سرشناسه : مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان، 1390
عنوان و نام پديدآور : زندگينامه مشاهير ايران و جهان/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان.
مشخصات نشر ديجيتالي: اصفهان: مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان - 1390.
مشخصات ظاهري : [9018] ص.: مصور.
يادداشت : عنوان روي جلد: زندگينامه مشاهير ايران و جهان : دانشمندان - شاعران - نويسندگان....
يادداشت : كتابنامه: ص. [9018].
عنوان روي جلد : زندگينامه مشاهير ايران و جهان : دانشمندان - شاعران - نويسندگان....
موضوع : سرگذشتنامه -- مجموعه ها
رده بندي كنگره : CT203 /ف28 و67 1385
رده بندي ديويي : 920/02
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رمضانعلي احمد نژاد : مسئول كميته فرهنگي جهاد سازندگي (سابق) خراسان در سال 1337 در شهر مشهد به دنيا آمد. در دامن خانواده اي رنج كشيده و مذهبي رشد يافت .او در سنين نوجواني همراه پدرش در كوره پز خانه كار مي كرد و از اين راه به امرار معاش خانواده كمك مي نمود .
رمضان علي احمد نژاد در جلسات مذهبي فعالانه شركت مي نمود .او پس از طي مقاطع ابتدايي، راهنمايي و هنرستان ، در رشته الكترونيك در دانشگاه زاهدان ادامه تحصيل داد و همراه با تحصيل ، برنامه هاي مذهبي و اجتماعي را در انجمن دانشجويان در پيش گرفت .پس از تعطيلي دانشگاه ها و آغاز انقلاب فرهنگي ، در مسجد مراكز انجمن اسلامي و بسيج تشكيل داد و دوره هاي آموزش نظامي برگزار نمود .در همين اثنا منافقين كه عملكرد وي را زير نظر داشتند ، بارها به او هشدار دادند و حتي او را به مرگ تهديد نمودند .
پس از پيروزي
انقلاب اسلامي و فرمان امام خميني مبني بر حضور در جهاد سازندگي ، رمضان علي احمد نژاد در تاريخ 1/ 11/ 1359 به عنوان نيروي رسمي جذب جهاد سازندگي شد و مسؤليت بخش فرهنگي اين نهاد را پذيرفت .او در تشكيل شورا هاي اسلامي در روستاها نيز نقش بسزايي داشت .
رمضان علي احمد نژاد در راستاي مسؤليت خود در جهاد سازندگي كه بخش فرهنگي را به عهده گرفته بود، زماني كه مشغول بر پايي نمايشگاهي از تجاوز عراق به كشور جمهوري اسلامي ايران، در شهر مشهد بود ، مورد گلوله منافقين واقع شد و در تاريخ 27/ 2/ 1360 به درجه رفيع شهادت رسيد .پيكر وي در بهشت رضاي مشهد به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر اجاقلو : قائم مقام فرمانده گردان وليعصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1341 در شهرستان زنجان به دنيا آمد . در سنين كودكي به مكتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت . تحصيلات ابتدايي را در مدرسه شاهپور ، دوره راهنمايي را در مدرسه كوروش (شهيد چمران فعلي ) سپري كرد . اواخر دوران تحصيل او در دبيرستان با سالهاي پيروزي انقلاب اسلامي ايران همزمان شد .
ناصر در مواقع بيكاري تابستان در مغازه خياطي كار مي كرد و ضعف مالي و اقتصادي خانواده در تحصيل او وقفه اي ايجاد نكرد . با اوجگيري انقلاب به علت فعاليتهاي انقلابي در كلاسهاي خود حضور نمي يافت و درنتيجه در پنج درس تجديد شد . اما توانست مدرك ديپلم را در رشته تجربي اخذ نمايد . از
همان ابتداي انقلاب به امام خميني علاقه بسيار داشت .با وجود سن كم اعلاميه ها و نوارهاي امام را پخش مي كرد و بدون ترس با رژيم شاه مبارزه مي كرد. در همين دوران شبي به اتفاق يعقوب ميري – يكي از بستگانش كه بعدها به شهادت رسيد – پس از پايان مراسم در مسجد محل ، هنگام خروج رئيس شهرباني به آنان هشدار داد كه سريع تر خارج شوند . هنگام فرار ، يعقوب ميري توسط عناصر ساواك دستگير شد .
ولي ناصر به سلامت به منزل باز گشت . صبحدم ، پدر يعقوب به منزل آنان آمد .و از مادر ناصر پرسيد كه آيا ناصر به منزل بر گشته يا نه ؟ مادر ناصر كه از ماجرا مطلع نبود در پاسخ گفت كه ناصر در منزل است . فرداي آن روز كه ناصر ماجرا را براي خانواده تعريف كرد ، مادرش ازاو پرسيد : چگونه به هنگام فرار ، تو جان سالم به در بردي و يعقوب دستگيرشد ؟
در پاسخ گفت : مادر ! ماجراي من ، ماجراي بسم الله و رود خانه است و من بسم الله را بر زبان آوردم و از بند رها شدم . با وجود اين پس از مدتي توسط نيروهاي حكومت نظامي باز داشت و زنداني شد ولي پس از يك هفته وي و يعقوب ميري از زندان گريختند . در سالهاي پيش از انقلاب اسلامي ، عليه يكي از همسايگان كه از ماموران گارد شاهنشاهي بود و از شهرباني هر روز به دنبالش مي آمدند، شعار مي داد . روزي يكي از همسايگان نزد مادر ناصر
آمد و از او خواست كه مانع اين عمل ناصر شود و علت را چنين بيان مي كرد : ممكن است گارد شاه تصور كنند كه او به منزل آنها رفته است . در اين شرايط مادر ناصر با قاطعيت گفت كه نگران اين امر نباشد و به او گفت : اگر كسي به منزل شما آمد و از ناصر سوال كرد بگوييد كه در منزل مجاور است .
انقلاب پيروز شد.ناصر سه ماه پس از اخذ ديپلم وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و مدتي فرماندهي پايگاه مقاومت مسجد مسلم بن عقيل را بر عهده داشت . پس از آن به قيدار و سلطانيه اعزام شد و در سلطانيه به عنوان فرمانده سپاه شروع به فعاليت كرد . از سال 1358 در مناطق كردستان حضور فعال داشت . فعاليتش در جبهه ها به اندازه اي بود كه او را با وجود سن كم ، بزرگ تر از سايرين نشان مي داد . بزرگ ترين آرزوي ناصر ، شهادت بود و بزرگ ترين مصيبتي كه موجب اندوه و بي تابي بسيار او شد ، شهادت همرزمان و دوستانش ، رضا اميريان ، محمد شكوري ، رضا مهدي رضايي و يعقوب ميري بود . او همه همسنگراني را كه با هم به جبهه اعزام شده بودند از دست داده بود و در مدت هفت سال جنگ در هر عمليات يكي از دوستانش به شهادت مي رسيد . تحمل فراق همرزمان برايش بسيار مشكل بود . بر سر مزار شهيد نوري اشك مي ريخت و قبرش را در آغوش مي گرفت اما به تدريج تحمل و شكيبايي اش
بيشتر شد . در ياد داشتي كه از او باقي مانده ، آمده است :
... كاش مرگ ما در راه خودش باشد و از شهيدان دور نباشيم . اي شهيدان اگر چه رو سياهم ولي با ياري خدا مي آيم .
ناصر در نخستين اعزام به جبهه ، وصيت نامه خود را نوشت و به مادرش سفارش كرد تا پس از شهادت ، كسي از آن مطلع نشود . يكي از دوستان ناصر مي گويد :
روزي نيروهاي عراق منطقه را به خمپاره بستند و خمپاره اي به سنگر او و دوستانش اصابت كرد . رزمنده اي بسيار سراسيمه و هراسان شد . هنگامي كه ناصر علت را از او جويا شد در پاسخ گفت : با شهادت من ، مادرم زنده نخواهد ماند . در اين حال ناصر با آرامش خاطر گفت : من ازاين بابت آسوده ام و مادرم رضايت كامل دارد .
مادر ناصر مي گويد :
ما هر سال در 28 صفر براي اداي نذر خويش به مشهد مقدس سفر مي كرديم . در يكي از همين سالها ، هنگام خروج از حرم مطهر امام رضا از او پرسيدم ناصر جان ، نمي خواهي ازدواج كني تا برايت نذر كنم ؟ در پاسخ گفت : مادر ! تو حاجت مرا از امام بخواه تا پانصد تومان نذر كنم . من هم كه از مقصد اصلي و حقيقي او مطلع نبودم از امام رضا خواستم كه آرزوي اورا بر آورده سازد . بعد ها شنيدم كه به يكي از دوستانش گفته بود حاجتم قبول شده است چون مادرم هر چه از خدا و ائمه عليهم
السلام بخواهد بر آورده مي شود و من نيز شهادت را آرزو كردم و خواستم كه اگر شهيد شدم پانصد تومان به عنوان نذر به حرم مطهر امام رضا عليهم السلام واريز كند .
خانواده ناصر ، هر گز عصبانيت و خشم او را به ياد ندارند زيرا حالات و احساسات دروني خود را بروز نمي داد و در هيچ شرايطي حاضر نبود دروغ بگويد . پسر يكي از همسايگان به دلايلي از جمله تامين مخارج خانواده قصد داشت از رفتن به سربازي خود داري كند . هنگامي كه براي اطمينان از صحت گفتارش از ناصر در اين باره سوال كردند ، پاسخي نداد . در حالي كه يكي از افراد خانواده با چشم و ابرو به او اشاره مي كرد كه حرف آنها را تاييد كند . اما او حاضر نشد چنين كند و سر انجام آن فرد مجبور شد به مامورين بگويد كه ناصر همواره در جبهه حضور دارد و از وضعيتش بي اطلاع است .
ناصر در برابر بد حجابي عكس العمل نشان مي داد و از كنار آن بي تفاوت نمي گذشت و در مواجهه با اين شرايط با نوشتن ياد داشت و نصيحت منطقي اقدام مي كرد . ناصر به امام خميني علاقه و ارادت خاصي داشت . در يكي از نامه هايي كه براي خانواده اش فرستاد چهار صفحه اول نامه را به امام اختصاص داد طوري كه يكي از برادرانش گفت : گويا كه اين نامه اشتباهي به جاي آن كه به جماران فرستاده شود به اينجا آمده است .با مخالفين انقلاب به شدت بر خورد مي كرد و همواره
در تعقيب و شناسايي محل فعاليت منافقين ناصر يكي از نيروهاي اصلي هدايتگر حزب اله زنجان در مقابله با منافقين بود . اما اين مسئله مانع از حضور مستمر وي در جبهه ها نشد . از آغاز جنگ به طور فعال در جبهه ها شركت كرد و با مسئوليت هايي نظير فرماندهي دسته ، گروهان و گردان در مناطق عملياتي بيت المقدس و دومين بار در جريان عمليات رمضان ؛ جراحت عميقي در سر او ايجاد گرديد . برادر و پسر عمويش با ديدن جراحت او ازهوش رفتند در حالي كه ناصر سوره والعصر را تلاوت مي كرد و به هنگام شب براي وضو ساختن و اقامه نماز از بستر خارج شد . او بلافاصله پس از بهبودي بار ديگر به جبهه شتافت .
در سال 1362 فرماندهي گردان ولي عصر (عج) را در جريان عمليات خيبر بر عهده گرفت و منصور عزتي ، معاون وي بود . در جريان عمليات بدر در سال 1363 مجيد تقي لو ، فرمانده گردان و ناصر اجاقلو ، معاون وي بود . در جريان عمليات بدر ، مجيد تقي لو زخمي شد و ناصر به جاي وي فرماندهي گردان ولي عصر را بر عهده گرفت ، اما در اثر اصابت گلوله به كف پاي ، به ناچار منطقه را ترك كرد و فرماندهي گردان بر عهده امير اجاقلو برادر ناصر كه فرماندهي دسته را بر عهده داشت ، گذارده شد . با رسيدن خبر زخمي شدن ناصر در عمليات ، خانواده اش تصميم گرفتند گوسفندي برايش قرباني كنند . او از اين امر ابراز ناراحتي كرد و گفت :
من
چند صد تن نيرو به همراه خود برده ام و تنها دويست نفر آنها را باز گردانده ام . حال كه چنين است چطور مي توانيد براي من قرباني كنيد ؟
من از مردم شهر خجالت مي كشم .
به هنگام مراجعت به شهر به خانواده هاي شهدا سركشي مي كرد و اگر خانواده دوستان شهيدش فرزند كوچكي داشتند آن كودك را با خود به منزل مي برد. ناصر پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهي پادگان آموزشي قجر يه منصوب شد .پادگاني كه بعدا زشهادتش به نام او نامگذاري شد.و به همراه دوستش بهمن نوري موقعيت قجريه را فرماندهي مي كرد و وظيفه آنها آموزش نيروهاي غواص بود . اين پادگان بعد ها به نام موقعيت شهيد ناصر اجاقلو نامگذاري شد . يكي از همرزمان ناصر مي گويد :
قبل از آغاز عمليات والفجر 8 ما را براي آموزش به منطقه اي كه در خوزستان ، قجريه ناميده مي شد و ما آن را منطقه نامعلوم نامگذاري كرده بوديم ؛ فرستادند . جز مسئولين تداركات كسي اجازه نداشت از اين منطقه كه به عمليات غواصي اختصاص داشت خارج شده با بيرون ارتباط بر قرار داشت . ناصر اجاقلو و بهمن نوري مسئولين پادگان آموزشي غواصان بودند . در شب تاسوعاي آن سال ناصر خود را به زنجان رساند و به دسته عزاداري پيوست و بدون آنكه با خانواده و حتي برادرش كه نوحه خوان دسته عزاداري بود ، ارتباطي بر قرار كند ، براي آن كه عهد خود را نشكسته و تنها ارادت صادقانه اش را به امام حسين (ع) ابراز نمايد ، بلافاصله به منطقه
باز گشت. علاقمندي و توسل ناصر به اهل بيت عليهم السلام و به خصوص فاطمه الزهرا (س) زبانزد همه نيروها بود و هميشه محافل توسل و دعا بر گزار مي كرد . با آغاز مقدمات عمليات والفجر 8 فرمانده لشكر عاشورا (سردار امين شريعتي ) به ناصر گفت : شما در پادگان بمانيد و بعد از عمليات ، مسئوليت محور عملياتي را بر عهده بگيريد . اما ناصر به خاطر اشتياق به شركت در عمليات از فرماندهي پادگان چشم پوشيد. از فرمانده اجازه گرفت تا به عنوان معاون گردان حضرت ابوالفضل (ع) به همراه سيد اژدر مولايي باشد و سيد را در فرماندهي عمليات گردان ياري نماي . سيد اژدر مولايي در اين باره مي گويد :
ناصر عملا همه كارهاي گردان را انجام مي داد و او بود كه به ما روحيه مي داد و مسائل را پيش مي برد و هماهنگ مي كرد . ناصر بود كه توانست بر ديدگاههاي سطحي و قوميتي غلبه نمايد و روابط بين نيروهاي زنجان و تبريز را صميمي نمايد و هيئتهاي مختلف مذهبي و گردانهاي مركب از نيروهاي اين دواستان را بسيج و منسجم نمايد .ا و توانست ارتباط تنگاتنگي بين نيروهاي زنجان و تبريز بر قرار سازد .
در عمليات والفجر 8 ، ناصر را براي تقويت نيروهاي خط به منطقه عملياتي فرستاد و او توانست گردان تحت محاصره را از محاصره نجات دهد .
اما در همين عمليات در اثر اصابت گلوله مستقيم و مسموميت ناشي از استنشاق گاز شيميايي به شهادت رسيد . حاج ولي الله كلامي فرد ، شهادت وي را چنين روايت مي كند :
وقتي
به منطقه رفتيم در فاو در منطقه حايل بين دو نيرو نرسيده به كارخانه نمك در كنار يك دكل عراقي جنازه ناصر افتاده بود . جنازه او را بهمن نوري و حاج كرمي پيدا كردند . گلوله مستقيم به چشم و سينه اش خورده و در اثر گاز هاي شيميايي بدنش سياه شده بود . بعد از شهادت ناصر وصيت نامه اش گشوده شد . در آن از دو نفر كه در تحليل سياسي حوادث منطقه پشت سر آنها غيبت كرده بود ، طلب عفو كرده بود و مبلغ بيست ريال به يك حمامي بدهكار بود كه خواستار تاديه آن شده بود .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صفر علي اباذري : فرمانده گردان حضرت علي اكبر (ع)لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1342 در شهرستان ميانه به دنيا آمد . سه ماه از عمرش نگذشته بود كه پدرش را از دست داد . مادرش مسئوليت اداره خانواده را بر عهده گرفت ، و با سيصد توماني كه از همسرش به ارث مانده بود مغازه ي كوچكي راه انداخت تا از اين طريق امرار معاش كنند . در چنين شرايطي ، صفرعلي ، تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان شاه عباس (سابق ) در سال 1348 آغاز كرد . طي اين مدت ، بعضي اوقات در مغازه يار و ياور مادر بود . گاهي هم بساطي مي گستراند و با فروش مواد خوراكي بخشي از مخارج خانواده را تامين ميكرد. در همين دوران ، فراگيري قرآن را نزد پدربزرگش شروع مي كند .
تحصيلات مقطع
راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه اروندرود ( ابوذر فعلي ) آغاز كرد .
در همين سالها ، براي رفع نياز مالي خانواده ، در تابستان براي ميوه چيني به زمين ها و باغات اطراف شهر مي رفت و در بهار با كاشتن محصولات زراعي ، به كشاورزان كمك مي كرد و در آخر ، به دستفروشي در كنار خيابان مي پرداخت . در عين حال ، براي يادگيري قرائت قرآن ، مرتباً به مسجدآقا سلطان در محل سكونتش رفت و آمد مي كرد و در هيئت هاي مذهبي و مراسم و شعائر ديني شركت مي جست .او فعالانه در انجمن اسلامي محل فعاليت مي كرد . در همين دوران آنها موفق شدند منزلي را كه از پدر به ارث برده بودند را بازسازي كنند ، در حالي كه صفرعلي به مرز پانزده سالگي رسيده بود . در اين زمان ، جامعه ايران هم در آست_ان_ه يك تغيي_ر و تح_ول اس_اسي قرار داشت و مردم علي_ه ظلم وستم نظام شاهنش_اهي قي_ام ك_رده بودند .
او شركتي فعال در مبارزات انقلاب و تظاهرات خياباني داشت . از جمله ، در يكي از روزهاي انقلاب ، براي شركت در تظاهرات از منزل خارج شد . نظاميان شاه ، در خيابان ها و كوچه ها مستقر بودند ، به گونه اي كه مادر امكان خروج از منزل را نيافت . در حالي كه تمام خانواده در بيم و ترس سنگيني به سر مي بردند ، از پنجره مشرف به كوچه ، صفرعلي را مي بينند كه نان سنگك به دست وارد كوچه شد . فرمانده نظاميان كه در
همسايگي خانواده اباذري اقامت داشت ، بعد از شناسايي او ، به سربازان اجازه مي دهد بدون سخت گيري او را رها كنند . هنگامي كه وارد منزل شد ، تعدادي اعلاميه را از زير پيراهن خود بيرون آورد كه تعجب همگان را به همراه داشت .
پس از پيروزي انقلاب و صدور فرمان بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران مبن_ي بر تشكيل بسي_ج ، او جزء اولين كساني بود كه به اين نهاد پيوست . وي براي مدتي مسئوليت كارگزيني بسيج را به عهده داشت . همزمان تحصيلات دوره متوسط_ه را در سال 1357 در دبيرستان شريعتي ( امام خميني فعلي ) ادامه داد . وضعيت تحصيلي او در اين مقطع متوسط بود وعلت آن هم وقت زيادي بودكه اوبراي پرداختن به ماموريتهاي بسيج مي گذاشت ,اما موفق شد اين دوره را پشت سر گذارد .
در همين زمان ، كتابخانه كوچكي در منزل كوچكشان تاسيس كرد و كوشي_د تا با راه اندازي مغازة رنگ فروشي ، هزينه زندگي آينده خود را تأمين كند . او تحت تأثير فضاي سياسي پس از انقلاب ، به عضويت سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي درآمد ، اما بعد از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست ، و با شروع جنگ تحميلي ، در حالي كه تنها هفده سال بيش نداشت ، رهسپ_ار جنگ ش_د . در سه س_ال مت_والي حض_ور در جبه_ه ها ، در عملياتهاي فت_ح المبين ، بيت المقدس ، مسلم بن عقيل ,الفجرها و...شركت داشت . در اين مدت دو بار مجروح شد . در اولين مرتبه از ناحيه كتف ، در نوبت دوم در عمليات والفجر 1
، از ناحيه پا مجروح شد و براي مدتي در بيمارستان امام خميني تهران بستري گرديد . بعد از ترخيص از بيمارستان ، همراه خواهرش به ميانه بازگشت و همين كه با يك پاي در گچ و دو عصاي زير بغل وارد منزل شد ، مادر از او پرسيد : صفر چه شده است ؟ در جواب به شوخي گفت : « مادر ، لطفاً كمي آرام تر صحبت كنيد . دشمن مي شنود و خوشحال مي گردد » پس از بهبودي ، بار ديگر تصميم گرفت به جبهه بازگردد ، اما مسئولان وقت سپاه به ويژه حجت الاسلام و المسلمين احمدي ) مسئول روابط عمومي ستاد مركزي سپاه پاسداران ( به درخواست مادرش ، مأموريت خدمت در بخش تبليغات و انتشارات ستاد مركز را به او محول كردند و پس از مدتي ، مسئوليت روابط عمومي ستاد بر عهده او گذاشته شد . بعد از گذشت زماني ، هنگامي كه با درخواستش براي اعزام به جبهه بي توجهي مي شود ، نامه اي خطاب به حجت الاسلام احمدي ، به تاريخ 14/2/1362 نوشت و باتسليم استعفاي خود ، به سوي جبهه هاي جنگ شتافت . در فرازي از اين نامه آمده بود :
احساس شرم در مقابل شهدا مي كردم و احساس گناه داشتم در برابر مسئوليتي كه در قبال انقلاب خونبارم_ان متوجه اين حقير بود ، با اين كه كمي تجربه داشتم ، با اين حال در خانه ماندن را خي_انت مي دانست_م ... مَثَل من و جبه_ه ، مَثَل كودك شيرخ_واري است ك_ه از شي_ر م_ادر دورش كنند .
شبانه از جا برمي خواست
و بدون اين كه بيداري او باعث مزاحمت ديگران شود و دوستان رزمنده اش پي به عبادت او ببرند ، نماز شب مي خواند و گريه هاي خود را نثار خالق مي كرد . يا هنگامي كه دوستان رزمنده اش لباسهاي خود را از تن درمي آوردند تا در موقعيت مناسب آنها را بشويند ، بدون اطلاع لباسهاي آنها را مي شست .
او تحصيلات دوران متوسط_ه را كه در مقطع دوم دبيرستان نيمه تمام گذاشته بود ، در جبهه پي گرفت و موفق شد ديپلم بگيرد . علاقه او به تحصيل از همان زمان در او افزايش يافت ، به گونه اي كه در وصيت نامه خود خطاب به برادر ناتني اش , حسين جهانگيري نوشت :
كتابهاي مرا براي برادرم نگهداري كنيد و در تحصيل تشويق كرده و از ايشان بخواهيد كه راهم را ادامه دهد و بعد از خاتمه تحصيلات از دو موهبت پاسداري و طلبگي يكي را انتخاب كند ( با اين كه دومي مناسب تر است . (
توانايي و كفايت معنوي و رزمي صفرعلي اباذري ، باعث شد فرماندهان لشكر 31 عاشورا ، فرماندهي گروهان حضرت قاسم عليه السلام را به او بسپارند . در عمليات خيبر ، فرماندهي گردان حضرت علي اكبر عليه السلام به عهده او بود و با اين گردان ، در عمليات خيب_ر شركت داشت ، تا اين كه در نزديكي پل طلاي_ه ، در حال_ي كه بي سيم در دست داشت و عمليات را فرمانده_ي مي كرد ، در مقابل چشمان نيروهايش ، به شهادت رسيد و جنازه اش در آبهاي هورالهويزة مجنون ناپديد شد .
منابع
زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كرم خدا ابراهيمي آهنگران : فرمانده گردان ثارالله تيپ 57حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتاً بل احيا عند ربهم يرزقون
سلام بر تو اي امام عزيز، اي كوه حلم و تقوي، اي خليفه الله. مرا ببخش كه بيش از اين نتوانستم در جهت حاكميت الله در زمين تورا ياري كنم. اي كاش مي توانستم صدها بار زنده گردم و دوباره چنين بميرم. اي امام شما در هر صبح و شام كه دست بر دعا بر مي داري و با خداي خويش در خلوتگاه عشق به نيايش مشغول مي شود، آمرزش شهيدان را نيز از خداوند تبارك و تعالي بخواه تا از سر تقصيرات دنيوي ما در گذرد و آن لحظات شهادت را از ما بپذيرد تا خداي ناكرده اگر هوايي در سر مي پرورانده و افكار دنيوي داشته باشم، موجب از دست دادن فضيلت شهادت نگردد. وصيت من پيامي است به همة نسل هاي آينده تاريخ بشري و پيغامي است كه براي همة پرچمداران توحيد دار. پيغامي كه از شهيدان دارم، من خود مدعي سخني نيستم، بلكه سخنان ده ها هزار شهيد است و چون آهنگ پيوستن به آنان نموده ام، بر آنم كه هم شعارشان شوم، باشد كه خداوند مرا در زمرة پذيرفتگان خويش بفرمايد. همة شهيدان محور خطابتان به آيندگان و ماندگان سه مطلب است: وحدت، پشتيباني ولايت فقيه، نفي مستكبران و اتخاذ حق مظلومان از ظالمان در همة جهان. آنها خود بر اين مهمات معتقد بودند و با شهادتشان ثابت كردند و الان جمع شاهدان
نظاره گر اين است كه ما چگونه عمل كنيم. ما چقدر خوني كه آنها نثار كردند خود را مسئول احساس مي كنيم، وحدت اساس تشكيلات سالم و پيشرو مي باشد و ولايت خونبهاي مظلوميت تاريخ از آدم تا خاتم بوده و ولايت فقيه تداوم بخش نداي برحق مظلومان در زمان غيبت كبري، ولايت فقيه حب المتين مظلومان انسان است كه با تكيه بر اسلام، يگانه محوري است كه بر آن است تا حق نسل مستضعف را از ظالمان بگيرد. جامعه منهاي ولايت فقيه انسان منهاي روح. اي كاش روشنفكران دنيا اين مسئله را در تمامي جوامع تا آنجا كه تاريخ مي بيند، تحقيق مي كردند و آن وقت جهانيان مي فهميدند كه هيچ حكومتي در تاريخ گذشته انساني تر از حكومت انبيا نبوده و بعد از آن هيچ نظامي عادل تر و اساسي تر از نظام حاكم بر مدينه در زمان پيامبر خاتم و به دنبال آن حكومت چند سالة حضرت علي (ع) با تكيه بر همين قالب. هيچ جامعه اي ايده آل تر از جامعه اي كه بر اساس ولايت فقيه بنيانگذاري بشود، وجود نداشته است، زيرا مسير گذشته هر جا و طليعه اي نشان مي داده وانسان ها را چندصباحي با حقيقت عدل انسانيت استقلال و آزادي آشنا مي كرده است و اينك كه در آستانة شهادت واقعم، مسئولم كه نداي بر حق شهدا را براي مظلومان كه تنها مخاطبان اينان اند، بيان كنم و به آنها بگويم تنها مسيري كه مي تواند حق از دست رفتة پدرانمان را و حق از دست رفتة خودتان را از ديكتاتوران موجود بگيرد، مسيري است كه تكيه گاهش ولايت فقيه باشد. معبودا پروردگارا، تو را قسم مي دهم به خون امام حسين (ع) به خستگي حضرت
علي اكبر در آن روزي كه با دشمنان اسلام در كربلا مي جنگيد و در برگشت از پدرش آب خواست. قسمت مي دهم كه مشتري جان و مال ما باش، خداوند متعال مي دانم همه كس را قبول نداري و مشتري فردي هستي كه در قرآن خودت فرموده اي، اي ارحم راحمين، ما اين شرايط را نداريم، فقط خودت اين سعادت را نصيب اين كشور مسلمان ايران كرده اي تا شايد افرادي مثل من كه شرايط سورة توبه، آية 112 را نداشته باشند و در اين جبهه كه جنگ با كفار است، شهادت را نصيب ما بگرداني تا شايد در پيش پيغمبر و امامان و به خصوص در پيش امام حسين (ع) و در حضور اين رهبر بزرگ روسفيد شوند. بارپروردگارا تو را قسم مي دهم به خون حسين (ع)، به عزت زهرا (س) گناهكارم فقط اين راه نجات است، ما را از اين بست نجات بده و شهادت را نصيب ما بگردان. شايد با اين جاني تا حالا در اختيار نفس اماره بوده است، در اين آخر بتوانم با ياران حسين (ع) صحبت كنيم. پروردگارا به حكومت ترا بر جان خود حس مي كنم. اي خداوند تبارك و تعالي ما را از اين ظلمات نجات بده و به سوي نور ببر. يا رب العالمين، پروردگارا اين توفيق را نصيب ما بگردان و اين وصيت نامه را با خون خودم رنگ كنم و شهادت را نصيبم را بگردان. پروردگارا صبر و ايمان را به پدرم و مادرم عنايت بفرما. پروردگارا به خون حضرت علي (ع) اين امام بزرگوار صحت و سلامت بدار و يارانش را حفظ و مصون بفرما. پدر عزيز و بزرگوارم، ترا
به خداوند آن زحماتي كه براي من كشيده اي حلالم كن، مي دانم فرزندي نبوده ام كه به تو خدمت كنم، اما براي خاطر خداوند ما را ببخشيد و مادر مهربان آن رنج و شب بيداري ها و زحمات ديگرت و آن شير دادنت براي خاطر خداوند حلال كن. مادر مي دانم واقعاً خجالتم در عوض اين همه زحمت مادري كه كشيده اي و همة مادرها مي كشند، به خصوص شما كه عاطفة مادريت را مي دانم كه چطور است، اما حلالم كن و هميشه صبر داشته باشيد. برادرانم، شما را به خداوند قسم مي دهم كه بزرگترين قدرت است قسم داده ام هميشه پيرو خط امام باشيد و تا مي توانيد در دعاي كميل و توسل و نماز جماعت در مساجد و نماز جمعه شركت كنيد و اگر اين اعمال را انجام بدهيد، فريب شيطان را نمي خوريد. اما همسرم و فرزندانم حلالم كنيد، مي دانم فردي نبودم كه آرزوهاي شما را به دستم بود انجام دهم، اما باز با اين همه بدي كه براي شما داشتم، حلال كنيد. در آخر در مورد فرزندانم بايد حتماً به مدرسه بروند و درس را ادامه دهند و آنها را به كلاس راهنمايي كنيد. در پايان از خانوادة سوگوارم تقاضامندم كه در فراغم صبور باشند و بدانند تحمل شهادت يك شهيد اجر بزرگي دارد. والسلام كرم خدا ابراهيمي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابراهيم ابراهيمي ترك : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد سال 1335 در شهر مذهبي قم متولد شد و در 5 سالگي اصول و فرع دين را نزد مادر خود فرا گرفت . در 7 سالگي وارد دبستان شد. تحصيلات را تا فارغ التحصيل شدن از دانشگاه بابلسر در رشته برق،ادامه داد.
در تيرماه 1357 به خدمت سربازي اعزام شد و پس از گذراندن يك دورۀ آموزشي نظامي به خدمت در آموزش و پرورش شهرستان يزد و مركز تربيت معلم فني و حرفه اي همان شهرستان مشغول شد.
با پيروزي انقلاب و تشكيل كميته هاي انقلاب اسلامي، شهيد ابراهيم ابراهيمي ترك به كميته پيوست و 8 ماه به عنوان مسئول كميته يزد خدمت نمود. او در حالي كه از يك سو در سنگر آموزش و پرورش به تربيت نسل انقلاب همت گماشته بود، از سوي ديگر، در سنگر كميته انقلاب اسلامي يزد به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب مشغول بود و در تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد تلاش نمود. پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، مدت 6 ماه به سمت فرماندهي سپاه در يزد منصوب شد.
اين شهيد سعيد در فروردين ماه سال 59 به منظور مقابله با تحركات و حملات پراكنده رژيم بعث عراق به فرماندهي عده اي از پاسداران يزد به قصرشيرين اعزام شد و مبارزه جديد خود را شروع كرد. او علاوه بر علوم جديد، به مطالعه قرآن و نهج البلاغه علاقه فراوان داشت و با تعمق و دقت، مطالب آنها را مي خواند و سپس به تحليل يافته هاي خود مي پرداخت.
در پيروي از آداب و احكام شرعي توجه بسياري داشت و سعي مي كرد در تمام مسائل
خود، از رساله پيروي كند. در دوران تحصيل در دانشگاه همواره با افراد مذهبي در تماس بود و در مخفي گاه گروهي شان، اعلاميه و عكس امام را به دست آورده و پس از تكثير در سطح شهر پخش مي كرد.
شهيد محراب
_ آيت الله صدوقي _ پيرامون فعاليتهاي شهيد ابراهيم ابراهيمي ترك چنين بيان داشته اند: «من شش، هفت سال در اين شهر بودم، كمتر جواني را به اين شدت فعال مي ديدم. اين جوان آمد و نقش فعالي را در شهرمان ايفا كرد. خانه هاي ساواك را شناسايي كرد. دانشجويان، روحانيت، كسبه، مردم و همه را با هم متحد ساخت و خانه هاي شكنجه و ارعاب و وحشت ساواك را پيدا كردند و به من ساختمان بزرگي را نشان دادند كه روي تمام اتاقهايش نوشته بود اتاق براي برق گذاشتن، اتاق براي ناخن كشيدن، اتاق براي خشك كردن جسد و ... و شهيد ابراهيمي اين مركز فساد را مركز خدمت و جهاد كرد و سپاه پاسداران را در اين ساختمان به وجود آورد و يك لااله الا الله به خط خودش نوشت و به ديوار نصب كرد.
ايشان فرماندۀ سپاه يزد شدند و 8 ماه در سپاه خدمت كردند. وقتي كه اين جوان براي بيان مشكلات به نزد من آمده بود، 48 ساعت استراحت به چشم خود نديده بود و تنها موقع نماز بلند شد نمازش را خواند. فقط كمي آب خورد و لب به غذا نزد. مي گفت: مردم بايد از خود تحرك بيشتري نشان بدهند، در شهر ساواكي بسيار است. ما دو هفته است شهر را جستجو مي كنيم ولي چند خانه ساواك در شهر وجود دارد. اگر جلو بيفتيد ما هم به پشتيباني شما اين خانه ها را تصرف مي كنيم و بساط ساواك را از اين شهر جمع مي كنيم.
مهندس ابراهيم ابراهيمي ترك از طرف سپاه دو مرتبه در كردستان و
سنندج به ماموريت رفت. در مرتبه سوم خدمت امام رسيد تا ضمن دست بوسي، ايشان را در جريان اخبار مستقيم جنگ قرار دهند. امام نيز فرموده بود: اين شماها هستيد كه خدمتگزار مملكت هستيد. و ابراهيم نيز در جواب عرض كرده بود: بايد ما يك چنين راهي را برويم، بايد همه جوانان ما اين راه را بروند.
يكي از برادران پاسدار از شب مجروحيتي كه منجر به شهادت اين سرباز فداكار اسلام شد، چنين نقل مي كند: «يكي از روزها، مهندس يك چادر دشمن را به آتش كشيد و درگيري همچنان ادامه يافت. ساعت 12 شب بود كه همه روي زمين نشستيم و دعاي كميل خوانديم. بعد مهندس از ما سوال كرد: موقعي كه امام حسين (ع) به شهادت رسيد، لبانش خندان بود و قرآن مي خواند، مي دانيد چرا؟ ما نتوانستيم به اين سوال جواب دهيم. خودش جواب داد و گفت: براي اين بود كه شهادتش در راه اسلام بود. انشاءالله هر كداميك از ما به شهادت رسيديم، ذكرمان ياد حسين باشد و لبمان به قرائت قرآن مشغول باشد. او در همان شب مجروح شد. وقتي خواستيم برادران را صدا بزنيم او نگذاشت و گفت: بگذار كارشان را بكنند. سپس خودم او را به جاده رساندم و با يك ماشين ارتشي او را به بيمارستان سرپل ذهاب رساندم. ولي معالجات سودي نبخشيد و او فقط 48 ساعت زنده بود. در اين مدت نتوانستند چند قطره آب به لب او برسانند، چون خودش نمي پذيرفت و مي گفت: بايد مثل حسين (ع) با لب تشنه شهيد شوم. و همان طور كه مي خواست _ در
24 سالگي و در تاريخ 11/2/1359 _ به شهادت رسيد. مثل حسين با لب تشنه و در حال ذكر.» منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد رضا ابراهيمي : فرمانده گردان عاشورا تيپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1344 در روستاي گنجينه ضروني از توابع شهرستان كوهدشت در دامان مادري با تقوي متولد شد و به سرپرستي پدر بزرگواري تربيت و پرورش يافت.
در دوران كودكي تحصيلات ابتدايي خود را در روستا سپري كرد و در اين ايام به كمك خانواده اش در امر كشاورزي همت مي گماشت. ايشان براي ادامه تحصيل راهي شهر كوهدشت شد و بعد از طي دوران راهنمائي به محض اينكه در خود توان گرفتن سلاح را دد سنگر تحصيل را رها كرد و به سوي جبه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت و به عضويت رسمي سپاه در آمد و خود را ملبس به لباس آقا اباعبدالله الحسين(ع) نمود. شهيد حميدرضا بيش از 6 سال مخلصانه جنگيد و به قالب دشمن يورش مي برد و سرانجام سرافرازانه مانند ديگر شهداي صدراسلام در تاريخ 3/5/1367 در عمليات مرصاد توسط منافقين كور دل از عالم خاكي به سوي عالم علوي هجرت نمود و به فيض والاي شهادت نائل آمد.
شهيد ابراهيمي فردي شجاع و دلير به علت رشادتهايي كه از خود نشان داد در سمتهاي فرمانده گردان علي اين ابيطالب بوكان- فرمانده محور عملياتي سردشت- فرمانده گردان جندالله مهاباد- معاونت عمليات مهاباد- معاونت گردان خط شكن محبين – فرمانده گردان عاشورا و فرمانده محور عملياتي لشكر 57 ابوالفضل (ع) مشغول فعاليت شد و به
هدايت نيروهاي بسيجي در امر عملياتهاي آفندي و پدافندي پرداخت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد علي ابراهيمي : قائم مقام فرمانده طرح و عمليات تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) با فوت مادر ،اوضاع از آن چه بود ،بد تر شد .شش خواهر و برادر و اوضاع مالي پدر كه هر روز هم بدتر مي شد .سيد علي بيش از بقيه احساس تنهايي مي كرد .آخر او از همه بزرگتر بود .
فوت مادر از يك سو و اوضاع مالي پدر ،او را وادار مي كرد تصميم خود را بگيرد .
مدرسه كه تعطيل شد ،يك نفس دويد تا خانه .كيفش را پرت كرد گوشه اي .بعد رفت سر حوض و دست و صورتش را شست .دست آخر سرش را تا گردن كرد تو آب .بعد هم نشست روي لبه ي حوض آب .نمي دانست چطور به پدرش بگويد .مي دانست كه او مخالفت مي كند اما چاره اي نبود .
با آمدن نا مادري ،وضعيت بچه ها سر و ساتماني گرفت اما اوضاع مالي نه !سيد علي بر خلاف آن چه گاهي اوقات از نا مادري مي شنيد ،از او را ضي بود .
سر شام ،همه جمع بودند .سيد علي آرام نشست كناره سفره .همه مشغول خوردن شدند اما او تنها با غذا بازي مي كرد .نمي دانست سر صحبت را با پدر باز كند .نامادري متوجه اوضاع شد .آرام به پدر اشاره كرد .پدر يكي دوبار اشاره كرد ،با لا خره فهميد و به حرف آمد .رو به سيد علي گفت :علي
،با با طوري شده ؟چرا غذايت را نمي خوري ؟
نه با با ،چيزي نشده ،گرسنه نيستم .
اما انگار مي خواهي چيزي بگويي .تو مدرسه طوري شده ؟نه .من ديگر از فردا مدرسه نمي روم .
پدر تمام ماجرا را فهميد اما به روي خود نياورد .پرسيد :چرا با با ؟تو مدرسه اتفاقي افتاده ؟با كسي دعوات شده ؟
صبح روز بعد ،سيد علي مشغول كار شد .با اين حال ،هر وقت فرصتي داشت از مطالعه غافل نمي شد .در همين زمان بود كه با نام آيت الله خميني آشنا شد . او سعي كرد اعلاميه يا نوار سخنراني هايش را به دست بياورد .
به اين ترتيب ،در مدت كوتاهي يكي از علاقمندان و طرفداران امام شد . كم كم خودش اعلاميه ها را ميان جوانان و كساني كه به شان اعتماد داشت .پخش مي كرد .با اين حال ،هيچ وقت از كار و خانواده اش غافل نمي شد .او هر چه دستمزد مي گرفت ،به پدر مي داد تا كمك خرج خانه باشد .
سيد علي بزرگ و بزرگ تر مي شد تا اينكه زمان رفتن به خدمت سربازي شد .هم خوشحال بود و هم ناراحت .
با فرا رسيدن زمان رفتن ،خدا حافظي كرد و روانه ي تهران شد .او مي دانست كه براي پخش اعلاميه هاي امام ،بايد آرام باشد و سر به زير ،تا كسي شك نكند .همين طور هم شد و توانست در مدت زمان كوتاهي ،اعتماد همه را جلب كند .با گذشت زمان ،فرماندهي پادگان كه سرهنگ بود ،تصميم گرفت سيد علي را به خانه خود ببرد .او پسر سر به زيري بود و
سرهنگ به او اعتماد داشت .سيد علي وقتي ماجرا را فهميد ،دمغ شد .مانده بود چكار كند كه خود را به دست تقدير سپرد .
با گذشت زمان ،اوضاع هر روز بد تر و تظاهرات علني تر مي شد .حا لا ديگر همه امام را مي شناختند و حاضر بودند به خاطر او هر كاري بكنند .سيد علي هم دوست داشت به جمع مردم بپيوندد اما ...
سر انجام امام فرمان داد سربازان از پادگان ها فرار كنند .
سيد علي وقتي خبر را شنيد ،انگار دنيا را به او داده اند .همان شب با يكي از دوستانش فرار كرد و خود را به ابتداي جاده ي مشهد رساند .كمي بعد اتوبوسي جلوي پايش توقف كرد . سيد علي سوار شد و نفس راحتي كشيد . «سيد علي ابراهيمي» اول آبان 1337 در خانواده اي فقير به دنيا آمد .هنوز چهار ده بهار از عمرش سپري نشده بود كه مادرش را از دست داد .در اين زمان ،در فريمان مشهد زندگي مي كردند .به دليل تنگدستي پدر ،تحصيل را رها كرد و به جوشكاري روي آورد .به اين ترتيب ،كمك خرج خانواده شد .
مدتي بعد براي ادامه ي زندگي به «مشهد» رفتند و او عازم خدمت سربازي شد .با فرمان امام از خدمت سربازي فرار كرد و به« مشهد» بر گشت .چند ماهي هم مخفيانه به زندگي ادامه داد .
در پيروزي انقلاب و تظاهرات نقش فعالي داشت .ضمن اين كه خواهران خود را نيز همراه مي برد .پس از پيروزي انقلاب به جوشكاري روي آورد .
در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .در همين زمان ،از
دختر عموي خود خواستگاري كرد .پس از ورود به سپاه ،دوره ي آموزش چتر بازي را گذرانيد وسپس مسئول آموزش جوانان بسيجي شد .مدتي بعد به عنوان اولين فرماندهي سپاه« كلات نادر» روانه ي آن ديار شد .
پس از باز گشت ،فرماندهي سپاه ناحيه ي يك «مشهد» شد .
علي رغم مخالفت مسئولين سپاه ،سر انجام توانست به جبهه ها روانه شود .در طول جنگ ،فرماندهي گردان الحديد ،مسئول محور و معاون دوم طرح و عمليات تيپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت .بارها در خط مقدم نبرد زخمي شد .به طوري كه در عمليات قادر ،دوستانش فكر كردند شهيد شده است .
در جنگ از «محمد ابراهيم شريفي» و «محمد حسن نظر نژاد» جدا نشد .در سال 1365 و در نبرد كربلاي 5 به آرزوي ديرينه اش رسيد .اكنون نيز در بهشت رضاي مشهد اين سه دوست صميمي در كنار هم آرميده اند .
از او سه فرزند به يادگار مانده است كه هر سه دختر هستند .فرزندانش همان طور كه آرزو داشت ،به درجات با لاي تحصيلات علمي رسيده اند .
منابع زندگينامه :"مردي ازديار دور"نوشته ي ،حسين نيري،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا ابراهيمي : فرمانده گروهان اول از گردان حضرت ابوالفضل(ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338 شمسي در سنجان در استان مركزي متولد شد. كودكي كنجكاو و با هوش بود و دوران تحصيل را تا ابتدايي را در دبستان سنجان و دبيرستان را در دبيرستان شهيد مظلوم بهشتي به پايان رساند، ايشان در دوران جواني هميشه به آينده خود فكر مي كرد. او هميشه مي خواست كه خودش كار كند
تا خرج تحصيلش را فراهم كند. وي هيچ وقت دوست نداشت كه بيكار بماند . در كارهاي خانه به مادرش و در امر كشاورزي به پدرش كمك مي كرد.
صبور و مهربان بود و در برابر سختي ها تسليم نمي شد. او هميشه در فكر مستضعفين جامعه بود. مثلاً در يك زماني مبلغ چهار هزار تومان حقوق گرفته بود با اين كه مادر خودش در بيمارستان بستري بود آن پول را براي معالجه مادر يكي از دوستانش به او داد.
بيشتر اوقات قرآن و نهج البلاغه را مطالعه مي كرد, انواع كتاب هاي استاد مطهري را داشت و با استفاده از آن ها مقاله مي نوشت.
كتاب هايي از امام خميني ,آيت الله مشكيني , شهيد مظلوم بهشتي و جلال الدين فارسي و در اوايل انقلاب كتاب هاي دكتر شريعتي را مطالعه مي كرد.
ساكت و صبور بود و با نرمي با هركس برخورد مي كرد, اگر در خانواده اختلافي بود او با سخناني كه اين دنيا ارزش ندارد وتوجه دادن بستگان به زندگي جاويد اخروي موضوع را حل مي كرد . به تمام افراد خانواده احترام مي گذاشت. با شروع جنگ تحميلي وبه فرمان امام داوطلبانه به جبهه رفت وپس از جانفاني هاي فراوان در عمليات بيت المقدس در آزاد سازي خرمشهر قهرمان به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامعلي ابراهيمي : قائم مقام فرمانده واحدتعاون لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1336 در روستاي بيدهند قم به دنيا آمد.فضاي خانه اين خانواده مستضعف و
كشاورز به شميم وجود اين مرد آسماني معطر شد.او در كودكي با علاقه فراوان به يادگيري قرآن پرداخت و توانست بسياري از آيات را حفظ كند .به نماز اهميت زيادي مي داد .
در سن 8 سالگي به قم آمد و درسش را تا كلاس سوم راهنمايي ادامه داد به علت ضعف مالي ، درسش را رها و براي 10سال به كار خياطي مشغول شد. در سن 15 سالگي رساله امام را به منزل آورد . ازهمان سن به حساب سال وپرداخت خمس و وجوه شرعي توجه زيادي داشت .
در مبارزات برعليه رژيم پهلوي نقش بسيار مهمي ايفا كرد.او يك تيم سه نفره در محل «جوي شور» قم تشكيل داد. كار اين گروه تهيه پوستر امام و پخش اعلاميه در ميان مردم بود. در اوج مبارزات شيوه مبارزه اين گروه حالت مسلحانه به خود گرفت. آنان مواد انفجاري را تهيه و در بين ديگران پخش مي كردند .نقش غلامعلي آن قدر جسورانه و موثر بود كه هرگز از يادها فراموش نمي شود .هنگامي كه خون هاي ريخته شده و به بار نشست انقلاب اسلامي شكوفا شد .
سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم درآمد .درسال 1360 به جبهه رفت و در اولين عمليات كه به نام «فرمانده كل قوا»بود ،شركت كرد .
در تمام عمليات نقش بسيار مهمي داشت و به عنوان معاون فرمانده واحدتعاون لشگر17علي ابن ابي طالب فعاليت مي كرد . مردي با استقامت بود ،با وجود ناراحتي كمر ، پيكر مطهر و از هم پاشيده شهيدان را روي دوشش مي كشيد و به پشت خط مقدم انتقال مي داد .هميشه سعي مي
كرد در بين بچه ها مفقودي وجود نداشته باشد. با آن روحيه والا و خستگي ناپذيرش هرچه بيشتر زحمت مي كشيد خوشحال تر مي شد. هميشه در آوردن و انتقال پيكر مطهر شهيدان پيش قدم بود .آن قدر احساس مسئوليت مي كرد كه تا حصول نتيجه نهايي از پا نمي نشست .عيادت از مجروحين وخانواده شهيدان جزء مهم ترين برنامه هاي او بود.
پيروي از مقام ولايت را واجب مي دانست و در وصيت نامه اش از ملت قهرمان ايران خواسته است تا همواره پشتيبان انقلاب و روحانيت بوده و روحيه والا و انساني خود را از دست ندهند. همچنين از فرزندانش زينب و مهدي خواسته است تا راه زينب (س) و حضرت مهدي(عج) را خوب درك كرده جامه عمل بپوشانند و پشتيبان انقلاب ،روحانيت و در خط امام (ره) باشند .
علاقه زيادي به شنيدن سخنراني داشت .به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد .نماز شب او هرگز ترك نمي شد .
روح زلالش با قرآن ، دعا و زيارت عاشورا همنشين بود. هميشه در مراسم مداحي و سينه زني پيش قدم بود. در انجام مسئوليت كوشا بود و ديگران را به دوري از غيبت ، دروغ و اسراف تشويق مي كرد .
او با اخلاق و رفتار پسنديده اش باعث مي شد تا اختلافات بين ديگران به راحتي از بين برود. به بيت المال اهميت زيادي مي داد و بدون وضو نمي خوابيد. او يك معلم اخلاق و الگويي شايسته براي ديگران بود.
درعمليات والفجر 8 كمر او مورد اصابت تركش قرار گرفت با اين كه خون از پشتش جاري بود لباسهايش در عوض كرده و
دوباره با شوق راهي خط شد. در عمليات دارخوين( فرمانده كل قوا)، (( والفجر8))، ((كربلاي 5)) و ((كربلاي 8)) هدف تير و تركش قرار گرفت اما اين زخمها ذره اي از اعتقاد و استقامت او نكاست تا اين كه در تاريخ 26/1/1366 در منطقه عملياتي خرمال در خاك دشمن، از ناحيه قلب و ريه مورد اصابت تركش قرار گرفت و از اين ديار خاكي پر كشيد و خاطراتي سبز از خود به جا گذاشت . منابع زندگينامه : شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد نورالدين ابراهيمي : قائم مقام فرمانده لجستيك سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مهاباد زندگي نامه شهيد به روايت همسرش:
در سال 1340 متولد شد در منطقه ي كوجين ودر شهرستان قزوين . تحصيلاتشان را در قزوين گذراندند ما نسبت فاميلي با هم داشتيم پسرعمو ودخترعمو بوديم. ازدواج كرديم ثمره ازدواج مان يك دختر ويك پسر بود. سيدعباس وسيدزهرا, بعد ازازدواج ما قبل از انقلاب منافقين همسر مرا دستگيركردند وبعد از مدتي آزادشان كردند اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مجدداً دستگير شدند هنگاميكه به قزوين آمده بوديم وچندي روزي در قزوين سكونت داشتيم كه دستگير شدند. ما به مدت تقريباً 18 روز ازايشان خبري نداشتيم پدرومادرايشان وهمه اعضاء خانواده نگران ودلواپس بوديم. يكروز من جلوي در منزل ايستاده بودم كه در اين هنگام به پدرشان خبر داده بودند كه پسرشان درمشهد پيدا شده اند.
بنده خدا پدرشان زحمت كشيدند وگوسفندي خريدند كه جلوي پاي ايشان قرباني كنيم بعد ازچند روز ديگر آوردندش كه ايشان ناي حرف زدن را نداشت . تعريف مي كرد كه مرا گرفتند بردند ما دونفر بوديم كه
دستگيرمان كرده بودند يك نفر به نام علي و ديگري من بودم هر روز آنقدر ما را كتك وشكنجه مي دادند سروصورت ما را زخمي كرده بودند و آب به صورت وسرمان مي پاشيدند درجاي خواب ما آب مي ريختند .خيلي زجرمان مي دادند يك كاسه آب مي آوردند مي گفتند: بخور وقتي ما نمي خورديم آب را به ما مي پاشيدند وازهوش مي رفتيم ,از شدت ضعف ,نمي فهميديم كه چه مدت زماني گذشته وقتي به هوش مي آمديم.
يك روز آمدند به ما گفتند: شما را مي خواهيم بفروشيم به عراق
پاسدار ها را ده هزارتومان بيشتر از ارتش ها مي فروختند كه به اين وسيله به پاسدارها عذاب روحي مي دادند .
بندگان خدا را سوار ماشين كردند و دستهايشان را بستند. دربين راه علي گفته بود بيا دستهايمان را بازكنيم وفرار كنيم. شهيد سيد نورالدين ابراهيمي گفتند كه من حس وناي حرف زدن را ندارم علي خم شد وبا دندانهايش دست شهيد ابراهيمي را بازكردند وايشان هم دست علي را باز كردند .منافقين در ماشين براي خودشان نوارگذاشته بودند وراه هم سربالايي بوده . نورالدين مي گفت:ما در ماشين را هل داديم دربازشد من وعلي فرار كرديم توي جنگل ,يكدفعه علي را گم كردم هرچقدر صدا كردم علي ، علي را پيدا نكردم با خودم فكر كردم صداي مرا بشنوند دوباره منافقين مي آيند و مرا دستگير مي كنند. آمدم لب جاده ماشينها نگه نداشتند رفتم آنطرف جاده دست بلند كردم يك اتوبوس نگه داشت . گفت: كجا مي خواهي بروي . گفتم: هركجا شما بخواهيد برويد من هم مي آيم .گفت: مامي رويم
مشهد. گفتم من هم مي آيم. خواهرايشان نيز در مشهد بودند وقتي به مشهد مي رسند خودشان را اول به سپاه معرفي مي كنند وماجرا را براي سپاه تعريف مي كنند.او مي گفت: از سپاه به من ماشين دادند ومرا با ماشين به خانه خواهرم بردند لباس خريدم ودرمنزل خواهرم عوض كردم حتي صدتوماني هم درجيبم پوسيده بود .در اين هنگام فاميلها واقوام مي گفتند ايشان براي گردش وخوشگذراني رفته اند وقتي ايشان آمدند ديديم كه بنده خدا گردش نرفته واينجوري هم نبوده وشهيد گفتند كه من ديگه نمي توانم اينجا را تحمل كنم و نمي توانم اينجا بمانم ورفتند كردستان وبعد ازچند مدتي آمدند وما را هم به آنجا بردند.
مادر وپدرش هم ناراحت شدند وبه پدرش گفت: پدر من نمي توانم اينجا بمانم .اينجا من اذيت مي شوم .خلاصه رفتيم و هشت ماهي هم آنجا مانديم در استان كردستان شهر مهاباد , بعد از هشت ماه به ايشان مأموريت دادند برود تبريز ومهمات بياورد. وقتي به تبريز رفته بودند هنگام برگشت از تبريز منافقين ايشان را به شهادت رساندند وشهيد شدند. يك همشهري قزويني هم آنجا داشتيم .آن همشهري ما عصري آمد وآنروز هم چهره شهيد براي من جوري ديگه بود انگار به من آگاه شده بود كه ايشان شهيد .
خلاصه همشهري قزوين وتبريزي به منزل ما آمدند كه درباره زندگي ام از دوران جواني براي آنها تعريف كرده بودم فردا صبح دوستهايشان آمدند وگفتند آقاي ابراهيمي حالشان خوب نبوده ورفته قزوين وزنگ زده وگفته بچه هاي ما را برداريد بياوريد قزوين.
من فهميدم گفتم كه آقاي ابراهيمي از اين حرف
ها نمي زند كه خودش برود و بگويد زن وبچه من را بياوريد آن شخص قسم خورد جان بچه ام هيچي نشده ما را برد خانه شان بعد از يك ساعت ديگر برادر شوهرم آمد دنبال ما در راه من فهميدم كه او شهيد شده.
قبل از انقلاب بار اول كه آقاي ابراهيمي را گرفته بودند ما در روستا بوديم كه تعريف مي كرد كه گرفته بودنش .من وايشان باهم عكس گرفته بوديم كه اين عكس در جيبشان بود .اورا به زندان برده بودند. آنجا خيلي اذيتش كرده بودند .آتش سيگار روي سينه اش گذاشته بودند.آنها با خودش گفته بود كه دختر مردم هم اسير خودم كردم خلاصه آنجاايشان راخيلي خيلي اذيت وشكنجه كرده بودند. با سفارش امام جمعه واطرافيان آزادش كرده بودند خيلي چيزها را زير بارش نمي رفت وهرچه ازايشان مي پرسيدند جواب نمي داد از لحاظ اعتقادي خيلي قوي بود. اصلاً چيز ديگري بود ,تكه كلامش اين بود كه حجابتان را رعايت كنيد .
اخلاقش هم خيلي خوب بود با بچه ها هم خيلي خوب هر چند كه خيلي كم در منزل بود بچه ها هم خيلي بزرگ نبودند كه با آنها بازي كند زهرا دو ساله ونيم داشت بيشتر مواقع در جبهه ها بود.
وقتي در مهاباد بوديم همسايه ها به ما گفتند همسرت عجب سعادت دارد كه شهيد شدند .ما الان چند وقتي است اينجاييم ولي هيچ اتفاقي براي ما نيفتاده .آن موقعه مادر خانه سازماني سپاه زندگي مي كرديم در داخل يك پادگان مانند بوديم .
عراقي ها يك خمپاره داخل حياط ما انداختند من نمي دانستم كه خمپاره چيست ودر حياط نشسته
بودم ,دلم گرفته بود وقتي خمپاره خورد سرم گيج رفت وقتي كه بلند شدم ديدم سرم خوني است وقتي ديدم خوني است فهميدم زخمي شده ام .
اطرافيان مي گفتند شما چقدر ناراحت ونگران هستي! من مي گفتم كه من بچه كوچك دارم ونگران هستم. و اطرافيان مي گفتند شما بايد خوشحال باشي كه در راه اسلام خون داده ايد وبه شوهرم تبريك مي گفتند .ولي گفتند كه خانمت همين كه آمد مجروح شد چقدر خوب است.
آمديم قزوين ومراسم گرفتيم وبعد از مدتي پدر شوهرم واسطه شد كه من با برادر شوهرم ازدواج كنم بعد از يكسال ونيم با برادر شوهرم ازدواج كردم كه نام ايشان شهيد سيدصفي الدين ابراهيمي بود كه از ايشان هم يك دختر به نام مريم دارم . مدت پانزده ماه با ايشان زندگي كردم كه در اين پانزده ماه هم فقط دوماه با ايشان بودم .شهيد سيدصفي الدين هم به نمازخيلي اعتقاد داشت ومثل برادرش بود وقتي مي فهميد كه يكي از آشناها شهيد شده قيامت مي كرد .يكروز با پدرش دعوا كرد كه يكي از فرماند هانشان به نام شهيد مهدي زين الدين كه شهيد شده بود خيلي ناراحت بود .پدرشان گفت شما چرا اينقدر ناراحت هستي تو هم برو.او به پدرش گفت:خب آخه تو كه نمي داني كه چه كسي شهيد شده !؟ با پدرش حرفش شد . بعد ازچند دقيقه آمدند وپدرشان را بوسيد ومعذرت خواهي كردند. گفتند:آخه پدرجان او فرمانده من بود كه شيهد شد ومن ناراحت شدم همان موقع رفتند به جبهه همان ماه شهيد شدند در بيستم اسفند ماه در عمليات بدر در شرق دجله
شهيد شد .جنازه ايشان را بعد از يازده سال آوردند.
دراين چندسال هم با اميد خدا همانطور كه خودم وخدا مي خواستم توانستم بچه ها را بزرگ كنم به حمدا... بچه هاي خوبي هستند نمازشان را مي خوانند ودخترها حجابشان را رعايت مي كنند و عباس آقا هم خوب است. تا حالا هم هيچ سختي نكشيدم حدود بيست سال است .درزندگي هيچ كم وكسري نداشتم وسختي نديديم در دوران انقلاب وقتي با سيد نورالدين زندگي مي كردم ما مهمان داشتيم وقتي مهمانها داشتند مي رفتند ,متوجه شدم يك تكه كاغذ گذاشتند بالاي كنتوربرق است كه عربي نوشته شده بود .من آن كاغذ را آوردم پايين هيچ كس نتوانست بخواند. برديم داديم به حاج آقاي كه استاد حوزه بود آن را خواندوگفت كه نوشته داخل هرسوراخ موشي كه بري مي گيريم مي كشيمت. آخرش هم كاره شون را كردند هرجا كه ما مي رفتيم دنبال ما مي آمدند اين خاطره براي سال 1360 بود.
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سردار شهيد "حميدرضا ابوالاحرارى" در 1338/11/2 و در عطرافشان نرگس شيراز ديده به جهان گشود و در دامان پرعطوفت خانواده مؤمن پرورش يافت. وى تحصيلات خود را از سال 1345 در مدرسه ابتدايى "انوشيروان" آغاز كرد و بعد از سال ها تلاش و كوشش و با پشت سر گذاشتن دوران مختلف تحصيل، با اخذ مدرك ديپلم رياضى از دبيرستان ابوذر شيراز، نتيجه زحمات چندين و چند ساله خود را دريافت كرد. وى در ادامه وارد دانشگاه شد و رشته مهندسى مكانيك را در دانشگاه علم و صنعت تهران براى ادامه تحصيل در مقاطع عالى برگزيد. وى همزمان با تعطيلى دانشگاه ها - در جريان انقلاب
فرهنگى - از ادامه تحصيل باز ماند؛ اما شوق تحقيق و مطالعه، او را به آغوش روحانى حوزه ها سپرد و ساليانى از عمر پربار خود را در حوزه علميه قم و شيراز به كسب علوم مختلف دينى اختصاص داد.
فعاليت هاى سياسى و مبارزاتى وى از سال هاى پيش از انقلاب و از دوران دبيرستان آغاز شد و در ايام شكوهمند پيروزى انقلاب، با چاپ و تكثير و توزيع اعلاميه هاى حضرت امام (س) به اوج خود رسيد. وى در اين مسير، بارها مورد تعقيب، بازداشت و شكنجه نيروهاى خودفروخته رژيم قرار گرفت. با اين همه، دست از مبارزه برنداشت و تا لحظه پيروزى انقلاب، خالصانه به فعاليت هاى خود ادامه داد. با آغاز جنگ تحميلى دوره اى نوين از مبارزات حق طلبانه وى آغاز شد و او كه دلى مشتاق و سرى شوريده داشت، پس از گذراندن دوره هاى مختلف آموزش، چندين بار از طريق سپاه قم و بسيج شيراز، عازم جبهه هاى نور گرديد. وى درمدت زمان حضور در جبهه، بارها مورد طعنه تير دشمن قرار گرفت و در بيمارستان هاى اهواز، اصفهان و شيراز بسترى شد.
اين پاسدار جان بركف و بسيجى دلسوخته، سرانجام در غروب خونين 1360/8/20 در حالى كه به عنوان فرمانده گردان، هدايت گروهى از رزمندگان هميشه پيروز اسلام را به عهده داشت، در اثر اصابت تركش، جان به جان آفرين تسليم كرد و در ملكوت به پرواز درآمد. سوسنگرد قهرمان هنوز بعد از سال ها هجرت اندوه بار، او را در هيأت غريب غروب، مويه مى كند.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد فريدون ابوالحسني : فرمانده گردان توپخانه تيپ 44قمربني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
درسال 1340 درشهر «بروجن» يكي از شهرهاي استان
«چهارمحال وبختياري» ودر خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود . جهاني پر از دردها و رنج ها خوشي ها و ناخوشي ها خوبي ها و بدي ها دوستي ها و دشمني ها؛ واوازميان همه ي اينها ،خوبي ها را وپاكي هارا انتخاب كرد. دوران كودكي را با زحمات پدر و مادر خويش پشت سر نهاد و پا به دستان گذاشت. اواز كودكي از رفتارهاي پسنديده اي برخوردار بود كه از ديگران متمايز مي شد. رفتارهايي مانند احترام به پدر و مادر نجابت و ... بود به گونه اي كه هيچگاه كسي از او گله و شكايتي نداشت. اخلاق و رفتار شايسته وي باعث شده بود او زبانزد دوست و آشنا باشد. اين خصلت هاي پسنديده در او نويد ظهور يك اسطوره وقهرمان ملي را مي داد.
دوران تحصيلات ابتدايي را در دبستان« فرخي»در« بروجن» به اتمام رساند و وارد مدرسه راهنمايي« ارشاد» اين شهر شد. دوران راهنمايي تحصيلي خود را به آخر رساند و با شايستگي كامل وارد مقطع دبيرستان شد. در اين دوران او علاوه بر درس خواندن فعاليت هاي اجتماعي وسياسي خود را شروع كرد. به عضويت انجمن اسلامي دبيرستان درآمد و خدمات بيشماري در اين رابطه انجام داد. بعد از آن موفق به كسب ديپلم شد و وارد جهاد سازندگي شد. ا ودر اين نهاد به عضويت هيئت 7 نفره زمين جهادسازندگي استان چهارمحال و بختياري درآمد. نشستن در اطاق وپشت ميز برايش سخت بود .باحضور در روستاهاي دور افتاده از نزديك با مشكلات مردم آشنا مي شد وبه رفع مشكلات آنها همت مي گماشت .بارها اتفاق افتاد شبي در خانه يكي از اهالي روستايي ميهمان بود. آن خانواده به رسم
غلط زمان حكومت طاغوت كه در هر خانه روستايي يك مسئول محلي يا كشوري وارد مي شد؛بايد گوسفند يا مرغي رابرايش ذبح كند وبپزد؛ هرگز اجازه نمي داد كه آنها گوسفند يا مرغي برايشان ذبح كنند. مي گفت: اين تنها وسيله روزي شماست من هرگز راضي نمي شوم كه چنين كاري انجام دهيد و نان و ماست را بر گوشت ترجيح مي داد. و همه در حيرت و تعجب نگاه مي داشت.
موقع خدمت سربازي فرارسيد . به نزد مادر آمد و ازاوحلاليت خواست. اوبا پدر ومادرش مشورت كرد كه آيا خدمت خود را در سپاه انجام دهديا در ارتش. مادر در جواب گفت پسرم با قرآن استخاره كن هرچه كه خدا صلاح بداند. او استخاره كرد هر دو خوب بود ولي او سپاه را براي انجام وظايف خود برگزيد و وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بروجن شد. در آنجا از هيچ كوششي دريغ نمي كرد بلكه از همان اوايل وظايف خود را به خوبي انجام مي داد. مدتي درسپاه مربي آموزش شد . او يكي از ورزشكاران قهرمان وزنه برداري بود كه در مسابقات وزنه برداري استان رتبه اول را كسب نموده بود. با نيروها ي رزمنده به كوه مي رفت و بدنسازي را به آنها آموزش مي داد. پس از مدتي فرمانده بسيج شهر بلداجي شد و در آنجا هم فردي بود نمونه و كامل از هر جهت . شبانه روزدر بسيج بلداجي مي ماند و به خدمت مشغول بود و از هيچ كوششي در راه تحقق آرمان هاي اسلامي فروگذار نبود. بعد از مدتي در مسابقات تيراندازي بين سپاه و ارتش و بسيج شركت نمود و مقام اول را كسب كرد .اما هرگز خود را
بالاتر از ديگران نمي ديد. مدت 2 ماه در پادگان غديراصفهان دوره تكميلي نظامي را گذراند و آماده رفتن به جبهه شد. مادر را براي روزها ي جدائي آماده مي نمود ساعت ها كنار او مي نشست و از خدا و قيامت و مردن و زيستن حرف مي زد .مي گفت: مادر ديگر بايد به جبهه بروم اما مادر مادر است و دلش راضي نمي شود كه جگرگوشه اش از نزدش برود. فراق او برايش ناگوار بود اما فريدون براي مادر دليل مي آورد و مي گفت: مادر مگر هركسي كه به جبهه رفت شهيد مي شود نه مردن، زنده ماندن به دست خداست .تا خدا نخواهد هيچكس خراشي نمي بيند. اگر لياقت شهيدشدن را داشته باشيم كه آرزوي ماست مگر خداوند حضرت يونس را در شكم ماهي سالها حفظ نكرد. پس اگر خدا خواست و لايق بودم كه به نزدش مي روم وگرنه كه باز بايد جهاد اكبر كنم تا بتوانم جهاد اصغر بروم. او به جبهه جنوب رفت و در آنجا به فعاليت مشغول شد. مدتي ازحضورش در جبهه مي گذشت كه به سمت معاون فرمانده گردان توپخانه تيپ 44 قمر بني هاشم(ع) منصوب شد. بعد از مدتي با زشادتهايي كه از خودذنشان داد، فرمانده گردان توپخانه شد. اما هيچگاه هيچكس كلمه (من فرمانده ام) را از زبان او نشنيد زيرا او هميشه خود را يك بسيجي مي دانست در حملات بسياري شركت نمود. از جمله در جزايرمجنون او از خود فدا كاريهاي بي نظيري نشان داد. كارهاي وي زبانزد فرماندهان ورزمندگان بود . اومثل دوران كودكي كه بين همسالان ش نمونه بود؛ در جبه هم سرمشق ديگران بود. كمتر شبي مي شد او رادربستر خود يافت.
بعد از عمليات
بدر به مرخصي آمد . مادرش گفت: پسرم ديگر وظايف تو تمام شده . پاياني خود را بگير تا به زندگيت سروساماني بدهم و برايت همسري بگيرم. اما او لبخندي زد و گفت: مادر عروسي من در جبهه است و عروس من شهادت و نقل هاي عروسيم گلوله هاي سربي است كه هر دم سينه دلاوري را مي شكافد و او را به ملكوت اعلي مي رساند. نه مادر من تا خيالم از جبهه و جنگ راحت نشود حاضر به ازدواج نيستم. اگرچه ازدواج سنت پيامبر است اما حالا واجب شرعي ما جنگ است و جنگيدن. اگر به وصال دوست رسيدم كه چه باك وگرنه كه بعداً براي اين امر فرصت هست. او هميشه سعي داشت پدر و مادري را كه سالها خون دل خورده اند از خود راضي نگه دارد و آنها را ناراحت نكند. عبادات او به موقع بود و نماز و روزه هاي او سرمشق ديگران بود ساعتها سر بر سجاده مي نهاد و با معبود خويش گفتگو مي نمود. خيلي دوست داشت كه قرآن تلاوت نمايد. با مردم طوري رفتار مي نمود كه پس از يك بار برخورد، مثل اين بود كه سالها با وي آشنا هستند. روزي كه قصد آمدن به بروجن را داشت ؛براي خداحافظي به نزد دوستانش رفت .اما اين رفتن ديگر بازگشتي نداشت .خودروي حامل او ودوستانش درديد دشمن قرار گرفت و با اصابت گلوله دشمن، سرداري را در خون خويش شناور نمود مادر چشم به راه آمدن جوان دلاور و سردار رشيدش بود اما صبح روز جمعه 13/9/63 در منزل به صدا درآمد و چشم مادر و پدر به سوي در دوخته شد. اما او
وارد نشد بلكه خبر شهادت اوآمد. قلب مادر فروريخت و چشمان پدر ميخكوب شد. برادرش به دور خود مي چرخيد و ياراي تكلم نداشت زيرا به آنها آگاه شده بود كه ديگر فريدون به خانه باز نمي گردد . پيكر پاكش بر روي دستهاي هزاران نفر تشييع شد و او را كه آرزويش عروج به سوي خدا بود در روضه الشهداء بروجن در كنار دوستان و همسنگران ديگرش به خاك سپردند. اوشهيدي بود كه پيش از اينكه پيكرش از بين برود روح و روانش به معراج رفته بود و اين جسم خاكي او بود كه در حال به خاك سپرد. مي شد آري فريدون با مرگ عاشقانه به ديار باقي شتافت و مادر را با صدها اميد و آرزو تنها گذاشت .اما خداوند بر هر كاري عالم است او چنان صبري به مادر و پدرش داد كه بتوانند مرگ جوانشان را تحمل كنند . او سوخت اما با سوختن خويش محفل بشريت را كه در تاريكي فرو رفته بود نور بخشيد .او رفت اما يادش هميشه ماند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حجت الاسلام و المسلمين سيد على اكبر ابوترابي، در سال 1318 هجرى شمسى در شهر مقدس قم متولد شد. پدر بزرگوارش آيت الله سيد عباس ابوترابي، فرزند آيت الله سيد ابوتراب و مادرش دختر آيت الله سيد محمد باقر علوى قزوينى است. حجت الاسلام ابوترابى تحصيلات ابتدايى تا پايان دوره دبيرستان را با موفقيت سپرى كرد و در سال 1336، موفق به اخذ ديپلم رياضى شد. پس از اخذ ديپلم با توصيه پدر بزرگوارش به تحصيل دروس
دينى علاقمند شد و در سال 1337 به مشهد مقدس عزيمت نمود و در مدرسه نواب اقامت گزيد. دروس مقدماتى و دوره سطح را با جديت و تلاش شبانه روزى و استعدادى شگرف در حوزه علميه مشهد گذراند و از اساتيد بزرگى چون اديب نيشابورى و مرحوم آيت الله شيخ مجتبى قزوينى بهره هاى فراوانى برد. با آغاز نهضت امام خمينى (ره) در سال 42، همراه با حاج آقا مصطفى وارد جريانات سياسى شد و در تظاهرات مردم قم در 15 خرداد سال 42، حضورى فعال داشت. در هجوم عوامل رژيم ستمشاهى به مدرسه فيضيه، مورد ضرب و شتم مأمورين شاه قرار گرفت. در پى تبعيد حضرت امام (ره) به نجف اشرف، ايشان نيز به نجف مشرف و مشغول تحصيل شد و در محضر امام راحل(ره) از درس خارج فقه و اصول معظم له بهره مند شد. پس از حدود شش سال تحصيل در نجف، هنگامى كه اعلاميه هاى امام خمينى (ره) را در كيف خود جاسازى كرده بود تا به ايران بياورد، در مرز خسروى باز داشت شد و ساواك ايشان را به زندان قصر شيرين، سپس به زندان كرمانشاه و زندان كميته مشترك و پس از آن به زندان اوين منتقل كرد و او را مورد شكنجه و بازجويى قرار داد. پس از آزادى از زندان، فصل جديدى در فعاليتهاى سياسى ايشان آغاز شد و همراه با شهيد مجاهد، سيد على اندرزگو علاوه برمبارزات سياسي، به سازماندهى جهاد مسلحانه همت گماشتند و در اين دوره بارها مورد تعقيب ساواك قرار گرفتند. مرحوم ابوترابى به واسطه حشر و نشر فراوان با شهيد اندرزگو، عميقاً
با خصوصيات اخلاقى و صفات حسنه آن مجاهد فى سبيل الله آشنا شده بود و خاطرات بسيارى از او به ياد داشت. در توصيف شهيد اندرزگو فرموده است كه: ”شهيد سيد على اندرزگو، از يك اخلاق اسلامى در سطح بسيار بالا برخوردار بود و آن گونه بود كه قرآن مى فرمايد: ”... اشداء على الكفار و رحماء بينهم”. مرحوم ابوترابي، با افرادى چون شهيد رجايى ارتباط نزديك و همكارى تنگاتنگى داشت و در جلسات ماهانه شهيد آيت الله بهشتى شركت مى كرد و از نزديك با آن شهيد عزيز در زمينه جذب نيروهاى فعال و تحصيلكرده همكارى داشت. وى همچنين با ساير مبارزان و علماى مجاهد دوران ستمشاهي، از جمله رهبر معظم انقلاب، حضرت آيت الله خامنه اى همكارى و ارتباط داشت. با آغاز مبارزات انقلابى مردم ايران، او سر از پا نمى شناخت و خواب را بر خويش حرام كرده بود به طورى كه خود ايشان مى گفت: ”در آن روزهاى پر التهاب، كار ما سنگين بود و بسيار اتفاق مى افتاد كه در طول شبانه روز كمتر از يك ساعت مى خوابيديم”. در جريان پيروزى انقلاب، فرماندهى گروهى از مردم كه كاخ سعدآباد را به تصرف در آوردند به عهده داشت و امكانات و وسايل موجود در كاخ را مورد حفاظت قرار داده و تحويل مقامات ذى صلاح داد. ايشان همچنين با همكارى برادرشان حجت الاسلام سيد محمد حسن ابوترابي، در تصرف پادگان لشكر قزوين نقش كليدى داشتند و از خروج اسلحه و ادوات و تجهيزات جنگى ممانعت كردند. پس از پيروزى انقلاب اسلامي، به عنوان رئيس كميته انقلاب اسلامى قزوين به خدمت
محرومان و مستضعفان پرداخت و پس از آن با رأى مردم، به عضويت شوراى شهر قزوين انتخاب و رئيس شورا شد. همزمان با آغاز جنگ تحميلي، با لباس رزم به سوى جبهه رفت و در كنار شهيد دكتر مصطفى چمران در ستاد جنگهاى نا منظم به سازماندهى نيروهاى مردمى پرداخت و شخصاً به ماموريت هاى شناسايى رزمى و دشوار مى رفت. آزادى منطقه پر حادثه و خطرناك ((دب حردان)) به فرماندهى وى و در رأس يك گروه متشكل از يكصد رزمنده فداكار، يكى از اقدامات ايشان است. مرحوم ابوترابى سرانجام در روز 26 آذر ماه سال 59 در جريان يكى از مأموريتهاى شناسايى كه براى تكميل شناسايى قبلى خويش انجام داد تا نيروهاى ستاد جنگهاى نامنظم آماده يك عمليات گسترده شوند، بر اثر اشتباه يكى از همراهان خود، در حالى كه هفت كيلومتر از نيروهاى خودى دور شده و تا 200 مترى دشمن پيشروى كرده بود، هنگام بازگشت مورد شناسايى دشمن بعثى قرار گرفت و گرچه مى توانست خود را از دام دشمن برهاند، اما چون قصد داشت همراهان خود را نجات دهد، با تانك و نفربر به تعقيب وى پرداختند و نهايتاً به اسارت دشمن در آمد. مرحوم ابوترابى پانزده ماه اول اسارت را در سلولهاى زندانهاى بغداد و تحت شديد ترين شكنجه ها گذراند و در اراده پولادين اين مرد خدا خللى ايجاد نشد تا پس از سپرى كردن سختى هاى فراوان و دو بار تا پاى چوبه دار رفتن با لطف و رحمت الهى و امدادهاى غيبي، ايشان به اردوگاه و جمع اسيران ايرانى منتقل شد. حجت الاسلام ابوترابى پس از حضور
در جمع ساير اسيران، با رهبرى حكيمانه خود و با تمسك به ائمه معصومين (ع) و با معنويت و سعه صدر و حلم و بردبارى فوق العاده مكر و حيله دشمنان بعثى را بى تأثير نمود و شمع محفل ايران شد و در جهت تقويت روحيه مقاومت و ايمان آنان از هيچ اقدام و ايثارى دريغ نورزيد. هدف و راه را به آنان نشان مى داد و چون ابرى فياض، اميد و ايمان را بر آنان مى باريد. اردوگاههاى عنبر، موصل1، 3، 4 و رماديه و تكريت 5، 17، 18، و نيز سلولهاى زندانهاى بغداد شاهد خوبيها و مجاهدتهاى خستگى ناپذير آن عارف حكيم هستند. اين عارف مجاهد، پس از ده سال اسارت سرانجام در سال 1369، همراه با خيل آزادگان سرافراز به ميهن اسلامى بازگشت و به جاى آنكه پس از سى سال مبارزه و تلاش طاقت فرسا به استراحت بپردازد، راهى دشوارتر را در پيش گرفت و همراهى آزادگان و پى گيرى مشكلات آنان را وظيفه خود مى دانست و در اين راه تمام تلاش و توان خود را صرف كرد و در تاريخ 7/7/69 با حكم رهبر معظم انقلاب در جايگاه نماينده ولى فقيه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعى خويش را به كار بست تا آزادگان، مايه عزت و تقويت نظام جمهورى اسلامى باشند. در دوره هاى چهارم و پنجم مجلس شوراى اسلامي، با رأى بالاى مردم قدرشناس تهران به عنوان نفر دوم و سوم مجلس راه يافت و در خانه ملت، با نطق هاى خود، مسئولين و كارگزاران نظام را به رعايت عدالت، توجه به توده مردم و
حفظ ارزشهاى دينى نمود. مرحوم ابوترابي، تقويت و دفاع از نظام اسلامى و ولايت فقيه را واجب مى دانست و نسبت به شخص مقام معظم رهبرى ارادت و اعتقاد ويژه اى داشت و اطاعت از ايشان و تقويت معظم له را در هر مجلس و محفلى متذكر مى شد. آن مجاهد خستگى ناپذير، سرانجام در تاريخ دوازدهم خرداد 79 در حالى كه همراه پدر بزرگوارشان عازم مشهد مقدس و زيارت حضرت ثامن الحجج (ع) بودند، در جاده بين سبزوار و نيشابور، براثر تصادف جان به جان آفرين تسليم كرد و ارواح آن عالمان وارسته از خاك به افلاك پر كشيده و به لقاء الله پيوستند. اين بزرگوار در صحن آزادي حرم مطهر امام رضا (ع) غرفه 24 به خاك سپرده شد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا ابوطالب زاده سرابي : فرمانده گردان ذوالفقارتيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بيست و ششم خرداد ماه سال 1341 در شهرستان مشهد به دنيا آمد. به علت تولدش در روز تولد امام رضا (ع) نامش را رضا گذاشتند.
منيره وارسته عباس زاده _ مادر شهيد _ مي گويد: «وقتي به دنيا آمد صورتش نقاب داشت. در كودكي مريض شده بود كه شفاي او را امام رضا (ع) گرفتيم و يك گوسفند براي او قرباني كرديم. در 5 سالگي نماز مي خواند و در 9 سالگي روزه مي گرفت. در جلسات مذهبي، دعاي توسل و دعاي كميل شركت مي كرد. نمازها را سعي مي كرد به صورت جماعت بخواند. وقتي نماز مي خواند گريه مي كرد.»
دوره ابتدايي را تا كلاس سوم در مدرسه ي عسگريه خواند و بعد به مدرسه ي جواديه
كه يك مدرسه ي قرآني بود _ رفت دوره ي راهنمايي را شبانه خواند. روزها كار مي كرد و شب ها درس مي خواند. بعد از آن ترك تحصيل كرد و به شغل طلا سازي پرداخت. مي گفت: «من دنبال مدرك نيستم، دنبال كار حلال مي روم.» در كارها به مادرش كمك مي كرد.
چون به قرآن علاقه داشت، با پدر و مادرش به جلسات قرآني مي رفت. در اوقات فراغت به حرم مطهر امام رضا (ع) مي رفت و در جلسات قرآن و انجمن پيروان دين نبوي شركت مي كرد. كتاب هاي مذهبي و كتاب منتهي الامال شيخ عباس قمي ، كتاب هاي شهيد مطهري كتاب هاي سياسي و كتاب هاي امام خميني را مطالعه مي كرد. به ورزش كاراته مي پرداخت و كمربند مشكي داشت.
نماز را سر وقت مي خواند. به نماز اول وقت مقيد بود. به نماز شب اهميت مي داد. نماز جمعه جزو برنامه هايش بود. اگر مي خواست به گردش برود، ابتدا به نماز و بعد به گردش مي رفت. زيارت نامه ي امام رضا (ع) را بسيار مي خواند.
به خواهرانش توصيه مي كرد: «حجاب را رعايت كنيد.»
به پدر و مادرش احترام مي گذاشت. وقتي آن ها را مي ديد، به تمام قد جلوي آن ها مي ايستاد و پاهايش را در حضور آنها دراز نمي كرد. در بند تجملات نبود. مشكلات ديگران را حل مي كرد. طوري به مردم كمك مي كرد كه كسي متوجه نمي شد.
به محرومين و مستضعفين انفاق و به صندوق صدقات و خيرات كمك مي كرد.
در 13 سالگي به همراه پدرش به راهپيمايي
مي رفت. در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد. شب ها كه حكومت نظامي بود، با شجاعت از خانه بيرون مي رفت.
در راهپيمايي ها كفن مي پوشيد و جلوي تانك ها مي ايستاد و اعلاميه پخش مي كرد.
در جلسات رهبر معظم انقلاب و آقاي هاشمي نژاد شركت مي كرد. بر روي ديوار شعار مي نوشت و در درگيري استانداري شركت داشت. شب ها به روي پشت بام مي رفت و نداي الله اكبر سر مي داد.
محمد ابوطالب زاده سرايي _ پدر شهيد _ مي گويد: «در زمان شاه به همراه او به پارك ملت رفتيم. در آن جا به او گفتم: اين پارك را كه مي بيني، مال شاه است. از آن به بعد ديگر به آن پارك نمي رفت.»
از جنايات و شقاوت گروهك هاي منافق و دموكرات ها بسيار ناراحت بود. از منافقين و ضد انقلاب، به خصوص بني صدر متنفر بود. زماني كه خبر بركناري بني صدر را شنيد، بسيار خوشحال شد. به شهيد بهشتي و رجايي علاقه داشت. شهيد بهشتي را مرد دانايي مي دانست و از شهادت ايشان متاثر گرديد. كتاب هاي شهيد بهشتي را زياد مطالعه مي كرد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد بسيج شد و در گشت هاي شبانه شركت مي نمود. عضو بسيج بود. به مسجد مي رفت، اذان مي گفت و در جلسات مذهبي و سينه زني حضور مي يافت. مدتي در كميته حرم امام رضا (ع) بود و قرار بود رسمي شود كه از آنجا بيرون آمد و گفت: «نمي خواهم كارم براي مقام باشد.» بعد از مدتي به سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و جزو نيروهاي فعال اين نهاد گرديد.
به امام خيلي علاقه داشت. سه بار به ملاقات امام رفته بود. مي گفت: «بايد پشتيبان امام باشيد.»
با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. مي گفت: «چون دشمن به كشور، دين و ناموس ما حمله كرده است، بايد از كشور دفاع كنيم و راه امام حسين (ع) را ادامه دهيم. جنگ براي خداست.» به دستور امام به جبهه رفت و هدفش رضاي خدا بود. مي گفت: «خدا را فراموش نكنيد. ما مسئوليت سنگيني را به عهده داريم.»
به نداي امام لبيك گفت، مي گفت. «بايد به جبهه برويم، چون كردستان غريب است.» دوره ي آموزشي را در تهران گذراند.
در مورد جنگ مي گفت: «ما پيروزيم، همان طور كه امام فرمودند: چه شكست بخوريم، چه پيروز شويم، پيروز هستيم.» آرزوي پيروزي ايران را در جنگ و سلامتي امام را داشت. زماني كه طبس بمباران هوايي شد، براي كمك به مردم به آنجا رفت.
او ابتدا وارد كميته انقلاب اسلامي شده بود و حدود 15 ماه كه در آنجا خدمت كرد، به سپاه رفت. مي گفت: «چون زمان جنگ است، پس وقت ماندن نيست. در جبهه به ما احتياج است و بايد برويم.» فرمانده ي گردان ذوالفقار از تيپ ويژه ي شهدا بود.
قبل از عمليات براي بالا بردن كيفيت عمليات و آرامش خاطر رزمندگان، با رشادت سلاح هاي دوشيكا و خمپاره را حمل مي كرد.
رضا براي مردم كردستان بسيار زحمت كشيد، به آن ها مي گفت: اين سربازان براي كمك به شما آمده اند، قصد تعرض ندارند، بلكه
مي خواهند آرامش به شما بدهند.
پدر شهيد مي گويد: «وقتي به ايشان مي گفتيم: داماد شو. مي گفت: من داماد شده ام. در كردستان سنگر، حجله ماست و اسلحه عروس ما.»
در جبهه نماز شبش ترك نمي شد. غذايش كم بود. بسيار فعاليت مي كرد. مي گفت: «كردستان غريب است.» مرخصي بيست روزه را فقط ده روز مي ماند. مي گفت: «جاي من اين جا نيست، در جبهه به من احتياج دارند.»
پدر ش مي گويد: « يك بار كه در مرخصي بود، از روي رختخوابش غلط خورده و آن طرف رفته بود. بيدارش كردم كه سر جايش بخوابد. گفت: الان همرزم هاي من در سنگر با وضع بسيار بدي به سر مي برند.»
در جبهه اگر رزمنده اي نياز مالي داشت، به او كمك مالي مي كرد.
در كردستان از ناحيه ي شانه تير خورد و مجروح گرديد، ولي به خانواده اش چيزي نگفت و بعد از بهبودي دوباره به جبهه رفت. بسيار متواضع و فروتن بود.
به مرخصي كه مي آمد، با سركشي از خانواده هاي شهدا با آن ها ابراز همدردي مي كرد.
قبل از شهادت غسل كرده بود و وضو گرفته بود. محمد علي عدالتيان نقل مي كند: « براي پاكسازي به سليمانيه رفته بود و تركش خورد و به شهادت رسيد.»
رضا ابوطالب زاده سرايي در تاريخ 4/4/1362 در منطقه پيرانشهر، بر اثر اصابت تركش به سينه به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر ايشان پس از انتقال به زادگاهش، در حرم مطهر امام رضا (ع) در صحن آزادي دفن گرديد.
پدر شهيد _ محمد ابوطالب زاده سرايي
_ مي گويد: «بعد از شهادت او، شهيد كاوه با چهارده نفر از همرزمان شهيد به منزل ما آمدند و گفتند: شهادت او كمر ما را شكست. اين حرف شهيد كاوه مثل حرف امام در زمان شهادت شهيد مطهري بود.»
خواهر شهيد مي گويد: «بعد از شهادت ايشان برادر ديگرم _ عباس به جبهه رفت. گفت: بايد راه برادرم را ادامه دهم و اسلحه او را زمين نگذارم. عباس خواب ديده بود كه شهيد او را صدا مي كند. بعد از سه ماه او هم شهيد شد.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد بهداري لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) « رضا اتحادي» در سال 1341 در يكي از روستاهاي شهرستان «بم» متولد گرديد. در سن 8 سالگي وارد دبستان شدو دوران تحصيل ابتدايي را با موفقيت به اتمام رساند. در طول اين دوران استعداد فراوانش در يادگيري مطالب درسي، معلمانش را شگفت زده نمود و هوش سرشارش در مدرسه زبانزد همگان بود. در دوره راهنمائي و دبيرستان نيز همواره از شاگردان ممتاز مدرسه بود و در تيمهاي ورزشي دبيرستان نيز موفقيتهاي زيادي را كسب كرده بود. در سال 1360 به راهنمايي يكي از دوستانش وارد سپاه گرديد و پس از گذرانيدن دوره اي از بهداري، از همان ابتدا به« تهران» اعزام شد و در مأموريت 45 روزه به مناطق جنگي دارخوين كرخه و ذرفول رفت. بعد از بازگشت به زادگاهش دوباره به عنوان داوطلب به جبهه اعزام گرديد. در جبهه هاي كرخه نور، دارخوين و رقابيه و همچنين عمليات فتح المبين و رمضان، والفجر مقدماتي،
والفجر1، 3و 4، خيبر و بدر و بسياري از عملياتهاي ديگر شركت داشت.
وي بعداز شركت در عمليات والفجر 3 و در سال 1362 در كنكور سراسري و در رشته مهندسي عمران پذيرفته شد. در همين سالها بود كه يكي از دوستان وفادارش يعني شهيد باقري را از دست داد كه فقدان اين عزيز تأثير عميقي بر روحيه او گذاشت.
بعد از شركت در عمليات خيبر شهيد اتحادي به شهرستان« بم» بازگشت و از مهرماه سال 1363 برا ي تحصيل به دانشگاه فردوسي مشهد رفت. او يك ترم را با موفقيت در اين دانشگاه به پايان رساند و دوباره عازم منطقه عملياتي بدر شد. شهيد رضا اتحادي در عمليات نفوذي زيادي شركت داشتند.سرانجام شهيد اتحادي در عملايت كربلاي 5 و در تاريخ 26/10/65 به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در آبان ماه سال 1345 يكى از خانه هاى شهرستان ملاير همدان با تولد نوزادى به نام احمدرضا حال و هوايى ديگر گرفت.احمدرضا در كانون پر مهر خانواده پرورش يافت تا اينكه خانواده اش بنا به موقعيت شغلى پدر كه از درجه داران ارتش بود، به اهواز مهاجرت كرد و احمدرضا دوران دبستان و مقطع راهنمايى خود را در يكى از مدارس اهواز با موفقيت پشت سر نهاد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و شروع جنگ احمدرضا به همراه خانواده دوباره به ملاير بازگشت. و به عنوان شاگردى ممتاز تحصيل خود را ادامه داد. او در حين تحصيل از اجتماع خويش غافل نبود و ضمن مطالعه و تأمل در مسايل و رويدادهاى جارى كشور، آگاهانه در مسير پرخروش
و پوياى انقلاب قرار گرفت. سرانجام احمدرضا در سال 1361 به علت علاقه وافر به امام خمينى (س) تحصيل را رها كرد و عازم ميدان نبرد شد.پشتكار و جديت و پويايى ذهن احمدرضا سبب شد كه او علاوه بر حضور و تهذيب در دانشگاه جبهه، با كسب رتبه نخست كل كشور در كنكور سراسرى به تحصيل در رشته پزشكى دانشگاه علوم پزشكى شهيد بهشتى مشغول شود. انس دايمى احمدرضا با قرآن و احاديث و ادعيه و اهتمام به حفظ آيات قرآن از ديگر فعاليت ها و علايقه او بود.سرانجام احمدرضا احدى در شب دوازدهم اسفندماه 1365 طى شركت در عمليات كربلاى پنج، پاداش مجاهدت ها و هجرت هايش را گرفت و به فيض عظيم شهادت نايل آمد.پيكر پاك احمدرضا پس از 15 روز كه بر خاك هاى شلمچه و در زير تابش آفتاب ماند، بر دوش همرزمانش در آرامگاه عاشوراى ملاير به خاك سپرده شد. دست نوشته هاى شهيد از آثار ماندگار دفاع مقدس مى باشد كه تحت عنوان كتاب "حرمان حور"دراختيار علاقمندان قرارگرفته است.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد احدي : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر8نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در شهريور سال 1341 در زنجان متولد شد . پدرش ، نقاش بود . حميد در نزد مادر بزرگش به فراگيري قرآن و احكام اسلامي پرداخت . دوره ابتدايي را در دبستان فردوسي (شهيد چمران فعلي ) در سال هاي 1354 – 1348 گذراند . به خاطر بازيگوشي درسال دوم دبستان مردود شد . پس از پايان دوره ابتدايي به مدرسه راهنمايي توفيق رفت و با پشت سر گذاشتن اين دوره در دبيرستان ارفعي ديپلم گرفت .
با آغاز انقلاب اسلامي ،
حميد به همراه چند تن از دوستانش چوبدستي مي ساختند و در مقابله با نيروهاي گاردشاهنشاهي از آنها استفاده مي كردند . بعد از پيروزي انقلاب همزمان با تحصيل در پايگاه 21 شهيد مطهري فعاليت مي كرد و به كلاسهاي مذهبي مي رفت و در درس حاج شيخ آقا خاني و آقاي متقي حاضر مي شد .
با پيروزي انقلاب اسلامي ، بعد از پايان دوران دبيرستان و اخذ ديپلم ، حميد به مدت كوتاهي به عنوان حسابدار در شهرداري مشغول به كار شد . با شروع جنگ تحميلي از شهرداري كناره گيري كرد و به بسيج پيوست و پس از گذراندن دوره آموزش نظامي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .
در اين زمان به حميد پيشنهاد شد آن پاسبانهايي را كه تو را دستگير و شكنجه كردند شناسايي كن ، گفت :آن زمان آنها اختيار داشتند هر كاري مي كردند . اگر قرار باشد من هم در اين زمان كه اختيار دارم آنها را به مجازات برسانم چه فرقي با آنها دارم .
حميد پس از گذشت مدت كوتاهي از ورود به سپاه به فرماندهي گردان منصوب شد .
آغاز فعاليت حميد در سپاه با ايجاد نا امني در كردستان همزمان بود.او براي مقابله با ضد انقلاب به كردستان رفت ومدتي با آنها جنگيد .بعدبازگشت و در پايگاه هاي شهيد دستغيب ، امير المومنين (ع) و حسينيه به خدمت مشغول شد .اومدتي بعد دوباره به كردستان رفت وحماسه هاي زيادي از خود به يادگار گذاشت . يك ماموريت چند ماهه به جبهه جنوب رفت . پس از اين ماموريت بار ديگر به كردستان رفت و تا لحظه
شهادت در اين منطقه ماند .
حميد در طول دوران حضور در مناطق جنگي دو بار مجروح شد ؛ يك بار از ناحيه پا و بار ديگر از ناحيه دست و سينه ، ولي هيچ يك از اين صدمات او را از جبه و جنگ غافل نكرد . اغلب افرادي كه با حميد در ارتباط بودند دو صفت بارز براي ا و بر مي شمردند : اول نظم و انظباط، دوم شجاعت . يكي از همرزنمانش مي گويد : او به قدري شجاع بود كه هر گز از دشمن نمي هراسيد و نترسيد . روزي ما را به نزديكي عراقي ها برد به نحوي كه حس مي كرديم هر لحظه ممكن است به اسارت عراقي ها در آييم .
حميد علاقه شديدي به امام حسين (ع) داشت ،طوري كه هر سال در روز عاشورا به رسم زنجانيها در جبهه حليم مي پخت و بين رزمندگان توزيع مي كرد .
حميد احدي به همراه چند تن از دوستانش از جمله محمد رضايي از اولين كساني بودند كه مراسم زيارت عاشورا را در زنجان به راه انداختند و در پايگاه هاي اين شهر به تدريس اصول عقايد و قرآن پرداختند . به ياد امام حسين(ع) اين بيت از شعر را در پشت ماشين خود نوشته بود :
از حسن روي يوسف دستي بريده بودند
از حسن دلبر ما سر ها بريده باشد
حميد ، عاشق امام خميني بود و عشق به ولايت را انگيزه گرايش خود به سوي جهاد و مبارزه مي دانست . او فرمانده گردان بود بي آنكه لحظه اي از مقام خود سوء استفاده كند . به
نيروهاي تداركات گفته بود : وقتي غذا و وسايل مي آورند ابتدا به نيرو ها بدهند و بعد به مركز فرماندهي بياورند . بار ها در حال واكس زدن پوتين هاي نيروهاي تحت امرش ديده شده بود . نماز هاي شبانه حميد زبانزد خاص و عام بود .
در عمليات بدر ، گردان امام سجاد تحت فرماندهي حميد احدي يكي از گردانهاي خط شكن بود و در يكي از سخت ترين محور ها عمل مي كرد . احدي در كنار پل شناور اسكله غسل شهادت كرد . سپس در حدود ساعت 3 بعد از ظهر به سنگر رفت و چون ناهار نخورده بود ، مقداري برنج سرد خورد و براي شناسايي به خط مقدم رفت كه در اثر اصابت تركش گلوله توپ به صورتش، به شهادت رسيد .
كاظمي – همرزم و همراه وي در آخرين لحظات حيات – درباره چگونگي شهادت حميد مي گويد :
من و حميد براي شناسايي به خط رفتيم . ناگهان از طرف تانك دشمن گلوله اي شليك شد . در يك لحظه تصور كردم حميد براي حفظ خود روي زمين شيرجه رفته است . او را صدا زدم ، جوابي نيامد . بلندش كردم ولي با صحنه ي دلخراشي مواجه شدم نيمي از صورتش كاملا از بين رفته بود .
به اين ترتيب شهيد حميد احدي در تاريخ 24 اسفند 1363 در منطقه شرق دجله بر اثر اصابت تركش به دهان و چانه به شهادت رسيد . پيكر او را پس از انتقال در مزار شهداي زنجان به خاك سپردند .
در فرازي از ياد داشتهاي حميد احدي آمده است :
جبهه آمدن كار
سختي نيست . جبهه جاي شادي و سرور خاطر است . جاي آرامش وجدان و آسايش روح است . اما وقتي دلي برايت مي شكند و يا قلبي به راهت تند تند مي زند يا خاطره اي در ورايت مي دود ومحزونت مي كند تمام سختي ها و ناملايمات از يك سو و اين حزن از يك سو و تفاوت اين سوي و آن سوي ، از زمين تا آسمان ... منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام حسين (ع)ناوتيپ13اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه شهيد «هدايت (غلامعلي ) احمد نيا» در سال 1338 در خانواده اي مذهبي در شهر بوشهر به دنيا آمد .وي كه زندگي پر بارش همراه با پاكي ،ايمان و اخلاص بود ،هدفش در زندگي جز خدا و پيروي از قرآن ،چيز ديگري نبود .
او همگام با مردم كشور عزيزمان ايران ،به مبارزه با طاغوت پرداخت و در همه ي صحنه هاي انقلاب اسلامي شركت فعال داشت .
او به مبارزه اش ادامه داد تا اينكه انقلاب باشكوه اسلامي به رهبري امام خميني (ره) به پيروزي رسيد .اين رزمنده پر توان اسلام ، لباس پاسداري را در سال 1358 به تن كرد .
شهيد احمد نيا در مسئوليت مختلف فرماندهي ،در نبرد با رژيم تجاوز گر عراق از خاك پاك ايران دفاع كرد .وي در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه به شهادت رسيد .و پس از 12 سال پيكر پاكش در همان منطقه پيدا شد .سپس بر دوش مردم شهيد پرور بوشهر تشييع و در گلزار شهداي بهشت صادق به خاك
سپردند .
خواهرش معصومه احمدنيا از او چنين مي گويد:
پدر و مادرم ،با هم اقوام هستند و در «چاه تلخ» ( يكي از روستاهاي بوشهر )زندگي شيريني را شروع كردند .شغل پدرم ،كشاورزي بود و در باغي ،نزديك چاه تلخ كار مي كرد . پدر و مادرم ،در آنجا در خانه ي كوچكي ،زندگيشان را آغاز كردند .ما همه همانجا متولد شديم .ما چهار فرزند بوديم .چند سال بعد ،به علت اينكه كار پدرم رونقي نداشت ،به شهر بوشهر آمديم و در آنجا زندگي كرديم .آن موقع هدايت چهار يا پنج ساله بود .من دو سال از هدايت بزرگتر هستم .وقتي به بوشهر آمديم ،پدرم كارگري مي كرد .پدرم هميشه مواظب بود كه روزي حلال ،خانه بياورد .
هدايت به مدرسه 22 بهمن مي رفت و از نظر درسي دانش آموز ممتاز و زرنگي بود و با نمره خيلي خوب ،قبول مي شد .او خيلي با استعداد و كنجكاو بود .هميشه ،هنگام درس خواندن ،راديو را هم ،كنار خودش قرار مي داد .
از همان كودكي ،خيلي شجاع و نترس بود .نماز را از نه سالگي خواند .گويي تمام خوبي ها ،در وجود او جمع شده بود .خيلي پايبند دين و مذهب بود و هميشه رعايت واجبات را مد نظر داشت .تابستان كه مدرسه تعطيل مي شد ،هدايت براي اينكه پول تو جيبي خودش را تامين كند ،در بازار كار مي كرد و اگر آشنايي در بازار مي ديد ،با شرم زايد الوصفي ،خودش را مخفي مي كرد !بعضي وقت ها مادرشوهرم ،به شوخي به او مي گفت :هدايت !تو كه در بازار كار مي كني ،يك آدامس
هم ،براي من بياور !هدايت هم با سادگي خاصي مي گفت :اگر آدامس بخرم ،پول هايم كم مي شود و مادرم دعوايم مي كند .آن زمان ،او خيلي بچه بود ،ولي با وجود اين ،اهل اسراف نبود و پول هايش را بي خودي خرج نمي كرد .
هدايت از مادرم خيلي حساب مي برد و حرف شنوي داشت .او روح لطيفي داشت و بسيار به خانواده اهميت مي داد و هميشه در خانه ؛كمك حال مادرم بود .زماني كه مادرم در خانه نبود هدايت وسايل غذا پختن را آماده مي كرد ،يا خانه را جارو مي كرد .خيلي خوش اخلاق بود و هيچ وقت ،پدر و مادرم را ناراحت و دلگير نمي كرد .حتي همسايه ها و اقوام هم از او راضي بودند .بسيار شوخ طبع و مهربان بود .هيچ وقت ،نديدم هدايت به كسي اذيت و آزاري برساند .هدايت اهل احترام به بزرگتر ها بود .از جبهه كه مي آمد ،اول به مادرم سر مي زد و بعد به خانه خودش مي رفت .وقتي مي خواست به جبهه برود ،با من خداحافظي مي كرد و هر وقت هم ،از جبهه بر مي گشت ،به سراغ من مي آمد .
اوايل انقلاب بود ،كه ديپلم گرفت و چون در جريان انقلاب ،پرونده اش گم شده بود ،مجبور شد يك سال اضافه تر درس بخواند تا اينكه مدرك ديپلمش را بگيرد .
هدايت بسيار شجاع و نترس بود ،به همين خاطر در دوران انقلاب ومبارزه بارژيم ستمشاهي در راهپيمايي شركت فعال داشت .يك روز مادرم هدايت را فرستاده بود كه نان بخرد و او دير كرده بود ،غروب شده
بود و او بر نگشته بود .مادرم گريه كنان نزد من آمد با نگراني گفتم :مادر چه اتفاقي افتاده ؟گفت هدايت رفته نان بخرد و هنوز بر نگشته .
سه روز او را پيدا نكرديم .هر جا مي گشتيم او را پيدا نمي كرديم ،تا اينكه بعد از سه روز آمد و گفت :من با بچه ها در راهپيمايي شركت كردم و مامورهاي شاه ما را گرفتند و سه روز باز داشت بوديم . در اثر شكنجه پايش شكسته بود ،اما به مادرم نگفت !چند روزي خانه ما آمد و من از او نگهداري كردم تا بهبود يافت .
بعد ها برايم تعريف كرد كه :مامورها دنبالمان كردند و ما هم در خانه ها پنهان مي شديم و هر وقت هم كه ما را مي گرفتند به طرز وحشتناكي كتكمان مي زدند .او مي گفت :شكنجه گران شاه ما را روي زمين ،مي خواباندند و آب يخ روي ما مي ريختند و با پا ما را لگد كوب مي كردند .
بعد از جريان انقلاب بود كه وارد سپاه شد .قبل از اينكه به جبهه برود براي ثبت نام دروس طلبگي ،به تهران رفته بود و ما از آن اطلاع نداشتيم و با شروع جنگ ،ديگر به كلاسهاي طلبگي نرفت و به جبهه اعزام شد .بعد ها كه شهيد شد ،مدارك ثبت نام كلاس طلبگي او را براي ما آوردند و ما آن موقع ،فهميديم كه او قصد طلبه شدن داشت .
هر وقت مي خواست به جبهه برود ،مادرم مي گفت :من طاقت ندارم ،به جبهه نرو !اما او مي گفت :مگر من با بچه هاي ديگر چه
فرقي دارم ؟!من هم بايد به جبهه بروم !من و مادرم چون طاقت دوري او را نداشتيم و هر وقت به جبهه مي رفت پشت سرش گريه مي كرديم .
هميشه براي رفتن به جبهه ،ما را در جريان مي گذاشت و بي خبر نمي رفت .ولي تازماني كه در جبهه بود ،براي ما نامه نمي نوشت .تا اينكه خودش به مرخصي مي آمد .خيلي عاشق جبهه بود و دفاع از مملكت و انقلاب را بر هر چيزي ترجيح مي داد .
خيلي حرف شنو بود .فقط در مورد جبهه بود كه ،هر چه به او اصرار مي كرديم كه نرود ،نمي پزيرفت .خلاصه !خيلي به جبهه علاقه داشت .من هر وقت ،صداي مارش عمليات را از راديو مي شنيدم ،دلم خيلي مي گرفت و نگران مي شدم و مادرم گريه مي كرد ! براي او و ديگر رزمندگان دعا مي كرد .
هدايت روحيه خيلي با لايي داشت و هر وقت از جبهه بر مي گشت خيلي خوشحال بود .
من و هدايت رابطه بسيار نزديكي با هم داشتيم و خيلي با هم انس داشتيم .يك روز كه تازه خانه خريده بود به من گفت :چرا به خانه ما نمي آيي ؟!من گفتم بچه ها كوچك هستند با هم دعوا مي كنند !
با همان نگاه مهربانش به من خيره شد و گفت :مگر دعواي بي غل و غش بچه هايمان ،بايد بين ما فاصله بيندازد ؟غصه شيطنت بچه ها را نخور !اگر خطايي كردند خودم تنبيهشان مي كنم .
بعد از عمليات كربلاي 5 ،تا مدتها از هدايت بي خبر بوديم ،اما تمام لحظاتم از عطر خاطراتش ،آكنده بود
و بين خودم و او ،اصلا فاصله و هائلي احساس نمي كردم .هدايت همه جا حضور داشت و در و ديوار خانه پر بود از حضور روحاني او ،بعد ها فهميديم مفقود الاثر شده !و بعد از چند سال كه تنها پلاكي ،از آوردند ،چيزي از ته دلم شكست !هنوز هم ،شهادت او را باور نمي كردم .هنوز ،منتظر آمدنش هستم .از او تنها يك پلاك و يك شيشه عطر به جا ماند !
هدايت از سا ل 1365 تا سال 1378 مفقود الاثر بود .بعد از مفقو د شدن هدايت ،مادرم خيلي دلتنگي و بي تابي مي كرد .يك ماه اخر عمرش هم كه روي بستر افتاد و نمي توانست حتي غذا بخورد !فقط چشمهايش باز بود و مدام به بيرون خيره مي شد و مي گفت :منتظر هدايت هستم كه بيايد و او را ببينم و بعد بميرم !ولي هدايت بر نگشت و اين آرزوي هميشه در دل او ماند .
منابع زندگينامه :لاله هاي باغ زهرا،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشرنورالنور-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان ويژه شناسايي لشكر 58 ذوالفقار(ارتش جمهوري اسلامي ايران) داود احمدي بيغش، يك خرداد 1342 در روستاي توره يكي از روستاهاي شهرستان اراك به دنيا آمد.
قبل از رفتن به دبستان قرائت قرآن را آموخت. دوران ابتدايي و راهنمايي را تا سال 1356 در روستاي زنگنه از توابع شهرستان ملاير با موفقيت پشت سر گذاشت، سپس براي ادامه تحصيل و گذراندن دوره دبيرستان به اراك رفت. به سبب فقر مالي، براي تأمين مخارج تحصيل روزهاي تعطيل را به كارگري و انجام كارهاي ساختماني مي پرداخت. دوران تحصيل او مصادف با سال هاي
اوج گيري نهضت مردم ايران عليه رژيم پهلوي بود.
با سن كمي كه داشت در دوران مبارزات انقلاب اعلاميه هاي امام خميني (ره) را پخش مي كرد و در مبارزات واعتراضهاي خياباني حضوري فعال داشت.
در سال 1360 موفق به اخذ ديپلم شد. دوره پايان تحصيل او با آغاز جنگ تحميلي (31 شهريور 1359) همزمان شد. از اين رو در 15 آبان 1360 به دانشگاه افسري ارتش رفت. در سال 1362 براي گذراندن دوره مخصوص آموزش تكاوري به شيراز اعزام شد ودر همان سال به درجه ستوان دومي مفتخر و از آن تاريخ به منطقه عملياتي جنوب عزيمت كرد.
در بدو ورود به عنوان فرمانده گروهان يكم گردان قدس در لشگر 58ذوالفقارمنصوب شد.
در 18 دي 1363 دوره آموزشي سه ماه جنگ در كوهستان، عمليات آبي _ خاكي و زندگي در شرايط كويري را طي نمود و به عنوان نفر اول دوره برگزيده شد. در دو تير ماه 1364 به اهواز منتقل و به سبب بروز لياقت، شجاعت، رشادت و كارداني در دوره آموزش؛ به عنوان فرمانده گردان ويژه شناسايي لشكر 58 تكاور ذوالفقار منصوب گرديد.
15 شهريور 1364 همراه با گردان تحت فرماندهي اش به منطقه چنگوله اعزام شد. او پس از ورود به منطقه نگهباني خود ضمن حفظ خطوط پدافندي و شناسايي منطقه، بخشي از يگان تحت اختيار خود را كه يگاني تقويت شده و مستقل بود به حفاظت شبانه خودروهاي نظامي در محور جاده مهران _ دهلران اختصاص داد.
در انجام مأموريت هاي شناسايي روزانه يا شبانه غالباً فرماندهي گشت ها را برعهده داشت. در حين انجام شناسايي, درگيري هاي شديدي ميان
آن ها و گشتي هاي بعثي و يا اعضاي سازمان منافقين ايجاد مي شد. بارها در اين درگيري ها مجروح شد. در 16 فروردين 1365 و بيست ارديبهشت همان سال، در مقابل دو حمله شديد نيروهاي بعثي عراق به همراه يگان تحت امرش مقاومت نمود، و ضمن نجات منطقه عملياتي از سقوط، تقويت روحيه نيروهاي خودي را موجب شد.
به پاس اين رشادت ها در 15 آبان 1365 به درجه ستوان يكمي مفتخر شد. همچنين در دهم بهمن 1365، به عنوان فرمانده گردان ويژه شناسايي لشگر 58 ذوالفقار همراه يگان تحت فرماندهي خود، در عمليات كربلاي شش شركت نمود، در اين عمليات مجروح شد اما پس از مداوا مجدداً به جبهه بازگشت. در دوازدهم آذر 1366 هنگام شناسايي خطوط دشمن، وارد منطقه تحت كنترل ارتش عراق شد و به اتفاق تعدادي از نيروهاي گردان شناسايي به محاصره كامل دشمن درآمد. در حين تلاش براي شكستن حلقه محاصره، از ناحيه پاي چپ به شدت مجروح گرديد و به تهران اعزام شد، پس از مرخص شدن از بيمارستان و علي رغم اين كه پزشك چند روز براي او استراحت تجويز كرده بود، اما بلافاصله به منطقه جنوب بازگشت و از طرف فرماندهي وقت نيروي زميني ارتش به يك سال ارشديّت در دريافت درجه تشويق گرديد.
در بهمن سال 1366 ازدواج كرد و چند روز بعد از ازدواج مجدداً به جبهه مراجعت نمود.
آخرين بار كه به جبهه رفت اسفند 1366بود .او به جبهه سومار رفت .چند روز بعد,پس از شناسايي منطقه دشت سومار، طي چند مرحله به همراه فرمانده قرارگاه و فرمانده لشگر ذوالفقار براي بررسي نهايي
جوانب مختلف انجام يك عمليات، در 15 اسفند 1366 عازم منطقه مذكور شدند، اما در حين شناسايي، جمع چند نفري آن ها مورد حمله خمپاره دشمن قرار گرفت و به سبب اصابت تركش خمپاره به ناحيه سر، داود احمدي به شهادت رسيد .
پيكر شهيد احمدي بيغش در 16 اسفند 1366 به شهر اراك منتقل و در 17 اسفند 1366 در زادگاهش ,روستاي توره به خاك سپرده شد.
به گفته مسئولان و فرماندهان ارشد لشكر ذوالفقار، شهيد احمدي كمتر به مرخصي مي رفت و در بسياري مواقع قبل از پايان مرخصي به محل خدمت بازمي گشت. زماني كه او در جبهه حضور داشت مسئولان لشكر ذوالفقار نسبت به وضعيت خطوط جبهه و سنگرهاي كمين آسوده خاطر بودند.
پس از شهادت وي، شهيد سپهبد صياد شيرازي، فرمانده وقت نيروي زميني ارتش، طي پيامي درباره او گفت: «اين شهيد سرمايه با ارزشي براي ارتش جمهوري اسلامي ايران و نظام مقدس اسلامي بود، انشاءالله عظمت خون او، صدها احمدي ديگر را به وجود آورد و تعهّد، شجاعت و ولايت پذيري او الگويي براي جوانان قرار گيرد.
اودر انجام واجبات ديني مقيّد بود. هم چنين در جهت ترويج فعاليت هاي ورزشي و فرهنگي با همت و مديريت او يك زورخانه جنب نماز خانه در منطقه عملياتي ساخته شد. در قسمتي از وصيت نامه شهيد اين گونه آمده است: جنگيدن در راه خدا شيرين است و شهادت به مراتب شيرين تر. شهادت فوز عظيمي است كه افراد بشر و خاكي از درك آن عاجزند و آنان كه رفته اند و با روي خوني به حق واصل گرديدند، لذت اين امر
عظيم را مي دانند.
عزيزان، نكند در سوگم ناراحت باشيد و بگوييد بيچاره رفت، چرا كه شهادت بهترين صورتي است كه مي توان دنياي فاني را ترك نمود. همه مي روند و هركسي به راهي و اين افضل و اكمل راه است. منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
متولد: 1342 ه.ق
متوفى: 1411 ه.ق
على اصغر شهيد احمدى شاهرودى فرزند آيت اللَّه حاج شيخ محمدتقى احمدى مغزى شاهرودى از افاضل دانشمندان معاصر نجف اشرف بوده اند.
ايشان در سال 1342 قمرى برابر 1302 شمسى در يكى از مضافات شاهرود به نام مغز به دنيا آمده و در بيت علم و دانش و دامن پدرى چون حاج شيخ محمدتقى شاهرودى (مغزى) كه از شاگردان علامه خراسانى آخوند ملا محمدكاظم صاحب كفايه بودند پرورش يافته و پس از خواندن مقدمات و ادبيات در سال 1358 قمرى به قم آمده و به اتفاق مرحوم استاد مرتضى مطهرى و آقاى حاج شيخ حسينعلى منتظرى كفايه را از محضر آيت اللَّه محقق داماد استفاده كرده و حتى تابستان و ايام تعطيل ماه رمضان و عاشوراء كه آقايان براى تبليغ مسافرت مى كردند ايشان دروس را تعطيل نكرده و ادامه مى دادند و پس از پايان سطوح به درس خارج آيت اللَّه حجت قدس اللَّه سره شركت و استفاده نموده و با نامبردگان فوق مباحثه و مذاكره علمى داشتند و آن مرحوم از آن عده و چند نفرى بودند كه امام راحل آيت اللَّه خمينى را وادار به گفتن درس اصول كردند و خود شركت مى نمودند.
مرحوم احمدى به اتفاق دو نفر رفيق و شريك بحث خود تابستانى مسافرت به بروجرد كرده و در آنجا
از محضر و مبانى مرحوم آيت اللَّه العظمى بروجردى استفاده نموده و از معظم له تقاضاى عزيمت به قم را نمودند. و پس از ورود ايشان به قم مهاجرت به نجف اشرف نموده و رحل اقامت افكنده و از درس فقه آيت اللَّه حاج سيد محسن حكيم استفاده نموده ولى عمده تحصيلات ايشان در فقه و اصول و تفسير و رجال از محضر انور آيت اللَّه العظمى خوئى مدظله الوارف بوده و كم كم اختصاص و انقطاع با ايشان داشته و مورد توجه خاص و عنايت مخصوص آن مرجع اعلاى دينى قرار گرفته تا جائى كه در برخى از مسائل ارجاع به ايشان مى نمودند و از او تعبير به آقاى ميرزا مى فرمودند و به نظريات ايشان توجه داشتند زيرا آن مرحوم در علوم مختلفه اسلامى فقه و اصول و تفسير و تاريخ و حديث احاطه كامل داشتند.
روحيات و ملكات فاضله اخلاقى آن مرحوم:
نگارنده در اوائل طلبگى در مدرسه فيضيه با ايشان مدتى هم حجره و هم غذا بودم هرگز مكروهى از او نديده و نشنيدم. همواره سبقت سلام داشتند و به هر كس از پير و جوان و ميان سال ابتدا به سلام مى كردند. بسيار متواضع و خوش برخورد و اخلاقى و داراى ملكات فاضله اخلاقى بودند و اهتمام خاص به شركت در مجالس عزادارى و سوگوارى خاندان رسالت بالاخص حضرت ابى عبداللَّه داشتند و به مجالس دور هم براى فوز به اجر بيشتر پياده مى رفتند و براى درك فيض عظيم بارها و بارها از نجف پاى پياده به كربلا مشرف مى شدند و به مجاورت حضرت اميرالمؤمنين عليه الصلوه والسلام علاقه شديد تامى داشتند و با اينكه مواجه با شدت فشار
و سختگيريهاى بعثيهاى عراق بودند كه ناچار به فرستادن خانواده خود به قم شدند خود اقامت با ناراحتى ها و خطرات را بر مهاجرت به ايران ترجيح داده و به تنهائى باقى ماندند زيرا معتقد بود حفظ حوزه علميه هزار ساله نجف اشرف بر هر فرد بخصوص روحانيون و دانشمندان فرض و لازم است مضافا در جواب نامه فرزندش كه اصرار داشتند ايشان به ايران بيايند تا از شر حكومت ظالمانه صدام و بعثيها مصون باشند. مرقوم داشتند كه نبى اكرم صلى اللَّه عليه و آله فرمودند اكثر اعمار امتى بين سنين و سبعين و من در اين حدود هستم و مى خواهم در جوار مولايم از دنيا بروم و من آرزوئى جز اين ندارم. سرانجام در موقع تشرف به حرم مطهر در روز هفتم رمضان 1411 ه.ق در نزديكى صحن مطهر مورد حمله ناجوانمردانه بعثى ها قرار گرفته و با وضع فجيع و دلخراشى شهيد گرديده و سه روز جنازه اش روى زمين افتاده و كسى نبود و يا جرات نمى كردند كه به آن نزديك شوند تا شبانه برخى از فضلاء با لباس مبدل جنازه اش را حمل نموده و به خاك سپردند رحمه اللَّه عليه عاش سعيدا و مات سعيدا شهيدا حشره اللَّه مع الشهداء و الصالحين آمين يا رب العالمين.
برگرفته از كتاب :گنجينه دانشمندان (جلد نهم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حضرت اميرالمومنين(ع) تيپ 44قمربني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «سيدابوالقاسم احمدي »در سال 1332 هجري خورشيدي در روستاي«شيخ شبان» دراستان «چهارمحال و بختياري» و در يك خانواده بسيار مستضعف و مذهبي چشم به جهان گشود و در دامن پرمهر و محبت پدر و مادر خويش پرورش يافت. وي تحصيلات
ابتدائي خود را در روستاي خود با موفقيت پشت سر گذاشت و بعد از اتمام دورة ابتدائي آمادة تحصيلات در دورة راهنمائي شد. اما به جهت اينكه زادگاه وي از داشتن مدرسة راهنمايي محروم بود و براي ادامة تحصيل مي بايست به خارج از روستا عزيمت مي نمود و آن هم مستلزم داشتن تمكن مالي بود، به دليل فقر مالي نتوانست از تحصيلات در مقطع بالاتر بهره مند گردد. نامبرده بعد از اينكه از ادامة تحصيل نااميد گشت براي حمايت از خانوادة خود به شغل كشاورزي و چوپاني همت گماشت و چند سالي از عمر پربركت خود را در اين شغل سپري كرد.
به دليل اينكه زندگيش تأمين نمي شد و نمي توانست به نحو شايسته خانوادة خود را مورد حمايت خود قرار دهد، به ناچار براي كسب روزي حلال راهي « اصفهان» شد و نزد پسر دايي خود به شغل قلمزني پرداخت. او با مشكلات زيادي از قبيل دوري از خانواده، نداشتن مسكن و ... ، هرگز در مواجه با مشكلات و سختي ها ابرو خم نكرد و هميشه و در هر حال همچون كوهي مقاوم و استوار بود. به طوري كه تا زمان سربازيش در اين شغل پابرجا ماند. در سال 1355 به خدمت سربازي اعزام شد و در اوج پيروزي انقلاب اسلامي بود كه خدمت سربازي را به اتمام رسانيد.
در سال 1357 وهمزمان با اوج مبارزات مردم ايران به مبارزه با رژيم طاغوت پرداخت. روزها در تظاهرات وفعاليتهاي ضد طاغوت شركت فعال داشت و شبها نيز با همرزم خود، شهيد يوسف حيدري جهت پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) در محله هاي اصفهان مشغول فعاليت بود. به طوري چندبار از سوي
ساواك شناسايي شد و مورد تعقيب قرار گرفت.ا و مجبور شد كه شبانه از اصفهان به روستاي خود فرار كند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل كميتة انقلاب عضو فعال كميته شد و چند صباحي در آنجا خدمت كرد و بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شكل گرفت، وارد سپاه شده و تا پايان عمر شريف خود در اين نهاد مقدس به انجام وظيفه مشغول بود. نامبرده بعد از شروع جنگ تحميلي به دفعات متعدد و در مسئوليت هاي گوناگون در مناطق جنگي حضور پيدا كرد. در عمليات والفجر 8 در جبهة جنوب هم مصدوم شيميايي شد وهم مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت، اما پس از استراحت كوتاهي تحمل نكرد و مجدداً به جبهه هاي حق عليه باطل رهسپار شد.ا و تا پايان جنگ و اعلام آتش بس به دفعات ديگر در مناطق جنگي حضور پيدا كرد. و رزمندگان اسلام طي چند سال نبرد پيروزمندانه از وجود آن شهيد عزيز در سمت هايي چون فرماندهي گروهان پياده، فرماندهي گروهان آموزش، مسئول واحد تداركات، مسئول آتشبار در گردان ادوات، مسئول موتوري يگان رزم و ... بهره بردند، سال 1371 براي گذراندن آموزش( دوره عالي) به« تهران» اعزام گرديد و پس از طي آموزش عالي به مدت يكسال پنج ماه نيزدوره آموزشي (واكنش سريع)راگذراند.اوبعد ازاين آموزشها به همرزمان خود در تيپ مستقل 44 قمر بني هاشم(ع) در منطقه «كردستان» و جنگلهاي «آلواتان» و زندان «دولتو» ملحق شد.تا باقي مانده ضد انقلاب را كه دراين مناطق مزاحمتهايي براي مردم ايجاد مي كردند را نابود كند. به دنبال شايستگي ها و توانمندي هايي كه داشت به عنوان جانشين گردان تكاوري حضرت اميرالمومنين(ع) منصوب شد، وي
در اجراي مأموريت هاي محوله بسيار با روحيه، پرتوان و با اراده وارد عمل مي شد. طوري كه گروه هاي مرعوب دمكرات و ضدانقلاب را در اجراي نقشه هاي پليد خود به زحمت مي انداخت .
در چهاردهم آذر سال 1373 در يكي از گشت هاي گروه تكاوري در منطقه «كردستان» در ساعت 30/6 دقيقه صبح، در كمين عناصرضد انقلاب ازگروهك «دمكرات» افتاد و علي رغم مقاومت هاي شجاعانه به فيض شهادت نائل گرديد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد احمدي : فرمانده گردان حضرت ولي عصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1345 د ر روستاي كرسف در شهرستان خدابنده ودر استان زنجان به دنيا آمد . پدرش به شغل كشاورزي و دامداري اشتغال داشت . مادر او درباره تولد فرزندش مي گويد :قبل از به دنيا آمدن احمد ، در خواب ديدم كه در وسط ابر هستم و بالا مي روم با خود گفتم يا ابوالفضل مرا از اينجا نجات بده ؛ اين را كه گفتم ديدم قنداقي روي دامنم افتاده است . گفتم خدا را شكر به خاطر اين بچه از اينجا نجات مي يابم . از آنجا كه نجات پيدا كردم و به جايي رسيدم كه از جلوي آن جوي آبي زلال و صاف جريان داشت . ناگهان قنداق از دستم به داخل آب افتاد سريع دويدم و آن را از آب گرفتم و گفتم خدايا من اين بچه را از آب گرفتم ولي نمي دانم عاقبتش چگونه خواهد شد .
احمد ، دوران كودكي را در دامان پدر و مادري مهربان و يبا ايمان سپري كرد . پس از آن
براي تحصيل ، در دبستان زادگاهش نام نويسي كرد و دوره ابتدايي آغاز كرد.در دوران دبستان به خواندن قرآن و گلستان سعدي نيز علاقمند بود و با شور و حال خاصي مطالعه مي كرد .
پس از اتمام دوره ي ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي شد . در ايام تعطيلات و اوقات فراغت در امور كشاورزي و دامداري به خانواده و مخصوصا پدرش كمك مي كرد . در آن زمان روستاي كرسف با مشكل بي آبي مواجه بود و احمد خيلي از اوقات براي همسايه ها و نزديكان با سطل آب مي آورد و در كارهايشان كمك مي كرد . از بچه گي با قرآن مانوس بود و براي فراگيري و قرائت قرآن پيش خانم رابطي مي رفت . به قول مادرش ، از هفت سالگي خواندن قرآن را آغاز كرد . با وجود سن كم به مسجد مي رفت و در هيئت هاي زنجير زني و عزاداري شركت مي كرد و علاقه خاصي به املام حسين (ع) داشت .
در زمان اوج گيري مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، احمد دوازده ساله بود ، با وجود اين در اغلب تظاهرات و راهپيماييها شركت مي كرد .
پدر ش در سال 1358 از دنيا رفت و خانواده او با مشكلات اقتصادي مواجه شد . احمد به ناچار كار و فعاليتش را دو چندان كرد تا كمك موثري براي مادر در تامين قسمتي از نياز خانواده باشد . با وجود اين مشكلات ، احمد تحصيل خود را ادامه مي داد.
با شروع جنگ تحميلي به عضويت بسيج محل در آمد و پس از چندي با تشكيل سپاه پاسداران
انقلاب اسلامي وارد اين نهاد شد . چهار ماه از جنگ گذشته بود ، او كه براي رفتن به جبهه لحظه شماري .بي تابي مي كرد ،راهي جنگ با متجاوزين به مرزهاي شد .
احمد مواقعي كه به مرخصي مي رفت با لباس شخصي وارد روستا مي شد . دوست نداشت او را كسي در لباس بسيجي يا سپاهي ببيند .
خانواده احمد با مشكل اقتصادي حادي مواجه بود ولي او حضور در جبهه را واجب تر از اين مسائل مي دانست ؛ با وجود اين براي اينكه كمك هر چند اندك براي مادر و خواهرانش باشد ايامي را كه به مرخصي مي آمد بعد از ديدار خانواده بلافاصله به تهران مي رفت و به كار بنايي مي پرداخت و دستمزدش را پس انداز كرده به مادرش مي داد و دوباره به جبهه بر مي گشت .
درسال1364 به پيشنهاد مادرش با دختر خاله اش ، فاطمه اسكندري عقد زناشويي بست .
اودر مقاطع مختلف ، مسئوليتهاي گوناگوني داشت و 37 پايگاه زير نظر او بود ، ولي دوست نداشت كسي بفهمد كه او چه كاره است و چه كار مي كند .
در وصيت نامه اش كه در تاريخ 10 خرداد ماه سال 1366 شش روز قبل از شهادتش نوشت ، آورده است .
مادرم ! مبادا بعد از شهادت من گريه كني ، يا ناراحت باشي . مادرم و خواهران و همسرم استقامت كنيد و گريه نكنيد .
پيام من اين است براي مردم ايران ، عزيزان و سروران ، ما انقلاب را براي احياي اسلام شروع كرديم اين خيلي مهم است ولي مهم تر از
آن ادامه و بقاي آن است نبايد صحنه ها را خالي بگذاريم ، به هيچ وجه شانه خالي كردن از مسئوليتها قابل قبول نيست .
مادرم و همسرم اگر چه از من به يادگاري نمانده است براي من هم بس كه شهيد راه خدا شوم . همسرم و خواهرانم صبور باشيد .
سر انجام احمد احمدي پس از سالها حضور مداوم در جبهه در 16 خرداد سال 1366 هنگام نبردبا دشمن در جبهه سر دشت بر اثر اصابت تير مستقيم از طرف دشمن به ناحيه سر به شهادت رسيد .
او يك سال فرمانده گروهان بود و بعد از آن فرمانده گردان شد . چند روزي به شهادتش مانده بود كه فرمانده لشكر گفت :
گردان را تحويل حسن عبدلي بده و واحد عمليات را تحويل بگير . ايشان مي خواست بيايد و مدارك ببرد كه دو روز بعد از آن شهيد شد . تواضع و فروتني احمد به حدي بود كه دوست نداشت كسي بفهمد او در جبهه چكار مي كند و چكاره است به طوري كه موقع دفن شهيد همشهريهايش اذعان داشتند : احمد شهيد شد ولي ما نفهميديم كه او كي بود و در جبهه چكار مي كرد .محل دفن وي روستاي كرسف درشهرستان خدابنده مي باشد . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران،1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان« نيك شهر »دراستان «سيستان وبلوچستان» «رمضان احمدي» در سوم خرداد 1335 در خانواده اي زحمتكش و مذهبي در شهرستان «يزد» ديده به جهان گشود ،او بعد ها نام مستعار «صالح» را براي خود بر گزيد .هوش
و ذكاوت او موجب شد تا قرائت قرآن را تا هفت سالگي فرا گيرد . تحصيلات ابتدايي و متوسطه را نيز با موفقيت به پايان رساند .به دليل هوش و فراست و احراز رتبه شاگرد ممتازي در سالهاي آخر تحصيلات دبيرستاني هر سال به اردوهاي تابستاني دعوت مي شد كه او شركت در اين اردوها را غير مشروع و غير اسلامي مي دانست و همواره به دعوت طاغوت شجاعانه جواب رد مي داد .
تعطيلات تابستان را با كار كردن سپري مي نمود و بدين وسيله با انجام كار شرافتمندانه و خدا پسندانه در تامين مخارج تحصيلي خود و خانواده اش كمك و مساعدت مي كرد .
خدمت سربازي او مصادف با حوادث خونين انقلاب در شهر تبريز و بعد هم شهر زادگاهش يزد گذشت .رمضان احمدي كه در همان اوايل به اهداف عالي و اسلامي رهبر ومعمارانقلاب پي برده بود .اعلاميه هاي صادر شده از طرف رهبر عزيز انقلاب را در پادگان و حوزه ماموريت خويش مخفيانه توزيع مي كرد ،تا اينكه دامنه اعتراضات ملت مستضعف و ستمديده ايران به رژيم منفور پهلوي و حكومت طاغوتيان و ستمگران به اوج خود رسيد .«رمضان احمدي» كه منتظر دستور ترك خدمت به طاغوت از جانب رهبر ش امام خميني(ره) بود با در يافت فرمان ،تاخير را جايز ندانست و در حالي كه كمتر از دو ماه از خدمتش مانده بود به اتفاق چند تن ديگر شبانه فرار كرده به زادگاه خود يزد مراجعت نمود و به اين ترتيب به صف ديگر هميهنان و همشهريان انقلابي خود پيوست .او پيوسته در تظاهراتي كه در شهر بر گزار مي شد
.با عشق و علاقه خاصي شركت مي كرد و جهت گراميداشت آن خاطرات عكس هاي هنري هم از آن راهپيمايي هاي باشكوه مي گرفت كه مي توان آنها را از بهترين آثار هنر عكاسي به حساب آورد .
وقتي كه از او پرسيده مي شد چرا دو ماه بقيه خدمت را هم به پايان نرساندي؟مي گفت:دوماه از خدمتم مانده بود ترجيح دادم يك روز را هم براي حكومت طاغوتي شاه خدمت نكنم و فرمان رهبر و امام خود را اطاعت نمايم .آرزويم اين است كه در پاي برگ خاتمه خدمتم مهر جمهوري اسلامي خورده باشد .
سر انجام به آرزوي خود رسيد و چنين افتخاري نصيبش شد .بدين ترتيب كه بعد از پيروزي انقلاب بنا به امر امام و دولت جمهوري اسلامي خود را به پادگان مربوط معرفي كرد و بقيه خدمت سربازي را در سايه حكومت اسلامي به انجام رسانيد و در نتيجه برگه خاتمه را در حالي كه مهر جمهوري اسلامي مزين بود در يافت نمود .
بعد از پايان خدمت همواره به فكر آن بود تا بعد از پيروزي انقلاب چگونه مي تواند وظيفه و مسئوليت انقلابي و اسلامي خود را دنبال كند .تا اينكه پس از تشكيل سازمان سپاه پاسداران در« يزد» داوطلبانه جهت خدمت در اين نهاد مقدس انقلابي به عضويت سپاه در آمد .در حاليكه تا لحظه شهادت هيچ گاه حاضر نشد آن خدمت ارزنده و مقدس را به عنوان شغل و كار بپذيرد و رسما به استخدام سپاه در آيد، بلكه تا آخر عمر به عنوان يك سپاهي داوطلب و غير رسمي از هر گونه فداكاري و از خود گذشتگي دريغ
نكرد .وقتي بعد از دوره اتمام آموزشي به او ماموريت داده شد تا به اتفاق عده اي از برادران پاسدار «يزد» در استان« سيستان و بلوچستان» به انجام خدمت بپردازد ،با نهايت ميل و رضايت اين ماموريت پر افتخار را پذيرا شد و سر انجام در همان منطقه در حين انجام وظيفه مقدس پاسداري به فيض شهادت نائل آمد .آخرين ديداري كه شهيد «رمضان احمدي» با خانواده اش داشت در حدود يك ماه قبل از شهادتش بود. وي براي جمع آوري نيرو به «يزد» مراجعت نموده بود ،بعد از يكي دو روز ديد و باز ديد با اعضاي خانواده و دوستانش به شهرستان« نيكشهر» كه فرمانده سپاه آنجا بود مراجعت نمود. او احتمال مي داد كه ممكن است آين آخرين ملا قاتش با خانواده باشد ،پس به هنگام خدا حافظي به پدر و مادرش گفت :« بارها مرگ و شهادت از بيخ گوشم گذشته و آن را از نزديك حس نموده ام .» وقتي عواطف و احساسات لطيف مادر پدري تحريك مي گرديد و قطرات اشك را در چشمانشان مشاهده مي كرد در اين لحظات حساس مي كوشيد تا با دلايل مستند اسلامي آنان را تسلي داده قانع كند كه جهاد و دفاع در راه خدا و دين از واجبات است و نبايد آنان از اينكه جوانشان راه خدا و اسلام را بر گزيده ناراحت شوند .
وي در نيمروز هفتم محرم برابر با 6 آذر 1358 بر اثر توطئه نا جوانمردانه ضد انقلاب به اتفاق 6 تن از همرزمانش در جاده ايرانشهر – چابهار به محاصره در مي آيد و دشمن از اطراف با سلاحهاي
مختلف به سويشان آتش مي گشايد .بعد از چند ساعت در گيري تا آخرين فشنگ در برابر دشمن ايستادگي مي كند و سر انجام او و دو همرزم اصفهاني اش به نامهاي «محسن بدخشان» و« جعفر ساوجي» شجاعانه مرگ سرخ و شهادت را پذيرا مي شوند و بدين ترتيب كارنامه زندگي پر افتخار اين سربازو مجاهد و پاسدار اسلام و انقلاب با نيل به شهادت بسته مي شود و روح پاكش به ملكوت اعلي مي پيوندد . منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صفر احمدى در سال 1339 در دامنه كوهستان هاى زاگرس، در محلى به نام "جهانگيرى" از توابع شهرستان مسجدسليمان و نزديك بخش "لالى" ديده به جهان گشود. خانواده اش در دامنه كوه هاى سرسبز، از طريق كشاورزى و دامپرورى امرار معاش كرد. وى در خانواده اى صادق و مذهبى و به دور از زرق و برق دنيا رشد و نمو كرد.
او دوران ابتدايى اش را در همان منطقه گذراند و هر روز مسير 4 كيلومترى تا مدرسه را با پاى پياده طى مى كرد. دوران راهنمايى را در شهرستان مسجدسليمان گذراند. پدرش به رغم اين كه بيماربود، كار مي كرد و به دنبال تشديد بيمارى پدر، او را به اهواز برد و در يكى از بيمارستان ها بسترى كرد. احمدى به كمك برادرش نان آور خانواده شد؛ ضمن اين كه از تحصيل غافل نمى شد. سال 1354 پدرش دار فانى را وداع گفت و او غم سنگين يتيمى را به دوش كشيد و به دنبال استخدام يكى از برادرانش در شركتى در شوش به اتفاق خانواده به اين شهرستان مذبور
مهاجرت كردند. مادرى صبور و متدين، تربيت صفر را به عهده گرفت. او به رغم سن كمى كه داشت، هر كارى به او سپرده مى شد، به خوبى انجام مى داد و نهايت سعى خود را مى كرد تا كسى از او ناراحت نشود و از همان كودكى، دشمن كارهاى خلاف و زورگويى بود.
طلوع انفجار نور بود. امام در كالبد جوانان روحى تازه دميد. احمدى آغاز نوجوانى اش را در كنار حرم حضرت دانيال (عليه السلام) سپرى كرد و با هدايت شهيد دانش، به زندگى سياسى خود شكل تازه اى بخشيد و شهر شوش شاهد شعارهاى كوبنده اين جوان رعنا و ديگر دوستانش بود. او در اجتماعات مختلف، به سخنرانى و افشاگرى عليه رژيم فاسد پهلوى پرداخت. غروب يكى از روزها در كوچه اى روبه روى حرم حضرت دانيال نبى (عليه السلام) دستگير شد. وقتى ماموران پاسگاه مى خواستند از او تعهد بگيرند كه ديگر فعاليت سياسى نكند، او گفت: "من فقط در برابر خدا تعهد دارم." دهه فجر آمد و امام شهيدان به آغوش وطن بازگشت. وى ضمن تحصيل در سال هاى آخر دبيرستان، همراه با ديگر جوانان در شوش كميته را تشكيل داد و مدتى بعد به عضويت سپاه درآمد و به امور فرهنگى پرداخت. با به وجود آمدن غائله كردستان، داوطلبانه به كردستان رفت و وقتى فهميد دشمن تا نزديكى هاى شوش پيش تاخته و زير آتش دشمن است، به شهرش بازگشت و به اتفاق جمعى از همرزمانش، در كنار كرخه و 3 كيلومترى شهر شهيدان گمنام، به دفاع از كيان اسلامى پرداخت. در همان جا از ناحيه بازوى دست مجروح شد و در بيمارستان شهداى شوش، به علت نبودن آمپول
بى حسى بازويش را در اين حالت بخيه كردند. او دوباره با همان دست مجروح به دفاع از شهر پرداخت و مواضع دشمن شناسايى مي كرد و ياور حسن درويش، آن سرو استوار جبهه هاى شوش بود. او در عمليات فتح المبين شركت كرد و در عمليات بيت المقدس، به فرماندهى گردان حضرت دانيال (عليه السلام) منصوب و به كوشك اعزام شد، كه در آن جا هم از ناحيه دو دست و پا و ناحيه شكم به شدت مجروح شد. و در حالى كه بدنش پر از تركش بود به تيپ امام حسن (عليه السلام) پيوست و به عنوان جانشين گردان شهيد دانش، در عمليات والفجر مقدماتى شركت كرد. در اين عمليات هم از ناحيه پهلو و دنده ها مجروح و به تهران اعزام شد. وى در بيمارستان دوام نياورد و مى گفت: "رختخواب نرم جاى من نيست، جاى من سنگرهاى نمناك و سرد هستند." او در حالى كه بدنى پر از تير و تركش داشت، و مى گفت: "هنوز خود را لايق پوشيدن لباس سبز نمى بينم."
در شهريور سال 1362 ازدواج كرد و بلافاصله به جبهه بازگشت سردار فداكار عرصه هاى نبرد در عمليات خيبر در اسفند سال 1362 خيبرى شد و اكنون مزارش در شوش، پرچمى پرافتخار براى دفاع از ولايت فقيه است.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباسعلي احمدي : فرماندهي گروهان در پايگاه ژاندارمري(سابق )سردشت س_ال 1335 در خانواده اي بي بضاعت به دنيا آمد . زادگاه او روستاي ديزج شيخ مرجان در نزديكي شهر تسوج در استان آذربايجان شرقي بود. پدرش به كشاورزي و كارگري اشتغال داشت و مادرش نانوايي مي كرد .
تحصيلات ابتدايي را در سال هاي 47 - 1342
به پايان برد و دوره راهنمايي را در مدرسة شهيد حاجيلو ( فعلي ) در سال 1350 ، با موفقيت گذراند . او كه فرزند چهارم خانواده بود ، با وجود تمام سختي ها ، پيشرفت تحصيلي خوبي داشت و شبها تا پاسي از شب زير نور چراغ نفتي درس مي خواند .
از آنجا كه در خانواده اي مذهبي پرورش يافته بود ، گرايش هاي ديني در او كاملاً هويدا بود . در دوره دبيرستان ، در ماه رمضان ، مسير روستا به شهر را با زبان روزه طي مي كرد . كلاسهاي دبيرستان در دو شيفت صبح و بعد از ظهر تشكيل مي شد و او و دوستش ، با استفاده از فرصتي كه براي استراحت و صرف غذا در نظر گرفته شده بود ، در نماز جماعت مسجد جامع شهر تسوج شركت مي كردند ، در حالي كه اقامة نماز در آن دوران اهميت چنداني نداشت . عباسعلي ، به شدت از بطالت و تنبلي گريزان بود و دوستانش هيچ گاه او را بيكار و در حال وقت گذراني ندي_ده بودند . پس از بازگشت از دبيرستان ، به كمك پدر و مادر و حت_ي همسايگان در مزرع_ه مي شتافت . در سال 1354 ، دوره دبيرستان را با اخذ ديپلم در رشته طبيعي ، با موفقيت پشت سر گذاشت . پس از اخذ ديپلم ، در مزرعه به پدرش كمك مي كرد ؛ حدود يك سال هم دامداري كرد و مدتي در يك غذاخوري در اروميه مشغول به كار شد .
در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و براي گذراندن
دوره آموزش نظامي به پادگان جلديان در نقده اعزام شد ، ولي پس از مدت كوتاهي ، از خدمت معاف شد . در دوران انقلاب ، فعالانه در مبارزات و فعاليتهاي انقلابي شركت داشت ، و پيش از پيروزي انقلاب اسلامي ، در قالب عضويت در انجمن اسلامي محل ، همكاري در نگهباني شبانه و نيز شركت فعال در جه_اد سازندگي و كمك به كشاورزان به فعاليتهاي خود ادامه داد . مسجد امام خميني (ره) با پيشنهاد و همكاري فعال وي ساخته شد تا او و دوستان همفكرش بتوانند به دور از هر گونه برخورد و درگيري سياسي ، به مقاصد خود در جهت فعاليتهاي فرهنگي و جذب جوانان ، جامع عمل بپوشانند .
او كه از سنين نوجواني در انديشة خدمت به مردم و كشورش بود ، تصميم گرفت به استخدام ژاندارمري درآيد و با وجود مخالفت خانواده و از جمله برادر بزرگترش كه ارتشي بود ، تصميم خود را عملي ساخت . در سال 1361 ، پس از گذراندن دوره آموزشگاه افسري ، با درجه ستوان سومي ، خدمت خود را در لشكر 64 اروميه آغاز كرد و به كردستان اعزام شد . در سن بيست و شش سالگي ، با اصرار مادرش با خانم فاطمه قاسمي آذر (دختر دايي خود) ازدواج كرد . ازدواج آنان با سادگي و با مهرية يكصد و پنجاه هزار تومان برگزار شد و آن دو در منزل پدر عباسعلي احمدي ساكن شدند . مخارج خانواده اش را از طريق دريافت حقوق از ژاندارمري تأمين مي كرد و زندگي مناسبي را تشكيل داد .
عباسعلي احمدي حدود سي و
پنج ماه در جبهه كردستان حضور داشت و از آنجا كه فرماندهي يك گروهان در پايگاه سادتيكه 2 در منطقه سردشت را بر عهده داشت ، هر پانزده روز يا دو ماه و نيم يك بار براي ديدار خانواده به مرخصي مي آمد . در تاريخ 9 تير 1365 ، به همراه سه سرباز به طرف قهوه خانه اي واقع در محور)مهاباد -سردشت( حركت كرد تا توقف مشكوك يك دستگاه خودروي تويوتا را در حوالي قهوه خانه بررسي نمايند . آنها در ساعت 18 و 45 دقيقه در نزديكي قهوه خانه ، با نيروهاي ضد انقلاب كه در قهوه خانه و شيارهاي اطراف كمين كرده بودند ، درگير شدند . در اين درگيري عباسعلي و دو سرباز ديگر به شهادت رسيدند . پيكر او پس از انتقال در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد . او به هنگام شه_ادت سي ساله بود . حدود پنج ماه پس از شهادت عباسعل_ي احم_دي ، فرزندش عباس به دني_ا آمد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي احمدي : مسؤول بهداري لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال هزار و سيصد و سي و نه در بيارجمند از توابع شاهرود به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش گذراند. مقطع راهنمايي و متوسطه را با موفقيت سپري كرد. موفق به اخذ فوق ديپلم در رشته بهداشت محيط شد. در بيست و يك شهريور هزار و سيصد و پنجاه و نه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گرگان در آمد. در سال هزار و سيصد و شصت و
يك ازدواج كرد. سه سال با همسرش زندگي مشترك داشت. حاصل ازدواج شان دو فرزند بود؛ يك دختر و يك پسرش كه بعد از شهادت پدر به دنيا آمد. مجموعاً بيش از چهل ماه در جبهه هاي نبرد حضور داشت.
علي احمدي مدتي را در بهداري سپاه گرگان مشغول بود. از سي ام تير هزار و سيصد و شصت و يك به عنوان پزشك يار به قرارگاه خاتم اعزام گرديد. مدتي بعدبه عنوان مسؤول بهداري در سپاه گرگان مشغول خدمت شد. در بيست و چهارم فروردين هزار و سيصد و شصت و دو به جبهه هاي نبرد اعزام شد. آن جا مسؤول بهداري لشكر بيست و پنج كربلا بود.در عمليات والفجر چهار بر اثر اصابت تركش به بازوي راست و موج گرفتگي مجروح شد. بعد از مجروحيت به گرگان بازگشت. مجدداً به جبهه اعزام شد.
سرانجام در سيزدهم اسفند هزار و سيصد و شصت و چهار هواپيماهاي دشمن به منطقه آنها حمله كرد و حاج علي احمدي به خاطر مجروحيت پايش نتوانست خود را به موقع به سنگر برساند. اورژانس عملياتي لشكر بيست و پنج كربلا در منطقه فاو مورد هجوم بمب هاي خوشه اي هواپيماهاي عراقي واقع شد. او در اين بمباران بر اثر اصابت تركش به بدن، گلو و پاي چپ به لقاءالله پيوست. جنازه مطهرش را بعد از تشييع در امامزاده عبدالله گرگان دفن كردند.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا اختراعي : فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
آثارباقي مانده از شهيد
بسمه تعالي
به نام الله پاسدار خون شهيدان و با سلام بر مهدي موعود (عج) و نايب بر حقش خميني بت
شكن و با سلام و درود به خانواده شهدا و با سلام بر معلولين و مجروحين با سلام و درود بر اسيران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزيزم سلام عرض مي كنم اميدوارم كه حالتان خوب باشد و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد. باري اگر جوياي احوال فرزند خود عليرضا را خواسته باشيد بحمدالله خوب هستم و هيچ گونه ناراحتي ندارم و هميشه دعاگوي همگي هستم. نامه محبت آميز شما در تاريخ 19/7/62 به دستم رسيد، از ديدن و خواندن نامه خيلي خوشحال شدم و الان كه براي شما نامه مي نويسم يك روز بعد از رسيدن نامه شما است يعني روز چهارشنبه 20/7/62 شما در نامه خود نوشته بوديد كه اكبر زماني تلفن زده و گفته كه من و محمد به كردستان رفتيم و به خاطر همين موضوع جواب نامه ها را نداديد اكبر زماني اشتباه كرده است شهر باختران هم جزء كردستان حساب مي شود چون باختران همان كرمانشاه سابق است. نامه هايتان را به آدرس باختران بفرستيد و در اينجا جاي من و محمد خوب است و هيچ ناراحت ما نباشيد. من و محمد در يك جا هستيم و حال محمد هم خوب است و سلام مي رساند و اگر به خانواده محمد گفتيد كه اينها به كردستان رفتند برويد و موضوع را برايشان شرح دهيد و اگر هم نگفتيد كه هيچي نگوييد چون محمد نامه هايي كه مي دهد تاكنون جواب آنان را دريافت نكرده است و به خانواده محمد بگوييد كه نامه به همين آدرس بدهند و در نامه نوشته بوديد كه اگر حمله شد بعد از
حمله تلفن بزن اولاً اگر حمله اي باشد ما چون تداركات هستيم در حمله شركت نداريم دوم بگويم كه لشكر ما به اين زوديها قصد حمله ندارد، يك حمله است در قسمت مريوان كه كاري به ما ندارد و اگر خدا بخواهد بعد از حمله اي كه در مريوان انجام مي شود آن وقت بعد از او حمله ديگري از يك قسمت ديگر مي شود كه لشكر ما در آن شركت دارد و هنوز وقت آن مشخص نيست و اميدوارم كه اين جنگ هر چه زودتر به نفع مسلمين تمام شود. خاله ها و شوهر خاله ها را سلام و دعا برسانيد حميد آقا و خانمشان را سلام برسانيد و همين طور سيد احمد و خانمش را، عمو جان با خانواده را سلام و دعا برسانيد، خاله جان نيره را هم سلام و دعا برسانيد. جواب نامه اي را كه در تاريخ 14/7/62 فرستادم بفرستيد و همين طور جواب اين نامه را. ديگر عرضي ندارم جز سلامتي و طول عمر شما . والسلام .
«امام و رزمندگان را دعا كنيد»
راستي به محمد محمدي بگوئيد جواب نامه هايي را كه برايش فرستادم چرا نمي دهد اگر وقت كرد جواب آنها را برايم بفرستد.
بسمه تعالي
با نام الله پاسدار خون شهيدان و با سلام بر مهدي موعود(عج) و با سلام و درود بر نايب بر حقش خميني بت شكن و با سلام بر معلولين و مجروحين و با سلام و درود بر خانواده هاي شهدا و با سلام بر اسيران در بند بغداد.
خدمت پدر و مادر و عمه عزيزم سلام عرض مي كنم اميدوارم كه حالتان خوب باشد
و هيچ گونه ناراحتي نداشته باشيد اگر جوياي حال فرزند خود عليرضا باشيد بحمدالله نعمت سلامتي برقرار است و هيچ گونه ناراحتي ندارم و دعاگوي همگي هستم نامه محبت آميز شما كه در تاريخ 27/7/62 به دستم رسيد از ديدن و خواندن آن خوشحال شدم و سه روز بعد از رسيدن نامه جواب آن را برايتان نوشتم يعني در تاريخ 30/7/62. امروز شنبه 30/7/62 سه روز بعد از حمله موفقيت آميز والفجر 4 است كه اين نامه را برايتان مي نويسم نامه اي را كه گفته بوديد سفارشي كرديم و فرستاديم تاكنون به دستم نرسيده و يك نامه محمد نوشت كه يك عكس از من را داخل پاكت كرد و فرستاد هر موقع كه نامه محمد به خانواده اش رسيد عكس را بگيريد. خوب حالا بگويم برايتان از حمله اي كه شد اين حمله خيلي جالب و بي نظير بود بچه ها با كمترين تلفات قسمت زيادي از خاك عراق را گرفتند و اميدوارم كه هميشه پيروزي با كمترين تلفات از آن ما باشد، انشاءالله. همين طوري كه قبلاً گفتم هيچ ناراحت و نگران حال من نباشيد جاي من خيلي خوب است و هنوز مقر ما در باختران است و عكس را داخل پاكت برايتان مي فرستم من يك تعداد عكس اينجا دارم كه مي ترسم برايتان بفرستم، چون ممكن است پاكت به كرمان نرسد. انشاءالله موقعي كه آمدم آنها را با خودم مي آورم. شوهر خاله ها و خاله هاي عزيز را سلام و دعا برسانيد و همين طور بچه هايشان حميد آقا و خانمش را سلام و دعا برسانيد، سيد احمد و خانمش
را سلام و دعا برسانيد عمو جان و خانواده گراميشان را سلام و دعا برسانيد زن آقا دايي و خاله جان نيره و بچه هايشان را سلام و دعاي فراوان برسانيد اميدوارم كه حالشان خوب باشد و هميشه شاد و خندان باشند ديگر مزاحم وقتتان نمي شوم. فاطمه و فرانك و محمدرضا را از قول من ديده بوسي كنيد. والسلام.
التماس دعا داريم . امام و رزمندگان را دعا كنيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسماعيل اخلاصي : قائم مقام فرمانده گردان امير المومنين(ع)لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 ، در مراغه متولد شد . در دبستان مشغول تحصيل بود كه پدرش درگذشت . پس از پايان دورة ابتدايي ، مقطع راهنمايي را در مدرسه خواجه نصير به اتمام رساند و مقطع متوسطه را در دبيرستان امام خميني فعلي پشت سر گذاشت .
به گفته برادرش ، ديپلم را با معدل عالي اخذ كرد . اسماعيل در دوران تحصيل ، براي تقويت اعتقادات مذهبي خود در ايام محرم ، سيزده روز به مدرسه نمي رفت و در مراسم عزاداري امام حسين عليه السلام شركت مي كرد . به غير از اين در زماني كه برادرش - ابراهيم - مسئول كتابخان_ه مسجد حاج حسن بود ، با وجود كمي سن ، به همراه برادر در نماز جماعت و كارهاي جمعي كتابخانه شركت مي كرد .
با آغاز انقلاب اسلامي ، در كنار برادر خود در مبارزه عليه رژيم پهلوي ، حضوري فع_ال داشت . نقل است كه روزي اسماعيل به دست نيروهاي امنيتي ونظامي افتاد و او را به شدت با باطوم برقي زدند .
اسماعيل در مدرس_ه نيز فعاليت هاي
انقلابي خود را پي مي گرفت . يكي از دوستانش نقل مي كند :
با اسماعيل در يك كلاس درس مي خوانديم . روزي به ما گفت : « وقتي مدرسه تعطيل شد با گچ روي عكس شاه را بپوشانيم . » گچها را به اسفنج ماليديم و سپس خيس مي كرديم و به عكسهاي شاه مي زديم . مدي_ر و ناظم مدرسه پس از تحقيق ما را پي_دا كردن_د و كتك مفصلي به ما زدند .
پيروزي انقلاب اسلامي بحث هاي سياسي و عقيدتي بين گروه ها و احزاب مختلف را به همراه داشت و اسماعيل ، كتابهاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد تا توانايي مباحثه با مخالفين را داشته باشد . ولي عمر اين مباحثات و مجادلات طولاني نبود ، چرا كه مرزهاي كشور توسط دشمن بعثي مورد تجاوز قرار گرفت . وقتي با فرمان امام خميني (ره) ، جوانها به سوي جبهه شتافتند ، اسماعيل هجده ساله نيز به سوي جبهه شتافت . او به عنوان يك پاسدار ساده وارد جبهه هاي جنگ شد و بعد از مدتي ، به قائم مقامي فرمانده گردان اميرالمؤمنين (ع) در لشكر 31 عاشورا ، منصوب گرديد .
او در طول دوران نود ماهه حضورش در جبهه ، رشادتهاي بسياري از خود نشان داد . يكي از فرماندهان لشكر 31 عاشورا در اين باره مي گويد :
بعد از عمليات كربلاي 5 ، به همراه اسماعيل به يكي از محورهاي لشكر 25 كربلا رفتيم تا آنجا را تحويل بگيريم . اسماعيل از فرماندة 25 كربلا پرسيد ، كدام طرف اين محور خطرناك تر است ؟ فرمانده ضلع شرقي
را نشان داد و گفت : « دشمن شبها از ضلع شرقي شبيخون مي زند و تعدادي از بچه ها را با پرتاب نارنجك به شهادت مي رساند . ما از آن محور بيشترين آسيب را متحمل مي شويم . » اسماعيل با حالتي بشّاش گفت : « آن قسمت مال من . » فرمانده لشكر بعدها گفت : « وقتي اسماعيل آن قسمت را تحويل گرفت خيالم آسوده شد . »
اولين روزي كه به آن محور رفته بوديم خاكريزي ديديم كه اگر هر يك از نيروهاي ما يا دشمن زودتر به آن مي رسيد ، سرتاسر منطقه را تصرف مي كرد . اسماعيل براي گرفتن خاكريز به جلو رفت و به تيربارچي گفت اگر به هنگام حركت به جلو نارنجك هايم تمام شد ، به فاصل_ه يك متر بالاي سرم خط آتش ايجاد كن تا بتوانم بازگردم . او بدون بي سيم چي و در حالي كه خود بي سيم را حمل مي كرد ، به جلو مي رفت . اسماعيل در خاكريز مستقر شد و ديد عراقي ها سينه خيز به سمت خاكريز مي آيند . به سرعت اقدام به پرتاب نارنجك كرد . بعد از مدت_ي به ما بي سيم زد و گفت : « اگر مي خواهيد كله و پاچه بخوريد بياييد اينجا پيش من . » وقتي به خاكريز نزد اسماعيل رفتيم با جنازة هفتاد و پنج عراقي به هلاكت رسيده ، مواجه شديم .
اسماعيل علاوه بر شهامت ، شوخ و بذله گو و همچنين بسيار حساس بود .او هفت سال و نيم را در جبهه هاي جنگ بود و
در طول اين مدت ، هشت بار زخمي شد و 85% جراحت داشت . براي اولين بار در پاييز سال 1361 ، در منطقه پاسگاه شرهاني ، در عمليات محرم بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و فك ، مجروح و بستري گرديد . بعد از گذراندن دوران نقاهت ، فوراً به جبهه بازگشت و دو سال بعد در زمستان 1363 ، در منطقه جنوب دجله ، بر اثر موج گرفتگي به بيمارستان انتقال يافت و بستري گرديد . دو سال بعد ، در 22 دي 1365 ، در خاك عراق بار ديگر دچار موج گرفتگي شد كه به اجبار ، او را به پشت جبهه بازگرداندند و تحت مداوا قرار دادند . در 4 مرداد 1366 نيز در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، بر اثر اصابت تركش و تير به شكم ، به شدت مجروح شد و از آن پس از تحرك او كاسته شد ، و همچنين در اثر اص_ابت گلول_ه دست راستش از حركت افت_اد ، به گون_ه اي كه به هنگام خواب ، زير بدنش مي ماند و او متوجه نمي شد . با اين حال ، براي نوشتن آنقدر با دست چپ تمرين كرد كه پس از مدتي توانست بهتر از دست راست بنويسد .
در تمام دوراني كه اسماعيل در اثر جراحت در منزل يا بيمارستان استراحت مي كرد ، هرگز در يك جا آرام نمي گرفت و مرتباً به خانواده شهدا و رزمندگان سر مي زد .
اسماعيل اخلاصي پس از هفت سال و نيم حضور در جبهه هاي نبرد با دشمن بعثي ، با
دو تركش در مغز و شكم و اصابت گلوله به روده ها ، در بيمارستان بستري شد و در اثر ضعف شدي_د ، تحرك خود را از دست داد .
او در پاسخ به كساني كه مي گفتند : « خداوند توفيق رفت_ن به جبه_ه را نصيب ما نك_رده است . » مي گفت : « رفتن به جبهه توفيق نمي خواهد بلكه علاقه مي خواهد . براي اينكه توفيق پيدا كني به خانواده ات تلفن بزن و بگو به جبهه مي روي و سوار شو و برو . »
اخلاص_ي در اول اسفند 1366 ، بعد از نود ماه حضور در جبهه ، در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازة اسماعيل با حضور حدود سي هزار نفر مردم مراغه تشييع شد و احساسات مردمي به حدي بود كه تابوت وي در طول پنج كيلومتر تشييع جنازه سه بار شكست و تعويض شد . پيكر شهيد اسماعيل اخلاصي را در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده اند .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود اخلاقي : فرمانده گردان امام حسن(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دوم آبان ماه 1340 در خانواده متوسطي در شهر كرمان پا به عرصه وجود مي گذارد. از دوران كودكي به فراگيري قرآن٬ اين كتاب زندگي ساز مي پردازد. به دليل هوش و استعداد فراوانش در 6 سالگي پاي به دبستان مي نهد ، در 13 سالگي طي سفري به جيرفت با آيت الله رباني شيرازي تماس مي گيرد و چهره واقعي امام و اسلام و مفهوم اصيل مبارزه عليه ظلم و ظالم
و پاسداري از سنگرهاي اسلامي را مي آموزد. بعد از اتمام دوره راهنمايي تصميم به ادامه تحصيل د ردبيرستان نظام مي گيرد. حتي در آنجا در خفقان رژيم و فرهنگ حاكم به خصوص ارتش ٬فعاليت و مبارزه خود را شروع كرده تا حدي كه او را چندين بار زنداني مي كنند، و در طي انقلاب همزمان با قيام شكوهمند ملت ايران بر عليه كفر و رژيم باطل با انجام مبارزات زياد با مردم ايران همگام مي شود. او دامنه فعاليتش را به خارج از استان كرمان مي كشد وبه زاهدان مي رود.
هيچگاه از فكر مستضعفين و محرومين جامعه غافل نمي ماند و از هر نوع كمكي كه در حد توانش بود دريغ نمي كرد، سراسر زندگيش آميخته به سادگي بود. كم مي خورد تا درد گرسنگان را لمس كند اكثر روزها را روزه مي گرفت، زندگي مولايش علي(ع) بهترين الگو سرمشق در زندگيش بود، و در پاسخ اينكه تو هرگز نمي تواني علي بشوي، مي گفت اگر علي نشوم حداقل ابوذر كه مي توانم بشوم، و به حق كه همچون ابوذر زيست و مانند ابوذر بر سر هر سرمايه دارظالم و مستكبري فرياد مي كشيد و خود يار و ياور مستضعفان بود. محمود در ضمن فعاليتهاي گوناگون هيچگاه از مطالعه عبادت و تحصيل خود غافل نبود، با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران در ضمن تحصيل به خدمت اين نهاد جوشيده از بدنه انقلاب و پاي گرفته از شهادت و خون در مي آيد وي با زحمات فراوان از دبيرستان نظام خارج شده و در دبيرستان شريعتي به تحصيل خود ادامه مي
دهد . آخرين سال تحصيليش را سپري مي ساخت بنا به مسئوليت سنگيني كه در جهت پاسداري از سنگرهاي ايدئولوژيك بر دوشش نهاده شده بود و احتياج مبرمي كه كشور در آينده به او داشت؛ فعاليتش را در سپاه كمتر كرده و بيشتر به فراگيري علوم مختلفه در مدرسه مي پردازد.
پس از پايان سال تحصيلي مجددا به خدمت سپاه در جهت ياري و خدمت به انقلاب اسلامي در مي آيد، تا آنكه در شب 31 مرداد ماه جهت خداحافظي به خانه مي آيد؛ برايش آئينه قرآن مي گيرند در آغوشش مي گيرند و غرق در بوسه اش مي كنند.
او خطاب به خانواده مي گويد:در سپاه همه براي رفتن به جبهه داوطلب هستند و شما بايد بسيار خوشحال باشيد كه مرا از بين داوطلبين انتخاب نموده اند، روز بعد به همراه عده اي از برادران به كردستان اعزام مي شود. حدود دو ماه و نيم در كامياران خدمت مي كند و در اين مدت طي تماس با خانواده اش از مردم مي خواهد كه براي پيروزي اسلام دعا كنند، يكي از همراهانش در كردستان از روحيات "محمود " و " نبردهايش" چنين مي گويد:
اوسربازي سلحشوري شده بود كه ايثار در جزء جزء وجودش خانه كرده بود، و ذره ، ذره هستيش از ايمان به خدا وايثار كامل در راه حق ايمان به قيامت و عشق به شهادت موج مي زد، هرگز نماز شبش را ترك نگفت و سعي مي كرد از همگان پنهانش دارد، اكثر روزها را به روزه مي گذراند و بيشتر اوقاتش را به مطالعه و مابقي را در فكر، فكر در مورد
خدا ،قيامت و مسئوليت سنگيني كه بردوش يكايك ما مسلمين است.
براي حداقل چيزي كه داشت پيوسته خداي را سپاسگذاري مي كرد. ساكت به گوشه اي مي نشست و به سخنان ديگران گوش مي داد ، در حاليكه خود عالم سخن و عمل بود و زماني كه لازم مي ديد صحبتي بكند آنقدر غني بود كه در هر زمينه اي آدمي را بي نياز مي ساخت. مي گفت كه بايد پيوسته خوبيهاي همگان را در نظر بگيريم نه بديهايشان را. و خود بيش از همه اينچنين بود.
كمتر نظر مي داد چرا كه به قدري منطقي بود كه همه همرزمانش تسليم سخنان او مي گشتند، روزي همسنگرانش گفتند: كه اگر در دست دشمن به خصوص چريكهاي فدائي و دمكراتها گرفتار شديم براي رهايي از شكنجه هاي زجر آورشان خودكشي خواهيم كرد، محمود آرام ناگهان از از جاي برخاست و فرياد خروش برآورد كه نه هرگز ، مگر نه اين است كه ما تنها رضاي خدا را مي خواهيم ، خدا كند در راه خدا زجرم دهند، شكنجه ام نمايند و رنج ببرم. خدا كند در راه خدا با قيچي بدنم را قطعه قطعه نمايند ، چه ارزش دارد كه انسان با يك گلوله جان دهد. خدايا من راضيم به رضاي تو و حاضرم هر گونه شكنجه اي را در راه تو ببينم.
او مصداق آيه اياك نعبد و اياك نستعين بود. ترسي نداشت از اينكه ديگران از كارهايش خوششان بيايد يا خير. در راه انجام حق " ولوكره المشركون " بود . آنچه را كه داشت صادقانه به مستمندان مي بخشيد و بسيار دوست داشت كه
هيچ كس از اين بخششها آگاه نشود. به سومار كه مي رفتيم محمود برتر از آنچه كه بود، شد. در خود نمي گنجيد اين زندگي برايش اندك بود ، حتي يك لحظه حاضر به ايستادن نبود زحماتي كه د رحمل مهمات و انجام ديگر كارهاي گروهي شركت مي كرد همگان را به تعجب وا مي داشت . در نزديكي دشمن تنها كنسروش را تقديم مي نمود ، و خود گرسنه به سنگر مي خزيد ، در سلام كردن پيوسته پيشقدم بود ، هميشه وضو مي گرفت و مشتاقانه منتظر اذان مي نشست تا لحظه وصال به معشوق الله فرا رسد، آنگاه با تمام وجودش خود را به او مي رساند و عاشقانه در معراج بال و پر ميزد و با خدايش زمزمه مي كرد . پس از نماز به سوي غذا مي شتافتيم اما محمود به گوشه اي ميرفت و چندين ركعت نماز ديگر مي خواند ، گوئي نماز براي او برترين لذتها بود. از همه تقاضا مي نمود با نصيحت و انتقاد از او در راه تكامل ياري دهنده اش باشند يكبار به او گفتم محمود : تو ساخته شده اي تو كاملي، تو اسلام را مي شناسي از جبهه برو و در شهر به تبليغ بپرداز ، بروانسان بساز، اما مي دانستم كه اينكار را نخواهد كرد . خنديد و جوابم را نداد ، عجب مشتاق شهادت بود مشتاق جهاد در راه خدا كه پس از مدتها اينك نصيبش شده و به اين زودي رهايش نخواهد كرد ، در جبهه سومار سربازان ارتشي و برادران پاسدار بخاطر اخلاق محمود گروه ما
را دوست داشتند و مشتاق دوستي بيشتر با گروه ما بودند.
تاسوعا را روزه بود، آنگاه شروع به صحبت نمودن كرد كه برادرها نماز را سبك نشماريد مشتاق نماز باشيد با خدا آنگونه سخن بگوئيد كه گوئي عاشق با معشوق راز و نياز مي كند ياد خدا را از دل بيرون نكنيد ، د ركارهايتان بر او توكل نمائيد هرگز به جز خشم خدا از چيز ديگري نترسيد و.... حجت من بر شما تمام. نمازهاي خويش را در اول وقت و به جماعت بخوانيد از همان لحظات فهميدم كه شهادت محمود نزديك شده و از اين مطلب آگاه است. لحظه اي بعد وي راديدم كه چگونه براي نجات جان سربازي خود را با لباس به رودخانه زد و جان او را نجات داد سحر " عاشورا" بود كه محمود بعد از اتمام نماز شبش ما را بيدار نموده كه تا سحري خورده و خويش را براي نماز آماده كنيم .سپس حركت كرديم و محمود را ديديم كه در بين راه آيات خدا را بر زبان زمزمه مي كند. در زير خمپاره و گلوله هاي كلاشنيكف آن مزدوران كافر پرست دون صفت متجاوز به پيش رفتيم تا به صد متري دشمن رسيديم دشمن سرسختانه مقاومت مي كرد. او بر بالاي تپه بود و ما پايين تپه. تپه اي بلند با طولي بي نهايت .. همه ما خويش را در لاي تخته سنگها پنهان نموديم اما محمود به طرف رودخانه رفت و لحظه اي بعد او را ديديم كه وضو گرفته قصد اقامه نماز را دارد ، گفت : برادرها وقت نماز است
، هر گونه كه مي خواهيد نماز بخوانيد و ما نيز همچون او وضو گرفتيم و در ميان چند تخته سنگ به امامت محمود به نماز جماعت ايستاديم. و پس از آن تسبيحات اربعه و دعاي فتح مكه . و چه شيرين نمازي بود ظهر عاشورا با دهان روزه در كربلاي سومار و به امامت ره پيماي حسين بزرگ ، محمود وارسته .
محمود فرماندهي را به عهده گرفت و گفت امروز عاشورا ست و بايد كار را يكسره كنيم امروز يا مي رويم پيش خدا يا ميرويم كربلا، راستي تپه اي را كه سه ماه تمام جلوي ارتش ، بسيج و سپاه را گرفته مي توان فتح نمود ؟ ولي محمود ايمان كامل داشت كه پيروز خواهيم شد و گفت خدا با ماست با يك طرح نظامي كوچك يورش برديم و هنوز دراولين دقايق يورش بوديم كه ديديم دشمن چگونه پا به فرار گذاشت راستي چه شد؟ از چه مي ترسد؟ آري اين عين وعده خداست كه در دل دشمنانتان ترس خواهيم ريخت همانكه خداوند مي فرمايد اگر از يكنفر از شما واقعاً مومن باشد دربرابر ده نفر از دشمن و ده نفر از شما برابر صد نفر آنها مي باشد.
محمود دليرانه سنگر به سنگر را مي كوبيد و پيش ميرفت و بلا فاصله كمك رسيد و تپه فتح شد اما ديگر محمود نبود و يا اينكه از اين به بعد او واقعاً بود.
در يورش سريع پاسداران اسلام ، تعداد زيادي نفر و خودرو و تانك دشمن كه در پشت تپه بود نابود شد . برتري آتش به دست ما
افتاد .دشمن مجبور به عقب نشيني گرديد و اينها دراثر شهادت فرزندان قرآن همچون محمود بود او در خيمه گاه خون ٬عروس شهادت را به آغوش كشيد او همچون شكوفه اي ناگهان شكفت و سرخ شد خون بر فلق پاشيد و برايمان روزهاي سرخ بيافريد او همچون ستاره سرخ درخشاني بر تارك گيتي درخشيد همچون آذرخشي نور افشان بر فلك نور پاشيد و روشني بيافريد، او كه هنگام رفتنش جز تعدادي لباس و كتاب و مقدار پول خرد از خود چيزي باقي نگذاشت وسبكبار به ملكوت اعلي پيوست . او كه با زندگي علي وارش. چگوم زيستن٬ با مرگ حسين وارش چگونه مردن را برايمان به ارمغان آورد . اينك بايد اسلحه پرخروشي را كه برادرمان محمود در عصر " عاشورا بر زمين نهاد با عزمي راسخ و ايماني وافر بر گيريم و راهش را كه راه تشيع سرخ است ادامه دهيم تا زمين را براي حكومت مستضعفين از لوث وجودش پاك نمائيم. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود اخلاقي : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشگر 17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سر به آسمان بلند كرد و گفت :خدايا ،قطعنامه هم پذيرفته شد و جنگ هم رو به اتمام ؛ولي ما هنوز زنده مانده ايم !خدايا !بدنم ديگر جاي تر كش خوردن ندارد و از طرفي روي برگشت به شهر خود را ندارم .من چگونه به شهرم بر گردم و چگونه به چشمان پدران ، مادران ، همسران و فرزندان شهيد نگاه كنم .خدايا ماندن پس از جنگ
را بر من حرام گردان !!
اين سخنان را از زبان معلمي بي نام و نشان ،گمنام و بسيجي مخلصي بود كه پس از سالها حضور در جبهه به آرزويش نرسيده بود .
«محمود اخلاقي» در سال 1335 در شهر «سمنان» و در خانواده مذهبي كه سرشار از معنويت و عشق به ائمه اطهار عليهم السلام بود ،متولد شد .در كار كشاورزي به پدر و در كارهاي منزل به مادر كمك مي كرد .
بعد از اخذ ديپلم توانست در رشته طراحي ،در دانشگاه سمنان به مدرك فوق ديپلم دست يابد و با لطافت روحي خود در روستاي« چاشم» به شغل معلمي مشغول شود .
قبل از طلوع جاودانه خورشيدآزادي ،يعني از سال 1352 فغاليت سياسي خود را آغاز كرد .در سال 1356 فعاليتهاي او در دانشگاه دو چندان شد. براي اينكه از هجوم نيروهاي ساواك در امان بماند گاه از پشت بام وارد منزل مي شد و شبها در باغ پدري اش به سر مي برد .بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ،ضد انقلاب كردستان را پناهگاه خود كرده بود تا از آن نقطه انقلاب را تهديد كند.
« محمود »مشتاقانه به آن ديار شتافت تا در وادي عشق ،غرور آفرين باشد .او يك بسيجي بي نشان و گمنام بود .شجاعت ،تقوا و نظم زيبنده قامت دلاورش و نور اخلاص تجلي چهره با وقار و سر شار از طماونينه اش بود .مرد خدا بود و مهرباني در نگاهش موج مي زد .زندگي ساده اش چشمگير و قابل توجه بود .در سال 1359 همراه زندگي خود را يافت و به سنت رسول الله (ص)ارج نهاد و از اين ازدواج دو پسر
ويك دختر به يادگار مانده است .
در نگاهش عشق و ارادت به امام موج مي زد .در وصيت نامه اش از دوستان و آشنايان خواسته است تا فرمان امام (ره) را از دل و جان ارج نهند و گوش به فرمان او باشند .
سال 1366 به جمع دلاور مردان سپاه پيوست .ارتفاعات قلاويزان و مقر دهكده چنگول در مهران ،به اين فرمانده دلاور گردان موسي بن جعفر افتخار مي كرد و از نزديك شاهد رشادت هاي او بود .
به جهت مديريت و لياقت ،از فر ماندهي گردان تا فرماندهي تيپ را پشت سر گذاشت .او ازبرجسته ترين فرماندهان منطقه شلمچه بود و به عنوان يك الگو ،در دل رزمندگان لشگر 17 علي بن ابيطالب (عليه السلام )جا گرفته بود .
تعدادي از دانش آموزان حاج محمود در گردان او بودند .اين فرمانده دلاور علاوه بر امور فرماندهي در خط براي آنان كلاس درسي تشكيل داده بود .
اين عزيزان به وجود فرمانده و دبير رياضي خود افتخار مي كردند و خاطرات سبز حاج محمود برايشان به يادگار مانده است .كار كشتگي و استعداد او در امور نظامي سر آمد بود .او به پيكر هاي جا مانده شهيدان در معر كه جنگ اهميت زيادي مي داد و تا حد ممكن براي انتقال آنان به پشت خط تلاش مي كرد .در عمليات كربلاي 1 وقتي يكي از چشمهايش را خالصانه تقديم در گاه دوست كرد ؛ذكر «يا مهدي »بر لبانش جاري بود . هنوز بانگ «يا مهدي »گفتنش در گوش همرزمانش طنين انداز است و تداعي كننده آن لحظه هاي لبريز از عشق و ايثار .
در عمليات بدر به
راحتي با زخم گلوله در ناحيه پا كنار آمد اما حاضر به ترك منطقه نشد.در عمليات بستان نيز شاهد زخمي بود كه عاشقانه به جان خريد و كربلاي 5 از پيكر سوخته و ورم كرده حاجي خبر داد .او وقتي چهره غمگين اطرا فيان را مي بيند مي گويد :مرگ در راه خدا افتخار است ! اينها گواهي است بر ايثار و فداكاري او .از اين كه در جنگ شهيد نشده بود بسيار غمگين بود تا اين كه خدا سوز ناله هاي عاشقانه اش را پسنديد و فرصتي ديگر پيش آورد تا او نيز آسماني شود .
تاريخ 3/5/1367 بود كه منافقين كور دل از غرب كشور وارد مرزهاي اسلامي شده ،
ناجوانمردانه به جنگ با ملت ايران پرداختند .در تاريخ 7/5/1367 خدا!حاج محمود را فرا خواند تا او نيز در جوار فرشتگان زميني در لامكان ماوي گزيند ومزد سالها تلاش و مجاهدتش را بگيرد .
اواز در گيري هاي اوليه در كردستان كه از اولين روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 شروع شد تا پذيرش قطعنامه 598 و بر قراري آتش بس بين ايران و عراق در سال 1367 به صورت مستمر در جبهه هاي جنوب و غرب كشورحضور داشت .از سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و به عنوان معاون و بعد فرمانده گروهان در كامياران ،تكاب ،گيلانغرب و جاي جاي خاك مقدس ايران بزرگ حماسه هاي زيادي آفريد .
در سال 1364 به فرماندهي محور سوم لشگر 17 علي ابن ابي طالب (ع)منصوب شد و در سال 1367 قائم مقام فرماندهي اين لشكر شد .
او در طول حضورش در جبهه هاي
جنگ ،چندين بار مجروح شد كه اين مجروحيت ها 55/0 از توان جسمي او را گرفت .
شهيد اخلاقي با شركت در عمليات آزاد سازي بستان ،بدر ،كربلاي 5و...عملا درس شجاعت و آزادگي را به دانش آموزانش آموخت .
يكي از همرزمان شهيد اخلاقي در مورد خوابي كه او قبل از شهادتش ديده بود ،چنين نقل مي كند: نشسته بوديم كه حاج محمود گفت :خواب عجيبي ديدم .خواب ديدم منافقين حمله كرده بودند ،دارشتند ما را محاصره مي كردند ،تعداد رزمنده هاي ما هم خيلي كم بود .چند نفري بسيج شده بوديم كه نيرو جمع كنيم .نيرو هاي دشمن آنقدر نزديك شده بودند كه سينه ام به سينه شان مي خورد .اين آخرين اعزام من است. ،من اين دفعه شهيد
مي شوم .به او گفتيم :حاجي از اين حرفها نزن ،نيروها به فرمانده با تجربه اي مثل شما نياز دارند .آرام و مطمئن گفت :نه اين خواب صد در صد تعبير مي شود .
يكي ديگر از همرزمان و همراهان او در عمليات مرصاد شرح شهادت او را چنين نقل مي كند: نماز را خوانديم و راه افتاديم .حاج «محمود »وبرادران، خالصي ، ملاح و قنبري جلو نشسته بودند ،من وبرادران سيادت و سلامي هم عقب نشسته بوديم. عمليات مرصاد تمام شده بود و ما براي باز ديد از منطقه رفته بوديم .داشتيم خرابي هايي را كه منافقين به بار آورده بودند ،تماشا مي كرديم .
هنوز از شهر خيلي دور نشده بوديم گرم صحبت بوديم كه يك دفعه صداي انفجارشديدي بلند شد .يك گلوله آرپي جي خورده بود جلو تويوتا .ماشين با تكانهاي شديد جلو مي رفت و چرخهاي
جلو افتاد داخل يك گودال .
در همان لحظه اول خالصي ، مداح و قنبري شهيد شدند .حاجي خودش را از در سمت راننده بيرون كشيد .با اينكه به شدت از او خون مي رفت ،مي خواست منافقين را كه موشك زده بودند پيدا كند .هنوز چند قدمي از ماشين دور نشده بود كه صداي تير بار منافقين بلند شد .وقتي با لاي سرش رسيدم هنوز زنده بود ولي قبل از آنكه اورژانس برسد به آرزوي ديرينه خود رسيد .
به اين ترتيب «محمود اخلاقي» در چهارم مرداد ماه سال 1367 به شهادت رسيد .
او داراي برخي ويژه گي هاي روحي و شخصي بود كه برخي از آنها عبارت اند از :
1- ارادت به امام
به حضرت امام ارادتي وافر داشت .او در وصيت نامه آورده :
خدايا تو شاهد بودي كه فقط براي رضاي تو و دفاع از اسلام به جبهه رفته ام و از تمام دوستان و آشنايان مي خواهم گوش به فرمان امام امت باشند .
يكي از همرزمان او نقل مي كند :با قبول قطعنامه كه امام فرمود :من جام زهر نوشيدم ،حاج محمود ديگر آن حاج محمود قبلي نبود .گريه مي كرد و مي گفت :ما زنده باشيم و امام زهر بنوشد .
2- دلبستگي به جبهه :
اخلاقي با شروع در گيري هاي كردستان و جنگ تحميلي ،به طور مستمر در جبهه حضور داشت و در موقع مجروحيت ،تحمل دوري از جبهه را نداشت و در بسياري موارد بدون آنكه بهبودي كامل يابد ،به جبهه بر مي گشت .
همسر او در اين مورد نقل مي كند :
در عمليات كربلاي 4 محمود به شدت زخمي شده بود
.صورتش طوري سوخته بود كه به سختي مي شد او را شناخت. اميد نداشتيم زنده بماند .وقتي در اتاق ضد عفوني بستري بود ،مجبور بوديم براي اينكه زخمهايش چركي نشود ،هر روز حمامش كنيم و به بدنش پماد بزنيم .پزشكان گفته بودند اگرتحت مراقبت كامل باشد مشكل خاصي پيش نمي آيد .حد اقل شش ماه طول مي كشد تا حالش كاملا خوب شود. آن روزها محمود مرتب
مي گفت :اين دفعه مديون تو هستم ،تو مرا خوب كردي ،تو پرستار خوبي هستي . خلاصه بيشتر از چهل روز بيشتر نتوانست در بيمارستان دوام بياورد و بعد از چهل روز عازم جبهه شد .
3- تحمل سختي ها :
اخلاقي در برابر سختي ها و نا ملايمات و درد جسمي خود بسيار پر طاقت بود. مادر او نقل مي كند :محمود در عمليات بستان از ناحيه پا مجروح شد ،در عمليات كربلاي 5 بدنش سوخت ،در عمليات ديگر تركش بدنش را آبكش كرد اما آرزو به دلم ماند كه در اين همه سختي ها، شكايتي كند.
4- تيز بيني نظامي :
در اين مورد خاطرات متعددي از او نقل شده است كه تنها به يكي از آنها اشاره مي شود .يكي از همرزمان او نقل مي كند :خوب مي دانست شرايط خط چطور بايد باشد ،كجا بايد تامين شود ،كجا نيرو باشد، كجا نيرو نباشد .يادم مي آيد در عمليات فاو يكي دو خاكريز دست عراقي ها مانده بود .نيرو هاي عراقي پشت آن موضع گرفته بودند .حاج محمود با يك نگاه گفت :بايد اينجا را بگيريم .گفتم :حاجي الان نمي شود ،بچه ها خسته اند .حاجي گفت :اگر نجنبيم دشمن
ما را خيلي عقب مي برد .آنجا را كه گرفتيم تازه متوجه تيز بيني حاجي شديم .با به دست آوردن آن منطقه قدرت تحرك عراق به صفر رسيد .
5- احترام به پدر ومادر :
محمود نسبت به پدر و مادر خود انعطاف خاصي داشت .يكي از همرزمان او نقل مي كند :هر وقت كه براي مرخصي از جبهه بر مي گشت ،اولين جايي كه مي رفت ،خانه پدر و مادرش بود .براي پدر و مادرش خيلي احترام قائل بود .
با پدرش مثل رفيق ،صميمي بود .در همان چند روز مرخصي هم توي كارهاي كشاورزي به پدرش كمك مي كرد .صميميت پدر و پسر تا حدي بود كه پدر براي محمود درد دل مي كرد و مشكلاتش را براي او تعريف مي كرد .
6- احترام به رزمندگان جوان :
حاج محمود بسيجي هاي كم سن وسال را خيلي دوست داشت .برايشان احترام خاصي قائل بود .هميشه طوري رفتار مي كرد كه انگار مقام آنها خيلي بالاتر است .مي گفت :اين جوان ها پاكترين بندگان خدا هستند ،از اول سن تكليفشان جبهه بودند ،اينها خيلي بهتر از ما هستند .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم (ع)لشگر 31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد« ارادتي» ، در سال 1342 در شهرستان« اردبيل» متولد شد . تحصيلات خود را تا سوم راهنمايي در اردبيل ادامه داد وبه دليل كمك به خانواده در تامين مخارج زندگي از تحصيل باز ماند.
مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت خود كامه پهلوي در تمام كشور اوج گرفته بود واو با
مشاهده حقانيت رهبر اين مبارزات وانقلاب (حضرت امام خميني«ره») به صف مبارزين پيوست .او در اين راه از هيچ كوششي دريغ نكرد.
انقلاب كه پيروز شد او بهترين نهاد را براي خدمت به مردم وانقلاب ؛سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ديد و در سال 1359 به عضويت اين نهاد مردمي در آمد .
هنوز شادي وشعف برچيده شدن حكومت ظالمانه ي شاهنشاهي وبه وجود آمدن فضاي مناسب جهت سازندگي وآباداني كشور به دل مردم ايران ننشسته بود كه مزاحمت هاي دشمنان شروع شد.يكروز كودتا ،يكروز حمله ي هوايي به صحراي طبس،يكروز راه انداختن جنگ داخلي در 5 استان ايران و...
درنگ جايز نبود و «صمد» و آدمهايي از جنس او اهل درنگ نبودن. به جبهه رفت تا تجارب نابي را كه در مبارزه با يكي از نوكران آمريكا در ايران به دست آورده بود ،در مبارزه برعليه نوكر ديگر او يعني «صدام»به كار گيرد.
جنگ بر خلاف باور دشمنان مردم ايران در چند روز پايان نيافت و فرزندان اين آب وخاك با همه ي توان وقدرت پوشالي شان در برابر اراده ي آهنين ومقدس فرزندان ايران بزرگ ،نتوانستند كاري از پيش ببرند.
دوسال از جنگ گذشته بود و«صمد» قائم مقام فرمانده گردان شده بود ودر لشگر عاشورا مردانه در مقابل دشمنان مبارزه مي كرد.
شهادت آرزو هر مجاهد راه خداست و اونيز اين آرزو را داشت.در تاريخ 6/ 2/ 1361 در منطقه ي شلمچه در حالي كه پيشاپيش نيروهاي گردان در حال پيشروي به سمت دشمن بود ،بر اثر اصابت تير به شكمش به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
على محمد
اربابى به سال 1343 در بيدگل كاشان متولد شد و به واسطه فقر مادى، از طفوليت به كارهاى سخت بدنى مشغول بود و در كنار كار، به صورت شبانه به تحصيل پرداخت. با شروع جنگ تحميلى به جبهه شتافت و مدتى بين جبهه و كاشان در تردد بود. او هر چه در جبهه مى آموخت در كاشان به ديگران ياد مى داد و مدتى نيز مسئوليت پذيرش سپاه كاشان را عهده دار بود. وى از عمليات بدر به عنوان مسئول واحد آموزش نظامى لشكر 8 مشغول انجام وظيفه شد پس از آن به مسئوليت واحد بسيج لشكر منصوب گشت. وى چندين مرتبه در طول جنگ مجروح شد و هر بار مصمم تر از هميشه به جبهه بازمى گشت. در عمليات كربلاى 4 با مسئوليت رياست ستاد لشكر شركت نمود و از عهده مسئوليت اداره امور لشكر به خوبى برآمد. شهيد اربابى در عمليات كربلاى چهار به جهت نظارت دقيق بر عمليات، انتقال نيرو و امكانات، مسئوليت اسكله را پذيرفت و در نيمه شب 65/10/5 بر روى اسكله به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد الياس ارجمند : فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ 44 قمربني هاشم (ع)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دشت «پا گرد»در« لردگان» در سال 1339 شاهد تولد كودكي بود كه بعدها از بزرگترين فرماندهان يكي از تيپهاي عملياتي سپاه شد.
«الياس ارجمند» تا دوره ابتدايي را در زادگاهش حضور داشت و پس از اتمام اين دوره و به دليل نبودن مدرسه راهنمايي و دبيرستان به «اصفهان» رفت تا بتواند ادامه تحصيل دهد. اما دوري از خانواده و مشكلات زيادي كه در« اصفها»ن به آن برخورد، امكان ادامه تحصيل را
از او سلب كرد. او مجبور شد در سن نوجواني وارد بازار كار شود. ابتدا در شركت «هلي كوپتر سازي اصفهان »مشغول كار شد اما با شعله ور شدن خشم مردم از حكومت طاغوت و اوج گرفتن اعتراضات مردمي او هم كارش را رها كرد و عملا وارد مبارزه با رژيم شاه شد.
حضور در راهپيمايي ها، تحصن ها و درگيري با عوامل حكومت فاسد شاه از جمله كارهايي بود كه شهيد ارجمند انجام مي داد كه در اين راه توسط دژخيمان شاه دستگير و زنداني شد.
انقلاب كه پيروز شد مدتي به كارهاي متفرقه پرداخت و در سال 1359 به خدمت سربازي رفت. همين موقع بود كه او وارد جنگ شد.
غيرت و شجاعت الياس ريشه در اجدادش داشت، پدرش لهراسب، پدربزرگش حيدر و جدش اسماعيل، همه از خوشنامان و نام آشنايان دشت فلارد در شهرستان لردگان بودند.مردان مردي كه مانند قله هاي سربه فلك كشيده زاگرس استوار و محكم؛ مانند درختان هميشه سبز سرو پايدار و در مردانگي و شجاعت شهره عام و خاص.
مادرش معصومه خانم از عشاير استان كهكيلويه و بويراحمد، او روزهاي كودكي الياس را به ياد دارد. بازيگوشي هايش را و ... اما يك چيز را بيشترو زلال تر به ياد مي آورد. انگار دوباره همان اتفاق افتاده است. لهراسب از كوه برگشته و مشغول كباب كردن بزكوهي است.
معصومه ، تا هر جا كه بوي اين كباب مي ره، كباب هم بايد بره و الياس كه با چابكي مي جهد جلو و آماده تا كبابها را به خانه همسايه ها ببرد.
در دوران خدمت وظيفه در ارتش كلاس هاي عقيدتي را داير كرد و نماز جماعت را رونق بخشيد. او سرباز بود
ولي سربازان ديگر بيشتر از يك نيروي كادر ازش حرف شنوي داشتند. سربازان ديپلمه را تشويق مي كرد كه به ديگران قرآن خواندن، ياد دهند و حقوق ناچيزي را كه مي گرفت. كتاب و جزوه مي خريد تا سطح معلومات ديگر سربازان را بالاتر ببرد. مزاحمت هاي ضدانقلاب بر عليه مردم كرد، ارتش را به آن داشت كه وارد عمل شود و شر آنها را از سر مردم ستمديده و مظلوم اين ديار بر دارد. يگاني كه وارد نبرد با ضدانقلاب شده بود، همان يگاني بود كه شهيد ارجمند در آن حضور داشت. در اين ميان اما افرادي هم بودند كه با تاثيرپذيري از وسوسه هاي بني صدر و همفكران او عزم جدي براي دفاع از مردم نداشتند و يا كار شكني مي كردند.
اما ارجمند كسي نبود كه اين چيزها سدي در راه او باشد. جنگ با ضد انقلاب شروع شد و اولين تجربه نبرد الياس در روستاي ني در كردستان رقم خورد. نيروهاي ضدانقلاب در همان ساعت اول درگيري تا رومار شدند و به سوي كوه ها فرار كردند.
ارجمند آخرين سربازي بود كه دست از تعقيب ضدانقلاب برداشت و با اصرار دوستانش از تعقيب دشمن منصرف شد و پيش نيروهاي ديگر برگشت. در راه برگشت بود كه پايش بر اثر اصابت تركش گلوله دشمن مجروح شد. پايش از دو جا شكسته بود و پزشكان پس از معاينه و گچ گرفتن پايش او را دو ماه به مرخصي فرستاند. الياس اما كسي نبود كه طاقت بياورد دو ماه از جبهه دور باشد سه هفته بود كه در خانه بود، اما حوصله اش سر رفت و با بريدن گچ پايش راهي منطقه شد. اما آنجا
نتوانست دوام بياورد و با تشخيص پزشكان دوباره به خانه آمد. از قله هاي دالانه در كردستان ايران، شهرهاي طويله، بياره، سيدصادق، حلبچه و ... پيدا بودند و به راحتي مي شد اين شهرها را با آتش خمپاره و توپ ويران كرد. اما چون مردم هنوز اين شهرها را ترك نكرده بودند اما خميني اجازه نمي داد گلوله اي به سوي اين شهرها شليك شود. غروب بود كه خودرو چشمك زن پليس در شهر سيدصادق، توجه الياس را جلب كرد. با خودش گفت، هر جا اين خودرو بايستد، بايد همان جا پاسگاه پليس باشد. وقتي خودرو ايستاد او گراي آن نقطه را به فرمانده توپخانه داد تا آنجا را بزنند، اما فرمانده توپخانه مخالفت كرد و گفت: مطمئن نيستم كه آنجا پاسگاه باشد. الياس اما دست بردار نبود با اصرار زياد موفق شد موافقت فرماندهان را جلب كند و براي شناسايي دقيق جبهه دشمن وارد خاك عراق شود. يكروز، دو روز، سه روز از رفتن الياس گذشته بود اما خبري از او نبود و اين براي فرماندهان و به خصوص دوستان الياس خيلي نگران كننده بود.
روز چهارم بود كه چند تعداد از دوستانش متوجه شدند يك نفر از پايين قله به طرف آنها حركت مي كند. با نزديك شدن او آنها آماده شليك شدند. نزديكتر كه شد ايست دادند كه بعد از آن اگر دشمن بود، شليك كنند، اما او گفت، قنبري نزن . منم ارجمند او با تعدادي نقشه و با لباس كردي برگشته بود.
هر چه اصرار كردند كه چند شبانه روز كجا بودي، چطوري به جبهه دشمن نفوذكردي و چطور اين نقشه ها را بدست آوردي، چيزي نگفت. و اين
آغازي بود بر نفوذهاي بي شمار ارجمند به جبهه دشمن و به دست آوردن اطلاعات. در آغاز تاريكي شب در منطقه ي طلائيه از مناطق كناري هورالعظيم ؛الياس رو به سنگرهاي دشمن به راه افتاد. دعاي همرزمان بدرقه ي راهش بود. هيچ پيدا نبود الياس به طرف چه سرنوشتي گام بر مي دارد. مدعي دروغين نبود. از خطر هم استقبال مي كرد. در تاريكي شب از ديد يارانش پنهان شد.
آن شب سپري شد. روز بعد از آن نيز به پايان آمد و از الياس خبري به دست نيامد. از نيمه هاي شب بعد سنگرهاي كمين خودي به شدت منطقه را زير نظر داشتند و انتظار الياس را مي كشيدند. الياس براي يك شبانه روز جيره ي جنگي برداشته بود و اكنون ديگر آب و غذايي نداشت. پس از سحرگاه بود كه سنگرهاي كمين خودي اشباحي در حال حركت ديدند و آماده ي عكس العمل شدند. دو شبح نزديك و نزديك تر آمدند. دل بچه ها سنگر كمين مي تپيد. علامت مخصوص الياس را مشاهده كردند اما دو نفر بودنشان باور كردني نبود. الياس با يكي از درجه داران عراقي پيش مي آمد و با اشارات دست و سرانجام گفتن كلمه ي رمز وارد سنگرهاي كمين خودي شد و اسير همراه خود را به پشت سنگرهاي كمين انتقال داد. دوستانش منتظر توضيحات الياس بودند اما الياس از گرسنگي و تشنگي و خستگي ناي توضيح دادن نداشت. پس از ساعتي استراحت در جمع دوستانش چنين گفت:
«وقتي از اينجا رفتم از همان سرشب تا صبح راه رفتم. خستگي امانم را برديده بود. مي خواستم برگردم اما نمي شد، چرا كه هنوز كاري از پيش نبرده بودم و در روشنايي نيز ديده مي شدم. معابر و امكانات دشمن را
تا حدي شناسايي كرده بودم اما هنوز يك چيز كم بود و آن اطلاعات دقيق از وضعيت و توان دشمن بود. براي كسب اين اطلاعات لازم بود چند روزي در جبهه ي دشمن بمانم اما فرصت نبود. به علاوه هيچ جاي مخفي شدن در آن منطقه وجود نداشت. يك زمين صاف با خاكريزهاي كوتاه. خلاصه داشتم كم كم به طرف خاكريزهاي خودمان حركت مي كردم. تخته سنگي آن نزديكي بود كه توجهم را جلب كرد. رفتم طرفش كمي استراحت كردم. در همين حين يك ستون از نيروهاي اطلاعات دشمن را ديدم كه به طرف تخته سنگ در حال حركت بودند. ضربان قلبم زياد شد اما ترس نداشتم، چون كه خدا با ما بود. ستون دوازده نفري دشمن به محل اختفاي من رسيد و بدون توقف به سمت خطوط پدافندي ما حركت كرد. تاريكي خوبي حكمفرما شده بود. از فرصت به دست آمده خدا را شكر كردم و از او استمداد طلبيدم. آخرين نفر از ستون عراقي ها كه رد مي شد، پريدم دهانش را گرفتم و كشيدمش پشت سنگ. ستون دور شد و اميدوارتر شدم. با يك ضربه عراقي را بيهوش كردم. حالا بايد تا خط مقدم خودمان او را پيش مي آوردم. با احتياط شروع كردم به حركت. دو سه ساعتي عراقي را بر دوش كشيدم تا اين كه به هوش آمد و خودش شروع به راه رفتن كرد. ديگر نگراني ام تمام شده بود. زيرا به سنگر نيروهاي خودي نزديك شده بود. با علامت مخصوص خودم نيروهاي كمين را خبر كردم و عراقي را به پشت خاكريز انتقال داديم».
سه روز بعد در تاريخ 3/12/62 نبرد خيبر آغاز شد. الياس در اين
نبرد گرداني از نيروهاي تيپ 44 قمربني هاشم (ع)را تا رسيدن به دجله همراهي كرد. دشمن كه حمله در هور را باور نمي كرد و با نيروهاي اندكي از مناطق هورالعظيم دفاع مي كرد به سرعت در هم كوبيده شد. شكست مفتضحانه ي آنها سبب روي آوردن به سلاح شيميايي شد و در نبرد خيبر عراق براي نخستين بار در حد گسترده از سلاح هاي شيميايي استفاده كرد. اما نتوانست جزاير مجنون را پس بگيرد. الياس در اين نبرد پي برد كه آنچه سبب پيروزي است اطلاعات كافي و تصميم گيري بر اساس اطلاعات است. هرگز از تهاجم شيميايي دشمن نهراسيد.
دو هفته پس از عمليات خيبر در حالي كه دفاع از جزاير مجنون تثبيت شده بود، الياس با خوشحالي در جمع همرزمانش غزلي را كه اما خميني براي رزمندگان نبرد خيبر سروده بود، خواند. آن كه دل بگسلد از هر دو جهان درويش است
آن كه بگذشت زپيدا ونهان درويش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
آن كه دوري كند از اين و از آن درويش است
نيست درويش آن كه دارد كُلَه درويشي
ناديده كلاه و سرجان درويش است
حلقه ي ذكر مياراي كه ذاكر يار است
آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است
هر كه در جمع كسان دعوي درويشي كرد
به حقيقت نه كه با ورد زبان درويش است
صوفيي كو به هواي دل خود شد درويش
بنده ي همت خويش است چه سان درويش است در سال 1362 ازدواج مي كند. خانم «طلعت اكبري» از يك خانواده مذهبي و متدين با علم به اينكه تا روزي كه جنگ هست ،ارجمند نيز در جبهه حضور خواهد داشت، قبول مي كند به همسري او درآيد .ثمره ي
اين ازدواج مبارك فرزندي است كه نامش را محمد گذاشتند . شهيد ارجمند با برخورداري از فضايل اخلاقي الگويي از شجاعت، ايثار و پاسداري بود. او كسي بود كه به گفته دوستان و همرزمانش ترس در وجودش راه نداشت و عاشق واقعي اسلام بود. هنوز هم وقتي يادي از شهيد ارجمند مي شود، همرزمان و دوستانش ياد ابر مردي مي افتند كه رفتار و گفتارش درس شجاعت، ايمان و گذشت بود. عشق به شهادت و ديدار خدا مانند مولايش علي(ع) هميشه تكيه كلامش بود.
حوادث جنگ نشان از بروز يك حادثه مهم داشت. جلسات، شناسايي ها و ...قديمي هاي جنگ متوجه بودند كه اتفاق مهمي در حال شكل گيري است. و مردان بزرگي بايد مي بودند تا اين اتفاق مهم و پيروزي درخشان را رقم زنند.
كار واحد اطلاعات و عمليات قبل از شروع هر عملياتي نفوذ به جبهه دشمن و شناسايي است تا با اطلاعاتي كه در اختيار فرماندهان عالي رتبه جنگ قرار مي دهد. امكان طرح ريزي و انجام حمله فراهم شود. الياس ارجمند كه فرمانده اين واحد در تيپ 44قمر بني هاشم(ع) بود، در كار شناسايي عمليات والفجر 8 ، يكي از موفقترين عمليات ايران ، نقش به سزا و انكار ناپذيري داشت. او كه به موفقيت و پيروزي اين عمليات ايمان داشت، قبل از شروع حمله به نيروهاي عمل كننده گفت: مطمئن باشيد اگر زنده بودم مركز فرماندهي دشمن را هنوز تصرف نكرده ائيد، به شما ملحق خواهم شد. وعده من و شما وقت اذان صبح كنار مقر فرماندهي عراق.
و درست هنگام اذان صبح بود كه خودش را به نيروهاي خط شكن رساند.
بندراستراتژيك
فاو سقوط كرده بود. صدام، فرماندهان عراقي و مستشاران اروپايي و غربي حيران از اين عمليات و چگونگي گذر از رودخانه خروشان اروند، دست به انجام ضد حمله هاي كور زدند. و با گلوله باران ميليمتري منطقه تلاش مي كردند، بندر فاو را از چنگ رزمندگان اسلام خارج كنند. در چنين شرايطي شهيد ارجمند سوار بر موتورسيكلت به هدايت و كمك رزمندگان مي شتافت. در حاليكه بر اساس شرح وظايف، كار او شناسايي منطقه بود كه قبلاً انجام داده و از نظر قانوني او الان بايد به استراحت بپردازد. در غروب23 بهمن 1364 ضد حملات دشمن سنگين و طاقت فرساست و شهيد ارجمند براي مقابله با تعداد زيادي از تانكهاي عراقي كه در صدد نفوذ به جبهه خودي هستند با آرپي چي هفت به نبرد با تانكهاي دشمن مي رود و چند دستگاه تانك دشمن را از كار مي اندازد كه در اين حين از ناحيه سر مجروح مي شود و از شدت مجروحيت بر زمين مي افتد.
گروه امدادي با تلاش او را به پشت جبهه مي رسانند اما در اين حال او به آرزوي ديرينه خود مي رسد و شهيد مي شود. منابع زندگينامه :منبع:"بلو ط هاي دور دست"،نوشته ي ،حسن رضايي خير آبادي،نشر شاهد-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مسعود ارشادي : فرمانده گروهان فياض از گردان الحديد تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دوازدهم ارديبهشت ماه سال 341 در خانواده اي متوسط و مذهبي در شهرستان فريمان پا به عرصه ي وجود گذاشت. پدرش كارمند كارخانه قند فريمان بود. بيش از چهار بهار از عمرش نگذشته بود كه همراه خانواده به شهر مقدس مشهد
عزيمت كردند. وي پس از گذراندن دوران ابتدايي، در دبستان استاد شهريار و اتمام تحصيلات راهنمايي در مدرسه پارت سابق، براي ادامه تحصيل به دبيرستان دكتر شريعتي رفت. سومين سال تحصيل او در دبيرستان همزمان بود با اوج گيري نهضت انقلاب اسلامي. در راه اندازي برخي اعتصابات، تظاهرات و پخش اعلاميه در مدرسه نقش مهمي داشت.
از صفات پسنديده مسعود ، روح عبادي او بود، كه باعث مي شد تا با صداقت به راز و نياز شبانه بپردازد. حتي الامكان دوشنبه ها و پنج شنبه ها و گاهي تمام ماه را روزه مي گرفت. همواره با وضو بود و در جلسات قرآن شركت مي كرد. علاقه ي خاصي به امامان معصوم (ع) ( به ويژه امام حسين (ع) ) داشت و روزانه زيارت عاشورا و مناجات هاي صحيفه سجاديه را تلاوت مي كرد.
به مطالعه ي كتب به ويژه آثار شهيد مطهري، شهيد دستغيب و شهيد بهشتي بسيار علاقه داشت. كتابخانه اي در منزل تشكيل داده بود، كه دوستان و جوانان محل، از كتاب هاي آن استفاده مي كردند، كه جهاد سازندگي پس از مدتي با اطلاع از موضوع، مجموعه اي از كتاب به او هديه كرد، تا كتابخانه اش غني تر شود.
در سال 1359 پس از اخذ ديپلم در رشته ي رياضي _ فيزيك، در بسيج مسجد محل (پنج تن آل عبا(ع)) ثبت نام كرد و به فعاليت در مراكز اسلامي به خصوص «انجمن اسلامي راه شهيد» پرداخت و در آن جا مسئوليت تبليغات و كارهاي فرهنگي شهدا را بر عهده گرفت. از جمله كساني بود كه براي شكستن محاصره سوسنگرد به آن
ديار شتافت. چندين بار هم از طريق جهاد سازندگي به صورت افتخاري به كمك كشاورزان روستايي، براي درو گندم رفت.
در پاييز 1360 عضو رسمي سپاه شد و در و احد برنامه ريزي و نظارت مشغول شد. شركت در جلسات سخنراني و تماس با افراد آگاه و مطالعات مداوم در تقويت روحيه اي ايشان تاثير به سزايي داشت. به گونه اي كه باعث شد در مدتي اندك سمت هاي مختلفي به ايشان واگذار شود، از جمله: مسئوليت آماد لشكر 5 نصر در تاريخ 27/10/1361 تا 28/1/1362، مسئول هماهنگي واحدهاي لشكر 5 نصر در تاريخ 16/11/1362، معاونت فرماندهي گردان الحديد در تاريخ 7/7/1363، مديريت داخلي تيپ 21 امام رضا (ع) در تاريخ 24/1/1365 و در نهايت فرماندهي گروهان فياض، از گردان الحديد تيپ 21 امام رضا (ع).
علاوه بر موارد مذكور حضور وي در عمليات هاي مختلف از جمله: والفجرهاي 1،2، 3،4، رمضان، خيبر و ميمك نيز بسيار چشمگير بود. او ضمن حضور در سنگر جبهه، خود را براي حضور در سنگر علم و دانش نيز آماده مي ساخت و سرانجام در سال 1363 پس از موفقيت در كنكور سراسري در رشته ي مهندسي عمران دانشگاه فردوسي مشهد به تحصيل مشغول شد. تعطيلات تابستان 1364 را در جبهه گذراند و پس از آن به دانشگاه بازگشت. او رفتن به جبهه را وظيفه خود مي دانست و اين مطلب را در يكي از نامه هايش اين گونه بيان مي كند:
« اين احساس وظيفه به دنبال يك اشاره و يك جمله حضرت امام به وجود آمد و آن اين كه ( تا رفع نياز، رفتن به جبهه ها
از اهم واجبات است ) اين جمله، تكليف را بر هر مسلماني روشن مي كند كه در آن عمل به وظيفه مطرح است، نه مقام و موقعيت ...
علاوه بر روحيه ي عبادي _ مذهبي، حسن خلق و خوش قلبي از ديگر خصايص بارز آن بزرگوار بود. طوري كه مادرش او را «مونس تنهايي» خود مي خواند.
به خانه كه برمي گشت، همراه با دوستان خود به سركشي از مجروحين و خانواده هاي شهدا مي پرداخت و نامه هاي رزمندگان را به بستگان آن ها مي رساند. در يكي از نامه هاي خود چنين نوشته است: «اگر در سنگر جنوب و غرب نيستيد، مي توانيد به سراغ كساني برويد كه از سنگر با بدني مجروح بازگشته اند و يا حداقل آنان كه اكنون در زاغه هاي جنوب در كلبه هاي خويش نشسته اند و با عزمي آهنين و با سلاح الله اكبر به جنگ كفر مي روند.
شهيد ارشادي، فردي مومن و معتقد بود و در هر امري و هر مكاني جزو فعال ترين افراد بود و از اين جهت الگويي براي همرزمانش به شمار مي رفت. صبر، استقامت و خويشتن داري او در مقابل مشكلات زبانزد بود. پيوسته خواهرانش را به كسب علم و معرفت تشويق و ترغيب مي كرد و مي گفت: «توجه داشته باش، كه براي مدرك كار نكني يا به مدرك كسي اعتماد نكني. زيرا آن چه عامل سنجش اعمال نزد خداست، تقواست، نه علم بشري بدون معرفت الهي».
همچنين در وصيت نامه اش به آن ها اين گونه توصيه كرده است:
«خواهران عزيزم، زندگي زنان اسلام، حضرت خديجه (س)، حضرت فاطمه
(س) و حضرت زينب (س) را سرمشق خود قرار دهيد و به خود بباليد كه در جهان پيرو مكتب اسوه هايي چون فاطمه (س) هستيد. زينب وار رسالت خويش را به پايان برسانيد كه بتوانيد در نزد پروردگار خويش سربلند و سرافراز باشيد.»
علاقه وافر او به تحصيل نيز نتوانست مانع رفتن او به جبهه شود، چرا كه او جبهه را نيز به نوعي دانشگاه مي دانست و عقيده داشت: «حتي اگر جنگ تمام شود كارها تمام نشده است. ما بايد برويم و خرابي ها را آباد كنيم.»
سرانجام نيز بعد از 2 سال دانشگاه را رها كرد و همراه با گروهي ديگر از دانشجويان به سوي جبهه ي شتافت. اين بار كارهاي دفتري جبهه، روح عظيمش را سيراب نمي كرد و بنابه درخواست خودش به يكي از يگان هاي رزمي منتقل و در حالي كه فرماندهي گروهان شهيد فياض از گردان الحديد تيپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت، به ستيز با دشمنان حق و حقيقت شتافت و در نيمروز 23/2/1365 در جزيره ي مجنون بر اثر اصابت تركش به چشم ها و قلبش به شهادت رسيد. پيكر پاكش طبق وصيت خودش در گلزار شهداي بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد.
شهيد در يكي از نامه هايش مي گويد:
«اگر نبود خيل جانبازاني كه شب و روز براي شهادت لحظه شماري مي كنند، اگر نبود جسم چاك چاك عزيزان ما از آتش كينه ي دشمن، اگر نبود سرهاي بريده ي جگر گوشه هاي ما از تيغ ستم سياهكاران و بد انديشان، اگر نبود جسم پاك شهيدي، كه گلوله خصم كافر از او
كوچك ترين اثري هم به جاي نگذاشته و اگر نبود فرياد رسا و استوار برادران اسير كه در چنگال رژيم بعث عراق، دنيا را از رشادت و پاي مردي خود به تحير وا داشته اند، هرگز قامت جمهوري اسلامي ايران در جهان چنين برافراشته نمي شد و شعله قيام اسلامي در بين ملت هاي محروم چنين فراگير نمي گشت.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده طرح و عمليات تيپ18 جواد الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) "محمد رضا ارفعي” در فروردين ماه سال 1342 در “مشهد” متولد شد. مادرش مي گويد: تولد او مقارن با سال روز تولد حضرت رضا (ع) بود. پزشكي كه عمل زايمان را انجام مي داد، نوزاد را با جعبه ي شيريني نزد من آورد و گفت: فرزنت نامش را با خود آورده است او را "محمد رضا" بناميد.
شهيد قبل از دبستان به مكتب رفت و قرآن را فرا گرفت. چهار ساله بود كه خواهرش ازدواج كرد و ساكن تهران شد و محمد رضا هم به همراه خانواده به تهران مهاجرت كرد. از سن شش سالگي در منطقه نازي آباد تهران به مدرسه رفت.
در سال دوم راهنمايي به دليل اين كه محيط "تهران" برايش خوشايند نبود از والدينش خواست او را به "مشهد" نزد پدر بزرگش بفرستند تا با آنها زندگي كند و تحصيلات خود را در "مشهد" ادامه دهد. او ضمن تحصيل در ايام تعطيل به شيشه بري و مكانيكي نيز مشغول بود. وي پس از اتمام دوره راهنمايي، در دبيرستان حاج تقي آقا بزرگ به تحصيل ادامه داد.
دوران تحصيل
اودر دبيرستان همزمان بود با مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ديكتاتوري پهلوي،او كه شاهد فساد ،بي بندو باري وظلم حكومت بود به صف مبارزين پيوست وتا پيروزي انقلاب لحظه اي از پاي ننشست.
با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 او به جبهه رفت وتا دوم فروردين 1364كه در بيمارستان امام خميني تبريزوبر اثر جراحت هاي ناشي از مجروحيت به شهادت رسيد، حضوري تاثير گذار در جنگ داشت.
روز 12 فروردين 1364 پس از تشييع، پيكر پاكش در بهشت رضا (ع) در مشهددفن شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجتبي استكي : نماينده مردم شهركرد در مجلس شوراي اسلامي تاريخ خونبار تشيح همواره خط سرخ شهادت را مسير رهروان حضرت سيد الشهدا عليه السلام و قرب لقاي حق نشان داده است. شهيد «مجتبي استكي» در اول فروردين ماه 1334 در يكي از خانواده هاي مذهبي «شهر كرد »به دنيا آمد.او تحت تربيت پدري مومن و مادري فداكار رشد نمود و با آشنايي كامل به قرآن و احكام اسلامي در آن دوره اي كه توسل به حبل المتين جرم بود، به تحصيل ادامه داد تا در سال 1352 به اخذ ديپلم نايل گرديد .اومدتي بعد در انستيتوي تكنولوژي اهواز فوق ديپلمش را گرفت و در اواخر سال 1355 به خدمت سربازي رفت. در سال 1357 در جريان انقلاب به فرمان امام امت از خدمت نظام وظيفه سر باز زد و به شهركرد آمد و در كنار برادر شهيدش «رحمان استكي»(كه درحادثه هفتم تير دركنار 72تن از شهداي انقلاب اسلامي وهمرا ه شهيد«بهشتي» به شهادت
رسيد) به ايجاد جلسات و تشكيلات مذهبي در همگاني با جريان عظيم انقلاب پرداخت . منزلشان مركزي براي تجمع برادران در برنامه ريزي و سرو سامان دادن به تشكل هاي ضد رژيم شاه پرداخت.
با قوام جمهوري اسلامي شبانه روز در خدمت انقلاب قرار گرفت. از اوايل انقلاب در تشكيل كميته انقلاب اسلامي نقشي فعال داشت. پس از مدتي تلاش در اين جهت با اصرار برادران همراهش مسئوليت شهرداري هفشجان را پذيرفت و پس از سرو سامان دادن به كار هاي آن به دادگاه انقلاب شهركردرفت و در تحكيم پايه هاي اين نهاد انقلابي در استان نقش ارزنده اي ايفانمود.
با علاقه و ايمان وافري كه چون برادرش به آموزش و پرورش داشت؛مدتي را به خدمت درآموزش و پرورش شهرستان فارسان پرداخت. بعد از شهادت برادر ارجمند ش «رحمان» ،در ميعاد گاه عاشقان الله، سر چشمه خونين تهران كه نمايندگي مردم «شهركرد»در مجلس شوراي اسلامي را به عهده داشت؛ از طرف حزب جمهوري اسلامي د«ر شهركرد» كانديد گرديد و با قاطعيت آراي مردم كه در استان بي سابقه بود به نمايندگي مردم شهركرد و حومه در مجلس شوراي اسلامي انتخاب شد .اوسخت مي كوشيد راه برادر شهيد خود را در سنگر مجلس و نمايندگي مردم محروم شهرستان شهركردبه نحواحسن ادامه دهد. برد باري و متانت مجتني هنگام تشيع جنازه برادرش و سخنراني وي در تدفين پيكر پاك برادرش همه رابه اعجاب و شگفتي وا داشت .رفتاروگفتاراو نشاني از شهادت به همراه و استواري چون كوهش را گواهي مي داد. خدمات ارزنده اش در پذيرش مسئوليت هاي مختلف و فعاليت شبانه روزي ،نشان مي داد كه عاشق كار
وتلاش در جهت حاكميت خط امام (ره)در نظام جمهوري اسلامي بود . اوبه كار وخدمت گذاري به مردم عشق مي ورزيد وحمايت از خط امام را فريضه واجب مي دانست. در اين رابطه تلاش بسيار موثر او رادر شوراي مر كزي حزب جمهوري اسلامي در شهركرد؛ همچون برادرش كه همواره،راه گشايي بود به خوبي احساس مي شد. او معلمي دلسوز و فداكاربود كه تمام وجودش را وقف خدمت به آموزش و پرورش مي نمود و در راه خدا و براي خدا خالصانه و بي ادعا به كار مي پرداخت .
آراي قاطع مردم منطقه و استقبال پر شور از نامزدي و نمايندگي ايشان دليل روشني بر علاقه و اعتقاد مردم به اين جوان از خود گذشته و متدين بوده است.آري برادرمان مجتبي استكي هم ،راه برادرش رحمن استكي را پيمود و در كنار يكي از برادران هم خط و همراهش شهيد امامقلي جعفرزاده فرماندار مكتبي و مبارز شهركرد، بدست جنايتكاران منافق وابسته به استكبار جهاني در مشهد مقدس فرياد خرو شنده امامش را لبيك گفت و به شرف شهادت نائل آمد .اين قرباني اسماعيل گونه مانند تمام سربازان امام (ره) بابدن خونين به ديدار حق شتافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمدرضا اسحاق زاده : فرمانده گردان حضرت معصومه(س)لشكر17علي ابن ابيطالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اول تيرماه سال 1342 ( مصادف با روز عيد سعيد غدير ) در روستاي قلعه ئي از توابع شهرستان تربت حيدريه چشم به جهان گشود.
مادرش مي گويد: «قبل از او پسر ديگري به نام رضا داشتيم كه فوت كرد. نام اين
پسر را به نام امام رضا (ع)، محمد رضا گذاشتيم. و در 2 سالگي گوسفندي براي او عقيقه كرديم.»
او در خانه، مايه خير و بركت بود. به مكتب خانه رفت و قرآن را ياد گرفت. بسيار فعال و پر جنب و جوش بود، خستگي را احساس نمي كرد. چون در خانواده اي مذهبي بزرگ شده بود، در خردسالي علاقه خاصي به مسجد داشت. با وجود سن كم، مكبر بود و بعدها موذن شد. تحصيلات ابتدايي را بين سال هاي 1350 تا 1357 در مدرسه ابتدايي قلعه ئي به پايان رساند.
پدر شهيد مي گويد: «روزي گفت: پدر!، ما يك معلم داريم كه ما را منحرف مي كند. حرف هاي ناشايست مي گويد. گفتم: به معلم هاي ديگر بگو اين معلم را بيرون كنند. بعد با كمك چند تن از دانش آموزان آن معلم را از مدرسه بيرون كردند.»
پس از گذراندن دوره راهنمايي در مدرسه شهيد ناصري، تنها توانست يك سال از دوره متوسطه را در دبيرستان شهيد صابريان به اتمام برساند. قبل از انقلاب رساله امام را براي جوانان و مردم مي خواند. او در اين دوران متصدي و باني كتابخانه ولي عصر( اولين كتابخانه ي روستا ) بود و كتاب هاي نويسندگان را با همكاري آقاي حسيني تهيه مي كرد.
همزمان با اوج گيري مبارزات مردم عليه رژيم منحوس پهلوي، محمدرضا علاوه بر تحصيل، در كنار مردم براي سرنگوني رژيم طاغوت فعاليت مي كرد. او از اولين كساني بود كه در روستاي خود، با صداي (الله اكبر) و دادن شعار اقدام به جمع آوري جوانان و نوجوانان نمود. در راهپيمايي ها با جوانان
شركت مي كرد و حتي در كنار جاده به راننده ماشين ها مي گفت، بگوييد: «مرگ بر شاه»
در عبادت، توفيق الهي داشت. دعايش مخلصانه و مناجاتش عاشقانه بود. در مراسم مذهبي حضور مي يافت. اوقات فراغت را با تلاوت قرآن سپري مي كرد و تا حد امكان روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه مي گرفت.
برادرش مي گويد: «در فصل بهار يك شب براي آبياري زمين رفته بوديم. مدتي مشغول كار بوديم كه متوجه شديم شهيد در كنار ما نيست. در جستجوي او بوديم، ناگهان ديدم او مشغول نماز شب و راز و نياز است.» او به نماز شب بسيار مقيد بود. هر وقت براي نماز شب بيدار مي شد چراغ را روشن نمي كرد تا بقيه ي خانواده از خواب بيدار نشوند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1359، عضو سپاه پاسداران شهرستان قم گرديد. شش ماه در قم، به عنوان بسيجي بود و بعد از آن عضو رسمي سپاه شد.
مدتي بعد با خانم عشرت ايل بيگي ازدواج كرد كه ثمره ي 4 سال زندگي مشترك آن ها تنها يك دختر به نام زينب است، كه در 26 دري ماه سال 1362 متولد شد. شهيد خوشحال بود كه نام دخترش را به نام قهرمان كربلا «زينب» گذاشته است.
همسرش مي گويد: «شرط او براي ازدواج اين بود كه گفت: من پاسدار هستم و ممكن است حتي يك ساعت هم نتوانم نزد شما باشم. و چون من از خانواده مذهبي بودم شرط او را قبول كردم.»
اعتقاد محمد رضا به گونه اي بود كه به همسرش تاكيد مي كرد بدون وضو به
فرزندش شير ندهد. همسر ايشان مي گويد: «به مدت يك ساعت نماز شب مي خواند. طوري عمل مي كرد كه كسي متوجه نشود. حتي من از خواب بيدار نشوم. يك شب كه او براي نماز شب بيدار شده بود، صدايي بلند شد كه من با شنيدن صدا از خواب بيدار شدم و به دنبال او دويدم كه او را بيدار كنم. اما او از پشت پرده بيرون آمد و من تعجب كردم. به من گفت: حالا كه متوجه شدي مي تواني وضو بگيري و نماز شب بخواني. بعد از اين هيچ گاه تو را بيدار نمي كنم، اگر مايل بودي خودت بيدار شو.»
با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي حق عليه باطل رفت. رفتن به جبهه را وظيفه شرعي خود مي دانست، چون دستور امام بود و مي گفت: «ان شاءالله در جنگ پيروز مي شويم.»
او در جبهه عهده دار مسئوليت هاي مختلفي از جمله: فرمانده گروهان، مسئول انتظامات، مسئول پاسگاه و مسئول ستاد مقاومت شهري بود. در لشكر علي ابن ابيطالب (ع) فرمانده گردان حضرت معصومه (س) بود. همچنين عضو اداره اطلاعات بود و فعاليت تبليغاتي نيز مي كرد. وقتي از شهيد سوال مي شد: «چرا جلوي دوربين نمي آيي؟» مي گفت: «اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه مي روم براي رضاي خدا.»
او گرايش خاصي به افكار شهيد مطهري داشت و كتاب هاي آيت الله مكارم و آقاي سبحاني را مطالعه مي كرد.
همسر شهيد از آخرين ديدارش مي گويد: «هر موقع كه او به جبهه مي رفت، دختر كوچكم گريه مي كرد. آخرين مرتبه كه به جبهه
رفت و خداحافظي كرد، صورت دخترش را بوسيد. هنوز فرصت بود كمي بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو. شهيد اشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچه احساس مسئوليت مي كند و تو ناراحتي. به او گفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه آمدي و هيچ وقت در منزل نيستي. كمي حالا بنشين، ان شاءالله جنگ به سلامتي تمام مي شود. وقتي از در خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصي برگشت و نگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا صوررتت را برگردان گفت: چرا؟ گفتم: ديگر برنمي گردي. گفت: بادمجان بم آفت ندارد.»
محمدرضا اسحاق زاده در تاريخ 3/12/1364 در منطقه ي عملياتي والفجر 8 در بندرفاو عراق درحاليكه فرماندهي گردان حضرت معصومه (س) را به عهده داشت بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت شهيد محمدي روستاي قلعه ئي به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيت نامه خود به خواهرانش اين چنين مي گويد: «پيرو راه حضرت زينب (س) باشيد. جهاد زن، خوب شوهرداري كردن است. تنها وصيتي كه مي كنم، كتاب هايي كه در باره زندگي فاطمه ي زهرا (س) و زينب كبري (س) نوشته شده است مطالعه كنيد و عمل نماييد.»
به همسر خودش مي گويد: «با تو اي زينب گونه زمان همسرم، نمي دانم چگونه با شما سخن بگويم. اگر بگويم كه همسر باوفايي بودم، كه نمي توانم. چون بعد از هفت روز ازدواج، تو را تنها گذاشتم و رفتم به جبهه. ولي اسلام به ما
احتياج داشت و دارد. همسرم! دختر مرا خوب تربيت كنيد و به مسايل اسلامي آشنا سازيد.»
به دخترم بگوييد كه پدرت كجا رفت و براي چه هدفي به شهادت رسيد.»
و در جايي ديگر به مردم مي گويد: «اگر شما امروز به جنگ نرويد و فرار كنيد. هرگز در آخرت در امان نخواهيد بود. مسلم بدانيد كه فرار از جنگ، خشم الهي و سرافكندگي دايمي و ننگ ابدي را در پي خواهد داشت.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده يگان آبي خاكي لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) "محسن اسحاقي” در سال 1339 در شهرستان “بالا” ديده به جهان گشود .خانوادة “اسحاقي” در شهر “فريدونكنار” زندگي مي كردند .پدر او كشاورز بود و از اين راه امرار معاش مي كرد .مادر محسن خانم عذرا تندرست در كنار خانه داري با خياطي به بهبود وضع معيشتي خانواده كمك مي كرد .
پيش از تولد محسن ،مادرش كه به گفته خود هميشه رو به قبله مي خوابيد شبي در خواب ديد كه خانمي با پوشش سياه و روسري سفيد به همراه آقايي بالاي سر او نشسته اند و او را به جاي آوردن دو ركعت نماز شكر و همچنين خواندن چند سوره از قرآن نظير كوثر ترغيب مي كنند .
محسن ،دوران كودكي را در داخل منزل و در كنار مادر خود سپري كرد .او نسبت به كودكان هم سن و سال خود متواضع تر و آرام تر بود .به تدريج با رسيدن به سنين بالاتر تحصيل در مكتبخانه و نزد ملاّ را تجربه كرد .سپس به دبستان رفت
و دوره ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند . در اين سنين همبازيها و دوستان خود را ميان افرد بزرگ تر انتخاب مي كرد و كم كم كه بزرگ تر شد با روحانيون، معلمان و اساتيد و بچه هاي درس خون معاشرت داشت .هرگز زير بار حرف زور نمي رفت .دوره راهنمايي را در مدرسه "اسدي"در" فريدونكنار" به پايان رساند و در همين سنين به پدرش در كار كشاورزي كمك مي كرد .به گفتة مادرش از دوران كودكي هميشه با وضو بود و بر سر زمين زراعت نيز با وضو حاضر مي شد و به كار و تلاش مي پرداخت .
با آغار نهضت اسلامي ايران در سال 1357 در عنفوان جواني به عرصة فعاليت هاي سياسي پا نهاد و با حضور مستمر در جريان انقلاب از جمله حضر در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه تحصيل را نيمه تمام رها كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در درگيريهايي كه براي سركوبي احزاب سياسي و منافقان و مخالفان صورت مي گرفت شركت فعال داشت.
با آغاز جنگ عراق عليه ايران ،با نخستين پيام امام خميني به فكر رفتن به جبهه افتاد و در 15 مرداد 1359 به مريوان اعزام گرديد.
در همين سال ها همسر مورد علاقه خود را برگزيد و با خانم "اشرف السادات ميردرويش" كه در بسيج مشغول فعاليت بود ،در مراسمي ساده و بي تكلّف در حالي كه شخصاً خطبة عقد را قرائت كرد، پيمان ازدواج بست . در سال 1361 دخترش به دنيا آمد كه نام او را" معظمه" نهادند .اين فرزند به شدت مورد علاقه و محبت پدر بود. اما
اين علاقه و محبت مانع از حضور ديگر باره وي در جبهه نشد .در مدت كوتاه از حضور در پشت جبهه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و از بازاريان و كسبه تجهيزات و وسايل مورد نياز رزمندگان را جمع آوري به جبهه ارسال مي كرد. در سال 1362 فرزند دوم او محمدحسن به دنيا آمد. "محسن" از همان دوران كودكي فرزندان خو را به معاشرت با علما و روحانيون مذهبي تشويق مي كرد تا ايمان و وارستگي را در فرزندان خود تقويت كند.
بر حفظ حجاب ،متانت و قرائت نماز شب تأكيد بسيار داشت .با وجود حضور مستمر و پيگير در جبهه هاي جنگ تحميلي خطاب به همسر خويش مي گفت : « شما يك زن عادي نيستيد ،و همسر يك پاسدار هستيد و بايد نمونه و اسوه باشيد »
او خطاب به پدران و مادران رزمندگان گفت :
اي پدران و مادران ! افتخار كنيد كه فرزندانتان در صف اسلام در راه خدا مي جنگند .در اين دنيا هرگز نبايد به جاه و مقام اكتفا كرد زيرا اگر مقام و مسئوليتها ماندني بود ،به من و شما نمي رسيد .پس دل به مال دنيا نبنديد كه نابود مي شويد .
"محسن اسحاقي" با تشكيل يگان دريايي لشكر 25 در سال 1363 به عنوان فرماندة يگان آبي _ خاكي برگزيده شد و در آبهاي هور ،اروند و جزيره مجنون رشادتهاي فراواني را از خود نشان داد.
"اسحاقي" با شركت در عمليات گوناگون نظير فتح خرمشهر و كربلاي 4 و5 والفجر 8 (فتح فاو) چندين بار مجروح شد ،در جريان شد ،در جريان عمليات والفجر 8
در سال 1365 از ناحيه گوش ،سينه و كمر در اثر گاز شيميايي و موج انفجار مجروح شد. در 23 دي 1365 نيز تركشي يه صورت وي اصابت كرد. وي پيش از عمليات فاو و پيش از آخرين اعزام به جبهه به خانواده اش گفته بود در خواب ديدم چند روز ديگر مهمان شما هستم و در حالي كه مي خنديد به آنان گفت :« اين چند روز از من خوب محافظت كنيد .» در جريان حمله عراق به فاو در سال 1367 كه منجر به از دست رفتن اين شهر شد ،اسحاقي براي آخرين بار به جبهه رفت و فرماندهي يگان دريايي لشكر 25 كربلا را به عهده گرفت ،دو روز از آخرين اعزام نگذشته بود كه خبر مفقود شدن وي به خانواده اش ابلاغ شد .او به همراه يكي از همرزمان خود به نام اباذري در جبهه فاو حضور داشتند كه بانزديك شدن نيروهاي عراقي، اباذري با داشتن جليقه نجات موفق به عبور از اروند شد اما او به اسارت نيروهاي عراقي در آمد .محسن اسحاقي بعد از گذشت پنج روز الي ده روز اسارت دوازده نفر از اسراي ايراني را آماده فرار كرد .آنان شبانه نگهبان عراقي را به قتل رساندند و از بصره به مرز شلمچه رسيدند ،اما در اين مكان بار ديگر به اسارت نيروهاي بعثي در آمدند .نيروهاي عراقي با ضربه تفنگ ،سر ،جمجمه و دندانهاي وي را شكستند و پاي راست او را قطع كردند و پس از شكنجه بسيار در تاريخ 28 فروردين 1367 گلولة خلاص را بر قلب او شليك كردند و او را به شهادت
رساندند.
هفت ماه پس از شهادت محسن اسحاقي ،گردان انصار پيكر او را در مرز شلمچه در تاريخ 23 آبان 1367 كشف كرد در شرايطي كه قابل شناسايي نبود .چون جنازه قابل شناسايي نبود مي خواستند آن را جزء شهداي گمنام ثبت كنند كه ناگهان همسر او به خاطر آورد كه شلوار اسحاقي سه دكمه داشت و دكمة وسطي را به هنگام عزيمت او به فاو از پيراهن خود كنده و به شلوار شوهر دوخته است . به اين ترتيب همين دكمه باعث شناسايي پيكر شهيد محسن اسحاقي گرديد .
پيكر سردار شهيد "محسن اسحاقي" پس از سي و پنج ماه و چهار روز حضور در جبهه در گلزار شهيد بهشتي شهرستان "فريدونكنار" به خاك سپرده شد. از شهيد "اسحاقي "دو فرزند به نام هاي "معظمه" و" محمد حسن" بر جاي مانده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
روستاى چهارده لاهيجان در 30 شهريور1341 شاهد ولادت فرزندى كودكى از تبار زهراى اطهر (سلام الله عليها) بود. سيد محمد دوران كودكى را در زادگاهش گذراند و پس از گرفتن ديپلم به تهران رفت و در رشته تاريخ، در دانشگاه شهيد بهشتى، به ادامه تحصيل پرداخت. سيد محمد در روزهاى اوج گيرى انقلاب اسلامى، مردانه به مبارزه عليه رژيم مستبد شاه روى آورد; به همين دليل، يك بار توسط مأموران ساواك دستگير شد و مورد شكنجه و آزار آنان قرار گرفت. اسحاقى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، به عضويت سپاه پاسداران رشت درآمد تا بتواند از دستاوردهاى انقلاب محافظت كند. او مسووليت بسيج سپاه را پذيرفت.
چندى بعد، به دفتر سياسى سپاه تهران منتقل و مشغول كار شد.
سيد محمد با آغاز جنگ تحميلى، به جبهه هاى حق عليه باطل شتافت تا با دشمن بعثى بجنگد و خاك. او كه قلم بسيار زيبايى داشت و تا آن موقع هر از گاهى با نام مستعار در روزنامه هاى اطلاعات و كيهان در باب تاريخ و سياست مقالات علمي چاپ مى كرد، با حضور در عمليات هاى كربلاى سه و چهار توانست گزارشى مفيد و خواندنى در خصوص اين عمليات بنويسد.
سيد محمد اسحاقى، اين روايتگر عرصه هاى جانبازى و ايثارگرى شهدا، سرانجام در عمليات كربلاى پنج در تاريخ 1359/10/29 مزد سال ها رشادت و جانبازى را دريافت كرد و در24 سالگى بر اثر بمباران هوايى در خاك پاك شلمچه به خون خويش غلتيد و مشتاقانه آرزوى مادرش را تحقق بخشيد كه دوست داشت فرزندش در جرگه شاهدان روز محشر باشد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامحسين اسداللهي : قائم مقام فرمانده گردان رعدتيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دوم فروردين سال 1319، در روستاي باغ نو از توابع شهرستان تربت جام به دنيا آمد. در هفت سالگي پدر و در هشت سالگي مادرش را از دست داد. و بعد از چند سال با برادر و خواهرش به مشهد آمد و به كفاشي و كار در قهوه خانه و قنادي پرداخت. دوره ابتدايي را به طور شبانه خواند و علاقه زيادي به درس و قرآن داشت.
او در 18 سالگي براي خدمت سربازي به بيرجند و سپس به زابل اعزام شد.اوقات فراغتش را بيشتر مطالعه مي كرد و در فعاليتهاي اجتماعي نيز شركت داشت.
در سال 1344 و در سن 24 سالگي،
ازدواج كرد كه مراسم عقد و ازدواج بسيار ساده برگزار شد.
او سال ها قبل از انقلاب، از طريق روحانيون مبارز با انقلاب آشنا شد و ارتباط تنگاتنگ و نزديكي با روحانيون داشت.
با شروع انقلاب در سال 1356- 1357، به صفوف به هم فشرده مردم پيوست و در راهپيمايي ها و اعتصابات حضور يافت و در زمينه تهيه و تكثير اعلاميه هاي امام خميني نيز فعاليتي گسترده داشت.
او به امام خميني علاقه داشت و به همه سفارش مي كرد كه ايشان را تنها نگذارند. و هنگامي كه كسي به امام و روحانيت بي احترامي مي كرد بسيار عصباني مي شد و مي گفت: با او رفت و آمد نداشته باشيد.
در مورد انقلاب مي گفت: انشاءالله اگر امام بيايد و انقلاب پيروز شود، ايران گلستان مي شود.
او قبل از انقلاب جوشكار بود ولي بعد از پيروزي انقلاب اين كار را كنار گذاشت و عضو سپاه شد.
او با گروهك هاي ضد انقلاب مخالف بود و با آنان سخت مبارزه مي كرد و به خاطر نابودي و جنگ با آنان، عازم كردستان شد و مدت دو ماه با آنان به نبرد پرداخت.
به خاطر همين مخالفت ها و فعاليت ها بارها مورد تهديد قرار گرفت، ولي از مبارزات و فعاليتهايش دست بر نمي داشت.
همه را به حفظ ارزش ها و آرمان هاي انقلاب و ايستادن در مقابل ضد انقلاب و منافقين سفارش مي كرد.
با شروع جنگ تحميلي پيوسته در جبهه هاي نبرد شركت داشت. هر چهل و پنج روز يا سه ماه به مرخصي مي آمد و هنگامي كه مي خواست به جبهه برگردد به همسرش مي
گفت: شما اجازه بدهيد من به جبهه بروم؛ نصف ثواب مال شما باشد. با روحيه بسيار عالي به ميدان نبرد مي رفت.
در سا ل 1359 در منطقه سوسنگرد بر اثر اصابت تركش خمپاره مجروح و دربيمارستاني در اهواز بستري شد. يك بار ديگر هم مجروح شد و در يكي از بيمارستان هاي تهران بستري شد، ولي به خاطر خانواده چيزي نگفت. جبهه رفتن و جنگيدن با دشمن را افتخار مي دانست.
در عمليات هاي زيادي شركت كرده بود كه از جمله مي توان به عمليات والفجر مقدماتي، والفجر 1، والفجر 3، و عمليات خيبر اشاره كرد.
او به علت داشتن شجاعت و خوشرويي، بسيار مورد توجه فرماندهان رده بالا بود و همين خصوصيات باعت دلگرمي زير دستان او نيز شده بود.
از خصوصيات بارز او شجاعت بود.
در عمليات خيبر و در محور عملياتي جزيره مجنون، او به همراه دو تن از دوستانش پيشروي مي كنند، تا اينكه از آب دجله و فرات مي گذرند و هر چه به اين سه نفر اعلام مي كنند كه عقب نشيني كنيد، مي گويند: اگر عقب نشيني كنيم. تلفات زيادي مي دهيم. و به اين ترتيب به پيشروي ادامه مي دهند، تا اين كه او پس از مقاومت سر سختانه، بر اثر اصابت تركش به سر در 8 اسفند سال 1362 به شهادت رسيد.
پيكر مطهر او در جبهه باقي ماند، اما تمثالي به يادگار از او تشييع و در بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد. از او چهار فرزند به يادگار مانده است.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد
سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اسدالله زاده هروي : فرمانده آموزش نظامي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشهد چهاردهم مهرماه سال 1328 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. در روز جمعه ( كه مصادف با تولد حضرت فاطمه (س) بود ) در بيمارستان امام رضا (ع) متولد شد. نامش را علي گذاشتند.مادرش مي گويد: «من دوست داشتم رسول بگذارم، ولي پرستارها اسم او را علي گذاشتند.»
كودكي چالاك و پر جنب و جوش بود. هفته اي دوبار در منزلشان دوره قرآن بود. آقاي علم الهدي آيه ها را تفسير مي كرد و او سرپرستي بچه ها را برعهده داشت.
همچنين مي گويد: «يك روز در مغازه عطاري دانه نخودي را برداشت و در دهانش گذاشت. من او را از اين كار منع كردم و گفتم: اين كار درست نيست و دزدي است، چون صاحب مغازه راضي نيست. يك روز به من گفت: در روز عيد غدير بچه ها از مغازه آجيل فروشي جيب هايشان را پر از آجيل كردند و چون مغازه شلوغ بود، صاحب مغازه نديد. به من هم گفتند: بيا تو هم از اين آجيل ها بردار. ولي من نرفتم و گفتم: اين كار دزدي است و صاحب مغازه راضي نيست.»
دوره ابتدايي را در مدرسه حوض امير و دوره متوسطه را در مدرسه حاج آقا تقي بزرگ در رشته طبيعي ادامه داد ولي دپيلمش را نگرفت.
فاطمه اسدالله زاده ( خواهر شهيد) مي گويد: «درسش را بسيار خوب مي خواند. مي گفت: اگر سركلاس به درس گوش ندهيد، مديون معلم و كلاس هستيد.»
اهل ورزش بود. به ورزش
باستاني و شنا مي پرداخت. در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد. همچنين كمك خرج زندگي بود. او با دوستش مغازه اي وقفي اجاره كرده بود و درآمدشان را براي امام حسين (ع) خرج مي كردند. شغلش بافندگي بود.
چون رژيم پهلوي، رژيمي آمريكايي بود، به سربازي نرفت. به افراد زيادي كمك مي كرد. تعدادي از كارگرانش را داماد كرده بود. براي مستضعفان پارچه تهيه مي كرد. كتاب هاي تفسير امام خميني و آيت الله آشتياني ,آيت الله دستغيب، شهيد مطهري، دكتر شريعتي و كتابهاي ايدئولوژي اسلام را مطالعه مي كردو آن ها را در كارتني در زيرزمين پنهان كرده بود، تا دست سازمان امنيت ( ساواك ) نيفتد.
در زمان انقلاب در خيابان ها شعار مي داد و مدتي در زندان ساواك بود. بر روي ديوارها شعار مي نوشت. اولين شعارنويس بود. بمب دستي درست كرده بود. در جلسات آيت الله خامنه اي و شهيد هاشمي نژاد شركت مي كرد. زماني كه تحت تعقيب بود براي رد گم كني، ريشش را مي تراشيد. به تكثير و پخش اعلاميه مي پرداخت. كاريكاتور شاه درست مي كرد و به شهرستان ها مي فرستاد.
او با شعار نويسي به افشاي چهره ننگين رژيم مي پرداخت. در به راه انداختن تظاهرات عليه رژيم نقش مهمي داشت.
در سال 1353 در 24 سالگي با خانم فاطمه اصغر پور پيمان ازدواج بست. مدت زندگي مشترك آن ها 5 سال بود. ثمره ازدواج آن ها دو پسر است، محمد صادق در 17/12/1355 و ناصر در 4/6/1359 متولد شدند. در زمان شهادت ايشان فرزند بزرگش 4 ساله و فرزند ديگرش 4
ماهه بودند.
زماني كه او به خانه مي آمد در كارهاي خانه، مثل غذا پختن، شستن لباس ها و غيره به همسرش كمك مي كرد.
به پدر و مادرش بسيار احترام مي گذاشت. خيلي مودب بود. پاهايش را جلوي آنها دراز نمي كرد. دو زانو مي نشست. براي ورود به اتاق اجازه مي گرفت.
زماني كه انقلاب پيروز شد، مي گفت: «حالا آزاد نفس مي كشم، انگار گلويم را گرفته بودند.»
با تشكيل بسيج وارد اين نهاد شد و به آموزش نيروهاي بسيجي مي پرداخت.همچنين با تشكيل كميته انقلاب اسلامي، در اين نهاد به خدمت مشغول شد و با تشكيل سپاه عضو اين نهاد گرديد.
به نماز شب بسيار اهميت مي داد. از افراد دورو و منافق بيزار بود. تا جايي كه مي توانست مشكلات مردم را حل مي كرد. محرم راز همه بود. براي عروس و دامادها جهيزيه تهيه مي كرد.
مي گفت: «پيرو خط امام باشيد. من به نداي هل من ناصر امام خميني ( كه همان نداي امام حسين (ع) است ) لبيك گفتم. امام خميني را دوست داشت. زماني كه امام خميني در تلويزيون صحبت مي كردند. با احترام و دو زانو گوش مي دادند. مي گفت: «هرچه امام بگويد، بايد عمل شود.» او به ديدار امام نيز رفته بود و از ايشان خواسته بود كه برايش دعا كنند تا به شهادت برسد. امام نيز گفته بودند: «خداوند اجر شهادت را به شما بدهد.»
علي اسدالله زاده هروي بسيار ساده زندگي مي كرد و ديگران را هم به ساده زيستن دعوت مي كرد. او مقلد حضرت امام بود.
با شروع جنگ تحميلي به
انگيزه ي دفاع از اسلام و انقلاب به نداي امام عزيزش لبيك گفت و به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. در جنگ هاي كردستان، گنبد و طبس حضور داشت.
براي رضاي خدا به جبهه رفت. مي گفت: « من طاقت ندارم كه دشمن در خانه باشد و هركاري خواست انجام دهد. اگر در خاك ما باشد، دين ما را از بين مي برد. همان گونه كه امام حسين (ع) و امام خميني فرموده اند: اگر دين داريد، سرور خودتان هستيد. مملكت متعلق به شماست وگرنه زندگي بر شما تنگ است.
در جبهه سيم كشي كرده بود و نوار قرآن را به طرف عراقي ها روشن مي كرد. در پشت جبهه نيروها را آموزش مي داد و نيروها را به جبهه مي برد. او سريع اسلحه را باز و بست مي كرد. افسران ارتش مي گفتند: «علي اسدالله زاده حيف است، او را به خط مقدم نفرستيد، بايد نيروها را آموزش و تعليمات جنگي بدهد.»
به حق و حقيقت احترام مي گذاشت. مي گفت: «دين اسلام را نبايد فقط در رفتار و گفتار بدانيم. اسلام ديني روشن است. بايد با تمام وجود لمسش كنيم. بايد به دنبال حق و حقيقت باشيم و به عدالت قضاوت كنيم. بايد حق مظلوم را بگيريم.»
خواهر شهيد به نقل از شهيد باهنر مي گويد: «شب قبل از شهادتش براي يادگاري سر دوستانش را تراشيد و دوستش هم سر او را اصلاح كرد. گفت: اين آخرين ديدار ماست. من در راهي مي روم كه سالم برنمي گردم. او آمادگي كامل براي شهادت داشت.»
فاطمه اصغرپور به نقل از دوستانش مي
گويد: « در بلندي هاي الله اكبر، در حال ديده باني بوده است كه از طرف دشمن خمپاره اي مي آيد و به سرش اصابت مي كند و به لقاء الله مي پيوندد. هميشه مي گفت: من لياقت ندارم كه شهيد شوم، دعا كنيد كه به شهادت برسم. در سحرگاه 21/10/1359 در حالي كه 48 ساعت غذا و آب نخورده بود به شهادت رسيد.
همرزمان شهيد مي گويند: «وقتي او به شهادت رسيد، حالت خنده داشت. فقط اثر يك گلوله روي سرش بود. مغز و جمجمه اش متلاشي شده بود.»
پدر شهيد مي گويد: « او براي اسلام مغزش را داد. چون در مورد اسلام زياد فكر مي كرد.»
در شب وفات حضرت امام رضا (ع) به شهادت رسيد. علي اسدالله زاده هروي در تاريخ 21/10/1359 در ارتفاعات الله اكبر، بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نايل گرديد.
پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در صحن مطهر امام هشتم (ع) شهرستان مشهد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد اسدي : فرمانده واحد تخريب ناو تيپ 13امير المومنين(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي روستاي محروم و دور افتاده ي «گنخك »از توابع بخش «كاكي»در شهرستان «دشتي »به واسطه ي وجود و پرورش عالمان و انديشمندان بزرگ و نام آوري كه چون ستاره هاي درخشان بر تارك آسمان علم و ادب استان و حتي كشور مي درخشند ،جايگاهي بس رفيع و پر قدرت منزلت دارد .
در دهم تير ماه سا ل 1334 برابر با بيست و سوم ماه رمضان كه
مصادف با شب قدر بود ،،در خانه اي گلي و محقر اما سر شار از صفا و صميميت غلامرضا ،فرزند پسرش متولد گرديد .مادر بزرگ دوست داشت نام او را احمد بگذارند .پدر و مادر هم به واسطه ي عشق و محبتي كه به پيامبر گرامي داشتند ،نام نيكوي احمد را بر وي گزيدند .تا عشق و محبت احمدي در دل او جوانه زند و اخلاق و رفتار محمدي سر لوحه ي زندگي اش باشد .
احمد كودكي را در دامان مادري مومن و با تقوا و پدري با ايمان و با فضيلت ،مردم دار و خوش اخلاق آغاز كرد . از كودكي تمام ناملايمات و فراز و فرود زندگي را با جان و دل چشيد و تحمل كرد . شخصيتش در ميان كوره اي از مشكلات شكل گرفت و صيقل يافت .احمد در سنين كودكي بسيار كنجكاو بود و هميشه در مورد اهل بيت (ع) ائمه طاهرين (ع) و چكونگي به شهادت رسيدن آنها سوال مي كرد .دوره ي ابتدايي را در زادگاهش با موفقيت سپري كرد.
در سال 1356 همراه خانواده ترك ديار نمود و به شهر برازجان نقل مكان نمود و دوره راهنمايي را در اين شهر آغاز كرد .احمد از استعداد و هوش خوبي بر خوردار بود ،به طوري كه در تمام دوران تحصيل ،شاگردي موفق و بر حسن اخلاق شهره بود .در حين تحصيل هيچ گاه از شركت در مراسم مذهبي غفلت نمي كرد وهمواره در كسب معارف و تقويت بنيه ي معنوي خود ،تلاش وافر داشت . مادر شهيد در اين خصوص مي گويد :«سيزده سالش بود و انقلاب به اوج
پيروزي خود مي رسيد .احمد نيز كه سري پر شور داشت ،در كنار دوستان خود وارد فعاليتها و راهپيمايي هاي مردمي شد .وي در پاكسازي و تسخير دژ برازجان با انقلابيون همكاري داشت .وقتي براي بر گرداندن احمد به آنجا رفتم به من گفت :مادر خواهش مي كنم به خانه بر گرد ،من كه از چيزي نمي ترسم ؛بعدا به خانه مي آيم .آن شب حدود ساعت 11 شب به خانه بر گشت اين اولين مشق عاشقي و دلدادگي احمد بود .»
با فرمان تاريخي حضرت امام (ره) بسيج مستضعفين حيات طيبه خود را آغاز كرد و دلدادگان و عاشقان مكتب سرخ حسيني نام پر افتخار خود را در مدرسه عشق جاودانه كردند .احمد نيز در پايگاه مقاومت فتح المبين حضور يافت تا راه و رسم اخلاص و شجاعت و شهادت را در كنار ساير بچه هاي آسمان بياموزد .طولي نكشيد كه ره صد ساله را يك شبه آموخت و خود به غمزه، مساله آموز هزار مدرسه شد.و اين گونه نقطه ي پر گار عارفان عاشقي شد كه بر بال ملائك سفر عشق را آغاز كردند .
دل بي قرارش ،اولين بار در سال 1361 به تمناي خود رسيد و احمد توانست از طريق بسيج جهت گذراندن آموزش نظامي راهي پادگان آموزشي كازرون شود.
پس از پايان دوره بلافاصله راهي ميدانهاي خون و شرف شد و در عمليات غرور آفرين محرم شركت نمود .دراين عمليات شايستگي ها و لياقت هاي اين سردار رشيد اسلام نمايان شد ،به طوري كه مورد توجه و تحسين همرزمان به ويژه فرماندهان ارشد خود قرار گرفت .شهيد اسدي در سا ل 1362
بنا به عشق و علاقه اي كه به خدمت در نهاد مقدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي داشت و اين كه مي خواست بهتر و بيشتر در خدمت انقلاب و نظام مقدس جمهوري اسلامي باشد ،به عضويت سپاه در آمد .
مادر شهيد در اين باره مي گويد :«وقتي در سپاه پذيرفته شد ،عده اي از دوستان به وي گفتند :تو كه سنت كم است چطور توانستي قبول شوي ؟احمد به آنها جواب داد :مرا امام زمان قبول كرد .او هيچ وقت حقوقش را به خانه نمي آورد و برايمان نامه مي نوشت و مي گفت :اگر شهيد شدم ناراحت نشويد زيرا دشمن شاد مي شود .هر گاه از جبهه بر مي گشت براي رفتن آرام و قرار نداشت مي خواست مثل پرنده اي سبكبال پرواز كند وپيش هم جنسان خود كه همه آسماني و خلق و خوي بهشتي داشتند، بر گردد .
آقاي علي اسدي برادر شهيد در اين باره مي گويد :«دقيقا يادم نيست احمد در عمليات والفجر هشت مجروح شده بود و يا در عمليات ديگر ،دوستان وي به منزل ما آمدند و از حال او مي پرسيدند .ما كه از موضوع مجروح شدن احمد بي خبر بوديم ،نمي دانستيم به دوستانش چه بگوييم .فقط مي گفتيم الحمد الله .اين قضيه ذهن ما را مشغول كرده بود كه چه اتفاقي براي او افتاده است .من از طريق دوستانش فهميدم كه احمد زخمي شده است و مدت دو هفته در بيمارستان قم بستري بوده است و حالا هم از ناحيه پا مجروح مي باشد .وقتي از بيمارستان مرخص شد ،چند روز براي استراحت به خانه بر
گشت .به مادر موضوع زخمي شدن احمد را گفتم واز او خواستم به حمام برود و به بهانه حوله بردن ،ببيند از چه ناحيه اي زخمي شده است .
وقتي مادر بر گشت حالش منقلب بود .گفت ،از قسمت ران بدجوري تركش خورده است و او داشت زخم پايش را شستشو مي داد .مادرم از او پرسيده بود پايت چه شده ؟و گفته بود :چيزي نيست و مشكلي ندارم .متحير شدم اين ديگر كيست ؟با اين همه تركشي كه خورده و جراحاتي كه در بدن دارد چگونه چيزي نمي گويد .»
شهيد اسدي در دو نوبت در انهدام اسكله ي الاميه شركت داشت .اقدام شهادت طلبانه و شجاعانه ي احمد و همرزمان او ،چون برگ زريني در تاريخ هشت سال دفاع مقدس مي درخشد .
شهيد اسدي در نيمه دوم خرداد سا ل 1365به فرماندهي واحد تخريب ناو تيپ اميرالمومنين (ع) نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منصوب شد.او با تلاش هاي بي وقفه و شبانه روزي خود به همراه عده اي از همرزمانش دراين واحد به انجام امور محوله و ماموريت هاي ويژه ،با درايت و لياقت هاي كم نظيرش مشغول گرديد .و تا زمان عروج عارفانه اش نيز عهده دار اين مسئوليت بود .
شهيد اسدي هر چند معشوق و دلرباي حقيقي خود را در ميدان جنگ و جبهه يافته بود ،ولي به اصرار خانواده و در خواست مادر ،در تاريخ 18 /3/ 1367 سنت حسنه ازدواج را انجام داد .اين وصال بيش از دو هفته بيشتر به درازا نكشيد كه چون «حنظله غسيل الملايكه» ،زندگي اخروي و حيات جاويد را با حوريان و نعمت هاي بهشتي
كه خداوند به مومنان و صالحان وعده داده است ادامه داد .
مادر شهيد در اين باره مي گويد :«يكي از دوستان احمد ،خواهرش را به احمد معرفي كرد و او با توجه به ملاك هايي كه براي انتخاب همسر از قبيل ايمان ،حجاب و پاكدامني داشت وي را انتخاب كرد ومراسم ازدواجشان بسيار ساده بود .
آنها بدون هيچ سر و صدايي در منزل خودمان زندگي مشترك خود را آغاز كردند .
مي گفت: همرزمانم تازه شهيد شده اند و دوست ندارم كوچك ترين سر و صدايي بكنيد .تمام اسباب و اثاثيه دنيوي احمد در يك قطعه موكت ،يك پتو ،كمد تخته اي ،يك چمدان معمولي و يك كولر دست دوم خلاصه مي شد و از تجملات خيلي بدش مي آمد .
بعد از ازدواج با ما زندگي مي كرد .زندگي چند روزه اش با همسر گرامي اش سرشار از عطوفت و مهرباني بود .فوق العاده با او خوب و احترام زيادي براي همسرش قائل بود .
هنوز بيش از يك هفته از عروسي اش نگذشته بود كه تصميم گرفت به جبهه بر گردد .هر كاري كردم و هر چه اصرار كردم ،كه مادر شما كه مرخصي داريد ،و تازه عروس هم در خانه داريد به جبهه نرو !در جواب گفت :مادر آنجا بيشتر به من نياز دارند شما به جاي من هواي عروسم را داشته باشيد تا من بر گردم .»
ويژگي ها و فضايل اخلاقي شهيد :
احمد فردي متقي ،متعهد و در عين حال شجاع و با رشادت بود .با تمام ويژگي ها ،سراسر عشق و شجاعت بود .او به ائمه اطهار (ع) به ويژه حضرت زهرا (س)
ارادت ويژه داشت .
همواره به بسيجيان عشق مي ورزيد .و با آنان روابطي عاطفي و محبت آميز بر قرار مي كرد .مديريت مدارا و مهرباني را توامان داشت .دعا و نماز اول وقتش ترك نمي شد .پايبند ولايت فقيه بود وبه حضرت امام خميني با تمام وجود ارادت مي ورزيد .
احمد نسبت به پدر و مادرش ،احترام خاصي قائل بود و با تكريم و ادب با آنها مواجه مي شد .قلبي رئوف و مهربان داشت و حتي از آزار حيوانات هم دلش به درد مي آمد .در شهر كه بود ،هميشه در نماز جمعه شركت مي كرد .متواضع و فرو تن بود .در مراسم عزاداري سالار شهيدان ،عاشقانه شركت مي جست .
نسبت به حفظ بيت المال ،وسواس زيادي به خرج مي داد .نه تنها از مشكلات هر گز نمي هراسيد ،كه به استقبال كار هاي سخت هم مي رفت .خطر مي كرد و خاطره مي آفريد .
شهيد اسدي در جبهه به قلب ها فرمان مي راند .به نيروهايش بسيار علاقمند بود و نيرو ها نيز با جان و دل او را دوست داشتند و او را اطاعت مي كردند .
صبر و استقامت او عجين ان وجودش ،مايه ي دلگرمي رزمندگان بود .هر جا مشكلي پيش مي آمد ،با توكل و اعتماد به حضرت حق ،كار را به سامان مي رساند .
او در تحقق اراده اش ،در فراز و نشيب جنگ موفق بود و همه دوستان او را در اين خصلت به خوبي قبول داشتند . منابع زندگينامه :هزارويك دليل سرخ ،نوشته ي اسكندرميگلي،نشر نگين امين-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر اسدي : فرمانده گردان سيف الله
لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) ششم بهمن ماه سال 1326 در روستاي چشمه خسروبه دنيا آمد.
مادرش مي گويد: « پيش از تولد او نذر كردم كه اگر خدا به من پسري بدهد، اسم او را علي اصغر بگذارم و سالي يك عدد گوسفند به مزار امام زاده سليماني كه در روستاي عصمت آباد ببرم. بعد از تولد، او را عقيقه كرديم.»
كودكي فعال و آرام بود. از همان كودكي اصول و فروع دين و نام دوازده امام را ياد گرفت و آنها را مي گفت.
علي اصغر تا كلاس چهارم ابتدايي در روستاي «چشمه خسرو» تحصيل كرد. و به خاطر ضعف اقتصادي خانواده از ادامه تحصيل محروم شد. در كارهاي خانه و كشاورزي به مادر و پدرش كمك مي كرد.
در اوقات فراغت به مسجد مي رفت. به قرآن و دعا علاقه داشت. مردم را جمع مي كرد و براي آنها قرآن مي خواند. مي گفت: « هر وقت قرآن مي خوانم روحيه ام عوض مي شود.» خواهرش را از يك حادثه ي خطرناك نجات داد.
در اوقات بيكاري كتاب هاي مذهبي، نوحه خواني، كتاب ذكر مصيبت هاي ائمه اطهار (ع) و كتاب هاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد.
نسبت به مسائل مذهبي و شرعي مقيد بود. به خانواده اش مي گفت: «اگر گوسفندان را به مزارع مردم ببريد و آن ها از علف هاي آن مزارع بخورند، گوشتي كه بر بدن آنها مي رويد، حرام است. يا بايد تاوانش را بدهيد يا رضايت صاحب آن مزارع را حاصل كنيد.»
علي اصغر اسدي در سال 1348 و در 19 سالگي با خانم ثريا چوبدار
پيمان ازدواج بست كه مدت زندگي مشترك آنها 12 سال بود.
ثمره اين ازدواج 4 فرزند به نام هاي: اكرم (متولد بيست و چهار آذر ماه سال 1349)، مجيد (سي ام شهريور ماه سال 1353)، هادي (پانزدهم شهريور ماه سال 1356) و فاطمه (پانزدهم آذرماه سال 1358) مي باشد.
علي اصغر هميشه سعي بر اين داشت كه نمازش را در جايي بخواند كه بدنش زمين سخت را احساس كند. در زمان سربازي به انقلاب علاقه مند شد.
در سال 1351 با آيت الله رباني شيرازي در رابطه بود. او با روحانيون عليه شاه فعاليت مي كرد. پيرو خط امام بود و زندگي خود را وقف مبارزه و اعتقاد خود كرده بود.
قبل از انقلاب كتاب ها و اعلاميه هاي امام را توزيع مي كرد. نوارهاي امام را در كوره ها ضبط مي كرد و به روستاهاي دور دست استان خراسان مي برد. يك بار از قم كه اعلاميه ي امام را مي آورد، ساواك او را دستگير كرد و مجروح شد كه او را به زندان تايباد بردند. در تهران نيز در زندان اوين افتاد.
اعلاميه هاي امام را پخش و در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد.
در دوران انقلاب در روستا كتابخانه اي داير كرده بود و مردم را به مطالعه كتاب تشويق مي كرد.
بعد از پيروزي انقلاب با تشكيل كميته انقلاب اسلامي، ابتدا عضو كميته و سپس عضو سپاه پاسداران شد.
او از معدود افرادي بود كه كميته انقلاب اسلامي را در نيشابور تشكيل داد و با تاسيس سپاه او از بنيان گذاران سپاه در نيشابور بود.
از افكار بني
صدر متنفر بود، چون مي دانست كه بني صدر هدفش ضربه زدن به انقلاب و امام است. در دانشگاه سخنراني و مسائل سياسي را دنبال مي كرد.
بعد از پيروزي انقلاب، يك ماموريت 45 روزه به شهرستان كاخك داشت. چون در آن جا منافقين نفوذ كرده بودند، او به عنوان مسئول گروه توانست با شجاعت شهرستان كاخك را از دست منافقين خارج كند.
در هنگام گرفتاري و مشكلات مي گفت: «صبر كنيد خدا صابرين را دوست دارد، ديگران را نصيحت مي كرد: «قرآن بخوانيد، دعا بخوانيد.»
به مراسم مذهبي علاقه داشت. نيمه شعبان ، كه تولد امام زمان (عج) بود. مولودي مي گرفت و با شيريني از مردم پذيرايي مي كرد او داراي اخلاق اسلامي و رفتاري متين بود. اگر كسي به او توهين مي كرد، با خوشرويي با او برخورد مي كرد. علاقه ي خاصي به امام زمان (عج) داشت.
به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد. وقتي كه مادرش در ماه مبارك رمضان پيش از افطار نمازش را مي خواند، به او مي گفت: «خداوند به تو خبر دهد كه اول نمازت را مي خواني. هميشه نماز را اول وقت بخوانيد تا به نماز امام زمان (عج) ملحق شود.»
همرزم شهيد ( مجتبي انتظاري ) مي گويد: «هميشه در سلام كردن پيش قدم بود و هيچ كس نمي توانست به او پيش دستي كند. قبل از اذان آماده براي نماز بود.»
نسبت به بيت المال حساس بود. وقتي كه با ماشين سپاه مي آمد با آن وسيله كارهاي شخصي را انجام نمي داد. اگر به مطب دكتر يا جايي ديگر مي خواست
برود. لباس سپاهش را از تن بيرون مي كرد و با لباس شخصي مي رفت. مي گفت: «شايد با اين لباس احترامي براي من قايل شوند و حقي از ديگران ضايع شود.»
مطيع اوامر محض امام بود. رهبري را قبول داشت، مي گفت: «بايد آن ها در راس امور باشند.» به ولايت و رهبري عشق مي ورزيد.
با شروع جنگ تحميلي، براي دفاع از اسلام و ناموس و به خاطر فرمان امام به جبهه رفت. رفتن به جبهه را وظيفه شرعي و ديني مي دانست.
او جنگ تحميلي عراق را جنگي نابرابر و ناجوانمردانه از سوي جهان كفر و استكبار جهاني شرق و غرب مي دانست.
بعد از انقلاب مي خواست كه وجود بيگانگان از كشور پاك شود و حكومت اسلامي در كشور استقرار يابد.
مي گفت: «شهدا زحمت هاي زيادي كشيده اند كه بايد خون هاي آن ها را پايمال نكنيم. نشستن در خانه حرام است، وقتي كه دشمن به خاك ما حمله كرده است.»
معتقد بود: «همه بايد در جنگ شركت كنند. جوانان با جانفشاني خود از ميهن دفاع كنند. نشستن در خانه جايز نيست.»
در اوايل جنگ به منطقه ي كردستان اعزام شد و در مقابل حركت هاي منافقين استقامت كرد. او فرمانده اي بسيار شجاع بود. با نيروها خوشرفتاري مي كرد. بيشتر از همه زخمت مي كشيد و در ماموريت هاي خطرناك پيش قدم بود.
او از سوي سپاه نيشابور محافظ نمايندگان مجلس بود. در پشت جبهه در سازماندهي نيروهاي بسيج فعاليت مي كرد و در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نيز حضور داشت.
مسئوليت هاي شهيد عبارتند از:
1_ از تاريخ
1/7/1358 تا 31/2/1359 مسئول پايگاه بسيج نيشابور
2 _ از تاريخ 1/3/1359 تا 1/4/1360 محافظ نماينده مجلس
3_ از تاريخ 2/4/1360 تا 9/8/1360 محافظ نمايندگان از سوي پايگاه نيشابور
4_ از تاريخ 10/8/1360 تا 1/10/1360 فرماندهي گردان در لشكر 5 نصر.
با نيروهاي تحت امر خود مثل فرزندانش رفتار مي كرد. اگر رزمنده اي مشكل داشت با تمام وجود مشكلش را حل مي كرد و در شادي آن ها شاد و در غم هاي آن ها ناراحت مي شد. همرزم شهيد ( علي اكبر شوشتري ) مي گويد: «در زمان جنگ شبي نگهبان بودم و نخوابيده بودم. حالت خواب آلودگي داشتم. شهيد اسدي نير پاس بخش بود. او به طرف من آمد و گفت: شما خسته ايد، برويد استراحت كنيد. من به جاي شما انجام وظيفه مي كنم.» او يك نظامي متفكر بود. با اندك مهمات بر دشمن پيروز مي شد. با كمترين تلفات، بيشترين تلفات را از نيروهاي بعثي مي گرفت.
اوقبل از شهادتش براي فرزندانش لباس رنگ سورمه اي مي خرد كه در مراسم عزاداري او با لباس مشكي نباشند. و به همسرش گفته بود: «در مراسم عزاداري من شيريني پخش كنيد.»
يك ساعت قبل از اين كه به منطقه ي عملياتي اعزام شود، با خانواده اش تماس گرفت و به آن ها سفارش كرد: «بايد شبانه روز در خدمت انقلاب باشيد. انقلاب حق بيشتري دارد. اطاعت از ولايت فقيه واجب است. كم كاري خيانت به انقلاب است.»
همرزم شهيد ( جانباز حسيني ) مي گويد: «در عمليات «مطلع الفجر» او فرمانده ي گردان بود. در حين عمليات تعدادي از رزمندگان عقب نشيني كردند
و حاضر به عمليات نشدند. او آن ها را جمع و براي آن ها سخنراني كرد.»
علي اصغر اسدي در تاريخ 3/9/1360 و در گيلان غرب بر اثر اصابت تركش به درجه عظماي شهادت رسيد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش در گلزار مشترك روستاي قلعه وچشمه خسرو به خاك سپرده شد.
شهادت او بر روي بسياري از افراد تاثير گذاشت و باعث شد كه افراد زيادي به جبهه ها بروند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اكبر اسفندياري : رئيس ستاد پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي(سابق) مازندران
اومتولد 3/6/1338 در« برگه»محلي دربخش « گهرباران »در استان مازندران است .
دوران دبستان را در مدرسه روستاي «برگه» مي گذراند وبراي تحصيل در دوران راهنمايي به ساري ميرود.
اين دوران را با موفقيت به پايان مي رساند اما مشكلات اقتصادي اجازه ادامه تحصيل به اورا نمي دهد ومجبور مي شود به صورت شبانه در دبيرستان سعدي ساري مشغول تحصيل شود. با توجه به نفرتي كه از نظام شاهنشاهي داشت وبا پيگيري هايي كه انجام مي دهد از خدمت نظام وظيفه معاف مي شود.
وقتي مردم ايران از ظلم وستم حكومت پهلوي به ستوه مي آيند واراده مي كنند آن حاكم نالايق وخائن را از كشور مقدس ايران بيرون كنند؛اكبر جزء پيشتازان اين مبارزه مي شود. تا طلوع خورشيد پيروزي در بهمن 57يك لحظه از مبارزه غافل نمي شود. انقلاب كه پيروز مي شود اوابتدا وارد سپاه شد ومدتي در اين نهاد مشغول دفاع از كشور شد.بعد از آن وارد جهاد سازندگي(سابق) شده ودر راه آباداني ايران
تلاشهاي فراواني مي كند. با آغاز يورش ارتش متجاوز عراق عليه ايران در29 شهريور1359اوتمام تلاش خود را به كار مي گيرد تا در خدمت جبهه ودفاع از ايران بزرگ در آيد . دراول
تلاشهايش براي ورود به جبهه بي ثمر مي ماند واو مجبور مي شود در پشت جبهه به تلاشهايش در راه كمك رساني به خطوط مقدم جبهه ادامه دهد.
سال 1360 ازدواج مي كند تا حضور تمام وقت در مسائل جبهه وجنگ اورا از اين سنت الهي باز ندارد.
سرانجام در سال 1365او موفق مي شود موافقت مسئولين را اخذ ووارد جبهه شود.
ورود او به جبهه همزمان مي شود با عمليات كربلاي 4؛اودر اين عمليات سمت فرمانده پشتيباني ومهندسي جنگ جهاد سازندگي(سابق) استان مازندران را به عهده داشت ودر همين عمليات به سختي از ناحيه سر و پا مجروح شد. و در بيمارستان خرمشهر شهيد به شهادت رسيد. مقبره ي نوراني اين شهيد در گلزار شهداي روستاي «برگه»قرار دارد. كمتر كسي از بچه هاي شمال توي جبهه بود، كه حاج اكبر را نشناسد .وقتي در جمع بچه ها حاضر مي شد ،نگار به يكبار موجي از سرور و شادي ميان بچه ها پخش مي شد .روحية آزاد و پشتكار فراوان حاجي زبانزد همه بود .شبهاي حمله ،سوز گريه ها و نيايش هااي شبانه اش هنوز در ياد بچه هاي جبهه زنده است .سرداري كه در سال 38 در روستاي برگه ساري به دنيا آمد و سالها بعد كوچه هاي آسمان را زير پا گذاشت ، روزي كه به جبهه آمد فرمانده ستاد پشتيباني جهاد استان مازندران بود اما جهادگري مخلص ديده مي شد ،كه مي
رفت با زدن خاكريز همراه با هموار كردن خاك جبهه به هموار ساختن روح و جان همرزمانش بپردازد .استادي كه در همه حال مي شد از محضرش درس عشق و ايثار آموخت .بچه ها به چهرة نوراني حاج علي اكبر نگاه مي كردند ،حال و هواي اين شبها برايشان آشنا بود. آنانكه با او در پيچ و خم هاي كردستان جنگيده بودند يا در صحراي تركمن حاضر شده بودند و پا به پاي حاجي در آباداني مناطق محروم كوشيده بودند با اين لحظه ها آشنا بودند .لحظات بكري كه سرشار از دعا و گريه بود .باران بي امان گريه بر چهرة حاجي مي نشست .مي گفت :پدرش نامش را علي اكبر گذاشته تا مانند علي اكبر حسين ،قرباني راه عشق باشد و گريه امانش نمي داد .يعني لياقتش را دارم ؟ همه مي دانستند حاجي در عالم رويا مژدة شهادتش را از رسول خدا گرفته است . شب حمله بود .فردا عمليات كربلاي چهار در پيش بود .حال و هواي بچه ها به حال پرندگان عاشقي شبيه بود كه در آرزوي رهايي از زندان لحظه شماري مي كنند .صداي العفو العفو دل تاريك آسمان را مي شكافت .دستي به شانة حاجي خورد .تو كه كارنامة عملت سپيده تو چرا ؟براي غربت ما دعا كن حاجي ،دعا كن دستي ما را از اين مرداب نجات بده .تو كه كوله بارت پر است .
همة بچه ها مي دانستند كه فرمانده شان سرداري بي ادعاست كه تمام روزهاي زندگي اش را وقف هدف والايش كرده .چه شبها و چه روزهايي را كه وقف خدمت به محرومان
كرده بود و چه لحظه هايي را كه براي روشنايي ذهن منحرف انسانهاي گمراه كوشيده بود .حالا اينگونه روبروي خدا نشسته بود و ضجه مي زد .صداي هق هق گريه اش دل سياه شب را مي شكافد .آن روزها صداي شكستة مردي از زمين به گوش فرشته ها مي رسيد و فرشته ها خود را براي استقبال سرداري ديگر آماده مي كردند . ام الرصاص در چهارمين روز از ديماه سال 65 سكوي پرواز مردي شد كه از جنس آسمان بود و به آسمانها پيوست .مردي كه در كربلاي چهار مشامش را با بوي بهشت تطهير كرده بود و در دشت خاك و آتش و خون باليده بود و هوا را از هرم نفسهايش دگرگون كرده بود .او آمده بود تا خاكريز بسازد ،خاكريزهايي براي جدايي ايمكان وكفر ،اما شهادت دستان نوازشگرش را بر سرش كشيد و او را به سبكباري يك پرواز جاودانه ساخت . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
على اسكندرى در تاريخ 1344/11/13 در تهران متولد شد و در 8 سالگى به همراه خانواده به اصفهان مهاجرت كرد. در زمان شكل گيريى انقلاب اسلامى همراه مردم غيور در راه پيمايى ها شركت نمود و در يكى از همين راه پيمايى ها توسط مأموران رژيم پهلوى تعقيب و مورد ضرب و شتم شديد قرار گرفت. دريچه هاى نور به سوى ايران گشوده و انقلاب پيروز و على وارد هنرستان شد. اسكندرى در تابستان سال 1359 از ادامه تحصيل انصراف داد و دانش آموز مدرسه عشق گرديد. وى در عمليات هاى بسيارى شركت كرد; از جمله فتح, بستان، فتح المبين، ... و به عنوان
فرمانده گردان يا گروهان به خدمت پرداخت. در عمليات كربلاى يك ,پس از نشان دادن شهامت هاى بسيار از ناحيه پا مجروح و پاشنه پايش قطع شد. و از خود, على اسكندرى بار ديگر قدم به ميدان رزم نهاد و سرانجام با مسووليت فرمانده گردان موسى بن جعفر (عليه السلام) از لشكر 17 على بن ابيطالب (عليه السلام) در مرحله دوم عمليات كربلاى پنج, شاهد بزم عشق الهى شد و به آسمان پيوست.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اسكندري : فرمانده گردان موسي بن جعفر (ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سيزدهم بهمن سال 1344 در تهران ديده به جهان گشود. در هشت سالگي همراه با خانواده به اصفهان هجرت نمود و در آن ديار رحل اقامت گزيد. او در زمان تحصيل، در دبستان و مدرسه راهنمايي جزو دانش آموزان ممتاز بود. از كودكي اهل مسجد و نماز بود. با قرآن انس زيادي داشت. در سالهاي 1356 و 1357 كه مشعل فروزان نهضت حضرت امام خميني (ره) چشم و قلب ميليون ها مشتاق را روشن نمود و آنان را در كوچه ها، خيابان ها و در مقابل تانك ها و توپ ها و مسلسل ها، به مبارزه و قيام كشانده بود، علي نيز با توجه به روحيه و محيط مذهبي خانواده اش همگام با مردم در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد و عاشقانه فرياد مبارزه سر مي داد. در جريان يكي از همين تظاهرات بود كه ماموران او را تعقيب كردند و مورد ضرب و شتم ماموران رژيم قرار گرفت. علي پس از پيروزي انقلاب كه دريچه هاي نور به سوي ايران اسلامي پرتو افشاند پا
به هنرستان سروش اصفهان گذاشت، در تابستان سال 59 به جبهه كردستان شتافت و خبر قبوليش را به وسيله نامه در جبهه دريافت نمود.
پاييز همان سال به اصفهان برگشت تا درس را ادامه دهد و همراه با تزكيه نفس به تعليم بپردازد، ولي آن كه راه را يافته و لذت مجاهدت در راه خدا و بودن در كوي يار را چشيده است و عشق به معبود وجودش را آكنده نموده و دلش كعبه محبت يار شده است چگونه مي تواند جبهه را فراموش كند؟
او عاشق خدا بود. در جبهه ها فقط خدا را مي جست. وي در عمليات فتح بستان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، سلسله عمليات والفجر، خبير و قدر شركت كرد. او در خاطرات خود از اين عمليات در نامه هايي كه به خانواده اش مي نوشت با شادي ياد مي كرد. در يكي از نامه هايش مي نويسد:
اين نامه را در حالي شگفت آور در زير نور مهتاب و منورهاي دشمن مي نويسم، در لحظه اي كه صداي صوت و انفجار توپها و خمپاره هاي دشمن زمين را به لرزه در آورده.... به راستي صحنه عمليات بستان و عمليات غرب در نظرم مجسم شده است. همان برادراني كه هميشه با هم شوخي مي كردند و مي خنديدند، ساكت در گوشه اي نشسته بودند. يكي وصيت نامه مي نوشت، ديگري دعاي توسل مي خواند آن يكي اشك مي ريخت و ديگري الهي العفو مي گفت. همان صحنه اي كه يكديگر را مي بوسيديم و مي گفتيم كه اگر شهيد شدي شفاعت ما را هم فراموش مكن و مظلوميت ما
را به آقا ابا عبدالله بازگو كن.
در اين مدت چه بسا از شوق حضور در جبهه حتي فرصت نمي يافت از افراد خانواده خداحافظي كند و بعد به وسيله نامه معذرت مي خواست، در يكي از نامه ها مي نويسد: پدرم از اين كه بدون خداحافظي رفتم معذرت مي خواهم. مادر عزيز نگران نباش، اگر لياقت داشتم كه به لقاءالله برسم در اين صورت بايد خدا را شكر كني و هميشه به خاطر اين نعمت بزرگ، سپاسگزار باشي و اگر نه دعا كن خدا توفيق عطا كند. مگر نه اين است كه مادر، رستگاري و خوشبختي پسرش را مي خواهد. اگر من به لقاء الله رسيدم، رستگار و خوشبختم، تو هم به آرزويت رسيده اي. زحمات شما را در آن دنيا از ياد نمي برم. او همچنين در يكي از نامه ها به توصيف روح معنوي جبهه مي پردازد و مي نويسد:
مساله اي را برايتان بگويم شايد مورد توجه باشد. چند روزي است بوي خوش گل استشمام مي كنم و از برادران ديگر كه مي پرسم آن را انكار مي كنند و نمي دانم از كجاست، از وجود ياران خدا و سربازان امام زمان عج بين ما، يا مناجات هاي شبانه برادران؟
وي با اين كه از پذيرفتن مسئوليت گريزان بود و پيوسته مي گفت: پذيرفتن مسئوليت آسان نيست. انسان با پذيرفتن آن در واقع مسئول جان چندين نفر مي شود، اگر خاري به پاي يكي از آنها فرو رود، من احساس مسئوليت مي كنم و مي گويم، اگر از راه ديگري مي رفتم، شايد خار به پاي او فرو نمي رفت.
با
اين حال در اكثر عمليات به عنوان فرمانده گروهان يا گردان يا در سمت معاونت به خدمت پرداخت و شهامت هاي زيادي از خود نشان داد. در عمليات قدر پيكر شهيد سيد عبدالله ابطحي را زير خمپاره و توپ هاي دشمن به دوش كشيد و نگذاشت به دست دشمن بيفتد.
در عمليات كربلاي يك پس از شهامت هاي بسياري از ناحيه پا مجروح شد، چندين ماه تحت معالجه و درمان قرار گرفت، در حالي كه هنوز جراحت او به طور كامل بهبود نيافته بود، دوباره عازم جبهه گشت و با توجه به تجربيات گذشته اش فرماندهي گردان موسي بن جعفر (ع) به عهده او گذاشته شد.
در جريان عمليات كربلاي پنج گردان موسي بن جعفر (ع) در دو مرحله عمليات شركت داشت و او درمرحله دوم اين عمليات مزد جهادش را گرفت و به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد علي اسكندري قبل از عمليات به يكي از دوستانش گفته بود: من دوست دارم در شرق بصره شهيد شوم. همچنين به يكي ديگر از همرزمانش فرموده بود: ما وقتي براي ضربه زدن به دشمن آن طرف برويم، من شهيد مي شوم كه همان گونه شد. و به آرزوي ديرينه خود رسيد، همان طور كه بارها خود از خدا خواسته بود و در نامه هايش نيز از خانواده اش درخواست كرده بود تا دعا كنند به درجه رفيع شهادت نايل آيد. اين سخن اوست كه فرمود: از خدا مي خواهم به من توفيق عنايت فرمايد در راه او چون شمع بسوزم، قفس ها را بشكنم و چون طايري سبكبال به سوي او پرواز كنم.
اين نظر
اوست كه در باره شهادت مي نويسد: شهادت آزادي انسان است از قيدها و بندها، عروج انسان است به سوي بي نهايت، فكر شهادت و قبول شهادت براي انسان آزادي مي آورد. خون شهيدان چون نهري جاري به راه افتاده و درخت اسلام را آبياري مي كند و اين درخت ميوه ها مي دهد، ثمره ها دارد و اين ميوه ها، شهيدان ديگرند، شهيد نمي ميرد و خونش فروزنده دلسوختگان و عاشقان ديگر است. منابع زندگينامه :ستارگان خاكي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سردار شهيد موسى اسكندرى در سال 1327 در استان خوزستان چشم به جهان گشود. در كودكى با مسجد و اماكن مذهبى آشنا شد و صداى كودكانه اش فضاى مسجد را سرشار از عطر تكبير نمود. در سالهاى سياه و ظلمانى حكومت طاغوت، مسجد حجازى اهواز، شاهد تلاشهاى بى وقفه شهيد در راستاى نهضت امام خمينى (ره) بود. وى پس از مدتى به علت پخش اعلاميه و نوارهاى مذهبى توسط رژيم پهلوى دستگير و شكنجه شد. با فرمان امام مبنى بر فرار سربازان به همراه شهيد بهلول به قم رفت و وارد كميته استقبال از امام گشت. وى همزمان با تحصيل در رشته ادبيات دانشگاه اهواز، طرح شوراى مساجد را پى ريزى نمود. موسى به منظور تامين نيرو، لشكر قدس "نوجوان" را تشكيل داد. مسئوليت آموزش تيپ امام حسن (ع) و سپاه منطقه 8، مسئول فرهنگى بنياد شهيد استان و رئيس ستاد لشگر 7 وليعصر به عهده ايشان بود.
سرانجام موسى اسكندرى در ديماه سال 1368 در جزيره سهيل به آرزوى ديرينه خويش يعنى لقاء دوست دست يافت. پيكر تابناك و نورانيش پس از 10
سال در ميان اهل زمين و آسمان در سال 1375 به خاك سپرده شد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
يادگار اسكندرى در تيرماه 1342، شش ماه پس از وفات پدر بزرگوارش در روستاى محروم از بخش هلايجان از توابع شهرستان ايذه ديده به جهان گشود. بعد از اتمام دوره ابتدايى به شهرستان ايذه مهاجرت كرد و به ادامه تحصيل مشغول شد، ولى همزمان با اوج گيرى انقلاب نقش مهمى در تظاهرات و راهپيمائيها داشت و با پيروزى انقلاب در كلاس اول دبيرستان همراه با تحصيل به انجام فعاليتهاى وسيعى در انجمن اسلامى دبيرستان و همچنين جلسات قرآن مسجد جامع ايذه پرداخت. بعد از تشكيل سپاه پاسداران با اين نهاد همكارى نزديك داشت، ولى يكى از تشكيل دهندگان ستاد نماز جمعه بود و فعاليتهاى زيادى را در ارتباط با برقرارى نماز جمعه و دعاى توسل انجام داد. او در سال 61-60 موفق به اخذ ديپلم در رشته اقتصاد و علوم اجتماعى گرديد با آغاز جنگ تحميلى جهت آموزش نظامى به عضويت بسيج در آمد و به جبهه هاى حق عليه باطل شتافت در ابتدا بعنوان معاونت فرماندهى گروهان محرم در عمليات محرم شركت نمود. سپس به عضويت رسمى سپاه پاسداران در آمد و به عنوان نيروى گزينش در سپاه شروع به فعاليت نمود. بعد از آنكه توانست نيروهاى موثرى براى جنگ و جهاد سازندگى آماده كند جهت آموزش فرماندهى گردان انتخاب شد و پس از آموزش در عمليات خيبر حماسه آفريد و پيروزيهاى چشمگيرى را به دست آورد. وى در اين عمليات مجروح شد و با همان بدن مجروح شجاعانه در آبهاى "هور الهويزه" مقاومت كرد تا اينكه همرزمانش او
را پيدا كردند و به بيمارستان منتقل نمودند. هنوز بهبود نيافته بود كه به جبهه برگشت و در سال 63 به سرعت شايستگى خود را در عمليات برون مرزى به نمايش گذاشت. با شكل گيرى تيپ 9 بدر در سمت واحد طرح عمليات اين تيپ به فعاليت پرداخت و در عمليات بدر و قدس به عنوان مسئول محور در اين تيپ انجام وظيفه كرد. وى در عمليات والفجر 8 شركت نمود و در آزادسازى بندر استراتژيك فاو نقش بسزايى داشت. بعد از مدتى تيپ 9 بدر به لشگر 9 بدر تغيير نام يافت و ايشان نيز به فعاليت در اين لشگر ادامه داد. وى در عمليات كربلاى 5 شركت نمود و در آزاد سازى صالحيه نقش مهمى ايفا كرد و سرانجام آن سردار رشيد در مورخه 65/11/1 بعد از سالها رزم بى امان با كفار بعثى، با عشق و ايمانى راسخ به آرزوى ديرينه خود كه لقاء معشوق و پيوستن به همسنگران شهيدش بود رسيد و شربت گواراى شهادت را سر كشيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالقاسم اسماعيل زاده : دوازدهم تيرماه 1341 در شهرستان گناباد به دنيا آمد. وي در خانواده اي مذهبي، متدين و كشاورز بزرگ شد. پدرش در مورد رفتار او اين چنين مي گويد: «رفتارش با ساير فرزندانم تفاوت داشت، اخلاق نيكو و صبر زيادي داشت.»
ابوالقاسم، دوران ابتدايي را در سال 1347 در دبستان مظفر و دوران راهنمايي را در سال 1355 در مدرسه راهنمايي خواجه نصيرالدين طوسي به پايان برد و سپس در رشته علوم تجربي در دبيرستان دكتر علي شريعتي گناباد به تحصيل مشغول شد.
در ايام فراغت كارگري مي كرد،
كه بتواند مخارج تحصيل خود را در آورد. در سه ماه تعطيلي براي كارگري به مشهد رفت.
به مطالعه، به خصوص كتاب هاي ديني و مذهبي علاقه مند بود. نوجواني پر جنب و جوش و اهل معاشرت با فاميل بود و در كارهاي خير و عام المنفعه شركت مي كرد.
بسيار متدين و مذهبي و از نظر اخلاقي فردي نمونه و رفتارش مودبانه بود و به همه احترام مي گذاشت. هيچ كس كوچك ترين مورد رنجشي از او نديد. به افراد متدين و مذهبي نيز علاقه داشت.
با شروع انقلاب اسلامي جزو پيشتازان تمام راهپيمايي ها بود. بعد از اتمام دوره تحصيل و اخذ مدرك ديپلم وارد سپاه پاسداران گناباد شد.
ابوالقاسم اسماعيل زاده در 18 سالگي و دو روز بعد از آغاز جنگ به منطقه جنگي رفت و در تمام دوران جنگ در جبهه حضور موثري داشت.
در پشت جبهه مدتي مسئول سپاه بيدخت، كاخك و واحد بسيج گناباد بود و سازمان دهي نيروها را برعهده داشت. مدتي نيز به عنوان مسئول پادگان قدس به آموزش نظامي بسيجيان مي پرداخت.
در ابتداي جنگ مدتي مسئول گروهان ،گردان نصرالله لشكر 5 نصر بود و بعد به فرماندهي گردان امام صادق (ع) برگزيده شد.
در يكي از مرخصي ها كه خانواده اش به او پيشنهاد ازدواج داده بودند با اين شرط كه با يكي از بستگان شهدا يا جانبازان باشد، قبول نمود و در 21 سالگي با خانم بتول خواجه رضا شهري ،ازدواج كرد. ثمره اين ازدواج يك پسر به نام رسول بود، كه در تاريخ اول فروردين ماه سال 1365 به دنيا آمد. بعد از
يك هفته از ازدواج دوباره به جبهه رفت.
بسيار شجاع بود و در همه حال به امام عشق مي ورزيد. به آيت الله خامنه اي و حجت الاسلام رفسنجاني علاقه داشت و سخنراني هاي ايشان را به دقت گوش مي داد.
همسر ايشان مي گويد: «در ايام مرخصي مرتباً در ماموريت بود و در جهت تبليغ و اعزام نيرو فعاليت مي كرد. معمولاً بسيار كم در خانه بود. گاهي اوقات تذكر مي دادم كه شما در مرخصي هستيد، مسئوليتي نداريد. ولي ايشان مي گفتند ما هر كجا باشيم بايد به وظيفه خود عمل كنيم.
برادرش ( مهدي اسماعيل زاده ) مي گويد: «شهيد خيلي متواضع و فروتن بود و به زيردستان خود بسيار با مهرباني رفتار مي كرد. اصلاً اهل تظاهر نبود. تا زمان شهادت كسي نمي دانست كه او چه كاره است. هر وقت از او سوال مي شد كه چه كاره است؟ مي گفت: من جاروكش سپاهم و در جبهه، يك رزمنده عادي هستم.
يكي از همرزمان شهيد مي گويد: «يك شب در حين آموزش در پادگان قدس، با صداي زمزمه و گريه ي شخصي بيدار شدم. وقتي دقت كردم ديدم شهيد اسماعيل زاده با يك حالت تواضعي دارد با خداي خويش راز و نياز مي كند و نماز شب مي خواند، من مدتي او را نگاه كردم اما متوجه من نشد. شهيد خودش را ساخته بود و هشت سال در ارتباط با خدا بود و در آخرين روزهاي جنگ، خداوند مزدش را داد. او هميشه آرزوي شهادت داشت.»
حسين زر نژاد ( يكي از دوستان شهيد ) مي گويد: «وقتي قطعنامه 598 از
طرف جمهوري اسلامي ايران قبول شد، ايشان در اتاق گردان خيلي ناراحت بود و مي گفت: جنگ تمام شد و به آرزويمان نرسيديم.»
ابوالقاسم اسماعيل زاده در تاريخ 6/5/1367 در اسلام آباد غرب و در عمليات مرصاد بر اثر اصابت تير به ناحيه ي شكم به درجه رفيع شهادت نائل گرديد و در بهشت شهداي گناباد به خاك سپرده شد.
شهيد در بخشي از وصيت نامه ي خود به پدر و مادر و همسر خود اين چنين توصيه مي كند: « نمي گويم برايم گريه نكنيد، چون فرزند، پاره ي جگر پدر و مادر است. گريه كنيد،. مادرم گريه كن ، ولي به ياد فاطمه (س) پهلو شكسته و به ياد شهيدان اسلام و به ياد مظلومي شهيد بهشتي . همسرم مي داني بهترين دعاي حضرت فاطمه (س) براي شوهرش ( حضرت علي (ع) ) اين بود: خداوندا، مرگ شوهرم را شهادت در راهت قرار بده.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده واحد تخريب تيپ44قمر بني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «مرتضي اسماعيل زاده» در تاريخ 20/3/1344 مطابق با بيست و يكم ماه مبارك رمضان شب شهادت مولايش علي (ع) در يك خانواده مستضعف در شهرستان «بروجن» در استان «چهار محال و بختياري» ديده به جهان گشود.دوران قبل از دبستان را سپري نمود و به دبستان رفت و از همان كودكي داراي ذكاوت و شجاعت عجيبي بود تا به مدرسه راهنمايي رفت و پس از اتمام وارد هنرستان فني شهيد مصطفي شبانيان بروجن گرديد.
از زمانيكه به هنرستان رفت فعاليتهاي خود را در بسيج و
سپاه شروع كرد و دوره هائي را گذراند. در دوران انقلاب فعاليتهاي زيادي از خود نشان داد و در راهپيمايي ها و حفاظتهاي شبانه با بسيج همكاري داشت، به كلاسهاي ويدئويي كه از مباحث شهيد بهشتي تشكيل مي شدرفت و كم كم بعنوان عضو نيمه وقت سپاه در آمد و عازم جبهه شد .در تيپ44 قمر بني هاشم(ع) در واحد تخريب شروع به فعاليت نمود.او در عمليات محرم شركت كرد و بعد از عمليات به خانه بازگشت و پس از مدتي تحصيل و فعاليت در سپاه در تاريخ 12 بهمن 1362 به جبهه بازگشت . پس از ابراز رشادت ها وشجاعتها و گذراندن دوره هاي سنگين به عنوان مسئول آموزش تخريب تيپ قمر بني هاشم منصوب و شروع به فعاليت نمود. در مدت چهار سالي كه در جبهه بود كار هاي تخصصي مهمي انجام داد از جمله انفجار پل مهم جبير در عمليات بدر كه اين پل بر روي رودخانه دجله بود و نقش مهمي در پيروزي عمليات بدر داشت و تمام كارشناسان نظامي دنيا از انفجار اين پل به دست رزمندگان اسلام تعجب كرده بودند در اين انفجار مرتضي با يك گروه از بچه هاي تخريب و گروه ضربت از سنندج مأموريت يافته بودند كه پل را تخريب نمايند. مرتضي مسئول گروه بود و بچه هاي گروه ضربت سنندج براي حفاظت آنها بودند . پس از درگير شدن رزمندگان با دشمن از خاكريز دشمن عبور كردند چند كيلو متر را طي نمودند و پل را منفجر كردند. پلي كه به گفته بچه ها 40متر طول و 16 متر عرض داشت و فلزي بود و
نيروهاي دشمن متوجه نشدند وقتي خواستند عقب نشيني كنند ديدند كه پل منفجر گرديده سلاحهاي سنگين آنها در منطقه به جاي ماند و نيرو هاي دشمن به رودخانه ريختند .پس ازانفجارپل،مرتضي موضوع را با بي سيم به فرمانده هان ارشدجنگ كه درقرارگاه كربلا حضورداشتند اطلاع مي دهد اما باور آن سخت است. وقتي نشانه هاي كامل پل را مي گويدو دشمن كه در حال عقب نشيني از آن منطقه است خود را بهرودخانه دجله مي اندازد؛ نابودي پل جبيرمسجل مي شود. پس از آن سردار محسن رضايي فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از فرمانده اين عمليات بزرگ ورزمندگان واحد تخريب تيپ قمر بني هاشم تجليل و قدرداني مي نمايند.
مرتضي همواره در جبهه ماند و بچه ها را آموزش داد. مأموريت هاي سنگين انفجارات را به او محول ميكردند. به قول برادر فتاح فرمانده تخريب ،ما هر وقت مأموريت سختي بود به او محول مي كرديم. نيمه هاي شب كه مي شد منتظر مي مانديم كه برگردند، مي خنديدند و مي آمدند، خوشحال بود از اين كه كارش را انجام داده. قبل از عمليات والفجر 8 روزها چندين گردان را آموزش مي داد و شبها براي شناسايي منطقه به قلب دشمن مي رفت. بچه هاي تخريب مي گفتند هر وقت مرتضي مي آمد شب را آماده مي خوابيديم . عمليات والفجر 8 جاده ، پل و سنگر هاي عراقي رامنفجر كرد.او هيچ ترس و وحشتي نداشت، بي باكانه خودش را به قلب دشمن مي زد تا اينكه سرانجام در تاريخ 28/11/1364 هنگامي كه مأموريتش را انجام داده بود و نيروهاي تحت امر خود را عقب
مي فرستاد بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و روحش كه در اين چهار سال بي قرار پرواز بود به ملكوت اعلي پيوست. وقتي خبر شهادتش را به فرماندهان دادند همه ناراحت شدندوازهمه بيشتر بچه هاي تخريب ناراحت بودند، از اينكه سرداري مخلص با شهامت و متخصص را در كنار خود
نمي ديدند . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران شهركرد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
جانشين فرمانده گروهان يكم از گردان امام حسين(ع) تيپ امام سجاد(ع) لشكر 19 فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زندگينامه دانش آموز شهيد «حسين اسماعيلي» در 1/1/1342 هجري شمسي در روستاي« لاور شرقي »پاي به عرصة وجود نهاد. ايشان چهارمين فرزند خانواده بود و از آنجايي كه تولّدش با دهة محرم مصادف گرديد، پدر و مادرش نام او را «حسين» نهادند. از كودكي تحت تربيت جسمي و روحي دقيق والدينش قرار داشت و از همان ابتدا روح و روانش با عشق به قرآن و اهل بيت سرشته شد. در سال 1347 در حاليكه فقط 5/5 سال داشت راهي مدرسه شد و دوران پنج سالة ابتدايي را در دبستان «لاورشرقي »با موفقيت سپري كرد و در خردادماه سال 1352 با معدل خوب و با نمره انضباط 20 در امتحانات نهايي كلاس پنجم ابتدايي، قبول گرديد.
در سال تحصيلي 53-1352 وارد مدرسة راهنمايي« ادب »در «خورموج »كه در آن موقع در تقسيمات كشوري هنوز بخش بود، شد و توانست در سال 1356 دوران سه سالة راهنمايي را نيز پشت سر بگذارد.
ايشان در سال 1357 وارد دبيرستان« ابوذر غفاري» « خورموج» شد و در آنجا در رشته علوم
انساني مشغول به تحصيل گرديد و به طور مرتب و تا كلاس چهارم دبيرستان در رشته فرهنگ و ادب به تحصيل ادامه داد؛ هرچند كه به دليل حضور در جبهه موفق به اخذ مدرك ديپلم نگرديد. تحصيلات ايشان تا امتحانات نوبت دوم سال آخر دبيرستان، بيشتر ادامه پيدا نكرد و ايشان از نيمه دوم سال 60 به بعد به طور مرتب در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و فرصت اتمام تحصيلات دورة متوسطه و اخذ مدرك ديپلم را نيافت و با انتخابي آگاهانه و با بصيرت كامل، ترجيح داد كه تمام اوقات زندگي خود را جهت دفاع از كيان نظام مقدس اسلامي، در جبهه ها حضور داشته باشد.
او در راه تحصيل، مشكلات معيشتي فراواني داشت، اما علاقة آهنين او به تحصيل، تحمّل اين مشكلات را بر او آسان مي نمود. او جهت مقابله با اين مشكلات و رفع آنها ناچار بود در كنار تحصيل و جهت كمك به خانواده، در اوقات فراغت و به خصوص ايام تعطيلات تابستان، به كارگري بپردازد تا از اين طريق بتواند حداقل، بخشي از نيازهاي اساسي خود را جهت تداوم تحصيل مرتفع نمايد؛ لذا چندين بار در هنگام فرا رسيدن تعطيلات تابستان به بوشهر رفت و در آنجا به كارگري پرداخت.
اولين بار در سن هشت سالگي به مكتب رفت و اين كار به مدت چهار سال در طي تعطيلات تابستان تداوم پيدا كرد تا اينكه موفّق شد در سن دوازده سالگي قرآن كريم را در نزد آقاي «سيد حسين بهرامي» ختم نمايد.
والدين شهيد، در كودكي او را با نماز و روزه و ساير شعائر نوراني دين، مأنوس كردند كه
نتيجة آن، تقيّد بالاي شهيد به اداي نماز و انجام روزه از سنين كودكي و پيش از رسيدن به سن تكليف شرعي بود.
شهيد اسماعيلي در سال هاي 56 و 57 كه اوج مبارزات انقلابي مردم ايران بود، فعّالانه در تمامي برنامه ها و مراسماتي كه در راستاي همگامي با ملت ايران تدارك ديده مي شد، حضوري فعال داشت و در اين راه هيچ هراس و دلهره اي به دل راه نداد. او پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، در مورخه 1/1/1359 به عضويت بسيج در آمد و با تمام وجود در خدمت برنامه هاي بسيج قرار گرفت و خود را وقف دفاع از دستاوردهاي انقلاب و آرمانهاي بلند و الهي امام راحل (ره) نمود. پس از شروع جنگ تحميلي، در حاليكه دانش آموز سوم دبيرستان بود، در آبان ماه 1359 سنگر مدرسه را به نيّت حضور در سنگر جهاد و شهادت ترك نمود و پس از طي آموزش 15 روزة جبهه در پادگان آموزشي شهيد «مسگر» شيراز، راهي جبهه هاي جنوب گرديد. پس از بازگشت از جبهه مجدداً به ادامه تحصيل پرداخت و در خرداد ماه سال 1360 پايه سوم دبيرستان را با موفقيت سپري نمود. در مورخة 1/12/1360 براي دومين بار به جبهه رفت و در عمليات پيروزمندانة «فتح المبين» شركت كرد و در همين عمليات، در مورخة 4/1/1361 از ناحية ساق پا، هدف تيربار دشمن قرار گرفت و شديداً مجروح شد و به همين خاطر به مدت هفت ماه در بيمارستان شهرستان «نجف آباد »دراستان اصفهان و پس از آن در بيمارستان «نيروگاه اتمي» بوشهر بستري گرديد و پس از آن نيز تا مدّتها با ويلچر حركت مي كرد و پس
از مدتي نيز عصا به دست گرفت و تا آخر عمر مبارك خود عصا به دست راه مي رفت. پس از به دست آوردن بهبودي نسبي، براي سومين و آخرين بار در 22/9/61 به جبهه رفت و در عمليات والفجر 4 و5 و نيز عمليات خيبر شركت كرد. ايشان در آخرين حضور خود در جبهه در حاليكه با عصا حركت مي كرد، در تيپ امام سجاد از لشكر 19 فجر و سِمَت جانشيني گروهان را عهده دار بود.
در روز 29/10/61 حدود ساعت 6 صبح شهيد «حسين اسماعيلي» همراه با هشت نفر ديگر از همرزمانش در سنگر نشسته بودند. دو نفر از آنان جهت گرفتن صبحانه از سنگر بيرون مي آيند. در همين حين، شنيدن صداي انفجاري سبب مي شود تا جهت اطّلاع از مكان، علت و تلفات ناشي از وقوع انفجار، از سنگر بيرون آيند. در لحظة خروج آنان از سنگر، به ناگاه گلولة توپ به روي سنگر فرود مي آيد و شهيد اسماعيلي كه تا آن زمان فقط 19 سال داشت، همراه با تني چند از ديگر دوستان و همرزمانش در اثر اصابت گلولة توپ به سنگر محل اقامتشان در جبهة سرپل ذهاب، به فيض عظيم شهادت نائل مي شوند.
با اعلام شهادت آن شهيد بزرگوار در تاريخ 30/10/61 توسط بنياد شهيد، خيل عظيمي از امت حزب ا... و به خصوص جوانان سلحشور، جهت تشييع جنازة اين شهيد عزيز گرد هم مي آيند و پيكر پاك و مطهر شهيد را تا گلزار شهداي لاور شرقي به نحو بسيار باشكوهي مشايعت كرده و برحسب وصيت شهيد، در همان جا به خاك مي سپارند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان
وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سهراب اسماعيلي : عضو شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان زنجان در ارديبهشت ماه سال 1341 در يك خانوادۀ متدين و مذهبي در روستاي" قارختلو" در استان زنجان، به دنيا آمد. دوران كودكي را با بازي هاي كودكانه گذراند، از همان دوران كودكي وقار و سنگيني در وجود او موج مي زد . پسري مؤدب بود. پس از گذشت 6 سال از تولد ش، ابتدا به آمادگي و در سن 7 سالگي وارد محيط علم و دانش در زادگاه خود شد و دوران ابتدايي را با موفقيت به پايان رساند. در آن زمان به دليل سياستهاي تبعيض آميز حكومت طاغوت در روستاي ايشان مدرسه راهنمايي وجود نداشت .دانش آموزان تاكلاس پنجم ابتدايي درس مي خواندند و مجبور بودند ترك تحصيل نمايد.
سهراب مجبور شد ترك تحصيل نمايد.پس از چند سال براي كار عازم تهران شدتا در دوراني كه بايد درس مي خواند ،با كار كردن كمك خانواده باشد. در آنجا با وجود اين كه روزها در نانوايي مشغول بكار بودند در كلاس هاي شبانه شركت مي كردند و دوره راهنمايي در مدارس شبانه تهران و همين طور تا كلاس دوم دبيرستان را در تهران گذراند.
اين دوران همزمان بود با مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ديكتاتوري شاه. سهراب با مشاهده ي ظلم ، ستم وفساد حكومت ستمشاهي بي هيچ ترديدي به صف مبارزين پيوست.او در سخت ترين شرايط مبارزه در ميدان مبارزه حضوري فعال و تاثير گذار داشت.
انقلاب كه پيروزشد سهراب خيلي خوشحال بود،انگار از قفس آزاد شده بود. در هر عرصه اي كه نياز به مجاهدت وجانفشاني بود
اوحضور داشت.
از علاقمندان به امام بود .با تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خود را به زنجان رساند تا با ورود به سپاه رسالت تاريخي خود را انجام دهد. او كه خود از پيشتازان مبارزه وپاسدار آرمانهاي الهي انقلاب اسلامي بود،ديگران را هم تشويق مي كرد تا با ورود به سپاه حافظ انقلاب اسلامي باشند.
ضمن فعاليت در سپاه تحصيلات خود را ادامه داد وموفق به اخذ ديپلم، در رشته علوم انساني و ادبيات شد. پس از آن مطالعات زيادي در مورد اصول و علوم ديني انجام دادند ،به طوري كه يكي از اساتيد مبرز در اين زمينه بودند. او با تشكيل كلاسهاي عقيدتي نقش مهمي در ارتقاع سطح آگاهي نيروهاي سپاه داشت.
با شروع جنگ تحميلي او كمترين ترديدي به خود راه نداد. او به جبهه رفت ودر اكثر عملياتي كه نيروهاي ايراني بر عليه دشمن انجام ميدادند ؛او حضوري فعال وتاثير گذار داشت.
حضور در جنگ ودفاع از كشور اورا از ادامه تحصيل باز نداشت، سال 1362با شركت در كنكور سراسري در رشتۀ كارشناسي علوم اجتماعي دانشگاه تهران پذيرفته شد ولي به دليل نياز كه احساس مي كرد به وجودش در جبهه است ،حضور در دانشگاه عشق، جبهه را به دانشگاه تهران ترجيح داد و عازم جبهه شد .
آول آذر ماه1362 و منطقه پنجوين در عمليات والفجر4 آخرين ميدان حضور اين سردار ملي وپر افتخار ايران بزرگ در اين كره ي خاكي بود او با رشادتهاي بي شماري كه در اين عمليات بروز داد، به شهادت رسيد تابا قرار گرفتن در جوار رحمت الهي ناظر اعمال وكردار ما باشد. قبل از اوبرادر كوچكترش، قنبراسماعيلي در عمليات فتح
المبين درجبهه ي جنوب به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيو وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي اسماعيلي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1331 در اراك و در يك خانواده متوسط به دنيا آمد. او چهارمين فرزند خانواده بود. به سادگي با كسي دوست نمي شد ,در دوران تحصيل بيشتر از سه _ چهار دوست صميمي نداشت. به جز ورزش به خصوص كشتي و كوه نوردي سرگرمي ديگري را دوست نداشت. خوش اخلاق و خنده رو بود. به نماز و روزه مقيد بود و از تبعيض وبي عدالتي متنفر.
تا سال دوم دبيرستان تحصيل كرد و پس از آن به صورت شبانه به تحصيل ادامه داد. از پارتي بازي و جو موجود بر ادارات دولتي در حكومت شاه رنج مي برد به همين دليل پس از خاتمه سربازي حاضر نشد در هيچ اداره دولتي استخدام شود.
حركت انقلاب اسلامي به دستور امام شروع شد و مهدي همراه وپيشگام اين موج عظيم طاغوت برانداز شد. با اوج گيري اين حركت همراه با اقشار مردم انقلابي اراك در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي شبانه و شركت در اجتماعات مساجد و سخنراني هاي روحانيون مبارز فعاليت زيادي داشت .او در روشن كردن اذهان مردم نقش زيادي براي خود قائل بود. در تسخير مركز شكنجه ساواك و سرنگوني مجسمه شاه خائن در ميدان شهداي فعلي اراك حضوري فعال داشت. با نزديك شدن ورود امام عزيز به ايران و اوج گيري هاي خياباني به تهران رفت و در تظاهرات و در درگيري هاي
خياباني و تصرف پادگان ها شركت نمود و بعد از سقوط رژيم شاه به اراك برگشت و با مردم اراك در نگهباني هاي شبانه محلات و سطح شهر و به خصوص كنترل جاده ها ,در محل پليس راه اراك فعاليتش را ادامه داد. پس از پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران هميشه آرزو مي كرد كه روزي جزء اين نيروي مؤمن و صادق بشود تا امكان خدمت بيشتري به اين انقلاب را بيابد. با شروع جنگ تحميلي اين نياز را بيشتر درك كرد و بالاخره به آرزوي خود جامعه عمل پوشاند . اولين ميدان نبرد او در منطقه غرب در جبهه ي پاوه و نوسود و بلندي هاي نودوشه بود . بعد از آن در اكثر عمليات شركت داشت.
در عمليات فتح المبين در منطقه رقابيه خواهر زاده وهمرزمش مرتضي اخوان فردشهيد شد و خودش از ناحيه سر با اصابت تركش مجروح گرديد اماترديدي در او به وجود نيامد. در عمليات پيروزمند آزاد سازي خرمشهر شركت داشت, با وجود اين كه برادر وهمرزمش عبدالحميد اسماعيلي در اين عمليات شهيد شد ولي او تنها با يك نامه از جبهه به پدر و مادرش تبريك گفت و در سنگر دفاع از اسلام پا برجا ماند.
او همانطور كه علاقه داشت در سال 1361 با دختري از خانواده يكي از شهداي گران قدر اراك ازدواج نمود . ثمره اين ازدواج يك دختر به نام زينب و يك پسر به نام حمزه مي باشد.
پس از ازدواج بلافاصله عازم جبهه ها شد و در عمليات محرم شركت نمود و در اين عمليات از ناحيه پا و چند جاي ديگر
زخمي شد . پس از بهبودي به جبهه شتافت و اسلحه برادر شهيدش را بر دوش گرفت . مرد جنگ بود , طالب شهادت و مشتاق ملاقات معبودش. مهدي با شهيد شدن فرمانده و همسنگرانش به خصوص سردار شهيدرحيم آنجفي كه هميشه او را مالك اشتر سپاه اراك مي ناميد, ديگر قرار نداشت. مي گفت ديگر از روي پدر و مادر شهيدان خجالت مي كشم كه چرا اين قدر از قافله ياران و رهروان شهادت عقب مانده ام ,شايد لياقت شهيد شدن ندارم. او بارها به مادرش مي گفت تو هميشه دعا مي كني من سالم از جبهه برگردم مي ترسم تو با اين دعاهايت مرا از سعادت آخرت و شفاعت مولايم حسين محروم كني. در دعاهايش مي خواند:
خدايا, پروردگارا ,ما را چنان توان و نيرويي ده كه مسئوليتي را كه اول بر دوشمان گذاشته اي و سپس شهدا با رفتن مسئوليتشان را براي ما گذاشتند, بتوانيم سالم به سر منزل فلاح و رستگاري برسانيم.
تا آن جا كه برايش امكان داشت مسئوليت قبول نمي كرد. مي گفت: از من لايق تر در سپاه بسيارند و من دوست دارم هم چون يك بسيجي و به عنوان يك تيرانداز ساده و يا آر. پي. جي زن در حمله ها شركت كنم تا كوتاه ترين راه را به سوي خدا طي كنم.
در عمليات كربلاي پنج در روز 22/10/1365 به آرزوي بزرگ خود رسيد و به لقاءالله پيوست. قبل از او دو برادرش حميد ومرتضي در راه دفاع از اسلام وايران به شهادت رسيده بودند. در جايي از وصيت نامه اش نوشته :
خداوندا از سر تقصيراتم
بگذر و مرا بيامرز و در يك درگيري جانانه با كفار و از توي جبهه مرا به پيش خودت ببر .
اودر بخشي از وصيت نامه اش آورده:
شما اي مسلمانان. اي مؤمنين. اي صابرين. اي صادقين. اي شاهدين. رو به سوي كربلاي حسيني (ع) كنيد و اين زندگي مادي را رهايش كنيد. سلاح برگيريد و پرده هاي كفر را بدريد و چهره كريه كفار و منافقان را نشان دهيد و پوزه حيواني شان را به خاك بماليد و امتي را از چنگال آنان نجات دهيد. و ناپاكي ها را از بين ببريد. مگر نمي بينيد اسلام و قرآن و ايمان در خطر است .مگر نمي بينيد مسلمين اسير دست ستمگرانند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد ناصر اشتري : فرمانده تيپ دوم لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
به محمد ناصر مشهور بود. سال 1341 در خانواده اي فقير ولي مذهبي در محله گونيه زنجان به دنيا آمد . در پنج سالگي به مكتبخانه اي كه توسط دايي اش اداره مي شد ، رفت و توانست در مدت كوتاهي روخواني و تجويد قرآن را فرا گيرد و قرآن را قرائت نمايد . از ميان چهل نفر از همسالانش به مقام اول دست يافت .
دوران ابتدايي را در سال 1347 – در سن شش سالگي – در مدرسه خاقاني زنجان شروع كرد و به خاطر علاقه اي كه به تحصيل داشت هميشه از شاگردان ممتاز در مدرسه شناخته مي شد . آقاي كيميا قلم،يكي از معلمان نقل مي كند : سوالاتي مي پرسيد كه به سن و سالش
نمي آمد . دوره راهنمايي را طي سالهاي 1357 – 1354 در مدرسه راهنمايي انوري زنجان به پايان برد و دوره متوسطه را در هنرستان فني شهيد مطهري در رشته اتومكانيك شروع كرد .
از كودكي همراه با تحصيل كار مي كرد و در اوقات فراغت از درس و تعطيلات تابستاني ، دست فروشي مي كرد . پس از مدتي در قنادي مشغول به كار شد . در سالهاي بعد به خاطر علاقه به كارهاي فني به سيم پيچي و برق كشي روي آورد .
تحصيل او در هنرستان با اوجگيري انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حكومت فاسدپهلوي همزمان بود.او به صف مبارزه با رژيم پهلوي پيوست . اعلاميه هاي امام خميني را پخش مي كرد و با تشكيل جلسات در جهت پيشبرد انقلاب و شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ، هماهنگي هاي لازم را در اين زمينه به وجود مي آورد . براي خانواده اش عادي شده بود اورا با سرو وضع خوني وآشفته ببينند.وقتي مورد سوال قرارمي گرفت، مي گفت :در تظاهرات بوده و كوكتل مولوتوف مساخته تا با آن به ماموران رژيم پهلوي حمله كند.. روزي در مقابل چشمانش يكي از راهپيمايان به شهادت رسيد و او آنچنان ناراحت بود كه لب به غذا نمي زد . مي گفت : چگونه غذا بخورم در حالي كه در مقابل چشمانم مغز جواني را متلاشي مي كنند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت حزب جمهوري اسلامي در زنجان در آمد.بعداز آن با تشكيل بسيج به فرمان امام خميني به عضويت اين نهاد در آمد و با گذراندن آموزش نظامي در بسيج زنجان مشغول فعاليت
شد . در سال 1359 با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران جزءاولين كساني بود كه به جبهه رفت و در همان سال نيز مجروح شد . در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . از زبان او نقل مي كنند .
در همان اوايل جنگ پس از گذراندن دوره ي عمومي با يك گروه دوازده نفره عازم جبهه شديم و در منطقه دارخوين مستقر گرديديم و در عمليات شكستن محاصره آبادان مدتي در آبادان بودم و توفيق شركت در عمليات رمضان ، بيت المقدس ، محرم و خيبر را پيدا نمودم .
او ابتدا به سمت فرماندهي گردان و مسئول اطلاعات و عمليات لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع)منصوب شد . زماني كه دكترمحسن رضايي – فرمانده كل سپاه پاسذداران انقلاب اسلامي – ديداري از مقر لشكر 17 علي بن ابيطالب داشت از مهدي زين الدين – فرمانده لشكر 17 – مي خواهد كه اشتري را به مقر فرماندهي سپاه بفرستند .ولي زين الدين با بيان اين نكته كه ما به وجود برادر اشتري نيازمنديم مانع رفتنش مي شود .
پس از مدتي به سمت فرماندهي تيپ دوم لشكر 31عاشورا منصوب شد . او همواره يك قرآن كوچك و تسبيح و مهر ، تربت كربلا و يك كتابچه دعاي زيارت عاشورا به همراه داشت و به كسي اجازه نمي داد به آنها دست بزند ، مي گفت : مختص خودم است . نماز شب و دعاي خواب او هيچ وقت ترك نمي شد . زماني كه در جزيره مجنون زير آتش شديد دشمن بود باز هم از راز و نياز و
تلاوت قرآن غفلت نمي كرد .
ورد زبان رزمندگان شده بود كه اشتري شهيد آينده است . او در خاطره اي از جبهه نقل مي كند :در مرحله دوم عمليات رمضان به خاطر موقعيت پيش آمده و پاتك عراقيها ناچار به تغيير موضع شديم ؛ ولي شرايط بسيار سخت بود و امكان نقل و انتقال وجود نداشت تا اينكه يكي از رزمندگان كه خدمه آرپي جي 7 بود ، پيشنهاد كرد كه به او اجازه داده شود به جلو برود و با ايجاد گرد و خاك ، دشمن را منحرف كند تا رزمندگان موفق به تغيير موضع شوند .
ابتدا ما مخالفت كرديم ولي با اصرار ، اين كار را انجام داد ، و خود نيز در همان جا شهيد شد و ما با از خود گذشتگي او توانستيم از آن وضعيت نجات يابيم . وزش شديد طوفان در جريان عمليات رمضان در تابستان 1361 و باران رحمت در عمليات محرم پاييز 1361 است كه به كمك آن رزمندگان توانستند بدون تلفات به مواضع دشمن نزديك شوند .
اودر پشت جبهه نيز حضوري فعال داشت و از ليبرالها خصوصا بني صدر بسيار متنفر بود و هميشه خواستار طرد آنها از صحنه سياسي و نظامي كشور بود. او عليه بني صدر اين جمله امام خميني را كه فرمود: هي نگوييد من بلكه بگوييد مكتب من را بر ديوار ها مي نوشت .در سالهاي 1360- 1359 كه اوج فعاليت گروهك هاي محارب با انقلاب اسلامي بود در مبارزه مسلحانه عليه آنها شركت فعال و موثر داشت .
در مراسم سياسي عبادي دعاي كميل ، دعاي توسل و نماز جمعه حضور مي
يافت و خود نيز از برگزار كنندگان چنين محافلي بود . با جمع سي يا چهل نفري از رزمندگان به طور نوبتي به منزل هم مي رفتند و شام را دور هم بودند و به انجام مراسم مذهبي مي پرداختند . از امور محرومين غافل نبود و حقوق دريافتي خود از سپاه را صرف آنها مي كرد . حتي شبها مخفيانه به آنها غذا مي رساند . پدرش نيز او را در اين راه كمك مي كرد .از برنامه هاي ثابت او در پشت جبهه ، ديدار از خانواده شهدا و رزمندگان بود و حساسيت خاصي نسبت به آنها داشت . در مواقعي كه اعضاي خانواده براي رفتن به جبهه به بدرقه اش مي آمدند ، اجازه روبوسي نمي داد و مي گفت : شايد در اين جمع خانواده شهيدي باشد ، نمي خواهم آنها از ديدن اين صحنه ناراحت شوند . اشتري نسبت به استفاده از بيت المال حساسيت فوق العاده اي داشت . يكي از همرزمانش نقل مي كند :
زماني كه ايشان مجروح شده بود براي عيادتش به بيمارستان رفتيم وقتي فهميد كه با ماشين سپاه آمده ايم ناراحت شد و ما را مورد عتاب قرار داد .
عاشق شهادت بود و در سفرهاي دوستانش به مرقد مطهر امام رضا (ع)سفارش مي كرد كه شهادتش را از آقا بخواهند . زماني كه مجروح مي شد مي گفت : اگرشهيد نشدم به خاطر اعمالم است و گر نه به اين فيض نايل مي شدم .
سر انجام در عمليات بدر كه فرماندهي تيپ دوم لشگر31عاشورا را بر عهده داشت در حين عمليات از ناحيه نخاع و
ريه به شدت زخمي شد . او را به بيمارستاني در اصفهان منتقل كردند . شوهر خواهرش نقل مي كند :
وقتي به عيادتش رفتيم توصيه مي كرد كه به عيادت ديگر مجروحان نيز برويم . با اين كه قطع نخاع شده بود مي خواست كه خانواده اش از موضوع مطلع نشوند .
به علت وخامت حالش او را به بيمارستان نجميه تهران و از آنجا به بيمارستان لقمان منتقل كردند و در بخش (سي سي يو) بستري و ممنوع الملاقات شد و پس از دو روز به شهادت رسيد .پيكر شهيد ناصر اشتري پس از تشييع در گلزار شهداي زنجان آرام گرفت . منبع:فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سيد رسول اشرف : فرمانده گردان ادوات(ضدزره)تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1343 در شهرستان يزد ودر خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود . دوران كودكي خود را با فراگيري آداب اسلامي طي كرد ودر 6 سالگي براي تحصيل راهي دبستان شد . پس از موفقيت در دوره ي ابتدايي به مدرسه راهنمايي رفت و دوران متوسطه را در دبيرستان زرگران يزد تا سال دوم پشت سر گذاشت.
داراي اخلاق اسلامي و روحيه اي خوبي بود و براي انجام عبادت، علاقه خاصي نشان مي داد. هيچ گاه به جا آوردن احكام اسلامي را فراموش نمي كرد. با دوستان و آشنايان رفتار خوبي داشت، به همين سبب همه شيفته اخلاق اسلامي او بودند. در دوران انقلاب در فعاليت هاي سياسي و مبارزات حضوري مستمر داشت.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي تحصيل را رها نمود و
به بسيجيان دلاور پيوست و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به پادگان رفت.
پس از مدتي فعاليت در بسيج به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و رهسپار جبهه هاي جنگ شد تا به دفاع از ميهن اسلامي بپردازد.
از روزي كه وارد جنگ شد تا لحظه شهادت عمر پر بركتش را در صحنه هاي مختلف رزم گذراند و در مسئوليت هاي مختلف ,و عمليات متعدد حضور يافت . به خاطر خلاقيتي كه داشت به فرماندهي گردان ادوات تيپ 18 الغدير منصوب شد و با رشادت هاي فراوان در عمليات وعرصه هاي طاقت فرساي مختلف به ويژه در عمليات بدر و قدس 5 حماسه ها آفريد و در اين عمليات به ملكوت اعلي پيوست و آرزوي ديرينه اش كه شهادت در راه خدا بود ,محقق شد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش مي گويد:
پدر و مادر اميدوارم كه مرا ببخشيد از اين كه نافرماني شما زياد كردم. از شهيد شدن من ناراحت نباشيد. زيرا همگي رفتني هستيم و بايد از اين ديار فاني هجرت كنيم، پس چه بهتر كه مرگمان با شهادت در راه خدا باشد و پرونده حياتمان با مرگ سرخ در راه الله بسته شود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر اشرفي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسن (ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول تيرماه هزار و سيصد و چهل و يك، در روستاي كلامو از توابع شهرستان شاهرود، در خانواده اي كارگر و مذهبي فرزندي ديده به جهان گشود. صفرعلي و زهرا، پدر و مادرش، او
را علي اكبر ناميدند.
تحصيلات ابتدايي علي اكبر در زادگاهش به پايان رسيد. دوره راهنمايي اش را در روستاي مجاور (قلعه نوخرقان) در مدرسه شهيد بهشتي گذراند. وي براي ادامه تحصيل به شاهرود عزيمت و در دبيرستان دكتر علي شريعتي در رشته اقتصاد مشغول به تحصيل شد. اين ايام مصادف با سالهاي اوج گيري انقلاب اسلامي بود. وي در فعاليتهاي آن زمان شركت فعال داشت تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد.بعد از انقلاب در جريان فعاليتهاي ضد انقلاب و گروهكها، از مدافعين انقلاب اسلامي بود و بارها با مهره هاي اجانب درگير شده كه از جانب آنها چند بار تهديد شد.
بيست و هفتم فروردين هزار و سيصد و شصت و دو، از طريق سپاه با سمت معاون گردان به جبهه رفت . يك بار از ناحيه پاي چپ و بازوي راست مجروح و چهار روز در بيمارستان بستري شد.سيزدهم شهريور هزار و سيصد و شصت و دو با نرگس ازدواج كرد و تنها فرزند دخترش در بدو تولد چشم از جهان فرو بست.
در چندين عمليات شركت داشت. سرانجام در سي خرداد هزار و سيصد و شصت و هفت، در ماووت عراق در ارتفاعات گوجار به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي زادگاهش است.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:13
جنسيت:مرد
مليت:ايران
آيه الله الشيخ محمد باقر بن عبدالمحسن بن سراج الدين اصطهباناتى شيرازى عالمى بزرگ و حكيمى جليل بوده است.
در اصفهان از محضر علامه شيخ محمد باقر بن محشى (معالم) استفاده نموده و از آنجناب نائل بدريافت اجازه گرديده و مراجعت بشيراز نموده و مرجع تدريس و امور شرعى گشته و تنافرى بين او و حاكم شيراز شده و
از آنجا بسامرا مشرف و و در درس آيه الله مجدد شيرازى شركت و پس از فوت آن بزرگوار بنجف اشرف مهاجرت و بتدريس و اقامه جماعت پرداخته تا سال 1319 ق كه بشيراز مراجعت و مقبول عام و خاص گرديده و زعامت عامه و رياست تامه يافته تا در انقلاب مشروطه در سال 1326 ق با سيد احمد معين و غيره بشهادت رسيده و عالم جليل القدر سيد محمد شفيع كازرونى بوشهرى در رثاء و ماده تاريخ فوتش سرود (تاريخ فوت الشيخ مغفوراتى).
داراى تأليفات ارزنده اى مانند رساله حدوث العالم و رساله مبسوطى در احكام الدين و غيره بوده است.
برگرفته از كتاب :گنجينه دانشمندان (جلد سوم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قربانعلي اصغرزاده : فرمانده گردان امام محمد تقي (ع) لشگر ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در نهمين روز دي ماه سال 1331 در روستاي خشت كلات در استان خراسان متولد شد. در دوران كودكي با همسالانش بازي مي كرد. نيز به والدينش كمك مي كرد. دوره ابتدايي را در روستاي محل سكونش به پايان برد. قربانعلي دوره نوجواني خود را به كشاورزي و دامداري مشغول بود و همچنين علاقه زيادي به كارهاي فني داشت.
در هجده سالگي به خدمت سربازي رفت و پس از بازگشت به شغل جوشكاري روي آورد. در 23 سالگي ازدواج كرد و حاصل 9 سال زندگي مشترك آنان سه فرزند مي باشد. پس از ازدواج به مشهد آمد و به صورت شبانه در مدرسه هاتف تا كلاس دوم راهنمايي درس خواند. در آستانه انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد و در آگاه كردن فاميل و آشنايان به خصوص مردم زادگاهش نقش موثري داشت. پس از
پيروزي انقلاب براي برقراري نظم و امنيت وظيفه نگهباني هاي شبانه در كميته ها، شوراهاي محلي و مساجد كوي طلاب را برعهده داشت.
قربانعلي پس از يك سال فعاليت در بسيج كه مدت 40 روز در جبهه چزابه بود و در عمليات آن منطقه شركت داشت، در 15 آبان 1361 به استخدام سپاه در آمد.
او با توجه به ورزيدگي و تناسب اندام جزو مربيان پادگان هاي قدس و طرح لبيك يا خميني بود و چندين بار به جبهه هاي نبرد اعزام شد و در ايجاد پايگاه هاي مقاومت روستايي در منطقه كلات، طرقبه، شانديز و 40 روستاي اطراف مشهد سهم به سزايي داشت. او در سمتهاي فرمانده بسيج ناحيه طرقبه، شانديز و معاون گردان امام محمد تقي (ع) از تيپ ويژه شهدا انجام وظيفه مي كرد.
قربانعلي در عمليات والفجر 9 با سمت معاون گردان امام محمد تقي (ع) به جبهه مريوان اعزام شد. پس از شروع حمله به دليل شهادت فرمانده گردان، او سمت فرماندهي را به عهده گرفت. در اين هنگام از ناحيه بازو مجروح و به او اعلام شد كه به پشت جبهه منتقل شود، ولي او مخالفت كرد و گفت: چون فرمانده شهيد شده من نبايد برادرانم را تنها بگذارم. او در 7 اسفند 1364 در عمليات والفجر 9 در خاك عراق بر اثر اصابت تركش به ناحيه پشت به شهادت رسيد. پيكر او پس از تشييع در 19 اسفند 1364 در روستاي خشت كلات به خاك سپرده شد. پس از شهادت او شهيد كاوه فرمانده لشگر ويژه شهدا به او لقب سردار رشيد اسلام داد و لوح تقديري از طرف
ايشان به شهيد اهدا شده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود اصغر زاده : قائم مقام فرمانده گردان شهيدمدني لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1335 ، در خانواده اي مذهبي ودر شهر بناب ، در استان آذربايجان شرقي متولد شد . او اولين فرزند خانواده بود و سه خواهر و سه برادر داشت . پدرش كشاورزي و باغباني مي كرد و از وض_ع اقتص_ادي خوبي برخ_وردار بود .
محمود ، تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه ابتدايي ساسان و راهنمايي و دبيرستان را در بناب گذراند . در تمام دوران تحصيل ، او در انجام دروس و تكاليف بسيار جدي و منظم بود . در دوران دبيرستان به مطالعه كتابهاي سياسي و مذهبي روي آورد . در اين زمينه ، يكي از دبيران به نام آقاي رحيم اصغري و همچنين حاج شيخ يوسفعلي باقري بنايي ، بر محمود تأثير بسيار داشتند . او دوستان كمي داشت و اغلب اوقات مطالعه مي كرد و يا در كنار پدر به باغباني مشغول مي شد . در مجالس مذهبي و مجالس عزاداري ماه محرم شركت فعال داشت .
سال 1353 موفق به اخذ ديپلم در رشته ادبيات ( علوم انساني ) شد و بلافاصله به سربازي رفت . دوره آموزشي خود را در عجب شير و مابقي خدمت را در اروميه گذراند . بلافاصله پس از اتمام دوره سربازي در سال 1355 ، چون نمي خواست سربار خانواده باشد ، در نزد پدرش به قالي بافي مشغول شد . در
همان سال ، وارد مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي گرديد و در جلسات سخنراني هاي سياسي و پخش اعلاميه فعال بود .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مدتي در يكي از مساجد شهر بناب آموزش اسلحه مي داد . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 1358 ، در سن بيست و سه سالگي به عضويت اين نهاد درآمد . او از مؤسسين سپاه پاسداران بناب بود . در اوايل تشكيل سپاه ، به منظور جذب نيروهاي جوان ، به روستاها مي رفت و جلسات توجيهي و آشنايي با سپاه تشكيل مي داد . با آغاز حركت هاي منافقين عليه انقلاب ، در كنار افراد سپاه ، به عمليات گشت و شناسايي و سركوب منافقين پرداخت . او فرماندهي گروهي از افراد سپاه را بر عهده داشت كه وظيفه آن جمع آوري شبنامه و اعلاميه هاي منافقين از سطح شهر ، شناسايي و انهدام خانه هاي تيمي و دستگيري افراد اين گروهك بود . علاوه بر اين ، در عمليات هاي شهري مبارزه با مفاسد و منكرات نيز بسيار فعال بود . در بسياري از موارد ، رفت_ار متين و برخورده_اي مناسب اصغ_رزاده با افراد خاط_ي ، سبب مي شد آنان اعمال گذشته خود را ترك كنند و زندگي عادي و شرافتمندي پيش گيرند .
نسبت به سوء استفاده از بيت المال حساسيت فراوان داشت . وقت_ي به عضويت سپ_اه درآمد ، حاضر نبود با استفاده از موقعيت خود ، از امكانات سپاه بهره بگيرد و همواره به ديگران سفارش مي كرد كه « صداقت داشته باشند ؛ خيانت در امانت نكنند ، وفاي به
عهد كنند و در جامعه راه راست را برگزينند . » در جلسات بخشداري و سپاه ، به ويژه جلساتي كه براي رسيدگي به وضع اقتصادي و مشكلات افراد سپاه و بسيج تشكيل مي شد ، حضور مي يافت و در صورت لزوم مواردي را پيگيري و شناسايي مي كرد و به مسئولين گزارش مي داد .
با آغاز جنگ تحميلي ، تصميم گرفت به جبهه برود ؛ ولي چون فرمانده عمليات سپاه بناب بود ، مسئولين مانع مي شدند . اما بالاخره با اصرار و پيگيري زياد ، در حالي كه سمت شهرداري شهر بناب به وي پيشنهاد شده بود ، نپذيرفت و عازم جبهه شد . در سال 1360 ، فرماندهي يك گروه پان_زده نفري براي آزادسازي بوكان را به عهده داشت . او به عنوان يك فرمانده ، همواره سعي مي كرد نيروهاي خود را در بالاترين توان نظامي و جسمي نگه دارد . تكنيك__ها و تاكتيكه__اي نظام_ي را به خوب_ي به آنه_ا آموزش مي دارد و آن_ان را به كاربرد سلاح ه_اي مختلف آشن_ا مي كرد .
از لحاظ اعتقادي ، اصغرزاده حركت بر محور ولايت فقيه را همواره مورد تأكيد قرار مي داد .
در امور عبادي و مذهبي ، بسيار مقيد و منظ_م بود . به نم_از اول وقت و نماز صبح اهميت مي داد . يكي از دوستان او مي گويد :
اكثر شبها نماز شب اقامه مي كرد ولي هيچ كس نمي فهميد . چنان بي سر و صدا از خواب بيدار مي شد و مي رفت كه كسي متوجه نمي شد . هميشه توصيه مي كرد كه « ما
بايد سعي كنيم رضايت رهبرمان را جلب كنيم . هدف از آمدن به سپاه ، كسب پست و مقام نباشد . بايد اين دنيا را وسيله قرار دهيم تا آخرت خود را تأمين كنيم ، و هدف بايد جلب رضايت خدا باشد . » هر وقت صحبت از ازدواج ، درس يا ادامه تحصيل مي شد ، با صراحت مي گفت : « همه چيز ما امروز جنگ است . اگر ان شاءالله موفق شويم و خودمان را به حضرت اباعبدالله (ع) برسانيم به همه چيز رسيده ايم .
با چنين باوري بود كه اصغرزاده ، با وجود داشتن امكانات رفاهي و مالي ، ازدواج نكرد .
اصغرزاده حدود هجده ماه در جبهه هاي جنگ ، حضوري فعال داشت و سرانجام در عمليات مطلع الفجر به شهادت رسيد . يونس طاهري - همرزم اصغرزاده در زماني كه معاون گران شهيد آيت الله مدني بود - در مورد چگونگي شهادت محمود مي گويد :
در تاريخ 19/9/1360 عمليات مطلع الفجر در منطقه سرپل ذهاب ، منطقه اي به نام كاسه جول ، عقبه محور عمليات بود . ارتفاعات برآفتاب و تنگه حاجيان و تنگه قاسم آباد ، محور اصلي عمليات بود . فرماندهي عمليات را غلامعلي پيچك به عهده داشت كه شهيد شد و نيروها مجبور به عقب نشين_ي شدن_د . در دومين شب ، در حالي كه نيروه_اي جديد جاي نيروه_اي قبل_ي را مي گرفتند ، دشمن منطقه را به توپ بست و نيروها بر روي زمين خوابيدن_د و قن_داق تفنگه_ا را ب_ه گردن گذاشتن_د ؛ در اين حي_ن ، تركش توپ به گردن اصغ_رزاده اص_ابت كرد
و وي به شهادت رسيد .
جسد شهيد محمود اصغرزاده بعد از چند روز در بناب تشييع و در گلشن امام حسن (ع) بناب دفن شد .
منابع زندگينامه :
"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابراهيم اصغري : فرمانده گروه شناسايي واحد اطلاعات وعمليات لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيتنامه
بسم الله القاسم الجبارين
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه (سوره توبه)
به نام آنكه، هستي بخش جانها و هادي انسانهاست. ارحم الرحيمي كه انبيا و اوليا و شهدا را اسوه بشر قرارداد و به وسيله آنها، مشعل فروزان هدايت را برافروخت. سلام بر مهدي(عج)، آنكه انتظارش اعتراضي است بر هر چه ظلم و جور و استكبار و بي عدالتي است.
درود بر قلب تپنده ستمديدگان زمين، بت شكن عصر و ناجي دهر امام امت خميني كبير و تحيت و تهنيت بيكران به شهدا و خانواده هاي گرانقدرشان كه با مقاومت خود و صبر زينب گونه شان، اميد دشمنان را تبديل به ياس كردند.
من سرباز حقير امام زمان، ابراهيم اصغري، با آگاهي كامل اين راه را كه ثمره هزاران گل نورسته پرپر شده انقلاب اسلامي است، انتخاب كرده ام و مي دانم كه اين راه سختي و شكنجه و معلوليت و شهادت و اسارت داردولي من از صلب مرداني، متولد شده ام كه قرن ها مي گفتند:((حسين جان اگر در كربلا بوديم نمي گذاشتيم دست نامحرمان به خيام اطفال مظلومت برسد و من هم در ادامه راه آنها به لبيك گويان، پيوسته ام، اگر چه دير بيدار شدم? اگر چه براي يافتن آب حيات در ظلمت به خيلي
درها كوبيدم، ولي سرانجام، آن دري را كه بايداول مي زدم، يافتم و اكنون هرگز اين آستانه را رها نخواهم كرد.
امت مقاوم اسلام! بدانيد و آگاه باشيد كه اگر همگي حول محور رهبري واحد اسلامي، جمع شويد هيچ قدرتي نمي تواند در بنيان مرصوصتان رخنه نمايد.
با اسلحه ايمان، با اتكا به حبل الله المتين، دست منافقين، دورويان، آنهايي كه چوب لاي چرخ انقلاب مي گذارند و آنهايي كه حرمين شريفين و عتبات عاليات و قدس عزيز را غصب كرده اند و بر فراز ويرانه هاي ديرياسينو كفر قاسم و صبرا و شتيلا و هويزه و خرمشهر و قصر شيرين عربده كشي مي كنند و سند اسارت امت اسلام را امضا ميكنند، قطع نماييد و به عصرها و نسل ها بفهمانيد كه ما، وارثان خون سيدالشهدا و ياران با وفايش هرچند در كربلا نبوده ايم، ولي هر روز، زمان عاشورا و هر زمين را كربلا كرده ايم و در اين محرم، هيچ چيزي غير ازمنافع اسلام عزيز برايمان ارزش ندارد.
اما! كاش مي شد در عشق تو، هزاران بار مي كشتنم و قطعه قطعه ام مي كردند، تكه هاي تنم را مي سوزاندند و خاكسترم را به باد مي دادند و باز زنده مي شدم و تو خميني جان، جان جانانم، روح و روانم، مگر نعمتي بالاتر از وجودسراپا مهر تو هست؟ بگو تا همه از پير و جوان و مرد و زن كفن پوشان، شويم و غسل شهادت را كه يادمان داده اي از آب هاي اقيانوس عشقت بگيريم و زمين را بر مهدي(عج)، فرشي گلگون تدارك ببينيم.
آمديم تا جان ببازيم، دست چيست مرد كز سيلي
بترسد مرد نيست اما پدر جان و مادر جان! كه قدر تمام دنيا دوستتان دارم و هيچ گاه چهره هاي مهربان و خدايي تان از نظرم محو نمي شود، من فرزند خوبي براي شما نبودم , نتوانستم، در پيري عصاي دستتان باشم، ولي يادتان باشد كه شما اين گونه در دامان پرمعنويت خود پرورش داديد، شماسيدالشهدا (ع) را براي من، اولين بار شناسانديد.
در مرگ من، ناراحت نباشيد. اگر گريه مي كنيد، براي علي اكبر حسين(ع) گريه كنيد. من خيلي به روضه سيدالشهدا و يارانش علاقه دارم، مجلس روضه را فراموش نكنيد، ما با همين مجالس زنده هستيم.
اسوه مقاومت صبر باشيد، آن چنان كه صبر از دست شما به تنگ آيد كاري نكنيد كه خداي نخواسته، دشمن اسلام شادشوند، چون كوهي استوار از جاي[خود] نجنبيد. انشاالله ديدارمان در جوار سيدالشهدا(ع).
خواهرانم!
اسوه تقوا وعفت و حجاب باشيد، من دوست ندارم در مرگم شيون و زاري كنيد. بلكه راه ما و شهيدان را به فرزندانتان بياموزيد. ازتجمل، دست برداريد و بدانيد كه هيچ كس چيزي از اين دنيا نمي برد، همه فاني هستند. ]با[ هم ديگر مهربان باشيد, هم ديگر را به تقوا و نظم و عفت و حجاب راهنمايي كنيد. از خانواده هاي ضد انقلاب دوري كنيد و با آنهامعاشرت ننماييد، آنها را طرد كنيد، شايد از اعمال زشت پشيمان شوند.
اما دوستانم! نمي دانم، برايتان چگونه بوده ام، ولي هميشه دوستتان داشته ام. برادرم عباس مي داني كه مهرت در دلم مالامالاست، بعد از من پدر و مادرمرا فراموش نكن، آنها مرا در تو خواهند جست، به آنها دلداري بده. خداوند به شما جزاي خير دهد
.
اين زيباترين لحظه زندگي من است، زيرا پنج ساعت مانده است كه يا به معشوقم، بپيوندم و يا حسرت عاشقان را بخورم.
در پايان، از همه حلاليت مي خواهم، زشتي ها و بدي ها را به بزرگي خود به خاطر شهدا ببخشيد.خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگهدار
بنده حقير خدا، ابراهيم اصغري
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر اصغري : فرمانده گروهان يكم از گردان يدالله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
او اولين و تنها فرزند خانواده اصغري روز جمعه 12/9/1339 در روستاي كوشك مهدي ديده به جهان گشود. پس از تولد به همراه خانواده به مشهد مهاجرت كرد.
دوران ابتدايي را در دبستان علم و دوران راهنمايي را در مدرسه ابومسلم گذراند. تحصيلات متوسطه را در سال 1353 در دبيرستان ابن يمين آغاز نمود و پس از يك سال به دبيرستان فردوسي رفت و از جمله شاگردان ممتاز آن جا به شمار مي رفت. در اوقات فراغت به يادگيري زبان انگليسي همت گماشت و 9 ترم را در «موسسه آموزش زبان ايران و آمريكا» گذراند.
تابستان ها به كلاس قرآن مي رفت. و از مطالعه كتب مذهبي و علمي غافل نمي شد، به خصوص كتب استاد مطهري و شهيد هاشمي نژاد. پاي منبر آقاي كافي مي نشست و به امام و روحانيت علاقه اي وافري داشت. زمان شكل گيري انقلاب و در جريان تظاهرات و راهپيمايي ها به فعاليت هاي مختلفي از جمله: جمع آوري اطلاعات و اخبار مي پرداخت و در خنثي كردن توطئه هاي رژيم فعالانه شركت داشت. در سال 1358 بعد از اخذ ديپلم، مدتي آموزش يار نهضت سوادآموزي بود و بيش از
5 ماه هم در كميته مبارزه با قاچاق مواد مخدر، احتكار و افراد ضد انقلاب و منافقين فعاليت داشت.
در اواخر دوران سربازي و در روز عيد غدير سال 1361، در 22 سالگي با خانم فروزان زينال زاده ازدواج كرد. در مدت چهار سال زندگي مشترك صاحب دو فرزند دختر به نام فاطمه (متولد 10/5/1362) و محدثه (متولد 1/1/1365) شد.
بعد از خدمت سربازي فعاليت هاي شبانه داشتند و بين 12 مسجد اسلحه توزيع مي كردند. همچنين در رابطه با برنامه هاي منافقين چند بار به خانه هاي تيمي حمله كردند و بارها در معرض خطر قرار گرفتند. در سال 1360 منافقين، قصد ترور ايشان را داشتند اما موفق نشدند. در همين ايام بود كه به صورت مرتب در كلاس هاي شهيد عبدالكريم هاشمي نژاد شركت مي كردند و فيض مي بردند.
با اتمام دوران سربازي، به سپاه پاسداران پيوست. پس از گذشت دوازده روز از پايان دوران سربازي، در اواخر سال 1361 , هنگامي كه همسرش باردار بود به جبهه رفت و حدود 4 ماه در منطقه عملياتي نقده ي كردستان به سر برد. پس از اين كه از جبهه آمد، به عنوان پاسدار رسمي استخدام شد. در دوران دفاع مقدس در پشت جبهه، در سپاه خدمت مي كرد. در جبهه معاون گردان بود و با قبول نكردن فرماندهي، كارهاي پشتيباني را انجام مي داد.
در سال 1363 به دليل قبولي در آزمون دانشكده تربيت مربي سپاه قم ( كه با رتبه خوبي قبول شد، به اتفاق همسر و فرزندش به قم مهاجرت كرد. در دانشكده نيز ذكاوت و لياقت خويش را در رفتار
و كردار و دروس دانشكده به اثبات رساند. در اين دوران اغلب مطالعه مي كرد و در حرم حضرت معصومه (س) به مباحثه مي پرداخت.
در تيرماه سال 1364، مدت سه ماه در منطقه عملياتي مهاباد بسر برد و پس از بازگشت باز هم به درس مشغول شد. از مطالعه و تحصيل خسته نمي شد و با شوق و اشتياق به آن مي پرداخت. به بيت المال بسيار حساس بود. از نوشتن حتي يك خط با قلم بيت المال در جهت امور شخصي خودداري مي كرد.
در كانون تربيت زندانيان فعاليت ارشادي داشت و همواره به هدايت و ارشاد ديگران مي پرداخت. مدتي هم مسئوليت بسيج مسجد امام هادي (ع) را عهده دار بود. خانم صديقه رضا زاده ،مادر شهيد در مورد رفتار و سجاياي فرزند شهيدش مي گويد: «تمام هم و غمش آرامش مملكت بود و دوست داشت از لحاظ علمي به دكتر بهشتي برسد. بزرگ ترين آرزويش اين بود كه امام زنده باشد، كشور مشكلي نداشته باشد و دست منافقين بريده شود.»
توصيه ايشان به ما همواره اين بود كه رسالت شما در پشت جبهه سنگين تر است، مبادا از دوري من دلتنگ شويد. حجاب خود را رعايت كنيد ، كه حجاب شما مانند گلوله اي است كه به قلب دشمن مي رود. مبادا نفس بر شما غلبه كند.
اوايل سال 1365 ( كه پدرش نيز در جبهه بود ) از دانشكده به جبهه شتافت. ابتدا سمت فرماندهي گردان به او پيشنهاد شد، اما به علت تواضع شديد نپذيرفت و فرماندهي يك گروهان از گردان يدالله را انتخاب كرد.
در عمليات والفجر هشت در
منطقه فاو و در عمليات كربلاي يك در منطقه مهران شركت داشت و در لشكر پنج نصر خراسان انجام وظيفه مي كرد. و پس از اين كه دشمن به غرب كشور حمله كرد، به ايلام منتقل شد. علي اكبر اصغري در تاريخ 31/2/1365 ، مصادف با 12 ماه رمضان 1405 ه_ . ق ، بر اثر اصابت خمپاره به ناحيه ي سر، در منطقه كله قندي مهران به شهادت رسيد. پيكر پاك اين شهيد در تاريخ 8/3/1365 ، مصادف با نوزدهم ماه مبارك رمضان ، در مشهد مقدس با شكوهي خاص تشييع و در كنار مرقد ثامن الحجج , علي بن موسي الرضا (ع) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
هاشم اعتمادى در اسفندماه سال 1342 ه_.ش در روستاى "سنگر" زاده شد. زمانى كه متولد شد، نامش را فرشاد گذاشتند؛ ولى بعدها اسمش را به "هاشم" تغيير دادند. هاشم پسرى زيرك و باهوش بود و تا پايان دوره ابتدايى، با عنوان شاگرد ممتاز، از پدرش كه رييس فرهنگ منطقه بود، جايزه مى گرفت. بعد از اتمام دوره ابتدايى، براى ادامه تحصيل، همراه خانواده خود به روستاى "حرايجان" در شيراز رفتند. هاشم سال تحصيلى راهنمايى خود را در سال 53 - 52 در آن جا شروع كرد. دوران دبيرستان هاشم، همزمان با اوج گيرى انقلاب اسلامى بوده، كه وى در اين زمان، اعلاميه ها و شعارها و همچنين سخنرانى هاى امام را در سطح شهر و حتى در دبيرستانش تكثير مى كرد و پا به پاى مردم و همراه پدر و برادرش در تظاهرات مردمى شركت مى كرد. او به همراه
پدر و برادرش، نقش مهمى در تسخير ساختمان شهربانى شيراز و همچنين پادگان كازرون داشتند.
هاشم در زمان پيروزى انقلاب اسلامى، به زادگاه خود بازمى گردد و در آن جا فرماندهى و نظارت كميته مبارزه با اشرار منطقه را به عهده مي گيرد. با شروع غائله كردستان، به جبهه حق عليه باطل شتافت و با توجه به استعدادى كه از خود نشان داد، بعد از مدتى، فرماندهى قسمت اطلاعات واحد عمليات سرى و مسؤوليت يكى از محورهاى عملياتى غرب را به عهده گرفت.
در روز 1362/4/29 نيروهاى وى با توجه به نقشه قبلى كه از طرف او طراحى شده بود، به سوى منطقه عملياتى حاج عمران پيش رفته و هاشم هم دوش به دوش و پا به پاى نيروهاى تحت امرش، دره ها و ارتفاعاتى را كه آنها را از نيروهاى عراقى جدا مي كرد، پشت سر گذاشتند و توانستند تا حدودى آن جا را در اختيار خود بگيرند.
فرماندهان عراقى، از اين حركت غير قابل پيش بينى، دچار حيرت شده بودند، كه طى آن هاشم از ناحيه پاى راست مجروح گرديد و سرانجام با دلاورى و شجاعت نيروها، از جمله هاشم، بعد از 14 روز، ارتفاعات حاج عمران به تصرف آنان درآمد و بعد از پيروزى در اين عمليات، هاشم و برادرش چند روزى به مرخصى، نزد خانواده شان آمدند. در اين مرخصى هاشم با دخترى مومن و پاكدل ازدواج كرد و مدتى از ازدواجش نگذشته بود كه وى دوباره به جبهه بازگشت و با توجه به لياقتى كه از خود نشان داد، فرماندهى تيپ امام حسن (عليه السلام) را با توجه به سن كمش، از سوى قرارگاه كربلا به وى واگذار كردند. در پاييز سال
1365 دوباره وى را به عنوان فرمانده تيپ براى شركت در جلسه شوراى فرماندهى لشكر انتخاب كردند. در اين عمليات (كربلاى چهار) هم كه با رمز "محمد رسول الله (صلى الله عليه و آله) " شروع شده بود، با موفقيت به پايان رسيد. وى بعد از اتمام اين عمليات براى ديدار خانواده اش رفت 2 روز به مرخصى و زمانى كه بازگشت، مقدمات عمليات كربلاى پنج در حال آماده شدن بود. اين عمليات كه در ساعت 1 بامداد 1365/10/19 با رمز يا زهرا (عليه السلام) شروع شد، كليه يگان ها توانستند پس از چند روز، شلمچه و شرق بصره، منطقه اى به وسعت 150 كيلومتر را تصرف كند هاشم كه همچنان فرماندهى تيپ امام حسن (عليه السلام) را به عهده داشت، به صلاحديد شوراى فرماندهى، شخصا مسؤوليت محور عملياتى را پذيرفته بود. و دوش به دوش همرزمان، تا خط مقدم پيش رفته بود.
در اين عمليات (كربلاى پنج) هاشم زمانى كه مشغول توضيح عمليات و فتح جاده آسفالته بود، ناگهان يك موشك آر.پى.جى به تانكى در نزديكى اش اصابت كرد و از ناحيه دست مجروح شد. سرانجام در بامداد روز چهارم عمليات بود كه وى در حين شناسايى، بر اثر انفجار گلوله به شهادت رسيد و به آرزوى ديرينه اش رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در اولين روز سال 1342 در يكى از روستاهاى شهرستان طالقان خانواده افتخارى هديه اى خداى دريافت كردند و نام او را كه از تبار حسين (عليه السلام) بود، سيد شهاب الدين نهادند، سيد تحت تعليمات قرآن كريم بزرگ شد و ضمن تحصيل، به فعاليت هاى قرآنى روى آورد. در همان دوران، نوجوانى شايسته سربازى روح الله (س) شد و علم نهضت سبز
خمينى (س) را در زادگاهش بر دوش گرفت و با عشق و ارادت به علمدار كربلا در اين مسير پيش رفت. آشنايى با انديشه هاى خمينى كبير (س) او را به دنيايى جديد وارد كرد. پس از پيروزى انقلاب، با هدف حفظ دستاوردهاى انقلاب و پاسدارى از خون شهدا، فعاليت هايى را در شهرهاى هشتگرد، كرج و تهران دنبال كرد. همزمان با تحميل جنگ نابرابر به ميهن، تحصيل را رها كرد و به جهاد پرداخت. وى در اين دوران، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. و مسووليت اتاق جنگ سپاه هشتگرد را به عهده گرفت. افتخارى براى مدتى نيز در سپاه ناحيه ساوجبلاغ و كرج فعاليت كرد وآن گاه از طرف لشكر 10 سيدالشهدا (عليه اسلام) به عنوان معاون گردان به جبهه هاى نبرد حق عليه باطل شتافت. سيد شهاب الدين در زمان حضور در شهر، براى اعتلاى فرهنگ زادگاهش، به تأسيس كتابخانه و انجمن اسلامى مبادرت كرد. رشادت ها و دلاورى هايش در عمليات هاى بسيارى در سمت فرماندهى گردان، باعث شد كه دشمن بعثى، انگشت نشانه روى او بگذارد و او را هدف كينه هايش قرار دهد. سرانجام يكى ديگر از فرزندان زهرا (عليها السلام) در تاريخ 1362/12/10 در جزيره مجنون سر بر دامان مادر نهاد و شهد شيرين شهادت در كامش ريخته شد و با اصابت گلوله اى از سوى دشمن، به ديدار معبود شتافت.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حبيب الله افتخاريان : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي«مريوان»
درسال 1334 در شهرستان« بهشهر» متولد شد. در سن سه سالگي از محبت پدرمحروم گشت و سرپرستي او و خانواده اش را عمويش بر عهده گرفت. به دليل شرايط مادي خانواده
تحصيل در كلاسهاي شبانه و كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد. پس از فراقت از تحصيل به خدمت سربازي رفت بعد از آن در اداره برق اصفهان مشغول كار شد و در عين حال به مبارزات سياسي خود عليه رژيم پرداخت و به علت فشار عوامل شاه به كشور آلمان و بعد فرانسه مهاجرت كرد . دوره نظامي را در كشور سوريه و لبنان گذراند ومدتي در فرانسه به محافظت از امام پرداخت.با پيروزي انقلاب اسلامي حفاظت و انتقال خانواده حضرت امام را از تركيه به ايران به عهده گرفت و به ايران آمد . در ابتداي ورود به تشكيل سپاه و شكل دهي سازمان اين نهاد مقدس پرداخت و در تشكيل سپاه اصفهان نقش ارزنده اي داشت. پس از آن به مازندران عزيمت نمود و با تشكيل پايگاههاي سپاه به مبارزه عليه شورش گنبد و بندر تركمن پرداخت و فرماندهي سپاه آن منطقه را بر عهده گرفت .با بازگشت آرامش به مناطق شمالي كشور او ويارانش به فكر بازسازي وآباداني كشور افتادند اما اين آرامش ديري نپاييد . دشمنان مردم ايران اين بار كردستان را براي اهداف شوم خود انتخاب كرده بودندتا با ايجاد شورش وغارت مردم آن ديار را به انقلاب اسلامي بد بين كنند.
افتخاريان كه به ابوعمار معروف بود به كردستان رفت تا به عنوان فرمانده سپاه مريوان و بانه جلوي اقدامات خرابكارانه ضد انقلاب ايستادگي كند. با حضور او وفرزندان ايران بزرگ از سراسر كشور عرصه بر مزدوران دشمنان مردم ايران تنگ شد وآنها چاره اي جز فرار از ايران نداشتند. هنوز كردستان ،سيستان وبلوچستان،خوزستان ومازندران در گير جنگهاي
داخلي مردم با عوامل بيگانه و ضد انقلاب بودند كه صدام حسين به نمايندگي از 36 كشور زورگو وقلدر به ايران حمله كرد تا انقلاب نوپاي اسلامي را در ايران نابود سازد .آنها مي خواستند با اين كارديگر كسي در دنيا جسارت زندگي آزاد وبا كرامت را نداشته باشد؛آنگونه كه مردم ايران انتخاب كرده بودند.
جنگ شروع شده بودواو بي هيچ ترديدي عازم جبهه شد. از اولين روزهاي شروع جنگ در شهريور ماه 1359 تا 19/12/1363كه در جبهه حضور داشت از هيچ كوششي در جهت اقتدار واعتلاي اسلام ناب محمدي وايران بزرگ دريغ نورزيد.
مدتي فرماندهي تيپ 25 كربلاكه بعد به لشگر ارتقاء يافت را بر عهده داشت.
اين فرمانده سرافراز هنگاميكه بر سكوي عشق مي نگريست مناجات عارفانه سر مي داد گويي بلبلي بر شاخسار خشك نشسته و نغمه سبز سر مي دهد تا باغش را يابد و همچون بهار با طراوت نغمه خواني كند و در اين سير از هيچ تلاشي چشم نپوشيد .
او مسووليتهاي حساسي را در مناطق عملياتي بر عهده گرفت ،مسئوليتهايي مانند:
فرماندهي تيپ 25 كربلا در محورهاي عملياتي جنوب
فرمانده سپاه پاسداران بانه در كردستان
فرمانده سپاه پاسداران مريوان در كردستان .
اين سردار وقهرمان ملي درتاريخ 16/12/63 در جبهه مريوان به شهادت رسيدوبا شهادت خود ايران را از داشتن يكي از بزرگترين سرداران ملي خود محروم كرد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مسعود افشاريان شانديز : معاون فرهنگي فرمانده گردان كوثر از تيپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پنجمين فرزند ابوالقاسم در تاريخ 10/12/1342 در شانديز يكي از شهرستانهاي استان
خراسان رضوي به دنيا آمد. پدر بزرگش روحاني و مادر بزرگش خانم مومنه و مداح اهل بيت بود و كلاس هاي قرآن خواهران را اداره مي كرد. قبل از شروع دبستان در مكتبخانه شانديز قرآن را فرا گرفت. تحصيلات ابتدايي را در دبستان حافظ شانديز، در سال 1353 به اتمام رسانيد. از هوش و استعداد بالايي برخوردار بود. علاقه فراواني به مدرسه داشت و در عمل كردن به تكليفش جدي و كوشا بود. با شروع جنگ تحميلي به جبهه اعزام شد. مدت 7 ماه از خدمت خود را در جبهه از طريق بسيج گذراند و بقيه مدت حضور در جبهه را عضو سپاه بود. مسعود در 19 سالگي ازدواج كرد؛ او تنها دوران عقد را در كنار همسرش بود. شهيد افشاريان در مدت حضور در جبهه، در تمام مناطق جنگي حضور داشت و در 14 عمليات شركت كرد. چندين مرتبه از ناحيه دست و پا مجرح شده بود. اما هر وقت كه برمي گشت اين مسائل را به روي خودش نمي آورد و چيزي نمي گفت. مسعود افشاريان در عمليات خيبر در تاريخ 9/12/1362 در حالي كه سمت معاونت فرهنگي گردان كوثر از تيپ 21 امام رضا (ع) را بر عهده داشت، 16 تانك دشمن را نابود مي كند و براي جلوگيري و توقف تانك ها از دجله مي گذرد، در اين هنگام تركش خمپاره شكمش را پاره مي كند. او به زمين افتاد، ولي با تمام توانش بلند مي شود و آخرين گلوله را نثار يك تانك مي كند و آن را منهدم مي سازد، مزدوران عراقي او را شناسايي مي كنند و ناجوانمردانه تيري
به چشم راستش مي زنند و او را زمين گير مي كنند، تا به شهادت مي رسد. به خاطر حساس بودن موقعيت و عدم دسترسي كافي، پيكر شهيد مسعود افشاريان در خاك دشمن باقي مي ماند. اما قبري به يادگار در گلزار شهداي شانديز دارد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
يوسف فرمانده واحد عمليات تيپ 39بيت المقدس( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «يوسف افشاريان» در سال 1337 در روستاي« دولتشاه» درشهرستان شهرستان «بيجار» به دنيا آمد .درسال 1343 به مدرسه رفت .تا پايان سال اول راهنمايي به تحصيل ادامه داد وبه دليل مشكلات ازادامه تحصيل باز ماند . در تير ماه سال 1356 به خدمت سر بازي فرا خوانده شد و پس از آنكه دوره آموزش نظامي خود را در پادگان عجب شير پشت سر گذاشت ، به لشكر 28 پياده كردستان اعزام و مشغول خدمت شد . با اوج گرفتن انقلاب اسلامي و صدور فرمان تاريخي حضرت امام ()ره)مبني بر فرار سربازان از سر باز خانه ها، محل خدمت خود راترك كرد و در شهرستان بيجار به فعاليت هاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي پرداخت .يك ماه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تصميم گرفت كه به محل خدمت خود باز گردد .در اسفند ماه سال 1357 يعني درست آن روزي كه لشكر 28 پياده كردستان به محاصره نيرو هاي ضد انقلاب در آمده بود، به محل خدمت مراجعه كرد . با وجود آنكه مي توانست از لشكر خارج شود اما با عنايت به روحيه ايثار و مردانگي سر
شاري كه داشت ايستاد و باهمان لباس شخصي به مبارزه با نيرو هاي ضد انقلاب پرداخت .در فروردين ماه سال 1358 خدمت خود را تمام كرد .در سال 1359وبا مشاهده مزاحمتهايي كه ضد انقلاب براي مردم ونظام ايجاد مي كرد، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بيجار در آمدوبه مبارزه عليه دشمنان مردم ايران پرداخت . در سال 1360 ازدواج كرد كه ثمره آن دو فرزند پسر مي باشد .يك ماه از ازدواجش مي گذشت كه دريك در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب در روستاي كوپه قران تكاب از ناحيه پا مجروح شد . پس از آنكه بهبود يافت براي فرا گيري آموزش هاي چتر بازي به تهران رفت .در پي سپري كردن مدت شش ماه آموزش چتر بازي براي مربي گري به اروميه انتقال يافت .مدتي نيز فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان ديواندره شد .بعد از يك سال ؛فرماندهي عمليات تيپ 39 بيت المقدس (تيپ شهيد افيوني ) را پذيرفت . مدت دو سال و چند ماه در آن سمت ماند .در تاريخ 11/4/ 65 پس از عمليات كربلاي يك كه به آزادي مهران انجاميد ؛ما موريت يافت تا در مرز هاي خروجي مهران از خارج شدن نيرو هاي دشمن جلو گيري كند ،اما در حالي كه سوار موتور بود از ناحيه سينه مورد اصابت تر كش خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد .مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد
او بسيار آرام و صبور بود.از هيچ موقعيتي نمي هراسيد. شجاعت او به حدي بود كه وقتي بعضي از نيرو هاي دشمن به اسارت در
مي آمدند ؛ به شجاعت و بي باكي او اعتراف مي كردند . معنويت ويژه اي در وجود او حاكم بود .توكل عجيبي داشت . قبل از دست زدن به ماشه اسلحه؛ بسم الله الرحمن الرحيم، مي گفت .كمتر عصباني مي شد . او از برطرف ساختن مشكلات ومعضلات لذت مي برد وهمواره دنبال به عهده گرفتن كارهاي سنگين وطاغت فرسا بود. هر كسي كه اورا نمي شناخت دربرخورد اول احساس نمي كرد با فرمانده واحد عمليات كه يكي از مهمترين واحدهاي سپاه در جنگ بود،روبروست.اومعتقدبود :شهادت واقعا لياقت مي خواهد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد افقهي فريماني : فرمانده گردان حزب الله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هفتم فروردين ماه سال 1344 در فريمان متولد شد. پدرش كارمند شهرداري بود. از نظر اقتصادي در وضعيت مناسبي به سر مي بردند ومنزلشان شخصي بود.
مجيد فرزند هفتم خانواده بود. بيشتر وقتش را در خانه مي گذراند و همواره به دنبال يادگيري بود، نقاشي مي كشيد، كتاب هاي برادرهاي بزرگش را مي گرفت و از روي آن ها مي نوشت، آن ها هم در اين كار به او كمك مي كردند و به اين ترتيب در حالي به كلاس اول رفت كه از قبل چيزهاي بسياري آموخته بود.
در خانه زحمت زيادي مي كشيد، از كارهاي خانه گرفته تا بيل زني باغچه و حتي گاوداري به پدر و مادرش كمك مي كرد. با تمام علاقه اي كه به درس و مدرسه داشت، حاضر نبود تعطيلات خود را با درس خواندن سپري كند بلكه
از پدرش مي خواست تا او را سركاري بفرستد.
عادت داشت كه تمام تكاليف و وظايفش را به موقع انجام دهد مخصوصاً نمازش را. و در تمام موارد برادر بزرگش، رضا افقهي، سرمشق و الگوي او بود.
الگوي ديگر او در آن زمان دايي اش بود. او انساني خير و نيكوكار بود كه براي فقرا اعانه جمع مي كرد و مجيد نيز همواره همراه او بود و به اتفاق يكديگر شب ها اعانه ها را تقسيم مي كردند.
پس از اين كه دوران ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت، براي تحصيلات راهنمايي به مدرسه ي فني و حرفه اي رفت و پس از سه سال مدرك سيكل خود را گرفت.
با هم سن و سالانش رفتاري دوستانه و صميمي داشت. به طور كلي جذبه اي در وجود او نهفته بود كه هركسي شيفته اش مي شد.
براي ادامه تحصيل از آن جا كه در فريمان دبيرستان نبود، مجبور شد به مشهد برود. اما پدرش با ديدن فضاي آشفته ي شهر مشهد و گروهك هاي در آن زمان، براي جلوگيري از به انحراف كشيده شدن مجيد، او را به فريمان بازگرداند.
مدتي در مغازه ي يكي از اقوام مشغول به كار بود، اما خيلي زود از آن جا بيرون آمد و به كار بر سر چاه هاي عميق مشغول و عهده دار سرپرستي يكي از چاه ها شد. با وجود سن كم به اندازه ي چند نفر كار مي كرد ولي باز هم پدر كه نگران آينده ي فرزندش بود و احساس مي كرد كه جواني و نيروي خارق العاده ي او در اين راه
تلف مي شود، او را از ادامه ي كار بازداشت و مغازه اي براي او باز كرد تا در آن مشغول كار شود. اما او پس از مدتي مغازه را هم رها كرد، مي گفت: «در مغازه نشستن، براي آدم هاي پير و بازنشسته و از كار افتاده است.»
آن قدر فعال و پر جنب و جوش بود كه اين كارها با روحيه اش سازگاري نداشت. بار ديگر به دنبال برادر و دايي اش در پي كمك به ضعفا، فقرا و انجام كارهايي از قبيل: لوله كشي حمام، بهداشت دام ها و ساير خدماتي كه از طريق جهاد مي پذيرفت، روانه شد.
شانزده _ هفده ساله بود كه هواي جنگ و جبهه به سرش افتاد. عشق به اسلام و احساس وظيفه بود كه به او انگيزه ي حضور در جبهه را مي داد. ابتدا به عنوان بسيجي وارد منطقه شد. در روزهاي نخست اعزامش، با توجه به سن و سال كمي كه داشت، هركسي فكر مي كرد او بدون آگاهي و شناخت و تنها بر پايه ي احساساتي گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است. اما پس از مدتي همگان با ديدن فعاليت ها و پيشرفت هايي كه به چشم خود از مجيد مي ديدند يا مي شنيدند، پي بردند كه حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهي و شناخت نيست بلكه ناشي از معرفتي خدادادي است.
هرگز راضي به بازگشت از منطقه نبود، مخصوصاً با به شهادت رسيدن برادرش ( رضا ) كه همواره يار و همراه او بود، عزم و اراده ي او براي ادامه ي راه راسخ تر گرديد. به
پدرش گفته بود: «خون بهاي رضا 5000 بعثي است، تا 5000 بعثي را نكشم برنمي گردم.»
دو سال سربازي و 6 ماه هم براي احتياط در جبهه خدمت كرد. اما بعد از اتمام اين دوران كه همزمان با مقدمات عمليات فاو بود، باز هم در منطقه ماند و در مقابل اصرار خانواده براي بازگشت، پاسخ داده بود كه بعد از حمله خواهد آمد. حتي سرداران و فرماندهان هم براي ماندن او از خانواده اش اجازه خواستند، اما آن ها كه به تازگي پسر بزرگ خود را در جنگ از دست داده بودند، راضي به اين كار نبودند و مجيد به خانه بازگشت. با اين وجود تمام فكر و ذكرش جنگ و جبهه بود. مي گفت: «من نمي توانم در اين جا بمانم. من فقط به درد جنگ مي خورم.»
به هر ترتيب بار ديگر عازم منطقه شد. او در عمليات فاو شركت كرد و رشادت هاي بسياري از خود نشان داد. از جمله اين كه پيكر يكي از شهدا را كه در خط دشمن و در ميان آب به سيم هاي خاردار گير كرده بود، با غواصي از زير آب و در زير رگبار گلوله ها به خط خودي كشاند و سپس به خانواده اش رساند و خود نيز در مراسم تشييع پيكر آن شهيد شركت كرد. تنها آرزويش پيروزي در جنگ بود. هرگاه كه از منطقه بازمي گشت، وقتش را صرف شركت در تشييع پيكر شهدا مي كرد. براي دوستان و اقوام از جنگ و نياز جبهه ها صحبت مي كرد و از آن ها مي خواست به هر شكلي كه مي توانند مالي
يا حضوري به رزمندگان كمك كنند. توجه بيش از حد بعضي از مردم به ماديات ناراحتش مي كرد به طوري كه جذب محيط به دور از آلايش جبهه شد.
بسيار خالص و بي ريا بود. هرگز عصباني نمي شد و هميشه خنده رو و بشاش بود. همه از صميم قلب دوستش داشتند و هرگاه كه از منطقه به خانه مي آمد، او را به خانه هايشان دعوت مي كردند. به مطالعه ي كتاب هاي قرآني و ادعيه و مخصوصاً دعاي كميل علاقه داشت. هرگز به مشكلات فكر نمي كرد در واقع او هيچ گاه خود را گرفتار به حساب نمي آورد. بسيار شوخ طبع بود و هميشه سعي مي كرد كه ديگران را بخنداند.
از زماني كه وارد جبهه شد، تغييرات محسوسي در شخصيت و روحيه ي او به وجود آمده بود كه بيشتر آن ها ناشي از حضور در جبهه و معنوياتي بود كه از آن جا كسب كرده بود. به ظواهر دنيا و تجملات بي اعتنا بود و ماديات برايش هيچ ارزشي نداشت. حتي از لباس و كفش و ديگر چيزهايي كه به عنوان سهميه در جبهه براي رزمندگان در نظر گرفته شده بود، مي گذشت و آن ها را به ديگران مي بخشيد.
با همه ي مشكلاتي كه براي او به وجود آمده بود، از جمله شهادت برادرش و تالمات روحي خانواده، حاضر نبود يك لحظه از فرمان امام و پيشوايش روي گرداند. او كه مسئوليت آموزش نيروها و آماده سازي آن ها را برعهده داشت، در جبهه بيشتر وقتش را صرف آموزش نيروها مي كرد و مابقي وقتش نيز صرف نماز
و عبادت مي شد. هميشه اولين نفري بود كه از خواب بيدار مي شد و آخرين نفري بود كه مي خوابيد.
دلش مي خواست فرمان هايي را كه به او ابلاغ مي شد، به بهترين نحوه انجام دهد و براي تخليه ي فشاري كه در خود احساس مي كرد، با صداي بلند الله اكبر مي گفت و صلوات مي فرستاد. او عقيده داشت موقعيتي كه برايش پيش آمده لطف و مرحمت و امتحان الهي است. به نيروهايش نيز توصيه مي كرد كه قدر اين موقعيت را بدانيد.
به اصرار خواهرهايش راضي به ازدواج شد. دوست داشت كه همسرش زني عفيف و با ايمان باشد.
شرط ديگري هم براي ازدواج داشت و آن اين بود كه: «من به خاطر زن جبهه را ترك نمي كنم.» در روز خواستگاري هم خطاب به همسرش گفت بود: «من يا شهيد مي شوم يا در شرايطي قرار خواهم گرفت كه ديگر قادر نباشم به جبهه بروم.»
تمام اين شرايط از طرف عروس و خانواده اش پذيرفته شد اما قبل از اين كه مراسم عقد صورت پذيرد، بار ديگر به منطقه رفت و بعد از شركت در عملياتي پاي چپش را از دست داد و يك پاي چوبي جانشين پاي از دست رفته اش شد. پس از آن طولي نكشيد كه در عملياتي ديگر به دنبال هدف گرفته شدن ماشين حامل مهمات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پاي چوبي را آب برد. اين ماجرا زماني اتفاق افتاد كه يكي از فرماندهان تيپ 21 امام رضا (ع) بودوخانواده اش از مسئوليت او بي خبر بودند. پس از مدتي يك
پاي مصنوعي به ايشان داده شد اما او با وضعيتي كه داشت، حاضر نبود منطقه را ترك كند. بسيار فروتن و متواضع بود. پدرش اين ويژگي او را اين گونه عنوان مي كند:
«بعد از گرفتن پاي مصنوعي به خانه كه آمده بود، گفتم: با يك پا مي خواهي چه كار كني؟ گفت: مي توانم در پشت جبهه خدمت كنم. آبي حمل كنم، مهمات برسانم... اما بعدها فهميديم كه فرماندهي گردان را عهده دار بوده است.»
به دنبال معلوليتي كه براي مجيد به وجود آمده بود و به تصور اين كه نامزدش توانايي پذيرفتن شرايط جديد را ندارد، خانواده ي افقهي ديگر اقدامي براي عقد و ديگر مراسم به عمل نياوردند. اما برعكس خانواده عروس خود به ملاقات آن ها آمده بودند و اعلام كردند كه براي عقد آماده اند و گفتند: «مجيد حتي اگر هر دو دست و پايش را از دست بدهد، ما روي چشمان او را راه مي بريم.» و به اين ترتيب مراسم عقد انجام شد.
همسرش زني مهربان و خويشتن دار بود و مجيد علاقه ي بسياري به او داشت. به مادرش مي گفت: «تا وقتي اين جا هستم عشق و علاقه ام به خانمم نمي گذارد كه سخت بگذرد.» به دوستانش نيز گفته بود: «تا به حال من در جبهه يك نفر بودم حالا دو نفر شديم. هم من هستم، هم همسرم.» با تمام اين ها هنوز هم مي گفت: «تا وقتي كه توان داشته باشم مي جنگم.»
در وصيت نامه اش نيز به همه سفارش مي كند به هر طريق كه مي توانند چه با بذل مال و چه
با خون خود دين خود را نسبت به اسلام ادا كنند.
شجاعت از ديگر خصوصيات قابل توجه او بود. او در عملياتي سوار بر موتور به دنبال چند اسير عراقي كه فرار كرده بودند رفته و توانسته بود به تنهايي، دوباره آن ها را دستگير كند و برگرداند. و در جاي ديگر توانسته بود تنها با 24 نفر نيرو، 53 اسير بگيرد.
هرگاه كه مجبور مي شد براي درمان جراحات خود، منطقه را ترك كند به برادرش ( جعفر افقهي ) توصيه مي كرد كه جاي خالي او را در منطقه پر كند.
در سخنراني هايش بيشتر مسائل اخلاقي را مطرح مي كرد. در سخنانش همواره عشق به امام حسين (ع) قابل مشاهده بود و هميشه اين قطعه از زيارت عاشورا را زمزمه مي كرد كه «اني سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم.»
خودش مانند كوه استوار بود و ديگران را نيز به صبر توصيه مي نمود. هرجا كه احساس مي كرد دوستان و همرزمانش خسته شده اند به آنها روحيه مي داد. يكي از همرزمانش او را با اخلاص ترين افراد مي داند و مي گويد: «او حتي حاضر نبود طوري رفتار كند كه ديگران بدانند و بفهمند او فردي لايق و شايسته و فرمانده ي گردان است.» با وجود معلوليتي كه داشت از همه ي افراد فعال تر بود و از انجام هيچ كار و خدمتي فروگذار نبود.
هميشه لبخند بر لب داشت و نمي خواست كه كسي به ناراحتي او پي ببرد. با اين كه فرمانده ي گردان بود، به اطرافيانش بسيار اهميت مي داد. در عين حال كه قاطع بود،
به نظرات ديگران نيز همواره توجه داشت و در انجام كارها از سايرين نظرخواهي مي كرد كه اين ها حاكي از تواضع او بود.
آخرين باري كه به خانه برگشته بود، براي جمع آوري كمك هاي مالي براي جبهه تلاش بسياري كرد و حتي تلويزيون خانه شان را هم فروخت و پول آن را به كمك هايي كه جمع كرده بود اضافه كرد و در مقابل اعتراض پدر پاسخ داد: «من براي جبهه هر كاري مي كنم.»
رفتار همسرش نيز اين بار با دفعات قبل فرق داشت. اصلاً راضي به رفتن مجيد به جبهه نمي شد حتي بليط عزيمت ايشان را پنهان كرده بود تا مانع رفتن او شود.
پدرش آخرين خاطره اي را كه از او به ياد دارد اين گونه بيان مي كند: «بار آخري به او گفتم: بس است. ديگر نرو. به گريه افتاد و گفت: اجازه بدهيد براي دهه ي فجر بروم و پس از آن ديگر نخواهم رفت. برمي گردم و همسرم را هم به خانه ام مي آورم. من آن جا كارهاي نيمه تمامي دارم كه بايد تمامشان كنم. و سرانجام با اصرار زياد بليط را از همسرش پس گرفت و رفت. همسرش به شدت گريه مي كرد.
برادرش در باره ي آن روز مي گويد:
«آن روز دلم به حال همسرش خيلي سوخت. شايد اگر من جاي مجيد بودم، مي پذيرفتم كه نروم. آن روز با خودم گفتم: مي بينيد خانمش گريه مي كند، بقيه اصرار مي كنند، باز هم مي رود. اما انگار هم خودش و هم خانمش مي دانستند كه اين رفتن چه رفتني است.»
در
منطقه قبل از شروع عمليات رو به نيروهايش گفت: «امشب مي خواهيم برويم كه كار مهمي انجام دهيم. خدا با ماست. امكانات با ماست. بهترين پشتيباني پشت سرماست. فقط كافي است كه شما روحيه داشته باشيد.»
سپس غسل شهادت به جا آورد و رو به يكي از دوستانش و روحاني گردان كرد و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت كنيد. شما هم امشب شهيد مي شويد.»
عمليات در شبي سرد و برفي به فرماندهي خود او آغاز شد و او با عصا پيشاپيش نيروهايش به راه افتاد. در حين عمليات با شنيدن صداي صفير خمپاره، معاونش را از بالاي خاكريز پايين كشيد و در نتيجه خودش مورد اصابت تركش قرار گرفت.
تركش به قلبش خورده بود اما او مثل هميشه با آرامشي غير قابل تصور مي گفت: «چيزي نيست. اگر حركت نكند طوري نمي شود.» وقتي او را سوار بر برانكار مي بردند، خنده كنان براي بچه ها دست تكان مي داد و در همان حال در حالي كه شهادتين را زير لب زمزمه مي كرد، چشمانش را بست و به ديدار معبود شتافت.
آن شب و در همان عمليات يعني در 3 بهمن ماه سال 1366 دو رزمنده ي ديگري كه همراه با شهيد افقهي غسل شهادت كرده بودند، نيز به شهادت رسيدند.
پيكر پاكش را بنا به وصيت خودش در بهشت امام صادق (ع) در فريمان به خاك سپردند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا افيوني : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كردستان سال 1341 محمد در خانواده اي مذهبي به
دنيا آمد. در دامان مادري مذهبي رشد كرد و ايمان و ديانت آميخته وجودش گشت. با شوق سرشار و زيركي خاص در كسب معرف الهي و شناخت حقيقت پيشتاز بود.
در شكوفايي انقلاب و بر اندازي نظام فاسد پهلوي علي رغم سن و سال كم شركت فعال داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي علاوه بر حفظ سنگر علم و دانش در سنگر بسيج نيز مسئوليت پذيرفت. بارها و بارها به استقبال خطر رفت و رنجها و تلاش هاي بي شمار را براي پيشبرد اهداف انقلاب به جان خريد و آرام نگرفت.
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي عدم ماست
او روح و جسم را صيقل داد و مهياي جهاد گشت. پس از اينكه مدتي در جبهه هاي جنوب به سر برد به كردستان رفت. در آن خطه با ارائه توان بالاي رزمي اسوه و الگو شد. در سنگرهاي مختلف نبرد حماسه ها آفريد، به گونه اي كه اكنون نام او در جاي جاي كردستان معادل نهايت رشادت و شجاعت و غيرت آورده مي شود. صميميت و رفاقتش با دوستان و شجاعت و سخت گيري او با دشمن همواره در ياد ها باقي خواهد بود.
افيوني از نادر افرادي بود كه به پاسداري، جهاد، شهادت، در خط امام بودن و سوختن براي محرومان جلوه و معني داد.
در حالي كه جاي جاي محروم و فتنه ديده كردستان شاهد دلاوري هاي ايشان براي مردم و رزمندگان بود و سراسر اين خطه، مملو از خاطرات فراوان از شكوه ايثار شان ، با دلي گشوده به رحمت حق به استقبال سختيهاي تازه مي رفت. او براي
اين انقلاب و اسلام يك نفر نبود بلكه به تنهايي سپاهي بود.
سر انجام اين سردار ملي پس از سالها مجاهدت وتلاش در 5/4/1363با كمين ضد انقلاب به شهادت رسيد.
يكي از روستاييان كردستان نحوه ي شهادت محمد رضا را چنين تعريف مي كند :
در درگيري شديد با ضد انقلاب شرايطي پيش آمد كه نيروهاي سپاه و پيشمرگان مسلمان كرد تلفات زيادي دادند.برادر افيوني به راحتي مي توانست از صحنه بگريزد. اما هنگامي كه ديد براد ر متولي مجروح شده، جهت كمك و دفاع از او ايستاد.
تمام تيرهايش را شليك كرد و در نهايت تيري به سر او اصابت كرده و سر د ر آغوش شهيد متولي گذاشت و مانند مولا و مقتدايش علي (ع) با فرق شكافته در 27 رمضان به سوي معبود پرواز مي كند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمد ناصر اكبران : فرمانده گردان امام سجاد(ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1342 در شهرستان تربت حيدريه چشم به جهان گشود.
در كودكي با فراگيري قرآن به مكتب خانه رفت و از همان كودكي روضه مي خواند. در 4 _ 5 سالگي شيرين زباني مي كرد. كودكي پر جنب و جوش بود. پيش بيني هاي باور نكردني داشت. در اين رابطه مادرش مي گويد: «گاهي كه پدرش در شهرستان بود، موقع غذا خوردن مي گفت: براي پدرم غذا نگه داريد و ساعتي بعد پدرش از راه مي رسيد.»
در شش سالگي به مشهد نقل مكان كردند. به دليل فساد موجود در سيستم آموزشي، به مدرسه نرفت. در هشت سالگي
در مدرسه شبانه ثبت نام كرد و دوره ي ابتدايي را در مدرسه ي تدين شهرستان مشهد گذراند.
به نماز اول وقت و تلاوت قرآن اهميت فراواني مي داد. در اين رابطه مادر شهيد مي گويد: «آن ها را عادت داده بودم كه بعد از نماز صبح قرآن بخوانند. در خانه يك جلد قرآن بود و براي اين كه آن ها بتوانند به راحتي قرآن بخوانند، براي هر كدام يك قرآن خريدم.»
روزها كار مي كرد و به مكانيكي مي رفت و شب ها درس مي خواند.
محمد ناصر در اوقات فراغت به پدرش كمك و در كارهايش او را ياري مي كرد. معلم زهد و تقوي بود. پدرش در اين رابطه مي گويد: «به من مي گفت: پدرجان، با صاحب كار قرارداد ببند وگرنه مديون هستيد.»
مادرش نيز مي گويد: «گاهي اطلاعات قرآني مرا آزمايش مي كرد و زماني كه از آگاهي من نسبت به مسايل ديني مطلع مي شد، مي گفت: فراموش كرده ام كه شما معلم قرآن من هستيد.»
كتاب هاي شهيد مطهري، دستغيب و بهشتي را مطالعه مي كرد.
قبل از اوج گيري انقلاب جزو نيروهاي مبارز بود و در راهپيمايي ها شركت مي كرد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي عضو بسيج شد. عاشق اسلام و امام خميني بود. در سال 1359 و با شروع جنگ تحميلي جزو اولين نيروهاي اعزامي به منطقه ي جنگي بود.
صفر علي اكبران ( برادر شهيد ) مي گويد: «هر وقت از مشكلات و كمبودهايشان با او صحبت مي كردم، مي گفت: ما براي رفاه كه انقلاب نكرده ايم.»
زماني كه در جبهه خدمت مي كرد.
تصميم به ازدواج گرفت. محمد ناصر اكبران در 19 سالگي با خانم فاطمه اكبران پيمان مقدس ازدواج بست و مدت زندگي مشتركشان سه سال و ثمره آن دو دختر است.
سعي مي كرد مشكلات ديگران را در حد توان حل كند. هركاري كه از دستش ساخته بود، انجام مي داد.
فاطمه اكبران ( همسر شهيد ) نقل مي كند: «همسايه اي داشتيم كه براي ساختن خانه آهن نداشت. او آهن خريد و براي آن ها سر پناهي درست كرد»
به صله رحم وديدو بازديد از فاميل وآشنايان پاي بند بود و به سالمندان فاميل سر مي زد. به همسرش توصيه كرده بود: «زينب گونه زندگي و فرزندان را مثل فرزندان امام حسين (ع) تربيت كنيد.»
با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. مي گفت: «بايد از ناموس و وطن دفاع كنيم. اگر ما به جبهه نرويم، دشمن بر كشور ما مسلط مي شود.»
قاسم اكبران ( پدر شهيد ) مي گويد: «روزهاي اول جنگ با عجله نزد من آمد و گفت: پدر اين برگه را امضا كنيد و من آن برگه را امضا كردم. بعد گفت: مي خواهم به جبهه بروم. در حالي كه 16 سال بيشتر نداشت. ابتدا به عنوان بسيجي به جبهه رفت.»
در سه سال اول جنگ جزو تيپ ويژه شهدا بود. مدتي با شهيد كاوه در جنگ هاي كردستان همكاري داشت و سپس به عنوان محافظ امام جمعه ( آيت الله شيرازي ) انتخاب شد و سپس عضو سپاه گرديد.
پدر شهيد مي گويد: «وقتي كه از جبهه برمي گشت، به آموزش نيروها مي پرداخت. گله كردم كه
چرا پيش ما نمي آيي، گفت: خبر نداريد كه رزمنده ها شب ها با مار و عقرب در ستيزند و روزها با دشمن بعثي. بايد به مسجد بروم و مردم را با جنگ آشنا كنم. به من گفت: پدر، شما هم به جبهه بياييد، شايد ديگر چنين فرصتي پيش نيايد كه به جبهه بياييد و از اين فرصت استفاده كنيد. گفتم: «آن جا كاري نمي توانم انجام دهم. گفت: رانندگي كه مي تواني بكني.»
پدر شهيد مي گويد: «زماني كه در كردستان بوديم و همرزمان ما، به دست ضد انقلاب ها كشته مي شدند و پيكرشان در منطقه باقي مي ماند، ما شب ها با شهيد به شكاف كوه ها مي رفتيم و جنازه آن ها را به پشت خط منتقل مي كرديم.»
با منافقين و دوستان آنها مراوده نمي كرد و در بعضي مواقع آن ها را نصحيت مي نمود. پدر شهيد مي گويد: «در مسجد محله ما حدود 60 شهيد هست كه اكثر آن ها به تشويق شهيد محمد ناصر به جبهه هاي حق عليه باطل شتافتند و شهيد شدند.»
در برابر مشكلات صبور بود. سختي ها را به تنهايي به دوش مي كشيد و كارها را به ديگران واگذار نمي كرد. اهل مشورت بود.
نماز شب مي خواند و در روزهاي گرم تابستان روزه مي گرفت و بعد از خواندن نماز جماعت روزه اش را افطار مي كرد.
محمد ناصر اكبران، در تاريخ 5/12/1365، در منطقه شلمچه و در عمليات كربلاي 5 به درجه رفيع شهادت نايل گرديد و پيكر مطهرش در بهشت رضاي مشهد به خاك سپرده شد. بعد از شهادت محمدناصر
برادرش به جبهه رفت.
پدر شهيد به نقل از مادر مي گويد: «چند ماه بعد از شهادتش، فرزند دوم او به دنيا آمد. همسر و نوزاد در بيمارستان بودند. پدر شهيد شب خواب مي بيند كه شهيد با او در هيئت سينه زني هستند، بعد شهيد كتش را از تن در آورد و دور نوزادش پيچيد. صبح كه از خواب بيدار شد، خوابش را براي من تعريف كرد، حدس زدم كه فرزندش سرما خورده است. وقتي كه به بيمارستان رفتيم، حدسم درست بود. شب قبل دستگاه هاي گرم كننده بيمارستان خراب شده و فرزند شهيد سرما خورده بود.» بعد از شهادتش بيشتر به خواب پدرش مي آمد.
پدرش مي گويد: «در سالگرد شهيد هر ساله من اطعام مي دهم. در يكي از سالگردها يكي از دوستانم به من گفت: چه فايده اي دارد كه شما ثروتمندان را دعوت مي كنيد و به آن ها اطعام مي دهيد؟ شما بايد به افراد مستمند و يتيم اطعام بدهيد. به تبعيت از حرف او سال بعد تعدادي مرغ آماده كردم و به خانه هاي مستمندان بردم. در يكي از خانه ها پيرزني بود كه به او گفتم: مرغ ها تمام شد، در حالي كه هنوز چند مرغ مانده بود. شب شهيد به خوابم آمد و گفت: چه عجب پدر به ياد من بودي. گفتم: من هر سال به ياد شما هستم. گفت: سال هاي قبل آن كارها فايده اي براي من نداشت. امروز هم كه آن پيرزن را نااميد كرديد. گفتم: مرغ ها ديگر تمام شده بود گفت: پدر به من هم دروغ مي گويي!؟»
همچنين مي گويد:
«يك شب شهيد را در خواب ديدم كه با نوه هايم ( كه در تصادف فوت كرده بودند ) در باغ بسيار زيبايي پر از گل و آيينه هستند. به آن ها گفتم: اين باغ مال شماست. گفتند: بله. مال خودمان است. گفتم: به به، چه جاي زيبايي!»
همسر شهيد ( فاطمه اكبران ) مي گويد: «يك شب شهيد را خواب ديدم كه لباس سبزي بر تن دارد و خون آلود است. به او گفتم: چرا لباست خون آلود است؟ گفت: هركس كه جزو لشكر امام حسين (ع) باشد، چنين لباسي دارد. به او گفتم: خوشا به حالتان كه جزو لشكر امام حسين (ع) هستيد. گفت: «هركس كه در دنيا كار خيري انجام دهد. با امام حسين (ع) محشور مي شود. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجتبي اكبر زاده : مسئول عقيدتي لشگر 17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
امروز 27/12/1363به لطف خداوند عازم نبرد حق عليه باطل هستم واشتياق غير قابل توصيفي براي رفتن دارم . سبب رفتنم هم اجازه اي است كه خدا به لطف خود وبه لطف خداونديّش به من عنايت فرموده است. چون من ديشب استخاره كردم وآية عجيب و هدايتگري آمد, يعني ديشب طلب خير از خداوند كردم وقرآن را باز كردم وگفتم كه خدايا هدايت بفرما،متن آيه اين بود.
كه آيا شما فرزندانتان، خانه وكاشانة تان ودوستانتان را بيشتر ازخدا وبيشتراز جهاد در راه خدا دوست داريد.
من متوجه شدم كه حتماً بايد به سوي جبهه حركت كنم، پس از ديشب تابه حالا مدام به فكر
اين هستم كه چطور وسايلم را آماده كنم.
واز آنجايي هم كه رسول اكرم (ص)تأ كيد موكدكرده اند كه حتماَ وصيت نوشته شود لازم دانستم كه چند كلام صحبت كنم.
اول شهادت مي دهم به وحدانيت خداوند متعال وشهادت مي دهم به پاك بودن خداوند از هر عيب ونقصي واز قلب خود سخن مي گويم .از عمق دل شهادت مي دهم جز راه اهل بيت براي رسيدن به خدا راهي نيست وجز توكل به خدا براي صعود كاري نيست و شهادت مي دهم كه حجت خداوند در روي زمين آقا امام زمان حيّ وحاضروناظر بر اعمال ما هست.
بعد از اين لازم مي دانم چند كلامي با اهل خانوادة خود سخن بگويم.
اول از همه با مادر خود شروع مي كنم.
مادر: من هر چه فكر مي كنم كه خداوند چه نعمت بزرگي وچه نعمت والايي به من داده همانا مادري همچون تو به من عنايت كرده، نمي توانم نتيجه بگيرم.
از خدا خيلي تشكر مي كنم وخيلي اميد دارم كه اين نعمت بزرگ را قدر بدانم .با آن روح بزرگ و عظيمي كه يكپارچه ايثار و فداكاري در راه خدا ودر راه خانواده ودر راه مستمنداني كه تو داري.
فقط آن چيزي كه ما از تو ديديم جز احسان ونيكي وايثار وپاكي وصفاي باطن وقلب رئوف ودوستي با بينوايان ومحبت خدا چيزي نبوده ولي تواز ما حتماً بدي وناراحتي وسختي هايي ديده اي.
ولي با آن روح بزرگ كه داري حتماً ما را مي بخشي وحتماً از پيشگاه خداوند متعال طلب مغفرت براي ما مي كني. امروز وقتي شروع به سخن كردم بيشتر تأكيدم اين بود كه به تو بگويم من
آرزو كردم كه به لطف خداوند اگر قرار شد شهيد شوم در راه خداوند اعضاي بدنم تكه تكه شود.
فقط خواهشي هم كه از تو دارم اين است كه اگر تكه اي از بدنم را براي تشييع پيش تو آوردند مبادا گريه كني، فقط جلوةعشق خدا رادرآن تكه ها نظاره كن وشكر خدا را بكن كه خداوند توفيقي اين چنين به فرزندت داده، وبدان اگر تو گريه كني وحتي رنجي ببري حتماً من آنجا ناراحت مي شوم.
فراموش نكني كه اين رفتن، رفتني است در راه خدا ودر راه خالق و معبود ومعشوق وبا رفتنهاي ديگر فرق دارد،رفتن چيزي است كه همه ما از آن نا چاريم.
ولي اگر خداوند ميلش به بنده اي باشد وتوفيقي به بنده اش بكند حتماً او را از بهترين راه يعني شهادت پيش خود مي برد. ما هم چون امانتي نزد تو از جانب خداوند يم پس تو امانت خود را به خدا برگردانده اي.بيشتر از هر چيز ديگر به ايثار گريهاي خود ادامه بده ومخصوصاً سعي كن نمازت را سر وقت وبا حوصله وبا محّبت خدا بخواني تا از مناجات با خدا وسخن گفتن با خدا لذت ببري .فقط فراموش نكن كه نبايد گريه كني، نبايد از اين نوع مردن ها ناراحت شد.
بايد شكر خدا رابكني وزيادتر شكر به جاي آوري كه خداوند اين لطف را به يكي از اعضاي خانواده وبه فرزند تو عنايت فرموده، من بيشتر روي تو تأكيد دارم وباز تكرار مي كنم كه اگر با رفتن من ناراحتي كني، باعث رنجش من هستي فقط در تشيع جنازه ام اگرجسدم آمدتودلداري دهنده زنهاوبچه هاي ديگرباش.
و اينكه خيلي دوست
دارم بدنم دركناره هاي خاك كربلا دفن شود ولي اگر پيكرم آمد در گلزار شهداءخاكش كنيد.
اما تو پدر زحمت كشم:
وقتي با تو سخن مي گويم بيشترتأكيدم براين است كه بايدسعي كني دردنيا دلت را به چيزي ببندي كه فاني نباشد.
دنيا محل فناست همه چيزش از بين مي رود وهيچ چيز به انسان وفادار نيست. نه خانه، نه زن، نه بچه ونه پول ونه شهرت،اينها همه اعتباري وفناپذير است. با تمام وجود از تو خواهش مي كنم بيشتر از هر چيز بينديش وسعي كن دلت را به خدا متوجه كني وچه خوب است انسان بيشتر از اينكه به دنيا مشغول باشد به خدامشغول باشد.
خداوند پايدار است وعملي هم كه براي او باشد پايدار است. چون غيرخدا ناپايدار است پس عملي هم كه براي غير اواست ناپايدار است.
وبيشتر از هر چيز به شما توصيه مي كنم قبل از اينكه وقت رفتن پيش آيد،خودت براي خانهً ابديّت توشه بفرست وبدان اگرمن اين سخنها را مي گويم به خاطر آن حق هايي كه بر گردن ما داري، از شما طلب مغفرت وبخشش مي كنم وبراي ما نزد خداوند به خاطر اين ناراحتيهاي كه برايت بوجود آورديم طلب مغفرت بنما، بيشترين تكيه ام نيز بر اين است كه بايد دل از دنيا كندودل به خدا بست،آنوقت زندگي لذت بار مي شود واگر كسي كه خدا را فراموش كند به وعدة خدا زندگي براو تنگ مي شود.
چه بدتر از اين كه آن دنيا انسان كور محشور شود.
اما برادر بزرگم ،دادش علي،بايد بگويم بيشتر از هر كس لطف خداوند شامل تو شده وتو را پزشك اين جامعه قرار داده.
بيشتر از هر كس
بايد در كارت خلوص داشته باشي،يعني فقط كارت را براي خدا انجام دهي نه براي شهرت وپول ,نه براي غير از امر خدا،اگر اين كار را بكني خيلي زود پيش مي روي واجر عملت را مي گيري واگر غير از اين باشد اجري نداري،از شما خواهش مي كنم بيشتر ازهر چيز به تكاليفت ,به اين اموري كه خدا چون صلاح بنده اش بوده وبه او لطف كرده وبرايش قرار داده، توجه كن مثل نماز وروزه وساير واجبات كه اگر توجه كني موفق مي شوي واگر نه در زندگي لذت آنچناني از حيات خلوص را مي چشد.
جايي انسان هدف خودش را درك مي كند كه با خداي خودش خلوت كرده باشد،حتماً فراموش نكن وتوبايد تمام اهل خانه رادر اين امر دلداري بدهي.
اما دادش مصطفي:
بيشتر از هر چيز از تو در خواست مي كنم كه به دخترت معصوم محبت كني چون مادر نداره وبيشتر از هر چيز احتياج به محبت داره، اگرمادر نداره، پدر بايد جبران مادر رابكند، اگراين كار را بكند مسلم بداند خدا پاداشي عظيم به شما عنايت مي كند وسعي كن طاعتهايت را درست انجام دهي، تو هنوز خيلي زود است كه فراموش كني چطور دو برادر ديگرمان خيلي راحت صبح پيش ما بودند وظهر از بين ما رفتند وبه وعدة خدا نه صدايشان را شنيديم ونه توانستيم ديگر آنها را لمس كنيم.
پس باورت بشه كه رفتني هست، باورت بشه كه بايد يك روزدر مقابل خدا بايستي وجواب بدهي،خيلي بايد رعايت كني سعي كن از الآن براي آنروز خودت توشه بفرستي كه آن روز سرافكنده پيش خدا نباشي وبلكه خرسند وسرافراز كارنامة قبولي از
پيشگاه خداوند بگيري، اين دنياي فاني اين زمان محدود نبايدماراراضي كند.
آيا واقعاً راضي شدي به اين محدود وپوچ،به اين اعتباريات،دل والاتر بگيريد ,جمال خدا را بنگريد.
امّا توخواهر بزرگم:
مي دانم كه حتماً تو بايد در اين قضايا از همه صابر تر باشي و حتماً دلداري دهنده
همگان تو هستي اما از تو مي خواهم دو مورد را مخصوصاً اهميّت دهي .
يكي اينكه خيلي زياد قر آن بخوان انساني كه با خدا آشنا مي شود و اين بهر لايتناهي
را مي بيند ديگر كمتر دلش مي آيد وقت هايش را در غير از او مصرف كند و نكته ديگر اينكه اگر مي خواهي در زندگي موفق با شي اگر مي خواهي راحتي را در دنيا بيابي اگر مي خواهي لذت مناجات با خدا را بچشي و اين تو فيق را به تو بدهد حتماً در دل شب با خداي خودت سخن بگو ,مناجات نيمه شب را هرگز ترك نكن كه هر چه بر كات خدا است خدا آن نيمه شبها به انسان مي دهد.
فراموش نكن انسان خلق شده براي طا عت بيشتر وطاعت است كه انسان را به كمال شكوفايي مي رساند و در خا نواده سعي كن به شوهرت زياد مهر و محبت كني و فرمانش را ببري ,چون حكم خدا اين است كه جهاد زن در خانه اين است و بچه داري و كمك به شوهر خود نمايد.
اما تو خواهر ديگرم :
تويي كه اميد وارم زينب گونه, زينب با شي و تويي كه اميد دارم خدا محبت زياد به شما بكند و اميد وارم درجه خوبي نزد خداوند متعال كسب كني.
چند نكته لازم است به
تو بگويم يكي فراموش نكن انساني دراين دنيا موفق است كه اهل عمل باشد ,يعني اگر علم پيداكرد عمل خوب است حتماً عمل كند و اگر عمل كند پله بعدي را بالا مي رود و اگر اهل عمل نباشد در مكان خودش باقي مي ماند, يعني وقتي تو مثلاً فهميدي نماز شب خوب است مبادا آن را ترك كني كه اگر ترك نكردي خيرات بز رگي به تو ميرسد و بيشتر از هر چيز در هر عملي كه انجام مي دهي خلوص را بايد رعايت كني كه امر خالص باقي مي ماند و از خداوند طلب مغفرت براي جميع مسلمين بنما و در دعا هايت مثل فاطمه (س) هميشه ديگران را شريك كن كه صد در صد اين دعا زودتر به اجابت مي رسد .
عفت نفس و پاكي و صفاي باطن مواردي است كه باعث مي شود استعداد هاي نهفته انسان شكو فا شود واگر خباثت در نفس انسان باشد حتماً در همان محدوده حيواني باقي مي ماند و به ميزاني كه انسان پاك شود همان اندازه شكوفا مي شود.
اما تو برادر كو چكم مهدي:
تأكيد زيادي دارم به تو يكي در مورد خودت وتكاليفت؛ سعي كن حتماً نمازهايت رابه جماعت بخواني،كسي كه خودش را مقيّد به جماعت رفتن كند، خدا خيلي اورا كمك مي كند،سعي كن حتماً نمازهايت را به جماعت بخواني، با بچه هاي مسجد محله مان رفت وآمدكن، ودر مورد پدرومادر خيلي مراعات كن، مبادا ناراحتشان كني، مبادا حرف تندي بزني ,مبادا حرفي بزنند وتو گوش نكني،اينها حق بزرگي به گردن ما دارند،آن وقتي كه ما بي پناه وضعيف وكوچك بوديم اينها
ما را پناه دادند پس حالا كه ما بزرگ شده ايم بايد فرمانبرشان باشيم .خدا گفته احسان كنيد وچون امري راخدا دوست داره حتماً بايد انجام دهيم اگر انجام دهيم خدا به ما كمك خواهد كرد و مخصو صاً از تو خواهش مي كنم درسهايت را خوب بخواني و تو بايد طوري پيش بروي كه جاي من را بگيري. خلائي كه پيش مي آيد تو پر كني ,سعي كن كه آن طوري كه خدا دوست دارد زندگي كني, آن زندگي لذّت بار مي شود كه براي خدا باشد.
ديگر كه آن خواهر كوچولويم حتما ً وقتي بزرگ شد به او بگوئيد من را ياد بياورد.
خيلي خوشحال مي شود كه برادري داشته كه در راه خدا شهيد شده .فقط از حالا عادتش بدهيد به نماز به طا عت خدا به اينكه دوست داشته با شد امر و خير و صلاح را وهميشه بدانيد مجسمه خير و صلاح و خيرات اهل بيت هستند و خدا مقرر كرده ما از اين راه به نزد او برويم ونزديك بشويم.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالعلي اكبري : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درمنطقه مرزي «ميرجاوه»در استان «سيستان وبلوچستان»
دشمنان داخلي و خارجي انقلاب كه از پيروزي اسلام، سخت عصباني و خشمگين بودند، به يكباره با خيل انسانهاي شجاع و متديني روبرو مي شوند كه با تمام سرمايه وجودي براي حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب، وارد صحنه هاي دفاع و حضور در ميادين مبارزه شده اند. عبدالعلي، فرد خود ساخته اي كه خود را مهياي چنين ايامي نموده بود، خويشتن را وقف دين و دسترنج عظيم انبيا و اوليا الهي يعني پاسداري از
نظام مقدس و نوپاي جمهوري اسلامي مي كرد.
هر كجا كه نياز بود و هر زمان كه طلب مي كرد، او خود را آماده خدمت و فداكاري كرده بود. فضا و مكان او را پايبند نمي ساخت.
هر كجا تهديدي عليه نظام صورت مي گرفت، خود را موظف به حضور و دفاع مي ديد. در روستاي موطن خويش، درنواحي محروم، مناطق بحراني و در جبهه هاي جنگ تحميلي در عرصه هاي نظامي، عمراني و فرهنگي به نگهباني از اهداف مقدس و آرمانهاي متعالي اسلام پرداخت. در ماموريتها هر كجا فرمانده مستقيم حضور نمي داشت، مقبوليت عامش موجب روي آوردن افراد به او مي گرديد واين قولي است كه اكثر همرزمان، جملگي به آن اعتراف دارند. او در سپاه مفهوم حيات و زندگي و فداكاري در راه عقيده را آموخت و آن را به عنوان مامن و پناهگاهي براي دفاع از حق محرومين و ضعيف نگهداشته شدگان مي دانست. سپاه را جنود الهي مي دانست كه به صورت مسلحانه بازوي توانمند ولي فقيه است و آرزو داشت كه در اين لشكر الهي منشا خدمت و
فعاليتهاي بيشتري باشد.
كشتي گير با وفا در سپاه نيكشهر، معمولا با برادران اصلاني و پور كبيريان كشتي مي گرفت. جالب توجه اينكه هر سه بزرگوار نيز به ديار باقي شتافتند و ميعاد در آخرت را عهد بستند. الحق در نبرد و مبارزه با شيطان نفس، نيز غالب آمد و برتري روح پاك و سترگ را عليرغم جثه ي نحيف و لاغر در مبارزه به اثبات رسانيد. در پنجاه كيلومتري غرب« اصفهان» در بخش مركزي شهرستان «لنجان»و روستاي« كوشگيجه» در سال 1338 مولد فرزندي
براي اسلام بود كه خود را در شرق و غرب و جنوب كشور، بلند آوازه ساخت. مردم متدين اين روستا به كارگري، كشاورزي و دامداري مشغول هستند. اعضاي خانواده نام با معناي عبدالعلي را بر او نهادند. مردم اين ديار، به مهمان نوازي و شجاعت و پشتكار شهرت دارند و اين خصايص در« عبدالعلي» نيز تجلي نموده، با استعداد سرشار خود و عليرغم محروم شدن از مهر و عطوفت مادري در سن شش سالگي وارد دبستان شد و پس از اتمام مرحله ي ابتدايي تعليم و تربيت، به دليل نبودن مدرسه راهنمايي در روستا، فاصله چندين كيلومتري روستا تا مباركه را به صورت پياده يا دوچرخه طي مي نمود و اين مقطع تحصيلي را نيز به پايان رساند.
نبودن شرايط لازم و تنگدستي ناشي از حكومت ظالمانه ي ستم شاهي، مانع از ادامه تحصيل در مقاطع بالا تر مي شود و اوناچار نزد برادرش به كار مي پردازد؛ ليكن عطش معرفت بيشتر، او را به كتابخانه ملي مي كشاند. با رئيس كتابخانه آشنا و نسبت به مسائل سياسي كشور آگاه مي گردد.
در اين زمان عبد العلي كه جواني رشيد و مستقل گرديده بود، با آوردن اعلاميه هاي امام به روستا و تكثير آنها و با تلاش فراوان در آگاهي بخشيدن به اهالي ده، نقش فعالي را به عهده گرفت. وي پلاكاردهايي تهيه و با نوشتن شعارهاي اسلامي، رشادت و بي باكي و معرفت خويش را در روستا اثبات مي كند و همگام با خواهرش و فرزند او در راهپيمايي هاي اصفهان شركت مي كرد.
در جمعه سياه هفده شهريور 1357 كه طاغوت، مومنين انقلابي را در
ميدان شهدا همانند برگ خزان بر زمين مي ريخت، عوامل ژاندارم در محل، او را به سربازي فرا مي خوانند. عبدالعلي ابتدا از معرفي خود امتناع مي ورزد، ولي عليرغم ميل باطني به اين مساله تن در مي دهد و در نتيجه از زرين شهر به عجب شير اعزام مي گردد.
پس از چند ماهي با يكي از همفكران خود بعد از صدور فرمان فرار سربازان توسط حضرت امام (رضوان الله تعالي عليه )، طرح گريز شبانه از پادگان را به اجرا در مي آورد و عليرغم گرسنگي مفرط به دليل ترس از معرفي به نيروي نظامي تا عصر روز بعد به جايي مراجعه نكردند و با پوشيدن لباس شخصي براي سفر، به شهر مي روند و به ترمينال مسافربري مي آيند؛ اما در همين هنگام توسط مامورين، شناسايي مي شوند و پس از تعقيب و گريز در محوطه، دوست «عبدالعلي» دستگير مي شود. او بدون اينكه پولي داشته باشد، با زحمت زياد، خود را به« اصفهان» مي رساند و مخفي مي شود. در اين مدت خانواده اش مقاومت مي كنند، اگر چه پدرش پيوسته از جانب مامورين تهديد و مورد ضرب و شتم قرار مي گيرد.
قاب عكسي از شاه معدوم در منزل بود. يك روز «عبدالعلي» در حضور اعضاي خانواده آن را زير پايش خرد مي كند و با اين عمل اعتراض خودش را عليه رژيم پهلوي نشان مي دهد. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري حضرت امام (ره) در بيست و دوم بهمن پنجاه و هفت، روح جديدي در خدمت بيشتر و بهتر به اسلام و انقلاب و مردم در او دميده
مي شود.
وي چون نهايت اخلاص و بندگي را در خدمت صادقانه و در راه خدا براي محرومين مي دانست، لذا آماده خدمت در نقاط محروم مي شود و با ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در تاريخ 6/4/1358 با اولين گروههاي اعزامي به منطقه ي« سيستان و بلوچستان »مهاجرت مي نمايد و پس از ورود به زاهدان، با ساير دوستان اعزامي در قالب يك گروه به سمت «سربوك» از توابع شهرستان «چابهار» حركت مي كند. در آنجا دوشادوش برادران جهاد سازندگي علاوه بر مقابله نظامي با اشرار و شناسايي خانواده هاي مستمند و فقير، اقلام ضروري و مورد نياز آنها را فراهم مي كند. پس از چند ماه اقامت در آن محل، از يك طرف گرايش و علاقه و محبت شديد برادران بلوچ به اين جوانان فداكار و مخلص افزايش مي يابد و از طرف ديگر به سبب وجود و خصومت عوامل داخلي استكبار، برخوردي مسلحانه با عده اي از اشرار به وجود آمد.
در اين درگيري مسلحانه، برادر «صالح، فرمانده سپاه« نيكشهر» به همراه برادران « ساوجي» و« برخشان» كه به منظور توزيع مواد غذايي بين خانواده هاي محروم منطقه رفته بودند، به فيض شهادت نايل مي گردند، ولي برادر« اكبري» وعده اي ديگر سيزده روز به تعقيب آنها مي پردازند كه اشرار به خاك كشور مجاور مي گريزند و آنها به اجبار مراجعت مي نمايند. بعد از آن به اتفاق عده اي از برادران به مرخصي مي رود و در اين بين به خانواده شهيد« برخشان» نيز سر زده و دلاوريهاي او را براي والدينش بازگو مي كند. سپس به« زاهدان» باز مي گردد
و از آنجا به اتفاق ساير برادران، همراه با نظارت و مسئوليت حاج محمود اشجع ،جهت فعاليتهاي عمراني و فرهنگي عازم منطقه« زهكلود» و «هامون جازموريان» از توابع« كهنوج »مي شوند. بعد از آن با آغاز توطئه توسط عوامل خود فروخته استكبار، گروهكهاي سر سپرده در كردستان در معيت، قاسم ترك لاداني و حسن كفعمي عازم ديار سنندج و ديواندره مي شود و در چند در گيري با نيروهاي الحادي حضور فعال و ثمر بخشي داشته است. با شروع جنگ تحميلي و گسترش تجاوز نيروهاي بعث عراق، به اتفاق برادران، عازم« آبادان »مي گردد.
در جبهه بهمن شير، در يك درگيري مستقيم و رويارويي، پس از كشتن چند عراقي از ناحيه گردن و فك مورد اصابت گلوله قرار مي گيرد و به سختي مجروح مي شود. پس از توقف كوتاهي جهت درمان و معالجه به«اصفهان» فرستاده مي شود. در اين مدت چون قادر به غذا خوردن نبود، فقط مايعات مصرف مي كند.
در زمستان 1359 مجددا به زاهدان اعزام مي شود. اين بار با توجه به وضعيت منطقه مرزي «مير جاوه»، تشكيل سپاه و فرماندهي آن به عهده او محول مي شود.ا ودر اين سمت منشا خدمات زيادي براي استان« سيستان وبلوچستان» مي شود. با سپري كردن عمري توام با جديت و تلاش در محراب عبادت و به هنگام اداي فريضه نماز جماعت به دست يك عامل بيگانه به شهادت مي رسد. منابع زندگينامه :سجاده آتش ،نوشته ي،حسين شيربند،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي اكرمي : فرماندهي گردان يد الله از تيپ جواد الائمه (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در تاريخ 20/10/1340 در
شهر مشهد متولد شد. مادرش درباره تولد او مي گويد: در خواب سيدي را ديدم كه سيب قرمز خوش رنگي به من داد و گفت: اين را نيكو نگه دار. بعد از اين متوجه شدم مصطفي را حامله ام. در زمان بارداري، مصطفي حدودا 7 ماهه بود كه به زمين خوردم، پس از تولد او متوجه شدم پاي راستش از ناحيه مچ و زانو شكسته است به طوري كه رشد پا متوقف شد بود. او را نزد شكسته بند بردم، پس از چهل روز پايش خوب شد و رشد كرد. مصطفي از همان كودكي پر جنب و جوش و فعال بود. از اعتماد به نفس بالايي برخوردار بود و براي انجام دادن كارهاي شخصي اش از ديگران كمك نمي گرفت.
از سال 1347 وارد دبستان شهيد صداقت، اردشير بابكان سابق، مشهد شد. به درس و مدرسه علاقمند بود و تكاليف درسي اش را به وقت انجام مي داد و قرآن را از ما آموخت و از 9 سالگي هفته اي دو شب در منزل، دوره قرآن داشت كه هر شب قبل از شروع كلاس سر كوچه مي رفت و بچه ها را جمع مي كرد. در سال 1352 وارد مدرسه راهنمايي اسرار مشهد شد. در اين زمان هم در مغازه برادرش كار مي كرد و هم درس مي خواند.
دعاي كميل و توسل و قرآن را با صوت زيبايي مي خواند و به اين دليل به او لقب بلبل داده بودند. او علاوه بر اين كه خود در نماز جماعت شركت مي كرد، مشوق ديگان نيز بود. به ورزش علاقه داشت. كار دستي درست مي كرد.
در جلسات دعاي ندبه شركت مي كرد و كتابهاي مذهبي و كتابهاي آيت الله مطهري و دستغيب را مطالعه مي كرد. دوره دبيرستان را در هنرستان شهيد يوسفي گذراند.
روزها درس مي خواند و شبها به نگهباني اشتغال داشت. نماز شبش ترك نمي شد و به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد. با سخنان زيبايش كه از تفسير آيات قرآن و روايات بود، افراد زيادي را به راه راست هدايت كرد. با اوج گيري انقلاب بچه هاي محل را جمع مي كرد و به راهپيمايي مي برد و آنان را به شركت در مجالس و سخنراني تشويق مي كرد و با آنها در پشت بام نداي الله اكبر سر مي داد.
او عاشق امام خميني بود و حداقل 50 نوار از ايشان داشت. با پيروزي انقلاب ضمن گذراندن سال آخر دبيرستان در كميته مرعشي به خدمت مشغول شد. مصطفي سرگروه بچه هاي بسيج چند مسجد بود. وي مسئول پايگاه بسيج امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، مسجد امام سجاد(ع)، و پايگاه آب و برق بود. شبها پاسداري و نگهباني مي داد و در محاصره منزل و محل ساواكي ها نقش داشت.
برخوردهاي قاطعانه اي با ضد انقلاب و گروهك ها داشت و در دستگيري عوامل ضد انقلاب و افشاي مراكز نقش بسزايي داشت و سه مرتبه مورد حمله منافقين قرار گرفت اما به خواست خدا آسيبي نديد.
با شروع جنگ پس از گذراندن يك دوره آموزشي به منطقه سقز در كردستان اعزام شد.
در برابر مشكلات، انساني قوي و با استقامت و داراي بهترين و قوي ترين روحيه تصميم گيري و داراي خلاقيت فكري بالايي بود. خود
را وقف انقلاب كرده بود. در سال 1359 مدتي همرزم شهيد كاوه بود. ابتدا به صورت نيروي بسيجي به جبهه اعزام شد و سپس عضو سپاه شد. در سقز جزء نيروهاي فعال عمليات شبانه بود و زير دست شهيد كاوه شبها براي كمين زدن به گروهك كومله مي رفت.
خيلي مطالعه داشت و در همه زمينه ها اطلاعات او كافي بود. اوقات فراغت خود را به مطالعه و حفظ بعضي از دعا ها مي گذراند. در قنوت نماز، دعاي كميل مي خواند. در برابر مشكلات بسيار خونسرد عمل مي كرد و وقتي عصباني مي شد سوره والعصر را مي خواند. آن قدر خوش برخورد بود كه افراد بسيجي دوست داشتند اسمشان در گردان او نوشته شود.
تا اوايل سال 1360 در كردستان بود، بعد از چندي به مناطق جنوب اعزام شد.
در عمليات رمضان بر اثر اصابت گلوله به ناحيه كتف و سينه مجروح شد. 12 روز در بيمارستان اهواز بستري بود، سپس براي ادامه مداوا به مشهد منتقل شد.
4 ماه دست چپش بي حركت بود. در اين مدت كه به علت ادامه معالجه مدتي نتوانست در جبهه حضور پيدا كند، در سپاه خدمت مي كرد.
در همين زمان نيز طي مراسمي بسيار ساده ازدواج كرد.
مصطفي در جبهه به همه سنگر ها سر مي زد. از همه خبر مي گرفت به آنها روحيه مي داد و براي بچه ها آيات قرآن را ترجمه و تفسير مي كرد. هر كس در جبهه دچار مشكل و ناراحتي مي شد او را نزد مصطفي اكرمي مي بردند تا با سخنان دلنشينش او را ارشاد كند.
درباره جنگ
مي گفت درست است كه جنگ مشكلاتي را به بار آورد، ولي در كل مردم ما را ساخت.
يكي از دوستان دوران نوجوانيش هر زمان كه مصطفي از جبهه برمي گشت پيشاني او را مي بوسيد. بار آخر كه مصطفي از جبهه آمده بود، اجازه نداد كه پيشاني اش را ببوسد و گفت: بعد از شهادتم پيشاني ام را ببوس. در آخرين مرخصي براي خداحافظي به ديدن دايي كوچكش رفت. هنگام خداحافظي دايي اش پرسيد: مصطفي دوباره برمي گردي؟ مصطفي گفت من اين بار با جعبه برمي گردم.
سرانجام مصطفي اكرمي در 23 فروردين 1362 در منطقه شرهاني در عمليات والفجر 1 – در حالي كه فرماندهي گردان يد الله از تيپ جواد الائمه (ع) را بر عهده داشت – به شهادت رسيد. او را در بهشت رضا (ع) در كنار ديگر شهيدان به خاك سپرده شد. تنها فرزندش مصطفي چهار ماه بعد از شهادت پدر در 25 تير 1362 به دنيا آمد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن الله دادي : فرمانده واحد طرح وعمليات لشگر 17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1331 فضاي پر از صفا و صميميت روستاي كودزر در شهرستان اراك سرشار از شميم نجابت كودكي شد كه از ازل نامش در لوح شهيدان شاهد قرار گرفته بود .
اودر خانواده اي متولد شد كه سرشار از معنويت ايمان به خدا و عشق به اهل بيت بود غم از دست دادن مادر با دنياي كودكانه اش در آميخت و درسايه دست نامادري
، اخلاص و نجابت و مهرباني راتجربه كرد . دلش چشمه پاك صداقت بود و كردار و گفتارش يگانه با اين كه علم و معرفت در نظرش از ارزش والايي برخوردار بود اما مجبور شد براي رفع مشكلات مالي خانواده، تحصيل را درسال دوم راهنمايي رها كندو به دنبال كاربرود.
وقتي خورشيد از افق تاريك وطن طلوع كرد و برگستره قلب ها نور ايمان تابيد او نيز به يمن وجود بزرگ مرد تاريخ انقلاب دل به امواج بي كران درياي حقيقت سپرد و پا به پاي رهروان پيرو طريقت ، پيشاپيش مردم شهيد پرور كودزر در مبارزات عليه رژيم طاغوت حضوري فعال داشت .
عشق به انقلاب او را تا پاسي از شب در كتابخانه مسجد و پايگاه بسيج به فعاليت فرهنگي وامي داشت . براي بالا بردن سطح آگاهي فكري مردم به خصوص جوانان و نوجوانان روستا لحظه اي آرام و قرار نداشت حتي خط و نقاضي را نيز در جهت پيشبرد آرمانهاي انقلاب به كارگرفت .هنوز ديوارهاي كودزر و روستاهاي اطراف آن لحظه هاي سرشاراز اخلاص را به ياد دارند لحظه هايي كه او تمام اعتقادش را در قالب نقاشي و نوشته به سينه ديوارها مي سپرد و با تمام وجود به پير و مراد خود عشق مي ورزيد و راه مظهر تجلي نور مي دانست ، نوري كه به شبستان تاريك ماه روشني بخشيد و دلهاي ما را لبريز از طراوت و نشاط كرد.
با تشكيل سپاه پاسداران حاج حسن به اين نهاد انقلابي پيوست و بيش از پيش در جهت تحقق آرمانهاي انقلاب تلاش نمود . وقتي كه راهيان خطه ايثار و شهادت
خاك جبهه ها را با صلابت گامهاي خود آشنا كرد و در بزم خون حماسه مي آفريدند او نيز دل به بي كرانگي معرفت آنها سپرد و در آن سفر تكاملي انسان به بلنداي والاترين قله كرامت معرفت و فضيلت دست يافت
در اين سير معنوي بود كه چشمهايش با زلالترين زخمها آشنا شد و به بوي تير و تركش خو گرفت .او كه فرماندهي عمليات لشگر 17 را به عهده داشت آن قدر تير و تركش بر سر و چشمش نشسته بود كه با آنها صميميت همنشيني را پيدا كرده بود و اگر خانواده اش او را سالم مي ديدند برايشان جاي تعجب بود .
هنگامي كه 70 درصد بينايي چشمهايش را به درگاه دوست تقديم مي كرد مطمئن بود كه در مقابل 70 درصد اهدايي هزاران درصد نور و روشنايي به چشم دلش افزوده شده و سرمست از جرعه عشق الهي هزاران دريچه نور راهگشايش خواهد بود. اراده قوي و مصممش كارها را چنان برايش سهل و آسان كرده بود كه ديگران با چشم قوي نيز چنين توانايي و قدرتي را نداشتند .
هنگامي كه عرصه نبرد از طنين گامهاي دلاور مردان خطه ايثار و شهادت به خود مي لرزيد و آنها با حملات خود نوردگاه رزم را با خون آذين مي بستند .
در هر عملياتي تمام تلاشش را براي انتقال مجروحان و شهيدان به كارمي گرفت.او مي دانست كه شهيدان پرستوهايي هستند كه از خراب شدن آشيانه جسم ، ترسي به دل راه نداده و فقط چشم بر اوج پرواز قافله سبز شهادت دوخته اند و مي خواست بازگشت پيكر مطهر شهيدان ، التيامي
باشد بردلهاي شكسته و داغديده پدران و مادران آنان . او با سربلندي تمام ، غرور و نجابت شهيدان را به دوش مي كشيد و به پشت خط مقدم انتقال مي داد قلبش سرشار از عشق به امام(ره ) بود و به هرگونه بيراهه كشيده نشد معتقد بود كه تنها سر ارادت به آستان امام(ره) و پيروي از اسلام و قرآن راه سعادت و نجات در دنيا و آخرت است .
هاله اي از نور اخلاص او را در برگرفته بود و به راستي در ميان آن همه اخلاص و صداقت گم شده بود گمنام بود ، چون خود را پيدا كرده بود ، زيرا آنان كه خود را مي يابند از نظر ديگران گم مي شوند و به چشم نمي آيند و اين خود دليل محكمي است كه نورالانوار بر دلشات تابيده است دشت سينه اش گسترده بود و دريايي از بزرگواري در آن موج مي زد اما همواره خود را قطره اي بيش نمي ديد دلش در پشت آن همه نجابت و غرور سرشار از سادگي و افتادگي بود به قدري كه شرم و حيا مانع از آن مي شد كه به زير دستان خود دستور انجام كاري رادهد
هميشه در انجام كارها پيشگام بود چنان كه پس از انجام كار ديگران متوجه مي شدند كه كاري براي انجام در ميان بوده است حتي كاري راكه مخارج از محدوده وظيفه اش بود به بهترين شكل انجام مي داد چراكه حيا به او آموخته بود در مقابل امر فرماندهي مطيع باشد .
او ديگر متعلق به زمين نبود زيرا مدتها بود كه دل از قفس تنگ
خاك كنده بود همرزمانش اين حقيقت را وقتي حس كردند كه او خانه اش را در قم در اختيار ديگران گذشاته بود تا بي هيچ اجاره اي از آن استفاده كنند حتي از خانوادي اش خواست تا پس از شهادتش لباس فرم و چند فشنگ به جامانده را به سپاه بازگردانند او مي خواست سبك تر از پر باشد و كوچك ترين حقي به گردنش نماند .
تمام گفتارش ، اعتقادش و هدفش در چند كلمه خلاصه شده و نوشته آن بر كوله پشتي اش به يادگار مانده است : اعزامي از قم به كربلا اين واپسين روزها بي تاب تر شده ، زمزمه و سوز اشكش به هم آميخته بود همواره از فراق ياران ناله سر مي داد :
ياران چه غريبانه رفتند از اين خانه .
مطمئن بود كه مسافر جاده نور است اما دلش مي خواست زودتر راهي ديار نور شود او جاي پاي نور را بر پيشاني بلند آفتاب ديده و آرزو كرده بود كه آن جاي پا را دنبال كند دلش مي خواست كربلايي شود و خدا پاداش آن همه اخلاص وفا و نجابت را در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه به او هديه كرد حاج حسن به آسمانيان پيوست از جمله به شوهر خواهرش شهيد حاج صادق بهرامي ، شهيدي كه قبل از حاج حسن عشق به پرواز او را به كهكشانها كشاند و عطر ناب شهادتشان هنوز ازپنجره هاي باز چفيه هاشان ، به كوچه باغ خاطرات همرزمانشان مي وزد تا يادشان زنده بماند و آسمان شهر را سرشار از عطر پايداري در عهد با امام(ره) رهبر و پاسداري
از خون شهيدان كند . منابع زندگينامه : شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد اللهياري : فرمانده گردان ويژه شهداي كربلا در لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1345 در خانواده اي فقير ، در شهر ميانه به دنيا آمد . پدرش در شهرهاي ديگر كارگري و بنايي مي كرد و مخارج خانواده را تأمين مي نمود . آنها در ابتدا در منزل پدربزرگ ساكن بودند ، سپس به مدت دو سال در منزل استيجاري بودند و بعد ، منزل كوچكي تهيه و بدانجا نقل مكان كردند . در هشت سالگي پدرش را از دست داد . حميد با رسيدن به سن تحصيل در سال 1350 وارد مدرسة شهيد باهنر ( محمدرضا پهلوي سابق ) شد و تا پايان دوره ابتدايي در آن مدرسه مشغول تحصيل بود . دوره راهنمايي را در مدرسة ابوذر ) اروندرود سابق ) و دورة متوسطه را در دبيرستان امام خميني گذراند
فرزند پنجم خانواده بود و از نظر تحصيلي نيز نسبت به بقيه شاخص بود . قصد داشت سال سوم دبيرستان را به طور جهشي بگذراند ، ولي از آنجا كه مجبور بود همچون سالهاي قبل ، براي تأمين مخارج خانواده كار كند ، از اين تصميم منصرف شد ، و به كار در كوره آجرپزي و بنايي پرداخت . بخشي از اوقات فراغت او با شركت در فعاليت ها و مراسمي كه در مسجد محل برگزار مي شد ، مي گذشت . ورزش كشتي نيز بخشي ديگر از اوقات فراغت او را پر مي كرد . او كه از دورة راهنمايي به اين
ورزش رو آورده بود ، در وزن 58 يا 63 كيلوگرم كشتي مي گرفت و از كشتي گيران مطرح آذربايجان شرقي بود ,در اين رشته به مدالهايي هم دست يافت .
با اوجگيري مخالفت هاي مردمي با رژيم پهلوي ، با وجود كمي سن ، مشتاقانه در تظاهرات و پخش اعلاميه هاي انقلابي شركت مي جست . يك شب ، در مسير بازگشت به منزل ، به همراه برادرش در حال پخش اعلاميه بود كه در خياباني واقع در چهارراه آزادي فعلي ، پشت ساختمان مخابرات ، نيروهاي نظامي رژيم به آنها برخوردند و به دليل همراه داشتن اعلاميه ، آنها را دستگير و به باد كتك گرفتند .
در سال 1362 ، پس از اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد . اولين بار در نوزده سالگي به جبهه جنگ اعزام شد و در مدت حضور چهل ماهه اش در جبهه ، چهار بار مجروح شد . در طول اين دوران ، تحول اخلاقي چشمگيري در او به وجود آمد .
اواخر سال 1362 تا اواسط 1366 ، از خط مقدم جبهه جدا نشد . به همين دليل پس از قبولي و احراز رتبة بالا در كنكور سراسري دانشگاه دولتي در سال 1364 ، فرصت آن را نيافت كه شخصاً اقدام به تعيين رشته كند و از ورود به دانشگاه بازماند .
آنچه توجه دوستان و اطرافيان را به سوي او جلب مي كرد ، خوشرويي و تبسمي بود كه هميشه ، حتي در سختي ها بر لب داشت .
پس از عمليات خيبر و شهادت بسياري از نيروهاي اطلاعات و عمليات لشكر
31 عاشورا ، حميد اللهياري كه تا آن زمان در تيپ ذوالفقار لشكر 31 خدمت مي كرد ، به همراه تعدادي ديگر ، براي رف_ع خلاء نيرو به واحد اطلاعات و عملي_ات لشك_ر پيوست و در آنج_ا در شناس_ايي من_اطق عمليات_ي و ني_ز آم_وزش نيروه_اي غواص همكاري مي ك_رد . يكي از همرزم_ان وي نقل مي كن_د :
هر روز صبح ، براي شناسايي به مناطق عملياتي مي رفتيم و شب دير وقت باز مي گشتيم ، ول_ي برخ_لاف اكث__ر اف_راد كه از ف_رط خستگ_ي ب_راي استراحت به رختخ_واب مي رفتند ، وي و تعدادي ديگر به شب زنده داري مي پرداختند . در بسياري از موارد هم وقتي صبح از خ_واب برمي خاستي_م ، مشاهده مي كرديم كه به جاي كساني كه وظيفه شستن ظروف و نظافت چادرها را به عهده داشتند ، همه چيز را تميز و مرتب كرده است .
در 21 بهمن 1364 ، در شب عمليات والفجر 8 ، فرماندهي يك ستون از غواصان خط شكن به عهدة حميد اللهياري ، علي شيخ عليزاده و كريم وفا بود . پس از عبور از رودخانه اروندرود ، نيروها طبق برنامه بين موانع خورشيدي و سيمهاي خاردار منتظر صدور فرمان حمله ماندند . در اين زمان ، دو سرباز عراقي كه در بالاي دژ ، نگهباني مي دادند ، متوجه حضور آنان شدند و با استفاده از چراغ قوه ، بيست و هفت نفر از جمله شيخ عليزاده و وفا را تك تك به شهادت رساندند . ساير نيروها ، براي آن كه عمليات لو نرود ، از هر گونه عكس العملي خودداري كردند
. يكي از نيروهاي بسيجي كه از ناحيه سر مجروح شده بود و از شدت درد ناشي از برخورد آب سرد با زخم سرش تحملش تمام شده بود ، همرزم كناري خ_ود را به حضرت زه_را (س) قسم مي دهد و از او خواهش مي كند كه سر او را به زير آب فرو ببرد تا مبادا فريادش از درد بلند شود و موجب جلب توجه نيروهاي عراقي گردد . دوستش نيز برخلاف ميل باطني ، خواسته او را قبول مي كند . حميد اللهياري در چنين موقعيتي كه دستيارانش شهيد شده بودند ، با كمك يكي ديگر از نيروها به نام موسوي ، تمامي موانع سيم خاردار را باز كردند و بقية نيروها را به آن طرف آب هدايت كردند .
در عمليات كربلاي 4 مأموريت داشت در عمق پانزده كيلومتري خاك دشمن و در نزديكي پتروشيمي عراق عمل كند . با وجود احتمال بسيار ضعيف موفقيت و با آن كه دغدغة مسئوليت جان نيروهاي تحت امر خود را داشت ، با اين استدلال كه بايد ديد ، امر ولايت فقيه چيست ، اين مأموريت را پذيرفت .
در سردشت ، منطقه عملياتي نصر 7 ، ارتفاع كانيرك در اختيار نيروهاي خودي بود و نيروهاي عراقي در ارتفاع دوپازا و قسمتي از ارتفاع ابوالفتح ، مستقر بودند . براي فتح اين ارتفاعات و تسلط بيشتر بر شهر قلعه ديزج و سد دوكان عراق ، عمليات نصر 7 طراحي شد . در آن زمان حميد اللهياري ، فرماندهي گردان ويژة شهداي كربلا از لشكر 31 عاشورا ، و نيز مسئوليت شناسايي و اطلاعات و عمليات اين گردان
را به عهده داشت . فرماندهان در نظر گرفته بودند كه در حين عمليات گردان اطلاعات عمليات در پشت خط دشمن عمل كند و اين مستلزم آمادگي و شناسايي قبلي از عمليات بود . اين مأموريت به گروهي متشكل از حميد اللهياري و تعدادي ديگر از همرزمانش سپرده شد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
زماني كه تمام افراد گروه ، در ميني بوس براي حركت از باختران به منطقه عملياتي نصر 7 ، منتظر وي بودند ، ميني بوس قبل از رسيدن وي حركت كرد . حميد در حالي كه با عجله به سوي ميني بوس مي دويد ، از مقابل من گذشت . از پشت سر به او گفتم : بدون خداحافظي مي روي ؟ او در ح_ال دوي_دن ب_ا خن_ده ب_ه من گفت : ان ش_اءالله اين آخ_رين رفتن_م است و ديگ_ر برنم_ي گ_ردم .
كمي قبل از شروع عمليات در تاريخ 30 تير 1366 ، براي حصول اطمينان از اين كه نيروهاي عراقي ، مسير حركت رزمندگان را تله گذاري نكرده اند ، حميد اللهياري و يكي ديگر از همرزمانش ، مأموريت يافتند تا مسير را مجدداً بررسي كنند . مدتي پس از عزيمت اين دو ، صداي انفجاري به گوش رسيد . گويا عمليات شناسايي نيروهاي خودي توجه عراقي ها را به خود جلب كرده و مسير مذكور را مين گذاري كرده بودند . در نتيجه حميد اللهياري و همرزمش در حين خنثي سازي مين ها ، در اثر انفجار مين و اصابت تركش به تمام بدن ، به شهادت رسيدند . وي در حالي به شهادت رسيد كه
بيست و دو ساله بود و افراد خانواده و آشنايان از مسئوليت او در جبهه بي اطلاع بودند . هرگاه از او در م_ورد كارش در جبهه س_ؤال مي شد ، پاسخهاي_ي از اين قب_يل مي داد كه :در آشپزخانه كار مي كنم ، يا سنگرمي سازيم. پيكر او پس از شهادت در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن امام دوست : قائم مقام فرمانده گردان 405حسين ابن علي(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «گلزار امامدوست» ، پيش از به دنيا آمدن «حسن» چند فرزند را از دست داده بود و پيوسته از خداوند تقاضاي اولادمي كرد .
مادرش نيز به نيت فرزندار شدن چهل يتيم را لباس پوشاند و آنان را مورد نوازش قرارداد. در سا ل 1340 پروردگار «حسن» را به آنها ارزاني داشت . پدر كه از به دنيا آمدن پسر بسيار شادمان بود ، گاوي بزرگ را قرباني كرد ، باشد كه وي همچون چند فرزند ديگرش طعمه ي مرگ زود رس نشود . «حسن» كم كم بزرگ شد و با تيز هوشي و شيرين زباني اش در چشم پدر منزلتي همانند «يوسف» در چشم «يعقوب» يافت.
او در دوران كودكي و نوجواني اخلاق ويژه اي داشت و از بينش خدادادي وسيعي برخوردار بود. در مدرسه به مناسبت هاي گوناگون مذهبي مقاله مي نوشت و سر صف براي معلمان و دانش آموزان مي خواند . خوش اخلاقي و پراستعدادي حسن او را در چشم و دل معلمان جاي داده بود، و با توجه به محيط زندگي
و مشاهده ي گوهر استعداد او درباره ي آ ينده ي تحصيلي اش نگران بودند كه بسيار هم به جا بود .روزي يكي از معلمان به نام آقاي «كريمي» به پدر «حسن» عنوان مي كند كه حيف است فرزندش در آن محيط دور افتاده بماند ،و از او مي خواهد كه اجازه بدهد تا با هزينه خودش «حسن» و يكي ديگر از همكلاسي هايش را به «اصفهان» ببرد تا در آنجا درس بخواند .ولي پدر نمي پذيرد و مي گويد :ما هيچگاه فرزندانمان را به كسي نمي دهيم .آقاي «كريمي» پافشاري مي كند و مي گويد :من سا لي يكبار او را نزد شما مي آورم تا با او ديدار تازه كنيد ولي پدر نمي پذيرد و پاسخ مي دهد :من دوري «حسن» را تحمل نمي كنم .اگر چه چند فرزند ديگر هم دارم ،ولي حسن ،با وجود كمي سن و سالش ،سنگ صبور زندگي من است .او براي من مثل «يوسف» است براي «يعقوب» و من طاقت يك لحظه دوري او را ندارم .
او در دوران كودكي و نوجواني ،اخلاقي نيكو و خصالي پسند يده داشت به برزگتر ها سلام مي كرد و به آنان احترام مي گذاشت .ديگران نيز او را دوست مي داشتند و مي گفتند كه اين بچه با سن و سال كم خود ،از خيلي بزرگتر ها بيشتر مي داند و اگر خدا بخواهد در آينده انسان مهمي مي شود.او به همه خدمت خواهد كرد و همه به او احترام خواهند گذاشت .شهيد «امامدوست» پيش از رسيدن به سن بلوغ ،روزه مي گرفت و نماز مي گذارد ،و اگر مي
خواستند كه از نماز و روزه و اخلاق نيكوي كسي تعريف كنند او را به «حسن» مثال مي زدند .او در همان دوران كودكي حلال و حرام را مي دانست و مراعات مي كرد و همسا لانش را از خوردن مال مردم باز مي داشت .بازي مورد علاقه ي«حسن» در دوران كودكي ،يك بازي محلي به نام «خسو» بود .چون در اين بازي اعضاي دو تيم بايد روي يك پا بايستند و با هم مبارزه كنند ،انعطاف عضلات و قدرت بدني شان بسيار افزايش مي يابد .
در دوران نوجواني با زور گويان سر ستيز داشت .او كه از زور گويي هاي خان و خانزاده هاي روستاي محل تحصيل خود رنج مي برد ،به يكي از دوستان بزرگتر از خود ش پيشنهاد كرد كه جلوي آن بچه هاي لوس و خود خواه بايستد ،ولي او نپذيرفته وي را دعوت به مسالمت كرده بود .با وجود اين ،او تحمل نمي كند و در يك در گيري ميان خانزاده ها و گروه ديگري از بچه ها ي مدرسه ،طرف اينان را مي گيرد و با بچه خانها به زد و خورد مي پردازد .سردار شهيد «حسن امامدوست» ،هشت سال از زندگاني كوتاهش را در سيستان سپري كرد . پس از آن قلم تقدير چنين رقم خورد كه وي به همراه خانواده اش ،زادگاه خود را ترك گفته راهي سرزمين خرم و هميشه بهار مازندران گردد.
خشكسالي سالهاي 1345 و1350 عرصه را بر مردم «سيستان» ،به ويژه روستاييان بسيار تنگ كرد .زندگي مردم چنان دشوار شد كه به همه عشق و علاقه به زادگاهشان ،ناچار آن را ترك گفته
راهي «مازندران» و ديگر جاهاي مهاجر پذير كشور شدند . خانواده شهيد« امامدوست» نيز مانند بسياري از سيستاني ها راهي دشتهاي سر سبز «تركمن صحرا» گشت .
آري ، خانواده آن شهيد عزيز با مهاجرت به «مازندران» از چنگال قهر طبيعت رست ولي در آنجا به بند بي عدالتي اربابها و زمينداران بزرگ گرفتار آمد .پدر ،مادر ،خواهر ،برادر نا چار بودند كه براي تامين معاش خود تلاش كنند ،اين امر موجب شد كه تحصيل آن مبصر كلاس و شاگرد ممتاز ،پس از كلاس پنجم دبستان متوقف شود و او راهي مزارع اربابان ،آينده فرزند را تاريك ميديد بسيار آرزو داشت كه وي درس بخواند و به جاي خدمت براي ديگران آقاي خودش باشد .ولي شرايط اقتصادي اجازه نداد ،و آن دانش آموز خوش استعداد كه بايد تحصيل كند و به عنوان مهندس وارد مراكز كار شود ،به ناچار در سن نوجواني و به عنوان يك كار گر ساده راهي بازار كار گرديد .ولي اوبار ديگر كارگران تفاوت بسيار داشت .او كسي نبود كه سرش را پايين بيندازد و تنها سر گرم كار خودش باشد ،بلكه پيوسته با گفتار و رفتارش به كارگران درس امانتداري و حسن اخلاق مي داد وآنها را با مفاهيم ديني آشنا مي ساخت .
سالهاي چندي را با دربدري و در لباس كارگري در شهرهاي مختلف سپري ساخت و ستم و بيدادي را كه بر قشرهاي مستضعف جامعه اش مي گذاشت با تمام وجود لمس كرد ،ولي هر گز نتوانست دم به اعتراض بر آورد تا آنكه دم مسيحايي امام خميني بر كالبد ملت ايران دميد و درياي خشم ملت اسلامي طوفاني
گشت .
با آغاز مبارزات انقلابي و ابراز خشم و انزجار ملت ايران نسبت به شاه و نظام شاهي ،شهيد «امامدوست» نيز همچون ديگر جوانان مومن ،كمر به ياري امام وانقلاب بست .عكسها و اعلاميه هاي امام را به در و ديوار مي چسباند و خانه به خانه پخش مي كرد .او كه به حسيني بودن انقلاب اسلامي باوري ژرف داشت ،در ميان صفوف تظاهر كنندگان فرياد مي زد :
خدايا خون حسين را در رگهاي همه ما جاري كن و همه را حسيني گردان تا از مرگ نهراسيم .او در باره شاه مي گفت كه غيرت ندارد و گرنه بايد سكته كند ...ولي بگذار زنده باشد و فرياد هاي مرگ بر شاه را بشنود و رنج ببرد تا روزي كه خداوند او را به دست مردم بكشد ،و در يم نوبت كه از دست پاسبانها كتكي مفصل خورده بود ،مي گفت كه اين بدبخت ها نمي دانند كه به خودشان هم ظلم مي شود .
در همين دوران يكي از بهترين دوستانش يعني «مسلم مازندراني» به شهادت رسيد .«ابراهيم» ،برادر شهيد ،نقل مي كند :حسن به شهر رفته بود و دير هنگام به خانه آمد .چون نگراني ما را ديد شروع كرد به گريه كردن .وقتي گريه شديد او را ديدم، پرسيدم كه چه اتفاقي افتاده است و او گفت :معلم روستاي ما را شهيد كردند ،«مسلم مازندراني» را امروز در تظاهات شهيد كردند و دوباره شروع به گريه كرد و اشك ريزان مي گفت :من راه شهيدان را ادامه خواهم داد .
شهيد امامدوست در سال 1357 سنت محمدي به جاي آورد و با دختر عمويش كه
از دوران كودكي نسبت به او شناخت داشت ،ازدواج كرد .ثمره اين ازدواج دختري است به نام «زينب» كه هر گز سيماي پر فروغ پدر را نديد ه و واژه دل انگيز بابا را نشنيده است .آن بزرگوار كه چند سال چشم به راه فرزند بود ،هنگام به دنيا آمدن «زينب» در جبهه حضور داشت . با آنكه بسيار مشتاق ديدار دلبند خويش بود سنگر را ترك نگفت .همزمان توصيه كرده بودند كه به ديدار خانواده برود وفرزندش را از نزديگ ببيند ،ولي او پاسخ داده بود :مگر فرزند من از ديگر كودكاني كه توسط بمبهاي عراقي ها شهيد مي شوند بهتر است ؟آن سر باز پاكباز اسلام و قرآن در نامه اي خطاب به دخترش چنين نوشته است :«كودكم !شعله عشق ديدار تو در دلم زبانه مي كشد .خيلي دلم مي خواست براي يك بار هم كه شده شما را ببينم .اما نازنينم !چگونه مي توانم به سوي تو باز آيم ،در حالي كه دشمن هر روز ناجوانمردانه به شهر و روستاهاي ميهن ما مي تازد و صد ها چون تورا كه برايم عزيزيد ،در آغوش مادرانشان به خاك و خون مي كشد .من مي مانم مي جنگم وتا آخرين قطره خون بر ميثاق خود وفادار مي مانم ،تا تو فردا بتواني سر بلند و با افتخار بگويي كه پدرت در راه اسلام و قرآن و نوكري ابا عبدالله الحسين (ع) و امام عصر (روحي فدا ) و نايب بر حقش ،خميني كبير ،جان باخته است .»
گويي به آن شهيد الهام شده بود كه چهره فرزند را نخواهد ديد ،زيرا سيزده روز پس از
به دنيا آمدن دختر ، پدرشهيد شد تا اوبه همراه زينب هاي ديگر جامعه اسلامي را به سوي تعالي سوق دهند منابع زندگينامه :"در آغوش دريا"نوشته ي عبدالحسين بينش،نشر ،كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-زاهدان-1377.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان 503 شهيد بهشتي ازتيپ يكم امير المومنين (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «جاسم امامي» در بهار 1342 در روستاي «هلشي سفلي »در خانواده اي مستضعف و متدين چشم به جهان گشود .
تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در زادگاهش به پايان رسانيد و براي تكميل آن به بخش ايوان غرب رهسپار گرديد و در خرداد سال 1359 موفق به اخذ مدرك ديپلم شد .شهيد امامي چند سال از عمر خويش را به عنوان آموزگار ،صرف خدمت به مردم محروم منطقه نمود اما اين كار اشتهاي سيري نا پذير او را در خدمت به اسلام و مردم مستضعف فرو نمي نشاند ،لذا لباس مقدس پاسداري را بر تن كرد و به جبهه هاي نور شتافت .
وي در عمليات مختلفي از جمله ،والفجر 3 ،والفجر 5 و كربلاي 4 شركت فعال داشت .اين شهيد دوره فرماندهي عالي را در دانشگاه امام حسين (ع)تهران به پايان رسانيد و سر انجام ،صبح روز 11/11/1365 در غرب كانال ماهي مورد اصابت تر كش خمپاره دشمن قرار گرفت و تا خدا پر كشيد وجسدش نيز مفقود ماند .
سردار رشيد اسلا م امامي قبل از اينكه به سپاه به پيوندد در شغل معلمي خدمت مي كرد و حضور در جبهه دفاع از كيان اسلامي را برماندن تر جيح مي داد.
سر انجام سردار سر افراز سپاه توحيد بعد از سالها دفاع از انقلاب و
اسلام و شركت در عمليات مختلف در تاريخ 11/11/1365 در عمليات بزرگ كربلاي 5 جهت جمع آوري اطلاعات و ارز يابي نيروها و اهداف دشمن در غرب كانال ماهي به عمق نيروهاي دشمن نفوذ كرد اما در زير باران خمپاره و توپ دشمن قرار گرفت و همچون فرمانده خود حضرت ابوالفضل عباس (ع)در معركه نبرد به جا مانده و جسد مطهرش 11 سال غريبانه ماند و سر انجام در تاريخ 13/7/ 76 13به خاك پاك كشور اسلامي بر گشت داده شد و به وصيت خود در جوارهمرزمان شهيدش آرميد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ايلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيدذ
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود امان اللهي : معاون هماهنگ كننده سازمان عقيدتي سياسي ناحيه انتظامي كردستان شهيد « محمود امان اللهي» در تاريخ 25/3/1339 در خانواده اي مذهبي در روستاي «جعفرآباد »درشهرستان «بيجار» واقع در استان «كردستان» چشم به جهان گشود. پس از سپري كردن دوران كودكي، تحصيلات ابتدايي را در كوران فقر و محروميت، در دبستان "معرفت" روستا كه شامل دو كلاس خاكي بود، آغاز كرد. اشتياقش در كسب علم و دانش چنان بود كه همواره دانش آموز ممتاز بود. تا جايي كه دو پايه تحصيلي را در يك سال به صورت جهشي طي نمود. وي در كنار تحصيل پابه پاي خانواده در امر كشاورزي و دامداري كوشا و ساعي بود. حتي بعد از اتمام كار كشاورزي، به عنوان كمك و مساعدت با همسايگان كشاورز خود در روستا همكاري مي كرد. با سن كمي كه داشت در عالم نوجواني به صور مختلف خانواده هاي مستضعف و بي بضاعت را به انحاي متفاوت ياري مي نمود. سرانجام پس از اتمام
تحصيلات مقدماتي به دليل نبود امكانات آموزشي جهت آموختن پايه هاي بالاتر در سال 1349 زادگاه خويش را ترك كرد. در آن زمان كه جاده مواصلاتي ميان شهر تكاب و روستاي جعفرآباد، جاده اي خاكي از نوع مالرو بود، به گونه اي بسيار مشقت آور اين مسير را با دوستان در گرماي طاقت فرساي تابستان و سرماي سوزناك منطقه طي مي نمود. ايشان در آن شهر عليرغم مهيا بودن زمينه هاي انحرافي از لحاظ عقيدتي و اخلاقي، به هيچ دسته و گروه موجود در آن زمان كه نقشه به انحراف كشاندن نسل جوان و جداكردن آن ها را از دين بر عهده داشتند، نه تنها تمايل و گرايشي پيدا نكرد؛ بلكه به سمت و سوي مايه هاي ديني گرويد.
وي در زمان تحصيل در دوره متوسطه نيز، جزء شاگردان ممتاز و برجسته بود. پس از گذراندن پايه پنجم طبيعي در دبيرستان سعدي سابق شهر تكاب، براي اخذ ديپلم به شهر كرمانشاه عزيمت نمود. سرانجام در سال 1356 با قبولي در پايه ششم طبيعي در دبيرستان 25 شهريور سابق كرمانشاه موفق به اخذ ديپلم طبيعي گرديد. سپس به لحاظ علاقه اي كه به ميهن داشت و نيز حب وطن را نشأت گرفته از ايمان مي دانست، لذا در تاريخ 1/7/ 56 وارد دانشگاه افسري ارتش در تهران شد و دوران شبانه روزي دانشگاه را با موفقيت طي نمود. اما قبل از فارغ التحصيلي در همان اوايل پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، پدر ايشان كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوسته بود و در درگيري با گروهك هاي ضدانقلاب منطقه در روستاهاي تابع شهرستان تكاب (جنوب شرقي استان آذربايجان غربي) در تاريخ 6/4/59 به شهادت رسيدند. ايشان پس از مرخصي جهت شركت در
مراسم شهادت پدر از تاريخ 10/4/59 الي 31/6/59 از طرف دانشگاه افسري به سپاه ناحيه كردستان مأمور گرديد و به عنوان مسئول سپاه و پيشمرگان مسلمان كرد پايگاه موجش و رابط بين ارتش و سپاه در محور عملياتي قزوه _ سنندج شجاعانه خدمت نمود و در مورخه 1/7/59، يعني دومين روز آغاز جنگ تحميلي، در حالي كه از چندين روز قبل دانشجويان جهت برگزاري جشن فارغ التحصيلي و اخذ سردوشي به دانشگاه افسري نزاجا دعوت شده بودند، ايشان به همراه 270 تن از دانشجويان به فرماندهي سرهنگ نامجو (فرمانده دانشگاه افسري نزاجا) داوطلبانه جهت مقابله با دشمن بعثي با هواپيماي c-130 سريعاً به فرودگاه اهواز منتقل شده و سپس در مناطق آبادان و خرمشهر به نبرد عليه كفار بعثي پرداخت. در اين زمان به عنوان را بط ميان سرهنگ نامجو و شهيد جهان آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) به مبارزه ادامه داد و در تاريخ 15/7/59 بر اثر مجروحيت شديد از ناحيه دست چپ و پاي راست به بيمارستان طالقاني آبادان جهت معالجه اعزام گرديد. تا اين كه به خاطر شدت درگيري و كمبود نيرو و سوءاستفاده افراد خائن و فرصت طلب از ناهماهنگي ها و نابساماني هاي اوايل جنگ، در بيمارستان طاقت نياورده و قبل از بهبودي كامل، دور از چشم پزشكان و پرستاران به صورت پنهاني مجدداً عازم خط مقدم جبهه خرمشهر شد. سرانجام در تاريخ 23/7/59 در جريان سقوط قسمت غربي خرمشهر، در حالي كه عده زيادي از همرزمان ايشان به شرف شهادت نايل آمدند، در درگيري خانه به خانه هنگامي كه عراقي ها پل خرمشهر را تخريب نمودند؛ پس از مقاومت زياد مجدداً از ناحيه پرده ديافراگم قلب، پاي راست، كمر و
هردو دست به شدت مجروح شده و توانايي جنگيدن از وي سلب گرديد و در حالي كه بيهوش بر زمين افتاده بود، به اسارت ارتش عراق درآمد. پس از مدتي شكنجه، وي را به اردوگاه "رماديه" منتقل نمودند. در همان ايام و با توجه به اوضاع و احوال و قرائن، دوستان همرزمش ظن قريب به يقين شهادت وي برده بودند. عليهذا طبق فرمان همگاني شماره 234 ارتش، پوستر شهادت ايشان از سوي دانشگاه افسري نزاجا چاپ و منتشر شده و مراسم شهادت هفت و چهلم، در زادگاهش برگزار گرديد.
در دوران اسارت در كنار بزرگواراني همچون سرور احرار و آزادگان شهيد حجت الاسلام ابوترابي بودند و به گواهي شهيد ابوترابي، ايشان به خاطر عدم همكاري با استخبارات بعث و تحريك نمودن ساير اسرا به مقابله با نيروهاي بعثي، بارها مورد شكنجه و آزار و اذيت قرارگرفتند آن چنان كه با صداي تلاوت قرآن، اذان و مداحي در رساي امام حسين ع) و يارانش، عراقي ها را به ستوه آورده بود. به همين علت براي جبران اين سرسختي ها، وي را بدون معالجه در سياه چال ها و شكنجه گاه هاي قرون وسطايي و در زندان هاي مخفي رژيم بعث عراق شكنجه مي كردند. حتي يك بار به بهانه مداواي مجروحيت به قصد قطع كردن پا، ايشان را به بيمارستان الرشيد بغداد اعزام كردند. اما عليرغم فشار شديد و تهديد پزشكان عراقي مبني بر اين كه اگر پاي راست شما قطع نگردد، امكان سرايت عفونت آن به ساير اعضاي بدن مي باشد؛ ايشان پاي مجروح خويش را سند جنايات بعثي ها خواند و اجازه قطع كردن آن را نداد.
سرانجام بنا به تشخيص سازمان صليب سرخ جهاني طبق كنوانسيون سوم ژنو، به علت شدت جراحات وارده
به عنوان مجروح جنگي صعب العلاج جهت مداوا، پس از تحمل 244روز اسارت به همراه 24 نفر از اسراي معلول ايراني با اسراي عراقي در ايران مبادله و با دومين كاروان آزادگان در تاريخ 26/3/60 وارد فرودگاه مهرآباد تهران شدند و پس از آن به سخنراني هاي مختلف پيرامون افشاگري جنايات صدام كافر در عراق با اسراي ايراني و ملت ستمديده عراق، در ارتش، سپاه، دانشگاه افسري و مساجد جنوب و شرق تهران پرداخت و تا تاريخ 20/6/60 به اداره دوم سماجا (دايره ضدجاسوسي و امور اسراي عراقي) مأمور گرديد. سپس از 20/6/60 تا 31/6/60 در بيمارستان تهران تحت عمل جراحي و مداوا قرارگرفت و به مدت 6 ماه تا تاريخ 10/12/60 به ايشان استراحت پزشكي داده شد. اما تقريباً تمام اين مدت را از تاريخ 5/8/60 الي 22/1/61 داوطلبانه مسئول بسيج مستضعفين و قائم مقام سپاه تكاب بود و در دايره مواد مخدر سپاه كردستان نيز فعاليت مي نمود. پس از پايان استراحت پزشكي، خود را به واحد مربوطه در دانشگاه افسري معرفي نمود؛ اما بنا به درخوست كتبي نماينده مردم شهرهاي مياندوآب و تكاب در مجلس شوراي اسلامي (حجت الاسلام محمدعلي خسروي) و فرمانده سپاه تكاب (برادر نيك آيين) از فرمانده دانشگاه افسري (سرهنگ نامجو) مبني بر نياز مبرم به وجود ايشان با توجه به كمبود نيروي انساني فعال، متعهد و انقلابي در منطقه و نيز به علت فعاليت هاي زياد و خوشنام بودن و همچنين تسلط بر زبان تركي و كردي، مجدداً از 22/1/61 الي 22/7/61 مأموريت ايشان تمديد گرديد اما به علت حساسيت منطقه سردشت و محاصره آن از هر طرف توسط ضدانقلاب ايشان را از 1/4/61 به
عنوان قائم مقام و فرمانده سپاه سردشت (برادر احمدي مقدم) انتصاب نمودند و پس از هماهنگي فرمانده سپاه ناحيه كردستان (برادر ناصر كاظمي) با دانشگاه افسري و فرمانده(سابق) نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران(سپهبد شهيد صياد شيرازي) تا تاريخ 14/1/62 با تمديد مأموريت ايشان در سپاه موافقت گرديد.
از 14/1/62 تا 10/2/62 در سمت معاونت افسر عمليات قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) در اروميه و منطقه 11 سپاه و از آن تاريخ تا 5/5/62 مسئول بازرسي و دايره سياسي قرارگاه حمزه سيدالشهداء و سپس تا تاريخ 28/6/62 به عنوان سرپرست عقيدتي سياسي لشكر 23 نيروهاي مخصوص (نوهد) مشغول به خدمت بود. سپس با هماهنگي هاي مسئولين تا تاريخ 25/9/62 به عنوان مسئول سازماندهي بسيج عشايري قرارگاه حمزه سيدالشهداء انجام وظيفه نمود كه در طول اين مدت، سه بار شديداً مجروح گرديد و از آن تاريخ تا 5/3/63 به تيپ 1 لشكر 23 نوهد مأمور شد. سپس تا تاريخ 29/2/63 به فرماندهي گردان ضربت عملياتي جندالله بانه منصوب شد. از تاريخ 1/1/64 تا 15/7/64 بنا به امر سپهبد شهيد صياد شيرازي فرماده(سابق) نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران به قرارگاه كربلا و خاتم الانبياء مأمور گرديد و به عنوان معاون فرمانده تيپ شهادت منصوب گرديد ودر اين مدت در عمليات هاي ظفر 1و2و3 و كربلاي 1و2و3 شركت نمود. پس از آن تا 31/1/65 در دايره عمليات نزاجا مستقر در لويزان به مأموريت خويش ادامه داد و از 1/2/65 به طور كلي از نيروي زميني به ستاد مشترك ارتش منتقل گرديد و تا 22/11/65 به عنوان معاون حفاظت اطلاعات ناحيه ژاندارمري كردستان مشغول به خدمت گرديد. و از آن تاريخ تا 2/3/67 در سمت
مشاور نظامي و معاون هماهنگ كننده عقيدتي سياسي ناحيه ژاندارمري كردستان منتصب گرديد. از 20/4/67 الي 20/7/67 بنا به درخواست لشكر 28 پياده كردستان ايشان به عنوان رابط ژاندارمري به آن لشكر مأمور شدند.
در بحراني ترين ايام درگيري و حساس ترين لحظات جنگ ايران و عراق در منطقه كردستان برابر دستور فرمانده(سابق) لشكر 28 كردستان (سرتيپ2 احمد دادبين) ايشان به فرماندهي يكي از گردان هاي تكاور منصوب شدند و در يكي از عمليات ها همراه چهارتن از نيروهاي تحت امر خويش در تاريخ هاي 30/4/67 و 1/5/67 در ارتفاعات استراتژيك «مارو »كه در حال سقوط از سوي مزدوران ارتش عراق بوده، از دست نيروهاي تك كننده خارج و ضمن تثبيت كامل مواضع خودي و نگهداري سرزمين تحت تصرف اقدام به انهدام تعداد 6 دستگاه از تانك هاي دشمن و از بين بردن عده زيادي از نفرات پياده دشمن نمودند كه در اجراي عمليات موفق به دستگيري و اسارت دو نفر نظامي ارتش بعث كه مسلح به موشك انداز آر.پي.جي 7 بوده اند مي نمايد .اودر پايان اين عمليات صفحه زرين ديگري از كارنامه خود را خالصانه مي آرايد. به گونه اي كه تهور و جسارت وي تا مدتي زبانزد كليه نيروهاي لشكر مزبور بوده است و از تاريخ 13/9/69 به مدت شش ماه به عنوان مشاور دادستان نظامي به سازمان قضايي نيروهاي مسلح كردستان مأمور گرديد و پس از اتمام مأموريت در سمت هاي معاونت تبليغات و نيز معاونت هماهنگ كننده ناحيه انتظامي كردستان، سال ها به مردم كردستان خدمت نمودند و سپس بنا به درخواست فرمانده وقت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران در تاريخ 22/5/74 با مأموريت ايشان از نيروي انتظامي به نيروي زميني ارتش موافقت به عمل آمده
و از 5/2/75 به عنوان مشاور اجرايي فرماند ه نيروي زميني ارتش به فعاليت خويش ادامه دادند و در مورخه 4/4/75 به عنوان نماينده معاونت تعاون اين نيرو در امور اقتصادي در مناطق تحت پوشش قرارگاه شمال غرب منصوب گرديد و سرانجام در تاريخ 24/6/75 پس از اتمام مدت مأموريت به ناجا بازگشت و مجدداً در سمت معاونت هماهنگ كننده عقيدتي سياسي ناحيه انتظامي كردستان، بار ديگر به كردستان بازگشت و پس از چندين سال خدمت صادقانه و شجاعانه در لباس مقدس سربازي در راه اسلام، بنا به درخواست استانداروقت كردستان در تاريخ 15/9/78 به طور كلي از نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران به وزارت كشور و سپس به استانداري كردستان منتقل گرديد.
آن چه كه ايشان در سال هاي پس از جنگ همواره با آن دست به گريبان بودند، آسيب هاي چشمي ناشي از دوران اسارت و جنگ بود. تا اين كه سرانجام به علت جراحات شديد مغزي، طي دو مرحله در بيمارستان توحيد شهر سنندج، تحت درمان و مراقبت پزشكان قرار گرفتند؛ اما به دليل عدم بهبودي و بنا به تشخيص پزشكان، ايشان را به صورت اورژانسي به وسيله هواپيماي ارتش در تاريخ 7/3/79 به بيمارستان خانواده ارتش در تهران منتقل نموده، بستري و تحت درمان قرار گرفتند. اما متأسفانه علي رغم تلاش پزشكان و مراقبت هاي ويژه، بهبودي حاصل نشد و در تاريخ 15/3/79 به بيمارستان دكتر شريعتي تهران انتقال يافت كه در نهايت اين رزمنده خستگي ناپذير در مورخه در مورخه 17/3/79 نداي حق را لبيك گفت و به ديدار پدر و ديگر همرزمان شهيدش شتافت و بنا به وصيتش قلب و كليه هاي آن بزرگمرد به 3 نفر از
نيازمندان كه سال ها از درد بيماري رنج مي كشيدند، اهداء گرديد و پيكر مطهرش پس از اجراي مراسم تشييع در دانشگاه افسري امام علي (ع) و شهر بيجار پس از سال ها دوري، سرانجام در زادگاهش و در ميان سيل خروشان همرزمان، اقوام و مردم شهيدپرور تشييع و در كنار مزار پدر شهيدش به خاك سپرده شد.
از اين شهيد سرافراز 2 فرزند پسر و 2 فرزند دختر به يادگار مانده است. لازم به تذكر است كه ويژگي ها و امتيازات برجسته اي كه ايشان را از ديگر اشخاص متمايز مي ساخت، به قرار زير است:
فرزند شهيد بودن، شهادت، جانباز بودن، آزاده بودن و ايثارگري پس از حيات، قاري قرآن، مداح اهل بيت عصمت و طهارت (ع)، ناطق و سخنور بسيار توانا هم به زبان تركي و فارسي و هم به زبان كردي. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران سنندج و مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يادگار اميدي : فرمانده واحداطلاعات وعمليات تيپ يكم اميرالمومنين(ع) لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 هجري شمسي در روستاي «چشمه رشيد كازران»در شهرستان «شير وان چرداول» در استان «ايلام»و در خانواده اي روستايي ديده به جهان گشود .وي تحصيلات ابتدايي را به صورت متفرقه به پايان رساند و پس از آن به كار هاي فني روي آورد ودر آنها مهارت كسب كرد .در زمان اوج گيري انقلاب ،به صفوف انقلابيو ن پيوست و پس از آن همزمان با تشكيل كميته انقلاب اسلامي به عضويت در اين نهاد در آمد .چندي بعد هنگام بروز آشوب ازسوي ضد انقلاب در كردستان ،وي به منظور شركت در سر كوب فتنه گران راهي
آنجا شد و در حين در گيري مجروح گشت .پس از بهبودي حاصل از جراحات ،با توجه به مهارتش در كار هاي فني ،به دعوت جهاد سازندگي استان ايلام ،در آن ار گان مشغول خدمت شد و در پروژه هاي آبرساني به روستا ها فعاليت كرد . جنگ تحميلي كه آغاز شد وي داوطلبانه به جبهه ميمك شتافت و به همراه تعداد زيادي از نيروهاي سپاه ،به عمليات شنا سايي ،مين گذاري و جنگ هاي پار تيزاني با نيروهاي بعثي پرداخت كه براي بار دوم مجروح شد .چندي بعد در تاريخ 13 /7 /1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ايلام در آمد .پس از بهبودي دوباره راهي مناطق عملياتي شد كه در حين شركت در عمليات براي بار سوم مجروح گشت .يادگار اميدي چندي پس از عمليات والفجر سه ،با وجود شجاعت و صلابت كم نظيري كه داشت بعنوان معاونت اطلاعات و عمليات تيپ امير المومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منصوب شد و يكي از پايه گذاران اين واحد پس از تشكيل يگان رزم در استان به شمار مي رود .وي در سال 1362با تشرف به حج و تزكيه نفس خود را آماده ديدار معبود كرد .در تاريخ 16/6/1362 اين رزمنده و فرمانده شجاع پس از باز گشت از مكه در عمليات والفجر 5 از خود رشادتها ي زيادي نشان داد و با وجودي كه در شب اول عمليات مجروح شده بود اما تا پايان موفقيت آميز آن در خط مقدم ماند و حاضر نشد او را به بيمارستان انتقال دهند .
اين مرد بزرگ و دلير بار ها در عمليات پارتيزاني شركت جست و
از خود رشادتهاي زيادي نشان داد .مقاومتها و جنگ هاي او با دشمن مثال زدني است. در 25 /3 1364 طي يك عمليات پارتيزاني در عمق چهار كيلومتري مواضع دشمن ،تعدادي از مزدوران بعثي را به هلاكت رساند و دو تن از آنان را از جمله يك افسر عراقي به اسارت گرفت .اودر اين نفوذها از خود زشادتهاي بي شماري به يادگار گذاشت. در عمليات نفوذي ديگري ،فرمانده مزدوران بعثي در منطقه رادرخاك عراق شخصا به هلاكت رساند .
يادگار اميدي يكي از تشكيل دهندگان گروه ضربت كه در تعقيب مزدوران موسوم به( فرصان )بودند مي باشد.اين گروه كه در منطقه عمومي مهران و دهلران فعال بود، باكمين كردن در مقابل رزمندگان اسلام وبريدن گوش ويا سر آنها وانتقال به خاك عراق از افسران وفرماندهان ارتش عراق پولهاي زيادي را مي گرفتند.
حضور اين نيروها در منطقه ،باعث نا امني براي عقبه نيروهاي رزمنده شده بود و به همين منظور يادگار اميدي اقدام به تشكيل گروه ضربت به منظور تعقيب و از بين بردن آنان نمود .وي بارها به همراه گروه ويژه با اين نيروها در گير شد و عده اي از آنان را به هلاكت رساند ،تا اينكه در هشتم آذر ماه سال هزارو سيصد و شصت و چهار در حين در گيري با آنان به شهادت رسيد و به ملكوت اعلا پيوست . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ايلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمود اميرخاني : قائم مقام فرمانده تيپ دوم لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
محمود در سال 1329 در خانواده اي مذهبي متولد شد.
پدرش با فروش پارچه زندگي نسبتاً
خوبي براي خانواده اش تامين مي كند. او و همسرش كه افرادي معتقد و مذهبي بودند؛ در تربيت. پرورش فرزندانشان مي كوشند تا آنها را مومن و معتقد به اصول مذهبي بار آوردند.
پس از اخذ ديپلم، به خدمت سربازي مي رود و با درجه ي گروهباني، در پادگاني در حومه ي زادگاهش مشهد خدمت مي كند. مطالعه ي گسترده، حضور در مجالس مذهبي و نشستن پاي سخنراني اشخاص متد ين و روشنفكر، باعث شده بود ت با ذهني روشن با مسائل جامعه اش بر خورد كند.
پس از خاتمه خدمت و با شركت در كنكور، در چند دانشگاه پذيرفته شد. ابتدا در دانشگاه فردوسي مشهد رشته ي شيمي را بر مي گزيند اما چند ماه بعد انصراف مي دهد. در دانشگا ه مهندسي كار كه به تازگي تاسيس شد ه بود، به تحصيل مي پردازد و همزمان در نيروگاه برق توس پذيرفته و در بخش كنترل نيروگاه مشغول به كار مي شود. اما نه كار در نيروگاه و نه تحصيل در دانشگاه، روح نا آرام او را آرام نمي كند. توان و استعداد محمود بسيار فراتر از آني بود كه نشان مي داد و بروز كرده بود. زماني كه امكان تحصيل در فيليپين برايش فراهم شد، به آن كشور رفت. از سال 1353 تا 1357 در فيليپين به سر مي برد. او كه در رشته ي مهندسي برق الكترونيك درس مي خواند؛ همزمان نيز شروع به فعاليت در زمينه ي مذهبي – سياسي كرد و تا اين كه توانست با كمك دوستان هم عقيده، انجمن اسلامي دانشجويان را تاسيس كند.
با اوج گيري انقلاب
در ايران، محمود و يارانش با تهيه سلاح و مهمات و آموزش نظامي و كسب آمادگي بدني، آماده شدند تا به محصض صدور اجازه از دفتر امام، به كشور باز گردند و در جريان انقلاب شركت كنند. اجازه داده مي شود. محمود و چهار تن از ياران نزديكش در سفري مخاطره آميز و اقدامي حيرت آور، با همراه داشتن چند قبضه مسلسل و سلاح كمري و چند كيلو مواد منفجره، پا به خاك وطن مي گذارند و به انقلاب مي پيوندند. از جمله اقدام آنها، شركت در جنگ مسلحانه در تهران بود.
پس از سقوط رژيم پهلوي و استقرار حكومت اسلامي، همرزمان و يارانش براي ادامه تحصيل به فيليپين باز مي گردند.محمود آمد تا براي باز سازي و ياري امامش، تلاش و فعاليت كند. ترم آخر را در دانشگاه مشهد گذراند و در رشته برق و الكترونيك فارغ التحصيل مي شود. تصميم مي گيرد تا در رشته ي زمين شناسي نيز تحصيل كند.
علي رغم مشغله و كار شبانه روزي، در دانشگاه فردوسي مشهد در رشته زمين شناسي هم مشغول تحصيل مي شود. با شروع جنگ تحميلي تصميم مي گيرد تا به جبهه هاي نبرد بشتابد. در اين مقطع است كه زير فشار سنگين نصايح خير خواهانه و دوستان قرار مي گيرد. جملگي او را تشويق و نصيحت مي كنند كه درسش را بخواند. محمود در اين باره چنين مي نويسد:
اين سوال برايم هميشه مطرح بود كه آيا تحصيل با شرايط خاص خارج از كشور و خصوصا در اين مقطع زماني و شرايط حساس، چه نقشي مي تواند داشته باشد؟ آيا لحظات حساس تاريخي
دوباره تكرار خواهند شد؟ آيا فردا در هر شرايطي افسوس اين لحظه ها را نخواهم خورد؟ و چند سوال پي در پي و اين چنين بود كه دست از خود شستم و در واقع، طريق را جستم و عاشقانه به آن دل بستم. باور كنيد حتي يك نفر به اين كار تشويقم نكرد...
همه برايم تاسف به خوردند و دلداري ام دادند و راه جلوي پايم مي گذاشتند و تشويق به بر گشت و ادامه ي تحصيلم مي كردند و اي كاش مي توانستم حالي شان كنم كه...
محمد به عنوان بسيجي ساده عازم جبهه مي شود. سر انجام نيز در نيمه شب جمعه هفدهم مهر 61 پس از قريب دو سال در جبهه، به هنگام نيايش و قرائت دعاي كميل، به همراه برادر همرزمش محمد نصيري بر بالاي سنگر ديده باني، بر فراز ارتفاعي در منطقه ي سومار، هدف تركش گلوله ي توپ قرار مي گيرد و رو به سوي كربلا، حسين (ع) را عاشقانه مي خواند و به شهادت مي رسد. منابع زندگينامه :بخواب برادرم بخواب،نوشته ي خسرو باباخاني،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود امير خاني : فرمانده تيپ جواد الائمه (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1329 در شهر مشهد مقدس ديده به جهان گشود. سالهاي كودكي را به همراه ديگر همسالانش با روياهاي شيرين سر آورد تا قدم به دبستان نهاد. او سومين فرزند خانواده بود. در دوران كودكي بيشتر وقتش را در خانه به اجراي تكاليف و كارهاي مربوط به مدرسه اش مي پرداخت. به بازي فوتبال علاقمند بود و در رشته شنا هم مهارت داشت به طوري كه در مسابقات مدال
هم گرفته بود. به خاطر محبت و اخلاق خوبش، همه افراد خانواده او را دوست داشتند و مجذوبش مي شدند. گرايش شديدي به كتابهاي شهيد مطهري داشت و كتابهاي علمي را نيز مطالعه مي كرد.
پس از دريافت ديپلم به ناچار راهي خدمت نظام در حكومت طاغوت شد و با سمت گروهباني، دوره دو ساله خدمت اجباري را پشت سر گذاشت. سپس در نيروگاه توس مشهد به عرصه كار و تلاش قدم نهاد و همزمان با آن در دانشگاه نيز درس مي خواند. براي ادامه تحصيل و تكميل رشته تخصصي درس خود، راهي كشور فيليپين شد و دو عامل سبب ماندن او در اين كشور شد. اول آشنا شدن با مبارزان مسلمان فيليپين و همدوش آنان با مبارزه برخاستن عليه حكومت دست نشانده آمريكا در اين كشور يعني ،ماركوس و دوم درس و تحصيل. كوشا و خستگي ناپذير مصمم به ايجاد تشكل دانشجويان شد.كمر همت بست و موفق به تشكيل انجمن اسلامي دانشجويان فيليپيني شد، در همين سالها انقلاب اسلامي ايران گسترش يافت. او كه در ديار قربت با همه توانش عليه نظام ديكتاتوري ماركوس، تبليغات را آغاز كرد. به فاز نظامي دانشجويان فيليپيني پيوست و با الهام از نهضت اسلامي كشورش متهورانه عليه دستگاه حكام فيليپين به مبارزه مشغول شد.
در چند عمليات به كمك نهضت آزادي بخش مسلمانان فيليپين(مورو)شتافت. همگام با اين حركتهاي مسلحانه به پخش و نشر اعلاميه هاي امام خميني بين مردم مسلمان فيليپين پرداخت. با مخالفان انقلاب و دوستان نا آگاه به بحث مي نشست و چه بسيار از نيروهاي جوان غافل را كه به مسئوليتهاي شان آگاه ساخت و
آنان را از دام مفاسد اجتماعي مسلط بر جامعه آمريكايي آن ديار رهانيد و روح انساني شان را به معنويت و تعهد و تقوا راهنمايي كرد. يك بار نيز همگام با اعتصاب غذايي كه در ايران صورت گرفته بود، در فيليپين اعتصاب غذا كرد تا آنجا كه مزدوران ماركوس مجبور شدند از زندان آزادش كنند. در همين گير و دارها، هر روز خبرهاي تازه اي از ايران انقلابي مي رسيد؛ خبر شورش شهر ديگري، خبر راهپيمايي هاي بزرگي در سراسر شهرها، خبر كشتارهاي خياباني و جوشش خون بيگناهان بر سنگ فرش ها و خيابانها، عاقبت طاقت نياورد و همراه گروهي از دوستانش به خريد اسلحه پرداخت و سپس از طريق مرز هوايي آنها را با خود به ايران آورد؛ كاري كه در آن خفقان به اندازه پذيرايي مرگي دست و پا بسته، جرات و تحمل مي خواست. با ورودش به ايران انقلابي و حركتي جديد در ابعاد جديد تر آغاز شد. با آن كه مسلح بود و دوستاني مسلح داشت، ولي هرگز بدون فرمان امام از آنها سود نبرد و حتي يك بار در جواب دوستش كه گفته بود: حال كه مسلحيم بهتر است عملياتمان را شروع كنيم. گفته بود: تا فرمان امام نرسد و شروع نبرد مسلحانه را اعلام نفرمايند، هرگز دست به اسلحه نخواهيم برد.
اين ايستادگي به فرمان رهبري و گوش سپردن به پيام رهبر، از اعتقادات او بود و هر عملي را بي فتوا و اجازه، بر خلاف حركت انقلاب مي دانست. به اين ترتيب در انتظار دستور امام چشم به راه حوادث آينده نشست و ديري نپاييد كه بهمن ماه سال
1357 رسيد و با فرمان امام همراه دوستانش و با اسلحه هايي كه از هزاران كيلومتر راه آورده بودند، به پادگانها حمله كردند. در همين ماه ها است كه در حوالي بيدخت با گروهي از همرزمانش درگيري سختي را با ايادي شاه و مزدوران فئودالهاي آن خطه آغاز كردند و در اين حمله دست راستش به سختي مجروح شد و او كه در متن حادثه ها پرورده شده بود، دست از مبارزه برنداشت و با تمام همتش به ياري انقلاب برخاست.
ماه هاي پيروزي و تشكيل نيروهاي مردمي در ايران با كوشش و فداكاري امت شكل گرفت و دستگاه ستم پيشه بيدادگر سقوط كرد كه فصلي نو در حركت انقلاب پديد آمد. او همچنان پر توان مي تاخت و همراه با امت حزب الله در استقرار كامل حاكميت الله مي كوشيد. وقتي اوضاع را به آرامش رسيد، او پس از تحويل سلاح ها به مراكز ذيصلاح، به كار و درس باز گشت. در توانير به كار مشغول شد و همراه با كار و درس به تهذيب نفس و ترويج حكومت حق مشغول بود تا دستهاي جنايتكار امريكا از آستين صدام دست نشنده بيرون آمد. در آن هنگام او كار و درس را رها كرد و به انبوه داوطلبان جبهه پيوست و در همان هنگام بعضي از دوستانش او را به بازگشت به فيليپين و ادامه تحصيل و ترك جبهه ها تشويق مي كردند و حتي يك نفر از راهي كه انتخاب كرده بود، طرفداري نكرد.
چون ساير خداجويان راستين در سيماي بسيجي ساده اي از مسجد محل به جبهه اعزام مي شد. در بدو ورود با
شهيد چمران همكاري نزديكي را آغاز كرد و در جنگهاي نامنظم خدماتي ارزنده به انجام رساند و سپس در تيپ 21 امام رضا (ع) خدمت خود را ادامه داد.
چنان در انجام خدماتش فعال و كوشا بود كه به زودي مورد توجه فرماندهان قرار گرفت و كم كم مسئوليت هاي سنگين تري را به عهده اش گذاشتند. در عمليات هاي مختلفي شركت كرد. در تنگه چزابه جنگيد. در عمليات طريق القدس، به قلب دشمن مزدور و متجاوز و در عمليات رمضان خدماتش را ادامه داد و بالاخره در فتح خرمشهر چهره اي برجسته و جنگاوري دل به خدا پيوسته بود. يك بار در جبهه الله اكبر به شدت مجروح و مدتها در بيمارستان بستري شد. اما دوباره به جبهه بازگشت و به عنوان معاون تيپ جواد الائمه و فرمانده عملياتي به مبارزه پرداخت.
پس از 20 روز در تاريخ 16/6/1361 هنگامي كه فرماندهي تيپ جواد الائمه را به عهده داشت، در جبهه سومار در حين بررسي نقشه عملياتي حمله مسلم بن عقيل به درجه رفيع شهادت نايل شد. شهيد خيلي صبور و خونسرد بود چون راه و هدفش را پيدا كرده بود. از نظر رفتار و شخصيت به تكامل رسيده بود و شخصيت ايشان از جنگ شكل گرفته بود. به طوري كه مي گفت من با جبهه ازدواج مي كنم.
او بسيار با شخصيت و بيشتر صفات پدرش را به ارث برده بود. برخوردي آرام و جذاب داشت. نسبت به ديگران عاطفه و مهرباني خاصي داشت. در مساجد حضوري فعال داشت و چون علاقمند به مسائل مذهبي بود. در هر مراسمي شركت مي كرد و حضور
داشت.
شهيد تا پايان عمر مجرد بود و ازدواج نكرد. او سرانجام در عمليات مسلم بن عقيل در تاريخ 16/6/1361 به شهادت رسيد و پيكر پاكش در مشهد، گلزار شهداي خواجه ربيع دفن شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
ابراهيم امير عباسي فرمانده محورعملياتي تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) روز ها را شمرد ه بود تا به آن روز برسد، به روز تولد، به روز مهماني. ديگر مردش مي دانست ساعتي از همين روزها، وقت به دنيا آمدن فرزندشان است. سلام نماز صبح را داده بود كه درد پهلويش را فشرد. سر چرخاند. معصومه زير لحاف دست روي مادر بزرگ خوابيده است. دست گرفت به زمين و روي زانوهايش بلند شد. تا جلوي صندوقچه جهيزه اش رفت. عرق از زير روسري اش، راه كشيد پايين. دست انداخت به در صندوقچه.
بازش كرد. لحاف و تشك و بالش نوزاد، يك طرف چيده شده بود و طرف ديگر، لباس هايي كه خودش دوخته بود.
اين ها را بعد از به دنيا آمدن نوزاد، مي گزاري جلوي دست.
مرد نگاه كرده به لحاف دست دوز. رو كش لحاف نوزاد، از مخمل گلدار سبز رنگ بود.
فكر مي كني بچه پسر باشد يا دختر؟
فرقي نمي كند فقط سالم باشد. خودت هم، همين را مي خواستي.
اتاق دور سرش چرخيده بود. در صندوق را بسته بود و سر گذاشته بود رويش. چشمش دو دو زده بود روي تك تك وسايل خانه. پارچ آب روي تاقچه نبود. با نوك زبان، لبش را تر
كرده بود. دهان باز كرده بود معصومه را صدا بزند. خاموش مانده بود. نخواسته بود دخترك را بترساند. پشت چسبانده بود به صندوقچه.
دست كشيده بود به مخمل گلدار و قرمز روي تخته. همان حس موقع خريد را داشت.
چند وقتي لباس عروسي ات را مي گذاري داخلش و بعد لباس نوزادت را مباركت باشد.
اين را مادر گفته بود.
الان كجاست؟ كا ش مثل هر روز بيايد.
گردن كشيده بود طرف پنجره. در خانه بسته بود. به روي حياط چشم كشيده بود، به درخت سپيدار جلوي آشپزخانه. شاخ و برگ هاي تازه اش همراه باد بهاري سر و صدا مي كردند. دست گرفت به صندوقچه و روي پاهايش ايستاد. دست به ديوار گرفت و از اتاق بيرون رفت. چادر پيچيده بود به دور كمرش. روسري اش را گره ي محكمي زده بود. چراغ سه فتيله را روشن كرد. خورش را بار گذاشت و برنج را آبكش كرد. نگاهش به در بود.
مادر هر روز براي احوالپرسي آمده بود. دلواپس شد. تا جلو ي در رفت و بر گشت. نخواسته بود همسايه ها در آن حال ببيننش.
حياط را جارو كشيد و آب پاشيد. معصومه با سر و صدا دويد كنار حوض وسط حياط. دست و صورت دخترك را با آب حوض شست و نشاندش روي گليم ريز بافت و چند رنگ آشپزخانه. نان و پنير لقمه كرد و داد دستش. درد دوباره هجوم برد به جانش. آهسته نشست كنار معصومه و پشت چسباند به تنه ي پر از گره درخت.
آسمان پر شده بود از ابر. باد تو حياط چرخ خورد. شعله هاي سه
فتيله بلند و كوتاه شدند.
حسين سفره را جمع كرده بود. و سيني چاي را دور چرخانده بود. نگاهش در تمام مدت به فاطمه بود.
حالت خوب نيست؟
فاطمه چيزي نگفته بود تا مهماني به خوبي بگذرد.
نگاه كرده بود به ساعت. شش بعد از ظهر را نشان مي داد. با رفتن مهمان ها، نفس حبس شده اش را داد بيرون.
برويم بيمارستان. مي ترسم دير شده باشد.
فرستاده بودنش مطب دكتر. جلوي در ايستاده بود.
دكتر مرد است.
بايد چه كار كنيم؟
مي مانم تا دكتر زن بيايد. پرستار مي گفت يك ساعت بايد منتظر بمانم. وقت هست نگران نباش.
نشسته بودند به انتظار خانم دكتر.
مي خواهي خودت را بكشي.
نگاه كرده بود به صورت خانم دكتر. جوان بود، عينهو خودش.
مي خواستم شما بچه را به دنيا بياوريد. دكتر توي اتاق، نامحرم ايد.
بچه كه به دنيا آمد خدا را شكر كرد. پلك هايش رابراي چند دقيقه بست.
پسر است.
خنديد به صورت حسين.
پس اسمش را تو بگذار.
ابراهيم. ابراهيم امير عباسي.
ابراهيم امير عباسي در دوم ارديبهشت سال 1340 در مشهد متولد شد.
چهار ساله بود كه پدرش را از دست داد و مورد حمايت پدر بزرگش قرار گرفت. دوران ابتدايي را در دبستاني نزديك محل سكونتش گذراند. شروع دوران متوسطه، همراه با شروع فعاليت مذهبي و اعتقادي او به شمار مي رود.
هفده ساله بود كه مدرك ديپلم را در رشته علوم تجربي گرفت. در سال 1357 همزمان با اوج گيري مبارزات مردمي، فعال تر از هميشه ظاهر شد. با پيروزي انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد و در
دستگيري منافقين و وابستگان رژيم طاغوت نقش داشت.
جنگ صحنه درخشان ديگري در زندگي ابراهيم امير عباسي بود. او در عمليات منطقه جنوب و غرب كشور شرك كرد مسئوليت اطلاعات و عمليات منطقه غرب را بر عهده داشت. در خرداد 1361 با دختري از مكتب اسلام در مشهد ازدواج كرد. يك سال بعد، درست دو روز قبل از شهادتش، خداوند دختري به آنها داد كه بنا به خواست ابراهيم، نامش را زينب گذاشتند.
سر انجام در غروب روز يكم خرداد 1362 هنگام شناسايي ارتفاعات دوپازا در غرب كشور به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :كسي از زمان ،جنگ نوشته ي داوود بختياري دانشور،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اصغر اميرفقر ديزجي : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشكر مكانيزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1332 ، در روستاي ديزج اسكو ، از توابع شهرستان تبريز ، در خانواده اي بسيار فقير به دنيا آمد . وضعيت مالي خانواده چنان نامساعد بود كه مادرش مي گويد :
وقتي اصغر متولد شد تا هفت روز پول نداشتيم برايش لباس تهيه كنيم تا اين كه يكي از همسايه ها لباس كهنه بچه اش را به ما داد .
اين وضعيت نامطلوب معيشتي سبب شد كه اصغر از همان خردسالي براي كمك به امرار معاش خانواده به چوپاني و كشاورزي بپردازد . او كودكي آرام بود و به حضور در مراسم مذهبي علاقه زيادي داشت ، اغلب همراه پدربزرگش براي فراگيري قرآن به مسجد مي رفت . همه دوستانش اهل مسجد و قرآن بودند . در مواقعي كه فرصت مي كرد ، با همسالانش بازي هاي رايج محلي و فوتبال
بازي مي كرد . قبل از رفتن به مدرسه ، به همراه خانواده براي سرايداري در باغي به تبري_ز نقل مكان كردن_د ، ول_ي پس از مدت_ي به روست_ا بازگشتن_د و در منزل پدربزرگ_ش ساكن شدن_د .
دوره ابتدايي را در سال 1339 ، در سن شش سالگي شروع كرد و كلاس اول و دوم ابتدايي را در روستاي ديزج گذراند و به علت نبودن كلاسهاي بالاتر ، ناچار كلاس سوم و چهارم ابتدايي را در مدرسه اميرنظامي در روستاي كله جاه اسكو ، و سال پنجم و ششم ابتدايي را در خسروشهر ، به پايان برد . او به تحصيل بسيار علاقه مند بود . پس از آمدن از مدرسه و قبل از هر كاري ، تكاليف مدرسه را انجام مي داد و در مواقعي كه در امور جاري منزل به كمك خانواده مي رفت ، شبها در كنار چراغ نفتي به انجام تكاليف مي پرداخت ، و گاهي اوقات كتابهاي داستاني مي خواند . همزمان با تحصيل ، چوپاني و كشاورزي مي كرد و مدتي هم در كوره آجرپزي كار مي كرد . دوست داشت در آينده شغلي داشته باشد كه بهتر بتواند به مردم خدمت كند . مي گفت : « اگر دز زندگي مشكلي نداشتم دكتر مي شدم . »
در سال 1342 ، خانوادة اصغر اميرفقر ديزجي ، منزلي در تبريز خريداري كردندو به آنجا رفتند .
او دوره متوسطه را طي سالهاي ( 1352-1342 ) ، به صورت شبانه در مدرسه جنگجويان تبريز گذراند . روزها براي بهبود وضعيت مالي خانواده قالي بافي و مدتي هم ميوه فروشي مي كرد ، در
سال 1354 ، به كمك يكي از دوستانش به استخدام سازمان شير و خورشيد ( هلال احمر) فعلي درآمد ، و در بيمارستاني در تبريز مشغول به كار شد . با كوشش فراوان توانست پس از مدتي يك دستگاه ماشين سواري خريداري كند و در ساعات غيراداري مسافركشي كند . با اينكه فرصت چنداني نداشت ، در مواقع پيش آمده ، كتابهاي مذهبي مطالعه مي كرد و يا كتابهاي نوحه سرايي امام حسين (ع) را مي خواند . هميشه قرآن تلاوت مي كرد و جزء اولين كساني بود كه به نماز جماعت مي رفت و براي اقامه نماز اذان مي گفت و براي بچه هاي محل ، در مسجد تدريس قرآن و كلاسهاي عقيدتي تشكيل مي داد . در برخورد با اطرافيان ، رفتاري متواضعانه داشت و نظريات افراد كوچكتر خانواده را ، هر چند كه خلاف ميلش بود ، مي پذيرفت . دوست نداشت ديگران از دست و زبانش برنجند . هميشه سعي مي كرد ديگران را با تشوي به راه راست هدايت كند . گاهي اوقات با خريدن كادو و دادن هديه به اعضاي خانواده و ديگران ، آنها را به خواندن نماز و شركت در مراسم مذهبي و هيئت قرآن تشويق مي كرد . برادرش مي گويد :
در سال 1352 ، با كاروان براي زيارت امام رضا (ع) به مشهد مي رفت ، ولي هميشه آرزوي زيارت كربلا را داشت . اصغر در برابر شرايط و نابساماني هاي اخلاقي و اجتماعي آن زمان بسيار حساس بود . به خاطر جوّ ناسالم اخلاقي ، هيچ گاه به سينما نمي رفت و از افراد
لاابالي تنفر داشت . روزي در خيابان با فردي برخورد كرد كه مست بود و حرف هاي ركيك و ناپسند مي زد . اصغر او را زد و داخل جوي انداخت و گريخت . از حضور زنان بي حجاب در محيط كار ابراز نارضايتي مي كرد . اغلب همكارانش را تشويق مي كرد در نماز جماعت حضور يابند و مي گفت : « هر چند كشور ما شاهنشاهي است ، ولي ما در اصل مسلمانيم . »
مشكلات شخصي خود را تا حد امكان به تنهايي مرتفع مي كرد و براي اينكه به مشكل خانواده اضافه نكند ، كمتر آنها را مطرح مي كرد و در چنين مواقعي ، به قرآن متوسل مي شد ، ولي در حل مشكلات خانواده با اعضاي خانواده ، خصوصاً پدرش مشورت مي كرد . در حل مشكلات ديگران نيز پيشقدم بود و به همكاران توصيه مؤكد داشت كه « بيماران در بيمارستان به كمك نيازمندند ، لذا با خوشرويي با آنها برخورد كنيد . » از بارزترين صفات اصغر گذشت ، به ويژه نسبت به خطاهاي اعضاي خانواده بود .
علاوه بر فعاليتهاي مذهبي در فعاليتهاي سياسي عليه رژيم شاه نيز فعال بود ، و در سال 1355 ، روزي به پدرش مي گويد كه اسلام كم كم به پيروزي نزديك مي شود . پدرش ضمن اين كه از او مي خواهد اين حرف ها را بيرون از خانه مطرح نكند تا گرفتار ساواك نشود ، مي پرسد از كجا چنين اطلاعي دارد . در جواب مي گويد : « در جلسه ايي كه با علما داشتيم به اين نتيجه رسيدم
. » همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي ، اعلاميه هاي حضرت امام خميني را با ماشين شخصي خود به شهرستانهاي مختلف مي برد و توزيع مي كرد ، و با شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها ، و هدايت آنها نقش مؤثري داشت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران ، به عضويت آن درآمد . در اين زمان در حدّ توان به ديگران كمك مي كرد ، به طوري كه همكاران و آشنايان براي حل مشكلاتشان به او مراجعه مي كردند و او نيز در چارچوب قانون ، آنها را ياري مي داد . در مقابل عدم رسيدگي به مشكلات محرومين بسيار ناراحت مي شد و در برابر اين گونه كم كاريها و بي تفاوتيها ، موضعگيري مي كرد .
همواره در برگزاري مجالس ترحيم يا عروسي آشنايان پيشقدم بود .
در سال 1359 ، پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، به گروه شهيد چمران پيوست و پس از گذراندن آموزش نظامي 45 روزه در كرج ، به جبهه رفت . او معتقد بود كه اسلحه شهيد نبايد بر زمين بماند ، و مي گفت : « تا شهيد نشوم در جبهه خواهم ماند . »
در جبهه علاوه بر معاونت گردان حضرت ابوالفضل (ع) ، لشكر 31 عاشورا ، جزء نيروهاي اطلاعاتي بود . اغلب كارهايش را از ديگران پنهان مي كرد و وقتي از او سؤال مي شد كه در جبهه چه كار مي كني ؟ مي گفت : « ان شاءالله در قيامت خواهيد فهميد . » به طور مستمر در جبهه حضور داشت و به ندرت
به مرخصي مي آمد . دوستانش مي گفتند : « براي ديدار خانواده ات بيشتر مرخصي بگير . » در جواب مي گفت : « چمران و ديگر رزمندگان برادران ما هستند ، و امام خميني پدر من است ، و زناني كه وسايل مورد نياز جبهه ها را تهيه مي كنند ، خواهران و مادران من هستند ، پس تمامي اعضاي خانواده ام در جبهه هستند . »
در مواقعي هم كه به مرخصي مي رفت ، با نيروهاي سازمان اطلاعات جهت كشف توطئه عليه نظام جمهوري اسلامي و مقابله با گروه هاي ضد انقلاب همكاري مي كرد ، و يا در محل كار سابقش - بيمارستان سيناي تبريز - حضور مي يافت و به بيماران ، خصوصاً مجروحين جنگي كمك مي كرد . اصغر در مدت حضور در جبهه ، چهار بار مجروح شد تا اين كه در تاريخ 12 اسفند 1362 ، پس از سي و شش ماه حضور در جبهه ها ، در عمليات خيبر مفقود شد . برادرش - يوسف - مي گفت كه تصوير اصغر را در تلويزيون عراق مشاهده كرده است ، و چون هيچگاه از اسارت بازنگشت ، شهادتش را اعلام كردند . از شهيد اصغر اميرفقر ديزجي دو وصيت نامه به جا مانده كه در سالهاي 1360 و 1361 تنظيم شده است .
بعد از شهادت اصغر ، برادرش يوسف - كه يك پاي خود را در جبهه ها از دست داده بود - در تاريخ 17 اسفند 1367 ، در حال پاكسازي جبهه ه_اي جنوب ، در اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ
جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالعلي اميري : فرمانده واحد بهداري تيپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بي پايان به محضر مقدس منجي عالم بشريت حضرت بقيه الله اعظم ارواحنا الفدا .با عرض ادب به رهبريت معظم انقلاب پر بار اسلامي حضرت نايب الامام آيت العظمي الخميني. با سلام به همه رزمندگان جبهه هاي نور عليه ظلمت ،به ارمغان آورندگان نور و با درود به ملت مقاوم و شهيد پرور كه با فداكاري هاي خود بهترين هايشان را در طبق اخلاق گذاشته و تقديم به حضور حضرت باري تعالي براي بارور شدن و احياء دين مقدس اسلام مي نمايند.
چون به حكم شرع هر صاحب حياتي را مرگ مقرر در پي است و همه مخلوقيم ناگزير حكم مرگ از طرف خالق يكتا بر همه ما جاري است پس بايد خود را مهياي رفتن كنيم كه اين كاروان هر روز زنگهاي بيدار باشي خود را به صدا در مي آورد و دراين ميان خوش به حال آنان كه عبرت مي گيرند و تهيه زاد و توشه براي سفر آخرت خود مي نمايند. به مصداق حديث پربار (الدنيا مزرعه الاخره) از گشتگاه چند روزه دنيا محصول دايمي براي حيات جاودان و مرگ ناپذيري آخرت خويش تهيه مي كنند و بدان حال آنان كه در اين مزرعه حيوان وار سر در آخور غفلت برده و متوجه سپري شدن روزها نبوده و كوششان از زيادي توجه به دنيا ،زنگهاي خطر كاروان مرگ را نمي شنود . از خدا مي خواهم كه ما را
در رديف اوليها قرار داده و از دسته دوم نباشيم. لذا بايد توجه داشته باشيم كه در چه زمان و چه عصري هستيم و وظيفه ما در اين بودن چيست؟ بايد متوجه باشيم كه حساب ما سختر از امم ديگر است. چه اينك ما به لطف پروردگار بزرگ و در سايه رهبريهاي خداجويان و خالص فرزند پاك حضرت رسول الله ، امام روح الله عزيز اين روح مستقيم استقامت يافته به قوت و قدرت الهي و ايثارگريهاي مردم شهات طلب كشور عزيزمان صاحب انقلابي عظيم هستيم كه چشم جهان و جهانيان به آن است.به قول امام همواره صادق و استوارمان تاريخ جز در برهه اي از صدر اسلام مانندش را به خود نديده است و لذا حال كه خداوند لطف چنين تحولي را در كشور ما نموده است، دور از انصاف و انسانيت است كه نسبت به اين انقلاب خداي نخواسته بي اهميت يا كم توجه و يا پناه بر خدا بي تفاوت باشيم كه اگر كوچكترين مسامحه و سهل انگاري در اين مورد داشته باشيم بايد خود را براي جوابگويي بسيار سختي در يوم الحساب آماده كنيم. قدر نعمتهاي انقلاب را بدانيم و آزمايشات و سختيهاي فاني و زودگذار دنيا ما را نفريبد. انتقاد و بي جا و يا خود گم كردن و از مسير انقلاب و پيروي از خط اصيل رهبريت كه همانا مصداق عيني آن ولايت فقيه است و اينك تبلورش در وجود عزيز امام بت شكن خميني بزرگ است جدا ننمايد. پيروي از امام به مصداق آيه شريفه قرآن كريم(اطيعوالله و اطيعوالرسول و اولي الامرمنكم) همان اطاعت از خدا و رسول
خدا و ائمه طاهرين (ع) است . حكومتي كه دنيا از بعد از ائمه اطهار (ع) در تقوي و علم و عمل و نستوه بودن و نيز سازش ناپذيري با كفر و الحاد و نفاق مانندش را به خود نديده است . مبادا او را تنها بگذاريم ، اين سرلوحه وصيت نامه هر شهيد گلگون كفن است كه امام را دعا كنيد، امام را تنها نگذاريد. خدا را هزاران مرتبه شكر براي نعمت وجود امام عزيز و روحانيت مقاوم و مستقيم و بدون تزلزل در خط امام كه خود را از هر وابستگي به عوامل استكباري چه داخلي و چه خارجي ؛ خان و خان پرستي و يا سازش با هر موجودي اگر چه از نظر دنيايي داراي قدرت و مقام عالي باشد، ولي از مردم جداست و تافته جدا بافته دور كرده است.
سپاس براي وجود چنين روحانيتي كه امروز بعد از امام،جناب حجت السلام آقاي رفسنجاني عزيز و خامنه اي بزرگوار و غيره هستند و با سعي و كوشش خود انشاءالله جاي پايي براي مستكبران و زراندوزان از خدا بي خبر نمي گذارند . خدا را شكر هزاران بار براي دولت خدمتگزاري كه عليرغم اين همه دشمني از خارج و داخل باز هم به تدبير خدادادي اين مملكت را از توطئه هاي بي شماردشمنان اسلام نجات بخشيده است .
خدا را هزاران مرتبه شكر براي وجود سربازان گمنام حضرت امام زمان (عج) كه بازوانشان بوسگاه لبهاي پاك امام بت شكن خميني عزيز است كه بار رشادتهايشان دشمن تا بن دندان مسلح و تاييد شده از سوي استكبار جهاني را از بلاد پاك وطن خونبار رانده
و در درون دخمه هاي تاريك خودشان زمين گير نموده است و ميروند تا با ياري خداي بزرگ با از بين بردن آخرين بقاياي فاسد حزب بعث كثيف عراق راه كربلا را براي عاشقان سينه چاك حضرت ابا عبدالله الحسين (ع) باز نمايند.
عزيزان براي اين كه از قافله هميشه بيدار حق طلبان پيرو امام روح الله عزيز جا نماييم، لازم است قبل از هر چيزي خود را در بيان وعمل مسلح به سلاح تقوي و نيز سلاح آتشين نموده و مصداق سخن پربار امام باشيم كه :در يك دست قرآن و در دست ديگر سلاح آتشين بر گيريم و براي اين كه به چنين قدرتي دست بيابيم بايد داراي اطمينان قلبي باشيم و تا از گناهان صغيره و كبيره و حتي مكروهات خود را دور نكرده باشيم شاهد چنين آرامش در دلها نخواهيم بود.عبد العلي اميري
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد درويش اميري : فرمانده گردان شهيد دستغيب تيپ 83 امام صادق(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 23سال زمين افتخار ميزباني ازا ورا داشت.در6 سالگي به مدرسه رفت و 17 ساله بود كه ديپلم گرفت.تا آن موقع در روستاي مشهدي سراي درعباس آباد تنكابن زندگي كرد. پس از آن جهت تحصيلات حوزوي به قم رفت .هنوزيك ماه مانده بود تا 19 سالگي اش تمام شودكه در تاريخ 8/5/1364همزمان با سالروزتولد امام رضا(ع) با يكي از دختران هم محلي اش ازدواج كرد.
ضمن حضور در جبهه، 5 سال در مدرسه هاي امام رضا و كرماني هاي قم تحصيل كرد اما تحصيلات مانع از جبهه رفتن او نبود.
مدتي بعد به جبهه رفت تا آموخته هاي خودرا در راه دفاع از حريم اسلام ناب محمدي به اجرا گذارد. اولين
بار كه به جبهه رفت ،وارد واحد تخريب شد تا با پاكسازي مين هاي كارگذاشته شده توسط دشمن ، راه را براي رزمندگان اسلام باز كند تا دشمن متجاوز را تعقيب نمايند.
دفعات بعدي اعزام او، از تيپ 83 امام جعفر صادق قم بود. سه بار به صورت داوطلبانه به جبهه ها اعزام شدو در دو نوبت زخمي شد اما پس از بهبودي نسبي دوباره عازم جبهه مي شد. اودر تيپ83امام صادق(ع)كه از روحانيون تشكيل شده بود فرمانده يكي از گردانها را به عهده داشت ودر آخرين روزهاي جنگ قبل از اينكه در شهادت به سوي مشتاقان آن بسته شود،در6/5/1367 درجبهه اسلام آباد غرب ودر عمليات مرصاد به شهادت رسيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالصمد اميريان : فرمانده گردان اميرالمؤمنين(ع) تيپ 44 قمربني هاشم(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1342 در شهرستان «فارسان»، يكي از شهرهاي استان «چهارمحال و بختياري» چشم به جهان گشود. در سال 1349 وارد دنياي كسب علم و دانش شد و با موفقيت اين دوران را طي كرد. در سال سوم دبستان مشغول تحصيل بود كه در تابستان آن سال به روستاي «مهدي آباد» در استان «فارس »رفت. برادر بزرگترش در آن موقع در آنجا به عنوان سپاه دانش خدمت مي كرد. او با ديدن شهيد« اميريان» در آنجا تعجب كرد. بچه ايي در سن ده سالگي از خانواده جدا مي شود و كيلومترها آن طرف تر بدون دلتنگي مشغول كارهاي خارج از تصور مي شود. او در روستاي مهدي آباد نه تنها احساس غريبي و گوشه گيري نمي كند، بلكه با رهبري و هدايت بچه هاي هم سن و سالش، آنها را در بازي هاي كودكانه هدايت مي كند. مسجد مقصد هميشگي او پس از فراغت
از بازي هاي كودكانه و مدرسه بود. او پس از فارغ شدن از اين مسايل بلافاصله خود را به مسجد مي رساند و مشغول تلاوت قرآن مي شد.
روحيه بالندگي و بزرگواري اين شهيد كه حاصل تربيت اسلامي بود، سالها بعد از او يك سردار و قهرمان ملي ساخت كه تا هميشه تاريخ باعث افتخار هر انسان آزاده ايي خواهد بود.برخورداري اين شهيد بزرگوار از كمالات و اخلاق پسنديده زبانزد دوستان و آشنايان است. موقعي كه در سن نوجواني عازم جبهه بود، مقدار پولي را كه برادر بزرگترش به او مي دهد در صندوق كمك به جبهه مي اندازد تا هم برادرش را ناراضي نكرده باشد و هم از اين طريق هم سهمي در دفاع مقدس و حماسه آفريني مردم ايران در مقابل دنياي ظلم وستم داشته باشد. اوپس از حضور در جبهه به گردان عملياتي مي رود تا با رويارويي مستقيم با دشمن، از كشور و دينش پاسداري كند. او با حضور بي وقفه حماسه هاي زيادي خلق مي كند و بر اثر بروز شجاعت و بر اساس شايستگي هايي كه از او مشاهده مي شود، به فرماندهي گردان اميرالمؤمنين(ع) در تيپ 44 قمربني هاشم(ع) منصوب مي شود. در مدت حضور در اين سمت و با فرماندهي صحيح و اصولي، ضربات زيادي به نيروهاي دشمن وارد مي كند. چند بار در جبهه زخمي مي شود ولي حتي خانواده اش از اين موضوع با خبر نمي شوند و او پس از بهبودي دوباره وارد جنگ مي شود.
سرانجام پس از جانفشاني هاي زياد اين اسطوره ملي در راه دفاع از ميهن ودين، آسماني مي شود تا با قرار گرفتن در ملكوت اعلي نظاره گر ما و اعمالمان باشد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه
با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر اميني بيات : فرمانده تيپ دوّم لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع))سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) ششم فروردين ماه سال 1341 (ه.ش.) در روستاي «زرند» ساوه ديده به جهان گشود. از آنجايي كه خانواده اش، مذهبي و متدين و محبّ اهل بيت (ع) بود، او نيز از كودكي با دنياي عشق و محبّت و معنويّت آنان آشنا شد. او پس از گذراندن دوران شيرين و رؤيايي كودكي، قدم در راه تحصيل گذاشت و تا پايان دورة راهنمايي در زادگاه خود به سر برد و سپس به همراه خانواده اش به شهر مذهبي و مقدس قم، هجرت كرد. وي براي ادامة تحصيل، در هنرستان صنعتي قم ثبت نام نمود، اما به دلايلي نتوانست اين دوره را به پايان برساند و با ترك تحصيل، مشغول كار شد.
با شروع نهضت اسلامي در ايران، «قطرة» وجود او با «اقيانوس» امّت گره خورد و «علي اصغر» نيز به جرگة مبارزين پيوست.
در آستانة بازگشت حضرت امام خميني «ره» به ايران، او با شوقي وافر به تهران شتافت و به عضويت كميتة استقبال از آن حضرت (ره) در آمد. و پس از پيروزي انقلاب اسلامي ازدواج كرد كه ثمره اين ازدواج دو فرزند به نامهاي «محمد صادق» و «محمد باقر» مي باشد.
بعد از انقلاب براي مدتي عضو كميته انقلاب اسلامي (سابق)بود و پس از آن در تاريخ 10/1/1360 به عضويت سپاه پاسدران انقلاب اسلامي درآمد. ايشان پس از گذراندن دورة آموزش نظامي، به عنوان مربّي تخريب در پادگان آموزشي 19 دي قم، به آموزش رزمندگان اسلام مشغول شد. بعدها نيز در جبهه، مسئووليّتهاي مهمي، از
جمله: مسئووليّت واحد آموزش نظامي لشگر، و فرماندهي تيپ را به عهده داشت كه در اين رو مسئووليّت، خدمات ارزنده اي ارائه داد.
ما در اين مختصر به طور گذرا به فرازهايي از زندگي پربارش مي پردازيم تا بلكه پنجره اي به باغ سبز و ثمرخيز حياتش باز كنيم و ياد آن گل بهشتي را گرامي بداريم.
با اينكه زندگي اش را وقف خدمت كرده بود و لحظه لحظة حياتش سرشار از تلاش و لبريز از عمل بود، اما او اندكي از آن بسيار و مقداري از آن بي شمار را براي كسي، حتي همسرش، بازگو نمي كرد. وي در عمليات بسياري شركت جست و مسئووليتهاي زيادي در طول خدمت داشت، اماهرگز از اين مسائل دم نمي زد و با سكوت، اعمال خالص و خدايي اش را حفاظت مي كرد. و اگر كسي از او شتاختي نداشت، هرگز تصور نمي كرد كه او يك انسان فعّال و يكي از فرماندهان، نمونة ارتش اسلام باشد.
«شهيد اميني بيات» زندگي اش را بر پاية خدامحوري استوار كرده بود، از اين رو از جبين اعمالش، نور اخلاص مي درخشيد و تواضع در رفتارش، بخوبي ملموس و مشهود بود. با اينكه فرمانده بود اما بي ريا، سنگر را جارو مي كرد و اصلاً توجّه به پست و مقام در وجودش نبود. و تا آنجا از اين منصب رنج مي برد كه بارها و بارها مي گفت: «اگر احساس مسئووليّت نمي كردم، دوست داشتم كه مسئووليّت را كنار گذاشته و مانند يك بسيجي ساده در جبهه بجنگم!»
صبر، ستارة روشن ديگري است كه در آسمان اخلاق او مي درخشيد. او انساني بود كه كمتر
مصائب و مشكلات دهر او را زمين زد و زمينگير كرد. وقتي در پادگان والفجر در اثر حادثه اي دستهاي وي شكست، او پس از مدتي توقّف در منزل به جبهه رفت و با آنكه دستهايش وبال گردن شد، امّا او گرفته به نظر نرسيد، بلكه همان شوق و نشاط لحظه هاي خوش زندگي را داشت، به گونه اي كه يكي از دوستانش به او خطاب كرد: «آخر تو چه موجودي هستي! با دستهاي شكسته هم اينقدر با نشاط و خوش رفتار؟ واقعاً كه صبر و تحمّل هم حدّي دارد!»
يكي ديگر از صفات اخلاقي او، پرهيز از سخن لغو و بي فايده بود. ا زبانش را بخوبي كنترل مي كرد و مراقبت مي نمود و نيك مي دانست كه زبان، سرچشمة بسياري از گناهان است؛ از اينرو آتش شهوت كلام را در خود خاموش مي كرد و تنها در مواقع نياز سخن مي گفت؛ همين طور در مخارج زندگي اش نيز از تبذير و اسراف پرهيز مي كرد و هرگز درصدد تنوع طلبي و زندگي رنگارنگ و تهيه سفرة رنگين نبود.
«علي اصغر» به احكام اسلامي توجه خاصي داشت، و زندگي اش با اعمال عبادي عجين شده بود. او هر روز، دل را با قرآن، جان و جلا مي بخشيد و از آن چشمة آسماني، جرعه ها مي نوشيد و در عمل به فرايض به خصوص نماز، هرگز كوتاهي نمي كرد. سعي مي كرد تا حتماً نماز شبش را بپا دارد و نمازهاي واجب را در وقت خود ادا كند.
وي از سنين نوجواني، تقيد به مسايل ديني داشت، به گونه اي كه وقتي مشغول تحصيل در
كلاس سوم راهنمايي بود، نسبت به اختلاط پسر و دختر در مدرسه اعتراض مي كند و اين عمل او موجب اخراج ايشان از مدرسه مي شود. او و برادر شهيدش (محمد علي) به خاطر اينكه يك زندگي پاكيزه و دور از آلودگي و گناه، داشته باشند، هر دو در سن 17 سالگي ازدواج مي كنند. وقتي به آنها گفته مي شود: با توجه به اين سن كم، به مردم چه خواهيد گفت؟ در جواب مي گويند: مي خواهيم به دستور اسلام زندگي كنيم و به حرف مردم كاري نداريم! از روزهاي پر التهاب انقلاب اسلامي كه علي اصغر به طور جدّي قدم در طريق مبارزه گذاشت، پيدا بود كه از مرگ در راه خدا خوفي ندارد؛ چرا كه با شركت شبانه روزي اش در مبارزه و ساختن مواد آتش زا و سه راهي و ... روحية شجاعت و شهادت طلبي اش را نمود. او انسان عاشقي بود كه شوق وافري به شهادت داشت. «شهادت» مقصد و مقصودي بود كه چشم و دل روح او را خيره و مجذوب كرده بود. بدين جهت پيوسته با همسرش از شهادت مي گفت و وقتي او را نگران و ناراحت مي ديد، مي گفت: «مي خواهم عادت كني و آماده باشي!» او چنان دلبستة اين آرزوي آسماني بود كه حتّي به پسر كوچك خود زياد توجّه نمي كرد و تنها در موقعي كه بچّه در خواب به سر مي برد او را نوازش مي كرد و مي بوسيد و علت اين حركت و عمل خود را چنين بيان مي نمود: «اگر من به او محبّت كنم، بعد از شهادت
من، شما را اذيّت خواهد كرد!»
با گذشت ايّام، لحظة وصال هم نزديك مي شد و او چنان به قرب الهي و نورانيّت باطني رسيده بود كه ديگر يقين به شهادت خود داشت. و سرانجام، يك روز صبح، وقتي كه از خواب بيدار شد به همسرش گفت: «فلاني! من مي روم و مي دانم كه شهيد مي شوم، اگر عمليّات، در شب يا روز عاشورا باشد، من شب يا روز عاشورا شهيد مي شوم، و اگر عمليّات، در شب و روز عاشورا نباشد، من توي محرّم شهيد مي شوم ...اين دفعه، دفعة آخر من است!»
سرانجام اين پيش بيني شگفت او، چه خوش به حقيقت پيوست و اين عاشق حسين (ع) در ماه حسين (ع) و به عشق حسين (ع) شهيد و به سوي حسين (ع) و اجداد و اولاد او شتافت و با بال شهادت، به معراج وصال پرواز كرد. علي اصغر در تاريخ 13/8/1362 پس از 14 ماه جهاد و خدمتهاي صادقانه به اسلام، در ارتفاعات «كاني مانگا» در جبهه غرب به شهادت رسيد. و پس از او نيز برادر كوچكترش «جواد» سلاح بر زمين مانده اش را به دوش گرفت و به شوق شهادت، به ميدانهاي جهاد، هجرت كرد و آخرالامر او نيز پايان نامة عمر كوتاهش را با خون سرخ خويش امضا كرد.
برادركوچكترش جواد بعد از او ومحمد علي نيز قبل از علي اصغر به شهادت رسيدند تا خانواده «اميني بيات» با افتخار وسربلندي در روزمحشر در محضر الهي ،پيامبران و امامان حاضرشوند.
منابع زندگينامه :علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن اميني مقدم :
فرمانده واحد عمليات تيپ امام صادق(ع)لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
حسين در بهمن 1336 به دنيا آمد .هواي آن روزهاي كاشمر ،سرد بود اما قلب هاي مردم ،سر شار از انوار دلنشين عشق به اهل بيت بود شيطنت هاي كودكانه حسين ،همه ي اطرافيان را متحير كرده بود . او از همان ابتدا ،شخصيت مستقل و فعالي داشت و كليشه ها برايش معنايي نداشت .در مقابل الگو ها و عادت ها ،سر خم نمي كرد و هيچ بايدي را بدون دليل نمي پذيرفت . او اگر چه فرزند زمستان بود ،اما هميشه چشم انتظار بهار بود و دست هايش مهرباني خورشيد درخشان تابستان را داشت .
حسين امين مقدم ،پس از پايان تحصيلات ابتدايي و راهنمايي و سالهاي اول مقطع دبيرستان ،سال چهارم رياضي را در مشهد خواند و توانست در رشته ي مهندسي مكانيك دانشگاه تبريز قبول شود .مهم ترين دليل انتخاب دانشگاه تبريز ،جو سياسي آن بود كه يكي از مهم ترين پايگاه هاي دانشجويي عليه رژيم طاغوت بود . به طوري كه حسين خيلي زود تبديل به محور تشكلات دانشجويي مخالف رژيم شد .شايد مردم كاشمر زياد با خبر نباشند ،اما در قم همه جوان معرفي شده را مي شناسند كه با نام حسين تبريزي بارها سر منشا تلاش هاي شگفت انگيزي در عرصه ي مبارزه با رژيم ستمشاهي بوده .
حسين ،تبريز را به مركز مبارزه با رژيم شاه بدل كرد و ضمن ايجاد كانون هاي دانشجويي ،كارهاي فرهنگي را هم از خاطر نبرد و با فعاليت در كتابخانه ي دانشگاه سعي كرد ارتباط مستمر و موثري را با دانشجويان برقرار نمايد
.
راه اندازي راهپيمايي ها از جمله تظاهرات اربعين شهداي قم در تبريز ،توزيع اعلاميه و نوارهاي امام و رساله ي ايشان و تشكيل نمايشگاه هاي عكس و كتاب در قم ،تهران ،تبريز ،مشهد و كاشمر ،از جمله فعاليت هاي مردي بود كه خستگي برايش واژه ي بي معنايي بود . در همين خصوص ،بارها تعقيب دژخيمان رژيم شاه را بي اثر گذاشت ،مدتها تحت تعقيب بود و چند بار هم بازداشت شد .
شهيد حسين در صحنه هاي ميدان شهدا هفده شهريور ،13 آبان دانشگاه و بهمن خونين سال 57 حاضر بود .وي در هجرتي به سوي خدا تمام هستي خود را وقف پيروزي انقلاب اسلامي نموده بود . روز در تهران و شب در قم ،حضوري فعال داشت و وجودش ،جرقه اي بود بر خرمن ظلم ستمشاهي .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،باز شدن دانشگاه ها ،حسين دوباره به تبريز باز گشت .حالا جو خيلي فرق كرده بود و او بايد خود را به گونه اي ديگر ،آماده ي مبارزه مي كرد .اين بار هم باز تبريز كانون توجه كشور بود .گروهك هاي بي شماري با نام هاي فريبنده و عوام فريبي خاص خود آمده بودند تا مسير سبز انقلاب را به بن بست تباهي بكشانند و انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه ها ،براي حسين فرصت مناسبي فراهم كرد كه به كاشمر باز گردد و روز ها و شب هاي تازه اي را تجربه كند و اين بار در سنگر ديگري كه محتاج مردي چون او بود ،تلاش كند .او به فرمان حضرت امام براي تشكيل جهاد سازندگي لبيك گفت و مسئوليت تشكيل جهاد سازندگي
كاشمر را بر عهده گرفت .انتخاب محل مناسبي براي راه اندازي جهاد ،جذب نيرو ،تشكيل كميته هاي مختلف ،تعيين مسئوليت اعضاي شورا ،برسي روستا ها و نيازمندي ها و شناسايي امكانات بالقوه و ...از جمله فعاليت هاي شبانه روزي حسين بود .او در مدت مسئوليت خود ،براي هر روستا شناسنامه اي تشكيل داد و هم زمان به امور فرهنگي روستاها نيز پرداخت .حسين در كنار فعاليت هاي اجتماعي ،هميشه سعي در تشكيل جلسات آموزشي و فرهنگي براي دانش آموزان داشت وي با همكاري دوستانش ،انجمن اسلامي دانش آموزان كاشمر را در آن سال ها پايه گذاري نمود .
حسين ،يك بار ديگر در سال 59 به تبريز بازگشت و در راستاي انقلاب فرهنگي ،تلاش بي وقفه اي را در ارگان هاي مختلف از جمله سپاه آغاز نمود .آن روز ها تبريز ،دستخوش توطئه هاي شيطان بزرگ توسط گروهك ملحد خلق مسلمان بود .حسين با نفوذ در درون تشكيلات حزب مذكور ،اطلاعات مفيدي را كسب مي نمايند ؛آن گاه كه راديو تلويزيون تبريز به تصرف ضد انقلاب در مي آيد ،حسين به همراهي چند تن از برادران سپاه ،شجاعانه به نبرد با ضد انقلاب بر مي خيزد و با اطلاعاتي كه از آنها داشت ،ضربه ي جبران ناپذيري بر آنان وارد مي سازد .
حسين در حماسه سيزده آبان و تصرف لانه جاسوسي آمريكا نيز در كنار برادران دانشجوي مسلمان پيرو خط امام بود . در همين سال ازدواج كرد اما هرگز ازدواج ،مانع تلاش هاي شبانه روزي او در راه خدمت صادقانه به مردم زجر كشيده نشد .تعطيلات تابستاني آن سال ،محصولات تازه اي داشت .تداوم فعاليت
هاي گسترده ي حسين با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه كاشمر ،مسئوليت هيئت هاي هفت نفره ي واگذاري زمين جنوب خراسان تشكيل نهضت سواد آموزي و ...
در اواخر بهار سال 1361 مسئوليت بسيج كاشمر را بر عهده گرفت ،ولي عشق حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل ،آرامش را از او سلب كرده بود .آخرين باري كه حسين امين مقدم به تبريز بازگشت ،ديگر احساس مي كرد براي نفس كشيدن مشكل دارد .جنگ آغاز شده بود و او بايد به سوي جبهه ي تازه اي مي شتافت .حالا او دو فرزند داشت ؛علي و مريم هم با تمام شيريني ها و زيبايي هايشان او را پابند ماندن نكردند .
عشق حضور در جبهه ،او را به سمت خود مي خواند .پس ،خانواده اش را به كاشمر آورد و خود عازم جبهه شد.
رشادت هاي مثال زدني حسين در دو عمليات بزرگ والفجر 4 و خيبر هرگز از خاطر آن روز ها نخواهد رفت . عمليات خيبر ،براي حسين شروع تازه اي است چرا كه او سفر تازه اي را در آن آغاز مي كند .سفري كه اگر چه به ظاهر پايان بخشي از زندگي اوست ،بلكه تولد دوباره ي اوست .حسين در اين عمليات و در تاريخ 5/ 12/ 62 با مسئوليت فرماندهي عمليات تيپ امام صادق لشكر پنج نصر ،در كنار رود دجله ،با تركش خمپاره به شهادت رسيد .
او در زمستان آمد و در زمستان رفت ،اما بهار را براي مردم به ارمغان آورد .او كه در بهمن به دنيا آمده بود ،اسفند را براي رفتن برگزيد تا بگويد در يك ماه هم
مي توان كارهاي بزرگ كرد .
منابع زندگينامه :"باغ صنوبر"نوشته ي ،حميد صادقپور،نشرستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
احمد اميني فرمانده گردان410خاتم الانبياء(ص) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «احمد اميني» در اولين روز شهريور ماه سال 1342 در روستاي «محمد آباد سفلي» در دوازده كيلومتري «رفسنجان» به دنيا آمد .پدرش كشاورز بود .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «لاهيجان »به پايان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو يش محمود به «رفسنجان» آمد .تحصيل او همزمان با اوج گيري انقلاب شد .مردي آمد زنجير ها را گسست .احمد نيز دل به او داد .اول بار همزمان با عمليات فتح المبين به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملياتي نبود كه حاج احمد نشاني از آن در بدن نداشته باشد .كم كم آوازه شجاعتش در لشكر پيچيد و همزمان با مرحله دوم عمليات والفجر چهار به فرماندهي يكي از گردان هاي لشكر 41 ثارالله انتخاب شد .
عمليات والفجر هشت نقطه اوج اين مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبيا ء(ص)به فرماندهي او از اروند رود وحشي گذشت و پا به خاك دشمن گذاشت .گردان غواص موج اول حمله به شمار مي رفت .حاج احمد اميني ،اولين شهيد اين گردان بود كه قطرهاي خون پاكش ساحل خيس اروند را زينت داد .
منابع زندگينامه :" پل چوبي" نوشته ي ،احمد دهقان ،ناشر لشگر41ثارالله،كرمان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان عملياتي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در« سيستان وبلوچستان»
شهيد«رجبعلي (محمد رضا) اميني» در سال 1343 در شهر« اصفهان» در خانواده اي متوسط و مذهبي به در نيا آمد .در اوايل كودكي مادرش را از دست داد .از 11 سالگي فعا ليتهاي مذهبي پرداخت .و در سن 18 سالگي فعاليت خود را در سپاه پاسداران
انقلاب اسلامي، آغاز كرد و در همان زمان ازدواج كرد .در سال 1366 اولين فرزندش متولد شد و دو سال بعد دومين فرزندش« فاطمه »به دنيا آمد .او همواره فرزندانش را از كودكي به نماز تشويق مي كرد .اكثر وقت خود را با برادران بسيجي مي گذراند و آنها را در فعاليت هاي مذهبي ياري مي نمود .به قرائت قرآن اهميت زيادي مي داد .بسيار صبور بود و در برابر مشكلات مانند كوه ايستادگي مي كرد .همواره مشكل گشاي برادران بود .او در سال 1372 به عنوان فرمانده گردان در شهر« سراوان»در استان« سيستان و بلو.چستان »مشغول خدمت شد .بيشتر اوقات فراغت خود را با سر گروههاي عشاير براي كمك و خدمت به ديگران مي گذراند .هدف او بر قراري امنيت در منطقه و خدمت به اسلام بود .در عمليات همواره برادران را به صبر و حوصله و پيروي از دستور العملها تشويق مي كرد و هميشه معتقد بود بايد طوري به اسلام خدمت كنيم كه نزد شهدا شرمنده نباشيم. مي گفت :بايد در درجه اول اعتياد را ريشه كن كنيم .ايشان به همراه عده اي از دوستان چون شهيد« معمار»،« جندقيان» ، «رداني پور»و...در طول 4- 5 سا ل با اقدامهايي كه انجام مي دادند موفق به انهدام ضد انقلاب در حد وسيعي شدند .در سا لهاي 69- 70 ضد انقلاب به راحتي مواد مخدر را به كوير مرزي ايران مي آورد و نا امني ايجاد مي كرد .به طوري كه نا امني تا قلب كشور كشيده شده بود .براي مقابله با آنها لشكر«41 ثار الله »در مرحله اول مرزها را مسدود كرد و
در مرحله دوم با ايجاد قرارگاهها به پاكسازي منطقه پرداخت كه تيپ «سلمان» در اين كار نقش مهمي داشت .فعاليت اين شهدا موجب كشته شدن بيش از 50 نفر ضد انقلاب و دستگيري تعداد زيادي از عناصر اصلي آنها و مصادره اموال و انهدام 50 كاروان بسيار بزرگ و ايجاد امنيت در شرق كشور شد .سر انجام اين قهرمان ملي، در دي ماه 1373 طي ماموريتي به« ايرانشهر» به دست اشرار به شهادت رسيد و روح بلندش به آسمانها پرواز كرد .
منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالصالح امينيان : فرمانده گردان محرم لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اولين فرزند خانواده امينيان بود.در چهاردهم مهر1338 در شهر مقدس مشهد ديده به جهان گشود.
مادرش مي گويد: «ما كمي دير صاحب فرزند شديم. يك شب مادر بزرگم را كه فوت شده بود ، در خواب ديدم. او انگشتري به من داد و اين خواب اين طور تعبير شد كه من فرزند خوب و صالحي خواهم داشت. پدرش قبل از تولد، اسمش را عبدالصالح گذاشت.»
عبدالصالح در خانواده اي مذهبي و متوسط مي زيست. آن ها سعي داشتند او را صحيح تربيت كنند. در 6_ 5 سالگي مدتي به مكتب رفت. دوره ي دبستان را در مدرسه امام محمد غزالي گذراند. ثبات شخصيت و حسن معاشرت از همان ابتدا در وجود او نهادينه شد. به خصوص در دوران نوجواني به عنوان بزرگترين فرزند خانواده، در مقابل خواهر، برادرهايش و پدر و مادر احساس مسئوليت مي كرد و نسبت به سن و سال كمي كه داشت،
مي كوشيد با كارهاي سخت باري را از دوش آنها برمي دارد.
به دليل علاقه ي فراوانش به فوتبال، جمعه ها به اين ورزش مي پرداخت. اوقات فراغت را در مغازه ي پدرش كار مي كرد. واجبات ديني را به موقع و با مراقبت خاص انجام مي داد. خوب درس مي خواند و پس از اتمام دوره راهنمايي در مدرسه «شاه وردياني» دوره متوسطه را آغاز كرد.
صداقت و يكرنگي خصوصيتي بود كه او را جذب مي كرد، همان طور كه چاپلوسي و دروغ باعث خشم و تنفر او مي شد. با برخورداري از روحيه ي فعال و اجتماعي، هرگز از زير بار مشكلات گريزان نبود و تا حد توانش براي رفع آنها مي كوشيد.
در دبيرستان عضو (لژيون خدمتگزاران بشر) بود كه هر دو يا سه ماه يك بار به روستاها مي رفتند و به مردم خدمت مي كردند. پس از گذشت دو سال به دليل علاقه به رشته برق، وارد هنرستان صنعتي شهيد بهشتي فعلي شد. آشنايي با تحولات انقلابي و مطالعه ي آثار استاد مطهري، به او اين امكان را داد تا بهار جواني را با بينشي متعالي آغاز كند.
او عضو انجمن اسلامي هنرستان شد و با ارشاد و ترغيب محصلين براي شركت در تظاهرات، لياقت و قابليت خود را در اين مسير ثابت كرد. جزو انتظامات راهپيمايي ها بود و همچنين شب ها به پخش اعلاميه و شعارنويسي مشغول مي شد و صداي تكبيرش از بالاي بام در همه جا طنين مي انداخت. گاهي به طرف او گلوله شليك مي شد اما او همچنان تا پايان تكبير مصرانه مي ايستاد.
با فرمان امام مبني بر تراشيدن موهاي جوانان براي مشخص نشدن سربازان در ميان مردم فوراً و با طيب خاطر اين كار را انجام داد. زيرا براي كسي كه از سرش هم به خاطر فرمان رهبرش مي گذشت. اين ساده ترين كار بود. با ورود امام خميني به وطن، عاشقانه براي بدرقه ايشان به تهران رفت و پس از پيروزي انقلاب هم چنان پشتيبان امام و انقلاب بود و مدتي براي حفظ نظم شهر، شب ها در محله هاي مختلف كشيك مي داد. در انتخابات، سمت نظارت بر صندوق ها را بر عهده داشت. مسايل انقلاب در او تحول عظيمي ايجاد كرده بود. بيشتر در مجالس مذهبي و نماز جمعه شركت مي كرد و از تلاوت قرآن لذت وافر مي برد. در همان سال ها عضوي فعال و با تدبير در مسجد ابوذر بود.
مادرش مي گويد: در اوايل جنگ تا نيمه هاي شب به خانه مردم مي رفت و نان و نفت توزيع مي كرد و يك نصفه نان شام خود او بود.
در خرداد ماه سال 1359 موفق به اخذ مدرك ديپلم شد. در همان اوايل جنگ، او اولين نفر ازفاميل امينيان بود كه عازم جبهه شد.
چند تن از اقوام نزديك اين خانواده هم قبل و بعد از عبدالصالح به شهادت رسيدند.
او با كسب آگاهي در اين مسير خواهر و برادرهاي كوچكترش را در گرايش به مسير صحيح اعتقادي راهنمايي مي كرد و در مسايل زندگي ياور و دلسوز آن ها بود.
فاطمه امينيان( خواهر شهيد ) مي گويد: «او از همان زمان، آرزوي شهادت را در سر مي پروراند.»
مادر عبدالصالح
در يك راهپيمايي كه با تشييع پيكر پاك شهدا همراه بود، شركت كرده بودند كه بسيار تحت تاثير صبر، ارج و مقام مادران شهدا قرار مي گيرد و آرزو مي كند كه او هم به اين افتخار نايل آمد. و همان لحظه حالتي خاص در ايشان ايجاد شد و با نداي دل پي بردند كه به زودي دعايشان مستجاب مي شود.
شهيد امينيان دوره آموزش اسلحه را در مسجد ابوذر گذراند و سپس به مركز آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رفت و شروع به گذراندن دوره هاي نظامي كرد. در تاريخ 7/71359 با ثبت نام در بسيج به جبهه اعزام شد. ابتدا به ايلام رفت و شش ماه در بسيج آن جا بود. از فروردين سال 1360 وارد سپاه پاسداران دهلران شد و پس از مدت كوتاهي به دليل لياقت، به فرماندهي سپاه دهلران منصوب شد. عبدالصالح در جبهه هاي مختلف از جمله: سومار، ميمك، مهران، قصر شيرين، موسيان و چند منطقه ي ديگر شركت داشت.
يكي از همرزمان او مي گويد: «وقتي شهيد امينيان مي خواست در حمله ها شركت كند، اول نزديك روحاني مي رفت و قرآن به دست او مي داد و مي گفت: مي خواهم استخاره بگيرم. هميشه «خيلي خوب» مي آمد و او مي رفت. يادم مي آيد قبل از عمليات والفجر 3 ، كه عبدالصالح در آن به شهادت رسيد ( با مسئول عمليات ) پيش روحاني آمد و درخواست استخاره كرد و مي گفت: مسئول مي خواهد كه او در عمليات شركت نكند. وقتي روحاني قرآن را باز كرد، سوره محمد (ص) آمد كه: (هر پرچمي از دست
سرداري بيفتد، سرداري ديگر آن را برمي دارد). خيلي خوشحال شد و با ديگر رزمندگان به منطقه شتافت.»
مخالف و معترض سر سخت دولت بني صدر بود و به شهيد رجايي علاقه ي خاصي پيدا كرد. به طوري كه در يكي از عمليات ها وقتي خبردار شد كه ايشان براي بازديد از مناطق جنگي آمده اند، از ميان آتش و گلوله خود را به شهيد رجايي رساند.
در ماه هاي اول حضور در جبهه، كتاب هاي درسي اش را مطالعه مي كرد و در آزمون ورودي دانشگاه در رشته برق پذيرفته شد، اما به دليل مسئوليت هايي كه به عهده او گذاشته شد، از ادامه تحصيل صرف نظر كرد. شهيد امينيان به دليل فعاليت هايي كه داشت، تشويق نامه دريافت كرد.
شاهدان عيني آن روزها عبدالصالح را اين طور توصيف مي كنند و به ياد مي آورندد: «بسيار نرم خو و شوخ طبع بود. عمليات را خيلي خوب براي بچه ها توجيه مي كرد و نحوه ي مقابله با دشمن را آموزش مي داد و سخنران كم نظيري بود و با كلام قاطعش روحيه ي افراد را به سطح عالي مي رساند و راهي روشن را در مقابل همه مي گشود.» شهيد امينيان در كارهاي عمراني و خدماتي پيش قدم بود. با ابتكار عمل و خلاقيت خويش، انسجام قلبي و وحدت را بين بسيجيان بومي، مهاجر و همچنين معاودين عراقي ( كه هر كدام لهجه و فرهنگ خاصي داشتند ) به وجود آورد و آن ها با اخلاص، يك دل و يك صدا در عمليات هاي مختلف از جمله، فتح المبين و محرم شركت كردند.
شهيد امينيان با استفاده از همين روحيه ي همبستگي موفق شد در سال 1361 گرداني به نام «گردان 505 محرم» تشكيل دهد. اولين عمليات آفندي خود را به نام «محرم» در منطقه «بيات» و «زبيدات» با موفقيت و قدرت به نمايش گذارد و باعث جلب نظر مثبت فرماندهان جنگ شد، به طوري كه قبل از انجام دومين عمليات آفندي ( در روز پاسدار ) فرماندهان مناطق ديگر، از جمله سردار عباس محتاج از فرماندهان عالي دوران دفاع مقدس, از منطقه ديدن كردند و از مشاهده نيروهاي مهاجر، بومي و معاودين عراقي در كنار هم و با رابطه صميمانه، تحت تاثير قرار گرفتند و پس از مدتي به عنوان تشويق افتخار يك سفر حج به ايشان اهدا شد كه به دليل نياز به حضور ايشان درمنطقه، امينيان از اين سفر صرف نظر كرد.
قبل از واگذاري سمت فرماندهي به امينيان، منافقين ضربات سختي به اين منطقه وارد آمده بودند. در هنگام عمليات ارسال اطلاعات بسيار مشكل بود، زيرا ممكن بود نيروهاي نفوذي به بهانه هاي مختلف مخفي شده و به وسيله بي سيم اطلاعات را به دشمن برسانند. حتي منافقين در هيئت چوپانان مرزي با بستن ضبط صوت زير گلوي گوسفندان كسب اطلاعات مي كردند.
شهيد امينيان با برخورداري از نيروي صبر، خوش خويي و تدبيرش توانست خود را به بوميان منطقه نزديك كند و توطئه هاي دشمن را خنثي نمايد. در مقابل اهانت هاي آنان صبر مي كرد و به همه ي آن ها عشق مي ورزيد، ارشادشان مي كرد و در كارهايشان ياري و كمك مي رساند. حتي بخشي از حقوق خود را به
آنان اختصاص مي داد. با سعه صدري كه داشت، افراد زيادي را به خود علاقمند كرد.
مزدوران بعثي عراقي كه با ورود او و برنامه ريزي ها و ابتكار عملش كنترل منطقه را به كلي از دست داده بودند، او را تهديد به مرگ كردند و دو بار او را به اسارت گرفتند كه هر دو بار با ياري گروهي از رزمندگان موفق به فرار شد.
وحدت سر لوحه ي كارهاي او بود و با داشتن ارتباط اصولي و هماهنگي با ساير رزمندگان همجوار ( اعم از ارتش جمهوري اسلامي، ژاندارمري سابق و بوميان منطقه ) آسيب پذيري دشمن بعثي را روز به روز بيشتر مي كرد. رمز موفقيت او در اين بود كه اين نيروي اتحاد را در شرايط غير بحراني پايه ريزي مي كرد.
در هر شرايطي نماز جماعت را برپا مي نمود. هر چند مردم دهلران خانه هايشان را ترك كرده بودند و تعداد كمي از افراد جهاد و فرمانداري حضور داشتند، اما او با همان تعداد كم حال و هواي خاصي به مراسم دعا و نماز مي داد و مسجد جامع رونق خاصي پيدا مي كرد. و اين مهم تنها در نماز و دعا خلاصه نمي شد. بلكه در اوقات فراغت هرچند اندك بودجه كمي براي خريد جايزه جمع آوري مي كرد و به همراه برادران ارتشي، مسابقه فوتبال ترتيب مي دادند و در كنار همه ي اين ها از مطالعه ي قرآن، نهج البلاغه و رساله ي امام هم غافل نمي ماند.
يكي از همرزمان ايشان در باره تاثير شگرفي كه بر بسيجيان داشت، مي گويد: «او را كه مي
ديديم، روحيه مي گرفتيم. اگر او را مي ديدي فكر نمي كردي كه اين مرد لاغر اندام و بلند بالا، با آن نگاه معصوم و نافذ، فرمانده باشد. همه شور و اميد بود. هر وقت او را مي ديدم. برايم تازگي داشت. بوي كربلا مي داد. او مرد خستگي ناپذير جبهه ي دهلران بود. روزها در خطوط عملياتي مي ايستاد، ديگر آن عبدالصالح خندان و با صلابت نبود. شانه هاي او در برابر قدرت عظيم الهي مي لرزيد. او با خود عهد كرده بود تا مهران آزاد نشود به مرخصي نرود و خانواده بزرگوارش در ايلام به ديدار او مي آمدند.»
او حوادث زيادي را پشت سر گذاشت و دوبار هم مجروح شد. گاهي با شوخ طبعي از اين حوادث ياد مي كرد. اما هرگز شكوه نمي كرد.
بار اول كه مجروح شد، شبي بود كه به قصد سركشي از مقرهاي موجود پس از خروج از شهر در 5 كيلومتري شهر دهلران با موتورسيكلت به زمين مي خورد و به شدت آسيب مي بيند، به طوري كه ديگر توانايي سوار شدن روي موتورسيكلت را ندارد. به ناچار آن شب سرد زمستاني را به تنهايي تا صبح در بيابان تحمل نمود و صبح روز بعد به سختي خود را به مقر فرماندهي سپاه دهلران رسانده بود. اما او از اين موضوع تا مدت ها حرفي نزد. زيرا مي دانست راهي كه انتخاب كرده، راهي سخت و دشوار است و با تحمل آن مي توان به قرب الهي رسيد.
حادثه ي دوم كه بار ديگر باعث مجروح شدن شهيد امينيان شد، در موقع فتح «كله قندي» بود
كه از ناحيه ي پا زخم برداشت.
او در اين راه از هيچ سختي و مشكلي روگردان نبود و با آغوش باز آن ها را مي پذيرفت.
مادر شهيد نقل مي كند: «مدت ها براي شناسايي تحولات دشمن در محلي به سر مي برد كه با قاطر از دل كوه مي گذشتند و براي او و همرزمانش آذوقه مي آوردند. منطقه آن قدر وسيع بود كه اگر يك سيگار روشن مي كردند، دشمن متوجه مي شد. هفته اي چند مرغ داشتند و يك «والر». مرغ را روي «والر» مي گذاشتند و تا ظهر تنها آبش گرم مي شد و تازه روز بعد جوش مي آمد و تا هفته ي ديگر خوراك آن ها همين بود.»
او با تمام عشقي كه به خانواده خود داشت، در تمام نامه هايش آن ها را به صبر سفارش مي كرد و مي گفت: «بايد راضي به رضاي خدا باشيد. شما هم بايد صبر و تحمل داشته باشيد. اجر شما زياد است، چون منتظر هستيد و اسلام مكتب انتظار است. پس شما هم در خط اسلام هستيد.»
رها شدن از دلبستگي هاي دنيا را توصيه مي كرد و مي گفت: «مبادا كه براي ماديات در دنيا غيبت كنيد كه دنيا همان روزگار است و روزگار همان خدا، پس خدا را غيبت كرده ايد در پيش خدا.»
و مقيد بودن به اصول ديني، خط رهبري و حفظ حجاب، مهم ترين دغدغه او براي خانواده بود. مي گفت: « مراقب باشيد در راه اسلام و انقلاب وسوسه ايجاد نشود كه در دلتان شك ايجاد مي گردد و ثواب ها كم مي شود.
شما به فلان خانم يا فلان آقا نگاه كنيد. شما در كمبودها و مشكلات به پايين تر از خودتان نگاه كنيد. ببينيد آيا بقيه هم رهبري كه شما داريد، دارند يا نه؟»
او كه عاشق امام بود و هرگز پا از راه او بيرون نگذاشت، يك بار موفق به ديدار ايشان شد و اين ديدار را در يكي از نامه هايش چنين توصيف مي كند: «فقط بايد برويد و ببينيد، جاي هيچ تعريفي ندارد. وارد حسينيه شديم و پس از مدتي امام آمدند با آن نور الهي، بايد انسان برود و ببيند تا بفهمد نايب امام زمان (عج) يعني چه و بايد چه كسي باشد؟ فقط يك پارچه نور و هاله اي از تقدس بود.»
آرزوي كربلا، اميد به پيروزي و روحيه ي تزلزل ناپذير در تمام نامه هايش مشهود است و مي نويسد: «من به قصد قربت به جبهه رفتم و آرزو دارم با انگشتر عقيقي كه پدرم به من داده شهيد شوم.»
او هميشه غسل شهادت مي كرد و آماده بود، به خصوص ايامي كه در جبهه به سر مي برد.
در تاريخ 10/5/1362 عبدالصالح نيروها را به اول خط رساند و درگيري ادامه داشت كه ناگهان موشكي به يك تانك اصابت كرد. تانك در حال انهدام بود و صداي «يا حسين» سرنشينان بلند شد. صالح خودش را به آن ها رساند. دست يك نفر را گرفت و بالا آورد و دست دومين نفر را گرفته بود كه تانك منهدم گشت و صالح پرت شد. تركش به پيشاني اش اصابت كرد و دستش نيز جدا شد و سرانجام به لقاي محبوبش پيوست.
و
باز از ميان خاطرات فراوان و شگفتي كه اطرافيان در باره عبدالصالح نقل مي كنند، همرزمي مي گويد: «وقتي مسئول مخابرات اطمينان داد كه عبدالصالح شهيد شده، با چشمان گريان فوراً پرچم هاي سياه را برداشتم و در تمام سپاه نصب كردم. وقتي برادران جمع شدند و گفتند چه مي كني؟ فرياد زدم: مگر نمي دانيد سپاه به شهادت رسيد.»
مادر شهيد امينيان مي گويد: «وقتي فهميدم شهيد شده، گفتم: خدايا، شكرت، تو صبر بده. خودش وصيت كرده بود كه نبايد گريه كنيد. صالح واقعاً صالح بود.
بعد از مراسم چهلم به دهلران رفتيم. مردم به پيشواز آمدند. همه جا سياه پوش شده بود. مي گفتند: ما سرپرستمان را از دست داديم. زن هاي منطقه زنجير مي زدند و مردها غصه دار بودند. پسرم در آن جا مسجد و ايستگاه صلواتي ساخته بود و ما هم با كمك كتاب هاي شهيد، كتابخانه را داير كرديم. و بعدها در محل شهادت ايشان، مسجد، پادگان و پايگاه بسيج احداث كردند و تمثالي از او در ميدان شهر نصب شد.
سردار شهيد عبدالصالح امينيان در فرازهايي از وصيت نامه ي سراسر روشنگرش مي نويسد: «خدايا، تو مي داني من در اين راه كه قدم گذاشته ام فقط و فقط هدفم خواست و رضاي تو بوده و بس. من به اختيار خود به اين جهاد آمده ام و اميدوارم بتوانم تا آخرين قطره ي خون در راه اسلام دفاع كنم. خدايا، اين شهادت را از من قبول كن و مرا در كنار شهداي راه حسين (ع) و راه كربلا قرار بده.»
ضمناً شهيد در وصيت نامه ي خود درخواست كرده
بود كه عكسش را به امام بدهند و بخواهند كه دو ركعت نماز براي او به جا بياورند. بعدها خانواده ايشان در ديداري كه حضرت آيت الله خامنه اي به منزل ايشان رفتند، سفارش عبدالصالح به ايشان عرض شد تا به نيابت از امام خميني (ره) نماز را براي صالح به جا بياورند.
در سال 1362، زماني كه «ابوثامر 18 ساله» از مجاهدين عراقي ( كه زير نظر شهيد امينيان فعاليت مي كردند ) با زبان روزه و در حال وضو گرفتن با خمپاره دشمن به شهادت رسيد، در مراسم تشييع او در مسجد جامع دهلران، در حضور رزمندگان و جهادگران سخنراني نمود و يك جمله ماندگار بر زبان آورد كه چراغ راه انقلابيون باشد. او با دو انگشت آرم سپاه پاسداران را كه بر روي سينه داشت، گرفت و گفت: «اين لباس، لباس شغل نيست.... اين لباس، لباس كاسبي نيست، اين لباس آرمان است... اين لباس اعتقاد است.» پيكر پاكش با همان لباس مقدس پاسداري در گلزار شهداي خواجه ربيع شهر مقدس مشهد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قدرت الله امينيان : قائم مقام فرمانده عمليات مهندسي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در چهارم اسفند 1338 خداوند نوزادي به خانواده« امينيان »هديه كرد كه همچون خورشيد مي درخشيد. او در همان دقايق نخست تولد، در قلب خويشان جاي گرفت، طوري كه همه نسبت به او اظهار علاقه مي كردند. با ورود به دبستان و طي كردن دوران ابتدايي و متوسطه، نحوه ي منش و برخورد او با جامعه
باعث علاقه و محبت بيشتر بستگان و آشنايان به او شد. گويي كه در چهره اش چيزي نمايان بود كه او را از سايرين متمايز مي كرد .
در ادامه تحصيل، به سبب علاقه وافري كه به علم و دانش داشت به« انستيتو مشهد» گام نهاد و در رشته مهندسي صنايع اتومبيل به كسب دانش پرداخت. وي همزمان با تحصيل، مشغول كار و تلاش بود و كوچكترين فشار مالي را بر خانواده خود تحميل نمي كرد.
شهيد «امينيان »همراه با ملت شريف ايران در تظاهرات و راهپيميايي ها عليه رژيم طاغوت پهلوي تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي شركت گسترده داشت.
وي پس از فارغ التحصيل شدن از دانشگاه به خدمت مقدس سربازي رفت و در طول مدت خدمت همواره در جبهه هاي جنگ و جهاد در راه خدا حضور مي يافت.
مهندس «قدرت الله امينيان» در سال 1361 با عضويت در «جهاد سازندگي»(سابق)، منشأ خدمات صادقانه و بسيار مهمي در محورهاي عملياتي و خطوط مقدم جبهه شد، جبهه اي كه او را تا لحظه عروجش ميزبان بود و تا دروازه هاي بهشت مشايعت كرد.
سنگر ساز بي سنگر قدرت ا... در تمامي فعاليت هايش و در تعاطي و تعامل كاري با ديگر همرزمان در تمام بخشهاي مهندسي رزمي جنگ جهاد سازندگي موفق بود و لحظه اي از تلاش نمي ايستاد و در راه هدف خود از هيچ كاري مضايغه نمي كرد و در همه كارها پيشتاز بود. خطرها رابه جان پذيرا بود تا جايي كه بارها و بارها قامت رسايش بر اثر گلوله و تركشهاي دشمنان زبون آسيب ديد اما ايمانش به ادامه راه هرگز آسيب پذير نبود.
وي با
سمت جانشين فرمانده عمليات مهندسي رزمي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) در عمليات پيروزمندانه طريق القدس، بدر، قادر 1و2 ، والفجر 9 شركت فعال داشت و زيباترين حماسه هاي مهندسي رزمي را آفريد. از جمله عمليات مهندسي در محل دره شيلر كه در شمال مريوان و پنجوين عراق قرار داشت .با لوله گذاري جاده به طول 80 كيلومتر و احداث چندين كيلومتر خاكريز، احداث دو مورد پل بزرگ بر روي رودخانه هاي ري و قزلچه، احداث و تعمير بيش از 385 كيلومتر جاده، 123 مورد سنگر و خدمات ديگر مهندسي رزمي كه منشأ پيروزي رزمندگان در عمليات آنان بود.
همچنين فرماندهي احداث 26 مورد پل «كارگودين» و جاده، پد بالگرد، ساخت 25 مورد پل «آرميكو»، چهل مورد پل لوله اي در محور «مكتب» به «دراو»، 35 مورد پل در جاده «حصاردوست» و جاده «هاركوت»، احداث 6 سايت موشكي با تأسيسات لازم، احداث 94 سنگر اجتماعي از نوع سوله اي، 18 باند هليكوپتر و ديگر خدمات شايان مهندسي .همچنين در عمليات قادر در قلب پيرانشهر و ساخت 143 كيلومتر جاده عملياتي و ارتباطي و ايجاد بيش از 30 كيلومتر خاكريز با ارتفاع 1 تا 3 متر، ساخت 77 دهنه انواع پل، احداث 9 قرارگاه عملياتي و صدها سنگر و سكوي استقرار سلاح كاتيوشا، موضع و سكوي پدافند ضد هوايي در عمليات والفجر 9 در محل شرق چوارته عراق .
در عمليات بدرنيز فعاليت هايي نظير احداث كيلومترها كانال آب و ايجاد اورژانسها و بيمارستانهاي مجهز صحرايي، ساخت و ترميم دژ و چندين قرارگاه عملياتي در محل شرق رودخانه دجله، گوشه اي ديگر از خدمات جهاد سازندگي است كه شهيد امينيان
نيز با فرماندهي مدبرانه خود برگ برگ صفحات دفاع مقدس را با لفظ «سنگرسازان بي سنگر» مزين كرد و بر افتخارات جهادگران و رشادتها و مردانگي آنها در خطوط مقدم جبهه ها افزود.
قدرت ا.. همواره مصداق بارز صداقت، پاكي، فروتني، اخلاص، شجاعت، جوانمردي، مهرباني و عطوفت بود.چنانچه مهرباني پروانه اي بود، كه هميشه بر گلبرگ لبانش آشيان داشت و معصوميت، زلال نوري بود كه هركس او را مي ديد شيفته اش مي شد . به همين لحاظ در سخت ترين شرايط، همرزمان حرفش را به گوش جان مي خريدند.
سر انجام وي در حال انجام مأموريتهاي مهندسي ، در حال احداث پل و سنگر و خدمات ديگر مهندسي در منطقه عملياتي سليمانيه درخاك عراق، بر اثر انفجار مين هر دو دست و پايش قطع شد و به نداي حق لبيك گفت و به ديدار معبودش شتافت.
سردار «امينيان »در وصيّت نامه اش از خداوند متعال استعانت كرده است تا زندگي اش را همانند زندگي حضرت محمد (ص) و آل اطهارش قرار دهد. وي همچنين جهاد در راه خدا را تكليف و وظيفه شرعي خود و همرزمان دانسته و از خانواده خود خواسته است در صورت بروز مصائب و گرفتاريها به خدا پناه برند و برايش از آشنايان حلاليت طلب نمايند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
علي اصغر انتظاري : فرمانده محور عملياتي تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اولين لبخند را در يكي از روزهاي سال 1338 بر چهره پدر و مادر تجلي بخشيد و اهل خانواده را با قدوم كوچك خود خوشحال نمود .
والدينش مردماني متدين و
مذهبي و سخت كوش بودند و با ورود كودك تازه به دنيا آمده شان, خوشحالي دو چنداني يافتند و به جشن و سرور پرداختند.
علي اصغر روزهاي پر نشاط و خاطره كودكي و نوجواني را روز به روز سپري كرد و با فراگيري قرآن و احكام اسلامي آماده گشت تا به دبستان رفته و به علم آموزي بپردازد. براي تحصيل به دبستان رفت و پس از آن به مدرسه راهنمايي كرباسچي قدم نهاد و تحصيلات خود را با جديت تمام پشت سر نهاد و براي اخذ ديپلم در دوره متوسطه در دبيرستان آزادي ثبت نام نمود. ايشان در زمان تحصيل چون ساير دانش آموزان انقلابي و مومن همراه با ساير دوستانش در فعاليت هاي فرهنگي و اجتماعي مكان تحصيلش حضوري فعال داشت و لحظه اي از كار و تلاش دست نمي كشيد.
در اوج جريانات انقلاب در راهپيمايي ها و تظاهرات ها عاشقانه حركت مي كرد و براي پيشبرد اهداف انقلاب شبانه روز تلاش مي نمود. پس از پيروزي انقلاب و شعله ور شدن آتش جنگ ناخواسته، توسط رژيم بعث عراق، به عضويت سپاه درآمد و در اولين فرصت ممكن خود را به جبهه رسانيد و دوشادوش ساير رزمندگان دلاور اين سرزمين به دفع تجاوز از سرزمين مقدس ايران اسلامي پرداخت.
در طول مدت عمر با بركتش دفعات متعددي را در جبهه حضور يافت و در مسئوليت هاي مختلفي چون فرماندهي گروهان و فرماندهي گردان، مسئول خدمات پرسنلي، فرماندهي پادگان آموزشي شهيد بهشتي انجام وظيفه نمود و در نهايت در سال 17/2/1365 در منطقه عملياتي جزيره مجنون در سمت فرمانده محور عملياتي بر اثر اصابت
تركش به سر، به ملكوت اعلي پيوست و به آرزوي ديرينه اش رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا انتقامي : قائم مقام فرمانده مركز آموزش نظامي شهيد بيگلو لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 در خانه اي محقر و ساده در روستاي اوريم" در دامان خانواده اي مسلمان و متعهد ديده به جهان گشود . از رنج و مشقتهايي كه از همان دوران كودكي بر او عارض شده بود، بخوبي در وجودش جلوه مي نمود كه بايد از انسانهاي موفق آينده باشد. او درگهواره بود كه امام خميني به شاه گفت: من با سربازاني كه در گهواره هستند با تو مبارزه خوام كرد.وقتي بزرگ شد، ازياران صديق امام خميني گرديد . دوران تحصيلات ابتدائي را در دبستان روستاي" اوريم به پايان رساند و براي ادامه تحصيل دوره راهنمايي راهي مدرسه "ورسك" شد. در اين دوران اخلاق و صفات نيكش زبانزد عام و خاص بود دوستانش او را بعنوان شخصي صادق و عادل مي شناختند .
بعد از اتمام دوره راهنمايي براي ادامه درس دوره دبيرستان در شهر "پل سفيد" اقامت نمود .در دوران تحصيلات دبيرستان مشغول علم آموزي بود كه طلوع فجر بر تارك ظلمت زده ايران سپيده زد و وجود او را با نور حقيقت خود عجين نمود از آنجائيكه قلبش آماده پذيرش حقايق بود ،همگام بودن با انقلاب و عشق و ايمان به نهضت اسلامي را چنان در دل پاكش جاي داد كه خودش از آن روزها اينگونه مي گويد:" به روح پاك خميني
قسم كه اين نهضت به قيام حضرت مهدي (عج متصل خواهد شد و من به اين موضوع ايمان دارم .
بعد از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي فعاليتهاي گسترده خود را در پيشبرد اهداف انقلاب شروع نمود. در اين رابطه برادران حزب الله را در امر تبليغ و ايجاد انجمن هاي اسلامي تشويق مي كرد . تمام كلامش از امام و خط امام بود.
چنان عامل به اوامر امام بود كه بي اغراق ميتوان او را مصداق واقعي اين قول خدا دانست كه : « اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منكم »
عشق به لقاء الله و عشق به مكتب حسين (ع چنان در او شعله ور گرديد كه بجز اوقاتي براي درس صرف مي نمود بقيه وقت خود را در همكاري با مراكز وموسسات مذهبي مي گذراند .به علت عشق و علاقه اي كه در برخورد با برادران سپاهي پيدا كرده بود عزمش را جزمتر نمود تا به اين پاكان بپيوندد .
بعد از اخذ ديپلم بدون وقفه به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.تلاش گسترده اش در سپاه زبانزدهمه بود.
بعد از مدتي كار و تلاش در اين نهاد براي ديدن دوره هاي تخصصي به تهران رفت تا به عنوان مربي تاكتيك پادگانهاي استان مازندران بويژه پادگان" گهرباران" و" المهدي چالوس" درآيد .
در سال 1362 ازدواج نمودند و حاصل اين ازدواج 3 فرزند بنامهاي "سميه" ، "عباس" و "زينب" مي باشد.
به علت لياقت و شايستگي خاص ، مسئوليتهاي ديگري هم به ايشان محول شد كه در انجام آن كوتاهي نمي كرد. در چندين عمليات شركت داشتندكه از وجود با بركتش كمكهاي شاياني
در پيشبرد عمليات مي شد. آخرين مسئوليت او جانشين فرمانده مركزآموزش نظامي" شهيد بيگلو" لشكر 25 كربلا بود . همزمان با اين مسئوليت در عمليات پيروزمند و كربلاي 5 شركت نمود و پس از رشادتهاي بي شماربه شهادت رسيد تا مزد مجاهدتهاي بي شمار خود را از خدا بگيرد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان يكم ازگردان امام حسين(ع) ناوتيپ13اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زندگينامه دانش آموز شهيد، مصطفي انجم افروز فرزند محمّد و عليّه و نوة حضرت آيه الله آقا شيخ حسن امامي حجّتي (كردواني)، در 11/10/1345 در شهر مقدّس نجف اشرف، ديده به جهان گشود. پنج ساله بود كه والدين وي، به دليل اخراج از سوي رژيم كافر حاكم بر عراق در سال 1350، خاك پاك نجف را ترك گفته، راهي شهر مقدّس قم شدند و در آنجا سُكني گزيدند.
شهيد در سال 1352 و در سن شش سالگي، راهي دبستان فيض قم گرديد و تحصيلات ابتدايي را در همين دبستان به پايان برد. پس از آن در سال 1357 در مدرسة راهنمايي معلّم قم ثبت نام كرد و تحصيلات راهنمايي خود را در اين مدرسه به اتمام رسانيد. آنگاه در سال 1360 راهي دبيرستان بازرگاني و حرفه اي شهيد رجايي قم گرديد و در آنجا در رشتة علوم تجربي و بهداشت، مشغول به تحصيل شد. او بسيار راغب و مشتاق بود كه در كنار رزمندگان پرتوان اسلام، در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور يابد و به نبرد با دشمنانِ شرف و دين و انسانيت بپردازد؛ اما سنّش كم بود و مسؤولين اعزام، به او اجازه نمي دادند كه راهي جبهه
شود. بالأخره پس از مراجعات مكرّر و اصرارهاي فراوان، توانست نظر مساعد و موافق مسؤولين اعزام را نسبت به اعزام خود به جبهه جلب نمايد و از اين رو براي اولين بار در تاريخ 09/12/1360 در حاليكه دانش آموز سال اول دبيرستان بود، راهي جبهه هاي غرب كشور شد و به عنوان امدادگر رزمي تا تاريخ 12/03/1361 به فعّاليت پرداخت. حدود هشت ماه بعد، در مورّخة
05/11/1361 در حاليكه مشغول تحصيل در پاية دوم دبيرستان بود، براي دومين بار، روانة جبهه شد و تا تاريخ 22/01/1362 در واحد بهداري لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) خدمت نمود. دقيقاً دو ماه بعد يعني در مورّخة 22/03/1362 براي سوّمين بار به جبهه رفت و به عنوان تك تيرانداز و آرپي جي زن به نبرد با دشمنان اسلام پرداخت. در اين مرحله بيش از پنج ماه در جبهه باقي ماند و سپس در تاريخ 03/09/1362 از جبهه بازگشت. او بي تابِ جهاد در راه خدا بود و عارفانه و عاشقانه اين راه را انتخاب كرده بود لذا در خانه آرام و قرار نداشت و دلش همواره براي حضور در جبهه مي تپيد. از اين رو براي چهارمين بار در مورّخة 20/01/1363 به جبهه رفت و در معيّت گردان سيّدالشّهدا(ع)، در جبهه هاي جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت. پس از سي و هفت روز حضور در جبهه در مورّخة 26/02/1363 به منزل بازگشت اما روح خدايي اش، مجال ماندن در خانه را به او نداد و براي پنجمين بار در مورّخة 28/03/1363 راهي جبهه شد و در معيّت همان گردان، در جبهه هاي جنوب مشغول به رزم با متجاوزان كافر بعثي گرديد. درنگ او در اين مرحله، شش ماه به طول انجاميد و
تا تاريخ 15/09/1363 در جبهه باقي ماند و پس از آن به منزل بازگشت. آخرين بار در تاريخ 25/04/1364 در معيّت تيپ 77 لشكر 17 علي بن ابيطالب(ع) عازم جبهه شد و به عنوان جانشين گروهان به منطقة چنگوله اعزام گرديد. شهيد در عمليات عاشوراي 2 نيز شركت كرد و به عنوان فرماندة گروهان، به هدايت نيروهاي تحت امر خود پرداخت. در اين عمليات، شهيد انجم افروز مردانه با دشمنِ دون جنگيد و رشادتهاي به يادماندني را در جهاد با دشمنان از خود به نمايش گذاشت. در يكي از مراحل اين عمليات، به هنگام عقب نشينيِ تاكتيكيِ نيروها، در تاريخ 24/05/1364 مفقود شد و ديگر هرگز بازنگشت. در تاريخ 30/06/1364 اين موضوع، به خانوادة شهيد، اطّلاع داده شد و در پي آن تلاشهاي فراواني جهت روشن شدن وضعيّت وي، صورت گرفت امّا نتيجه اي از اين پيگيريها حاصل نگرديد.
پانزده سال گذشت و خانواده، دوستان و ارادتمندانِ آن شهيد عزيز و آن عارف واصل، اطّلاعي از سرنوشت نامعلوم ايشان نداشتند تا اينكه در مورّخة 03/04/1379، به همّت گروه تفحّص شهدا، بقاياي پيكر به خون خفتة اين شهيد گرانقدر از روي پلاك شمارة 426 _ 767 _ AK در منطقة چنگوله پيدا شد و پس از مراسم تشييع جنازة بسيار باشكوه، در مورّخة 31/05/1379 در گلزار شهداي قم، در صدف خاك پنهان گرديد. شهيد انجم افروز، در هنگام شهادت، 19 ساله بوده است. منابع زندگينامه :
مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيدوپرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كريم اندرايي : فرمانده گردان روح الله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دهم آذر ماه سال 1333 چشم به جهان گشود.
مادرش
مي گويد: «وقتي از سفر مكه آمديم، خداوند اين فرزند را به ما داد.» در شش سالگي به چاه افتاد، كه عنايات الهي شامل حال او شد و نجات پيدا كرد.
اوقات بيكاري را به مزارع كشاورزي براي كمك به پدر و مادرش مي رفت. به مسجد رفتن و ورزش كردن اهتمام داشت.
دوره ابتدايي را در نيشابور گذراند. دوره راهنمايي را در مدرسه كمال الملك همان جا به پايان رساند. تا اول دبيرستان بيشتر درس نخواند، چون مي گفت، «اين رژيم، طاغوتي است.» به همين خاطر به درس ادامه نداد و به روستا برگشت و به كار كشاورزي مشغول شد تا اين كه به سربازي رفت.
در دوران سربازي دوست نداشت زير سلطه گروهبان يا فرمانده اي باشد. در اواسط خدمت سربازي ( در اوج خفقان ) پيام حضرت امام را شنيد و عزم خود را جزم به عنوان مخالف با رژيم از سربازخانه فرار كرد. بيشتر كتاب هاي مذهبي، قرآن، كتاب هاي دكتر شريعتي و شهيد مطهري را مطالعه مي كرد.
با شروع انقلاب به صورت فعال در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد در پخش اعلاميه و رساله امام بسيار كوشا بود. با بعضي از دانشجويان نوارهاي امام را تكثير مي كرد. دوست داشت هرچه زودتر امام به ايران بيايند.
كريم اندرايي در 17 سالگي با خانم فاطمه حاجي بيگلو پيمان ازدواج بست كه مدت زندگي مشترك آن ها 5 سال بود و ثمره ي اين ازدواج يك پسر به نام يوشع است كه در بيست و چهارم دي ماه سال 1359 به دنيا آمد. در كارهاي خانه به همسرش كمك
مي كرد.
به همسرش توصيه مي كرد: «دوست دارم فرزندم را حسين وار تربيت كني. راه امام را ادامه دهيد. امام را تنها نگذاريد. در شهادت من اشك نريزي. گوشه گير نباشي. فرزندم كمبود پدر را احساس نكند. براي او هم پدر باشي و هم مادر.»
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد و تا زمان شهادت در سپاه بود. با شروع جنگ تحميلي به فرمان امام، براي حفظ و حراست از ارزش هاي اسلامي و براي دفاع از دين و رضاي خدا به جبهه هاي حق عليه باطل شتافتند. انگيزه ي او از رفتن به جبهه، خدمت به اسلام و مسلمين، اداي وظيفه و گسترش اسلام در سراسر جهان بود.
رفتن به جنگ را يك وظيفه شرعي مي دانست و براي دفاع از كشور و ناموس به جبهه رفت. زماني كه اعلام شد به هر پاسدار مبلغي پرداخت مي شود او گفت: «من براي پول به جبهه نمي روم.»
اودر جبهه فرمانده ي گردان روح الله از لشكر 5 نصر بود. در پشت جبهه به خانواده هاي شهدا سركشي مي كرد. در زمان جنگ تك و تنها ، حدود چهارصد نفر عراقي را اسير كرده بود. فرماندهي سپاه نيشابور را به او پيشنهاد كردند ولي قبول نكرد. گفت: «به جبهه مي روم تا زماني كه يا به شهادت برسم يا پيروز شويم.»
از كساني كه ا ز سپاه سوءاستفاده مي كردند، ناراحت مي شد. امام را رهبر خود و رهبر تمامي مسلمانان جهان مي دانست. اين انقلاب را زمينه ساز ظهور حضرت مهدي (عج) و جنگ را ، جنگ كفر جهاني در برابر
اسلام و قرآن مي دانست.
به خاطر شجاعتش در جنگ به او لقب «شير خوزستان» داده بودند. از افراد چابلوس تنفر داشت، نسبت به نماز اول وقت مقيد بود و نماز شب او هيچ وقت ترك نشد.
اوايل جنگ او را به منطقه كردستان اعزام و در آن جا منافقين و دمكرات ها آن ها را محاصره كردند. سه روز بدون غذا با آنها جنگيدند كه اين استقامت رزمندگان، منافقين و ضد انقلاب ها را مايوس كرد و عاقبت از محاصره بيرون آمدند. در آن درگيري اندرايي از ناحيه دست مجروح شد و با وجود مجروحيت دوباره به جبهه رفت.
در دوران انقلاب فعاليت هاي زيادي داشت. در درگيري دانشگاه مشهد، درگيري قاينات، درگيري تركمن صحرا و كردستان حضور داشت و در جنگ تحميلي از خود رشادت هاي بسياري نشان داد.
فاطمه حاجي بيگلو ( همسر شهيد ) مي گويد: «وقتي در مرخصي بود مي گفت: كي مي شود ،مرخصي هايم تمام شود و دوباره به منطقه بروم؟»
اگر در جبهه نيروها در عمليات ها سهل انگاري مي كردند بسيار عصباني مي شد. در مشكلات توكل به خدا داشت. بسيار معاشرتي بود و بادوستان و زير دستانش بسيار خوب رفتار مي كرد.
همرزم شهيد ( ابوالفضل فروعي راد ) مي گويد: «در عمليات ميمك به شكم او تير خورد. در شرايطي بود كه نمي توانست راه برود، ولي طوري عمل كرد كه نيروها متوجه نشدند. نيروها را به جلو هدايت كرد كه به راه خود ادامه دهند. بعد او را به بيمارستان منتقل مي كنند كه در راه به شهادت مي رسد.»
كريم اندرايي در
28/7/1363، در عمليات عاشورا، در منطقه ميمك بر اثر اصابت تركش به ناحيه ي سينه و شكم به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. و در بهشت فضل نيشابور به خاك سپرده شد.
فاطمه حاجي بيگلو ( همسر شهيد ) مي گويد: «قبل از اين كه خبر شهادتش را به من بدهند، خواب ديدم كه او با پسر عمه اش كه شهيد شده است به ناحيه شكمش تير خورده است و لباس سفيد رنگي بر تن دارد. به خانه خواهرم رفتم و به او گفتم: كريم كجاست؟ او گفت: در زير زمين من. سراسيمه به زيرزمين رفتم. شهيد گفت: نگران نباش. بعد شكلاتي را به من داد كه با خوردن آن تسكين يافتم و بعد از خواب بيدار شدم.
قبل از اين كه ايشان به جبهه برود به او گفتم دوست ندارم كسي خبر شهادتت را به من بدهد. دوست دارم كه خودم مطلع شوم. دو روز قبل از تشييع جنازه تمام فاميل خبر شهادت او را داشتند و به من گفته بودند: كريم مجروح و در باختران است. من در فكر بودم ، كه ديدم شهيد پيش من آمد با لباس هاي پاسداري كه بر تن داشت. دست مرا گرفت و گفت: بلند شو و عكسي را كه با لباس پاسداري دارم، بدهيد عكاس آن را بزرگ كند. بلند شو و خودت كارها را انجام بده. كه من به دنبال كارها و مقدمات شهادت او رفتم.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سيد علي اندرزگو : به علت تقارن ولادتش با ايام شهادت امير مؤمنان(علي)(ع) اين مولود
را «علي »ناميدند. فرزندي كه در هيجدهم ماه رمضان سال 1316 هجري شمسي، به دنيا آمد نام خانوادة «اندرزگو »را نه تنها در تاريخ ايران، بلكه در تاريخ جهان جاودانه ساخت. پسري كه در بازي سرنوشت سال ها از اين نام استفاده نكرد و در غربت و تنهائي به سر برد و حتي در داخل خانه نيز در استفاده از نام «سيد علي»، محذور و معذور بود. پدرش سيد اسدالله، در ابتدا شغل بنائي داشت و سپس به خرده فروشي ابزار در ميدان شوش تهران روي آورد و به علت ورشكستگي از وضع زندگي خوبي برخوردار نبود. او مردي بود محب اهل بيت عصمت و طهارت و خانوادة او نيز بر اين طريق استوار بود. سيد اسدالله داراي 7 فرزند، چهار پسر و سه دختر بود كه سيد علي آخرينشان بود. او همانند تمامي همسالان پس از رسيدن به سن هفت سالگي، براي فراگيري علم و دانش، قدم به مدرسه گذاشت و در دبستان فرخي كه در نزديكي محله شان بود، ثبت نام كرد. پس از طي دوران ابتدائي، به علت فقر خانوادگي و براي كمك به معيشت خانواده، ترك تحصيل كرد و وارد بازار كار شد. سيد علي كه خود را براي مبارزه اي همه جانبه به وسعت ايران و انجام رسالتي بزرگ آماده مي كرد و تحصيلات كلاسيك با شرايط آن روز را براي اين منظور كافي نيافته بود، براي فراگيري دروس حوزوي به مسجد محل شتافت و در نزد اساتيدي چون حجج اسلام آقايان بروجردي و ميرزا علي اصغر هرندي به يادگيري علوم اسلامي پرداخت . در طي اين مدت، جامع المقدمات، تحف العقول،
نهج البلاغه، فقه و اصول و … را فرا گرفت. پس از آن بنابر شرايطي كه بعد از اعدام انقلابي حسنعلي منصور براي او فراهم شد، ابتدا مدتي به قم رفت و پس از مدت زماني، راهي نجف اشرف شد . پس از بازگشت از عراق، مجدداً در حوزه علميه قم، مشغول به تحصيل گرديد. در اين مدت از محضر آيات الله مشكيني و مكارم شيرازي از درس تفسير و اخلاق بهره ها برد و از محضر آقاي دوزدوزاني، قوانين و لمعه را فرا گرفت. سيد علي اندرزگو كه با نام شيخ عباس تهران در حوزه علميه قم رحل اقامت افكنده بود، به علت فعاليت هائي كه داشت مورد شناسائي قرار گرفت و از لباس روحانيت خارج شد.ا و به چيذر آمد و در مدرسه اي كه توسط حجت الاسلام سيد علي اصغر هاشمي تأسيس شده بود پناه گرفت و در آنجا به دروس حوزوي، ادامه داد. ولي دست تقدير، پس از چند صباحي، مجدداً او را آوارة ديار غربت كرد، تا پس از رفت و آمدهاي طاقت فرسا به افغانستان و … در كنار حريم رضوي سكني گزيد. شهيد اندرزگو در مشهد نيز در درس مرحوم اديب نيشابوري حاضر شد و بنابر نقل همسر، در مدت 5 سال از محضر ايشان استفاده ها برد و در حسينيه اصفهاني ها در بازار سرشور نيز در درس آقاي موسوي شركت كرد. همانگونه كه گفته شد شهيد اندرزگو، پس از به پايان بردن دوران تحصيلات ابتدائي، چون شاهد زحمات طاقت فرساي پدر، براي تأمين معاش بود، براي ياري رساندن به پدر و كمك به اقتصاد خانواده، درس را رها
كرد و در نزد برادرش، سيد حسن كه در بازار تهران داراي نجاري بود، مشغول به كار شد و در حدود ده سال در اين شغل ماند و با وارد شدن به شاخه نظامي هيئت هاي مؤتلفه، از شغل خود دست كشيد و تا پايان عمر، مهمترين اشتغال او مبارزه و فعاليت براي سرنگوني رژيم ستمشاهي بود. به علت اينكه درميان مردم و با مردم بود به ناچار هر از گاهي، به فراخور محيط و مرتبطين، پوشش شغلي خاصي را انتخاب مي كرد كه از آن جمله بود: روضه خواني، تسبيح و انگشتر فروشي، فروش دواجات، طبابت سنتي، ساختمان سازي ،فرش فروشي و … پوشش هاي شغلي او به حدي است كه گاهي نزديكان او را نيز به اشتباه مي انداخت، تا جائيكه يكي از مرتبطين، در مصاحبة با مجله سروش بعد از پيروزي انقلاب اسلامي او را از تجّار بازار و چاي فروش معرفي كرده است. در اوايل سال 1343، در حاليكه 27 بهار را پشت سر گذارده بود، با معرفي شهيد حاج مهدي عراقي، براي خواستگاري به منزل حاج رضا محمد علي رفت و بنيان زندگي او شكل گرفت. عروس براي شروع زندگي مشترك، به خانة پدري داماد آمد، ولي اين وصلت، بيشتر از چند ماهي دوام نيافت چرا كه طرح اعدام انقلابي حسنعلي منصور، عملي شد و داماد بالاجبار زندگي مخفي را آغاز كرد. عروس و پدر عروس را با بدترين اهانت ها، به بازجوئي كشاندند و داماد را از آنان طلب كردند. تقدير بر اين تعلّق گرفته بود كه يا اين زندگي نوپا از هم بپاشد و سيد علي، در زندگي
مخفي، راه همرزمان شهيدش را ادامه دهد و يا با علني ساختن خود، دستگير و به جوخة اعدام سپرده شود. بديهي است كه همسر سيد علي، هرگز راضي نمي شد سنگر مبارزه خالي بماند چرا كه او هم در دامان خانواده اي اهل مبارزه رشد يافته بود، هر چند فراق براي او مشكل بود ولي حال كه تقدير چنين خواسته بود. او هم بر اين خواسته سر سپرد و در نهايت، اين وصلت به جدائي انجاميد. طلاق نامه اي كه از طريق پست برايش ارسال داشت با خون دل پذيرا گشت. سيد علي اندرزگو كه سامانش در بي ساماني رقم خورده بود و در اين بي ساماني، خانواده و منسوبين خويش را نيز دستخوش ناملايمات زندان، مراقبت دائم و … كرده بود. پس از هفت سال سرگرداني، اين بار با وساطت حجت الاسلام موسوي امام جماعت مسجد چيذربانام مستعار شيخ عباس تهراني، براي ازدواجي مجدد، راهي خانه آقاي عزت الله سيل سپور شد تا با خواستگاري از دختر وي، براي ادامه راه مبارزاتي خود، ياري همراه اختيار كند. بنابر نقل همسر شهيد اندرزگو، چون در خواستگاري، رسم بر حضور خانوادة داماد است، سيد علي، تني چند از زنان با ايمان محله چيذر را، به جاي خانواده خود، براي صحبت هاي مقدماتي و تهيه امكانات اوليه به خانة دختر فرستاد. سرانجام اين ازدواج در كمال سادگي و بي آلايشي، انجام شد. ثمرة اين وصلت، چهار پسر است. بنامهاي: سيد مهدي، سيد محمود، سيد محسن و سيد مرتضي. سيد علي، نسبت به فدائيان اسلام و شهيد سيد مجتبي نواب صفوي، ارادتي خاص داشت و در جريان مبارزات
آنان قرار گرفته بود و از طرفي داراي روحية شديد مذهبي و ظلم ستيزي بود. بر اين اساس، پس از شهادت نواب صفوي، بر سر مزار او حاضر شد و با روح او پيمان بست تا از ادامه دهندگان راهش باشد. شهادت مرحوم نواب صفوي، روح او را آزرده و قلبش را جريحه دار كرد و كينة شاه و وابستگان او را در دلش، دو چندان كرد . از آن روز مترصد فرصت بود تا در راه اسلام عزيز، از انتقام گيرندگان و خونخواهان او باشد. با شكل گيري جمعيت هاي مؤتلفه اسلامي كه خاستگاه آن، هيئت هاي مذهبي و بازار تهران بود و متوليان آن از مبارزين سال هاي دورِ مبارزه و بعضاً با شهيد نواب صفوي و جمعيت فدائيان اسلام در مبارزات، سهيم بودند و با اخذ نظر موافق از حضرت امام خميني «ره» فعاليت را شروع كرده بودند، سيد علي نيز، كه در بازار تهران، در مغازه برادرش، به صندوق سازي، اشتغال داشت به هيئت شهيد حاج صادق امان همداني كه يكي از هيئت هاي تشكيل دهندة مؤتلفه بود، راه يافت و در پخش اعلاميه هاي امام خميني «ره» و روحانيت به فعاليت پرداخت. شخصيت معنوي و مبارزاتي شهيد اماني، تأثيري به سزا در ادامة راه او داشت و سيد علي را به فعاليت هاي پنهاني سوق داد. در اين دوران سيد علي كه در درس ميرزا علي اصغر هرندي، با شهيد صفار هرندي و شهيد بخارائي آشنا شده بود، با آنان ارتباطي تشكيلاتي برقرار كرد و به عنوان رابط شهيدان، بخارائي، صفار هرندي و نيك نژاد با شهيد صادق اماني وارد عمل شد
و در شاخه نظامي به فعاليت پرداخت. اعدام انقلابي حسنعلي منصور در كميته مركزي، پس از اخذ فتوي از آيت الله ميلاني تصميم بر اعدام انقلابي حسنعلي منصور _ نخست وزير وقت _ گرفته شد. چرا كه او طراح لايحه ننگين كاپيتولاسيون و عنصر خود فروخته اي بود كه از حمايت انگليس و آمريكا، هر دو برخوردار و مجري سياست غرب بود و مي بايست دست جنايتكارش از صحنة كشور كوتاه گردد تا درس عبرتي باشد براي ديگر كساني كه سند عبوديت و بندگي ايران را امضا مي كردند. مسئوليت ها، تقسيم شد. گروهي، مسئوليت شناسائي را به عهده گرفتند و عده اي دست اندركار تهيه ابزار لازم شدند و تعدادي نيز به عنوان مجري حكم الهي تعيين گرديدند. نقش شهيد اندرزگو در اين ميان، به عنوان ناظر و تمام كننده، تعيين شد تا اگر گلوله هاي شهيد بخارائي به منصور اصابت نكرد، او كار را تمام كند. . در شب قبل از عمليات، مجريان طرح در منزل شهيد صفار هرندي جمع شدند و براي آخرين بار، طرح عمليات را مرور كردند و بعد از بررسي وسايل و ابزار و اسلحه ها و انتخاب بهترين شيوه و راه هاي فرار و احتمالات موجود به دعا و نيايش پرداختند، چرا كه شب هفدهم ماه رمضان، از ليالي قدر است و براي اينكه رژيم فاسد و يا گروه هاي ملي گرا، چپي ها، التقاطيون و …نتوانند از اين حركت سوء استفاده كرده، اين حركت را به بيگانگان و يا بخود نسبت دهند، قطعنامه اي تهيه كردند و نوارهائي را به عنوان انگيزه عمل و وصيت نامه پر كردند كه متأسفانه،
اين اسناد پس از دستگيري، به دست مأمورين شهرباني افتاد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي نيز اثري از آن به دست نيامد. شب گذشت، روز موعود فرا رسيد، نخست وزير در ساعت 10 صبح به ميدان بهارستان وارد شد و براي رفتن به مجلس شوراي ملي، از ماشين پياده شد. همرزمان شهداي اين واقعه، كيفيت عمل را چنين نقل كرده اند: شهيد بخارائي يك گلوله به طرف منصور شليك مي كند كه به شكم منصور مي خورد و او خم مي شود و گلوله دوم را به گلوي منصور مي زند و حنجره پليدش را مي درد و گلوله سوم را كه مي آيد به مغز او بزند اسلحه گير مي كند و شهيد بخارائي فرار مي كند. مأمورين در تعقيب خود موفق مي شوند شهيد بخارائي را كه هنگام فرار، بر روي زمين يخ زده مي لغزد دستگير كنند. شهيد اندرزگو و نيك نژاد و هرندي، پس از مشاهده اوضاع طبق قرار با شهيد اماني، به ميدان شوش رفته و اسلحه ها را تحويل مي دهند و مقرر مي شود تا يك هفته هيچ يك از افراد به خانه نروند و زندگي مخفي داشته باشند. با دستگيري محمد بخارائي، تمامي نيروهاي اطلاعاتي و امنيتي اعم از شهرباني و ساواك به صحنه مي آيند و نصيري كه در آن زمان، رياست شهرباني كل كشور را به عهده داشت شخصاً براي بازجوئي از وي، به كلانتري مي آيد. اولين برگ خبري كه در اين مورد منتشر مي شود، بخارائي را نوجواني ظاهراً لال معرفي مي كند چرا كه او قصد بازگو كردن اسرار را نداشت و خود را
براي وصال معشوق آماده كرده بود. از طريق پدر و مادر شهيد بخارائي، دوستان نزديك او شناسائي و سرانجام شهيد نيك نژاد و صفار هرندي، نيز دستگير مي شوند و در بازجوئي هاي فني و در زير شكنجه هاي ددمنشانه، نام حاج صادق اماني و شهيد سيد علي اندرزگو نيز مطرح مي گردد. دستور دستگيري شهيد اماني و شهيد اندرزگو را شاه، شخصاً صادر مي كند و پيگيري هاي جدي تر ادامه مي يابد. پس از مدتي، همسنگران و همرزمان سيد علي، بعد از دستگيري به بيدادگاههاي دادرسي ارتش سپرده مي شوند كه حاج صادق اماني، محمد بخارائي، مرتضي نيك نژاد و رضا صفار هرندي به اعدام، تعدادي حبس ابد و بعضي ديگر به حبس هاي طويل المدت و كوتاه مدت و سيد علي نيز غياباً به اعدام محكوم مي گردند و در روزي به بلنداي عاشورا، هم پيمانان سيد علي را در كربلاي ايران به جوخة اعدام مي سپارند تا با خلعت زيباي شهادت به ملاقات معبود بشتابند. دستور مستقيم شاه، نيروهاي اطلاعاتي ساواك و شهرباني را بر آن داشت تا با هر آنچه در چنته داشتند به ميدان آيند و همة ترفندهاي معمول و غير معمول را به كار گيرند تا شايد به موفقيتي نائل گردند. به طور طبيعي، ابتدا به سراغ خانواده او رفتند. پدر، برادرها، همسر و پدرهمسر او را دستگير كردند تا شايد از طريق آنان، راهي به دستگيري سيد علي، بيابند. عكس سيد علي را از طريق ثبت احوال و برادر وي، بدست آوردند. با تكثير بسيار زياد، آن را به همة ساواك ها و شهرباني ها و مرزباني ها ارسال كردند. سپس سيد حسين اندرزگو
را _ براي اينكه سيد علي موقع خداحافظي گفته بود به مشهد مي روم _ به همراه يك مأمور به مدت يك هفته به مشهد فرستادند تا سيد علي را پيدا كند و برادر ديگر او سيد محمد را به خاطر سكونت يكي از شوهر خاله هاي او در اصفهان به همراه يك مأمور ديگر به اصفهان اعزام كردند. شدت پيگيري ها در اين مرحله به حدي بود كه در يك روز چندين مكاتبه با مراجع مختلف اطلاعاتي و انتظامي صورت مي گرفت تا شايد ردي از اندرزگو بيابند و عطش شناسائي و دستگيري خود را فرو نشانند. ولي از مراقبت هاي مكرر از محل سكونت پدر، برادر، پدر همسر، دائي و … بازرسي همزمان منازل تعداد بسياري از اقوام و بستگان و اخذ تعهدهاي مكرر از آنان، نيز نتيجه اي نگرفتند؛ كه «و مكروا و مكرالله و الله خير الماكرين» در اين بين بودند افرادي كه شباهتي با عكس ارسالي به شهرستان ها داشتند و به همين علت دستگير و مورد بازجوئي قرار گرفتند كه از آن جمله مي توان به دستگيري محمد رضا شريف و محمد رضا قرباني اشاره كرد. جالب اينجاست كه علت دستگيري محمد رضا شريف نشستن در كنار يك مغازه نجاري در شهرستان گلپايگان ذكر شده است! اين پيگيري هاي مكرر ادامه مي يابد و هر از گاهي تعداد كثيري عكس، چاپ و به مبادي ذيربط ارسال مي شود ولي پاسخهاي ارسالي اعم از شهرباني _ ژاندارمري _ مرزباني و ساواك حكايت از عجز آنان در شناسائي سوژه دارد. غافل از اينكه مرغ عشق از قفس پريده است. سيد علي چون حلقه محاصره را
تنگ ديد و تمامي ياران و همرزمان را در چنگال رژيم ستمشاهي در سياهچالها اسير يافت، پس از مدتي كه بطور مخفي زندگي كرد به شوق ديدار جانان، با هوش و ذكاوت بالاي خود، طرحي ماهرانه انديشيد و جلاي وطن گفت و به عراق رفت. او كه كمر همت به مبارزه اي جانانه با عمّال رژيم طاغوت بسته بود، پس از توقفي چند ماهه به ايران باز مي گردد. در تيرماه سال 1346 يكي از همكاران افتخاري ساواك _ كه منافقانه در صف مبارزين قرار داشتند و با خيانت هاي خويش، بسياري از مبارزين را به مسلخ مي كشاندند _ گزارش مي دهد كه سيد علي اندرزگو به تازگي از عراق به ايران آمده و حامل پيش نويس اعلاميه امام «ره» در خصوص وقايع خاورميانه است. ضمناً در خيابان غياثي رؤيت شده است. به دنبال اين گزارش منازل مسكوني برادر و دائي سيد علي كه در اين آدرس قرار دارد، مورد بازرسي ناگهاني قرار مي گيرد و از رفت و آمدهاي آنان، مراقبت به عمل مي آيد، تا جائيكه شماره هاي دوچرخه و موتور براي پيگيري ساكنين استعلام مي گردد. ولي باز هم گزارشهائي از سرعجز و نااميدي در شناسايي و دستگيري وي تهيه و به سلسله مراتب ارسال مي گردد. شهيد علي اندرزگو كه مقدمات دروس حوزوي را قبل از اعدام انقلابي منصور در نزد حجت الاسلام ميرزا علي اصغر هرندي و … فرا گرفته بود، بهترين راه را تغيير لباس تشخيص مي دهد و از اين رو عازم شهرستان قم مي گردد و در حوزه علميه مشغول به تحصيل مي شود و با نام
مستعار شيخ عباس تهراني به زندگي مخفي خود ادامه مي دهد و از آن روي كه عكس هاي تكثير شده و ارسالي به مركز ساواك و شهرباني عكس هاي شناسنامه اي او بوده اند، شناسائي او در لباس روحاني براي مأمورين، به مراتب سخت تر مي شود. در سال 1347 كه فردي به نام بشارتين، با حمايت رژيم براي درهم شكستن روحيه مبارزين مذهبي و وارد ساختن ضربه اي بر پيكرة حوزة علميه قم، تصميم به ساختن سينما در شهرستان مذهبي قم مي گيرد، شيخ عباس تهراني وارد عمل شده و با جمع كردن عده اي از طلاّب، حركت اعتراض آميزي را شروع مي نمايد و براي اعلام انزجار از ساخت سينما و ياري طلبيدن به صورت جمعي به بيت مراجع تقليد حضرت آيت اله العظمي گلپايگاني و مراجع ديگر مي روند كه شيخ عباس ضمن سخنراني هاي داغ مورد تشويق آنان واقع مي گردد. علي رغم اعتراضات و تلاش هاي انجام شده، اين سينما ساخته مي شود تا اينكه گروهي كه به نام گروه عباس آباد مشهور مي شود با كمك سيد علي اندرزگو، سينماي قم را منفجر مي كنند. با ارسال گزارشهاي منابع ساواك از حركت هاي اعتراض آميز به تحريك شيخ عباس پرونده اي بنام وي در قم گشوده و اين گزارشها به مركز ارسال مي گردد. شهيد اندرزگو، از حساسيت ساواك و تحت نظر بودن شيخ عباس تهراني اطلاع مي يابد و به كمك يكي از دوستان به مدرسه علميه چيذر كه تازه افتتاح شده بود، نقل مكان مي كند. البته با لباس معمولي. سيد علي اندرزگو، پس از مدتي كه در مدرسه علميه
چيذر اقامت كرد، مجدداً طي مراسمي در روز نيمه شعبان ملبس به لباس روحانيت شد و در ظاهر مانند يك طلبه معمولي به فعاليت هاي تبليغي پرداخت. در درس ها شركت كرد، به تدريس پرداخت، روضه هاي خانگي قبول كرد، به منبر رفت و امام جماعت مسجد رستم آباد شد و در مدرسه چيذر با دعوت شخصيت هاي روحاني حوزة علميه قم از قبيل حضرت آيت الله مشكيني، به عنوان طلبه اي فعال شهرت يافت. ولي در پوشش فعاليت هاي ظاهري در نهايت پنهانكاري به فعاليت هاي تشكيلاتي خود نيز ادامه داد. شهيد اندرزگو در اين دوران با محمد مفيدي، ارتباط گرفت و با تأمين اسلحه و طرح هاي اطلاعاتي، در سازماندهي تشكيلات حزب الله شركت كرد و در راستاي ضربه زدن بر پيكرة نظام ستمشاهي، وارد عمل شد. اين فعاليت ها، ادامه داشت تا اينكه محمد مفيدي، بعد از اعدام انقلابي تيمسار طاهري، دستگير شد. دستگيري محمد مفيدي، باعث شد در يك روز، سيد علي با ترفندي خاص، تعدادي از اسباب و اثاثيه خانه را جمع كرده و به قم نقل مكان نمايد و مدتي در رفت و آمد به چيذر با احتياط عمل كرد، تا اينكه متوجه شد محمد مفيدي، اعترافاتي عليه وي نداشته است، پس با خيالي راحت به ادامة فعاليت پرداخت. سيد علي اندرزگو كه نجات ايران را از چنگال استعمارگران و دست نشاندگان آنان، در برقراري حكومت اسلامي مي دانست و براي اين منظور، وارد مبارزه شده بود، از هيچ كوششي در راستاي اين هدف والا دريغ نكرد. مجاهدين خلق (منافقين)در اين سال ها از حمايت مالي و فكري مذهبيون و روحانيت،
برخوردار بود و هنوز زمزمه هاي پذيرش ماركسيسم به صورت آشكار در تشكيلات آنان شنيده نمي شد. سيد علي كه از ايام گذشته، در جلسات مذهبي مسجد هدايت و مكتب توحيد و … با احمد رضائي آشنائي داشت، با برقراري ارتباط با تشكيلات مجاهدين، با تأمين اسلحه و مهمات و كمك هاي مالي به آنان، در تسريع حركت مسلحانه كمك هاي شاياني داشت. در يك تلاش براي واگذاري مقاديري سلاح به مجاهدين خلق، از سيد مجيد فياضي كه از شاگردان درس عربي او در مدرسه چيذر بود و ارتباطاتي با او برقرار كرده و آموزش هائي به او داده بود، استفاده كرد _ واگذاري سلاح قبل از اين مرحله توسط محمد مفيدي انجام شده بود _ فياض در برقراري تماس، موفق نشد و با دستگيري اسدالله تأملي كه فياض براي تحويل اسلحه به سراغ او رفته بود، فياض نيز دستگير شد و به علت تاب نياوردن، در زير شكنجه ها، شيخ عباس تهراني را به ساواك معرفي كرد و محل اختفاي اسلحه ها را به ساواك گزارش نمود. پس از اعترافات مجيد فياض، ساواك به سراغ خانوادة همسر شهيد اندرزگو آمده و با دستگيري عزت اله سيل سپور _ پدر همسر _ به همراه او، جهت دستگيري شيخ عباس تهراني، عازم قم مي گردند. سيد علي در اين زمان، به سفر تبليغي رفته است و ساواك براي بازگشت او، در انتظار مي ماند ولي شيخ عباس، دو روز زودتر از سفر تبليغي باز مي گردد و با شامة قوي متوجه كنترل خانه مي شود و با ترفندي وارد منزل شده، دست همسر و فرزند ششماهه اش را مي گيرد و به
تهران مي آيد و در منزل يكي از دوستان قديمي اش كه از سال هاي 1343-4213 با هم ارتباط داشته اند سكني مي گزيند. ساواك با يورش به منزل وي در چيذر و قم تمامي اثاثيه منزل وي را اعم از جهيزيه همسر و … به يغما مي برد تا عمق خشم خود را به نمايش گذارد. همراه بودن خواهر همسرش _ كه براي تنها نبودن خانواده در سفر تبليغي به قم برده بود _ در اين مرحله بر مشكلات سيد علي افزوده بود . در زمان فرار، خواهر همسرش را نيز به همراه خود به منزل اسدالله اوسطي مي برد. ساواك با مراقبت از منزل عزت الله سيل سپور و اطلاع از اينكه دختر كوچكتر وي همراه سيد علي است، براي دستيابي به اندرزگو به تلاشي مضاعف دست مي زند. سيد علي پس از سه روز با تغيير لباس و تراشيدن صورت، به قصد خروج از كشور به همراه خانواده از منزل اوسطي خارج و عازم مشهد الرضا «ع» مي شود و با دستوري احتياطي خواهر همسرش را توسط اسدالله اوسطي، به نشاني منزل عمويش در ورامين مي فرستد. پس از ورود به مشهد با مساعدت دوستان و همرزمان و با كمك حجت الاسلام و المسلمين واعظ طبسي، براي رفتن به افغانستان به زاهدان رفته و پس از رفت و برگشتي كه به داخل افغانستان داشته، آنجا را براي اقامت مناسب تشخيص نمي دهد. بنابراين با توكل به حضرت حق جوار امن ثامن الحجج«ع» را براي سكني انتخاب مي نمايد. با دستگيري چند تن از مرتبطين سيد علي اندرزگو، توسط كميته مشترك ضد خرابكاري در تهران،
سيد علي اندرزگو مجدداً شناسائي و تلفن يكي از مرتبطين، در اختيار ساواك قرار داده شد. با كنترل اين تلفن بود كه ساواك به آدرس وي در مشهد نيز دست مي يابد و متوجه مي شود اين بار، سيد علي با نام مستعار جوادي، به فعاليت پرداخته است. كميتة اوين در اين مرحله با استفاده از تمامي شيوه هاي اطلاعاتي و با به كارگيري خود فروختگاني ذليل، تا كنار دست شهيد اندرزگو نفوذ كرده و از چگونگي فعاليت هاي او مطلع گرديد.دستور داده مي شود: تحقيقات كافي است او را دستگير كنيد و از طريق او بقيه افراد را شناسائي كنيد. شهيد سيد علي اندرزگو شب نوزدهم ماه رمضان را در منزل دوستش رجبعلي طاهر افشار احياء گرفت و در ليله القدر از صميم دل دعاي اللهم اجعل قتلاً في سبيلك را زمزمه كرد. نزديكي هاي افطار روز نوزدهم عازم منزل حاج اكبر مي شود، تيم هاي عملياتي ساواك در مسير كمين كرده اند، مگر سيد علي را مي توان دستگير كرد او به دوستان و همرزمانش بارها گفته بود كه من زنده به دست ساواك نخواهم افتاد با حركتي موجبات تيراندازي مأمورين را فراهم مي كند، صدها تير به طرف او شليك مي شود تا عمق خشم و غضب مأموران تيره دل را به نمايش بگذارد.تعداد زيادي گلوله در بدن او مي نشيند تا با زبان روزه به ملاقات خداي خويش بشتابد و از دست ساقي كوثر علي (ع) جام گواراي وصال بنوشد. سرانجام در آخرين شنود تلفن منزل اكبر صالحي تماس دختر وي با مغازه پدر چنين منعكس است: بابا نزديكيهاي خانه صداي تيراندازي آمد
و يك نفر را كشتند و آقاي جوادي هم هنوز به منزل نيامده. منابع زندگينامه :نرم افزار چند رسانه اي منتشر شده از سوي بنياد شهيد وامور ايثارگران انقلاب اسلامي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد انصارالحسيني : فرمانده محور بهداري لشكر 14امام حسين (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
محمد در سال 1342 در خانواده اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود و از همان كودكي با تشويق والدين در جلسات قرآن ، مراسم مذهبي و صفوف نماز جماعت شركت مي نمود . با شروع انقلاب شكوهمند اسلامي و نهضت خونين سال 1357 ايشان مجدانه در تظاهرات و مبارزات بر عليه حكومت خود كامه پهلوي شركت مي نمود . روح بلند و ايمان قوي او باعث گرديده بود كه در تمامي صحنه هاي انقلاب حضور فعال داشته باشد . سيد محمد علاقه زيادي به تلاوت قرآن و عبادت خالصانه داشت .
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران چه در پشت جبهه و چه در خطوط مقدم جنگ حضر فعال و چشمگيري داشت و در اين راستا لياقت و شايستگي فراوان از خود نشان داد به طوري كه مسئوليتهاي خطير و سنگيني بر د.وش وي گذاشته شد .
ايشان در عمليات بسياري كه توسط سپاه اسلام انجام شد،شركت داشت و در مقاطع مختلف مسئوليت بهداري تيپ 44قمر بني هاشم(ع) ، تيپ 91بقيه الله(عج) و مسئول محور بهداري لشكر 14 امام حسين (ع) را عهده دار بود . صداقت شجاعت و اخلاص اين سردار بزرگ زبانزد بچه هاي رزمنده بود ، آنهايي كه او را مي شناختند مجذوبل اخلاق خوب و بر خورد شايسته و اخلاق ايشان بودند . حضور مستمر ايشان
در خط مقدم و در بين نيروهاي تحت امرش اثر قابل توجهي بر روحيه نيروها داشت .
مسعود داوري يكي از همرزمانش شهادت اورا اينگونه بيان مي كند:
ساعت 12 شب بود ، آتش دشمن بسيار سنگين بود . برادر انصار الحسيني راننده هاي آمبولانسي را براي تخليه مجروحين آماده كرده بودند .
اما او كسي نبود كه خود آرام و قرار داشته باشد . سوار يكي از آمبولانس ها شد و در بين مجروحين حضور پيدا كرد و مانند يك امداد گر ، فعالانه شروع به رسيدگي به آنها كرد و در حين انجام كار از سازماندهي نيروها نيز غافل نبود .
در يك لحظه همراه گرد و خاك حاصل از انفجار موشك كاتيوشا به هوا رفت . لبهايش تكان مي خورد ، گر چه خاك آلود شده بود اما ايشان را شناختم . تركش به ران او اصابت كرده و آن را متلاشي كره بود .
سرش را روي زانو گذاشته و صورتش را پاك كردم ؛ صدايش به گوشم رسيد ، خيلي آهسته براي خودش زمزمه مي كرد .خواستم به او دلداري بدهم ، گفتم : آقاي انصار الحسيني مساله اي نشده انشا اله حالتان خوب مي شود اما در كمال تعجب ايشان با آن حالت روحاني كه داشت گفت : من آرزوي شهادت را دارم و از خدا مي خواهم كه مرا قبول كند .
در آن لحظات ، به مادرش زهرا (س) خدا را قسم مي داد كه شهادت را نصيب او نمايد .
در آن لحظات سخت او اين آيه را بر زبان جاري مي كرد :
يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه المرضيه
فادخلي في عبادي و ادخلي جنتي . پس از آن نام فاطمه الزهرا (س) را بر لبان جاري ساخت .
در زير آتش سنگين دشمن با كمك بچه ها او را به بيمارستان برديم . سر انجام اوبه آرزويش رسيد وشهيد شد. منابع زندگينامه :فرشتگان نجات،نوشته ي ،مرتضي مساح،نشرلشگر14امام حسين(ع)،اصفهان-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين انفرادي : فرمانده گردان يدالله تيپ 21 امام رضا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
حاج امير انفرادي كشاورز ساده و صميمي روستاي حسن آباد ، در نهمين روز مهر ماه 1339 چشمش به تولد سومين فرزندش روشن شد .اين نوزاد را حسن ناميدند تا خلق و خوي نيكويش در تمام دوران زندگي همواره ديگران را به صلح دعوت كند .نان حلال پدر و تقيد مادر براي تربيت هر چه بهتر حسن موجب شد، روز به روز عشق به كلام حق و اهل بيت در وجودش ريشه بدواند ، اهتمام پدر به مسئله تربيت حسن به گونه اي بود كه علي رغم اهميتي كه به تحصيل فرزند مي داد به علت آنكه معلم مدرسه جواني لاابالي در لباس سپاه دانش بود ، حسن را از ادامه تحصيل باز داشت و اين شد كه حسن تحصيل را نيمه كاره رها كرد و در مغازه خياطي مشغول به كار شد .
وي سالهاي كودكي و نوجواني را به علت بيماري مادر و سپس فوت او تحت سرپرستي برادر بزرگ خود بسر برد و بدين ترتيب از سال 51 در سن 12 سالگي با روستا خداحافظي كرد و به شهر آمد . حضورش در شهر، راحت طلبي شهر را به او انتقال نداد ، حسن با همان روحيه مسئوليت پذيري
در شهر به شغل خياطي مشغول شد ؛ دراين بين دوران ابتدايي را در يكي از مدارس شبانه شهر مشهد به اتمام رساند .زندگي با پستي و بلندي هاي فراوانش روحيه غيرتمندي و همت والا را در نهاد حسن ايجاد كرد و او زودتر از هم سن و سالانش مرد زندگي شد ، هفده سال بيشتر نداشت كه تصميم به ازدواج گرفت . خانواده دختر در ابتدا مخالفت مي كردند و بعد كه اصرار فراوان حسن را به ازدواج دخترشان ديدند ، شرطي در پيش پايش گذاشتند شايد محض امتحان مي خواستند اين نوجوان غيرتمند را بسنجند ، حسن براي اجابت خواسته خانواده دختر براي كار به تهران رفت و حدود دو سال با كار مدام توانست به خواسته اش برسد . بالاخره اين ازدواج سر گرفت ، حاصل اين پيوند 3 دختر و 2 پسر است كه از حسن به يادگار مانده است .اوج ابتزال و فساد ناشي از حكومت باطل بر جامعه نتوانست او را همراه اين تباهي كند و حسن در همان صفا و صداقت روستاي حسن آباد روز به روز پله هاي كمال را مي پيمود تا زماني كه در رديف مبارزين انقلابي قرار گرفت .پخش اعلاميه هاي امام و تشكيل جلسات در مسجد سورنچي به مسئوليت امام جماعت مسجد او را هر چه بيشتر در اين راه ثابت قدم نمود .
همسرش مي گويد :او در همان حال و هواي جواني علاقه زيادي به موهايش داشت اما يك روز وقتي به خانه برگشت با تعجب ديدم تمام موهاي خود را تراشيده است ، وقتي حيرتم را ديد در جواب گفت :براي
همرنگ شدن با سربازان فراري به دستور امام موهايم را تراشيدم . حسن اولين قدمها را براي رهيدن از وابستگي ها در راه عشق برداشته بود .قدمهايي كه رفته رفته به گامهاي بلندي تبديل شد ، استقامت حسن بر راه آنچنان بود كه با اينكه بارها با قمه تهديد شده و گاه منافقين با نامه قصد داشتند او را از ادامه راه منصرف كنند ، وي هرگز قدمي به عقب بر نگشت .حسن اختيار خود را به عشق سپرده بود و همين عشق او را با سرعت به مقصود مي رساند . تشكيل بسيج در چناران گام ديگري بود كه حسن در اين راه برداشت و با شروع غائله كردستان بوي گيسوي محبوب، او را به ارتفاعات آن ديار فرا خواند تا جانبازي كند و پله پله به حق نزديك تر شود. او به همراه شهيد كاوه مدتي را در اين سنگر به مبارزه پرداخت و حلاوت اين مبارزه آن چنان در دلش نشست كه مغازه خياطي خود را تعطيل كرد و از سبز پوشان پاسدار شد . با آغاز جنگ تحميلي باز فرصتي دست داد تا حسن در امتحاني ديگر گرد تعلقات را هر چه بيشتر از دل بزدايد ، حضور او در جبهه مستمر بود مگر زماني كه براي جذب نيرو چند روزي را به مشهد مي آمد. نيروهاي گردان يد الله را كه خود فرمانده اش بود دور هم جمع مي كرد و كارواني از بسيجيان به راه مي انداخت و باز به سمت جبهه برمي گشت .
او در عرصه نبرد بارها به سختي مجروح شد . اما پس از چند روز
دوباره با همان حال در جبهه حضور پيدا كرد .تواضع حسن ؛مهربانيش ، صفا و صداقتش ارزشهايي بود كه همگان را گرد شمع وجودش جمع مي كرد .بچه هاي رزمنده هنوز با گذشت ساليان ، باز هم شبهاي عمليات ، وقت دعاي كميل و عاشقي را بي او در خاطر نمي آوردند .آنان فرمانده مداحشان را كه با همه صلابت با شنيدن نام زهرا (ع) دلش به ملكوت متصل مي شد، در غفلت زمانه از ياد نبرده اند .
او نيز اهميت زيادي به نيروهايش مي داد ، اين جمله حسن زبانزد دوستان اوست كه عرق بيشتري بريزيم تا خون كمتري بدهيم و در كنار همه اين مسائل گاه بچه هاي گردانش را جمع مي كرد و برايشان حرف مي زد ، سعي داشت آنان را هر چه بيشتر با معنويت پيوند دهد و البته همين پيوند بود كه گردان يد الله هميشه خطر را به جان مي خريد ، خط شكن بود و پيش قدم .سخت ترين و دشوار ترين عمليات داوطلبانه بر دوش اين گردان گذاشته مي شد و به قول فرماندهي لشگر و گردان يد الله نيروهايش نيز يدالهي بود .اين همه خوبي مخصوص جبهه نبود ، او را از زبان همسرش كه بشنوي مي گويد :حسن در خانه دوست و كمك كارم بود ، بسياري از كارهاي خانه را بر دوش مي گرفت تا من در مدت حضور او در خانه استراحتي كرده باشم .حسن چند ماه قبل از شهادت ، خبر از ولادت دختري داده بود كه بعد از شهادتش به دنيا مي آيد و بنا به سفارش خود او، نامش
را فاطمه مي گذاشتند .
اگر چه او رهيده بود اما شهادت برادر كوچكش آن چنان موجي در روحش ايجاد كرد كه ديگر تاب ماندن در زمين خاكي را نداشت و در آخرين وداع اين نكته را به همسرش يادآور شد كه اين آخرين ديدار است و اين رفتن بازگشتي در بر ندارد . همرزمش مي گويد شبهاي عمليات كربلاي 5 ، آخرين سحرگاه زندگي حسن او بعد از نماز صبح بر سر سجاده به تفكر نشسته بود. در جواب سوال من كه علت را جويا شدم، گفت :خوابي ديده ام ، من شهيد خواهم شد وعده وصال داده شده بود و هر چه به لحظه موعود نزديكتر مي شد، چهره اش متفكرانه تر به نظر مي رسيد .آخرين لحظات او ديگر با كسي صحبت نمي كرد مگر به ضرورت ،آفتاب تا ساعتي ديگر غروب مي كرد. صداي هواپيماهاي دشمن در پي آن صداي مهيب انفجار در نزديكي چادر فرماندهي همرزمانش را مضطرب ساخت ، به جستجويش از سنگر بيرون آمدند ، حسن لحظاتي قبل براي شركت در جلسه اي سنگر را ترك كرده بود و حالا همه نگرانش بودند ، پس از فرو نشستن گرد و خاك پيكر بي جان او روي زمين نمايان شد ، تركشي به سرش اصابت كرده بود .
حسن پس از عمري بال و پر زن در هواي دوست در بعد از ظهر بيست و يكم دي ماه سال 1365 در منطقه شلمچه به وصال نائل گرديد .
پيكر پاكش در بهشت زينب شهرستان چناران به خاك سپرده شد و راهش منتظر قدمهاي من و توست .
منابع زندگينامه :"كاش با تو
بودم"نوشته ي رويا حسيني،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد انگالي : فرمانده واحد آموزش نظامي ناوتيپ13امير المومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه در 15 شهريور ماه سا ل 1344 در روستاي «كره بند » از توابع شهرستان بوشهر متولد شد و تحصيلات دوران ابتدايي و راهنمايي را در روستاي كره بند با موفقيت به پايان رساند .در جريان پيروزي انقلاب اسلامي اواز فعالان اين نهضت بودودر راهپيمايي ها شركت فعال داشت . در سال 1361 در حالي كه دانش آموز اول دبيرستان بود ،درس و مدرسه را رها كرد و عاشقانه آماده ي عزيمت به ميدان نبرد شد .
وي پس ازگذراندن آموزشهاي لازم در شهرستان كازرون ،به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد و در عمليات محرم در منطقه شرهاني حماسه آفريني كرد و تا پاي نثار جان نيز پيش رفت .او همچنين در عمليات والفجر 1 به همراه ديگر بسيجيان شركت داشت و پس از انهدام نيروهاي دشمن و تصرف بخشي از نوار مرزي ،توانست در پيروزي نيروهاي خودي بر دشمن نقش مهمي ايفا كند .
احمد در تاريخ 1/ 5/ 1362 پس از گذراندن دوره آموزش پاسداري ،به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و پس از سه ماه آموزش به كردستان اعزام شد و مدت 6 ماه در سقز و كامياران خدمت كرد .
پس حضوردر كردستان دوباره عزم جبهه هاي جنوب نمودو به مدت 8 ماه در واحد اطلاعات و عمليات ناو تيپ امير المومنين (ع) به جها د در راه خدا و اسلام پرداخت.در باز گشت از جبهه بنا به تشخيص مسئولين و با توجه به صلاحيت هاي
موجود در او ،به عنوان فرمانده پايگاه مقاومت شهيد دستغيب كره بند انتخاب شد و 6 ماه تمام ،خالصانه در خدمت بسيج و بسيجيان خدمت كرد .
علاقه سرشار او به فرا گيري فنون و آموزشهاي نظامي ،در كنار مسائل عقيدتي و معنوي موجب شد تا با گذراندن آموزشهاي دريايي در بوشهر به ناو تيپ امير المومنين (ع) مراجعت كند و به دنبال آن براي آموزش تربيت مربي فرماندهي دسته به تهران اعزام مي شود .او پس از 4 ماه آموزش ،به ناو تيپ اميرالمومنين(ع) باز گشت و مدت 5 سال و نيم در واحد آموزش رزمندگان اسلام براي مبارزه با دشمن پرداخت .
شهيد احمد انگالي علاو بر آموزش دادن به نيروها ،خود نيز از شركت در صحنه هاي كارزار غافل نشد و در عمليات بزرگ والفجر 8 به عنوان فرمانده ي گروهاني از گردان حضرت زينب (س) ،در فتح عظيم منطقه ي فاو حماسه آفريد و ضمن وارد كردن صدمات فراوان به دشمن ،از ناحيه گوش مصدوم شد .
وي در تابستان سال 1365 در عمليات كربلاي 3 در منطقه خور عبدوالله و درياي خروشان خليج فارس ،همراه با ديگر دلير مردان ميهن به جنگ با ناوچه هاي جنگي دشمن پرداخت و رشادتهاي چشمگيري از خود نشان داد .او در سال 1366 در حالي كه مسئول آموزش عمومي و معاون واحد آموزش نظامي تيپ بود ،به عنوان فرمانده ي گروهاني از گردان ذوالفقار در عمليات كربلاي 4 نيز شركت كرد و تا آخرين لحظه ،مردانه با دشمنان مبارزه كرد .
هنوز خستگي عمليات كربلاي 4 از تن احمد بيرون نرفته بود كه مجددا به عنوان فرمانده ي
گروهاني از گردان ذوالفقار در عمليات كربلاي 5 – در منطقه شلمچه – معرفي شد و در نبردي جانانه ،خسارت بسيار سنگيني به مزدوران عراقي وارد نمود و خود نيز از ناحيه ي پا مجروح گرديد.
شهيد انگالي در عمليات والفجر 10 در غرب كشور نيز حضور يافت و در مانور آمادگي عمليات كوهستاني ،فرماندهي يكي از ارتفاعات را بر عهده گرفت .درست در همين زمان بود كه عراقي ها به طورگسترده به فاو و سپس به جزيره مجنون حمله كردند و به همين خاطر هم شهيد انگالي به همراه جمعي از فرماندهان و رزمندگان تيپ ،بلا فاصله به جبهه هاي جنوب باز گشت و در نبر د با دشمن بعثي ،حماسه آفريني كرد .
پس از پذيرش قطعنامه 598 از سوي ايران ،نيروهاي عراق حملات گسترده اي را براي تصرف مناطقي از كشور عزيزمان انجام دادند .در اين هنگام ،شهيد انگالي به عنوان فرمانده گردان براي عقب راندن دشمن ،در جاده اهواز – خرمشهر با دشمن در گير شد و در پيروزي سپاهيان اسلام نقش به سزايي ايفا كرد .
پس از برقراري آتش بس ميان دو كشور ايران و عراق ،وي كماكان به حضور خود در جبهه به عنوان فرمانده آموزش نظامي تيپ و فرماندهي پادگان آموزشي الغدير ادامه داد و در اواخر سال 1369 بود كه از پادگان الغدير در جنوب و مقر تيپ حضرت امير منتقل شد و در مسئوليت جديد نيز به پاسداري از كشور پرداخت .او همچنين در مانورهاي مشترك نيروي دريايي سپاه و ارتش كه به نام هاي پيروزي 1 در بندر عباس و سهند در منطقه رود حله انجام گرفت
نيز همراه با فرماندهان تيپ حضور داشت و در مانور پيروزي 2 نيروي دريايي سپاه و ارتش در منطقه ي كبگان نيز به عنوان ارزياب مانور خدمت نمود .
احمد انگالي در تاريخ 5/ 4/ 1370 به دستور فرماندهي تيپ ،مامور انهدام مهمات از رده خارج شده ي تيپ گرديد و در حين انجام وظيفه و بر اثر اشتعال ناگهاني مهمات ،مورد آتش سوزي شديد قرار گرفت .اگر چه او را سريعا به وسيله هواپيما به تهران اعزام كردند ،اما پس از 5 روز تلاش بي وقفه پزشكان معالج ،در ساعت 3 بامداد دهم تير ماه سال 1370مصادف با عيد غدير خم ،عيد ولايت ،به عهدش با امام وفا كرد و بعد از سالها مبارزه ،حماسه آفريني و ايثار گري در صحنه هاي مختلف انقلاب به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد .
پيكر مطهرش را در همان روز بوسيله هواپيما به بوشهر منتقل كردند و فرداي آن روز او را از محل بسيج مركزي بوشهر تا زادگاهش كره بند تشييع كرده و بنا به وصيت خودش در امامزاده جعفر ،در جوار ديگر شهيدان گلگون كفن به خام سپردند .شهيد انگالي ،خانواده و تنها فرزندش زهرا را تنها گذاشت تا به لقاي معبودش بشتابد .
منابع زندگينامه :
بربال ملائك،نوشته ي اسماعيل ماهيني ومحمد رحماني،نشرشروع-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد طاهر اوجاقلو : فرمانده واحد طرح وعمليات لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در پاييز سال 1340 در خانواده اي مذهبي در زنجان به دنيا آ مد . قبل از شش سالگي به همراه برادرش (ناصر ) به مكتبخانه رفت و قرائت قرآن را فرا گرفت . آن گونه كه پدرش –
حاج يد الله – مي گويد :
در اين دوره به بازي و تفريح علاقه چنداني نشان نمي داد . بيشتر در خانه مي ماند و در كارهاي منزل به خانواده اش ياري مي رساند .
او دوره ي ابتدايي را در يكي از دبستان هاي شهر زنجان آغاز كرد و چون به درس علاقه داشت ، تكاليفش را به خوبي انجام مي داد به طوري كه معلمان به پدر او گفته
بودند : حاجي ! پسرت دانش آموز خوبي است ، با كسي دعوا نمي كند و درسش را خوب مي خواند .
پدر طاهر براي امرار معاش خانواده علاوه بر اداره مغازه پارچه فروشي به باغداري مي پرداخت. .طاهر هم در هر فرصتي به پدر كمك مي كرد .او پس از اتمام تحصيلات ابتدايي ، در سال 1354 به مدرسه راهنمايي آيت الله طالقاني(فعلي) رفت و پس از پايان موفقيت آميز اين دوره ، در دبيرستان دكتر شريعتي(فعلي) زنجان ثبت نام كرد و به تحصيل خود ادامه داد .پدر طاهر از خصوصيات اين دوره از زندگي پسرش چنين مي گويد : در اين دوره بيشتر اوقاتش را در خانه سپري مي كرد و به مطالعه مي پرداخت .
با تشكيل بسيج به فرمان امام خميني در پايگاه مسجد راه آهن زنجان ثبت نام كرد و روزها درس مي خواند و شبها نگهباني مي داد .او تا سال سوم دبيرستان ادامه تحصيل داد و سپس به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . خدمتگذاري بي منت و خالصانه به انقلاب و اسلام و طلبكار نبودن از انقلاب از مهم ترين ويژه گي هاي طاهر در اين دوره
است .
اولين بار در سن هجده سالگي عازم جبهه شد . ابتدا يك بسيجي ساده بود اما ديري نگذشت كه مسئوليت گروهان و سپس فرماندهي گردان و با لا خره فرمانده طرح و برنامه و عمليات لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)را به عهده گرفت . با اين حال هر گاه از وي سوال مي شد در جبهه به چه كاري مشغول است ، پاسخ مي داد : سنگر مي سازم و سقاي رزمند گان هستم .
اولين بار كه به جبهه رفت ، بيش از سه ماه در منطقه بود و سپس براي پنج روزبه مرخصي آمد . بعد از آن ، هر بار سه يا چهارماه در جبهه مي ماند و به يك مرخصي دو و يا سه روزه مي آمد .
او ابتدا به مريوان اعزام شد ؛سپس به جزيره مجنون رفت و بعد در جبهه هاي جنوب و هر كجا كه عمليات بود ، حضور مي يافت . ديري نپاييد كه ناصر – برادر كوچترش ناصر – نيز به جبهه شتافت . از آن پس ، خانواده اجاقلو به طور مستمر يك يا دو رزمنده در جبهه داشت . طاهر در حمله سوسنگر دو چار مجروحيت نه چندان جدي از ناحيه پا شد و در بيمارستان اهواز بستري گرديد . ولي شب هنگام به دور از چشم پزشكان و نگهبانان از بيمارستان گريخت و به منطقه باز گشت . در جريان عمليات بيت المقدس در خرمشهر از ناحيه گردان مورد اصابت گلوله قرار گرفت ؛ جراحتي كه به سختي بهبود يافت . در اين ايام وصيت نامه خود را
نوشت كه در بخشي از آن آمده است :
خوشحالم كه جانم را نثار اسلام و مكتب محمد (ص) و علي (ع) مي كنم و افتخار مي كنم كه مكتبم اسلام است ؛ اسلامي كه به من فهماند ، چگونه بينديشم ، چگونه راهم را انتخاب كنم . ما خلق شده ايم تا آزمايش شويم و اساسا اين جهان محل آزمايشي بيش نيست و زندگي جاويد در آن جهان است .
سر انجام ، طاهر اجاقلو در تا ريخ 22 اسفند ماه سال 1362 چهار روز پس از شهادت برادرش ناصر بر اثر اصابت تركش به سر در عمليات خيبر در جزيره مجنون به شهادت رسيد .
پيكرمطهرش مدتي در منطقه عملياتي باقي ماند و بعد از پايان عمليات به پشت خط انتقال يافت . آرامگاه شهيدان طاهر و ناصر اجاقلو در گلستان شهداي زنجان قرار دارد . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود اورنگي عصر : فرمانده گردان ضربت الفتح تيپ 10 1شهيد بروجردي(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دومين فرزند يك خانواده نسبتاً مرفه بود.در سال 1340 ، در تبريز متولد شد . پدر ش در كار ساخت و ساز ساختمان بود و در كنار آن باغ داري ، گاوداري و خريد و فروش دام نيز فعاليت مي كرد .
در كودكي بيشتر اوقاتش را به بازي با بچه هاي هم سنش مي گذراند و بچه پرجنب و جوش و شلوغي بود . گاهي اوقات نيز به والدين خود در باغ يا خانه كمك مي كرد . سال 1346 ، تحصيلات خود را در
مقاطع ابتدايي در مدرسه دهقان ( شهيد هوشيار فعلي ) آغاز كرد و پس از پايان آن ، در همان مدرسه ، وارد دوره راهنمايي شد . به گفته پدرش :
ايشان به تكاليفش خوب مي رسيد و ما هم ايشان را در نحوة انجام تكاليف با تشويق كردن ، ياري مي كرديم .
بعد از اتمام دورة دبستان و راهنمايي ، به تحصيل در دبيرستان و در رشته رياضي و فيزيك مشغول شد ، ولي در همان سال نخست ، تحصيل را ناتمام گذاشت .
با وجود ترك تحصيل ، او فردي فعال بود و در مبل سازي و نقاشي ، همزمان فعاليت داشت . به قرآن بيش از اندازه علاقه داشت و در برابر مشكلات بسيار صبور بود و هميشه سعي مي كرد مشكلات خود را حل كند .
قبل از شروع انقلاب ، با توجه به سن كمي كه داشت در تظاهرات علي_ه رژيم ش_اه شركت مي كرد . با آغاز سال 57 ، فعاليت هاي سياسي وي رنگي ديگر يافت . در كلاس آموزش قرآن در مسجد شركت مي كرد و در كلاس تيراندازي حضور يافت ، و در اين رشته مهارت خاصي پيدا كرد . رفته رفته شخصيت او دچار تحول شد . به گفته برادرش : « در اين زمان بود كه احساس كرديم ايشان همان محمود سابق نيست . »
با پيروزي انقلاب اسلامي و تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، وي به عضويت سپاه درآمد ، در حالي كه تنها هيجده بهار از سن او گذشته بود . در اوايل ورود به سپاه ، آموزش نظامي خود را از مسجد شروع كرد
و بعد از آن براي آموزش و طي دورة مربي گري ، به پادگان خاصبان كه پادگاني آموزشي در نزديكي تبريز بود ، رفت . خدمت سربازي وي نيز در سپاه بود . دوستان وي در اين دوره اكثراً از قشر سپاهي بودند . اورنگي در اين دوره اوقات فراغت كمي داشت . بيشتر اوقات فراغت خود را در مساجد مي گذراند ، يا به ديدار خانواده هاي شهدا ، مخصوصاً خانواده افراد مفقودالاثر مي رفت . شبها به مسجد چهارسوق مارالان تبريز مي رفت و به بچه ها آموزش ورزش هاي رزمي مي داد و آنها را با اسلحه آشنا مي كرد .
با شروع جنگ در سال 1359 ، محمود از همان بدو انقلاب ، وارد سپاه شد و آموزش هاي نظامي مختلف را كه طي كرده بود ، براي دفاع از مملكت اسلامي ، عازم جبهه شد .
در مرحلة اول عمليات بيت المقدس ، با سمت فرمانده گروهان شركت داشت .
مرحلة دوم علميات بيت المقدس نيز سمت فرماندهي گروهان را به عهده داشت .
در اين عمليات بود كه اورنگي ، وصيت نامة خود را نوشت كه در فرازي از آن آمده است :
والدين عزيزم ، اگر بنده شهيد شدم روي سنگ مزارم جوان ناكام ننويسيد ، چرا كه من با شهادت به كام خود رسيده ام .
اورنگي معتقد بود كه :
اين جنگ بر ما تحميل شده و براي بيرون راندن دشمن از ميهن بايد در جنگ شركت كنيم . ما مطيع ولايت امر هستيم و هر چه ايشان بگويد ، اطاعت مي كنيم .
هميشه توصيه مي كرد كه از گروهكهاي منحرف اجتناب
كنيد . دوستانش به كرات اين جمله را از او شنيده اند : « ما تنها يك جان داريم و آن را در طَبَق اخلاص گذاشته ايم و در راه انقلاب تقديم خواهيم كرد . »
در عمليات مختلف چهار دفعه مجروح شد ، ولي هر بار پس از مرخص شدن از بيمارستان ، بلافاصله به جبهه رفت .
محمود ، فوق العاده در تيراندازي مهارت داشت ، به طوري كه يك بار يكي از دوستاش يك دو ريالي را با دست مي گيرد و محمود آن را با تير مي زند . هنگامي كه از او پرسيده شد كه چرا دو ريالي را نگهداشتي ، گفت : « با توجه به ايماني كه به كار وي داشتم ، نمي ترسيدم . »
مدتي بعد ازلشكر عاشورا ، به جبهه كردستان رفت و به سمت فرماندهي گردان ضربت "الفتح" منصوب شد ، و سرانجام در تاريخ 7 آبان 1363 ، در كمين ضد انقلاب و در بالاي كوه به محاصره افتاد و در اثر اصابت گلوله به پشت سر و قلبش ، به شهادت رسيد . در حالي كه تا آن زمان ، پنجاه ماه در جبهه هاي جنگ حضور مستمر داشت .
پيكرمطهر آن شهيد در گلزار شهداي بقائيه ( مارالان ) واقع در تبريز است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رحمت الله اوهاني زنوز : فرمانده محور عملياتي لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اولين فرزند يك خانواده مذهبي و كشاورز ، در روستاي زنوز مرند متولد شد و تحت تربيت پدرومادرش قرار گرفت
. پس از طي مراحل كودكي ، در سن هفت سالگي در دبستان بابك(سابق) شهرستان مرند ، شروع به تحصيل كرد و تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي در مدرسة سعدي ادامه داد .
به علت فقر مالي خانواده ، قادر به ادامه تحصيل نشد و مدتي در مزرعه ، همراه پدرش كشاورزي كرد . چون تأمين معاش زندگي بر پدرش سخت مي گذشت ، رحمت الله به نيروي هوايي پيوست ، ولي به علت مذهبي نبودن فضاي حاكم بر نيروي هوايي حكومت پهلوي، از كارش منصرف شد و به زادگاهش برگشت .مدتي بعد به تبريز رفت و در يكي از كارخانه هاي شهر مشغول كار شد ؛ ولي آنجا را نيز به علت روزه خواري علني تعدادي ازهمكاران ، ترك كرد و به روستاي زنوز بازگشت .
از خصوصي_ات اخلاقي وي ، اين بود كه اغلب اوقات فراغتش را با خانواده اش مي گذران_د . بسي_ار فع_ال بود و به هيئته_اي مذهبي عشق مي ورزي_د . در دستة زنجيرزنان شركت مي كرد و دسته به همت او به راه مي افتاد .
ديگر ويژگي هاي اخلاقي رحمت ، متانت و صبوري ، همراه با بي باكي بود . شخصيت رحمت الله با گذشت زمان ، دستخوش تحول شد و به تدريج مراحل عرفان راطي كرد . تواضع بيش از حد او همگان را متعجب مي كرد .
در اواخر سال 1356 ، به خدمت سربازي رفت و بعد از آموزش مقدماتي در پادگان ( عجب شير ) ، به بيرجند و از آنجا به تهران اعزام شد . زماني كه در تهران بود ، انقلاب اسلامي
مردم ايران وارد مرحله ي حساس وسرنوشت سازي شده بود . رحمت الله به دستور امام خميني ، مبني بر ترك پادگانها پاسخ مثبت داد و با لباس شخصي ، به خيل مردم انقلابي تهران پيوست . چون در زمان خدمت راننده بود ، شروع به تبليغات با ماشين هاي بلندگودار و پخش نوارهاي مذهب_ي و نوارهاي سخنراني امام كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلام_ي ، در سال 1359 ، به عضويت رسمي سپاه پاسداران اسلامي مرند درآمد و به حكم سپاه ، مسئوليت كتابخانة آن منطقه را به عهده گرفت . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، در شهريور ماه 1359 ، با كاروان متشكل از پاسداران وبسيجيان مرند ، عازم مناطق جنگي شد . پس از اتمام مأموريت ، مسئوليت هلال احمر مرند به وي واگذار شد . در سال 1360 ، با دومين اعزام كاروان سپاه تبريز به مناطق جنگي رفت و با مسئوليت فرمانده گروهان عملياتي ، در شكست محاصره آبادان حضور داشت . پس از بازگشت به زادگاهش ، در مقابل اصرار اطرافي_ان مبن_ي بر ماندن در شهر مي گفت : « از امام زمان خجالت مي كشم كه در اينجا بمانم . » به دنبال آن ، رحمت الله از هلال احمر مرند استعفا كرد و دوباره به جبهه رفت . در عمليات فتح المبين ، با سمت فرمانده گروهان در خدمت جنگ بود و پس از مرخصي كوتاهي ، دوباره به جبهه جنوب بازگشت . در عمليات بيت المقدس ، به عنوان مسئول محورخط در عملي_ات شركت داشت .
زمان_ي كه برادرش نعمت الله در اس_ارت
حزب دمكرات ,يكي از گروهكهاي خود فروخته وعامل دشمنان مردم ايران بود ؛ در عمليات رمض_ان ، فرمانده_ي يكي از گردانهاي عملياتي را بر عهده داشت . با نزديك شدن زمان عمليات مسلم بن عقيل ، تيپ عاشوراي آذربايجان تشكيل شد و اين زماني است كه برادرش از اسارت آزاد مي گردد . با شروع عمليات مسلم بن عقيل ، هر دو برادر به اتفاق هم در عمليات شركت مي كنند ، و نعمت الله به شه_ادت مي رسد . با شهادت برادر ، رحمت الله مي گويد :
الحمدلله نعمت ، به آرزوي ديرينه اش كه همانا شهادت در راه خدا بود رسيد ، چون خودش گفته بود كه من نبايد در دست اشرار حزب دمكرات بميرم .
رحمت الله در عمليات والفجر مقدماتي ، مسئوليت تيپ عاشورا را به عهده داشت . در عمليات والفجر 4 ، فرماندهي محور عملياتي تيپ عاشورا با او بود و در عمليات خيبر ، محور عملياتي لشكر عاشورا را اداره مي كرد . در اين عمليات بود كه حميد باكري ، يكي از دوستان بسيار نزديكش به شهادت رسيد . رحمت الله در عرض چند سال حضور مستمر در جنگ ، تنها يك بار به مأموريت پشت خط آمد و آن هم قبل از عمليات خيبر بود كه مسئوليت آموزش نظامي و فرماندهي عمليات پادگان مرند را پذيرفت . اما پس از اطلاع از شروع عمليات ، پادگان را رها كرد و در منطقه عمليات خيبر حضور يافت . پس از بازگشت از عمليات خيبر بود كه تصميم به ازدواج گرفت .
به گفته مادرش :
رحمت الله در اين باره
با كسي صحبت نمي كرد ، زيرا فرد توداري بود تا اين كه ما به ايشان گفتيم ازدواج كن ، و ايشان در پاسخ گفت : « به خواستگاري دختر خاله ام برويد . » مراسم عقد وي و خانم عطيه عمراني زنوز ، بسيار ساده و در شهرستان جلفا برگزار شد ، و آن دو بعد از ازدواج به زنوز برگشتند .
حاصل اين ازدواج ، دختري با نام وحيده است . در سال 1364 ، در طي عمليات والفجر 8 ، در فاو زخمي شد و به ناچار چند روزي را در مرخصي بود ، ولي تحمل نياورد و دوباره به منطقه عمليات بازگشت ، در حالي كه هنوز زخمهايش مداوا نشده بود . رحمت الله در نامه هاي خود كه براي اعضاي خانواده مي نوشت ، تأكيد مي كرد : « سعي كنيد فرامين امام را دريابيد و از رهبري ايشان الهام بگيريد . » او هميشه زندگينامه و وصيت نامه شهدا را مطالعه مي كرد و در طي مرخصي به ديدن خانواده شهدا مي رفت . بسيار فروتن و متواضع بود و در تمام صحنه همي جنگ وانقلاب حاضر بود ونقش به سزايي داشت .
در تمام مدتي كه در لشكر عاش_ورا حضور داشت ، كسي حتي خانواده اش نمي دانستند كه چه مسئوليت_ي دارد . وي به بسيجي ها علاقه فراواني داشت و در اين خصوص مي گفت : « دوستي من با بسيجي ها براي رضاي خداوند متعال است . »
بعد از عمليات والفجر 8 كه رحمت الله پس از مجروحيت به ناچار چند روزي را در مرخصي به سر برد
، علي رغم اصرار اطرافي_ان براي شركت در عملياتهاي كربلاي 4 و 5 ، به منطقه بازگشت . در عمليات كربلاي 4 بود كه بر اثر اصابت تركش خمپاره شصت در منطقه شلمچه ، در تاريخ 5 دي 1365 ، به شهادت رسيد . پيكرمطهرش در روستاي زنوز مرند به خاك سپرده شده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد ايرانمنش : فرمانده گردان 408امام حسين(ع)لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1334 خورشيدي در «كرمان» در خانواده اي متدين و خانه اي محقر پا به عرصه وجود گذاشت. علي رغم مشكلات فراوان تحصيل خود را با موفقيت به پايان رساند. در سالي كه توام بود با تحصيل تجربه هاي زيادي را جمع مي كرد. در سال 1355 به خدمت سربازي رفت اما نتوانست زورگويي و ستم مأمورين شاهنشاهي را تحمل كند و شبانه محل خدمت خود را ترك كرد. در سال 55 مادرش را از دست داد چندي بعد پدر نيز از دنيا رفت و او به تنهايي عهده دار مخارج خانه شد. در سال 59 به علت وضع كردستان به همراه همرزم خود شهيد عربنژاد براي سركوبي ضد انقلابيون به مهاباد عزيمت كرد و بعد به جبهه ها شتافت.
همسر شهيد مي گويد: به او حميد چريك مي گفتند. اخلاقش خوب و مهربان و صميمي بود، به بزرگترها احترام مي گذاشت، از نظر اخلاقي بي اندازه خوب بود. حدود سه سال با هم زندگي كرديم. قبل از جنگ مأموريت غير جنگي مي رفت به مهاباد و كردستان. او چهار ماه در تهران دوره چريكي
ديد. جنگ شروع شد روز اول جنگ به جبهه رفتند وقتي و دو ماه مي ماند و بعد به مرخصي مي آمدند. مرخصي زياد طول نمي كشيد سراسر چهار روز بيشتر نبود و توي اين سه چهار روز عجله داشت كه به جبهه برگردد از او سوال كردم؟ حتماً داوم توي جبهه هستي و ميگفت توي جبهه به من نياز دارند بايد حتماً بروم. از او مي پرسيدم در جبهه چه مسئولتي داري نمي گفتند. مي گفت: كاري انجام نمي دهم رزمنده ها كه به خط مقدم مي روند مواظب وسايلشان هستم كاري آنجا ندارم بايد بروم.
شهيد ايرانمنش بارها در جبهه از ناحيه پا و كمر مجروح شد و گواه صادق اين مجاهدتها مدال فتح است كه از طرف آيت ا... خامنه اي به دخترش عطا گرديد. سرانجام در تاريخ 2/2/61 به خيل شهيدان پيوست.
ايشان در جبهه فرمانده گردان عملياتي بودند. بايد بيشتر وقت در جبهه باشد. دو د فعه به شدت مجروح شدند و در عمليات بيت المقدس و عمليات فتح المبين تمام بدنشان پر از تركش بود و مي بايست عمل كند. مسافرت كوتاهي به شيراز داشتند وقتي برگشتن يكي از همرزمانش گفتند شما ديگر به جبهه نرويد شهيد گفت نه من مي روم او گفت وضعتان خوب نيست آمدند خانه و گفت بعد از عمل مي روم رفت بيرون و آمد گفت نه من بايد بروم جبهه ساكشان را مرتب كردند و رفتند 15 روز بعد خبر شهادتشان را آوردند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهر قهرمان و شهيد پرور شيراز
در گل افشان ارديبهشت 1341، ميزبان كودكى از سلاله سرخ شقايق بود. خانواده ايزدى پس از سال ها انتظار، آغوش خود را بر اين مسافر كوچك سال گشود و او نيز با اولين گريه كودكانه خود، لبخند شوق را بر لبان پدر و مادرى نشاند كه دست هاشان بوى سبز عطوفت داشت و دلهايشان زلال پاك آيينه بود. محمدرضا در چنين حال و هوايى، چشم بر آبى آسمانى گشود و در سايه سار حمايت و نوازش اين دو بزرگوار، روزهاى كودكى را پشت سر گذاشت.
دبستان "وكيلى" شيراز در سال 1347، الفباى سادگى و معرفت را به او آموخت و او كه دلى مشتاق فراگيرى داشت، با پشت سر گذاشتن دوران تحصيل و پس از سال ها تلاش و كوشش، موفق به اخذ مدرك ديپلم شد. فعاليت هاى سياسى وى كه سال ها پيش از انقلاب، از مدرسه راهنمايى "برهان" شيراز آغاز شده بود، در سال 56 و 57 با جديت بيشتر ادامه يافت و شهيد ايزدى در اين ميان، بارها مورد آزار و شكنجه نيروهاى خود فروخته ساواك قرار گرفت. وى اندك زمانى قبل از پيروزى انقلاب اسلامى، در شهربانى شيراز، مورد اصابت گلوله هاى خود فروختگان رژيم قرار گرفت و از ناحيه پا به شدت مجروح شد.
سردار شهيد محمدرضا ايزدى بعد از طلوع فجر انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران شيراز درآمد و با گذراندن آموزش هاى لازم، خود را آماده دفاع از اسلام و انقلاب و ميهن اسلامى كرد. وى همزمان با آغاز جنگ تحميلى، جزو گروه هاى اعزامى به منطقه جنوب، راهى سوسنگرد شد و با پذيرفتن مسؤوليت هاى مختلف، در چندين عمليات شركت كرد. اين شهيد بزرگوار، چندين سال متمادى با عنوان مسؤول آموزش هاى نظامى،
خدمات ارزنده اى را براى آماده سازى و سازماندهى نيروهاى بسيجى انجام داد كه تلاش هاى صادقانه و مخلصانه او، هنوز بعد از سال ها زبانزد همرزمان دلسوخته او است.
سردار شهيد ايزدى با عنوان مسؤول محور، در حماسه جاويدان كربلاى چهار شركت كرد و بعد از روزها تلاش مداوم، با تقديم خون سرخ خويش، اين مسؤوليت مهم را بر دوش همرزمان خود گذاشت. شقايقزار شلمچه در 1365/12/3 بعد از انفجار گلوله توپ دشمن، از قطره قطره خون وى رنگين شد و اين سردار شهيد، آن گونه كه آرزو كرده بود، با تنى بى سر، به ديدار دوست شتافت. پيكر مطهر او چند روز بعد، در هلهله آتش و اسپند، بر دست هاى مردم قدرشناس شيراز، تشييع و در گلستان دارالرحمه اين شهر به خاك سپرده شد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد طرح وبرنامه تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«محمود ايزدي» در سال 1333 در روستاي« ارغا»دربخش« خليل آباد »ودر خانواده اي مذهبي و روحاني به دنيا آمد .دوره ي ابتدايي را در زادگاه و دوره راهنمايي را در خليل آباد گذراند .
در دوازده سالگي پدرش را از دست داد ، بنابراين بار زندگي و مسئوليت مادر و خرج تحصيلش را با كار و فعاليت مردانه بر دوش گرفت .
شبانه در «كاشمر» به دبيرستان رفت و ديپلم رشته طبيعي گرفت و در يك دفتر ثبت اسناد رسمي« كاشمر» شروع به كار كرد .دوره سربازي را با درجه گروهباني در «بيرجند» سپري كرد و پس از سربازي جذب شهر داري «خليل آباد» شد و در جايگاه معاونت شهردار به فعاليت پرداخت .
سال 1352 در منزل مادر «محمود» شب هاي چهارشنبه جلسه
اي هفتگي بر گزار مي شد و روحانيوني مانند شهيد «هاشمي نژاد »و شهيد «كامياب» از «مشهد» براي سخنراني دعوت مي شدند. مادر «محمود» باني جلسه بود و هزينه اين مجالس را بر عهده داشت و خوشبختانه ساواك هم نتوانست براي اين جلسات مشكلي ايجاد كند .
او ايزدي با همكاري دوستانش كتاب و نوارهايي كه دانشجويان به روستاهاي «خليل آباد» مي آوردند ، تكثير و در سطح شهر« كاشمر» توزيع مي كردند .او گاهي چند نسخه از كتابها را دستنويس مي كرد و به جلسه هاي مخفي مي داد .
پيش از انقلاب اسلامي آيت الله «مشكيني» به «كاشمر» تبعيد شده بود .«محمود» منظم از درس هاي اخلاق اسلامي و تفسير قرآن آيت الله «مشكيني» يا دداشت مي نوشت .
براي ادامه كارش مدتي در« اصفهان» و كنار برادرش« احمد» در سازمان آب كار كرد .وي در 23 سالگي با دختر خاله اش «اقدس معماريان» ازدواج كرد كه حاصل سه سال زندگي مشترك تا هنگام شهادت ، نعمت دو فرزند پسر و دختر بود .
با تشكيل سپاه به خيل سبزپوشان پاسدار پيوست و در ابتداي ورود به سپاه «كاشمر »مسئول امور مالي و حسابداري گرديد . وي صندوق ايثار را در همان هنگام بنيان گذاشت ؛ هر كس پول زيادي اش را درآن مي ريخت و هر كس هر مبلغي نياز داشت ، بدون آنكه كسي بفهمد از آن بر مي داشت و پس از برطرف شدن مشكل به صنودوق باز مي گرداند .مدتي مسؤل تداركات ، آموزش نظامي و واحد بسيج خواهران بود تا نهايتا مسئوليت معاونت عمليات سپاه «كاشمر» را عهده دار شد .وي
بسيار منظم خدمت مي كرد و خيلي نظيف ، تميز ، همواره خوش بو ، وقت شناس و با نظم بود .
روزي به همسرش كه با تاخير عازم آموزشگاه و محل كار خود شده بود پيشنهاد كرد كه بهتر است امروز نروي تا غيبت محاسبه شود و كسر حقوق شوي ، زيرا حقوق امروزت اشكال شرعي دارد و همواره تاكيد مي كرد كه اگر مسئوليتي داريد، مراعات وقت آن را هم بكنيد .
همواره به فكر تهيدستان بود و حقوقش را خرج آنان مي كرد و هيچگاه از سپاه حقوقي به خانه نمي برد و هزينه زندگي خانواده اش با حقوق معلمي همسرش تامين مي كرد .
آنقدر فروتن بود كه شبانه دستشويي هاي سپاه را نظافت و صبح ها صحنه نسبتا وسيع محل كارش را جارو مي كرد ؛ در حالي كه فرمانده سپاه بود .او و همكارانش براي كمك به روستاييان دسته جمعي به درو مي رفتند .
در رفتار و گفتارش صداقت و دقت داشت .مي گفت :دروغ نبايد گفت و نبايد شنيد حتي به شوخي ، نجات و رستگاري در صداقت است .
ايزدي در اوايل جنگ تحميلي سال 1359 به جبهه اعزام شد و سه ماه مسؤل محور عملياتي حصر آبادان بود .برادر سالمندش محمد باقر را به خط نمي برد و مي گفت :پيرمرد ها را به خط مقدم راه نمي دهند .برادرش بعد از اصرار زياد او را قسم داد كه با خودش ببرد و او چنين كرد .
شبها محمود با صادقي طرقي به شناسايي مي رفتند و پيش از در آمدن آفتاب بر مي گشتند .
سر انجام روز
دوم دي ماه سال 1360 به جبهه نبرد رفت و در آنجا مسؤل طرح و عمليات منطقه شوش بود ابتدا طرح قرار گاهي را طرح زيري كرد كه در عمليات فتح المبين خيلي موثر بود .دو ماه بعد روز سيزدهم اسفند با اصابت تركش خمپاره به پشت سرش به ديدار يار شتافت .
پيكر پاك سردار شهيد« محمود ايزدي »پس از يازده روز در «كاشمر» بسيار با شكوه تشييع و در جوار آرامگاه شهيد سيد حسن مدرس در كنار ساير شهيدان به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :"افلاكيان خاكي"نوشته ي علي اكبر نخعي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در سال 1334 خانواده اى متدين و مذهبى در شهر قهرمان پرور جهرم، كودكى را جشن گرفت كه از دودمان آفتاب و از سلاله سرخ شقايق بود. از اوان كودكى در ظل عنايات پدر و مادرى مهربان پرورش يافت و تحت تعاليم صادقانه اين دو بزرگوار، شكوفه هاى ايمان و اخلاص در بوستان وجود او شكفته و روح آسمانى اش در چشمه سار نماز و نيايش تطهير شد.
شهيد ابراهيم ايل، دوران ابتدايى و راهنمايى تحصيل را در زادگاه خود گذراند و سپس در سال 1349 راهى شيراز شد و هنرستان فنى طالقانى اين شهر را براى ادامه تحصيل برگزيد.
ابراهيم در اواخر دوران تحصيل، در جريان انقلاب و مبارزات حق طلبانه امت اسلامى، با مشت هاى آهنين و فريادهاى كوبنده خود، به مصاف بت هاى اهريمنى طاغوت رفته و در اين مسير، بارها مورد تعقيب، شكنجه و بازداشت نمروديان خودفروخته ساواك قرار گرفت.
انقلاب اسلامى، جامعه آرمانى هزاران عاشق دلسوخته اى بود كه در سال 1357 بر پايه هاى استوار استقلال، آزادى و جمهورى اسلامى بنيان نهاده شد
و شهيد ابراهيم ايل به شوق اين پيروزى و به افتخار حراست از دستاوردهاى انقلاب، سپاه پاسداران انقلاب اسلامى را براى ادامه مبارزه با دشمنان هميشه اسلام و ايران اسلامى برگزيد. با آتش افروزى هاى ضد انقلاب در غرب، درغالب اولين اكيپ اعزامى از منطقه 9 راهى كردستان شد و قلب سياه دشمن را آماجگاه تير خشم خود ساخت. شهيد ابراهيم ايل در جريان تروريسم ناجوانمردانه منافقين كه به شهادت صدها كودك و پير و جوان انجاميد، در سمت فرماندهى عمليات سپاه شيراز، مبارزاتى چشمگير داشت و در اين مسير، بارها مورد سوءقصد دشمن قرار گرفت، و با شروع جنگ تحميلى دوره اى نوين از مبارزات بى امان او آغاز شد. شهيد ابراهيم ايل در طول هشت سال دفاع مقدس، در بسيارى از عمليات ها شركت كرد و مسؤوليت هاى مختلفى را عهده دار گرديد، كه از آن ميان مي توان به اين موارد اشاره كرد: فرماندهى گردان در عمليات فتح المبين، مسؤوليت طرح و عمليات تيپ امام سجاد (عليه السلام) در عمليات بيت المقدس، مسئووليت محور تپه مدن آبادان، فرماندهى تيپ امام سجاد (عليه السلام) ، مسؤوليت طرح و عمليات لشكر 19 فجر و مسؤوليت طرح و عمليات تيپ المهدى (عليه السلام) .
عمليات پيروزمند خيبر، يادمان پرواز ملكوتى او و صدها شهيد گلگون كفنى است كه در راه دفاع از آرمان هاى مقدس جمهورى اسلامى، عاشقانه جان باختند.
محور طلاييه در 1362/12/5 از گل افشانى خون سردار شهيد ابراهيم ايل رنگين شد و شهيد، با دلى سرشار از شوق و اخلاص، به ديگر همرزمان به خون خفته خود پيوست.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد پرويز ايماني : فرماندهي واحد تخريب لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در شهريور 1345 در يك خانواده مذهبي در شهر« زيراب» درشهرستان« سوادكوه» ديده به جهان گشود . خانواده اش با توجه به پايين بودن سطح در آمد ، او را طوري در دامان خود پرورش دادند تا آينده اي روشن را برايش رقم بزنند . در حال گذراندن دوران دبيرستان بود كه طنين تجاوز عراق به حكومت نو پاي ايران به صدا درآمد . «كميل» در راستاي دفاع از ارزش هاي اسلام و خون پاك شهيدان پاي به جهاد و مبارزه با نيروهاي بعثي عراق نهاد و از خود ايثار و رشادت هاي قابل تحسيني به يادگار گذاشت .
او در طول جنگ مسووليت هاي مختلفي را پذيرفت كه مي توان به مربي تخريب لشكر 25 كربلا و فرماندهي گروهان و گردان تخريب اشاره كرد .
در عمليات والفجر ده در منطقه حلبچه دچار مجروحيت شيميايي گرديد و در عمليات تاكتيكي ضربتي بيت المقدس هفت در منطقه عملياتي شلمچه از كمر به پايين قطع نخاع شد . سر انجام در تاريخ 19/4/1367يعني 24 ساعت قبل از قبول قطعنامه 598 از سوي ايران در منطقه شلمچه به صف شهيدان پيوست . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
خانواده ايمانى با تولد فرزندشان در اسفند ماه 1334، يك ماه زودتر از موعد، عطر و بوى بهار را با مشام جان احساس كردند؛ او را "جاويد" نام نهادند و در تربيتش كوشيدند. آنها جاويد را همراه خود به جلسات قرآن و مجالس ذكر اهل بيت (عليه السلام) مى بردند. با فرارسيدن هفتمين پاييز زندگى اش، به مدرسه رفت و با سعى فراوان، شاگرد
ممتاز كلاس شد. جاويد علاوه بر تحصيل در مقطع دبيرستان، براى تأمين معاش خانواده، به كار در كارگاه هاى مختلف مى پرداخت و اگر اوقات فراغتى برايش باقى مى ماند كوهنوردى را برمى گزيد تا روح و جانش را با ديدن طراوت و سبزى درختان و صلابت و عظمت كوه هاى سر به فلك كشيده، جلايى ديگر دهد.
او در زمانى كه مبارزات مردمى عليه رژيم شاه اوج گرفته بود، خود را در صفوف مبارزان وارد كرد و به مبارزه پرداخت. با پيروزى انقلاب اسلامى، او به عضويت كميته انقلاب اسلامى درآمد. در سال 1362 جاويد در واحد اجرايى و ستاد بازسازى جهاد سازندگى استان مشغول به كار شد. بعد از مدتى، عازم جبهه هاى حق عليه باطل شد و پس از آموزش رانندگى در منطقه مهران، به عنوان راننده به منطقه عملياتى ميمك رفت. ايمانى از آغاز عمليات والفجر هشت، هنگام انجام مأموريتى مهم، از ناحيه سر مورد اصابت تركش قرار گرفت؛ اما از پاى ننشست و پس از درمان، به منطقه فاو بازگشت. جراحت ها و زخم هايش سبب نشد كه او در كار كوتاهى كند و همچون گذشته، در اين عمليات، مردانه درخشيد. چندى بعد، هنگام احداث خاكريز ام القصر، در حالى كه مسووليت اكيپ را به عهده داشت، از ناحيه فك و صورت مجروح شد و چندين مرتبه مورد عمل جراحى قرار گرفت. در مدتى كه در تهران مشغول مداوا و درمان بود، به همراه برادران واحد تعاون، به عيادت جانبازان و خانواده هاى شهدا مى رفت، تا با ذكر خاطرات و دلدارى، آنان را خشنود كند. دلاور پشتيبانى و مهندسى رزمى جنگ، از اين كه در عمليات هاى كربلاى
دو، چهار شركت كرد، در تاريخ 1365/10/11 در سن 32 سالگى، در جزيره مجنون، بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش، به شهادت رسيد و با پيكرى بى سر، ميهمان سفره سالار شهيدان، اباعبدا...الحسين (عليه السلام) گشت.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن آبشناسان : فرمانده قرارگاه شمال غرب (حمزه سيدالشهدا)وفرمانده لشگر 23 نوهد( ارتش جمهوري اسلامي ايران)
در سال 1315 در خانواده اي متعهد و مؤمن در« تهران» ديده به جهان گشود. دوران كودكي را با تحصيل در مدرسه سپري نمود و درسال 1336 با اخذ مدرك ديپلم وارد دانشكده افسري شد. در سال 1339 با درجه ستواندومي فارغ التحصيل گشت و يك سال بعد دوره مقدماتي را به پايان رساند. پس از آن، در اولين دوره «رنجر»، «دوره هاي عالي ستاد فرماندهي»، «دوره هاي چتربازي و تكاوري» در داخل و خارج كشور، شركت نمود و تمامي اين مراحل را با موفقيت پشت سر گذاشت. او با وجود محيط نامناسب جامعه، پله هاي رشد و تكامل را، در پناه ارزشهاي اسلامي سپري نمود. پس از طلوع جاودانه انقلاب، به درجه سرهنگي ارتقاء يافت و فرماندهي «يگان جنگهاي نامنظم در قرارگاه سيدالشهداي ارتش» را بر عهده گرفت. شهيد آبشناسان با تشكيل سپاه، نيروهاي جديد را در «آموزشگاه سعد آباد» تحت تعليم خود قرار داد و در سال 1363، مطابق حكم رسمي «قرارگاه رمضان»، فراهم نمودن زمينه هاي آموزش جنگهاي نامنظم سپاه به وي واگذار گشت. با پذيرفتن اين مسئوليت، تاكتيهاي جنگهاي چريكي را به برادران سپاهي، بسيجي و همرزمان خود آموزش داد و شاگردان بسياري در اين زمينه ها تربيت نمود كه همه آنها، در ميدان مبارزه به زيبايي افتخار آفريدند. در آغاز
جنگ تحميلي، خاك جبهه جنوب، با صلابت گامهاي او، آشنا شد كه همانند بسيجي اي ساده، در بزم عمليات پيرانشهر، سردشت و بانه، حماسه آفريد و با رشادتهاي خود، يادش را در تاريخ خونين دفاع مقدس و قلبهاي ملت ايران، به تصوير كشيد. وي كه از همرزمان و ياران نزديك شهيد «محمد بروجردي» بود، در حاليكه فرماندهي لشگر 26 نوهد، فرماندهي قرارگاه حمزه و لشگر 33 نيروهاي مخصوص را بر عهده داشت، در سال 1364، همزمان با عمليات قادر، در منطقه «لولاند» بر اثراصابت تركش، شربت شيرين شهادت را نوشيد و آسمان جبهه را به شميم پايداري در مكتب اسلام، انقلاب و امام راحل، معطر ساخت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد آبيل : خلبان هوانيروز (ارتش جمهوري اسلامي ايران) سومين فرزند خانواده آبيل بود. بيست و پنجم دي ماه 1330 دورة ابتدايي را در روستاي «چهكند مود» گذراند و پس از اتمام سال اول متوسطه در دبيرستان شوكتي، براي اخذ ديپلم راهي بيرجند شد و در دبيرستان خزيه- علم سابق- بيرجند مشغول تحصيل شد و در سال 1352 ديپلم ادبي خود را گرفت.
وي به پدر در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد. به مطالعة كتاب به خصوص كتابهاي مذهبي و سرگذشتها علاقه داشت.
بعد از اخذ ديپلم در دانشگدة افسري به سال 1353 پذيرفته شد و در رشتة هوانيروز به تحصيل مشغول شد كه بعد از طي مراحل مقدماتي و عالي آن در تهران و اصفهان، براي انجام خدمت عازم كرمانشاه شد.
با دختر دايي خود، نصرت چهكندي ازدواج كرد كه شروع زندگي آنان مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي
بود. محمد آبيل تاثيرات بسيار شگرفي از انقلاب اسلامي پذيرفته بود و كاملاً شيفتة خدمت به انقلاب بود و در اين راه تلاش مي كرد.
اوقات فراغت خود را بيشتر در مسجد پايگاه هوانيروز به خواندن و آموزش نهج البلاغه و ساير كتابهاي مذهبي مي گذراند.
همسر وي از دعاها و نماز شبها و عبادتهاي محمد به نيكي ياد مي كند و آنها را دوست داشتني مي داند .
محمد براي اولين بار در بيست و هشت سالگي عازم جبهه شد. همواره مي گفت:«من لباس رزم پوشيده ام و بايد بجنگم،مخصوصاً كه در راه خدا و دين و انقلاب اسلامي باشد. افتخار بزرگي است كه توفيق جهاد يافته ام و حتي اگر خونم ريخته شد و به شهادت رسيدم. جاي افتخار است.»
وي به قدري به جبهه و حضور در آنجا علاقه داشت كه به همسرش مي گفت: « اگر به خاطر شماها نباشد، حاضر نيستم حتي يك لحظه برگردم و به پشت جبهه بيايم.»
بيشترين سفارشهاي و صحبتهاي ايشان راجع به انقلاب و امام (ره) بود و پايبندي محمد به دين مبين اسلام و عشقهايي كه به آن داشت. اخلاص بي ريايي و انجام دادن كارها براي خدا، از خصوصيات اخلاقي وي به شمار مي رفت.
آرزوي او خدمت به نظام جمهوري اسلامي و شهادت در راه خدا بود. ايشان بسيار به شهادت عشق ورزيد و نسبت به دنيا بي علاقه بود. به قدري براي شهادت عجله داشت كه مي گفت:« من لايق شهادت نيستم كه اگر بودم شهيد مي شدم.» همواره اطرافيان را به بي علاقگي به دنيا سفارش مي كرد. دوست داشت فرزندانش طوري تربيت شوند كه ادامه
دهنده راهش باشند. محمد سه بار عازم جبهه شد و به مدت چهارده ماه در جبهه ها حضور داشت.
در 19 آبان 136- همزمان با ماه محرم- در جبهة ايلام به اتفاق دو تن از همرزمانش بر اثر شليك گلوله به هليكوپترش به شهادت رسيد و در گلزار خواجه ربيع مشهد به خاك سپرده شد.
همرزمانش مي گويند:« ايشان طي يك عمليات گشت زني در اطراف ايلام، پس ازاتمام سوخت فرود آمد و پس از چهار ساعت توقف و رسيدن سوخت، دوباره به مقصد ايلام پرواز كرد. دشمن بعثي از كانال ستون پنجم از وجود ايشان در آن منطقه اطلاع يافت و يك فروند «ميگ» را براي شكار وي فرستاده كه پس از چند دقيقه پرواز مورد شليك ميگ عراقي قرار گرفت و سقوط كرد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران – 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين آتش افروز : فرمانده واحد اطلاعات لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
حسين در بخش كوهبنان شهرستان زرند در استان كرمان پا به عرصه گيتي گذاشت. تحصيلات خود را در سطح ديپلم در رشته اقتصاد در شهر كرمان به پايان رساند.
وقتي مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ديكتاتوري شاه آغاز شد او از پيشگامان مبارزه بود. باپيروزي انقلاب اسلامي، به عضويت كميته هاي دفاع و حفاظت از انقلاب درآمد و با ازجان گذشتگي در راه تثبيت انقلاب اسلامي زحمات بي دريغي متحمل شد.شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به فرمان معمار كبير انقلاب موقعيت مناسبي بود تا حسين با پيوستن به آن قابليتهاي بي شمارش را ارائه دهد. جنگ
تحميلي كه شروع شد او بي هيچ ترديدي به خيل رزمندگان دفاع از ميهن و انقلاب ملحق شد و در جبهه حضوري مستمر وتاثير گذار داشت تا عمليات والفجر 8 در منطقه فاو كه مورد حمله شيميايي دشمن قرار گرفت و به درجه رفيع شهادت نائل آمد. آرامگاه اين سردار ملي در گلزار شهداي شهرستان كرمان قرار دارد. از اين شهيد عزيز دو فرزند به نامهاي محمد سليم و سلمه به يادگار مانده است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد آجرلو سال 1337 در ماه مبارك رمضان، در خانواده اي متدين و مذهبي در حوالي شهرستان كرج، پا به عرصه جهان گذاشت. او با موافقت دوران تحصيل را گذراند.از خدمت سربازي به نظام ستم شاهي اكراه داشت براي اين كار عمداً در سال آخر دبيرستان مردود شد.
در دوره نوجواني در مجالس ديني و محافل قرآني شركت مي نمود. در اين محافل با الفباي سياست آشنا و جذب كتابهاي سياسي و مذهبي شد و به مطالعه كتابهاي شهيد مطهري پرداخت. در فعاليتهاي انقلابي مانند راه اندازي تشكلهاي مختلف در محل، حضور در تظاهرات و راهپيماييها و پخش اعلاميه هاي امام شركت داشت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در كميته انقلاب اسلامي فعاليت نمود و به دنبال تحركات ضد انقلاب در كردستان به اين استان اعزام شد و تا شروع جنگ تحميلي در كردستان جنگيد. پس از شروع جنگ تحميلي، احمد به عضويت سپاه پاسداران در آمد. به هنگام گذرانيدن دوره آموزش در پادگان، كارآيي و شايستگي خود را نشان داد و به عنوان فرمانده گردان
در پادگان معرفي شد. سپس به علت نياز بيشتر به ايشان او را به شهرستان « مشكين شهر و مراغه» اعزام كردند.
آجرلو پس از قبول فرماندهي منطقه سپاه آذربايجان شرقي در مراغه با دختري پارسا و پاكدامن ازدواج كرد و خطبه عقد ايشان را حضرت امام خميني (ره) جاري نمود.
وي در بهمن ماه 1363 به عنوان فرمانده سپاه پاسداران ناحيه كرج برگزيده شد و تا لحظه شهادت در اين مسؤوليت انجام وظيفه كرد. در اين مدت براي انجام مأموريت دو بار به لبنان اعزام شد. مهمترين محور فعاليتش در كرج، به اعزام نيرو به مناطق كردستان و غرب كشور و نيز پشتيباني لشكر 10 سيدالشهدا (ع) اختصاص داشت و براي آن لشكر پادگاني را در دو كوهه احداث كرد. با شروع جنگ، خود را به جبهه رساند و در چند عمليات شركت كرد. به خاطر حضور در جبهه از مسؤوليت فرماندهي سپاه كرج استعفا داد ولي پذيرفته نشد. او پس از شهادت جانشين لشكر 10 سيدالشهداء (ع) به مدت يكماه مسؤوليت جانشيني لشكر را بر عهده داشت. به علت خلاء وجود او در سپاه ناحيه كرج، جانشيني لشكر را به ديگري سپرد و با كوله باري از درد دوري از جبهه و بار سنگين مسؤوليت و امانت باقي ماند. در طول خدمات درخشان خود در سپاه ناحيه كرج، از فعاليتهاي فرهنگي نيز غفلك نكرد. او دو ماه پيش از شهادت، در راه اندازي مدرسه شاهد كرج همكاري داشت.
پيش از شهادت، در پست هاي جانشين پايگاه مشكين شهر، فرمانده پايگاه عجب شير، جانشين و فرمانده ناحيه مراغه و تبريز منصوب شده بود.
او به شجاعت، صلابت و
استواري در اعتلاي كلمه حق شهره بود. احمد آجرلو اهل تقوا، تقيد و تعهد مكتبي بود و هرگز حاضر نبود از ارزشهاي مكتبي خود عدول كند. اهل نماز جماعت بود. او در عبوديت، جزو «السابقون» بود. متواضع، فروتن، گشاده رو و با صفا بود، به نظم و انضباط اهميت مي داد و در ايجاد نظم سختگير بود. از ريا و خودنمايي بشدت پرهيز مي نمود و نسبت به پدر و مادر با تكريم و تواضع رفتار مي كرد. همچنين با همسرش نيز با مهر و محبت رفتار مي كرد.
سرانجام در تاريخ 25/10/66 در منطقه ماووت در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. شهيد حاج احمد آجرلو از خود دو فرزند به يادگار گذاشته است. منابع زندگينامه :منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران كرج،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي آخوندي : قائم مقام فرمانده تيپ حضرت معصومه (س)لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهريور ماه 1334 ه.ش در شهرستان قم به دنيا آمد. پس از گذراندن دوران طفوليت، قدم به مدرسه گذاشت و دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد. سپس در دبيرستان صدوق ثبت نام كرد و تا سوم دبيرستان ادامه تحصيل داد. پس از آن درس را رها كرد و مشغول به كار شد.
با اينكه مي توانست از معافيت پزشكي استفاده كند اما راهي خدمت نظام وظيفه شد و به تعبير خودش، هدف او از سربازي، آموختن مسايل نظامي و كارآمد شدن در رزم بود تا براي مبارزه با رژيم طاغوت آماده باشد.
پس از پايان خدمت سربازي دوباره به محيط كار روي آورد. اودر اوقات فراغت
نيز كتب مذهبي، تاريخي و سياسي را به دقت مورد مطالعه قرار مي داد كه ثمره اش تقويت ذهني و رشد شعور سياسي و ديني و همچنين كسب آگاهي كامل نسبت به اهداف ظالمانة رژيم پهلوي بود.
زماني كه مبارزات مردم عليه طاغوت آغاز شد، ايشان فعالانه در همه صحنه ها حاضر بود و تمام وقت در خدمت انقلاب.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ه.ش ازدواج كرد كه ثمره اين وصلت دو دختر به نام هاي «محبوبه» و «منصوره» مي باشد.
در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در سال 1359 به جبهه رفت و با سمت فرمانده گروهان در عمليات آزادسازي سوسنگرد شركت كرد و در كنار شهيد چمران عليه متجاوزان جنگيد.
ايشان پنج نوبت به جبهه رفت و در اين مدت در سمت فرماندهي گردان و جانشيني تيپ خدمت كرد تا آنكه در تاريخ 21/12/1361 در حالي كه با ماشين فرماندهي به طرف پاسگاه زيد در حركت بود بر اثر تصادف به فيض عظيم شهادت نايل آمد. اهل تظاهر و خودنمايي نبود. او چه در اعمال عبادي و چه در مسائل نظامي به گونه اي برخورد مي كرد تا ديگران كمتر از كارهايش با خبر شوند. هرگز به خانواده اش نگفت كه در جبهه چه مسئوليتهاي سنگيني را به دوش مي كشد. وي چنان بي ريا عمل مي كرد كه اگر غريبه اي وي را در جمع بسيجيان مي ديد, هرگز احتمال نمي داد كه او فرمانده آنان باشد.
پس از عمليات آزاد سازي بستان, وقتي تلويزيون, گزارشي از آن عمليات را پخش مي كرد, «علي» را نيز كه در جمع
فرماندهان حضور داشت نشان داد. با اينكه ايشان در آن لحظه, كنار خانواده اش, پاي تلويزيون نشسته بود, اما يك كلمه سخن نگفت؛ مثلاً حتي به شوخي هم كه شده باشد نگفت اين تصوير من است! ديگران را نيز چون او را اهل راز پوشي و سكوت مي دانستند, بدون آنكه به رويش بياورند, به راحتي از كنار اين قضيه گذشتند.
روشن ترين دليل اخلاص و واضح ترين دليل تواضع ايشان همين است كه وقتي براي ثبت خاطرات اين سردار شهيد به خانواده و همسرشان مراجعه مي كنند, آنها همه از كارها و فعاليتهايش اظهار بي اطلاعي نموده و مي گويند: «ما مطلب زيادي دربارة ايشان نمي دانيم, او درباره مسئوليت هايش در جبهه سخني نمي گفت. فقط پس از شهادتش جسته گريخته توسط دوستان و همرزمانش شنيديم كه ايشان فرماندة گردان و جانشين فرماندهي تيپ بوده است.» آري او كه در جنگ چون خورشيدي مي درخشيد, در منزل و محلّه با گمنامي تمام مي زيست!
در اينجا به فرازي از سخنان اين سردار مخلص و متواضع اشاره مي كنيم كه فصل الخطاب اين گمنامي است: «در هر پست و مقامي كه قرار گيرم باز هم پاسدار هستم و آماده براي تفنگ به دوش گرفتن.»
خيابان چهار مردان قم شاهدِ صادقي است بر تلاشهاي او و هم فكرانش در اوج مبارزات مردمي عليه رژيم ستم شاهي است. علي كه از ساليان دور شيوه به كارگيري سلاح آشنا شده بود، همگام با مردم انقلابي در روزهاي پر تب و تاب انقلاب، توان بالاي مبارزاتي خود را در خيابان هاي قم به نمايش گذاشت. پدر بزرگوارش در اين باره مي
فرمايد: «موقع انقلاب، شبانه روز تلاش مي كرد. بيرون از خانه كه بود از اينكه مبادا بلايي به سرش بيايد ترس و وحشت داشتيم. تا بالاخره تصميم گرفتيم به او زن بدهيم. اما ازدواج هم مانع كارهايش نشد. بعد از آنكه عروسي كرد باز مدام دنبال كار انقلاب بود.».
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، او نيز بر تلاش هايش افزود. هر كجا كه احساس نيازي مي شد وي براي ايثار و نثار همه هستي اش آماده بود. و هنگامي كه جنگ شروع شد با اشتياق تمام به ميدان مبارزه شتافت و به منظور اطاعت از فرمان امام (ره) هيچ سستي و درنگي را برنتابيد. با اينكه هنگام عظيمت به جبهه پدر بزرگوارش در بيمارستان بستري بود اما به خاطر احساس وظيفه اي كه نسبت به جنگ داشت، به تقاضاي مادر مبني بر ماندن و پيگيري معالجات پدر جواب ردّ داد و در پاسخش گفت:
«من نمي توانم پشت ميز بنشينم. من در قبال بچه هاي جبهه مسئوليت دارم. من نمي توانم پاسخگوي خون شهدا باشم!»
قبل از شروع عمليات طريق المقدس ايشان به واسطة بيماري، در يكي از بيمارستانهاي اهواز بستري بود اما از آنجايي كه خود از فرماندهان عملياتي بود و دلش به شوق ميدان مي تپيد، با همة ناتواني و كسالت جسمي اش معالجه را نيمه تمام رها كردو همپاي بسيجيان خط شكن، به خط زد.
از نظر مسايل عبادي، انساني متعبد و مقيد بود. به معنويات عشق مي ورزيد و كوشش مي كرد كه اين امور در زندگي اش از جايگاه برجسته اي برخوردار باشد. از سنين نوجواني نسبت به نماز حساس بود. به تلاوت قرآن
و قرائت دعا, علاقه وافري داشت و آنگاه كه در قم بود به زيارت حرم مقدّس حضرت معصومه (س) و حضور در مسجد جمكران, توجه بسياري نشان مي داد. رئوف و مهربان بود و با تمامي افراد خانواده- حتي كودكان- برخوردي عاطفي داشت. انسان كم حرفي بود و در مقابل ديگران آرام و ملايم سخن مي گفت و متانت و ادب او زبانزد بستگان بود.
از اسراف به طور جدي پرهيز مي كرد؛ چه در لباس و چه در غذا و چه در امور ديگر زندگي. در استفاده از بيت المال به طور كامل مراعات جوانب احتياط را مي كرد تا ذره اي از آن بي رويه و بيجا مصرف نشود. هنگامي كه با خودرو سپاه از جبهه مي آمد آن را در منزل پارك مي كرد. يك روز كه بچّه اش با اصرار فراوان از پدر مي خواست تا او را با ماشين سپاه به گردش ببرد, او به جهت رعايت بيت المال از اين كار امتناع ورزيد و به خاطر رعايت حال كودك، ماشين دوستش را عاريه گرفت و خواستة فرزند را برآورد.
از بيكاري ، شديداً متنفر بود. هرگاه فراغ باري به كف مي آورد به مطالعه كتاب و مجله مي پرداخت. در سنگر نيز موقع بيكاري نهج البلاغه مي خواند و دوستانش را از اين كلمات نوراني بهره مند مي ساخت.
ويژگي ديگر ايشان ، قاطعيت در كار و مديريت قوي او بود. وقتي تصميمي مي گرفت به طور جدي به آن جامه عمل مي پوشانيد. و در اين راه و هيچ نيز نمي توانست مانعي ايجاد كند . واصولاً صلابت و سرسختي او
خود، برترين ضامن اجرايي تصميماتش بود. منابع زندگينامه : علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جواد آخوندي : فرمانده گردان يد الله تيپ امام صادق (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دوم ارديبهشت1338 در روستاي اناران به دنيا آمد. او و برادرش قرآن را نزد پدر آموختند و سپس براي تكميل آن به روستاي مجاور در يك كيلومتري روستاي اناران رفتند. از كودكي مهربان و صميمي بود و در كارهاي خانه و كشاورزي و دامداري به افراد خانواده كمك مي كرد. قبل از سن بلوغ، قسمت هايي از دعاي سحر ماه مبارك رمضان را حفظ بود.
مدرسه رفتن را دوست داشت و در سال 1344 به دبستان حسين آباد واقع در روستاي حسين آباد نهبندان رفت و در سال 1349 آن را به پايان رساند. به تكاليف مدرسه علاقه داشت كه با وجود طي كردن مسافت دوازده كيلومتري، در برگشت بدون اظهار خستگي آنها را انجام مي داد.
هميشه قبل از طلوع آفتاب و قبل از ديگر بچه ها آماده مي شد و آنها را صدا مي زد تا براي رفتن به مدرسه آماده شوند.
در سال 1349 دوران راهنمايي را در شهرستان بيرجند شروع كرد و در سال 1352 به اتمام رساند. به كارهاي بنايي و كارگري مي پرداخت و از مزد دريافتي براي مخارج تحصيلش استفاده مي كرد. در سال 1353 دوره متوسطه را در شهرستان بيرجند و در دبيرستاني كه هم اكنون آيت الله طالقاني ناميده شده شروع كرد و در سال 1356 به پايان رساند. با شروع انقلاب و حركتهاي خياباني، او نيز متحول شد و وارد
صحنه مبارزه شد. روحيه مثبت و خوبش رشد كرد .با پيروزي انقلاب اسلامي و با ورودش به سپاه، يك جهش قابل توجه در شخصيت او به وجود آمد.هنگام تحصيل در بيرجند براي نماز و مراسم سخنراني به مسجد مي رفت.
قرآن، نهج البلاغه، كتاب هاي نوحه و تفاسير قرآن در حوزه مطالعه او بودند و به آثار شهيد مطهري و دكتر شريعتي علاقه داشت و رساله امام خميني را مطالعه مي كرد.
اهالي روستا او را متين و بزرگوار مي دانستند و او را دوست داشتند و سخنان و پيشنهاد هاي او را قبول مي كردند. پيشنهاد احداث يك مسجد در روستا، از جمله پيشنهاد هاي او بود كه مورد پذيرش مردم واقع شد.
هر چند پليس و شهرباني راهپيمايان را كتك مي زدند، اما نهضت شروع شده بود. مبارزان همديگر را مي شناختند و با هم برنامه ريزي و طراحي مي كردند و آنها را به اجرا در مي آوردند. از جمله طرحهاي بسيار كارساز كه رجبعلي آهني و محمد جواد طراحان اصلي آن بودند، طرح فراري دادن سريع و حساب شده سربازان از پادگان ها برطبق دستور امام خميني بود كه به صورت موفقيت آميز عملي شد.
شهيد آهني اتومبيلي داشت كه سربازان را سوار آن مي كرد و از پليس راه عبور مي داد. براي سربازان لباس شخصي تهيه مي كرد و سلاحهاي آنها به افراد انقلابي كه رهبري مبارزه را بر عهده داشتند، تحويل مي داد. اين طرح براي طاغوتيان مسئله ساز شده بود تا اينكه خبر رسيد عده اي از سربازان لشگر 77 خراسان را از مشهد براي مقابله با اين طرح فرستادند.
محمد جواد شبها را پشت نرده هاي پادگان 04 بيرجند مي گذراند. به نگهبانان نزديك مي شد و با كمال شجاعت به ايست و هشدار آنها اهميتي نمي داد و شروع به موعظه مي كرد و نگهبان مورد نظر را متقاعد مي كرد كه فرار كند.
محمد جواد در ضمن اجراي اين طرح و راهپيمايي هاي هر روزه، درس و گرفتن ديپلم را فراموش نمي كرد. بعد از انقلاب اولين نهادي كه شكل گرفت كميته انقلاب اسلامي بودكه او عضو آن شد .مدتي بعد به سپاه پيوست.
او مدير بسيار موفقي بود و در كارها مشورت مي كرد و اين به خاطر انصاف و عدالتش بود. نمازش را به موقع و اول وقت مي خواند و در مراسم مذهبي و دها، به ويژه دعاي كميل و توسل شركت دائم و فعالي داشت.
مسئوليت هاي زيادي به عهده گرفت تاپاسدار دستاوردهاي انقلاب اسلامي باشد.
مسئول حفاظت شخصيت ها در بيرجند، مسئول زندان هاي سياسي منطقه بيرجند، مسئول آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي؛ مسئول آموزش عمومي مردم در روستاها و مربي آموزش در پادگان منتظران شهادت بيرجند.
از اولين نفراتي بود كه در طبس حضور يافت و هنگامي كه هواپيما هاي خودي به دستور بني صدر براي از بين بردن اسناد تجاوز آمريكا حمله كردند، تا مرز شهادت پيش رفت.
ماموريت بسيار مهمي نيز در قاين داشت كه به همراه بچه هاي قديمي سپاه بيرجند آن را به انجام رساند. در آن زمان منافقين و افراد ضد انقلاب در اين منطقه وضعيبت خطر ناكي را به وجود آورده بودند كه تلاش ويژه اي را مي طلبيد.
آخوندي
مي گفت: ما چند نفر با يكديگر عهد كرده بوديم تا منافقين و ضد انقلاب را از پاي در نياوريم، پوتين هايمان را از پا در نياوريم و حتي وقتي براي نماز پا برهنه مي شديم. به محض اتمام نماز پوتين ها را مي پوشيديم و بالاخره به نتيجه رسيديم.
در اين ميان ماموريتي براي او در جبهه پيش آمد و حدود شش ماه به جبهه رفت و وقتي برگشت مامور حفاظت از بيت امام گرديد. او مي گفت: تلويزيون قادر نيست حقيقت امام را منعكس كند. ايشان قبل از اينكه رو به روي انسان قرار بگيرد، نور و تشعشعي دارد كه قابل درك است؛ من در آن هنگام كه اين نور را احساس مي كنم از خود بي خود مي شوم.
محمد جواد با خانم زهرا آهني فرد، يكي از خواهران بسيج قاين ازدواج كرد.
ازدواج موفقي داشت و اظهار رضايت مي كرد و از اينكه همسري مسلمان، مومن انقلابي و بسيجي نصيبش شده بود، خوشحال بود و شكرگذار خدا.
مراسم ازدواج او بسيار ساده، در يك شب جمعه بعد از مراسم دعاي كميل انجام شد.
در تمام امور خانه به همسرش كمك مي كرد. يكي از آرزوهايش داشتن يك فرزند بود. مي گفت: آرزو دارم يك فرزند داشته باشم و آنگاه به شهادت برسم. شايد مي خواست يارگاري از او بماند و راه او را ادامه دهد و نيز آرزوي خانه اي داشت كه همسرش در آن راحت زندگي كند.
با پدر و مادر بسيار مهربان بود و هر وقت به روستا مي رفت به آنها كمك مي كرد. بعدها نيز همواره نصف
حقوق خود را براي پدر و مادرش مي فرستاد.
مخارج دارو و دكتر پدرش را مي پرداخت. علاقه خاصي به پدر و مادرش داشت. هنگام عزيمت به جبهه، فاصله يك صد و پنجاه كيلومتري بيرجند تا روستا را با موتور سيكلت مي پيمود و براي يك خداحافظي، خدمت آنان مي رسيد. دست پدر و مادر را حتما مي بوسيد و خيلي متوجه مقام آنها بود.
او در ضمن عدم وابستگي به دنيا و ماديات، توجه كامل به نيازهاي زندگي خانواده داشت و در حد لازم و معمول، در بر آوردن آنها كوشش مي كرد و با تمام مشكلاتي كه در امور جبهه و جنگ داشت، خانه و خانواده را فراموش نمي كرد. وقتي از جبهه برمي گشت، آن قدر محبت مي كرد كه نبودن ايشان در هنگام حضور در جبهه، از ذهن محو مي شد.
وقايع كربلا و رنجهاي امام حسين (ع) و خاندان و يارانش، به ويژه حضرت زينب (س) را متذكر مي شد و از همسرش مي خواست، زينب گونه صبر و تحمل داشته باشد و در اين راه تزلزلي به خود راه ندهد.
هفت شب بعد از مراسم عقد عازم جبهه شد. او جنگ را در همه مسائل برتري مي داد و در نامه اي به برادرش نوشته بود: شما تصور كن كه كبوتري در قفسي است، آيا به نظر شما اين كبوتر در قفس بماند بهتر است يا آزاد گردد؟ ما آن كبوتريم كه در قفس دنيا گرفتار آمده ايم و بايد آزاد شويم. پس چه بهتر كه با لباس شهادت آزاد شويم.
اولين نامه اي كه آخوندي از جبهه براي
عليرضا آهني فرد نوشته بود، مشتمل بر احاديث، روايات و كلمات مولا علي (ع) در مورد رزمندگان حاضر در جهاد و مبارزه بود كه تاثير زيادي روي او داشته و او را متحول كرده بود.
دو تن از همرزمان آخوندي، بي سيم چي و برادر ديگري كه به اسارت در آمده بود و بعد آزاد شد، مي گويند:
آخوندي در عمليات خيبر دلاوري هاي زيادي از خود نشان داد. بسياري از برادران، شهيد و مجروح شدند. سرانجام در محاصره تانكهاي دشمن قرار گرفتيم و وضعيت بسيار بحراني بود. آخوندي با همان رشادت بي نظيري كه داشت، آرپي جي را برداشت تا راه فراري از حلقه محاصره باز كند و نيروهايش را نجات دهد. بسياري از تانك ها را از يك قسمت محاصره به آتش كشيد و راه باز شد و نيرو ها موفق به فرار از محاصره شدند.
سرانجام بر اثر انفجار خمپاره به شدت مجروح شد. او را روي پتويي گذاشتيم تا با خود بياوريم، اما او گفت كه مرا بگذاريد و برويد، من كار خودم را مي كنم. چند بار اصرار كرد و چون اصرار را بي نتيجه ديد، با همان روش و روحيه فرماندهي گفت: گفتم مرا زمين بگذاريد. با ايشان وداع كرديم و رفتيم و روح خدايي او در همان جا به ملكوت پيوست. البته ما از شهادت ايشان با خبر نبوديم تا اينكه با همرزماني كه اسير شده بودند، مكاتبه كرديم و به زحمت توانستيم بفهميم كه آخوندي به شهادت رسيده و روح ايشان را تشييع كرديم.
بالاخره پس از گذشت دوازده سال در فروردين ماه سال 1375، پيكر شهيد
توسط گروه تجسس پيكر هاي شهدا شناسايي شد و در قطعه شماره 1 گلزار شهداي بيرجند دفن شد.
فرزندي كه آرزوي آن را داشت، در تاريخ 5 شهريور 1363 شش ماه بعد از شهادتش متولد شد. او را به ياد پدرش جواد ناميدند.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يعقوب آذر آبادي حق : فرمانده محور عملياتي لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 15 اسفند 1337 در خانواده اي مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش راننده كاميون بود و از اين طريق مخارج خانواده را تأمين مي كرد . با سپري شدن دوران طفوليت ، يعقوب در سال 1346 در مقطع ابتدايي در دبستان خواجه نصير تبريز شروع به تحصيل كرد .
در سالهاي 1354 تا 1356 در مقطع راهنمايي در مدرسه راهنمايي آذرآبادگان ادامه تحصيل داد و پس از پشت سرگذاشتن اين مقطع ، ترك تحصيل كرد . در همين اوان در اثر همنشيني با يك قاري به قرائت قرآن و نوحه خواني علاقه مند شد و آن را به خوبي فراگرفت . او كم سن و سال ترين نوحه خوان مسجدهاي شعبان ، شهريار و حاج شفيع تبريز بود ، و علي رغم سن كم براي نماز و مسائل اعتقادي اهميت ويژه اي قائل بود . يعقوب با خويشاوندان و آشنايان رابطه خوبي داشت و از همنشيني با افراد سست عنصر پرهيز مي كرد .
در سن 16 - 15 سالگي در سالهاي 54 - 1353 در يك كارگاه تراشكاري مشغول به كار شد و در جواني ، همچون بزرگسالان در محضر
آيت الله قاضي طباطبايي فعاليت مي كرد ، و در واقعه 29 بهمن 1356 تبريز ، از فعالان بود . با اوجگيري نهضت اسلامي و افزايش فعاليتهاي انقلابي ، يعقوب بارها توسط ساواك دستگير و شكنجه شد . در تظاهرات مردمي قمه به دست شركت مي كرد و به مردم روحيه مي داد . قبل از پيروزي انقلاب ، از عزيمت به خدمت وظيفه خ_ودداري كرد و بع_د از پيروزي ، با ط_ي دوره تكاوري خدمت سرب_ازي را در كردست_ان به پاي_ان ب_رد .
با تشكيل كميت_ه هاي انقلاب اسلامي مدتي در آن نهاد انقلابي به كار پرداخت و در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . با آغاز جنگ تحميلي ، به سوي جبهه ها شتافت و به عنوان فرمانده واحد موشكي لشكر 31 عاشورا ، مشغول به كار شد . در عمليات والفجر مقدماتي ، زخمي شد و بلافاصله بعد از بهبودي نسبي به جبهه بازگشت . به دنبال عمليات والفجر 4 ، بعد از تشييع پيكر برادر شهيدش ( محمد ) ، علي رغم حضور برادر ديگرش ( رضا ) در جبهه ، به منطقه جنگي بازگشت . وي از عدم نيل به شهادت علي رغم حضوري طولاني تر از محمد در جبهه ها ناراحت بود و حضور در پشت جبهه را در شرايط دشوار جنگي ، خيانت به اسلام تلقي مي كرد .
بعد از انحلال واحد موشكي به عنوان دستيار فرماندهي به گردان اكبر سبزواري رفت ، اما اين نزول سمت تأثي_ري در روحي_ه اش نداشت ، بلكه فعال ت_ر به امور نيروه_اي گ_ردان رسيدگ_ي مي كرد .
مهدي باكري را ابوالفضل العباس (ع) زمان مي دانست و او را « قمر منير بني خميني » مي خواند . قبل از عمليات خيبر ، به برادرش رضا توصيه كرد به خاطر مادرشان بيشتر مراقب خود باشد . رضا نيز همين سفارش را به او كرد ولي يعقوب در جواب برادر گفت :
آقا رضا ! شما بنده را ول كنيد ؛ ديگر از رده خارج شده ام ، احساس مي كنم حرارت بدنم بيشتر شده است و خيلي سبك شده ام و حال ديگري دارم . اگر ان شاءالله خداوند قبول كند در اين عمليات رفتني هستم . خيلي دلتنگ شده ام .
به گفته يكي از همرزمانش ، در روزهاي آخر حال غريبي داشت ، به طوري كه همه در برخورد اوليه وي را « رفتني » مي يافتند . در بحبوحه عمليات خيبر بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي ياغچيان ، نيروهاي خودي از منطقه هلالي به پشت شهرك نظامي عقب نشيني كردند و آذرآبادي مهمات آنها را تأمين مي كرد كه بر اثر اصابت موشك آر.پي.چي. به خودروي تويوتاي وي به شهادت رسيد .
روايت ديگري نيز از نحوه شهادت آذرآبادي وجود دارد : يعقوب بعد از شهادت حميد باكري و مرتضي باغچيان ، هدايت نيروها را به عهده گرفت و در حين عمليات گلوله اي به وي اصابت كرد كه در اثر آن به شهادت رسيد و جاويدالاثر گرديد .مدتي بعد از شهادت يعقوب ، برادرش رضا آذرآبادي حق نيز به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسينقلي
آذريان : معاون اداره آموزش و پرورش شهرستان« بروجن»دراستان« چهامحال وبختياري»
در گذر كوچه هاي زمان به دنبال رد پايي از تمناي عشق مي گشتم ، در گذر نيستي لحظات اسير لحظه هاي تنهايي مي شوم در كنارش كه مي نشينم آرام با من سخن مي گويد ، به زبان خودش هميشه زنده و جاويد است. عشقش معلمي و كلامش هميشه آموزنده بود. آنچه مي گفت دل ميبرد به سراي محبتش. آرام و متين و باوقار در طول مدتي كه زندگي را تجربه مي كرد.آموخته بود در ناملايمات روزگار ساكت و آرام باشد اما هيچ گاه اجازه نداد مسير زندگي او را بي هدف به جايي ببرد. در كلامش و راهش هميشه نشاني از برنامه بود. زندگي را با اهدافش زيبا مي ديد نگاهش به دنيا فرق مي كرد.او دنيا را همچون گلستاني مي ديد كه تنها از دور زيبا بود كمك به فقرا براي او شيرين تر از هر شيريني بود. خنده اش مستانه بود و حرفهايش همچون عسل شيرين.عادت به رنجاندن كسي نداشت وقتي سخن ميگفت و احساس ميكرد كسي از او رنجيده دست به دعا مي زد و از خداوند طلب بخشش مي كرد.خوبيهايي كه ديگران در حقش مي كردند هميشه در دلش مي ماند اما هرگز از بدي كسي سخن نگفت.وقتي بيست و پنجمين بهار زندگي اش را مي گذراند به امر خدا و رسولش زندگي مشترك را در سال 54 با همسري فداكار آغاز كرد. مدتي كوتاه از اين زندگي مشترك مي گذشت كه خداوند هديه اي بزرگ به آنها اهدا كرد به نام فرزند.
او بار زندگي را به همراه
تحصيل به دوش مي كشيد.دوري از محل تولدش براي او بسيار سخت بود اما زندگي در كنار همسر و فرزندانش برايش شيرين بود.با وجود تمام سختي ها همه چيز را به جان مي خريد تا آنكه خداوند دو گل ديگر به باغ زندگي آنها افزود.
زندگي هر روز برايش شيرين تر مي شد تا آنكه اين شيريني با سفر به خانه ي خدا تكميل شد.دوران سفر پر بود از اتفاقات گوناگوني كه او بعد از برگشتن از سفر تصميم مي گيرد كه خانه را به مقصد مبارزه در شهرهاي جنوب ترك كند اما در اين مدت هم فراموش نمي كند كه معلم است و با خود كتابها و لوازم تدريس را همراه مي كند .ساك دستي كوچك او بار ديگر همراهش مي شود.دوران جبهه را با شاگرداني جديد مي گذراند. شب عمليات همه نگرانند نه به خاطر ترس بعد از مرگ بلكه نگران اينكه عمليات بايد موفقيت آميز باشد او نيز چون ديگران بعد از نماز شب شروع به زمزمه مي كند با خداي خود و اين چنين در دل بيان مي كند:
يارب از فرط گنه نامه سياهم چه كنم
گر نبخشي ز ره لطف گناهم چه كنم
بسته گر ديده به هر سو برسد راه نجات
ندهي گر تو در اين معركه راهم چه كنم
جز تو ما را نبود پشت و پناهي به جهان
بي پناهم ندهي گر تو پناهم چه كنم
يوسف افتاده به چاه از اثر بي گنهي
من ز فرط گنه افتاده به چاهم چه كنم
بخشش و لطف تو پاينده تر از كوه بود
من كه ناچيزتر از يك پر كاهم چه كنم
به
هدف گر نخورد دست دعايم هيهات
به اثر گر نرسد شعله آهم چه كنم
و بالاخره مرغ سعادت بر شانه اش مي نشيند و شهد شيرين شهادت را سر مي كشد و به مرغان باغ ملكوت اضافه مي شود و چه سفر شيريني است.او رفت و به آنچه مي خواست رسيد.با خود عهد بسته بود كه شهادتش با سفر به خانه عشق مدت زيادي فاصله نداشته باشد و چه جانانه به عهد خوبش وفا كرد و چه مردانه ملقب به لقب سردار حاج «حسين قلي آذريان» شد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران شهركرد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي آذريان : مسئول پشتيباني و اداري مالي اداره آموزش ستاد مشترك سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
در سپيده دم سيزده مهرماه 1331، همزمان با محرم حسيني، در محله اي فقير نشين در شهرستان« بروجن» در استان« چهارمحال و بختياري» پا به عرصه وجود گذاشت.
تولد و زنده ماندن او از الطاف خدا و ائمه، به خانواده اش بود. پدر و مادرش نذر كردند او زنده بماند تا مجلس روضه خواني برگزار كنند و هم وزن موهاي سرش تا هفت سال پول، نذر امام رضا (ع) كردند. در هفت سالگي وارد مدرسه« فرخي»در« بروجن» شد و پس از مدتي، همراه خانواده به « اصفهان» مهاجرت كرد. او در آنجا ضمن درس خواندن، كار هم مي كرد تا كمك خانواده باشد. مشكلات اقتصادي باعث شد مدتي ترك تحصيل كند و همراه برادرش در كارخانه ذوب آهن اصفهان مشغول كار شود. در اين دوران ضمن كاركردن، تحصيلاتش را هم ادامه داد. در مدت اشتغال به كار در كارخانه ذوب آهن اصفهان، جديت و تعهد قابل توجهي را
از خود نشان داد و در سال 1353، به عنوان كارگر نمونه در اين كارخانه انتخاب شد.
در سال 1350 و در سن نوزده سالگي ازدواج كرد.
فعاليت هاي سياسي خود را از سال 1353، كه اوج خفقان و ديكتاتوري حكومت پهلوي بود، شروع كرد. در كارخانه ذوب آهن اصفهان رساله، نوارهاي سخنراني و پيام هاي امام خميني (ره) را توزيع مي كرد. در حالي كه اگر مأموران حكومت شاه، هر كدام از اين ها را از كسي مي گرفتند، سال ها زندان و شكنجه را براي او در پي داشت. حسن شهرت و جايگاه بالايي كه شهيد آذريان داشت، باعث مي شد تا همكاران و كساني را كه او به سوي انقلاب اسلامي و همراهي با نهضت امام خميني (ره) دعوت مي كرد، با رضايت خاطر بپذيرند.
اين حسن شهرت به حدي بود كه در يك مورد وقتي دژخيمان رژيم شاه، نام شهيد آذريان را در ليست مظنونين قرار مي دهند، اين موضوع توسط مدير شهيد آذريان در كارخانه ذوب آهن اصفهان به او اطلاع داده مي شود تا حواسش را جمع كند.
او براي فرارازچنگ ماموران حكومت شاه ،همراه چند تن از دوستانش به مشهد مي روند تا دستگير نشوند. مدتي بعد به نجف آباد مي رود و در آن جا، كارگاه در و پنجره سازي تأسيس مي كند كه كارگاه او مركز فعاليت هاي سياسي و رفت و آمد فعالان سياسي مي شود. شهيد آذريان با انقلابيان اصفهان ارتباط برقرار مي كند و با شركت در جلسات آن ها و انتقال اخبار و فعاليت ها به شهر نجف آباد، فعاليت هاي انقلابي را گسترش مي دهد.
مصطفي مدتي بعد به اصفهان مي رود و مغازه فروش ابزار ساختماني را تأسيس مي كند. زيرزمين مغازه او محلي براي نگهداري و توزيع اعلاميه هاي امام (ره) و كتاب
هاي سياسي و ضد حكومت شاه مي شود.
مجدداً مأموران رژيم شاه، به فعاليت هاي او پي مي برند و مصطفي مجبور مي شود كارش را رها كند و به نجف آباد برگردد. او مدتي را در نجف آباد و اصفهان به كار آزاد مي پردازد و در كنار آن در دبيرستان هاتف اصفهان ديپلمش را مي گيرد.
حضور در اصفهان و ارتباط با مجامع ديني و مذهبي و حوزه هاي علميه و روحانيت اين شهر، باعث تأثيرپذيري بيشتر او و ورود به عرصه هاي گوناگون مي شود. شهيد آذريان نقشي فعال و تعيين كننده در تشكيل هيئت فاطميه (س) و تأسيس صندوق قرض الحسنه فاطميه (س) و ساخت مسجد و حسينيه اي با همين نام دراصفهان داشت.
او با بهره گيري مطلوب از فن بيان و سخنوري خود و با استفاده از دانش اساتيد و روحانيون اصفهان، افراد زيادي را به سوي طرفداري از نهضت امام خميني (ره) و عليه شاه بسيج مي كند.
در آستانه قيام عمومي مردم، او مسئوليت انتقال و توزيع اعلاميه ها و پيام هاي امام خميني (ره) و كتاب هاي سياسي و ضد رژيم را از اصفهان به نجف آباد، بروجن و ساير شهرها و روستاهاي استان چهارمحال و بختياري به عهده مي گيرد و انجام مي دهد. با تشكيل جلسات هفتگي در شهرستان بروجن، اقدامات جدي و مؤثري را در افشاگري جنايات و ظلم شاه و دستگاه حكومت به عمل مي آورد. سال 1356، شعله هاي خشم مردم، فروزان تر مي شود و پايه هاي لزران حكومت پهلوي، شروع به ريزش مي كند. مصطفي به صورت گسترده تر و علني تر، به فعاليت مي پردازد و با همكاري دو برادر ديگرش، حسين و علي كه بعدهادرراه دفاع ازكشور واسلام ناب محمدي (ص)به شهادت مي رسند، در سراسر استان چهارمحال
و بختياري به فعاليت هاي گسترده اي دست مي زنند كه مصطفي، يك بار توسط ساواك دستگير مي شود و به شدت مورد ضرب و شتم و شكنجه قرار مي گيرد.
انقلاب كه پيروز مي شود، او وارد كميته هاي انقلاب اسلامي مي شود و فرماندهي كميته 29 اصفهان را به عهده مي گيرد. 9 ماه در اين مقام خدمت مي كند و سپس وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مي شود. وقتي امام خميني دستور مي دهد براي محرومان خانه سازي شود، او به بنياد مستضعفان مي رود و به ساخت خانه براي محرومان مي پردازد. مدتي بعد به پادگان غدير اصفهان مي رود تا دوره آموزش عمومي سپاه را طي كند. در آن جا ضمن طي كردن اين دوره، با توجه به سوابق و مسئوليت هايي كه دارد، به عنوان مسئول آموزش نيروهاي بسيجي منصوب مي شود. او اين قسمت را در پادگان غدير اصفهان تأسيس مي كند و تلاش هاي زيادي براي آموزش نيروهاي بسيج انجام مي دهد.
بعد از آن، مصطفي به فرماندهي سپاه نائين منصوب شده و با رفتار پسنديده اي كه داشت، ارتباط صميمانه اي را بين مردم و سپاه ايجاد مي كند.
مصطفي به رغم مسئوليت هايي كه دارد، هيچ گاه از جبهه غافل نمي شود. در مواقع عمليات خود را به جبهه مي رساند و در عمليات شركت مي كند. در پشت جبهه هم، با تلاش شبانه روزي به تقويت و ارسال كمك به جبهه اقدام مي كند. چندبار در جبهه ها زخمي مي شود. در عمليات بيت المقدس و فتح خرمشهر، او اولين كسي است كه پرچم جمهوري اسلامي ايران را برفراز گنبد مسجد جامع خرمشهر به اهتزاز درمي آورد. او در اين عمليات، مسئول تبليغات لشكر 14 امام حسين ع) است و با اقدامات فرهنگي و تبليغي خود، تحول قابل توجهي در اين لشكر ايجاد
مي كند. بعد از اين مسئوليت، به رياست ستاد لشكر 8 نجف اشرف منصوب مي شود و در اين لشكر نيز خدمات شاياني از خود به جا مي گذارد. او در سال 1362، به بيت الله الحرام مشرف مي شود كه در بازگشت، خبر شهادت برادرش حسين آذريان را به او مي دهند. در مكه و مدينه متوجه مي شود كه زمينه كارهاي فرهنگي با توجه به حضور زائران از تمام كشورهاي مسلمان، فراهم است. پس با تأسيس كاروان، پنج بار به حج مي رود تا در آن جا پيام انقلاب و نهضت امام خميني (ره) را به گوش مردم برساند. او يكي از عوامل مهم در سازماندهي و برگزاري راهپيمايي هاي برائت از مشركين در مكه بود. آن هم در سال هايي كه خفقان و ديكتاتوري شديدي از طرف حكومت سعودي اعمال مي شد. در سفرهاي حج هم، او نهايت استفاده را مي كند و با توجه به آگاهي و دانش عميقي كه از مسايل سياسي و اعتقادي دارد، سعي در انتقال آن به زائران مي كند.
در سال 1363 به فرماندهي پايگاه سپاه در شهركرد منصوب مي شود و با تلاش بي وقفه، اين پايگاه را به سطح ناحيه ارتقاء مي دهد. بعد از آن به قائم مقامي فرمانده سپاه ناحيه چهارمحال و بختياري منصوب مي شود و به خاطر عملكرد مطلوب و قابل تقدير در جلب رضايت مردم، آگاهي و تسلط بر امور و برخورد قاطع و اصولي با شرارت هاي عوامل خوانين محلي، مورد تقدير سازمان بازرسي كل كشور قرار مي گيرد.
مصطفي در سال 1366، به فرماندهي پايگاه سپاه در كاشان منصوب مي شود و در اين سمت نيز، فعاليت هاي چشمگيري از خود بر جا مي گذارد.
شهيد آذريان با اينكه در تمام سطوح مديريتي
و فرماندهي سپاه، عملكرد قابل تقديري از خود به يادگار گذاشته، اما هيچ گاه از اين همه موفقيت مغرور نشد و با انجام كارهاي سطح پايين مانند نظافت دفتر محل كارش، يا ساختماني كه در آن مديريت و يا فرماندهي مي كرد، الگويي براي ديگران بود.
او فرقي بين خانواده خود و سازماني كه در آن كار مي كرد، نمي ديد. از خودروي شخصي اش، بدون اين كه هزينه اي دريافت كند، در مأموريت هاي اداري استفاده مي كرد. تا جايي كه ساختمان تازه تأسيس يكي از واحدهاي سپاه فاقد يخچال است، او يخچال خانه اش را به آن جا مي برد تامورداستفاده قرارگيرد.
با كاركنان وظيفه اي كه تحت امر او خدمت مي كنند، مانند فرزند وبرادرش رفتار مي كند. وقتي متوجه مي شود سربازي براي ازدواج مشكل مالي دارد، مبلغي را طي يك چك و ده روز هم مرخصي تشويقي به او مي دهد. مصطفي عاشق امام خميني (ره) و انقلاب بود. او رمز پيروزي انقلاب اسلامي را، مكتبي بودن آن مي دانست و حركت رو به جلو و پويايي انقلاب را نتيجه رشادت ها و زحمات ارزشمندي مي دانست كه از دست توانمند رزمندگان اسلام در جبهه هاي حق عليه باظل نشأت مي گيرد.
مصطفي آذريان بعد از پست فرماندهي سپاه كاشان، به دستور فرمانده كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به سمت مشاور او در امور امنيتي منصوب مي شود و بعد از مدتي با توجه به علاقه اش به فعاليت در امور آموزشي، مسئوليت پشتيباني و اداري مالي اداره آموزش ستاد مشترك سپاه را به عهده مي گيرد.
در پانزدهم اسفند 1365 به ياري تعدادي از دانشجويان دانشكده عقيدتي سياسي سپاه، كه در شمال شرقي درياچه قم در محاصره سيل قرار گرفته اند، مي شتابد كه در ساعت 23
آن روز بالگرد حامل وي و همراهانش سقوط مي كند و او و همراهانش به شهادت مي رسند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد نوروزعلي آذريان : فرمانده بهداري سپاه دوم سيدالشهدا (ع)نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
در اين مجموعه كوتاه كه در واقع شمه اي پيرامون شخصيت والاي سردار رشيد اسلام، بسيجي عارف ،شهيد «نوروزعلي آذريان» مي باشد، قصد نداريم كه همه جزييات و مسئوليت هاي اين شهيد بزرگوار را بازگو نماييم.شهيد« آذريان» از جهت تقوي كم نظير و نسبت به دنيا و علاقه به آن بي اعتنا بود و در طول زندگي چيزي از مال دنيا نيندوخت. اودر برابر ستمگران و دست نشاندگان بيگانگان ودشمنان مردم ايران سخت گيروبي باك و در برابر مردم مهربان و صميمي بود.
بگذار تا همت والايش را بستائيم، بگذار جاودانگي شهيد عشق را كه در قربانگاه به شهادت ايستاد ما نيز شاهد شويم.او كه قلب لبريز از عشق و صداقتش را كريمانه ارزاني كرد و با بيداد درافتاد و ايمانش را براي ابد به ما هديه كرد. «علي» در سال 1339 در شهرستان «بروجن» در استان «چهارمحال وبختياري» پا به عرصه وجود نهادودوران طفوليت را در خانواده اي مذهبي سپري كرد.از همان ابتداي كودكي جلوه تقوا و خصوصيات بارزي در وي وجود داشت پس از گذشت اين دوران قدم به دبستان گذاشت و تحصيلات ابتدايي خود را در دبستانهاي «ضرغام» و «شهيد حبيبي» (جمال الدين سابق) به پايان رساند. تحصيلات دوران راهنمايي را در مدرسه« ارشاد» گذراند و همزمان در داروخانه «نوين »در«بروجن» به كار مشغول گرديد و تحصيلات دوران متوسطه را
در دبيرستانهاي« شهداء بروجن» و« اديب اصفهان» گذراند .او در فرصتهاي آزاد و زمان فراغت در بيمارستان «عسگريه» اصفهان فعاليت مي كرد تا هم به تجاربش بيفزايد هم كمك هزينه اي براي تحصيل خود فراهم نمايد.در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد .اين سال كه اوج مبارزات مردم ايران برعليه حكومت ستم شاهي بود ،فرصت مغتنمي براي «علي»پيش آمد تا با فراغت بيشتري به مبارزاتش بپردازد. به علت بسته شدن دانشگاهها او روانه خدمت سربازي گرديد. دوره آموزشي سربازي را در« دوآب» در استان «مازندران» گذراند و سپس جهت خدمت به واحد بهداري ارتش در «سنندج» اعزام گرديد .او دوران احتياط را در بهداري پادگان «حنيف نژاد» به پايان رساندوپس از پايان خدمت به همراه همرزمانش در بيمارستان «عسگريه» مشغول به كار شد . پس پايان دوران خدمت وظيفه به پيروي از سنت رسول الله ازدواج كرد.ا و در سال 1362 وارد سپاه منطقه دوكشور در «اصفهان» گرديد و در بيمارستان شهيد آيت الله «صدوقي» مشغول خدمت شد.پس از مدتي مسئوليت امور دارويي و تجهيزات پزشكي سپاه دوم به وي محول گرديد و امور توزيع دارو بين داروخانه هاي سپاه دوم به عهده ايشان بود. بعد از آن مسئوليت اداره بهداري رزمي سپاه دوم نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در جنوب به ايشان سپرده شد .او با اينكه فرماندهي بهداري سپاه دوم نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را به عهده داشت ونوع مسئوليتش اقتضاء مي كرد درپشت جبهه باشد و بر ماموريت نيروهاي تحت امرش در يگانهاي تحت فرماندهي سپاه دوم نظارت كند؛ در چند سال حضور درجبهه ها ودر تمام
عمليات،با حضور در خط مقدم جبهه به صورت مستقيم بر كارنيروهاي تحت امر خود نظارت مي كرد.اودر سمتهاي خود در جبهه وپشت جبهه فداكاري هاي بي شماري نمود. شهيد« آذريان» درآماده سازي و ارسال امكانات پزشكي واعزام نيروهاي پزشكي به جبهه نقش بسزايي داشت. او از ارتباط نزديك وصميمي اش با مقامات مسئول دراستان اصفهان مانند حاج آقا «طاهري»،امام جمعه وقت اصفهان وسردار «سيف الهي» فرمانده وقت سپاه دوم سيد الشهداء كه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي بر قرار شده بود ،استفاده مي كردواز آنها در جهت پيشبرد امورپزشكي وامدادگري در جبهه ها ياري مي جست. اوشخصا به كار بيمارستانهاي صحرايي در طول خط مقدم جبهه و رساندن امكانات لازم به آنها نظارت داشت.
«علي» پس از سالها مجاهدت خستگي ناپذير در تاريخ 8/11/1365 در عمليات «كربلاي 5 »به همراه تني چند از همرزمانش ازجمله دكتر« احمد صادقيان» به درجه رفيع شهادت نائل آمد تا اجر زحمات بي دريغ خود را در طول عمر با بركت خود از خداوند متعال بگيرد،وعده اي كه آفريدگار هستي به بندگانش داده. از وي دو فرزند به نامهاي ميثم و مائده به يادگار مانده است.
گوشه اي از مبارزات قبل و بعد از انقلاب :
قبل از انقلاب اسلامي در اعتصابات ومبارزات دانش آموزي نقش فعالي در شهر اصفهان و بروجن داشت. وي هنگام درگيريها در اصفهان، مجروحين را در زيرزمين هاي بيمارستان «عسگريه» مداوا مي نمود كه به همين دليل يكبار توسط ساواك دستگير و پس از مدتي آزاد شد. او درتظاهرات و مبارزات مردم« بروجن» نيز شركت تاثيرگذار داشت . در انتقال اعلاميه هاي امام (ره) از «نجف
آباد» و ديگر شهر ها فعاليت مي نمود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در اصفهان با دوستان همرزمش از جمله شهيد حاج «مصطفي آذريان» و برادر مفقودالاثرش «حسين آذريان» در كنار روحانيت معظم اين شهر به فعاليت هاي ديني و سياسي مشغول بودند.
«علي» در درگيريهاي كردستان با ضدانقلاب چهل روز در محاصره بودند كه پس از آزادي به ادامه مبارزه پرداخت و به هيچ وجه در راه اسلام و قرآن احساس خستگي نكرد.
آري او از جمله مومنان بود كه به عهد خود با خدا وفا كرد و صدق خود را به ثبوت رسانيدند . منابع زندگينامه :منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران شهركرد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد هاشم آراسته : قائم مقام فرمانده گردان تخريب لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سوم بهمن ماه، سال هزار و سيصد و چهل و يك در جوار بارگاه ملكوتي امام رضا (ع) ديده به جهان گشود. در داماني آكنده از مهر و عطوفت مادري رشد نمود و پدري پارسا و زحمتكش راهنمايش بود. اجداد بزرگوارش از طرف پدر به امام حسين (ع) مي رسد او همانند همه كودكان در هفت سالگي به دبستان رفت و از همان سنين به نور ايمان باليد و به نماز ايستاد. با شوري كودكانه بر بلنداي خانه مي رفت و اذان سر مي داد. سيد هاشم دوره ابتدايي را با موفقيت به اتمام رسانيد. همزمان با ورودش به مقطع راهنمايي احساسات ناب مذهبي در او جرقه زد و به تاسيس گروهي به نام هيئت نوجوانان قمر بني هاشم همت گماشت. از آنجا كه صدايي دلنشين داشت، به تاسي از فرزدق و
دعبل با اشعاري از سر عشق به ولايت، زورق دلهاي توفاني را به ساحل اطمينان مي رساند و همين حُسن انتخاب بعدها از او مداحي قابل ساخت.
از زماني كه خود را شناخت با حضور در محافل ديني با بصيرتي عميق گام در راه مبارزه نهاد. با اين كه در روزهاي پر التهاب انقلاب، آغاز نوجوانيش را سپري مي كرد، با بلوغ فكري و سياسي به شركت در تظاهرات مردمي رفته و به درياي مواج انقلاب تن سپرد. حضورش در واقعه خونين دهم دي نمونه اي است گويا از اين دلدادگي.
با اوج گيري انقلاب، درس و مدرسه را رها نموده در كنار اشتغال به نقاشي در صحنه هاي مختلف مبارزاتي حضور مي يافت. پس از پيروزي نهضت شكوهمند اسلامي، در پايگاههاي مختلف مستقر در مساجد با گشت زني به حراست از دستاوردهاي انقلاب مشغول شد. با شكل يافتن بسيج مردمي، از اعضاي فعال اين نهاد گرديد. در آغازين ايام حملات رژيم بعث عراق در سال پنجاه و نه به همراه برادرش از بسيج مسجد كرامت راهي مناطق عملياتي غرب و جنوب شد و با اين انتخاب شايسته در رديف «السابقون» قرار گرفت.
او شش سال نبردي سرافزانه را در كارنامه اش ثبت كرد و در سمت هاي مختلف از جمله مسئول تبليغات تخريب و مسئول دسته جنگ مين و انفجارات و.... به انجام وظيفه پرداخت. حضورش در اغلب عمليات ها از جمله چزابه، فتح المبين، بيت المقدس، والفجر يك، والفجر سه، والفجر چهار، خيبر، ميمك، بدر، والفجر هشت و كربلاي يك بهترين گواه است بر صدق اين گفتار.
پس از رفتن به دست بوسي
امام، عشق به ولايت فقيه با تار و پود وجودش عجين گشت. از همين رو با بر عهده گرفتن مسئوليت پايگاه بسيج، هيئت فدويان روح الله را تاسيس كرد. با تشكيل اين هيئت به جذب جوانان خالص پرداخت و جوانان نيز با جان و دل به او عشق مي ورزيدند و همواره رفتارش الگويي سازنده براي آنان محسوب مي شد. او هميشه از گرايش هاي التقاطي بيزاري مي جست و با تمام وجود در فكر هدايت نسل نو بود. سيد هاشم علاوه بر فعاليت هاي نظامي در جبهه به فعاليت هاي فرهنگي نيز شهره بود. حفظ قرآن مونس ايام فراغتش بود. هنوز دشتهاي خوزستان و ارتفاعات غرب طنين جان فزايش را به خاطر دارند. او چندين بار از ناحيه گوش، دست، سر و پهلو به شدت زخمي شد و هر بار پس از بهبودي، مصمم تر از قبل راهي مناطق جنگي گرديد.
مناعت طبع و تواضعش او را وا مي داشت كه به عنوان يك نيروي بسيجي در جبهه انجام وظيفه كند. از اين رو از پذيرش مسئوليت هاي بالا به هر شكلي امتناع مي ورزيد و تنها چند ماه پيش از شهادت ملبس به لباس مقدس سپاه گرديد. او كه هميشه با وضو بود با رايحه دل انگيز نيايش، بر گستره خاكريز به نماز شب مي ايستاد و لقاي دوست را طلب مي كرد. زندگي سيد چنان آميخته با امام حسين (ع) گرديد كه در هفتمين ماه از سال شصت و پنج همزمان با اربعين سالار شهدا در جزيره مجنون مورد اصابت خمپاره شصت قرار گرفت و به سوي ماواي كروبيان بال گشود و
در مسلك ياران ابا عبدالله جاي گرفت. فرازي از مناجات سيد هاشم آراسته پس از شهادت چند تن از دوستانش:
«رحيما! خانه ها را گشتم و درها را بسته ديدم. به رحمتت رجوع كردم و درب را كوبيدم تا به اين بنده ذليل درب بگشايي.
هاديا! دستي بر رخ رنجورم كش و مرا با منتهاي سخاوتت شرمسار ساز.
بار خدايا! اگر مرا دوست نمي داشتي چرا به اينجا كشاندي و اگر مرا دوست داري چرا در انتظارم نگه داشتي؟
پرورگارا! به كتابت رجوع كرم و تو خود فرمودي ارحم الراحميني، غياث المستغيثيني، غفارالذنوبي به نامهاي مقدست مرا درياب و آن گاه كه دست مسكنت به سويت دراز مي كنم و سرافكنده از اعمال به تو پناه مي آورم. مرا ببخشاي و دعايم را به اجابت رسان.» منابع زندگينامه :"جرعه عشق"نوشته ي خديجه ابوال اولا،نشرستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مدير كل عمليات نظامي نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران
سرتيپ شهيد «بهرام آريافر »در بهمن ماه سال 1326 دريكي از روستاهاي اطراف شهرستان «تويسركان» از توابع استان «همدان »چشم به جهان گشود.
وي تحصيلات ابتدايي را در همان بخش به پايان رسانده و تا سال دوم دبيرستان در شهرستان« تويسركان» ادامه تحصيل داده وپس از ان به جهت علاقه خاص به رشته رياضي برااي ادامه تحصيل به شهرستان« همدان» رفته و موفق به اخذ ديپلم گرديد.
با شركت در ازمون ورودي دانشكده افسري ارتش و پذيرفته شدن در ازآزمون از سال 1349 وارد دانشكده افسري شد.
پس از طي دوران دانشكده در تاريخ 23/2/1352 فارغ التحصيل و بلافاصله جهت طي دوره مقدماتي- تكاوري و رنجر به دانشكده «شيراز »اعزام گرديد.
پس از طي موفقيت آميز دوره
رنجر در تاريخ 1/8/1353 به صورت داوطلب از ارتش به ژاندارمري انتقال و در آموزشگاه افسري به عنوان فرمانده دسته مشغول خدمت شد. پس از گذشت يك سال به عنوان فرمانده يكي از گروهانهاي آموزشگاه افسري به ادامه خدمت پرداخت. در سال 1356 ازدواج نموده و در تاريخ 23/5/1357 به هنگ مستقل 28 بوشهر منتقل شد. به مدت دو ماه سرپرستي آموزشگاه درجه داري بوشهر را عهده دار بوده و پس از آن به پيشنهاد فرمانده هنگ به سمت فرمانده گروهان قضايي خورموج منصوب
شد. وي تا تاريخ 18/1/1358 فرمانده گروهان خورموج بود و پس از سرپرستي سه ماهه آموزشگاه گروهباني بوشهر و راه اندازي آن پس از انقلاب اسلامي بنا به پيشنهاد (شوراي پرسنلي) به عنوان مرزبان درجه 2 وفرمانده گروهان ژاندارمري كنگان بوشهر مشغول به كار شد. در تاريخ 15/5/1358 با حفظ سمت فرمانده گروهان كنگان به دليل شهادت فرمانده پاسگاه جم كه در مجاورت گروهان كنگان و تحت امر گروهان ديگري بود به فرماندهي آن پاسگاه منصوب و به دليل دستگيري اشراربه شش ماه ارشديت مفتخر گرديد.
در تاريخ 10/7/1358 به دليل بروز ناامني در استان كردستان و آذربايجان غربي داوطلبانه به ناحيه آذربايجان غربي اعزام و در تاريخ 16/9/1358 با اتمام ماموريت به بوشهر بازگشت.
در تاريخ 1/1/1359 به درجه سرواني مفتخر و از تاريخ 1/2/1359 به سمت فرمانده گروهان دلوار منصوب شد.
به محض شروع جنگ تحميلي داوطلبانه در راس يك واحد 44 نفره به خرمشهر عزيمت نمود كه به دليل رشادت در جبهه هاي آبادان و خرمشهر به يك درجه ارشديت مفتخر و در تاريخ 24/7/1359 به درجه سر گردي نائل شد. در
طي مدت حضور در آبادان فرماندهي گردان هاي 301-302-303 (خسروآباد) را به تناوب عهده دار بود و در تمام عمليات اين محور شركت فعالانه نموده پنج بار مجروح شد. در تاريخ 12/11/1360 و پس از طي يك دوره مجروحيت و جانبازي به ناحيه كرمانشاه منتقل گرديد.
پس از طي دوره ي دو ساله فرماندهي مركز آموزش سراب نيلوفر كرمانشاه ،به عنوان فرمانده هنگ مرزي پاوه و پس از آن هنگ مرزي دهلران منصوب گرديد.
در سال 1365 به فرماندهي مركز آموزش جهرم انتخاب و مشغول به خدمت بود. در اسفند ماه 1366 به ناحيه كردستان منتقل و به عنوان معاون عملياتي و امور مرزي ناحيه مشغول به خدمت شد. در طي مدت حضور در كردستان كه به مدت چهار سال به طول انجاميد در اكثر عمليات يگانهاي تحت امر شركت داشت . از شاخص ترين آنها عمليات دره شيلر- سور كوه- مولان آباد و... بوده است.
پس از اغدام نيروي انتظامي به ستاد ناجا منتقل و در دانشكده افسري ناجا با سمت رئيس دانشكده فرماندهي و ستاد پذيرفته شد و در تاريخ 23/2/1374 با موفقيت دوره را به پايان برد.
شهيد آريافر پس از اتمام دانشكده فرماندهي ستاد به سمت مدير كل عملياتي نيروي انتظامي منصوب گرديد.
امير شهيد بهرام آريافر در تاريخ 20/4/1374 به همراه سه تن ديگر از كاركنان نيروي انتظامي در راستاي انجام يك عمليات در مناطق مرزي به كوير كرمان اعزام و در پي سقوط بالگرد شماره1511 هواناجا پس از تحمل سه روز تشنگي در تاريخ 2/5/1374 به شهادت رسيدند.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليمردان آزاد بخت : فرمانده گردان محبين تيپ 57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در
اسفند ماه 1340 ، آنجا كه جلوه بهار به تدريج نمايان مي گردد، در روستاي سرآسياب، واقع در 6 كيلومتري شهر كوهدشت، در استان لرستان ودرخانواده اي مستضعف به دنيا آمد . كودكي را با احساس در خانواده اي گرم به پايان برد . تحصيلات ابتدايي راه موفقيت و زحمات زيادي كه در كنار درس خواندن مي كشيد، به پايان برد.
براي رفتن به مدرسه راهنمايي بايدهر روز مسافت 6 كيلو متري روستاي سر آسياب تا شهر كوهدشت را با پاي پياده بپيمايد.
او هر روز اين مسافت را مي رفت ،در روزهاي سرد زمستان، بدون لباس گرم و در روزهاي گرم تابستان ، بدن هيچ گونه امكانات رفاهي. دوره راهنمايي را پشت سر گذاشت و دوره دبيرستان را آغاز كرد.در اين دوران مشكلاتش بيشتر شد. هزينه تحصيل در دبيرستان سبب شد تا اوبه سختي در كنار پدرش كار كند و پول دريافتي را صرف تحصيل خود نمايد. تا سال سوم دبيرستان بي وقفه درس خواند و هميشه شاگرد ممتازي بود. سالهاي پاپاني تحصيل اودر دبيرستان همزمان بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت خود فروخته و وابسته پهلوي. او نيز كه خود طعم فقرو نداري حاصل از سياستهاي فاسد نظام شاهنشاهي را چشيده بود، وارد مبارزه با حكومت شاه شد.
درتظاهرات ميليوني مردم بر ضد رژيم طاغوت او ازاولين كساني بود كه در ميدان حاضرمي شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به انجمن اسلامي دبيرستان محل تحصيلش در كوهدشت پيوست. جنگ كه شروع شد به بسيج پيوست و جزو اولين كساني بود كه راهي جبهه شد .از روز اول ورود به جبهه فرمانده دسته شد وبا اثبات لياقت
وكا رآمدي خود به فرماندهان جنگ، ديري نپاييد كه فرمانده گردان شد.
او وگردان تحت فرماندهي اش در علميات خط شكن بودند. در طول جنگ چند نوبت مجروح شد، اما دريغ از اندكي نوميدي، پس از هر بار التيام زخم وبهبودي نسبي راهي صحنه هاي نبرد مي شد. در سال 1365 به سمت فرماندهي طرح عمليات لشكر 57 حضرت ابوالفضل منصوب شد. همزمان در رشته علوم اجتماعي در دانشگاه قبول شد، اما به دانشگاه نرفت.او مي گفت: اگر عمري باشد، پس از جنگ ادامه تحصيل مي دهم.
در سوم خرداد سال 1366 ، هنگامي كه فرماندهي طرح عمليات را در عمليات كربلاي 10 عهده دار بود به شهادت رسيد.
يكي از همرزمانش مي گويد:
در منطقه با اين كه شهيد آزادبخت مجروح شده بود، بچه هاي امداد را صدا زدم، خود كه مسئول بهداري بودم، براي مداواي زخم هاي او دست به كار شدم، اما مجبور شديم او را به پشت خط انتقال دهيم. در همين موقع ايشان با ناراحتي از روي تخت بلند شد و گفت: اين چه وقت انتقال است، آنجا بود كه به اخلاص او پي بردم. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن آزادي : قائم مقام فرماندهي تيپ21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) روضه ،روز هاي بي افطاري ،نمازهاي نيمه شب و بي خوابي هاي پي در پي رنگ رخش را گرفته بود .كسي حالش را نمي فهميد .نه ماه هر روز جان كنده بود .شب ها به حرم مي رفت ؛همراه مردش .صحن را دور مي زد و دعا مي خواند و شمع روشن مي
كرد و اشك مي ريخت .تا ازنفس مي افتاد .ميان بيداري و بي هوشي راه خانه را پيش مي گرفت .پسر بزرگش كه در را باز مي كرد ،با برق سردي كه توي چشم هايش بود ،نگاهش مي كرد .ترس و ترديد در وجود بچه ها چنگ انداخته بود ؛ترس از دست دادن مادر .هيچ به اين حال نديده بودنش .مرد پتويي روي شانه هاي استخواني زن مي انداخت .لرزان تا خود صبح مي نشست .
اين چه حالي است كه پيدا كردي زن؟
زن مات نگاهش مي كرد .مرد مچ دست را مي گرفت ،تب داشت .انگار آتشش زده بودند .قرص و پاشويه هم افاقه نمي كرد .
اين تب چه دشمني با تو پيدا كرده ؟!تب چه كار ...من دارد .
مرد آن قدر پاشويه مي كرد تا داغي تب كم جان مي شد .برو بخواب من حالم خوب است ...مگر اولين بچه ام است .
بچه ها با اين حال تو زهره ترك شده اند ....خواب كجا بود .
برو پيش بچه ها دلداري شان بده ...بگو چيزي نيست .
مرد بي حرف نگاهش را مي دوخت به صورت زن .ترسش بي خود نبود .زن تند تند مژه مي زد .دلش مي خواست گريه كند .ناله هايش را خفه مي كرد توي گلويش . مرد مي ايستاد به دعا ؛تا خود صبح .
ماما چيزي نگفت ؟
نه .گفت سالم هستم .هم خودم و هم بچه .
اين چه سلامتي است ...اين همه درد پس براي چيست ؟
مي گفت درد روحي است ،يك جور ناراحتي .بعضي وقت ها سراغ آدم مي آيد ...راستش خودم از اين ناراحتي روحي خوش حال هستم ...حس
خاصي دارم .حسي كه هيچ وقت نداشتم .همراه درد احساس پرواز دارم ...به آسمان ...بعد از درد سبك مي شوم .مثل بچه اي كه تازه از مادر متولد شده است ...همه چيز دنيا به چشمم طور ديگري است .به نور مي ماند .
كاش مي بردمت پيش طبيب .
مگر نبردي ...آن همه قرص رو تاقچه است .هيچ كدام درد را ساكت نمي كنند .
پس چه كار بايد كرد ؟
توكل بر خدا ...بنده ي توست كه مي خواهد به امانت بسپرد دست من و تو .در انتظار مي نشينيم ...صبور باش ...تو كه اين طوري نبودي .
راستش ...فكر مي كنم اين بچه با بچه هاي هاي ديگر مان فرق داشته باشد ...چه فرقي ؟حس من هم نسبت به اين بچه به دنيا نيامده ،جور ديگري است .هر چه تو بگويي همان كار را مي كنم .صبور مي نشينم تا وقتش . چشم هايش تازه گرم شده بود كه زن تكانش داد .هول از جا پريد .بي هدف پريد طرف لباس هايش .يكهو ما ما يادش رفته بود .زن خواسته بود دهان باز كند كه گفته بود :يادم آمد .تو خيابان اصلي .اولين كوچه .در چوبي سمت چپ .
دويده بود .دوچرخه اي را كه براي بار كردن سبزي خريده بود ،برداشته و ركاب زده بود .طرف خانه ماما .
نيمه شب بود كه از خانه زده بود بيرون .ما ما گفته بود برود هواخوري .خودش هم روي ماندن نداشت .بي آن كه كسي متوجه اش شود ،خانه را ترك كرده بود .ايستاده بود وسط كوچه و به آسمان خيره شده بود .آن شب ،مهتاب چراغ آسمان شهر شده
بود .بر گشته بود طرف حرم امام علي بن موسي الرضا (ع) .دعا خوانده و تعظيم كرده بود .بعد خيابان خرداد را تا خود حرم پياده رفته بود .پاهايش انگار خستگي نمي فهميدند .از كله سحر تا غروب تو مغازه سبزي فروشي اش سر پا ايستاده بود .صبح بعد از نماز ،مادر بچه ها را كه ديده بود ،فهميده بود شب بايد برود دنبال ماما.
به حرم كه رسيد ايستاد به دعا .نماز صبح را همان جا خواند .بي هيچ دلهره اي .بعد از نماز ،راه افتاده بود طرف خانه .اول به مغازه سر زد .بي هيچ دليلي .بعد رفت خانه .تو خانه ،جلوي در اتاق مادر بچه هايش ،ماما گفت :خدا دوباره بهت پسر داد ...خوش قدم است اين نوزاد .بيني اش ،مي فهمي چه مي گويم .
خدا را شكر كرد .همان جا اسم پسرش را گذاشت «حسن ». پسر هاي قبلي هم به اسم ائمه بودند .
«حسن آزادي» در سال 1334 در« مشهد» به دنيا آمد .پس از پايان تحصيلات ابتدايي مسئوليت مغازه پدرش را به عهده گرفت .روز ها كار مي كرد و شب ها درس كمي خواند تا توانست ديپلم بگيرد .
در سال 1357 هم زمان با اوج گيري مبارزات مردمي ،«حسن» فعال تر از هميشه ظاهر شد . پس از سال ها انتظار ،امام به كشور باز گشت و حسن در كميته استقبال از حضرت امام بي صبرانه انتظار مي كشيد .با پيروزي انقلاب اسلامي ،به عضويت سپاه در آمد .
در مرداد 1359 با دختري از مكتب نرجس ازدواج كرد .يك سال بعد از ازدواج ،خداوند دختري به ايشان داد كه
نام آن را« سميه» گذاشتند .همان سال مسئوليت حفاظت اطلاعات را به عهده گرفت .
او در دستگيري منافقين و وابستگان رژيم طاغوت نقش بسزايي داشت .بارها قصد ترورش را داشتند كه به خواست خدا و تيز هوشي اش جان سالم به در برد .
جنگ صحنه درخشان ديگري در زندگي حسن آزادي بود . او در بيشتر عمليات ها شركت كرد .واحد حفاظت اطلاعات در پشت جبهه روح پر شور او را راضي نمي كرد .كوله بارش را بست و با خانواده عازم منطقه جنگي شد .
در عمليات خيبر خوش درخشيد .او در سمت جانشين تيپ «21 امام رضا (ع)» در هشتم اسفند 1362 به اتفاق نيروهايش از چند محور در جزاير «مجنون» وارد عمل شدند .حسن از آب فرات وضو ساخت .
سر انجام در ظهر همان روز با حمله بال گردهاي عراقي تركش موشك پهلويش را شكافت و در راه انتقال به پشت جبهه به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :"آرامگاه"نوشته ي ،داود بختياري دانشور،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا آزادي : فرمانده قرارگاه قدس(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 در يكي از روستاهاي «جرقويه» در« اصفهان» متولد شد و پس از گذراندن تحصيلات ابتدايي، همراه با خانواده، به «تهران» مهاجرت كرد. وي در كنار تحصيل و فعاليتهاي روزانه، در كلاسهاي علوم ديني كه شبها در حسينيه انصارالمهدي(عج) تهران تشكيل مي شد، فعالانه شركت داشت و با عشق و علاقه خاصي از آن بهره مي برد.
او همگام با ملت ايران، در مبارات سالهاي 1357 – 1356 فعاليت مستمر داشت. يكي از فعاليتهاي مهم وي در پيش از انقلاب، توزيع اعلاميه هاي حضرت امام(ره) بين آشنايان
و كسبه بود. در جريان تحصن دانشجويان در دانشگاه، نقش فعالي داشت، به طوري كه چندين بار مورد ضرب و شتم عمال رژيم قرار گرفت.
پس از پيروزي انقلاب جزو نخستين افرادي بود كه به عضويت سپاه در آمد. در سالهاي اول انقلاب، پيش از شروع جنگ تحميلي، هنگاميكه عراق قصد ضربه زدن به نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران و حوزه هاي نفتي كشور را داشت و كارهاي تخريبي در مناطق مرزي و شهرهاي مجاور آن انجام مي داد، اكيپهايي از طرف طرح و عمليات ستاد مركزي سپاه پاسداران به مناطق مختلف اعزام گرديد، كه شهيد آزادي جزو اكيپي بود كه به استان خوزستان و شهر خرمشهر عازم شد. او همراه ساير برادران، با اشرار و خائنين داخلي كه تحت عنوان «خلق عرب» قد علم كرده و قصد ايجاد زمينه براي هجوم دشمن بعثي به ايران اسلامي و تجزيه خوزستان را داشتند، به مقابله برخاستند.
در همين ماموريت تا پس از سقوط خرمشهر در اين شهر ماند و او را مي توان به عنوان يكي از حماسه آفرينان روزهاي اول خرمشهر و مقاومين اين شهر حماسه و مقاومت نام برد.
در درگيريهاي سياسي خرداد 1360 و در اوج فعاليت گروهكها در يكي از خيابانهاي تهران، به وسيله تيغ موكت بري مورد حمله منافقين كوردل قرار گرفت و از شدت مجروحيت، بيهوش بر زمين افتاد پس از آن، مدت يك ماه بستري شد، ولي بلافاصله پس از باز يافتن سلامتي، خدمت خود را به انقلاب و نظام اسلامي ادامه داد. به حق خود را وقف راه آزادي و حق طلبي كرده بود و يكي از عشاق و فدائيان صديق
راه امام حسين(ع) و آرمانهاي الهي آن حضرت بود، با آغاز جنگ تحميلي به نداي هل من ناصر ينصرني رهبر خويش لبيك گفت و در طول خطوط جبهه توحيد – از سرزمين هاي تفتيده هويزه، بستان و خرمشهر تا قلل صعب العبور و برفگير كردستان – با مسئوليتهاي مختلف، به دفاع از آرمانهاي مقدس اسلام عزيز و قرآن كريم پرداخت.
پس از آزادي خرمشهر، به كردستان عزيمت كرد و در واحد عمليات قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) به همراه شهيد بروجردي نقش موثري را ايفا نمود. با فعال شدن مجدد جبهه هاي جنوب، مشتاقانه به خوزستان بازگشت و مدتي در جبهه هاي حميديه و سوسنگرد مشغول خدمت گرديد.
همزمان با حمله اسرائيل به جنوب لبنان در سال 1361 جهت ياري مردم مسلمان و مظلوم آن ديار به كشور لبنان اعزام شد و مخلصانه انجام وظيفه نمود.
به دنبال تلاش بي وقفه و خدمات صادقانه اش در اواسط سال 1361 براي گذراندن دوره آموزش تخصصي دافوس، همراه با عده اي از برادران به عنوان اولين گروه اعزامي از سپاه وارد دانشگده فرماندهي و ستاد نيروي زميني ارتش شد و در اوايل سال 1362 اين دوره را با موفقيت به پايان رسانيد. در فاصله همين دوره بارها به هنگام عمليات در جبهه حضور يافت، زيرا او به سهم خود در صدد تحقق عملي شعار جنگ در راس همه امور بود و به آن اعتقاد قلبي داشت.
اواخر سال 1362 در عمليات خيبر، عهده دار مسئوليت طرح و عمليات قرار حنين شد. در سال 1363 به عنوان مسئول طرح و عمليات قرارگاه كربلا در عمليات عاشورا و بدر حضور داشت و پس از آن
با همين مسئوليت به قرارگاه سلمان كه بعدها به قرارگاه قدس تغيير نام يافت، مامور گرديد و در صحنه نبردهاي عظيمي مانند والفجر8، كربلاي1، كربلاي4، كربلاي5، كربلاي8 نقش تعيين كننده داشت. او فردي وارسته، مخلص، صميمي و متخلق به اخلاق الهي بود و با حيات طيب خود همه وجودش را وقف اسلام عزيز و قرآن كريم و خدمت به خلق خدا نمود. حركات و سكنات او براي دوستان و همكاران سرمشق بود به نحوي كه با اولين برخورد، مجذوب شخصيت او مي شدند.
او هر كار وظيفه را با بصيرت و احساس مسئوليت فوق العاده اي انجام مي داد و خستگي ناپذير بود. آنقدر متواضع و با ظرفيت بود كه كسي، (حتي اعضاي خانواده) از مسئوليتهايش مطلع نبودند و هنگامي كه از مسئوليت او در جبهه سئوال مي كردند مي گفت: من يك بسيجي هستم.
ايشان آن قدر حليم و بردبار بود كه حتي جواب مخالفين و معترضين به نظام را با سعه صدر و برخورد منطقي مي داد. در جنگ و مقابله با دشمن نيز به دليل انس با خدا و اذكار الهي با آرامش و اطمينان برخورد مي كرد و در صحنه هاي حساس و خطرناك، با شجاعتي وصف ناپذير مي ايستاد و ضمن توصيه ديگران به حق و صبر، از ميدان به در نمي رفت و منفعل نمي شد.
او همواره به خانواده اش مي كرد كه در مقابل سختيها صبور باشيد و خدا را به ياد آوريد.
ايشان به نماز بسيار اهميت مي داد و هميشه نماز را اول وقت مي خواند و شركت در نماز جمعه را بسيار سفارش مي كرد و مي گفت:
نماز
جمعه پشتوانه اين انقلاب و نظام اسلامي است.
شهيد آزادي يكي از شيفتگان و عاشقان بحث امام راحل(ره) بود و همواره به اطرافيانش سفارش مي كرد:
گوش به فرمان امام(ره) و رهبر باشيد. مبادا او را تنها بگذاريد. همه ما بايد فرداي قيامت پاسخگو باشيم.
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
روستاى خيرآباد فسا، در آستانه بهار 1341، پذيراى كودكى از نوادگان سرخ شقايق بود. شهيد عبدالمجيد آزاديخواهان در شامگاه 21 رمضان سال 1341 در حالى كه زمان، دغدار شهادت مولى الموحدين حضرت على (ع) بود، ديده به جهان گشود. وى چهارمين فرزند خانواده بود و از اوان كودكى حتى قبل از دوران تحصيل در مزرعه، همدوش پدر به شغل كشاورزى اشتغال ورزيده و دستان كوچكش از طفوليت با زخم و رنج خار آشنا گرديد. دوران ابتدايى تحصيل را در زادگاه خود گذراند و پس از آن در مدرسه راهنمايى فردوسى مشغول به تحصيل شد. دوره متوسطه را در دبيرستان ذوالقدر فسا، تا سال دوم ادامه داد و اين در حالى بود كه ميهن اسلاميمان در آستانه تحولى عظيم، مى رفت تا آخرين بازمانده هاى فساد و تباهى را نابود كرده و نظامى آسمانى را بنيان نهد. عبدالمجيد با دلى مالامال از عشق و ايمان به موج توفنده انقلاب پيوست و همدوش و هم صدا با امت اسلامى در بسيارى از تظاهرات و راهپيمايى ها شركت كرد. در آذرماه 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و سال بعد با گذراندن دوره هاى آموزشى تخصصى تانك و نفربر، رسما به انجام وظايف محوله پرداخت.
عملياتهاى مختلفى از جمله عمليات خيبر، بيت المقدس، رمضان، والفجر 1 و 2 يادمان حماسه آفرينى هاى او در طول هشت سال دفاع مقدس است. شهيد آزاديخواهان
كه با شروع جنگ تحميلى جبهه هاى نبرد حق عليه باطل را عرصه مبارزات قهرمانانه خود ساخته بود، در مدت زمان حضور در جبهه، مسئوليت هاى خطيرى را عهده دار گرديد كه به اين موارد مى توان اشاره كرد: ديده بانى موشك هاى هدايت شونده، سرتيم شناسايى در واحد اطلاعات و عمليات معاونت و فرماندهى گردان.
محور طلاييه در عمليات خيبر بعد از پاتك دشمن ميعادگاه عاشقان واصلى بود كه از شوق ديدار دوست دست از پا نشناخته و در سماعى روحانى در خاك و خون غلطيدند. پاسدار جان بركف عبدالمجيد آزاديخواهان نيز از اين ميان، در تاريخ 25 اسفندماه 1362 شاهد شهادت را در آغوش گرفت و به نام مبارك شهيد افتخار يافت. گلزار شهداى امام زاده حسن شهرستان فسا، آرامگاه ابدى او و زيارتگاه هزاران عاشق دلسوخته اى است كه به شهيد و اهداف متعالى او ايمان دارند.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان حزب الله لشگر5نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) “عليرضا آزمايش” سومين فرزند حسن در شهرستان “گنبد كابوس” و در سال 1341 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد.
در كودكي براي فراگيري قرآن و احكام به مكتب رفت و خواندن قرآن را فرا گرفت. در ايام كودكي به ورزش به خصوص كشتي علاقمند بود. وي تحصيلات ابتدايي را در گرگان آغاز كرد. در همان كودكي نسبت به اجراي فرائض ديني بسيار كوشا بود، به طوري كه سعي مي كرد قبل از سن تكليف، در ماه مبارك رمضان روزه بگيرد.
د ر سال 1353 و زماني كه عليرضا تنها دوازده سال داشت، از نعمت پدر محروم شد و پس از گذشت يك سال و نيم به همراه خانواده به مشهد عزيمت
كرد. رفتار او با مادر و خواهر و برادرانش بسيار خوب و محترمانه بود. به خصوص بعد از فوت پدرش اين محبت و مهرباني به خانواده افزايش يافت.
اوقات فراغت را بيشتر با ورزش مي گذراند. در مقطع دبيرستان تحصيل مي كرد كه انقلاب شروع شد و او هم فعالانه در تظاهرات شركت مي كرد. پس از پيروزي انقلاب، مدتي به تحصيل مشغول شد و پس از كسب ديپلم به جبهه رفت.
قبل از جنگ در رشته كشتي در سطح دبيرستان و استان از افراد مطرح بود و مقاماتي كسب كرد. كتاب هاي متنوعي مي خواند، اما بعد كتاب هاي شهيد دستغيب را بيشتر مطالعه مي كرد. شهيد نسبت به مشكلات ديگران بي اعتنا نبود و تلاش وي براي رفع گرفتاري و مشكل ديگران قابل ستايش بود؛ مثلا وقتي يكي از دوستانش شهيد مي شد، به خانواده ايشان سر مي زد و آنها را در حل مشكلات كمك مي كرد.در جبهه ابتدا در مخابرات تيپ 21 امام رضا (ع) خدمت مي كرد. سپس به واحد اطلاعات عمليات لشگر 5 نصر رفت. در سال 1362 كه عمليات خيبر انجام شد، برادر ايشان مفقود الاثر شد.اما شهيد با كمال خونسردي و صبر خيلي راحت اين مسئله را پذيرفت.
بسيار صبور بود و خانواده را به صبر دعوت مي كرد و مي گفت: پيرو امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) باشيد. چه بلاهايي كه بر سر آنها آمد و صبر كردند، شما هم صبر كنيد و نكند كه بعد از شهادتم گريه كنيد. همه روزي مي ميريم. هيچ كس در دنيا باقي نمانده و نمي ماند.
مادر شهيد در پاسخ مي گويد: مادر جان، داغ جوان سخت است و او جواب مي دهد:
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته اند از بدنم
در جبهه نيز فرد صبور بود و به ندرت عصباني مي شد و هميشه تبسم بر لبهايش بود.
در سال 1364 به عنوان معاون گردان حزب الله لشكر 5 نصر خدمت خود را ادامه داد. در اين مدت انجام كارهاي فرهنگي در گردان زير نظر ايشان بود.
در سال 1365، در عمليات كربلاي 4 شركت كرد و مجروح شد و در بيمارستان بستري شد، اما چند روز بعد با اينكه جراحات و زخمهاي او التيام نيافته بود با همان لباس بيمارستان و عصا آمد. علي رغم اينكه دكتر به او اجازه مرخصي نداده بود، به جاي اينكه در بيمارستان بستري باشد، به پادگان حميديه و سپس خط مقدم رفت تا بالا سر بچه ها باشد. زيرا عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه شروع شده بود و ايشان به عنوان فرمانده گردان حزب الله مسئوليت سنگين تري بر دوش داشت.
عليرضا از اينكه در گردان حزب الله كه از گردان هاي خط شكن در عمليات كربلاي 4 بود تعداد زيادي از بچه ها و دوستان مثل شهيد محبوي شهيد شده بودند، خيلي ناراحت بود كه چرا مجروح شده و به شهادت نرسيده است.
سرانجام در 5 بهمن 1365 و پس از عمليات كربلاي 5 در حالي كه قرار بود خط را به نيروهاي جديد تحويل بدهند با انفجار خمپاره اي به شهادت رسيد.
يكي از همرزمان شهيد درباره نحوه شهادت او چنين مي گويد:
بعد
از عمليات در سنگر نشسته بوديم. خط هم آرام بود. با بي سيم اطلاع دادند كه بايد گردان به عقب برگردد و خط را تحويل دهد. شهيد آزمايش خيلي ناراحت بود؛ هم به خاطر شهادت دوستان و هم اينكه چرا او شهيد نشده است. لذا بلند شد كه پيراهنش را مرتب كند. همين كه ايستاد خمپاره اي در نزديكي سنگر ما كه سقف نداشت منفجر شد. پس از فرو نشستن گرد و خاك ديديم كه او روي زمين افتاده و تركشهاي زيادي به صورت او خورده بود. ما همه به خاطر شهادت او مبهوت شده بوديم.
پيكر پاك شهيد پس از تشييع، در بهشت رضا (ع) مشهد و در كنار ديگر همرزمانش به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اكبر آشتاب : فرمانده گردان ادوات(ضد زره)لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 20 فروردين ماه سال 1341 در تبريز ,محله مارالان در خانواده متدين و مستضعف متولد شد. دوران كودكي را در خانواده به سرپرستي پدر و مادر گذراند و از شش سالگي در دبستان ديباج (سابق)مشغول تحصيل شد . دوران شش ساله ابتدائي را در مدرسه مزبور به پايان رساند و تحصيلات متوسطه را در هنرستان كشاورزي شهيد بهشتي تبريز با موفقيت سپري كرد.
او ضمن تحصيلات همواره كمك كار پدر خود در كسب و كار بود و در تامين معاش به والدين خود كمك مي كرد. همواره در زمان تحصيل آن چه رادر توان داشت به كار مي گرفت و تلاش و فعاليت مي نمود . در طول
زندگي همواره فردي موحد و متدين بود. از آغاز انقلاب اسلامي هميشه در جهت پيشبرد انقلاب فعاليت و تلاش مي كرد .
در اواخر سال1358 با توجه به علاقه اي كه داشت در سپاه تبريز ثبت نام نمود ووارد سپاه شد. بعد از آموزشهاي لازم و شايستگي نظامي كه از خود نشان داد به مربي گري سلاحهاي سبك و سنگين انتخاب شد.پس از اينكه به اين سمت انتخاب شد به پايگاه آموزشي شهيدميرسلطاني رفت ودر آنجا اقدامات زيادي را در جهت آموزش نظامي نيروهاي سپاه وبسيج به عمل آورد.
در آبان ماه سال 1359 به جبهه پاوه رفت و بعد از 4 ماه جنگ و مبارزه ، به تهران عزيمت نمود.او در پادگان سعيد آباد براي تكميل تخصص مربي گري به آموزش سلاح هاي مهم ، تانك ، توپ ، توپهاي پدافندي، تفنگ 106 ، مشغول بود. در برگشت به تبريز در مركز آموزشي خاصابان مشغول آموزش افراد سپاه شد.
در هشتم آذر1361به جبهه سوسنگرد رفت تادر عمليات پيروزمند طريق القدس شركت كند.اودراين عمليات فرمانده واحد ادوات (ضد زره)لشگر 31 عاشورا بودوپس از سالها مبارزه با طاغوت و دشمنان داخلي و خارجي , به شهادت رسيد.
در وصيت نامه خود آرزو مي كند:
" اي كاش نميرم و ببينم كه دشمن را به لرزه انداخته ام تا بفهمد كه اسلام راستين فقط با پيروي خط امام عملي است. "
اين چنين بود كه با پيروي از مكتب حسيني و به فرمان امام بزرگوار روح خدا خميني پنجه در پنجه امپرياليسم شرق و غرب نهاد و با شهادت خويش دشمنان اسلام و مسلمين را خوار و ذليل نمود.
منابع
زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جعفر آشوري : فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)لشكر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مرداد ماه سال 1342 در ميان خانواده اي مذهبي و از نظرمالي متوسط در شهر قزوين متولدشد. با گذر دوران كودكي و در ميان خانواده اش كم كم با اصول اسلامي آشنا شد .
در سن هفت سالگي به دبستان رفت وتا كلاس پنجم ابتدائي را با موفقيت گذراند .بعد از گرفتن مدرك تحصيلات ابتدائي بنا به خواست خود وتشويق خانواده درس خواندن به سبك جديد ودر آغوش فرهنگ شاهنشاهي را رها كرد وبراي تحصيلات علوم ديني و پرورش افكار خود بر مبناي دين مبين اسلام به حوزه علميه صالحيه رفت ودر محيط سازنده آن مدرسه به درس خواندن پرداخت .
اين كار مقدس پنج سال ادامه داد تا جائيكه ديگر درسهاي مدرسه صالحيه او را اقناء نمي كرد.
اودر فكر انتخاب حوزه اي با سطح علمي بالاتر براي ادامه تحصيل بود واز طرفي ديگر شعله هاي انقلاب مقدس اسلامي مردم ايران در حال برافروخته شدن وشدت گرفتن هرچه بيشتر بود.
شهادت حاج مصطفي خميني فرزند معمار كبير انقلاب اسلامي به روند فزاينده وروبه رشد اين انقلاب الهي شدت بيشتري بخشيد ومحمد جعفر آشوري كه يكي از پيشگامان اين نهضت بود تمام هم وغم خود را براي به ثمر رساندن آن در طبق اخلاص گذاشت.
در آن روزهابه جرم پخش اعلاميه هاي ضدرژيم پهلوي دستگير شد و مدتي در بازداشت به سر برد .در اين مدت مزدوران حكومت شاه خانواده اش را تحت فشار قرار داده بودند تا شايد اطلاعاتي
به دست آورند كه موفق نشدند.از طرفي چون سن او كم بود با گذاردن وثيقه آزاد شد .شكنجه هاي زندان شاه خائن كمترين خللي در اراده پولادين او ايجاد نكرد, فعاليتهاي او بيشتر شد ودر تمام عرصه هاي مبارزاتي ودرگيريها شركت مي كرد وهمگام با ساير مردم خواستار "استقلال آزادي وجمهوري اسلامي "به رهبري امام بود .
پس از پيروزي نهضت و شكست رژيم شاهنشاهي او به جمعيت حافظ وحدت پيوست وبراي مقابله بادشمنان انقلاب اسلامي آموزشهاي نظامي را فراگرفت و پس از مدتي (قبل از انحلال جمعيت) از آن گروه بيرون آمد وبراي پاسداري از دست آوردهاي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد.
اودر سپاه يك دوره آموزشي ويژه را گذراند وبه جبهه رفت تا به نبرد رودر رو با متجاوزان به حريم جمهوري اسلامي ايران بپردازد.
از اين ماموريت بهره هاي فراوان معنوي برد ,درآنجا شبها برمي خواست وبه نماز مي ايستاد وبا خداي خويش راز ونياز مي كرد .پس از حضور چند ماهه وتاثير گذاردر جبهه به قزوين بازگشت پس از مدتي به جبهه غرب رفت تا به دفا ع از اسلام ومقابله با دشمنان جمهوري اسلامي بپردازد.
پس از مدتي كه از حضور او در جبهه هاي غرب گذشت دوباره به قزوين بازگشت ومدتي بعد عازم كردستان شد ودر مهاباد به نبرد با گروهكهاي ضد انقلاب پرداخت وفرماندهي يكي از پايگاههاي مهم شهر را به عهده داشت .
با آرامش نسبي در اين نقطه كشور او به جبهه هاي جنوب رفت تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت كند .در اين عمليات شجاعت بي نظيري از خود نشان داد وپس از آن
در عمليات رمضان نيز شركت نمود ودر همين نبرد از ناحيه زانو مجروح شد كه مدتي را در بيمارستان امام خميني تبريز بستري بود .
عمليات محرم آورد گاه بعدي اين سردار بزرگ بود,اودر اين عمليات شركت نمود و از چند نقطه بدنش مجروح شد .اورا به بيمارستان فيض اصفهان منتقل كردند.
در تاريخ 21/3/1361 وصيت نامه اش را نوشت ودر آن به بيان ديدگاه ها ونظراتش پرداخت.
پس از مدتي به قزوين آمد و وهمچون عاشقي كه از فراق معشوقش در هجران است بي تابانه در انتظار بازگشت به جبهه بود . او به پروردگارش تقرب داشت وجانش با عشق به ائمه اطهار زنده بود وبراي دستيابي به فيض عظماي شهادت لحظه شماري مي كرد .
تقوي واخلاص او زبانزد همگان بود وچهره بشاش و نورانيش حاكي از قلب آرام و مطمئن بود كه دائم با ياد خداوند مي طبيد.
اين فرزند پاكباز ومنتخب روح ا... براي آخرين بار در تاريخ 9/12/1361 به منطقه كردستان اعزام شد ودر جبهه سردشت به ستيز با گروهكها واشرار ضد انقلاب پرداخت و سرانجام در تاريخ 6 فروردين ماه سال 1362 هنگامي كه به كمك برادران رزمنده اش مي رفت به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اكبر آقا بابايي : فرمانده تيپ 18الغدير(سپاه پاسداران اسلامي) سال 1340 در محيطي همراه با مهر و عطوفت و فضايي پر از معنويت پا به عرصه وجود نهاد . او در اصفهان متولد شد وتوجه والدين خود قرار گرفت و با مسائل اخلاقي و اسلامي آشنا شد.
دوران ابتدايي و راهنمايي و تحصيلات متوسطه خود
را در همان شهر به اتمام رساند. در طول تحصيل لحظه اي از كارهاي فرهنگي، سياسي و اجتماعي غافل نبود . به قرآن علاقه زيادي داشت و آن را با صوت زيبا تلاوت مي كرد. در ايام فراغت از تحصيل ,فعالانه كار و تلاش مي كرد. مبارزات سياسي را در همان دوران دبيرستان آغاز نمود و با وجودي كه سن كمي داشت جزء دانش آموزان فعال شهر خود بود.
پس از پيروزي انقلاب و آغاز جنگ تحميلي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و چون داراي توانمنديهاي خاص بود به عنوان مربي آموزشي در پادگان غدير اصفهان به آموزش پاسداران پرداخت .
با آغاز شرارت ومزاحمتهاي براي مردم كردستان به سنندج رفت و فرماندهي يكي از گردان هاي عملياتي را برعهده گرفت تا درمقابل دشمنان ايران ايستادگي كند. مدتي بعد فرمانده عمليات سپاه كردستان شد. بعد از آن به دليل شجاعت وايده هاي كار سازش در نحوه ي مقابله با دشمنان به فرماندهي تيپ 110 شهيد بروجردي، منصوب شد. قائم مقام فرمانده لشكر14 امام حسين (ع) وفرماندهي تيپ مستقل 18 الغدير از سمتهاي ديگر اين قهرمان ملي وچهره ي تاثير گذار بود.
حضور در صحنه هاي نبرد ومسئوليتهاي مهم وكليدي ,باعث غفلت او از تحصيل نشد, سال 1367 در آزمون سراسري در رشته مهندسي پذيرفته شد ولي با توجه به مسئوليت هاي مختلف و مهمي كه داشت از ادامه تحصيل باز ماند .اوكه از تحصيلات كلاسيك باز مانده بود به تحصيلات نظامي پرداخت و دوره هاي فرماندهي و ستاد راگذراند.
سال 1370 بود , بار ديگر عشق به تحصيل او را وادار ساخت در
آزمون سراسري شركت كند .او در رشته علوم سياسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شد. عليرغم مشكلات جسمي كه در حين عمليات كربلاي پنج، بر اثر عارضه شيميايي بر ايشان وارد شده بود، لحظه اي دست از تحصيل و تلاش نكشيد .او ضمن تحصيل مسئوليت هاي مهمي را نيز در سپاه به عهده داشت.
آقابابايي يك امين براي بسيجيان و يك ياور دلسوز براي مستمندان بود .
عبادت، خلوص نيت، عرفان، احسان و كمك به نيازمندان توسط او بين تمامي دوستان مشهور و زبانزد خاص و عام بود. هميشه گوش به فرمان ولي امر مسلمين و مطيع امر ولايت فقيه بود .
جاذبه اش همگان را به تعجب وا مي داشت ,مانند جاذبه مولايش علي (ع). مواجه شدن با ايشان نشاط خاصي به انسان مي داد.
خلق نيكويش همواره دوستان جديدي را برايش به ارمغان مي آورد و در اولين برخورد با هر شخصي چنان رفتار مي كرد كه انگار سالها وي را مي شناسند. حتي كساني كه او را نديده بودند هم با شنيدن اوصافش شيفته مرامش مي شدند.
تمام عمر پر بركتش را وقف اسلام و اطاعت از ولي امر و دفاع از ارزش هاي به دست آمده از انقلاب اسلامي نمود.
هرچند فقدان چنين عزيزي براي ملت قدرشناس ما بسيار سنگين است ولي پيمودن راه آن سردار و تحقق بخشيدن آرزوهاي وي، التيام دهنده دل هاي داغداران خواهد بود.
پس از ساليان متمادي تحمل درد و رنج ضايعات شيميايي كه در عمليات كربلاي پنج به آن مبتلا شده بود؛در سحرگاه پنجم شهريور سال 1375 در حالي كه زيارت عاشورا را زمزمه مي كرد با سينه اي پردرد
از گازهاي شيميايي سر به دامان مولي مومنان عالم حضرت حسين ابن علي (ع)نهاد و به سوي عرش رحمان پر كشيد و به بازماندگان درس مقاومت داد. معراج ملكوتي اين سردار گران قدر براي همرزمان و پويندگان راهش درس ديگري از دفتر عشق خواهد بود.
اودرفرازي از آخرين نوشته اش چنين مي نويسد:
اين وصيت را در حالي من مي نويسم كه عازم ماموريتي هستم به منطقه اي كه اسلام عزيز سالها در عزلت به سر برده و براي رشد آن نياز به جهاد و شهادت است. از او كه صاحب مرگ و حيات است خواستارم اين حقير گهنكار را به لطف و مرحمت خود بخشيده و شهادت كه فخر اولياي الهي است, را نصيبم گرداند.
عزيزانم بدانيد دشمنان اسلام با بهره گيري از زر و زور در پي آنند كه شما را از گذشته درخشان خود مايوس سازند و شما را به سمت دنياي پر از نيرنگ خود بكشانند و از مسير حق جدا سازند. مجاهدين و رزمندگان عزيز، كه سالهاي جنگ را در ركاب رهبر و پيشواي خود حضرت امام خميني مجاهدت نموده ايد، بدانيد كه شيطان از هر سو در كمين است تا ما را منحرف نمايد. بنابراين مراقب باشيد و جهاد در راه خداوند را در هر زمان و مكان فراموش نفرماييد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد آقابالا زاده : قائم مقام فرمانده گردان بعثت لشگر مكانيزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1333 از مادري به نام طاهره كارگر در خانواده اي متوسط از شهرستان اردبيل متولد شد .
نامش را ايرج گذاشتند ، اما بعدها با مراجعه به قرآن ، نام « رحمان » را براي خود برگزيد .
پدرش ( حسينقلي ) ارتشي بود و خانواده او ابتدا در خانه اي اجاره اي در مراغه سكني داشت و پس از ساخته شدن ساختمانهاي سازماني پادگان امام رضا (ع) مراغه به آنجا نقل مكان كردند . آنها بعد از گرفتن وام و ساختمان خانه اي در تبريز ، در اين شهر مسكن گزيدند .
رحمان دورة آمادگي را در يكي از مهدكودك هاي مراغه گذراند و دورة ابتدايي را در مدرسة همافر مراغه ( پادگان امام رضا عليه السلام ) به پايان برد . در آن زمان با توجه به نبود نظام راهنمايي ، بعد از دوره ابتدايي ، دوران دبيرستان را در سال 1348 شمسي در مدرسة اوحدي مراغه و حكمت تبريز گذراند .
بعد از اخذ ديپلم ، به اصرار پدر ، در دانشكدة افسري نيروي هوايي شركت كرد ، اما چون ديپلم تجربي داشت و نامش در فهرست افراد ذخيره درآمد ، آن را رها كرد . سپس به خدمت سربازي رفت و دوران آموزشي را در تهران گذراند و براي دورة خدمت به تبريز اعزام شد و در گردان دانشجويان جاي گرفت , چون در امتحان گروهباني شاگرد اول شد ، با درجة گروهبان يكمي ، سربازي را ادامه داد و به پايان برد . پس از اتمام خدمت سربازي ، در آزمون استخدامي شركت نفت با رتبة اول قبول شد ؛ اما گفت : « من چنين شغلي را دوست ندارم ، شغلي را دوست دارم كه در آن بتوانم كساني
را تربيت كنم . » با همين عقيده در آزمون سراسري دانشگاه شركت كرد و در سال 1355 در رشتة تربيت بدني دانشگاه تهران پذيرفته شد . دوران دانشجويي وي با اوج گيري انقلاب اسلامي مردم ايران مصادف شد . به همين جهت در حركت هاي انقلابي شركت كرد . در راهپيمايي هاي ضد رژيم پهلوي ، پخش اعلاميه ها و شبنامه ها فعاليت مي كرد . يك بار هم در حين تظاهرات با باتوم زخمي شد و بيمارستانها از پذيرفتن وي ) به علت مسائل امنيتي ( امتناع كردند و وي در يكي از خانه هاي اطراف تهران بستري شد .
بعد از اخذ ليسانس ، در سال 1358 با دخترخاله اش ) اكرم شه_اب سردرودي ( ازدواج كرد . در ابتداي ازدواج ، ايرج و همسرش در خانة پدر بودند . اما بعد از شروع تدريس در مدارس شبستر در منزل رئيس آموزش و پرورش اين شهر ، مستأجر شدند . در آن ايام ، در كنار تدريس در مدرسه به فعاليت در سپاه و آموزش قرآن در روستاي سيس مي پرداخت .
از بارزترين خصوصيات ايرج گذشت ، ايثار ، تواضع و به خصوص رسيدگي به خانواده هاي بي بض_اعت ب_ود . هر هفت_ه طبق فرمايش_ات امام (ره) ، روزه_اي دوشنب_ه و پنج شنب_ه را روزه مي گرفت ؛ به خواهرانش توصيه مي كرد كه مانند حضرت زهرا (س) زندگي كنند و فرزندانشان را حسين گونه تربيت كنند .
در دو ماه اول نامزدي در جهاد مشغول به كار شد و دو ماه بعد از شروع زندگي مشترك ، علي رغم پيشنهاد مسئوليت تربيت
بدني استان آذربايجان شرقي از طرف شهيد آيت الله سيداسدالله مدني ، حضور در جبهه هاي كردستان را كه گرفتار تجزيه طلبي ضدانقلاب بود ، ترجيح داد و به طور جدي در درگيري هاي كردستان شركت كرد .
با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق آرام و قرار نداشت ، تا اين كه در اوايل سال 61 عازم جبهه شد . اوايل در جبهه امدادگري مي كرد اما با شروع مقدمات عمليات رمضان ، به معاونت گردان بعثت از لشگر 31 عاشورا منصوب شد .
او در نامه اي خطاب به خواهرانش علت رفتن خود به جبهه را چنين مي نويسد :خواهرانم مگر دوست نداشتيد برادرتان به آرزوي ديرينه اش برسد . مگر شاهد نبوديد اين انقلاب كاملاً اسلامي ، كلاً و 180 درجه برگشت و عوض شدنم شد ، نبايست در مقابل اين همه نعمات كه در رأس آن پيشواي زندگيم حضرت امام خميني قرار دارد ، قدرداني مي كردم تا خدا راض_ي مي شد ؟! اين راه را با اجازة « الله » انتخاب كردم و زندگي دور از جه_اد مقدس و بي طرف و بي خيال ماندن به درد من نمي خورد . اين را بدانيد از زماني كه رهبر انقلاب را شناختم ، تولد تازه يافتم ؛ بنابراين يك كودك 5 ، 6 ساله نياز به تكميل داشت و ديدم فقط در جبهه هاست كه روح و فكرم تغذيه مي شود . به همين جهت بود كه رو به سنگر آوردم .
ايرج آقابالازاده در 18ارديبهشت 1361وصيت نامه اش رانوشت تا ديدگاهها و نظرات خود را بيان كند.
در 30 تير 1361 در
عمليات رمضان زخمي و مفقودالاثر شد و تاكنون اثري از او به دست نيامده است . پسري به نام ناصر تنها يادگار اوست كه در زمان شهادت پدر نه ماه بيشتر نداشت .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ايرج آقا بزرگي : فرمانده واحد آموزش نظامي تيپ44قمربني هاشم(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي روز 16 دي ماه سال 1341 شمسي عنايات بي پايان خداوندي كودكي را در روستاي «نافچ» درشهرستان« شهركرد »به خانواده اي پر تلاش ،مذهبي و عاشق امام حسين (ع)مرحمت فرمود كه« ايرج» نام گرفت .
گوشت و پوستش از همان ابتدا با عشق حسين (ع) عجين شد . او با اين كه در كودكي به بيماري هاي سختي مبتلا شد ولي خدا او را از چنگال بيماري ها نجات مي داد و نگهدار و حافظش بود تا اين كه دوران دبستان و راهنمايي رادرروستاي نافچ گذراند.دوران دبيرستان را در شهركرد به پايان رسانيد. اين دوران كه همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي بود . شهيد آقابزرگي همگام با مردم در تظاهرات وراهپيمايي ها شركت مي كردو دراين زمان فعاليت هاي زيادي تحت رهبري روحانيت مبارز داشت .بعد از پيروزي انقلاب هم در مبارزه با ضد انقلاب نقش فعالي داشت .
درسال 1360 پس از اخذ ديپلم وارد بسيج شد ودر آنجا خدمت به مردم و انقلاب آغاز نمود . بسيار مشتاق رفتن به جبهه بود كه پس از فراگرفتن آموزشهاي لازم بالا خره انتظار به سر رسيد ودر دي ماه سال 1360 به جبهه اعزام شد .در جبهه ي «شوش» به مدت سه ماه در خط پدافندي
منطقه ي شهيد تركي بود و در عمليات «فتح المبين» شركت داشت .
در اين زمان به خاطر خيانت هاي «بني صدر» محمات به رزمندگان نرسيد ودر محاصره افتادند . شهيد آقا بزرگي دراين عمليات مجروح شد ند . هنوز اثار جراحت در بدنشان بود كه دوباره راهي جبهه شدند .
درعمليات آزاد سازي خرمشهر فعالانه حضور داشت .بعد از آن در عمليات« رمضان» فرمانده دسته بود .بعد از عمليات محرم كه تيپ 44 قمر بني هاشم تشكيل شد، شهيد باورود به تيپ درعمليات «والفجر مقدماتي» مسؤل گروهان ويژه بودند .در سال 1362 وارد سپاه شدند و مسؤليت بسيج شهربن را به عهده گرفتند كه به نحو احسن انجام وظيفه مي كردند .
مدت 4ماه آموزش فرماندهي گردان را به اتفاق شهيد نوروزي در دانشگاه امام علي(ع) تهران باموفقيت به پايان رساند وبه عنوان مربي عازم اصفهان شد .در تاريخ 1/12/1362 معاونت گردان يا زهرا(س) در تيپ44 قمر بني هاشم به ايشان داده شد كه اين مسؤليت را در عمليات «بدر» نيز عهده دار بود . بعد از زخمي شدن برادر كياني شهيد آقا بزرگي به عنوان فرمانده آموزش نظامي ،نيرو ها را براي عمليات «والفجر »8 آموزش دادند . دراين عمليات به همراه شهيد «شاهمرادي» مسؤل يكي از محور هاي عملياتي بودند كه عمليات با موفقيت انجام شد .
در سال 1363 ازدواج كرد ند وبعد از آن كه يار باوفايش سردارفاضل شهيد شد .شهيد آقا بزرگي به همراه يكي ديگر از برادران فرماندهي گردان يا زهرا(س) را به عهده گرفتند ودر همين زمان براي دومين بار مجروح شدند. بااين حال حاضر نشدند به عقب برگردند و با
عصا درجبهه ماندند .
ايشان در شهريور سال 1365 صاحب فرزندي شدند كه او را محمد مهدي نام نهادند . شهيد از اين نعمتي كه خداوند به آن ها ارزاني داشته بود بسيار شاد و خرسند شدند . او شيفته ي فرزند كوچكش بود اما اين علاقه باعث نشد كه ايشان دست از جبهه بردارند .
از وقتي خود را شناخت پا به ميدان جهاد گذاشت و با جهاد بزرگ شد و چون درختي تنومند بارور شد . جاي جاي جبهه ي نبرد پر از خاطره هاي حماسه هاي اوست .شوش ،خرمشهر ،كانال پرورش ماهي، جاده هاي دهلران، شلمچه ،پاسگاه زيد ، طلايه ،هورالهويزه، جزاير مجنون ، فاو....
ايرج ،سرداري رشيد و دلاو ر در عين حال بسيارساده و متواضع بود و هيچ گاه حاضرنشد نام فرمانده بر خود بگذارد. بلكه هميشه خود را يك بسيجي ساده مي دانست . اوهمانند ابوالفضل، پرچمدار كربلا، در راه ياري حسين زمان از هيچ تلاشي فروگذار نمي كرد. بچه هاي گردان يازهرا(س) از سخنان برخاسته از ضمير پاكش روحيه مي گرفتند. آن هنگام كه از خاطرات ياران شهيدش مي گفت و اشك در چشمانش حلقه مي زد، مي گفت" از يك خانواده هفت نفر و بيشتر شهيد شده اند. اين خانواده ها چقدر چشم انتظاري بكشند؟ چقدر به مردم قول بدهيم؟ مگر اسم ما را سپاهيان محمد (ص) و راهيان كربلا نگذاشتند؟ مگر سپاهيان محمد ص) مكه را فتح نكردند؟ پس چرا ما كربلا را فتح نكنيم؟ مردم انتظار دارند كه ما كربلا را فتح كنيم و شما بايد شور و حالي كه از اول داشته ايد، الان نيز داشته باشيد و با قلب هاي مطمئن براي پيروزي و براي عمليات حركت
كنيد. به اين مسئله توجه داشته باشيد كه اگر خدا در عمليات به ما كمك نكند، ما به هيچ وجه پيروزي را به دست نمي آوريم. نيروهاي عظيم و مهمات در درجه دوم است. اتكا به خدا و معنويت است كه پيروزي مي آفريند. ما در مقابل نيروهاي زياد دشمن، مگر بيشتر از يك آرپي جي و يك كلاش داريم؟ پس آن كه پيروزي مي دهد، كس ديگر است (خدا). پس دعا كنيد. قلبتان مطمئن و ايمانتان راسخ باشد تا انشاءالله با حمله اي بزرگ دشمن را از بين ببريم. از سخنان ديگرشان كه به بچه ها فوق العاده روحيه مي داد، مجسم كردن لحظات پيروزي پيش چشم آنان بود . مي گفت: "شما در نظر بگيريد يك روز بروند به امام امت بگويند ديگر مسئله جنگ حل شده، به مردم اعلام كنند كه ديگر راه كربلا باز شده؛ ببينيد چه حالي پيدا مي كنند! به خانواده هاي شهدا بگويند حالا ديگر بياييد به كربلا برويم به دنبال عزيزانتان بگرديم! اسرا از چشم انتظاري دربيايند. تا كي پشت اين درهاي بسته بمانند؟"
شهيد (آقابزرگي) هيچ وقت خود را از بسيجي ها جدا نمي دانست و بر رابطه بين فرماندهان و بسيجي ها بسيار تأكيد داشت. و به بسيجي هاي گردان يازهرا (س) سفارش مي كرد كه با مسئولين و فرماندهان دسته و گروه هاي خود بيشتر رفت و آمد كنند و با هم انس بگيرند و مهربان باشند و همين طور با برادران گردان هاي ديگر.
به عنوان يك فرمانده به همه مسائل توجه داشت؛ حتي به اين كه وصيت نامه هاي افراد چگونه بايد باشد و از سخنان ايشان است كه: " وصيت نامه براي زن و بچه و مال دنيا نيست. پيام يك شهيد است به امت حزب الله ،
به مردم شهيدپرور. وصيت نامه هاي شما بايد جنبه ارشادي داشته باشد و مردم را به طرف اسلام ارشاد كند و به مردم آگاهي ببخشد و بيانگر هدف شما باشد."
به حفظ بيت المال مسلمين نيز دقت فراواني داشتند و به بسيجي ها طرز استفاده صحيح از وسايل را گوشزد مي كردند كه مبادا بيت المال مسلمين، بي جهت به هدر نرود. شهيد (آقابزرگي) همه ي قيد و بند هاي زندگي دنيوي را زير پا گذاشته بود و در قبال جنگ، آن چنان احساس مسئوليت مي كرد كه هيچ چيز را مقدم بر آن نمي دانست و به همين دليل هم هست كه از ميان كتب زندگانيش، اول بايد كتاب جهاد او را ورق زد. قبل از عمليات كربلاي پنج، ديگر دلش خيلي تنگ شده بود و هميشه مي گفت: ديگر وقتي نداريم. در اين وقت كم بايد به خود بياييم، بايد به خودمان برسيم. اگر ناخالصي در وجودمان هست، بيرونش كنيم و اين قلب خالص را آماده حركت كنيم." مكرر مي گفت: "اين بار دفعه آخر است و خيلي مشكل است كه بدون خبر پيروزي بخواهيم به خانه هايمان برگرديم. وقتي خانواده هاي شهدا از ما بپرسند چي شد، بايد سرمان را پايين بيندازيم." او خود مي دانست كه اين بار دفعه آخر است. خدا هم مصلحت آن دانست كه ديگر اين جام لبريزشده را از اين خاكدان نجات بخشد و به مهماني خود ببرد. تنها او بود كه قدر و منزلتش را مي شناخت و از درد وصالش خبر داشت. آري، او بعد از اين سخنان _ كه بيانگر عظمت روحش بود _ ديگر تاب ماندن نداشت و آنك، حسين سلام الله عليه بود كه بر در سراي خويش ايستاده و اين زائر
منزلت عشق، اين شعله آتش وجد، اين عاشق جلوه ديدار، اين زائر و عاشق خود را در آغوش فشرد و شهيدمان را به آروزي ديرينه اش رسانيد.
آري. در 21 بهمن ماه 1365، غم از دست دادن فرمانده عزيزي كه پرچمدار لشكر قمر بني هاشم(ع)، علمدار كربلا بود. بر جبهه هاي نبرد مستولي شد كه زدودنش به اين آساني ممكن نبود و نخواهدبود.
نه تنها تيپ44 قمر بني هاشم عزادار بود، بلكه كساني كه در خارج از جبهه ها خبر شهادت اين عزيز را نداشتند نيز، خنده بر لبانشان خشك شده بود و بي اختيار سراغ او را مي گرفتند و براي سلامتي او دعا مي كردند؛ چراكه مي دانستند او كيست و چه مي كند. ولي بي خبر از اين كه، او سبكبال تا كوي دوست پرواز كرده است.
در عمليات فتح المبين بود كه در محاصره افتادند و از ناحيه پا زخمي شدند و ضمن برگشت به عقب، باز هم تركش خوردند و بعد از دو هفته كه عمل درآمدن گلوله و جايگزين كردن ميله در پايشان طول كشيد، به مدت يك هفته در خانه استراحت كردند و با اين كه وضع پايشان خوب نبود، با همت والايي كه داشت؛ از گرفتن عصا به دست، خودداري كرده و براي عمليات به جبهه رفتند و در عمليات بيت المقدس از اول تا آخر شركت داشتند.ا و در فتح خرمشهرنيز سهيم بود.
در عمليات والفجر مقدماتي كه شهيد نوروزي فرمانده گردان ذوالفقار بودند، مسئوليت يك گروهان را به عهده داشتند و در عمليات والفجر 1، مسئوليت گروهان ويژه را بر عهده داشتند. بعد از اين عمليات به شهركرد آمدند و در اين زمان بود كه در آبان ماه سال 62 وارد سپاه شدند.
مدت چندماهي مسئوليت شهر "بن"
را به عهده داشتند كه وظيفه خود را به نحو احسن انجام دادند.
بعد براي يك دوره آموزش 4 ماهه، طرح فرمانده شهيد باقري كه آموزش فرمانده گردان بود، به اتفاق شهيد نوروزي به پادگان امام علي به تهران اعزام شدند.
بعد از آن به عنوان مربي به اصفهان اعزام شدند و برادران فرمانده گردان و گروهان، طرح لبيك را در پادگان امام خميني خميني شهر آموزش فرماندهي دادند كه در اين دوران با شهيد نوروزي همراه بودند.
در تاريخ 1/12/62 به تيپ قمر بني هاشم اعزام شدند و معاونت گردان يازهرا به ايشان داده شد كه برادر كياني فرمانده آن بودند. بعد از حدود يك ماه كه برادر كياني فرمانده آموزش نظامي شدند، شهيد آقابزرگي نيز معاونت آموزش نظامي را به عهده گرفتند و در عمليات بدر باز هم معاونت گردان يازهرا را داشتند.
بعد از آن كه برادر كياني زخمي شد، شهيد آقابزرگي فرمانده آموزش نظامي شدند و نيروها را براي عمليات والفجر 8 آموزش دادند و آماده كردند.
در اين عمليات نيز مسئول يكي از محورهاي عملياتي به همراه شهيد شاه مرادي بودند كه به حمداللهاين عمليات با آمادگي قبلي خوب پيش رفت.
در شهريور سال 63 ازدواج كردند و سنت رسول خدا را عمل كردند. بعد از آن كه يار باوفايش، شهيد فاضل، فرمانده گردان يازهرا (س) به شهادت رسيدند؛ شهيد وارد گردان يازهرا شد و با يكي ديگر از برادران به علت اين كه هيچ گاه خود را به خاطر تواضعي كه داشتند برتر از ديگري براي فرماندهي نمي دانستند، مسئوليت گردان يازهرا را داشتند.
در اين جا بود كه براي بار دوم از ناحيه پا زخمي شدند و با اين همه با عصا در راه مي رفتند و به
عقب برنگشت. در همين زمان بود كه همسرشان بستري بودند و در عين حال كه خيلي نگران حال ايشان بودند، ولي ايشان در تماس تلفني با خونسردي بسيار از همسرشان خواستند كه به خانواده شهيد فاضل سر بزنند و مبادا كه در اين امر كوتاهي كنند.
در اين جا بود كه همسرشان با صبر هرچه تمام تر مي گفتند كه من مي دانم كه بالاخره ايرج رفتني است؛ چراكه از حالات معنوي و روحاني او باخبر بود.
غم از دست دادن يارانش، آن چنان برايش گران تمام شده بود كه هرگز با صداي بلند نخنديد. البته قبل از آن هم، بچه هاي جبهه مي گفتند كه ما هيچ گاه خنده او را نديديم و به او لقب : "مردي كه هرگز نخنديد" داده بودند. او مي گفت: "آدم هاي بي خبر هستند كه قهقهه مي زنند و با صداي بلند مي خندند."
ايشان در شهريور سال 65 صاحب بچه اي شدندكه نامش را محمد مهدي ناميدند و شهيد از اين نعمتي كه خداوند ارزاني داشته بود، خرسند و شاد بودند و بسيار به فرزندشان علاقه داشتند. ولي علاقه به فرزند هم مانع نشد كه ايشان از جبهه دست بردارند و بعد از مدتي به جبهه رفتند. در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه، پس از رشادت هاي زياد و از آن جا كه اين دنيا گنجايش مردان خدا را ندارد، به ياران از پيش رفته و به حسين شهيد (ع) پيوست.
رفتارش با خانواده بسيار خوب بود و به پدر و مادر و همسرش بسيار احترام مي گذاشت. هميشه از مادرش به خاطر زحمت هايي كه برايش كشيده بود تشكر مي كرد. او خانواده اش را براي پذيرش شهادتش آماده مي كرد.
گرچه به خاطر داريم جمله اي كه مادرشان، اولين بار كه فرزندش
مي خواست به جبهه برود در جواب مخالفان مي گفت: "مگر فرزند من از علي اكبر حسن (ع) عزيزتر است؟ از دامان چنين زن هايي است كه چنين فرزنداني به معراج مي رسند.
اخلاق و رفتار شهيد به گونه اي بود كه حتي منحرفان را به خود جذب مي كرد. ايشان در اوقاتي كه در مرخصي بودند، به ساختن اين گونه افراد مي پرداختند و افراد بسياري را به راه راست هدايت مي كردند. و بعد از شهادت نيز خونش باعث هدايت افراد ديگري شد.
خصوصيات اين شهيد عزيز بيشتر از آن است كه بتوانيم آن ها را به نگارش درآوريم؛ همين قدر بگويم كه بعد از شهادتش، همگان فهميدند كه چه عزيزي را از دست دادند كه ديگر كسي نخواهد توانست جاي خالي اش را پر كند.
آن روز كه شهيد آقابزرگي را آوردند و بر روي دست ها گرفتند، تا ديدگانمان بهتر او را در نظر بگيرند يعني در روز 26 دي ماه 1365، غم بارترين روزي بود كه در روستاي نافج مي گذشت. آن روز همه چشم ها گريان بود و همه دل ها خونبار. و اين مسئله همه دل ها را تسكين مي داد كه واقعاً اگر او شهيد نمي شد، پس چه چيزي زيبنده قامت رساي مزين به لباس پاسداريش بود؟ و شهادت حق او بود. درست است كه براي بازماندگان سخت است ولي براي خود شهيد، شهادت بهتريناست .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قنبر آقايي بجستاني : مسئول فرهنگي گردان مهندسي رزمي ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي(سابق)خراسان
هفدهم خرداد1338 در شهرستان بجستان ديده به جهان گشود. از آغاز كودكي با درد و رنج محروميت آشنا شد. پدر او چوپان بود
و گاهي به كشاورزي مي پرداخت. وي در حد توان سعي مي كرد به پدر و مادرش در امرار معاش خانواده ياري رساند. با رسيدن ايام تحصيل، مقاطع ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذارد. با استعداد و همتي كه داشت وارد دبيرستان شد و با كسب ديپلم، به دانشگاه تربيت معلم تهران در رشته جغرافيا راه يافت.
با شروع فعاليتهاي مبارزاتي عليه رژيم پهلوي و تعطيلي دانشگاه ها، به جمع مبارزان پيوست و در صحنه هاي مختلف انقلاب شركت داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران او پايه گذار مجالس و مراسم، بخصوص دعاي كميل، در مسجد بجستان بود و فعاليتهاي اجتماعي و خدمات مردمي نقش فعال داشت. او عضو انجمن اسلامي دبيرستان شهيد مدني در بجستان و عضو رسمي كميته فرامين امام خميني (ره) بود. در تسخير لانه جاسوسي آمريكا در تهران شركت كرد و در شهرستان محل اقامتش بجستان در كميته فرهنگي جهاد سازندگي به عنوان نيروي رسمي از تاريخ 15/5/1360 وارد شد و به مدت چهار سال فعاليت نمود.
از جمله كارها و فعاليتهاي قنبر آقايي بجستاني مي توان به اين مورد اشاره كرد:
راه اندازي راهپيمايي ها در سطح دبيرستان، تاسيس مركز فرهنگي در مسجد جامع، راه اندازي يك كتابخانه و انجمن اسلامي در مسجد حضرت ابوالفضل بجستان، ايجاد مركز مطالعاتي جهت مطالعه كتابهاي شهيد مطهري و استاد شريعتي و...
با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ازطريق جهاد سازندگي(سابق) شهرستان گناباد به سوي جبهه ها اعزام شد و با توجه به سابقه فرهنگي، مسئوليت فرهنگي گردان خود را به عهده گرفت.
يك بار بر اثر اصابت تركش از ناحيه دست
مجروح گرديد، اما او اين موضوع را به خانواده اش اطلاع نداد. پدرش تا زمان شهادت او از اين امر بي خبر بود و اين موضوع پس از شهادت او آشكار شد.
بالاخره در تاريخ 15/7/1361 در سن 23 سالگي در عمليات مسلم بن عقيل در منطقه سومار بر اثر اصابت تركش به پهلو و خونريزي زياد، به درجه رفيع شهادت نايل شد. پيكر وي در شهرستان بجستان به خاك سپرده شد.
در برنامه روزانه خود در رابطه با مبارزه با هواي نفس، اسامي اكثر گناهان را نوشته و در برگه اي تكثير نموده بود. در پايان هر روز كارهاي خود را بررسي مي كرد و بر اساس آن، برگه را علامت مي زد و در پايان هر ماه فهرستي از گناهان خود را مي نوشت تا آن را با ماه هاي بعدي مقايسه كند. او اين كار را به بقيه توصيه مي كرد تا هر كسي حساب اعمال خود را داشته باشد. با توجه به گرايش صادقانه فكري وي به اسلام و انقلاب و با عنايت به مذهبي بودن خانواده، زبانزد همه بود. سفارش او به خودسازي بود. او مي گفت: ما براي چه و به دنبال كدام هدف هستيم؟ مي گفت كه متوجه باشيم كه از كجا آمده ايم و به كجا مي رويم و وظيفه ما چيست؟ او به اقوام و خويشان اظهار علاقه شديد مي كرد و در بين جوانان دافعه خيلي كم و جاذبه زيادي داشت.
او كه با فرهنگ شهادت مانوس بود، از شهادت باكي نداشت و هميشه در همه حال آرزوي شهادت بر دل و زبانش جاري بود، او
آماده شهادت بود و خود را مهياي اين فيض نموده بود، چرا كه خود براي ملاقات با پروردگار لحظه شماري مي كرد. منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ميرقاسم آل ياسين : قائم مقام فرمانده گردان حضرت علي اصغر(ع)لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) مشهور به بيوك آقا بود. سال 1342 در شهرستان اهر متولد شد . پدرش در ژاندارمري اشتغال داشت ، اما چون نمي خواست حقوق بگير حكومت پهلوي باشد و از اين طريق فرزندان خويش را بزرگ كند ، استعفا كرد و به كشاورزي در روستاي ( محل سكونت قبلي ) مشغول شد .
ميرقاسم تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه آيتي اهر به آخر رساند و در رشته علوم انساني ( اقتصاد ) ادامه تحصيل داد . اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، به خاطر حضور در جبهه هاي جنگ از ادامه تحصيل منصرف شد و در هيجده سالگي به عضويت رسمي سپاه پاسداران درآمد . همزمان با عضويت در سپاه در فصل تابستان به پدرش در كار كشاورزي كمك مي كرد . در بين رشته هاي ورزشي به ورزش باستاني علاقة زي_ادي داشت . بيشتر اوقات خود را در مسجد سپري مي كرد و به مطالعه كتابهاي مداحي و داستانهاي مذهبي مي پرداخت . همچنين ، مداح هيئتهاي عزاداري و زنجيرزني بود . زماني كه به عضويت سپاه پاسداران درآمد ، افراد را تشويق به جذب در پايگاه هاي مقاومت بسيج مي كرد .
علي رغم نارضايتي والدينش از رفتن او به جبهه ، با
توصيه آنها به صبر و شكيبايي ، عازم جبهه شد . حضور در مناطق جنگي را از كرمانشاه شروع كرد و پس از مدتي به سنندج رفت . سپس براي گذراندن دوره چريكي و تكاوري ، عازم تهران شد و پس از گذراندن اين دوره رهسپار مناطق عملياتي گرديد . بعد از مدتي ، در پادگان آموزشي خاصبان ، به عنوان مسئول آموزش پادگان ، شروع به كار كرد . در جبهه در ايثار و فداكاري زبانزد همرزمانش بود . نقل است در يكي از پاتكها ، نيروهاي عراقي از سلاح شيميايي استفاده كردند . او ماسك خود را به رزمندة ديگري كه ماسك نداشت ، داد و خود چفيه را در آب فرو برده و در جلو بيني و دهانش گرفت .
ميرقاسم در يكي از درگي_ري ها ، موفق شد با موشك انداز ( آر.پي.جي. 7 ) ، يك فرون_د هلي كوپتر دشمن را سرنگون كند . بعد از شهادت دوست و همرزمش - جام نوري - در كنار عكس خود در آلبوم نوشت : « جام نوري رفت و ما مانديم . الهي مي خواهم كه در بستر نميرم ، ياريم ده تا كه در دل سنگر بميرم . »
در عمليات بدر كه معاون فرمانده گردان حضرت علي اصغر عليه السلام را به عهده داشت ، در منطقه هورالهويزه در شرق دجله ، در حال شليك موشك آر.پي.جي. 7 بود كه نارنجك پرتاب شده توسط دشمن در نزديكي او منفجر شد و در اثر انفجار ، پاي چپ او قطع گرديد و آسيب شديدي به لگن او وارد آمد ، و در
اثر اين جراحات ، به شهادت رسيد . جنازه او را پس از انتقال به اهر ، در گلزار شهداي اين شهر به خاك سپردند .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رحيم آنجفي : فرمانده تيپ يكم لشكر17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1332در روستاي مرزيحران در شش كيلومتري اراك در خانواده اي مذهبي و متوسط به دنيا آمد. در 6سالگي قدم به مدرسه گذاشت. ازكودكي صبور وبرد بار بود. بعد از سپري كردن دوران ابتدايي با گرفتن كارنامه كلاس ششم ابتدايي در سال 1343به خاطر علاقه فراوان به درس وبا توجه به مشكلات اقتصادي براي ادامه تحصيل از روستا راهي شهر شد ودر مدرسه راهنمايي شروع به تحصيل كرد .اين در حالي بود كه در اكثر اوقات به خاطر نداشتن وسيله نقليه از روستا تا شهر را پياده طي مي كرد .با جديّت وكوشش فراوان به درس خواندن ادامه داد ودرس خواند. آگاهي بيشتر را كوششي براي خدمت بيشتر محرومان و مستضعفان مي دانست .وقتي از مدرسه بر مي گشت در كار كشاورزي به پدر خود كمك مي كرد ودر كا رهاي خانه نيز مادر را ياري مي نمود.
در دوران نوجواني بسيار با محبت بود وعاطفي . با تواضع وفروتني با مردم بر خورد مي كرد .رفتارش به گونه اي بود كه همه به او محبت داشتند. دوران دبيرستان را نيز با سعي وتلاش وسختيهاي زياد كه سر راه ايشان بود ومشكلات مالي فراوان با نمرات خوب در رشته ادبيات به پايان رساند.
معتقد بود فقر شديد حاكم بر زندگي هيچگاه مانع
رسيدن فرد به هدفش نمي شود،وبر اين عقيده استوار بود كه انسان در نارسايي ها وفقر مادي آبديده تر مي شود.اوقات فراغت راكه دبيرستان تعطيل بود و ايشان درس نداشتند به كارگري مي پرداخت . وقتي پولي نيز به دست مي آوردند صرف امور خيريه مي كردند . هرگز به دنيا وابستگي نشان نمي داد واز علاقه اي كه هم و غم انسان را به دنيا ثابت كند بيزار بود .همواره در صدد رضاي خدا بود.علاقه ي زيادي به تحصيل در دانشگاه داشت اما مشكلات اقتصادي اورا از تحصيل در دانشگاه باز داشت تادر كار هاي كشاورزي كمك پدر باشد.
مدتي بعد به خدمت نظام وظيفه رفت ودر سپاهي دانش آن زمان مشغول به خدمت شدند، ايشان را به روستاهاي، دوردست و محروم آذربايجان اعزام كردند، جايي كه اهالي آن به زبان فارسي آشنايي نداشتند.
اوبا زبان تركي آشنايي قبلي نداشت وبا تلاش زياد توانست اين زبان را براي برقراري ارتباط با دانش آموزان ياد بگيرد. وقتي به مرخصي مي آمد از فقر مردم ونبود امكانات بهداشتي واز همه مهمتر فقر فرهنگي آنها كه در نتيجه ي بي توجهي حكومت شاه بود ,سخن مي گفت.
اوبا دلسوزي ومهرباني براي مردم محروم كار مي كرد .مردم روستا يي كه شهيد نجفي در آن تدريس مي كرد, ايشان را بسيار دوست داشتند .
افراد مسن روستا در كارهاي كشاورزي يا دامداري كه به مشكلي بر خورد مي كردند، با ايشان مشورت مي كردند ,او اطلاعات وآگاهي كه داشت را در اختيار روستائيان مي گذاشت و كمك به آنها را وظيفه ي خود مي دانست .
دلسوزمردم و حامي محرومين بود,چون خودش
طعم فقرو تنگدستي را چشيده بود. بعد از اتمام خدمت سربازي، به اراك باز گشت ودر اداره آموزش وپرورش استخدام شد.ا ودوباره به روستا هاي دور دست ومحروم اراك رفت وبه عنوان معلمي دلسوز براي بچه ها به تدريس مشغول شد، بعد از يكسال خدمت در آموزش وپرورش موفق شد در آزمون ورودي دانشگاه قبول شود ودر دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبيات عرب ادامه تحصيل دهد. اوچند روز درهفته را در دانشگاه تحصيل مي كرد وچند روز را نيز در مدرسه مشغول به تدريس بود. بعد از يكسال تحصيل در دانشگاه مسيرزندگي ايشان عوض شد،اخلاق ورفتارش نسبت به گذشته حالت خاصي به خود گرفت، سطح مطالعاتش بالاتر رفت در زمينه اخبار روز بسيار كاوش مي كردند.
او در بازگشت از دانشگاه تعداد زيادي كتب مذهبي نوشته شده توسط نويسندگان معاصر وبا تعهد را به اراك آورد واز خانواده خود شروع كرد به آگاهي دادن وافشاء ماهيّت پليد شاه وخاندان سلطنتي وحكومت موروثي آنها .
براي آگاهي دادن به اقوام نزديك ودوستان هميشه كتب واعلاميه هاي امام وعكس مبارك ايشان وهمچنين نوارهاي سخنراني امام راكه در تهران با زحمت وخطرات بسياري تهيه مي كردند به اراك آورده وبين دوستان تقسيم مي كردند. در حركتهاي مردمي وضد طاغوتي اراك، هميشه پيشتاز بود .در تهران نيز او در صف اول مبارزه با طاغوت قرار داشت .
در دانشگاه به خاطر فعاليتهاي زياد وپيشگام بودن در حركتهاي انقلابي و تحريم رستوران دانشگاه وتشكيل بوفه در دانشگاه، كوهنورديهاي دسته جمعي ومطرح كردن مسائل سياسي روز در بين دانشجويان سخت تحت مراقبت وكنترل بود ,به گفته ي خودش: بعضي اوقات پشت سرم
را كه نگاه مي كردم ,مي ديدم قدم به قدم مأمورين مخفي ساواك پشت سرم مي آيند. او يك مبارز چيره دست ومسلط بود ,با حجم زياد فعاليت و مبارزاتي كه داشتند چندين بار در تهران مورد بازرسي افراد ساواك قرار گرفتند اما چيزي كه بهانه براي دستگيري ايشان باشد ,همراه نداشتند.
دوستان دانشگاهي اش نگران او بودند و اصرار داشتند كه كاري بكند ساواك زياد به او مشكوك نشود.
همزمان با مبارزات انقلابي در دانشگاه تهران، در اراك نيز به خاطر فعاليتهاي چشمگير زياد تحت تعقيب ساواك و نيروهاي انتظامي حكومت شاه بود .با همه ي تلاشي كه نيروهاي شاه انجام مي دادند فقط يكبار اوتوسط پليس دستگير شد وبا تلاش موفق به فرار شد.
بعد از اين دستگيري تمام كتابها يش را به جايي امن انتقال داد و دوستانش را نيز وادار به اين كار كرد. با اهميتي كه نسبت به آگاهي مردم قائل بودند, ازقم يك طلبه آگاه به مسائل روز ، به روستاي مرزيحران بردند كه در جهت بيداري مردم بسيار مؤثر بود.
بعد از اطلاع نيروهاي امنيتي ونظامي شاه از اين اقدام شهيد نجفي, براي دستگيريش يك گروه از نيروهاي نظامي را به روستا اعزام كردند كه موفق به دستگيري او نشدند.
در موقع حضورشان در اراك در در تمام مجالس مذهبي درمساجد آخوند، حاج محمد ابراهيم، حاج تقي خان، آقا اكبر فعالانه شركت داشتند يا خودشان محور آن بودند.
يكبار توسط آموزش وپرورش كتابهايي در جهت تبليغ انقلاب سفيد شاه بين دانش آموزان پخش كرده بودند كه ايشان اكثر كتابها را جمع كردو به منزل آورد و آتش زد وبه جاي آن كتابهاي مذهبي
كه روشنگر اذهان كودكان بود به مدرسه روستا برد.
در روستا نيز علاوه بر تدريس به كودكان با توجه به جو اختناق ,مردم روستا را نسبت به اوضاع پيرامون ارشاد مي كرد.
مسئولين آموزش وپرورش تصميم گرفتند شهيد نجفي را به مدرسه ي ديگر منتقل كنند؛ اولين روزي كه او به مدرسه خسرو بيگ(سابق) منتقل شد به محض رسيدن به آنجا تمام عكسهاي شاه را از ديوار كلاسها كند وپاره كرد.
با وقوع زلزله در طبس با چند نفراز دوستانش كه بيشترشان بعدها در مبارزات انقلاب وجنگ تحميلي به شهادت رسيدند؛ راهي آن ديار شدند وحدود دو ماه در آنجا به ساختن خانه، بنايي ودر كنار آن تبليغ مباني اسلامي مشغول بودند.
بعد از باز گشت از آنجا براي مردم از فقر وتنگدستي و محروميتهاي آن ديار مي گفت وهمواره آنها را ترغيب به شركت هر چه بيشتر در تظاهرات و مبارزات مي كرد تا با ريشه كن كردن حكومت طاغوت در راه نابودي فقر و نابرابري قدم بردارند.
سرانجام وعده الهي فرا رسيد ودر 22بهمن 1357انقلاب اسلامي به ثمر نشست. زنجيرهاي اسارت پاره شدو بار ديگر دين مبين اسلام در زندگي سياسي و اجتماعي مردم وارد شد.
پيروزي انقلاب اسلامي زنگ خطري بود براي مشركين و ابر قدرتهاي ظالم جهاني، آنها فهميدند كه اين اسلام همان اسلام هزار وچهارصدسال پيش است وچهره ها همان چهره هاي صدر اسلام هستند. رهبري انقلاب اتكاء اش به خدا بود و مردم پيرو فرامين او؛ دلها همه به يكديگر پيوسته ومشتها گره شده . پس از پيروزي انقلاب اسلامي نهادهايي نياز بود تا از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پاسداري كنند .به فرمان امام نهادهايي چون
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و كميته هاي انقلاب اسلامي تشكيل شد.
شهيد رحيم نجفي نيز كه با همكاري همرزمانش در خلع سلاح نيروهاي نظامي وانتظامي حكومت شاه پيشگام بود , نهاد كميته انقلاب اسلامي رادر مدرسه آقاضياءالدين اراك بنيان گذاشتند ومسئوليت اسلحه خانه راكه مسئوليتي خطير بود خود عهده دار شد.
اوبا تلاش زياد سلاحهاي بي شماري را كه دست مردم بود ويا در اختيار بازماندگان حكومت شاهنشاهي جمع آوري وساماندهي كرد.
منافقان وليبرالهاي وطن فروش از ديگر تهديداتي بودند كه آن روزها تهديد زيادي بر عليه ثبات انقلاب و كشور به شمار مي رفتند ودر آن فضاي پر تنش وبحراني پاسداري از اسلحه هاي موجود نياز به افرادي از خود گذشته وبا توان مديريت بالا داشت كه شهيد نجفي از جمله ي اين افراد بود. با اختشاش و ترورهاي گروهايي كه اسم خلق را بهانه اي براي نابودي خلق قرار داده بودند ,او بار ديگر وارد مبارزه شد تا به دفاع ازدستاوردهاي انقلاب اسلامي ومردم بپردازد.
اين دوران همزمان با شكل گرفتن سپاه بود ,او براي گذراندن چند واحد باقي مانده از دروس دانشگاه به تحصيل پرداخت , همگام با درس در سپاه نيز فعاليت داشت.
بعد از اتمام تحصيلات دانشگاهي موفق به اخذ دانشنامه در رشته زبان وادبيات عرب شد وبه اراك باز گشت ودر دبيرستانهاي اراك شروع به تدريس كرد و با سپاه نيز رابطه نزديك داشت.ا ودر سپاه به عنوان صاحب نظر اصلي براي نيرو ها بود و در هر مسئله اي نظر اوحجت بود.
بعد از مدتي كه از تدريسش در مدارس اراك گذشت به علت علاقه زيادي كه نيرو ها ي اتنقلابي در اراك ,
به خاطر جديّت وتلاش ودر عين حال ايثار و فداكاري كه در كارهاي ايشان مي ديدند از او مي خواستند, مسئوليتهايي را كه به ايشان پيشنهاد مي شود ؛بپذيرند. سرانجام او با اصرار فراوان فرماندهان سپاه در اراك وتهران فرماند هي عمليات سپاه اراك را پذيرفت و برنامه ريزي هايي در سطح گسترده براي انسجام واقتدار سپاه به عمل آورد. مدتي صبحها و شبها در سپاه به فعاليت مشغول بود وبعد از ظهرها در دبيرستان به تدريس دانش آموزان مي پرداخت.
جنگ كه شروع شد با چند نفر از دوستانش به كرمانشاه رفت وبعد ازطي نمودن دوره ي آموزش نظامي به جبهه گيلان غرب رفت. چند ماه بعدبه خاطر برنامه هايي كه براي اعزام وتنظيم وتدوين اعزامها بود،به اراك باز گشت و دوباره با تعدادي از نيروهاي سپاه كه فرماندهي آنها با ايشان بود ,عازم جبهه سومار شد.
اين دوره همزمان بود با خيانتهاي بني صدر وليبرالها وجبهه آزادي به كشور. شهيد نجفي به خاطر علاقه شديد به امام و خط امام با تمام احزاب وگروههاي غيراسلامي كه از نظر امام رد بودند شديداً مخالفت مي كرد.
با پيام امام (ره) و بركناري بني صدر از فرماندهي كل قوا و رأي مجلس در عدم كفايت سياسي بني صدر, او را بسيار خوشنود و راضي ساخت، واز اين بابت بسيار خوشحال بود.
سال 3601ً با عده اي از برادران سپاه وبسيج راهي جبهه جنوب شد ودر عمليات طريق القدس و آزاد سازي شهر بستان وپل سابله شركت كرد.
علي رغم ميل با طني وبا اسرار فرماندهي سپاه به اراك بازگشت ودرجهت جذب نيرو براي جبهه نقش بزرگي به عهده گرفت.
همواره مردم
را وبه خصوص جوانان را براي جيهه رفتن تشويق مي كرد ودر اين زمينه از هيچ كوششي دريغ نداشت.ا و اين تلاشها را وظيفه همه مي دانست.
رزمندگان بسيجي را تشويق به عضويت در سپاه مي كرد تا بهتر بتوان روي آنها برنامه ريزي كرد. اسفند ماه 1361 به همراه دو برادرش كه يكي از آنها در گردان تحت فرماندهي اش معاون اوبود، راهي جبهه جنوب شدند ودر تيپ نجف اشرف مشغول نبرد با دشمن شدند .نيروهاي ايشان بالغ بر 300 نفر بودند، با همان گردان در عمليات افتخار آميز فتح المبين درميشداغ وتنگه رقابيه به عنوان اولين گردان خط شكن وارد عمل شد كه در مرحله اول وچند مرحله بعد ,با فرماندهي بسيار عالي وچشمگير نيروها را هدايت كرد .
درمرحله چهارم عمليات هنگاميكه دشمن ضد حمله ي بسيار شديدي را شروع كرد ايشان در حاليكه نيروها را هدايت مي كرد ,تركشي به صورتش اثابت كرد كه باعث شكستگي دندانهاي ايشان وجراحت صورتش شد اما باز هم با دست و اشاره نيروها رابه سوي منطقه مورد نظر هدايت مي كرد.
بعد از اتمام عمليات يك هفته به اراك آمد تا استراحت كند. او در اين يك هفته از خير وبركتهاي عمليات بزرگ وغرور آفرين عمليات فتح المبين براي مردم بسيار صحبت كرد وآنها را تشويق به جبهه رفتن نمود.
در برگشت به جبهه اين بار 500نفر از نيروهاي استان مركزي با او همراه بودند.وقتي به جبهه جنوب رسيدند اين نيروها در دو گردان سازماندهي شدند. گردان امام حسن (ع) به فرماندهي شهيد نا صر بختياري وگردان امام حسين (ع) به فرماندهي شهيد نجفي.
اين نيروها در تيپ 22بدر
سازماندهي شدند . مدتي بعد يك گردان ديگر ازنيروهاي رزمنده از استان مركزي به آنها ملحق شدند كه در گردان امام سجاد سازماندهي شدند .
اين نيروها در عمليات الي بيت المقدس كه شاهكار نظامي تاريخ معاصر است با رشادت تمام خرمشهر را به آغوش ايران بزرگ برگرداندند.
بعد از اتمام عمليات بيت المقدس از طرف فرماندهان سپاه وقرار گاه كربلا مثل سردار رضايي وصفوي از ايشان خواسته شد كه فرماندهي تيپ 17 علي ابن ابي طالب (ع) كه در صددتشكيل آن بودند را بپذيرد ولي ايشان نپذيرفت وقول همكاري داد وبه سمت قائم مقام تيپ17علي ابن ابيطالب (ع) منصوب شدو در عمليات رمضان با اين سمت شركت كرد.
از خصلتهاي بارز ش اين بود كه هميشه با پاي برهنه در خطوط عملياتي تردد مي كرد. علاقه قلبي بين او و رزمندگان وجود داشت ,همه او را دوست داشتند واو را عمو رحيم خطاب مي كردند .
براي رزمندگان چون پدري دلسوز بود وتكيه گاهي بزرگ .به جرات مي توان گفت در شبهاي سخت وطاقت فرساي عمليات اميد رزمندگان لشگر17 علي ابن ابي طالب به او بود و اميد او به خدا .
چند ماه قبل از عمليات بيت المقدس تا چندين ماه بعد از آخرين مرحل عمليات رمضان بيش از 9ماه تمام در جبهه حضور داشت وحتي براي مدتي نيز به اراك نيامد.
به اراك كه مي آمد قبل از هر چيز به ديدار خانواده شهدا مي رفت ,به پايگا هها وپاسگا ههاي سپاه در حومه وروستا هاي دور سركشي مي كرد.
يكبار بعد از مدت طولاني كه در جبهه بود،براي مرخصي به اراك آمد اما تا مدت زيادي به منزل
نرفت تا اينكه مادر ايشان موفق شدند در سپاه ايشان را ببينند.
در يكي از حملات 72تن از رزمندگان در مثلثي هاي پاسگاه زيد عراق به شهادت رسيدند وپيكرهايشان در منطقه دشمن ماند وتعدادي هم مجروح شدند.
شبها تنهايي به جلو خط مقدم عراق وميادين مين محل شهادت بچه ها مي رفت ومجروحين وپيكرهاي شهدا را از آنجا به دوش مي گرفت وبه خط خودي انتقال مي داد.
بعد از باز گشت از عمليات رمضان به محض ورود به سپاه مورد استقبال نيرو هاي سپاه قرار گرفت وبراي ايشان قرباني كردند .در مراسمي كه جهت بزرگداشت شهداي عمليات رمضان در مسجد آقاضياءالدين گرفته بودند ايشان خانواده شهدا را نسبت به فداكاريهاوشجاعتهاي فرزندانشان آگاه ترساخت.
مدتي كه درجبهه نبود ومسئوليت عمليات سپاه اراك را عهده داشت ,كارهاي مهم و اساسي را انجام داد.او 150نفر از نيروهاي بسيج رابه سپاه آورد وبعد از آموزش در امورانتظامي شهر به كار گرفت واز اين راه مانع از توزيع مواد مخدر وانتقال اسلحه شد.
براي بالا بردن سطح آموزش رزمندگان استان مركزي با تلاش فراوان پادگان امام علي (ع)را تأسيس كرد ونيروهاي سپاه وبسيج رادر آنجا آموزش مي داد.
او تمام نيروهاي بسيج كه در سپاه فعال بودند را به صورت نوبه بندي به جبهه اعزام مي كرد.
درعمليات محرم شركت كرد .در اين عمليات پا وچند جاي بدنشان زخمي شد. به اراك باز گشت واز امدادهاي غيبي اين عمليات براي همه صحبت مي كرد.از فرصت استفاده كرد ودر مدتي كه بستري بود تمام رساله احكام امام(ره) را دوره كرد وكساني را كه به عيادتش مي آمدند به خواندن وقرائت قرآن مشغول مي كرد.
بعد از
بهبودي از جراحات به علت نياز سپاه ووبخش عمليات ,به وجود ايشان مجدداً شروع به فعاليت كردند ومثل سابق در جذب نيرو ,تأسيس وتقويت پاسگاهها وپايگاههاي سپاه, آموزش نيروها و كلاسهاي عقيدتي و سياسي كارهاي ماندگاري انجام دادند.
حقوق خود را صرف امور خيريه مي كرد.مسئوليت ندامتگاه اراك با ايشان بود، هميشه با ضدانقلابي هاي بازگشته به دامان مردم وحتي كساني كه بر دشمني خود با مردم وانقلاب اسلامي اصرار داشتند رفتاري برادرانه داشت، براي آنان صحبت مي كرد با آنان بحث منطقي و اصولي مي كردو به آنان نسبت به اعمالشان هشدار مي داد.
ندامتگاه در آن زمان تلويزيون نداشت ، او دو دستگاه تلويزيون با پول شخصي خود براي آنجا خريدتا زندانيان از آنها استفاده كنند.
آنها بعد از شهادت شهيد نجفي بسيار گريستند و برايش در زندان مجلس ختم گرفتند.
عمليات والفجر مقدماتي در پيش بود.او 15روز قبل از عمليات به آنجا رفت و در چند مرحله آن عمليات شركت كرد مثل يك رزمنده عادي و بدون هيچ مسئوليتي .
دوستان و خانواده زياد اصرار مي كردند كه ازدواج كند ولي ايشان در پاسخ مي گفتند، شايد ازدواج مانع خدمت بيشتر من در سپاه وجبهه شود . با اصرار زياد عقد كرد وبعد از چند روز راهي جبهه وجنگ شد ودر لشكر هفده علي ابن ابي طالب(ع) فرماندهي تيپ يكم به ايشان واگذارگرديد.
او در اين مسئوليت و در عمليات والفجر 3 با شجاعت تمام در مقابل دشمن در جبهه مهران به هدايت وفرماندهي نيروهاي عملياتي پرداخت.رزمندگان تحت فرماندهي ايشان مي گويند:
وقتي عراق پاتك سختي را به قصد بازپس گيري مهران شروع كرد، عمو رحيم با
حالت تواضع، خضوع وخشوع تمام وبا پاي برهنه وحالتي خداي گونه ,به درگاه خدا مضطرب وبا موهاي پريشان بدون توجه به گلوله هاي مستقيم تانك و گلوله هايي كه در كنار ايشان به زمين مي خورد، دستها را به طرف آسمان بلند كرد و مي گفت: خدايا خودت بچه ها را ياري كن، اينها سر بازان تو هستند.
بعد از عمليات براي مجلس ختم شهيد نديري به ساوه رفت واز آنجا به اراك آمد تا سري به منزل بزند. اينبار وجودش يكپار چه نور شده بود،دوست داشتني تر از هر لحظه ديگر بود؛ تبسمش شيرين و نگاهش وعده وداع را در دل تداعي مي كرد.
بعد از اولين مراحل عمليات والفجر4همراه با سردار شهيد محمد بنيادي كه يكماه بعد از ايشان در مراحل بعدي شهيد شدند براي شناسايي با موتور به نزديكي خط دشمن در پنجوين مي روند وچون منطقه هنوز پاكسازي نشده بود،از يكي از سنگرهاي كمين عراق به طرف موتور با تيربار شليك مي كنند كه دو تير از پشت به شهيد نجفي اصابت مي كند ولي به سردار بنيادي كه راننده موتور بودند ,نمي گويد تا مبادا مانع از شناسايي بيشتر منطقه شود .
در راه بازگشت به جبهه خودي سردار بنيادي به شوخي به او مي گويد :اگر شما شهيد يا مجروح شديد من چطور شما را ببرم ؟شهيد رحيم مي گويد كه من زخمي شده ام ودر همان حين از موتور مي افتند .او را به بيمارستان امام(ره) تبريز منتقل مي نمايند وبعد از دو روز در آنجا به شهادت مي رسد و صفحات زرين, زندگي مردي بزرگ از تبار حسين(ع) به
نسلهاي آينده امانت داده مي شودتا ادامه دهنده راهش باشند.
وقتي خبر شهادتش رابه بچه هاي سپاه دادند سپاه يكسره غرق عزا شد .همه گريه مي كردند، صداي شيون از همه جاي سپاه بلند بود .كسي قدرت تحمل اين داغ را نداشت. كسي در سپاه يا در اراك نبود كه ايشان را نشناسد، تمام چشمها اشگ آلود وگريان بود .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
كارگردان، تهيه كننده.
تولد: 1326، شهر رى.
شهادت: 19 فروردين 1372، منطقه فكه.
سيد مرتضى آوينى به سال 1354 در رشته ى معمارى از دانشگاه تهران فارغ التحصيل گرديد. سپس به ادامه ى تحصيل در مقطع كارشناسى ارشد همان رشته در دانشكده ى هنرهاى زيباى دانشگاه تهران پرداخت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى به جهاد سازندگى پيوست و فيلم مستند «سيل خوزستان» را در سال 1358 و مجموعه هاى «شش روز در تركمن صحرا» و «خان گزيده ها» را در سال 1359 براى گروه جهاد سازندگى صدا و سيما كارگردانى نمود. با آغاز جنگ تحميلى، فيلم مستند «فتح خون» و يازده قسمت مجموعه «حقيقت» را كارگردانى و تدوين كرده است. از سال 1364 تا سال 1386 علاوه بر كارگردانى اكثر مجموعه ى «روايت فتح» تدوين، نويسندگى متن و گويندگى كل اين مجموعه هفتاد قسمتى را بر عهده داشته است. از سال 1368 همراه با ادامه ى فعاليت مستندسازى و تدوين، به نوشتن نقد سينمايى و مقالات نظرى درباره سينما و تلويزيون پرداخت. از نيمه ى دوم سال 1369 سردبيرى ماهنامه ى هنرى «سوره» و ويژه نامه هاى سينمايى اين نشريه را بر عهده داشته است. سرپرستى واحد تلويزيونى حوزه ى هنرى سازمان تبليغات اسلامى از سال 1370 و دفتر
مطالعات دينى هنر از ديگر وظايف او بوده است. وى سپس به كارگردانى مجموعه هاى جديد «روايت فتح» پرداخت.
از جمله آثار وى مى توان به كتاب آينه ى جادو (درباره ى رسانه هاى تصويرى و به ويژه سينما) و احتراز روح و شرح تعابير حضرت امام (ره) و فردايى ديگر (مجموعه ى مقالات) اشاره نمود.
سيد مرتضى آوينى روز پنج شنبه 19 فروردين 1372 هنگامى كه براى تصويربردارى مجموعه ى تلويزيونى «روايت فتح» به منطقه ى فكه رفته بود، بر اثر انفجار يك مين عمل نشده، به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رجبعلي آهني : فرمانده گردان ابوذر تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
"رجبعلي آهني”، در سوم تير سال 1334 در روستاي “سلطاني”، از بخش “نهبندان” در شهرستان"بيرجند" به دنيا آمد. دوران كودكي را در روستاي محل تولدش سپري كرد و در همين روستا به مكتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت.در سه سالگي پدر خود را از دست داد. دوران ابتدايي را در روستاي سلطاني گذراند و تا كلاس پنجم درس خواند و بعد از آن ترك تحصيل كرد. تا سيزده سالگي در روستاي محل تولدش بود و سپس به تهران رفت. در تهران در شركت باردارو در قسمت پخش دارو و كارهاي بانكي به مدت دو سال مشغول به كار شد و در سال 1354 به سربازي رفت. بعد از اتمام سربازي به بيرجند برگشت و در شركت پي ريز در محمديه بيرجند حدود يك سال كار كرد و دوباره به تهران رفت كه همزمان با اوجگيري انقلاب بود و با حضور خود در تمامي صحنه هاي انقلاب و تظاهرات، هنگام با مردم تهران فعاليت مي كرد
و در تظاهرات هفده شهريور عليه رژيم شاه نقش فعالي داشت. بعد از آن دوباره به بيرجند برگشت و در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد و مردم را با رشادت رهبري مي كرد. با پيروزي انقلاب اسلامي به كميته پيوست و بعد از چندي در جهاد سازندگي به فعاليت مشغول شد و بعد از آن، فعاليت خود را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند آغاز كرد و پس از نه ماه كه در سپاه مشغول خدمت بود، براي آموزش به مشهد مقدس اعزام شد و دوران آموزشي خود را با موفقيت به پايان رساند و بعد از آن به بيرجند بازگشت و پس از چندي داوطلبانه به جبهه اعزام شد. قبل از اعزام فرماندهده عمليات مبارزه با مواد مخدر منطقه نهبندان را عهده دار بود كه حدود شانزده ماه در اين منطقه فعاليت كرد و پس از اينكه اوضاع منطقه را سر و سامان داد و به جبهه رفت. در عمليات طريق القدس به عنوان فرمانده گردان شركت كرد و اولين فرماندهي بود كه خط دفاعي عراق را شكست و از ميدان هاي وسيع مين گذشت و به ياري خداوند متعال، دشمن را تا عمق سي كيلومتري مجبور به عقب نشيني كرد. او در اين عمليات بر اثر اصابت تركش خمپاره مجروح شد و سر پايي معالجه شد و بعد از عمليات و بعد از شش ماه حضور در جبهه به بيرجند برگشت. براي دومين بار در تاريخ 5/11/1360 به جبهه اعزام شد و فرماندهي نيروهاي ويژه خراسان را به عهده گرفت و در عمليات فتح المبين شركت كرد. در اين عمليات بر
اثر اصابت گلوله از ناحيه دست مجروح شد كه براي مداوا به بيرجند منتقل شد و پس از ده روز به جبهه برگشت.
در عمليات بيت المقدس به عنوان خط شكن، فرماندهي گردان ابوذر را به عهده گرفت. در اين مرحله از عمليات باز پس گيري خرمشهر، بر اثر اصابت تركش خمپاره از ناحيه كمر مجروح كه دوباره براي مداوا به بيرجند منتقل شد. در اين عمليات نام گردان خود را ابوذر گذاشت و معتقد بود: ابوذر از پا برهنگان بود و انقلاب را پا برهنگان بايد حفظ كنند. خود او نزد افراد گردانش با عنوان شير علي و چريك خميني معروف بودند. در عمليات رمضان نيز شركت كرد كه در هنگام گرفتن سنگر هاي مثلثلي عراقي ها بر اثر اصابت تركش خمپاره به پا مجروح شد و براي معالجه به بيرجند منتقل شد. در عمليات كرخه نيز بر اثر اصابت گلوله كاليبر 50 از ناحيه كمر مجروح شد.
رجبعلي آهني در 25 سالگي ازدواج كرد كه مدت زندگي مشترك آنها حدود دو ماه بود. شب عروسي كه مصادف با شب جمعه بود، پس از قرائت دعاي كميل، مراسم عقد برگزار شد. چند روز بعد از ازدواج از طرف سپاه پاسداران به عنوان فرمانده فداكار عازم مكه معظمه شد و بعد از مراجعت از سفر حج، بعد از سه روز به جبهه اعزام شد.
در برابر گرفتاري ها و مشكلات بسيار صبور و با حوصله بود و همچون كوه استوار و مقاوم بود.رجبعلي آهني در 25 آبان 1361 در عمليات مسلم بن عقيل در جبهه سومار در تپه هاي مشرف به شهر مندلي عراق بر
اثر رفتن بر روي مين به شهادت رسيد. پيكر مطهرش در منطقه دشمن مفقود شد . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مدرس.
تولد: 1317، نجف آباد.
درگذشت: 14 مرداد 1360 تهران.
سيد حسن آيت، فرزند سيد محمدرضا، تا خارج فقه و اصول تحصيلات حوزوى داشت. وى همچنين ليسانس حقوق، ادبيات و روزنامه نگارى داشت، و درجه ى فوق ليسانس علوم اجتماعى نيز را كسب كرده بود. پيش از پيروزى انقلاب اسلامى در دبيرستان ها و برخى از مراكز دانشگاهى به تدريس مشغول بود. وى پس از پيروزى انقلاب به نمايندگى مجلس خبرگان رسيد. وى سپس به نمايندگى اولين دوره ى مجلس شوراى اسلامى از شهر تهران رسيد. مقالاتى از وى در موضوعات تاريخى، سياسى و اعتقادى در مجله ها و روزنامه ها به چاپ رسيد.
سيد حسن آيت در چهاردهم مرداد 1360 به دست منافقين در جلوى درب منزلش شهيد شد. پيكر وى در بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
از آثار وى است: چهره ى حقيقى مصدق السلطنه (1360). درسهايى از تاريخ سياسى ايران (1363).
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر باباجانيان : فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در تاريخ 10/3/1339 از خانواده اي مذهبي و كشاورز در روستاي« بيشه سر» در شهرستان« بابل» ديده به جهان گشود .وي پس از طي ايام كودكي ،مقارن با پيروزي انقلاب ،موفق به اخذ مدرك ديپلم در رشته ي ادبيات گرديد .ايشان قبل از انقلاب در جلسات مذهبي محل كه درمنازل مردم متدين و مريدان امام بر قرار مي شد ،شركت فعال داشتند و همراه ديگر دوستان خود از جمله شهيد «جواد نژاداكبر »،مردم را عليه رژيم منحوس پهلوي بسيج ميكردند و بعد از انقلاب نيز در جلسات مذهبي و در بسيج محل فعاليت گسترده اي داشتند . براي جوانان محل جلسات برگزار مي كردند ،سخنران از شهر
مي آوردند و سعي مي كردند در زمينه هاي مذهبي و فرهنگي جزوه تهيه كرده و در اختيار جوانان قرار دهند .
در سال 1359 ،همزمان با شروع جنگ تحميلي ،براي خدمت مقدس سربازي فرا خوانده شد ،دوره ي آموزشي را در لشگر 21 حمزه سيدالشهدا در تهران گذراند، اما دل بي قرار او بعد از خدمت سربازي تاب ماندن در پشت جبهه ها را نداشت ؛ چرا كه سرباز اسلام و پيرو خط امام بود .در سال 1361 به خيل سبز پوشان انقلاب اسلامي شهرستان« بابل »پيوست و در سپاه عضو گروه ويژه ي ضربت شد كه وظيفه ي آن مبارزه با منافقين و انهدام خانه هاي تيمي بود .
ايشان اعتقادش بر اين بود كه عقل سالم در بدن سالم وجود دارد ،بدين جهت بيشتر اوقات فراغتش را در ميادين ورزشي مي گذارند تا از اين كانال نيز ،جوانان جوانان را با مسائل مذهبي آشنا كند .همانطور كه در وصيت نامه خودشان نيز آورده اند كه :«جوانان ما بايد مانند پورياي ولي باشند و به علي (ع) اقتدا كنند» قامتي خوش ،اخلاقي نيكو و رفتاري پسنديده ،او را نمونه ي عملي براي دوستان واطرافيان قرار داده بود .نسبت به خانواده ي رئوف و دلسوز بودند اما براي اسلام و انقلاب دلسوز تر بودند .حساسيت ايشان نسبت به مسائل اجتماعي و سياسي خيلي زياد بود ،به طوري كه با مسائلي كه بر خلاف شرع و عرف بود ،با قاطعيت برخورد مي كردند .هر زماني كه با مشكل مواجه مي شدند سعي خود را مي كردند با توكّل به خدا و توسل جستن به ائمه
اطهار بر مشكلات فائق آيند. ،ايشان شخصي خوش فكر و صاحب انديشه بودند ،بطوري كه در بعضي از عمليات ها با بيان نظرات ،راهگشائي مي كردند .ايشان با قلبي مملو از عشق به اللّه جهت دفاع از اسلام و قرآن و نبرد با روبه صفتان قَرن از ابتداي جنگ به سوي جبهه ي نور عليه ظلمت شتافتند و لحظه اي آرام و قرار نداشت . همچون شير مردي نستوه با شجاعت تمام در عمليات هاي طريق القدس ،والفجر 6 و 8 ،كربلاي 1 ،4 ،5 ،8 ،10 ،و والفجر 10 با مسؤليتهايي از جمله فرماندهي گروهان ،جانشيني گردان مسلم (ع) و فرماندهي گردان صاحب الزمان (عج) را به عهده داشتند .و در مورخه ي 18/2/1367 در منطقه كربلاي شلمچه بر اثر اصابت تركش خمپاره شهد شيرين شهادت را نوشيدند و مهمان وادي عاشقان شدند .از اين شهيد دو فرزند به نامهاي محمد و علي به يادگار مانده است.
منابع زندگينامه :"از مازندران تا شلمچه"نوشته ي مصيب معصوميان،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد بابارستمي رهورد : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي«خراسان» «قوچان» شهري است در « خراسان»بزرگ و« رهورد» روستايي در اطراف آن . در سال 1325 خورشيدي «محمد» در اين روستا به دنيا آمد .نوزاد درشت اندامي كه وقتي در آغوش مادرش شير مي خورد ،شايد كسي تصورش را هم نمي كرد كه او روزي يكي از مردان بزرگ اين سرزمين خواهد شد .بزرگمردي كه در گذرگاه هاي حساس كشور افتخار آفريد و سر افرازي را براي مردمش به ارمغان آورد .
روزهاي زندگي براي آن نوزاد شروع شده بود .روزها از پي
هم مي گذشتند و هفته ها و ماه ها سال . محمد آرام آرام بزرگ مي شد و شيرين زباني و بازيشگوشي هايش شور زندگي را به خانه شان مي آورد .شادي پدر و مادر و آغوش گرم پر مهرشان همه ي دنياي او در اين روزها و سال ها بود .
اما دوران كودكي و بازي گوشي در دل روستاي كوچكشان خيلي طول نكشيد .سفر ابدي مادرش به آسمان ها دل كوچك او را زود با غم تنهايي آشنا كرد .غمي كه او را زود تر از ديگر دوستان همسن و سالش با سختي هاي زندگي روبرو كرد و باعث شد پا به دنياي بزرگي بگذارد .
دوران درس و مدرسه از راه رسيد و او با دنياي ديگري آشنا شد ؛دنياي كتاب و نوشتن .اولين كلمات را در كلاس كوچك و تاريك روستايشان خواند و نوشت .شب ها كه پدرش «قربان» خسته و كوفته از سر زمين باز مي گشت ،او روي دفتر و كتابش خم شده بود و درس مي خواند .زمزمه شيرين كلمات كتاب و نقش آن ها با مداد سياهش روي سفيدي كاغذ دفتر :بابا آب داد .
سال هاي نوجواني ،سالهاي كار در كنار پدرش بود .درس و بازي در كنار دوستانش كه جاي خود را داشت به كشتي چوخه هم كه بزرگتر ها مي گرفتند ،علاقه نشان مي داد و هر از گاهي با دوستي دست و پنجه نرم مي كرد .خوش بنيه بودن و اندام چغرش كمك حال او بود كه اغلب ،پيروز زور آزمايي ها باشد .
با لاخره دوره ي ابتدايي به آخر رسيد و او توانست با نمره
هاي خوب و قبولي ،بار ديگر پدرش را شاد كند .اما اين پايان درس خواندن او هم بود .پاياني كه خيلي زود آغاز شده بود .
در همان ايام پدرش تصميم گرفت به «مشهد »مهاجرت كنند و او در كنار پدر راهي شد .«مشهد» خيلي بزرگتر از روستايشان بود و پر از چيزهايي كه او را به هيجان مي آورد .حرم امام رضا (ع) مركز همه ي آنها بود .
گنبد و گلدسته ها ،حياط هاي بزرگ ،كبوتر ها ،سقا خانه ي طلا ،بوي عطر و عود ،همه و همه «محمد» را به دنياي ديگر مي برد ؛دنيايي پر از مهر و صفا ،پر از شادي و محبت .
روزگار چرخي ديگر زد و پدرش را هم به آن سوي آسمان ها برد ؛در كنار مادرش .«محمد» تنها تر از قبل شده بود .خودش بود و خودش و خدايي كه هميشه او را در كنار خود احساس مي كرد .همان طور كه پدرش مي گفت :اگر من هم نباشم ،خدا هميشه با توست و مواظبت است .
بعد از پدر ،بيش از پيش كار مي كرد و روزگار كمي گذراند .كشتي چوخه هم بهترين سر گرمي اش بود .جدي تر آن را دنبال مي كرد .فن مي زد و فن مي خورد .جثه ي تو پرش هنوز او را حريفي قدر نشان مي داد .
در اين سالها به سربازي رفت .پس از بازگشت ،ديگر براي خودش جواني از آب و گل در آمده بود .جواني كه هم جسمي قوي داشت و هم روحي بلند نظر و محكم و با ايمان .با اين سرمايه شخصي وارد فعاليتهاي اجتماعي شد .
براي
نماز به مسجد امام حسين (ع) مي رفت .آن جا به خادمي نياز داشتند .خادمي آن مسجد را پذيرفت و به نمازگذاران خدمت مي كرد .از طرف ديگر ،درد يتيمي و نداري از نزديك لمس كرده بود و با آن آشنا بود .براي همين تلاش كرد در حد امكان به محرومين و نيازمندان كمك و قدري از مشكلات آن ها كم كند .
كار در هيئت هاي عزاداري و جنب و جوشي كه از خود نشان مي داد ،كم كم او را به مركزيتي در اين زمينه تبديل كرد و شد يك هيات گردان فعال .مجموعه ي اين فعاليت ها او را با افراد مذهبي و انقلابي آشنا كرد ؛به گونه اي كه از افراد موثر و قابل اعتماد انقلابيون شد .در همين سالها ازدواج كرد و صاحب فرزند شد .پسري كه نامش را «حسن» گذاشت .با شروع انقلاب در خانه بند نبود .هر روز تظاهرات ،هر روز پاي سخنراني و هر روز پخش اعلاميه و نوارهاي امام .
انقلاب بيشتر اوج گرفت و كار محمد بيشتر شد .او با استفاده از تجارب گذشته ي خود و ارتباطي كه داشت ،نيروهاي مردمي را جمع و سازماندهي كرد .او پلي بود ميان بزرگان انقلاب و مردم كوچه و بازار .
در همين زمان ها بود كه به خاطر شخصيت پر هيبت و روحيه ي پدرانه اي كه داشت ،از طرف بعضي از دوستان نزديكش ،به رسم خراساني ها «بابا» ناميده شد .بعد ها ديگر اين لقب از اسم او جدا نشد .او براي همه ي كساني كه او را مي شناختند ،بابا محمد يا بابا رستمي بود .
شاه رفت
،امام آمد و كلانتري ها و پادگان هاي نظامي يكي پس از ديگري توسط مردم خلع سلاح شدند .جاي شهدا خالي بود .نهال نو پاي انقلابي نياز به حفاظت و نظم داشت .كميته هاي انقلاب شكل گرفتند و محمد از فعالان آن ها شد .پس از مدتي نياز به نيروي منسجم تر ،قوي تر و خالص تر احساس شد . سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد و محمد از پايه گذاران اين نيرو در استان «خراسان» بود .
انقلاب مشكلات و درد سرهاي خود را داشت .هر روز گروهي در گوشه اي سر بر مي داشتند :«گنبد» ،«كردستان» ،«سيستان» ،«خوزستان» و ....هر روز شاهد آشوب و جنگ مسلحانه از طرف اين گروه ها بود .اما مردم راضي نمي شدند انقلاب و كشورشان به اين شكل پاره پاره شود .«محمد» از اين افراد بود و نيروهاي «خراسان» را براي مقابله با آنان سازماندهي و آماده مي كرد .با دستور امام براي سر كوبي ضد انقلاب ،او و نيروهايش جزو اولين كساني بودند كه راهي اين ميدان شدند .
«گنبد» اولين جا بود و به استان «خراسان» نزديك .«محمد» به عنوان فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در«مشهد» ،به همراه نيروهايش وارد اين شهر شد .شهر درگير بود اما او توانست با خوش فكري نظامي و جلب اعتماد مردم خيلي زود نيروهاي ضد انقلاب را تار و مار و شهر را پاكسازي كند .
هنوز نفس راحتي از آن ماجرا نكشيده بودند كه دستور رسيد براي مقابله با گروهك هاي مزدور راهي شوند . چند شهر« كردستان» كاملا در اشغال ضد انقلاب بود و بقيه هم نا امن .در چنين
شرايطي و در حالي كه حتي وسيله اي مناسب و سريع براي حمل و نقل نيروها در اختيار محمد نبود ،او توانست با حد اقل امكانات و تداركات نيروهاي خود را به« سنندج» برساند .
در آن جا« محمد» توانايي هاي خود را بيشتر نشان داد .او با زيركي و پشتكار در سختي ها و مصيبت ها نيروهايش را هدايت كرد و آن ها را تا دل دشمن و جاهايي كه آن ها خيال تك تازي كامل داشتند ،برد .«سقز» ،«بانه» و چند شهر ديگر محل درگيري سخت و بي امان آن ها با ضد انقلابيون بود . در همين دوران بود كه «محمد» با دكتر« مصطفي چمران» از نزديك آشنا شد و بارها در كنار او با دشمن جنگيد .
«كردستان» هنوز كاملا آرام نشده بود كه در 31 شهريور ماه 1359 «صدام» به «ايران» حمله كرد .شهرهاي مرزي يكي پس از ديگري اشغال و مردم بي دفاع به خاك و خون كشيده شدند .اخبار نگران كننده بود .تمامي فرودگاه هاي كشور در روز اول جنگ توسط هواپيماهاي دشمن بمباران شدند .«نفت شهر» ،«مهران» و بعد از مدتي «خرمشهر» و بسياري جاهاي ديگر به اشغال دشمن در آمدند .«آبادان» در محاصره و« اهواز» زير آتش توپ ها و خمپاره هاي آن ها قرار داشت .وضعيت در بقيه ي جاها هم چندان بهتر نبود .او نيروهايش را به «اهواز» رساند و آن ها را براي مقابله با دشمن آماده كرد .
«محمد» در اين زمان مانند بسياري از فرماندهان ديگر سپاه از نيروهايش مي خواست سلاح ومهمات را از نيروهاي دشمن به غنيمت بگيرند و به اين ترتيب
خودشان را تقويت كنند .نيروهاي بعثي سوسنگر را هم تقريبا تصرف كردند .اما نيروهاي ايراني در مقابل ،دست به عمليات تهاجمي زدند .
«محمد» و نيروهايش در اين عمليات نقش مهم و جدي داشتند .
آن ها در كنار نيروهاي دكتر «چمران» در ستاد جنگ هاي نامنظم و ديگر نيروهاي مردمي ،سپاه و ارتش در يك عمليات هماهنگ توانستند نيروهاي دشمن را به عقب نشيني وادار كنند و شهر را باز پس بگيرند .به اين ترتيب نيروهاي ايراني اولين عمليات آزاد سازي خاك خود را با موفقيت به انجام رساندند . آن روز ها محمد حال و هواي ديگري داشت .از يك سو از موفقيت هاي نيروهاي خودي خوشحال بود و از سوي ديگر خود را براي سفر ابدي اماده مي كرد .او شهادت بسياري از نيروهايش را ديده و پيوستن به آنها آرزويش بود .اما گويي خود را كشته ي ميدان جنگ نمي ديد .انگار به او الهام شده بود كه شهادتش رنگ ديگري خواهد داشت .
عاقبت نيز اين پيش بيني او به واقعيت پيوست و در 18 دي 1359 يعني حدود چهار ماه و نيم پس از شروع جنگ تحميلي ،به ديدار حق رفت .او به هنگام ماموريت ،در يك تصادف در جاده ي سبزوار به شهادت رسيد .
مزار اين يار با وفاي امام در جايي است كه هميشه آرزويش را داشت .حرم علي بن موسي الرضا (ع) چون پدري مهربان براي هميشه او را در آغوش گرفته است . منابع زندگينامه :"حامي"نوشته ي علي اكبر عسگري،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خلبان «عباس بابايي» فرمانده نيروي هوايي ارتش، در روز 14/9/1329 در شهر قزوين و در
خانواده مذهبي به دنيا آمد. از همان كودكي به خاطر هوش فراوانش مورد توجه خانواده و مردم قرار گرفت.
در هفت سالگي پا به دبستان گذاشت و دوره ابتدايي را با موفقيت به پايان رسانيد. دوره متوسطه را نيز در همان شهر به پايان رسانيد و پس از موفقيت در كنكور سراسري در حالي كه در رشته پزشكي پذيرفته شده بود به خاطر علاقه به خلباني داوطلب تحصيل در دانشكده خلباني نيروي هوايي ارتش شد.
پس از گذراندن دوره آموزش مقدمات، براي تكميل تحصيلات در سال 1349 به آمريكا رفت. كشور آمريكا با تمام زرق و برقش نتوانست عباس بابايي را كه در خانواده اي مذهبي رشد كرده بود، جذب كند. در آمريكا آن چه او را از ديگران متمايز مي كرد، پشتوانه مذهبي و ممتاز بودنش در تحصيل بود. به طوري كه در پايگاه «ريس» آمريكا، فرمانده پايگاه او را به عنوان كاپيتان تيم واليبال پايگاه معرفي كرد. به گفته شهيد بابايي، خلبان شدن او با عنايت خداوند بوده است.
درست در زمان فارغ التحصيل شدن، پس از گذراندن تمام مراحل تحصيل، آخرين نفري كه مي بايست پرونده فارغ التحصيلي او را امضاء كند، فرمانده پايگاه بود، به خاطر گزارش هايي كه به رئيس دانشكده -يك ژنرال آمريكايي داده بودند- مي خواست از دادن گواهينامه خلباني او خودداري كند.
درست زماني كه ژنرال مي خواهد رد صلاحيت عباس را زير پرونده او بنويسد، كسي از بيرون او را صدا زد، ژنرال پس از بازگشت عباس را در حال نماز مي بيند. وقتي علت كارش را مي پرسد عباس كامل و مفصل در مورد دين خود پاسخ مي
دهد.
ژنرال پس از چند لحظه سكوت نگاه معناداري به او مي كند و مي گويد: همه مطالبي كه در پرونده تو آمده، مثل اين كه راجع به همين كارها است، بعد لبخندي مي زند و خودنويس را از جيبش بيرون آورده و پرونده را امضاء مي كند. شهيد بابايي بعدها مي گفت:
آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم. پس از بازگشت به ايران به همراه چند نفر ديگر از دوستانش براي پرواز با هواپيماي اف-14 انتخاب و به اصفهان منتقل شد. شهيد بابايي با شروع جنگ آماده خدمت و جانبازي براي اسلام و ميهن شد. او به خاطر كارداني و فعاليت شبانه روزي اش در 9/5/1360 ضمن ارتقاء به درجه سرهنگ دومي به عنوان فرمانده پايگاه هوايي اصفهان منصوب شد.
شهيد بابايي با بيش از 3000 پرواز كارنامه درخشاني براي خود و ميهنش به جا گذاشت. آن چه در آن زمان براي همكارانش عجيب مي آمد، وضع ظاهري عباس بود، او با يك بسيجي ساده پوش و بي آلايش قابل تمايز نبود به طوري كه در بيشتر جاها او را به جاي يك بسيجي ساده اشتباه مي گرفتند. شهيد بابايي براي پيشرفت سريع عمليات و دقت در آن تنها به نظارت اكتفا نمي كرد بلكه همواره در عمليات پيش قدم بود و در تمام ماموريت هاي طراحي شده، براي آگاهي از مشكلات و خطرات احتمالي خود آنها را آزمايش مي كرد. او جزو اولين خلباناني بود كه عمليات حساس و پيچيده سوختگيري در شب را با مهارت
و موفقيت به انجام رساند. در 9/9/1362 ضمن ترفيع به درجه سرهنگ تمامي، به سمت معاونت عمليات فرماندهي نيروي هوايي منصوب شد و به ستاد فرماندهي در تهران عزيمت كرد.
شهيد بابايي پس از چهارسال خدمت در مقام معاونت عمليات نيروي هوايي به علت لياقت و رشادت هايي كه در دفاع از اسلام و ميهن اسلامي از خود نشان داد، در ارديبهشت 1366 به درجه «سرتيپي» نايل گرديد و در 15/5/1366 در حالي كه قرار بود به همراه همسرش در مراسم حج حضور داشته باشد در سن 37سالگي در حين يك عمليات برون مرزي به شهادت رسيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد صادق بابايي : فرمانده گردان مهندسي رزمي لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1336 در شهر اراك در يك خانواده مذهبي چشم معصومانه كودكي به جهان باز شد كه او را محمد صادق ناميدند.
كلاس هاي دبستان را در آرامش كودكانه به سر آورد. سال هاي دبيرستان را به خوبي سپري نمود و پس از اتمام تحصيلات شغل مقدس معلمي را انتخاب كرد و در شهرستان سروند , يكي از مناطق محروم استان مركزي و در روستاهاي مختلف مشغول تدريس شد.
او براي مردم مستضعف، هم معلم بود هم مبلغ، هم حلال مشكلاتشان، هم كمك كار زندگيشان و برادر و شريك غم هايشان.
با آغاز حركت انقلاب او نيز به صف مبارزان پيوست ، با تجربه هايي كه داشت، در تشويق مردم وجوانان و راه اندازي راهپيمايي ها، شركتي مؤثر و فعال داشت. فعاليت هاي اجتماعي و سياسي را با نخستين حركت هاي مردمي آغاز كرد. همگام با مردم در همه راهپيمايي ها و تظاهرات
شركت جست و به پخش نوارها و اعلاميه هاي امام پرداخت.
در همه سال هاي انقلاب، تا پيروزي آن در بيست و دوم بهمن 1357، از هيچ كوششي فروگذاري نكرد.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي به ميادين نبرد رفت و در عمليات رمضان از ناحيه پا مجروح شد.او پس از سلامتي وارد پشتيباني و مهندسي جنگ جهادسازندگي )سابق) شد و از همان موقع فعاليتهايش را با مهندسي جنگ آغاز كرد.
ورود ايشان به جهاد سازندگي همزمان بود با كار جذب و سازماندهي نيروهاي مهندسي جنگ كه با موفقيت كامل توانستند اين ماموريت را انجام دهند ,تا جايي كه در عمليات والفجر مقدماتي از نظر نيروي كيفي و كمي هيچ مشكلي در بخش مهندسي جنگ احساس نمي شد و بيش از 700 نفر نيرو جذب شده و در پشتيباني جنگ مشغول به فعاليت بودند . همه اين بركات از وجود چنين شخصيتي بود كه در سمت جذب و سازماندهي مشغول فعاليت بود.
پس از مسئوليت جذب و سازماندهي به دليل تحولاتي كه در مسئوليت هاي پشتيباني مهندسي به وجود آمد، ايشان مسئوليت جانشيني پشتيباني جنگ استان را به عهده گرفتند و سپس به عنوان فرمانده گردان انتخاب شدند و پس از جلسه اي در منطقه، ايشان به عنوان مسئول پشتيباني ومهندسي جنگ استان مركزي در مناطق عملياتي معرفي شدند و تا پايان عمليات كربلاي 10 كه به افتخار شهادت نائل آمدند؛در اين سمت خدمت كردند.
همرزمش مي گويد:
پس از عمليات «رمضان» كه به عنوان يك نيروي رزمنده بسيجي در آن شركت فعال داشت با آمدن به مهندسي جنگ جهاد در عمليات
خيبر، بدر، كربلاي چهار و پنج، والفجر نه، و نصر يك و دو حضور مستقيم وتعيين كننده اي داشت.
در شب هاي عمليات از روحيه اي بسيار والا برخوردار بود. هميشه در حين عمليات در كنار رانندگان لودر و بلدوزر بود و يك لحظه از آنان جدا نمي شد.
در منطقه حين انجام كارهاي مهندسي وقتي مشكلي پيش مي آمد خيلي صبورانه با مشكلات برخورد مي كرد. به ياد دارم براي احداث پل عظيمي مشغول فعاليت بوديم و كار دچار مشكل شد. ايشان معمولاً وقتي براي ستاد مشكلي پيش مي آمد وضو مي گرفتند و دو ركعت نماز مي خواندند و تمام همرزمان معترفند كه هيچ موردي نبود كه مگر پس از نماز و راز و نياز محمد با خداوند متعال مشكلات حل نشود. بعد از عمليات كربلاي پنج در تاريخ 7/2/1366 قصد داشتند با توجه به اينكه كه كارها سبك تر شده به مرخصي بروند و اولادي را كه خداوند به او اعطاء كرده، ببيند . عمليات نصر يك و دو آغاز شد و بلافاصله به غرب رفت و در اين دوعمليات شركت فعالي داشت و بار سنگين فرماندهي گردان به عهده ايشان بود. وقتي همرزمانش به او مي گويند چرا به مرخصي نمي روي ؟ گفت نمي دانم چه موقع بايد بروم. پس از آن به منطقه شيلر براي انجام كاري مي رود و بعد از آن مي خواهد به منزل خود تلفن بزند كه حمله هوايي دشمن آغاز مي شود.
با بمباران نمودن منطقه توسط هواپيماهاي دشمن، حاج صادق خودش را به روي همرزمي كه با اوبوده مي اندازد و خودش را
سنگر و حفاظي براي او مي نمايد تا به او آسيبي نرسد . بدن خودش آماج تركش هاي راكت قرار گرفته و به مقام رفيع شهادت نائل مي شود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس بابلي توت : قائم مقام فرمانده گردان شهيد رجايي لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بيست و ششم اسفند ماه سال 1344 چشم به جهان گشود. كودكي آرام بود. در كارهاي كشاورزي از جمله درو كردن به پدر و مادرش كمك مي كرد. دوره ي ابتدايي را در مدرسه عزت آباد شهرستان درگز گذراند.
به اتفاق خانواده اش پس از مهاجرت از درگز به شهرستان مشهد رفت. دوره راهنمايي را در مدرسه محراب خان مشهد ادامه داد كه پس از مدتي ترك تحصيل كرد و به كارهاي انقلاب پرداخت.
علاوه بر خواندن قرآن كتاب ها و رساله حضرت امام، كتاب هاي شهيد هاشمي نژاد، شهيد مدني و استاد مطهري را مطالعه مي كرد.
در دوران انقلاب در راهپيمايي ها شركت داشت. پدر ش, سيد حسين نژاد حسيني مي گويد: «در دوران انقلاب من به همراه فرزندانم در تظاهرات شركت مي كردم. در روز ده دي ماه در ميدان شهدا، ارتش نيز ، به تظاهر كنندگان پيوسته بود. مردم شادي مي كردند و بر روي كاميون ها بودند. سيد عباس نيز بر روي لوله تانك نشسته بود. بعضي از ارتشي ها ناراحت بودند، به همين خاطر به مردم تيراندازي كردند و عده زيادي كشته شدند. من به خانه آمدم. شب سيد عباس كه به خانه آمد، گفت: با دوستانش به خانه اي
پناه برده بودند.»
زماني كه امام به ايران آمد، بسيار خوش حال شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با عضو شدن در بسيج به نگهباني و گشت مي پرداخت. بعد از مدتي به استخدام سپاه درآمد. زماني كه در استخدام سپاه بود، اگر از سپاه براي او مواد غذايي مي آوردند، بسيار ناراحت مي شد و آن ها را پس مي داد.
سيد عباس بابلي توت در 20 سالگي با خانم عصمت صهباني ازدواج كرد. مدت زندگي مشترك آن ها شش ماه بود. همسرش مي گويد: «چون ايشان سپاهي بودند و مومن، به ايشان جواب مثبت دادم.»
همچنين مي گويد: «به من توصيه مي كرد، كه زهرا گونه باشم. از غيبت بيزار بود. با فاميل رابطه خوبي داشت. همگي افراد كه با ايشان رابطه اي داشتند، از رفتار و اخلاق حسنه اي ايشان تعريف مي كنند. به پدر و مادرشان خيلي احترام مي گذاشتند، حتي مي گفتند: اولاد نبايد جلوي پدر و مادر راه برود.» به روحانيت علاقه داشت. از آدم هاي لاابالي بدش مي آمد. سعي مي كرد مشكلات و گرفتاري هاي مردم را تا جايي كه امكان دارد، حل و فصل كند. اخلاق خوبي داشت. با برادران و خواهران خود به تندي صحبت نمي كرد. به خواهران خود توصيه مي كرد كه حجاب خود را رعايت كنند.
نمازش را سر وقت مي خواند. پشت سر پدر و مادرش راه مي رفت. صبح هاي جمعه دعاي ندبه مي خواند. نماز شبش ترك نمي شد. وقتي ناراحت مي شد از خانه بيرون مي رفت. مي گفت: «حضرت علي (ع) وقتي ناراحت مي شد، از خانه
بيرون مي رفت.»
پدر ش مي گويد: «زماني كه بني صدر رئيس جمهور بود، شهيد مي گفت: بني صدر خوب نيست. ولي ما مي گفتيم: چون رهبرانقلاب بنابه مصلحت او را قبول دارد، ما هم او را قبول داريم و مي گوييم خوب است، ولي او از همان ابتدا او را مي شناخت.»
براي حفظ انقلاب و اسلام سفارش زيادي مي كرد.
با شروع جنگ تحميلي به پيام امام لبيك گفت و عازم جبهه شد مي گفت: «مي رويم تا پيروز شويم.» شعار «تا خون در رگ ماست، خميني رهبر ماست» را مدام تكرار مي كرد.
همسر شهيد مي گويد: «من او را از رفتن به جبهه منع مي كردم، ولي او مي گفت: به خاطر دينم بايد به جبهه بروم و اگر نروم جواب حضرت علي (ع) و حضرت فاطمه (س) را بعداً چه بدهم. او با من صحبت كرد و مرا راضي نمود.»
پدر شهيد مي گويد: «اولين باري كه از جبهه آمد، يك گوسفند براي او قرباني كرديم. او گفت: جبهه براي من مثل دانشگاه است.»
همچنين نقل مي كند: «ما او را داماد كرديم تا كمتر به جبهه برود. او را منع مي كرديم، ولي او مي گفت: امام تكليف كرده است و بايد به دستور امام عمل كنيم.»
از جبهه كه مي آمد به ديدوبازديد از اقوام مي پرداخت. در پشت جبهه به رزمندگان كمك مي كرد. مهمات و اسلحه براي آن ها مي برد و كسري هاي آن را رفع مي كرد.
حبيب كربلايي ( همرزم شهيد ) مي گويد: «شب عمليات كه در كانال بوديم. باران گلوله مي
ريخت و ما مهمات به تيربار مي رسانديم. آن جا غير از خاك چيزي نبود و كسي شناخته نمي شد. در آن جا سيد عباس مهمات براي رزمندگان مي برد.»
پدر ش مي گويد: «شهيد به ما سفارش مي كرد كه اسلحه مرا زمين نگذاريد.»
عصمت صهباني فردوس ( همسر شهيد ) مي گويد: «ايشان مي گفتند: چند نوع شهيد داريم. يكي شهيد مي شود تا غنيمت بگيرد، يكي براي حقوق، يكي براي اين كه اسمش باقي بماند و يكي براي رضاي خدا شهيد مي شود.»
پدر شهيد مي گويد: «زماني كه برادر بزرگ ايشان سيد اكبر به شهادت رسيد، سر قبر او نشسته بود و مي گفت: خدا كند من هم به شهادت برسم كه اين آرزوي من است. بعد از سه سال از اين جريان شهيد شد.»
همچنين مي گويد: «بار آخري كه مي خواست برود، به او گفتم: نرو. گفت: جبهه به ما نياز دارد. ما به اصول جنگ مسلط شده ايم و بايد برويم. گفتم: برو. خدا پشت و پناهت. رفت و ديگر برنگشت.»
همسر شهيد مي گويد: «شب آخري كه مي خواست به جبهه برود، نماز شب مي خواند و بسيار گريه مي كرد. او عاشق شهادت بود. دفعه آخري كه به جبهه رفت، به ايشان گفتم: مرا حلال كنيد . گفتند: اين چه حرفي است. من از شما راضي هستم، خدا هم راضي باشد.»
پدر ش مي گويد: « خواب ديدم سيد عباس با يك عباي سفيد و كلاه سفيد آمد. گفتم: چرا دير آمدي؟ گفت: درگير بودم. صبح به بنياد شهيد رفتم، كه خبر شهادت او را
به من دادند.»
سيد عباس بابلي توت در تاريخ 25/12/1363، در عمليات بدر، در منطقه «هورالعظيم» مفقود الاثر گرديد. در تاريخ 12/4/1376 جسد وي پس از كشف و تشييع، در بهشت رضا (ع) مشهد به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيت نامه خود مي گويد: «آمدنم به جبهه از روي آگاهي و شناخت، نسبت به اسلام و احساس وظيفه شرعي و الهي بوده است و مرگ را هم عاشقانه، مخلصانه و براي رضاي خداي متعال پذيرا هستم. از اين كه در سنين جواني دار فاني را وداع مي كنم و افتخار نوشيدن شربت شهادت را در راه خدا كسب نموده ام، خوشحال بوده و آرزومندم كه خونم در راه اعتلاي اسلام و آگاهي هرچه بيش از پيش موثر واقع گردد.»
همچنين مي گويد: «پدرجان، مرا ببخش. مادر جان، شما تنها كسي هستي كه بيش از همه برايم ناراحتي. فقط شما را به صبر راهنمايي مي كنم و با خوشحالي خود در مرگم، مشت محكمي به دهان دشمنان انقلاب بزنيد. از پدر و مادرم، حلاليت، از برادرانم التماس دعا و از خواهرانم صبر و شكيبايي و استقامت مي خواهم.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسماعيل بابوريان : قائم مقام فرمانده عمليات لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
هفتم مرداد ماه سال 1341 در مشهد متولد شد.
كلثوم بخشي ( مادر شهيد ) مي گويد: «از تولد او بسيار خوشحال شديم كودكي آرام بود. من خودم قرآن را به او ياد دادم. ذهنش خوب بود و در مدرسه نيز قرآن را به خوبي ياد مي گرفت.»
دوره ابتدايي
را در مدرسه شهيد مطهري و دوره راهنمايي و دبيرستان را در مدرسه فيوضات گذراند، سوم راهنمايي را به اتمام رساند كه با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت و پس از آن درسش را ادامه داد تا اين كه ديپلمش را گرفت. علاقه زيادي به قرآن داشت، به همين خاطر در مدرسه هميشه قرآن را 20 مي گرفت. در همان سنين نوجواني شكيات نماز و طريقه صحيح وضو را به خواهر و برادرانش ياد مي داد. پس از برگشت از مدرسه به سنگ كاري مي رفت. در كارهاي خانه نيز به مادرش كمك مي كرد.
اوقات بيكاري را به ورزش دو مي پرداخت. كتاب هاي شهيد مطهري، شهيد دستغيب، تفسير قرآن و كتاب هاي مذهبي را مي خواند.
ايشان افراد مخالف دين را با دلايل منطقي قانع مي كردند. در حل مشكلات مردم پيشقدم بود، حتي براي مردم منزل پيدا مي كرد. براي كمك به مردم گاهي بنايي مي كرد و پول نمي گرفت و در ازاي انجام كار منتظر دستمزد نبود.
كلثوم بخشي ( مادر شهيد ) مي گويد: «به ما بسيار احترام مي گذاشت. مي گفت: رو به روي پدرم مي نشينم تا عمرم زياد شود. ما را به سوريه فرستاد و حتي آرزو داشت كه ما را به كربلا و مكه هم ببرد. زماني كه پدرش مريض بود از او پرستاري مي كرد. و براي سلامتي پدرش سه ماه روزه گرفت.»
بنيان اصلي مسجد محل را او بنا كرد. به مسجد مي رفت و گاهي در خانه اش نماز جماعت برپا مي كرد. به رفت وآمد با فاميل و آشنايان اهميت مي
داد. با وجودي كه تمام روز را كار مي كرد، وقتي به منزل برمي گشت، خستگي در چهره اش ديده نمي شد. گشاده رو بود و بسيار خوش رفتار. نماز شب يكي از اعمال مستحبي بود كه او انجام مي داد و با وجود خستگي زياد، نماز شب را به جا مي آورد.
در 16 سالگي عضو بسيج شد و بعد از مدتي به استخدام سپاه در آمد. انقلاب را دوست داشت. مطيع اوامر محض امام بود و هرچه كه داشت در راه انقلاب فدا كرد.
به پخش صحبت هاي امام از تلويزيون گوش مي داد. مرد جبهه بود و مدتي را در ستيز با منافقين كردستان به سر برد. اسماعيل با بوريان در 20 سالگي با خانم فاطمه علافان تنها پيمان ازدواج بست. در مراسم ازدواجش افراد سپاه بودند.
ثمره ي ازدواج آن ها دو فرزند به نام هاي مصطفي (متولد 17/6/1364) و محدثه (متولد 23/9/1368) مي باشد. ايشان دوست داشتند فرزنداني صالح و با تحصيلات عاليه داشته باشند. با فرزندانش بسيار مهربان بود. زماني كه دخترش را در لباس مدرسه ديد، بسيار خوشحال شد. در درس ها به آن ها كمك مي كرد. محبت را براي تربيت بچه ها بهترين ملاك مي دانست.
با شروع جنگ تحميلي و با پيام امام به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. مي گفت: « ما پيروز مي شويم. ما پيرو حضرت علي (ع) هستيم. مي جنگيم تا دشمن را از خاك كشور بيرون كنيم.» پيرو امام بود. در آموزش هاي رزمي شركت مي كرد.
در جبهه شش مرتبه مجروح شد كه يا بر اثر تركش، موج
انفجار و يا شيميايي بود. چهل درصد مجروحيت داشت. بعد از اين كه بهبود مي يافت، دوباره به جبهه مي رفت.
آرزو داشت شهيد شود.
زماني كه در كردستان بود، از ناحيه سر مجروح شد. در جبهه شيميايي شده بود و اين مسئله را از خانواده اش پنهان كرده بود.
به دستش تير خورده بود و باعث قطع انگشت دست او شده بود. در نزديكي او خمپاره اي به زمين اصابت مي كند كه باعث مي شود چشمش آسيب ببيند و گوشش مشكل پيدا كند و باعث پارگي و آسيب معده، روده و ريه ايشان نيز شده بود.
در زمان بيماري بسيار صبور بود، هيچ گله و شكايتي نمي كرد و هيچ ناراحتي از خود نشان نمي داد.
اسماعيل بابوريان هفته اي يك بار به مزار شهدا مي رفت و مي گفت: «اين جا گلستان شهدا است.»
روز قبل از شهادت خانواده و فرزندانش را به گردش برده بود و تمام وقتش را با آن ها به سر كرده بود. يك ساعت قبل از شهادتش، براي پدرش وقت از دكتر گرفته بود تا او را نزد پزشك ببرد.
اسماعيل بابوريان در تاريخ 11/4/1365 در عمليات كربلاي يك در منطقه مهران از ناحيه پهلوي راست مجروح مي شود. كه در تاريخ 27/11/1375 بر اثر عوارض ناشي از جنگ به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر ايشان در بهشت رضا (ع) مشهد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شاهد و آيت باهر حجة الاسلام عبد الغني، معروف به شهيد بادكوبه يكي از علما و
شهداي بزرگ راه فضيلت در قفقاز بود. علامه اميني به نقل از دانشمند معاصر او مرحوم اردوباري مي نويسد: بادكوبه اي شهيد راه دين قرباني راه ذلت ناپذيري، جان باخته راه شرف، قهرمان حق و راستي، پهلوان ميدان ايمان و دينداري و آموزگار قرآن و درس اخلاق و جان بازي است. شهيد بادكوبه مقدمات دروس ديني خود را در قفقاز آموخت و تحصيلات عاليه خويش را از محضر فاضل ايرواني و علامه رشتي در نجف اشرف كسب نمود و با مرتبه و مقام اجتهاد و به بادكوبه مراجعت نمود. و يك سلسله خدمات ديني و علمي و اجتماعي آغاز كرد، و آنگاه كه مردم را به تعاليم مذهب آشنا مي ساخت، با ممانعت و اذيت دولت كافر تزاري مواجه بود، ولي او و يارانش مانند مشعلي فروزان در بين مسلمانان قفقاز مي درخشيدند، تا سرانجام دولت تزاري جاي خود را به حكومت بلشويكي و كمونيست ها داد و اينها بدتر از تزار به آزار مسلمانان پرداختند!! ولي شهيد بادكوبه و ياران او با قاطعيت به راه خويش كه راه اسلام و تشيع سرخ علوي است تا مرز شهادت از پا نايستادند و مردم را به راه حق دعوت مي نمودند. سرانجام اين شخصيت بزرگ را با عده اي از همفكران او دستگير نموده به زندان بردند و پس از چهارماه شكنجه و اذيت آنها را شهيد نمودند و خذلان و خواري دو جهان را براي خود خريدند.
منابع زندگينامه :http://www.shaaer.com/
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عنايت الله بازگير: فرمانده گردان حضرت زينب(س) لشگر 19 فجر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
او هرگز به تسليم نينديشيد .
اما اين تنها او نبود كه اينگونه بود،
بلكه تاريخ انقلاب، پر از عنايت هايي كه هميشه دريچه هاي نگاهشان به سمت حقيقت باز بود و قلبهايشان گلخانه هاي نجابت بود. انگار كه آمدنشان به دنياي خاكي تنها به اين انگيزه بود كه پيام آور آزادي و آزادگي باشند و قاصد پاكي و صداقت .
«عنايت الله بازگير» در سال 1342 هجري شمسي در روستاي« امام زاده نورالدين(ع)» از توابع شهرستان «كهگيلويه»در استان» كهگيلويه وبوير احمد» متولد شد. وي از همان ابتداي تولد، در ميان خانواده از محبوبيتي خاص برخوردار بود و در عين حال داراي استعداد و هوش سرشاري بود. زماني كه پاي در راه مدرسه گذاشت، توانست اين هوش و استعداد را بيشتر نشان دهد. ذهن قوي و حافظه خوب او باعث شده بود كه در درسهايش نمرات بالايي داشته باشد.
سردار شهيد« عنايت اله بازگير» از همان كودكي با وجود كمي سن، با افراد مختلف بسيار پخته و حساب شده برخورد مي كرد، به گونه اي كه رفتارش نشان مي داد كه يك سر و گردن از نظر عقلي بالاتر است. از كودكي علاقه زيادي به مطالعه داشت. بيشتر اوقات خود را صرف مطالعه كتاب، آن هم كتابهاي مذهبي مي كرد و به اين وسيله به پرورش روح و فكر خود مي پرداخت.
شهيد بازگير پس از اتمام تحصيلات ابتدايي در زادگاهش روستاي «امام زاده نورالدين(ع)» جهت ادامه تحصيلات به شهر «دهدشت» هجرت كردند.
تحصيلات دوره راهنمايي خود را دو از خانواده و البته با زحمت و پشتكار فراوان، در دهدشت ادامه داده و در ايام تعطيلي مدارس نيز جهت كمك به امرار معاش خانواده در شركت ترانس ترمينال واقع
در بندر« امام خميني» (فعلي) و در كنار پدر خويش مشغول به كار مي گشت. پس از اتمام دوره راهنمايي وارد هنرستان كاوه سابق (شهيد باهنر فعلي) شد و در رشته برق ساختمان، شروع به تحصيل نمود.
اين دوران را مي توان به عنوان نقطه عطفي در زندگي عنايت به حساب آورد، او در اين دوره توانست با وسعت بخشيدن به آگاهي هاي خود و روي آوردن به مطالعات مذهبي، دنياي خود را گسترش دهد و توجه خود را به اجتماع و افراد جامعه معطوف نمايد.
عمال رژيم شاه، به جهت وابستگي كه به غرب و فرهنگ آن داشتند سعي مي كردند برنامه فرهنگي مملكت را طوري پي ريزي كنند كه مغاير با فرهنگ اسلامي باشد، بدين جهت هر گونه طرز تفكري را كه ريشه در فرهنگ و تمدن اسلامي داشت، در نطفه خفه مي كردند، اگر كسي در مراكز آموزشي، بدين مهم همت مي گماشت و براي ترويج فرهنگ اسلامي قدم بر مي داشت، به انحناء مختلف توسط رژيم شاه با مانع تراشي و آزار روبرو مي شد. با اين حال و با وجود حاكميت چنين سياستي بر كل كشور، عنايت سعي داشت تا هر چه بيشتر فرهنگ غني اسلامي را در محيطي كه زندگي مي كرد گسترش دهد. از اين رو پيشنهاد برگزاري نماز جماعت را در محيط هنرستان مطرح و آن را عملي نمود كه با مخالفت شديد مسئولين مدرسه و تهديد آنان روبرو مي گردد. و با اين حال وي با شركت در مجالس و محافل مذهبي، سعي در ترويج و رشد اينگونه نشستها را داشت. در كنار فعاليتهايش، براي افزايش
آگاهي هاي مذهبي و علمي خود، از مطالعه كتب مختلف غافل نمي شد، هر وقت كه فرصت مي يافت به سراغ كتاب مي رفت و با بهره گيري از اين چشمه جوشان، روح تشنه خود را سيراب مي كرد به نحوي كه شبها تا ديروقت به مطالعه مي پرداخت و آنچه را كه از لابه لاي كتابها مي آموخت سعي مي كرد در زندگي اش به تجلي در آورد.
سردار رشيدا سلام شهيد« عنايت الله بازگير» پس از قبولي در سال سوم رشته برق آن زمان كه مي توانست با آن بلوغ فكري تراوشات ذهني خويش، در زمره تحصيل كنندگان عاليه و از كساني باشد كه مدارج علمي را ترقي بخشد و بعدها در صف آبادكنندگان دنيا باشد، با شروع جنگ تحميلي عصيانگران كافر، روحش در جمع ياران پير خمين پر زد و عاشقانه و عارفانه با شركت در عمليات« بيت المقدس» پرواز به سوي معنويت خداوندي را آغاز نمود.
پس از 6 ماه حضور داوطلبانه در خطوط مقدم جبهه در سال 1360 وارد سپاه گرديد و به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« دهدشت» در مي آيد و با خويش عهد مي بندد كه تا آخرين قطره خون خود، چنانچه نه تنها خدايش شاهد است. بلكه منظره ديدني است براي خلق خدا، و تا پيروزي كامل اسلام و زوال و نابودي تمام عيار كفر و استكبار جهاني، از پاي ننشينند، چنانكه ننشست.
همين عهد و وفا و اخلاص باعث شد تا پس از حدود يكسال حضور در جبهه هاي جنگ، با نظر مسئولين سپاه در تهران عزيمت نموده و دوره هاي آموزش فرماندهي گردان
را فرا گيرد.
پس از گذراندن دوره ي فرماندهي مجدداً وارد جبهه هاي جنگي مي شود و در اكثر عمليات رزمندگان از جمله «طريق المقدس»،- «فتح المبين»،« رمضان»،-« محرم»، «فتح خرمشهر»،-« والفجر 3و4و5»،« خيبر »،« بدر »،« قدس 3 »حضور قاطعانه و خالصانه مي يابد. و چنان از خود فداكاري و از خودگذشتگي نشان مي دهد كه حقيقتاً تاريخ به عنوان تحليل گر صادق بر قلبش نام مقدس« عنايت» را حكاكي خواهد كرد.
بدون مبالغه و اغراق در محدوده ي خصوصياتش اعم از مذهبي ، اخلاقي و … فرماندهي گمنام، پاسداري مخلص ولي داراي انگيزه اي بس ريشه وار و عميق و درونگر بود.
روحيه ي حقيقت جو و كاوشگر او، آكنده از عطوفت وي، كه نشأت گرفته از اين واقعيت عيني كه نسبت به رهبرش و مكتب و عدالت داشت، قابل تمجيد و تقرير بود. او در حاليكه در شئون زندگي ممتاز بود، در ميدان رزم، فرماندهي تمام عيار و مبارزي نستوه، در ميدان كار و كوشش ، جهادگري مسئول و در كانون گرم خانواده محفلي گرم داشت.
او به عنوان پاسداري فداكار و ايثارگر و فرماندهي از همه نظر لايق در مرزهاي جنوب و غرب كشورمان به ايجاد نظم و ثبات امنيت و استقرار حكومت اسلامي مهم داشت. شهيد« بازگير» آنگونه بودكه در چهره اش روحيه شهادت طلبي به روشني ديده شد و همين شوق بود كه عارفانه او را در تمام ورطه هاي سخت مي كشانيد و بي واهمه به پيشواز خطر مي رفت و از ميان باران گلوله و طوفان آتش عبور مي كرد.
او به عبادت مقيد بود نماز را
از روي اخلاص مي خواند، پس از بجا آوردن نماز، قرآن مي خواند و اين كار براي او ملكه شده بود به نحوي كه در طول سال، گاه چند بار قرآن را ختم مي كرد و تا آنجا كه مقدور بود به ديگران هم توصيه مي كرد كه هيچ گاه تلاوت قرآن را از ياد نبرد. از شنيدن آيات الهي و شركت در مباحث عقيدتي و اخلاقي لذت مي برد.
«عنايت» قله آمالش را در شهادت به معناي خدمت و اطاعت خالصانه از خداوند و گزينش رنج و مشكلات در راه خداوند را بالاترين لذت خود مي دانست. آنچنانكه در قسمتي از وصيت نامه خود فرمود:
«من نه با عشق به شهادت و نه با هدف اينكه از زير بار مسئوليت شانه خالي كنم و نه به اين منظور به جبهه مي روم تا شهيد شوم و از اين دنيا خلاص شوم و خودم را از گرفتاريها و بدبختيهاي آن آزاد كنم، بلكه خدا خود مي داند كه هميشه از او مي خواستم به من توفيق خدمت و اطاعت خالصانه و عبادت عطا فرمايد و هرچه رنج و گرفتاري در اين دنيا هست در صورتيكه انسان ساز و در جهت قرب به او و مايه تكامل در مسير اله الله است و خلاصه هر رنج و زحمتي كه رضاي خدا است از من دريغ نفرماييد كه بودن در اين دنيا و عبادت او و كشيدن درد و رنج در راه خدا بالاترين لذت را دارد.»
در قسمتي ديگر از وصيت نامه اش مي نويسد:
«از خدا مي خواهم كه مرگ مرا شهادت در راه خودش قرار
دهد، مرگم را در بستر نفرمايد.
و مردان الهي، تولد، زيست، زندگي و مرگشان الهي و خدايي خواهد بود و عنايت الله بازگير نيز دلاوري بود كه خاكهاي غرب و جنوب، صحراهاي گرم خوزستان و سرماي كردستان و بالاخره ياران و همرزمان ايشان گواه بر اين امرند كه او خدايي بود…»
و پروازي روحاني تا مقصد حضرت دوست خواهد داشت. و سرانجام اينكه فرمانده دلاور جبهه هاي جنگ، «عنايت الله بازگير» در تاريخ 21/11/1364 در عمليات «والفجر هشت» در حاليكه فرماندهي گردان حضرت زينب(س) از« لشكر 19 فجر» را به عهده داشت، مست مي ناب حسيني شد و به فوز عظماي شهادت نائل آمد. همان آرزويي كه هميشه در پايان نامه هايش به آن اشاره مي كرد كه اللهم ارزقنا توفيق شهادت في سبيلك و بدين سان پروانه جانش با نسيم عشق به پرواز درآمد و در بهشت خدا طلايه دار آناني شد كه مدتها با او در كشاكش حق و باطل همراه و همقدم بودند آري عنايت رفت در حاليكه نام او تا ابد بر سر زبانها باقي خواهد ماند و ياد گرامي اش بر صحيفه دلها نگاشته خواهد شد. آن مرغ باغ ملكوت از قفس تن رها شد و از عالم خاك سفر كرد. اصلاً شهيد« بازگير» از همان كه خود را شناخت و خدا را، از دو راه زيستن با ذلت و مردن با عزت راه دوم را برگزيده بود.
هرم سوزان عشق در درونش زبانه مي كشيد و عمري چشم به مشرق زمان دوخته بود تا از پس نقاب قله هاي زيستن، خورشيد شهادت بدمد و پرتوهاي نوراني آن.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس
باصري : فرمانده گردان سيف الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در پنجم بهمن سال 1336 در روستاي باغسيا (باغ آسيا) در شهرستان گناباد متولد شد. فرزند مياني خانواده بود. دبستان را در زادگاه خود سپري كرد و دوره هاي راهنمايي و دبيرستان را در مدرسه كورش.
سال 1355 ديپلم گرفت و به سربازي رفت. برگشت و با دختر دايي خود ازدواج كرد. در تظاهرات روزهاي انقلاب شركت فعال داشت و جوانان را نيز در اين كار راهنمايي مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب، عضو كميته انقلاب اسلامي شد و به كمك اهالي مردم منطقه شتافت. اگر زمان فراغت دست مي داد، به مسجد صاحب الزمان مي رفت. آن مسجد را پدرش رجب باصري پيشقدم شده و با جمع آوري كمكهاي مردمي، بنا كرده و خود خادم مسجد شد.
عباس بيكاري هايش را به عنوان كمك در مسجد فعاليت مي كرد. به همين خاطر با مردم روابط نزديكي داشت و به آنها احترام مي گذاشت و مورد احترام بود.
وقتي زمزمه هاي جنگ تحميلي به گوش رسيد، عباس پيشقدم دفاع شد. به عضويت نيروي مقاومت بسيج در آمد و آن چه را كه از دوران خدمت زير پرچم آموخته بود، به جوانان اطراف آموخت.
آموزش رزم و سازمان دهي، از علاقمندي هاي عباس باصري بود و در اين كار، خبره شد و مشهور، آن قدر كه وقتي عزم خود را جزم كرد تا به جبهه اعزام شود، با مخالفت فرمانده اش در بسيج ناحيه گناباد مواجه شد. او مي بايست مي ماند و به جاي يك نفر، چندين رزمنده تربيت مي كرد. از سر ناچاري ماند.
در سال 1359 توانست خود را به خرمشهر برساند، پيش از آن كه اين شهر فراموش نشدني سقوط كند. اين دوره، براي عباس تجارب ارزنده اي را فراهم آورد و او پس از بازگشت توانست نيروهاي زبده اي را آموزش بدهد.
در تمام دوران مبارزات، او شاهد كينه توزي كساني بود كه حاضر نبودند پديده اي سترگ نظير انقلاب اسلامي را باور كنند.
آنها مدام در لباس مختلف ظاهر مي شدند و سد راه انقلاب قرار مي گرفتند و با قيام ياران امام پا به فرار گذاشتند و اين، افرادي مثل عباس را رنج فراوان مي داد. آن قدر كه در وصيت نامه اش اعلام كرده:
آن ها در مراسم بزرگ داشتم حضور نداشته باشند.
برادر ديگر عباس (حسين باصري)، اثري از او يافت نشد و خانواده اش همچنان چشم انتظارند تا خبر موثقي از آن يار سفر كرده به دست آورند.
دشمن عراقي در نخستين روزهاي تهاجم خود، از رودخانه كرخه گذشته و از شهر مرزي بستان تا هويزه پيشروي كرده بود. آن چه در هويزه از آن دشمن، بروز كرد، كم نظير است. ارتش عراق همه ي هويزه را در هم كوبيد. سالي از سقوط چزابه و بستان گذشته بود كه نيروي مردمي در قالب بسيج و سپاه و ارتش، توانست در عمليات طريق القدس بستان را آزاد كند، آذر ماه 1360.
عباس باصري به همراه قاسم عصاريان و همرزمانشان توانستند دشمن را از دشت بي همتاي بستان خارج كنند. در اين عمليات، ابتدا عصاريان و سپس عباس باصري به شهادت رسيدند. عباس با گلوله مستقيم تانك به شهادت رسيد. او همانند قهرمانان
كربلا از ناحيه دست زخم بر داشته بود، دست راستش كنده شد و سرش نيز زخم جدي برداشت. اكنون مزار شهيد عباس باصري، همجوار دوستانش، در روستاي باغيسا قرار دارد و بازماندگان به زيارت آرامگاه آنان مي روند.
نامشان زمزمه ي نيم شب مستان باد ؛تا نگويند كه از ياد فراموشانند منابع زندگينامه :باغ زعفراني،نوشته ي محمد رضا محمدي پاشاك،نشرستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد باصري : فرمانده گروهان يكم ازگردان غواصان امام علي (ع) ،لشگر19فجر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
روستاي« شيخ عبود بيضاء» در سال 1328 ميزبان كودكي از سلاله سرخ شقايق بود خانواده باصري پس از مدتها انتظار, آغوش پر مهر خود را بر اين غريبه كوچك گشود و نام مبارك محمد را براي او برگزيد محمد تحصيلات خود را در مدارس قديم آن روز آغاز كرد و سال ششم ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت. وي از همان كودكي لبهاي مبارك خود را با تلاوت كلام نور, معطر ساخت. به گونه اي كه در سن دوازده سالگي تمام قرآن را فراگرفت و بعضاً با تشكيل كلاسهاي مختلف, آموخته هاي خود را در اختيار ديگران قرار مي داد. فعاليتهاي سياسي و انقلابي وي از سال 1352 آغاز گرديد و از همان زمان در كنار كارهاي روزانه با پخش و توزيع اعلاميه هاي امام (ره) گامهاي موثري در مسير برقراري حكومت اسلامي برداشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت گروه مقاومت مسجد حبيب «شيراز» درآمد و با عنوان سرپرست اين گروه فعاليتهاي چشمگيري را عليه دشمنان انقلاب و منافقين آغاز كرد. وي در جريان همين مبارزات در محله دروازه سعدي شيراز مورد تهاجم و ضرب و شتم نيروهاي ملحد منافقين
قرار گرفت و با پيكري خون آلود به بيمارستان انتقال يافت و به مدت سه ماه بستري گرديد و حتي پس از بهبودي نيز سالهاي سال آثار زخمهاي كوردلان منافق بر پيكر نوراني او نمايان بود. سردار شهيد محمد باصري اندك زماني پس از شروع جنگ تحميلي و پس از گذراندن دوره هاي آموزشي در كازرون از طريق بسيج به سوي عرصه هاي خون و مبارزه شتافت و در عمليات بيت المقدس شركت كرد. وي پس از پيروزي و آزادي خرمشهر به جمع صميمي خانواده بازگشت, اما او كه گمشده خود را در خاك خونرنگ جنوب و در عرصه هاي نبرد يافته بود, بار ديگر راهي جبه هاي حق عليه باطل گرديد و در عمليات تنگه چزابه شركت نمود. اين شهيد بزرگوار در سال 1360 رسماً به عضويت سپاه پاسداران درآمد و با عنوان مربي آموزش عقيدتي فعاليتهاي خود را آغاز كرد. وي علاوه بر مسووليت هاي خطيري كه در جبهه عهده دار بود مدتها به عنوان مسئول ستاد پشتيباني جبهه و جنگ سپاه مرودشت انجام وظيفه كرد. وي در سال 1361 به همراه همسر و مادر دلسوخته خويش به زيارت بيت الله الحرام تشرف يافت و پس از مراجعت بار ديگر با دلي مالامال از عشق و شور به جبهه عزيمت نموده با عنوان تخريب چي در گردان رزمي انجام وظيفه كرد. در ادامه با گذارندن دوره هاي مختلف آموزش غواصي, خود را براي عمليات كربلاي 4 و 5 آماده كرد. خدمات ارزنده شهيد و همرزمان دريادل او در شكستن خط پدافندي دشمن, باعث پيشبرد اهداف اين دو عمليات گرديد. هر چند اين عزيز در ادامه از ناحيه سينه, گلو و دهان دچار
مجروحيت شد ولي پس از دو ماه استراحت و كسب بهبودي نسبي بار ديگر به سوي جبهه هاي نور شتافت و با سمت فرماندهي گردان جوادالائمه جزيره مجنون را جولانگاه شوريدگي هاي خود ساخت . سردار شهيد حاج «محمد باصري» اينگونه در تاريخ چهارم تيرماه 1367 با دنياي فاني بدرود گفت و آن سوي خطر در پوسفستان خون و حماسه تنها ماند. هنوز بعد از سالها همسر دلسوخته و پنج فرزند داغدارش به اميد يافتن نشاني از او, چشم به دروازه هاي شهر دوخته ا ند
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اباصلت باقري : فرمانده گردان علي ابن ابي طالب (ع)تيپ36انصار المهدي(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 26 اسفند 1345 در خانواده اي نسبتا مرفه در روستاي حصار در استان زنجان به دنيا آمد . پدرش به صيفي كاري و مغازه داري اشتغال داشت . فرزند دوم خانواده بود و در فضاي مذهبي پرورش يافت . در سال 1351 تحصيل در مقطع ابتدايي را در روستايش آغاز كرد و در دوره ابتدايي را با يك سال ترك تحصيل در روستا گذراند . پس از آن به زنجان رفت و روزها در مغازه برادرش كار مي كرد و بعد از ظهر ها در مدرسه راهنمايي شبانه به تحصيل مي پرداخت . دوره راهنمايي نيز به عللي چند بار ترك تحصيل كرد .خانواده او نيز پس از مدتي به زنجان مهاجرت كردند و در محله امير به ساكن شدند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با آغاز جنگ عراق عليه ايران به بسيج پيوست و فعالانه در جبهه هاي
جنگ شركت داشت . در اولين اعزام به مدت چهل روز در عمليات بيت المقدس –آزادي سازي خرمشهر – در جبهه حضور يافت . او با گذراندن آموزش تخصصي در رشته تخريب به آموزش نيروهاي بسيجي پرداخت . دوره تكميلي مربيگري عالي را در پادگان امام علي (ع)در تهران طي كرد ، از اين رو در تخريب و خنثي سازي ميدانهاي مين فعاليت مي كرد. در سال 1361 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .
در مدت حضورش در جبهه ؛ دو بار مجروح شد . در تمام عمليات به عنوان نيروي اطلاعات وعمليات شركت داشت . نقل است كه يك بار او و همرزمانش در منطقه زيديه وارد خاك عراق شده بودند به هنگام بازگشت ، شناسايي شده و مورد محاصره نيروهاي عراقي قرار گرفتند. در جريان درگيري بازوي او بر اثر اصابت گلوله مجروح شد ولي او با پنهان شدن در يك گودال از دست نيروهاي عراقي جان سالم به در برد و پس از حمله نيروهاي خودي و تصرف منطقه به پشت خط مقدم باز گشت . يك روزهم در خاك عراق از ناحيه كمر در اثر اصابت تركش مجروح شد ، در نتيجه اين مجروحيتها به كسب 25 درصد جانبازي مفتخرگرديد .
حضور در جبهه او را از ادامه تحصيل باز نداشت . تا سال سوم راهنمايي ادامه تحصيل داد . در همين سالها با راهنمايي خواهرش با خانم عادله ميرزايي در تهران ازداج كرد .
قبل از ازدواج سختيهاي زندگي خود را به همسر آينده اش گوشزد كرد و ياد آور شد كه ممكن است به علت
مشغله زياد در جبهه ها ، ماهها به مرخصي نيايد يا به اقتضاي كارش كه خدمت در واحدتخريب بود، هر لحظه به خطر قطع عضو و حتي شهادت مواجه شود. مراسم عقد او با خانم ميرزايي باحضور چند نفراز خويشان وخانواده و با مهريه چهل هزار تومان برگزار گرديد . آنها پس از ازدواج ، زندگي مشترك خود را در اتاقي جداگانه در منزل پدر اباصلت شروع كردند . حاصل ازدواج آنها دو فرند پسر به نامهاي محمد و علي و يك دختر به نام زينب بود كه از دنيا رفت .
او هزينه هاي زندگي خود را از حقوقي كه ازسپاه پاسداران مي گرفت و در ماهكمتر از 3000تومان بود و نيز كمك مالي پدرش تامين مي كرد .
شهادت ، بزرگ ترين آرزوي قلبي او بود . آرزو داشت در صورتي كه در جنگ به شهادت نرسيد ، پس از جنگ به حوزه علميه برود و به كسوت روحانيت در آيد . اين خواسته او در فرازي از وصيت نامه اش نيز هويدا است : تا آنجا كه مي توانيد به دنبال علم برويد ، علمي كه شما را به مرتبه بلند انسانيت برساند و شما را به خودتان بشناساند وقتي چنين علمي پيدا كرديد ، خدا را هم به نحوه شايسته ستايش خواهيد كرد .
در عمليات مرصاد به عنوان معاون فرمانده گردان علي بن ابي طالب (ع) حضور داشت و پس از شهادت روح الله شكوري – فرمانده گردان – فرماندهي گردان را بر عهده گرفت .
او دو ماه پس از ارتحال امام خميني به شهادت رسيد . او پيش از اعزام به
لبنان در مراسم چهلمين روز درگذشت حضرت امام شركت كرده و در آنجا خواب ديد كه در مكاني به همراه امام است .
پس از پذيرش قطعناه 598 سازمان ملل متحد و اعلام آتش بس بين ايران و عراق با آنكه 8 سال در خدمت جنگ بود 7 ماه پس از پذيرش قطعنامه به لبنان اعزام شد و قبل از اعزام به نزد مادرش رفت و بدون ذكر محل ماموريت ، عاجزانه از او خواست كه براي شهادتش دعا كند .
جنازه او در زنجان با حضور مردم وهمرزمان ايراني و لبناني اش تشييع و در گلزار شهداي زنجان به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران،1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «چابهار» دراستان «سيستان وبلوچستان» شهيد « احمد باقري» در بهمن ماه سال 1336 در يكي از محلات فقير نشين اصفهان به نام «محله درب امام» و در خانواده اي فقير ديده به جهان گشود .به طوري كه مادرش مجبور بود كه براي امرار معاش خانواده دوش به دوش شوهرش كه به كفاشي مشغول بود به نخ ريسي بپردازد ،تا هم اجاره خانه كوچك خود را بپردازند و هم شكم بچه ها را سير كنند .احمد دوران ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت و وارد مقطع دبيرستان شد .در سال 1353 پدرش به بيماري سختي مبتلا گرديد و براي مدتي طولاني در بيمارستان بستري شد .در نتيجه احمد براي اينكه امر معاش خانواده دچار خللي نگردد ،عليرغم مخالفت پدر و مادرش ترك تحصيل نمود و به كارگري روي آورد .در سال
1355 به خدمت سربازي رفت پس از دوره اتمام آموزش در پادگان« عشرت آباد » سابق به لحاظ آمادگي جسمي در گارد جاويدان به خدمت گرفته شد. در اواخر سال 1357 كه مصادف با پايان خدمت سربازي بود با نهضت انقلابي مردم ايران به رهبري امام خميني (ره) آشنا گرديد .ازاين رو به صف انقلابيون پيوست . هنگام باز گشت به زادگاهش عكس هايي از امام را همراه خود آورد ،سپس فعاليت هايش را با پخش اعلاميه ها و تنوير افكار اعضاء خانواده و فاميل و سپس بچه هاي محله آغاز كرد .مدت سه ماه مشغول خدمت در مسجد و حمل و توزيع برنج ،روغن و نان خشك بين مردم نيازمند بود تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد و شور و شعف زايد الوصفي او را همچون ساير ملت ايران در بر گرفت. اكنون احساس مي شد مسئوليتي به مراتب سنگين تر از مراحل پيشين بر عهده اوست .زيرا اكنون حفاظت و نگهداري انقلاب مشكل تر از خود انقلاب بود .از اين رو شوق خدمت سراپاي وجود او را لبريز كرد .در نتيجه منتظر فرصتي بود تا دين خودش را به انقلاب ادا نمايد .از همين روي هنگامي كه نداي رهبر انقلاب را شنيد با تمام توان بدان لبيك گفت و آمادگي خودش را ابراز داشت ،به دنبال وي برادران شهيد ش و حسن باقري جهت خدمت به نهادهاي انقلاب روي آوردند . در مرداد ماه سال 1358 به دنبال اقدامات حزب دمكرات كردستان جهت اشغال پاوه رهبر انقلاب طي حكمي اعلام كردند ،ظرف 24 ساعت بايد محاصره پاوه شكسته شود .از اين رو حاج
احمد و تعداد ديگري از جوانان و نوجوانان اصفهان براي لبيك به نداي پيشواي خود جهت ثبت نام و اعزام به منطقه كردستان به سمت مراكز سپاه هجوم آوردند .تعداد افراد در آن موقع به طور دقيق بين 72 الي 73 نفر بود .جهت آگاهي بيشتر سرداررحيم صفوي سخنراني ايراد نمودند .اما در پايان سخنراني اعلام كردند اكنون مشكل پاوه حل شده است .اما منطقه حساس ديگري است كه نيازمند به كمك شماست .در حالي كه تا آن زمان بيشتر بچه ها نه اسم بلوچستان را شنيده بودند و نه به طور دقيق مي دانستند در كجاي ايران واقع شده است اما چون سراپاي وجودشان در عشق به انقلاب مي سوخت از اين رو همه موافقت كردند كه براي انجام وظيفه به محل مورد نظر حركت كنند. مقدمات امر فراهم گرديد .در تاريخ 28 مرداد ماه سال 1358 بعه زاهدان اعزام شدند .
پس از يك هفته آموزش نظامي در زاهدان توسط برادر شمگاني افراد از آمادگي لازم بر خوردار شدند .اندكي بعد افرادرا تقسيم كردند. تعداد ده الي بيست نفر در زاهدان ماندند و بقيه گروه پنجاه نفري به ايرانشهر اعزام شدند .ايرانشهر در آن زمان از مناطق بسيار بحراني استان بود. آقاي پايدار فرماندهي آنجا را بر عهده داشت .پس از ايراد سخنراني و تعيين آسايشگاهها ،شهيد حاج احمد و طاهري و صلواتي در يك آسايشگاه قرار گرفتند .پس از 3الي 4 روز به نيروها اعلام گرديد كه با توجه به نياز شديد به راننده ،افرادي كه به رانندگي آشنايي دارند آماده شوند تا از آنها آزمون بعمل آيد .چون سن اكثر افراد بين
18 -16 سال بود لذا از بين اين گروه فقط حاج احمد طاهري در آزمون قبول شدند .بنابر اين شهيد حاج احمد در اين زمان فعاليتش را با سمت راننده در سپاه ايرانشهر به طور رسمي آغاز كرد. رانندها نقش مهمي را در جريان عمليات بر عهده داشتند .زيرا آنان از جمله نخستين افرادي بودند كه مي بايست وسايل نقليه را آماده و نيروها را به سرعت به محل مورد نظر انتقال دهند .شور و عطش وي به خدمت از همان روزهاي نخست نظر همگان را به خود جلب كرد .لذا بعد از دو الي سه ماه رانندگي شهيد به جانشيني آقاي صلواتي مسئول موتوري بر گزيده شدند و نزديك به يك سال در اين سمت بودندوبعد مسئول تداركات سپاه ايرانشهر انتخاب شدند .در اين زمان مصادف با فرماندهي آقاي جان نثاري بود .در آن زمان مركز تامين اقلام و اجناس و تداركات كرمان بود و جاده ايرانشهر به بم و كرمان بسيار خطر ناكي بود .اما شهيد در تمام مدت بطور شبانه روزي جهت تامين نيازمنديهاي سپاه در حركت بود و از ناملايمات و مشكلات هيچ ترسي نداشت . تلاش هاي مستمر و بي رياي او در اين مدت چيزي نبود كه همرزمانش بتوانند آن را به دست فراموشي بسپارند .در طي همين فعاليتها يش در سال 1359 در جريان بر خوردي كه با اشرار منطقه روي داد سخت مجروح گرديد .از اين رو مدت هشت ماه دربيمارستان شهيد مصطفي خميني تهران بستري گرديد .سپس براي به دست آوردن بهبودي نسبي چند ماهي نيز در منزل به استراحت پرداخت پس از آن به طرف
ايرانشهر حركت كرد .در بازگشت از منطقه در سال 1360 پدرش كه مانند هر پدري آرزوداشت فرزندش را در لباس دامادي ببيند ،به او پيشنهاد ازدواج داد .شهيد حاج احمد نيز پذيرفت .به دنبال آن پدرشان به خواستگاري رفتند .همسر شهيد جريان آشنايي اوليه خود را با شهيد كه در حقيقت شروط ازدواج آنها نيز بود از زبان شهيد چنين نقل مي كند :
يكي از لباسهايم لباس سپاه و لباس ديگرم لباس شهادت است. اگر شما به اقدامات و كارهاي بنده تمايل داريد من حرفي ندارم .من چيزي ندارم .مي خواهم شما را به منطقه اي كه خدمت مي كنم با خود ببرم ،و شما بايد همراه من بياييد ،البته اين امر گذشت مي خواهد ،اما با گذشتي كه در شما سراغ دارم بايد با من بياييد. شما ممكن است مدت يكسال پدر و مادرت را نبيني و يا ممكن است ماهها سپري شود من نتوانم يك غذاي مناسب يا محل سكونت مناسبي تهيه كنم .
مراسم ازدواج شهيد نيز ساده و در نوع خود بي نظير بود .به طوري كه در جريان مراسم ،من و دو خواهرم شركت داشتيم و شهيد و پدر و مادرش و خواهرش حضور داشتند .غذا نيز بسيار ساده و مختصر بود ،در پايان مراسم نيز قبل از اينكه به منزل ايشان وارد شويم ،مرا به گلزار شهدا بردند و در آنجا چنين گفتند :
براي شهدا فاتحه اي بخوان ،زيرا امشب دامادي من است مي خواهم با آنان باشم و آنها بدانند كه من به فكر آنها هستم.
پس از آن در مرداد ماه سال 1360 به همراه شهيد به طرف ايرانشهر
حركت كرديم .اما هنوز دو ماه از ازدواجمان نگذشته بود كه براي شركت در جبهه جنگ حق عليه باطل بدان سمت حركت كردند و در عمليات فتح بستان و تنگه چزابه و چند عمليات ديگر شركت نمودند .در سال 1360 به فرماندهي عمليات سپاه ايرانشهر انتخاب شدند و تا سال 1362 در اين سمت باقي ماندند .اساس ارتباط شهيد با اهالي بومي يعني بلوچ ها در حقيقت از همين جا آغاز شد .ماهيت اقداماتش اقتضا مي كرد كه تعداد ي از افراد بلوچ را شناسايي و با آنها ارتباط ويژه اي بر قرار كند . بدين طريق بناي اصلي هسته بسيج عشاير را پايه گذاري نمود .اسلحه زيادي نيز در جهت مبارزه با قاچاقچيان ،خانه هاي تيمي و اشرار در بين آنان تقسيم نمود .
نفوذ كلام و اخلاق او در چنان سطحي بود كه بلوچها قبل ز آنكه جذب سپاه شوند جذب اخلاق شهيد مي شدند .شهيد نيز متقابلا در ايجاد اين ارتباط و دوام آن از هيچ كوششي فرو گذار نمي كرد .شيوهاي او در جلب و نفوذ در دل مردم بلوچ يكي از مهمترين شاخص هاي دوران فعاليتش در بلو چستان به شمار مي آيد .داستانهايي كه همسرش و همرزمانش نقل مي كنند تا حدودي مبين اين محبوبيت وي مي باشد .
اقدامات مهم شهيد در طي دوران دو ساله اي كه مسئوليت عمليات را بر عهده داشت ،اولا بيشتر حول تشكيل بسيج عشاير در منطقه ايرانشهر دور مي زد و ثانيا ايجاد هسته مركزي شبكه اطلاع رساني كه اعضاء آنرا هم چنانكه گذشت اكثر مردم بومي منطقه و عشاير تشكيل مي دادند .
از
ديگر فعاليتهاي شهيد ايجاد پايگاههاي مختلف عملياتي در منطقه با همكاري عشاير بلوچ براي در هم كوبيدن هسته هاي متشكله اشرار و قاچاقچيان و خانه هاي تيمي اطراف شهر ايرانشهر بود . در اواخر سال 1361 شهيد عازم مكه مكرمه شد ،در بازگشت از سفر حج در آغاز سا ل 1362 به جهت تجارب خاص و شايستگي بسيار به فرماندهي سپاه ايرانشهر بر گزيده شد . چهار سال خدمت او در ايرانشهر اكنون او را از تجربه و كارايي و حل مشكلات ايرانشهر در سطحي قرار داده بود كه زمان ورودش يكي از نقاط بي ثبات و ناامن بود، اكنون به صورت يكي از امن ترين نقاط بلوچستان در آمده . در هر نقطه اي كه شهيد احساس مي كرد نياز به پايگاه دارد فورا اقدامات عاجلي در زمينه تاسيس پايگاه به عمل مي آورد .از اين رو به قول همرزمان شهيد او بيشتر وقت خود را صرف حل مشكلات مردم و تامين نيازمنديهاي مادي آنان مي كرد .هميشه با لباس محلي در بين كپر ها و نواحي فقير نشين تنهاي تنها بدون تشريفات حركت مي كرد تا با دردهاي آنان از نزديك بيشتر آشنا شود و به موازات آن به اقدامات فرهنگي مناسب جهت آگاهي بخشيدن بيشتر به مردم خطه دست بزند از همين رو بود كه به قول فرماندار سابق چابهار حتي اگر كودكي از شهرهاي بلوچستان به دنيا مي آمد اول كسي كه از آن خبر دار مي شد شهيد بود .اين استعداد و نفوذ مردمي او باعث شد كه پس از بازگشت از عمليات بيت المقدس در پايان سا ل 62
و آغاز سا ل 63 به دليل شرايط نا مناسب منطقه نيكشهر شهيد را براي فرماندهي آن منطقه كانديدا نمودند . خلاصه اطلاعات نظامي از سردار شهيد حاج احمد باقري
28/5/ 1358 :ورود به بلوچستان
- گذراندن يك هفته آموزش نظامي به منظور آمادگي توسط عزت الله شمگاني در زاهدان .
1358 :اعزام به ايرنشهر به عنوان راننده به مدت دو ماه
- معاونت موتوري سپاه ايرانشهر به مدت چهار ماه
- مسئول موتوري سپاه ايرانشهر به مدت يك سال .
- 1359 :مسئول تداركات سپاه ايرانشهر به مدت پنج ماه .
1360 :فرمادنده عمليات سپاه ايرانشهر به مدت دو سال كه اهم فعاليتهاي ايشان عبارت اند از :
الف )ايجاد و تشكل بسيج عشاير در منطقه براي نخستين بار .
ب) ايجاد هسته مركزي شبكه اطلاعات و اطلاع رساني كه اعضاء آن اكثرا مردم بومي و عشاير منطقه تشكيل مي دادند .
ج) ايجاد پايگاههاي مختلف عملياتي در منطقه با همكاري عشاير بلوچ .
د) وارد نمودن ضربات مهلك به فعاليتهاي اشرار در منطقه .
س) شناسايي و نابودي خانه هاي تيمي منافقين در ايرانشهر و حومه .
ش) درگيري شديد با قاچاقچيان مواد مخدر .
1362 :فرمانده سپاه ايرانشهر به مد ت يك سا ل
1363 :فرمانده سپاه نيك شهر به مدت دو سال كه اهم فعاليتهاي ايشان عبارت است از :
الف ) ايجاد امنيت در منطقه و سر كوبي اشرار و امنيت بخشيدن به جاده ها
ب) گسترش بسيج عشاير به منظور جلو گيري از تردد اشرار و منافقين در منطقه
ج) شركت دادن بسيج عشاير در مانور و عمليات مختلف با اشرار و منافقين .
د) مبارزه مستمر با قاچاقچيان مواد مخدر
1365 :فرمانده سپاه چابهار به مدت دو سال كه اهم فعاليتهاي ايشان عبارت است از :
الف ) ايجاد امنيت در منطقه و سر كوبي اشرار
ب) ايجاد كانونهاي فكري و فرهنگي در منطقه به منظور ارتقاء سطح جنگ جوانان .
ج) بر خورد شديد با قاچاقچيان مواد مخدر .
د) مسدود نمودن محل تردد اشرار و منافقين در پل ارتباطي مرزي بين ايران و پاكستان با وجود دشتهاي طويل با درجه حرارت با لا .
س) ايجاد امنيت در جاده چابهار ،ايرانشهر .
ش) ايجاد و گسترش بسيج عشاير در منطقه چابهار .
ج) به دام انداختن منافقين كه قصد خروج از كشور را داشتند .
به وسيله تورهاي اطلاعاتي ،عنلياتي و تحويل آنها به مقامات قضايي .
- فرمانده دريايي چابهار با حفظ سمت فرماندهي سپاه كه اهم فعاليتهاي ايشان عبارا است از :
الف ) ايجاد و تشكل بسيج دريايي با بهرگيري از عشاير منطقه .
ب) انجام مانورهاي آبي ،خاكي در آن منطقه در دفعات متمادي به منظور كسب آمادگي لازم .
ج) ايجاد امنيت دريايي با استفاده از قايقها و لنج هاي عشاير منطقه كه با استقبال زيادي رو به رو مي شد .
- شركت در عمليات جنوب كشور از جمله :
الف ) تنگه چزابه
ب) فتح بستان
ج) كربلاي 4
د) كربلاي 5
1367 .شهادت در جاده ايرانشهر به چابهار منابع زندگينامه :عبور از مرز آفتاب ،نوشته ي اصغرلطفي نجف آبادي،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران نام : غلامحسين (حسن)
نام خانوادگي : افشردي(باقري)
تاريخ تولد: 25 اسفند سال 1334 هجري شمسي (سوم / شعبان / 1375 ه- ق )
تاريخ عضويت در سپاه : اوايل سال1359 هجري شمسي
تاريخ ورود به
عرصه جبهه هاي نبرد : اول مهرماه سال 1359 هجري شمسي برخي از مسئوليت ها :
- معاونت ستاد عمليات جنوب
- فرمانده محور دار خوين در عمليات ثامن الائمه (عليه السّلام)
- معاونت فرماندهى عمليات طريق القدس
- فرماندهى قرارگاه نصر در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان
- فرماندهى قرارگاه كربلا و جانشين فرماندهى كل در قرارگاههاى جنوب
محل شهادت : خطوط مقدم چنانه (منطقه فكه)
تاريخ شهادت : شنبه 9/11/1361 هجري شمسي
« من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلوا تبديلا »
(سوره احزاب، آيه 22)
« انقلاب ما همچون تير زهرآگينى براى همه مستكبرين در آمده است و ياورى براى همه مستضعفين جهان.
... در اين موقعيت زمانى و مكانى، جنگ ما جنگ اسلام و كفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خيانت به پيامبر اكرم (صلّي الله عليه و آله و سّلم) و امام زمان(عج) و پشت پا زدن به خون شهدا است و ملت ما بايد خود را آماده هر گونه فداكارى بكند.
... در چنين ميدان وسيع و اين هدف رفيع انسانى و الهى، جان دادن، مال دادن و فداكارى، امرى بسيار ساده و پيش پا افتاده است و خدا كند كه ما توفيق شهادت متعالى در راه اسلام را با خلوص نيت پيدا كنيم.»
شروع جنگ تحميلي شهيد باقري را به عنوان يكي از اولين خبرنگاران عرصه جهاد ، به خطوط مقدم جبهه هاي نبرد كشاند. تولد و كودكي
در روز 25 اسفند سال 1334 هجري شمسي در خانواده اي مذهبي و دوستدار اهل بيت عصمت و طهارت (عليهم السلام ) در حوالي ميدان خراسان تهران چشم به
جهان گشود. والدينش به عشق و محبت اباعبدالله الحسين(عليه السّلام) و از باب تيمن و تبرك، نام «غلامحسين» را بر او نهادند و به دنبال آن در سن دوسالگي در سفر كربلا او راه همراه خود بردند.
پدرش كه در تربيت وي، جديت زيادي داشت از همان طفوليت او را با خود به مسجد و هيات و مراسم عزاداري سرور شهيدان مي برد. اين حضور معنوي باعث شد كه او در آن ايام عضو فعال و موثر هيات نوباوگان محبان الحسين(عليه السّلام) گردد. غلامحسين دوره دبستان را در مدرسه مترجم الدوله و دوره متوسطه را در دبيرستان مروي تهران به پايان رساند. فعاليت هاي قبل از انقلاب
شهيد باقري همزمان با تحصيل، در كلاسهاي حديث و مباحث مربوط به حضرت صاحب الزمان(عج) كه در مسجد صدريه داير مي گرديد، شركت مي كرد. از كلاس سوم دبيرستان فعاليت فرهنگي خود را با ايجاد كتابخانه دراين مسجد، به همراه تني چند از همفكرانش شروع كرد و در راستاي كسب آگاهي ها و رشد فكري خويش، ضمن مطالعه و تحقيق پيرامون مباحث مذهبي، جلسات سخنراني را در جمع دوستانش برگزار مي نمود.
در سال 1354 پس از اخذ ديپلم رياضي، در رشته دامپروري دانشكده كشاورزي شهر اروميه تحصيلات عالي خود را آغاز كرد. در اين ايام علاوه بر مطالعه منظم وانسجام يافته در زيمنه مسائل اسلامي، با سخنراني در جمع دانشجويان و برقراري كلاسهايي در زمينه اصول عقايد براي دانش آموزان مدارس، فعاليت مذهبي خود را دنبال مي كرد و بارها با بعضي از اساتيد غربزده كه فرهنگ اسلامي را انكار و مظاهر منحط غربي را ترويج مي نمودند، به بحث مي نشست و ماهيت آن فرهنگ و عوامل
غربزده را افشا مي كرد. از اين رو، وي به عنوان يك عنصر مذهبي و فعال حساسيت مسئولان و گارد دانشگاه را برانگيخته بود، كه در نهايت به دليل اين فعاليتها پس از يك سال و نيم تحصيل، از دانشگاه اخراج گرديد.
در اين ايام در جواب يكي از نزديكانش كه به او گفته بود: تو يك سال و نيم از عمرت را بي خود تلف كردي.
پاسخ مي دهد: من وظيفه ام را انجام دادم و اگر به دانشكده رفتم براي كسب مدرك نبود، بلكه براي رشد خودم بود و مي خواستم كه ديگران را هم به صحنه بياروم. شهيد باقري در اسفندماه سال 1356 به خدمت سربازي اعزام شد و پس از طي دوره آموزشي در پادگان جلديان نقده به ايلام منتقل گرديد.
در دوره كوتاه خدمت سربازي با توجه به آشنايي كه با مسائل اسلامي داشت به ارشاد و هدايت فكري سربازان پرداخت و همزمان با علماي شهر ايلام از جمله آيت الله صدري (امام جمعه قبلي ايلام) ارتباط داشت و اخبار و مسائل پادگان را به ايشان اطلاع مي داد. به دنبال اين فعاليت ها، تحت كنترل قرار گرفت و ضمن جدا كردن وي از جمع سربازان پادگان، او را به عنوان راننده يك افسر جزء به كار گماردند. نقش شهيد در پيروزى انقلاب اسلامى
همزمان با گسترش انقلاب اسلامى و فرمان حضرت امام خمينى(رحمت الله عليه) مبنى بر فرار سربازان از پادگانها، خدمت سربازى را رها كرد و به موج خروشان و توفنده امت حزب الله پيوست و به صورت تمام وقت درپيشبرد اهداف انقلاب اسلامى به فعاليت پرداخت.
به هنگام تشريف فرمايى حضرت امام خمينى(رحمت الله عليه)
به ميهن اسلامى، در فعاليتهاى كميته استقبال شركت چشمگيرى داشت و به دليل برخوردارى از آموزش نظامى، به همراه ساير اعضاى خانواده و دوستانش در تصرف كلانترى14 و پادگان ولى عصر(عج) «عشرت آباد سابق» در تهران نقش بارزى داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي
تا خرداد 1358، در كميته انقلاب اسلامي و برخي نهادهاي ديگر فعاليت داشت و با انتشار روزنامه جمهوري اسلامي، همكاري فعال خود را با اين روزنامه در زمينه هاي مختلف آغاز كرد. در اين مدت بنا به دعوت سازمان آمل، از طرف روزنامه به عنوان خبرنگار، سفر 15 روزه اي به لبنان و اردن انجام داد كه طي اين سفر، گزارش تحليلي جامعي از اوضاع نابسامان مسلمين در آن منطقه تهيه كرد.
در خردادماه سال 1358 موفق به اخذ ديپلم ادبي شد. سپس در امتحان وررودي دانشگاه شركت كرد و با رتبه صد و چهارم در رشته حقوق قضايي دانشگاه تهران قبول گرديد.
او در مدت حضور در محيط دانشگاه، نقش فعال و موثري در مقابله با توطئه هاي ضدانقلاب و گروهك ها داشت.
شجاعت و شهامت شهيد باقري بسيار بالا و قابل توجه بود. او با توجه به اينكه يك مسئول رده بالاي نظامي بود، ولي همراه عناصر اطلاعاتي در شناسايي ها شركت مي كرد. در صحنه هاي رزم و در خطوط مقدم جبهه و در بعضي از موارد نيز در پشت خط دشمن حضور مي يافت و حتي در هدايت گروهانها و گردانهاي رزمي مستقيماً وارد عمل مي شد.
شهيد باقرى اوايل سال1359 به عضويت سپاه درآمد. ابتدا در واحد اطلاعات مشغول به خدمت شد و در زمينه شناسايى و مقابله با گروهكهاى منحرف و وابسته، فعاليت
خود را استمرار بخشيد و در اين واحد بود كه نام مستعار «حسن باقرى» براى ايشان در نظر گرفته شد. حضور در جبهه هاي دفاع مقدس
تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي كشور اسلامي و آغاز جنگ تحميلي، نقطه عطفي در زندگي شهيد باقري بود. با احساس تكليف در دفاع از اسلام و ميهن اسلامي بلافاصله پس از شروع جنگ – در روز اول مهرماه سال 1359 – به همراه عده اي از برادران پاسدار راهي جبهه هاي جنوب شد و تا آخرين لحظه حيات، در اين سنگر باقي مانده و در بسياري از صحنه هاي پيروز دفاع مقدس حضور فعال و تعيين كننده داشت.
آغاز جنگ تحميلي شهيد باقري را به عنوان يكي از اولين خبرنگاران عرصه جهاد ، به خطوط مقدم جبهه ها نبرد كشاند. ارتباط تنگاتنگ غلامحسين با صحنه هاي نبرد علاوه بر خبرنگاري رفته رفته از او فرمانده و نظريه پردازي قدر ساخت .
عمده عناوين فعاليت هاي وي در صحنه رزم با دشمن عبارتند از:
تاسيس و راه اندازي واحد اطلاعات و عمليات رزمي .
شهيد باقري از ابتداي ورودش به منطقه جنوب (اهواز) در پايگاه منتظران شهادت ( گلف) به منظور دستيابي به اطلاعات مناسب از موقعيت دشمن، به جمع آوري نقشه ها و پياده كردن وضعيت مناطق عملياتي روي آنها، اقدام كرد و شخصاً به همراه عناصر اطلاعاتي، جهت كسب اطلاع دقيق از دشمن، به شناسايي محورها و نقاط مورد نظر مي پرداخت و در برخي از موارد نيز تا عقبه نيروهاي دشمن براي ارزيابي توان و استعداد آنها، با چالاكي و شجاعت بي نظيري پيش مي رفت.
فعاليتهاي مثبت او در اين زمينه با سازماندهي عناصر اطلاعاتي و برگزاري آموزش
مختصري براي آنها، منجر به راه اندازي واحد اطلاعات عمليات در ستاد عمليات جنوب (گلف) گرديد.
واحدهاي اطلاعات عمليات پس از گذشت حدود 3 ماه از شروع جنگ، در تمامي محورهاي جنوب (از آبادان تا دزفول) با قدرت تمام مستقر شدند و نسبت به شناسايي و تعيين وضعيت دشمن و ارسال گزارش آن اقدام كردند. با اين تلاش، اطلاعات چشم فرماندهي در ميدان جنگ شد و يكي از ضعفهاي بزرگ – نداشتن اطلاع از وضعيت دشمن – برطرف گرديد.
شهيد باقري علاوه برا ارائه اطلاعات، توان و استعداد ذاتي بالايي در تحليل اطلاعات دشمن داشت و اغلب حركات احتمالي دشمن در آينده را پيش بيني مي نمود و حتي به زمان و مكان آن هم اشاره مي كرد. از آن جمله پيش بيني وي در دي ماه سال 1359 مبني بر حركت دشمن جهت الحاق محور شمال – جنوب منطقه سوسنگرد براي ارتباط جفير و بستان بود. كه دشمن در كمتر از يك هفته با نصب پلهاي نظامي متعدد و تلاش گسترده اين كار را انجام داد.
از اقدامات بسيار موثر شهيد باقري كه در اين دوره پايه ريزي شد، بايگاني اسناد جنگ، ترجمه اسناد و بخش شنود بي سيم هاي دشمن بود.
از ديگر فعاليت هاي وي طراحي گردان هاي رزمي و تعيين تركيب سازمان نفرات و تجهيزات و ادوات رزمي و واحدهاي پشتيباني از رزم بود.
معاونت ستاد عمليات جنوب
شهيد باقرى به دليل لياقت، شجاعت و شهامتى كه داشت در دى ماه سال1359 به عنوان يكى از معاونين ستاد عمليات جنوب انتخاب شد و در شكست محاصره سوسنگرد، فرماندهى عمليات امام مهدى(عج)، فتح « ارتفاعات الله اكبر» و « دهلاويه »
نقش به سزايى داشت وهمه اين نبردها در شرايطى اجرا مى شد كه عمليات منظم نيروهاى خودى با مشكل مواجه شده بود و اغلب بدون نتيجه مى ماند. همه تلاش شهيد باقرى و برادران سپاه اين بود كه ثابت كنند مى توان دشمن را شكست داد.
با بركنارى بنى صدر و با توجه به شرايط سياسى آن زمان، در اجراى عمليات «فرمانده كل قوا» شركت داشت و پس از مجروح شدن سردار رحيم صفوى هدايت عمليات را به عهده گرفت و در اين عمليات به عنوان فرماندهى لايق و كاردان شناخته شد.
فرمانده محور دار خوين در عمليات ثامن الائمه (عليه السّلام)
شهيد باقرى كه فرماندهى محور دارخوين را به عهده داشت، در عمليات شكست حصر آبادان در طرح ريزى، سازماندهى و كسب اخبار و اطلاعات دشمن نقش مؤثرى داشت.
معاونت فرماندهى عمليات طريق القدس
درعمليات طريق القدس كه براى اولين بار در قرارگاه مشترك بين سپاه و ارتش تشكيل شد، شهيد باقرى به عنوان معاونت فرماندهى كل سپاه در قرارگاه فرماندهى عمليات مشترك حضور يافت و در شناسايى محورها و تحليل و پيش بينى حركتهاى دشمن و پى گيرى مسائل رزمى نقش مهمى را ايفا نمود. شهيد باقرى در اجراى مرحله اول اين عمليات سه شبانه روز بيدار بود و در آماده سازى مرحله دوم عمليات، به دليل خستگى مفرط، شب هنگام طى تصادفى بشدت مصدوم شد و به بيمارستان منتقل گرديد.
برادر شهيد در اين مورد مى گويد:
« دربيمارستان در لحظاتى كه معلوم نبود زنده مى ماند يا خير و با اينكه به سختى سخن مى گفت مى پرسيد: پل سابله كارش به كجا كشيد؟
بشدت به فكر عمليات و
نگران آن بود. با اينكه يك ماه دستور استراحت مطلق پزشكى به او داده بودند، پس از يك هفته، بيمارستان را ترك كرد و به ستاد عمليات جنوب بازگشت و با وجود آثار جراحت و سردرد شديد، به فعاليت خود ادامه داد.»
پس از عمليات موفق طريق القدس، دشمن بعثى دست به يك حمله در تنگه چزابه زد، شهيد باقرى با وجود ضعف جسمى، تلاش زيادى براى تثبيت اين نقطه استراتژيك و مهم به عمل آورد و با استقامت عجيبى چندين شب متوالى و بدون لحظه اى استراحت، به هدايت عمليات پرداخت و حتى در يك مرحله، به عنوان فرمانده گردان وارد عمل شد و تپه اى را كه400 نفر از نيروهاى دشمن روى آن مستقر بودند و بر نيروهاى خودى تسلط داشت به تصرف در آورد.
فرماندهى قرارگاه نصر در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان
1- فتح المبين:
قبل از شروع عمليات، شهيد باقرى با تجزيه و تحليل اطلاعات واصله، تمام واحدهاى اطلاعاتى را در راستاى اهداف اين عمليات توجيه و وظايف هر يك را مشخص كرد.
با توجه به وسعت منطقه عمليات، چهار قرارگاه براى كنترل و هدايت عمليات مشخص گرديد.
جناح شمالى منطقه، حساسترين محور عمليات بود. به دليل اين اهميت و حساسيت، شهيد باقرى به عنوان فرمانده قرارگاه نصر( قرارگاه مشترك ارتش و سپاه ) در اين جناح انتخاب گرديد. ضمن اينكه در قرارگاه مركزى كربلا نيز در كنار فرماندهى كل عمليات (سردار محسن رضايى) به عنوان مشاور عمليات و مسوول اطلاعات، فعاليت بسيار مؤثرى داشت.
در مرحله اول عمليات فتح المبين، قرارگاه نصر با موفقيت كامل به اهداف خود رسيد و درمرحله دوم عمليات، با اصرار
و تأكيد شهيد باقرى تصرف ارتفاعات رادار (ابوصلبى خات) از محور قرارگاه نصر انجام پذيرفت كه پس از موفقيت و استقرار نيروهاى خودى، دليل اصرار شهيد باقرى كشف گرديد.
2- بيت المقدس:
بلافاصله پس از عمليات فتح المبين آماده سازى عمليات بيت المقدس آغاز گرديد.
شهيد باقرى ضمن تلاش براى هماهنگى واحدهاى اطلاعاتى در طرح ريزى عمليات نيز حضور داشت و مى گفت: « لزومى ندارد ما مستقيما وارد شهر خرمشهر شويم، بلكه بايد دشمن را دور بزنيم و عقبه او را ببنديم تا شهر خود به خود سقوط كند.»
با اينكه نظرات ديگرى هم براى چگونگى آزادى خرمشهر وجود داشت، اهميت و تأكيد او پس از فتح خرمشهر آشكار شد.
در اين عمليات شهيد باقرى به عنوان فرماندهى قرارگاه نصر، در اجراى عمليات نقش مؤثرى را ايفا كرد.
از هدفهاى عمده اين قرارگاه، آزادى خرمشهر و تأمين مرز شلمچه و شرق بصره بود.
پس از دو مرحله عمليات موفقيت آميز، در مرحله سوم عمليات، قرارگاه نصر با محاصره دشمن در ناحيه شلمچه، مزدوران بعثى را مستأصل و مضمحل كرد و شهر خرمشهر نيز آزاد گرديد.
3- رمضان:
پس از عمليات بسيار موفق بيت المقدس، طرح ريزى و آماده سازى عمليات رمضان آغاز شد.
در اين عمليات شهيد باقرى همچنان در مسؤوليت قرارگاه نصر حضور داشت. در مرحله اول عمليات رمضان اين قرارگاه نقش عمل كننده نداشت و به عنوان قرارگاه احتياط پيش بينى شده بود، ولى با روحياتى كه شهيد باقرى داشت ضمن حضور در قرارگاه فتح و همكارى جدى و فعال با فرماندهى آن، در مراحل بعدى عمليات رمضان به علت پاتكهاى بسيار شديد و سنگين دشمن بعثى، قرارگاه نصر نقش بسيار مؤثرى
در دفع آنها و حفظ مواضع خودى داشت تا جايى كه شهيد باقرى جهت كنترل دقيق تر و تقويت روحيه رزمندگان، مقرتاكتيكى قرارگاه نصر را پشت خاكريزهاى خط مقدم مستقر كرد و تا تثبيت شرايط، در همان جا حضور داشت.
فرماندهى قرارگاه كربلا و جانشين فرماندهى كل در قرارگاههاى جنوب
پس از عمليات رمضان، شهيد باقرى از طرف فرماندهى كل سپاه به سمت فرماندهى قرارگاه كربلا و جانشين فرماندهى كل در قرارگاههاى جنوب منصوب گرديد.
در شرايطى كه طرح ريزى عمليات از منطقه جنوب به جبهه غرب منتقل شده بود، همزمان با اجراى عمليات مسلم بن عقيل (عليه السّلام)، شهيد باقرى در قرارگاه كربلا با شناسايى و پى گيرى مستمر، عمليات محرم را طرح ريزى كرد و با كسب موافقت، نسبت به اجراى آن وارد عمل شد.
جانشين فرماندهى يگان زمينى سپاه
با توجه به كسب تجربيات و نتايج حاصله از موفقيتهاى رزمى و نظامى، ساختار سازمان رزمى سپاه شكل گرفت و بر اثر لياقت و شايستگى قابل توجه و در خور تحسين شهيدباقرى، ايشان به عنوان جانشين فرماندهى يگان زمينى سپاه منصوب گرديد.
آغاز جنگ تحميلي شهيد باقري را به عنوان يكي از اولين خبرنگاران عرصه جهاد ، به خطوط مقدم جبهه ها نبرد كشاند. ارتباط تنگاتنگ غلامحسين با صحنه هاي نبرد علاوه بر خبرنگاري رفته رفته از او فرمانده و نظريه پردازي قَدَر ساخت . ويژگي هاي برجسته شهيد
اتكال شهيد باقري به خداوند تبارك و تعالي بسيار بالا بود و در سايه اين توكل، اطمينان و استقامت عجيب وي بخوبي مشهود بود و در سخت ترين شرايط و حساسترين موقعيتها ضمن حفظ صبر و آرامش و خونسردي، با تدبير
عمل مي كرد.
او عشق و علاقه عجيبي به اهل بيت(عليهم السّلام) و آقا امام زمان(عج) و امام خميني(رحمت الله عليه) داشت.
شهيد باقري بي ريا و بي تكلف در مصائب امام حسين(عليه السّلام) مي گريست و علاقه فراوان و مستمر به مطالعه كتاب ارشاد شيخ مفيد و مقتلهاي حادثه كربلا داشت.
استعداد و خلاقيت شهيد باقري با توجه به كمي سن و تجربه وي، بسيار قابل توجه و مورد تحسين بود.
يكي از نيروهاي رده بالاي سپاه (و با سابقه در جنگ) چنين مي گويد:
« با اينكه من دو سال از او بزرگتر بودم ولي به جرات مي توانم بگويم افكار او دو سال از من بالاتر بود. شهيد باقري همواره با هوشمندي و ذكاوت خويش شرايط رزمي و عملياتي را پيش بيني و تحليل مي كرد و در كنار آن با قدرت بالاي فكري، راههاي كار و طرح ريزي عملياتي خود را ارائه مي نمود و بدون هراس از مشكلات، به فعاليت و تلاش در اين زمينه مي پرداخت. هرگز نسبت به دشمن اظهار عجز و ناتواني نداشت، بلكه همواره نسبت به برتري نيروهاي خودي بردشمن با اطمينان صحبت مي كرد.
قاطعيت و قدرت تصميم گيري شهيد باقري به عنوان يك فرمانده لايق و موفق چشمگير بود و در مراحل بحراني و شرايط سخت با جرات كامل ضمن حفظ آرامش و خونسردي، نظر لازم و موثر را ارائه و در اين باره تصميم گيري مي كرد.
يكي از فرماندهان نظامي ارتش كه با وي همكاري مشترك داشت مي گويد:
در مرحله اي از عمليات بيت المقدس يكي از يگانها در شرايط سختي در مقابل پاتك دشمن قرار گرفته بود كه فرمانده آن واحد در تماس اعلام كرد در صورت مقاومت،
احتمالاً تلفات بيشتري خواهيم داشت.
شهيد باقري در پاسخ گفت:
در مقابل دشمن بايد مقاومت كنيد و مسئوليت تلفات را هم من به گردن مي گيرم.
كادرسازي و تربيت نيرو از خصوصيات بسيار بارز شهيد باقري بود. اهتمام زيادي به رشد و ارتقاي همراهان و همكاران خود داشت. در تربيت كادرهاي واحد اطلاعات و عمليات بسيار پرتلاش بود و در اين زمينه آموزشهاي نظري و عملي را توام مي كرد. بيش از سه دوره آموزش فشرده 30 تا 40 نفره برگزار كرد كه بعدها اين برادران در واحد اطلاعات – عمليات تيپها مسئوليتهاي مهمي را عهده دار شدند.
شجاعت و شهامت شهيد باقري بسيار بالا و قابل توجه بود. او با توجه به اينكه يك مسئول رده بالاي نظامي بود، ولي همراه عناصر اطلاعاتي در شناسايي ها شركت مي كرد. در صحنه هاي رزم و در خطوط مقدم جبهه و در بعضي از موارد نيز در پشت خط دشمن حضور مي يافت و حتي در هدايت گروهانها و گردانهاي رزمي مستقيماً وارد عمل مي شد.
اين شهامت در كلام وگفتار وي نيز تاثير داشت. با تواضع، آنچه را صحيح مي دانست بيان مي كرد و از نظرات خود دفاع مي نمود.
از قدرت بيان و استدلال برخوردار بود و همواره مخاطب خود را تحت تاثير قرار داده و به تحسين وا مي داشت.
تواضع و فروتني شهيد باقري – با داشتن مسئوليتهاي مهم و اساسي در جنگ – بسيار محسوس بود و هرگز تحت تاثير القاب و عناوين مسئوليتي قرار نمي گرفت.
رفتار مهربان او با همه (خصوصاً زيردستان) به گونه اي بود كه علاقه متقابل نسبت به وي را در آنان ايجاد مي كرد.
تا مدتها همسرش نمي دانست كه او
در جبهه مسئوليت دارد و فرمانده است، در پاسخ به اين سئوال كه در جبهه چه مي كند، مي گفت: من سقاي بچه هاي بسيجي ام. فرازهايى از خاطرات همرزمان شهيد
- پس از عمليات امام مهدى (عج) نگاهم به شخصى افتاد كه سطلى به دست گرفته بود و فشنگهاى روى زمين را جمع مى كرد. اين شخص كسى نبود جز برادر باقرى كه مى گفت:
« اينها حيف است و بايد از آن استفاده كرد.»
- وقتى راجع به عمليات يا مسائل كارى انتقاد مى كرديم با مهربانى مى گفت:
« بسيار خوب، حالا شما بياييد و كار را دست بگيريد و درست كنيد، چه فرقى مى كند.»
- در عمليات بيت المقدس وقتى يكى از تيپها در وضعيت دشوارى قرار گرفته بود، فرمانده آن در اثر فشار مشكلات مى گويد: «مگر بالاتر از سياهى هم رنگى هست؟» شهيدباقرى پاسخ مى دهد:
«آرى، بالاتر از سياهى، سرخى خون شهيد است كه روى زمين مى ريزد، قوه محركه شما خون شهدا است.»
- پس از فتح خرمشهر بارها تذكر مى داد:
« برادران! مبادا غرور اين پيروزيها شما را بگيرد، خودتان را گم نكنيد، فكر نكنيد ما اين كار را كرده ايم، همه اش خواست خدا بوده است.»
- حساسيت عجيبى به انتقال شهدا و مجروحين داشت و مى گفت:
« ما جواب خانواده اى را كه جنازه شهيدش روى زمين مانده چه بدهيم؟!»
سرانجام در اثر اين تأكيدها و ضرورت مدنظر قرار دادن حقوق شهدا، مسوول تعاون قرارگاه نيز شهيد شد.
- وقتى در ارتباط با جريانات سياسى از وى مى پرسيدند در چه خطى هستى؟ مى گفت: «ما در خط ثواب هستيم.»
شهيدباقرى در مورد نيروهاى بسيجى مى
گفت:
« اين بسيجى ها امانتى الهى هستند كه بايد قدرشان را بدانيم و تمام سعى خود را در حفظ آنها بكار بريم. اين بسيجى است كه جنگ را اداره مى كند. تا زمانى كه نيروى ايمان در آنها وجود دارد، جنگ به پيروزى مى انجامد.»
شهيدباقرى همواره به دوستانش مى گفت:
« تا خالص نشوى خدا ترا برنمى گزيند. لذا بايد سعى كنيم كه خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد.» نحوه شهادت
پس از عمليات رمضان در شهريور ماه 1361 كه مقارن با ايام حج بود، در پاسخ به پيشنهاد يكي از دوستانش جهت عزيمت به سفر حج گفته بود:
هنوز كه كار جنگ تمام نشده و دشمن بعثي در خاك ماست، بروم به خدا چه بگويم؟ وقتي مي روم كه حرفي براي گفتن داشته باشم.
چند ماه پس از اين صحبت در روز شنبه نهم بهمن ماه 1361 در طليعه ايام مبارك دهه فجر در حالي كه تعدادي از همرزمان و همسنگرانش به ديدار حضرت امام خميني(رحمت الله عليه) شتافته بودند، او براي شناسايي و آماده سازي عمليات والفجر مقدماتي به همراه تعدادي ازنيروهاي سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فكه) در سنگر ديده باني مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثي قرار گرفت و همراه همسنگرانش شهيدان مجيد بقايي، رضواني و ... به لقاءالله شتافت.
آخرين كلامي كه از اين شهيد بزرگوار شنيده شد پس از ذكر شهادتين، نام مبارك امام شهيدان، حسين(عليه السّلام) بود.
شهيد باقري در همه مدت حضورش در جبهه هاي جنگ تنها يكبار، آن هم به مدت پنج روز براي ازدواج، از جنگ جدا شد و به جهت عشق به حضرت امام زمان(عج) نام نرگس
را براي تنها فرزندش برگزيد. بخشي از وصيت نامه سردار شهيد غلامحسين افشردي
… فعلاً انقلاب ما همچون تير زهرآگيني براي همه مستكبرين در آمده است و ياوري براي همه مستضعفين جهان …
… ما با هيچ دولت و كشوري شوخي نداريم و با تمام مستكبرين جهان هم سر جنگ داريم و در رابطه با اين هدف جنگ با صدام يزيد مقدمه است …
… در اين موقعيت زماني و مكاني، جنگ ما جنگ اسلام و كفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خيانت به پيامبر اكر (صلي الله عليه و آله) و امام زمان (عج) و پشت پا زدن به به خون شهداست و ملت ما بايد خود را آماده هر گونه فداكاري بكند …
… در چنين ميدان وسيع و اين هدف رفيع انساني و الهي، جان دادن و مال دادن و فداكاري امري بسيار ساده و پيش پا افتاده است و خدا كند كه ما توفيق شهادت متعالي در راه اسلام با خلوص نيت را پيدا كنيم …
در مورد درآمدها، چيزي به آن صورت ندارم و همين بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده ام و بقيه را هم در راه كمك رساندن به جنگجويان و سربازان اسلام با سپاه كفر خرج كنند …
در صورت امكان با لباس سپاه مرا دفن كنيد.
درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي امام خميني
اللهم عجل في فرج مولانا صاحب الزمان (عج)
غلام حسين افشردي 12 شب 27/7/1359 اهواز
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن (رسول) باقري : فرمانده گردان حضرت ولي عصر(عج)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در اول فروردين 1329 در روستاي والا رود زنجان در خانواده اي بسيار فقير متولد شد . پدرش كارگر كارخانه
چوب بري بودو وضعيت مالي نامناسبي داشت به طوري كه وقتي حسن در طفوليت به ناراحتي گوش دچار شد قادر به مراجعه به پزشك نبودند . پس از مدتي به زنجان آمدند و در خانه اي استيجاري ساكن شدند . حسن از سال 1345 تحصيلات ابتدايي را در مدرسه سعدي آغاز كرد و پس از اتمام دوره راهنمايي ، در رشته اتو مكانيك در هنرستان صنعتي مشغول به تحصيل شد . تعطيلات تابستان بنايي مي كرد دستمزد خود را به خانواده مي داد . از چهار ده سالگي خواندن نماز را به طور مرتب آغاز كرد . به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد ، وقتي يك روز نماز پدرش به تاخير افتاد به او تذكر داد . با شكل گيري انقلاب اسلامي به طور چشمگير در فعاليت هاي انقلابي اعم از شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها و شعار نويسي بر روي ديوار هاي شهر شركت مي كرد . در سال 1357 يك روز كه جهت خريد نفت رفته بود توسط مامورين ساواك مورد ضرب و شتم قرار گرفت ،با اين حال هنگامي كه نفت را تهيه و به منزل آورد سهم خود را جدا كرد و به همسايگان نيازمند داد .او شبهاي سرد زمستان را با پيچيدن پتو به خودمي گذراند . مامورين حكومت شاه در زنجان تلاش زيادي كردند تا حسن باقري را به خاطر فعاليتهاي موثر عليه رژيم طاغوت دستگير نمايند ، اما هر بار به طريقي فرار مي كرد . او پس از يك سال تحصيل در هنرستان صنعتي به علت حضور مستمر و مداوم در جريان نهضت مردم
مسلمان ايران ، ترك تحصيل كرد و به كارهاي انقلابي مشغول شد . با شجاعت زايد الوصفي بدون خوف از شهادت و با دستگيري در مبارزات شركت مي كرد . در تظاهرات و راهپيمايي در چهار راه امير كبير زنجان كه به دستور رئيس شهرباني وقت عده زيادي از مردم بر اثر تير اندازي نيروهاي نظامي به شهادت رسيدند ، باقري به همراه پدرش حضور داشت . او در راه گسترش انقلاب بسيار فعال بود به نحوي كه براي تهيه كتابهاي مذهبي براي جوانان و نوجوانان به قم مي رفت و آنها را در اختيار جوانان قرار مي داد . اوقات فراغت خود را بيشتر با مطالعه كتابهاي مذهبي به خصوص آثار استا د مرتضي مطهري مي گذراند . پس از پيروزي انقلاب اسلامي جزء اولين كساني بود كه نسبت به تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در زنجان اقدام كرد . در اين زمان با وجود اينكه از وضع مالي مناسبي بر خوردار نبود از سپاه حقوق نمي گرفت ، تا اينكه مجيد كيميا قلم – از همكارانش – به مسئولين وقت سپاه گفت : حسن ، حقوق نمي گيرد ولي شما بايد حقوق او را به خانواده اش بدهيد . باقري در ماموريتهاي مختلف از جمله اغتشاش حزب خلق مسلمان در تبريز و حزب دمكرات كردستان شركت داشت و وقتي از ماموريت بر مي گشت ، مي گفت : از اين مردم شرمنده ام ، دعا كنيد كه ان شا الله وظيفه خود را به نحو احسن انجام داده باشم . او از هوشياري خاصي سخنان و نظرات ابوالحسن بني صدر – رئيس جمهور
وقت – را جمع آوري و با نظرات حضرت امام تطبيق مي داد و از عدم انطباق آنها سخن مي گفت . او به اين نكته پي برده بود كه بني صدر در خط ولايت نيست لذا به شدت از او تنفر داشت . باقري در مبارزه با منافقين نيز بسيار فعال بود از جمله در يك سري عمليات تعقيب و گريز براي دستگيري يكي از عناصر آن گروهك موفق شد او را در نزديكي مسجد غريبيه دستگير و خلع سلاح نمايد و مسئولين وقت نيز آن سلاح را به عنوان پاداش به او اهدا كردند كه تا آخرين ماموريت و عمليات همراه داشت .
حسن ، فردي كم حرف و جدي و داراي هيبت بود . به همين خاطر عده اي او را خشن مي دانستند ولي آنهايي كه با او آشنايي داشتند او را با رافت و دلسوزي و ظرافت مي شناختند . از خصوصيات بارز او كمك به نيازمندان بود .
پوتين و يا لباسهايي را كه از سپاه دريالفت مي كرد به افراد نيازمند مي داد . روزي به هنگام رفتن از محل كار به منزل با فردي معتادي مواجه شد . او را در خانه بستري كرد و حقوق دريافتي را صرف مخارج خانواده وي كرد .
اواز آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران به طور مستمر در جبهه هاي جنگ حضور مي يافت و تنها به هنگام شروع عمليات والفجر 4 كه براي گذراندن دوره فرماندهي به تهران اعزام شده بود در منطقه جنگي نبود ، با وجود اين كه در انتهاي عمليات خود را به منطقه رساند . او فردي پر
كار و فعال بود و اوقات فراغت نداشت و در سختيها و دشواريها نقطه اتكاي رزمندگان بود . به ماديات و تشريفات به هيچ وجه اهميت نمي داد و بسيار ساده زندگي مي كرد . بنا بر نقل فضل اللهي – يكي از همرزمانش در پادگان دوكوهه – قبل از عمليات والفجر مقدماتي ، در يكي از شبها به هنگام صرف شام كه غذاي گرم آماده شده بود ، او در تاريكي شب به كناري رفت و نان خشك و خمير هاي نان خشكيده را مي خورد و در پاسخ دوستش كه پرسيد : چرا پيش بچه ها نمي آيي ؟ همه منتظر تو هستند . گفت : همين نان خشك برايم بس است . چون در حديثي داريم كه:باقي مانده غذاي مومن شفاست .
حسن باقري در منطقه دارخوين بر اثر بمباران هواپيماهاي عراقي از ناحيه پا دچار جراحت و شكستگي شد و به بيمارستان اعزام گرديد.پايش را گچ گرفتند ولي با اين وضعيت هم در پشت جبهه نماند و در عمليات شركت كرد و موضوع مجروحيت خود را هم به خانواده اش نگفت تا اينكه پس از بهبودي به مرخصي رفت . فرماندهان سپاه اصرار داشتند او به عنوان مربي آموزش در پادگانهاي سپاه در تهران خدمت نمايد ولي او حاضر به دوري از جبهه نبود و تنها يك دوره آموزشي را در پادگان مالك اشتر رنجان به عنوان مربي تاكتيك گذراند و بالافاصله بعد از اتمام دوره به جبهه شتافت . در اول فروردين 1362 در پاسگاه زيد بود و پس از مدتي در 11 خرداد 1362 عازم منطقه سر دشت كردستان
شد . در اين منطقه شبي محل استقرارشان در يك خانه مسكوني تحت محاصره نيروهاي كومله قرار گرفت ، در حالي كه تعداد آنها شش نفر بيشتر نبودند دمكراتها آنها را به تسليم شدن فرا مي خوانند . باقري به نيروها مي گويد : خشاب اسلحه هاي خود را پر كنيد و هر يك در گوشه اي از پشت بام درازكش سنگر بگيريد و همزمان شروع به تير اندازي كنيد . به دنبال اين اقدام ، ضد انقلاب بر حجم آتش خود افزود . در اين هنگام باقري گفت : بايد اين قضيه در خارج از خانه حل شود . لذا با يكي از نيروهاي داوطلب از ساختمان خارج شد و بعد از مدتي بازگشت در حالي كه حلقه محاصره را شكسته و عناصر ضد انقلاب را متفرق كرده بود .
حسن باقري در 6 اسفند 1362 – يك روز قبل از عمليات خيبر – در حالي كه براي ارائه گزارش و تحويل پست خود به فرمانده بعدي به سراغ سردار شهيد مهدي زين الدين فرمانده لشگر17علي ابن ابي طالب مي رفت ، مورد اصابت تركش راكت هواپيماهاي عراقي كه منطقه را بمباران مي كردند، قرار گرفت و براي بار دوم زخمي شد . ا و به كمك مصطفي بهراميون با چفيه براي جلوگيري از خونريزي ، پايش را بست و هر چه بهراميون اصرار كرد كه براي مداوا و باندپيچي به موضع و سنگر آنها بيايد ، قبول نكرد تا اينكه پس از يافتن مهدي زين الدين به مداوا و باند پيچي پايش اقدام كرد .
در عمليات خيبر ، حسن باقري به همراه نيروهاي گردانش
در محاصر دشمن قرار گرفتند . با تنگ تر شدن حلقه محاصره ، تير باري را از دست يكي از نيروها گرفت و به خاكريز رفت و شروع به تير اندازي كرد. در همين هنگام تيري به گلويش اصابت كرد . باپيشروي نيروهاي عراقي ، فرمانده گردان وليعصر (عج) لشكر 31 عاشورا پس از حضوري موثر در حدود 99 عمليات كوچك و بزرگ درتاريخ 7 اسفند 1362 به همراه صد و شصت نفر از نيروهايش در عمليات خيبر به شهادت رسيد .
مادرش كه رابطه عاطفي و معنوي خاصي با حسن داشت قبل از اينكه خبر شهادتش برسد ، به خانواده مي گويد : رابطه با حسن قطع شده .اوبه شهادت رسيده است . جنازه حسن باقري پس از شهادت ، در منطقه عملياتي جا ماند و جاويد الاثر اعلام شد تا اينكه سال 1376 با شناسايي پلاك هويتش به شماره 1377– 1367به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي زنجان به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن باقري : قائم مقام فرمانده گردان تخريب لشكر پنج نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بستم آذرماه سال 1343 در روستاي رقّه در شهرستان فردوس به دنيا آمد. در مقايسه با كودكان ديگر فعال و پر جنب و جوش بود.دوران ابتدايي را در دبستان 22 بهمن فعلي روستاي رقّه گذراند. قبل از انقلاب شعار «مرگ بر شاه» مي نوشت و به بچه ها ياد مي داد كه بگويند: «مرگ برشاه»
شب ها در روستاها عكس ها و اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد و
با ضد انقلاب در روستاي رقّه درگير بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با توجه به سن و سال كمي كه داشت، تمام وقت خود را صرف مسايل انقلاب و بسيج مي كرد. از كارهاي روزمره بريده بود و گاهي هفته اي يك مرتبه هم به خانه نمي آمد.
نگهباني مي داد، شعار مي نوشت و در امر جذب نيرو و آموزش آن ها فعاليت مي كرد.
با شروع جنگ تحميلي به خاطر عشق به اسلام و فرمايش امام به جبهه رفت و در عمليات بستان شركت نمود. بعدها در عمليات ديگري از جمله: عمليات بيت المقدس، والفجر مقدماتي، والفجر 1، و الفجر 2، و الفجر 10 و كربلاي 5 به عنوان بسيجي شركت كرد و چندين مرتبه مجروح شد. پس از آن عضو ثابت كادر بسيج سپاه پاسداران فردوس گرديد. مدتي به عنوان مسئول پايگاه بسيج روستاي آيسك فردوس انجام وظيفه نمود. پس از آن عضو رسمي سپاه پاسداران فردوس شد و براي گذراندن دوره ي آموزش نظامي به مركز آموزش سپاه خراسان رفت. سپس در واحد تخريب لشكر 5 نصر خراسان به خدمت مشغول و به سمت قائم مقامي فرمانده گردان تخريب لشكر پنج نصر منصوب شد. در پشت جبهه مردم را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد.
او فقط به يك بعد از دين كه جهاد در راه خدا بود عمل نمي كرد بلكه به تمام ابعاد دين مقيد بود .با خانم فاطمه ايوب زاده پيمان ازدواج بست كه ثمره ي اين ازدواج يك دختر بود و ده روز بعد از تولدش فوت كرد.
حسن باقري فقط از خدا استعانت مي جست
و توكلش به خدا بود.
شجاع و صبور بود. بحراني ترين مشكلات را به حساب نمي آورد. پدرش را زماني از دست داد كه در جبهه بود، براي ختم ايشان به روستا آمد و سپس به جبهه برگشت. بعد از مدتي همچنين مادر و سپس تنها فرزندش _ كه ده روزه بود _ را نيز از دست داد، اما باز هم به جبهه رفت. با توجه به همه ي اين مشكلات، شهيد احساس نگراني و ناراحتي نمي كرد، با همان عزم راسخ در مقابل مشكلات ايستادگي كرد و جبهه را از دست نداد و تا زمان شهادت در جبهه ماند.
حسن باقري در تاريخ 9/11/1365 و بعد از عمليات كربلاي 5 در منطقه ي شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر به درجه ي رفيع شهادت نايل و پيكر مطهرش بعداز حمل به زادگاهش، در بهشت حسين روستاي رقّه دفن گرديد.
اودر وصيت نامه ي خود مي گويد: «اكنون كه براي چند سالي است كه اين فيض عظيم نصيبم شده تا در جبهه هاي حق عليه باطل خدمت كنم، خداي بزرگ را شكر مي كنم كه ما را از كساني نيافريد كه در برابر خون شهدا ساكت بنشينيم و لياقت همان را به ما داد كه راه شهدا را كه همان راه امامان است بشناسيم و آن را بپيماييم و مپنداريد كه اين را كوركورانه و از روي هوي و هوس انتخاب كرده، بلكه از وقتي كه در قلبم احساس كردم. اين را انتخاب كردم.» منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين باقري : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات تيپ يكم لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
تحصيلات دوره ابتدايي را در دبستان شهيد خليل نوروزي فعلي و دوره راهنمايي را در مدرسه توفيق به پايان رساند. تحصيل ايشان در دوران متوسطه همزمان بود با به ثمر رسيدن انقلاب شكوهمند اسلامي و به همين دليل ايشان سنگر مدرسه را رها كرد و حضور در سنگر جبهه و صحنه جنگ و جهاد با كافران بعثي ودشمنان مردم ايران را ترجيح دادند.از بدو تشكيل سپاه فعاليت خود را دراين نهاد آغاز كردند و تا زمان شهادت ، به عنوان پاسدار و بسيجي در خدمت جمهوري اسلامي بود . از جمله سمت هاي ايشان فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران ابهر و نيز مسئول ندامتگاه دادسراي انقلاب اسلامي بود.ا و هنگامي كه سمت فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ يكم لشگر 31عاشورا را به عهده داشت ،به مقام رفيع شهادت نايل آمد.دوستانش در مورد او چنين مي گويند:
حسين باقري آنقدر در محل خودشان حضورش كم بود كه اهل محل او را نمي شناختند. لذا به جز شهيد محمود سهرابي كه همسايه خيلي نزديك ايشان بود . همسايه هاي ديگر او را نمي شناختند. بعد از شهادتش يكي از همسايه ها پرسيد: مگر حسين پاسدار بود؟ اوعاشق امام حسين (ع) بود و در آخر نيز به ديدار معشوق خود ابا عبدالله الحسين (ع) شتافت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مسئول بهداري لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سردار شهيد «محمد رضا باقري» در خانواده اي متدين در شهر« اصفهان» متولد شد .
هنگام تولد
به دليل بيماري قادر به شير خوردن نبود، مادرش با نذر در مسجد« سيد اصفهان» ،شفاي او را طلبيد تا او مجاهد راه خدا باشد .هشت ماهه به دنيا آمد .زود آمد تا زود به سراي باقي بشتابد .
«محمد رضا» با عشق به اهل بيت در دامان پر مهر والدين پرورش مي يافت .اما از كودكي دوست داشت روي پاي خود بايستد و كارهايش را خود انجام دهد .در مساجد شركت فعال داشت .
با جوانه زدن نهال خونرنگ انقلاب و حركت خروشنده مردم او نيز دو شادوش با آنها در باروري آن نهال مي كوشيد .پس از پيروزي انقلاب با تاسيس شركت هاي تعاوني و صندوق هاي قرض الحسنه و كارهاي عمومي چون، شوراي هماهنگي براي مرهم نهادن بر زخمهايي كه طاغوت بر تن و جان مردم نهاده بود ، كوشيد. پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به استان« سيستان و بلوچستان» شتافت تا در آن منطقه محروم رسول انقلاب و سر باز امام خميني باشد .
او به سپاه پاسداران و لباس مقدس آن عشق مي ورزيد و آرزو داشت با آن لباس سبز به ملاقات پروردگارش بشتابد .
خدمت به مردم و حضور در جبهه هاي حق عليه باطل چه در شرق چه در غرب را وظيفه اصلي خود مي دانست و حتي وقتي تشرف به خانه خدا به او رسيد از طواف خانه خدا امتناع ورزيد و خدمت به صاحب خانه را در جبهه ها ترجيح داد . همان زمان در عمليات «والفجر يك» شركت جست .
علاوه براين در عمليات متعدد شركت فعال داشت و در مسئوليت بهداري لشكر 41 ثار الله حماسه
هاي فراوان در خدمت به رزمندگان آفريد .
عشق به حضوردر جبهه هاي نبرد موجب آن شده بود كه وقتي براي جراحت سختي بستري شده بود و دكتر ،عمل او را به تاخيرانداخت ،در برابر دكتر براي تسريع عمل پافشاري مي كرد و مي گفت :اگر مرا جراحي نكني تا زود تر به جبهه بروم با همين جراحت به جبهه ها خواهم رفت ودر آن دنيا در برابر خداي يگانه از شما نزد خدا شكوه خواهم كرد . با اصرار او پزشك مجبور شد به رغم آماده نبودن بدني و تجهيزات، او را به اتاق عمل برد و جراحي كند. او نيز دوران نقاهت را طي نكرده و پس از مدت كوتاهي براي خدمت ،به جبهه نبرد شتافت .
«محمد رضا» فردي فداكار و ايثار گر و فروتن بود .جراحت خود را هيچ مي انگاشت و به خانواده سفارش مي كرد كه به عيادت مجروحان بشتابند .در جه خلوص او تا حدي بود كه وصيت كرد: اگر سر قبر من مي آييد اول به سراغ شهيدان ديگر برويد .
اين سردارفداكار سر انجام در عمليات «والفجر 4 »در مهر ماه 1362 با اصابت تركش به قلبش پاي بر نردبان عرش نهاد وآسماني شد.
منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد باكري : قائم مقام فرماندهي لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در آذر سال 1334 در شهرستان اروميه چشم به جهان گشود . در سنين كودكي مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سيكل و اول دبيرستان را در كارخانه قند اروميه و بقيه تحصيلاتش
را در دبيرستان فردوسي اروميه به پايان رساند. بعلت شهادت برادر بزرگش علي كه بدست رژيم خونخوار شاهنشاهي انجام شده بود با مسائل سياسي و فساد دستگاه آشنا شد . بعد از پايان دوران خدمت سربازي در شهر تبريز با برادرش مهدي فعاليت موثر خود را عليه رژيم آغاز كرد و خود سازي و تزكيه نفس شهيد نيز بيشتر از اين دوران به بعد بوده است .
در سال 1355 ظاهراُ بعنوان تحصيل به خارج از كشور سفر مي كند ، ابتداء به تركيه و از تركيه جهت گذراندن دوره چريكي عازم سوريه ميشود و بعد به آلمان رفته و در دانشگاه اسم نويسي كرده و فقط يك هفته در كلاس درس حاضر ميشود و با هجرت امام«مد ظله العالي»به پاريس عازم پاريس ميشود و از آنجا هم جهت آوردن اسلحه به سوريه مي رود و با پيروزي انقلاب اسلامي به ايران مراجعت، جهت پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي در مراكز نظامي مشغول فعاليت مي شود و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به عضويت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عمليات با عناصر دست نشانده امپرياليسم شرق و غرب كه در گروهكها و احزابي كه بلافاصله بعد از پيروزي انقلاب شروع به فعاليت كرده بودند به مبارزه مي پردازد .
در عمليات پاكسازي منطقه سرو و آزادسازي مهاباد ، پيرانشهر و بانه نقش مهم و اساسي داشته و در آزاد سازي سنندج با همكاري فرمانده عملياتي منطقه با استفاده از طرحهاي چريكي كمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شكسته و باعث گرديد كه سنندج پس از مدتها آزاد گردد .
شهيد با فرمان امام مبني بر
تشكيل ارتش بيست ميليوني مسئول تشكيل و سازماندهي بسيج اروميه شد ودر اين مورد نقش فعالانه و موثري ايفا نمود . هميشه از بسيجي ها و از قدرت الهي آنها سخن مي گفت . با شروع جنگ تحميلي جهت مبارزه با بعثيون كافر به جبهه آبادان شتافت و دو ماه بعد مراجعت نمود .
مدتي در شهرداري بصورت افتخاري در سمت مسئول بازرسي مشغول خدمت گرديد و چون كار اداري نتوانست روح بزرگ او را آرام كند مجدداً عازم جبهه آبادان شد و فرماندهي خط مقدم ايستگاه 7 آبادان را بعهده گرفته و به سازماندهي نيروهاي مردمي پرداخت . وي در زمره خاطراتش كه از بسيجي ها صحبت مي كرد مي گفت كه دو سه تا نوجوان بودند هر هر قدر اصرار كرديم كه پشت جبهه كار كنند قبول نكردند و شروع كردند به گريه كردن كه بايد ما در خط مقدم باشيم و مي گفت : اينها به انسان نيرو مي دهند و باعث تقويت ايمان در آدمي مي شوند .
بعد از بازگشت مرتب از مزاياي جنگ كه بقول امام اين جنگ يك نعمت است كه فرزندان اين مملكت را الهي كرده و آنها را از زندگي دنيايي به معنويت كشانده است . حميد براي مدتي از سوي جهاد سازندگي مسئوليت پاكسازي مناطق آزاد شده كردنشين در منطقه سرو را عهده دار گرديد كه در آن شرايط كمتر كسي مي توانست چنان مسئوليتي را بپذيرد . سپس بعنوان مسئول كميته برنامه ريزي جهاد استان تعييين شد و چون در هر حال جنگ را مسئله اصلي مي دانست و مي انديشيد كه در جبهه مفيدتر است حضور دائمي اش را در جبهه هاي نبرد
با صدام متجاوز از عمليات فتح المبين شروع نمود ، در عمليات بيت المقدس فرمانده گردان تيپ نجف اشرف بود و با تلاشي كه نمود نقش موثري در گشودن دژهاي مستحكم صداميان در ورود به خرمشهر را داشت و بالا خره با لشكر اسلام پيروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عمليات رمضان براي فعاليت دائمي در سپاه پاسدارن مصمم گرديد .
در عمليات موفقيت آميز «مسلم بن عقيل» بعنوان مسئول خط تيپ عاشورا استقامتش در ارتفاعات سومار يادآور صبوري و شجاعت ياران امام حسين (ع) بود كه چندين بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجك دستي به صداميان شركت نمود و از ناحيه دست مجروح شد و بر حسب شايستگي كه كسب نمود از طرف فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان فرمانده تيپ حضرت ابو الفضل (ع) منصوب گرديد .
بعد از عمليات والفجر مقدماتي بعنوان معاون لشكر 31 عاشورا راه مولايش حسين بن علي (ع)را ادامه داد استقامت و تدابيرش در مقابل صداميان هميشه براي يارانش الگو بود شركت در عملياتهاي والفجر 1 و2 و4 از افتخاراتش بود كه هميشه دوش بدوش برادران رزمنده بسيجي اش در خطوط اول حمله شركت داشت و با خونسردي زيادي كه داشت هميشه فرماندهان زير دستش را به استقامت و تحمل شدايد صحنه هاي نبرد ترغيب مينمود و به آنها ياد مي داد كه چگونه با دست خالي از امكانات مادي در مقابل دشمن كه سراپا پوشيده از زره و پيشرفته ترين امكانات جنگي عصر حاضر مي باشد فقط بااتكاء به ايمان و روش حسيني بايد جنگيد .
در والفجر يك از ناحيه پا و پشت زخمي و بستري گشت كه پايش را از ناحيه
زانو عمل جراحي كردند . اطرافيانش متوجه بودند كه از درد پا در رنج است ولي هيچوقت اين را به زبان نياورد و بالا خره در عمليات فاتحانه خيبر با اولين گروه پيشتاز كه قبل از شروع عمليات بايستي مخفيانه در عمق دشمن پياده مي شدند و مراكز حساس نظامي را به تصرف در مي آوردند و كنترل منطقه را در دست مي داشتند عاعزم گرديد و در ساعت 11 شب چهارشنبه 3 اسفند 62 شروع عمليات خيبر بود كه با بي سيم خبر تصرف پل مجنون (كه به افتخارش پل حميد ناميده شد)در عمق 60 كيلومتري عراق را اطلاع داد . پلي كه با تصرف كردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نيروههاي موجود در جزاير را فراري دهد و يا نيروي كمكي براي آنها بفرستد در نتيجه تمام نيروههايش در جزاير كشته يا اسير شدند و اين عمل قهرمانانه فرمانده و بسيجي هاي شجاعش ضمانتي در موفقيت اين قسمت از عمليات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نيروههاي زرهي دشمن فقط با نارنجك و آرپي جي و كلاش ولي با قلبي پر از ايمان و عشق به شهادت خودش و يارانش در حفظ آن پل مهم جنگيدند و در همانجا به لقاء الله پيوسته و به آرزوي ديرينه اش ديدار سرور شهيدان امام حسين (ع) نايل آمد .
به جاست ياد شود از يار باوفايش شهيد مرتضي ياغچيان معاون ديگر لشكر عاشورا مه ادامه دهنده راه حميد بود و بعد از شهادت حميد سنگر او را پر كرد و عاقبت او هم بعد از دو روز مقاومت در سنگر حميد بشهادت رسيد .
روحش شاد و يادش گرامي
باد او هم از رزمندگان امام حسين (ع) بارها در عمليات زخمي شده و رشادتها نشان داده بود و شايد بخاطد علاقه زيادي كه اين دو برادر بهم داشتند و پشتيبان هم در صحنه هاي نبرد بودند در يك سنگر بشهادت رسيدند و ياد آور شجاعت و شهامت و استقاما حسين گونه در صحنه هاي نبرد حق عليه باطل شدند.
شهيد حميد باكري در اين چند سال اخير لحظه اي آرامش نداشت دائماً در تلاش بود و چنانچه در وصيتنامه اش هم قيد كرده معتقد به كسب روزي از راه ساده نبود ، از نمونه بارز يك انسان متقي بور و صفاتيكه در اول سوره مباركه بقره و نيز حضرت علي (ع) در خطبه همام در مورد متقين فرموده اند در او عينيت مي يافت .
گفتارشان از روي راستي ، پوشاكشان ميانه روي ، رفتارشان به فروتني ، از آنچه خداوند برايشان روا نداشته چشم پوشيده اند و به علمي كه آنانرا سود رساند گوش فرا داشته اند ، دلهايشان اندوهناك است و آزارشان ايمن و بدنهايشان لاغر و خواستني است و نفسهايشان با عفت و پاكيزگي است .
وي به مسئله ولايت يقين داشت و معتقد بود كه فقط با اين طريق مي توان انسان شد و لا غير
انساني خالص بود براستي كه شيعه علي (ع) بود ، در همه حال خدا را مي ديد و رضايت او را در نظر داشت و از من شيطاني فرار مي كرد . ظواهر دنيا در نظر او خيلي كم ارزش مي نمود و از وابستگي هاي شرك آلود بشدت وحشت داشت و فرا ر مي كرد ، اهل عمل بود نه اهل حرف و بالا خره تمام حرفهايش را در
شهادتش گفت و دعاي هميشگي او در نماز كه با التماس از خدا مي خواست (اللهم ارزقنا توفيق الشهاده في سبيلك) در ششم اسفند ماه سال 62 مستجاب شد و مختصر شدحي كه گذشت دوران طي شده شهيد در اين دنيا بود . اگر بخواهيم حق مطلب را ادا كنيم و از رشادتها و اخلاصها ، عظمت روح ، صبر ، استقامت و آنچه كه بود سخن بگوئيم زبان ما قاصر و قلم ناتوان خواهد بود .
از شهيد دو امانت در بين ما است احسان 3 ساله و آسيه 11 ماهه كه انشاءالله دعاي خير امام امت فرزندان خلف پدرشان خواهدكرد . منابع زندگينامه :
موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشگر31 مكانيزه عاشورا
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي باكري : فرمانده لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 ه.ش در شهرستان مياندوآب در يك خانواده مذهبي و باايمان متولد شد. در دوران كودكي، مادرش را – كه بانويي باايمان بود – از دست داد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در اروميه به پايان رسانيد و در دوره دبيرستان (همزمان با شهادت برادرش علي باكري به دست دژخيمان ساواك) وارد جريانات سياسي شد.
پس از اخذ ديپلم با وجود آنكه از شهادت برادرش بسيار متاثر بود، به دانشگاه راه يافت و در رشته مهندسي مكانيك مشغول تحصيل شد. از ابتداي ورود به دانشگاه تبريز يكي از افراد مبارز اين دانشگاه بود. او برادرش حميد را نيز به همراه خود به اين شهر آورد. شهيد باكري در طول فعاليت هاي سياسي خود (طبق اسناد محرمانه بدست آمده) از طرف سازمان امنيت آذربايجان شرقي (ساواك) تحت كنترل و مراقبت بود.
پس از مدتي حميد را براي برقراري ارتباط با ساير مبارزان، به خارج از كشور فرستاد تا در ارسال سلاح گرم براي مبارزين داخل كشور فعال شود. شهيد مهدي باكري در دوره سربازي با تبعيت از اعلاميه حضرت امام خميني(ره) – در حالي كه در تهران افسر وظيفه بود – از پادگان فرار و به صورت مخفيانه زندگي كرد و فعاليت هاي گوناگوني را در جهت پيروزي انقلاب اسلامي نيز انجام داد.
بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد در آمد و در سازماندهي و استحكام سپاه اروميه نقش فعالي را ايفا كرد. پس از آن بنا به ضرورت، دادستان دادگاه انقلاب اروميه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به مدت 9 ماه با عنوان شهردار اروميه نيز خدمات ارزنده اي را از خود به يادگار گذاشت. ازدواج شهيد مهدي باكري مصادف با شروع جنگ تحميلي بود. مهريه همسرش اسلحه كلت او بود. دو روز بعد از عقد به جبهه رفت و پس از دو ماه به شهر برگشت و بنا به مصالح منطقه، با مسئوليت جهاد سازندگي استان، خدمات ارزنده اي براي مردم انجام داد.
شهيد باكري در مدت مسئوليتش به عنوان فرمانده عمليات سپاه اروميه تلاش هاي گسترده اي را در برقراري امنيت و پاكسازي منطقه از لوث وجود وابستگان و مزدوران شرق و غرب انجام داد و به رغم فعاليت هاي شبانه روزي در مسئوليت هاي مختلف، پس از شروع جنگ تحميلي، تكليف خويش را در جهاد با كفار بعثي و متجاوزين به ميهن اسلامي ديد و راهي جبهه ها شد.
با استعداد و دلسوزي فراوان خود توانست در عمليات فتح المبين
با عنوان معاون فرمانده تيپ نجف اشرف در كسب پيروزي ها موثر باشد. در اين عمليات يكي از گردان ها در محاصره قرار گرفته بود، كه ايشان به همراه تعدادي نيرو، با شجاعت و تدبير بي نظير آنان را از محاصره بيرون آورد. در همين عمليات در منطقه رقابيه از ناحيه چشم مجروح شد و به فاصله كمتر از يك ماه در عمليات بيت المقدس (با همان عنوان) شركت كرد و شاهد پيروزي لشكريان اسلام بر متجاوزين بعثي بود. در مرحله دوم عمليات بيت المقدس از ناحيه كمر زخمي شد و با وجود جراحت هايي كه داشت در مرحله سوم عمليات، به قرارگاه فرماندهي رفت تا برادران بسيجي را از پشت بي سيم هدايت كند. در عمليات رمضان با سمت فرماندهي تيپ عاشورا به نبرد بي امان در داخل خاك عراق پرداخت و اين بار نيز مجروح شد، اما با هر نوبت مجروحيت، وي مصمم تر از پيش در جبهه ها حضور مي يافت و بدون احساس خستگي براي تجهيز، سازماندهي، هدايت نيروها و طراحي عمليات، شبانه روز تلاش مي كرد. در عمليات مسلم بن عقيل با فرماندهي او بر لشكر عاشورا و ايثار رزمندگان سلحشور، بخش عظيمي از خاك گلگون ايران اسلامي و چند منطقه استراتژيك آزاد شد. شهيد باكري در عمليات والفجرمقدماتي و والفجر يك، دو، سه و چهار با عنوان فرمانده لشكر عاشورا، به همراه بسيجيان غيور و فداكار، در انجام تكليف و نبرد با متجاوزين، آمادگي و ايثار همه جانبه اي را از خود نشان داد. در عمليات خيبر زماني كه برادرش حميد، به درجه رفيع شهات نايل آمد، با وجود علاقه خاصي كه به او داشت، بدون ابراز اندوه با خانواده اش
تماس گرفت و چنين گفت: شهادت حميد يكي از الطاف الهي است كه شامل حال خانواده ما شده است. و در نامه اي خطاب به خانواده اش نوشت: « من به وصيت و آرزوي حميد كه باز كردن راه كربلا مي باشد همچنان در جبهه ها مي مانم و به خواست و راه شهيد ادامه مي دهم تا اسلام پيروز شود.» تلاش فراوان در ميادين نبرد و شرايط حساس جبهه ها، او را از حضور در تشييع پيكر پاك برادر و همرزمش كه سال ها در كنارش بود بازداشت. برادري كه در روزهاي سراسر خطر قبل از انقلاب، در مبارزات سياسي و در جبهه ها، پا به پاي مهدي، جانفشاني كرد. نقش شهيد باكري و لشكر عاشورا در حماسه قهرمانانه خيبر و تصرف جزاير مجنون و مقاومتي كه آنان در دفاع پاتك هاي توانفرساي دشمن از خود نشان دادند بر كسي پوشيده نيست. در مرحله آماده سازي مقدمات عمليات بدر، اگرچه روزها به كندي مي گذشت اما مهدي با جديت، همه نيروها را براي نبردي مردانه و عارفانه تهييج و ترغيب كرد و چونان مرشدي كامل و عارفي واصل، آنچه را كه مجاهدان راه خدا و دلباختگان شهادت بايد بدانند و در مرحله نبرد بكار بندند، با نيروهايش درميان گذاشت.
شهيد باكري، پاسدار نمونه، فرماندهي فداكار و ايثارگر، خدمتگزاري صادق، صميمي، مخلص و عاشق حضرت امام خميني(ره) و انقلاب اسلامي بود. با تمام وجود خود را پيرو خط امام مي دانست و سعي مي كرد زندگي اش را براساس رهنمودها و فرمايشات آن بزرگوار تنظيم نمايد، با دقت به سخنان حضرت امام(ره) گوش مي داد، آنها را مي نوشت و در معرض ديد خود قرار مي داد و آنقدر به
اين امر حساسيت داشت كه به خانواده اش سفارش كرده بود كه سخنراني آن حضرت را ضبط كنند و اگر موفق نشدند، متن صحبت را از طريق روزنامه بدست آورند. او معتقد بود سخنان امام الهام گرفته از آيات الهي است بايد جلو چشمان ما باشد تا هميشه آنها را ببينيم و از ياد نبريم. شهيد باكري از انسان هاي وارسته و خودساخته اي بود كه با فراهم بودن زمينه هاي مساعد، به مظاهر مادي دنيا و لذايذ آن پشت پا زده بود. زندگي ساده و بي رياي او زبانزد همه آشنايان بود. با توانايي هايي كه داشت مي توانست مرفه ترين زندگي را داشته باشد؛ اما همواره مثل يك بسيجي زندگي مي كرد. از امكاناتي كه حق طبيعي اش نيز بود چشم مي پوشيد. تواضع و فروتني اش باعث مي شد كه اغلب او را نشناسند. او محبوب دل ها بود. همه دوستش مي داشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. او نيز بسيجيان را دوست داشت و به آنها عشق مي ورزيد. مي گفت: وقتي با بسيجيها راه مي روم، حال و هواي ديگري پيدا مي كنم، هرگاه خسته مي شوم پيش بسيجي ها مي روم تا از آنها روحيه بگيرم و خستگي ام برطرف شود. همه ما در برابر جان اين بسيجي ها مسئوليم، براي حفظ جان آنها اگر متحمل يك ميليون تومان هزينه – براي ساختن يك سنگر كه حافظ جان آنها باشد – بشويم، يك موي بسيجي، صد برابرش ارزش دارد. با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژي پولادين و تسخيرناپذير بود و با دوستان خدا مهربان، سيمايي جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، هميشه خندان مي نمود و بشاش. انساني بود هميشه آماده
به خدمت و پرتوان.
حجت الاسلام والمسلمين شهيد محلاتي در مورد شهيد باكري اظهار مي دارند: « وي نمونه و مظهر غضب خدا در برابر دشمنان خدا و اسلام بود. خشم و خروشش فقط و فقط براي دشمنان بود و به عنوان فرمانده باتقوا، الگوي رأفت و محبت در برخورد با زيردستان بود.»
همسر شهيد باكري در مورد اخلاق او در خانه مي گويد: باوجود همه خستگي ها، بي خوابي ها و دويدن ها، هميشه با حالتي شاد بدون ابراز خستگي به خانه وارد مي شد و اگر مقدور بود در كارهاي خانه به من كمك مي كرد؛ لباس مي شست، ظرف مي شست و خودش كارهاي خودش را انجام مي داد. اگر از مسئله اي عصباني و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعي مي كرد با خونسردي و با دلايل مكتبي مرا قانع كند.
دوستان و همسنگرانش نقل مي كنند: به همان ميزان كه به انجام فرايض ديني مقيد بود نسبت به مستحبات هم تقيد داشت. نيمه هاي شب از خواب بيدار مي شد، با خداي خود خلوت مي كرد و نماز شب را با سوز و گداز و گريه مي خواند. خواندن قرآن از كارهاي واجب روزمره اش بود و ديگران را نيز به اين كار سفارش مي نمود. شهيد باكري در حفظ بيت المال و اهميت آن توجه زيادي داشت، حتي همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر مي داشت و از نوشتن با خودكار بيت المال – حتي به اندازه چند كلمه – منع مي كرد. همواره رسيدگي به خانواده شهدا را تاكيد مي كرد و اگر برايش مقدور بود به همراه مسئولين لشكر بعد از هر عمليات به منزلشان مي رفت و از آنان دلجويي مي كرد و در رفع مشكلات آنها اقدام مي كرد. او
مي گفت: امروز در زمره خانواده شهدا قرار گرفتن جزو افتخارات است و اين نوع زندگي از با فضيلت ترين زندگي هاست.
بعد از شهادت برادرش حميد و برخي از يارانش، روح در كالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود كه به زودي به جمع آنان خواهد پيوست. پانزده روز قبل از عمليات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا(ع) خواسته بود كه خداوند توفيق شهادت را نصيبش نمايد. سپس خدمت حضرت امام خميني(ره) و حضرت آيت الله خامنه اي رسيد و از ايشان درخواست كرد كه براي شهادتش دعا كنند. اين فرمانده دلاور در عمليات بدر در تاريخ 25/11/63، به خاطر شرايط حساس عمليات، طبق معمول، به خطرناك ترين صحنه هاي كارزار وارد شد و در حالي كه رزمندگان لشكر را در شرق دجله از نزديك هدايت مي كرد، تلاش مي نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتك هاي دشمن تثبيت نمايد، كه در نبردي دليرانه، براثر اصابت تير مستقيم مزدوران عراقي، نداي حق را لبيك گفت و به لقاي معشوق نايل گرديد. هنگامي كه پيكر مطهرش را از طريق آب هاي هورالعظيم انتقال مي دادند، قايق حامل پيكر وي، مورد هدف آرپي جي دشمن قرار گرفت و قطره ناب وجودش به دريا پيوست. او با حبي عميق به اهل عصمت و طهارت(ع) و عشقي آتشين به اباعبدالله الحسين(ع) و كوله باري از تقوي و يك عمر مجاهدت في سبيل الله، از همرزمانش سبقت گرفت و به ديار دوست شتافت و در جنات عدن الهي به نعمات بيكران و غيرقابل احصاء دست يافت. شهيد باكري در مقابل نعمات الهي خود را شرمنده مي دانست و تنها به لطف و كرم خداوند تبارك و
تعالي اميدوار بود. در وصيت نامه اش اشاره كرده است كه: چه كنم كه تهيدستم، خدايا قبولم كن.شهيد محلاتي از بين تمام خصلت هاي والاي شهيد به معرفت او اشاره مي كند و در مراسم شهادت ايشان، راز و نياز عاشقانه وي را با معبود بيان مي كند و از زبان شهيد مي گويد: خدايا تو چقدر دوست داشتني و پرستيدني هستي، هيهات كه نفهميدم. خون بايد مي شدي و در رگ هايم جريان مي يافتي تا همه سلول هايم هم يارب يارب مي گفت. اين بيان عارفانه بيانگر روح بلند و سرشار از خلوص آن شهيد والامقام است كه تنها در سايه خودسازي و سير و سلوك معنوي به آن دست يافته بود. منابع زندگينامه :موسسه حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس لشگر31 مكانيزه عاشورا
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد بالاپور: قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دومين فرزند خانواده بالاپور در سال 1341 ، در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازة شيشه بري داشت ، ولي از درآمد كافي براي اداره خانواده اش برخوردار نبود . خانه اي كه محمد در آن بزرگ شد ، شامل يك حياط چهل متري ، يك اتاق و يك دهليز تنگ بود كه بنا به گفتة مادرش : « بچه ها نمي توانستند پاهايشان را دراز كنند . »
وقتي محمد هفت ساله شد ، او را در دبستان ترقي ثبت نام كردند و او دوره دبستان را طي كرد ، و سپس وارد مدرسه راهنمايي فرهنگ شد و دوران راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاش_ته ، و به مقطع متوسطه رسيد . به هنرستان صنعتي وحدت رفت و
در رشته برق مشغول به تحصيل شد . اين دوران با اوج گيري انقلاب اسلامي مصادف بود ، و او نيز با وجود ممانعت خانواده ، مشتاقانه به خيابانها و به ميان تظاهرات مردم شتافت . يك بار در تظاهرات بر اثر استنشاق گاز اشك آور بيهوش شد . در اين ايام ، محمد و دوستانش در مجمع_ي به نام كان_ون ياس ، فعاليت هاي فرهنگي و سياسي مي كردند و به تكثير اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) و نوارها و توزيع آنها مي پرداختند .
پس از پيروزي انقلاب در مسجد شالچيلار فعاليت مي كرد ، و سپس به مسجد شهيدي رفت . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، به عضويت اين نهاد درآمد . او در سپاه ، در واحد اعزام نيرو مشغول به كار بود و به جذب و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه مي پرداخت . همزمان تحصيل را ادامه داد و ديپلم گرفت .
محمد به ديدو بازديد ازاقوام وآشنايان اهميت زيادي مي داد و از اين طريق ، رابطة تنگاتنگي با فاميل برقرار كرده بود . از دوستان او در اين دوران ، نيكنام و قربان خاني بودند كه هر دو بعدها به شهادت رسيدند .
با شروع جنگ تحميلي ، او كه دانش آموز سال چهارم متوسطه بود ، شركت در جنگ را براي خود واجب دانست .او مي گفت : « بايد فرمان امام را لبيك بگوييم . » و به اتفاق بچه هاي مسجد ، روانه جبهه شد .
در طول سالهايي كه محمد در جبهه حضور داشت ، يك بار مجروح شد ، اما مجروحيت
مانع از حضور مجدد وي در جبهه نشد . پس از بهبودي نسبي ، بلافاصله گفت : « بچه ها در جبهه تنها مي مانند و من بايد بروم . » و مي رفت .
تلاش هاي محمد تنها در جبهه خلاصه نمي شد . او و دوست_انش در پشت جبه_ه ، فعاليت هاي خيرانديشانه بسياري در مورد محرومين انجام مي دادند . او به همراه چند تن از بچه هاي مسجد كه اكثر آنها بعدها شهيد شده اند ، حقوق هاي اندك خود را روي هم گذاشته و براي خانواده هاي بي بضاعت ، وسايل زندگي تهيه مي كردند .
حضور طولاني و تجربيات محمد سبب شد كه در سال 1362 ، به عنوان معاون گردان امام حسين (ع) انتخاب شود ، اما اين مسئوليت تأثيري در روحيه و چگونگي برخورد او با نيروها و ديگران بر جاي نگذاشت و تواضع و فروتني را همچون گذشته حفظ كرد . او در گردان امام حسين (ع) پا به پاي نيروهاي تحت امر فعاليت مي كرد و لحظه اي از پا نمي نشست . در آن زمان اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين (ع) بود . هنگامي كه اصغر قصاب عبداللهي در عمليات بدر در سال 1363 به شهادت رسيد ، از طرف سپاه به محمد گفتند كه تو بايد فرماندهي گردان را بر عهده بگيري ، ولي محمد از پذيرش آن سرباز زد و تا پايان عمر ، معاون گردان باقي ماند . مهرباني و سادگي رفتار محمد در گردان امام حسين (ع) سبب شده بود كه همه نيروها او را رازدار خود بدانند
و حرف هاي خود را با او در ميان بگذارند . محمد نيز به طور پنهاني به آنها كمك مالي مي كرد و مشكلات آنان را مرتفع مي نمود و سنگ صبور آنان بود .
محمد براي مراسم تاسوعا و عاشورا اهميت زيادي قائل بود و همواره سعي مي كرد اين مراسم به صورت باشكوهي برگزار شود . در دهة محرم ، مراسم عزاداري امام حسين (ع) را كه يكي از برنامه هاي معروف گردان امام حسين (ع) بود ، رهبري مي كرد و طبل مي نواخت . از جمله مستحباتي كه محمد بالاپور به آن اهميت بسيار مي داد ، غسل روزهاي جمعه بود و به شدت به آن پاي بند بود . در روايات وارد است كه مداومت بر اين عمل مستحب_ي ( در صورت عمل به تكاليف ديگر ) ، مانع از انهدام بدن بعد از مرگ مي شود . به همين خاطر ، بالاپور از جمله كساني بود كه به خوبي آن را مراعات مي كرد . علاءالدين نورمحمدزاده درباره آرزوهاي محمد مي گويد : « تنها و يا بزرگ ترين آرزويش شهادت بود . » اين آرزوي محمد بالاپور به زودي تحقق يافت و او در عمليات كربلاي 5 ، در شلمچه به شهادت رسيد .
پيكرمطهر شهيد محمد بالاپور ، چهل روز در بيابان شلمچه ماندن ، پس از تشييع در وادي رحمت تبريز آرام گرفت .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
متفكر.
تولد: 1312، كرمان.
شهادت: 8 شهريور 1360، تهران.
حجت الاسلام محمدجواد باهنر تحصيلات خود را از پنج سالگى در مكتبخانه آغاز كرد.
در سال 1322 براى ادامه تحصيل به مدرسه معصوميه رفت و شروع به تحصيل علوم دينى نمود. در سال 1332 به قم عزيمت كرد و سطوح عالى علوم اسلامى را در محضر آيت الله سيد حسين بروجردى و امام خمينى (ره) و علامه طباطبائى ادامه داد. يك سال بعد در سال 1333 ديپلم نظام قديم را به صورت متفرقه امتحان داد. در سال 1336 مجله و سالنامه و فصلنامه «مكتب تشيع» را تأسيس كرد. در تهران به تحصيلات دانشگاهى پرداخت و موفق به اخذ ليسانس الهيات شد و پس از آن فوق ليسانس امور تربيتى شد. سپس در رشته الهيات به تحصيل پرداخت و در اين رشته نيز موفق شد و به اخذ مدرك دكترى نائل آمد.
حجت الاسلام محمدجواد باهنر در مدت اقامت خود در كرمان با روزنامه «هدايت افكار» همكارى داشت و در شماره ى نوزده سال دوم به تاريخ شنبه ششم شهريور 1332 (برابر با هيجدهم ذيحجه 1372 ق.) روزنامه ى مذكور مقاله اى با امضاى (م.ج.باهنر) زير عنوان «اجتماع عظيم و پرشكوه ملت مسلمان تشكيلات ساليانه و جهانى اسلام» به چاپ رسيده است.
حجت الاسلام محمدجواد باهنر در سال 1337 به سبب اعتراض به رسميت شناختن اسرائيل توسط شاه در آبادان دستگير شد.
حجت الاسلام باهنر از سال 1342 به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد و به تدريس پرداخت. ضمنا در دفتر تحقيقات و برنامه ريزى همكارى نزديك داشت و برنامه هاى دروس دينى تحت نظر ايشان انجام مى گرفت. در اين زمينه نيز جهت دروس دينى مسئوليت تأليف كتب درسى را به عهده گرفت و حدود سى جلد كتاب و جزوه به رشته تحرير درآورد و تأليف نمود. ايشان در تأسيس دفتر
نشر فرهنگ اسلامى، كانون توحيد و مدرسه رفاه نقش مؤثرى داشت. در اسفند 1342 پس از ايراد سخنرانى هايى در مسجد هدايت و مسجد الجواد و حسينيه ى ارشاد به مناسبت سالگرد حادثه ى فيضيه ى قم، دستگير و چهار ماه زندانى شد. در سال 1350 ممنوع المنبر شد. از اين زمان به بعد تا انقلاب اسلامى، وى چندين بار دستگير شد. وى در سال 1357 به فرمان امام خمينى (ره) مأمور تنظيم اعتصابات با همكارى دكتر عزت الله سحابى و مهندس على اكبر معين فر شد و همراه با آيت الله دكتر بهشتى، آيت الله خامنه اى، آيت الله سيد عبدالكريم موسوى و حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى حزب جمهورى اسلامى را بنياد نهاد و در همان سال به فرمان امام خمينى (ره) به عضويت شوارى انقلاب اسلامى درآمد. سپس به نمايندگى مردم كرمان در مجلس خبرگان انتخاب شد. پس از آن نماينده شوراى انقلاب در وزارت آموزش و پروش گرديد. همچنين عضو شوراى تنظيم مدارس بود و مدتى هم مسئوليت نهضت سوادآموزى را به عهده داشت، آنگاه از طرف مردم تهران به اولين مجلس شوراى اسلامى راه يافت. اما از آنجا كه در كابينه ى رجايى مسئوليت وزارت آموزش و پرورش را به عهده گرفت، از نمايندگى مجلس شوراى اسلامى استعفا داد. پس از فاجعه بمب گزارى در دفتر حزب جمهورى اسلامى در سال 1360 به دبير كلى حزب انتخاب شد. در چهاردهم مرداد همان سال به نخست وزيرى رسيد و بعدازظهر هشتم شهريور 1360 بر اثر انفجار بمب در دفتر نخست وزيرى به شهادت رسيد.
از آثار ايشان است: يادگار يك سفر (مجموعه سخنرانى)؛ بايدها و نبايدهاى انقلاب، نقش قيامتى انقلاب اسلامى؛ چهار گفتار از دو شهيد (با
گفتارهايى از آيت الله دكتر بهشتى)؛ فروغ انديشه (مجموعه سخنرانى و مصاحبه ها)؛ انقلاب فرهنگى (سخنرانى)؛ انديشه هاى شهيد باهنر (سخنرانى)؛ سخنى درباره خداشناسى؛ مقالات از دوران خفقان؛ تعليم قرآن مجيد (با مشاركت آيت الله سيد رضا برقعى) ؛ اصول دين و احكام براى خانواده (با مشاركت آيت الله برقعى) جهان بينى اسلامى (با مشاركت آيت الله برقعى) دين و دانش (با مشاركت آيت الله برقعى)؛ شناخت اسلامى (با مشاركت آيت الله دكتر بهشتى)؛ معارف اسلامى (با مشاركت آيت الله دكتر بهشتى)؛ اسلام مذهب رسمى ما (با مشاركت آيت الله برقعى)؛ گفتارهاى تربيتى (با مشاركت آيت الله برقعى)؛ انسان و خودسازى (با مشاركت آيت الله برقعى)؛ موضع ما در ولايت و رهبرى (با مشاركت آيت الله برقعى)؛ خداشناسى (با مشاركت آيت الله برقعى و على گلزاده ى غفورى).
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر بختياري : فرمانده محور عملياتي لشگر 17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1336 در خانواده اي مذهبي در شهرستان شازند اراك به دنيا آمد. بخشي از تحصيل خود را در اين شهر سپري نمود و پس از طي هشت سال تحصيل پر تلاش، براي ادامه تحصيل به اراك آمد.
مشكلات اقتصادي وتنگناهاي زندگي او را برآن داشت تا روزها به كار كند و شب ها با تني رنجور و خسته از كار روزانه در كلاس درس حاضر شود. در دوران تحصيل عدم رعايت مسائل اخلاقي وبي حجابي تعدادي از معلمان او را آزار مي داد. با افزايش روزافزون مظاهر بي بندوباري وفساد اخلاقي در جامعه طاغوتي, درصدد برآمد با آن به ستيز برخيزد. فعاليت هايي را در اين زمينه شروع كرد و با تهيه كتاب و سخنراني هاي مذهبي، خط فكري و مبارزاتي
خود را پيدا كرد.
اين دوران همزمان بود با اوج گيري تظاهرات و مبارزات مردم ايران بر عليه رژيم خون آشام طاغوت . ناصر همراه دوستان خود با آتش زدن مشروب فروشي ها و شركت فعال در مبارزات با مردم همراه شد.
پس از مدتي، از طرف ساواك مورد تعقيب قرار گرفت .او شبانه خود را به تهران رساند و فعاليتهاي مبارزاتي اش را در اين شهر ادامه داد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران از اولين كساني بود كه به سپاه پيوست. با شروع توطئه هاي دشمن در غرب كشور، براي سركوبي ضد انقلاب به همراه ديگر رزمندگان، عازم جبهه هاي غرب كشور شد .
بعد از گذشت دو ماه مبارزه و تلاش، مجروح شد و جهت مداوا به تهران اعزام شد. روزهاي اول جنگ بود كه نبوغ ناصر در هدايت و فرماندهي جنگ نمودار شد و لياقت او را براي پذيرش فرماندهي براي همگان آشكار ساخت.
هنوز از مجروحيت پيشين به خوبي بهبود نيافته بود كه كوله بار سفر را مصمم و استوارتر از قبل آماده نمود و براي مبارزه با متجاوزين بعثي به جبهه گيلان غرب رفت. در عمليات فتح شياكوه با قبول مسئوليت فرماندهي نيروهاي اعزامي از اراك نقش فعالي را ايفا نمود و براي دومين بار مجروح شد .او را براي مداوا به پشت جبهه و سپس به تهران اعزام كردند.
ناصر پس از اين كه تا حدودي سلامتي خود را بازيافت، پس از زيارت حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام به جبهه هاي جنوب رفت تا در عمليات پيروزمند «فتح المبين» و «بيت المقدس» در سمت
فرمانده گردان امام حسن مجتبي عليه السلام حضوري فعال و رشادتي به ياد ماندني از خود برجاي گذارد.
در عمليات «بيت المقدس» كه براي آزاد سازي «خرمشهر» انجام شد اوهمراه با نيروهايش با فتح پل هاي منتهي به اين شهر نقش به سزايي در بازگشت غرور انگيز آن به آغوش ميهن اسلامي ايفا كرد.
روح استوار و پر صلابتش استراحت در پشت جبهه را بر نمي تابيد. اين بود كه پس از پيروزي خرمشهر كه به اتفاق گردان، جهت استراحت به اراك آمده بود، بعد از چهار روز، دوباره به جبهه بازگشت و با آمادگي كامل مسئوليت فرماندهي محور عملياتي خط مقدم، در تيپ نوبنياد 17 علي بن ابيطالب عليه السلام را به عهده گرفت. تلاش شبانه روزي وي جهت آماده سازي نيروها و منطقه براي عمليات، وي را سخت به خود مشغول نموده بود؛ فراغت حاصل از اين تلاش پي گير را به مناجات با معبود در خلوت و قرائت قرآن سپري مي نمود.
در غروب قبل از شروع عمليات «رمضان» در پشت خاكريز از يكي از دوستان خود كمك خواست تا با ريختن آب بر سر وي غسل نمايد. دستان وي بعد از چندين بار مجروح شدن توان خود را از دست داده و توانايي كمك به وي را نداشت. به هنگام غسل كردن با خوشحالي مي گفت: «گويا غسل آخر مي باشد!» و از اين بابت خشنود بود. چند ساعت قبل از شروع عمليات با برگزاري آخرين جلسات با حضور ديگر فرماندهان منطقه هماهنگي هاي لازم را به عمل آورده و آماده شروع و شركت در عمليات بود.
در هدايت عمليات از
مهارت و تجربه خاصي برخوردار بود، همانند خلباني ماهر كه به راحتي هواپيما را هدايت مي نمايد، در شب عمليات «رمضان» براي آزاد سازي پاسگاه زيد، نيروهاي تحت فرماندهي ناصر بختياري، اولين كساني بودند كه ضمن موفقيت در مأموريت محوطه تا چندين كيلومتر در عمق مواضع دشمن نفوذ كردند و اين امر در شب اول عمليات، براي همگان باور نكردني بود.
سرانجام پس از گذشت چند روز از عمليات «رمضان» در روز يكشنبه بيست و سوم ماه مبارك رمضان 1402 هجري قمري مصادف با 24/4/1361 هجري شمسي هم چون مولا و مقتدايش نداي حق را لبيك گفت، و با اصابت گلوله مستقيم تانك بر جسم مجروحش به ديدار معبود شتافت، گو اين كه طاقت دوري از مولايش علي عليه السلام را نداشت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جمشيد براتپور : مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع) تيپ 44 قمر بني هاشم(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سپيده دم اول بهمن 1341 شهر «فرخشهر» در استان «چهارمحال و بختياري» شاهد تولد كودكي بود كه بعدها يكي از قهرمانان ملي ايران شد. «جشيد(حمزه)براتپور »در خانواده ايي مستضعف به دنيا آمد و بزرگ شد. مشكلات و سختي هاي زندگي او را مثل فولاد آب ديده، محكم و با صلابت كرد. چهارسالش بود كه به يك بيماري سخت مبتلا شد و تنها لطف خدا و توجهات ائمه اطهار بود كه او را از مرگ حتمي نجات داد. سال 1348 وارد مدرسه ابتدايي سنايي فرخشهر شد و پنج سال تحصيل اين دوره را با موفقيت به پايان رساند. نه ماه سال
تحصيلي را با جديت درس مي خواند و سه ماه تابستان كه مدارس تعطيل بود به كارگري مي پرداخت و از اين راه كمك خانواده بود.
دوران تحصيل راهنمايي را كه شروع كرد همزمان در كنار درس خواندن به كارهاي اجتماعي و به خصوص مذهبي بيشتر مي پرداخت، شركت در نماز جماعت،مجالس سوگواري امام حسين (ع) و جلسات تلاوت قرآن از جمله فعاليتهاي شهيد در دوران متوسطه بود.
وارد دبيرستان كه شد، فعاليتهاي انقلابي اش را شدت بيشتري داد. اين دوران همزمان شده بود با اوج گيري انقلاب اسلامي. تظاهرات و يا فعاليت انقلابي در فرخشهر نبود مگر اينكه با حضور فعال شهيد براتپور همراه باشد.
انقلاب كه پيروز شد شهيد براتپور كمتر در خانه ديده مي شد. شبها در فعاليتهاي بسيج حضور داشت و روزها نيز درس مي خواند. ديپلمش را كه گرفت، عليرغم استعداد بالا و امكان شركت در آزمون سراسري و ورد به دانشگاه، اين كار را نكرد و تمام وجودش را در خدمت جنگ قرار داد.
ابتدا به يكي از مراكز آموزشي سپاه در اهواز رفت و يك دوره سه ماه آموزشي را گذراند و به عضويت سپاه در آمد، پس از آن به دوره عالي و تخصصي آموزش سپاه رفت و اين دوره را نيز با موفقيت در مركز آموزش امام علي(ع) به پايان رساند و به استان چهارمحال و بختياري برگشت و فرماندهي مركزآموزش امام حسن(ع) را به عهده گرفت. هنوز هم رزمندگاني كه در اين پادگان آموزش ديده اند، خاطرات آن دوره را به ياد دارند. هر آموزشي كه شهيد براتپور به نيروهايي داد، خودش هم همراه آنها آن را انجام مي
داد، حتي آموزشهايي كه بايد پوتين ها را از پا در مي آوردند و آن را انجام مي دادند.
او در مواقع عمليات كه حملات ايران عليه عراق انجام مي شد، به جبهه مي رفت تا در عمليات شركت كند و در مواقعي كه جبهه ها در آرامش بودند به آموزش نيروها در پادگان امام حسن(ع) مي پرداخت. با اينكه شهيد براتپور فرمانده تنها مركز آموزش سپاه در استان چهار محال و بختياري بود، ولي وقتي وارد جبهه مي شد كه در عمليات شركت كند به عنوان آرپي جي زن به شكار تانكهاي عراقي مي پرداخت. كه در اين زمينه بسيار موفق نشان داد.
بعدها با دستور فرماندهان بالاتر و تعيين تكليف او به فرماندهي دسته و سپس به فرماندهي گروهان و معاون فرماندهي گردان امام سجاد (ع) در تيپ 44 قمر بني هاشم (ع)رسيد.
او در تمام حملاتي كه با نيروهاي تحت امرش به جبهه دشمن انجام مي داد در پيشاپيش نيروها بود و با برخورداري از شرايط و آمادگي جسمي خيلي خوب، روحيه عالي و همت والايش هم در افزايش روحيه و ايجاد روحيه دشمن ستيزي نيروهاي خود نقش به سزايي داشت، هم رعب و وحشت را درجبهه دشمن ايجاد مي كرد. هنوز هم خاكهاي تنيده جنوب پژواك الله اكبر ها و يا حسين هاي شهيد براتپور را براي گوشهاي اهل يقين فريادمي كنند.
زير سخت ترين آتش باران هاي دشمن خود را به تك تك رزمندگان كه تحت فرمانش بودند مي رساندي تا هم روحيه بخش آنان باشد، هم آنها فرماندهشان را در تمام لحظات در كنار خودشان ببينند و هم به هدايت و فرماندهي آنها
بپردازد. هر جا مشكلي پيش مي آمد يا گرهي در كار گردان ايجاد مي شد. ناخداگاه ذهنها به سمت او مي رفت. تنها او بود كه مي توانست مشكلات حاد را حل كند.
شهيد براتپور با اقتدا به مولايش، حضرت علي (ع)در تمام شئون زندگي اش انساني كامل و چند بعدي بود. در جنگ، نمونه كامل يك رزمنده بود كه نام يا غرش تكبيرهايش لرزه به جان دشمن مي انداخت . در عبادات و انجام فرايض ،چنان با تواضع و خاشعانه به عبادت مي پرداخت كه اگر كسي او را در دو حالت جنگ و عبادت ديده بود، باور چنين تواضع و خشوعي از او برايش غير قابل هضم بود. سرداري كه در جبهه هاي جنگ، دشمن با برخورداري از انواع سلاحهاي مدرن ياراي ايستادگي در مقابل او را نداشت، وقتي به زادگاهش مي آمد در برخورد با مردم چنان ملايمت و مهرباني را از او مشاهده مي كردند كه تنها از اولياء و بندگان خاص خدا مي شود چنين انتظاري را داشت.
در سلام كردن به همه، حتي كوچكترها و بچه ها هميشه پيش دستي مي كرد، خيلي مقيد به شب زنده داري بود و در رفتار و گفتارش از قيامت و روز حسابرسي خيلي ياد مي كرد. او به ا سلام و به امام خميني (ره) اعتقاد راسخي داشت. در رسيدگي به فقرا و يتيمان جديت داشت و در انجام فرايض و مراسم مذهبي، افطاري دادن و ...كوشا بود. او همانند هزاران ستاره درخشان و اسطوره هاي هميشه جاويد، جواني اش را وقف اسلام و انقلاب اسلامي كرد.
شهيد براتپور در 10 عمليات بزرگ شركت كرد
و خدمات شايان و خارق العاده ايي در كارنامه اش باقي گذاشت، عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر4، رمضان، خيبر، بدر، وا لفجر8، كربلاي 5 و والفجر10.اودر اين عمليات پيشاپيش نيروهاي عملياتي در حال پيشروي و انهدام سنگرهاي دشمن برروي قله هاي مجيد1و2 بود كه از ناحيه كتف مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت.
با اين وجود به پيش روي خود ادامه داد. لحظاتي بعد تركش به شكم او اصابت كرد. شهيد براتپور چپيه اش را روي آن بست و به پيش روي ادامه داد. فرماندهان و سربازان عراقي درمانده از اين همه شجاعت اين سردار ايراني براي بار سوم او را مورد اصابت گلوله قرار دادند. و شهيد براتپور در حاليكه ديگر رمقي براي پيش روي نداشت با نداي يا حسين (ع) بر خاك افتاد. 23 اسفند 1366 اين ستاره درخشان در غرب كشور غروب كرد تا سندي باشد بر اقتدار و سربلندي ايران بزرگ. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروه تخريب تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «يوسف براهني فر» ، يكم فروردين ماه سال 1334 در «چالوس» در خانواده اي اهل ديانت ، ديده به جهان گشود .تا اخذ مدرك ديپلم در چالوس به سر برد . سپس به عنوان سپاهي دانش به كوه سرخ كاشمر اعزام شد .
در دوران انقلاب در عرصه مبارزه عليه رژيم طاغوت در سطح شهرستان هاي «كاشمر »و «بردسكن» حضور فعال داشت و دراين خصوص چندين بار به زندان افتاد .
بعد از پيروزي انقلاب ، به همراه همسرش به «كردستان» هجرت كرد و سه سال حضور مداوم در منطقه ي
«كردستان» و فعاليت چشمگير و بنيادي در امور فرهنگي ، از يادگارهاي ماندگار اوست .
همزمان با اشتغال به امر تدريس و فعاليت در امور فرهنگي ، بارها به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت .سردار «يوسف براهني فر »سرانجام به عنوان فرمانده گروه تخريب تيپ 21 امام رضا در عمليات والفجر 3 شركت نمود و پس از رشادتهاي فراوان در ارتفاعات «قلاويزان» در منطقه ي «مهران» به اسارت دشمن بعثي در آمد و بعد از تحمل شكنجه هاي بسيار ، در تاريخ 18/ 5/ 1362 به شهادت رسيد .
پيكر مطهرش پس از تشييعي باشكوه ، در جوار همرزمانش در گلزار شهدان آرامگاه شهيد مدرس در«كاشمر» به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :"بالابلندان"نوشته ي ،حميد رضا بي تقصير،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد تخريب لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
"محمد رحيم بردبار" در يك خانواده مذهبي و پر جمعيت در زمستان 1340در شهر" نكاء"ودراستان" مازندران" به دنيا آمد. او آخرين فرزند خانواده" بردبار "بود .پدرش كشاورزي زحمتكش بود و از اين راه زندگي خانواده را تأمين مي كرد.
در سال 1347 در سن هفت سالگي وارد دبستان "طوسي" شد.تيزهوش و كنجكاو بود و در هر موضوعي پرس و جوي زيادي مي كرد. در سال 1352 با موفقيت و با نمرات عالي دورة ابتدايي را به پايان رساند. در همين ايام قرآن را در مكتب خانه فرا گرفت و از كودكي با قرآن مأنوس بود. تحصيلات دوره راهنمايي را در سال هاي 55 _ 1353 در مدرسه "داريوش"(سابق) سپري كرد و در سال 1356 وارد دبيرستان 17 شهريور (فعلي) شهرستان "ساري" شد و در رشته علوم تجربي ادامه تحصيل
داد. در اين ايام براي بالا بردن اطلاعات ودانش خود عضو كتابخانه ملي شهر بود. در سال دوم نظري همزمان با آغاز انقلاب اسلامي ايران وارد فعاليتهاي سياسي شد . به اعتراف دوستان و همكلاسيها شجاعت، گستاخي و صراحت لهجه اي خاص داشت. در زمان نخست وزيري شريف امامي رئيس دبيرستان طي يك سخنراني سعي داشت در توجيه مشكلات موجود اطرافيان شاه را مقصر جلوه دهد و دامان شاه را از فساد و خيانت پاك كند . ناگهان محمدرحيم از ميان جمع برخاست و فرياد زد: ما مي گوييم شاه نمي خواهيم نخست و زير عوض مي شه، ما مي گيم خر نمي خوايم پالون خر عوض مي شه. با سر دادن اين شعار جو مدرسه در هم ريخت و رئيس مدرسه از بيم آنكه اين شعار دامنگير او شد محل را ترك كرد .كليشه سازي تصاويرامام خميني از ديگر كارهاي زمان انقلاب بردبار بود. او با مهارت و تبحر روي ديوارهاي شهر به كشيدن عكس امام با كليشه اقدام مي كرد. در ايام انقلاب به كمك وراهنمايي حبيب اللّه افتخاريان (ابوعمار) كه بعدها شهيد شد _ اقدام به تشكيل گروه هاي كوهنوردي و شناسايي كرد. او با شناسايي منطقه و روستاهاي اطراف، نقشه و كروكي پناهگاهاي احتمالي را تهيه كرد تا در صورت به پيروزي نرسيدن انقلاب نيروهاي انقلابي به اين پناهگاه ها پناه ببرند .هفده سال بيش نداشت كه در جنگ و گريزهاي خياباني و برپايي مراسم بزرگداشت شهداي انقلاب در "نكاء"نقش عمده اي داشت .در همين ايام با استفاده از دستگاه تكثيري كه به كمك يكي از روحانيون تهيه كرده بود با
چاپ اعلاميه و شب نامه ها فعاليت خود را گسترش داد. روزي به علت نداشتن قدرت بدني لازم براي به دوش كشيدن كسيه محتواي كاغذ آن را در خيابان و بازار بر زمين كشيد و به محل مورد نظر حمل كرد.بعدها با خنده و خوشحالي براي دوستان خود تعريف مي كرد كه چگونه كاغذ ها را تهيه كرده است. در اين زمان مأموران رژيم به شدت در تعقيب تهيه كنندگان اعلاميه ها بودند ولي موفق به يافتن آن ها نشدند. تهيه نارنجكهاي دست ساز، سه راهي، بمب و كوكتلهاي آتش زا و به كار بردن آنها در خيابان ها و اماكن مورد نظر معمولاً به خاطر شجاعت و شهامت و بي باكي بي نظير ش به او محول مي شد .
با آغاز مبارزات در اول انقلاب به زندگي بسيار ساده روي آورده بود و هر چه پول به دست مي آورد صرف خريد كاغذ و جوهر براي تكثير اعلاميه ها مي كرد .به همين خاطر هميشه لباس ساده مي پوشيد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در كنار تحصيل به فعاليتهاي خود در بسيج سپاه پاسداران انقلاب ادامه داد. از فروردين سال 1358 به مدت سه ماه به عنوان نيروي ويژه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي" نكا" فعاليت داشت. از تير 1358 به مدت يك سال و شش ماه و ده روز در بسيج ويژه سپاه ساري مربي آموزش نيروهاي بسيج بود .با شروع خرابكاري ضد انقلاب در كردستان در يازدهم دي ماه 1359 به جبهه هاي غرب اعزام شد. قريب به چهارده ماه در كوه هاي برفگير مريوان به عنوان مسئول گروه فعاليت مي كرد .پس
از مدت كوتاهي به گروه ضربت مريوان پيوست.
محمد رحيم پس از بازگشت از مناطق جنگي غرب از دوم ارديبهشت تا بيستم شهريور 1360 به عنوان مربي تخريب در پادگان گهرباران ساري مشغول آموزش رزمندگان شد. در بيست و يكم شهريور همان سال به جبهه هاي نبرد اعزام شد و قريب به سه ماه فرماندهي گروهان را به عهده داشت .پس از پايان مأموريت و بازگشت از مناطق جنگي در سيزدهم آذر 1360 بار ديگر در پادگان گهرباران ساري آموزش تخريب بسيجيان را از سر گرفت. در اين دوران به مطالعات تخصصي تخريب روي آورد و با تهيه آزمايشي در منزل تجربيات خود را گسترش داد. از هر كسي كه در امور مهندسي در علم فيزيك و شيمي اطلاعات داشت، بدون هيچ گونه خجالتي بهره مي برد. در 8 بهمن 1360 براي فراگيري آموزش دوره هاي نظامي و تخريب به پادگان "منجيل" اعزام شد و در 8 ارديبهشت 1361 آموزشهاي اين دوره را به پايان رساند. در پايان دورة آموزش مأموريت يافت درباره پلهاي مرزي و دكلهاي ديدباني ايران در مرزهاي اتحاد جماهير شوروي و محاسبه ميادين مين آن كشور به تحقيق بپردازد. پس از بازگشت از اين مأموريت در 19 ارديبهشت 1361 به عنوان مربي تخصصي تخريب در پادگان "المهدي چالوس" به آموزش و كادر سازي نيروهاي تخريب اقدام كرد. در 25 تير 1361 با اعزام به مناطق جنوب، واحد تخريب تيپ در عمليات رمضان شركت كرد.
پس از انجام عمليات رمضان نيروهاي واحد تخريب را براي شركت در عمليات محرم سازماندهي كرد.
بردبار در غم از دست دادن نيروهايش بسيار سوخت و طاقت از كف
داد. چرا كه ماه ها براي آموزش آن ها زحمت طاقت فرسا كشيده بود و آنان را پشتوانه اي محكم و قوي براي رزمندگان اسلام مي دانست. با وجود اين در عمليات والفجر 4 در منطقه پنجوين شركت كرد و از ناحيه كمر و پا مجروح شد. به دنبال آن به شهرستان نكاء بازگشت تا شايد با ديدار خانواده قلب اندوهگين او تسلي يابد. اما هرگ نتوانست غم از دست دادن ياران را فراموش كند. پس از سلامتي نسبي بار ديگر به جبهه هاي نبرد بازگشت. او پس از سالها حضور داوطلبانه در جبهه هاي نبرد در نوزدهم دي ماه 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب در آمد. در همين ايام ناجوانمردانه مورد تهمت و افتراء بعضي از باندها و گروه هاي سياسي در نكاء قرار گرفت. چرا كه آن ها مي خواستند از اعتبار او در جهت منافع سياسي خود بهره بگيرند ولي او مرد اين بازي ها نبود. به همين خاطر مظلومانه به ميز محاكمه كشيده شد اما دادگاه برائت او را راي داد.
در دوازدهم بهمن 1362 مراسم ازدواج خود را جشن گرفت و زندگي مشترك خود را با خانم "سكينه فيروزي" آغاز كرد. همسرش درباره مشكلات موجود مي گويد : «ابتدا متوجه نشدم كه موضوع چيست. بعدها از طريقي فهميدم كه او را بارها براي محاكمه مي بردند در حالي كه بدنش مجروح بود و حال خوشي نداشت. » مدتها طول كشيد تا مظلوميت او ثابت شود و بقيه محكوم شوند، اما او آنچنان بردبار بود كه مي گفت ننگ است پاسداري در دادگاه محاكمه شود ؛ مردم نمي دانند
آنها براي چه چيز محاكمه مي شوند، بدگمان مي شوند. بعد از تبرئه همه كساني كه او را مورد تهمت و افتراء قرار داده بودند بخشيد و به من نيز سفارش كرد نسبت به آنها گذشت كنم و هيچ عكس العملي نشان ندهم.
وي در نامه اي كه به همسرش نوشت با اشاره اي به اين موضوع چنين نوشته است . بار خدايا، اگر سختي دنيا را تحمل مي كنم، اگر تهمتها و دروغها را تحمل كردم اگر دوري از خانواده و . . . را تحمل كردم، اگر از راحتي زندگي گذرا چشم پوشيدم نه براي بندگان تو بلكه از حكمي است كه بر من واجب نموده اي، حكمي كه همه پيامبران و امامان و اوليا و مقربان و شهداي راهت بر آن عمل كرده اند و در اين راه به تو رسيدند.
او در تمام مدت حضور در مناطق جنگي با عزمي راسخ نيروهاي خود را براي شركت در عمليات هاي آتي آماده مي كرد. قربانعلي حقي _ يكي از نيروهاي كادر تخريب _ در اين باره مي گويد :
هر گاه فراغتي حاصل مي شد براي نيروها دوره آموزش مي گذاشت و برنامه ريزي مي كرد تا نيروها چيزي ياد بگيرند و عمر خود را تلف نكنند. در انجام كارها خيلي جدي برخورد مي كرد و كوشا بود. در آموزش از هوش و زكاوت بالايي برخوردار بود و آموزش را تكليف مي دانست .طوري نيروها را به كا مي گرفت كه نمي شدند و احساس نمي كردند در جبهه هستند. همه او را به چشم پدر و برادري دلسوز مي ديدند. هميشه دست
نوازش رحيم بر سر تمامي نيروهاي واحد بود. كمتر ديده ام فرماندهي را كه اينقدر با نيروهايش رابطه عاطفي داشته باشد. بعد از نماز صبح در مسجد مي نشست و بچه ها دورش حلقه مي زدند و قرآن تلاوت مي كردند. به برپايي نماز جماعت پافشاري مي كرد ؛ فرمانده دسته ها را مقيد مي كرد تا قبل نماز صبح بچه ها را براي انجام نماز جماعت بيدار كنند. توجه خاصي به برگزاري دعاي توسل و كميل داشت و غير ممكن بود كه دعاي توسل و كميل ترك شود.
با نزديك شدن تولد فرزندش به نزد خانواده رفت. در 4 شهريور 1364 اولين فرزندش در بيمارستاني در "ساري" به دنيا آمد كه او را "محمد رضا" ناميدند .
بردبار قاطعيت ويژه اي در آموزش رزمندگان داشت. مانورهاي تخريب واقعي ترتيب مي داد و در تيراندازي مهارت عجيبي داشت. به هنگام رزمهاي آموزشي معمولاً از تير جنگي استفاده مي كردو آن قدر در اين كار تسلط داشت كه تير را زير پاشنه پاي نيروها شليك مي كرد ولي هرگز به كسي صدمه اي نرساند. قبل از عمليات والفجر 8 بردبار به فرماندهي لشكر مراجعه كرد و در خواست كرد تا عذر او را از قبول فرماندهي تخريب بپذيرند تا مثل ساير نيروها به گردانهاي پياده بپيوندد و در كنار پاسداران و بسيجيان در عمليات شركت كند. اما فرماندهي لشكر با اين درخواست مخالفت كرد و او را به مسئوليت طرح آموزش واحد آموزش لشكر منصوب كرد.با طرح و پيشنهاد او مانور گردانها برگزار شد و براي فتح فاو غواصها را آماده كرد. در همين ايام واحد
تخريب به گردان ارتقاء يافت.
محمد رحيم بعد از حضور مجدد در خطوط مقدم نرد در ادامه عمليات الفجر 8 در فاو در حمله شيميايي عراق شد.
بردبار در سال 1364 اقدام به تأسيس كميته ابتكارات و ابداعات در واحد تخريب كرد. ابتدا طرح خود را به فرماندهي لشكر ارائه داد و براي قانع كردن دوستانش و همرزمانش كه مي گفتند وسيله اي براي شروع اين كار نداريم، مي گفت : «آمريكا و اسرائيل هم از صفر شرع كردند و به اينجا رسيده اند.» يكي از همسنگران محمدرحيم مي گويد : يادم نيست قصد رفتن به پشت جبهه كرده باشد مگر چند مرتبه اي كه مجروح شده بود. دراين صورت نيز در كمترين زمان ممكن خود را به ياران مي رساند.
بردبار در سالهاي پايان عمر به كم گويي، شب زنده داري، انس با قرآن و توسل به اهل بيت روي آورد. قبل از عمليات كربلاي سعي كرد بيشتر در ميان نيروهايش باشد و در جمع آنان روش جديدي از فرماندهي را تجربه كند. با نزديك شدن زمان عمليات با اصرار زياد از كميل كهنسال جانشين فرمانده لشكر 25 كربلا خواست تا اجازه دهد در شب عمليات به هنگام باز كردن معبر در كنار نيروهايش باشد. اما كميل نپذيرفت و فقط به جانشين او قربانعلي حقي اجازه داد در كنار نيروهاي تخريب حضور يابد.
محمدرحيم بردبار بعد از شش سال حضور مستمر و فعال در جبهه هاي نبرد در روز جمعه 13 تير 1365 در حالي كه براي اقامه نماز وضو ساخته بود بر اثر اصابت تركش بمبهاي هواپيماي عراقي به شهادت رسيد.
شهيد حاج علي احمدي مسئول بهداري
لشكر 25 كربلا گزارش حادثه اين روز را در دفترچه خاطراتش اينگونه نوشته است :
« خاطرات والفجر 4 مريوان »
4 شنبه 24/7/62/صبح ساعت 5/11
بمباران پادگان شهيد عبادت شهيد 19 نفر مجروح 39 نفر.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جهانشير بردستاني : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناوتيپ اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه زندگينامه شهيد به روايت مادرش:
درست دل تابستان بود كه به دنيا آمد ،يعني سه روز از نيمه ي مرداد بيشتر نگذشته بود .چه سالي بود و چه سالهايي ! سال چهل و شش .فكر الان را نبايد كرد ،نعمت روي نعمت .آن روز ها آسمان خسيس بود و زمين بي بركت .فقر با همه اهل محل هم كاسه بود .چشمت سبز مي شد تا ماشيني از شهر برسد ،جانت به لب مي رسيد كه وسيله اي تو را سر جاده برساند .دست ها خالي ،سفره ها خالي .پاها بي كفش ،خانه ها بي فرش .حالا هر ولايتي يك دانشگاه دارد .بهمنياري مدرسه نداشت !عزيز من دفتر و كتابش را كوله مي كرد ،و به روستاي پايين مي رفت مدرسه !پنج سال به همين ترتيب ،دو نوبت اين مسافت را گز مي كرد .براي دوره راهنمايي هم رفت ،گناوه .همان سال اول انقلاب شد ومي گفت رفته ام بسيج ،شبها نگهباني مي دهم .تفنگ بر مي دارم و گشت مي زنم .از درس دور نشي مادر !بچه به اين سن و سال چه كارش با تفنگه ؟تا همين چند وقت پيش ،يعني قبل از انقلاب ،اگر كسي امنيه
مي ديد ،رنگش مي شد پيلته چراغ !نفسش به شماره مي افتاد و لكنت زبان مي گرفت .حالا چي شده كه بچه هاي قد و نيم قد ،شب ظلمات ،تفنگ به دست ،نگهباني مي دهند .
چيزي نگذشت كه گفت مي خواهم بروم جبهه ،شايد هنوز از جنگ دو سال نگذشته بود. سال 1361 عمليات بيت المقدس ،بعد از آزاد سازي خرمشهر .خلاصه اين كه هوايي شده بود .همه چيزش شده بود ،جنگ و شهدا .خدا مي داند كه در چند عمليات شركت كرد ،روز اول هم با شناسنامه اردشير رفت !سنش كم بود ،سجلد برادرش رابرد و براي جبهه ثبت نام كرد .اين اواخر فرمانده بود ،فرماندهي گروهان و معاون گردان .شهيد من ،امام و سپاه به جانش بسته بود .مي گفت :سال تولد من 1357 است !مي گفت: سپاه پايگاه ياران امام حسين است .قدراين لباس سبز را بدانيم .
شما هم چه ثوابي مي برديد كه سبب مي شويد ياد عزيزمان كنيم .«جهانشير » عزيز هرم تابستان جنوب از جگرم سر مي زند كه يادش مي افتم.چله ي تابستان روزه مي گرفت در حالي كه هنوز به تكليف نرسيده بود .كار مي كرد و روزه مي گرفت .براي خودش در باغ كپر درست كرده بود .جايي كه مقداري از حرارت خرما پز گناوه را بگيرد. باغچه ي سبزي درست كرده بود ،حظ مي كرد كه از دست رنج خودش بچيند .عشقش اين بود كه مادر ،دو پر سبزي اش را در لقمه اي سبك افطار بگذارد .بهشت به راهش بود كه من ساعتي در سايه ي كپرك او روزه پر سواب تابستان را تحمل
كنم .
كار و تلاش سازنده است و جنگ ،آدم را مرد بار مي آورد .جهان مرد جنگ بود مرد تلاش پيوسته ،مرد بي خوابي هاي مداوم .وقتش وقف جبهه بود .به عيال و آل نمي انديشيد .اما مادر دوست دارد جوانش را در رخت دامادي ببيند .حجله ي عيش ببندد ،حنا خيس كند ،دورش بگردد ،ذوق كند ،كل بزند و برق برق چشمهايش شب عروسي را روشن كند .مادر است مادر .پسر كه جهانشير باشد ،اين ذوق را بهتر در مي يابد .حالا كه مادر اين همه خوشحال مي شود ،چه صوابي از آن بهشتي .حليمه ،من دلم به حليمه است رودم !
هجده سالش بود كه ازدواج كرد ،پنجم خرداد شصت و چهار .حليمه از زندگي كوتاهش با جهانشير گفتني هاي زيادي دارد .او هفده ماه زندگي مشتركش را بهترين روزهاي عمرش مي داند واحساس قشنگ و لطيفي از هم نشيني مرد سر به زير و سر افراز خود به همراه دارد .يك تپش در طول سلول هاي بدن و يك هيجان در جان .حس مرموز و دل انگيزي كه واژه ي عشق ،قدري نا رسا مي زند .مردي كه تلاوت نمازش ،چراغ ايمان را در دل وفادار همسر افروخته تر مي كرد .غروب ها ،نوحه ،شروه و دفتر چه ي ياد داشت شوهر ،چقدر مجال مجالست كم بود !اگر چه كم به چشم هاي شكفته ي مردش خيره شده بود ،اما از نگاه او خوانده بود كه اين وصال دير پاي نيست .قفس از حوصله ي مرغ تنگ تر است .با آنكه همه دغدغه اش زنگ در داشت ،نمي خواست بپذيرد كه اين هماي
سعادت روزي از لبه بام او خواهد پريد .در نامه نوشته بود كه اسم پسرش را حسين بگذاريد جوان رعنايي كه الان براي خودش مردي شده است .پسر محجوب و منطقي ،.حسين يادگار عزيز است .يك بار كه پس از تولدحسين به مرخصي آمده بود ،حليمه گله كرد كه چرا پسرمان را تحويل نمي گيري .گفت از جان هم برايم عزيز تر است ولي نمي خواهم پا بستم كند .راهي را كه من انتخاب كرده ام به شهادت ختم مي شود ،اگر در اين جنگ هم اتفاق نيفتد ،به لبنان و فلسطين مي روم .
آخرين بار كه به جبهه رفت ،حسين شش ماهش بود . كلمه ي آخر در اين موردها چقدر سوزاننده است .لخت جگر آدم را جز مي دهد .چه دل باشد دل مادر كه هي حكايت كند و نسوزد ،هي بياد بياورد و كباب نشود، مگر مي شود ؟حليمه هم روز آخرش را خوب به ياد دارد عروس صبور و عزيزم .چقدر اشك در آستين كند و مرور كند كه :
ساكش را به دست من سپرد ،بند پوتينهايش را بست .ساك را گرفت و راهي شد .صورتش مي درخشيد و از چشمانش نور مي باريد .دوست داشتم نگاهش كنم .كسي در من زمزمه كرد كه بايد سير ببيني اش .او مي رفت و دل مرا هم مي برد ،او مي رفت و من با چشم دل بدرقه اش مي كردم .رفت و رفت .
از لب بام كفتري پر زد
از دل زن كبوتر شادي
مرد در فكر نينواي نبرد
مرد در فكر روز آزادي مسافر همه از ره رسيد، الا من
با
لاخره جنگ تمام شد .زندگي در آرامش بعد از جنگ فرو رفت .چرخ زمان آرام شد و رخوت زندگي تفنگ را از شانه ي مردان گرفت .مسافران آسمان از راه زمين بر گشتند ،اما مسافر من نيامد .بعد از عمليات كربلاي 4 ،يعني آغاز زمستان 65 ،ديگر از او خبري نشد .مثل اينكه در جزيره سهيل ستاره ي سهيلي شده است ،در خاك عراق.
امان از بي خبري و چشم انتظاري !انتظار عزيز .هر بار كه صداي زنگ در آمد ،چهره ي جهانشير در نظرم مجسم شد .ساك به دوش و پتين به پاي غباري و خاك آلود .موها ژوليده و عرق خيس .چهره خندان و تابناك و با لباس سبز سپاه و آرمي حاشيه دوزي شده و قشنگ ،درست روي قلبش .از همان آرم كه روي خلعتش هم چسبانده بود و وصيت كرده بود كه كفنش آرم سپاه داشته باشد .توشه ي محشر است ،مادر !جواز صراط، كارت سربازي شهيد بي كفن .اما بميرد مادركه بدني نديده است تا در كفن آرم دار بپيچد .
عطش تابستان فرو كش كرده بود و شهريور هفتاد و شش از نيمه گذشته بود كه با لاخره انتظار حسين و حليمه به سر آمد ،درست همان روزهايي كه پابوسي امام رضا رفته بودند .زنگ زديم كه بر گردند .به حسين گفته باشم كه قلك سكه هايش را بياورد تا بر سر با با بپاشد به حليمه گفته باشم كه خانه را آب و جاركند .چه خبر است كه شهر را چراغان كرده اند ؟مهمان بهشتي آينه بستن و چراغاني كردن دارد .مرد من آمده است .انتظار ده ساله به
چشم فرصت تماشا نمي داد .عزيزم روي دوش شهر مي رفت و اشك نمي گذاشت كه نگاهش كنم .چه حال داشت حليمه ؟چه حسي داشت حسين ؟حسين به بهانه ديدن فيلم اسرا از مشهد الرضا دل كنده بود. حسين روي پدر نديده است .از ققنوس خاكستر مي ماند ،از مرغ بهشتي پر . از رعناي جهانشير چيزي بر نگشته بود ،پلاكي و مشت خاكي ...
منابع زندگينامه :درتابستان زخم،نوشته ي غلامرضا كافي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و2000شهيد استان بوشهر-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يوسف بردستاني : قائم مقام فرمانده گردان كميل ناوتيپ13اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه اي يوسف خوش نام ما خوش مي روي بر بام ما
اي دل شكسته جام ما اي بر دريده دام ما
دومين روز از آغاز رويش بهار تابستان آلود« بر دخون» بود .خورشيد چنگ در فضاي لايتناهي انداخته بر فراز آسمان رفته بود تا با نثار هرم مطبوعش ،گل و لاي باز مانده از باران زيباي شب هاي پيش را در كوچه هاي كوچك و صميمي روستاي برد خون (شهر فعلي برد خون )در زير پاي عابران خشك سازد .آب گواري باران آب انبار ها را لبريز كرده بود و در با لا ده هم ،زه (سطح )آب آنقدر با لا آمده بود كه زنها تنها با يك بغل باز كردن ،دلوي پر را از آن بيرون مي كشيدند ...
درختچه ها و درختان خودرو ،گردا گرد بر دخون را مناظري دلپذير بخشيده بودند ؛اهل آبادي خوشحال و فرحناك به زردي گراييدن رفته رفته ي گندمزار هايشان بودند و با تكان دست نخل ها ،ده را هر روز براي تازه كردن ديدار
آن گندمزارها بدرود مي گفتند .بوي مطبوع نان مطبخ حاج غلام در فضاي كوچه پيچيده بود .
فاطمه كه به رسم گرامي داشتنش ،او را دي محمد مي گفتند ،آن روز را هم عليرغم انتظار قدوم نوزادش ،همچنان در گير دود و آتش و هيزم و مطبخ بود،چرا كه مهمامان هر روز ناشتامي خواستند و نان دست پخت دي محمد مانع از بر خواستنشان از ميهمان خانه حاج غلام مي شد ...
روز دوم فروردين سال 1334 ساعتي به ظهر و شنيدن طنين دلنواز اذان مانده بود كه دي محمد در اندروني خانه كاهگلي حاج غلام پذيراي يوسف شد .زن هاي همسايه به قابلگي او آمده بودند و به تبريك زادن طفلي ماه جبين ،پيشاني مهربان او را بوسيدند .
حاج غلام دستي به ريش كوتاه جو گندمي خود كشيد و سري به آسمان بلند كرد و با لبان هميشه آرام خود شكري را ازميان قاب لبخندي متين گذراند تا در فضاي پيش از ظهر آفتابي حياطش رها سازد .صداي گريه ي زادن از گلوي نازك (يوسف) شنيدني و دلپذير بود .او به شيريني مي گريست ،تا در نخستين روز ظهرش به دنيا بفهماند كه اسارت او را نخواهد پذيرفت .
فضاي مذهبي خانه ،يوسف نوزاد را در آغوش گرفت و پرورش داد .پدري كه آرامش و متانت را در لا يه اي از ايمان و اعتقاد مستحكم پيچانده بود و مادري كه به خوش نامي در كنار بساط روستايي مطبخ و كار خانه ،سجاده اي همواره گسترده ،ميزبان لحظه اي معنويش بود .خمير مايه فرزندانش را به آب دلدادگي ائمه اطهار سرشته بودند و يوسف پاي در چنين
بزم روحاني و در عين حال ساده و بي پيرايه گذرانده بود .كشاورزي و باغداري شغل پدر بود و ارتزاق چنان فرزنداني از دست رنج چنان پدري و دست پخت چنان مادري زندگي زيبا و بر نامه دار آنها را براي اهل آبادي رشك انگيز و مايه عبرت ساخته بود. يوسف بزرگ و بزرگتر مي شد .هفت ساله بود كه با اشتياق راهي مدرسه شد .در آن روز گار تنها دبستان بخش برد خون موسوم به دبستان فولادي (دبستان بلال فعلي ) محل تحصيل كودكان اين حوالي بود .دوره شش ساله دبستان را به پايان برد .براي ادامه تحصيل به منزل يكي از بستگان در شهر گناوه سپرده شد ،اما پس از اندك زماني ،با درك اوضاع معيشتي پدر ،درس و مدرسه را بدرود گفت و به برد خون بر گشت تا دست ياري در دست پدر يعقوب صفتش گذارد .دستان لطيف يوسف از آن روز تا حدود سن 18 سالگي به انواع كار ها عادت كرد و البته همزمان از خواندن كتاب و مجلات و رفت و آمد به مجالس مختلف مذهبي ( كه برد خون همواره كانوني از آنها بود )غافل نماند ...
در سن 18 سالگي خدمت سربازي خود را آغاز كرد .در پادگان 5. كرمان آموزش ديد و سپس به شيراز منتقل گرديد .پس از پايان خدمت سربازي در شيراز به كار مشغول شد .به خاطر امانت داري ،ايمان ،شجاعت و غيرت وصف ناپذيري كه داشت چهره اي دوست داشتني يافت و به همين خاطر به در خواست يكي از بستگان او در شيراز ،در دفتر كار او كار مي كرد .پس
از مدتي با اخذ پاسپورت از شيراز براي كار در كشورهاي حوزه خليج فارس راهي كشور قطر گرديد .
در قطر به شغل نجاري روي آورد و در كوتاه زماني مهارت كافي در آن شغل پيدا كرد .باز هم دوري خانه و خانواده و وطن را تاب نياورد و با اندوخته اي از مهارت و تجربه به برد خون باز گشت و سپس كارگاه كوچك نجاري خود را راه اندازي كرد .
نكته قابل ذكر در باره ي اقامت او در قطر اين است كه اين مدت با اوج گيري انقلاب شكوهمند اسلامي ،هم زمان شده بود. شهيد يوسف به همراه عده اي از هموطنان اعلاميه هاي امام (ره) و اخبار مربوط به جنايات رژيم ستم شاهي را در آنجا پخش مي كردند .با اعلام خبر سقوط رژيم پهلوي ،ايرانيان مقيم قطر نيز در مقابل سفارت ايران در آن كشور جمع شده بودند ،كه شهيد يوسف در آن روز پرچم لا اله الا الله را در مقابل سفارت به اهتزار در آورد .پس از مراجعت از قطر ،يكي از جوانان پر شور و انقلابي برد خون ؛در صفوف مبارزاتي مردم برد خون يوسف بود .از نخستين روزهاي پيروزي انقلاب اسلامي با جوانمردي و تعصب مذهبي ويژه به پاسداري و حراست از دستاوردهاي انقلاب نو پاي اسلامي پرداخت .بسيج را در برد خون او بنيان نهاد و منزل او نخستين پايگاه محل تجمع جوانان انقلابي بسيجي بود. از همان روز ها بود كه خود و زندگي خودرا وقف انقلاب اسلامي و دستاوردهاي آن كرد .آغاز جنگ تحميلي فصلي نو را در زندگي يوسف آغاز كرد ،بدون استثنا در
تمامي مراحل اعزام جوانان بخش برد خون به جبهه هاي نبرد عليه متجاوزان بعثي ،يا خود با آنها همراه بود و يا نقش موثر در سازماندهي و اعزام آنها داشت ؛به گونه اي به جرات مي توان گفت در تمام مدت سالهاي دفاع مقدس او در اختيار جبهه و جنگ بود .گويي از عمق جان باور كرده بود كه حيات و ممات او بسته به همين نبرد مقدس و دفاع از اسلام و حريم ميهن اسلاميمان است .ضمن به عهده داشتن مسئوليت پايگاه مقاومت كربلا در برد خون، به عنوان عضوي از اعضاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ،حضور او در تمامي امور مربوط به انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي ستودني بود .در همان ايام ،اقامت هاي كوتاهش در برد خون نيز با امر به معروف و نهي از منكر مي گذشت ؛اصلي كه خود عامل به آن و اقدام كننده در جهت آن بود .بسياري از جوانان امروز برد خون خاطرات زيبايي را از فعاليت هاي موثر اجتماعي او كه با ظرافت ،دقت و خلوص و صداقت همراه بود ،به خاطر دارند .انقلابي ماندن فضاي شهر فعلي برد خون را بايد تا حد زيادي مرهون اقدامات خالصانه شهيد يوسف بدانيم. سخنراني هاي پر شور و جذاب او تاثير فراواني بر روح و دل مردم به ويژه جوانان و در همه زمينه ها داشت .او مجموعه اي از ايمان ،صداقت ،بينش و درك صحيح و راستين از شرايط گوناگون اجتماعي خصوصا در بستر عمر پر بركت انقلاب اسلامي بود. مردم شريف تنگستان نيز از اين سردار شهيد در همين زمينه ها خاطرات خوشي دارند ؛چرا كه
وي مدتي مسئوليت سپاه «دلوار» و« محمد عامري» را بر عهده داشت .ايجاد وفاق و همدلي زايد الوصفي در آن منطقه مدت زمان كوتاه اقامتش ،آن ديار دلاور خيز را همواره با ياد و خاطره يوسف نگاه خواهد داشت .سردار شهيد يوسف از آغاز تشكيل ناو تيپ 13 امير المومنين (ع) دراستان بوشهر به عنوان يكي از فرماندهان لايق و تاثير گذار ،كار فرماندهي گروهان ها و گردان هاي آن را عهده دار بود . تا اينكه در سال 1365 با پذيرفتن مسئوليت معاون گردان كميل در عمليات كربلاي 5 آنچه را كه به آن عشق مي ورزيد و همواره در عمل و كلامش به دنبال آن بود يافت و آن چيزي نبود جز غوطه ور شده در خون پاك خود و نوشيدن شهد گواراي شهادت ...شهادت را بيست و نهم دي ماه و در جايي سوم بهمن ماه سا ل 1365 ثبت كرده اند .
آنچه سبب اختلاف هايي در ثبت تاريخ شهادت آن سردار فداكار گرديد ه اين است كه مدتها پيكر مطهرش مفقود بوده و ياران همرزم او نيز از شهادت او بي خبر بودند .در نهايت جسم پاره پاره ي يوسف گم گشته براي هميشه به برد خون بر گشت و روح پاكش به جوار رحمت ،آنجا كه «رجال صدقوا ما عاهد وه و الله ..».پر كشيدند ، پرواز كرد .
همان يوسفي تو كه گم گشته نيست
هويداتر از تو در اين عرصه كيست
تودر مصر عزت عزيزي ،عزيز
كمي توشه در كيسه ي ما بريز
كجا عشق شيداي حسن تو شد
شهادت ذليخاي حسن تو شد
تو رفتي و ما كور
كنعان شديم
تو رفتي و ما مصر بهتان شديم
يوسف در سال 1354 ازدواج كرد .همسر او از دختران فهيم ،متدين و نجيب برد خون بود كه باشناخت عميق از روحيات معنوي ،اخلاقي و انقلابي اش با او ازدواج كرد .زندگي با يوسف ،سردار ي كه سرو دل در گرو رزم و دفاع از كيان ميهن اسلامي داشت و در عين حال در امور معنوي غوطه ور گرديده بود ،براي همسر وفادار او حياتي جداي از روز مرگي هاي معمولي و متعارف ساخته بود . به همين سبب او (همسر شهيد يوسف )ظرفيت و توان آن را يافت كه ابتدا غم از دست دادن همسري رشيد و ارجمند چون يوسف را تحمل كند . بعد از شهادت او نيز تلخ ترين واقعه زندگي را – كه مرگ يكي از ياران يوسف بود – به چشم ببيند .سه يادگار يوسف عزيز در سايه دستان مادر، بزرگ شدند . منابع زندگينامه :به دريا پيوستگان ،نوشته ي مجيد عابدي،نشر شروع-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد دادالله برزخ : فرمانده گردان410 خاتم الانبياءلشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه يقاتلون في سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا في التوراه و الانجيل و القران و من اوفي بعهده من الله فاستبشرو وببيعكم الذي بايعتم به و ذالك هوالفوز العظيم. سوره توبه آيه 110
همانا خداوند مي خرد از مومنين اموال و جانهاي ايشان را به بهاي بهشت كساني كه قتال مي كنند در راه خدا پس مي كشند و يا كشته مي شوند و عده اي است حق كه
خداوند در تورات، انجيل و قرآن فرموده و آيا با وفاتر از خدا در عهد و پيمان كسي هست؟ پس مژده ده كساني را كه اين چنين معامله اي مي كنند و اين است پيروزي و فوز عظيم.
اين جانب وصيتم را به همه آنهايي كه خود را مسلمان مي دانند و معتقد به مباني مكتب اسلام و پيروي از دستورات حيات بخش قرآن كريم و رسول خدا و ائمه معصومين مي باشند اين است كه اگر مي خواهند شهيدان خونين كفن انقلاب اسلامي ايران از آنها راضي باشند و بالاتر از همه پروردگار جهان آفرين، خدايي كه همه چيز و همه هستي در يد قدرت او و در محضر او هستند از آنها راضي باشد قرآن خدا را تنها نگذارند و همواره در ياد گرفتن و ياد دادن به ديگران كوشش كنند. مساجد، خانه هاي خدا را خالي نگذارند كه اين دو چيز است كه فرداي قيامت از ما گله مي كنند.
تا جان در بدن داريد از جمهوري اسلامي كه ثمره خون پاك هزاران شهيد راه خداست محافظت كنيد، امام عزيزمان كه اميد همه مستضعفان و مظلومين جهان است را تنها نگذاريد و از علماي اعلام و روحانيت مبارز و متعهد به قرآن جدا نشويد زيرا اگر از روحانيت مبارز و متعهد به قرآن جدا شويد روز مرگ ما فرا مي رسد. گرچه اين بنده حقير خيلي كوچكتر از آن هستم كه به ديگران تذكر بدهم اما بايد ما از زندگي گذشتگان و پدران خود درس بگيريم زيرا اگر پدران ما در زمان شاهانه گذشته از حريم اسلام دفاع كرده و در مقابل زور گويان
و ستمگران ايستاده بودند ما با اين خرابيها و مشكلات روبرو نبوديم.
اين گرفتاريها و مشكلاتي كه امروزه جهان اسلام با آن روبروست بي تفاوت بودن مسلمانان به مكتب اسلام است. چرا بايد يك عده قليل صهيونيست جهانخوار و ستمگر كه بيش از 3 ميليون نفر نيستند بر يك ميليارد مسلمان در جهان حكومت كنند؟ جهانخواران بايد بدانند كه ملتهاي مسلمان بيدار شده اند و از بركت انقلاب كبير اسلامي در ايران و رهبري هاي پيامبر گونه امام خميني همه مستضعفين به پا خواسته اند و ديري نمي پايد كه حكومت عدل اسلامي به رهبري منجي عالم بشريت حضرت مهدي(عج) در سراسر جهان بر پا شود و اين اميد و آرزوي همه شهيدان ما و آرزوي ديرين رزمندگان اسلام و ملتهاي تحت ستم در سراسر جهان است.
و در پايان درود مي فرستم بر سرور و سالار شهيدان اسلام حضرت حسين بن علي(ع) و همه شهيدان پيرو راه او و رهبر بزرگ انقلاب اسلامي ايران امام خميني و همه كساني كه در هر جا با هر پست و مقامي كه هستند براي دفاع از حريم مكتب مقدس اسلام و ناموس مسلمين در همه احوال با كفار و منافقين در جنگ و ستيزند.
از همه شما التماس دعا و طلب مغفرت و آمرزش از درگاه الهي براي همه مسلمين خواستارم.
اگر خداوند كريم روي عنايتي به من كرد و شهيد شدم، از برادرانم حسين قنبري يا محمد علي ايران نژاد يا برادر شهيدي تقاضا دارم بر سر قبرم درباره همين آياتي كه نوشتم براي مردم سخن بگويد و براي آمرزشمان دعا كنند شايد خداوند غفور و مهربان به لطف
و كرم خويش از ما درگذرد.
مقداري پولي كه از سپاه وام گرفته ام آجر بگيريد و تا اندازه اي كه لازم دارد اتاقي بسازيد كه اگر بچه ها دلشان خواست بروند بنشينند. مادرم كه در طول زندگي پر رنج خويش برايم رنج و زحمت فراوان كشيده ايد از شما طلب بخشش و حلاليت دارم. از همه خواهران و برادرانم اميد حلال كردنم را دارم مخصوصاً از برادرم اسدا... كه زحمت فراواني برايم كشيده است.
از همسرم مي خواهم كه اگر بدي از من ديده حلال كند و هيچگاه در زندگي از ياد خدا غافل نشود. اگر دخترم زينب زنده ماند در تربيت او كوشش فراوان نمايد و اولين كاري كه به او ياد مي دهيد آموختن قرآن باشد. از پدر و مادر همسرم مي خواهم مرا حلال كنن و آخرين عرضي كه با شما دارم اين است كه اي عزيزان همه بدانيد به خدايي كه جان همه شما در دست اوست قيامت حقيقت دارد و آنجاست كه خداوند به ذره ذره اعمال ما رسيدگي مي كند و همه چيز از ما سوال خواهد شد. دنيا را كنار بگذاريد و براي آخرت توشه برچينيد.
التماس دعا و مغفرت داد الله برزخ 24/1/61
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رحيم برزگر ترانلو : قائم مقام فرمانده گردان يدالله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1335 در روز دهم دي ماه در روستاي ترانلو شهرستان شيروان ديده به جهان گشود . نامش را رحيم نهادند .
محيط پاك و مذهبي خانواده ، او را فردي مومن و متد ين بار آورد . ذوق و استعداد سر شارش موجب گرديد تا قرآن را به سرعت فرا گيرد
. خانواده ي رحيم از نظر مالي در حد متوسط جامعه بود . از اين رو مجبور بود ار هر فرصتي براي كمك به خانواده استفاده نمايد .
سال اول دبستان را در محل تولدش و بقيه را در روستاهاي بيگ و اوعاز سپري كرد . دوره متوسطه را در دبيرستان زينبيه آريا مهر سابق شروع كرد و ديپلم را در سال 1357 در دبيرستان دكتر شريعتي (جهان نو سابق) اخذ نمود .
قبل از انقلاب براي آگاهي مردم در مسجد روستا سخنراني هاي شيوا و رساي بر گزار نمود و آنان را از اوضاع و احوال جهان و انقلاب آگاه كرد . مخفيانه اعلاميه هاي اما م خميني را در مدارس و كارخانجات و... پخش مي كرد .
از مهمترين فعاليت هاي اجتماعي رحيم در قبل از انقلاب ، رفع مشكل آب آشاميدني ، ساختن حمام و راه در روستاي ترانلو بود . خدمت سربازي را در سپاه دانش گرگان شروع كرد و با پيروزي انقلاب اسلامي براي ادامه ي خدمت به شهر بيرجند عزيمت نمود . بعد از اتمام خدمت وظيفه ي عمومي ، ضمن پرداختن به كشاورزي و دامپروري به عنوان شوراي روستا خدمات برجسته اي انجام داد .
با آغاز جنگ تحميلي ، در آذرماه 1361 به استخدام رسمي سپاه در آمد و رهسپار جبهه گرديد . سه مرحله به جبهه گام نهاد و در مسئوليت هايي مانند : مسئول آموزش عمومي سپاه بجنورد ، جانشين گردان ، فرمانده و بي سيم چي گردان به فعاليت پرداخت .
سر انجام ... رحيم برزگر به تاريخ 29/ 7/ 1363 در عمليات ميمك با اصابت تركش به خيل
شهدا پيوست . پيكر پاك آن شهيد پرفتوه در بهشت حمزه ي رضا (ع) زيارت به خاك سپرده شد .
شجاعت ، تواضع . نظم .و انضباط رحيم مثال زدني بود . او مهربان و خون گرم بود . هر كس آشنايي مختصري با وي داشت خيلي زود شيبفته ي اخلاق و رفتارش مي شد . هميشه دوست داشت مشكلات مردم را حل و فصل نمايد . سعي مي نمود كينه و كدورت را از بين بچه ها بر دارد و صفا و صميميت را ميان آنان بر قرار كند .
از روحيه ي تعاون بالايي بر خوردار و هميشه آماده ي خدمت رساني به ديگران بود . بسيار پايبند به عهد و يپمان بود و اگر با كسي وعده مي گذاشت ، حتما در موعد مقرر حاضر مي شد .
بخشي از اوقات فراغت خود را به مطالعه ي كتب مذهبي ، ادبي و نظامي . و بخش ديگر را به ورزش هايي مانند : كوهنوردي ، كشتي با چوخه و شنا اختصاص داده بود.
از اعتقادات ديني قوي بر خوردار بود . دوستان و آشنايان را به نماز اول وقت بويژه به نماز هاي جمعه و جماعت سفارش مي كرد . وي معتقد بود : فرق بين كافر و مسلمان در نماز خواندن است . ولايت پذ ير بود . علاقه ي فوق العاده اي به امام خميني داشت .
رحيم اعتقاد راسخ به امر به معروف و نهي از منكر داشت و سعي مي نمود ابتدا خودش به آن اصل مهم عمل كند . نسبت به بيت المال بسيار دقيق و محتاط بود . از اين رو
اگر در ماموريتي از وسيله ي نقليه دولتي استفاده مي كرد به راننده تذكر مي داد ، مواظب سرعت ماشين باشد تا آسيبي به آن نرسد . از تضييع حق الناس خيلي مي ترسيد او معتقد بود خداوند آن قدر رحيم است كه از حق خود مي گذرد ولي از حقوق مردم نمي گذرد.
رحيم برزگر در تشكيلات نظامي سپاه ، در مديريت ها و مسئوليت هاي مختلفي قرار گرفت . در ابتدا مدتي مسئول آموزش نظامي در پادگان شهيد بهشتي بجنورد بود و خيلي زود به عنوان يك مربي بر جسته شناخته شد .
در چند عمليات خطر ناك ، معاون فرمانده گردان و مسئول مخابرات گردان بود . رحيم براي افزايش اطلاعات و دانش خود ، كتاب هاي نظامي را به دقت مطالعه مي كرد و نكات كليدي و بر جسته ي آن را به زير دستان خود انتقال مي نمود .
نسبت به مافوق خود مطيع و فرمان بردار بود و بر كار زير دستان خود نظارت داشت . و به قدري به رعايت اين اصل معتقد بود كه بارها مي گفت : اگر تكه چوب خشكي را فرمانده بگذارند بايد از او اطاعت كرد .
سعي و تلاش زيادي مي نمود تا از اطلاعات و تخصص نظامي دوستان خود در ارتش و سپاه نهايت استفاده را ببرد و آن ها را در آموزش بسيجيان به كار ببندد .
با استعداد و بيان قوي كه داشت مطالب را با مهارت تمام به صورت قابل فهم براي زير دستان تشريح مي نمود . به قدري در مسائل نظامي تبحر و تخصص داشت كه مي توانست با ابداع و
عملي نمودن تا كتيك هاي خاص رزمي ، جان همرزمان خود را از خطرات گوناگون نجات دهد .
هيچ وقت از توكل به خدا . و توسل به ائمه اطهار (ع) مايوس نمي شد . هميشه به يادآخرت بود و در هر فرصتي آن را به دوستان و همرزمانش گوشزد مي كرد . فكر شهادت وي را به خود مشغول كرده بود و براي رسيدن به آن تلاش زيادي مي نمود . از اين رو سعي مي كرد از رفاه و آسايش فاصله بگيرد .
هميشه هنگام نماز در دعا و مناجات ابتدا براي ديگران دعا و سپس براي خود آرزوي شهادت مي نمود . خواهرش در اين باره گفت : در تشييع جنازه ي يكي از شهدا شر كت كرديم . وقتي برسر مزار شهدا رفتيم داخل قبري خوابيد و گفت : اين به درد من مي خورد . مدتي نگذشت كه او را در همان جا دفن كردند . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شاپور برزگر گلمغاني : فرمانده محور عملياتي لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 22 آبان ماه 1336 در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد . در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد.
در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي رفت . در
سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد .
در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد.
پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند .
در هنگام
ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ي« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد .
در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد :
«آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد .
پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود
2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . ))
شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت.
در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد
. استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت . حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد :
(( روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . )) بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش
بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛
اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود . حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسري به نام«محمد»است.
رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . ))
شاپور علاقه اي به گرد آوري
مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب نكرد .
او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بح___رانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد .
در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود :
(( بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . ))
عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد :
(( شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و
سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . ))
يكي از دوستان او ( پور محمدي ) مي گويد :
(( در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . )) به همسرش گفته بود : (( اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . ))
او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت :
(( از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي
ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي )) در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي مي كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد :
(( از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا
تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . ))
مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد .
آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است .
عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شاپور برزگر گلمغاني : فرمانده محور عملياتي لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 22 آبان ماه 1336 در خانواده اي نسبتا مرفه و مذهبي در شهرستان «اردبيل» به دنبا آمد . در كودكي نسبت به ديگر همسالان خود قد بلند تر بود و هيكل بزرگي هم داشت از اين رو رهبري ساير بچه ها و همبازي هايش را به دست مي گرفت و به هنگام بازي همه را تحت نظارت خود در مي آورد.
در سال 1343 به دبستان «شمس حكيمي» ( ابوذر فعلي رفت . در سال 1348 مقطع راهنمايي را گذراند و در سال 1352 راهي دبيرستان« شريعتي» شد . در طول مدت تحصيل از كمك به پدر در دامداري
غفلت نمي ورزيد و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . علاوه بر اين هنگامي كه دانش آموز دبيرستان بود در حرفة آهنگري و پنجره سازي مشغول به كار شد .
در سالهاي نو جواني ، به كشتي علاقه مند شد و به صورت نيمه حرفه اي اين ورزش را ادامه داد و چندين بار موفق به كسب رتبه در اين رشته گرديد.
پس از پايان تحصيل و كسب مدرك ديپلم ، براي مدت كوتاهي در«تهران» به كار مشغول شد امادوباره به «اردبيل» بازگشت و در كارگاه آهنگري كه پدرش برايش داير كرده بود به كار پرداخت و در همين زمان به قيد قرعه از خدمت سربازي معاف شد . با شروع ا نقلاب و تظاهرات مردم عليه رژيم پهلوي ، به صفوف مبارزان پيوست و در مواقع ضروري در ساختن كوكتل مولوتوف ، پخش اعلاميه ، شعار نويسي روي ديوار و ... بسيار فعال بود . تا آنجا كه به اتفاق چند تن از دوستانش پس از شناسايي منزل يك ساواكي ، شبانه ماشين فرد ساواكي را به آتش كشيدند . فرداي آن روز« شاپور» دستگير و در كلانتري «اردبيل» مورد ضرب و شتم مأموران قرار گرفت و به زندان انتقال يافت . اما پس از آزادي از زندان همراه مردم در تظاهرات شركت مي جست و به فعاليت هاي خود ادامه داد . حتي چندين بار تحت تعقيب قرار گرفت اما نتوانستند او را دستگير نمايند .
در هنگام ورود حضرت امام ( قدس ) به «تهران» ، جزء استقبال كنندگان بود . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در بنياد مسكن« اردبيل» به عنوان
مسئول تحقيق مشغول به كار شد . مدتي بعد ضرورتا به چوب بري چوكا در نزديكي« هشت پر»درمنطقه ي« طوالش»در استان« گيلان» رفت و در حفظ جنگل و رسيدگي به دهات سعي بسيار كرد . سپس با سمت فرمانده گروه حفاظت از كارخانه كاغذ سازي چوكا در برقراري نظم ، نقش فعالي ايفا كرد و چندي بعد به« اردبيل» باز گشت و پس از گذراندن دوره هاي آموزش نظامي وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد . او در تشكيل بسيج شهرستان «اردبيل» از فعالان اين نهاد بود و درآموزش بسيجيان اهتمام مي ورزيد .
در همين دوره بود كه با خانم «رويا احمديان» ، آشنا شد . او در باره نحوه آشنايي خود با شاپور برزگر مي گويد :
«آشنا شدم و از اين طريق به خانواده برزگر معرفي شدم . روزي كه به خواستگاري آمدند تمام صحبتهاي شاپور حال وهواي الهي داشت . از من خواستند كه در زندگي جديد حضرت زهرا (ع) را الگوي خود قرار دهم و با هم به قرآن قسم خورديم تا نسبت به هم وفادار باشيم . مراسم عروسي بسيار ساده و بدو ن هيچگونه تجملي برگزار شد .
پيش از آنكه آشنايي ما به ازدواج بيانجامد در نامه اي به من نوشته بود : " اي كاش زمينه مساعد بود با هم به جبهه حق عليه باطل مي رفتيم و در كنار جوانان مسلمان جشن عروسي را به پا مي كرديم . حدود 2 سال اول زندگي را در خانه پدر شان زندگي كرديم تا توانست خانه مستقلي بسازد . در مسائل سياسي بسيار حساس بود . روزي
كتابي برايم آورد و گفت : چون وقت ندارم اين كتاب را بخوان و خلاصه كن تا من خلاصه آن را بخوانم . گفتم بگذار براي وقت ديگر . گفت : همان طوري كه در مقابل دشمنان از نظر نظامي آماده هستيم بايد در مقابل منافقين هم كه در سطح شهر هستند از لحاظ عقيدتي نيز بايستيم و مقابله كنيم . ))
شاپور در جريان مقابله با منافقين فعاليت بسيار داشت و گاه شبها تا صبح در سطح شهر گشت مي زد و اعلاميه آنها را جمع آوري مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي و پيش روي دشمن به سوي آبادان و خرمشهر ، راهي جبهه شد و به اتفاق دوستانش به دفاع از آبادان پرداخت و در طي يك عمليات محدود مجروح شد . او پس از بهبودي ، در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« اردبيل» به سمت معاون فرمان دهي مشغول خدمت شد و بعد از مدتي ، مسئوليت واحد آموزش را بر عهده گرفت.
در تاريخ 11 / 2 / 1361 چند روز قبل از شروع عمليات فتح المبين ، به جبهه اعزام شد و در منطقه حسينيه ( بين اهواز و خرمشهر ) توان فرماندهي و شجاعت خود را نشان داد . در اين عمليات همراه نفرات گروهان شهيد با هنر ؛كه از فرماندهي آن را بر عهده داشت ، با پاتك به دشمن به مقابله بر خواست و دشمن را به عقب نشيني وادار كرد . استعداد نيروهاي دشمن در اين پاتك سه تيپ بود . مدتي بعد به جبهه رود نيسان و از آنجا به به خرمشهر ( ¬شلمچه
رفت. شاپور در اولين مرحله از عمليات بيت المقدس به همراه دوست و يار صميمي خود جعفر جهازي نيز شركت داشت . در اين عمليات ، جعفر به شهادت رسيد و او از ناحيه كتف مجروح شد و پس از مداوا و ارائه گزارش عمليات به شلمچه رفت و در ضمن يك نبرد سخت به اتفاق چند نفر از همرزمانش موفق شد جنازﮤ شهيد جعفر جهازي را به عقب بياورد . در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت . پس از خاتمه عمليات شاپور به اردبيل بازگشت . حاج اژدر محمدي دوست در اين باره مي گويد :
(( روزي در حياط پادگان سپاه اردبيل ، پدر يكي از شهدا كه جنازه فرزندش در منطقه عملياتي بر جاي مانده بود او را شديداً مورد عتاب و سرزنش قرار داد و شاپور فقط لبخند مي زد . پدر شهيد پادگان را ترك كرد و شاپور خلوتي پيدا كرد و زانو ها را بغل گرفت و هق هق گريست . پرسيدم چرا توضيح ندادي ؟ چرا در برابر تهمت ها خاموش ماندي ؟ گفت : عزيزش را از دست داده كه عزيز من نيز بود ، چنان كه حتي ذره غباري از جامه فرزند به دستش نرسيده است، بگذارسيلاب سر شك پاك او دامنم را بگيرد و شايد روزي در قيامت همين پدر ، شفيع من باشد . )) بعد از عمليات بيت المقدس به خاطر شهادت عده اي از دوستانش بسيار متاثر بود و مدام ياد آنها را مرور مي كرد و به زبان مي آورد . او براي خود در خانه اتاقي كوچك ساخته
و اسم آن را حجله گاه شهدا گذاشته بود و تصاوير شهدا را بر ديوار آن نصب كرده و در آنجا با خود خلوت مي كرد و به عبادت مي پرداخت . اين حوادث زمينه تحولي دروني براي او فراهم كرد و در تاريخ 11/8/ 1361 دوباره عازم جبهه گرديد و در سمت مسئول آموزش لشكر 31 عاشورا به كار مشغول شد؛
اما به دليل بروز تأخير در عمليات به اردبيل باز گشت . در عمليات والفجر مقدماتي – بهمن 1361 – مسئول آموزش نظان تيپ 9 بود . در عمليات والفجر 1 ، فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر را به عهده داشت . پس از اين عمليات فرماندهي پادگان آموزشي شهيد «پير زاده»در« اردبيل» منصوب شد . در تاريخ 14 / 2 / 1362 در اثر انفجار نارنجك در پادگان آموزشي دست راستش از مچ قطع شد . بعد از ترخيص از بيمارستان شهيد «مصطفي خميني»در« تبريز» ، به مدت سه ماه مسئوليت واحد آموزشي نظامي منطقه پنج كشوري را عهده دار بود . حاصل ازدواج او دختري به نام «عذرا » و پسري به نام«محمد»است.
رابطه پدر با دختر عاطفي بود ، در همين حال نمي خواست كه فرزندانش دلبسته حضور او باشند ، به اين دليل به همسرش مي گفت : (( بعد از شهادتم سعي كن جاي خالي مرا پر كني و نگذاري فرزندانم نبود پدر را احساس كنند . ))
شاپور علاقه اي به گرد آوري مال و ثروت نداشت و حتي از دزد فقيري كه به خانه او وارد شده بود گذشت نمود و مال خود را از او طلب
نكرد .
او براي تمام رزمندگان احترامي خاص قائل بود و اگر كاري را به فردي واگذار مي كرد نسبت به او اطمينان داشت . به رزمندگان توصيه مي كرد : (( انسان بايد اول خودش را اصلاح كند و سپس به اصلاح ديگران به پردازد . در كارهايتان دقت كنيد تا در آخرت از شهدا شرمنده نشويد . )) در بح___رانها و مشكلات مختلف ، پيوسته به ياد خداوند بود و در هنگام عصبانيت از گرفتن تصميم جدي صرف نظر مي كرد .
در يكي از سخنراني هايش براي بسيجيان گفته بود :
(( بايد قدر نعمت هايي را كه خدا به ما داده است بدانيم .... وقتي من سالم بودم و دستم را نارنجك نبرده بود مي توانستم دقيق تر تير اندازي كنم و هر كاري انجام بدهم . اما بعد از آن حادثه حتي نمي توانم كمپوتي را به راحتي باز كنم . هر لحظه اي كه اين جا نشسته ايد ميليارد ها نعمت خدا هست كه ما مقداري از آنها را مي بينيم . خدا شاهد است آن لحظه اي كه دستم را نارنجك برد شب و روز ، در عبادت مي گفتم كه الهي اين آزمايش تو است و من از آزمايشت فقط به خودت پناه مي برم . ))
عسگر كريميان يكي از همرزمان او مي گويد :
(( شاپور ، عيد سال 1362 در جبهه همه را دعوت كرد تا روز عيد و سال تحويل روزه بگيريم و با امساك از غذا اراده خود را در كوران آزمايش و هواهاي نفس بيازماييم . ))
يكي از دوستان او
( پور محمدي ) مي گويد :
(( در كنار رودخانه نيسان ، برزگر ما را براي اجراي عمليات آماده مي كرد . مقرر كرده بود كه روي آن رود خانه وحشي سيم بوكسل نصب كنيم . بسيجيان از انجام چنين كاري دست كشيدند چون جريان آب رودخانه بسيار شديد بود . برزگر پس از يك ساعت خود را به آب زد و به آن سوي رودخانه رفت . در اين هنگام متوجه شد چند تن از بسيجيان در آب افتاده اند ، خود را به آب انداخت و جان آنها را نجات داد . )) به همسرش گفته بود : (( اگر به خاطر اسلام نبود هيچ وقت از كنارت دور نمي شدم . اگر در اين راه به عزت خون ندهم دشمن به ذلت از ما خون مي گيرد . تو از من راضي باش و دعا كن . ))
او در يكي از نامه هايش به همسر خود نوشت :
(( از روزي كه ازت جدا شدم يك ساعت هم وقت ندارم كه برايت تلفن كه هيچ نامه بنويسم . هيجده گردان به ما مربوط است . منظورم آموزش آنهاست . هم اكنون كه برايت نامه مي نويسم ساعت 8 شب است و از ساعت 10 الي 6 صبح پنج گردان را به مانورو خواهيم برد ... خيلي براي تو و خانواده و خانه نگرانم . نمي دانم وضعتان در چه حالي است ؟ باور كن خيلي ناراحت هستم كه آيا گرسنه مانده ايد ؟ نفت داريد ؟ مريض نيستيد ؟ پول داريد ؟ خدايا، خدايا فقط تو مي داني و بس
كه در جيبم فقط ده تومان پول دارم ... كه نمي شود كاري كرد . ازت خواهش مي كنم مقاومت كن. خدا بزرگ است . باور كن نمي داني در چه وضعي هستم . خواهش مي كنم از وضعيت خودتان برايم بنويس ... آيا عذرا گرسنه مي ماند ، شير دارد يا نه ؟ محمد چه كار مي كند ؟ بگو بابا مي گويد ، شرمنده ات هستم . خدا حافظ به اميد پيروزي )) در تاريخ 29 / 7 / 62 در منطقه پنجوين درعمليات والفجر 4 شركت كرد . در اين عمليات ، هماهنگ كننده محورهاي عملياتي بود . منطقه عمليات ، كوهستاني بود و تعدادي از واحد هاي لشكر در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و از عقب در خواست نيروي كمكي مي كردند . دو گروهان به آنها ملحق شد . يك گروهان توسط برزگر و يك گرهان توسط مصطفي اكبري ، هدايت و رهبري مي شد. اكبري يكي از همرزمانش مي گويد :
(( از همديگر جدا شديم . چند متري هم حركت كرديم به تپه اي رسيديم كه از بالا دشمن بر ما مسلط بود و آنجا را زير آتش داشت . شاپور بلند قامت بود و نمي توانست خود را پشت درختان مخفي كند ، به همين خاطر مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت و به شدت زخمي شد او را در پتويي پيچيدند . در همين حال به ما وصيت كرد تا تپه را حتما بگيريم . رزمندگان حمله كردند و آنجا را تصرف كردند . ))
مقدر بود كه او زنده بماند تا در عمليات بعدي
نيز حضور يابد تا اين كه در مرحله سوم عمليات والفجر 4 و در ارتفاعات «شيخ گزنشين» در سمت مسئول محور لشكر 31 عاشورا در خاك عراق (پنجوين ) به تاريخ 13 / 8 / 1362 در اثر تير دوشكا و اصابت تركش به پشت به شهادت رسيد .
آرامگاه او در گلستان شهدادر« غريبان» شهرستان« اردبيل» واقع است .
عذرا به هنگام شهادت پدر دو ساله و محمد چهار ماهه بود . پس از شهادت شاپور ، برادرش عليرضا در سال 1363 به شهادت رسيد . چندي بعد برادر همسرش ( عارف احمديان ) نيز به صف شهدا پيوست . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد بروجردي : فرمانده قرارگاه حمزه سيد الشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 در روستاي «دره گرگ» از توابع شهرستان« بروجرد»، در خانه اي محقر اما مصفا به عشق و نور الهي و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت (ع) پا به عرصه وجود گذاشت و از زمان نوزادي كه آواي حق (اذان و اقامه) در گوشش طنين افكنده بود، خود را براي مبارزه و جهاد با دشمنان خدا آماده كرد. پدر و مادرش كه انسانهاي مومن و زحمتكش بودند، درتربيت وي سعي و تلاش وافري داشتند. در شش سالگي پدر بزرگوار خود را از دست داد و مادرش با همه مشكلات و سختي هايي كه وجود داشت، تمامي هم و غم خود را براي تربيت وي به كار بست. محمد در هفت سالگي وارد مدرسه شد اما به دليل شرايط مادي خانواده، تحصيل در كلاسهاي شبانه توام
با كار و تلاش روزانه را انتخاب كرد و خانواده را در تامين زندگي شرافتمندانه، مدد رساند.
در سن هفده سالگي به رسم و سنت پيامبر (ص) با خانواده اي متدين و معتقد به اسلام وصلت كرد و با اين كار، سنت الهي را تداوم بخشيد. مدت كوتاهي از ازدواجش نگذشته بود كه به خدمت سربازي فراخوانده شد، اما چون مخالف خدمت در نظام ستم شاهي بود، از خدمت سربازي گريخت و براي ديدار حضرت امام (ره) راهي «عراق» شد. در مرز دستگير شد و به مدت شش ماه، در زندانها و شكنجه گاههاي رژيم به سر برد. پس از آن بود كه دوباره جهت خدمت سربازي به تهران آورده شد. شهيد با استفاده از فرصتي كه پيش آمده بود در مدت دو سال خدمت، خود را براي مبارزه با دستگاه طاغوتي آماده كرد، به گونه اي كه پس از سپري شدن مدت سربازي خود را وقف مبارزه با دشمنان خدا و اسلام نمود. او كه قبلي مالامال از عشق به حضرت امام (ره) داشت و كينه و نفرت از نظام شاهنشاهي در وجودش موج مي زد، با ياران حضرت امام (ره) از جمله، شهيد حاج مهدي عراقي مرتبط شد و همواره سعي مي كرد تا در تمامي مراحل مبارزه نقش خود را به عنوان يك مقلد و تابع ولي فقيه به اثبات برساند.
شهيد بروجردي ضمن ارتباط با شخصيتهاي اسلامي و انقلابي، علاوه بر خودسازي و كسب فيض، به بعضي از امور مربوط به انقلاب، همچون تكثير و توزيع اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام (ره) اشتغال داشت. اما به اين حد قانع نبود و جنگ مسلحانه و برخورد محكم با رژيم
ستم شاهي را سرآغاز مبارزه امت اسلامي ايران مي دانست. به همين منظور به همراه چند تن ديگر از مبارزان به سوريه رفت و ضمن ارتباط با امام موسي صدر و شهيد محمدمنتظري به فراگيري و آموزش نظامي و چريكي پرداخت تا خود را براي مرحله اي مهمتر آماده نمايد.
در وسوريه و لبنان با شهيداني چون شهيد چمران و شهيد محمد منتظري آشنا شد و در كنار فراگيري مسائل نظامي، از خلق و خوي پسنديده و اخلاق وارسته و انقلابي اين شهيدان نيز بهره هاي وافري برد و همين اخلاص و عشق به اسلام بود كه او را در چنين محيط هايي بدون تاثيرپذيري از جريانات چپي و التقاطي حفظ كرد. شهيد بروجردي براي حركت و مبارزه خود به دنبال اخذ حجيت شرعي بود و هرگونه حركت مسلحانه و بدون نظر ولي امر مسلمين جايز نمي دانست. او در آن روزگار كه عوامل منافقين در زندان، عناصر خط امام را با تعابيري از قبيل فتوائي زير سئوال مي بردند، اظهار مي داشت: «بدون هيچ ابائي، ما فتوائي و مقلد هستيم. خودمان كه مجتهد نيستيم.»
پس از قيام 19 دي ماه سال 1356 در قم با اخذ مجوز شرعي از برخي علما و روحانيون پيرو حضرت امام خميني (ره)، عمليات نظامي عليه رژيم را شروع كرد و تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي بي وقفه به مبارزات خود ادامه داد.
اقدامات مهمي كه شهيد بروجردي به همراه تعدادي از نيروهاي انقلابي در اين مدت انجام داد، عبارت بودند از:
1 – مبارزه جدي و عملي عليه حضور آمريكا در كشور.
2 – خلع سلاح قرارگاه پليس (تهران)
3 – عمليات نظامي 15 خرداد 1357
4 – انفجار در نيروگاه برق و كاخ
جوانان منطقه شوش.
5 – خلع سلاح كلانتري 14 در ميدان خراسان.
6 – شركت در آزادسازي پادگان جمشيديه و راديو تلويزيون.
شهيد بروجردي در رابطه با اكثر اين حركتهاي انقلابي، مسئوليت شناسايي، جمع آوري اطلاعات و طرح ريزي عمليات را به عهده داشت و در آخرين عمليات از ناحيه پا مجروح گرديد. تلاش مستمر شهيد بروجردي در راه به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي به عنوان يك نيروي مبارز و سردار آقا امام زمان(عج) در مراحل مختلف قبل و پس از پيروزي ادامه داشته است. او كه با ظاهر شدن نشانه هاي پيروزي مردم، سر از پا نمي شناخت در هر جا كه مسئولان تشخيص مي دادند حاضر مي شد و به عنوان كسي كه آموزشهاي نظامي را در دوران سربازي و مراكز آموزشي فلسطين فراگرفته و تجربيات عملي در مبارزه را نيز دارد، مورد توجه مسئولان بود. هنگامي كه بازگشت حضرت امام خميني (ره) حتمي شد، او به عنوان مسئول حفاظت حضرت امام (ره) از طرف شهيد بهشتي و شهيد عراقي انتخاب گرديد و در طول مسير با عشق و علاقه اي قلبي به اين كار مبادرت ورزيد و در مدرسه رفاه نيز در آن دوران حساس، به عنوان مسئول حفاظت، ايفاي نقش نمود.
دراين ايام او خود را در كنار امام و مراد خود مي ديد و نظاره گر به ثمر نشستن خون شهيدان و تحقق آرزوهاي مجاهدان في سبيل الله بود.
سرانجام دوران ستمشاهي و ظلم و بي عدالتي از كشور اسلامي ايران رخت بر بست و انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. در اين مقطع اقدامات و تلاش وي ابعاد گسترده تري يافت. و با شناختي كه از جريانهاي فكري و سياسي موجود داشت براي افشاي چهره پليد منافقين
و مبارزه ريشه اي با آنها از هيچ حركتي فروگذار نبود و به حق يكي از بازوهاي حزب الله در جهت نابودي اين جريان انحرافي بود.
پس ازمدتي سرپرستي زندان اوين را به عهده گرفت و چندي بعد او يكي از دوازده نفري بود كه در خدت حضرت آيت الله خامنه اي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را بنيانگذاري كردند.
شهيد بروجردي با تلاشهاي شبانه روزي و طاقت فرسا، در كنار ساير برادران، از همان ابتدا در سازماندهي و نظم دادن به سپاه پاسداران شركت فعال داشت و با وجود مشكلات و نارساييها، دلسوزانه انجام وظيفه مي كرد. در نخستين روزهاي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، زماني كه عوامل داخلي ابرقدرتها، فتنه و آشوب را در مناطق كردنشين به راه انداختند، با فرمان تاريخي حضرت امام (ره) مبني بر مقابله و سركوب ضدانقلاب عازم پاوه شد. حضور آن شهيد در كردستان (كه تا آخرين لحظات حياتش ادامه داشت) منشا خيرات و بركات زيادي گرديد.
پس از تصويب طرح تشكيل سازمان «پيشمرگان مسلمان كرد» ، مسئوليت اين كار از طرف شهيد مظلوم آيت الله بهشتي و حجت الاسلام والمسلمين هاشمي رفسنجاني به ايشان سپرده شد. اقدامات موثر اين تشكيلات در كردستان، سازماندهي ضدانقلاب و نقشه هاي مزورانه اجنبي پرستان را به هم ريخت و آرزوي ايجاد اسرائيل دوم در كردستان را در دل آمريكا و اياديش دفن كرد.
در كردستان تمام حركات ضدانقلاب را به عنوان فرمانده عمليات زير نظر داشت. در جريانات پاوه، درگيري سنندج و حوادث دردناك شهرهاي كردستان همواره يكه تاز مقابله با ضدانقلاب بود و شهرها يكي پس از ديگري با دلاوريهاي شهيد بروجردي و يارانش آزاد شد. با اين كه به او توصيه شده بود كه در خط
اول نباشد، اما هميشه در پيشاپيش نيروها حركت مي كرد. بارها و بارها در محاصره ضدانقلاب افتاد، اما هر بار با شگفتي تمام، خود و همرزمانش را از محاصره خارج ساخت.
او كه در اين مدت با تشكيل يك ستاد عملياتي در شمالغرب، فرماندهي پاسداران و بسيجياني را كه به كردستان مي رفتند برعهده گرفته بود، موفق شد تا اكثر مناطق آلوده را پاكسازي كند. شهيد بروجردي كار خود را در كردستان با افراد محدودي آغاز كرد. او زماني به كردستان رفت كه در اثر سياست سازشكارانه دولت موقت و خيانت هيئت به اصطلاح حس نيت، جوانان حزب اللهي در اين خطه به دست ضدانقلابيون ملحد، مظلومانه به شهادت مي رسيدند.
او در اين منطقه با مشكلات فراواني مواجه بود اما هيچگاه ناراحتي درون خود را آشكار نمي ساخت و با استواري و صلابت به ديگران روحيه مي داد و با مشغله فراوان، ساعتها مي نشست و به صحبتهاي برادران گوش مي داد.
بعد از تصدي مسئوليت در كردستان، در خيلي از مناطق مانند پاوه، مريوان و جوانرود به مرز رسيديم، پاكسازي مناطق سنندج، بوكان، مهاباد، كامياران به فرماندهي ايشان صورت گرفت. او دوشادوش شهيد كاظمي از پاوه حركت كرد و در پاكسازي بانه و سردشت، كه نقطه اتكاي بسيار بزرگ ضدانقلاب به شمار مي رفت – سهم به سزايي داشت.
شهيد بروجردي پس از شهادت شهيد كاظمي و شهيد گنجي زاده مستقيماً فرماندهي عمليات بسيار سخت و صعب العبور مسير پيرانشهر و سردشت را به عهده گرفت و شجاعانه در كنار رزمندگان اسلام لرزه بر اندام ضدانقلابيون انداخت.
به راستي كه حقي بزرگي بر گردن كردستان دارد. او بارها مي گفت:
«آن كس كه مردم كردستان را دوست داشته باشد مي تواند در
كردستان كار كند ،من به اين مردم محروم و ستمديده علاقه دارم.»
شهيد بروجردي با اينكه بسيار ملايم و نرم بود اما در مقابل گروهكهاي منحرف و عناصر خود فروخته و وابسته، با شدت عمل و بر مبناي «اَشِدّاءُ عَلَي الكُفّار» برخورد مي كرد.
او معتقد بود كه لحظه اي نبايد پاكسازي كردستان متوقف شود. گرچه به كارهاي تبليغي، فرهنگي، اقتصادي و عمراني اعتقاد بسيار داشت، مي گفت: ابتدا بايد منطقه را پاكسازي كرد و بعد به امور ديگر پرداخت.
شهيد بروجردي در مناطق جنوب، مخصوصاً در عمليات فتح المبين نيز نقش برجسته اي داشت. با اينكه مسئوليت منطقه غرب را عهده دار بود، قبل ازشروع عمليات به جنوب آمدو در عمليات شركت كرد. نيروي ايمان و تعهد شهيد بروجردي و علاقه قلبي او به انقلاب اسلامي و ارزشهاي متعالي آن باعث شده بود كه در سنگر زهد و تقوي و خدمت خالصانه از تمامي همرزمانش پيشتازتز باشد.
آن قدر با نفسانيات خود مبارزه مي كرد كه جايي براي خودستايي در او وجود نداشت. شهيد بزرگوار حضرت حجت الاسلام والمسلمين محلاتي در وصف وي مي گويند: «به قدري متواضع بود كه هيچگاه «من» نمي گفت و از خودي تعريف نمي كرد و هميشه به دنبال كار بود. آنچه براي او مطرح بود، فداكاري، ايثار و مبارزه بود. جهاد و فداكاري او در حد اعلي بود و شايد كمتر برادري به قدر اين شهيد در غرب خدمت كرده باشد ... پاك زندگي كرد و پاك از دنيا رفت.
درمقابله با ضدانقلاب و برخورد با نارساييهاي بي دليل و مسامحه و سستي افراد، از خود واكنش نشان مي داد و داراي اراده محكم و عشق به ارزشهاي متعالي اسلام بود.»
سردار سرلشكر پاسدار برادر محسن رضايي فرماندهي
كل سپاه اظهار مي دارند:
پيروزي ما در عمليات «بازي دراز» و همچنين «قصرشيرين» مديون اين شهيد بزرگوار است.
عشق و علاقه وصف ناشدني آن شهيد به مردم كردستان تا حدي بود كه در سخت ترين شرايط، به مشكلات مردم اين خطه مي انديشيد و چون خود فردي زجر كشيده بود، با احساس عميق ديني همواره به محرومان فكر مي كرد.
او يك دوست و ياور به تمام معنا براي مردم مستضعف و محروم كردستان بود. اين علاقه نه تنها در رفتار ظاهري او نمايان بود، بلكه در عمق وجودش ريشه دوانده بود.
هيچگاه در چهره او ترديد و ابهام وجود نداشت. داراي روحيه اي قوي و بزرگ بود و در شجاعت بي نظيرترين فرد در كردستان بود.
تقوي، خلوص و اعتقادش به توحيد، در او ايجاد آرامش مي كرد و تحمل و صبر و استقامتي كه در او بود، نشان مي داد كه چگونه مجاهدي است.
او هيچ گاه وقار و متانت خود را از دست نمي داد و علاوه بر ارتباط تشكيلاتي، همواره يك ارتباط معنوي با بچه ها داشت. نفوذش بر قلبها به گونه اي بود كه حتي در رابطه با مردم كردستان نيز مصداق داشت. مردم كردستان با علاقه عجيبي او را دوست داشتند. او همواره مي گفت: بايد حساب مردم را از ضدانقلاب جدا كنيم. اين برخورد گرم و صميمي با مردم آن منطقه بود كه به او لقب مسيح كردستان داده بودند.
همواره تبسم بر لبانش بسته بود. درحالي كه شكيبا بود، خروشان هم بود. او كه يك لحظه از تداوم عمليات غافل نبود، با تلاش همه جانبه و شبانه روزي، ديگران را براي خدمت هرچه بيشتر ترغيب مي كرد. محمد تمام وجود خود را وقف انقلاب كرده بود. كسي نمي توانست زماني
را بيابد كه ايشان در حال استراحت باشد و يا وقفه اي در كارش ايجاد شد.
او با تمسك به روحانيت پيرو خط امام و تقوي سرشار خود، درمراحل مختلف مبارزهچه قبل و چه پس از پيروزي انقلاب از هرگونه چپ روي يا راست روي مصون ماند. او با همين اخلاق اسلامي و تواضع و فروتني توانسته بود تبليغات انبوه ضدانقلاب را خنثي نموده و به يك منطقه وسيع حيات دوباره بخشد.
شهيد بروجردي يك نظامي بود، ولي بشدت عاطفي و فرهنگي بود. سعي مي كرد كه به وسيله برخوردها و بحثهاي اعتقادي و سياسي، افراد را با عقايد و ديدگاههاي انقلابي و اسلامي آشنا كند و اين كار در كردستان كارايي خوبي داشت. با مردم داري و قلب مهربان خود چنان در دل نيروهاي سپاهي و بسيجي و مردم كردستان نفوذ كرده بود كه هرچند ماموريتها طولاني مي شد، نيروها احساس خستگي نمي كردند.
در زندگي شهيد بروجردي آثار رفاه طلبي و گرايش به ماديات مشاهده نمي شد و در سخت ترين شرايط با كمترين امكانات به خدت مشغول بود و همواره خود را مديون انقلاب و امام مي دانست.
در مجموع، آگاهي سياسي و ديني او، مهارتهاي نظامي و عشق و ارادتش به انقلاب از او فردي ساخته بود كه خود را همواره در خدمت به نظام مقدس اسلامي مي ديد و در اين راه هيچ گاه احساس خستگي نكرد.
بروجردي را همه مي شناسند و خوب مي دانند كه او به واقع منجي كردستان بود و حضورش در آن خطه، دل هر دشمني را مي لرزاند.
پاكي و بي آلايشي محمد به هنگام شهادتش همه را بشدت متاثر كرده و سردار محسن رضايي به هنگام تشييع پيكرش در حالي كه عكس آن شهيد را در
آغوش داشت، پياده همراه جمعيت تا بهشت زهرا رفت.
محمد با فعاليتهاي مخلصانه اي همه را مجذوب خود كرده بود. خبر شهادتش، تمامي رزمندگان مستقر در منطقه را آنچنان منقلب كرد كه گويي پدر خويش را از دست داده اند.
شهيد بروجردي كه در حيات پربركتش منشا بسياري از خيرات بود با تقدير الهي پس از عمري كوتاه ولي سراسر مبارزه و تلاش و محروميت، با قلبي آكنده از عشق به اسلام و محرومان به شهادت رسيد و خصلتهاي بي شماري همچون ساده زيستي، تحمل مشكلات، آگاهي و بصيرت، عشق به امام و ولايت، صلابت وقاطعيت در مقابل ضدانقلاب و ستمگران را براي رهروانش به يادگار گذاشت.
سردار شهيد حاج محمد ابراهيم همت درمورد نفوذ كلام او چنين گفته است:
«بودند برادراني كه در اثر فشار كار خسته شده بودند ولي بعد از چند دقيقه صحبت با شهيد بروجردي، تمام مسائل آنها حل مي شد و با دلي گرم و اميدوار دوباره سراغ كارشان مي رفتند ...
ما شاگرد او بوديم. ايشان داراي يكسري ويژگيهاي اخلاقي خاصي كه شايد من در طول زندگيم از كمتر انساني ديدم و ولايت پذيري در اين انسان بزرگ، استقامت و پايداري، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهاي اجتماعي از ويژگيهاي خاص اوليه اين مرد بود.
او خيلي ساده از خطاي ديگران درباره خويش مي گذشت و به اشتباه خود اعتراف داشت و طلب عفو مي كرد.»
او نمونه اي از شيران صحراي نبرد در روز و زاهدان در دل شب بود.
سردار محسن رفيقدوست در اين خصوص مي گويد:
«نماز شب او را در شب ورود حضرت امام (ره) كه مسئوليت حفاظت نظامي از امام را داشت، ديدم و گريه او را در پيشگاه خدا مشاهده نمودم. او در پيش از انقلاب،
شهادت در راه خدا را سعادت مي دانست ... او چريك مسلح در قبل از انقلاب بود كه بارها به جنگ مسلحانه با طاغوت رفته بود.» در تاريخ اول خرداد 1362 در حالي كه با عده اي ديگر از همرزمانش در مسير جاده مهاباد، نقده حركت مي كردند بر اثر انفجار مين به آرزوي ديرينه اش (كه سالها در نمازها و نيايشهاي نيمه شبش از درگاه خداوند مي طلبيد) رسيده و به فوز عظيم شهادت نايل شد.
يكي از افرادي كه در صحنه شهادتش حضور داشت مي گويد:
«پس از انفجار وقتي من بالاي سر او رسيدم مانند هميشه تبسم بر لبانش نقش بسته بود و من احساس كردم كه او كلام مولايش را تكرار مي كند. «فُزتُ وَ رَبّ الكَعبَه.» حضور در حوزه علميه و همنشيني با طلاب علوم ديني، ايشان را به «جريان مبارزه روحانيت» ملحق ساخت و به تدريج با مشي مبارزاتي حضرت امام خميني(ره) آشنا گرديد. ارتباط ايشان با مجامع مذهبي اصفهان و تردد ايشان به قم و استفاده از محضر علماي بزرگ، از او انساني مبارز، آگاه متعهد و تربيت يافته ساخت. در اين دوره، مبارزه تنها دغدغه و مشغله ذهني شهيد صالحي بود و هر روز تا پاسي از شب به همراه جوانان انقلابي در جلسات مذهبي شركت مي جست و يا در چاپ، تكثير و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) تلاش مي نمود.
پس از چندي به خدمت سربازي فراخوانده شد، اما با صدور فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر ترك پادگانها، از محل خدمت به كمك دوستان فرار كرد.
تلاشهاي سياسي بي وقفه، رفته رفته شهيد صالحي را به يكي از اركان مبارزاتي جوانان شهر نجف آباد
درآورد. در سال 1357 با چند تن ديگر از برادران حزب اللهي خود به تهران آمد و در صحنه هاي مختلف انقلاب حضور فعال داشت.
به هنگام ورود حضرت امام خميني(ره) از افراد فعال در برنامه استقبال از معظم له و در فرودگاه مهرآباد جزو گروه محافظين حلقه اول بود.
تا لحظه پيروزي انقلاب لحظه اي از حركت و تلاش و جانفشاني در راه اهداف بلند و الهي ولي امر مسلمين و مرجع و امام خويش دست برنداشت.
سال شمار زندگي شهيد بروجردي
1333 تولد در روستاي دره گرگ از توابع بروجرد
1340 سكونت در تهران
1348 كار در كارگاه تشك دوزي
1352 ازدواج و تشكيل خانواده
1352 اعزام به خدمت سربازي
1354 آغاز مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي
1356 تشكيل گروه توحيدي صف و انجام عمليات نظامي عليه رژيم پهلوي
1356 تولد اولين فرزند به نام حسين
1356 ملاقات با امام خميني در نجف اشرف
1357 قبول مسئوليت حفاظت از جان امام در 12 بهمن
1357 قبول مسئوليت زندان اوين
1357 مشاركت در تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
1357 مسئوليت پادگان ولي عصر (عشرت آباد)
1358 اعزام به كردستان و قبول مسئوليت سپاه در غرب كشور
1359 تشكيل سازمان پيش مرگان مسلمان كرد
1361 تشكيل قرار گاه حمزه السيد الشهدا
1362 شهادت
محل دفن: قطعه شهدا در بهشت زهراي تهران منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران تهران،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالحسين برونسي : فرمانده تيپ 18جوادالائمه(ع)ازلشگر5نصر( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
كودكي را كه عصر روز بيست و سوم شهريور ماه هزار و سيصد وبيست و يك صداي گريه اش در گلو پيچيد ؛«عبدالحسين نام نهادند. وقتي در لباس سربازي به روستا آمد، مردم از خوشحالي در پوست خود
نمي گنجيدند. ورود مأمورين اصلاحات ارضي شاه و عدم قبول آب و ملك باعث مهاجرتش به شهر مشهد شد. مشاغل متفاوت را آزمود و چون در هر كدام شبهه اي بود ،دست به بنايي زد. با ارشادات مقام معظم رهبري با مسائل سياسي آشنا شد و پا در ركاب مبارزه با رژيم پهلوي گذاشت . مأمورين ساواك در زير شكنجه دندانهايش را شكستند. انقلاب كه پيروز شد جزو اولين افراد اعزامي به كردستان بود.عرصه هاي نبرد حق عليه باطل بستر مناسبي بود كه استعداد بالقوه ي او به فعل در آيد و از فرماندهي گروهان به فرماندهي تيپ هجدهم جوادالائمه برسد . دراين سال ها رشادت و ايثارگري او زبانزد خاص و عام بود تا آنجا كه دشمن چنان هراسي از برونسي داشت كه براي سرش جايزه تعيين كرد. اين سردار سرفراز بعد از زيارت خانه خدا به مرحله اي از شهود رسيده بود كه زمان و مكان شهادت خودش را مي ديد و سرانجام در عمليات« بدر»،پس از رشادت بسيار در چهار راه خندق در 25/12/1363 به شهادت رسيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد اطلاعات وعمليات تيپ يكم اميرالمومنين(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
نامش «علي» بود وزادگاهش منطقه «ملكشاهي» در استان «ايلام»، تولدش سال1342 وتا پايان مقطع دبيرستان درس خوانده بود .او با شكار و تير اندازي و كوهنوردي كه اجداد ،پدر و برادرانش در آن مهارت خاصي داشتند آشنا بود .آميختگي اين روحيه با آن جوهره پاك و اصيل از او سرداري سر افراز ،درد آشنا و عاشق قرآن ساخته بود كه با ايمان راسخ به انقلاب اسلامي و كوشش در راه پيروزي آن و ايثار و فداكاري در نبرد حق عليه باطل در
جبهه هاي نبرد حق عليه باطل در جبهه هاي غرب و جنوب كشور . داشتن مسئوليتهاي حساس فرماندهي حفاظت اطلاعات ، فرماندهي گردان ،فرماندهي اطلاعات و عمليات در لشگر11اميرالمومنين وحضوردر عمليات مهمي چون عاشورا ،الفجر 9 ،كربلاي 4 ،كربلاي 10 ،والفجر 10 ودهها نبرد چريكي شاهدي برمردانگي ودليري اوست. مي جنگيد و از مقتدايش علي (ع) آموخته بود اخلاص را .تا اينكه در صبحي صادق و در پگاهي سرخ در ميدان مين جبهه مهران ،خورشيد عمرش به خون نشست و در روز 7/ 3/ 1367 بر بال خونين شهادت به سوي محبوبش شتافت و نام ماندگارش بر سينه تاريخ تا ابد خواهد درخشيد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد راه سازي قرارگاه خاتم الانبياء(ص) (ستاد كل نيروهاي مسلح)
شهيد «غلامحسين بسطامي» در سال 1338ش در شهر «دامغان» متولد شد.تحصيلات ابتدايي متوسطه و دبيرستان را در همان شهر با موفقيت به اتمام رساند. در تمام مراحل تحصيل از دانش آموزان ممتاز به حساب مي آمد. پس از پايان دوره دبيرستان، در رشته مهندسي راه و ساختمان در دانشگاه« پلي تكنيك» پذيرفته شد. ورود او به دانشگاه مصادف با اوج گيري تحولات انقلاب اسلامي در سال 1357 بود. او در زادگاه خود درتظاهرات ضد رژيم پهلوي شركت مي كرد و مبارزاتي در راه پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد. در تابستان سال 1358 به دنبال فرمان امام خميني (ره) مبني بر بسيج عمومي براي كردستان و خصوصا پاك سازي شهر پاوه از وجود اشرار مسلح و ضد انقلاب، عازم كردستان شد. پس از آن در 13 آبان
ماه همين سال به همراه ساير دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، در اشغال سفارت« آمريكا »مشاركت كرد و بعد از آن در واحد عمليات، مسئول حفاظت از گروگانها بود. پس از آنكه تعدادي از گروگانها به منظور نگهداري و حفاظت بيشتر به شهرستانهاي مختلف انتقال داده شدند، حفاظت از گروگانها در شهرهاي «قم» و «محلات» را به عهده گرفت.
در اين ايام به فراگيري فنون و آموزشهاي نظامي پرداخت و با شروع جنگ تحميلي در شهريور ماه سال 1359، از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به طور داوطلبانه عازم جبهه هاي نبرد شد. در آنجا مسئوليتهايي ،از جمله، مسئوليت تداركات سپاه «سوسنگرد »را به عهده گرفت و علاوه بر اين در عمليات متعددي از جمله عمليات 26/12/1359 و عمليات 31/2/1360 شركت كرد كه در عمليات آخر از ناحيه دست مجروح شد. پس از بهبودي از مجروحيت با وجود آن كه هنوز كاملا خوب نشده بود، به «سوسنگرد» بازگشت و در عمليات 27/6/ 1360 ، مسئوليت رساندن تداركات به خطوط عملياتي را به عهده گرفت. در تاريخ 7/ 9/1360 در عمليات طريق القدس شركت و از ناحيه سينه مجروح شد. پس از اين عمليات فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوسنگرد به او واگذار شد. شهيد «بسطامي» در عمليات بيت المقدس كه در تاريخ 10/12/1361 انجام شد، مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سوسنگرد» را به عهده داشت و نقش به سزايي در اين عمليات ايفا كرد. اين عمليات در سه مرحله و طي 25 روز صورت گرفت و در نهايت موجب آزادسازي «خرمشهر»، «هويزه»، «پادگان حميد» و خارج شدن بخش وسيعي از خاك جنوب كشور از تير
رس آتش دشمن شد.شهيد «بسطامي» در خرداد ماه سال 1361 به منظور شركت در عمليات رمضان، از سمت فرماندهي سپاه سوسنگرد استعفا نمود و علي رغم پيشنهاد مسئوليتهاي مختلف به او، مايل بود به عنوان يك رزمنده در عمليات شركت كند. او در اين عمليات از ناحيه دست راست به شدت مجروح شد. پس از ترخيص از بيمارستان به همراه عده اي از جانبازان و خانواده هاي شهدا عازم زيارت خانه خدا شد كه تاثير عميقي بر روحيه و رفتار او داشت.
پس از بازگشت از سفر حج، قصد حضور مجدد در جبهه را داشت ، اما دست راست او هنوز بهبود نيافته بود و نياز به انجام چند عمل جراحي استخوان داشت . به همين سبب پزشك معالجش، شش ماه حضور در «تهران» را براي انجام عمل هاي جراحي او لازم دانست. اين دوره مصادف با بازگشايي دانشگاه ها بود كه او ثبت نام نموده و در كلاسهاي درس حاضر شد اما دوري از جبهه براي او قابل تحمل نبوده و با شروع عمليات والفجرمقدماتي در ارديبهشت ماه سال 1362 بلافاصله عازم جبهه شد و در واحد مهندسي رزمي قرارگاه خاتم الانبياء (ص) در قسمت راه سازي مشغول به خدمت شد. در جريان عمليات والفجر 1 مسئوليت مهندسي رزمي تيپ سيدالشهدا را به عهده گرفت و با شروع عمليات براي احداث جاده حساسي به منطقه تپه دو قلو در جنوب فكه اعزام شد .او و چند تن از رزمندگان چندين شبانه روز بي وقفه بر روي جاده كار كردند. كار احداث جاده تقريبا به پايان رسيده بود و نيروهاي عراقي به شدت منطقه را
زير آتش گرفته بودند.
شهيد« بسطامي» از رزمندگان خواست كه كار را تعطيل كنند و به عقب بازگردند. در حين بازگشت ، خمپاره اي به زمين نشست و او و «محمد صفري» مسئول تداركات قرارگاه مهندسي رزمي خاتم الانبياء (ص) به شدت مجروح شدند. لحظاتي بعد، «محمد صفري» به شهادت رسيد و شهيد «بسطامي» كه از چند ناحيه زخمي شده بود و خونريزي شديدي داشت ، با آمبولانس به پشت خط مقدم جبهه منتقل شد . او در حين بازگشت زمزمه مي كرد: الحمدلله ،الحمدالله، الهي رضآ برضائك ، تسليما بقضائك ، مطيعا لامرك.آخرين جملات او قبل از شهادت چنين بودند: مهدي جان، قربانت بروم، بيا تا ببينمت.
پيش از آنكه آمبولانس به بيمارستان برسد، «غلامحسين بسطامي» به فيض شهادت نائل شد. تاريخ شهادت او 7 ارديبهشت سال 1362 مصادف با 13 رجب يعني سالروز تولد امير المومنين علي(ع) بود.
اومتصف به اوصافي بود كه برخي از آنها عبارت بودند از :
توجه به معنويات و ارزشهاي والاي انساني و عبادت، اين مهم را با خواندن قرآن و نمازهاي همراه با توجه و حضور قلب انجام مي داد.
همواره از گناهان دوري مي جست. خصوصا از ريا بيم داشت كه مبادا ارزش اعمال او را از بين ببرد. مسئوليتهايي را كه به عهده داشت از دوستان و حتي خانواده خود پنهان مي كرد. حتي مجروحيت خود را از ديگران مخفي مي نمود. هنگامي كه دست راستش مجروح شد، درون آن ميله اي كار گذاشته بودند كه دو سر آن بيرون بود. در اين ايام به زيارت حضرت رضا (ع) مشرف شد. مادرش به دليل شلوغي حرم از او خواست
كه با توجه به آنكه ممكن است بدن يا لباس مردم به ميله ها گير كند و دست او را ناراحت كند،دستش را بالا بگيرد. او نپذيرفت و اذعان داشت كه: دستم را بالا نگه دارم كه بگويند مجروح جنگي است؟ نه من اين كار را نمي كنم. او اغلب دست مجروحش را زير لباس پنهان مي كرد تا كسي متوجه آن نشود.
بردباري در مقابل سختي ها و مصائب خصوصا در جبهه.كمبودها و نارسايي ها به ويژه در اوايل جنگ بسيار بيشتر بود اما هيچگاه لب به شكوه نگشود.
انس عجيبي با فضاي روحاني جبهه يافته بود و تاب دوري از آن را نداشت. در يكي از دستنوشته هاي به جا مانده از او آمده است: اين مدت كه خارج از جبهه بودم گرچه گاهي خود را راضي مي كنم كه خوب در اثر جراحت ناچار بودم بيرون باشم اما خود مي دانم كه ضرر كردم و بزرگترين ضرر هم اين بود كه با خروج از جبهه ها و زندگي عادي، حالتي را كه طي يك سال و نيم حضور در منطقه كمي در من به وجود آمده بود ، يعني آمادگي براي شهادت را از دست دادم و از طرف ديگر فهميدن اين مطلب و درك اين واقعيت را نكته مثبت بزرگي براي خود مي دانمو. چون فهميدم خارج از جبهه و عادي زيستن چه به روزم آورده. سخن شهيد بزرگ ولي الله تاك را بر من ثابت كرد كه مي گفت : من كه مي دانم خارج از مسجد نماز نمي خوانم، چرا از مسجد خارج شوم؟ من كه مي دانم بيرون از
جبهه از خدا دور مي شوم، چرا خارج شوم؟ و درك اين مطلب را نشانم داد كه بايد در جبهه بمانم و خود را به مقام آمادگي براي شهادت برسانم وآنگاه با آمادگي كامل براي ملاقات خداي بزرگ به صحنه روم و هر كجا كه باشم نيز راهم اين باشد.
دلجويي از خانواده و تاكيد بر ادامه راه رزمندگان.
در نوشته هاي خود به دوستان و خانواده، همواره بر ضرورت تداوم راه رزمندگان تاكيد مي كرد. هنگامي كه در جبهه بود ، با طلبه اي ازحوزه علميه قم به نام «ولي الله تاك» آشنا شد. ولي الله قبل از بسطامي به شهادت رسيد.او به حدي شيفته اخلاق و معنويات شهيد تاك شده بود كه در اغلب محافل و ضمن صحبت با دوستان، روحيات او را بازگو مي كرد و مقالات و وصيتنامه شهيد تاك را براي دوستان قرائت مي نمود. تاثيرپذيري شهيد بسطامي از شهيد تاك تا حدي بود كه او وصيتنامه خود را همان وصيتنامه شهيد تاك دانسته بود و اين مطلب بيانگر جنبه هاي مشترك روحي و معنوي هر دو شهيد بود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالله بسطاميان : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ولي عصر(عج)لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 15 اسفند 1343 در زنجان به دنيا آمد . او دومين فرزند خانواده بود . هنگامي كه به سن پنج سالگي رسيد ، همراه پدربزرگش در جاسات قرآن شركت مي كرد و قرائت قرآن را به طور كامل فرا گرفت .در سن هفت سالگي در مدرسه صاحب مشغول
به تحصيل شد . تكاليفش را به سرعت انجام مي داد و سپس در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد . در سال 1355 پا به دوره راهنمايي گذاشت ودرمدرسه فعلي شهيد چمران تحصيلاتش را ادامه مي داد .
بيشتر اوقات فراغتش را به قرائت قرآن در مسجد مي گذراند . در خانه نيز به مطالعه كتابهاي ديني و علمي مي پرداخت . به شنا و فوتبال علاقه داشت . او و برادرش اصغر ، افرادي اجتماعي و فعال بودند . وقتي كه انقلاب اسلامي آغاز شد لحظه اي آرام نداشتند . نيروهاي امنيتي رژيم پهلوي چند بار در صدد دستگيري آنها بر آمدند ولي ناكام ماندند ، عبد الله و اصغر در تظاهرات و حمله به مراكز پايگاههاي مختلف رژيم پهلوي شركت مي كردند . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در سال 1358 در دبيرستان شريعتي مشغول به تحصيل شد و همزمان به خدمت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . با شروع جنگ تحميلي در حالي كه شانزده سال بيشتر نداشت به جبهه هاي جنگ شتافت . ابتدا يك نيروي عادي بود اما با شجاعت ، لياقت و كارداني كه از خود نشان داد خيلي زود به سمت معاون گردان منصوب شد . در عمليات محرم از ناحيه پا و شكم به شدت مجروح شد اما وقتي او را براي مداوا فرستادند ، پس از چند روز دوباره به جبهه شتافت . يكي از
بسيار صبور و بردبار بود و مشكلات را با بردباري تحمل مي كرد. يكي از دوستانش نقل مي كند:روزي از دفتر فرماندهي با من تماس گرفتند و گفتند كه
پدر عبد الله فوت كرده است . او را به زنجان ببريد و در مسير موضوع را به او بگوييد تا شب هفت در زنجان بمانيد و بعد بر گرديد . عبد الله مي تواند تا چهلم پدرش آنجا بماند . من نيز در طي مسير منطقه تا زنجان موضوع را برايش گفتم . با وجود علاقه شديدي كه به پدرش داشت بسيار صبورانه بر خورد كرد. به زنجان رسيديم و ديديم كه پدر ايشان را آماده تشييع و دفن كرده اند . عبد الله گفت : لحظه اي صبر كنيد تا من نماز بخوانم و بعد مراسم را انجام دهيد . آنها نيز چنين كردند . به هر حال تا شب هفت پدر عبد الله در زنجان مانديم . آنگاه من آماده بازگشت به جبهه شدم كه ديدم ايشان نيز آماده شده است . هر چه دوستان و آشنايان اصرار كردند كه فعلا در زنجان بمان ، زيرا روحيه مادرت چندان مناسب نيست ، در پاسخ گفت : طبق فرمان امام در جبهه بيشتر از خانه به من احتياج دارند و ما به اتفاق به جبهه بازگشتيم .
عبد الله بسطاميان از بي وفايي و عهد شكني متنفر بود و اگر به كسي وعده اي مي داد ، حتما آن را انجام مي داد . بسيار مذهبي و علاقمند به امور ديني بود و علاوه بر انجام فرايض ، در امور مستحبي نيز سعي وافر داشت .
يكي از همرزمانش درخاطره اي از او چنين نقل كرده است :
پس از فتح خرمشهر درگيريهايي پيش آمد كه عبد الله طي آنها شجاعت زيادي از خود نشان
داد و جانفشاني زيادي كرد ، حتي چندين شب نخوابيد تا مبادا دشمنان دوباره حمله كنند . بالا خره هنگامي كه خستگي شديد بر او مستولي شد به دوستانش گفت : مي خواهم چند دقيقه اي استراحت كنم تا خستگي از تنم بيرون رود . سپس سرش را روي چيز نرمي گذاشت و خوابيد صبح كه از خواب بيدار شد ديد سرش را روي شكم عراقي گذاشته است و آن عراقي از ترس اينكه مبادا تكان بخورد و كشته شود تا صبح بي حركت ماند در حالي كه مي توانست با اسلحه اي كه در كنار عبد الله او را بكشد و فرار كند اما به خاطر ترسي كه بر او مستولي شده بود نتوانست چنين كاري را انجام دهد . عبد الله بعد از اينكه از خواب بيدار شد عراقي را اسير كرد و با خود به پشت جبهه برد .
عبد اله بسيار شجاع بود و از عقب نشيني از مقابل دشمن به شدت اكراه داشت . زماني در جزيره مجنون ، دشمن براي مقابله با حملات نيروهاي خودي آب رود خانه را به روي نيروهاي ايراني باز كرد تا نيروهاي رزمنده مجبور به ترك مواضع خود شوند . در همين موقع از فرماندهي خبر رسيد كه دژ را خالي نكنيد ، زيرا هدف دشمن خالي كردن دژ و اشغال آن است . عبد الله با وجودي كه معاون فرماندهي گردان را بر عهده داشت در اين راه پيشقدم شد و گفت : من در دژ مي مانم هر كسي مي خواهد برود . بنا بر اين همه در دژ ماندند و دشمن نتوانست
به هدف خود برسد .
عبد الله بسطاميان سر انجام در 24 خرداد 1364 در منطقه اي بين دزفول و انديمشك به شهادت رسيد . يكي از همرزمانش در مورد نحوه شهادت وي گفته است :عبد الله بسطاميان پيش از شروع عمليات به نزدم آمد و انگشترش را به من داد و گفت : اين انگشتر از فردا به دردم نمي خورد . به من توصيه كرد كه به بچه ها بگوييد پيشاني بند ها را به پيشاني ببندند . وقتي پرسيدم كه چرا چنين رفتاري مي كنيد؟ گفت : فردا صدام به دزفول موشك خواهد زد و من از خداوند خواسته ام آن موشك به ما اصابت كند زيرا مردم غير نظامي كه تقصيري ندارند . 24 خرداد 1364 بود كه به طرف دزفول حركت كردند گروهي با قايق رفتند و گروهي از راه خشكي و با ماشين حركت كردند . عبد الله از همه جلو تر بود و با عجله حركت مي كرد به نحوي كه به او گفتند : تو جلو تر از ما قرار گرفته اي و اين خطرناك است . وقتي به منطقه بين دزفول و انديمشك رسيديم ماشين ديگري در مسير به عبد الله برخورد كرد . راننده همراه عبد الله به نام زكريا بيات ، در دم به شهادت رسيد آقاي اصانلو يكي از همراهان با ديدن اين صحنه خود را به عبد الله رسانده و او را در آغوش گرفت كه عبد الله او را به روح پدرش قسم داد كه مرا به حالت سجده رو به قبله بگذاريد و آن شخص نيز چنين كرد . عبد الله
در حالت سجده بيهوش شد او را به بيمارستان دزفول منتقل كردند ولي در بيمارستان به شهادت رسيد .
آرامگاه او در گلزار شهداي شهرستان زنجان واقع است . بعد از شهادت عبد الله برادر وي اصغر بسطاميان نيز در عمليات كربلاي 5 در 12 بهمن 1365 به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيو وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان كميل ناوتيپ13 اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه «مجيد بشكوه» در سا ل 1335 ،در بوشهر در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. دوران تحصيلاتش را در بوشهر گذراند و ديپلمش را گرفت.
او از اوايل انقلاب كه جنبش و حركت انقلاب اسلامي به رهبري امام عزيز ،عرصه ي حيات فرعونيان زمان را تنگ كرده بود ،مبارزات خود را شروع كرد و در راهپيمايي عليه جنايتكاران شركت فعال داشت .اوعاشقانه به نماز و دعا مي پرداخت و جوانمردي شجاع بود .در برابر وابستگان رژيم طاغوت مبارزه مي كرد .مجيد عاشق امام خميني (ره) بود . اجراي فرمان امام خميني (ره) را همچون دستورات حضرت رسول (ص) و امامان (ع)وا جب مي دانست .
با پيروزي انقلاب ، او به همراه تعدادي از برادران انقلابي ،جمعيت فداييان اسلام را تشكيل دادند و شبانه روز از دستاوردهاي انقلاب اسلامي محافظت مي كردند .
با شروع جنگ تحميلي ،وي به نداي «هل من ناصر ينصروني »امام خميني(ره) لبيك گفت و با جمعي از ياران فداكار انقلاب اسلامي از جمله ماهيني به گروه جنگ هاي نامنظم ،به فرماندهي دكتر چمران ،ملحق شد و تا زمان شهادت دكتر در كنار اين شهيد بزرگوار با شيطان بزرگ و
نوكرش ،صدام جنگيد و حتي براي لحظه اي دست از مبارزه با آنان بر نداشت .
او خود را مديون امام ،مردم و انقلاب مي دانست و هميشه از خدا مي خواست كه بتواند روزي ،دين خود را به امت حزب الله ادا نمايد . او زندگي در سنگر هاي جبهه را بر ماندن در خانه و داشتن آسايش ظاهري ،ترجيح مي داد و حيات دنيوي را يك زندگي موقت و وسيله اي بي ارزش جهت پرواز به سوي يك آرامش ابدي مي دانست .
مجيد در اكثر عمليات از جمله فتح المبين ،شوش ،بدر و رمضان به عنوان فرمانده ي گردان شركت داشت و با لاخره پس از هفت سال حضور مداوم و بي وقفه در جبهه ها و شركت در تمام عملياتي كه توسط رزمندگان اسلام انجام مي شد ،در تاريخ 4/ 10/1365 در عمليات كربلاي 4 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و به آرزويش رسيد .
منابع زندگينامه :
آخرين خلوت ،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشر نور گستر-1284
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين بصير : قائم مقام فرمانده لشگر25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در شام غريبان عاشوراي حسيني سال 1322 در يكي از روستاهاي” فريدونكنار “به دنيا آمد. او اولين فرزند زوج "محمد حسن بصير" و سيده "سكينه طيبي نژاد" بود كه در دورة ارباب و رعيتي به عنوان يك رعيت در زمين هاي ارباب كشاورزي مي كردند. مادرش مي گويد : «در آن دوره ما رعيت مردم بوديم و گندم و پنبه مي كاشتيم. ما كار مي كرديم و ارباب مي برد. حتي خانه اي كه زندگي مي كرديم مال ارباب بود.» "حسين" در مهر ماه
1329 در سن 7 سالگي به مدرسه فرستاده شد و دوره شش ساله ابتدايي نظام قديم را در مدرسه "سنايي" فريدونكنار گذراند.
بعد از اتمام دوره ششم ابتدايي نظام قديم ترك تحصيل كرد و نزد يكي از بستگانش در "بابل" به آهنگري مشغول شد. در كنار اين كار در امور كشاورزي به پدرش كمك مي كرد.
اول شهريور 1341 براي انجام خدمت وظيفه به "تهران" اعزام شد و در آنجا به دليل فعاليت هاي سياسي و پخش اعلاميه هاي امام خميني به پادگان منظريه قم تبعيد گرديد. شرايط سخت و دشوار خدمت سربازي را در اول شهريور 1343 به پايان رساند. در سال 1346 در بيست و چهار سالگي _ با خانم "آمنه براري" ازدواج كرد.
در دوم مرداد 1350 در شركت باطري سازي وزارت جنگ در تهران مشغول به كار شد ولي به علت فعاليتهاي سياسي در اول مهر 1353 اخراج گرديد. به دنبال آن به زادگاهش "فريدونكنار" بازگشت و مشغول آهنگري شد. مدتي بعد به كمك پدرش يك كارگاه ساخت در و پنجره آلومينيومي راه اندازي كرد و مشغول كار شد. او در رژيم پهلوي به طور گسترده و همه جانبه مبارزه مي كرد به همين خاطر چند بار دستگير و روانه زندان شد درسال 1357 برنامه راهپيمايي "فريدونكنار" را با تظاهرات مردم در "تهران" هماهنگ مي كرد و در شهر هسته مبارزه و راهپيمايي را سازمان داد.
تا 30 دي ماه 1359 در جبهه حضور داشت و بعد از دو ماه مراجعت به زادگاهش بار ديگر در اول فروردين 1360 به جبهه اعزام شد.مدتي در منطقه "گيلان غرب "مسئول حفاظت از قله هاي
"صدفي"،" ابرويي" و "كرجي" بود.
حسين از اول فروردين تا پنجم تيرماه 1360 در مناطق مرزي بود و در عمليات طريق القدس و فتح بستان شركت داشت. پس از عمليات ها براي مدت كوتاهي بازگشت.اما بار ديگر در 8 بهمن 1360 به جبهه اعزام و تا شهرير 1362 به عنوان بسيجي و به طور مستمر در جبهه ها بود. در اين مدت به عنوان جانشين فرمانده گردان در لشكر 25 كربلا انجام وظيفه مي كرد و در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و والفجر مقدماتي شركت كرد.
در بيست و هشت شهريور ماه 1362 در منطقه جنگي به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد. از آن پس فرماندهي گردان يا رسول (ص) لشكر كربلا را عهده دار شد. يكي از همرزمانش مي گويد : به ندرت لباس فرم سپاه را مي پوشيد و اكثر وقت ها لباس خاكي بسيجيان بر تن داشت. روزي در قرارگاه با فرماندهان عالي رتبه جنگ مانند محسن رضايي و علي شمخاني جلسه داشت. مشاهده كردم كه با همان لباس خاكي بسيج مي رود تا در جلسه شركت كند. گفتم بهتر نيست تا لباس فرم سپاه را بپوشيد ؟ در جوابم گفت : فرزندم ! من اين لباس را دوست دارم و به آن افتخار مي كنم و از خدا مي خواهم كه همين لباس را كفنم قرار دهد. دوست دارم لباس رزم كفنم شود و در آن روز بزرگ كه همه در پيشگاه محبوب سرافكنده مي ايستيم در قافله پر شور شهيدان سربلند بر حرير خويش مباهات كنم .
در عمليات والفجر 4 به سمت جانشيني تيپ يكم
ويژه 25 كربلا منصوب شد.پس از عمليات الفجر 4در عمليات والفجر 6 نيز با همين مسئوليت شركت كرد و بر اثر اصابت تركش مجروح گرديد. در سال 1363 با تقليل بعضي از تيپهاي لشكر فرماندهي گردان يا رسول (ص) را به عهده گرفت. در همين سال به زيارت بيت اللّه الحرام مشرف شد.
او همچون تمامي سرداران گمنام جنگ متواضع و فروتن بود. وقتي كه عنوان و سمت وي در جبهه سوال شد، گفت : «مثل رزمندگان بسيجي من هم دارم مي جنگم.»
وقتي ضرورت جبهه و عمليات اقتضاء مي كرد آن را با هيچ چيزي عوض نمي كرد. حتي در جريان ازدواج دختر اولش با" مرتضي جباري" كه رزمنده دايم الحضور جبهه بود و بعد ها شهيد شد _ شركت نكرد و در جبهه بود.
حاج بصير نسبت به حفظ بيت المال بسيار حساس بود. يكي از همرزمانش مي گويد : قبل از عمليات بدر حاجي براي سركشي به نيروهاي پادگان بيگلو آمده بود و مشغول صحبت كردن با مسئولان گردان بود. ناگهان لامپ كوچكي را مشاهده كرد كه در خاك ها افتاده بود خم شد و آن را برداشت و نگاهي به آن كرد و متوجه شد كه سالم است و مسئول تداركات گردان را خواست و به او گفت چرا لامپ را دور مي اندازيد. اگر چه اين لامپ كوچك است ولي بيت المال است و بايد در روز قيامت جواب دهيد. در حفظ بيت المال كوشا باشيد تا خداي ناكرده در روز قيامت سرافكنده نباشيد. حاج بصير در گردان تاكيد داشت كه در موقع اذان نيروها اذان دسته جمعي بگويند. او با نيروهاي
تحت امر بسيار صميمي بود و گاهي اتفاق مي افتاد نيروهاي گردان اگر خواب مي ديدند براي تعبير آن به نزد حاجي مي رفتند و او با صبر و حوصله خواب آنها را تعبير مي كرد. يكي از همرزمانش مي گويد : صبح روزي در چادر فرماندهي مشغول خوردن صبحانه بوديم كه به حاجي گفتم: يكي از دوستان خواب ديد كه يكي از انگشتان دستم قطع مي شود. حاجي در تعبير آن گفت : «يكي از بهترين دوستانت را از دست خواهي داد .» ديري نپاييد كه دوست عزيزم محمد تيموريان در عمليات بدر به شهادت رسيد. وقتي حاجي خبر شهادت تيموريان را شنيدگفت : «شهيد تيموريان فرزند من بود وشهادت او كمرم را شكست.» حاج حسين بصير بعد از شركت در عمليات بدر در عملياتهاي زنجيره اي قدس در سال 1364 شركت داشت و با هدايت نيروهايش توانست پاسگاه "بلاليه" و "ابوليله" عراق را تصرف كند. پس از عمليات قدس، گردان يا رسول (ص) به عنوان گردان نمونه مأمور ادغام در لشكر 77 خراسان شد. بعد از اتمام ماموريت، نيروهاي گردان براي آموزش غواصي و كسب آگاهي براي انجام عمليات والفجر 8 به منطقه "بهمنشير" انتقال يافتند و بصير شخصاً آموزش نيروها در رودخانه را به عهده داشت. در همين زمان به فراندهي يكي از تيپهاي عملياتي لشكر ويژه 25 كربلا منصوب شد.
بعد از تصرف شهر فاو به فرماندهي محور عملياتي منصوب شد و در حالي كه شبانه روز دوشادوش رزمندگان در منطقه عملياتي حضور داشت بر اثر اصابت تركش به قفسه سينه و بازو مجروح شد. در سال 1364 در مازندران و فريدونكنار
شايع شد كه حاج بصير به شهادت رسيده است. مطرح شدن اين موضوع در صبحگاه سپاه مازندران به اين شايعه قوت بخشيد. اما بسيجيان فريدونكنار در يك شب كه براي اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد جامع شهر رفته بودند با خبر شدند كه حاجي به فريدونكنار آمده است. آنها با سردادن شعارهاي حماسي به سوي منزل حاجي حركت مي كنند. در بين راه عده اي از مردم نيز به آنها پيوستند تا به خانه حاجي رسيدند و شعار مي دادند «حاجي سرت سلامت.» جمعيت گرداگرد حياط خانه به ياد شهيدان جنگ اقدام به نوحه سرايي كردند. سپس حاجي شروع به سخنراني كردند و با ذكر آيه اي از قرآن مجيد تشكر از حضار در حالي كه قطرات اشك در چشمانش حلقه زده بود، گفت : « اي عزيزان من ! نور چشمان من ! چرا شعار سرت سلامت مي دهيد. من خسته و تنها شده ام ؛ دلم گرفته ؛ دوستانم همه رفتند و عزيزانم مرا تنها گذاشتند. شما نمي گذاريد كه به آنان ملحق شوم. همين شعارها و دعاهاي شماست كه مرا از آنان جدا كرده است. شما انسانهاي بزرگي هستيد و خدا به شما نظر دارد و حرف شما را اجابت مي كند.»
در عمليات صاحب الزمان (عج) كه در منطقه فاو در سال 1365 انجام گرفت حضور داشت. دشمن كه با شروع عمليات متوجه حضور نيروها ي ايراني شده بود اقدام به آتش سنگين روي مواضع رزمندگان كرد به طوري كه نيروها در دويست متري خاكريز دشمن زمين گير شدند و تلاش فرماندهان گردان براي به حركت در آوردن و
پيشروي نيروها ثمري نداشت. وضعيت با بي سيم به حاجي گزارش شد و او به سرعت خود را به خط مقدم رساند و با صداي خوش و ملايم اما استوار گفت : «فرزندان من، كربلا رفتن خون مي خواهد.» بعد يا حسين گويان نيروهاي زمين گير شده را تشويق به پيشروي كرد و آنان كه با حضور حاجي در جمع جاني دوباره گرفته بودند با نداي يا حسين (ع) به خاكريزه هاي دشمن يورش بردند و مواضع آنان را به تصرف در آوردند. بعد از اتمام عمليات كه با شب نوزدهم ماه مبارك رمضان مصادف بود، حاجي به مقر پشتيباني برگشت و وارد چادر تداركات شد و تا صبح مشغول عبادت بود.
قبل از عمليات كربلاي 1 در سال 1365 و فتح مهران حاج بصير خواب مي بيند كه در عالم رويا سيبي شيرين به او داده اند كه مانند آن را هرگز نخورده بود. خودش اين خواب را به شهادت تعبير مي كرد.
در عمليات كربلاي 1 بعد از فتح قله قلاويزان مشاهده كرد كه بعضي از رزمندگان با اسرا با عصبانيت رفتار مي كنند. با ديدن اين منظره بسيار ناراحت شد و گفت : «اسرا هيچ وسيله دفاعي ندارند، پس با برخوردي مناسب با آنها رفتار كنيد و كاري نكنيد كه خداوند ورق جنگ را برگرداند و پيروزي را به شكست مبدل نمايد. » حاج بصير در عمليات كربلاي 4 نيز حضور داشت. در ادامه عمليات كربلاي 5 يك دسته شانزده نفري به اتفاق حاجي كه فرمانده محور عمليات بود براي نجات گردان نصر از محاصره دشمن به سوي نوك شمشيري درياچه ماهي حركت كردند.
آنها در داخل كانال كه عرض آن حدود سي سانتي متر بود با تمام توان جنگيدند تا اينكه مهماتشان به تمام رسيد.
در اين عمليات مرتضي جباري _ داماد حاجي، فرمانده گردان عاشورا _ در شلمچه به شهادت رسيد. حاجي در مراسم بزرگداشت سومين روز شهادت در مجلس عزاي او حضور يافت و در سخنان كوتاهي اعلام كرد : « خدا را شاهد مي گيرم كه به خاطر شركت در اين مجلس عزا براي اينكه در مراسم بزرگداشت دامادم شركت كنم جبهه را ترك نكرده ام، بلكه به امر فرمانده لشكرم در اينجا حضور يافتم تا شما مردم شهيد پرور و دوستان مرتضي و جوانان غيور اين سامان را به سوي جبهه حماسه و شرف فراخوانم.» اين سخنان باعث شد تا جمع كثيري از بسيجيان فريدونكنار به سوي جبهه اعزام شوند.
حاج بصير در 19 فروردين 1366 به قائم مقامي فرمانده لشكر 25 كربلا منصوب شد و در عمليات كربلاي 8 شركت كرد. در اين عمليات دو همرزم او سردار محمد حسن قاسمي طوسي و سردار حميدرضا نوبخت به شهادت رسيدند.
حاج حسين بصير قبل از هر عمليات موهاي سر و صورت را اصلاح مي كرد و گفت : «عمليات سعي در صفاي مستي و طواف كعبه عشق است.» نقل است كه روزي حاج بصير از مادرش خواست به وي اجازه دهد بر سجاده اش دو ركعت نماز حاجت بخواند و پس از نماز خواندن به دعايش آمين بگويد. مادرش با قبول اين درخواست بر دعاي او آمين مي گويد. حاجي بعد از دعا رو به مادرش كرده و پرسيد مادر آيا مي داني دعايي كه
كردم چه بود ؟ مادر گفت : «حتماً پيروزي رزمندگان.» جواب داد : «بله آن به جاي خودش ولي من از خدا طلب شهادت كردم وچون مي دانم دعايت مانع شهادتم مي شود امروز خواستم آمين تو را بر شهادتم بشنوم.» مادر در جواب فرزند مي گويد : «پسرم من به خدا از شهادت تو باك ندارم همچنان كه برادرت اصغر شهيد شد و هادي در جبهه است. دوست دارم شما زنده بمانيد و از امام و انقلاب دفاع كنيد.»
قبل از شروع عمليات كربلاي 10 شبي كه با نيمه شعبان مصادف بود، حاج بصير خطاب به رزمندگان گفت : «انتظار يعني حركت و انتظار يعني ايثار، يعني خون؛ انتظاريعني ادامه دادن راه شهيدان، انتظار براي اين است كه انسان در سكون آب گنديده نباشد، انتظار خيمه خروشان استو درياي مواج.» نقل است كه حاجي قبل از هر عمليات يكي از معصومين را در خواب مي ديد و براي تقويت روحيه بسيجيان و رزمندگان آن خواب را براي آنان تقويت مي كرد. بعد از آن نوحه اي مي خواند تا رزمندگان با معنويت بيشتري در عمليات شركت نمايند. قبل از عمليات كربلاي 10 برادرش هادي به حاجي مي گويد : «چرا در اين عمليات براي رزمندگان خوابي را تعريف نكردي ؟» حاجي گفت : «قبل از اين عمليات هيچ خوابي نديدم و اين نشانه آن است كه اين بار مي خواهم خودم به كنار امام حسين (ع) بروم و براي اين لحظه روز شماري مي كنم .» غروب عمليات حاجي به اتفاق تني چند از رزمندگان در سنگر نشسته بود. دستي به محاسنش كشيد . گفت
: ديگر پير و خسته شده ام و نياز به استراحت دراز مدت دارم. برادرش هادي مي گويد : «من كه هيچگاه كلمه خستگي را از حاجي نشنيده بودم با تعجب گفتم : ان شاءاللّه بعد از عمليات به شمال برويد و كمي استراحت كنيد.» در شب عمليات شيشة عطري ازجيبش بيرون آورد و به سر و صورت تك تك افرادي زد كه با او وداع مي كردند. به آنها مي گفت : «اگر به فيض شهادت نائل شديد ما را فراموش نكنيد؛ ما از شما التماس دعا داريم.»
حاج بصير در سال 1366 در عمليات كربلاي 10 در ارتفاعات برفگير ماووت حضور داشت. سرانجا در 2 ارديبهشت 1366 در شب عمليات كربلاي 10 بر فراز ارتفاعات ماووت خمپاره اي بر سنگر او فرود آمد و حاج حسين بصير در سن چهل و پنج سالگي بعد از هفت سال حضور مستمر در جبهه هاي نبرد به شهادت رسيد. پيكر شهيد حاج حسين بصير در ميان انبوه جمعيت سوگوار تشييع و در گلزار شهداي "فريدونكنار" به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان كوثر لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) "محمد حسين بصير” اولين پسر و دومين فرزند خانواده" بصير" بود. او در آذر ماه سال 1337 در شهر ري متولد شد. به علت علاقه زياد خانواده به ائمه اطهار(ع) نام او را محمد حسين نهادند. در سن شش سالگي به دبستان امام حسن عسگري منطقه شهر ري رفت و تا كلاس چهارم آنجا تحصيل كرد. سپس به همراه خانواده به مشهد آمد؛
كلاس پنجم را در چهار راه ميدان بار به اتمام رساند.
از 8 سالگي نماز مي خواند و در حد توان روزه مي گرفت، به اجراي فرايض ديني اش اهميت مي داد و در جلسات مذهبي و دوره هاي قرآن شركت مي كرد. دوره راهنمايي را به صورت شبانه سپري كرد. از صبح تا غروب در پارچه فروشي به پدر كمك مي كرد و بعد از برگشتن از كار، در كلاس درس حاضر مي شد. جواني معاشرتي و در برخورد با ديگران بسيار مؤدب بود. با روحانيون و افراد مذهبي همنشين و اخلاقش متأثر از اخلاق آنها بود.
در سال سوم راهنمايي از طريق جلسات مذهبي با انقلاب آشنا شد و امام را شناخت. در جلسات سياسي و مذهبي آيت الله خامنه اي و شهيد هاشمي نژاد شركت مي كرد.
در پخش اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام نقش فعال داشت. در اعتصابات، تحصنها و درگيريها حضور داشت و قبل از اينكه انقلاب اوج بگيرد، سعي داشت افراد خانواده و دوستان مشتاق به ايجاد تحول را با انقلاب آشنا كند و از امام و انقلاب براي ايشان صحبت مي كرد.
تا سوم دبيرستان، درس را در كلاس هاي شبانه ادامه داد. پدرش در مورد خلوص و پاكدامني و امانت داري او مي گويد: يك بار كه من در روستا حضور داشتم، از مادرش اجازه گرفت تا با موتوري كه برايش خريده بودم، به ديدنم بيايد. وقتي به روستا رسيد، من نبودم. موتور را همان جا گذاشت و 5 كيلومتر پياده آمد و وقتي رسيد، ديدم عرق از سر و صورتش جاري است. گفتم: مگر پياده
آمدي؟ گفت: نه با موتور آمدم، اما چون اجازه موتور را فقط تا خانه مان در روستا گرفته بودم، موتور را همان جا گذاشتم و بقيه را پياده آمدم. محمد حسين اولين بار در 20 سالگي در سال 1357 در مبارزات مردمي عليه رژيم، مجروح شد.
درباره مجروح شدن ايشان چنين گفته شده است:
او در محدوه چهار راه خسروي سربازي را مشاهده مي كند كه يك روحاني را مورد ضرب و شتم قرار داده است. جلو مي رود و به سرباز اعتراض مي كند. سرباز تيري شليك مي كند كه گلوله به ناحيه گيج گاه ايشان برخورد مي كند. او را به بيمارستان امام رضا(ع) منتقل مي كنند كه 9 روز بي هوش بود و سرانجام به هوش مي آيد و اولين چيزي كه مي گويد، اين است: نمازم قضا نشود، قبله كدام طرف است و با همان حالت نمازش را به جا مي آورد.
در روز فرار شاه، ازدواج مي كند. محمد حسين اين روز را ميمون و موجب بركت مي دانست. ثمره اين ازدواج دو دختر است.
وي در جذب نيروهاي جوان به سوي اهداف انقلاب فعال بود و عامل محركي براي به جنبش در آوردن افراد بي اعتنا بود. با تشكيل بسيج، عضو پايگاه مسجد الجواد، واقع در خيابان جهانباني و پايگاه مسجد وليعصر (عج)، واقع در شهرك شهيد مطهري شد و نيز پايگاه شهيد محمدي را تاسيس كرد. او در كليه برنامه هاي نظامي، فرهنگي و تبليغي مذكور مشارك فعال داشت. همچنين عضو انجمن اسلامي و عضو فعال كتابخانه مسجد به شمار مي رفت.
كتابخانه اي در منزل تشكيل داده
بود كه با جذب جوانان به آن محل، آنان را به مطالعه كتابهاي مفيد تشويق مي كرد. در تشكيل اردوهاي تفريحي، فرهنگي و زيارتي نقش مفيد و موثري داشت. به خانواده شهدا سر مي زد و شناسايي خانواده هاي محروم از جمله اقدامات او بود. وي در مسير تكامل خود، در سال 1358 به سپاه پيوست. اوقات فراغت خود را در مسجد به آموزش بسيجي ها مي گذراند و قرآن تلاوت مي كرد. به كتابهاي مذهبي و سياسي علاقمند بود و نهج البلاغه مي خواند.
در رويارويي با افراد ضد انقلاب، با آنها به بحث مي نشست و سعي مي كرد آنان را هدايت و ارشاد كند. يك بار توسط ضد انقلاب مورد سو قصد قرار گرفت، ولي به خواست خدا لطمه اي نديد. او مي گفت: آنان فكر مي كنند با كشتن من روند انقلاب كند مي شود، در صورتي كه اشتباه مي كنند، زيرا زماني كه من به شهادت برسم، جوانان ديگري جاي مرا خواهند گرفت و آنان هيچ غلط نمي توانند بكنند.
او كه دلباخته امام بود، تصوير مقدس ايشان را هميشه بر سينه داشت و هر روز هنگام عزيمت به محل كار، عكس امام را از جيبش بيرون مي آورد و مي بوسيد و به چشمانش مي كشيد. همسرش درباره رسيدگي او به يتيمان مي گويد: در همسايگي ما بيوه زني بود كه چندين فرزند خردسال داشت؛ شهيد با همه توان در رفع محروميت هاي اين خانواده بي سرپرست مي كوشيد.
شهيد بصير پس از طي يك دوره آموزش نظامي در سپاه مشهد، عازم كردستان شد و 45 روز به مبارزه
با ضد انقلابيون پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه شد و به همراه تيپ 21 امام رضا (ع) در جبهه هاي غرب و جنوب كشور حضور داشت. اعضاي مختلف بدنش به دفعات مجروح شده بود كه اكثراً سرپايي درمان مي شد و دوباره بر اثر جراحات به بيمارستان منتقل مي شد. يك بار در منطقه غرب بر اثر انفجار مهمات از ناحيه پشت به سوختگي سختي دچار شد كه مدتي در بيمارستان صحرايي بستري و سپس به مشهد منتقل شد و در بيمارستان 17 شهريور تحت عمل جراحي قرار گرفت و مدتي تحت درمان بود. بار ديگر از ناحيه سينه هدف گلوله قرار گرفت و در بيمارستان امام رضا(ع) مشهد بستري شد و مسئله شايان توجه اين بود كه شهيد بصيري تا زماني كه مجروح نمي شد به مرخصي نمي آمد و قبل از اتمام آن دوباره به جبهه برمي گشت. به خواهر كوچكش كه كلاس اول ابتدايي بود سفارش مي كرد كه براي رزمندگان به جبهه بدون ذكر نام نامه بنويسد و خسته نباشيد بگويد.
او قبل از آخرين عمليات، دو تن از همرزمان شهيدش را در خواب مي بيند كه به وي مي گويند: خيلي وقت است منتظرت هستيم، چرا نمي آيي؟ و او در جواب مي گويد: به زودي به شما ملحق خواهم شد.
در آخرين وداع با خانواده اش چندين بار بر مي گردد، همسر و فرزندانش را كه به بدرقه اش آمده اند، مي نگرد و مي گويد: مي خواهم خوب شما را ببينم.
شهيد بصير فرماندهي گردان كوثر را برعهده داشت و از گردان فلق پشتيباني مي كرد.
قبل از شروع
عمليات بدر، يك نفر براي كوتاه كردن مو و سر و صورت نيروها به گردان آمده بود تا هنگام حمله شيمايي، نيروها بهتر بتوانند از ماسك ضد گاز استفاده نمايند، اما بعضي از نيرو ها به خصوص نيروهاي جوان اين پا و آن پا مي كردند و به راحتي نمي توانستند از موهايشان بگذرند. شهيد در حالي كه لنگ سلماني به گردن بسته بود، با صداي بلند گفت: اگر امروز نتوانيم از موي سرمان بگذريم، فردا چگونه مي توانيم از سرمان در راه خدا بگذريم؟ از آن لحظه به بد نيروها براي كوتاه كردن موي خود از يكديگر سبقت مي گرفتند.
هنگام عمليات بدر، نيروهاي تحت امرش را براي گرفتن به خط مقدم سوار اتوبوس كرد تا از آنجا با قايق به جزيره مجنون منتقل شوند. او نوشته اي به اين مضمون بر پشت اتوبوس قرار داده بود: ديدار امت حزب الله از جبهه ها. هدف وي از اين اقدام، گمراه كردن ستون پنجم عراق بود تا متوجه نقل و انتقال نيروها نشوند.
سرانجام وي در حالي كه به بهترين وجه نيروهاي خود را هدايت و رهبري مي كرد، در جزيره مجنون مورد اصابت تركش از ناحيه صورت قرار گرفت و به آرزوي ديرينه اش كه همانا شهادت بود، رسيد.
تاريخ شهادت او را 22 اسفند 1363 اعلام كردند، اما يكي از همرزمانش به نام محمديان مي گويد: به احتمال قوي شهيد بصير در 21 اسفند 1363 به شهادت رسيد اما پيكر مطهر ايشان تا 22 اسفند در روي آب ماند به همين علت تاريخ فوق تاريخ شهادت ايشان اعلام شد. به ياد اين شهيد ميداني را در
منطقه عملياتي بدر به نام بصير نامگذاري كردند. او را بنا به وصيتش در بهشت رضا (ع) در كنار ساير شهيدان دفن كردند.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد بقايي : فرمانده قرارگاه يكم كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در بهمن ماه سال 1337 ه.ش. در خانواده اي معتقد و مذهبي در شهر« بهبهان» چشم به جهان گشود. هيچكس نمي توانست عظمت روحي نوزاد ناتوان آن روز را در 22 سال بعد شاهد باشد، گرچه از همان ابتدا با رفتار متينش در خانواده و علاقه اش به مسائل مذهبي و رعايت آنها در سنين 10-12 سالگي رشد فكري و فرهنگي او مشخص و نمايان گرديد. از تكبير گفتن در مسجد محل آغاز كرد و تا آخر عمر از مسير اسلام و پيروي از روحانيت متعهد خارج نشد. هوش سرشار و استعداد بالاي وي باعث شد تا تحصيلات كلاس پنجم و ششم (نظام قديم) را در عرض يك سال در يكي از مدارس« بهبهان» بگذارند و سپس رشته رياضي را براي ادامه تحصيل در دبيرستان انتخاب كند.
پس از سپري كردن تحصيلات دبيرستان و گذراندن كنكور، در رشته مهندسي شيمي دانشگاه« اهواز» پذيرفته شد، اما اين رشته نظرش را تامين نكرد و گفت: من بايد كاري را به عهده بگيرم كه واقعاً بتوانم خدمت به اين مردم مستضعف بكنم. به همين دليل سال آخر دبيرستان را مجدد طي كرد و ديپلم رشته طبيعي را اخذ نمود و اين بار پس از شركت دركنكور، در رشته فيزيوتراپي دانشگاه اهواز قبول شد.
علاوه بر درس، مجيد را مي توان يكي از
فعالترين دانش آموزان دبيرستان در زمينه هاي مختلف ورزشي، سياسي، ديني و اجتماعي دانست. در سال 1354، فعاليتهاي او در دانشگاه شكل گرفت و تماسهايش تشكيلاتي شد. وي براي مبارزه با رژيم شاه نقش تعيين كننده اي را در رهبري مبارزات دانشجويي دانشگاه اهواز و غير دانشگاهيان به عهده گرفت. در سالهاي 55 و 56 كه مبارزات ملت مسلمان به اوج خود نزديك مي شد او از عناصر هدايت كننده تظاهرات عليه رژيم بود.
در همين هنگام با برادران گروه منصورون ارتباط بيشتري برقرار كرد. فعاليتهاي اين گروه در بهبهان عبارت بود از: آگاهي دادن به مردم، متشكل كردن برادران حزب الله، انجام عمليات نظامي عليه عمال رژيم شاه و ...
در بدو تشكيل اين گروه وارد شاخه نظامي شد و رهبري برخي عمليات مسلحانه را در آن زمان به عهده گرفت.
او حتي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي براي جلوگيري از اقدامات احتمالي چماق به دستان شاه، تيمهاي گشتي را براي حفظ و امنيت شهر و نواميس مردم سازماندهي كرد و با همكاري برادران ديگر طرح تشكيل تعاونيهاي امام را براي تامين مايحتاج مردم ارائه داد. نسبت به اصالت حركتهاي انقلابي تعصب داشت و در جريان انقلاب، در همه صحنه ها فعالانه شركت مي كرد و با هوشياري خاصي ترفند هاي دشمنان اسلام بويژه منافقين را شناسايي و در جهت خنثي نمودن آنها اقدام مي نمود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در دادگاه انقلاب اهواز مشغول به كار شد.
شهيد «بقايي» در خنثي كردن و سركوبي توطئه آمريكايي خلق عرب (كه در خوزستان راه انداخته بودند) نقش چشمگيري داشت، به طوريكه با زحمات و فداكاريهاي او، ضربات شديد و مهلكي به اين گروه دست نشانده وارد شد.
كار نظامي او پس
از انقلاب هم ادامه داشت. فعاليتش را در اين زمينه با حضور در كميته و شهرباني آغاز كرد و اقدامات همه جانبه اي را در جهت به دام انداختن سرسپردگان رژيم پهلوي كه در آن زمان متواري بودند، انجام داد.
در كنار اين فعاليتها او معقتد بود كه جامعه بعد از پيروزي انقلاب احتياج به كارهاي فرهنگي دارد. به همين خاطر به تشكيل كانون نشر فرهنگ اسلامي در بهبهان پرداخت، كه فعاليتهاي اين كانون در زمينه هاي فرهنگي – تبليغي شهر بسيار موثر بود.
شهيد بقايي به علت تبحر و ذوقي كه به كارهاي تبليغاتي داشت در زمينه تهيه پوستر، نوار سخنراني، فيلم، ويديو، طراحي، نقاشي و خطاطي وارد عمل شد و نمايشگاهي از جنايات رژيم شاه و اسناد ساواك در شهر بهبهان را به نمايش گذاشت. او خود طراح و خطاط زبردستي بود و با خط زيبايش، احاديث اهل بيت عصمت و طهارت (ع) را مي نوشت و بر در و ديوار شهر نصب مي كرد.
با گذشت مدتي از پيروزي انقلاب اسلامي به دانشگاه رفتو هنگامي كه بنا به فرمان حضرت امام(ره) در خرداد سال 1358 جهاد سازندگي تشكيل به عضويت جهاد بهبهان درآمد و مدتي در آنجا مشغول فعاليت بود.
وي تا اوايل جنگ تحميلي تقريباً با همه ارگانهاي انقلابي در ارتباط بود و با حضور فعالانه خود و ارائه راه حلهاي ابتكاري باعث حفظ روح اميد، تحرك و نشاط در همگان مي شد .پيش از آغاز جنگ تحميلي به توصيه سردار محسن رضايي (فرمانده سابق سپاه) به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در واحد روابط عمومي (تبليغات – انتشارات) سپاه «اميديه» به فعاليت مشغول شد. با تشكيل دفتر هماهنگي و تحقيق
و بازرسي در سپاه «خوزستان» وانتخاب شهيد دقايقي به عنوان مسئول اين دفتر، وي جهت همكاري با ايشان به «اهواز» منتقل شد.
ماههاي اول جنگ بود كه ايشان از طرف فرماندهي كل سپاه به عنوان نماينده سپاه در اتاق جنگ (كه در آن زمان جلساتش در لشكر 92 زرهي اهواز تشكيل مي شد) معرفي گرديد. يكي از فعاليتهاي مهم او تلاش در جهت هماهنگي بين سپاه و ارتش بود. با اينكه بني صدر خائن در اين مورد به انحاي گوناگون كارشكني مي كرد ليكن او در اين ماموريت، به خوبي كارها و وظايف محوله را پيگيري مي نمود.
اواخر آبان ماه سال 1359 به ايشان ماموريت داده شد براي جلوگيري از هجوم دشمن كه قصد تسخير جاده شوش را داشت و در آن موقع در 3 كيلومتري آن مستقر شده بود، به شهرستان شوش برود. ابتدا در كنار برادر مرتضي صفار، سپاه آنجا را سازماندهي كرد و مدتي بعد مسئوليت سپاه شوش به عهده ايشان گذاشته شد. در اين مسئوليت ايشان علاوه بر طراحي عمليات و نبردهاي موفق عليه دشمن كه در قالب گروههاي رزمي كوچك به اجرا در مي آمد، به برادر دقايقي نيز در تشكيل آموزشگاه فرماندهي دسته، گروهان و گردان كمك مي كرد.
بتدريج كه سياست جنگي نيروهاي خودي از حالت تدافعي به تهاجمي تغيير يافت، به همين نسبت نيز نقش ايشان در صحنه هاي نبرد جدي تر از هر زمان شد و در مقاطعي از جمله عمليات طريق القدس (فتح بستان) وي مانند يك رزمنده تك ور وارد عمل گرديد.
از آن پس به دليل روح بلند و اشتياق فراوانش براي درگير شدن مستقيم با دشمن و لياقت و شايستگيهايي كه در زمان فرماندهي سپاه
شوش از خود نشان داده بود، از طرف فرماندهي كل سپاه به عنوان فرمانده قرارگاه لشكر فجر برگزيده شد.
شهيد بقايي در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده قرارگاه فجر در طرح ريزي و هدايت يگانهاي عمل كننده جهت آزادسازي ارتفاعات ابوصلبي خات (سايت رادار) نقش بسيار موثر و مهمي داشت. در واقع آزادسازي اين محور حساس و با اهميت با همكاري و هماهنگي و هدايت مناسب اين شهيد بزرگوار و شهيد حسن باقري در فرماندهي قرارگاه نصر محقق شد. در شناسايي و طراحي عمليات بيت المقدس در كنار شهيد حسن باقري همچون ديگر نبردها نقش به سزايي داشت. در اين عمليات او با برنامه ريزي دقيق و هماهنگ، توانست نيروهاي تحت امر خود را با همياري برادران جان بركف هوانيروز از شمال فكه به جنوب انتقال داده و به علت شايستگي بالايي كه از خود در سمت فرماندهي لشكر نشان داد، قرارگاه تحت فرماندهي ايشان (فجر) در كنار قرارگاههاي نصر و فتح، مسئوليت شكستن حصر دفاعي خرمشهر را به عهده گرفت و با عنايت الهي هر سه قرارگاه با نبرد دلاورانه تاريخي و با هماهنگي كامل، خونين شهر را به دامان ميهن اسلامي بازگرداند.
ايشان پس از عمليات رمضان به سمت معاونت شهيد باقري در فرماندهي قرارگاه كربلا منصوب شد. بعد از عمليات محرم بود كه اوپس از آنكه شهيد باقري جانشين فرماندهي نيروي زميني سپاه گرديد، مسئوليت قرارگاه يكم كربلا را به عهده گرفت.
زندگي پرافتخار اين شهيد بزرگوار پيوسته قرين با عبادت و زهد و خداجويي بود، او از كودكي به مسائل مذهبي علاقمند بود و چند سال قبل از اينكه به سن تكليف برسد، نماز مي خواند و روزه مي گرفت
و احكام ديني را به خوبي عمل مي كرد.
از كودكي با مسجد مانوس بود و به طور فعال در جلسات قرائت قرآن شركت مي كرد و توجه زيادي به دعا و زيارت ائمه اطهار (ع) داشت، آنقدر براي ذكر مصائب اهل بيت(ع) اهميت قايل بود كه مي گفت: همين مراسم روضه خواني ما را نگه داشته است.
براي اقامه نماز اهميت فوق العاده اي قائل بود. همواره تلاش مي كرد نماز به جماعت خوانده شود. در هنگام بجاآوردن فريضه نماز آنقدر خشوع داشت كه وقتي برادران همرزمش او را در آن مي ديدند به حالش غبطه مي خوردند.
شهيد بقايي علاقه زيادي به حضرت امام خميني(ره)، و روحانيت داشت و فقط با حركتهايي كه در خط امام بود و با كلام روحاني معظم له مطابقت داشت، همراهي مي كرد.
معتقد بود كه گروهگرايي براي انسان تعصب و عجز فكري بوجود مي آورد و مي گفت: شما فقط ببينيد حضرت امام خميني(ره) چه مي گويد، از آن تبعيت كيند.
در مبارزات سياسي – مذهبي هرگز خودسرانه عمل نمي كرد و سعي بر اين داشت كه مبارزاتش در مسير مكتب باشد، در واقع، انقلابي بودن مجيد با مكتبي بودنش قرين بود. و سعي مي كرد در زندگي، كار و مبارزه، با جواز شرعي عمل كند.
شهيد بقايي علاقه عجيبي به نيروهاي بسيج مردمي داشت و هرجا مشكلي پيش مي آمد از آنها دفاع مي كرد. رفتار او با نيروهاي بسيجي آميخته با ملاطفت و مهرباني بسيار بود. با آنها نشست و برخاست مي كرد و با آنها غذا مي خورد. بارها مشاهده مي شد وقتي در مسيرش بسيجيها را مي ديد، از ماشين پياده شده و با آنها مصافحه مي كرد. او مي گفت: يكي از رمزهاي موفقيت ما قدرداني از نيروهاي مردمي است.
قبل از عمليات
والفجر مقدماتي قرار شد كه عده اي از مسئولين و فرماندهان نظامي جنگ، ديداري با حضرت امام خميني(ره) داشته باشند، اما شهيد بقايي گفته بود كه بايد براي شناسايي اين عمليات در منطقه بمانيم، به همين دليل او به همراه عده اي ديگر از جمله شهيد حسن باقري در منطقه عملياتي ماندند و صبح روز بعد به اتفاق ايشان و چند تن از فرماندهان ديگر با دو دستگاه جيپ جهت شناسايي منطقه به طرف محل مورد نظر حركت كردند.
شهيد بقايي در طي مسير مشغول تلاوت قرآن و حفظ سوره والفجر بود. او به كمك يكي از دوستانش اين سوره شريفه را از حفظ مي خواند. پس از رسيدن به مقصد، همگي از ماشين پياده شده و به طرف سنگر ديده باني حركت نمودند. ايشان در بين راه به برادران همراه مي گويد: آيا مي شود انسان به اين درجاتي كه خداوند در قرآن فرموده است، برسد كه:
«يا اَيتهاالنَّفس المُطمَئنَّه ارِجِعي الي ربِّكِ راضيَهً مرضيهً فَادخُلي في عِبادي وَادخُلي جَنَّتي»
و آيا خدا توفيق اين امر مهم را به انسان مي دهد كه به آن مرحله عالي نايل گردد؟
هنوز كلام مجيد به انتها نرسيده بود كه خمپاره دشمن به نزديكي آنان اصابت كرد و او جواب سئوال خود را با فوران خون مطهر و قطع پاهايش دريافت نمود و بدين سان عاشقانه و خالصانه به سوي پروردگار خويش پرواز كرد و به درجه قرب و رضوان الهي دست يافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران اهوازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام محمد باقر (ع)لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
"علي رضا بلباسي" در سال 1332 در روستاي" آسور"در" فيروزكوه"
به دنيا آمد. دوره ابتدايي را در شهرستان" فريدونكنار" گذراند و آن را با موفقيت پشت سر گذاشت. در همين ايام پدرش از دنيا رفت و او مجبور شد براي امرار معاش خانواده عازم" تهران" شد و در نتيجه براي مدتي ترك تحصيل كرد. وي كه ششمين فرزند خانواده بود در بازار تهران مشغول به كار شد و پس از مدتي در مدرسه شبانه روزي به تحصيل ادامه داد و ديپلم متوسطه را اخذ كرد. پس از پايان تحصيل به سربازي رفت و در 15 مهر 1353 با اتمام دوره سربازي در آزموني كه در آموزش و پرورش "قائمشهر" برگزار شد، شركت كرد. با كسب موفقيت در اين آزمون به مدت دو سال در آموزس و پرورش مشغول تدريس شد. به علوم و فنون هوايي علاقه بسيار داشت. به همين سبب پس از گذراندن دوره آموزشي مكانيك در باشاه هوايي ملي با عنوان تكنسين پرواز در تاريخ سه آبان 1354 جذب هواپيمايي ملي ايران (هما) شد. او در حين خدمت به آموزش زبان انگليسي پرداخت و در طول 5 سال خدمت در هواپيمايي ملي ايران موفق به اخذ درجه مكانيك هواپيما شد. در سال 1357 با آغار امواج انقلاب اسلامي، علي رضا بلباسي در پخش نوار و اعلاميه هاي حضرت امام (ره) فعاليت گسترده اي داشت. در حادثه جمعه سياه تهران در ميدان ژاله حضور داشت و از اعتصابيون هواپيمايي ملي بود كه به فرمان امام (ره) دست به اعتصاب زده بودند. در سال 1358 به واسطه خواهرش با خانم "مريم صادقي" آشنا شد و زمينه ازدواج فراهم آمد. آنها در يك مراسم بسيار ساده
زندگي مشترك خود را آغاز كردند. همسر وي درباره ويژگي هاي اخلاقي او مي گويد : «نماز اول وقت علي رضا هيچ گاه ترك نمي شد در زندگي مشترك اگر از من اشتباهي مي ديد با من صحبت مي كرد و با نصيحت درصدد اصلاح اشتباه من بر مي آمد.» پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي از محل خدمت خود هواپيمايي جمهوري اسلامي ايران به مدت دو سال مرخصي بدون حقوق گرفت و به قم رفت. به فراگيري فنون نظامي و دوره فرماندهي پرداخت و سپس در سپاه پاسداران قائمشهر مشغول به كار شد. در تاريخ 8 خرداد 1359 به سمت مسئول عمليات سپاه شهرستان "نور" منصوب شد . دو ماه بعد، پس از ايجاد پايگاه مقاومت سپاه در نور و جذب نيروهاي رزمنده به قائمشهر بازگشت و در واحد عمليات سپاه قائمشهر مشغول به كار شد.
با آغاز جنگ تحميلي از سوي سپاه پاسداران قائمشهر به جبهه اعزام و در واحد هاي عملياتي مسئوليت عمليات را از 11 اسفند 1359 بر عهده گرفت. پس از آن مسئوليت آموزش عقيدتي واحد بسيج قائمشهر را از 8 مهر 1360 تا 19 بهمن 1362 بر عهده گرفت. در همين زمان در مقاطع مختلف در جبهه حضور يافت. با اعزام بسيج سراسري طرح لبيك يا خميني، علي رضا بلباسي پس از اعزام به جبهه در تاريخ 20 بهمن 1362 جانشين فرمانده گردان مالك اشتر از لشكر 25 كربلا شد. فرماندهي گردان مالك اشتر برعهده سردار بابايي بود و وظايف عملياتي و هدايت نيروها را برعهده داشت و عليرضا در تماسي فشرده با نيروهاي گردان بود. او با
سخنراني هاي مهيج و تحليل شرايط سياسي و اجتماعي كشور،اطلاعات ارزشمندي را در اختيار رزمندگان مي گذاشت. نگارنده كه خود از نيروهاي مالك اشتر بود شاهد تلاش ها و دانش گسترده وي در موضوعات مختلف بخصوص احاديث و آيات قرآن بود. فرمانده گردان سردار بابايي در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه چيلات در همان دقايق اوليه عمليات در كنار جاده اسفالته روبروي پاسگاه در مقابل شهر علي غربي عراق بر اثر اصابت تركش و موج زخمي شد و فرماندهي گردان عملاً به عهده بلباسي گذاشته شد. درون كانالي نسبتاً بزرگ به همراه شهيد بلباسي جمع بوديم كه ناگهان صداي سوت خمپاره ما را به خود آورد. خمپاره 120 ميلي متري درست و سط ما درلاي شن هاي رسي فرود آمد، ولي منفجر نشد. بلباسي فوراً دستور داد كه نيروها پخش شوند. بعد از عمليات، حسرت و ناراحتي شهدا و مجروحان بر جاي مانده را مي خورد. يكي از كارها جالب توجه وي در گردان مالك اشتر نماز غفيله جمعي بود. چون نمي شد نماز مستحبي را با جماعت به جا آورد او با قراعت سوره ها پشت بلندگو نماز غفيله را به صورت جمعي برگزار مي كرد. مهم تر از همه روحيه تعبد و بندگي و نماز شبهاي طولاني وي مثال زدني بود.
علي رضا هر گاه به پشت جبهه باز مي گشت به ديدار خانواده هاي شهدا مي رفت . وقتي از مرخصي به جبهه بازگشت همرزمان خود را جمع كرد و گفت : اين بار كه به مرخصي رفتم، ابتدا به ديدار خانواده شهيد نور علي يونسي جانشين فرمانده گردان امام محمد
باقر (ع) رفتم كه سه دختر از او به ياد گار مانده است. وقتي بچه هاي يونسي را ديدم از دنيا سير شدم و نمي خواستم چشمان نگران يتيمان شهيد يونسي در چشمان من گره بخورد.
يكي از همرزمان علي رضا در اين باره مي گويد :
زماني كه علي رضا اين حرف ها را مي زد اشك در چشمانش حلقه زده بود و گفت : « اگر من شهيد شدم مبادا در كنار بدنم حلقه بزنيد، زيرا جنگ و ادامه آن مهمتر است و اسلام عزيز نبايد در خطر باش. »
او در طول سال هاي حضور مستمر در مناطق عملياتي عده اي از دوستانش را از دست داد از داد از جمله سرداران شهيد حسين بصير، علي اصغر خنكدار، جعفر شير سوار، موسي محسني، محمد حسن قاسمي طوسي و حميد رضا نوبخت. علي رضا به جانشيني فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشكر 25 كربلا در تاريخ 19 آبان 1363 و پس از دو ماه با به شهادت رسيدن فرمانده گردان شهيد علي اصغر خنكدار _ به فرماندهي گردان منصوب شد. با وجود مسئوليت هاي مختلف همواره از متانت و آرامش خاصي برخوردار بود. زماني كه همسرش از حضور دايم او در جبهه گلايه مي كرد با آرامش او را دلداري مي داد.
در مسائل عبادي بسيار دقيق بود. احاديث فراواني را از حفظ داشت به خوبي سخنراني مي كرد و همواره معتقد به انضباط و مقررات بود. با نظمي كه در گردان برقرار كرده بود. همه رزمندگان در نماز اول وقت و جماعت شركت مي كردند. در مراسم مذهبي و دعاي كميل
و توسل حضور مي يافتن و كسي اجازه سيگار كشيدن در گردان را نداشت. با وجود اين، همواره سعي مي كرد در كنار رزمندگان يك رزمنده عادي باشد . روزي لباس فرم نو آوردند تا لباس مندرس را از تن بيرون كند. زماني كه لباس را بر تن كرد متوجه شد كه لباس همه رزمندگان كهنه است. براي اينكه بسيجي ها ناراحت نشوند سريع لباسش را آغشته به گل كرد تا نو بودن لباس به چشم نيايد.
"علي رضا" در عمليات والفجر 8 در تاريخ 23 بهمن 1364 ازناحيه پاي چپ در فاو مجروح شد و بستري گرديد اما به قدري احساس مسئوليت مي كرد كه حاضر نشد براي عمل جراهي در بيمارستان بماند.
در كنار بچه ها مي نشست و براي آنان از روزقيامت و شهادت صحبت مي كرد. به همسرش مي گفت : «شما خواهر دو شهيد هستي و اين را بدان كه لياقت همسر شهيد شدن را هم داري. پس در حق من دعاي خير كن تا به آرزويم برسم و اين را بدان كه اگر شهيد شدم شما هم در ثواب آن شريك هستي. يادت باشد كه بعد از شهادت فرزندانم را با قرآن و اهل بيت آشنا كن. به پسرم ياسر راه شهيد مطهري را نشان بده و به دخترم آمنه بياموز كه حضرت زينب (س) چگونگي كرد.»
در تاريخ 12 تير 1365 در "مهران" در عمليات كربلاي 1 از ناحيه كتف ،گردن و دست راست به سختي مجروح شد ولي بلا فاصله پس از طي مراحل درمان دوباره به جبهه بازگشت.
سرانجام علي رضا بلباسي در عمليات كربلاي 8 در
شلمچه در 21 اسفند 1365 بر اثر اصابت خمپاره به سر و سينه به شهادت رسيد.
جنازه علي رضا بلباسي در منطقه عملياتي به جا مانده و پس از 9 سال در سال 1374 شناسايي شد و پس از انتقال به زادگاهش در گلراز شهداي "قائمشهر" به خاك سپرده شد. از وي يك پسر به نام ياسر و يك دختر به نام" آمنه" به يادگار مانده .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد هاشم بندار : فرمانده گردان ليله القدر لشكر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بيست و دوم فروردين ماه سال 1344 در روستاي حسين آباد متولد شد.
كودكي پر جنب و جوش بود و با صحبت هاي شيرين بقيه را مي خنداند.
فاطمه بادل ( مادرش ) مي گويد: «زماني كه چهار ساله بود مي گفت: مي خواهم به كربلا بروم. اغلب دوستان و همسايگان را وعده ي رفتن به كربلا و زيارت مي داد. در ماه محرم و صفر در هيات هاي سينه زني شركت مي كرد و از عزاداران امام حسين (ع) پذيرايي مي كرد.»
در روز عاشورا و تاسوعا در تغزيه خواني شركت مي كرد و به عنوان يكي از بچه هاي امام حسين (ع) و يا يكي از طفلان مسلم (ع) بود.
در پنج سالگي پدرش فوت كرد و او به همراه ديگر برادرانش در مغازه ي پدر مشغول به كار شد.
به مادرش بسيار احترام مي گذاشت و در كارهاي خانه به او كمك مي كرد.
دوره ي ابتدايي را در مدرسه آستانه پرست فعلي و دوره ي دبيرستان
را در مدرسه ي مدرس مشهد به پايان برد. به خاطر شروع جنگ تحميلي تحصيلات دبيرستان را رها كرد و به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.
به خاطر علاقه به خواندن كتاب عضو كتابخانه بود. كتاب هاي مذهبي، شهيد مطهري و محمود حكيمي را مطالعه مي كرد.
اوقات فراغت به ورزش هاي شنا، فوتبال و كوهنوردي مي پرداخت. عضو بسيج بود به مسجد مي رفت. علاوه بر كار در مغازه ي پدرش درس نيز مي خواند.
به نماز بسيار اهميت مي داد. در جلسات قرآن حضور مي يافت. در دعاي ندبه، توسل و كميل شركت مي كرد و يكي از فعال ترين افراد حاضر در اين جلسات بود.
مشكلات را تا جايي كه مي توانست حل مي كرد. به مستضعفين كمك مي رساند. مسائل ديني را رعايت مي كرد. خمس مي داد. صله ي رحم را به جا مي آورد.
او از افرادي كه در كنار خيابان مي ايستادند و براي مردم مزاحمت ايجاد مي كردند، ناراحت بود. با آن ها صحبت مي كرد تا به راه راست هدايت شوند.
هاشم بندار فردي معاشرتي، اجتماعي، خوش اخلاق و خوشرو بود، به طوري كه كسي از او ناراحت نبود.
مادر شهيد مي گويد: «اخلاق و رفتار او طوري بود كه حتي پيرمرد 70 ساله به او سلام مي كرد.»
قبل از انقلاب در راهپيمايي ها شركت مي كرد. زماني كه دوازده ساله بود، همراه من در راهپيمايي ها شركت مي كرد. من او را با خود به تظاهرات مي بردم. يك روز در تظاهراتي كه در راه آهن بود، ماموران رژيم به طرف تظاهركنندگان تيراندازي مي
كردند و گاز اشك آور مي انداختند، به طوري كه چشم هايمان باز نمي شد. او به من مي گفت: مادر، نترسي چيزي نيست. و بعد ما توانستيم با كمك مردم از آن معركه نجات پيدا كنيم.
او با اين كه دوازده ساله بود، در تظاهرات شركت مي كرد و به همراه دوستانش بر روي ديوارها شعار مي نوشت. او در درگيري هاي نهم و دهم دي ماه و 22 بهمن ماه حضور داشت. به پخش اعلاميه مي پرداخت و شب تا صبح اعلاميه هاي امام را در داخل منازل مي انداخت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در بسيج فعاليت مي كرد و شب ها در خيابان به نگهباني مي پرداخت. مسئول آموزش بسيج بود و به نيروها اسلحه شناسي را آموزش مي داد.
او با مخالفين انقلاب و اسلام صحبت مي كرد تا آن ها را اصلاح نمايد. با كساني كه عقيده اي مخالف با انقلاب داشتند معاشرت نداشت. با كساني رفت و آمد مي كرد كه با او هم عقيده باشند. علاقه ي زيادي به امام داشت و به شدت از امام و و انقلاب حمايت و پشتيباني مي كرد. با ضد انقلابيون درگير مي شد و به مخالفت با آن ها برمي خاست. براي مبارزه با منافقين و ضد انقلابيون چندين بار به كردستان اعزام شد. مخالف ايده هاي بني صدر بود.
در 14 سالگي به جبهه رفت. سنش براي رفتن به جبهه كم بود، به همين خاطر كپي شناسنامه اش را دست كاري كرد تا بتواند به جبهه برود.
اودر مصاحبه اي در مورد جنگ گفته است: «جبهه و جنگ مانند
قلب انسان است. اگر قلب از كار بيفتد، تمام اعضاي بدن از كار مي افتند. اگر در جنگ خللي وارد شود، كشور سقوط مي كند. پس بايد تلاش كنيم جبهه ها را پر كنيم و امام را تنها نگذاريم تا هرچه زودتر پيروز شويم.»
در بيشتر عمليات از جمله، عمليات ام الحسنين، طريق القدس، فتح المبين، فتح بستان، شكست حصر آبادان، آزادي سازي خرمشهر، رمضان، بدر، خيبر، والفجرها و كربلاها، چه در لباس يك بسيجي عاشق امام و چه به عنوان فرمانده ي گردان رزمي شركت داشت. دوره ي آموزش فرماندهي را در تهران گذرانده بود.
در جبهه مدتي بي سم چي و مدتي فرمانده بود. در فتح قله هاي الله اكبر در كنار شهيد چمران و همرزمان ديگر، بي سيم چي بود و بعد فرمانده ي گردان ليله القدر شد. همچنين فرماندهي گردان رزمي مخابرات را نيز برعهده داشت.
مي گفت: «تا زماني كه جنگ باشد در جبهه مي مانم.» او بسيار متواضع و فروتن بود. ذكر مسئوليتش او را رنج مي داد. مي گفت: «ذكر مسئوليت همراه اسم لزومي ندارد.»
او چه زماني كه بي سيم چي بود و چه زماني كه عنوان فرماندهي داشت، كارهايي فراتر از حد مسئوليتش انجام نمي داد. او بسيار متواضع بود. سنگر ها را جارو و چاي درست مي كرد.
محمد اميري ( همرزم شهيد ) مي گويد: «اولين بار اعزامم به جبهه در واحد مخابرات بودم. در منطقه ي حميديه ي اهواز شهيد بندار را ديدم كه فرماندهي مخابرات را برعهده داشتند و در حال شستن لباس هاي شخصي خود بودند. هرچه اصرار كردم كه اجازه دهند
من اين كار را انجام دهم، نگذاشتند.»
در سال 1362 عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد.
در عمليات بدر در منطقه ي هورالعظيم او فرمانده ي گردان ليله القدر بود. در شبيخوني كه عراق زد، باعث شد كه آن ها شكست بخورند و از 300 _ 400 نفر نيرو فقط 13 _ 14 نفر باقي مانده بود و نزديك قريب بود كه آن هم اسير شوند و تنها يك قايق موتوري بود كه توان حمل 14 نفر را نداشت. ابتدا آن ها تمام بي سيم ها را از بين بردند تا رمزي به دست دشمن نيفتد. شهيد به همراه 5 نفر ديگر در آن محل ماندند و بقيه را به پشت جبهه منتقل كردند. سپس آن ها با يك قايق پارو زدند و خود را به نيزار رساندند. حدود 18 ساعت در آن نيزارها ماندند و بعد با همان قايق به پشت جبهه برگشتند.»
هاشم در زمان عمليات از افراد آگاه و مقتدر دعوت مي كرد تا خودشان را به عمليات برسانند. او با نيروها در خصوص عمليات مشورت مي كرد و نيروها را از لحاظ قدرت بدني مي سنجيد و بعد آن ها را گلچين مي كرد و هر كدام را در واحدي كه توانايي داشتند، قرار مي داد. مثلاً عده اي در واحد تخريب، عده اي براي واحد اطلاعات و عده اي براي ادوات و براي هر كدام يك مسئول انتخاب مي كرد.
او چندين مرتبه به طور سطحي مجروح شده بود. در يكي از عمليات ها شيميايي شد. در سال 1362 در عمليات والفجر يك از ناحيه سر مورد اصابت تركش
قرار گرفت. با اين كه مسئولين اجازه ي ماندن او را در سپاه مشهد داده بودند ولي او قبول نكرد. مي گفت: «اين جا برايم مانند زندان است.»
به خانواده اش توصيه مي كرد: «به جبهه بياييد و در جنگ شركت كنيد و از مملكت خود دفاع كنيد. راه شهدا را ادامه دهيد. از خط رهبري فاصله نگيريد. بچه هايتان را در اين راه تشويق كنيد. تقواي الهي را پيشه نماييد. حجابتان را رعايت كنيد. امام را تنها نگذاريد. بايد در جنگ پيروز شويم تا همه به كربلا برويم.»
هاشم منطقه ي جنگي را كاملاً مي شناخت. زماني كه ماشين حمل اسلحه مي رسيد، سريع خودش را به آن جا مي رساند و در پايين آوردن اسلحه كمك مي كرد. بسيار فعال بود و فقط در زمان خواندن نماز كفش هايش را از پا بيرون مي آورد. در شب هاي حمله نماز شب مي خواند. سرش را روي خاك مي گذاشت و آن قدر گريه مي كرد كه خاك خيس مي شد. زماني كه نيروها از نگهباني برمي گشتند و سرما خورده بودند، او لباس هايش را به آن ها مي داد تا گرم شوند و اگر كفش كسي سوراخ بود، چكمه اش را به او مي داد. گاهي خودش نگهباني مي داد. او از جبهه و جنگ و از پيشرفت آن تعريف مي كرد. مي گفت: «امام را تنها نگذاريد او نايب امام زمان (عج) است. مبادا از حرف امام سرپيچي كنيد. آرزو داشت شهيد شود. به همين خاطر وصيت نامه اش را خيلي زود نوشته بود.
هاشم بندار در تاريخ 16/6/1366 در جزيره
ي مجنون و در حال ساختن سنگر، بر اثر اصابت تركش خمپاره از ناحيه ي سر و چشم به شدت مجروح شد. به طوري كه يك چشمش از بين رفته بود و پس از مدتي در بيمارستان امدادي، در تاريخ 1/7/1366 به شهادت رسيد. فاطمه بادل ( مادر شهيد ) مي گويد: «زماني كه در بيمارستان امدادي بستري بود و به ملاقاتش رفتم، در بخش بود. سرش را عمل كرده بودند، جراحات زيادي داشت يك چشمش را كاملاً از دست داده بود و يك طرف صورتش به شدت آسيب ديده بود. وقتي مرا ديد، گفت: مادر، نگران نباشيد من فقط سرما خورده ام و داخل چشمم خاك رفته است، با شستشو خوب مي شود.
صغري بندار ( خواهر شهيد ) نقل مي كند: «زماني كه به ملاقاتي او رفتم، از شدت درد پاهايش را به هم مي ماليد. به او گفتم: «هاشم، درد داري؟ گفت: نه. مي خواستم ملافه ام را درست كنم.»
هاشم بندار در تاريخ 19/6/1366 كه در منطقه عملياتي بر اثر اصابت تركش مجروح شد. در تاريخ 21/6/1366 در بيمارستان شهيد كامياب بستري گرديد. سرانجام در تاريخ 1/7/1366 به درجه رفيع شهادت نايل گشت. پيكر مطهرش در بهشت رضا (ع) دفن مي باشد. بعد از شهادت او بسياري از اقوام به خاطر اين كه نتوانستند عظمت روحي او را درك كنند، متاسف بودند.
منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان امام حسن (ع)ناوتيپ 13 اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه فرزند انقلاب اسلامي ،سردار دلاور و شهيد در خون شناور ،پيرو سيره
ي نبوي قاسم بنوي فرزند اسماعيل ،در تارخ 1/ 1/ 1336 در «وحدتيه ي بوشهر» ،«بي براء »سابق چشم به دنياي خاكي باز كرد .
دوران كودكي را در مكتب خانه سپري كرد و به تعليم و فرا گيري قرآن پرداخت .پس از آن ؛تحصيلات ابتدايي را تا پايان با موفقيت گذراند .در اين دوران به علت عدم تمكن مالي ،روانه بوشهر گرديد و در نانوايي مشغول كار شد پس از دو سال ،به براز جان بر گشت و در آنجا نيز در نانوايي كار مي كرد و در كنار كار به تحصيل خود ادامه داد و مدرك پايان دوره راهنمايي خود را اخذ كرد .مشكلات زندگي از او كوهي از اراده ساخته بود .وي براي تامين معاش زندگي به كارهايي نظير ،نانوايي ،بنايي ،كار باتاكسي و...دست زد .مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت خود كامه ستم شاهي كه آغاز شد او كه ظلم ، تبعيض ونابرابري حكومت رابا پوست وگوشت واستخوان خود حس كرده بود وارد عرصه مبارزه شد.
با وزش نسيم معطر انقلاب ،تلاش و همت خويش را در جهت حراست از كيان و حفظ موجوديت نظام جمهوري اسلامي ،معطوف داشت .سال 1359 از طرف بسيج به پادگان آموزشي نيروي دريايي اعزام شدو دوره پر مشقت تكاوري را پس از شش ماه با موفقيت به پايان رساند .پس از آن ،روانه ي جبهه ي آبادان شد و تا سال 1361 به طور مستمر در جبهه هاي جنوب و غرب به دفاع از ميهن اسلامي پرداخت .
دراين سال بنا به علاقه اي كه به حفظ دستاوردهاي انقلاب داشت به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .در تاريخ
26/ 5/ 1362 با خانم فرخنده محمدي ازدواج كرد .خانم محمدي در اين مورد بيان مي كند :
«آشنايي من و همسرم از طريق مادر قاسم صورت گرفت .چون قاسم پسر خاله ي مادرم بود .منزل ما در«كناره تخته» بود و به سبب خويشاوندي كه با هم داشتيم همديگر را ديده بوديم من از صداقت ،صميميت و مهرباني ،پر كاري و اخلاق نيكويش خوشم آمد و مي دانستم كه مرد بزرگي است ..پس از اينكه ازدواج صورت گرفت ،چند ماهي در كنار ما بيشتر نماند و به جبهه رفت. البته مي دانستم كه مرد جنگ است و مي خواستم با دلاوري هايش شريك شوم .او دائما در جبهه بود.
به مرخصي كه مي آمد، مي گفتم :قاسم !آنجا چه مي كنيد ؟تو چه كاره اي ؟مي گفت :من هم يك بسيجي ام مثل همه بسيجي ها. با دشمن مي جنگيم .هيچ وقت از زبانش نشنيده ام كه فرمانده يا جانشين فرمانده است .»
پس از چند ماه جنگاوري ،يك روز قبل از تولد اولين فرزندش محسن .به خانه بر گشت و در كنار همسر مهربان و فداكارش بود. پس از ديدار همسر و فرزند بار ديگر عازم جبهه شد.
همسر شهيد از آن روزها مي گويد:
«هر وقت مي خواست برود ،شور عجيبي در دل داشت .انگار همه چيزش آنجا بود .ما تا سه چهار ماه از حضور ايشان محروم بوديم .هر گاه هم به مرخصي مي آمد بيش از سه يا چهار روز نمي ماند .»
آري ،عشق و علاقه اش به امام ،،ميهن واسلام زبان زد بود .در نامه هايش هميشه اين جمله را در پايان مي نوشت
.به اميد پيروزي نهايي رزمندگان و طول عمر به امام عزيز ،اميد مستضعفان .شهيد بنوي بيشتر نامه را در طول مدتي كه در جبهه حضور داشت به برادرش يوسف مي نوشت و در آن به بيان حال و هواي جبهه و آن فضاي معطر و معنوي مي پرداخت ؛تا برادر در كنار تحصيل علم ،عشق به آن فضا را فراموش نكند . در يكي از نامه ها كه گويا مصادف با تولد سومين فرزندش بوده به وي مي نويسد :«...يوسف جان !اگر از حال خانواده بخواهيد به قول نامه اي كه نوشته ،همه خوب و سر حال هستند و به آمار خانواده امام يك بسيجي اضافه شده و دست بوس عموي خود مي باشند .هنوز او را نديدهام كه اميدوارم با پيروزي نهايي رزمندگان اسلام ،همگي در كنار هم ديداري تازه كنيم ...ان شا الله ...»
سال 1364 از سپاه جدا شد .ماجراي جدا شدن او از سپاه از زبان همسرش :
«قاسم ،همان طور كه گفتم ،دائما در جبهه بود .به حدي كه بچه ها از چهره ي پدرشان چيزي به ياد نداشتند .به دنبال چيزي بودم كه نگذارم او زياد به جبهه برود يا لااقل كمتر برود. از جبهه كه بر گشت ،گفتم ،قاسم !اگر مي شود سپاه را رها كن !آخر يك لحظه هم اينجا نمي ماني .همه اش جبهه ...تو زندگي ، زن و بچه هم داري و. ..»اوگفت :مي دانم زجر مي كشي ؛ولي در اين برهه از زمان حضور ما در ميدان جنگ ضروري است .گفتم ،تو حالا اين يك چيز را به خاطر من انجام بده .گفت :نمي دانم براي
چه مي گويي ؛ولي مطمئن باش از جبهه نمي توانم دل بكنم .با لاخره با حرف هاي من و بر خي مسائل ديگر از سپاه جدا شد .من بي خبر از همه جا ؛ديدم كه عشق و علاقه ي او به جبهه ،كم نشدكه بيشتر هم شد و من از اين شور و هيجان به وجد مي آمدم و با خود مي گفتم :خوشا به حال من كه شوهري چنين رزم آور و دلير دارم .
آري ،قاسم تا بود در ميدان نبرد بود و لحظه اي از آرمان مقدسش دوري نمي جست .نامش در جبهه هاي جنوب نامي آشنا بود . همه را شيفته ايثارو شجاعت خويش كرده بود .حتي اورا بيشتر از خانواده اش مي شناختند .
بيشتر از هفت سال حضور و مبارزه بي امان در عمليات مختلف از او مردي كاردان و مملو از تجارب جنگي و نظامي ساخته بود .به رغم همين رشادتها كه در سمت معاونت فرماندهي گردان امام حسن (ع) در جزيره ي مجنون بود ،در تاريخ 4/ 4/ 1367 در درگيري شديد نيرو هاي عراقي ،در حالي كه تا آخرين نفس جنگيد ،پيكر مطهرش تكه تكه گرديد و مدال پر افتخار شهادت را از حضرت داور ،در يافت كرد .
منابع زندگينامه :
دركوي نيكنامي1،نوشته ي سيد عدنان مزارعي،نشر نورالنور-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان حضرت علي اصغر(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «مير محمود بني هاشمي» ، در 10 خرداد 1337 در روستاي ساحلي« سفلي» از توابع «مشكين شهر»در استان« اردبيل»و در خانواده اي كشاورز متولد شد .وي نخستين فرزند خانواده بود و در كودكي با راهنمايي مادرش ( رقيه صطفوي ) به
يادگيري قرآن پرداخت .او تحصيلاتش را نخست در روستاي «ميران » در مجاورت زادگاهش ، گذراند و آنگاه به همراه خانواده به شهرستان «تبريز» نقل مكان كرد و در مدرسه شبانه روزي «قطران» ، مقطع دبستان را به پايان بر د . دوره ي راهنمايي را نيز درمدرسه ي «پاسارگارد» با نمرات عالي در سالهاي .5 13 - 1348 به اتمام رساند .اما مشكلات اقتصادي خانواده مانع از ادامه تحصيل اودر دبيرستان شد . با اين حال عشق و علاقه به مطالعه ، او را به سوي كتابهاي مذهبي و تاريخي و علمي سوق داد .
نوجواني را با كار روزانه در قاليبافي و درس خواندن شبانه ، پشت سر گذاشت و دوره متوسطه را به صورت متفرقه پي گرفت .در سال 1354 به پيشنهاد والدينش به خواستگاري «سرحناز» دختر عمه اش ، مي رود. به خاطر شناختي كه «مير محمود» از همسر آينده اش داشت به اين وصلت ، رضا داده با هم ازدواج مي كنند .به هنگام ازدواج او شانزده و همسرش سيزده سال داشتند .مهريه يك جلد قرآن و سه هزار تومان معين و مراسم ازدواج بسيار ساده برگزار شد و آنها از سال 1354 زندگي مشترك را در خانه استيجاري پدر شروع مي كنند .ثمره ازدواج آنها چهر فرزند به نام هاي« مير ولي» ، «مير علي» ،« فاطمه» و« زهرا »هستند .
در سال 1356 ، به سربازي رفت و در نيروي هوايي در«تهران» مشغول خدمت شد .تماس هاي او با افرادي چون پدر بزرگش كه فردي متدين و آگاه بود بسيار موثر واقع شد و نگرشي ضد رژيم و استبداد پهلوي
را به او مي بخشد و حضور او در راهپيماييها و تظاهرات ، قبل از اعزام به سربازي ، ناشي از برخورد و آشنايي با اين گونه افراد است .در طول خدمت سربازي نيزر او همچون قبل به مبارزاتش عليه حكومت خود كامه پهلوي ادامه مي دهد، به طوري كه پخش اعلاميه هاي حضرت امام در پادگان ، عمده ترين فعاليت اوست .
در اين مورد ، خود چنين تعريف مي كند :«روزي اعلاميه اي را به داخل پادگان بردم و به فكر چگونه نصب كردن آن بودم . دوستي داشتم كه اهل تبريز بود و چون شناخت كافي از او داشتم ماجرا را براي او گفتم .قرار شد كه او نگهباني بدهد و من اعلاميه بچسبانم .در حين انجام كار افسر نگهبان مرا ديد و به طرف من آمد ضمن سوال و جواب متوجه اعلاميه شد . من خيلي ترسيده بودم .او گفت زود باش اعلاميه ها را بچسبان و تمام كن .من فكر مي كردم اين يك خدعه است .تمامي اعلاميه ها را چسباندم فردا منتظر احضا ر بودم ولي خبري نشد .بعد از چند روز ايشان را ديدم .ماجرا را پرسيدم .او گفت :من هم اين كار شما را مي كنم ولي مخفيانه .»
اعلاميه ها را از پسر عمويش كه روحاني مقيم قم بود دريافت و پخش مي كرد تا اينكه فرمان امام ( قدس ) مبني بر فرار از پادگان صادر مي شود و او نيز از پادگان فرار مي كند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، و در سال 1359 به طور رسمي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در
مي آيد و بعد از سپري كردن دوران آموزش ، به جبهه اعزام مي شود و ابتدا به« سر دشت» مي رود . در سال 1360 در منطقه« مهران» حضور پيدا مي كند و به خاطر رشادت هايي كه از خود نشان مي دهد مورد تشويق فرماندهان رده بالا قرار مي گيرد . در همان سال به زيارت بيت الله الحرام مشرف مي شود و پس از آن در عمليات بيت المقدس با پست فرماندهي گروهان در باز پس گيري « خرمشهر»از دشمن شركت مي كند . او در عمليات والفجر 2 و 4 نيز در سمت معاون گردان حضرت سيد الشهدا ( ع ) و در عمليات خيبر با سمت فرماندهي گردان حضرت علي اصغر ع ) شركت فعال داشت كه زخمي شد و به پشت جبهه منتقل گرديد. اما بعد از دو روز استراحت در بيمارستان مستقيماً به جبهه باز مي گردد و عصازنان فرماندهي گردان حضرت قاسم ( ع ) را بر عهده مي گيرد . او در عمليات بدر ، فرمانده گردان حضرت قائم ( عج ) است كه طي اين عمليات از ناحيه سر به شدت مجروح مي شود .
در اين زمان از سوي فرماندهي سپاه ، مسئوليت بالا تري چون معاونت تيپ يا مسئول طرح عمليات تيپ به او پيشنهاد مي شود اما« مير محمود» به واسطه علاقه اش به گردان علي اصغر ( ع ) نمي پذيرد و در حد فرماندهي اين گردان در عمليات كربلاي 8 و عمليات نصر 7 شركت مي كند . علاوه بر حضور مستمر در خطوط مقدم ، او مسئوليت واحد
بسيج« مشكين شهر» و پايگاه هاي مقاومت را عهده دار بود و به هنگام مرخصي نيز بيشتر وقتش را صرف باز ديد از خانواده شهدا و رفع مشكل آنها مي نمود . «مير محمود بني هاشم »، گردان علي اضغر(ع) را با همراهي دو برادرش «مير مسلم» و« مير طاهر» اداره مي كرد ولي نكته قابل توجه اين كه نيروهاي گردان و حتي فرماندهان لشكر نسبت برادري آنها را نمي دانستد . برادرش در اين باره مي گويد :
(( ما سه برادر بوديم در يك گردان ولي نيروهاي گردان نمي دانستند كه ما سه نفر برادر هستيم . در لشكر فكر مي كردند كه ما پسر عمو هستيم بعد از شهادت برادرمان مير مسلم ( كه فرمانده گروهان بود ، فرمانده لشكر 31 عاشورا،سردار« امين شريعتي» به منزل ما آمده بود . وقتي عكس شهيد مسلم را ديد تازه متوجه شد كه ايشان برادر مير محمود بوده است . ))
در سال 1365 بر اثر تصادف ، شديداً آسيب مي بيند و از ناحيه كمر دچار شكستگي مي شود و به همين خاطر در عمليات كربلاي 5 شركت نمي كند اما برادرش «مير مسلم »در اين عمليان به شهادت مي رسد . سر انجام «مير محمود بني هاشمي»پس از سالها مجاهدت ومبارزه با ظلم واشغالگري وستم، در عمليات نصر 7 در منطقه «سر دشت» و در ارتفاعات« دو پازا» ، در حالي كه پيشاپيش نيرو ها در حركت بود بر اثر اصابت تير مستقيم به ناحيه سر و شكمش در تاريخ 15 مرداد 1366 به شهادت رسيد .
او را علاو بر شهامت ،
به تدين و ايمان توصيف كرده اند .آنگونه كه همسر ايشان نقل مي كند :«به هنگام تصادف مير محمود ، وقتي در خانه بستري و از حركت منع شده بود و به پشت در بستر آرميده بود ، با خاك ، تيمم مي كرد و با اشاره نماز مي خواند و از اطرافيان خواسته بود خاك تيمم را طوري قرار دهند تا او بتواند شب هنگام نماز نافله بخواند .»
همچنين ، نزديكان و همرزمان مير محمود نيز خلق و خوي او را پسنديده و در مورد او نقل مي كنند كه بسيار متواضع و به هنگام عصبانيت خويشتندار بوده است .
بعد از شهادت مير محمود ، فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، كه در آن زمان دكتر«محسن رضايي» بودند ،به مناسبت شهادت «مير محمود »پيامي صادر كرد .همچنين فرماندهي لشگر عاشورا و فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي منطقه پنج باقر العلوم (ع) نيز پيام هاي جداگانه اي را به اين مناسبت صادر كردند .
منابع زندگينامه :
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد بنيادي : فرمانده تيپ حضرت معصومه (س)لشگر 17 علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1337 (ه.ش) در شهر مذهبي و مقدّس قم و در خانواده اي روحاني, پا به علم وجود گذاشت. دوران رؤيايي طفوليّت او با همه تلخي و شيريني اش زود گذشت و او به دبستان قدم گذاشت. پس از گذراندن دورة راهنمايي به دروس حوزوي روي آورد و به مدت 3 سال به فراگيري اين دروس اشتغال داشت . سپس به خدمت سربازي رفت.
دوران سربازي اش همزمان
بود با دوران مبارزات مردم عليه حكومت طاغوت . پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)كه از سربازان خواسته بود محل خدمت خودراترك كنند، بلافاصله از پادگان فرار كرد وبه صف مردم پيوست.ا و به طرف فرماندار شيراز تيراندازي كرد كه به هدف نخوردوبعد از آن به قم گريخت و بطور جدّي به مبارزه با رژيم طاغوت پر داخت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران, ابتدا به عضويّت كميته انقلاب اسلامي(سابق) در آمد. سپس عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. با ورود به سپاه در بخش مبارزه با مفاسد اجتماعي و قاچاق مواد مخدّر مشغول خدمت شد. آنگاه براي مدتي مسئوليت يگان حفاظت از شخصيتها را به عهده گرفت.
با شروع جنگ تحميلي, به نبرد با بعثيان متجاوز بر خواست و در جبهه مسئوليّتهاي گوناگوني از جمله: فرمانده گردان و فرماندهي تيپ را به عهده مي گيرد. حضور مستمر و پيوستة او در ميادين جهاد, مانع ازدواجش مي شود. سرانجام اين سردار دلاور پس از سالها سنگر نشيني و مجاهدت در راه آرمان هاي اسلامي در عمليّات والفجر 4 و در منطقة پنجوين عراق, بر اثر اصابت تركش به سر و صورت, به شهادت مي رسد و زمين را به قصد آسمان ترك كرده و به جوار رحمت حق و روضة رضوان دوست مي شتابد.
او چنان به اخلاص در عمل توجه داشت كه نمي گذاشت اعمال الهي اش به شرك و ريا آلوده گردد. هرگز از كارهاي خود و فعاليتها و مسئوليتهايش سخن نمي گفت و چنان رازدار و كم حرف بود كه حتي خانواده اش از كارها و تلاشهايش بي خبر بودند.
اين انسان مخلص, هرگز به اسم
و عنوان دل نداد. و پست و مقام هيچ گاه ديدة علايقش را به سوي خويش نكشاند. وقتي پيشنهاد مسئووليت فرماندهي تيپ به ايشان داده شد, از پذيرش آن امتناع ورزيد و گفت: «دلم مي خواهد اسلحه به دست بگيرم و درخط مقدم مبارزه كنم.» اگر چه اصرار مسئولين لشگر وي را وادار به پذيرش اين مسئوليت كرد,اما محمد چنان مخلص بود كه وقتي خانواده ايشان از كار و مسئوليت او سئوال مي كردند در جواب مي گفت: «من يك سرباز ساده هستم! اسلحه به دست مي گيرم و مي جنگم تا خدا توفيق بدهد اين بدنم با گلوله سوراخ سوراخ شود!»
زماني كه شهيد بنيادي فرماندهي گردان را به عهده داشت, وقتي از ايشان درخواست شد در جمع بسيجيان صحبتي داشته باشد, گفت: «برادران ديگر هستند و صحبت مي كنند, فرقش چيست!» گفته شد: ولي شما فرمانده و مسئول اينها هستيد. محمد, در حالي كه اندوه از سر و رويش مي باريد و اشك در چشمش حلقه زده بود, با يك دنيا نگراني گفت: «عزيزان! معافم كنيد. مي ترسم مرا حب رياست بگيريد!»
كمتر سخن مي گفت و بيشتر به عمل مي انديشيد. او در صحنه هاي پر خوف و خطر قبل از انقلاب تا عرصه هاي پر التهاب پس از انقلاب, حضوري فعال داشت و براي خدمت كردن و از جان گذشتن, حاضر و آماده بود. كار و تلاشش بدون هيچ گونه چشمداشت مادي و طمع دنيا صورت مي گرفت.
نكته قابل توجه اين كه او اصرار داشت, تا كارهايش را در راستاي اطاعت از مقام رهبري و ولايت فقيه باشد, و به يقين مي توان
گفت كه محمّد, فدايي كلام امام عزيز «ره» بود. او توصيه مي كرد كه همواره بايد مطيع ولايت فقيه باشيم و تمام هم و غم ما عمل به كلام رهبري باشد؛ نه آن كه اطاعت از امام را با زبان بيان كنيم و با قلم بنويسيم و در خيابان ها با شعار به نمايش بگذاريم, اما در واقع, پاي عمل ما بلنگد.
فرماندهي پيشرو و مبارزي پيش گام بود و در ميادين جهاد, از جان مايه مي گذاشت. روح بلند و بي باكش, به بچّه هاي رزمنده, درس شهامت و شجاعت مي آموخت.
قطار حياتش, همواره بر ريل اخلاق و ادب اسلامي مي خزيد. در برخورد با پدر و مادر, نهايت احترام و ادب را به كار مي گرفت و نسبت به آن ها مهربان و در برابر اوامر و نواهي آنان مطيع بود. او با بچه ها برخوردي ملايم و نرم و به دور از تحكم داشت. سخنش پيراسته از گزاف و بيهوده و آراسته به مسايل تربيتي و نصايح اخلاقي بود. رفتار و گفتارش چنان بر دل مي نشست كه پس از شهادتش, داغ و درد بر دل همة دوستان و همسايگان و بستگان گذاشت. و به تعبير پدر بزرگوارش بعضي از همسايه ها ناراحت تر و داغدارتر از خانواده اش بودند.
مادر بزرگوارش دربارة ادب او در خانه مي فرمايد: «اگر حاج آقا – پدر شهيد بنيادي –مي گفتند در خدمت من سه روز بايست, ايشان خم به ابرو نمي آورد و اطاعت مي كرد».
«گذشت» و «ايثار» دو واژة نوراني از كتاب زندگيش بودند در رفتار و گفتار, فوق العاده اخلاقي بود و هرگز به
دامن خشم و غضب نمي پيچيد. سعي مي كرد نيكي هاي ديگران را ببيند و بگويد و از خطاهايشان درگذرد. او به راحتي از حق خود مي گذشت تا ديگري لذتي ببرد و آسودگي بچشد.
اوايل پيروزي انقلاب, كه براي حفاظت از جان شخصيت ها, ساعت ها پست مي داد, هرگز در قبال آن وجهي دريافت نمي نمود و تمام حق و حقوقش را به افراد نيازمند مي داد.
چون در خانواده اي روحاني بزرگ شده بود. از همان ايام قبل از بلوغ, به فرايض ديني توجهي تمام داشت و در عمل به آن ها كوشا بود. پس از رسيدن به سن بلوغ, عبادت و بندگي او نيز به رشد و تعالي خاصّي رسيد؛ تا جايي كه هنگام تحصيل در مدرسه, بيشتر شبها براي نماز شب برمي خاست.
اين حالت روحي و معنوي وي چنان اوجي به او داده بود كه بعدها نيز نماز شبش ترك نشد. تذهيب نفس اين فرمانده شهيد چنان بود كه رزمندگان تحت امرش را به سوي معنويت و سحرخيزي و شب زنده داري و خودسازي سوق مي داد.
شهيد بنيادي در فرازي از سخنانش از اين حال عرفاني رزمندگان چنين ياد مي كند:
«اگر در تمام حالات اين بچه ها دقيق بشويد, شب بلند مي شوند, نماز شب مي خواندند, دعاهايشان و نماز جماعتشان ترك نمي شود. الآن موقعيتي است كه ما بايد خودمان را بسازيم. موقعيتي است كه ما روي معنويت خودمان بايد كار بكنيم».
نظم و انضباط او در زندگي بسيار چشمگير بود. اگر براي كاري و برنامه اي, قول و قراري با كسي مي گذاشت هرگز تخلف نمي كرد. در مصرف بيت المال
مسلمين, نهايت احتياط را به كار مي بست. ابتكار و خلاقيتش در جنگ, از او فرمانده اي شايسته ساخته بود. عشق به شهادت, به سان آتشي شعله ور, در نگاه احساسش زبانه مي كشيد و او چه بسيار در انتظار شاهد شهادت, به رصد ثانيه هاي صبور, نشسته بود! وي در خطابي پر تپش به مادرش چنين نوشته است:
«مادرم! مي دانم كه داغ جوان سخت است. وليكن, من بسيار گناه كرده بودم و بايد كشته مي شدم. بايد به جبهه مي رفتم, تا خداوند مقداري از گناهان مرا مي آمرزيد!»
و سرانجام اين شير ميدانهاي جهاد, و عارف دلسوختة پاك نهاد با سركشيدن شربت وصل به آرامشي ابدي رسيد و عقاب وار, گسترة پر شكوه لاهوت را با بال بلند خون در نورديد. منابع زندگينامه : علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر بوجاري : مسئول آموزش نظامي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شاهرود اولين فرزند خانواده بوجاري در بيست و هشتم شهريور هزار و سيصد و سي و يك كه مصادف بود با اول محرم، در شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر ارادت به شش ماهه ي امام حسين، او را علي اصغر ناميدند.
پدرش حسين نام داشت. تحصيلات را تا فوق ديپلم ادامه داد و از مدرسه عالي معدن فارغ التحصيل شد. در دوران تحصيلش با پخش اعلاميه و نوارهاي امام، سعي در افشاي چهره ي واقعي شاه و اطرافيانش داشت. دوران سربازي اش مصادف بود با سال هاي اوج انقلاب، سال هاي پنجاه و پنج پنجاه و شش. در همين دوران هم وظيفه اش را خوب شناخت و به فعاليت هاي خود ادامه
داد. با پيروزي انقلاب ابتدا در حزب جمهوري به فعاليت پرداخت و همزمان در جهادسازندگي هم خدمت مي كرد. به پيشنهاد دوستان وارد سپاه شد. در مدت كوتاهي كه در سپاه بود به مأموريت هاي مختلفي رفت. به جهت آشنا بودن با اسلحه هاي مختلف، كلاس هاي آموزشي اسلحه در سطح شهر، مدارس و دانشگاهها تشكيل مي داد و به خاطر تجربياتش بعد از مأموريت خارك، شده بود مسؤول آموزش سپاه. براي گرامي داشت پيروزي انقلاب نمايشگاهي داير كرد. هنوز چند روز از برپايي آن نمايشگاه باقي بود كه علي اصغر به شهادت رسيد.
در بيست و يكم بهمن پنجاه و هشت و در درگيري با گروههاي ضدانقلاب در گنبد به شهادت رسيد. مزار اين شهيد عزيز در شهرستان شاهرود مي باشد. منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي بوستاني : فرمانده گردان نبي اكرم(ص)تيپ 18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1337 در محله "كوشكنوي"شهرستان اردكان در خانواده اي متدين و قرآني به دنيا آمد. با توجه به اين كه مادر گرامي اش يكي از مكتب داران متدين و ماهر اردكان بود در همان ابتداي كودكي فرزند خود را تحت سرپرستي ويژه به فراگيري قرآن و احكام قرار داد. وقتي به سن 6 سالگي رسيد قرآن و احكام را به طور كامل فرا گرفت و براي تحصيل در دبستان آماده شد.ا و به دبستان باباطاهر رفت و بعد از آن نيزدوره راهنمايي و دبيرستان را سپري نمود.
دوره دبيرستان ايشان همزمان با انقلاب اسلامي مردم بر عليه حكومت ستم شاهي بود. هيچ گاه از مبارزات انقلابي غافل نبود و براي پيشبرد انقلاب لحظه اي آرام نداشت. علاوه بر
پشتكار در كارها از اخلاق اسلامي و رفتار عالي برخوردار بود و انساني دوست داشتني. به گفته ي دوستانش ,هيچ گاه كسي از دوستي با او احساس خستگي نمي كرد.
پس از پيروزي انقلاب در سال 1357 وقتي حضرت امام خميني فرمان تشكيل بسيج را در سراسر ميهن اسلامي صادر كردند، شهيد بوستاني نيز با مساعدت ساير دوستانش بسيج اردكان را راه اندازي كرد و بسيجيان را گرد خود جمع نمود و اولين گروه از رزمندگان را در اردكان آموزش داد و سازماندهي نمود.
او پس از خرابكاري نا آرامي هاي ضد انقلاب در غرب كشور همراه با اين گروه به طرف منطقه قصر شيرين و پادگان ابوذر رهسپار شد .
بعداز آن هميشه يا خود در جبهه حضور مي يافت و يا به بسيجيان آموزش مي داد و آنها رادر گردان ها و دسته هاي منسجم به سوي مناطق جنگي اعزام مي نمود. مدتي مسئوليت اعزام نيروهاي بسيجي و رزمندگان شهرستان اردكان را بر عهده داشت و دفعات زيادي را نيز در جبهه ها گذراند.
وي در پادگان ابوذر و مناطق اطراف آن و به طور كلي سراسر منطقه قصر شيرين و بازي دراز را با فعاليت هاي نظامي، سياسي و اجتماعي همراه با رزمندگان اردكاني پوشش مي داد و شبانه روز تلاش مي كرد.
اين سردار دلاور سرانجام فرماندهي گردان نبي اكرم (ص) را بر عهده گرفت و در تاريخ 15/8/1361 در منطقه بازي دراز بر اثر اصابت تركش مين به شهادت رسيد.
او هميشه مي گفت:جبهه به من احتياج دارد و بچه ها منتظر من هستند. من نمي توانم در شهر خود باشم. منابع زندگينامه
:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد بهاري : فرمانده واحد تخريب تيپ ويژه شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1343 در مشهد به دنيا آمد. در كودكي قرآن را در مكتبخانه آموخت و از ذهن خوبي برخوردار بود. در كارهاي منزل كمك مي كرد و بسيار پر جنب و جوش بود. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه شاوكن مشهد با نمرات خوب به پايان رساند. به مسجد مي رفت و نمازش را مي خواند در كنار درس به پدرش نيز در قنادي ياري مي رساند.
مادرش مي گويد: علاقه شديدي به خدا و ائمه معصومين داشت و من چون از علاقه او به چنين موضوعاتي مطلع بودم، بيشتر از ائمه براي ايشان مي گفتم.با شروع فعاليتهاي انقلابي در سال 1357، فعاليتهاي خود را آغاز كرد و شب و روز از دستاوردهاي انقلاب پاسداري مي كرد.
دوران نوجواني محمد با پيروزي انقلاب مصادف بود. او با وجود استعداد خوب در درس خواندن، درس را رها كرد و روانه ميادين جنگ شد، البته در كنار آن، درسش را در مقطع راهنمايي به اتمام رساند. وي كتابهاي مذهبي را مطالعه مي كرد. خادم و مؤذن مسجد بود. بسيار فعال و اهل معاشرت بود. علاقه خاصي به امام داشت و سخنراني هاي امام را هميشه گوش مي كرد.در 15 سالگي وارد سپاه شد و همواره درهمه عرصه هاي جنگ حضور چشمگير داشت. بزرگترين آرزويش شهادت بود و تنها هدفش جنگ و جبهه بود. مادرش مي گويد: وقتي از جبهه برمي گشت بيشتر دعا و قرآن مي خواند. در سال 1363 ازدواج
اوبا مراسم ساده اي بر گزار شد. ثمره اين ازدواج پسري است به نام روح الله كه در سال 1365 به دنيا آمده است. محمد بيشتر دوران جواني اش را در جبهه به سر مي برد.
عارف، وارسته و دل آگاه بود. او فرمانده واحد تخريب تيپ ويژه شهدا بوداما از همه نيروهاي واحد بيشتر زحمت مي كشيد . تواضع و فروتني او بيش از همه بود. تسلط به كار و مديريت داشت. شهيد جداي از مسائل جبهه و جنگ به مطالعه نيز مي پرداخت و در زمينه حفظ ادعيه و قرآن كار مي كرد. همواره حضور در جبهه را يك تكليف شرعي مي دانست. وقتي در جبهه به نماز مي ايستاد، شكوه نمازش ديگران را به توقف و توجه وا مي داشت. محبوب دل همه رزمندگان در كليه واحد ها و دسته ها بود. او مصداق جلوه الهي بود و ادبش زبانزد همه بود. اودر زمان آموزش، در يك شب زمستاني پس از تحمل مشقات فراوان رزم شبانه، در دماي 1 درجه زير صفر با كوله پشتي سنگين پس از عمليات تمريني فتح قله و اجراي تاكتيك هاي مناسب و اجراي بيش از 10 كيلومتر كوه نوري به حالت پياده رو، پس از دويدن و عمليات عبور از گل و لجن، دستور داد نيروهاي خسته وسرما زده با تمام تجهيزات و لباس وارد آب درياچه اورميه شوند و قبل از همه خودش اين كار را انجام داد. وقتي به پايگاه برگشتيم ناگهان صداي نوحه اش بلند شد كه مي گفت: مهدي مي آيد با شما منزل به منزل، غمگين نباشيد دوستان حل مي شود مشكل. شبي
هنگام حفر كنال و سنگر زني با در دست گرفتن ديلم و كلنگ با وجود عوارض شديد جراحت از همه جلوتر بود و همه را به شوق مي آورد و بقيه به او تأسي مي كردند. شهيد با وجود اين كه پاسدار بود هميشه لباس بسيجي بر تن داشت و تنها در عمليات با لباس فرم سپاه رو به روي دشمن قرار مي گرفت. محمد بهاري در 10/6/1365 در عمليات كربلاي 2 در منطقه حاج عمران، پس از 6 سال حضور مستمر در جبهه ها، در 22 سالگي در حين اجراي متهورانه اين عمليات، با انفجار گلوله به مقام رفيع شهادت نايل آمد. پيكر مطهرش در مزار شهداي بهشت رضا مشهد، در مجاورت سردار رشيد اسلام شهيد محمود كاوه در آغوش خاك قرار گرفته است. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروه تخريب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «مرتضي بهاري»، در اولين روز از اسفند سال 1347 در شهرستان «كاشمر» ديده به جهان گشود. در خانواده اي مذهبي، باليد و رشد كرد.
دوران تحصيلات ابتدايي را در دبستان «رودكي » گذراند و دوران تحصيلات راهنمايي او، مصادف با سالهاي نخستين پيروزي انقلاب اسلامي و صدور فرمان جهاد سازندگي از سوي امام خميني بود.
وي علاوه بر تحصيل، در پي فرمان امام خميني، به روستاهاي اطراف كاشمر مي رفت و در امر كشاورزي، به آنها كمك مي كرد. همچنين در انجمن اسلامي دانش آموزان، فعاليت چشمگيري داشت. در سيزده سالگي، با دست بردن در فتوكپي شناسنامه اش، تاريخ تولدش را
تغيير داد و با اين ترفندي توانست عازم جبهه شود.
مرتضي مدت پنج سال به طور مداوم در جبهه حضور داشت و در عمليات هاي بسياري به عنوان تخريب چي لشگر پنج نصر شركت نمود. وي با وجود مشغله و كار فراوان، انجام مستحبات و واجبات دين را فراموش نمي كرد. يكي از دوستانش مي گويد:
با آن كه از همه كوچكتر بود، ولي او ما را براي نماز شب بيدار مي كرد.
گاهي آن قدر خسته بوديم كه توان بيدار شدن را نداشتيم. براي همين به او مي گفتيم: آقا مرتضي! ما هم جزو همان چهل خشاب ... اصلا همان آخريش
خلق و خوي پسنديده و بر خورد مودبانه، مرتضي را در بين دوستان و همرزمانش زبانزد كرده بود و به همين خاطر معمولا مورد توجه همه بود. حسين اميدوار مي گويد:
مرتضي بهاري و مجتبي مطيع، هر شب در وقت هاي بيكاري، كنار هم حساب و كتاب مي كردند. اين امر باعث تعجب خيلي از بچه ها شده بود. پيگير بوديم كه از كارشان سر در بياوريم و بالاخره هم فهميديم. از قرار معلوم، آن دو جدولي داشتند كه كارهاي روز مره شان را محاسبه مي كردند و مي شمردند كه چند صواب و چند خطا دارند.
مرتضي در كنار سختيهاي رزم، سعي در هر چه پاك تر شدن خويش داشت، تا اينكه مسئوليت گروه تخريب لشگر 5 نصر را بر عهده داشت، در تاريخ 28/ 7 / 1365 در جزيره مجنون در حين انجام مأموريت به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ياران شهيدش پيوست.
پيكرش را در شهرستان «كاشمر» و در جوار آرامگاه شهيد« مدرس» به خاك
سپردند .
منابع زندگينامه :"مرز آسمان بين"نوشته ي راضيه ي رضاپور،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان اول از گردان امام علي(ع)لشكرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
به نام خداوندي كه هرآغاز وشروعي با نام اوست.
اين جانب «رجب علي بهتويي»،متولد 1342، صادره از قزوين، روستاي «شريف آباد».وصيت وپيامي به هم وطنان خود از كوه هاي سر به فلك كشيده غرب وفرسنگ ها دور از شهر وديار خود مي نويسم:
سلام به تو اي پيامبر خدا وشما اي جانشينان پبامبر(ص) وسلام بر تو اي امام عصر (عج) وهادي بشريّت وسلام ودورد برنايب بر حق ات،امام امّت،خميني كبير(س) وسلام بر شهيداني كه با اهداي خون (خود)درس آزادگي وشهادت رابه ما آموختند.
خدا را شكر كه توفيق آن را يافتم تا رهرواين عزيزان باشم.
اي قلم تو گواه باش واي كوه هاي سر به فلك كشيده غرب واي ريگ هاي گرم سنگرها شما هم شاهد باشيد كه من با گذشت بيش از 1300سال از انقلاب سرخ حسين (ع)كه در دشت كربلا ندا داد «هل من ناصر ينصرني؟»آيا كسي هست مرا ياري كند؟آمدم تا دين حسين (ع) را كه اكنون توسط امام امت، خميني كبير و حسين زمان رهبري مي شود ياري نمايم وجهت اهتزاز درآوردن پرچم «لا اله الا الله»بر تمام جهان، اين مسير واين راه را انتخاب كردم واز شما هم وطنان در پشت جبهه، انتظار دارم كه بعد از من تفنگم را بر دوش گرفته ولباس رزمم را به تن كرده وسنگرم را خالي نگذاريد.
آري ا حسين(ع) به ما درس آزادگي آموخت وما هم وظيفه داريم كه اين درس آموخته از حسين (ع) را به
تمام مستضعفان جهان بياموزيم وبه آنها راه آزادگي، شهامت وشهادت را ياد دهيم.
اي عزيزان ا شما وما رسالت بسيار سنگيني بر دوش داريم، كه اگر كوچك ترين سستي به خود راه دهيم دشمن مجالي به ما نمي دهد. برادران همة ما در برابر خداوند وخون شهيدان مسئول هستيم. مبادا خداي ناكرده بدون توجه به مسئوليت، به خون شهيدان واين انقلاب عظيم خيانت نماييم. والله اگر چنين باشد، نمي توانيد فرداي قيامت جوابگو باشيد.
قرآن مي فرمايد: «ياايها الذين امنوالاتخونواالله والرسول وتخونوااماناتكم وانتم تعلمون» (نفال/27)
اي كساني كه ايمان آورديد ا دركارهاي دين به خدا ورسول ودردنيا به يكديگر واماناتي كه در دست شماست، خيانت نكنيد.
مبادا به اين امانت واين نعمت بزرگ، كه خدا بر شما منّت نهاد وبه شما داد، خيانت كنيد. قدر اين انقلاب را بدانيد وامام عزيزمان را تنها نگذاريد. امام عزيزي كه در جماران نشسته وپشت شرق وغرب را به لرزه در آورده است.
مبادا خداي ناكرده با كم كاري وغيره قلب امام را به درد آوريد، كه در نتيجه قلب امام زمان(عج) رابه درد آورده ايد.
اطاعت كنيد ازامام عزيزمان كه قرآن در اين باره مي فرمايد: «يا ايها الذين امنوا اطيعواالله واطيعواالرسول واولي الامرمنكم...»
(نسا/52) اي كساني كه ايمان آورديد اطاعت كنيد از خدا واطاعت كنيد از رسول خدا وولي امراو. طبق گفته قرآن «ولي امر» همان طور كه مي دانيد امروز امام عزيزمان است.
برادران عزيز بايد با وحدت ويكپارچگي به امام امّت بگوييم وبه مسئولين كشور اعلام كنيم كه اگر اين جنگ صد سال هم طول بكشد، با حضور داشتن در صحنه هاي نبرد ودر پشت جبهه با بيشترتوليد كردن در كارخانه هاودر مزرعه
بابيشتر كشت كردن وحضور داشتن در پايگاه هاي مقاومت وانجمن هاي اسلامي وبا بيشتر درس خواندن ودر راهپيمايي ها با شعارهاي كوبنده ودر صفوف نماز جمعه با گفتن تكبير و«مرگ بر امريكا»، ما ايستاده ايم ومشت محكمي بر دهان ياوه گويان شرق وغرب مي زنيم. وصيت ديگري به خانواده ام:
اي مادرم ا شب ها تا سحر بيداري كشيدي ومرا به اين سن رساندي اما چه كنم كه وظيفه است وبايد در جبهه بمانم. اگر از من در اين دنيا خبري نديدي، متأسفم اما ناراحت نباش، كه فرداي قيامت در حضور حضرت زهرا (س)روسفيد هستي.اگر جواني به اين سن رساندي وبه جبهه فرستادي، افتخار كن كه در رديف حضرت «ام البنين »قرار گرفته اي كه در ماجراي كربلا،فرزندي چون «عباس» (ع) را به ياري حسين (ع) فرستاد.اگر صبور باشي وصبركني، همانند حضرت زينب(س) چون مادر«وهب» هستي كه سر پسرش را آوردند واوبه سوي شان پرتاب كرد وگفت: «من چيزي راكه درراه خدا داده ام، پس نمي گيرم.» اميدوارم به وصيت فرزند خود عمل كني وروز قيامت نزد زهرا(س) روسفيد باشي.در شهادتم خم به ابرو نياور، تابااين عمل مشت محكمي بردهان منافقان از خدا بي خبر بزني.
وشما،اي برادرم بعداز من به مادرمان دلداري بدهيد ونگذاريد ناراحت شود. در شهادتم هيچ ناراحت نباشيد چون من راهم را شناخته ودر آن راه جان داده ام.
وشما،اي برادرم محسن جان ,بسيار خوشحالم كه در كنار برادرت سلاح بردوش گرفته وازكشور اسلامي مان دفاع مي كني.اميدوارم پس از من هم اين لباس مقدس سپاه را برتن كني وراهم را ادامه دهي.
والسلام عليكم ورحمه الله وبركاته رجبعلي بهتويي 10/07/1362
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان رزمي
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« سوسنگرد» سردار شهيد «حسين بهرامي» متولد روستاي «ولشكلا»در شهرستان« ساري» است. او در ساري گمنام است امّا بچه هاي پيشروي مشهد و مدافعين جنوبي، رزمندگان اهوازي حسين را از مازندراني ها بيشتر مي شناسند. شنيده شد كه سوسنگرد را شهر« حسين» مي دانند. در سال 1355 جهت تحصيل در رشته ي رياضي به دانشگاه فردوسي مشهد وارد شد.
پس از سه سال تحصيل در تاريخ 30/3/59 به عضويت سپاه پاسداران مشهد نايل مي گردد .حسين در روزهاي آغازين جنگ چند روزي به همراه دوستان مشهدي اش وارد گروه حفاظت از بيت امام خميني (ره) مي شود. حسين از مورخ 7/7/59 جهت اعزام به جبهه به سپاه اهواز اعزام مي گردد. در خونين شهر تا آخر مي ايستد. كارآمدي حسين موجب مي شود او را به سمت فرماندهي گردان رزمي در طرح آزادسازي سوسنگرد منصوب نمايند. طرح حفر كانال در نقاطي از سوسنگرد جهت محاصره ي دشمن توسط ايشان نيز معروف است.
حسين اهل وعظ و خطابه و تحليل هم بود و هر وقت فرصت اقتضا مي كرد ، بمثابه يك مُبلغ وارد عمل مي شد. امّا حسين در جنگيدن چالاك تر بود. آنجا كه پاي عمل به ميان مي آيد مي گويند او آنقدر در عمليات امام مهدي (عج) در سوسنگرد به دشمن نزديك بود كه در لابلاي تانك ها به شهادت رسيد.
در اين عمليات فرماندهي او و سردار عزيز جعفري زبانزد است. سيماي حسين در شب آخر آنقدر نوراني بود كه دوستان همگي از او طلب شفاعت مي كردند و از او قول مي گرفتند تا سلام آنها را
به دوستان شهيد برساند!
برادر حاج صادق آهنگران مي گويد: بچه هاي مسجد جزايري اهواز عشق عجيبي به حسين داشتند. آن روزها؛ حسين «علم الهدي» و «حسين بهرامي» ضمن اين كه روحي واحد در دو كالبد بودند شمع محفل دوستان رزم به شمار مي آمدند. حاج صادق آهنگران مي گويد: علم الهدي؛ كشته و مرده ي حسين ولشكلايي بود؛ حسين بهرامي كه شهيد شد، بچه هاي مسجد پارچه اي بر محراب مسجد نصب كردند كه اين جمله نوشته شده بود؛ «حسين»! شهيد غريب نام آشنا! حاج صادق آهنگران مي گويد: جسد حسين چهل روز در محراب مسجد ماند و پس از آن به سمت «ولشكلا» تشييع شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد بهراميه : مسئول واحد تعاون لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول دي ماه سال 1332 در روستاي بهراميه بخشي جوين از توابع شهرستان سبزوار به دنيا آمد. در پنج سالگي به همراه پدر و مادرش به كربلا مشرف شد. بودن در جوار مرقد امام حسين (ع) را بسيار دوست داشت.
بعد از اتمام دوره ي ابتدايي، به جهت علاقه به تحصيل دروس حوزوي به مشهد مقدس رفت. مي گفت: «تحصيل در مدرسه دروس حوزوي بهترين جايي است كه انسان ساخته مي شود و مسائل ديني را به خوبي فرا مي گيرد. او همزمان با تحصيل دروس حوزه، توانست تحصيلات خود را تا ديپلم ادامه دهد كه پس از آن به كار مشغول شد.
فردي مهربان، صادق و خوشرو و به دليل سجاياي اخلاقي اش مورد احترام ديگران بود.
به مدت چهار سال در
گمرگ تهران به كار مشغول بود كه پس از آن به مشهد برگشت.
در انجام فرايض ديني بسيار دقيق بود. در مراسم مذهبي شركت مي كرد و امر به معروف و نهي از منكر را سر لوحه ي كارش قرار داده بود. به خواندن نماز شب و قرآن اهميت زيادي مي داد.
نماز شب را با حالت خضوع و خشوع خاصي به جا مي آورد.
در اوقات بيكاري كتاب هاي مذهبي از جمله: قرآن، مفاتيح، نهج البلاغه و رساله ي امام را مطالعه مي كرد. صله ي رحم را نيز به جا مي آورد و به ديدن اقوام مي رفت.
به خواندن كتاب بسيار اهميت مي داد. كتاب هايش را در اختيار ديگران مي گذاشت تا آن ها را مطالعه كنند. به پدر و مادرش احترام خاصي مي گذاشت و از آن ها پرستاري مي كرد.
محمد بهراميه در 23 سالگي با خانم مهين حسيني پيمان ازدواج بست، كه مدت زندگي مشترك آن ها 8 سال بود. همسرش مي گويد: «ايشان فردي خوش اخلاق و با ايمان بودند.»
حاصل ازدواج آن ها سه فرزند به نام هاي: مهدي (متولد 26/9/1354)، مريم (متولد 16/3/1357) و احمد (متولد 10/7/1360) مي باشد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مي گفت: «اين بهترين حكومتي است كه نصيب ما شد.»
در بسيج محله فعال بود. با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، با اهدا كردن دستگاه جوشكاري، به جهاد سازندگي در سپاه پيوست. در سال 1359 عضو رسمي سپاه شد. در قسمت تعاون سپاه بود كه در آن جا بسيار فعاليت مي كرد. تمام وقتش را صرف كار كرده بود و هفته
اي چند شب بيشتر به منزل نمي رفت.
مدتي در قسمت كارگزيني سپاه بود كه بسيجيان را براي رفتن به جبهه آماده مي كرد.
اكبر سعيدي فاضل ( دوست شهيد ) مي گويد: «در سال 1360 ايشان مسئول تعاون بودند و من مسئوليت امور شهدا را بر عهده داشتم. از ابتكارات ايشان در مشهد تشكيل ستاد امور شهدا بود. در ماموريتي كه ايشان به استان هاي شيراز و اصفهان داشتند و در آن جا اين ستاد را ديدند و از نحوه كارش مطلع شده بودند، در مشهد نيز همين طرح را راه اندازي كردند. قبلاً امور مربوط به شهدا در مكان هاي مختلفي رسيدگي مي شد، ولي ايشان با تشكيل ستاد ويژه شهدا در نزديك ترين نقطه شهر و با مستقر كردن امكانات و نيروها در يك مكان مشخص، توانستند مشكلات بسياري از خانواده هاي شهدا را رفع كنند. از ديگر كارهاي ايشان ساختن تابوت هاي آلومينيومي بود. چون در آن مقطع خانواده هاي شهدا، شهيدان خود را به مساجد محل مي بردند و مراسم شبي با شهدا را داشتند و تابوت هاي شهدا چوبي بود و دسترسي به تابوت هاي چوبي سخت بود، به همين منظور ايشان دستور ساختن تابوت هاي آلومينيومي را دادند تا براي خانواده هاي شهدا مشكلي پيش نيايد. از ديگر كارهايي كه در ستاد ويژه شهدا انجام مي داديم، خدمات رساني به خانواده هاي شهدا بود. از ديگر اقدامات شهيد بهراميه راه اندازي دعاي ندبه براي خانواده هاي شهدا بود. همچنين بردن خانواده هاي شهدا در روزهاي پنج شنبه به مزار شهدا كه با اتوبوس هاي سپاه انجام مي شد. از
ديگر كارهاي ايشان، اردوهاي تفريحي _ فرهنگي براي فرزندان شهدا بود كه شهيد بهراميه فرزندانش را با خود به اين اردوها مي آورد و از آن ها خواسته بود، در حضور فرزندان شهدا ايشان را «بابا» صدا نزنند ،چون فرزندان شهيد ناراحت مي شدند.»
در آن مقطع حساس اطلاع رساني براي خانواده هاي شهدا بسيار مشكل بود، هرچند كار مقدسي به شمار مي آمد، ولي عكس العمل هاي خانواده ها در روحيات نيروهاي ستاد اثر مي گذاشت و آن ها سعي مي كردند طوري عمل كنند كه بي احترامي به خانواده هاي شهدا نشود.
شهيد بهراميه نيروهاي ستاد را بسيار صحبت مي كردند. آن ها را توصيه به صبر و خويشتن داري مي نمودند. از آن ها مي خواستند با خانواده ها با متانت صحبت كنند، چون در آن ستاد افراد خاصي مثل خانواده هاي شهدا، اسرا، جانبازان و مفقودالاثر در رفت و آمد بودند. شهيد بهراميه فردي فكور، فهيم، خوش برخورد و خوشرو بود. در كارها بسيار منظم بود. در انجام هركاري از قبل برنامه ريزي مي كرد، با نيروها برخورد بسيار خوبي داشت. فردي اهل تعقل و تفكر بود. مطالعات زيادي داشت. چون طرح هاي خاصي را به اجرا درمي آورد، مطالعات عميقي نيز داشت. در كارها با بچه ها مشورت مي كرد و نظرات آن ها را جويا مي شد. برخوردي دوستانه داشت و با نيروها مانند يك برادر رفتار مي كرد.»
در جنگ تحميلي بنابه مسئوليتي كه در قبال خون شهدا و خانواده هاي آنان احساس مي كرد و براي حفاظت از انقلاب اسلامي و دفاع از كيان و شرف ميهن
اسلامي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. او مشاهده مي كرد كه چه طور رزمندگان در جبهه به شهادت مي رسند. به همين خاطر تحمل نكرد و جبهه را بر همه چيز ترجيح داد.
مي گفت: « ما بايد به جبهه برويم تا دانشجويان و طلبه ها به راحتي درس بخوانند.»
آرزو داشت در جبهه حضور داشته باشد و بتواند دشمنان را از كشور بيرون كند. مطيع اوامر امام بود. به جوانان آموزش اسلحه مي داد و آن ها را براي مقاطع حساس آماده مي كرد.
از مسئوليت تعاون سپاه استعفا داد و به جبهه رفت. مي گفت: «مگر مي شود انسان پاسدار باشد و جبهه را نبيند.»
مسئول تعاون لشكر 5 نصر بود. يك بار بيشتر به جبهه نرفت و بعد از بيست روز به شهادت رسيد.
به همسرش توصيه كرده بود: «به والدينم احترام بگذاريد. حجاب اسلامي را رعايت كنيد. محافظ انقلاب اسلامي باشيد. راه مرا ادامه دهيد. اگر به جبهه مي روم براي جلب رضاي حق تعالي است و نيمي از ثوابش از آن شماست و در شهادت من گريه و زاري نكنيد.»
همسر شهيد مي گويد: «قبل از شهادتشان به من گفتند: مي خواهم وصيت نامه بنويسم. من بسيار ناراحت شدم. بعد گفتند: بعد از من مثل حضرت زينب (س) عمل كنيد.در نزديكي مرز عراق در شلمچه، او طرح كندن كانالي را داده بود كه فاصله آن ها با عراق بسيار كم بود. دشمن متوجه آن ها مي شود و آر.پي.جي مي زند كه به سر شهيد بهراميه برخورد مي كند و او به فيض شهادت مي رسد.»
محمد بهراميه
در تاريخ 18/6/1361 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نايل مي گردد. پيكر مطهرش را پس از انتقال به مشهد تشييع و براي خاك سپاري به زادگاهش ( روستاي بهراميه ) منتقل كردند.
همسر شهيد مي گويد: «بعد از شهادت ايشان احساس كردم، مسئوليت سنگيني بر دوش من گذاشته شد و سعي كردم فرزندانم را طوري تربيت كنم كه ايشان مي خواستند.»
بعد از شهادت شهيد بهراميه، عده اي از مردم روستاي بهراميه عازم جبهه هاي حق عليه باطل شدند تا راه او را ادامه دهند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد خليل بهشتي مسأله گو : فرمانده آموزش واحد اطلاعات لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول فروردين ماه سال 1343 در مشهد به دنيا آمد. كودكي ساكت و آرام بود. به همراه خانواده در خانه مادر بزرگ خود زندگي مي كرد و به ايشان انس بسياري گرفته بود و او كه زني مومن و معتقد بود سعي مي كرد بچه ها را مانند خودش بار آورد.
تحصيلات ابتدايي را در دبستان «رام» گذراند. تحصيلات پدرش ششم ابتدايي قديم و مادرش خواندن و نوشتن بود. با اين وجود ، خليل بسيار موفق بود و معلمان هميشه از او راضي بودند. چندين بار نيز گواهي حسن اخلاق از مدرسه دريافت نمود.
قبل از رسيدن به سن تكليف شروع به خواندن نماز كرد. زماني كه بزرگ تر شد، بيشتر به مساجد مي رفت و در نمازهاي جماعت شركت مي كرد. در منزل دوره ي قرآن داشتند و خليل در اين دوره
ها قرآن را به خوبي فرا گرفته بود.
پس از اتمام دبستان به «مدرسه ي رضائيه» رفت كه اين دوران مصادف با آغاز جنبش هاي انقلابي در سطح شهرها بود. در بسياري از تظاهرات و تحصنات حضور مي يافت. در مراسم مختلف ادعيه شركت مي كرد و به زيارت ثامن الائمه (ع) و گاهي نيز به روضه خواني ها مي رفت. به ورزش فوتبال علاقمند بود كه بعضي اوقات به آن مي پرداخت. اهل نقاشي بود و روي پارچه نقاشي مي كرد. خط خوبي نيز داشت.
از زماني كه توانست روي پاي خود بايستد، كار كردن خارج از خانه را آغاز كرد. كارگر هتل خيام بود و خياطي نيز مي كرد و بدين ترتيب اوقات فراغتش را مي گذراند.
با پيروزي انقلاب و بعد از اين كه عضو بسيج شد، در مسجد سنگي ( واقع در بلوار طبرسي مشهد ) به كار پلاكارد نويسي، خطاطي و ترسيم تصوير امام (ره) پرداخت. او روز به روز با انقلاب مانوس تر مي شد.
با وجود همه اين كارها، توجه به پدر، مادر و خانواده را نيز از ياد نمي برد. در كارهاي منزل به مادرش كمك بسياري مي كرد. با پدر و مادرش خوش رفتار و با خواهرها و برادرهايش مهربان بود. بسيار دست و دلباز بود.
خواهرش مي گويد: «يك سال كه نزد يكي از اقوام كار مي كرد، حقوقش را نمي گرفت و در عوض از آن جا براي مادر و خواهر چيزي مي خريد.»
پس از شروع جنگ تحميلي ( در حالي كه محصل سال دوم دبيرستان دكتر شريعتي بود) درس را رها كرد
و به ميدان مبارزه شتافت. عقيده داشت: «اگر بر دشمن فايق آييم، براي درس خواندن فرصت هست.»
براي گذراندن خدمت سربازي خود را به سپاه معرفي كرد. پس از گذراندن دوره آموزشي در بجنورد جهت ياري رساندن به رزمندگان اسلام در جبهه هاي حق عليه باطل، راهي ايلام شد.
براي شركت در هر عملياتي داوطلبانه به خط مقدم مي رفت. اواخر خدمتش بود كه عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و بعد از آن به صورت پي در پي در جبهه ها حضور يافت. بيشتر در جبهه هاي جنوب بود و چند بار نيز به مناطق غرب و كردستان رفت.
هر بار كه مجروح مي شد در صورت سطحي بودن جراحات، در منطقه مي ماند و براي درمان به شهر نمي رفت. يك بار در عمليات والفجر بر اثر اصابت گلوله به صورت به شدت مجروح شد. به طوري كه بعد از چند روز بستري شدن در يكي از بيمارستان هاي يزد براي درمان به مشهد منتقل شد و تا بهبودي كامل آن جا ماند و پس از آن دوباره به منطقه بازگشت.
او توانست به تنهايي و بدون ديدن آموزش خاصي وارد اطلاعات شود. پس از گذراندن دوره كارآموزي، به سرعت پيشرفت كرد و پس از طي دوره اي بسيار كوتاه توانست به عنوان مربي واحد اطلاعات مطرح شود و مسئول آموزش واحد اطلاعات لشكر 5 نصر گرديد. علاوه بر اين در غواصي نيز مهارت داشت.
فردي خالص، بي ريا و افتاده بود. در مقابل مسئولين مطيع و با زير دستان مهربان و دوست بود. به اسرا نيز رحم مي كرد. آهسته و اندك
سخن مي گفت. اما همين سخنان اندك، پر بار و مفيد بود. با شيوايي خاصي در گفتار، از انقلاب و جنگ دفاع مي كرد. بيشتر از آن كه حرف بزند عمل مي كرد. هميشه راحتي ديگران را به راحتي خودش ترجيح مي داد. براي حل مشكلات ديگران تا حد توانش كمك مي كرد.
خواهرش متانت و حجب را بارزترين خصيصه ي او مي داند و مي گويد: «او هم از نظر ظاهري بلند قد و خوش سيما بود و هم روحانيت و نورانيت خاصي در چهره اش داشت. به من در درس ها كمك مي كرد. رفتارش به گونه اي بود كه همه دوستش داشتند. او بين برادرانم تك بود.»
او در ادامه مي گويد: «خليل هميشه وقتي به مرخصي مي آمد، در پاها و زانوانش زخم هاي عميق داشت. حتي يك بار هم زخمش عفوني شده بود. وقتي دليلش را مي پرسيديم، مي گفت: فوتبال بازي كرده ام. اما بعدها همرزمانش مي گفتند كه خليل شايد چيزي حدود 48 ساعت، سينه خيز كرده كه پاهايش چنين زخمي شده اند.»
عاشق خدمت كردن بود. از خدمت به خانواده گرفته تا خدمت به مردم و هركس ديگر. فعال و پر تلاش بود و مي كوشيد كه كارهاي محوله را به بهترين نحو انجام دهد.
يكي از همرزمانش به نقل از او مي گويد: «وقتي سعي مي كنم حسن كارم را افزايش دهم، روحيه ام با نشاط تر مي شود و انرژي بيشتري را در خود حس مي كنم، چه در امور آموزشي چه در عمليات و غيره.»
هرگز به كسي با چشم حقارت نگاه نمي كرد
صبور بود و خيلي كم عصباني مي شود. هرگز دروغ نمي گفت. نماز اول وقتش هيچگاه ترك نمي شد. به امام خميني خيلي علاقه داشت و هميشه از ايشان سخن مي گفت و شخصيت ايشان را توصيف مي كرد. همواره به برادران و خواهرانش در مورد درس و انجام فرايض ديني سفارش مي كرد و از خواهرانش مي خواست كه حجاب اسلامي را رعايت كنند.
در جبهه امام جماعت بود. در آن جا براي خودش خلوتي داشت كه كمتر كسي متوجه آن مي شد. به نماز كه مي ايستاد، انگار روحش به پرواز در مي آمد و الله اكبر كه مي گفت، ديگر خليل، خليل قبلي نبود.
با خداي خود چنين راز و نياز مي كرد: «خدايا، مرا از بلاي غرور و خودخواهي نجات ده تا حقايق وجودم را ببينم و جمال زيباي تو را مشاهده كنم.» و آرزو مي كرد كه گمنام بميرد. خصيصه اي كه تمام آشنايان ( از خواهر و مادر گرفته با دوستان و همرزمانش ) به وجود آن در خليل معتقدند، جذابيت اوست.
حسين حيدري (يكي از همرزمانش ) مي گويد: «خليل جاذبه داشت و اين جاذبه در چهره اش نبود، بلكه در درونش بود.»
اهل دوست و رفيق نبود. دوستان او، همان رزمندگان و بچه هاي جبهه و جنگ بودند. به مرخصي كه مي آمد نامه هاي همرزمانش را به خانواده هايشان مي رساند. به صله رحم اهميت مي داد. به افراد پير كمك مي كرد و احترام زيادي براي آنان قايل بود.
هرگز از سختي كار خسته نمي شد. مي گفت: «اگر در زير رگبار مسلسل ها سوراخ
سوراخ شوم، اگر تكه تكه شوم، اگر در خون خويش بغلطم، خواهم گفت كه دست از اين انقلاب نمي كشم، از دينم، از قرآنم، از وطنم و از انقلابم دفاع مي كنم.»
تمام رفتار و اعمالش نشانگر روحيه شهادت طلبي او بود. او اين عشق به شهادت را، در وصيت نامه اش اين گونه بيان مي كند:
«عروسي من در جبهه و روز شهادتم روز دامادي من است. عروس من شهادت است. صداي توپ و گلوله و خمپاره خطبه ي عقد مرا خواهند خواند. با خون سرخم خود را براي معشوقم آرايش خواهم كرد و در شادي مسلسل ها و بارش نقل هاي سربي در حجله سنگر، عروس شهادت را به آغوش خواهم كشيد.»
قبل از شركت در آخرين عمليات، براي مراسم عقد خواهرش به مشهد آمد و پس از آن بار ديگر به منطقه بازگشت، او خواب شهادتش را ديده بود، ديده بود كه راه كربلا را پيدا كرده و به سوي آن پرواز مي كند.
خطاب به خواهرش گفته بود: «به كوري چشم منافقين، در شب هفت من عروسي كن تا دشمن بداند كه ما كيستيم و بداند كه شهادت ميراث ماست.»
توصيه كرده است: «براي از دست دادن من غصه يا افسوس نخوريد كه شهادت حد نهايي تكامل انسان است.»
همرزمش در باره آخرين خاطره خود را از خليل مي گويد: «آن شب خليل به شكلي دعا مي كرد كه من واقعاً تعجب كردم. خيلي طولاني شده بود. سر به سرش گذاشتم و گفتم: ديگر نمي گذارم بروي. خليل رو به من كرد و گفت: «من فردي گهنكار هستم و مي خواهم
كه امشب خدا توبه ام را بپذيرد و اگر پذيرفت، من به سحر نرسم.»
خدا نيز چنين خواست و او را به سوي خود فرا خواند. در تاريخ 22/12/1363در جزيره مجنون و در حين عمليات بدر بر اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد.
وصيت كرده: «در كنار عكسي كه بر سر مزارم خواهيد گذاشت، بنويسيد: اين است يكي از رهروان حسين (ع).
شهادت او اثرات مثبت و سازنده اي در اطرافيان داشت. بسياري از آشنايان وي متحول و برادرانش در جهت ادامه راه او رهسپار ميادين نبرد شدند. پيكر پاكش در بهشت رضاي مشهد به خاك سپرده شد. او خطاب به خانواده و ديگر كساني كه وصيت نامه او را مي خوانند مي گويد:
«به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد
براي من مگري و مگوي دريغ دريغ
به دام ديو درافتي دريغ آن باشد
جنازه ام چو بديدي مگوي فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فقيه.
تولد: 1307، اصفهان.
شهادت: 7 تير 1360، تهران.
آيت الله سيد محمدحسين بهشتى در محله ى لومبان اصفهان چشم به جهان گشود. پدربزرگ وى، آيت الله مير محمدصادق مدرس خاتون آبادى، از مراجع عصر خود بود. آيت الله بهشتى تحصيلات خود را تا سال دوم دبيرستان در اصفهان گذراند و سپس در سال 1325 به قم رفت. حدود شش ماه در قم بقيه سطح مكاسب و كفايه را تكميل نمود و از اوايل سال 1326 به درس خارج فقه و اصول در محضر آيت الله محقق داماد وارد شد. از
اساتيد ديگر وى آيات عظام بروجردى، خوانسارى، كوه كمره اى و امام خمينى (ره) بودند.
براى پيگيرى تحصيلات دانشگاهى، در سال 1327 با گرفتن ديپلم وارد دانشگاه معقول و منقول شد و تا سطح دكترى ادامه تحصيل داد. در فسلفه نيز پنج سال مستمر (1335 -1330) در درس علامه ى طباطبائى حضور يافت و علاوه بر بحث هاى اصول فسلفه و روش رئاليسم، اسفار و شفا را نيز فراگرفت.
در همان سالها به سبب آشنايى با زبان انگليسى به عنوان دبير به تعليم اين زبان در دبيرستان ها پرداخت.
در سال هاى 1329 و 1330 وارد عرصه ى فعاليت هاى سياسى شد. تأسيس مدرسه ى منتظريه ى با همت آيت الله قدوسى و با نظارت ايشان از فعاليت هاى ديگرى بود كه از سال 1339 آغاز شد. از سال 1341 نيز در جريان هاى سياسى حضور داشت. از جمله اقدامات وى همكارى در ايجاد «كانون دانش آموزان قم» بود كه بعدها آيت الله دكتر محمد مفتح مسئوليت آن را پذيرفت. در زمستان سال 1342 او را مجبور كردند كه از قم خارج شده و به تهران برود.
با ورود به تهران با جمعيت هاى مؤتلفه ى اسلامى رابطه سازمان يافته اى داشت. در همين جمعيت ها بود كه به پيشنهاد شوراى مركزى، امام خمينى (ره) يك گروه چهار نفرى را به عنوان شوراى سياسى و فقهى تعيين نمود كه يكى از آنها آيت الله بهشتى بود. بعدها برنامه تغيير كتاب هاى تعلميات دينى مدارس در رأس فعاليت هاى آنها قرار گرفت.
با دستگيرى اغلب رهبران سياسى نظامى جمعيت هاى مؤتلفه، آيت الله بهشتى در اوايل سال 1344 براى راهنمايى مسلمانان آلمان، از ايران به آن كشور رفت و در هامبورگ مستقر شد. در آنجا زبان آلمانى را ياد گرفت. اما فعاليت وى فقط منحصر
به آلمان نبود و كشورهاى آلمانى زبان (به ويژه اتريش) را نيز در برگرفت. آيت الله در اين مدت در تشكيل اتحاديه ى انجمن هاى اسلامى دانشجويان در اروپا و نشريه «اسلام مكتب مبارز» همكارى كرد و از ايشان در اين دوره، سخنرانيها و جزوات چندى به زبان هاى فارسى، انگليسى، عربى و آلمانى باقى مانده است. يك دوره تفسير قرآن از آغاز تا سوره نساء نيز حاصل همين ايام است.
در سال 1349 به ايران بازگشت و با همكارى آيت الله مهدوى كنى، آيت الله موسوى اردبيلى و آيت الله محمد مفتح به تشكيل جامعه روحانيت مبارز نمود. در سال 1355 هسته هايى براى امور تشكيلاتى به وجود آمد و در سال 1356 روحانيت مبارز شكل گرفت.
در كنار فعاليت هاى ديگرش، از همان سال بازگشت به ايران (1349) كار تحقيقاتى و علمى را آغاز كرد كه تا سالهاى انقلاب با همكارى آيت الله موسوى اردبيلى و دكتر محمد مفتح ادامه يافت و اهميت اين كار تحقيقاتى به حدى بود كه حتى در سال 1353 در برگه يادداشت كارهاى جارى، پنجاه درصد از وقت خويش را فقط به آن اختصاص داده اند و بقيه را به بيش از پانزده كار فرهنگى، تحقيقى و اجرائى ديگر. در سالهاى 1355 تا 1357 نيز، جلسه اى در روزهاى دوشنبه در منزل ايشان برقرار بود كه در آن با حضور چند تن از محققان و فارغ التحصيلان رشته ى اقتصاد، كتاب كاپيتال (سرمايه) كارل ماركس مورد بررسى قرار گرفت.
با عزيمت امام خمينى (ره) به پاريس، آيت الله دكتر بهشتى به حضور ايشان رفت و هسته ى شوراى انقلاب تشكيل شد كه وى يكى از اعضاى آن بود.
علاوه بر مقاله ها و سخنرانى ها، تأليفات وى به شرح زير
است: بانكدارى و قوانين مالى اسلام؛ عادت (ترجمه از انگليسى)؛ قانون عليت در جامعه ما؛ نقش ايمان در زندگى انسان؛ كدام مسلك ؟؛ صداى اسلام در اروپا (به پنج زبان)؛ روحانيت در اسلام و در قرآن؛ يك قشر جديد در جامعه ما؛ حكومت در اسلام (حكومت از نظر اسلام) (1367)؛ نماز چيست؟ (1366)؛ اسلام و مكتب هاى معاصر؛ مباحث شناخت در اسلام (1369)؛ شناخت از ديدگاه قرآن؛ امر به معروف و نهى از منكر، آزادى از ديدگاه اسلام؛ مالكيت از نظر اسلام؛ تكامل از نظر اسلام؛ تخريب در انديشه اسلامى؛ حقيقت و عرفان؛ اسلام دين واقع بين؛ قضاى اسلامى؛ اقتصاد اسلامى (فارسى و عربى، 1362)؛ توحيد در قرآن؛ حج در قرآن (1365)؛ نقش قيامتى انقلاب اسلامى (مجموعه مقالات؛ با همكارى محمدجواد باهنر).
از آثار ديگر ايشان كه چاپ نشده اند: ترجمه كامل تاريخ قرآن نولد؛ ترجمه بخشى از كتاب دانش منطق اثر هگل؛ تحقيق گسترده اى پيرامون وحى؛ تفسير قرآن (نوار).
ضمنا تعداد معدودى نوار از جلسات درس دكتر بهشتى با عنوان (فلسفه ى هگل) كه از سال 1355 براى طلاب آغاز كرد و نيز يادداشتهاى آن به جا مانده است.
آيت الله دكتر بهشتى در بمب گذارى هفتم تيرماه 1360 در دفتر حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسيد. پيكرش در بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
استاد دكتر سيد محمد حسينى بهشتى اصفهانى از افاضل دانشمندان و اكابر مدرسين و اساتيد معاصر و مستخرجين با كمال حوزه علميه قم است آقاى دكتر بهشتى در حدود 1345 قمرى در شهر اصفهان به دنيا آمده و پس از خواندن اوليات و قسمتى از سطوح را از مدرسين بزرگ حوزه فراگرفته و آنگاه به دروس خارج فقه واصول
آيات عظام مرحوم آيت اللَّه بروجردى و آيت اللَّه محقق داماد و آيت اللَّه العظمى نايب الامام خمينى و آيت اللَّه العظمى آقاى شريعتمدارى حاضر و از دراسات آنان استفاده كامل نموده و معقول را هم از محضر علامه آيت اللَّه طباطبائى آموخته و در رشته هاى مختلف علمى عقلى و نقلى يكى از ستارگان درخشنده حوزه علميه گرديده و چند سالى از طرف مراجع بزرگ براى ارشاد و وظائف روحى و دينى به آلمان مهاجرت و در آنجا رهبرى- مسلمين شيعى را نموده و خدمات چشمگيرى انجام داده تا در اين چند ساله اخير كه مراجعت به ايران و در تهران به تدريس و خدمات دينى پرداخته و هم براى تدريس و سخنرانى در دارالتبليغ اسلامى قم به دعوت موسس بزرگوار آن حضرت آيت العظمى آقاى شريعتمدارى به قم آمده و ايفاء وظيفه نموده است.
معظم له نيز از مجاهدين به نام و مبارزين عيه امپرياليسم و رژيم منفور طاغوتى است كه با تمام سخنرانيهايش مظالم و جرائم دولت را بيان و از اعمال ضد خلقى و مردمى و توحيدى آنان انتقاد نموده است.
استاد بهشتى در انقلاب ايران و پيروزى آن سهم ويژه اى دارند و هم اكنون يكى از علماء دولت موقت جمهورى اسلام و از نزديكان و همكاران جناب آقاى مهندس مهدى بازرگان نخست وزير مى باشد سخنرانيها و اعلاميه هاى ايشان جالب و مجموع آن خود كتابى خواهد بود.
آثار و تاليفات عديده علمى دارند كه بعضى از آن مطبوع و برخى هم مخطوط مانده است از تاليفات مطبوع ايشان كتب زير است.
1- خدا از ديدگاه قرآن كه در 27 شهريور 1352 برابر 25 شعبان 1393 ق به طبع رسيده است.
2- نماز چيست.
3- شناخت اسلام كه
به اتفاق دو نفر از افاضل آقاى على آقاى گلزار غفورى- محمدجواد باهنر نوشته اند كتابهاى ديگرى كه متاسفانه نام آنها را ياد ندارم.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان دوم از گردان 409حضرت ابوالفضل(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد« فرامرز بهمني» در سال 1342 در شهر «زاهدان» در خانواده اي متوسط چشم به جهان گشود دوران دبستان و راهنمايي را در زادگاهش پشت سر گذاشت و در دوره دبيرستان به جبهه اعزام گرديد . اودر مدت حضور در جبهه دوبار مجروح شد.مدتي بعددر رشته فيلمسازي تحصيلش را ادامه داد. اوقات فراغت خود را به تربيت جوانان شهر« زاهدان »و فعاليت در بسيج مي گذراند و همواره به تشكيل كلاسهاي فرهنگي مبادرت مي ورزيد. او مدتي نيز در اداره كل بازرگاني سيستان وبلوچستان به كار اشتغال داشت . سرانجام حدود يكسال پس از شهادت برادر بزرگوارش، «فرزاد» در عمليات «والفجر ده » در منطقه خرمال بر اثر برخورد بامين به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران زاهدان،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قامت بيات : فرمانده تيپ مستقل الهادي (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در روستاي قره آغاج زنجان در سال 1340 به دنيا آمد . او دومين فرزند يك خانواده پر جمعيت بود ، دو خواهر و پنج برادر داشت . پدرش (يحيي ) در قره آغاج ، كشاورزي مي كرد . وقتي قامت يك ساله شد خانواده اش به زنجان مهاجرت كردند و پدر به شغل گاريچي و پس از مدتي به رانندگي مشغول شد . به اين ترتيب وضع اقتصادي خانواده بهتر شد . مادر قامت مه پاره بيات ، نيز براي كمك به در آمد خانواده قالي بافي مي كرد .
قامت قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتبخانه نزد فردي به نام ملاعزت رفت و قرآن
را فرا گرفت . تمام كوشش وي در مكتبخانه بر يادگيري سريع و بي وقفه قرآن بود . علاوه بر كلام قرآن ، پيش از رسيدن به سن هفت سالگي در كلاسهاي شبانه مدرسه ابتدايي شركت مي كرد . پس از ورود به كلاسهاي روزانه در كلاسهاي شبانه هم با جديت درس مي خواند كه پس از مدتي اوليا مدرسه از اين مسئله اطلاع يافتند و از ثبت نام وي در كلاسهاي شبانه خود داري كردند . او در كلاسهاي روزانه درس خود را دنبال كرد . قامت در دبستان خاقاني دوره ابتدايي را به پايان برد و در مدرسه راهنمايي انوري و سپس دبيرستان شريعتي (كنوني) تحصيل خود را ادامه داد . او همواره دوستان كمي داشت . وقتي مادر علت اين امر را سوال مي كرد كه چرا فقط با چند نفر از بچه هاي محل رفت و آمد مي كند ؟ مي گفت : همين حد كه اينها اهل نماز هستند براي من كافي است كه با اينها دوست شوم . مادرش مي گويد :
قامت با ديگر فرزندان من خيلي فرق داشت . او پسري نظيف و مسئوليت پذير بود . زماني كه من منزل نبودم به خوبي از خواهران و برادران كوچك تر از خود مواظبت مي كرد و خانه را مرتب و تميز مي كرد و به خوبي از عهده كارها بر مي آمد .علاوه بر اين بسيار پر انرژي بود . وقتي پدرش به او و خواهر و برادرانش پول توجيبي مي داد تنها كسي كه آن را پس انداز مي كرد قامت بود . او از همان پول
توجيبي روزانه، يك دست كت و شلوار براي مدرسه اش به قيمت چهل تومان خريد .
با آغاز نهضت اسلامي مردم ايران برعليه حكومت خود كامه شاه، قامت وارد مبارزه وسياست شد . قامت و دوستانش به شيشه هاي سينما سنگ مي زدند .آنها مي گفتند :چرا بايد سينما باز ولي مسجد بسته باشد . در درگيري با پليس به طرف آنها آجر پرت مي كردند و يا كوكتل مولوتف كه شيشه را پر از بنزين بودرا آتش مي زدند و از پشت بامها به طرف نيروهاي انتظامي شاه ستمكار پرتاب مي كردند . ا و به نوارهاي سخنراني امام خميني گوش مي داد . چون فعاليت قامت و برادرانش در انقلاب زياد بود پدرشان تصميم گرفت آنها را به روستا ببرد . با حيله هاي مختلف آنها را سوار ماشين كرد ولي قامت ، يوسف و كريم در اواسط راه از ماشين پياده شدند و به شهر بازگشتند . وقتي مادرشان علت مراجعت شان را پرسيد ، قامت گفت : همه در شهر مي خواهند انقلاب كنند ، ما به روستا فرار كنيم ؟!
عاقبت شاه ستمكار مجبور شد تسليم اراده مردم ايران شود ودر26دي ماه 1357از كشور فرار كند.چند روز بعد از آن همبا آمدن امام خميني به كشورانقلاب اسلامي به پيروزي رسيد.
قامت بيات حالا با خيال راحت تر درس مي خواند .در خرداد 1358 ديپلم گرفت و پس از آن وارد سپاه پاسداران شد . بيشتر در سپاه بود، بقيه وقت خود را مطالعه مي كرد .
مادرش مي گويد :اغلب تا نيمه شب بيدار مي ماند و كتاب مي خواند . علي
رغم اصرار خانواده هر گز به ازدواج تن نداد . او مي گفت : در صورتي كه ازدواج كنم نمي توانم به جبهه بروم . اين امر ، مرا از پرواز به درگاه حق محروم مي كند .نيمه دوم سال 1358 كه دانشجويان پيرو خط امام به سفارت آمريكا كه مركزي براي جاسوسي وخرابكاري برعليه انقلاب اسلامي تبديل شده بود،هجوم بردند اوحضورداشت.
به دلايل امنيتي اين گروگانها را در تهران نگه نداشتند و به صورت پراكنده به شهرهاي مختلف فرستادند .
تعدادي از آنان را نيز به زنجان بردند . مسئول گروه حافظ گروگانها ،مركب از عده اي از دانشجويان،پاسداران و افسران ، قامت بيات بود .
بيات در غائله كردستان در مبارزه با ضد انقلابيون تجزيه طلب نيز شركت داشت و با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران در 31 شهريور 1359 به فرمان امام مبني بر عزيمت به جبهه ها بدون آنكه منتظر اعزام بسيج و يا ستادي بشود به جبهه رفت .
بيات دو ماه بعد از اولين عزيمتش به جبهه به زنجان بازگشت و به منظور تشكيل بسيج فعاليت پرداخت . او از ميان افراد سپاه زنجان براي آموزش مربيگري انتخاب و به تهران اعزام شد . پس از باز گشت از اين دوره مدتي در جبهه سومار فرماندهي يك گروه از پاسداران را به عهده داشت . بيات به دليل سوابق بسيار در جبهه و مديريت بالا به فرماندهي رسيد . او اولين فرمانده اعزامي از زنجان به منطقه جنگي بود و ساير نيروها زير نظر او با دشمن مي جنگيدند . او در ميان افراد تحت فرماندهي اش از محبوبيت خاصي بر
خوردار بود .
بيات ،در جبهه هم در اوقات فراغت را مطالعه مي كرد . با آنكه اوسمت فرماندهي داشت ،به كارهاي خدماتي وخدمت رساني به نيروهاي تحت امرش اقدام مي كرد. در زمينه انجام فرائض ديني ، اكثر اعمالش را در خفا انجام مي داد .
در عمليات محرم در منطقه سپنتا ، بيات فرماندهي عمليات را بر عهده داشت . در مرحله اول عمليات ، آتش دشمن بسيار سنگين بود و قامت از ناحيه چشم ، پشت و پا مجروح شد ؛ ولي هيچ شكايتي نداشت . همرزمان وي بعد از چند روز كه درد شديد شده بود از حركات صورت وي متوجه درد و جراحت شدند و به اصرار َ، او را به تهران اعزام كردند . پس از اينكه تا حدودي بهبودي يافت به منزل رفت اما از مجروحيت خود به خانواده چيزي نگفت و تنها به اين جمله كه زخمي شدم و در حال بهبودي است . اكتفا كرد .
بيات با حاج ميرزا علي رستم خاني ؛ ابوالفضل پاكداد ، حميد احدي ، محمد ناصر اشتري ، مهدي مير محمدي ، محمود صدر محمدي دوست بود . همه ي اينها شهيد شده اند.هر گاه اينها در مكاني جمع مي شدند ؛ كشتي مي گرفتند ، به طوري كه افراد تحت فرماندهي آنها تعجب مي كردند . بيات به محسن جزيمي كه از نيروهاي تحت امرش بود گفته بود تو به من كاراته ياد بده و من به تو مسائل عقيدتي . بيات در عمليات بسياري مانند طريق القدس ، فتح المبين و ... فرماندهي نيروها را بر عهده داشت .
او در وصيت نامه اش خود را چنين توصيف مي كند : من پاسدارم و وارث خون هاي پانزده قرن خط سرخ شهادت تشيع كه در عصري استثنايي و پر خاطره قرار گرفته ام و مسئوليتها بر دوشم سنگيني مي كند .
قامت بيات در عمليات والفجر مقدماتي ، در منطقه رقابيه در 18 بهمن 1361 به هنگام انجام عمليات شناسايي به همراه چند تن از فرماندهان ديگر ، بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به شهادت رسيدند . او اولين شهيد خانواده بود پس از شهادت قامت ، برادرش رحيم كه در منطقه جنگي حضور داشت روي چهار پايه اي رفت و خطاب به رزمندگان گفت : اگر برادرم شهيد شده من هستم .
او نيز بعد ها در جزيره مجنون به شهادت رسيد . جسد قامت بيات بعد از زيارت حضرت معصومه به زنجان منتقل و در قبرستان پايين شهدا به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر بياتي : فرمانده گردان امام صادق(ع) لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انمقلاب اسلامي)
سال 1329 در روستاي "شهيد آباد"(تروجن)در شهرستان" بهشهر" چشم به جهان گشود. در سن پنج سالگي مادرش را از دست داد و از 8 سالگي به دليل مشكلات مالي به كار كردن پرداخت .اونزد پدر بزرگش به يادگيري خياطي مشغول شد و اين حرفه را تا سن 19 سالگي زماني كه در سال1348 به خدمت سربازي اعزام گرديد ادامه داد. پس از انجام خدمت سربازي به زادگاهش برگشت و از همين زمان مبارزاتش بر عليه رژيم طاغوت شروع شد .
در سال 1352 ازدواج نمود كه حاصل آن 3 دختر و يك پسر مي باشد . قبل از پيروزي انقلاب در مبارزات چه در شهر خود و چه در تهران حضوري فعال داشت.او با تهيه و توزيع كتب و نوراهاي مذهبي به جنبه ي فرهنگي مبارزه هم توجه داشت. براي استقبال از امام (ره) هفته ها در تهران منتظر قدوم مباركش بود و بعد از ورود آن بزرگوار به زادگاهش بازگشت و به فرمان امام مبني بر تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يكي از بنياد گذاران سپاه شهرستان" بهشهر"بود .او با پوشيدن لباس سبز خود را آماده حراست از انقلاب نمود.
در اواخر سال 58 به قصر شيرين و از آنجا به كردستان شتافت و با تجربه اي كه در فعاليتهاي انقلاب و سپاه پاسداران كسب كرده بود در جنگ عليه ضد انقلابيون "كومله "و "دمكرات"كه كمر به تجزيه كردستان وآزارو اذيت مردم شريف آن ديار بسته بودند شركت نمود. بعد از پيروزي در جبهه مذكور به ديار سبز مازندران بازگشت و در درگيريهايي كه گروه هاي چپ وكمونيستي در "گنبد" ايجاد كرده بود حاضر شد و به مبارزه پرداخت. اودر "گنبد"فرماندهي گروه اعزامي از "بهشهر" را قبول كرد. پس از پيروزي در "گنبد" عازم بندر"تركمن" شد و به دنبال پاكسازي باقيماندة گروهك هاي ضد مردمي وضد انقلاب بود .
در جهت ساماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بندر" تركمن" تلاش زيادي نمود و در آنجا به عنوان فرماندة عمليات مشغول به كار شد. پس از آن عازم "لاهيجان" شد و در سركوبي گروهكها و تشكيل سپاه آنجا نيزنقش محوري داشت . در سال 1358
در پي فرمان امام (ره) مبني بر تشكيل بسيج مستضعفين اقدام به تشكيل بسيج در شهرستان "بهشهر" نمود و اين نيروي عظيم مردمي را براي سركوبي منافقين به نقاط مختلف "مازندران" و "گيلان" از جمله "سياهكل" هدايت كرد.
زماني كه منافقين به" امل"و"بابل" حمله كردند اورشادتها ي بي شماري از خود نشان دادودر خلق حماسه هزار سنگردر اين شهرها سهم عمده اي داشت.
پس از آن وبا آغاز تجاوز عراق عليه كشورمان به جبهه "بازي دراز" شتافت وپس از ناحيه سر مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت . مدتي بستري بود وبعد از بهبودي مامور تشكيل بسيج غرب " بهشهر" گرديد و بعد از سازماندهي اين نهاد به منطقه "شوش" رفت و با سمت فرمانده عمليات رشادتها ي بيشماري از خود به يادگار گذاشت. او علاوه بر شركت در عمليات مامور حفاظت از مكانهاي حساس و اشخاص مهم مملكتي نيز بود.
به علت مشكلات در قبل از انقلاب و مشغله كاري بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، نتوانست ادامه تحصيل دهد اما با تجربه اي كه از دوران جنگ داشت از درايت وبينش عميقي برخوردار بود.
سر انجام در 29/11/1360 تنگه چزابه در منطقه عملياتي بستان پيكر پاره پاره و آغشته به خون اين بسيجي و فرمانده غيور را در آغوش گرفت وپيكر پاكش سه روز بعد از شهادت در تاريخ 2/12/1360 طي مراسمي باشكوه تشيع و در زادگاهش روستاي "شهيد آباد" در جوار ساير همرزمان به خون خفته اش به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كريم بياتي : فرمانده گردان ويژه شهادت
لشگر 77پيروز ثامن الائمه (ع)( ارتش جمهوري اسلامي ايران)
در سال 1341 در روستاي «اشكفتك» دراستان «چهارمحال وبختياري» ودريك خانواده مذهبي ، متدين و زحمتكش چشم به جهان گشود . تحصيلات خود را در« شهركرد» وبا موفقيت تمام به پايان رسانيد. او در محيط گرم خانواده با تعاليم اسلامي آشنائي پيدا كرد وهمين امر باعث شد او در راه تبليغ اهداف انقلاب اسلامي كوشش و فعاليت نمايد كه مي توان كمك به تشكيل اولين كتابخانه روستا و همچنين برگزاري مراسم مناسبت هاي مذهبي از جمله ميلاد با سعادت حضرت وليعصر «عج» و ديگر ايام مذهبي رانامبرد. وي علاقه زيادي جهت خدمت به اسلام و ميهن داشت با توجه به اينكه در رشته دندانپزشكي دانشگاه مشهد قبول شده بود بنا به شرايط جنگي كشور؛ دانشكده افسري را انتخاب و با موفقيت و سرعت دوران آموزش دانشكده را سپري نمود و با درجه ستوان سومي از دانشكده افسري فارغ التحصيل و بعد از تقسيم در« لشكر 77 پيروز ثامن الائمه خراسان» شروع به كارنمود و بلافاصله داوطلبانه عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد. در جبهه با توجه به فعاليت هاي بي وقفه و مخلصانه و رشادت هاي زيادي كه از خود نشان داد؛ در عمليات پيروزمند بدر شركت فعال داشت و در اين عمليات مجروح گرديد. در عمليات «ظفر 4 »در تيرماه سال 64 رشادت زيادي به خرج دادو پس از انجام مأموريت و در حالي كه مجروح و زخمي شده بود با موفقيت كامل از محاصره دشمن رهائي يافت . اين عمل او باعث تشويق هاازسوي فرماندهي وقت نيروي زميني ارتش جمهوري اسلامي ايران يعني امير سپهبدشهيد صياد شيرازي و فرماندهان لشكر 77
پيروز ثامن الائمه(ع) خراسان شد. شهيد بزرگوار ما در گردان ويژه شهادت كه يك گردان مشترك از نيروهاي سپاه و ارتش تشكيل شده بود با اهداف خاص جنگي و با آمادگي هميشگي و كامل ،به عنوان يكي از فرماندهان مقتدر و شجاع و با تقوا در مأموريت ها و عمليات هاي زيادي از جمله عمليات بدر_ ظفر4 _ آزادسازي تپه هاي 56 و 57 و 58 غرب كشور و عمليات والفجر 8 و گشتي شناسائي هاي متعدد و بسيار شركت كرد. جبهه هاي شمال غرب _ غرب و جنوب كشور شاهد رشادت ها و دلاوري ها و از خودگذشتگي ايشان است. در عمليات بزرگ والفجر 8در فاو؛ با توجه به اينكه ايشان به عنوان جانشين و فرمانده گردان ويژه شهادت بود با اصرار خودش عليرغم نظر فرماندهان به عنوان فرماندهي گروه غواص در حالي كه سر و صورت، دست خود را حنا بسته و بعد از قرائت زيارت عاشورا با غسل و وضو وارد عمليات شد. پس از تسخير و شكستن خط دشمن با رشادت زياد شربت شيرين شهادت را به همراه ده تن از يارانش نوشيد .امير سرافراز شهيد «بياتي» هميشه جلودار قافله و پيشتاز ميدان رزم عليه دشمنان اسلام بود. شهيد عزيز ما پس از چندين سال حضور در جبهه ها ،رشادت هاي فراوان از خود نشان دا د و به سرعت مراحل ترقي را طي كرد كه به قول يكي از فرماندهان لشكر درجه براي او اهميتي نداشت و آنچه برايش مهم بود، كسب درجه و منزلت در نزد خداوند باري تعالي و سرباز بودن در ركاب امام زمان «عج» و نائبش امام امت بود تا اينكه آخر الامر به نداي حق لبيك
گفت و به سوي معشوق خود شتافت و در عمليات والفجر 8 پس از تصرف پاسگاه كوت سواري عراق در منطقه شلمچه و پيشروي به سوي نيروهاي دشمن در مورخه 20/11/1364 ساعت 23 شب بر اثر آتش پرحجم و كمين هاي دشمن در جنگ تن به تن به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «سقز»
شهيد «سيد منصور بيا تيان »در سال 1327 در روستاي« دار غياث» دربخش« خسرو آباد» ودر شهرستان شهرستان «بيجار »متولد شد .در سال 1334 به مد رسه رفت و تا پايان سال چهارم مقطع ابتدايي درس خواند .در سالهاي نو جواني پدر بزرگوار خود را از دست داد و سر پرستي خانواده را به عهده گرفت . به همين علت نتوانست ادامه تحصيل دهد .او درسن نوجواني مجبور بود مخارج خانواده اش را تامين كند.چندسال بعد از دواج كرد كه ثمره آن پيوند دو فرزند پسر و يك فرزند دختر مي با شد . وقتي كه نهضت اسلامي حضرت امام (ره )اوج گرفت او به حاميان آن نهضت پيوست و ضمن شركت در فعاليت هاي سياسي ،عليه رژيم منفور پهلوي به آگاه سازي مردم پرداخت. پس از آنكه اين نهضت بزرگ به پيروزي رسيد به عضويت كميته انقلاب اسلامي شهرستان بيجار در آمد . در سال 1358 با همكاري چند نفر از برادران ديگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را در آن شهرستان بنيان نهاد و خود نيز به جمع نيرو هاي آن پيوست .بعد از مدتي فرمانده عمليات سپاه بيجار شد .در
سال 1361 به سپاه سر دشت رفت و چند ماه در آنجا منشا خدمات ارزشمندي شد .بعداز آن فر ماندهي اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان سقز را پذيرفت و نز ديك به سه سال در آن سمت به فعاليت پرداخت .در تاريخ 4/6/1363 طي يك در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب در روستاي( آيچي) سقز از ناحيه سينه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد . از شهيد بياتيان يك نسخه وصيتنامه به جا مانده است . مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد
شهيد سيد محمد بياتيان بيش از اندازه خوش صورت و نوراني بود . خوش زباني او مشهور بود .سخنان شيرين و سر شار از مهرباني او تلخي غربت را مي زدود . سادگي و متانت در وجود او موج مي زد .هنگامي كه در جمع مردم يا نيرو هاي تحت امر خود حاضر مي شد در پايين ترين جاي مجلس مي نشست .تواضع عجيبي داشت .هيچ گاه فرماندهي خود را وسيله اي براي ترقي مادي و غرور دنيايي قرار نمي داد . قلب رئوفي داشت .به محرو مان و تهيدستان عشق مي ورزيد . در كمال مهرباني و عطوفت به درد دل آنان گوش مي داد و هميشه تلاش مي كرد كه غبار تهيدستي و حرمان را از چهره آنان بزدايد . شجاع بود . در برابر دشمنان اسلام و قر آن قا طعانه و با صلابت به پا مي خواست .نيرو ها و همرزمانش به وجود او افتخار مي كردند .انس و عاطفه عميقي با مردم داشت . وقتي مردم روستا
در مورد ظلم و شكنجه هايي كه گرو هكهاي ضد انقلاب بر آنها اعمال كرده بودند، سخن مي گفتند ؛ او باعنايت به دلسوزي و مهرباني سر شاري كه داشت به گريه مي افتاد و اشك مي ريخت .توان كاري و رزمي فراواني داشت .با كمترين نيرو بيشترين فعاليت را انجام مي داد و به بزرگترين پيروزي ها نايل مي شد . علاقه و ارادت بسياري به سالار شهيدان ،حضرت امام حسين (ع)داشت .وقتي از او سوال مي كردند: چرا تا اين اندازه به امام حسين (ع)علاقه نشان مي دهد؟ در جواب مي گفت : براي اينكه امام حسين (ع) در صحراي كربلا ياوري نداشت .ايثار و از خود گذشتگي او به اندازه اي بود كه بيشتر حقوق ما هانه خود را به فقرا مي داد .بطوري كه در سپاه پاسداران شهرستان بيجار صندو قي را تحت عنوان صندوق كمك به فقرا تاسيس كرد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسماعيل بيت اللهي : قائم مقام رئيس ستاد تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خورشيد هنوز غروب نكرده بود. صداي آواز پرندگان از روي شاخه درختان شنيده مي شد. شكوفه هاي سفيد و صورتي منظره زيبا و دلنشين را در دل طبيعت به وجود آورده بودند. زهرا تازه از پختن نان فارغ شده بود. همين طور كه دست به كمر برد تا قد بكشد و نفسي تازه كند، ناگهان دردي مزبور تمام وجودش را احاطه كرد. عرق سرد، سر تا پايش را خيس كرد. آهي از ته دل كشيد. ربابه، دخترش با شنيدن صداي مادر،
نگران و مضطرب خود را از داخل اتاق به بيرون رساند و به طرف مادر كه از درد به خود مي پيچيد، دويد. با گوشه چارقدش، عرق مادر را پاك كرد و با دستپاچگي، او را آرام كرد و گفت:
چيزي نيست، الان مي روم دنبال پدر.
بيا كمكت كنم برويم تو تا من بروم دنبال پدر. نگران نباش.
تا آن روز مادرش را اين طور بدحال نديده بود. نمي دانست كجا بايد به سراغ پدر برود. دست و پايش را گم كرده بود. مي ديد گاهي مادر آرام مي گيرد و گاهي از درد به خود مي پيچد. فكري به ذهن رسيد. به سراغ همسايه شان رفت و خواست كه نزد مادرش برود تا او بتواند به دنبال پدر برود. اما كجا، نمي دانست. با نگراني به مغازه محل رفت، همان جايي كه مردها بد از ظهرها جمع مي شدند و با هم به گپ و گفتگو مشغول مي شدند. آن جا هم نبود.
سراغ پدر را از مردم ده گرفت. او را در باغ پيدا كرد. خبر مريض شدن مادر را داد. پدر متوجه مي شود همسرش از چه چيزي رنج مي برد، سريع خود را به خانه رساند.
قبل از اين كه پدر به خانه بيايد، زن همسايه خانم دكتر را بالاي سرش آورده بود. بعد از چند ساعتي، تازه ربابه متوجه شد كه تمام حالات و بيماري مادرش كه او را اين قدر نگران و مضطرب كرده، كه هنگام وضع حملش رسيده و خدا برادري كوچك و زيبا به او هديه داده است.
از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد. خدا
را شكر مي كرد كه داراي برادر شده. احمد، فرزند پسرش را بغل كرد و در گوش او اذان گفت. سپس نام او را اسماعيل گذاشت. از اين كه خداوند پسري به او داده، بسيار خرسند بود و همه فاميل را دعوت كرد.
اسماعيل هر روز بزرگ و بزرگ تر مي شد. دوران كودكي بسيار شيريني داشت. او كودكي مهربان و شيرين زبان بود. با اين كه كوچك بود اما با هوش و زيرك بود و اختلاف بين پدر و مادرش را احساس مي كرد. مي دانست اين دو، از دو قشر مختلف هستند. بعد ها متوجه اختلاف مذهبي پدر و مادر شد. كم كم به سمت مادر كشيده شد و انس زيادي به ائمه اطهار پيدا كرد.
در هفت سالگي، آماده شد تا به مدرسه برود. او دانش آموزي درس خوان و مودب بود. تا يازده سالگي، در كنار مادر، زندگي آرام و با نشاطي را سپري كرد تا اين كه ناگهان مادر بيمار شد و در بستر بيماري افتاد. او را نزد پزشكان زيادي بردند اما فايده اي نداشت. هر كس از فاميل مي آمد، دستور پزشكي خانگي مي داد و آن ها را به اميد اين كه حال مادر بهبود پيدا كند، هر كس هر چه مي گفت، انجام مي دادند اما مادر هر روز بدتر و بدتر مي شد.
اسماعيل مانند مرغ پر كنده اي مي ماند. براي بهبود مادرش، دست به هر كاري مي زد تا اين كه چراغ زندگي مادر رو به خاموشي رفت و در اوج ناباوري، او را از دست دادند. احمد كه حالا دو دختر و
يك پسر داشت، ناچار آن ها را نزد خاله شان در مشهد فرستاد و خود نزد همسر ديگرش، در همان جا ماند اما سعي مي كرد كه سايه اش بر سر فرزندان باشد و هر از گاهي به آنان سر مي زد، در نبود پدر، اسماعيل سر پرست خانواده بود.
در اين ميان، با يكي از پسر خاله هايش به نام احمد كه از جوانان پر شور و انقلابي آن زمان بود، انس گرفت و مانند دو برادر، در كنار هم كار مي كردند. آنان در پخش اعلاميه هاي امام و نوشتن شعار و در راهپيمايها، دوش به دوش هم بودند. آنها با شنيدن صداي بهار، به هر سو مي شتافتند تا بتوانند همه را بيدار كنند و نويد آمدن آن را بدهند.
او نوجواني را در مساجد و بسيج طي كرد و با گرفتن ديپلم وارد سپاه شد. او پس از رشادت هاي زيادي كه از خود نشان داد، با توجه به سن كمي كه داشت، طولي نكشيد كه به عنوان معاون پرسنلي يگان محل خدمتش منصوب شد.
با وجود مخالفت پدر كه عقيده داشت وجود اسماعيل در پشت جبهه ضروري تر است، وي براي نخستين بار در هجده سالگي عازم جبهه هاي جنوب شد و در عمليات ميمك جزو خط شكنان بود. در پي مجروحيت شيميايي، مدتي به مشهد آمد و هرگز نگذاشت كه خانواده اش از مجروح بودن او اطلاع پيدا كنند. پس از بهبود، دوباره به جبهه برگشت.
در آخرين باري كه اسماعيل به جبهه رفت، به هيچ كس اجازه نداد كه به بدرقه او برود. تنها بار سفر را بست
و رفت و چشم خواهرانش را تا ابد، در حسرت وداع آخر منتظر گذاشت. او كه آن روز معاونت تيپ دو امام رضا (ع) از لشكر 5 نصر بر عهده داشت، در روز بيستم اسفند 1363 در عمليات بدر كه رمز آن يا فاطمه زهرا (س) در جزيره مجنون بود، به قلب حادثه شتافت تا حماسه اي ديگر آفريده شود.
در حالي كه عمليات به حساس ترين مرحله ي خود رسيده بود، فرمانده لشكر، فرمانده هانش را جمع كرد و خبر داد كه خط مقدم نبرد سقوط كرده و عده اي از برادران شان، در محاصره ي دشمن افتاده اند.
اسماعيل بيت الهي نيمه شب، در حالي كه آسمان از انبوه گلوله هاي گداخته روشن بود، بي درنگ با تعدادي از نيروهاي تحت فرمانش براي عقب راندن دشمن، در ميان آب راه هاي مجنون به راه افتاد و در آن هياهوي عظيم متوجه تيربار دشمن شد كه مرتب همرزمانش را درو مي كرد. او در حالي كه قصد داشت تيربار را كه نقطه ي اتكاي دشمن بود، خاموش كند، ناگهان سوزشي را در پايش احساس كرد. زخم را با چفيه كه بر گردن داشت، بست تا به كارش ادامه دهد. غافل از اين كه تركش شريان اصلي پايش را دريده و نفس هايش به شماره افتاده بود. بعد از رفتن، تا چند روز، خبر شهادتش اعلام نشد تا اين كه، خانواده اش خبر رفتنش را شنيدند و روح ناآرام او را بازگشت از آخرين سفر، بعد از طواف به گرد شمع امام عاشقان علي بن موسي الرضا (ع) در جوار رحمت حق آشيانه كرد. بعد ها،
وقتي وسايل شخصي و كتاب هايي كه براي آمادگي در امتحانات كنكور با خود برده بود به خانواده اش برگردانده شد، در آن ميان، ورق پاره اي بود كه رويش با خط كج و معوج نوشته شده بود:
خدايا، همان طور كه مرا پاك آفريدي، مي خواهم پاك و خالص به پيشگاه خود وارد گرداني... توبه ام را بپذير.
فقط همين!
منابع زندگينامه :هديه خدا،نوشته ي عصمت دهقان نيري،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامعلي بيدي : فرمانده لجستيك سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كردستان
سال 1337 در سبزوار يكي از شهر هاي استان خراسان به دنيا آمد .در سال 1342 به مدرسه رفت وتا پايان مقطع راهنمايي درس خواند . آنگاه به خاطر فشار محرو ميت و فقدان امكانات مالي خانواده، درس را رها كرد و در سال 1350 به تهران رفت . ابتدا در يك كار گاه تراشكاري شاگردي كرد .سپس به يك كار گاه خياطي رفت و مشغول به كار شد . در آنجا بود كه با نوروجود امام خميني و انقلاب آشنا شد وتاآخر عمرش دست از همراهي وعشق به امام خميني برنداشت.
غلامعلي با وجود فشار كاري و رنج ناشي از محرو ميت در بيشتر تظاهرات و راهپيمايي هايي كه بر عليه رژيم منفور پهلوي انجام مي گرفت شركت مي كرد و انزجار خود رااز اعمال آن رژيم نشان مي داد . او در يكي از راهپيمايي ها كه به مقابله با نيرو هاي شاه پرداخته بود ،از ناحيه پا تير مي خورد و او را مخفيانه به منزل شهيد آيت الله قدوسي انتقال مي دهند .در آنجا تحت عمل جراحي قرار مي
گيرد و در پاي او پلاتين مي گذارند .وقتي كه خبر آمدن حضرت امام (ره)را مي شنود ساعتها قبل از تشريف فر ما يي ايشان در محل فرو گاه مهر آباد تهران حا ضر مي شود و تا ورود حضرت امام (ره)در آنجا مي ماند به خاطر خستگي و خوابيدن در سطح خيابان پاي زخمي او عفونت مي كند و براي بار دوم بستري مي شود .بعد از آنكه حضرت امام (ره)به آغوش ميهن باز گشت .غلامعلي توفيق خدمتگذاري ايشان را پيدا مي كند و شش ماه محافظ امام (ره)مي شود . در پي تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت آن نهاد مقدس درمي آيد و در سال 1360 همراه شهيد ناصر كاظمي به كردستان مهاجرت مي كند و در دي ماه 1360 مسئول مديريت اقشار و صنوف معاونت بسيج استان كردستان را مي پذيرد .
در ارديبهشت ماه سال 1361به فرماندهي گردان در تيپ يكم بوكان منصوب شد و دو سال و سه ماه دراين سمت باقي ماند . بعد به عنوان فرمانده گردان در تيپ مريوان انتخاب گرديد .او در ار ديبهشت ماه سال 1364 مسئوليت امور قضايي سپاه كردستان را پذ يرفت و در آذر ماه همان سال مسئول مديريت تغذيه معاونت لجستيك سپاه درآن استان شد . سه ماه از فعاليت او در اين قسمت نگذشته بود كه در عمليات والفجر 9 شركت كرد و در تاريخ 13/12/1364 در منطقه عملياتي پنجوين عراق مورد اصابت تيرنيروهاي دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد .
مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان سبزوار قرار دارد .
شهيد بيدي پس از آمدن به كردستان با
دختري از شهرستان سنندج ازدواج كرد كه ثمره اين پيوند يك فرزند دختر ويك فرزند پسر مي باشد .
او چهره ي نوراني و زيبايي داشت . مشاهده چهره ي زيبا وروحاني او حالت خوشايندي رادر هر بيننده اي ايجاد مي كرد. معنويت خاصي در وجود او حاكم بود .دعا و نيايش جزو برنامه هاي اساسي زندگاني او بود .بسياري از شبها نماز شب مي خواند .نماز هاي سر شار از خلوص او تعجب همگان را برمي انگيخت .ارادت خاصي به ابا عبدالله (ع)داشت ودر مجالس سوگواري آن حضرت با لباس سياه و دلي پر گداز مي ناليد .هر سال هيئتي را به نام هيئت عاشو را در مرقد مطهر حضرت شاه عبد العظيم (ع)تشكيل مي داد و از طريق آن هيئت به سو گواري و عزاداري مي پرداخت.
از كمك كردن به محرو مان لذت مي برد .جاذبه خاصي داشت .مردم خيلي زود تحت تاثير رفتار او قرار مي گرفتند .دلسوزي در وجود او موج مي زد .در همه كار ها رضايت خدا را مد نظر داشت و هدف خود را فقط جلب رضاي خدا مي دانست .بسيار شجاع و نترس بود. به خطر ناكترين موقعيت ها مي رفت و در سختترين در گيري ها شركت مي كرد .او تنديس شجاعت ؛اخلاص و پاكدامني بود . منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام حسن (ع) ناوتيپ 13اميرالمومنين(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه
حسن بيژني در سا ل 1341 در خانواده اي مذهبي در روستاي «خيار زار» از توابع دشتستان پا به عرصه وجود گذاشت .وي تحصيلات ابتدايي خود را در زادگاهش به پايان
رسانيد و جهت ادامه تحصيل به شهر شبانكاره هجرت نمود و دوران راهنمايي و دبيرستان را در آنجا با موفقيت پشت سر گذاشته و به اخذ ديپلم نايل آمد .
شهيد در دوران تحصيل علاوه بر درس به فعاليتهاي مذهبي نيز توجه خاص داشت و در اكثر جلسات ديني شركت مي كرد. پشتكار و استقامت وي در تمام جوانب زندگي و هنگام تحصيل مشهود و از نظر اخلاق و معنويات پايبند به اصول و احكام اسلامي بود .
شهيد بيژني درمبارزات و راهپيمايي ها يي كه عليه رژيم ستم شاهي انجام مي گرفت شركت فعال داشت .با شروع جنگ تحميلي اين سردار ،براي شركت در دفاع مقدس و پيوستن به صفوف مجاهدين في سبيل الله سر از پا نمي شناخت. ايشان اولين بار در تاريخ 11/ 8/ 1360 راهي ميادين نبرد گرديد و در منطقه ي گيلان غرب به دفاع از حريم اسلام و قران پرداخت .
شهيد بيژني كه همه ي وجودش در راستاي لبيك به نداي مراد و مقتدايش خميني كبير متبلور بود، با شركت در طرح «لبيك يا خميني» در تاريخ 4/ 1/ 1361 به جبهه هاي شوش و عين خوش عزيمت و به ياري دلاورمردان ارتش اسلام شتافت .
وي در عمليات افتخار آفرين بيت المقدس شركت و به عنوان فرمانده ي دسته در قسمت ولي عصر (عج) و غرب خرمشهر حماسه هاي جاودانه اي از خود به جاي گذاشت .در همين عمليات بود كه وي از ناحيه شكم مورد اصابت گلوله ي دشمن بعثي قرار گرفت .او كه درس شهامت و آزادگي را از سرور آزادگان جهان ،حسين بن علي (ع) آموخته بود ،با
همان بدن زخمي خود به همسنگرانش دستور پيش روي و ادامه نبرد مي داد .ايشان با بدني خوني از ميان گل و لاي منطقه خود ،را به سپاه مي رساند .وي پس از مدت 4 ماه بستري بودن در بيمارستان پس از بهبودي به استخدام اداره ي بازرگاني گناوه در مي آيد .تا اين كه دگر بار براي مبارزه با ام الفساد قرن ،آمريكاي جنايت كار ،درتارخ 18/ 12/ 1362 راهي آبهاي نيلگون خليج فارس شد .ايشان در تاريخ 4/ 4/ 1367 با سري پر شور از عشق به الله و در دفاع از حريم قرآن كريم ؛در كسوت فرماندهي گردان امام حسن (ع) واقع در جزيره ي مجنون ،در نبرد جانانه با كفار بعثي به آرزوي ديرينه ي خود كه شهادت در راه خداوند بود نايل آمد . منابع زندگينامه :بزم بهشتيان ،نوشته ي حبيب قاسمي،نشرنگين امين-1383
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
على بينا اسفند ماه سال 1341 در "پشتكوه دوسارى"، واقع در منطقه عشايرنشين "جبال بارز" جيرفت به دنيا آمد. پدرش همزمان با تولد على دست از كوچ نشينى برداشت و در لوت سوزان ماندگار شد تا به زراعت بپردازد. در زمانه اى كه پهلوى دوم با انقلاب سفيد! ادعاى برانداختن نظام ارباب و رعيتى را داشت، خانواده بينا ملعبه دست پس مانده هاى خوانين منطقه قرار گرفت و حاصل دسترنجش به تاراج رفت. پيروزى انقلاب اسلامى مرهم دل زخم خوردگانى چون بينا بود. و على عهد كرد براى انقلاب جانفشانى كند. او سال سوم اقتصاد اجتماعى را مى خواند كه آتش جنگ خرمشهر و هويزه و را سوزاند پس روانه كارزار شد. در خيبر جنگيد. در بدر به فرماندهى گردان حسين
بن على عليه السلام سوسنگرد از لشكر ثارالله رسيد. در فاو و مهران حماسه آفريد و سرانجام در حاليكه فرماندهى گردان حسين بن على (ع) از لشگر 41 ثارالله را برعهده داشت كنار نهر جاسم به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان 414حسين ابن علي (ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«علي بينا» اسفند ماه سال 1341 در« پشتكوه ساري» ، واقع در منطقه عشاير نشين« جبال بارز »درشهرستان«جيرفت »به دنيا آمد . پدرش همزمان با تولد علي دست از كوچ نشيني بر داشت و در لوت سازرن ماندگار شد تا به زراعت بپردازد .
در زمانه اي كه شاه بي كفايت ودست نشانده با انقلاب سفيد !ادعاي بر انداختن نظام ارباب و رعيتي را داشت ،خانواده بينا ازدست پس ماندهاي خوانين منطقه آرام و قرار نداشتند و حاصل دسترنجشان به تارج رفت .
پيروزي انقلاب اسلامي مرحم دل زخم خوردگاني چون بينا بود . علي بينا عهد كرد براي انقلاب جانفشاني كند .
او سال سوم اقتصاد اجتماعي را مي خواند كه آتش جنگ خرمشهر و هويزه و سوسنگرد را سوزاند .پس روانه كار و زار شد .در خيبر جنگيد .در بدر به فرماندهي گردان حسين بن علي (عليه السلام) از لشكر 41ثارالله رسيد .در فاو و مهران حماسه آفريد .و سر انجام كنا نهر جاسم در عمليات كربلاي پنج در29/10/65 به شهادت رسيد .
اومانند هزاران شهيد ،چون ستاره اي گمنام در آسمان دوران دفاع مقدس مي درخشد .
از علي بينا دو فرزند به نام« زينب »و «حسينعلي» به يادگار مانده است . منابع زندگينامه :" نان سرخ "نوشته ي محمدرضامحمدي پاشاك، ناشر لشگر41ثارالله،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مسئو ل امور مالي تيپ سلمان فارسي(ره)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «عبدالعلي بينش» در سال 1339 در روستاي« ارباب» از توابع بخش« پشت آب»در« زابل»يكي از شهرستانهاي استان «سيستان وبلوچستان» در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش
سپري كرد و براي ادامه تحصيل به «زابل» رفت. سال چهارم دبيرستان بود كه انقلاب اسلامي به اوج خود رسيد. شهيد «بينش» كه از زمينه هاي انقلابي و مذهبي بسيار برخوردار بود، به خيل انقلابيون پيوست. با همكاري دوستان همفكرش انجمن اسلامي را تشكيل داد و با گروهها منافق و ضد انقلاب به مبارزه پرداخت.
پس از آن همكاري با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را آغاز كرد و از آنجا كه فردي صادق و امين بود، مسئوليت واحد امور مالي زابل به وي سپرده شد.
در سال 1365 عازم جبهه گرديد و در عمليات افتخار آفرين«كربلاي پنج» شركت جست. پس از مدتي خدمت در بخشهاي مختلف سپاه ،در سال 1367 به «ايرانشهر» انتقال يافت و مسئوليت امور مالي سپاه آن شهرستان را عهده دار گشت. در سال 1370 به «زاهدان» آمد و معاونت امور مالي سپاه ناحيه ي مقاومت استان به وي سپرده شد. سرانجام در مأموريتي كه عازم «كرمان» بود، بر اثر سانحه تصادف به شدت مجروح شد و به بيمارستان «بقيه الله (عج)»در«تهران» انتقال يافت. اما معالجات سودمند نيافت و آن پاسدار مخلص اسلام به ملكوت اعلي پيوست.
بي اعتنايي به دنيا، خوشرويي، امانتداري و صداقت از مهمترين ويژگيهاي اخلاقي آن شهيد عزيز است. نسبت به پدر و مادر احترام زيادي قائل بود. در ايام سوگواري سيد الشهداء نوحه مي خواند و در تهيه مقدمات پذيرايي از عزاداران حسيني فعالانه شركت داشت. او كه قرآن را در كودكي و در مكتبخانه فراگرفته بود، آرزو داشت قاري قرآن شود. از ديگر ويژگيهاي مهم و آموزنده آن شهيد عزيز دقت در حساب زندگي بود. دفترچه اي داشت كه
سياهه طلبكاري و بدهكاريش را به طور دقيق در آن ثبت مي كرد و هرگاه به سفر مي رفت آن را به همكاران و يا خانواده اش مي سپرد.
منابع زندگينامه :"كبوتران بهشتي(1)"نوشته ي،عبدالحسين بينش وسلطانعلي مير، نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جعفر بيننده : قائم مقام فرمانده گردان جندالله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هشتم اسفند ماه سال 1327 در شهر كربلا چشم به جهان گشود. چون پدرش براي ادامه تحصيل به عراق مهاجرت كرده بود، او در كنار مزار علي بن ابيطالب (ع) به دنيا آمد. بعد از گذشت يك و سال و نيم از تولد محمد جعفر به ايران آمدند و در يكي از روستاهاي سبزوار اقامت گزيدند. چهار سال پس از آن، به مشهد رفتند و چون اجازه بازگشت به عراق را به آن ها ندادند، در كنار مزار امام هشتم (ع) سكني گزيدند.
حدود پنج سال نزد به پدرش كه روحاني بود درس طلبه گي خواند. به پدر و مادرش احترام مي گذاشت. در دوازده سالگي جريان بت شكني حضرت ابراهيم را در مسجد بازگو كرد و گفت: «مردم بايد ابراهيم وار عمل كنند.» طاغوتيان از سخنان اين نوجوانان ترسيدند و ديگر اجازه سخنراني را به او ندادند.
در 15 سالگي لباس طلبه گي به تن كرد. عاشق اهل بيت (ع) بود و در راه رساندن پيام حق به مردم بسيار كوشيد. پس از مدتي لباس را از تن بيرون كرد و با لباس عادي به كوشش خود ادامه داد. مي گفت: «نمي توانم آن طور كه شايسته است، حق اين لباس را ادا كنم.» آرزوي
زيارت بارگاه امام حسين (ع) را داشت، ولي موفق به زيارت نشد.
در 17 سالگي با خانم سكينه بيد خوري پيمان ازدواج بست. مدت زندگي مشترك آن ها 12 سال بود. ثمره ي ازدواج آن ها چهار فرزند است، محمد جواد در 15/10/1348، محمد مهدي در 30/6/1350، نرجس در 31/6/1353 و روح الله در 6/11/1357 به دنيا آمد.
قبل از انقلاب به خاطر وضعيت جامعه، مي گفت: «من دختر نمي خواهم، اما بعد از انقلاب مي گفت: «خدايا هرچه مي خواهي حالا به من دختر بده.»
در امور خانه با خانواده اش مشورت مي كرد. سعي مي كرد فرزندانش را مستقل و با اعتماد به نفس بزرگ كند و در امور درسي به آن ها كمك مي كرد.
مناعت طبع داشت كه اين خصوصيت به همسر و فرزندانش نيز منتقل شده بود. قبل از انقلاب در پخش اعلاميه و نوارهاي امام فعاليت مي كرد. نقش سازماندهي تظاهرات را در راهپيمايي ها برعهده داشت.
او مقلد امام بود. در صنف ساعت فروشان جلسات مذهبي برپا مي كرد.
در مسائل مذهبي رياكار نبود. نماز مي خواند. قرآن تلاوت مي كرد. حج عمره را به جاي آورده بود. در سفر حج با آقا مصطفي خميني آشنا شده بود.
سنگ صبور همه بود. در بحران ها و مشكلات صبور بود و مشكل گشا. توكل به خدا داشت و يك اعتقاد عجيبي به امام رضا (ع) پيدا كرده بودند.
در كنار كار روزانه به تبليغ احكام خدا نيز مي پرداخت.بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد بسيج شد و بعد از مدتي به سپاه پيوست. او جزو موسسين سپاه در
مشهد بود. زماني كه در سپاه بود، هر مزايايي را كه مي دادند او نمي گرفت، چون مي خواست كارش خالصانه باشد.
بسيار متواضع بود. فخر فروشي نمي كرد. توكل به خدا داشت و هميشه موفق بود. در زماني كه بني صدر كانديداي رياست جمهوري بود، به او راي نداد. مي گفت: «او فردي است، كه سياست بازي مي كند.»
بعد از انقلاب افراد ساواكي را پس از شناسايي به دادگاه انقلاب معرفي مي نمودند.در سركوبي ضد انقلاب شركت مي كرد. مدتي در كردستان، گنيد و مرز افغانستان حضور داشت. با شهيد چمران و شهيد رستمي فعاليت مي كرد.
با شروع جنگ تحميلي، براي پيروزي انقلاب و برقراري جمهوري اسلامي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. انگيزه هاي اعتقادي و علاقه به امام، باعث رفتن او به جبهه شد.
مي گفت: «بايد جبهه ها را پر كنيم و به نداي امام لبيك بگوييم.» او با صياد شيرازي نيز رابطه داشت.
مدتي در كردستان و سقز بود و در جنگ گنبد نيز حضور داشت و از طريق سپاه به مزارشريف افغانستان اعزام شدند.
ايشان براي خانواده هاي شهدا نفت و وسايل ديگر مي برد.
همسر شهيد مي گويد: «در حضور خانواده هاي شهدا به ما كم توجه بود. مي گفت: اگر به شما كم توجهم، براي اين است كه روي بچه هاي شهدا تاثير نگذارد. ايشان لباس عيد را يك ماه جلوتر مي خريد و مي گفت: بپوشيد تا حالت نويي نداشته باشد كه بچه هاي شهدا ببينند و ناراحت شوند.»
محمد جواد بيننده ( فرزند شهيد ) نقل مي كند: «پدرم به ما اجازه نمي داد
كه بيرون از خانه خوراكي دستمان باشد. رفتار پدرم براي من مقدس بود.»
شهيد به خانواده اش توصيه مي كرد: «زندگي را سخت نگيريد. امام را تنها نگذاريد، نماز بخوانيد. راه شهيدان را ادامه دهيد و در زندگي پشتكار داشته باشيد.»
همچنين مي گفت: «فرزندانم، دست از مبارزه برنداريد و اجازه ندهيد كه امام تنها بماند.» دعا مي كرد: «خدايا، عمر من و فرزندانم را بگير و بر عمر امام بيفزاي.»
محمد جواد بيننده ( فرزند شهيد ) مي گويد: «در آخرين بار با يك گروه 60 نفري به جبهه ايلام رفتند. ايشان سرپرست گروه بودند. وقتي كه ما براي بدرقه به راه آهن رفته بوديم، من به پدرم گفتم: حتماً به آرزويتان مي رسيد. بعد از 12 روز از اين جريان خبر شهادت پدرم را آوردند.» در نماز حاجت، طلب شهادت مي كرد.
براي سازماندهي به ايلام رفته بود. با رزمندگان قرار گذاشته بودند كه اگر خطري حس كردند، سه بار «الله اكبر» بگويند. در هواي تاريك كه دشمن خمپاره مي زد، او متوجه خطر مي شود. اما توانست تنها يك بار الله اكبر بگويد كه بعد خمپاره به او اصابت مي كند و به شهادت مي رسد.
محمد جعفر بيننده در تاريخ 14/10/1360 در جبهه ايلام بر اثر اصابت تركش خمپاره به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهرش پس از انتقال به مشهد، در بهشت رضا (ع) دفن گرديد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد بهمن پارسا : قائم مقام فرمانده گردان قدرت الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در خانواده اي زحمتكش و
متدين پارسا ، در هفتمين روز بهار سال 1337 آواي نوزادي طنين افكند كه نام بهمن را برايش انتخاب كردند . وي تحصيلات ابتدايي را در روستاي هم جوار به نام جودر به پايان رسانيد .
در سال 1354 براي ادامه ي تحصيل به شيروان رفت و با دوستان خود اتاقي را اجاره كرد . در كنار مبارزات سياسي ، در سال 1356 با نمرات متوسطي مدرك ديپلم را در رشته ي طبيعت اخذ نمود .
بهمن در سال 1352 با امام خميني آشنا شد . يك سال بعد توسط يك سرباز پاسگاه روستايش به رساله ي امام خميني دست پيدا كرد و براي اين كه كسي متوجه آن نشود جلدش را كند و به مطالعه ي دقيق آن پرداخت .
چند بار به بيت آيت الله شيرازي در مشهد مراجعه كرد و بعد از آشنايي با شخصيت والاي حضرت امام مبارزات انقلابي خويش را آغاز كرد .
وي با توجه به داشتن زمينه هاي ديني وارد جريانات سياسي شد . و مبارزات انقلابي را با پخش اعلاميه هاي امام و شركت در جلسات مخفي شركت كرد .
چند بار از سوي ساوا ك مورد تعقيب قرار گرفت . ولي هيچ وقت موفق به دستگيري وي نشدند . با پيروزي انقلاب مدتي در كميته ي انقلاب اسلامي فعاليت كرد و سپس براي گذ راندن آموزش ويژه ي نظامي در 27 مهر 1358 روانه ي مشهد گرديد . بعد از آموزش نظامي ، مبارزات سختي را با بازماندگان حكومت پهلوي و منافقين آغاز كرد و نقش بر جسته اي در كشف و تسخير خانه هاي تيمي در سطح شهر داشت .
بعد
از شروع جنگ تحميلي ، وارد تشكيلات بسيج شد . علاقه ي وافر بهمن به لباس مقدس پاسداري وي را به سپاه كشاند ، از اين رو در سال 1361 وارد سپاه شد . گر چه در سپاه شيروان مسئوليت هاي مختلفي را تجربه كرد ولي روح نا آرام وي با اين پست ها و مقام ها تسكين نمي يافت . او مي خواست انسانيت و شجلاعت خود را در ميدان دفاع به تماشا بگذارد .
در سال 1362 با دختري متين و متدين به نام زهره نوروزي ازدواج نمود كه ثمره ي آن تولد پسري به نام احسان مي باشد .
پارسا بعد از ازدواج از هر فرصتي براي رسيدن به فيوضات جبهه و جنگ استفاده مي كرد.او با حضور پي در پي در غرب و جنوب در عمليات هاي مخاتلفي مانند : كربلاي 2- 4- 5 ، والفجر 8 و خيبر افتخار حضور پيدا كرد .
زمان و مكان عمليات و ماموريت ها برايش مهم نبود ، از اين رو در جبهه ي جنگ به عنوان چشم اميد بسيجيان شناخته شده بود . وي معتقد بود: وابستگي به اهل خانواده و دوستان و خويشان ، خوب و پسنديده است ولي اين دلبستگي نبايد به حدي باشد كه ما را از رسيدن به فيوضات جبهه و جنگ باز دارد .
پارسا وقتي سي و يكمين ماه حضورش در جبهه را سپري مي كرد در يك تك دشمن در جزيره ي مجنون در تاريخ 4/ 4/ 1367 در حالي كه جانشين گردان قدرت الله بود به درجه ي رفيع شهادت رسيد و روحش در بهشت حمزه ي رضا (ع)
روستاي زيارت آرام گرفت .
انساني متواضع ، صبور و منطقي بود . و جنب و جوش زيادي داشت و يك جا بند نمي شد . از كمك به همنوعان دريغ نداشت و در كارهاي جمعي شاخص بود .
شاخص بودن وي در امور جمعي ، از دو جهت بود : يكي از بعد جسمي و فيزيكي كه قوي جثه و فعال بود . دوم به لحاظ داشتن چهره اي جذاب و دوست داشتني كه موجب جذب بقيه مي شد .
بهمن علي رقم با وقار و متين بودنش در مقابل بي عدالتي ها به هيچ وجه سكوت نمي كرد . از نظر وي انسان هاي خوب انسان هايي هستند كه به عهد و پيمان خود وفادار باشند .
او از غيبت كردن و اسراف به شدت پرهيز مي كرد و مي گفت : استفاده از نعمت هاي الهي حق همه است ولي اسراف حق هيچكس نيست .
اوقلات فراغتش را بيشتر با ورزش هاي فوتبال و شنا و مطالعه ي كتب مذهبي و نظامي سپري مي كرد . وي به بسيجيان مي گفت : سطح مطالعات ما بسيار پايين و ناچيز است از اين رو بايد تلاش كنيم آن را با لا ببريم .
به مسائل اعتقادي و ديني بسيار پايبند بود و هميشه سعي مي كرد در چهار چوب عقايدش حركت كند و از آن دوري ننمايد ولايت پذيري او در حد كمال و آگاهانه بود . نسبت به امام عشق مي ورزيد . از اين رو تلاش زيادي نمود تا به واسطه ي برادر شهيدش پرويز كه در بيت رهبري خدمت مي كرد چندين مرتبه به ديدار
يار بشتابد .
دوره هاي قرآن و زيارت عاشورا را مداوم بين بچه هاي سپاه برگزار مي كرد . او مي گفت در سختي ها مشكلات با تلاوت قرآن خودتان را تسكين دهيد .
حضورش در مساجد و تكايا و هيئت ها چشمگير بود . تكيه كلام وي در مراسم عزاداري و سينه زني يا قمر بني هاشم بود او با خضوع سر نماز حاضر مي شد . به رعايت حلال و حرام زياد سفارش مي كرد و مي گفت : سقوط و عروج انسان بستگي به رعايت اين اصل مهم دارد .
جواني پر شور و درا نديشه ي خدمت به مردم بويژه قشر جوان بود . از اين رو به عنوان يك مدير شايسته ، با درايت و شجاعت خاصي در مسئوليت هاي مختلفي آزمايش شد .
خلق و خوي پارسا طوري بود كه ميل و رغبتي به پست و مقام دنيوي نداشت و اگر مسئوليتي را مي پذيرفت فقط براي اداي تكليف بود .
از بدو انقلاب تا شهادت ، در مسئوليت هاي مختلفي قرار مي گرفت كه مهترين آن ها عبارت اند از :
1- خدمت افتخاري در كميته ي انقلاب اسلامي شيروان
2- عضو هيئت هفت نفره واگذاري زمين شهرستان شيروان
3- مسئوول پايگاه بسيج روستاي دوين شيروان
4- مسئول اطلاعات مرزي سپاه شيروان
5- مسئول پادگان آموزشي سپاه شيروان
6- مربي تاكتيك و آموزش نيروي انساني سپاه شيروان
7- مسئوول ستاد گردان لشكر ويژه شهدا
8- جانشين گردان قدرت الله لشكر 5 نصر
پارسا در طرح و برنامه ريزي و سازماندهي نيروها سر آمد ديگران بود . در سال 1362 به عنوان يك مربي آموزش نظامي
، نقش بر جسته اي در آموزش ، سازرماندهي و اعزام نيروها به جبهه داشت . در سال 1367 به عنوان جانشين گردان قدرت اله در هدايت . و كنترل نيروها نقش چشمگيري داشت .
وي با جديت و تواضع زياد بر كار زير دستان نظارت مي كرد و از مافوق نيز تبعبيت محض داشت . در بحث مديريتي پارسا به عنوان يك مدير خوش فكر ، سه نكته وجود داشت :
1- در انجام وظايف شجاعت داشت .
2 زمان و مكان ماموريت برايش مهم نبود .
3 از دستورات مافوق اطاعت پذيري داشت .
بسياري از دوستان و هم رزمان سردار پارسا از وي به عنوان عابد ياد كرده اند . راز و نياز هاي شبانه وي زبانزد همگان بود . تنها آرزرويش زيارت بارگاه آقا ابا عبد الله الحسين (ع) بود . يكي از دعاهايي كه هميشه ورد زبانش بود ، اين جمله بود : خدايا ما را با عزت از دنيا ببر .
به قدري به شهادت فكر مي كرد كه در آخرين تك دشمن بعد از اسارت بسياري از نيروهايش ، وي شجاعانه تا آخرين فشنگ مبارزه مي كرد و به شهادت رسيد .او دو دعا را هميشه تكرار مي كرد :
1 – خدايا امام عزيز را براي ما نگه دار .2
2- خدايا مرگ ما را شهادت در راهت قرار بده . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد پارسا : فرمانده محور عملياتي لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1332 در شهرستان “ايرانشهر “به دنيا آمد. از همان آغاز
رشد معنوي او در دامان پدر با فرهنگ و انديشمندش، صورت گرفت.
از 5 سالگي به مكتب رفت و قرآن را فرا گرفت، وي صوت زيبايي داشت و خيلي خوب قرآن مي خواند و باره مورد تشويق قرار گرفت. كودكي كم حرف و آرام بود. تحصيلات ابتدايي را در دبستان كورش ايرانشهر به اتمام رساند. با علاقه زياد به مدرسه مي رفت و خوب درس مي خواند واو مي گفت: سرگرمي من بايد كتاب باشد. هنگام باز كلك نمي زد و تقلب نمي كرد و به هميم علت همواره اورا به عنوان دور انتخاب مي كردند. لاس ششم ابتدايي را در سال 1344 به اتمام رسانيد. سپس وارد دبيرستان شد. سال اول را در ايرانشهر سپري كرد و از سال دوم – به علت باز نشسته شدن پدر و نقل مكان به مشهد – بقيه تحصيل خود را در شهر مشهد و در دبيرستان امير كبير گذراند. در سال چهارم دبيرستان با مسائل سياسي آشنا شد. همكلاسي هايي نسبتاً آگاه داشت كه از جمله كارهاي اوليه آنها اين بود كه انشاهايي جهت دار مي نوشتند و در كلاس مي خواندند و تا آنجا پيش مي رفتند كه از جانب مسئول دبيرستان توبيخ و تهديد شدند. آن روزها كانون بحث و انتقاد ديني كه توسط شهيد هاشمي نژاد اداره مي شد، در مشهد حال و هوايي داشت و جوانان پر شور و انقلابي را به خود جذب مي كرد كه محمد يكي از آنها بود.
در سال 1350 در رشته رياضي ديپلم گرفت و در كنكور شركت كرد، اما قبول نشد و تصميم گرفت سال بعد شركت
كند. براي گذراندن كلاس كنكور مدتي در تهران به سر برد. او در اين دوران به افراد متدين علاقه خاصي داشت و به مطالعه كتاب هاي شهيد هاشمي نژاد، جلال آل احمد و شريعتي مي پرداخت و در جلسات سخنراني دكتر شريعتي شركت مي كرد. هنگامي كه در روزنامه ها اعلام مي كردند: تختي خودكشي كرد، محمد در خانه مطرح كرد كه تختي را كشتند. او در اين دوره افكار سياسي داشت. در اين مدت مي توانست راحت تر زندگي كند، ولي از آنجا كه روحيه اش از همان ابتدا با رفاه و راحت طلبي سازگاري نداشت به زندگي ساده و مختصري اكتفا كرد. در سال 1351 در رشته اقتصاد دانشگاه تهران قبول شد كه در سال 1355 موفق به دريافت مدرك كارشناسي شد. در اين دوران زمينه لازم براي ادامه دادن فعاليتهاي سابق فراهم شد و از اين سال تحولات و دگرگوني هايي در زندگي او شروع شد. محمد پارسا در 29/11/1360 به علت پاتك عراق در منطقه چزابه به شهادت رسيد و پيكر مطهرش بر اثر حجم آتش زياد به پشت جبهه انتقال نيافت. لذا شهيد مفقود الاثر اعلام شده است. تنها فرزندش حسين بعد ا ز شهادتش در 15/1/1361 به دنيا آمد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمد رضا پارساييان : فرمانده گردان امام علي (ع) تيپ 18 الغدير (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بيائيد همگي يك بار ديگر هم، پاي شيرمرداني بنشينيم كه رفتند و با رفتنشان رسم پايداري و جانفشاني به ما آموختند. آنها
با رفتنشان شهادت را امضا كردند و با عروجشان به ما خاكيان فهماندند كه همسفر نور بودن همت مي خواهد. بياييد بر پاهاي زنجير شده مان رنگ رهايي بزنيم و چون لاله هاي خفته در كوير سرخ شويم. بياييد بگذاريم باران ببارد و قطرات اشكمان بر بيابان خشكيده دلمان بماند و سيلي از سر جنون و دلدادگي جاري گرداند و نسيم بهاري وزيده و به دل هاي خسته جاني دوباره بخشد. بياييد به ياد شهدا باشيم و دلهايمان را عاشورايي كنيم و نگذاريم يزيد نفسمان بر حسين قلبمان پيروزشود، چرا كه با ياد شهدا هر خسته دلي آرام مي گيرد و آرامش مي يابد. همان ها كه همسفر خورشيد گشته و نور بودند. در يكي از روزهاي سال 1343 در خانه اي محقر و باصفا و خانواده اي با تقوي كودكي چشم به جهان دوخت كه نامش را محمدرضا گذاشتند. اين كودك نو رسيده روز به روز با احكام و مسائل اسلامي توسط پدر و مادر خود آشناتر مي شد و براي آغاز زندگي نوجواني آماده تر مي گشت.
در كودكي با شركت در مكتب خانه روح متعالي خود را با قرآن جلي داد و به فراگيري قرآن و روش بهره برداري آن پرداخت. داراي استعداد خوب و اخلاق پسنديده بود و آن چه را لازم بود فرا مي گرفت.
در سن 6 سالگي براي تحصيل به دبستان رفت و به فراگيري علم و دانش مشغول شد و تمام مراحل تحصيل خود را با پشتكار و جديت فراوان پشت سر نهاد.
در دوران دبيرستان بود كه حركت شكوهمند انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره)به
اوج خود رسيد، وي چون ساير فرزندان اين خطه كويري در اكثر محافل و مجالس انقلابي حضور مي يافت و در راه پيمايي ها نقش فعالي داشت.
پس از پيروزي انقلاب و آغاز جنگ تحميلي در صف خداجويان بسيجي قرار گرفت و با پايه گذاري پايگاه مقاومت در محل خود، بسيجي وار به انقلاب خدمت نمود .
چون ماندن در شهر را جايز نمي دانست به منطقه كردستان رفت تا وظيفه خود را در جايي ديگر به عرصه ظهور نشاند. سپس به منطقه گيلانغرب رفت و در عمليات مطلع الفجر شركت نمود و مجروح شد. پس از بهبودي نيز دوباره سراسيمه به جبهه شتافت و در علميات رمضان و محرم به عنوان فرمانده گروهان به هدايت و فرماندهي نيروهاي سپاه اسلام مشغول شد. علاقه زيادي به تحصيل داشت. در سال هاي پر حماسه دفاع مقدس هزمان با شركت در آزمون سراسري در رشته مهندسي دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شد، ولي باز هم عشق به شهادت و تكليف الهي او را واداشت تا تحصيل را رها نموده و در عمليات والفجر مقدماتي والفجر يك و دو و چهار حضور يابد و دوشادوش ساير فرماندهان شجاع جنگ به حماسه آفريني بپردازد.
چند نوبت مجروح شد و باز هم جهاد در راه خدا را فراموش نكرد. در نهايت اين سردار سرافراز در عمليات والفجر هشت در حالي كه فرمانده گردان امام علي (ع) درتيپ 18 الغدير بود در منطقه ام الرصاص به شهادت رسيد. سه سال بعدنيز برادركوچكتر اومحمد حسين پارساييان در تاريخ 6/3/1367 در 16سالگي در جبهه خرمشهر به شهادت رسيد.
تمام دوستانش معترفند او خصلتهاي زير را در
تمام عمرش داشت:
_ بسيار متواضع و فروتن بود.
_ در انجام امور، بسيار دقت داشت.
_ سرعت عمل بالايي داشت.
_ نظم و ترتيب او زبانزد بود.
_ در كارها بسيار جدي و قاطع بود.
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمدرضا در سال 1343 در خانه اى محقر اما با صفا، از نور الهى و ايمان، در شهر دارالعباده يزد ديده به جهان گشود. در كودكى آواى دلنشين قرآن با وجودش عجين شد، و او را پرورش تا اين كه زمان تحصيل علم فرا رسيد. به مدد انس با قرآن آموزه هاى اجتماعى و مبارزاتى را فرار گرفت. همگام با تحصيل، در جلسات مذهبى و انقلابى شركت كرد. در دوران دبيرستان با حضور در راه پيمايى ها و تظاهرات، به پخش اعلاميه هاى حضرت امام (س) و آيت الله صدوقى همت گماشت.
وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى با كمك جمعى از ياران، پايگاه مقاومت بسيج محله را پايه گذارى كرده، خود به صف خداجويان بسيجى پيوست. در تاريخ 1359/4/20 به كردستان رفت، كه آن روزها مركز اغتشاشات و تمركز ضدانقلابيون شده بود. پس از چند ماه مبارزه شبانه روزى، دوباره به زادگاهش بازگشت، در آذرماه همان سال، همزمان با عاشوراى حسينى، به جبهه هاى گيلان غرب اعزام شد و با شركت در عمليات مطلع الفجر، از ناحيه پشت و سينه مجروح گرديد. وى پس از مداوا، دل دريايى اش هنوز با دريادلان بود و باز راهى ديار نور شد و به عنوان فرمانده گروهان به هدايت نيروهاى سپاه اسلام پرداخت. در اين زمان باز هم از تلاش و تحصيل علم بازنايستاد و در امتحان ورودى دانشگاه در رشته
مهندسى صنايع دانشگاه صنعتى شريف پذيرفته شد. اما دل بى تابش قرار ماندن نداشت و تكليف الهى موجب شد تحصيل را رها كرده و به جبهه، جايى كه فقط در آن جا احساس راحتى مى كرد، بازگردد. محمدرضا با شركت در عمليات هاى متعدد، از ناحيه پا و دو دست مجروح شد و در اين مدت، بار ديگر به سنگر علم شتافت و به دانشگاه رفت. يك سال به تحصيل پرداخت. حال و هواى جبهه و جاذبه هاى معنوى آن، باعث شد كه براى چندين بار در صف شاگردان مدرسه عشق قرار گيرد و به عنوان فرمانده گردان امام على (عليه السلام) در جبهه خدمت كند.
محمدرضا جهاد اصغر را وابسته به جهاد اكبر مى دانست و نسبت به مسائل دينى و تهذيب فكرى و روحى خود، توجه شايانى داشت و در راه پر فراز و نشيب عشق، ثابت قدم بود و رهروى نبود كه گهى تند و گهى خسته رود. آهسته در ميدان هاى جنگ به پيش مى رفت و در سنگر مبارزه با دشمن بيرونى، به جنگ مداوم با نيروهاى اهريمنى داخل مى پرداخت. محمدرضا در آخرين مأموريتش در عمليات والفجر هشت و تصرف جزيره ام الرصاص، به همراه معاونش، برات وصال را به دست آورد و اين گونه بود كه عابدى عاشق، به مقام "ارجعى الى ربك" رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامحسين پازهر امامي : قائم مقا م فرمانده گردان امام حسين(ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بيستم مهرماه سال 1310 در شهرستان درگز چشم به جهان گشود.
پدر و مادرش به خاطر علاقه ي خاصي كه به امام حسين (ع) داشتند نام او را غلامحسين گذاشتند. در سنين كودكي مادرش را از
دست داد و به رنج و منت افتاد. پس از آن عمه و پدر بزرگش او را بزرگ كردند. در همان كودكي قرآن را ياد گرفت. به مراسم سينه زني و قرائت قرآن مي رفت. نوجواني با ايمان بود. در اوقات بيكاري به كشاورزي و چوپاني پرداخت. با خانم مدينه دامغاني نژاد پيمان ازدواج بست. همسرش مي گويد: «او فردي مومن و با خدا بود. دعاي كميل مي خواند و نماز شبش ترك نمي شد.»
ثمره ازدواج آن ها پنج فرزند به نام هاي: گل صنم (متولد 12/2/1332)، حسين (متولد 1/4/1337)، حسن (متولد 1/5/1343)، مرضيه (متولد 27/6/1347)و آسيه (متولد 20/6/1354) مي باشد.
علاقه ي خاصي به ائمه (ع) داشت. به همين خاطر نام فرزندانش را، از روي اسامي ائمه (ع) انتخاب كرد. در نامه اي به دخترش ( مرضيه ) چنين مي نويسد: «از اين رو نامت را مرضيه گذاشتم، چون بي بي فاطمه زهرا (س) را دوست دارم.» به فرزندش مراقب از حرمت شيعه بودن و حرمت حسين بودن را سفارش مي كرد.
ايشان حق خود را نسبت به فرزندانش، از جمله نام نيك گذاشتن، درست تربيت كردن و نشان دادن راه اسلام را به خوبي ادا كرد.
با خانواده اش بسيار خوب رفتار مي كرد. از غذاي همسرش تعريف مي كرد و بين فرزندان فرق نمي گذاشت.
در كارهاي خانه به همسرش كمك مي كرد. در خريد نيازهاي خانه و در نگهداري از بچه ها بسيار تلاش مي كرد و اكثر اوقات لباس هايش را مي شست. در بسياري از مسائل با آن ها مشورت مي كرد. علاقه خاصي به فاطمه زهرا (س)
داشت.
به خاطر مريضي فرزندش به مشهد رفت و در آن جا سكني گزيد. در محله اي كه زندگي مي كرد، مسجد و مدرسه اي نبود و او با كمك افراد ديگر توانست مسجد و مدرسه بسازد و مراسم سينه زني و نوحه خواني برگزار كند. يكي از اتاق هاي منزلش را براي درس دادن به بچه ها اختصاص داده بود.
زماني كه برف مي آمد از انتهاي كوچه تا مدرسه برف ها را پارو مي كرد تا بچه ها بتوانند به راحتي عبور كنند. او لامپ هاي كوچه را كه سوخته بود، با پول خود عوض مي كرد. غلامحسين پازهر امامي از اولين كساني بود كه در محل، تظاهرات عمومي به راه مي انداخت .بعد از انقلاب شب ها نگهباني مي داد, به توزيع نفت مي پرداخت و محافظ امام جمعه بود.
بعد از آن عضو بسيج شد. يكي از افراد شورا بود و به عنوان بازرس شورا از سوي مردم انتخاب شد. و پس از تشكيل سپاه پاسداران عضو اين نهاد مقدس گرديد. در سال 1361 به استخدام سپاه درآمد. او با فرزندانش در سپاه خدمت مي كرد.
عضو بسيج بود و فعاليت هايي داشت. در كارهايي مثل تقسيم زمين بين مستضعفان و با توزيع مواد غذايي شركت مي كرد. ايشان سهميه ي نفت خود را به خانواده هاي فقير و آبرومند مي داد.
از بني صدر و طرفدارانش بيزار بود و با آن ها برخورد مي كرد. به خانواده اش توصيه مي كرد: «انقلاب را فراموش نكنيد، حجاب را رعايت كنيد، راه و روش امام حسين (ع) را در پيش بگيريد.»
در
زمان ازدواج پسرش، با لباس فرم بسيجي بود و عكس امام را هم بر روي سينه اش نصب كرده بود. او خود را با دستورات قرآني وفق داده بود. هر چند از لحاظ تحصيلات در سطح پايين، ولي از نظر بينش در سطح بالايي و فردي خود ساخته بود.
اوقات بيكاري را در خدمت مردم بود و نوارهاي شهيد مطهري را گوش مي داد و به مجالس سينه زني مي رفت. در بحران ها و مشكلات از خود ايثار و فداكاري نشان مي داد.
سعي در برقراري عدالت داشت. هيچ گاه بين مردم و فرزندانش فرقي نمي گذاشت. براي امور شخصي از اموال مردم استفاده نمي كرد او را «حلال مشكلاتش» مي دانستند، مشكلات و اختلافات مردم را حل و فصل مي كرد. در مساجد هيات تاسيس مي كرد و دعاي ندبه و كميل برگزار مي نمود و هر جا نيازمندي بود سعي مي كرد مشكلش را حل كند. او كارگري مي كرد و پولش را براي ساخت مسجد مي داد.
آرزو داشت به كربلا برود. به همسرش ( مدينه دامغاني نژاد ) مي گفت: «شما را هم به كربلا مي برم.»
در حرم مطهرامام رضا (ع) دعاي كميل مي خواند. همراه با محمود كاوه به نماز پرداخت. اگر كسي نمازش را سبك مي شمرد، بسيار عصباني مي گرديد. با همسايه ها خوب رفتار مي كرد. براي بي بضاعت ها نفت مي برد. به فرزندانش نماز را مي آموخت. به پسرش مي گفت: «آتش روشن كن تا براي وضو گرفتن آب گرم كنيم و نماز بخوانيم.»
مردي قناعت پيشه بود. اعتقاد خاصي به امام
داشت. مطيع اوامر محض امام بود و حاضر بود جانش را براي امام و راهش فدا كند.
با شروع جنگ تحميلي براي رضاي خدا به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. رفتن به جبهه را واجب مي دانست.
در سال 1360 به منطقه الله اكبر رفت. در عمليات طريق القدس، در آزاد سازي بستان شركت داشت. در سال 1361 به كردستان رفت و به طور دايم در تيپ ويژه ي شهدا بود. ابتدا به عنوان خدمه تيربار دوشكا انجام وظيفه مي كرد و بعد به گردان پياده رفت و معاون گردان شد. سپس به مدت دو سال فرمانده گروهان علي اصغر از گردان امام حسين (ع) بود. او بسيار كارايي داشت. ولي چون سوادش در حد خواندن و نوشتن بود، نمي توانست به درجات بالاي نظامي، مانند معاون تيپ و فرمانده تيپ برسد. بارها فرمانده هان گردان ها از او تمجيد كردند و در اكثر مواقع با او مشورت داشتند.
بسيار متواضع بود. با اين كه در جبهه فرمانده گروهان بود و بعد جانشين گردان شد، وقتي به مرخصي مي آمد، نگهبان بيمارستان بنت الهدي مي شد.
فرزند شهيد ( حسين پازهر امامي ) مي گويد: «بعد از شهادتشان فهميديم كه ايشان در جبهه پست و مقامي داشته است، چون ايشان از اين موضوع چيزي به ما نمي گفتند.
او فرزندانش را نيز به جبهه برده بود. حتي با خانواده اش به اروميه رفت تا بتواند بيشتر در مناطق جنگي باشد و مدت دو سال در آن جا بودند.
امان الله حامدي فر مي گويد: «در مناطق جنگي كساني را مي ديدم كه فكرش را
نمي كردم آن ها را در جنگ ببينيم. شهيد آن ها را به جبهه دعوت كرده بود و روي آن تاثيراتي گذاشته بود.»
يك گروهان از جوانان محله شان را به جبهه برده بود و آن ها به تشويق و ترغيب ايشان به جبهه رفته بودند. زماني كه از جبهه برمي گشت، ابتدا براي زيارت به حرم مطهر مي رفت و زياد نمي ماند و دوباره به جبهه بازمي گشت. در زمان مرخصي ها به اقوام سركشي مي كرد و به اوضاع خانواده اش را سر و سامان مي داد و دوباره به جبهه مي رفت. مي گفت: «خيالم از خانواده ام راحت شد، پس بايد به جبهه بروم، چون در آن جا مسئوليت هايي دارم كه بايد انجام دهم.»
امان الله حامدي فر مي گويد: «در عمليات قادر ( كه دشمن پاتك شديدي زده بود ) ايشان در گردان امام حسين (ع) بودند. در آن جا شهيد امامي را ديدم و گفتم: اين جا، جاي ماندن نيست و بايد به عقب برگرديم. ايشان بسيار عصباني شدند و گفتند: جانبازان در اين جا هستند و من بايد بروم و در كنار رزمندگان باشم.»
به نماز اول وقت اهميت مي داد. امان الله حامدي فر نقل مي كند: «در فصل بهار به هر جا كه مي رفتيم و زيبايي طبيعت را مي ديديم، مي گفت: چه صفايي دارد كه در اين جا نماز جماعت بخوانيم. در آن زيبايي به حمد و شكر خدا مي پرداخت و بعد افراد را توصيه به انجام فرايض ديني مي كرد. يك ساعت قرآن مي خواند و بعد به ديگران مي
گفت: قرآن بخوانيد. در پادگان پيرانشهر نماز شب و صبح را به جا آورده بود و بعد من و فرزندشان ( حسن ) را براي نماز بيدار كردند.»
به مستحبات نيز توجه داشت. شهيد غلامحسين پازهر امامي فردي متقي، صبور، فداكار و با گذشت بود. اعتقاد قلبي به دين و خدا داشت.
مي گفت: «مي خواهم خانه خدا و نجف را زيارت كنم. پس دعا كنيد كه من شهيد شوم.»
در جنگ صلابتي خاصي داشتند. اما از روح لطيفي نيز برخوردار بودند. در زمان شهادت 52 سال داشت و مثل يك جوان 20 ساله به قله ها مي رفت .
زماني كه همرزمانش شهيد مي شدند، مي گفت: « من تنها ماندم.» ديگر طاقت ماندن در اين دنيا را نداشت.
مدينه دامغاني نژاد ( همسر شهيد ) مي گويد: «خواب ديدم كه هواپيمايي آمد و استخوان هاي ايشان را آورد كه بعد خبر شهادت ايشان را آوردند.»
فرزند شهيد ( حسين پازهر امامي ) مي گويد: «جنازه ي پدرم 6 سال در منطقه مانده بود. من در عمليات قادر 2 و 3 جنازه ي ايشان را پيدا كرديم.»
غلامحسين پازهر امامي در تاريخ 24/4/1364 در جبهه غرب به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر ايشان در بهشت رضا (ع) شهرستان مشهد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس پاسبان : فرمانده گروهان دوم از گردان410امام حسين(ع) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
روز اول آبان ماه سال 1347 در خانه اي محقر در خيابان شهيد« باقري» سيروس (سابق)شهر «زاهدان» كودكي پا به
عرصه وجود نهاد كه پدر خانواده ،آقاي «ابراهيم پاسبان» به سبب عشق و علاقه اي كه به حضرت رسول (ص) داشت نام« احمد» را كه يكي از نام هاي آن حضرت است ،براي فرزندش انتخاب نمود.
شهيد پاسبان اصالتا از خانواده «رخشاني هاي» زابل است كه شهرت «پاسبان »را اختيار كرده اند .پدر شهيد كار گري ساده بود و مادرش خانه دار كه در بسياري از مواقع و مراحل زندگي مجبور بود براي امرار معاش فرزندانش به كارگري و رختشويي بپردازد .گرچه شهيد پاسبان در خانواده اي ضعيف از لحاظ مادي به دنيا آمد اما با وجود فقر و تنگدستي در دامان پدر و مادري پاك و فداكار از مخلصان و مريدان ابا عبد الله الحسين (ع) و فاطمه زهرا (س) و با امرار معاش پاك و طيب ،پرورش يافت .در ايام كودكي شهيد ،پدرش بر اثر سوختگي در كوره آجر پزي مريض و خانه نشين شد .در نتيجه ،سختي هاي زندگي شدت بيشتري گرفت و درد و مهنت به خانواده روي آورد .
در اين روز گار سخت، مادر احمد مجبور به تلاش مضاعف براي گرداندن چرخ زندگي شد .
ايشان اظهار مي دارند :در اين سالهاي سخت كه احمد يكي دو ساله بود ،من مجبور بودم بيشتر كار كنم و زماني كه براي كارگري مي رفتم احمد را نيز با خود مي بردم .او بازي مي كرد و من كار مي كردم تا زندگي سپري گردد و فرزندانم رشد نمايند .
شهيد پاسبان دوران طفوليت را در محروميت و فقر سپري نمود گر چه زندگي آنان با كمترين امكانات مي گذشت اما قلبها در آن خانه محقر
و خاكي بسيار بزرگ و رئوف پرورش مي يافت .اين امر را در خصوص شهيد پاسبان مي توان از گفته هاي تمامي همرزمانش در يافت .او قلبي داشت به وسعت آسمان آبي ،مملو از صفا و صميميت و كمك به هم نوع و سر شار از عشق و محبت به خاندان عصمت و طهارت .او در خانه اي پرورش يافته بود كه ذكر دعا و درس قرآن و مصيبت ابا عبد الله (ع) و...در آن طنين انداز بود . اين امر در شكل گيري شخصيت مذهبي ايشان كاملاموثر بود و از او انساني معتقد به اسلام و فرائض مذهبي ساخت .
احمد تحصيلات ابتدايي را در مدرسه« طالقاني» زاهدان گذراند ،نمرات تحصيلي ايشان در اين دوره از توانايي و استعداد درخشان او حكايت مي كند .معلمان همه از او راضي بودند و احمد را كودكي پر انرژي ،سريع الانتقال ،زرنگ و چابك معرفي مي كنند .مربيان نيز او را كودكي سازگار ،بهنجار ،اجتماعي ،محبوب، مهذوب و داراي فضايل و سجاياي خوب ،ارزشيابي مي نمايند كه اين امر نشا نگر آن است كه شهيد پاسبان در ايام كودكي از تعادل روحي و رواني و توانايي هاي قابل توجهي بر خوردار بوده است .
خانواده او را كودكي با استقامت ،صبور ،با گذشت ،پر تحمل ،مهربان نسبت به خانواده و همبازي ها و همسا لان معرفي مي نمايند و اذعان دارند كه شهيد نسبت به همسالان خود بسيار كم توقع و مهربان و با گذشت بود . اين صفات را در دوران جواني وي بيشتر مي توان ديد و اكثر دوستان دوران جواني او خصوصا همرزمانش از روحيه عياري
و جوانمردي شهيد صحبت مي كنند و عنوان مي نمايند كه او در دوستي يك دل و يكرنگ و صميمي بود .نسبت به دوستانش ناجوانمردي روا نمي داشت و از دروغ پر هيز مي كرد .لذا مورد توجه محبوب ديگران بود .
شهيد پاسبان از كودكي با فرهنگ و معارف اسلامي مانوس بود .از سه سالگي سوره هاي كوچك قرآن توسط خانواده به ايشان تعليم داده مي شد .و در مجالس مذهبي در روز هاي عاشورا و تاسوعاي حسيني و مراسم دهه اول محرم و نماز جماعت و عيد قربان و ديگر اعياد و مراسم مذهبي همراه خانواده شركت مي كرد كه اين گونه مراسم بيشتر در مسجد
«حضرت صاحب الزمان (عج)» كه در نزديكي منزل ايشان قرار داشت ،بر گزار مي شد .
قرآن را در مسجد و مكتب خانه فرا گرفت و از همان كودكي سعي داشت با فرهنگ نماز آشنا گردد .در پنج سالگي نماز را كامل فرا گرفته بود و همراه والدين در اجتماعات و مراسم مذهبي شركت مي نمود .براين اساس ،فرهنگ و روحيه مذهبي از خرد سالي در وي نشو و نما يافته بود.
شهيد پاسبان همزمان با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي دوران كودكي خود را سپري نمود .زماني كه ايشان وارد دوره راهنمايي تحصيلي گرديد، انقلاب به پيروزي رسيد .ايشان در برخي از صحنه هاي انقلاب در شهر زاهدان حضور داشت و با وجود خرد سالي شوق و اشتياق زيادي از خود نشان مي داد تا انقلاب به پيروزي كامل برسد .
شهيد پاسبان مصداق كامل آن جمله امام عزيز و بزرگوار و رهبري انقلاب مي باشد كه عنوان شده در
سال 1342 هنگامي كه آن حضرت را بازداشت كرده بودند از آن حضرت سوال شد :شما كه ادعاي مبارزه با شاه و رژيم شاهنشاهي را داريد كو سربازانت و چه كساني از شما حمايت خواهند كرد ؟و امام در جواب فرموده بودند :
«سر بازان من در صلب پدرانشان هستند .بزودي به دنيا خواهند آمد و رژيم شاهنشاهي را از بين خواهند برد» . شهيد پاسبان از جمله آن پاسداران امام بود كه در زمان انقلاب سرباز كوچكي بود و در زاهدان نظاره گر صحنه هاي انقلاب و پايين كشيدن مجسمه شاه بود .بنا بر اظهار مادر گرامي شهيد ،احمد در اين زمان از ذوق و شوق در پوست نمي گنجيد .دائما اخبار انقلاب را دنبال مي كرد .همراه با مردم در راهپيمايي ها شركت مي كرد و شعارهايي در حمايت از جمهوري اسلامي سر مي داد .
يكي از خواهران شهيد نقل مي نمايد :
احمد با اينكه سن و سالش خيلي كم بود اما مانند بزرگان فكر مي كرد .در تمامي راهپيمايي ها شركت مي كرد .در پخش اعلاميه هاي حضرت امام فعال بود و اعلاميه هاي امام را شب ها مخفيانه پخش مي كرد .در جريان شهادت شهيد رزمجو مقدم و مراسم تشييع جنازه آن شهيد حضور داشت .دستهايش را در دستانش حلقه مي زد و پا بر زمين مي كوبيد و شعار مرگ بر شاه سر مي داد .
با شنيدن اين نقل قول به ياد گفته« توسيديد» مورخ بزرگ يوناني افتادم كه عنوان مي كند :
«ملتي كه تاريخ و فرهنگ خود را مطالعه مي كند و به آن توجه دارد ،كودكانشان مانند بزرگان فكر
مي كنند و ملتي كه تاريخ و فرهنگ خود را مورد توجه قرار ندهد بزرگانشان مانند كودكان فكر مي كنند .»
درك حقيقي اين كلام آن است كه واقعا اين انقلاب به كودكان ما نيز رشد داد . آنها را نسبت به مسائل اخلاقي ،ديني ،سياسي و اجتماعي آشنا و حساس ساخت كه اين امر در نهايت باعث رشد و سياسي جامعه گرديد .
شهيد پاسبان در حادثه اي كه به شهادت شهيد رزمجو مقدم در مسجد جامعه و اطراف آن منجر گرديد ،شركت داشت .آن روز كه نيروهاي شاه در مسجد جامع زاهدان ،گاز اشك آور ريختند و سعي داشتند مردم را متفرق كنند .شهيد احمد جنب و جوش خاصي داشت و كساني كه همراه وي بودند، معتقدند با اينكه در آن زمان ايشان ده سال بيسشتر نداشت اما داراي روحيه اي مبارزه جويانه بود و جلو مي رفت تا با مامورين در گير شود .با اينكه اطرافيان و برادراني كه همراه وي بودند سعي داشتند مراقب وي باشند او از اين مسئله ناراحت بود كه چرا اجازه نمي دهند فعاليت خودش را انجام دهد .
در آن مقطع ،شهيد از طريق كتاب ،نوار و اعلاميه با تفكر انقلابي و اسلامي امام آشنا شد و درتوزيع كتاب ها و اعلاميه ها بسيار فعال و علاقمند بوده است .مركز تجمع بچه هاي حزب الهي در آن زمان ،كتابخانه مسجد جامع زاهدان بود .بچه هاي مسجد در سخنراني هاي گوناگون ،تفسير قرآن و فعاليت هاي مذهبي شركت مي كردند .شهيد پاسبان نيز با آن جمع همراه بود و تا پيروزي كامل انقلاب فعاليت هاي شهيد بيشتر در همين زمينه
ها بود تا اينكه فصل جديدي در زندگي پر تحول او گشوده مي شود . شهيد پاسبان در سال 1359 وارد مدرسه راهنمايي« ابوذر غفاري» زاهدان گرديد و دوران بلوغ و تكامل وي آغاز شد . دوره اي كه توام با تحولات جسمي و روحي است و سبب جهش هاي بسيار سريع فكر و عقل نوجوان مي گردد و در اين دوره حساس ،عقيده و اعتقاد مذهبي در نوجوان نقش بسيار مهمي ايفا مي كند .كساني كه در دوره كودكي از لحاظ اعتقادي و مذهبي خوب پرورش نيافته باشند در دوره نوجواني نسبت به مسائل شرعي ،اجتماعي و اخلاقي بي توجه هستند و رفتارهاي نابهنجار اجتماعي از آنها سر مي زند .شهيد پاسبان كه در خانواده اي با ايمان و معتقد پرورش يافته بود .در اين دوره نه تنها مشكلي نداشت بلكه باعث افتخار جامعه بود و پدر و مادر مي توانستند بر چنين فرزندي ببالند و احساس آرامش نمايند .چرا كه آنان جواني را تحويل جامعه داده بودند كه شخصيت اجتماعي اش زود شكل گرفت .زود تر از بسياري هم سن و سالان خويش احساس مسئوليت كرد و وظيفه خود را نسبت به خدا و مردم به خوبي تشخيص داد و به طور صحيح و اصولي راه خود را انتخاب كرد .
ايام جواني ايام شكفتن گل زندگي است، همان طراوت و محبو بيت كه در گل وجود دارد در جواني نيز هست در اين دوره اگر قواي سر شار جواني تلف نشود و از بين نرود .حلاوت و شيريني شايسته اي دارد .نظر به اهميت حياتي اين دوران از زندگي بايد پدر و مادر
به موقعيت حساس جوان خود واقف باشند و او را با مسئوليت هاي شرعي ،اجتماعي ،اخلاقي و اعتقادي آشنا و پايبند سازند .اگر جوانان پايبند عفت و عصمت و حيا گردند و مسائل در قالب احكام ديني بر ايشان بيان گردد ،راه بهتري را در زندگي انتخاب خواهد كرد .پايه هاي اين گونه طرز فكر و عمل به آن از كودكي به وجود مي آيد و چنان چه وظايف جوان از خرد سالي تحت عنوان «شرعيات» آموخته شود ،در جواني و نوجواني فرزندي ارشاد شده و هدايت يافته خواهيم داشت .كه در باب اصلاح امور مسلمين و خدمت به جامعه اسلامي گام بر خواهد داشت .اين الگوي رفتاري در هر خانواده اي مي تواند وجود داشته باشد .شيوه نوين تربيتي نمي خواهد بلكه در سنتي ترين خانواده هاي مسلمان وجود دارد .چنانچه پدر و مادر مقيد به احكام اسلامي و تكاليف شرعي باشند خود به خود فرزنداني از لحاظ روحي و اخلاقي متعادل تحويل جامعه خواهند داد.
شهيد پاسبان در دامان پدر و مادري مومن و مسلمان پرورش يافته و از كودكي به خوبي با وظايف خود در قبال امور مسلمين آشنا گرديده بود .لذا در ايام جواني با حضور در صحنه هاي سياسي و اجتماعي و فعاليتهاي فرهنگي ،ورزشي و حضور در اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان و فعاليت در بسيج و گشتهاي داخل شهري و غيره نشان داد كه از شخصيت اجتماعي سالمي بر خوردار است .او خود را در مقابل جامعه مسئول مي دانست و تلاش وي در رابطه با جبهه و جنگ كه از دوران نوجواني آغاز شده بود در ايام
جواني با شدت و مردانگي و جانفشاني بيشتر ادامه مي يابد .از همان اوايل تشكيل بسيج به همكاري با اين نهاد خود جوش و بر خاسته از بطن ملت بر خواسته و عموما او قات فراغت خود را در بسيج مركزي زاهدان مي گذرانيد . شهيد پاسبان در بعد اجتماعي بسيار فعال بود ،چرا كه معتقد بود راه وصول به مقصد عالي حيات از متن جامعه مي گذرد و اين همانا معناي عميق اجتماعي بودن انسان است .ايشان در بعد اجتماعي از نوع دوستي و ياري به مظلو مان و امر به معروف و نهي از منكر گذشت و به جهاد و پيكار در راه خدا به منظور حفظ نواميس اسلام و مسلمين پيوست و به با لاترين درجه از شرف اجتماعي يعني فيض عظماي شهادت نايل گرديد . اين همان راه وصول به مقصد عالي حيات بود كه از تربيت اسلامي در خانواده اش آغاز شد از متن اجتماع گذشت و در اين راستا هستي خويش را فدا كرد . شهيد در اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان فعاليت داشت و چندين سال در انجمن اسلامي مدرسه را هنمايي و دبيرستان خود فعاليت فرهنگي داشت .ايشان در دفتر اتحاديه انجمن هاي اسلامي به عنوان يكي از اعضاي شوراي مركزي اتحاديه مشغول فعاليت بود و مسئوليت امور اجتماعي اتحاديه را بر عهده داشت .مدتي را در دبيرستان طالقاني زاهدان مسئول انجمن اسلامي بود و علاقه بسياري در كارهاي جمعي و گروهي از خود نشان مي داد .از روحيه اجتماعي با لايي بر خور دار بود و در اكثر گردهمايي ها يي كه تشكيل مي شد
شركت مي نمود .حتي زماني كه از جبهه هاي جنگ بر مي گشت و در دوران مرخصي ها ،فعالانه در اردوهايي كه تشكيل مي شد شركت مي نمود .بسياري از كارهاي مديريتي و بر نامه ريزي در انجمن با ابتكار و خلاقيت اين شهيد صورت مي پذيرفت. لذا در بر نامه ريزي ها منشاء بر كات زيادي بود .
شهيد پاسبان در اوايل تشكيل بسيج مستضعفان به اين نهاد مردمي پيوست ،در حالي كه دانش آموز اول راهنمايي بود اوقات فراغت خود را بعد از كلاس و درس و مشق در بسيج مي گذراند و اصرار زيادي در گرفتن مسئوليتها و ماموريت هاي با لاتر از سن و سال خود داشت .هميشه سعي مي كرد جزو نيروهايي باشد كه براي نگهباني ،گشت و غيره مي روند ،در رزمهاي شبانه و آموزش و غيره با جثه ضعيفي كه در آن زمان داشت ،مرتب شركت مي كرد و با دلسوزي كه نسبت به نقلاب داشت سعي مي كرد در همه حركتها پيشتاز باشد .در آن زمان نيروهاي نوجوان بسيج زاهدان پنجاه يا شصت نفر بيشتر نبودند كه نيروي ويژه بسيج زاهدان از همين ها تشكيل شد و شهيد پاسبان نيز جزو اين گروه بود كه بعد ها در عمليات در جبهه هاي غرب وجنوب كشورتعدادي از آنها به فيض شهادت نايل شدند .
تشكيل جلسات دعاي توسل و كميل و جلسات قرآن به منظور ارتباط بيشتر جوانان با هم و ايجاد جو تفاهم و انسجام در بين رزمندگاني كه از جبهه بر مي گشتند از ابتكارات شهيد پاسبان بود . اين جلسات به صورت دوره اي در خانه ها
صورت مي پذيرفت و شهيد از ميزبانان اصلي و مجريان اين طرح بود .بنابر قول همرزمان ،شهيد فعاليت هاي قرآني خود را در جبهه نيز انجام مي داد و در اين راستا سعي در ايجاد مسابقات حفظ و قرائت قرآن كريم در جبهه داشت و چون در اين زمينه فعاليتهايي در اتحاديه انجمن هاي اسلامي انجام داده بود مهارت خوبي در بر گذاري مسابقات از خود نشان مي داد . عملكرد شهيد در مسئله امر به معروف و نهي از منكر و مبارزه با مفاسد اجتماعي و مظاهر تهاجم فرهنگي دشمن داراي اهميت بسياري است .با اينكه در آن زمان جنگ از اهميت زيادي بر خور دار بود، شهيد پاسبان رسالت خود را در ارتباط با مبارزه با مفاسد اجتماعي نيز انجام مي داد .خصوصا اينكه محل زندگي ايشان «شهر زاهدان »به دليل مشتركاتي كه با آن سوي مرز داشت جزو مراكز اصلي پخش مباني فرهنگ غرب و بيگانه بوده است .ايشان كه مي ديد شبكه هاي مخفي و آشكار با ترويج فساد و توزيع مواد مخدر و القاء افكار و انديشه هاي مسموم و انحرافي سعي در گسترش دنيا گرايي ،مد پرستي و مصرف گرايي دارند به مبارزه بر خاست .
او مي دانست انقلاب اسلامي ارزان به دست نيامده ،بلكه براي تحكيم و تثبيت آن خونهاي بسياري ريخته شده است. او كه در دشت هاي سوخته جنوب سينه بر آفتاب داغ شلمچه و هورالعظيم و ...نهاده بود .هم او كه از قله هاي بلند غرب سوزش شب هاي تار و سرد را به همراه داشت ،درك مي نمود كه اسلام استمداد مي طلبد ،انقلاب
ياري مي خواهد ،پيامبران از آدم تا خاتم نظاره گرند ،لذا زماني كه از جبهه بر مي گشت خود را رسول سنگر داران بي سنگر و سنگر نشينان عارف و پاكباز مي دانست .او كه از سر بازان گمنام مدرسه عشق و گم شده هاي با تلاق ها ،هورها و رود خانه ها با خبر بود ،نمي توانست نظاره گر باشد كه دستاوردها و حاصل خون شهداي راه فضيلت به دست مارهاي زخم خورده جهان استكبار نابود گردند .ايشان ملاحظه مي كرد كه دشمن غدار و روشنفكران و غرب گرايان خود باخته با نيرو و امكانات خود در جبهه فرهنگي متمر كز شده اند و با نوار هاي ويدئوئي جوانان را نشانه گرفته اند و با انتشار و پخش انواع عكسها و نوارها و كتاب هاي مبتذل سعي در ويران كردن خانه ايمان دارند .او ملاحظه مي نمود كه ارزشهايي كه براي آمنان زحمت كشيده مورد شبيخون فرهنگي قرار گرفته اند لذا زمان بازگشت از جبهه بيكار نمي نشست و به عنوان آمر به معروف و ناهي از منكر آستين با لا زده و وارد عمل مي شد . اين اسطوره جاويد وسرداراسلام ناب محمدي سرانجام بعد از سالها مبارزه ومجاهدت در راه اسلام درعمليات كربلاي 4 درجزيره «ام الرصاص)عراق به شهادت رسيد وپيكر مطهر او پس از 11سال درسال1376توسط كميته ي جستجوي مفقودين شناسايي وبه ايران بزرگ باز گردانده شد.
منابع زندگينامه :درياتبار نوشته ي،عباس سرافرازي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان- 1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حبيب پاشايي : فرمانده محور عملياتي تيپ سوم لشكرمكانيزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سوم ارديبهشت سال 1339 در يك
خانواده مذهبي در روستاي "تركمن پور" بستان آباد چشم به جهان گشود او دومين فرزند بود يك خواهرداشت وتنها فرزند پسر خانواده بود. دوران كودكي را با شيطنت هاي كودكانه وتيز هوشي سپري كرد .
در مهر ماه سال 1346 در دبستان قانع واقع در انتهاي خيابان شهيد محمد منتظري عزيز آباد ( مارالان سابق ) آغاز به تحصيل نمود و دوران راهنمائي را در مدرسه بدر به اتمام رساند.
تحصيلات متوسطه را نيز در دبيرستان 29 بهمن (فعلي ) آغاز كرد.مدتي از اين دوران نگذشته بود كه مبارزات انقلابي مردم ايران با حكومت شاه ,وارد مرحله جديدي شد.
او در تمام مراحل مبارزات انقلاب بسيار فعال وكوشا بود ,در حاليكه هنوز 99 درصد از همكلاسي هايش از انقلاب ومبارزات گروهاي انقلابي بي خبر بودند, او فعاليتهاي خود را در راه پيروزي انقلاب شروع نمود .
با حضور دائم در مساجد و جلسات مذهبي همچون انجمن اسلامي تبريز ديگران را هم به فعاليت در راه پيروزي انقلاب تشويق مي كرد.
همزمان با شعله ور تر شدن آتش قهر مردم ايران بر عليه ظلم وستم شاه خائن, او نيز به فعاليتهاي خود افزود . قبل از فرا رسيدن واقعه 29 بهمن تبريز او از آن واقعه باخبر بود .اين بار نوبت تعطيلي مدارس رسيده بود .تمام مدارس ايران رو به بسته شدن بودند.
اعراضات وتظاهرات مردم بر عليه حكومت پهلوي به خيابانها كشيده شد . در يكي از روزهاي تظاهرات در مقابل دانشگاه تبريز سنگي از طرف نيروهاي رژيم شاه به چشم وي اصابت مي كند و چشم او از حالت عادي خارج مي شود اما او اين موضوع را
از خانواده خود پنهان مي كند .
انقلاب اسلامي به پيروزي رسيدواوبه تحصيل خود ادامه داد تا با موفقيت دوره دبيرستان را به پايان رساند .بعد از آن به فعاليتهاي پرداخت و در روزنامه جمهوري اسلامي و روزنامه ها ي ديگر به فعاليت پرداخت.چيزي از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته بود كه توطئه هاي ضدانقلاب ودشمنان داخلي وخارجي شروع شد.
اختشاش وناآرامي هايي كه توسط حزب خلق مسلمان جنايتكار در آذربايجان انجام شد ,آغاز اين حركتها بود. حبيب مثل هميشه با فعاليت خود از آگاه نمودن گرفته تا درگيري هاي فيزيكي, همراه با امت حزب الله ونهادهاي انقلاب تلا زيادي در خنثي سازي اين توطئه حزب خلق مسلمان انجام داد .
بعد از چندي او پا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گذاشت وعضو سپاه شد.
هميشه سفارش مي كرد:
"عزيزان سعي كنيد در برابر مشكلات صبر و استقامت وتقوا را پيشه خود سازيد و به مبارزه با نفس بپردازيدكه به فرموده پيامبر(ص) اين عمل جهاد اكبر است."
او پس از ورود به سپاه به مناطق بحران زده وجنگي رفت .هرجا مي ديد دستاوردهاي انقلاب در معرض خطر قرار دارند,پيش قدم مي شد وبا جانفشاني هرآنچه در توان داشت را به كار مي گرفت تا به دفع خطر بپردازد. جبهه هاي غرب ,جنوب وجاي جاي مرزهاي ايران بزرگ شاهد مجاهدات بي نظير اوست.
روز اول كه حبيب پاشايي وارد جنگ شد يك رزمنده عادي بود اما طولي نكشيد كه او پست هاي فرماندهي را يك به يك طي كرد تا به فرماندهي محور عملياتي تيپ سوم لشكرمكانيزه31عاشورا رسيد.
سال 1361 وعمليات مسلم ابن عقيل (ع)نقطه پاياني بود بر حيات زميني اين سردار ملي
,او در اين عمليات به شهادت رسيد وپيكر پاكش در22خرداد 1386 توسط جستجوگران نور شناسايي وبه تبريز منتقل شد تا در وادي رحمت اين شهر قهرمان در كنار همرزمان ديگرش آرام بگيرد ونشانه اي باشد تا آيندگان راه راست را بشناسند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالفضل پاكداد : قائم مقام فرمانده گردان ويژه عملياتي لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 10 شهريور 1340 در خانواده اي مذهبي و متوسط در زنجان به دنيا آمد . مادرش مي گويد :
پس از تولدش در خواب ديدم كه حضرت زهرا) س)و امام حسين(ع) به منزل ما آمدند ، حضرت زهرا (س)كودك مرا در آغوش گرفت و صورتش را بوسيد و به من گفت : كه نام كودك را ابوالفضل بگذاريد .
ابوالفضل ، تحصيلات ابتداي را در دبستان خاقاني و دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي انوري به پايان برد . در دوره راهنمايي بود كه عكس شاه و تزييناتي را كه براي مراسم جشن روز چهارم آبان (روز تولد شاه) در مدرسه نصب كرده بودند به همراه دوستانش پاره كرد . به همين دليل پدرش را به شهرباني احضار كردند و خواستار تحويل دادن ابوالفضل به شهرباني شدند كه با اصرار او از دستگيري ابوالفضل صرفه نظر و به گرفتن تعهد از پدرش اكتفا كردند . ابوالفضل از مدرسه اخراج شد و او را در آن سال مردود اعلام كردند . وي دوره متوسطه را در دبيرستان (شريعتي فعلي) گذراند . در اين دوره كه با سالهاي آخر حكومت پهلوي مقارن بود با گروه هاي مذهبي آشنا
شد و با شركت در جلسات مذهبي مختلف در زنجان و تبريز و نيز مطالعه كتب مذهبي به ويژه كتابهاي شهيد مطهري بر آگاهي هاي ديني خود افزود .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به مدت سه ماه در دوره اي كه از طرف شهيد محمد علي رجايي در دوران وزارت آموزش و پرورش و تربيت مربيان پرورشي برگزار شده بود ، در تبريز شركت كرد . وي چنان به امام علاقه داشت كه خود را آزاد شده امام خميني مي دانست و به اين اعتقادش مي باليد . از اين رو در پي صدرو امام (ره) مبني بر تشكيل نهضت سواد آموزي به همكاري با نهضت سواد آموزي پرداخت . قبل از شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، حفظ امنيت شهر بر عهده گروه هاي ضربت بود و وي فعالانه با اين گروه ها همكاري مي كرد .
خرابكاري هاي ضد انقلاب كه در كردستان آغاز شد او تصميم گرفت نهضت سواد آموزي را رها كرده و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آيد. در مقابل مخالفت دوستانش ساعتها با آنان درباره اين موضوع بحث و استدلال مي كرد كه :
اگر تاكنون با قلم و در عرصه فرهنگي مبارزه مي كرديم ، امروز تكليف فرق مي كند و بايد عملا وارد مبارزه شويم و در كنار آن به امر تعليم و تربيت نيز ادامه دهيم .
پس از عضويت در سپاه و گذراندن دوره آموزش نظامي به مريوان اعزام شد و در آنجا مسئوليت دفاع از يك تپه را به عهده داشت . در اين ماموريت از ناحيه پا مجروح شد و به زنجان باز
گشت .
پس از آن در واحد حراست زندان سپاه زنجان مشغول خدمت شد . در مدت خدمت در زندان ، با زندانيان سياسي ، دلسوزانه بر خورد مي كرد و اين رفتار باعث علاقمندي برخي از زندانيان به وي شده بود .
ابوالفضل به مطالعه علاقه بسيار داشت و با وجود مشغله زياد هر گاه فراغتي در منزل يا محل كار مي يافت به مطالعه مي پرداخت . همچنين يك دستگاه پخش صوت واكمن خريده و در محل كار به سخنراني هاي علمي و مذهبي گوش مي داد . در اين اواخر هم بيشتر به تلاوت قرآن گوش مي كرد . در سالهاي اوج فعاليت هاي منافقين در جهت ترور نيروهاي متدين و طرفدار انقلاب ، با به تن كردن لباس سپاه در ملا ء عام كه خطر ترور شدن را در بر داشت،حضورمي يافت ، با اين اعتقاد كه لباس پاسداري كفن اوست و هميشه بايد آن را بر تن داشته باشد . با لباس پاسداري در بيرون از منزل ظاهر مي شد و اين خطر را به جان مي خريد . او پيوسته خود را براي شهادت آماده مي كرد . وقتي كه والدينش از عزيمتش به جبهه اظهار ناراحتي مي كردند در پاسخ مي گفت :
پدرم ،مادرم ،جبهه سفره شهادتي است كه به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست ، به بازار خدا مي روم ، خريدار خداست ، چرا نروم ؟
ابوالفضل وقتي از ماموريت مريوان بر گشت ، آقاي محجوب – فرمانده عمليات و آقاي خردمند – فرمانده سپاه زنجان – در صدد بودند تا مسئوليت يكي از واحد
ها ي سپاه را به او واگذار كنند ولي او نپذيرفت . همچنين وقتي به او پيشنهاد شد در دوره اي كه براي آموزش فرماندهي بود شركت كند ، چون مي دانست اين دوران طولاني خواهد بود و مانع شركت او در جبهه مي شود از پذيرش آن خود داري كرد . قبل از عمليات فتح المبين نيز وقتي يك گروهان مستقل از زنجان به جبهه اعزام شد ، زير بار مسئوليت گروهان نرفت و حتي در مصاحبه اي كه با نيروهاي اعزامي ، قبل از عمليات ترتيب داده شده بود ، شركت نكرد .
ابوالفضل در دومين اعزامش به جبهه ، به منطقه عملياتي فتح المبين به شوش رفت . قبل از شروع عمليات فتح المبين فرماندهان رده بالاي لشكر نجف در جلسه اي تصميم گرفتند با طراحي يك عمليات ايذايي ، توجه نيروهاي عراقي را از عمليات اصلي منحرف كنند . قرار بر اين شد كه گرداني به فرماندهي اصغر محمديان و دو معاون او اين ماموريت را در محدوده سايت واقع در جبهه رقابيه انجام دهند . از آنجا كه فرماندهان پيش بيني مي كردند كسي از نيروهاي شركت كنند ه در اين عمليات زنده نماند . شهيد اصغر محمديان و دوستانش تصميم گرفتند اين تعداد را از افراد داوطلب جمع آوري كنند ، ابوالفضل پاكداد ، معاون اول فرمانده گردان مذكور بود . از آنجا كه منطقه مذكور ، بسيار هموار و عاري از هر گونه جان پناه بود ، نيروها كاملا در تير راس آتش شديد دشمن قرار مي گرفتند . در جريان عمليات ، اصغر محمديان فرمانده گردان در اثر
اصابت گلوله دوشكا به پا مجروح شد و از ابوالفضل خواست كه هدايت حمله را به عهده بگيرد گردان مذكور ماموريت خود را با موفقيت به انجام رساندند اتما ابوالفضل پاكداد در 5 فروردين 1361 در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد . به علت درگيري شديد در منطقه اجساد شهداي عمليات حدود سه روز بر زمين ماند . پس از پايان موفقيت آميز عمليات فتح المبين و عقب نشيني نيروهاي عراقي ، پيكر او را در آن سوي ميدان مين دشمن يافتند . هميشه مي گفت : يك پاسدار بيش از يازده ماه زنده نمي ماند . او هم خود شاهد صدق اين سخن شد و دقيقا يازده ماه پس از ورود به سپاه به شهادت رسيد . همكاران او در حراست زندانيان سياسي نقل كرده اند كه وقتي خبر شهادت وي به زندانيان رسيد ، آنان نيز گريستند . ابوالفضل به هنگام شهادت 21 ساله بود و پيكرش در گلزار شهداي زنجان به خاك سپرده شد .
وصيت نامه او مفقود شده ولي يك صفحه از وصيت نامه اي كه در اوايل ورود به سپاه نوشته بود در لابه لاي صحيفه سجاده اش پيدا شد . پدر و مادرش را براي آخرين وداع به ديدار پيكر فرزند بردند . مادرش در كنار جنازه اش نشست و با چشماني اشك بار و سينه اي پر سوز گفت : خداوندا اين قرباني را از ما بپذير .
آنگاه پدر پيرش دست همسرش را گرفت و هر دو با بوسه اي بر پيكر ش از او وداع كردند .
منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ
(زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران،1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيروس پاكنژاد بنايي : فرمانده گردان شهيد درخشي لشگرمكانيزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) به عمار معروف بود. سال 1339 ، در مراغه به دنيا آمد . پدرش درجه دار شهرباني بود . او در شروع خدمت ، با تنگدستي روزگار مي گذرانيد .سال تحصيلي 1347 به دبستان اميركبير در محلة فوران مراغه وارد شد و تا پايان سال 1351 ، در اين مدرسه تحصيل كرد . يادآوري خاطرة اولين روز ثبت نام سيروس ، هنوز هم نشاط را بر چهرة پدر مي نشاند .
با گذشت زمان ، وضع اقتصادي خانوادة پاك نژاد بهتر شد و آنها منزلي در محلة شيخ تاج مراغه خريدند ، و سيروس در سال 1351 ، در اين محله به مدرسة راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) رفت و تا سال 1354 به تحصيل ادامه داد . در اين دوره به جمع هنرمندان تئاتر پيوست و علاقه زيادي به اين هنر پيدا كرد ، عشق و علاقه اي كه تا پايان عمر ، در سينه داشت . سيروس سال 1354 ، در دبيرستان امام خميني فعلي مراغه دوره متوسطه را آغاز كرد و در سال 1358 ، با مدرك تحصيلي ديپلم فرهنگ و ادب ، فارغ التحصيل شد .
با پيروزي انقلاب اسلامي ، سيروس فعاليت خود را در پايگاه بسيج از سر گرفت و ديري نپاييد كه انجمن اسلامي مسجد شجاع الدوله را تأسيس كرد . در دعاهاي كميل ، توسل و نماز جمعه ، و در اعياد مذهبي ، فعالانه شركت مي جست . او كه با پيروزي
انقلاب اسلامي به كلي دگرگون شده بود ، مسجد را خانة دوم خود مي دانست و بيشتر وقت خود را در آنجا مي گذراند .
سيروس با اتمام دورة دبيرستان به خدمت سربازي رفت . ابتدا در مركز آموزشي عجب شير دوره آموزش نظامي را گذراند ، و سپس تمام طول خدمت نظام وظيفه را در مراغه بود . پدرش مي گويد: « آشنايي سيروس با واحد سياسي ايدئولوژي ارتش ، تحولات بيشتري در شخصيت و روحية او پديد آورد . » به گفتة مادرش :
دقيقاً به خاطر دارم بعد از اين كه سيروس خدمت سربازي را تمام كرد ، پيش من آم_د و گفت : « مادر جان مي خواهم به عضويت سپاه پاسداران درآيم و مي خواهم آخرت خودم را بخ_رم . » گفتم : خودت مي داني .
او ابتدا در تعاون لشكر عاشورا مشغول به كار شد ، و پس از مدتي ، به صورت نيروي رزمي و خط شكن درآمد ، و سپس تك تيرانداز و آر.پي.چي زن شد . مدتي بعد ، مسئول دسته شد و به تدريج مسئوليت هاي بيشتري به او واگذار گرديد . تا اينكه فرماندهي گردان شهيد درخشي را به عهده گرفت .
اودر عمليات بدر و در پي پيشروي رزمندگان اسلام با مش_اهدة رودخانه دجل_ه ، شادمانه به مهدي باكري - فرماندة لشكر عاشورا - بي سيم زد و گفت : « ما اينجا را فتح كرديم و شما را به آرزويتان رسانديم . »
بعد از بيست و چهار ماه حضور در جبهه ، سرانجام در 21 اسفند 1363 ، در عمليات بدر ، در موقع
پيشروي در كنار رودخانة دجله ، بر اثر اصابت تير مستقيم دشمن با تفنگ سيمين_وف ، به في_ض شه_ادت نائ_ل آمد . پيك_ر سيروس را در گلش_ن زهرا (س) مراغ_ه به خ_اك سپرده اند .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
پزشك، مؤلف.
تولد: 1303، يزد.
درگذشت: 7 تير 1360، تهران.
سيد رضا پاك نژاد، فرزند ابوالقاسم، پس از اخذ ديپلم در رشته ى طبيعى، زمانى را به تجارت و روزگارى را به دبيرى دبيرستان ايران شهر يزد گذراند. از آن پس چون به علم پزشكى علاقه داشت تحصيلات خود را تا درجه ى دكتراى طب به پايان رسانيد. وى پيش از انقلاب اسلامى، علاوه بر آموزگارى، رياست بهدارى و رياست هيئت مديره ى يك بيمارستان در يزد را بر عهده داشت. پس از انقلاب مدتى استاد دانشسراى عالى بود. مشاغل ديگر او عبارت بودند از: رياست بهدارى سازمان بيمه هاى اجتماعى، رياست هيئت مديره ى گروه فرهنگى علوى در يزد و رياست مركز پزشكى شماره يك يزد.
دكتر پاك نژاد ذوق ادبى داشت و گاهى به سرودن اشعار مى پرداخت. از تأليفاتش مى توان به قهقهرايى دو هزار سال اشاره نمود. وى همچنين مقاله هاى متعددى براى روزنامه ها و مجله ها به رشته ى تحرير درآورده است.
دكتر پاك نژاد در اولين دوره ى مجلس شوراى اسلامى به عنوان نماينده ى مردم يزد فعاليت داشت. وى در هفتم تيرماه 1360 در حادثه ى بمب گذارى حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسيد. مدفن وى در يزد قرار دارد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد پاكي خطيبي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سومين فرزند خانواده خطيبي ، در سال 1341 ، در خانواده اي مذهبي و متمكن ، در شهر تبريز به دنيا آمد . پدرش به كار تهيه مواد اوليه و بافت فرش اشتغال داشت و از اين راه زندگي مرفهي براي خانواده فراهم كرده بود. دورة ابتدايي را در مدرسة كمال خجندي ( شهيد تيزقدم فعلي ) تبريز
گذراند و پا به پاي برادر بزرگترش - حسن - درس مي خواند . در اين ايام ، حميد در كار تهية مواد اوليه قالي به پدرش كمك مي كرد و همزمان زير نظر آقاي فري_دي - داي_ي خود - قرائت قرآن كريم را فرامي گرفت . بعد از پايان دورة ابتدايي ، به مدرسة راهنماي_ي آذرآبادگ_ان(سابق) و پس از آن به هنرست_ان طالقان_ي(فعلي) تبريز رفت و به تحصيل ادام_ه داد . در اين دوره علاقة زي_ادي به فوتب__ال در او پيدا شد .
با اوج گيري انقلاب اسلامي در سال 1357 ، حميد كه فعالانه در تظاهرات و درگيري هاي مختلف نظير حمله به سينماها و كارخانه پپسي تبريز شركت داشد . در حالي كه كلاس دوم دبيرستان را با موفقيت گذرانده بود ، ترك تحصيل كرد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به همكاري با پايگاه مقاومت بسيج ميرزا باقر زادگاهش پرداخت . سپس به پايگاه راه آهن پيوست ، و پس از آن در كسوت اعضاي رسمي اطلاعات سپاه تبريز درآمد .
با شعله ور شدن آتش جنگ ايران و عراق ، حميد به سوي جبهه شتافت و در خلال عملياتهاي مختلف ، از جمله عمليات والفجر 4 ، پنج بار مجروح شد . بعد از عمليات والفجر 4 ، حميد از ناحية دست به شدت مجروح شد . گرچه توصية پزشكان بايد در بستر استراحت مي كرد ، ولي شوق حضور در جبهه او را از بستر دور كرد و دوباره با تني مجروح به جبهه كشاند . اواخر سال 1362 ، عمليات خيبر شروع شد . حميد ، معاون فرمانده گردان
امام حسين (ع) را بر عهده داشت كه فرماندهي آن بر عهده محمدباقر مشهدي عباس بود و اين گردان در جزيره مجنون مستقر بود . همه نيروهاي گردان در اين عمليات تا آخرين گلوله جنگيدند و سرانجام ، حميد پاكي خطيبي در 7 اسفند 1362 به شهادت رسيد . آزادگاني كه بعدها از عراق بازگشتند ، تعريف كردند : « زماني كه گردان امام حسين (ع) در محاصره بود ، صداي دعاهاي حميد و دوستانش را مي شنيديم . »
پيكر حميد پاكي خطيبي در جزيره مجنون ماند ، تا اين كه بعد از پايان جنگ ، بقاياي پيكر او توسط گروه جستجوي مفقودين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كشف شدو در سال 1374 ، به شهر تبريز انتقال يافت و در گلزار شهداي خطيب تبريز به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمود در سال 1343 در روستاى "سرطاقين جبال بارز" از توابع شهرستان جيرفت بدنيا آمد با گذشت دو بهار از زندگيش براى هميشه از آغوش پرمهر مادر محروم شد. دانش آموز دوره ابتدايى بود كه به همراه خانواده به جيرفت مهاجرت كردند. او مجبور بود در كنار درس به كار و تلاشى سخت بپردازد تا چرخ زندگى مشقت بار خانواده به گردش درآيد، با اين وجود در سراسر دوران تحصيل از شاگردان نمونه بود و لحظه اى از وظايف خود غفلت نمى كرد. حضور روحانيان و مبارزين تبعيد شده در شهرستان جيرفت موجب آشنايى او با راه و رسم مبارزه شد. و از او فردى ظلم ستيز ساخت.
پانزده سال بيشتر نداشت كه به خاطر فعاليتهاى سياسى دستگير
شد اما هيچ چيز موجب روى گردانى او از اهداف نبود. پس از پيروزى انقلاب و شروع جنگ تحميلى عازم جبهه شد. هيچكس نمى توانست باور كند اين بسيجى ساده اما هوشيار و شجاع پس از دو سال به فرماندهى گردانى منصوب شود كه در نيرومندى و معنويت شهره بود. اسفند ماه سال 1363 در عميات خيبر نقطه رهايى او به سوى آسمان بود. گردان 419 محرم از لشكر 41 ثارالله خاطره محمود پايدار فرمانده دلاور خود را هرگز از ياد نخواهد برد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان 419لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محمود پايدار »در سال 1343 در روستاي «سر طاقين »در بخش«جبال بارز »در شهرستان« جيرفت »به دنيا آمد . دو ساله بود كه از نعمت مادر محروم شد .او و برادر بزرگش ، محمد در پناه دستان پر نوازش مادر بزرگ قرار گرفتند .
هنوز دوره ابتدايي را در روستاي دستكوچ به پايان نبرده بود كه به جيرفت آمدند . محمود كار و درس را در كنار هم قرار داد تا چرخ زندگي مشقت بار را به چرخاند .او در سالهاي تحصيل شاگرد نمونه بود و در كارهايي كه به او سپرده مي شد لحظه اي كوتاهي نمي كرد . ضور روحانيون تبعيد شده از سوي حكومت پهلوي به شهرستان جيرفت ،اولين قدمهاي مبارزه را به محمود آموخت . اوپانزده سال بيشتر نداشت كه به خاطر فعاليتهاي سياسي اش دستگير شد و لي اين بازداشت ها نمي توانست مانع مبارزه اين جوان روستايي و فقر چشيده باشد .
وقتي شكوفه هاي انقلاب روي شاخه هاي كهنسال ايران جوانه زد ،ميدان تلاش و جانفشاني براي پيشبرد
اين هديه الهي باز تر شدمحمود در هر مكاني كه نياز بود باشد ،بود و اين بودنها از او مردي ساخت تا بحرانها و حادثه هاي بزرگي مثل جنگ تمام قد بايستد و از انقلابش كه انقلاب پا برهنه ها بود دفاع كند .
يك سال از جنگ گذشته بود كه محمود به عنوان رزمنده اي ساده پاي به ميدان نبرد گذاشت .
كسي نمي دانسن اين بسيجي هوشيار بعد از دو سال فرماندهي گرداني نيرو مند مي شود كه نفس دشمن را مي گيرد .
محمود پايدار بعد از سه سال نبرد بي امان و رهبري گرداني كه به دلاوري و معنويت شهره بود در اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر به شهادت رسيد .او از جوان ترين فرماندهان دوران دفاع هشت ساله ما بود . منابع زندگينامه :كتاب گردان نيلوفر نوشته محمد رضا عارفي ناشرلشگر41ثارالله-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد پرگار شيشوان : فرمانده گردان امير المومنين(ع)لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زمستان سال 1345 ، در مراغه به دنيا آمد . پدرش با ميوه فروشي روي چهارچرخ_ه ، مخ_ارج خان_واده را تأمين مي كرد . او ابتدا خانه اي در نزديكي راه آهن مراغه خريد ، اما هنگامي كه حميد چهار ساله بود ، مجبور شد به خاطر مشكلات مالي آن را بفروشد و خانة ديگري در محله سبزيچي بخرد .
حميد ، تحصيلات دوره ابتدايي را در سال 1346 ، در دبستان بدر ( فعلي ) آغاز كرد . او پس از بازگشت از مدرسه و انجام تكاليف ، به پدرش در ميوه فروشي كمك مي كرد . تحصيلات دورة راهنمايي را در سال 1351 پي گرفت .
اما بضاعت ناچيز خانواده سبب شد به ناچار براي امرار معاش ، در كوره پزخانه ها و يا كارگاههاي سبزي پاك كني به كار بپردازد . پس از پايان تحصيلات دوره راهنمايي در سال 1354 ، به اتفاق دوستانش محمدرضا پوررستم ، رضا قادري ، مقصود لحدي ، و حميد محمدي درخشي ، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي مكتب قرآن در مسجد طويقون ديزج مراغه كردند و كتابخانه اي در مسجد محل دائر نمودند . پركار در راستاي اهداف انجمن اسلامي ، كلاسهايي را برگزار مي كرد و با تدريس اخلاق و عقايد اسلامي مي كوشيد زمينه شكوفايي انديشه دين در بين نوجوانان را فراهم آورد . در همين ايام ، بعد از فراغت از تحصيل ، به همراه خواهر بزرگترش - حقيقه - به فرشبافي مي پرداخت . در سال دوم نظري رشته فرهنگ و ادب بود كه انقلاب اسلامي در سال 1357 آغاز شد ، و حميد را نيز وارد عرصه مبارزه كرد . او با نوشتن شعار بر ديوارها و پخش اعلاميه به فعاليت پرداخت . او به كمك چند تن از دوستانش ، توانست چند قبضه اسلحه را در جريان تظاهرات به دست آورند و در جايي مناسب در منزل پنه_ان كنند .
با اوج گيري نهضت ، پدر حميد به منظور جلوگيري از حضور وي در تظاهرات ، او را در اتاق حبس كرد ، اما حميد از ديوار بالا رفت و از اتاق فرار كرد و به مردمي كه براي تصرف زندان مراغه در حال حركت بودند ، پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي ، در سال 1358 ، حميد
تصحيلات خود را رها كرد و به عضويت بسيج درآمد و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . در اين سال ، در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به كردستان اعزام شد و در پاكسازي مناطق بان_ه ، شاهين دژ و مهاباد شركت جست .
حميد به هنگام مرخصي و حضور در مراغه ، در جهت اهداف انجمن اسلامي مكتب قرآن ، و جذب جوانان و نوجوانان با جديت تلاش مي كرد . در اثر فعاليت هاي او ، كوچه محل اقامت حميد ، بيشترين شهيد را در سطح شهر مراغه داشته است .
همزمان با فعاليت در انجن اسلامي ، به منظور كمك به افراد مستمند ، اقدام به تأسيس صندوق تعاوني كرد . اين صندوق ، بهانه اي بود تا نوجوانان را بيش از پيش به فعاليت مذهبي و اجتماعي بكشاند و براي تشويق آنان و كمك مالي به صندوق ، جايزه اي براي كساني كه بيشترين كمك را مي كردند ، در نظر گرفت . در همين راستا ، براي اولين بار نمايشگاهي از عكسهاي نوجوانان هنرمند عضو انجمن بر پا كرد . با شروع جنگ تحميلي در شهريور 1359 ، حميد به جبهه ها شتافت و در عملياتهاي گوناگون شركت كرد . لياقت و شايستگي او سبب شد كه مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - مسئوليت گردان اميرالمؤمنين را در عمليات « والفجر مقدماتي » به عهده او بسپارد . حميد با شنيدن اين خبر به نزد فرماندهي رفت و درخواست كرد كه مسئوليت پايين تري در سطح دسته يا گروهان در اختيار او
گذاشته شود . فرمانده لشكر بعد از شنيدن درخواست حميد ، به تصميمي كه اتخاذ كرده بود ، اطمينان يافت و گفت : « در اين باره بعد تصميم مي گيريم . » سرانجام ، حميد با پذيرش مسئوليت گردان اميرالمؤمنين(ع) ، نيروهاي آن را به گروه هايي تقسيم كرده و از روحانيون و افراد صاحب قلم براي آموزش قرآن و عقائد دعوت مي كرد . با ادامه حضور در مناطق عملياتي ، تحصيل خود را پي گرفت و موفق به اخذ ديپلم در مناطق عملياتي شد . او در كارهاي كوچك و بزرگ جبهه پيشقدم بود و در اين راه از هيچ كاري فروگذاري نمي كرد ، تا حدي كه اگر فرد غريبه اي به محل استقرار گران اميرالمؤمنين مي آمد ، فرمانده گردان را نمي شناخت. او در گردان تحت فرماندهي خود ، دسته هاي نظافت تشكيل داد و خود نيز در يكي از اين دسته ها حضور داشت و هيچ فرصتي را براي نظافت چادرها و ملزومات از دست نمي داد . او شهيد چمران را الگوي خود و رزمندگان معرفي مي كرد .
حميد پركار ، همچنان در جبهه بود تا اين كه در سال 1362 ، عمليات خيبر آغاز شد و او به عنوان فرمانده گردان اميرالمؤمنين(ع) ، در ابتداي عمليات مجروح شد و در بيمارستان بستري گرديد . در عمليات خيبر ، جزاير مجنون آزاد شد ، اما ارتش عراق تمام تلاش خود را براي بازپس گيري آن مصروف داشت و توان زيادي را وارد منطقه كرده بود . به ناچار مهدي باكري - فرمانده لشكر 31 عاشورا - گردان
اميرالمؤمنين را كه حميد پركار را در بين خود نداشت ، در جزاير مجنون مستقر كرد ، اما در اثر فشارهاي عراق ، دستور برگشت گردان به مقر را صادر كرد . يكي از نيروهاي گردان در خصوص حوادث اين زمان مي گويد :
در اولين مراحل عمليات خيبر بود كه حميد به شدت مجروح شد و به بيمارست_ان انتق_ال يافت . دو روز از استقرار گردان در جزاير مجنون نگذشته بود كه بنا به دلايلي ، به دستور فرمانده لشكر - مهدي باكري - نيروهاي گردان به مقر خود در دزفول برگشتند . وقتي به مقر رسيديم ، حميد را ديديم كه با سر و دست باندپيچي شده ، به محل گردان آمده است . وقتي علت مراجعت وي را جويا شديم ، گفت : « چون شنديم كه گردان عازم منطقه است پنهاني از بيمارستان خارج شدم تا با شما به منطقه اعزام شوم ، ولي گويا بخت با ما يار نبود . »
او پس از پايان عمليات خيبر ، به زادگاهش بازگشت و بار ديگر كار در پايگاه بسيج ، انجمن اسلامي و ... را با جديت دنبال كرد .
از اين كه دوستانش يك به يك به صف شهدا پيوسته و او جا مانده بود ، احساس دلتنگي مي كرد . نقل است روزي در پايگاه بسيج والفجر مسجد الله وردي ، با تني چند از دوستان نشسته بودند كه حميد نگاهي به عكسه_اي شه_داي نصب ش_ده بر دي_وار پاي_گاه انداخت و خطاب به آنان گفت:
تا چند وقت ديگر تمام ديوارهاي پايگاه با عكسهاي شهدا پر مي شود و براي ما ديگر
جايي نمي ماند و بايد عكسهاي من و محمدرضا عادل نسب ( از دوستان حاضر در جمع ) را به سقف آويزان كنند .
حميد چنان دلبسته جبهه و جنگ بود كه وقتي مسئوليت اداره يكي از فرمانداري ها يا شهرداري هاي استان به وي پيشنهاد شد ، نپذيرفت و گفت : « انسان هر آنچه را كه خدا صلاح بداند ، بايد قبول كند و خداوند رحمان و رحيم صلاح مي بيند كه حميد به جبهه بازگردد . » در نتيجه حميد ، بار ديگر به جبهه ها بازگشت و پس از مدتي ، مرخصي گرفت تا مادر بيمارش را به زيارت امام رضا (ع) ببرد . در تدارك سفر بودند كه نامه اي از لشكر 31 عاشورا به دستش رسيد و در آن از او خواسته شده بود هر چه سريعتر خود را به لشكر معرفي كند . صبح روز بعد حميد پركار آماده شد تا به جبهه بازگردد . به هنگام وداع ، مادرش خطاب به او مي گويد : « من شب گذشته سيدي را در خواب ديدم كه سفارش مي كرد به هنگام رفتن قرآني را به شما بدهم . » در جواب مادر گفت : « قرآن دارم . » ولي مادرش اصرار سيد در رويا را گوشزد كرد و حميد به ناچار پذيرفت و گفت : « اگر چه قرآن دارم ، با وجود اين قرآن شما را مي برم . »
حميد پركار پس از اتمام هر مرخصي و به هنگام بازگشت به مناطق جنگي ، وصيت نامه قبل را از مادرش مي گرفت و وصيت نامه جديدي را
جايگزين مي كرد . اما در دفعه آخر ، زماني كه وصيت نامه قديمي را گرفت ، وصيت نامه جديد را به او نداد . وقتي مادرش علت را جويا شد ، جواب داد :
مادر ، بگوييد با خانواده من همانطور رفتار كنند كه با خانوادة ديگر شهدا مي كنند و وصيت نامة من همان وصيت شهداست .
او پس از آخرين وداع ، در عمليات كربلاي 5 ، در منطقه شلمچه ، در سال 1365 شركت كرد و هدايت گردان اميرالمؤمنين(ع) را در اين عمليات به عهده داشت . او بايد نيروهاي گردان را در داخل كانالي « به ستون » جلو هدايت مي كرد . نيروهاي گردان با تجهيزات كامل در كانال آماده اجراي مأموريت بودند . صبح روز 4 دي 1365 بود كه با اذان عادل محمدرضا نسب ، نيروهاي مستقر در كانال از خواب بيدار شدند و براي اقامه نماز صبح به امامت فرمانده خود آماده شدند . ناگهان صداي انفجاري از جلوي كانال توجه همه را به آن سو جلب كرد . هنوز صداي اذان به گوش مي رسيد كه عده اي از بچه ها به طرف كانال دويدند و حميد را به همراه سه نفر از كادر فرماندهي غرق در خون ديدند . آنها مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفته بودند . حميد از ناحيه كمر مورد اصابت تركش واقع شده بود ، و پس از خواندن شهادتين به شهادت رسيد . پيكر او را به همراه جنازه سه رزمنده ديگر - عاصمي ، خدايي و امامي - در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپردند .
منابع زندگينامه :"فرهنگ
جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا پروانه : فرمانده گردان رعد تيپ 21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
حسين آباد شامكان، روستايي است حوالي سبزوار. مردما نش دام دارند و زمين خدا را براي گل و گندم و زعفران شخم مي زنند. در سال 1338 در اين سامان به دنيا آمد.
پدرش، رجب و مادرش نيكو كار، چند فرزند داشتند. و زمين خدا بخيل نبود و نان هشت نفر را در سفره ي خانه كوچك مي نهاد. پدر مرد. پدر زماني مرد كه رضا نوجوان بود. درس مي خواند. ديد، او مي بايست به داد مادر مي رسيد. شوق ياد گرفتن را از دل كلاس به دل صحرا برد و روزگار سپري شد. غلامرضا به داد مادر رسيد و توانست عباس و چند خواهر را در مدرسه ببيند. وقت سربازي رضا پروانه بود. او زمزمه هايي شنيده بود. در پادگان بيرجند آموزش ديد. حتي آموزش فنون رزم را. روزهاي شكفتن انقلاب بود. غلامرضا به يك اشاره امام خميني پادگان را گذاشت و به صف مردم رفت. در آن روزها، او و دوستانش را به تهران فرستاده بودند تا با خيال خود وادارشان كنند مردم را به تير ببندند. نتوانستند دل نرم و مهربان سربازان مردم را سنگ كنند و خار نفرت در آن دل ها بكارند. غلامرضا از مردم بود، خود خود مردم.
سپس غائله در گرفت: از خراسان تا كردستان، تا جنوب تا حواشي خزر و سواحل خليج فارس. عده اي پوتين خصم به پا كرده بودند تا انقلاب مردم را لكه دار كنند. در اين روزها،
غلامرضا و دوستانش بي قرار بودند. بايست مقابل كساني مي ايستاد كه باطني منافق گونه داشتند.غلامرضا تا توش و تواني داشت، جواب سيلي آنها را با سيلي نداد. سر انجام گروهي حيله كردند، در لباس آشنا حيله كردند.
او به جبهه هاي نبرد روانه شد، در لباس بسيجي و سپاهي. در مريوان جنگيد. در هور، ميمك، چزابه و هوالي دجله. به روزي كه به تير مستقيم دشمن افتاد، فرمانده گردان رعد از تيپ امام رضا (ع) بود. در عمليات خيبر، به سال 1361.
وصيت داشت در بيابان ها پنهان بماند و كسي جنازه اش را پيدا نكند همان شد و پس از سال ها، كسي نشانه اي از غلامرضا پروانه به شامكان سبزوار آورد. منابع زندگينامه :صخره هاي مريوان،نوشته ي محمدرضا محمدي پاشاك،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مسعود پرويز : فرمانده گردان قدس لشكر17 علي ابن ابيطالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
واژه ها رابايد ازجوهر عشق وشور احساس لبريز كرد تا شايد بتوان قصه اي از ايثار وشجاعت شهيدان را نوشت, سخني از حماسه ي خونينشان به زبان آورد ويا شعري در رثايشان سرود.
شهيداني كه آرمانهاي مقدسشان آنان را وا داشت تا از هر چه غير دوست گذشتند وسر در قدم معبود نهادند. آنان همان دم كه از سرچشمه ي عشق وضو ساختند ,چهار تكبير به هر چه هست زدند واز سروجان ومال وهمسر وفرزند گذشتند وبه سوي حق شتافتند .
آنان نه تنها فراتر از ماديات ومقولات دنيايي مي انديشيدند بلكه با بصيرتي الهي وچشماني پاك پشت صحنه ي آفرينش را به نظاره ايستادند وبا بينش و ژرف انديشي راهي را انتخاب كردند كه در حفيقت
نزديك ترين راه وصول به منشأ كمالات معنوي وپسنديده ترين شيوه ي مورد نظر معشوق ازلي ست.
آري آنان راه كوتاه وميانبر شهادت را برگزيدند وبارسفربستند وازخاك رستند وبه وسعتي بي واژه كه فراتر ازافلاك است رحل اقامت افكندند. خوشا به حال آنان كه ازخاك گذشتندوبه خدا رسيدند. خوشا به حال كساني كه مرگشان را از ازل با شهادت رقم زدند ودرنهايت درجوار بهشت رضاي الهي آرميدند.
مسعود پرويز فرمانده ي خط شكن گردان قدس از لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) از جمله اين بندگان بر گزيده خداست.
سال 1331 در قزوين كودكي پا به عرصه وجود گذاشت كه با آمدنش زمين به خود باليد, آسمان به وجد آمد و خورشيدبراي لحظاتي به درنگي عميق فرو رفت؛ ستارگان به حيرت آمدند.
ديري نپاييد كه احساس او با ذهن سبز درختان گره خورد وباغ از بلوغش جشن گل به راه انداخت. كودكي او درنگي از جلوه گري يك شبنم گل نداشت و او مي رفت تا لحظه لحظه ي حياتش راهمانند شبنم به خورشيد درخشان بسپارد.
او با گلگشت در باغ زندگي به راز سرسبزي درختان پي برد .براي همين مانند نسيم مهربان بود وبه هر كجا قدم مي گذاشت شكفته شدن را به ارمغان مي آورد .
پرنده را دوست داشت وزمزمه ي رود را مي فهميد .دستانش نور قسمت مي كردند وكلامش چشمه سار روشن معرفت بود.
او برگزيده شده بود. اخلاق ورفتارش نمونه ي بارز يك اخلاق ورفتار متعالي بود. همه خود را به او نزديك احساس مي كردند.
مقيد به نمازشب بود. هميشه ودر همه حال توكلش به معبود بودوبه همه سفارش ميكرد كه كارها را به
دست خدابسپارند.
والاترين آرزويش قرب الي الله وشهادت در راه خدا بود. اوبراي رسيدن به آرزويش از هيچ تلاشي فروگذاري نمي كرد. قبل ازاينكه شهيدشود 3بار مجروح شده بود. دوستانش مي گويند: مسعود در حقيقت چندبار شهيد شده است نه يكبار.
وقتي او با پيكري كه زخم دارد به خاك مي افتد ,همرزمانش با توجه به بازماندنش از آنان و گرفتار شدن در منطقه استقرار دشمن اينگونه مي پندارند كه او به شهادت رسيده است به همين خاطر اينگونه مي پندارند كه او به شهادت رسيده است، به همين خاطر اندوهي عميق همه را فرا مي گيرد ودرحاليكه خبر شهادتش را به خانواده اش مي رسانند در شهر تابوتي خالي به عنوان نشانه وسمبل او تشييع مي شود.
اما ازآنجا كه مشيت الهي حكمي ديگر دارد,او را پس از مدتي در يكي از بيمارستانهاي ايلام زنده مي يابند.
جواد حضرتي از دوستان نزديك ويكي از همرزمان شهيد درباره او چنين مي گويد:
او از جمله مبارزاني بود كه سابقه ي مبارزه آنان به قبل ازانقلاب اسلامي برمي گردد.
آشنايي من با شهيد پرويز زماني بود اودر سبزه ميدان سه راه خيام ويا در مسجدنبي (ص)مبادرت به فروش كتابهاي سياسي _ مذهبي كه در آن روزگار هر كسي جرأت حتي دست گرفتن آنان را نداشت مي كرد ضمن اينكه اعلاميه هاي حضرت امام را هم در اختيار افراد مورد اعتماد مي گذاشت. البته كتابهاي خاصي را هم كه اصطلاحاً در آن روزگا ربه آنها كتابهاي زير زميني گفته مي شد را نيز در اختيار كساني كه به آنان اطمينان كامل داشت قرار مي داد.
ازجمله كارهاي به يادماندني اوتكثير وفروش عكسهاي حضرت
امام (ره) بود ودرواقع جزء اولين كساني بود كه عكسهاي امام را به قزوين آورد ودراختيار جوانان پرشورانقلابي گذاشت.
شهيد پرويز از لحاظ مذهبي وعبادي فردي بسيار مقيد بود. يكي از اقوام نزديك ايشان هم به نام آقاي خلج زمينه كارهاي اخلاقي وعرفاني داشت وهمين در شهيد پرويز روحيه ي خاصي ايجاد كرد ه بود. كه بسيار پايبند به مسائل شرعي واخلاقي بود ودرمسير سير وسلوك عرفاني هم به نوعي وارد شده بود.
نماز را دراول وقت ادا مي كرد ونسبت به خواندن اذكار ودعاهاي مخصوص و نيز پرهيزاز محرمات وحتي مكروهات دقت زيادي داشت. ازافرادي بودكه روي مسئله ولايت وپايبندي به اصول اعتقادي اسلام تأكيد زيادي داشت وبا اطلاعات كافي وجامعي كه حاكي ازعمق آگاهيش بود,معمولاً به عنوان يك راهنما براي بچه هاي سپاه محسوب مي شد.
از قدر ت انظباطي فوق العاده اي برخوردار بود و ازمعدود افراد قديمي سپاه بود كه به نظم سازماني وانضباط تشكيلاتي معتقد بود و به جرأت مي توان گفت كه جزء اولين كساني بود كه شيوه اي از مديريت ونظم را به پيكره ي سپاه حاكم كرد.
مراسمي كه در آن زمان برگزار مي كرد بسيار حساب شده مرتب ودقيق بود و روز به روز پاسداران را به شرح وظايفشان بيشتر آشنا مي كرد. درهمان اوائل دهه ي 60ودر شورشهاي منافقين در صف اول مبارزه بانفاق وكفر قرارگرفت. شيوه ي مديريت ونظم خاص او با خونسردي وآرامشي كه نشات گرفته از روح بلندش بود گره خورده بود. همين شيوه مديريت باعث مي شد كه درلحظات سخت وبحراني معمولاً عاقلانه ترين تصميمات را اتخاذ كند.
در اين ماموريت خطير شهدايي مانند اصغرمظفري و
خوئيني كه از افراد هم رديف شهيد پرويز به حساب مي آمدند ودر اول جنگ در جبهه ميمك به فيض شهادت نائل آمدند.
هميشه تبسمي روي لبانش نقش بسته بود يك خونسردي وآرامش منحصر به فردي داشت كه بسيار عجيب بود.
همه ي رزمنده ها خالصانه او را دوست داشتند وبه اوعشق مي رزيدند. رفتارش به گونه اي بود كه همه را جذب خودش مي كرد.
يكي از همرزمانش مي گويد:
يك شب قبل از شهادت ايشان خطي كه بچه ها بودند با اينكه تثبيت شده بودولي چند جاي خاكريز گسستگي داشت وعراقيها در پاتكهايي كه مي زدند معمولاً بيشترين فشاررا متوجه آن نقاط مي كردند. عصرروزي كه فردايش شهيد شد با توجه به تحركات وسيعي كه از ناحيه دشمن مشاهده مي شد شهيد پرويز با تشخيص درستش متوجه شد كه عراق به زودي جهت بازپسگيري مناطقي كه در عمليات رمضان از دست داده بود حمله ي گسترده را آغاز خواهدكرد. اين درحالي بود كه با آن وضعيتي كه خاكريز ماداشت احتمال سقوط خط مابسيار زياد بود. بافرماندهي تيپ تماس گرفت وچون به لحاظ امنيتي امكانش نبود كه موضوع را دقيقاً بافرماندهان درميان بگذارد به من گفت بيا برويم مقر فرماندهي تيپ.
متعاقب آن موتور را برداشت وبا هم حركت كرديم وقتي به مقر فرماندهي رسيديم همه به گرمي ازاو استقبال كردندوبه ما اصرار مي كردند كه داخل سنگر برويم امااو در پاسخ به تعارف آنان گفت الان نيروهاي من در سنگرهاي بدون سقف هستند و تا وقتي اين طور هست من براي يك لحظه هم كه شده داخل سنگر سقف دار نمي شوم او خطاب به آنان ادامه داد:
مشكلي كه ما الان داريم خاكريزي است كه از چند جاگسستگي دارد وعراق فردا پاتك مي كند وتمام زحمات و خونهايي كه ريخته شده همه هدر مي رود. بايد به هر نحو ممكن به ما تجهيزات مهندسي بدهيد تا ما ببريم وخط را ترميم كنيم.
ظاهرا امكانش نبود يا اينكه تهيه اش درآن موقع مشكل بود گفتندخب باشد براي فردا ما آن را روبراه مي كنيم. شهيد پرويزگفت : فردانه همين امشب بايد اين كار انجام شود او از شدت فعاليت عرق كرده بود ولباس پاسداري كه به تن داشت خاكي وبعضي ازقسمتهايش گل آلود بود. درنهايت اصرار برسر اين كه تجهيزات مهندسي را همان شب برايش فراهم كنند با پرخاش وعصبانيت همراه شد كه اين موضوع براي شخص من تازگي داشت. خيلي با احساس ودلسوزي تمام فرياد مي زد بچه ها آنجا وضعيت خوبي ندارند ما براي گرفتن اين مناطق خون داده ايم واگر بنا باشد به خاطر دو تا لودر نتوانيم خط را حفظ كنيم تمام زحمات وخونهاي ريخته شده هدر رفته است.
اصرارها وفريادهايش بالاخره نتيجه داد آن شب با هر زحمتي كه بود چند دستگاه لودر آماده شدند تا خاكريز را متصل نمايند. عمليات اتصال خاكريز با موفقيت انجام گرفت. وهنگامي كه نيزوهاي خودي متوجه گرديدند كه خاكريز متصل ومحكم شده است,درنهايت با مقاومت جانانه اي كه بچه ها از خود نشان دادند دشمن را وادار به عقب نشيني كردند. ولي در همان صبح پاتك شهيد پرويز ازجمله كساني بود كه مزد جهادش را گرفت درحقيقت اين شهيد باتوجه به چندبارمجروحيت شديد كه هركدام جرياني مختص به خود را دارد نه يكبار
بلكه چندين بارشهيد شده بود.
سردار عراقي فرمانده سابق لشگر 17 علي ابن ابيطالب ازنحوه ي شهادت شهيد چنين مي گويد.
شهيد پرويز درميدان نبردودر لحظات نفس گير هرگز خود را نمي باخت ,لحظه اي آرام وقرار نداشت به نقطه نقطه ي استقرار نيروهايش سركشي مي كرد وضمن دلجويي ازآنان رأسا با هرسلاحي كه در دسترس بود به مقابله با نيروهاي دشمن مي پرداخت.
بعد ازعمليات رمضان بود و ما در گرداني بوديم كه شهيد پرويز فرماندهي آن گردان را به عهده داشت. تقريباً منطقه وسيعي را گردان ما تحت پوشش خود داشت . دشمن با توجه به شكست سنگيني كه در طي چند روز قبل از نيروهاي ما خورده بود قصد داشت با جمع آوري نيرو وتجهيز دوباره بر عليه مااقدام به پاتك نمايد. همين طورهم شد از ساعات اوليه بامداد حمله ي دشمن با انواع ادوات جنگي آغاز شد. شهيد پرويز همه بچه ها را در جاهاي مشخصي قرار داد. دشمن هرلحظه به خط مانزديك ونزديكتر مي شد اما بچه ها كه از روحيه ي بالايي برخوردار بودند به شدت به مقابله با دشمن پرداختند. نبرد در تمام طول خط بافداكاري وازخود گذشتگي بچه ها مي رفت كه به نفع ما تمام شود بالاخره مديريت صحيح وتلاشهاي بي وقفه ي رزمندگان نتيجه بخشيد ودشمن با حالتي شكست خورده پس نشست تا اينكه صبح زود وقتي پاتك دشمن تقريباً تمام شده بود ناگهان خمپاره اي در نزديكي شهيد پرويز فرود آمد وتركش آن درست به قلبش خورد وآن را شكافت. ما بالاي سريش آمديم و او را در آغوش كشيديم اما او ديگر به شهادت رسيده بود.
او
به دنيا تعلق نداشت قفس تن را شكست ومرغ روحش را در بيكرانه ها به پرواز درآورد .آخر او با آن بلندي روحش تا كي مي توانست مانند پرنده اي بي قرار دراين قفس زنداني باشد.
همسر شهيد درباره ي نحوه ي آشنايش وچگونگي شكل گيري ازدواجش مي گويد: يكي ازفاميلهاي شهيد جهت طرح مسئله ازدواج به منزل ما آمد وبعد براي اولين بار خود شهيد به همراه خانواده اش جهت صحبت نهايي و روشن شدن مسئله به خانه ما آمدند .من هم چون حدود يك ماه پيش ايشان را درخواب ديده بودم ونيز اسمشان را درخواب شنيده بودم بي هيچ تأمل ودرنگي ازدواج با ايشان را پذيرفتم.
جالب اينجاست كه خود شهيد نيز خوابي مشابه خواب همسرش قبل از ازدواج با او ديده بود همسر شهيد در ادامه ميگويد.
شناخت من ازاو همين مقداربود كه مي دانستم فقط به جبهه مي روند وازآنجا كه تمايل داشتم شوهر آينده ام مردي باشد كه در آن مقطع حساس كه انقلاب به شدت نيازمند ياري وپاسداري بود ايثارگري نمايد و ازاينكه من نيز مي توانستم دراين امتحان ايثار سهمي داشته باشم خوشحال بودم.
ولي اصل پافشاري وپاسخ مثبتم با درخواست ازدواج با او فقط وفقط به خاطر همان خوابي بود كه ديده بودم. حتي طرز نشستن شهيد در روزي كه به خانه ما آمدند درست به همان صورتي بود كه من درخواب ديده بودم با همان لباسهايي كه به تن داشت . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان حبيب ابن مظاهرلشگر27 محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«عمران پستي »
در 19 آذر 1338 در« هشتچين »در شهرستان« خلخال» به دنيا آمد .پدرش كشاورز بود .دوره ابتدايي و راهنمايي را در زادگاهش به پايان رساند و به عنوان شاگرد ممتاز براي ادامه تحصيل از طرف دولت به شهر «اردبيل» رفت و دوره متوسطه را طي سالهاي 1355- 1352 در دبيرستان «شاه عباس» به پايان برد و در رشته رياضي ديپلم گرفت . او در كنار تحصيل ، در هر فرصت پيش آمده به كمك خانواده مي رفت .
پس از اخذ ديپلم ؛ در سال 1355 در رشته جامعه شناسي دانشگاه« تهران »پذيرفته شد و به تحصيل پرداخت .
با اوج گيري انقلاب اسلامي ، او نيز به فعاليتهاي سياسي و مذهبي در دانشگاه روي آورد و در خوابگاه ، جلسات درس اخلاق و قرآن بر پا مي كرد . پس از تعطيلي دانشگاهها در سال 1356 براي استمرار مبارزه با رژيم پهلوي به شهرستان «خلخال» باز گشت و درمبارزه بر عليه حكومت طاغوت شروع به فعاليت كرد. پخش اعلاميه هاي حضرت امام وبر پا كردن مجالس سخنراني عليه رژيم شاه از جمله اقدامات او در مبارزه بر عليه حكومت خائن پهلوي بود. با افزايش فعاليتهاي «عمران» ساواك جلوي سخنرانيهايش را گرفت و بارها او را تهديد به مرگ كردند .اما او از پاي ننشست . اكثر اوقاتش را در مساجد و مراسم مذهبي سپري مي كرد . يا به مطالعه كتابهاي استاد «مطهري» و ساير آثار مربوط به انقلاب مي پرداخت .خواهرش مي گويد :قبل از انقلاب ، عمران در اتاقي مشغول مطالعه مي شد و مي گفت :حكومت شاه نبايد از موضوع با خبر شود
و شما ها هم بعدا مي فهميد كه چرا اين كتابها را مي خوانم .
همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي و ورود حضرت امام به ايران در 12 بهمن 1357 ، او از اعضاي كميته استقبال از حضرت امام در «تهران» بود .پس از پيروزي انقلاب ، از دانشجويان پيرو خط امام بود كه لانه جاسوسي آمريكا را در 13 آبان 1358 تسخير كردند .پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد پيوست و در واحد گزينش اين نهاد در« تهران» مشغول به كار شد و هم زمان در تشكيل جهاد سازندگي «خلخال» ايفاي نقش كرد .
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران سعي بسيار كرد كه در جبهه ها حضور يابد ولي مانع شدند .سر انجام با تهديد به استعفا و اصرار فراوان ، با اعزام وي به جبهه موافقت شد . مدتي معاون گروهاني از گردان جعفر طيار بود و در عمليات والفجر مقدماتي ، والفجر 1 و والفجر 4 شركت كرد .
پس از عمليات والفجر 1 طي حكمي از سوي سردار «محمد ابراهيم همت » فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (ص) مسئول تشكيل گردان حبيب ا بن مظاهر شد.ا و گرداني تشكيل داد كه از گردان هاي نمونه لشگر بود . شعار هر چه خدا خواست همان مي شود را چنان در ميان نيروهايش جا انداخته بود كه در هر موقعيتي ،آن را با صداي بلند تكرار مي كردند .«عمران» در جمع نيروهايش و ساير رزمندگان به« فرمانده عبد الله» معروف بود .او محبوب همه بسيجيها بود به طوري كه وقتي در بين آنها حاضر مي شد همه يكصدا فرياد
مي زدند صل علي محمد ، فرمانده گردان خوش آمد .
در عمليات والفجر 4 در منطقه« پنجوين »، گردان حبيب ابن مظاهر در قله 1866 از ارتفاعات «كاني مانگا» ، به سمت دشمن پيشروي كرد و سنگرهاي آنها را يكي پس از ديگري به تصرف در آورد .تنها يك سنگر دشمن سرسختانه مقاومت مي كرد .به طوري كه گردان زمين گير شد و دلهره اي در بين رزمندگان پديد آمد . در اينحال فرمانده عبد الله ؛ سينه خيز به سوي دشمن رفت و با پرتاب نارنجك به آنان حمله ور شد .نيروهاي دشمن در صدد پرتاب نارنجك ديگري بودند كه يكي از بسيجيها خود را به عمران رساند و خود را بر روي آن انداخت و سپر فرمانده خود شد و در اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد . نيروهاي گردان بدن مجروح فرمانده خود را به عقب آوردند اما فرمانده اصرار مي كرد كه او را به حال خودش رها كنند و به پاكسازي منطقه عملياتي ادامه دهند . بعد ها وقتي از او سوال شد كه چرا به تنهايي به طرف سنگر دشمن حمله كرده است ، گفت :يك فرمانده بايد موقعيت شناس باشد .وقتي ديد عمليات به مرحله اي رسيده كه نيروهايش دچار تزلزل شده اند بايد خودش دست به كار شود .
با اين اعتقاد كه اگر بعد از ازدواج به شهادت برسد اجرش بيشتر خواهد بود با خانم« اكرم جندقي زاده »، ازدواج كرد .خطبه عقد آنها توسط مقام معظم رهبري ودر تاريخ 18/ 6/ 1362 خوانده شد و او فرداي روز عقد به جبهه رفت و دو ماه در
جبهه ماند . پس از اينكه در عمليات والفجر 4 مجروح شد ، مدتي را براي مداوا در منزل بود و در دوازدهم بهمن ماه 1362 زندگي مشترك خود را آغاز كرد .اما در حالي كه هنوز نه روز از زندگي مشترك با همسرش نگذشته بود و به طور كامل بهبود نيافته بود ، از نزديك بودن آغاز عمليات آگاه شد و بار ديگر براي فرماندهي گردان حبيب ابن مظاهر در عمليات خيبر به سوي جبهه شتافت .
يكي از همرزمانش درباره شخصيت عمران پستي مي گويد :«در كارهاي جمعي ، خود را كوچك ترين فرد گروه در نظر مي گرفت ودر شستن ظروف و .. . پيشقدم بود و در مسائل گردان حتي الامكان سعي مي كرد با نيروها يش مشورت كند .»
در عمليات خيبر در تاريخ 9/ 12/ 1362 گردان حبيب ابن مظاهر تحت فرماندهي« عمران» در منطقه عملياتي طلائيه به محاصره دشمن افتاد و بالگرد هاي دشمن روي پل طلائيه رزمندگان را به رگبار بستند .«عمران پستي» مورد اصابت گلوله هاي دشمن قرار گرفت ولي با وجود جراحت ، الله و اكبر گويان نيروهايش را به پيشروي فرا خواند و به معاونش دستور حركت داد .گردان به پيشروي ادامه داد ولي پس از چند ساعت كه مجبور به عقب نشيني شد اثري ازفرمانده عبد الله به دست نيامد و او از آن زمان جاويد الاثر است .
قبل از شهادت به مادرش توصيه كرده بود :
اگر به شهادت رسيدم بلند گريه نكنيد و اگر جنازه ام آمد شيريني پخش كنيد و مجلس مرا با شادي برگزار نماييد و اگر جنازه ام به دستتان نرسيد
هر فاتحه اي كه براي شهدا مي خوانيد به من هم مي رسد . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي پليان : فرمانده واحد طرح عمليات تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اول دي ماه سال 1342 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. پدرش مي گويد: «در شب مبعث حضرت رسول (ص) به دنيا آمد. همه اقوام مي گفتند: برويد و تمام شهر را چراغاني كنيد.»
همچنين نقل مي كند: «تقريباً 20 روز از تولد ايشان مي گذشت، كه من او را در بغل داشتم و در يكي از راهپيمايي ها ،بودم كه بسيار شلوغ شد. در همان زمان امام خميني را دستگير كرده بودند و به ايشان گفته بودند: چرا كسي براي شما كاري نمي كند؟ امام فرموده بودند: سربازان من در گهواره هستند. همان طور هم شد و او را در راه خدا و امام، شهيد گرديد.»
كودكي فعال بود. دوره ابتدايي را در سال 1348 آغاز كرد. در جبهه درسش را ادامه داد. زماني كه پدرش در مدرسه براي او خوراكي مي برد، بسيار ناراحت مي شد. ايشان با نوه هاي آقاي سبزواري و خامنه اي فوتبال بازي مي كردند. با افراد ثروتمند ارتباط نداشت. با افراد با ايمان و با تقوا رابطه داشت و بسيار صبور بود. قبل از انقلاب با تعطيل كردن مدرسه در زيرزمين مواد منفجره درست مي كرد و به دوستانش مي داد. اعلاميه پخش مي كرد. والدينش مي گويند: «ما از طريق پسرم با انقلاب آشنا شديم.»
همچنين مي گويد: «ما راديو و تلويزيون نداشتيم. به خانه ي
اقوام كه تلويزيون داشتند مي رفتيم و فيلم نگاه مي كرديم. شهيد به ما مي گفت: اين فيلم ها را نگاه نكنيد، درست نيست. ما را بسيار نصحيت مي كرد.»
در راهپيمايي ها شركت مي كرد. در مدرسه مسئول توزيع شير و كيك بود. او با بچه هاي ديگر، شيرها را داخل جوي ها مي ريختند و بر روي ديوارها شعار مي نوشت.
در تظاهرات «يكشنبه خونين» در صف جلو تظاهركنندگان بود كه عكسش در روزنامه چاپ شده بود. در روز «يكشنبه خونين» با مواد منفجره به اتفاق مردم، فروشگاه ارتش را آتش زدند كه در همان درگيري زخمي شده بود. بعد از پيروزي انقلاب در خيابان ها كشيك مي داد. جذب بسيج شد و به مسجد مي رفت و فعاليت مي كرد. محمد علي پليان به منظور حفظ و تداوم انقلاب وارد بسيج شد. سربازي را در سپاه خدمت كرد.
كتاب هاي مذهبي، شهيد مطهري، شهيد مفتح و زندگي نامه حضرت فاطمه (س) را مي خواند. مي گفت: «دنيا پوچ است، اصل، آخرت است. دنيا ارزشي ندارد، سعي كنيد براي آخرت توشه اي داشته باشيد.» به خواهرانش توصيه مي كرد: «حجاب را رعايت كنند.» مي گفت: «پيرو قرآن و نماز باشيد.» به مسائل مذهبي اهميت مي داد. به خواهرانش مي گفت: «بدون چادر از خانه بيرون نرويد و تا زنده هستيد بايد انقلاب را ادامه دهيد.»
نماز شب مي خواند، قرآن گوش مي داد. پدر به نقل از مادر شهيد مي گويد: «در دوران مجروحيتش نماز شب مي خواند. يك بار در پشت بام نماز شب مي خواند و همسايه ها فكر كردند او
از پشت بام آن ها را نگاه مي كند، اما بعد متوجه شدند كه او نماز مي خواند. وقتي به پسرم گفتم: او گفت: ديگر بالاي پشت بام نمي خوابم، چون نمي خواهم مزاحم ديگران شوم.»
آرزو داشت كه راه كربلا باز شود. ثبت نام كرده بود كه موفق نشد برود. مي گفت: «مي خواهم به مكه بروم تا خود خدا را ببينم.» در يكي از عمليات ها، رفتن به سوريه و يا ديدن امام را تشويقي گرفته بود، كه ديدن امام را ترجيح داد.
پدر شهيد مي گويد: «به او گفتم: ازدواج كن، چون ما آرزو داريم. مي گفت: تا زماني كه جنگ باشد، ازدواج نمي كنم.»
رفتن به جبهه را وظيفه شرعي و يك تكليف مي دانست. در جبهه فرمانده طرح و عمليات بود. علاقه ي زيادي به يادگرفتن سلاح هاي گوناگون داشت، به همين دليل براي آموزش سلاح ثبت نام كرد. بعد از گذراندن آموزش نظامي به كردستان اعزام شد. مدت شش ماه در كردستان با ضد انقلابيون و جريان هاي انحرافي مبارزه كرد. مدت هفت سال در جبهه هاي حق عليه باطل جانفشاني كرد.
والدين شهيد مي گويند: «او شناسنامه اش را دست كاري كرده بود تا بتواند به جبهه برود. ما او را از اين كار منع كرديم، ولي او در مسجدي ديگر، پرونده درست كرد و به جبهه رفت. در منطقه ي سقز و بانه خدمت مي كرد.»
در مدتي كه در جبهه بود، چهار بار زخمي شد. اولين بار تركش به سر او اصابت كرده بود. چون زخمش سطحي بود، بدون اطلاع به خانواده در جبهه مداوا شد.
دومين بار در عمليات والفجر چهار، تير به بازوي دست چپ او اصابت كرده بود، كه براي پيوند عصب دست، تحت عمل جراحي قرار گرفته بود. در عمليات والفجر هشت، تركش خمپاره به دست راست او برخورد كرده بود كه با عمل جراحي تركش را از دست او خارج كردند. در عمليات مهران، تركش خمپاره به پاي چپ او برخورد كرده بود كه پس از مداوا دوباره روانه جبهه شد.
پدر شهيد مي گويد: «پايش زخمي شده بود و در گچ بود. ما در منزل نبوديم. وقتي كه برگشتيم، ديديم او پتويي روي پايش انداخته است كه ما نفهميم. بعداً متوجه مجروحيت پايش شديم.»
از جبهه كه برمي گشت به ديدن اقوام و گاهي به منزل شهيد محمود كاوه مي رفت. در آن جا نماز مي خواندند، با هم صحبت مي كردند و براي جبهه برنامه هايي پياده مي كردند.
در جبهه بسيار فعال بود. گاهي به وسيله آر.پي.جي تانك هاي دشمن را منهدم مي نمود. گاهي با گذاشتن زخمي ها بر روي موتورسيكلت آن ها را به پشت جبهه منتقل مي كرد. در عمليات هايي شركت كرد، كه هيچ كس اميدي به بازگشتن نداشت. همه مي گفتند: «او شهيد مي شود.» بعد از اتمام عمليات بسيار گريه مي كرد. وقتي دوستانش علت گريه او را مي پرسيدند، مي گفت: «چرا من شهيد نمي شوم؟ مگر هنوز لياقت شهادت را پيدا نكردم؟»
پدر شهيد مي گويد: «آخرين بار مي خواست با هواپيما و با قطار برود، اما نشد، كه مجبور شد با اتوبوس برود و ديگر برنگشت.»
محمدعلي پليان در تاريخ 21/8/1365 و در شب
مبعث حضرت رسول (ص)، هنگامي كه به وسيله ماشين براي شناسايي در منطقه آبادان به دشمن نزديك مي شود، تير دشمن به ناحيه سينه او اصابت مي كند، كه به درجه رفيع شهادت نايل مي گردد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت رضا (ع) مشهد، در جنب مزار شهيد محمود كاوه به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيت نامه خود مي گويد: «واقعاً اين قدر شهادت شيرين و آرام بخش. بلي، شهادت مانند ستاره اي دنياي تاريك ما را روشن مي كند و از افقي به افق ديگر مي رود. آنان مشتاق زيارت خدا و شهادت در راه اويند، آنان در مقابله با دشمن به سختي مي جنگند ومجريان امر خدايند و به مقابله با سپاه خصم مي پردازند.
همچنين مي گويد: اين دنيا فاني است و چه خوب است كه خدا را مانند يك دوست ناظر بر اعمال خود بدانيم. پدر و مادر عزيزم، مرا حلال كنيد. اگر شما را اذيت كردم، ببخشيد. مادر مهربانم، مثل فاطمه زهرا (س) باش. گريه مكن كه دشمنان خوشحال مي شوند و من هم ناراحت مي شوم. برادرهاي بسيجي، با قدرت الله، قدرت سياسي امريكا را در هم شكستند، ولي نبرد ما با استعمار و استكبار جهاني، نبردي طولاني است. اگر ما به انحراف كشيده شويم ، انقلاب شكست مي خورد. بياييد خودمان را تزكيه كنيم و با مال و جان خود، جهاد كنيم كه خدا وعده پيروزي داده است.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد پورتقي : قائم مقام فرمانده گردان سيف الله
لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) چهارم دي ماه سال 1335 در خانواده اي مذهبي، در شهر علم و تقوي، نجف اشرف، متولد شد.
به علت همزمان شدن تولد او با روز جمعه، نامش را محمد گذاشتند. دوران كودكي و تحصيلات ابتدايي را همان جا در مدرسه ي علوي ( كه مخصوص ايرانيان بود ) سپري كرد. هنگامي كه دولت عراق تصميم به بيرون راندن ايراني ها از عراق گرفت. خانواده وي از نجف به وطن اصلي خودشان، ايران، بازگشتند و در مشهد اقامت گزيدند. در اين هنگام ( كه مصادف با اوايل دوره راهنمايي او بود ) سيد محمد در مدرسه حاج تقي شروع به تحصيل كرد. اما به دليل جابه جايي محل سكونت، با مشكلات متعددي از جمله مسائل اقتصادي روبرو شدند. به همين دليل در مغازه خرازي پدر نصف روز كار مي كرد. گاهي اوقات هم كش بافي مي كرد و هر آن چه را كه به دست مي آورد، به خانواده مي داد تا كمك خرجي باشد. حتي اگر مهمان داشتند، با آن ها به نماز مي رفت و جلسات قرآن شب هاي جمعه را هيچ گاه تعطيل نمي كرد.
اوقات فراغتش را به كتابخانه حضرت رضا (ع) مي رفت و كتاب هاي مذهبي و تاريخي مي خواند. پدرش مي گويد: «در يكي از زمان هاي بودنش در مغازه، خانمي به او اعتراض مي كند كه چرا پول به دستم ندادي و روي ميز گذاشتي؟ وقتي كه من موضوع را از آن خانم جويا شدم، گفت: چه پسر خوبي تربيت كرده اي.»
سال اول متوسطه را در دبيرستان روزانه حاج تقي و سال هاي
بعد را در دبيرستان شبانه جليل نصيرزاده گذراند. چون تنها شاغل خانواده پدرش بود و افراد تحت سرپرستي ايشان زياد بودند و در آن موقع نيز فقر شديدي بر جامعه حاكم بود، او شبانه به تحصيل پرداخت تا بتواند روزها كار كند. او مدت زيادي در كش بافي شب و روز كار مي كرد. شب ها پس از اتمام كلاس درس مستقيماً به سركار مي رفت. تا اين كه در سال 1355 ديپلمش را در رشته طبيعي گرفت.
علاقه زيادي به ادامه تحصيل داشت. در كنكور ورودي دانشگاه شركت كرد، ولي چون وقت كافي براي مطالعه، نداشت، نتوانست در رشته دلخواهش قبول شود. در همان سال براي خدمت سربازي به ارتش رفت و دوران سربازي را با درجه گروهبان سومي تا بهمن ماه 1357 ادامه داد.
سال دوم خدمتش با آغاز اوج گيري فعاليت هاي انقلاب اسلامي همراه بود. با وجود پيام امام خميني، مبني بر فراز از پادگان ها ( كه شرايط برايش مهيا بود ) اما او تصميم گرفت فرار نكند و از داخل ارتش به مقابله با ارتش برخيزد و خبرهايي را از داخل نظام به مردم برساند. فعاليت هايش قبل از انقلاب منظم نبود، ولي تا حد امكان با بيان حقايق، به مبارزه با رژيم برمي خاست. با اين كه درجه دار ارتش بود اما در سازماندهي اعتصاب غذاي 48 ساعتي، لشكر 77 را نقش مهمي داشت. در شعار نويسي و بردن وسايل تبليغاتي و دادن آن به درجه داران و سربازان فعاليت داشت.
در اين مدت، كه در ارتش خدمت مي كرد، نيروهايي را كه رهبري و كشتار مستقيم مردم
مشهد را در «يكشنبه خونين» بر عهده داشتند پس از شناسايي، مي خواست آن ها را به هلاكت برساند ، كه خدمت سربازيش تمام شد. در اين هنگام انقلاب اسلامي نيز به پيروزي رسيد. در سال 1359 عضو سپاه شد. پس از اين، احساس مسئوليت بيشتري مي كرد. از همان ابتدا با خط غرب زده ها «بني صدر و ليبرال ها» و شرق زده ها «چپي ها و منافقين» مخالفت داشت و اين زماني بود كه هنوز ماهيت آن ها به درستي مشخص نشده بود.
فعاليت هاي مختلفي در زمينه هاي سياسي و مذهبي برعهده داشت. از خصوصيات اخلاقي شهيد مي توان: صبر زياد، استقامت، اخلاص و سادگي را بيان كرد.
برادر شهيد مي گويد: «به ايشان پيشنهاد ازدواج داديم و حتي پدر گفت: هر فردي را شما بگويي قبول است. چندين بار از طرف خانواده هاي دختر پيشنهاد داده بودند، ولي سيد محمد در جواب گفت: تا جنگ تمام نشود من ازدواج نمي كنم.»
در 25 سالگي براي بار اول به جبهه غرب اعزام شد و 20 روز در سر پل ذهاب و قصرشيرين بود. شهيد انگيزه اصلي خود را از رفتن به جبهه به مادرش اين گونه تفهيم مي كند: «ما از علي اكبر امام حسين (ع) برتر نيستيم و پيروزي انقلاب، هدف اصلي ماست.» در جبهه فرماندهي گروهي را به عهده داشت و همه او را دوست داشتند.
دفعه دوم و سوم به جبهه الله اكبر خوزستان، در اطراف بستان، اعزام شد و 120 روز آن جا بود. مدت زيادي از اعزامش گذشته بود، كه قرار بود به مرخصي بيايد. برادرش در اين
باره مي گويد: «برگه مرخصي را امضا كرده بودند. ولي بعد كه مطلع مي شود، چهار روز ديگر عملياتي در پيش است، از آمدن به مرخصي منصرف مي گردد. و تصميم مي گيرد. بعد از عمليات به مرخصي بيايد. شب قبل از عمليات به خانه يكي از بستگان در اهواز مي رود و اين گونه تعريف مي كند: با ماشين جيپ در منطقه بوديم كه ماشين چپ مي شود ولي چون سرعت كم بود، اتفاقي نيفتاد.»
در تاريخ 11/6/1360، عملياتي انجام شد و محمد پيشاپيش همرزمان بود و آن ها را هدايت مي كرد. هميشه در جبهه لباس كار مي پوشيد، ولي در روز عمليات، لباس تميز و مرتب فرم سپاه را پوشيد و همراه با غسل شهادت عازم عمليات شد.
يكي از دوستانش مي گويد: «به شوخي به سيد محمد گفتيم: مگر مي خواهي شهيد شوي؟ با جديت تمام جواب داد، بله. مي خواهم شهيد شوم.»
در سال 1360، ساعت 12 شب، عمليات شروع شد. شهيد كه خود فرماندهي را بر عهده داشت، پيشاپيش حركت مي كرد. كم كم كه هوا روشن مي شود، تيري به پايش اصابت مي كند، ولي با اين حال به نبرد ادامه مي دهد. گلوله اي ديگر به سمت راست بدنش اصابت مي كند و در سپيده دم روز 13/6/1360 در جبهه ي الله اكبر خوزستان به مقام رفيع شهادت نايل مي شود. برادرش مي گويد: «ما حدود بيست روز از شهادت ايشان بي اطلاع بوديم. بعد از اطلاع، شهادت ايشان براي ما غير قابل قبول بود، چون جنازه اي نديده بوديم. گفتند: جنازه مانده بين دو كانال و
چون سيد محمد پيشاپيش همه بود، امكان انتقال آن به عقب نبود. تا اين كه بعد از سه ماه و ده روز جنازه ايشان را آوردند و هيچ قسمتي از جنازه متلاشي نشده بود.»
آرامگاه اين شهيد بزرگوار در بهشت رضا (ع) گلزار شهدا مي باشد.
شهيد سيد محمد پورتقي در قسمتي از وصيت نامه خود مي نويسد: «از ملت ايران مي خواهم كه كوچك ترين غفلتي در اطاعت از اوامر امام ننمايند و بدانند كه پيروزي از آن ماست. با چنگ و دندان از اين انقلاب و جمهوري اسلامي دفاع نمايند و هميشه در صحنه حاضر باشند و نگذارند كه بي خدايان و منافقين، آبرو و حيثيت جمهوري اسلامي را لكه دار نمايند.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-13885
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد بهروز پورشريفي : فرمانده مهندسى رزمي وزارت جهاد سازندگى(سابق)
يكي دو روز پس از ولادت بهروز همسر اكبر آقا متوجه موضوع مسرت بخشي شده، با خوشحالي آن را به اكبر آقا خبر داد.
« اكبر آقا ! باور مي كني كه سينه هايم پر از شير شده است. خواست خدا، اين بچه با خودش بركت آورده است. حالا آنقدر شير دارم كه حتي به سعيد هم مي رسد.» اكبر آقا با ناباوري به نوزاد نگريست: « بهروز با خودش بهروزي آورده است بايد به فاميل وليمه بدهيم.»
چشمهايش از اشك پر شد ؛ ولي آن را از همسرش كه هنوز از بستر برنخاسته بود پنهان كرد. رفت تا سور و سات قرباني و وليمه را فراهم كند. هيچ كس روز ولادت فرزند را فراموش نمي كند, حتي
اگر روز ازدواجش را فراموش كند. به خود مي گفت نظر خدا با ماست. اين شير علامت نعمت و بركت است كه به ما رو كرده است. شيري كه بيشتر از نياز بهروز است. حتي سعيد هم از آن استفاده مي كند. وقايع آنچنان اميدوار كننده بودند كه اكبر آقا علاوه بر مشاهده شادماني و بهبودي همسر رنجورش با اميدواري شور و هيجان كار مي كرد. و گاهي از خودش متعجب مي شد. يك دستگاه جوراب بافي تهيه كرده بود و پس از بازگشت از اداره، با آن كار مي كرد و به لطف خداوند و نظر او اميدوار بود.
دو سالگي بهروز با يك بيماري سخت همراه شد. اكبر آقا، شبانه سراسيمه و نگران كودك بي رمق را به آغوش گرفت و به مطب چندين دكتر سركشيد. روزهاي تعطيلي، شبهاي سوت و كوري دارند. جز چراغ هاي مطب دكتر بزمي چراغي را روشن نيافت. همسرش كه با چهره اي برافروخته و مضطرب به دنبال او كفش مي كشيد و مي دويد. دلي به گذرگاه هفتم بست: « يا فاطمه زهرا ! خودت نظر كن»
دكتر بزمي استقبال شاياني از بيمارش كرد و با مهرباني تمام به معاينه و معالجه اش پرداخت.
خدا با شما بود كه زود متوجه مريضي بچه شديد. ديفتري قابل معالجه ولي كشنده است . آن شب نه بيمار خوابيد و نه دكتر چشم بر هم نهاد. پدر و مادر هم دست به دعا بودند و گوشه چشم عنايت ملكوت را مي طلبيدند.
صبح روز بعد كه مداواي دكتر موثر افتاد، بهروز در آرامشي شفا بخش به خواب رفت و در آغوش مادر به خانه
بازگشت.
زن پرسيد: « چرا با دكتر حساب نكردي؟»
مي خواستم حساب كنم ولي هر چه اسرار كردم نپذيرفت. ولي تعهد اخلاقي از من گرفت كه هر از گاهي با بهروز به مطبش سر بزنم.
اكبر آقا چندين سال درخواست دكتر را اجابت مي كرد. او از روي قدرشناسي و سپاس، هر از چندگاه، دست بهروز خردسال را مي گرفت و به سلام دكتر بزمي مي رفت. تا اينكه يك روز متوجه شد كه دكتر هجرت كرده است. اين رفت و آمدها، روحيه سپاسگزاري و قدرداني بهروز را تقويت مي كرد و به او – كه هنوز عملا وارد اجتماع نشده بود 0 راه و رسم زندگي در بين مردم را مي آموخت.
بعد از 4-5 سال، حالا ديگر به او لقب بچه آرام و سر به زير داده اند و چون مطيع پدر و مادرش بود و به بچه هاي دبستان هم سفارش مي كرد كه حرف پدر و مادرشان را گوش كنند، در بين بچه ها و اولياءشان به « ملاي دبستان» مشهور شده بود. باباي دبستان، صبح ها با دوچ___رخ___ه به دنبالش مي آمد و ظهر با دوچرخه، او را از دبستان باز مي گرداند و تحت مغناطيس معصوميت و مهر كودكانه بهروز، از اين كار لذت مي برد.
سالها گذشت وحالا بهروز مرد شده بود ,يك مرد بزرگ.
پس از اخذ دانشنامه مهندسي راه و ساختمان به خدمت سربازي رفت. دوره آموزش او و برخي از دوستان هم دوره اش در شهر بروجرد گذشت. يك بار اكبر آقا براي ديدن پسرش به بروجرد رفت. به هنگام بازگشت، بچه ها مرخصي گرفتند و به همراه او، به راه
افتادند. برف سختي مي باريد و سرماي كشنده اي، استخوان آدمي را مي آزرد. شب بود و جاده ها برف آلود. چرخ اتومبيل اكبر آقا پنچر شد، مجبور به تعويض چرخ شدند. سرما آنقدر سوزناك بود كه هر كس بيشتر از چند دقيقه نمي توانست بيرون اتومبيل بماند.
اكبر آقا به هنگام برداشتن چرخ يدك متوجه بسته اي كه در شكاف بين چرخ و بدنه اتومبيل پنهان شده بود، گرديد. پوشش بسته پاره شده و تعدادي ورق كاغذ از آن بيرون آمده بود. با خود گفت: « اين بچه ها در سربازي هم دست از خواندن بر نمي دارند.» چرخ را برداشت و باز انديشيد، « ولي انگار عكس يك روحاني روي آنها بود.» برگشت و يكي از ورقه ها را نگاه كرد. آنچه كه ديد، چنان حيرت زده اش كرد كه سوز سرما را از ياد برد. اين بار با صداي بلند از خود پرسيد: « اينها اعلاميه آيت الله خميني است؟» و به خود جواب داد: « بچه ها دست به كارهاي بزرگي زده اند. اين كارهاي بزرگ بي خطر نيستند.»
حتي وقتي فرزندان پدري پير مي شوند، پدر كهنسال مثل بچه اي نگران آنها مي شود. هيچ پدري، وقتي فرزندش دست به كار خطرناكي مي زند، نمي تواند به توانايي او اعتماد كند. اكبر آقا خود را در همين شرايط مي ديد. ولي كار انجام شده بود و مي بايست سرانجام لازم را مي يافت كه البته يافت. پس از دوره آموزش براي ادامه خدمت به سراب منتقل شد.اولين روزهاي خدمت در سراب. !
سرهنگ... با خود گفت: « اين روزها، همه
چير عليه شاه است. اگر غفلت كنم، ممكن است سربازان كار دستم بدهند» چشم بر مجسمه شاه در خود فرو رفت: « اگر ب____لاي___ي كه بر سر مجسمه هاي شاه در تهران آمد اينجا هم تكرار شود...؟» وحشت زده و هراسان يكي از افسران وظيفه را احضار كرد و آمرانه گفت: « چند سرباز بردار و دور مجسمه اعليحضرت را سيم خاردار بكش». بايد تمام ساعات شبانه روز هم نگهبان مسلحي كنارش بايستد.»
افسر وظيفه پايي كوبيد و عقب گرد كرد و رفت.
دو سه روز بعد، سرهنگ... به ياد دستوري كه داده بود افتاد. از اينكه هنوز سيم خارداري كشيده نشده بود و كسي هم پاي مجسمه كشيك نمي داد، برافروخته و خشمگين شد و باز هم همان افسر وظيفه را احضار كرد.
« پورشريفي ! مگر دستور نداده بودم كه دور مجسمه سيم خاردار بكشي و شبانه روز برايش نگهبان بگذاري؟»
مهندس پورشريفي خبردار ايستاد و گفت: « قربان ! من هم مي خواستم همين كار را بكنم: ولي ديدم كه پادشاهان فقط در پناه عدل و اعمال حسنه خود مي توانند حكومت كنند و كاري از سيم خاردار بر نمي آيد ! اين بود كه ديگر لازم نديدم سيم خاردار به دور مجسمه بكشم.»
گفتن اين سخن مهندس را راهي حصار آهنين زندان كرد.
اكبر آقا، براي آزادي بهروز به هر دري زد، ولي حتي همسايه قديميشان كه در پادگان سراب خدمت مي كرد هم كاري برايش نكرد. بنابراين بهروز تا پايان محكوميت خود در زندان ماند.
چند ماه بعد جديدترين اعلاميه هاي حضرت امام رسيد و آخرين پيام رهبر دهان به
دهان در پادگان ها منتشر شد: « سربازان بايد از پادگان ها فرار كنند.»
هنوز چندي از انتشار اين پيام نگذشته بود كه شبي، افسري به همراه چند نظامي ديگر، پشت در خانه آقاي پورشريفي توقف كرد و زنگ در خانه را به شدت نواخت. اكبر آقا سراسيمه از خواب برخاست و خود را به در رساند. با خود گفت: « اين وقت شب چه كسي در مي زند؟»
« كيه؟!»
منم پدر در را باز كن.
اكبر آقا در را گشود: « چي شده؟ تو كه تازه به مرخصي آمده بودي؟!»
ديدن نظاميان ديگر نگراني او را بيشتر كرد.
« فعلا اجازه بده وارد شويم.»
خود را به داخل خانه انداختند و صداي بسته شدن در به گوش همسر اكبر آقا رسيد:
« كي بود اكبر آقا؟»
« بهروز.»
« بهروز؟!»
مهندس توضيح داد كه طبق فرمان امام از پادگان فرار كرده اند و ديگر به آنجا باز نخواهند گشت. براي همراهان بهروز لباس تهيه شد. صبح روز بعد، آقاي پورشريفي به مقصد چند شهر مختلف بليط تهيه كرد و دوستان بهروز به سوي ولايت خود رهسپار شدند.
تا چند روز، مهندس پورشريفي به طور نيمه مخفي در تبريز ماند ؛ ولي يك روز ناگهان به خانه آمد و لباس سربازي را دوباره بر تن كرد و گفت:
« من به پادگان بر مي گردم !»
گفتند: يعني چه؟ پس براي چه آمدي؟ دستور امام چه مي شود؟ ولي او تصميم خود را گرفته بود. به پادگان برگشت. سرهنگ... كه بهروز را از روي سخن حكيمانه اش مي شناخت، از او استقبال كرد. 15
روز انفرادي به علت فرار از پادگان نصيب بهروز گرديد تا افكار خود را به نفع شاه تغيير دهد !
سرهنگ... نمي دانست براي مرداني از جنس پورشريفي سختي زندان موجب سختي اي___م___انشان مي شود و دل مردان مومن در سياهي زندان و تاريكي شب، روشن مي گردد.
بهروز در زندان و مادر نگران و چشم بر در و پدر همچون بزرگ قبيله اي تارج رفته، غمزده اما مصممم و معتقد به درستي راهي كه بهروز انتخاب كرده بود.
باز هم شبي – از نيمه گذشته – در خانه اكبر آقا را زدند. مادر از جا جست، خواهران نمي خواب در حال چشم ساييدن و پدر، فكورانه و نگران، به سمت در روان شدند. در را كه گشودند، با چند نظامي رو به رو شدند. مادر پشت در پنهان شد. پدر خشكش زده بود.
« آقايان كاري دارند.»
يكي از نظاميها، نامه اي از جيب خود در آورد و آن را به سمت اكبر آقا گرفت. اكبر آقا نامه را كه باز كرد. چشمش به دست خط پسرش روشن شد. رو به همسرش كرد و گفت:
« نگران نباش دستخط بهروز است و آقايان هم دوستان او هستند و بلافاصله تعارف كرد كه نظاميان داخل شوند.»
مادر هنوز حيرت زده و مضطرب گاه به ميهمانان ناخوانده و گاه به چهره ف___ك___ور اك____ب_____ر آق____ا مي نگريست. ولي از اين نگاهها، هيچ چيز خوانده نمي شد.
نظامي ها وارد خانه شدند. اكبر آقا همسرش را به گوشه اي كشيد و دستخط پسرش را براي اوشرح داد.
« اينها عده اي افسر و سرباز هستند كه از پادگان فرار
كرده اند. بهروز آنها را به اينجا فرستاده كه پس از تغيير لباس، به شهرهاي خودشان بروند.»
مادر به ميان حرف اكبر آقا پريد:
« اين چه كاريست؟ اين بچه نمي گويد كه ممكن است اينها قصد شناسايي ما را داشته باشند. فردا اگر...»
اكبر آقا به همسرش سفارش كرد كه صبور باشد. او به پسرش ايمان داشت. با اين حال، شبانه از همسايگان و اقوام، براي سربازان لباس تهيه كرد و پس از خريد بليط، آنها را از ترمينال، به سمت ديار خودشان بدرقه نمود.
براي مدتي، اين كار، يكي از اموري بود كه فكر اكبر آقا را مشغول مي داشت. او كه خود مدتها در شهرباني خدمت كرده بود، اكنون رو در روي همكاران قديمي خود به سربازان فراري از خدمت كمك مي كرد. اين كار را با احساس رضايت انجام مي داد واز اين كه پسرش پس از فرار از سربازي دوباره با جسارت و شجاعت – براي تحريك ديگر سربازان – به پادگان مراجعه كرده بود، به خود باليد.
خوشبختانه اين كار خطرناك، هيچ خطري برايشان ايجاد نكرد. تا زماني كه باز هم شبي در خانه به صدا درآمد. ديگر – مثل سابق – مادر از زده شدن در، آنقدر كه قبلا وحشت زده مي شد. نگران نبود. اكبر آقا در را گشود. باز هم نظاميان بودند كه در تاريكي شب انتظار مي كشيدند. تعارف كرد كه داخل شوند. افسري هم از بيرون، نظاميان را به خانه راهنمايي مي كرد. همه وارد شدند. اكبر آقا در را بست. وقتي بازگشت، بهت زده افسري را ديد كه در فاصله كمي از او
ايستاده و با نگاهي پر معني مي گويد: « سلام، شبتان به خير!.»
اكبر آقا با ناباوري نگاهي چرخاند: « بهروز بالاخره آمدي...»
و بعد آهي از سر راحتي خيال و شادماني كشيد و بي توجه به اين كه شب از نيمه گذشته است داد زد: « اي خانوم، پسرت بازگشته است، كجايي؟!»
مهندس پس از چاق سلامتي با اهل منزل، شرح داد كه چون ديگر اميدي به فرار ديگر سربازان نداشت، خودش هم پادگان را رها كرده است.
بهروز پس از فرار از پادگان، لحظه اي از فعاليت هاي انقلابي و ضد رژيم غافل نبود. ارتباط خود را با شهيد مهندس مهدي باكري و شهيد آل اسحاق حفظ كرده بود و به كمك هم برنامه هاي مفيدي براي پيشبرد انقلاب اجرا مي كردند.
نتيجه اين فعاليت ها چيزي جز پيروزي انقلاب اسلامي نبود و اين پيروزي تنها حق الزحمه و قابل قبول براي تلاشهاي جانانه و بي شائبه ديني مجاهدان را ه خدا بود. انقلاب اسلامي پيروز شده بود وبهروز هرجا كه احساس مي كرد به حضورش نياز است بي تكلف وصادقان مشغول خدمت مي شد: مسؤول شهرداري جلفا،مسؤول واحد عمليات مهندسي جنگ ستاد مركزي وزارت جهاد سازندگي(سابق)،مشاور فني و عمراني استاندار آذربايجان شرقي ، رئيس هيات مدير عامل شركت سازه پردازايران،عضو هيات مديره شركت پناه ساز و رئيس هيات مديره شركت انصارآذر تبريز .
علاوه بر اينها نقش موثري در راه اندازي و تشكيل كميته انقلاب اسلامي(سابق) استان آذربايجان شرقي وجهاد سازندگي شهرستان جلفا داشت .شهيد پور شريفي بزرگ مردي بود كه در دشوار ترين و سخت ترين شرايط جنگي و وجود موانع
طبيعي در منطقه ، سعي مي كرد با خلاقيت خود و دوستانش به بهترين و سريع ترين طراحي براي عبور و مرور رزمندگان اسلام دست پيدا كند ابتكارات و نوآوري ها و خلاقيت هاي مهندسي رزمي از كوههاي سر به فلك كشيده شمال غربي كشور تا دشت هاي گلگون خوزستان و جزاير خليج فارس ، طراحي پل خيبر در عمليات خيبر ، احداث پل بعثت براي تثبيت عمليات والفجر 8 بر روي اروند رود و پل هاي قادري در عمليات هاي كوهستاني و ده ها طرح ديگر ، همه با نام مهندس پور شريفي عجين شده است .
حاج بهروز با لبخندهايش پلي به مراتب خيبري تر از پل خيبر بر دلهايمان زد و در سي امين روز فروردين 1374 بر اثر سانحه رانندگي، عارفانه عروج كرد. گوشه اي از فعاليت هاي مهندس حاج بهروز پورشريفي، به نقل از نشريه پيام سازندگي، شماره 8 خرداد 1374:
پل شناور خيبر1
پل هاي قادري در مناطق كوهستاني غرب.
پل عظيم بعثت بر روي اروندرود.
پل سريع النصب نصر در مناطق كوهستاني غرب با دهانه 51 متر.
پل شناور فجر.
پلهاي كابلي نفر رو تا دهانه 120 متر.
سنگرهاي پيش ساخته فلزي و بتني وسنگرهاي ويژه.
طرح سيني خمپاره انداز در مناطق باتلاقي،
زرهي كردن ماشين آلات سنگين وسبك كه در كربلاي 5 از آنها بهره كافي برده شد؛ تخليه كمپرسي با سيستم جاروبي براي مناطق در ديد دشمن،
سطحه شناور براي نصب بيل مكانيكي 912 جهت كار در هور،
شناور حامل خمپاره انداز 120 ميلي متري معروف به رعد،
پناهگاههاي شهري و پناهگاههاي طرح v i p.
طراحي دكل به
ارتفاع 300 متر جهت تاسيسات مهم كشور،
طراحي سازه « فانوس دريايي» رفلكتورهاي حفاظ كشتي ها در جنگ خليج فارس.
اين سازه ها و طرح مشابه آن،« شناور خضر» براي ايجاد تردد مجازي در آبها ساخته شدند، تا دشمن از شناسايي كشتي ها و تردد هاي حقيقي عاجز شود.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز,مصاحبه با خانواده ودوستان شهيدوپايگاه kheibar.org
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد علي پورصمد بناب : قائم مقام فرمانده گردان اباعبدالله الحسين(ع)لشگرمكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سومين فرزند خانواده بود. 21 مهر 1321 ، در شهرستان بناب ,يكي از شهرهاي آذربايجان شرقي متولد شد .
ده روزه بود كه پدرش از دنيا رفت و دو سال بعد با ازدواج مادرش تحت سرپرستي شوهر مادرش قرار گرفت . هاشم ، مغازه مسگري و مزرعه كشاورزي داشت . احمدعلي ، هنگامي كه طفل كوچكي بود ، در مزرعه ياور هاشم بود و به كارهاي سبك چون جمع كردن علوفه مي پرداخت . هاشم مي گويد : « احمدخيل_ي فعال بود ، اما اگر كس_ي با احساساتش بازي مي كرد ، تا دو روز غ_ذا نمي خورد . روحيه خيلي عجيبي داشت . »
احمد در سال 1328 ، وارد مدرسه غفارخان ( مولوي فعلي ) شد و تا مقطع سيكل به تحصيل ادامه داد .
او به درس و مدرسه بسيار علاقه مند بود ، اما به خاطر كمك به پدرخوانده اش ، دست از تحصيل كشيد و در سال 1333 ، به مسگري مشغول شد . او اوقات فراغتش را به مطالعه ، نجاري ، كمك به درس برادران و خواهرانش و رفتن به
مسجد مي گذراند . برادران و خواهران تني و ناتني اش را يكسان دوست مي داشت .
پس از مدتي به خدمت سربازي رفت و در شهرستان مهاباد دو سال خدمت كرد . وي هر گاه به بناب بازمي گشت ، دوستانش را جمع مي كرد و در مسجد شيخ ، كلاسهاي قرآن و موعظه برپا مي كرد . در كارهاي دسته جمعي و پسنديده ، هميشه پيش قدم بود و از كمك به ديگران لذت مي برد . كمك به خانواده هاي نيازمند و بي بضاعت از جمله كاره_اي او محسوب مي شد .
به ندرت عصباني مي شد . به گفته دوستانش ، تنها با ديدن بساط هاي فس_اد و فسق و فج_ور ، ناراحت مي شد و اگر كسي به شخص او بي احت_رامي مي كرد ، به راحتي از آن مي گذشت . از جمله اكبر ديبايي كه در اين باره مي گويد :
به آن صورت عصباني نمي شدند ، خيلي خونسرد بودند و حتي به بنده دلداري مي دادند و مي گفتند عصباني نشو . عصبانيت ابزارآلات اين دنياست و هيچ ارزشي ندارد .
پس از مدتي تصميم به ازدواج گرفت؛پس از صحبت با مادرش به خواستگاري دختر دايي اش - خانم فاطمه آتشبهار - رفت وبا او ازدواج كرد . حاج احمد بعد از مدتي به كار سيم كشي مشغول شد و مدتي هم به كار خريد و فروش نخود پرداخت و با زحمت بسيار ، وضعيت مالي مناسبي براي خانواده ايجاد كرد . او تا مدت مديدي خود غذا مي پخت و در كارهاي سنگين خانه ، ياور همسرش بود
. احمدعلي ، صاحب چهار فرزند به نامهاي عليرضا ، جعفر ، سميه و مرتضي است و همواره درباره تربيت آنها به همسرش سف_ارش مي كرد كه : « بچه ها را چن_ان تربيت كن كه مضر جامعه نباشن_د و به كسي زور نگوين__د . »
او با بچه هايش به سادگي و با زبان خود آنها سخن مي گفت و رابطه بسيار نزديكي با فرزندانش برقرار مي كرد ... . معتقد بود كه با اين شيوه مي توان فرزندان سالم و مؤمن و خداشناس تحويل جامعه داد .
در جريان پيروزي انقلاب اسلامي بسيار فعال بود . وي به اتفاق برادر خانمش - محرم علي آتشبه_ار - در جري_ان انقلاب ، فع_اليت چشمگي_ري داشت . در تظاه_رات شركت مي جست و با مساجد محله همكاري مي كرد . زماني كه نيروهاي رژيم پهلوي به دنبالش بودند ، او شيشه هاي اسيد آماده كرده تا در صورت روبرو شدن با مأموران ، از آنها استفاده كند . پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، احمدعلي ، داوطلب عضويت در سپاه پاسداران شد ، اما چون برادرش - محمد ارجمندي فرد - پيشتر به سپاه پيوسته بود ، از ثبت نام او ممانعت كرد . احمدعلي به برادر خانمش پيشنهاد كرد تا به سپاه بپيوندند . در تيرماه همان سال ، محرم علي آتشبهار ، عضو رسمي سپاه شد و چند ماه بعد ، احمدعلي نيز با اصرار و سماجت فراوان ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد .
در اوايل تشكيل ، سپاه از جنبه مالي در مضيقه بود ؛ به همين دليل ، حاج احمد ميزان قابل
توجهي پول به سپاه قرض داد .
احمدعلي كه فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران بناب بود ، پيش از آغاز جنگ ، در مبارزه با منكرات و فسق و فجور و دستگيري اش_رار و قاچاقچي_ان ، تلاش بسي_اري كرد .
خيلي مقيد بود,همرزمش مي گويد :
روزي به من گفت تو بايد با دشمنان خدا دشمن باشي و با دوستانش دوست . » پرسيدم دوستان و دشمنان خدا چه كساني هستند ؟ گفت : " افرادي كه نماز نمي خوانند ، روزه خوار هستند و خمس و زكات نمي دهند ، دشمن خ_دا هستن_د . نبايد به اين قاچاقچي_ان رح_م كرد . » گاه_ي من رحم مي ك_ردم . به من مي گفت : « اگر به اينها رحم كني انقلاب از دست خواهد رفت . در اين دوران هيچگاه او را بيكار نيافتيم . "
در اوايل انقلاب ، گروههاي ضد انقلاب شبانه فعاليت مي كردند و شعارها و پوسترهاي ضد انقلابي بر در و ديوار شهر نصب مي كردند . احمدعلي نيز شبها تا ديروقت به همراه يك راننده ، خيابانها را گشت مي زد .
با شروع جنگ ، به اتفاق برادرش - محمد - بلافاصله به جبهه عازم شد . هنگامي كه براي اولين بار از جبهه نبرد بازگشت ، گفت :
به عالم ديگري وارد شده ام و اصلاً فرزند ، همسر ، خواهر ، مادر و ... به چشمم نمي آيد و تنها خواسته ام رسيدن به لقاءالله است .
احمدعلي ، هر كجا كه مي رفت مردم را به حضور در جبهه تشويق مي كرد . گاه چند روز زودتر از به پايان
رسيدن مرخصي اش به جبهه باز مي گشت . در طول عملياتهاي مختلف ، احمدعل_ي هيچ گاه از دوست صميم_ي اش حاج محمود اميررستم_ي دور نش_د و هميش_ه در كن_ار او بود .
پس از ورود به جبهه , ابتدا مسئول امور شهدا ( تعاون ) سپاه بود و مدتي بعد ، به سمت معاون گردان اباعبدالله ( لشكر 31 عاشورا ) منصوب گرديد . احمدعلي ، آرزو داشت به مكه برود و سرانجام ، به اين آرزوي ديرينه خود رسيد .
وقتي به زيارت حرم امن الهي مشرف شد وبعد از بازگشت ، اقوام درصدد برآمدند تا از رفتن او به جبهه جلوگيري كنند . احمدعلي در جواب گفت : « به تمام آرزوهايم رسيده ام و الان آرزو دارم شهيد شوم . »
او در طول جنگ ، سه بار مجروح شد ؛ در عملياتي تيري به پاي او اصابت كرد و مجبور شد يك ماه بستري شود .
احمدعلي ، هنگامي كه مي خواست از آخرين مرخصي خ_ود به جبه_ه بازگ_ردد ، به فرزندانش گفت : « هيچ وقت پدر براي شم_ا خدا نخواهد ش_د ؛ از خ_دا ياري جويي_د و به او امي_دوار باشيد . » در آخرين مرتبه اي كه به جبهه رفت ، با دوستش حاج محمود اميررستمي خليلي عهد بست كه اگر هر كدام شهيد شدند ، ديگري به خانه بازنگردد تا به شه_ادت برسد . حاج محمود در آزادسازي فاو به شهادت رسيد . حاج احمد با شنيدن خبر شهادت او به گري_ه افتاد و گفت :
حاج محمود ! من با تو عهد و پيمان بستم . خدايا من
بدون او نمي توانم از اينجا بروم . عنايتي كن تا من هم به شهادت برسم .
چند روز بعد ، احمدعلي پورصمد بناب ، در طي مراحل بعدي عمليات والفجر 8 ، به تاريخ 22 بهمن 1364 ، در منطقه فاو ، در اثر اصابت تركش توپ به دست و پشت به شهادت رسيد . آرامگاه آن شهيد در گلشن امام حسن (ع) در شهرستان بناب است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر پورقاسم : فرمانده گروهان يكم گردان ادوات(ضد زره)لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1329 در خانواده اي متوسط در روستاي "ماهفروجك" از توابع شهرستان "ساري" به دنيا آمد و به دليل عدم امكانات تحصيلي نتوانست راهي مدرسه شود و لذا در كارهاي روزمره كمك خانواده اش بود تا اينكه به سن نوجواني رسيده و به كار در كارگاههاي ساختماني روي آورد .از اينجا عشق و علاقة شديدي به مكتب و فرايض مذهبي داشت و به خاطر استعداد سرشاري كه در اكثر زمينه ها داشت خيلي زود توانست در رشتة بنّايي مهارت كسب كند و لذا به شهر آمده با مشكلات فراوان زمان كار موفق به خريد قطعه زميني در راه آهن ساري شد و واحد مسكوني اش را در آنجا بنا كرد .علاقه اش به اسلام بيشتر شده و به زيارتگاههاي مختلف كشور رفته و با دعاهاي خالصانه اش تزكية نفس و خودسازي را آغاز كرده بود تا اينكه در سال 1350 به خدمت سربازي رفته و در نيروي هوائي در"شيراز" به مدت دو سال
خدمت كرد .پس از خدمت مجدداً به ساري برگشته و كار قبلي را پي گرفته بود .چندي كه گذشت ازدواج كرده كه ثمرة آن سه فرزند به نامهاي مهدي ،معصومه و زينب مي باشد .وي در كارش فردي منصف و دلسوز بود .بارها مشاهده شد كه براي خانواده هاي بي سرپرست كارهاي زيادي انجام داده است و از طرفي ضمن انجام كامل فرايض ، اموال خود را پاك كرده و در منطقة راه آهن او را كاملاً مي شناختند .مي دانستند كه وي چقدر پاي بند به اسلام بود .در جلسات قرآن ،دعاي ندبه و ديگر جلسات مذهبي شهر فعالانه حضور داشته و با نزديك شدن به نيروهاي مؤمن و متعهد توانست قرآن مجيد را ياد بگيرد و آنگاه رشد در زمينة خواندن و نوشتن بالا رفته به حدي كه بدون حضور در كلاس درس در امتحانات متفرقه شركت كرده و موفق به گرفتن قبولي پنجم ابتدايي مي شود . او همانطوري كه براي خانواده اش فرزندي عزيز و خوب بود براي مؤمنين برادري متقي و براي اسلام سربازي مطمئن محسوب مي شد .چنانچه با اخلاق برخاسته از مكتب ،صفا دهندة هر جمعي مي شد و حدود سه سال قبل از انقلاب بود كه با دو نيروي مؤمن ارتش و چند نفر مسجدي ديگر فعاليتهاي عليه رژيم را به طريق حساب شده شروع نمود و در حد نوشتن نامه ها و انتقادات همراه با تهديد به عناصر سرسپردة رژيم و تشكيل جلسات مذهبي و جذب نيروهاي خوب ديگر و نيز انتشار اعلاميه هاي دست نويس و نصب در محلات شهر بوده است كه نويسنده ي
متن از جزئيات آن كاملاً اطلاع دارد ولي عنوان آن طولاني خواهد شد. از اولين روزهاي تظاهرات امت مسلمان در ساري وي باخط شكسته اش اولين پلاكارت هاي دستنويس را با نوشتن شعارهاي اسلامي در جلوي صف كه آن موقع تعداد تظاهركنندگان از صد نفر تجاوز نمي كرد و نيز در درگيري اول "ساري" در ميدان شهدا وقتي كه مي بينيد برادري در كنارش از ناحيه ي سر توسط مزدوران رژيم مجروح مي شود با پاره هاي سنگ و آجر به پليس حمله كرده و شدت درگيري در اين مكان بيشتر مي شود كه با تير اندازي متقابل كماندوها مردم موفق به فرار مي شوند .اينگونه تلاش هايش تا 22 بهمن ادامه داشت و با سقوط رژيم به مدت يك الي دو ماه دركميته ي انقلاب اسلامي "ساري" انجام وظيفه نمود ولي بعدها با سر و سامان گرفتن نيروهاي نظامي در شهر به كار بنائي مي پردازد .وقتي كه جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران كه تقارن داشت با روزهاي آخر شهريور سال 59 وي دست از كار كشيده و با نوشتن وصيت نامه و گرفتن برگ پايان خدمت سربازي عزم رفتن به جبهه را مي كند. بستگان نزديكش او را متقاعد كردند تا ضمن ثبت نام در بسيج از طريق ارگان و نهاد مشخصي به جبهه راه يابد و لذا به بسيج رفته و جهت اعزام به جبهه ثبت نام مي كند . پس از طي يك دوره ي كوتاه مدت آموزش در ساري به همراه ديگر نيروهاي بسيج جزو اولين گروه اعزامي به جبهه شده و به غرب كشور مي رود .پس از
اتمام مأموريت سه ماهه اش در جوان رود همانجا به عضويت سپاه غرب درمي آيد و با تأسيس پدافند سپاه و طي آموزش دوره ي تخصصي به اتفاق چند تن ديگر از برادران بسيج يك قبضه توپ 23 ميليمتري را تحويل و به ارتفاعات "ريجاب" و" دالاهو" مي رود. كمتر از يك ماه در آنجا مانده كه به تپه هاي مشرف به "گيلانغرب" نقل مكان مي كنند و به همراه همرزمانش به مدت 8 ماه در اين منطقه انجام وظيفه نموده در طي اين مدت در يكي از روزها دو هواپيماي عراقي با تجاوز به حريم هوائي جمهوري اسلامي قصد تخريب را داشتند كه او با توسل به خداي بزرگ و ائمة اطهار با آخرين گلوله هاي ضد هوايي موفق به شكار يكي از آن دو مي شود .خلباني كه به اعتراف خودش 12 بار مأموريت موفق آميز در ايران داشت اسير و به دست رزمندگان اسلام مي افتاد ،در اين ارتباط برايش جايزه در نظر گرفته شد ولي او معتقد بود جايزه را بايد از خدا گرفت .از آنجائي كه كوچكترين و كمترين دلبستگيهاي مادي و دنيايي در او ديده نمي شود ،وقتي كه متوجه مي شود براي خانواده اش مشكلاتي در نبودش به وجود مي آيد ،خانه اي در گيلانغرب اجاره كرده و خانواده اش را براي چند ماهي به آنجا برد .پس از اتمام آن مأموريت در اواسط سال 60 براي اولين بار تقاضاي انتقالي كرده و به سپاه ساري مي آيد ،با سه ماه فعاليت چشمگير در واحد عمليات عناصر مزدور گروهك ها هنگام حمله به مقر سپاه، او را به
نام صدا زده و با دادن ناسزا برايش موشك آر پي جي مي فرستاده اند ،ولي او كه نظر ديگر رزمندگان حق جوي خدا را داشت و در سنگرش جز مناجات وصوت قرآن چيزي نبود و همين بس بود براي از بين بردن دشمن زبون .وي اين بار هم توانست با موفقيت پس از اتمام مأموريت ،مجدداً به "ساري" برگردد و از آنجائيكه از سالهاي پيش از انقلاب معتقد بود زندگي در شهرهاي مذهبي نظير مشهد و قم انسان را به خدا و اسلام نزديكتر مي كند و وقتي هم كه با فعاليت چند ماهه در "ساري" مدتي از جبهه دور گشته بود ،به خاطر قصد قبلي اش حضور بيشتر در جبهه ها و يا زندگي در شهر" قم" و نيز استفاده از كلاس هاي آيت ا... مشكيني و ديگر علماي اسلام تقاضاي انتقالي به "قم" را كرد و در واحد عمليات آنجا مشغول فعاليت مي شود .پس از دو ماه خدمت در آن واحد به جبهة جنوب مي رود و اين بار در موسيان و در مرحلة مقدماتي عمليات محرم با اصابت تركش خمپاره به پايش به منزل مي آيد .هنوز بهبودي نيافته و به خوبي نمي توانست راه برود كه سخت بي تابي كرده و مي گويد :برادران گروهان وضع نابساماني دارند و من بايد بروم تا در مراحل بعدي عمليات حضور داشته باشم . در مرحلة سوم از ناحية صورت تير مي خورد .پس از 16 روز بستري در بيمارستان انديمشك در حالي كه شنوائي خود را از دست داده و سرگيجة عجيبش سبب آن مي شد كه نتواند راه برود به
منزل انتقال داده شد و پي از بهبودي نسبي به قم براي ادامة خدمت مراجعه مي كند . به خاطر سرماي شديد قم او را به ساري اعزام و 3 ماه ديگر را در اهواز مي گذراند .بعد از مأموريت در اهواز به قم آمده وبعداز سه الي پنج روز براي مدت 6 ماه به جبهة جنوب اعزام مي شود .چون احتمال حمله را داده و از طرفي امام بزرگوارش در خصوص ماندن نيروهاي رزمنده در ايام سال نودرجبهه ،آن پيام با ارزش را مي پذيرد .او مي خواهد لبيك گوي صديقي باشد ،از اين جهت در جبهه مانده و در مراحل 5 و6 عمليات والفجر شركت كرده كه احتمالاً نقش واحدش در لشگر علي ابن ابيطالب پشتيباني بوده است كه وي براي شركت در نبردهاي خط مقدم داوطلب مي شود و جهت شركت در عمليات خيبر به آن منطقه اعزام و سرانجام پس از بيست و هفت ماه نبرد خالصانه و با به نمايش گذاشتن اطاعت از امام در حد والايش رزمنده اي كه خود بارها و بارها شاهد و نظاره گر به خون نشستن گلوهاي سرخ در غرب وجنوب ميهن اسلامي مان بوده است ؛در منطقة عملياتي خيبر واقع در جزيرة مجنون عراق در تاريخ 16/12/61 با اصابت تركش به سرش چون مجنون حق به خيل كاروانيان عاشق بسته و روانة منزل نور مي گردد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامعلي پيچك روز هشتم مهر ماه سال 1338، مصادف با سالروز تولد حضرت صاحب الزمان (عج) اولين فرزند خانواده متدين و رنج
كشيده پيچك ديده به جهان گشود. او را غلامعلي نام نهادند. در سن پنج سالگي وارد دبستان شد و تا كلاس اول راهنمايي را، چون ديگر همسن و سالانش به درس و بازي گذراند و در اين ايام بود كه توسط يكي از معلمينش با مسائل سياسي زمان خود آشنا شد و به ماهيت دستگاه جابر پهلوي پي برد. از آن پس، قسمتي از وقت خود را به تحقيق و جستجو درباره نهضت اسلامي مردم به رهبري امام خميني و ظلم و فساد دستگاه حاكم اختصاص داد و پس از مدتي، خود دست به كار شد و به كار تهيه و توزيع اعلاميه ها و شعار نويسي پرداخت. در سال 55 وارد كلاسهاي تفسير قرآن شهيد شرافت شد و در كلاس هاي آقاي مهذب و آقاي كاظمي كه از اساتيد اصول عقايد و قرآن به شمار مي رفتند، شركت كرد. وي در كنار ادامه تحصيل كلاسيك به يادگيري دروس حوزوي نيز همت گماشت و دروس مقدماتي را به اتمام رسانده و به تحصيل فقه و فلسفه پرداخت.
پس از اخذ ديپلم رياضي، در كنكور ورودي دانشگاه ها شركت كرد و در دانشكده انرژي اتمي قبول شده، تحصيلات عالي خود را در اين دانشگاه آغاز كرد. در همين ايام با ورود به گروههاي اسلامي مبارز، به فعاليتهاي ضد رژيم خود وسعت بخشيد و گام به جبهه مبارزه مسلحانه نهاد. برادرش از اين ايام مي گويد:
بهمن سال 56 بود كه روزي من به سراغ كتابخانه غلامعلي رفتم و مشغول جستجو در ميان كتاب ها شدم. يك كتاب را كه باز كردم، ديدم كه يك كلت كمري را
با مهارت جاسازي كرده است. اين مسئله را در خفا به او گفتم و او شروع كرد به دادن زمينه هاي سياسي به من و گفت كه بچه ها دارند براي مبارزه مسلحانه آماده مي شوند. بعد ها ديگر جريان فعاليتهاي نظامي اش را از من پنهان نمي كرد. سه ماه بعد با يك مسلسل به خانه آمد.
يكي ديگر از اقدامات او، طراحي ترور خسرو داد، فرمانده هوانيروز بود كه آن را با دقت آماده كرده بود، اما در مرحله آخر، پيش از انجام ترور، براي دريافت اجازه از حضرت امام با نماينده ايشان تماس گرفت و پس از برسي جوانب و عواقب كار و اطلاع از عدم رضايت نماينده حضرت امام غلامعلي بدون هيچ اصراري طرح را لغو كرد. در زمان ورود حضرت امام به كميته استقبال پيوست و با توجه به آموزشهايي كه ديده بود، چند شب قبل از ورود آن حضرت به بهشت زهرا رفت تا در مقابل هر گونه تحركات احتمالي دولت بختيار، و پس مانده هاي رژيم طاغوت در جهت اخلال و خرابكاري، از آنجا محافظت كند. پس از آن نيز اسلحه اش را برداشت و در زد و خورده هاي سه روزه انقلاب از 19 تا 22 بهمن، در خيابان تهران نو و پادگان نيروي هوايي، به صورت شبانه روزي حضور پيدا كرد و به مقابله مسلحانه با آخرين عوامل رژيم پهلوي پرداخت. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، با فرمان تشكيل جهاد سازندگي، بدون مطلع ساختن خانواده و به بهانه سفري به حوالي تهران، راهي سيستان و بلوچستان شد و در آنجا ضمن كارهاي بدني، به شغل معلمي
نيز مشغول شد. با تشكيل سپاه پاسداران، غلامعلي جزو اولين نيروهايي بود كه به اين نهاد انقلابي پيوست و در سپاه خيابان خردمند در كنار عزيزاني چون حاج احمد متوسليان، شهيد رضا قرباني مطلق، شهيد محمد متوسلي و شهيد حاج علي اصغر اكبري مشغول به فعاليت شد و فرماندهي پاسداران مستقر در اين مقر را به عهده گرفت و در همين حال، به تدريس در مدارس يكي ازر مناطق محروم تهران (شميران نو) نيز مشغول بود. مدتي هم مسئوليت حفاظت از جان شهيد مطهري را برعهده داشت و در زمان حيات او و پس از شهادتش، سه بار مورد سوء قصد گروه هاي چپ قرار گرفت.
با شروع قائله كردستان، غلامعلي هجرت بزرگ زندگي خويش را انجام داد و به همراه سرداران همرزمش عازم مبارزه با ضد انقلاب شد. در پاكسازي شهر سنندج و شكستن محاصره باشگاه افسران، نقش عمده اي را ايفا كرد و پس از آن به بانه شتافت. اين شهر در معرض سقوط بود و پادگان آن تحت محاصره ضد انقلاب قرار داشت. پس از چند هفته سرانجام او و يارانش، موفق به شكستن اين محاصره و پاكسازي شهر بانه شدند. در جربان اين پاكسازي، غلامعلي پس از يك در گيري با ضد انقلاب به طرز معجزه آسايي نجات يافت و از ناحيه دو دست و پا مجروح شد و به تهران اعزام گرديد. ارتباط بيسيم با مركز قطع شده بود؛ به اين ترتيب بايد برمي گشتيم و فعلاً قيد پاكسازي روستاي مورد نظر را مي زديم. منتظر بوديم دو نفر از بچه ها را كه فرستاده بوديم بالاي تپه برگردند تا
ما هم راه بيفتيم. بيست دقيقه اي فرصت داشتيم، خيلي نگران بودم. بيست دقيقه برايم مثل يك سال گذشت. سعي كردم خودم را با تماشاي مناظر اطراف سر گرم كنم. كوهها و تپه ها و حتي تخته سنگها و خورده سنگها، عجيب داشتند نگاهمان مي كردند و هر چه بيشتر مي ديدند، تعجب شان افزون تر مي شد، تقصيري هم نداشتند آخر براي اولين بار بود كه ما را مي ديدند و براي اولين مرتبه بود كه چشمشان به پاسدارها افتاده بود. گرچه اين تعجب ذره اي در آرامش و متانت طبيعت تأثير نگذاشته و همچنان ثابت و صبور سر جايش ايستاده بود و اين بزرگترين درسي است كه طبيعت مي تواند به انسان بياموزد. آيه المومن كا لجبل الراسخ (مومن همانند كوه استوار است) مصداق همين صبر و ثبات و ايستادگي و استقامت در مقابل رخدادها است.
عادت داشتم هر موقع حديث يا آيه اي يادم مي آمد، آنرا به غلامعلي مي گفتم تا بدانم او در اين مورد چه مي داند و برداشتش چيست. بعضي وقت ها سر همين كار ساعت ها به بحث مي نشستيم اما هميشه به نتيجه واحدي مي رسيديم. رو به غلامعلي كردم و صدايش زدم غلامعلي!
بله
مي گم المومن كالجبل الراسخ يعني چه؟
تو هم خوب ذوقي داري ها! هر برنامه اي كه پيش مي ياد يه چيزي تو آستينت داري كه بگي! يادته رو تپه ابوذر هم كه بوديم اون خطبه حضرت علي رو گفتي؟ خيلي جالب بود.
اما تو اين جمله اي كه گفته اي مطلب اصلي جبل راسخ هستش كه بايد معنيش رو فهميد.
عقيده تو هم حتماً اين نيست كه منظور معني تحت اللفظي كلمه يعني كوه استوار است؟ آخه اگه همين كوههاي بظاهر استوار كه مثل شاخ شمشاد اينجا وايستادن رو بخواي ببري توي يك صحراي بي آب و علف، و آب را هم بروشون ببندي ديگه از استواري مي افتن. اگه انبوهي از دشمن محاصره شون كنند از استواري مي افتن، اگه طفل شش ماهشون رو جلو شون شهيد كني از استواري مي افتن، اگه نوجوان چهار ده سالشون رو شهيد كني از استواري مي افتن، اگه دست هاي برادرش رو قطع كنن و بعد هم به شهادتش برسانن از استواري مي افتن، اما امام حسين (ع) نه تنها اينها رو داد بلكه...
بچه هاي ديگر هم داشتند همراه من به دقت به حرفهاي غلامعلي گوش مي دادند.
هر كدوم از ياران امام حسين (ع) كه شهيد مي شدن، چهره امام بشاش تر و بر افروخته تر مي شد و چون حس مي كرد داره به خدا نزديك تر مي شه، سبكبال تر و پر تحرك تر مي شد. تازه آخرش هم نوبت خود امام حسين رسيد و تن بي سرش رو لشگر يزيد بخيال خودشون فاتحانه زير سم اسبهاشون گرفتند و خيمه هاي اهل بيت نشون داد كه جبل راسخ يعني چه! و صحنه كربلا و روز عاشورا رو همه بحق بزرگترين پيروزي تمام تاريخ اسلام ميدونند. گرچه اون موقع همه مسلمونها فكر مي كردند فاتحه اسلام خونده شده و ديگه ابر كفر جلوي خورشيد حق رو گرفته و كار تموم شده اما مي بينيد كه جوشش همون خون بعد از 1300 سال الان چطور داره
اثر خودش رو مي كنه! حداقلش اينه كه ما هر كدوم از يه گوشه اي و از سر يه كاري بلند شديم، اومديم اينجا كه بگيم ما اومديم به نداي هل من ناصر ينصروني حسين (ع) لبيك بگيم، مگه نه؟
الله اكبر... خميني رهبر. صداي يكپارچه بچه ها دشت و كوهستان را پر كرد و الله اكبر ها چند مرتبه بين كوهها پيچيد و هر بار صدايش بگوشمان رسيد، تكبير كوه ها از تكبير بچه ها خيلي ضعيف تر بود و انگار از صحبتهاي غلامعلي شرمنده شده و دريافته بودند كه جبل الراسخ كيست.
غلامعلي رو به بچه ها كرد و ادامه داد: اگر تكبير شما براي تاييد حرفهاي من است، بايد بگويم نتيجه گيري صحبتهايم هنوز مانده! اگر ما به اين حركت امام حسين مومن هستيم و معتقد هستيم كه در خط امام حسين حركت مي كنيم، بايد واقعا حسيني باشيم نه يكذره كمتر و نه يكذره بيشتر. زمان را بايد هميشه محرم فرض كنيم و همه زمين را كربلا و هر روز را عاشورا و در اين عاشوراهاي مكر، شتابان به دنبال رويارويي با جبهه كفر و ظلم باشيم. در هر چهره اش جلويش بايستيم، يا شكستش دهيم و يا اينكه حسيين (ع) گونه خونمان را بر زمين بريزيم و فريادگر مظلوميت خودمان و ظالم بودن طرف مقابل باشيم. الان هم كه اينجا هستيم همين است. ممكنه در راه كمين بخوريم و هر 45 نفرمان را هم سر ببرند و اين را ضد انقلاب بگذارد توي بوق و بگويد كه ما داغونشان كرديم و 45 نفرشان را كشتيم و چه و چه! اما
اين براي آنها پيروزي نيست! شكست است، چرا كه كردستان آن قدر در حاكميت طواغيت بوده كه همه چيز و حتي دين هم در اينجا مسخ شده و اين خونهاي ماست كه خاك كردستان را تطهير مي كند و فضا و هوايش را عطر آگين مي كند. و لاله هايي كه در كردستان مي پروراند، جوان هاي آينده كرد هستند كه راهشان را اسلام اصيل قرار خواهند داد و اداي حق اين خونهايي كه همه جاي كردستان را رنگين كرده است.
خلاصه بگم! حسيني هستيم و حسيني عمل مي كنيم، مقاومت و جنگ مردانه و با شرافت تا آخرين گلوله و اگر گلوله ها هم تمام شد با سلاح اصلي و آخرين، يعني خونمان، خط جهاد را متصل مي كنيم به خط شهادت.
اين بار ديگر فرياد تكبير بچه ها انگار مي خواست سقف آسمان را سوراخ كند و بالاتر برود.
حرفهاي غلامعلي خيلي گرم و شيرين بر فطرت بيدار و پاك بچه ها مي نشست و روحشان را به آتش مي كشيد.
گرچه صحبتهاي غلامعلي كمي طولاني شد، اما هنوز بچه هايي كه بالاي تپه رفته بودند، به پايين نرسيده و در نيمه راه بازگشت بودند. بعد از اين كه بچه ها را كاملاً توجيه كرديم، دستور حركت صادر شد. يكي فرياد زد: برادران قدر اين لحظه هاي خوب را بدانيد كه با زبان روزه، زير آفتاب داغ، آمده ايد تا براي اسلام فداكاري كنيد، اين توفيق هر كسي نمي شود. برادران خدا نصيب هر كسي نمي كند كه مثل حضرت علي روزه اش را با شربت شهادت افطار كند. هر كس نصيبش شد،
بقيه را از ياد نبرد و شفيع همه باشد پيش ائمه معصومين و پيش خدا.
قطار خودروها كم كم داشت آخرين پيچ منتهي به ده بويين سفلي را پشت سر مي گذاشت. احساس كردم انجا چيزي كه مدتي بود در پي آن بودم، بسيار نزديك شده است. ماشين ما پيچ را طي كرد و پس از ماشين ما نوبت ماشين زيل بود كه داشت به پيچ نزديك مي شد. ناگاه با صداي يك انفجار، تيراندازي به طرف ستون شروع و يك باره همه جا مثل جهنم زير و رو شد. تا آن موقع، درگيري به آن شدت نديده بودم. با همه نوع سلاح و آتشبار به اطافمان آتش مي ريختند.
بچه ها به سرعت از ماشين ها بيرون پريدند و كنار جاده موضع گرفتند. با چند تا تيري كه به بدنه ماشين ها خورد، ما هم به دنبال راه نجات بوديم. ناگهان سوزش و درد عجيبي در بدنم احساس كردم. خونم روي لباس هاي غلامعلي ريخت و از لاي چشمهاي نيمه بازم غلامعلي را مي ديدم كه داشت داد و فرياد مي زد، اما اصلاً نمي فهميدم چه مي گويد.
غلامعلي داخل ماشين بود و سعي مي كرد لوله تيربار گرينوفش را كه بين شيشه جلو و بدنه ماشين گير كرده بود، بيرون بياورد. گلوله ها نيز بدون لحظه اي درنگ و بي محابا با ماشين اصابت مي كرد.
غلامعلي بالاخره موفق شد لوله تيربارش را خلاص كند و بيرون جهيد. او در كنارم روي زمين نشست. هنوز حرف نزده بودم كه صداي انفجار شديدي هر دوي ما را به كناري پرت كرد. تا چند
لحظه دود و غبار به حدي بود كه هيچ چيز ديده نمي شد. وقتي هوا كمي صاف شد، ديدم صورت غلامعلي خونين شده است و از گوش او نيز خون مي آيد. غلامعلي بلند شد كه وضعيت بچه ها را برسي كند. به محض برخاستن، تيري كه به دست راستش خورد او را بر جاي خود نشاند. دستش را گرفت و نشست و اصلاً به روي خود نياورد. همه بچه ها پشت ماشين زيل سنگر گرفتند.
تيراندازي دشمن خيلي سبك شده بود و چون توانسته بودند ستون را متوقف كنند، فقط تك تيراندازي مي كردند.
به غلامعلي گفتم: وضعيت بچه هايي كه توي ماشين سيمرغ بودند، چطور است؟ آيا مي تواني آنان را ببيني؟ غلامعلي برخاست كه عقب را نگاه كند و وضعيت ماشين سيمرغ را بفهمد، باز هم به محض اين كه بلند شد، يك تير ديگر به همان دستش اصابت كرد.
انگار تيري بود كه به جگر من خورد! فرياد زدم غلام چرا حواست را جمع نمي كني؟
فرياد من بي جا بود، آخر غلامعلي تقصير نداشت. با اين حال او هيچ نگفت و سرش را پايين انداخت و گفت: به چشم!
در همين لحظه صداي بلندگويي بلند شد و خطاب به ما گفت: برادران پاسدار! ما مي دانيم شما روزه هستيد؛ ما هم روزه هستيم! بياييد تسليم شويد تا با هم برويم و افطار بخوريم.
تازه يادم افتاد كه همه روزه هستيم.
غلامعلي سرش را از شيار بالا آورد و تيربارش را روي لبه گذاشت و رگبار گلوله ها را به طرفي كه صداي بلندگو مي آمد، روانه ساخت. اين اولين و
بهترين واكنش ما بود.
پيراهن غلامعلي را كشيدم و گفتم: اگر بتواني بچه ها را پخش كني تا حلقه بزنند و نگذارند محاصره شويم، خيلي عالي است!
گفت پس من مي روم پيش بچه ها. راستي تو چكار مي كني؟ گفتم برو من هم پشت سرت مي آيم!
گفت خيلي خوب پس معطل نكن!
غلامعلي اين را گفت و جستي زد و از درون شيار بيرون رفت و شروع كرد به دويدن. صدها گلوله در آن مسير بيست متري او را بدرقه كردند! به لطف خدا توانست خود را به بچه ها برساند.
تقريبا يك ساعت از درگيري گذشته بود كه ناگهان صداي حركت يك ماشين سيمرغ از دور به گوش من رسيد كه داشت به طرف ما مي آمد. ماشين سيمرغ خيلي نزديك شده بود. جاي آن همه ترس و ناراحتي را اميد و خوشحالي گرفت. راننده ماشين سيمرغ، برادر شهبازي بود كه با سه چرخ پنچر، با سرعت زياد به طرف بانه در حركت بود. گلوله ها در رفتن به طرف او مسابقه گذاشته بودند! اين حركت برادرمان سبب شد تا همه مطمئن شوند، نيروي كمكم از راه خواهد رسيد و از اين لحظه به بعد حالت تدافعي شان به يك حالت تهاجمي بدل شد. شدت گرفتن تيراندازي ها حكايت از وحشت بيشتر و بيش از اندازه دشمن از حركات برادران داشت.
تقريبا پس از چهار ساعت درگيري، از دور، آمدن ستون نيروهاي كمكي را احساس كردم. با ورود آن ستون به صحنه نبرد، براي چند دقيقه، درگيري بسيار شديدي در گرفت، اما اين ضد انقلاب بود كه صحنه نبرد را خالي كرد
و گريخت و تيراندازي ها آرام آرام كم شد.
اولين مجروحي كه به طرف بانه منتقل شد، من بودم. يك ساعت بعد از من، غلامعلي را كه كاملاً هم بي هوش بود، به بيمارستان آوردند. شهيد پيچك پس از اندك معالجه اي به سر پل ذهاب رفت و بر اساس لياقت و صلاحيت و ايماني كه از خود نشان داده بود، به سمت فرماندهي منطقه سر پل ذهاب منصوب شد. بعد از مدت كوتاهي، شهيد بزرگوار، محمد بروجردي كه بسيار شيفته ابتكار عمل و تسلط وي بر امور نظامي شده بود، مسئوليت فرماندهي عمليات سپاه غرب را به عهده اين معلم جوان پاسدار گذاشت.
روح بلند او و منش بزرگوارانه اش، باعث جذب بسياري از نيروهاي لايق و كار آمد به سپاه غرب شد كه با كمك آنان عمليات بزرگي چون كلينه، سيد صادق و در دنباله آن، عملياتي بازي دراز را كه شخصاً در طراحي آن نقش اصلي را بر عهده داشت با موفقيت هدايت نمود. در تمامي جلساتي كه با ارتش داشت، نظراتش همواره از سوي فرماندهان ارتش مورد قبول و تحسين قرار مي گرفت و همين امر باعث همكاري بسيار موثر ارتش با سپاه شده بود.
شهيد پيچك، در اوايل سال 60 به فكر انجام عملياتي گسترده براي آزادسازي بخش وسيعي از ارتفاعات ميهن اسلامي، از اشغال رژيم بعثي عراق افتاد و به همراه شهيد بزرگوار حاج علي موحد دانش، طي حدود 5 ماه به شناسايي خطوط دشمن و طراحي اين عمليات چرميان، سر تنان، شيا كوه؛ ديزه كش، بر آفتاب دشت شكميان، اناره دشت گيلان و مناطق ديگري در دشت گيلان
غرب بود. برادرها، شما امشب به جنگ با صدام مي رويد، براي اينكه حقي را بر جهان ثابت كنيد. حق دفاع از اسلام و سرزمين اسلامي ما كه مورد هجوم كفار و بيگانگان واقع شده و شما امشب براي اثبات اين حق، راهي تنگه قاسم آباد مي شويد. با توكل به خدا و استعانت از آقا ابا عبدالله امان دشمن را ببريد. برادرها با وجود اين كه براي فتح اين ارتفاعات خونهاي زيادي داده شده، ولي ما هنوز نتوانسته ايم آنها را از وجود دشمن پاك كنيم. انشاالله در اين عمليات با آزادي اين ارتفاعات استراتژيك، قلب امام را شاد خواهيم كرد.
به محض اينكه غلامعلي براي سومين بار دعاي طلب شهادت را تكرار كرد، به طرفش رفتم و بي مقدمه بغلش كردم و با تمام قدرت در آغوشم فشردم. اشك از چشمانم سرازير بود. با زحمت خودش را از من جدا كرد و با همان لبخند هميشگي گفت:
چه خبرته برادر، معلوم هست چه شده؟
غلام! هر جا كه بري باهات مي آيم. بايد مرا با خودت ببري، تو را به خدا رويم را زمين نزن. با همان خنده جواب داد: اتفاقاً اين دفعه فقط من و حاج علي مي رويم. آمدنت تو هيچ لزومي ندارد، باشد براي دفعه بعد، اگر عمري باقي بود.
با بغض گفتم: آخه غلام، الان تو هم مجبور نيستي بري، ديگه به تو ربطي نداره.
اخم هايش رفت توي هم و خنده روي دو لبش خشكيد. با دلخوري گفت: نزديك به 5 ماهه كه من و علي و بر و بچه هاي ديگر داريم روي طرح اين عمليات كار
مي كنيم، حالا مي خواهي به خاطر يك همچين موضوعي كار را نصفه كاره رها كنيم. با استفاده از امكانات بيت المال و به خطر انداختن جان بچه هاي مردم كار را به اينجا رسانديم، حالا مي خواهي چون يك عنوان را كه به من امانت داده بودند، از من پس گرفته اند، همه چيز را فراموش كنم. نه برادر من، من از اولش هم يك بسيجي ساده بودم و بس.
در همين زمان، حاج علي با چهره هاي خندان به سمت ما آمد، با دست قطع شده اش، به حسين كه لنگ لنگان خودش را به دنبال او مي كشيد، اشاره كرد و گفت: غلام، اين با پاي چلاغش يقه من را گرفته كه من هم با شما مي آيم. اين كه همه جا به ما آويزون بوده، بگذار اين دفعه هم بياد، منطقه را هم مي شناسد، ضرري ندارد. خونش به پاي چلاغ خودش.
لبهاي غلامعلي دوباره به خنده باز شد و در حالي كه به طرف حسين مي رفت، گفت: اگه توانست پا به پاي ما بياد اشكالي ندارد. مي تواني برادر من؟ متوجه نشدم حسين به او چه گفت كه غلامعلي با صداي بلند خنديد و حسين را در آغوش گرفت و از زمين بلند كرد و سر و صداي حسين بلند شد: اي بابا پدرم را در آوردي غلام! اين پا ديگه براي ما پا بشو نيست. امشب غلامعلي خيلي عوض شده بود. تا به حال چنين احساسي نسبت به او پيدا نكرده بودم، احساس اين كه اين آخرين باري است كه مي بينمش، ديوانه ام مي كرد. غرق در
افكار خود بودم كه دستي به شانه ام خورد:
اخوي ما رفتيم اگه ما را نديدي عينك بزن... فعلا عزت زياد، حلالمان كن. بار ديگر همديگر را در آغوش گرفتيم. انگشترم را از انگشت در آوردم، كردمش به انگشت غلامعلي و در يك فرصت مناسب بي هوا دستش را بالا كشيدم و بوسيدم، تا دستش را عقب كشيد، بوسه اي هم به پيشاني اش زدم و گفتم: تو را خدا مراقب خودت باش. دستانم را در دستان نرمش فشرد. ناگهان چيزي به خاطرم رسيد، عكس كوچكي از امام را كه هميشه در جيب پيراهنم داشتم، در آوردم و به غلامعلي دادم. آن را بوسيد و به پيشاني اش گذاشت. اشك از چشمانم سرازير بود، گفتم: تحفه درويش، يادگاري داشته باش.
نمي دانم چرا اين كار را كردم، انگار مطمئن بودم كه در اين رفتن، برگشتي نيست. صداي حاج علي در سنگر پيچيد: بجنب غلام، داره دير مي شه صبح شد.
سر انجام در روز 20 آذر ماه سال 60 علي رغم اينكه شهيد پيچك ديگر مسئول عمليات منطقه را برعهده نداشت. پس از اعزام نيروها به نقطه رهايي به همراه شهيد حاج علي رضا موحد دانش و يكي دو نفر از همرزمانش براي انجام آخرين شناسايي، عازم ارتفاعات «برآفتاب» شد كه در آنجا مورد اصابت دو گلوله از ناحيه سينه و گردن قرار گرفته و به شهادت رسيد.
پيكر پاك شهيد پيچك در عمق خاك عراق و درست زير ديد دشمن قرار گرفت. سرانجام پس از دو روز تلاش مستمر از سوي رزمندگان و شهادت دو تن از دوستانش هنگام تلاش انتقال پيكر او، جسم
پاكش به ميهن اسلامي بازگردانده شد. منابع زندگينامه :"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين پيرامي : قائم مقام فرمانده گردان امام علي (ع)لشگر ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دومين روز ازسال1341 در شهرستان نهبندان متولد شد. در كودكي در خانه با دوستانش بازي مي كرد و به والدينش كمك مي كرد. دوره ابتدايي را در سال 1347 در دبستان هدايت شهرستان نهبندان آغاز كرد و در سال 1352 به پايان برد. به درس و مدرسه علاقه زيادي داشت. دوران راهنماي را در مدرسه دكتر مبين زابل و دوران دبيرستان را در زاهدان سپري كرد. و موفق به اخذ ديپلم در رشته اتوماتيك شد. در مبارزات دوران انقلاب شركت فعال داشت.سال 1359 وارد سپاه شد و براي خدمت به ايران به منطقه سيستان و بلوچستان رفت. پس از 9 ماه خدمت دچار بيماري مالارياي مغزي شد، لذا منطقه بلوچستان را ترك كرد و به سپاه بيرجند معرفي شد. پس از اندك بهبودي عازم جبهه ها شد. حسين تمايلي به ماندن در پشت جبهه نداشت و سعي او بر اين بود كه هر طور شده خود را به جبهه رساند. به خصوص اگر عملياتي در پيش بود، اين تلاش چندين برابر مي شد. او توانايي هاي بسيار بالايي براي مديريت داشت. هرگز خود را به عنوان مسئول مطرح نمي كرد. هميشه مي گفت: هر كاري داريد، بفرماييد تا برايتان انجام دهم، ولي اسم مسئول و رئيس و مانند آن را بر من نگذاريد. حسين مجرد بود. مادرش مي گويد: نام هر دختري را از آشنايان و اقوام كه براي ازدواج با
او بر زبان مي آوردم، مي گفت: براي من حيف است. مي گفتم: چرا حيف است، مگر تو چي كم داري؟ مي گفت: من مرد جبهه و جنگ هستم. دوست ندارم همسري برگزينم كه با شهادت من داغدار شود.
او انساني فوق العاده وارسته و پاك بود. به نحوي برخورد مي كرد كه گويي با همه مردم دوست است و به همه علاقه داشت. رابطه و برخورد هاي او صميمانه، همراه با تبسم و به دور از هر گونه غرور بود. اخلاق شايسته داشت و از قاطعيت برخوردار بود. از لجبازي گريزان بود. در جواب حرفهاي گوناگون مردم طالب دليل بود. با خانواده و مردم در نهايت نيكويي و حسن خلق رفتار مي كرد. بيشتر به عمل اهميت مي داد تا حرف. با پدر و مادر خود خيلي با ملايمت و مهرباني رفتار مي كرد. از ويژگي هاي خاص او احترام بسيار زياد به مادرش بود. حسين در بحران ها و مشكلات سخت و خطرناك، بر خدا توكل مي كرد. به مشكلات به ديده تحقير نگاه مي كرد و با حوصله و صبري كه داشت، كارها را به نحو احسن انجام مي داد. در امور خير تا حد توان كمك مي كرد اغلب در نماز جمعه شركت داشت. از مهم ترين خصوصيات او اينكه در انجام دادن كارها قاطع بود. او عاقل و فهميده و ي خاضع و متواضع بود.
حسين به امام بسيار علاقه داشت و هرگاه نام ايشان را مي شنيد اشكهايش سرازير مي شد. او هميشه به افراد توصيه مي كرد كه از امام پيروي كنند و به سخنان ايشان گوش دهند و در هر
موردي امام را الگوي خود بدانند. مادر شهيد مي گويد: حسين با آن كه در علاقه به پدر و مادر سر آمد بود اما آن قدر كه به امام علاقه داشت به ما علاقه نداشت.
اوقات فراغت خود را به كسب علم مي گذراند و به آموزش ديگران مي پرداخت و يا به كارهاي بنايي مشغول بود. او هر گاه از جبهه بر مي گشت به دنبال جذب نيرو براي جبهه بود و محل فعاليت او، اغلب در مسجد عاشورا خانه يا مسجد گلستان خانه بود. در عمليات رمضان، فتح بستان، والفجر 9 و كربلاي 2 شركت داشت و قبل از شهادت مجروح شده بود. بزرگ ترين آرزوي او شهادت بود و هميشه قاطعانه مي گفت: آرزو دارم به نحوي شهيد شوم كه بدنم پودر شود تا مخارج جمع آوري و حمل آن برعهده دولت نباشد و براي من متحمل زحمت نشوند.
حسين در تاريخ 30/2/1365 در عمليات كربلاي 2 در منطقه حاج عمران بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد و بدن او مفقود شد، اما در 8 شهريور سال 1365 جسدش در همان محل پيدا شد و در گلزار شهداي شهرستان نهبندان به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مسئول آموزش واحد عقيدتي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي « اردبيل»
«ابوالفضل پيرزاده» در سال 1334 در اردبيل متولد شد .پس از تحصيلات دبيرستاني ،تا حد« سطح» در حوزه علميه« قم» به تحصيل ادامه داده ،ملبس به لباس روحانيت گرديد .در سال 1360 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد
و در تاريخ 8/ 9/ 1360 به دست منافقين كور دل ،حين خروج از مدرسه ترور و به شهادت رسيد .
وي مسئول آموزش عقيدتي سپاه ناحيه اردبيل بود .از شهيد «پير زاده »فرزندي به نام «ابوالفضل» به يادگار مانده است .
او پرورده ي كار و باليده فقر و پرهيز بود .هر لحظه دوران نوجواني اش با تلاش سپري مي شد .بر سينه سبز ميدانهاي عمومي و پاركهاي شهري ،دستان كوشاي او بود كه به مزدي ناچيز سبزينگي حيات مي افشاند .پايان سال تحصيلي ،آغازي بود براي كار و تلاش وي .
تابستانها ،مناسب سن و سال خود كارهايي ست و پا مي كرد تا ضمن آشنايي با رنج كار ،نيروي پرهيز و امساك خويش را نيز مي آزمايد .اگر سراغ او را مي گرفتي در آن انگشت شمار فضاهاي سبز موجود شهر مي يافتي اش كه بر گلوي سبزه ها ،قطره قطره آب زندگي فشرد .
ظهر گاه ،به بانگ دلنشين اذان ،شلنگ آب بر زمين مي گذاشت ،آبياري را رها مي كرد و پر شتاب بر سجاده ي چمن ،نماز خويش اقامه مي نمود .و اين زماني است كه وقاحت از شيپورهاي اهريمن طاغوت سر ريز مي كند .نغمه نا ساز تبليغات ميان تهي دريده دهنان را نعره مي زند و بلند گوهاي آلوده ي نظام ،سبزينه روح جوانان را به ويران سراي بي توجهي هاي ديني تبديل مي كند .
نماز« ابوالفضل» تمام كوشش هاي تبليغي رژيم را نقش بر آب مي كند و رشته هاي روشنفكرانه اش را پنبه مي كند .
زنگ تعطيلي مدرسه به صدا در آمد .بر خلاف معمول كه عده اي از
شاگردان كلاس چهارم در حياط مدرسه ،منتظر خروج ايشان مي شدند و پروانه سان دور شمع وجودش حلقه مي زدند و او را همراهي مي كردند ،امروز از سر كلاس دير تر بيرون آمد .او عقيده داشت معلمي شغل نيست ،هنر است و معلم بايد به شاگردان خويش عشق بورزد و خود چنين بود .
موعد لقا با معشوق يكتا ، كه عاشقانه در فراقش مي سوخت ، فرا رسيده بود .بعد از ظهر روز 7 آذر سال 1360 ،به روال هميشه با تعدادي از دانش آموزان مدرسه را ترك نمود .كوردلان مسلح ،منتظرش بودند .بناگاه تيري شليك مي شود .«ابوالفضل» فرياد مي زند :بچه ها زود از اطراف من پراكنده شويد تا آسيبي نبينيد .اينها قصد ترور مرا دارند .با اصرار آنها را كنار مي زند و شاگردان ،نقل مي كردند كه اگر وقت او بدين ترتيب به هدر نمي رفت ،بي گمان از پس آن كور دل بي رحم كه دچار ترس و واهمه نيز شده بود بر مي آمد .مزدوري كه صورتش زير نقاب پنهان بود ،با مسلسل به سوي او شليك مي كند و 13 گلوله بر پيكرش اصابت مي كند .شاگردان و اهالي محل و كار كنان مدرسه به تعقيب ضارب مي پردازند و آن مزدور پليد را دستگير مي كنند .رئيس دبيرستاني كه شهيد پيرزاده را به آنجا منتقل مي كنند، نقل مي كند :بلافاصله همراه دو تن از شاگردان و به كمك يكي ديگر از همكاران ،او در اتومبيل گذاشته و به اورژانس بيمارستان رسانديم .در داخل ماشين به سيماي مظلومش نگاه مي كردم .همان تبسم آشناي هميشگي را
بر لب داشت .آهسته پلك خويش را گشود و نگاهم كرد .گويي دنيايي از رضايت و اطمينان خاطر در چشمانش موج مي زد .از لا بلاي انگشتانش كه روي شكم گذاشته بود خون به سرعت جاري مي شد .در راهرو بيمارستان روي برانكارد دستش را ازروي شكم بر داشته و به روي زانويش گذاشت و قامت خويش را راست گردانيد .لحظه اي چشمانش را گشود ،به آسمان خيره شده و با صدايي مرتعش گفت :يا الله و دوباره چشم بست و روحش آرام گرفت .
او پاسدار ارزشهاي والاي اسلامي و معلم انقلاب بود .پيوسته سخن امام را سرمشق عمل خويش قرار مي داد و عاشق حضرتش بود .وقتي به ديدارش نايل آمد در خلوت اندرون به قدري به امام نزديك شد كه زانو به زانوي حضرتش چسبانده بود و خود را سيبراب مي كرد .چنان گرم حضور يار بود كه حسرت ياران را بر انگيخته بود ،هر گز ندانستيم كه ميان آن دو چه گذشت كه حاضرين نقل مي كنند امام از شنيدن آن سخنها تبسم نمودند . منابع زندگينامه :"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي پير محمدي : فرمانده گردان ولي عصر(عج)(لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1335 در زنجان ودر خانواده اي مذهبي و مستضعف متولد شد . او پنجمين فرزند و تنها پسر خانواده پير محمدي بود . دوران كودكي مهدي به سادگي و بدون واقعه اي خاص گذشت . بيشتر اوقات او در خانه كنار مادر سپري مي شد و گاهي اوقات هم براي تفريح و بازي به بيرون از خانه مي رفت . در
اين ايام بيش از همه به مسابقه دو علاقه داشت .
دوران تحصيل را با آموزش قرآن آغاز كرد . پدر ، فرزندش را به مكتبخانه فرستاد تا با آموختن قرآن ، روح ايمان و اعتقاد را در او تقويت نمايد . جديت مهدي در فراگيري قرآن باعث تشويق او در مسجد و هيئتهاي مذهبي شد . نقي ارغواني يكي از افراد مومن ومذهبي زنجان، مداد و دفتري به او هديه داد و اين ، مهدي را بيشتر تشويق كرد . پس از آموزش كامل قرآن به مدرسه رفت . او دوران ابتدايي را درسال 1342 در دبستان فرهنگ آغاز كرد و با وجود كمبود امكانات رفاهي درخانواده اين دوره را با موفقيت پشت سر گذاشت . در سال 1347 دوره ي راهنمايي را در مدرسه شهيد منتظري فعلي زنجان پي گرفت و با به پايان رساندن اين مقطع ، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتي اين شهر شد . در اين دوران مهدي علاوه بر تحصيل در رشته معماري به منظور كمك به معيشت خانواده ساعاتي از روز را در كنار پدر به ساختن جعبه مي گذراند . عشق به ماد،پدرو اعضاي خانواده ، مهرباني نسبت به خويشان و همسايگان ؛ رسيدگي به حال محرومان و حتي معتادين ، صبر و شكيبايي در برابر مشكلات ، رازپوشي و تنفر از دروغ و دروغگويي از جمله خصوصيات بارز مهدي به شمار مي رفت . آشنايي و انس با قرآن و اسلام باعث شكل گيري شخصيت مذهبي و انقلابي در آغاز دوران جواني در او شد.پيش از انقلاب با همفكري دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام
از رفتن به سربازي خود داري كرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه كتب دكتر شريعتي و استاد مطهري و همچنين رفتن به مسجد و شركت در هيئتهاي مذهبي و نوحه خواني مي گذراند .
نهضت اسلامي مردم ايران بر عليه حكومت پهلوي در سالهاي 1356و 1357 وارد مرحله جدي وسختي شد.اوبا گروهي از دوستان به صف مردم انقلابي پيوست و عمليات انقلابي از قبيل حمله به ادارات و نظاميان رژيم شاه با فلاخن را اجرا كرد . به شعار نويسي در سطح شهر پرداخت واز انجام هر كاري براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي فروگذار نبود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار جمهوري اسلامي به همراه همان دوستان ، سپاه زنجان را تشكيل داد و با آغاز شورشهاي ضد انقلاب در كردستان؛ حدود يك سال به مناطق جوانرود ، اشنويه ، بوكان و مهاباد رفت . با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه هاي نبرد شد و تا آخرين لحظه دست از تلاش و كوشش بر نداشت . در تمام مدت فعاليت در سپاه و جبهه با داشتن مسئوليت و سمتهاي مختلف هر گز سخني از آنها به ميان نمي آورد . با وجود تمايل زياد والدين به ازدواج معتقد بود تا زماني كه جنگ ادامه داشته باشد تشكيل خانواده نخواهد داد .
مهدي پير محمدي در سمت فرماندهي ، فردي شجاع بود و به نظم و انضباط نيروهاي تحت امر و برنامه ريزي در امور نظامي بسيار اهميت مي داد . در انتخاب نيروها همواره در پي افراد كار آمد ، زبده ، مومن و مخلص بود . به نظر او وجود نظم ، برنامه
و انسجام بين نيروها باعث بالا رفتن كارايي آنها مي شود و در اين راه ، خود بيش از ديگران رعايت مي كرد . از صدور مستقيم دستور به افراد تحت امر خود خوداري مي كرد و در صورتي كه با بي نظمي و يا مشكلي در بين نيروها مواجه مي شد ، از بر خورد نامطلوب خود داري و به تذكري اكتفا مي كرد و يا در صدد حل آن در مي آمد . او همانند ساير فرماندهان دوران دفاع مقدس، اوقات فراغت كمي داشت و در صورت فراغت به قرائت قرآن و مفاتيح و عبادت مي پرداخت . در بازگشت از جبهه ابتدا به ملاقات خانواده شهدا و ديدار اقوام و دوستان مي رفت و در صورت لزوم در جهت حل مشكلات آنان اقدام مي كرد . نسبت به افراد خانواده از جمله فرزندان خواهر مرحومه اش به خصوص دختر او توجه و عنايت خاصي دلاشت .
در عمليات محرم ، شهيد حسن باقري معاون اول و شهيد ناصر اشتري معاون دوم مهدي بودند . پس از شناسايي منطقه عملياتي ، به مهدي پيرمحمدي و تعدادي از بسييجيان دستور اعزام به محل داده شد . پس از طي مسافتي با نيروهاي بعثي رو به رو شدند . مهدي پير محمدي ابتدا اجازه شليك به نيرو ها نمي داد ولي سر انجام به ناچار با نيروهاي عراقي درگير مي شوند و به نيروهايش دستور مي دهد توپهاي جديد را به غنيمت بگيرند . با ادامه درگيري وقتي از نيروهاي كمكي خبري نشد ، طي تماسي با فرمانده لشكر متوجه شد كه از هدف تعيين شده
پيشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده اند . صبح روز بعد بدون آنكه توجه دشمن را جلب كنند اقدام به عقب نشيني كردند ولي در همين هنگام گلوله اي به پاي مهدي اصابت كرد و او مجروح شد .
مهدي محمدي طي چهار سال و نيم حضور در جبهه دو بار مجروح شد : يك بار از ناحيه سينه و سر و صورت و بار ديگر از ناحيه بالاي زانو زخمي شد .
بنا به گفته پدرش ، مهدي جهت معالجه به تهران انتقال يافت و پس از بهبودي نسبي طي دوران نقاهت به زيارت امام رضا(ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت .
پس از بهبودي ، در كنگره فرماندهان سپاه شركت كرد و در قدرداني از زحماتش اوركتي به وي اهدا شد . اين اوركت را به هنگام شهادت به تن داشت .پس از كنگره فرماندهان ، همراه با نيروهاي اعزامي راهي جبهه شد . فرمانده لشكر ، مهدي پير محمدي را فاقد توانايي لازم براي فرماندهي گردان مي دانست ولي مخالفت حسن باقري با اين نظر و حساسيت عمليات خيبر سبب شد كه فرمانده لشكر ، وي را در سمت فرماندهي گردان ابقا كند .مهدي پير محمدي در عمليات خيبر؛پس از رشادتهاي بي شماري كه در جاي جاي جبهه هاي دفاع از آزادگي واقتدار ايران اسلامي به يادگار گذاشته بود،پرواز كرد وتا عرش الهي صعود نمود. منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي پيرمحمدي : فرمانده گردان ولي عصر(عج) لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1335 در زنجان ودر خانواده اي مذهبي
و مستضعف متولد شد . او پنجمين فرزند و تنها پسر خانواده پير محمدي بود . دوران كودكي مهدي سپري شد . بيشتر اوقات او در خانه كنار مادر سپري مي شد و گاهي اوقات هم براي تفريح و بازي به بيرون از خانه مي رفت . در اين ايام بيش از همه به مسابقه دو علاقه داشت .
وي دوران تحصيل را با آموزش قرآن آغاز كرد . پدر ، فرزندش را به مكتبخانه فرستاد تا با آموختن قرآن ، روح ايمان و اعتقاد را در او تقويت نمايد . جديت مهدي در فراگيري قرآن باعث تشويق او در مسجد و هيئتهاي مذهبي شد . از جمله فردي به نام نقي ارغواني ، مداد و دفتري به او داد و اين ، مهدي را بيشتر تشويق كرد . پس از آموزش كامل قرآن به مدرسه رفت . او دوران ابتدايي را درسال 1342 در دبستان فرهنگ آغاز كرد و با وجود كمبود امكانات رفاهي خانواده اين دوره را با موفقيت پشت سر گذاشت . در سال 1347 دوره ي راهنمايي را در مدرسه شهيد منتظري فعلي زنجان پي گرفت و با به پايان رساندن اين مقطع ، در سال 1350 وارد هنرستان صنعتي اين شهر شد . در اين دوران مهدي علاوه بر تحصيل در رشته معماري به منظور كمك به معيشت خانواده ساعاتي از روز را در كنار پدر به ساختن جعبه مي گذراند . عطوفت نسبت به والدين ، مهرباني نسبت به خويشان و همسايگان ؛ رسيدگي به حال محرومان و حتي معتادين ، صبر و شكيبايي در برابر مشكلات ، رازپوشي و
تنفر از دروغ و دروغگويي از جمله خصوصيات بارز مهدي به شمار مي رفت . آشنايي و انس با قرآن و اسلام باعث شكل گيري شخصيت مذهبي و انقلابي در آغاز دوران جواني در او شد . پيش از انقلاب با همفكري دوستانش و بنا به فرمان حضرت امام از رفتن به سربازي خود داري كرد و اوقات فراغت خود را با مطالعه كتب دكتر شريعتي و استاد مطهري و همچنين رفتن به مسجد و شركت در هيئتهاي مذهبي و نوحه خواني مي گذراند .
با آغاز نهضت اسلامي در سالهاي 1356و 1357 با گروهي از دوستان به صف مردم انقلابي پيوست و عمليات انقلابي از قبيل حمله به ادارات و نظاميان رژيم شاه رابه اجرا گذاشت و به شعار نويسي در سطح شهر پرداخت . پس از پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار جمهوري اسلامي به همراه همان دوستان ، سپاه زنجان را تشكيل داد و با آغاز ناآرامي هاي ضدانقلاب در كردستان حدود يك سال به مناطق جوانرود ، اشنويه ، بوكان و مهاباد رفت . با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه هاي نبرد شد و تا آخرين لحظه دست از تلاش و كوشش بر نداشت . وي در تمام مدت فعاليت در سپاه و جبهه با داشتن مسئوليت و سمتهاي مختلف هر گز سخني از آنها به ميان نمي آورد . با وجود علاقه ي زياد والدينش به ازدواج ،اومعتقد بود تا زماني كه جنگ ادامه داشته باشد تشكيل خانواده نخواهد داد .
مهدي پير محمدي در سمت فرماندهي ، فردي شجاع بود و به نظم و انضباط نيروهاي تحت امر و برنامه ريزي در
امور نظامي بسيار اهميت مي داد . در انتخاب نيروها همواره در پي افراد كار آمد ، زبده ، مومن و مخلص در گروهاي تحت فرماندهي خود بود . به نظر او وجود نظم ، برنامه و انسجام بين نيروها باعث بالا رفتن كارايي آنها مي شود و در اين راه ، خود بيش از ديگران رعايت مي كرد . از صدور مستقيم دستور به افراد تحت امر خود خوداري مي كرد و در صورتي كه با بي نظمي و يا مشكلي در بين نيروها مواجه مي شد ، از بر خورد نامطلوب خود داري و به تذكري اكتفا مي كرد و يا در صدد حل آن در مي آمد . وي مانند ساير فرماندهان دوران دفاع مقدس، اوقات فراغت كمي داشت و در صورت فراغت به قرائت قرآن و مفاتيح و عبادت مي پرداخت . در بازگشت از جبهه ابتدا به ملاقات خانواده شهدا و ديدار اقوام و دوستان مي رفت و در صورت لزوم در جهت حل مشكلات آنان اقدام مي كرد . او نسبت به افراد خانواده از جمله فرزندان خواهر مرحومه اش به خصوص دختر او توجه و عنايت خاصي داشت .
در عمليات محرم ، شهيد حسن باقري معاون اول و شهيد ناصر اشتري معاون دوم مهدي بودند . پس از شناسايي منطقه عملياتي ، به مهدي پيرمحمدي و تعدادي از بسييجيان دستور اعزام به محل داده شد . پس از طي مسافتي با نيروهاي بعثي رو به رو شدند . مهدي پير محمدي ابتدا اجازه شليك به نيرو ها نمي داد ولي سر انجام به ناچار با نيروهاي عراقي درگير
مي شوند و به نيروهايش دستور مي دهد توپهاي جديد را به غنيمت گيرند . با ادامه درگيري وقتي از نيروهاي كمكي خبري نمي شود ، طي تماسي با فرمانده لشكر متوجه مي شود كه از هدف تعيين شده پبشتر رفته و در حلقه محاصره دشمن افتاده اند . صبح روز بعد بدون آنكه توجه دشمن را جلب كنند اقدام به عقب نشيني كردند ولي در اين هنگام گلوله اي به پاي مهدي اصابت كرد و او مجروح شد .
مهدي محمدي طي چهار سال و نيم حضور در جبهه دو بار مجروح شد ، يك بار از ناحيه سينه و سر و صورت و بار ديگر از ناحيه بالاي زانو زخمي شد .
بنا به گفته پدرش ، مهدي جهت معالجه به تهران انتقال يافت و پس از بهبودي نسبي طي دوران نقاهت به زيارت امام رضا(ع) رفت و بعد به زنجان بازگشت .
پس از بهبودي ، در كنگره فرماندهان سپاه شركت كرد و در قدرداني از زحماتش اوركتي به وي اهدا شد . اين اوركت را به هنگام شهادت به تن داشت .پس از كنگره فرماندهان ، همراه با نيروهاي اعزامي راهي جبهه شد . فرمانده لشكر ، مهدي پير محمدي را فاقد توانايي لازم براي فرماندهي گردان مي دانست ولي مخالفت حسن باقري با اين نظر و حساسيت عمليات خيبر سبب شد كه فرمانده لشكر ، وي را در سمت فرماندهي گردان ابقا كند . شهيد محمد ناصر اشتري مي گويد :
من و دونفر ديگر به كنار دجله رفتيم ولي قايق نبود . مهدي به من گفت :اطراف را نگاه كن شايد حسن باقري
را پيدا كني . من تا دنبال حسن باقري بروم مهدي با يك فروند هلي كوپتر براي شناسايي رفته بود .نجم الدين تقي لو نقل مي كند :
در حدود دويست قدمي دشمن بوديم . گلوله اي شليك شد و ناگهان مهد ي به زمين افتاد با خود گفتم شايد براي استتار از اثرات سلاح شليك شده به زمين افتاده است ، ولي وقتي نزديك تر شدم ، ديدم به مهدي گلوله اصابت كرده است . مرتب به من مي گفت : مرا بگذار و دنبال كار خودت برو . او را به هلي كوپتري رساندم . خون زيادي از او مي رفت ولي در هلي كوپتر به من گفت : مرا تنها بگذار . و در همان جا ، جان به جان آفرين تسليم كرد .
منابع زندگينامه :
فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا پيشداد : فرمانده گروهان دوم گردان409 حضرت ابوالفضل العباس(ع) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در اسفند ماه سال 1343 در شهرستان «زاهدان»،مركزاستان« سيستان وبلوچستان» ،نوزادي چشم به جهان گشود .
با توجه به علاقه و عشق فراوان والدينش به« حضرت امام رضا (ع)»،« غلامرضا» ناميده شد .دوران كودكي را در خانواده اي صميمي ،مهربان و مذهبي گذراند و به دوران دبستان رسيد .در سال 1350 وارد تحصيلات ابتدايي شد. با توجه به استعداد درخشان و ويژگي هاي اخلاقي نيكو مورد توجه مربيان قرار گرفت و همه به او علاقه مند شدند .او دوره ابتدايي را با رتبه ممتازي به پايان رساند و وارد مدرسه راهنمايي «دكتر محمد معين» گرديد و آن دوره را
نيز با موفقيت كامل و به عنوان شاگرد ممتاز به اتمام رساند .
جهت ادامه تحصيل رشته رياضي فيزيك را بر گزيد و در دبيرستان شهيد دكتر« با هنر» مشغول به تحصيل شد .همزمان با تحصيل همكاري با انجمن اسلامي دانش آموزان را آغاز نمود و يكي از فعالين انجمن گرديد .سال دوم دبيرستان را كه مي گذراند در اردوي يك ماهه اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان سراسر كشور در تهران شركت نمود .پس از باز گشت به زاهدان ضمن تعميق همكاري و فعاليت با اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان ،وظيفه جديد بر عهده گرفت ،يعني به عنوان خبر نگار مجله آينده سازان فعاليت اجتماعي و فرهنگي ديگري را آغاز نمود .
او در دوران تحصيل نه فقط در زمينه درس ،بلكه به لحاظ اخلاقي نيز هميشه ممتاز بود ،به گفته صحيح تر ،هم در بعد علمي و هم در بعد اخلاقي و تربيتي و آنچنان كه بعد ها عملا ثابت كرد ،در بعد ايمان نيز نمره ممتاز گرفت و نشان داد كه يك انسان ترازاول درآيين اسلام است .
در هر سه بعد پيشرفت واقعي يعني :علم –اخلاق – ايمان گام بر مي داشت .علاوه بر اينها تلاش نمود به نحوي به صدور انقلاب اسلامي به خارج بپردازد ،لذا با به دست آوردن نشاني افراد مورد نظر در كشور هاي مختلف آسيايي و اروپايي ،از جمله : «هندوستان »، «پاكستان» ، «نروژ»، «سوئد»، «انگلستان» و ...با آنان ارتباط مكاتبه اي بر قرار نموده و از اين طريق در بسط و گسترش انديشه ديني و انقلابي ،فعاليتي خيره كننده به ظهور رساند .وقتي در سال سوم
دبيرستان درس مي خواند ،مسئوليت« اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان استان سيستان و بلو چستان» به او سپرده شد و او تا پايان دوره دبيرستان در اين مسئوليت خطير ،در راه تعميق آگاهي هاي ديني و رشد بينش سياسي جوانان ،سعي بسيار نمود .او عاشق علوم ديني و تحصيلات حوزوي بود ،و به خاطر همين علاقه شديد ،پس از اتمام دوره متوسطه در كنكور دانشگاه ها شركت نكرد .
و در سال تحصيلي 1362- 1361 وارد حوزه علميه« امام جعفر صادق(ع) زاهدان» گرديد و در محضر اساتيد ارجمند آن حوزه به يادگيري علوم ديني پرداخت تا به خواست ديرين و قلبي اش كه مطالعه گسترده و ژرف در امور ديني و پژوهشي در آنها بود جامه عمل بپوشاند .
تحصيل او در حوزه مقارن با سال آغازين جنگ عراق عليه ايران اسلامي بود ،در جبهه ها كمبود نيروي انساني احساس مي شد .در اين اثنا دل بي قرار شهيد« پيشداد» عزم جبهه كرد وخواست حضور پر رنگ و عاشقانه اي در جبهه هاي خون و آتش يابد و آن را مرام خويش عملي سازد چرا كه آنرا مرحله اي اساسي در تكامل عقيدتي مي دانست .
در ابتدا ،به عنوان نيروي رزمي عازم شد ،به مرور كه از حضورش در جنگ مي گذشت آبديده تر شد و ضمن مهارت هاي گوناگون و به همراه داشتن خمير مايه وجودي و تقوا ،به سرعت مدارج گوناگون را طي نموده و مسئوليت هاي مختلفي در رسته هاي مورد نياز به او سپرده شد ،از جمله ،بيسيم چي گردان ،فرمانده گروهان ،معاونت گردان ،پيك فرمانده تيپ ولشگر.او در تمام مسئوليتها
به خوبي وظايف محوله را انجام داد . عارفي بود كه گويا براي گذر از بعضي منازل سير و سلوك عاشقانه ،جنگ را بر گزيده و تكامل اخلاق عملي خويش را در آن وادي جستجو مي كرد .آن عارف مجاهد به الگو و اسوه اي تبديل شده بود كه بسياري از رزمندگان و مجاهدين طريق حق ،رفتار و اخلاق اورا سرمشق خود قرار داده بودند .
آخرين حضور جسماني او در جبهه هاي جنگ هنگامي بود كه مسئوليت فرماندهي گروهان« حضرت ابوالفضل العباس(ع) »را عهده دار بود .در عمليات« والفجر هشت» در ساحل« اروند» ،پرنده روح بلند پرواز عاشق و بي قرارش ،قفس تنگ تن را تاب نياورده و سبك بال ،لبريز از تمناي آزادي و پرواز ،رقص كنان به شوق ديدار در سماع عشق پرواز كرد تا بر شاخسار طوبي نشيند و ذكر دوست ،دوست را با لبخند هاي شيرين چه چه زند . منابع زندگينامه :تبسم آسماني،نوشته ي مسعود خندان باراني،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي حامد پيشقدم : فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1343 ، در تبريز به دنيا آمد . در كودكي پدر خود را از دست داد و مادرش سرپرستي خانواده را به عهده گرفت . درآمد حاصل از آسياب و دو قطعه باغ ميوه به ارث مانده از پدر ، زندگي مرفهي را براي خانواده فراهم مي آورد . مصطف_ي ، ششمين فرزند خانواده بود .
سال 1350 ، مصطفي مدرسه قاآني ( شهيد هوشيار فعلي ) تبريز شروع به تحصيل كرد و شاگرد موفقي بود . در همان سنين در كنار
تحصيل ، دورة فراغت خود را در باغ به همراه كارگران كار مي كرد . سپس تحصيلات راهنمايي را در سال 1355 در مدرسة تبري_ز گذراند و در سال 1358 ، دبيرستان را در هنرستان بازرگاني شهيد بهشتي شروع كرد . دوران دبيرستان او با انقلاب اسلامي مصادف شد و مصطفي كه بيشتر از پانزده سال نداشت ، به جريان انقلاب پيوست و درس را رها كرد و تا سال اول دبيرستان بيشتر درس نخواند و با واحد اطلاعات سپاه شروع به همكاري كرد . تشديد فعاليت مافقين در تبريز به همراه ديگر نيروهاي اطلاع_اتي درصدد خنث_ي كردن نقش_ه هاي آنان برآمد . در همين زمان به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و پس از طي دوره هاي نظامي به جبهه اعزام شد .
پس از مدتي حضور در جبهه ، به عنوان محافظ در بيت امام خميني مشغول به خدمت شد و همزمان مسئوليت پايگاه مقاومت شهيد مسلم مهرواني مسجد آيت الله شهيدي را بر عهده گرفت . از اين پس فعاليت هاي گسترده اي را جهت اعزام نيروها و تقويت بنية بسيج در پيش گرفت و در جهت جذب نوجوانان و جوانان به مسجد و پايگاه نهايت تلاش و تواضع را به خرج مي داد و به شدت نسبت به حفظ احترام خانواده هاي شهيدان و ارزشهاي اسلامي حساسيت داشت .
سپس بار ديگر به جبهه اعزام شد و در سوسنگرد حضور يافت و در حالي كه بيش از هجده سال نداشت ، به شدت مجروح گرديد و حدود يك سال دورة نقاهتش طول كشيد . در همين هنگام در 4 خرداد 1362
، برادرش - مهدي حامد پيشقدم - در كردستان به شهادت رسيد . مصطفي پس از بهبودي با لشكر 31 عاشورا به جبهه اعزام شد . ابتدا فرماندهي گروهان 1 و پس از مدتي فرماندهي گردان امام حسين (ع) را بر عهده گرفت .
28 خرداد 1363 ، پدر مصطفي از دنيا رفت ، اما اين واقعه سبب نشد تا او دست از جبهه بكشد . در عمليات والفجر 8 و كربلاي 4 ، گردان امام حسين (ع) با فرماندهي مصطفي ، مأموريت شكستن خط دفاعي عراق را به عهده داشت و اين مأموريت را به بهترين نحو انجام داد . بلافاصله مأموريت ديگري به اين گردان محول گرديد و پس از انجام آن ، با وجود اين كه از نيروهاي گردان فقط يك گروهان باقي مانده بود ، مأموريتي را قبول كرد و به انجام رساند . يكي از همرزمان مصطفي نقل مي كند :
در عمليات كربلاي 5 بعضي از گردانها مأموريت محوله را به درستي انجام ندادند و يا به طور كامل به پايان نرساندند . ولي گردان امام حسين (ع) نه تنها مأموريت خود را به بهترين نحو به پايان رساند ، بلكه در هنگام بازگشت براي تكميل مأموريت ديگر گردانها به كمك آنها رفت .
فارغ از جنگ و نبرد ، مصطفي به فوتبال بسيار علاقه مند بود و در كنار آموزش نظامي ، اعضاي گردان را به ورزش تشويق مي كرد . در همين راستا ، تيم فوتبال منسجمي تشكيل داد و هر گاه كه فراغتي پيش مي آمد ، مسابقه فوتبال ترتيب مي داد . در عين حال ، از
شوخي زياد خوشش نمي آمد و همواره ساكت بود و از خوشگذراني بيهوده و دور هم نشستن بي فايده بيزار بود . در حفظ اموال بيت المال بسيار دقت داشت . او نه تنها در حفظ اموال بسيار سختگير بود ، حتي اجازه نمي داد خرده نانها نيز هدر رود . نسبت به سلاح هايي كه از دشمن به غنيمت گرفته مي شد در سخت ترين شرايط حفاظت و حراست مي كرد . در عمليات فاو ، از دشمن غنائم زيادي به جا مانده بود كه بعضي از اين غنائم سلاح هاي كلاشينكف بود كه در شوره زارها باقي مانده بود ؛ دماي هوا هم حدود 50 درجه بود . نيروها در حالي كه نشسته بودند ناگهان ديدند مصطفي 8-7 قبضه اسلحه را جمع كرده و مي آورد . وقتي نيروها اين مسئله را ديدند ناخودآگاه به طرف اسلح_ه ها رفتند و آنها را جمع آوري كردند . يكي از همرزمان در خصوص حساسيت وي نسبت به امور ناشايست مي گويد :
در گردان امام حسين (ع) يكي از بچه ها عادت داشت قليان بكشد . يك بار قليان خود را ب_ه « دسته » آورده بود و من اطلاعي از اين موضوع نداشتم . مصطفي مرا صدا زد و گفت : « هيچ خبر داري در دستة شما چه مي گذرد ؟ » گفتم : خير بي اطلاعم . گفت : « يكي از بچه ها قليان آورده است ، مي ترسم فردا چيز ديگري در اينجا باب شود ، دوست ندارم باب اين گونه مسائل در گردان ما باز شود . به ايشان
بگوييد قليان را به كسي در شهر امانت بدهد تا وقتي كه به مرخصي مي رود با خودش برگرداند .
سرعت عمل و شجاعت مصطفي پيشقدم سبب شده بود كه مسئوليت هاي محول شده را به خوبي به انجام رساند . يكي از همرزمان وي در خصوص سرعت عمل وي چنين نقل مي كند :
در عمليات والفجر 8 ساعت دوازده شب بود كه خط شكست و غواصان از آب خارج شدند . قرار بود گردان امام حسين (ع) به جاده قدس ( فاو - بصره ) كه يك و نيم كيلومتر از محل استقرار فاصله داشت نفوذ كند . زماني كه ساعت دو بامداد را نشان مي داد به جاده رسيديم فرماندهان عمليات باور نمي كردند كه دو ساعته جاده را گرفته باشيم وقتي به ستاد اطلاع داديم مصطفي گفت : « بپرس اگر مقدور باشد جلوتر هم مي رويم و جلوتر را هم شناسايي مي كنيم . » وقتي دستور رسيد در ساعت دو بامداد جاده اي را كه از فاو به ام القصر مي رفت و پايگاه موشكي عراق در آنجا بود ، شناسايي كرديم متوجه شديم دشمن استحكامي ندارد . صبح همان روز با اجازه فرمانده لشكر عملياتي را انجام داديم .
صبح فرداي عمليات والفجر 8 عمليات « يا مهدي » در منطقه فاو بود . در كانال گشت مي زدم كه ناگهان متوجه شدم آقا مصطفي فرمانده گروهان در كانال نشسته است و پشتش را به خاكريز مي سايد . نزديك رفتم و موضوع را جويا شدم . در پاسخ گفت : « چيزي نيست يك تركش جزئي به پشتم خورده است
. مي خواهم رنگ خون را از بين ببرم تا نيروها با ديدن آن روحيه شان تضعيف نشود . »
كساني كه با مصطفي پيشقدم بودند ، مي گويند,او از عمليات والفجر 8 به بعد روحيه اش تغيير كرده بود . نقل مي كنند كه از آن پس مصطفي ناراحت بود و مي گفت : « لياقت شهادت نداشتم . » پس شروع به خودسازي و عبادت بيشتر كرد . وقفه يك ساله اي كه بين عمليات والفجر 8 و كربلاي 5 پديد آمد سبب شد تمام تلاش خود را صرف خودسازي نمايد طوري كه تغيير روحيه او در عمليات كربلاي 5 كاملاً مشهود بود . سرانجام مصطفي پيشقدم در 20 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه در اثر اصابت تركش به گردن و جدا شدن سر از بدن به شهادت رسيد . درباره چگونگي شهادت وي همرزم او كه در كنارش حضور داشت ، چنين نقل مي كند :
عمليات كربلاي 5 در منطقه هلالي شلمچه انجام مي شد در نوك كانال ماهي كه حدود يك كيلومتر بود . كانالي در حدود ده متر منشعب مي شد كه تا اروندرود ادامه داشت . براي اينكه ارتباط دو طرف پل برقرار باشد بين آنها ده تا پانزده پل زده شده بود كه گردان علي اكبر (ع) مأموريت داشت امنيت آنها ( حدود سه پل ) را تأمين كند . آتش دشمن به قدري شديد بود كه بچه ها عاحز مانده بودند و هيچ كاري صورت نمي گرفت . وقتي به فرمانده عمليات اطلاع داديم ، تصميم گرفته شد كه گردان امام حسين(ع) با
گردان علي اكبر(ع) تعويض شود . من به همراه مصطفي پيشقدم گردان را به نوك كانال ماهي برديم . بلافاصله نوك كانال ماهي را گرفتيم و علاوه بر آن هفت پل را تأمين كرديم و به سمت جلو پيشروي كرديم . شب همان روز دو گردان ديگر گردانهاي سجاد (ع) و امام زمان (عج) به منطقه هلالي اعزام شدند تا منطقه را پاكسازي كنند ولي شدت آتش دشمن به حدي بود كه اين دو گردان پراكنده شده و مجبور به عقب نشيني شديم . فرداي آن روز اقدام به پيشروي كرديم . عمليات به قدري سريع بود كه توپخانه خودي هم لشكر ما را هدف قرار مي داد . وقتي به مصطفي پيشقدم رسيدم اطراف او پر از شهيد و مجروح بود و صورتش را گرد و غبار گرفته بود . با حالت خسته و مظلومانه اي به من گفت : « علاوه بر اين كه دشمن ما را هدف قرار داده توپخانه خودي هم ما را هدف گرفته و تلفات ما بسيار زياد شده است . هلالي ها به شدت كليد شده اند و بايد براي ما نيرو بفرستيد . » رفتار او با وجود ناراحتي و خستگي آنچنان متين بود كه وقتي بي سيم را به او دادم تا با فرمانده عمليات صحبت كند با اينكه گردان وي دو روز به شدت درگير بود و شهيد و مجروح فراوان داشت ، به جاي اينكه بگويد ما توان نداريم و خسته هستيم با متانت و آرامش فراوان گزارش خود را به فرمانده داد و چنان صحبت كرد كه به فرمانده هم روحيه داد .
پس از آن منطقه هلالي را براي آوردن نيرو ترك كردم . با آغاز پاتك هاي دشمن مصطفي به همراه تعدادي از نيروهاي باقي مانده در محاصره افتاد به گونه اي كه دشمن نيروهاي زخمي را تير خلاصي مي زد .
در اين هنگام بود كه مصطفي پيشقدم در اثر اصابت تركش به گردنش پس از شصت ماه حضور در جبهه در 20 دي 1365 به شهادت رسيد و خانواده حامد پيشقدم دومين شهيد خود را تقديم انقلاب و امام (ره) كرد .
پيكرمطهر او را در وادي رحمت در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده اند .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده بهداري لشگر 14امام حسين (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
عباس پيكري رزمنده اي بود كه در شبگير ، گوشه ، گوشه خاك جبهه محراب سجودش مي گرديد و در پگاه ، غريو تكبير و رشادتش شكافنده دل دشمن بود . او سرداري از بهداري لشكر امام حسسين (ع) بود كه خاضعانه آمد و عارفانه رفت . در اين بخش برگي از زندگي ا و را با هم مي خوانيم .
سال 1341 در شهر اصفهان ، محله نو خواجو ؛ در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود .او از اوان كودكي در اثر راهنمايي هاي پدر و مادرش با مسجد و مراسم مذهبي ، انس و الفت گرفت و به زودي به عنوان موذن و مكبر مسجد محل شناخته شد .
عباس از هفت سالگي كخه پا به دبستان گذاشت به فراگيري قرائت قرآن و تكاليف مذهبي از قبيل نماز و روزه
و ادعيه و ... پرداخت ، به گونه اي كه در ده سالگي ، در روزهاي طولاني و طاقت فرساي تابستان ؛ همپاي ديگر اعضاي خانواده ، روزه هاي ماه مبارك رمضان را به طور كامل مي گرفت و اصرار خانواده اش مبني بر خودداري از گرفتن روزه را به جايي نمي برد .
با اوجگيري نهضت مقدس اسلامي ، عباس ، با شور و اشتياق فراوان به صف جوانان پر شور و انقلابي اصفهان پيوست و حضور او در مراسم و فعاليت هاي مذهبي و انقلابي بيشتر و پر هيجان تر گرديد و در راهپيمايي ها و مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده دار شد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، عباس با جان و دل به حفظ و حراست از دستاوردهاي نهضت اسلامي پرداخت و هنگامي كه بيگانگان وطن فروش به خيال خام خود ، استان كردستان را عرصه تاخت و تاز شرورانه خويش قرار دادند ؛ عباس در مصاف با آنان لحظه اي درنگ نكرد و با شتاب ، خود را به پاسداران ارزشهاي الهي در آن منطقه ملحق ساخت و به مبارزه بي امان با خائنين به دين و ملت پرداخت
با تجاوز ددمنشانه مزدوران حزب بعث به ميهن اسلامي ، عباس پيكري از خطه خونرنگ كردستان به لاله زار جنوب شتافت و به دفاع جانانه از تماميت ارضي مملكت امام زمان پرداخت و در همان روزهاي اول حضور در جبهه جنوب در جاده ماهشهر – آبادان از ناحيه پا به شدت مجروح شد و تنها ممانعت مصرانه او ، پزشكان را از قطع كردن پايش منصرف ساخت .
مقاومت دليرانه ،مجروحيت و
درد و اتكال خلل ناپذيرش به خداوند منان ، موجب شد كه سلامتي خود را باز يابد و باز هم در جبهه جنوب حضور پيدا كند .
او براي بار دوم و سوم نيز از ناحيه پا و سينه به شدت آسيب ديد ، ولي اين صدمات مانع از انجام وظيفه او در خط مقدم نبرد گرديد و در ادامه فعاليتهاي خود ، عهده دار جانشيني فرماندهي بهداري لشكر امام حسين (ع) گرديد و توانست با مديريت والاي خود و با كمك ديگر نيروهاي پر توان و مخلص ،تحولي چشمگير در امور بهداري لشكر ايجاد كند .
سرانجام در عمليات والفجر 8 ، هنگامي كه بلا تعدادي از پزشكان و امداد گران در سنگر اورژانش مشغول مداواي مجروحان عمليات بود بر اثر اصابت گلوله مستقيم دشمن به آرزوي ديرينه خود رسيد و با لبخندي راز آميز دعوت حق را لبيك گفت . منابع زندگينامه :فرشتگان نجات،نوشته ي ،مرتضي مساح،نشرلشگر14امام حسين(ع)،اصفهان-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا پيله وران : فرمانده اطلاعات وعمليات لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دهم شهريور ماه سال 1345 در شهرستان گناباد چشم به جهان گشود.
كودكي آرام و ساكت بود و بيشتر وقت خود را صرف بازي مي كرد.
دوران ابتدايي را تا سال 1355 در مدرسه قهرماني در گناباد گذراند. دانش آموزي ساعي بود و تكاليفش را به خوبي انجام مي داد.
دوره ي راهنمايي را در مدرسه ي راهنمايي ابن سينا در سال 1359 به پايان برد.
ايام بيكاري را به مغازه پدرش مي رفت و به ايشان كمك مي كرد. عضو انجمن اسلامي بود. كتاب هاي مذهبي مثل كتب استاد شهيد مطهري و
شهيد دستغيب را مطالعه مي نمود. به كارهاي خطاطي و نقاشي علاقمند بود.
علي اكبر اثباتي (دوست شهيد ) مي گويد: «از خط بسيار خوبي برخوردار بود. بر روي ديوار شعار مي نوشت. در گلراز شهدا بر روي ديوار شعار «شهيد نظر مي كند به وجه الله» توسط ايشان نوشته شده است و هنوز آن خط باقي است.»
حجت الله ردائي ( دوست شهيد ) نقل مي كند: «در دوران جواني من به همراه آقاي پيله وران در نمازهاي جماعت شركت مي كرديم و امام جماعت قرائت نمازمان را تصحيح مي كردند.»
علاقه خاصي به ائمه ي اطهار (ع) داشت. در مراسم شب هاي قدر، ماه محرم و صفر شركت مي كرد. نسبت به غيبت حساس بود، دوست نداشت كسي غيبت كند.
از افراد بي بند و بار و افرادي كه مذهب و دين را به بازي مي گرفتند متنفر بود. به كساني كه بدحجاب بودند گوشزد مي كرد كه حجاب خود را رعايت كنند.
به افراد توصيه مي كرد: «نماز را سر وقت بخوانيد.» و به خواهران مي گفت: «حجاب را رعايت كنيد.»
قبل از انقلاب در جلسات دعاي ندبه و كميل شركت مي كرد و علاقه ي شديدي به اين گونه جلسات داشت. در دوران انقلاب بر روي ديوار شعار مي نوشت. در مساجد به عنوان مكبر فعاليت داشت و همچنين به تكثير نوارهاي آقاي كافي و پخش نوارهاي مذهبي مي پرداخت. در تظاهرات شركت مي كرد و به پخش اعلاميه مي پرداخت.
بعد از انقلاب در فعاليت هاي انجمن اسلامي مسجد شركت فعالي داشت. از موسسين انجمن اسلامي بود و كارهاي سطح
پايين را خودش انجام مي داد.
با فعال شدن بسيج جذب اين نهاد شد و كارهاي قبلي را در سطح وسيع تري برگزار مي كرد و به تشكيل كلاس هاي اخلاق و پخش فيلم از جبهه و تكثير سخنان بزرگان مملكت مي پرداخت. با تشكيل بسيج از بنيان گذاران پايگاه شهيد مفتح بود.
محمدرضا پيله وران تحت تاثير سخنان امام، شهيد مطهري و بهشتي در مورد پيشبرد اهداف انقلاب قرار گرفت و بعد از انقلاب با آزاد شدن فعاليت هاي مذهبي و سياسي به تبليغ انقلاب پرداخت.
در فعاليت هاي سياسي شركت داشت. از همان ابتدا كه بني صدر رئيس جمهور شد به او اظهار بدبيني مي كرد.
با كارهاي منافقين مخالف بود و تنها راه مبارزه با آن ها را كشف حقايق از طريق كتاب هاي مذهبي چون آثار شهيد مطهري مي دانست.
دوران دبيرستان را در مدرسه ي طالقاني شهرستان گناباد آغاز كرد، اما سال 1360 در سال دوم دبيرستان ترك تحصيل نمود و به جبهه رفت. در اين زمان پانزده سال داشت كه ابتدا در جبهه هاي كردستان حضور پيدا كرد.
براي خدمت به اسلام، انقلاب، رهبري و دفاع از مملكت به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.
به خاطر اين كه امام جهاد را مقدس شمردند، به تبعيت از حرف امام جبهه را بر همه چيز مقدم شمرد. رفتن به جنگ را يك تكليف مي دانست.
در مورد جنگ معتقد بود: «تا زماني كه جنگ باشد، ما هم در جبهه هستيم و چون در جبهه به ما نياز هست نبايد امكانات مادي را مثل درس و غيره بهانه قرار دهيم و
به جبهه نرويم. فعلاً جنگ واجب تر است.»
پدر شهيد مي گويد: «به او گفتم: درست را بخوان. گفت: درس و مدرسه هميشه هست ولي جنگ و جبهه تمام مي شود و فعلاً جنگ مهم تر است.»
مي گفت: «جبهه ها را خالي نگذاريد. همه به جبهه بياييد.» افراد را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد.
علي اكبر اثباتي مي گويد: «فردي خوش برخورد بود و افراد را به طرف خودش جذب مي كرد. به آن ها خدا، قرآن و اسلام را گوشزد مي كرد و بعد آن ها را به طرف جبهه مي كشاند.» صدام را دست نشانده ي استكبار جهاني مي دانست كه براي ضربه زدن به انقلاب، جنگ تحميلي را به وجود آورد.
محمدرضا پيله وران زندگي را در جبهه ديد و جبهه را براي زندگي كردن انتخاب نمود.
در جبهه در قسمت هاي مختلفي فعاليت مي كرد، به عنوان يك رزمنده ي عادي حضور داشت تا موقعي كه به سمت فرماندهي اطلاعات عمليات رسيد. به خاطر مديريت بالايي كه داشت، او را به عنوان مسئول گروه انتخاب كردند. در پشت جبهه به كارهاي تبليغاتي با مسجد همكاري داشت.
زماني كه از جبهه به مرخصي مي آمد، به ديدن اقوام و خويشان مي رفت. اگر آن ها از لحاظ مالي در مضيقه بودند، مشكل آن ها را رفع مي كرد.
خانواده ي شهيدي نقل مي كند: «هنگامي كه شهيد به ديدن ما آمده بود از نظر مالي مشكل داشتيم. او متوجه موضوع شده بود و مقداري پول در زير فرش ما گذاشته بود بدون اين كه به كسي بگويد.»
چند روزي كه
به مرخصي مي آمد، دوست داشت از همه بستگان ديدن كند.
در سال 1360 به جبهه اعزام شد و تا سال 1365 در جبهه و در اكثر عمليات هاي مهم حضور داشت، از جمله: عمليات والفجر هشت در سال 1364، كربلاي چهار و كربلاي پنج رد سال 1365 و عمليات بدر و ميمك. در عمليات والفجر هشت در منطقه ي فاو غواص بود.
ايشان علاقه ي شديدي به بعد مذهبي جنگ داشت و جنگ را عبادت مي دانست. علاقه ي خاصي به امام داشت. به توصيه ها و سخنان حضرت امام كه مي فرمود: «جوانان بايد جبهه ها را پر كنند.» عمل مي كرد و توصيه هاي ايشان را فتوا مي دانست.
شهيد در مصاحبه اي در زمان حيات گفت: «از تمام خانواده ها و دوستان مي خواهم كه پيرو كامل دستورات امام باشند. يكي از مسايل كه امام زياد تاكيد دارند، مقدم بودن جبهه بر بقيۀ كارهاست و ما نبايد كارهايي مانند درس و غيره را بهانه قرار دهيم و به جبهه نرويم. اگر دشمن بر ما مسلط شود حتي تخصص ما بي فايده است. به فرمايش امام كه فرمودند: تنور جنگ را گرم نگهداريد. از شما مردم مي خواهم كه جبهه ها را پر كنيد. امام را اولين و آخرين مامن و سرپناه خود مي دانست.
اگر كسي بي احترامي و يا توهيني نسبت به امام و انقلاب مي كرد، آن مكان را به نشانه ي اعتراض ترك مي نمود. در تمام زمينه ها به حرف هاي امام گوش فرا مي داد. حتي در وصيت نامه اش مردم را به تبعيت از امام
دعوت كرده است. دوست داشت هرچه زودتر راه كربلا باز شود تا رهبر خوشحال شود او با افراد مذهبي و روحانيت ارتباط داشت.
كارهاي عبادي را به دور از جمع و خودنمايي انجام مي داد و فقط در جهت كسب رضاي خدا بود. نماز شبش را به دور از چشم همرزمانش مي خواند.
به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. در مراسم دعا شركت مي كرد و نماز شب هاي او مورد توجه دوستانش بود.
از ريا و تظاهر به دور بود. حتي زماني كه مي خواست به جبهه برود، از شهرستان گناباد اعزام نشد، بلكه از شهرستان هاي اطراف به جبهه مي رفت، چون دوست نداشت رفتنش به جبهه ريايي باشد.
در زمان عمليات بسيار فعال بود. سعي مي كرد كه حد و حدود هر چيزي را رعايت كند تا كار به خوبي صورت گيرد و سعي بر اين داشت كه كاري كه به او محول شده است به خوبي انجام دهد. فردي بسيار شجاع بود و در جنگ از خود رشادت هاي فراواني نشان داد. كسي بود كه در درگيري هاي اوليه بر خودش مسلط بود و ترسي نداشت. به خاطر برخورداري از ايمان قوي بسيار شجاع بود.
در عمليات كربلاي چهار ( در سال 1364 ) مجروح شد كه دوران نقاهت را در اهواز گذراند و بدون اين كه پدر و مادرش متوجه شدند، پس از پايان آن دوران دوباره به جبهه رفت.
او يك رزمنده ي به تمام معنا و يك تحليل گر خوبي بود. اگر خلافي از كسي مي ديد با يك منطق و روش درست او را
توجيه مي كرد.
اوقات فراغت را در منطقه بيشتر به مطالعه كتاب هاي شهيد مطهري خواندن قرآن و ورزش شنا مي پرداخت.
در بحران ها و مشكلات صبور بود و بقيه را نيز به صبر و استقامت در مقابل مشكلات دعوت مي كرد. مشكلاتش را نزد كسي عنوان نمي كرد.
در كارهاي جمعي پيش قدم بود. در انجام كارها با ديگران مشورت مي كرد.
از خصوصيات بارز ايشان، وقار، صبر، سكوت و در عين حال فردي اجتماعي بود بيشتر عمل مي كرد و كمتر حرف مي زد.
آخرين صحبت هايش اين بود از ريا به دور باشيد. براي انقلاب و نظام جمهوري اسلامي تلاش كنيد.»
علي اكبر اثباتي مي گويد: «آخرين باري كه ايشان را ديدم، در جبهه بود. عمليات تمام شده بود و من مي خواستم به مرخصي بيايم. به او گفتم: شما كاري نداريد؟ گفت: سلام مرا به خانواده ام برسانيد و به مردم بگوييد كه جبهه و پشت جبهه را حفظ كنند.»
حجت الله ردائي ( همرزم شهيد ) مي گويد: «در مهران در منطقه كله قندي كه از طرف لشكر 21 اعزام شده و در قسمت ديده باني بودم. در آن جا تنها بودم كه متوجه شدم از طرف عراقي ها چند تا رزمنده مي آيند و در بين آن ها شهيد پيله وران را ديدم، بسيار خوشحال شدم، چون بعد از ماه ها ايشان را مي ديدم. بعد از اين كه به منطقه ي ما رسيدند بسيار با هم صحبت و درد دل كرديم. او از كساني كه به جبهه نمي آمدند و بهانه هاي مختلفي را براي نيامدن به
جبهه مي آوردند، گله مند بود. اين آخرين ديدار ما بود.»
عباسعلي پور يعقوب (همرزم شهيد ) نقل مي كند: «24 ساعت مانده به عمليات بدر بود كه به منطقه ي هور رسيديم. در آن جا رزمندگان غسل شهادت مي كردند. محمدرضا پيله وران از كساني بود كه در آن جا غسل شهادت كرد. با وجودي كه هوا بسيار سرد بود، به او گفتم: هوا سرد است سرما مي خوريد. گفت: اشكالي ندارد اگر سرما خوردم تحمل مي كنم.»
مادر شهيد از نحوه شهادت فرزندش به نقل از يكي از دوستان شهيد مي گويد: «در عمليات كربلاي پنج، فرمانده خط شكن بود. پيشاپيش همه نيروها حركت مي كرد. بعد از اين كه موانع را از سر راه برمي داشت، به بقيه ي اجازه عبور مي داد. در حين عمليات از ناحيه ي پهلو مورد اصابت چند گلوله قرار گرفت، ولي هيچ چيزي نمي توانست مانع ادامۀ رزمش شود. وقتي آخرين قوايش را از دست داد و حلقه ي محاصره ي دشمن تنگ تر شد، به نيروها دستور عقب نشيني داد. رزمندگان مي خواستند او را با خود به عقب ببرند، ولي او قبول نكرد و به ما دستور داد او را پشت به كوه و رو به دشمن بنشانيم و خود سريعاً به عقب برگرديم. ما دستور فرمانده خود را اطاعت كرديم و سريعاً منطقه را ترك نموديم. من نگران ايشان بودم و با دوربين او را نگاه مي كردم. همچنان كه روي زمين دراز كشيده بود، تا آخرين فشنگ دفاع كرد. و وقتي مهماتش تمام شد، براي اين كه اسير نشود با سنگ و
كلوخ به مقابله با دشمن پرداخت. بالاخره در حالي كه يك نقطه ي سالم در بدنش نمانده بود و در خون غوطه مي خورد، به درجه رفيع شهادت نايل گرديد.»
محمد رضا پيله وران در شب شهادت حضرت فاطمه ي زهرا (س) و در تاريخ 24/10/1365 در عمليات كربلاي پنج، و درمنطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد. و پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت قاسم شهرستان گناباد به خاك سپرده شد.
محمد حسن پيله وران مي گويد: «شهادت او باعث شد كه ما راه او را ادامه دهيم و انتقام خون او را از دشمنان بگيريم.»
علي اكبر اثباتي مي گويد: «شهادت او ما را به آن هدفي كه داشتيم پاي بند كرد و باعث شد حضوري فعال تر در جبهه داشته باشيم.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي تجلايي : قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر وفرمانده طرح وعمليات قرارگاه خاتم الانبياء(ص) (ستاد كل نيروهاي مسلح)
سال 1338 در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پس از سپري كردن دوران دبستان ، راهي دبيرستان تربيت تبريز شد ، و ديپلم خود را در رشته رياضي گرفت . تجلايي در همين دوران ، توسط ساواك احض_ار شد ، چرا كه از امضاء برگه عضويت حزب رستاخيز امتناع ورزيده بود . با آغاز حركت مردم عليه رژيم پهلوي در سال 1357 ، تجلايي نيز فعاليت خود را شروع كرد . او در تمامي تظاهرات و اجتماع_ات مردمي عليه رژيم پهل_وي حضور فع_ال داشت و
به چ_اپ و پخش اعلامي_ه ه_ا مشغول بود .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، تجلايي در سال 1358 ، به عضويت سپاه پاسداران درآمد و يك دوره آموزشي نظامي پانزده روزه را زير نظر سعيد گلاب بخش - معروف به « محسن چ_ريك » - در سعد آباد تهران گذراند .
تجلايي كه در امر آموزش فنون رزمي مهارت زيادي كسب كرده بود ، پس از مدتي ، در پادگان سيدالشهداء به عنوان مربي آموزشي مشغول به كار شد . او در آموزش نظامي بسيار جدي و سخت گير بود و مي گفت :
من در عمر خود پانزده روز آموزش ديده ام و فردي به نام محسن چريك به من آموزش داده و گام از گام كه برداشته ام ، تيري زير پايم كاشته است . اكنون مي خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در كردستان ، پاوه و گنبد آماده كنم و اگر در اثر ضعف آموزشي يك قطره از خون شما بريزد ، من مسئولم و فرداي قيامت بايد جوابگو باشم .
سختگيري وي در آموزش به حدي بود كه در ميان نيروها به « علي رگبار » معروف بود . نقل است كه روزي حاج مقصود تجلايي - پدر علي - در ميان داوطلبان آموزش نظامي بود و هر بار كه چشمان علي به پدر كه در خار و خاشاك سينه خيز مي رفت ، تلاقي مي كرد ، بدنش سست مي شد و بغض گلويش را مي فشرد .
علي تجلايي به كارش عشق مي ورزيد . وقتي به منطقه جنگي مي رفت ، شرايط را به
دقت مي سنجيد و برحسب نياز و نوع منطقه عملياتي ، آموزش هاي لازم را ارائه مي كرد و طرح هاي نو در امر آموزش تدوين مي كرد . او مي گفت :
قصد دارم طي پانزده روز آموزش ، نيرويي تربيت كنم كه نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهاي بزرگ را داشته باشد ، بلكه بتواند در ميدان رزم با لشكر مجهز و دوره ديده دشمن حرف اول را بزند .
پس از مدتي به كردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت . بعد از آن ، مأموريت يافت به اتفاق چند تن راهي افغانستان شود ، تا عليه نيروهاي متجاوز شوروي ، مردم مسلمان آن كشور را ياري كند . او براي ورود به افغانستان كه مرزهايش تحت كنترل شديد ارتش سرخ بود ، از شناسنامه افغاني استفاده كرد . در پاكستان ، تجلايي براي تأسيس مركز آموزش فرماندهي براي مجاهدين افغاني ، حفاظت از نماينده امام در افغانستان ، و حمل وجه نقد براي مجاهدين ، برنامه دقيقي تهيه كرد . در افغانستان ، حدود سيصد نفر از مجاهدين افغاني كه اغلب سطح علمي بالايي داشتند ، زير نظر تجلايي آموزش ديدند . به ابتكار او ، در چندين نقطه افغانستان ، راهپيمايي هايي عليه آمريكا ترتيب داده شد . او اغلب اوقات به مناطق پدافندي مجاهدين مي رفت و چگونگي گسترش خط پدافندي ، آرايش سلاح و نيرو و حدود ارتش را براي آنها تشريح مي كرد . تجلايي و يارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغاني پرداختند و به ايران بازگشتند ، چرا كه جنگ ايران و
عراق آغاز شده بود . تجلايي بلافاصله پس از ورود به ايران ، راهي جبهه هاي جنوب شد و در نبردهاي دهلاويه شركت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالي داشت . در همين زمان ، مرتض_ي ياغچي_ان و يارانش ، سه شب_انه روز در بستان با سلاح سبك در مقابل نيروهاي زرهي عراق مقاومت كردند . با نزديك شدن نيروهاي دشمن ، قرار شد شهر را تخليه كنند تا هواپيماهاي خودي شهر را بمباران كنند . چنين اتفاقي رخ نداد و شهر بستان به دست نيروهاي عراقي افتاد . رزمندگان پس از درگيري با تانكهاي عراقي و منهدم كردن عده اي از آنها ، پياده به سوي سوسنگرد عقب نشين_ي كردند و عازم دهلاوي_ه ( يكي از روستاهاي نزديك سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندي ايجاد كنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور كند . با ورود علي تجلايي و يارانش ، نيروهاي رزمنده جان_ي دوباره گرفتند .
ابتدا به ارزيابي موقعيت دشمن و نيروهاي خودي پرداخت و طرح هاي خود را ارائه كرد . ابتدا تصميم اين بود كه دشمن پيشروي كند و رزمندگان دفاع كنند ، اما علي تجلايي طرح ديگري داشت . بر طبق نظر او ، رزمندگان مي بايست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهي تجلايي ، اولين شبيخون به دشمن انجام شد و اين كار تا چند شب ادامه يافت . عراقي ها با تمام ادوات سنگين خود ، دهلاويه را زير آتش گرفتند . تجلايي در فكر عقب نشيني نبود و مي خواست تا
آخرين نفس بجنگد . عمليات عراقي ها به دهلاويه در تاريخ 23 آبان 1359 آغاز شد . در طي اين عمليات ، دشمن تا نزديكي پادگان حميديه پيش رفت و دهلاويه را در محاصره كامل قرار داد . در سوسنگرد هيچ نيروي كمكي وجود نداشت . هدف اصلي دشمن ، تصرف سوسنگرد بود . تجلايي پس از بررسي مجدد منطقه ، بر آن شد تا نيروها را به عقب برگرداند و به دستور او ، نيروها به سوسنگرد عقب نشيني كردند . توپهاي عراقي آتش سنگيني را روي شهر مي ريختند . مرتضي ياغچيان به شدت زخمي شده بود ، با اين حال او رزمندگان را به مقاومت تا پاي جان دعوت مي كرد و از آنها خواست اسلحه اي برايش فراهم كنند تا در لحظه ورود عراقي ها به شهر ، با تن زخمي دفاع كند ؛ و تجلايي درصدد بود تا در اولين فرصت ، زخمي ها را از سوسنگرد خارج كند . سرانجام تمامي مجروحان با قايق به آن سوي كرخه منتقل شدند . از حميديه فرمان رسيد شهر را تخليه كنند . از 1800 نيروي مسلحي كه تجلايي سازماندهي كرده بود ، حدود 150 نفر باقي مانده بودند . تجلايي به آنها گفت : « هر كس مي خواهد سوسنگرد را ترك كند ، همچون شب عاشورا مي تواند از تاريكي استفاده كند و از طريق رودخانه و جاده خاكي ، به اهواز برود . » دشمن هر لحظه پيشروي مي كرد و از بي سيم اعلام عقب نشيني مي شد . نيروهاي عراقي تا كنار كرخه رسيده بودند كه تجلايي
در عرض رودخانه طنابي كشيد تا نيروها از رودخانه عبور كنند . فقط چند تن باقي مانده بودند . تجلايي براي شناسايي مسير رودخانه ، از بقيه جدا شد و در كنار رودخانه به تكاوران عراقي برخورد . آنها مي خواستند او را زنده دستگير كنند و براي گرفتن اطلاعات ، به آن طرف كرخ_ه ببرند . وي به س_وي آنها شليك كرد و يك نف_ر را كشت و بقي_ه فراري شدن_د . در اين زمان تجلاي_ي و نيروه_ايش تصميم مي گيرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند . او با خونسردي و اطمينان به ساماندهي نيروها پرداخت . به دستور او نيروهايي كه در اطراف شهر پراكن_ده بودند ، جمع شدن_د و در گروه هاي نه نفري ، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند . تجلايي براي نيروهايي كه سي و پنج نفر بيش نبودند ، صحبت كرد و به آنها گفت : « آيا حاضريد امشب را بخريم ؟ بياييد بهشت را براي خود بخري_م . » رزمندگان از لحاظ آب در مضيقه بودند و به ناچار از آبه_اي كثيف گوداله_ا استف_اده مي كردند و تانكهاي عراقي از سمت بستان و حميديه به طرف شهر در حال پيشروي بودند . از هر طرف باران خمپاره مي باريد . تجلايي دستور داد تا نيروها به حوالي دروازه اهواز بروند ، چرا كه دشمن وارد شهر شده بود . در يكي از كوچه ها ، با نيروهاي عراقي درگير شدند . پس از رهايي از اين درگيري ، نيروهاي باقيمانده از يكديگر حلاليت طلبيدند . عراق با چهار تيپ زرهي و پياده وارد شهر
شده بود ، در حالي كه تعداد رزمندگان مدافع شهر ، به دويست نفر نمي رسيد . در اين حين ، تجلايي از ناحيه كتف زخمي شد ، ولي با بستن يك تكه پارچه سفيد روي زخم ، به فعاليت خود ادامه داد و عملاً فرماندهي عمليات شهر سوسنگرد را به عهده داشت . با ادامه درگيري ، موشكهاي آر.پي.چي و مهمات رزمندگان تمام شد ، به طوري كه رزمندگان روي زمين در جستجوي فشنگ بودند . تجلايي گفت : « شهر در آتش مي سوخت ... صداي ناله زخمي ها از مسجد و خانه ها در شهر مي پيچيد . » تانكهاي عراقي بسيار نزديك شده بودند . تجلايي سه راهي و كوكتل درست مي كرد . مقداري مهمات در ساختمان هاي سازماني وجود داشت و رسيدن به آنجا با توجه به آتش دشمن ، امري غير ممكن مي نمود . تجلايي ، تويوتايي را كه لاستيك نداشت و بسيار آهسته حركت مي كرد ، سوار شد و به وسط چهار راه رفت . سيل رگبار دوشكا به طرفش سرازير شد . نيروه_اي عراقي به داخل خانه هاي سازماني نف_وذ ك_رده بودن_د . وي پس از رسيدن به آنجا چهل دقيقه يك تن_ه با آنها جنگيد و مهم_ات را برداشت و به سوي رزمندگان بازگشت . همرزمانش مي گويند :
با چشم خود عنايت و لطف خدا را ديديم . گويي حايلي نفوذناپذير از هر طرف ماشين را حفاظت مي كرد .
وقتي از ماشين خارج شد ، غرق در خون بود . گلوله كاليبر 75 به رانش خورده بود . وي را به مسجد انتقال
دادند و گلوله را از رانش بيرون آوردند . تجلايي با زخمي كه در بدن داشت ، دوباره به راه افتاد . تلفن سالمي پيدا كرد . به تبريز زنگ زد و با آيت الله سيداسدالله مدني صحبت ك_رد و از كوتاه_ي فرمان_ده كل ق_واي وقت ( بن_ي ص_در ) و تنه_ايي نيروه_ا سخن گفت .آيت الله مدني كه پشت تلفن مي گريست ، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سريعتر بايد آزاد شود و نيروهايي كه در آنجا هستند از محاصره خارج شوند . ارتش به دستور بني صدر وارد عمل نمي شد . نيروهاي رزمنده در حالي كه بسيار خسته بودند و در شرايط سختي به س_ر مي بردند ، شش روز تم_ام مقاومت كردند ، به گون_ه اي كه عراقي ها را به شدت خسته و عصباني كرده بودند . از نيروهاي حاضر ، تنها سي نفر باقي مانده بودند . در 26 آبان 1359 ، توان رزمي رزمندگان به پايان رسيد ، تا اين كه نيروهاي سپاه وارد عمليات شدند و همراه هوانيروز و توپخانه ارتش ، به نيروهاي عراقي يورش بردند . نيروهاي خسته همپاي نيروهاي تازه نفس ، شهر را از عراقي ها پاكسازي كردند . بدين ترتيب ، سوسنگرد آزاد شد . زخمهاي تجلايي عفونت كرد و او را به تهران اعزام كردند .
در عمليات محور دهلاويه فرمانده و در عمليات سوسنگرد معاون عمليات سپاه بود .
تجلايي در سال 1360 ، با خانم انسيه عبدالعلي زاده ازدواج كرد ، اما اين تحول در زندگي هم نتوانست او را
از حضور در جبهه دور سازد .
بعد از آن به عن_وان فرمان_ده گردان ه_اي شهي_د آيت الله قاضي طباطباي_ي و شهيد آيت الله مدن_ي ( نيروهاي اعزامي آذربايجان ) به جبهه اعزام شد . ابتدا در جبهه هاي نبرد پيرانشهر ، مسئول عمليات بود . پس از آن در عمليات فتح المبين ، در فروردين 1361 ، با سمت فرماندهي گردانهاي آيت الله مدني و آيت الله قاضي طباطبايي شركت جست . تجلايي پيش از عمليات ، با نيروها بسيار صحبت مي كرد و از تشكيل محافل دعا و توسل غافل نمي شد . وي مدام نگران اين بود كه مبادا پيش از عمليات ، نيروها بمباران شوند . لذا به شدت مسئله استتار را براي همه رزمندگان توجيه مي كرد . گردان تجلايي در عمليات فتح المبين ، در ارتفاعات ميش داغ موضع گرفت تا هنگام درگيري ديگر گردانها ، نيروهاي احتياط دشمن را در هم بكوبند . اين طرح توسط تجلايي ريخته شده بود . نيروهاي دشمن با ديدن گردان تجلايي آتش سنگين را به روي آن ريخت . با اين حال دشمن نيروهاي تازه نفس خود را به منطقه اعزام كرد . تجلايي تصميم گرفت براي ايجاد رعب و به هم ريختن سازمان نيروهاي دشمن ، يك سري كارهاي ايذايي انجام دهد و براي اين منظور با دو دسته نيروها به خاكريز عراقي ها زد . اين كار تجلايي در آن روزها بسيار با اهميت بود . در يك عمليات ايذايي ، تجلايي مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحيه پا مجروح شد . ولي با آنكه زخمش كاري بود
، تا اتمام مدت مأموريت گردان در منطقه ماند . تجلايي و يارانش پس از بازگشت به تبريز مورد استقبال مردم قرار گرفتند . او مدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و در عمليات بيت المقدس با سمت جانشين تيپ عاشورا شركت جست . در طي اين عمليات ، علي تجلايي ، خاكريزي طراحي كرد كه به هنگام يورش دشمن ، مانع از پيشروي آن مي شد . پس از عمليات بيت المقدس ، عمليات رمضان شروع شد . تيپ عاشورا مأموريت خود را به شايستگي در منطقه پاسگاه زيد به انجام رساند . بعد از آن ، در تيرماه 1361 ، مأموريت يافت كه در اجراي مرحله اي ديگر از اين عمليات در شلمچه وارد عمل شود . تجلايي به همراه برادر كوچكترش - مهدي - در بهمن ماه 1361 ، در عمليات والفجر مقدماتي شركت داشت و مهدي در منطقه عمليات_ي در مي_دان مين به شه_ادت رسيد . علي بر آن بود كه پيكر برادر را برگردان_د ، همانط_وري كه اجساد بسياري از شهدا را برگردانده بود . پس از شه_ادت برادر ، به اصغر قص_اب عبدالله_ي گفت : اين چه سري است كه برادران كوچكتر ، برادران بزرگ خود را اصلاً در شه_ادت مراع_ات نمي كنند ، سبقت مي گيرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد مي رسند .
و اين در حالي بود كه اصغر قصاب عبداللهي نيز از پيشدستي برادر كوچكترش - مرتضي - گله مند بود . علي براي آوردن جنازه برادر كه در منطقه دشمن افتاده بود ، شبانه راهي شد . وقتي كه با زحمات و خطرات
زياد جنازه شهيد را آورد ، متوجه شد نامش مهدي است و بسيار به برادرش مهدي شبيه است ، اما خود او نيست . با اين حال خوشحال شد و گفت : « او را كه آوردم انگار برادر خودم مهدي را آوردم . »
علي تجلايي در سال 1362 ، به سمت معاونت آموزشهاي تخصصي سپاه منصوب مي گردد و در تنظيم و تدوين دستاوردهاي عمليات كوشش بسيار مي كرد .
در سال 1362 ، در عمليات والفجر 2 شركت كرد و بعد از آن به تهران اعزام گرديد تا دوره دافوس را بگذراند . در همين زمان دخترش حنانه به دنيا آمد . با وجود كار بسيار و تحصيل و مباحث فشرده ، همه وظايف خانه را خود انجام مي داد .
در عمليات خيبر نيز شركت كرد . پس از آن مسئوليت طرح و عمليات قرارگاه خاتم الانبياء (ص) به او واگذار شد .
علي تجلايي ، صبحدم روز 29 بهمن 1363 ، عازم جبهه شد و قبل از حركت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلاليت طلبيد و گفت :مرا حلال كنيد . من پدر خوبي براي بچه ها و همسر خوبي براي شما نبوده ام . حالا پيش خدا مي روم ... . مطمئنم كه ديگر برنمي گردم .
هميشه مي گفت : « خدا كند جنازه من به دست شما نرسد . » گفتم : چرا ؟ گفت :
برادران ، بسيار به من لطف دارند و مي دانم كه وقتي به مزار شهيدان مي آيند ، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعي جنگ
، شهيدان بسيجي اند . دوست ندارم حتي به اندازه يك وجب از اين خاك مقدس را اشغال كنم . تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد يك تكه سنگ جهت شناسايي خودتان روي مزارم بگذاريد و بس .
در اين عمليات ، تجلايي به سمت جانشين قرارگاه ظفر منصوب شد . قبل از عمليات بدر به يكي از همرزمانش گفت كه ديگر نمي خواهد پشت بي سيم بنشيند و مي خواهد همچون يك بسيجي گمنام در عمليات شركت كند . او همچون يك بسيجي گمنام همراه ساير بسيجيان راهي خط مقدم شد . تصور مي كردند وي به خاطر مسائل امنيتي با شكل و شمايل يك بسيجي ساده براي ارزيابي كيفيت نيروها يا به خاطر يك سري مسائل محرمانه در خط مقدم حضور يافته است ، غافل از اين كه او آمده بود تا مثل يك بسيجي در عمليات شركت كند .
تجلايي سوار بر پشت كمپرسي با گروهان 3 گردان امام حسين (ع) ، با فرماندهي گروهان شهيد خليلي نوبري ، عازم هورالعظيم شد . در جنگ از خود رشادت هاي بسيار نشان داد ، به گون_ه اي كه آنهاي_ي كه او را نمي شناختند ، نام و نش_انش را از هم مي پرسيدن_د و آنهاي_ي كه مي شناختند ، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند . از قرارگاه خاتم الانبياء (ص) گروهي را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پيدا كنند و برگردانند اما او را نيافتند .
نيروهاي اصغر قصاب عبداللهي ، فرماندة گردان امام حسين از لشكر عاشورا ، تصميم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمايند .
تجلايي با آنها به راه افتاد . اصغر قصاب براي بچه ها صحبت مي كرد و پس از او علي تجلايي به سخن آمد .
امشب مثل شبهاي گذشته نيست . امشب ، شب عاشورا را به ياد بياوريد كه حسين چگونه بود و يارانش چگون_ه بودن_د ... امشب من هم با شم_ا خواه_م رفت و پيشاپيش ست_ون حركت خواه_م كرد .
اصغر قصاب تلاش بسيار كرد تا او را بازگرداند ، اما او رضايت نداد . همه با آب دجله وضو ساختند و از دجله گذشتند . اتوبان از دور نمايان شد . عده اي از رزمندگان و پيشاپيش همه علي تجلايي به خاكريز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوي اتوبان رفتند . يكي از نيروهاي گردان امام حسين (ع) مي گويد ، نيروهاي دشمن در كانال مستقر بودند . با فرمان تجلايي ، رزمندگان به جاي پنهان شدند به سوي آنها يورش بردند و همه را از پا درآوردند . تجلايي بي امان مي جنگيد و پيشاپيش همه بود . گردان سيدالشهداء قرار بود از طرف روستاي القرنه پيشروي كند ، اما خبري از آنها نبود . عده اي به سوي روستا روان شدند اما بازنگشتند و عده اي ديگر اعزام شدند كه از آنها هم خبري نشد . اصغر قصاب و علي تجلايي تصميم گرفتند به طرف روستا حركت كنند . تانكهاي دشمن از اتوبان مي آمدند و نيروهاي رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند . به طرف روستاي القرنه حركت كرديم . خاكريزي بلند در نزديكي روستا بود ، در پشت آن پنهان شديم و مدتي بعد
درگيري آغاز شد . روستا پر از نيروهاي عراقي بود كه در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند . نيروهاي عمل كننده تمام شد . اصغر قصاب در شيب خاكريز تيري به دهانش اصابت كرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسيد . تجلايي بسيار ناراحت ب_ود اما با اطمين_ان كار مي كرد . بي سيم چ_ي گ_ردان سيدالشه_دا از راه رسي_د و گفت : « گردان نتوانست از روستا عبور كند و فقط من رد شدم . » صداي تانكهاي دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنيده مي شد . تعداد نفرات خودي تنها شش نفر بودند و با خاكريز بعدي حدود پانزده متر فاصله داشتند . تجلايي به سوي خاكريز بعدي رفت . او لحظه اي بلند شد تا اطراف را نگاه كند كه ناگهان تيري به قلبش اصابت كرد . خيلي آرام و آهسته دراز كشيد ، بي آنكه دردي از جراحت بر رخسارش هويدا باشد . با دست اشاره كرد كه آن اشارت را درنيافتيم . تجلايي پيش از حركت به همه گفته بود : « با قمقمه هاي خالي حركت كنيد چون ما به ديدار كسي مي رويم كه تشنه لب شهيد شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد .
مهدي تجلايي در بهمن 1361 ، در عمليات والفجرمقدماتي به شهادت رسيد و جنازه او در منطقه عملياتي باقي ماند . در سال 1373 ، پيكرمطهرش كشف و به زادگاهش انتقال يافت ، اما پيكر علي ...
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر
شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان كوثرلشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) “غلامعلي ترابي همت آبادي” در اول فروردين ماه سال 1337 در روستاي “همت آباد”استان خراسان رضوي متولد شد. كودكي بسيار فعال بود و به والدينش كمك مي كرد. دوران ابتدايي را در روستاي محل تولد سپري كرد.
غلامعلي پس از چندين سال زندگي در روستا به اتفاق خانواده به "
مشهد" مهاجرت كرد و وارد حوزه علميه حسينقلي خان شد و مدت دو سال به كسب مهارت علوم ديني پرداخت. پس از آن به شغل خياطي روي آورد.
قبل از انقلاب در تمام مجالس شركت مي كرد و نوارهاي امام و اعلاميه هاي ايشان را پخش مي كرد و در درگيري هاي ميدان شهدا و چهار راه شهدا حضور گسترده اي داشت.
او قرآن آموزش مي داد. صداي بسيار دلنشيني داشت و در سال 1362 در مسابقات قرآن در سطح كشور اول شد ، اورا به پاس اين موفقيت به مكه فرستادند. همه را به فراگيري قرآن توصيه مي كرد. جنگ كه شروع شد اوبي هيچ چشم داشتي روانه ي جبهه شدو 5 سال در مناطق جنگي حضور داشت .او با سمتهاي فرمانده گردان امام محمد تقي (ع) در تيپ ويژه شهدا،فرمانده گردان كوثر و فرمانده طرح و عمليات ، در لشگر 5نصر نقش تعيين كننده اي در جبهه ها داشت. مدتي هم در پايگاه دريايي لشگر 5 نصر بودودرعمليات خيبر، و والفجر 9 نيزشركت داشت.
اوصبح روز دوشنبه 5/12/1364 براي برگزاري جلسه اي با فرماندهان گردانهاي رزمي از جمله شهيد كاوه عازم قرارگاه تاكتيكي شد، اما جلسه لغو شده بود. هنگام بازگشت بر اثر اصابت تركش گلوله توپ
به پشت و سر و پهلوي راست، در مرحله مقدماتي عمليات والفجر 9 در منطقه مريوان به شهادت رسيد. پيكر مطهر او در روز پنج شنبه 15/12/1364 در" مشهد" تشييع و در بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد.
شهيد ترابي هميشه توصيه مي كرد كه امام، انقلاب و جنگ را فراموش نكنيد و حتماً روزي چند آيه هم كه شده قرآن بخوانيد.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد نصرالله ترابي : فرمانده گردان سيف الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دوم بهمن 1342 در روستاي حسين آباد از توابه شهرستان نهبندان به دنيا آمد. در كودكي مادر خود را از دست داد. از خردسالي به دامداري و كشاورزي مشغول بود.
دوران ابتدايي را در مدرسه حسين آباد گذراند. بعد از آن به علت نبودن مدرسه راهنمايي در روستا و مشكلات اقتصادي خانواده، ترك تحصيل كرد.
اوبراي كار به شهرهاي بيرجند، كرمان و تهران رفت و در آنجا به كارگري و مدتي به دست فروشي مشغول بود. بسيار صميمي و خاضع بود. از دوران كودكي در مراسم مذهبي از جمله در عزاداري سرور شهيدان ابا عبد الله الحسين (ع) شركت مي كرد و اشتياق زيادي هم براي شركت در اين مراسم داشت. در فعاليتهاي مذهبي و اجتماعات مذهبي از قبيل نمار جمعه و برنامه هاي مذهبي ديگر فعالانه شركت مي كرد.
در دوران انقلاب از اولين كساني بود كه به مبارزه با حكومت ستمكار شاه پرداخت ،عكسهاي امام را به روستا مي آورد و به در و ديوار نصب مي كرد و اعلاميه
ها و فرامين امام را پخش مي كرد. دوران سربازي خود را در سپاه گذراند و بعد از آن عضو رسمي اين نهاد شد. در سن 21 سالگي ازدواج كرد كه پس از عقد فقط سه ماه با هم بودند و پس از آن به جبهه رفت. هدف و انگيزه او رفتن به جبهه، دفاع از مملكت اسلامي و احساس وظيفه شرعي بود. در اين مورد قصد قربت و اخلاص را در سرلوحه كارش داشت. جبهه كه رفت هرجا نياز به جانفشاني بود،اوحضورداشت. نصر الله ترابي در 25ديماه1363 در عمليات بدر، در منطقه هور الهويزه به شهادت رسيد.
پيكر او در منطقه عملياتي جا ماند تا در اول اسفند 1373 كشف و به بيرجند انتقال يافت و پس از تشييع باشكوه توسط مردم قدر شناس، در مزار سيد الحسين (ع) روستاي حسين آباد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمد رضا ترابيان فرمانده گردان جندا لله سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «سقز»
شهيد« محمد رضا ترا بيان» در سال 1339 در شهرستان« بيجار» به دنيا آمد تا پايان مقطع دبيرستان به تحصيل ادامه داد و در شهريور ماه سال 1361 موفق به اخذ مدرك ديپلم در رشته خدمات اداري و بازرگاني شد .در مقطع راهنمايي درس مي خواند كه با افكارامام خميني(ره)و انقلاب رهايي بخش آن رهبر فرزانه آشنا شد وتا آخرين نفس همراه ويارامام وانقلاب نور شد.ا و براي تحقق آن از هر تلاشي فرو گذار نكرد .در آخرين روز هاي عمر رژيم منفور پهلوي در حالي كه
فرياد دشمن شكن الله اكبر، خميني رهبر را سر مي داد مجسمه ننگين شاه را بر زمين انداخت. اندكي بعد از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي در پستهاي نگهباني ازمراكز مهم به فعاليت پرداخت و پس از مدتي فرمانده گشت شبانه شد .در سال 1359 به عنوان پاسدار ذخيره همكاري خود را با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بيجار آغاز كرد .در سال 1361 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سقز در آمد و در واحد عمليات آنجا مشغول به كار شد. به دليل شجاعت و كار داني شايسته اي كه از خود نشان داد به عنوان يكي از فرماندهان برجسته عملياتي سپاه سقز معرفي گرديد . به طوري كه در همان راستا مورد تشويق مسئو لين قرار گرفت و به سو ريه اعزام شد . در شهريور ماه سال 1362 جانشين فرمانده گردان جندالله تيپ سقز شد و در اسفند ماه همان سال فر ماندهي گردان مذ كور را پذيرفت . در تاريخ 12/1/ 1363 طي يك در گيري شجاعانه با نيرو هاي ضد انقلاب از ناحيه گوش راست مورد اصابت گلو له قرار گرفت و به شهادت رسيد. شهيد« محمد رضا ترابيان» بسيار صميمي و خونگرم بود ؛همه كساني كه او را مي شناختند بر مهرباني و دلسوزي وي صحه مي گذارند ،صورت متبسم و نگاههاي نافذ او حكايت ازبرخورداري اوازاخلاق متعالي اسلامي داشت. بيشتر اوقات مي خنديد و كمتر عصباني مي شدو پشتكار عجيبي داشت .
وقت خود را گرانمايه مي دانست و از كمترين زمان نهايت استفاده را مي كرد .طرز تفكر عجيبي داشت . هر چيزي را كور كورانه و بدون
آگاهي نمي پذيرفت . در نهايت آگاهي و بينش نسبت به انجام كاري اقدام مي كرد .بيش از اندازه ساده و خا كي بود .خود را با نيرو هاي تحت امرش برابر مي دانست و هيچ گاه فرمانده بودن رابه رخ ديگران نمي كشيد .پوشيدن لباس سبز سپاه را منوط به داشتن لياقت و شايستگي مي دانست و كمتر با آن لباس حاضر مي شد . وقتي براي آخرين در گيري اعزام مي شد لبس سبز سپاه را پوشيد و با همان لباس هم به شهادت رسيد .نفوذ كلام خاصي داشت .موجب تقويت روحيه بچه ها مي شد . در هر عملياتي كه حضور مي يافت نيرو ها با قوت قلب بيشتري به مبارزه مي پرداختند .صبور بود و زير بار ظلم نمي رفت . از انسانهاي بي تفاوت خوشش نمي آمد . خير خواه بود ؛براي كساني كه كو چكترين كاري را براي او انجام مي دادند، قدر و ارزش خاصي قايل مي شد.
منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين ترحمي : قائم مقام فرمانده گردان سلمان فارسي(ره)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سومين فرزند خانواده ترحمي در بيست و هفتم شهريور ماه چهل و يك به دنيا آمد. به پيشنهاد پدربزرگش نام او را ناصر گذاشتند.
مادرش در خواب ديده بود كه امام حسين نام فرزندش را حسين گذاشته ولي هنگام تولد بزرگترها اسم ناصر را برايش انتخاب كردند. والدين با نظر بزرگترها مخالفت نكرده بودند.
بعد از مدت كوتاهي ناصر مريض شد. مريضي او مدتها طول كشيد. تصميم گرفتند براي شفاي حال او نامش را حسين بگذارند. اين كار را
كردند ومدتي بعد اوشفا گرفت.
حسين دوره دبستان را در مدرسه بوعلي سينا درس خواند و براي گذراندن مدرسه راهنمايي وارد دبيرستان داريوش كه امروز به آن آيت الله كاشاني مي گويند، شد. دبيرستان كوروش كبير يا دكتر علي شريعتي هم پذيراي حسين در چهارساله متوسطه بود.
او در ساليان قبل از انقلاب در مجالس و محافل مذهبي شركت مي كرد. از جمله با جمع دوستان جهاديه اي روزهاي جمعه به اردو مي رفت يا در ساختن خانه براي مستمندان فعالانه شركت مي كرد.همزمان با انقلاب اسلامي ايران براي سرنگوني رژيم پهلوي، ناصر نيز به جمع انقلابيون پيوست و براي پيروزي انقلاب خيلي تلاش كرد.
گروهك هاي منحرف روزهاي اول پيروزي انقلاب كه مثل قارچ درآمده بودند سعي فراواني در جذب و انحراف ناصر داشتند اما هيچ كدام از آنها موفق نشدند. ناصر همچنان در خط امام خميني رضوان الله تعالي عليه ماند.
قبل از جنگ تحميلي در امتحان اعزام به خارج شركت كرد و در رشته پزشكي قبول شد. براي آموزش زبان به تهران رفت. چند روزي از آموزش نگذشته بود كه جنگ آغاز شد. عليرغم علاقه زيادي كه به درس داشت كلاس را رها كرد و به گروه جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران پيوست.
او جنگ را با جانشيني گروهان در جبهه هاي جنوب و عمليات طريق القدس ادامه داد. با تشكيل لشكر17 علي ابن ابيطالب به عنوان جانشين گردان منصوب شد.
هنگامي كه گردان به پشت جبهه مي آمد ,ناصر به كمك برادران واحد اطلاعات عمليات مي رفت و زمينه را براي عمليات آينده فراهم مي كرد.
در نهايت در تاريخ 21/12/1363 در عمليات بدر هنگام هدايت نيروهاي عملياتي به شهادت رسيد.جنازه مطهرش را مردم سمنان با شكوه تشييع كردند و در امام زاده يحيي به
خاك سپردند.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي ترك جوكار : قائم مقام فرمانده گردان نازعات تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در ششم فروردين 1333 در روستاي جوكار شهرستان ملاير متولد شد .در 7 سالگي به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايي خود را در خرداد 1346 در دبستان سنايي ملاير به پايان رساند .در 22 سالگي ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج سه دختر به نام هاي سمانه، سميه و آسيه مي باشند .علي قبل از انقلاب در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت فعال داشت .در تهران قبل از انقلاب در مغازه محل كارش ، نوار سخنراني امام را گوش مي داد و هميشه صداي نوار را تا آخر بلند مي كرد تا بقيع هم گوش دهند ، به همين خاطر او را دستگير كردند و چند روز در زندان بود .او هميشه سخنراني هاي آيت اله فلسفي ، آقاي حجازي و افراد بر جسته را براي پخش كردن بين افراد ضبط مي كرد .
در تاريخ 7/ 7/ 1362 وارد سپاه شد . در بحرانها و مشكلات سخت ، با دوستاني كه تجربه بيشتري داشتند ؛ مشورت مي كرد و از آنها كمك مي گرفت .اگر بي نظمي مشاهده مي كرد ، ناراحت مي شد .اما عصبانيتش را هيچ گاه بروز نمي داد .آدم كينه اي نبود و هيچ گاه كينه اي را از كسي به دل نمي گرفت با جمع هماهنگ بود و خودش را برتر از ديگران نمي دانست .علي ترك جوكار در تاريخ 28/ 6/ 1365 ، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به
قلب به شهادت رسيد .
هادي نعمتي دوست وهمرزم او شهادتش را اينگونه بيان مي كند:
بعد از اينكه جراحاتش مداوا شد ؛ دوباره به جبهه باز گشت .از آمدن او به گردان جديد هنوز يك روز نگذشته بود و به جلسه معارفه هم نرسيده كه خط در آتش سنگيني حاكم شد و در اين شرايط دشمن هم به ما ديد داشت ؛ ما از علي خواستيم كه با اين شرايط در حال حاضر برگردد ؛ تا خط كمي آرام تر شود و ما بچه ها را جمع كنيم و ايشان را به انان معرفي كنيم .او هم قبول كرد و گفت :به ديدن بچه هاي قديمي مي روم – در آن موقع در خط شلمچه بوديم كه تا خرمشهر فاصله اي نبود – علي با موتور به خرمشهر رفت تا بنزين بزند ، در نزديك شلمچه بر اثر انفجار گلوله توپ و اصابت تركش به شهادت رسيد .عصر كه شد ما منتظر علي بوديم اما از او خبري نشد .من از برادر شريفي كه پشت سر ايشان به خرمشهر رفته بود پرسيدم كه شما خبري از جوكار نداريد ؟
قرار بود بود بيايد با هم براي جلسه معارفه به خط برويم .ايشان كه روحيه خيلي خوبي داشت ، خنديد و گفت :ديگر جوكار پيش تو نمي آيد .من اول متوجه نشدم و فكر كردم ايشان مي خواهد جوكار را پيش خودش ببرد و گفتم :نه ،حاج آقا ، اين كار را نكنيد .ايشان بايد پيش ما باشند .شريفي خنديد و گفت :او نمي آيد ، اگر عرضي داري ، تو برو پيش او .حرف ايشان كمي مرا
مردد كرد و گفتم چي شده؟ خنديد و گفت :جوكار الان دو ساعت است كه به بهشت رفته است .
پيكر شهيد در صحن آزادي حرم مطهر امام رضا (ع) به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسينعلي تركي : فرمانده محورجبهه شوش تيپ 44قمربني هاشم (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1327 شمسي روستاي «هرچگان» شاهد تولد كودكي بود كه در همان دوران كودكي رفتارهايش اميد را در خانواده و آشنايان به وجود مي آورد. خانواده اي كه شهيد «تركي» در آ ن متولد شد و رشد نمود مانند تمام خانواده هاي متدين و مومن روستاي «هرچگان» مملو از نور معنويت وياد خدا بود. تا كلاس پنجم را در زادگاهش تحصيل كرد اما به دليل محروميت هاي ناشي از حكومت پهلوي و نبود امكانات و مدرسه پس ازآن مجبور شد در روستاي نافچ كه پانزده كيلومتر از روستاي هرچگان فاصله داشت به تحصيل ادمه دهد. فاصله زياد و آب وهواي سرد زمستان استاني كه به بام ايران معرف است نتوانست كمترين خللي در اراده آهنين شهيد تركي ايجاد كند. راه خاكي و صعب العبور روستاي هرچگان تا نافچ هر روز شاهد دوچرخه اي بود كه شهيد تركي با آن به مدرسه مي رفت.باآن همه تلاش وكوشش، مشكلات زندگي اجازه ا دامه تحصيل به او را ندادواومجبورشد تامدتي تحصيل راكنارگذارد. پس از اينكه مدرك ششم ابتداي را گرفت به ناچار درس خواندن را براي مدتي كنار گذاشت و به كار كشاورزي پرداخت اما سياست هاي
ر ژيم شاه عرصه را براي خانواده شهيد تركي مثل تمام كشاورزان آن روز گار تنگ كرده بود . در حالي كه نوجواني بيش نبود خانواده را ترك كرد و به خرمشهر رفت تابا كارگري به كمك خانواده بشتابد. سال 1347 به خدمت سربازي رفت و دوران خدمت سربازي را در گارد جاويدان گذراند . او كه فقر و بيچارگي مردم زادگاهش و ساير نقاط كشور را ديده بودبا ديدن رفتار هاي متكبرانه و عياشي شاه و اطرافيانش وساير مسئولين نظام فاسد شاهنشاهي بيش از پيش در مبارزه با اين رزيم فاسد مصمم شد.اودرباره ي خدمت سربازي چنين مي گو يد: زندگي من از سربازي شروع شد آن جا حس كردم وديدم كه چه خيانتي دركشورميشودوآن زاغه نشينها واين كاخ نشينها وآن مردم محروم روستاهاواين مستشاران آمريكايي كه دسته دسته براي مكيدن خون ملت مظلوم ايران وارد اين كاخها مي شوند. در اين باره درس هاي زيادي من آموختم و اين سربازي برايم همچون دانشگاهي بود كه من حس كردم خودم را از آنها جدا نمي ديدم . در اين دوران بيش تر به ورزش مي پرداخت . تا دوره ي تكاوري را گذراند . پس از سربازي ازدواج كرد و در سازمان برنامه و بودجه تهران استخدام شد علاقه اش به كسب علم و تحصيل باعث شد روزها كار كند و شبها درس بخواند . سه سال در اين سازمان كار كرد وبا تحصيل شبانه موفق شد دركلاس سوم متوسطه قبول شود . داشتن چنين شغلي وبرخورداري از اين سطح تحصيلات براي هر جوان ايراني در آن دوره موفقيت ممتازي بود. كه ميتوانست زندگي
خوبي را براي خودش فراهم سازد . اماشهيد تركي از سازمان برنامه و بودجه ي تهران استعفا داد . اين شهيد بزرگوار در مورد استعفايش ميگويد"نمي توانستم بي تفاوت درمقابل دزدي هاي سران طاغوت باشم. جايي كه من خدمت ميكردم خدمت به اسلام نبود ،خدمت به يك عده از خدا بي خبر ووطن فروش بود. پس از استعفا به زادگاهش برگشت و يك دستگاه ميني بوس خريد .تا از اين طريق مخارج زندگي اش را تامين كند. مدتي بعد ميني بوس را فروخت ويك دستگاه اتوبوس خريد ودر ذوب آهن اصفهان هم مشغول كارشد اما هيچ كدام از اين ها مانع از كارهاي اجتماعي شهيد تركي نشد. حدود بيست سال از زماني كه شهيد تركي مجبور بود براي ادامه ي تحصيل با دوچرخه مسافت پانزده كيلومتر ي روستاي هرچگان تانافچ را بپيمايد گذشته بود، اما هنوز روستاي هرچگان از مدرسه ي راهنمايي بي بهره بود و همين امر باعث ترك تحصيل بچه ها ميشد. شهيد تركي روز ها دركارخانه ي ذوب آهن اصفهان كار ميكرد و شبها هم با همكاري اهالي روستا اقدام به ساخت مدرسه ي راهنمايي ميكرد.عوامل حكومت كه از محبوبيت روز افزون او در ميان اهالي روستا ناراضي بودند شروع به مانع تراشي كردند. شهيدتركي بي توجه به اين مزاحمتها به ساخت مدرسه ادامه داد. وقتي عوامل رژيم شاه موفق به ممانعت از ساختن مدرسه نشدند با دسيسه چيني وايجاد اختلاف ودرگيري شهيدتركي رازنداني كردند . با زنداني شدن او كار ساخت مدرسه هم متوقف شد. اما پس از مدتي شهيدتركي از زندان آزاد شدو با فروش اتو بوس و حتي لوازم
منز لش، مدرسه را ساخت و آن را افتتاح كرد.اين مدرسه، پل و خدمات عمراني ديگري كه شهيد تركي در هرچگان انجام داد هنوز مورد استفاده مردم قرار ميگيرد. سال1356كه انقلاب اسلامي مردم ايران اوج گرفت اوهم به فعاليتها ي ضدرژيم طاغوت شدت بيشتري داد.
باكانونهاي انقلابي دراصفهان ارتباط برقراركردوباپخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره)درزادگاهش وبخشهاي ديگر استان چهارمحال وبختيارينقش مهمي درآگاهي دادن به مردم ازستمهاومفاسدشاه داشت.حضورفعال درراهپيمايي هاوتظاهرات ضدرژيم وشركت درتحصن كارگرانكارخانه ذوب آهن اصفهان ازجمله كارهاي شهيد تركي درراه به ثمررساندن انقلاب اسلامي بود.
انقلاب كه پيروزشداودرهرجاكه نيازبه فعاليت وايثاربودحضورداشت.ابتدا به عضويت شوراي اسلامي روستاي هرچگان درآمداماحضوردرشوراي روستا روح پرعطش وفعل اورا ارضاء نميكرد پس واردسپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد.
چيزي از ورود او به سپاه نگذشته بود كه لياقت و شايستگي اش به فرماندهان اثبات ميشود . و به فرماندهي سپاه بازفت دربلندترين وصعب العبور ترين نقطه ي استان چهارمحال و بختياري منصوب ميشود.اوكه حالافرصت طلايي خدمت به مردم را كه سالها به دنبالش بود پيدا كرده با تمام تلاش وتوان خدمت به مردم محروم و عشاير اين منطقه راآغاز ميكند.
باگذشت حدود سي سال از آن دوران اگرگذري به منطقه ي بازفت وكوهرنگ داشته باشيد و از شهيد تركي بپرسيد از خدمات بي شمارآن شهيد بزرگوار حرف هاي زيادي را خواهيد شنيد.
جنگ كه آغاز شداو حتي يك لحظه به خود ترديد راه نداد وبااولين گروه از رزمندگان كه از شهركرد عازم جبهه بودند اعزام و وارد جبهه شوش شد.
يك سال در جبهه ي شوش با مسئوليت فرماندهي محور اين جبهه مشغول خدمت شد وپس از آن به شهركرد برگشت تا فرماندهي عمليات سپاه را در اين
استان به عهده بگيرد. او همزمان گوينده ي راديويي برنامه هاي سپاه در استان نيز بود. اما تمام اين تاشها او را قانع نمي كرد و دوباره به جبهه برگشت و سه بار مجروح شد اولين بارپس از ده روز معالجه دوباره به جبهه برگشت و بار دوماز ناحيه ي پا مجروح شد كه پس از ده روز معالجه مجددا به جبهه برگشت. سومين بارو براثراصابت تركش خمپاره از ناحيه ي پاهاوسينه زخمي شد طوري كه بيرون آوردن تركش ازسينه اش ممكن نشد اما بااين وجود پس از يك هفته معالجه دوباره به جبهه برگشت اين در حالي بود كه تنها پسر او روح الله به دليل ابتلا به بيماري سختي دربيمارستان بستري بود وتشخيص پزشكان معالج اين بود كه بايد روح الله را به اصفهان ببرند تا شايدبشود آنجا كاري براي معالجه ي او كرد. و او پسر بيمار وهمسرش را به پدرو مادرش مي سپاردوعازم جبهه ميشودسه روزپس از اين تقدير خدا بر اين قرار مي گيردكه روح الله از اين دنيا بار سفر ببندد و شهيد تركي از اين امتحان اللهي سربلند بيرون بيايد.
او در جبهه فقط فرماندهي نمي كرد،دركنار جنگ با دشمن به تربيت نيرووتربيت كادر قوي از نيروهاي رزمنده نيز مي پرداخت.آموزش جرئت و جسارت به نيروهاعلاوه بر آموزش نظامي از جمله كار هاي شهيدتركي در جبهه است
شهيدتركي فرماندهي بودكه با تلاشهايش خستگي را خسته ميكرد هيچ گاه نشد كه او قبل از عمل به كاري آن را به نيروهاي تحت امرش دستور دهد فردي بود پر از فضايل و اخلاق حسنه هنوز هم اعضاي خانواده اش امر به معروف
و نهي از منكروسفارشات مهربانانه ي او را از ياد نبرده اند كه همواره آنها رابه حفظ حجاب برپايي نماز اخلاق نيك و توجه به رضايت اللهي دعوت ميكرد. اويك نمونه و سرمشق كامل در اطاعت از ولايت فقيه است او در يكي از نوشته هايش درباره ي ولايت چنين مي نويسد:"اي كساني كه به جان هم افتاده ايد واين تحفه ي شهدا را به اينجا آنجا ميكشيدو صاحبانش را مي آزاريد به خود آييد و به وظايفتان عمل كنيد.چون مالك آن نيستيد رها كنيد وبه مالكان آن واگذاريد كه در رأس آن ولايت است امامت است وآ نچه او صلاح بداند ، به خدا قسم اگر بر خلاف آن عمل كنيد هم دراين دنيا و هم در آن دنيا پس خواهيد داد." شهيد تركي پس از افتخار آفريني هاي بي شمار درچهارم بهمن ماه1360درجبهه شوش وبراثراصابت تركش خمپاره به شهادت رسيدوپيكرمطهراودرگلزارشهداي روستاي هرچگان به خاك سپرده شدتاسندي باشدبراي سربلندي وافتخارابدي ايران بزرگ.ازاين شهيدبزرگوارسه فرزند دختربه يادگارمانده است. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جواد تندگويان : وزير نفت جمهوري اسلامي ايران
در سپيده دم روز 26 خرداد سال 1329 هجري شمسي پا به عرصه هستي نهاد. قدمش مايه بركت و خير براي خانواده بود و وجودش روشني بخش جانشان. قبل از اينكه به مدرسه برود، پدرش او را به مسجد برد و با قرآن آشنا كرد. پدرش از هواداران آيت الله «كاشاني» روحاني مبارز و مشهور نهضت ملي شدن نفت ايران بود. جواد در محيط ساده خانواده آموخت كه معيار اصلي و هدف واقعي
زندگي تجمل و رفاه نيست، بلكه غير از ماديات، ارزشهاي والاتر و برتر ديگري نيز وجود دارد. به همين دليل در طول زندگي خود هيچ گاه اجازه نداد، وسيله براي او هدف شود.
شوق آموختن و علاقه به اينكه جواد بتواند خودش كتاب بخواند و خط بنويسد، باعث شد كه پدر زودتر او را در دبستان نام نويسي كند. دبستان اسلامي كه جواد درآن درس مي خواند، از شهرت خاصي در خاني آباد برخوردار بود. مدير و معلمان مدرسه به اين كودك لاغر اندام اما با هوش كه مي توانست بيشتر آيات و سوره هاي كوچك قرآن را كه از پدرش آموخته بود، بخواند؛ علاقه شديدي داشتند و تا پايان دروه ابتدايي اجازه ندادند، خانواده اش او را از آن مدرسه به مدرسه ديگري منتقل كنند.
قبل از ورود به مدرسه، نام شهيد« نواب صفوي» را شنيده بود، نام «غلامرضاتختي» را نيز در دبستان از ساير دانش آموزان شنيد. اين دو الگوي كودكي جواد بودند و اگرچه جواد نتوانست جسم خود را پرورش دهد اما از نظر روحي، روحيه اي مقاوم و نيرومند پيدا كرد.
يك شب جواد در مسجد محله شگفتي آفريد. ماجراي آن شب را، بعد از گذشت سالها، هنوز قديمي ترهاي خاني آباد به ياد دارند. در آن ايام، معمولاَ سرشب برق محلات تهران قطع مي شد و مومنين مجبور مي شدند قبل از وقت مسجد را ترك كنند. آن شب به محض اينكه برق قطع شد، جواد بلافاصله باصداي كودكانه خود شروع به خواندن دعاي كميل كرد و مانع ترك مسجد شد.
در دوره دانش آموزي جواد در دبستان، در فاصله بين سالهاي 1332 تا 1336 اوضاع سياسي و اقتصادي كشور نيز دگرگون
شد و حوادثي روي داد كه زمينه ساز قيام خونين 15خرداد 1342 در ايران شد. البته اين وقايع در جنوب شهر بيشترين تاثير را بر جاي گذاشت و بر وضع خانواده تندگويان نيز تاثير مستقيم داشت.
در چنين وضعيتي، جواد با معدل بيست، دوره دبستان را پشت سر گذاشت و آماده ورود به مراحل بالاتر تحصيلي شد. در حالي كه نفر دوم با معدل 16 قبول شده بود و اصولاَ در آن زمان خصوصاَ در مدارس جنوب شهر، سطح نمرات دانش آموزان بالا نبود. لذا معدل بالاي جواد در منطقه سروصدا به راه انداخت و جواد تندگويان در سراسر مناطق جنوب شهر تهران نفر اول شناخته شد و جايزه گرفت.
وضع مالي پدر جواد همچون بقيه مردم نجيب جنوب شهر بود. از يكسو ركود كسب و كار و از سوي ديگر مخالفت با رژيم و بحران مالي شديد، او را به شدت تحت فشار قرار داده بود.
دوران كودكي و نوجواني جواد، چه در دبستان و چه در هنگام تحصيل در دبيرستان و دانشكده رنگي از رفاه نداشت. او بيشتر خرج تحصيل خود را در دوران دبيرستان، از راه كاركردن و تدريس خصوصي رياضي، عربي و زبان انگليسي تأمين مي كرد.
جالب اينجاست كه با همان بدن ضعيف در حد مقدورات خود هيچ گاه اجازه نداد ظالمي برمظلومي بتازد و هميشه مدافع مظلومان بود و با همان بدن شكننده، مقاومتي حيرت انگيز در مقابل دژخيمان ساواك از خود نشان داد و بازجويان و شكنجه گران خود را، بعد از تحمل هشت ماه شكنجه، مجبور كرد به شكست خود اعتراف كنند.
تحصيل او در دبيرستان اسلامي «جعفري» مصادف با قيام خونين پانزدهم خرداد
1342 بود. شاه قصد داشت به آمريكا امتيازات بيشتري براي غارت منابع ايران بدهد و هستي ملت را يكسره بر باد دهد. او اين كارها را به بهانه رسيدن به دروازه هاي تمدن بزرگ صورت مي داد. از جمله براي اتباع آمريكا، حق كاپيتولاسيون يا حق قضاوت كنسولي داده بود و قصد داشت تحت عنوان آزادي زنان و اعطاي حقوق به آنان، بعضي از مواد قانون مشروطه را ملغي و به جاي آن قوانين دلخواه آمريكا و مخالف با اسلام را جايگزين كند.
در تاريخ دهم ذيقعده الحرام 1382 اعلاميه اي از سوي امام خميني(ره) در مخالفت با رژيم منتشر شد. پدر جواد طبق معمول تعدادي از اين اعلاميه ها را به دست آورد و در بازار تهران پخش كرد و نسخه اي از آن را نيز به خانه آورد و به جواد داد.
اين اعلاميه و تلگرافي كه به مناسبت چهلم فاجعه قم از طرف امام خميني(ره) انتشار يافته بود، تحول عميقي در روحيه اين نوجوان سيزده ساله به وجود آورد و او را يكسره دگرگون كرد.
دگرگوني كه باعث شد او تا آخرين نفس و آخرين قطره خونش سربازي فداكار و رزمنده اي شجاع براي امام خميني(ره) باشد و جانش را فداي عقيده الهي اش كند.
اكثر شبها، با قدم هاي كودكانه اش همراه پدر و پدربزرگ به مسجد بينايي و هيات بني فاطمه و فاطميون درخاني آباد مي رفت. ساكت و آرام در گوشه اي مي نشست و به نماز خواندن مومنان نگاه مي كرد و گوش او به تدريج با دعا و گفتار عالمان دين آشنا شد. هنوز به دبستان نرفته بود كه در صف نماز جماعت در كنار پدر و پدربزرگ خود ايستاد و نماز خواند
و درس خضوع و خشوع در برابر حق و ايستادگي در مقابل هرچه غيرخدايي، را آموخت. در كنار پدر و پدربزرگش در جلساتي كه بعد از هيات به گونه اي خصوصي برگزار مي شد، شركت داشت و با مبارزه مكتبي آشنا شد و تا آخرين دقايق حيات پرافتخارش از مبارزه دست نكشيد و مسجد و هيات را ترك نكرد.
مهندس «تندگويان» با وجود اينكه امتياز لازم را براي اعزام به خارج به عنوان سهميه بانك ملي به دست آورده بود، در مصاحبه به دليل اينكه مذهبي ومتعصب شناخته شد، كنار گذاشته واز اعزام او به خارج از كشور براي تحصيل ممانعت به عمل آمد. ايشان با توجه به علاقه اي كه داشتند، در سال 1354 به تحصيل در دانشكده «نفت» در «آبادان» مشغول مي شوند و فعاليت هاي اسلامي و انقلابي خود را در انجمن اسلامي اين دانشكده دنبال مي كنند. پس از انقلاب با توجه به سوابق انقلابي مهندس تندگويان، ايشان از سوي شهيد رجايي به عنوان وزير نفت به مجلس معرفي شدند. 40 روز بعد شهيد تندگويان كه به قصد تشويق و تقدير كاركنان شجاع تاسيسات نفتي از يك راه فرعي عازم آبادان بودند، مورد تهاجم مزدوران صدام قرار گرفتند و به اسارت دشمن درآمدند. او پس از تحمل سالها اسارت وسخت ترين شكنجه ها در زندانهاي مخوف عراق در حكومت ديكتاتوري صدام به درجه رفيع شهادت نائل آمد. منابع زندگينامه :"shohda.gov.ir
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان عملياتي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مازندران
شهيد “محمد توراني” متولد سال 1336 طلبه حوزه علميه “ساري” در مسجد “مصطفي خان” و ساير حوزه هاي علميه ،فردي با سواد بود.او در سال 1358 به سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان "ساري" پيوست و در تمام مراحل خدمت اعم از برخورد با دشمنان داخلي و خارجي بسيار فعال و كوشا بود . از جمله آن نفوذ در تشكيلات گروهك منافقين در شهرستان ساري مي باشد كه اين شهيد با اجازة مسئولين وقت سردار متوليان ،سردار شهيد طوسي ،سردار شهيد محمديان ،با مراعات تمام جوانب امنيتي جهت نفوذ به تشكيلات منافقين به طور سوري از سپاه اخراج گرديد .اين اخراج به طوري انجام گرفت كه آبرو و اعتبارشهيد در بين افراد حزب اللّهي و پاسداران رفت به طوري كه هر كس به ايشان مي رسيد ،مي گفت :منافق از سپاه برو و سپاه جاي شما افراد منافق نيست ،حتي بعضي از مواقع از دست برادران سپاه كتك هم مي خورد .البته آن برادران حق داشتند كه فرد مشكوك را به سپاه راه ندهند گرچه يكي از منافقين باشد.
ذات اله محمديان از آن روزها چنين مي گويد:روزي به اتفاق اين شهيد بزرگوار در آسايشگاه سپاه مشغول استراحت بوديم كه يكي از برادران پاسدار به ايشان گفت: منافق برو بيرون ! اين جا جاي شما نيست .ايشان گفتند: باشد من بيرون مي روم اما شمائي كه حزب اللهي هستيد، ولايت فقيه را برايم تعريف كنيد يعني چه ؟ چرا بدت مي آيد كه مي گويم بهشتي در لانه جاسوسي پرونده دارد ،در اين موقع بود كه آن برادر پاسدار با عصبانيت تمام ايشان را از آسايشگاه بيرون كرد .با هم به خارج از سپاه رفتيم .گفتم :آقاي توراني اين چه حرفي است كه شما مي زنيد كه بهشتي در لانه جاسوسي پرونده داشته ،ايشان
گفتند بهشتي كه هيچ حضرت امام در لانه جاسوسي پرونده دارند .اين ديگر زماني بود كه به قول معروف آمپر ما بالا رفته بود و با عصبانيت سرش داد زدم : چرت و پرت مي گوئي ! ايشان با حالت لبخند گفتند :آن پسر نفهميد، شما هم نفهميدي من چه مي گويم ،يقيناً حضرت امام و آقاي بهشتي و ديگر بزرگان در لانه جاسوسي داراي پرونده مي باشند. اما نه به نفع آمريكا بلكه به ضرر آمريكا ،حال تازه فهميدم كه ايشان عليه حضرت امام حرف نزده است .
ايشان داماد ما بودند يعني شوهر خواهرمان و پس از اينكه قضيه نفاق ايشان مطرح شد ،چندين مرحله خواهرمان آمد كه من ديگر با ايشان نمي توانم زندگي كنم و مي خواهم درخواست طلاق بدهم .اين موضوع را وقتي با حاج آقامحمديان در ميان مي گذاشتيم، مي گفت: حال كمي صبر كنيد شايد خداوند چاره سازي كند و مشكل حل شود .انشاءاللّه عقل بر سرش مي آيد و از اين افراد بي وطن جدا مي شود .
در آن زمان در و ديوارهاي خانه توسط خواهرمان مملو از مرگ بر منافق و مرگ بر ضد ولايت فقيه نوشته مي شد و ايشان هم مظلومانه در منزل سوت مي كرد . موضوع از آنجايي شروع مي شد كه ايشان متوجه شدند كه چند نفر از دوستان و آشنايان گذشته در بيرون مشغول جمع آوري سلاح و مهمات غير قانوني مي باشند و اين موضوع را با شهيد محمديان و شهيد طوسي در ميان مي گذارند كه اين عزيزان با مشورت فرمانده محترم جناب آقاي مصطفي متوليان تصميم
مي گيرند كه ايشان را به عنوان منافق از سپاه اخراج كنند .
اين كار هم براي سپاه اهميت داشت و هم براي شخص شهيد توراني و هم براي خانواده ما حائز اهميت بود . لذا فرماندهان محترم وقت مي بايست ترتيبي اتخاذ مي كردند كه با برنامه فراگيري بتواند همه اهميت ها را تحت پوشش قرار بدهد و آنگاه اقدام كنند .
در مرحله اول شايعه اخراج در سپاه مطرح شد در يك جوناباوري همه برادران سپاه و خانواده محترم و همه آنهايي كه خانواده توراني را مي شناختند متوجه شدند كه توراني آخرت خود را به دنياي ديگران فروخته است .با همه ناباوري و حيراني ،اين خبر سريع و جدي مطرح شد كه همه باور كردند حتي همسر و بستگانش ،لذا توراني مظلومانه با سپاه خداحافظي كرد .
اما فرماندهان بي كار ننشستند ،قدم بعدي او ارتباط با كتابخانه رسالت بود كه يكي از برادران پاسدار مسئول آنجا بود .فصل بهار و تابستان و با توجه به شرايط با پول سپاه يك دستگاه آبميوه گيري و شربت سازي و ماشين بستني و يخچال به طور غير مستقيم براي ايشان خريداري گرديد و با اشاره سپاه ايشان برق مغازه خود را از خانه رسالت تامين مي كرد و پس از مدتي به دستور فرماندهان سپاه براي عادي جلوه دادن موضوع نفاق اين شهيد برق اين دستگاه يخچال سيار را قطع كردند و ايشان مجبور شدند مثلاً دستگاه را به نصف قيمت خريداري شده بفروش برسانند .
در مرحله بعد فرماندهان محترم سپاه تصميم مي گيرند كه يكدستگاه موتور سيكلت براي شهيد محمديان
خريداري كنند كه از طريق ايشان به شهيد توراني فروخته شود .اين معامله انجام مي شود و پس از مدتي كه مثلاً سپاه متوجه اين معامله مي شود ،به شهيد محمديان تذكر داده مي شود كه به لحاض پاسدار بودنتان حق معامله با افراد منافق (شهيد توراني) را نداشته و بايد اين معامله را به هم بزنيد ،شهيد محمديان نيز موتور سيكلت را از ايشان پس گرفته و به ديگري مي فروشد .البته تمام اين ها فشارهائي براي عادي سازي مسائل و تحليل جهت انجام مأموريت شهيد توراني بوده است .
شهيد بزرگوار توراني فردي تيز هوش و داراي شم اطلاعاتي بسيار بالائي بود . ايشان گفته بودند كه من اين توانائي را دارم كه با آنها (منافقان)ارتباط برقرار كنم .در هر حال ايشان در اين راه زحمات بسيار زيادي را متحمل شده است .
پس از شهادت ايشان روزي دادستان انقلاب وقت آقاي جمعه اي در سپاه در سخنراني خود گفته بود كه اين شهيد يك الگو و يك اسوه براي نسل آيند مي باشد .من به خاطر دارم ايشان چندين بار همراه افراد منافق دستگير مي شدند و كتك هم مي خوردند و در بازداشتگاه هم بازداشت مي شدند حتي چند بار هم در دستشوئي بازداشت بودند ولي به خاطر رضاي خداوند اين همه بي احترامي و مشكلات را تحمل مي كردند .
لازم به توضيح است كه شهيد توراني در آن بحران ترور منافقين در چندين مرحله برادران را از عملياتهائي كه از آنها مطلع شده بود با خبر مي كردند به طور نمونه روزي در خيابان انقلاب برادر پاسداري كه
قرار بود مورد ترور منافقين واقع شود ،شهيد توراني وقتي آن برادر پاسدار را مي بيند به ايشان اطلاع مي دهد كه مواظب باشيد كه مي خواهند شما را بزنند ،اما آن برادر پاسدار با توهين به اين شهيد مي گويد شما مواظب خودت باش ،پس از اينكه چند قدمي از ايشان دور مي شود مورد حمله قرار مي گيرد ،اما گلوله به ايشان اصابت نمي كند .
اين شهيد بزرگوار در روستا چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب جوانان را جمع مي كرد و آنان را در مسير قرآن و انقلاب و امام (ره) قرار مي داد و اين امر باعث شد كه در روستاي "ايلال" كه بالاي يكصد خانواده جمعيت داشت حتي يك نفر هوادار منافق يا اعضاي منافق نداشته باشد ،بلكه چندين جوان بسيج و پاسدار شهيد در اين روستا هم داشته باشيم .
قبلاً توضيح دادم اينجانب هم از وضعيت اين شهيد كه به صورت نفوذي وارد تشكيلات منافقين شده بود با خبر نبودم .اما در تاريخ 26/6/60 كه اينجانب عازم جبهه بودم برادر شهيدم رحمت ا. . . كه خود از بزرگواران بود به من گفت با توجه به اينكه عازم جبهه هستيد بايد موضوعي را به صورت محرمانه به اطلاع شما برسانم و آن اينكه توراني منافق نيست بلكه همچنان به عنوان پاسدار انقلاب اسلامي و با توجه به مصلحت فرماندهان محترم سپاه ساري وارد تشكيلات منافقين شده است .همچنين ايشان گفتند كه اين موضوع را به جزء آقاي طوسي ، متوليان و من هيچ كس از آن مطلع نيست و تمام موضوعات و مواردي كه
عليه توراني مطرح شده اولاً به خواست قبلي خودشان بوده ،ثانياً براي مصلحت انقلاب اسلامي و ما امت مسلمان مي باشد . چون ما از طريق توراني مطلع شديم كه عده اي جهت مقابله با امام و انقلاب در حال تهيه اسلحه هستند و قصد دارند دست به اسلحه ببرند ،لذا خود ايشان جهت اين مأموريت انتخاب شد ،گفتم چرا به همسرش نگفتيد و چرا زندگي اش را خراب كرديد كه گفتند انشاءاللّه درست مي شود و خداوند به زندگي آنها سامان مي دهد .
در هر حال ما در تاريخ 26/6/60 به اتفاق سردار كميل ،شهيد ورجي ،شهيد بردبار ،شهيد آهنگر و ديگر برادران در گروه 20 نفره به عازم غرب كشور شديم و در مهاباد رفتيم .
ً تاريخ 15/7/60 بود كه با همكاري اين شهيد بزرگوار تيم منافقين و خانه تيمي آنها را به همراه چندين قبضه اسلحه و مهمات و تعداد زيادي از ضد انقلاب به دست مردان سپاه دستگير و منهدم شد ،ما اين خبر را در روزنامه يا راديو شنيديم توراني اين مظلوم انقلاب اسلامي مأموريت خود را به پايان رسانيده بود اما به چه قيمتي ؟همان طور كه حضرت امام (ره) فرمايش كرده بود در قبول قطع نامه كه من آبروي خود را با خدا معامله كردم ،اين شهيد عزيز نيز آبروي خود را با خدا معامله كرد .
پي از اين قضيه ،با توجه به ارتباطي كه با (دمكرات وكومله برقرار كرده بود به اتفاق شهيد طوسي ،شهيد محمديان ،برادر كريم كريمي و برادر سوركي آزاد به اروميه رفت.
ايشان توانسته بود چندين قبضه اسلحه از
آنان خريداري كند و با يكي از فروشندگان سلاح ،آنرا با اتوبوس تا تهران بياورد كه در يكي از ايست بازرسي ها توسط اسكورت نا محسوس توسط برادران طوسي ،محمديان ،سوركي آزاد و كريمي فروشنده سلاح دستگير مي شود .
در تاريخ 23/8/60 بود كه خبر شهادت توراني از طريق سردار كميل در مهاباد به ما رسيد و اين بود عمر با بركت توراني عزيز كه با تمام توان از مقام جمهوري اسلامي ايران و حضرت امام (ره) دفاع جانانه اي را به انجام رساند و سرانجام در مصاف با ضد انقلاب داخلي در جنگل سرسبز و انبوه آمل به لقاء حق پيوست ،اما از اين شهيد بزرگوار چه گونه تشييع جنازه گرديد خود داستان ديگري دارد .
جريان شهادت ايشان بدين قرار است : پس از اينكه شهيد توراني به دو مأموريت خود پايان داد در اواخر مهر ماه سال 60 رسماً وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ساري شده و مجدداً لباس سبز پاسداري را به تن كرده و يكبار ديگر دوستان و همرزمان او با شادماني و شرمندگي او را به آغوش گرم خود گرفتند . شادماني از محبت و لطف خدا كه دشمن نتوانسته بود يكي از برادران پاسدار را از جمع خانواده سپاهي جدا كند و سنگ بي دفاعي ياران امام علي (ع) در عصر و زمانه ما پايه گذاري نشده است .اما شرمندگي از آن جهت كه چرا آنقدر به اين شهيد عزيز توهين كردند و آبرويش را بردند و كتكش زدند و آرزوي مرگش را داشتند .اما اين شادي و شرمندگي خيلي به طول نينجاميد .پايان مهر ماه تا
22 آبان خيلي كم بود كه يك دفعه خبر شهادت اين عزيز در محوطه سپاه ساري پيچيد .سالن عمليات آن وقت ،و محوطه لشكر 25 كربلاي فعلي پر از غم شد . خاطره غم انگيز روز تشيع جنازه شهيد توراني و با آن صداي گرم نوحه سرائي برادر جانباز حاج مصطفي شيرزاد را كسي فراموش نمي كند . واقعاً براي كسي كه اين قضيه براي او تازگي دارد قِصه است ،اما براي كساني كه با اين شهيد بزرگوار مأنوس بودند قُصه است ،لذا پس از اينكه شهيد عزيز به جمع خانواده سپاه باز مي گردد مأموريت مي يابد كه دوره اطلاعات را طي كند و براي موفقيت هاي بعدي از تجربيات علمي نيز بهره مند گردد .لذا پس از خبر چند روز گذشت در جنگل عازم چالوس (منطقه 3 سپاه گيلان و مازندران) مي شود كه پس از چند روز ماندن ايشان در چالوس مصادف مي شود با حمله گروه ضد انقلاب موسوم به "سربداران جنگل" در" آمل" . گروه هائي براي مقابله با اين ضد انقلاب از اطراف به منطقه عازم مي شوند كه گروههاي اعزامي به دو دسته تقسيم مي شوند .دسته اول چند گروه است به عنوان چكش و گروه دوم سندان عمليات را شروع مي كند كه گروه شهيد طوسي و گروه توراني و چند گروه ديگر به عنوان گروه چكش عمليات را آغاز مي كنند و گروه شهيد محمديان و چند گروه ديگر به عنوان گروه سندان از قسمت برنامه ريزي شده عمليات را پي مي گيرند . با غروب افتاب روز 22 آبان ماه 1360 آفتاب عمر شهيد محمد
توراني به همراه دوست همرزمش شهيد شعبان كاظمي غروب كرده و از جمع پاسداران ساري جدا مي شوند و به لقاء حق پيوستند.
جنازه پاك و مطهر شهيد كاظمي پس از انتقال به بيمارستان به ساري منتقل مي شود و تشيع گرديد اما جنازه پاك شهيد توراني همچنان مظلومانه در جنگل "آمل"باقي مانده و به دست ضد انقلابيون كور دل افتاد .از تاريخ شهادت ايشان در 22/8/60 تا مورخه 11/11/60 كسي خبري از جنازه مطهر اين شهيد نداشت و پس از اينكه ضد انقلابيون موسوم به" سربداران جنگل "حمله به شهر" آمل" را شروع كردند و آن به سر آنها آمد كه امام (ره) فرمود :ديديد كه مردم" آمل" چه بر سر شما آوردند ،مردم" آمل" و اطراف با همكاري برادران پاسدار و ارتش و بقيه نيروهاي مسلح آنها را منهدم كردند ،عده اي از آنها كشته و عده اي هم به اسارت رسيدند و در بازجوئي كه از آن مزدوران به عمل آمد معلوم شد آنها جنازه بي جان يا نيمه جان شهيد توراني را گرفتند و پس از جدا كردن سر از بدنش ،جنازه اطهرش را به آتش كشاندند و با راهنمائي آنها تكه هايي از جنازه آن بزرگوار كه 2 كيلو هم نمي شد ، روي دست ملائك و دوستان و آشنايان و همرزمان ساروي از مسجد "ساري" به گلزار شهداتشيع گرديد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
زندگي نامه شهيد محمد رضا تورجي زاده شهيد محمد رضا تورجي زاده در سال چهل و سه در شهر شهيدان اصفهان به دنيا آمد . در
همان دوران كودكي عشق و ارادت به خاندان نبوت و امامت داشته و با شور وصف ناپذير در مجالس عزا داري شركت مي نمود . در كودكي بسيار با وقار نظيف و تميز بوده به گونه اي كه در ميان همگنان ممتاز بود. ايشان دوران تحصيل را همراه با كار و همياري در مغازه پدر آغاز نمود . پدرش به دليل علايق مذهبي براي دوره ي راهنمايي به مدرسه ي مذهبي احمديه ثبت نام نمود . كلاس سوم راهنمايي شهيد مقارن با قيام مردم قم شده بود كه شهيد با جمعي از دوستان هم كلاسي ،چند نوبت تظاهراتي در مدرسه تدارك ديده و از رفتن به كلاس خودداري كرده بودند . با اوج گرفتن انقلاب ، شهيد با چند تن از دوستان فعاليت هاي سياسي خود را در مسجد ذكر الله آغاز نمود و در تظاهرات ضد حكومت شركت مي نمود كه چند بار مورد ضرب و شتم ماموران قرار گرفت . شب ها را شعار نويسي و چاپ عكس حضرت امام روي ديوار ها اقدام مي نمود . با پيروزي انقلاب فعاليت هاي خود را در مسجد ذكر الله و حزب جمهوري اسلامي و ديگر پايگاه هاي انقلابي پيگيري نمود . وي كه از فعالان مبارزه با گروهك هاي ضد انقلاب و بني صدر بود بار ها مورد ضرب و شتم طرفداران بني صدر و اعضاي اين گروهك ها قرار گرفت . ايشان به شهيد مظلوم بهشتي و آيت الله خامنه اي علاقه ي فراواني داشتند . شهيد تورجي زاده مداحي و روضه خواني را در دبيرستان هاتف با دعاي كميل آغاز كرد شبهاي
جمعه در جمع دانش آموزان زيبا ترين مناجات را با خداي خويش داشت . در سال شصت و يك به جبهه عزيمت نمود و در تيپ نجف اشرف به خدمت مشغول شد . و در عملايات هاي محرم والفجر ها و كربلا ها شركت نمودند .پس از عزيمت به جبهه در جمع رزمندگان به مداحي و نوحه سرايي پرداخت و بسياري از رزمندگان جذب نواي گرم و دلنشين او مي شدند و در وصيت نامه هاي خود تقاضا داشتند در مراسم هفته ي آن ها ايشان دعاي كميل را بخوانند . اين علاقه و تقاضا هاي رزمندگان بود كه باعث شد ايشان هيئت گردان يازهرا را تاسيس كنند كه هر دوشنبه در جبهه در محل گردان و در هنگام مرخصي در اصفهان برگذار مي شد . كه اين هيئت بعد ها به هيئت محبان حضرت زهرا و هيئت رزمندگان اسلام شهر اصفهان تغيير نام داد. شهيد به حضرت زهرا سلام الله عليه علاقه ي وافري داشتند و در غالب مداحي هايشان از مصائب ايشان مي خواندند . همچنين ايشان وصيت نمودند كه بروي سنگ قبر ايشان بنويسند : يا زهرا ايشان به نماز اول وقت اهميت فراواني مي دادند . و قران كريم را بسيار تلاوت مي نمودند . هميشه دو ساعت قبل از نماز صبح به راز و نياز مي پرداختند . صداي گريه هاي ايشان بعضا موجب بيدار شدن ديگران مي شد . اين عبادت و راز و نياز با معبود تا طلوع آفتاب ادامه داشت . ايشان در جبهه بار ها مجروح شدند به گونه اي كه در ميان دوستان به شهيد
زنده معروف شدند . و هر بار پيش از بهبودي كامل باز به جبهه عزيمت كردند . سر انجام اين مجاهد خستگي ناپذير در پنجم ارديبهشت سال شصت و شش در ارتفاعات شهر بانه در استان كردستان در ساعت هفت و سي دقيقه صبح حين فرماندهي گردان يا زهرا در سنگر فرماندهي به شهادت رسيدند . جراهتي كه موجب شهادت ايشان شد همچون حضرت زهرا بود : جراحاتي بر پهلو و بازو و تركش ها يي مانند تازيانه بر كمر ايشان منابع زندگينامه :پايگاه شهيد محمد رضا تورجي زاده
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده ناو گروه از ناوتيپ13 اميرالمومنين(ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه
پاسدار شهيد غلامحسين توسّلي فرزند محمّدحسن و بدري خانم در تاريخ 14/11/1344 در خانواده اي متدين و پرهيزكار به عنوان ششمين و آخرين فرزند خانواده، در روستاي بح_يري ديده به جهان گشود. شهيد در كودكي بسيار پر جنب و جوش بود و بهرة بالايي از هوش و كياست داشت و تحت تأثير تربيت ارجمند خانوادگي، خلقيات فردي و اجتماعي اش منطبق بر آموزه هاي ارزندة اسلامي، ساخته و پرداخته گرديد. او در سال 1351 راهي دبستان شفيق شهرياري در زادگاه خود شد و تحصيلات ابتدايي را در شهريورماه سال 1358، به پايان رسانيد. به دليل عدم وجود مدرسة راهنمايي در روستاي بح_يري، او ناگزير شد جهت ادامة تحصيل، در مدرسة راهنمايي شهيد آستروتين خورموج ثبت نام نمايد. وي به مدت دو سال، پايه هاي اول و دوم راهنمايي را با رفت و آمدِ روزانه ازروستاي بح_يري تا شهر خورموج ودر فقر شديد مالي گذرانيد. پس از آن عليرغم اشتياق فراوان به علم آموزي، غالباً به دليل عدم توانايي در تأمين
مخارج تحصيل و مشكلات خاصّ تحصيل در خارج از روستاي محل سكونت، به ناچار ترك تحصيل نمود. شهيد پس از ترك تحصيل، بيش از پيش به خصوص در كار كشاورزي به كمك پدرش پرداخت و بدين ترتيب توانست او را در تأمين معيشت زندگي، به نحو مؤثّري ياري رساند. در اين هنگام او نوجواني شانزده ساله بود و وقايع زمان خود به خصوص پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و تحميل جنگ ظالمانة عراق عليه ميهن عزيز اسلاميمان را به خوبي درك مي كرد. در حاليكه فقط شانزده سال داشت، تصميم به حضور در ميدانهاي نبرد حق عليه باطل گرفت، به همين خاطر در تاريخ 14/12/1360 عازم كازرون شد و به مدّت پانزده روز آموزش جبهه را در پادگان آموزشي شهيد دستغيب اين شهر گذرانيد. سپس از تاريخ 1/1/1361 تا 12/1/1361 در جبهة شوش حضور يافت و آموزشهاي عملي نبرد جنگي را نيز به خوبي آموخت. پس از پايان آموزش كه مجموعاً 28 روز به طول انجاميد، بدون اينكه مرخّصي بگيردو به منزل بازگردد، از كازرون، مستقيماً عازم جبهه و مناطق عملياتي فتح المبين شد و در اين عمليات پيروزمندانه به عنوان تك تيرانداز شركت كرد. شهيد پس از گذشت نزديك به چهار ماه دوري از خانه، در مورّخة 20/03/1361 به خانه بازگشت. پس از بازگشت از جبهه، با علاقه و اشتياق فراواني كه به سپاه داشت، به عنوان نيروي ويژه، وارد اين نهاد مقدّسِ انقلابي گرديد و سپس براي دومين بار، در قالب طرح لبيك يا امام، در مورّخه 29/4/1361، عازم جبهه شد و تا مورّخة 11/7/1361 به عنوان تك تيرانداز در جزيرة مجنون، دوشادوش رزمندگان اسلام با دشمنان
جنگيد. پس از آن به خورموج بازگشت. در اين هنگام نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در حال شكل گ_يري بود و شهيد توسّلي مقارن با زمان تشكيل اين نيرو، جهت گذراندن آموزشهاي ويژة مبارزه با قاچاقچيان به جزاير شمالي خليج فارس و بندرعبّاس اعزام شد و مدتي را نيز در آنجا به انجام خدمت پرداخت. پس از اتمام اين مأموريت، عضويت او از نيروي ويژه به نيروي رسمي ارتقا يافت و بدين ترتيب در مورّخة 17/7/1362، به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. او پس از استخدام رسمي در سپاه، در واحد تبليغات بسيج سپاه خورموج مشغول به خدمت شد و اندكي بعد، در تيپ المهدي(عج) از لشكر 19 فجر، فرماندهي گروهان را عهده دار گرديد و به همين خاطر آموزشهاي لازم را از مورّخة 19/9/1362 تا مورّخة 7/10/1362 در پادگان آموزشي شهيد دستغيب كازرون فرا گرفت. او در كسوت پاسدار رسمي ، مأموريتهاي مختلفي را چه در داخل و چه در خارج از استان انجام داد و شايستگي هاي فوق العادة خود را بيش از پيش به منصة ظهور رسانيد. او با نهادهاي انقلابي نيز همكاري و مساعدت فراواني داشت كه در اين راستا مي توان به مشاركت او با كميتة عمران جهاد سازندگي در چندين طرح عمراني اشاره نمود. پس از حدود دو سال دوري از ميدانهاي نبرد، بار ديگر در مورّخة 1/7/1364، داوطلبانه عازم جبهه هاي جنوب شد و در ابتدا به مدت دو هفته در ناوتيپ ام_يرالمؤمنين(ع) آموزشهاي لازم را در زمينة جنگ دريايي فرا گرفت و پس از اتمام آموزش و كسب مهارتهاي لازم، در تيپ 9 بدر وابسته به مجلس اعلاي انقلاب
اسلامي عراق، مأمور به خدمت شد و در طي اين مأموريت، تجربيات ارزنده اي در زمينة نبرد آبي _ خاكي و رزم دريايي كسب كرد؛ تجربياتي كه بعدها در نبرد دلاورمردانه اش با آمريكاي جنايتكار در خليج فارس به خوبي از آن بهره برد. با شروع عمليات عاشوراي 4، به عنوان قايقران در آن شركت كرد و پس از پايان عمليات، جهت آموزش مربيگري نظامي به تهران اعزام گرديد و به مدت سه ماه اين دوره را نيز با موفّقيت سپري نمود. پس از اتمام دورة مذكور، تنها به مدت 24 ساعت به خانه بازگشت و مجدّداً راهي ميدانهاي نبرد حق عليه باطل شد و به عنوان فرماندة گروهان در محور عملياتي درياچة نمك، در عمليات پيروزمندانة والفج__ر8 شركت جست. در اين عمليات به محاصرة نيروهاي عراقي درآمد و تا سرحد شهادت پيش رفت اما با رشادت و مردانگي تمام، موفّق شد محاصرة دشمن را شكسته، خود را نجات دهد. شهيد توسّلي، در عرصة جنگهاي دريايي حالا ديگر به تجربيات ارزنده اي دست يافته بود و به همين خاطر به عنوان مدرّس و متخصّص در تاكتيكهاي نظامي، تخريب، نقشه خواني و قطب نما، به آموزش نيروهاي اسلام پرداخت و به آنان اصول و مباني يك جنگ دريايي را آموخت. مدت اندكي بعد از آموزش دادن نيروها، عمليات كربلاي4 آغاز گرديد و شهيد در گروهان ضد زره و با مسؤوليت آرپي جي زن در اين عمليات شركت نمود. او در اين عمليات با كمال شجاعت و دلاوري، سنگرها و تانكهاي دشمن را منهدم و تجمّعات آنان را تار و مار مي كرد. در همين عمليات و در منطقة فاو، دچار موج گرفتگي ناشي از انفجار
خمپاره شد و بر اثر اصابت تركش خمپاره، شديداً مجروح گشت و به بيمارستان شهيد بقايي اهواز انتقال يافت و مدتي را جهت مداوا در آنجا گذرانيد. پس از كسب بهبودي نسبي، بار ديگر راهي ميدانهاي نبرد شد و به رزم بي امان خود، عليه دشمنِ متجاوز ادامه داد. در اواخر شهريورماه 1365 بود كه از جبهه هاي جنوب به جزيرة مهم و استراتژيك خارك منتقل گرديد و در آنجا به آموزش نيروهاي بسيجي در زمينة جنگ دريايي پرداخت.
پس از آن به ويژه از تاريخ 28/6/1365 به بعد، حضوري دائمي در نبردهاي دريايي با آمريكاي جهانخوار داشت و در جريان انفجار نفت كش كويتي بريجتون، از همرزمان و همراهان سردار شهيد مهدوي بود و پس از اين رخداد بود كه به زيارت امام امّت (ره) نائل آمد.شهيد توسلي در شامگاه روز 16/7/1366 كه به عنوان سكاندار ناوچة طارق و به فرماندهي سردار شهيد نادر مهدوي در عمليات مقابله به مثل با متجاوزان آمريكايي شركت كرده بود، پس ار بيست دقيقه نبرد جانانه، هدف اصابت آتش باري بالگردهاي MS6 آمريكايي قرار گرفت و جسم پاك و مطهرش به ابديت پيوست و روح بي قرار و متلاطمش در جوار قرب الهي آرام گرفت. در جريان تشييع جنازة سردار شهيد نادر مهدوي، لباس پاسداري شهيد توسلي به عنوان يادگار جسمِ به ابديت پيوسته اش در مزاري نمادين، به صدف خاك سپرده شد.
شهيد فردي بسيار خوشرو بود. كسي از مصاحبت با او سير نمي شد چون بسيار خوش صحبت و شيرين بيان بود. همواره با روحيه اي باز و گشاده با مردم برخورد مي كرد و در رفتارش ذرّه اي ك_بر و خودبزرگ بيني ديده نمي شد. از خصوصيات بارز او شوخ طبعي
او بود كه جذّابيت خاصي به خلق و خوي او بخشيده بود. البته شوخ طبعي او، همراه و توأمان با متانت بود و بسيار مختصر و حساب شده م_زاح مي كرد و سعي مي نمود از اين طريق، گرفتگي و كدورت را از روابط اجتماعي خود با ديگران زايل سازد و در اين زمينه بسيار هم موفّق بود.
فردي بود بزرگ منش و با سعة صدر؛ به همه اعم از كوچك و بزرگ، احترام مي گذارد و با آنان گرم مي گرفت. هيچ كس را از خود آزرده نمي ساخت. بسيار صبور و پرحوصله بود و به خستگي ناشي از كار، اعتنايي نمي كرد.
شهيدتوسلي، به خواندن نمازاول وقت، بسيار مقيد بود. اين خصلتِ شهيد، آنچنان بارز بود كه به خاطر آن، نزد خانواده، دوستان و همكاران، زبانزد شده بود. با اينكه در كسوت پاسدارِ رسمي، مشغوليتهاي فراواني داشت و همواره پرمشغله بود، اما موقع فرا رسيدن وقت نماز، دست از هر كار و فعاليتي مي كشيد و با روحيه اي شادمان و بشّاش، به اداي اين فريضة بزرگ دين مي پرداخت. يكي از همكارانش در سپاه ناحية دشتي مي گويد: «يادم هست زماني كه شهيدتوسلي در واحد بسيج سپاه خورموج، خدمت مي كرد، مسؤوليت تبليغات را به عهده داشت و اكثر اوقات، در كنار دستگاه تكث_ير ديده مي شد. در تمام مدتي كه همكار او بودم، به ياد ندارم كه حتي يك بار، نمازش را به خاطر كار، به تأخ_ير انداخته باشد؛ به عنوان مثال، مواقعيكه مشغول تكثير بود، اگر حتي در وسط كار، صداي اذان را مي شنيد، بي هيچ اتلاف وقت، دست از كار مي كشيد و خود را جهت اداي فريضة نماز آماده مي كرد.» آقاي حيدر توسلي، برادر شهيد نيز در اين باره مي گويد:
«برادرم هميشه نماز را اول وقت و در مسجد به جاي مي آورد و به ما نيز كراراً توصيه مي نمود كه اينگونه باشيم.» مادر شهيد هم دراين باره مي گويد: «فرزندم داراي روحيات مذهبي بزرگي بود. او نماز را در مسجد مي خواند و تقيد بالايي به خواندن نماز اول وقت داشت.»
شهيدتوسلي در كارهاي عام المنفعه نيز حضور پررنگي داشت. به عنوان مثال، با مشاهدة مشكل بزرگ كم آبي در روستاي خود، مبادرت به احداث يك باب آب انبار نمود كه هم اكنون، به عنوان باقيات الصّالحات، از وي به يادگار مانده است. از ديگر اقدامات مهم او، راه اندازي كتابخانة مسجد روستا است. پس از احداث مسجد روستاي بح_يري، شهيدتوسلي با بينش عميق و آينده نگر خود، وجود كتابخانه در مسجد را ضروري ديد. لذا نسبت به راه اندازي و تجه__يز آن، همّت گماشت و با شور و اشتياق فراوان، تمام كارهاي مربوط به آن را به تنهايي انجام داد. شهيد، به لحاظ اجتماعي بسيار فعال بود.
در مواقع تشييع جنازة شهدا، از كساني بود كه بيشترين مشاركت را در غسل و تكفين و تدفين شهدا انجام مي داد. در جريان شهادت دوست صميمي اش شهيد غلامحسين قامشي پور، در حاليكه هنوز هيچكس حتي والدينش از شهادت آن شهيد اطلاعي نداشتند، او خبردار شده بود. به همين منظور با اينكه سراسر وجودش را اندوه و غم فراگرفته بود، به تنهايي مبادرت به آماده كردن مقدمات تشييع جنازه و بزرگداشت آن شهيد كرد و در اين راه، بسيار زحمت كشيد. از آرزوهاي قلبي شهيد توسلي، شهادت در راه خدا بود كه خداوند بزرگ نيز اين آرزوي او را كه به راستي مستحق آن نيز بود، برآورده ساخت.
شهيدتوسلي، اهل ورزش هم
بود و در تيم فوتبال روستا عضويت داشت. حضور او در ميدانِ بازي، گرمي و صفاي خاصي را به فضاي بازي مي بخشيد. چرا كه فردي خوش خلق و شوخ طبع بود و با صحبتهاي شيرين خود، همه را به وجد مي آورد. تك تك بازيهايي كه او در آن حضور داشت، هم اكنون براي دوستان و همبازيهاي وي، دنيايي از خاطره است كه در اذهان آنان به يادگار مانده است.
شهيدتوسلي، در تمام مراسمات انقلابي و مذهبي حاضر بود و شركت در آنها را بر خود، فرض مي شمرد. او خود، از برگزاركنندگان مراسمات مختلف انقلابي بود و در همة آنها، حضور پرشوري داشت. مادر شهيد در خصوص حضور ايشان در برنامه هاي مذهبي مي گويد: «فرزندم، از محبان و دوستداران اهلبيت(ع) بود. سابقاً در روستاي ما مسجدي وجود نداشت كه در آن مراسم عزاداري براي اهلبيت(ع) شود. لذا در ايام محرم و صفر به طور مرتب به روستاهاي همجوار مي رفت و در دستجات عزاداري حضور پيدا مي كرد.»
از خصوصيات بارز شهيدتوسلي، بي باكي و شهامت بالاي او بود. او تا زمان شهادت، در عملياتهاي مختلفي شركت كرد و شرايط جنگي بسيار سخت و دشواري را تجربه نمود. شرايط جنگي جبهه و هنگامه هاي نفسگير نبرد نظامي، ذرّه اي هراس در دل او ايجاد نمي كرد و او همچون شير مي غرّيد و چون كوهي سترگ، در برابر حملات دشمن مي ايستاد. يكي از همرزمان شهيد در عمليات بدر، نقل مي كند كه در اين عمليات، شهيد توسلي قايقران بود. در آن زمان هيجده سال داشت. آنچه كه واقعاً قابل توجه است، اين است كه به تنهايي و در دل شب، در بين نهرها در حاليكه در نزديكي دشمن بود و
هرآن، احتمال مي رفت كه دشمن به او كمين نمايد، با قايق حركت مي كرد و به نيروهاي حاضر در خط مقدم، كمك مي رساند.
مادر شهيد مي گويد: «يك بار غلامحسين، همراه با برادرش به جبهه رفته بود. برادرش مسؤوليت توزيع غذا بين نيروها را به عهده داشت. در هنگامي كه او مشغول غذا دادن به نيروهاي رزمنده بوده، يك مرتبه تمام منطقه، هدف گلوله باران سنگين دشمن واقع مي شود. برادر شهيد خيلي مي ترسد ولي خود شهيد، با روحيه اي قرص و محكم به او مي گويد: اصلاً نترس و نبايد بترسي؛ در اينجا ترس، معنا ندارد؛ ما خودمان را براي مقابله با هر حمله اي آماده كرده ايم.»
شهيد، تمام زندگي خود را وقف خدمت به انقلاب، امام و ارزشهاي والاي انقلاب اسلامي كرد. از خدمت در سپاه، احساس رضايت و آرامش خاصي مي نمود و تمام مشكلات و خستگي ها را در اين راه، با همة وجود به جان مي خريد. او از روزي كه به عضويت بسيج درآمد، تا روزي كه به شهادت رسيد، لحظه اي از انجام فعاليتهاي انقلابي نياسود. حضرت امام(ره) را به عنوان الگو و مراد خود مراد خود مي دانست و سمت و سوي زندگي خود را متناسب با منويات آن بزرگوار تنظيم مي كرد. بعد پيروزي انقلاب تا زمان شهادت، از مهمترين معيارهاي دوستي و رفاقتش با افراد، ميزان وفاداري آنان به امام و انقلاب بود و از كسانيكه ميانة درستي با انقلاب عزيز اسلامي و ارزشها و آرمانهاي والاي آن نداشتند، دوري مي جست.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد بوشهر،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد توسلي : قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پاوه
آنچه از محمد در اذهان دوستان
و همرزمانش باقي مانده، آنقدر مختصر و اندك است كه چه بسا ممكن است بخش بسيار كوچكي از ابعاد وجودي او را نيز روشن نكند. اغلب دوستان وي يا به شهادت رسيده اند و يا نشاني از آنان نيست، اما نتوانستيم از اين اندك نيز بي تفاوت بگذريم.
"محمد توسلي" در سال 1333 در "تهران" به دنيا آمد و در هشتم مهر ماه سال 1359 در تنگه گاران – محور مريوان – به دست شقي ترين افراد به شهادت رسيد و مقدر اين شد كه چون ديگر همسفران سبكبا رش «سيد ولي جناب غلامرضا قرباني مطلق، عليرضا مهر آيينه، عليرضا ايران دوست، احمد چراغي، عثمان فرشته. .. ستاره درخشان خيل شهداي گمنام اين مرز و بوم باشد. از محمد توسلي بدون ذكري از حاج احمد متوسليان نمي توان سخني گفت. اولين روزهايي كه محمد را شناختم در كنار حاج احمد بود. از زماني كه در سپاه خردمند – پشت لانه جاسوسي – از اعضاي تيم غلامعلي پيچك بود، تا زمان شهادت محمد، بسيار كم پيش مي آمد كه اين دو از هم جدا باشند. محمد از بچه هاي با حال خاني آباد بود؛ قد بلند، هيكل ورزيده و چهره جذابي داشت؛ با آن موهاي مجعد و در هم بر همش، ريش انبوه و چشمان درشت و نافذش، در همان نگاه اول مرا هم شيفته خودش كرد.
زياد طول نكشيد كه با او صميمي شدم و فهميدم در 16 سالگي، پدرش را از دست داده و از آن زمان تنها نان آور خانواده 5 نفرشان بوده و ضمن كار در مغازه شيشه بري، به درسش هم
ادامه داده است و در حال حاضر، دانشجوي رشته عكاسي و طراحي دانشگاه تهران است. برايم تعريف كرد كه در روزهاي انقلاب، هنگام پخش اعلاميه و شعار نويسي، بارها تا مرز دستگيري توسط مامورين رژيم پيش رفته و چطور با زحمت از دست آنان فرار كرده و در ايام پس از ورود حضرت امام در درگيري مسلحانه با سربازان گارد شاهنشاهي به شدت مجروح شده است. مي گفت كه از اولين روزهاي تشكيل سپاه وارد آن شده و در دوره اول با برادر احمد آشنا شده است و حسابي با هم رفيق هستند. خيلي به حاج احمد علاقه داشت و از اخلاق و روحيه او تعريف مي كرد. يك كلام، عاشقش بود.
در سنندج، بانه، بوكان و پاوه با هم بوديم ولي نكته قابل ذكري از آن ايام در خاطرم نيست، الا اينكه هميشه به ارتباط تنگاتنگي كه بين او و حاج احمد بود، غبطه مي خورم.
بعد از اينكه حاج احمد براي اولين بار فرماندهي گروهي از نيروهاي سپاه را بر عهده گرفت، محمد حكم دست راست او را داشت تا زماني كه از پاوه به سمت مريوان حركت كرديم.
يادم مي آيد خدا بيامرز، صبح روز شهادتش به جنگلهاي اطراف نگاهي طولاني كرد و گفت: فلاني، امروز اين جنگل ها يك جور عجيبي چشمك مي زند. پس از پاكسازي شهر حاج احمد فرمانده سپاه مريوان شد و محمد توسلي هم مثل هميشه معاون و دست راست او.
اولين عملياتي كه پس از استقرار در پاوه، انجام داديم «عمليات نور ياب» بود. با هدف آزاد سازي قلعه اي به همين نام، فرماندهي اين عمليات
را محمد برعهده گرفت.
فراموش نمي كنم كه وقتي بعد از چند ساعت درگيري، روي قله مستقر شديم، پياده هايي كه با ما بودند، غنائم باقي مانده را روي دوش گرفته و راه افتادند به سمت عقب. محمد عصباني شد و گفت: كجا راه افتادين؟ الان اين لا مذهب ها برمي گردن... هر چه گفت نرويد، فايده اي نكرد، مي گفتند: ما با برادر احمد هماهنگ كرده ايم، شما قلعه را حفظ كنيد، ما بايد برويم عقب؛ و رفتند.
محمد بيسيم را برداشت و با حاج محمد تماس گرفت، عادت داشت تند تند صحبت كند، با عصبانيت و تندي چند تايي تيكه به پياده ها انداخت و گفت: برادراحمد! اين فلان فلان شده ها اومدن پايين، همه چيز را هم برداشتند، با خودشان بردند. گفتند كه شما گفتيد.
حاج احمد هم جوش آورد و داد زد: من نگفتم، الان هم مي آيم بالا خدمت اين ترسوها مي رسم. محمد گفت: نمي خواهد شما بالا بياييد، الان است كه ضد انقلاب براي پس گرفتن قله با ما درگير شود، شما پايين بماني بهتر است، ما هم يك فكري مي كنيم. بعد برگشت و رو به ما گفت: چيكار كنيم بچه ها؟ با اين وضعيت بمونيم، يا برگرديم پايين؟ سيد رضا دستواره با بي خيالي گفت: كي حال داره اين همه راه را برگرده عقب، مي مونيم؛ آخرش يك چيزي مي شه ديگه. در همين حين ضد انقلاب ما را زير آتش گرفت، چند نفري بيرون آمديم و به طرفشان تيراندازي كرديم. بعد از مدتي يك دفعه تيراندازي آنها قطع شد. همانطور كه در تاريكي شب حركت
مي كرديم، محمد گفت: احتمالا ما را دور زده اند، حواستون حسابي جمع باشه. توي كوه و كمر همين طور بدون اينكه حتي جلوي پايمان راببينيم، جلو مي رفتيم و گه گاه رگباري به رويشان شليك مي كرديم، در همين حال يكبار ديگر محمد با خنده گفت: راستي بچه ها يعني بهشت اينقدر مي ارزه كه ما داريم توي اين سرما و كوه و كمر دنبالش مي گرديم؟ هيچ وقت آن شب را از ياد نخواهم برد. مدتي بعد متوجه شديم، همان شب با تيراندازي هاي ما يكي از سرگردان ضد انقلاب به صورت اتفاقي كشته شده و بقيه هم بعد از مرگ او فرار كرده اند و ما از خطر محاصره و قتل عام نجات پيدا كرده ايم.
نماز شب خواندن هاي محمد را فراموش نمي كنم. توي جمع بچه هاي آن زمان، محمد تنها كسي بود كه خيلي نماز شب مي خواند و معنويتش از همه بچه ها بيشتر بود. با اين حال وقتي طي روز او را مي ديدي با شوخي كردن و تو سر و كله بچه ها زدن، به همه روحيه مي داد؛ توي حياط سپاه دنبال هم مي كرديم و مثل بچه ها از در و ديوار بالا مي رفتيم. در آن لحظات از ياد نمي برديم كه اين محمد، همان كسي است كه در همه عمليات ها و درگيري ها با ضد انقلاب نفر اول ستون است و در اقتدار و روحيه تفاوت چنداني با حاج احمد ندارد. يك دفعه برمي گشت و مي گفت: من دلم هوس جوجه سوخاري كرده، بريم دلي از عزا در بياريم.
و
در آن ناامني و خطر حاكم بر كردستان، سه چهار نفري راه مي افتاديم از مريوان مي رفتيم كرمانشاه و به قول محمد جوجه سوخاري را مي زديم تو رگ و بر مي گشتيم. محمد بيشتر حقوقش را براي خانواده اش مي فرستاد و باقي مانده آن را اين گونه براي بچه ها خرج مي كرد.
يكبار پايش مجروح شد و يك بار هم دستش، ولي حاضر به ترك منطقه نمي شد. مادرش هر بار كه برمي گشت خيلي به او اصرار مي كرد كه در تهران ماندگار شود تا يك دختر خوب برايش پيدا كند و دامادي او را ببيند. او هر بار وعده بازگشت قريب الوقوع خود را مي داد. خاطر مادرش را خيلي مي خواست و بالاخره براي اين كه دل مادرش نشكند، قبول كرد اما در آن هنگام حاج احمد از او خواست تا يك بار ديگر با هم به مريوان بروند و محمد هم آمد و اين بار...
هر وقت فشار كار خسته اش مي كرد و يا از موضوعي عصباني مي شد اخمهايش را در هم مي كشيد و مي گفت: آه، شيطون مي گه همشون رو ول كن برو زن بگير و خنده ملايمي صورت پر هيبتش را تلطيف مي كرد.
زماني كه براي اعضاي خانواده اش مشكلي پيش مي آمد غم وجودش را فرا مي گرفت و مي گفت: فلاني، اينها دست من به امانت سپرده شده اند، فكر نمي كنم تا به حال امانت دار خوبي برايشان بوده باشم.
روز هاي آخر حسابي عوض شده بود. آرامش عجيبي در تمام رفتار و اعمالش ديده مي شد، يك
بار به خود گفتم: محمد چي شده، نكنه قراره زن بگيري كه اينقدر تو خودت هستي؟ و او در پاسخ تنها مي خنديد.
بعد از اين محمد را تنها نيمه شب ها هنگامي كه به آرامي برمي خاست و در گوشه اي نماز مي خواند، مي ديدم. دائما در حال تردد در محور و سركشي به نيروها بود، تا اينكه روز هشتم مهر ماه قرار شد يك ستون نظامي از مريوان به كرمانشاه برود. حاج احمد، محمد را به همراه تعدادي از ارتشي ها و چند نفر از پاسداران براي تامين جاده فرستاد، محمد آن روز حال عجيبي داشت، از صبح خنده از لبش محو نشده بود. حرف هاي عجيبي مي زد. حرف هايش دقيق در خاطرم نيست اما خوب به ياد دارم كه آن روز هنگام خداحافظي با او، از حرف زدن و شوخي هايش نگراني بي سابقه اي وجودم را فرا گرفت. يك دفعه هوس كردم او را در آغوش بگيرم و ببوسم، اما خجالت كشيدم و به بوسه اي در پيشاني اش اكتفا كردم. با اين وجود، زماني كه خبر كمين زدن به نيروها در تنگه گاران و اينكه تعداد شهدا قابل توجه است در شهر پيچيد، اصلا به فكر محمد و اينكه ممكن است براي او اتفاقي افتاده باشد، نيفتادم.
وقتي وانتي كه حامل شهدا و مجروحين بود سر رسيد، خود را به بيمارستان رساندم تا براي تخليه و انتقال آنان كمك كنم. منظره جان سوزي بود. شهدا و مجروحين را با عجله روي هم انداخته بودند و خون از قسمت بار وانت سرازي بود.
يك به يك شروع كرديم به
انتقال شهدا؛ دو الي سه پيكر بيشتر نمانده بود كه متوجه جسم بي جان محمد شدم كه كف وانت دراز شده و تمام صورت و محاسنش را خون پوشانده بود. روي جسد خم شدم تا از اشتباه خود مطمئن شوم ولي همان طور خشكم زد تا اينكه صداي يكي از برادران مرا به خود آورد. ديگر نتوانستم بايستم و همان جا كف وانت نشستم. نمي دانم چه كسي مرا پايين آورد و برد جلوي در ورودي بيمارستان نشاند، و چه مدت بهت زده سر به ديوار گذاشته بودم. گوشم پر بود از صداي هياهو و گريه كه ناگهان كسي در حالي كه با دست بر سرش مي زد يا حسين گويان و به سرعت از مقابلم گذشت و وارد بيمارستان شد. حاج احمد بود، برگشت. بلند و محكم گفت: محمد شهيد شده. بغضم تركيد.
حاج احمد همان جا به ديوار تكيه داد و نشست، سرش را ميان دستش گرفت و بلند ناله كرد. من براي اولين بار بود كه گريه او را مي ديدم؛ بي پروا هق هق مي كرد. به كمك چند نفر از بچه ها بلندش كرديم؛ نمي توانست سر پا بايستد، دائم مي گفت: محمد! جواب مادرت را چي بدم.
و يك دفعه خودش را از دست ما رها كرد و به سمت سردخانه دويد. هنگامه عجيبي بود، هر كس در گوشه اي به ديوار تكيه داده بود و زاري مي كرد. احمد دست برد و كشوي سردخانه را بيرون كشيد، تمام شهدا را به دليل كمبود جا روي هم گذاشته بوديم و محمد هم در بين آنها بود، دستانش را بر دور
آنها حلقه كرد و سرش را روي صورت محمد گذاشت و بلند و سوزناك گريه كرد. همه گرد سردخانه جمع شده بوديم، حتي كردهايي كه آنجا بودند با ديدن اين صحنه به ما پيوستند و همگي با هم اشك مي ريختيم. ديگر هيچگاه نديدم كه احمد براي شهادت كسي چنين كاري را تكرار كند. با وجود اينكه هميشه به ما تذكر مي داد براي شهدا در مقابل مردم محلي گريه نكنيم آن روز بي ملاحظه بر پيكر خونين محمد نوحه سرايي كرد و اشك ريخت.
هنگام خروج از بيمارستان چشم حاج احمد به جنازه محمد چهار چشم افتاد. يكي از سركردگان ضد انقلاب كه در جريان همين كمين كشته شده بود كه گوشه حياط بيمارستان درازش كرده بودند، در حالي كه با دستش جلوي دهان و بيني خود را گرفته بود، رفت بالاي سر جسد او و نگاهي به آن انداخت، نفرت و انزجار را به راحتي مي شد از چشمانش خواند، برگشت رو به ما و گفت: اگه كسي جنازه اين بي دين را ببرد به سردخانه اي كه محمد آنجاست، با من طرف است. ولش كنيد همين جا، خوراك سگها شود اين بي شرف.
بعد از آن هر بار به تهران مي آمديم و به بهشت زهرا مي رفتيم، حاج احمد بر مزار محمد مي رفت و آرام اشك مي ريخت، به خصوص آخرين مرتبه اي كه پيش از سفر بي بازگشتش به لبنان به بهشت زهرا رفتيم، مدت زيادي در كنار قبر او زانو زد و گريه كرد.
حالا هم هر وقت دلم براي حاج احمد با محمد تنگ مي شود، سري
به قطعه 24 مي زنم و با محمد درد دل مي كنم، شايد احمد هم در كنار او باشد. منابع زندگينامه :"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان حضرت رسول(ص) تيپ 39بيت المقدس (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد حاج «سعيد توفيقي »در سال 1327 در روستاي« اشكفتان »از توابع بخش« نران»درشهرستان« سنندج» به دنيا آمد .تا پايان مقطع ابتدايي درس خواند .در همان دوران پدر بزرگوار خود را از دست داد وبا اين كه نوجواني بيش نبود، نان آور خانواده شد .بعد ها در شوراي روحانيت شعبه شهرستان سنندج به فرا گيري علوم اسلامي پرداخت . او در حد سطح دردروس حوزوي به تحصيل مي پردازد و به علت علاقه اي كه به كارهاي نظامي داشت وارد ارتش مي شود . اوبعد از ورود به ارتش به خاطر مشاهده اوضاع نا بسامان كشور و وجود ظلم و اختناق در جامعه به مشاجره و برخورد با فرماندهان ارتش و مسئولين نظامي رژيم مي پردازد و چون نمي تواند فشار روحي ناشي از اعمال خشونت رژيم شاه، با مردم ستم كشيده را تحمل نمايد به كشور عراق پناهنده مي شود اما دولت عراق از پذيرفتن او خود داري كرده و او راتحويل مقامات دولت ايران مي دهد.
او به چهار سال زندان محكوم مي شودودر زندانهاي مخوف ستمشاهي شكنجه هاي زيادي را متحمل مي شود . شعله هاي فروزان انقلاب كه افروخته مي شود او به مبارزين مي پيوندد وبرعليه حكومت ظلم وجور به مبارزه بر مي خيزد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و پيدايش گروهك هاي ضد انقلاب در «سنندج» به
مقابله با آنان پرداخت . بعد از تا سيس سازمان پيشمرگان مسلمان كرد شاخه سنندج مسئول اطلاعات آن سازمان شدو در سال1361 كه بسيج مستضعفين در سراسر كشور به سوي تشكل و نظم خاصي پيش مي رفت ؛مسئوليت بسيج بازار شهرستان «سنندج »راپذيرفت .در سال 1363 به ميدان جهاد باز گشت و براي پاكسازي روستاهاي سنندج از لوث نيرو هاي ضد انقلاب قدم پيش گذاشت. در سال 1366 به سمت فرماندهي گردان ضربت حضرت رسول (ص)شهرستان «سنندج» منصوب شد .در سال 1368 با توجه به وفور تجارب كاري و نيز وجود ارتباط معنوي با مردم از سوي سپاه به فرمانداري شهرستان «سنندج »ماموريت يافت و مسئول رسيدگي به شكايات مردم در آنجا شد در تاريخ 7/7/69 هنگامي كه از فرمانداري برمي گشت جلوي در منزل خود توسط نيرو هاي ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسيد .از شهيد توفيقي يك فرزند دختر و يك فرزند پسر به يادگار مانده است .مزار مطهر شهيد در بهشت محمدي «سنندج»مي باشد.
اولين خصيصه اي كه با شنيدن نام حاج« سعيد »در ذهن همه كساني كه او را مي شناختند متواتر مي شود، مهرباني و سادگي اوست .حاجي بسيار ساده و بي تكبر بود .با همه به نرمي و عطوفت رفتار مي كرد .كمتركسي ازاو ناراحتي به ياد دارد. خير خواه بود و از اينكه دوستان و همرزمان اوبه پيشرفتي دست مي يافتند احساس خوشحالي مي كرد . قبل از شهادت او، تعدادي از همرزمانش راهي دانشگاه شده بودند؛ از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيد . مبارزي شجاع و رشيد بود او نه تنها يك مبارز ورزمنده
بود بلكه هنرمندي با ذوق و احساس بود كه داراي آثار زيبا و دل انگيز ونقاشي هاي زيبايي است كه روحيه عرفاني و معنوي حاج سعيد سر چشمه مي گيرند .او قهرمان جبهه هاي نبرد بود ,شلمچه را مي شناخت ،سنگرهاي بانه و مريوان و نيز كوههاي سر به فلك كشيده كردستان به شجاعت و اخلاص حاجي ايمان داشتند .خاكريز هاو سنگر ها با آواي دلنشين قرآن او آشنا بو دند .حاجي مرد مبارزه و عشق به مردم بود ؛هر جا كه مي رفت اخلاص و صداقت به ياري او مي شتافت .حاجي در روستا ها هم رزمنده بود و هم مربي ؛او سنگر ها و مقر هاي مبارزه را به كلاس هاي درس مبدل كرده بود .از خدمت به محرومان دريغ نمي ورزيد ؛از تلاش براي احداث حمام ،مدرسه؛لوله كشي آب و برق رساني گرفته تا رسيدگي به امور بهداشت مردم جزو وظايف او شده بود. هميشه بخشي از وقت خود را صرف همكاري با جهاد سازندگي مي كرد .او خود روستايي بود ؛به روستايي بودن افتخار مي كرد و درد روستاييان را مي فهميد . منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسينعلي توكلي خواه : فرمانده گردان الحديد تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دوازدهم فروردين ماه سال 1337 در روستاي دوله چشم به جهان گشود. بسيار خوش روزي و كودكي آرام و مظلوم بود.
غلامحسين توكلي خواه ( پدرش ) مي گويد: «در دوران كودكي، وقتي به مسجد مي رفتم همراه من مي آمد، وضو مي گرفت و نماز مي خواند.» در حدود نه سالگي شروع به خواندن نماز
كرد.
دوره ي ابتدايي را به پايان رساند و بعد براي كمك به خانواده اش ترك تحصيل نمود. سپس به كشاورزي و بعد به شغل بنايي پرداخت تا كمك پدرش باشد. در كارهاي كشاورزي به پدرش و در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد.
به پدر بزرگش بسيار علاقه داشت. به پدر و مادر، خواهر و برادر بزرگترش و نيز بچه هاي كوچكتر از خودش احترام مي گذاشت. هنگام صحبت كردن با والدينش بسيار آرام سخن مي گفت و صدايش را بلند نمي كرد. دوست داشت هميشه خانواده اش خوشحال و شاد باشند.
مريم توكلي خواه ( خواهر شهيد ) مي گويد: «به كتاب خواندن بسيار علاقه داشت و ما را هم به خواندن كتاب تشويق مي كرد. براي من كتاب قصص الانبيا خريد تا بخوانم.»
اوقات فراغت به مسجد و يا حرم مطهر امام رضا (ع) مي رفت.
كتاب هاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد. و بيشتر اوقات براي ثواب بيشتر از منزل تا حرم را پياده مي رفت. خادم افتخاري مسجد بود. معمار بود و در عرض سي روز در يك روستا حمام ساخت.
صله ي رحم را به جا مي آورد و به ديدن اقوام مي رفت. حتي به پدر و مادرش گوشزد مي كرد: «رفتن به خانه ي اقوام واجب است.»
بدون اطلاع قبلي به ديد و بازديد اقوام مي رفت، مي گفت: «دوست ندارم كه كسي به زحمت بيفتد.»
به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. موقع نماز در مسجد بود، ابتدا نماز را به جماعت مي خواند، سپس به خانه مي آمد. به انجام مستحبات بسيار
مقيد بود. ارادت خاصي نسبت به امام حسين (ع) داشت و هر وقت اسم امام حسين (ع) داشت و هر وقت اسم امام حسين (ع) را مي شنيد، بسيار گريه مي كرد. از افراد دورو و غيبت كننده بيزار بود.
مشكلات را با توكل به خدا و اعتماد به نفس حل مي كرد. مريم توكلي خواه ( خواهر شهيد ) مي گويد: «زمان سربازي همسرم به ما سر مي زد و هر احتياجي كه داشتيم رفع مي كرد. براي ما نفت مي آورد. هنگامي كه همسايه ها با هم دعوا مي كردند، او پادر مياني مي كرد و آن ها را آشتي مي داد. در يكي از درگيري ها دستش با شيشه بريده بود، وقتي به او اعتراض كردم، گفت: فرد مسلمان بايد به همسايه كمك كند و فقط نامش مسلمان نباشد.»
نظرش را به ديگران تحميل نمي كرد. به ايده ي ديگران هم احترام گذاشت. قبل از انقلاب در راهپيمايي ها شركت و اعلاميه پخش مي كرد. در راهپيمايي ها «يكشنبه خونين» حضور داشت. از رفتن به سربازي در زمان رژيم طاغوت خودداري كرد.
امام را بسيار دوست داشت. هنگامي كه امام از پاريس به تهران آمدند، به استقبال امام رفت. بعد از پيروزي انقلاب در پايگاه مسجد شروع به فعاليت كرد و شب ها به نگهباني مي پرداخت. به روحانيون علاقه داشت.
بعد از تشكيل بسيج جزو اولين نفراتي بود كه عضو اين نهاد شد. در بسيج به طور افتخاري و فعال كار مي كرد. بعد از مدتي به سپاه پيوست.
مي گفت: «اين وظيفه ي من است كه در جهت پيروزي انقلاب
و اسلام قدمي بردارم.»
حسينعلي توكلي خواه در بيست سالگي با خانم زهرا خندان ( در شب عيد غدير خم ) پيمان ازدواج بست. ثمره ي ازدواج آن ها سه فرزند است. عباس در سال 1358، فاطمه در سال 1359 و مهدي در سال 1361 متولد شدند.
غلامحسين توكلي خواه ( پدر شهيد ) مي گويد: «در جشن عروسيش گفته بود كسي كف نزند و سروصدا نكنند.»
اگر در خارج از خانه ناراحتي داشت، وقتي به خانه مي رسيد ناراحتي خود را پنهان مي كرد. در زمان جنگ تحميلي، خانواده اش را با خود به دزفول برد تا در كنار هم باشند.
شب هاي جمعه با خانواده اش به حرم مي رفت و دعاي كميل را در آن جا مي خواند. در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان افطاري مي داد و بعد مراسم احيا برگزار مي كرد.
زهرا خندان ( همسر شهيد ) مي گويد: « فردي خوش قول بودند. در يكي از سال ها در شب بيست و يكم ماه مبارك رمضان، با وجودي كه افطاري داشتيم و هم مراسم احيا، ولي چون ايشان به من و خواهرشان قول داده بودند كه ما را به حرم ببرند، در آن شب، با اين كه بسيار خسته بودند، ولي ما را به حرم بردند تا به قولشان عمل كرده باشند.»
فردي بود كه گرايشات مذهبي قوي داشت. در مراسم سينه زني ماه محرم حضور مي يافت. از تمام اقشار جامعه در مهماني دعوت مي كرد. در ساختن مسجد فقط براي رضاي خدا و بدون ريا كمك مي كرد.
از خصوصيات بارز او اين بود كه
هركاري از دستش برمي آمد براي ديگران انجام مي داد، حتي اگر كسي به او بدي كرده باشد.
با شروع جنگ تحميلي براي خدمت به اسلام و به فرمان امام به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.
در عمليات بدر، خيبر، ثامن الائمه (ع) و فاو حضور داشت. مسئول گروهان، معاون گردان، و فرمانده گردان بود. فرماندهي گردان الحديد از تيپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت.
بسيار شجاع و نترس بود. با آر.پي.جي تانك هاي دشمن را منهدم مي كرد. در كارهاي سخت و مشكل هميشه پيشقدم بود. با ديگران مشورت مي كرد و نظر ديگران را جويا مي شد. او براي جبهه نيرو جمع مي كرد. مريم توكلي خواه ( خواهر شهيد ) مي گويد: «شهيد بيشتر وقتش را در جبهه سر مي كرد. و خيلي كم به مرخصي مي آمد. به ايشان گفتم: مردم مي گويند: چرا برادر شما مدام در جبهه است؟ ايشان گفتند: هدف ما رضايت خداوند است و شما به حرف مردم اهميت ندهيد، بلكه به جبهه كمك كنيد.»
زهرا خندان ( همسر شهيد ) مي گويد: «ايشان ديگران را براي رفتن به جبهه دعوت مي كردند، پدر و پسر دايي شان را هم با خود به جبهه بردند. مي گفتند: اگر ما به جبهه نرويم، پس چه كسي بايد به جبهه برود؟»
عباس توكلي خواه ( فرزند شهيد ) مي گويد: «زماني كه پدرم از جبهه برمي گشتند، من در كوچه بازي مي كردم و ايشان از پشت سر، چشم هاي مرا مي گرفتند و من گرمي دست هاي ايشان را حس مي كردم.»
چيزي از جبهه
تعريف نمي كردند. حتي در خواب مي جنگيدند و خواب جبهه و جنگ را مي ديدند. ايشان نمادي از جبهه وجنگ بودند. در اين جا احساس دلمردگي و كسالت مي كردند.»
هر دفعه كه از جبهه برمي گشت، مي گفت: «جبهه حال و هواي ديگري دارد، زماني كه به مرخصي مي آيم گويي از خدا دور مي شوم.»
وقتي اطرافيان به او مي گفتند: «به حد كافي به جبهه رفته ايد، ديگر بس است. مي گفتند: دفاع از دين واجب است. ما در زمان امام حسين (ع) نبوديم كه به آن امام كمك كنيم، حالا وقت عمل كردن است.»
آرزوي پيروزي اسلام را داشت. مي گفت: «با اين نظامي كه ما داريم، حتماً به اين حقيقت دست پيدا مي كنيم.»
در جبهه چندين بار مجروح شد، يك بار از ناحيه دست و بار ديگر در عمليات خيبر از ناحيه ي پا.
زهرا خندان ( همسر شهيد ) نقل مي كند: « زماني كه ايشان از ناحيه ي پا مجروح بودند، من بسيار ناراحت بودم. ايشان به من گفتند: چرا ناراحت هستيد؟ من كه هنوز شهيد نشده ام. شما بايد آمادگي شهادت مرا داشته باشيد.»
حسين توكلي خواه در تاريخ 21/11/1364 در جبهه ي خرمشهر بر اثر اصابت تركش به سر به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. و پيكر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گرديد.
مريم توكلي خواه ( خواهر شهيد ) مي گويد: «بعد از شهادت ايشان ، هر خواسته اي كه داشتم، در خواب خواسته ام را برآورده مي كرد. زماني كه باردار بودم و ماه مبارك رمضان
بسيار تشنه بودم كه در خواب او يك ليوان آب خنك به من داد.»
عباس توكلي خواه ( فرزند شهيد ) نقل مي كند: «پدرم در تمام مراحل زندگيم مرا كمك مي كنند. اگر مشكلي داشتم خواب ايشان را مي ديدم و مشكلم حل مي شد. حتي در مورد ازدواج، تحصيل و شغلم، ايمان دارم ابتدا لطف و عنايت خداوند و بعد توجهات پدرم شامل حال من مي شود.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خيرالله توكلي : فرمانده گردان ابوذرتيپ57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در مرداد سال 1339 در شهر اليگودرز ديده به جهان گشود. دوران كودكي و نوجواني را تحت تعليم و سرپرستي پدر بزرگوارش سپري نمود و از محضر روحانيت معظم آنزمان از جمله شيخ احمد كروبي، حجت الاسلام كرماني نماينده ، آيت اله گلپايگاني بهره زيادي برد.
اين تربيت ياقته روحانيت در همان زمان با ظلم و ستم و فساد رژيم فاسد شاهنشاهي آشنا شد .با بلوغ سني و فكري به فعاليت سياسي از قبيل تهيه و تكثير و پخش نوارها و اعلاميه هايي از امام خميني(ره) پرداخت و روز به روز هر چه بيشتر نفرت انزجار خود را نسبت به رژيم ستم شاهي ابراز مي داشت . مدتها تحت تعقيب بود و چندين بار هم مورد ضرب و شتم نيروهاي نظامي شاه قرار گرفت.
انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ص) ثمر گرفت و پيروز شد. در همان اوايل انقلاب با تاسيس كميته انقلاب اسلامي(سابق) در 24 بهمن 1357 در اين نهاد به فعاليت پرداخت. در سال 1358 به خاطر شورشهاي ضد
انقلاب در كردستان به عنوان بسيجي عازم اين منطقه شدوبا دشمنان ايران به مبارزه بر خاست.
با شروع جنگ نابحق و تحميلي عراق عليه ايران در شهريور ماه 1359آرام نگرفت وبه جبهه هاي جنگ شتافت.
او در مدت حضور در جبهه به مناطق بستان، دهلران، سوسنگرد، كوسور، كرخه نور،چزابه، حميديه، هويزه و...رفت و در عمليات متعددي شركت داشت.
در عمليات فتخ المبين و بيت المقدس با سمت فرماندهي گردان حماسه هاي بي شماري ازخود به يادگار گذاشت و از ناحيه پا مجروح گرديد.
مجروحيت او باعث نشدكهاز جبهه غافل شود. پس از بهبودي به دفعات مكرر در جبهه هاي حق عليه باطل شركت نمود.
در نيمه دوم سال 1362 ازدواج كرد كه ثمره اين ازدواج يك دختر است. در اين دوران در شهرستان اليگودرز فرماندهي اطلاعات سپاه را عهده دار بود ولي به خاطر رفتن به جبهه اين سمت را رها كرد و در دي ماه 1362 به جبهه برگشت .
او در اسفند سال 1362 در جبهه جنوب به شهادت رسيد تاپاداش مجاهدتهايش را از خداي متعال بگيرد.
تاريخهائي كه شهيد در جبهه بوده به شرح ذيل مي باشد.
16/12/1358تا 20/2/1359در جبهه كردستان.
25/7/1359 تا25/10/1359درجبهه سوسنگرد.
26/10/1359تا 31/2/1360در جبهه نوسود و پاوه.
20/6/1360 تا 18/10/1360 در عمليات طريق القدس، ثامن الائمه و محمد رسول الله (ص.)
1/12/1360 تا19/12/1361با سمت فرماندهي گردان ابوذر .
در جبهه هاي جنوب ،عمليات فتح المبين و...
29/4/1362 تا 27/5/1362درجبهه مهران و حاج عمران.
1/9/1362تا 3/12/1362 درعمليات خيبر و شهادت .
قبل از انقلاب فعاليتهاي سياسي عمده اي داشت از جمله پخش و تهيه و تكثير نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره)وشركت در مبارزات بر عليه حكومت فاسد شاه.
بارزترين خصوصيات اخلاقي شهيد، خونسردي در برابر
ناملايمات زندگي دنيوي است. حيا و تواضع، همت، ايثار، گذشت، تقوا، اراده راسخ از برجسته ترين خصوصيات اين شهيد است. هميشه به ياد خدا و ذكر كلامش حسين(ع) بود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان اول از گردان حزب الله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) "سيد علي توكلي “دومين فرزند خانواده “سيد هاشم توكلي” در تاريخ 16/12/1341 در شهر” مشهد” در خانه كوچكي واقع در كوچه كربلا، خيابان تهران به دنيا آمد. بر اساس علاقه و اعتقاد به ائمه اطهار (ع)، او را “علي” ناميدند.
علي در دو، سه سالگي هنگامي كه پدرش مشغول نماز بود، خم مي شد و همپاي او به نماز مي ايستاد و در 5 سالگي با پدرش به مسجد علم الهدا و گاهي اوقات، مسجدي در كوچه كربلا مي رفت.
در 7 سالگي، به مدرسه ملي نقويه واقع در خيابان تهران رفت و دوره ابتدايي را در آن مدرسه به اتمام رساند. در اين مدت از نظر اخلاقي، رفتار بسيار شايسته اي داشت و مربيان از وي راضي بودند. در درس هايش كوشا بود، ولي به فرا گرفتن قرآن و قرائت آن، علاقه بيشتري داشت. در جلسه ها و دوره هاي قرآن حاضر مي شد و با عشق زياد در آموختن آن مي كوشيد.
به والدين احترام زيادي مي گذاشت و مطيع امر آنان بود. از مدرسه كه برمي گشت سلام مي كرد، كتابهايش را مي گذاشت، ناهارش را مي خورد و گاهي وقت ها دست مادر را مي بوسيد و از كارهايي كه او برايش انجام مي داد،
تشكر مي كرد. او به بزرگتر ها احترام مي گذاشت و نسبت به كوچك ترها ترحم خاصي داشت. با دوستان مهربان بود و كسي نبود كه آزارش به ديگران برسد.
او از همان كودكي با اسلام آشنا شد و از همان ايام به مسائل و فرايض ديني اش اهميت مي داد. بچه هاي كوچكتر يا افراد بزرگتر را ارشاد مي كرد و با سن كم، از درك و شعور بالايي برخوردار بود.
پس از تحصيلات ابتدايي داوطلب كار شد و با شور و شوق زيادي به آن پرداخت. بعد از پيروزي انقلاب عضو بسيج و در بسيج مسجد آل عبا واقع در سمرقند به فعاليت مشغول شد. او عاشقانه به كار مي پرداخت و براي خدمت سربازي لحظه شماري مي كرد.
اوقات فراغتش، با مطالعه كتابهاي مذهبي از جمله كتابهاي آيات الله مطهري، آيت الله دستغيب، آيت الله مظاهري پر مي شد. در نماز جمعه شركت مي كرد. فوتبال و تكواندو از ورزش هاي مورد علاقه اش بود و عيادت بيماران و ديدار اقوام نيز براي او اهميت داشت.
بزرگ تر هاي فاميل، از ديد او بسيار قابل احترام بودند و وجود آنها را بركتي براي فاميل مي دانست و در مورد خواهر و برادرانش، محبت و مهرباني از خود نشان مي داد و مشكلات آنها را به هر طريقي كه مي شد، حل مي كرد. خود خواهي و غرور از مواردي بود كه علي به هيچ وجه گرفتار آنها نمي شد.
از دستمزدي كه داشت با اجازه والدين به نيازمندان كمك مي كرد و رفتارش با همسايه ها از خصوصيات بارز او بود. چند
فرزند يتيم در همسايگي آنها بودند كه علي همواره نگران آنان بود و مرتب از خانواده اش مي پرسيد: سراغي از آنها گرفته ايد؟ آيا شامي براي خوردن دارند؟ و دائم مي گفت: از آنها خبر بگيريد. يك روز هم تمام پس انداز خود را به مادر بچه ها داد.
در انجام وظايف كوتاهي نمي كرد و دل رحمي او هميشه جلب توجه مي كرد.
تحصيل در مدرسه ملي نقويه باعث شده بود پايه ايماني و عبادي مستحكمي در علي به وجود بيايد. در هنگام عبادت، تضرع خاصي به درگاه خداوند داشت و اغلب روزه مستحبي مي گرفت. نمازهاي شبش ترك نمي شد و قرآن را با صوت زيبايي تلاوت مي كرد. شب هاي جمعه بسياري را در مسجد براي عبادت و خدمت مي گذراند. در جلسات دعاي كميل، توسل و ندبه شركت مي كرد و فرازي از دعاها را با لحن بسيار زيبايي مي خواند. در ايام محرم و صفر در هيئت هاي سينه زني و روضه خواني حضور داشت و بسيار مقيد بود كه در سوگ ابا عبد الله الحسين (ع) لباس مشكي به تن كند. او بسيار مومن و معتقد به اصول ديني بود.
گر چه در قبل از انقلاب سن كمي داشت، ولي هر گاه جلسه اي عليه رژيم تشكيل مي شد در آن شركت مي كرد. با شروع انقلاب و اوج گيري آن، علي هم مانند ديگر جوانان اين مرزو بوم در تظاهرات حضور داشت و اكثر اوقاتش را با دوستانش به فعاليت در زمينه انقلاب مي گذراند و اعلاميه ها و پوستر هاي امام را پخش مي كرد و
بر روي ديوار شعار مي نوشت. بعد از پيروزي انقلاب و شكل گيري بسيج، كارهاي فرهنگي، تبليغاتي و جمع آوري كمكهاي نقدي و جنسي مردم براي جبهه را به عهده داشت.
او در دستگيري عوامل ضد انقلاب و برملا شدن خانه هاي تيمي نقش بسزايي را ايفا مي كرد. با اجازه پدر، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد. و ايشان از خداوند خواست تا هر چه صلاح باشد براي فرزندش پيش آورد. قبل از انقلاب، علي به مسائل ديني اش پايبند بود، ولي پيروزي انقلاب بر روحيه او تاثير بسزايي گذاشت و او را در عقيده اش، راسخ تر كرد.
استخدام رسمي او در سپاه، باعث دوري او از بسيج محل نشد و گشتهاي شبانه را به طور افتخاري انجام مي داد.
شوق پيوستن به برادرانش در جبهه، او را از خود بي خود مي كرد. اين شور و شوق هنگامي پيديد آمد كه ثبت نام براي جبهه در مسجد شروع شد. علي با حالتي وصف ناپذير به منزل آمد و از مادر خواست تا اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد. با شروع جنگ، او احساس مي كرد جايش در جبهه خالي است. تحول عجيبي در شخصيت او به وجود آمده بود.
علي نهايت هدف خود و انقلاب را در جنگ مي ديد و رفتن به جبهه را وظيفه خود مي دانست. و در حالي كه معمولا بغض گلويش را مي گرفت، مي گفت: زماني مي توانيم دينمان را به انقلاب ادا كنيم كه بجنگيم و قطعه قطعه شويم. شهادت تنها آرزوي او بود.
در تاريخ 2/9/1360 به طور داوطلبانه عازم گيلان غرب
شد و تا تاريخ 18/11/1360 مشغول خدمت بود. سپس به تيپ ويژه شهدا در منطقه كردستان منتقل شد.
گاهي براي زيارت امام هشتم (ع) و ديدن خانواده به مرخصي مي رفت و خيلي زود برمي گشت.
نمازهايش را به موقع و با حالت خوشي به جا مي آورد. از نماز جمعه به خوبي استقبال مي كرد و بعد از نماز، تعقيبات را انجام مي داد. روزه هايش را با حوصله و شادي تمام مي گرفت. روزهاي تشييع جنازه، صبح زود عازم ستاد شهدا مي شد.
شهادت 72 تن از ياران امام برايش خيلي ناگوار بود و بعد از نماز به يادشان گريه مي كرد و به ارواح پاك يكايك آنها درود مي فرستاد و آه مي كشيد. به ياد همه شهدا اشك مي ريخت و مي گفت: بارخدايا! پس از سپري شدن چهارده قرن، تو به ما نعمت بزرگي عنايت فرمودي و سايه پر بركت اولاد پيغمبر خود را بر سر ما گستردي، شگر گزارم، ولي اين بي خبران و منافقين قدر اين نعمت بزرگ را نشناخته و به فكر خرابكاري و شهادت ياران صديق امام هستند، به زودي آنها را از بين ببر.
سيد علي در مقابل كساني كه عليه امام و انقلاب سخن مي گفتند، ايستادگي مي كرد و آنان را متقاعد مي كرد و هميشه با استدلال و منطق با آنان برخورد مي كرد. او هميشه مشكلات دوران انقلاب را با سختيهاي دوران صدر اسلام مقايسه مي كرد. وي مي گفت: در صدر اسلام نيز كار شكني و مشكلات زياد بود.
هنگام مرخصي، از خانواده هاي همرزمانش احوال پرسي مي كرد و
مژده سلامي و پيغام آنها را مي رساند و به عيادت معلولين نيز مي رفت.
در هر نامه و تلفن سفارشش اين بود كه در جوار حضرت رضا (ع) امام را دعا كنيد و هنگامي كه خودش در سحرگاه به نماز مي ايستاد، براي پيروزي اسلام و ولايت فقيه و سلامتي امام (ره) دعا مي كرد و از خدا مي خواست تا ظهور حضرت مهدي (عج) امام را سالم و پيروز نگه دارد. شبها نيز به ياد برادران همسنگرش بود و يكايك آنها را دعا مي كرد.
سيد علي سعي مي كرد امام و شخصيت او را آن طور كه خودش شناخته است، به ديگران بشناساند.
مي گفت: انقلاب شكست ناپذير است، زيرا امام زمان (ع) پشتيبان انقلاب است. در مورد جنگ هم، به تحميلي بودن آن اذعان داشت و مي گفت: بايد از كشورمان دفاع كنيم. هدف از رفتن به جبهه را پيروزي اسلام و پيروي و حمايت از امام (ره) و انقلاب مي دانست، ولي در هيچ حال اهل ريا نبود و مي گفت: اصل خدمت است.
سيد علي در اواخر سال 1359 تا 1363 در جبهه بود و در مناطق جنگي زيادي حضور داشت و سمتهاي مختلفش به خاطر رشادتهايي بود كه از خود نشان داده بود.
او هنگام رفتن به جبهه روحيه بسيار بالايي داشت و آماده شهادت بود و مي گفت براي شهادتم دعا كنيد. همواره مي گفت: دعاي مادر در مورد فرزند مستجاب مي شود. از مادش مي خواست براي شهادتش دعا كند تا به آرزويش برسد. مي گفت: اگر لياقت شهادت داشتم و به شهادت رسيدم تحمل كنيد
و گريه نكنيد و با گريه خود دشمن را شاد نكنيد.
صوت زيباي شهيد، خاطره هاي بسياري را در دل دوستان و همرزمانش زنده مي كند.
دوستاني نظير شهيد گل ختمي و حاج آقاي ابراهيمي، كه پيمان جدا نشدني با هم مي بندند كه هرگز تا پايان جنگ از يكديگر جدا نشوند. سيد علي مي گفت: اگر شهيد شدم؛ صبر كنيد، گريه نكنيد و تحمل داشته باشيد تا دشمن شاد نشود. امام را دعا كنيد. با انقلاب موافق باشيد. بگذاريد برادرم درس مذهبي بخواند و سنگر مرا پر كند. (آرزوداشت برادرش روحاني شود) خواهرانم، محجوب و خوب و مومن تربيت شوند و مرا دعا كنيد تا خدماتم مورد قبول واقع شود.
در تاريخ 21 ماه مبارك رمضان 1404 مطابق 1 تير 1363 در نبرد با منافقين و كومله ها در عمليات ليله القدر، بر اثر اصابت گلوله، شربت شهادت را نوشيد و به آرزويش رسيد. جنازه او را پس از مراسم باشكوهي در بهشت رضا در كنار ديگر همرزمانش دفن كردند.
بي سيم چي شهيد مي گويد:
شهيد وقتي مي خواست در عمليات ليله القدر شركت كند، بسيار خوشحال بود. علت را جويا شدم و او در جواب گفت: مي خواهم به ميهماني بروم. ديشب خواب ديدم كه حضرت علي (ع) فرمود: سه روز ديگر شما به ميهماني من خواهي آمد. مي دانم و به من الهام شده است كه به زودي به ميهماني حضرت علي (ع) خواهم رفت. مادر شهيد بعد از شهادت ايشان نيز خوابي ديده بود كه آن را اين گونه تعريف مي كند.
شبي خواب ديدم كه فرشته هايي در ميان
آسمان هستند و كارتهايي با حاشيه خط طلايي و سبز به نام شهيد پخش مي كنند و مي گويند: حضرت زهرا (س) اين كارتها را براي فرزندشان علي داده اند كه پخش كنيم. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجتبي تهامي : مسئول واحد نيروي انساني(پرسنلي)تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مجتبي تهامي در تاريخ 1/10/1340 مصادف با شب ولادت امام حسن مجتبي در روستاي سر مزده خليل آباد به دنيا آمد و خانه را غرق شادي كرد. او با چشمان آبي اش، آسمان را به خانه ي محمد حسين تهامي آورد.
خانه ي قديمي آن ها، مدتهاست به جاي ديگري منتقل شده، ولي هنوز در خاطره ي ديوار هاي آن، شوق و سرشار و كودكانه مجتبي موج مي زند.
از سالهاي 1354 و 1355 به صحنه ي مبارزه عليه رژيم طاغوت وارد شد و در دوران انقلاب، با پخش نوارهاي امام، شعار نويسي و انتقال و توزيع اطلاعيه هاي امام و شخصيت هاي انقلاب، به فعاليت پرداخت و هسته هاي دانش آموزي ضد انقلاب را منسجم نمود.
او در اولين راهپيمايي دانش آموزي كاشمر كه منجر به درگيري با نيروهاي رژيم منحوس پهلوي گرديد، نقش به سزايي داشت و در سازماندهي تظاهرات مردمي به همراهي شهيد سبيليان، شهيد عاصمي، شهيد توانگر، شهيد رضا حيدري و... سر از پا نمي شناخت.
مجتبي تهامي، قدرت زيادي در سخنوري داشت و بلاغت كلام او، شهره ي شهر و روستا بود. او اين انديشه و توان را مديون مطالعات گسترده و دائمي و سعي وافري بود
كه از دوران نوجواني به كار بسته بود، او بارها به خاطر سخنراني هاي تندش عليه رژيم، تهديد شد ولي جان سالم به در برد.
نقش موثري در بيداري فكري و اعتقادي مردم روستاي سر مزده و اطراف داشت به طوري كه مردم روستاي او، همواره از پيشگامان عرصه هاي جهاد و شهادت بودند. او يكي از بنيان گذاران جلسات مذهبي در شهرستان خليل آباد و حومه بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي، به همراهي شهيد سيد محمود سبيليان و چند نفر از همفكرانش، انجمن اسلامي دانش آموزان كاشمر را پايه ريزي نمود و خود به عنوان مسئول تشكيلات و آموزش انجمن، نقش بسزايي در شكل گيري انجمن هاي اسلامي دبيرستانها ايفا نمود. سالهاي 1360 – 1359 كه نظام نوپاي جمهوري اسلامي هدف تهديد هاي متعددي از درون كشور و بيرون از مرزها بود، در شهر كاشمر، گروهك منافقين، فعاليت گسترده اي داشت و مخصوصا براي انحراف افكار جوانان، برنامه ريزي گسترده اي كرده بود. در اين دوران، مجتبي تهامي با تمام وجود براي اصلاح و بازسازي فضاي جامعه، از خود گذشتگي كرد و براي خفظ نظام، از خواسته هاي شخصي و احساس گرايانه اش گذشت.
مجتبي در روزهاي آخر تابستان 1362 و در آخرين اعزام، به عنوان مسئوول پرسنلي (مسئول معاونت نيروي انساني) تيپ 21 امام رضا (ع) از همان قرارگاه هميشگي بچه هاي جنگ، عازم جبهه شد.
قرار بود مجتبي در سمت مسئوليت پرسنلي تيپ21 امام رضا (ع) فعاليت كند، اما خيلي زود خود را به علي عاصمي فرمانده تخريب قرارگاه خاتم الانبياء (ص) رساند تا واسطه او باشد براي رسيدن به خط مقدم.
مجتبي تهامي به خلوت هاي عرفاني و لحظات درك معنويت اتصال به درياي بي كران ربوبي، اهميت بسياري مي داد. هيچ كس او را نديده بود مگر اينكه مشغول ذكر و يا مطالعه باشد و خلوت او، سرشار از جاذبه هاي عميق معنوي بود.
در دوران جنگ، شهيد علي عاصمي پارتي تعدادي از بچه هاي كاشمر بود براي شهادت.
مجتبي كه تاب ماندن در قسمت هاي اداري را نداشت، به محض اطلاع از انجام عملياتي در غرب كشور، به بهانه ديدار با خانواده، تقاضاي دو روز مرخصي نمود و بلافاصله خود را به نيروهاي تخريب قرارگاه خاتم الانبياء (ص) رساند.
او در شب عمليات والفجر 3 در تاريخ 2/8/1362 در منطقه عملياتي مريوان، پس از رشادت هاي فراوان، با اصابت تركشي به پشت سرش و در حال وضو گرفتن به شهادت رسيد و سرود:
من همان دم كه وضو ساختم از خون جگر
چار تكبير زدم يك سره بر آنچه كه هست
عليرضا ، برادر كوچكتر مجتبي در عمليات والفجر 1 مفقود الاثر شده بود. پس از چند ماه، هنگامي كه مادر به زيارت حضرت معصومه (س) و شاه عبد العظيم حسني (ع) رفته بود، به او خبر دادند كه براي تشييع جنازه ي فرزندش به كاشمر برگردد. مادر، تا آخرين لحظه ي مواجهه با چشمان آبي مجتبي، فكر مي كرد جنازه ي مفقود الاثر عليرضا را خواهد ديد، اما در سپاه كاشمر، ناگهان با پيگر مجتبي رو به رو مي شود.
پيكر شهيد عليرضا تهامي برادر كوچكتر شهيد مجتبي تهامي كه مدتها مفقود الاثر بود، چند سال پش از تشييع مجتبي، پيدا شد و
در جوار آرامگاه شهيد آزاده آيت الله سيد حسن مدرس در كنار برادر بزرگش مجتبي به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :چشمهاي آسماني،نوشته ي قاسم رفيعا،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مرتضي تيموري : فرمانده واحد تخريب لشگر 14 امام حسين (ع) و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
آثار منتشر شده درباره ي شهيد
اندكي پس از شروع جنگ، دشمن در اثر مقاومت دليران سپاه توحيد، از پيشروي در خاك ميهن اسلامي بازمانده و زمينگير شد و ناچار در سراسر جبهه ها از حالت آفندي در آمده و حالت پدافندي به خود گرفت و مجبور شد براي حفاظت از خطوط پدافندي خود و جلوگيري از نفوذ دلير مردان لشكر اسلام، تدابيري را اتخاذ كند كه تصميم به ايجاد موانع و استحكامات، از جمله ميادين مين، سيمهاي خاردار، بشكه هاي فو گاز و غيره در جلوگيري خطوط پدافندي خود گرفت. از طرف ديگر نيروهاي اسلام نيز جهت نفوذ به خطوط دشمن بعثي از سرزمين هاي ايران اسلامي، مي بايست اين ترفند نظامي را خنثي كنند، تا بتوانند به مواضع آنها رسيده و با نبردي بي امان، آنها را مجبور به عقب نشيني سازند. با توجه به مطالب ذكر شده، فرماندهان جنگ به اين فكر افتادند كه افرادي مسئوليت اين كار خطير و حساس را به عهده بگيرند و اقدام به خنثي سازي ميادين مين و ايجاد معبر در استحكامات دشمن كنند.
نقطه شروع واحد تخريب در جبهه دار خوين بود كه برادر مرتضي تيموري، مسئول قسمت شناسايي و تخريب منطقه دار خوين كه به گشت و شناسايي مي رود، ناگهان چشمش به يك رشته سيم خاردار مي افتد و با
احتياط جلو رفته و متوجه مي شود كه اينجا ميدان مين است. مين هايي كه دشمن در آن منطقه كاشته بود. از نوع ضد تانك بود كه به طور كامل استتار نشده بودند. ايشان در آن گشت، موفق به خنثي سازي آن نمي شود و به عقب مي آيد و اين كار را دو سه روز ادامه مي دهد و به داخل ميدان مين رفته و سعي مي كند آن را خنثي سازد، ولي در اين كار توفيقي حاصل نمي شود، لذا مين را برداشته و پشت خاكريز خودي مي آورد و در آنجا موفق به خنثي سازي آن مي شود. ناگفته نماند كه مرتضي تيموري با مين آشنايي مختصري داشته است، ولي چون نوع مينهايي كه دشمن بعثي به كار مي برد، با مينهاي ايراني تفاوت داشت، ايشان خنثي سازي مين را با كمي تاخير انجام مي دهد. از آن پس برادر تيموري نه تنها مسئوليت گروه تخريب جبهه دارخوين را داشت، بلكه در هر منطقه اي از جنوب كه رزمندگان اسلام مي خواستند براي حمله و ضربه زدن به دشمن بعثي اقدام به باز كردن معبر در ميدان مين كنند، از ايشان كمك مي گرفتند.
وظيفه مهم گروه تخريب، در جنوب، ابتدا با هشت نفر شروع شد و با گذشت زمان، تعداد ديگري از رزمندگان به اين گروه پيوستند و از اين پس گروه تخريب به واحد تخريب تغيير نام داد و كار آنها گسترده تر شد و در جريان عملياتهاي سپاه، وظايف متنوعي را تقبل كردند.
با تغيير نام تيپ مقدس امام حسين (ع) به لشكر، اين لشكر داراي سه تيپ عملياتي
شد كه هر كدام از اين تيپها داراي واحد تخريب جداگانه شدند و به انجام وظيفه پرداختند. در كنار واحد هاي تخريب لشكر نيز هماهنگ كننده واحدهاي تخريب، تاسيس شد. واحد تخريب لشكر امام حسين (ع) در طول هشت سال دفاع مقدس، سهم زيادي در جريان عمليات سپاه اسلام داشت و توانست با باز كردن معبر حساس در عملياتهايي چون فرمانده كل قوا، ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين، رمضان، محرم، والفجر ها، خيبر، طلائيه، كربلاي 4 و 5 و ديگر عمليات، حماسه هايي جاويدان بيافريند. برادران پر تلاش و مخلص واحد تخريب، علاوه بر باز كردن معابر در ميادين مين دشمن بعثي، وظايفي چون ايجاد استحكامات در جلوي نيروهاي اسلام، جهت جلوگيري از نفوذ احتمالي دشمن و همچنين انهدام تاسيسات، جاده ها و پلهاي مواصلاتي براي جلوگيري از پاتكهاي نيروهاي عراقي را به عهده داشتند و توانستند با توكل به خدا، اين وظيفه خطير را به نحو احسن به انجام برسانند و نقشه هاي دشمن بعثي را نقش بر آب سازند.
منابع زندگينامه :
تاريخچه واحد تخريب لشكر 14 امام حسين (ع)،نشر كنگره بزرگداشت سرداران،اميران و23000شهيد اصفهان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد تيموريان : فرمانده گردان يا رسول الله (ص) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) صداي گوش نواز برخورد باران با شيرواني حلبي و پنجره ي مه گرفته و اتاق دم كرده ازهٌرم بخاري هيزمي سرخ شده و ابر خوش بويي كه از قابلمه بر مي خواست پلك ها را به بسته شدن ترغيب مي كرد . ولي اضطراب تولد كودك همه را هوشيار نگاه داشته بود . صداي قوقو لي قوقوي خروس بي محل ، چرت همه
را پاره كرد . ولي از آن مهم ترصداي گريه هايي بود كه خود را از درب اتاق مجاور بيرون كشيد و به گوش مردها و زن ها رساند . شوق زندگي خانه را پر كرد و پدر براي اين كه آن را با هواي بيرون ماه فروردين سال 1345 آمل پيوند بزند ، پنجره را باز كرد .
لباس هاي مرتب و تميز را يكي يكي برداشت و پوشيد . با آن سر تراشيده اش بزرگ تر به نظر مي رسيد . شوق مدرسه در چشم هايش موج مي زد . به درب مدرسه كه رسيد از اين همه ازدحام مبهوت شد . كمي مكث كرد و تمام جرأتش را به خدمت گرفت و با يك قدم بلند به داخل حياط رفت .
باورش نمي شد حالا بايد از اين دبستان دل مي كند . خاطره ي روز اول ، صحنه به صحنه در ذهنش تداعي شد . مدرسه راهنمايي تحصيلي هم خيلي با دبستان فرق نمي كرد ولي فهم سال هاي نوجواني به او اجازه مي داد تا كتاب هاي مذهبي را بخواند و بفهمد و طعم شيرين جلسات قرآن و كلاس هاي مذهبي شبانه ي كودكي اش را درك كند .
سال هاي انتهاي راهنمايي مصادف با شروع انقلاب شد و صداي گلوله هاي پراكنده و فريادهاي مبهمي كه از دور شنيده مي شد فضا را پر كرده بود . بوي سوختگي لاستيك ها و گاز اشك آور، بيشتر نفس محمد را بند مي آورد. نفس نفس زنان سعي مي كرد تا گام هايش كند نشود . سر كوچه ي خاور محله كه
رسيد ، احساس كرد كسي پشت سر او مي دود . رو كه برگرداند ديد سربازيست . خشكش زد . سرباز سريع رو زانو نشست و نشانه گرفت . انگار زمان متوقف نشده بود نوري از لوله ي تفنگ مشاهده شد و بعد صداي مبهمي به گوش رسيد . محمد چشم هايش را بست و منتظرشد تا گلوله قلبش و يا مغزش را از حركت بياندازد ولي انگار گلوله بايد خطا مي رفت . چيزي با شتاب از كنار گوشش گذشت و به ديوار روبرو اصابت كرد و صداي كمانه كردنش در كوچه ي باريك پيچيد . محمد چشم هايش را گشود و به چشم سرباز مبهوت خيره ماند اما انگار چيزي او را به حركت در آورد و چند ثانيه بعد او در خم كوچه ناپديد شد .
سال 58 پر بود از غرور آموزش هاي سخت نظامي در كوه و جنگل پنجه هاي كه رنگ مردي گرفته بودو قبضه ي سنگين برنو و ام يك و ژ3 را در خود مي فشرد و سينه ي ستبر و مردانه اي كه با خار و كلوخ و سنگ زمين ، همدم شده بود . نظام جمع ها و خيزهاي 5 ثانيه 3ثانيه و تيراندازي به سيبل مقابل و سنگر گرفتن و مانوردادن ، همه و همه لذت هاي وصف نشدني جواني بود و سال 59 سختي نشاط آور آموزشي هاي سنگين ويژه . صداي جنگ كه آمد او با حرم امام رضا عجين شده بود ولي از او دل كند و به آمل آمد ، دوستان را جمع كرد و به سوي جبهه شتافت .
حملات رمضان و بعد محرم !و بعد از آن هم والفجر 4 و … او را با جنگ پيوندي هماره زد و در شامگاه 21 /12/1363 عمليات بدر پروازي عاشقانه از ميان ني هاي سوخته به آسمان آبي كرد .
هميشه بعد از هر عمليات به مشهد مي رفت ، اين بار هم رفت ، با اين كه شهيد شده بود روح مشتاقش راضي نشد كه دل بكند . دست تقدير وي را در يك اشتباه به همراه شهداي مشهد به حرم مطهر رضوي كشاند تا يك بار ديگر هم شده به آقايش سلام كند . منابع زندگينامه :"نشريه سبز سرخ" شماره 43-كنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين ثابت خواه : مسئول تعاون قرارگاه رمضان(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پنجم مرداد ماه سال 1345 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. كودكي آرام و ساكت بود. براي يادگيري قرآن به مكتب رفت. به قرآن علاقه داشت و شاگرد زرنگي بود.
مقطع ابتدايي را در مدرسه ي ولي عصر (عج) و دوره راهنمايي را در مدرسه پاسداران گذراند. پس از آن ترك تحصيل نمود.
بسيار خوش اخلاق و خوش برخورد بود. محبت و گذشت را سر لوحه ي كارش قرار داده بود و ديگران را براي انجام كارهاي خوب تشويق مي كرد.
در اوقات فراغت به مسجد مي رفت و كتاب هاي علمي، كتاب هاي شهيد مطهري و كتاب هاي مربوط به انقلاب را مطالعه مي نمود. در مسجد همچنين به بچه ها قرآن ياد مي داد.
فاطمه رجبي ( مادر شهيد ) مي گويد: «كتاب هاي شخصي زيادي داشت كه آن ها
را مطالعه مي كرد. پس از شهادت ايشان كتاب هايش را به كتابخانه اهدا كرديم.»
به سالخوردگان احترام مي گذاشت و مي گفت: «بايد به آن ها كمك كنيم، دستشان را بگيريم و به آن ها احترام بگذاريم.»
به پدر و مادرش احترام مي گذاشت. مادرش مي گويد: «در ماه مبارك رمضان مريض شدم. او از من پرستاري مي كرد و در موقع افطار برايم آب ميوه مي آورد. مي گفت: شما بايد استراحت كنيد تا هرچه زودتر حالتان بهتر شود. من نمي توانم زحمت هاي شما را جبران كنم. دوست دارم شما را به مكه ببرم.»
به اقوام و فاميل سر مي زد و به آن ها كمك مي كرد. مي گفت: «احترام به فاميل واجب است.» در درس ها به بچه ها كمك و آن ها را به خواندن درس تشويق مي كرد. حتي در مسائل مذهبي، مثل روزه، آن ها را تشويق مي كرد و هر كس كه روزه مي گرفت به او جايزه مي داد. با اين كار بچه ها به نماز و روزه اهميت مي دادند. از افراد بدحجاب و دروغ گو متنفر بود. با كساني كه با مسجد ارتباط نداشتند، با صحبت و راهنمايي سعي داشت تا به راه راست هدايت شوند. با عوامل فساد، فحشاء و ضد انقلابيون برخورد قاطعانه داشت.
بسيار مهربان بود. به مردم كمك مي كرد. حقوقش را به خانواده هاي محروم مي داد و از آن ها سركشي مي كرد.
فاطمه رجبي ( مادر شهيد) مي گويد: «نماز صبح را كه مي خواند، در نماز بلند بلند گريه مي كرد. به او مي گفتم:
چرا گريه مي كني؟ مي گفت: با خداي خودم راز و نياز مي كردم.»
نماز را سروقت مي خواند. نماز شب او ترك نمي شد. در جلسات دعاي توسل و دعاي كميل شركت مي كرد و برادرهايش را هم با خود به اين مجالس مي برد.
علاقه خاصي به دعاي توسل داشت. هر شب چهارشنبه دعاي توسل را در حرم مطهر امام رضا (ع) مي خواند.
در اوايل انقلاب ( زماني كه فقط ده سال داشت ) شب ها در خيابان اعلاميه پخش مي كرد، شعار برروي ديوارها مي نوشت و در راهپيمايي ها شركت مي كرد. با روحانيون و با كساني كه در خط امام بودند رابطه داشت.
امام را دوست داشت. اگر كسي كوچك ترين حرفي عليه امام مي زد، بسيار ناراحت مي شد. مرتب به نماز جمعه مي رفت و در جلسات و مراسم مذهبي شركت مي كرد توجه كامل به حقوق بيت المال داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد بسيج شد و دوره ي تيراندازي ديد. لباس بسيجي مي پوشيد و در تئاترهاي جنگي بازي مي كرد. جوان هاي ديگر را هم به بسيج مي برد.
در سال 1360 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. هشت سال در سپاه خدمت كرد كه در بخش تعاون سپاه بود. محمد ثابت خواه ( پدر شهيد) مي گويد: «براي اين كه بتواند وارد سپاه شود يك سال شناسنامه اش را بزرگ كرده بود.»
در كتابخانه ي بسيج فعاليت مي كرد. خدمت به مردم را دوست داشت. عشق و علاقه او به بسيج باعث شد كه وارد تشكيلات سپاه شود. ولي به دليل كمي
سن نمي توانست عضو رسمي تشكيلات شود. بدين منظور چند سالي را به طور افتخاري در سپاه خدمت كرد تا اين كه به سن قانوني رسيد. مسئوليت هاي زيادي در سپاه داشت. از جمله، مسئول رسيدگي به خانواده هاي ايثارگران در قسمت تعاون سپاه بود. همچنين در انجمن اسلامي شهيد بهشتي به همراه چند تن از دوستانش فعاليت داشت. و در آن جا به وضع خانواده هاي مستضعف رسيدگي مي كرد. همچنين اقدام به تاسيس موسسه ي خيريه اي كرده بود تا بتواند افراد زيادي را تحت پوشش قرار دهد.
مشكلات ديگران را تا جايي كه مي توانست حل مي كرد مريم ثابت خواه _ خواهر شهيد مي گويد: «همسر يكي از دوستانش مريض بود. چون خانواده ي پر جمعيتي بودند، براي آن ها يك ماشين لباسشويي خريد تا آن ها راحت باشند. تظاهر و ريا در كارش نبود.»
همچنين مي گويد: «ما نمي دانستيم كه ايشان مسئول تعاون سپاه هستند، بعداً فهميديم. چيزي نمي گفتند. در ساختماني كه ما زندگي مي كرديم ( چون تازه ساخته بوديم ) شيشه نداشت و پلاستيك زده بوديم. همسرم در جبهه بودند. يك روز به برادرم گفتم: شما كه در تعاون سپاه هستيد، مي توانيد براي اين ساختمان شيشه فراهم كنيد. ايشان بسيار ناراحت شدند و گفتند: من از شما توقع نداشتم، چون آن وسايل مال بيت المال است و نمي توانم كاري انجام دهم. چند روز بعد عده اي از خواهران سپاه براي سركشي به منزل ما آمدند كه اگر كمبودي است برايمان رفع نمايند، ولي من به آن ها گفتم: كمبوي نداريم. وقتي كه اين ماجرا
رابراي برادرم تعريف كردم، بسيار خوشحال شد. گفت: آفرين. در زندگي قانع باشيد. آن وسايل بايد به دست خانواده هايي كه احتياج بيشتري دارند برسد. او از مسئوليتش هيچ وقت سوء استفاده نمي كرد.»
به ماديات توجهي نداشت. زماني كه در سپاه بود و مي توانست وجه مربوط به نسخه هاي دكتر را دريافت كند، آن را دريافت نمي كرد و مي گفت: «ارزشي ندارد.»
با شروع جنگ تحميلي براي رضاي خدا به جبهه رفت. مي گفت: «رفتن به جبهه تكليف است. بايد همه به جبهه بروند و جبهه را خالي نگذارند بايد از مملكت دفاع كنيم و به فكر اسلام و دين باشيم. اگر ما به جبهه نرويم پس چه كسي بايد به جبهه برود؟» هرجا كه عمليات بود، سريع خودش را به آن جا مي رساند. خيلي كم در مرخصي مي ماند و دايم در منطقه بود. آرزوي سلامتي امام و پيروزي اسلام را داشت. آرزو داشت امام را ببيند.
در عمليات هاي مختلفي چون: عمليات ميمك، بدر، كربلاي دو، كربلاي چهار و فتح پنج حضور داشت. در كربلاي دو بر اثر اصابت تركش به شدت مجروح شده بود كه پس از بهبودي نسبي دوباره به جبهه رفت.
حدود دو سال در مهاباد با شهيد كاوه بود. بعد از مدتي براي خدمت به مردم مستضعف و محروم كرمانشاه به عنوان مسئول قرارگاه رمضان به آن جا رفت. در بانه آموزشگاهي نظامي به نام ايشان نامگذاري شده است. جاي جاي كردستان شاهد حضور فعال اوست.
توصيه مي كرد: «براي امام و براي رزمندگان دعا كنيد. ما از شهادت نمي ترسيم. حتي براي شهادت آماده
هستيم.»
با دوستانش محبت آميز برخورد مي كرد و خوش رفتار بود. اگر كساني با فكر او جور در نمي آمدند مطابق آيه ي: «اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاماً.» برخورد اسلامي با آن ها داشت. همه از صفا و صميميت او صحبت مي كردند. جواد توكلي ( همرزم شهيد ) مي گويد: «روز اولي كه ايشان را ديدم، وقتي با او صحبت مي كردم، از روي محبت به سرم دست مي كشيد و بسيار متواضع بود.»
خواهر شهيد ( مريم ثابت خواه) مي گويد: «در زمان جنگ نمايشگاه هايي درست مي كردند. موضوع يكي از اين نمايشگاه ها منطقه جنگي بود. در يكي از قسمت ها نوشته بود: شهيد حسين ثابت خواه. من وقتي اين نوشته را خواندم، گريه كردم. و به ايشان گفتم: چرا اين كار را كردي؟ چرا نوشته بودي شهيد حسين ثابت خواه؟ گفت: اين ها براي سازندگي است. بايد بياييد و اين صحنه ها را ببينيد تا ساخته شويد و تحملتان زياد شود و اگر اين اتفاق افتاد، بتوانيد به راحتي آن را قبول كنيد.»
همچنين مي گويد: «دوست دارم آقاي بيت اللهي كه شهيد شدند و براي تعزيت به منزل آن ها رفتيم، خواهر شهيد بسيار گريه مي كرد. به برادرم گفتم: اگر شما شهيد شويد، من خودم را مي كشم. برادرم گفت: شما بايد آن ها را راهنمايي مي كرديد و دلداري مي داديد. مي گفتيد: خوشا به حال ايشان كه شهيد شدند، اين افتخار است. يك شب برادرم در خانه ما خوابيده بود. رفتم بالاي صورتش تا خوب نگاهش كنم كه اگر ايشان شهيد شدند، من از صورت
ايشان نشانه اي داشته باشم. گريه مي كردم كه اشك هايم روي صورت ايشان ريخت. از خواب بيدار شدند و گفتند: چرا گريه مي كنيد؟ گفتم: يك لحظه فكر كردم كه اگر شهيد بشويد، من چه كار كنم؟ گفت: اگر سعادت شهادت را داشتم، بايد خوشحال باشيد كه اين يك افتخار است. شما بايد راه امام را ادامه دهيد. جبهه را پر كنيد و بر ضد انقلاب غلبه كنيد. ايشان ما را براي شهادت خودش آماده كرده بود.»
شهادت را افتخار مي دانست. اگر از همرزمانش كسي شهيد مي شد، او به خانواده اش تبريك مي گفت.
خواهر شهيد ( مريم ثابت خواه) مي گويد: «دفعه ي آخري كه مي توانست به جبهه برود، به ايشان گفتم: ازدواج كنيد. گفتند: اگر اين دفعه به جبهه رفتم و برگشتم ازدواج مي كنم. اما ديگر برنگشت.»
در جبهه با توجه به اين كه شيميايي شده بود، ماسكش را به دوستانش داده بود و هشت كيلومتر را سينه خيز رفته بود تا به آب برسد.
حسين ثابت خواه در تاريخ 10/2/1366 در منطقه ي بانه بر اثر عوارض بمب شيميايي به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد پس از انتقال به زادگاهش، در بهشت رضا (ع) مشهد دفن گرديد.
منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد كاظم ثامني : فرمانده گردان رزمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اراك در كردستان او در راه دفاع از اسلام ,ايران و ولايت فقيه تمام سدها را از جلوي راه خود برداشت و در مقابل آنها با تلاشي پي گير و خالصانه ايستاد.
موقعيت
زمان خويش را تا اعماق قلب و با تمام وجودش درك نمود.معتقد بود كه اين انقلاب، انقلابي خدايي و زمينه ساز حكومت مهدي (عج) است .اصرار داشت , نبايد لحظه اي ايستاد بايد كه جهاد نمود، جهاد در سطحي وسيع و با تمام قوا وبه مصداق آيه ي شريفه ي واعدواللهم ما استطعتم من قوه. بايد كه در راه الله جهاد نمود تا زمين از آن مستضعفين گردد.
در خانواده اي فقير متولد شد. نام او را كاظم گذاشتند. نامي كه با زندگي و خصوصيات اخلاقي و چهره آرام ولي پر دردش مترادف بود. از كودكي روحي مقاوم داشت و از ده سالگي روزه مي گرفت. دوران دبستان را با موفقيت پشت سر گذاشت.
چهار ده ساله بود كه در گرماي طاقت فرساي تابستان ها مشغول كارگري شد. او مجبور بود به همراه برادرش براي امرار معاش خود و خانواده كار كند چون درآمد پدرش كه مغازه اي كوچك داشت كفاف زندگيشان را نمي داد.
دوران تحصيل را تا دوران متوسطه پشت سر گذاشت.
سال 1354 به خدمت سربازي رفت و با درجه گروهبان سومي در تهران خدمت سربازي را پشت سر گذاشت .
اين دوره را بايد از شاخص ترين دوران زندگي محمد دانست .او نه تنها در تهران آن روز, آلوده گناه و فساد نشد بلكه با ورود به جلسات مذهبي كمك شاياني به شكل گيري ورشد شخصيت خدايي اش كرد.
در هر فرصت در جلسات مذهبي و سخنراني روحانيان شركت مي كرد . با اين كه نظامي بود, اعلاميه ها و نوارهاي افشاگرانه امام (ره) را كه برعليه رژيم شاه بود, براي دوستانش به
اراك مي فرستاد.
بعد از خدمت سربازي ديگر دنبال كار شخصي نرفت, اوخود را وقف انقلاب اسلامي و آرمانهاي جهاني آن كرد.
سال 1356 كه مبارزات ملّت ايران شكل مي گرفت او به فعاليت هاي خود افزود و در مبارزاتي كه عليه رژيم صورت مي گرفت بدون هيچ ترسي شركت مي كرد و جوانان را به مقاومت در برابر ظلم وستم حكومت خود كامه پهلوي فرا مي خواند.
سرانجام با تلاش ومجاهد تهاي مردم ايران انقلاب اسلامي در بهمن ماه 1357به پيروزي رسيد.
دشمنان مردم ايران ودر راس همه ي آنها ؛آمريكاي جنايتكار كه از شكست ونابودي انقلاب اسلامي با وجود صدها توطئه نا اميد شده بودند ,شورشهاي داخلي را توسط مزدوران خود در داخل كشور آغاز كردند.
محمد كاظم پس از شدت گرفتن اين توطئه ها به كردستان رفت. اودر آن جا فرمانده گروهي از رزمندگان اعزامي از استان مركزي بود.در آن روزها وروزهاي اول جنگ به دليل اينكه نيروهاي مردمي سازمان و تشكيلات منظمي نداشتند ,به صورت گروه هاي خود جوش به مقابله با دشمن مي پرداختند.
هفدهمين روز از شهريور سال59 13 محمد كاظم ثامني در جاده بانه _ سردشت در درگيري كه با ضد انقلاب ودشمنان مردم ايران داشت به شهادت رسيد,تا از خون پاكش هزاران هزار محمد ديگر برويد وحافظ اسلام ناب محمدي باشد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد مهدي ثامني : مسئول روابط عمومي وتبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اراك سال 1330 در اراك پا به عرصه وجود گذاشت .اما تولد او را بايد سال 1357 دانست.با طلوع آفتاب درخشان
انقلاب اسلامي او نيز مانند هزاران هزار انساني كه براي تنفس در جامعه ي بدون طاغوت لحظه شماري مي كردند ؛ حياتي دوباره يافت وبا تلاش زياد توانست وارد دانشگاه تربيت معلم شود .
در رشته رياضي ودردوره شبانه شروع به تحصيل كرد در اولين فرصت پس از ورود به دانشگاه به انجمن اسلامي دانشجويان پيوست و شب و روز به فعاليت مشغول شد .محمد مهدي از اعضاي صديق و خالص انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تربيت معلم بود.
دوستانش او را تشنه شهادت و برخوردار از روحيه اي بي تاب و ناآرام و پرجوش توصيف مي كنند. آنها مي گويند: با وجود روحيه ماجراجو و مسئوليت پذير و ايثارگر و نيز با حضور دائمي اش در صحنه درگيري ها و جبهه ,و.مبارزه هميشگي اش با باطل، از تنهايي عجيبي برخوردار بود و همواره مشتاق نيايش بود.
در عين رابطه با خدا، با مردم و با سرنوشت امت اسلام پيوندي عميق و صميمي داشت. او با روحيه اي معترض و پرخاشگر ابوذر وار تاب تحمل كوچكترين انحراف در انقلاب اسلامي و خونبار ايران را نداشت و با خشم و نفرتي مقدس و خدايي با شمشير كلام سرخ و آتشينش بر منحرفين چپ و راست مي شوريد و فرياد حسين وارش پشت منحرفين و قاسطين را مي لرزاند .
همواره بر حاكميت مزدوران آمريكا مي تاخت و زماني كه با ساز شكاري هاي ليبرال ها و فتنه انگيزهاي مزدوران و كافران، كردستان در آتش و خون مي سوخت او با همه وجود پر شور خود و رها كردن تمامي تعلقات دنيوي عاشقانه به كردستان رفت و حماسه ها آفريد
و جان پاك و زلالش را صيقل و صفاي بيشتري بخشيد .
پس از درگيري هاي اول انقلاب با گروهكهاي ضد انقلاب به نيروهاي جان بركف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در كمال ايثار وبا شجاعت تمام در بخشهاي مختلف اين نهاد فداكاري كرد.
مهدي هم چنان در آتش مقدس عشق الهي خود مي سوخت تا اين كه به قصد تهاجمي جسورانه و بي باك به جبهه مقدس جنگ با كفار بعثي در بستان رفت تا قرباني شدن در پيشگاه عشق الهي را بياموزد و ضربه مهلك ديگري به دشمنان پليد ايران وارد آورد.
بسياري از مزدوران متجاوز به كشور اسلامي را به سزاي تجاوزشان رساند و آن گاه با قلبي آرام و جسمي رستگار و نفسي مطمئن به وصال معشوق خود نائل آمد.
قلب پر عطوفت و فكر پر خروشش هيچ گاه ذره اي تحمل رنج و ناراحتي امام امّت را نداشت، هميشه مي گفت كه در خواب مي بينم در حال فدا شدن براي حفظ سلامتي وجود امام هستم. و او سرانجام فداي اسلام عزيز شد. منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان سوم از گردان409لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«سيد محمد خليل ثابت راي» در خانواده اي مومن و مذهبي در يكي از محله هاي شهرستان «كاشان»و در سا ل 1341 چشم به جهان گشود .در دامن پر مهر و عطوفت پدر و مادر با عشق به اهل بيت عصمت و طهارت پرورش يافت .پدرش از كسبه معروف و سر شناس و از مومنيني بود كه خانواده اش را پايگاهي براي
نشر اسلام قرار داد .مادر مكرمه اش «سيده حاجيه خانم موسويان» از زنان بر جسته اي بود كه فدا كاري و بزرگ منشي بسياري در دوران انقلاب و جنگ از خود به يادگار گذاشته است .او همواره مشوق فرزندان در امور ديني بود .پخش اعلاميه ها و عكسهاي حضرت امام، تشكيل جلسات بانوان و حضور مستمر در صحنه هاي انقلاب از او شير زني گرانقدر و مبلغي توانا ساخت .در دوران جنگ تحميلي اين بانوي بزرگوار منزل را به پايگاه پشتيباني از انقلاب و جبهه تبديل كرده بود و همواره گروهي از زنان در خانه او به كار تهيه مربا ،بسته بندي آجيل ،امور تبليغاتي ،دوزندگي و ...مشغول بودند .
در دامن چنين پدر و مادر پاكدامني دو فرزند برومند پرورش يافتند .«سيد علي» پيكر پاكش را در مصاف با بعثيان تقديم انقلاب نمود و روح بلند «سيد محمد خليل» از سرزمين تفتيده سيستان به ملكوت اعلي پيوست .
«سيد محمد خليل ثابت راي» با اولين جرقه اي انقلاب در سال 1356 در تمامي صحنه هاي انقلاب حضوري فعال داشت .وي در چاپ و تكثير و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام بسيار جدي و مصمم بود ،از مواجهه با خطر هراسي نداشت .در دوران انقلاب همواره زير پيراهنش اعلاميه و عكس حضرت امام(ره)را حمل مي كرد .وقتي به او گفته مي شد در مقابل نيروهاي پليس مواظب باش !پاسخ مي داد :در هنگام بر خورد با دشمن با صلوات چشم آنان كور مي شود .او با نوشتن شعار بر در و ديوار و ساختن« كوكتل مولوتوف» و بمب هاي دست ساز رعب و وحشت در دل ماموران
ايجاد مي كرد .هنوز از عمر درخت نوپاي انقلاب مدتي نگذشته بود كه ابر قدرتها حركتهاي اخلال گرانه را در مناطق مختلف ايران آغاز كردند .يك روز در «كردستان» و زماني در «مازندران» و روزي ديگر در« بلوچستان» عناصر وابسته به بيگانه به بهانه استقلال طلبي و آزادي خواهي دستهاي خود را به خون جوانان مومن و فداكار انقلاب آغشته كردند .
در يكي از روزهاي تابستان سا ل 1359 چند تن از جوانان پر شور در محله اي از شهرستان« كاشان» گرد آمدند .يكي از دشت هاي «بلوچستان» و ديگري از دامن كوههاي سر به فلك كشيده كردستان آمده بود .هر كس از گوشه اي مي گفت و عرض حالي داشت .سر انجام وصف حال« بلوچستان» و فعاليت گروههاي ياغي و محارب آن سامان توجه دوستان يك دل را به خود جلب كرد و همه بر آن شدند تا براي جلو گيري از انعقاد نطفه «كردستاني» ديگر در مرزهاي شرقي ايران در لباس بسيجي و دانش آموزي وارد آن سرزمين شوند .
در اواخر شهريور همان سال از آموزش و پرورش« كاشان» چند گواهي انتقال به شهرستان« ايرانشهر» گرفته شد ،آن جوانان در دبيرستان« فارق» آن شهر ثبت نام كردند و سپس ارتباط با سپاه آغاز شد .كلبه محقر برادران در حاشيه شهر طي مدت نه ماه زندگي مخفيانه ،زندگي در «شعب ابو طالب» را تداعي مي كرد كه چوپان دلسوخته آن «سيد محمد خليل ثابت راي» نام داشت . او همواره با لباس مبدل و خود رو ناشناس مواد غذايي را از سپاه به طور مخفيانه به بچه ها مي رساند .«محمد خليل» منطقه« دلگان»
،نا امن ترين و دشوار ترين منطقه در اطراف« ايرانشهر »را براي خدمت بر گزيد .ناحيه «دلگان» با وسعتي بيش از 7200 كيلومتر مربع و وجود بالغ بر 93 روستا از مناطق دور افتاده «ايرانشهر» و همجوار با استا نهاي «هرمز گان» و« كرمان» است در اين منطقه به سبب شنهاي روان و تپه هاي فراوان، راههاي صعب العبور وجود دارد .در اين مكان نا امن كه پايگاه اشرار بود او و همرزمش برادر« طوقكش »توانستند دو نفر ه پايگاه بسيج داير كنند و حتي بنايي و ساخت و ساز ساختمان را نيز خودشان انجام دهند .با گذشت چند ماه او با تلاشهاي فراوان توانست در منطقه پايگاههاي زيادي تاسيس كند و هميشه حضور فعال خويش را در مناطق« چاه الوند» ،«ده زير» ،«كلا كنتك» ،«گلمورته گر گر» ،«هيرمند» ،«هوديان» و ...به نمايش بگذارد .او تعداد زيادي از عشاير منطقه را با امور نظامي آشنا كرد و از ميان آنها چندين گروه رزمي پرورش داد .وسعت تلاش هاي او براي دشمن خارجي و اشرار داخلي خطر بزرگي بود. آنها بار ها بر سر راهش كمين زدند تا اين خار چشم را از سر راهشان بر دارند اما« سيد محمد خليل» با ايمان قوي و شيوه هاي نظامي بارها از صحنه هاي خطر ناك با ماشين سوراخ شده جان سالم به در برد. فروتني و خضوع از ويژگي هاي بارز او بود. هر گز با لحن تند سخن نمي گفت .در هر كاري با گشاده رويي پيشگام مي شد .اگر عشق نباشد در كوير تفتيده «بلوچستان »چه وجود داشت كه« ثابت» و ثابت ها از« كاشان»
و« قزوين» و «اصفهان» به كپر و ريگزار هاي منطقه «دلگان» سفر كنند و در لابه لاي شن هاي روان و هواي داغ كه وزش باد صحنه هاي وصف نا شدني را پديد مي آورد در كپر ها ماوا گزينند. جلوي كپر را هموار نموده ،آبي بپاشند تا بدينكار اندكي از خشونت طبيعت بكاهند و بهتر به خدمت خويش ادامه دهند .بسياري از برادران ترجيح مي دادند .در غرب وجنوب با بعثيان متجاوز پيكاركنند،اما« ثابت» و يارانش را عقيده بر اين بود كه «بلوچستان» به منزله «تنگه احد ايران» است و احتمال دارد دشمن از اين ناحيه نفوذ خطرناكي كرده باشد .آري ثابت بود و عاشق خدمت بود او وظيفه ديدار از خانواده را در كنار پيگيري امور منطقه به جا مي آورد و در هرباز گشت مادر مهربانش محموله اي از پوشاك و خوراك و مواد مصرفي جهت تقسيم ميان مستمندان و محرومان روانه مي كرد .
ثابت همچنان كه در صحنه هاي نبرد رزم آوري جسور و در مقابل پرخاشگريهاي بعضي دوستان نا آگاه ،صبور و در ميان رنجديدگان و بيابان نشينان فردي رئوف بود .در تمامي صحنه هاي فرهنگي نيز حضوري فعال داشت ،گاهي در« بمپور» بر جوانان بيدار دل بلوچ تاثير اعتقادي مي گذاشت و آنها را با فطرت خويش آشنا مي كرد و ديگر گاه با تلاش خستگي ناپذير خود در راه چاپ و نشريه فرهنگي منطقه (مودك مسلمان بلوچ )سر از پا نمي شناخت .تا نيمه هاي شب و گاه تا صبح بيدار مي ماند و به تهيه و گرد آوري مطالب ،مرتب كردن و سايل مواد مربوط به نشر
مشغول بود .
او از اين سراي فاني براي جهان باقي آنچنان بناي مشيد و سراي مجللي برپا نمودكه دوستان و ياران آگاه از حسرت مقام او وجايگاهش ،انگشت به دندان گزيدند.
او كه در كمين جمعي از نوكران و سر سپردگان اجانب در منطقه «دلگان» بارها از آن جان سالم به در برده بود در سا ل 1363 دردرگيري با دشمنان مردم محروم «بلوچستان» ودر راه دفاع از آرمانها مقدس انقلاب اسلامي به عرش اعلي شتافت اما با لبخند خويش به روي معبود سيلابي از اشك بر ديده ياران همرزمش پديد آورد .
منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد الله يار جابري : فرمانده گردان امام علي (ع) لشگر ويژه ي شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دوم فروردين ماه سال 1339، در روستاي” سيد ماد “شهرستان” بيرجند” چشم به جهان گشود. دوران كدوكي را در زادگاهش سپري كرد و در 7 سالگي، همراه خانواده اش به روستاي “ابراهيمي” مهاجرت كرد. او در آنجا به مكتبخانه رفت و نزد آقاي "عيد محمد جابري" در طول 6 ماه قرآن را فرا گرفت.
در جواني و همزمان با مبارزات قبل از انقلاب، در مشهد به حرفه خياطي مشغول بود. زودتر از ديگران به محل برگزاري راهپيمايي ها و مراسم مي رفت و ديرتر از آنها باز مي گشت. در سال 1357 ازدواج كرد. و در شهرستان بيرجند زندگي مشتركشان را شروع كردند. پس از پيروزي انقلاب با تاسيس سپاه پاسداران در اوايل 1358 عضو سپاه شد و براي حفاظت نقاط مرزي تربت جام و صالح آباد
اعزام شد. در سال 1359 داوطلبانه به جبهه رفت و جزء اولين نيروهايي بود كه از استان خراسان به اهواز شتافتند.
در پشت جبهه مدتي فرمانده پادگان منتظران شهادت كه مراكز آموزش نيروها بود، شد و در امور جمع آوري و سازماندهي نيرو فعاليت داشت. مدتي نيز فرمانده بسيج شهرستان "بيرجند" را بر عهده داشت. در جبهه گاهي در لشگر 5 نصر خدمت مي كرد و گاهي در شبهاي عمليات همراه نيروهايي كه آموزش داده بود، شركت داشت.
اولين بار پس از پنجاه روز نبرد، از ناحيه دست راست مجروح شد و براي معالجه به مشهد و بيرجند منتقل شد. سپس به خاطر علاقه به فنون نظامي و فرماندهي به تهران رفت و در يكي از پادگانهاي آنجا دوره تخصصي را گذراند و سپس عازم شهرستان بيرجند شد. دومين بار در جبهه كه به عنوان فرمانده گروهان در عمليات والفجر 2 در ارتفاعات كله قندي شركت كرد، از ناحيه كمر و دست چپ مجروح و به بيمارستان منتقل شد.
تقوا و اخلاص و مدير بودن او باعث شد تا سردار فاتح كردستان شهيد كاوه، زماني كه به منظور جذب و شناسايي نيروهاي فداكار استان و براي تكميل كادر رزمي لشگر به بيرجند مسافرت كرده بود، درخواست كند كه او را از فرماندهي پايگاه به جبهه اعزام كنند. بنابراين عازم كردستان شد و از طرف شهيد كاوه به فرماندهي گردان امام علي (ع) منصوب شد. در سال 1363 صاحب فرزند پسري شد؛ همسرش مي گويد: از جمله صحبت هايش اين بود كه اگر فرزندي داشتيم و پسر بود، نامش را مسلم بگذاريم، زيرا در خواب ديده
بود سيدي اين توصيه را به ايشان كرده. سرانجام اين سردار ملي پس از 6 سال حضور در جبهه، در شهريور 1365 و در منطقه عملياتي كربلاي 2 – حاج عمران – در شب اول عمليات و هنگام پيشروي، مورد اصابت تيربار كاليبر 50 قرار گرفت و در ارتفاعات 2519، به مقام رفيع شهادت نايل آمد. پيكر پاك فرمانده شهيد الهيار جابري پس از 9 ماه در 31 ارديبهشت 1266 در زادگاهش به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر جام شهرياري : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در امام زاده اسماعيل از توابع شهر مقدس قم متولد شد. در كانون خانواده اي معتقد و مذهبي تربيت يافت و دل و جانشين با محبت اولياي خدا خو گرفت. هوش و ذكاوت و كنجكاوي، از خصلت هاي بارز دوران كودكي او بود در سالهاي كودكي با همين ويژگي ها پا به مدرسه گذاشت. او در محيط معنوي روستا كنار پدر زندگي آميخته به تلاش و سرشار از صفا داشت اما اين دوران زود سپري شده و با وجود همه مشكلات براي ادامه تحصيل به شهر آمد. در اين دوران بود كه پدرش را از دست داد. او به دليل فقر مادي نتوانست ادامه تحصيل دهد ولي با روح بلند و مقاوم، مشكلات زندگي را با تلاش و كوشش از ميان برداشت.
در ايام انقلاب نيز، به عنوان جواني پر شور و متعهد، در حماسه اسلامي مردم شركت داشت، او فشارهاي دوران طاغوت را ديده
بود و به آزادي و عزت مي انديشيد. ناصر با پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) دستگير شد و به زندان افتاد و مدتي بعد از كار اخراج گرديد. سربازي و خدمت زير پرچم را با فرمان امام (ره) مبني بر فراز از پادگان ها نيمه كاره گذاشت و به خيل عظيم مردم در تظاهرات پيوست. و تا پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي در صحنه هاي مبارزه شركت كرد با آغاز جنگ تحميلي مدتي مسئوليت اعزام نيروهاي داوطلب به جبهه هاي نبرد را به عهده گرفت و نقش مهمي را در اعزام نيرو ايفا كرد. اما مدتي بعد روح بلندش او را به صف جوانمردان غيور پيوند داد و به پاي خاكريزهاي عزت و شرف كشاند. او در جبهه هاي نبرد با شهامت و شجاعت فرماندهي نيروهاي سپاه اسلام را به عهده داشت.
ناصر در عمليات رمضان فرماندهي گردان مالك اشتر و تا قبل از عمليات والفجر چهار فرماندهي گردان امام سجاد (ع) را عهده دار بود و عاقبت در منطقه سرپل ذهاب به فيض شهادت نايل آمد. او يك فرزند پسر و يك فرزند دختر از خود به يادگار گذاشته است.
منابع زندگينامه :ستارگان خاكي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جواد جامي خراساني : فرمانده گردان فلق تيپ 21 امام رضا(ع)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سومين فرزند خانواده خراساني در تاريخ 26/3/1339 در شهر مشهد به دنيا آمد. دوره ابتدايي را در مدرسه دكتر علي شهرستاني سپري كرد. به درس علاقه داشت و تكاليفش را به خوبي انجام مي داد و همان كودكي فعال و پر جنب و جوش بود، اما از
حد اعتدال خارج نمي شد. اخلاقش خوب بود و به والدينش احترام مي گذاشت. دوره راهنمايي را در همان مدرسه به پايان برد و سپس وارد دبيرستان آقا مصطفي خميني شد. از اين زمان فعاليتهايش بيشتر شد و غير ازدرس، تمام فكرش انقلاب بود. در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد و در پخش اعلاميه هاي حضرت امام نقش فعال داشت. پدرش درباره فعاليت هاي او مي گويد:
در دوره دبيرستان چند نفر به ما گفتند: به جواد تذكر دهيد از كارهاي انقلابي دست بردارد، چون تصميم دارند او را كتك بزنند و ما گفتيم: او راه خودش را انتخاب كرده است. جنبه مذهبي او بسار قوي بود. در نماز جمعه و جماعت شركت مي كرد. همين كه اذان را مي گفتند، اول نماز را به جماعت مي خواند بعد غذا مي خورد و مسائل مذهبي را سرسري نمي گرفت بلكه پيگيري مي كرد و نظر علما را جويا مي شد. كتابهاي شهيد مطهري و شهيد دستغيب را زياد مي خواند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با تشكيل سپاه پاسداران عضو سپاه شد. با شروع جنگ تصميم گرفت به جبهه برود. پدرش در اين باره مي گويد: پيوسته تقاضا مي كرد به جبهه برود، اما من از او مي خواستم كه اول ديپلمش را بگيرد. سرانجام يك شب جواد با لب خندان و با جعبه شيريني وارد اتاق شد و گفت: شيريني ديپلم را آوردم. من نيز همان جا اجازه رفتن به جبهه را به او دادم. او به همراه تيپ 21 اما رضا (ع) عازم جبهه شد. در مدت حضور در جبهه 4 بار
مجروح شد و حتي تا هنگام شهادت تركش در بدنش وجود داشت.
بزرگترين آرزويش شهادت بود. يكي از دوستانش كه روضه خوان و مداح اهل بيت بود در اين باره مي گويد: چند بار نزد من آمد و گفت آرزوي شهادت دارم، برايم دعا كنيد.
مدتي كه از حضور او در جبهه گذشت، در 23 تير 1362 ازدواج كرد و پس از مدتي با همسرش به جبهه بازگشت. خودش در جبهه و همسرش در پشت جبهه فعاليت مي كرد. جواد جامي خراساني سرانجام در تاريخ 23/ 1/ 1363 در جزيره مجنون به شهادت رسيد و پيكر پاكش پس از تشييع با شكوه در صحن مطهر امام هشتم به خاك سپرده شد. چند روز پس از شهادتش، يكي از اقوام خواب مي بيند جواد و اكثر شهداي همرزمش در نماز هستند، مي گويد. مگر شما شهيد نشديد ؟و آنها جواب مي دهند: مگر نشنيده ايد كه شهيدان زنده اند ؟ پس به آنها بگوييد: آيا شهيدان نسبت به زحماتي كه كشيده اند مقامي هم دارند ؟ مي گويند مگر مي شود نداشته باشند ؟ مثلا در بين شما كدام يك از مقامتان بالاتر است ؟آنها به طرف جواد اشاره مي كنند. تنها فرزندش زينب در 11 ارديبهشت 1364 – 50 روز پس از شهادت پدرش به دنيا آمد.
در فرازهايي از وصيت نامه شهيد آمده است: برادران و خواهران، امروز اسلام در لحظه خاصي از تاريخ قرار گرفته است. تمامي اسلام در مقابل تمامي كفر است و خداوند متعال حجتش را بر ما تمام كرده است وخون شهدا ديگر نقطه ابهام و ترديدي براي ما باقي
نگذارده است. اگر خداي ناكرده در انجام مسئوليت هايتان كه ادامه دادن راه شهدا وحفظ اسلام و دادن آن به صاحب اصلي اش امام زمان (عج) است، كوتاهي كنيم، در قيامت جلوي ما را خواهند گرفت.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان سوم از گردان كوثر لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) "اسماعيل جان احمد گل" در سال 1344 در روستاي "گل" در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. دوران كودكي را در زادگاهش گذراند و مدتي را به مكتبخاته رفت.
راستگويي، ايمان و اطاعت پذيري و محبت در مورد پدر و مادر از اهم مشخصات رفتاري وي بود. مادرش، مهرباني و تواضع را دو خصوصيت اصلي اسماعيل مي داند.
دوره ابتدايي را در مدرسه روستاي گل در سال 1350 آغاز كرد.
به افرادي كه اهل نماز و اهل دين بودند و مسجد را فراموش نمي كردند علاقه و دلبستگي داشت. علت اين علاقه هم اين بود كه خودش داراي صفات و روحيات بود.
در دوران نوجواني به مدرسه راهنمايي رفت و همراه با آن به كارهاي بنايي مي پرداخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي شخصيت و رفتار او همواره در حال رشد و تعالي بود و خانواده و ديگران را ارشاد مي كرد.
مطالعات "اسماعيل" بيشتر حول كتابهاي مذهبي بود. با اينكه نوجوان ساكت و آرامي بود بسيار فعاليت مي كرد و در پايگاه بسيج به امور فرهنگي مي پرداخت.
در جواني عضو رسمي سپاه شد و نيز در پايگاه بسيج به فعاليتش ادامه داد.
اسماعيل در سال 1363 و
در 19 سالگي ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج دو فرزند به نام هاي "مهدي" و "راضيه" مي باشد.
سلامتي امام و سر نهادن به فرمانهاي ايشان بزرگ ترين خواست او بود. اولين بار زماني كه در سال دوم دبيرستان تحصيل مي كرد به دنبال پيام امام مبني بر دعوت مردم به ويژه جوانان به شركت و حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل، عازم جبهه ها شد.
به نظر ايشان جنگ همان گونه كه امام فرموده اند يك مسئله اصلي بود و مي گفت: تا جنگ تمام نشود بايد به جبهه ها برويم و جنگ را تا پيروزي بر كفر جهاني ادامه دهيم.
فعاليتهاي مذهبي و عبادي وي، شركت در مراسم تشييع پيكرهاي شهدا، نماز جمعه و جماعت و دعاي كميل بود.
از زماني كه براي اولين بار به جبهه رفت، ديگر تقريبا مدام در جبهه بود و كمتر به پشت جبهه مي آمد و همواره مي گفت: در جبهه از نظر روحي و معنوي بسيار راحت تر و خوشحال تر هستم.
انگيزه وي از حضور در جبهه، حفظ نظام و اطاعت از رهبري و ادامه دادن راه شهدا و خط سرخ حسين بن علي (ع) بود. از جمله خصوصيات اسماعيل سفارش خانواده به امر به معروف و نهي از منكر بود.
اسماعيل جان احمد گل، قبل از شهادت يك بار مجروح شده بود و با اينكه هنوز چهلمين روز شهادت برادرش رجب جان احمد گل سپري نشده بود، براي دومين بار به صورت داوطلب و بسيجي عازم جبهه ها شد تا اينكه در تاريخ 27/1/1366 در حين عمليات نصر 1 در منطقه سليمانيه
مفقود الاثر شد.
سرانجام در 21/12/1373 بعد از كشف پيكر مطهرش، در بيرجند تشييع و در روستاي محل زادگاهش به خاك سپرده شد.
همسر ايشان مي گويد: بعد از شهادت متوجه شديم كه او فرمانده گروهان است. قبل از آن هر موقع از ايشان سوال مي كرديم كه در جبهه چه سمتي داريد؟ ايشان مي گفتند:
من يك خدمتگذار ساده در جبهه هستم.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كمال جان نثار : فرمانده تيپ مهندسي رزمي جهاد سازندگي(سابق)استان زنجان
سال 1331 در شهر زنجان به دنيا آمد . زماني كه شش سال بيشتر نداشت پدرش را كه باغبان بود از دست داد و مسئوليت سر پرستي خانواده بر عهده مادر و برادر بزرگ ترش ، قرار گرفت .
دوره ابتدايي را در دبستان هنر زنجان و دوره ي راهنمايي را در مدرسه رزاق افشار چي گذراند . در تمام اين دوران براي كمك به خانواده پس از تعطيلي از مدرسه در قهوه خانه يكي ازآشنايان كارمي كرد . همچنين براي مدتي در يك دارو فروشي مشغول به كار شد .
كمال،دوره دبيرستان را در هنرستان امير كبير زنجان گذراند و در همان ايام نزد مادرش كه درهتل مقدم زنجان مشغول به كار بود ، اشتغال يافت . وي علي رغم تحصيل وكار در سنين نوجواني ، بسيار به مطالعه كتابهاي رمان و قصه علاقه داشت و همواره يك سير مطالعاتي را دنبال مي كرد كه از سالهاي 1350 به بعد ، اين سير مطالعه به سمت كتابهاي مذهبي و زندگي ائمه (ع) سوق
يافت .
كمال پس از اخذ ديپلم رياضي فيزيك دوره سربازي را در شيراز سپري كرد و پس از اتمام دوره سربازي در سازمان دامداري زنجان دوره شش ماهه اي كه معادل فوق ديپلم بود گذراند . پس از آن به استخدام اداره كشاورزي تهران در آمد و تا سال 1357 در آنجا مشغول به كار بود . وي در سالهاي قبل از پيروزي انقلاب با شركت در جلسات مذهبي و سخنراني هاي علما و واعظين مختلف با آرمانها و افكار حضرت امام آشنا شد .
از فعاليتهاي ديگر كمال اجراي نمايش سياهان حبشه و نمايشهاي مختلف مذهبي به همراه يك گروه مذهبي هنري با عنوان پيام هنر بود كه سهم موثري را در پررنگ كردن وجه ي مذهبي و اسلامي مردم با زبان هنر و نمايش در آن زمان داشت.
در ابتداي سال 1357 در جريان فعاليتهاي انقلابي خود به واسطه خواهر كوچكش با خانواده اي مذهبي آشنا شد و از طريق آشنايي با اين خانواده زمينه اي براي ازدواج وي با خانم اكرام اعرابي فراهم آمد . وي كه در آن زمان بيست و هفت سال داشت مراسم خواستگاري و ازرواج خود را به نحوه ساده اي بر گزار شد و از اين پس به همراه همسرش به فعاليت اجتماعي مي پرداخت .
در فعاليتهاي انقلابي جزء اولين افرادي بود كه با اسلحه وارد خيابانها مي شد و مردم را به مبارزه تشويق مي كرد . معمولا در راهپيمايي ها به عنوان يك نيروي قوي فعاليت مي كرد و چندين بار نيز در جريان اين درگيري ها مجروح شد .
زماني كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد
، در ابتداي سال 1358 وقتي مردم از نظر اقتصادي با مشكلات زيادي مواجه شده بودند ، وي جهت رفع نيازهاي روز مره مردم به همراه چند نفر اقدام به تاسيس يك سري شركتهاي تعاوني كرد.
وقتي مطلع گرديد ضد انقلاب در كردستان خرابكاري مي كند به كردستان رفت.با آغاز جنگ ، با توجه به تخصص خود از اداره كشاورزي به اداره جهاد سازندگي معرفي شد و در قسمت تداركات جهاد مشغول به كار شد . پس از مدتي به سپاه قيدار پيوست و سپس با تشكيل دو گرهان رزمي و جهادي فعاليت خود را در جبهه ادامه داد . وي جهت آمادگي رزمي و دفاعي و جهادي فعاليت خود را در جبهه ادامه داد . او دو گروهان رابه مدت سه ماه يكي را به انگوران و ديگري را به قيدار اعزام نمود و پس از كسب آمادگي براي اولين بار از استان زنجان اين دو گروهان را به جبهه سومار اعزام كرد .
در زماني كه فقدان واحد مهندسي رزمي را در جبهه ها احساس كرد ، به همراه ديگر رزمندگان خود را به برنامه ريزي دقيق در قالب فعاليتهاي رزمي مهندسي ، اقدام به ساخت جاده ، كارخانه يخ سازي ، حمام و ... كرد . پس از آن به صورت يك رزمنده عادي به خط مقدم جبهه رفت . وي مرتب در فكر رفع مشكلات جهاد سازندگي در پشت جبهه و رزمندگان در خطوط مقدم بود . يك بار كه در سال 1361 در منطقه حضور داشت بچه ها ي رزمنده حمام نداشتند و مجبور بودند جهت استحمام به منطقه ميمك بروند .
وقتي از اين مسئله مطلع شد يك نفر را به عنوان معمار انتخاب كرد و خود دوشادوش كارگران شروع به كار كرد و حمام را ساخت . همچنين جهت تامين آب شرب مردم لرستان به ايجاد كارخانه يخسازي صالح آباد اقدام كرد . به خاطر همين سخت كوشي و مسئوليت پذيري از سوي وزارت جهاد سازندگي (سابق )و ستاد نيروي زميني سپاه مورد تقدير قرار گرفت و لوح تقديري به او اعطا شد .
او در جبهه به عنوان مسئول مهندسي رزمي جهاد زنجان و سپس به عنوان معاونت مهندسي رزمي فعاليت داشت و در پشت جبهه به امر تبليغات جنگ ياري مي رساند . اين مسئوليتها سبب شده بود كه وقت كمتري را صرف امور خانه و خانواده بكند.
حاج كمال بدون اينكه به سمت خود توجهي بكند هر كاري را به عهده مي گرفت . يك بار كه در حال پوست گرفتن بادمجان بودم ، گفت : ما نيز در حج از اين وسيله جهت پوست گرفتن بادمجان ها استفاده مي كنيم . گفتم مگر شما در حج آشپزي هم مي كنيد ؟ و ايشان گفت : در اوقاتي كه بيكار هستم در آشپزخانه كمك مي كنم و اين درحالي بود كه همسرم مسئوليت مهمي را بر عهده داشت .
يك بار به ايشان گفتم : جهاد واجب كفايي است نه عيني ، پس چرا اين همه به جبهه مي روي . او پاسخ داد : درست است كه جهاد واجب كفايي است ولي نمي خواهم بعد از جنگ وقتي فرزندانم سوال كردند پدر ! زمان جنگ چه كردي ؟ براي آنها جوابي نداشته باشم .
كمال
چون جزء اقشار محروم جامعه بود از اين رو در مناطق جنگي نيز با افراد كم سن و سال و محروم دوست مي شد ، با شوخي پولشان را از جيبشان در مي آورد مقدار بيشتري سر جايش مي گذاشت و وقتي آنها متوجه جيبشان مي شدند مي ديدند پول هايشان زياد شده است متوجه عمل حاج كمال مي شدند .
يكي از دوستان كمال نقل مي كند :
حاجي تنها يك فرمانده نبود بلكه در هر كاري كمك مي كرد . روزي مي خواستيم قطعات يك پل را كه عراق منهدم كرده بود ، از داخل آب بيرون بياوريم و مجددا بازسازي كنيم هوا به شدت سرد و آب سردتر از هوا بود . وقتي به نزد ما آمد و متوجه مشكل شد ، لباسهايش را در آورد و داخل آب شد و با زحمت زياد قطعات فلزي را از آب خارج نمود .و ما آن را دوباره ساختيم . زماني كه از جبهه باز مي گشت همراه نيروهاي سپاه در سطح جامعه فعاليت مي كرد .
در طول جنگ معمولا در جبهه حضور داشت ، در عمليات خيبر از ناحيه سر تركش خورد ولي چون در آن عمليات ، جهاد زنجان مسئول حفاظت از پل سيد الشهدا بود به عقب باز نگشت و با سر باند پيچي شده در خط مقدم ماند و حتي براي ساعتي استراحت نكرد .
كمال با ديگران مخصوصا افراد رده پايين بسيار صميمي بود و با ديگران در كارها مشاركت مي كرد و حتي اگر با كسي صميمي هم بود ، نمي گفت فلان كار را براي من انجام بده . زماني
هم كه مي خواست كاري را بر عهده كسي بگذارد با شوخي از آنها كاري را مي خواست نه اينكه مستقيما بگويد كاري را انجام بده . مثلا براي اينكه بداند طرف مقابل كار محول شده را انجام داده است يا نه ، مي گفت : خب فلاني تعريف كن چه كارهايي امروز انجام داده اي . و او هم كه متوجه منظور حاجي مي شد مي گفت : بيش از اين شرمنده ام نكن .
وي به علت علاقه شديد ي كه به شهيد چمران داشت همواره عنوان مي كرد كه دوست دارد مانند وي شهيد شود و همانطور شد كه آرزو داشت .
درباره چگونگي شهادت كمال جان نثار يكي از دوستانش مي گويد :
آخرين ديدار من با حاج كمال يك روز قبل از شهادت وي بود . سال 1365 قبل از شروع عمليات والفجر 9 در منطقه سقز بوديم و يك گرداني تحت عنوان قائم تشكيل شده بود كه از طرف استانداري و سپاه افرادي را به خط مقدم مي فرستادند ، تا از نيازهاي رزمندگان مطلع شوند . مسئول پشتيباني ، حاج كمال و احمد يوسفي بودند كه شب قبل به سقز آمده بودند و تا صبح به نيايش پرداختند . صبح موقع حركت به حاج كمال گفتم : منافقين وضد انقلابيون اطراف را گرفته اند و موقعيت خطر ناك است . ولي ايشان قبول نكرد و با اشتياق و چهره ي خنداني از من خداحافظي كرد . شب هنگام خبر دادند كه حاج كمال جان نثار و احمد يوسفي با هم به شهادت رسيده اند . خبر شهادت او مانند پتكي بر
سر قرارگاه بود به نحوي كه همه احساس بي پناهي مي كردند . آن شب كار ما از گريه گذشته بود و ضجه هاي سوزناك نيز نمي توانست آراممان كند .
به اين ترتيب حاج كمال جان نثار در تاريخ 6 مهرماه سال 1365 در ماه محرم ، در ارتفاعات لاري بانه در منطقه شيلر و هزار قله منطقه غرب ، در اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسيد . وي سه فرزند پسر از خود به يادگار گذاشته است . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران،1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صمد جاهدالوار عليا : قائم مقام فرمانده گردان بعثت لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 5 اسفند 1338 در تبريز به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده مذهبي و مستضعف جاهدالوار بود . والدين صمد او را از كودكي با مسائل ديني از جمله نمازهاي يوميه و جماعت و حتي نماز آيات و ... آشنا كردند . از آنجا كه خانواده اش در تنگناي مالي شديد به سر مي برد ، صمد از اوان كودكي مجبور به فرشبافي شد و بيشتر اوقات را در كنار خانواده به فرشبافي مي گذراند . وي كه طعم محروميت را چشيده بود به دوست يتيمش كه از نعمت پدر و مادر محروم بود ، نهايت محبت و كمك را مب_ذول مي داشت .
دوره دبستان را با رفتن به مدرسه شبانه روزي هاجر ( فعلي ) در سال 1345 آغاز كرد . او براي همياري در تأمين معاش خانواده ، روزها فرشبافي و شبها تحصيل مي كرد . چهار سال اول دبستان را
در مدرسه هاجر و كلاس پنجم را در مدرسه قطران ( نيّ_ر ) گذراند . علي رغم علاقه به فراگيري دانش ، كار همراه با تحصيل مانع از انجام تكاليف و پرداختن كامل به دروس مي شد . لذا با پايان دوره ابتدايي ، در سال 1350 ، مجبور به ترك تحصيل و ادامة كار فرشبافي در خانه شد . اين كار تا حدود پانزده سالگي ادامه يافت و از آن پس به شغل جوشكاري ، آهنگري و در و پنج_ره سازي روي آورد .
با آغاز مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، او نيز به صف مردم پيوست و به همراه برادر بزرگترش به مبارزه با طاغوت جبار روي آورد.
پخش و نصب اعلاميه هاي حضرت امام (ره) كه تا پاسي از شب به اين كار مشغول بود ,ازجمله كارهي اودر دوران مبارزات انقلاب اسلامي بود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، او كه هج_ده س_ال از عمرش مي گذشت ، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . دوره آموزش نظامي را در اواخر سال 1358 و اوايل 1359 پشت سر گذاشت و از همين جا مورد توجه آقاي غلامحسين سفيدگري - فرمانده آموزشي خود - قرار گرفت .
پس از اين دوره ، او به كار آموزش نظامي در سپاه مشغول شد . صمد اگر چه قبل از انقلاب هم جواني مؤمن بود ، ولي پيروزي انقلاب اسلامي باعث تحولي دو چندان در روحيات او شد . كار نظامي او با خودسازي معنوي توأم بود و در كنار حضور در واحدهاي احتياط و گشت ، نگهباني مي داد و به مطالعه كتابهاي اسلحه شناسي
و مذهبي مي پرداخت .
با آغاز جنگ تحميلي ، در سن بيست و يك سالگي به سوي جبهه هاي نبرد شتافت . در اواخر سال 1359 ، در مأموريتي به سوسنگرد در جمع گروه دكتر چمران به عنوان آر.پي.جي زن در مأموريتهاي محوله شركت داشت و در تمام حملات نيروهاي خودي با اصرار حضور مي يافت . اصراري كه منشأ صميميتي بين او و دكتر چمران شد . در آبان 1360 ، در اعزامي سراسري از شهرستان تبريز بار ديگر به جبهه هاي غرب اعزام شد و در گيلانغرب سمت معاون فرمانده گروهان را به عهده گرفت .در هنگامة نبرد بسيار شجاع بود . به عنوان مثال در عمليات مطلع الفجر ، با جمعي از رزمندگان پس از شش ساعت پيشروي در عمق خاك عراق در محاصره قرار گرفتند و عده اي از نيروها مفقود ، اسير يا شهيد شدند . صمد در موقعيتي قرار داشت كه مي توانست از معركه فرار كند ، ولي چون بعضي از رزمندگان را مي ديد كه در محاصره مانده اند ، همانجا ماند و چند روز پس از شكسته شدن محاصره و رهايي آنها ، بازگشت .
اجتماعي ، شوخ طبع ، متين ، مؤدب ، متواضع ، با اخلاص ، با گذشت و اهل محبت بود ، به گونه اي كه همه او را دوست داشتند . در هنگام برخورد با مشكلات و يا ناراحتي ها بسيار صبور و شكيبا بود و مسائل را به قضا و قدر الهي نسبت مي داد ؛ به خصوص هنگامي كه كسي به شهادت مي رسيد ، ديگران را به تسليم در
برابر قضاي الهي دعوت مي كرد و حل مشكلات و ناراحتي ها را از خداوند طلب مي نمود .در كارهاي دسته جمعي از جمله نظافت چادرها و شستشوي ظروف و ... ، منتظر كمك ديگران نمي ماند . حتي در احداث يك حلقه چاه براي رفع كمبود آب در نزديك كرخه اولين قدم را برداشت و با حفر چاه ، آب لازم را براي مصارف غير آشاميدني تأمين كرد . اما همه اينها باعث نمي شد كه در هنگامه كار و نبرد جدي نباشد . او پيش از عمليات ، به نيروهايش آموزش مي داد و چن_ان جدي بود كه همه از او حرف شنوي داشتند .
اوقات بيكاري خود را به فوتبال و يا حركات ژيمناستيك مي پرداخت يا لباسها و پوتينش را وصله مي كرد و از دوخت و دوز لباس ديگران هم ابايي نداشت . بعضي از اوقات را نيز به دور از چشم ديگران به قرائت قرآن و دعا مي گذراند . او با همه صادق و يكرنگ بود و از افراد متكبر و مغرور تنفر داشت .
كمتر از خود و فعاليت هايش در جبهه صحبت مي كرد و در مرخصي ها نيز به مساجد رفته و درباره انقلاب و جنگ سخن مي گفت . كودكان محل را در مسجد جمع مي كرد و به آنان آموزش نماز مي داد . طي بيش از دو سال حضور در جبهه ، سه بار زخمي شد . در يكي از اين موارد دچار سوختگي شديد شد و در دوران نقاهت هنگامي كه پدرش قصد خري_د دارو داشت ، از اين كار ممانعت به
عمل آورد و معتقد بود خداوند خودش شفاي او را مي دهد .
معاون فرمانده گردان بعثت درلشكر 31 عاشورا بود وسرانجام در همين مقام در تاريخ 28 تير 1361 ، در منطقه عملياتي شلمچه در عمليات رمضان به شهادت رسيد .
پيكر شهيد صمد جاهدالوار عليا پس از انتقال به زادگاهش ، در گلزار شهداي تبريز در وادي رحمت به خاك سپرده شد . پس از شهادت صمد ، رسول - برادر كوچكتر او - نيز به شه_ادت رسيد .
از شهي_د صم_د جاه_دال_وار علي_ا وصيت نام_ه اي برجاي مانده كه در
آن به تبيين عقايد خود پرداخته است.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا جبلي : قائم مقام فرمانده گردان حضرت علي اكبر (ع)لشگرمكانيزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 ، در خانواده اي متوسط و مذهبي در تبريز به دنيا آمد . پدرش فروشنده قند و شكر بود و وضع اقتصادي متوسطي داشت و مستأجر بودند . عليرضا دوره آموزش را با رفتن به كودكستان آغاز كرد . دوران دبستان را در مدرسه دانش تبريز گذراند و در تمام اين دوران ، در انجام تكاليف خود فعال و كوشا بود .
اوقات فراغت را با فروش تنقلاتي كه مادرش تهيه مي كرد ، مي گذراند و يا با برادر بزرگترش بازي مي كرد . از همان دوران كودكي فعال بود و اجازه نمي داد كسي در حقش اجحاف كند . تحصيلات راهنمايي را در مدرسه رازي و دبيرستان را در مدرسه دهخداي تبريز گذراند و موفق به اخذ ديپلم در رشته رياضي فيزيك شد .
با شروع
انقلاب ، فعاليت خود را با پخش اعلاميه و شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات آغاز كرد و در مجالس سخنراني مسجد شعبان كه توسط شهيد آيت الله قاضي طباطبايي برگزار مي شد ، حضور مي يافت . پس از حمله نيروهاي نظامي شاه به تظاهركنندگان مسجد قزلي او را با چشمان اشك آلود ناشي از گاز اشك آور به خانه بازگرداندند . در تظاهرات 29 بهمن تبريز از مدرسه نيمه تعطيل خارج شد و در راهپيمايي شركت كرد . همچنين در فعاليت هاي مسجد جامع براي تهيه كوكتل مولوتف ، فعاليت چشمگيري داشت و تمام اين كارها را وظيفه خود مي دانست و مي گفت كه آرزوي پيروزي انقلاب را دارد .
بعد از پيروزي انقلاب ، وارد سپاه شد و تغييرات روحي او از همين زمان يعني در سن هجده سالگي آغاز شد . او جزو اولين افرادي بود كه در سپاه نام نويسي كرد و به عضويت آن درآمد . دوران آموزش نظامي را در كوه هاي شاهين دژ گذراند و بعد از آن در پادگان آموزشي سپاه خاصبان استان آذربايجان شرقي ، به آموزش سياسي و نظامي سپاهيان و بسيجيان پرداخت . با شروع جنگ تحميلي ، در مسجد زادگاهش كلاس قرآن و اسلحه شناسي داير كرد و بعد از آن تصميم گرفت عازم جبهه شود .
از جزء اولين گروه از افراد اعزامي به جبهه ها ( سوسنگرد ) بود . نقل است كه در دهلاويه مخزن آبي بود كه نشانه عراقي ها شده بود و با استفاده از آن نشانه خط را مي زدند و از همين طريق هم بود
كه شهيد چمران را به شهادت رساندند و اين عليرضا بود كه با نارنجك منبع آب را كه خطرساز بود منفجر كرد و نشانة عراقي ها را از بين برد . او از جمله نيروهايي بود كه تا پايان محاصرة سوسنگرد ، در منطقه حضور داشت و با حداقل نيرو توانست بعد از هشت روز مقاومت به همراه شهيد علومي و مرتضي ياغچيان نجات يابد .
در بازگشت از جبه_ه ، خان_واده او را كمت_ر مي ديدن_د . به گلزار شه_دا ( وادي رح_مت ) مي رفت ؛ در مسجد محلة عمو زين الدين تبريز به اتفاق آقاي انصاري به كودكان و نوجوانان آموزش قرآن مي داد . برنامه هاي قرآني و تواشيح او چندين بار از تلويزيون پخش شد . در امر كمك رساني به جبهه فعال بود و ساير اوقات را در سپاه مي گذراند .
با هر انحرافي از خط امام و اسلام مقابله مي كرد . در جريان توطئه حزب خلق مسلمان تبريز و تسخير بعضي از پايگاه هاي آن فعاليت داشت . براي مقابله با شورشهاي ضد انقلاب داخلي دركردستان به آنجا رفت و در درگيري ها حضور مستقيم داشت . همواره به خانواده و دوستان و هم_كاران توصي_ه مي كرد : « امام را تنها نگذاريد و از انقلاب اسلام_ي كه حاف_ظ ارزشه_اي اسلام است محافظت كنيد و با ضد انقلاب همراهي نكنيد و از آنها كه به ظاهر در لباس حزب اللهي و يا روحاني تظاهر مي كنند دوري كنيد . دفاع شما از روحانيت به حق باشيد . »
عليرضا اوقات فراغت خود را بيشتر با مطالعه كتابهاي شهيد
مطهري ، ورزش و تلاوت قرآن پر مي كرد . محمدرضا بازگشا نقل مي كند :
علاقة او به قرآن بسيار بود تا جايي كه در عمليات بدر به همراه ايشان كه معاون گردان بود به جايي مي رفتيم و او در حال تلاوت قرآن بود تا آن را ختم كند . در اين هنگام براي من وضعيتي پيش آمد كه لاعلاج شدم و عليرضا آيات باقي مانده را قرائت كرد و ختم قرآن كرد و بعد به كمك من شتافت . حتي زماني كه گردان درگير عمليات بدر بود ، فاصله زماني كه سوار ماشين بوديم تا به سوي قايقها برويم را به تلاوت قرآن پرداخت . به خودسازي و رعايت فرائض ديني اهميت خاصي مي داد و حتي در جبهه نوارهاي ويدئويي آيت الله شيخ حسين مظاهري را دربارة خودسازي براي بچه هاي گردان تهيه كرده بود تا از آن استفاده كنند .
عليرضا جبلي قبل از عمليات والفجر مقدماتي ، فرماندهي يك گردان رزمي را بر عهده داشت . روزي مشاهده كرد بعضي از افراد در اداي فريضة صبح كوتاهي مي كنند . ناراحت شد و زماني كه در يادگيري مسائل زرهي نيز از آنها كوتاهي ديد بسيار عصباني شد و با آنها برخ_ورد جدي كرد . به همين سبب فرماندة لشكر - مهدي باكري - او را بركنار كرد . او سعي مي كرد شأن و اعتبار پاسداري از اسلام و انقلاب را در بالاترين حد آن حفظ كند .
در طول حضور در جبهه ها چهار بار مجروح شد ؛ در عمليات رمضان ، مسئول گروهان دو بود كه با دوشكا به
بالاي سرش زده بودند و زخمي شده بود . وقتي دوستان براي عيادت به منزلش رفتند ، خنديد و تعريف كرد : « وقتي زخمي شدم يك لحظه دي_دم بالاي سرم ست__اره ها مي چرخن_د هم_ان ط_ور ك_ه در كارت_ونه_ا يك نف_ر مي افت_د پايي_ن و بالاي سرش ست_اره ه_ا مي چرخند . » با اين گونه حرفها بچه ها را مي خنداند .عليرضا جبلي ، سرانجام در تاريخ 22 اسفند 1363 ، در عمليات بدر به شهادت رسيد .
او چهل و هشت ماه در جبهه هاي نبرد حضوري مستمر داشت و در عملياتهاي مختلفي چون خيبر ، والفجر ، رمضان ، بيت المقدس و بدر در قسمت هاي مختلف جنگيد . جنازه او را تاريخ 4 فروردين 1364 ، در گلزار شهداي تبريز به خاك سپردند .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سردار سپاه اسلام فرمانده تيپ الغدير (يزد) برادر ابراهيم جعفر زاده، در سال 1339 در شهر شهيد پرور اصفهان به دنيا آمد. او از همان دوران دبيرستان، پى به ماهيت رژيم منفور پهلوى برد و مبارزه خود را با آن آغاز كرد. چنانچه در اين رابطه، چندبار دستگير شد و مورد آزار و اذيت عمال رژيم شاه قرار گرفت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى، به عضويت سپاه پاسداران در آمد و با آغاز جنگ تحميلى، در صحنه هاى نبرد اسلام و كفر، درعمليات هاى مختلفى، از جمله ثامن الائمه (عليه السلام) طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتى يك، دو، چهار و شش خيبر و بدر شركت كرد به ترتيب فرمانده اولين
گردان زرهى سپاه اصفهان، فرماندهى يكى از قسمت هاى لشكر مقدس امام حسين (عليه السلام) مسؤوليت نيروى زرهى قرارگاه نصر، فرماندهى تيپ 21 رمضان، مسؤوليت طرح و برنامه لشكر زرهى سپاه فرماندهى تيپ زرهى 28 صفر را به عهده داشت و يكى از مسؤولان واحد طرح و برنامه عمليات قرارگاه خاتم الانبيا (عليه السلام) به شمار مى آمد آخرين مسؤوليت ايشان، فرماندهى تيپ الغدير بود، كه پس از گذراندن عمرى پر از تلاش و كوشش در راه حق، در 1363/12/22 در عمليات بدر در منطقه استرتژيك الصخره در خاك عراق، با اصابت تركش توپ بعثى به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرماندار شهرستان «شهركرد» خاطرات
عبدالله تراكمه :
آقاي جعفرزاده فردي تحصيل كرده و مومن بود. هنگامي كه بچه بوديم در صحرا ودر كوههابا هم دركارهاي كشاورزي مثل درو وياكارهاي ديگر با هم كارمي كرديم.با وجود مشكلات ونبود وسيله مقداري آب براي رفع تشنگي باخود مي آورديم. ايشان باآبي كه آورده بود وضو مي گرفت ونگران اين نبود كه درآن گرماي طاقت فرسا وكارسخت درتابستان تشنگي بكشد. آقاي جعفرزاده فشار مي آوردند براي اينكه صرفه جوئي در مصرف آب شود وايشان بتواندوضوبگيرد ونماز بخواند. كاسه را از آب پر مي كرد و مي گفت: من اين آب را نمي خورم، مي خواهم با آن وضو بگيرم و نماز بخوانم. اواز دوران كودكي فردي مقيد بود . پس از آنكه مدرك سيكل را در سامان گرفت توانست در اصفهان مدرك ديپلم را بگيرد.
به خاطر اينكه با هم فاميل بوديم هميشه همديگر را مي ديديم و در جريان انقلاب خيلي بيشتر با هم ارتباط داشتيم. تقريباً سال 52 ازدواج كردم غير از اينكه با خودشان فاميل بوديم، با
همسرم نيز نسبتي داشتند (پسرخاله مادرم بودند) اكثر مواقع با هم بوديم.
بعد از سالهاي 52 كه ديگر ايشان به ذوب آهن رفتند و ازدواج كردند. با بچه هاي آن موقع كه مقلد حضرت امام(ره) بودند و گروههاي مختلفي در اصفهان فعاليت مي كردند و دعاهايشان هميشه امام بود. از جمله آقاي دكتر صلواتي و چند تن از نمايندگان مجلس مثل شهيد رحمان استكي كه از دوستان نزديك بودند و در آموزش و پرورش نفوذ زيادي داشتند، چون كارهاي ويژه اي را مي خواستند انجام دهند. مجموعاً كارش به خاطر خدا و انقلاب بود و پايگاه هاي فعاليتشان هم فولاد شهر اصفهان بود تا اين اواخر هم در سال 60 بيشتر با امام جمعه زرين شهر –آقاي ميرزايي بود كه با ايشان ارتباط زيادي داشتند. با بچه هايي كه در استانداري شهركرد كار مي كردند و با ايشان گروه هاي مذهبي را تشكيل داده بودند و فعاليت مي كردند ،نيزارتباط داشت. هنوزمبارزات علني بارژيم طاغوت شروع نشده بود،سالهاي اوائل دهه پنجاه؛ ايشان خيلي مُصّر بر ايجاد انقلاب بود. شايد اين حرف در آن زمان سنگين بود. شايد نمي توانستيم بپذيريم كه مثلاً ظرف چند سال آينده به قول آقاي جعفرزاده انقلاب مي شود !! ايشان به صراحت مي گفتند : طولي نمي كشد كه امام مي آيند و انقلاب اسلامي مي شود. شايد براي من اين حرف سنگين بود. اگر چه نظام شاهنشاهي يك نظام پوشالي بود. ولي با اين همه ما فكرمي كرديم ساواك و گارد شاهنشاهي باآن همه اختناق ورعب و وحشت ،مگر مي گذارند اين اتفاق بيفتد. ولي يادم هست زماني كه فدائيان اسلام به رهبري روحاني مبارز ،نواب صفوي ،نخست وزير خود فروخته شاه؛ منصور را ترور كردند،
ايشان جشن گرفتند. زماني كه عنبر سادات از مصر به اسرائيل رفت ،ايشا ن خانه ما بودند من احساس شادي و شعف كردم كه سادات چه شهامتي دارد كه به اسرائيل رفته. ايشان گريه كردند!! گفتم: چرا گريه مي كنيد ؟ گفت: شما نمي دانيد. اطلاعات مذهبي نداريد. اين همه من با شما حرف مي زنم شما هنوز نمي فهميد كه سادات نبايد به اسرائيل برود. سادات بايد مهرة مذهبي باشد. نبايد با صهيونيست ها ارتباط برقرار كند.( زماني كه سادات بعد از 30 سال از اورشليم ديدن كردند)شهيد جعفرزاده اطلاعات مذهبي خوبي داشت. تا اينكه انقلاب شد و ما به فولاد شهر رفتيم و يك شب آقاي جعفرزاده گفتند : قرار است من به فرمانداري بيايم. من به خاطر اينكه در شهركرد كار مي كردم و شناخت داشتم؛ گفتم: در شهركرد گروه هاي سياسي فعال هستند، آمدن شما به آنجا صحيح نيست!! كمي ناراحت شد. فكر كرد كه من مي گويم او رياست طلب است ومي خواهد فرماندار شود. اسرار كردم كه منظورم اين نيست. منظورم اين است كه آقائي مثل شما اگر شناخته شود به آن حدي كه در شكل گيري نظام جمهوري اسلامي نقش داشتيد، نمي تواند با توجه به جو حاكم در اين شهر كار كند. قبل از آن اومسئوليت حفاظت كارخانه ذوب آهن اصفهان را داشت. به هر حال اين مسئوليت را پذيرفت ؛ يك هفته قبل از رفتن به جبهه كه با آقاي تقوي و آقاي استكي و گروهي بودند كه براي بازديد به جبهه رفته بودند.
آقاي جعفرزاده قبل آنكه عازم جبهه شود، زنگ زد اداره و خداحافظي كرد. چند روز طول نكشيد كه خبر شهادتش را آوردند و ماخيلي
متأثر شديم. به هر جهت تمام استان بخاطر شهادت آقاي استكي و آقاي جعفرزاده متأثر بودند. يادم هست زماني كه براي تحويل گرفتن جسد رفته بوديم، شب را در خانه آقاي صفاري يكي از بچه هاي خوب آن روز بودند كه مسئوليت مديريت بازرگاني را داشتند، مانديم. صبح كه به فرودگاه رفتيم و جسدها را آورديم. من كه دوستش بودم جسد جعفرزاده و استكي را با اينكه منافقان كوردل بدنشان را سوراخ سوراخ كرده بودند به كمك برادران غسل داديم. تمامي جمعيت استان براي تشييع جنازه دو برادر عزيز حضور داشتند. شهيد استكي را به خاك سپردند. و شهيد جعفرزاده را به سامان آورديم و به خاك سپرديم . خدايش قرين رحمت كند. من يادم هست كه شهيد بزگوار امامقلي جعفرزاده وقتي كه درسمت فرماندار شهركرد بودند با آقاي مهندس محسن نيلي احمد آبادي كه معاون سياسي در همين استان بودند ؛رهسپار جنگ شدند . در واقع آقاي ميري آن را تعريف مي كرد. مي گفت : وقتي من مي خواستم عازم جبهه شوم آقاي جعفرزاده هم مي گفتند كه من هم همراه شما مي آيم. من گفتم كه شهركرد كسي نيست من كه معاون سياسي هستم مي روم. شهركرد هم كه بزرگترين شهرستان هست كسي نيست بالاخره كسي به عنوان مسئول بايد بماند.اما او اصرار داشت كه بيايد. بالاخره اصرارهاي ايشان كارساز شدوقرارشدايشان نيز به جبهه بروند. باپسرش حسين تماس گرفت واز او خواست به محل كار ش بيايد.وقتي پسرش آمد او اسلحه ي كمري را كه همراهش بود، به پسرش داد و گفت : من مي روم و برگشتني در كار نيست !! من شهيد مي شوم. حسين گفت: اين چه حرفي
مي زنيد؟!گفت: به من الهام شده كه شهيد مي شوم !بعد از اينكه از جبهه به مشهد رفتيم ايشان با شهيد استكي توسط منافقين ترورشدند وبه شهادت رسيدند.
قدرت الله تراكمه:
شهيد امامقلي جعفرزاده فرماندار شهيد شهركرد ، روزي كه براي فرزند امام حاج آقا مصطفي در مسجد سيد اصفهان مراسم چهلم گرفته بودند، با اتفاق دوستش مرحوم آقاي فولادي همراه خانواد ه ها در محل مسجد سيد اصفهان در مراسم شركت مي كنند. مأموران ساواك كه از قبل در كمين بودند و افراد را شناسايي كرده بودند شهيد را بهمراه چند نفر ديگر دستگير كرده و به حفاظت و اطلاعات اداره ساواك مي برند و زنداني مي كنند. ايشان هرچه مدرك پيش خودشان بود مي جوند و مي خورند تا مدركي دست آنها نيفتد. ساعت مچي خود را كه ساعت شرعي بود و تغيير نداده بودند، عوض مي كنند. وقتي مأموران او را از سلول به محل محاكمه مي برند ، مدركي از ايشان نمي توانند بگيرند . ايشان همه چيز را از بين برده بود، آزاد مي كنند و تا مدتها خانه و مكالمات تلفني ايشان تحت نظر بود. عبدالله تراكمه:
روزي يكي از منافقين كه جعفرزاده و استكي را ترور كرده بود به پسرآقاي جعفرزاده : حسين كه سن كمي داشت، گفت: پسرم بيا ببوسمت. حسين از روي احساسات به طرف منافقين آب دهان انداخت.منافق گفت: پسرم تو از من ناراحت نباش !!من پدرت و آقاي استكي را به اين دليل كشتم كه پدرت و آقاي استكي در تحكيم مباني جمهوري اسلامي ايران نقش بسيار مهمي داشتند. او با حسين خيلي مؤدبانه برخورد مي كرد.
فضل اللهي:
سابقة آشنايي ما با شهيد جعفرزاده بر مي گردد به زمان انتخاب ايشان به
عنوان فرماندار شهركرد . به لحاظ اينكه من آن زمان بخشدار شهرستان كيار بودم و اين شهرستان يكي از بخشهاي تابعه شهرستان شهركرد بود .يعني حدود سال 61-60 شهرستان شهركرد شامل دو بخشدار بود و يكي بخشداري مركزي و ديگري بخشداري كيار كه خوب افتخار آشنايي ما از آن زمان و به لحاظ اين ارتباط كاري بود.
شهيد جعفرزاده از همان روز اول كه وارد كار اداري و فرمانداري شد روش و منش خاص خويش را به اجرا گذاشت. با هر كس با هر سن و هر طايفه اي به اصطلاح اتمام حجت مي كرد. من يادم هست كه يك روز بعدازظهر و قتي از شلمزار به شهركيان آمدم، به جهت كاري كه در فرمانداري برايم پيش آمده بود، به آنجا رفتم . با اينكه وقت اداري تمام شده بود، ديدم كه جلسه اي در فرمانداري داير شده است. از بچه هايي كه دم در ايستاده بودند، پرسيدم: جلسه در رابطه با چيست؟ گفتند: آقاي جعفرزاده، فرماندار، قصاب هاي شهر را جمع كرده و براي آنها صحبت مي كند . برنامه اي اساسي براي اكثر صنوف داشت. من به لحاظ اينكه ببينم بحث در مورد چه چيزي است و در جريان كار قرار بگيرم در زدم و وارد شدم . در گوشه اي نشستم. ايشان مشغول صحبت بود و صحبتهاي خودش را با لحني زيبا ادامه مي داد .او توصيه هاي خوبي به قصاب ها مي كرد و به آنها هشدار مي داد كه فرق بين غني و فقير نگذاريد، گوشت خوب را به پولدارها و گوشت بد را به فقرا ندهيد. چون همة ما در مقابل مردم مسئوليم و غني و فقير نبايد در نظر ما فرق داشته
باشند . هر كسي مشتري شما بود و در مقابل گوشت پول به شما داد بايد سعي كنيد كه اولاً همه را به يك چشم و با يك ديد ببينيد و نهايتاً جنس خوب به مشتري بدهيد . بعد به اين شكل استدلال مي كرد كه فكر نكنيد كه اگر جعفرزاده فرماندار يا مأمور فرمانداري در مغازة شما نيست ؛كس ديگري به عنوان ناظر نيست .عين كلام ايشان را شايد بتوانم بگويم. اوگفت: ما ناظري مثل خدا، ائمه و شهدا داريم .ملائكه موكلي كه، هر شخص دو ملائكه موكلشان است و كارهايشان راكه انجام مي دهند ،اينها شاهد هستند. فكر نكنيد كه اگر بازرس نيست اگر كسي نيست كه كار شما را درآن لحظه مورد بازرسي قرار دهد؛ شما آزاد هستيد. وقتي چاقوي قصابي را بدست مي گيريد و مي خواهيد براي كسي گوشتي وزن كنيد و به آن تحويل دهيد، از همان لحظة اول قصد قربت كنيد و به نيت اينكه خدمت به خدا و خلق خدا مي كنيد؛ وارد شويد. او بحث هاي مفصلي كرد و حدود يك ساعت، يك ساعت و نيم كه اين جلسه طول كشيد در جهت راهنمايي اين صنف صحبت كرد. و از سؤال و جواب، قيامت و خدا، پير و پيغمبر و مسائل اعتقادي كه فكر مي كنم تا آن زمان آنها در رابطه با اين مسائل چيزي نشنيده بودند، برايشان گفت .اين نشان مي داد كه تا چه حد شهيد به اوضاع شهر آشناست و از طرفي تا چه حد دوست دارد كه عدالت در همه جا برقرار شود و حتي قصاب هاي شهر هم عادلانه برخورد كنند و همة مشتريان خود را به يك
چشم ببينند.
قاسم بهرامي:
او از سجاياي اخلاقي، تواضع واخلاق حسنه زيادي برخوردار بود. من يادم نمي رود كه ايشان به سمت فرمانداري منصوب شده بود و در يك كوچه اي پايين تر از كوچة ما منزل مسكوني را مي ساختند روز جمعه اي با يكي از كارگرهاي ايشان كار داشتيم و به محل كار آنها رفته بودم .ديدم ايشان درساخت خانه كار مي كنند و سنگ مي آوردند و كمك مي كنند. اين يك الگوي بسيار مناسبي مي تواند باشد. يك الگويي كه يادآور يك بازخواني و بازنگري به زندگي شهيد رجائي بود. در آن زمان هم كه ما كوچكتر بوديم و به ياد نداريم و چيزهايي مي شنيديم در زمان طاغوت نيز نجف آباد تنها شهري بود كه درآن نماز جمعه برپامي شد. ايشان با يك وانت قديمي (پيكان) كه با آن مواد غذايي را حمل مي كردند، صبح روز پنج شنبه حركت مي كرد تا به نماز جمعه اين شهر برسد .با آن مشكلاتي كه داشت. با وجود آنكه تنها فرزند خانواده بود و پدرش را در اوان كودكي از دست داده بود و مادرش به قول او هزينه زندگي شان را با نگهداري مرغ و قاليبافي و هزاران زحمت مختلف تامين مي كرد.
اين بزرگواريكي از مبارزيني است كه عنوان مي كنند در زمان طاغوت فعاليت هاي سياسي وزيرزميني زيادي انجام مي داد. همان موقع با آقائي به نام مداح كه بعد از انقلاب شد مدير عامل فولادشهر فعاليت مي كردند.
يادم هست موقعي كه آمده بودند در سامان دستگيرش كنند. كتابهاي حضرت امام (ره)را تبليغ مي كردند. وبه خاطرآن تحت تعقيب مقامات امنيتي بودند.
برخورد و معاشرت شهيد بزرگوار با دوستان خيلي با تواضع و ايثارگرانه بود.اينكه ديگران را به
خودش ترجيح مي داد و شديداً با منيت و انحصار مخالف بود. وقتي شهداي سامان را تشييع مي كردند، ايشان با پاي پياده در مراسم شهدا با وجود داشتن سمت فرمانداري شركت مي كردند. هميشه با مردم همراه و غمخوار بودند. خود را تافته جدا بافته نمي ديدند. مسئوليتها يشان ايشان را به خودشان وانگذاشت. خود را برتر از ديگران ندانستند. روح ايثار، روح تواضع، روح تعاون در ايشان متبلور بود.
از وصاياي اين شهيد اين بود كه اين منيت ها را بشكنيم، از اين منيت ها خارج شويم. عين جمله اش نيست ولي بحث بود كه اگر مي خواهيد آن سوي افقها را ببينيد، پرده ها را برداريد. اين منيت ها بازدارند ه اند. اينها عامل بزرگي در بين مردم نخواهد بود. ممكن است اين چهار روز جبران كند ولي ممكن است با يك موج از بين برود . آن واقعيتها پندار مي شوند.
در مورد مسائل مذهبي همين قدر كه در زمان خفقان با آن وضع مالي و با آن بگير و ببندها و تدابير شديد امنيتي، ايشان در زمان طاغوت برد نداشت. در اين قضايا از لحاظ سياسي بسيار بالا بودند. با بچه هاي آن روز سپاه، بسيجي ها در دل گرميشان و در جذبشان، بچه ها را هدايت مي كردند. هر جا همه به هر بهانه اي از هر فرصتي استفاده مي كردند. براي اينكه بچه ها را روشنگري بدهد. يادم هست آقاي آخوندوند روحاني بسيار بزرگي بود. همين آقاي محمد تقي رهبر كه امام جمعه اصفهان است و آقاي جوادي كه امام جمعه فولادشهر بودند و به رحمت خدا پيوستند، ايشان از دوستان ايشان بودند. در دوران خفقان كه صحبت كردن،نامبردن از شعائر مذهبي جرم حساب مي شد وپيگرد قانوني داشت؛ ايشان
هيچوقت از از نمازش و دينداري دست برنميداشت به معني واقعي يك انسان خود ساخته بود.
عبدالله تراكمه:
تمام دغدغه ايشان امورات مذهبي و قرائت قرآن بود. بيشتر هم معتقد به بچه هائي بود كه قرآن را مي خواندند و تفسير مي كردند و به تفسيرش عمل مي كردند، نه اينكه قرآن را به همين صورت بخوانند. در فولادشهر جلسه اي بود همه نشسته بودند و آنها به ترتيب قرآن مي خواندند. يك نفر با صوت خيلي قشنگ قرآن را قرائت مي كرد. من به او گفتم: آقاي جعفرزاده: ايشان چقدر زيبا قرآن مي خوانند. گفت: خدا بكشدش اين خوب قرآن مي خواند ولي به قرآن خوب عمل نمي كند.
به هر حال زندگي ايشان همه در جهت اسلام و خدا و قرآن بود.
فكر نمي كنم نمازشان قضا شده، تا آن جا كه من او را مي شناختم يك ضرورتي پيش بيايد يا اينكه اتفاقي بيفتد يا اينكه حالت فراموشي به او دست دهد كه نمازش قضا شود، در اين صورت او را به خوبي مي شناختم محال بود.
براي انقلاب هم زحمات زيادي را تحمل كرد. تهمتهاي زيادي به او زدند به هر حال او دست از انقلاب نكشيد. ايشان جلسات زيادي تشكيل مي داد. حتي در خيابان ها بر عليه گروهكها سخنراني مي كرد. يكي از جملاتش در سال 58 اين بود: ( مردم و لايت فقيه يك واقعيت است. بپذيريد اين واقعيت را) خب آن روز اكثر مردم نمي دانستند ولايت فقيه چيست. حالا بيائيم ادعا كنيم آن روز مي دانستند يا نه، اگر امروز بگوئيم مي دانستند درست نگفته ايم. چون مردم آن روز به مسائل اسلامي آگاهي نداشتند.
آن زمان بيشتر سياسيون، مذهبي بودند. كه حكومت اسلامي را بر مبناي ولايت فقيه
مي دانستند.ا و آن روز فرياد مي زد « ولايت فقيه»
گروه هاي مخالف اين ايده هم گروه هايي بودند كه كم و بيش اطلاع داريد، بخصوص منافقين در چهره هاي مختلف ازجمله چريكهاي فدائي خلق بودند. به هر حال گروه هائي بودند كه آن روز خيانت ها كردند و قدر اين انقلاب را ندانستند . واقعاً اگر اينها قدر امام(ره) را مي دانستند. يك جوري به كنار مي آمدند و به مملكت خدمت مي كردند. نبايد اين طور بدبخت مي شدند و يك عده را بيچاره مي كردند. ترورهائي كه انجام دادند و استاد مطهري و مفتح و امثال اينها را به شهادت رساندند.
آقاي جعفرزاده از همان روزهاي اول اينها را منافق مي دانستند. عين جملة امام مي فرمايند :« منافقين بدتر از كفارند» قرآن و نماز خواندنشان همه حالتهاي ماركسيسمهاي اسلامي را داشت.
خلاصه ايشان به شهادت رسيدند و بچه هاي خوبي از ايشان به جاي مانده.
مادرش بسيار زن مهربان و با تقوي، كه از همان اوايل با بيچارگي آقاي جعفرزاده را بزرگ كرد. يادم هست مادرش نذري داشت كه موهاي جعفرزاده را قيچي كرد و به مشهد برد. اواخر هم همراه مادرش به مشهد رفتند. علاقة خاصي به امام رضا (ع)داشتند. شايد اين فطرت دروني اين بندة خدا بود كه ايشان را بعنوان زائر حرم امام رضا(ع) به آنجا كشاند و در آنجا به شهادت رسيد.
آقاي جعفرزاده با روحانيت ارتباط زيادي داشتند و آنها به منزل ما هم رفت و آمد داشتند. آقاي جوادي كه امام جمعة فولادشهر بودو آقاي گنجي كه بعدها رئيس بنياد شهيد شهركرد شدند.
آقاي جوادي مفسر قرآن كريم بود كه براي امامت جمعة فودلاشهر انتخاب شد ودر يك سانحة تصادف روبروي بيمارستان فولاشهر به لقاءا...
پيوست. پدرخانم آقاي جوادي كه شيخ حسين بود ودر حسين آباد اصفهان سكونت داشت، امام جمعة فولادشهر بود. پايگاه ومركز فعاليت سياسي شان در سامان بود، دوستان و رفقاي زيادي در آنجا داشت. من از منافقان چيزهايي شنيده بودم به هر تقدير هيچ كس نمي توانست استكي را بشناسد ولي وقتي بدن مطهر استكي را شستم و غسل دادم خيلي ناراحت شدم. بدن جعفرزاده نيز سوراخ سوراخ شده بود و غير از آنها خيلي ديگر از شهدا كه به سامان مي آوردند آنچه كه از دستم برمي آمدبرايشان انجام مي دادم. رزمنده نبودم ولي بعنوان شهروند انجام مي دادم. برادر خانمم دانشجو بودند او نيز به جبهه رفته بود. زماني كه به جبهه رفت مفقودالاثر شد. من با زني زندگي كردم كه 14 سال چشمش به در بود هر وقت در مي زدند زود بلند مي شد و دم در مي رفت . مي گفتم دنبال چيزي مي گردي؟و بعد از 14 سال استخوانهايش را آوردند. جعفرزاده اينها را آنقدر دوست داشت كه حد نداشت. اينها از شاگردان جعفرزاده بودند. زماني به من گفتند كه از آبادان كتاب مذهبي بياور و بين مردم توزيع كن. قبل از انقلاب يك سري كتابهايي آورند كه الان در مسجد جامع و مسجد حسينه خدابنده سامان هست ، فهرست آن را نيز دارم.كتابها بيشتر از عبدالرضا حجازي، محمدتقي جعفري و مبارزين ديگر بود.
آن روز به راننده اتوبوس دو برابر كرايه مي داديم تا اينكه چهار جعبه كتاب را از آبادان به سامان بياورد. قبول نمي كرد. شهيدجعفرزاده مي گفتند: كتابها را بياوريد و در بين مردم پخش كنيد. شاگردانش نيز اين كار را انجام مي دادند. سيامك كريمي از جملة آنها بود كه شهيد
شد. خيلي از شاگردان جعفرزاده شهيد شدند. محمدرضا بابا خاني كه الان در آموزش و پرورش هستند او نيز در انقلاب خيلي اذيت شدند.
باباخاني از شاگردان شهيد جعفرزاده بودند. زماني كه ايشان مدرك ديپلم را گرفتند. انقلاب شد و او همراه جعفرزاده بود و كارهاي حفاظتي را انجام مي دادند. و هميشه توي جاده ها بودند و او شش ماهي را از طرف ذوب آهن مأموريت داشت تا به عنوان يك تكنسين مأمور به خدمت به شوروي برود. صحبت خاصي نمي كرد كه آنجا كارهاي مذهبي انجام مي داديم ، چيزي در اين مورد از او نشنيده يا بپرسيدم تا حداقل جوابي بدهد.
بعد از اينكه در اصفهان در منزل پدرخانمم ساكن شد. من بيشتر با ارتباط داشتم ومي ديدم كه با دوستان نزديكش ؛ آقاي پرورش، دكتر صلواتي، آقاي نيلي، مهندس حسن زاده كه به شهادت رسيد؛فعاليتهاي ضد رژيم شاه انجام مي دادند. اينها گروهي بودند كه كارهاي مذهبي انجام مي دادند،آن هم در زماني كه صحبت ازمذهب ودين جرم بود.يادم هست هروقت سراغش را ازمادرش مي گرفتم اظهار بي اطلاعي مي كرد ومي گفت:اوبا اين كارهايي كه مي كند سرش رابا باد مي دهد.انگار براي مادرش قطعي شده بود كه اوشهيد خواهد شد!
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابراهيم جعفر زاده : فرمانده تيپ 18 الغدير (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1339 در خانواده اي مذهبي دراصفهان ديده به جهان گشود . دوران كودكي را با آشنايي آداب و احكام اسلامي پشت سر گذاشت. در شش سالگي براي تحصيل قدم به دبستان نهاد و با استعداد خوبي كه داشت تمام مراحل تحصيل خود را با موفقيت پشت سر گذاشت .
در سن نوجواني بود كه وارد
مبارزه با حكومت پهلوي شد, با زمينه اي كه از خانواده متدين خود داشت دست از تلاش و مبارزه عليه ظلم و ستم پهلوي نكشيد تا شاهد فرار خفتبار ديكتاتورشد و همراه با مردم ايران پيروزي انقلاب اسلامي را جشن گرفت.
در قبل وبعد از پيروزي انقلاب اسلامي در فعاليت هاي مختلف حضور داشت و در ايجاد نهادهاي انقلاب در شهر خود نقش به سزايي ايفاء نمود.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي به عضويت سپاه درآمد . در سال 1360 در دادگاه انقلاب اسلامي اصفهان مسئوليت تحقيقات را به عهده گرفت و پس از مدتي به كردستان رفت تا در برابر دشمنان
درعمليات فرمانده كل قوا، ثامن الائمه، طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتي و والفجر (1،2،4،6) خيبر و بدر شركت نمود .ا سمت هاي فرماندهي اولين گردان زرهي سپاه اصفهان، فرماندهي يكي از قسمت هاي لشكر امام حسين (ع)، مسئوليت نيروي زرهي قرارگاه نصر، فرماندهي تيپ 21 رمضان، مسئوليت زرهي سپاه، فرماندهي تيپ 28 صفر، و يكي از مسئولين واحد طرح و برنامه عمليات قرار گاه خاتم الانبياء و آخرين مسئوليت ايشان فرماندهي تيپ 18 الغدير ؛كارنامه زرين او را تشكيل مي دهد.
او در عمليات بدر در حالي كه آر.پي.جي 7به دست گرفته و در مقابل نيروهاي بعثي مي جنگيد بر اثر اصابت تركش توپ به شهادت رسيد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش مي نويسد:
اميدوارم شهادت ما مقارن با رضاي حق و نصر اسلام و شكست كفر باشد. در صورت توفيق شهادت و نيل به فيض الهي از شما تقاضا دارم وحدت بين خودتان را حفظ
كنيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد جعفرنيا : فرمانده تيپ يكم لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در اول فروردين سال 1337، در شهرستان قم ديده به جهان گشود و تحصيلات خود را تا سال اول راهنمايي در همين شهرادامه داد. پس از آن به پيشه پدرش بنايي روي آورد و در آستانه پيروزي انقلاب اسلامي ، در اكثر راهپيمايي هاي شهرستان هاي اراك و قم ، فعالانه حضور يافت.
به محض شروع جنگ تحميلي در سال 1359 عازم جبهه شد و جنگ هاي نامنظم، يكي از نيروهاي تحت امر دكتر مصطفي چمران گرديد؛ ليكن پس از شهادت چمران، به تيپ 25 كربلا پيوست و تا مرحله فرماندهي گردان پيش رفت ، پس از آن به لشكر 5 نصر خراسان رفت وتا سمت فرمانده تيپ ، ارتقا درجه يافت.
او در عمليات طريق القدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، محرم ، والفجر مقدماتي و والفجر 3 شركت داشت و پس از چندين بار مجروحيت شديد ، سرانجام به تاريخ دوازدهم مرداد 1362 به درجه رفيع شهادت نايل گشت.
شهيد محمد جعفرنيا در وصيت نامه اش از مردم خواسته است كه عظمت امام خميني (ره) را درك كرده و مطيع امرش باشند. منابع زندگينامه :شيدايي ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،قم-1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد جعفري : فرمانده گردان حضرت بقيه الله (عج)لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 ، از خانوداده اي كم درآمد و مذهبي در شهرستان ميانه به دنيا آمد . مادرش شكوفه رحيمي نام داشت و پدرش - توكل - كارگر ساختمان بود كه بعدها در بيمارستان امام خميني (ره) ميانه مشغول به كار شد
. حميد كه اولين فرزند خانواده بود ، دوره دبستان را در سال 1345 ، آغاز كرد و در سال 1350 ، با موفقيت به پايان برد . مقطع راهنمايي را در سالهاي 54-1350 در مدرسه شهيد مطهري ( كوروش كبير سابق ) گذراند و از نظر درسي در حد متوسط بود . در اين زمان حميد اوقات فراغت خود را نزد شوهر خاله اش كارگري و بنايي مي كرد . پدرش نقل مي كند :
حميد وقتي از سر كار برمي گشت ، دستمزدش را به من مي داد و مي گفت : « اين پول نزد شما باشد هر وقت پول توجيبي خواستم از اين پول به من بدهيد . »
حميد دوره دبيرستان را در سالهاي 1358-1354 در مدرسة بوعلي سينا گذراند . سالهاي پاياني تحصيل وي ، با پيروزي انقلاب اسلامي مقارن شد و او با همكاري دوستانش انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند . با تأسيس انجمن اسلامي ، فعاليتهاي اجتماعي حميد جعفري پررنگ تر شد و در واقع ، اين حركت سرآغاز فعاليتهاي انقلابي او بود . در اين زمان مقابله با حضور و فعاليت منافقين و ساير گروه ها و سازمان هاي ضد انقلابي در دبيرستان و شناسايي اعضاي اين گروه ها به همراه خنثي كردن اهداف و نقشه هاي آنها و تنظيم و هماهنگ_ي راهپيم_ايي ها و فعاليت هاي گروهي - مذهبي از مهمترين فعاليت هاي او به شمار مي رفت . در اين حال براي كسب آمادگي رزمي ، در بسيج ثبت نام كرد و آماده فراگيري آموزش نظامي شد . فعاليت و توانايي او در حدي بود
كه در مدت كوتاهي مسئول پايگاه بسيج زادگاهش شد . اين گونه فعاليتهاي اجتماعي سبب شد كه حميد جعفري در امتحانات سال چهارم دبيرستان شركت نكند و از ادامة تحصيل به طور موقت بازماند . پس از آن به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب درآمد و به جبهه اعزام شد . يكي از دوستان حميد درباره فعاليتهاي دوران جنگ وي در پشت جبهه چنين نقل مي كند :
يك بار در سپاه به برادران پاسدار خبر دادند كه منافقين قصد راهپيمايي از ميدان نماز به سمت ميدان آزادي را دارند . وقتي با خبر شديم ، با لباس شخصي به جمع راهپيمايي كنندگان پيوستيم . زماني كه به ميدان آزادي رسيديم ، به سرعت با منافقين درگير شديم و پس از زد و خورد ، همه را دستگير كرديم و سوار ماشين هاي سپاه كه از قبل هماهنگ شده بود و در ميدان مستقر بودند ، كرديم . در واقع ، حضور و رهبري حميد جعفري در بين ما سبب شد كه ما به درستي و با كمترين مشكلي اين توطئه منافقين را خنثي كنيم .
در دوران جنگ ، حميد تمام آمال و آرزوهاي خود را در جبهه جستجو مي كرد و به دنيا و ماديات تعلقي نداشت .
حميد جعفري به دليل علاقه اي كه به مطالعه داشت ، سعي مي كرد به هر طريقي كه شده است تحصيلات خود را ادامه دهد . به همين منظور ، پس از اعزام به جبهه ، در مدرسة ايثارگران ثبت نام كرد و ديپلم گرفت و به دنبال آن دورة عالي فرماندهي را در دانشگاه امام حسين (ع)
گذراند . حميد به ورزش خصوصاً فوتبال علاقة زيادي داشت و عضو تيم فوتبال بنياد شهيد ميانه بود و هر گاه از جبهه به مرخصي مي آمد ، در اين تيم بازي مي كرد . در سال 1363 - در سن بيست و چهار سالگي - با دختر خاله اش ، فرزانه مقيمي ازدواج كرد . مراسم ازدواج در نهايت سادگي و با چهارصد هزار تومان مهريه انجام شد . همسرش كه به هنگام ازدواج هجده سال بيش نداشت ، ب_ا ي_اري و تش_ويق وي مدرك فوق ديپل_م خود را در رشت_ه ادبي_ات گرفت و با تش_ويق حمي_د ، به شغل معلمي و تدريس روي آورد .
حميد در كارهاي جمعي نهايت همكاري را داشت و از هيچ كاري كوتاهي نمي كرد . به طور مثال ، زماني كه براي آموزش نظامي ، افراد تحت نظر خود را به اردو مي برد در تهيه غذا همكاري مي كرد و حتي ظرفها را مي شست . در عين حال بسيار بي باك و شجاع بود . يكي از دوستان همرزم او در اين باره مي گويد :
در علميات كربلاي 5 ، دشمن خاكريزي به شكل “U” زده و تجهيزات و نيروهايش را در آن مستقر كرده بود . در اين زمان حميد جعفري فرماندة گردان بقيه الله بود . درگيري با دشمن چنان سخت شد كه فقط بايد خاكريز را از دشمن مي گرفتيم . حميد جعفري به همراه چند نفر از بچه ها با هم به توافق رسيدند كه اين خاكريز را آزاد كنند و سرانجام توانستند موقعيتي را كه چند گروهان موفق به فتح آن
نشده بودند با حداقل نيروها در روز روشن فتح كنند . حميد پس از اين رشادت ، در حالي كه پايش تركش خورده بود ، هر چه اطرافيان اصرار كردند كه به عقب برگردد ، نپذيرفت و به پيشروي ادامه داد . فتح خاكريز “U” چنان سخت بود كه وقتي خبر آزادسازي آن را به سردار امين شريعتي - فرماندة وقت لشكر 31 عاشورا - دادند باور نكرد و گفت : « چنين كاري ناممكن است . »
حميد جعفري در سازماندهي و آماده سازي گردان بقيه الله تلاش فراواني كرد و با آن گردان در عمليات كربلاي 5 دلاورانه جنگيد . در حالي كه قبل از عمليات به هنگام مراجعت از مناطق غرب ، در اثر تصادف با ماشين مصدوم و از مأموريتهاي رزمي قدغن شده بود ، ولي با همان وضع جسم_اني به همرزم_ان خود پي_وست . يكي از همرزمان در خصوص شخصيت و روحيه حميد مي گويد :
عمليات بيت المقدس 2 در منطقه ماووت در دي ماه 1366 انجام مي شد . مسير عمليات به صورتي بود كه بايد ارتفاع 2000 متري « گرده رش » را پياده طي مي كرديم . بعد از سه چهار ساعت پياده روي به بالاي ارتفاع رسيديم . هوا به قدري سرد بود كه مجبور بوديم حركت كنيم . حدود ساعت چهار نيمه شب بود كه يكي از بچه ها آمد و گفت : « حميد جعفري گريه مي كند . به نزدش رفتم تا از او دلجويي كنم . هر چه پرسيدم چرا گريه مي كني ، پاسخ نمي داد . ولي وقتي اصرار مرا ديد
گفت : « بيا اينجا بنشين . » رفتم و كنارش نشستم . در روبرو جاده اي بود كه ماشينها از آنجا رفت و آمد مي كردند و گل و لاي از بالاي جاده جاري بود . يك بسيجي كم سن و سال ( حدود چهارده ساله ) از بس خسته بود در ميان گل و لاي خوابش برده بود و آب گل آلود از روي شكم او پل زده ، مي گذشت . حميد جعفري گفت : « به مظلوميت اين بسيجي گريه مي كنم ؛ او الان مي توانست در بستر گرم خانه خوابيده باشد و مادرش با ناز او را از خواب بيدار كند ، ولي الان اگر بيدارش كنم با وجود اين كه خيلي خسته است بلافاصله بيدار مي شود و راه را ادامه مي دهد و خستگي از يادش مي رود و من اصلاً دلم نمي خواهد او را بيدار كنم . به مظلوميت اين بسيجي ها و به مظلوميت اسلام گريه مي كنم . »
حميد جعفري پس از بيست و چهار ماه حضور در جبهه ، در عمليات بيت المقدس 2 در حالي كه فرماندهي گردان بقيه الله (عج) را بر عهده داشت به شهادت رسيد . نحوه شهادت او را يكي از همرزمان - كه تا آخرين لحظات در كنار وي بود - چنين بيان مي كند :
عمليات بيت المقدس 2 در ماووت عراق انجام مي شد و گردان ما در رشته كوه الاغلو ، عمل مي كرد . قرار ش_د يك گروهان از گردان بقيه الله در عمليات شركت كند . گروهان در تنگه دوربش ، مابين
دو ارتفاع بماند و گروهان سوم نيز در همان مكان براي پدافن_د باقي بم_اند . با بچ_ه ها مشورت كرديم و قرار شد چون حميد جعفري به تازگي ازدواج كرده است او را در خط پدافند نگه داريم . به هنگام حركت به حميد گفتم تو اينجا ماندني هستي . قبول نمي كرد تا اين كه سرانجام پس از صحبت فراوان راضي شد كه بماند . گردان امام حسين (ع) قبل از گردان بقيه الله عمليات را آغاز كرده بود . از ساعت پنج صبح تا ساعت چهارده ، گردان بقيه الله با دشمن درگير بود و حميد جعفري در پايين قله چند بار پاتك دشمن را رفع كرد . چون مدام با ما در تماس بود اصرار مي كرد كه به بالاي قله بيايد . وقتي اصرار بيش از حد او را ديديم برايش شرط گذاشتيم و گفتيم اگر با خودت يك گوني مهمات ( آر.پي.جي. ) بياوري قبول مي كنيم . حميد جعفري از پايين ارتفاع تا بالا را كه ما شب قبل چهار ساعته طي كرده بوديم ، نيم ساعته با مهمات طي كرد و به ما رسيد و در كنار ما شروع به جنگيدن كرد . درگيري هر لحظه شديدتر مي شد و طوري كه ارتباط ما با گروهاني كه چند صد متري جلوتر بودند ، قطع شد . قرار شد آذوقه اي را كه براي ما رسيده بود به گروهان جلويي هم برسانيم . يكي از نيروهاي تداركات گوني را برداشت و هنوز چند متري نرفته بود كه خمپاره اي در كنارش منفجر شد و او دچار موج گرفتگي گرديد
. از نيروهاي گردان فقط من و حميد مانده بوديم و بقيه شهيد شده بودن_د . حمي_د گفت : « ديگر چ_اره اي نيست خودم مي روم و زود برمي گردم . » او آذوقه ها را در آن شرايط سخت به گروهان جلويي رساند . به هنگام برگشت به ارتفاعي رسيد كه دشمن در آنجا به شدت مقاومت مي كرد و آتش سنگيني را روي آن متمركز كرده بود . به سنگري رفت تا آتش دشمن خاموش شود كه در اين حين ، خمپاره اي به سنگر خورد و در همان جا شهيد شد .
جنازه شهيد حميد جعفري سالها در همان جا باقي ماند تا اين كه پس از چند سال كشف و در گلزار شهداي ميانه به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه بخش دهگلان شهرستان قروه شهيد محمد جعفري معروف به( حه مه رابي) در سال 1333 در بخش دهگلان از توابع شهرستان قروه زاده شد .تا اواسط مقطع ابتدايي به تحصيل ادامه داد .در همان سال بود كه با نهضت چشمگير حضرت امام (ره)آشنا شد و به جمع عاشقان آن رهبر فرزانه پيوست .پس از پيروزي شكوهمندانه انقلاب اسلامي و پيدايش گرو هك هاي ضد انقلاب در منطقه دهگلان، به مبارزه قاطعانه باآنان برخواست .در سال 1358 به عضويت سازمان پيشمرگان كرد شاخه دهگلان در آمد . اين سازمان در پي صدور فرمان تاريخي حضرت امام (ره)مبني بر ايستادگي در مقابل گرو هكهاي ضد انقلاب در سال 1358 تشكيل شد ،به گونه اي كه عده زيادي
از مردان غيور كرد به صورت داوطلب سلاح در دست گرفتند و با عزم قاطع و استوار به مقابله با ضدانقلاب پرداختند .اين سازمان وابسته به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود و بيشتر به جذب نيروهاي بومي همت مي گماشت.
پس از مدتي به خاطر شايستگي و لياقتي كه از خود نشان داد به فرماندهي آن سازمان منصوب شد .در تاريخ 8/ 5 /1359 هنگامي كه به منظور باز ديد از محور موچش- بلبان آباد رفته بود در روستايي به نام هوار پان مورد كمين نيرو هاي ضد انقلاب قرار گرفت و همراه دو نفر از همرز مان دلاور خود به شهادت رسيد. از شهيد جعفري يك فرزند پسر و يك فرزند دختر به يا دگار مانده است
بي نهايت ساده و بي تكبر بود ؛اخلاص عجيبي داشت ؛ميشد خلوص و سادگي را در اعمال و رفتار او به وضوح مشاهده كرد .دلسوز بود .در آنچه كه به او محول مي گرديد خيانتي روا نمي ديد .خود را وقف انقلاب و اهداف نظام مي دانست و از مبارزه با دشمنان اسلام و قران لذت مي برد .گروهكهاي ضد انقلاب از دست او به ستوه آمده بودند و مي خواستند به هر طريقي او رااز سر راه خود بردارند و چون در اين راستا موفق نمي شدند خانوادهي او را مورد آزار قرار مي دادند ,به طوري كه او به خاطر آن كه بتواند با خيال آسوده به مبارزه باآن اشرار پليد بپردازد ،خانواده ي خود را از دهگلان به قروه انتقال داد. نيرو هاي ضد انقلاب به حدي با او عداوت و دشمني داشتند
كه او رابسيار ناجوانمردانه به شهادت رساندند و بدنش را تكه تكه كردند .
از اين اسناد محكم و معتبر كه بتواند شقاوت و سنگدلي آن بي رحمان خود فروخته را به مر حله اثبات برساند ،بسيار است. شهيد محمد جعفري نماز را وسيله اي براي رسيدن به شهادت مي دانست.
و هميشه در نماز خاضعانه از خداوند مي خواست كه شرف شهادت را نصيب او نمايد .روزه داري بود كه با لذت يك پيروزي و خستگي طاقت فرساي مبارزه با اشرار افطار مي كرد و در فرجام زندگي دنيايي خود هم با گلوله و خون افطار ساخت كه بهترين نوع روزه گشادن است .او بسيار صبور و شكيبا بود .از سختي مبارزه و جهاد احساس و ملالت نمي نمود .قلبي صاف و مهربان داشت .در وجود او كينه و عداوت حضور نداشت.هميشه مي خواست كه ديگران را از كار هاي بد باز دارد و به سوي كار هاي حسنه سوق دهد .بي ادعا بود /در برابر آن همه رنج و مشقتي كه متحمل مي شد، توقع چيزي را نداشت .خير خواه ديگران بود و آنها رامورد راهنمايي و ارشاد قرار مي داد . منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي جعفري : فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل(ع)از گردان كربلاي تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اولين روز تابستان هزار و سيصد و چهل و يك به دنيا آمد .همه انتظار چنين روزي را مي كشيد تا يك بار ديگر نام ائمه را در خانواده خود زنده كنند. از قبل با مشورت همسر نام هايي را براي پسر يا دختر بودن انتخاب كرده بودند. محمدعلي
براي اين پسر نام زيبنده اي بود.چهار پنج ساله شد كه مادرش را از دست داد و سايه پر مهر و محبت او از خانه رخت بربست.
دو برادر و يك خواهر دارد. از نظر تحصيل تا سوم دبيرستان خواند و با شروع انقلاب وارد عرصه فعاليت اجتماعي شد. در رونق بخشيدن به كتابخانه باغزندان نقش داشت. با دوستان و برادرش در پخش اعلاميه هاي انقلابي و شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها سهم خوبي را در پيروزي انقلاب داشت.
با تشكيل بسيج با اين نهاد همكاري كرد و از اين طريق به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شاهرود درآمد. چهار بار و بيش از پانزده ماه در جبهه حضور پيدا كرد. از تك تيراندازي تا فرمانده گروهان نقش ايفا كرد.
در سال هزار و سيصد و شصت و دو ازدواج كرد و در سال شصت و چهار صاحب دختري شد. مدتي از خدمتش در سپاه محافظ امام جمعه شاهرود و حدود يك سال هم محافظ آيت الله مشكيني در قم بود.
آخرين بار در سي ام شهريور هزار و سيصد و شصت و پنج به منطقه اعزام و مسؤوليت فرماندهي گروهان ابوالفضل به او سپرده شد. در عمليات كربلاي پنج شركت داشت و در سخت ترين محور عملياتي وارد عمل شد. در همين عمليات و در منطقه شلمچه در بيست و يكم دي هزار و سيصد و شصت و پنج مفقودالاثر شد. پس از پنج هزار و دويست و پنجاه روز پيكرش در منطقه شلمچه توسط گروه تفحص شناسايي و تحويل خانواده شد.پس از تشييع باشكوه در گلزار شهداي باغزندان شاهرود در كنار ديگر دوستان شهيدش آرام گرفت. منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره
بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحدمخابرات تيپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «مهدي جعفريان» چهارم اسفند ماه سال 1342 در شهرستان «خليل آباد» در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. از همان كودكي، هوش و ذكاوتش زبانزد خاص و عام بود. قبل از ورود به مدرسه، در مكتب و در محضر پدر و مادر، قرآن را فرا گرفت.
دوران ابتدايي را در دبستان شهيد هلالي(فعلي) و راهنمايي را در مدرسه ي شهيد نجفيان (فعلي) گذراند. از نوجواني به عنوان فردي مذهبي و متفكر، صاحب نام شده بود، به همين دليل در بين اهالي محل و اقوام و خويشان، از محبوبيت خاصي بر خوردار بود.
مهدي براي ادامه تحصيل تا مقطع ديپلم، رشته ي فني صنايع اتومبيل را انتخاب كرد و وارد هنرستان فني شهيد مدرس كاشمر شد.
با شروع جنگ تحميلي، پس از كسب ديپلم، راهي جبهه شد. هم زمان با حضور در جبهه، در آزمون تربيت معلم شهيد اندرزگو (تهران) در رشته ي ديني و عربي در مقطع كارداني پذيرفته شد.
پس از اتمام تحصيلات، به عنوان معلم كار خود را در روستاي« كندر »مركز بخش «ششطراز »شهرستان «خليل آباد »آغاز نمود. شور شيدايي باعث شد چندين بار به جبهه اعزام و به درجه ي جانبازي نايل گردد. در مدت حضور در جبهه، در عمليات هاي متعددي شركت كرد. با شهادت برادر و جانباز شدن برادر ديگر، انگيزه ي او براي حضور در جبهه، مضاعف گرديد.
در مراسم تشييع جنازه ي برادرش طي سخناني گفت: جاي بسي شرمندگي است كه برادر كوچكم از من سبقت گرفت. حضور در جبهه از همه چيز واجب تر است، حتي
از مدرسه و معلم بودن.
مهدي سرانجام در عمليات كربلاي 3 در حالي كه به عنوان فرمانده مخابرات محور تيپ 21 امام رضا(ع) انجام وظيفه مي كرد، در ارتفاعات قلاويزان منطقه ي مهران به شهادت رسيد.
پيكر مطهرش از تشييعي با شكوه، در زادگاهش خليل آباد و در جوار مزار برادر شهيدش به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : "بالابلندان" نوشته، حميد رضا بي تقصير، نشر ستاره ها، مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد نظام جلالي : قائم مقام فرمانده طرح وعمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 در شهر محلات فرزندي از سلاله پاك رسول الله قدم به عرصه گيتي نهاد عزيزي كه از همان كودكي مقدمه عروجش را فراهم كرد تا روزي آسماني شود اخلاق و رفتارش زبانزد همگان بود و متانت شرمنده نگاه باوقارش .
انقلاب اسلامي ايران سرآغاز فصلي جديد از زندگي سيد نظام جلالي بود .
او ديگران را به مبارزه عليه رژيم طاغوت دعوت مي نمودو خود نيز به تكثير اعلاميه ها و پخش آنها در اماكن مختلف اقدام مي كرد . از اعضاي موسس بسيج در دليجان بود در جريان فعاليتهاي منافقين در شهر ، روزها به مدرسه مي رفت و شبها در بسيج به پاسداري از آرمانهاي انقلاب و مقابله با منافقين مشغول بود .
در سال 1360 بود كه به جمع دلاور مردان سپاه پيوست.او باگذراندن فنون نظامي ، به عنوان فرمانده سپاه دليجان انتخاب شد .بي قراري اش او را از دليجان به خطه سر سبز كردستان وشهر سقز كشاند. وقتش را به ارشاد مردم و شناساندن انقلاب به آنان، مي گذراند و از مبارزه با منافقين و
كومله و دمكرات فروگذار نبود .در سپاه سقز به عنوان فرمانده عمليات فعاليت مي كرد. نيروهايي كه در آن منطقه خدمت كرده اند ، مهرباني و محبت او را به ياد دارند .
سيد نظام خيلي كم صحبت مي كرد. انساني متدين و وارسته و عارف بود. دلش براي خدا مي تپيد . متانت و زلالي روحش باعث شد تا ديگران جذب او شوند .
ساده و صميمي بود، مثل يك نيروي ساده. شايد كسي تصور نمي كرد او جانشين فرمانده طرح و عمليات لشكر باشد.با تشكيل كلاس و جلسات قرآن و احكام ،تعاليم اسلام را در كام رزمندگان مي نشاند و چهره نوراني اش حاكي از سجده هاي طولاني او در نماز شب بود.
زيارت عاشورا ، روح بلند او را شيفته خود كرده بود . راز سر به مهر و زمزمه هاي عاشقانه اش گشوده نشد. اما قطرات زلال اشكش نشانگر اخلاص و تواضع او در نزد خدا بود عاشق و دلداده امام (ره) بود . آرزويش شناخت ديگران از اسلام صدور و پاسداري انقلاب اسلامي بود.
در وصيت نامه اش از فرزندش مقداد خواسته است تا سلاح بر زمين افتاده او را بردارد و از اسلام و ارزشهاي انقلاب پاسداري كند. پايان عمليات بدر ، مصادف شد با برگزاري اولين دوره ستادو فرماندهي سپاه ؛سيد نظام بعد از گذراندن دوره 6 ماهه رتبه اول اين دوره را به دست آورد ، به پاس اين لياقت لوح سپاه و سكه اي را به عنوان هديه دريافت كرد كه سكه را تقديم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل نمود. اخلاص و ايثار او درسي بود براي دلهاي تشنه
معرفت .
عمليات والفجر 1و2و8 كربلاي 4، 5 و عمليات خيبر ، خاطرات سبز سيد نظام را فراموش نكرده اند .والفجر 8 شاهد زخمي است كه پيكر او را رنجور ساخت .در عمليات بدر تيري كه به كتفش نشست درد جسمش را دو چندان كرد .
سيد نظام ، دلاوري بود كه يكي از فاتحين جزيره بوارين نام گرفت در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه ، بر اثر اصابت گلوله خمپاره از خاك به افلاك پركشيد .
براي مدتي پيكر مطهرش در منطقه مانده و آماج تركشهاي زيادي شد . آن گونه كه تنها قسمتي از كتف راستش سالم مانده و بوسه گاه مادر شد . پيكر مطهرش را از ساعت و انگشتري شناختند كه مونس و همراه هميشگي او بود . منابع زندگينامه :شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد رسول جلايي : فرمانده گردان مهندسي رزمي لشگر 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهريور سال 1334 در خانواده اي مذهبي و تلاش گر در محله "گل كاران" ابركوه در استان يزد به دنيا آمد و با تربيت اسلامي توسط والدين خود رشد يافت . در 6 سالگي به تحصيل پرداخت و تا سال اول دبيرستان تمامي دروس خود را با موفقيت پشت سر گذاشت. بر اثر مشكلات اقتصادي از ادامه تحصيل محروم ماند و براي كار به شيراز عزيمت نمود .مدت7 سال در آن جا به كار و فعاليت پرداخت. علاوه بر جديت در كسب تامين معاش خود و خانواده در امور ديني هم كوشا بود و در انجام عبادت و تقوي الهي سعي و تلاش زيادي داشت ,به گونه اي كه
جامعه فاسد دوره ي حكومت شاه نتوانست اورا آلوده سازد.
لحظه اي از ياد پروردگار خويش غافل نمي شد و نيروي ايمانش به او آموخته بود كه جز در سايه همت عالي و قطع از خلق و پيوستن به خداوند نمي توان به يك زندگي خوب دست يافت.
در فعاليت ها ومبارزات انقلابي حضوري چشمگير داشت. اودر تمام عرصه ها براي پيروزي انقلاب تلاش مي كرد وحضوري فعال داشت. پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي در سال 1361 به سبزپوشان سپاه اسلام پيوست و به جبهه ها رهسپار شد . در عمليات رمضان، محرم، والفجر 1 تا 8، خيبر، بدر و قدس 3 حضوري فعال داشت.
در عمليات والفجر 8 گردان مهندسي رزمي لشگر 19 فجر را رهبري مي كرد كه با تلاش فراوان مورد تشويق مسئولين جمهوري اسلامي قرار گرفت.
آن قدر در جبهه حضور داشت كه ناچار خانواده خود را نيز در اهواز مستقر كرد . در نهايت در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شركت كرد و در تاريخ 17/10/1365 به ديدار حق شتافت.
در بخشي از وصيت نامه ا ش آمده:
پدر و مادر اميدوارم كه اين فرزند كوچك خود را ببخشيد. پسرم پس از من دلم مي خواهد راه من را ادامه دهيد. همسرم اميدوارم كه فرزندانمان كه كوچك هستند و احتياج به محبت دارند هر چه لطف داري در حق اين نوگلان بكني. از تمام دوستان و آشنايان همگي طلب بخشش مي كنم.
منابع زندگينامه :
"همسفران خورشيد"نوشته ي مهدي واحديان اردكاني، نشر كنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1381
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام حسين (ع)ناوتيپ13اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه فرمانده شهيد ،«غضنفر جمهيري» در سال 1340 در روستاي« چاخاني»در استان بوشهر به دنيا آمد .رشدونمو در خانواده ي مذهبي ومومن باعث شده بود،او از هما ن كودكي عشق زيادي به ائمه ودين اسلام داشته باشد و در مراسم مذهبي شركت نمايد .برخورداري ازاين شرايط وروحيه ي عال مذهبي باعث شد او هر چه داشت فداي اسلام كند .در دوران مبارزات مردم ايران با حكومت ظالم شاهنشاهي او نقش انكار ناپذيري در سازماندهي اين مبارزات داشت.انقلاب كه پيروز شد او لحظه اي از كار وخدمت رساني به مردم واهداف انقلاب باز نايستاد.
شهيد جمهيري با شروع جنگ تحميلي درنگ را جايز ندانست و بارها به جبهه رفت .
ايشان در عمليات بيت المقدس به عنوان فرمانده گردان امام حسين (ع) شركت كرد .او در 21 سالگي در ارديبهشت 1361 در جبهه خرمشهر به شهادت رسيد و در گلزار شهداي بهشت صادق بوشهر به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :
سرداران سرافراز،نوشته ي اسكندر ميگلي،نشرنگين امين-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد ابراهيم جنابان : قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر17علي ابن اب طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در يازدهم خرداد 1342 در بحبوحه قيام خونين مردم قم و در خانواده اي متدين و معتقد، ديده به جهان گشود. سالهاي كودكي و نوجواني اش در التهابات سياسي گذشت.
شروع جوانيش همزمان شد با پيروزي انقلاب اسلامي. لذا او كه در كلاس سوم دبيرستان مشغول تحصيل بود، درس و كتاب را رها كرده به صف نيروهاي بسيج پيوست و تا آخرين روز عمر كوتاه خود، يك بسيجي باقي ماند، بطوري كه وقتي در عمليات كربلاي يك در بلندي هاي
قلاويزان به درجه رفيع شهادت نايل آمد، فرماندهي گروهان را در لشكر علي بن ابي طالب (ع) به عهده داشت.
اين شهيد سعيد، يك بار از ناحيه دست راست و شكم به شدت مجروح شد كه پس از بهبودي دوباره به خط بازگشت.
او در عمليات بيت المقدس، والفجر مقدماتي و كربلاي يك از خود رشادتهايي داشت كه به ياد ماندني است. اگرچه كربلاي يك براي او پايان حيات زميني است، ولي در روز دهم تيرماه سال 1365، براي محمد ابراهيم جنابان ، حياتي تازه رو به سوي آسمانها آغاز مي شود. منابع زندگينامه :شيدايي،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،قم- 1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده تيپ سلمان فارسي(ره) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
محمد جندقيان در سال 1342 در شهرستان« آران بيدگل» ،در خانواده اي مذهبي متولد شد .وي دوران كودكي اش را در زادگاهش سپري كرد وبا كودكان محل و فاميل ،ارتباط خوبي داشت و اوقات فراغت خود را به بازي و ورزش كشتي مي گذراند .
آثار و علائم شخصيتي وا لا و بر جسته اي را از همان دوران كودكي بروز داد ،به طوري كه مادرش از چشم زخم ديگران بيمناك بود .در اين رابطه برادر شهيد مي گويد :مادرم گاهگاهي از ترس چشم زخم ديگران ،وي را نز نظرها دور نگه مي داشت و همواره نگران او بود . پدرش نيز از همان كودكي پيش بيني مي كرد كه در آينده فردي بسيار شجاع و قوي خواهد شد و در همان كودكي نمونه هايي از شجاعت و اقتدار او را مشاهده كرده بود . وضع اقتصادي خانواده در سطح پايين بود و براي انجام كارهاي روز مره
سختي و مشقت زيادي متحمل مي شدند .مادر شهيد علاو بر نگهداري از فرزند در زمينه اقتصاد به خانواده كمك مي نمود .
وضع فرهنگي خانواده شهيد در شرايط خوب و مساعدي قرار داشت ،پدرش مسجد رو و مادر وي زحمتكش و فداكار بود . دبستان «صباحي بيدگلي» . هنوز گام هاي كوچك و كلام خوش و دلنشين وبي را به ياد دارد و هنوز كلاس و نيمكتش بوي عزت ،افتخار ،شهادت و از خود گذشتگي مي دهد .در دوره ي ابتدايي هميشه شاگرد ممتاز بود و از لحاظ انضباطي ،الگوي دوستانش بود و معلمان و همكلاسي هايش ارادت خاصي به او داشتند .
وقتي به خانه مي آمد علاو بر انجان تكاليف ،به اقتصاد خانواده كمك مي كرد ،اوقات فراغتش را به كار قالي بافي اشتغال داشت و براي رفع خستگي به مطالعه يا به بازي فوتبال مي پرداخت .با دوستانش رفتار خوب و محبت آميزي داشت سعي مي كرد مشكلاتشان را بر طرف كند .حاضر نمي شد ديگران به او زور بگويند در عين حال احترام بزرگتر ها را مي كرد و مطيع امر پدر و مادر بود .در كارهاي اجتماعي و مراسم مذهبي شركت مي كرد .
نوجواني با گسترده تر شدن حجم درس در دوره ي راهنمايي ،از كمك به اقتصاد خانواده دست نكشيد .رابطه صميمانه با والدين خود داشت و از احسان و نيكي به آنها دريغ نمي كرد . سن 15 سالگي او مقارن با دوران انقلاب و تحولات مربوط به آن بود .شهيد همراه با سيل مردم انقلابي ،در صحنه هاي انقلاب خروشيد .حضور و جسارت شهيد در راهپيماييها ،به حدي
بود كه باعث نگراني خانواده اش شده بود و به خانواده خبر مي رسيد كه محمد دز صف اول راهپيمايي ها شركت مي كند و احتمال شهيد شدن او زياد است .بسيار اتفاق مي افتاد كه دوان دوان به خانه پناه مي آورد تا از دست ماموران بگريزد .شهيد در پخش اعلاميه و عكس هاي حضرت امام نيز فعال بودند .بعد از پيروزي انقلاب همراه با بچه هاي محل ،شب هاي زيادي را دور از خانه به سر مي برد ،تا از انقلاب اسلامي پاسداري كند .( از دوستان او در اين دوره افراد زير به شهادت رسيده اند :جواد عنايتي ،عباس صلاحي پور ،عليرضا و احمد جندقيان )در اين دوره ،شهيد به تحصيل خود ادامه داد و مدرك سوم راهنمايي خود را گرفت .
با شروع جنگ تحميلي ،شهيد مدرسه را رها كرده و كوله بار عشق را بر دوش گذاشت و ديار پار را با قافله نور در پيش گرفت و با تشكيل بسيج مستضعفان ،براي گذراندن دوره آموزش نظامي ،زادگاه خود را به مقصد پادگان« امام حسين(ع) در« تهران» ترك كرد و سپس عازم جبهه «گيلان غرب» شد .وي در كنار سردار شهيد .جواد عنايتي ،به حماسه سازي پرداخت و لياقت هايي از خود نشان داد به طوري كه به فرماندهي گروه ها و اكيپ هااي تازه اعزام شده به جبهه ،بر گزيده شد . سپس عازم جبهه هاي جنوب شد و در عمليات بزرگ «فتح المبين» و عمليات« بيت المقدس» شركت داشت .در يك عمليات به سختي مجروح شد و پس از بهبودي مختصر به توصيه دوستان ،عازم جبهه« سيستان و بلوچستان»
شد . پدر ايشان د ر سال 1363 به ديار ابدي شتافت ،شهيد چند روزي براي مراسم ترحيم ،به زادگاهش بر گشت وبا وجود اينكه خواهر و مادرش به وجودش نياز داشتند ،شهيد احساس كرد «سيستان و بلوچستان» به وجودش بيشتر نياز دارد و به آنجا بر گشت و تا زمان شهادت در اين استان فعاليت داشت .
شهيد در سال 1368 به پيشنهاد و اصرار مادر ،تصميم به ازدواج گرفت ،كه ثمره ي اين ازدواج دو فرزند به نام محدثه و محسن است كه در زمان شهادت پدرشان محدثه سه سال و نيمه و محسن سه ماه داشت .
اين سردارملي در تاريخ 10/ 8/ 1373 در منطقه ي« آورتين – مارز» از حوزه «كهنوج »در استان «كرمان» دردرگيري مستقيم با اشرار و ضد انقلاب به شهادت رسيد . شهيد محمد جندقيان ساحشوري بود كه از اوان جواني (اوايل انقلاب ) درگيري پيكار با دشمنان انقلاب بود و معتقد بود جنگ و منطقه جنگي بيشتر به وي نياز دارد لذا وقتي از طرف خانواده به وي پيشنهاد ازدواج داده شد قبول نمي كرد و جواب مي داد :فعلا حضور مستمر در ميادين ضروري است و فرصت پرداختن به اين مساله نيست .وي مي گفت :شهادت من عروسي من است .
با لا خره بعد از جنگ به اصرار خانواده در سال 1368 تصميم به ازدواج با همسري كه داراي ملاكها و ارزشهاي انساني باشد ،گرفت .مراسم عقد خوب و ساده بر گزار شد .
تفاهم اخلاقي خوبي با همسرش داشت .زندگيشان با حقوق سپاه اداره مي شد و در خانه اجاره اي زندگي مي كردند .قبل از شهادت
با فروختن خود رو شخصي خود ،خانه صد متري خريد و به همسر خود گفت :همسرم اكنون اين خانه را خريدم ،تنها به خاطر تو وبچه ها ،تا بعد از من سر گردان و بدون سر پناه نباشيد .آخرين باري است كه با شما هستم و آخرين باري است كه به منطقه اعزام مي شوم و ديگر به اينجا باز نخواهم گشت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنيادشهيد وامور ايثارگران زاهدان،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محسن جنگجويان : فرمانده گروهان دوم از گردان 409لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1342 وقتي دژخيمان و كوردلان پهلوي امام راحل را تبعيد مي كردند، به او مي گفتند:« تو چطور مي خواهي بي يار و ياور در مقابل قدرت همايوني ايستادگي كني؟» امام فرمود: «سربازان من يا هنوز متولد نشده اند و يا در گهواره اند.» محسن جنگجويان يكي از آن سربازان بود كه در اسفند 1342 در خانواده اي مومن و مذهبي در« اصفهان» پا به روي كره خاكي گذاشت. مادرش قبل از تولد او خواب ديده بود بانويي سياهپوش به بالين او آمده، او را به تولد پسري بشارت مي دهد و از او مي خواهد نام پسرش را محسن بگذارد. او سومين فرزند و تنها پسر خانواده بود. در سه سالگي همراه پدر خود به نماز مي ايستاد و حركات نماز را تقليد مي كرد. در شش سالگي در مدرسه «ده خدا»در« اصفهان» مشغول تحصيل گرديد. با شروع قيام گسترده مردمي ايران وي كه در سال سوم راهنمايي بود، فعاليت گسترده داشت و تا مقطع دبيرستان به پخش نوار و اعلاميه هاي امام مي
پرداخت. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني در حاليكه در كلاس دوم هنرستان در رشته برق تحصيل مي كرد، دست از تحصيل كشيد و در سپاه پاسداران ناحيه سيستان و بلوچستان جهت خدمت به ميهن و اسلام نام نويسي كرد و در سپاه نيكشهر به خدمت مشغول شد. محسن جنگجويان بارها از طريق سپاه زاهدان به مناطق جنگي اعزام شد و در اين راه سه بار زخمي شد. بار اول در سال 1361 در عمليات« بيت المقدس»و در منطقه« دشت عباس» از ناحيه شانه زخمي شد. بار دوم در فروردين سال 1362 در عمليات« والفجر مقدماتي» در منطقه عملياتي« فكه» از ناحيه شانه و فك مجروح گشت و سومين بار در عمليات« والفجر 4 »در جبهه« مريوان» از ناحيه سر جراحت برداشت و سرانجام در تاريخ 22/ 12/ 1362 در بهار جواني در حاليكه تنها 20 سال داشت، در منطقه «طلاييه» جاويدالاثر گشت. يعقوب گر به پيرهني داشت دلخوشي از يوسفم نداد به من پيرهن كسي
منابع زندگينامه :سرداران سپيده، نوشته ي مريم شعبان زاده، نشر كنگره بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان و بلوچستان - 1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا جنگي : فرمانده تداركات لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول بهمن ماه سال 1326 در روستاي ساغشك چشم به جهان گشود.
دوره ي ابتدايي را در شانديز گذراند. شاگرد زرنگ و باهوشي بود. ديگران را هم به خواندن درس تشويق مي كرد. تا اول دبيرستان درس خواند. به پدرش بسيار محبت مي كرد. قرآن، كتاب هاي شهيد مطهري و آيت الله دستغيب را مطالعه مي نمود و بيشتر وقتش را در كتابخانه به
سر مي برد.
در سال 1352، در بيست و چهارسالگي با خانم شهربانو حصاري ازدواج كرد. مدت زندگي مشترك آن ها 14 سال بود. همسرش مي گويد: «ايشان فردي صادق و با ايمان بودند. زماني كه با هم صحبت مي كرديم، ايشان به من مي گفتند: من از مال دنيا چيزي ندارم، فقط ايمان كاملي دارم. و من هم به جز ايمان و اخلاق توقع ديگري نداشتم.»
ثمره ي ازدواج آن ها چهار دختر است، فهيمه در 1/11/1353، فرشته 30/6/1356، فاطمه 9/1/1361 و سوسن در 26/2/1363 متولد شدند.
بسيار مهربان و رئوف بود. از راننده اي كه باعث تصادف همسرش شده بود، گذشت كرد.
او تمام كارهايي را كه براي خدا انجام مي داد، پنهاني بود. دوست نداشت كسي بفهمد. نماز را در مسجد و به طور جماعت مي خواند. به ديدن اقوام، فاميل و همسايه ها مي رفت و صله ي رحم را به جا مي آورد. در منزلش هر ماه يك مرتبه جلسه قرآن مي گذاشت تا اقوام با هم آشنا شوند.
در كارها با ديگران مشورت مي نمود. با افراد مومن و با ايمان رفت و آمد مي كرد. حلال مشكلات بود. اختلافات خانوادگي را حل و فصل مي كرد. جزو شوراي محلي بود. اگر كسي مشكل مالي داشت، حل مي كرد. از بسيج و مسجد كمك مي گرفت تا مشكلات مردم را فيصله دهد.
با كساني كه مخالف با دين بودند، با ملايمت و خوشي صحبت مي كرد تا آن ها را به راه راست هدايت كند. خشونت در كارش نبود.
از اسراف بيزار بود. دوست داشت درمهماني ها غذاي كم
و ساده درست مي شود.
قبل از انقلاب به پخش اعلاميه و نوار مي پرداخت و در تمام تظاهرات ها شركت مي نمود و جلسات خانوادگي عليه رژيم طاغوت برگزار مي كرد. چندين بار توسط ساواك دستگير شد. با آيت الله شيرازي رابطه داشت و اسلحه سرد تهيه مي كرد.
در گشت هاي شبانه در مسجد حضور داشت. تاكيد زيادي به نماز جمعه مي كرد. پايگاه مسجد آزاد شهر به نام شهيد جنگي است. امام جماعت مسجد را انتخاب مي نمود. سعي مي كرد كساني امام جماعت باشند كه در خط امام و ولايت قدم بردارند. اگر كسي بر خلاف ايده امام بود، آن را بركنار مي كرد. به خانواده اش توصيه مي كرد: «نماز جماعت را ترك كنند.» او حتي يك اتاق از منزلش را براي برگزاري نماز جماعت اختصاص داده بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان رئيس شوراي محل به خدمت مشغول شد. در كارهاي فرهنگي _ اجتماعي، مانند برگزاري جشن ها و اعياد ائمه اطهار (ع) تزيين در و ديوار و نوشتن شعار با موضوع انقلاب مي پرداخت، به طوري كه رگ هاي گردنش حركت مي كرد. او نسبت به انقلاب، دين و عقيده اش احساس مسئوليت مي كرد. برادران را يا در منزل و يا در مسجد گرد هم مي آورد و در مورد مسائل انقلاب، اهداف و برنامه ها صحبت مي كردند. با شروع جنگ تحميلي براي دفاع از اسلام ناب محمدي و پياده شدن احكام ديني به جبهه رفت.
در جبهه مسئول تداركات و ملزومات لشكر پنج نصر بود.
غلامرضا جنگي مي گفت: «دوست دارم به عنوان
يك رزمنده انجام وظيفه كنم.» اگر براي او مقام و يا درجه اي پيشنهاد مي شد، قبول نمي كرد.
او خودش را يك بسيجي معرفي مي كرد. از افرادي كه وضعيت مالي خوبي داشتند، مي خواست تا كمك مالي به جبهه ها نمايند.
علي اكبر دشتباني ( همرزم شهيد ) مي گويد: «زماني كه براي اولين بار به جبهه رفتم، شهيد جنگي مرا بسيار تشويق كردند. در عمليات والفجر هشت، عمليات كربلاي پنج و در منطقه ي كردستان در خدمت ايشان بودم.»
در حدود 15 عمليات چه در غرب و چه در جنوب حضور داشت.
چندين بار در جبهه شيميايي شده بود. ضد انقلاب و منافقين بارها قصد ترور او را داشتند. مي گفت: «منافق از كافر بدتر است.»
با چهره ي بشاش با رزمندگان برخورد مي كرد. اگر كسي مشكلي داشت، با شوق آن مشكل را حل مي كرد. زحمات رزمندگان را ناديده نمي گرفت، بلكه از آن ها قدرداني و تشكر مي كرد. از جمله حمل مهمات ( كه كار بسيار حساس و با ظرافتي بود ) كه رزمندگان با احتياط و سرعت عمل بالا اين كار را انجام مي دادند.
نسبت به نماز حساس بود. هرجا كه مي شد، نماز جماعت را برپا مي كرد. در نيمه هاي شب، نماز شب مي خواند و با خداي خودش راز و نياز مي نمود.
اوقات بيكاري، قرآن، كتاب و يا روزنامه مي خواند. ورزش مي كرد و افراد را هم به ورزش كردن تشويق مي نمود. او دوست داشت افراد سيگار را كنار بگذارند و به ورزش بپردازند. مي گفت: «هزينه هايي كه صرف دخانيات
مي شود، اگر صرف مسائل فرهنگي و ورزشي شود، جواناني پر شور و با نشاط خواهيم داشت.»
در مراسم دعا شركت مي كرد و افراد را هم تشويق مي نمود. گروه سرود تشكيل داده بود. علاقه ي عجيبي به جبهه داشت. زماني كه به او مي گفتند: «از اين جبهه دست بردار.» مي گفت: «تا فتح كربلا در جبهه مي مانم.»
او آرزوي پيروزي اسلام و زيارت امام حسين (ع) را داشت. دوست داشت زحماتش در جبهه مورد قبول و رضاي خداوند قرار گيرد.
به خانواده اش توصيه مي كرد: «غيبت نكنيد. نمازتان را اول وقت بخوانيد. از حضرت زهرا (س) الگو بگيريد. پيرو خط امام باشيد.»
او موسس مسجد اميرالمومنين در منطقه آزاد شهر است، در تمام كارها، از جمله: تهيه مصالح، بنا و غيره شركت داشت. بعد از شهادتش، مسجد به نام شهيد جنگي نامگذاري شد. شهيد در نامه اي به خانواده اش مي نويسد: «سلام به شما همسر مهربانم كه راه زينب (س) را ادامه مي دهيد. اميدوارم كه بتوانيد فرزنداني شايسته تربيت كنيد كه راه شهدا را ادامه دهند. براي اسلام دعا كنيد. ناسپاسي نكنيد. در اين جا عشاير فرزندان خود را با غذايي كم سير مي كنند و شما بايد شكرگزار خداوند باشيد و اسراف نكنيد.»
فاطمه جنگي ( خواهر شهيد ) مي گويد: «برادرم به ديد و بازديد اقوام بسيار اهميت مي دادند. آخرين بار ايشان در ماه مبارك رمضان نزد ما آمدند. نزديك افطار بود. مي خواستم غذاي بهتري براي افطار تهيه كنم كه برادم نگذاشتند. در نيمه شب متوجه شدم كه ايشان در طبقۀ پايين در حال
خواندن نماز شب هستند و دعايشان اين بود: خدايا مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده.»
اونيم ساعت قبل از شهادتش مي گويد: «خداوندا، مرگ مرا شهادت در راهت قرار بده.»
هميشه مي گفت: «دوست دارم از ناحيه ي قلب و يا مغز در راه خدا شهيد شوم.» و همان طور كه آرزو داشت تير هم به ناحيه ي قلب و هم به مغز اصابت مي كند.
غلامرضا جنگي در تاريخ 12/5/1366 در جبهه ي سقز به علت درگيري با ضد انقلابيون به درجه رفيع شهادت نايل شد. جسد مطهرش در بهشت رضا (ع) مدفون مي باشد.
فاطمه جنگي ( خواهر شهيد ) مي گويد: «اوايل كه برادرم شهيد شده بودند، من ناراحتي قلبي و اعصاب گرفته بودم، به طوري كه با همسرم بدرفتاري مي كردم. يك شب شهيد را در خواب ديدم كه با لباس سپاه به خانه ي ما آمدند و همان طور كه در زندگي ما را نصيحت مي كردند، به من گفتند: اگر تو به خاطر من همسرت را اذيت مي كني، من از تو راضي نيستم. از آن روز به بعد من آرامش پيدا كردم. هر وقت مشكلي دارم، ايشان به خوابم مي آيند. ايشان هميشه به عنوان يك فرد زنده به خوابم مي آيند. خيلي دوست داشتم كه بفهمم آيا آن ها واقعاً شهيد هستند؟ كه يك شب به خوابم آمدند. زنگ در حياط را زدند. در را باز كردم، برادرم را ديدم كه براي ديدن من آمده بود و بسيار عجله داشت. هرچه اصرار كردم كه پيشم بمانند، قبول نكردند. گفتند: ما با چند مامور آمده ايم
و بايد به چند جاي ديگر سر بزنيم. وقتي پشت در را ديدم، ملائكه اي بلند بالا و مشعل به دست آن جا بود. برادرم به من توصيه كرد: غيبت نكنيد. وقتي از خواب بيدار شدم، مي لرزيدم. اتفاقاً يكي از همسايه ها ( كه خواهر شهيد نيز بود ) همچنين خوابي را ديده بود.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اكبر جوادي : فرمانده گردانهاي آموزش نظامي وتخريب لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1344 ه ش در تبريز متولد شد. از كودكي نشانه هاي معرفت و ذكاوت در رفتار ش هويدا بود . تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با جديت تمام طي كرد و وارد دبيرستان ثقه الاسلام تبريز شد .او در دوران جواني فعال و مذهبي بود و با حضور گسترده در مراسم عزاداري امام حسين ( ع) پايبندي خود را نسبت به مسائل ديني و شرعي نشان مي داد . اكبر در آغاز نهضت اسلامي مردمن بر عليه حكومت خود كامه پهلوي ,مسجد حاج مصطفي را كه يكي از مراكز هدايت جريانهاي انقلابي بود به عنوان سنگر اصلي مبارزه خود قرار داد و همگام با جوانان پر شور و انقلابي باحضور چشمگير در تظاهرات بر عليه رژيم طاغوت وارد صحنه هاي سياسي شد و به فعاليت پرداخت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي نيز با حضور در مساجد و پايگاه هاي مقاومت دامنه فعاليت هاي خود را گسترش داد و با تشكيل هسته هاي مقاومت به فعاليت هايش انسجام بخشيد.
پس از آنكه سايه شوم جنگ بر كوي و برزن
اين مرز و بوم سايه افكند و دشمن دست تجاوز به حريم ميهن اسلامي گشود او تاريخ 12 / 12/ 1359 پس از سپري كردن يك دوره آموزش نظامي به عنوان تخريب چي رهسپار جبهه هاي نبرد شد .مدتي به صورت بسيجي در عمليات بزرگي چون بيت المقدس پنجه در پنجه دشمن تجاوز گر انداخت.
او يك بسيجي عاشق و مخلص بود كه در واحد تخريب تيپ عاشورا خدمت مي كرد فداكاري و سلحشوري او در همه عمليات خيلي زود بر همه آشكار شد و شهيد والامقام مهدي باكري در يك انتخاب شايسته او را به عنوان مسئول واحد تخريب لشكر عاشورا برگزيد وچند روز قبل از عمليات رمضان به تخريبچي ها معرفي كرد.
اكبر جوادي در عمليات رمضان به طور معجزه آسا از ميدان مين دشمن مي گذشت و بر قلب متجاوزان به ميهن اسلامي مي تاخت .
او و ياران عاشقش دلباختگاني بودند كه ميدان مين را عرصه گاه شهادت تلقي مي كردند و در رفتن به روي مين از همديگر سبقت مي گرفتند . آنها پس از هر پيروزي نماز شكر به جا مي آوردند .در موقع شهادت پيكرهاي مطهرشان مثل گل ياس در هوا پرپر مي شد و فرياد يا مهدي ادركني فضاي جبهه را لبريز از ياد خدا مي كرد .
با وجود اينكه فرمانده واحد تخريب بود در موقع عمليات پيشاپيش نيروهايش به شناسايي و پاكسازي مناطق مين گذاري شده مي رفت و منطقه را براي مراحل بعدي عمليات آماده مي كرد .در عمليات والفجر مقدماتي به اتفاق همرزمانش براي باز كردن معبري براي عبور نيروها پيش از آغاز
عمليات جلوتر از همه حركت مي كرد. اولين معبر پياده را در منطقه فكه با كمال رشادت گشود ولي با توجه به عمق زياد ميدان مين و نيز وجود كانال هاي متعدد حداكثر توان خويش را در كمترين زمان ممكن به كار مي گرفت و شروع به خنثي سازي موانع به كار گذاشته شده كرد و در اثر اصابت تركش خمپاره زخمي و به پشت جبهه انتقال يافت.
شهيد جوادي در عمليات والفجر يك نيز با اراده آهنين و عزمي پولادين به داخل كانالهاي مين گذاري شده رفت و از سيم خاردارهايي به عمق چهار متر گذشت و راه معبر را براي شروع عمليات گشود. چندي بعد جهت حضور در عمليات والفجر دو به منطقه پيرانشهر در ارتفاعات حاج عمران در خاك عراق رفت و از زير بمباران و آتش دشمن گذر كرد و شرر بر خرمن هستي دشمن انداخت. در سال 1362 براي آمادگي لشكر در عمليات جديد نيروهاي تخريب را از ماهيدشت با شرايط خاص و بسيار دشوار به منطقه كاسه گران در گيلانغرب رساند. فرمانده لشگر با توجه به توان ورشادتهايش او همزمان به مسئوليت آموزش نظامي لشكر عاشورا نيز منصوب كردند .
او حضور در كنار حماسه ساز بزرگ جبهه هاي جنگ, شهيد مهدي باكري را افتخاربزرگي براي خود مي دانست.
در عمليات خيبر به همراه گردانهاي پياده عمل كننده وارد عمليات شد و چون آذرخشي سركش بر سر دشمن باريدن گرفت. در اين عمليات فشار دشمن بعد از شهادت سرداران رشيد اسلام , حميد باكري و مرتضي ياغچيان, فرمانده وقائم مقام فرمانده لشگردر حين عمليات زياد شده بود ولي او در طنين گامهايش
مفهوم استقامت را منتشر مي ساخت و چون كوهي پابرجا و استوار و نستوه ,شكست دشمن را به نظاره مي نشست .
در عمليات بعدي نيز با كوله باري از عشق و صفا و مردانگي و تجربيات پربار چندين ساله جنگ ,رهسپار منطقه عمليات گرديد تا به تكليف الهي خويش عمل كرده باشد .
او چشمه سار ايمان بود , بسيجي پاكبازي بود كه در خيبر در كنار نيروهاي وفادارش بي مهابا به دژهاي مستحكم دشمن حمله برد و آنان را به ورطه شكست كشاند. شهيد جوادي بعد از چهار سال مبارزه و جهاد در ميادين نبرد با دشمنان خدا و اسلام سرانجام در تاريخ 25/12/1363 در ششمين عمليات بزرگ رزمندگان اسلام ؛عمليات بدر در شرق دجله بر اثر بمباران جنگنده هاي رژيم بعثي عراق به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ديدار دوست شتافت و در منزلگه حق آرميد. او به خاكيان عالم نشان داد كه راه سرخ شهادت برترين راه رسيدن به كمال است . پيكر پاك و مطهر اين شهيد گرانقدر در كنار 44 نفر ديگر از پرندگان حريم الهي باشكوه ويژه اي تشييع و در تبريز به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين جوان نامي : فرمانده محور عملياتي لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در تاريخ 2/7/1336 در "چناران" متولد شد. كودكي آرام بود. از 5 سالگي به مكتب رفت و قرآن را فرا گرفت. 6 ساله بود كه به اتفاق خانواده به "مشهد" آمد. تا كلاس ششم ابتدايي در مدرسه "ثامن" درس خواند.
اوقات فراغت خود را قرآن
مي خواند يا به حرم امام رضا (ع) مي رفت و يا به والدينش كمك مي كرد. در 11 سالگي به كار قالي بافي مشغول شد.
18 ساله بود كه براي خدمت سربازي به ارتش پيوست. دوره آموزش خود را در تربت حيدريه گذراند و بعد به" مشهد" آمد.
بعد از پيروزي انقلاب به بسيج پيوست. او مي خواست در سپاه استخدام شود، اما بايد براي استخدام به يكي از شهرستان ها مي رفت. براي همين به "بجنورد" رفت و در آنجا به استخدام سپاه در آمد و دو، سه سالي در آنجا ماند. در سن 25 سالگي ازدواج كرد و حاصل سه سال و نيم زندگي مشترك آنها دو فرزند بود، يكي به نام "روح الله "و ديگري به نام "زينب. "حسين جوان نامي" يكي از فرماندهان جوان وشجاع ايراني است كه با حضور در جنگ و جانفشاني فراوان به دفاع از اسلام وايران بزرگ پرداخت و در 7/11/1365 در عمليات كربلاي 5، در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد و در بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا جوان : فرمانده واحد عمليات تيپ33المهدي(عج) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه در دوم دي ماه 1343 در خانواده اي كوچك ،اما با صفا و معنوي در شهر برازجان كودكي پا به عرصه وجود نهاد كه والدين گرامي اش به واسطه عشق و محبتي كه به اهل بيت (عليه السلام ) داشتند ،نام نيكوي «غلامرضا» را بر وي نهادند تا غلامي و نوكري ا
مام رضا (ع) هميشه آويزه ي گوشش باشد .پدر و مادر به رغم كمبود مادي ،از عشق به معصومين (ع) ،هر آنچه در دل داشتند ،به فرزند مي آموزند واز اين رهگذر،غلامرضا از فقر به غنا مي رسد .
غلامرضا تازه پا به پاي مادر و دست در دست پدر شيوه ي راه رفتن را آموخته بود و پاهاي كودكانه اش قدرت جست و خيز پيدا كرده بود كه تقدير الهي ،پدر را از ديدن جمال صورت و سيرت غلامرضا محروم كرد .پدر كه نعمت بينايي را از دست داده بود در خانه و بيرون از خانه زندگي اش دگر گون شد .غلامرضا كه رنج و اندوه پدر را از سيمايش مي خواند ،كنار پدر مي نشست و از پدر دور نمي شد .با همان زبان كودكانه اش به پدر اميد مي داد و مي گفت :با با غصه نخور كه نابينا هستي .پدر كه حالا دنيا در چشمش تيره و تار شده بود ،با حرف هاي غلامرضا نور اميد و برق شادي را در دل خود حس مي كرد .دو باره غلامرضا شيرين زباني مي كرد و مي گفت :اگه با با نابينا هستي ،من، هم چشم تو هستم ،هم دست و پاي تو .با اين حرف ها به پدر اميد و دلداري مي داد .بعدها همه ديدند چگونه غلامرضا پاي حرفش
ايستاد و عصا كش پدر گرديد .به قولي ،رفيق گرمابه و گلستان پدر بود .
دست پدر را مي كشيد و براي خريد به بازار مي برد .حتي با هم سر كار مي رفتند تا براي كسب روزي حلال و تامين معاش خانواده كوشش
نمايد .
خدا خواسته بود روح و جسم غلامرضا در كوره ي حوادث وسختي هاي زندگي ساخته شود تا روز امتحان سر بلند و عزيز بيرون بيايد .او با همه تنگناهاي مادي كه در زندگي داشت با توكل بر خداوند در سايه عزم و اراده ي استوارش پا به مدرسه گذاشت .دوره ي ابتدايي را در دبستان معرفت و دوره ي راهنمايي را درمدرسه ارشاد برازجان با موفقيت به پايان رساند .
دوره ي راهنمايي درآغاز دوره ي نوجواني قرار داشت و مبارزات مردم ايران به رهبري امام خميني (ره)به پيروزي خود نزديك مي شد .او نيز عاشقانه به صفوف مستحكم مبارزان پيوست .و تا زماني كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد در همه مبارزات ، راهپيمايي ها وصحنه هاي مبارزه كه در شهر برازجان بر گزار مي شد فعالانه حضور داشت .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وبا شكل گيري و آغاز رويش شجره ي طيبه بسيج در فهرست مسافران بهشت اسم نوشت .در پايگاه بسيج تمام ماموريتهاي محوله را به بهترين نحو انجام مي داد .او كه سر شار از ايمان و شجاعت بود ،در تعقيب و دستگيري منافقين كه دل خوني از آنها داشت شركت مي كرد .در يكي از درگيريهايي كه بين او و تعدادي از منافقين رخ داد تا آستانه شهادت قدم بر داشت كه با حضور به موقع دايي و دوستان ديگر از چنگ افراد ضد انقلاب نجات يافت .
با آغاز جنگ تحميلي فصل ديگري از دل باختگي و عاشقي در كارنامه پربارش گشوده شد .دفاع مقدس مردم ايران دربرابرصدام نوكرائتلاف شياطين جهاني ،دريچه اي از نور و عرفان به رويش گشوده
بود .اوبا حضور تاثير گذار در جبهه ها مراتب وفاداري و اخلاص خود به امام و نظام الهي را به اثبات رساند .
حضور سبزش در جبهه نور عليه تاريكي ، آغاز و پاياني نداشت .تقريبا در بيشتر عمليات برعليه دشمنان ايران بزرگ، از غرب تا جنوب كشور شركت داشت و از خود رشادتها و حماسه هايي به يادگار گذاشت .
غلامرضا اولين بار از طرف بسيج به پادگان آموزشي كازرون اعزام شد و بعد از دو ماه فرا گيري آموزش نظامي به منطقه ي جنگي اعزام شد .از اوايل جنگ ،غلامرضا نبرد خود را با متجاوزين در شهرهاي خرمشهر و سپس آبادان را آغاز كرد .بعد از آن به دهلران اعزام شد و در واحد تخريب كه خالص ترين و شجاع ترين نيروهاي رزمنده را به خود جذب مي كرد ،مشغول خدمت گرديد و به كار پاك سازي ميادين مين پرداخت .غلامرضا در تيپ فاطمه (س) بود و سپس به تيپ المهدي آمد و مسئوليت واحد تخريب اين يگان را به عهده گرفت .
يكي از همرزمان شهيد نقل مي كند :دريك عمليات شناسايي در حوالي 20 متري سمت چپ دكل ديده باني دشمن ؛به ساحل دشمن رسيديم .به دليل انحرافي كه داشتيم از پايين دست سنگر هاي دشمن حركت مي كرديم و به طرف محور شناسايي خودمان مي رفتيم .درون سنگر هاي دشمن سر و صداي زيادي بود ،ولي ما شنا كنان و به راحتي از زير سنگر هاي آنها عبور كرديم .تقريبا 6 سنگر نگهباني را پشت سر گذاشتيم تا به محور «فرمان» رسيديم .به اولين موانع دشمن كه دو رديف ميله ضربدري بود و
سيم خار دار حلقوي نيز پشت آن نصب شده بود ،رسيديم و از آن عبور كرديم . در اينجا به پنج متري سنگر دشمن رسيديم ،استراق سمع كرديم و متوجه شديم سنگر خالي است .جلوتر مانع ديگري نبود ولي چون زمين باطلاقي بود و رد پاي ما بر جاي مي ماند و آسمان هم صاف شده بود ،تصميم بر گشت گرفتيم .
سرانجام در تاريخ 28 / 11/ 1364 غلامرضا به آرزوي ديرين خود رسيد . او پس از سالها مجاهدت وتلاش در اين تاريخ در عمليات والفجر 8به شهادت رسيد.پيكر مطهرش تا سيزده سال مفقود الاثر بود تا اينكه توسط گروه تحقيق و تفحص پيكر مطهرش كه چند استخوان و پلاكي از او به يادگار مانده بود ،كشف شد و به زادگاهش برازجان منتقل شد و در ميان حزن و اندوه شديد دوستان و خانواده و ساير مردم قدر شناس و شهيد پرور به طرز باشكوهي تشييع شد ودر بهشت سجاد برازجان به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :سجاده بهشت ،نوشته اسكندر ميگلي،نشر نگين امين- 1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين جوانان : قائم مقام فرمانده محور عملياتي لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) او فرزند روستا بود. در سال 1336 و در خانواده اي مومن و زحمتكش متولد مي شود. سالهاي كودكي اش در روستاي «بهمن جان عليا» از توابع چناران مشهد مي گذرد. او فرزند اول خانواده و در كشاورزي و دامداري همراه پدر است.
قرآن را در مكتب خانه روستا فرا مي گيرد. سال سوم ابتدايي را در مدرسه روستا – بي بي جان آريا – مي خواند و پس از آن، كلاس
درس او، كار گاه قالي بافي است. خيلي زود با چهره ي فقر آشنا مي شود.
در نوجواني، همراه خانواده از چناران به مشهد مي آيد. روزها در كارگاه قالي بافي مي كند و شبها در مدرسه ي شبانه درس مي خواند. سه تومان مزد روزانه اش، صرف تحصيل او و كمك خرج خانواده است.
مهمترين اتفاق زندگي حسين نوجوان، رفتن به جلسه ي قرآن خيابان عامل است. دوستان نوجوان هم محل، او را با اين جلسه ها آشنا مي كنند. دوستاني كه در سال هاي جنگ همرزم و همسنگر او هستند. او در طول هفته، همزمان با كار و درس، هوش و حواسش به اين جلسه است.
دوران خدمت سربازي او، همزمان با اوج گيري نهضت اسلامي مردم كشورش عليه حكومت ظالمانه ي پهلوي است. او از سالهاي نوجواني و در جلسات قرآن، با رهبر انقلاب آشنا شده است. اكنون با پخش تصاوير امام خميني (ره) و اعلاميه هاي رهبرش، در صف اول مبارزه قرار مي گيرد. به اين بهانه، دستگير و بازجويي و شكنجه مي شود.
با پيروزي انقلاب، وارد بسيج مي شود. سپس به عضويت رسمي سپاه پاسداران بجنورد در مي آيد. در سالهاي آغازين پيروزي انقلاب، در مبارزه با گروه هاي مخالف، حضوري فعال دارد.
با آغاز جنگ تحميلي، روانه ي جبهه مي شود. اولين مسئوليت از فرماندهي دسته ي يكم از گروهان شهيد بهشتي تيپ 21 امام رضا (ع) است. با شركت در عمليات يازده بار مجروح مي شود.
آخرين مسئوليت وي جانشين محور لشگر 5 نصر است. در دوران مجروحيت، در قرارگاه عملياتي ثامن الائمه (ع) سپاه پاسداران در
شرق كشور و در تربت حيدريه فعال است. در مبارزه با اشرار و قاچاقچيان و ضد انقلاب در مرزهاي شرقي كشور (پاكستان و افغانستان) حضور دارد. در شناسايي و برآورد مناطق مرزي و تهيه كلك و دستور العمل و عكس برداري، با بدني مجروح شركت مي كند.
حسين جوان معتقد است كه سپاه پاسداران براي موفقيت در كار خود نيازمند به گسترش بسيج است. در دوران مرخصي – كه اكثرا به دليل مجروحيت اوست – به پايگاه هاي بسيج مساجد سر مي زند و آنان را به دفاع از مرزهاي ميهن اسلامي دعوت مي كند.
مهمترين حادثه ي زندگي حسين جوانان، در دوران جنگ، آشنايي با شهيد عبد الحسين برونسي است. برونسي نه تنها فرمانده ي او، بلكه معلم اخلاق و الگوي زندگي فردي اجتماعي وي است.
تنها آرزوي حسين، عاقبت به خيري است. پس از سالها حضور در جبهه و نبرد خستگي ناپذير، سرانجام به آرزوي ديرينه خود دست مي يايد. با تركش گلوله خمپاره ي دشمن و در عمليات كربلاي 5 با فرمانده شهيد خود و دوستان همرزمش در بهشت رضا (ع) آرامشي بي پايان را تجربه مي كند.
ثمره ي زندگي خانواده گي اش، دو فرزند به نام روح اله و زينب است. زينب، پس از شهادت پدر به دنيا آمد. همسر حيين روايتگر زندگي پر افتخار است او. زندگي اي سراسر رنج و مبارزه و مسئوليت پذيري و فداكاري و مظلوميت. منابع زندگينامه :دلتنگي،نوشته ي محمد شجاعي،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اصغر جواني : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوكان سال 1340 در اصفهان به دنيا آمد. محيط مذهبي خانواده و تقيد
والدين به رعايت موازين اسلامي از عوامل موثري بودند كه موجب تمايل او به سوي اعتقادات پاك اسلامي گرديد. د وران دبستان را در مدرسه ابوالفرج اصفهان گذراند. در كنار درس در كارگاه استيل سازي به پدر خود كمك مي كرد. اشتغال به كار د ر بازار اصفهان در دوراني كه هنوز به سن ده سالگي نرسيده بود او را به سرعت با واقعيات تلخ و شيرين زندگي و محروميتها و ظلم و ستم اجتماعي و اقتصادي حاكم بر كشور آشنا ساخت.
در همين د وران با حضور مرتب د ر نماز جماعت و معاشرت با اهل مسجد اساس انديشه هاي پاك اعتقادي و مذهبي خود را تقويت مي كرد.
با سپري شدن د وره دبستان؛ مقطع راهنمايي را در مدرسه راهنمايي ابومسعود اصفهان گذ راند و همچنان در كنار درس در كار كردن با پد رش مساعدت داشت و با ساختن وسايلي ابتكاري و كارهاي دستي، نبوغ و خلاقيت و استعداد خود را نشان مي داد.
اودر انجام تكاليف درسي و پيشرفت تحصيلي هر گز كوتاهي نمي كرد و يكي از شاگردان ممتاز مدرسه محسوب قرآن و تفسير در محله جاوان بالا شركت فعال داشت. اين جلسات در پرورش روحيه اسلامي و انقلابي او و جوانان محل نقش بسيار مهمي داشت و آنها را بلا جو حاكم و مسائل ديني و سياسي ديگر آشنا ساخت. حاج اصغر جواني با موفقيت دوره راهنمايي را گذراند و در سال 1354 براي ادامه تحصيل در دبيرستان جامع سعدي ثبت نام نمود. او ضمن تحصيل در دبيرستان با سرمايه مختصر خود و يكي از دوستانش مغازه الكتريكي باز
كرد ند و در مناسبتهاي مهم اسلامي، چه اعياد و چه سوگواري ها به چراغاني ابتكاري محل مبادرت مي كردند. شهيد جواني د ر كلاس دوم دبيرستان با يكي از طلاب علوم ديني كه براي تبليغ از قم به اصفهان آمده بود، آشنا شد. از اين طريق او با مسائل و مشكلات سياسي و مبارزه روحانيت با رژيم شاه بويژه مبارزات حضرت امام (ره) آشنا گرديد.
با گذشت زمان برخي مسائل از جمله، عمق دشمني و كينه رژيم شاه نسبت به اسلام و قرآن براي او روشن شد و او را در تلاش براي اهداف پاك اسلامي مصممتر ساخت. او به كمك چند تن از دوستان اقدام به تشكيل كتابخانه مسجد محمد يه اصفهان در محله جاودان نمود و براي خريد كتاب با دو نفر از دوستان خود و يكي از روحانيون انقلابي به قم سفر نمودند و اين سفر آغازي بود براي آشنايي بهتر و بيشتر شهيد با روند مبارزات روحانيت بر عليه رژيم شاه. در اين سفر آنها از حملات ساواك به مدارس علميه، به خصوص مدرسه فيضيه و تبعيد و شكنجه روحانيت مبارز و د هها مساله سياسي و اجتماعي ديگر اطلاع پيدا كردند و در تاثير گذاري بر فكر و انديشه بچه هاي محل بسيار كوشا تر عمل كردند. با پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن سال 1357 و باز گشايي مدارس براي تمام تحصيلات دبيرستان وارد مدرسه مي شود و در كنار درس و تكاليف مدرسه، به فعاليت در امور سياسي و مذهبي ادامه مي دهد. از جمله اقدامات برادر جواني د ر اوايل ورود به دبيرستان، تشكيل انجمن اسلامي
به كمك دوستان ديگر بود. در آن ايام، دبيرستانها و دانشگاه ها محل فعاليت گروههاي منحرف سياسي از قبيل چريكهاي فدايي و منافقين در آمده بود و شهيد جواني با هوشياري و جديت با اين گروهها مبارزه مي كرد.
انجمن هاي اسلامي در اولين روزهاي تحصيلي بعد از انقلاب تاسيس شد و نقش بسيار موثري در هدايت دانش آموزان و ارائه افكار و انديشه هاي ناب حضرت امام داشت.
شهادت بهترين پاداشي بود كه خدا به اين مجاهد سلحشور اعطا كرد تا اجر سالها مجاهدت خود را بگيرد. درتاريخ 26/4/1362 توسط گروهكهاي ضد انقلاب در كردستان به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين جوكار : مسئول واحد فرهنگي تيپ 18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بياييد از حنجره سبزمان فرياد سر دهيم كه اي ره يافتگان وصال ما هم چون يك خانواده و يك پيكر از شماييم. بياييد با همسفران خورشيد همراه شويم و شرح حماسه آفريني آنها را چراغ راه آينده خويش قرار دهيم و يك بار ديگر با اهداف و آرمان هايشان تجديد ميثاق كرده و از رفتنشان درس بگيريم. اگر نتوانستيم با آنها همسفر شويم، به عهدي كه با آنها بسته ايم پاي بند بوده و خونشان را پاس داريم. چرا كه آن ها ياران واقعي امام بوده و قفس تنگ دنيا را زنداني دانسته كه لحظه به لحظه در فكر رهايي از آن بودند و در آخر هم همسفر نور گشتند و به معراج پر كشيدند.
سال 1327 در محيطي آكنده از تقوي و تعهد و
تدين در خانواده اي زحمتكش در خيرآباد يكي از بخشهاي استان يزد به دنيا آمد و با حضور خود روشني خاصي به خانواده جوكار بخشيد.
دوران كودكي را با تربيت والدين خود پشت سر گذاشت و در كودكي با آداب اسلامي آشنا شد. تمامي مراحل تحصيل را با جديت و پشتكار پشت سر گذاشت و براي ورود به دانشگاه آماده شد و موفق شد دانشنامه ي كارشناسي خود را بگيرد.
در طول تحصيل از فعاليت هاي انقلابي غافل نبود و همواره در فعاليت هاي سياسي، فرهنگي و اجتماعي پيشقدم بود. بر اثر مبارزات و فعاليت هاي كه براي پيشبرد انقلاب داشت، توسط مزدوران پهلوي دستگير شد و مدت 13 ماه را در زندان هاي دژخيمان پهلوي سپري نمود. پس از آزادي از زندان دوباره فعاليت هاي فرهنگي و اسلامي خود را آغاز نمود . با پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي لحظه اي از فكر اسلام و مسلمين غافل نبود. در مسئوليت هاي مخلتف انجام وظيفه نمود .مدتي به عنوان معاون سياسي امنيتي استانداري يزد در خدمت مردم و انقلاب بود .
با شروع جنگ تحميلي ماندن در شهر را صلاح نديد و به ياري رزمندگان اسلام شتافت و به عنوان معاون فرهنگي تيپ 18 الغدير منصوب شد و همواره در جبهه هاي نبرد حضور داشت .
او با اينكه مسئول فرهنگي يگانش بود و بر اساس ماموريتش بايد در پشت جبهه جنگ انجام وظيفه مي كرد اما در عمليات مختلف به حماسه آفريني پرداخت.
وظيفه خود مي دانست دوشادوش رزمندگان چون يك بسيجي مخلص به اسلام و مسلمين خدمت كند.
محمد حسين جوكار
در سال 1366 در راه دفاع از اسلام ناب محمدي و حيثيت و تماميت ارضي ايران بزرگ شربت شهادت نوشيد و به سوي اباعبدالله الحسين (ع) شتافت.
درفرازي از وصيت نامه اش آمده:
آيا مي شود من هم روزي افتخار رزميدن در كنار اين عزيزان را داشته باشيم. خدايا به حق توابين درگاهت ما را جزء متقين و مخلصين راهت قرار بده.
خداوندا به ما توفيق با ثبات ماندن در راهت عنايت فرما، پروردگارا گناهان ما را ببخش و ما را بيامرز. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جهان آرا : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي«خرمشهر» در سال 1333 در خانواده اي مستضعف، مسلمان، متعهد و دردكشيده در« خرمشهر» متولد شد.
پايبندي خانواده او (بويژه پدرش) به اسلام عزيز باعث گرديد كه از همان كودكي عاشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ريشه دواند. از همين ايام وي تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگيري قرآن مجيد پرداخت.
فعاليتهاي سياسي – مذهبي او از شركت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. در سال 1348 در سن 15 سالگي – تحت تاثير جنبش اسلامي به رهبري حضرت امام خميني(ره) همراه عده اي از دوستان فعال مسجدي اش وارد مبارزات سياسي شد. ابتدا به برپايي جلسات تدريس و تفسير قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنكه در مبارزات انجمنهاي اسلامي دانش آموزان نيز شركتي فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضويت گروه مخفي حزب الله خرمشهر درآمد.
افراد اين گروه با هم ميثاقي را نوشته و امضاء كردند و در آن متعهد شدند كه تحت
رهبري حضرت امام خميني(ره) تا براندازي رژيم منفور پهلوي از هيچ كوششي دريغ نكرده و از جان و مال خويش براي تحقق اين امر مضايقه نكنند.
بعد از آن، براي عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازي، روزه مي گرفتند و به انجام عباداتشان متعهد بودند.
اين گروه براي انجام نبردهاي چريكي، يكسري از ورزشها و آمادگيهاي جسماني را در برنامه هاي روزانه خود قرار داده بودند تا در ابعاد جسماني و روحاني افرادي خود ساخته شوند.
در سال 1351 اين تشكل به وسيله عوامل نفوذي از سوي رژيم منحوس پهلوي شناسايي شد و شهيد جهان آرا، به همراه ساير اعضاي آن دستگير گرديدند. پس از مدتي شكنجه و بازجويي در ساواك خرمشهر، سيد محمد به علت سن كم به يكسال زندان محكوم و به زندان اهواز منتقل گرديد. مدتي كه در زندان بود در مقابل شديدترين شكنجه ها مقاومت مي كرد، به همين جهت دوستانش هميشه از طرف او خاطر جمع بودند كه هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد كرد. ايشان با اخلاق و رفتار پسنديده و حسن برخوردش، عده اي از زندانيان غيرسياسي را نيز به مسير مبارزه و سياست كشانده بود.
پس از آزادي از زندان، پرتلاشتر از گذشته به فعاليت خود ادامه داد و ساواك او را احضار و تهديد كرد تا از فعاليتهاي سياسي و اسلامي كناره گيري كند. تهديدي بي نتيجه، كه منتهي به نيمه مخفي شدن فعاليتهاي او و دوستانش گرديد.
پس از اخذ ديپلم (در سال 1354) براي ادامه تحصيل راهي مدرسه عالي بازرگاني تبريز شد و براي شكل گيري انجمن اسلامي اين مركز دانشگاهي تلاش نمود. در اين زمان در تكثير و پخش اعلاميه هاي امام امت(ره) و نيز
انتشار جزوه ها و بيانيه هاي افشاگرانه عليه سياستهاي سركوبگرانه رژيم فعاليت مي كرد.
در سال 1355 به دليل ضرورتي كه در تداوم جهاد مسلحانه احساس مي كرد به گروه منصورون پيوست. از همين دوران بود كه به دليل ضرورتهاي كار مسلحانه مكتبي، ناچار به زندگي كاملاً مخفي روي آورد.
سال 1356 مامور جابجايي مقاديري سلاح از تهران به اهواز شد. در حالي كه گروه توسط عوامل نفوذي ساواك شناسايي شده و گلوگاههاي جاده تهران – قم توسط مامورين كميته مشترك ضدخرابكاري كنترل مي شد، وي ماهرانه خودرو حامل سلاحها را از تور ساواك عبور داد و به اهواز رساند با همين سلاحها محمد و دوستانش دست به اجريا تعدادي عمليات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب كارگران شركت نفت در اهواز) زدند.
در كنار فعاليتهاي مسلحانه، امور سياسي – تبليغي را نيز از ياد نمي برد و دامنه فعاليتهايش را به شهرهاي تهران، قم، يزد، اصفهان و كاشان گسترش داد.
در تاريخ 2/2/1357 سيدعلي جهان آرا، برادر سيدمحمد نيز توسط ساواك به شهادت مي رسد. در بهار و تابستان سال 1357 محمد تصميم مي گيرد تا به منظور گذراندن آموزش و كسب تجارب نظامي بيشتر همراه با عده اي از دوستان خود به سوريه و اردوگاههاي مقاومت فلسطين برود. شهيد حجت الاسلام سيدعلي اندرزگو مسئوليت اعزام سيد محمد و دوستانش را عهده دار مي شود. پس از اعزام گروهي از ياران محمد و همزمان با راهي شدن خود او، كشتار مردم تهران در ميدان ژاله سابق توسط رژيم صورت مي گيرد كه محمد را از رفتن به خارج منصرف مي نمايد. او تصميم مي گيرد در ايران بماند و به مبارزه در شرايط حاد آن دوران ادامه دهد.
در پاييز سال 1357 در پي اعزام تانكهاي ارتش
رژيم شاه به خيابانهاي اهواز و كشتار مردم، سيد محمد و دوستانش تصميم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهر كننده مي گيرند. در يك درگيري سنگين با نيروهاي زرهي رژيم، حدود 30 نفر از مزدوران و چماقداران شاهنشاهي را مجروح مي كنند و سالم به مخفي گاه خويش باز مي گردند.
با پيروزي انقلاب اسلامي در بيست و دوم بهمن 1357 سيد محمد پس از دو سال و نيم زندگي مخفي به خرمشهر باز مي گردد. به منظور حراست از دست آوردهاي فرهنگي، سياسي انقلاب اسلامي و تلاش در جهت تعميق و گسترش آنها و جلوگيري از تحقق توطئه هاي عوامل بيگانه، كه با طرح مساله قوميت و مليت سعي در ايجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسير انقلاب داشتند، شهيد جهان آرا همراه عده اي از ياران خويش كانون فرهنگي نظامي انقلابيون خرمشهر را تشكيل داد تا با بسيج مردم و نيروهاي جوان و تشكل حركت سياسي شان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئه هاي دشمنان آماده نمايد.
شهيد جهان آرا خود مسئوليت شاخه نظامي كانون را عهده دار گرديد و با توجه به تجربيات و آگاهيهاي نظامي، به آموزش برادران و سازماندهي آنان پرداخت و با عنايت به اطلاعاتي كه از جنگ چريكي و شهري داشت، شهر را به چندين منطقه تقسيم كرد و مسئوليت حفاظت از هر منطقه را به عهده تيمهاي مشخص نظامي گذارد كه شاخه نظامي كانون به عنوان واحد اجرايي دادگاه انقلاب عمل مي كرد. كانون توانست به ياري دادگاه انقلاب، عده اي از عمال حكومت نظامي و برخي از سرمايه داران بزرگ را، كه عوامل مزدور بيگانه توسط آنان كمك مالي مي شدند، دستگير و به مجازات برساند. در شكل گيري سپاه« خرمشهر» نقش
فعال و اساسي داشت و ابتدا مدتي مسئوليت واحد عمليات را به عهده گرفت.
در آن زمان با توجه به ضعف عملكرد دولت موقت در تامين خواسته هاي طبيعي و اوليه مردم محروم منطقه، گروهكهاي چپ و راست تلاش داشتند تا با طرح ضعفهاي ناشي از حكومت ستمشاهي، نظام و كل حاكميت آنرا زير سئوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبري آن بدبين و به مقابله با آن بكشانند. جريان منحرف و وابسته «خلق عرب» نيز به عنوان يكي از ابزارهاي استكبار جهاني، در منطقه قد علم كرده بود تا براي اشاعه اهداف استكبار، با پشتيباني حزب بعث عراق، اعلام موجوديت نمايد و عملاً با طرح اختلفا شيعه و سني، براي تجزيه خوزستان و رويارويي همه جانبه با نظام جمهوري اسلامي ايران برخيزد. شهيد جهان آرا در اين شرايط به فرماندهي سپاه خرمشهر منصوب شد.
شهيد جهان آرا با بكارگيري پاسدارن انقلاب و همكاري مردم، اين آشوب را سركوب و با عناصر فرصت طلب قاطعانه برخورد كرد و به لطف خداي تبارك و تعالي بساط اين گروهك ضدانقلابي برچيده شد.
از اقدامات مهم و حياتي شهيد در اين زمان، تشكيل يك واحد عمراني در سپاه بود؛ زيرا جهادسازندگي در اين شهر هنوز راه اندازي نشده بود.
ايشان برادران سپاه را براي حفاظت از دست آوردهاي انقلاب و ايستادگي در مقابل عوامل بيگانه تشويق و ترغيب مي كرد تا به خدمت و امداد برادران روستايي و عرب ساكن در نقاط مرزي كه در معرض تهاجم فرهنگي عوامل بيگانه قرار داشتند، بشتابد و با كار عمراني و فرهنگي زمينه هاي عدم پذيرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقويت كنند. در واقع وي دو عامل
فقر و جهل را زمينه اساسي فعاليت ضدانقلاب در منطقه مي دانست و با درك اين مساله ضمن تكيه بر مبارزه پيگير عليه عوامل بيگانه، به ضرورت كار فرهنگي و تامين نيازهاي مردم منطقه اصرار فراوان داشت. شهيد جهان آرا در جريان كودتاه نوژه به منظور جلوگيري از هرگونه حركت و اقدام ضدانقلاب در پايگاه سوم دريايي خرمشهر، از سوي شوراي تامين استان خوزستان به سمت فرماندهي اين پايگاه منصوب گرديد و به كمك نيروهاي مومن و معتقد، تا تثبيت اوضاع و كشف بخشي از شبكه كودتا در ميان عناصر نيروي دريايي، اين مسئوليت را عهده دار بود.
ايشان ضمن اينكه با زيركي و درايت در خنثي كردن اين توطئه عمل مي كرد، در بين پرسنل نيروي دريايي نيز از مقبوليت خاصي برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهاي اصولي وانقلابي او شده بودند. در غروب روز 31 شهريور 1359 عراقيها شهر خرمشهر را زير آتش گرفتند و مطمئن بودند كه با دو گردان نيرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طريق پل ذوالفقاريه، به آبادان دسترسي پيدا كنند و در فاصله كوتاهي به اهواز رسيده و خوزستان عزيز را از كشور جمهوري اسلامي جدا نمايند. اما پيش بيني متجاوزين بعثي بهم ريخت و آنها در مقابل مقاومت دليرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زيادي از توان نظامي خود را (بيش از دو لشكر) در اين نقطه، زمين گير كرده و 45 روز معطل شوند و در نهايت پس از عبور از دو پل كارون و بهمنشير، آبادان را به محاصره در آورند.
شهيد جهان آرا در مورد يكي از صحنه هاي
اين حماسه عاشورايي مي گويد:
«اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را مي ديديم. بچه ها توسط بي سيم شهادتنامه خود را مي گفتند و يك نفر پشت بي سيم يادداشت مي كرد. صحنه خيلي دردناكي بود. بچه ها مي خواستند شليك كنند، گفتم: كا كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم. تانكها همه اطراف را مي زدند و پيش مي آمدند. با رسيدن آنها به فاصله صد و پنجاه متري دستور آتش دادم. چهار آرپي جي داشتيم، با بلند شدن از گودال، اولين تانك را بچه ها زدند. دومي در عقب نشيني بود كه به ديوار يكي از منازل بندر برخورد كرد. جيپ فرماندهي پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب نشيني تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر، ... حمله كنيد؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود ...»
جانباز عزيز جنگ، برادر محمد نوراني در اين باره مي گويد:
«وارد حيات مدرسه شدم. بوي باروت شديد مي آمد. درداخل ساختمان ديدم قتلگاه روز عاشواست. همين طور بچه ها در خون خودشان مي غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بيرون، شهيد جهان آرا با جيپ تازه رسيده بود. گفتم: ديدي همه بچه ها را از دست داديم! در حالي كه شديداً متاثر شده بود، مثل كوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را داديم اما امام را داريم، ان شاءالله امام خميني(ره) زنده باشد.»
آنها با دست خالي در حالي كه اسلحه و مهمات نداشتند و سياست بازاني چون بني صدر ملعون و مشاورين جنگي او معقتد بودند كه خرمشهر و آبادان ارزش سياسي – نظامي ندارد، بايد زمين داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و كوچه به
كوچه با مزدوان بعثي جنگيدند و به فرمان رهبر و مقتداي خود، مردانه ايستادگي كردند و با توجه به اينكه پاسداران سپاه خرمشهر كم بودند با عده از مردم مسلمان و مومن، مانع اشغال شهر شدند. تا اينكه رزمندگان، خودشان را در گروههاي كوچك (در حد دسته و گردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهي اين سردار دلاور اسلام عليه دشمن وارد عمل شدند.
در اين مرحله شهيد جهان آرا با سازماندهي مناسب نيروهاي سپاه و مردمي و بكارگيري به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نيروهاي عراقي تنگ كرده بود. اما فشار دشمن هر روز بيشتر مي شد و ادوات و تجهيزات جنگي زيادي را وارد عمل مي كرد.
برادري تعريف مي كند:
«روزهاي آخر اين مقاومت بود كه بچه ها با بي سيم به شهيد جهان آرا اطلاع دادند كه شهر دارد سقوط مي كند. او با صلابت به آنها پيام داد كه بايد مواظب باشيم ايمانمان سقوط نكند.»
شهيد جهان آرا مي گفت:
«آرزو مي كنم در راه آزاد كردن خونين شهر و پاك كردن اين لكه از دامان جوانان شهيد شوم.»
او و همرزمانش با توكل به خدا، خالصانه جانفشاني كردند. در برابر دشمن ايستادند و با فرهنگ شهادت طلبي در برابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت كردند و زير بار ذلت نرفتند و يكبار ديگر حماسه حسيني را در كربلاي ايران اسلامي تكرار نمودند.
سردار غلامعلي رشيد در ارتباط با اين حماسه به لحاظ نامي مي گويد:
«مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعيت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقيم داشت، بلكه در سرنوشت كلي جنگ نيز تاثير گذاشت و باعث تاخير حمله عراقيها به اهواز گرديد و آنها توانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزيز شهيد جهان آرا با
الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و يارانش به ما آموخت كه چگونه بايد در برابر دشمن مردانه جنگيد.» شهيد «جهان آرا» در كنار فعاليتهاي گسترده نظامي، به مسئله خودسازي و جهاد با نفس و كوششهاي عرفاني در جهت تقرب هرچه بيشتر به خداوند با تلاوت پيوسته قرآن، دعا و تلاش براي افزايش ميزان آگاهيهاي سياسي و اجتماعي توجه ويژه اي داشت.
از قدرت تجزيه و تحليل بالايي برخوردار بود و نفوذ كلام عجيبي داشت.
خوش خلقي، قاطعيت، خلوص، تقوي، توكل، فداكاري، اعتماد عميق به ولات فقيه و حضرت امام(ره) و خستگي ناپذيري از خصوصيات بارز وي بود.
به برادران مي گفت:
«انقلاب بيش از هرچيز براي ما يك امتحان الهي و يك آزمايش تاريخي و اجتماعي است و در جريان آن امتحان بايد رنج، محروميت، مصايب و ناملايمات را با آغوش باز بپذيريم و در برابر آشوبها و فتنه ها با خلوص و شهامت، محكم بايستيم و از طولاني شدن دوران امتحان و افزايش سختيها و ناملايمات نهراسيم، زيرا علاوه بر اينكه خود را از قيد افكار شرك آلود و وابستگيها، پاك و خالص مي كنيم، ريشه و نهال انقلابمان عميق و استوارتر مي شود و از انحراف و شكست مصون مي ماند.»
در مبارزات، هيچ گاه به مسير انحرافي گام ننهاد و هميشه از محضر علما و روحانيون كسب فيض مي كرد. عشق و علاقه زيادي به حضرت امام خميني(ره) داشت و تكليه كلامش اين بود: من مخلص و چاكر امام هستم. از جمله سخنانش اين بود كه: مادامي كه به خدا اتكال داريم و رهبريت بزرگي چون امام داريم، هيچ غمي نداريم.
سيد محمد داراي روحيه اي عرفاني بود و بسياري از اوقات ديده مي شد كه در حال
راز و نياز با خداي خود است. زماني كه در زندان به سر مي برد، از نماز شب غفلت نمي كرد.
تواضع و فروتني در سيد موج مي زد. با وجود اينكه فرماندهي سپاه خرمشهر را به عهده داشت خود را يك بسيجي مي دانست و در حالي كه فرماندهي قاطع بود اما رابطه عاطفي و برادرانه خود را با نيروهاي تحت امر حفظ كرده بود.
او به تربيت كادرهاي كارآمد توجه خاصي داشت و در رشد دادن نيروهاي مردمي، تلاش چشمگيري نمود. صبر و استقامت، فداكاري و شهادت طلبي از خصايص بارزي بود كه وجود سيد را بسان شمعي در انقلاب ذوب نمود و جان شيرينش را فداي جانان كرد در ساعت 30/19 دقيقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عمليات ثامن الائمه) يك فروند هواپيماي سي-130 از اهواز به مقصد تهران در حركت بود تا بدن پاك و مطهر شهدا با به خانواده هايشان و مجروحين عزيز جنگ را به بيمارستانها برساند، كه در منطقه كهريزك تهران دچار سانحه شد و سقوط كرد. از جمله شهداي اين سانحه تيمسار سرلشكر شهيد ولي الله فلاحي (جانشين رئيس ستاد مشترك آجا)، سرتيپ شهيد موسي نامجو (وزير دفاع)، سرتيپ خلبان شهيد جواد فكوري (مشاور جانشين رئيس ستاد مشترك آجا)، سردار سرلشكر پاسدار شهيد يوسف كلاهدوز (قائم مقام فرماندهي كل سپاه) و سردار سرلشكر پاسدار شهيد سيد محمد علي جهان آرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند.
شهيد سيد محمد علي جهان آرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداكاري خالصانه در سخت ترين شرايط، به آرزوي ديرين خود رسيد و به شرف شهادت نايل آمد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران اهوازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جهان مدهني : فرمانده گردان انبياء(ع)تيپ 57 حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در ميان تمام محروميت ها و كمبودها و در روستائي دور افتاده ديده به جهان گشود . همانند تمام روستائيان در فقر و كمبود و در مضيغه مالي زندگي را آغاز نمود . در محيطي بسيار صادقانه و پر از مهر و محبت رشد كرد و از همان اوان زندگي شريك سختي ها و مشقت هاي پدر و مادر خويش بود . او در حقيقت دنيائي بجز دنياي محروميت را نمي شناخت با اين توصيف روحيه اي بسيار قوي و ضميري خود آگاه نسبت به مسائل اسلامي و مكتبي داشت . دوران ابتدائي را در روستاي با سختي هاي فراوان سپري نمود پس از فراغت از دوران تحصيل ابتدائي مادرش را از دست داد ايشان به علت عدم وجود مدرسه راهنمائي و فقر مالي تا مدتي از تحصيل علم باز ماند . پس از مدتي بناچار روستا را به قصد تحصيل رها و به شهر عزيمت نمود خلاصه با مشكلات فراوان توانست مقطع راهنمائي را نيز به پايان برساند كه در اين بحبوحه موج انفجار انقلاب فراگير شد و ايشان نيز يكي از عاشقان و ياران امام (ره ) بود كه به خيل آزادگان پيوست . گام به گام با انقلاب اسلامي همراه بود و به نداي امام در هر برهه از زمان لبيك ميگفت تا اينكه جنگ تحميلي عليه ايران توسط عراق آغاز گرديد و ايشان از اولين نيروهائي بود كه وارد بسيج شد كه با طي كردن دوره هاي نظامي به جبهه هاي حق عليه باطل عازم گرديد و
تا سال 60 جانفشاني هاي فراواني نمود . پس از آن به خيل سبز پوشان سپاه پاسداران پيوست .بعد از طي مراحل آموزش نظامي و غيره به جبهه بستان اعزام شد و يكي از نيروهائي بود كه افتخار حضور در عمليات آزاد سازي رودخانه بستان را داشت . پس از اتمام ماموريت در منطقه بستان با توجه به رشادتها و از جانگذشتگيهاي وي وظيفه سنگين حفاظت از شخصيت هاي مجلس شوراي اسلامي را عهده دار گرديد. ايشان بنا به علاقه و عشقي كه به جبهه هاي حق عليه باطل داشت مجددا عازم ميدان شد و مدتي در تيپ15 زرهي حضرت امام حسن (ع) به خدمت مشغول شد . بنا به شناختي كه مسئولين از وي داشتند لشگر 7حضرت ولي عصر (عج) نامبرده را دعوت به همكاري نمود ودر عمليات والفجر فرماندهي يكي از گروهانهاي عمل كننده را به وي واگذار نمودند .پس از مدتي با توجه به لياقتها و شايستگي ها ي وي ايشان را به عنوان فرمانده گردان در عمليات والفجر 1 منصوب شد كه ماموريت پدافند در منطقه شيب نيسان را عهده دار بود. بعد از تشكيل تيپ 57 ابولفضل (ع) لرستان وي به عنوان فرمانده يكي از گردانهاي اين تيپ منصوب گرديد . به گفته يكي از همرزمانش شهيد مدهني در عمليات والفجر 6 فرماندهي يكي از گردانهاي عمل كننده را به عهده داشت كه در آن شب بسيار تاريك توانست با درايت و كارداني فراوان نيروهاي بسيج و سپاه را از ميدان مين عبور داده و به خط دشمن برساند . در آخرين تماسي كه با ايشان داشتيم و در حاليكه
دشمن شديدا منطقه را زير آتش توپ و خمپاره و رگبار گلوله بسته بود و عمليات نيز داشت به پيروزي كامل ميرسيد وي در هنگام عبور از ميدان مين از ناحيه دو پا و گردن شديدا زخمي شد و با اينكه جراحت عميق داشت رزمندگان را به ادامه عمليات تشويق مينمود . با اصرار و پا فشاري همرزمانش جهت بردن او به پشت خط جهت مداوا ايشان ميگفت گودالي حفر كنيد و من را دران بياندازيد تا از اصابت گلوله مجدد در امان باشم و زياد وقت خودتان را صرف من نكنيد و راه را ادامه بدهيد و بدين ترتيب سردار رشيد و فداكار اسلام محمد جهان مدهني شربت شهادت را نوشيد و به آرزوي ديرينه اش كه همانا ديدار يار بود رسيد .
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالفضل جهانزاده : قائم مقام فرمانده گردان 405 امام محمد باقر (ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«ابوالفضل جهانزاده» در تاريخ 9/ 2/ 1341 در شهرستان« بيرجند» در خانواده اي متدين ،و مستضعف ديده به جهان گشود .از همان اوان زندگي به خاطر عشق و علاقه پدرش نسبت به اهل بيت و مداحي ،ايشان شيفته اهل بيت شده ،پيوسته پرچم ارادت و علاقه اهل بيت را بر فراز قلبش بر افراشته بود و همواره با پدرش به مساجد و حسينيه ها و اماكن مقدس مي رفت .
در سالهاي كودكي به خاطر پار ه اي تحولات زندگي به همراه خانواده اش از «بيرجند» به «مشهد مقدس» مهاجرت كرد.« ابوالفضل» تا سن هفت سالگي در« مشهد» به اتفاق
خانواده اش روزگار را به خير و خوشي سپري مي كرد تا اينكه مرحله رشد و بالندگي را با رفتن به دبستان آغاز كرد.ا وضمن تحصيل در او قات فراغت جهت كمك خرجي پدر و خانواده اش دست فروشي مي كرد .تا سال سوم دبستان كماكان در همان شهر اقامت داشت و سال چهارم را در شهرستان« زاهدان» در دبستان شهيد «سيد علي اندرز گو»(فعلي) به تحصيل مشغول شد ،دوره ابتدايي را در همين دبستان به اتمام رساند. از سن ده سالگي شروع به مداحي« امام حسين (ع) »كرد و زير نظر پدر بزرگوارش به فرا گيري اصول مداحي و مديحه سرايي پرداخت .پس از دوره ابتدايي در مدرسه راهنمايي شهيد« رجايي»(فعلي) تحصيل كرد و در سال 1356 دوره راهنمايي را با موفقيت به پايان رساند. در سال 57 13وارد دبيرستان شد كه همزمان بود با مبارزات انقلابي مردم بر ضد حكومت ستم شاهي .ايشان نقش خطير و ارزنده اي در جهت آگاهي دادن به مردم و پخش اعلاميه بر عهده داشت . پس از پيروزي انقلاب اسلامي در انجمن هاي اسلامي مدارس ،خصوصا دبيرستان «امام خميني (ره) »شروع به فعاليت فرهنگي و سياسي نمود .در بر خورد با گروهك هاي الحادي منافقين و جريانات چپ موثر بود و در بحث هاي خياباني با گروهكها مبارزه مي كرد و در در گيري ها به همراهي حزب الله با جريانات چپ و نفاق شركت فعال داشت .
در سال 1358 به صورت افتخاري وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در« زاهدان» شد و با گروهي از برادران سپاه، حفاظت صدا و سيماي جمهوري اسلامي ايران در« زاهدان» را
بر عهده گرفت. روزها به مدرسه مي رفت و شبها به نگهباني از محل فوق الذكر مي پرداخت .در سال 1359 رسما وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و به طور كلي از مدرسه جدا شد. او شبانه روز تمام وقت خود را وقف پاسداري از ارزشهاي مقدس انقلاب اسلامي و مبارزه با گروهكهاي ضد انقلاب و منافقين و قاچاقچيان مواد مخدر و اشرار مسلح نمود .در همين رابطه از سپاه« زاهدان» به مدت نه ماه به سپاه پاسداران «ايرانشهر» و «نيك شهر» اعزام شد .بعد از مدتي خدمت در سپاه «نيك شهر» به« زاهدان» باز گشت و در گردان« سوم» سپاه پاسداران انقلاب اسلامب در« زاهدان»و در واحد «عمليات» مشغول به كار شد . همزمان با شروع جنگ تحميلي چندين مرتبه تقاضاي اعزام به جبهه نبرد حق عليه باطل نمود ولي به دليل نا امني منطقه «بلو چستان» با تقاضاي وي مخالفت شد . در سال 1360 يكي از نزديك ترين دوستان وي به نام شهيد «محمد علي جعفري» به شهادت رسيد كه تاثير زيادي در روحيه شهيد گذاشت، به طوري كه تصميم قطعي گرفت تا عازم جبهه شود و در همين سال چند مرحله به همراه نيروهاي اعزامي از استان به« اهواز» اعزام شد و در يك عمليات از ناحيه دست مجروح گرديد .
او با شور و اشتياق خاصي همواره مي گفت :من حنجره ام را وقف بي بي زهرا (س) و امام حسين (ع) منموده ام تا زنده باشم براي اهل بيت مداحي خواهم كرد .از اوايل سال 1362 وارد حفاظت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« زاهدان» شد و مدتي در حفاظت فرودگاه
مشغول بود تا اينكه مسئوليت حفاظت امام جمعه« زاهدان» و نماينده ولي فقيه حجت الاسلام و المسلمين حاج آقاي «عبادي» را به عهده گرفت و مدتي مسئول گروه حفاظت از ايشان بود .
در سال 1362 ازدواج كرد و در سال 1363 خداوند اولين فرزند را كه به شهيد عطا كرد و ايشان با علاقه با حضرت ولي عصر نام فرزند خود را« مهدي» گذاشت . مهدي پا به عرصه وجود و زندگي گذاشت تا كانون گرم خانواده را گرمتر از پيش سازد. بيش از ده روز از تولد فرزندش نگذشته بود كه براي بار دوم به جبهه اعزام شد و خبر تولد فرزندش را به پدرش كه در جبهه بود رساند .
دراين عمليات حاج «ابوالفضل» به سختي زخمي شد و موج گرفتگي هم باعث شده بود شنوايي گوش چپ خود را از دست بدهد . مدت يك ماه در بيمارستان شهيد «هاشمي نژاد» بستري و از« اهواز» با هواپيما به «مشهد مقدس» اعزام گشت . در صورتي كه در اين مدت خانواده وي هيچ اطلاعي نداشتند .خودش هم به خانواده اطلاع نمي داد .پس از بهبودي نه چندان كامل از بيمارستان مرخص شده و به «زاهدان» مراجعت كرد .
پس از مدتي ،وقتي كه اندك بهبودي برايش حاصل شد ،مجددا در بيت امام جمعه به حفاظت از ايشان مشغول شد . در سال 1364 خداوند فرزند دومي كه دختر بود به ايشان عطا كرد كه نام او را« مطهره» نهاد . در سال 1366 توفيق زيارت مكه معظمه نصيب ايشان گرديد و به مكه مشرف شدكه همزمان بود با جمعه خونين مكه، توسط« آل سعود»و
با همكاري آمريكاي جهان خوار كه مسلمانان را به خاك و خون كشيدند و شهيد يكي از حاجياني بود كه در بر خورد با
سر بازان« آل سعود» نقش فعال داشت .او چند مرحله با نيروهاي پليس« عربستان» در گير شد چون از طرف بعثه« مقام معظم رهبري» مسئوليت سازماندهي بخشي از راهپيمايي برائت از مشركين را عهده دار بود . در همين بر خورد پليس «عربستان» ،شهيد را از ناحيه كتف مضروب و زخمي كرد .
پليس «عربستان» شهيد «جهانزاده» و تعدادي از مردم را دستگير و با خود رو به طرف بيرون شهر «مكه »حركت مي دهند و ضمن اينكه تمام پول و كفشهايشان را مي گيرند آنها را در بيابان رها مي كنند .به طوري كه مجبور مي شوند پياده و با پاي برهنه با تحمل رنج و مرارت بسيار خود را به شهر «مكه» برسانند . به خاطر گرما و سنگهاي تيز بيابان پاهاي شهيد تاول زده بو د و تا مدتي از آن رنج مي برد .اين امر به حق ياد آور ظلم و ستم مشركين صدر اسلام بر اصحاب با وفاي رسول الله(ص) چون« بلال» ،«عمار» و ديگران در بيابانهاي سوزان« عربستان» بود .
پس از مراجعت از «مكه» اقوام و بستگان همه به استقبال او آمده بودند با توجه به اينكه حجاج شهيد را از مكه به طرف ايران و سپس به شهرستان مي آوردند .خانواده «جهانزاده» نگران و مضطرب ،منتظر خبر شهادت يا سلامتي ايشان بودند كه در فرودگاه «زاهدان »هواپيماي حامل حجاج به زمين نشست و شهيد به آغوش خانواده باز گشت . در سال 1366 برادر كوچك شهيد
حاج ابوالفضل جهانزاده به جبهه رفت و در عمليات «شلمچه» مفقود الاثر شد .در همين عمليات برادر خانم حاج ابوالفضل «حسن جعفري » هم مفقود الاثر شد و مسئوليتهاي شهيد با توجه به اطلاعاتي كه از جبهه داشت ،جهت تو جيه و خنثي نمودن ناراحتي هاي خانواده سنگين تر گشت.
در سال 1367 يك حادثه معنوي ديگري پيش آمد و آن آشنايي وي با حاج آقا« نوري صفا »بود كه به عنوان نماينده ولي فقيه در سپاه پاسداران استان« سيستان و بلو چستان» مشغول به كار شده بودند .آشنايي اوليه زماني بود كه يك روز هنگام اقامه نماز در مسجد سپاه ،شهيد« ابوالفضل» ذكري گفت و سجده اي طولاني داشت .آنگاه حاج آقاي نوري صفا پيش شهيد مي آيد و قبا روي دوش او مي گذارد و مي گويد :اين هديه را قبول كنيد و او قبول مي كند و از اينجا يك رابطه دوستي و نزديكي با هم برقرار مي نمايند .از اين به بعد حاج آقا« نوري صفا» ازحاج« ابوالفضل» مي خواهد كه در موعظه ها و سخنراني ها پاي منبر ايشان به مداحي و نوحه سرايي اهل بيت بپردازد . حاج «ابوالفضل» خانواده و همسر خود را در يك اردو همراه خانواده شهيد برده بود و به بچه هايش گفته بود در طول سفر به هيچ عنوان مرا با با صدا نزنيد مبادا فرزندان شهيد ان ناراحت و اندوهگين شوند . منابع زندگينامه :نوحه خوان نينوا،نوشته ي ابراهيم اعتصام،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد امير حسين جهانشاهي : فرمانده گردان حضرت علي اصغر (ع)لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سالروز شهادت
امام حسن(ع) در 28صفر سال 1337 در تهران به دنيا آمد . پدرش پيمانكار ساختمان بود و در باره وضعيت اقتصادي خانواده مي گويد : ما در اتاقي واقع در خيابان خواجه نظام كوچه بلد النجات مستاجر بوديم و ماهي 13 تومان اجاره مي داديم. زندگي سختي را مي گذرانديم،حتي فرش نداشتيم تا زير پايمان بيندازيم .
امير حسين دوره ي ابتدايي را با موفقيت پشت سرگذاشت. در تابستانها براي فرا گيري قرآن به مكتبخانه مي رفت . رو خواني قرآن را به خوبي و به سرعت فرا گرفت .دوره دبيرستان را در مدرسه دانشپور گذراند . پدرش با وجود تنگدستي ، شهريه مدرسه مذكور را كه ماهي سيصد تومان بود مي پرداخت تا از اين طريق آينده فرزندش را تامين كند . امير حسين پس از اتمام دوره متوسطه در سال 1356 در رشته حقوق قضايي در دانشگاه تهران پذيرفته شد ولي با اوجگيري فعاليتهاي سياسي در دانشگاهها و تعطيلي آن موفق به ادامه تحصيل نشد . در دوران انقلاب ، به طور فعال در جهت پيروزي انقلاب اسلامي تلاش مي كرد ، از جمله به همراه چند تن از دوستانش و پسر عموهايش روز 27 دي ماه پاسگاه ژاندارمري حصارك را مورد هجوم قرار دادند و آن را تصرف كردند در حالي كه هنوز در جايي پاسگاهها و پايگاه نظامي و انتظامي مورد حمله واقع نشده بود . اقدام مهم ديگر آنها اين بود كه در روزهاي آخر حاكميت رژيم پهلوي كه قرار بود ارتش تانكها را از اطراف براي سركوب مردم به تهران بياورد ، مردم كرج با بستن راه به طول يك
كيلو متر مانع حركت تانكها شدند. امير حسين جهلانشاهي در انجام اين كار نقش فعالي داشت . اين درگيري در كرج آن قدر ادامه داشت تا اين كه در 22 بهمن 1357 انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به همراه خانواده از تهران به زنجان نقل مكان كرد و دو سال در فرمانداري زنجان كار كرد . سپس به عضويت سپاه پاسداران در آمد و در سپاه كرج مشغول خدمت شد و حقوقي را كه از سپاه دريافت مي كرد به خانواده مي داد . او حدود شش ماه مسئوليت حراست از كاخ شمس پهلوي را بر عهده داشت و با تمام وجود در جهت حفظ بيت المال فعاليت مي كرد . در پايان پس از تهيه ليست اموال كاخ و تقديم آن به خدمت حضرت امام از اين مسئوليت كناره گيري كرد .
او در كرج منزلي نداشت و هنگامي كه معاون فرمانده سپاه كرج بود در ساختمان سپاه اقامت داشت و هر ماه براي ديدار خانواده به زنجان مي رفت . با وجود داشتن پست معاونت در بسياري مواقع به جاي آبدار چي در آبدار خانه كار مي كرد تا آبدار چي بتواند به خانواده اش سر كشي كند . نسبت به غيبت ، بسيار حساس بود و هر گاه زمينه چنين گناهي پيش مي آمد ازآن جلو گيري مي كرد .زماني كه در سپاه كرج خدمت مي كرد مسئولان سپاه ، به نوبت در جبهه ها حضور مي يافتند اما او در بسياري موارد با اصرار زياد خارج از نوبت به جبهه اعزام مي شد . وقتي كه پدرش
به همكارانش اعتراض مي كند كه چرا او را به نوبت به جبهه نمي فرستيد و هنگام اعزام به جبهه به ما اطلاع نمي دهيد ، در پاسخ گفتند : او به جاي همه به جبهه مي رود و از اين كه به شما اطلاع دهيم مانع مي شود .
او مدتي در كردستان در مبارزه با ضد انقلابيون حضور داشت و سپس به جبهه هاي جنوب رفت و مدت 4 ماه در آنجا بود . در طول حضور در جبهه دو با ر به طور سطحي و يك بار از ناحيه انگشتان دست و بار ديگر پيشاني و ابروان زخمي شد .
امير حسين جهانشاهي براي آخرين بار در 8 آذر 1360 جهت عزيمت به جبهه با خانواده وداع كرد و در 14 آذر ماه به جبهه اعزام شد .در آنجا به همراه دو پسر عمويش اسماعيل و اسفنديار جهانشاهي در يك گردان خدمت مي كردند اسماعيل جهانشاهي نقل مي كند :
قبل از عمليات مي خواستيم به همراه امير حسين و برادرم اسفنديار روي پل كارون در اهواز عكس بيندازيم . امير حسين گفت : ما سه تا پسر عمو هستيم و از ما سه نفر يك نفر بر نمي گردد و آن يك نفر من هستم . صبر كنيد من به حمام بروم بعد بيايم عكس بيندازيم . هر چه گفتيم 170 نفر منتظر ما هستند قبول نكرد و با اصرار منتظر شديم تا بر گردد پس از بازگشت و گرفتن عكس ، وصيت نامه اش را نوشت و بعد يك سنگ قبر را هم به ما نشان داد و گفت : از اين
نوع سنگ قبر برايم بخريد . شب عمليات در جبهه" طراح "از هم جدا شديم و هر يك به همراه گروهي جداگانه وارد عمليات شديم . گروهي كه امير حسين فرماندهي آن را به عهده داشت در محور مياني عمل مي كرد . مدتي از عمليات نگذشته بود كه از طريق بي سيم متوجه شديم امير حسين مجروح شده و با هلي كوپتر او را به اهواز منتقل كرده اند .
اما او در اثر اصابت گلوله به سرش به شهادت رسيده بود . امير حسين جهانشاهي در 21 دي 1360 در سن 23 سالگي در حالي به شهادت رسيد كه پيش از عزيمت به جبهه ، موافقت خانواده يكي از آشنايان را براي خواستگاري جلب كرده بود و قرار بود پس از بازگشت از جبهه به خواستگاري بروند .
پيكر او را پس از تشييع در كرج و زنجان در گلزار شهداي زنجان به خاك سپردند . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران،1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجتبي جهاني دشت بياض : قائم مقام فرمانده مخابرات تيپ امام كاظم(ع)از لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) نهم شهريور ماه سال 1344 در شهرستان مشهد متولد شد. كودكي آرام و خوش خو بود. قبل از دبستان مدتي به مكتب رفت و توانست به خوبي قرآن را قرائت كند و بخش هايي از آن را به حافظه بسپارد. دوره دبستان را در مدرسه ملي تدين گذراند و از ده سالگي فرايض ديني را انجام مي داد.
در اوقات فراغت به پدرش در كار بنايي كمك مي كرد. به روحانيت علاقه خاصي داشت و
به طور مداوم در جلسات دعا، قرآن و مجالس مذهبي ديگر شركت مي كرد و در كلاس هاي آموزش و كلاس هايي كه توسط حوزه علميه براي عموم برگزار مي شد، حضور مي يافت. سحرهاي ماه مبارك رمضان را اغلب در حرم مطهر رضوي به عبادت مشغول مي شد و عضو جلسه ي احكام متوسلين به حضرت رضا (ع) بود، كه از اين جلسه و همچنين مسابقات قرآني چندين بار موفق به اخذ رتبه و كسب جايزه شد.
از خصوصيات بارزي كه تا پايان عمر در وي متجلي بود، سازگاري با شرايط، تقوي، گذشت در برابر خطاهاي ديگران و احترام به بزرگ ترها، به خصوص والدينش بود.
پدر شهيد در اين رابطه مي گويد: «مجتبي از همان ابتدا خيلي آرام و با تربيت بود و از نظر معرفت، ما بايد از او درس مي گرفتيم.
او معلم ما بود و ما طرز صحيح وضو گرفتن و قرائت نماز را از او مي آموختيم.»
و مادر شهيد هم مي گويد: «از افرادي كه به مسائل ديني بي اهميت بودند، دوري مي كرد و سعي مي كرد معاشرت هاي اسلامي داشته باشد. براي بچه ها هديه، كتاب مي خريد و اگر خطايي از آن ها سر مي زد، با استفاده از نصايح كتاب، روايات و احاديث آنان را ارشاد مي كرد.» موضوعات مورد مطالعه وي اغلب زندگاني ائمه اطهار (ع)، مسائل مذهبي و كتاب «داستان راستان» بود.
در زمان گسترش انقلاب، مجتبي 13 سال داشت و به همراه برادر بزرگترش و همسايه و دوست مشتركشان محمود كاوه، اقدام به پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) مي
كرد و به طور مستمر در تظاهرات مردمي حضور مي يافت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، عضو بسيج محله شد و شب ها به گشت زني و حراست مي پرداخت و روزها درس مي خواند و در مغازه كوچك لوازم خانگي ( كه بخشي از درآمد خانواده را تامين مي كرد ) به كار مشغول بود.
مادرش مي گويد: در كسب و كارش به حلال و حرام بسيار مقيد بود.
با شروع جنگ تحميلي، پس از پدر و برادر بزرگ ترش تصميم گرفت كه به جبهه برود. مادرش خاطره آن روز را اين چنين بيان مي كند: «شناسنامه اش را مخفي كرده بودم تا مانع رفتنش شوم. يك روز آمدم، ديدم، چمدان را به هم ريخته تا آن را پيدا كند. آن موقع به من گفت: اگر شناسنامه ام را ندهي، فردا نزد حضرت زهرا (س) شكايتت را مي كنم. اين راه عشق من است و من مرگ بي بركت نمي خواهم.»
در پانزده سالگي علاوه بر ادامه تحصيل به صورت شبانه در دبيرستان دكتر علي شريعتي، در پايگاه بسيج محل نيز فعاليت داشت و از طريق همان پايگاه به منطقه گيلان غرب اعزام گرديد. از ديگر فعاليت هاي وي در آن دوران، كمك به پايگاه بسيج در اعزام نيروها و تشكيل يك كانون كوچك فرهنگي _ مذهبي با همكاري پسر خاله و همرزمش ( شهيد احمد بسكابادي) بود، كه در آن به برگزاري جلسات قرآني، دعا و احكام اقدام مي نمودند.
در سال سوم دبيرستان در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي عضو شد و پس از چندي به عنوان معاون تيپ مخابراتي امام موسي كاظم
(ع) انتخاب گرديد و در عمليات هاي مختلفي از جمله: بيت المقدس و والفجر سه شركت داشت.
خواهر شهيد در باره وي، در آن دوران مي گويد: «آرزوي شهادت داشت و در دفترش نوشته بود: دوست دارم سرباز امام زمان (عج) باشم و در ركاب ايشان شمشير بزنم. هميشه در مورد حفظ حجاب و امر به معروف و نهي از منكر و به خصوص نماز تاكيد مي كرد. به ياد دارم وقتي به مرخصي مي آمد، در نهايت خستگي سعي مي كرد، طوري كه ما متوجه نشويم، نماز شب بخواند. اما به جهت اين كه اتاق هاي ما نزديك هم بود، من بعضي شب ها، او را در حال نماز و دعا مي ديدم.»
وي در ابتداي دست نوشته ها و خاطرات خود به عنوان مقدمه، چنين آورده است: «دنيا پلي است كه انسان براي رسيدن به آخرت بايد از آن عبور كند و در اين مسير حوادث تلخ و شيرين زيادي را تجربه مي كند، كه ثبت آن از يك جهت مي تواند به آيندگان در پيمودن راه زندگي كمك كند. اما بايد بگويم كه هرچه قدر قلم ها بنويسند و كاغذها سياه شوند و مغزها به كار افتند، مسلماً نخواهند توانست، صحنه واقعي را به تصوير بكشند. به قول معروف، شنيدن كي بود مانند ديدن.»
مجتبي جهاني دشت بياض در تاريخ 12/12/1362 در عمليات خيبر مفقودالاثر گرديد.
پدر وي از قول همرزم شهيد نقل مي كند: «ايشان چون بي سيم چي بودند، بايد جلوي لشكر قرار مي گرفتند. پس از مدتي كه دستور عقب نشيني صادر شد، بعضي ها با قايق عقب آمدند.
دست يكي از رزمندگان را گرفتم و از آب بالا كشيدم، ولي چون آتش دشمن زياد بود، نتوانستم او را برگردانم. با مشخصاتي كه همرزمش مي داد، حدس زديم كه آن رزمنده پسر ما بوده است.
مادر شهيد به نقل از برادران بنياد شهيد مي گويد: «در عقب نشيني گروهي آن طرف آب روي خاكريز مي مانند و اسير مي شوند و چون حاضر نمي شوند عليه انقلاب و امام شعار بدهند، همان جا زنده به گورشان مي كنند.»
پس از ده سال، در سال 1372 از سوي بنياد شهيد انقلاب اسلامي دستور تشييع روحش صادر گرديد. مادر شهيد مي گويد: «هيچ وقت در مورد كارش صحبت نمي كرد و مي گفت: اين ها اسرار نظامي اند. وقتي از سمتش در جبهه سوال مي كرديم. مي گفت: يك بسيجي ساده هستم. بعد از شهادتش ديدم روي عكس هايش نوشته بودند: معاون مخابرات تيپ امام كاظم (ع). هر وقت به جبهه مي رفت، مي گفت: مي رويم تا راه كربلا را باز كنيم. خيلي آرزو داشت كه به زيارت كربلا برود.»
او در فرازهايي از وصيت نامه اش چنين نوشته است: «پروردگارا، تو خود شاهد باش در راه تو قدم برداشتم و به عشق تو لباس رزم پوشيدم و با امام خميني ميثاق بستم و به او وفا دارم، زيرا او به اسلام وفادار است و اگر هزار بار مرا بكشند و زنده ام بكنند، دست از او نخواهم كشيد.
خدايا، با آرزوي رسيدن به تو، به ميدان شتافتم و از تو مي خواهم كه اين بنده ي حقيرت را به سوي خود فراخواني. اميد آن
دارم كه شهادت من خدمتي به اسلام باشد و چند قطره خون ناقابل من، در تداوم آن موثر باشد.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن جهانيان : قائم مقام فرمانده گردان ياسين لشگر5نصر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
احمد علي رضائي :
گروهي از خواهران براي خواندن دعاي توسل در محل زينبيه مجلس گرفته بودند چون روز جمعه بود، دعاي سمات در آن محل خوانده شد. از شهيد جهانيان خواسته بودند كه به آنجا بروند و ايشان هم به آنجا آمدند و پس از خواندن دعا و توسلات و روضه اي از روز عاشورا و حضرت زينب (س) براي پيروزي رزمندگان سلامتي امام و پيدايش مفقودين و آزادي اسرا دعا كردند. اين دعا را هم در حق خودشان كردند كه: خدايا بمن توفيق بده كه خبر سلامت يا شهادت مفقودالاثر ها را به خانواده هاي ايشان برسانم، يا مراهم به آنان ملحق كن كه ديگر از روي مادران و پدران آنها خجالت نكشم. در اين باره خدا را به درهاي دل زينب (س) قسم دادند و ديديم كه چگونه خداوند دعاي ايشان را اجابت كرد كه هيچگونه اثري بعد از شهادت به ما نرسيد عباس اخلاقي پور :
يك روز داخل اتاق نشسته بوديم. پدري آمد و به شهيد جهانيان گفت: پسر من مفقودالأثر است. اگر اجازه مي دهيد. من خودم براي پيدا كردن جسد او به جبهه بروم. وي با چهره اي غمگين گفت: پدرجان فرزندتان در راه خدا رفته است، شما بايد در راه خدا صبر داشته باشيد . بعد از اينكه آن پدر
رفت شهيد جهانيان به من گفت: به خدا قسم خيلي براي من سنگيني است كه يك پدري اين طور با من حرف مي زند از من چنين خواهش را مي كند، بعد از شهيد جهانيان براي جستجو و پيدا كردن مفقودالاثر در جبهه مأمور شد عباس جهانيان :
چند شب قبل از عمليات والفجر يك به همراه شهيد به شهر شوش، رفته بوديم در خانه يكي از بچه هاي بشرويه بنام استاد علي شريفي بوديم. حسن آقا، به من گفتند: چند روز بيشتر به عمليات نمانده، بهتر است يك تماسي با خانواده بگيريم و يك غسلي هم بكنيم، چون ممكن است بعداً جايي براي غسل شهادت پيدا نكنيم وقتي غسل كرد دعا كرد و گفت: خدايا مرا جزء مفقودالأثرها قرار بده و در همان عمليات ايشان مفقودالأثر شد. چند ساعت قبل از عمليات والفجر يك داخل كانال در كنار حسن خوابيده بودم. ناگها ن حسن آقا از خواب پريد و گفت: نمي دانم كدام يك از بچه ها عطر به سر و صورتم پاشيد تو كسي را نديدي؟ من گفتم كه نه كسي را نديدم كه اينجا باشد از هر كدام از بچه ها سؤال كردند، آنها هم اظهار بي اطلاعي مي كردند، ايشان فكر كردند شايد معاونش كه بچه شوخ طبعي هم بود اين كار را كرده است. بلا فاصله او را صدا زدند و گفت: حاج آقا قدياني اين جا هم دست از شوخي برنمي داري آقاي قدياني هم از اين مسأله بي اطلاع بودند. عباس اخلاقي پور :
يك شب بنده نگهبان بسيج بودم، شهيد حسن جهانيان به من گفتند: شما اينجا
باش من بر مي گردم، دير وقت بود كه ايشان برگشتند، بنده سؤال كردم كه تا اين موقع شب كجا بوديد ؟ ايشان گفت: رفته بودم از خانواده هاي شهدا سركشي كنم.كه اگر مشكلي دارند شريك و غمخوارشان باشم. يك بار موقعي كه به منطقه نيرو اعزام داشتيم . پيرمردي را در ميان جمعيت بدرقه كننده ديدم كه به شدت گريه مي كرد . جلو رفتم و از او پرسيدم : پدر جان چرا اين قدر گريه مي كنيد اگر رفتن فرزندت آن قدر برايت سنگين است من از آقاي جهانيان خواهش كنم كه از رفتن فرزندت جلوگيري كند پيرمرد با بغضي كه در گلو داشت گفت : گريه من براي فرزندم نيست بلكه براي غمخوارمان است گفتم : منظورت كيست .گفت : منظورم برادر جهانيان است چون بعد از خدا او اميد ما روستاييان است او هر ماه به ما سر مي زند و برايمان برنج و روغن مي آورد . اگر او شهيد بشود ما ديگر اميدي نداريم . صديقه جهانيان:
يك بار در محل زينبيه، بشرويه مجلس روضه اي گرفته بوديم و چون روز جمعه بود شهيد حسن جهانيان را دعوت كرده بوديم كه آنجا دعاي توسل بخوانند. ايشان آمدند و دعاي توسل را خواندند و پس از اتمام دعاي توسل براي سلامتي رزمندگان اسلام دعا كردند. ايشان درباره خودشان اينطور دعا كردند كه: خدايا به من توفيق بده كه خبر سلامت يا شهادت، تمام مفقودالأثرها را به مادرانشان برسانم و يا مرا هم به آنها ملحق كن، كه ديگر از روي مادران و پدراني كه خبر مفقود الأثرانشان را از من
مي گيرند، خجالت مي كشم و خدا را به دردهاي دل حضرت زينب قسم دادم كه توفيق شهادت را نصيبشان كند. عباس اخلاقي پور:
شب قبل از شهادت حسن جهانيان، ما در خدمت ايشان مراسم زيارت عاشورا داشتيم. ايشان بعد از دعا تا نيمه هاي شب مشغول رازو نياز بود، بنده گفتم: فردا عمليات داريم و الأن هم دير وقت است شما بايد استراحت كنيد، ايشان گفت: عشق امام حسين (عليه السلام) و امير المؤمنين مرا بي تاب كرده است و آرزويم زيارت قبر سالار شهيدان است من نمي توانم بخوابم. علي طاووسي :
يك شب نيمه هاي شب در منطقه با بچه ها يك جايي نشسته بوديم، ديديم در تاريكي شب يكي مي آيد، وقتي جلو تر آمد ديدم حسن جهانيان است يك ساك مشكي هم دستش بود پرسيدم: حسن آقا چه آورده اي؟ گفت: بياييد برايتان پول آورده ام. پرسيدم: از كجا؟ گفت: مساعده است كه برايتان فرستاده اند. به هر يك از بچه ها مقداري پول داد و گفت: برويد به خانواده هايتان سر بزنيد. بعدها فهميدم كه مبلغ زيادي از اين پولها مال خودش بود و بقيه را از بين مردم جمع آوري كرده بود و براي ما آورده بود.
سكينه مرادي :
شهيد حسن جهانيان موتوري داشتند كه اغلب بچه هاي بسيج از آن استفاده مي كردند. بنده به ايشان گفتم: شما كه موتور را لازم نداريد، آنرا بفروشيد. ايشان گفت: من اگر اين موتور را بفروشم بچه هاي بسيج فكر خواهند كرد. بخاطر اينكه آنها از آن استفاده مي كنند آنرا فروخته ام. پس بگذاريد بچه ها از آن استفاده
كنند. علي طاووسي :
در عمليات والفجر يك بر اثر اصابت مستقيم گلوله به قلبش به درجه رفيع شهادت نائل آمدند.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين چداني : فرمانده گردان المهدي(عج) تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصديقين تاريخ : 5/8/63
و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
قرآن كريم
حمد و سپاس خداى عزوجل را كه توفيق داد تا توانستم قدمى در راه او بردارم و براى رضاى او در راه دفاع از مظلومين شركت كنم و حال كه اين توفيق نصيبم شد، چند كلمه اى را به عنوان وصيت بر روى كاغذ مى آورم :
بار خدايا ! تو شاهد باش كه من براى تو و براى دفاع از دينت به جبهه ها مى روم و خودت ناظر به اعمال هر كس و هر موجودى هستى.
حال هر چند احمق هايى مى گويند كه براى پول و يا براى اينكه به آنها چيزى بدهند به جبهه مى روند اگر براى پول هست چرا شما نمى رويد شما كه زرنگتر از ما هستيد.
من در اينجا از مسئولين سپاه مى خواهم تا بيشتر به مظلومين برسند همين جبهه ها را مظلومين و مستضعفان پر كرده اند و چرا در اين اواخر دچار كمبود نيرو شده ايم، آيا با خودتان فكر كرده ايد يا شكم هايتان را پرمى كنيد و به هيچى فكر نمى كنيد، اگر فكر مى كنيد چرا در بعضى از ادارات كه حتى مسئولين همان اداره ها طورى حرف مى زنند كه هر كس نشناسد مى گويد اينها پيش مرگ انقلاب هستند ولى آنقدر نمى فهمند كه چطور با يك نيروى بسيجى كه از جان و مال خود مى گذرد برخورد كنند تا برسد به آن كارمند آن
اداره كه حتى حرف زدن خود را نمى داند و لايق آن نيست كه با يك نيروى بسيجى صحبت كند, در اداره ها دارد كارشكنى مى كند به اين دليل است كه اگر يك نفر از نيروهاى يك اداره به جبهه مى رود وقتى برمى گردد كارمندان همان اداره او را سرزنش مى كنند و مى گويند براى كه رفتى به جبهه و همان نيرو وقتى پارتى بازيهاى آنها را مى بيند چطور به جبهه برود، چرا بايد اين طور باشد.
من در اينجا از مسئولين مى خواهم كه بيشتر به جنگ توجه كنند و بيشتر چشمهايشان را باز كنند . اگر خودت مى دانى كه لايق اين نيستيد كه در حد يك مسئول باشيد چرا براى حب رياست مسئوليت قبول مى كنى و مردم را بدبخت كه مى كنى هيچ آنها را به انقلاب بدبين مى كنى. از ماديات دنيا كناره گيرى كنيد حال هر كارى كه بكنيد كسى نيست از شما كه مسئول اداره و يا كارمندان اداره و يا كارمند و يا بازارى و يا غيره هستيد بپرسد ولى روزى خواهد شد كه بايد جواب پس بدهيد كه براى يك پاكت سيمان و يا براى يك امضا چند روز مردم را علاف كرده ايد ,جواب خون شهيدان را چطور مى خواهيد بدهيد؟ شماهايى كه تمام خون اين انقلاب را مكيده ايد و از اموال همين انقلاب شكم هايتان را پر كرده ايد چرا بر عليه انقلاب شايعه پراكنى مى كنيد و حرف انقلاب را مى زنيد. من در اينجا باز از مسئولين و يا افرادى كه انقلاب را درك كرده اند مى خواهم كه جدا افرادى كه لايق نيستند در اداره كار كنند و يا تا اسم از جبهه مى برند اول استعفا مى نويسند پيش از
آنكه آنها خواسته باشند استعفا پر كنند شما اخراجشان كنيد تا يك نفر متعهد به اسلام و انقلاب جايش را پر كند.
در پايان از تمامى مردم شهيد پرور تشكر مى كنم و از آنهايى كه واقعا پيرو اسلام و قرآن هستند مى خواهم راه را بر روى ضد انقلابيون باز نكنند و به جبهه ها بروند تا چشم دشمنان اسلام كور شود.
به مادرم مى گويم كه بر تو بشارت باد كه خداوند اين سعادت را نصيب تو كرد كه فرزندت شهيد شد البته اگر خدا قبول در راه خدا و براى تحقق آرمانش كند و دعا كنيد كه خداوند فنا شدن اين جسم بى ارزش را مورد قبول قرار دهد.
مادر مهربانم، پدر بزرگوارم، برادران و خواهرانم، آيا مى دانيد هدف خدا از خلقت ما چه بوده است؟ مى دانيد زندگى اين دنيا ابدى نيست؟ و بالاخره مى دانيد كه همه رفتنى هستيم؟ پس چرا وقت را تلف مى كنيم، چرا با توجه به جنايت فجيعى كه آمريكا و عمالش انجام مى دهند ساكت نشسته ايم. عزيزان من، مگر بچه هاى شما با ديگران فرق دارند؟ اين را بدانيد اگر انسان خواسته باشد قدمى در راه معبود بردارد بايد با قلبى آغشته از صفات عاليه انسان باشد و اين توجه را داشته باشيد براى اينكه انسان بتواند با خداوند متعال رابطه برقرار كند بايد جانش را در اختيار او قرار دهد و رابطه اش را با او خيلى نزديك كند و اين جز با راز و نياز با او راهى ديگر نيست و خيلى مواظب باشيد كه سيم ارتباطى با خداوند خيلى باريك است و اگر انسان اندكى غفلت كند اين سيم ارتباطى قطع مى شود و آن موقع است
كه ديگر انسان از درگاه خداوند رانده مى شود . بايد مواظب باشيد كه جهاد اكبر خيلى از جهاد اصغر بزرگتر است كه پيغمبر اكرم (ص) جهاد اكبر را جهاد با نفس و جهاد اصغر را جهاد با دشمنان اسلام خواند . حالا كه خداوند توفيق داد كه به جهاد اصغر بروم از شما مى خواهم كه جهاد اكبر را كه خيلى مهمتر از جهاد اصغر عمل كنيد و از هواهاى نفسانى خود پيروى نكنيد و ارتباط خود را با خدا محكم كنيد كه هميشه خداوند پشتيبان همه افراد است.
الآن موقع آن رسيده كه بايد به نداى هل من ناصر ينصرنى حسين زمان لبيك گفت و راهى جبهه هاى نور شوم و اگر لايق بودم كه در اين راه قطره خونى از من بر زمين بريزد و با معبود خود ملاقات كنم. دشمنان بايد بدانند كه با ديده اى باز به اين راه قدم گذاشتم و والدينم نبايد از اينكه فرزندشان در راه خدا فدا شده ناراحت باشند چونكه هديه اى را به خداوند تحويل داده كه با تنى خونين داشته و در روز قيامت در نزد خداوند و پيامبر اكرم (ص) و ائمه معصومين (ع) رو سفيد باشيد. اگر از من ناراحتى ديده ايد مرا ببخشيد.
همسرم، اميدوارم صبر را پيشه كنيد و هيچگونه ناراحتى نداشته باشيد و مرا ببخشيد و از برادرانم مى خواهم كه مرا ببخشند و راهم را ادامه دهند كه راه خوبى است و از طرفم از كليه اقوام و خويشان طلب بخشش بكنيد و از خواهرانم مى خواهم كه زينب گونه صبر را پيشه كنند و ناراحتى نداشته باشند.
و پدر عزيزم، نسبت به همسرم بد رفتارى نكنيد و
طبق قوانين اسلام با او رفتار كنيد و مهريه او را از آنچه دارم پرداخت كنيد و ديگر هميشه براى طول عمر امام امت و پيروزى رزمندگان اسلام دعا كنيد.
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته اينجانب : حسين چدانى، فرزند : على محمد، شماره شناسنامه: 8، صادره از : حوزه 2 قاينات، تاريخ تولد : 1344، وصى صالح خود قرار مى دهم : على محمد چدانى، را و ناظر بر آن : خليل چدانى. تاريخ : 30/9/1365 - حسين چدانى
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ولي الله چراغچي مسجدي : قائم مقام فرمانده لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
ولي الله چراغچي مسجدي در تاريخ 1/6/1337 در “مشهد” متولد شد. در كودكي به يكي از مدارس علمي – مذهبي به نام “مقويه” رفت و مدت 3 سال در آنجا به تحصيل پرداخت. سپس براي گذراندن دوره ابتدايي پا به مدرسه نهاد و مجدداً شروع به درس خواندن از پايه اول كرد. پس از پايان دوره ابتدايي، تحصيلات متوسطه خود را در دبيرستان دانش بزرگ نيا – فردوسي – در رشته رياضيات آغاز كرد. او هر سال با دريافت بهترين نمرات و اخذ بهترين رتبه، دبيرستان را به پايان برد. در سال 1357- 1356 پس از شركت در كنكور، در رشته مهندسي علوم دانشگاه بيرجند پذيرفته شد.
با اوج گيري انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني (ره) فعاليت سياسي مذهبي خود را قوت بخشيد و در صحنه مبارزه با رژيم منفور پهلوي مشتاقانه گام نهاد.
در سال 1358- 1357 با تعطيلي دانشگاه ها فعاليت خود را در ارتش آغاز كرد و
در كلاس هاي نظامي به تعليم افراد مي پرداخت. در همين سالها بود كه با تشكيل سپاه به اين ارگان انقلابي – اسلامي رو نهاد و درس و دانشگاه را رها كرد. با آغاز اولين خيانتهاي ضد انقلاب داخلي در گنبد، به اين منطقه رفت و از خود در آنجا دلاوريها به جا گذاشت. با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به جبهه هاي نبرد شتافت.
مسئوليت هاي او در جبهه عبارتست از: فرمانده گردان، مسئول طرح و عمليات منطقه 6 سپاه، مسئول طرح و عمليات نصر 5 خراسان و قائم مقام فرمانده لشكر 5 نصر. به اعتراف برادران همسنگرش پستها و مقامهايي كه به او تفويض مي شد، از او انساني مصمم تر مي ساخت.
ولي الله از قدرت برنامه ريزي و طراحي بي نظيري برخوردار بود. در عمليات بستان، طرح او براي تصرف آنجا مورد توجه و تصويب تمامي فرماندهان قرار گرفت.
در مورد خصوصيات اخلاقي او بايد گفت كه تواضع و فروتني بيش از حدش خيلي از دوستان و حتي بيگانه ها را بارها و لارها خجل و شرمنده كرده بود.
خويشتن داري، توكل و خونسردي اش حتي در اوج مشكلات و فشار زياد كار زبانزد همسنگرانش بود. نماز شب هاي پر شور و مداوم او در نيمه شبان جبهه ها يا در خلوت هاي پشت جبهه زبانزد همه بود. علاقه ايشان به امام خميني بسيار زياد بود و مطيع و مطاع امر ايشان بود.
در سال 1361 ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج دختري به نام” فاطمه” است كه در تاريخ 7/7/1363 به دنيا آمد. او در پي اصرار هاي بسيار
خانواده اش در مورد ازدواج شرط كرده بود، تنها همسري خواهد گرفت كه حضور هميشه او را در جبهه بپذيرد. در حقيقت براي هميشه خود را پذيراي شهادت كرده بود. پس از ازدواج كه توفيق حضور در خدمت امام را نيز يافته بود، در حالي كه فقط سه يا 4 روز از ازدواجش گذشته بود به جبهه برگشت. در جبهه هرگاه با اعتراض همرزمانش رو به رو مي شد كه چرا به خانواده ات تلفن نمي زني؟ پاسخ مي داد: چون هر وقت با خانواده تماس مي گيرم، بخشي از فكر مرا كه بايد تماما در خدمت جنگ باشد، مشغول مي كند. به همين خاطر تماس نمي گيرم تا اين حالت از بين برود.
در عمليات چزابه از ناحيه دست و پا مجروح شد، ولي با اين وجود به استراحت نپرداخت و به هيچ قيمتي حاضر نود به پشت جبهه برود تا اينكه از شدت جراحات وارده حالش وخيم شد و او را به اجبار به پشت جبهه انتقال دادند. در يكي از حمله ها نيز تركش به او اصابت كرد و به پشت دريچه قلبش رسييده بود و پي در پي مي گفت: چيزي نيست. من حالم خيلي خوب است. شما بهتر است به فكر جنگ و بچه هاي بسيجي در خط مقدم باشيد. محمد امير زاده – دوست و همرزم شهيد – خاطره خود را از آن دوران چنين بيان مي كند: بعد از عمليات رمضان بود كه به تعدادي از يگانهاي رزمي سپاه ماموريت داده شد، سريعا از جنوب كشور عازم جبهه مياني در محور سومار بشوند. لشگر 21 امام رضا (ع)
كه در آن روزها تيپ مستقل بود، عامل اين ماموريت شد وفرمانده اين تيپ را شهيد ولي الله چراغچي برعهده داشت، بنده هم به عنوان بسيجي راننده اين سردار بودم. اين عمليات با عنوان مسلم بن عقيل در سال 1361 آغاز شد. محور يكم تيپ امام رضا (ع) قرار بود عمل كند. ارتفاعات بسيار بلندي را كه مشرف به دشت اطراف شهر مندلي عراق بود، بچه ها هنگام شب و در موعد مقرر تمام آنها را تصرف كرده بودند و به هدف اصلي دست يافته بودند، ولي دشمن در پايين ارتفاعات – كه تپه هاي كوچكي بود – استقرار داشت و احتمال ترض او مي رفت. لذا با هماهنگي فرمانده گردان آن محور با فرمانده تيپ شهيد چراغچي، قرار شد آن تپه هاي پايين ارتفاعات هم از دشمن گرفته شود. وقتي گردان حمل كرد عراقي ها سريع موضع را ترك كردند. بعد از ظهر همان روز كه روز اول عمليات بود، تصميم گرفتند به همراه عده اي از عزيزان از جمله: شهيد رمضان علي عامل، شهيد حسينيان، شهيد نعماني، شهيد عرفاني و شهيد شريفي بروند پايين و منطقه را ببينند كه بنده راننده ايشان بودم و آنها را همراهي مي كردم. وقتي رسيديم پايين، بعد از ظهر حدود ساعت 5 بود. به محض اينكه رسيديم پايين، دشمن شديدا پاتك كرد و با امكانات بسار زياد و يك لشكر نيرو قصد تصرف مواضع از دست داده را داشت. در اين زمان گرداني كه شهيد چراغچي و ما در آن حضور داشتيم به محاصره دشمن در آمديم كه آن موقع هوا كاملا تاريك شده بود و دشمن
محاصره را خيلي تنگ كرده بود. شهيد چراغچي به همراه گردان خيلي سريع نيروها را سازماندهي و تقسيم كرد. سپس توصيه مي كردند مهمات موجود را خيلي با صرفه و دقت مصرف كنيد كه تمام نشود تا اينكه گردان كمكي برسد و محاصره شكسته شود.
يكي دو ساعت شب گذشته بود كه شهيد چراغچي به افراد گردان دستور دادند كه سريع دعاي توسل برگزار كنيد تا اينكه از طرف خداوند متعال و ائمه معصومين (ع) شايد فرجي شود. بلافاصله دعا برگزار شود و به نيمه هاي دعا نرسيده بوديم كه بالاي سر ما يك ابر سياهي فرا گرفت و بلافاصله شروع به باريدن كرد و چنان باران شديدي باريد كه ماشين جنگي دشمن از كار افتاد و سر و صدا كم شد، در همين حال فرمانده گردان اطلاع داده بودند، مهمات در شرف اتمام است. زير باران نشسته بوديم و خدا را شكر مي كرديم كه سر و صدايي بلند شد. يكي از برادران با سرعت آمد و گفت: از دور دو سياهي به طرف ما مي آيند. دو نفر از برادران بسيج را كه جلوتر فرستاده بودند، آمدند و گفتند: آن دو سياهي دو قاطرند كه حامل مهمات مي باشند اين قاطر ها به محض اينكه رسيدند، در ميان بچه ها زانو زدند و روي زمين دو زانو خوابيدند و سرشان را روي زمين گذاشتند و بچه ها سريع بار آنها را تخليه كردند. سپس آن دو حيوان از شدت جراحات زياد و تيرهايي كه به آنها اصابت كرده بود از بين رفتند. شهيد چراغچي با چشمان پر از اشك گفت: من در سخت
ترين اوضاع و گرفتاري متوسل به دعاي توسل شدم كه اين چنين نتيجه هايي داشته باشد. بعد كه از گردان بالا سوال شد، گفتند: ما هيچ گونه قاطري نفرستاديم و خبر نداريم و بدون شك امدادهاي غيبي بود كه دائما به ياري رزمندگان مي شتافت.
ولي الله چراغچي در عمليات ظفر آفرين بدر بر اثر اصابت گلوله به ناحيه سر مجروح مي شود و در بيمارستان شهداي تهران بستري مي گردد. بعد از 23 روز بي هوشي، سرانجام در 18 فروردين ماه سال 1364 به درجه رفيع شهادت نايل گشت و پيكر مطهرش در گلزار شهداي بهشت رضا (ع) مشهد آرام گرفت.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامعلي چرخنده :مسئول امور مالي تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بيست و پنجم اسفند ماه سال 1343 در شهرستان گرگان به دنيا آمد. مادرش مي گويد: «قبل از تولدش يك شب خواب ديدم بچه ام به دنيا آمده و من قنداق بچه را بغل مي كنم. براي مادرم تعريف كردم، گفت: ان شاءالله خير است.»
در كودكي به مكتب خانه رفت و بعد از آن وارد مدرسه ي ابتدايي شد. در دوازده سالگي و در سال 1356 به عنوان دانش آموز نمونه مدرسه انتخاب شد ،كه برگزيده هاي هر مدرسه را به كنگره حزب رستاخيز شاه مي فرستادند. او در بين بچه هاي ديگر كوچك ترين جثه را داشت. در آن كنگره دانش آموزان را براي ناهار دعوت كرده بودند اما او حاضر نشد. آن جا شروع به انتقاد
از وضع موجود و وضعيت فلاكت بار مردم كرده بود، چرا كه به بچه ها اجازه حرف زدن داده بودند و به دنبال صحبت هاي او، پدرش را به ساواك بردند و از او بازجويي كردند.
در رشته رياضي فيزيك ادامه تحصيل داد. او بيشتر كتاب هاي علمي، ديني و كتاب هاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد. دعا و قرآن بسيار مي خواند. دعاي كميل را از حفظ بود و با صوت بسيار عالي مي خواند و هرشب جمعه براي خواندن دعاي كميل به حرم امام رضا (ع) مي رفت.
در كودكي به حل جدول و ورزش هاي فوتبال، كشتي، كاراته و ژيمناستيك علاقه خاصي نشان مي داد. اين علاقه باعث شد كه عضو تيم دست دوم، فوتبال شهيد آزاد مشهد شود و در مسابقات كشتي ناحيه يك مشهد مقام قهرماني را كسب كند.
در سال 1354 به اتفاق برادر و جمعي از دوستانش جلسه دوره قرآني را تشكيل دادند كه مربي قرآن فردي روحاني به نام آقا سعيدي بود. اين جلسات به طور مخفيانه برگزار مي شد، چرا كه آقاي سعيدي تحت تعقيب بود و بعد از اتمام جلسه، يكي، يكي جلسه را ترك مي كردند. همزمان با انقلاب و رفت و آمد در راهپيمايي ها و فعاليت هايش در اين زمينه، يك سال مانده به اخذ ديپلم رياضي و با وجود شاگرد اول بودن، مدرسه به خاطر انقلاب ترك تحصيل كرد.
اولين حضورش در صحنه انقلاب، شركت در تظاهرات بود. شايد اولين راهپيمايي در مشهد بود كه بعد از راهپيمايي خواهران، در رابطه با كشف حجاب، صورت مي گرفت.
شهربانو تقي پور
( مادر شهيد ) مي گويد: «روزي كه همسبتگي اعلام شد. تانك ها در خيابان ها مستقر شده بودند. او به اتفاق دوستانش در داخل دبيرستان نماز وحدت برپا كرده بودند و شهيد آمد و گفت: وانت آورده ام تا موكت ها را براي مدرسه ببرم و با خود برد و بعد ما به جلوي دبيرستان رفتيم و ديديم كه تمام تانك ها به طرف دبيرستان هدف گرفته اند، ولي آن ها نماز وحدت را خواندند.»
بعد از انقلاب عضو بسيج شد و در مسجد ابوالفضلي هاي عامل و مسجد امام خميني فعاليت مي كرد. همچنين مسجد الزهرا (س) واقع در مطهري جنوبي را لحظه اي ترك نكرد و شبانه روزش، وقف مسجد و خانواده هاي شهدا بود.
براي افشاي گروهك ها بسيار فعاليت مي كرد. از سال 1362 عضو رسمي سپاه شد و به دليل لياقت هايي كه از خود نشان داد، مسئول امور مالي منطقه پنج ثامن الائمه (ع) گرديد.
در تاريخ 21/4/1361 به جبهه رفت. ابتدا در گردان جندالله شروع به فعاليت كرد. در سال 1361 جهت شركت در عمليات رمضان ( در حالي كه ياد عموي شهيدش رجبعلي چرخنده به او نيرو مي بخشيد) عازم سرزمين خوزستان شد و با ابراز رشادت هاي فراوان و به گفتۀ هم سنگرانش تنها به مدد عنايت هاي غيبي بازگشت.
با گردان جندالله در قسمت دوم عمليات رمضان حضور يافت. شهيد در دفترچه خاطراتش مي نويسد: «به ما خبر رسيد كه شب حمله است و ما در موضع پدافندي قرار گرفتيم و بايد در خاكريز مي مانديم. من ناراحت شدم، ولي با ديدن بسيجي ها
از شدت ناراحتي مان كاسته شد و يك خاكريز براي احتياط در 1000 متري ما ساخته بودند، كه اگر حمله موفقيت آميز بود، بچه ها آن جا موضع بگيرند. حمله شروع شد و گلوله و خمپاره بود كه به زمين مي رسيد و ماشين مهمات را به آتش كشيد. صبح آن روز همه خسته بودند، ولي خوشحال از اين كه شكست نخورديم، بلكه از امتحان الهي سربلند بيرون آمده بوديم. مسئول امدادگر به من گفت: بايد به خط مقدم، به گردان يدالله بروم. در آن زمان گردان يدالله دژ دوم بود و ما آن شب در سنگر فرماندهي خوابيديم و فردايش با بقيه به خط مقدم رفتيم. نيمه هاي شب بود كه از خواب بيدارمان كردند و گفتند كه آماده باش است. چون عراقي ها به شدت خاك ما را مورد هدف قرار داده بودند، بلند شديم. دو نفري يك اسلحه گرفتيم و تا صبح اين درگيري ادامه داشت تا اين كه صبح درگيري تمام شد و من و دوستم بالاي خاكريز ايستاده بوديم و به محل درگيري ديشب نگاه مي كرديم. ناگهان سه گلوله به فاصله چند متري از بالاي سرمان گذشت و پشت سرش 5 الي 6 خمپاره 120 زدند كه واقعاً در آن حالت معجزه رخ داد و تمام تركش ها در خاكريز فرو رفت و من هيچ آسيبي نديدم. و يك خمپاره به شدت به سنگر ما برخورد كرد، ولي به خواست خداوند عمل نكرد.»
وي قبل از اعزام آخرش، مميز امور مالي منطقه 5 سپاه بود و در رابطه با خراسان، سمنان و مازندران فعاليت داشت.
پس از آن مسئول
امور مالي تيپ 21 امام رضا (ع) گرديد و در پشت جبهه، كارهاي سپاه را نيز انجام مي داد. با وجود تصدي امور مالي ، لحظه اي خطوط مقدم را ترك نمي كرد و تنها در مواقع ضروري اين كار را انجام مي داد. زمان حمله دشمن به مهران، همان شب به همراه جمعي از فرماندهان ديگر به آن جا رفت و تا آزاد شدن مهران آن جا را ترك نكرد.
در آخرين ماموريت براي تامين وجه و پرداخت حقوق رزمندگان عازم باختران شد و در بازگشت مقابل پاسگاه ژاندارمري ماهي دشت دچار سانحه گرديد. غلامعلي چرخنده در تاريخ 27/5/1365 در جبهه ماهيدشت كرمانشاه به علت تصادف و ضربه مغزي و خونريزي داخلي به درجه رفيع شهادت نايل گرديد.
شهربانو تقي پور ( مادر شهيد ) مي گويد: «پدر شهيد آمد و گفت: من و شما پدر و مادر شهيد هستيم. بسيار خوشحال بودند، اما من بيهوش شدم. اورژانس آمد و من را به هوش آورد. يك لحظه خوابم برد و ديدم كه هادي با لباس سفيد آمد و دستش را روي صورتم گذاشت و مي گويد: مامان، مامان، گفتم: جان مامان، شما كه شهيد شدي؟ گفت: بلند شويد، ببينيد چه لباسي خريده ام؟ اين لباسي است كه با قطره قطره خونم خريده ام. شما دوست داريد؟ تا خواستم فرياد بزنم، گفت: مامان، هر زمان كه ياد من افتاديد دستتان را روي قلب تان بگذاريد. سوره والعصر را سه مرتبه بخوانيد، قسم مي خورم كه خدا به شما صبر مي دهد.»
شهيد قبل از عمليات مهران در وصيت نامه خود چنين مي نويسد: «خدايا، خدايا،
تكه تكه ام كن و تكه هايم را به مادرم نرسان كه او مادر وهب است و بدنم را بسوزان و خاكسترم را به صبا بده تا چون صحابه عزيز پيامبر (ص) به فرات و دجله بپيوندم.»
قبل از عزيمت به منطقه، در اسفند ماه 1364 در وصيت نامه ديگرش چنين مي نويسد:
«به دوستان مي گويم كه غم بودنم ، با ماتم نبودن عزيزان بسيار سنگين تر است از غم نبودن در بين شما. آن چه به شما كردم جز ستم نبود و طلب عفو و رحمت از همگان را دارم و همه را بخشيدم. سعي كنيد در همه لحظات عمر، خدا و مصلحت خدا را در نظر داشته باشيد، چرا كه آن هنگام كه خداوند از ما نظر لطف خود را بازگراند، ديگر ما را توان ياري نخواهد بود.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عارف، سياستمدار.
تولد: 1311، تهران (محله ى سرپولك).
شهادت: 31 خرداد 1360، جبهه ى سوسنگرد.
مصطفى چمران تحصيلات خود را در مدرسه ى انتصاريه، نزديك پامنار آغاز كرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند، در دانشكده ى فنى ادامه تحصيل داد و در سال 1336 در رشته ى الكترومكانيك فارغ التحصيل شد و يك سال به تدريس در دانشكده ى فنى پرداخت. درسال 1337 با استفاده از بورس تحصيلى شاگردان ممتاز به آمريكا اعزام شد و پس از تحقيقات علمى از دانشگاه بركلى كاليفرنيا موفق به اخذ دكتراى الكترونيك و فيزيك پلاسما گرديد. از پانزده سالگى در درس تفسير قرآن آيت الله طالقانى در مسجد هدايت و در درس فلسفه و منطق استاد مرتضى مطهرى و بعضى اساتيد
ديگر شركت مى كرد، از اولين اعضاى انجمن اسلامى دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسى دوران دكتر محمد مصدق از مجلس چهاردهم تا ملى شدن صنعت نفت شركت داشت، بعد از كودتاى 28 مرداد 1332 تا زمان مهاجرت از ايران به مبارزه پرداخت. در آمريكا با همكارى بعضى از دوستانش، براى اولين بار انجمن اسلامى دانشجويان آمريكا را پايه ريزى كرد. از مؤسسان دانشجويان ايرانى در كاليفرنيا و از فعالان انجمن دانشجويان ايرانى در آمريكا، به شمار مى رفت كه به دليل اين فعاليت هاى سياسى، بورس تحصيلى اش از سوى دولت قطع شد. پس از قيام پانزده خرداد سال 1342 رهسپار مصر شد و مدت دو سال در زمان عبدالناصر، در مصر دوره هاى چريكى پارتيزانى را آموخت و سپس مسئوليت تعليم چريكى مبارزان ايرانى به عهده او واگذار شد. بعد از فوت جمال عبدالناصر به ايجاد پايگاى مستقل براى تعليم مبارزان ايرانى در لبنان پرداخت. او به كمك امام موسى صدر رهبر شيعيان لبنان، سازمان «امل» پى ريزى نمود. دكتر چمران با پيروزى انقلاب اسلامى ايران، بعد از 23 سال به ايران بازگشت. تربيت اولين گروه هاى پاسداران انقلاب در سعدآباد از جمله نخستين فعاليت هاى وى بود. سپس در شغل معاونت نخست وزير در امور انقلاب به فعاليت ادامه داد. در جريان رخدادهاى كردستان در سال 1358، فرماندهى منطقه پاوه به عهده ى دكتر چمران بود. پس از اين جريان از طرف امام خمينى «ره» به وزارت دفاع منصوب گرديد. دكتر مصطفى چمران در اولين دور انتخابات مجلس شوراى اسلامى از سوى مردم تهران به نمايندگى انتخاب شد. سپس به نمايندگى امام خمينى (ره) در شوراى عالى دفاع منصوب شد و
مأموريت يافت كه به طور مرتب گزارش كار ارتش را ارايه نمايد. دكتر چمران بعد از حمله ى ارتش عراق به مرزهاى ايران و با اجازه ى امام به همراهى آيت الله خامنه اى به اهواز رفت. شب بعد از ورود، اولين حمله ى چريكى را عليه تانك هاى عراقى كه تا چند كيلومترى شهر در حال سقوط اهواز پيشروى كرده بودند، آغاز كرد. او با كمك گروهى از رزمندگان ستاد جنگ هاى نامنظم را در اهواز تشكيل داد. ايجاد واحد مهندسى براى اين ستاد يكى از برنامه هاى ديگر چمران بود كه به كمك آن، جاده هاى نظامى در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ هاى آب كنار رود كارون و احداث يك كانال به طول حدود بيست كيلومتر و عرض يك صد متر در مدتى حدود يك ماه، آب كارون را به طرف تانك ها دشمن روانه ساخت كه مجبور شدند چند كيلومتر عقب نشينى كنند و سدى مقابل خود بسازند و با اين عمل فكر تسخير اهواز را براى هميشه از سر به دور بدارند. يكى از كارهاى مهم چمران از همان روزهاى اول، ايجاد هماهنگى بين ارتش، سپاه پاسداران و نيروهاى داوطلب بود. دكتر چمران برنامه ى عملياتى مشترك از جانب جاده ى اهواز- سوسنگرد براى يورش به سوسنگرد سازماندهى نمود. در جريان اين حمله، از دو قسمت پاى چپ زخمى شد وى پس از آزادسازى شهر سوسنگرد در 31 خرداد 1360 در دهلاويه به شهادت رسيد.
از مصطفى چمران دست نوشته هايى بر جاى مانده است. همچنين مقالاتى به قلم او در روزنامه ها و مجلات به چاپ رسانده است.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد چوبكار : فرمانده بهداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در
غرب كشور
در 29 دي ماه 1339 در بروجرد و در جايگاهي از علم و تقوا، پسري پا به عرصة وجود گذاشت كه او را محمد نام نهادند. همزمان با گذراندن دوران دبستان و دبيرستان از محضر جد بزرگوارش بهره ها برد و استفاده ها نمود. دوران جواني او مصادف با اوجگيري انقلاب شكوهمند اسلامي بود. محمد كه روحي صادق و عقيده اي كامل داشت، تاب ديدن ساية شوم ظلم و ستم را بر هم كيشان خود نداشت و بر پاية جوشش چشمه هاي غيرت و تعهد، خود را در رود جاري و خروشندة ملت روان ساخت تا چون سيلي بنيان كن سدهاي فساد و تباهي را پر كند. صحنه هاي تظاهرات و راهپيمايي ها شاهد حضورش بودند.
بعد از اخذ ديپلم در سال 57 او كه استعداد و نبوغ فوق العاده اي داشت، بلافاصله وارد دانشگاه اهواز شد و در رشتة پزشكي مشغول به تحصيل شد.
با آغاز تحصيلات دانشگاهي او نه تنها خود را، بلكه دوستان خويش را به صحنه هاي فرياد عليه نامردي ها مي كشاند و در دانشگاه و برون از آن صلاي نبرد و ستيز عليه خودكامگي ها را همگام با ديگر يارانش سر مي داد و در اين مبارزه عليه بيماري هاي جامعه شركت مي كرد و خواهان اين بود كه خود و دوستانش تجربة طبابت را نخست در آزمايشگاه تاريخ و دروس عملي آن را در عمل خويش و جامعة خويشتن پياده كند و به زدودن عفونت هاي تباهي و بيداد از پيكره جامعه همت گمارد. وي آن زمان از اعضاي فعال انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه اهواز بود. پس از تعطيلي دانشگاه ها او شيفتة خدمت به انقلاب و محرومين جامعه بود، فعاليت خود را به
نحو ديگري شروع كرد و عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از آنجا كه معتقد بود قرآن بر هجرت مومنان تاكيد دارد، شهر كرمانشاه را براي خدمت و ياري دادن انتخاب كرد و عليرغم كمبود امكانات و مشكلات زياد به كار پر ارج تدريس نيز همت گماشت.
با شروع جنگ تحميلي او احساس نمود كه بيگانگان همچون ويروس هاي خطرناك، سلامت انقلابش را مورد تهديد قرار داده اند و با شور و شعف به جبهه هاي نبرد از پهنة غرب تا جنوب شتافت. او ضمن حضور مكرر در جبهه ها در پذيرش سپاه نيز فعاليت داشت. در همان سال بنا بر احساس وظيفه و تكليف ازدواج نمود كه ثمرة آن دو دختر مي باشد. بعد از انقلاب فرهنگي، در جبهه دانشگاه فعاليت خود را در دو جهت اساسي ادامه داد، از يك طرف تحصيل بود تا خدمت خود را مفيدتر انجام دهد و از طرفي دانشجويان تازه وارد را هدايت و ارشاد مي نمود و همواره آنان را از خطر لغزش در درة انحراف غربزدگان كه با نقاب خدمت به خلق ها خود را نمايان مي كردند، برحذر مي داشت و خطوط رنگين، ولي رسواي منافقين را برايشان مي شناساند.
همزمان با تحصيل در دانشگاه، فعالانه با سپاه همكاري داشت و اوقات فراغت را در بهداري سپاه مي گذراند و همواره به اين عضويت افتخار مي كرد و در ضمن سنگر جبهه را نيز ترك نكرد و در اكثر عمليات ها، خصوصاً كربلاي 5 حضور داشت و به درمان مجروحين پرداخت.
محمد به روحانيت علاقة زيادي داشت و آنان را هدايتگران جامعه به سوي نور الهي مي دانست. او اطاعت از امام را اطاعت از خدا مي دانست و
بارها گفته بود كه فرمانبرداري از دستورات ايشان وظيفة همگاني ماست. او قرآن را سرلوحة حيات خويش قرار داده بود و علاوه بر اين با صوت زيبايي آن را مي خواند. آيات بسياري را از حفظ داشت و بر اساس قوانين حياتبخش، خلق و خوي خود را پرورش مي داد.
امر به معروف و نهي از منكر را به عنوان اصلي عملي از احكام الهي جاري مي ساخت. از خصوصيات بارز اين شهيد، اخلاق نيك، تقيد به نماز اول وقت در مسجد، تقوي، تواظع و اخلاص بود و به جرات مي توان گفت كه نمونة يك كامل يك مومن متعهد بود.
سرانجام محمد در بهمن ماه 1366 با درجة دكترا از دانشگاه فارغ التحصيل شد و در اين هنگام آهنگ هجرتي ديگر كرد و با وجود اين كه مي توانست در پناه شهرها زندگي كند و محيط آرام و بي دغدغه اي را براي خود فراهم نمايد، اما دوباره به جبهه هاي خطرخيز شتافت، زيرا قلب او همواره به ياد خدا بود و جنگ را وسيله اي براي رسيدن به معبود خويش مي دانست، پس چگونه مي توانست خود را قانع كند كه در پشت مرزها، دور از هر گزند و فارغ از هر مسئوليتي، به آرامش ظاهري دنيا روي آورده و عزم بر خطر در راه هدف ننمايد.
محمد اگر چه از دانشگاه فارغ التحصيل شد، ولي هيچ گاه خود را از دانشگاه جهاد و مبارزه فارغ نمي ديد و بر پاية همين باور دوباره رهسپار حماسه دار ترين صحنه هاي تاريخ شد. او هميشه مي گفت:
«من بر ساس رسالت و مسئوليتي كه احساس كرده ام، در راه ا... و براي پاسداري و حراست از انقلاب اسلامي در اين مقطع
حساس به جبهه ها مي روم و چون تكليف شرعي است، بايد بروم تا در اين راه به شهادت برسم».
اين بار در ارديبهشت 1367 د ربهداري سپاه غرب شروع به فعاليت كرد و علاوه بر كارهاي قبلي مسئوليت راه اندازي بخش ش. م.ر را كه وظيفة درمان مصدومين شيميايي را داشت به عهده گرفت.
پس از آنكه دشمن بعثي و نقابداران رسواي منافقين منطقة مهران را مورد هجوم شيطاني و تجاوزكارانة خود قرار دادند، محمد با وجود داشتن مسئوليت هاي ستادي در شهر، داوطلبانه به منطقه اعزام مي شود تا از نزديك به درمان مجروحين بپردازد و به خطوط مقدم مي شتابد و تا مرزهاي درگيري تن به تن پيش مي رود تا شاهد خويش را از نزديك ببيند، به همگان بفهماند كه براي حراست از مرزهاي عقيده بايد بي باكانه به نبرد پرداخت كه: اعتقاد را اين قدر ارزش هست تا بهترين سرمايه هاي زندگاني را برايش به كار گفت و در فرجام اين حركت و هجرت در آخرين روزهاي بهار 67 بهاران ديگري مي شتابد. او از شاهداني بود كه شهد شيرين عشق به لقا الله را سر كشيد و به سوي معشوق شتافت و در حالي دنياي فاني را وداع مي گفت كه لبخندي رضايتمندانه بر لب داشت و به آرزوي هميشگي اش رسيد.
جاودان و بي انتها، سرسبز و با طراوت و با انبوهي از دشت هاي لاله كه انتظارش را مي كشيدند تا از كوثر شهادت جرعه اي بنوشد و تا اوج آسمان هاي معنويت پر كشيد تا با ملكوتيان جاودانه شود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده خدمات رزمي لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«فريدون
حاتمي ،» در سال 1343 در روستاي «مجنده »درشهرستان «اردبيل» به دنيا آمد وتا كلاس اول راهنمايي ،در اردبيل به تحصيل پرداخت .
فريدون با مشاهده ي تبعيض هاي آشكاري كه حكومت شاه روا مي داشت ،ناراحت مي شد.او مي ديد كه حكومت ايران كه بايد نماينده مردم ايران باشد ،نوكر آمريكا وكشور هاي اروپايي است واين را بدترين اهانت به مردم وطنش مي دانست.
صبر مردم ايران پايان يافته بود وبا شروع انقلاب نشانه هاي فروريزي پايه هاي حكومت ظالمانه ي شاه آشكار و آشكار تر مي شد.
او نيز مانند تمام هموطنانش وارد ميدان شده بود تا حكومتي را كه جز ننگ،فقروفساد دستاوردي براي كشور نداشته ؛از بين ببرند.
با تلاشهاي مردم حكومت شاه سرنگون شد ونسيم آزادي در ايران بزرگ شروع به وزيدن كرد.
«فريدون»خوشحال از نابودي ظلم وستم در هر جايي كه احساس مي كرد نياز است وارد ميدان مي شد.
جنگ شروع شده بود وجوانمرداني نياز بود تا در مقابل كفتارها كه براي تاراج ونابودي ايران به بيشه ي شيران وارد شده بودند ؛بايستند ودر اين ميان فريدون همدوش فريدونهاي ديگر رفت تا با خشم مقدسش كفتار ها را فراري دهد؛چنانچه تا ابد هيچ كفتاري جرات وارد شدن به ايران، قلمرو شيران را نداشته باشد.
او در جبهه ماند تا به سمت فرمانده خدمات رزمي لشكر 31 عاشورا منصوب شد . در سال 66 در حالي كه در خاك عراق در تعقيب متجاوزين به خاك ايران بود وتلاس داشت با عقب راندن آنها شهرهاي مرزي ايران را نيز از تير رس آتش توپخانه ي دشمنان خارج كند بر اثر اصابت تركش توپ به شهادت رسيد .
تا فريدون
حاتمي با نسل ضحا كان در افتاد پاي در ميدان نهاد و شور عشقش در سر افتاد
صر صر شوم خزاني تا وزيد از دره مرگ لاله خونين ما بر خاك گلشن ،پر پر افتاد
منابع زندگينامه :
"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباسعلي حاج اميني : فرمانده محور عملياتي لشگر زرهي 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 در نجف آباد متولد شد. او پس از گرفتن ديپلم رياضي وارد دانشگاه اهواز شده با عنوان مهندس كشاورزي فارغ التحصيل گرديد. وي به فرمان امام از پادگان خدمت وظيفه گريخت ولي پس از پيروزي انقلاب سلاح هاي موجود در پادگان ذوب آهن را جمع آوري كرده، كميته انقلاب اسلامي نجف آباد را سازماندهي كرد. با شروع فعاليت گروهك هاي ضد انقلاب در شهر كرد، مهندس حاج اميني به عنوان يك معلم و جهادگر در تنوير افكار جوانان آن ديار كوشيد.
در سال 60 به جبهه اعزام شد و در اندك مدتي، نبوغ و استعداد خود را در فرماندهي نيروها به تماشا گذاشت. او در عمليات رمضان جانشين و در عمليات محرم فرماندهي گردان را بر عهده داشت.
عباس علي در جبهه براي نيروهايش علاوه بر فرماندهي شجاع معلمي دلسوز و فداكار بود، او چنان به نيروهاي بسيجي ابراز علاقه مي كرد كه نيروهايش از دل و جان او را دوست داشتند و همين امر باعث شده بود گردان حاج اميني يكي از بهترين گردان هاي خط شكن لشگر 8 باشد.
در عمليات والفجر مقدماتي گردان او سه مرتبه خطوط دفاعي دشمن را در هم شكست و خود عباس علي
نيز مجروح گرديد. شهيد حاج اميني در عمليات والفجر چهار فرماندهي يكي از محورهاي عملياتي را عهده دار بود و پس از آن كه گردان او به تمامي اهداف مورد نظر رسيد در تاريخ 28/7/62 به آرزوي ديرينه اش شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :
"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي كوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف،-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباسعلي حاج اميني : فرمانده محور عملياتي لشگر زرهي 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 در نجف آباد متولد شد. او پس از گرفتن ديپلم رياضي وارد دانشگاه اهواز شده با عنوان مهندس كشاورزي فارغ التحصيل گرديد. وي به فرمان امام از پادگان خدمت وظيفه گريخت ولي پس از پيروزي انقلاب سلاح هاي موجود در پادگان ذوب آهن را جمع آوري كرده، كميته انقلاب اسلامي نجف آباد را سازماندهي كرد. با شروع فعاليت گروهك هاي ضد انقلاب در شهر كرد، مهندس حاج اميني به عنوان يك معلم و جهادگر در تنوير افكار جوانان آن ديار كوشيد.
در سال 60 به جبهه اعزام شد و در اندك مدتي، نبوغ و استعداد خود را در فرماندهي نيروها به تماشا گذاشت. او در عمليات رمضان جانشين و در عمليات محرم فرماندهي گردان را بر عهده داشت.
عباس علي در جبهه براي نيروهايش علاوه بر فرماندهي شجاع معلمي دلسوز و فداكار بود، او چنان به نيروهاي بسيجي ابراز علاقه مي كرد كه نيروهايش از دل و جان او را دوست داشتند و همين امر باعث شده بود گردان حاج اميني يكي از بهترين گردان هاي خط شكن لشگر 8 باشد.
در عمليات والفجر مقدماتي گردان او سه مرتبه خطوط دفاعي دشمن را در
هم شكست و خود عباس علي نيز مجروح گرديد. شهيد حاج اميني در عمليات والفجر چهار فرماندهي يكي از محورهاي عملياتي را عهده دار بود و پس از آن كه گردان او به تمامي اهداف مورد نظر رسيد در تاريخ 28/7/62 به آرزوي ديرينه اش شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :
"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي كوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف،-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جواد حاج خدا كرم : فرمانده ناحيه ي انتظامي «سيستان وبلوچستان »
در سال 1343 در يكي از نقطه هاي جنوب شهر تهران و منطقه مذهبي به دنيا آمد و ارادت به اهل بيت(ع) را از پدر مرحومشان حاج «محسن حاج خداكرم »كه يكي از افراد هيئتي محل و پير غلام ابا عبدالله الحسين بود آموخت . از همان دوران طفوليت ضمن تحصيل با برادر شهيدش« ابراهيم حاج خداكرم» مبارزات را به صورت تهيه و پخش اطاعيه هاي حضرت امام و تهيه و توزيع رساله امام شروع كردند ،تا اينكه انقلاب شكوهمند اسلامي و آن انفجار نور صورت گرفت . اين دو عزيز و برادر هر دو به فيض شهادت نائل شدند و دو پرنده اي بودند كه پرواز كردند و به سوي حق رفتند. با هم كار مي كردند و افراد شاخصي بودند. به لحاظ اينكه راهپيمائي اول انقلاب و تظاهرات هاي محلي را ساماندهي مي كردند و مردم را تشويق مي كردند به كارهايي كه منجر به سرنگوني رژيم طاغوت شود. البته در طول انقلاب من خاطره اي از ايشان دارم، آن زماني كه شركت نفت اعتصاب كرده بود و مردم مشكل سوخت داشتند ايشان و برادر شهيدش از يكي از شهرستان هاي
ظاهراً «قزوين» مقدار زيادي ذغال و خاكه ذغال تهيه كرده بودند و دستور مصرف اينها و تهيه كرسي برقي به وسيله لامپ را توي اعلاميه هايي تنظيم كرده بودند به مردم مي دادند كه در نبود سوخت استفاده كنند . ايشان و برادر شهيدش از همان ابتداي انقلاب در «كميته انقلاب اسلامي»(سابق) مشغول خدمت شدند . مقدار زيادي در كردستان فعاليت كردند كه زبانزد خاص و عام هست و بعد با شروع جنگ تحميلي به جبهه ي «خرمشهر» آمدند و در آغاز به عنوان معاون گردان در خدمت برادر شهيدش كه در آن زمان فرمانده گردان «ميثم» بود به صف عراقي ها زدند كه سردار شهيد« ابراهيم حاج خداكرم» به شهادت مي رسد و جنازه اين سردار عزيز را به تهران آوردند و پس از مراسم هفت برادرش مجدداً به جبهه برگشت و اسلحه برادر را برداشت و ادامه كار ايشان را در جبهه پي گرفتند و از خصوصيات اخلاقي و بزرگوار ايشان بگويم كه از نظر فرماندهي همانند اميرالمؤمنين الگو گرفته بودند و پيشاپيش بچه ها در جبهه ها بودند. در اخلاقيات همانند پيامبر اسلام صلوات الله عليه و مسلم بودند و ايشان با اخلاق محمدي و رويي خوش و گشاده با پرسنل و با خانواده برخورد مي كرد كه بنده احساس مي كنم در طول اين 20 سال خدمت در انقلاب همين مطالب را نشان داده كه در فرماندهي مانند حضرت علي(ع) شجاع و در جلوي صف قرار داشت و در خلق و اخلاق مانند حضرت محمد سلام الله با مردم برخورد مي كرد و مردم از روي گشاده ايشان خيلي خوشحال و
خوش برخوردي ايشان موجب رضايت مردم قرار گرفت. درعمليات« كربلاي5 »قرار شد كه بين بچه ها قرعه كشي شود و آنهايي كه اسمشان درمي آيد توي يك گردان به نام« قمر بني هاشم(ع)» وارد عمليات شوند كه خود سردار آن موقع معاونت فرماندهي آموزش لشكر «روح الله» را داشتند كه اسم خودشان را هم مانند نيروها در قرعه كشي شركت دادند كه قرار شد اگر اسم ايشان توي قرعه كشي درمي آيد مانند رزمندگان ديگر توي اين عمليات شركت كنند و قرعه كشي شد و اسم ايشان در قرعه كشي درنيامد، اسم حقير درآمد و ما آن شب را وارد آن منطقه، شلمچه شديم و قرار شد به همراه اين گردان عمليات كنيم. وقتي كه وارد عمليات شديم، صبح شد كه خاكريز دشمن را تصرف كردند. ديديم كه سردار شهيد حاج خداكرم دارد از روبرو مي آيد و ايشان با گردان تخريب جلوتر از ما وارد عمل شده بود و داشت از محور جلويي بر مي گشت كه من ايشان را ديدم و گفتم كه قرار شد قرعه كشي شود و هر كه اسمش در قرعه كشي درنيامده توي عمليات شركت نكند ولي ايشان با لحاظ فرماندهي علي وارش هميشه در صف مقدم حضور پيدا مي كرد و باعث روحيه و توان نيروي تحت امرش مي شد و متعاقباً مدت دو سالي كه ما در خدمت ايشان بوديم در جبهه رشادت ها و از خود گذشتگي ها و ايثارهاي خاصي از اين سردار شهيد ديديم كه قابل ذكر است. ايشان عاشق شهادت بود و شهادت هم زيبنده چنين افرادي، كه قرب الي الله آنها به
قدري در جامعه نمونه مي شود كه مي توانند سكان آن را با خون شهادت و شهادتي كه نصيب آنها مي شود، سكاندار حركت انقلاب باشند و ما از خداوند مي خواهيم كه ادامه دهنده راه اين عزيزان باشيم.
مأموريت جبهه شان كه به اتمام رسيد مدت دو سال و اندي را در« اروميه» و در «كردستان» مشغول خدمت شدند و بعد به« قم» رفتند و حدود دو سال و اندي را هم در «قم» خدمت كردند. از ايشان خواسته شد به لحاظ اينكه منطقه «سيستان و بلوچستان» نياز به فرمانده اي مقتدر داشت به ايشان پيشنهاد دادند كه به آن منطقه برود و ايشان هم چون دستور ولايت فقيه بود پذيرفت و وارد كار شد. در ابتدا بنده به لحاظ ارادتي كه به ايشان داشتم خدمت ايشان عرض كردم كه سردار شما چيزي حدود چند سال در جبهه ها بودي و در «كردستان» و« اروميه» و« قم »هم فعاليت هاي خاصي كردي خوب است حالا كه ديگر سن مادر هم بالا رفته، ديگر اين مأموريت را انجام ندهي و يك مقدار به كار خانواده و زندگي بپردازي. ايشان گفت كه خدمت در جاهائيكه سخت است ثوابش بيشتر است و ما بايد آنجا حضور پيدا كنيم چون امر ولايت فقيه است و كار را شروع كنيم . در منطقه «سيستان و بلوچستان» وارد خدمت شدند و كارهاي خاصي انجام دادند و در طول دو سال و نيمي كه آنجا بودم قضاوتش را به خود مردم «سيستان و بلوچستان» كه مردمي شهيدپرور و مردم غيوري هستند به آنها واگذار مي كنم و در نهايت از عزيزاني كه
زحمت كشيدند و ما را مورد لطف قرار دادند و در آن تشييع جنازه بسيار به ياد ماندني و با شكوه كه حضور مردم واقعاً به نظر بي سابقه بود چرا كه خدمتگزار خودشان را شناخته بودند به اين صورت آمدند من تشكر مي كنم و از خدا توفيق و موفقيت براي اين عزيزان را خواستارم.
زماني كه از آنجا مي آمد از رشدي كه منطقه ي «سيستان »كرده خيلي خوشحال مي شد در بخش دولتي و دانشگاه و آن جمعيتي كه ايشان مي گفت حدود 30 هزار نفر در دانشگاه ها مشغول تحصيل بودند، بسيار خرسند مي شد. حتي در بخش خصوصي اگر در داخل شهر زاهدان پاساژي يا مغازه اي يا جايي براي تجارت يا كار سالم و رزق حلالي تشكيل مي شد ايشان به قدري خوشحال مي شد، انگار كه اين ساختمان متعلق به خودش است يا بچه هاي خودش دارند در دانشگاه هاي آنجا تحصيل مي كنند .اگر خداي ناكرده كسي نسبت به «سيستان و بلوچستان» ديد منفي داشت ايشان ناراحت مي شد و به خروش درمي آمد و مي گفت:« آنجا مردم شهيدپروري دارد، مردم قهرماني دارد. شماها متأسفانه آگاهيتان نسبت به اين استان كم است .» از رشد و شكوفائي اين استان خوشحال مي شد و خيلي هم دوست داشت كه در اين رشد و شكوفائي شركت داشته باشد و شركت داشت و موفق بود. در معرفي مردم سيستان و بلوچستان به افراد جامعه يا استان هاي ديگر كه اگر نظرش ادامه پيدا مي كرد اين استان همانطور كه نمونه است .
اين سردار بزرگ وقهرمان ملي پس از سالها مبارزه
ودفاع از ايران بزرگ، در راه مبارزه با قاچاقچيان مواد مخدر به شهادت رسيد.
مسئوليتهاي زيادي داشت از جمله:
فرمانده كميته انقلاب اسلامي مسجد علي ابن ابيطالب (ع)
عضو شوراي فرماندهي ستاد 6 منطقه 10 تهران
فرمانده ستاد چهار منطقه 10 تهران
فرمانده ستاد 2 منطقه 2 كميته انقلاب اسلامي تهران
فرمانده ستاد امر به معروف و نهي از منكر كميته انقلاب اسلامي استان تهران
فرمانده اداره مرزگلوگاه هاي كشور وفرمانده دژبان كل كميته انقلاب اسلام كشور
فرمانده پادگان قوامين و معاونت آموزش لشكر 28 روح الله و ...
فرمانده عمليات كميته انقلاب اسلامي آذربايجان غربي و كردستان
بعد ازادغام نيروها معاونت هماهنگ كننده استان تهران و فرمانده نيروي انتظامي كرج
فرمانده منطقه انتظامي شهرستان قم تا سال 74
جانشين ناحيه سيستان و بلوچستان سال 74
فرمانده ناحيه انتظامي استان سيسان و بلوچستان از سال 75 تا تاريخ شهادت در آبانماه سال 76
در قطعه 24 بهشت زهراي تهران در جوار شهيد دكتر چمران دو برادرم آراميده اند كه هر شب جمعه وعده گاه دوستان و يارانشان مي باشد .روح مطهر ابراهيم و حاج جواد حاج خدا كرم و تمامي شهداي عاليقدرغريق رحمت الهي.
منابع زندگينامه :منبع :مصاحبه با برادر شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سيد علي اكبر حاج سيد جوادي : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)لشكر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1342 در خانوادهاي متوسط و مذهبي در شهرستان قزوين به دنيا آمد .از نه سالگي به اداي فرايض ديني پرداخت و با همين عشق و علاقه مذهبي هنگامي كه مبارزه مردم بر عليه ظلم وستم حكومت پهلوي شروع شد,همگام با آنان در تظا هرات خيا باني شركت نمود.
اوپس از پيروزي انقلاب اسلامي از اولين كساني بود كه به عنوان نيروهاي ذخيره سپاه آموزش
ديد . با آغاز در گيريهاي خياباني منافقين و گروهكهاي ديگرفعاليتهاي چشمگيري در سر كوبي آنان داشت , چندين بار قصد ترورش را كردند كه همگي نا موفق ماند .همزمان با شروع جنگ تحميلي درس را رها كرد و به جزيره مينو رفت. بعد از بازگشت از جزيره مينودر سال 1360 به عنوان فرمانده گروهي از برادران بسيج و سپاه به مهاباد اعزام شد.
از آنجا به جبهه جنوب رفت ودر عمليات فتح المبين,بيت المقدس وچند عمليات ديگر شركت كرد.
عمليات بدر شاهد حماسه آفريني هاي بي شمار اين فرمانده جوان وجسور بود او با هدايت وفرماندهي گردان حضرت رسول (ص) نقش بارزي در انجام اين عمليات داشت و در همين عمليات نيز به شهادت رسيد. دشمن كه تاب مقاومت در برابر رزمندگان پرتوان ايران بزرگ را نداشت با شليك صدها هزار گلوله توپ سعي در عقب راندن رزمندگان شجاع اسلام را داشت اما در كار نيز شكست خورد .
پيكر مطهر شهيد سيد جوادي در زير خاكهاي حاصل از انفجارات پي در پي گلوله هاي توپ و خمپاره دشمن مدفون مي شود و ده سال بعد با كوشش جستجوگران نور آن پيكر نوراني به قزوين منتقل و پس از تشييع ,در گلزار شهداي اين شهر آرام مي گيرد تا نشانه اي باشد براي نسلهاي آينده اين مرزو بوم كهن وهميشه جاويد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي حاجبي : فرمانده واحد مخابرات وسرپرست واحد يگان دريايي لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1341 در خانه اي محقر و مذهبي در رو ستاي رودخانه ديده به جهان
گشود. در همان ايام نوجواني سبقت را از همه ربوده بود و نسبت به همه هم سن و سالانش امتيازاتي بسيار عظيم داشت از نظر روحي قوي و شجاع و مقاوم در برابر مشكلات و در عين حال صبور و بردبار بود. دوران تحصيلاتي بس دشوار پشت سر مي گذراند. در دوران راهنمائي بود كه بر اثر فقر مادي مجبور بود براي ادامه تحصيل تابستانها را به كار مشغول شود تا مخارجي هرچند ناچيز براي خود ذخيره كند تا بتواند ادامه تحصيل بدهد. او در اين دوران از جهاتي مي توان گفت شاگردي ممتاز، با هوش كلاس شناخته مي شد.
در سال 1357 در اوج گيري انقلاب اسلامي در تمام تظاهرات مردم مسلمان ايران براي بركناري رژيم طاغوت شركت فعال داشت. در اين ايام سر از پا نمي شناخت و كلاً عاشق انقلاب شده بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باز هم احساس آرامش در خود نمي ديد تا اينكه تصميم مي گيرد ترك تحصيل كند و در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران در آمد از اول شروع جنگ تجاوزگرانه رژيم مزدور بعث عراق به فرمان امامش وارد جنگ و مبارزه در راه خدا شد و از زماني كه هنوز سپاه در جنگ شكل نگرفته بود.
در جنگهاي نامنظم شركت فعال داشت. مدت 5 سال بود به طور مداوم در جبهه حق عليه باطل مشغول خدمت به اسلام بود و دليرانه در تمام عملياتها در خط مقدم جبهه پيروزمندانه انجام وظيفه مي نمود.
از خصوصيات اخلاقي ايشان يكي اين بود كه در تصميم گيري قاطع و در راه هدف مقدسي كه داشت مقاوم و سرسخت بودند
و هميشه از روي شناخت و تحقيق كار را انجام مي دادند بحق ميتوانيم بگوئيم حاج علي پيرو مولايش امير المومنين علي(ع) بود با همه گفتگو مي كرد و با همه نشست و برخواست داشت و هيچ وقت خود را برتر از ديگران نميديد. ساده مي پوشيد، ساده مي زيست و غذايش نيز خيلي ساده و مختصر بود و در حقيقت علي بازوي پرتوان لشكر غيور ثارا... بود. در اين مدت همه مسئولين لطف و عنايت خاصي نسبت به حاج علي داشتند هيچ وقت حب دنيا و ماديات نتوانست او را جلب كند و علي از تمام اين مسائل مبرا و پاك بود. يادمان هست در جلساتي كه براي حل و تصميم گيري در امور جنگ تشكيل مي شد چنان شيوا سخن مي گفت و طرح مي داد كه برادران را به شگفت وا مي د اشت و علي يار گمنام امام بود. همه همرزمانش مي گويند حاج علي در تمام مأموريتهاي محوله موفق بود و همه از او رضايت كامل داشتند و به همين سبب بود كه چندين مسئوليت به اين شهيد بزرگوار داده بودند. چند سال مسئوليت مخابرات لشكر را به عهده داشتند و همچنين مسئوليت يگان دريائي و به دنبال آن مسئوليت قائم مقام لشكر را به عهده داشت. به حق علي خوب انجام وظيفه كرد. و علي بزرگ و دلير در عمليات پيروزمندانه كربلاي يك در منطقه مهران با اينكه مرحله اول زخمي شده بود مجدداً روانه پيكار مي شود و اين بار خود مي دانست كه شهادت نصيبش مي شود و پيوسته به سوي خدا پرواز مي كند.
منابع زندگينامه
:" ماه نشان" نوشته ي،حميد رضا شاه آبادي، ناشر لشگر41ثارالله،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس حاجي زاده : فرمانده گردان تاسوعا لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1332 در زير سايه گنبد طلايي كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه (س) ديده به جهان گشود. دوران دانش آموزي را در قم سپري مي كرد كه پدر دچار سانحه تصادف شد و در بستر بيماري افتاد، اين امر موجب شد او مسئوليت اداره زندگي را به عهده گيرد و جواني را با مشقت و تلاش پشت سر گذارد.
اما آنچه زندگي او را رنگ خدايي مي داد، اين بود كه هرچه شرايط بر او سخت تر مي شد، ارتباط او هم با خدا بيشتر مي شد.
در ايام جواني كه مصادف با سالهاي مبارزه با طاغوت بود، با شور ايمان به صف مبارزه پيوست و از همان زمان حنجره اش را به فريادهاي شور و شعور و شعارهاي دوران تظاهرات سپرد و گام هاي استوارش را وقف راه انقلاب نمود.
در اين راه بود كه بارها مورد ضرب و شتم ماموران رژيم منفور ستم شاهي قرار گرفت و به زندان افتاد. اما هيچ گاه دم نياورد و شكوه اي به زبان جاري نكرد.
همسر شهيد از او چنين مي گويد:
در سال 1358 بود كه خانواده حاجي زاده به خواستگاري من آمدند. مراسم عقد برگزار شد. به علت كمي سن من، دو سال عقد كرده ماندم بعد از آن عروسي كرديم. حدود يك ماه از زندگي مشترك ما گذشته بود كه عباس براي دفاع از اسلام و ارزشهاي انقلاب اسلامي آماده شد. از همه چيز خود گذشت
و راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد. چون هنوز جوان بودم، به او اصرار كردم كه ما تازه زندگي مشترك خود را آغاز كرده ايم، اما او با سخناني كه بسيار برايم ارزشمند بود، مرا قانع كرد و بالاخره به جبهه رفت. هر بار دوماه در حسرت ديدار او مي ماندم و بازگشت او را انتظار مي كشيدم. اگر عملياتي مي شد قلب من به طپش مي افتاد. چون هر بار با بدني مجروح برمي گشت و به مجرد اين كه بهبودي نسبي مي يافت، دوباره راهي جبهه مي شد. به او مي گفتم:
حالا مدتي را استراحت كن اما چون عاشق بود، در راه خدا، عشق به امام (ره) و آرمانهاي او آرام نمي گرفت. به جبهه كه مي رفت در مراسم نماز جماعت و دعاي كميل شركت مي جستم و هميشه دعاي خير بدرقه راه او مي كردم در مدتي كه زندگي مشترك داشتيم او با من بسيار مهربان بود و كوچكترين بي احترامي به من نمي كرد.
همه اينها براي من خاطره است از بزرگي و مهرباني هايش هرچه بگويم، كم گفته ام چون از سادات هستم مرا بسيار مورد احترام خود قرار مي داد. او در كمال ادب با من رفتار مي كرد. سرانجام پس از چهار سال و نيم زندگي كه بيشتر از نيمي از آن را در جبهه گذرانده بود در جزيره مجنون به شهادت رسيد. زندگي با او براي من خيلي شيرين و دوست داشتني بود. او به من درس زندگي و فداكاري و گذشت داد. من سعادت نداشتم كه در كنار او به زندگي باصفا و
گذشت ادامه دهم چون او داراي روح بلند و بزرگي بود. هرچه بگويم نمي توانم ذره اي از خوبي ها و مهرباني هاي او را روي كاغذ بياورم.
عباس نسبت به پدر و مادر خود احترام زيادي قايل بود. هميشه در مقابل آنان دست ادب به سينه داشت و كاملاً متواضع بود. هيچ گاه او با آنان به تندي سخن نگفت. بي شك موفقيت او را بايد مرهون دعاي خير پدر و مادر دانست. زندگي اش سراسر توفيق و سعادت بود. به نماز اول وقت، اهميت مي داد، نمازهاي مستحبي را فراموش نمي كرد. او اهل جمكران، دعاي توسل و كميل بود.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به خيل دور انديشان سپاه پيوست و حفظ ارزشهاي انقلاب را سرلوحه زندگي خود قرار داد.
حفاظت از بيت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه هاي نبرد شد و در عمليات زيادي با مسئوليت هاي مختلفي شركت كرد و هر بار با بدني مجروح، زخم ديده و جراحت چشيده به شهر بازمي گشت. او در آخرين مسئوليت خود فرماندهي گردان تاسوعا را عهده دار بود و در ادامه عمليات بدر به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :ستارگان خاكي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر حاجي غلامزاده : قائم مقام فرمانده واحد طرح وعمليات تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 در شهرستان مشهد چشم به جهان گشود. مادرش ( بي بي فاطمه سيدنژاد ) مي گويد: «با چشمان باز به دنيا آمد. وقتي كه سه روزه بود، به دستانش توجه كردم و يادم ز حضرت ابوالفضل
(ع) افتادم، كه دستانش را در راه خدا از دست داد و من فكر كردم كه اين بچه دستش را در راه خدا از دست خواهد داد كه همان طور هم شد.»
كودكي آرام بود. در شش ماهگي سلام كردن و در يك سالگي «بسم الله الرحمن الرحيم» را آموخت. در پنج سالگي نمازش را مي خواند. در شش سالگي قرآن و ديوان حافظ را مي خواند. اصول و فروع دين را ياد داشت و به بچه هاي ديگر نيز ياد مي داد.
در كارهاي خانه به والدينش كمك مي كرد.
مادرش مي گويد: «در كلاس اول دبستان كه معلم از بچه ها مي خواهد يك سرودي را بخوانند، كسي ياد نداشت و فرزندم ( علي اصغر ) شعري از حافظ را مي خواند.»
در سال 1355 دوره ابتدايي را در مدرسه عبداللهيان و در سال 1355 دوره راهنمايي را در مدرسه رستاخيز و در سال 1359 دوره دبيرستان را در هنرستان سيد جمال الدين اسد آبادي در رشته اتومكانيك به اتمام رساند.
در تعطيلات كار مي كرد و با پولش براي خودش كتاب و دفتر مي خريد. از نظر درسي شاگرد ممتازي بود. معلم ها او را بسيار دوست داشتند و در بسياري از موارد جايزه مي گرفت.
مادرش مكتب دار بود و در خانه كلاس قرآن مي گذاشت. وقتي وارد منزل مي شد، چون دخترها در حال ياد گرفتن قرآن بودند چشم هايش را مي بست و سريع داخل خانه مي رفت و پرده ي اتاق را مي انداخت. به دستورات قرآن عمل مي كرد. وقتي مدادش كوچك مي شد آن را دور
نمي انداخت. مي گفت: «اسراف است و خداوند اسراف كاران را دوست ندارد.»
بسيار ريز مي نوشت تا زياد كاغذ مصرف نشود. پس از اخذ ديپلم در رشته الكترونيك دانشگاه تبريز مشغول به تحصيل شد و با شروع جنگ تحميلي ترك تحصيل نمود و به جبهه رفت. حضور در جبهه را لازم و ضروري مي دانست و به عنوان پاسدار خدمت كرد. مي گفت: «من به شغل پاسداري علاقه دارم.»
اوقات فراغت را به ورزش «كونگ فو» مي پرداخت و مسجد مي رفت. در زمان طاغوت به سينما نمي رفت، مي گفت: «رفتن به سينما حرام است.»
كتاب هاي حليه المتقين و رساله ي امام خميني را مطالعه مي كرد. قرآن مي خواند. نمازش را مرتب انجام مي داد. زماني كه نماز مي خواند از خوف خدا دست هايش مي لرزيد. همچنين نماز شب مي خواند.
مادر شهيد مي گويد: «در نيمه شبي متوجه شدم كه او در حال خواندن نماز است. بعد از مدتي كه در قنوت بود ديدم دست هايش مي لرزد. بعد از اتمام نماز از او پرسيدم: چرا در قنوت دست هايت مي لرزيد؟ گفت: آيا كاري كرده ام كه شما از خواب بيدار شده ايد؟ گفتم: نه. گفت: در مورد نماز شبم به كسي چيزي نگوييد.»
اقدس حاجي غلامزاده سبزيكار (خواهر شهيد ) مي گويد: «سر تا سر ماه مبارك رمضان نماز را در مسجد خواندم و وقتي اين خبر را به برادرم گفتم، بسيار خوشحال شد.»
در دوران انقلاب در صف مخالفين رژيم قرار گرفت و تمام وقتش را صرف مبارزه با رژيم كرد. به پخش اعلاميه و نوارهاي
امام مي پرداخت. با پيروزي انقلاب اسلامي در گشت هاي شبانه شركت مي كرد. در بسيج و سپاه حضور داشت. در بسيج مدرسه نيز فعاليت مي كرد. كلاس عقيدتي داير مي نمود. با منافقين هميشه در ستيز بود.
با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. رفتن به جبهه را تكليف مي دانست. مي گفت: «پيروزي از آن ماست.» او براي محفوظ نگه داشتن درخت انقلاب از گزند دشمنان، جبهه را بر همه چيز ترجيح داد.
بي بي فاطمه سيد نژاد ( مادر شهيد) مي گويد: «از سربازي معاف شده بود و برگه كفالت را گرفته بود و از اين كار بسيار ناراحت بود. مي گفت: با اين كار من از رفتن به جبهه بازماندم. يك روز آمد و گفت: وارد سپاه پاسداران شدم و مي خواهم به جبهه بروم. اگر براي تحقيقات آمدند، آبروي مرا حفظ كنيد. در تحقيقات محلي، ما هرچه از او ديده بوديم، گفتيم كه او هم بسيار خوشحال شد.»
براي محافظت از بيت امام انتخاب شده بود. حدود شش ماه در بيت امام بود.
مادر شهيد مي گويد: «يك روز گفت: مي خواهم به جبهه بروم. گفتم: تو صبح و شب صورت امام را مي بيني و ايشان را زيارت مي كني، اين كه از جبهه بهتر است. گفت: مي خواهم به امام و مردم خدمتي كرده باشم. او مردم را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد. مدت كمي را در مرخصي مي گذراند و مدت زيادي را در جبهه بود.»
با شجاعت خود توانسته بود چاه هاي نفتي را ( كه عراق آتش زده بود
) مهار كند.
در جبهه با وجودي كه يك رزمنده احتياج به تغذيه و انرژي دارد، او به بيماران خون اهدا مي كرد.
بي بي فاطمه سيد نژاد ( مادر شهيد ) مي گويد: « به مرخصي كه آمده بود، بسيار ناراحت بود. مي گفت: در جلوي چشم من يازده نفر شهيد شدند. عده اي آب مي خواستند. عده اي زخمي بودند و بايد سريع آن ها را به بيمارستان منتقل مي كرديم، ولي من نتوانستم به آن صورت كاري انجام دهم.»
در جبهه سعادت داشت كه امام زمان (عج) را زيارت كند و طرح يك عمليات را از ايشان دريافت نمايد.اين موضوع شهيد حاجي غلامزاده سبزيكار در نامه اي به خانواده اش مي نويسد: «خدمت والدين عزيز و مهربانم سلام عرض مي كنم. اميدوارم كه حالتان خوب باشد. پدر و مادر عزيز، در هنگام تحويل سال نو براي فرج امام زمان (عج) و سلامتي امام امت و پيروزي رزمندگان اسلام حتماً دعا كنيد.»
مادر شهيد مي گويد: «در يكي از ماموريت ها به سمت قوچان رفته بود كه در آن جا برف سنگيني باريده بود. به همين خاطر به غاري كه در همان نزديكي بوده پناه مي برند و ماشين پاسگاه مجهز به زنجير چرخ نبود و ايشان براي آوردن زنجير به پاسگاه مي رود و ماشين را از برف ها بيرون مي آورند. در آن هواي بسيار سرد ايشان به شدت مريض مي شود. چند روزي را در خانه استراحت كرد، ولي بهبود نيافت. او را به بيمارستان منتقل كرديم. بدنش عفونت كرده بود و بيماريش واگير دار بود. به همين خاطر دعا
كردم كه «يا اباالفضل (ع) پسرم را شفا بده.» و گوسفندي را برايش نذر كردم. روز بعد حالش بهتر شده بود. بعد از چند روز استراحت در منزل، به جبهه رفت. زماني كه به جبهه مي رفت، گفت: در روي تخت بيمارستان دعا كردم كه خدايا، اگر عمرم سر آمده، مرا در جبهه شهيد كن.»
در جبهه مجروح شده بود و به خانواده اش چيزي نگفته بود. مجروحيت دستش به حدي بود كه دستش قطع شد. به خانواده اش توصيه مي كرد: «حجاب را رعايت كنيد. نماز بخوانيد، نماز را سروقت به جا بياوريد.»
آخرين صحبتش با مادر اين بود: « در شهادت من گريه نكنيد.»
بي بي فاطمه سيد نژاد ( مادر شهيد ) مي گويد: « آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود يك اسلحه به منزل آورد و گفت: اين اسلحه مال بيت المال است. مال جبهه. من اين اسلحه را پيدا كردم، اگر شهيد شدم اين اسلحه را به دفتر كارم بدهيد. مجوز نگه داري اسلحه را هم گرفته بود. بعد ازشهادتش اسلحه را به دفتر كارش بردم و تعدادي از طرح هاي عمليات را به همكارانش دادم. او مسئول طرح و عمليات بود.»
همچنين مي گويد: «قبل از شهادتش خواب ديدم كه مي خواهم به كربلا بروم و يك چادر سفيدي بر سر كردم. بعد كه از خواب بيدار شدم خبر شهادت فرزندم را به من دادند. وقتي گفتند: او شهيد شده است. گفتم: الحمدالله رب العالمين كه سعادت داشت شهيد شود. در جبهه جان پانصد نفر از رزمندگان را نجات مي دهد و بعد خودش به درجه رفيع
شهادت نايل مي گردد. علي اصغر حاجي غلامزاده سبزيكار در تاريخ 21/11/1364 در عمليات والفجر 8 در اروند رود، بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد پس از حمل به زادگاهش، در بهشت رضا (ع) مشهد به خاك سپرده شد.
اقدس حاجي غلامزاده سبزيكار ( خواهر شهيد ) مي گويد: «زماني كه در قيد حيات بودند، مرا اذيت كرده بودند. بعد از شهادتش به خواب يكي از همسايه ها آمده و گفته بود: به خواهرم بگوييد مرا ببخشد. گفتم: اي كاش زنده بود و مرا اذيت مي كرد. من او را بخشيده ام. بعد از شهادت برادرم خواب ديدم در يك باغي هستم كه يك قسمت از باغ نوراني است و قسمت ديگر پر از درخت. به قسمت نوراني باغ رفتم كه صداي برادرم را شنيدم. گفت: آن جا مال آقاست. در ماه مبارك رمضان هم خواب ديدم كه به من خرما مي دهد.»
مادر شهيد مي گويد: «بعد از شهادت پسرم خواب ديدم كه در كنار دريا هستم. نصفي از بدن شهيد در آب است و نصفي ديگر در خشكي و سرش در دامن آقايي كه سر در بدن ندارد و در حال خواندن نوحه است و دو پسر عموي شهيد آن جا بودند كه از خواب بيدار شدم.»
شهيد در وصيت نامه خود مي گويد: «به برادران همرزم سلام عرض مي كنم و اميد سرافرازي اسلام را به دست توانمند شما عزيزان دارم. به والدين گرامي درود مي فرستم كه مرا در دامن پر مهر و محبت خود پرورانده اند، تا در اين ايام حساس بتوانم اندكي يار و طرفدار
اسلام باشم و به نداي سرور شهيدان ( كه امروز از حلقوم فرزند عزيزشان بيرون مي آيد ) پاسخ مثبت دهم.
عزيزان بدانيد درخت تنومند اسلام نياز به حراست دارد.
اگر انشاءالله خداوند شهادت را نصيب من كرد نگران نباشيد زيرا ثمره آن را به زودي خواهيد ديد. ما بايد توصيه حضرت علي (ع) را سر لوحه كار خود قرار دهيم كه فرمودند: «اوصيكم بتقوي الله و نظم امركم.»
اي رزمندگان هيچ كس قادر به تشكر و تمجيد كارهاي شما نيست به جز خداوند يكتا. پس مواظب باشيد كه از حرف بعضي از مسئولين نرنجيد كه شما را از جنگ برگردانند. صبور باشيد كه خداوند با صابرين است، چون جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همين جنگ است، ما بايد بجنگيم، شهيد شويم و همه اين ها براي هدفي مقدس است كه رضاي خدا در آن است. بايد از خدا بخواهيم كه اگر روزي عمر ما سرآمد و خواستيم ترك دنيا كنيم، با عشق به او و شهادت در راه او به سويش بشتابيم.
مادرم، اگر مشيت خدا بر اين شده كه شهيد شوم، تو نيز راضي باش، مانند مادران ديگر شهدا. پدرم، هرگز بر دوري من گريه نكن. صبور باش. خواهرم، غم از دست دادن برادرت را نخور، شاد باش و طلب مغفرت كن. براي امام حسين (ع) گريه كنيد و از ايشان بخواهيد كه شما را از ياران خودش قرار دهد.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود حاجي مهدي : فرمانده عمليات قرارگاه صراط المستقيم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در يزد ديده به دنيا آمد. در سن هفت سالگي قرائت قرآن را به خوبي فرا گرفت. در دوره ابتدايي و متوسطه سرآمد همكلاسان خود بود. استعداد فراواني در زمينه دروس رياضي و مسائل فكري داشت. در همان زمان در مسابقات علمي مقام اول به دست آورد. در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد و با شركت در آزمون سراسري، در رشته مهندسي عمران دانشگاه صنعتي اصفهان پذيرفته شد. در دانشگاه همزمان با درس، به مبارزه عليه رژيم طاغوت پرداخت ودر اين راه سختي هاي زيادي را متحمل شد.
بعد از پيروزي انقلاب با نشاطي وصف ناپذير به عضويت انجمن اسلامي درآمدوآماده به وجود آوردن محيطي اسلامي در دانشگاه شد. با تعطيلي دانشگاه ها، به عضويت جهاد سازندگي اصفهان درآمد و پس از آن مدتي در جهاد سازندگي يزد و در روستاهاي «پشتكوه» مشغول خدمت به محرومين شد.
همزمان با اختشاشهاي دشمنان داخلي وضد انقلاب به پاوه رفت وبا به دست گرفتن اسلحه به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي عازم خوزستان شد. وقتي به اهواز قدم نهاد شهر را خاموش و متروك ديد كه در آن فقط صداي تيراندازي و غرش هواپيماها و تردد خودروهاي نظامي به گوش مي رسيد. عزم خود را جهت مقابله با دشمن راسخ نمود و جهت طي دوره آموزش نظامي به يزد بازگشت در همان ايام خبر شهادت برادرش را شنيد هنوز مراسم اربعين برادرش تمام نشده بود كه به تهران رفت تا سلاح به جاي مانده بر دوش را برگيرد و سنگرش را خالي نگذارد، بدين طريق در همان پادگان به
عضويت رسمي سپاه درآمد. به درخواست برخي از مسئولين و پس از طي دوره آموزش نظامي به عضويت در تيم حفاظت از رياست ديوان عالي كشور درآمد و تا زمان بازگشايي دانشگاه ها به اين مهم همت گماشت.
در اوايل سال 1361 ازدواج نمود كه حاصل آن سه فرزند بود. از دي ماه 1361 مجدداً براي ادامه تحصيل راهي اصفهان شد و در حين تحصيل با پايگاه بسيج دانشگاه همكاري مستمر و موثر داشت. در همين دوران چندين بار به جبهه عزيمت كرد و در چند عمليات مختلف شركت نمود. در اواخر تحصيلاتش همراه با همسر و فرزندش به اهواز رفت و همكاري با قرارگاه صراط المستقيم را شروع كرد . سد خاكي و پل روي بهمنشير از جمله فعاليت هاي او به شمار مي رود. مدتي در مقر حضرت صديقه (س) در اجراي پروژه هاي مختلف قرار گاه مهندسي رزمي صراط المستقيم گذراند كه به جهت پشتكار و جديتي كه داشت به معاونت عملياتي قرار گاه انتخاب شد و قريب يك سال در اين جايگاه به احداث جاده ها، سنگرها، پل ها و كارهاي اجرايي گوناگون همت گماشت.
در اين راه همسر و برادر همسرش نيز او را ياري مي دادند و پا به پاي او در اهواز و جبهه هاي جنوب و غرب همدوش و همراه او انجام وظيفه نمودند. او در عمليات كربلاي دو و پنج حضور فعال داشت، پس از عمليات كربلاي پنج تشكيلات لشكري قرار گاه را پي ريزي و سازماندهي نمود.سرانجام سردار شجاع سپاه اسلام به همراه برادر همسرش در 28/7/1366 به شهادت سيد.
درفرازي از وصيت نامه ا
ش آمده:
وصيت نامه هاي شهدا را مطالعه و جداً عمل نماييد كه اين مطالب از قلب هاي صاف و پاك و الهام گرفته و از سرچشمه فيض و در لحظات حساس و روحاني نوشته شده است.
هرچند خود را لايق شهيد شدن نمي دانم، ولي از كليه دوستان، آشنايان و برادران تقاضاي عفو و بخشش و حلاليت داشته و دارم. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
يدالله حاجيان فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« سردشت »
مادر ش مي گويد كه قبل از تولد او فرزندي نداشته . هر چه فرزند به دنيا آورده به گونه اي از دنيا رفته است .او براي اينكه فرزندش زنده بماند نذر مي كند و با گريه و زاري از خداوند توسل مي جويد . شهيد« حاجيان» در سال 1331 به دنيا مي آيد .تولد ش ؛شادي و شاد ماني سراسر خانه را در بر مي گيرد .پدر و مادر ش تمام تلاش خود رابراي سلامتي او به كار مي گيرند. طفل نو رسيده روز به روز بزرگتر مي شود وپس از مدتي به مكتب مي رود تا قرآن ياد گيرد .بعد از آنكه در زادگاه شهيد مدرسه تاسيس مي شود او به مدرسه مي رود و مقطع ابتدايي را به پايان مي رساند .علي رغم علاقه خاصي كه به درس و مدرسه داشت ؛ چون خانواده او وضعيت مالي خوبي نداشتند، مجبور مي شود مد رسه را ترك كند و در كنار پدرش به كار هاي كشاورزي و كارگري مشغول شود . وجود اودركنار پدرپشتوانه بزرگي است
تا مشكلات زندگي راتحمل كند. اودرسن نوجواني و بامشاهده فقرومشكلات ناشي از خيانتهاي حكومت شاه كه برزندگي آنها وساير روستاييان سايه افكنده بود ،به پدرش دلداري مي دهدومي گويد:
پدر جان ديگر ناراحت نباش .من بزرگ شده ام و ديگر نمي گذارم شما زياد كار كنيد و خسته شويد . اومدتي به عنوان شاگرد راننده مشغول به كار مي شود .درچهارده سالگي پدرش از دنيا مي رود و تامين مخارج خانواده به دوش او مي افتد .به همين دليل او از خدمت سر بازي معاف مي شود ..طولي نمي كشد كه يك وانت بار خريد و علاوه بر انجام دادن كارهاي كشاورزي ،با وانت هم كار مي كند . در سن 24 سالگي ازدواج مي كند .مراسم عقد و عروسي او بسيار ساده و ابتدايي انجام مي شود و او در كنار همسرش زندگي ساده اي راشروع مي كند. .جريان زندگي اوهمچنان ادامه داشت تا انقلاب شكوهمند اسلامي به پيروزي مي رسد . طولي نمي كشد كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به فرمان حضرت امام (ره)تاسيس مي شود .او به همراه 70نفرازجوانان ديگربه دعوت شهيد بروجردي به واحدپيشمرگان مسلمان كرد درسپاه مي پيوندد .
پس از عضويت در اين واحد به كامياران وكرمانشاه مي روند تا براي پاكسازي منطقه از دست گروهكهاي ضد انقلاب وارد عمل شوند .بعد از مدتي درگيري سختي شروع مي شود .با قدرت نمايي ومبارزات شهيد حاجيان وديگر همرزمانش ضد انقلاب فراري مي شود. .شهيد حاجيان در آن وقت عضو واحد عمليات سپاه قروه بوده است.او به خاطر تلاش و شجاعت زيادي كه در راه مبارزه با گروهكها از خود نشان مي دهد
از سوي مسئولان عالي رتبه سپاه به فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهرستان كامياران منصوب مي شود. .پس از اين كار به پاكسازي تمام روستاهايي كه در منطقه كامياران قرار دارند مي پردازد و از اين كار هم موفق بيرون مي آيد .بعد از آن فرمانده گردان عملياتي جندالله سر دشت مي شود. در زمستان سال 1361 به منطقه بوكان مي رود. بعد از آنكه ما موريت او در بوكان تمام مي شود باز به سر دشت مي آيد .پس از چند روزقصد مي كندبه مرخصي برود.ا و همراه دو نفر از نيرو هاي خود كه هر دو نفر آنها همشهري اوبودندبه مرخصي مي روند .نيرو هاي ضد انقلاب خبر مرخصي رفتن شهيد حاجيان رامي شنوند و مسير حركت او را به طور كامل بررسي مي كنند .دشمنان مردم ايران در پشت سخره بزرگي كه در مسير جاده ديواندره –سنندج قرار دارد كمين مي گيرند و به محض اينكه خودروي شهيد حاجيان را مي بينند شروع به تير اندازي مي كنند و به طور بسيار فجيعي هر سه نفر آنهارابه شهادت مي رسانند . او جزواولين نيرو هايي بود كه در سپاه مشغول به خدمت شد ؛خدمت او درسپاه خدمتي شجاعانه ؛متواضعانه و خالي از هر گونه ادعايي بود .شجاعت در راس خصو صيات او قرار داشت.در بحراني ترين شرايط در گيري ها وارد عمل مي شد .شب هنگام در بحبوحه وحشت تاريكي شب به قلب نيرو هاي دشمن مي زد ؛فرصت را از دست نمي داد كاري را كه بايد انجام مي گرفت انجام مي داد .هيكل زيباي او نشان از سر بلندي
و شجاعت او داشت . روحيه بسيار خوبي داشت .هيچ گاه از نيرو هاي دشمن نمي تر سيد ترس از دشمن با او كاملا بيگانه بود .علاقه عجيبي به جبهه و مبارزه داشت .هر وقت كه مي گفتند در فلان محل نيرو هاي ضد انقلاب كمين زده اند ،بلافاصله اسلحه اش را برمي داشت و در حالي كه اين جمله را مي گفت:( .هر كه دارد هوس كرببلا بسم الله) بر مي خواست و به محل كمين مي رفت .خستگي براي او معنايي نداشت ؛در سخت ترين شرايط و به دنبال ساعتها در گيري و مبارزه ؛خور شيد خنده از روي لبهاي او افول نمي كرد .سر ماي طاقت فرساي منطقه هم او را از مبارزه و نبرد باز نمي داشت و در سر ماي سخت و با وجود برف سنگين باز هم مبارزه و شجاعتي را كه مي بايست انجام دهد انجام مي داد. هيچ گونه غروري در وجود او نبود با وجود آنكه فر مانده بود اما سخت ترين و پر مخاطره ترين كار ها را انجام مي داد .چندان به خورد و خوراك اهميت نمي داد .بعضي اوقات به چند تكه نان خشك هم بسنده مي كرد .به رزمندگان اسلام عشق مي ورزيد .به گفته يكي از همرزمان او وقتي كه در پايگاههاي دهگلان بلبلان آباد و گز گزاره خدمت مي كرد؛به دانش آموزاني كه ايام تابستان را به آنجا مي آمدند علاقه زيادي نشان مي داد و آنان را از صميم قلب دوست مي داشت .امام (ره)راخيلي دوست داشت ؛هميشه يك عكس از حضرت امام (ره)رادر جيب خود نگهداري مي كرد
. بعضي وقتها هنگامي كه مي خواست بخوابد عكس امام را از جيب خود بيرون مي آورد و روي سينه خود مي گذاشت و بعد مي خوابيد .
نيرو هاي خودش را از هر نظر مورد تفقد قرار مي داد . اگر مي ديد يكي از نيرو هايش زياد به مرخصي نمي رود پيش او مي رفت و اگر مشكل مالي داشت به او كمك مي كرد . در بعضي اوقات از بچه ها پول جمع مي كرد و به شخص مورد نظر مي داد ،بدون آنكه كسي متوجه شود. وجود او براي مردم ودوستداران انقلا ب مايه اميد وبراي دشمنان وگرو هكهاي ضد انقلاب باعث وحشت ودلهره بود.ضد انقلاب به تمام مناطقي كه شهيد حاجيان در آنجا خدمت مي كرد اعلاميه داده بود كه هر كس شهيد حاجيان را چه به صورت زنده و يا كشته شده نزد آنها بياورد ؛ مبلغ بسيار زيادي پول و جايزه به او مي دهند. شهيد حاجيان نقش قابل توجهي را در سازماندهي نيرو ها طراحي عمليات و در نهايت سر كوبي گرو هكهاي ضد انقلاب داشته است .شهيد حاجيان به خوبي مي دانست كه گرو هكهاي ضد انقلاب نمي توانند با او رو به رو شوند و اين گفته را بار ها در ميان نيرو هاي خود تكرار كرده بود : گرو هكهاي ضدانقلاب نمي توانند او را رو به رو مورد هدف قرار دهند كه نحوه ي شهادت اونشان دهنده اين واقعيت است.
منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي حافظي عسگري : فرمانده گردان ياسين لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
درسوم
تيرماه1331 در مشهد به دنيا آمد. خواهر محمد علي مي گويد: مادرم هر بچه اي كه مي آورد، از بين مي رفت. لذا رفت بچه اي را به عنوان دايه شير داد و از امام رضا(ع) خواست كه يك بچه به ايشان بدهد و امام رضا(ع) هم اين بچه را به مادرم داد.
همچنين او مي گويد: محمد علي مدرسه نمي رفت و پيش خودم خواندن قرآن را فرا گرفت. بعد به صورت شبانه تا كلاس ششم درس خواند، اما ديگر ادامه نداد. او معمولا اوقات فراغت خود را قرآن مي خواند و همراه پدرش به مسجد مي رفت. او علاقه زيادي به گل داشت. مرتب گلها را آب مي داد و خاك آنها را عوض مي كرد. محمد علي تا 15- 16 سالگي به شغل قالي بافي مشغول بود و پس از آن به شغل صافكاري خودرو پرداخت.
در 19 سالگي ازدواج كرد و حاصل 12 سال زندگي مشترك آنها دو فرزند دختر و دو فرزند پسر است. او نسبت به تربيت بچه ها سخت گير و حساس بود.
همسرش مي گويد: درباره تربيت بچه ها خيلي تاكيد مي كردند و مي گفتند: من كه اصلا نيستم، شما هم مادريد و هم پدر، طوري فرزندتان را تربيت كنيد كه من چه باشم و چه نباشم به آنها افتخار كنم. در دوران انقلاب، فعاليتهاي انقلابي داشت. شبها در مسجد كرامت كشيك مي داد و در بيمارستان امام رضا (ع) نيز كمك مي كرد.
يك سال در بسيج محل عضو بود و بعد، از همان طريق وارد سپاه پاسداران شد. و در عملياتهاي مختلفي شركت كرد.
از جمله: عمليات بازي دراز، حاجيان، مسلم بن عقيل، والفجر 3 و ميمك. او در عمليات سومار، والفجر مقدماتي، والفجر 1 و عمليات والفجر 3 مسئول گروهان بود. در عمليات هاي والفجر 3، والفجر 5 و والفجر 6 معاون گردان ياسين بود و در عمليات ميمك به فرماندهي گردان ياسين منصوب شد. چندين بار در عمليات مجروح شد كه در عمليات خيبر از ناحيه دست و در عمليات ميمك از ناحيه دست و پا مجروح شد. در حفظ اسرار شغلي بسيار رازدار بود و تا اواخر عمر كسي از مسئوليت شهيد در جبهه با خبر نبود. يكي از خصوصيات بارز شهيد كه زبانزد همگان بود انجام صله رحم بسيار توسط ايشان بود. و همچنين به بچه ها خيلي علاقه داشت. يتيمان را نوازش مي كرد و آنان را به همراه خود به مسجد مي برد. تنها خاطره اي كه كودكان خود و بستگانش از او دارند، خاطرات روزهاي جمعه و به نماز جمعه بردن آنهاست. در مورد نحوه شهادت او، رضا زهرايي يكي از همرزمان شهيد مي گويد:
او با دوربين در حال بازديد از مناطق دشمن بود كه با اسلحه سيمينوف هدف قرار گرفت و به شهادت رسيد. شهادت او در تاريخ 23/12/1363 در عمليات بدر و در جزيره مجنون به ثبت رسيده است. و پيكر مطهرش نيز در 3/1/1364 پس از تشييع، در خواجه ربيع دفن شده است.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد الياس حامدي : قائم مقا م فرمانده گردان صاحب الزمان(عج) لشكر 25
كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دربهار 1340 در روستاي « استخر سر » از توابع بخش« پل سفيد»درشهرستان« سوادكوه»و در يك خانواده مذهبي و مستضعف چشم به جهان گشود . تا دوم راهنمايي به تحصيلات ادامه داد ، اما به علت فقر مادي ناچار به ترك تحصيل شد و به عنوان كارگر در شركت راه سازي به فعاليت پرداخت .
دردوره مبارزه با حكومت طاغوت ، رفتار و كردارش تجسم عيني يك مسلمان وارسته ، چهره اش جلوه گاه نور ايمان و دلش سرشار از عشق به امام و اسلام بود . پس از پيروزي انقلاب شكوهمند به صف پاسداران انقلاب اسلامي پيوست . اولين ماموريت او مبارزه با قاچاقچيان مواد مخدروسوداگران مرگ وخوانين منطقه سيستان و بلوچستان بود . با شروع جنگ كردستان به مقابله با مزدوران داخلي آمريكا در مريوان پرداخت . درسال 62 به اهواز رفت و به عنوان جانشين گردان صاحب الزمان انجام وظيفه نمود . پس از آن به مدت سه ماه سر پرستي بسيج كارگري سپاه سوادكوه را به عهده گرفت ، اما روح بي قرار او پشت جبهه بودن را برنمي تابيد . دوباره ، براي مبارزه با تاريكي ها با كاروان نور به جبهه ها شتافت تا سر انجام در سال 64 در منطقه فاو به آرزوي ديرينه اش رسيد . پيكر مطهرش در ميان خاك هاي فاو سال ها ناپديد بود تا اين كه بعد از 12 سال به آغوش گرم خانواده برگشت . جز پلاك و استخوان و راهي ناتمام چيزي از او باقي نمانده بود . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران
ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد فيض الله حامدي : فرمانده گردان جند الله لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) خاطرات
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
شب بالهايش را گسترده و بر همه جا سايه انداخته بود .ستارگان درخشان در دل تاريك شب سو سو مي زدند و جلوه خاصي به آسمان بخشيده بودند .رزمندگان براي دفاع از كيان اين سرزمين الهي در زير اين آسمان پر ستاره دور هم جمع گشته و به گفتگو مشغول بودند .من نيز همراه آنان در خلوتي ذوق انگيز كنارشان نشسته بودم .
فيض الله نزد من نشسته و به فكر فرو رفته بود .ناگاه بر گشت و با شور خاصي از من پرسيد :دوست داري در يك ماموريت شناسايي شركت كني ؟
گفتم :كي ؟
گفت :همين امشب .با تكان سر رضايت خود را اعلام كردم و منتظر ساعت حركت شدم .پس از مدتي همراه فيض الله به راه افتاديم .كار ما شناسايي ميدانهاي مين و خنثي سازي آنها بود .او در اين كار مهارت ويژه اي داشت .با دقت تمام مشغول شديم .بعد از هر ميني كه خنثي مي شد با خوشحالي به هم نگاه كرده ،مشتاقانه كارمان را دنبال مي كرديم .ناگهان صداي انفجار ميني ،همه ما را بر جاي ميخكوب كرد .بلا فاصله از جا بر خواستم و به طرف محل انفجار دويدم .فيض الله را ديدم كه بر روي زمين افتاده و گل وجودش پر پر شده. پيكر پاكش را به پشت خط منتقل كرديم .پس از چند روز خبر شهادتش ،در شهر پيچيد و مردم قهرمان گرمي در سوگ از دست دانش به عزا
نشستند .
در حالي كه مشغول نظاره ي صحنه هاي فراموش نشدني تشييع پيكرش بودم ،بي درنگ و براي لحظه اي نگاهم در تصوير چشمانش گره خورد .چشمانم را بستم و به گذشته بر گشتم .زندگي فيض الله همچون پرده سينما از مقابل ديدگانم گذشت .مثل اين كه همين ديروز بود كه در خيابانها قدم مي زديم و راه مي رفتيم .زمان چقدر با سرعت سپري شده بود .يادم آمد زماني كه 7 ساله بوديم و در مدرسه ي ابتدايي درس مي خوانديم ؛پدرش هر روز او را با خود به مدرسه مي آورد .كشاورز بود و در آمدي جزيي داشت .
فيض الله در سال 40 در دامان اين خانواده چشم به جان گشود ه بود . زندگي متوسطي داشتند و اعتقادات ديني ،پايه فكري آنان بود .اين شهيد وارستگي و بلند همتي را از همان اوان كودكي در چنين محيطي ياد گرفت و در دوران ابتدايي به علت آموزش صحيح خانواده و داشتن هوش و استعداد زياد همواره از شاگردان ممتاز كلاس بود .افسوس كه مشكلات مالي امكان ادامه تحصيل را از او گرفت و وي مجبور شد كه درس و مدرسه را رها كند .
تحت تاثير بينش پوياي اسلامي ،از همان دوران كودكي با تبعيض هاي اجتماعي و ستم حاكم بر جامعه ،شديدا مخالف بود .
همزمان با شروع انقلاب اسلامي به صف انقلابيون پيوست .سعي مي كرد در تمام راهپيمايي ها شركت داشته باشد .پيام ها و سخنان امام را در بين مردم پخش مي كرد ودر آگگاه ساختن مردم نقش عمده اي داشت .انقلاب تازه پيروز شده بود كه به خدمت مقدس سربازي
اعزام شد .در طول خدمت در جبهه هاي كردستان ،همواره با گروه هاي فريب خورده در جدال بود .
وقتي دوران سربازي اش را به پايان برد به بسيجيان پيوست و در سال 62 بود كه براي نخستين بار با لشكر آزادي قدس به جنوب اعزام شد .پس از پايان عمليات و بازگشت از جبهه علاوه بر اين كه عهده دار فرماندهي يكي از ستادهاي ناحيه مقاومت بسيج بود به عضويت سپاه در آمد .چندي بعد براي گذراندن دوره ي آموزشي اعزام شد . پس از پايان آن دوره ،مدتي در سپاه منطقه بيله سوار به خدمت مشغول شد .
در نيمه اول سال 64 با يكي از كاروانهاي اعزامي برادران پاسدار به منطقه كردستان عزيمت كرد .نزديك 2 سال در اشنويه با دشمنان انقلاب به مبارزه پرداخت .بارها فرماندهي عملياتن كمين را به عهده گرفته بود .گروهكهاي كور دل دل اين شهيد بزرگوار را تهديد به مرگ كرده بودند اما او از آن هراسي نداشت و پيوسته با آرزوي شهادت به جبهه مي رفت .در روزهاي مرخصي آرام و قرار نداشت و براي بازگشت مجدد به صحنه هاي نبرد روز شماري مي كرد .اخلاق عجيبي داشت ؛هر دفعه كه به زادگاهش مي آمد ،موقع خدا حافظي از يكايك اعضاي خانواده مي خواست كه براي شهادتش دعا كنند و مي گفت :مي خواهم با مرگ سرخ ،با شهيدان جوان كربلا محشور و همنشين شوم .با چنين روحيه اي بود كه مشتاقانه به ميدانهاي نبرد مي شتافت ؛اما اين بار پيكر خونين او بود كه بوسيله ياران به زادگاهش بازگشته و روح بلندش در ملكوت اعلي جاي گرفته
بود .
به خودم آمدم و ديدم كه همراه با مردم تشييع كنند ه به محل دفن اين شهيد رسيده ام .پس از مراسم خاكسپاري ،به خانه اش بازگشتيم .مادرش در سوگ فرزند داغدار بود .آن روز او را به حال خود گذاشتيم .چند روز بعد پاي صحبتش نشستيم .او از خاطرات پسرش صحبت مي كرد .
هنوز هم سخنانش در گوشم طنين انداز است :روزي گفت كه مادرجان اگر مي خواهي در برابر حضرت زهرا رو سفيد باشي ،در دعاهاي خويش از خداوند بخواه كه من شهيد شوم . از دوران كودكي دل درگرو بودن با معني داشت .عشق و علاقه خاندان عصمت خاندان عصمت و طهارت در دلش موج مي زد .آخرين باري كه براي مرخصي آمده بود با ديدنش شور و شوق مادري دگرگونم ساخت و گفتم : فيض الله چرا از جبهه بر نمي گردي ؟ بيا مدتي هم به خانه و زندگي ات برس .در حالي كه كاملا معلوم بود عواطفم را درك مي كند گفت :مادر !چرا در روز عاشورا گريه مي كنيم ؟فلسفه قيام حسين چيست ؟مگر نشنيدي كه همه عاشقان و شيعيان راستين اسلام مي گويند كه اي كاش در روز عاشورا بوديم و در ركاب آن حضرت با يزيديان مي جنگيديم .نگاهش كردم و گفتم :مدتي بمان بر مي گردي .جواب داد :نه اكنون زمان آن رسيده است كه به گفته هاي خود عمل كنيم و تا پاي جان با دشمنان اسلام بجنگيم .خون ما كه رنگين تر از خون علي اكبر (س) نيست !ديگر حرفي نزدم و لحظه اي چند به صورت دوست داشتني اش خيره شدم
شوق ديدار محبوب در قيافه اش موج مي زد .
وقتي سخنان مادرش به اينجا رسيد .سكوت كرد و من به ياد دوران كودكي مان افتادم .فيض الهي سر انجام شامل حال او شد و فيض الله به آرزوي خويش ،نايل آمد .ببين كه اين روح بي قرار در شورستان لحظه هاي جواني خويش ،چگونه بذر ايمان افشانده كه چنين به بار نشسته است و ما امروز از خرمن پر بركت عمر كوته او چه خوشه ها را بر مي چينيم و كوله بار وجدان خويش را از توشه هاي بر گرفته از اين خرمن مي انباريم !بشود كه نيك دريابيم پيام او را و بشناسيم راه آشناي مقصد او را .بشود كه نسل دوم فرزندان انقلاب پيوسته در گمراهه هاي هستي ،ياد او را ستاره هدايت خويش سازند .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد پرويز حبراني : فرمانده گروهان اول از گردان 148لشگر77 پيروز خراسان(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
سال 1314 در شهرستان” قوچان” ديده به جهان گشود.تلاوت قرآن كريم را توسط پدرش آموخت. او قات فراغت خود را به بازي هاي كودكانه و كمك به پدر و مادر سپري مي كرد. مقطع ابتدايي را در مدرسه ملي گذراند و شاگرد ممتازي در اين دوران بود. او دوره راهنمايي و دبيرستان را نيز در قوچان گذراند و همچنان شاگرد ممتازي به حساب مي آمد، سپس وارد دانشكده افسري شد.
شهيد حبراني به مطالعات علمي، مذهبي و تاريخي مي پرداخت، ورزش مي كرد و به مسجد مي رفت. او بسيار فعال، اجتماعي و معاشرتي بود. طبق سنت پيامبر ازدواج نمود. كه ثمره اين ازدواج دو فرزند به نام هاي “پريا
“و “امير رضا” مي باشند. در دوران انقلاب چون در ارتش بود نمي توانست علناً در تظاهرات شركت كند، اما از راهپيمايي ومبارزات مردم خوشحال بود. آرزو ها و خواسته هاي وي به حفظ ناموس و وطن و نهايت شهادت ختم مي شد. ايشان با شروع جنگ به جبهه رفتند و فرمانده بودند. او مي گفت: عراق تجاوزگر است. و بر اين اساس در اكثر مناطق جنگي هم به دليل تكليف و هم ماموريت حضور پر رنگي داشت. وي همگي را به دين داري و احترام به حقوق والدين سفارش مي كردند. او همواره به همسرش سفارش مي كرد كه فرزندان را با فكر و تربيت اسلامي پرورش دهد و تاكيد مي كرد كه براي موفقيت آنها در تحصيلات و اجتماع از هيچ كوششي دريغ نكند.
شهيد اعتقاد داشت كه: انسان يك مرتبه از دنيا مي رود و چه بهتر كه در راه دين اسلام و وطن اسلامي از دنيا برود.در مورد شهادت مي گفت: شهادت يك تولد دوباره است و شما نبايد فكر كنيد كه نبودن من بايد در زندگي شما تغييري ايجاد كند. وي در آخرين اعزامش از روحيه بسيار خوبي برخوردار بود. پرويز حبراني در تاريخ 8/6/1360 در عمليات ثامن الائمه در محور عملياتي آبادان، ماهشهر بر اثر اصابت تركش خمپاره به درجه رفيع شهادت نايل آمد و در خواجه ربيع مشهد دفن شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كاظم حبيب : فرمانده آموزش نظامي لشكر43امام علي (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 در شهرستان شيروان به دنيا آمد.
پدر ش مي گويد: «قبل از تولد فرزندم، پسر ديگري داشتيم كه در حوض آب افتاد و غرق شد. با فوت او ما بسيار غمگين بوديم و با به دنيا آمدن كاظم قوت قلب گرفتيم. در سه ، چهار سالگي مريضي سختي گرفت كه با مداواي زيادي بهبودي پيدا كرد.»
كودكي پر جنب و جوش بود. به قرآن و كتاب هاي ديني علاقه داشت. از همان كودكي پشت سر پدر و مادرش مي ايستاد و با آن ها نماز مي خواند. به تكليف نرسيده بود، ولي نمازش را به طور مرتب مي خواند.
به درس خواندن بسيار علاقه داشت. دوره ي ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه مجتمع مهدوي و دوره ي دبيرستان را در شيروان و در رشته ي علوم تجربي به پايان برد. به خاطر علاقه اش به كشاورزي مي خواست در آينده در رشته مهندسي كشاورزي تحصيل نمايد. به پدر و مادرش احترام مي گذاشت. تا پدرش اجازه نمي داد نمي نشست. در حضور آن ها حتي اگر خوابيده و يا مريض بود، پاهايش را دراز نمي كرد. پدرش را پدر خطاب نمي كرد و مي گفت: «حاج آقا.» در كارهاي خانه به مادرش كمك مي كرد.
در سه ماه تعطيلي تابستان به كارخانه قند نزد پدرش مي رفت و به او كمك مي كرد.
به ورزش فوتبال، شنا و كوهنوردي مي پرداخت. همچنين به طراحي و خوش نويسي علاقه مند بود.
اوقات بيكاري به مسجد مي رفت، كتاب هاي شهيد مطهري، شهيد طالقاني، آيت الله دستغيب و كتاب هاي مذهبي را مطالعه مي كرد.
در مسجد بسيار فعال بود. در
ماه مبارك رمضان كه در مسجد افطاري مي دادند، او در آشپزخانه و آبدارخانه بسيار كمك مي كرد.
با افراد فهميده و با ادب رابطه داشت. در انتخاب لباس بسيار حساس بود. به افراد صادق علاقه مند و از آدم هاي دورو و منافق بيزار بود و با كساني كه به نماز، روزه و حجاب مقيد نبودند صحبت مي كرد تا آن ها را به راه درست هدايت كند. به خواهرش توصيه مي كرد: «حجاب را رعايت كنيد.» به همسايه ها بسيار كمك مي كرد. براي آن ها فرش مي شست. و همه از او راضي بودند.
به افراد مريض و بي بضاعت كمك مي كرد و سهميه ي غذايش را براي آن ها مي برد. پول توجيبي اش را جمع مي كرد و به افراد مستحق مي داد. طوري به مردم كمك مي كرد كه كسي متوجه نمي شد.
از ويژگي هاي بارز ايشان از خودگذشتگي و ايثار بود. آرزو داشت به مكه برود و زماني كه مي توانست به مكه برود، او اين سفر را به دوستش هديه كرد.
در جلسات دعاي ندبه و كميل شركت مي كرد. در ماه محرم به سينه زني و عزاداري مي پرداخت. به نماز جمعه مي رفت و ديگران را هم تشويق مي كرد. نمازش را سر وقت مي خواند. در سال 1363 از شيروان به مشهد مقدس مهاجرت كرد.
قبل از انقلاب در راهپيمايي ها شركت مي كرد. شعار «الله اكبر» و «مرگ بر شاه» را مي گفت. در تظاهرات مورد ضرب و شتم ماموران شاه قرار گرفت و مجروح شد.
در دوراني كه به مدرسه
مي رفت، عكس شاه را از صفحه ي اول كتاب پاره كرد در كارخانه قند عده اي شعار «جاويد شاه» را سر مي دادند كه او و دوستانش با آن ها درگير شدند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با تشكيل بسيج در شيروان، عضو اين نهاد شد و به فعاليت پرداخت.
به دستور امام روزهاي پنج شنبه را روزه مي گرفت. به نماز جمعه مي رفت. در دفتر امام جمعه شيروان همكاري مي كرد. به منزل افراد ثروتمند مي رفت و آن ها را نسبت به مسايل ديني آگاه مي كرد. با اين كه مي دانست آن ها فيلم و نوارهاي مبتذل در منزل دارند، ولي امر به معروف مي كرد. مي گفت: «همين يك ساعتي را كه در كنار من هستند و نوار موسيقي گوش نمي دهند، ارزش دارد.» او حتي پول غذايش را به عنوان خمس و يا زكات به مستمندان مي داد.
از ضد انقلابيون و به خصوص بني صدر متنفر بود. مي گفت: «او يك ضد انقلاب است.» علاقه ي زيادي به روحانيون داشت. پدر خانمش روحاني بود. هروقت ايشان نماز مي خواند، او هم به ايشان اقتدا مي كرد.
با شروع جنگ در سال 1359 و در 17 سالگي درس را رها كرد و جزو اولين گروه هايي بود كه به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. مي گفت: «بايد كشور را از دست دشمنان خارج كنيم.»
به كسب علم و دانش علاقه داشت. مي گفت: «بعد از اتمام جنگ ادامه تحصيل خواهم داد.»
به خاطر دين، رضاي خدا و اطاعت از امر رهبري قدم در راه جبهه گذاشت.
او خانواده اش را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد.
در قسمت بهداري به عنوان امدادگر خدمت مي كرد. مدتي با شهيد كاوه در تيپ ويژه ي شهدا بود. براي آموزش نظامي به نيروها پادگان امام رضا (ع) در مشهد اعزام شد. معاون گردان بود. مسئوليت آموزش نظامي لشكر 43 امام علي (ع) در كرمانشاه را برعهده داشت و براي تكميل دوره ي آموزش نظامي مدتي به لبنان رفت. به آموزش نظامي افغان ها در مرز افغانستان و ايران مي پرداخت. همچنين مسئول آموزش سپاه بود، ولي هيچ گاه از سمت و موقعيت شان صحبت نمي كردند و ما بعد از شهادت ايشان فهميديم كه ايشان چه سمتي داشتند. زماني كه عده اي از همرزمان ايشان از اهواز و كرمانشاه براي تشييع پيكر مطهرش به مشهد آمدند، مي گفتند: «ما جانمان را مديون شهيد هستيم.» به خاطر اين در باختران ورزشگاهي را به نام شهيد كاظم حبيب ساخته اند. همرزمانش مي گفتند: «ايشان در جبهه غذايش را نمي خورد و به رزمندگان مي داد.» زماني كه رزمندگان را آموزش مي داد و آن ها خسته مي شدند، براي رفع خستگي آن ها لطيفه تعريف مي كرد.
زماني كه سمت آموزش نظامي را برعهده داشت، هميشه نگران و منقلب بود مي گفت: «هر روز صدها جوان براي آموزش نزد من مي آيند و بعد مثل گل پرپر مي شوند و به شهادت مي رسند. جنگ ما سفره اي است كه پهن شده است و خداوند از هر كسي كه راضي باشد، او را از اين سفره متنغم مي كند و توفيق شهادت را به او
مي دهد. آرزو مي كنم خداوند مرا هم مثل بقيه شهدا قبول نمايد.»
كاظم مي گفت: «الان جبهه به همه نياز دارد و تا زماني كه جنگ باشد، من در جبهه مي مانم.»
او دوستدار همسري متدين و از يك خانواده اي روحاني بود. كاظم حبيب در نيمه شعبان سال 1362، _ در 22 سالگي ،با خانم عفت خداداد حسيني پيمان ازدواج بست كه مدت زندگي مشترك آن ها 4 سال بود.
حاصل ازدواج آن ها دو فرزند است. زهرا در 12/2/1365 و محمد حسين در 21/5/1366 به دنيا آمدند. به خاطر اعتقادي كه به حضرت امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) داشت، نام فرزندانش را هم زهرا و حسين گذاشت. زماني كه دخترش به دنيا آمد بسيار خوشحال شد. آرزو داشت دخترش دكتر و پسرش روحاني شود.
زهرا حبيب ( فرزند شهيد ) مي گويد: «پدرم دوست داشتند كه من تحصيلات عاليه داشته باشم، پزشك شوم. مي گفتند: اگر تحصيلات عاليه داشته باشيم، كشور پيشرفت مي كند و افراد جامعه معتقد و مسئوليت پذير مي شوند. ايشان نسبت به پاكيزگي مقيد بودند. مادرم را بسيار تشويق مي كردند تا ادامه تحصيل دهند.»
بي بي عفت خداداد حسيني ( همسر شهيد ) مي گويد: «ايشان در شستن لباس، غذا پختن و تزيين منزل به من كمك مي كردند. ما دفترچه ي سپاه داشتيم ولي از آن استفاده نمي كرديم. ايشان مي گفتند: اين مال بيت المال است، ما كه محتاج نيستيم. افراد نيازمندي هستند كه بايد از آن استفاده كنند. ايشان صادق، راستگو، فعال و پر جنب و جوش بودند، اگر مهماني داشتيم، سعي
مي كردند نهايت پذيرايي را انجام دهند. هميشه آراسته و پاكيزه بودند. به ايشان گفتم: كارهاي معنوي شما در جبهه و اين شيك پوشي چندان سازگاري با هم ندارند. مي گفتند: به نظر من اين ها هيچ منافاتي با هم ندارند. مومن هميشه بايد آراسته و پاكيزه باشد.»
به خانواده اش توصيه مي كرد: «صبور باشيد، مثل حضرت زينب (س) عمل كنيد، حجابتان را رعايت كنيد و نمازتان را سر وقت بخوانيد.»
اخلاق و رفتار خوبي داشت. با همه مهربان بود. زماني كه پدر خانمش مريض بود و به او گفتند: «كاظم آمد.» گفت: «الحمدالله»، خوب شد كه ايشان آمد.» و حالش بهتر شد.
زماني كه به لبنان رفته بود، دوستان بسيار زيادي را پيدا كرده بود و وقتي آن ها به مشهد آمدند او را به عنوان مهماندار انتخاب كردند.
از جبهه كه برمي گشت، به ديدن اقوام مي رفت. به خانواده هاي شهدا سر مي زد. احترام خاصي براي خانواده اي شهدا قايل بود.
هر هفته به معراج شهدا مي رفت. سنگ شهدا را با گلاب مي شست. مي گفت: «چون مادران شهدا صورت فرزندانش را مي بوسند بايد بوي گلاب بدهد و خوش بو باشد.»
اوكارهاي بسيار بزرگي انجام داده است. به خاطر علاقه زيادش به گل و گياه در پادگان امام رضا (ع) درخت و گل و گياه زيادي كاشت كه هنوز يادگاري هايش به جا مانده است. جاده هاي خرمشهر به همت ايشان آسفالت شد. او تمام اين كارها را فقط براي رضاي خدا و بدون هيچ چشم داشتي انجام داد.
مطيع اوامر محض امام بود. اگر كسي به انقلاب
و امام حرفي مي زد ناراحت مي شد. امر به معروف و نهي از منكر مي كرد تا وظيفه اش را انجام داده باشد. مي گفت: «امر به معروف واجب است.» هر وقت تصوير امام را در تلويزيون مي ديد، مي گفت: «امام قلب من است. من فداي امام مي شوم. حاضرم چند سال از عمرم را به امام خميني بدهم.» هر وقت سخنراني امام پخش مي شد او با دقت گوش مي داد.
با شهيد چراغچي دوست بود. در زمان تشييع پيكر شهيد چراغچي او در صف اول تشييع جنازه بود.
در جبهه از ناحيه ي دست آسيب ديده بود. براي اين كه خانواده اش متوجه نشوند، براي مداوا به تهران رفت و بعد از بهبودي نسبي عازم جبهه شد و بعداً خانواده اش از اثري كه روي دستش مانده بود، متوجه مجروحيت او شدند.
به خانواده اش توصيه مي كرد: «قانع و پرهيزگار باشيد. نماز را سر وقت بخوانيد و دخترم زينب وار بزرگ كنيد.»
كاظم حبيب در تاريخ 29/11/1366 در حال انجام ماموريت بر اثر تصادف و ضربه مغزي در نيشابور به درجه رفيع شهادت نايل و پيكر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گرديد.
او آرزو داشت زماني كه به شهادت مي رسد ذكر «امام حسين (ع)» را بگويد و زماني كه ماشين چپ مي كند او «ياحسين» «يا حسين» مي گويد و بعد به شهادت مي رسد.
خواهر شهيد نقل مي كند: « در روز تشييع پيكر مطهرش هوا بسيار باراني بود. جمعيت زيادي براي تشييع آمده بودند. حتي عده اي بودند كه به زبان
عربي صحبت مي كردند، زير تابوت را گرفته بودند و به خاطر جمعيت زياد تابوت به سختي حركت مي كرد.
فرزند شهيد ( زهرا ) را جلو بردم و او به تابوت دست زد و بلافاصله تابوت به سرعت حركت مي كرد. در بهشت رضا (ع) قبري را كه براي شهيد در نظر گرفته بودند كوچك بود. چون شهيد رشيد و قد بلند بود. مادرم اصلاً گريه نكرد. لباس سياه نپوشيد. اما در شب عاشورا تا صبح در حجله ي شهيد گريه كرديم.»
همچنين نقل مي كند: «بعد از شهادت شهيد خواب ديدم او در يك خانه بزرگ و زيبا است. گفت: اين خانه متعلق به من است. من هر وقت مشكل و يا درد دلي دارم، در بهشت رضا (ع) به مزار شهيد مي روم و يك سوره ي قرآن و يا صلوات نذر مي كنم و سريع مشكلم حل مي شود. حتي ايشان را در خواب ديدم كه به من گفتند: هر مشكلي كه داري بيا و به من بگو. گفتم: مگر شما مي فهميد. گفتند: شهدا زنده هستند و ما همه چيز را مي فهميم.»
بعد از شهادت او همه افسوس مي خوردند كه فردي مهربان، دلسوز و مردم دار را از دست داده اند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رسول حداد زاده : فرمانده واحد ديده باني لشگرمكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 15 خرداد 1344 دو سال پس از قيام 15 خرداد مردم ايران عليه رژيم مزدور پهلوي به رهبري امام خميني ( ره) , در يك خانواده مذهبي در
تبريز به دنيا آمد . دوران كودكي را در محيطي مذهبي و با آموزشهاي ديني به سر برد .در سن 6 سالگي وارد مدرسه شد و دوره دبستان را در مدرسه كوزه كناني ( شهيد ستارزاده فعلي ) و تحصيلات راهنمائي را در مدرسه امير كبيرفعلي با نمرات ممتاز به پايان رساند . دوران تحصيلات ابتدايي اش قبل از انقلاب اسلامي بود ولي با راهنمائي هاي خانواده در مجالس قرآني و ديني از جمله كلاسهاي مكتب قرآن در مسجد قاليچلو شركت كرد وتعاليم ديني را آموخت.
اين مسجد در دوران قبل از انقلاب و در دوران جنگ تحميلي كانون حضور مردم متدين تبريز بود وآن مكان مقدس در آگاه سازي مردم و حمايت از انقلاب اسلامي نقش به سزائي داشت.
دوران تحصيلات راهنمائي اش همزمان با وقوع بزگترين پديده سياسي قرن بيستم يعني شكوفايي انقلاب اسلامي ايران بود وآوردگاهي ديگر براي نمايش عظمت اسلام .
دراين زمان رسول 13 ساله بود و از طرف خانواده به سبب سن پايين از رفتن به تظاهرات منع مي شد اما به طور مخفيانه از خانه بيرون مي رفت و در تظاهرات عليه رژيم پهلوي شركت مي كرد . در مواقعي كه اجازه خروج از خانه به ايشان داده نمي شد د ر خانه مي نشست و با نوحه خواني و سرودن شعرهاي انقلابي در برابر عكس حضرت امام ( ره) مي گريست و با رهبر خود درد دل مي كردو از اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده تا در راه رهبرش جهاد كند تاسف مي خورد .
با پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل پايگاه مقاومت بسيج در مسجد
قاليچلو ، ايشان در اين نهاد انقلابي عضو شد و در آموزشها و اردوهاي تشكيل شده شركت نمود .او شبها با نگهباني در محل عليه فعاليتهاي مخرب ضد انقلاب فعاليت مي كرد. اين دوران همزمان با شروع تحصيلات متوسطه او بود و ورودش به دبيرستان فردوسي تبريز, محلي كه در آن زمان ، صحنه فعاليتهاي سياسي و گروههاي مختلف سياسي بود .
اوبا همكاري بسيجيان ديگر ، عليه گروهكهاي الحادي و منحرف فعاليت نمود و در اين راستا سختي هاي زيادي متحمل شد. هم زمان با درگيري هاي موجود در كردستان و نيز تشكيل واحد احتياط كميته انقلاب اسلامي(سابق) در اين نهاد عضو شدو فعاليت هي زيادي از خود يادگار گذاشت.
با شروع جنگ تحميلي توسط صدام وبه نمايندگي از دنياي ستم و دورويي ؛ در دل ايشان غوغايي به پا شد . پس از يك سال از شروع جنگ تحميلي با تلاش زياد, درس و تحصيل را به قصد دفاع از دين ، ناموس و وطن رها نمود و در سال 1360 براي اولين بار به جبهه هاي نبرد اسلام با كفر اعزام شد .
از اولين حضورش در جبهه هاي جنگ تا شهادت به طور مستمردر جبهه حضور داشت. او در جبهه داراي مسئوليتهاي زير بود: آرپي چي زن , تيربارچي ,فرمانده دسته پياده و فرمانده گروهان پياده .اوبا اين مسئوليتها در عمليات طريق القدس , بيت المقدس , رمضان , مسلم بن عقيل ( ع) , والفجر مقدماتي , والفجر يك , خيبر و بدر شركت نمود.
د ر سال 1364 در دوره آموزشي ديدباني توپ خانه د راصفهان شركت كرد و با
كسب رتبه سوم اين دوره را به پايان رساند .با احراز اين رتبه ,پيشنهاد اعزام به يكي از كشورهاي خارجي براي تكميل آموزشهاي ديدباني توپ خانه به ايشان شد .اما او به دليل احساس نياز به حضور در جبهه هاي جنگ و نزديك بودن زمان عمليات عليه دشمن از قبول اين قبول ان پيشنهاد خو داري كرد و به جبهه هاي نبرد اعزام شد.
اودر طول 3 سال آخر حضور در جبهه مسئوليتهاي زير را به عهده گرفت. ديده بان توپخانه لشگر 31 عاشورا , معاون واحد ديده باني لشگر 31 عاشورا , فرمانده واحد ديدباني لشگر 31 عاشور و فرمانده اطلاعات عمليات ديده باني قرارگاه نجف در
محور شلمچه .او د راين مدت با رشادتهاي وصف ناپذيري در عمليات يا مهدي يا صاحب الزمان (عج), كربلاي 4 , والفجر 8 , كربلاي 5 , كربلاي 8 شركت نمودند .
ده روز از بهار سال 1366 گذشته بود ؛رسول حدادزاده دربازديد از پستهاي ديدباني منطقه عملياتي كربلاي 8 مورد اصابت تركش موشك كاتيوشا قرار گرفت و با جراحات از ناحيه چشم و جمجمه به آرزوي ديرين خود رسيد و به ياران شهيدش پيوست.
اودر در طول 6سال حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه كفر 84 مرتبه مورد اصابت گلوله و تركش قرار گرفت و چند بار نيز با گازهاي شيميايي به كار رفته از طرف دشمن مسموم شد . بارها در بيمارستان بستري شد .هفده مرتبه از بيمارستان به قصد ادامه عمليات فرار كرد وبا داشتن جراحات التيام نيافته در ادامه عمليات شركت كرد در موقع شهادت جانباز 40 % بود.
در پايان فقط
به يكي از رشادتهاي او اشاره مي شود:
در عمليات والفجر 8 ايشان هدايت و ديدباني 24 آتش بار كه در مجموع 144 قبظه توپ وخمپاره انداز بود را بر عهده داشت.اين آتشبارها بايد بر روي يكي از تيپهاي دشمن در منطقه فاو كه براي ضد حمله آمده بودند آتش مي كرد تا آنها توان وامكان رسيدن به نيروهاي پياده را نداشته باشند. درنتيجه هدايت خارق العاده و شگفت انگيز آتش آتشبارهاي خودي بر روي اين يگان دشمن اثري از آن تيپ باقي نماند . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين حدادي: فرمانده گروهان سوم از گردان امام محمد باقر(ع)لشكر27محمد رسول الله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيّت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر مهدي (عج) ، درود بر نائبش امام خميني و سلام بر شهيدان و درود فراوان بر تمامي مسلمانان جهان.
سلام بر پدرو مادر و برادران و خواهرانم.
اگر من در جبهه ي جنگ به شهادت رسيدم برايم گريه نكنيد، برايم مجلس عزا نگيريد چون من خودم خواستم و وظيفه ام بود. خدا من را به شما داده و وظيفه ي شما بود كه مرا تربيت كنيد و كرديد. پس ناراحت نباشيد چون نگه دار من همان كسي است كه شيشه را در كنار سنگ نگه مي دارد. اگر قسمت من باشد آن را فقط خدا مي داند. پدر،مادر، خواهر و برادر عزيز راهم را زينب وار ادامه دهيد.
پيام من به ملت ايران:
با گروهك هاي مسلمان نما بجنگيد و نابودشان كنيد. نگذاريد عزيزان و ياران امام را از بين ببرند و راه شهيدان
را ادامه بدهيد.
پيام من به دولت:
امام و شخصيّت هاي مملكتي را از هر نظر حفظ كنيد تا ريشه ي آمريكا از زمين كنده شود.
پيام من به سپاه:
برادران سپاه موظفند كه امام را تنها نگذارند و در داخل كشور بر عليه كفر بجنگند.
پيامم به جوانان:
گول اين گروهك ها را نخوريد امام و روحانيت را تنها نگذاريد. تمام ملت بايد گوش به فرمان امام باشند كه نائب امام زمان است. امام زمان را فراموش نكنيد كه در جبهه ها به فرزندانتان سر مي زند.
عاشق_م عاشق روي مه__دي شيفته ام شيفته ي روي مهدي
اي صبا از سر كوي مهدي بر مشامم رس_ان ب_وي مه__دي
اميدوارم كه تا به حال اگر گناهي كرده باشم خدا مرا ببخشد و مرا جزء ياران امام زمان(عج) قرار دهد. حسين حدادي عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قزوين
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خليل حسن بيگي : جانشين رئيس ستاد تيپ 18الغدير (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دوازدهمين روز از مرداد ماه سال 1358 به سبز پوشان پاسدار پيوست . همگام با پاسداري تحصيلات را ادامه داد و در رشته علوم طبيعي ديپلم خود را گرفت .در فكر ورود به دانشگاه بود اما شرارتهاي ضد انقلاب در كردستان تصميم اورا عوض كرد, به آن منطقه هجرت نمود و با دشمنان ايران اسلامي وارد جنگ شد .
او ابتدا به عنوان يك رزمنده عادي وارد جنگ شد اما چيزي نگذشت كه براساس لياقت و شجاعت هاي زيادي كه از خود نشان داد به عنوان مسئول انتظامات منطقه غرب انتخاب شد .
مدتي بعد از كردستان بازگشت و ازدواج كرد .
هنوز كردستان در آتش فتنه ي
گروهكهاي ضد انقلاب ومزدوران آمريكا مي سوخت كه يكي ديگر از نوكران آمريكا با حمله همه جانبه به مرزهاي زميني ,دريايي وهوايي قصد براندازي حكومت جمهوري اسلامي را نمود.با شروع جنگ تحميلي و تهاجم عراقي به نمايندگي از 36كشور به ايران بزرگ ؛اودر جبهه ها حضور يافت .
ابتدا در ستاد لشكر 8 نجف اشرف مشغول به خدمت شد اما مدتي بعد با تاسيس تيپ 18 الغدير به عنوان جانشين رئيس ستاد اين تيپ انتخاب شد.
از روزي كه به جبهه رفت تا زماني كه به شهادت رسيد در جبهه ها حضور مداوم و هميشگي داشت . سخنراني توانا بود و با اطلاعات وسيعي كه از جبهه و جنگ داشت به كتاب كهنه جنگ معروف بود.
خليل حسن بيگي پس از سالها مجاهدت وتلاش در راه پيروزي و تثبيت انقلاب اسلامي سرانجام در تاريخ 25/10/1365 در عمليات كربلاي پنج درمنطقه شلمچه به شهادت رسيد.
از او سه فرزند به نام هاي ابوالفضل، ابوذر و ابراهيم به يادگار مانده است.
دربخشي از وصيت نامه اين سردار بزرگ اسلام چنين آمده است:
دنيا فناپذير و مرگ در پي همه ماست, بكوشيد تا كوله باري پر از معنويت بر دوش داشته باشيد تا مرگ را استقبال كنيد.
آن قدر نامه هاي شهداء را خوانده ام و آن قدر مصاحبه خانواده هايشان را گوش نموده ام كه ديگر از زنده ماندن خود خجالت مي كشم.
فرزندان مرا طوري تربيت نماييد تا انشاءالله در آينده اي نزديك اسلحه مرا برداشته و بر ارتفاعات جولان بتازند .
به پير و جوان صهيونيستها رحم نكنيد .
كار شما براي كسي باشد كه همه به خاطر او
عاشقانه رفتند. منابع زندگينامه :"خليل"نوشته ي كرامت يزداني،نشر كنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه ناحيه ي «آبپخش »دراستان بوشهر
«ابوالحسن حسن پور» در سال 1343 در روستاي «قلايي»در استان بوشهر و در خانواده اي مومن ديده به جهان گشود. ا و در سن هفت سالگي وارد دبستان شدو پس از گذراندن دوره ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي امام خميني «درواهي» شد.
در اوج گيري انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) يكي از مبارزين فعالي بود كه در تظاهرات و راهپيمايي كه بر ضد رژيم طاغوت برگزار مي شد، شركت داشت .
بعد از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي او به نگهباني و پاسداري از انقلاب ودستاوردهاي آن پرداخت. پس از فرمان امام(ره) و تشكيل بسيج به عضويت اين نهاد مردمي در آمد و در سال 1361 وارد نهاد مقدس سپاه شد . سپس جهت آموزش فنون نظامي به پادگان شيراز اعزام شد و بعد از گذراندن دوره آموزشي به مرخصي آمد ومدتي بعد راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت شد و در چندين عمليات شركت داشت. از آن جمله عمليات پيروزمندانه« فتح المبين» ،« بيت المقدس» . پس از پايان مأموريت در جبهه، مسؤليت فرماندهي ستاد ناحيه« آبپخش »را به عهده گرفت.
اين شهيد بزرگوار در سال 1362 ازدواج نمود كه حاصل اين ازدواج دو فرزند مي باشد.
او مؤمن بود و خوش رفتار ، با تمام مردم. براي بار آخر مأموريت يافت تا دستاوردهاي شهيدان را حافظ باشد و در عمليات پيروزمندانه «والفجر 8 »شركت نمود كه پس از رشادتها و فداكاري هاي زياد در تاريخ 20/2/1365 درآن هنگام كه روحش لياقت حضور يافته بود، به
فيض عظيم شهادت نايل گشت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن حسن پور : فرمانده گردان علي ابن ابي طالب (ع) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم اللّه الّرحن الرحيم
وصيتنامه هايي كه اين عزيران مي نويسند ،مطالعه كنيد .پنجاه سال عبادت كرديد ، خدا قبول كند ،يك روز هم يكي از اين وصيتنامه ها را بگيريد و مطالعه كنيد و فكر كنيد . ( سخنان امام امت در باب وصيتنامه هاي رزمندگان اسلام )
اينجانب حسن حسن پور فرزند حاتم ،شمارة شناسنامه 5743 صادره از ولشكلاء .
سلام به خون ،سلام به شهيد ،سلام به شهادت ،سلام به كربلاي ايران و سلام به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران ،جان جانان ،قهرمان قهرمانان ،نائب امام ،روح ا . . . الموسوي الخميني ،سلام بر روحانيت و سلام بر رزمندگان اسلام ،و سلام بر مهدي (عج ). سلام بر شما پدرم و خواهرم و برادرم و همسرم .يك تقاضاي عاجزانه از شما دارم كه اگر اين سعادت نصيب من شد كه شهيد شدم برايم سياه نپوشيد و جلوي نامحرمان گريه نكنيد كه نامحرمان صداي گرية شما را بشنوند . از همة شما تقاضا دارم كه فقط و فقط در خط امام حركت و به دستورات امام گوش دهيد .مبادا كاري كنيد كه قلب امام را درد آوريد .در ضمن همسرم ،اميدوارم كه آن صحبت هايي كه براي شما كردم عمل كنيد . اگر بچه ام پسر بود ،اسمش را حسن و يا روح ا . . . بگذاريد و اگر دختر بود فاطمه .در
ضمن همسرم اگر بچه ام زنده بود و بزرگ شد حتماً او را پاسدار كن ،البته بعد از اتمام تحصيلات .ديگر عرضي ندارم ،عزيزان ،من فقط از شما التماس دعا دارم چون من زياد گناه كردم دعا كنيد كه خدا گناهان مرا ببخشد . در ضمن پدر و مادرم ،من هيچ موقع فرزند خوبي براي شما نبودم و همسرم من ، شوهر خوبي براي شما نبوده ام .اميدوارم كه به بزرگي خودتان مرا ببخشيد ،التماس دعادارم .
4/1/61 سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ساري حسن حسن پور
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده لشگر 17علي بن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الله اكبر ،الله اكبر،اشهدان لا الله الا الله،اشهدان محمد ارسول الله
سلام،سلامي گرم از ميان دود وآتش، سلامي گرم از ميان غرش توپ وتانك، سلامي گرم از ميان تركش خمپاره ها، سلامي گرم وپر محبت، سلامي گرم از ميان قلبهاي پاك وصاف وساده وجانهاي بركف نهاده جوانان رزمنده، سلام بر مردم هميشه در صحنه سلام بر مردم هميشه بيدار وهشيار وخنثي كننده نيرنگ منافقان وكفار ومشركين، سلام برمردمي كه هميشه به ياد خدا وهميشه به ياد رزمندگان جبهه هاي جنگ حق عليه باطل فرمايد: از غذاي خود مي بريد و به رزمندگان مي بخشيد، كه اين خود از نشانه هاي مؤمنان است.
نمي دانم من به نوبه خود چگونه از شما تشكر كنم، نمي دانم چگونه اين بخشش وايثار شما را جبران كنم ونمي دانم چگونه پس از بر گشت از جبهه در ميان شما سر بلند كنم چرا كه تا به حال آن طوري كه سربازان امام حسين(ع) براي اسلام كار كردند من كار نكردم
وهيچ كاري نيز از دستم بر نمي آيد جز اين كه دعا كنم: خدايا مراپهلوي امام مهدي (عج)ونايب برحقش امام خميني واين مردم فداكار وبا ايثار روسياه مگردان، اي خدا ديگر بيش ازاين خجالتم مده كه ديگر گوشهايم تواناي شنيدن اين را ندارد كه بشنود يك پير زن هشت عدد تخم مرغ خانه اش را براي رزمنگان جبهه فرستاده است.
اي مردم هميشه در صحنه، اي دوستان وآشنايان واي خانواده ام همه اين را مي دانيد وبدانيد كه من خودم اختياراً به خدمت سپاه در آمدم وباز خودم داوطلبانه به جبهه رفتم واين مطالب را براي تكبر وغرور ومنيّت نمي گويم كه شنيده بودم عده اي از افراد مال پرست شايعه پراكني مي كنند كه اين جوانهارا به زوربه جنگ مي برند. در جواب به اين افراد بايد بگويم: وقتي كه من دراينجا از گناهانم كم مي شود وبه لقاالله مي رسم پس چرا به زور بيايم يا از اينجا فراركنم، اگر سعادت داشته باشم چه جايي از اينجا بهتر. اين را همه بدانيد كه من جنگ نيامده ام به خاطر غرور وتكبر ونه به خاطر ترس از آتش دوزخ ونه به خاطر خوب وراحت بودن بهشت ونه به خاطر شهيد شدن كه اين نوع طرز فكر، شرك است. من به خاطر رضاي خدا به جنگ آمده ام، همين وبس.
در ضمن پدر يا برادرم مسئول گرفتن حلاليت از طرف دوستان وآشنايان مي باشند. هر كسي هم كه از بنده طلبي دارد مي تواند به خانواده اينجانب مراجعه كند وطلب خود را دريافت كند. اينها را مي گويم به علت اين كه وقت تنگ است، چون امشب
شب عمليات مي باشد. به اميد پيروزي رزمندگان اسلام بر كفر. رضا حسن پور
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده لشگر 17علي بن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الله اكبر ،الله اكبر،اشهدان لا الله الا الله،اشهدان محمد ارسول الله
سلام،سلامي گرم از ميان دود وآتش، سلامي گرم از ميان غرش توپ وتانك، سلامي گرم از ميان تركش خمپاره ها، سلامي گرم وپر محبت، سلامي گرم از ميان قلبهاي پاك وصاف وساده وجانهاي بركف نهاده جوانان رزمنده، سلام بر مردم هميشه در صحنه سلام بر مردم هميشه بيدار وهشيار وخنثي كننده نيرنگ منافقان وكفار ومشركين، سلام برمردمي كه هميشه به ياد خدا وهميشه به ياد رزمندگان جبهه هاي جنگ حق عليه باطل فرمايد: از غذاي خود مي بريد و به رزمندگان مي بخشيد، كه اين خود از نشانه هاي مؤمنان است.
نمي دانم من به نوبه خود چگونه از شما تشكر كنم، نمي دانم چگونه اين بخشش وايثار شما را جبران كنم ونمي دانم چگونه پس از بر گشت از جبهه در ميان شما سر بلند كنم چرا كه تا به حال آن طوري كه سربازان امام حسين(ع) براي اسلام كار كردند من كار نكردم وهيچ كاري نيز از دستم بر نمي آيد جز اين كه دعا كنم: خدايا مراپهلوي امام مهدي (عج)ونايب برحقش امام خميني واين مردم فداكار وبا ايثار روسياه مگردان، اي خدا ديگر بيش ازاين خجالتم مده كه ديگر گوشهايم تواناي شنيدن اين را ندارد كه بشنود يك پير زن هشت عدد تخم مرغ خانه اش را براي رزمنگان جبهه فرستاده است.
اي مردم هميشه در صحنه، اي دوستان وآشنايان واي خانواده ام همه
اين را مي دانيد وبدانيد كه من خودم اختياراً به خدمت سپاه در آمدم وباز خودم داوطلبانه به جبهه رفتم واين مطالب را براي تكبر وغرور ومنيّت نمي گويم كه شنيده بودم عده اي از افراد مال پرست شايعه پراكني مي كنند كه اين جوانهارا به زوربه جنگ مي برند. در جواب به اين افراد بايد بگويم: وقتي كه من دراينجا از گناهانم كم مي شود وبه لقاالله مي رسم پس چرا به زور بيايم يا از اينجا فراركنم، اگر سعادت داشته باشم چه جايي از اينجا بهتر. اين را همه بدانيد كه من جنگ نيامده ام به خاطر غرور وتكبر ونه به خاطر ترس از آتش دوزخ ونه به خاطر خوب وراحت بودن بهشت ونه به خاطر شهيد شدن كه اين نوع طرز فكر، شرك است. من به خاطر رضاي خدا به جنگ آمده ام، همين وبس.
در ضمن پدر يا برادرم مسئول گرفتن حلاليت از طرف دوستان وآشنايان مي باشند. هر كسي هم كه از بنده طلبي دارد مي تواند به خانواده اينجانب مراجعه كند وطلب خود را دريافت كند. اينها را مي گويم به علت اين كه وقت تنگ است، چون امشب شب عمليات مي باشد. به اميد پيروزي رزمندگان اسلام بر كفر. رضا حسن پور
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين حسن زاده : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1337 در خانواده اي متدين و سخت كوش در فيروز آباد يكي از روستاهاي شهرستان ميبد به دنيا آمد. دوران كودكي خود را با تربيت اسلامي و احكام الهي پشت سر گذاشت و براي تحصيل به دبستان فيروز آباد قدم نهاد .
پس از آن مراحل تحصيل خود را در راهنمايي و دبيرستان مفيد ميبد به پايان رسانيد و موفق شد با بهترين نمرات، ديپلم خود را اخذ نمايد.
وي در طول دوران تحصيل خود علاوه بر جديت در امر تحصيل به كار و فعاليت علاقه فراواني داشت و لحظه از كار و تلاش خسته نمي شد. در جريان انقلاب در صف اول مبارزين، عليه رژيم ستم شاهي قرار گرفت و در اكثر محافل و مجالس سياسي، اجتماعي و مذهبي حضوري چشمگير و در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت . به انجام عبادات علاقه شديدي نشان مي داد و لحظه اي دست از اطاعت خدا و عبادت نمي كشيد. پس ازدوران تحصيل در يك شركت راهسازي مشغول به كار شد.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي وارد سپاه شد و به جبهه رفت.او چند نوبت در جبهه حضور يافت و در جبهه ها وعمليات مختلفي شركت نمود .
روزي كه وارد جنگ با دشمن شد يك نيروي ساده بود اما شجاعت ودرايت اودر لحظات سخت ,فرماندهان را بر آن داشت تا در مديريت وفرماندهي از وجودش استفاده كنند.
او مراحل فرماندهي را از رده هاي پايين شروع كرد ومدتي قبل از شهادتش به فرماندهي گردان امام سجاد (ع)رسيد.سمتي كه سختترين وپر مسئوليت ترين وظايف را در دفاع مقدس بر عهده داشت.
در همين مسئوليت بود كه در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه فكه بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا حسن نيا : فرمانده واحدتخريب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران
انقلاب اسلامي) سال 1341 بود. بهار، با روحي پر نشاط، شادي را مهمان دل محمد حسن و فاطمه كرد. او چهارمين فرزند خانواده بود و عليرضا ناميده شد.
پدرش ارتشي و مادرش خانه دار بود. عليرضا در خليل آباد متولد شد و در همان جا باليد و رشد كرد. تحصيلاتش را در هفت سالگي آغاز نمود و با ديپلم خاتمه داد. او براي ادامه تحصيل در هنرستان راهي كاشمر شد و در آن مقطع؛ با سيل عظيم مردمي به پا خاسته آشنا شد.
سال 1357 بود و مدارس در اعتصاب. به اين جهت عليرضا به خليل آباد بازگشت و به كار و فعاليت پرداخت. مادرش مي گويد:
اوقات تعطيلي را كار مي كرد. مي رفت به باغ و كارهاي باغ را انجام مي داد. گاهي هم گوسفند ها را به چرا مي برد، اما چون دوست دار ورزش بود، گاهي اوقات آنها را به كسي مي سپرد و خودش مي رفت براي ورزش.
عليرضا به ورزش علاقه داشت تا آنجا كه به عنوان يكي از منتخبين تيم استاني واليبال شناخته شد. با پيروزي انقلاب و سرو سامان گرفتن اوضاع، در سال 1358 مدارس بازگشايي شد و عليرضا دوباره راهي كاشمر گشت. در آن روزها انجمن اسلامي دانش آموزي پا گرفته بود. عليرضا نيز به اين تشكل روي آورد و توانست در آن برهه زماني با مطالعه كتب شهيد دستغيب، شهيد مطهري و... قدمي به سوي شناخت انقلاب و اهداف اسلام بر دارد.
او براي تزكيه باطن بيش از پيش تلاش مي كرد. سكوت و آرامش خاص او هنوز هم در ياد و خاطره دوستانش مانده است. محسن قصابي يكي از
دوستان شهيد مي گويد:
هميشه آرام بود؛ آرام و متين. صبر و گذشتش مثال زدني بود. گاهي در برابر افراد بي منطق و زور گو چنان خونسرد و صبورانه رفتار مي كرد كه ما عصباني مي شديم و آنها شرمنده.
مدتي گذشت تا اين كه سر و صداي جنگ به در آمد و عده اي، از جمله محمد رضا برادر بزرگتر، روانه جبهه شدند. عليرضا تب يار داشت اما پدر مخالف حضور عليرضا در جبهه بود.
مادرش مي گويد:
محمدرضا آمده بود مرخصي. عليرضا داشت كفش هايش را واكس مي زد. عليرضا را كه ديد. پرسيد: مادر! چرا عليرضا به جبهه نمي آيد؟ آنجا به فرد فرد ما نياز است!
محمد رضا برادر بزرگتري بود كه با شهادتش چگونه مردن را به عليرضا آموخت و او را روانه ديار عاشقان نمود. عليرضا كه به عضويت بسيج در آمده بود؛ براي گزراندن دوره آموزي راهي پادگان سيد مرتضي شد و پس از طي دوره آموزشي، تخريب، چندي بعد وارد گردان تخريب شد.
مادرش مي گويد:
به مرخصي نمي آمد مگر آن كه قصد روزه مي كرد. تمام روزهايي را كه در خانه بود، روزه مي گرفت و پيش خدا اشك مي ريخت. نمي دانم چه گناهي بود كه اين طور بايد به خدا التماس مي كرد!
بالاخره التماس هاي عليرضا نتيجه داد و آرزوهايش شكفت. در روز 4/12/1362 سردار عليرضا حسن نيا، مسئول محور تخريب لشگر 5 نصر، در جزيره مجنون و عمليات خيبر به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
پيكر مطهرش، سال ها دور از وطن در غربت باقي ماند تا اين كه پس از سالها دوباره به آغوش زادگاهش بازگشت. يكي از دوستانش
مي گويد:
از او پرسيدم دلت مي خواهد چطور بميري؟ گفت: دوستدارم مفقودالاثر شوم. دلم نمي خواهد جنازه ام را به دوش بگيرند و سنگيني اين جسم مردم را اذيت كند! منابع زندگينامه :"مرز آسمان بين"نوشته ي راضيه ي رضاپور،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا حسني : فرمانده محور عملياتي لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
آثار باقي مانده از شهيد
انسان امانتي است كه خداوند به مهرشان مي سپارد و روزي هم آنرا از وي پس مي گيرد. مرگ غير قابل اجتناب است و از آن گريزي نيست . قبل از اينكه سپاه مرگ به بند زماني حيات كسي يورش آورد او را در خانه ضعف و ذلت اسير خويش سازد. چه زيبايي كه وي با سلاح ايمان و شجاعت به سوي لشكر مرگ بتازد و با بهترين آن كه مرگ سرخ است دست پنجه در هم افكنده و با ايثار خويش، درجه رفيع شهادت را تسخير و از اين راه به سربلندي تمام به صحراي ابديت وارد شود.حركتش را به سوي قله ادامه دهد و خلاصه، كنار گذاشتن منيت در وجودش، به لقاءا... برسد.
درخواست من از خدا اين است كه لياقت انتخاب مرگ سرخ را كه نويد دهنده حيات جاودان است را به من عطا فرمايد تا با تقديم خونم و جانم امرش را(جاهد في سبيل الله باموالهم و ...) اجرا و رضايش را جلب لقاء اش برسيم.
در جايي اين يادداشت را مي نويسم كه هيچ اميدي به بازگشت ندارم و از خدا مي خواهم تا ما را نصرت و پيروزي نداده به خانه هايمان باز نگرد اند و در اين
لحظات هيچ خواهشي و درخواستي از كسي ندارم و اگر شايسته گي شهادت داشتم بازماندگانم را در مرگم به صبر و پايداري دعوت مي كنم و انتظارم اين است كه ادامه دهنده ي راهي باشندكه خواست خداست و خوشنودي خدا در آن است .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد عليرضا حسني : فرمانده گروهان شناسايي در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اول تيرماه1339 در شهرستان بيرجند به دنيا آمد.براي فراگيري قرآن به مكتب خانه رفت. كودكي فعال و پر جنب و جوش بود. دوره ابتدايي را در دبستان پرويز شهرستان زادگاهش گذراند و پس از پايان آن، براي ادامه تحصيل در مدرسه راهنمايي حافظ شهرستان بيرجند ثبت نام كرد كه پس از موفقيت وارد دوره متوسطه، در دبيرستان شريعتي همان شهرستان شد. تحصيلات متوسطه او همزمان با شروع حركت هاي انقلابي بود و به همين سبب علي رضا با وارد شدن در مبارزات و فعاليت هاي انقلابي دست از تحصيل كشيد و در هر فرصتي در پايگاه هاي بسيج و مساجد مشغول فعاليت و خدمت بود.در 15 خرداد سال 1360 به خدمت سربازي اعزام شد و دوره آموزشي را به مدت سه ماه در كرمان گذراند و سپس به شيراز انتقال يافت و در تيپ 55 هوابرد ودر رسته توپخانه، مشغول انجام وظيفه شد.
سيد علي رضا در اواخر خدمت سربازيش در گروهان هاي قدس ثبت نام كرد. پس از پايان دوران سربازي در 15 خرداد 1362 و بازگشت به بيرجند، مجدد از طريق بسيج عازم جبهه ها شد.عشق عجيبي به جبهه ها داشت و دفاع از كشور و كيان اسلامي را ادامه نهضت كربلا مي دانست و مي گفت: من هميشه نداي
هل من ناصر ينصروني را به گوش مي شنوم.علي رضا در بيش از 22 عمليات شركت داشت. عزت، شجاعت، تواضع و فروتني از خصوصيات او بود. به انجام وظايف ديني پاي بند بود و ديگران را نيز به اين امر تشويق مي كرد و از بزرگ ترين آرزوهايش ديدار حضرت امام بود. درباره انگيزه حضور در جنگ، در وصيت نامه اش مي نويسد...
هدف من همان خدمت كردن به اسلام و لبيك گفتن به نداي هل من ناصر ينصروني حسين زمان و ياري رزمندگان اسلام است.
حاضر نشد قبل از پيروزي در جنگ، ازدواج كند. همواره مي گفت: من جشن ازدواجم را همراه با پايان جنگ و حصول پيروزي خواهم گرفت.
در زمان حضورش در جبهه بسيار فعال بود و تخصص هاي مختلفي داشت. در زندگي نامه اش آمده است: ... او خط شكن، چريك، جزء مردان قوباغه اي، مسئول گروه ويژه، معاون گردان، تكاور و ديده بان، آرپي جي زن، نارنجك انداز و كوهنوردي بي باك و راهنماي ديگران بود. به جهت دلاوري هايش در جنگ، بارها مورد تشويق قرار گرفت. در مدت حدود 5 سال حضور در جبهه، دوباره مجروح شد.
در تب شهادت مي سوخت. در آخرين مرخصي وقتي فهميد كه چه خوابي برايش ديده اند در حالي كه چند روز از مرخصي اش مانده بود، به بهانه فراخوان سريع فرمانده اش سرگرد نقره اي، خانه و كاشانه اش را ترك گفت و به سوي جبهه شتافت و در عمليات سرنوشت ساز والفجر 8 در غروب 21 بهمن ماه سال 1364، در آن سوي اروند رود، بر اثر اصابت تركش به ناحيه پشت به شهادت رسيد.پيكر پاكش پس از انتقال به شهرستان بيرجند و تشييع باشكوه، در
گلزار شهدا به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محسن حسني : فرمانده گردان روح الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال هزار و سيصد و چهل و سه در مشهد الرضا (ع) كودكي پا به عرصه وجود نهاد كه خانواده حسني، نام مبارك محسن را برايش برگزيد.
محسن چهارمين فرزند خانواده بود. اما هر بار دست تقدير، فرزندان قبل از او را از دامان پدر و مادر به خاك سرد مي سپرد. اين امر سبب شد تا خانواده حسني با به دنيا آمدنش گوسفندي ذبح كرده نو رسيده را به حرم طواف دهند و مجلس روضه برپا كنند. او كه با نذر و نياز متولد شد، در سايه پدري زحمتكش و مادري پاكدامن رشد نمود. به خاطر تربيت بدني او را به مدرسه عسگريه كه مديريتي متدين داشت سپردند و بدين ترتيب دبستان را به شايستگي گذراند. از همان اوان كودكي، هم پاي در مجالس مذهبي حضور مي يافت. از آن جا كه پدر با شغل بنايي روزگار مي گذراند، اوقات فراغتش را به كمك او شتافت، تا آجر بر آجر نهاده و مرهمي باشد بر زخم هاي روزگار، بر پيكر خانواده. پس از پايان دوره ابتدايي، مقطع راهنمايي را نيز به اتمام رساند.
همزمان با آغاز شكوهمند انقلاب اسلامي، با شور و اشتياق پاي به عرصه سياسي و اجتماعي گذاشت. همراه پدر در جلسات علماي متعهد و مبارز همچون آيت الله خامنه اي حضور مي يافت. با اينكه در طوفان انقلاب هنوز
نوجوانان بود، پس از پايان جلسات به توزيع اعلاميه و رساله امام خميني مي پرداخت.
سيد محسن كه فردي رنج ديده از دوران ستم شاهي بود، بدون هيچ چشم داشتي در صف مي ايستاد و نفت را به منزل پيرزن هاي محل حمل مي كرد. با ورود امام امت و پيروزي انقلاب، دل در گرو رهبر سپرد و با مطالعه كتابهاي شهيد مطهري و آيت الله دستغيب به سير فكري خود جهت داد. تحركات مذبوحانه ضد انقلاب در كردستان سيد محسن را واداشت تا درس و مدرسه را ها كند و پس از عضويت در بسيج و گذراندن دوره آموزش، داوطلبانه به كردستان اعزام شود. با تصرف لانه جاسوسي آمريكا تعدادي از جاسوسان به مشهد منتقل شدند. سيد محسن از جمله عناصر فعال حفاظت از جان اين افراد به شمار مي رفت. پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران، با گرفتن رضايت از خانواده، راهي مناطق جنگي شد و در عمليات متعددي شركت داشت. از آنجا كه دشمن تا بن دندان مسلح از حاميان جهاني برخوردار بود به تشخيص فرماندهان براي گذراندن دوره به مشهد مراجعت كرد. پس از چهار ماه دوره فشرده علوم و فنون نظامي، به عضويت سپاه درآمد و به عنوان مربي تاكتيك به آموزش نيروهاي پاك باخته بسيجي در پادگان قدس مشغول شد.
از آن پس در تربيت و سازماندهي نيروهاي توانمند با در هم آميختن نظم و تقوا در تامين نيروي عرصه نبرد ايفاي نقش نمود. هرگاه در پشت جبهه خدمت مي كرد به سركشي و كمك رساني خانواده هاي رزمندگان مي پرداخت. با وجود داشتن مسئوليت آموزش در
مشهد برگه مرخصي گرفته و در عمليات بيت المقدس حضور يافت. اولين باري كه درجبهه مجروح شد، مدتي طولاني در بيمارستان بستري بود. اما پس از طي دوران نقاهت، اقدام به راه اندازي جلسه دعاي توسل در منزل خانواده شهدا نمود. او همواره فريضه امر به معروف و نهي از منكر را سر لوحه اعمالش قرار مي داد و با راه اندازي بسيجي پويا در مسجد محل به جذب نيروهاي جوان و مستعد همت گماشت. با قابليت و دور انديشي سنگرهاي نبرد را محراب مسجد ساخت و شيريني حضور در جبهه را به كام جوانان نشاند. در مرحله اول عمليات كربلاي يك، ايثار و تهور را به منصه ظهور رساند و هنگام آوردن ماسك براي نيروهاي تحت امرش به شدت در معرض گازهاي شيميايي قرار گرفت. او كه عشق به ولايت را پيشه خود ساخته بود پس از يافتن بهبودي نسبي، مجدداً به جبهه بازگشت.
مي رفت و ز دل خدا خدا داشت به لب
اميد شهادت و دعا داشت به لب
همرزمانش مي گويند: سيد محسن فرمانده گردان روح الله بود. روزها در چادر به سر مي برد و غروب، زماني كه نور به حداقل ممكن مي رسيد، در منطقه ظاهر مي شد و به توجيه نيروها مي پرداخت. شهيد غزنوي فرمانده ارشد ايشان در تشريح شب شهادت سيد محسن چنين مي گفت: از آن جا كه سينه بسيجي صندوق اسرار الهي است. خدا دست رد بر چنين سينه اي نخواهد زد. با حمايت خداوند مهران به تصرف نيروهاي اسلام درآمد. بچه ها با چنگ و دندان از شهر محافظت مي كردند. شب
عمليات شهيد حسني اجازه خواست تا به رودخانه رفته و غسل شهادت كند و چنين هم كرد. هنگام كارزار چنان چهره اش برافروخته شده بود و ذكر آقا عبدالله را زمزمه مي كرد كه حين عمليات با صداي بلند گريه مي كرديم. سيد محسن حسني با تمام وجود به امام عشق مي ورزيد و در شب وداع تنها سفارشش اين بود: عزيزان امام را تنها نگذاريد. به پاس زحمات مخلصانه اش در جنگ از سوي فرماندهي براي اعزام به سفر حج انتخاب شد، اما لباس رزم را بر لباس احرام ترجيح داد و خداي كعبه را در جهاد يافت. سرانجام سيد محسن حسني پس از شش سال حضور در جبهه هاي نبرد، در حالي كه مسرور از آزادي مهران و انجام فرمان امام بود در چهارمين ماه از سال شصت و پنج خواب عاشورايي اش تعبير شد و در حين فتح ارتفاعات قلاويزان مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت و به اجداد بزرگوارش پيوست. پيكر زلالش به وصيت خودش، پس از قرائت زيارت عاشورا در تربت بهشت رضا جاودانه جاي گرفت و از همان ديار به جايگاه رباني صعود كرد.
آن دم كه به خون خود وضو مي كردم
دائي ز خدا چه آرزو مي كردم
اي كاش مرا هزار هزار جان بود به تن
تا آن همه را فداي او مي كردم منابع زندگينامه :"جرعه عشق"نوشته ي خديجه ابوال اولا،نشرستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي حسين ابراهيمي : فرمانده گروهان دوم گردان 503 شهيد بهشتي ازتيپ يكم امير المومنين (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) خاطرات
محمد كريم لطفي :
هميشه مي گفت :بايدكشور عزيزمان را بسازيم و از
خدا مي خواهم كه عمر من را به امام بدهد تا اين انقلاب سر بلند به راهش ادامه دهد. او به امام خيلي علاقه داشت و تكيه كلام شهيد علي حسين ابراهيمي در هر محفل و مجلس قسم به جان امام بود او انقلاب را يك هديه الهي مي دانست و امام را پيام آور ازادي و هميشه در اين فكر بود و مي گفت آيا دشمنان مي گذارند اين انقلاب رشد كند، او به جهاني شدن انقلاب مي انديشيد.
از گروههاي ضد انقلاب افراد مفسد و افراديكه به امام و انقلاب بدگويي مي كردند خيلي بدش مي آمد و نفرت داشت. شهيد علي حسين يك نماد و الگوي به تمام معنا براي بنده در فعاليتهاي مذهبي و عبادي بودند بنده خيلي كوچكتر از آنم كه خصوصيات اخلاقي ايشان را به زبان بياورم و اين چند خط شعر را نثار روح بلند آن شهيد مي كنم:
باز هم مي شود از باران گفت
قصه آينه و قرآن گفت
باز هم تربت و سجاده شدن
ياعلي گفتن و آماده شدن
تيغ مرحب كش خونين بودن
با علي در صف صفين بودن سردار نورالهي:
هر گاه سوره فجر را تلاوت مي كنم قامت فجرآفرينان والفجرها بالاخص والفجر 3 در جلوي ديدگانم مجسم و بي واسطه به تماشايشان مي نشينم اما فقط حسرت سخن گفتن به سان روزهاي با هم بودن با آنان را دارم گويا زمان هرچه به جلوتر مي رود تشعشع انوار آيات الهي شهدا افزون تر و عجز و حقارت ما بيشتر هويدا مي گردد.
آنگاه كه سيماي شهيد علي حسين ابراهيمي فرمانده گروهان در شب قبل از حمله به يادم مي آورمو
مصاحبه و معانقه آن شب بياد ماندني را تار و پود استخوانهايم به شعله اي از درد تبديل مي شوند زيرا خسته و كوفته از بررسي منطقه عملياتي مهران برگشته بودم ناگهان علي حسين آمد.
شب مهتابي بود ولي ماه در مقابل روي او تابش نداشت بلكه تلالو نور چهره معنوي علي حسين بر ماه غلبه مي كرد . از او پرسيدم اين نيمه شب از كجا آمدي؟ گفت از شهرمان ايلام ، گفتم چرا امشب ؟ گفت زيرا شب ديگر فرصت نيست. گفتم مگر خبري است. گفت چه خبري خوش تر از آن . گفتم علي الظاهر ديروز نامزدي كردي . گفت آري و سپس با تبسمي پر معني حلقه نامزديش را به من نشان داد و فاصله را كوتاه كرد و به سان گذشته صورت در صورتم كشيد و گونه هاي چين و چروكم را غرق در بوسه ساخت.
شب حمله در محور پاسگاه دوراجي عراق چون شير مي غريد و نقش ويژه اي در سقوط آن پايگاه دشمن ايفا كرد. در اول صبح عمليات وقتي كه يك لحظه در هنگام شليك گلوله هاي آر پي جي هفت با شهيد شير خاني ديدم كه تانكهاي دشمن را تار و مار مي كردند به وجودشان افتخار كردم و به خود باليدم. محمد كريم لطفي:
فعاليتهاي ايشان در پيشبرد انقلاب جانانه بود و مواضع آن همانند مردان انقلابي كه در تمام صحنه ها حضور داشتند جز به كلام و دستور امام به هيچ چيز فكر نمي كرد .
در اوايل انقلاب و دفاع مقدس فراغت و بي كاري وجود نداشت تمام هم و غم فرزندان امام و انقلاب
حفظ و حراست از انقلاب و مقابله با دشمن در هر كوي بود. شهيد علي حسين يك لحظه او را نديدم كه احساس خستگي كند او هميشه در تلاش بود و هر مأموريتش اعلام مي شد او پيش از همه ما آماده و پا به ركاب بود اوقات فراغت او هميشه مبارزه بود و با ضد انقلاب و دشمنان بعثي عراق در ستيز بود.
در اوايل فروردين ماه 1360 بنده توفيق پيدا كردم در خدمت شهيد يكماه در ارتفاعات براي گروه خمپاره انداز ديده باني كنم او هميشه به مسائل عبادي و معنوي پاي بند بود توصيه شهيد به بنده نماز خواندن در اول وقت و احترام به پدر و مادر بود و خيلي تاكيد براي اين موضوع مي كرد.
شهيد شهيد علي حسين جز دفاع از انقلاب و امام و دستورات امام انگيزه ديگري نداشت. يك روز قبل از عمليات والفجر 3 در منطقه امير آباد در قرارگاه او را زيارت كردم. چند لحظه اي با هم بوديم يك عدد فانسقه عراقي به عنوان يادگاري به من داد و گفت اگر شهيد شدم هر وقت كه اين فانسقه را ديديد يك يادي از من بكنيد. بنده در جواب گفتم انشالله پيروز بر مي گرديد و در جشن عروسيت شركت مي كنم. آخر شهيد قبل از شروع عمليات والفجر 3 نامزدي كرده بود.
شهيد علي حسين ابراهيمي هر چند سن و سالي از ايشان نگذشته بود ولي از منش و روحيات فوق العاده اي برخوردار بود او به هيچ وجه پشت به مشكلات نمي كرد و در خطر هراسي نداشت. خيلي با تدبير بود . در عمليات
شناسايي در سال 1359 در داخلا خاك عراق در منطقه دهلران ايشان درس مقاومت و ايثار و بردباري به من در يك مأموريت حساس آموخت.
ايشان روحيه و اخلاق شاد داشتند من نديدم كه شهيد بي خودي ناراحت يا عصباني شود مگر در مواقعي كه با ايشان بدقولي مي كرديد كه خيلي ناراحت مي شدند آن هم براي يك لحظه و با يك تبسم كه هميشه در چهره ايشان موج مي زد و همه چيز را فراموش مي كرد.
وقتي از بدقولي ها و خلاف وعده ما عصباني مي شد مي گفت فلاني برويم بيرون، بايستي با هم چرخي بزنيم و برگرديم. در سال 1360 شهيد علي حسين ابراهيمي و تعدادي از برادران از جمله سردار نور الهي، سرهنگ تنهايي، اسماعيل زنگنه و حيدر تقوايي تعداد سه قبضه خمپاره 120 و 106 را داشتيم كه مستقر بوديم شهيد علي حسين ابراهيمي بسيار خوش اخلاق و مهربان بودند. شهيد علي حسين ابراهيمي يك رزمنده خستگي ناپذير بودند در تمام مأموريت هاي حساس و خطير مبارزه با گروههاي ضد انقلاب گشت و شناسايي ديده باني به عنوان يك نيروي تك رو در عملياتهاي ايضايي هميشه نقش داشتند و يك نقطه از مرز ايلام نبود كه نمي شناخت از مهران به دهلران به چنگوله و ... به عنوان ديده بان در فعاليت بود و به عنوان فرماندهي جنگنده در فعاليت بود.
شهيد علي حسين ابراهيمي قبل از پيروزي انقلاب همانندجوانان مخلص اين مرز و بوم در به ثمر رساندن اين انقلاب نقش مؤثري داشت به محض پيروزي انقلاب به عنوان نيروي مسلح در حفظ و نگهباني از كيان اين انقلاب پرداخت
تا اينكه سپاه به دستور امام تشكيل گرديد و ايشان جز اولين گروهي بودند كه به عضويت رسمي سپاه در آمدند.
شهيد علي حسين ابراهيمي احترامي خاص براي پدر و مادر قائل بودند و هميشه از مادر و دلسوزيهاي او صحبت مي كرد و مي گفت فلاني مادرم خيلي به من احترام مي كند و من جز زحمت براي او چيزي نداشتم و يكي از آرزو هاي ما در اين بود كه او زن بگيرد تا بتواند گوشه از زحمات مادر را جبران كند. همت شريعتي:
او به بزرگتر ها احترام مي گذاشت. او اخلاق نيكو و هميشه خنده رو بود با صداقت و ابهت كارهايش و مأموريت خود را انجام مي داد.
در طول ايام جنگ و ديگر ايام هيچ وقت احساس خستگي از خود بروز نكرد و او به راستي خسته را خسته كرده بود
آيين شهادت ز تو آموخته ايم
در دل ز غمت شعله برافروخته ايم
در هجر عزيزان زكف رفته مان
چون لاله دل سوخته دل سوخته ايم
من يكي شرمنده و وامانده از قافله شهيدان عزيز والامقام لياقت صحبت در وصف شهيد را نداشته و ندارم. اميدوارم خداوند به عزت و احترام شهيدغاقبت ما را ختم به خير گرداند تا در آن دنيا شرمنده آن عزيزان نباشم. نمي دانم چگونه سخن را آغاز كنم و به خودم اجازه دهم كه از شهيد و شهادت چيزي به زبان آورم و بر صفحه كاغز بنگارم ولي در مقابل شهيدي كه همه چيز خود را داد تا اسلام زنده بماند و قرآن هميشه پايدار و راهنماي امت اسلام باشد دانستن و چيزي نگفتن خطا است.
بايد خاطره و ياد شهدا
هميشه زنده شود و بر اعمال ما نظاره گر و شاهد باشند، آري سخن از شهيدي است كه آزادانه راه خود را انتخاب نمود و به حق هم به آن عمل كرد. سخن از شهيدي است كه فقط به گفتن اكتفا نكرد بلكه مردانه لباس پاسداري از انقلابي را پوشيد كه همان ادامه قيام حسين (ع) است و رهبري انقلاب هم فرزند پاك رسول الله و يگانه رهبر بيدار و آگاهي است كه يكه و تنها به بتهاي شرق و غرب هجوم آورده و پايه سست آنها را هر روز سست تر و پرچم اسلام را هر روز برافراشته تر بر جهان امروزي به اهتزاز در آورد و ندا بر مي آورد هيهات من زله و به راستي راه رهبر دنباله قيام حسين (ع) و راه پاسداران انقلاب دنباله راه علي اكبر و علي اصغر و... مي باشد.
سخن از شهيد علي حسين ابراهيمي است. شهيدي كه مثل امام اولش علي (ع) رشيد و دلاور و در برابر باطل نترس و شجاع و بي باك و از طرف ديگر خاشع و خاضع و فروتن و باوقار و مثل حسين (ع) بر عليه كفر و باطل به قيام برخواسته و شعار هيهات من ذله را سر داده و لباس شهادت را بر خود پوشيده است و از دين خدا و آيين پيامبربه قيام برخاسته است و مثل ابراهيم تفنگ را بر دوش گرفته و با عزمي راسخ جهت نابودي بتهاي زمان وجاهلان نادان و منافقان بي همه چيز به پيش تافته و دين مولايش حسين را زمزمه كرده است كه اگر دين محمد (ص) با كشتن من
پايدار مي ماند پس اي شمشير ها بر بدن من فرود آييد، آري.
شهيد علي حسين ابراهيمي دفاع از انقلاب نو پاي اسلامي را در اين ديد كه لباس پاسداري را به تن پوشده تا به مخالفان اسلام و انقلاب هشدار دهدكه عاشقان حسين (ع) هنوز زنده اند و انقلابي كه با خون صدها هزار شهيد و مجروح بدست آورده اند حاضرند چندين برابر اين را فدا كنند تا هر روز درخت اسلام و انقلاب بارور تر و استوار تر بماند.
شهيد علي حسين ابراهيمي در سال 1357 به عضويت سپاه ناحيه ايلام در آمد و در ميان پاسداران انقلاب به خاطر اخلاق حسنه و خلق و خوي اسلامي خود الگو و نمونه بود به كار فرهنگي علاقه زيادي داشت و به همين خاطر در واحد روابط عمومي سپاه مشغول خدمت گرديد در حمله رژيم بعثي عراق به اطراف مهران و ارتفاعات 342 و كله قندي و رضا آباد فعالانه در آنجا حضور داشته و يك بار كه همراه هم در منطقه و ارتفاعات 342 مشغول خدمت بوديم تا مرز شهادت پيش رفت و خمپاره مزدوران بعثي در چند متري ما به زمين خورد كه خوشبختانه به كسي آسيبي نرسيد و همچنين در جبهه هاي شور شيرين و ميمك و جبهه ذيل مهران شركت فعال داشته است. سردار عبدالرضا حيدري:
رزم شهيدان در جبهه هاي حق عليه باطل همان رزم ياران حسين (ع) است و شهيد علي حسين ابراهيمي يكي از نيرومند ترين و قوي ترين و شجاع ترين و با صداقت ترين پاسداران انقلاب اسلامي است كه از هيچ سختي حراص نداشت. علي حسين داراي اخلاقي پسنديده
و خشرو و هميشه لبخند مي زندو هر بار كه با وي همسفر مي شديم خيلي كارها و مأموريتها به آساني انجام مي گرفت شهيد ابراهيمي جز اولين كساني بود كه لباس سبز و مقدس پاسداري را پوشيد شهيد ابراهيمي خيلي دلسوز و با اخلاق بودو همه همرزمانش وي را به خاطر خوشرويي و اخلاق حسنه اي كه داشت او را دوست داشتند.
او فردي متعهد و متدين و با ايمان و با وفا بود و او ارزنده ترين پاسدار ايلام بود. او ما را به عمر به معروف و نهي از منكر توصيه مي كرد. او علاقه زيادي به نماز اول وقت داشت. او هميشه به جان امام قسم مي خورد و با زبانش با آيات قرآني و حديث و روايات دم مي زد و هميشه قران مي خواند و ما را به خواندن قرآن سفارش مي كرد. او شخص خستگي ناپذير جبهه هاي حق عليه باطل بود.
در دوره آموزشي در كرمانشاه من از يك بلندي افتادم و غلط خوردم و پايم زخم شد و نقش بر زمين شدم شهيد علي حسين اولين كسي بود كه به من رسيد و من را بلند كردو خيلي براي من ناراحت شد من در آن زمان فهميدم كه شهيد علي حسين شخصي استثنايي است و از لحاظ دوستي، رفيقي كم نظير است.
او در عملياتهاي مختلف شركت داشت و هميشه عاشق جبهه و جنگ و شهادت بود. او در آرزوي شهادت بود كه به آرزوي ديرينه خود رسيد او مي گفت خدمت به اسم بالاترين سعادت است و بالا ترين خدمت را انجام داد.
برادر شهيد:
به خدا قسم
نمي دانم از كجا شروع كنم. از تقوايش از بزرگيش از شجاعتش از متانتش از دوستيش ازوفاي به عهدش از امانتداريش از صداقتش از از ايمانش و...ولي مي دانم كه او يك رزمنده بسيار باوقار و پيشرو و ممتاز بود و با دوستان دوست و با دشمنان دشمن. او هميشه مي خنديد وزير لب براي امام دعا مي كرد. او هميشه از امام ياد مي كرد و از دعا هاي بعد از نماز مي گفت: خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
او برادران و خواهران و پدر و مادر و اقوام را خيلي دوست مي داشت او هميشه من را باقر جان و يا محمد جان صدا مي زد. او قلوب همه ما بود او دردآشنايي مردم بود با فقرا دوست بود. اوهميشه مي گفت داداش چطوري داداش خداحافظ، علي حسين هميشه اقوام و دوستان و همه اهل خانه را به نماز و تقوا و جهاد در راه خدا و به امر به معروف و نهي از منكر دعوت مي كرد او مي گفت وظيفه مردم در قبال خون شهدا اين است كه صلاح افتاده شهيدان را بدست گرفته و به نبرد با آمريكا بپردازند.
شهيد علي حسين به خدمت در سپاه و كمك به محرومين افتخار مي كرد. چند روز قبل از عمليات والفجر 3 مقدمات ازدواج برايش فراهم كرديم كه ازدواج او يكي از آرزوهاي ديرينه مادرم بود كه پيك شهادت وي را مهلت نداد با وجود اينكه همه مسئولين و فرماندهان شفارش كردندكه به جبهه نرود ولي هيچوقت عقب نشيني نكرد. او هميشه با من شوخي مي كرد و با لقبهاي بلند
صدايم مي كرد. قبل از عمليات به او گفتم حالا كه در عمليات شركت مي كنيد ريشت را كوتاه كن. گفت: نه او با همين ظاهرو با لباس يوني فرم سبز و با آرم سپاه و با ريش انبوه آغشته به خون گريد. او در عملياتهاي مختلف در عمليات محور ؟؟؟ ميمك، عمليات 30 شهريور 59 اولين روز هجوم دشمن به مهران ؟؟؟ در عمليات كردستان آزادسازي جاده بانه سردشت، عمليات والفجر مقدماتي، عمليات؟؟؟ عملياتهاي چريكي در محور ميمك، مهران و شركت در عمليات ولفجر 3 به عنوان فرمانده گروهان كه منجر به شهادت آن سردار قهرمان شد.
خلاصه شهيد علي حسين ابراهيمي به عنوان فرمانده اي خط شكن ودلاوري خستگي ناپذير در تاريخ12/5/62 پس از اقامه نماز مغرب و اعشا شربت شهادت را نوشيد و بر بال ملكوت اعلي علين نشست.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
روحاني مبارز واز چهره هاي شاخص اهل سنت درسيستان وبلوچستان زندگينامه «فيض محمد حسين بر» در سال 1325 در بخش «گشت»در شهرستان «سراوان» و در خانواده اي مذهبي و بلوچ اهل سنت ديده به جهان گشود. پس از دوران ابتدايي در مدرسه دولتي زادگاه خويش ،وارد حوزه علميه گشت و بعد از آن دارالعلوم «زنگيان» سراوان شد و به تحصيل علوم ديني و مذهبي مشغول گرديد. سپس براي تكميل تحصيلات حوزوي به پاكستان رفت و به تحصيل پرداخت و بعد از چند سال، فارغ التحصيل شد و درجه روحاني «مولوي» را اخذ كرد. آن گاه به زادگاه خويش بازگشت. در سال 1346 با دختر عمويش ازدواج كرد كه به لطف خداوند ثمره آن پنج فرزند صالح است.
وي فردي مومن، متعهد و پايبند به
قوانين دين اسلام بود و كمك به افراد مستضعف را سرلوحه زندگي خود قرار داده بود. به مسائل شرعي، واجبات و مستحبا ت اهميت بسيار مي داد و خود نيز عامل بود. هيچگاه تلاوت قرآن مجيد و خواندن نماز شب را ترك نمي كرد. به مطالعه كتاب هاي ديني ،مذهبي ،علوم جديد ،تدريس ،تحقيق و پژوهش علاقمند بود و اوقات فراغت خود را به مطالعه و تحقيق و پژوهش اختصاص مي داد.
مبازره با طاغوت را در سالهاي پيش از انقلاب آغاز نموده بود. در سال 1356 كه زمزمه هاي انقلاب اسلامي بلند شد ،شهيد براي دانش آموزان و آشنا ساختن آنها با ارزشها و آرمانهاي اسلام ،به بهانه تدريس قرآن ،به مدارس دولتي نفوذ كرد و از همان جا به كودكان آگاهي هاي اسلامي مي داد. مولوي در زمان تحصيل از محضر اساتيد دانشمندي كه توان علمي بالايي داشتند ،از جمله استاد علامه حضرت« محمد يوسف حسين پور »در «گشت» ،استاد علامه« عبدالمجيد سعادتي» در «سراوان» و نيز از اساتيد مجرب و گرانقدر پاكستان . روابط شهيد با استادانش بر اساس رابطه اسلامي شاگرد و استاد استوار بود؛ در مقابل آنان بسيار مودبانه و با احترام رفتار مي كرد، به اوامر و نواحي شان توجه خاصي داشت. هميشه سعي مي كرد رضايت خاطر آنان را فراهم كند و اگر در خانه ،مدرسه و يا بازار لازم بود خدمتي براي استادي انجام دهد، دريغ نمي كرد. فروتني ،ادب اسلامي و احترام به اساتيد را هيچگاه فراموش نمي كرد.
او در دوران اغتشاش و اوج گيري انقلاب با استفاده از منابر نماز جمعه مردم را
به انقلاب و اسلام دعوت مي كرد و به همين علت و از همان زمان عده اي از اشرار، با او سر ناسازگاري و دشمني نهادند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،يار و ياور صديق حضرت امام (ره) در منطقه و در دوران جنگ تحميلي نيز حامي و ياور رزمندگان بود و براي دفاع از ميهن اسلامي در مقابل تجاوز دشمنان تبليغات مي كرد. او اعتقاد داشت كه بايد براي حفظ و صيانت كشور از جان و دل جنگيد . به كمك نهادها و ارگانهاي انقلابي ،اقشار مستضعف و محروم را مورد حمايت قرار داد؛ كمك هاي جهاد سازندگي و كميته امداد را بين تهيدستان منطقه محروم بلوچستان توزيع مي كرد. كمي پيش از شهادت تصميم گرفته بود به جبهه هاي نبرد برود و ديگران را هم به اين كار دعوت مي نمود؛ اما خفاش صفتان سنگدل وجود مبارك او را نتوانستند تحمل كنند و تصميم بر ترور ناجوانمردانه او گرفتند . سرانجام شبي در ساعت دوازده شب به خانه اش يورش بردند و او را در جلوي چشم همسر و فرزندانش ناجوانمردانه به شهادت رساندند تا با از ميان برداشتن يكي از حاميان انقلاب ورزمندگان اسلام در خطه ي قهرمان سيستان وسدي باشند در برابر اسلام ناب محمدي اما غافل از اين بودند كه «دست خدا بالا تر از همه دستهاست .»
منابع زندگينامه :لاله وتفتان ،نوشته ي محمود حسن آبادي،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر حسين پور برزشي : فرمانده واحد مخابرات تيپ جواد الائمه(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) حاج خانم از اين كه پسرش بعد از سه سال
هنوز نمي توانست روي پا بايستد، ناراحت بود. مي نشست و مي گفت:
حسين اقا، بچه را ببريم به يك دكتر ديگر هم نشان بدهيم.
حسين آقا كه از آن همه دكتر و درمان بي نصيب به خانه برگشته بود، به هيچ درمان ديگري اعتماد نداشت. اما نمي خواست دل مادر فرزندش را بكشند. حاج خانم يك بار گفته بود:
بچه ام بزرگ شود نتواند راه برود، گريبان مان را مي گيرد و مي گويد شما من را نبرديد دوا و درمان.
اين حرف او، حسين آقا را نگران كرده بود. پس بايد او را مي برد. بايد بچه را مي برد دكتر تا فردا كه جواني شد، نخواهد جوابگوي كاري كه نكرده، باشد. آن دكتر هم مثل دكتر هاي ديگر گفت:
بچه ي شما مشكلي ندارد، اگر صبر كنيد حتما راه مي افتد.
حاج خانم گريه مي كرد و معتقد بود كه دكترها راستش را به او نمي گويند.
حسين آقا، علي اكبر را گرفت توي آغوشش و رو به روي زن نشست روي زمين.
زن، مگر خودت نگفتي كه پيش از تولد علي اكبر خواب ديدي؟ مگر نگفتي در عالم خواب كسي گفته اين بچه، سه نشانه دارد. ديدي كه نشانه ها درست بود. پس دليلي براي دلواپسي نمي ماند. اين طور بي تابي نكن. بچه ام سه سالش است، هوشيار است، مي فهمد، ناراحت مي شود.
اما اين حرف ها نمي توانست مادر را كه فرزند دومش، سه سال نتوانسته راه برود، تسلي بدهد. پس بايد غمگين و دلنگران مي متند.
انتظار حاج خانم يك سال ديگر هم طول كشيد و درست
در پايان زماني كه از هر گونه دروا و درمان نااميد شده بود، دل به ضريح امام هشتم گره زد و پسرش را به او سپرد. علي اكبر چهار ساله بود كه خاك مشهد توانست ضرب آهنگ گام هاي كودكانه او را حس كند، خاك يكي از كوچه هاي جنوب شهر در محله پايين خيابان. بي راه نيست اگر بگوييم آغاز راه رفتن كودك گام نهادن در مسير مكتب خانه، به مقصد آموختن قرآن بود. زيرا درست در آغار سال پنجم زندگي، شروع به آموختن قرآن كرد.
مدرس مكتب خانه از پذيرفتن كودكي به اين خردسالي امتناع مي كرد. مي گفت:
او هنوز چيزي نمي فهمد. بچه هاي مكتب خانه من همگي از او بزرگترند.
اما حاج خانم نمي خواست بي نصيب باز گردد. مقابل امتناع او، اصرار كرد تا موفق شد پسر خود را بنشاند پشت رحل قرآن.
هنوز چند روزي نگذشته بود كه مكتب دار پير پيغام داد به پدر يا مادرت بگو بيايند اين جا، كارشان دارم. وقتي حاج خانم رفت، مكتب دار با عذر خواهي از پيشداوري خود، گفت:
علي اكبر باهوش است. او خيلي زودتر از بچه هاي ديگر ياد مي گيرد.
حاج خانم، خوشحال، از اين پيشامد، سه ماه صبر كرد تا علي اكبر قرآن را تمام كند و بتواند سوره هاي جزء سي ام را از حفظ بخواند.
داشتن پسري با اين ميزان هوش و استعداد، براي زن و مردي كه خانه ي اجاره اي داشتند و ارتزاق شان به نان كارگري و بنايي بود، افتخاري بود غير قابل انكار. علي اكبر شش ساله كه شد، در دبستان
جواديه در محله پايين خيابان مشهد، آغاز به تحصيل كرد. مدرسه ي جواديه يكي از معدود مدارسي بود كه در شهر مشهد با موازين و شعائر اسلامي اداره مي شد و اين فرصت خوبي بود براي فرزندي كه بايد سال ها بعد پرچمدار اسلام باشد.
زماني كه علي اكبر دوران ابتدايي خود را تمام كرد، اتفاقات متعددي در خانواده افتاد. خانواده با زحمات روز و شب پدر، از مستاجري رها شدند و با خريدن قطعه زميني، توانستند خانه محقري در همان محله پايين خيابان درست كنند.
برادر ها و خواهر هايش به دنيا آمده بودند. چرخاندن چرخ زندگي خانواده اي با چند سر عائله، شرايط دشواري را براي حاج آقا پيش آورده بود. مرد، خودش را به آب و آتش مي زد لقمه حلال روزي خانواده، به حرام آلوده نشود.
بنايي شغلي كم در آمد و نا منمظم بود. شش ماه كار و شش ماه بي كاري، جواب خرج خانواده را نمي داد. بي ترديد اين هم سعادتي بود كه حاج آقا با پسر بزرگش ابراهيم، براي كار به سرزمين ابراهيم (ع) مكه معظمه مهاجرت كردند و شش ماه آن جا ماندند. بازگشت شان، پسر بزرگ خانواده را به فكر وا داشت تا پدر را ترغيب كند تا براي رهايي از بي كاري، شغلش را تغيير دهد و مغازه الكتريكي كوچك داير كنند. مغازه اي كه توانست جرقه هاي نبوغ دومين پسر خانواده يعني علي اكبر را شعله ور كند. حالا علي اكبر آن قدر بزرگ شده بود كه بتواند كنار پدر و برادر بزرگش شانه زير بار مخارج خانواده بدهد. همين امر باعث شد
كه تصميم بگيرد در رشته الكترونيك ادامه تحصيل بدهد. همه ي معلمان هنرستان سينا تصديق كردند كه علي اكبر حسين پور در رشته الكترونيك، ذهني خلاق دارد. همين نبوغ دليلي بود كه اهالي محله پايين خيابان، پسر حاج آقا حسين پور را به نام بشناسند و كارهاي برقي اگر چه كم و بيش وسيله الكتريكي داشتند كه خراب مي شد، در خانه ي آنها را بزنند. البته آن زمان وسايل الكتريكي در خانه ها كم يافت مي شد و اگر بود، محدود مي شد به يك دستگاه راديو ترانزيستوري، پنكه و ضبط صوت. يكي از همين دستگاه هاي كم ياب ضبط صوت شخصي علي اكبر بود كه ده ها بار آن را باز كرده و با دستكاري قطعات آن توانسته بود به اختراع جديدي دست پيدا كند.
در آن سال هاي دبيرستان، توسط حاج آقا موسوي يكي از روحانيون مشهد با نام امام خميني آشنا شده و نوارهاي ايشان را گوش مي كرد. از همين جا بود كه نواي دلنشيني از بلندگوي ضبط صوتش به گوش او مي رسيد كه او را مصمم مي كرد تا پاي جان، با اين حكايت همراه شود.
اندكي بعد، با پخش اعلاميه هاي آقا در مسجد جواد الائمه، گام بلندتري بر داشت و به صف نيروهاي انقلابي پيوست.
سرانجام، به اختراعي كه انتظار داشت، دست يافت. ساخت وسيله اي با حساسيت جذب فركانس بسيم هاي ساواك و شنود و گفت و گوهاي آنان. همين امر باعث شد كه بارها كوچه ي آن ها را زير نظر بگيرند و مغازه و خانه حاج آقا حسين پور را بازرسي كنند. اما
هيچ وقت موفق به پيدا كردن سر نخي نشدند.
هنوز مردم محله پايين خيابان، شب هاي حكومت نظامي را به ياد دارند. شب هايي كه علي اكبر، با ساخت فرستنده راديو، با همه ي همسايه ها ارتباط برقرار كرده بود تا مبادا همسايه اي به علت منع رفت و آمد دچار مشكل باشند يا احتياج به كمك داشته باشند.
حكومت نظامي، نفس هاي آخر نظامي حكومت طاغوت بود.
هنگامي كه خورشيد انقلاب طلوع كرد، اولين كميته انقلاب اسلامي مشهد در مسجد كرامت مشهد گشايش يافت و بلافاصله دومين جوانه در مسجد جواد الائمه پايين خيابان، درست رو به روي خانه ي آقاي حسين پور به بار نشست. كميته اي با اعضاي شيفته اي نظير شهيد بابا نظر، شهيد علي مرداني و شهيد علي اكبر حسين پور.
پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، علي اكبر وارد سپاه شد و در بخش تبليغات مشغول فعاليت شد. كساني كه از توانايي و خلاقيت او مطلع بودند، به توانمندي در بخش مخابرات، بيش از تبليغات اعتقاد داشتند. بدين ترتيب، علي اكبر به قسمت مخابرات تيپ 18 جواد الائمه، فعاليت ماندگاري را بروز داد.
حضور در جبهه ها، منتهاي آرزوي او بود و به آن دست يافت.
حصور در عمليات فتح بستان، والفجر مقدماتي، والفجر يك، والفجر 4 و... و نيز پشتيباني مخابراتي سپاه در ساير عمليات دفاع مقدس، كارنامه ي زريني از علي اكبر به يادگار گذاشت.
زماني پدر، عمو و دو برادرش شانه به شانه او با خصم جنگيدند و زماني ديگر برادر كوچك ترش به فيض شهادت نايل آمد.
علي اكبر در سال 1363 با نوه ي
دايي خود ازدواج كرد و ثمره ي اين ازدواج پسري بود كه به تبرك، نام برادر شهيدش را براي او برگزيد.
منطقه ي عملياتي والفجر ده در منطقه خرمال و حلبچه، ناظر عروج قهرمان ما به جانب آسمان بود. ساعت هشت صبح روز بيست و ششم اسفند 1366 همزمان با مبعث رسول اكرم بر اثر اصابت تركش به مرتبه ي رفيع شهادت نايل و در مشايعت چشم هاي گريان مردم مشهد، در محوطه ي بقعه خواجه ربيع به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :روي موج اف-ام،نوشته ي كرامت يزداني،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر حسين پور رهبر : فرمانده گردان سيدالشهداء(ع)لشگرمكانيزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1333 ، در تبريز متولد شد و در خانواده اي مرفه و متدين تربيت و پرورش يافت . علي اكبر تا كلاس ششم ابتدايي تحصيل كرد ، و بعد از آن در كارگاه نجاري پدر ( بيوك آقا ) مشغول به كار شد . حضور پدري مذهبي در خانواده ، علي اكبر را انساني مقيد و علاقه مند بار آورد و از همان دوران نوجواني و جواني اوقات زيادي را به عبادت و انجام وظايف مذهبي در مسجد محل صرف مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر بيشتر آثار آيت الله دستغيب را مطالعه مي كرد . و به صورت خودجوش به آموزش و يادگيري و خودسازي اهتمام مي ورزيد . با اوج گيري انقلاب اسلامي ، در سال 1357 ، به همراه خواهر و برادرهايش در تظاهرات شركت مي كرد و از طريق مسجد محل ، وارد عرصه جدي مبارزه عليه رژيم شد . از
جمله فعاليت هاي اين دوران پخش شبنامه در در سطح شهر و برپايي جلسات متعدد در مسجد ، تشكيل گروه سياسي متشكل از بچه هاي محل و كنترل و اداره مسجد بود . در زماني كه حكومت نظامي بود و سربازان مسلح در خيابانها پراكنده بودند ، به هنگام سخنراني آقاي سيد ابوالفضل موسوي ، به همراه چند تن ديگر برقراري انتظامات و حفاظت مسجد را بر عهده مي گرفتند . آنها به بازوان خود پارچه اي مزين به كلمه حزب الله مي بستند . شبها در مسجد سيد حمزه تبريز جمع مي شدند و براي روز جمعه برنامه ريزي مي كردند . جمعه ها در آن مسجد بعد از نماز صبح دعاي توسل توسط حاج بيوك آسايش خوانده مي شد و بعد از آن آقاي ارصلاني صحبت مي كرد . در اين دوران علي اكبر حسين پور رهبر ، اوقات فراغت خود را در كارگاه نجاري پدر و يا به ورزش مي پرداخت .
او روحيه اي آرام و مهربان داشت . از افرادي كه در قيد مسائل دين اسلام نبودند ، همچنين از آدم هاي لاابالي و بي قيد كه به مسجد بي توجه بودند بيزار بود . به افراد با ايمان و متدين و كساني كه به انقلاب و اسلام و امام عشق مي ورزيدند ، از صميم قلب احترام مي گذاشت . شكل گيري و رشد شخصيت اخلاقي علي اكبر در دوران محافظت از شهيد محراب آيت الله مدني به اوج خود رسيد . از همان زمان رفتارش نسبت به ديگران تغيير محسوس كرد .
مهمترين خصوصيت علي اكبر ، نحوة رفتار با
والدين بود . هميشه احترام و اطاعت از آنها را مد نظر داشت و سعي مي كرد رضايت ايشان را جلب نمايد .
علي اكبر با شكل گيري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، از طريق بسيج به سپاه پيوست . در سال 1358 ، پنجمين دوره آموزشي سپاه را طي كرد و بعد از خدمت در واحد عمليات سپاه ، با شروع جنگ در سمت فرمانده واحدهاي مختلف و گروه هاي اعزامي به جبهه ، مشغول به خدمت شد . از اين زمان دوران كار و تلاش شبانه روزي او آغاز گرديد . انضباط اخلاقي و رفتاري مشخصة او در جبهه بود . بخصوص در گردان تحت امرش اين انضباط كاملاً مشهود بود . هميشه دور گردان را حصار مي كشيد و نگهبان مي گذاشت ؛ ترددها را كنترل مي كرد و شبها به چادرها سر مي زد . شدت كار و تلاش ايشان به حدي بود كه در آخرين روزها ، حدود چهارده يا پانزده كيلو لاغر شده بود .
همزمان با انجام وظايف و مسئوليت هايي كه به عنوان يك فرمانده به عهده داشت ، دو مسجد براي گردان به دست خود ساخت . از آنجا كه با حرفه نجاري آشنا بود ، با جمع آوري پليت ، از سنگرهاي قديمي در دشت عباس و در زمينهاي فتح المبين از ميان سنگرهاي عراقي ، لوازم كار را مهيا مي كرد و بعد با نقشه اي مناسب از اين مصالح مسجدي به سبك بديع مي ساخت كه بعدها روش كار او در ديگر گردانها رايج شد .
با اينكه فردي از خانواده اي مرفه بود ،
اما همه چيز را كنار گذاشت و از آغاز جنگ در كنار شهيد چمران بود .
با تشكيل لشكر عاشورا به اين لشكر پيوست و نقش مهمي در آن داشت تا جايي كه مهدي باكري - فرمانده لشكر - شديداً به او علاقه مند بود و زماني گفته بود كه علي اكبر رهبر در گردان سيد الشهدا لشكر عاشورا كمك بنده هستند . در آن زمان افراد زيادي فرماندهي گردان سيدالشهدا را قبول نكردند اما علي اكبر آستين بالا زد و اين وظيفه سنگين را به عهده گرفت .
هيچ موقع از مشكلات يا سختي كار حرفي نمي زد . دائماً آيه هاي صبر و استقامت را زمزمه مي كرد . هر وقت كسي شهيد مي شد مي گفت : « انا لله و انا اليه راجعون » نمونه « اشداء علي الكفار و رحماء بينهم » بود . با دوستان خدا دوست و با دشمنان خدا به شدت برخورد مي كرد .
علي اكبر رهبر در مدت سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه ، پنج بار زخمي شد . تنها ايام دوري ايشان از جبهه ، دوران نقاهت بود . در عمليات مسلم ابن عقيل مجروح شد و براي مداوا به بيمارستاني در باختران انتقال يافت . در بيمارستان دفترچه هايي در اختيار مجروحين مي گذاشتند تا خاطرات خود را از عمليات و جبهه براي آيندگان بنويسند . علي اكبر به پرسشهايي كه تمايلي به دادن پاسخ صريح به آنها نداشت ، پاسخهاي خاصي را آماده كرده بود . از جمله به سؤال ميزان تحصيلات مي نوشت : بي سواد ؛ وقتي از معنويات سؤال
مي شد ، مي نوشت : گناهكار . به اين سؤال كه در چند عمليات شركت داشته ايد جواب مي داد : شرمنده ام .
يك بار ديگر كه زخمي شده و در بيمارستان تحت مداوا قرار گرفته بود ، برادر بزرگش به ملاقاتش رفت . او نقل مي كند كه :
به تمام قسمت هاي بدن علي اكبر تركش خورده بود . قسمتي از سر انگشت سبابه اش نيز زخم برداشته بود . از علي اكبر پرسيدم : آيا احساس درد داريد ؟ در جواب گفت : « به جز سر انگشتم در جايي احساس درد نمي كنم . » و بعد گفت : « زخمي شدن انگشتم جريان مفصلي دارد . » و نقل كرد كه : « در يكي از روزها در زمان عمليات ، موقعي كه رزمندگان جهت حمله به صف حركت مي كردند ، متوجه شدم كه دو نفر در بين رزمنده ها غريبه به نظر مي رسند . نزديك رفتم تا آنها را بشناسم . ديدم دو نفر عراقي در ميان رزمندگان هستند . در اين ميان ديدم يكي از آنها براي اينكه عمليات لو برود مي خواست فرياد بكشد . متوجه شدم و در حالتي كه مي خواستم عراقي را خفه كنم انگشت سبابه ام را گاز گرفت و اين زخم مربوط به اين ماجراست . » به دنبال اين ماجرا رزمندگان به او علي اكبر خفه كن مي گفتند .
علي اكبر رهبر چند روز بعد فرماندهي گردان سيدالشهدا كه مأموريت پدافند منطقه هور را داشت ، به عهده گرفت . در عمليات پدافندي ، زماني كه گردان خسته براي
استراحت به قرارگاه بازمي گشت ، علي اكبر با خبر شد كه در خط مقدم نيرو نياز است . در همان حال خسته بازگشت ولي قبل از رفتن به حاج بيوك آسايش گفت : « اين بار كه مي روم ديگر برنمي گردم . » و همين طور هم شد . در هور در اثر اصابت تركش گلولة توپ از ناحيه كمر مجروح شد . آقاي مصطفي شهبازي به بالاي سر وي رفت و گفت : « طوري نيست الان آمبولانس مي آيد و تو را به بيمارستان مي رسانيم . » علي اكبر در پاسخ آقا مصطفي مي گويد : « اين حرفها را ما به همه ياد داديم . » سرانجام علي اكبر حسين پور رهبر در تاريخ 20 بهمن 1363 ، بعد از سي و شش ماه حضور مستمر در جبهه هاي جنگ ، پس از انتقال به بيمارستان اهواز به شهادت رسيد . در حالي كه خانواده اش نمي دانستند ايشان فرمانده گردان هستند . بنا به گفته مادر شهيد :
شهيد علي اكبر علاوه بر خصوصيات مهرباني و تواضع و شجاعت ، مي توانم از رازنگهداري ايشان برايتان صحبت كنم . ايشان درباره كارش در جبهه هيچگاه سخن نمي گفت . هر وقت مي پرسيدم كه در جبهه چه كار مي كني ، جواب مي داد : « من در آشپزخانه هستم . » و ما بعد از شهادتش فهميديم كه ايشان فرمانده گردان بودند .
شهيد علي اكبر حسين پور رهبر به هنگام شهادت سي ساله بود . پنج سال در سپاه خدمت كرد كه سه سال آن در جبهه هاي
جنگ گذشت . وي علي رغم اصرار خانواده و دوستان ازدواج نكرد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود حسين خاني : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع) لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران النقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم رب الشهداء و الصدقين
ولاتحسبن الذين قتلوا في سبيل الله امواتا بل احياء عندربهم يرزقون.
گمان مي كنيد كساني كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند بلكه آنان زنده اند و نزد خدا روزي مي خورند. قرآن كريم
با درود فراوان و بي كران به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران خميني بت شكن, نايب امام زمان (عج) ؛و با درود بر شهيدان راه حق و آزادي از صدر اسلام تا كربلاي خميني كه جان خود را به كف نهادند و درسي به ما دادند كه راه آنها را ادامه دهيم.
اينجانب محمود حسين جاني فرزند عباس علي حسين جاني وصيت مي نمايم كه اگر خدا شهادت را نصيب من كرد , مادرم و پدرم براي من اشك نريزيد و برايم لبخند بزنيد و براي پيروزي اسلام و قرآن دعا كنيد و يك الگوي تمام معنا باشيد تا اينكه كوردلان و منافقان بدانند كه اين راهي كه آنها مي روند باطل است .
بيايند در جبهه هاي جنگ ونبردحق و باطل را ببينند ؛ببينند چقدر علي اكبرها و چقدر حبيب ابن مظاهرها هست .
مادرجان من كه از علي اكبر حسين عزيزتر نيستم اگر خدا اين هديه ناقابل را از شما قبول كرد مختصر ختمي برايم بگيريد و به مردم بگوييد كه كسي مرا مجبور نكرده
كه به جبهه بيايم بلكه خود وظيفه خودم دانستم .
اسلام در خطر است و از هر طرف دشمنان اسلام بر او حمله مي كنند. امام عزيزمان از اين نظر كه از اسلام دفاع مي كند هدف حمله هاي دشمنان اسلام قرار گرفته و مي خواهند بدين وسيله امام و اسلام و جمهوري اسلامي نوپاي ما را نابود كنند ؛ غافل از خدايند كه اين انقلاب رهبرش امام زمان است .
بدانيد كه اين انقلاب خون بهاي هزاران شهيد و جانباز مي باشد. پيام من به شما مادر و پدر و خواهران و برادرانم اين است كه دست از حمايت اسلام و رهبري امام يا همان ولايت فقيه كه خار چشم دشمنان اسلام است برنداريد و قدر امام اين روح خدا كه به تمام معنا روح خداست را بدانيد.
امروز حفظ اسلام بر تمام ما مسلمين و هر فرد مسلمان واجب است و حتي از نماز و روزه نيز واجب تر است و هميشه طرفداري خود را از روحانيّت مبارز كه مثل طبيبي هستند در پيكره اجتماع اعلام كنيد.
در هر زمان از چهره ها و جبهه هايي كه بر عليه ولايت فقيه پديدار مي شود آگاه شده و بر عليه آنها قيام نمائيد . برادر و خواهرانم جاي خاليم را در خانه پر كنيد و نگذاريد مادرم گريه كند به مادرم روحيه بدهيد و به او مژده دهيد كه در روز قيامت پيش فاطمه زهرا (ع) و ام ليلا كه جوان رشيدش علي اكبر كه تمام دختران عرب آرزوي همسري او را داشتند ؛در راه اسلام فدا كرد.
مرگ حتمي است و ما همه بايد برويم چه
بهتر كه راه پر افتخار شهيدان را دنبال كنيم و در جبهه جهاد از دنيا برويم .
اي خواهرانم چادر سياه شما از خون سرخ من با ارزش تر است زيرا دشمنان اسلام از حجاب شما مي ترسند ,پس حجاب خود را حفظ كنيد كه سنگر شما حجاب شماست و زندگي زينب عليهم السلام را سر منشاء خود قرار دهيد و پيام خونم را به دنيا برسانيد و هميشه براي حفظ امام عزيز دعا كنيد .
شعار لااله الاالله، محمد رسول الله را با همت خود و ياري خدا به تحقق برسانيد و شعار «خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار» و «شهيدان زنده اند الله اكبر» « نه شرقي، نه غربي، جمهوري اسلامي» را سرلوحه كارهايتان قرار دهيدكه دشمنان از اين شعار ما حراس دارند .
سعي كنيم هرچه بيشتر به انسجام خودمان بيفزائيم.
پدر و مادر و خواهر و برادران عزيزم، اينك وقت آن است كه از شما حلاليّت بطلبم و اگر رضاي خدا در شهادتم باشد وشهيد شوم , از همه مي خواهم كه مرا حلال نمائيد و اگر حقي بر گردن من دارند ادا نموده و يا حلال نمايند و چند بيت از اشعار انقلابي خدمتتان عرضه مي كنم:
شهيد گلگون كفنم مادرم
مگر عزيزتر ز علي اكبرم مادرم
شهيد دين و وطنم مادرم
كفن بدوز بحر تنم مادرم
آماده جهاد با كافرم، مادرم
به رهبرم روح خدا حاميم، مادرم
شهيد در هر دو جهان ناميم مادرم
شهيد جمهوري اسلاميم مادرم
گرچه به خون فتاده اين پيكرم مادرم
شادم از اين شهادتم مادرم
خون دلم گرچه روان شد به خاك مادرم
شادم
از اين مسافرت مادرم
كفن بود نمونه شاديم مادرم
كفن بود لباس داماديم مادرم
زبس تو رنج كشيدي بهر من مادرم
حلاليت مي طلبم مادرم
خدايا، خدايا، تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار محمود حسين جاني وصيت نامه اي ديگر
بسم الله الرحمن الرحيم
مؤمنين مرداني هستند كه صادقانه به آن چه با خداي خويش عهد بسته بودند وفا كردند. پس برخي از آنان شربت شهادت نوشيدند و شهيد شدند و برخي ديگر در انتظار شهادت و لقاءالله هستند و تغيير راهي و عهد اجرند. (احزاب _ 23)
خدايا مرا ايمان عنايت فرما كه در ايام جواني عروس پاك شهادت را در آغوش بگيريم و لباس دامادي (كفن سرخ) را بپوشم. حمد و سپاس بيكران بر خداوند باري تعالي كه همه هستي و جان و مال ما از اوست . حمد و سپاس بيكران بر خداي بزرگ حافظ انقلاب جهاني اسلام و رهبريت پيامبر گونه اش امام عزيز خميني بت شكن .
شكر خدا را كه بر اين بنده حقير منت نهاد و راه را برايم هموار نمود تا بتوانم به پيشروي خود در اين راه ادامه بدهم و به مقصود و منزلگاهم برسم .
امّت عزيز حزب الله اينك كه كاروان كربلائيان و مشتاقان لقاءالله به سوي معشوق خود به پيش مي روند ,بنده حقير هم چند كلمه اي به عنوان وصيت نامه به عرضتان مي رسانم:
اما وصيت اولم به پدر و مادر مهربانم مي باشد پدر و مادري كه يك عمر اذيتشان كردم و نتوانستم حقي را كه بر گردنم داشتند به خوبي ادا نمايم.
پدر و مادر عزيزم اولاً از شما مي خواهم كه
پس از شهادتم حال كه خداي مهربان لطفي نمودند و در خانه ما را هم به صدا در آوردند ناراحت نباشيد. براي من گريه نكنيد اگر خواستيد گريه كنيد به ياد سرزمين داغ كربلا و لب تشنه حسين (ع) بيافتيد. پدر و مادر عزيز به محض شنيدن خبر شهادتم دو ركعت نماز شكر به جاي آوريد و اصلاً ناراحت نباشيد چون من يك امانتي بيشتر در دست شما نبودم و بالاخره امانت مي بايست به صاحب اصلي خود برگردد كه آن روز فرا رسيده است. از شما مي خواهم كه اگر جنازه اي داشتم خودتان در قبر بگذاريد ومرا حلال كنيد . از خواهران و برادرانم مي خواهم كه پس از شهادت من به هيچ وجه براي من گريه نكنند و از خواهرانم مي خواهند كه به جاي گريه براي من به مسائل ديني شان برسند و حجاب خود را كاملاً حفظ كنند. و از برادرم احمد مي خواهم هرگز سپاه را ترك نكند و راه شهدا را ادامه بدهد. بار ديگر پدرجان از شما مي خواهم كه به برادرم محسن و خواهرم قرآن را آموزش بدهيد و بگذاريد درسشان را ادامه بدهند.
اما توصيه ام به شما امّت عزيز حزب الله اين است كه هميشه پيرو خط ولايت فقيه باشيد مبادا اين خط را كه همان خط انبياء است رها كنيد .شما بايد بدانيد كه ما اين انقلاب را از خون شهدا و روحانيّت متعهّد با سلام داريم بايد همواره در صادر كردن اين انقلاب بكوشيم تا تمام مستضعفين روي زمين را از قيد ابرقدرت ها و جهان خواران و جيره خوارانشان آزاد نمائيم.
وصيت ديگرم به شما امّت عزيز حزب الله اين است كه همواره كمك هاي خود به جبهه هاي جنگ همان طور كه تاكنون كمك كرديد ادامه بدهيد و مسئله اصلي ,همان جنگ را فراموش نكنيد .
اما عزيزان از منافقين كور دل داخلي هم غافل نباشيد منافقيني كه ديگر آخرين نفس هاي عمر ننگين سياه خود را مي كشند.
آخر شما طرفدار كدام خلفيد كه پيرزن و كودك سه ساله اش را مي كشيد؛ خلقي را كه هر روز جوان هاي مثل نخل خرما بر روي دستش است و اين خون ها را مي دهد تا تمام وابستگي ها را از خود دور كند .شما هم مشتركاً با آمريكاي جنايتكار همكاري مي كنيد براي از بين بردن اين خلق .
اي كوردلان منافق، كور خوانده ايد كه با اين اعمال جنايت كارانه بتوانيد امّت ما را و جوان هاي ما را از هدفشان كه همان رسيدن به الله است بازداريد .
بار خدايا اگر اين انسانها قابل هدايتند هدايتشان كن و اگر نيستند، نيست و نابودشان گردان .
ديگر از وصيت من اين است كه با بي حجابي كه عامل فحشا در جامعه است تا مي توانيد مبارزه كنيد. اي پدران و مادران به دخترانتان بياموزيد طريقه زينب گونه زندگي كردن را و تو اي خواهرم بدان كه سياهي چادر تو كوبنده تر از سرخي خون من ديگر بيش از اين مزاحم تان نمي شوم.
چند وصيت كوچك ديگر دارم كه حتماً به آنها عمل نمائيد در حدود يك سال نماز و روزه قضا برايم بگيريد. اگر جنازه اي داشتم مرا در شهرستان اراك در كنار بقيه برادران
شهيدم دفن نمائيد. اگر مجلس برايم گرفتيد مرا ناكام معرفي ننمائيد چون من به كام خود كه همان شهادت است رسيده ام براي من حجله نزنيد و كساني كه مايل به اين كار بودند مي توانند هزينه اش را صرف جبهه هاي جنگ يا مستضعفين نمايند. دعا به امام عزيز يادتان نرود. خدا نگهدارتان باد
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار از عمر بكاه و به عمر او بيافزا
محمود حسين جاني
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد احمد حسين زاده حجازي : قائم مقام فرمانده سپاه ششم(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شبهاي مهتابي تابستان ياد خاطره اي زلال بسان آيينه اي شفاف از پس غبار ساليان در ذهنم رخ مي نمايد. گويي همين د يروز بود كه از روزنه به دنياي بزرگ فرزندان نوجوان خود را يافتم. شبي به طور اتفاق متوجه نوعي رفتارخاص از جانب آنها شدم. حس كنجكاوي بر آنم داشت جوري از مساله سر در بياورم. دوراد ور موضوع را تحت نظر قرار دادم، تا مگر اصل آن روشن شود. بهترين شروع، پي گيري از سر نخ كار بود كه آن انتخاب زمان خواب و نحوه رفتار قبل از به بستنر رفتن آن د و بود. ابتدا با دقت و مواظبتي كه در حركاتش داشت چيزي دستگيرم نشد. با اين حال دست بردار نبودم. يكي از شبها كه قرص كامل ماه همه جا را روشن كرده بود، برنامه آنها طبق روال شبهاي گذشته ادامه پيدا كرد. از دور مثل اين بود كه به هم چيزي مي گفتند. ولي ارتباط حرف زدن با شبهاي مهتابي در چه بود؟ اين سري بود كه بايستي
آشكار شود. همچنان در كمين خود ماندم.
ديگر پاسي از شب گذشته بود و آرام آرام خواب چشمانشان را فرا گرفته بود. قبل از اين كه سر بر بالينم گذاشته و به خواب بروند براي چند لحظه احمد در ميان بستر خود نشسته و بعد از نگاهي به دور و بر، بالشش را جا به جا و مرتب مي كند. از حركت او پي بردم بايد چيزي را زير بالش خود پنهان كرده باشد. كمي تامل كردم كه خوابشان ببرد. آهسته بالاي سرشان قرار گرفتم. به آرامي دست زير بالش احمد بردم. آنچه را كه مخفي كاري از همه پنهان مي داشتند، يافتم.
كتابي بود. آن را بر انداز كردم. از جلد آن چيزي مشخص نبود، چون با روز نامه پوشيده شده بود. كتاب را باز كرده و شروع به ورق زدن آنها نمودم. خيلي متعجب شدم. كتابي كه آنها مي خواندند كتاب حكوكت اسلامي حضرت امام بود. كتابي كه چاپ و انتشار، خريد و فروش و نگهداري آن جرم سنگيني داشت. هنوز در حيرت بودم كه احمد چگونه و از كجا توانسته بود آن را به د ست بياورد. راستي خواندن كتاب حكومت اسلامي حضرت امام، در اين سن و سال كم آن هم بين سالهاي 48 – 49 با اين شيفتگي چه جذابيتي براي آنها داشت؟ مگر گم كرده آنها چه بود؟ در پي يافتن كدامين در د ر دل شب به جستجو بودند؟ غوطه ور در اين افكار بودم كه گلبانگ روح بخش اذان از گلدسته مسجد، سكوت سنگين شب را در هم ريخت و با طنين خود فضا را آكنده از
عطر دعوت خداو ندي ساخت. هنگامي كه به عزم نماز از جا برخاستم احمد را ديدم. پيش از همه بستر را ترك گفته و در كنار حوض، آبي زلال به قصد وضو بر چهره مي زند. استقبال
به تازگي از منزل قبلي شان كه در حاشيه شهر قرار داشت به خانه اي در محله هاي وسط شهر يعني حوالي پهار باغ پايين نقل مكان نمود. همزمان در دبستان جد يدي كه د ر همان نزديكي بود مشغول به تحصيل مي شوند. آن زمان برادر كوچكتر محمد كلاس چهارم و برادر بزرگتر احمد كلاس پنجم دبستان بود. از ورود آنها به اين آموزشگاه چندي نگذشته بود كه خبر مسافرت قريب الوقوع شاه به اصفهان مطرح مي شود. آن طور كه پيش بيني شده بود، دانش آموزان مي بايست خود را براي شركت د ر اين مراسم آماده مي كر دند و با هياتي منظم در طول مسير و محل هاي استقرار حضور مي يافتند. بدين منظور كليه دانش آموزان به حياط مدرسه فرا خوانده مي شوند و ضمن بيان تذكرات لازم؛ همگي تحت نظارت و به شكلي خاص به طرف مسير ها و جايگاه هاي تعيين شده حركت مي كنند. پس از طي مسافتي كوتاه وارد خيابان سپه اصفهان مي شوند ولي محمد كه موافق حضور در اين مراسم نيست در پي فرصتي مناسب و بهانه اي موجه است كه به نحوي به اصطلاح جيم شود. بالاخره در يك موقعيت مناسب به معلم خود نزديك شده و با تظاهر به احتياج به رفتن دستشويي از وي اجازه مي گيرد و. با عجله از صف بيرون مي
رود و يك راست به طرف منزل حركت مي كند. موقع رسيدن به خانه چيزي را مي بيند كه متعجب مي شود مثل اينكه برادرش احمد زود تر خود را از رفتن مراسم معاف كرده بود. با پرس و جو از وي متوجه مي شود احمد نه فقط به خيابان سپه نرفته بلكه از همان ابتدا حضور نمي يايد. حال چگونه و چطور، معلوم نبود.
اين روحيه ضديت با رژيم از همان كودكي به لحاظ شرايط حاكم بر محيط خانواده در روي وي شكل گرفته و با آن همراه بود و اين نبود مگر به واسطه خيانتها و جنايات رژيم مزد ور و ديكتاتور پهلوي. بويژه در جريان فاجعه پانزدهم خرداد 42 كه پرده اي ديگر از چهره كريه آن رژيم جنايتكار كنار رفت و ماهيت مخالف با اساس دين و حوزه هاي ديني، روحانيت و مرجعيت آن را بيش از پيش بر ملا ساخت.
آتش زنه
مخالفت او با رژيم شاه چه در قول و چه در عمل از همان دوران نوجواني به وجود آمده بود. نسبت به سن و سالش جسور و از شهامت و جرات خوبي بر خودار بود. از بچه هاي مطرح و رهبر گروه همسال خود محسوب مي شد. در آن سالها موقعي كه رژيم تحت عناوين يا مناسبتي جشني بر پا مي كرد، به مقتضاي سن خود شيطنتي مي كرد. يكي از اين موارد به هم ريختن و از بين بردن آذين بندي ها و چراغاني هاي فرمايشي سطح شهر بود كه به اتفاق دوستان هم فكر خود، متشكل و ضربتي انجام مي گرفت. اوج آن مناسبت بر گزاري
دهه به اصطلاح انقلاب كذايي شاه و بر پايي جشن هاي مصيبت بار مرتبط به آن بود كه تقريباً همه مراكز و دواير دولتي بايد آذين بندي و چراغاني مي شد. انجام چنين برنامه هايي براي مدارس از ويژگي خاص تري نسبت به ساير جاها بر خوردار بود. يعني هر مدرسه اي بخصوص كلاس هاي آن بايد توسط محصلين تزئين مي شد. با نزديك شدن به د هه به اصطلاح انقلاب شاه، فعاليتهاي مربوط به تزئين در و ديوار كلاس ها با عكس هاي مختلف شروع و حد اكثر تا روز قبل از آغاز دهه كامل مي شد. اين كار انجام شده بود. زمستان بود و هواي كلاس سرد و اتفاقاً بخاري هم خاموش بود. يكي بايد بخاري را روشن مي كرد تا هواي كلاس گرم شود. بله. بهانه خوبي بود. در فرصتي مناسب آتش زنه بخاري را روشن و علاوه بر بخاري، همه تزئينات كلاس هم روشن مي شود. اندكي نمي گذرد كه همه آن رنگ و نيرنگها در شعله يك خشم مقدس مبدل به خاكستر مي شود.
دود و آتش، كار خودش را كرد و همه را دستپاچه به محل كشاند. بعد از اندكي تحقيق توسط مسئولين دبيرستان، احمد به عنوان تنها متهم، احضار و از وي باز جويي به عمل مي آيد، زيرا چهره او به عنوان يك فرد مذهبي مخالف با رژيم شناخته شده بود. اولين بار نبود كه در خصوص مسائل سياسي تحت باز جويي قرار مي گرفت. براي مسئولين دبيرستان كاملاً محرز بود كه او عامل آتش سوزي عمدي است، با اين حال اثبات آن بعيد بود. كشدار شدن
مساله چندان هم به صلاح نبود و به دليل حيثيتي بودن دبيرستان، مي بايست ماجرا سريعاً ختم مي شد. در نهايت به اين جمع بندي مي رسند كه موضوع سهل انگاري و اشتباه كاري تلقي شود.
هديه
اين حكايت مربوط به دوران دبيرستان اوست. اوايل آن سالها بود كه تازه يك موتور گازي خريده بود تا با آن كارها و رفت و آمدنش سهل تر شود. مدت زيادي نگذشته بود كه متوجه شدم انگار با آن رفت و آمد نمي كند! كنجكاو شدم تا علت را جويات شوم ولي چطور؟
خيلي تبعيز بود و نمي شد همين طوري از جريان سر در آورد. به مجرد به صدا در آمدن زنگ كلاس، خودم را گذاشتم توي محوطه. از كلاس كه خارج شد، زدم سر شانه اش و گفتم: اخوي جان سلام. امروز مسافر داري، اونم در بست. كسي ديگر را هم سوار نمي كني. عجله كن كه وقت نگذره. جز جواب سلام چيزي نگفت. تا درب خروجي دبيرستان به همين منوال طي شد. دو قدمي مانده به بيرون گفتم موتور كجاست؟ خيلي ساده گفت: نياوردم. پرسيدم به كسي قرض دادي؟ با شننيدن اين حرف احساس كردم يه جوري شد. مثل اينكه مايل نبود راجع به اين مساله حرفي زده شود. با اين حال پرسيد چطور مگه؟ در جواب گفتم: نكنه خراب شده باشد؟ گفت: نه! با پيش كشيدن قضيه اي خارج از بحث، حرف تو حرف آورد و موضوع را عوض كرد. اين طوري بي ميلي خودش را نسبت به مساله نشان داد. من هم ادامه ندادم. خلاصه با همه اين تمهيدات، ابهام همچنان باقي بود.
لابد صلاحي در كار بود. با اين حال، حدس اين كه چرا از پاسخ دادن طفره رفت براي من چندان مساله غامضي نبود. روحيات و خصوصيات اخلاقيش را كاملاً مي شناختم و از آن نمونه هاي زيادي سراغ داشتم. تبلوري از گشاده دستي و سخاوت بود. دلي رئوف و روحي حساس و درد آشنا داشت. به شدت علاقمند به امور خير بود. همكاري با انجمنهاي خيريه و مدد كاري تا پاسي از شب به منظور سر كشي و ياري رساني به ايتام و خانواده هاي بي سر پرست و دلجويي از مستمندان و تقسيم و توزيع مواد غذايي و پوشاك بين آنها و دستگيري از ضعفا و همد ري با آنها حتي همسفر شدن با آنان برايش از لذت بخش ترين كارها بود. مدتي از اين قضيه گذشت تا روزي به طور اتفاقي مساله برايم مكشوف شد و علت آن همه پنهان كاري كه در اين مورد بود؛ معلوم شد. بله، درست همان موتور بود. همان موتور گازي كه مدت زيادي نبود آن را خريده بود. از آن روز كه ديگر آن را نديدم در حقيقت؛ ، هديه شده بود! فردي كه هم اكنون موتور احمد را در اختيار داشت، بچه يتيمي بود بسيار فقير و بي بضاعت، ولي فردي متد ين و نماز خوان.
شعار نويسي
در طول سالهاي مبارزات هيچ گاه از ايان كارها و ماموريتهاي انجام يافته و آنهايي كه بايد انجام مي شد موردي وجود نداشت كه به خا طر عدم امكانات، معطل مانده و صورت نپذيرد. و اين به جهت داشتن روحيه خلاق، جست و جو گر و پر تلاش
و خستگي ناپذير احمد بود كه با به كار گيري شيوه هالي مناسب و در عين حال ساده؛ از هر چيزي كه در دسترس او بود بهترين و بيشترين بهره را مي برد. از جمله موضوعاتي كه دستگاه هاي امنيتي رژيم را به خود مشغول كرده و با دقت ويژه اي به تعقيب آن پرداختند، اتفاقات و مسائلي بود كه در محيط كوهستان رخ مي داد. كوه از مناسب ترين جاهايي بود كه انقلابيون مسلمان از آن نفع اهداف مبارزاتي خود استفاده مي كردند. بدين علت ساواك اين گونه محلها را به طرق مختلف تحت نظارت و كنترل قرار مي داد. كار آموزشي كه عبارت بود از آموزشهاي مكتبي، اعتقادي، رزمي و نظامي كمي مشكلتر ولي با قوت ادامه مي يافت، هر هفته هم شعار هاي جديد و تند و تيز روز كه عمدتاً خود احمد به نوشتن آن اهتمام مي ورزيد، بر جاي جاي كوه نقش مي بست و اين خود تحريك و حساسيت بيشتر ساواك را در پي داشت و آنها را مصممتر به صحنه مي كشاند تا به نحو ممكن عوامل اين اتفاقات را شناسايي كنند. تمهيداتي را در جهت ايجاد پست هاي ثابت و سيار گشت و بازرسي در ميادي خروجي شهر بود كه به خصوص در روزهاي تعطيل به طور فعالتر حضور مي يافتند. آنها با دقت خاصي مشغول بازرسي و تفتيش وسائل نقليه، كوله پشتي، ساك و وسايل شخصي مردم مي شدند تا شايد موفق به يافتن ردي از ابزار يا وسايل مربوطه (قلم مو؛ رنگ) شوند. با شرايط موجود همراه داشتن وسايل مذكور كار چندان درستي نبود. مي
بايست چاره اي انديشيده شود. پس از استقرار چاد ر ها و انجام برنامه هاي آموزشي كه احمد براي اردو در نظر گرفته بود؛ ، چون گذشته با انتخاب چند ديوار مناسب كه دسترسي به آن هم چندان آسان نباشد، با ذغالهايي كه آورده بود مشغول به شعار نويسي شد. هفته بعد اثري از شعار هاي نوشته شده نبود. ولي با اين حال پس از اتمام برنامه ها، احمد باز اقدام به نوشتن شعار هاي تند و تيز رژيم مي كرد. بچه هاي تيم انجام اين كار را بي فايده مني دانستند و مطلب را بله احمد گفتند. ولي او همچنان به نوشتن ادامه مي داد. گويا فكري در اين باره داشت. به بچه ها مي گفت: كمي صبر كنيد. پس از برنامه هاي آموزشي چند نفر از برادران با ذغال و بوته هاي خشك همان اطراف، بساط چايي را به راه انداختند. بعد از صرف چاي بچه ها هر كدام مشغول جمع آوري چادر ها و وسايل مي شدند. در اين فاصله كار شعار نويسي احمد تمام شده بود. او چند نفر از بچه ها را دعوت به همكاري مي كند. آنها سراغ كوله مخصوص مواد غذايي كه معمولاً از ساير كوله ها سنگين تر بود، مي روند. احمد مقداري دنبه از كوله بيرون آورد. بچه ها با تعجب به احمد و دنبه هايي كه بين آنها تقسيم كرده بود، نگاه مي كردند. احمد به طرف ديوار شعار نويسي شده مي رود و از بچه ها مي خواهد كه با او همكاري نمايند. او مشغول ماليدن دنبه ها بر روي نوشته هاي ذغالي مي
شود. تازه بچه ها فهميده بودند كه دنبه ها براي چيست و چرا بايد آن را روي شعار ها بمالند؟ البته به كيفيت رنگ نمي شود ولي همراه داشتن ذغال و دنبه چيزي نبود كه بهانه اي دست ساواكي ها بدهد! نام چشمه
محيط هاي كوهستاني براي گروه ها و تشكل هاي انقلابي مخالف رزم از دامنه هاي مطمئني بود كه تحت پوشش تفريح يا ورزش، برخي فعاليت هاي مبارزاتي خود را از آنجا سازمان داده و هدايت مي كرد ند.
ساواك هم با حضور سايه وار خود در اين گونه محيط ها به شدت ماموريت هاي خود را دنبال مي كرد. اين تهديدي بود جدي براي روند كار تشكل ها و گروه هاي فعال كه لاجرم آن ها را ناگزير مي ساخت مكانهاي خود را تغيير دهند. در خصوص اين مساله نقش موثر در يافتن، تعيين موقعيتها را احمد به عهده داشت. هر بار كه از باب حفظ مسائل امنيتي نياز به تغيير مكان بود، مشكل جدي در اين باره وجود نداشت. چند باري تنها به كوه هاي شمال شهر اصفهان رفته بود. با مشخصاتي كه از آنجا مي گفت: معلوم بود محل را به طور دقيق مورد ارزيابي و بررسي قرار داده است. آن طوري كه توصيف مي كرد جاي دنج و مناسب براي برنامه هاي گروه بود، ولي در نظر داشت قبل از حضور و آغاز به كار، قدري به آنجا رسيدگي كند. تصميم داشتن با استفاده از درخت، فضاي سبز مناسبي ايجاد كند. جمعه روزي وعده كرديم. روز موعود، كله سحر؛ درست سر وقت هميشگي با اتومبيلي كه صندوق عقب آن
را پر از درخت كرده بود، به طرف مقصد حركت كنيم. مسير سر راستي نبود و مسافت تقريباً قابل ملاحظه اي را هم در پيش رو داشتيم. پس از رسيدن به مقصد هنوز تا روشن شدن هوا زمان زيادي بود. سريعاً د ست به كار شديم، چون براي رساندن درختها و وسايل به نقطه مورد نظر مي بايست فاصله نه چندان كوتاه پايين كوه تا پاي چشمه را چند ين بار طي مي كرديم. بيل به دوش و كلنگ به دست و درخت بر پشت، بي درنگ راه چشمه را در پيش گرفتيم. در طي پيمودن مسير، احمد باب گفتگو را باز كرد. از امتيارات محل تازه مي گفت: اينكه از آن جاهاي خيلي ناب است و براي كار از هر لحاظ مناسب. بايد خيلي زود كار را تا قبل از ظهر تمام كرد تا از نماز جمعه باز نمانيم. ان شا اله جلسه هفته آينده تيم همين جا تشكيل مي شود. حالا تا ساواك رد اينجا را پيدا كند، مدتي راحتيم. تعريف هاي او اشتياقم را براي رسيدن به چشمه و د يدن محل بيشتر مي كرد و. بالاخره پس از پيمودن مسيري پر شيب و فراز به چشمه رسيديم. درست همان طور كه مي گفت جاي دنج و مناسبي بود.. وسايل و درخت ها را در كناري گذاشتيم و دوباره سرازير شديم. هوا كم كم روشن شده بود و كار گودبرداري جاي درختها هم تمام بود. با پايان آمدن كار، آفتاب هم بالا آمده بود. حاصل تلاش قبل از سحر گاه تا پهن شدن آفتاب، فضاي سبز و زيبايي بود كه محيط را
ملاحتي دو چندان بخشيده بود. كمي استراحت كرديم. براي اينكه گپي زده باشيم. گفتم: سيد خسته شدي؟ جواب داد نه. البته درست مي گفت. در كار بسيار جدي بود. سخت كار مي كرد و هيچ گاه احساس خستگي نمي كرد، چه رسد به اظهار آن. هر چه بيشتر كار مي كرد سر حال تر مي شد. گويي آرامش او تنها در كار و تلاش بود. از پاسخي كه داد قانع نشدم. انگاري دنبال چيزي باشد. يك مرتبه از جا برخاست و به طرف تخته سنگ بزرگي كه از بالاي چشمه قرار داشت رفت و با احساس غريبي اين عبارت را بر صفحه پهن نوشت:
به ياد مجاهدتهاي شهيد آيت اﷲ غفاري.
ارادت و علاقه عجيب احمد نسبت به اين شهيد بزرگوار از جمله دلبستگي هاي او بود. هر بار با تنظيم برنامه هاي خود بعه قصد زيارتن و فاتحه خواني بر سر تربت پاك شهيدان بزرگوار آيت اله غفاري و آيت اله سعيدي حضور مي يافت و اين گونهه عزم خود را در ستيز با رژيم سفاك پهلوي قوتي مي بخشيد. با آراستن آن مكان به زيور نام شهيدي والاتبار، از آن پس همه آنجا را به نام چشمه غفار مي شناسند.
اجراي فرمان
مدتي بود كه تو. نخ آنها بودند. بويژه يكي دو نفر را بيشتر. البته هواي همه را داشتند. ولي آسياب به نوبت. دير و زود داشت ولي سوخت و سوز نداشت. و همه آنهايي كه به هر طريق ممكن مراتب خوش خدمتي، سر سپردگي و نوكر صفتي رخود را به دستگاه جبار و دست نشانده به اثبات مي رساند ند و
در نشان دادن وفاداري خود هيچ موقعيتي را از دست نمي دادند، اعمال و رفتارشان، به طور دقيق ثبت بود. در اين ميان نقش روحاني نمايان درباره ي كه با حضور خود خود رونق بخش مجالس و محافل درباره ي و پادگان هاي نظامي بوده و با مدح و ثناگويي سعي در خواب جلو دادن ماهيت كريه و ضد انساني رژيم وابسته پهلوي داشتند، بيش از ساير كاسه ليسان نمود داشت. در واقع اين تعداد معدود از آخوند خاي درباري با در آمدن د ر سلك روحانيت، به طمع جايگاه معنوي علماي ديني و احترام و اعتماد خاص آنها نبرد با مردم و با جعل واقعيتها، سعي مي نمودند مردم را در مسير مطالع مورد نظر و بيراهه جمود و غفلت، بي خبري و خمودي و بي تفاوتي و تقد ير سوق دهند. اين حركتها در شرايطي صورت مي گرفت كه استعمارگران و دستهاي پنهان و آشكار آنها از خارج و داخل در طيفي گسترده و همه جانبه، تهاجم خود را در همه ابعاد متوجه موجوديت فرهنگ ناب و اصيل ايراني، اسلامي و اركان استقلال نموده بود ند. مظاهر بارز آن اشاعه فرهنگ ضد ديني و ترويج فساد و بي بند و باري در همه شئونات و اقشار جامعه بود. استمرار چنين وضعيت تهديد كننده و اسف بار، بيش از پيش به تهي شدن و خلع موجوديت و هويت ارزشي جامعه منجر گشته بود. در اين وانفساي سياه هجوم، تنها وجدانهاي بيدار انسانهاي با ايمان و آگاه بود كه با الهام از مكتب ثار اله، راه مبارزه را از بي راهه ها يافته و با
عزمي آرماني، خود را يكسره وقف مبارزه نموده بودند.
اين بار هم چون گذشته؛ ياران حضرت امام را در پي تحقق فرمان او بودند. فرماني كه ظاهراً در سال 52 صادر شده و در آن امر به تبيه افراد ساواكي ساواكي به خصوص روحاني نمايان درباري شده بود. با شرايط موجود چندان هم كار ساده اي نبود. زيرا كساني كه اين فرمان شامل حالشان مي شد، بعضاً افرادي بودند صاحب نام و احتمالاً مسلح. براي هر گونه اقدام، تمهيداتي در نظر گرفته مي شد تا كار، انجام مطلوبي داشته باشد. به منظور اجرا، اطلاعات موجود طي جلسه اي مورد تجزيه و تحليل قرار گرفت. ابتدا قرار شد مسير رفت و آمد مجدداً بررسي و موقعيت مناسب براي يك اجراي غافلگير كننده تعيين گردد. اكنون كار از هر جهت آماده بود. چند تن از براد راني كه در اين باره مامور شده بودند، در موقعيت هاي خود قرار گرفتند. مرحله اصلي و آخر را خود احمد بر عهده داشت. با توجه به كنترل قبلي رفت و آمد و ساعت آن، چيزي به بازگشت سوژه مورد نظر كه يكي از آخوند هاي درباري بود باقي نمانده بود. شرايط از نظر دوستان مناسب بود، فقط در حين انجام، نمي بايست هيچ عابري در محل پيش بيني شده وجود داشته باشد. در همين زمان سر و كله يكي از بچه ها كه حدوداً 800 متر جلو تر از موقعيت اجرا كشيك مي داد پيدا مي شود. او مي بايست به محض رويت سوژه سريعاً با موتور ما رزا مطلع مي نمود. با چراغ، رمز را علامت مي دهد كه
معناي آن اين بود؛ سوژه با خود رو و بد ون همراه مي باشد. بلافاصله بعد از دريافت علامت ، موانع از قبل آماده شده، در مسير انداخته مي شود. اين طوري، عبور را براي خود رو كمي مشكل مي كرد. خودرو بلا مانع عمدي، مجبور به كم كردن سرعت خود مي گردد. احمد كه شكار را در كمند خود غافلگير و گرفتار مي بيند، چون تيري از چله كمان جسته، به طرف اتومبيل حمله مي برد. راننده را پايين مي كشد و با برداشتن عمامه از سرش، پذيرايي مفصلي از وي به عمل مي آورد. او كه غافلگير شده بود، وحشت زده از ترس جان،افتان و خيزان، فرار را بر قرار ترجيح مي د هد. تيم عمل كننده پس از انجام موفقيت آميز كار، سريعاً محل را ترك كرده و هر كدام به موقعيتهاي خود مراجعه مي كنند. در راه بازگشت، احمد پارچه بازشده از سر آن خود فروخته را، در جاي مناسبي معدوم مي نمايد.
تاكتيك
با تلاش شبانه روزي اعلاميه هايي كه حاوي پيام هاي حضرت امام؛ اطلاعات و اخبار سياسي ضد رژيم بود با بكار گيري چندين ماشين پلي كپي كه در مخفي گاههاي مختلف كار مي كرد. به تعداد زيادي تكثير و به همت بچه ها در كمد هاي تعيين شده بسته بندي و آماده براي توزيع شده بود. براي اينكه محموله هاي ياد شده در سطح شهر حساب شده توزيع بشوند، مي بايستي از روشهاي گوناگون و مناسبي استفاده مي شد. شيوه هايي كه توجه مراقبين و مامورين ساواك را به نحوه كار جلب نكند و بتوان در حد
اكثر سرعت و با ساده ترين روش بيشترين پوشش اطلاع رساني را داد. كسي كه با اين برگ از اين اعلاميه ها گرفتار ساواك مي شد با پاي خودش روي خط اعدام رفته بود و همه زحمات هم به هدر مي رفت. براي دور بودن از اين اتفاق يا به حد اقل رساندن آن، بايد مرتب روشهاي قبلي را تغيير مي داديم و تاكتيكهاي جديد تري را به كار مي گرفتيم. در اين زمينه چون هميشه راه كارهاي احمد مناسب و موثر و كار گشا بود و تا حد ود زيادي موفقيت كار را تضمين مي كرد. هر چند كه همه شيوه هاي اتخاذ شده ريسك مختص خود را داشت. اين بار با توجه به شرايط، طرحي تحت پوشش شير فروش دوره گرد تنظيم شد. به نظر مي رسيد ضريب اطمينان بيشتري را داشته باشد. تعدادي از برادران فعال گروه، با محوريت احمد، بر اساس طرح مورد نظر، با چرخ و موتور گازي و با يك خورجين جاداري كه داخل آن پر از اعلاميه مي شد و تعداد زيادي شيشه هاي شير بر روي ترك و پوشيدن لباس متعارف اين كار، عمليات مورد نظر شروع و همان طور كه انتظار مي رفت كار توزيع بدون هيچ مشكلي، در تمام نقاط از قبل تعيين شده به انجام مي رسيد. براي مدت زيادي از همين شيوه ساده براي انجام فعاليت هاي ضد رژيم استفاده مي شد. در طول سالهاي مبارزه بدون نقش كار ساز و كليدي احمد و حضور تعيين كننده او در روند كار خلل ايجاد مي شد. او به دليل شناخت افراد و داشتن توان
برقراري ارتباط در تمام نقاط كشور كه كار بسيار حساس و حساب شده اي بود و همچنين از لحاظ جرات و شهامت در اجرا تحت هر شرايطي، فر د كم نظيري بود.
شير فروش دوره گرد
بعد از ظهر بود. پيك گروه با عجله خود را به محل كار احمد رساند. با توجه به داشتن سابقه فعاليتهاي سياسي مبارزاتي و محكوميت در اين باره ، كليه تحركات او از طرف ساواك با حساسيت ويژه اي به شدت تحت نظر و مراقبت قرار داشت. بدين لحاظ ضروري بو.د. پس از آزادي، ادامه فعاليتها، مبارزات، تماسها و نوع ارتباطات؛ متفاوت از گذشته و با رعايت بيشتر اصول امنيتي و بسيار محدود انجام پذ يرد. در اين قرار، علامت رمز در قالب چند تك سرفه بلند تعيين شده بود كه به محض دريافت، به بهانه اي از محل كار خارج شده و در محل ملاقات در جريان خبر قرار مي گرفت و خبر هاي رسيده حاتكي از اين بود كه يكي از بچه هاي آشنا ولي غير مرتبط با گروه تشكيلاتي كه فعاليت هاي سياسي داشت، به شكلي لو رفته و در دام ساواك گرفتار مي آيد. دوستان كم كم گرد هم آمده بودند. از زمان اطلاع تا حضور در محل قرار زمان زيادي نمي گذشت. همه افراد حاضر بودند. بلافاصله جلسه تشكيل شد. ضمن طرح موضوع و مرور بر آخرين وضعيت و تحليل اطلاعات موجود، احمد از باب توضيح كامل تر جزييات و روشن شدن جوانب مساله گفت: ما بايد با رعايت احتياط در حد اقل زمان، خيلي سريع وارد عمل مي شديم. در صورت گرفتن اقرار،
يقيناً ساواك زود تر از ما به هدف زده و كار را تمام خواهد كرد. البته اگر تا حال كار لو نرفته باشد.
وي در ادامه توضيحات گفت: برادران صحبت از ماشين تكثير است كه ممكن است در منزل او باشد. هر چند صد در صد مطمئن نيستيم، ليكن بايد در اين مورد مطمئن شده و بدون فوت وقت ماشين را از محل به جاي امني انتقال دهيم. ضمناً چند نكته ديگر را هم بايد توجه داشت و آن اين كه طبق اطلاع ما در اين خانه فعلاً كسي نيست، كه اين موضوع مي تواند خوب باشد و يا خطر ناك. مساله بعد اين كه از آن منزل، كليدي در دست نداريم. براي ورود مسلماً در بدو امر نمي توان از در وارد شد و مي بايست بنا به موقعيت محل و بدون جلب توجه همسايگان و عابربن، به روش هميشگي عمل شود. چنانچه ساواك زود تر از ما به محل ياد شده دست يافته باشد. مطمئناً دام گسترده است. يقيناً براي سر و گوش آب دادن يا بردن ماشين و مدارك يا امضاء آن سري به آنجا خواهد زد. با توجه به اين مسائل، ريسك اين كار چند برابر بيشتر شده، از اين رو چون هميشه براي حصول اطمينان؛ ابتدا قبل از هر گونه اقدام، محل و اطراف خانه از حيث عاري بودن از هر گونه موارد مشكوك بررسي شده و مورد ارزيابي ايمني قرار مي گيرد و سپس مراحل بعدي به ترتيب ادامه مي يابد. آن هم در حد اكثر سرعت عمل.
تا اين جاي مساله براي برادران حاضر كاملاً توجيه شده بود،
مانده بود تقسيم كار، مشخص كردن افراد عمل كننده، نحوه عمليات و زمان آن. احمد گفت: براي اجراي عمليات به نظر مي رسد روش قبلي خودمان نسبت به روش هاي ديگر از مزيت و قابليت هاي خوبي برخوردار باشد، زيرا هم براد ران نسبت به آن كاملاً توجيه و هماهنگ هستند و هم نيازي به تمرين يا كار تازه اي قبل از عمليات نخواهد داشت. پيشنهاد او از جنبه هاي مختلف بهترين بود، اين را اتفاق نظر دوستان هم تاييد مي كرد. با فرا رسيدن شب؛ مسير كار هم به مراحل نهايي و عملي خود نزديك مي شد. شيوه عمليات با پوشش شير فروش د وره گرد طراحي شد. مسئول اين كار مشخص بود. حال موعد انتخاب ساير افراد و تقسيم وظايف هر كدام و آغاز عمليات بود. بچه هاي تيم همه در آمادگي خوبي بودند. يكي دو نفر از بچه هاي زبده به منظور ارزيابي و ديده وري به محل اعزام مي شوند. آنها وظيفه دارند كل مسير بويژه راه اصلي را تا محل مورد نظر از لحاظ موارد مشكوك تاييد نمايند. شروع مرحله يا مراحل بعدي عمليات مشروط به تاييد اين مرحله مي بود. در همين فاصله شير فروش دوره گرد دست به كار شده، لباس مخصوص را پوشيده و موتور گازي خود را به همين منظور درست شده بود آماده كار مي نمايد. خورجين را روي ترك انداخته و جعبه ها را با كش محكم روي ترك مي بندد.
تني چند از برادران با احمد همكاري مي نمايند. تعدادي در مسير ها و جاهاي حساس به عنوان مراقب اوضاع را زير نظر
گرفتند. هر چند مدت زيادي از رفتن آنها نگذشته بود ولي بچه ها لحظه شماري مي كردند كه هر چه زود تر كار را به شكل مطلوب تمام كنند. گذشت زمان همچنان حساسيت كار را بيشتر و خطر را هم چند برابر مي كرد. در كنار همه اين مسائل چيزي كه جالب توجه بود، حس اعتماد به نفس بچه هاي تيم بويژه احمد بود كه هميشه متمسك به آيه شريفه «والذين جاهدوافينا لنهدينهم سبلنا »بودند.
بلاخره سر وكله د يده ورهاي اعزامي پيدا شد و عادي بودن وضعيت ظاهري را اعلام نمودند: در اين مرحله نوبت شير فروش بود كه بايستي به خانه هاي نزديك منزل مورد نظر مراجعه مي كرد و به اصطلاح شير به آنها مي فرخت. بعد سراغ آن منزل مي رفت و در مي زد. در صورتي كه كسي در را باز نمي كرد در همان نزديكي به عنوان خرابي موتور خود را سر گرم مي نمود و اوضاع را تحت نظر مي گرفت. چنانچه به مورد مشكوكي بر خورد مي كرد، شيشه هاي شير يك جا بر زمين خورده و مي شكنند. اين علامتي بود به معناي وضعيت غير عادي كه طبيعتاً انجام مرحله بعدي متوقف مي شد. در وضعيت منتصب، فرد ديگري به شير فروش ملحق گشته و سريعاً وارد منزل مي شوند و ضمن امضاء كليه اسناد و مدارك، ماشين تكثير را از آنجا بر مي دارند.
شير فروش بدون تامل پس از اعلام وضعيت عادي به طرف محل ماموريت حركت مي كند. هوا كمي تاريك شده بود. بعد از چند توقف و تظاهر به فروش شير به
خانه مورد نظر مي رسد. از دور نحوه رفتن داخل خانه را بر انداز مي كند. زير لب ذكري زمزمه مي كند و به آرامي دست را به طرف كوبه در مي برد. ديگر ياران كه قرار است به او ملحق شوند در انتظاري پر هيجان لحظه شماري مي كنند. براي بار دوم كوبه را به صدا در مي آورد. اين بار بلند تر ولي ظاهراً كسي در منزل نيست. براي حصول اطمينانم كامل با نگاهي به اطراف براي بار سوم در زده مي شود و با دادن علامت، برادران به او مي پيمودند. با زحمت از ديوار بالا مي روند و در را باز مي كنند و داخل خانه مي شوند. همه جا را جست و جو مي كنند. براي اطمينان وارد آشپز خانه مي شوند. به نظر مي رسد كه از ماشين خبري نباشد. به پيشنهاد يكي از بچه ها، خاكستر اجاق متروكه را عقب مي زنند، پس از كندن اجاق به ماشين دست پيدا مي كنند. كار به مرحله نهايي خود نزديك شده و درنگ جايز نبود. دستگاه سريعاً در پارچه اي كه قبلاً پيش بيني شده بود، پيچيده و روي ترك موتور محكم بسته مي شود. با احتياط از منزل خارج شده و به طرف مخفيگاه به حركت در مي آيند. نكته جالب اين بود كه پس از پايان كار دوستان، سر و كله تعدادي از مامورين ساواك پيدا مي شود كه در حوالي خانه مذكور مشغول پرسه زدن مي شوند ولي كمي دير شده بود.
تنها نخسه باقي مانده
حالشان را نمي فهميد ند. به هر جايي كه كمترين ظني
داشتند يورش مي برد ند. خيلي مضطرب و دستپاچه، هر كسي را دستگير مي كردند. البته بايد اذعان داشت كه عكس العمل آن چندان هم بي حساب و دور از انتظار نبود، چون حتي گذشت لحظه ها برايشان بسيار گران تمام مي شد. مساله را محكم چسبيده بود ند كه هيچ يك از جزو ها فرصت انتشار و حتي دست به دست شدن را نيابد. رسيدن به نتيجه مورد نظر و بستن اين پرونده، آنها را ناگزير مي كرد هر لحظه بر گسترش، سرعت و عمق عمليات خود بيفزايد بلكه ردي از دو جزوه مهمي كه از خارج كشور وارد اصفهان شده بود، بيابند. با تعقيب سايه وار، همه جا و همه كس را زير نطر گرفته بودند. البته وارد عمل نمودن نيروهاي ويژه و گستردگي دامنه عمليات تجسسي و دستگيري ها در هر كوي و برزن چندان بي نتيجه هم نبود. توسل به شيوه هاي گشتا پويي بالاخره آنها را به بخشي از هد ف مورد نظرشان نزديك نمود. با به چنگ آوردن يكي از آن دو جزوه ظاهراً به تيمي از موفقيت دست يافته بودند. ولي با اين همه، كار ناتمام بود و اوضاع هنوز هم به نفع ساواك پيش نمي رفت. در شرايطي كه يكي از جزوه هالو رفته و به دست ياواك افتاده بود، انجام هر گونه فعاليت و اقدامي از جانب گرو ها و تشكل هاي انقلابي ريسك خطر ناكي به حساب مي آمد. بد يهي بود كه تا فرو كش تب و تاب و التهاب موجود، روند جاري فعاليت هاي آنان در برخي امور با محدوديت بيشتري انجام پذيرد
و يا بعضاً به طور موقت متوقف شود. به دليل محتوا و مطالب مهم آموزشي، اين جزو كه تنها نسخه هم بود، مي بايست به هر شكلي تكثير شده و در اختيار ساير نيروهاي مبارز و انقلابي حزب اﷲدر كشور قرار گيرد تا آنها هم بتوانند از تازه ترين و آخرين اطلاعات آن كه ويژه تعليمات رزمي و آموزش فن مقابله و مبارزه با پليس بود؛ استفاده كنند. گفتني است كه اهميت اين جزوه در كارايي آن و ارتقاي بخشيدن به سطح كيفي مبارزات بود.
چندي نگذشت كه با تلاش احمد و ساير برادران تيم، جزوه ياد شده با يك برنامه ريزي دقيق و موفق در تيراژ قابل توجهي تكثير و توسط رابط هايي كه د ر سراسر كشور با احمد در ارتباط بود ند. توزيع و در اختيار نيروهاي حزب الهي مبارز قرار گرفت.
اين طور با خودتان عهد كنيد.
ميهمانان خودشان را براي خداحافظي آماده مي كردند. مثل بعضي از مجالس كه تازه موقع خداحافظي حرفها شروع مي شود، صحبت از نذ ر و دعوت از افراد براي صرف آش نذري و موضوعاتي از اين قبيل به ميان آمد. شخصي كه مشغول دعوت كردن ا ز حاضرين بود گفت: مدتي بود كه ميسر نمي شد نذ رم را ادا كنم و از اين بابت خيلي ناراحت بودم. خدا را شكر، امشب فرصت خوبي دست داد. احمد كه جريان را از ابتدا تعقيب مي كرد گفت: در اين زمينه يك پيشنهاد دارم. آيا بهتر نيست اين نذ ر ها را جهت ديگري همو برايش در نظر بگيريم تا سود مند تر و اجر و
اثر معنوي آن هم چند برابر شود؟ در اين موقع بقيه هو توجه شان به اين مطلب جلب شد كه چطور؟ احمد گفت: مثلاً به جاي اين چيزها، منظورم آش و سفره و كاچي پختن است؛ اگر بياييد اين طور با خودتان عهد كنيد كه اگر خداي نخواسته مساله يا پيشامدي برايمان اتفاق افتاد يا حاجتي داريد كه براي رسيدن به آن مي خواهيد نذري در نظر بگيريد؛ عهد كنيد. يك هفته نمازتان را اول وقت بخوانيد يا يك هفته دروغ نگوييد و يا كار خيري را كه توان انجام آن را داريد به قصد قربت انجام دهيد، مطمئناً اجرش بيشتر خواهد بود و انشا اﷲ نتيجه هم بهتر مي گيريد. او خود به آنچه ديگران را بدان دعوت يا سفارش مي كرد از قبل پيش گرفته بود.
نگهبان ها
زنگ خانه به صدا در آمد و يكي از بچه ها براي باز كردن در، از اتاق خارج مي شود. اندكي بعد، از حياط سر و صدايي به گوش مي رسد. سر و صدايي نه چندان آشنا و كمي هم دور از انتظار. اهل خانه به كنجكاوي از اتاق بيون آمده و همگي توي ايوان به موجوداتي كه با حركات شلوغ، حياط را به قرق خود در آورده بودند نگاه مي كنند. احمد كه اين منظره را مي بيند اطمينان مي دهد كه آنها مشكلي را ايجاد نخواهند كرد و به مرور زمان به اين جا و افراد آن عادت خواهند كرد و به مرور زمان به اين جا و افراد آن عادت خواهند كرد. ظاهرا نظر بعضي از حاضرين غيرذ از اين بوده و
به دلايلي حضور آنها را مانع از آزادي عمل خود در محوطه حياط مي دانند. يكي از بچه ها مي پرسد حالا تا اهلي شوند تكليف چيست؟ مانوس نبودن بوقلمون ها با محيط و افراد تازه آنها را نا آرام نمود و موجب شده بود از خودشان سر و صدا در آورند. با اين همه، حضور اين موجودات بويژه خلق بد قلقشان چندان هم خالي از فايده نماند، بلكه بالعكس بسيار هم بجا و موثر واقع شد. گويا احمد آنها را براي مطلبي پيش بيني كرده بود. در واقع چندي بود كه به لحاظ برخي اتفاقات، تعقيب و مراقبت ساواك شدت گرفته بود. همه جا سايه وار او را تحت نظر داشتند. بر اوواضح بود كه اين روال به باز داشت و ريختن در خانه براي به چنگ آوردن مدارك منتهي شود. احمد به محض احساس خطر جدي بايد سريعاً اقدام به جمع آوري مدارك موجود در خانه كه شامل كتب و اعلاميه هاي حضرت امام و شب نامه ها بود؛ نمايد و ضمن بسته بندي مناسب با چال كردن در جاي مخصوص يعني همان باغچه آخري حياط درست زير پاي بوقلمونها آنها را ظاهراً از دسترس خارج كند. همان گونه كه انتظار مي رفت. زماني چند از اختفاي مدارك نمي گذشت كه سر و كله مامورين پيدا شد. براي يافتن مدارك همه جا را زير و رو كرده و در هم و بر هم مي كنند. اين به اصطلاح جست و جو و بارزسي با وجود تقسيم نيروها در بخشهاي مختلف ساختمان و تلف شدن مدتي از وقت شان بدون دست يافتن به نتيجه،
با بازرسي از محوطه حياط ادامه يافت. در اين مرحله باغچه ها بيشتر مورد توجه قرار مي گيرد. يكي از آنان از ايوان پايين آمده به طرف باغچه روبروي ايوان رفته و با دقت بررسي مي كند كه خاك آن دست نخورده باشد. موقعي كه به طرف باغچه آخري مي رود بوقلمونها با سر و صداي عجيبي به او حمله مي كنند كه از ترس به عقب بر مي گردد. باز اقدام به نزديك شدن به محل مي كند كه اين بار هم با شدت بيشتر از مرحله اول، با حمله آنها رو به رو مي شود و فرار مي كند. مثل اينكه سر وصداها و حملات، كار خودش را كرده بود. چون آنقد ر ترسيده بود كه از كند و كاو آن باغچه صرف نظر مي كند به خواست خدا وند مدارك از چنگ مامورين ساواك در امان مي ماند.
پايداري در عقيده
دوران نسبتاً طولاني و طاقت فرساي محكوميت و شكنجه و آزار در زندان ساواك به پايان رسيده بود. و بعضي از خويشان و اقوام كه از اين مساله مطلع شده بودند. به ديدن او آمدند. بعد از ظهر همان روز جمعي را به همين منظور در منزل پذيرايي كرديم. در ميان آنها پيرمرد محترم و مسني حضور داشت كه بعد از احوالپرسي خطاب به احمد گفت: خوب عموجان؛ حالا چي مي گيد؟ احمد كه متو.جه منظور او بود گفت: والا حاج آقا همان را قبلاً مي گفتيم حالا هم مي گيم. پيرمرد كمي جا به جا شد و با تغييري در لحن خود گفت: يعني چه؟!
احمد گفت: هيچي حاج آقا،
مي گيم شاه بايد بره.
پيرمرد كه انتنظار شنيدن اين پاسخ را نداشت و مثل اينكه كمي جا خورده باشد. با لحني اعتراض آميز رو به ساير حضار كرد و گفت:
اينها كله شون به حساب نيامده. هنوز هم ميگن شاه بايد بره. هنوز حرف خودشون رو مي زنن.
زندان
توي افكارم غوطه ور بودم كه صحنه اي در راهرو مقابل ، مرا متوجه خودش كرد. ظاهراً يك زنداني تازه به جمع محكومين در بند اضافه شده بود. طرف سن و سالي نداشت. از سر و وضعش پيدا بود كه پذيرايي خوبي از لاو به عمل آمده. چهره اش داد مي زد كه از قماش خلافكار ها و چپي ها، نيست. بيشتر قيافه اش به مذهبي ها مي ماند. اينجا چكار مي كذرد؟ براي چي او را آورده بودند؟ تازه وارد، نظر بچه هاي ديگر را هم به خودش جلب كرده بود. چند نفر از دوستان بند خودمان كه جريان تازه وارد را زير نظر داشتند خيلي زود او را شناسايي كردند. درست فكر مي كردم. از بچه مذهبي هايي بود كه با وجود سن و سال كمش در كارهاي سياسي خيلي فعال بوده. او همان سيد احمد بود. احمد حجازي. اكثر اوقاتي كه به كوه مي رفتم او را با يك گروه از بچه هاي تقريباً هم سن و سال خودش مي ديدم. اما چگونه سر از ساواك در آورده بود؟! اين را هنوز نمي دانستيم. از اينكه هنوز توي راهرو و معطل بود معلوم بود برايش نقشه اي داشتند. رفته رفته شب شده بود و بچه ها همچنان با حساسيت، كار را دنبال
مي كرد ند. گويا او از رفتن به داخل بند امتناع مي كرد. كاري كه او قصد انجام آن را داشت، نوعي سنت شكني بود و بر خلاف اهداف مورد نظر ساواك محسوب مي شد. او اينكه تازه وارد اين گونه محيط ها شده بود از ارامش و اعتماد به نفس خوبي بر خوردار بود. با شروع شب سرماي بيرون بند گزنده تر مي شد، ولي او همچنان براي نرفتن داخل بند مقاومت مي كرد. اين ماجرا در طول شب با قوت ادامه يافت. صبح روز بعد، بچه ها او را استوار و مقاوم بيرون از بند د ر همان جاي ديشبش ديد ند. اين صحنه چنان همه را به هيجان آورده بود كه نا خود آگاه همگي براي او هورا كشيدند و كف زد ند. مهم اين بود كه او تسليم شرايطي كه آنها قصد داشتند برايش به وجود بياورند؛ نشد؛ نتيجه اين شد كه آنها مجبور شدند با يك عقب نشيني او را به بند سياسيون منتقل نمايند. مستخدم
آشنايي با دوستان ميثمي و بر قراري ارتباط با برادران شهرستان شهر رضا در آن مقطع، روند كار مبارزات را سرعت و گسترش بيشتري مي بخشيد. اين برهه از مبارزات را وارد مرحله اي پر ماجرا و حساستري نمود. بخشي از آن، قضيه خريد ماشين پلي كپي از يكي از فروشگاه هاي شهررضاست. يكي از برادران آن سامان ماشين پلي كوپي را د ر فروشگاهي مي بيند. هر گونه اقدامي براي تهيه آن به دليل محلي بودن وي ممكن نبوده، موجب درد سر مي شد. در اينجا احمد وارد عمل مي شود. به لحاظ
اينكه د ر آن زمان خريد و فروش و استفتاده از اين دستگاه ها با محدوديت ها ي شد يدي همراه بود، بايستي علاوه بر جمع آوري اطلاعات مورد نياز، پوشش مناسبي هم براي آن د ر نظر گرفته مي شد. اطلاعات به دست آمده حاكي از آن بود كه اين دستگاه بيشتر به مدارس فروخته مي شود. احمد تحت پوشش و عنوان مستخدم مدرسه به فروشگاه مورد نظر مراجعه و ضمن گفتن نام مدير آن و ابلاغ سلام گرم و صميمانه ايشان به فروشنده، د ر يك نمايشي كاملاً طبيعي و اغوا كننده، دستگاه را خريداري نموده و به طرف يكي از مخفي گاهها در اصفهان حركت مي كند. اين محل در واقع زير زمين مخروبه اي بود د ر خانه اي قديمي و متروك كه كليد آن در اختيار خانواده احمد بود و درست در مقابل منزل آنها قرار داشت.
مدتي بعد تعدادي از گروه، از جمله فردي به نام محبوبيان دستگير مي شوند. در باز جويي اوليه تقريباً به كليه موارد حتي دستگاه پلي كپي اعتراف مي كند. با اين اعترافات عمو هادي عضو ديگري از اين گروه هم دستگير مي شود. به محض اين اتفاق، احمد خبر دار مي شود. دستگيري
قبل از ظهر كوبه در به صدا در مي آيد. احمد و محمد تنهخا درون خانه هستند و كس ديگري آنجا نيست. محمد از باز كردن در با چند نفر غريبه رو به رو مي شود. قيافه ها داد مي زد كه بايد از مامورين ساواك باشند. از او مي پرسند كليد خانه رو به رو پيش شماست؟ محمد به لحاظ
اينكه همسايگان محل همه مي دانند كليد اين خانه نزد آنان است مي گويد: بله مامورين از او مي خواهند كليد را بياورد. چند نفر از آنها اطراف را زير نظر دارند. د و نفر به درون خانه رفتند و ضمن تهد يد، ، از محمد سراغ دستگاه پلي كپي را مي گيرند. محمد نسبت به موضوع اظهار بي اطلاعي مي كند. اين كار موجب مي شود براي به حرف آورد نش كتك مفصلي به او بزنند. وقتي از اين كار نتيجه اي نمي گيرند، او را از خانه بيرون آورده و به طرف خود رويي كه چند نفر داخل آن نشسته اند مي برند. محمد را با يكي از افراد دستگير شده كه اعتراف كرده بود رو به رو مي كنند. از ظاهرش معلوم بود بد جوري او را زده بودند. وقتي چشمش به محمد مي افتد به مامورين مي گويد:
شخص مورد نظر او نيست و كسي كه بايد دستگير شود برادرش مي باشد. مامورين مجدداً د ر خانه را مي زنند و هنگامي كه احمد د ر را باز مي كند او را از خانه بيرون آورده محمد را به داخل مي فرستند.
احمد را همراه با فرد دستگير شده به خانه اي كه دستگاه پلي كپي د ر آن مخفي شده بود مي برند. بالاخره هر د و ماشين پلي كپي را از زير سنگها بيرون آورده و همراه با احمد به ساواك مي برند.
پس از دستگيري احمد، محمد فرصت را غنيمت شمرده و با جا به جا كرد اكثر اعلاميه ها و نوارها؛ كليه مدارك موجود در منزل را
از دسترس خارج مي كند. اعترافات محبوبيان و قضيه دستگيري احمد، تازه اول ماجرا بود. همانطور كه انتظار مي رفت خيلي زود محمد دستگير مي شود و با چشمان بسته روانه كميته مشترك ساواك و شهرباني مي شود. به محض ورود، به يكي از بازداشتگاهها هدايت شده و در آنجا چشمانش را باز مي كنند. براي مشخص نشدن رفت و آمدها، رو به ديوار نگه داشته مي شود. از ايستادن او زماني مي گذ رد و در اين فاصله ميايل متعددي ذ هن او را به خود معطوف كرده؛ مايلي از قبيل عدم اطلاع از اينكه چه چيزهايي تا حالا لو رفته. ناگهان ماموري دست او را گرفته و براي باز جويي به اتاق قبادي از عناصر ساواك مي برد. در باز جويي؛ ضرب و شتم زيادي مي شود. ولي آن طور كه بايد پيش نرفته و چيزي ازآن عايد نمي شود در اين موقع قبادي با وقفه كوتاه و سكوت معني داري يكي از نگهبانان را احضار مي كند و دستور مي دهد احمد را بياورند. سنگيني سكوت حاكم بر فضاي اتاق باز جويي با صدايي كه از دور به گوش مي رسد، شكسته مي شود. قبادي به منظور تضعيف روحيه محمد، رو به همكار خود كرده و مي گويد: تو صداي خش خشي نمي شنويي؟ با نزديك شدن صداي خش خش به سمت در دوخته مي شود. اندكي بعد د ر حالي كه مامورين دستهاي احمد را گرفته و او را كشان كشام مي آوردند، در آستانه ظاهر مي شوند. صداي خش خش مربوط به كشيده شدن پاهاي خون آلود و ورم كرده
احمد بود كه از شدت ضربات كابلها بر آن متورم و بزرگ شده بود. به همين دليل نمي توانست آنها را از روي زمين بلند كند. در اين حال باز هم شكنجه ها ادامه مي يابد. قبادي مي كوشد به ضرب سهمگين كابل كه مدام بر سر و تن احمد فرود مي آورد محمد را مجبور به اعتراف كند. احمد با اين عبارت كه محمد چيزي نمي داند و اطلاعي هم از اين مسائل ندارد و همه اينها مربوط به من است، همه را به عهده مي گيرد. در طول باز جويي؛ آنها مجبور بود ند پشت به پشت يكديگر بوده تا نتوانند با نگاه چيزي رد و بدل نمايند. احمد مطالبي كه نبايد محمد به عهده بگيرد ودر هنگام شلاغ خوردن به بهانه درد وبه خود پيچيدن چند مرتبه به فرصت يك نگاه با اشاراتي به او منتقل كرده و در حين ضرب و شتم ها با گفتن اينكه فلاني اعلاميه مربوط به من است و محمد كار ايي نيست او را متوجه عهده دار نشدن اين اتهام مي كند. با به عهده گرفتن همه موارد توسط احمد، از فشارهايي كه بر روي محمد آورده مي شد تا حد ودي كاشته مي شود و چندي بعد محمد تبرئه شده و آزاد مي گردد.
از او سر مشق بگيريد
ديگر شبها صداي كار كردن ماشين تكثير و گفت و شنيدهاي آهسته احمد و دوستانش كه همگي مشغول تكثير اعلاميه هاي انقلابي حضرت امام بودند، از آن طرف حياط شنيده نمي شد. سكوت سنگين معني داري سايه خود را بر همه جاي خانه گسترده بود. با
عشق و شور وافري كه در كارها از خودش بروز مي داد، نبود نش نمود زيادي داشت. مدتي از دستگيري اش توسط ساواك مي گذشت. كمترين خبري به كسي نمي دادند. با تلاش هاي زياد بالاخره وقت ملاقاتي حاصل شد كه او را به روايت ماد رش مي خوانيم. آن روز وقتي او را از پشت ديوار شيشه اي ديدم، هيچ باورم نمي شد كه اين احمد است. خيلي زرد و انجور شده بود. در چپشمانش رمقي باقي نمانده بود. آثار زجر و شكنجه هايي كه در اين مدت تحمل كرده بود؛ از چهره اش كاملاً هويدا بود، ولي گويي كه هيچ اتفاقي رخ نداد. رو به رو شدن با اين وضعيت مرا بي اختيار متاثر كرده بود. موقعي كه احمد ناراحتي مرا احساس كرده با لحن جدي و اعتماد به نفس هميشگي اش به من گفت: مادر جان ناراحت شديد؟ شما خودتان هميشه مشوق من بودند. شما داستان وهب و مادرش را كه در يكي از جنگهاي صد ر اسلام شركت مي كند و در جريان آن مبارزه قهرمانانه پسرش به شهادت مي رسد را در نظر بگيريد. اين نكته را كه دشمن پس از شهادت رساندن او باز دست بر دار نيست و مساله را تمام شده نمي داند. در حركتي مذبوحانه دست به خباثتي ديگر مي زند تا شايد بدين وسيله كاري در جهت تقويت روحيه لشكريانش كرده باشد و نمكي هم بر زخم مادرش پاشيده باشد. پيكر بي جان را سر مي برند و آن را به سوي مادرش پرتاب مي كنند. در مقابل؛ آن شير زن در واكنشي غريب و
د ور از انتظار هيمنه آن شبه مردان نامرد را در هم مي شكند و به خلاف تصور خام د شمن حتي حيرت كشيدن يك آه را هم به دل آنها مي گذارد و فرا تر از اين با آفرينش حماسه اي افتخار آميز و بي نظير، سر بريده فرزند را از زمين برداشته و به طرف د شمن مي اندازد. با صلابتي چون كوه بر سر دشمن زبون فرياد بر مي آورد كه در قاموس ما چيزي را كه در راه خدا هديه كرده اند پس نمي گيرند. ماد ر اينها براي ما الگو هستند و شما هم از آنها بايد سر مشق بگيريد. اعتقاد و پايداري در جهت تحقق يافتن آرمانهاي بلند حاكميت احكام و فرامين الهي اسلام در قالب حكومتي حقه، حقيقتي بود كه از ژرفاي عشق و ايمانش مايه مي گرفت.
جدايي طلب
احمد در زندان ماجراهايي داشت كه همه حكايت از آن مي كرد ند كه گويا در آنجا هم به گونه اي ديگر جريان مبارزات را دنيال مي كند. جدايي طلب عنواني بود كه چپي ها و منافقين توي زندان به احمد داده بودند. شهيد سيد احمد حجازي از افراد سرد مداري بود كه در مقابل عناصر چپ و سازمان مجاهدين خلق (منافقين ) كه آن روز به اصطلاح انگيزه هاي اسلامي داشتندولي به لحاظ نوع تفكر و مباني جهان بيني و شناخت انحرافيشان از اسلام و نداشتن ريشه اصيل اعتقادي، با چپي ها در زندان هم سو و هم داستان بودند. به شدت موضع گرفت. او عملاً د ر بند خودش و ديگر بندها؛ جبهه بچه مسلمانها را
از چپي هنا و منافقين جدا كرذد. اين حركت انقلابي موجب بر انگيخته شدن خشم باند چپ و منافق توي زنداتن شده بود. دوست احمد مي گفت يكي از سران چپ از او مي پرسد: تو اين احمد حجازي را مي شناسي؟ گفتم چطور؟ گفت با شما هم پرونده بود؟ من كمي ترسيدم و در ذهنم آمد كه او احتمالاً در صدد گرفتن اطلاعات از من است تا براي ساواك گزارش كند، لذا تجاهل كرده و در جواب گفتم: نه. او شروع كرد به بد و بيراه گفتن به احمد و اينكه او رفته چرت و پرت گفته و من گفته ام ترتيبش را بدهند. روشن بود حضرات از احمد خيلي عصباني بودند و آن طور كه مي گفت برنامه اي را هم برايش تدارك ديده بودند. او مي گفت برنامه اي را هم برايش تدارك ديده بودند. او مي گفت: احمد بچه ها را تحريك كرده كه بياييد جدا شويم. او جمع جدا تشكيل داده و با اين كارش اتحاد زندان را بله هم ريخته است.
تهديد
در كمين بود. بالاخره توي راهروي دستشويي زندان او را گرفتار مي كند. . يقه او را مي گيرد و محكم به سينه ديوار مي چسباند. گلويش را با دست گرفته تا حد مرگ مي فشارد. شدت فشار به حدي است كه رنگ صورتش سياه مي شود. احمد خيلي جدي او را تهديد به مرگ كرده و مي گويد: اگر فلان مطلب را لو بدهي بيرون كه آمدم بدان؛ تو را مي كشم. او ملتمسانه تعهد كرده و قول مي دهد در آن باره حرفي نزند. با
اين بر خورد ديگر جرات نمي كند از آن بابت حرفي به ميان آورد. انجام اين كار جرات زيادي مي خواست. اگر همين حركت را محبوبيان داشت. در آن شرايط همه مي خواستند طوري وانمود كنند كه همه حرف را گفته اند و مطلبي باقي نمانده و آدم سر به راهي شده و قصد مبارزه ندارند. احمد با وجود اين مسائل با يك چنين صلابتي بدون توجه به عواقب مساله دست به انجام اين كار مي زند تا بلكه او را از لو داد نهاي بيشتر بر حد ر دارد.
محمد محبوبيان كه احمد را لوداده و اعتراف زيادي نمود، در زندان به كفر پيوست و مرتد شد. پس از انقلاب به گروهكهاي ضد انقلاب پيوست و در سال 60 به جرم مبارزه مسلحانه به اعدام محكوم شد.
متن آزادي
از طرف ساواك پيشنهادي مطرح شد. مبني بر اينكه زنداني ها مي توانند با نوشتن متن نامه اي از كرده و خطاي خود اظهار پشيماني كنند. در آن صورت مي توانند از امتيازاتي كه براي آنها در نظر گرفته شده از قبيل جدا كردن آنها از ديگر زندانيها؛ تخفيف مجازات و عفو و آزادي استفاده كنند. در پي اين پيشنهاد احمد دست نوشته اي تنظيم كرد كه محتواي آن را به ياد ندارم ولي بعد از اينكه مامورين ساواك در جريان متن قرار گرفتند، بسيار عصباني شده بودند. به دليل مطالب نوشته شده، احمد را شديدا مورد غضب قرار دادند. چند تا مامو.ر آمدند و احمد را كتك زدند و بعد هم به جرم نوشتن اين مطالب او را انداختند توي بند انفرادي.
ملاقات
دو
ماه از اولين دستگيري اش گذشته بود. تازه به پ درش ملاقاتي دادند. قبادي شكنجه گر معروف ساواك در آن ملاقاتها از روي عصبانيت و براي تحقير به پدربه احمد گفت: اين كيست كه تو. تربيت كرده اي؟ چطور از كارهايي كه مي كرده خبر نداشته اي؟ مي خواسته فلسطين برود. مي خواسته مامورين را ترور كند. هنوز اطلاعاتش را به ما نداده. اين قد ر لجوج و خيره سر است كه مات نمي توانيم به او ارفاق كنيم. بايد 15 سال زندانش كنيم. تا در زندان بپوسد. اين هنوز از راه خود بر نگشته است. اگر بخواهد اين طور ادامه بدهد. سرش را به باد مي دهد.
بي اعتنا
در اولين شبي كه به زندان شهرباني وارد شده بود، بر سر مساله اي با مامورين دعوا كرده بود. او را در ابتداي ورود، چند روز به انفرادي فرستادند. او در طول زندان چندين بار به انفرادي رفت، در ملاقات با خانواده د ر زندان كه به صورت تلفني از پشت شيشه انجام مي شد و. تلفنها كنترل مي شد ، حرفهايش را در مخالفت با رژيم پهلوي مي گفت. چندين بار افسر نگهبان آمد و به خانواده اش پرخاش كرد. گويا بار ها به او تذكر دادند كه حرفهاي سياسي نزند ولي او نسبت به اين حرفها بي اعتنابود.
روز سكوت
صحبت از خود سازي و تزكيه نفس بود كه احمد گفت: من ديروز روزه سكوت گرفته ام. آن را از د وران زندان ياد گرفته ام. از او پرسيدم يعني چه؟ گفت: روزه سكوت يعني از سحر كه بيدار مي شويم تا نماز
مغرب و عشاء جز نماز حرفي نمي زنيم، اين موجب مي شود كه انسان بر اراده خود مسلط شود و در امر تزكيه نفس توفيق پيدا كند.
صحنه خشونت آميز
بيش از دو سال از ماجراي اولين دستگيري او مي گذرد. هنوز جاي جاي تن نحيف و رنجورش نشان از زخمهاي زندان را دارد. با روحي صبور و قلبي اكنده از ايمان و عشق به مجاهدت، ايام پس از آزادي را تحمل مي نمود. به واسطه سابقه سياسي اش نه فقط حركات او مورد توجه مردم قرار گرفته بود، بلكه ساواك هم مرتباً او را تحت مراقبت و كنترل داشت. از سوي ديگر عافيت طلبان دنيا خواه با اند رزهاي كوته بيانيه خود به امر به معروف و نهي وي مي پرداختند. بايستي طوري رفتار كرد تا وانمود شود او فردي سر به راه شده و چون ديگر مردان عادي سر در لاك كار و زندگي نموده. از اينكه نمي توانست از تمام وقت خود در جهت اهداف مبارزات استفاده نمايد، خون دل مي خورد. او كسي نبود كه تسليم شرايط شود، هجرت، انديشه او را معطوف خود نموده و مهياي سفر به خارج از كشور مي نمايد. در حالي كه مي رفت تا ايده او محقق شود دستگيري گروهي از دانشجويان يكباره شرايط موجود را دگر گون مي نمايد. در اعترافات گروه دستگير شده؛ از برنامه كوهنوردي و آموزشهاي رزمي كه احمد براي آنها ترتيب مي داد، صحبت به ميان مي آيد. بيان اين موارد گماني را در ساواك قوت مي بخشد كه اين اعترافات سندي محكم و غير قابل انكاري است دال بر
رهبريت اين گروه توسط احمد. بدون فوت وقت تصميم به دستگير كردن احمد. بدون فوت وقت تصميم به دستگير كردن احمد گرفته و با سازماندهي چندين تيم عملياتي به طور همزمان و از چندين نقظطه محل وي وارد عمل شده و ضمن تير اندازي هوايي مبادرت به بستن كليه مبادي ورودي و خروجي بازار كرده و حلقه محاصره خود را كامل مي نمايند. احمد كه از اول متوجه موضوع شده به گمان اينكه شايد در رابطه با تهيه مقدمات سفر مساله اي رخ داده باشد، به نحوه فرار فكر مي كند ولي ديگر خيلي دير بود. در حين فرار به چنگ مامورين مي افتد. در حالي كه او را از محل به بيرون منتقل مي كنند به طرز وحشيانه و ناجوانمردانه زير ضربات مشت و لگد ساواك قرار مي گيرد. اين صحنه آنقدر خشن است كه همه مردم و مسبه بازار را به شدت متاثر كرده تا جايي كه نسبت به اين رفتار دردمنشانه به آنها اعتراض مي نمايند. بعد از دستگيري به دليل پر خاش و دعوايي كه احمد با يكي از مامورين در حين دستگيري كرده است، او را بله انفرادي محكوم كرده و پس از گذ راندن چند روزي به بند 2 زندان منتقل مي شود.
عزم و اعتقاد
تازه از زندان و شكنجه هاي قرون وسطاي ساواك خلاصي پيدا كرده بود. بد يهي بود با توجه به سابقه اش نبايستي آشكارا در فعاليت هاي سياسي ضد رژيم شركت داشته باشد و لازم بود بيشتر جانب احتياط را رعايت نمايد. عزم او در شروع مجدد مبارزه آن هم پس از آزادي به
منزله مسخره گرفتن همه هيمنه آن تشكيلات جهنمي و مبين آب ديده تر شده فولاد اراده او بود. همان روز با قرار نموده ارتباط و ملاقلات با همرزمان، مقدمات برپايي تظاهرات خياباني بر عليه رژيم، آماده و سازمان مي يايد. حضور سراسيمه و سريع مامورين در محل يورش مسلحانه آنان به جمعيت حاضر موجب گرفتار شدن يكي از تظاهر كنندگان با سابقه سياسي مي گردد. لحظاتي بعد از شروع دستگيري ها احمد هم توسط يكي ازط مامورين ساواك مورد شناسايي قرار گرفته كه قبل از هر گونه اقدامي توسط آنان با زرنگي خاص خود مي گريزد.
هجرت، حج؛ مجاهدت
حجه الاسلام هادي غفاري در مراسم هفتمين روز شهادت احمد بر سر مزار شهيدان به خون خفته اصفهان در گلستان شهدا سخنراني نمود و جريان آشنايي خود را با احمد و شرحي از فعاليت هاي او را در سوريه و عربستان باز گفت. در قسمتهايي از سخنراني او آمده است:
وقتي به سوريه رفته بودم، به كنار قبر حضرت زينب رفتم. جواني آمد، سلام كرد و گفت: اسمم احمد است. بياييد برويم خانه ما. من به لحاظ رعليت مسائل امنيتي بايد اول سوال مي كردم كه تو كي هسيتي؟ گفت: آقا اينجا اين خبر ها نيست. مبادا ذهنتان مشوش شود. من احمد هستم. فاميلم اين است. من مدتي است كه اينجا هستم. بياييد برويم خانه ما. اتاقي بود 3 در 2. وقتي آمدم خانه، عده اي از ديگر دوستان هم آنجا بودند. از جمله وزير نفت، مهندس غرضي. وريز نفت شما در اين اتاق، براد رمان احمد حجازي در اين اتاق. اين اتاق كوچكي بود كه
همه ما نمي توانستيم بخوابيم. ماهيانه اجاره خانه هفت نفر بوديم 370 تومان بود. يك اتاق بسيار كوچكي در فقير نشين ترين محله هاي شام. اتاقي كه نم آب ديواره اش را تا نيمه پوشانده بود وقتي آمديم آنجا، اين جمع مهربان بسيار عزيز شروع به كار كرده بود ند. ما عهم به اتفاق، كارها را آغاز مي كرديم. برادرمان احمد در ارتباط با برادران فلسطيني مان كار مي كرد. ما تازه آمده بوديم كه خبر دار شديم امام را از عراق بيرون كرده اند. احمد به ما گفت: امام قرار است امشب به كويت بروند. تعبير ما اين است كه طبعا كويت امام را راه نخواهد داد. فردا صبح احمد آمد و گفت: امام رفتند پاريس. بلافاصله اين جمع نظمش به هم خورد. يك عده اي براي ادامه كار ماند ند. عده اي براي ادامه كار ماندند. عده اي مثل من و برادرمان غرضي بلافاصله عازم پاريس شديم. من كارهايم را انجام دادم و به دليل خاصي احساس كردم كه بايد به كار ادامه بدهم. با همه اشكالات بر گشتم به سوريه. با احمد و خانمم و د و بچه به طرف حج حركت كرديم. احمد براي رفت و بر گشت، يك عدد از اين كوزه هاي كوچك ماست برداشت و با پنير قاطي كرد، با نان لواش. اين كل غذايي بود كه احمد از حركت در مكه و مدينه با خود داشت. من به حق اينجا مي گويم و آشكار هم. مي گويم؛ امسال 1360 هيئتهاي عظيم از ايران براي حج به عنوان تبليغات رفتند. به جرات مي گويم؛ سال 57، كاري را
كه احمد يك تنه و يك نفره در رابطه با انقلاب در عر بستان انجام مي داد، اين 400 نفر نتوانستند انجام دهند ، مي رفتيم كاغذ بخريم براي چاپ اعلاميه در عربستان، آن هم قبل از پيروزي انقلاب، كاغذ نمي فروختند. خانه اي هم در آن ساكن بوديم يك خانه اي بود تقريباً قسمت فقير نشين مكه. پله مي خورد و بلند بود، آدم به طور طبيعي نمي توانست برود. احمد بعد از ظطهر كه مي شد مي رفت در بازار و كاغذ مي خريد. 20 برگ 20 برگ. 30 برگ 30 برگ. جمع مي شد. 2000برگ يا 3000 برگ. يك بار يادم هست از يك مغازه اي 2000برگ خريده بود. در يك چادر نماز، روي دوشش. آدم به طور عادي سربالايي كوه را نمي تواند بالا برود. گذاشته بود روي دوشش و عاشقانه مي برد. شب تا صبح يا مي نوشت يا تايپ مي كرد يا استنسيل. شب تازه آغاز كار بود. احمد هر جا خطر ناك بود، نمي گذاشت من دست به كار بگذارم. مي گفت: اينجا شما را مي گيرند. ما اينجا ها بلديم. احمد و يك دانشجوي مسلمان ما در آمريكا، رضا علوي؛ نوه آيت اله بروجردي و احمد، تمام در و ديوارهاي مكه را اعلاميه مي چسباندند. كساني كه در سال 57 مكه رفتند، ديدند. هنوز بر ديوارهاي مكه و مدينه و شام و عراق خط احمد هست. با چه عشق عجيبي شعار به زبان فارسي و عربي و انگليسي مي نوشت. بارها مامورين او را گرفتند و زدند. پليس سعودي آنقد ر احمد را مي زند. چيه احمد؟
چيزي نيست. بياييد برويم اسپري بخريم و به ديوار ها شعار بنويسيم. يك شب احمد گفت: برويم توي اداره او.قاف، زير عكس شاه شعار بنويسيم؟ گفتم: توي تاداره اوقاف؟ اوقاف كه مركز ساواك است. خدا مي داند، ساعت 3 – 2/5 بعد از نيمه شب بود، تا آن موقع بيدار مي ماند. شب آمديم به اتاق. آرام ديوار ها را نوشت و گفت: آقاي غفاري يك جايي مي نويسيم كه وقتي اينها بيدار شدند، بيش از پيش بسوزند. من د و صندلي را با فشار نگه داشتم. آن وقت روي اتاق نوشت كه پليس سعودي هنم نتواند پاك كند. اينها كارهاي سياسي اش بود. روزي كه ما از مني بر مي گشتيم ديگر توقفمان تمام شده بود. قرار بود بياييم طواف نشاء و خود طواف حج را به جا بياوريم. احمد 20 تا 30 پلاكارد جور كرده بود. مي خواست اين پلاكارد ها را با چوب بلند كند. چوب نبود. احمد افتاد توي بازار و هر كس مي ديد خيال مي كرد او از اين بزازي دارد خريد مي كند. احمد مي رفت توي بزازي؛ مي ايستاد يك گوشه. وقتي بزاز توپش خالي مي شد چوبش را جمع مي كرد. يادم هست 20، 30، 40 توپ مخمل كه سوزن سوزن بود، بر دوش گرفته بود كه كمرش زخم شده بود. يك مامور امنيتي سعو دي جلويش را گرفت. گفت: اينها را براي چه مي خواهي؟ احمد گفت: مي خواهيم با اينها كباب درست كنيم و از دستش گريخت. احمد امكانات نداشت، مي نشست دانه دانه اين ميخها را صاف مي كرد و اين چوب هال
را به شكل خاصي در مي آورد. براي روز حركت از مني، با يك چشم بر هم زدن، پلاكارد ها را بالا گرفت. پليس احمد را محاصره كرد. توي خيابان زير لگد او را له كرد ند. فرصتي بود كه من بتوانم از دست مامورين بيرون بيايم. احمد هم آمد بيرون اما ما همديگر را گم كرديم. وقتي آمدم توي خانه، ديدم احمد افتاده اما افتادني كه ممكن است از بين برود. احمد را داغون كرده بودند. گفت: هيچ مساله اي نيست، فردا صبح خوب مي شوم. به شما بگويم از عمل ديني اش، منهاي كارهاي سياسي اش كه آن هم در خط ديني اش و به دليل ديني اش بود، شب مي آمد، لباس هاي معمولي را در مي آورد. يك پيراهن بلند سفيد مي پوشيد و به حرم مي رفت. سعي مي كرد از ما مخفي برود. چون مي دانستيم احمد شب مي رود حرم، مي رفتيم حرم. احمد طواف مي كرد. علي الدوام طواف مي كرد. نصف شب شروع مي كرد، صبح طواف تمام مي شد. من نمي دانم چند دفعه طواف مي كرد. مي گفت: آقاي غفاري شما در را ه بيسن دو كوه صفي و مروه مي بيني آنهايي را كه بايئد ببيني مي بيني؟ يا نه؟ منظور حضرت حجه بن الحسن است ) مي دويد و عاشقانه هم مي دويد. دو تا بچه همراه ما بودند. احمد براي اينكه براي ما سنگين نباشد بچه 7، 8 كيلويي را مي گذاشت روي دوش، از صفا به مروه و از مروه به صفا مي رفت. ما اصلاً احساس نمي كرديم كه
بچه همراه ماست. وقتي از مكه بر مي گشتيم، گفتم: احمد كي بر مي گردي؟ گفت به سرعت بر مي گردم ايران. او ديگر به پاريس نيامد. گفتم: احمد مواظب باش با خودت اسحله نبري. رژيم شاه اگر تو را مسلحانه دستگير بكنند، تكه تكه ات مي كنند، گفت: مساله اي نيست. من مسلحانه وارد ايران خواهم شد. در اوج خفقان، احمد مسلحانه به كشور آمد. هنوز هم اسلحه اش اينجاست. اين اسلحه اي است كه احمد در لبنان با او تمرين مي كرد. در پايگاه هاي فلسطيني، قبل از انقلاب مواد منفجره را مي آموخت. هنر احمد اين بود كه مواد منفجره را به د قت تدريس مي كرد. مسئوليت آموزش تخريب را به عهده داشت. شايد بدانيد عمرش را روي همين كار گذاشت. احمد در اوج يك شخصيت سياسي بودن و سياسي انديشيدن بود. از معدود كساني بود كه از آغاز كه من او را ديدم تا لحظه اي كه شهيد شود در خط فكري و عملي او كمترين تغيير و تزلزلي به وجود نمي آمد. احمد در آن شرايط كه بسياري گول مي خوردند و بسياري راه را اشتباه كردند، همچون كوه استوار بود.
يك روز به احمد گفتم: مايلي ازدواج كني؟ گفت: فرصت نيست. مي ترسم ازد واج بكنم و از كار بمانم. گفتم: چه كاري؟ گفت آقاي غفاري تا الان توي شهر بودم، توي جبهه ها رفتم اما راستش اين است كه من آرزو دارم بروم سيستان و بلوچستان. آنجا كه نان گير نمي آيد. مردم آب ندارند و مردم علف مي خورند. مي خواهم بر وم آنجا ها كار
بكنم. اگر خواستي براي من زن بگيري، مي گردي دنبال كسي كه بتواند در چنين شرايطي زندگي بكند. گفتم: احمد توي شهر هم مي شود كار كرد. گفت: آنهايي كه توي شهر كار كنند زيادند. امام گفته است بايد به مردم گرسنه و محروم و مظلوم و مستضعفان در روستاها كمك كنيم. زندگي اش را رها مي كرد، يك ماه؛ دو ماه از احمد خبري نبود. احمد كجايي؟ زن را با يك بچه شير خوار رها مي كرد و علي الدوام توي اين روستا و توي آن روستا. يكي دو بار احمد را ديدم، قيافه اش قابل شناسايي نبود. درست شبيه كسي كه الان از توي چاه مغني گري بيرون آمده باشد. سر و صورت و مو پر از كاه و گل. يك دفعه به من گفت: آقاي غفاري، من هواي پيوستن به مسلمانان قهرمان افغانستان را كرده ام. امكانات هست؟ گفتم: بله. ماشين را پر از سلاح كرد. پر از فشنگ كرد و رفت افغانستان. رفت تا به مسلمانان مظلوم و محروم كه زير چنگال دژخيم شوروي دارند مظلومانه مي جنگند كمك كند. يك روز در اين اواخر گفت: آقاي غفاري من احتمال نمي دهم كه خيلي بمانم. من زن و بچه شير خواره دارم. مواظب باشيد بچه كوچك من هنگام بلوغ راه ما را برود. با عشق عجيبي رفت افغانستان و بر گشت. گفتم: احمد در افغانستان چه ديدي؟ گفت سراسر صفا از مسلمان ها و مملو از جلادي روسها. همين روسهايي كه اينك سنگ دفاع از انقلاب را به سينه مي زنند. همين هايي كه دارند در افغانستان جنايت مي كنند. همين
هايي كه در بسياري از كشورهاي ديگر خفقان را به اوج بردند. از لهستان، لهستان درست مي كنند تا به به له شدن مردم لهستان سرمايه اند وزي كنند و قدرت مداري كنند. احمد رفت تا به برادران قهرمان و مسلمان افغانيش كمك كند. اين اواخر مي گفت: مي آيم تهران. د لم مي خواهد بيايم تهران. به او گفتم: احمد كي قرار است بييايي؟ گفت: منصرف شدم. زندگي در جمع مظلومان، زندگي در جمع گرسنه ها، زندگي در جمع برادر و خواهر مهربان روستايي شيريني دارد. لطافتي دارد كه هر گز حاضر نخواهم شد بيايم در شهر زندگي كنم. اين اواخر مد تها بود هواي جبهه به سرش زده بود. چند روز پيش حاج آقا حجازي تلفن زد كه آقاي غفاري احد شهيد شد. مثل دستگاهي كه يك د فعه برق نامربوطي به آن مربوط مي شود بد نم صدا مي زد. احمد برادري كه مهربان بود. خدا مي داند كه اگر بخواهيم مهرباني را تجسم كنيم، اگر مي خواستيم يكرنگي را تجسم كنيم احمد بود.
بگذاريد من جمله خودش را به كار ببرم. مي گفت: من براي اسلام حمالي خواهم كرد. به جان خود شما و بچه هايم قسم، توي مكه گفتم: احمد چكار مي كني؟ چه كاري حاضري بكني؟ گفت حاضرم فقط براي اسلام حمالي بكنم.. حاضرم براي اسلام كار بكنم. اسمش را هر چه مي خواهيد بگذاريد. آقاي حجازي به من گفتند كه وقتي احمد مي رفت من به او گفتم: احمد معلوم نيست من شرف شهادت داشته باشم اما اگر رفتي و به شرف شهادت نايل شدي، سلام مرا به
امام حسين برسان.
ماجراي عكس
هنوز از گرد راه نرسيده و رنگ شعار ها كه با آن در و ديوار هر كوي و بر زن و حتي كوه هاي مكه را پر كرده بود خشك نشده ش، بي درنگ برنامه بعدي را در دستور كار قرار داده بود. به محض يافتن مجالي هر چند اندك، فكر هاي نو و غيره منتظره اي به سرش مي زند. كارها و برنامه هايش غير قابل پيش بيني بود. حرف هايي از كارهاي بزرگ كه تصورش بعيد بلود و فقط از فردي پر جرات و با شهادت و هدفدار مي توانست سر بزند. كمي قرار گرفت و بي مقدمه گفت: راستي عكسي از شاه مي خواهم. بايد حتماً آن را گير بياورم. ابتدا كمي او را نگاه كردم و پس از آن متعجب گفتم: توي اين كشور و شهر غريب حالا عكس را از كجا گير بياوريم؟ تو هم هوسهايي مي كني. با اطمينان خاصي در جواب گفت : من الان آن را دارم مي بينم تو چطور؟ همين طوري نمي گفت. يقيناً جايي كه عكسي از شاه در آن يافت مي شد را از قبل نشان كرده بود. به او گفتم: مثلاً كجا؟ گفت كجا بهتر از دفتر اوقاف شاه؟ تو خود بهتر مي داني آنجا در حقيقت مقر ساواك است. فكر نمي كنمك مساله مهمي باشد. فقط يك روز از آنها قرض مي گيريم. مي دانستم پاي انجام اين كار ايستاده. تو كارهايش بي رغم مزاحي كه مي كرد، بسيار جدي بود و بيشتر به انجام كار فكر مي كرد. احمد گفت: فرصت چنداني براي گفت و
گو نيست. اجازه بدهيد كه زود تر وارد عمل شويم زيرا نصب آن هم كار دارد. گفتم: چي و كجا؟ گفت مگر فردا روز رمي و جمرات نيست؟ هر طور بود عكس را با ترفندي از اوقاف تك زديم و آن را كهنه پيچيده از محل گريختيم. همان نيمه شبي،؛ يكراست رفتيم به طرف جمره. به محل كه رسيديم رفت به طرف ستون شيطان عكس شاه را كنار ستون شيطان گذاشت و گفت: جاي واقعي و محل نصب اصلي اينجاست. ببين چقدر به او مي آيد.
باز گشت
پس از باز گشت از هجرت و زيارت عتبات، بد ون سر و صدا و حتي اطلاع خانواده در اصفهان به سر مي برد. و آن موقع، ابتداي كار تظاهرات بود تلفني به من زد و با هم قرار گذاشتيم. سر وعده گتاه همديگر را پيدا كنيم. به من گفت: بايد يك سري از مواد منفجره تهيه كنيم. او مواد منفجره ساخت و به دست برو بچه ها مي رسيد تا در قضاياي مبارزات و حملات خود در مواقع حكومت نظامي مورد استفاده قرار دهند. شبها مشغول به تهيه و تكثيبر نوار هاي حضرت امام بود. اين در حالي بود كه هنوز خانواده از باز گشت ايشان اطلاعي نداشتند. تااينكه روزي به پيشنهاد خود او با منزل تماس گرفته و اينطور گفتم: خبر دار شدم احمد آقا از كربلا مي آيد. بالاخره پس از آنكه خانواده او مطلع شدند به منزل رفت. تا مدتي براي ديدن او به منزلش مي آمدند و زيارت قبولي مي گفتند.
كميته استقبال
روزها، روزهاي شور و التهام و انتظار است. انتظاري
كه در آن واپسين روزهاي زوال رژيم ستمشاهي مي گذرد. ايران يكپارچه آغوش گسترده تا پس از سالها محبوب خود را چون نگيني در ميان گيرد. دوستان انقلاب و نيروهاي مومن و حزب الهي در جاي جاي سرزمين لالبه ها خود را مهياي قدوم امام لاله ها مي كنند. در تهران با تشكيل كميته استقبال، از ديگر استانها مي خواهند نيروهاي زبده خود را به منظور حفا ظت از امام خميني به مركز گسيل دارند. در اين ميان افرادي كه سلاح دارند از اولويت بيشتري بر خوردارند. به محض طرح اين در خواست، احمد به اتفاق تني چند از دوستان با سابقه و هم بند خود گروهي رزا از بين افراد داوطلب تشكيل مي دهند. در حدود بيست روز قبل از تشريف فرمايي امام خميني راهي تهران شده و د ر قالب گروه هاي ويژه به حفاظت و دفاع از بيت حضرت امام مي پردازند.
عقب نشيني تانك هاي گارد
روز پيروزي انقلاب، باقيمانده عوامل رژيم در واپسين لحظات اضمحلال خود، بسان غريقي گرفتار در گرداب، دست به انجام تحريكاتي مذبوحانه با هدف حفظ اماكن مهم و استراتژيك در سطح شهر مي زنند. حضور هوشيارانه و به موقع نيروهاي مردمي و مبارز حزبالهي آنها را با شكستي سخت وادار به ترك صحنه مي نمايند. از جمله اين وقايع، جريان حركت تانك هاي لشكر گارد است كه در شب، ماموريت مي يابند به منظور دفاع و جلو گيري از سقوط راديو تلويزيون وارد عمل شوند. انجام اين ماموريت با موانع متعدد خياباني و مقاومت هاي مردمي كه غالباً منجر به درگيري شده؛ همراه است. احمد به
اتفاق همرزم ديگري؛ خود را به سرعت بر بام يكي از ساختمان هاي مشرف به محل تانك ها كه كم كم در حال نزديك شدن به مقر راديو و تلويزيون هستند، مي رساند. از آنجا با مسلسل كلاشينكفي كه در اختيار دارد باك اضافي بنزين يكي از تانك ها را مورد هدف قرار مي دهد. با اصابت گلوله، باك منفجر شده و شعله هاي آتش يكباره اتك را در كام خود فرو مي برد. اين صحنه ديگر تانك ها را به وحشت انداخته و همگي با عجله عقب نشيني مي نمايند. در اين هنگام بود كه برادران امكان آن را يافتند تا صدا و سيما را تسخير نمايند. اولين ها
احمد جزو اولين نفراتي بود كه پس از سقوط رژيم، ساختمان ساواك را به تصرف در آورده و همراه عده اي از دوستان هم بند ديگر همرزمان در آن مستقر شدند. در آن شرايط بسيار حساس، همه سلاحي كه آنها در اختيار داشتند؛ ، تنها سه قبضه مسلسل و يك كلت بود كه مسلسلها عبارت بود اند از كلاشينكف و يوزي كه اين قبضه هم فاقد خشاب بود. به علت عدم نيروي كافي، امكان تعويض شيفتهاي افراد در پست هاي تعيين شده ميسر نبود. نيروهاي موجود دائما در حال نگهباني و آماده باش بودند. شبهاي اول پيروزي؛ احتمال حمله از جانب وابستگان به ساختمان ساواك مسئله اي كاملاً جدي و بديهي بود.
اكيپي به مسئوليت احمد
اولين روزهاي انقلاب بود و اولين روزهاي استقرار نيروهاي مومن و حزب اللهي انقلاب در ساختمان ساواك. جريان برنامه ها و ماموريت ها كم كم شكل گرفته و تا
حد ودي چهار چوب تعريف شده اي يافته بودند واكيپ هايي با هدف ماموريت گشت زني در سطح شهر و اكيپي هم به مسئوليت احمد تشكيل مي گردد تا به تعقيب و دستگيري ساواكيها و عوامل وابسته به رژيم و كشف خانه هاي آنها بپردازد. بازم بود تيم مربوطه به طور دايم در حال آماده باش به سر برزده تا به محض وصول اخباري از محل اختفاي ساواكيها ي فراري سريعا وارد عمل شوند. شب و رو.ز اين اكيپ و بويژه احمد، درگير جنگ و گريز هاي مهيجي بودند كه خانه به خانه، در كوچه باغ هاي اطراف شهر و حتي ديگر نقاط كشور د ر جريان بود. با ياري خداوند متعال اغلب اين عمليات ها با نتايج خوبي همراه بود و تعداد زيادي از اين عوامل دستگير مي شوند.
شوخ طبعي
فرزند احمد تازه به دنيا آمده بود. يك روز، يك مارمولك بزرگ كه معمولاً در كوهستانها بيشتر پيدا مي شود را گرفته و مي خشكاند و بعد به طرز ماهرانه اي آن را در داخل جعبه اي جاسازي مي كند. فرداي آن روز با خود به محل كار مي آورد. هر كسي كه تازه وارد جمع مي شد، جعبه به اصطلاح گز را به عنوان تعارف جلوي او مي گرفت. اغلب بي خبر از اصل موضوع قبل از اينكه اقدام به برداشتن كنند، مناسبت آن را سوال مي كردند. احمد خوشحال و خيلي آرام مي گفت: شيريني بچه من است، بفرماييد. وقتي آن بنده خدا مي خواست گزي از جعبه بر دارد مي گفت: حالا كه تعارف مي كني لااقل درش را باز
كن. در اين موقع احمد با لحن خاصي مي گفت: چون يك وقت همه مي بينند اينها گز است، د رش را باز نمي كنم. تو دستت را داخل جعبه بگير و يكي بردار. وقتي از لاي جعبه دست خود را داخل آن مي برد تا گزي بردارد با احساس غريبي ناگهان د ر جعبه را مي انداخت و با ديدن مارمولك، هول مي كرد. از اينجا به بعد شليك خنده حاضران بود كه تا دقايقي ادامه داشت و كمي بعد هم خود او هم به جمع آنان مي پيوست. اين هم يك نوع شيريني بچه دار شدن بود.
پيشتاز
به محض شروع درگيري در هر نقطه اي از كشور؛ بي درنگ در آنجا حضور داشت. در غائله گنبد و بويژه د ر قضيه كردستان، او جزئي از گروه هايي بود كه اول از همه و به عنوان پيشتاز در باز پس گيري شهر سنندج شركت داشت. در شرايطي كه مشكلات و تنگناهاتي پشتيباني و تداركاتي براي رزمندگان اسلام و سپاهيان به عنوان يك مشكل اساسي، امور را مختل كرده بود و جريانات ليبرالي از اين ابزار، اهرم فشاري ساخته بودند تا سپاه را در هم بشكنند، احمد كار پشتيباني را به عهده گرفت. در مسئوليت پشتيباني و تداركات در كردستان، به عنوان محور و پل ارتباطي بين كمك هاي مردمي و مسئولين حزب الهي در جهت تامين تداركات رزمندگان اسلام كوشش بسيار نمود و توانست در حد امكان و به نحو موثر و كار سازي ايفاي نقش نمايد.
اولين شناورها
از موقعي كه احمد به عنوان مسئول تداركات و عضو شوراي فرماندهي منطقه 6
كشور ( استان هاي كرمان، سيستان و بلوچستان و هرمزگان ) معرفي شده بود، كارهاي موثري انجام داده شده بود. اين استانها جزو مناطق محروم كشور بوده و هر از چند گاهي از سوي اشرار و باندهاي بزرگ قاچاق بين المللي نا امن مي شد. لذا تلاش و جديت دلسوزانه اي را طلب مي كرد تا همراه با تدبير و برنامه اي اصولي پاسخگوي ضرورت هاي انقلاب يعني مبارزه با قاچاق و دفع شرارت هاي اشرار در آن خطه از سرزمين پهناور اسلامي باشد. به محض قرار گرفتن در مسئوليت جديد، اقدام به تهيه يك دستگاه وانت مي كند و با ساخت اطاقكي در پشت آن، در حقيقت نه فقط تطاق رياست بلكه محل زندگي شبانه روزي خود را فراهم مي سازد. با پيش بيني ملزوماتي براي آن همانند تعدادي نوار كاست از سخنراني هاي شهيد مطهري و آيت اﷲ مشكيني، يك عدد پيك نيك، كتري، قوري و كيسه خواب، تلاش بي وقفه خود را آغاز مي كند. براي انجام كار لازم بود، مسير هاي چابهار به زابل، زابل به زاهدان و از آنجا به هرمزگان و از هرمزگان به كرمان را مدام در تردد باشد. براي هماهنگي با مركز با قرار گرفتن پشت فرمان، شبهايي از بندر عباس يكسره تا اصفهان مي آمد. در آنجا به فاصله يكي دو ساعت استراحت، حركت دوباره ادامه مي يافت تا تهران و سپس مشهد. بدين گونه براي حل مشكلات از هيچ كوششي مضايقه نمي كرد. به لحاظ محد وديت هاي موجود سپاه و ناكافي بودن برخي امكانات تداركاتي كه بعضاً نواقصي را موجب شده بود، با برقراري
ارتباط با افراد ي نفوذ در بازار و جذب كمك هاي مردمي تا حدي به رفع كمبود ها و مشكلات مي پرداخت. همراه با پي گيري روند جاري، مطالعه و بررسي بر روي مسائل و معظلات منطقه به عنوان يك برنامه زير بنايي و دراز مدتا در دستور كار قرار داشت. تعدد، حجم و كيفيت آن با توجه به طول مدت نسبتاً كوتاه ماموريت او جاي بسي تامل دارد. طي بررسيهاي انجام شده طرح تشكيل گشت هاي آبي را با هد ف رفع نارساييهاي موجود در خصوص عدم حضور بايسته در آبهاي ساحلي بر خورد موثر با مسئله قاچاق و خود اتكايي به مسولين كشور ارائه مي نمايند. بدين ترتيب در زماني كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي هنوز صاحب يگان آبي، خاكي و فعاليت هاي دريايي نبود، با همت او اولين سري شناورها تهيه مي گردد. تعدادي موتور مركوري 200 از طريق منطقه 6 و به تشخيص احمد خريداري مي شود كه شايد اولين خريد خارجي سپاه در خصوص تهيه اقلام مورد نياز دريايي محسوب گردد. اين اقلام بعد از خريد همه تحويل منطقه 6 گرديده كه تعدادي به بندر عباس و تعدادي ديگر بيه چابهار فرستاده مي شود. پس از مدتي در عمليات خيبر كه ابتداي فعالليتهاي يگانهاي آبي ف خاكي سپاه بود، از انبارهاي شهيد حجازي تحويل منطقه عملياتي مي شود تا مورد استفاده رزمندگان اسلام قرار گيرد. پس از پشت سر گذاشتن 6 ماه تلاش بي وقفه در اين پهنه از كشور اسلامي، براي عهده دار شدن مسئوليت سنگين تري به ستاد مركزي فرا خوانده مي شود.
رساندن مهمات
در عبور از
دره اي در كردستان ف درگيري سنگيني رخ مي دهد. نيروهايي كه براي كمين رفته بودند بايستي از يك دره كه تنگ هم بود؛ عبور مي كردند. آتش بي امان و باران گلوله ها بدون وقفه از پشت سر و دو طرف ارتفاعات بر روي بچه ها مي باريد. تقريباً نيروها زمين گير شده بودند. اين وضعيبت تا مدتي با تبادل آتش بين طرفين ادامه مي يابد. مدتي بعد نيروهاي خودي در قسمت جلو، با گرفتن آرايشي مناسب كمي وضعيت را به نفع خود تغيير مي دهند. بايستي به طريقي مهمات به آنان مي رسيد تا بتوانند به پيشروي خود ادامه داده و در موقعيت برتري قرار گيرند. در اين شرايط كار رساندن مهمات به نيروهاي خط حمله، تنها با از خود گذشتگي و ايثار واقعي امكان پذ ير بود. در اينجا احمد جلو تر از ديگر همرزمان، با بستن قطار فشنگ به دور خود و به كول كشيدن جعبه هاي فشنگ ، كار رساندن مهمات را به نحو تحسين بر انگيزي انجام مي دهد.
حكم ويژه
هميشه به دنبال پيزي هايي بود كه به گونه اي داراي ويژه گي خاص و يا خصوصيت منحصر به فردي باشد. اين روحيه از دوران مبارزات قبل از انقلاب همچنان با او بود. با شروع جنگ تحميلي به عنوان مسئول هماهنگي مناطق پشتيباني رده ها در مركزيت شپاه مشغول به كار شده بود. آن موقع علاوه بر عهده دار بودن اين مسئوليت سنگين، حكم ويژه اي هم از فرماندهي كل سپاه گرفته بود تا در زمينه جمع آوري سلاح ها و مهمات و تجهيزات مدرني كه معمولاً در عمليات
هاي مختلف به غنيمت رزمندگان اسلام در مي آمد، بتواند فعالانه وارد عمل شود. از اهداف مهم تعقيب اين ماموريت، كار برد روز افزون و متنوع اين گونه سلاح ها و تجهيزات عمدتاً جديد و پيشرفته توسط رژيم بعث عراق در عمليات هاي مختلف بود كه ضرورت و لزوم انجام سريع تحقيقاتي فرا گير در خصوص نحوه عملكرد اين تجهيزات را اهميت خاصي مي بخشيد. ماحصل تحقيقات انجام شده در اشكال گوناگون سريعا در اختيار رزمندگان اسلام قرار مي گرفت تا در شرايط مقابله يا به كار گيري عليه دشمن بيش از پيش از تسلط و ابتكار عمل كافي بر خوردار بوده باشند. تحقيق اين مهم به لحاظ نوع ارتباط نزديك وي با امو.ر پشتيباني، تداركاتي جبهه هاي جنگ اين امكان را فراهم كرده بود تا با توجه به تخصص خود در رشته تخريب و انفجارات، آخرين مينها و تجهيزاتي كه از جنگ جمع آوري كرده بود را به منظور نمونه سازي آموزش، خنثي سازي و مقاصد ديگر در اختيار مراكز تحقيقات نظامي، علمي قرار دهد.
بهانه
مدت زيادي مي شد كه از او تقريباً بي خبر بوديم. روزي به طور غيره منتظره ديدار تازه شد. از اينكه او بعد از مدتي در جمع ما بود طبعاً خوشحال بوديم. هر چند هر بار هم سري مي زد، صرف ديدار نبود. گويا ديدار بهانه كار بود. بعد از احوالپرسي، رفت سراغ اصل مطلب و بدون مقدمه گفت: تعداد قابل توجهي چراغ با قيمت بسيار ارزان پيدا كردم. بايد هر چه زود تر آنها را خريداري كرده و به جبهه بفرستيم. براي تهيه پول آن توي بن
بست قرار گرفتم. كل مبلغ بايستي قبلاً به طور نقد به حساب واريز شود. از طرح اين مطلب معلوم بود اصل كار، در خواست پول است. بعد از مكث كوتاهي گفت: حاج آقا، شما فعلاً كار را حل كنيد تا بعدا با هم تسويه كنيم. احمد براي تهيه و تامين مايحتاج، جبهه ها، دلسوزانه تمام سعي خود را به كار مي برد.
پدر شهيد حاج احمد حجازي لحظه هاي پاياني
در ادامه فعاليت ها و تلاش هاي بي وقفه و با شروع جنگ تحميلي به تداركات و پشتيباني مركزيت سپاه فرا خوانده شده و در مسئوليت هماهنگي مناطق و پشيباني رده ها مشغول به كار مي گردد. با عهده دار شدن اين ماموريت مهم و حساس، بلافاصله كار هماهنگي و تهيه امكانات به منظور رفع نياز و تامين كمبودها ي رزمندگان اسلام را آغاز مي كند. در آن شرايط دشوار كه تحريمهاي اقتصادي، فشارهاي كمر شكن و خرد كننده اي را بر جريان پشتيباني و تامين امور تداركاتي جبهه ها تحميل مي كرد، با تلاش پيگير و هماهنگي هاي متعدد او، امور جبهه هاي جنگ در تهران و ساير مراكز، تشكل فعال و خاصي مي يابد. با توجه به رشته تخصصي دير آشناي خود در مسائل تخريب و انفجارات، كار جمع آوري تازه ترين و آخرين نوع مينهاي به كار گرفته شده توسط دشمن را در خطوط مقدم، شخصا دنبال مي نمود. در خلال كار، تحقيقات درباره تهيه امكانات، مهمات و سلاحها و ديگر ملزومات مورد نياز از كشورهاي مختلف با جديت پيگيري و دنبال مي گرديد. از اين به بعد تپش لحظه هاي پاياني
يك آغاز شمارش معكوس پرواز جاودانگي را شروع مي كند. بعد از شهادت محسن موهبت پس از مدتي نسبتاً طولاني طولاني كه به واسطه گرفتاري هايب كاري نتوانسته بوديم يكديگر را ببينيم، به طور اتفاقي به همديگر بر خوردم. بسيار خوشحال بود. مي گفت: براي پيدا كردنم خيلي سراغ گرفته است، البته خبر داشت كه در پشتيباني خدمت مي كنم. خود او هم در تداركات ستاد كل در رابطه با تهيه امكانات و مايحتاج جنگ و جبهه در معيت آقاي رفيق دوست مشغول به فعاليت شده بود. در اين مجال برخي ديگر از دوستان قديمي را نيز د يد و از موقعيت خدمتي آنها سوال نمود. وقتي دانست آنان در سوسنگرد هستند گفت: بيا با هم برويم. كارهايي دارم كه بايد در جريان قرار بگيري. به اتفاق راهي سوسنگرد شديم. د ر طول راه از مشكلات و كمبودها سوال نمود و من كليه مسائل و مشكلات موجود را به وي منتقل نمودم. خيلي صحبت كرديم. از بابت مسائل تهران و بر خوردهاي سياسي درباره جنگ خيلي دلش گرفته بود. اين بر خوردها و از طرف ديگر موقعيت هايي درد ناك جبهه ها بود كه به واسطه تحريم هاي اقتصادي شرايط بسيار سختي از از جهت مسائل پشتيباني بوحجود آورده بود. احمد براي كاهش دادن اثرات اين فشار ها انديشيده بود و برنامه داشت و از من خواست كه بدون چون و چرا با جمع و جور كردن كارهايم به او بپيوندم. مي گفتن بايد را براي برنامه هايي كه در نظر گرفته ام آماده نمايي. در حين گفت و گو بوديم كه ناگهان سر و
كله هواپيماهاي عراقي پيدا شد و هم زمان صداي غرش توپهاي ضد هوايي و انفجار بمباران هاي دشمن رشته كلام را پاره كرد. بعد از بمباران، ساعت 10/5 دقيقه صبح بود كه او در سوسنگرد از ما جدا شد و به طرف اهواز حركت نمود. من همان جا ماندم. چند ساعت بعد از رفتن از تعدادي از بچه هاي تداركات كه براي انجام كار به اهواز رفته بودند، بر گشتند. ساعت تقريبا 3/5 بعد از ظهر بود. يكي از آنها به من گفت: امروز يكي از انبارهاي مين منفجر شد. بعد در ادامه گفت: توي اين قضيه يك نفر به نام حجازي هم شهيد شد. پرسيدم كدام حجازي؟ گفت: نمي دانم ، فكر مي كنم احمد بود. به مجرد شنيدن اين حرف، ديگر نتوانستم آنجا بند شوم. پريدم پشت فرمان. ساعت 4 بعد از ظهر بود، به سرعت تا محل حادثه رفتم. به محض اينكه بچه ها مرا ديدند به طور خلاصي به يكديگر نگاه مي كردند. گويا سعي داشتند. چيزي را از من پنهان كنند. ديگر طاقتم طاق شده بود. چيزي به شدت مي فشرد. پرسيدمن چطور شده؟ بالاخره آنها جريان حادثه را گفتند ديگر حس حركت از من سلب شد و قادر به هيچ كاريب نبودم. وقتي به خود آمدم، به آنها گفتم: حادثه چگونه رخ داد؟ گفتند بعد از نماز، ناهارش را خورد. توي اطاق نشسته بود كه يكي از بچه هاي تخريب آمد و گفت: مين هايي كه از چند عمليات جمع آوري شده، بايستي خنثي شود و تكليفش معلوم گردد، تا بتوان براي استفاده، آنها را منظم كنيم، اما مسئول
خنثي سازي حاضر به اين كار نيست. ظاهراً مينهاي جمع آوري شده از مناطق عملياتي آزاد شده، براي اولين بار بود كه توسط عراق به كار گيري مي شد و رزمندگان از نحوه خنثي سازي آن چندان اطلاعي نداشتند. ضمن آنكه رطوبت خاك، بعضي از آنها را دچار زنگ زدگي كرده و حساس نموده بود در اين موقع احمد بدون اين كه در نظر داشته باشد انجام اين كار به عهده او هست يا نه؟! مي گويد: من مي روم تا خنثي كنم. بعد از خنثي نمودن چند مين، يكي از آنها كه زنگ زدگي بيشتري داشته منفجر مي شود و احمد به اتفاق د و سه نفر ديگر از رزمندگان به فيض عظيم شهادت نايل مي شوند.
لايق شهادت
هميشه د ر حرف هايم مي گويم اين مقام خودش بود كه بر سر اين سفره راه يافت. من هميشه به مقام او غبطه مي خورم. هميشه حرف هايش نصيحت بود. وقتي توي متن آن توجه مي كردي، آن طوري نبود كه بخواهد نصيحتمان كند. در حقيقت او با حرف زدن به ما نشاط مي داد. حرف او هميشه اين بود، بهشت را مجاني به كسي نمي دهند، تا كسي زحمت نكشد، لايق بهشت نمي شود. ما پدر و مادري نبوديم كه به او بگوييم برو. خودش رفت. ان شا ا... شفاعت ما را هم بكند. ما هيچ كاره بوديم. در واقع ما مشوق جدي براي او نبوديم. او راه خودش را شناخته بود. ما اصلاً قابل نبوديم. خودش خوب بود. از كودكي هم همين طور بود. اين راه انتخاب خود او بود. او لايق
شهادت بود. ان شا ا... دست ما را هم بگيرد. ديدار دوست
احمد را از د وره دبستان كه تمام شد ديگر نديده بودم. اما چندان هم از وضعيت او بي خبر نبوديم. به خصوص اينكه شنيدم به علت مسائل مبارزاتي د رس و مدرسه را رها وكشور را به مقصد نامعلومي ترك كرده اسيت. انقلاب اسلامي كه به پيروزي رسيد، وارد كميته دفاع شهري شدم. با كمال تعجب آقاي حجازي را در آنجا ديدم. از د يدار او پس از ساليسان دراز بسيار خوشحال شدم و از اينكه دوباره دوستي قديمي را د ر كنار خود مي ديدم، احساس شعف كرده و به وجد آمده بودم. در اكثر ماموريتها همراه او بودم. با راهنماييها و رعايت اصول مربوطه، مامورسيت ها را به خوبي اجرا مي كرديم. موفقيت آن را مرهون اعمال و مديريت او مي دانستيم. يك روز از او پرسيدم: تو كه مدتها د ر ايران نبودي، خدمت سربازي هم كه يقيناً نرفته اي، پس چطور با مسائل نظامي به خوبي آشنا هستي؟ اول در جواب دادن طفره رفت ولي وقتي با اصرار من مواجه شد گفت: بعد از اينكه ايران را ترك كردم مستقيماً به لبنان رفتم و مدت زيادي را در آنجا مشغول آموزش نظامي شدم و به مسائل چريكي به خوبي توجيه شده تا حدي كه خود مربي آن شدم. در چندين عمليات شركت كردم و چند بار هم زخمي شدم. پس از آنكه انقلاب اسلامي در شرف پيروزي بود به ايران باز گشته و در كميته استقبال از امام همكاري و فعاليت داشتم. وقتي اين موارد را شنيدم بيشتر
شيفته او شدم و در ماموريت هاي بعدي او را رها نكردم. با شكل گرفتن سپاه او نيز وارد پادگان آموزشي شده و به عنوان مربي تخريب مشغول خدمت شد. با رفتن او من هم مجبور شدم از او جدا شوم تا اينكه خود براي آموزش به آن پادگان رفتم. دوره آموزشي كه سپري شد دوباره به محل كار قبلي خود بر گشته و در يكي از ماموريتها كه آشوبي در منطقه سميرم به پا شده بود، بله اتفاق برادر حبيب خليفه سلطاني و. برادر حسام (كه در همين ماموريت به شهادن رسيد ) و برادر حجازي يا يك فروند چرخ بال به پادنا رفتيم. وقتي به محل رسيديم هنوز چرخ بال بر زمين نشسته بود كه برادر حجازي خود را به بيرون پرتاب كرده و با تسلط خاصي به راحتي به زمين آمد، كه موجب تعجب همان شده بود. در آن درگيري نيز كمكهاي قابل توجهي كرد و از خود رشادت ها و شهامت هاي قابل وصفي بروز داد.
بعد از اين ماموريت كه با موفقيت به اتمام رسيد، كم و بيش با او در ارتباط بودم. تا اينكه بعد از عمليات بستان جوياي حال او شدم. از خب شهادت او بسيار متاثر شدم. به نظرم آمد خيلي زود جبهه اسلام يكي از نيروهاي با ارزش خود و ما، ياري با وفا را از دست داده ايم، ولي به راستي لباس فاخر شهادت برازنده قامت استوار او بود. منابع زندگينامه :"سبكبال" نشر كنگره بزرگداشت سرداران ,اميران و23000شهيد اصفهان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسن حسين زاده : فرمانده گردان سيف الله لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در چهارم آبان ماه سال 1342 در شهرستان “بيرجند” به دنيا آمد. براي فراگيري قرآن به مكتبخانه مادربزرگش رفت. پدرش مي گويد: كودكي زرنگ و فهميده بود و با ديگر كودكانمان بسيار متفاوت بود. از همان كودكي ما را نصيحت مي كرد. دوران ابتداي را در دبستان 17 شهريور "بيرجند" گذراند. وقتي از مدرسه مي آمد با اينكه كودكي بيش نبود، اول وضو مي گرفت و نماز مي خواند، سپس غذا مي خورد و بعد از آن تكاليفش را انجام مي داد. دوران راهنمايي را ابتدا در مدرسه راهنمايي تدين بيرجند در سال 1354 شروع كرد، ولي به علت بحث با يكي از معلمانش مجبور شد مدرسه اش را تغيير دهد و به مدرسه حافظ رفت. بعد از گذراندن دوره راهنمايي ترك تحصيل كرد. در مغازه با پدرش كار مي كرد و گاهي به كارهاي بنايي مي پرداخت.
دبيرستانش جبهه بود. به او مي گفتم: چرا مدرسه نمي روي؟ برو درس بخوان. مي گفت: مدرسه من فعلا بسيج است. اول به بسيج رفت و پس از مدتي كه در آنجا بود، به سپاه پيوست. در دوران انقلاب با شركت در راهپيمايي ها، اعلاميه ها را بين دوستانش توزيع مي كرد.
در اوايل انقلاب براي كمك به مستضعفين در ستادي به نام ستاد حمايت از مستضعفين كه عده اي از جوانان مخلص و مؤمن بودند، كمك هاي مردم را جمع آوري مي كردند و شبها به خانه محرومين مي بردند.
به روحانيت به جهت تقدس مذهبي كه داشتند، علاقه زيادي داشت و در پاي منبرشان حاضر مي شد و از روضه آنها بهره مي برد. اوقات
فراغت خود را ورزش مي كرد و به نماز جماعت مي رفت. بسيار به مسجد مي رفت و در روضه خوانيها شركت مي كرد.
خدمت سربازي را در سپاه گذراند. مسئول پايگاه اسدآباد بود. بين اهل تسنن و تشيع انس و الفت برقرار مي كرد. خيلي دوست داشت به مستضعفين كمك كند و آرزو داشت هيچ مستضعفي باقي نماند. موقعي كه مي خواست غذا بخورد به مادرش مي گفت: اول مقداري غذا بدهيد براي همسايه ها ببرم. خودش بعد از اينكه غذا را مي برد، غذا مي خورد. با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت. شهيد درباره جنگ مي گويد: ما بايد براي اسلام و انقلاب بجنگيم، امام در سال 1342 فرمودند كه سربازان من اكنون در شكمهاي مادرانشان هستند، من هم كه در سال 1342 متولد شده ام از همان سربازان امام هستم. او در بيشتر عمليات از جمله: عمليات بدر، خيبر، ميمك، فتح المبين، بيت المقدس و والفجر 8 حضوري فعال داشت. مسئوليت او در جبهه فرماندهي گردان سيف الله از لشكر 5 نصر بود.
برادر شهيد مي گويد: حسن در جمع فرماندهان كه آقاي محسن رضايي نيز در آنجا حضور داشتند، پس از پذيرش يك مسئوليت خطير كه ديگران حاضر به پذيرش آن نبودند، در مورد فتح يك منطقه بسيار مشكل اظهار داشت كه پذيرش اين مسئوليت به مصداق اين است كه انقلاب كردن آسان است، ولي انقلاب را حفظ كردن و انقلابي ماندن مهم است.
او در جبهه غرب از ناحيه پا و در عمليات خيبر از ناحيه گوش و در عمليات رمضان از ناحيه دست و در عمليات بدر از
ناحيه پهلو مجروح شد.
مادر شهيد مي گويد: وقتي صداي قرآن خواندن حسن را مي شنيدم، قلبم روشن مي شد. شبها دور لامپ اتاقش دستمال مي پيچيد تا ما بيدار نشويم و در اعماق شب براي خود، دعا و قرآن و نماز شب مي خواند و نمازش هيچ وقت ترك نمي شد. يك چراغ قوه مطالعه را با طلق به نحوي درست كرده بود كه وقتي روشن مي شد، مشخص نمي شد كه كسي در خانه هست يا نه!
به من مي گفت: مادر لباس هايم را با وضو بشوييد چون بر روي آن آرم سپاه است.
شهيد در نوشته هايش از خوابي كه ديده بود، اين گونه نقل مي كند: انشاالله خوابي كه ديده ام خير باشد. خواب اين بود: فرشته اي كه به شكل يكي از برادران سپاه با لباس فرم سپاه در آسمان در حال پرواز بود، ديدم. من بر روي زمين بودم و نگاهش مي كردم و بلند مي خنديدم و به او مي گفتم: بيا پايين، مي افتي. ناگهان يك گلوله توپ از طرف دشمن به طرفش شليك شد، ولي به وي آسيبي نرسيد و گلوله در هوا منفجر شد و اين فرشته سريع به روي زمين در كنار ما پايين آمد. من با صدايي بلند خنده مي كردم كه حتي كساني ك در اتاق كنارم بودند، خنده را بر لبم ديدند. ناگهان در همين موقع از خواب پريدم و برادران گفتند: در خواب خنده مي كردي. من خوابم را تا كنون تعبير نكردم، ولي وقتي كه به كتاب تعبير خواب مراجعه كردم و خوابم را خوب تعبير كردم، طبق
جواب كتاب، تعبير كردم كه خير است، انشاالله. يعني اينكه اگر سعادت را پيدا نمايم، مرگم نزديك است. از خداوند مي خواهم كه مرگم را شهادت در راهش قرار بدهد و خداوند از گناهانم در گذرد و از تمام كساني كه مرا مي شناسند، طلب بخشش دارم.
محمد حسن حسين زاده در 22 بهمن 1363 در عمليات والفجر 8 در بندر فاو عراق بر اثر اصابت گلوله به سر، به شهادت رسيد. پيكر شهيد حسين زاده بعد از انتقال به زادگاهش در گلزار شمار ه 1" بيرجند" به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد علي حسيني ابراهيم آبادي : فرمانده تيپ 313 حر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«سيد محمود» وقتي خبر تولد فرزندش را شنيد ،خيلي خوشحال شد .خبر را پسرش محمد آورد .سيد محمود هم از صاحب كار اجازه گرفت تا به خانه برود .
وقتي براي اولين بار ،فرزندش را در آغوش گرفت ،گفت :الله اكبر .بعد ادامه داد :اسمش را مي گذاريم« علي» تا ياد آور جدم باشد .
اذان را خودش در گوش« علي» خواند .
تولد «علي» براي خانواده «سيد محمود» بركت آورد .آن سال ،كارهاي ساختماني پر رونق بود .زندگي سخت بود اما« سيد محمود» تلاش مي كرد تا خانواده راحت زندگي كنند .
«سيد علي» كم كم بزرگ مي شد .در شش سالگي به مكتب خانه محل شان رفت .رو خواني قرآن را در همان جا ياد گرفت .بعد هم به دبستان «خواجه ربيع» رفت .
«سيد محمود» سواد چنداني نداشت اما كتاب خواندن را دوست داشت .كتاب«
امير ارسلان نامدار» را خريده بود و هميشه اصرار مي كرد بچه ها برايش بخوانند .بعضي شب ها «سيد علي» براي پدر چند صفحه اي از آن را مي خواند .
دوران راهنمايي را در مدرسه« جليل نصير زاده» گذراند .
صبح ها درس مي خواند و بعد از ظهر ها كار مي كرد .گاهي همراه پدرش براي كار مي رفت و گاهي در مغازه اي كار پيدا مي كرد .
مشكلات زندگي ،«سيد علي» را در دوراهي انتخاب قرار داد . يا بايد فقط درس مي خواند و شاهد فشار بيشتر به پدرش بود يا با تمام علاقه اي كه به درس داشت ،براي كمك به خانواده كار مي كرد .همين طورهم شد .در همان ماه هاي اوليه دوران تحصيل در هنرستان ،درس را رها كرد و مشغول كار شد .
تعدادي از دوستانش براي پيدا كردن كار به شهرهاي ديگر رفته بودند .چند تايي هم مي خواستند به ارتش بروند .او هم با چند نفر از دوستانش ،رفتند براي نيروي هوايي ارتش نام نويسي كردند .مراحل ثبت نام انجام شد و آن ها را براي آموزش به پادگان فرستادند .
چند روزي كه گذشت و« سيد علي» بيشتر از روابط داخل ارتش آگاه شد ،پشيمان شد .چند روز به خانه بر گشت .وقتي پدر و مادر از او سوال كردند چرا بر گشته ،گفت :نمي توانم با اعتقاداتي كه دارم ،درارتش بمانم .
دوباره مشغول كار شد .اما نداشتن كارت پايان خدمت ادامه كار را مشكل ساخته بود .مجبور بود به سربازي برود .متي خودش را به لال بازي زد تا بتواند معافي بگيرد .براي معاينه هم يكبار به
كميسيون ارتش رفت .يكي از اقوامش كه دوستاني در ارتش داشت ،به پدرش گفت :من مي روم و سفارش او را به دوستانم مي كنم تا او را معاف كنند .
اما سفارش او كار را خراب كرد .او به پزشك معاينه كننده ي سربازها ماجرا را گفت و توضيح داد كه علي بايد كمك خرج خانواده باشد ،براي همين هم خودش را به لال بازي زده .اما از آنجا كه پزشك ارتش از اين كار «سيد علي» ناراحت شده بود ،زير برگه علي نوشت :«سيد علي حسيني ابراهيم آبادي ،فرزند سيد محمود ،اعزامي از مشهد سالم است .»
در اسفند 1355 به پادگان لشكرك« تهران» براي آموزش نطامي دوران خدمت اعزام شد .او روزهاي سختي را در ارتش گذراند .اعتقادات مذهبي او نمي گذاشت بسياري از مناسبات داخل ارتش را بپذيرد .
سال دوم سربازي «سيد علي» ،همزمان شد با شروع اعتراضات مردم عليه شاه .«تهران» مركز انقلاب بود و به همين دليل ،مي توانست از همه ي اخبار انقلاب آگاه شود .وقتي به «مشهد» بر مي گشت ،حرف هاي زيادي از فعاليت انقلابي مردم «تهران» براي دوستانش داشت .
اولين هسته هاي انقلابي مردمي در شهر ،با حضور جواناني مثل او شكل گرفت در سخنراني ،پخش اعلاميه و شعار نويسي از جمله كارهاي او بود .
پادگان ها براي ارتش ،پايگاه مطمئن بودند. «سيد علي» بارها اطلاعيه امام را در پادگان لشكرك پخش كرد .نيروهاي امنيتي بار ها و بارها كمد و ساك ها را گشتند و چند نفري را دستگير كردند اما با آگاه شدن سربازان ديگر توسط «سيد علي» ،پخش اعلاميه و شعار نويسي ادامه پيدا
كرد .
خبر دستور امام به سربازان كه به «سيد علي» رسيد ،فعاليت تازه اي آغاز شد .او با چند نفر از دوستانش ،كار فرهنگي براي فرار سربازان را انجام مي داد و چون مرخصي ها لغو شده بود ،«سيد علي» راه هاي فرار از پادگان را شناسايي كرد .هر شب ،چند نفر با راهنمايي سيد فرار مي كردند .خودش هم با لاخره در يكي از شب هاي زمستان از پادگان فرار كرد .
توان جسمي و تجربه نظامي كه سيد علي در دوره آموزش نظامي پيدا كرده بود ،مقدمه اي براي تشكيل اولين هسته هاي مبارزه در مشهد شد و در تسخير بسياري از مراكز نظامي و امنيتي نقش پر اهميتي داشت .
روزهاي اول انقلاب ،اهل خانه« سيد علي» را كمتر مي ديدند .شكل گيري اولين هسته هاي نظامي براي سامان دادن مبارزه با بازمانده هاي رژيم شاه و دستگيري خيانت كنند گان به مردم ،كار سشبانه روزي او بود .
با تشكيل كميته ها «سيد علي» كار خود را آغاز كرد و در مدت كوتاهي وارد سپاه شد .به دليل تجربه و دانش نظامي ،مسئوليت آموزش نطامي به عهده اش گذاشته شد . بسياري از فرماندهان نظامي جنگ در استان «خراسان» از نيروهاي آموزش ديده او بودند .
با آغاز شورش هاي ضدانقلاب در استان «كردستان» كه به تحريك «عراق» انجام مي شد ،«سيد علي» به «كردستان» اعزام شد و همراه با« رستمي» و دكتر« چمران »،اولين گروه هاي مقاومت مردمي در« كردستان» را سامان دادند .
در روزهاي آخر شهريور 1359 با بمباران فرود گاه هاي« ايران» ،جنگ تحميلي آغاز شد .با هجوم وحشيانه ارتش عراق به
مرزهاي جنوبي كشور و تصرف چند شهر ،نيروهاي مردمي براي مقاومت در برابر ان ها سامان گرفت .
«سيد علي» اولين مسئوليت خود را در همان سا ل ،با تشكيل گرداني در منطقه تپه هاي الله اكبر بر عهده گرفت .كار اين گردان شناسايي هاي شبانه و انجام تك عليه نيروهاي دشمن در منطقه بود .
از آنجا كه آن روز ها سامان دهي نظامي وجود داشت ،سيد علي تجهيزات انفرادي و گروهي گردانش را با غنايم به دست آورد حتي نيروهاي تحت امر او سلاح هاي انفرادي را بايد در حمله از عراقي ها مي گرفتند .
پس از گذشت دو ماه از تجربه مسئوليت گردان ،به دليل فعاليت هاي چشمگير و رشادت افراد گردان ،به سمت معاونت اطلاعات و عمليات نيروهاي خراسان مستقر در جبهه هاي جنوب بر گزيده شد .
در سال 1359 مادرش به خواستگاري يكي از دختران همسايه رفت .مراسم عقد كنان در حرم مطهر امام رضا انجام شد ،با مهريه شصت هزار تومان .اين ازدواج هم «سيد علي» را از جبهه جدا نكرد بلكه با همسرش به منطقه ي جنگي نقل مكان كرد و همچنان به فعاليت پرداخت .
او نخستين كسي بود كه پيشنهاد استقلال يك تيپ از استان خراسان به نام« امام رضا(ع)» را مطرح كرد كه همان سال پذيرفته شد .از آن پس ،كليه فعاليت هاي چريكي و نامنظم در سازمان هاي رسمي گردان و تيپ طراحي شد .
فعاليت او در درون مرزهاي ايران خلاصه نشد و با ماموريت به« لبنان» ،درس ايثار و از خود گذشتگي را به جوانان لبناني آموخت .
در چند ماهي كه در«لبنان» بود ،بسياري از فرزندان
انقلابي آن مرزو بوم را با شيوه اطلاعاتي خود آشنا كرد و جمله «الحياه في موتكم قاهرين » را در عمل به آنان آموزش داد .
تلاش او در رسته اطلاعات عمليات زبانزد رزمندگان بود .او بار ها دردل نيروهاي عراقي ،براي كسب اطلاعات نظامي ،پيش رفت .تجربه نظامي او در يك منطقه خلاصه نمي شد .از منطقه كوهستاني و پر برف« كردستان» در غرب و رمل ها و دشت گرم و سوزان جنوب ،او زمينه ساز عمليات نظامي پر افتخار بود .«سيد علي» در عمليات بزرگي چون« بستان» و« فتح المبين» مسئوليت هاي خطير اطلاعات عمليات را بر عهده داشت .
سازمان دادن آموزش نيروهاي مخصوص براي اطلاعات عمليات از ديگر ابتكارات «سيد علي» بود .
در سال 1364 مسئول اطلاعات عمليات منطقه هور شد .در سال 1366 سه خواسته او بر آورده شد اول آن كه در خرداد 1366 خانه اي به او واگذار شد . در مرداد همان سال به خانه خدا مشرف شد و در مهر 1366 خداوند فرزندي به او عطا كرد .
سر انجام در اسفند 1366 هنگامي كه براي سامان دادن خط پدافند منطقه ،به خط رفته بود ،بر اثر اصابت تركش توپ مجروح شد ..ارتفاعات پر برف و _ش شديد توپخانه عراق ،مانع از رسيدن به موقع به بيمارستان پشت خط شد و به دليل جراحت و خونريزي شديد ،به شهادت رسيد .
منابع زندگينامه :"مثل صداي پرنده"نوشته ي ،ميترا صادقي،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمود حسيني اديب : فرمانده گردان سيف الله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بيست و پنجم شهريور ماه سال 1338 در شهر درود از توابع شهرستان نيشابور
چشم به جهان گشود. دوران كودكي او مثل تمام بچه ها به صورت طبيعي سپري شد. شش ماه به مكتب رفت و قرآن را فرا گرفت.
دوران ابتدايي را در مدرسه لامعي درود نيشابور گذراند. سال پنجم را در شيروان بود. سال اول راهنمايي را به صورت متفرقه در شهرستان شيروان خواند و سال دوم را در جبهه گذراند و ادامه تحصيل داد تا موفق به اخذ ديپلم شد. پس از آن به حوزه علميه قدم گذاشت و از آن جا كه اشتياق زيادي به فراگيري علوم ديني در خود احساس مي كرد، مشغول خواندن دروس ديني و عربي در حوزه شد.
علاقه ي خاصي به خواندن كتاب داشت. كتاب هاي شهيد مطهري، دكتر علي شريعتي، آيت الله نوري، گناهان كبيره شهيد دستغيب، اصول كافي و ديگر كتاب هاي مذهبي را مطالعه مي كرد.
در 13 سالگي با همكاري بچه هاي هم سن و سالش، نوارها و عكس هاي امام را جمع مي نمود و نيمه شب در روستاهاي باغشن، چناران، گرينه، حريم آباد و مجد آباد پخش مي كرد. نوارهاي امام را گوش مي داد و آن ها را در باغچه پنهان مي نمود.
در فاصله سال هاي 1352 تا 1356 با تشكيل كلاس هاي قرآن و احكام در مساجد و فاطميه، با جمعي از جوانان پيرو خط امام به نشر افكار امام و پخش رساله هاي ايشان اقدام مي كرد. در سال 1355 به خاطر پخش اعلاميه عليه رژيم شاه دستگير شد.
بي بي زهرا حسيني( خواهر شهيد _) مي گويد: «دردوران انقلاب، توسط ما و دوستان شهيد اعلاميه ها پخش مي شد.
در طي اين جريان سيد اسماعيل حسيني به شهادت رسيد. از مشهد و نيشابور ارتشي ها آمده بودند تا اجاره ندهند، مجلس ختم برگزار شود. ولي در چهلمين روز شهادت او، برادرم خيابان پشت خانه را سنگر بست و مواد منفجره حاضر نمود تا اگر در مراسم چهلم درگيري پيش آمد، ما آماده باشيم و از خود دفاع كنيم.» قبل از انقلاب موفق به تاسيس كتابخانه قائم شد كه يكي از مراكز فعاليت انقلابيون بود. او جلسه فاطميه ( كه به تفسير قرآن مي پرداخت ) را بنيان گذاري كرد.
رهبري برنامه هاي مذهبي از جمله: دعوت از روحانيون معظم مثل آيت الله نوري، حجت الاسلام سادات حسيني، شهيد هاشمي نژاد و شخصيت هاي بزرگوار ديگر را برعهده داشت. از مشعل داران مبارزه در دوران انقلاب و پيرو و مقلد امام و شاگرد مكتب او بود.
از اولين نيروهاي بسيجي بعد از انقلاب بود كه بعد از دوران سربازي عضو سپاه پاسداران شد. با كساني كه پيرو ولايت فقيه بودند، ارتباط داشت.
در هر دعاي توسل، كميل و جلسات قرآن شركت مي كرد و مداح اهل بيت (ع) نيز بود. قرآن تفسير مي كرد و نهج البلاغه را بسيار مي خواند. در بحران ها و مشكلات به ائمه اطهار (ع) متوسل مي شد و امام حسين (ع) را الگوي خود قرار داده بود. به نماز جماعت و نماز شب بسيار اهميت مي داد. صبور بود، وجدان كاري و مسئوليت پذيري بالايي داشت، به پدر و مادرش بسيار احترام مي گذاشت.
محمود حسيني در 22 سالگي با خانم ثريا حسيني ازدواج نمود كه مدت زندگي مشترك
آن ها سه سال بود. حاصل اين ازدواج يك دختر و يك پسر مي باشد.
همسر شهيد مي گويد: «بعد از خوانده شدن خطبه عقد، ايشان به خاطر اين كه در مسجد خاتم الانبياء (ص) سخنراني داشتند، مجلس عروسي را ترك نمودند تا به سخنراني خود برسند و بدقولي نشود.»
با شروع جنگ تحميلي جبهه را بر همه چيز ترجيح داد. در مورد جنگ مي گفت: «وظيفه هر ملتي است كه از كشور خود دفاع كند و اكنون كه براي ما جنگ پيش آمده است، بايد به دفاع از كشور بپردازيم و نگذاريم ابرقدرت ها بر ما مسلط شوند.»
هدفش از رفتن به جبهه، اطاعت از امر رهبري بود. در پشت جبهه به تشويق مردم براي رفتن به جبهه مي پرداخت و با سخنراني، مردم را جذب جبهه و جنگ مي كرد و به ديدن خانواده هايي كه همسرانشان در جبهه بودند، مي رفت.
در جبهه به عنوان معاون گروهان، فرمانده گروهان، معاون گردان و فرماندهي گردان و در زمان شهادت فرماندهي گردان سيف الله را برعهده داشت. در سپاه شيروان به عنوان فرمانده عمليات سپاه بود. همچنين در لشكر 5 نصر خدمت مي كرد .در كارهاي سخت هميشه پيش قدم بود. در گروه اطلاعات عمليات حضور داشت. بعد از برگشتن از خط مقدم، دوباره داوطلب براي رفتن به خط مقدم مي شد.
در يكي از عمليات ها با دو نفر از رزمندگان در محاصره نيروهاي مزدور بعثي قرار مي گيرند، كه با آن ها وارد جنگ تن به تن مي شوند و بسياري از دشمنان را به هلاكت مي رسانند.
حميدرضا سيرجاني به نقل
از خود شهيد مي گويد: «در عمليات كربلاي 5، براي شناسايي رفته بوديم و زمين پر از خار و خاشاك بود. در پنج متري دشمن بوديم. اگر بر روي خارها راه مي رفتيم، با ايجاد سر و صدا دشمن متوجه حضور ما مي شد. در همين اثنا باران گرفت. همگي ما از بارش باران تعجب كرديم چون بعد از باران هنگامي كه قدم بر روي خار و خاشاك مي گذاشتيم، ديگر سر و صدا نمي شد و از طرف ديگر با بارش باران، دشمن سرگرم كشيدن پلاستيك بر روي سنگرهايشان بودند و متوجه حضور ما نمي شدند و اين از امدادهاي غيبي الهي بود.»
در عمليات خيبر از ناحيه ساق پاي راست مجروح شد. تركشي نيز به دستش اصابت كرده بود كه عصب آن قطع شده بود و كارايي چنداني نداشت، ولي با وجود اين به جبهه مي رفت و مي گفت: «به حضور من در جبهه نياز است.»
سيد حسين حسيني ( همرزم شهيد) مي گويد: «ايشان به شهادت خيلي اهميت مي دادند. مي گفتند: خوب است انسان زماني به شهادت برسد كه در راه آن تلاش و كوشش نمايد و آمادگي كامل براي شهيد شدن را در خود احساس كند.»
حميدرضا سيرجاني ( همرزم شهيد ) مي گويد: «ايشان فرمانده گردان در لشكر 5 نصر بودند. آخرين باري كه ايشان را ديدم، چهره اي عرفاني و روحاني داشت و 48 ساعت قبل از عمليات كربلاي چهار و پنج توصيه مي كردند: بايد پيرو ائمه (ع) اطهار باشيم. بايد طوري عمل كنيم كه لياقت در ركاب امام زمان (عج) را در خود احساس كنيم.
در زمان جنگ حال و هواي خاصي داشت. در هنگام دعا بسيار اشك مي ريخت. در لحظه آخر به هم قول داديم كه هركس زنده ماند، راه امام را ادامه دهد.»
ثريا حسيني ( همسر شهيد ) مي گويد: «قبل از شهادت همسرم خواب ديدم كه ايشان مي گويند: اگر سالم برگشتم، گوسفندي را نذر مسجد جمكران مي كنم. زماني كه همسرم به شهادت رسيدند، فرزندم ( كه دو سال داشت ) ناگهان فرياد زد. مهدي جان بيا و من حدس زدم كه پدرش شهيد شده است.»
شهيد در نامه اي به همسرش مي نويسد: « صبور باشيد. من و شما وارث خون انبياء امامان و كساني كه در راه انقلاب شهيد شدند، هستيم و بايد از انقلاب اسلامي پاسداري كنيم.
سيد محمود حسيني در تاريخ 7/11/1365 در عمليات كربلاي پنج به درجه رفيع شهادت نايل گشت و در زادگاهش درود نيشابور به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيت نامه خود مي نويسد: « پدر و مادر عزيزم، به خدا سوگند اگر شرك نبود به پاي شما سجده مي كردم و از اين كه گاهي ناداني كردم و شما را ناراحت نمودم، مرا عفو كنيد. از شما طلب بخشش مي كنم. از خواهرانم مي خواهم كه در عزاي من گريه نكنند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-13885
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد اطلاعات لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سردار شهيد «سيد كاظم حسيني زاده» در سال 1337 در«يزد» ودر خانواده اي مذهبي و سختكوش پاي به عرصه خاك نهاد .دست هاي پر مهر خانواده از همان خرد سالي او را
به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداي گرم خود گلدسته ها را به آواي اذان بنوازد و نداي توحيد و دعوت به« خير العمل» را در همه جا سر دهد .
از كودكي با قرآن مانوس بود و در اوقات فراغت به تلاوت قرآن يا شنيدن آواي روحبخش قاريان مي پرداخت و جان شيفته خود را با كلام الهي سيراب مي كرد .
در بحبوحه انقلاب اسلامي كه قرآن از طاقچه هاي گرد گرفته خانه ها به بطن جامعه آمد . فشار طاغوت كه با روشهاي گوناگون قرائت قرآن و رعايت بسياري از مسائل اسلامي را صرفا پوسته اي ظاهري بدل كرده بود با اوجگيري انقلاب از دوش مردم بر داشته شد . نقشه هاي استعماري بر ملاشد ،مردم حقايق را در يافتند و فضاي آزاد سياسي تا حدودي فراهم گشت .رويكرد مردم به قرآن بيشتر شد .سيد كاظم نيز چون شيفتگان و مشتاقان ديگر كه همواره از قبل از انقلاب به معناي اصلي قرآن توجه داشت و دستورات آن را در زندگي فردي و اجتماعي خود رعايت مي كرد ،توجه بيشتري به قرآن نشان داد و كوشيد تا همپاي ديگر امت مسلمان و انقلابي بيش از پيش به دستورات قرآن عمل كند .او در مسابقات قرآني شركت جست و جوايزي نيز در يافت كرد .
وي از دوران كودكي و نوجواني فعاليتهاي سياسي و مبارزه با طاغوت را با راهنمايي و تشويق خانواده آموخت و در جريان انقلاب در نشر و پخش اعلا ميه هاي حضرت امام و شعار نويسي حركت فعال داشت تا اينكه به زندان افتاد .ولي با عنايت الهي و درايت اطرافيان رهايي
يافت .با صوت خوش قرآن و اذان جوانان را به مساجد مي كشاند و با تبليغات اسلامي و كردار شايسته آنان را تربيت مي كرد .
در زمينه كارهاي هنري نيز تبحر داشت و با كشيدن تصاوير حضرت امام و شخصيت هاي مذهبي از هنر در جهت پيشبرد اهداف انقلاب سود مي جست .مهربان و صميمي بود .به اين ترتيب بذر محبت را در دل همه كاشته بود .خانواده اش از بي ريايي و فروتني و تقواي او خاطره ها دارند و تربيت و سادگي از ويژگيهاي بارزاو بود .
بعد از انقلاب در سال 1359 با خانواده اي متدين وصلت كرد او شرط انتخاب همسر را پس از ايمان و اطاعت از ولي فقيه ملقب بودن به يكي از القاب حضرت فاطمه زهرا (س) قرار داده بود .مراسم ازدواج با ايثار و فدا كاري همسر به صورتي بسيار ساده و با صداقي به اندازه كابين حضرت فاطمه زهرا (س) بر گزار شد .
زوج جوان به خانه اي محقر و استيجاري نقل مكان كردند و با جهيزيه اي كه چون جهيزيه ي فاطمه زهرا (س) اندك بود زندگي را با موجي از نور سعادت و ايمان آغاز نمودند .
«سيد كاظم» كه همواره قرآن و عمل به احكام اسلام سر لوحه زندگي او بود همواره احترام به همسر و همكاري با او در خانه و رعايت بزرگداشت خانواده و بزرگتر ها مي كوشيد.
اصرار او همواره بر عمل به فرايض بود .لذا براي انتخاب خانه نيز تاكيد داشت كه نزديك مسجد باشد تا بتواند فريضه نماز را به جماعت بر پاي دارد .
حاصل اين زندگي پر بركت
سه فرزند به نامهاي «محسن» ،«مريم السادات» و« سيده منصوره» است .
حس همكاري و مسئوليت پذيري در وجوداو موج مي زد و به صله رحم و پاسداري از حرمت خانواده هاي بي سرپرست تاكيد فراوان داشت .آرزوي شهيد خدمت به اسلام و شهادت بود .
او حضور در جبهه شرق و مبارزه با قاچاقچيان را وظيفه شرعي خود مي خواند ولي در همه حال حضور در جبهه هاي غرب وجنوب و جنگ با بعثي ها را نيز ضروري مي دانست .در اواخر سال 1362 به عنوان مسئول اطلاعات به جبهه رفت .
امانتداري و رازداري ويژگي خاص او بود و به همين دليل هر گز پستها و مسئوليتهاي خود را باز گو نمي كرد .وقتي خانواده دليل اين همه تلاش و مجاهده و دير آمدن و فعاليت شبانه روزي را از او مي پرسيدند، فقط با لبخندي شيرين پاسخ مي داد :با زحمات شبانه روزي او و ساير برادران ،منطقه «سراوان» كه روزي مقر اشرار بود به منطقه اي امن مبدل شد .
وي نسبت به استفاده از اموال بيت المال بسيار حساس بود و چون مولايش امير المومنين(ع) هر گز از اموال عمومي براي استفاده شخصي بهره اي نمي گرفت .
آخرين توصيه او به همسرش قبل از شهادت اين بود كه حضرت زينب (س) را الگوي صبر و استقامت و پاكدامني قرار دهد .زينب وار زندگي كند و صبور باشد .ايشان در دهم آذر ماه 1365 به دست اشرار كوردل در«سيستان وبلوچستان» به شهادت رسيد .
كجا سراغ داريد ؛
مردي در گاه رفتن به عروج عشق
تبسم پر شكوهش
لرزه بر اندام دشمن انداخته باشد
كجا سراغ داريد ؟ منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر حسيني محراب : فرمانده تيپ88انصارالرضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
توي محله طلاب مشهد ،همه آقا ماشاالله خواربار فروش را مي شناختند .مرد با خدايي بود . هم خواربار فروش محله بود و هم ميوه فروش .غروب يكي از روزهاي تابستان 1340 بود كه پسر بزرگش سراسيمه تا مغازه پدر آمد و خبر داد كه خدا به او برادري داده است .
از گلدسته هاي مسجد صداي اذان مي آمد آقا ماشاالله دست هايش را بلند و خدا را شكر كرد .بعد وضو گرفت و به مسجد رفت و نماز خواند و همان جا دعا كرد تا پسرش از سربازان امام زمان باشد .بعد از روحاني محل خواست تا روز بعد براي نامگذاري و خواندن اذان در گوش پسرس به خانه ي آن ها بيايد . فرداي آن روز ،وقتي پيش نماز اذان را در گوش بچه خواند ،آقا ماشاالله از او خواست كه به ياد فرزند امام حسين (ع) نام كودك را علي اصغر بگذارند .همه برايش دعا كردند كه سر بلند باشد و در راه حق قدم بر دارد .
علي اصغر كوچك كم كم بزرگ شد .روز ها وقتي كه از مدرسه حاج تقي بر مي گشت ،مي ايستاد كنار پدرش و در خواروبار فروشي به او كمك مي كرد .بعد با هم به مسجد مي رفتند و نماز مي خواندند . آن جا بود كه با قرآن آشنا شد .
علي اصغر مهربان و فعال بود. تابستان ها ،هر كس كاري داشت ،مي
دانست كه مي تواند از او كمك بگيرد . صبح هاي زود ،به ميوه فروشي برادرانش مي رفت و به آن ها كمك مي كرد . عصر ها هم هميشه كنار پدرش بود .
آغاز ورود علي اصغر به دبيرستان ،همزمان بود با مبارزات مردم براي سرنگوني رژيم شاه .علي اصغر محراب ،به همراه دوستانش ،در مسجد تلاش زيادي براي آماده كردن دانش آموزان داشت .او همدوش ديگر دانش آموزان ،در تظاهرات شركت مي كرد .شب ها ،اعلاميه ها را به همراه برادرانش در كوچه ها پخش مي كردند و روي ديوار ها شعار مي نوشتند و همراه با آن ها در شادي پيروزي انقلاب سهيم شد .
وقتي جنگ تحميلي شروع شد ،علي اصغر محراب در دبيرستان آيت الله كاشاني درس مي خواند .سال سوم متوسطه بود .بارها و بارها شنيده بود كه انقلاب نيازمند نيروهاي متخصص است . بارها با خود گفته بود بايد حالا درس بخواند تا بتواند به انقلاب و مردم خدمت كند اما با شروع جنگ ،دانست كه جايي براي فكر كردن نيست .تصميمش را همان روزهاي اول گرفته بود .وقتي از دبيرستان تا خانه پياده مي آمد ؛به مسجد محل سر مي زد .نيرهاي بسيجي مشغول ثبت نام بودند .توي شبستان رفت نماز خواند .بعد به خانه رفت و گفت كه مي خواهد به جبهه برود .
همان روز هم ثبت نام كرد و فرداي آن روز ،به كردستان اعزام شد .
در كردستان با شهيد كاوه آشنا شد . كاوه كه شجاعت و دلاوري محراب را در باز پس گيري شهر بوكان ديده بود .او را به سمت فرمانده عمليات منصوب كرد
.
در آن سال ها ،عضويت در سپاه كار مشكلي بود .كاوه لباس فرم سپاه را به محراب پوشاند و به اين ترتيب محراب به عضويت سپاه پاسداران در آمد .
در سال 1362 در 22 سالگي با دختر يكي از همسايه هاي قديمي ازدواج كرد و به همراه همسرش ،عازم كردستان شد . روز هاي سخت جنگ و تنهايي همسرش ،او را وا داشت كه بخواهند از جنگ دست بكشد و برگردد .اما محراب گفت كه سال هاي جنگ ،تجربيات پرباري را براي او به ارمغان آورده كه حالا وقت استفاده كردن از آن هاست و روا نيست اين تجربيات در خانه هدر شود .
علي اصغر محراب ،در سال هاي جنگ ،يك بار از ناحيه دست و بار ديگر در عمليات پنج مجروح شيميايي شد .
اما حاضر نبود به مدت طولاني استراحت كند .حتي حاضر نشد براي مداوا به تهران برود و خيلي زود به جبهه برگشت .
در سال 1365 به خا نه خدا مشرف شد و يكي از آرزوهاي ديرينه اش به حقيقت پيوست .
علي اصغر محراب ،در طول سال هاي جنگ ،با شجاعت و دلاوري در عمليات مختلف شركت كرد و توانايي او به عنوان فرمانده اطلاعات عمليات ،زبانزد نيروهاي رزمنده بود . او در سال 1365 در شهر دوييچي عراق به شهادت رسيد .اثري از جنازه اش به دست نيامد و از آن جا كه خودش خواسته بود ،آرامگاه او را در بين شهداي مجاهد عراقي ،در بهشت رضاي مشهد قرار دادند . منابع زندگينامه :"پرنده آبي مجنون"نوشته ي، ميترا صادقي،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فقيه.
تولد: 1312، سلطان نصير نايين.
شهادت: 7 تير 1360، تهران.
شمس الدين
حسينى نايينى، فرزند سيد رضا، تا مقطع سطح به تحصيل حوزوى پرداخت. وى همچنين موفق شد كه دكتراى خود را در رشته ى الهيات اخذ كند. پيش از انقلاب اسلامى تدريس مى كرد. بعد از انقلاب اسلامى كارشناس مسائل دينى در امور تربيتى و سازمان تحقيقات و برنامه ريزى آموزشى بود. در اولين دوره مجلس شوراى اسلامى، نماينده ى مردم نايين مى شود. تأليفات وى عبارتند از مقايسه نيايش شيعه با ساير اديان؛ جهاد در اسلام. از وى مقالات تربيتى در مجلات به چاپ رسيده است.
شمس الدين حسينى نايينى در بمب گذارى هفتم تيرماه 1360 در دفتر حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسيد. پيكر وى در بهشت زهرا به خاك سپرده شده.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد احمد حسيني : قائم مقام فرماندهي لشگر 42قدر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) ستاره درخشان ديگري از آسمان خونرنگ انقلاب اسلامي ايران غروب كردوفضاي جبهه هاي خون وشرف ميهن اسلامي ايران را مسخرياد ونام گيرايش نمود.سيد احمد حسيني منبع تقواء ايثار واخلاص وتواضع،قايم مقام لشگر 42قدر بود.
سيد،كه تا كنون شوق شهادت رادر خود به بند كشيده بود ديگر مقاومت نمي توانست. شهادتهاي پي درپي عزيزان ويارانش اين اشتياق رادر وجودش تقويت مي كرد زيرا كه در فرازي از نيايشهاي خود از معلم شهادت اينچنين خواسته بود.
احمد در سال 1339در خانواده اي معتقد از تبار حسين (ع)در شهر اراك به دنيا آمد . دوران تحصيل خود را تا مقطع دبيرستان در ابراهيم آباد و اراك به پايان رساند.در زمان تحصيل دانش آموزي فعال وكوشا بود . او علاوه بر تحصيل در فعاليتهاي مذهبي ,سياسي واجتماعي نيز فعال بود.با آغاز نهضت اسلامي مردم ايران به رهبري
امام خميني سيداحمد با تمام توان خود، به ياري انقلاب شتافت.او همراه با جمعي از دوستان و همكلاسانش در تظاهرات عليه رژيم ستمگر شاه شركت مي كرد.
احمد در بهمن ماه سال 1359با تعدادي از دوستان خود به خدمت مقدس سربازي رفت. دوران آموزشي رادر پادگان شاهرود به اتمام رساند وسپس به تيپ مستقل 84 خرم آباد منتقل شد.او از آنجا به جبهه دشت عباس رفت تا به مقابله با دشمنان ومتجاوزان به حريم مقدس ايران بپردازد. سيداحمد در اولين نوبت ورود به جبهه به عنوان سقا (آبرساني به رزمندگان)فعاليت مي كرد ,او ارزش خاصي براي آبرساني به رزمندگان اسلام قائل بود.
در كنار مسئوليت خود،در واحد عقيدتي سياسي يگان نيزفعاليت چشمگيري داشت ,اما با همه ي اينها او شركت در عمليات را هيچ چيزي عوض نمي كرد .در عمليات محرم داوطلبانه به عنوان آر.پي.جي زن شركت كرد ودر مرحله دوم عمليات مجروح شد .كمتر به مرخصي مي آمد وهر وقت هم به مرخصي مي آمد چند روزي مانده به پايان مرخصي به جبهه بر مي گشت.
اواخر خدمت سربازي خود را مي گذراند كه گمشده اش را در بسيج يافت .اوقبل از اتمام خدمت وگرفتن كارت پايان خدمت، مقدمات كار را در مهندسي رزمي لشگر محمد رسول الله (ص) فراهم نمود .
به محض پايان خدمت سربازي شروع به كار پرتلاش با برادران بخش مهندسي اين لشگرنمود.سيد با عشق وايمان به كار وبا تواني كه از خود نشان داده بود در مدت كوتاهي به عنوان معاون مهندسي لشگر منصوب شد. كوههاي سربه فلك كشيده غرب در عمليات والفجر دو،والفجر سه ووالفجر چهار هيچگاه خاطره حماسه
ها وتلاشهاي شبانه روزي سيداحمد را از ياد نخواهد برد. سيد احمد تلاش بيشتردر جهت ارتقاءمهندسي جنگ وجبران كمبودها ونارسايي ها كه بر اثر محاصره نظامي واقتصادي به وجود آمده بود را احساس مي كرد. كار خود را در مهندسي قرارگاه نجف ادامه داد وبه عنوان معاون مهندسي قرارگاه نجف اشرف منصوب شد .اوبا برنامه ريزي براي عمليات غرور آفرين خيبر از معدود كساني بود كه دو ماه پيش از عمليات براي شناسايي كارهاي مهندسي به منطقه عملياتي رفت.
در عمليات خيبر با فرماندهان مهندسي و ياران ديرينه خود فعالانه شركت كرد وپس از فتح جزاير مجنون براي حفظ آنها كه به گفته امام ,حفظ اسلام بود تا پاي جان تلاش كرد.
سيد احمد،امام را شناخته بود ومخلصانه ولايت او را قبول كرده بود به گونه اي كه در وصيت خود, اساسي ترين مساًله را ولايت مطرح مي كند.
احمد كه در جاي جاي جبهه با تعهّد و تلاش شبانه روزي درخشندگي خاصي داشت با ارج نهادن به معيار هاي الهي و دور از هر گونه گرايش لغزاننده مادي به مأموريتهاي سخت مهندسي در قرار گاه كربلا ادامه مي داد ,اين دوران همزمان بود با عمليات حماسه ساز بدر در شرق دجله ,سيد احمد به اتفاق ديگر همرزمان و با تلاش و ابتكار خود پل چهار كيلو متري را از جزاير مجنون به شرق دجله متصل نمود و هزاران رزمنده سلحشور هجوم خود را از روي آن انجام دادند.
در سال 1363ازدواج كرد كه در كمال سادگي ودور از هر نوع تشريفاتي انجام شد وثمره اين پيوند مقدس فرزندي بود كه نامش را محمد حنيف گذاشت . دلبستگي
اوپس از ازدواج به جنگ بيشتر شد طوري كه خانواده اش را به اهواز برد.
با تشكيل لشگر مهندسي 42قدر احمد با حفظ مسئوليت در قرارگاه مهندسي كربلا مسئوليت معاون فرماندهي لشگر را نيز به عهده گرفت واين زماني بود كه برنامه ريزي براي عمليات دشمن شكن والفجر هشت در حال انجام بود. چندماه قبل از عمليات با ديگر حماسه سازان مهندسي جنگ ،منطقه مورد نظر را براي هجوم رزمندگان اسلام آماده مي كردند.در اين عمليات هم سيداحمد وديگر همرزمان اودر بخش مهندسي, اولين كساني بودند كه به اين منطقه پا نهادند وپس از عمليات آخرين كساني بودند كه منطقه را ترك كردند.
نيمه دوم سال 1365 برنامه ريزي براي پيروزي نهايي واز كارانداختن ماشين جنگي دشمن انجام گرفت.در اين زمان بعد جديدي از زندگي احمد آغاز شد. او گمشده خود را يافته بود, در اين مدت دعاي توسل وزيارت عاشورايش ترك نمي شد. سيد عاشقانه در عمليات كربلاي 4شركت نمود. در هيچ زمان ومكاني نمي شد سيد را ديد كه خنده بر لب نداشته باشد. پس از عمليات كربلاي چهار مقدمات عمليات كربلاي پنج آماده مي شد. وبعد از مدت كوتاهي عمليات كربلاي 5 با رمز يا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد .سيد احمد حال وهواي ديگري داشت.
اودر آزمون ورودي دانشگاه پذيرفته شده بود .بعد از پايان مرحله سوم عمليات براي نام نويسي در دانشگاه به تهران رفت وبلافاصله برگشت .اومي ديد كه دانشگاه علم وصنعت وامثال آن براي عظمت روحش چقدر حقير ند.
به اين باور رسيده بود كه:علم اصلي علم عاشقي است.
به جبهه برگشت چون كار در خط شلمچه نيمه تمام مانده بود
.او درطول شش سال نبرد آموخته بود كه علم عاشقي را بايد در دانشگاه امام حسين (ع) آموخت.
اواخر عمر با بركتش هميشه از شهيد وشهدا سخن مي گفت.
سرانجام روز موعود فراررسيدواو پس از وضو در حاليكه براي عزيمت به نماز جمعه آماده مي شد در تاريخ 8/12/1365 به ديدار معبود شتافت.
در پارچه نوشته اي كه در منزل شهيد نصب شده بود ,چنين نوشته شده بود:
شهادت سردار رشيد سپاه اسلام ،قائم مقام فرمانده لشگر 42 قدر،دانشجوي دانشگاه علم وصنعت و مقلّد خالص روح الله به امام زمان ونائب بر حقش تبريك وتسليت باد.
سيد رفت چون نمي توانست كربلاي اباعبدالله (ع)را در زنجير كافران ببيند. سيد احمد رفت تا دين محمدي(ص)باقي بماند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد جواد حسيني : معاون هماهنگ كننده ي حوزه ي نمايندگي ولي فقيه در لشگر 41 ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پدر ما از عشاير بود و زندگي مان بيشتر در مهاجرت مي گذشت. جمعا شش نفر بوديم، چهار برادر و دو خواهر. مهاجرت تحول مدام است در عرصه حيات و ما هميشه در حال كوچ از جايي به جاي ديگر به سر مي برديم.
دشت هاي سبز «ساردوئيه» با آن وسعت بي نظير، منظري وسيع به آدم هديه مي كرد. روزهاي كودكي ما با عدم وابستگي به مكاني مشخص مي گذشت. زندگي ساده اي داشتيم. غذاي ما معمولا نان جو و گندم و بعضي وقت ها اشكنه بود، ولي ياد گرفته بوديم با كمترين امكانات بيشترين استفاده را از زندگي خدادادي ببريم. از همان اوان كودكي افرادي
مذهبي بار آمده بوديم.
پدرم دوست داشت سيد جواد روضه خوان باشد و انجام تكاليف مذهبي دغدغه اي بود كه تقريبا هميشه با ما همراه بود.
يادم هست در روستاي فراش ساردوئيه بوديم. سيد جواد كلاس اول دبستان بود. يك روز مادرمان سخت بيمار شد و ما همه نشسته بوديم به گريه و زاري. اميد همه قطع شده بود. يك لحظه نگاه كردم ديدم سيد جواد نيست؛ بلند شدم و راه افتادم دنبالش تا اين كه در گوشه اي از خانه پيدايش كردم. گوشه خلوتي گير آورده بود، زانو زده بود و دست هايش به طرف آسمان بلند بود. زير لب چيزي مي گفت حالت خاصي داشت، بي تحرك دست هايش رو به آسمان بود.
شگفت زده آمدم بالاي سرش و به او گفتم:
مادرمان دارد جان مي دهد و تو اينجا بي خيال نشسته اي و هيچ ناراحت هم نيستي.
آرام سرش را تكان داد و گفت:
آنچه را من مي دانم شما مي دانيد.
و باز مشغول شد، دعايش كه تمام شد، برگشتيم. چيزي نگذشت كه حال مادر خوب شد؛ انگار نه انگار كه بيمار بوده است. از آن روز به بعد سيد جواد تسلط روحاني خاصي روي ما داشت. چيزي داشت. چيزي در او بود كه آدم را بي اختيار به احترام وا مي داشت.
زندگي عشايري را كم كم كنار گذاشتيم و در روستاي حسين آباد زيركي كنار روستاي چمن ساكن شديم. كپري ساختيم و زندگي از سر گرفته شد. پدر بر رفتار ما كاملا نظارت داشت. فصل مدرسه، من و سيد جواد در شهر اتاقي اجاره كرديم؛ ماهيانه 12 تومان.
روز هاي پنجشنبه مي آمديم حسين آباد و مادرمان مقداري نان تيري (لواش)، روغن و كشك همرهمان مي كرد. بعد برمي گشتيم البته پياده و كوله بارمان تقريبا جيره يك هفته مان مي شد. تا اينكه دوباره پنجشنبه هفته ديگر برمي گشتيم و اين نحوه مدرسه رفتن ما بود. به هر صورت در شهر مشكلت زيادي را براي درس خواندن داشتيم. براي تهيه نفت با مشكل مواجه مي شديم. با قوطي چراغي درست كرده بوديم كه روشنايي اندك داشت، اما دود مي كرد. و آب و نفت قاطي كرديم و ريختيم توي قوطي حلبي برايش فيتيله گذاشتيم و با همين روشنايي مختصر مي ساختيم. چاره اي نبود.
خرج ما در هفته تقريبا 5 تومان بود. سالهاي 41 – 42 بود كارها را با هم تقسيم كرده بوديم كه اكثر اوقات كارهاي من را هم سيد جواد انجام مي داد.
دوران ابتدايي سيد جواد در روستاهاي اطراف جيرفت گذشت. 11- 10 ساله بود. روحيه عرفاني و مذهبي داشت و افراد را مجذوب مي كرد. بيشتر دوران تحصيل او در روستاي درياچه و جيرفت سپري شده بود.
دوران ابتدايي را با هم بوديم از صبر و حوصله خاصي بر خوردار بود. در مقابل برخورد هاي خشن و تندي كه معمولا در مدرسه و بيرون ازمدرسه از جانب همكلاسي ها سر مي زد، خونسرد بود كه خيلي هم اين رويه كار ساز بود.
در اتاقي كه گرفته بوديم هر وقت از بيرون مي رسيديم، مي ديدم كه غذا آماده شده، ظرف ها و لباس ها شسته و همه جا از تميزي برق مي زند و خوشحال بود.
سيد جواد
آدم منحصر به فردي به شمار مي رفت. از آينده نگري و تيز بيني خاصي بر خوردار بود. او با اينكه 4- 5 سال از من كوچكتر بود، الگوي ما بود. چه در خانواده و چه در بيرون.
در روابط و برخوردهايش چند سال از من بزرگتر نشان مي داد و ما هر چه داشتيم از تجربه، پختگي و اخلاق پسنديده سيد جواد منشاء مي گرفت.
به طور مرتب جلسه روضه هفتگي در منزل ما بر پا مي شد، پدر هر جا روضه خواني داشت، ما را با خودش مي برد. جبالبارز، ساردوئيه و... مرتب روضه مي خواند. صداي گرمي داشت.
روستاي ما بسيار بد آب و هوا بود. پشه و حشرات موزي زيادي داشت.
كوچكترين عمران و آبادي نداشت و به مكافات از گل زار و نيزارات وحشي عبور مي كردي.
حيوانات درنده وحشي مثل گراز هم زياد بود. راه روستا از مسير مرداب مي گذشت كه عبور و مرور واقعا مشكل مي شد. ناچار مي شديم پا برهنه خيلي از مسير ها را طي كنيم.
گرماي خفه و آزار دهنده ي روستا را در خود پيچيده بود. دريغ از كمترين وسايل بهداشتي و درماني. پدرم بيشتر اوقات براي تهيه خرجي به شهر مي آمد؛ اين رفت و آمد ها و سختي راه فشار زيادي به پدر وارد مي كرد به طوري كه يك بار سخت مريض شد. دو ماهي طول كشيد تا اينكه بهبودي پيدا كرد. خلاصه شرايط سختي در روستاي حسين آباد متحمل شديم.
تا سال دوم راهنمايي با سيد جواد يك جا بوديم. با توجه به سن پايين سيد جواد در
حالي كه هم سن و سالهايمان به دنبال بازي و سرگري هاي دوران نوجواني بودند، او به معنويات بيشتر توجه مي كرد. به نماز اول وقت بها مي داد. هر كاري داشت هر چند مهم را وقت نماز كنار مي گذاشت و به مسجد مي رفت.
به كوهنوردي خيلي علاقه داشت. همين طور به كشتي و فوتبال كه در آن موقع مي گفتند توپ بازي. بعضي وقت ها هم بچه ها جمع مي شدند و سنگ هايي مي گذاشتند روي هم و با سنگ كوچكي آنها را نشانه مي گرفتند و هر كس نشانه گيري اش بهتر بود، برنده مي شد. كه البته آداب خاصي داشت و هميشه موفق تر از همه بود.
در سال 1349 كه با سيد جواد در جيرفت درس مي خوانديم، با شخصي به نام محمد عراقي اهل تهران آشنا شديم كه براي اولين بار در سپاه ترويج خضر آباد مشغول كار شده بود. اكثر اوقات كه به جيروفت مي آمد، به مسجد جامع مي رفت و بچه هاي مذهبي و مسجدي را شناسايي مي كرد. براي اولين بار در همان سالها از طريق آقاي عراقي با مبارزات و تفكرات امام آشنا شديم و متوجه شديم كه در سال 1342 در قم عليه شاه سخنراني كرده اند، فاجعه اي رخ داده و ايشان را به جرم حمايت از اسلام و قرآن تبعيد كرده اند!
سيد جواد، با هوشياري خاصي كه داشت اين موضوع را گرفت و از همان سال در خط مبارزات سياسي و ضد سلطنتي افتاد.
با آقاي عراقي روابط پنهاني و سري داشت. تيزبين بود و به همين خاطر هميشه
موفق بود. رساله امام را به اين طريق از قم دريافت مي كرد و در جيرفت ميان دوستان و آشناياني كه مورد اعتماد بودند، پخش مي كرد.
كتابهاي ديگري هم بود كه در آن شرايط ممنوع شده بودند و خواندن آنها جرم محسوب مي شد؛ مثل كتاب حكومت اسلامي تاليف امام خميني كه آن را سال 1351 در كرمان پيدا كرده بوديم و ذهن ما را گستره عظيم اسلام آشنا كرده بود. توزيع اطلاعيه و نوارهاي سخنراني امام نيز به همين منوال صورت مي گرفت.
سيد جواد كلاس دهم بود و در هنرستان آرشام سابق درس مي خواند.
آن روزها افتاده بود توي خط تبليغ دين و مذهب و مسئولان هنرستان هم خيلي حساس شده بودند. بارها با سيد جواد برخورد مي كردند. يك بار از مدرسه اخراج شد، به خاطر اينكه روي بچه ها نفوذ داشت و طرفداران انقلاب روز به روز زيادتر مي شدند.
روزهاي شكنجه و زندان
خانه ما امكانات زيادي نداشت اما زندگي خوب و سالمي داشتيم. پدرم به سيد جواد تاكيد مي كرد كه بايد روضه خوان شوي.
پدرم قرآن را كاملا بلد بود. سيد جواد هم قرآن را در مكتب پدر ياد گرفت. دوران ابتدايي را به مدرسه فردوسي مي رفت ولي بعد ها به مدرسه امير كبير رفت. در مدرسه فردوسي معلم ايشان آقاي شريفي پدر بزرگوار شهيد احسان شريفي بود.
رابطه سيد جواد با من بيشتر و بهتر از ديگران بود. ما دو نفر كوچكتر از بقيه بوديم. مدرسه مي رفتيم و من كلاس پنجم بودم. يك روز به من گفت تو ديگر نبايد به مدرسه بروي.
زمان مناسبي براي مدرسه رفتن نيست، خداوند راضي نمي شود كه تو در اين شرايط و با اين وضع بد حجاب درس بخواني. ناراحت شدم و اعتراض كردم.
گفت: خواهرم انشاالله حكومت اسلامي روي كار مي آيد و براي درس خواندن فرصت هست. من هم قانع شدم. من و سيد جواد بيش از اندازه صميمي بوديم و نمي توانستم روي حرفش حرف بزنم.
سه روز قبل از اينكه توسط ساواك دستگير شود، پيش من كه در روستا كار مي كردم آمد و گفت: مي خواهند مرا دستگير كنند و اگر پيش شما آمدند و تهديد كردند كه اعدامش مي كنيم، ناخن هايش را مي كشيم و يا قول آزادي مرا دادند و در قبال آن از تو خواستند كه دوستان مرا معرفي كني، باور نكن. من خودم از پس اينها بر مي آيم، شما نگران نباشيد.
ما ناراحت بوديم اما او با خنده و شوخي دلداريمان داد و رفت تا دستگيرش كردند. سه ماه در زندان ساواك بود. شكنجه اش كرده بودند. هر روز برايمان خبرهاي ناگواري مي آوردند. هر كس چيزي مي گفت: يكي مي گفت اعدامش مي كنند: خلاصه مردم يك كلاغ، چهل كلاغ مي كردند و ما ذره ذره آب مي شديم. دق مرگ شده بوديم تا اينكه يك روز در خانه زده شد و سيد جواد وارد حياط شد.
مي خنديد انگار نه انگار كه در زندان بوده است! هميشه همين طور بود؛ يعني با رفتار و برخوردش همه را شگفت زده مي كرد.
توي خانه كه بود تا دير وقت نوارهاي امام خميني را گوش مي داد و بررسي مي
كرد. با دكتر آيين خيلي دوست بود و به او پيشنهاد ازدواج با خواهرشان را داده بود، با شنيدن اين خبر خيلي خوشحال شده و خواستگاري رفتيم. سيد جواد در شب عروسي اش نوار قرآن گذاشت. گفت: مي خواهم اول زندگيمان با قرآن آغاز شود. ساواك خانه را محاصره كرده بود و ما همه منتظر بوديم كه بريزند و همه را دستگير كنند او زمان ازدواج 20 ساله بود.
مراسم عقد و عروسي شان بسيار ساده بود. مهريه عروس خانم هم يك كلام الله مجيد بود. در تامين هزينه ازدواجشان پدرم كمك موثري بودند.
خانمش پا به ماه بود و بچه اي در راه داشت كه ساواك سيد جواد را دستگير كرد.
كلامهاي قرآن
هر ساله در ماه محرم، مراسم عزاداري سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام در روستاي خاتون آباد برگزار مي شد. پدران و بزرگان ما هر سال روحانياني را از مشهد و قم براي سخنراني و روضه خواني دعوت مي كردند.
به نظرم سال 1350 يا 51 بود كه سيد كمال قريشي گفت: امسال سخنراني داريم كه چندان دور از دسترس هم نيست و سيد جواد آمد و روضه و سخنراني كرد و اين جلسات باب آشنايي من با او بود.
سيد كمال يك شب آمده بود منزل ما. يك روحاني هم براي سخنراني از مشهد آورده بودند. گفت: سخنران خودي هست. مسلط است و قبلا يكي، دو شب حرف زده بود.
صداي پدرم را شنيدم: سيد جواد عليه شاه علنا حرف مي زند، تند روي هم مي كند، ممكن است فردا مشكل ساز شود و همين مجلسي را كه
با همين روحاني با مكافات مي توانيم اداره كنيم، از دست مي دهيم.
پدرم به سيد جواد گفته بود بياييد، اما طوري سخنراني نكنيد كه مشكل درست شود. اصلا سياسي حرف نزنيد، چون نيروهايي هستند كه به ساواك و ژاندارمري گزارش مي كنند و اين رسالت من است.
بعد از اتمام اين ماجرا ها بود كه رابطه ما نزديك تر شد.
در بحبوحه انقلاب دوران راهنمايي را مي گذرانديم. روحانيوني بودند كه مي آمدند ساردوئيه و كلاس قرآن تشكيل مي دادند و با حرارت تدريس مي كردند ما هم كه چشممان به دنياي تازه اي گشوده شده بود، عاشقانه شركت مي كرديم. اين كلاس ها حال و هوايي داشتند كه هيچ وقت فراموش شدني نيست. روحانيون را سيد جواد و سيد ناصر حسيني مي آوردند. به ما هم سرودهايي ياد داده بودند كه رنگ و بوي سياسي داشت و ورد زبان ما شده بود. از همين سال بود كه تقريبا قرآن را ياد گرفتيم و اكثر بچه هايي كه اكنون مشغول خدمت در سپاه هستند، در همان سالها پايه اعتقاد مذهبي شان بنا گذاشته شد. علاقه عجيبي به اين كلاس ها نشان مي داديم. يكي از روحانيون به نام حجه الاسلام رنجبر كه به ساردوئيه آمده بود، شعري سياسي يادمان داده بود كه ورد زبان همه شده بود. رئيس پاسگاه منطقه، آن روحاني را خواست و وادارش كرد ساردوئيه را ترك كند. فردا كه سر كلاس آمديم. او با گريه خدا حافظي كرد و رفت.
ما خيلي ناراحت شده بوديم. سيد ناصر و سيد جواد آمدند و به ما گفتند: روحاني ديگر براي شما آورديم.
نگران نباشيد. كلاس ها را جدي بگيريد كه البته رئيس پاسگاه موافقت نكرد.
تحت تاثير سيد جواد از كنار وقايع بي تفاوت رد نمي شديم. درگير مي شديم و واكنش نشان مي داديم. خود باور شده بوديم. چه در بيرون و چه در مدرسه هدفمند حركت مي كرديم.
سال 56 دانش آموز دبيرستاني بودم. معلمي داشتيم كه عربي درس مي داد. يك روز موقع درس، تاريخ شاهنشاهي را كه جايگزين تاريخ هجري شمسي شده بود، امضا كرد. من ناراحت شدم و اعتراض كردم كه به جاي 2535 بنويسد 1356. او عصباني شد و ما به اعتراضمان ادامه داديم، بدون اينكه بترسيم. از اين موارد بسيار اتفاق مي افتاد. اين انگيزه قوي توسط سيد جواد در ما ايجاد شده بود.
ساواك سيد جواد را تحت مراقبت شديد گرفته بود. او كتابهاي مذهبي – سياسي را از شهرستانهاي انقلابي به ساددوئيه مي آورد. مثلا رساله حضرت امام را از تهران و قم آورده و در حوالي بهشت زهرا زير خاك پنهان كرد. بعد سر فرصت آنها را بيرون مي آورد و بين مردم توزيع مي كرد. شجاعت عجيبي داشت.
سيد جواد نترس بود؛ واقعا نترس! هميشه در سخنراني هايش بيش از حد به مسائل عبادي و معنوي تاكيد مي ورزيد و در خدمت دين سخنراني مي كرد. توصيه مي كرد طرفدار روحانيت و پيرو ولايت فقيه باشيد و هر جا كه ديديد به ولايت توهين شده، بدون واهمه مبارزه كنيد.
پيمانكار ساواكي
سيد جوادي در همسايگي ما مستاجر بود. سال 1351 بود و من سيزده سال بيشتر نداشتم و ايشان از همان زمان در راه تبليغ اسلام
و مبارزه با رژيم پهلوي فعاليت مي كرد. او در هنرستان صنعتي درس مي خواند و من محصل هنرستان كشاورزي بودم. مجبور بوديم سخت كار كنيم. تابستانها در كرمان كار مي كرد و آنچه عايدش مي شد را خرج فعاليتهاي سياسي و مذهبي مي كرد.
تشكيلاتي راه انداخته بود و شاخه هاي زيادي در اين رابطه تشكيل داده بود، دوستاني كه هر كدام از اين شاخه ها فعاليت مي كردند، همديگر را نمي شناختند و اين محصول درايت و تدبير بي نظير سيد جواد بود.
بعضي از عمليات هاي شهر مثل آتش زدن مراكز فساد و... را دوستان توضيح دادند. البته من ماموريت هاي ديگري هم داشتم. در رابطه با دستگيري هر كدام از دوستان، براي پيدا كردن آنها و تهديد ساواك يك سري نامه از شهرستان هاي مختلف به جيرفت پست مي كردم. به عنوان مثال سيد جواد را كه دستگير كردند، من نامه اي را كه خودش با امضاي حزب الله تهران نوشته بود، از كرمان پست كردم و چون تاثير آنچنان نداشت، رفتم تهران و نامه را به آدرس ساواك شهرباني فرستادم.
ارتباطي با دوستان در كرمان و قم داشت كه كتاب مي فرستادند. تا سال 1355 من هم نمي دانستم فرستنده كتاب ها چه كساني هستند.
كتاب ها كه مي رسيد دوستان توزيع آنها را در سطح شهر بر عهده داشتند و كتاب ها بين افرادي كه از قبل شناسايي شده بودند، توزيع مي شد.
يادم هست كه در توزيع كتاب ها حسين ركن آبادي، محمود محمودي نژاد، ناصر مقدس زاده و... حضوري پر رنگ داشتند. اين ها پنهان كردن كتاب،
رساله، نوار و... در خانه هايشان را به عهده داشتند.
به سيد جواد خبر داده بودند امشب احتمال محاصره و بازرسي منزل شما زياد است. يكي از رساله ها يادم است كه رساله اي درباره فحشا بود و چند تن از علماي مشهور فتوا داده بودند. باغي در حوالي بلوار هليل بود به نام باغ قاسم بيگي، به اتفاق رفتيم آنجا و چاله اي كنديم و رساله ها را پنهان كرديم كه بعد ها نتوانستيم جايشان را پيدا كنيم و هنوز هم كه هنوز است پيدا نشده اند.
بيشتر براي روضه خواني و شناسايي نيروهايي كه گرايش مذهبي و اسلامي داشتند، به روستاها رفت و آمد داشت. كلاس قرآن مي گذاشت و معتقد بود در گروه بندي، گروهها نبايد از چهار – پنج نفر بيشتر باشند، چرا كه لو رفتن تشكيلات بالا مي رود و با درايت خاصي كه داشت اين مورد هيچ وقت اتفاق نيافتاد.
يك بار قرار شد به اتفاق شهيد محمد مشايخي، عباسعلي رستمي و ابراهيم مشايخي برويم پشت دشت كوچ در حومه جيرفت براي تمرين تيراندازي؛ اسلحه كمري داشتيم و مربي هم شهيد مشايخي بود. زمستان و سوز سردي مي وزيد. بارندگي شديدي شده بود و رودخانه راه نمي داد. كارها بايد طبق برنامه پيش مي رفت و اين عادت مخصوص سيد جواد بود. به ناچار قرار شد دو نفر روي شانه هاي دو نفر ديگر سوار شدند تا سنگيني باعث شود بتوانيم از رودخانه بگذاريم. رود ديوانه شده بود و سرماي سياه زمستاني هم از طرف ديگر. به همان شكل گذشتيم و برگشتن هم به همين منوال آمديم.
سيم كشي
ساختمان اوقات، واقع در خيابان ابوالحامد كرمان را به عهده گرفته بود. يك روز پيمانكار ما روحاني اي را كه خيلي جوان به نظر مي رسيد سر كار آورد. شگفت زده شد بودم و كنجكاوي مان گل كرده بود. او لباسش را در آورد و گذاشت كنار و شروع كرد به حفر يك كانال. ظهر كه شد براي ناهار تعطيل كرديم. پيمانكار آن روحاني را در اتاقي بازداشت كرد و تا آنجا كه مي توانست كتك زد. سيد جواد گفت:
بچه ها مواظب باشيد، پيمانكار ساواكي است.
پرسيدم: از كجا معلوم!؟
گفت: اين روحاني قطعا از دستگير شده هايي است كه براي شكنجه و كار تحويل پيكانكار شده است.
بعد كه فرصتي دست داد و با آن روحاني آشنا شديم، متوجه شديم تشخيص سيد جواد درست بوده است؛ چرا كه پيمانكار از مهره هاي اصلي ساواك بود و زنداني ها را هم براي كار و هم براي اينكه مرتب شكنجه كند، سر كار آورده.
روزهاي داغ مبارزه
سال 1355 بود كه توسط شهيد تربيتي، با سيد جواد آشنا شدم. شاگرد مغازه حاج محمد رضا كلانتري كه در حال حاضر پدر همسرم مي باشند، بودم. جمعه ها معمولا دعاي ندبه برگزار مي كرد و تقريبا همه جا مي توانستي حضور پر جنب و جوش سيد را ببيني.
خوش رو و مهربان. هر وقت كه ملاقاتي دست مي داد، نمي توانستي از او دل بكني و بعضي وقت ها دعا را در مناطق دور افتاده بر پا مي كرد.
همه جا بود و با انرژي عجيبي راه مبارزه را در پيش گرفته بود پشتوانه و دلگرمي جيرفتي ها
شده بود. رفته رفته بر محبوبيتش در بين بچه هاي حزب اللهي افزوده مي شد. روضه خواني اش مي چسبيد، داغ بود و تا مغز استخوان نفوذ مي كرد. گيرا مي خواند و حرفهايش هم گيرا بود. اسلام را خوب مي شناخت. سيد جواد يك پديده بود.
روز به روز رابطه ما صميمي تر مي شد؛ خيلي ها از حضورش استفاده مي كردند. سيد را خوب فهميده و درك كرده بوديم. او چشمه اي بود كه تشنگي ما را رفع مي كرد.
در بازار اگر اتفاقي مي افتاد و خط و خبر گير مي آوردم با ايشان در جريان مي گذاشتم و اطلاعات هم مي گرفتم. بعد با افرادي كه هم فكر ايشان بودند، مثل آقاي روز پيكر، باغباني، محمود مشايخي و... آشنا شدم.
در شهر مركز فساد داير بود كه تعدادي مشتري هم داشت و عده اي از جوانان به اين مراكز رفت و آمد مي كردند و سينما، مشروب فروشي، كندو و...، وجود اين مراكز دوزخي بود كه عذابمان مي داد.
از اينكه دست روي دست بگذاريم و شاهد داير بودن اين مراكز باشيم؛ زجر مي كشيديم. جايگاهمان را شناخته بوديم و اسلام خورشيدي بود كه در ظلمات بچه مسجدي ها تابيدن گرفته بود.
يك روز رفتم پيش سيد و گفتم مي خواهم سينما و مشروب فروشي ها را آتش بزنم نظر شما چيست؟ آرام سر تكان داد و گفت: فعلا صبر كنيد تا شرايط مهيا شود؛ خبرتان مي كنم.
دلگرم شديم. معلوم بود كه از قبل نقشه اي كشيده و منتظر فرصت است.
چند ماهي گذشت تا اينكه يك روز گفت: زمينه لازم
براي كاري كه مي خواستيد انجام بدهيد، فراهم است.
كتابي به من داد و گفت: سر نوشت يك زن الجزايري است.
محمد مشايخي و آقاي محمود نژاد را به من معرفي كرد و گفت: شما با هم كار كنيد. اين كار هم به پول و هم به وقت احتياج داشت. پول را همه با هم تهيه كرديم و داديم دست محمود نژاد و مشايخي كه وسايل مورد نياز را از كرمان تهيه كنند.
اين آقايان رفتند كرمان و با دو اسلحه اسباب بازي شبيه لودر هاي شهرباني – كه فشنگ مشقي مي خورد و بعد از شليك دود مي كرد – و چند جفت كفش رول برگشتند. مقداري طناب و چند دست لباس نظامي كه به لباس هاي فرم شهرباني شباهت داشت نيز تهيه كرده بودند تا در رويارويي با مامورين شهرباني بتوانيم از خودمان دفاع كنيم.
درست يادم هست كه در تمرين ها به سيد جواد حمله مي كرديم و سعي مي كرديم تا چند نفر را دستگير كنيم.
ما فقط شاخه نظامي و عمل كننده بوديم و تقريبا هيچ اطلاعي از شوراي تصميم گيرنده و عملكرد شاخه هاي ديگر كه مشغول فعاليت در حوزه خاص خود بودند، نداشتيم. چند بار از سيد جواد خواسته بوديم كه ما را با بچه هاي ديگر شاخه ها آشنا كند اما زير بار نمي رفت. وقتي اصرار زياد ما را ديد گفت: هدف ما متعالي است و راه پر مشقت. اگر شما خداي ناكرده دستگير شويد و نتوانستيد زير شكنجه هاي آنان دوام بياوريد؛ هيچ اطلاعي از كسي نداشته باشيد، بهتر است تا آنها نتوانند با ترفندهايي
به درون بچه ها نفوذ كنند و تشكيلات لو برود.
براي ساعت سه نيمه شب قرار انجام عمليات را گذاشتيم و شب طبق قرار و نقشه رفتيم سينما. براي آتش زدن سينما حدود 50 ليتر بنزين و گازوئيل همراه داشتيم.
ترس آتش گرفتن نگهبان كه داخل سينما كشيك مي داد، برنامه هايمان را عوض كرد و نتوانستيم موفق شويم. شب عجيبي بود. اضطراب، اندوه و هر چه بود، شيرين بود. دلشوره اي شيرين داشت. باوري كه به ما انرژي مي داد.
آدم براي انجام عملي كه انگيزه آسماني و خدايي دارد، انرژي عجيبي مي گيرد، احساس مي كند كه مي تواند كوه ها را هم از سر راه بردارد.
ترس كه نه، چيزي شبيه احتياط بر قلمرو وجودمان حاكم شده بود. گفتيم نمي شود و برگشتيم.
به آتش كشيدن مشروب فروشي به عهده مشايخي بود كه با دلايلي موفق نشده بود فقط كار آتش زدن كندو باقي مانده بود و بعد كه تاسوعا بود، عمليات با موفقيت انجام شد.
قرار بود در صورت موفق بودن عمليات؛ سيد جواد از جيرفت خارج شود. طوري كه ساعت هفت صبح حركت كند و چهار عصر به كرمان برسد.
و فرداي روز بعد بليط جيرفت و قبض مسافر خانه را داشته باشد.
سيد در شهر شناخته شده و زير نظر بود. همه نگاهها به طرف او مي رفت. بعد از عدم موفقيت در آتش زدن سينما؛ من و محمود نژاد مامور آتش زدن مشروب فروشي هاي واقع در خيابان شهرباني شديم.
محل برنامه ريزي منزل آقاي پوريان، دبير دبيرستان ثريا (فاطميه كنوني) بود. توسط شهيد مشايخي با پوريان آشنا
شده بوديم و ياد آور شوم كه سيد مامور تمام مناسبات بود.
پوريان مستاجر مشايخي بود و اكثر مشورتها و برنامه ها در منزل او صورت مي گرفت. بعد از برنامه ريزي هاي دقيق، آن شب قرار شد مشايخي پوريان را بردارد و كار را تمام كند.
قرار شد ماشين را ببرد و در محل مورد نظر پارك كند. كوچه كه كاملا خلوت شد، داخل صندوق عقب بخوابد و ساعت سه بعد از نيمه شب از صندوق عقب بيرون بيايد. پس از انجام ماموريت دوباره برمي گشت داخل صندوق پيكان مي خوابيد تا اينكه صبح پوريان مي رفت و ماشين را به بيرون از شهر منتقل مي كرد. مشايخي نيز از صندوق بيرون آمده و با هم برمي گشتند.
به هر حال مشايخي نتوانسته بود به علت تنهايي كار را تمام كند. من هم سخت دچار زكام شده بودم و پياپي عطسه مي كردم و اين وضعيت كار را مشكل مي كرد، براي انجام چنين عملي سكوت محض لازم بود اما با وضعيت من احتمال لو رفتن عمليات زياد مي شد.
كار بايد تمام مي شد و اگر سيد جواد از كرمان برمي گشت و كار را ناقص مي ديد، اساس برنامه ريزي ها به هم مي خورد و شايد از آن همه انرژي و دلگرمي تشكيلات مي كاست.
خلاصه، شب خوابيديم و ساعت سه نصف شب گذشته بود كه بيدار شديم. فكر مي كنم اذان گفته شده بود. زمان سريع مي گذشت. دير شده بود. به سرعت وسايلمان را برداشتيم داخل ماشين گذاشتيم و راه افتاديم.
كوچه خلوت بود و كارگرهاي شهرداري تازه شروع
به كار كرده بودند. به محل مورد نظر رسيديم. همه جا خلوت بود و پرنده اي پر نمي زد. سحرگاه پر تشويشي به خيابان چنگ انداخته بود. اطراف را بررسي كرديم. در يك آن ظرف نفت را بيرون آورديم و از در كوچك مشروب خوري كه به داخل باز مي شد، ريختيم داخل مغازه. مشايخي كبريت كشيد و انفجار سنگيني سكوت سحرگاه را شكست. با آخرين سرعت دويديم. كوچه ها را گذشتيم و خودمان را رسانديم به كرانه هليل و حاشيه رود را تا منزل مشايخي كه در محله صاحب آباد بود، يك نفس دويديم. آن روز چه طلوع دلچسبي بود.
سبك شده بودم. سرشار از رضايت. به باور تازه اي در خودمان رسيديم؛ يك نوع كشف عميق دروني، يك نوع شوق داپذير و لذتبخش. نماز خوانديم؛ چه نمازي. وسايلي را كه از كرمان تهيه كرده بود، ريختيم داخل چاه فاضلاب و تقريبا 8 صبح متوجه شديم كه مشايخي در كارش نتوانسته موفقيتي كسب كند.
از شهر خارج شديم و رفتيم ده براي مراسم عزاداري كه هر ساله بر گزار مي كرديم. شب بعد محمودي نژاد و محمد مشايخي تصميم به ادامه اين روند مي گيرند.
مشايخي تعريف مي كرد:
به محمودي نژاد گفتم بيا برويم ببينيم صاحب مشروب فروشي چه حالي دارد ؟ همين طور كه از توي كوچه مي آمديم، ماشين شهرباني كنارمان ايستاد و رئيس شهرباني وقت دستور بازرسي داد. آقاي پور هنري راننده شهرباني پياده شد و رفت سراغ صندوق عقب و همه جا را خوب زير و رو كرد. بعد نوبت خودمان كه رسيد، من فكر كردم كه كار تمام
است.
اطلاعيه هايي را كه در جيب من و محمودي نژاد بود، بيرون كشيد و بدون اينكه نگاهشان كند، به همان شكل تا شده گذاشت سر جايشان !اطلاعيه ها مربوط به آتش زدن مشروب فروشي و بستن سينما بود كه خدا را شكر لو نرفت. راه افتاديم قرار شد كندو را به آتش بكشيم. برنامه ريزي ها قبلا در منزل پوريان انجام شده بود. آن شب خيابان كاملا كنترل شده بود. قرار بود موقع اذان صبح دست به كار شويم. پوريان گفت:
شما ماشين را در را كوچه كندو پارك كنيد. من از سمت خيابان لر مي آيم. اگر ماموري پيدايش شود، به بهانه حمام كشيده مي شوم سمت حمام شهرداري و در غير اين صورت مي آيم و مي نشينم پشت رل و شما دست به كار شويد.
پوريان سر كوچه مكث كوتاهي كرد و كشيده شد سمت ماشين و علامت داد. وسايل مورد نياز را قبلا كنج خرابه اي پشت مغازه گذاشته بوديم.
نفت، بنزين و صابون قاطي هم بود. پريديم پشت بام و از كانال كولر مواد را كه حدودا بيست ليتر مي شد، ريختيم داخل. فورا پايين پريديم. ديوار درز كوچكي داشت. روي شانه هاي محمودي نژاد ايستادم. كبريت كه كشيده شد، انفجار عجيبي صورت گرفت. كولري كه روي سقف مغازه بود به هوا رفت و سقف مغازه پايين ريخت.
فردا صبح كه براي سر كشي آمديم، درب مغازه توي خيابان پرت شده بود.
بدين ترتيب مراكز فساد در شهر تخريب شد. بعد از اين ماجرا اطلاعيه هاي چاپ و منتشر شد از ناشرش خبر نداشتيم. بعدها فهميدم مشايخي كه دانشجوي
زبان دانشگاه كرمان بود، همان جا اين اطلاعيه ها را چاپ كرده است. سيد جواد اصلا در اين باره حرفي نزد. بعدها معلوم شد كه توسط شهيد مشايخي، همسر ايشان و باغباني پور پخش شده است.
بعد از ماجراي آتش زدن مشروب فروشي ها و سينما، به خدمت سربازي رفتيم. برادر نوزايي هم خدمت ما بود. او اخبار اتفاقاتي را كه در سطح كشور مي افتاد برايمان مي آورد كه مثلا در تبريز چهلم شهداي قم گرفته شده است و يا تبريزي ها مراسم اربعين شهداي قم را بر گزار كرده اند و عده اي شهيد شده اند.
سه، چهار ماه آموزش تمام شد و به اصفهان رفتيم. يك سال شد كه نتوانستيم سيد جواد را ببينيم. پس از اينكه ساواكي ها نتوانسته بودند عليه اش مدركي درست كنند، آزاد شده بود.
بعد از اتمام آن ماجرا ها تعريف مي كرد كه شكنجه هاي سختي را تحمل كرده است. دست بند قپاني به دستهايش زده اند و اكثر اوقات از فرط شكنجه بيهوش مي شده، بدون اينكه كوچكترين چيزي را لو داده باشند و در نهايت بعد از آن همه شكنجه طاقت فرسا رئيس ساواك گفته بود:
مي دانم كه كار شماهاست، ولي برويد.
امام دستور داده بود كه سربازان از سرباز خانه ها فرار كنند. به محض شنيدن اين فتوا از پادگان فرار كرديم. به جيرفت كه رسيديم، بي درنگ رفتيم سراغ سيد جواد سيد جواد كه تازه فرار كرده بود. شهيد قريشي هم با وجود اينكه يك ماه بيشتر به پايان خدمتش باقي نمانده بود فرار كرده بود. به سيد گفتم:
ما در
خدمت شما هستيم. هر تصميمي كه شما اتخاذ كنيد ما حاضريم. هر چند رژيم روي پرونده هاي ما حكم اعدام زده است.
جواب داد: من آماده ام اما جيرفت جاي فعاليت نيست؛ شهر كوچك است و همه زير نظريم. بايد كوچ كنيم.
گفتيم كجا ؟
گفت: كرمان. دستمان در كرمان بازتر است و از همان جا مي توانيم فعاليتهاي بچه ها را ساماندهي كنيم.
حركت كرديم. دوستي داشت در كرمان به نام محمد نژاد ملايري كه به منزل وي مي رفتيم. دوست ديگري به نام شعاع هم داشت كه بساز بفروش بود. روبه روي سيلو خانه اي نو ساز داشت. خانه نمور بود و فصل زمستان. كرمان هم كه زمستان خشكي دارد و سوز عجيبي مي آمد.
به سختي نفت تهيه كرديم. قشنگ يادم هست، خدا شاهد است موكتي داشت و چراغ والورو مختصري وسايل ساده. بيشتر با مشقت سر مي كردند كه مادرش همراهش كرده بود.
خانواده آقاي ملايري هر چه طلا داشتند داده بودند دست سيد جواد كه بفروشند و خرج انقلاب كنند. جواهرات را برد و داد به دست كسي به نام شمسي و مقداري پول گرفت كه خرج كارهاي انقلاب شد و يك ريال از اين پول را براي خانواده اش در آن شرايط سخت و طاقا فرسا خرج نكرد.
ظهر ها كه گرسنه و خسته از تظاهرات يا جلسات مي آمديم، مي ديديم باز همان نان ها را آب زده و در سفره مي گذاشتيم. من كه ناراحتي معده داشتم، برايم بد بود و مريض مي شدم.
يك روز گفتم: بابا آخه چه خبره، مرديم حداقل نان و پنيري بدهيد كه
به درد جايي بخورد و گرنه از پا مي افتم. من ناراحتي معده دارم.
گفت: بايد به شكمت سنگ ببندي. اين پولها، پول هايي نيست كه صرف چلو كباب شود، بايد صرف پيروزي انقلاب شود و اين قدر هم نق نزن.
مانده بودم چكار كنم ؟!
خانواده ام حدود 4400 تومان پول برايم فرستاده بودند. سيد جواد به من ماموريت داد تا بروم قم پيش آقاي محمد حسين قاسمي. او طلبه اي بود كه در سالهاي 56- 55 تشكيلات فعالي داشت و بايد يك سري تصميم گيري و برنامه ريزي مي شد.
در رابطه با سفري به پاكستان براي تهيه اسلحه، قبل از سفر گفت: جيبهايت را خالي كن !
بست غذايي محلي است كه از گندم درست مي شود.
گفتم: چشم.
مي دانستم كه چنين اتفاقي مي افتد براي همين 500 تومان پنهاني در جيب بغلم گذاشته بودم. باقي را دادم به سيد جواد صد تومان پس داد و گفت: خرج سفر.
گفتم سيد آخه.
گفت: آخه ندارد !كرايه به قم 24 تومان كه بيشتر نيست. با هزينه بر گشت مي شود 48 تومان. باقي هم خرج چند روزي كه مي ماني. غذا هم فقط نان و ماست. خلاصه پانصد توماني به ما رسيد و گر نه هلاك مي شدم.
بر گشتم كرمان. دوباره براي شام از همان بست ها آوردند سر سفره و باز همان درد معده لعنتي عود كرد. مرا به بيمارستان كرمان برد. براي درمان من 70 تومان خرج كرد و در راه بر گشت مرا به كافه برد و گفت امشب اسثنائا خوش بگذران و خنديد. گفتم: شما !
گفت: من نمي خورم.
اصرار كردم نپذيرفت. بر گشتم. غذايي هم گير ما نياد و سر كار من افتاد به همان پست هاي هميشگي.
مدتي در نايين و اصفهان آموزش نظامي ديده و با ساختن كوكتل مولوتف. و تير كمان آتش زا آشنا شده بودم. مرا بسيار تشويق كرد تا با كمك سيد توانستيم مين بسازيم. يك روز به جايي خلوت و پرت و دور از آبادي رفتيم و در دره اي كار گذاشتيم وامتحانش كرديم.
زحمت هاي اصلي را هميشه سيد جواد به عهده داشت. يك روز دو، سه كارتن وسيله براي ما آوردند كه شامل شيشه آزمايشگاهي، الكين و كرومات بود. وسايل مورد نياز به اندازه كافي بود كه هم قبل از انقلاب و هم در اوج انقلاب استفاده مي كرديم و واقعا به دردمان خورد. بعد از پيروزي انقلاب يك روز آمد و گفت:
باقيمانده وسايل هر چه هست جمع كنيد و برگردانيد به همان مدرسه اي كه قبلا از آنجا آورده شده، مال بيت المال است كه ما هم برديم و گذاشتيم مدرسه.
ايشان مسئول اطلاعات عمليات سپاه جيرفت بودند. منافقين و كمونيست ها و گروهك هاي ديگر به شدت مشغول فعاليت بودند. و شهر در تب هيجان عجيبي مي سوخت. هر كدام از اين گروهك ها در تيمچه كتابفروشي داشتند. سپاه نمي خواست مستقيما وارد عمل شود و مي خواست مبارزه با آنها انگيزه كامل مردمي داشته باشد.
اوايل انقلاب گروهك ها و همه بچه ها آزادانه تبليغ مي كردند. سيد جواد براي براندازي گروهك ها، بچه ها را منسجم كرد، به من گفت: از همان اسلحه هايي كه قبلا تهيه مي كرديد؛ تهيه
كنيد.
اسلحه ها را با همياري سيد جواد از بافت وارد مي كرديم. اين بار با برادران روز پيكر براي تهيه اسلحه به اصفهان رفتيم و به جيرفت اسلحه آورديم. بچه ها را جمع كرد و تحت عنوان حركت مردمي مسلح كرد. يادم هست آقاي صيفي كه الان روحاني است و جواد انصاري از بچه هايي بودند كه كتاب مي فروختند.
حاج آقا طارم امام جمعه فعلي شهرمان را به اتفاق شهيد سيد جواد ديدم. پرسيدم: ايشان كي باشن؟ گفت: طارم اهل الله آباد است و از مخلصين خيلي خوب. ذهن آماده و عالي دارد. او مأموريتي داشت براي شناسايي منافقين كه شب مي رفت و روي درختي در حياط خانه تيمي منافقين تا صبح مي نشست و همه چيز را زير نظر مي گرفت و شناسايي مي كرد.
در جهاد سازندگي، كميته اي تشكيل داده بودند و تعدادي از بچه ها براي جاده سازي به اسلام آباد مي رفتند. وسايل مدرن جاده سازي نبود. بيل برمي داشتند و راه مي افتادند. جاده مي ساختند. حمام مي ساختند و مردم رابه تلاش تشويق مي كردند.
از خواهران فكر مي كنم آن روزها خانم زيدآبادي هم بودند. انقلاب هنوز براي بسياري از مردم محروم جا نيفتاده بود. سيد جواد چون كميته اي بود، هميشه اسلحه اي حمل مي كرد. خوانين مخالف انقلاب و تشكيلات تهديدي جدي و خطر آفرين به شمار مي آمدند.
سيد جواد تعريف مي كرد: با موتور سيكلت از روستايي عازم روستاي ديگر بودم. چند نفر اشرار راه را بسته بودند. از ترك موتور افتادم توي شنزار. چهار، پنج موتور سوار تعقيبم كردند.
پيراهنم سفيد بود و برق مي زد و شب ديد داشت. آن را در آوردم و اسله را چال كردم. تا سپيده صبح در بيابان هاي اطراف سرگردان بودم. از اسلام آباد تا بهادر آباد پياده آمدم و بعد ماشين گرفتم و خودم را به نيرو ها رساندم.
براي كمك به مردم اگر لازم بود حتي جانش را به خطر مي انداخت.
زحمت مي كشيد بي آنكه به منافع خود بينديشد.
شب ملكوتي
سال 1352 با سيد جواد آشنا شدم. آن روزها از افراد سرشناس مذهبي بود و من مثل خيلي از كساني كه آن روزها از تشنه اين گونه مسائل بودند دنبال كسي مي گشتم. تحقيق كردم تا توانستم گم شده ام را پيدا كنم. بعد ها هم قسمت شد كه نزديك تر شويم و با خواهرش ازدواج كنم.
او اولين كسي بود كه در جيرفت جريانات سياسي و مذهبي را رهبري مي كرد. امام را خوب مي شناخت و با نمايندگان امام ارتباط داشت. آن روزها حضرت آيت الله خامنه اي، زباني شيرازي و يكي دو تن از بزرگان ديگر در جيرفت تبعيد بودند كه سيد با ايشان ارتباط عميق برقرار كرده بود و از روحانيت خط مشي مي گرفت. علي رغم اينكه ارتباط با اين بزرگان ممنوع بود اما نترسي و هوشمندي سيد جواد هميشه مانع از دستگيري اش مي شد.
سال 1356 در منوجان معلم بودم. آمده بود سري به من بزند. يكي از بومي هاي منطقه روضه خواني داشت و به واسطه دوستي كه با من داشت، از باني خواستم كه سيد جواد روضه بخواند. روضه امام حسين (ع) را
خواند و درباره حادثه كربلا سخنراني كرد. سخنراني اش گيرا بود و آتشين. با زباني ساده كه همه فهم بود و هر چند نمادين، اما همه منظورش را فهميدند.
شب دوم باني روضه كه خيلي از روضه سيد جواد و جسارت او خوشش آمده بود، به اصرار خواست كه شب دوم هم روضه خواني را سيد برگزار كند.
آشوبي شده بود. مردم بسيار گريه كردند و آن شب اصلا يك شب ملكوتي بود. سيد جواد رفت اما مردم تا مدت ها از اين جريان حرف مي زدند و هر وقت مرا مي ديدند، به اصرار مي خواستند كه سيد جواد را دوباره دعوت كنم. سيد جواد مي رفت و محبوب مردم مي شد.
سيد بيشتر اوقات خود را به مطالعه كتب مذهبي مي گذراند؛ نقاشي هم مي كرد و قبل از انقلاب با اينكه ديپلم برق داشت، استخدام نشد.
برق كشي ساختمان انجام مي داد. يادم هست كه از صبح تا شب زحمت مي كشيد او از راحتي فراري بود و به همين خاطر مي توانست با هر شرايطي سازگار باشد.
در جنگ بارها شيميايي شد. تركش داخل پايش بود. هر وقت مي خواست نماز بخواند، پايش را دراز مي كرد و به هيچ كس هم نمي گفت.
شوخي
در دوره راهنمايي با سيد جواد آشنا شدم. سال 1356 براي اولين بار نوار سخنراني امام را در منزل سيد جواد كه در كوچه دامپزشكي واقع بود، شنيديم، بعد اطلاعيه هايي را كه آورده مي شد، سيد تحويل من مي داد و با ماشين تكثير كه شهيد مشايخي از شيراز آورده بود، در روستاي تمگاوان در
حومه جيرفت تكثير مي كرديم. ما مسئول چاپ بوديم و آقاي باغباني پور مسئوليت پخش را به عهده داشت.
در آن سالها سعادت نصيب من شده بود كه مقام معظم رهبري و آيت الله شيرازي در همسايگي ما مستاجر بودند و ما به راحتي خدمتشان مي رسيديم. سيد جواد سرباز بود و براي مرخصي به جيرفت آمده بود با هم رفتيم خدمت اين بزرگان و سيد را معرفي كرديم كه اگر حركتي و جنبشي در جيرفت مشاهده مي فرماييد، از بركت وجود سيد است و از همان روز قرار شد كه با هم هماهنگ كنيم و از روحانيت مشي بگيريم.
سيد، محور دو مركز ارتباط بچه ها در شهر بود. خيلي از بچه ها كه در اين تشكيلات فعاليت مي كردند، همديگر را نمي شناختند و اين تدبير سيد جواد بود و نشان مي داد به فنون مبارزه مسلط است.
او خيلي خودماني و صميمي برخورد مي كرد و مورد اعتماد همه بود. مناسبات، رسمي و خشك نبود. يادم هست كه ما در خانه ابراهيم مشايخي مستاجر بوديم. يك روز سيد جواد آمد و مرغي زير دستش گرفته بود. گفت: تا برگردم؛ مرغ همين جا باشد شما نان و ماست بخوريد.
بيرون كه رفت، شيطنت بچه ها گل كرد. مرغ را پختيم و با بچه ها خورديم. ساعت نه و نيم با بچه هايش آمد كه مرغ را ببرد. هر چه گشت، پيدا نكرد. خنديدم و گفتم:
مرغ خورده شد، شما نان و ماست بخوريد.
خنديد و گفت: فعلا اشكالي ندارد؛ خوب كاري كرديد ولي انقلاب كه پيروز شد از دلتان در مي آورم.
بچه
ها با سيد جواد راحت بودند. دلخوري پيش نمي آمد و صميميت سيد جواد خيلي به محبوبيتش افزوده شد.
كتابفروشي تيمچه
اوايل انقلاب به همت شهيد حسيني براي جذب جوانان مذهبي دو مكتب راه اندازي شده بود. مكتب علي (ع) و مكتب زهرا (س) و همين نقطه عطفي براي آشنايي من و سيد جواد بود. در همين روزها هم او با يكي از اقوام نزديك ما ازدواج كرد. اين مساله ما را به هم نزديك تر كرد.
هميشه به خانواده هاي بي سرپرست و نيازمند كمك مي كرد. ما در آن موقع پدرمان را از دست داده بوديم و علي رغم مشكلات مالي كه خودش داشت، از كمك هاي ايشان بي نصيب نبوديم.
براي مثال در سطح شهر يك كتابفروشي راه اندازي كرد و مرا برد كه آنجا كار كنم. خيلي به آنجا سر مي زدند. من پول كتابهايي را كه فروخته بودم به سيد جواد مي دادم كه نمي پذيرفت. كتابها، كتابهاي شهيد مطهري و دكتر شريعتي و روزنامه جمهوري اسلامي بود. گروهك ها هم يك كتابفروشي در تيمچه راه اندازي كرده بودند. سيد جواد به كوري چشم دشمنان، كتابفروشي را از خيابان شهرباني به تيمچه انتقال داد. گروهي مي آمدند و مدام از من سوال مي كردند و مسخره مي كردند. وقتي به سيد جواد مي گفتم، مي گفت: به اين مسائل توجه نكن، بايد تحمل كني اينها مثل كف روي آب مي مانند.
هميشه براي ازدواج ديگران پيشقدم بود و هيچ وقت براي خودش تصميم نمي گرفت. يك روز دكتر آيين به سيد مي گويد: شما كه اين قدر دنبال ازدواج من
هستي، چرا براي خود فكري نمي كني؟ سيد جواد پاسخ مي دهد: اگر زياد مايلي، پيش خانواده ات از من خواستگاري كن!
دكتر آيين با خوشرويي پذيرفته بود و مراسم عروسي خيلي ساده اي برگزار شد.
بعد از شهادت برادر كوچكم شهيد محمد آرزمان، پشتوانه ما سيد جواد بود. حكم برادر بزرگم را داشت و شهادت سيد جواد واقعا غير قابل باور و سنگين بود.
به موقع اذان مي گفت. حتي در همان اردوهايي كه اوايل انقلاب با هم مي رفتيم، سردار سليماني به او لقب سجاد را داد.
حمله چماق به دست ها
حوالي سال 1354 در ارتباط با مسائل سياسي و فعاليتهاي مذهبي عليه رژيم طاغوت، با سيد جواد آشنا شدم. مشغول تحصيل در دانشگاه شيراز بودم و در رفت و آمد به جيرفت كه سيد را با جنب و جوش مي ديدم.
روابط ما صميمي شده بود. جزيي از هم بوديم تا جايي كه بعد ها سيد با خواهرم ازدواج كرد.
برادران ديگري هم مثل سردار محمد مشايخي، اكبر افشاري، سردار شهيد صفر عناصري بودند كه جدي فعاليت مي كردند و سيد تقريبا تنها كسي بود كه آشنايي كامل با قرآن، كتب مذهبي، روايات و احاديث داشت و معلم و محرك، باقي برادران جيرفتي بود. كلاس هايي هم در سطح شهر مخفيانه براي كساني كه تشنه مسائل مذهبي بودند، برگزار مي شد. اداره اين كلاس ها به عهده خود سيد بود. ما كسي را جز او نداشتيم كه به مسائل مذهبي كاملا مسلط باشد. آشنايي ايشان با خواهر بنده كه منجر به ازدواج شان گرديد، در يكي از همين كلاس هاي قرآني بود
كه براي برادران و خواهران جداگانه تشكيل مي داد.
او هسته اصلي بچه هاي مذهبي و سياسي شهر جيرفت از سال 54 تا 57 بود. با تلاش خستگي ناپذير زحمت مي كشيد. سالي دو، سه بار براي تهيه كتب سياسي مذهبي كه ممنوع بودند، مي آمد شيراز. بعضي از اين كتاب ها را هم از يزد و اصفهان و قم تهيه مي كرد و با برنامه ريزي ماهرانه و مخفيانه به جيرفت انتقال مي داد.
سردار شهيد محمد مشايخي هم در اين جريان نقشي اساسي و موثر داشت. او رانده كاميون بود و گواهينامه پايه يك داشت. كتاب ها و اعلاميه ها را معمولا شهيد مشايخي به جيرفت مي رساند و فوق العاده در كارش مهارت داشت.
آبان ماه 1357 بود. من در شيراز بودم. اطلاع دادند عده اي چماق به دست با هدايت و برنامه ريزي ساواك كه از كانال ژاندارمري وقت از روستاهاي اطراف جيرفت به خصوص از دهات حاشيه بلوك كه توسط كدخداهاي آن مناطق جمع آوري و هماهنگ شده بودند، به عنوان طرفداري از رژيم به شهر حمله ور شده و موقعيت شهر را به خطر انداخته اند تا زهرچشمي از افرادي كه فعاليتهاي سياسي و مذهبي داشتند، بگيرند.
بيش از صد نفر را با پول راضي مي كردند و براي تظاهرات به شهر مي آورند، به خانه امام جمع شهر حمله مي كنند و او را مورد اهانت و كتك كاري قرار مي دهند و زخمي مي كنند. به خانه چند نفر افراد شناخته شده مذهبي از جمله حاج نجف افشاري نيز هجوم مي برند، شيشه هاي خانه اش را
مي شكنند و فحاشي مي كنند. تمام اين كارها تحت فرماندهي ژاندارمري وقت صورت مي گيرد.
خودم را به جيرفت رساندم. به برادران پيوستم و در جلسه اي كه با هم داشتيم به اين جمع بندي رسيديم كه براي حفاظت از شهر، يك انتظامات مردمي و اسلامي تشكيل دهيم. عليرغم اينكه ژاندارمري بيكار نمي نشست و اسلحه هم داشت، سيد جواد نقش برجسته اي در اين قضيه ايفا كرد. بخصوص در برنامه ريزي حدود 100 الي 200 نفر سازماندهي شدند و ساختماني كه فكر مي كنم هنرستان بود، در حاشيه شهر براي اين كار در نظر گرفته شد. در آن شرايط هر كسي كه مي توانست اسلحه تهيه كند، حالا چه شكاري و چه كمري مسلح مي شد. از اوايل آذر ماه 1357 تا پيروزي انقلاب به مدت سه ماه، شهر و جاده هاي اطراف شهر تحت كنترل بچه ها بود.
شهر آبستن حادثه بود و همه چيز رنگ و بوي خاصي گرفته بود.
زندگي به طرز نشاط آوري در خيابان شهرباني جريان داشت. مردم منتظر اتفاقي خوشايند بودند. روزها روزهاي عشق و حماسه بود. اضطراب و حادثه انقلاب از بيرون مي تپيد و آن همه انرژي عصيانگرانه فراموش شدني نبود.
نقش سيد جواد كه تازه از زندان فرار كرده بود و به مسائل نظامي هم اطلاع كافي داشت، نقش تعيين كننده بود.
به هر حال در طول سه ماه، اتفاقات زيادي افتاده كه به پاره اي از آنها اشاره خواهم كرد. به سران و رهبران چماق به دست پيغام داديم، اگر وارد شهر شويد و قصد تظاهرات داشته باشيد، در مسيرتان تله هاي انفجاري
مي گذاريم و ماشين هايتان را منفجر مي كنيم و درگيري مي شود و هر چه ديديد از چشم خودتان ديديد و در اين راستا تبليغات وسيعي انجام شد. كه در اين تبليغات مثل هميشه سيد جواد نقش زير بنايي داشت. نهايتا ترسيدند و به اين اكتفا كردند كه از حاشيه شهر عبور كنند و به عنبر آباد بروند و وارد شهر نشوند.
تنها اتفاقي كه روي داد، انفجار سه راهي براي ايجاد رعب و وحشت در نزديكي كاروان چماق به دستها بود كه صداي مهيبي داشت و بيشتر صوتي بود و تاثير خودش را هم گذاشت.
حادثه بعدي جريان خوانين بود كه امنيت منطقه كهنوج را بر عهده داشتند. كهنوج شهرستان نبود و خوانين مسلح تا بعد از پيروزي انقلاي يعني در اين دوره سه ماهه از طرفداران نيروهاي اسلامي بودند و اعلام كردند كه مي خواهيم با يك كاروان هزار نفري از افراد مسلح به شهر بياييم و از نيروهاي مسلمان و انقلابي جيرفت و از رهبر انقلاب اعلام پشتيباني كنيم.
سيد در اجراي هماهنگي و نظارت انتظامي زحمت كشيد. در نهايت بعد از پيش بيني يك مسير خاكي كه دو خيابان را شامل مي شد، كاروان خوانين پشتيباني و آمادگي خود را از انقلاب اسلامي نشان دادند.
شليك هاي هوايي هم به جهت حمايت از ما توسط آنها صورت گرفت كه البته كاملا كنترل شده بود. با برنامه ريزي و پيشنهادات دقيق سيد جواد، برنامه به خوبي به اتمام رسيد و مردم كوچكترين صدمه اي نديدند و درگيري با مقر شهرباني و ژاندارمري پيش نيامد.
اسلح هايي كه نيروهاي خوانين با آن
طرف استانداري براي حمايت از نظام مسلح شده بودند، بعدها عليه خود نظام بكار بردند. تشكل مسلحانه خوانين منطقه كهنوج، قبل از پيروزي انقلاب اسلامي انگيزه هاي كاملا مذهبي نداشت. در دوران طاغوت با اجراي اصلاحات ارضي سالهاي 40- 39 مقداري از زمين هاي مالكين و خوانين بزرگ منطقه كهنوج بين كشاورزان تقسيم شده بود. با شكل گيري انقلاب بخصوص در ماه هاي آخر عمر رژيم طاغوت، باز پس گرفتن زمين هاي تقسيم شده آغاز شد. آنها تمرد كردند و درگيري هايي بين برادران سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و خوانين مسلح افتاد كه بعضي از آنها كشته شدند. هر چند ما هم تعدادي شهيد داشتيم اما در نهايت، پيروزي با ما بود، بعضي از آنها خلع سلاح شدند و يا از منطقه بيرون رانده شدند.
از اوايل آذر ماه 57 انتظامات و امنيت شهرستان جيرفت دست برادران انقلابي و مذهبي بود. حوالي روز نوزدهم و بيستم بهمن ماه از طرف امام دستور شكستن حكومت نظامي و عدم رعايت حكومت نظامي توسط مردم تهران صادر شد. درگيري هاي مردم با نيروهاي مسلح شروع شد. اكثر پادگان هاي نظامي و بعضي از استان ها و شهرستان هاي ديگر توسط مردم خلع سلاح شدند.
سلاح ها به دست مردم افتاد و بعد مشكلاتي در رابطه با جمع آوري اسلحه ها به وجود آمد. با صدور جمع آوري اسلحه ها از طرف امام اين اسلحه ها با مشكلات زيادي از بين مردم جمع گرديد. خيلي از اين اسلحه ها هم در اختيار ضد انقلاب بود كه تحويل ندادند و بعدها متاسفانه عليه انقلاب بكار بردند اما در جيرفت چون
سازماندهي انتظامي و امنيتي قوي با زحمت زياد بچه هاي حزب اللهي در طي اين سه ماه به وجود آمده و همه چيز كنترل شده بود، اتفاق خاصي نيفتاد.
يك روز با سيد جواد و چند نفر از برادراني كه رهبري جريانات امنيتي را در شهر بر عهده داشتند، صحبت شد و در نهايت تصميم گرفته شد كه براي اسلحه هاي موجود در شهرباني و ژاندارمري چاره اي انديشيده شود تا به دست مردم و نيروهاي مخالف انقلاب نيفتد. در جلسه اي كه با حضور شهيد سيد جواد حسيني و سردار شهيد محمد مشايخي و تني چند از برادران كه رهبري اين طرح را به عهد داشتند، برگزار شده بود، قرار شد با فرمانده وقت شهرباني و ژاندارمري براي تحويل سلاح ها مذاكره كنيم كه البته قدري مقاومت كردند و در نهايت كار به جايي كشيد كه شهرباني و ژاندارمري توسط برادران مسلح محاصره شد و بعد كه متوجه محاصره شدند، قبول كردند طي صورت جلسه اي اسلحه ها را تحويل ما بدهند. با هماهنگي و كمك سيد جواد اين طرح به انجام رسيد و اسلحه و مهمات تحويل انبار نيروي انتظامي شد. حتي يك فشنگ هم از سلاح هاي بيت المال به هدر نرفت و به دست كسي نيفتاد.
اين هسته انتظامي كه قبل از پيروزي انقلاب به وجود آمده بود، با در اختيار گرفتن تمام سلاح هاي ژاندارمري و شهرباني، به شكل نيروي انتظامي و امنيتي بسيار قوي در شهرستان جيرفت در آمد كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تغيير پيدا كرد و كميته انقلاب اسلامي نام گرفت. گوشتان را مي برم
از
سالهاي 53- 54 با سيد آشنا شدم. آشنايي ما از طريق كلاس هاي قرآن كه در مسجد جامع برگزار مي شد، صورت گرفت. تقريبا از سال دوم راهنمايي سيد نقش اساسي در رهبري فعاليتهاي مذهبي و سياسي آن دوران داشت.
در شهريور 57 كه رهبر انقلاب اسلامي حضرت آيت الله خامنه اي و آيت الله رباني در جيرفت تبعيد بودند، سعادتي نصيب ما شده بود كه اكثر اوقات خدمتشان برسيم و جلساتي داشته باشيم و رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات و جلساتي داشته باشيم. در رابطه با برگزاري مراسم راهپيمايي در تظاهرات نقش اصلي را سيد جواد بر عهده داشت.
آشنايي ما هنگام رفتن به جبهه بيشتر و عميق تر شد. براي آمادگي در عمليات رمضان كه به اتفاق آقاي رئيسي به اهواز رفتيم و در آن جا حاج قاسم سليماني براي ما برنامه بازديد گذاشت. معمولا ماه ها با سيد جواد در كلاس هاي نقشه خواني شركت مي كرديم تا اينكه سيد جواد فرمانده عمليات رمضان و آقاي كهن هم معاون وي شد.
روزهايي زيبايي بود. زندگي واقعا طعمي لذت بخش داشت. جنگ شور داشت. شوخي و خنده ها زير بارش يكريز تير و اندوهي نرم كه پنهاني قلب آدم را مي گرفت. يادم هست سيد جواد مخالف سيگار كشيدن شهيد خانعلي و شهيد سير فر بود. سر كلاس هاي آموزشي اگر بچه ها سيگار مي كشيدند، آب مي پاشيد روي سر و صورتشان و شهيد سير فر مي رفت دور تر مي نشست و كنار ما نمي آمد.
تكيه كلامي داشت. هميشه هم چاقوي كوچكي داشت و مي دويد دنبال بچه
ها و صدا مي زد، وايستا مي خواهم گوشت راببرم. طعم اين شوخي ها هنوز با آدم هست، هيچ وقت هم جدا نمي شود. در سخت ترين شرايط زير رگبار گلوله سر خوش و بي محبا.
در جمع ما تنها سيد متاهل بود. ديگران مجرد بودند. حتي حاج قاسم سه روز قبل از اينكه به اهواز بيايد، ازدواج كرده بود و براي ما قابل قبول نبود كه بعد از ازدواج مستقيما به جبهه بيايند.
روزها، روزهاي به ياد ماندني بود. شهدايي كه از جمع ما رفتند، پاره اي از تن ما بودند كه هميشه حسرت ديدنشان آدم را عذاب مي دهد و چقدر دل آدم براي آن روز تنگ مي شود! شهادت
همسايه بوديم و آشنايي ما تقريبا از همان جا شروع شد. در مراودتي كه بعضي وقت ها پيش مي آمد، از اسلام حرف مي زد و ما تا مي آمديم به خود بجنبيم، ديدم تحت تفكر و گرايش متعالي سيد جواد يك شخصيت سياسي و مذهبي پيدا كرده ام.
فعاليت ما داشت دامنه مي گسترد. برقراري كلاس هاي ديني، مذهبي. سيد همچنان پر جوش و خروش بود؛ هميشه در حال تردد بين روستاهاي اطراف؛ درياچه و... بود. سخنراني عليه نظام ملعون شاهنشاهي و ترويج احكام اسلام سرش را شلوغ كرده بود. الگوي مناسب معنوي براي ديگران شده بود.
سيد جواد جريانات را رهبري مي كرد و تقريبا كسي روي حرفش حرف نمي زد. سيد واقعا اهل مشورت بود ولي جايي كه مساله كاملا سري بود، تنها عمل مي كرد و با ديگران در ميان نمي گذاشت.
در سال 55- 54 دستگاه تكثيري به
طور قسطي به هزار زحمت خريده بود. اين دستگاه چقدر خير و بركت داشت. سيد خيلي صبور بود و هميشه آرزوي حكومت اسلامي داشت كه بعد ها بحمد الله اسلام پيروز شد و سيد در پيروزي انقلاب واقعا نقش موثري داشت.
چند ماهي مي شد كه به ما سر نزده بود و تقريبا همديگر را نديده بوديم.
آن روز ساعت دوازده از پله ها بالا آمدم، زنگ خانه به صدا در آمد.
گفتم: كيه؟
گفت: حسيني هستم.
به سرعت پايين آمدم؛ همديگر را نديده بوديم. خوش و بش كرديم و آمد بالا. گفتم: پدر جان دلمان برايت تنگ شده كجايي؟!
خنديد. هميشه همين طور بود. خلاصه ناهار ماند و بعد از نماز گفت: بايد بروم كرمان، كلاس دارم. رفتنم قطعي است. يكي، دو تلفن به آشنايان زد. آقايي به نام مولوي از پشت خط اصرار داشت شما كه مي خواهيد برويد كرمان؛ بياييد پرتقال ببريد. سيد به ما گفت: شما حمام را گرم كنيد، بايد دوش بگيرم و ساعت چهار راه مي افتم، چون ساعت شش كلاس دارم. رفتند ولي بعد از مدتي برگشتند. گفتم: شما كه نرفتيد! گفت: ميسر نشد، يك جلسه روضه خواني توي ده بود و من به ناچار ماندم.
هر چه براي شام اصرار كردم، گفت: بايد صبح زود حركت كنم، طوري كه نماز را در مسجد ابارق بخوانم.
به آقاي زاد سر تلفن زد و رفت پيش زاد سر.
صبح زود ساعت چهار راه افتاد و نرسيده به ابارق حادثه تصادف به وقوق مي پيوندد.
پرسيده بودم از كجا مي آيي؟!
گفته بود: دو سه روز قبل براي مشكلات بسيجي ها رفتم كهنوج.
دو روز هم كهنوج بودم. يك روز هم مشكلات بسيجي ها را برسي كرده ام و عازم كرمان هستم. بعد خبر ناگوار تصادف را آوردند. سرداري از اين شهر رفته بود. سرداري كه وجب به وجب كوچه هاي خاكي جيرفت مي شناختندش. تشييع جنازه با شكوهي بود. به قول سردار سليماني: سردار سجاد لشگر ثار الله رفت. منابع زندگينامه :"سجاد لشگر"نوشته ي فاطمه سعادت نصيري؛نشرصرير؛تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
«سيد رضا حسيني» در 17 خرداد ماه سال 1339 در« تهران» ديده به جهان گشود .در شش سالگي وارد دبستان شد و بعد از دوران راهنمايي ،در رشته اتومكانيك هنرستان شماره 3 به ادامه تحصيل پرداخت .سن 18 سالگي او مصادف بود با اوج انقلاب اسلامي ملت ايران به رهبري حضرت امام خميني . وي كه در آن زمان در حال تحصيل بود ،بر فعاليت هاي سياسي خويش افزود و در امر تهيه و تكثير و توزيع اعلاميه و نوارهاي سخنراني حضرت امام و شعار نويسي و شركت در تظاهرات مردمي ، نقش فعالي را ايفا نمود .
پس از پيروزي انقلاب ،در مسجد محل خود ،آغاز به فعاليت نمود و دست به تشكيل كلاس هاي اسلحه شناسي و عقيدتي زد .همچنين پس از فرمان امام مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني ،بسيج« مسجد خاتم الانبيا (ص) »را سازماندهي نموده و مسئوليت آن را بر عهده گرفت . در مهر ماه سال 1361 تاهل اختيار نمود .صيغه عقد او و همسرش را حضرت امام خميني جاري ساخت و مراسم ازدواجش در مسجد جامع بر گزار شد .زندگي مشترك او و همسرش شش ماه به طول انجاميد و ثمره اين وصلت فرزندي
پسر به نام« محمد رضا» مي باشد كه پس از شهادت پدر پا به عرصه وجود نهاد .
همسر شهيد مي گويد :
همين كه متوجه شغل و اينكه محيط كارش در كردستان است شدم ،چون خودم قبلا با كردستان حدودا آشنايي داشتم ،احتمال شهادت او را مي دادم و زماني هم كه با ايشان صحبت كردم ،به من گفتند كه به احتمال نود درصد مدت زندگي من كوتاه است و بدين ترتيب من مطمئن به شهادت دير و يا زود سيد شدم و با كمال آگاهي از شهادت ايشان با او ازدواج كردم و اين براي من يكي از امتيازات ايشان بود و خبر شهادتشان برايم غير قابل انتظار نبود .آشنايي با روحيات و اخلاقيات چنين فردي با اين همه كمالات نياز به روح پاك دارد تا در صفحه پاك خود اين كمالات را ثبت كند ،كه متاسفانه من عاري از اين روح پاك بودم ودر ظاهر درك كدم ،اين بود كه او ذاتا صاحب اخلاقيات عاليه بود .البته از جهت علمي نيز مقام بالايي داشت كه خود بارها شاهد تفسير بعضي از زيارت نامه ها و دعا هاي او و مطالعاتش بودم ،اما كسي متاسفانه به مقام علمي او پي نبرد بلكه بيشتر ضمير پاك و اخلاق حسنه او بود كه جاذب دوستان و علاقمندانش بود ،در مدت شش ماهه زندگي مشتركمان كوچكترين عمل خلافي از او نديدم .در حال زيارت و دعا حال عجيبي داشت .در سفري كه به مشهد داشتيم با او هر شب ساعت 2 به حرم مطهر مي رفتيم و سيد تا اذان صبح نماز شب مي خواند و از
اذان صبح تا ساعت 9 نيز دعا و زيارت نامه مي خواند و در سراسر دعا آنچنان اشك مي ريخت كه براي من عجيب بود ،چون تا آن زمان انساني چنين خاضع و عابد نديده بودم . از ادامه تحصيلات دانشگاهي خود غافل نبود و ضمنا در يكي از مدارس« تهران» نيز به تدريس تعليمات ديني و فرهنگ اسلامي مشغول بود . در همين ايان بود كه انقلاب فرهنگي به وقوع پيوست و دانشگاه هاي كشور تعطيل گرديد .«سيد رضا »كه از مدتها پيش در پي فرصت مناسب براي عزيمت به سوي منطقه محروم و بحران زده «كردستان» بود لحظه اي درنگ نكرد و بار هجرت به سوي غرب كشور بست .
ابتداي وارد شهرستان« ديواندره» شد و معاونت آموزشي و پرورشي و مسئوليت امور تربيتي اين سازمان را به عهده گرفت .همزمان مديريت مدرسه شبانه روزي اين شهر را كه خود از پايه گذاران آن بود و عضويت در هيئت پاكسازي آموزش و پرورش «ديواندره» نيز ،بر عهده او گذاشته شد .حدود يك سال از استقرار« سيد رضا »در كردستان مي گذشت كه يك شب محل سكونت ايشان و رييس آموزش و پرورش ديواندره (شهيد نجف يوسفي ) مورد حمله ضد انقلاب قرار گرفت .برادر يوسفي در همان لحظات اول مجروح شد .اما شهيد حسيني به تنهايي چندين ساعت در مقابل ضد انقلاب مقاومت مي كند و پس از به هلاكت رساندن و زخمي كردن چند تن از آنان با سلاح كمري درگيري پايان گرفت ،اما متاسفانه روح بلند شهيد« يوسفي» به دليل خونريري بسيار از كالبدش پر كشيد .در آخرين لحظات شهيد «يوسفي» توصيه
هايي به «سيد رضا» مي نمود كه از آن جمله ،پيوستن به سپاه پاسداراران بود .شهيد «حسيني» در اجراي وصاياي همسنگر خود تعلل نكرد و بلافاصله عازم «تهران» شده و در سپاه ناحيه مزكز مشغول به كار شد .
پس از مدتي بر اثر احساس نيازي كه به وجود شهيد« حسيني» در منطقه« كردستان» مي شد مجددا بار سفر بست و اين بار به شهر شهيدان گمنام يعني «سقز»گام نهاد و بلافاصله به سمت قائم مقام فرماندهي سپاه اين شهر منصوب گرديد .چندي بعد طي عمليات محور بانه – سر دشت ،فرمانده سپاه «سقز» ،يعني شهيد« طياره »شربت شهادت نوشيد و پس از ايشان« سيد رضا» اين مسئوليت را عهده دار گرديد .
يكي از همرزمانش در باره او سخن مي گويد :«در برنامه هايي كه مي ريخت و عمل مي كرد واقعا شگفتي و تعجب همه را بر مي انگيخت .ايشان شخصي بود كه كمتر آموزش نظامي ديده بود و با اين حال توانست يك چنين نيروي عملياتي زبده اي شود و در تمامي ابعاد عمل كند .در مدت فرماندهي او كه نزديك به دو سال بود در قسمت هاي بسيج ،عمليات و اطلاعات ،سپاه سقز يگان موفقي بود و به خاطر توان ايشان و نقشي كه در مردم داري و بسيج مردم داشت ،در ابتداي تشكيل قرار گاه حمزه ،از وجودش در واحد بسيج عشايري استفاده كرديم كه منشا ء خدمات ارزنده اي شد و بسيج عشايري از پشتكار ايشان به راه افتاد و حركت و روح جديدي در واحد بسيج دميده شد كه اگر ادامه مي يافت ،شايد قسمت اعظم مسائل ما در
بسيج نيروهاي بومي و عشاير حل شده بود ،اما مقدر چنين بود كه اين عزيز در شهر سقز به شهادت برسد .»
يكي ديگر از همرزمان شهيدحسيني از وي اين گونه ياد مي كند :«با خصوصيات و اخلاق اسلامي كه داشت ،مردم را جذب خود مي كرد و طي برنامه هايي ،قشر جوان شهر را به سپاه نزديك و زمينه همكاري با آنان را فراهم مي نمود .خدمات او در اين مسئوليت زياد است .يكي از آنها طرح تسليح روستا بود كه از طرح هاي بسيار موفق در سطح منطقه بود و طبق ضوابطي اهالي روستا ها را مسلح مي نمود و نتيجه اين بود كه خود مردم با ضد انقلاب در گير شوند و از انقلاب دفاع كنند .بد نيست اين خاطره را برايتان نقل كنم :
شبي وارد اتاق كارش شدم و ديدم تعدادي كيسه برنج گوشه اتاق كنار هم قرار گرفته ،پرسيدم كه اين ها براي چيست ؟
جواب داد :كار نداشته باش .ولي بعد كه زياد اصرار كردم گفت :اگر قول بدهي با كسي مطرح نكني مي گويم :و گفت :امشب تعدادي از دانش آموزان فقير مدرسه مي آيند و اين برنج ها را به منزلشان مي برند .دليل اين كه گفتم شب بيايند اين است كه اين فقرا خجالت نكشند و مردم ديگر هم از اين موضوع مطلع نشوند .اين خاطره مربوط به زماني است كه ايشان مدير مدرسه شبانه روزي در ديواندره بود .به ياد مي آورم كه بعد از شهادت او وقتي من مسئله را در كلاس مطرح كردم .دانش آموزان دختر چادر هايشان را به سر كشيده و اشك مي
ريختند .با اين كه دو سال بود ايشان به سقز رفته بود و او را نديده بودند ،به جرات مي گويم كه اين گونه گريه كردن را من در كردستان براي كسي جز حسيني نديدم .
دانش آموزان دختر ايشان ،همگي محجبه بودند ،به طوري كه براي معلماني كه بعد از« حسيني» آمده بودند بي سابقه و عجيب به نظر مي آمد و ما توانستيم از شاگردان او به خوبي بعد از فارغ التحصيل شدن ،به عنوان معلم استفاده كنيم .
شهيد« نجف يوسفي» حق داشت كه به او لقب ( محجوب القلوب ) بدهد . بعد از ظهر 21 فروردين ماه سال 1362 ،«سيد رضا» از قرار گاه حمزه به سقز آمد و به اتاق مخابرات ،كه اكثرا اوقات خود را در آن بسر مي برد رفت و جهت تجديد قوا و استراحت چند دقيقه اي خوابيد .در همين حين خبر درگيري ضد انقلاب با نيروهاي سپاه مخابره شد و او بدون تامل بر خاسته و خود را مجهز نموده و به سمت محل درگيري حركت كرد .ضد انقلاب به قصد پيشروي به منطقه بانك ملي «سقز» ،كه سپاه را به پايگاه عملياتي «حر» متصل مي ساخت ،حمله كرده بودند ،سيد رضا خود را به منطقه رساند و در پشت بام منزل يكي از پيشمرگان شهيد موضع گرفت و مدت طولاني اي در برابر مهاجمين مقاومت نمود و تني چند از آنان را به هلاكت رساند ،در همين هنگام گلوله اي جسم پر تكاپوي سيد را شكافت و خون سرخ بر زمين يخ زده «كردستان» جاري گشت .بدين ترتيب« سيد رضا حسيني» در شهري بر خاك
افتاد كه عقيده داشت ،بايد با وضو وارد آن شد ،كه آغشته به خون دوستان خداست . او در حالي پا در ركاب براق عشق نهاد و معراج ابدي را آغاز كرد كه شعار «خدايا ،خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار » بر لب داشت .
منابع زندگينامه :"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد عبدالله حسيني : مسئول ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي(سابق)استان «چهارمحال وبختياري»
سال 1328 شهر« فرادنبه» دراستان «چهارمحال وبختياري» شاهد تولد كودكي مبارك از سلالة پيامبر(ص) بود. او كسي نبود جز «سيدعبدالله» كه در يك خانواده مذهبي چشم به جهان گشود و زير نظر پدري متدين و در دامان مادري مؤمنه پرورش يافت.
دوران كودكي را پشت سرگذاشت و بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي به دليل مشكلاتي كه خانواده اش داشت، از ادامه تحصيل منصرف گرديد و به كارهاي فني روي آورد.
هوش و ذكاوت بالاي وي موجب شد كه در شغل ساختمان و راه سازي كه اوانتخاب كرده بود، سريعاً پيشرفت نمايد. توجه خاص او به فرايض ديني و رعايت مسائل شرعي زبانزد خاص و عام بود .به گونه اي كه به عنوان الگويي براي جوانان و همشهريان خود تبديل شده بود.
همزمان با شروع انقلاب اسلامي در بسيج مردم محل عليه ستمگريهاي نظام منحوس پهلوي نقش مؤثري داشت و ساماندهي راهپيمائيها و تظاهرات عليه رژيم طاغوت، غالباً بر عهده اين شهيد بزرگوار بود. با توجه به مسئوليتي كه نسبت به انقلاب احساس مي كرد پس از تشكيل نهاد مقدس جهادسازندگي در سال 1358 به جمع جهادگران پيوست و با توجه به سوابق كاري در كميته عمران اين نهاد در
استان مشغول به كار گرديد و پس از مدت كوتاهي مسئوليت اين بخش را در جهاد استان برعهده گرفت.
با شروع جنگ تحميلي اين سيد وارسته درنگ را جايز نشمرد و براي ياري رساندن به رزمندگان دلير اسلام راهي جبهه ها گرديد. تمام قله هاي سربه فلك كشيده كردستان و مردم زحمت كشيده كرد و خطه هاي خونرنگ جنوب، خاطره ي رشادتها و ايثارگريهاي اين شهيد بزرگوار را در سينه خود به خاطر داشته و دارند.
به عنوان نمونه يكي از كارهاي خطير اين شهيد مسيريابي جادة بزرگ سيدالشهدا در جزاير مجنون بود كه بسياري انجام آنرا غيرممكن مي دانستند.
به دليل همين رشادتها به عنوان فرمانده گردان مهندسي رزمي تيپ44قمر بني هاشم(ع) برگزيده شد . اين مسئوليت وپست براي او كه به دنبال گمشدة خويش مي گشت، اموري بي ارزش بود.بعد از اين عمليات بودكه به خانة خدا تشرف يافت وتوفيق راهيابي به مقام عندالهي را ازمعبودش دريافت نمود .
پس از بازگشت از مراسم حج، مجدداً عاشقانه به جبهه ها شتافت و در تاريخ 13/4/64 به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود، رسيد .او در منطقة اورامانات از توابع كردستان به مولايش امام حسين(ع) اقتدا نمود و به خيل عظيم شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي و جنگ تحميلي پيوست .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد علي حسيني : فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه هشتم ثامن الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
به امير محسن معروف بود .در سال 1334 در مشهد به دنيا آمد. در كودكي به همراه پدر به مكتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت. در سال 1341 وارد مدرسه ابتدايي هروي شد و تحصيلات
ابتدايي را در سال 1346 در مشهد يه پايان برد. از همان كودكي به مسائل مذهبي علاقه زيادي داشت.
شهيد با تلاش و علاقه، دوره راهنمايي را پشت سر گذاشت و وارد دبيرستان جليل نصير زاده شد. اوقات فراغتش را با كارهاي فني يا شركت در مجالس مذهبي مساجد سپري مي كرد و گاهي كمك مادرش در كارهاي منزل بود. او تحصيل را تا سوم دبيرستان ادامه داد و سپس به استخدام نيروي هوايي در آمد اما به خاطر برخورد بعضي از فرماندهان از خدمت در نيروي هوايي انصراف داد و به كارهاي ساختماني مشغول شد.
در سال 1355 عازم خدمت سربازي شد و بر اثر تعاليم اسلام و شناختي كه از دستگاه ستم شاهي داشت فعاليت هاي خود را با تشكيل هسته هايي از جوانان آغاز كرد، به طوري كه در حين خدمت در تهران مبارزه مخفي را سامان داد. در سال 1357 در حالي كه دو ماه به پايان خدمتش بيشتر باقي نمانده بود، به فرمان امام از پادگان فرار كرد و به صفوف مستحكم امت حزب الله پيوست.
با پيروزي انقلاب اسلامي، سيد علي جزء اولين كساني بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و پس از طي دوره هاي آموزشي در مدتي كوتاه در زمره مسئولان آموزش سپاه به حساب آمد.
شهيد در سن 27 سالگي ازدواج كرد كه مدت زندگي مشترك آنها 5 سال بود. ثمره اين ازدواج تنها يك دختر به نام فاطمه السادات است كه در 30 شهريور 1366 متولد شد.
او در شورش هاي كردستان همراه گروهي به سرپرستي شهيد گرانقدر دكتر چمران عازم آنجا شد و
در اين راه، ماموريتهاي موفقيت آميزي به اجرا گذاشت.
پس از مراجعه از كردستان، براي ادامه آموزش نظامي رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحميلي و علي رغم نياز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پيكار گذاشت.
اخلاص، ايمان و مدير بودن او با حضورش در جبهه هاي نبرد بيش از پيش آشكار گشت و به مسئوليت هاي مهمي از جمله، فرماندهي تيپ برگزيده شد.قداست روحي، اخلاص، ايمان، مهارت در ميان همرزمانش مشخص كرد و شايستگي قبول مسئوليت هاي مهم را در او به وجود آورد.
مسئوليتهاي مهم و حساس او از ابتداي جنگ تحميلي بدين ترتيب بود. مسئول اطلاعات و عمليات ستاد خراسان، مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 21 امام رضا (ع)، مسئول اطلاعات و عمليات لشگر قدس، مسئول عمليات سپاه هشتم ثامن الائمه(ع) خراسان نيروي زميني سپاه ، فرمانده تيپ در لشگر5نصر،وبا حفظ مسئوليت ،فرمانده اطلاعات و عمليات سپاه هشتم ثامن الائمه(ع) خراسان.حضور بي وقفه سيد علي در جبهه هاي نبرد آن چنان پيوند محكم و استواري بين او و جبهه به وجود آورد كه هيچ چيز جز شهادت نتوانست اين پيوند را بگشايد. آري شير جبهه هاي در عمليات بيت المقدس2، در نيمه شب 24 بهمن 1366 در ماووت عراق با تركش خمپاره به ناحيه شكم و ران به شهادت رسيد و در بهشت رضا (ع) دفن شد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد حسيني : فرمانده گردان سيف الله لشكر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) پنجم دي ماه سال 1331 متولد گرديد.
به مكتب خانه جعفري در شميران رفت و قرآن را فرا گرفت و دوره ابتدايي را در تهران گذراند.
سيد مهدي حسيني , پدر شهيد مي گويد: «در آن زمان چون پسر و دختر با هم درس مي خواندند و شهيد نسبت به اين مسائل مقيد بود. از رفتن به مدرسه امتناع ورزيد و من هم قبول كردم.
او هيچ وقت از نداشتن پول شكايت نكرد. كار مي كرد، پول مي گرفت و خرج مي كرد. او مسير مكتب خانه را پياده طي مي كرد. در زمان طاغوت به سينما نمي رفت. در جلسات قرآن شركت مي كرد و به مسجد مي رفت. در اوقات فراغت كتاب هاي مذهبي و زندگي نامه دوازده امام (ع) را مطالعه مي كرد. زماني كه عصباني مي شد، مي نشست تا عصبانيتش فروكش كند. در تسليحات ارتش استخدام شد ولي پس از مدتي به خاطر عدم رضايت از موقعيت كاري در زمان قبل از انقلاب استعفا داد و به شغل آزاد پرداخت.
سيد محمد حسيني در سال 1352 با خانم زكيه حسيني ازدواج كرد. ثمره ازدواج آن ها 5 فرزند است. سيد كمال در بيست و هفتم دي ماه سال 1354، اشرف السادات در دوم مرداد ماه 1356، سيد حسين در بيست و ششم خرداد ماه سال 1359، سيد محمد مهدي در سال 1360 و اعظم السادات در يازدهم آبان ماه سال 1361 متولد شدند. شهيد در 30 سالگي با خانم زهرا همت آبادي مجدد پيمان ازدواج بست كه زندگي مشترك آن ها 9 ماه بود.
زكيه بيگم حسيني ( همسر شهيد ) مي گويد: «شهيد از من خواست
كه حضرت زينب (س) را الگوي خود قرار دهيم. در برابر مشكلات صبور باشيم. در تربيت فرزندان از هيچ كاري دريغ نكنيم. از ياد خدا غافل نشويم و در تمام طول زندگي به خدا توكل كنيم.»
زهرا همت آبادي نيز مي گويد: «سيد محمد شب ها بلند مي شد، نماز مي خواند، اشك مي ريخت و دست هايش را به سوي خدا بلند مي كرد. گريه مي كرد. «الهي العفو، الهي العفو» مي گفت: به او گفتم: چرا اين قدر طلب مغفرت مي كني؟مي گفت: آدم جايز الخطاست. شايد قدمي كه برمي داري گناه باشد. نماز شب مي خواند. هميشه با وضو بود.»
از زماني كه امام در زمان انقلاب فرمودند: « توي خيابان ها بريزيد.» تصميم گرفت به راه شهدا و راه امام برود. نوارهاي امام را كه از پاريس مي آمد، توي خانه ها تقسيم مي كرد. عكس بني صدر را از ديوار مي كند و مي گفت: «او آدم فاسدي است.»
اوقات فراغت به نيايش مي پرداخت و در دعاها شركت مي كرد. اغلب اوقات نماز شب مي خواند. كتاب هاي شهيد مطهري و آيت الله دستغيب را مطالعه مي كرد. از افراد دروغگو، چابلوس و تنبل متنفر بود. اگر حق كسي ضايع مي شد، بسيار ناراحت مي گرديد و سعي مي كرد حق مظلوم را بگيرد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي شيشه بري را كنار گذاشت و تصميم گرفت به سپاه ملحق شود. به همين خاطر به پدر خود گفت: «استخاره كنيد.» كه استخاره بسيار خوب آمد. پدر شهيد مي گويد: « وقتي به او گفتم: چرا به سپاه مي خواهي
بروي؟ گفت: چون ناموس ما در خطر است.»
زماني كه از تلويزيون اسير شدن تعدادي از خواهرها را توسط دشمن ديد، گفت: «اگر در خانه بنشينم، فردا زن و بچه ما اسير مي شوند. من براي حقوق به سپاه نمي روم، مي روم كه دشمن را سركوب كنم.»
او براي رضاي خدا، اطاعت از فرمان امام و دفاع از ميهن و ناموس به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. همچنين آرزو داشت به دفاع از مسلمانان لبناني برود و در برابر اسرائيل بايستد. در زمان جنگ در قسمت اطلاعات فعاليت مي كرد. در خليج فارس با هواپيما و قايق هاي تندرو براي حمله به ناوهاي آمريكايي داوطلبانه شركت كرده بود. مي گفت: «آمريكا فكر كرده است كه ايران نمي تواند با او مقابله كند. بلكه ما بهتر از كار ژاپن در هيروشيما انجام مي دهيم. زيرا هزاران ايراني براي از بين بردن آمريكا داوطلب شده اند.»
معاون گردان سيف الله بود و سپس فرمانده گردان شد. همسر شهيد ( زهرا همت آبادي ) مي گويد: «وقتي از او مي پرسيدم كه در سپاه چه كاره هستيد؟ مي گفت: يك سرباز معمولي هستم. بعد از شهادت او فهميديم كه فرمانده بوده است.»
در پشت جبهه به جمع آوري نيرو براي جنگ مي پرداخت.
محمدرضا سليماني ( همرزم شهيد ) مي گويد: «در عمليات والفجر سه كه مسئله صعود به كله قندي بود و ما در خدمت شهيد حسيني در گردان سيف الله بوديم. عمليات انجام شد. صبح زود هنوز هوا روشن نشده بود، قرار شد به محدوده اي كه شب عمليات را انجام داده بوديم، برويم
و آن جا را پاكسازي كنيم، كه اگر مجروحي و يا شهيدي هست او را به پشت خط انتقال دهيم كه بعد مشكلي پيش نيايد. در آن جا يك شهيد و يك مجروح بود. شهيد حسني آن شهيد را به دوش گرفت. آن شهيد را طوري بغل گرفته بود كه انگار چيزي در دست ندارد. ما مجروح را برداشتيم. مدت كمي كه راه رفتيم، حسيني گفت: اگر آن مجروح سنگين است او را هم به من بدهيد. در صورتي كه آن شهيد بسيار سنگين بود. او از استقامت خوبي برخوردار بود.»
همچنين مي گويد: «مدتي بود كه شهيد سيگار مي كشيد. ما به شوخي به او گفتيم: اگر سيگار را كنار نگذاريد، شما را به گردان ديگر مي فرستيم. بسيار عصباني شد. همچنين به او گفتيم: اگر شما سيگار را ترك كنيد، ما عهد بستيم كه هر كدام كه شهيد شديم، ديگري را در روز قيامت شفاعت كنيم. او با اين شرط سيگار را ترك كرد.»
زهرا همت آبادي همسر دوم شهيد مي گويد: «هوا بسيار گرم بود. در خانه پنكه نداشتيم. به او گفتم: از سپاه يك دستگاه پنكه بگيريد. گفت: هر موقع كه پول داشتم مي خرم. از سپاه چيزي نمي گيرم. مال بيت المال است.»
همچنين مي گويد: «او تازه از جبهه آمده بود كه در خيابان شهيدي را تشييع مي كردند. بلافاصله خود را براي رفتن به جبهه مهيا كرد. به او گفتم: تازه آمده اي. خجالت مي كشم كه من توي خيابان راه بروم و اين شهدا بر روي دوش مردم تشييع شوند.»
سيد علي حسيني ( برادر شهيد )
مي گويد: «در سال 1362 كه در جبهه بوديم، شهيد به منطقه ما آمد و به من گفت: تو برو. يكي از ما بايد اين جا باشد و يكي پيش خانواده.»
محمد ناصر فرهادي ( همرزم شهيد ) مي گويد: «در زمان جنگ تمام نيروها از بسيجي و سپاهي دور هم بوديم. قرار بود ناهار را با هم بخوريم. آن جا همه يك جور بودند. اين طور نبود كسي كه مسئوليتي دارد و يا پست بهتري دارد غذايش بهتر باشد. از فرمانده گردان تا سرباز معمولي همه سر يك سفره بوديم. شهيد حسيني از همه زودتر از سرسفره بلند مي شد و در جمع كردن سفره پيشقدم بود.»
همچنين مي گويد: «آخرين باري كه شهيد براي خداحافظي پيش من آمد. مجروح بود و شكمش بخيه خورده بود، به او گفتم: تو مجروح هستي بمان و به خانواده ات رسيدگي كن. گفت: دنيا ارزشي ندارد. رفت و ديگر برنگشت.»
سيد محمد حسيني در نامه اي خطاب به همسرش مي گويد: «حضور همسر و دخترعموي خودم سلام مي رسانم. اميدوارم كه با صبر و بردباري جواب دندان شكني به دشمنان انقلاب اسلامي بدهي و مرا خوشحال كني و خودت را از نعمت هاي الهي بهره مند سازي.
در نامه اي به فرزند خود مي گويد: «نورديده ي عزيز و فرزند مهربانم، اشرف السادات، سلام عليكم. من براي تو و ديگر دانش آموزان و همكلاسي هايت دعاي خير مي نمايم. خوب درس بخوانيد و از اسلام و انقلاب اسلامي پاسداري كنيد. ما هم در جبهه ها از مرزهاي ميهن اسلامي پاسداري مي نماييم. چند كلمه اي با شما
معلم و مربي گرامي دارم، با نهايت تشكر و سپاس از زحمات و كوشش هايي كه براي تربيت و تعليم نونهالان اسلام و اميدهاي امام متحمل مي شويد.
شهيد سيد محمد حسيني در 21/12/1363 در جزيره مجنون به علت اصابت تير به ناحيۀ قلب به درجه رفيع شهادت نايل و پيكر مطهر ايشان پس از تشييع توسط مردم انقلابي در بهشت فضل نيشابور آرام گرفت. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد تقي حسيني : نماينده مردم زابل در مجلس شوراي اسلامي زندگينامه
زمستان طبيعت بود و خزان ايمان و انديشه، باد معروف نيمروز سوز و سرماي ديماه را از سطح هامون بر همه جاي سيستان پراكنده مي كرد و تاريكي دهشت زا و يأس و ترس ناشي از حكومت جابرانه رضا خان بر همه جا سايه افكنده بود.
اما روستاي «چلنگ» در بخش « شيب آب » در« زابل » حال و هواي ديگري داشت. گويا در انتظار صبح خجسته و سپيده ي اميد به سر مي برد. در كلبه ساده و به ظاهر محقر و كوچك «آقا سيد علي » شور و شوق ديگري بود .
سر انجام انتظار پايان يافت و آن روز – اول دي ماه 1307 ه ش در آن خانه ساده اما مصفا و منور به نور آيات و معطر به عطر احاديث و آميخته با بوي خوش ذكر و دعا، نوزادي چشم به عرصه دنيا گشود كه بعد ها از پيام آوران و پيروان نهضت جدش حسين بن علي (ع) شد. او كه اولين پسر خانواده بود، با تولد خود فضاي خانه
و زاد گاه خويش را پر از شور و شادي كرد، نسيم اميد و سعادت بر دلها وزيد و غنچه تبسم بر لبها شكفت .
«سيد علي » به عشق جواد الائمه (ع)، اين ذريه زهرا (س) را «محمد تقي » نام نهاد .
پدر اين نوزاد، «سيد علي »، كه از سلسله جليله سادات حسيني و از تبار مشعل داران هدايت و نور بود و خانه اش پناهگاه مردان مظلوم بشمار مي رفت، علاوه بر تبليغ و فعاليت ديني به كشاورزي روزگار مي گذراند .جد پدري «سيد محمد تقي »، مرحوم حجت
الاسلام والمسلمين، سيد حسين حسيني معروف به «سيد حسين چلنگي » از روحانيون مشهور و فاضل و مبارز سيستان و تنها كسي بود كه در منطقه از مرجع تقليد آن زمان «آيت الله العظماءسيد حسين صدر»اجازه نامه داشت .وي همواره درمقابل خود كامگي و ظلم رضا خان و عوامل محلي آن، آشكارا به مخالفت و مبارزه مي پرداخت، لذا از سوي «شوكت الملك »، عامل جابر رضا خان در منطقه بارها ممنوع المنبر شده و يكبار به بيرجند تبعيد گرديد، اما در تبعيد گاه نيز با آنكه تحت نظارت شديد بود، از مبارزه خود با طاغوت و عوامل متجاوز آن دست برنداشت.
مادر سيد محمد تقي، بي بي خديجه، زني سيده وعفيف پاكدامن بود و در انجام فرائض شرعي مقيد و در آداب و دستورات اسلامي دقت نظر داشت. اين بانوي پرهيزگار براي ديگر زنان آبادي خويش، معلم و الگو به حساب مي آمد. وي در تربيت فرزندان خويش حساس و كوشا بوده، با شير پاك و دامن مطهر خود توانست چنين بزرگواري را به
جامعه تحويل دهد تا مردم از فيوضات و بركاتش بهرمند گردند. جدي مادري ايشان مرحوم آيت الله ميرسيد علي علي آبادي از انسانهاي عالم و فاضل و با تقوا و با كرامت و فردي مبارز و ظلم ستيز بود. در آن ايام ايشان درعلي آباد زابل مدرسه علميه اي داشتند كه بسياري از علما و روحانيون بعدي سيستان در آنجا درس مي خواندند؛ و از بركت حضور اساتيد و مدرسين بنامي كسب دانش مي كردند. حضرت آيت الله سيد جليل الدين حسيني سيستاني كه يكي از اساتيد شهير حسيني (ره) بوده اند و اينك در مشهد مقدس مقيم مي باشند از طلاب همين مدرسه بوده اند .
سيد جواد در سن 18 سالگي يعني در سا ل 1325 ه ش پس از كسب اجازه از محضر پدر، خود را آماده سفر كرد. آن شب خواب به چشمان آقا سيد محمد تقي نمي آمد، فردا روز حركت بود و او غرق تفكرات خويش. گاهي خود را در حرم حضرت امام رضا (ع) مي ديد؛ گاهي مشغول خواندن زيارت نامه و زماني در جلسه درس و... صبح زود از خواب بيدار شد؛ توشه سفر را برداشت و از همه خداحافظي كرد، و همراه كاروان زائران حضرت رضا (ع) راهي كوي دوست گرديد. بعد از چند روز خود را در جوار كعبه دلها و بارگاه قدس غريب الغربا ديد. آقا سيد محمد تقي كه اينك در وادي ايمن رضا (ع) آمده بود تا داروي شيفتگي خويش را به علوم مكتب اهل بيت (ع) در جواربارگاه ملكوتي اش بيابد، ابتدا به زيارت ضريح نوراني و شفا بخش شتافت و بوسه
بر درو ديوار و ضريح و پنجره هاي معطر ولايت زد و راز و نياز و درد دل خويش را به محضر دوست اظهار كرد؛ آنگاه توفيق خود را از جد باكرامتش مسئلت نمود و آن را مايه وصول به اهداف عاليه خويش كرد. سپس همانگونه كه پدرش سفارش كرده بود به سراغ آقا سيد جليل الدين حسيني كه از آشنايان و اقوام ايشان بود، رفت و با راهنمايي ايشان در حجره اي سكني گزيد و مشغول تحصيل شد. اين سيد بزرگوار علاوه بر آنكه يكي از اساتيد آقا سيد محمد تقي بودند، هميشه مرشد و راهنما و پشتيبان او نيز بودند.
مشهد الرضا (ع) كه يكي از شهرهاي مهم و مذهبي ايران است. از نظر موقعيت علمي، تاريخ درخشاني دارد و در طول تاريخ خاستگاه دانشمندان بزرگي بوده است.
حوزه هاي علميه اين شهر قدمت طولاني دارد و پس از قم، پررونق ترين مركز علمي شيعه به شمار مي رود؛ مخصوصاَ از زماني كه حضرت آيت الله ميلاني (ره) در سال 1334 ش در مشهد مقيم شد و رشد و اصلاح قابل توجهي در آن بوجود آورد، اين مركز علمي رونقي مضاعف پيدا كرد و شكوفا شد.
يكي از مدارس قديمي اين شهر، «بالاسر» بود كه در نزديكي و چسبيده به حرم امام هشتم (ع) قرار داشت و از فضاي روحاني و ملكوتي ويژه اي برخوردار بود و اينك، آن مكان در طرح توسعه حرم قرار گرفته و يكي از رواقهاي حرم آن حضرت مي باشد.
آقا سيد محمد تقي در حجره اي ساده و كوچك در مدرسه بالاسر سكني گزيد و مشغول تحصيل شد و با
دوستاني چون مقا م معظم رهبري، حضرت آيت الله خامنه اي، و تعدادي ديگر از شخصيتهاي عالم و مبارز،آشنا شد. اين آشناييها زمينه اي گرديد براي پرورش روح حماسي و ظلم ستيزي او تا پايان عمر كه در رفتار و كردار ايشان متبلور بود.
در محضر ابرار، سيد محمد تقي از اساتيد ارزشمند و پرآوازه آن روزگار بهره اي وافر برد و در اندك زماني در علوم مختلف حوزوي، خلاقيت و استعداد خود را ظاهر ساخت. بر اساس دست خط آن بزرگوار كه موجود است، ايشان در مدت 12 سال يعني تا سال 1337 ش كه آن نوشته را تقريركرده دروسي را به شرح ذيل فرا گرفته است :
دروس و نحو و معاني و بيان و بديع ومنطق و قوانين را نزد شيخ حسين مصباح و فقه را نزد آيت الله سيد جليل الدين حسيني آموخت؛ منطق عالي را در محضر «شيخ جعفر » و فقه و اصول را از محضر آيت الله العظمي ميلاني (ره) كه از مراجع تقليد زمان بودند، فيض وافر برد و تا زماني كه از مشهد به زابل مراجعت كرد، در كلاس درس ايشان حضور فعال داشت. همچنين حكمت و اعتقادات و معارف فقه را از محضر آيت الله حاج شيخ مجتبي قزويني آموخت و نيز در آموختن فقه و اصول در درس آيت الله شيخ كاظم دامغاني شركت مي نمود.
ايشان در مدت 16 سالي كه در مشهد بسر مي برد علاوه بر آنچه ذكر شد، از محضراساتيدي چون آيت الله ميرزا جواد ملكي تبريزي (ره)، فقيه سبزواري، آيت الله شيخ غلامحسين تبريزي (ره)، ميرزا احمد مدرس يزدي و اد
يب نيشابوري، علم و عرفان و ادب كسب نمود.
منابع زندگينامه :همراه آفتاب، نوشته ي دادخدا خدايار،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
علي محمد حسينيان : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات تيپ46 الهادي(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دهم فروردين 1346 در محله "درب قلعه"در شهرستان ابركوه در خانواده اي متدين و زحمتكش چشم به جهان گشود و در دامن پر مهر و محبت خانواده اش تربيت اسلامي يافت و با احكام و مسائل اسلامي در دوران كودكي آشنا گشت.
در سن 6 سالگي براي كسب علم راهي دبستان شد و پس از موفقيت براي گذراندن دوره راهنمايي در مدرسه امام خميني فعلي ثبت نام نمود و با نمرات عالي و كسب موفقيت، تحصيل خود را در اين مقطع به پايان رساند. اوعلاوه بر امر تحصيل در كسب معارف اسلامي هم كوشا بود و با جديت تمام احكام و دستورات دين را فرا مي گرفت و در انجام عبادت سعي و تلاش فراواني داشت. در تمام عرصه هاي مبارزه با طاغوت حضوري فعال داشت و براي پيشبرد انقلاب در بيشتر مبارزات و تظاهرات شركت مي كرد.
در كنار تحصيل و در ايام فراغت از درس در مزرعه به كمك پدر مي شتافت و در تامين هزينه ها به خانواده اش كمك مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي با گذراندن دوره آموزش نظامي رهسپار جبهه هاي نبرد شد و در عمليات محرم فعالانه شركت جست .او در بيشتر عملياتي كه از سوي ايران براي بيرون راندن متجاوزين واحقاق حقوق خود انجام مي گرفت حضوري فعال وتاثير گذار داشت.
پس از ورود
به جبهه به گردان رزمي رفت و پس از آن در واحد رزمي لشكر 19 فجر مشغول خدمت شد.
پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد, درحالي كه هيچ گاه حضور در جبهه را فراموش نكرد و در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر يك، خيبر و بدر نقش فعالي ايفاء نمود. از ابتداي سال 1364 مسئوليت واحد رزمي تيپ 18 الغدير را به عهده گرفت وپس از آن در عمليات والفجر هشت حضور يافت ,در حالي كه مسئوليت اطلاعات علميات تيپ 46الهادي را برعهده داشت .در تاريخ 22/11/1364 در حاليكه مردم ايران سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي را جشن گرفته بودند او به ميهماني خدا رفت تا پاداش عمري مجاهدت وتلاش مقدس خود را بگيرد .
دربخشي از وصيت نامه ا ش آمده:
همسر مهربانم، من رفتم اما شما رسالتم را به دوش گير، انشاء الله كه خدا به شما صبر و اجر عظيم عنايت كند. مرا ببخشيد و انشاءالله كه خداوند تمام گنهكاران را ببخشد و شهدا را با شهداي كربلا محشور فرمايد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين حسينيان : فرمانده محور عملياتي لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1332 در روستاي سر جام در استان خراسان به دنيا آمد. قرآن را در خانه فرا گرفت و تا كلاس پنجم درس خواند، سپس به علت كمك به پدر در كار كشاورزي تحصيل را رها كرد. به خواندن قرآن علاقه داشت. در نوجواني بيشتر كتابهاي مذهبي مخصوصا نهج البلاغه را مطالعه مي كرد. كم حرف بود و تا سوالي از او نمي كردند، جواب
نمي داد. در سال 1350 ازدواج كرد. مادرش مي گويد: شهيد مي گفت: با همسري ازدواج مي كنم كه با تقوا و با نماز باشد و ما همسرش را بر اساس معيارهاي او انتخاب كرديم. او يك مومن واقعي بودوداشتن زن وفرزند هرگز خللي در اراده الهي اش در راه مبارزه وجهاد در راه خدا ايجاد نكرد.
قبل از جنگ تحميلي در كردستان به عنوان فرمانده دسته و در گنبد كاووس به عنوان فرمانده پايگاه با ضد انقلابيون مبارزه مي كرد. با شروع جنگ تحميلي از طريق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به جبهه اعزام شد. اوايل جنگ و در جبهه الله اكبر به مدت چند ماه بي امان با دشمن بعثي جنگيد و در اين نبرد سر پرست گروه خمپاره 120 بود در همين جبهه مجروح شد و مدت سه ماه در بيمارستان سيناي تهران بستري بود. بعد از بهبودي مجددا عازم جبهه شد.
در آخرين ديدار خود به پدرش گفته بود: پدر، اگر من شهيد شدم ناراحت نباشيد و بدانيد كه ما پيروز هستيم و از اينكه فيض عظيم شهادت نصيبم شده خوشحال باشيد و افتخار كنيد و سعي كنيد امام امت را تنها نگذاريد و مثل مردم كوفه نباشيد و در نماز جماعت و جمعه شركت كنيد و فرزندان خود را انقلابي و طبق دين مبين اسلام تربيت كنيد و در حفظ حجاب بكوشيد. به گفته يكي از همرزمانش رجب صمديان وي در آخرين لحظات زندگي با روحيه اي قوي و با هر كس برخورد اسلامي داشت و تمامي دوستان و خانواده اش را به خواندن نماز جماعت در مسجد و رفتن به جبهه ها
توصيه مي كرد.به اجراي فرائض ديني و مذهبي و احكام اسلامي بسيار مقيد بود و در جلسات مذهبي و ادعيه و مراسم عزاداري شركت مي كرد و براي ارتباط عميق با خدا نيمه هاي شب بر مي خواست و به راز و نياز مشغول مي شد و ديگران را نيز به اين عبادت پر فضيلت دعوت مي كرد.
مي گفت: جبهه يعني بهشت، در آنجا حتي پدر و مادر را فراموش مي كني و فقط به فكر اسلام و مملكت هستي. آخرين بار به غرب كشور و به جبهه سومار اعزام شد و مسئوليت خط 3 گردان را برعهده داشت. محمد حسين حسينيان در 22 مهر 1361 براثر اصابت گلوله سيمينوف به سرش و تركش به سر و پا به درجه رفيع شهادت نايل آمد. و پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد مهدي حسينيان : فرمانده ناحيه 6مقاومت بسيج تبريز سال 1340 در تبريز به دنيا آمد و در ميان محيط مذهبي پرورش يافت .تحصيلات ابتدائي خود را دردبستان ساسان (سابق)گذراند و اطلاعات عمومي را از طريق مطالعه , بحث و شركت در مجالس و جلسات مذهبي كسب نمود .
چند سالي نيز كار صنعتي انجام مي داد تااينكه در سال 1359 بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه شد .مدتي در واحد تبليغات و انتشارات و بخش فيلم وعكاسي فعاليت مي كرد پس از آن به دليل ابراز لياقت و شايستگي به فرماندهي ناحيه
6 مقاومت بسيج تبريزمنصوب شد .يكسال و نيم ,روزها در مدرسه ولي عصر(عج) به تحصيل دروس طلبگي اشتغال داشت و مسئوليت خود را در بسيج به خوبي ايفاء مي كرد .
مهدي در هدايت وفرماندهي ناحيه سخت كوشي نشان مي داد . همكارانش نقل مي كنند در مدت حضور وفرماندهي او در ناحيه 6, تمام پايگاههاي تابعه جان گرفته و روح تازه اي در آنها دميده شده بود .
مديريت و رسيدگي حضوري و همه جانبه او به امور حتي در دورافتاده ترين پايگاها زبانزد بود . در مدت عمر كوتاه اما پربركتي كه داشت ويژگيهائي را به دست آورد كه تنها از پيروان واقعي امام و فرزندان راستين انقلاب ساخته است .
مبارزه با نفس ، تن دادن به سختيها ، ياري رساندن به مستمندان تا جايي كه جان بگيرند و به نوائي برسند ,قدرت جذب نيروهاي جوان؛ مديريت و راهنمائي و حل مشكلات ، تحصيل روزانه وكار شبانه ، قرائت قرآن ,سخنراني و بالاخره جنگيدن و پيش بردن نيروها در شب تيره ودردل دشمن ، اين همه شايستگي او بود كه بروز مي داد و در نهايت با مرگ سرخ خونين , همه اين جانبازي ها را مهرتاييد نهاد .
وقتي دانش آموز دبيرستان بود ,عوامل رژيم شاه براي تبليغات به آنها شير و موز و پرتغال ميدادند. او غذاهايش را به ديگران مي داد تا هم از فقرا حمايت كرده باشد وهم خود را آلوده هداياي حكومت فاسد شاه نكرده باشد.
درپشت جبهه كه بود برروي فرش خالي استراحت مي كرد . وقتي علت اين كار را از او مي پرسيدند ؛ رزمندگان ياد آور
مي شد كه در جبهه بات كمترين امكانات و وسائل راحتي در مقابل دشمنان ايستادگي مي كنند.او هرگز در شهر وپشت جبهه برادران رزمنده اش را فراموش نميكرد.
مهدي مدتها بود كه خود را به قبله آمال وآرزوهايش ,جبهه برساند ؛با هزار زحمت ورنج توانست موافقت مسئولين را به دست آورد و به عبارتي از دست آنها فرار كند وبه جبهه برود. يكسال در جبهه بود و در دو عمليات بزرگ شركت كرد . شركت او در عمليات خيبر بيش از پيش او را متحول كرد. حماسه هاي شجاعانه و عارفانه همرزمانش را ديد .به خصوص استقامت و عرفان و عبادت همسنگرشهيدش حسين پارسا كه برايش محرك بود .وقتي در جزيره مجنون در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و ارتباط با نيروهاي خودي قطع شده بود و دشمن هر لحظه محاصره را تنگ تر مي كرد ؛نماز حسين با قامتي استوار در برابر ديد گان دشمن و شهادت او همواره در ذهنش مجسم مي شد.
مهدي در جزيره مجروح شد و پس از هلي برن نيروهاي كمكي به پشت خط منتقل گرديد. در عمليات بدر كه دومين و آخرين عمليات او بود فرمانده دسته بود, معاون او كه در اين عمليات مجروح شده بود ,مي گفت وقتي نيروها را از قايق پياده كرديم ,ساعت5/ 12 نصف شب بود .من از شهادت حسينيان مطلع شدم و در فكر اين بودم كه چكار بايد بكنم . نيروها را جلو مي بردم .وقتي در جلو دسته بودم برادران مي پرسيدند :حسينيان كو ؟ ميگفتم :در پشت دسته حركت مي كند و موقعي كه به عقب مي رفتم ,مي
پرسيدند: حسينيان كو؟ ميگفتيم :پيشاپيش نيروها را هدايت مي كند . نبود مهدي در دسته يك خلا بزرگي بود. بارها در مواقع سخت كه ديگر نمي توانستم حمله كنم و پيش بروم سيد مهدي در ذهنم مجسم مي شد. گوئي او را مي ديدم كه در پيش رو قراردارد و با صداي بلندش و حركتهاي شجاعانه خود اشاره كنان مي گويد بيا بيا جلو , نترس . بله او همچنان در حيات بود ودر جلو حركت مي كرد ونيروها را جلومي برد پس از شهادتش نيز نقش فرماندهي را داشت و قوت برادران بود .
مهدي عاشق الله بود گويا در طول زندگي , خود را براي چنين روزي ساخته بود .دنيا برايش تنگ بود. او از عالم خاكي گريزان بودو دنياي پهناور و مادي گنجايش روح با عظمت او را نداشت .
علاقه زيادي به عرفان و اشعار عرفاني داشت . كتاب مناجات عارفان را به همراه داشت . علاقه مهدي به مولايش حضرت مهدي ( عج) بيش از وصف بود. اشعار زير در خطاب به آن حضرت ؛زمزمه زبانش بود و از سوز دل مي سرود .
هزار بار بهار آمد و گذشت, هنوز
توئي به گوشه خلوت سراي راز بيا
بگو تو اي وفا از من اي حبيب مرنج
ظهور كن زپس اين شب دراز بيا
او منتظر حقيقي حضرت حجت ( عج) بود ؛منتظري كه به خانه جاروب زد ه و سپس ميهمان مي طلبيد و به اين انتظارصادقانه با نثار خونش شهادت داد .شهادتي كه در عمليات بدر اورا آسماني كرد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با
خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي حشمتي فر : فرمانده گردان يد الله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يكم آذر ماه سال 1336 مصادف با ولادت حضرت قائم(عج)در شهر سبزوار متولد شد. به مناسبت اين همزماني خجسته، نام او را مهدي گذاشتند.
در چهار سالگي به مكتب رفت و از پيشرفتي كه در اين زمينه داشت، راضي بودند. دوره ابتدايي را در مدرسه اسرار شهرستان سبزوار گذراند و در ايام تعطيلات به برادرش در ساختن خانه كمك مي كرد و با فروش كالا به روستايياني كه به شهر مي آمدند، در آمدي كسب و پس انداز مي كرد. دروه متوسطه را در دبيرستان اسرار شهرستان سبزوار در رشته رياضي و فيزيك گذراند.
فعاليتهاي سياسي و مذهبي را از سال سوم دبيرستان با مقاله خواني در مجالس پنهاني كه در منزل خود و دوستان بود، آغاز كرد و همواره نقش سرپستي و مسئوليت جلسات را برعهده داشت. در مسجد صاحب الامر واقع در خيابان اسرار سبزوار كتابخانه اي تاسيس كرد و جوانان را جذب كرد، ولي از طرف دستگاه امنيتي رژيم به تعطيلي كشانده شد. دست از هدف بر نداشت و همان كتاب ها را به مسجد امام علي در انتهاي خيابان اسرار جنوبي منتقل كرد و شروع به تبليغ كرد، اما بار ديگر آن را به تعطيلي كشاندند. سپس كتابها را به مسجد امام حسين برد، بعد از سخنراني هايي كه در سبزوار انجام داد آنجا را ترك كرد و به سوي تهران، قم و اردكان حركت كرد و سرانجام نزد آيت الله صدوقي، نماينده امام رفت و با نامه اي براي روحانيت سبزوار عازم
شهرش شد كه با اين عمل تحرك بيشتري در مردم و روحانيت به وجود آورد.
در ماه مبارك رمضان سال 1357 در مهديه عطارهاي سبزوار سخنراني كرد و اولين دعاي وحدت را در بين نماز جماعت ظهر و عصر خواند كه با دادن شعار هاي انقلابي و اسلامي شهر به شلوغي كشيده شد و چند نفري دستگير شدند . او براي خلاصي آنها از بازداشتگاه شهرباني كوشش بسيار كرد.
در دانشگاه كار سبزوار تربيت معلم فعلي به تحصيل مشغول شد سپس دانشجويان اين دانشگاه جذب ساير دانشگاه هاي كشور شدند و او در دانشگاه خواجه نصير الدين طوسي به ادامه تحصيل پرداخت. مادرش مي گويد: آن زمان كتاب هاي ممنوعه را پخش و جا به جا مي كرد. روزي در حين پخش كتابها دستگير شد. وقتي رياست دادگاه به او گفته بود: تو نان دولت را مي خوري، در دانشگاه دولت درس مي خواني، چرا عليه دولت كار مي كني؟ گفته بود: حرف حق گفتني است، بايد حق را گفت. رياست دادگاه تشويقش كرده بود و به او التماس دعا گفته بود و سپس آزادش كرده بود.
وي كتابهاي مربوط به انقلابي ها، مثل انقلاب كوبا را مطالعه مي كرد تا از تاكتيكهاي آنها مطلع شود و از طريق جلسات ادعيه همفكران خود را پيدا مي كرد و آموزش مي داد.
در دانشگاه به ايجاد انجمن اسلامي همت مي گماشت. با انجمن اسلامي دانشجويان سراسر كشور تماس برقرار مي كرد تا با وحدت هماهنگ و كامل تحت فرماندهي امام به سقوط رژيم سرعت بخشند. كتابهاي مورد علاقه اش، نهج البلاغه و نهج الفصاحه بود. كتابهاي
مذهبي را تحليل مي كرد و مطالبي را مي نوشت و براي چاپ به نشريات مي داد.
هنگام پيروزي انقلاب دانشجو بود و خدمت سربازي انجام نداد. بعد از انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه ها به فرمان امام (ره) جذب جهاد سازندگي شد.پس از پيروزي انقلاب، براي كار ورزي عازم محروم ترين نقطه ايران شد و پس از ورود به زاهدان، بر دامنه فعاليتهاي سياسي – عقيدتي افزود. به دستور امام و جهت اطاعت از امر ايشان، راهي جبهه شد. گفتم: وجود تو در اينجا ضروري تر است، دانشگاه تو تمام نشده، گفت: جبهه دانشگاه است.
سه بار مجروح شد و هر بار مصمم تر از دفعه قبل به مصاف با دشمن رفت و هميشه بدنش پر از تركش بود. برادرش مي گويد: در منطقه آسيب ديده بود و بيست روزي بستري بود و ما از جريان بي اطلاع بوديم.او در كنار فعاليت هاي جنگي، به جمع آوري كمكهاي رزمندگان براي آسيب ديدگان مي پرداخت. آنها از امكاناتي كه مختص به خودشان بود، به هموطنان نيازمندشان ايثار مي كردند. از امكانات غذايي كه متعلق به خودش بود به ساكنين شهر كه مجبور به ترك خانه و كاشانه شده بودند كمك مي كرد و ديگران را نيز به اين كار تشويق مي كرد.
مهدي حشمتي فر در سپيده دم پنجشنبه 22 بهمن ماه سال 1360، وقتي دشمن از طرف رودخانه نيسان حمله كرد، به عنوان فرمانده گردان دستور داد پلهاي روي آن را بر دارند، پس از جمع كردن پلها خود در پشت خاكريز قرار گرفت و با آرپي جي به تانك هاي دشمن حمله كرد كه پس
از نابود كردن چند تانك بر اثر اصابت گلوله سيمينوف به ناحيه گردن به درجه رفيع شهادت نايل شد و در مصلي سبزوار به خاك سپرده شد. دوستانش مي گويند: پس از عمليات سپهبد شهيد، صياد شيرازي به آنجا آمد و گفت: اگر پلها را جمع نمي كرديد، عراق تا اهواز پيش مي رفت و اين از هوشياري فرمانده گردان بوده است. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حشمتي : قائم مقام فرمانده گردان پدافند هوايي لشكرمكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «من با امام خميني ميثاق بسته ام و به او وفا دارم. زيرا كه او به اسلام و قرآن وفادار است. اگر بارها مرا بكشند و زنده ام كنند، دست از او بر نخواهم كشيد.
اينها سطوري از وصيت نامه توست و ما مرداني مثل تو را، در عاشورا سراغ داريم. در وقايع عاشورا خوانده ايم كه، امام فرمان داد كه چراغ ها را خاموش كنند تا آنان كه عاشورايي نيستند، در تاريكي شب، راه عافيت در پيش گيرند و ميدان خون و خطر را به جراحت طلبان واگذارند. از هزاران تن، تنها هفتاد و تن بر سر ميثاق ماندند. آنان كه گفتند: اگر هزاران بار كشته شويم و باز زنده شويم، دست از حسين (ع) برنخواهيم داشت. اينك وصيت نامه تو را مي خوانيم: «من با امام خميني ميثاق بسته ام...»
تو صدها سال بعد از عاشورا به دنيا آمده بودي، در دياري دورتر از كربلا. در سال 1339 شمسي و در مراغه. اما
ما مي دانيم كه تو در عاشورا متولد شده بودي و در سرزمين كربلا، كه: كل يوم عاشورا، كل ارض كربلا....
تو عاشورايي بودي و عاشورايي ها جز كربلا آرام نمي گيرند. گويي آن همه بيقراري و شب زنده داري حكايت از اشتياق سفر داشت، سفري به كربلا.....
«شب امتحان بود. پاسي از شب گذشته بود و من هنوز بيدار بودم و دروس خود را مرور مي كردم. اندك اندك خستگي و خواب به سراغم آمد. چراغ را خاموش كردم تا به بستر بروم. در اين لحظات محمد را ديدم كه به حياط رفت. وضو گرفت و به اتاق خود برگشت. بعد از دقايقي زمزمه ها و ناله هاي عاشقانه اش خواب را از چشمانم ربود. در پرتو چراغ شبي كه در اتاق او روشن بود، چهره نوراني اش را مي ديدم. نوشته اي در دست گرفته و آرام آرام آن را زمزمه مي كرد و مي گريست. تا حوالي صبح راز و نياز امتداد داشت و چون راز و نيازش به انتها رسيد، به حياط رفت و ورقي كه در دست داشت، آتش زد...
از ماجراي آن شب به او چيزي نگفتم. گويي اين راز را يكي از دوستانش نيز دريافته بود. به او گفته بود: «چرا اين مطالب دلنشين را كه با خط زيباي خود نوشته اي، مي سوزاني؟» و محمد گفته بود: «زيبايي مطلق از آن خداست، اين سري است كه هرگز فاش نخواهد شد!»
روزي نيز ورقي از نوشته هاي او را پيدا كردم. بر آن نوشته شده بود: «الهي! من چه باشم در برابر تو؟ چون كاهي بر خشت بام، تن خاكي ام
مشحون از آلام..»
آن زمان من سيزده چهارده سال بيشتر نداشتم و نمي دانستم بر محمد چه مي گذرد. اما اكنون مي دانم كه ... »
اكنون مي دانيم كه اشتياق سفر به سمت كربلا روح محمد را مي گداخت. محمد! ما اكنون مي خواهيم تو را بشناسيم. اكنون مي خواهيم بدانيم تو كيستي. ناز پرورده تنعم نبودي. در خانواده اي به دنيا آمده بودي كه غبار ثروت و سيم و زر، آينه اصالتش را مكدر نكرده بود. با مادري مهربان تر از باران و نسيم و پدري سرشار از غيرت مسلماني. از همان كودكي با دردها و رنج ها در آميختي. هنوز كارگردان كارخانه قاليبافي سيماي معصوم طفلي را به ياد دارند، كه از بام تا شام پشت دار قالي مي نشست و با انگشت هاي نحيف خود گره در گره فرش مي بافت و شامگان در «كميته هاي پيكار با بيسوادي» الفبا مي آموخت. هنوز خيابان ها و كوچه هاي مراغه تو را به ياد دارند، تازه جواني را كه در روزهاي پر آشوب انقلاب پيشاپيش صفوف راهپيمايي گام برمي داشت.
هنوز بچه هاي «مكتب توحيد» از تو مي گويند، از حميد پركار، از رزاقي، از قادري، از شماها كه در خون به توحيد رسيديد. هنوز بچه هاي مكتب توحيد از كتابي سخن مي گويند كه قرار بود چاپ شود: «بچه هاي مكتب» و اين كتاب به قلم تو رقم خورده بود... حكايت شگفتي بود حكايت آخرين اعزامت به جبهه. پيش از آن بارها به ميدان رفته بودي، اصلاً تو لباس پاسداري به تن كرده بودي كه براي هميشه در ميدان باشي، مي گفتي:
«لباس پاسداري، كفن معطر است». در لشكر انگشت نما شده بودي: «آرپي جي زن!» حال آن كه تو از شهرت و از شناخته شدن مي گريختي. در والفجر مقدماتي، آوازه ات در لشكر پيچيد و حكايتي كه حكايت نبود، حقيقت بود: تانك هاي غول پيكر به پيش مي آمدند. غرش تانك ها استخوان ها را مي لرزاند و محمد و يارانش تكبير زنان به مصاف تانك ها مي رفتند، رود در رو...
اما خيلي ها از واپسين اعزام تو چيزي نمي گويند. مي گويند، اما از چگونه رفتنت نمي گويند: در ارشادگاه زندانيان مراغه خدمت مي كردي. مسؤول ارشادگاه با خودروي بيت المال به مسافرت شخصي رفته بود. و تو اين كارها را تحمل نمي كردي. رفتي و به مسؤول مافوق گفتي و او چنين گفت: به من مربوط نيست!
_ اگر به تو مربوط نيست، پس چرا جايي را كه به تو مربوط نيست، اشغال كرده اي؟
اين فرياد صادقانه تو بود. اما صراحت و راستي تو را طاقت نداشتند. پس بر آن شدند تا تو را تبعيد كنند. اما تو پيش از آن كه بار ديگر با عافيت طلبان روبرو شوي، كوله بارت را بستي. مي دانستي به كجا مي روي.
_ پدرجان! ديگر جاي درنگ نيست، مي روم... مطمئنم كه اين آخرين ديدار ماست، حلالم كنيد...
و پدر در حالي كه اشك عاطفه از چشمانش مي جوشيد، با صداي مردانه اش جواب داد:
_ پسرم! تو جگر گوشه من هستي، اما هم چنان كه ابراهيم، اسماعيل خود را به قربانگاه برد، تو را به جبهه مي فرستم، چون دين اسلام فقط و فقط يك بار
در خانه مسلمان را مي كوبد...
پدر اين گونه گفت. مادر زمزمه كرد: «شيرم حلالت باد...» و تو گام به گام از ما دورتر شدي. گام به گام به جبهه نزديك تر شدي. در خم كوچه سربرگرداندي و چشم در چشم همه ما خنديدي....
به جبهه مي رفتي و سه روز بود كه داماد شده بودي. پيش تر از آن كه جانشين گردان پدافند هوايي لشكر باشي، مسئول دسته آرپي جي زن بودي. هيچكس در لشكر نمي دانست كه محمد حشمتي دوران خدمت سربازي اش را در نيروي هوايي سپري كرده است. هيچكس نمي دانست كه تو با توپ هاي ضد هوايي آشنايي ديرينه اي داري. در اين مورد با كسي چيزي نگفته بودي. نمي خواستي پشت توپ بنشيني و در انتظار آمدن هواپيماهاي دشمن باشي. مي خواستي در مقدم ترين خط نبرد با دشمن روبرو شوي. اما عاقبت اين راز نيز آشكار شد:
در نزديكي بانه مستقر بوديم و تو فرمانده دسته ما بودي، دسته آرپي جي زن. ناگهان غرش هواپيماهاي خصم وضعيت ما را به هم ريخت. بمب ها فرو ريختند. در ميان آتش و انفجار بمب ها سرها بي پيكر شد و پيكرها بي سر. ضد هوايي هاي ما شروع به آتش كردند. اما هواپيماها سمج تر از آن بودند كه در بروند. به سوي توپ هاي ضد هوايي حمله بردند. آتش توپ هاي ما خاموش شد. تنها يكي از توپ ها كار مي كرد، هواپيماهاي دشمن ديوار صوتي را بر فراز توپ شكست، خدمه هاي توپ شوكه شدند و آخرين توپ نيز خاموش شد. حيران و مبهوت به هواپيماهاي عراقي مي نگريستم. ديگر همه توپ هاي
ما خاموش شده بودند و هواپيماها بازمي گشتند تا دوباره.... در اين هنگام تو را ديدم كه سبكتر از باد به سوي توپ ضد هوايي دويدي. لحظاتي طول نكشيد كه تو را در پشت توپ ديدم. برايم عجيب بود. نمي دانستم كه مي تواني با توپ ضد هوايي تيراندازي كني. اما از آتشي كه مدام از گلوي لوله هاي توپ بيرون مي جهيد، فهميدم كه مي تواني. آتشي به پا كردي و آبي بر دل شعله ور ما ريختي. اكنون تنها يك توپ از توپ هاي ما كار مي كرد. هواپيماهاي عراقي در ارتفاع پايين بازگشتند، لحظاتي ديگر تنها يكي از هواپيماها در آسمان بود. ديگري با آتش تو سقوط كرده بود. فريادهاي تكبير رزمندگان در آسمان پيچيد. هواپيماهاي عراقي نيز گريخت و در آن دورها گم و گور شد. جمعي از بچه ها تو را بر دوش گرفتند و فرياد پيروزي سر دادند. چند روز بعد آقا مهدي باكري سراغت را گرفت و فرياد پيروزي سر دادند. چند روز بعد آقا مهدي باكري سراغت را گرفت. تو يكي از گمشده هاي آقا مهدي بودي. جانشيني گردان پدافند هوايي را بر عهده ات نهاد. نمي پذيرفتي. مي گفتي: «اغلب اوقات نيروهاي پدافند در پشت جبهه مي گذرد...» اما اين تكليفي بود كه فرمانده لشكر بر عهده ات نهاد و تو به تكليف خود عمل كردي: «چشم آقا مهدي!»
امروز، هشتم آبان ماه 1362 است. آسمان شهر رنگ ديگر به خود گرفته است. كوچه ها پر از شميم دلكش شهادت است. خيابان در خيابان جمعيت موج مي زند. 13 شهيد تشييع مي شود. محمد حشمتي جانشين
پدافند هوايي لشكر و 12 تن از همرزمانش، «گلشن زهرا» در انتظار است...
جمعيتي غريب است، انبوه در انبوه. و من به تو مي انديشم كه مي گفتي: «هر توپ پدافند بر فراز ارتفاعي است. نيروهاي پدافند پراكنده اند و ما نمي توانيم نماز جماعت بخوانيم...» و دريغ مي خوردي.
چشمانم بي اختيار خيس مي شود. خدايا! ما در كجا هستيم؟ محمد حشمتي را كجا مي برند. ما ديروز با هم بوديم، درست يازده روز پيش، درست 28 مهر... مي جنگيديم. عمليات والفجر چهار شروع شده بود. دشمن زخم خورده پاتك سنگين خود را آغاز كرده بود. قريب ظهر، فشار دشمن بيشتر شد. حدود شش قبضه توپ 5/14 از دشمن به غنيمت گرفته شده بود. داد زدي: «بايد يكي از توپ ها را به جلو ببريم...»
يكي از توپ هاي 5/14 را روبروي دشت پنجوين و نزديك خط دشمن مستقر كرده بودي. چرخ بال هاي دشمن بچه ها را اذيت مي كردند اما گلوله هاي توپ 5/14 به چرخ بال ها نمي رسيد. با عجله آمدي پيش من:
_ چند ساعت زحمت كشيدم و توپ مستقر كردم. كار ساز نشد...
_ توپ را كه بيش از اين نمي توانيم به جلو بكشيم، تانك ها مي زنندش...
نگران بچه ها بودي. با عجله گفتي: «يكي از توپ هاي غنيمتي را با خودرو به خط لجمن مي بريم. شايد بتوانيم جلو هلي كوپترها را بگيريم.»
آتش دشمن هر لحظه سنگين تر مي شد. يكي از توپ هاي 5/14 را سوار وانت كرديم. نيرويي در كار نبود. «خدمه توپ نداريم.» من گفتم و تو بيقرار و محكم گفتي: «خودمان خدمه ايم!»
به خط كه نزديك تر شديم. اوضاع غريبي بود. تانك هاي دشمن تا هفتصد متري خاكريزهاي ما آمده بودند. آتش بود كه سينه خاكريزها را مي شكافت. نمي توانستيم توپ را در خاكريز مستقر كنيم. چرخ بال هاي دشمن مي زدند و تو همانطور توپ را در پشت وانت به كار گرفتي. همچنان مي زدي و چرخ بال ها را _ كه تانك ها را حمايت مي كردند _ از رو مي بردي. يكي از بچه هاي لشكر نجف آمد پيش ما:
_ يك قبضه توپ 5/14 داريم، گير كرده، نمي توانيم راه اندازي كنيم.... و تو رفتي با شتاب دست او را گرفتي: «كجاست؟ نشان بده...» تو با او رفتي و من هم در پي ات دويدم. رسيديم به نفربر. پيش تر از تو داخل نفربر شدم. انفجاري نفربر را تكان داد. داخل نفربر از گرد و خاك و دود پر شد. داشتم خفه مي شدم. از نفربر بيرون آمدم. دو نفر دم نفربر پاره پاره شده بودند. فكر كردم تو هستي محمد! اما تو نبودي. حالتي مثل حيرت مرا در خود گرفته بود. حوالي را گشتم اما اثري از تو نبود. آمدم به جايي كه شهدا بودند، تا من برسم آمبولانس حركت كرد. «چه كسي مجروح شده بود؟» كسي جواب داد: «يك پاسدار بود، از سينه تركش خورده بود.»
شايد تو بودي محمد!... تنور نبرد هر لحظه داغ تر مي شد. بچه ها بي امان مي جنگيدند. من هم مي جنگيدم. اما تو در كنار من نبودي. ديگر از تو خبري نداشتم. حوالي غروب بود كه با پاي مردي رزمنده ها پاتك دشمن
شكسته شد و بار ديگر نيروي هاي خصم رو به هزيمت نهادند. بي تامل با خودرو پدافند به عقبه لشكر برگشتم. دنبال تو بودم. به اورژانس رفتم. از تو خبري نبود. گفتند: «شايد به شهر اعزامش كرده اند» اما در برگ اسامي اعزامي ها هم نامي از تو نبود. دلم بي قرار بود، بي قرار تر. هركسي را كه مي ديدم، سراغ تو را مي گرفتم، اما هيچكس خبري از تو نداشت. به سراغ ورقه اسامي شهدا رفتم، شايد خبري از تو بازيابم. نام هاي شهيدان را يك به يك مي خواندم. در رديف هفتم نوشته شده بود: محمد حشمتي....
منابع زندگينامه :"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حصاري : فرمانده گردان امام حسين (ع) لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1320 در روستاي الاجگرد نيشابور به دنيا آمد. او پنجمين فرزند خانواده بود. پدرش فردي مذهبي و روحاني و اهل منبر بود كه مكتب خانه داشت. محمد از همان دوران خردسالي ، در مكتب پدر حضور يافت و به مطالعه ي كتابهاي مذهبي و قرآن علاقمند شد ، به نحوي كه اين علاقه تا پايان عمرش همراهش بود. او چند سالي در مكتب پدر به تحصيل پرداخت و تا پنجم ابتدايي نيز در مدرسه به تحصيل مشغول شد.
پس از آن ، به دليل مشكلات و گرفتاري زندگي ، از ادامه تحصيل باز ماند. او همانند ديگر برادرانش به كار و فعاليت روي آورد و مانند آنان به كار موتور باني چاه هاي عميق مشغول شد.
در سال 1337 ، هنگامي كه هفده سال داشت ؛
با دختري از اهالي روستا كه سيزده سال داشت ، ازدواج كرد و زندگي سالم و بي غل و غشي را بنا نهاد كه ثمره ي آن ده فرزند بود. زندگي مشترك آنان بيست و شش سال طول كشيد كه در اين مدت همسر وفادارش نقش عمده اي در حفظ اركان آن داشت.
اخلاق نيكو ، پر از صميميت و مهرباني محمد ؛ اهالي روستا و خانواده اش را مجذوب خود كرده بود. او كه با مشكلات و سختي ها دست و پنجه نرم كرده بود ؛ در راه كمك به مردم و اعضاء خانواده ، لحظه اي كوتاهي نمي كرد. محمد كه از كودكي عشق به مسائل ديني امامان به سرش آميخته بود ، روز به روز علاقه اش به اين امور بيشترمي شد. تا جايي كه در مراسم مذهبي حضور داشت و پاي منبر سخنرانان حاضر مي شد. حضور در اين سخنراني ها و مراسم ، محمد را با افكار و انديشه هاي امام خميني آشنا كرد و اين افكار تاثير عميقي بر روح و جانش باقي مي گذارد.
او كه مطالعات مذهبي زيادي داشت ، به تشريح احكام رساله براي اهالي روستا اقدام مي كرد و از هر فرصتي براي آشنايي مردم با امور ديني و مذهبي سود مي برد. رفته رفته جذب مسائل انقلابي شد و براي بچه هاي روستا جلسات قرآني ترتيب مي داد. با اوج گرفتن انقلاب ، به شركت و حضور فعال در تظاهرات روي آورد كه در اين ميان گاه فرزندا ن نوجوانش را نيز با خود همراه مي كرد.
پس از انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران
، از نخستين افرادي بود كه با حضور و ثبت نام به عنوان پاسدار ، حافظ امنيت و آسايش منطقه شد. در اوايل انقلاب ، با توجه به حضور برخي اشرار و خرابكاران در منطقه و عدم فعاليت نيروهاي شهرباني و ژاندارمري ، محمد توانست با قدرت جلوي آنان بايستد و آنان را از منطقه بيرون كند.
با شروع جنگ ، به عنوان مسئول آموزش پادگان شهيد هاشمي نژاد نيشابور ، به آموزش نيروهاي بسيجي و آماده سازي آنها براي حضور در جبهه مشغول شد. اما اين فعاليت ؛ روح او را ارضاء نمي كرد. بنا بر اين ، علي رغم داشتم ده فرزند ، راه جبهه ها را در پيش گرفت و از طريق سپاه نيشابور به منطقه اعزام شد.
در مدت حضور طولاني خود در جبهه در عمليات مختلفي مانند شكست حصر آبادان ، فتح المبين ، والفجر. مقدماتي ، والفجر يك ، والفجر سه و چهار ، ثامن الائمه ، ميمك ، خيبر و بدر شركت كرد. فرماندهي گردان امام حسين (ع) از تيپ امام موسي (ع) از لشكر نصر را بر عهده گرفت و اين گردان را به يكي ازبهترين و خط شكن ترين گردان ها در جنگ تبديل كرد.
او در طول حضور در ميدان هاي جنگ ، دو بار مجروح شد. در عمليات والفجر سه از ناحيه ي پا به شدت آسيب ديد ، به طوري كه آثار آن تا هنگامي كه در قيد حيات بود ، او را از لحاظ جسماني مي آزرد. با اين وجود ؛ نه تنها جبهه را ترك نكرد بلكه فرزندان خود را نيز
با خود همراه كرد و آن ها نيز در كنار پدر در جبهه حضور پيدا كردند.
محمد اگر چه جثه قوي داشت اما رفتار و كردارش چنان با نرمي و مهرباني آميخته بود كه نيروهايش را به شدت مجذوب مي كرد او با وجودي كه تحصيلات بالايي نداشت اما از چنان نفوذ كلامي برخوردار بود كه همه را تحت تاثير قرار مي داد.
عمليات بدر يكي از گسترده ترين عمليات آبي خاكي بود كه به علت جنگ آبي ، از حساسيت هاي ويژه اي بر خوردار بود. گردان امام حسين (ع) به فرماندهي محمد حصاري ، به خاطر سابقه ي درخشاني كه در عمليات قبلي به عنوان گردان خط شكن داشت ، براي نفوذ به خاك دشمن و باز كردن معبر براي حضور نيروها در نظر گرفته شد.
نيروهاي گردان بعد از تمرينات فشرده غواصي و قايق راني ، در 23 اسفند 1363 در منطقه ي عملياتي هور الهويزه وارد عمل شدند و توانستند با تسخير استحكامات دشمن ، خط را براي عمليات رزمندگان آزاد كنند.
محمد حصاري فرماندهي و دلير گردان كه در سازماندهي و هدايت نيروها و كسب اين پيروزي نقشي به سزا داشت ، در همان شب ، مورد اصابت چند تير قرار گرفت و به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :آن روزها رفتند،نوشته ي منيژه نصراللهي،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد ناصر حق شناس : فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ مسلم بن عقيل ازلشگرمكانبزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) واحد تخريب! دو كلمه، اينك به سهولت تمام بر صفحه كاغذ رقم زده مى شود. اما به راستى واحد تخريب يعنى چه؟ واحد تخريب را كسى مى شناسد
كه شب عمليات، در ميدانى سرشار از مين زمينگير شده باشد و در آن لحظه هاى شگفت، دلاورانى را بنگرد كه پيشتر از آن نه نامشان را شنيده و نه رويشان را ديده است؛ با توكل به خدا گام پيش مى نهند و معبر مى گشايند... و ناگهان فرياد يا حسين با صداى انفجارى درمى آميزد، خورشيد پاره پاره مى شود و تخريبچى به نهايت سرخ خود مى رسد. معبر گشوده شده است. نيروها از ميدان مى گذرند...
محمدناصر حق شناس آنگاه كه در آبانماه سال 1361 براى نخستين بار به جبهه آمد، 19 سال بيشتر نداشت. در همين نخستين حضور به تخريب پيوست. زيرا واحد تخريب نزديك ترين معبر براى رسيدن به آسمان بود.
اى مرد! آن همه شتاب و تلاش و تپش براى چه بود؟ آن همه به ميدان رفتن ها، در ميان مين ها زندگى كردن...
با تو در سر پل ذهاب آشنا شدم. )مين ( يكى از حلقه هاى مشترك اخوّت ما بود. اما تو از )مين(، از زمين به آسمان رسيدى و من هنوز در زمين مانده ام، در زمينى كه ديگر در آن به دنبال مين نمى گردم، اما از فراق تو، از داغ تو، هر لحظه مينى در سينه ام منفجر مى شود و قلبم را پاره پاره مى كند.
ما با هم به )فكه( رفتيم. در والفجر مقدماتى قلب ميدان هاى مين را شكافتيم و معبر زديم. تو در ميدان مين، حيثيت مرگ را به بازى مى گرفتى، در والفجر 1، والفجر 2، والفجر 4... در والفجر 4 مسووليت گروهان تخريب را به تو سپردند، اما تو تخريب را نيز وانهادى و به سراغ دكل ها رفتى. چنين مى دانم كه رازهاى زمين را دريافته بودى و ديگر دنبال كشف رازهاى
آسمان بودى. ديده بانى را برگزيدى؛ سلام بر ديده بانى كه خدا را ديد!
در ديده بانى بوديم، بر فراز تپه اى در فكه. ناصر از ما جدا شد و به پايين تپه رفت. دير شد، اما ناصر برنگشت. قدرى نگران شدم. با دوربين به منطقه پايين تپه نگريستم، ناگهان... اضطراب بر جانم چنگ انداخت. دو نفر عراقى ناصر را مى بردند، دير شده بود. عراقى ها دورتر از آن بودند كه بتوانيم به آنها برسيم، تيراندازى هم ممكن نبود، احتمال داشت تيرهاى ما به ناصر اصابت كند. دوربين را از چشم برنمى داشتم، اين تنها وسيله اى بود كه با آن مى توانستم آخرين لحظات ناصر را ببينم. عراقى ها ناصر را به شدت مى زدند.
عراقى ها ناصر را بُردند. اما همه مى گفتند: ناصرى كه ما مى شناسيم به راحتى اسير نخواهد شد، عراقى ها را راحت نمى گذارد. شهيدش مى كنند.
لحظه ها با اضطراب و آشوب مى گذرد. خيال ناصر يك لحظه آرامم نمى گذارد. خود را ملامت مى كنم. چرا زودتر سراغش را نگرفتى، چرا زودتر نگرانش نشدى. اگر زودتر مى ديديمشان مى توانستيم ناصر را از چنگشان رها كنيم... اما ملامت خود هم فايده اى ندارد. ديگر ناصر را برده اند. ديگر از چشم دوربين هم نمى توان ناصر را ديد. عراقى ها گم و گور شده اند. ديگر كارى از دست ما برنمى آيد. موضوع را به هر نحوى كه شده، به برادرِ ناصر كه در منطقه است، اطلاع مى دهيم. بچه هايى كه ناصر را از نزديك مى شناسند، مى گويند: شايد او تا حالا شهيد شده است. به برادرِ ناصر مى گوييم كه به مراغه برگردد و موضوع را به خانواده اطلاع دهد. او را راهى مراغه مى كنيم. بعد از دو سه روز برمى گردد: من نتوانستم بگويم!
پانزده روز از اسارت ناصر مى گذشت
كه خبرى در منطقه پيچيد: ناصر آمده است! مى گفتند ناصر باز آمده است با لباس هاى پاره پاره و پيكرى سراسر خونين و زخم آلود. با عجله سراغش را مى گيرم. مى گويند: ناصر را با هلى كوپتر بردند.
ناصر در بيمارستان است. به ملاقاتش مى شتابيم. حالش كم كم رو به راه مى شود.
اولين چيزى را كه مى پرسم، قضيه اسارت است. هنوز به پايين تپه نرسيده بودم كه صداى گفتگوى عربى عراقى ها را شنيدم، و قبل از اينكه بتوانم عكس العملى نشان بدهم، به اسارت درآمدم. بى هيچ مقدمه اى با مشت و لگد به جانم افتادند و تا مى خواستند زدند. سپس مجبورم كردم كه همراهشان حركت كنم. چاره اى نبود. كوچكترين بى احتياطى منجر به كشته شدنم مى شد. همراه آنها حركت كردم و در بين راه متوجه شدم كه اين دو نفر عراقى موقعيت خود را گم كرده اند. ديگر مى دانستم كه ما گم شده ايم، دو نفر عراقى مسلح و من كه اكنون اسير آنها به حساب مى آمدم. راه مى پيمودم و آنها به دقت مواظب من بودند. اما راهپيمايى پايانى نداشت. شايد حدود شش ساعت به طور مداوم راه رفتيم اما باز هم به جايى نرسيديم. كم كم خستگى فشار مى آورد. عراقى ها بيشتر از من خسته شده بودند. گويى آنها قبل از آنكه مرا اسير كنند، ساعت ها راهپيمايى كرده بودند و اكنون كم كم از پا درمى آمدند. من هم خود را خسته تر از آنها نشان مى دادم. عراقى ها از پاى مى افتادند و چنين تصور مى كردند كه من هم دارم از پاى مى افتم. به عيان مى ديدم كه از خستگى ياراى سر پا ايستادن را ندارند. وضعشان طورى شد كه ادامه راهپيمايى برايشان ممكن نبود. نشستند و لحظاتى بعد دراز كشيدند. طاقت برخاستنشان
نبود. در يك آن اسلحه يكى از آنها را از چنگش بيرون كشيدم و لحظاتى ديگر هر دو به هلاكت رسيده بودند. ديگر تنها بودم. تاكنون تنها به آزادى و كشتن عراقى ها فكر مى كردم، اما اكنون تنها در فكربازگشت بودم، بازگشت به خط خودمان. قطب نمايى هم در كار نبود تا از مسير حركت خود مطمئن باشم. به راه افتادم و هنوز قدرى راه نرفته بودم كه با صداى انفجارى بر زمين افتادم. چشمم كه باز كردم غرق در خون بودم. به تله انفجارى برخورد كرده بودم. سراسر بدنم پر از تركش بود. سر و صدا مى آمد. سرم را اندكى بلند كردم. اردوگاه تكاوران عراقى بود و چند نفر به طرف من مى آمدند. ناى حركت نداشتم. چشمانم را بستم لحظاتى بعد از سر و صدايشان فهميدم كه بالاى سرم رسيده اند. تصور مى كردند كه من مرده ام. يكى از آنها با پوتين چند ضربه محكم به بدن زخمى ام زد. حركت نكردم. لحظاتى بعد رهايم كردند و رفتند. آنها كه رفتند كشان كشان خود را از ميدان مين بيرون كشيدم و در مسير ديگرى حركت كردم. رمقى در تن نداشتم و سراسر پيكرم زخم آلود بود با اين همه با توكل به خدا حركت مى كردم. خونى كه از جراحت هايم رفته بود، تشنگى ام را افزونتر مى كرد. غذايم علف بيابان بود. چندين روز شبانه روز با اين حال راه مى پيمودم و در آن لحظات كه ديگر لحظه هاى آخر بود، به خط خودمان نزديك شدم...
صحبت ها كه تمام مى شود مى خواهيم از ناصر خداحافظى كنيم و به خط برگرديم.
- كجا؟ صبر كنيد...
صداى ناصر است. آماده مى شود كه همراه ما به خط بازگردد: من هم با شما
مى آيم، يك هفته است كه در اين بيمارستان افتاده ام، ديگر بس است. هر چه اصرار مى كنيم، فايده اى ندارد، عصايش را برمى دارد و همراه ما از بيمارستان خارج مى شود. به منطقه كه مى رسيم، عصايش را نيز مى اندازد. زندگى ناصر در جبهه ها مى گذشت. خود را وقف جهاد كرده بود. در آبانماه 1362 به كسوت پاسدارى درآمد و اين خود مرحله اى ديگر در حيات او بود. او مرحله به مرحله پله هاى حيات حقيقى را مى پيمود. در دوران تخريب، معبرهاى آسمان به رويش گشوده شد، و در دوران ديده بانى ديدنى هايى ديد كه از ديده دنياطلبان پنهان است. آنان كه در عمليات خيبر بوده اند، هنوز از ديده بانى سخن مى گويند كه مهارتش در هدايت آتش، صفوف خصم را متلاشى كرد. بعد از آن به اطلاعات و عمليات پيوست، هنوز چندى نگذشته بود كه كارايى و توانايى اش در اطلاعات و عمليات آشكار شد، چنانكه سخت ترين و خطرناك ترين كارهاى اطلاعات و عمليات و شناسايى به او محول مى شد. در اين دوران بود كه مسووليت اطلاعات و عمليات تيپ مسلم بن عقيل را برعهده اش نهادند و او با كوله بارى از تجارب عمليات هاى والفجر مقدماتى و ... والفجر 8، خيبر و بدر، در اين مسووليت نيز با شايستگى و شجاعت تمام انجام وظيفه مى كرد. اشتياق به جهاد و شهادت در راه خدا، وجود او را لبريز كرده بود، چنانكه پس از سال ها نبرد از جبهه دل نمى كند و اگر براى صله رحم و انجام امورات خانواده به شهر باز مى آمد، اغلب كارهاى مربوط به جبهه و جنگ را انجام مى داد. با همه از جبهه مى گفت، از پيروزى ها و ايثارها، از عنايات و امدادهاى خداوندى...
وقتى به مراغه
مى آمد، تنها بود، اما وقتى از شهر عازم جبهه مى شد، جمعى نيز براى عزيمت به جبهه با او همراه مى شد. همه او را مى ديدند كه وقتى به پشت جبهه مى آيد، روز و شبش در پايگاه هاى مقاومت و مراكز بسيج مى گذرد. مى ديدند كه او در مسير جهاد و در راه خدا از همه چيز خود گذشته است.
در غرب كه ديدمش ابتدا جا خوردم، آخر او هميشه در جنوب بود. بالاخره پرسيدم: ناصر! چرا به غرب آمدى؟ خنديد. به شوخى گفت: به دنبال شهادت آمده ام!... گاهگاهى از اين شوخى ها داشت. جدّى نگرفتم، شايد هم خودش اين را به شوخى گفت تا حرفش را جدّى نگيرم.
آخرين بارى كه به جبهه اعزام مى شد، پدر و مادرش به او مى گويند: آخر تو كى از جبهه برمى گردى كه سر و سامان بگيرى؟ و ناصر مى گويد: اگر اين بار برگشتم، حتماً به حرف شما عمل خواهم كرد. اگر اين بار برگشتم...
- شما برگرديد!...
صداى ناصر است. محكم و با صلابت. و من مى انديشم چگونه برگرديم؟
- برادر ناصر! بايد تو را هم ببريم.
- او را ببريد...
اشاره مى كند به نوجوان بسيجى. لحظات با شتاب مى گذرد. ما در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن قرار داريم. هر لحظه ممكن است گشتى هاى دشمن سر برسند. »آخر چطور شد كه ما به اين تله انفجار برخورديم؟« سؤالى است كه جوابش هم فايده اى ندارد. دو نفر زخمى داريم و تنها يك نفر را مى توانيم با خودمان ببريم. نظر ما اين است كه ناصر را ببريم. آخر او فرمانده است، سال ها تجربه نبرد دارد...
- او را برداريد و برويد...
صداى محكم ناصر، بى اختيار به حركتمان وا مى دارد. نوجوان بسيجى
را برمى داريم و حركت مى كنيم. گامى به جلو برمى دارم و سر برمى گردانم و به ناصر نگاه مى كنم. تنهاست. زخمى است. در منطقه حايل بين نيروهاى خودى و نيروهاى دشمن.
- برويد...
شتاب مى كنيم.
- برمى گرديم آقا ناصر! منتظر باشيد.
گويى لبخند مى زند. از ناصر دور مى شويم و دورتر ... و اكنون همان مسير را برمى گرديم. برمى گرديم تا ناصر را با خودمان ببريم. به نقطه مورد نظر كه نزديك مى شويم، دل در سينه ام مى تپد. نزديك تر مى شويم. ناصر را مى بينم. تنهاست. زخمى در ميان منطقه حايل نيروهاى خودى و دشمن. آرام خوابيده است. با صورتى گلگون. جنازه اش را برمى داريم. شايد در همان روز شهيد شده است.20 ارديبهشت 1365.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي حق شناس : فرمانده كميته انقلاب اسلامي(سابق)اراك
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خداوند جان و مال مومنين را به بهاي بهشت مي خرد.
در راه خدا جهاد كنيد و كشته شويد، اين وعده حتمي خدا در تورات و انجيل و قرآن است . پس به خود بشارت دهيد كه، اين معاهده با خدا به حقيقت سعادت و پيروزي بزرگي است. (قرآن مجيد)
آن هايي كه در مقابل مسلسل هاي دشمن، مستحكم تر و شجاعانه تر ايستادگي كردند و شهيد شدند ، باور داشتند، كه شهيد زنده است.
شهيد بر هر فرد مسئول فرياد مي زند، كه چرا تن به ذلّت و خواري داده اي ؟ برخيز و قيام كن! ببين ،كه ما از ذلّت به عزّت رسيده ايم و از حسين (ع) آموختيم: انّي لا اري الموت الا السعاده.
شهيد قلب تاريخ است . شهيد باعث تداوم و استمرار انقلاب است و شهيد خون به رگ جامعه مي فرستد. شهيد زنده
است و شهيد با ايثار خون خويش، درخت اسلام را آبياري مي كند.
اكنون در اين لحظه حساس و مقطع زماني خاص، كه انقلاب اسلامي ، در خطر قرار گرفته است ، وظيفه شرعي خود دانستم، كه ناقابل ترين نعمت وجود خود را كه همان جان و كالبدم مي باشد را براي استقرار حكومت الله و تداوم اسلام و استمرار جمهوري اسلامي ايران به رهبري مرجع عالم تشيع و جهان اسلام امام خميني ايثار نمايم، تا ابر قدرت هاي شرق و غرب بدانند، ملّتي كه شعار و عملش شهادت است ، از هيچ نيرو و قدرت ظاهري، ترس و واهمه اي ندارد و پيروزي، از آن مسلمانان و اسلام مي باشد.
امّا ملّت قهرمان و پيرو خط امام، همان طوري كه تا به حال ثابت نموده ايد ، از امام بت شكن ، خميني كبير، حمايت و پشتيباني و اوامر معظم له را به مرحله اجرا در آوريد ؛ رمز تمام اين پيروزي هاي درخشان ما، بعد از عنايت و لطف خداوند، بستگي به رهبري هاي امام خميني داشته است و بايستي همانند گوهري بي نظير و گرانقدر از او مواظبت به عمل آيد.
امام را از هر گونه بلا و خطري، با فضل خدا حفظ و از وي پشتيباني نماييد. وحدتتان را حفظ و از تفرقه پرهيز كنيد، كه بزرگترين مانع براي تداوم انقلاب اسلامي، همانا از هم گسيختگي مردم مي باشد.
همسرم! بر تو باد كه از فرزندانم: عبّاس، فاطمه و عطيه سرپرستي نمايي و با تمام قوا اسلام را در هر زمان و مكاني ياري نمايي.
مبادا فقدان من در روحيه و اراده شما اثر بگذارد! زينب
وار به وظايف شرعي خود عمل نما و در تمام مراحل زندگي، همانند زندگي مشتركمان، وظايف شرعي و اجتماعي خود را به نحو كامل انجام ده. براي پيروزي انقلاب و اسلام سعي و تلاش كن ، دنيا هيچ گونه ارزشي ندارد؛ فقط گذر گاهي است ، براي تلاش و فداكاري، براي رسيدن به دنياي جاويد و ابدي.
در هر صورت، شهادت فجر و سعادت است و چنانچه به اين فوز عظيم نائل گردم، جنازه ام را در وطنم، قزوين، در جوار شهداي انقلاب در امامزاده حسين(ع) دفن نمائيد. از شهادتم مسرور باشيد و از گريه كردن بپرهيزيد، كه دشمن از اين گريه ها شاد نگردد.
كليه اموال منقول و غير منقولم، هر چه هست متعلق به همسر و فرزندانم مي باشد : (ماشين شماره اراك 1282211 گالانت)، هشتاد هزار تومان پول، به عنوان قرض الحسنه نزد پدر خانمم (آقاي احد آشوري) و اموال داخل منزلم همه متعلّق به همسر و فرزندان عزيزم مي باشد. دو دختر دارم كه بعد از من ،راهم را ادامه دهند .پسرم! از مادر و دو خواهر خود مراقبت كن . اين عمل تو باعث دلگرمي و تسكين مادرت مي شود .
الهي! به حق مقربان درگاهت، به حق شهيدان راهت، به حق شرف و جلالت، بر عمر و عزّت رهبر عزيز انقلاب بيفزاي و دشمنان اسلام و دولت جمهوري اسلامي ايران را از صفحه روزگار محو بفرما و پرچم اسلام را به دست تواناي امام زمان(عج) بسپار.
پيروزي و سر افرازي امت اسلامي را در تمام زمينه ها از درگاه خداوند منان مسئلت دارم .
همسرم ! تا آن جا كه به ياد دارم، دستورات
مذهبي و فرامين اسلامي را در حدّ فهم و درك خود انجام داده ام. منتها دو ماه نماز و روزه برايم انجام دهيد.
پدرم، مادرم و برادران عزيزم! مرا حلال كنيد و به يادم باشيد.
رسيدگي به مسائل اداري و مالي اين جانب بر عهده آقاي ابوالفضل خوشحال است.
7000 ريال از پول فروش بليط هاي فيلم، كه در كانون اسلامي شهر صنعتي نمايش داده شده و متعلق به كتابخانه كانون اسلامي مي باشد، نزد اين جانب است.
مصطفي حق شناس
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين حق نظري: فرمانده گردان آر پي جي 7لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در خانواده اي مذهبي ، در مراغه متولد شد . او چهارمين فرزند خانواده بود . مادرش خانه دار و پدرش كارمند بود . حسين از همان دوران كودكي با قرآن آشنا شد و نماز را فراگرفت . او از كودكي به مجالس مذهبي و زيارت قبول امامان و معصومين علاقه داشت . از پنج سالگي با دوستان و آشنايان در سفرهاي زيارتي همراه مي شد و چندين بار به مشهد مقدس رفت . تحصيل خود را در دبستان شمشيري آغاز كرد و در مدرسه راهنمايي دكتر شفق ( ابوذر فعلي ) و دبيرستان امام خميني فعلي در رشته علوم تجربي ادامه داد . در تمامي مراحل تحصيل از شاگردان موفق بود .
مطالعه كتاب و توجه به مسائل تربيتي و اخلاقي سبب شد از همان دوران نوجواني ، بسياري از مسائل را رعايت كند . در اقامه نماز ، انضباط در كارها ، كوتاه سخن گفتن ، كم خنديدن و پرهيز از حركات ناشايست بسيار دقيق بود . حسين
در سال 1356 ، با جريانات سياسي روز آشنا شد و با آغاز قيام مردم عليه رژيم پهلوي به مبارزات مردمي عليه شاه پيوست . او در تظاهرات شركت فعال داشت و يك بار در جريان درگيري با مأموران رژيم مجروح شد . در بحبوحة انقلاب در مسجد شهدا در مجالس سخنراني آقاي اروميان حضور مي يافت .
حسين به پدر و مادرش علاقه فراوان داشت و به آنان احترام بسيار مي گذاشت . چندين بار آنان را به زيارت امام رضا (ع) برد . رفتار و اخلاق او بسيار شايسته و متناسب با دستورات اسلامي بود . با تجملات و مصرف زياد مخالف بود .
پس از پيروزي انقلاب با همكاري گروهي از دوستانش پايگاه حمزه سيدالشهداء را تأسيس كرد و در همين پايگاه ، كتابخانه اي براي استفاده عموم داير نمود . در اين زمان ، اوقات فراغت او با مطالعه كتابهاي استاد شهيد مرتضي مطهري ، آيت الله سيد محمود طالقاني ، آيت الله دستغيب ، دكتر علي شريعتي و آيت الله ناصر مكارم شيرازي مي گذشت . با شروع غائله كردستان ، به اين منطقه اعزام شد . با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب به عضويت رسمي اين ارگان درآمد ، و در مهاباد فرماندهي نيروهاي پاكسازي كننده را به عهده گرفت . همواره سعي داشت مأموريتهايش را به بهترين نحو انجام دهد . حق نظري هميشه دوستان و همرزمان خود را به برگزاري نماز جماعت ، شركت در نماز جمعه و در جلسات دعاهاي كميل و توسل توصيه مي كرد و خود نيز در اين گونه اجتماعات حضور مي يافت . زماني
كه پس از عمليات پاكسازي براي اولين بار نماز جمعه در مهاباد برگزار شد به دوستانش گفت :
ما بايد با لباس فرم سپاهي در نماز جمعه حاضر شويم تا بتوانيم حضور خود را در صحنه نشان داده و با اين حضور به منافقين ضربه بزنيم و قدرت جمهوري اسلامي را نشان دهيم .
پس از پايان عمليات پاكسازي مهاباد وقتي ويراني شهر را ديد اظهار تأسف كرد و مرتب مي گفت : « بايد تلاش كنيم با اخلاق و رفتار درست ، ضد انقلاب را به طرف خود جذب كنيم تا بيش از اين به منطقه آسيب نرسد . »
با شروع جنگ تحميلي ، حق نظري جزء اولين افرادي بود كه در جبهه ها حضور يافت . او با گذراندن يك دوره آموزش مربي گري ، آموزش سلاح در واحد آموزش سپاه پاسداران در پادگان ابوذر مراغه را آغاز كرد . همواره سعي مي كرد تمامي نكات لازم را به افراد تحت تعليم آموزش دهد و مي گفت كه چون اين افراد بلافاصله به جبهه اعزام مي شوند بايستي تمامي مسائل را به آنان آموزش داد .
در همين دوران در كنار مطالعه كتابهاي مذهبي ، كتابهاي آموزشي نظامي را نيز مطالعه مي كرد و به ديگران هم سفارش مي كرد كتابهاي نظامي مطالعه كنند و تاكتيكهاي نظامي را فراگيرند تا از اين طريق جبران كمبودها بشود .
يكي از همرزمان حق نظري مي گويد :
در اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره دشمن قرار گرفت من و حسين به همراه يك گروه سيصد و پنجاه نفري پس از طي يك دوره آموزش فشرده به جبهه اعزام
و در ايستگاه 7 آبادان مستقر شديم ، در ايستگاه 7 آبادان نزديك ترين فاصله با عراقي ها 600 متر بود . حق نظري تا نزديك ترين نقطه به عراقي ها مي رفت و از آنها هيچ هراسي نداشت . چنان با استقامت و خوددار و بردبار بود كه وقتي زخمي شد و در بيمارستاني در تهران بستري گرديد ، به خانواده اش اطلاع نداد و پس از بهبودي بلافاصله در جبهه حضور يافت . در اوقاتي كه از جبهه به زادگاهش بازمي گشت ، به خواهران كوچكتر خود نماز و قرآن مي آموخت و جلسات تفسير و احكام تشكيل مي داد .او در سپاه پاسداران آموزش خمپاره 120 ميليمتري ديد و مدتي خمپاره چي سپاه بود . همرزم حق نظري مي گويد :
از خصوصيات بارز حق نظري ، تواضع و مهرباني بود كه اغلب دوستان و همرزمانش به آن معترفند . نقل است كه در اوج عمليات ، زماني كه جزيره مجنون در محاصره دشمن بود و يكي از عراقي ها را اسير گرفته بودند ، دوست ايشان تصميم مي گيرد ، اسير را بكشد ولي حق نظري با وجود مشكلات بسيار در انتقال اسير به پشت جبهه از اين كار جلوگيري كرده و گفته بود : « اگر مي خواهي او را بكشي اول مرا بزن بعد او را . » و خود اسير را با موتورسيكلت به پشت جبهه انتقال داد .
حسين در پادگان امام رضا (ع) معاونت پادگان را بر عهده داشت و در اين زمان آموزش اسلحه مي داد . سپس در منطقه سرپل ذهاب در پادگان ابوذر فرماندهي گردان
توحيد را بر عهده گرفت . اولين مأموريت گردان تحت فرماندهي او ، حفظ قله ابوذر بود . اين قله موقعيت خطرناكي داشت چرا كه عقبه نداشت و داراي گذرگاه هاي خطرناك و نزديك به عراقي ها بود . حسين ، شبها از گذرگاه ها عبور و به افرادش سركشي مي كرد .
در عمليات بزرگ آبي خاكي خيبر ، گردان آر.پي.جي زن ها را فرماندهي مي كرد . در شب عمليات به همراه گردان خود در عقبه ، پشت خاكريزهاي پاسگاه برزگر منتظر بود تا به محض اعلام نياز حركت كند . وقتي رمز عمليات خيبر « يا رسول الله » از بي سيم اعلام شد و نيروهاي آر.پي.جي زن براي آغاز عمليات لحظه شماري مي كردند و فرمانده خود را درباره زمان ورود به عمليات آماج سؤالات قرار مي دادند , حسين براي آن كه به پرسشهاي مكرر آنها جواب ندهد ، خودش را مشغول مي كرد و يا از آنها دور مي شد . روز اول و دوم در انتظاري جانكاه سپري شد . در غروب روز سوم حسين و يارانش دعاي توسل خواندند . شب هنگام حق نظري به نماز و عبادت مشغول شد . در هنگام عبادت روحيه اي خاص داشت به طوري كه دوستانش متوجه تغيير حالتهاي روحي وي شدند . روز چهارم عمليات دستور حركت گردان آر.پي.جي زن ها به فرماندهي حسين صادر شد و همه افراد به سرعت به سوي محل پرواز بالگردهاي شنوك دويدند . در اين زمان چون تمامي قايقها توسط دشمن هدف قرار گرفته بود ، افراد مجبور بودند با بالگرد به منطقه عملياتي
وارد شوند . پس از آن كه دو گروه از گردان آر.پي.جي زن ها وارد منطقه شدند در محل « بنه تداركات » استقرار يافتند . نزديك غروب بالگرد سوم ، حامل نيروهاي گردان بر فراز منطقه نمودار شد اما ناگهان جنگنده هاي عراقي ظاهر شدند و به طرف آن حمله كردند ، در حالي كه چشمان بسياري از افراد گردان به آسمان دوخته شده بود . هليكوپتر حامل افراد ، هدف چند موشك عراقي قرار گرفت و در هاله اي از آتش قرار گرفت و در آب سقوط كرد . اين صحنه اندوه و نگراني بسياري در افراد گردان ايجاد كرد و حسين خود نيز تحت تأثير اين صحنه بسيار اندوهگين بود ، ولي فرداي همان روز با قاطعيت فرمان حركت داد و افراد با كاميون و خودرو به شهرك جزيره مجنون رفتند در حالي كه تعداد افراد فقط نوزده نفر بود . پس از پياده شدن از خودروها وضو گرفتند . براي رسيدن به خط مقدم به صورت ستوني در داخل كانال بزرگي حركت كردند . در اين زمان مهدي باكري - فرمانده لشكر عاشورا - در منطقه حضور داشت و حسين به افرادش دستور داد پس از رسيدن به محل استقرار ، خود را به فرمانده لشكر معرفي كنند و خود براي انجام كاري به عقب برگشت . گروه پس از معرفي به آقاي باكري در پشت خاكريزي مستقر شد و به پدافند از منطقه پرداخت اما تعداد افراد نسبت به طول خاكريز كم بود به همين دليل افراد مجبور شدند هر ده تا پانزده متر يك يا دو نفر بايستند .
چون گردان آر.پي.جي زن بودند مي بايستي به صورت ضدزره عمل مي كردند . حدود ساعت دو بعد از ظهر عراقي ها با هشت تانك تي 72 و ده قبضه توپ 106 پاتك كردند . حق نظري دستور داد كسي تيراندازي نكند و دو نفر از افراد را به انتهاي خاكريز فرستاد ؛ چون انتهاي خاكريز باز بود و بايد از آن محافظت مي شد . در همين موقع يكي از تانكها به دويست متري نيروهاي حق نظري رسيد . يكي از افراد بلافاصله آر.پي.جي شليك كرد ولي موشك در برابر تانك تي 72 كارگر نشد و تانك به پيشروي خود ادامه داد اما در يك لحظه تانك مذكور اقدام به عقب نشيني كرد و اين مسئله براي افراد گردان تعجب آور بود . در عين حال كه حملات از جهت هاي مختلف ادامه داشت و هر لحظه گلوله توپي به خاكريز اصابت مي كرد و صحنه اي از خون و دود و آتش به وجود آورده بود . تعداد نيروهاي خودي بسيار كم بود و خمپاره هاي موجود امكانات پيشرفته اي نداشت و فاقد زاويه ياب بود و گلوله ها شليك نمي شد . تا جايي كه حق نظري چند گلوله را با دست پرتاب كرد و آنها نيز در كنار خودروهاي عراقي فرود مي آمد و عمل نكرد . چون تعداد افراد كم بود و اميدي به نيروي كمكي وجود نداشت مجبور بودند صبر كنند تا تانكها به نزديك ترين فاصله برسند ، سپس آن را با تيربار هدف قرار دهند . در پاتك دوم ، عراقي ها با قدرت بيشتري به سمت
خاكريز پيشروي كردند . عراقي ها 7 تيپ در آن منطقه وارد عمليات كرده بودند و فكر مي كردند يك لشكر پشت خاكريز مستقر است . يكي از همرزمان حسين مي گويد :
حسين به من گفت : « وقتي يكي از تانكهاي عراقي جلو آمد و پهلو گرفت آر.پي.جي را آماده كن . من مي روم بالاي خاكريز نگاه مي كنم . هر وقت اشاره كردم برخيز و شليك كن . » حسين به بالاي خاكريز رفت و با دست به من اشاره كرد بيا . وقتي به نزديك وي رسيدم ديدم از سمت چپ تركش به گيجگاه او اصابت كرد و خون با فشار به ارتفاع نيم متر فوران مي كند و آرام سرش را بر روي خاكريز گذاشت . آر.پي.جي را انداختم و به نزديك او رفتم و سرش را بلند كردم و روي پايم گذاشتم و دو دفعه گفتم شهادتين را بگو اما او با چهره اي آرام به شهادت رسيده بود .
حسين حق نظري ، آثار هنري در زمينه خطاطي و نقاشي نيز داشت كه متأسفانه باقي نمانده است . جسد شهيد حق نظري در محل گلشن زهرا (س) در شهرستان مراغه به خاك سپرده شده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن حق نگهدار : فرمانده محور عملياتي در لشگر19فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درسال 1336در«شيراز»ودرخانوادهايي متدين ديده به جهان گشود. دوران كودكي را در اين شهر و در جوار آستان منور احمدبن موسي (ع) گذارند و پس از طي مراحل تحصيل و در بحبوحه مبارزات ملي عليه
رژيم ستم شاهي موفق به اخذ ديپلم طبيعي شد. شهيد «حقنگهدار» از عناصر فعال در برپايي تظاهرات و راهپيمائيهاي مردمي به شمار مي رفت و با دانشجويان مسلمان و انقلابي نيز فعاليت و همكاري مستمر داشت. پس از پيروزي انقلاب و در آستانه تشكيل نيروي خود جوش و مردمي سپاه پاسداران, شهيد حق نگهدار جزء اولين كساني بود كه به خيل سبزپوشان جان بركف و انقلابي سپاه پيوست. با شروع جنگ تحميلي سلاح برگرفت تا اين بار در جبهه اي ديگر به مبارزه خود با دشمنان اسلام ادامه دهد شهيد حق نگهدار در عرصه هاي نبرد حضور فعال داشت و به دليل مديريت و مسئوليت پذيري و رشادتهايي كه از خود نشان داد وظايف مهمي از جمله فرماندهي محور را در بسياري از عملياتها برعهده او سپردند.
او با قرآن و اهل بيت عليهم السلام موانستي خاص داشت و خالصانه به مولا و مقتداي خويش آقا اباعبدالله الحسين (ع) عشق مي ورزيد, وي فردي لايق و كارآمد و فعال بود كه عليرغم تمام مشكلاتي كه در حيطه مسئوليت با آن درگير بود لحظه اي گل خنده از لبانش جدا نمي شد و با همين شوخ طبعي و اخلاق نيكو به نيروهاي خستگي ناپذير تحت امر خود روحيه مي داد. شهيد حق نگهدار بارها از نواحي مختلف بدن مجروح شده بود و هر بار تشنه تر از پيش تن مجروح خود را در آستان وصال به تماشا نشسته بود. سرانجام آن جان نثار آئين حق در منطقه شلمچه بسوي ميعادگاه ابدي عاشقانه بال گشود و به ديدار حضرت دوست شتافت. پيكر مطهر او آنسوي خط در گلستاني از اشك تنها ماند تا نام
بلند او در دفتر سرخ شهادت براي هميشه ماندگار و جاودان بماند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده عمليات كميته انقلاب اسلامي(سابق)استان بوشهر
زندگينامه شهيد «عبد الحسين حمايتي» در تاريخ 15/ 3/ 1345 مطابق با اربعين حسيني در بوشهر به دنيا آمد .دو ساله بود كه همراه خانواده اش به زيارت كربلاي حسيني رفت و آستان مقدس آن حضرت را بوسيد و پيمان خونين وفا را با مولايش ابا عبد الله (ع) امضا كرد .
حسين دوره ي ابتدايي را در مدرسه سعادت و دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد پاسدار گذراند .از همان خرد سالي در راهپيمايي ها شركت مي كرد و پس از پيروزي انقلاب نيز ،با يارانش به پاسداري از انقلاب مشغول شد .
حسين ،سال اول متوسطه را در دبيرستان شريعتي گذراند و در همين زمان بود كه جنگ تحميلي آغاز شد .او بلا فاصله به عضويت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در انجمن اسلامي دبيرستان هاي عباد الله و شهيد مختار فعاليتهاي خود را گسترش داد .ايشان به دليل علاقه شديد ي كه به انقلاب داشت ،راهي جبهه هاي نبردنور عليه ظلمت شد و در عمليات والفجر 2 در سمت فرمانده گروهان همراه با همرزمانش به دشمن بعثي حمله ورشد.ا و تا سه شبانه روز به اتفاق 15 نفر از يارانش در محاصره دشمن بودند و آن قدر جانانه مقاومت نمودند تا به لطف خداوند از محاصره دشمن خارج شدند وپادگان حاج عمران رانيز فتح كردند .
شهيد حسين حمايتي ،بارها و بارها به جبهه شتافت و در عمليات
بزرگ خيبر نيز شركت كرد .
در خرداد 1363 با اعلام آغاز عمليات فتح 3 ،مجددا به سوي جبهه شتافت و در گردان مصطفي خميني لشكر فجر مشغول خدمت گرديد .حسين ،پس از بازگشت از جبهه به پيشنهاد تعدادي از همرزمان خود ،در كميته انقلاب اسلامي(سابق)در شيلات استان بوشهر به عنوان جانشين فرمانده آن كميته منصوب شد و مدت زيادي خدمت نمود و سپس در كميته انقلاب اسلامي بوشهر به عنوان مسئول واحد مبارزه با مواد مخدر انجام وظيفه نمود .او همچنين مدتي نيز مسئوليت واحد مبارزه با مواد مخدر شهرستان خور موج را عهده دار بود .
با آغاز عمليات والفجر 8 ،بنا به در خواست فرمانده لشكر 19 فجر ،حسين بي درنگ و با عجله فراوان خود را به جبهه رساند و در اين عمليات نيز شركت كرد .وي در عمليات آزاد سازي بندر استرا تژيك فاو جزو اولين نفراتي بود كه همراه با فرمانده گردان حضرت فاطمه زهرا (س) ،در آن بندر پياده شد .شهيد حسين حمايتي پس از پيروزي عظيم ،با سر بلندي به بوشهر باز گشت و به خدمت در كميته انقلاب اسلامي ادامه داد.
او همچنين مسئوليت گروهي از امداد رسانان به سيل زدگان استان بوشهررا درسال 1365به عهده داشت و با تمام توان به نجات و ياري سيل زدگان شتافت .او اگر چه فرماندهي گردان دريايي كميته انقلاب اسلامي بوشهر را عهده دار بود الما با ديدن مشكلات مردم كارهاي خود را رها كرد و به كمك مردم سيل زده استان رفت .
حتي هنگامي كه از صدا و سيما هم موضوع سيل اعلام شد و مردم حزب الله بوشهر به بسيج
بوشهر هجوم آوردند ،ايشان با حدود 15 نفر به طرف خور موج و پل مند به راه افتادند و توانستند ماموريتشان را با تلاش فراوان وموفقيت آميز به پايان برسانند .
حسين در معاشرت با خانواده ،آشنايان و دوستان ،متين ،مودب و در عين حال جدي و پر جاذبه ونمونه ي كامل اخلاق اسلامي بود .وي ،تجسم عيني عدالت اسلامي بود و نه تنها در مصرف بيت المال صرفه جويي مي كرد بلكه با سوء استفاده گران نيز برخورد قانوني مي كرد .تا جايي كه مي توانست ،كسي را از خود نمي آزرد ؛اما دشمنان انقلاب و اسلام را نيز تحمل نمي كرد .اشداء الكفار بود .خلاصع ،شهيد حسين ،همه وقت با دشمنان اسلام در ستيز بود ،تا اينكه سر انجام در تاريخ 6/ 6/ 1366 در يك درگيري نابرابر با اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر در كوهستانهاي اطراف گاوبندي به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد .
عمر پر بركت شهيد حسين ،پر از تلاشهاي وقفه نا پذير بود و تمام زندگي كوتاه خود را در دفاع از اسلام عزيز گذراند . منابع زندگينامه :نردبان توحيدجلد1،نوشته ي اسماعيل ماهيني،نشرشروع-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قنبر حمزه وي گوراشكي : فرمانده گردان ولي الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زندگي نامه شهيد به روايت خودش:
در بهمن ماه 1334 در روستاي گوارشك متولد شدم. در پنج سالگي به مكتب قرآن و از هفت سالگي تا چهار ده سالگي به مدرسه رفتم، همچنمين در اين مدت به كار كشاورزي مشغول بودم كه كمكي باشد به خانواده ام. چون پاي پدرم سياتيك داشت و به كمك من احتياج بود كه كار كنم تا
امور زندگي اداره شود. در هجده سالگي ازدواج كردم. در نوزده سالگي به خدمت سربازي اعزام شدم و در سال 1355 خدمت سربازي را به پايان رساندم. در مشهد به كار سنگ كاري مشغول شدم و مدت دو سال طول كشيد تا به اين كار مهارت يافتم و براي خودم كار كردم. اين كار را به مدت دو سال ادامه دادم تا اين كه انقلاب، در سال 1357 به پيروزي رسيد. از ابتداي پيروزي انقلاب به گشت شبانه مي رفتم. پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به فرموده امام امت خميني كبير و اميد محرومين جهان عضو سپاه و به پاسداري از اسلام مشغول شدم. در جنگ گنبد شركت كردم كه با پيروزي برگشتم و پس از آن به جنگ با مزدوران امريكا در كردستان اعزام شدم كه مدت سه ماه به طول كشيد. پس از بازگشت، در واحد عمليات سپاه به خدمت مشغول شدن و با شروع جنگ عراق عليه ايران به جبهه اهواز اعزام شدم كه پس از سازماندهي به عنوان آرپي جي زن به خط مقدم عزيمت كردم و در اين حال شبها براي جلوگيري از نفوذ دشمن تا حد امكان به دشمن نزديك مي شديم و تمام حركتهاي آنها را زير نظر داشتيم. در يك درگيري با مزدوران صدام، تعداد 25 نفر از مزدوران را به هلاكت رسانديم كه يكي از برادران به شهادت رسيد.
مدت 20 شب به كمين دشمن رفتيم. پس از آن به دستور فرمانده، شبها به مين گذاري در سر راه دشمن اعزام شديم كه در مدت ده شب، و حدود پنج هزار مين ضد تانك در
سر راه دشمن كار گذاشتيم؛ پس از آن آب اطراف ما را فرا گرفت كه وجود ما ديگر در آنجا لازم نبود. پس به جبهه الله اكبر رفتيم كه بنده جزء گروه شناسايي انتخاب شدم. شبها با كوله باري از مهمات و غذايي اندك و با يك قمقمه آب، به نزديك دشمن مي رفتم كه دشمن را بدون دوربين، به طور كامل مي ديديم و در شب براي ديده باني سنگر مي كنديم و خاك آن را مثل بذري كه بر زمين مي پاشند، مي پوشانديم و با بوته هايي كه آنجا بود، استتار كامل مي كرديم كه در روز براي دشمن قابل ديد نبود. در اين هواي گرم اهواز، در مدت 24 ساعت با يك قمقمه آب به خاطر اسلام سر مي كرديم و چه قدر مشكل ولي لذت بخش بود كه با گراي دقيقي كه به توپخانه و خمپاره اندازها مي داديم، منتظر آتش گرفتن تانكها و انبار مهمات دشمن مي مانديم. من اين ماجرا را – اصابت بسيار دقيق گلوله هاي ما به نيروهاي دشمن – هرگز فراموش نخواهم كرد. در آن هواي گرم و بي آبي، از ريشه گياهان به جاي آب استفاده مي كرديم ولي با اين سختيها، باز هم چه قدر جبهه اسلام لذت بخش است كه هرگز فراموش نخواهم كرد. يادم نمي رود روز عيد را كه هداياي ملت مبارز و مسلمان ميهنمان كه به جبهه فرستاده بودند به دست بنده رسيد كه هديه بنده مقدار دو يا سه سير پسته بود و نامه اي هم توي پاكت بود. نامه را براي دوستانم با چشم گريان كه گريه
اي از شوق بود، خواندم: اميدوارم اين هديه ناقابل من مورد توجه شما و عنايت شما قرار بگيرد. برادر رزمنده ام، من پير زني هستم كه پول اين پسته را چند وقت است كه پس انداز كرده ام، اين را خدمت شما مي فرستم، شايد اين هديه من موجب حمايت سربازان اسلام باشد. اميدوارم كه جواب نامه مرا كه توسط فرزندم نوشته شده است؛ از كربلاي حسين بفرستيد. و مدت سه ماه در جبهه اهواز بودم، سپس به شهر برگشتم و در واحد عمليات سپاه مشغول شدم. پس از يك ماه خدمت، به شهر سقز براي از بين بردن منافقين و مزدوران امريكا، حزب دمكرات و كومله و ديگر گروهك ها رفتم. مدت 10 روز در آنجا بودم كه خبر انفجار حزب جمهوري اسلامي را از اخبار شنيدم؛ با شنيدن خبر شهادت آقاي دكتر بهشتي و هفتاد و دو تن ديگر از ياران امام (ره) بسيار ناراحت شدم، ولي باز گفتم كه ديگر جان من ارزشي ندارد در برابر اين عزيزان و بيش از پيش عاشق شهادت شدم. مدت سه ماه در ماموريت گفته شده بودم. در شب كمين مي رفتم و چند درگيري داشتم و چند درگيري در سه راهي بوكان – سقز با گروهك ها كه سر پرستي افرادي كه در تپه مستقر بودند بر عهده من بود. در اين مدت چند درگيري داشتيم كه حدود 50 مزدور آمريكايي كشته شدند، ولي خوشبختانه در اين درگيري ها، هيچ گونه آسيبي به ما نرسيد. مدت سه ماه در اين ماموريت بودم، ولي باز هم شهادت نصيبم نشد، به مشهد مراجعه كردم و حالا مشغول خدمت
مي باشم.
(تاريخ 6/10/1360) در 4 فروردين 1361 در جبهه نبرد حق عليه باطل هستم، اگر برگشتم كه دنباله خاطراتم را ادامه مي دهم و اگر شهيد شدم، خاطراتم را سربازان اسلام خواهند نوشت. در 7 فروردين 1361 به اهواز رسيديم و پس از چند روز به بستان اعزام شديم و تا دو روز در آنجا بوديم. در 18 فروردين 1361 به تنگه چزابه اعزام شديم كه آتش دشمن خيلي شديد و زياد بود. در حالي كه به لطف خدا با اين همه آتش، پس از گذشت مدت 9 روز ما كمترين شهيد و مجروح را داشتيم. سپس در شب 26 فروردين 1361 در ساعت 4 صبح آتش دشمن به طور كامل قطع شد و بنده كه فرمانده دسته بودم، افراد دسته را آماده باش دادم و در سنگر ها مستقر شدند و منتظر دشمن مانديم، صبح متوجه شديم كه دشمن از آنجا فرار كرده است.
رفتيم جلو و جنازه هاي پوسيده عراقي ها را ديديم؛ اينها ناكامان عمليات 18 بهمن سال 1360 بودند كه مي خواستند، دوباره بستان را بگيرند و رزمندگان اسلام به آنها و اربابانشان درس خوبي داده بودند. در حدود دو هزار جنازه عراقي در منطقه ديده مي شد. اين بود جزاي آنهايي كه به حريم مقدس جمهوري اسلامي تجاوز مي كنند. در 28 فروردين 1361 به جبهه هويزه رفتيم كه در شب جمعه 10 ارديبهشت 1361، حمله با رمز «يا علي بن ابي طالب» (ع) آغاز شد. ما در آن شب در خط مقدم به عنوان پشتيبان بوديم. حمله مرحله اول بيت المقدس، با موفقيت تمام شد سپس ما را
به جاده اهواز – خرمشهر بردند تا براي مرحله دوم عمليات آماده شويم. عمليات در شب جمعه، 17 ارديبهشت 1361 انجام شد كه پس از رسيدن به هدفهاي معلوم، در ساعت 9 صبح روز جمعه 17 ارديبهشت از ناحيه ران و ساق پا مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفتم كه بلافاصله پس از جلوگيري از خون ريزي و بستن محل زخم به پشت جبهه انتقال يافتم و با پانسمان موقت، با هليكوپتر به اهواز و بعد از عكس برداري به تهران اعزام شدم.
سه روز در تهران بستري بودم. با اصرار خودم، دكتر مرا مرخص كرد و حالا در مشهد هستم و زخم پايم به حمد الله رو به بهبود است، تا كه انشاالله پس از خوب شدن به جبهه اعزام شوم. در 8 تير 1361 به جبهه نبرد حق عليه باطل عازم هستم، اگر برگشتم كه دنباله خاطرات را خواهم نوشت و اگر برنگشتم، تاريخ خاطرات رزمندگان اسلام را خواهد نوشت. در 10 تير 1361 به اهواز رسيديم و پس از سازماندهي، بنده به عنوان معاون فرمانده گردان انتخاب شدم. به جبهه شلمچه در مجاورت پاسگاه «كود سواري» عراق حالت تدافعي داشتيم و پس از چند روز، در ساعت 1 شب 2 مرداد 1361 براي حمله، آماده باش صادر شد كه گروهان ما به عنوان اولين گروهان خط شكن تعيين شد و در ساعت 30/9 دقيقه شب، به خاكريزهاي دشمن رسيديم، پس از گذشتن از ميدانهاي وسيع مين و خاكريزهاي احتياط دشمن كه به درگيري و نابود شدن انجاميد – به خاكريز اصلي دشمن تا حدود يكصد متري نزديك شديم، در آنجا – كه
يك كانال آب به عرض ده متر وجود داشت – مستقر شديم. دو دسته از گروهان ما از ما عقب مانده بودند و يك دسته با فرمانده گروهان كه از كانال آب گذشته بودند، شهيد و مجروح شدند. ما از گردان كمك خواستيم كه گروهان 3 به كمك ما بيايد تا كه خط اصلي دشمن را بشكنيم. فرمانده گروهان 3 به من گفت: تو به عنوان راهنما، در جلوي گروهان حركت كن تا كه ما پشت سر تو بياييم. من اين پيشنهاد را قبول كردم و تصميم گرفتم از كانال آب كه در فاصله هشتاد الي صد متري خاكريز اصلي دشمن بود، عبور كنم. تير بارهايشان در آنجا استقرار داشت و آتش آن قدر شديد بود كه گذشتن از پشت خاكريز آب احتمال شهادت صد در صد را داشت، چون دشمن مي دانست فقط از بريرگي كانال آبي، كه به عرض ده متري بود – امكان عبور است. دشمن پيوسته آتش مي ريخت. با اين حال با بردن نام مبارك آقا امام زمان (عج) و كمك خواستن از آقا، خودم را به خاكريز دشمن رساندم. پس از رسيدن به خاكريز، پشت سرم را نگاه كردم و متوجه شدم كه هيچ كس پشت سر من نيست و نيروها نيامده بودند. با خود گفتم: اگر برگردم، امكان دارد در حال برگشتن شهيد شوم. پس من كه تا به اينجا به دشمن نزديك شده ام و سنگر تيربار دشمن را كه در مقابل من است شناسايي كرده بودم، يك نارنجك از توي جيب نارنجكم برداشتم و ضامن آن را كشيدم و از سمت راست سنگر تيربار، به حالت
سينه خيز جلو رفتم. لحظه هاي حساس زندگي در حال گذشتن بود. تا فاصله يك متري به سنگر تيربار كه نزديك شدم، بلند شدم و پاي راستم را جلو گذاشتم كه نارنجك را توي سنگر بيندازم، تير بار به ناحيه ران پاي راست من اصابت كرد و افتادم. در حالي كه ضامن نارنجك را كشيده بودم، هر چه تلاش كردم كه از حالتي كه به شانه راست توي خط رابط افتاده بودم بلند شوم، نتوانستم. سپس با خود گفتم: نارنجك را جايي بيندازم كه لااقل توي دست من منفجر نشود. خون زيادي از من مي رفت و در همان حال نگاه كردم ك تاريكي را ديدم كه جلوي چشمم است، متوجه شدم كه سنگر است، نارنجك را توي آن انداختم و پس از منفجر كردن سنگر متوجه شدم كه سنگر مهمات بوده است. موشك آرپي جي و خرجهاي آنها كه بهشان بسته بود، آتش گرفت. حالا در اين دل شب، در فاصله يك متري دشمن قرار داشتم و خون به شدت از پايم مي ريخت. تيربار دشمن بر روي سرم تيراندازي مي كرد، انبار مهمات دشمن مي سوخت و هيچ كس از نيروهاي ما نبود كه مرا كمك كند.
از چه كسي بايد كمك خواست؟ به ياد اين افتادم كه آخر ما به خاطر چه چيزي مي جنگيم؟ مگر غير از اين است كه به خاطر حفظ اسلام است؟
آخر فرمانده سربازان اسلام و پاسداران اسلام كيست؟ سپس به ياد مولا و فرمانده مان، امام زمان افتادم و گفتم:
آقا جان، اگر من سرباز تو باشم، غير از خدا و تو كه فرمانده ما هستي ديگر
از چه كسي كمك بخواهم؟ اين را كه گفتم، ديدم نوري به طرف من نزديك شد و دور مرا نور فرا گرفت. وقتي به خود آمدم كه توي خط رابط سر پا ايستاده بودم. نارنجك ديگري از توي جيب نارنجم برداشتم و توي سنگر تيربار دشمن انداختم و سنگر تيربار منهدم شد؛ سپس يك خشاب 40 تيري كه روي اسلحه ام بود، پشت خاكريز رگبار زدم كه اگر نفراتي از دشمن در پشت خاكريز هستند، از بين بروند. پس از آن خشاب خالي را برداشتم و يك خشاب پر روي آن گذاشتم و مسلح كردم، آمدم پايين خاكريز و نشستم.
پايم را از قسمت بالاي زخم بستم و جلوي خونريزي تا به اندازه اي گرفته شد. عقب برگشتم، ديدم به نيروهايي كه پشت سر من بودند، دستور عقب نشيني دادند، مقدار شش كيلومتر راه را من با اين زخم عميق پياده آمدم تا كه به خاكريزي كه آمبولانس در آنجا براي تخليه مجروحين مي آمد، رسيدم. در آنجا منتظر آمدن آمبولانس بودم كه يك خمپاره در فاصله چند متري من خورد، موج انفجار آن مرا در حدود پنج متري پرت كرد كه تركشي به دست و شانه من اصابت كرد. خمپاره ديگري در سمت راست من خورد كه از ساق پاي راست و شانه مجروح شدم. پس از بستن محل هاي جراحت، به خرمشهر و از آنجا به آبادان و از آبادان به ماهشهر و پس از ماندن 24 ساعت از ماهشهر با هواپيما به تهران انتقال يافتم و در بيمارستان الوند به مدت 10 روز بستري شدم؛ سپس به اصرار خودم دكتر مرا مرخص
كرد و الان مشهد مي باشم. اميدوارم كه هر چه زودتر حالم خوب شود تا كه دوباره به جبهه بروم.
تاريخ 18/6/1361
امروز 29/6/1362 به جبهه اعزام شدم و در 31/6/1362 به ايلام رسيدم. پس از ماندن چند روز در پايگاه لشگر در ايلام، به پادگان امام خميني براي آماده كردن نيروها و شناسايي مناطق مورد نظر براي حمله رفتيم كه از نظر مسائل سري نظامي، محل پادگان كه در آنجا واقع است را نمي گويم و در مدتي كه در پادگان ياد شده بودم، به نقاط مختلف براي شناسايي رفتم. و البته وظيفه معاون اول فرمانده گردان را داشتم. پس از شناسايي، براي حمله اعلام آمادگي كرديم و به مريوان و داخل خاك عراق اعزام شديم. حمله به قصد تصرف كوه هاي استراتژيك مشرف بر شهر پنج وين عراق آغاز شد و گردان ما نقش پشتيباني را داشت. عمليات بحمد الله با پيروزي رزمندگان اسلام در مرحله سوم عمليات والفجر 4 به پايان رسيد. پس از آن در تاريخ 5/9/1362 به ايلام برگشتيم و در تاريخ 8/9/1362 براي مرخصي به مشهد آمدم و حالا در مشهد مقدس مي باشم و به تاريخ 11/11/1362، پس از پايان مرخصي، به جبهه نبرد حق عليه باطل عازم خواهم بود. اگر برگشتم خاطراتم را مي نويسم و اگر شهادت نصيبم شد، تاريخ خاطرات سربازان اسلام را خواهد نوشت.
در تاريخ 20/11/1362 به مدت 4 ماه از جبهه به مشهد آمدم و در پايگاه 2 سپاه مامور به خدمت شدم. در تاريخ 1/12/1362 با موافقت پاسگاه، ناحيه اي به نام ناحيه 6 در مشهد تشكيل دادم. پس از پيدا
كردن جاي مناسب و اجاره كردن جاي مورد نظر كه محل استقرار فعلي ناحيه است، چند پايگاه كه به ناحيه شهر متصل بود از آنها تحويل گرفتم و تا حد امكان مشغول فعال كردن آن شدم تا اينكه در تاريخ 20/12/1362 براي برگزاري اردو، طي جلسه اي كه با مسئولان نواحي و پاسگاه گذاشته شده بود، اقدامات لازم را انجام دادم. برنامه اردو در تاريخ 12/1/1363 براي ناحيه ما گذاشته شد. از آن پس بنده براي هر چه بهتر برگزار كردن اردو مشغول شدم، تا اينكه 12 فروردين سال 1363 رسيد، در آن روز كه روز استقرار جمهوري اسلامي بود، كليه نيروهاي طرح لبيك يا جبهه رفته، براي رژه در محل تعيين شده، من به اتفاق يكي از برادران كه رابط پايگاه امير آباد بود، به نام برادر علي اكبر رحيمي، با موتور ايشان براي آماده كردن نيروهاي اردو عازم شديم، ولي متاسفانه در جاده قديم قوچان بر اثر تصادف با وانتي كه جلو ما دور زد، اين برادر عزيزم شهيد و من به بيمارستان اعزام شدم و مدت دو ماه در بيمارستان تحت درمان بودم. امروز كه تاريخ 4/4/1363 است، عازم جبهه نبرد حق عليه باطل هستم. اگر برگشتم دنباله خاطرات جبهه را مي نويسم، ولي اگر برنگشتم تاريخ ،خاطرات سربازان اسلام را خواهد نوشت.
والسلام به اميد پيروزي اسلام بر سراسر جهان. در سال 1354 و در سن هجده سالگي ازدواج كرد كه مراسم عقد و ازدواج او با خانم طيبه شجاع گوراشك بسيار ساده همان طور كه در روستا رسم بود، انجام شد.
همسر ايشان نيز در مورد خصوصيات اخلاقي شهيد مي نويسد:
ايشان در جلسات قرآن و جلسات مذهبي شركت فعال داشت. شهيد بعد از ازدواج به مشهد منتقل شد و در همان سالها به صورت مستمر در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت داشت.
اولين فرزندش فاطمه در 1 شهريور 1356 در روستاي گوراشك متولد شد.
دومين فرزند حمزه وي «حميده» در سال 1358 در مشهد متولد شد.
چهارمين فرزند شهيد به نام مصطفي، در سال 1361 در مشهد متولد شد و وي همچنان در جبهه حضور فعال داشتند.
پس از شصت ماه حضور در جبهه ومبارزه بي امان با ضد انقلاب در غرب و ارتش متجاوز عراق ،در 25 اسفند 1363 در عمليات بدر و در منطقه هور الهويزه، بر اثر جراحات وارده به مقام رفيع شهادت نايل آمد و پيكر مطهرش به مدت ده سال مفقود الاثر كه سرانجام در 1 تير 1378 در مشهد تشييع و در بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد مهدي حميدي : قائم مقام فرمانده گردان زرهي لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در اول فروردين 1346 در روستاي حسن آباد دربخش ميان جلگه شهرستان نيشابور به دنيا آمد. در كودكي توسط پدرش در منزل قرآن را آموخت و با آن آشنا شد. دوران ابتدايي را در مدرسه نويد مشهد مقدس از سال 1352 شروع كرد و در سال 1358 به اتمام رساند.
خواهرش در مورد خصوصيات اخلاقي وي در دوران كودكي مي گويد: او همه را دوست داشت و خيلي مهربان بود در منزل با همه شوخي مي كرد و با
اين كه كودك بود تمام مسائل را درك مي كرد. تحصيلات راهنمايي را در مدرسه خواجه نصير الدين طوسي آغاز كرد. به علت فقر مجبور شد سر كار برود. به طوري كه به كار بيشتر علاقه نشان مي داد و دوست داشت به هزينه خانواده كمك كند. روزها به كار گلدوزي و خياطي مي پرداخت و شبها وقت فراغت خو را در مسجد مي گذراند. به قرآن و نماز علاقه داشت و زياد به جلسات مذهبي رفت و آمد مي كرد و بيشتر نمازش را با دوستانش در مسجد مي خواند. بعد از انقلاب با وجود سن كم گاهي در تظاهرات شركت مي كرد.به مطالعه كتابهاي علمي و مذهبي و تاريخي علاقه خاصي داشت و كتابهاي به يادگار مانده از ايشان، بيشتر كتابهاي پند و اندرز است.
برادرش محمد علي در مورد علت جبهه رفتنش مي گويد: شهيد از زماني كه برادرم رضا در سال 1361 به جبهه كردستان رفت و من به جبهه خرمشهر و نيز دو تا از دامادهايمان نيز به اتفاق پدرم در جبهه بودند، علاقمند شد كه او هم به جبهه بيايد.مهدي از زماني كه خودش را شناخت، اكثرا با بچه هاي جبهه و جنگ بود و با غير اينها سابقه دوستي نداشت. رابطه اش با همسايگان و خويشان خيلي خوب بود. مردي معاشرتي، خوش برخورد و با افراد مزاح مي كرد. به پاسداري و خدمت به اسلام علاقه خاصي نشان مي داد. با دختر عمويش ازدواج كرد. پدرش در مورد ازدواج وي مي گويد: بنا به خواست خود به خواستاري رفتيم. گفت: من دختر عمويم را مي خواهم. اين مسئله
با عمويش در ميان گذاشته شد و ايشان بدون مشورت با كسي و فقط با استخاره موافقت كرد. به ما گفت استخاره كردم و اين آيه آمد: من المومنين رجال صدقو ما عاهد الله عليه...
شهيد با وجود سن كم و تحصيلات پايين در مدت كوتاهي توانست خودش را به پست معاونت فرماندهي گردان زرهي در لشر 5 نصر رساند كه اينها همه به عشق و علاقه او به خانواده و اهل بيت عصمت و طهارت (ع) بر مي گردد. در عمليات كربلاي 5 در جاده شلمچه كه زير آتش مستقيم دشمن بود، زير آن آتش با راحتي و آرامش، تانكها را جا به جا مي كرد. در همان عمليات مجروح شد كه هيچ اهميتي به مجروحيتش نمي داد و در همان حال كار مي كرد. اولين بار در سيزده سالگي به جبهه اعزام شد. حدود پنج ماه بسيجي و سيزده ماه به عنوان پاسدار رسمي حضور داشت كه در اين مدت پنج مرتبه مجروح شد. با برادران بسيجي و پاسدار رابطه خوبي داشت و از فرماندهان اطاعت پذيري زيادي داشت. رفتارش مردانه و دوستانه بود. از نظر عقيدتي و مذهبي در حد بالايي بود. دعاي توسل او قطع نمي شد. گريه هاي او ديگران را به گريه مي انداخت. موقع كار دعا را هم همان جا انجام مي داد. او در تشكيل جلسات مذهبي فعاليت زيادي داشت. هنگامي كه در مشهد بود، از خانواده سربازاني كه در جبهه بودند خبر مي گرفت و خبر خانواده هايشان را به آنها مي رساند. سرانجام اين سردار ملي وافتخار آفرين در 3 ارديبهشت 1366 در عمليات كربلاي 10
در جبهه بانه بر اثر اصابت تركش به پهلوي چپ و پاي راست به شهادت رسيد. مادرش مي گويد: بعد از اينكه خبر شهادت مهدي را شنيدم، دو سه بار گفتم برويم به سردخانه. ما را غروب به سردخانه بردند. وقتي رفتم ديدم انگشترش به دستش است، انگشتر را در آوردم و به پسر بزرگم دادم. رويش را بوسيدم و گفتم خدايا! قبول كن اين را. در راه تو و امام حسين دادم. خودت قبول كن.
پيكر شهيد حميدي به بهشت رضاي مشهد انتقال يافت و در آنجا به خاك سپرده شد. از وي فرزندي به يادگار نمانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قاسم حيدري نژاد : فرمانده گردان ياسين تيپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در چهارم ارديبهشت ماه سال 1341 در روستاي حسين آباد از توابع شهرستان فريمان به دنيا آمد. دوران كودكي را در روستاي محل تولدش سپري كرد و همان جا هم به مدرسه رفت، اما در هفت سالگي به علت ناامني در روستا، مجبور به مهاجرت به شهر مشهد شد. در مدرسه نويد واقع در كوي طلاب به تحصيل ادامه داد و در كنار تحصيل در مغازه عقيق تراشي كار مي كرد، شب ها نيز نزد پدرش قران را فرا مي گرفت.
دوره راهنمايي را در مدرسه موثق عاملي گذراند و با نمرات عالي اين دوره را به پايان برد. سپس در هنرستان سيد جمال الدين اسد آبادي و در رشته برق پذيرفته شد و در سال 1359
موفق به اخذ ديپلم شد. به گفته پدرش او در دوران انقلاب به مجالس و محافلي كه توسط روحانيت بر پا مي شد مي رفت و هميشه دنبال اخبار تازه بود و پس از آنكه اعلاميه اي از حضرت امام به دست مي آورد سريعا آن را به دوستانش مي رساند، او همچنين در به تعطيلي كشاندن هنرستان و مدارس ديگر براي شركت در را هپيمايي ها نقش مهمي داشت. در چهارم آبان ماه سال 1356 او به همراه دانشجويان ديگر تابلوي سر در هنرستان را كه به نام رضا شاه بود، پايين كشيد و تظاهرات عظيمي به راه انداخت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، قاسم در مسجد المهدي سي متري طلاب مشغول فعاليت شد و سپس به مسجد رضوي رفت و در بسيج منطقه يك مشهد بود و با دادگاه ويژه مبارزه با مواد مخدر همكاري نزديكي داشت و همچنين با جهاد سازندگي همكاري مي كرد.
او يكي از مخالفين سر سخت منافقين و ضد انقلابيون بود و سعي مي كرد ماهيت آنها را به مردم بشناساند. وقتي آنها اعلاميه پخش مي كردند، او با مهري كه خودش ساخته بود اعلاميه هاي آنها به جا عبارت مجاهدين خلق، منافقين خلق حك مي كرد.با شروع جنگ در سال 1359، او اولين رزمنده بسيج مسجد رضوي بود كه به جبهه اعزام شد و در جبهه «سراب گرم» و پادگان ابوذر مشغول به خدمت شد. او در اولين اعزام سه ماه در جبهه حضور داشت و سپس عضو سپاه سرخس شد. قاسم شادمانه به سوي جبهه شتافت و هر بار كه به جبهه مي رفت بيشتر مشتاق
مي شد. در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر 1 و والفجر 3 شركت داشت و با سمت فرمانده گردان ياسين توانست ارتفاعات حساسي را از دشمن بگيرد. در عمليات والفجر مقدماتي دچار موج گرفتگي شد، در عمليات والفجر 2 نيز از ناحيه گردن جراحاتي برداشت.
او ازدواج نكرد و هر وقت به او پيشنهاد مي شد كه ازدواج كند امتناع مي كرد و مي گفت: من الان كسي را اسير خود نمي كنم و تا زماني كه جنگ تمام نشود، من ازدواج نمي كنم چون مي دانم شهيد مي شوم. از دوستان او مي توان شهيد كاوه، شهيد چراغچي و شهيد حسيني محراب را نام برد.
قاسم حيدري نژاد – فرمانده گردان ياسين تيپ 21 امام رضا (ع) و معاونت ادوات اين تيپ – عاقبت در 8 مرداد 1362 در منطقه مهران و در حين عمليات والفجر 3 بر اثر اصابت تركش به سر، به شهادت رسيد. پيكر پاكش پس از پنج روز انتقال به مشهد، در گلزار شهداي بهشت رضا (ع) دفن شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسدالله حيدري : قائم مقام فرمانده گردان المهدي تيپ 19 فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
از خانواده اي متوسط بود.در سال 1341 در روستاي سلطانيه واقع در استان زنجان به دنيا آمد . پدرش به كار بنايي و نجاري اشتغال داشت . او را در 4 سالگي براي فرا گيري قرآن به مكتبخانه فرستادند و پدرش چون سواد قرآني داشت بر پيشرفت فراگيري وي نظارت داشت . مادر ش
درباره او مي گويد :
او از همان كودكي به آداب و دستورات ديني و نيز نمايشهاي مذهبي مانند تعزيه خواني علاقمند بود .گاه با همراهي ديگر بچه ها به اجراي چنين نمايشهايي مي پرداخت . همچنين در ايام عزاداري با كمك همسالان خود هيئت و تكيه اي تشكيل مي داد و به اجراي مراسم عزاداري مي پرداخت .
اسدالله دوره ابتدايي را با چند سال تاخير از سال 1351 تا 1356 در مدرسه زادگاهش گذراند . در اوقات فراغت در كشاورزي و دامداري كمك مي كرد و تابستانها براي بهبود در آمد خانواده در كارخانه ايران ترانسفو به كار مي پرداخت .
در سال 1352 در حالي كه يازده ساله بود و در كلاس دوم ابتدايي تحصيل مي كرد ، پدرش را از دست داد . تحصيل او در مقطع راهنمايي با مبارزات مردم دردوران انقلاب اسلامي همزمان شد . در اين زمان تقريبا شانزده ساله بود و با جسارت در رساندن پيام انقلاب به زادگاهش فعاليت مي كرد . او عكسهاي امام خميني را با كمك اعضاي خانواده مي فروخت و در آمد آن را صرف تهيه اعلاميه و چسب براي چسباندن آنها به ديوارهاي شهرمي كرد . همچنين نوارهاي سخنراني حضرت امام را تهيه و پخش مي كرد و براي مردم در خصوص انقلاب اسلامي سخن مي گفت . فعاليتهاي او به حدي رسيد كه موجب نگراني برادر بزرگترش شد . مادرش مي گويد :
برادرش يك روز به من گفت : به اسد بگوييد چنين نكند ، مي آيند و او را مي گيرند . اسد الله هم در جواب گفته بود : ما براي
كشته شدن َآماده ايم .
او به تلاشهاي خود ادامه داد و روزي نوار سرود خميني اي امام ... را از بلند گوي مسجد فاطمه الزهرا در روستا پخش كرد . در مدرسه با معلماني كه تفكر مخالف با جريان انقلاب داشتند مودبانه به بحث مي پرداخت و اين امر موجب شد در درس مربوطه نمره قبولي نگيرد . روزي يكي از مسئولان مدرسه ، گروه زيادي از بچه ها و جوانان انقلابي را به پاسگاه فرستاد . او با مشاهده اين صحنه گفت : روزي خانه تان را ويران مي كنيم و همين طور هم شد . پس از پيروزي انقلاب آن فرد را به جرم همكاري با رژيم سابق و ارتباط با فرقه بهائيت دستگير و اموالش را ضبط كردند .
اسد الله در آستانه ورود حضرت امام به ايران ، براي شركت در مراسم استقبال عازم تهران شد . مادرش در اين باره مي گويد :
اسد الله هنگام رفتن چنان ذوق و شوق داشت كه گفتم به پيشباز پدرش مي رود در جواب گفت شما چه ساده ايد ! پدر و پدر بزرگ كجا و امام كجا ؟
در مدتي كه براي استقبال از امام در تهران بود ، خانواده اش حدود يك هفته از او بي خبر بودند . خاله اش كه در تهران ساكن بود گفته بود آن قدر اين مسير ها را رفت و بر گشت كه كفش هايش پاره شد و مجبور شد پوتين تهيه كند .
در بازگشت ، نوار سخنراني حضرت امام در بهشت زهرا را به روستا آورد .پس از بازگشت با بروز كمبود نفت با كمك برادرش به
جيره بندي و تقسيم عادلانه آن بين مردم پرداخت . در همين زمان با تشكيل گروهي متشكل از دوستان خود ، به كمك محرومين و روستاييان در كار كشاورزي و اقدامات فرهنگي شتافتند . پس از پيروزي انقلاب و اتمام دوره ي راهنمايي ، حدود سه ماه در چلو كبابي در تهران مشغول به كار شد ؛ ولي پس از مدتي به پيشنهاد برادر بزرگش ، حجت الله ، كه عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود ،از اين كار دست كشيد و در سال 1358 به سپاه پاسداران پيوست . همزمان با خدمت در سپاه ، تحصيلات خود را ادامه داد و تا سال دوم دبيرستان را در دبيرستان علامه حلي گذراند .ولي به دليل اشتغال بسيار در سپاه پاسداران انقلاب موفق به ادامه تحصيل نشد . در سال 1359 براي مقابله با ضد انقلاب به بانه و سپس به پاوه و ديواندره اعزام شد . وقتي براي مرخصي از كردستان به منزل آمد ، به هنگام مراجعه به جبهه ، مادرش از او خواست تا بازگشت برادرش حجت الله از جبهه صبر كند ، در پاسخ گفت : ما در اگر ما نرويم ، پس چه كسي بايد برود ؟ در مدت حضور در جبهه بيشتر در جبهه كردستان خدمت مي كرد اما مدتي نيز به جبهه هاي جنوب به منطقه دارخوين رفت كه فرمانده آن سردار رحيم صفوي فرمانده سابق سپاه بود .
با آشكار شدن خيانت وفرار بني صدر ، در اولين عمليات سپاه با فرماندهي امام خميني و رمز" فرمانده كل قوا خميني روح خدا "شركت كرد .پس از آن در
مهر ماه مدتي به زنجان بازگشت . در سال 1360 در عمليات ثامن الائمه (ع) كه براي شكستن محاصره آبادان شركت داشت . قبل از آن با شروع ناآرامي هاي ضدانقلاب در كردستان ، در اولين اعزام به بوكان رفت و در گروهي كه از رزمندگان زنجاني تشكيل شده بود به جنگ با ضد انقلاب پرداخت .اوآنجا در محاصره افتاد و دستگير شد ولي بعد از مدتي آزاد شد و در پاكسازي شهرهاي سنندج ، ديواندره و تكاب نقش موثري ايفا كرد .
در مدت حضور در سپاه از فعاليت در زادگاه خود غافل نبود . از جمله براي ترغيب كتابخواني ، كتابخانه عمومي سلطانيه را احداث كرد و كتابهايي را به آنها اهدا كرد. اين كتابخانه هنوز داير است و علاقمندان از آن استفاده مي كنند .
علاوه بر اين به جمع آوري كمكهاي مردمي براي جبهه مي پرداخت و مراقب اوضاع بود و براي مقابله با فعاليتهاي گروهك منافقين و فرقه بهائيت تلاش مي كرد . از اين رو مورد خشم عناصر اين گروهكها بود . روزي كه با موتور سيكلت از خياباني در زنجان عبور مي كرد ، افرادي او را با خودرو تعقيب كردند و از عقب به موتور سيكلت او زدند و او را به جوي كنار خيابان انداختند .
يك روزاو يكي از افراد گروهك منافقين را به سپاه تحويل داد . به هنگام خارج شدن از سپاه ، مادر آن شخص با مشاهده اسد الله او را به باد نفرين گرفت . اسد الله وقتي بر گشت به مادرش گفت : امروز مادر يك زنداني به قدري برايم دعا كرد
كه حد نداشت ؛ مي گفت : انشا الله مقابل گلوله قرار بگيري ، مادرت به عزايت بنشيند و ... مادرش گفت : اين دعا كردن است ؟ جواب داد : بله ، براي زود تر شهيد شدن من دعاست . در چنين ماموريت هايي سعي مي كرد از حد اعتدال خارج نشود و در برخورد با افراد ، در عين رعايت ادب و احترام ، وظيفه خود را انجام مي داد . محمد رضا حيدري ، برادرش نقل مي كند :
در يك مورد اسد الله مجبور بود براي پيگيري قضيه اي به محل خاصي برود . در آنجا دو پيرمرد را ديد و براي آن كه اهانتي به آنها نشود ، آن دو را با احترام به بيرون هدايت كرده بود تا به راحتي ماموريتش را به انجام برساند ، اين رفتار وي تاثير مثبتي روي آنان بر جاي گذاشته بود ، به طوري كه آن دو پيرمرد هر گاه ما را مي ديدند از ادب و احترام اسد الله مي كردند .
او هميشه با نهايت احترام با مادرش رفتار مي كرد ؛ هيچگاه پايش را در حضور مادرش دراز نمي كرد ؛ در عين حال مي كوشيد در ضمن گفتگو ، مادرش را براي تحمل شهادتش آماده كند . مادرش نقل مي كند :
از شهادت دوستانش بسيار سخن مي گفت . به او مي گفتم چرا اين قدر از شهادت مي گويد ؟ در جواب گفت : شهادت نصيب هر كسي نمي شود . گفتم اگر شما زنده بمانيد و خادم اسلام باشيد هم خدمت كرده ايد . جواب داد : مادر ،
شهادت چيز ديگري است و اگر قسمت باشد نصيب مي شود .
روزي در ضمن صحبتهايش گفت : حضرت امام بعد از شنيدن خبر شهادت فرزندش ، سجده شكر به جا آوردند ولي شما در شهادت من آبروي مرا مي بريد . گفتم : نه چنين نمي كنم ؛ هر چند دلم نمي خواهد شهيد شوي ولي در صورت شهادتت برايت گريه و زاري نمي كنم و چنين هم كردم . اسد الله با شنيدن اين حرف ، بسيار شاد شد و گفت : مادران بايد چنين باشند تا فرزندان شهيد از آنها به وجود بيايد .
اسد الله قبل از آخرين اعزام به جبهه ، در سال 1360 به همراه مادر و يكي از دوستانش (آقاميري ، كه بعدها به شهادت رسيد ) به زيارت امام رضا (ع) شتافت .
با طراحي عمليات فتح المبين ، پيرو سياست دعوت سپاه از نيروهاي كار آمد ، به خاطر شناختي كه از توانايي هاي اسد الله حيدري وجود داشت ، از او و تقي لو براي حضور در عمليات دعوت به عمل آمد . برادر رحيم صفوي پس از حضور آنان در منطقه آنها را به تيپ فجر شيراز معرفي كرد و گردان المهدي را به دست آنان داد . تقي لو ، فرماندهي و اسد الله حيدري ، معاون فرماندهي گردان را به عهده گرفتند كه نيروهاي آن از شهرستان كازرون بودند . با آغاز عمليات در منطقه كوههاي ميش داغ و سايت 5 ، گردان المهدي در 8 فروردين 1361 وارد عمليات شد . در همين عمليات بود كه اسد الله حيدري پس از خلق حماسه
هاي جاودانه به شهادت رسيد .
درباره چگونگي شهادت او دوستانش چنين روايت كرده اند :
در عمليات فتح المبين ، گردان المهدي به خط دشمن زد . از يك سنگر تير بار عراقي مدام به سوي نيروهاي در حال پيشروي تير اندازي مي شد . حيدري مي گويد : خودم به جلو مي روم و تير بار را خاموش مي كنم . خود را به كنار سنگر رساند و نارنجك را به داخل آن انداخت اما همين كه براي انداختن نارنجك بلند شد ، تير بارچي سينه و قلبش را نشانه گرفت . نارنجك منفجر شد و تير بار چي كشته شد اما حيدري نيز به شهادت رسيد .
وي به هنگام شهادت 20 سال داشت . پيكر اسد الله حيدري را در گلزار شهداي سلطانيه به خاك سپرده اند . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد فتح الله حيدري : فرمانده گردان دريايي علي ابن ابي طالب(ع)لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شب چهار شنبه چهارم مهرماه 1343 در خانواده اي مذهبي در روستاي "سرخكلاء"درمنطقه ي" دشت سر" در شهرستان "آمل "به دنيا آمد. پدرش كشاورز و مادرش خانه دار بود. او پس از پشت سر گذاشتن دوران طفوليت در مهرماه سال 1351 به مدرسه رفت و دوران ابتدايي را در دبستان امير كبير روستاي محل سكونت گذراند. به تحصيل بسيار علاقه مند بود و با همكلاسي هايش درسها را مرور مي كرد. دوچرخه سواري و فوتبال از بازيهاي مورد علاقه او بود. فتح اللّه همانند ساير بچه هاي روستا از همان سنين كودكي در
كار كشاورزي به خانواده كمك مي كرد و گاهي در كوره پزخانه در خشت زدن به ياري پدر مي رفت. تكليف خود را معمولاً در مدرسه انجام مي داد و چون زمين كشاورزي به مدرسه نزديك بود به آنجا مي رفت و مشغول به كار مي شد.
بعد از اتمام دوران راهنمايي و شروع جنگ تحميلي فعاليتهاي خود را معطوف به امور فرهنگي وسياسي كرد. در نتيجه به خاطر فعاليتهاي گسترده از ادامه تحصيل بازماند. در چهاردهم آذر ماه 1360 براي گذراندن آموزش نظامي به همراه بسيجيان ديگر به پادگان آموزشي منجيل اعزام شد. پس از اتمام دوره آموزش يك ماهه در 15 دي ماه به جبهه هاي غرب كشور اعزام گرديد و تا 25 اسفند ماه 1360 به عنوان تك تيرانداز در مريوان بود. با پايان يافتن اولين تجربه در جبهه هاي جنگ به زادگاهش بازگشت اما چند ماهي نگذشته بود كه در 11 خرداد 1361 به منطقه جنگي جنوب رفت و با لشكر 25 كربلا در عمليات رمضان (22 مرداد 1361) شركت كر. در اين مرحله قريب به سه ماه در جبهه ها حضور داشت. در دهم آبان 1361 براي گذراندن آموزش امدادگري به هلال احمر رفت و بعد از يك دوره آموزش يك ماهه در 11 آذر 1361 از سوي هلال احمر به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شد. در عمليات والفجر مقدماتي (18 بهمن 61) شركت كرد و تا سوم اسفند 1361 در جبهه حضور داشت. فتح اللّه در 22 آذر 1362 به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد.
در اسفند 1363 در عمليات والفجر 6 شركت كرد. در 13 فروردين 1363 با
خانم "مريم محمدي" ازدواج كرد و چند روز بعد از ازدواج عازم جبهه شد و از آن طريق به پادگان امام حسين (ع) تهران براي آموزش فرماندهي اعزام گرديد. چند ماهي مشغول فراگيري آموزش تخصصي فرماندهي بود و بعد از اتمام دوره آموزشي در پادگان شهيد "بيگلو" اهواز به عنوان مسئول آموزش نظامي منصوب شد. مدتي هم جانشيني فرمانده گروهان يگان دريايي لشكر25كربلا را به عهده داشت. در مدت حضور در جبهه چندين بار بر اثر اصابت تركش مجروح شد و تعدادي تركش در بدنش باقي مانده بود ولي حاضر به عمل جراحي نمي شد ومي گفت : «حالا وقتش نيست.» از جمله در 23 مرداد 1363 در پاسگاه زيد بر اثر موج گرفتگي و اصابت تركش به دست و گردن مجروح و در بيمارستان بستري شد. كميسيون پزشكي با توجه به جراحت دستها، گردن، صورت، پيشاني و سر و گوشها كه در اثر اصابت تركش و موج انفجار پديد آمده، در صد جانبازي او را 30 در صد تعيين كرد. فتح اللّه بعد از بيست و يك ماه حضور مستمر در جبهه هاي جنگ در 22 مرداد 1364 به سپاه آمل منتقل گرديد و مدتي مسئوليت ستاد ناحيه 6 خيبر و مسئول دفتر حفاظت سپاه رادر آمل به عهده داشت.
در سال 1364 فرزندش متولد شد و نام او را حسين نهادند. او به همراه همسر و فرزندش در خانه پدري زندگي مي كردند. به پدر و مادرش خيلي احترام مي گذاشت و مي كوشيد خواسته هايشان را در حد مقدورات بر آورده كند. در فعاليتهاي اجتماعي و مراسم مذهبي فعالانه شركت مي جست از
جمله در سازماني بسيج محله نقش به سزايي داشت. همه را ترغيب به حضور در جبهه مي كرد حتي به عمويش مي گفت : « مسجد و حسينيه مي سازي اما بدانكه ثوابش به اندازه يك روز حضور نيست چون اسلام درخطر است همه ما بايد در جبهه حضور داشته باشيم.» در كنار حضور جبهه در كلاسهاي ايثارگري شركت جست و تحصيلات خود را ادامه داد. اهل مسجد و نماز شب بود. دوستانش مي گويند :
بعضي وقت ها شب به بيرون سنگر مي رفت بعدها فهميدم كه در دل شب به نماز و راز و نياز مي ايستد. به همه سلام مي كرد اگر چه از او كوچكتربودند حتي وقتي برادر كوچكش وارد اطاقش مي شد به احترام از جاي خود بر مي خاست. فتح اللّه بعد از سيزده ماه خدمت در سپاه آمل در 13 شهريور 1365 به جبهه اعزام شد و در يگان دريايي لشكر 25 كربلا مشغول به كار گرديد. بعد از مدتي به عنوان فرمانده گردان علي ابن ابي طالب (يگان دريايي) منصوب شد و در عمليات كربلاي 2 شركت كرد و به خاطر شايستگيهايي كه از خود نشان داد توسط مرتضي قرباني فرمانده لشكر 25 كربلا در طراحي عملياتهاي كربلاي 4 و 5 شركت داده شد. فتح اللّه در طول زندگي مشترك خود با همسرش بيشتر اوقات را در جبهه گذارند.
قبل از عمليات كربلاي 5 به مرخصي آمد و به همسرش گفت : «مريم خدا خواست كه حداقل بار ديگر بيايم شما را ببينم. چون امام زمان (عج) را در خواب ديدم و گفت : بروخانه كه آخرين
ديدار تو خواهد بود. مريم من از تو راضي هستم اميدوارم كه خدا هم از تو راضي باشد.»
فتح اللّه حيدري در عمليات كربلاي 5 شركت جست و در ساعت 9 صبح روز جمعه رهم 1365 به هنگام عزيمت براي شناسايي خطوط دشمن در عمق 1500 متري داخل خاك عراق مورد اصابت گلوله مستقيم تانك قرار گرفت و به شهادت رسيد.
به فرزندش علاقه بسيار داشت. هنگامي كه در جبهه بودم، ديدم كه عكس فرزندش را داخل جيبش گذاشته است وقتي كه شهيد شد عكس همچنان در جيبش بود. حيدري فرمانده گردان علي ابن ابي طالب (يگان دريايي) با بيش تر از سي و شش ماه حضور مستمر در مناطق جنگي و با سي درصد جانبازي در منطقه عملياتي كربلاي 5 مفقودالاثر گرديد. سرانجام پيكر او در تاريخ 7 مرداد 1374 توسط گروه تفحص كشف و از طريق پلاك هويت شناسايي شد. در 8 مرداد 1374 در شهرستان آمل تشييع گرديد. در زادگاهش روستاي" سرخكلا" به خاك سپرده شد. فتح اللّه به هنگام شهادت پسري يك ساله داشت. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
جعفر حيدريان در سال 1335 در روستاى "فردو" از توابع شهرستان قم به دنيا آمد. در دوران كودكى، براى اولين بار، زمزمه قيام عليه حكومت غير اسلامى را از زبان پدر شنيد. آقا رضا، پدر جعفر، پس از تبعيد امام (ره) با پوشيدن كفن و به دست گرفتن شمشير، با تعدادى از روستائيان به طرف قم حركت كرد و جعفر از آن روز با ظلم رژيم پهلوى آشنا شد. او در سن 10
سالگى در كنار مزار پدر قول داد، تأمين معاش خانواده 8 نفرى خود را بر دوش گيرد. به همين علت، به قم مهاجرت كرد و ضمن تحصيل، به كار در كارگاه زرگرى پرداخت. او مدتى بعد توانست با تلاش بسيار، مدرك ديپلم خود را كسب كند. جعفر، همزمان با تحصيل، در كلاس هاى درس اخلاق آيت الله مشكينى شركت كرد و وارد مبارزات سياسى شد. او در اكثر تظاهرات و راه پيمايى ها فعالانه حضور يافت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى، به همراه چند تن از جوانان قم، در كميته استقبال از امام عضويت يافت و بعد از پيروزى انقلاب، در گروه مبارزه با اشرار و قاچاقچيان، به حفاظت از انقلاب اسلامى پرداخت. مدتى نيز آموزش نظامى پاسداران را به عهده گرفت. مدتى بعد در كردستان، به همراهى شهيد بروجردى و شهيد صياد شيرازى، شهر سنندج را از وجود اشرار و منافقين پاكسازى كرد. حيدريان در سال 1360 به همراه 150 تن از بسيجيان قم به جبهه هاى جنوب رفت و در عمليات فتح المبين سال 1361 به عنوان فرمانده محور "تپه چشمه" شركت كرد. اودر همين عمليات از ناحيه پا مجروح شدودرراه انتقال به بيمارستان عاشقانه به ديار حق شتافت.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جعفر حيدريان : فرمانده واحد عمليات لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1335 در روستاي «فردو» از توابع استان قم متولد شد. او در 7 سالگي شاهد غيرت و تعصب ديني پدرش در واقعه 15 خرداد 1342 بود. پدر جعفر كه «رضا» نام داشت، به امام خميني (ره) عشق مي ورزيد. او وقتي دستگيري و تبعيد امام را شنيد، اهالي روستاي فردو را
عليه شاه شوراند. مردم روستا كفن پوش و شمشير بدست به رهبري او به طرف قم حركت مي كنند.
باز جعفر شاهد عشق و دلدادگي پدر به اهل بيت «عليه السلام» و به خصوص امام حسين «عليه السلام» بود. و با برپايي مجالس تعزيه كه خود نيز تعزيه مي خواند، غم و اندوه خود را بخاطر مصائب اهل بيت «عليه السلام» آشكار مي نمود.
دست تقدير الهي صلاح در اين ديد كه جعفر در ده سالگي پدر را از دست بدهد و خود مسئوليت سنگين خانواده هشت نفره را بدوش گيرد. لذا او مجبور مي شود در كنار تحصيل، جهت تامين مخارج زندگي به كار رو آورد و در يك كارگاه زرگري در قم مشغول گردد.
جعفر كه در كوران حوادث و مشكلات زندگي آبديده شده بود، در اوقات فراغت در درس اخلاق آيه الله مشكيني شركت مي كرد و در مدت كوتاهي به كمالات روحي و معنوي رسيد. او با اخذ ديپلم و مطالعات كتب سياسي و ديني به علم خود افزود و خود را براي مرحله جديدي از دوران زندگي آماده كرد.
جعفر حيدريان چون با نام امام خميني (ره) و مبارزات سياسي او، از كودكي آشنا بود، در راه اندازي تظاهرات مردم قم در دوران انقلاب، نقش موثري داشت. و با سخنراني هاي آتشين، جوانان قم را به كوه انفجار عليه سلطنت پهلوي مبدل ساخت. او كه در تظاهرات قم دستش شكسته بود، شب و روز نداشت. هرجا حركت جديدي عليه رژيم ستمشاهي بوجود مي آمد، جعفر از عليه طراحان آن بود.
انقلاب در آستانه پيروزي بود كه اميد دل ها از فرانسه به ايران بازگشت.
جمعي از جوانان انقلابي در تهران حفاظت امام (ره) را در بهشت زهرا (س) بعهده داشتند، جعفر نيز در اين كار فرماندهي جمعي از جوانان قم را در اختيار مي گيرد.
انقلاب كه به رهبري قائد بزرگ (ره) به پيروزي رسيد، حفاظت بيت او را در قم، جعفر بعهده گرفت. سپاه كه تشكيل شد او به عضويت اين نهاد مقدس درآمد و در واحد عمليات، در كشف خانه هاي تيمي منافقين در قم تلاش كرد. سپس در واحد آموزش نظامي، به تعليم و آموزش پاسداران همت گماشت.
قبل از اعزام به كردستان و مبارزه با اشرار در خطه سنندج، او با دختر خاله اش ازدواج كرد و وي را در ميدان غيرت و مردانگي شريك خود نمود.
وقتي سنندج ميدان تاخت و تاز ضد انقلاب قرار گرفت، گروهي از پاسداران قم به فرماندهي جعفر به آن منطقه اعزام شدند. شهر در دست ضد انقلاب بود و در باشگاه افسران جمعي از برادران ارتشي در محاصره بودند، جعفر توانست با يك مديريت قوي محاصره را شكسته و وارد باشگاه مي شوند. اما چيزي نمي گذرد كه با حمله مجدد ضد انقلاب، باشگاه بار ديگر به محاصره در مي آيد و به مدت نوزده روز آنها در محاصره مي مانند. آنان در اين مدت از كمبود غذا و آب در رنج بودند و براي رهايي از محاصره تمام تدابيرشان را بكار مي بندند.
بالاخره با استقامت نيروهاي تحت امر و تدبير صحيح جعفر محاصره باشگاه شكسته مي شود و با كمك نيروهاي ديگر به تعقيب ضد انقلاب در شهر مي پردازند و به فرماندهي شهيد، محمد بروجردي از سپاه، شهيد صياد
شيرازي از ارتش و دلاوري هاي جعفر و همرزمان او، سنندج و سپس جاده سنندج مريوان از لوس وجود ضد انقلاب پاكسازي مي شود و جعفر و همرزمانش بعد از پاكسازي سنندج، به قم مراجعت مي نمايند. تعدادي از دوستان و نيروهاي او در سنندج شهيد شد اين داغ بزرگ قلبش را مي سوزاند و هميشه زانوي غم به بغل مي گيرد.
در سال 1360 جعفر ماموريت پيدا مي كند اين بار در جبهه جنوب در مقابل متجاوزان عراقي بايستد. قبل از اعزام در زادگاهش سخنراني مي كند و با بيان شيوا و پرصلابتش از انقلاب دفاع مي كند و اهداف تجاوز عراق را به كشور اسلامي تبيين مي نمايد. بعد از سخنراني 150 نفر از جوانان غيور روستاي «فردو» به همراهي جعفر به جبهه اعزام مي شوند و در محور تپه چشمه در كنار او با متجاوزان بعثي مي جنگند.
دو كوهه شاهد سخنراني حيدريان در سال 1360 بود، دو كوهه گواه است كه جعفر در حضور سردار رشيد اسلام شهيد صياد شيرازي و جمعي از بسيجيان، پاسداران و ارتشيان با خداي خود عهد و پيمان بست كه براي بيرون راندن متجاوازن از كشور اسلامي، تا آخرين نفس بجنگد.
جعفر در عمليات فتح المبين فرماندهي محور تپه چشمه را بعهده داشت و شب و روز در جهت پيشبرد اهداف از پيش تعيين شده تلاش مي كرد. اما در اين عمليات تيري به پاي مبارك او اصابت نمود و خون مطهرش به خاك اين منطقه ريخت و خاك، با خون او متبرك شد. جعفر بعد از اين كه مورد اصابت تير قرار مي گيرد به پشت جبهه منتقل
مي شود. اما در بين راه به نداي پروردگارش لبيك گفت و در بهشت، به جمع بندگان راضي و مرضي او پيوست.ياد سبزش در دفتر عشق ماندگار ... منابع زندگينامه :مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد مهدي خادم الشريعه : فرمانده تيپ21امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) خاطرات هادي سعادتي:
در مدتي كه آقا مهدي در منطقه فرمانده بود، ميرزا جواد آقا تهراني دو مرتبه به منطقه آمدند ايشان علاقه خاصي به آقا مهدي داشت و اكثر اوقات در سنگر آقا مهدي بود . ميرزا جواد آقا خيلي آرام و كم حرف بود. ولي زماني كه به سنگر آقا مهدي تشريف مي برد ، مدت طولاني را صرف صحبت با او مي نمود . خود ميرزا جواد آقا خمپاره شليك مي كرد و در مواقعي كه از اين كار فارغ مي شد بيشتر در سنگر آقا مهدي بود.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
در اوايل جنگ ، كه مدت زيادى از شروع جنگ تحميلى نگذشته بود، يك روز به من گفت: « اينك ماموريت ما براى دنيا رو به اتمام است و شايد هم تمام شده باشد. بهتر است به فكر آخرت بوده و زاد و توشه اى براى آن دنيا جمع كنيم.
پس از مجروحيت در منطقة جنگى به عقب منتقل شده و در منزل مراحل نقاهت را مى گذراندم. روزى محمد مهدى به ديدنم آمد و گفت:« چرا در بستر خوابيده اى؟» علت را توضيح دادم. گفت: « يعنى نمى توانى به روى پاهايت بايستى؟» گفتم: در آن حد كه مى توانم. گفت: پس آماده باش كه انشاءا... فردا به جبهه
برويم. روز بعد در معيت ايشان به جبهه اعزام گشتيم. در حال صبحانه خوردن بودم. ديدم محمد خادم الشريعه از سنگر فرماندهى در حال خارج شدن است. او يكى از فرماندهان خوش تيپ، تميز و هميشه معطر جبهه بود، كسى را به آن مرتبى نديده بودم. هميشه يك چفيه را به صورت دستمال به گردنش مى انداخت، موهايش رديف و شانه كرده بود و بوى عطرش هميشه آدم را از خود بي خود مى كرد. در حال خروج از سنگر به او گفتم:« محمد كجا مى روى؟» گفتم: « بيا صبحانه بخور.» گفت: «مى خواهم به بهشت بروم و در آن جا صبحانه بخورم. » خنده ام گرفت، با خود گفتم حتما دارد شوخى مى كند يا شايد هم چيزى به او الهام شده بود. محمد مهدى از ما جدا شده و به سمت خط رفت و در آنجا مستقر شده بود. لحظات كوتاهى بيش نگذشته بود كه در اثر اصابت تركش يك گلوله ى يك صدو سه به لقاء الله پيوسته بود. بله او صبحانه اش را در بهشت و بابهشتيان تناول نمود !
: سعيد ثامن پور
تعدادى از مسئولين لشكرى و فرماندهان نظامى به منطقه آمده بودند. براى رسيدن به مشكلات و نارسايى هاى يگان و البته به استان جلساتى تشكيل شد. بعد از اتمام جلسات قرار شد محمد مهدى خادم الشريعه به عنوان مسئول اكيپ، مسئولين فوق الذكر را به خطوط مقدم برده تا از نزديك خطوط رزم را ملاحظه نمايند. شب شد. همراه خادم الشريعه در يك مكان خوابيديم. صبح كه از خواب بيدار شديم، او همراه گروه فوق به خطوط مقدم عزيمت نمود و من مجدداً خوابيدم.
ساعتى نگذشته بود كه توسط نورا... كاظميان از خواب بيدار شديم . نورا... گفت: « محمد مهدى در منطقه بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيده است. »
: صادق خادم الشريعه
خودرو سوارى ام يك دستگاه اتومبيل ولو بود. ساواك هم از همين نوع اتومبيل منتهى رنگ سبز آن را مورد استفاده قرار مى داد. ضبط صوت اين اتومبيل ها ميكروفون داشت. روزى ساواك محمد مهدى را كه در حال رانندگى با اين نوع خودرو بود دستگير نموده و بازجويىكرده بود.
كبري متقي(مادر شهيد):
وقتى مهدى را حامله بودم يك شب خواب ديدم كه در داخل اتاقى همراه چند نفر ديگر هستم. همه نشسته بودند ولى من ايستاده بودم. متوجه شدم كه از كنار خانه نورى ساطع شد. چون خورشيد مى درخشيد. فريادهايى به گوش مى رسيد. يك نفر فرياد زد كه امام زمان ظهور كرده من با شنيدن اين خبر به لرزه افتادم و تمام تنم داغ شد. بعد از خواب بيدار شدم.
: محمدحسين محصل
مهمات مورد نياز تيپ را مى بايست از اهواز تهيه مى كرديم. با ماشين به سمت اهواز حركت كرديم. به علت بارندگى و سُر بودن جاده ، در بين راه ماشين واژگون شد ولى خودمان صدمه اى نديديم. با توجه به اهميت زمان و كمبود مهمات، ماشين را رها كرده و با وسايل عبورى به اهواز رفتيم. بعد از هماهنگى هاى لازم، مهمات را تحويل گرفته و در يك دستگاه تريلى بارگيرى نموده و به سمت موقعيت به راه افتاديم. هنگامي كه به محل واژگون شدن خودروي خودمان رسيديم، متوجه شديم كه از خودرو خبرى نيست و آن را برده اند! با ناراحتى به
برادر خادم الشريعه جريانِ مفقود شدن خودرو را گفتيم. او در جواب گفت: «اشكال ندارد. چون شما هدفتان اين بوده است كه با سرعت به خط عملياتى مهمات برسانى و جان نيروها را از خطر نجات بدهى. گزارش مفقود شدن خودرو را از ما گرفته و به مراجع مسئول جهت پيگيرى هاى بعدى ارجاع دادند.»
: محمدحسين محصل
در قرارگاه بوديم. از موقعيت پاسگاه زيد يا طلاييه خبر رسيد كه برادر مهدى به شهادت رسيده است. خبر شهادت فرمانده تيپ به سرعت در بين نيروها پيچيد و جَوى از غم و اندوه را بر سراسر يگان حاكم كرد. هر يك از نيروها سر در گريبان خود فرو برده بودند و بر از دست دادن فرمانده شان افسوس مى خوردند.
در آن زمان عراقى ها بيشتر حالت پيشروى در داخل كشور ما داشتند. خادم الشريعه طى جلسه اى با عده اى ديگر از فرماندهان مشغول بحث و مذاكره بودند كه چگونه از نفوذ بيشتر عراقى ها به داخل كشور جلوگيرى كنند. بعد از مدتى بررسى و طرح به اين نتيجه رسيدند كه با استفاده از ميل گرد و نبشى و ديگر آهن آلات موانعى به شكل خورشيدى ساخته و در مسير عراقى ها قرار دهند تا حداقل از سرعت پيشروى آنها كاسته شود. يكى از طراحان اصلى اين تاكتيك و تكنيك برادر خادم الشريعه بود. : صادق خادم الشريعه
شبِ قبل از شهادتِ محمدمهدى، مادرش خواب ديده بود كه ، شهيد در رخت خوابى آرميده است. مادر به كنارش رفته و مى نشيند و مشغول دست كشيدن به سر و صورتش مى گردد ؛ولى هر چه صدايش مى زند، او جواب نمى دهد. در همان
عالم خواب برادر محمد مهدى از راه مى رسد و بعد از اطلاع از شرح ماجرا به مادر مى گويد: « او خسته است، بگذاريد بخوابد.»!
: صادق خادم الشريعه
يك هفته قبل از شهادت به مشهد آمده بود تا به بررسى اموال و اثاثيه اى كه در اختيارش بود، پرداخته و از موجودى آنها ليست بردارىكند. اموالى را كه به سپاه تعلق داشت با برچسب مشخص كرده بود، لباس هاى نظامى اش را جمع و جور كرده و در كيسه اى قرار داده بود . نهايتاً از ما خواست تا آن لوازم و اثاثيه را در اولين فرصت به سپاه مسترد نمائيم. گويى محمد مهدى از شهادتش با اطلاع بود... در روز 9 دي ماه كه غائلة مشهد به پا شد و تانك هاى ارتش در خيابان بهار و در مقابل استاندارى به مردم حمله كردند، من و محمد يك نفر از سربازان را خلع سلاح كرده و تجهيزات و اسلحه اش را به منزل آورديم. اين وسائل تا زماني كه محمد به سپاه رفت در اختيار بود. بعد از اعلام مسئولين مبنى بر تحويل سلاح ها به دولت، آنها را به سپاه تحويل داد.
: كبري متقي
مهدى قصد رفتن به جبهه را داشت. از او درخواست كردم كه نرود. حكم ماموريتش را نشان داد. من دوباره از او خواستم كه به جبهه نرود. گفت: «اگر دوباره اصرار كنى نمى روم ولى روز قيامت خودت بايد جواب فاطمه زهرا را بدهى. » من ديگر چيزى نگفتم. مهدى روز جمعه 27 رجب به شهادت رسيد. شب همان جمعه خواب ديدم كه كل خانواده به مهمانى رفته بوديم. وقتى به خانه برگشتيم من
رختخوابى را ديدم و مشاهده كردم كه محمدمهدى در آن خوابيده ، موهايش سفيد شده بود. بچه ها را صدا زدم و به آنها گفتم بيائيد محمد مهدى آمده . صبح خوابم را براى بچه ها تعريف كردم. مهدى همان روز جمعه به
شهادت رسيده بود.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
در جبهه من به عنوان تخريب چى زير نظر شهيد ميرزايى كار مى كردم. شب يك عمليات فرا رسيد و بنا بود عملياتى انجام دهيم. نزديكى هاى صبح محمدمهدى نزد من آمد و گفت: تو را براى حضور در خط مقدم انتخاب كرده ام. گفتم: «چه عجب مرا آدم حساب كرده ايد!» گفت: « تو كه چندين بار مجروح شده اى، چرا اين گونه سخن مى گويى؟» وقتى ما داشتيم براى اعزام به خط آماده مى شديم با حسرت آهى كشيد و گفت: « آى، راهيان عشق ما را از دعاى خير فراموش نكنيد. » بعد از انجام عمليات چون مجروح شده بودم مرا به همراه ديگر برادران مجروح و شهيد با هلى كوپتر به مشهد حمل كردند. در بين راه خود را به طرف يكى از تابوت ها كشانده ، روى آن را باز كرده و به درون آن نگاه كردم. ناگهان خود را با چهره خادم الشريعه كه گويى با من سخن مى گفت مواجه ديدم. احساس كردم او مى گويد: «كه ديدى بالاخره با هم به مرخصى مى رويم!!!»
: صادق خادم الشريعه
يك بار در هنگام كار در سپاه، گلوله اى به طور تصادفى به سمت ايشان شليك شده و منجر به زخمى شدن پايش گرديده بود. براى مداوا او را به بيمارستان منتقل كرده بودند. وقتى از بيمارستان مرخص شده و
به منزل آمد، از او پرسيدم: چه شده است؟ گفت: از نردبان سقوط كرده و مسئله جزئى است!!!
در سال 53 من كلاس ششم متوسطه بودم و محمد در كلاس سوم متوسطه تحصيل مى نمود. در آن سال ايران براى سركوب جنبش ظفار عمان نيرو اعزام كرده بود. ما دو نفر در اين رابطه انشايى تنظيم كرديم و هر دو نفر در كلاس خودمان آن را قرائت نموديم. محمد نمره 20 گر فت و من نمره 17 گرفتم. موضوع انشاء اين بود كه سربازى از دستور مافوق خود سرپيچى نموده و به اعدام محكوم مى شود.
: نورالله كاظميان
به ياد دارم آقاي كاظميان خاطره اي را اين گونه نقل كردند كه يك روز به اتفاق محمد خادم الشريعه داشتيم از خط بازديد به عمل آوريم. صبح روز بعد بود. آقاي كاظميان به آقاي خادم الشريعه گفته بودند كه بياييد صبحانه بخوريم و برويم. آقاي خادم الشريعه گفته بود شما بخوريد ، من صبحانه را در بهشت مي خورم. البته بچه ها مي گفتند ايشان شخص شوخ طبعي است. ولي لحن گفتارش اين بار فرق مي كرد خيلي جدي صحبت مي كرد. هر دو بزرگوار سوار جيپ شدند و مانند هميشه كه تأكيد بر رعايت مسائل ايمني را داشتند از كلاه آهني استفاده كردند. آقاي خادم الشريعه پشت فرمان بودند كه آقاي كاظميان گفتند همين طور كه مي رفتيم صداي سوت خمپاره آمد، ايشان ترمز زدند، وقتي ايستادند، خمپاره به سمت راست ماشين خورده بود، چند لحظه سرمان را به طرف پايين نگه داشتيم، ماشين هم ايستاده بود. تا چند لحظه تركشها تا حدودي روي ماشين
مي خوردند. آقاي كاظميان مي گفت، من زدم روي شانة محمد و به او گفتم محمد سريع برويم كه تا دومين خمپاره نيامده يك جايي پناه گرفته باشيم. سرش روي فرمان بود. تا اشاره كردم ديدم ايشان به پهلو افتاد. همان موقع فهميدم آن مطلبي را كه صبح گفته بود ( من مي خواهم صبحانه ام را در بهشت بخورم ) برايش اتفاق افتاده. چطور شده بود كه تركش از سمت من آمده بدون اين كه به ما آسيبي برسد وارد ماشين شده، آن تركش از زير كلاه خورده بود به شقيقة ايشان و به نظر من اين شهادت حق محمد بود. او با همين ايمان محكمي كه داشت بايد اين طوري مزدش را مي گرفت. آقاي كاظميان مطرح مي كردند كه ما لايق شهادت نبوديم. همه چيز حساب كتاب داره. چطورممكن است تركش خمپاره از طرف ما بيايد و به محمد بخورد!
: علي عرفانيان
يك روز متوجه شدم كه به خانه پيرزنى كه تنها و بي كس بود وارد شده. سقف خانه فرو ريخته بود و آن پيرزن مغموم و متحير مانده بود و نمى دانست چه بايد بكند؟ او مدتى به بازسازى خانه ى آن پيرزن پرداخت. بطورى كه بعضى از روزها 15-16 ساعت كار مى كرد. بالاخره با تلاش و پشتكار محمد خانه ى پيرزن ساخته شد و او مجدداً در خانه اش ساكن گرديد.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
روزى با محمدمهدى در مسير حرم مطهر حضرت امام رضا (عليه السلام) در حال حركت بوديم، از ايشان سوال كردم: « چه آرزويى دارى و براى آينده ات از خدا چه مى خواهى؟ »
گفت: « چه تضمينى كه يك ثانيه ديگر زنده باشم؟ تا چه رسد به اينكه براى آينده آرزوهاى دور و دراز داشته باشم.» بعد از اسرار فراوان گفت: « نهايت آرزويم شهادت است. »
: كبري متقي
يك روز مهدى از منطقه تلفن زد. گفتم: « چرا نمى آيى؟» گفت: « نمى توانم بچه ها را تنها بگذارم. » گفتم: «مگر مى خواهى به آنها شير بدهى؟» گفت:« بعد از فتح خرمشهر مى آيم.» بعد از فتح خرمشهر يك روز صبح مهدى به همراه چند تن از دوستانش قصد رفتن به ماموريت داشته، همرزمانش به او مى گويند:« بيا صبحانه بخور.» ولى مهدى مى گويد: « مى خواهم صبحانه را در بهشت بخورم.» در همان مسير آقاى عظيميان به او يك سيب مى دهد ولى او پاسخ مى دهد: « روزه هستم. مى خواهم در آن دنيا از دست پيامبر افطار كنم.» در مسير، يك خمپاره به خودرو برخورد مى كند و مهدى شهيد مى شود. ولى هيچ يك از دوستانش حتى مجروح هم نمى شوند. اين اتفاق در روز جمعه 27 رجب رخ مى دهد.
: صادق خادم الشريعه
روزى مادرش از محمد مهدى سوال كرد: «گاهى اوقات كه جلسات فرماندهان سپاه از طريق تلويزيون نشان داده مى شود شما را در آن جمع ها نمى بينم. » محمد مهدى در جواب گفت: «من هنگام فيلمبردارى دستم را جلوى صورتم مى گيرم.»
: احمد اخوان ايماني
در قرارگاهى واقع در نزديكى بستان مستقر بوديم. عراق هر روز بين ساعت چهار تا پنج و نيم عصر از زمين و آسمان روى قرارگاه آتش مى ريخت. علت آن اين بود كه اين قرارگاه قبلًا متعلق به آن ها بود و ما
آن را تصرف كرده بوديم. قرارگاه عجيبى بود. سنگرها به طور خاصى ساخته شده بود. خود صدام هم به اين قرارگاه آمده بود. سنگرى بود كه مخصوص او بود. داخل آن سنگر وسايل مختلف ارتباطى و رفاهى اعم از مبل و تخت خواب و حمام و اتاق خواب و بى سيم مركزى و دو خط تلفن وجود داشت. تقريباً يك خانه مسكونى بود. از بتون آرمه ساخته شده بود و تقريباً غير قابل تخريب بود. اين سنگر محل حضور آقا مهدى خادم الشريعه بود. او تمام وسائل رفاهى را به بستان منتقل كرد و فقط يك رختخواب ساده براى استراحتش آن جا بود. عده اى از مادران شهدا براى بازديد به آن قرارگاه آمدند. برخى از اين ها براى بازديد به زاغه مهمات رفته بودند كه ناگهان حمله عراقي ها شروع شد. آقا مهدى خود را به سرعت رسانيد. يعنى از سنگر فرماندهى خود را به زاغه مهمات رساند تا اين مادران شهيد را به سنگرها و پناهگاههاى انفرادى هدايت نمايد. خيلى نگران بود. دقيقاً يادم هست كه وقتى مى دويد در كنارش گلوله اصابت مى كرد. برخى از اين مادران شهيد داخل سنگرهاى ديگر رفته بودند و چنان گريسته بودند كه از حال و هوش رفته بودند. وقتى اتوبوسِ اين ها رفت ما متوجه شديم كه اين افراد داخل سنگرها بى حال شدند. بعد از مدتى صداى ناله از داخل سنگر به گوش ما رسيد و بعد ما متوجه اين مسئله شديم.
: صادق خادم الشريعه
همرزمانش مى گفتند: « نماز صبح عيد مبعث را به تنهايى و به دور از غوغاى جمعيت خواند. همراه ديگران
نيز از صبحانه خوردن خوددارى نمود و گفت: « مى خواهم صبحانه را از پيامبر در بهشت دريافت كرده و تناول نمايم!» يك سيب به او تعارف كردند، نپذيرفت و گفت: «مى خواهم از ميوه هاى بهشتى و در بهشت تناول نمايم!» اين حركات محمد مهدى تا لحظاتى قبل از شهادت وى بوده است.
: كبري متقي
مهدى را 4 ماهه حامله بودم. در همان موقع به كربلا رفته بوديم. در حرم امام حسين (عليه السلام) مشغول خواندن زيارت نامه بودم. همان جا بچه تكان خورد و از امام حسين (عليه السلام) خواستم كه فرزندم پسر باشد . از او خواستم تا او را از ياران و سربازان امام زمان (عج) قرار دهد. بالاخره در روز جمعه متولد شد، لذا نام او را محمد مهدى گذاشتيم.
: علي عرفانيان
در منطقة جنگى در حال آماده باش به سر مى برديم. روزى پيرمردى روستائى به ما مراجعه كرد و گفت: « خوكهاى وحشى به روستاى ما حمله كرده و مزارع ما را از بين برده اند؟» محمد، من و يك نفر ديگر به منطقه مورد نظر مرد روستائى رفتيم و خوك هاى مهاجم را تا حدى كه در دسترس ما قرار گرفتند، از بين برديم. پيرمرد و ديگر اهالى روستا از اين مساعدت ما خيلى خوشحال شده و ما را دعا كردند.
: صادق خادم الشريعه
مادر محمدمهدى هنگام وداع در يكى از اعزام هاى او به منطقه گفت: «محمد مهدى ديگر بس است، به جبهه نرو من ديگر تحمل دوريت را ندارم.» محمد مهدى گفت: « باشد، من به جبهه نمى روم. ولى مادر جان آيا شما در
روز قيامت جواب گوى حضرت زهرا(س) خواهيد بود؟» مادرش هم در مقابل اين سوال جوابى نداشت كه بدهد و سرش را پايين انداخت.
: محمد تقي خادم الشريعه
فرماندهي تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) به محمد مهدي پيشنهاد شد . ولي او نمي پذيرفت و اظهار مي داشت كه مسئوليت سنگيني است . او مي گفت :« من لياقت اين پست را ندارم . اگر كوچكترين اشتباهي مرتكب شوم بايد جواب بدهم و مسئوليت خون عده زيادي بر عهده من است . شايد اتفاقي بيفتد و مشكلي پيش آيد . من نمي خواهم خون بچه ها به گردن من باشد .» يك شب تا ساعت 2 بعد از نيمه شب در منزل آقاي حسيني فرمانده اطلاعات عمليات لشكر) جلسه بود و همه متفق القول بودند كه ايشان بايد اين مسئوليت را بپذيرد . مهدي دوره هاي مختلف چريكي و چتر بازي را ديده بود ، لذا از نظر نظامي فرد ورزيده اي بود . بالاخره با اصرار برادر رحيم صفوي ايشان اين مسئوليت را پذيرفت.
: سيد غلامرضا اميني يزدي
يك شب محمد مهدى به منزل ما زنگ زد و گفت: «اگر با دوچرخه به جلسه قرآن مى روى، دنبال من هم بيا كه وسيله ندارم. » به منزل ايشان مراجعه كردم تا به همراه هم به جلسه برويم . هنگام ديدن ايشان متوجه شدم كه سرماخوردگى دارد و مريض است. گفتم: « شما مريض هستى، با اين حال مريضى لزومى ندارد به جلسه بيايى، بهتر است استراحت كنى.» گفت: « جاى خالى ما را در اين جلسه چه كسى پر مى كند؟»به
هرترتيبي بود درجلسه شركت كرد . : صادق خادم الشريعه
محمدمهدى از نظر سطح درسى در حد متوسط بود. آقاى سيد هادى خامنه اى هم در مدرسه اى كه او درس مى خواند، شيمى تدريس مى كرد. روزى هنگام درس شيمى، محمد مهدى كبوترى را همراه خودش به كلاس برده بود كه آقاى سيد هادى خامنه اى متوجه شده و با عصبانيت گفته بود: « به دليل دوستى و ارتباطى كه با پدرت دارم از توبيخت صرف نظر مى كنم!»
بعد از اتمام درگيري چزابه در بهمن 1360 اكثر نيروها به مرخصي رفتند . درآن زمان من محصل بودم و زمان برگزاري امتحانات نهايي بود . درخواصت مرخصي كردم تا براي امتحانات خودم را به مشهد برسانم . اكثر افراد مخالفت كردند . خادم الشريعه فرمانده تيپ بود . نزد او رفتم . بي درنگ گفت: « حتماً برو و سعي كن كه نمره هاي خوبي بگيري .» من توانستم براي امتحانات خودم را برسانم . در آن جو واقعاً اين نوع برخورد حاج مهدي خيلي قابل تامل بود.
:كبري متقي
قبل از انقلاب مهدي يك اسلحه از ارتشي ها گرفته بود . او هميشه آن را روغن كاري مي كرد . من به او گفتم از اين كارها نكن . گفت : :« بعداً به درد مي خورد . » اعلاميه هاي مختلفي در خانه مخفي كرده بود . يك روز از ساواك براي بازرسي منزل آمدند . من خيلي نگران بودم . مي ترسيدم كه آن ها اسلحه و اعلاميه ها را پيدا كنند . اگر موفق مي شدند مهدي در وضعيت سختي قرار مي گرفت
.ولي الحمدالله نتوانستند به آنها دست پيداكنند.
: احمد اخوان ايماني
من 17 ساله بودم و در يكي از گروهان هاي تيپ 21 امام رضا (عليه السلام) به فرماندهي آقا مهدي خادم الشريعه انجام وظيفه مي كردم . ايشان من را به عنوان رابط بين تيپ و ارتش مأمور كرد تا از آنها مهمات بگيرم . ايشان به من كه يك بسيجي بودم لباس كادر سپاه داد . بعد مرا بغل كرد و بوسيد . آن گاه به من گفت : « شما به عنوان مأمور ما ، بايد از ارتش مهمات تحويل بگيري و بايد به عنوان كادر سپاه بروي تا آنها نگويند بچه اي را براي اين كار فرستاده اند . » اين برخورد آقا مهدي تشويق خيلي خوبي براي من بود.
: كبري متقي
قبل از اين كه از بارداريم مطلع شوم خواب ديدم كه خورشيد در آسمان ايستاده و سرى تا سينه از كناره خورشيد بيرون آمده است. در آن حال شنيدم كه مى گفتند: «امام زمان(عج) ظهور كرده اند.»
: سيد غلامرضا اميني يزدي
قرار بود كه يك عمليات شناسايى انجام بگيرد. محمدمهدى به دنبال من آمد و گفت :« قرار است با ميرزائى جهت شناسايى به داخل خاك عراق برويم. آمادگى ام را اعلام كردم و همگى لباس عراقى پوشيديم.» محمدمهدى مقدارى با زبان عربى آشنا بود. بالاخره به داخل خاك عراق رفتيم. با گذشت زمان موقع نماز همچنان كه در حال عكسبردارى و شناسايى منطقه بوديم او مرا صدا زد و گفت: « مگر صداى اذان را نمى شنوى؟ » گفتم: « چرا ، وقت اذان
است،» گويى او صداى اذان را از درون خود مى شنيد. آب براى گرفتن وضو در دسترس نبود، به ناچار مقدارى در حد دو ليوان آب از رادياتور ماشين خالى كرديم. من كه وضو مى گرفتم متوجه شدم كه شهيد ميرزايى آب ريخته شده از دست مرا گرفته و وضو مى سازد. بعد از وضو در آن منطقه پر خطر نماز را به جماعت به جا آورديم.
: احمد اخوان ايماني
يك روز بدون اين كه به آقا مهدي اطلاع دهم از قرارگاه خارج شدم . با يك لند كروز بودم كه به وسيله آن مهمات به خط مي بردم . در مسير چند تركش به ماشين برخورد كرد و صدمه زيادي به آن وارد آمد . البته آسيبي به من نرسيد . وقتي به قرارگاه برگشتم آقا مهدي با صداي بلند مرا خواست و فرياد كشيد ، تو كجايي ؟ گمان كرده بود كه من نيز صدمه ديده ام. به من گفت :« فكر كردم صدمه ديده اي . بعد مرا بغل كرد و بوسيد و گفت :«ما هنوز با شما كار داريم.
: محمد تقي خادم الشريعه
يك روز محمد مهدي به من تلفن زد و گفت : « بلند شو بيا بيمارستان . » گفتم:« چه شده ؟» گفت : «چيزي نيست . زخمي شده ام . » از من خواست تا به خانواده چيزي نگويم . به بيمارستان بنت الهدي رفتم . از ناحيه پا مجروح شده بود . در يك عمليات داخلي مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود.
: احمد اخوان ايماني
سردار باقري فرمانده نيروي زميني سپاه بود
. ايشان به سنگر آقا مهدي آمده بود و من هم به عنوان بي سيم چي آن جا حضور داشتم . آقا مهدي ايشان را به من معرفي نكرده بود و من اطلاعي از مسئوليت ايشان نداشتم . در داخل سنگر علاوه بر آقاي باقري ، برادر رضايي و آقاي رفسنجاني نيز حضور داشتند . يك واحد نيرو از شيراز براي كمك به خط چزابه آمده بود . آقاي باقري به من گفت : «بلند شو ! به اينها اسلحه بده. » من هم 24 ساعت نخوابيده بودم . خيلي خسته بودم . برگشتم و به ايشان گفتم :« شما چكاره اي ؟ برو دنبال كارت . من مسئول دارم . هر وقت او دستور دهد انجام وظيفه مي كنم .» آقاي باقري خيلي عصباني شد و دستش را بالا برد تا مرا كتك بزند . فراركردم و از سنگر خارج شدم . آقا مهدي مرا ديد . آمد و مرا بغل كرد و بوسيد . مقداري مرا دور سنگر چرخاند . من هم خيلي عصباني بودم . گفتم : «اين چه كسي كه چنين دستوري مي دهد ؟ » آقا مهدي گفت : «تقصير تو نيست . مقصر اصلي من هستم كه ايشان را به تو معرفي نكردم . اين آقا فرمانده نيروي زميني است.» آقا مهدي مرا به داخل سنگر آورد . من همان طور زير شانه هاي ايشان پنهان بودم . آقاي باقري آمد و مرا بغل كرد و بوسيد و گفت : «مي دانم تو مقصر نيستي . مقصر اين برادر بزرگوار (خادم الشريعه) است كه من را به تو معرفي
نكرده.»
: هادي سعادتي
مهدي خيلي فرد منظمي بود . به لباسهايش اهميت مي داد . زماني كه برخي از نيروها قصد داشتند به اهواز بروند، لباسهايش را به آن ها مي داد تا ببرند و در اهواز اتو بزنند . برخي از افراد به اين عمل ايراد مي گرفتند . يادم است روزي به اين بزرگوار اشكال گرفتند و اظهار داشتند كه با ديدن موهاي وي ما لذت مي بريم . اين افراد همان كساني بودند كه خاك روي سرشان مي ريختند تا به اصطلاح خاكي باشند . يكي از افراد به خاطر همين مسئله با آقا مهدي برخورد كرد و كار به جايي كشيد كه دست به سينه وي زد و او را عقب راند . من با آن فرد برخورد كردم . آقا مهدي به من اعتراض كرد . گفتم : «شما فرمانده هستيد و او حق ندارد اين عمل را مرتكب شود و وظيفه دارد احترام شما را نگه دارد.» ولي ايشان انگار نه انگار كه چنين اتفاقي افتاده است.
: كبري متقي
مهدي 6 ساله بود كه همراه ما نماز مي خواند . يك روز كه از مدرسه آمد ديدم صورتش پنجه پنجه است . علتش را جويا شدم . گفت : «ناظم از من سوال كرد آيا نماز خوانده اي ؟ گفتم بله . بعد او مرا كتك زد و با سيلي مرا تنبيه كرد. » من خيلي ناراحت شدم، به حاج آقا تلفن زدم و جريان را گفتم و از خواستم تا مسئله را پيگيري كند . محمد مهدي در همان حال بچگي گفت:« هر
وقت بزرگ شدم خودم جبران مي كنم.»
: هادي سعادتي
زماني كه مهدي مي خواست وارد سپاه شود مورد گزينش قرار گرفت . به علت اين كه از ملاكين و سرمايه داران بود ، تحقيقات وسيعي براي ايشان انجام شد . در آن زمان گزينش سپاه سخت بود و افرادي كه از ملاكين يا سرمايه داران بودند را نمي پذيرفت . بالاخره توافق شد كه ايشان وارد سپاه نشود . وقتي اين موضوع را به ايشان گفتيم اشك در چشمانش جمع شد . گفت : « به چه دليل ؟ بايد براي من توضيح دهيد . » به واسطه حاج آقا صفائي ايشان به سپاه راه پيدا كرد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام حسين(ع)ناوتيپ اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه سردار سر افراز توحيد در سال 1336 در روستاي «نركو» از توابع شهرستان «دير »در خانواده اي متدين ديده به جهان گشود به علت عدم وجود مدرسه در روستا ،در مكتب خانه به فرا گيري قرآن پرداخت . اودر نو جواني ودر سن 16 سالگي براي به دست آوردن كار به كشور بحرين مسافرت كرد تا براي كمك به تامين معيشت خانواده مدت 6 سا ل در آ ن جا كار كند.بازگشت او به وطن مصادف با اوج انقلاب اسلامي بود .
با شناختي كه از امام خميني داشت ،عشق عجيبي نسبت به انقلاب اسلامي و امام در وجودش شعله ور شد .براي تكميل نيمه ديگر دينش ازدواج نمود كه حاصل ازدواج دو پسر و يك دختر بود .با شكل گيري بسيج به ارتش بيست ميليوني امام پيوست و با حضور در جبهه هاي نبرد وفاداري خود
را به نظام و انقلاب به اثبات رساند .پس از مدتي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در اين لباس مقدس ،واحد بسيج را براي خدمت بر گزيد .اما خدمت در پشت جبهه وي را قانع نمي ساخت و در هر فرصتي كه پيش مي آمد به جبهه مي رفت .عليرغم اين كه در جبهه مسئوليت فرماندهي گروهان را به عهده داشت اما تواضع و فروتني هميشگي خود را داشت و در عمليات ها و صحنه هاي نبرد پيش قدم بود .در حضور مجددش در جبهه هاي نبرد پس از سالها تلاش و كوشش با حمله دشمن به جنوب واشغال مجددبخشي از خاك ميهن اسلامي با وجودي كه تازه از خط مقدم جهت استراحت بر گشته بود جهت رويارويي با بعثيون متجاوز به صحنه نبرد شتافت و پس از نبردي جانانه در تاريخ 1/ 5/ 1367 به آرزوي ديرينه اش شتافت .
شهيدان ما به جهانيان درس مردانگي و به مادرس استقامت آموختند .خوشا به سعادت اين عزيزان .آب كوثر و ميوه هاي فردوس گواراي وجودشان باد و صد هزار آفرين به چنين پدران و مادراني كه چنان فرزنداني را در دامان خود پرورانده اند تا خون پاكشان درخت تنومند انقلاب اسلامي را آبياري كند .شهيدان فداكار ما با ايثار جانشان كمر آمريكا و نوكر سر سپرده اش صدام را شكستند و مدت 8 سال آنها را زمين گير كردند و يقينا اگر مي دانستند انقلاب اسلامي چنين فرزنداني را دارد پاي به سرزمين شهيدان نمي نهادند .اي شهيد عروجت را به درگاه حضرت دوست تبريك مي گوييم .اين پرواز آسماني ،روزي آرزوي تو بود
.جامه شهادت برازنده تو بود كه اگر غير از اين بودخداوند متعال در آخر الزمان خوبان امت را گلچين نمي كرد . منابع زندگينامه :دريا دلان ماندگار1،نوشته ي عبدالحسين بحريني نژاد،نشرشروع-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد صادق خالقي : فرمانده گردان يدالله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هفتم ارديبهشت ماه سال 1339 مصادف با روز سعيد قربان، در روستاي قوژده از توابع شهرستان گناباد به دنيا آمد.
مادرش از خوش روزي بودن، با بركت بودن و با سعادت بودن فرزندش بسيار سخن مي گويد. او مي گويد: «وقتي كه محمد صادق به زندگي ما پا گذاشت، زندگي ما بهتر شد. من بدون وضو به او شير ندادم.»
محمد صادق در كودكي به مكتب رفت به دليل باهوش بسيار توانست در مدت يك ماه خواندن قرآن را فرا بگيرد. از همان كودكي چابك بود در كارهاي كشاورزي به پدرش كمك مي كرد و به صحرا مي رفت.
نمازش را قبل از رسيدن به سن تكليف مي خواند.
دوره ي ابتدايي را در سال 1353 در دبستان روستاي قوژده و دوره ي راهنمايي را در سال 1356، در مدرسه راهنمايي قدوسي شهرك _ روستاي باغ آسيا _ به پايان رساند و دوره متوسطه را در سال 1357 در دبيرستان ناصر خسرو شهرستان گناباد آغاز كرد، اما به علت دوري راه و نداشتن وسيله و فقر بعد از گذشت شش ماه ترك تحصيل نمود.
اوقات فراغت را به كارگري مي رفت و بيشتر مطالعه مي نمود. كتاب هاي استاد مطهري، شهيد دستغيب، نهج البلاغه و كتاب هاي ديني را مي خواند.
به نماز بسيار اهميت مي داد. در زمان رمضان ابتدا
نمازش را در مسجد مي خواند، بعد افطار مي كرد. مادرش مي گويد: «قابليت او از ما بهتر بود كه اول عبادت را انجام مي داد.»
در هيات ها و مراسم عزاداري شركت مي نمود. به ورزش فوتبال و واليبال علاقه داشت.
بعد از ترك تحصيل به كارگري مي رفت. از افراد بي كار و لاابالي متنفر بود.
محمد صادق خالقي از اخلاق و رفتار خوبي برخوردار بود. با افراد متدين نشست و برخاست مي كرد. نوارهاي مذهبي و اسلامي گوش مي داد. از غيبت كردن و دروغ گويان متنفر بود. در مقابل مشكلات صبور بود. در سختي ها خونسرد بود. از كوره در نمي رفت. به خدا توكل مي نمود.قبل از پيروزي انقلاب اسلامي از افراد موثري بود كه اجتماعات را در داخل روستا شكل مي داد.
مرتب در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد. بي باكي و شجاعت او به حدي بود كه هر شب راس ساعت دو، همراه عده اي از جوانان در و ديوار روستا را پر از اعلاميه ي امام مي كردند. حتي يك شب مخفيانه وارد مدرسه اي در روستا شدند و عكس شاه را از ديوار كندند و عكس امام را جايگزين كردند. مردم را براي شركت در راهپيمايي تشويق مي كرد.
قبل از انقلاب وارد ارتش شد. ولي چون درجه داران فاقد اخلاق اسلامي بودند بيرون آمد. اگر رفتار غير منطقي مي ديد، ابتدا دو ، سه مرتبه تذكر مي داد و اگر آن فرد عمل نمي كرد برخورد شديدتري در پيش مي گرفت.
با افراد معتاد صحبت مي كرد و آن ها را نصحيت مي
نمود، تا از كار خود دست بردارند. امر به معروف و نهي از منكر مي كرد و توانسته بود افراد زيادي را اصلاح نمايد. حتي آن ها بعد از شهادتش مي گفتند: «ما هرگز نصايح او را فراموش نمي كنيم.»
خدمت سربازي را ابتدا در بيرجند و سپس در زابل و كردستان گذراند. با تشكيل بسيج وارد اين نهاد مقدس شد و بعد به سپاه پيوست. به دستور امام اقدام به تاسيس پايگاه بسيج در روستا نمود. بعد از شهادت محمد صادق، پايگاه به نام ايشان نامگذاري شد.
مدتي فرماده ي بسيج بخش بجستان شهرستان گناباد و مسئول مبارزه با مواد مخدر و منكرات اجتماعي بود.
علاقه زيادي به انقلاب و بسيجي ها داشت. مي گفت: «من خاك پاي بسيجي ها هستم.»
در كارهاي مربوط به بسيج و آمادگي نيروهاي بسيجي فعاليت زيادي داشت. در اكثر مراسم جبهه، از جمله: دعاي كميل، دعاي توسل و نماز جماعت شركت مي كرد. پيرو مطلق امام راه حل (ره) بود. با شجاعت و دلاوري كه داشت، بر مشكلات فايق مي آمد. بيشتر سعي مي كرد به مسايل جبهه و جنگ بپردازد. با شروع جنگ تحميلي جبهه را بر هر چيزي ترجيح داد. براي حفظ نظام جمهوري اسلامي، حراست از مرزهاي مملكت و اطاعت از امر رهبري به جبهه رفت.
مقابله با دشمن را يك تكليف شرعي مي دانست. جنگ را سرنوشت ساز و جنگ بين اسلام و كفر مي دانست. در مورد جنگ مي گفت: «اين جنگ خدايي است. ما بايد بجنگيم كه شايد اين رفتار ما هم خوب شود. براي ما امتحان است. ما نبايد امام را
تنها بگذاريم.»
او ابتدا به عنوان يك رزمنده ي ساده به جبهه رفت. بعد فرمانده ي دسته شد و در زمان شهادت معاون گردان بود.
در عمليات فتح بستان به عنوان يكي از رزمندگان شجاع معرفي شد. در عمليات فتح خرمشهر فرمانده ي گروهان بود كه داوطلبانه به متلاشي كردن تانك هاي دشمن پرداخت.
زماني كه از جبهه مي آمد، بلافاصله مجدد به جبهه مي رفت. مي گفت: «ما بايد برويم، بجنگيم تا هرچه زودتر پيروز شويم.»
وقتي به مرخصي مي آمد در مسايل روستا به حل مشكلات مردم مي پرداخت.
در يكي از مرخصي ها كه از جبهه آمده بود، مادرش ( كه آرزوي دامادي فرزندش را داشت) به او پيشنهاد ازدواج داد و او نيز قبول كرد و يكي از شرط هاي خود را حضور مداوم در جبهه عنوان كرد.
در سال 1361، در بيست و سه سالگي با خانم فرح ميرزايي ازدواج كرد و مدت زندگي مشترك آن ها دو سال بود.
مربي عقيدتي مردم حاجي آباد و گناباد بود. يك روز براي روشن كردن سماور از كبريتي كه مال سپاه بود، برداشتم و سماور را روشن نمودم. بعد متوجه اين كار شد. و با ناراحتي زياد گفت: اين كبريت مال سپاه است و مال بيت المال.»
مطيع اوامر محض امام بود و گوش به فرمان امام. آرزوي طول عمر امام. پيروزي حق بر باطل و باز شدن راه كربلا را داشت.
زماني كه نيروها به مرخصي مي رفتند، مي گفت: «حتماً رزمندگان را به ديدن امام ببريد.»
در مقابل ليبرال ها، ملي گراها و گروه هاي مخالف ايستادگي مي كرد. به خصوص
در زمان بني صدر. از بني صدر متنفر بود: اگر عكسش را مي ديد پاره مي كرد. از ضد انقلاب بيزار بود. مردم را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد.
در مواردي كه كار به نحو احسن و مطلوب انجام نمي شد و يا نيروها خسته بودند، خودش ادامه كار را به دست مي گرفت.
سعي مي كرد وظيفه اي كه به او محول شده است به نحو احسن انجام دهد.
در هر عمليات با رزمندگان مشورت مي كرد و نظر آن ها را جويا مي شد. به نيروهاي تحت امرش بها مي داد. سعي مي كرد با كمترين تلفات در گردانش روبرو شود.
در كارهاي دسته جمعي فشار كار را متحمل مي شد. در كارهاي گروهي شركت مي كرد. با توجه به اين كه فرمانده بود ولي مثل يك بسيجي رفتار مي كرد. جارو مي كرد، ظرف ها را مي شست وقتي به او مي گفتند: «شما فرمانده هستيد، چرا اين كارها را انجام مي دهيد؟» مي گفت: «فرقي بين ما نيست. همه براي رضاي خدا به جبهه آمده ايم.» او فقط براي خدا كار مي كرد. گفتارش و رفتارش همه براي رضاي خدا بود.
شجاعت محمد صادق خالقي در بين نيروهاي بسيجي زبانزد بود. او در جبهه به خاطر فعاليت ها و شجاعت هايش به «چمران دوم» معروف بود.
جسارت او به حدي بود كه هيچ وقت سلاح تحويل نمي گرفت و فقط 5 نارنجك را به همراه داشت. و هرگاه نياز به اسلحه پيدا مي كرد، انواع اسلحه را از عراقي ها مي گرفت. در سنگرش انواع اسلحه بود كه از
همه اين ها در مواقع ضروري استفاده مي كرد.
او با شجاعتش بارها جان همرزمانش را نجات داد. يكي از همرزمانش شهيد مي گويد: «در عمليات بستان، هواپيماها و هلي كوپترهاي دشمن قصد داشتند خط اول را بزنند. در ارتفاع پايين پرواز مي كردند و با برنامه ريزي كه كرده بودند مي خواستند سنگرهاي دسته جمعي را بمباران كنند. شهيد خالقي واقعاً از خودش رشادت نشان داد. تيرباري با نوار 250 تايي برداشت و روي شانه اش گذاشت و كمكش نيز نوار را پهلوي خود گرفت و به طرف هواپيماها شليك كرد. وقتي دشمن ديد كه تيربار ايشان كار مي كند، از محل تجمع سنگرها گريخت.»
همرزمان ديگر مي گويد: «خطي كه در دست برادران ارتش بود ( در نزديكي تپه هاي چنگلوله مهران ) به تصرف عراقي ها در آمده بود و ادوات خودي در آن جا بود. محمدصادق خالقي در آن زمان معاون گردان بود. هر روز صبح يك گروه همراه او براي انتقال وسايل حركت مي كردند. حدود 100 متر دورتر عراقي ها خاكريز زده بودند و پرچم عراق روي يك ميله( 7 _ 8) متري نصب بود. هر صبح كه او اين پرچم را مي ديد عصباني مي شد. مي گفت: اين ننگ است براي جمهوري اسلامي كه پرچم عراق در خاكش نصب شده باشد. به دنبال ترفندهايي مي گشت تا هر طوري شده پرچم را پايين بياورد. حتي تصميم گرفت خود شخصاً اقدام كند. كه فرمانده ي گردان قبول نكرد و چون نيرو به اندازه ي كافي نبود، او را از اين تصميم منصرف كرد.»
اوهمچنين مي گويد: «يك
بار كه از شناسايي برمي گشتيم در راه نيزار بود و در آن جا تك درخت خرمايي بود كه شهيد مي گفت: بايد بالاي اين درخت برويم و مقداري خرما بچينيم. ولي چون آن درخت در ديد كامل عراق بود كسي حاضر نشد كه بالاي درخت برود. و حتي ما مي خواستيم كه او را هم از اين كار منصرف كنيم. ولي او( 5 _ 4) نارنجك از نيروها گرفت و در آن منطقه ماند. بعد از حدود دو ساعت به قرارگاه آمد كه حدود 25 كيلو خرما به همراه داشت.»
آن قدر شجاع بود كه حتي زماني كه خمپاره مي زدند به روي زمين دراز نمي كشيد.
مي گفت: «مرد عمل باشيد. به قول شهيد رجايي لباس سبز كسي را پاسدار نمي كند. پاسدار كسي است كه مرد جبهه و جنگ باشد. شجاع باشد.»
او با شجاعت، چنان به خط دشمن مي زد و خاكريزها را پشت سر مي گذاشت و خود را به نزديكي دشمن مي رساند كه انسان فكر مي كرد او در روي زمين نيست.
در مواقع خطر هميشه پيشقدم بود. در ميدان مين كه رزمندگان مي ترسيدند او به آن ها روحيه مي داد و مي گفت: «نترسيد، اهل عمل باشيد.» در چنين مواقعي هميشه پيشقدم بود و بقيه به دنبال او.
در انجام كارها جدي بود. هيچ گاه اجازه نمي داد كوچكترين مسئله، برنامه ريزي او را برهم بزند.
روزي در ميدان تير به دست يكي از رزمندگان تير خورد كه نيروها روحيه شان را از دست دادند و مي خواستند كه ميدان تير را تعطيل كنند، شهيد قبول نكرد
و گفت: «در كارهايتان نظم داشته باشيد. اگر كاري براي خدا انجام بگيرد، اتفاقي نمي افتد. شما نبايد به خاطر يك تير بترسيد، چون در خط مقدم با بدتر از اين ها روبرو مي شويد.»
زماني كه به جبهه رفت مسئوليت گروه را برعهده داشت و بعد معاون گردان شد. بسياري از فرماندهان در چگونگي انجام عمليات ها با او مشورت مي كردند. و نظر او را جويا مي شدند به خاطر تفكر و زيركي كه داشت.
از تنبلي و تملق گويي بدش مي آمد. و بسيار حساس بود. وقتي بي نظمي در رزم هاي شبانه مشاهده مي كرد، ناراحت مي شد و مي گفت: «كسي كه مي خواهد از انقلاب و اسلام دفاع كند بايد نظم داشته باشد.»
در انجام هر عملياتي از افراد نظرخواهي مي كرد. همين خصوصياتش باعث شده بود كه افراد زيادي جذب او شوند. او هيچ گاه نظرش را بر ديگران تحميل نمي كرد. برخوردش طوري بود كه بدترين نيروهايي كه از پشت خط اعزام مي شدند، به بهترين افراد تبديل مي گشتند. او هيچ كاري را خارج از توان آن ها به آن ها محول نمي كرد. در انجام هر كاري اولين عمل كننده بود.
به نماز اول وقت بسيار مقيد بود. اذان مي گفت و سعي مي كرد كه نماز را به جماعت بخواند. در جبهه نيز به نماز اول وقت اهميت مي داد. همرزمانش مي گويند: «شهيد خالقي حتي در خط مقدم و هنگام نگهباني، افرادش را به دو گروه تقسيم مي كرد، يك گروه به انجام ماموريت مشغول بودند و گروه ديگر نماز اول وقت مي خواندند.
بعد جاي دو گروه عوض مي شد. بدين ترتيب نماز اول وقت هيچ گاه ترك نشد.»
در زمان بي كاري كنار استخر شناي بسيج مي نشست و به بچه هايي كه از استخر آمده بودند و يا گروه هايي كه تازه آمده بودند و منتظر خروج گروه قبلي بودند، آموزش اسلحه مي داد. يك سلاح را باز و بسته مي كرد و نحوه ي كارش را تشريح مي نمود. و نمي گذاشت وقت به بطالت بگذرد.
اوقات فراغتش را در جبهه قرآن و دعا مي خواند و با خداي خودش راز و نياز مي كرد. سلاحش را چك مي كرد. بيشتر وقت ها در حال آموزش نظامي به پرسنل تحت امر و يا در حال ياد گرفتن از مافوق خود بود. به نيروهايش مي گفت: «شما اميدهاي اين مملكت هستيد و بايد از اين انقلاب و اسلام دفاع نماييد.»
به خانواده اش گفته بود: «اگر من شهيد شدم براي من گريه نكنيد. به فكر دفاع در برابر دشمن باشيد. همواره راه شهيدان را ادامه دهيد و پيرو خط امام باشيد.»
آخرين مسئوليت او در جبهه، فرمانده ي گردان در لشكر 5 نصر بود.
علي اكبر اثباتي ( همرزم شهيد ) مي گويد: «شهيد خالقي در زمستان با استفاده از آتش آب گرم مي كرد و غسل شهادت مي كرد و خود را براي شهادت آماده مي نمود.»
قبل از شهادتش از ناحيه ي سر مجروح شد و پس از ترخيص از بيمارستان مجدد به جبهه رفت.
محمدصادق خالقي در عمليات خيبر، در تاريخ 9/12/1362 بر اثر اصابت تركش به سر، به درجه رفيع شهادت نايل
گرديد. پيكر مطهر او پس از حمله به زادگاهش، در روستاي قوژد ه به خاك سپرده شد.
عباس علي زمانيان مي گويد: «شهيد مي گفت: من براي رضاي خدا به جبهه آمده ام، اميدوارم كه خداوند شهادت را نصيب من كند. دوست ندارم كه اسير شوم.»
همرزم شهيد مي گويد: «زماني كه تركش خورد، صورتش را به سمت كربلا كرد و گفت: «يا حسين» و بعد به شهادت رسيد.»
صغري ميرزايي ( مادر شهيد ) مي گويد: «جنازه او را بعد از هفت روز آوردند. وقتي كه صورتش را ديدم انگار تازه شكفته بود. زيبا شده بود. انگار كه زنده است.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا خامدا : فرمانده عمليات لشگر27محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
آنانكه ازوطن هجرت نمودند، وازديار خويش بيرون شده در راه خدا رنج كشيده وجهاد كرده وكشته شده اند همانا بديهاي آنان را بپوشانيم واز آنان در گذريم وآنان را به بهشتهايي در آوريم كه زير درختانش نهرها جاري است. اين پاداشي است از جانب خداوند وپاداش نيكودرنزد خداوند است. قرآن كريم
شهيد نظر ميكند به وجه الله. امام خميني
باسلام خدمت آخرين ستاره درخشان امامت يگانه منجي عالم بشريت حضرت حجت ابن الحسن مهدي امام عصروالزمان ارواحنا لتراب مقدمه الفداء .
با درود بر نائب انسانسازش اميد امت حزب ا... ورهايي بخش مستضعفان جهان حضرت امام روح ا... روحي له الفداء و با تحيت بر شهيدان مظلوم مهمانان وعاشقان ا... سراج راضيان ظفرو فروزندگان محفل بشريت . اسوه هاي تقوي شجاعت، صبرومقاومت، اولياء ا...واحباء وانصاردين ا...
انصار رسول ا... واهل بيت (س)
وبا سلام به رزمندگان مسلمان، ارحام مطهر عاشورا، فرزندان قيام فيضيه ,سلحشوران هفده شهريور، ميزبانان دوازده بهمن، پرچمداران بيست ودوم بهمن، آري دهندگان دوازده فروردين سوگواران هفت تير وهشت شهريور، جانبازان مومن جنگ تحميلي، ازسپاهيان عزيزجان بركف تا بسيجان مخلص وايثارگر، اين نمايندگان به حق امام وبا درود به امت حزب ا... وشهيد پرور وبريادگاران صحنه پيكار وبر خانواده هاي شهيدان و اسيران و معلولين ومجروحين. سلام ودرود خدا برشما پدرومادر بزرگوارم صابران في سبيل ا... واشد اعلي الكفار ,مربيان تربيت وراهنمايان مشي وهدفم وبر خانواده پيروخط امام كه فرزندان رساله و عاشقان ولايت ، شيفتگان نمازجمعه ، كميل وتوسل، عاشورا ندبه ونوحه اند .
اينجاب محمد رضا خامدا فرزند اسلام وعضوسپاه امام مهدي(عج) به فرمان قرآن وصيتي چند را به حضورتان تقديم وآنگاه طلب مغفرت مينمايم .
الهم ارزقني توفيق الشهاد في سبيلك.
همه مي دانيم كه امروز نعمت عظمي يعني زندگي كردن در دوران ولايت فقيه نصيبمان گرديده ,دوراني كه براي به دست آوردنش عزيزاني بس شريف به خاك وخون غلطيدند تا نسيمي از حكومت اسلام را كه همواره حامي مظلومان است به ايران بي روحمان دميده شد .اسلامي كه از آغازتا كنون درمقابل كفر باقامتي به بلنداي ابديت ايستاده است از زمان وحي به نبي اكرم(ص) تا محراب گلگون مولا امام علي (ع) واز قيام كربلا سيد الشهدا تا انقلاب دشمن شكن حضرت امام روح ا... مداوم و مستمر باسلاح دشمن برايمان جهاد، شهادت مبارزومحكم واستوار برقرار مانده و امروز هم ميرود تا (وقاتلوهم حتي لاتكون فتنه ) وتحقق وعده الهي (ونريدان نمن الذين استضعفوافي الارض ونجعلم ائمه ونجلنم
الوارثين) بماند .
دراين حيات جاودان كه به خواست خدا ورهبري امام وپيروي امت است ,ميليونها چشم انتظار از سراسر جهان رهاشدن اسلام خود را از دستهاي كثيف استكبار شرق و غرب لحظه شماري مي كنند، امروز ظلم جهانخوار هر چه توانسته بر بندگان مظلوم خدا ظلم وا داشته است وبا ماكتي توخالي ولي پر هياهودرمقابل بنيان مرصوص اسلام قدرت نمايي ميكنند ,امروز فرياد استغاثه از افغانستان. فلسطين لبنان، وعراق وهمه فرياد خواهان بلند است وانقلاب اسلامي را به ياري مي طلبد. ( مالكم با تقاتلون في سبيل ا... و المستضعفين) استمداد آنها از انقلابي است كه قوانينش وحي الهي است ودر دفاع از حريمش اسوه ها به شهادت رسيده اند.
تاريخ اسلام براسرارايثار گريها وشهادتهاو لبريز از ايمان تشيع است. فقهاي تشيع همواره درس استقامت آموخته وشهيدان چراغ راه و بدين گونه حركت جاويد پاي فشردند تا اينكه انقلاب روح ا... درخشيدن گرفت ,تشعشع فروزان وپايدار اين حركت شياطين جور را كه كمر به ذبح اسلام بسته بودند، ذوب نمود وبا شكست تمام تكنيكها وتاكتيكهاي مزدورانه وبرآوردهاي جاسوسي ابر حنايتكاران تا
به دندان مسلح توانست نداي مقدس استقلال ، آزادي جمهوري اسلامي را بر جهان طنين افكند وپرچم لا اله الا اله را به اهتراز درآورد واينگونه خون بر شمشير پيروزوكاخهاي ظلم فروريخت.
بت شكن زمان بتها را شكست وفرياد برآورد: خدا يا اين انقلاب را به انقلاب حضرت حجت (عج) متصل فرما وبر اين اعتقاد آهنگ رفتن به سوي فلاح وآزادي اسلام با بانگ (هل من ناصرينصرني حسين(ع)) را آغاز كرد. يزيد زمان چاره انديشيد و به حماقت جنگي را توسط عروسك منطقه يعني صدام برماتحميل
كرد. بدان اميد كه حركت برون مرزي انقلاب اسلامي را متوقف سازند كه خيالي واهي چون هميشه بيش نبود.
حال كاروان صراط مستقيم سر شار از رسالت ومسئوليت به پيش ميرود ودر اين راه از امدادهاي غيبي الهي وفرماندهي امام مهدي (عج) بهره مند است. (الذين جاهد وفينا لنهدينهم سبلنا) سنگرهاي حق مملواز عشق به خدا وشهادت في سبيل ا... همچنان به دشمن مكار مي تازد واين زمزمه راسخ تا آزادي كربلا، كعبه اوليه ,قدس وسوزانيدن شجره خبيثه صهيونيست غاصب واستكبار خون آشام به قوت خودباقي است، ودراين اراده مصمم وخلل ناپذير است كه وظايف هرروز سنگين تر از روز قبل بوده ويك لحظه غفلت از اسلام وفرمان
امام همانا و ,بر با د رفتن دستاوردهاي انقلاب توسط جر ثومه هاي فساد جهاني همان .اين انقلاب را بايد با خون حفظ كرد واگر كساني ازاين مهم كناره گيري وشانه خالي كنند، مجرم وخائن ومكار ند و بايد جوابگوي خون هزاران شهيد مظلوم وتن پاره هزاران مجروح واسيران اين امت باشند .
بايد در آينده اي نه چندان دور در برابر نگاه معصوم يتيمان وخانواده هاي بي سر پناه وعزادارسرخجلت بيفكنند. بايد در پيشگاه منتظران قدوم پرصلابت امام عصر (عج) براي عدم تلاش انقلابي براي آزادي اسلام وسرزمين شان محاكمه شوند، بايد منتظر دادخواهي حضرت فاطمه(س) وامام علي(ع)و مظلوم وحسين (ع)وزينب عزادار(س) وامام زمان (عج) ونائبش روح ا... باشند كه راه فراري ندارند. مگر دوزخ قهر الهي كه مباركشان باد وسزاوارشان ( ومكرومكرا...والله خيرالماكرين)
عزيزانم زبانم از توصيف مسئوليتها كوتاه وقلم را ياراي نوشتار وظايفمان نيست. هنگامه شعار به پايان وبهار شعوروعمل شكوفا گرديده است، وعمل صالح است
كه ميتواند مارا به سرمنزل مقصود برساند .يك توصيه كلي درجهت پيروزي نهائي اين است كه ابتدا بايد برآنچه معتقديم عاقل باشيم ,بدانيم كه جزبا ياد خداي تبارك وتعالي نميتوان خود را اقنا كرد، (الا بذكرا... تطمئن القلوب ) آنهايي كه لذات خود را جداي ازخدا طلب مي كنند تمسك به امور دنيوي ولذات زودگذر فريبنده مادي پر زرق وبرق ميجويند، بايد بدانند كه زيانكارند، ودلبستگي به ظواهر دنيا ومبتلا شدن به حب نفس گامي است براي خيانت وفساد وتجاوز ودرنهايت شرك؛ آنگاه دوزخ آري ,متاع دنيا فريبنده است(وما الحيواة دنيا الا متاع الغرور) بايد جهاد اكبر كرد جهاد بانفس (ان النفس لامارة بالسوء) شروع كار است، وحدت درون وتزكيه نفس است كه آدم را به درجات انسانيت ميرساند وانسانيت انسان در ميزان تقربش به ا... است (يا ايتهاالنفسه مطمئنه ارجعي الاربك راضية مرضيه) عزيزان هدف ازخلقت انسان عبادت خداست همه در محضر خداهستند ومورد آزمايش(ولنبلونكم بشي من الخوف والجرح ونقص من الاموال والنفس والثمرات وبشرالصابرين) شما را به صراط مستقيم وپيروي ازقرآن وعترت معصومين(ع) وتلاش وسعي همه جانبه و وقفه ناپذير جهت پيشبرد خط امام وانقلاب تشيع جفعري فقاهتي،سنتي توصيه ميكنم ودر سايۀ اين حركت وجهاد اكبر جهاد في سبيل ا...را كه رساننده فجر صادق انقلاب به روزروشن انقلاب مهدي (عج)است را از شما خواستارم .
امروزنبايد به فكر پايان يافتن جنگ بود خيلي كوته نظري است كه گمان رود جنگ پايان پذير است (امام فرمودند عزت وشرف ما در گرو همين مبارزات است)وقرآن دستور به مقاتله با مهاجمين را داده است وتا زماني كه ظلم هست مبارزات ما هم بايد براي استقرار نظام ارزشي
اسلام بر جهان واجراي احكام اسلامي وتحكيم صلح وصفا وامنيت واحياء انديشه هاي اسلام فقاهتي بايد با كفار كه دشمنان اين نظام هستند به مبارزه بپر دازيم ودر اين مبارزه خداوند وعدۀ خير داده است. مؤمنان كفر ستيزدر تجارت با خدا هستند وكساني در اين تجارت محبوب خدا هستند كه بنياني مرصوص داشته باشند وآنان كه از مبارزه با كفا ر سر باز ميزنند منافقين هستند كه قرآن آنها را فاسق مي داند .
برادران ما را امروز در دو جبهه درگير كرده اند , يك جبهه داخل و جبهه خارج .در داخل يك روز منافقين وگروهكهاي الحادي ,روزديگر انجمن حجتيه,امتي,گرانفروش ومحتكر ضدانقلاب شكم پرست ونق زنان هستند .در داخل بايد حركات آنها را زيرنظر گرفت ,هوشيارانه و توطئه هاي داخلي را خنثي ونقش برآب كرد وبه خاطر كمبودهاي ناشي ازجنگ وحركات ضدانقلاب نبايد مأيوس شد{يأس از جنود شيطان است} بايد صبر پيشه نمود( ان ا... مع الصابرين) واما در جبهه خارج اي برادران رزمنده ,اي آن كساني كه حضرت امام بازوانتان را مي بوسد وبر آن افتخار مي كند، بايد بدانيد كه سنگيني دفاع از نواميس اسلام بردوش شماست. اي بسيجيان واي نمايندگان به حق امام واي بازوان پرقدرت سپاه اسلام عاقبت جنگ در صحنه نبرد به دست پرتوان شما معلوم مي شود .جبهه ها را پركنيد ومهلت به دشمن ندهيد، استقامت نمائيد وبدانيد كه پيروزي از آن ماست ، امام فرمودند آنهائي كه شهادت را سعادت مي دانند پيروزند وآمريكا هيچ غلطي نميتواند بكند زيرا كه روحيات شيعه وماهيت انقلابي ما را درك نكرده اند .بدانيد كه اسباب پيروزي رعايت چند مورد است:
1 _
توكل به خدا .
2 _ اطاعت بي چون وچرا از فرماندهي در چهارچوب شرع مقدس.
3 _ خودسازي روحي وجسمي وتداوم آموزش اعتقادي نظامي.
4 _ داخل نكردن مواضع سياسي در جنگ.
5 _ توسل به چهارده معصوم (ع) دعا وندبه ، نوحه ونيايشهاي شبانه كه سبب امداد هاي غيبي هستند.
6_ باهدف پيروزي واسلام وبراي خداوآرزوي شهادت في سبيل ا... جنگيدن .
واما آفات پيروزي غافل شدن از خدا ومغرور شدن وسستي وكاهلي است.
برادران عزيز پاسدار, اي بازوان پرتوان ولايت فقيه بكوشيد تا سپاه درخط امام باقي بماند كه جاودانگي سپاه اسلام در همين ماندن است. شما در جبهه ها امور برادران بسيجي را به عهده داريد ,بي توجهي وكم توجهي به برادران بسيج پايمال كردن خون شهيدان اسلام است .اي همسنگران بكوشيد تا از اين ذخائر الهي وجگر گوشه هاي امام عزيز به خوبي ميزباني كنيد. اين ايثارگران سرمايه هاي اسلام هستند, در پذيرش آنها جهت سپاه صعه صدر داشته باشيد وبرعكس آنهائي را كه عمري در رفاه وبي خيالي گذرانده واز طبقه سرمايه داران ويا وابسته هاي گروهي هستند، در عدم پذيرششان سخت مقاومت كنيد.
اي روحانيت پيرو خط امام, اي آموزگاران شرع مقدس اسلام و اي اجزاء لاينفك انقلاب اسلامي واي مبارزان فيضيه وجبهه همواره راهنماي اين امت باشيد .جبهه ها را تنها نگذاريد زيرا حضور شما در امور حكومت وجبهه لازم وضروري است وشما اي دانش پژوهان و اي محصلين ,ما براي استقلال محتاج به فراگيري علم ودانشيم. حوزه ها ودانشگاهها را در جهت كسب علم الهي وتوان خود كفايي پركرده وازحضور ناصالحان نفوذي جلوگيري نمائيد. بايد بكوشيد تا اسلام از آسيب مصون بماند .مبارزه با
التفاط در عصر حاضر يك ضرورت است.التفاط آفتي است براي آلوده كردن نوجوانان ما. دشمن ميكوشد ما را ازفقه وتفكرات اسلامي خلق سلاح كند واين راه را بهترين طريق براي نابودي مسلمين مي داند وبه همين مناسبت است كه متفكراني چون استاد شهيد مطهري با گلوله نابكاران به خون مي نشيند,استاداني كه هرجمله از گفتار ونوشتار شان سلاحي است براي ترور تمام ايسمهاي كذا وكذا .
آري فرهنگ اسلام فقاهتي غني است واحتياج به فرضيه هاي غرب وشرق ندارد. اسلام براي حكومت كردن همه چيز را داراست بايد بكوشيد تا التقاط دست ساز استكبار نتواند فرزندان نابكاري چون منافقين ,ملحدين مثل امتي و انجمن حجتيه بزايد .
شما در اين جهت يعني مبارزه با التقاط به صورت ريشه اي بايد كارهاي فكري وعملي غرب شكنانه وشرق ستيزانه داشته باشيد واما شما اي فريب خوردگان استعمار, افتادگان به دامان التقاط بدانيد كه در اشتباهيد. اگر لحظه اي منصفانه فكر كنيد خواهيد ديد كه چگونه دشمن ما را از شما گرفته است وشما را سوار شده وبسوي انحطاط ميتازد .حال اگر به خود آمديد ودستانتان آلوده به خون مظلومانه نشده است به آغوش اسلام بازگرديد. اسلام هميشه مهربان بوده و دامانش براي توابين نصوح باز است خداوند توبه پذير است ومهربان.
اي امت شهيد پرور در بذل وبخشش براي جبهه ها كوتاهي نكرده ودر شهادت فرزندانتان صبور بوده, امام عزيز را گوش به فرمان باشيد وآن عزيز را از دعا فراموش نكيند. در صحنه ها حاضر ونماز جمعه ها را رونق وخود را براي يك مبارزه در از مدت وشكست ناپذير مهيا كنيد .
اي جهانيان زير بار حكومت طاغوتيان نرفته
مبارزه را آغاز كنيد، تا كي ترس وغفلت ,تا كي زير بار تجاوز ,غصب وكشتار ,بيدار شويد اسلام ياروياور شماست. ازخداوند نصرت بطلبيد واز غير اونهراسيد كه (ان تنصرا... ينصركم ويصبة اقدامكم) .
اما اي امام عزيز اي قلب طپنده امت اسلام, اي روح بزرگ خدا, اي فرزند زهرا (س) اي رهبر مستضعفان جهان, اي همه عزت وشرف مسلمين ؛زبانم ياراي سخن گفتن با شما را ندارد كه من كيستم, اي زبان سرخ امامت واي درخت هدايت. اي تجلي موسي واي تجسم عيسي واي عزيز محمد(ص) تنها توان گفتارم آرزوي هزاران شهيد وپيام ميليونها پيرو توست كه صدا مي دهد :
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي تورا به جان مهدي خميني را نگه دار خميني را نگه دار، خميني را نگه دار (الهم صلي علي محمد وآل محمد)
اما شما اي پدر ومادر مهربانم كه سالهاي پررنج وتعب را در تربيتم متحمل شديد وچه معلمانه اسلام را بر من آموختيد, اجرتان با خداوند تبارك و تعالي. آرزويم در جبران زحمات شما بود مي خواستم كه دستتان را گرفته به كربلاي حسين (ع) ببرم ودر حرم شش گوشه اش از شما حلاليت بطلبم كه درگشايش راهش به فيض رسيدم وحال طلب بخشش كرده ودر صحن وسراي امام به انتظار ديدارتان مي نشينيم .در شنيدن خبر شهادتم جشن گرفته وصبر نمائيد كه (الذين اذااصابتهم مصيبه قالوانا لله وانا اليه راجعون ) و(ان ا.. مع الصابرين) بايد قدر خودتان را بفهميد دعاي شما در درگاه خدادردرجات استجابت است, براي من از ستارالعيوبي كه عمري رادر نافرمانيش سپري كردم طلب مغفرت وبخشش نمائيد. ازكساني كه به نحوي با من
در معاشرت بودند حلاليت مي طلبم.
از برادرم علي مي خواهم كه هر چه زوددتر ازدواج كند وبه پدر ومادر احسان نمايد. از متاع دنيا چيزي ندارم كه بنويسم هرچه هست همانيست كه در يادداشت جدا به عرض رسانيده ام .
يك ماه از حقوقم را به سپاه بدهيد كه نكند خداي ناكرده مديون بيت المال (حق الناس) شوم اگر پيكرم نيامد نگران نباشيد زيرا روحم در كنارتان است. قسمتم هر چه است به همان راضي شويد كه رضاي خدا در همان است .اگر به دستتان رسيدم هرجا مادر بزرگوارم فرمودند و به خاكم سپاريد ( براي من فرقي نميكند) اگر دلتنگ شديد يادكربلاي پربلاي امام حسين (ع)كنيد كه خواهر به بالاي تل زينبيه آمد و پيكر مطهر برادر و فرزندان بي سر را به خاك وخون غلطان ديد. آن ظالمان با آتش زدن خيمه هاي اهل بيت (ع) به جاي تسلي دل زينب (س) به فرزندان بي پناه آقا حمله ور شدند.تازيانه ها زدند سرها را به نيزه بردند. بميرم سري كه به دامن فاطمه (س) گذارده مي شد به تنور خولي منزل گرفت.
خدا يا چگونه جواب امام ويارانش را بدهم پناه به تومي آورم، نتوانستم حق آنها را اداء كنم ,ماهر چه داريم از آنها داريم خيلي برگردن ما حق دارند.
پروردگارا به ناله هاي حضرت رقيه(س) از سر تقصيراتمان بگذر .به خون گلوي حضرت علي اصغر(ع) مارا بيامرز. به دستان بريده حضرت ابوالفضل(ع) ما را با شهداي كربلا محشور بفرما .خدايا فرج امام زمان (عج) را نزديك بفرما .امام روح ا... را از گزند ارضي وسماوي محفوظ بدار. از غمر امت حزب ا... بكاه
وبر عمر پرنعمتش بيفزا. او را از ما خشنود بگردان .رزمندگان اسلام به پيروزي نهايي برسان .مجروحين ومعلولين شفاي عاجل عنايت بفرما. مرضاي اسلام لباس عافيت بپوشان.استكبار جهاني ,منافقين داخلي وخار جي وصداميان را خوار وذليل بگردان .
بر امت شهيد پرور صبر جزيل عنايت بفرما و دشمنان امام امت وامت امام را كور بگردان.
امت اسلام را عارف به معارف اسلام بگردان .اسيران مارا آزاد بگردان. اموات مسلمين ببخش وبيامرز.
خدايا خانواده ام را به تو مي سپارم تو آنها را كافي هستي در پناه خودت آنها را حفظ كن .
در پايان همه شما را به خدا سپرده وطلب آمرزش از خدا مي نمايم.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي حتي كنار مهدي خميني را نگه دار
والسلام علي من اتبع الهدي
محمد رضا خامدا
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد بهداري تيپ يكم اميرالمومنين(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «علي خانزادي» در هفتم مرداد ماه سال 1338 در روستاي «هلشي» بخش «ايوان» در استان «ايلام» از پدر و مادري مومن چشم به جهان گشود. او از همان آغاز طفوليت تحت تربيت والدين با ايمانش قرار گرفت و تحصيلات ابتدايي را در همان روستا به پايان رساند و بعد وارد دوره متوسطه شد.به دليل محروميت ونبود مدرسه درآن روستا شهيد خانزادي براي ادامه تحصيل به شهرايوان آمد. پدرش فاقد زمين كشاورزي بود و از راه كار كردن براي ديگر كشاورزان و زمين داران آن روستا خرج خانواده چند نفري را بدست مي آورد .شهيد علي خانزادي براي اينكه پدرش را كمك كند در دوران تحصيل كه مجبور بودبين شهر و روستا دررفت و آمد باشد ، سعي مي كرد كمتر خرج كند
تا به پدرش فشار كمتري ازنظراقتصادي وارد شود .او راضي بود زندگي را به سختي بگذراند و مجبات درد سر والدينش را فراهم نسازد .بعد از به پايان رسانيدن دوره متوسطه ،براي اينكه هزينه هاي پدرش كمتر شود بقيه تحصيلاتش را در آموزشگاه بهداري استان ايلا م وبا بهترين معدل به پايان رسانيد .او در تاريخ 25 /10/1356 وارد پادگان شدتا دوران خدمت سربازي را پشت سر گذارد. بعد از طي كردن دوره ي آموزشي در بهداري صالح آباد مشغول خدمت شد. مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ستم شاهي شدت گرفته بود وشهيد خانزادي به فرمان امام خميني(ره)كه دستورداده بود سربازان از پادگانها فرار كنند از پادگان محل خدمتش فرار كرد و به سوي شهرايوان رفت. حدود يك ماه به پيروزي انقلاب مانده بودوشهيد خانزادي به فعاليتهاي مبارزاتي اش شدت بخشيده بود.او در شهر هر كس را مي ديد مخصوصا نسل جوان را به اسلام و دستورات اين آيين مقدس راهنمايي مي كرد .تا مي توانست عليه رژيم ستم شاهي مبارزه مي نمود و بين دوستان نوارهاي مذهبي و كتاب هاي جديد توزيع مي كرد .اوفقط به فكر مبرزه با حكومت ظالم شاه نبود بلكه كارهاي اجتماعي از قبيل كمك به مستمندان وافراد محتاج را نيز با جديت انجام مي داد. هر كس را مي شناخت كه به چيزي احتياج دارد تا مي توانست خودش حاجت اورا بر آورده مي كرد و در غير اين صورت از ديگر برادران مذهبي كمك مي گرفت. علي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سا ل 1357مجددا در بهداري ايوان مشغول به كار شد.او باز هم مانند هميشه
يار مستضعفان و بيچارگان بود اما هميشه پيش دوستان مي فرمود دوست دارم در سپاه خدمت كنم زيرا سپاه نهاد انقلابي است . هر چه قدر اطرافيان مي گفتند خدمت در حكومت اسلامي در هر جا باشد خدمت به اسلام است او قبول نكرد .شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در سا ل 1359 نقطه آغازي بود بر حماسه آفريني هاي اين فرزند بزرگ ايران.ا و پيوسته در سپاه و بسيج به جبهه ها كمك مي كرد و سر انجام در سال 1360 با اينكه تازه ازدواج كرده بود از بهداري خودش را به سپاه پاسداران منتقل نمود .ابتدا در بيمارستان شهداي ايلام مشغول به خدمت شد با اين حال در تمام عمليات جنوب و غرب تا حدي كه به او اجازه مي دادند شركت مي كرد و پيوسته در خط مقدم جبهه بود. بعد از چندي به عنوان مسئول بهداري تيپ امير المومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به كار خود ادامه داد .با اينكه داراي زن و يك پسر بچه و پدر و مادر پيري بود اما پيوسته مي گفت :اي كاش من هم مانند فلان برادري كه شهيد شد، شهيد شوم .او با اين همه مسئوليت براي حراست از حريم اسلام از همه آنها و حتي از جان شيرين خود گذشت .
فعاليتهاي سياسي شهيد قبل ازانقلاب:
- مبارزه با رژيم ستمشاهي :از طريق توزيع اطلاعيه و نوار كاست حضرت امام(ره) و آگاه ساختن جوانان با بحث و گفتگو و تشكيل جلسات متعدد در قالب كلاس قرآن و احكام اسلامي در آن جو خفقان واستبدادي حكومت شاه.
- ارتباط با روحانيت مبارز و گرفتن اطلاعات
مورد نياز در خصوص فعاليتهاي انجام شده.
- فرار از خدمت سر بازي از پادگان به دستور امام خميني (ره)
- شركت فعال در راهپيمايي و تظاهرات بر عليه رژيم شاه
فعاليتهاي شهيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي:
- شركت فعال در جلسات مذهبي :سخنراني.
– تشكيل كلاس قرآن و احكام و نماز جمعه و جماعات.
- تشكيل صندوق قرض الحسنه شهداي ايوان جهت كمك به محرومين و خدمت.
- پيروي از بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران امام خميني(ره).
- حضور مستمر در جبهه هاي حق عليه باطل بعنوان بسيجي وپاسدار
- وارد شدن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بعنوان پاسدار و پذيرفتن مسئوليت بهداري سپاه ايلام
- جمع آوري كمكهاي مردمي و توسعه بهداري شهداي ايلام
- پذيرفتن مسئوليت بهداري تيپ حضرت اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي.
- جمع آوري كمك هاي مردمي و ساختن اورژانس در امير آباد مهران جهت مداواي مجروحين جنگي.
- جمع آوري كمكهاي مردمي جهت به اتمام رساندن مسجد صالح آبادو نهايتا پر كشيدن ونوشيدن شربت شهادت كه آرزوي او بود .او سر انجام در روز شنبه 5/8 /1363 در امير آباد مهران به درجه رفيع شهادت نائل آمد و رسا لت حسين گونه اش را به انجام رسا ند .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ايلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شكرالله خاني دهنوي : فرمانده يگان دريايي تيپ ويژه شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) ششم مرداد ماه سال 1337 در روستاي شاداب از توابع شهرستان نيشابور چشم به جهان گشود. از همان كودكي نماز خواندن را آغاز كرد. نمازش را سروقت مي خواند. از كوچك و
بزرگ به همه احترام مي گذاشت.
انساني بود كه دوست داشت براي هر چيزي زحمت بكشد. مخارج تحصيلي اش را خودش تامين مي كرد. در سال سوم راهنمايي، به خاطر طاغوتي بودن اسم مدرسه، با كمك دوستانش بر روي يك حلب اسم مدرسه را سيد جمال الدين اسد آبادي نوشتند و شبانه آن را بر سر در مدرسه نصب كردند كه با اعتراض مسئولين مدرسه مواجه شدند. و از اين كه دختران و پسران با هم در يك مدرسه بودند، ناراحت بود و به خاطر اعتراضي كه به اين مسئله كرد، او را از تحصيل محروم كردند و مدت يك سال به مدرسه نرفت. تحصيل را در هنرستان ادامه داد و تا كلاس 11 بيشتر درس نخواند كه از آن جا به خاطر فعاليت هاي انقلابي و نوشتن شعار بر روي در و ديوار مدرسه، اخراج شد.
در مدرسه با دوستش در زير پله ها نماز خانه درست كرده بود و نماز وحدت را به جا مي آورد.
قبل از انقلاب به سربازي نرفت، چون هم در زمان طاغوت بود و هم مي بايست ريشش را بتراشد ولي بعد از انقلاب خدمت سربازي به انجام رساند.
در دوران انقلاب اعلاميه پخش مي كرد و نوارهاي امام را گوش مي داد. در تمام راهپيمايي ها و تظاهرات حضور داشت و از پيشتازان انقلاب بود.كتاب هاي شهيد مطهري و دستغيب را مطالعه مي كرد.
اهل ورزش بود. پياده روي و دو را انجام مي داد. صبح كه از خواب بيدار مي شد، ابتدا پياده روي مي كرد. در جلسات دعاي كميل شركت مي نمود و به
نماز جمعه اهميت مي داد. اهل رفتن به حرم مطهر امام رضا (ع) نيز بود.
انسان صبور و خوش برخوردي بود. مشكلات را تا جايي كه مي توانست حل مي كرد، حتي اگر مي شد با توضيح دادن.
هيچ وقت مسائل اخلاقي را توضيح و يا تعريف نمي كرد. با رفتارش بيانگر همه چيز بود.
به مستضعفين كمك مي نمود. زكيه خاني ( خواهر شهيد ) نقل مي كند: «در دوران انقلاب كه نفت پيدا نمي شد و مردم به دنبال نفت بودند، او به آن ها كمك مي كرد. ما در خانه نفت داشتيم اما بيشتر از زغال استفاده مي كرديم. ايشان به هر كسي كه نفت مي خواست، كاغذي مي نوشت و امضا مي كرد و به آن طرف مي داد و من در خانه با ديدن امضاي ايشان، به فرد مورد نظر نفت مي دادم.»
در ابتداي پيروزي انقلاب اسلامي به گشت و نگهباني و كارهاي تبليغاتي مثل پخش كردن اعلاميه مي پرداخت.
اوايل انقلاب كه سرباز بود، به فرمانده ي پادگان ( كه كارهاي خلاف شرع انجام مي داد ) اعتراض كرد. اين اعتراض او باعث شد كه فرمانده بازداشت شود و با وساطت مسئولين عقيدتي پادگان آزاد مي گردد. او بسيار شجاع و نترس بود.
پايگاه فعاليت هاي او در مسجدي در منطقه ي شهيد رجايي بود. كه به فعاليت هاي تبليغاتي، آموزش نظامي، عقيدتي و ديني مي پرداخت.
با تشكيل سپاه پاسداران با دوستانش سپاه مشهد را تشكيل داد و از اعضاي اصلي بود كه در قسمت گزينش سپاه خدمت مي كرد.
به امام عشق مي ورزيد. به روحانيت
علاقه مند بود. از كساني كه ضد انقلاب، امام و رهبري حرفي مي زدند، متنفر بود و در مقابلشان مي ايستاد. آرزوي پيروزي انقلاب و نابودي منافقين را داشت. منافقين حتي او را در شب داماديش تهديد به ترور كرده بودند.
به شهيد بهشتي علاقه مند بود. در زمان شهادت ايشان بسيار ناراحت بود. به طوري كه به حرم امام رضا (ع) رفت و به راز و نياز پرداخت. حتي توانسته بود يكي از منافقين را ( كه در ترور شهيد بهشتي دست داشت ) دستگير كند و به سپاه تحويل دهد.
از بني صدر متنفر بود و به خانواده اش مي گفت: «به بني صدر راي ندهيد. او مملكت را به فساد مي كشاند.»
تبري و تولي را به خوبي رعايت مي كرد. به امام، شهدا و انقلاب عشق مي ورزيد و در مقابل گروهك ها و منافقين سرسختانه عمل مي كرد.
به عبارت: «سياست عين ديانت و ديانت عين سياست است» پايبند بود.
در 23 سالگي با خانم زهرا كامياب پيمان ازدواج بست. مدت زندگي مشترك آن ها 5 سال بود. همسرش مي گويد: «ايشان در قسمت تحقيق سپاه بودند و چون در چهرۀ ايشان شجاعت، قناعت، تقوي و نورانيت را ديدم، به ايشان جواب مثبت دادم. مراسم ازدواج بسيار ساده برگزار شد. در شب ازدواجمان منافقين ايشان را تهديد به ترور كرده بودند.»
ثمره ي ازدواج آن ها سه فرزند است، مهدي در 16/3/1361، محمد در 27/10/1362، و مرتض در 7/6/1364چشم به جهان گشودند.
بسيار دوست داشت كه دختر داشته باشد، چون دختر را رحمت مي دانست.
با شروع جنگ تحميلي به خاطر
دفاع از اسلام، وطن، قرآن و پيروي از ولايت و رهبري به جبهه رفت. زكيه خاني ( خواهر شهيد ) مي گويد: «من به ايشان گفتم: شما قبل از انقلاب بسيار فعاليت كرديد. از خواب و خوراك خود زده بوديد تا اين انقلاب به ثمر رسيد. حالا كه جنگ است، بگذار بقيه ي مردم بروند و شما همين جا بمانيد. ايشان گفتند: اگر عراق به اين جا حمله مي كرد، شما انتظار نداشتيد كه همه ي مردم به فرياد شما برسند. مگر يك دختر آباداني يا اهوازي با شما فرق مي كند. ايشان با اين حرف ها مرا قانع كردند. به طوري كه خودم نيز همسرم را به جبهه فرستادم.»
او فرمانده ي يكان دريايي تيپ ويژه ي شهدا بود. از سمتش چيزي نمي گفت. وقتي از او سوال مي شد: «در آن جا چه كار مي كني؟» مي گفت: «لباس هاي رزمندگان را مي شويم، نواري براي بسيجيان ضبط مي كنم. اگر از روي بچه ها پتو كنار رود، رويشان را مي پوشانم و ظرف ها را مي شويم.»
از نظر مذهبي بسيار معتقد بود. به دنبال پست و مقام دنيوي نبود. با خلوص نيت كار مي كرد. پيرو ولايت فقيه بود. محافظه كار نبود. اگر پيشنهادي داشت، مطرح مي كرد. سعي مي نمود كاري را كه به او محول شده است، به نحو احسن انجام دهد. عضوي فعال بود. به چيزي جز اهداف انقلاب، امام و شهدا فكر نمي كرد.
مطيع اوامر فرمانده اش , شهيد كاوه بود. به خواسته ها و نيازهاي نيروهاي تحت امرش توجه مي كرد. سعي مي نمود مشكلات آن
ها را رفع كند. اميررضا ايماني _ همرزم شهيد مي گويد: «در سال 1364 رزمنده اي در عمليات بدر تركشي به پايش خورده بود و بايد با عمل جراحي پايش را قطع مي شد. آن رزمنده روحيه اش را از دست داده بود و اجازه عمل نمي داد. شهيد خاني آن قدر با او صحبت كرد كه براي عمل او را راضي نمود. براي نيروهايش دلسوزي مي كرد و مشوقي براي آن ها بود.»
به ديدن خانواده ي شهدا مي رفت. در هيچ مصاحبه تلويزيوني و راديويي شركت نمي كرد. حتي اجازه نمي داد عكسش چاپ شود. از تبليغات خوشش نمي آمد.
نسبت به بيت المال حساس بود. در 12/2/1361 در عمليات بيت المقدس بر اثر اصابت تركش مجروح گشت.
توصيه مي كرد: «حافظ انقلاب باشيد. در حفظ آن بكوشيد. حجابتان را رعايت كنيد و قرآن را بياموزيد.»
آرزوي شهادت را داشت و از خدا مي خواست: «خدايا، مرگ مرا شهادت قرار بده.» دوست نداشت در بستر بميرد.
در مرحله سوم عمليات والفجر 9، در قله هاي سليمانيه عراق، در ماشين به همراه راننده و يك نفر ديگر در حال پيشروي بودند كه گلوله اي تانك مستقيم به ماشين اصابت مي كند و آن ها به شهادت مي رسند. او با بدني پاره پاره به پيشگاه حق رفت. به طوري كه دهان و دندان هايش كنده شده بود. گلويش همانند گلوي امام حسين (ع) فقط به وسيله چند تكه گوشت از عقب سر به بدنش وصل بود. پاها از زانو به پايين به وسيله چند رگ وصل و دستش همانند دست حضرت ابوالفضل (ع) قطع بود.
شكرالله خاني در تاريخ 11/12/1364 در عمليات والفجر 9، در خاك عراق، بر اثر اصابت تركش به بدن به درجه ي رفيع شهادت نايل گشت. پيكر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گرديد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
جمال خاني مقدم : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)تيپ 18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1342 در خانواده اي متدين و زحمتكش در يزد كودكي متولد شد كه نامش را جمال گذاشتند. اين كودك با حضور خود محيط خانه را عطرآگين نمود و با چهره زيبا و نوراني همه را شاد و خوشحال كرد .
دوران كودكي را با فراگيري آداب و اخلاق اسلامي پشت سر گذاشت. وقتي به 6 سالگي رسيد براي تحصيل به دبستان اعلاء زاده رفت . دوره راهنمايي را در مدرسه فقيهي پشت سر گذاشت و با اشتياق تمام دوره متوسطه خود را در مجتمع فقيه خراساني به پايان رسانيد.
در ايام جواني چهره شاد و با نشاطي داشت . در فعاليت هاي سياسي و اجتماعي حضوري فعال داشت و در جلسات مذهبي به ويژه كلاس هاي قرآن و احكام شركت مي كرد . جديت در كارها و تلاش براي پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي از اخلاق و روحيات او بود. انجام عبادات را وظايف اصلي خود مي دانست و لحظه اي از آن دريغ نمي ورزيد.
با آغاز تجاوز ارتش عراق به خاك جمهوري اسلامي، آن گاه كه حضرت امام خميني فرمان مقابله با متجاوزين را داد به خيل مدافعان پيوست و آماده دفاع از خاك ميهن اسلامي شد. پس از
مدتي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد .اوبا عضويت در سپاه ماندن در شهر و كاشانه خود را جايز ندانست و رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد.
از لحظه اي كه به جبهه ها شتافت ,در مناطق مختلف نبرد، در عمليات متعددي حضور يافت و در مسئوليت هاي چون فرماندهي گروهان و گردان انجام وظيفه نمود و در نهايت اين سردار سرافراز در تاريخ 23/3/1367 در عمليات بيت المقدس 7 حضور يافت و پس از خلق حماسه هاي وصف ناپذير به همراه نيروهايش، در منطقه شلمچه عاشقانه به سوي پروردگار پر كشيد و به آرزوي ديرينه اش رسيد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي نويسد:
ملت نجيب و شريف ايران هوشيار و بيدار باشيد، فكر و تعقل كنيد و ببينيد در چه عصر و زماني قرار گرفته ايد. اين حكومت حاصل دسترنج هزاران شهيد، مفقود، اسير و جانباز مي باشد.
خدا را گواه مي گيرم اگر كوتاهي كنيد فرداي قيامت در دادگاه عدل الهي روسياه و شرمنده ايد. با تمام وجودتان و با اخلاص، پاسدار اين انقلاب باشيد و رهبر را چون نگين انگشتر در برگيريد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن خاني : فرمانده محور عملياتي لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
چهارمين فرزند خانواده خاني در نوزدهم خرداد ماه سال 1327 در خانواده اي كشاورز، در روستاي فرزني در بخش حسين آباد مشهد به دنيا آمد.
در خردسالي به مكتبخانه مي رفت و در فراگيري قرآن هوش زيادي داشت. اوقات فراغت خود را به چرانيدن گوسفندان مي گذراند و چوپاني
مي كرد. در كودكي بيشتر مشغول كشاورزي و دامداري بود. به مدرسه علاقه زيادي داشت، ولي چون در روستا مدرسه اي نبود، نتوانست درس بخواند. از 12 سالگي نماز مي خواند و روزه مي گرفت و با صداي بلند قرآن تلاوت مي كرد. در نوجواني همراه خانواده به روستاي محمد آباد رفت و در يك كارگاه خياطي مشغول كار شد. در پانزده سالگي به مشهد آمد و ضمن كار، در مدرسه شبانه به تحصيل در مقطع ابتدايي پرداخت و دوره ابتدايي را به طور متفرقه گذراند. در سال 1347 به خدمت سربازي رفت. به علت هوش سرشاري كه داشت، فنون چتر بازي را فرا گرفت. خدمت سربازي اش را در تيپ هوابرد شيراز گذراند و گواهينامه چتر بازي گرفت. در اواخر دوران خدمت نظام، ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج شش فرزند به نام هاي فاطمه، محمد، حسين، زهره، حميده، و زينب مي باشند. يكي از مبارزين به نام مشهد در دوران سخت مبارزات مردم ايران با ديكتا آمريكايي ،يعني محمد رضا شاه پهلوي بود. قبل از انقلاب فعاليت زيادي در مساجد داشت به طوري كه در زير زمين مسجد پايگاهي براي انتشار اعلاميه ها و بيانات امام ايجاد كرده بودند. شب هنگام اعلاميه ها را چاپ مي كرد و روز ها آنها را توزيع مي كرد. در اكثر درگيري ها از جمله درگيري بيمارستان، چهار راه شهدا و فروشگاه ارتش شركت داشت و در يكي از اين درگيري ها تانكي را از عمال رژيم شاه به غنيمت گرفت. بعد از تشكيل بسيج، عضو بسيج مسجد رضويه – واقع در چهنو – شد و بيشتر
در كشيك هاي شبانه شركت مي كرد. بعد از تشكيل سپاه وارد آن شد و بيشتر كار خود را در گناباد به منظور دستگيري اشرار و ضد انقلابيون انجام مي داد.با شروع جنگ عراق عليه ايران، به جبهه هاي نبرد اعزام و از طريق بسيج راهي كردستان شد. سپس شغل خود را كه خياطي بود رها كرد و عضو سپاه شد كه مدام در جبهه ها حضور داشته باشد. در دومين مرحله حضور در جبهه، در عمليات رمضان در منطقه بستان از ناحيه دست مجروح شد. حدود يك ماه در بيمارستان امدادي مشهد بستري بودند و يك سال در منزل استراحت كردند. در جبهه فرمانده محور را عهده دار بود و قبل از اينكه فرمانده محور شود، فرماندهي گردان را برعهده داشت و در پشت جبهه مدتي مسئول حفاظت و اطلاعات سپاه بود. اين فرمانده رشيد در آخرين مرتبه حضور در جبهه بعد از سي روز مبارزه با دشمن در 23 فروردين 1362 در عمليات والفجر 2 در منطقه شرهاني بر اثر اصابت تركش به سر و دست به مقام رفيع شهادت نايل آمد و پيكر مطهرش در بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كاظم خائف : فرمانده گردان جند الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دوم ارديبهشت ماه سال 1337 در بيرجند به دنيا آمد. مادرش مي گويد: آخرين ماه قبل از تولد فرزندم، شبي حضرت آيت الله سيد كاظم حائري از علماي بزرگ بيرجند را در خواب ديدم كه كسي را
فرستاده و مرا احضار كرده. وقتي رفتم و به خدمت ايشان رسيدم، نوشته اي به من داد و گفت: نام فرزندت را مطابق همين نوشته بگذار. با تعجب گفتم چه مي فرماييد؟! فرزندي ندارم. ايشان فرمودند: به زودي فرزندي خواهي داشت. گفتم من سواد ندارم آن را برايم بخوانيد. سپس در ادامه پرسيدم: اسم خودتان سيد كاظم است، چنين نيست؟ فرمودند: بلي، همين طور است. ما هم به همين دليل نام فرزندمان را كاظم گذاشتيم. قرآن را خيلي خوب و زود، نزد روحاني آموخت. كودكي بسار فعال و پر تحرك بود.
دوره ابتدايي را در سال 1344 در مدرسه ابتدايي حكيم نظامي شروع كرد و در سال 1349 به پايان برد. سپس وارد مدرسه راهنمايي گنجي شد و دوره متوسطه را در هنرستان ابوذر گذراند و در سال 1356 در رشته برق ديپلم گرفت. اوقاتش را بيشتر به مطالعه و ورزش مي گذراند. در ورزشهاي رزمي، كاراته و كوهنوردي فعال بود و مربي كونگ فو به شمار مي رفت. به كوه و طبيعت علاقمند بود. مي گفت: «مشاهده كوه و طبيعت چند فايده دارد، از جمله اينكه انسان را به عظمت خداوند واقف مي سازد و نيز در خلوتي كه دست مي دهد، بهتر مي توان با خدا سخن گفت.»پس از اخذ ديپلم به عنوان درجه دار ارتش و در لشگر 77 خراسان به خدمت مشغول شد. علاقه او به امام موجب شد به فرمان ايشان از خدمت فرار كند كه پس از پيروزي انقلاب به محل خدمت خود بازگشت.در مبارزات وراهپيمايي ها چون نظامي بود،با لباس مبدل شركت مي كرد. يك بار دستگير شد ولي
از چنگ ماموران گريخت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به فرمان امام خميني به بسيج پيوست وجزء اولين نيروهاي اعزامي به منطقه گنبد براي خنثي سازي توطئه هاي ضد انقلاب داخلي بود . اونقش مهمي درسركوب ضدانقلاب داشت. با شروع جنگ تحميلي به سرعت به سپاه پيوست و به جنگ و جبهه وارد شد.
عاشق جبهه بود و خود را مسئول مي ديد و در شتافتن به سوي جبهه و ايفاي نقش و انجام تكليف سر از پا نمي شناخت. در كسوت پاسداري به جبهه اعزام شد و با عناوين عضو گروه ويژه، معاونت گروه ويژه، فرمانده گروهان و فرمانده گردان با دشمن جنگيد. او در جبهه هاي بستان، تنگه چزابه و در عمليات هاي طريق القدس، فتح المبين و بيت المقدس شركت داشت. كاظم خائف در تاريخ دهم ارديبهشت ماه سال 1361، در عمليات بيت المقدس، در جبهه كرخه نور بر اثر اصابت گلوله به گردن و نخاع به شهادت رسيد.
پيكر شهيد بعد از انتقال به زادگاهش – شهرستان بيرجند – به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سال 1335 در يكى از روزهاى خوب خدا، ابوالقاسم منتظر و نگران بود و اصلا نفهميد كه چگونه كوچه ها را يكى پس از ديگرى پشت سر گذاشت تا به خانه برسد. وقتى رسيد، مهدى كوچك به دنيا آمده بود. از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد. مهدى دوران كودكى را در خانه اى آكنده از نور معنويت گذراند و از تربيت صحيح و اسلامى اين پدر و مادر مهربان و فهيم
بهره بسيار گرفت. با پايان سال دوم دبيرستان، به شهر قم مهاجرت كرد و پس از اخذ مدرك ديپلم، در امتحانات ورودى رشته پزشكى ارتش پذيرفته شد. با وجود علاقه بسيارى كه به اين رشته داشت، و از آن جايى كه جو حاكم آن دوره، به خصوص در ارتش، بسيار دردناك بود، نتوانست آن جو را تحمل كند و انصراف خود را از تحصيل در رشته پزشكى اعلام كرد سال بعد دوباره در كنكور شركت كرد، و با همت عالى، توانست در رشته فيزيوتراپى دانشكده توانبخشى پذيرفته شود... در دانشگاه هم دست از مبارزه برنداشت و عليه رژيم شاه، فعاليت هاى سياسى بسيارى كرد. فعاليت هاى ضد رژيم مهدى باعث شد كه او را به مدت دو ترم از تحصيل محروم كنند. ولى اين مجازات ها او را از هدف خود دور نكرد و در بيشتر تظاهرات انقلاب، از جمله 17 شهريور شركت كرد.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى، سرپرستى بسيج "مسجد الهادى" را به عهده گرفت. سپس به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. خداپرست در دوران خدمتش، مسؤوليت هاى زيادى از جمله: سرپرستى امور جانبازان سپاه و معاونت برنامه ريزى بهدارى كل سپاه را به عهده گرفت، حضور افتخارى در آسايشگاه معلولان، همكارى با وزارت امور خارجه و همكارى با ستاد اعزام مجروحان به خارج از كشور، از ديگر فعاليت هاى او بود.
مهدى در بهمن ماه سال 1360 با عنوان معاونت سياسى يك گروه تبليغاتى به مناسبت پيروزى انقلاب، به "تانزانيا"، "زيمبابوه" و ....رفت و پس از بازگشت به ايران، با دوشيزه اى پارسا ازدواج كرد. وى چندى بعد، در مدرسه تربيت مدرس، در رشته آناتومى به تحصيلش ادامه داد و ضمن
آن، مسؤوليت معاونت برنامه ريزى بهدارى كل سپاه را نيز به عهده گرفت. برادرش هادى نيز در عمليات والفجر مقدماتى در جرگه شاهدان قرار گرفت، سرانجام در اواخر بهمن ماه سال 1362 در آستانه حمله شكوهمند خيبر به يارى مجروحان جنگى شتافت و پس از يك هفته، هنگام اقامه نماز صبح، در بيمارستان صحرايى جفير، بر اثر اصابت راكت در سن 28 سالگى به شهادت رسيد و پيكر پاك او را در قطعه 26 بهشت زهرا (س) تهران به خاك سپردند. تنها فرزند او مدتى بعد از شهادتش پا به عرصه هستى نهاد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد صادق خداد لشگري : فرمانده گردان مهندسي رزمي جهاد سازندگي (سابق)آذربايجان شرقي سال 1336 در شهرستان تبريز چشم بر گستره عالم خاكي گشود . مادر مهربانش او را درگهواره مهرباني و صداقت پروراند و پدر متعبدش درس ايمان و تقوا را برايش زمزمه كرد . عشق اهل بيت عصمت و طهارت ( ع) در جانش زبانه كشيد و او اين شعله سوزناك را در عزاداري ها فرو نشاند .
تحصيلات ابتدائي را در دبستان دهقان تبريز شروع كرد، سپس همراه پدرش براي ادامه تحصيل به تهران وسر پل ذهاب عزيمت نمود. در سال 1348 دوباره به همراه خانواده اش به تبريز بازگشت و تا سطح ديپلم طبيعي در دبيرستان لقمان به ادامه تحصيل پرداخت. پس از فارغ التحصيل شدن از دبيرستان در اوايل سال 1356 به خدمت سربازي اعزام و در پادگان مرند مشغول به خدمت شد.
در دوران خدمت سربازي با تبعيت ازپيام امام ( ره) از محل خدمت فرار و به حركت عظيم نهضت اسلامي ملت
پيوست . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي دوباره خودش را
به پادگان معرفي نمود و در فروردين 1358 برگ پايان خدمت را دريافت كرد. در همان سال در آزمون سراسري شركت نمود و از طريق بورسيه در يكي از دانشگاه هاي كانادا پذيرفته شد . اما به علت بحراني بودن وضعيت كشور و شروع جنگ تحميلي از رفتن به كانادا منصرف شد. آن هنگام كه شهيد محراب آيت ا... مدني ( ره) در دانشگاه تبريز مورد حمله افراد گروهك خلق نامسلمان قرار گرفت ايشان در كنار شهيد آيت مدني حضور داشت و به حفظ و حراست از جان او پرداخت .
چندين بار در مراسم نمازجمعه بامنافقين كوردل به منازعه پرداخت و با اعضاء آن گروهك درگير شد. با داشتن روحيه انقلابي و مذهبي به سپاه پاسداران پيوست و در سال 1359 جهت پاكسازي كردستان و مبارزه با اشرار ضد انقلاب به شهرستان مهاباد رفت. پس از فرمان تاريخي حضرت امام براي تشكيل جهاد سازندگي به اين نهاد مقدس پيوست و پس از دو ماه خدمت در تبريز به عنوان مسئول جهاد سازندگي شهرستان هاي خلخال و كليبر انتخاب شد. مدتي در آن مناطق مشغول خدمت به محرومين و مستضعفين شد و در محروميت زدايي منطقه كوشش فراوان نمود ، شب و روز با خلوص نيت و با عزمي راسخ و ايماني استوار به حفاظت از دستاوردهاي انقلاب پرداخت . سال 1363 دوباره به جبهه رفت و در محور عملياتي گردان انصار جهاد سازندگي مسئوليت خط را به عهده گرفت و رزمندگان كفر ستيز اسلام را در اين راه ياري كرد. درسال 1364 پس از
بازگشت از جبهه ازدواج نمود و يكسال بعد صاحب فرزندي به نام صالح شد. دلبستگي هاي ظاهري هرگز نتوانست روح بلند او را به زنجير بكشد و او استوار و محكم در جاده وصال طي طريق نمود.
هميشه زمزمه مي كرد:
آن كس كه تورا شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خا نمان را چه كند
به خاطر عشق به معبود ش دوباره در سال 1365 به جبهه هاي نبرد رهسپار شد و در منطقه عملياتي شلمچه جانشين گردان انصار شد و تا آخرين قطره خون براي حفاظت و پاسداري از ارزشهاي الهي انقلاب صادقانه خدمت كرد.
سرانجام بعد از عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 در تاريخ12/ 11/ 1365 در خط مقدم جبهه شلمچه در حالي كه در كنار رزمندگان دلير اسلام مشغول احداث خاكريز بود مورد اصابت تير مستقيم دشمن قرار گرفت و بعد از يك عمر ايثار و فداكاري در صحنه هاي دفاع مقدس به سوي خدا شتافت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردانهاي انصارالحسين1و2لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
" سبز علي خداداد" در 2 فروردين 1338 در روستاي "هكته پشت" در شهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدر ش بر حسب اعتقاد نام فرزندان را با نام امام علي (ع) همراه مي كرد و سومين فرزند خود را سبز علي ناميد.
سبز علي با ورود به هفت سالگي در مهر ماه 1345 دوره ابتدايي را در دبستان روستاي هتكه پشت آغاز كرد تا چهارم ابتدايي را در آن گذراند. چون در دبستان روستا كلاس پنجم داير نبود براي ادامه تحصيل به بابل رفت
و كلاس پنجم و دوران راهنمايي را در مدرسه ايماني بابل به اتمام رسانيد.
سبز علي براي ادامه تحصيل در دوره دبيرستان در رشته فرهنگ و ادب در دبيرستان امام خميني (ره) _ شاهپور سابق _ بابل ثبت نام كرد. به گفته پدرش در اين دوران كه بابل درس مي خواند مشكل درسي نداشت و شاگردي متوسط بود و در كنار درس گاهي بنايي و گاهي هم در كاركاه موزاييك سازي كار مي كرد. در اين دوران رابطه دوستانه و نزديكي با روحاني بزرگوار (شهيد) ابوالقاسم بزاز داشت. در نتيجه به تدريج روحيه سياسي انقلابي در او هويدا شد به طوري كه مي گفت : «من فعاليتهاي وسيع انقلابي خودم را مديون (شهيد) بزاز هستم.»
سبز علي در سال 1357 به علت شركت مستمر در فعاليتهاي انقلابي از ادامه تحصيل باز ماند و موفق به اخذ مدرك ديپلم نشد. در همين سال فعاليتهاي او به اوج خود رسيد تا اينكه انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني (ره) به پيروزي رسيد. بعد از انقلاب آرام و قرار نداشت و به همراه شهيد بزاز و ديگر دوستان انقلابي براي حفظ دست آوردهاي مقدس انقلاب عليه گروهكها و احزاب ضد انقلاب مبارزه مي كرد. با شروع توطئه ضد انقلاب در غرب كردستان، خداداد ابتدا آموزش عمومي را از تاريخ 2 ارديبهشت 1359 الي 11 خرداد 1359 و آموزش تخصصي را از تاريخ 11 خرداد 1359 الي 19 تير 1359 در بسيج بابل سپري كرد. پس از آن در تاريخ 12 خرداد 59 به همراه اولين گروه اعزامي از شهرستان بابل به كردستان اعزام شد در منطقه سنندج، سقز، بانه
و سردشت فعاليتهاي گسترده اي داشت. مدتي نيز به عنوان فرمانده تيپ در منطقه سردشت ايفاي نقش كرد و در تاريخ 6 آذر 59 به شهر بابل بازگشت.
با بازگشت از منطقه كردستان بلافاصله در تاريخ 21 آذر 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و بعد از مدتي در اوايل سال 1360 به سپاه پاسداران تهران منتقل شد. مدتي را در واحد نهضتهاي آزاديبخش سپاه در تهران به عنوان مسئول آموزش نظامي خدمت كرد و بعد از آن دوباره به سپاه بابل منتقل شد و در واحد عمليات سپاه بابل مشغول فعاليت گرديد. در سال 1360 تصميم به ازدواج گرفت و با خانم "ساره نيكخواه اميري" ازدواج كرد.
رفتار سبز علي به گفته مادرش بعد از ازدواج تغيير كرد و بسيار مهربان تر و دلسوز تر شد، به همسرش خيلي احترام مي گذاشت و اين احترم متقابل بود. در اين زمان با اينكه در سپاه بود و گاهي هم به مأموريت مي رفت ولي به پدرش در كنار كشاورزي كمك مي كرد و اگر كس ديگري نياز به كمك داشت به كمك او مي شتافت. مدتي از ازدواج او نگذشته بود كه قصد عزيمت به جبهه هاي جنوب كرد.
بعد از مراجعت از جبهه هاي جنوب در سپاه بابل مشغول شد و در همين سال خداوند به او فرزند دختري عطاء كرد كه نامش را "فاطمه" گذاشت. سبز علي با تمام افراد فاميل دوستان و آشنايان صميمي بود و خيلي به آنها محبت مي كرد سبز علي بار ديگر قصد عزيمت به جبهه هاي جنگ را داشت و قبل از آن
در تاريخ 5 شهريور 1362 وصيت نامه را نوشت .
يك روز بعد از نوشتن وصيت نامه در تاريخ 6 شهريور 1362 به سوي جبهه شتافت. در عمليات قدس 1 و عمليات والفجر 4 با مسئوليت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل (ع) شركت كرد. در عمليات والفجر 4 از ناحيه سر مورد اصابت تركش قرار گرفت و پس از بهبودي در عمليات والفجر 4 به عنوان فرمانده تيپ 2 در يكي از محورهاي عملياتي لشكر ويژه 25 كربلا شركت كرد. در اين عمليات مسئوليت هدايت چهار گردان ابوالفضل (ع)، امام سجاد (ع)، قمر بني هاشم (ع) و امام موسي كاظم (ع) را بر عهده داشت. بعد از شش ماه در تاريخ 17 اسفند 1362 به بابل بازگشت اما باز طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت و ديري نپاييد براي چندمين بار در تاريخ 27 فروردين 1363 به سوي جبهه شتافت. اين بار همسر و بچه اش را براي سهولت كار به اهواز برد تا كمتر به زادگاهش بابل بيايد.
خداداد فرماندهي گردانهاي 1 و 2 انصار الحسين (ع) را بر عهده داشت و در عملياتهاي قدس 1 و والفجر 8 (آزاد سازي شهر فاو) در بهمن 1364 شركت كرد. در همين سال بود كه دومين فرزندش به دنيا آمد و به خاطر عشقي كه به امام حسين (ع) داشت، او را "حسين" نام نهاد.
عمليات بعدي كه خداداد در آن شركت كرد عمليات كربلاي 1 (آزاد سازي شهر مهران) در تير ماه سال 1365 بود. يكي از همرزمان در بيان خاطره اي از عمليات كربلاي 1 نقل مي كند :
در عمليات كربلاي 1 ديدم سردار
خداداد با پاي برهنه در حال هدايت نيروهاست. رفتم كنارش و گفتم : آقاي خداداد چرا پا برهنه هستيد در اينجا زمين داغ و پر از سنگ و تيغ است و اگر كفش بپوشيد بهتر است. در جواب گفت : «من كه از اصحاب حسين (ع) بالاتر نيستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند، مي خواهم با پاي برهنه به ملاقات امام حسين (ع) بروم.»
سال 1365 از راه رسيد و در اين سال فرزند سوم سبز علي به نام "زينب" به دنيا آمد.
سرانجام خداداد، فرمانده گردانهاي انصار الحسين (ع) در 9 آذر 1365 در حالي كه براي شناسايي منطقه عمليات كربلاي 4 رفته بود بر اثر اصابت تركش خمپاره شصت به پشتش به شهادت رسيد.
جنازه شهيد سبز علي خداداد پس از انتقال به زادگاهش در گلزار شهداي "بابل" به خاك سپرده شد. از شهيد خداداد سه فرزند به نامهاي "حسين" و "فاطمه" و "زينب "به يادگار مانده است.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عيسي خدري : قائم مقام فرمانده گردان 409 حضرت ابوالفضل(ع) لشگر41ثارالله( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در يكي از روزهاي سا ل 1340 روستاي مرزي «محمد شاهكرم» در استان «سيستان وبلوچستان» كه در خنكاي تند باد ماه آذر تكيه به تپه هاي ريگ داده بود، شكفتن شقايقي خونرنگ را در خانه اي كاهگلي به تما شا نشست .پدر كه به سوداي كار به روستاي ديگر رفته بود در باز گشت مژده ميلاد نوزاد را شنيد و براي نامگذاري اش به خانه روحاني روستا رفت. به ميمنت ولادت كودك
در روز دوشنبه نام عيسي بر او نهاده شد .عيسي پنجمين فرزند خانواده اي پر اولاد بود كه در تراوت دست هاي پرتاول پدري كشاورز و مادري به مهرباني خوشه هاي سبز گندم باليد و قد كشيد .
پدر ،كشاورز شرافتمندي بود كه بر روي زمين ديگران بذر مي افشاند ،و مادر چون همه زنان سيستاني روزهاي ترك خورده اش را به رنج بي امان كار و عطر نگاه همسر و فرزندانش پيوند مي داد .دستهاي مادر هميشه بوي آفتاب مي داد .بوي مهرباني و ايثار .او معناي رفاه را نمي دانست و در گرما گرم سوزنده سيستان كه پرخاش بادهاي صدو بيست روزه اهل خانه را به ستوه مي آورد تشنگي حنجره هاي كودكانش را تنها با كوزه اي آب پاسخ مي داد .
اما پدر كه با نگاه تازه اي به زندگي مي نگريست ،بي اعتنا به فقر ،سعي در وحدت نظام روستايي و پيوند جان خويشاوندان با يكديگر داشت .اين همدلي و ايمان عاشقانه كه از سر چشمه مذهب و ولايت سيراب مي شد، باعث شده بود تا روستا از بافت يكدست و مذهب مستحكمي بر خوردار باشد. پدر مي گويد :روستاي ما داراي سه آخوند بود .آن روستاي كوچك در همان روزهاي ستمشاهي نيز با عطر ايمان مشام خانه ها را معطر مي كرد .پدرش مي گويد:« همان موقع جلسه قرآن داشتيم و كربلايي عبد الله و ملا اصغر جلسه قرآن مي گرفتند و حديث مي گفتند. ما به مسائل مذهبي و واجبات دين پايبند بوديم .از 140 «من »محصولي كه بر مي داشتيم ،همان سر خرمن زكات آن را جدا مي كرديم
و به ملاي ده مي داديم. اما چون بضاعت مالي ما اندك بود به ما خمس تعلق نمي گرفت .»
پدر كه در سايه سار ولايت ،كودكانش را مي پروراند ،عاشورايي بود و عاشق شهداي كربلا .ماه محرم روضه سيد الشهدا(ع) مي گرفت .حليم به نذر امام حسين(ع) مي پخت ،سا لي دو راس گوسفند نذر آقا ابوالفضل(ع) مي كرد و سنت خيرات را از ياد نمي برد .
پدر معتقد بود تولد «عيسي» به زندگي اش بركت داده است .او ديگر نمي توانست از دغدغه هاي چرخه زندگي كم كند و خنده هاي تابناك فرزندانش را ببويد .گويي «عيسي» آينه اي بود كه پدر جمال روزهايش را در آن مي ديد .اومي گوند :«ما كشاورزي مي كرديم .از مزرعه كه بر مي گشتيم ،خسته و مانده بوديم .يك خانه داشتيم كه در همان خانه هم گوسفندان ما بود و هم خود ما زندگي مي كرديم. ما زندگي را از صفر شروع كرديم .اما از زمان تولد «عيسي» هم به تعداد گوسفندان ما اضافه شد و هم كم كم وضعيت مالي ما بهتر شد .اگر بضاعت مالي ما هنوز اندك بود ولي فشار را تحمل مي كرديم و از كسي منت نمي كشيديم .»
ايمان و اعتقاد پدر حتي اجازه نمي داد تا نگاه تند خان و حكومتيان را بر تابد و با خواسته هاي ستمگرانه آنان همراه شود .او از اولين كساني بود كه در همان سا لهاي ملوك الطوايفي بر عليه زور گويان منطقه بر خاست و جز خدا از كسي پيروي نكرد .او مي گويد :«به علت اينكه همدرد روستاييان بودم ،مردم براي رفع گرفتاريهاي
خود به من مراجعه مي كردند .تا اينكه در سا ل 1342 اصلاحات ارضي آمد و انقلاب سفيد شد. در صورتي كه آن انقلاب روزگار ما را خرابتر كرد .ماموران دولت مي گفتند دولت به ما زمين مي دهد و كشاورزان هم كه هنوز با اعتماد به اين قصه گوش مي كردند من را به عنوان مسئول شوراي ده انتخاب كردند .در شوراي ده من بودم و «ملا صفر» و يكي ديگر .روز بعد دفتري را براي ثبت نام آوردند و گفتند كه هر روستايي دو تومان پول و نيم من گندم بدهد . مردم كه انتظار اين بر خورد ظالمانه را نداشتند خواستند تا به روستاي «گزمه» بروند و از كد خداي آنجا كه نماينده دولت هم بود، داد خواهي كنند .من كه خودم را در برابر مردم مسئول مي دانستم رو به آنها كرده و گفتم هيچ كس حق ثبت نام ندارد و اگر كسي دفتر ثبت نام را انگشت بزند مديون است .مي دانستم كه دولتي ها هر موقع بخواهند مي توانند ما را از ده بيرون كنند ،بنا بر اين با« كربلايي عبد الله »و «ملاصفر» مشورت كردم .در نتيجه من و «ملا صفر» به «تهران» رفتيم و از ماموران دولت و نحوي اجراي اصلاحات ارضي شكايت كرديم .ماه بهمن بود كه از «تهران» بر گشتيم و از آن پس از جانب خوانين و زور گويان بلايي نبود كه بر سر ما نياورند .آنها گوسفندان خود را در زمين مزروعي ام براي چرا رها مي كردند .مرا به زندان افكندند ،به سويم تير اندازي كردند و ...
يك روز خان، قاصدي به
ده فرستاد و از من و ساير روستاييان دعوت كرد كه فردا هيئتي از« تهران» به سد «كوهك» مي آيد، شما هم بياييد و مشكلاتتان را باز گو كنيد .به قاصد گفتم چون تو نزد ما آبرو و احترام داري دفعه آخرت باشد كه از طرف خان مي آيي و به ما دستور مي دهي .به خان بگو تو ديگر كد خداي ما نيستي . از همين زمان كه زير بار خان نرفتيم انقلاب ما در روستاي« محمد شاهكرم »شروع شد .
اين فراز هاي اعتقادي كه در مقابله با ستم ،روي كرد پدر را به ستم ستيزي نشان مي دهد موجب شد كه همه تلاشش را وقف سواد آموزي فرزندان كند تا به مانند او بختك شوم بي سوادي بر شانه هايش ننشيند. اما روستا فاقد مكتب خانه و مدرسه بود .ناچار عيسي را به مدرسه اي در روستاي« گزمه» بردند. به علت بر خوردي كه همكلاسي شدن با بچه هاي عمده مالكان ديد ،روزي هفت كيلو متر راه را با پاي پياده مي پيمود تا در مدرسه روستاي «كلبعلي» به آرزوي ديرينه اش تحقق بخشد .«عيسي» آرزو داشت مهندس كشاورزي شود تا به كشاورزان خدمت كند .
او هر روز آبدانه هاي تاول پايش را مي تركاند تا به شوق مدرسه فرسنگ هاي راه را بپيمايد و در كلاس انديشه ،الفاظ مقاومت و الفباي ايستادگي بياموزد در خانه نيز ياور مادر بود .مادري كه چون برگ گل ،ساده و معطر بود .از چاه آب بر مي داشت .گاوها را مي دوشيد .در صحرا براي تنور هيزم جمع مي كرد و با دست هاي كوچكش براي
گوسفندان يونجه مي چيد .آنگاه در سن نه سالگي به همراه خواهر كه تازه ازدواج كرده بود به«تهران »رفت تا به آموزه هاي نو ،وسعت كرانه هاي دانش و زندگي را در يابد .سيزده ساله بود كه دلتنگي روستا را تاب نياورد و به زادگاه باز گشت .تا بار ديگر دست هاي مادر را ببويد و گرد از رخسار پدر بشويد .در مراجعت ؛زندگي را ديد كه با آنان مهربان تر شده بود .پدر ،كارگر جنگلباني شده بود و« سر آبيار» و ريش سفيد روستا .مزرعه هم ديگر به خودش تعلق داشت رمه گوسفندانشان در دل صحرا اميد از زمين بر مي چيد و خانه رنگ آرامش گرفته بود .پدر چون هميشه به بركت ايمان و اعتقادش روزگار مي گذراند و «عيسي» در سايه زير درخت تنومند مذهب ،پيشه دينداري از پدر مي آموخت .اما هنوز آرزوي خدمت به كشاورزان در سر داشت ،فراموش نكرده بود كه اهل آبادي است دو با مردم روستا پيوند دارد و نمي تواند سهمي فزونتر از ديگران بگيرد .به همين جهت حتي خجالت مي كشيد لباس نو بپوشد .پدر مي گويد:«عيسي هميشه از لباس كهنه استفاده مي كرد .هر غذايي را مي خورد. هيچ وقت تشك زير پايش نينداخت و ...اصلا تكبر نداشت .»
دوران تحصيل در مدرسه راهنمايي «زهك» را اين چنين گذراند تا بتواند در سا ل 1355 به هنرستان راه يابد و دوستان همكلاسي اش را به نگاه مومنانه اش ورانداز كند و از جمع آنان ياران فرداي خويش را بر گزيند . ياراني كه چون او بوي شهادت مي دادند و عاقبت نيز با اوبه مشهد
كده آفتاب پيوستند .دوستي با سردار شهيد حاج« قاسم مير حسيني» نيز حاصل همين روزهاي باروري انديشه و اعتقاد بود. سردار محب علي فارسي مي گويد :«اصلا اين چند نفري كه با هم توي يك كلاس بودند ،اكثر اينها جذب سپاه شدند كه فكر كنم آشنايي اين شهيد هم با سردار «مير حسيني» توي همين هنرستان بوده .»
در همين روزها بود كه معناي وسيع انقلاب را در يافت .در «مسجد جامع زابل» به ديدار روحاني مبارز شهيد« حسيني طبا طبايي» مي رفت و پشت سر ايشان نماز مي خواند ،با او روانه تظاهرات مي شد و از ايشان كسب فيض مي كرد .او شيفه شخصيت امام شده بود و ايشان را ادامه اهل بيت مي دانست .براي ارادت بيشتر با امام و انقلاب ،كتاب مي خواند ،پاي منبر علما زانوي اخلاص به زمين مي زد و بر عليه گروهك ها و ضد انقلابيون موضع فكري مي گرفت .او تشنه ديانت بود و امواج خروشان انقلاب چنان مزرعه جانش را سيراب كرد كه براي طراوت جاودانه خدمت در سپاه پاسداران را بر گزيد و لباس سبز عاشقي بر قامت آراست .«عيسي» در آن سا لها آميزه اي از ايمان و تقوي بود ارتباط با روحانيت ،تعبد و خلوص او را شفاف تر كرده بود .قرآن را به شيوايي تلاوت مي كرد روضه خوان شده بود و دل از دست داده اهل بيت .با شنيدن نام كوثر ولايت و آقا امام حسين (ع) ابر هاي همه عالم در دلش مي گريست .در همان ايام بود كه شهادت برادر و پسر عمو ي بزرگوارش در جبهه كردستان او
را با وسعت معناي شهادت آشنا كرد و شهيد را از زاويه اي ديگر به او شناساند .با شروع جنگ تحميلي و شيطنت خناسهاي دست آموز در مقابل ميهن اسلامي پوتين رزم به پا كرد و چفيه عاشقي بر گردن انداخت .عطش شهادت و فيض حضور در جبهه ها لحظه اي او را آرام نمي گذاشت اما نياز سپاه پاسداران به وجود ايشان در مسئوليت بسيج «زابل»،چند گاهي او را از يافتن گم شده اش باز داشت .پدر كه فرزند را در جستجوي معشوق ازلي مشتاق و پريشان مي ديد او را به ازدواج به دختر عمويش ترغيب كرد تا قبل از شهادت «عيسي»،ثمره ي وجود او را ببيند و به ديدارش دل خوش كند .پدر مي گويد :«
او به فكر ازدواج نبود .مي گفت بگذاريد جنگ تمام شود .اما ما او را مجبور به ازدواج كرديم لذا در سن 22 سا لگي ازدواج كرد و فقط شش ماه با خانواده بود .»
آتش مشتاق جبهه ،پدر را نيز فرا گرفت .كاشانه به خدا سپرد و به عزم نبرد كمر راست كرد و قدم در راه گذارد. او پيرانه سرد بر نادلي پيشه كرد و به جبهه رفت تا فرزند باز هم در تب تند خواهش بسوزد و چشم در راه بدوزد با اينكه نقش موثر او در فرماندهي سپاه پاسداران «دوست محمد»و مسئوليت بسيج «زابل» و معاونت بسيج استان ،گواه ارادت و اشتياق به شهادت بود اما آتش فراق را بر نتافت و در دفعات مكرر توفيق حضور در نيستان نينوايان را يافت .
پس از پايان دوره آموزشكده كشاورزي بيرجند باز هم جبهه را
سر منزل مقصود مي ديد و شهادت را بهانه ديدار معبود .او مي دانست جبهه مرز بيداري و ظلمت است ،و شهادت ،روزنه اي كه از آن مي توان آفاق را در تجلي انوار الهي نور باران يافت .انديشه شهادت ،از سردار خدري مردي به هيات آفتاب ساخته بود .سجاده اش را كه مي گشود يك تكه از آسمان را مهر نمازش مي ديد .نيت او به رنگ آرامش شهيدان كربلايي بود و قنوت او بوي جاودانگي مي داد .نمازهاي شبانه اش حال و هواي غريبي داشت .نافله شب را به نيت سپيده مان مي خواند و در دعا هايش بلا را از خدا طلب مي كرد .در جبهه خيلي زود استعداد خود را نماياند .در اثر مديريت و شجاعت ذاتي اش منصب معاونت فرماندهي گردان 409 لشكر ثار الله را سر دوشي خون تابناكش نمود و در ادامه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه آنقدر حماسه آفريد كه خون چون حماسه جاودان شد و با تارك خونين در حاليكه تشنه وصال معبود بود تشنه لب خاك بر افلاك پر كشيد .
منابع زندگينامه :خنده بر خون ،نوشته ي عباس باقري،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1376
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سردار رشيد اسلام شهيد حاج حسين خرازى به سال 1336 در يكى از محله هاى مستضعف نشين شهر شهيدپرور اصفهان بنام كوى كلم در خانواده اى آگاه، متقى و باايمان متولد شد. از همان آغاز كودكى باهوش و مودب بود. در دوران كودكى به دليل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دينى، او نيز به اين مجالس راه پيدا كرد.
از آنجا كه والدين او براى تربيت فرزندان
اهتمام زيادى داشتند، او را به دبستانى فرستادند كه معلمانش افرادى متعهد، پايبند و مراقب امور دينى و اخلاقى بچه ها بودند. علاوه بر آن اكثر اوقات، پس از خاتمه تكاليف مدرسه به همراه پدر به مسجد محله - معروف به مسجد سيد - مى رفت و به خاطر صداى صاف و پرطنينى كه داشت، اذان گو و مكبر مسجد شد.
حسين در زمان فراگيرى دانش كلاسيك، لحظه اى از آموزش مسائل دينى غافل نبود. به تدريج نسبت به امور سياسى آشنايى بيشترى پيدا كرد و در شرايط فساد و خفقان دوران طاغوت گرايش زيادى به مطالعه جزوه ها و كتب اسلامى و انقلابى نشان داد. در سال 1355 پس از اخذ ديپلم طبيعى به سربازى اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازى، فعالانه به تحصيل علوم قرآنى در مجامع مذهبى مبادرت ورزيد. طولى نكشيد كه او را به همراه عده اى ديگر به اجبار به عمليات سركوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند. حسين از اين كار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهى و شعور بالاى خود نماز را در آن سفر تمام مى خواند. وقتى دوستانش علت را سئوال كردند در جواب گفت: اين سفر، سفر معصيت است و بايد نماز را كامل خواند.
در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمينى مبنى بر فرار سربازان از پادگانها و سربازخانه ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازى فرار كردند و به خيل عظيم امت اسلامى پيوستند. آنها در اين مدت، دائما در تكاپوى كار انقلاب و تشكل انقلابيون محل بودند.
شهيد حاج حسين خرازى از همان آغاز پيروزى انقلاب اسلامى درگير فعاليت در كميته انقلاب اسلامى، مبارزه با ضد انقلاب داخلى و
جنگهاى كردستان بود و لحظه اى آرام نداشت. به خاطر روحيه نظامى و استعدادى كه در اين زمينه داشت، مسئوليتهايى را در اصفهان پذيرفت و با شروع فعاليت ضد انقلابيون در گنبد، ماموريتى به آن خطه داشت. دشمن كه هر روز در فكر ايجاد توطئه عليه انقلاب اسلامى بود، غائله كردستان را آفريد و شهيد حاج حسين خرازى در اوج درگيريها، زمانى كه به كردستان رفت، بعد از رشادتهايى كه در زمينه آزاد كردن شهر سنندج (همراه با شهيد على رضاييان فرمانده قرارگاه تاكتيكى حمزه) از خود نشان داد در سمت فرماندهى گردان ضربت كه قويترين گردان آن زمان محسوب مى شد وارد عمل گرديد و در آزادسازى شهرهاى ديگر از قبيل ديواندره، سقز، بانه، مريوان و سردشت، نقش موثرى را ايفا نمود و با تدابير نظامى، بيشترين ضربات را به ضد انقلاب وارد آورد.
شهيد خرازى با شروع جنگ تحميلى بنا به تقاضاى همرزمان خود پس از يكسال خدمت صادقانه در كردستان راهى خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولين خط دفاعى كه در برابر عراقيها در جاده آبادان - اهواز در منطقه دارخوين تشكيل شده بود - و بعدا در ميان رزمنگان اسلام به خط شير معروف شد - منصوب گشت. خطى كه نه ماه در برابر مزدوران عراقى دفاع جانانه اى را انجام داد و دلاورانى قدرتمند را تربيت كرد.
در عمليات شكست حصر آبادان، فرماندهى جبهه دارخوين را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را - كه عراقيها با نصب آن دو پل بر روى رود كارون آبادان را محاصره كرده بودند - به تصرف درآوردند.
شهيد خرازى در آزادسازى بستان بهترين مانور
عملياتى را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه هاى رملى و محاصره كردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد. پس از عمليات پيروزمند طريق القدس بود كه تيپ امام حسين (ع) رسميت يافت.
در عمليات فتح المبين دشمن را در جاده عين خوش با همان تدبير فرماندهى اش حدود 15 كيلومتر دور زد و آنها را غافلگير نمود.
يگان او در عمليات بيت المقدس جزو اولين لشگرهايى بودند كه از رود كارون عبور كردند و به جاده اهواز خرمشهر رسيدند و در آزادسازى خرمشهر نيز سهم بسزايى داشت. از آن پس در عملياتهاى مختلف همچون رمضان، والفجر 4 و خيبر در سمت فرماندهى لشكر امام حسين (ع) به همراه رزمندگان دلاور آن لشكر، رشادتهاى بسيارى از خود نشان داد. در عمليات خيبر كه توام با صدمات و مشقات زيادى بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ افزارها و بمب هاى شيميايى مورد حمله قرار داده بود، اما شهيد خرازى هرگز حاضر به عقب نشينى و ترك موضع خود نشد، تا اينكه در اين عمليات يك دست او در اثر اصابت تركش قطع گرديد و پيكر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.
از بيمارستان يزد - همانجايى كه بسترى بود - به منزل تلفن كرد و به پدرش گفت: "من مجروح شده ام و دستم خراشى جزيى برداشته، لازم نيست شما زحمت بكشيد و به يزد بياييد، چون مسئله چندان مهمى نيست. همين روزها كه مرخص شدم خودم به ديدارتان مى آيم." در عمليات كربلاى 5 در جلسه اى با حضور فرماندهان گردانها و يگانها از آنان بيعت گرفت كه تا پاى جان ايستادگى كنند و گفت: "هر كس عاشق شهادت نيست از همين حالا
در عمليات شركت نكند، زيرا كه اين يكى از آن عمليات هاى عاشقانه است و از حسابهاى عادى خارج است."
لشگر او توانست با عبور از خاكريزهاى هلالى كه در پشت نهر جاسم از كنار اروندرود تا جنوب كانال ماهى ادامه داشت شكست سختى به عراقيها وارد آورند.
او با آنكه يك دست بيشتر نداشت، ولى با جنب و جوش و تلاش فوق العاده اش هيچ گاه احساس كمبود نمى كرد و براى تامين و تدارك نيروهاى رزمنده در خط مقدم جبهه تلاش فراوانى مى نمود.
در بسيار از عملياتها حاج حسين مجروح شد، اما براى جلوگيرى از تضعيف روحيه همرزمانش حاضر نمى شد به پشت جبهه انتقال يابد.
اين سردار بزرگ در روز هشتم اسفند 1365 در جوار قرب الهى ماوا گزيد.
رهبر معظم انقلاب و فرمانده كل قوا در مورد ايشان مى فرمايند: او (حسين خرازى) سردار رشيد اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود كه با ذخيره اى از ايمان و تقوا و جهاد وتلاش شبانه روزى براى خدا و نبرد بى امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آستان رحمت الهى فرود آمد و به لقاءالله پيوست.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد جعفر خراساني : معاون عمليات گروه جنگ هاي نامنظم شهيد چمران(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
چه قدر شور انگيز و شگفت آور است پدري قلم به دست گرفته از ايثار و شهامت و حماسه خونين فرزندش به رشته تحرير برآورده و تراوشات ذهني خويش را مانند شبنم سحري بر روي لاله داغدار فرو مي ريزد تا شميم دلپذيرش گلچيني را سرمست و گلچيني را مسرور سازد .
«سيد جعفر خراساني» سال 1336 در در خانواده سيادت متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در
زادگاه خويش، شهر« اردبيل » به پايان رساند. در زمان شاه خائن ووطن فروش از نظام مقدس سربازي معاف شد و معافيت موجب گرديد بتواند گذرنامه اش را اخذ و با اراده خلل ناپذير به سوي «سوريه »و «لبنان» و «فلسطين» حركت و در جبهه رزم آوران سلحشور عليه اشغالگران قدس پيوست و در مقابل صهيونيست ها قرار گرفت و در گروه «امل» به افتخار مقام چريك اسلام در آمد. به سرپرستي دكتر شهيد« چمرا» مبارزه خود را شروع و از حريم اسلام دفاع در عرض يك سال تلاش شبانه روزي به فرماندهي بخشي از اردوهاي چريكي منسوب دوش به دوش ياران بيت المقدس از اين گونه جانبازي و ايثار دريغ ننمود و هيچ مرزي براي اسلام نشناخت و مرگ با شرافت را بر زندگي ننگ ترجيح مي داد. در اين زمان حساس و حماسه آفرين ، حمله عراق به سوي ايران آغاز گرديد و تجاوز وحشيانه لشكريان صدام شرور در لبنان به گوش مبارزان ايران رسيد. بلافاصله جعفر با چند نفر از ياران به ايران مراجعت و در سو سنگرد به گروه نا منظم شهيد دكتر چمران پيوست . باز هم اين غيور شكست ناپذير چنان شهامت و شجاعت از خود نشان داد كه دكتر چمران در سخنراني پرشور خويش اظهار نمود من آرزو دارم همه شما مانند جعفر، اين جوان آذربايجاني باشيد. در اين پيكار حق عليه باطل يگانه سيد من است. از پيشاني مردانه اش مي بوسم و اسلحه كمري خويش را هديه و به وي تقديم مي دارم .
صدها چريك مبارز اسلامي تبريك گفته و تشخيص فرمانده محبوب خويش را ستودند.
آري تاريخ و مرور زمان بيان گر چهره هاي باطني انسان هاست. جعفر در زير رگبار مسلسل ورد زبانش بود . فرياد ما بلند است نهضت ادامه دارد حتي اگر شب و روز بر ما گلوله بارد . ما راست قامتا نيم، جهانيان بدانند با چنگ و دندان استوار و محكم مقابل ظلم ايستاده ايم و هرگز خم نخواهيم شد. اينك چكامه از دفتر خاطرات شهيد سيد جعفر خراساني من يك چريك مبارز اسلام و پاسدار حرمت خون شهيدانم، هدفم جهاد در راه الله، ايده آلم پيروزي مستضعفان بر مستكبران .
تا ظلم و فساد و منكرات است اسلحه بر زمين نخواهم گذاشت .
هر لحظه سنگرم حجله . تفنگم عروس و آهنگم تكبير من است . الحق در اين راه بميرم شهيد و اگر بمانم پيروزم .پدر و مادر و دوستان، زمانيكه بحق لبيك گفته ام آگاهانه در اين نهضت عظيم و پر محتوي شركت و در ميدان نبرد قدم گذاشته ام مي دانم در هر قطره خونم هزاران انتظار هزاران لاله نهفته است مي چرخم، پروانه وار بدون شمع مكتب و مي گيرم الهام از كانون آن نورانيت عالم كه پرتو ايست از توحيد؛ يادگار است از نبوت كه مرا به خود جذب كرده. هر لحظه غرورم، وجودم و توانم را تجزيه و بر كمال انسانيت سوق و شيفته رهنمود خويش ساخته تا جان در بدن دارم در بيعت استوار و در خط صراط المستقيم كه انسان هايش پيروزي و صدور انقلاب به سطح جهاني و منجر به نابودي ابرقدرتها خواهم رفت و تا احتزاز پرچم اسلام در بالاي كاخهاي ويرانگران و استبداد طلبان و
تا آزادي فريادهاي دلخراش محرومين و مظلومين كه در زير رگبار صهنويستي و در زير چكمه هاي ارتش سرخ و پليد كه در حقوقشان خطه شده مي جنگم و مرگ را در بستر حرير موقع خطر همچو شمشير زنگ زده در غلاف مي دارم و مي پذيرم مكتبي كه شهامت دارد اسارت ندارد.
درود بر تو اي معلم ، اي امام ، اي رهبر ، اي مرجع تقليد مسلمين .
پيغامم را با خون امضاء ، فرمانت را به جان خريدارم جعفر خراساني
آري !
در جبهه پاك ترين محبوب ترين شريف ترين انسان ها بايد قرباني شدن را بپذيرند تا معصوميت چهره شان و عصمت خون هايشان و مرگ خونيشان چون برقي در تاريكي بدرخشد و چهره پرفريب ستمگر را رسوا بنمايد و او چه خوب اين وظيفه را به انجام رساند .شهيد خراساني پس از سالها مجاهدت درسال1361درسليمانيه عراق به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اكبر خرد پيشه : فرمانده يگان دريايي لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
به حاج اكبر معروف بود. در سال 1334 در دهبيد فارس به دنيا آمد. دوران ابتدايي و راهنمايي را در همان محل گذراند و دبيرستان را با گرفتن ديپلم در «آباده» به پايان رساند. سال 1355 جهت تحصيل در حوزه علميه، به قم عزيمت نمود و در مدرسه مرحوم آيه الله العظمي گلپايگاني (ره) مشغول تحصيل شد. همزمان با مبارزات مردم انقلابي، مخفيانه به پخش عكس و اعلاميه هاي حضرت امام پرداخت و مسئوليت تظاهرات شبانه را در محل به عهده گرفت. او
در اين راه چندين مرتبه، هنگام پخش اعلاميه و عكس امام خميني (ره) به دست ماموران، مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او علاوه بر انجام فعاليت هاي سياسي در قم، در زادگاه خود نيز به تبليغ خط و مشي حضرت امام خميني (ره) پرداخت. پس از شكوفايي انقلاب، كميته انقلاب اسلامي شهرستان دهبيد را پايه گذاري كرد و پس از تشكيل سپاه پاسداران، در تاريخ 30/8/1358 به عضويت سپاه دهبيد در آمد و مجددا به قم بازگشت و فرماندهي عمليات سپاه قم را بعهده گرفت.
همزمان با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، حاج اكبر راهي ديار نور شد و در چندين عمليات شركت كرد. در عمليات فتح خرمشهر با هدايت و فرماندهي گردان تبوك رشادتها و حماسه هاي فراوان آفريد و در همين عمليات به شدت مجروح گرديد. پس از فتح خرمشهر، مسئوليت آموزش نظامي پادگان 21 حمزه را به عهده گرفت. طولي نكشيد كه با حكم «سردار شهيد مهدي زين الدين»، فرماندهي يگان دريايي لشكر 17 علي بن ابي طالب «عليه السلام» را به او سپردند و همزمان مسئوليت پادگان شهداي خيبر قم را نيز به عهده گرفت و به امر آموزش سربازان و بسيجيان پرداخت.
حاج اكبر فردي شجاع، متواضع و قدرتمند بود و سخت ترين و سنگين ترين مسئوليت ها را قبول مي كرد. چهره اي خندان و روحي بلند داشت. خود را سرپرست پسران و دختران يتيم و بي بضاعت مي دانست. تعداد زيادي دختر بي سرپرست و كم بضاعت را به خانه بخت فرستاد و پسران زيادي را در امر ازدواج ياري نمود.
علاقه زيادي به امام داشت و مرد عمل
بود. در عمليات هاي مختلف از ناحيه دست و پا، كتف و ران و بازوي چپ، مورد اصابت تير و تركش قرار گرفت. خدا روح بلندش را در عمليات كربلاي 4 در جزيره «بوارين» فرا خواند، و در تاريخ 4/10/1365 بر اثر اصابت گلوله به ديدار حق شتافت. پيكر مطهرش 27 روز در كنار «نهر خين» زير آتش دشمن باقي ماند. پس از آزادسازي منطقه ياد شده، در عمليات كربلاي 5، پيكر پاكش به قم بازگشت و در گلزار شهدا مدفون گرديد.
شهيد خرد پيشه شيرازي در قسمتي از وصيت نامه اش پاسداري از ارزشها و آرمانهاي انقلاب را سفارش كرده و آورده است: «اي مردم! نگذاريد انقلاب از بين برود. وحدت خود را حفظ كنيد و هميشه در صحنه حضور داشته باشيد؛ چون دشمن در كمين است. تا رهايي امت هاي مسلمان و محرومين جهان، به رهبري امام خميني (ره)، در صحنه باشيد و جبهه ها را خالي نگذاريد.
در قسمتي ديگر از وصيت نامه از برادران سپاه خواسته است كه احساس خستگي و ضعف نكنند، كه اين دو باعث شادي دشمن مي شود. و مي نويسد: «قدر خود را بدانيد كه خواب و آرامش را از ابر قدرتها گرفته ايد، امام مي فرمايند كه اسلاف سپاه، اسلاف اسلام است. اين سخن خيلي مهم است. حواستان جمع باشد، نكند خداي ناكرده آب به آسياب دشمن بريزيد. از باندبازي و چاپلوسي به دور باشيد كه اين دو عامل شكست سپاه هستند. نماز شب بخوانيد و هميشه به نماز جماعت حاضر شويد ...».
نامش در دفتر عشق جاودانه است. منابع زندگينامه :مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ايرج خسروي : فرمانده بهداري تيپ 57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در خانواده اي نسبتاً فقير در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود. وي پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، صورت نراني اين نوزاد شور و شوق فراواني را در فضاي خانواده به وجود آورده بود.
شهيد خسروي در سال 1342 راهي دبستان شد و پس از شش سال با گرفتن مدرك ششم راهي دبيرستان گرديد. در دوران تحصيل با علاقه و پشتكاري كه در امر آموزش داشت، حتي تجديد هم نشد و با موفقيت دورة دبيرستان را سپري كرد. او از شاگردان ممتاز و درسخوان دبيرستان به شمار مي رفت. ر سال 1354 با اخذ ديپلم در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته زبان و ادبيات انگليسي دانشگاه مشهد و نيز رشته پزشكي دانشگاه تهران (بورسيه) ارتش امتياز لازم براي ورود به دانشگاه به دست آورد كه پس از مصاحبه در رشته پزشكي به دانشگاه تهران راه يافت.
شهيد خسروي تحصيلات را در رشتة پزشكي ادامه مي داد، تا اين كه انقلاب اسلامي به رهبري امام امت شكل مي گرفت، وي همگام با ديگر دانشجويان در به ثمر رساندن انقلاب نقش قابل توجهي داشت. در دوران انقلاب از درس و دانشگاه غافل نبود و دانشجويان و اساتيد وي را به عنوان فردي مومن و آگاه و مبارز مي دانستند.
با پيروزي انقلاب و تعطيل شدن دانشگاه ها، شهيد خسروي تلاش لازم را براي خدمت به محرومان و مستمندان مي كرد. در دوران قبل از انقلاب سير مطالعاتي شهيد بيشتر روي قرآن و احاديث و كتاب هاي شهيد مطهري بود. او از همان كودكي ثابت كرده
بود كه انساني وارسته و داراي سجاياي اخلاقي بارزي است كه تنها بندگان برگزيدة خداوند مي توانند از اين نعمت برخوردار باشند.
تا زمان شهادتش كمتر كسي او را مي شناخت. پس از شهادت او و بررسي مسئوليت هاي كه او در طول انقلاب و جنگ داشت، به شخصيت معنوي و روحية تلاشگر او پي برده شد. بندگان مخلص خدا چون همة كارهاي خود را فقط براي رضايت او انجام مي دهند، سعي دارند كه اعمال و رفتارشان فقط براي او باشد و از ديد خلق ناديده نگه دارند تا نكند خداي ناكرده دچار عجب و و در كل دچار خسران شوند.
بعد از شكل گيري انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران، او كه از جو ارتش قبل از انقلاب نگران و ناراضي بود، درخواست كرد كه او را به سپاه پاسداران منتقل نمايند تا در زمرة پاسداران انقلاب به حراست از دستاوردهاي اين انقلاب كه با خون هزاران شاهد گمنام به دست آمده است، بپردازد. تا اين كه در ايام عيد 1361 مطلع مي شود كه سپاه اسلام به منظور زدن تودهني به دشمني كه شش ماه است نقاط زيادي از كشورمان را اشغال كرده است، مهياي عملياتي بزرگ مي باشد. فوراً خود را به منطقة دزفول رسانده و در آنجا به صف دشمن شكنان فتح المبين مي پيوندد و با اين كه مسئوليت مداواي مجروحين را در پشت منطقة درگيري داشته، به خط مقدم نبرد با ملحدان كافر رفته و در ايام شكوفايي طبيعت، هنگامي كه شقايق هاي خوزستان گرده افشاني مي كنند، لقاي حضرت حق را با تمام وجود حس و لمس مي كند و به آرزوي ديرينة خود، يعني شهادت، مي رسد.
شهيد در روز
2/1/61 در منطقة رقابيه در عمليات غرورآفرين فتح المبين به فيض عظماي شهادت نايل مي گردد و پيكرش در گلزار شهداي بروجرد (بهشت شهدا) در كنار ساير همسرنگرانش به يادگار به دل خال سپرده مي شود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامحسين خسروي : فرمانده گروهان 809 پياده ي ازمركز 04 بيرجند(ارتش جمهوري اسلامي ايران) دهم تيرماه سال 1323، در روستاي مهموئي در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. بعد از اتمام سال سوم دبيرستان به تهران رفت و ديپلم رشته ي رياضي را از آن جا گرفت. وارد دانشكده ي افسري شد كه در سال 1354 به پايان رساند.
در 32 سالگي با خانم جواهر سلطان غفاري ازدواج كرد كه ثمره ي شش سال زندگي مشترك آنان چهار فرزند به نام هاي مهدي (متولد 18/4/1358)، مريم (متولد 30/1/1357)، محمد و علي (متولد 25/6/1360) مي باشند.
همسر شهيد مي گويد: «غلام حسين مي گفت: هر ناراحتي دارم، پشت در منزل مي گذارم تا در منزل براي زن و بچه ام ناراحتي ايجاد نكنم.»
ايشان همچنين درخاطره ي نقل مي كند. «وقتي در بجنورد بوديم، يك اُوركت آمريكايي به صورت سهميه اي تحويل ايشان گرديده بود كه به اندازه ي ايشان نبود. اوركت ديگري را آورده بودند كه عوض كند، اما با پيروزي انقلاب اُوركت در نزد ايشان مانده بود. وقتي به بيرجند آمديم به خانه ي فرمانده اش رفت و آن را به او داد.
وقتي از او سوال كردم: چرا؟ گفت: اين نبايد در نزد من باشد و بايد پس مي دادم، چون حرام است.»
با شروع جنگ تحميلي به
جبهه رفت و هدفش انجام وظيفه در جهت حفظ ميهن، دين و انقلاب بود. رفتن به جبهه را يك وظيفه مي دانست. مي گفت: «زماني كه يك نفر وارد ارتش مي شود، وظيفه دارد از مملكت خود دفاع كند. وظيفه ي يك ارتشي دفاع از مملكت و ناموس مردم است.»
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، در تاريخ 2/7/1360 با گردان رزمي بيرجند به سراب و از آن جا به مناطق جنگي دارخوين، تنگه ي چزّابه، كوشك، ايلام و مهران رفت.
آخرين مسئوليت شهيد خسروي فرماندهي گروهان 809 پياده ي مركز 04 بيرجند بود.
بيشترين سفارش او اهميت دادن به نماز بود. مي گفت: «نماز بخوانيد و غفلت نكنيد كه جنگ ما به خاطر نماز است.» در شب هاي چهارشنبه و جمعه دعاي توسل و كميل در سنگر برگزار مي كرد.
شهيد خسروي مشكلات را با مشورت و درايت حل مي كرد و صبرش بسيار زياد بود.
همسر شهيد در مورد اخلاق او مي گويد: «شهيد اخلاق مخصوصي داشت. حاضر نبود به خاطر كاري كه براي كسي انجام مي دهد، پول يا چيزي دريافت كند. يك روز يكي از سربازهاي او _ كه از بچه هاي ثروتمند بجنورد بود _ به خانه ي ما آمد و يك بخاري و وسايلي ديگر براي ما آورد و گفت: آقاي خسروي فرستاند. او ماموريت بود. وقتي آمد و من اين را به او گفتم، بسيار ناراحت شد و رفت خانه ي همان سرباز _ كه بخاري براي ما آورده بود _ و به او گفته بود يا پولش را حساب كنيد يا بياييد اين وسايل را ببريد. بعداً متوجه شدم كه
آن سرباز به خاطر مريضي مادرش مرخصي درخواست كرده و شهيد به او مرخصي داده بود.»
او ادامه مي دهد: «شهيد قبل از شهادت، اسب قرمزي را در خواب مي بيند كه معتقد بوده است شهادت است. و من قبل از رفتن ايشان يك استخاره گرفتم و در استخاره آمد، عاقبت اهل تقوي نيكوست كه باز هم شهيد گفت: اين شهادت است.»
در باره ي نحوه ي شهادت غلام حسين خسروي چنين گفته شده است: «ايشان در منطقه ي مهران براي شناسايي مناطق و مراكز حساس دشمن، به داخل ديدگاه رفت. دشمن اقدام به شليك خمپاره كرد و ايشان با گلوله دومي كه شليك شد، به شهادت رسيد.»
غلام حسين در تاريخ 28/9/1361 در منطقه ي ايلام به شهادت رسيد و پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در گلزار روستاي مهموئي دفن گرديد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
"محمد رضا خطيبي” در سال 1337 در روستاي “هفت تنان” در شهرستان"لاريجان" به دنيا آمد. او اولين فرزند خانواده " خطيبي " بود. پدرش علاوه بر نانوايي كشاورزي هم مي كرد.
محمد رضا كودكي آرام و مطيع بود و از آنجا كه در نزديكي محل زندگي آنها كودك ديگري نبود اوقات خود را بيشتر با پدر و مادر مي گذراند. در هفت سالگي دوره ابتدايي را در مدرسه "بايجان" واقع در روستاي محل سكونت آغاز كرد. از همان ابتدا علاقه وي به درس و مدرسه آشكار شو و با
وجود آنكه پدر و مادرش بي سواد بودند، در انجام تكاليف و وظايف درسي موفق بود.
اعضاي خانواده اش مي گويند : «محمد رضا مي دانست كه وضع اقتصادي خوبي نداريم به همين دليل بيشتر اوقات غذايي كه براي ناهار در كيف او قرار مي داديم نمي خورد و به خانه بر مي گرداند.» وضعيت نامطلوب مالي خانواده محمد رضا را مجبور كرد تحصيلات خود را در پنجم ابتدايي رها كند و به كار جوشكاري مشغول به كار شود. با اشتغال وي وضع مالي خانواده پر جمعيت خطيبي با چهار پسر و يك دختر بهبود نسبي يافت.
محمد رضا در كنار جوشكاري در اوقاب فراغت به پدرش در كاشت گندم و جو كمك مي كرد. پس از مدت كوتاهي به تهران رفت و در كارخانه اي به جوشكاري مشغول شد. در تهران تحت تأثير شرايط اجتماعي روز قرار نگرفت و همچنان به انجام وظايف ديني مقيد ماند. در مساجد حضور مي يافت و با افراد متدين معاشرت مي كرد. در رفتار با ديگران ملايم و خوش رفتار بود و كتابهاي مذهبي مطالعه مي كرد.
با شروع نهضت اسلامي مردم ايران به صف مبارزه پيوست و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج و انجمن اسلامي در آمد.
با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران در يكي از مراكز اعزام نيرو در تهران ثبت نام كرد و به دليل كثرت نيروهاي اعزامي موفق به حضور در جبهه نشد. در همان سال از تهران به آمل بازگشت و در روستاي بايجان با احداث كارگاه جوشكاري مشغول كار شد. همرزمان در بسيج و اتحاديه انجمنهاي اسلامي لاريجان
و شوراي اسلامي روستاي بل قلم فعاليت داشت و مسئول شورا بود. بعد از مدتي به سمت فرماندهي پايگاه مقاومت بسيج منصوب شد.
زماني كه به سن سربازي رسيد به دليل كهولت پدر كفالت گرفت و به خدمت سربازي نرفت. در اوايل سال 1360 در سركوب ضد انقلاب در واقعه آمل شركت فعال داشت. همان سال با يكي از بستگان خود ازدواج كرد. و با وجود علاقه زياد به زندگي و همسر، آني از فعاليت در نهادهاي انقلابي و اسلامي دست بر نداشت . محمد رضا خطيبي در اوايل سال 1361 عازم جبهه شد. يكي از همرزمان وي مي نويسد : در تاريخ 3 ارديبهشت 1361 با محمدرضا خطيبي آشنا شدم. ما در دسته اي از گروهان 1 گردان علي ابن ابي طالب (ع) تيپ 25 كربلا در كنار يكديگر بوديم و به تدريج صميميت بسياري بين ما به وجود آمد. در عمليات رمضان تحت فرماندهي آقاي اسلامي، محمد رضا در مرحله دوم و سوم عمليات رمضان شجاعت بسيار از خود نشان داد. خصوصيات ارزنده وي سبب مي شد تا حضور وي براي فرمانده قوت قلب باشد. پس از عمليات رمضان، محمد رضا خطيبي در گرداني به فرماندهي شهيد زائري در عمليات محرم شركت كرد. اين عمليات در 6 شهريور 1361 در منطقه عمومي دهلران منطقه اي به نام دره مور موري و رودخانه اي به نام دويرج وجود داشت. اين مناطق محل تجمع نيروهاي مردمي و بسيجي بود همه نيروها در قالب گردانهاي پياده تيپ 25 كربلا دسته بندي شده بودند.
خطيبي مدت دو ماه در منطقه عمومي دويرج شبانه روز فعاليت مي كرد.
حضور فعال در مراحل مختلف نبرد جلب توجه فرماندهان به وي شد. به طوري كه به فرماندهي دسته منصوب شد. پس از عمليات محرم تيپ 25 كربلا به لشكر 25 كربلا ارتقاء يافت. خطيبي در گردان حضرت مسلم (ع) به فرماندهي گروهان منصوب شد. پس از عمليات محرم همواره سمت فرماندهي داشت اما به خانواده اش مي گفت در جبهه غذا مي پزد و ظرف مي شويد.
علاوه برشجاعت و ابتكار كه از خصوصيات بارز خطيبي بود سعه صدر، تحمل و بردباري و ايمان قوي او سبب شده بود دوستان و همرزمانش به وي اعتماد خاصي داشته باشند. عبادت و نماز شب او در سخت ترين شرايط جنگ ترك نمي شد بر خواندن زيارت عاشورا اصرار داشت و پس از هر نماز صبح دعاي عهد به جاي مي آورد. در مراسم ماه محرم براي افراد گردان مداحي مي كرد. خطيبي در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر 1، والفجر 4 و و الفجر 6 حضور داشت از سمت فرماندهي گروهان به مقام جانشين فرمانده گردان مسلم بن عقيل (ع) ارتقا يافت. او در جبهه معروف به خطيب بود و در طول حضورش در جبهه چند بار جراحت سطحي داشت ولي جبهه را ترك نكرد. مدت سه سال مدام و بي وقفه در جبهه حضور داشت.
ازوقوع گناهاني چون غيبت به سختي جلوگيري مي كرد و مي گفت : «در شأن يك انسان مجاهد نيست كه در خط مقدم و در محضر خدا غيبت كند. »
خطيبي قبل از شهادت به مادرش گفته بود خبر شهادت مرا يك روحاني و دو سرباز براي تو خواهند آورد كه
همين طور هم شد.
او تمام حسابهاي مالي خود را در وصيت نامه اش ذكر كرد و از برادرش قربانعلي خواست تا به آنها رسيدگي كند.
محمد رضا پس از نوشتن وصيت نامه، براي آخرين بار عازم جبهه شد اما قبل از رفتن به دليل اختلافات از همسرش جدا شد.
در سال 1364 به سمت فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) منصوب شد. قبل از شروع عمليات قدس مسئوليت داشت تا سنگرهايي روي آب در منطقه عملياتي هورالهويزه ايجاد كند. ساخت اين سنگر ها ضرورت زيادي داشت و حتي پس از پايان عمليات جان بسياري از رزمندگان نجات مي يافت. در قرارگاه خاتم الانبياء (ص) مركز فرماندهي جنگ به سوله خطيبي معروف شد. براي ايجاد اين سنگرها خطيبي تمام توان و ابتكار خود را به كاربرد و سه روز نخوابيد. اما سرانجام در ساعت 30/8 روز يكشنبه 2 تير ماه 1364 هنگامي كه براي شناسايي سنگرهاي كمين دشمن تا نزديكي خط دفاعي دشمن رفته بود بر اثر اصابت گلوله تيربار گرينف دشمن به شهادت رسيد. قايق وي و همراهانش به زير آب رفت و پيكر او مدت دو روز زير آب بود تا توسط نيروهاي خودي بيرون آورده شد. خطيبي چگونگي شهادتش را دو روز قبل از آن به عباس محمدي يكي از دوستانش گفته بود.
جنازه محمد رضا خطيبي بنا به خواست خودش در روستاي هفت تنان در كنار ديگر شهدا به خاك سپرده شد. ده روز پس از شهادت محمد رضا برادرش ابراهيم در تاريخ 14 تير 1364 در منطقه عملياتي مريوان به شهادت رسيد و او نيز در كنار آرامگاه برادر آرميد.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده يگان دريايي تيپ 44قمربني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «عباس خلجي» در سال 1342 در خانواده اي مستضعف و باايمان در روستاي «پيربلوط» در استان «چهارمحال وبختياري» به دنيا آمد.او از همان ابتدا داراي هوش و ذكاوت خاصي بود كه مورد توجه همگان واقع شده بود .
از سن 7 سا لگي راهي مدرسه شد و با تلاش و كوشش توانست مقطع ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذارد. او همزمان با درس خواندن در يك كارگاه مكانيكي نيز كار مي كرد تاهم هزينه تحصيل خود را تامين كند وهم از اين را به خانواده اش كمك كند. قبل از ظهور انقلاب اسلامي ودر مبارزات مردم ايران با رژيم فاسد شاهنشاهي حضوري فعال وتاثير گذار داشت.
چاپ وتوزيع اعلاميه ها وسخنان امام(ره) شركت درراهپيمايي ها ومبارزات ديگر با نظام خائن ستم شاهي از ديگر فعاليتهاي اوبود.انقلاب كه پيروز شد او به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.معتقدبود سپاه بهترين نهادي است كه مي شود برا ي مردم وانقلاب خدمت كرد.ايشان به عنوان مربي آموزشي به نيروهاي سپاه وبسيج آموزش مي دادودراين راه زحمات زيادي را متقبل شد.
با شروع جنگ تحميلي درنگ نكرد و به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت . اودرجبهه نيز لياقت وشايستگي بي شماري از خود نشان داد وبعد از مدتي به عنوان فرمانده يگان دريائي تيپ44قمربني هاشم(ع) انتخاب شد .شهيدخلجي در اين سمت درعمليات و صحنه هاي رزم دلاورانه شركت نمود وحماسه هاي بي شماري خلق كرد.اومتهي زيادي بود كه انتظار ديدار معشوقش را مي كشيد
، انتظاري كه سالها در دل داشت.
عمليات «بدر »درجزاير«مجنون» نقطه ي وصال او با معبودش بود. در تاريخ 25/12/63 اين شهيد بزرگوار در جزاير «مجنون» به آرزوي ديرينه ي خود رسيد و نداي حق را لبيك گفت .
پيكر مطهرش 13 سال در غربت ودور ازوطن بود .اما انتظارها به سر آمدوپيكرمطهرايشان در تاريخ 13/17/ 1376به ميهن بازگشت وبا تشييع امت قهرمان پس از سالها دوري وهجران درگلستان شهداي روستاي «پيربلوط» آرام گرفت تا دركنار حوز كوثراجرمجاهدات وتلاشهايش را بچشد.
هرچند تاابد حسرت نبود او وساير رزمندگان حماسه آفرين هشت سال حماسه وايثاربر بردلهاي ايرانيان ودوستداران ايران خواهد ماند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان فاطمه زهرا(س) گردان 405باقر(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «عبا سعلي خمري» در سال 1342 در يكي از روستاهاي شهرستان «زابل» ديده به جهان گشود .دوران كودكي را در زادگاهش سپري كرد و در سال 1350 همراه پدر و مادرش به زاهدان آمد و تا اخذ ديپلم هنرستان در اين شهر ادامه تحصيل داد .فعاليت هاي سياسي شهيد خمره اي از سال 1356 يعني اوج مبارزه ملت مسلمان ايران عليه رژيم ستمشاهي آغاز گرديد .او در تظاهرات عليه رژيم شاه حاضر بود و چون شب فرا مي رسيد ،همراه دوستانش بر در و ديوار شهر شعار مي نوشت و اعلاميه هاي انقلاب را پخش مي كرد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،تلاش آن شهيد عزيز در قالب تشكيل انجمن هاي اسلامي مدارس ادامه يافت .تشكيل نمايشگاه هاي بزرگ عكس ،تاسيس كتاب خانه و ايراد سخنراني و نمايش فيلم در روستاهاي دور افتاده
«سيستان» از جمله فعاليت هاي وي است .
شهيد «خمره اي» سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را مناسب ترين بستر براي فعاليتهاي انقلابي و اسلامي خود يافت و كارش را در بخش تبليغات اين نهاد آغاز كرد .گستردگي فعاليت هاي او در اين بخش به اندازه اي بود كه در مناسبتهاي گوناگون انقلابي و مذهبي ،چهره شهر دگر گون مي شد .جالبتر از همه اينكه با نفوذ كلامش توانسته بود عناصر ضد انقلاب و زندانيان سياسي را هم وادار كند كه در نوشتن شعار بر روي ديوار هاي شهر با وي همكاري كنند .
تلاش اودر دوران تصدي مسئوليت تبليغات سپاه« زابل» اين بود كه جبهه فراموش نشود .به اين منظور پيوسته براي فرماندهان لشكر ثار الله سخنراني ترتيب مي داد و مردم را براي ديدار با رزمندگان اسلام به جبهه مي برد .
شهيد «خمري» مسلماني راستين و شيعه اي خالص بود .خود سازي را هرگز فراموش نمي كرد و خواندن قرآن و ادعيه را هيچ گاه از ياد نمي برد .راز و نياز هاي نيمه شب او را از چنان سوز و گدازي برخوردار بود كه هر بيننده اي را متاثر مي ساخت .به مجالس روضه خواني علاقه ويژه اي داشت و با شنيدن نام مبارك حضرت زهرا (س)اشكش سرازير مي شد .
او كه فرماندهي لايق بود ،در عمليات «كربلاي 1 »سمت معاون گردان را داشت و در «كربلاي 5 »فرماندهي يكي از گروهانهاي گردان« 405» را كه از رزمندگان «سيستاني» تشكيل مي شد به عهده داشت .در پاتكهايي كه عراق در ادامه عمليات انجام داد ،او اوج رشادت و دلاور مردي را به نمايش گذاشت .در
يكي از در گيري ها نيروهاي گارد رياست جمهور عراق قصد باز پس گيري منطقه را داشتند و بخشي از رزمندگان اسلام را به محاصره در آورده بودند .در اين هنگام سردار شهيد «خمري» به همراه 72 تن از همرزمانش در مقابل تهاجم دشمن ايستاد و آنها را ناچار به فرار كرد .اين مقاومت چنان جانانه بود كه تحسين فرماندهي كل سپاه را بر انگيخت ،بطوري كه پيوسته از طريق بي سيم از آنها سپاسگذاري مي كرد .
به هنگام پيروزي انقلاب ،15 ساله بود اما معرفت ،بصيرت و عشق و علاقه عجيب و چشمگيري به انقلاب و امام خميني(ره) و در اصل به اهل بيت پيامبر (ص)داشت .
سال 1356،براي ادامه تحصيل وارد هنرستان شد و در رشته برق مشغول تحصيل شد .در اين سال كه همزمان با اوجگيري مبارزات مردم مسلمان ايران بود ،روح نا آرام مذهبي و انقلابي شهيد هم طوفاني و پر تلاطم مي شد و چنانچه مي خواستيد او را ببينيد ،مي بايست سراغش را در اجتماعات مذهبي و انقلابي عليه رژيم شاهنشاهي در مساجد بگيريد .يا شبها او را در كوچه ها و خيابانهاي شهر در حال شعار نويسي عليه جنايات رژيم و پخش اعلاميه هاي انقلابي مي شد ،ديد . گاهي اگر پدر و مادرش مانع از رفتنش مي شدند ،او سبكبال و عاشق در نيمه هاي شب كه بقيه اعضاخانواده در خواب بودند ،از منزل خارج مي شد و بقيه شب را به شعار نويسي و پخش اعلاميه مي گذراند و سپس تا صبح در مسجد به سر مي برد تا بتواند در تظاهرات و فعاليت هاي انقلابي روزانه
شركت كند .
از همان ايام ،به مطالعه و خريد و جمع آوري كتاب و تشكيل كتابخانه نيز علاقمند بود .به نحوي كه از همان سالها به تشكيل كتابخانه كوچكي در منزل پرداخت كه بعد ها عموم مردم از آن استفاده مي كردند .
پيروزي انقلاب نزديك مي شد و قرار بود حضرت امام (ره)به ايران تشريف فرما شوند ،«عباس» از خوشحالي در پوست نمي گنجيد و خود را سرباز امام مي نا ميد و براي استقبال از حضرت امام (ره )و سر نگوني شاه آرام و قرار نداشت .
از پيروزي انقلاب تا ورود به سپاه پاسداران :
با اوج گيري مبارزات انقلابي مردم مسلمان و پيروزي انقلاب ،تحولات روحي ،اخلاقي و شور و هيجان انقلابي عباس ،فوق العاده چشمگير بود . او در دو بعد معنوي و سياسي ،در جمع دوستان و همسالان ،تشخص و بر جستگي ويژه اي داشت .ضمن وارستگي اخلاقي ،متانت و وقار ،اخلاص و تواضع ،تقيد خاصي به نماز جمعه و روزه هاي مستحبي و احساس تعهد و مسئوليت نسبت به زندگي سخت معيشتي پدر و بيماري مادر و رسيدگي به امور داخلي خانه در بعد مسائل سياسي اجتمايي هم از افراد شاخص و مطرح شهر بود .
قبل از پرداختن به فعاليت هاي اجتماعي شهيد لازم است ،شمه اي از وضعيت سياسي اجتمايي استان« سيستان و بلوچستان» در آن ايام بيان شود ،تا بر جستگي هاي اجتماعي سياسي شهيد بهتر تبيين شود :
استان «سيستان و بلوچستان» تر كيبي نا همگن از جمعيت قومي و مذهبي بوده و با وجود قرار داشتن در نوار مرزي شرق ،همجوار با «افغانستان» و «پاكستان» و در جنوب
با كشور هاي حاشيه «خليج فارس» و وجود تعصبهاي خاص مذهبي و قومي و از طرفي فقر فرهنگي قابل توجه منطقه ،بستر مناسبي براي فعاليت گروهكهاي سياسي ضد انقلاب ،خصوصا گروهكهاي «چپ» و «منافق» بود .اين گروهكها در سالهاي1360- 1357 ،فعاليت بسيار چشمگير تشكيلاتي اعم از سياسي و نظامي داشتند .
راه انداختن يك سري شرارتها و نا امني و در گيري هاي قومي و مذهبي با حمايت و سازماندهي اين گروهكها انجام مي شد .تحريك استكبار جهاني و كشور هاي معاند منطقه و فعاليتهاي سياسي و فرهنگي اين گروهكها در دانشگاه و مراكز آموزشي و دبيرستان هاي استان در جهت انحراف افكار عمومي ،شديدا عرصه را به نيروهاي وفادار به انقلاب تنگ كرده بود .در واقع اين گروهكها با انواع فعاليتهاي سياسي ،نظامي و فرهنگي ،بذر كينه ،ترديد ،نا رضايتي و رويگرداني از انقلاب را در دلها و اذهان اقشار مختلف مردم مي پاشيدند .
ضمنا خوانين سر سپرده به رژيم گذشته كه با پيروزي انقلاب ،جايي براي جولان و زور گويي آنها در استان و استثمار مردم نداشتند ،با پيوستن به گروهكهاي ضد انقلاب و با حمايت دشمنان خارجي ،اين استان را يكپارچه
نا امن و متشنج ساخته بودند .
بنا بر اين با توجه به مطالب فوق يك نهضت عظيم فرهنگي براي تنوير افكار عمومي لازم بود تا مردم اين استان را نسبت به شرايط كشور و مردم در قبل و بعد از انقلاب آشنا نمايند .از سويي ايجاد امنيت و بر خورد با شرارتهاي گوناگون ضد انقلاب هم يك ضرورت ديگر بود كه با توجه به بافت و تر كيب جمعيتي نا همگن ،كار چندان
ساده اي هم نبود .
شهيد كه خود را از مصاديق بارز جمله تاريخي حضرت امام خميني در سال 1342 ،خطاب به رژيم شاهنشاهي مي دانست كه فر مودند : سربازان من در گهواره اند و ...، به سر بازي امام افتخار مي كرد وبا تمامي وجود ،به دفاع از انقلاب وشناخت و معرفي آن به آحاد مردم در همه نقاط استان و به مبارزه فكري و فيزيكي با گروهكهاي ضد انقلاب مي پرداخت كه به طور خلاصه به توصيف فعاليتهاي شهيد در مقطع زماني 57 13تا 1360 مي پردازيم .
فعاليت هاي سردار شهيد تا سال 1360 :
- يكي از فعاليتهاي عمده شهيد در اين ايام ،مسئوليت انجمن اسلامي هنرستان فني بود كه همزمان با اوج فعاليتهاي سياسي گروهكها در مدارس از اهميت ويژه اي بر خوردار بود زيرا به دليل وجود انواع تشكلهاي چپ ،راست ،نفاق ،التقاط و ...عرصه بر انجمن هاي اسلامي تنگ شده بود و حتي طرفداران انقلاب نيز خود را در اقليت مي ديدند .لذا با اين اوضاع نفس گير فعاليتهاي همه جانبه شهيد در هنرستان و در سطح شهر و استان ارزش حياتي ويژه اي داشت .بنا بر اين سردار شهيد ،به عنوان مسئول انجمن اسلامي و در قالب اتحاديه انجمن هاي اسلامي به اجراي برنامه هاي متنوع فرهنگي ،سياسي ،ورزشي و ...مي پرداخت كه به اهم آنها اشاره مي شود :
سازماندهي و جذب نيروهاي طرفداران انقلاب و دادن تشكل و نظم به آنها .
تاسيس كتابخانه مجهز با كتب مفيد اسلامي در هنرستان .
راه انداختن نماز جماعت در هنرستان با حضور روحانيون و برادران مولوي اهل سنت به منظور تقويت وحدت
و خلع سلاح تبليغي مناديان تفرقه .
دعوت سخنرانان به مناسبتهاي مختلف براي تنوير افكار مورد تهاجم فرهنگي دانش آموزان .
بر پايي نمايشگاههاي عكس،پوستر ،كتاب و نمايش فيلم از جنايات رژيم گذشته و استكبار جهاني و دستاوردهاي انقلاب در هنرستان .
همكاري شهيد با انجمن هاي اسلامي ديگر مراكز آموزشي جهت اجراء مراسم به مناسبتهاي مختلف .
بحث و مناظره با گروهكها ،آن هم با شناخت و معرفت سياسي مناسب از ديدگاهها و سوابق سياسي و در عين حال با سعه صدر و خوشرويي كه اتفاقا اخلاق پسنديده و خلق نيكوي ايشان ،عامل جذب افراد به مواضع انقلاب و تنفر از گروهكهاي ضد انقلاب مي شد .اخلاص شهيد حتي در رويارويي ضد انقلاب در جريان زد و خوردهاي كه هواداران گروهكهاي سياسي به راه مي انداختند ،بسيار قابل توجه و ياد آور اخلاص مولايش حضرت علي (ع)در غزوه خندق در مصاف با سردار عرب ،عمربن عبدود بود .
تاسيس كتابخانه عمومي توحيد در دبيرستان طالقاني زاهدان ،
راه انداختن مسابقات ورزشي در هنرستان و در محله ها .
سردار شهيد تعداد زيادي از جواناني را كه اهل مسجد و مجالس مذهبي نبودند ،با بهانه اين مسابقات ،با آنها ارتباط بر قرار نموده و سپس با ظرافت خاصي آنها را با انقلاب و ارزشهاي انقلاب آشنا و به طرف بسيج هدايت مي كرد و بعدها خيلي از همين جوانان راهي جبهه و جنگ مي شدند .
تشكيل جلسات و كلاسهاي آموزش قرآن ،تفسير ،اخلاق و شناخت گروههاي سياسي براي دانش آموزان .
بر گزاري مراسم دعاي كميل ،توسل و عزاداري شهادت ائمه به اتفاق همسايه ها و بستگان .
سازماندهي نيروهاي مخلص انقلاب و به
كار گيري آنها تا نيمه هاي شب براي شعار نويسي در سطح شهر و نصب پلاكارد .
راه انداختن كلاسهاي نهضت سواد آموزي ،قرآن و احكام براي بيسوادان در منزل شخصي .
تاسيس يك كتابخانه شخصي با كتابهاي متنوع ،آن هم با نهايت مشكلات مالي براي استفاده عمومي و بر گزاري اردوهاي جمعي جوانان از طريق همين كتابخانه .
اما بغض و كينه ضد انقلاب نسبت به شهيد ،منجر به آتش زدن كتابخانه شخصي ايشان د ر نيمه هاي شب گشت .
نمايش فيلم و سخنراني در محله هاي مختلف شهر ،خصوصا محله هاي محروم .شركت فعال و محوري در تحصن دادگستري استان در اوايل انقلاب كه با اعتراض نا امني و اغتشاش در استان و فعاليتهاي شرارت بار خونين ،گروهكهاي سياسي و ضعف مديريت مسئولين اجرايي وقت استان تشكيل شده بود .
يكي ديگر از فعاليتهاي بسيار با ارزش ايشان ،تشكيل يك گروه تبليغي از دوستان صميمي و سازماندهي آنها براي تبليغ در شهرها و روستاهاي دور افتاده استان ،به ويژه روستاهاي زابل بود كه شهيد به همراه جمعي از دوستان مخلص انقلاب ،ايام تعطيل مدارس را به كارگاههاي فني لوله كشي ،نقاشي، ساختمان و...تبديل و پولي را كه از اين طريق به دست مي آوردند ،براي خريد و تهيه كتاب ،فيلم ،پوستر و هزينه اياب و ذهاب مسافرتهاي تبليغي استفاده مي كردند .در ضمن از ادارات مختلف براي تهيه موتور برق ،پروژكتور و...كمك مي گرفتند . در روستاها برنامه هاي جالب و متنوعي را براي آشنايي مردم با ماهيت رژيم گذشته ،انقلاب و رهبران آن اجرا مي كردند .در هرروستايي كه وارد مي شدند ،صبح تاظهر به بر
پايي نمايشگاه عكس و پوستر و بعد از ظهر و شب به سخنراني راجع به انقلاب و شخصيت امام مي پرداختند و آنگاه فيلمي از صحنه هاي تظاهرات و مبارزات مردم مسلمان ايران عليه رژيم شاهنشاهي و جنايات آن رژيم و مصاحبه هاي حضرت امام (ره)را براي مردم به نمايش مي گذاشتند كه شديدا مورد استقبال قرار مي گرفت .
در اين مدت ،اگر چه وقت و امكانات شخصي ايشان وقف خدمت به انقلاب و دفاع از آن و معرفي چهره تابناك انقلاب به آحاد جامعه بود ،از درس و كمك به پدر و مادر غافل نبود .
عباس در خرداد 1360 موفق به اخذ ديپلم مي شود و از جايي كه جز عشق به خدا ،اسلام ،امام و انقلاب سودايي به سر نداشت و تمام همت و تلاشش ،وقف دفاع از انقلاب و... مي شد ،بهترين جا و ار گاني كه مي توانست در آن شرايط ،عباس را ا رضا كند ،سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود .لذا تصميم مي گيرد ،افتخار پيوستن به اين نهاد مقدس و انقلابي را بيابد .
از ورود به سپاه پاسداران تا شهادت (65 13– 1360 )
عباس در خرداد 1360 موفق به اخذ ديپلم مي شود و چون انديشه اي جز خدمت به انقلاب و تعالي آن ندارد لذا در هفتم تير 1360 ،همزمان با شهادت مظلومانه دكتر بهشتي و هفتادو دو تن از يارانش ،با دنيايي از شور و اشتياق ،لباس سبز انصار الحسين(ع) ،لباس مقدس پاسداري را بر تن مي كند .
پس از پيوستن به اردو گاه حسين (ع)و اتمام دوران آموزش ،در واحد تبليغات و انتشارات سپاه استان مشغول
به خدمت مي شود كه به علت فعاليت شبانه روزي و همت و پشتكار و ارائه ابتكارات بكر و ذوق هنري و خلاقيتهاي فرهنگي ،مسئوليت قسمت تبليغات به وي واگذار مي شود .اما از جايي كه ايشان شخصيتي چند بعدي داشت ،اشتغال به هر وظيفه و تكليفي ،احساس سلب مسئوليت در ساير وظايف و تكاليف را در ايشان بوجود نمي آورد .لذا چون مادر مهربانش بيمار بود و انجام امور خانه و پرستاري مادر و رسيدگي به بچه ها بر عهده ايشان بود ،براي اينكه از فعاليتهاي اجتماعي باز نماند و از امور خانه هم آسوده خاطر گردد ،در مهر ماه سال 1360، تصميم به ازدواج مي گيرد .
فعاليتها و خدمات فرهنگي شهيد در مسئوليهاي پشت جبهه :
شهيد خمر از فروردين سال 1361 به عنوان مسئول واحد انتشارات سپاه چابهار منصوب گرديد و با همت و تلاش شبانه روزي در چابهار و روستاهاي اطراف ،با يك سري بر نامه هاي جالب فرهنگي ،انقلاب اسلامي را به مردم محروم و دور افتاده شنا ساند .با گفتار شيرين و رفتار پسنديده اش ،آنچنان در دل مردم جاي گرفت كه حتي زندانيان سياسي نيز با گفتارش منفعل مي شدند و حاضر بودند داوطلبانه در نوشتن شعار بر روي ديوار ها و نصب پلاكارد به او كمك نمايند .او هم به خوبي از آنان در جهت اهداف انقلاب ،استفاده مي نمود .اتفاقا به علت حسن خلق شهيد ،اكثرشان از گروهكها بريده و از طرفداران پر وپا قرص انقلاب شدند . در نهايت با همت و تلاش شهيد اولين اعزام از چابهار به جبهه با تعداد 16 نفر انجام شد
كه به علت نياز مبرم به ايشان در زاهدان ،در نيمه دوم تير ماه 60 13به سپاه مر كز استان مراجعت كردند .
پس از باز گشت از چابهار به علت صلاحيتها ،ابتكارات ،قدرت مديريت و
خلا قيتهاي هنري، مسئوليت قسمت انتشارات سپاه استان به وي واگذار شد و بعد از يكسال با اصرار و پافشاري شهيد ،به جبهه اعزام مي شوند ،در جبهه نيز به دليل صلاحيتهاي اخلاقي و مديريتي ،به عنوان جاشين واحد تبليغات و انتشارات لشكر 41 ثارالله منصوب مي شود كه از خود ابتكارات جالبي ارائه مي دهد .
در بازگشت از جبهه به عنوان جانشين واحد تبليغات و انتشارات سپاه استان منصوب مي شود و سپس به علت شايستگي هاي لازم و زمينه كاري مناسب با مسئوليت واحد تبليغات و انتشارات به پايگاه زابل مامور مي شود كه تا قبل از شهادت ،در آنجا خدمات شايان توجه و چشمگيري در تحول فرهنگي منطقه و اعزامهاي پرتعداد نيرو به جبهه داشت كه نقش شهيد در تمامي اين خدمات ،كليدي و اساسي بود .
فعاليتها و خدمات فرهنگي شهيد در مسئوليتهاي پشت جبهه:
در آن روزهاي غربت انقلاب ،تمام وقت ،توانايي و امكانات نيروي حزب الله و مومنين و از آن جمله شهيد خمر ،وقف انقلاب ،جنگ و حفظ ارزشها بود و با وجود داشتن عنوان مسئوليت ،بي اعتنا به مظاهر دنيا و رياست ،همچون نيرويي ساده براي خدمت به انقلاب تن به هر كاري مي داد كه در اينجا به اهم فعاليتهاي شهيد در مدت مسئولتهاي پشت جبهه مي پردازيم :
تلاش شبانه براي افشاءجنايات و شنا ساندن چهره زشت و كريه گروهكهاي ضد انقلاب به
مردم و مخصوصا به نسل جوان ،
رنگ آميزي ديوارهاي شهر و مزين نمودن آنها با آيات و روايات و فرمايشات حضرت امام (ره )و مسئولين نظام ،از كارهاي هميشگي او بود .اين كار را اكثر مواقع در شب و تا پاسي بعد از نيمه شب با سازماندهي منظم و با استفاده از نيروهاي جوان دانش آموز و بسيجي و بعضي همكاران انجام مي داد و صبح زود نيز قبل از همه ،بدون اظهار خستگي از تلاش شبانه ،سر كار حاضر مي شد .
نقش محوري در بر پايي نمايشگاههاي بزرگ عكس ،پوستر ،آثار دفاع مقدس ،غنائم جنگي و...به مناسبتهاي مختلف مانند :هفته دفاع مقدس ،دهه فجر و...
راه انداختن اردوهاي چند روزه زيارتي ،سياحتي به شهرها و ديدار با شخصيتهاي بزرگ نظام ،با حضور اقشار و فرقه هاي مذهبي .اين حركت راهي بود براي جذب جوانان به بسيج و بريدن و تنفر از گروهكها ي ضد انقلاب و ايجاد شور و شوق اعزام به جبهه در آنها. در اوايل انقلاب كه نهادهايي چون سازمان تبليغات فراگير و جا افتاده نبود و تشكلات قوي و منسجم نداشتند و بار اصلي اعزام مبلغ و امور فرهنگي و تبليغي شهرها بر دوش سپاه بود ،شهيد در قالب واحد تبليغات سپاه استان ،تلاش چشمگيري در جذب مبلغ از حوزه هاي علميه شهرهاي مهم مذهبي كشور داشت و به موازات آن ذوق و شوق و تلاشي مضاعف در راه انداختن نماز جماعت ،كلاس هاي قرآن ،احكام و معارف در ادارات داشت .
همت و تلاش قابل توجه و تاسيس كتابخانه در محله هاي شهر ،خصوصا محله هاي محروم .همچنين راه اندازي كلاسهاي قرآن
و سخنراني و...
تهيه و چاپ تراكت ،پوسترهاي جالب و توزيع آن در بين اقشار مختلف مردم .
مبتكر تهيه و چاپ نشريه (پيام جمعه )در اوايل انقلاب با محتواي :بر گزيده اي از مطالب خطبه هاي جمعه و مسائل سياسي روز كشور جهت پركردن خلاء فرهنگي .
مبتكر و طراح نشريه پيام شهيد كه بعد از ظهرهاي روز پنج شنبه در مزار شهدا توزيع مي شد و حاوي آيات و رواياتي در خصوص جهاد و شهادت و فرمايشات حضرت امام و مسئولين در مورد جنگ ،اخبار جنگ ،وصيت نامه شهدا و پيام رزمندگان بود .
اين دو نشريه را ،شهيد با همت و تلاش شبانه روزي و با كمترين امكانات موجود تهيه و چاپ مي كرد كه بعدها زمينه ساز چاپ مجله كودك مسلمان بلوچ تاكنون شد.
تبليغات گسترده در خصوص زنده نگه داشتن مساله جنگ به عنوان مساله اصلي كشور و ترغيب و تشويق مردم جهت اعزام به جبهه با بر نامه هاي متنويي چون :راه انداختن ماشين هاي بلند گو دار در سطح شهر و روستا ،بر پا نمودن مجالس پر شكوه سخنراني توسط فرماندهان عالي رتبه جنگ و بعضا توسط خودش ،راه انداختن كاروانهاي بازديد از جبهه با حضور اقشار مختلف جامعه و...
اوج فعاليت شهيد ،اعزام نيرو به جبهه جهت تامين نيروي گردانهاي 405 و 409 استان در جنگ بود كه در مدت مسئوليتش در سپاه زابل ،انجام مي گرفت و چون اكثر نيروهاي اعزامي استان به جبهه از شهرستان زابل بود ،به همين دليل شهيد به آنجا مامور شده بود .ايشان هم انصافا با تلاش شبانه روزي و ذوق سر شار هنري و ابتكارات شخصي
،سنگ تمام ،مي گذاشت و هر شب چندين گروه تبليغي متشكل از روحاني ،موتور برق ،پرو ژكتور و فيلم به روستاهاي دور افتاده زابل و يا مداح براي بر گزاري مراسم دعاهاي كميل و توسل و يا ميلاد و شهادت ائمه مي فرستاد .
بدون اغراق مي توان گفت كه اعزامهاي بزرگ رزمي و كاروانهاي هدايا براي رزمندگان ،مرهون زحمات و تلاشهاي شبانه روزي و خستگي نا پذير مخلصانه شهيد خمر مي باشد .
عشق و علاقه وافري به سر كشي از خانواده شهدا و رزمندگان عزيز داشت كه به عنوان يكي از عناصر محوري انصار المجاهدين ،توفيق حضور در جمع با صفا و معنوي اين خانواده هاي گرامي را مي يافت و ضمن تقدير و سپاس از خدمات و مجاهدتهاي فرزندان برومند شان به شنيدن مشكلات و درد دل آنها گوش فرا مي داد .و در مراجعات ،گفته ها و نيازهاي ولي نعمتهاي انقلاب را به مسئولين مربوطه منتقل مي نمود .
يكي از فعاليتهاي مورد علاقه شهيد ،بر گزاري دوره هاي قرآن بود .شهيد با يك طرح ابتكاري ،دوره هاي قرآن را در ماه مبارك رمضان در منازل شهدا بر گزار مي كرد و با برادران سپاهي و بسيجي ،هر روز به منزل يكي از خانواده هاي معظم شهدا مي رفتند .
اين دوره ها از صفاي معنوي زائد الوصفي بر خوردار بود .
خريد پارچه و توزيع آن بين خانواده ها جهت تهيه لباس رزمندگان .
فعاليتها و خدمات فرهنگي و رزمي شهيد در جبهه:
در دوران دفاع مقدس بعضي از نيروها و واحدهاي خدمتي سپاه پاسداران موظف به انجام وظيفه در پشت جبهه بودند و بر اساس بخشنامه
هاي رسمي و با تاكيد از طرف فرماندهي محترم كل سپاه ،اجازه حضور در جبهه ها را نداشتند .اينها نيروها و واحدهايي بودند كه مسئوليت كارهاي تبليغي و جذب و گزينش نيرو و تر غيب و سازماندهي امت حزب الله را براي اعزام به جبهه داشتند .
شهيد خمر ،از جمله نيروهايي بود كه نقش اساسي و ارزنده اي در اعزامهاي بزرگ رزمي و ارسال هداياي مردمي به جبهه داشت .از اين رو مسئولين وقت سپاه شديدا از اعزام ايشان به جبهه ممانعت مي كردند .اما روح نا آرام و متلاطم شهيد هميشه متوجه فضاي معنوي و عطر آگين جبهه و جنگ بود و هيچ چيز به غير از وصال معبود و جهاد و مبارزه در ميدان كارزار و شهد شهادت او را قانع و سيراب نمي ساخت .لذا با اصرار و پافشاري وافر بعد از موفقيت در جذب و اعزام كاروانهاي بزرگ نيروي رزمي و هداياي مردمي به جبهه ،موفق شد مسئولين محترم سپاه را متقائد نمايد كه بيش از اين ،از توفيق بزرگ و مجاهدت در جبهه محروم نماند .
اوعليرغم ممانعت قانوني ،با اصرار عاشقانه و داو طلبانه ،سعادت حضور در عمليات والفجر 3 و 4 و كربلاي 1 و 5 را پيدا كرد . عمليات والفجر 3و 4
در اين عملياتها شهيد به عنوان جانشين واحد تبليغات و انتشارات لشگر 41ثارالله انجام مي نمود كه شرح خدمات خالصانه وي را به نقل از مسئولين وقت تبليغات لشكر مي خوانيم :
به هيچ عنوان برايش ،عنوان مطرح نبود و بيشتر از هر نيروي ،تن به هر كار و خدمتي مي داد .بر اثر خلاقيتها و
ابتكارات ذوقي ،تبليغي و هنري اش ،واحد تبليغات لشگر متحول شد .با ابتكار شهيد ،هر چند گاه از شخصيتهاي كشوري و لشكري و مداحان اهل بيت دعوت به عمل مي آمد تا با حضور در جمع برادران رزمنده ،به تقويت روحيه اعتقادي ،معنوي و سلحشوري رز مندگان بپردازند .
ايشان ضمن اين كه فردي مدير بود اما در جنگ اصلا علاقه اي به كار ستادي نداشت و عليرغم اصرار فرماندهان عالي رتبه لشگر ،شبهاي عمليات ،نا آرام و بي قراري مي نمود .با ابتكار ايشان نيروهاي تبليغات در آموزشهاي نظامي شركت مي كردند .از اين رو شب عمليات ،اين نيروها دو منظوره بودند .بدين صورت كه هم اسلحه داشتند و هم بلند گوي دستي تا با صلاحديد فرماندهان گردان ،در مواقع لزوم به تشويق رزمندگان اقدام نمايند .
در فاصله دو عمليات با ذوق سر شار هنري ، نمايشنامه( لحظه هاي سرخ) را نوشت و با كار گرداني خود ،دوستان هنرمند را آماده اجراء نمايشنامه كرد كه يكي از نقشهاي حساس نمايشنامه را خود عهده گرفت و با اجرا خوب و شايسته اين نمايشنامه و ديگر بر نامه هاي متنوع تبليغي هنري نقش بسزايي در تقويت روحيه رزمندگان داشت .
او كه لحظه هاي فراغت خود را به كتاب خواني و مطالعه مي گذراند ،در عمليات والفجر 4 هم چون والفجر 3 ،عليرغم مخالفت مسئولين با گريه و زاري و اصرار شديد ،در عمليات حضور يافت و به اعتراف فرماندهان همچون يك فرمانده دلاور در تنگناها و شرايط سخت جنگ ،بسيار شجاعانه و مدبرانه وارد رزم شد .
ابتكارات ذوقي و هنري شهيد در زمان پدافند و آفند در
جبهه ،آن چنان نظر مبارك شهيد مير حسيني(قائم مقام فرماندهي لشگر41ثارالله) را به خود جلب كرد كه اين سردار شهيد بارها از واحد تبليغات سر كشي مي كرد و مي فرمود :الحق كه شما نقش تبليغات را در جنگ به درستي نشان داده ايد .
عمليات كربلاي 1 و 5
شهيد كه قبل از عمليات كربلاي 1 ،مسئوليت واحد تبليغات سپاه زابل را بر عهده داشت با اصرار و پافشاري زياد،مسئولين وقت سپاه را متقائد مي كند و به جبهه اعزام مي شود .يكي از همرزمان شهيد مي گويد :
قرار بود عمليات كربلاي 1 ،براي آزاد سازي مهران و ارتفاعات مشرف برآن شروع شود كه ما به منطقه رسيديم .گردان 409 استان تازه تشكيل شده و محوري سخت و مشكل هم به آن سپرده شده بود .گروهاني را من و شهيد خمر تحويل گرفتيم .ايشان در تقويت ،آموزش و سازندگي جسمي و روحي نيرو ها سنگ تمام گذاشت .
محوري كه قرار بود گردان 409 و خصوصا گروهان ما عمل كند ،ازبلند ترين ارتفاعات منطقه بود و بر همه جا اشراف داشت .تمام منطقه و خصوصا اين ارتفاعات مين گذاري و سيم خاردار كشيده شده بود .از اين جهت اقتضاءمي كرد كه عمليات در روز انجام شود .
عمليات در صبحگاهان آغاز شد و حدود ساعت 2 يا 3 بعد از ظهر به مواضع از پيش تعيين شده رسيديم .عراق به علت استراتژيك بودن ارتفاعات ،با آتش سلاحهايش ،فشار زيادي بر ما وارد كرد تا بتواند ارتفاعات را باز پس بگيرد .اگر چنين مي شد ،تمام عمليات ما خنثي مي شد و همه نيروها مي بايست كيلومتر ها
عقب نشيني كنند .آن روز مسئوليت هدايت نيروها بر عهده شهيد بود ،هوا نيز بسيار گرم و داغ و حدود پنجاه درجه بود .به حدي كه اگر آب دهان بر روي سنگي مي انداختيم ،در فاصله سنگ تا دهان ،بخار مي شد .اكثر بچه ها شهيد و بعضي بي رمق و ناتوان شده بودند و تعداد نيروهاي اندكي هم كه باقي مانده بودند ،به علت شدت آتش دشمن و گرماي كشنده ،زمين گير شده بودند .
نا گفته نماند كه از دست دادن مهران ،از لحاظ حيثيتي هم براي جمهوري اسلامي ايران ،بسيار درد آور بود .چون در تصرف قبلي آن توسط عراق ،منافقين هم شركت كرده بودند و بعد از تصرف آن ،تبليغات زيادي در داخل و خارج راه انداخته بودند ،،لذا باز پس گيري آن ،پيروزي بزرگي براي ايران بود و به همان نسبت از دادن آن نيز مشكل حيثيتي براي نظام داشت .
همه ما بريده بوديم .آتش دشمن هم فوق العاده شديد بود تا به هر قيمتي شده بر ارتفاعات مسلط شوند . كه نقش اين علمدار مخلص برهمه آشكار گرديد .او انگار خود را براي همه چيز آماده كرده بود .
از سوي ديگر نيروهاي پياده دشمن نيز زير آتش شديدشان براي تصرف ارتفاعات به طرف مواضع ما مي آمدند و به ما خيلي نزديك شده بودند وشهيد كه در آن شدت بحران ،براي تقويت روحيه همزمان ،خنده و تبسم از لبها و چهره نوراني اش محو نمي شد و اعتنايي هم به گرما و آتش دشمن و دشواري جنگ نداشت .او چون عاشقي جانباز و بي قرار براي شهادت و وصل به
معبود ،لحظه شماري مي كرد ،نا گهان تير بار را از يكي از بچه ها ي رزمنده گرفت و با تمام قامت در برابر عراقيها ايستاد و طي چند مرحله ،با رگبار تير بار ،تعداد زيادي از نيروهاي زبون دشمن را درو كرد كه نهايتا منجر به ياس و نا اميدي دشمن از دستيابي به ارتفاعات و عقب نشيني آنها و روحيه گرفتن نيروهاي خودي شد .
آري ايشان فرمانده بود و هدايت عمليات را بر عهده داشت و مي بايست براي انجام ماموريت ها از نيرو هاي تحت امر استفاده كند .اما جايي كه ديگر از دست كسي كاري بر نمي آمد ،اين علمدار مخلص و عاشق بود كه صف شكن نيروي دشمن مي شد و الحمدالله با همت بلند او مواضع ما تثبيت و دشمن زبون ،خوار و ذليل گشت و افتخار بزرگي در كار نامه غرور آفرين دفاع مقدس ثبت شد كه مسلما نقش شهيد خمر در ماموريت لشگر ثارالله در آن عمليات قابل توجه و فراموش ناشدني است .
بعد از اين عمليات ،عباس واقعا عاشورايي و كربلايي شده بود و اين علمدار بي قرار،جز به جبهه و وصال معبود به هيچ چيز نمي انديشيد . تمام شواهد و قرائن نيز حكايت از تصميم قاطع ايشان براي آفرينش حماسه اي بزرگ داشت . او براي آخرين ديدار با دوستان و بستگان و ابلاغ پيام خونين كربلائيان شهيد و بسيج و اعزام عاشورائيان به مسلخ عشق ،به پشت جبهه مي آيد.
عباس كه قبلا در آزمون دانشگاه امام حسين (ع)شركت كرده بود با ديدن نامش در ستون قبول شدگان دانشگاه ،شادمان مي شود اما براي
گذراندن واحد هاي درسي ،كربلايي ترين دانشگاه را بر مي گزيند و در خاكريزهاي خط مقدم ثبت نام مي كند .
آخرين ديدار عباس از ديار و خانواده اش سر شار از زيبايي است .به هر كس كه مي رسيد خداحافظي مي كرد و حلاليت مي طلبيد و به همه مي گفت كه ديگر بر نمي گردد .اين بار او سفارش هاي لازم را به دوستان ،وابستگان و خانواده نمود .آخرين وصيت نامه اش را هم نوشت و حتي محل دفن خود را هم مشخص كرد و برآن فاتحه خواند و هر چند به كسي وصيت كتبي و شفاهي نكرد كه در آنجا دفنش كنند .روز تشييع جنازه ،اصرار همه در آن بود كه جسد مطهرش را در جوار يكي از بستگان شهيدش دفن كنند ،اما بنياد شهيد با وجود بي خبر بودن از نيت و الهام شهيد ،مامور اجراي خواست باطني اش شد .ايشان را در جايي دفن كردكه به او الهام شده بود .
حماسه اين علمدار در كربلاي 5 ؛حماسه اي ديگر است و آيينه اي ديگر
مي طلبد تا چهره پر فروغش را در آن بنگري .او بعد از مدتي كوتاه و براي هميشه از همه خدا حافظي كرد .به جبهه مي گردد و مسئوليت ستاد گردان ،مسئول واحد تبليغات و فرماندهي يكي از گروهاهاي گردان 405 لشكر ثارالله را بر عهده مي گيرد كه بر اساس عشق و علاقه وافري كه به بيبي دو عالم ،حضرت زهرا (س)داشت ،نام مبارك و زيباي آن حضرت را بر گروهان تحت امرش مي گذارد .
در زمان مانده به عمليات كربلاي 5 ،عباس سعي بسياري داشت تا
نيروهايش را از لحاظ جسمي و روحي آماده نبردي بزرگ كند . او ماموريت مهم ديگري را نيز كه دفاع از خط پدافندي فاو بود ،به همراه گردان ،قبل از شروع عمليات با موفقيت انجام داد .
كم كم به زمان شروع عمليات كربلاي 5 نزديك مي شد .در اين عمليات ،جمهوري اسلامي ايران ،سرمايه گذاري زيادي كرده و توان بالايي از نيروها و تجهيزات را هم فراهم ساخته بود .دشمن هم براي دفاع از حيثيت خود ،بطور جدي و با تمام قدرت و بر خوردار از هر گونه حمايت بين المللي، خود را براي نبردي سنگين آماده كرده بود .با شروع عمليات كربلاي 5 بي قراري عباس هر لحظه بيشتر مي شد .ديگر زمين ظرفيت تحمل روح بلند و ملكوتي او را نداشت ،به همراه گردان براي در يافت دستور اعزام به خط مقدم ،به طرف موضع انتظار راه افتاد .
روز دوم يا سوم عمليات بود كه به موضع انتظار رسيد و قرار شد در ادامه عمليات ،گردان 405 وارد عمل شود .يكي از فرماندهان گردان تعريف مي كند :
به واسطه جاذبه قوي و محاسن اخلاقي و معنوي عباس ؛نيروهاي پرتوان و با استعدادي ،دور شمع وجود ش گرد آمده بودند به طوري كه گروهان او شاخص بود و بر جستگي خاصي داشت .عباس نيز بيش از هر فرمانده اي ،كار ،كيفي و كمي جهت آماده سازي نظامي و روحي بر روي نيروها انجام مي داد .حتي گاه ،سنگر به سنگر در جمع نيروهايش حضور مي يافت و در آماده سازي همه جانبه آنها تلاش مي كرد .
روزي هم كه در موضع انتظار ،آماده شركت
و حضور در عمليات كربلاي 5 بوديم ،ايشان براي اعزام به منطقه عملياتي ،بي قراري مي كرد اما مي بايست به طور متناوب و اندك اندك ،نيروها را جهت استقرار در منطقه شلمچه كانال زوجي و ماهي اعزام مي كرديم .بحث و گفتگوبين فرماندهان گروهانها براي سبقت در رفتن به خط مقدم با لا گرفت ،عباس كه در تب انتظار مي سوخت به هر كاري متوسل شد تا بلكه زود تر به منطقه اعزام شود .اما چنين مقرر شد كه گروهان عباس ،آخرين نيروهايي باشند كه راهي منطقه شوند .
منطقه اي كه گردان 405 در آنجا مستقر شد ،از نظر نظامي موقعيت ويژه استراتژيكي داشت و يك خط زاويه مانندي را در بر مي گرفت كه چندين لشكر سپاه چون ،سيد الشهدا(ع)،محمد رسول الله (ص) و...در طرفين ما مستقر بودند .از اينرو راه مواصلاتي و پل ار تباطي همه از موقعيت ما گذشت ،به طوري كه اگر منطقه استقراري ما سقوط مي كرد ،اصل وجودي تمام عمليات كربلاي 5 ،زير سوال مي رفت و تمام لشگر هاي خودي ،توسط دشمن محاصره مي شدند و به اسارت دشمن مي افتادند .
چند روزي كه نيروها در خط مستقر بودند ،آتش پر حجم و سنگين دشمن ادامه داشت .سر انجام پس از چند روز ،پاتك سنگين و بي سابقه دشمن به استعداد يك لشگر از زبده ترين و مجهز ترين نيروهاي بعثي لشگر گارد رياست جمهوري عراق براي باز پس گيري موقعيتي كه در دست نيروهاي گردان 405 بود ،شروع شد .
شرايط آن چنان حاد ،بحراني و حساس بود كه براي تقويت روحي نيروها به طور مرتب فرمانده
محترم كل سپاه و فرمانده محترم لشگر ثارالله در تمام مدت در گيري با فرماندهي گردان به وسيله بي سيم تماس داشته و خواستار مقاومت و ايستادگي بودند .
پاتك دشمن زماني شروع شد كه خيلي از نيروهاي گردان به علت آتشباري چند روز قبل شهيد شده و آنها را از منطقه خارج كرده بودند .در آن شرايط بحراني همه نگاهها به گروهان فاطمه الزهرا(س) دوخته شده بود كه فرماندهي آن را علمدار گردان ،شهيد خمر به عهده داشت .شهيد خمر با روحيه اي قوي به همراه گروهانش وارد منطقه شد. نيروها براي استقرار در مكان تعيين شده ،مي بايست از جاهاي فوق العاده و سخت و زير ديد دشمن حركت كنند كه كاملا در تير رس و زير آتش شديد و جهنمي دشمن قرار داشت .به حدي كه در آن منطقه حتي حركت مورچه اي خارج از ديد دشمن پنهان نمي ماند و اين همان پل ارتباطي تمام لشگر ها بود كه عباس با نهايت اخلاص و شهامت ،نيروهايش را با تجهيزات انفرادي و به صورت سينه خيز از آنجا عبور داد و آرايش جنگي گرفت .
به دنبال پاتك(ضدحمله) سنگين دشمن ،نيروهاي دشمن هر لحظه به موضع ما نزديك مي شدند تا اينكه ديگر چاره اي جز پرتاب نارنجك و جنگ تن به تن نبود .غرش تانكهاي دشمن نيز در اطراف مواضع ما ،صحنه پر از رعب و وحشتي را ايجاد كرده بود .ديگر نفس ها در سينه ها حبس شده و هر لحظه خطر سقوط مواضع وجود نداشت .
انگار چشم ملت و فرماندهان براي مشخص شدن سر نوشت جنگ به همان منطقه محدود شلمچه
كه در اختيار گردان 405 بود ،دوخته شده بود .
لحظات حساس و نفس گيري بود و زير آتش شديد دشمن ،نيروهاي اندك و محدود گردان هم يكي يكي پر پر مي شدند و دست و پا و سر بود كه از سر اخلاص از پيكر ها جدا مي شد و زمين را گلگون مي كرد .اوضاع به حدي متشنج شده بود كه هيچ اميدي براي تثبيت مواضع و پيروزي نبود كه ناگهان زمين و زمان و فرشتگان آسمان نظاره گر حما سه جاويد علمدار گردان شدند .آري عباس بود كه حداقل با پرتاب چهل نارنجك ،دشمن زبون را در پشت سنگر هايشان زمين گير و متلاشي كرد .نيروهاي خودي كه جاني دوباره يافته بودند بامداد از تكبير و شليك چند آر پي جي ،چندين تانك و خود روي نفر بر دشمن را از كار انداخته و به آتش كشيدند . در حالي كه آر پي جي شانه هاي شهيد خمر را زينت مي داد با شجاعت آنچنان عرصه را بر دشمن تنگ كردند كه چاره اي جز عقب نشيني نداشتند . در گرما گرم اين نبرد عاشورايي بود كه ناگهان ديديم پيكر مطهر و غرق به خون اين علمدار عزيز را در حالي كه دستهايش از پيكر جداشده و از گوشه پتو به صحنه رزم مي نگريست از جلو سنگر ما به عقب مي برند.
آن لحظه براي تمام عمر ،از يادم نمي رود هر چند در جنگ شهادتهاي بسياري ديده بودم ،اما آن لحظه چيز ديگري بود. علمداري كه قوت قلب گردان ما بود و وجود او الهام بخش توان روحي همه نيروها مي
شد ،بايد با بدني پاره پاره از جلوي چشمانم عبور داده شود اما به لحاظ شرايط سخت جنگ و حضور نيروها در اطرافم مي بايست كوهي از غم را در سينه حبس مي كردم تا مبادا روحيه ي رزمنده اي جان بر كف تضعيف شود .حتي براي تقويت روحي آنها مجبور به گفتن لطيفه اي مي شدم كه خدا مي داند در آن شرايط چقدر برايم سخت و نا گوار بود .
باري در آن نبرد عاشورايي به همت نيروهاي معدود باقي مانده و به فرماندهي علمدار مخلص ،دشمن مجبور به عقب نشيني شد و مواضع ما تثبيت گرديد .ديگر دلها به آرامي مي تپيد و لبخند ها به زيبايي به لب مي نشست اما در جشن پيروزي فقدان حضور علمدار ،برايمان خيلي سخت و گران بود .
اما چرا نام علمدار را بر او نهادند .شهيد را علمدار مي گفتند چون در عشق به اهل بيت ،در اطاعت و تمكين از ولايت ،در بر خورداري از روحيه ي اخلاص و معنويت ،در اطاعت پذيري ،در محرم اسرار بودن ،در كليدي بودن و داشتن نقش محوري در تمامي صحنه ها ،علمدار و سر آمد همه و قوت قلب نيروها و فرماندهان لشگر و گردان بود .
همه ي اين خصوصيات ،نام زيباي (علمدار مخلص )را زيبنده ي او ساخته بود .از سوي ديگر نام خود شهيد هم عباس بود كه مناسبتي با نام مبارك علمدار شهداي كربلا داشت .
در كربلاي 5 ،عباس به آرزوي قلبي خود رسيد اما در پشت جبهه مادري بيمارو چشم انتظار ،ديدار فرزندي را در سر مي پروريد .هر روز به تمناي ديدار
فرزند مهربانش ديده به در مي دوخت و هر شب تا صبح در آسمان
لا جوردي ستاره مي شمرد .همه مي انگاشتند كه خبر شهادت عباس كمر مادر را خواهد شكست .
هيچ كس را ياراي خبر رساني به مادر نبود .آه مگر مي شود اين راز را از نهانخانه جان بر لب آورد ؟
خدايا ...صبوري و آرامش مقدس مادر به هنگام شنيدن خبر شهادت جگر گوشه اش ،عرق شرم دل را از چشم همگان جاري مي ساخت .
او رفت ولي نشان او بر جا ماند چون گوهر شب چراغ در دنيا ماند
آن روز كه شربت شهادت نوشيد انگشت دريغ و درد بر لب ها ماند .
خلاصه اطلاعات خدمتي و نظامي سردار شهيد عباسعلي خمر
7/4/1360 :ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان سيستان و بلوچستان .
1360: مسئول روابط عمومي سپاه زاهدان .
1361 :مسئول واحد تبليغات و انتشارات سپاه چابها ر .
1361 :مسئول واحد تبليغات و انتشارات سپاه زاهدان .
1362 :جانشين واحد تبليغات و انتشارات لشگر41 ثار الله .
1363:مسئول واحد تبليغات و انتشارات سپاه زابل و معاون سپاه زابل و
معا ون ستاد پشتيباني جنگ شهرستان .
1365 :فرمانده گردان در عمليات كربلاي يك .
1365 :جانشين واحد تبليغات وانتشارات سپاه ناحيه سيستان وبلوچستان .
1365:مسئول ستاد گردان 405 ،مسئول واحد تبليغات گردان و فرمانده دلاور گروهان فاطمه زهرا(س) گردان 405 در عمليات كربلاي پنج .
و سر انجام ساعت سه بعد از ظهر جمعه 3/11/1365 در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه بر اثر انفجار نارنجك دشمن در سنگرش و با دست بريده و جراحت شديد در سينه و پا و ساير جوارح بدن به لقاءالله
مي پيوندد و در
تاريخ 12/ 11/1365 در بهشت مصطفي زاهدان از خاك به افلاك مي رود .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر خنكدار : فرمانده گردان امام محمد باقر (ع)لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1341 در روستاي "كلاكر محله" شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. او فرزند دوم خانواده بود. پدرش فاقد زمين بود و روي زمينهاي ديگران كار مي كرد. به همين سبب خانواده اش از وضعيت مالي خوبي برخوردار نبود. علي اصغر پيش از آغاز دوران تحصيل رسمي درمدرسه به مكتبخانه رفت و به فراگيري قرآن پرداخت. در سال 1348 در مدرسه «همام» روستاي كلاگر محله تحصيلات دوران ابتدايي را آغاز كرد. علاقه او به درس و مدرسه به اندازه اي بود كه تكاليف خود را در مدرسه انجام مي داد و اگر در درسي نمرة خوبي نمي گرفت، ساعت ها گريه مي كرد. او نسبت به ساير كودكان هم سن و سال آرام تر بودو بيشتر اوقات را در منزل مي گذراند. اسكندر فومني و حميدرضا رنجبر (كه در 25 فروردين 1362 به شهادت رسيدند) از دوستان دوران طفوليت علي اصغر بودند و ارتباط خود را تا پايان عمر حفظ كردند.
تحصيلات دوره راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه راهنمايي امير كبير قائمشهر آغاز كرد. اين دوران آغازگر تحولات و تغييرات خاصي در رفتار و شخصيت او بود. در كلاسهاي احكام و نهج البلاغه كه زير نظر روحانيون تشكيل مي شد شركت مي كرد. در اين جلسات بود كه با نام امام خميني (ره) آشنا شد. به تدريج پس از آشنايي با انديشه هاي امام (ره) به همراه جوانان محل، هيئت اسلامي جوانان روستا را تأسيس
كردو خود رهبري اين هيئت را كه در مسجد مستقر بود عهده دار شد. با آغاز فعاليتهاي علني انقلاب در راهپيماييها و درگيري ها حضور گسترده داشت. به بهانه ورزش با ساير فعاليتها بسياري از جوانان را به مسجد مي كشانيد و سعي مي كرد آنان را ازاين طريق جذب كند.5 رفتار گرم و صميمانه اي با ديگران داشت و با همه به مهرباني برخورد مي كرد. و در عين حال از افراد بي بند و بار تنفر داشت و دوست نداشت كوچك ترين برخوردي با آنان داشته باشد.
در سال 1359 پس از كسب مدرك ديپلم، آماده اعزام به سربازي بود كه متوجه شد گروه دكتر چمران به نيرو نيازمند است. آموزش نظامي را به همراه نيروهاي بسيجي در پادگان شيرگاه گذراند و پس از ثبت نام به ستاد جنگهاي نا منظم دكتر چمران در تاريخ 16 دي 1359 به مناطق جنگي جنوب رفت. نخستين اعزام علي اصغر خنكدار با نخستين مجروحيت او همراه بود. در شرايطي كه خانواده اش در تدارك مراسم عروسي خواهرش بودند به آنان گفت كه براي انجام كاري به تهران مي رود و به زودي بازمي گردد. اما از اهواز و مناطق جنگي سر در آورد در تاريخ 16 فروردين 1360 در منطقه كرخه در اثر اصابت تركش مجروح شد و در بيمارستان اهواز بستري گرديد.
در اواخر تابستان 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. در تاريخ 1 مهر 1360 به پادگان آموزشي المهدي (عج) چالوس اعزام شد و تا اول دي ماه دوره آموزشي سه ماه سپاه را گذراند. به دنبال آن بلافاصله به
جبهه مريوان اعزام شد و تا تاريخ 11 اسفند 1360 در منطقه سروآباد مريوان به خدمت مشغول بود و فرماندهي يكي از واحدهاي مستقر در آنجا را بر عهده داشت. پس از بازگشت در واحد عمليات سپاه قائمشهر بود. با آغاز فعاليتهاي ضد انقلابي گروهك «اتحاديه كمونيستها» در جنگ هاي شمال ايران، پس از گذراندن دورة ويژه جنگ هاي چريكي و اصول جنگ هاي ضد چريكي به فرماندهي گردان ويژة جنگ سپاه قائمشهر منصوب شد.
نخستين سال هاي آغاز جنگ پدرش براي آنكه او كمتر به جبهه برود به وي پيشنهاد كرد تا ازدواج كند. او اين پيشنهاد را پذيرفت و در بيست سالگي يعني در سال 1361 با خانم "زهرا سرور" ازدواج كرد. مراسم عقد عقد اين زوج در مسجد و در نهايت سادگي برگزار شد.
در 25 فروردين 1362 دوست ديرينه اش، "حميد رضا رنجبر" فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) از لشكر 25 كربلا در جريان عمليات والفجر 1 در منطقه عملياتي جفير به شهادت رسيد. او كه به شدت تحت تاثير شهادت حميد رضا قرار گرفته بود پس از آن هيچگاه منطقه نبرد را ترك نكرد.
مدتي در شمال بود.علي اصغر پس از دو سال حضور در جنگل قائمشهر و مبارزه و سركوب ضد انقلاب به جبهه نبرد شتافت. در تاريخ 28 بهمن 1362 به منطقه جنوب و لشكر 25 كربلا پيوست و فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) را به عهده گرفت. در جريان عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران در محور چيلات بر اثر اصابت تير به سرش زخمي شد اما علي رغم اصرار همرزمان راضي نشد منطقه را ترك
كند و دو ماه بعد از مجروحيت به شهر و ديار خود بازگشت.
او براي همسر خود احترام فراوان قايل بود اما حضور در جبهه را ترك نمي كرد. در مدت كوتاه بازگشت از جبهه نيز به جمع آوري نيرو مي پرداخت.
به هنگام تولد نخستين فرزندش براي مدت كوتاهي در يكي از بيمارستانهاي شهرستان بابل حاضر شد و او را به ياد دوست و همرزم شهيدش" حميد رضا "ناميد و سپس به جبهه بازگشت. علي اصغر به امام خميني (ره) عشق مي رزيد، با ذكر مصيبت امام حسين (ع) و با شنديدن مصائب ائمه اطهار به گريه مي افتاد. جبهه براي او از همه چيز مهم تر بود. در حالي كه منزل شخصي نداشت و حقوق بسيار كمي از سپاه دريافت مي كرد جبهه را رها نمي كرد. در كنار روحيه خشن نظامي از روحي لطيف و وجداني بيدار برخوردار بود. توجه به اصلاح اخلاقي دوستان و همرزمان، اهتمام به رعايت آداب شرعي و اخلاقي تحصيل و به بطالت نگذراندن عمر در جواني از يكي از دست نوشته هايش به خوبي مشهود است.
او پس از مدت فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) براي گذاراندن دورة آموزش فرماندهي به پادگان امام حسين (ع) تهران اعزام شد. از 18 ارديبهشت 1363 تا 15 مرداد 1363 دوره مزبور را گذراند و پس از آن براي مدت كوتاهي به قائمشهر برگشت. در تاريخ 21 مرداد 1363 به عنوان جانشين واحد عمليات منصوب شد. اما دو ماه بيشتر طاقت نياورد و بار ديگر در 1 آبان 1363 به جبهه اعزام و به عنوان جانشين گردان امام محمد باقر
(ع) مشغول به فعاليت شد. در تاريخ 15 آبا 1363 بار ديگر از ناحيه پهلو بر اثر اصبت تركش مجروح شد. لكن مداواي طولاني را نپذيرفت. در 1 ارديبهشت 1364 به فرماندهي گردان حمزة سيد الشهدا (ع) منصوب شد و تا شهريور در آن گردان باقي ماند. سپس به عنوان جانشين محور دوم لشكر كه فرماندهي آن بر عهده سردار عمراني بود منصوب شد. در حالي كه رزمندگان گردان امام محمد باقر (ع) اصرار داشتند او را به گردان امام محمد باقر (ع) برگردانند. در همين حال و هوا دومين فرزندش "زينب" به دنيا آمد.
از نفوذ كلام بالايي برخوردار بود واين بنا به فرمايش حضرت علي (ع) به خاطر يكي بودن گفتار وعمل او بود. دربارة نفوذ كلام شيري _ يكي از همرزمان _ مي گويد :
در سال 1364 خنكدار به من اعلام كرد كه روستاي شما بايد يك دسته نيرو به منطقه جنگي اعزام كند. من نيز به او گفتم چون تعدادي از بسيجيان روستا در جبهه هستند شايد استقبالي كه انتظار مي رود صورت نگيرد. وي با چهره مصمم گفت : «شما جلسه اي بر قرار كنيد كه من براي صحبت با مردم به آنجا بيايم.» چند ورز بعد مراسمي بر پا شد و از ايشان براي سخنراني دعوت كرديم. وي با كلامي شيوا، چنان صحبتي كرد كه فرداي آن روز به تعداد بيش از يك دسته بسيجي با بدرقه مردم روستا به جبهه ها رفتند.
علي اصغر در جريان عمليات والفجر 8 در تيپ 1 لشكر 25 كربلا در فاو حضور داشت و معاون محور 2 بود اما به خاطر
علاقه خاصي كه رزمندگان گردان امام محمد باقر (ع) به او داشتند و با به صلاحديد فرمانده لشكر به اين گردان بازگشت. در 20 بهمن 1364 در دقايق اوليه عمليات والفجر 8 وقتي نيروها به آن طرف ساحل اروند رسيدند، او در حالي كه نيروهاي رزمنده را از درون قايقي به جلو هدايت مي كرد، چندين بار فرياد كشيد كربلا جلوي من است، من كربلا را مي بينم. در همين حال تيري به شقيقه اش اصابت كرد و در دم به شهادت رسيد. پيكر علي اصغر خنكدار در گلزار شهداي روستاي" كلاگر محله"در شهرستان "قائمشهر" به خاك سپرده شد. يك سال بعد در جريان عمليات كربلاي 5 برادرش "جعفر خنكدار" هفده ساله به شهادت رسيد. سه سال بعد در تاريخ 4 مرداد 1367 در روزهاي آخر جنگ "محمد باقر خنكدار" در منطقه عملياتي جزيرة مجنون به اسارت دشمن در آمد و در سال 1369 به آغوش خانواده بازگشت.
از شهيد "علي اصغر خنكدار" يك فرزند پسر به نام "حميدرضا" كه در زمان شهادت پدر دو ساله و دختري به نام زينب كه شش ماهه بود. به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن خواجه روشنايي : قائم مقام فرمانده اطلاعات و عمليات لشكر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول فروردين ماه سال 1341 ( مصادف باوفات امام حسن (ع) ) چشم به جهان گشود.
كودكي پر جنب و جوش بود. به مكتب حضرت رقيه (س) رفت و قرآن را آموخت.
به نماز و روزه اهميت زيادي مي داد. در همان دوران نوجواني
و در هشت سالگي نماز را سر وقت و به جماعت مي خواند و از ده سالگي روزه مي گرفت. در جلسات دعاي كميل، ندبه و توسل مي رفت، و هيات هاي سينه زني ماه محرم حضور داشت. بعد از نماز قرآن مي خواند.
دوره ابتدايي را در مدرسه سجاديه و دوره راهنمايي را در مدرسه كمال الملك گذراند. دوره دبيرستان را به صورت شبانه خواند. روزها كار مي كرد و شب ها درس مي خواند تا اين كه توانست ديپلم بگيرد. به علت فقر اقتصادي، تامين مخارج خانواده و عدم رضايت از فضايي كه رژيم شاهنشاهي به وجود آورده بود، مجبور به ترك تحصيل شد و به شغل خياطي پرداخت.
در كارها به والدينش كمك مي كرد. گوسفندان را به چرا مي برد و هيزم مي آورد.
به قرآن علاقه خاصي داشت. شب هاي جمعه جلسات قرآن تشكيل مي داد و با بچه ها به تلاوت قرآن مي پرداختند. او به آن ها قرآن ياد مي داد و براي تشويقشان به سمت قرآن، به آن ها هديه و يا جايزه اي مي داد.
اوقات بيكاري به مسجد مي رفت و يا به مطالعه كتاب مي پرداخت. حسن خواجه روشنايي فردي فعال، اجتماعي، معاشرتي، با گذشت و خنده رو بود. دوست داشت در آينده طلبه شود.
به پدر و مادرش احترام مي گذاشت و به آن ها علاقه مند بود. به خاطر آن ها _ كه در مضيقه بودند _ درس را رها كرد و به كار مشغول شد تا بتواند از مشكلات آن ها بكاهد. تمام درآمدش را صرف خانواده اش مي كرد. اگر
مبلغي را هم براي خودش برمي داشت. از آن ها اجازه مي گرفت. از خصوصيات بارز او بي نيازي از ديگران بود. سعي مي كرد كه روي پاي خودش بايستد. اگر كسي كمك مالي به او مي كرد، ناراحت مي شد.
كمك و نيكي كردن به پدر و مادر را مدام به خانواده اش توصيه مي كرد. از اين كه پدر و مادرش در خانه اي كوچك زندگي مي كردند ناراحت بود.
به مشكلات ديگران رسيدگي مي كرد. اگر كسي نياز مالي داشت آن را برطرف مي كرد. دفاع از مظلوم و كمك به محرومين از خصلت هاي بارز ايشان بود. فردي مخلص بود كه سعي مي كرد كارهايش به طور مخفيانه باشد.
از افراد منافق و دورو نفرت داشت و به افرادي كه در كارهايشان صداقت داشتند و به دنبال حقيقت بودند علاقه داشت. كساني كه مثل امام و شهيد بهشتي را چون به مسايل كاملاً آگاه و به دنبال حقيقت بودند، دوست داشت.
به خواهرش توصيه مي كرد: «حجابتان را رعايت كنيد. غيبت نكنيد. صدايتان را بلند نكنيد ,بلند نخنديد, نماز را سر وقت بخوانيد و به پدر و مادر كمك كنيد.»
به برادرانش توصيه مي كرد: «شئونات اسلامي را رعايت كنيد. درستان را ادامه دهيد و اگر دوست داشتيد به حوزه ي علميه برويد.»
در حالي كه هفده سال بيشتر نداشت، در صحنه هاي مختلف انقلاب از جمله: حوادث ده دي، حمله رژيم شاهنشاهي به حرم مطهر امام رضا (ع) و به بيمارستان امام رضا (ع) حضور داشت.
در جلسات مذهبي قبل از انقلاب شركت مي كرد. با رهبر معظم انقلاب ,آقاي
طبسي و شهيد هاشمي نژاد رابطه داشت. به راهپيمايي مي رفت. به توزيع اعلاميه مي پرداخت. با شركت در تظاهراتي كه براي استقبال از يك روحاني ترتيب داده شده بود ( كه منجر به درگيري بين رژيم شاهنشاهي و تظاهر كنندگان شد ) از ناحيه ي پا تير خورد. سنگر آن ها مسجد بود.
قبل از انقلاب براي نابود كردن رژيم به همراه ديگران دست به اعتصاب مي زدند، شعارهاي مختلفي مي ساختند، شب ها بر روي پشت بام ها الله اكبر مي گفتند. نوارهاي حضرت امام را گوش مي دادند و براي اين كه عوامل رژيم نتوانند آن ها را پيدا كنند، در زيرزمين پنهان مي كردند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به بسيج پيوست و به عنوان انتظامات مشغول خدمت شد.
علاقه خاصي به امام، دكتر بهشتي و رجايي داشت. در زمان شهادت دكتر بهشتي و رجايي سه روز غذا نخورد. دوست داشت امام را زيارت كند. به همين خاطر با جمع آوري پول هايش به ديدن امام رفت. آرزو داشت پاسدار بيت امام شود. امام و دكتر بهشتي را بسيار دوست داشت. اگر كسي پشت سر آن ها حرفي مي زد ناراحت مي شد.
از ضد انقلابيون متنفر بود. زماني كه آقاي صدوقي به شهادت رسيد بسيار گريه كرد و مي گفت: «ايشان از پدرم عزيزتر بودند.»
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد پيوست. مي گفت: «سپاه بهترين جايي است كه مي توانم از انقلاب حمايت كنم.» بعد از عضويت در سپاه اعمالش خالصانه تر شد. پس از آن به تهران رفت و حدود يك و سال و نيم
در آن جا آموزش هاي مختلفي را ديد و يك بار نيز از ناحيه ي دست مجروح گرديد.
در سپاه محافظ دادستان قم بود. با شروع جنگ تحميلي دوست داشت به جبهه برود. مي گفت: «از اين جهت سپاه را انتخاب كرده ام كه بتوانم به جبهه بروم و در آن جا خدمت كنم.» بعد از موافقت سپاه عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد.
به خاطر انتقام خون برادرش از بعثيون، دفاع از اسلام، قرآن، اطاعت از امر رهبري و احساس مسئوليت در برابر كشورش، جبهه را بر همه چيز ترجيح داد. همچنين مي ديد كه عده اي از مردم مظلوم كشورش مورد تهاجم قرار گرفته اند كه براي دفاع و پشتيباني از آن ها عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد.
دستور امام را كه فرمودند: «جوان ها، جبهه ها را پر كنيد.» اطاعت كرد.
جهت گذراندن دوره تخصصي اطلاعات _ عمليات به تهران اعزام شد كه پس از آن اتمام دوره جهت شركت در عمليات پيروزمندانه مسلم بن عقيل به غرب كشور رفت.
در جمع آوري اطلاعات نظامي از دشمن و طرح نقشه ي عمليات رشادت هاي بسياري از خود نشان مي داد.
حسن خواجه روشنايي ابتدا به عنوان معاون فرمانده ي اطلاعات و عمليات تيپ امام صادق (ع) و سپس قائم مقام فرمانده اطلاعات و عمليات لشكر 5مشغول انجام وظيفه شد.
دو مرتبه به جبهه اعزام شد. اولين بار به مدت سه ماه در سومار حضور داشت كه بعد از گذراندن آموزش هاي كوتاه مدت در تهران در عمليات والفجر يك شركت كرد.
به خانواده هاي شهدا احترام مي گذاشت. دوست
داشت هرچه آن ها مي خواهند برايشان فراهم كند و امكانات و وسايل زيادي را در اختيارشان قرار دهد.
او جزو شهدايي است كه در سن جواني به شهادت رسيد. شب قبل از عمليات مي گفت: «شهادت به من نزديك است و به زودي به آسمان پرواز مي كنم.»
در عمليات والفجر مسئول اطلاعات بود و مي خواست به كمك رزمندگان برود كه مسئولين با رفتن او به خط مقدم مخالفت مي كردند، ولي او موافقت آن ها را جلب كرد. در منطقه شرهاني و در عمليات والفجر مقدماتي كه براي جمع آوري اطلاعات به خاك دشمن رفته بود، هنگام عزيمت بر اثر اصابت تركش به بدنش به فيض شهادت رسيد. در حالي كه شهيد شد كه يا زهرا (س) يا زهرا (س) مي گفت.
حسن خواجه روشنايي در تاريخ 22/1/1362 در جبهه شرهاني بر اثر اصابت تركش به پا به درجه رفيع شهادت نايل گرديد و پيكر مطهرش پس از انتقال به مشهد در خواجه ربيع دفن گرديد.
بعد از شهادت او دو برادرش عازم جبهه شدند تا راهش را ادامه دهند كه يكي از برادرانش از ناحيه ي چشم نابينا شد. عده اي از اقوام كه نسبت به حجاب بي اعتنا بودند، بعد از شهادت او حجاب را سر لوحه امور خود قرار دادند.
منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمدعلي خورشاهي : قائم مقام فرمانده گردان كوثرلشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خورشيد تابنده تر از هر روز مي تابيد. سال 1342 در روستاي انصاريه (فروتقه) دلهايي پر شورتر از هر روز مي تابيد.
همه مي خواستند بدانند هفتمين فرزند اسماعيل كيست؟ ناگهان صداي شادي در خانه پيچيد! نوزاد پسر است! چشمان اسماعيل، همپاي محمد علي به اشك نشست و شكرانه خدا را حمد گفت.
محمد علي اولين پسر اسماعيل بود و حالا او كانون توجه پدر و مادر. دو ساله بود كه برادرش رضا نيز پا به عرصه وجود نهاد.
اما هنوز محمد در خور توجه بود.
مي دانستم كه تربيت پسر بچه سخت است. آن هم پسري كه بعد از شش دختر باشد. براي همين هر جا مي رفتم محمد علي را مي بردم.
از همان هفت سالگي، سحر بيدارش مي كردم و براي نماز به مسجد مي رفتيم. روزه مي گرفت و عبادت مي كرد.
هفت ساله بود كه تحصيلاتش را آغاز كرد و تا سوم راهنمايي ادامه داد. نوجواني اش مصادف با اوج گيري مخالفت هاي مردمي عليه رژيم شاه بود. او با مطالعه كتبي چون آثار شهيد دستغيب، شهيد بهشتي، شهيد مطهري، امام و... به سير فكري خود جهت بخشيد و پايه مبارزات خود را مستحكم ساخت.
شب ها يواشكي كاغذ هايي را مي آورد و مي گفت:
مادر اين ها را در صندقچه مخفي كن! به كسي هم چيزي نگو!
يكي دو شب كه مي گذشت، دوباره مي آمد كه:
مادر همان امانتي را برايم بياور! لازمش دارم.
سپيده كه سر مي زد، جنجالي در كوچه بود. همه مي گفتند: پسرت به خانه ما اعلاميه انداخته!
مادر متحير مي ماند كه كودكش چطور در ميان مردم غوغا برپا كرده بود.
پرچم بزرگي دستش گرفته بود. گفتم: داداش ما را هم فراموش نكن. من
هم مي خواهم پرچم به دست بگيرم!
نه رضا جان! اگر اين دستت باشد حتما نشانه ات مي گيرند و پوست از سرت مي كنند.
تو همش دو سال بزرگتري! خوب سر تو هم اين بلا را مي آورند.
باشد، فقط اين دفعه را شعار بده.
خيلي وقت بود كه هر دوشان رفته بودند. دلم بي تاب بود. يكي از همسايه ها سراسيمه آمد و گفت: همه را كشتند... بهبودي را كشتند برويد دنبا بچه هايتان! همه را مي كشند!
همان دم در، بي رمق افتادم. ناگهان آنها پا برهنه دويدند. در را بستند و محكم گرفتند. نفس نفس مي زدند. رنگ به رو نداشتند. محمد علي گفت: زير پل قايم شديم و فرار كرديم... و گرنه هر دويمان رفته بوديم!
آن وقت ها هنوز به سن تكليف نرسيده بود و فهرست گناهانش به صفر هم نمي رسيد و كمتر بود شايد به همين خاطر اين طور بي باك، مرگ را مسخره گرفته بود! كسي چه مي داند شايد...
صبح ها مدرسه بودند. شب ها هم راه مي افتاد كه مي روم مدرسه. مي گفت مي روم اكابر. چند وقتي بود كه خيلي دير مي آمد. رضا هم پيله اش شده بود و با هم مي رفتند. آن شب عصباني تر از هميشه گفتم:
از فردا شب اگر دير آمدي، برو همان جا كه بودي! ديگر حق آمدن به خانه را نداري. اين چه كلاسي است كه تا اين وقت شب طول مي كشد؟ اصلا حق رفتن به كلاس را نداري! محمد حرفي نزد. رضا هم چيزي نگفت. بعد ها شنيدم كه به مسجد مي رفته.
مي رفتيم مسجد! پايين تر از محل يادمان شهداي قم. سخنران مي آمد و عليه شاه صحبت مي كرد.
محمد علي تنهايي مي رفت ولي من كه فهميدم، اصرار كردم مرا هم ببرد. از آن به بعد با هم مي رفتيم. حتي يك بار رنگ قرمز خريديم تا روي ديوار هاي روستا شعار بنويسيم. اما بين راه، چون جاده روستا خاكي بود و دست انداز زياد داشت، رنگ ها افتاد و ريخت.
همان وقت ماشين مشكوكي هم آمد. محمد با يك دست دوچرخه و با دست ديگر مرا مي كشيد و قايم شديم و گرنه سر هر دوي ما رفته بود.
سر دادن كه چيز غريبي نيست. قصه اي است كه شنيدن دارد. آن روز ها كه محمد علي 15 ساله بود، تلاش هاي مردمي به بار نشست و خميني كبير پا به ايران گذاشت.
اين بچه آرام و قرار نداشت. ساكش را بسته بود كه مي روم قم. اجازه دادند، برود قم اما سر از تهران در آورده بود و محمد علي براي ديدارشان اين طور با سر دويده بود.
حلاوت پيروزي كام مردمان را به شيريني نشانده بود و زبانشان را به حمد خدا. بسياري به آرامش رسيده اند، عده اي مشغول كسب شده اند و برخي هنوز جهاد.
قبل از انقلاب هم كار مي كرد و هم درس مي خواند. صبح مي رفت سر كار و شب هم اكابر مي خواند. بنايي مي رفت، تعميرگاه؛ چند وقتي هم به كارخانه سيم پيچي رفته بود.
تا اينكه رفتم دنبالش كه بيايد همين جا پيش خودمان كار كند ولي هنوز دل به همان كار سيم پيچي
داشت. انقلاب هم كه شد، باز دل به كارهاي ديگر نمي داد تا اينكه گفتند سپاه نيرو مي گيرد.
انگار جرقه اي خرمن دلش را آتش زده بود. سپاه! آري سپاه نيرو مي خواست و محمد علي مي خواست تا عمر دارد سرباز بماند. براي همين هم با آن سن كم گام هاي اميدوارش را روانه سپاه كرد. 17 ساله بود و براي ورود به عرصه رزم زود! اصرار كرد و مگر خودشان نيرو هاي جوان و مؤمن را دعوت نكرده بودند؟ پس چطور اين را نمي پذيرفتند؟
روز اول مهر بود كه وارد سپاه شد. مثل بچه اي كه تازه به مدرسه مي رود، خوشحال بود و هيجان داشت. وارد سپاه كه شد رفتار و كردارش به كلي عوض شد. خوب بود، خوب تر شد. به نحوي كه من به او اقتدا مي كردم.
پاسدار شدن، يعني دل بريدن از هر چه غير از خدا كه محمد علي اين را خوب مي دانست. براي همين هم انس با خدا را در دلش زنده مي كرد. اما همان خداست كه آدمي را در ميان خلايق آفريده تا از خلق به خالق برسد.
مي گفت: مادر كي مي خواهي دامادم كني؟ ... دير شد كه!
مادر جان تو هنوز بچه اي!
بچه هم كه باشم بالاخره بايد بروم. پس برويد و يك دختر خوب انقلابي پيدا كنيد كه اگر شهيد شدم، نرود داد و بيداد كند.
اين چه حرفي است كه ياد گرفته اي. مدام شهيد شهيد مي كني كه چي بشود؟
مادر اخم كرده بود و او مي خنديد. اتاق را ترك كرد و مادر با
هزار انديشه ماند. 18 ساله بود كه پايش به خانه اي باز شد براي خواستگاري...
گفت: حواستان باشد كه من چه كاره ام! شايد عقد كرديم، من رفتم جبهه، برنگشتم. يا جان باز شدم و يا اسير و مفقود. شما مي توانيد با اين چيز ها كنار بياييد؟
چيزي به او نمي گفتم. سرم را هم بالا نياوردم، چه رسد به حرف زدن. اما ته دلم همه آن شرايط را قبول كردم و با خود قول همراهي با او را دادم.
كله قند ها شكسته شد. صدا صداي شادي و جشن بود. خبر عروسي محمد علي دهان به دهان بين فاميل مي چرخيد. آن هم چه عروسي زيبايي!
نه چراغاني داشتيم و نه سر و صدا. وليمه عروسي را داديم و همه شاد بودند. روز قشنگي بود.
باران نم نم مي باريد و محمد علي بين مهمان ها سخنراني مي كرد.
آنجا براي اولين بار حلقه اتصالش با اهل بيت را يافتم. او در آن عروسي، از حضرت زهرا سخن مي گفت. عروسي زيباي با نماز جماعت، صلوات و ياد زهراي اطهر!
نام زهرا (ص) راه گشاست و يادش روشني بخش خانه ي دل.
چه زيبا و عارفانه است كه فانوس دل به ياد و ذكر زهرا (ص) روشن گردد.
هميشه روضه حضرت زهرا را زمزمه مي كرد. خيلي وقت ها همان طور كه پشت موتور نشسته بود، يا با دوچرخه از كوچه ها مي گذشت، مخصوصا اگر كوچه خلوت بود و كسي در آن ديده نمي شد، اشك مي ريخت و قصه غربت حضرت زهرا را زمزمه مي كرد.
زهرا (ع) ليله القدر عارفان است
و عرفان تنها بر دلي مي نشيند كه هواي پريدن دارد.
نيمه شب با صداي گريه اي از خواب پريدم. اتاق ها را گشتم. محمد علي گوشه اي نشسته بود و گريه مي كرد. زار مي زد و طلب شهادت مي كرد.
گفتم: محمد علي اينقدر به دلم آتش نزن! من تازه عروسم چرا مدام حرف از كشته شدن مي زني؟
گفت: فقط دوست دارم، بروم. من مرگ در بستر را ننگ مي دانم... مي خواهم شهيد شوم... عفت برايم دعا كن!
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس خوش سيما : فرمانده مهندسي رزمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خراسان بيستم آبان ماه سال 1337 در روستاي آنچي كيكانلو چشم به جهان گشود. در چهارسالگي پدرش را از دست داد و در دامن پر مهر مادرش صحبت يافت. دوران ابتدايي را در همان روستا به پايان برد.
به اتفاق خانواده اش به تهران رفت. علاقه زيادي به تحصيل داشت. با وجود مشكلات زياد از نظر مالي و مسكن، به ادامه تحصيل در دوره ي راهنمايي و دبيرستان پرداخت. با گذراندن سال آخر دبيرستان در مشهد مقدس توانست ديپلمش را از آن جا بگيرد.
زماني كه در تهران بود و صاحبخانه اجازه مصرف برق را در شب به آن ها نمي داد، او در كوچه با نور ستون هاي برق درس مي خواند.
به مادرش احترام مي گذاشت و در كارها به ايشان كمك مي كرد. وقتي مادرش وضو مي گرفت، او سريع سجاده ي ايشان را پهن مي كرد و به مادرش مي گفت: «شما بايد به مسجد برويد.» دوست داشت مادرش از او راضي باشد. در ماه محرم
به هيات هاي سينه زني و عزاداري مي رفت.
برگزار كننده جلسات قرآن بود و در دعاهاي كميل و ندبه شركت مي كرد. در ماه مبارك رمضان همسايه ها را براي سحري بيدار مي نمود.
به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. مي گفت: «وقتي اذان گفته مي شود، يعني خداوند ما را صدا مي زند، ما بايد سريع جواب دهيم.» به طوري نماز مي خواند كه انگار در اين عالم نيست. نمازها را در مسجد و به صورت جماعت مي خواند. در نيمه هاي شب طوري قرآن و نماز شب مي خواند، كه كسي متوجه نمي شد. طرز صحيح خواندن حمد و سوره را به جوانان و افراد مسن ياد مي داد.
در بحران ها و مشكلات صبور بود و مي گفت: «هميشه خدا را در نظر داشته باشيد كه او ناظره بر اعمال ماست.»
گرفتاري هاي ديگران را حل مي كرد. اگر كمكي به ديگران مي كرد، مستقيم اين كار را انجام نمي داد، حتي در مورد مادرش اگر مي خواست پولي به او بدهد، يا لب طاقچه و يا در كنار سفره مي گذاشت. از افراد مغرور و بيزار بود و از مستمندان دلجويي مي كرد.
در دوران انقلاب اعلاميه هاي امام را توزيع و در راهپيمايي ها شركت مي كرد. در جلسات آقاي شيرازي و قمي حضور مي يافت. در زمان ورود امام به ايران، با مشقات زيادي خودش را به تهران رساند و به استقبال امام رفت. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي، به تبليغ حكومت جمهوري اسلامي پرداخت و مردم را براي راي دادن به آن تشويق مي كرد.
امام
را بسيار دوست داشت و احترام خاصي براي ايشان قايل بود. صحبت هاي امام را به دقت گوش مي داد. آرزو داشت امام را از نزديك ببيند و دست و پاهاي ايشان را ببوسد. مي گفت: «براي سلامتي امام دعا كنيد، چون اسلام بدون وجود رهبر معنا و مفهومي ندارد.»
در بسيج فعاليت داشت و سعي مي كرد مشكلات ديگران را حل كند و براي جوانان كاري انجام دهد. با تشكيل بسيج عضو اين نهاد شد. شب ها كشيك مي داد. مدتي به «سقز» رفت و بعد به صورت افتخاري عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد.
براي حفظ انقلاب به مبارزه با گروهك ها و منافقين برخاست. براي مبارزه با شورش هاي ضد انقلابيون در كردستان حضور يافت. مسئول تداركات بود. دوبار توسط منافقين مورد سوء قصد قرار گرفت. حجت تيموري مي گويد: «وقتي به ايشان مي گفتم: مواظب خودتان باشيد كه منافقين شما را نكشند. مي گفتند: هرچه خواست خدا باشد، چه در اينجا، چه در جبهه يا هر جايي كه لياقت داشته باشم شهيد مي شوم.»
با شروع جنگ تحميلي به خاطر دفاع از قرآن، دين، مملكت و ناموس به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. در سقز مسئول تداركات و در مشهد مسئول مهندسي _ رزمي بود. فرماندهي مهندسي _ رزمي سپاه خراسان را برعهده داشت. در بردن مهمات و اسلحه به مناطق جنگي بسيار فعال بود.
در جمع آوري نيرو براي جبهه بسيار تلاش مي كرد. توصيه مي كرد: «به جبهه بياييد، چون احتياج به نيرو است و جبهه ها را پر كنيد.»
سال 1361 و در 20 سالگي با
خانم ملكه خيري پيمان ازدواج بست. مدت زندگي مشترك آن ها دو سال بود. همسر شهيد مي گويد: «ايشان پاسدار بود. ايشان در باره ي شغلشان با من بسيار صحبت كردند. مي گفتند: بيشتر اوقات در جبهه هستم و خيلي كم به مرخصي مي آيم. از نظر شما اشكالي ندارد؟ گفتم: من مخالفتي ندارم.»
ثمره ازدواج آن ها يك پسر به نام حامد (متولد 10/3/1363) و يك دختر به نام هانيه (متولد 28/10/1364) مي باشد او دوست داشت فرزندانش در كارها اعتماد به نفس داشته باشند و تقوا را سر لوحه ي كار خود قرار دهند.
وقتي به جبهه مي رفت به خانواده اش مي گفت: «به مادرم سر بزنيد، احترامش را داشته باشيد و از جبهه براي ايشان چيزي نگوييد.»
وقتي به مرخصي مي آمد، به ديدن اقوام مي رفت و از آن ها دلجويي مي كرد. به ديدن خانواده هاي شهدا، اسرا و مجروحين نيز مي رفت. در عيد نوروز ابتدا ديدار خانواده هاي شهدا را برنامه ريزي مي كرد.
اوقات بيكاري يا به حرم و يا بهشت رضا (ع) مي رفت. وقتي به مزار شهدا مي رفت، صلوات مي فرستاد. آيه الكرسي مي خواند، ولي فاتحه نمي خواند.
براي شهدا ارزش زيادي قايل بود. در تمام مجالس شهدا و تشييع جنازه ي آنان شركت مي كرد. اگر دعاي توسل و يا دعاي كميل در خانه شهدا بود، حتماً به آن جا مي رفت. به همسرش توصيه مي كرد: « براي تشييع جنازه ي شهدا در روزهاي دوشنبه و پنج شنبه برويد.»
همچنين مي گفت: «به حرف امام گوش دهيد، هرچه ايشان مي
گويند صحيح است. نمازتان را سر وقت بخوانيد.»
آرزوي پيروزي اسلام و به اهتزاز در آمدن پرچم اسلام را در سراسر دنيا داشت.
او مداحي مي كرد. دعاي كميل و ندبه را با صوتي زيبا مي خواند.
عباس خوش سيما در 26/10/1365 در عمليات كربلاي پنج در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر به فيض شهادت رسيد.
ملكه خيري ( همسر شهيد ) مي گويد: « در تشييع جنازه شهيد، كسي از اقوام حاضر نشد كه لباس مشكي بپوشد، چون او آرزوي شهادت را داشت.»
همچنين مي گويد: «بعد از شهادت ايشان عده اي از مردم به ما مي گفتند: ايشان به ما بسيار كمك هاي مالي مي كردند. طوري اين كار را انجام مي دادند كه كسي متوجه نمي شد و ايشان، هيچ چشم داشتي از اين كار نداشتند.»
ليلا خوش سيما ( خواهر شهيد ) مي گويد: «وقتي كه شهيد را به معراج آوردند و ما او را ديديم، زخم سرش بسيار كوچك بود. من گفتم: اين شهيد نشده است او را كتك زده اند. شب جمعه شهيد به خوابم آمد و صورتش را به من نشان نمي داد. به من گفت: ديگر اين حرف ها را نزنيد كه من در عذاب هستم. من واقعاً شهيد شده ام.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان انصارالحسين (ع) لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد« سيد جعفر خوشروزي » در سال 1340 در« اردبيل» ديده به جهان گشود .
اوتا كلاس سوم دبيرستان تحصيل كرد . درمبارزات مردم ايران بر عليه ظلم وستم حكومت پهلوي
از پيشتازان اين مبارزه ي مقدس بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به عضويت اين نهاد مردمي در آمد .
ديدار با خميني كبير شور وشوق اورا براي نگهباني از انقلاب اسلامي بيشتر ومصمم تر كرد.او از اين ديدار اينگونه ياد مي كند: «تنها دو متر با امام فاصله داشتم .قلبم گرفته بود نتوانستم خودم را نگه دارم .بي اختيار بلند شدم و دست مبا ركش را بوسيدم .»
و اين احساس جعفر در ديدار كوتاه مدتش با امام (ره) بود . روحش آرامش گرفت .از سالهاي دور ،دست نوازش پدري را بر سر خود احساس نكرده و پيوسته سختي و محروميت را لمس كرده بود و اينك در كنار امام و مقتدايش از گرماي پر عطوفت دستانش جان دوباره گرفت .هنوز نوجواني بيش نبود كه پدرش را از دست داد و آفت باد خزان بر درخت خانواده اش زد . و تن نحيفش را در مقابل شلاقهاي قهر زمانه بي پناه گذاشت و با سن اندك خود چه بزرگ منشانه با سختيهاي زندگي درگير شد !
سر پرستي خانواده را بر عهده گرفت و با همت و تلاش پيگير خويش ،مانع توقف چرخ خانواده شد .
روزها كارگري مي كرد و شبها درس مي خواند . خواهرش از آن روزهاي سخت چنين مي گويد:«آنگاه كه در آمد روزانه را پيش مادر مي گذاشت ،عرق شرم بر پيشاني ام مي نشست و از اتاق خارج مي شدم .من خواهر بزرگتر او بودم با وجود اين آرزو مي كردم كه اي كاش من نيز پسر بودم و دوشادوش جعفر مي توانستم با كار خويش
كمكي براي خانواده باشم .به خاطر دارم در نيمه شب سرد پاييزي كه هنوز پدر دربستر بيماري بود ،از خانه بيرون مي زد و دوباره با غم و اندوه باز مي گشت و سر بر زانوي غم مي گذاشت .يك روز به سراغش رفتم .ناخواسته گفت :براي طلب شفاي پدر ،در مسجد دعا كردم و او چه مظلومانه و بي ياور زيست !دعاي نيمه شبانه اش همچنان داغ در دلم نهاده است .»
دوران مسئوليت پذيري و شتاب تحولات زندگي اش با اوج گيري انقلاب همراه بود .انقلاب او را در مسير خود به حركت در آورد و با بركه زلال شريعتش شست و شو داد .زنگارهاي درون را از او سترد ،دلش را تابناك كرد و او را به انسان واقعي بدل ساخت و با لا خره در وجود امامش ذوب شد تا جايي كه بعد از دست بوسي امام گفت :«من به تنها آرزويم رسيدم .»
وقتي جعفر مبارزاتش را شروع نمود ،چندين بار دستگير و زنداني شد .او در حين بهره مندي و كسب فيض از محضر بزرگان شهر ،مدام در فكر مردم محروم نيز بود .در زمستان سال 1357 كه مردم با كمبود سوختي و ضروري مواجه بودند ايشان به ياري چند تن از دوستان خود چرخ دستي تهيه نمود ه بود و به خانواده هاي محروم و بي كس سوخت مي رساند .در يك كلام ،جعفر فرزند صديق انقلاب بود . هنگامي كه ارتش متجاوز عراق به نمايندگي وبا حمايت بيش از 36 كشور از مرزهاي جنوب وغرب ايران وارد كشورمان شد او از جمله هزاران نفري بود كه بي هيچ ترديدي
وارد مبارزه ي مسلحانه با كفتارهاي بعثي شد.
او هيچگاه از مبارزه وجنگ جدا نشد ودر مسئوليت هاي مختلف به جانفشاني در راه اسلام ناب محمدي(ص)و ايران بزرگ پرداخت.
سرانجام در تاريخ 22/ 1/1361 درحاليكه در شلمچه؛يك قطعه از بهشت كه در كربلاي ايران واقع شده؛ پيشاپيش نيروهاي گردان انصارالحسين(ع)در حال مبارزه با اشغالگران عراقي بود، خلعت زيباي شهادت را پوشيد تا اجر همه ي مجاهدتها يش را از حضرت حق بگيرد .او آنقدر آسماني شده بود كه جسمش نيز تحمل ماندن در اين كره ي خاكي را نداشت و افتخار «جاويدالاثر»بودن رانيزعلاوه بر شهادت از خداگرفت. منابع زندگينامه :منبع:"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"نوشته ي ،يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران- 1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ميرهادي خوشنويس : رئيس ستاد تيپ سوم لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 در شهرستان "بابلسر" متولد شد. او آخرين فرزند خانواده بود. پدرش شغل آزاد داشت و از شرايط اقتصادي و مالي متوسطي برخوردار بود. آنها در منزل شخصي خود زندگي مي كردند. ميرهادي دوران تحصيلات ابتدايي را از سال 1346 در مدرسة ابتدايي 17 شهريورفعلي" بابلسر" گذراند. در اين دوران همه ساله از طرف دبستان از او مي خواستند عكس خود را به مدرسه بدهد تا به عنوان دانش آموز ممتاز در روزنامه چاپ كنند. ولي او هيچ وقت راضي نمي شد و مي گفت از اين كار خوشش نمي آيد.
دوره راهنمايي را در مدرسة ملي شهرستان بابل گذراندو پس از آن به بابلسر بازگشت و دوران متوسطه را در دبيرستان عاشوراي فعلي بابلسر در سال 1354 تا 1357 سپري كرد. او موفق شد ديپلم رياضي را با معدل بالاي هجده در سال
1357 اخذ كند.
در اين سالها كه با پيروزي انقلاب اسلامي ايران همزمان بود با شركت در تظاهرات و راهپيماييها، نصب پوستر و پخش اعلاميه هاي انقلابي و نوشتن شعار روي پارچه و ديوار و كليشه كردن تصوير امام خميني (ره) به فعاليت انقلابي مي پرداخت. بعد از دبيرستان به سربازي رفت و اين دوره را در شهرهاي مختلف كردستان گذراند. راننده بود و بدن داشتن گواهينامه رانندگي مي كرد. روزي لباسهاي سربازان را با جيپي از پادگان به پادگان ديگر مي برد كه در اثر شرايط نامساعد آب و هوايي و خرابي جاده به قعر دره اي سقوط كرد. او كه مجروح گرديده و در بيمارستان بستري گرديد و پس از ترخيص براي جبران خساراتي كه به جيپ سربازخانه وارد شده بود از پدرش بلغي پول گرفت. بعد از اتمام سربازي در بسيج ثبت نام كرد و عازم جبهه هاي جنگ تحميلي شد. نخستين بار در سن 21 سالگي حضور در جبهه را تجربه كرد و پس از آن به طورمرتب در جبهه حضور مي يافت. بعد از انقلاب فرهنگي و بازگشايي مجدد دانشگاه ها در سال 1362، يكي از خواهران ميرهادي از وي خواست كه با استفاده از سهميه رزمندگان در كنكور دانشگاه ها شركت كند. مخالفت كرد و گفت نمي خواهد از سهمية رزمندگان استفاده كند. سرانجام بدون سهميه در كنكور شركت كردو در رشته مهندسي الكترونيك دانشكده فني بابل و در رشتة دبيري فيزيك مشهد قبول شد .
دو سال پس از حضور مدام در جبهه روزي پدرش كه او را آقا هادي مي خواند،خطاب به او گفت : «پسرم ! تو
دينت را ادا كردي، اكنون كه دانش آموزان بابلسر كمبود معلم دارند بهتر است به جاي جبهة جنگ در جبهة علم به خدمت مشغول باشي.» در جواب پدر گفت : «مادامي كه جنگ است من عضو كوچكي از جبهه هستم.» پس از هر بار بازگشت از جبهه گاه تا نيمه هاي شب قرآن تلاوت مي كرد تا رضايت پدر و مادر خوب را جلب كند و آنها اجازه بدهند به جبهه بازگردد. به هنگام رفتن به جبهه معمولاً با نام اي كه در رختخواب خود مي گذاشت با خانواده خداحافظي مي كرد. در منطقه عملياتي در اوقات فراغت به رزمندگان و به دانش آموزان رياضي و آمار درس مي داد. از فرصتها براي خودسازي و كمك به ديگران بهترين استفاده را مي برد. با وجود داشتن فعاليتهاي گسترده خانواده را به هيچ وجه از آنها مطلع نمي كرد. تشويق نامه متعددي از مسئولان كشوري نظير ميرحسين موسوي نخست وزير وقت دريافت كرده بود. ميرهادي كه از دوران كودكي بسيار فعال و پر جنت و جوش بود و به گفتة مادرش از صبح تا ديروقت بازي مي كرد و به بازي فوتبال بسيار علاقه مند بود. وقتي از جبهه به منزل بر مي گشت توپي زير سر مي گذاشت و مي خوابيد. وقتي علت را سوال مي كردند، مي گفت : «نبايد به جاي گرم و نرم عادت كرد كه آنجا خبري نيست.» او با تشكيل جلسه در مسجد و پايگاههاي مقاومت، دوستان و اطرافيان را به حضور در جبهه تشويق مي كرد و گاه به خطاطي، نقاشي، مطالعه كتابهاي مذهبي و خصوصاً قرآن كريم و
تعمير وسايل برقي و رفع احتياجات خانواده مي پرداخت.
يكي از همرزمانش مي گفت او درخلوت مخفيانه پر مرغ را به دارو آغشته مي كرد و به مداواي جراحت خود مي پرداخت. مدتي نيز متوجه شده بوديم كاظم عليزاده _ يكي از همرزمان و دوستان مير هادي كه بعداً شهيد شد _ هر روز به دنبال او مي آيد و با هم به جايي مي روند. ابتدا علت را نمي دانستيم اما بعدها فهميديم هر روز به بيمارستانهاي شهرهاي اطراف مي روند تا تركشها را از بدن هادي خارج كنند؛ اين در حالي بود كه هادي به خانوادة خود در اين باره چيزي نمي گفت.
مير هادي در پاييز سال 1365 براي انجام مراسم حج تمتع به نيابت از پدر مرحوم خود همراه با مادر رهسپار مكة معظمه شد.
براي اينكه ارز از كشور خارج نشود ريال عربستان را كه به حجاج براي خريد داده بودند، به جاي خريد در صندق جبهه ريخت و حاضر نشد براي هيچ يك از افراد خانواده سوغاتي بخرد و تنها براي فرزند شهيدي به عنوان سوغات يك تانك اسباب بازي خريد.
قلم رواني داشت، براي اكثر دوستانش كه به شهادت رسيدند زندگي نامه مفصلي مي نوشت كه زندگي نامه شهيد محسن اسحاقي يكي از آنهاست. ميرهادي در طول دوران حضور در جبهه مسئوليتهاي مختلفي همچون مسئوليت گروه ضربت معاون گروهان 3، فرماندة گروهان و هماهنگ كنندة گردان امام حسين (ع) را به عهده داشت. در لشكر 25 كربلا مسئوليتهايي نظير مسئول ستاد محور 3 در گردان موسي بن جعفر (ع) و جانشين گردان و مسئول ستاد تيپ 3
را عهددار بود. او در عملياتهاي مهمي همچون عمليات كربلاي 1 در مهران، عمليات والفجر 8 در فاو عمليات كربلاي 5 در بهمن 1365 در شلمچه در شرق بصره و در عمليات كربلاي 8 در ارديبهشت 1366 شركت داشت.
در جريان عمليات كربلاي 5 در تيپ 3، ناگهان دستور رسيد كه بايد به غرب يعني منطقه عملياتي بانه اعزام شويم. من به اتفاق چند تن ديگر از جمله فتحعلي رحيميان و ميرهادي خوشنويس با تويوتاي سردار رحيميان به آن سمت حركت كرديم. چند روز در بانه مستقر بوديم. از فرماندهي دستور رسيد كه تيپ 3 بايد جايگزين و چند تن ديگر رفتند تا بچه ها در عقبه معطل نشوند. در همين هنگام يكي از رانندگان جهاد فرياد كشيد خط سقوط كرده و نمي توانيد برويد. من كنار تخته سنگي نشستم تا كمي خستگي در كنم. گردان كمانديي عراقي محل استقرار گروهان را تصرف كرده بود. هادي كه در اثر بالا آمدن از ارتفاع بسيار خسته شده بود براي رفع خستگي اندكي نشست كه ناگهان تيري بي صدا به پهلويش اصابت كرد. دراز كشيد بعد به سمت آسمان نگاه كرد، آرام آرام نفس مي كشيد. او را كنار تخته سنگ خواباندم. فتحعلي رحيميان گفت : كمي ناراحت تنفس دارد. با آب قمقمه صورتش را شستيم. منطقه بسيار ناامن بود و حتي آمبولانس نبود كه او را به عقبه حمل كنيم و هيچ ماشيني هم توقف نمي كرد. به ناچار او را به عقب وانت گذاشتيم و به عقبه حمل منتقل كرديم. همه گريه مي كرديم تا آن كه او را به ستاد ابوالحسن و به حاج جوشن
سپرديم. حاج جوشن را پيدا كردم و به او گفتم اين امانتي حاج فتحعلي رحيميان است. او را داخل نايلون گذاشتند و من جانماز كوچكي را كه مادرش درست كرده بود به عنوان يادگاري از زمان شهادت او برداشتم و تا كنون حفظ كرده ام.
به اين ترتيب ميرهادي خوشنويس در دوم ارديبهشت 1367 در عمليات كربلاي 10 پس از هشت سال حضور مدام در جبهه هاي نبرد در منطقه عملياتي بانه در اثر اصابت تير مستقيم و خونريزي به شهاد رسيد. پيكر او در گلزار شهداي شهرستان بابلسر در جوار حرم امامزاده ابراهيم (ع) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جواد خيابانيان : مسئول جهاد سازندگي (سابق) شهرستان «نيكشهر»
در يكي از روزهاي تابستان سال 1334 در خانواده اي متدين، مذهبي و آگاه در شهر «تبريز» فرزند پسري متولد شد كه به اتفاق نظر اعضاي خانواده نام او جواد گذاشته شد (جواد به معناي بخشنده)در آن زمان كسي نمي دانست انتخاب اين نام موجب بخشش چه چيزي خواهد شد اما هنگامي او تمام هستي خود را در راه خدا فدا كرد و به جمع شهيدان پيوست برازندگي اين نام براي اين فرزند پسر بر همگان ثابت گرديد. جواد چهره و سيرتي دوست داشتني داشت به گونه اي كه در همان كودكي، افراد نسبت به او نظر خاصي داشتند،از طرفي شخصيت و جذبه معنوي و فكري پدر ،مادر نقش خاصي را در پايه ريزي روحيات او داشت و سرنوشت او را در مسيري رقم زد كه در سايه
تربيت و رشد مذهبي و معنوي سرانجام ديدار افق سرخ را درك كرد و طهارتي را كه او در اين چشمه زلال به دست آورد .او را از ميان امواج تلاطم روزگار به سلامت به ساحل رضوان الهي رساند و با اوليائ الله محشور نمود.
چرا كه او مصداق اين آيه الهي بود:
والذين جاهدوافينا لنهد ينهم سلبناو ان الله لمع المحسنين"و آنان كه بكوشند در راه ما هر اينه نشان مي دهيم به ايشان راههاي خود را همانا خدا با نكو كاران است" در سن هفت سالگي وارد دبستان «كمال»در« تبريز»شد و تا كلاس چهارم را در اين دبستان سپري نمود. از آنجا كه او داراي هوش سرشاري بود سالهاي دبستان را با كسب نمرات عالي و به عنوان شاگرد ممتاز به سرعت سپري نمود. او در اين سالها با وجود اينكه در سن كمي برخوردار بود اما در كلاسها و مجالس مذهبي و قراني شركت مي كرد و ضمن رقابت با بزرگترها به عنوان بهترين قاري قران در سطح دبستان شناخته مي شد بر همين اساس يك جلد كلام الله مجيد از سوي مدير مدرسه به ايشان اهدائ گرديد. مادر محترم شهيد در رابطه با موقعيت وي در دبستان كمال تبريز اينگونه اظهار مي نمايد: "به علت مشكلات مالي كه در سال 1344 برا ي ما پيش آمد پدر جواد مجبور شد تا براي بهبود وضع خانواده خانه اي را در تهران بخرد لذا ما به همراه پدر شهيد از تبريز به تهران مراجعت كرديم. روزي به مدرسه جواد رفتم تا كارنامه او را بگيرم ولي او از آنچنان جاذبه معنوي و درسي خاصي در
بين اوليائ مدرسه برخوردار بود كه آنها با اين در خواست من مخالفت كرده و از من خواستند تا او را در تبريز بگذارم اما من مجبور بودم او را با خود به تهران ببريم."
در سال 1345 به همراه خانواده اش به «تهران» هجرت و كلاس پنجم را در دبستان «جعفري» سپري كرد و دوره راهنمايي تحصيلي را نيز در همان مدرسه شروع مي كند او در اين دوره با كسب نمرات عالي به عنوان شاگرد ممتاز مدرسه راهنمايي خود انتخاب مي گردد در اين دوره وي علاوه بر خواندن كتابهاي درسي به مطالعه كتب مذهبي مورد علاقه اش مانند قرآن و نهج البلاغه نيز مي پردازد و دوره دبيرستان را نيز تا كلاس يازده در دبيرستان جعفري خوارزمي مشغول به تحصيل شد. سالهاي دبيرستان را نيز با كسب رتبه ممتاز به پايان برد. مادر محترم شهيد دوران دبيرستان وي را اينگونه نقل مي كند: "شهيد حاج جواد در دبيرستان علاوه بر خواندن دروس مدرسه به فعاليتهاي مذهبي نيز اقدام مي كرد او هميشه به منزل حاج آقا شيخ فدا پيش نماز مسجد محل ما مي رفت و مسائل مذهبي را از او فرا مي گرفت و در اين زمينه تا جايي پيش رفته بود كه به او اجازه داده شده بود مسئله بگويد. «جواد» براي كسب علم و دانش لحظه اي غفلت نمي كرد.
او براي كسب علم و دانش ارزش واهميت ويژه اي قائل بود و در اين راه از هيچ كوششي فروگذار نمي كرد. معتقد بود انسان بايد تا حد ممكن همه چيز را بداند. وي پس از اتمام دوره دبيرستان با
كسب نمرات عالي بلافاصله در كنكور سراسري سال 1353 شركت كرد و با توجه به هوش و ذكاوتي كه داشت با كسب رتبه 54 در دانشكده «فني تهران» در رشته مهندسي برق گرايش الكترونيك قبول شد و شروع به تحصيل كرد. او در دانشگاه به دروس دانشگاهي علاقه وافري نشان مي داد و نمراتش هميشه عالي بود. شهيد حاج جواد در واقع كبوتري بود بي آزار، شعله اي بود فروزان بدون دود و خاكستر، كه ديگران او را دوست داشتند و از وجود پر خير و بركت او استفاده مي كردند در نظرشان عزيز بود و هيچ مزاحمت نداشت ولي در عين حال فروتني داشت و خود را بنده ناچيز خداوند مي شناخت و مصداق اين سخن عزيز انبياء سيد اوليا رسول گرامي اسلام بود كه فرمودند: وقتي خداوند براي بنده اي خوبي خواهد قفل دل او را مي گشايد و در آن ايمان و راستي قرار مي دهد و وي را نسبت به رفتار او هوشيار مي سازد دل وي را سليم و زبانش را راستگو و اخلاقش را مستقيم و گوش وي را شنوا و چشمش را بينا مي گرداند. عاشقان الله آنان كه در راه نيل به وصال معشوق جان بر طبق اخلاص گذاشته و حيات جاودانه يافتند به راستي كه در لحظه لحظه بودنشان هزار پند است و در رفتارشان هم دريايي پيام و عرفان و براي آيندگان.
هيچگاه كسي از حاج جواد آزرده خاطر نگرديد . برايش تفاوت نداشت كه با نگهبان دم در صحبت مي كند يا مقام بالاتر و يا كاركنان ديگر. بين خود و بچه هاي جهاد هيچ
فرقي نمي گذاشت ،اگر غريبه اي وارد محل كار يا خوابگاه مي شد او را نمي شناخت. به زير دستان در كارها كمك مي كرد با آنان مي نشست و درد دل آنانن گوش مي كرد و تا حد امكان نسبت به رفع مشكلاتشان اقدام مي كرد. اودر رفتار با ديگران خاضع، خاشع و فروتن بود. هيچ گاه ديده نشده به كسي حرف زور بگويد." شهيد حاج «جواد خيابانيان» در بر خود با مشكلات هميشه پيشقدم بود. باورش بود كه انسان بايد به خود سختي دهد تا در برابر مشكلات تحمل داشته باشد. درمواقع بحراني كاملا برخود مسلط بود. با هكاران و افراد با تجربه مشورت مي كرد و در آخر با نظر جمع تصميم قاطع گرفته مي شد او هميشه به همكاران خود در برابر مشكلات موجود استان اين جمله را مي گفت: "سيستان و بلوچستان به منزله تنگه احد است و ما پيمان داريم كه بمانيم."
در كارها داراي پشتكار عجيبي بود و سخت در جهت رسيدن به اهداف مورد نظر تلاش مي نمود.
جنگ تحميلي شروع شده بود. جهاد« سيستان و بلوچستان» يك دفعه از نيرو خالي شده بچه ها به سمت جبهه رفتند و نزيك بود جهاد به خاطر كمبود نيرو به تعطيلي كشيده شود حاج جواد خيابانيان نيروهاي موجود را جمع نموده و از مسوليت خطيري كه به عهده آنهاست صحبت كردو گفت: "اگر ما اينجا را تخليه كنيم و فعاليت نداشته باشيم ممكن است ضرباتي نصيب انقلاب شود به هر حال اين گناه متوجه ما خواهد بود.
اين در زماني بود كه ايشان وظيفه خيلي از برادران و قسمتهارا به عهده گرفته
بود. به خصوص وظايف قسمتهايي مانند امور پرسنلي، جذب و اعزام، پرداخت حقوق او همه موارد را پشتكار و حوصله و با فشاري كه به خودش وارد مي آورد انجام مي داد به هر حال از مشخصه هاي بارز اين شهيد عزيز مي توان به سخت كاري و مقاومت وي اشاره كرد . شهيد شمع محفل بشريت است و چراغ هدايت ما خاكيان درمانده و اين درس ماست كه بدانيم كه آنان از روي علم دريافتند كه شهادت يعني فيض عظمي، يعني بهشت اعلاء يعني موهبت اولي و از همه مهمتر يعني جوار رحمت ا...
گذري بر زندگي سراسر شور و افتخار شهيد حاج« جواد خيابانيان» ما را به اين نتيجه مي رساند كه او فردي بود علم دوست و دانشجو، سير زندگي او در دوران دبستان، راهنمايي و دبيرستان حاكي از باروري افكار الهي او رد مسير حق است او در اين راه از لحظه لحظه هاي زندگي بهره جسته و با هوش و ذكاوتي كه داشته توانسته است خيلي از مسائل علمي را در رشته هاي برق، رياضيات، ادبيات، قرآن و نهج البلاغه فرا گرفته و تقريبا بر همه آن مسلط گردد.
بيشتراز نصف قرآن را حفظ داشت و در مسائل شعر و ادبيات صلاحيت علمي داشت از نظر خط بسيار زيبا مي نوشت در تحليل هاي سياسي، مسايل اجتماعي، اخلاقي و ديني صاحب نظر بود. او علم را براي خدمت در راه خدا و خدمت به خلق فراگرفت و از آن به نحو مطلوبي براي كسب آرمانهاي الهي اسلامي سود جست.
اوفردي بود چند بعدي كه هر يك از ابعادش را اگر كسي داشته باشد
مي تواند فرد شايسته اي براي اجتماع خود باشد او داراي چهره اي نوراني و الهي بود وبه قدري در كارها با افراد خوشرويي برخورد مي كرد كه كمتر اتفاق مي افتاد با كسي روبرو شود و آن فرد جذب و شيفته اخلاق و رفتار آن شهيد نگردد. او مي توانست با تمام گروههاي اجتماعي ارتباط برقرار كرده، صحبت كند مثلا با يك فرد بيسواد بلوچ كه از روستا مي آمد راحت صحبت مي كرد و گرم مي گرفت او صحبت اين را مي فهميد.
در سخنراني، در صحبتهاي خصوصي، در كار، در امور زندگي و در همه چيز، واقع شدن در ميان مردم با آن خصوصيات جذاب باعث شده بود تا همه روستائيان چه كساني كه او را مي شناسند و چه كساني كه او را به طور كامل نمي شناختند او را دوست داشته باشند و در دل آنها جاي داشته باشد و با تمام ويژگيهاي سخت منحصر به فردش او را بپذيرند.
اينجاست كه رنگ الهي كار او سالها سمبل خاطره ها و يادهاي دوستان و مردم مانده و در جاي جاي استان سيستان و بلوچستان جاي خالي او را مي توان در ميان مردم احساس نمود. به راستي كه حاج جواد در دوستي و مهرباني و جذب مردم سرآمد تمام همكاران زمان خويش بود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي خود را آماده كرد تا مانند سربازي فداكار و پر تلاش به دفاع از ارزشها و دستاوردهاي انقلاب اسلامي بپردازد بر اين اساس پس از دستور رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني مبني بر تأسيس جهاد سازندگي در سال 58 و پايه
گذاري اين نهاد مقدس بوسيله شهيد والا مقام دكتر بهشتي با وجوديكه هنوز دوره دانشگاه را به پايان نرسانده بود وارد جهاد سازندگي گرديد مطرح شد، اما از آنجا كه خدمت به مردم مستضعف و محروم را بر ساير امور ترجيح مي داد، ابتدا به همراه گروهي از جهادگران به استان به خوزستان عزيمت كرد و پس از راه اندازي جهاد آن استان به كرمان رفته و مشغول به كار مي شود. او بعد مدت كوتاهي خدمت در ان استان راهي ديار محروم سيستان ئو بلوچستان شد. وي براي رفع مشكلات مردم ستمديده اين خطه از ميهن اسلامي از هيچ كوششي دريغ نورزيد و بسيار اتفاق مي افتاد كه شخصا به تمام روستاهاي استان سركشي كند و هر هفته هزاران كيلومتر راه را مي پيمود و اغلب تنها مسافرت مي كرد.
هرگاه از طرف شوراي مركزي به او پيشنهاد مي شد كه به عنوان عضو مركزي شوراي جهاد سازندگي به تهران برود و فعاليت كند جواب رد مي داد و مي گفت: "سيستان و بلوچستان به منزله تنگه احد است و ما پيمان داريم كه بمانيم" و هرگاه صحبت از ادامه تحصيل او مي شد مي گفت: "معلم واقعي من مردم محروم سيستان و بلوچستان هستند" و واقعا آيا او كه تمام هستي اش را طبق اخلاص براي خدمت به مردم نهاده بود مزدي جز شهادت را، زيبنده او مي توان پنداشت؟
نمونه يك مدير مخلص، فعال، با ايمان و با اراده و با هوش بود. او براي مردم مستضعف هم معلم بود هم مبلغ، هم حلال مشكلاتشان بود و هم همكار و كمك زندگيشان و
هم برادر و شريك غمهايشان. او در مسائل اجتماعي چه در شهر و چه در روستا احساس مسوليت داشت و به اعتراف يارانش هميشه از سختي استقبال مي كرد. براي او ضرورت انجام كار اهميت داشت نه راحتي خودش، بدون برنامه كار نمي كرد و قبل از اقدام به هر كاري همه جوانب آنرا بررسي مي كرد و با مشورت و نظر همكاران تصميم قطعي را با نظر جمع مي گرفت. از نزديك نظاره گر تلاش بي وقفه همكاران پر تلاشش بود و در حل مشكلاتشان تا سر حد امكان اقدام مي كرد تا از اين راه موجبات دلگرمي و پشتكار برادران جهاديش فراهم شده و آنها با دقت بيشتري به فعاليت بپردازند و موجبات خرسندي رهبر بزرگ انقلاب، خوشحالي مردم محروم منطقه فراهم سازد. به طور قطع اگر گفته شود ويژگي شهدا از وجود خلقيات و روحيات خاص آنان است كه از لحاظ كمي و كيفي و جامعيت در كمتر كسي يافت مي شود، گزافه گويي نشده است، چرا كه نوع حركات اين عزيزان و عكس العمل آنان در برابر افراد خاطي خود نشان دهنده بزرگواري و تفكر عميق آنان در مقابل مسائل مختلف است.
مي توان گفت در مدت 4 سال حضور پر افتخار شهيد حاج «جواد خيابانيان »در جهاد سازندگي استان «سيستان و بلوچستان» كسي شاهد آن نبوده است كه آن بزرگوار در مقابل خطاي افراد به راحتي گذشته يا سهل انگاري هر يك از همكارانش را به آساني قبول نمايد.
اعتقاد داشت فلسفه ي حضور او وهمكارانش خدمت به مردم محروم در استان«سيستان وبلوچستان» است. اگر كسي در انجام كارش كوتاهي مي كند
شديداً ناراحت شده از آن افراد توضيح مي خواست. سپس او را نصيحت مي نمود و در صورتي كه فرد خاطي به اشتباه خود پي نمي برد و اظهار پريشاني نمي كرد با شدت و قدرت تمام با او برخورد مي كرد.
در ظلمتكده جهان كه حقيقت با اوهام آميخته شده است و راه از چاه هويدا نيست، از تصادم اميال انسانها هزاران پيچ و خم و پرتگاه به ورته نابودي و گمراهي به ظهور رسيده است كه براي فرار از اين حيرت و گمراهي به ناچار بايد دليل وراهي جست. در پرتوه هدايت و راهنما، از اين راه سخت و پر خطر مي توان عبور كرد، اما اين كار از همه كس ساخته نيست، طينتي پاك و گوهري اصيل و روحي چون كوه استوار كرد و همتي چون آسمان بلند كه آن هم يافت نمي شود، جزء در وجود پاك باختگاني چون شهيد حاج «جواد خيابانيان.»
آنان در دنيا دل به هيچ چيز نبستند و مال دنيا را وسيله رسيدن به قرب الهي يافتند. آن شهيد عزيز بيت المال را بزرگ و استفاده از آن را جزء به راه خودش روا نمي دانست، و در اين راه عمل او مبين اين عقيده و مرام او بوده. او انساني بود كه معيارهاي حق و ارزشها را در خود جاي داده بود و فكرش اين بود از امكانات بيت المال مانند بعضي از بي خبران به نفع شخص خود يا براي رفاه خود از آن استفاده نكند. هيچگاه و در هيچ زماني كسي او را نديد و از او نشنيد كه از بيت المال براي ارضاءخواسته هاي مادي
خود استفاده كند يا بخواهد كه براي او كاري انجام شود نيتش قربت الله بود و بس.
او سعي مي كرد در كار روزمره، در غذا خوردن، در نحوه خوابيدن و در تمام حالات و اوقات خود را از خواسته هاي نفساني و مادي به دور داشته و آلوده ننمايد.
شهيد حاج «جواد خيابانيان» فردي بود كه زندگي را براي خود نمي خواست بلكه خود را وقف بزرگترين آرزويش كمك و خدمت به محرومين كرده بود وي دوستدار رعايت حق و حقوق ديگران بود و براي همكاران و مردم محروم زندگي سالم اجتماعي و فردي را مي پسنديد. او به همكاران توصيه مي كرد اعتماد متقابل را در برابر همه داشته و خود را براي اجتماع متعهد و مسئول بدانند تا حق و حقوق كسي در اين ميان پايمال نشود. از آنچه كه خود داشت براي كمك به اقشار مي كوشيد. آنچنان از در دوستي و محبت با همكاران وارد مي شد كه آنها به راحتي مشكلاتشان را با او درميان مي گذاشتند و سعي مي كرد به تناسب موقعيتي كه دارد نسبت به رفع آن اقدام نمايد. اگر به فرموده آن امام راحل: "نماز كارخانه انسان سازيست" مصداق آن اين است كه مرز بين تقوا پيشگان و بي دينان در اينجا مشخص مي شود، در ميان سرداران لشكر توحيد، شهيد حاج« جواد خيابانيان» كسي بود كه بين خود و خدا، ماده و معني، دينداري و بي ديني، مقهور خود بيني و ماده نشد بلكه خدا و دين او را انتخاب و نماز را وسيله رسيدن به قرب الهي دانست او حقيقتا دريافته بود كه مقام خليفه
الهي يعني چه؟ او دريافته كه ستيز با لااباليگري و حركت در مسير واقعي اسلام تنها راه رستگاري است .
سرانجام اين سردار ملي واسطوره ي ايمان نيز به شهادت ختم شد. درروز دهم اسفند 1362«جواد خيابانيان در حين انجام ماموريت در جاده ايرانشهر –نيكشهر با حادثه ي رانندگي به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :"سبز شعله ور"نوشته ي ،محمد كاوسي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي خيبري : فرمانده گردان فاطمه الزهرا (س)تيپ 18 الغدير (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 در روستاي "مجومرد"در استان يزد ودر خانواده اي متدين و تلاشگر ديده به جهان گشود و توسط پدر و مادر خود احكام و آداب اسلامي را فرا گرفت. بعد از آن براي تحصيل به دبستان رفت و دروس ابتدايي را آغاز نمود . تا كلاس پنجم درس خواند و پس از آن به دليل مشكلات اقتصادي به شغل آهنگري روي آورد و براي تامين هزينه هاي زندگي خود و خانواده اش به كار مشغول شد. علاوه بر كار و تلاش هيچ گاه دست از فعاليت هاي اجتماعي و فرهنگي در محل سكونت خود نمي كشيد .
اودر طول دوران سخت مبارزات انقلاب دست از تلاش و مبارزه براي پيروزي انقلاب برنداشت، علاوه بر جديت در كارها، داراي اخلاق خوبي بود و در جهت جاري ساختن دستورات اسلامي سعي فراواني مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب و همزمان با اختشاشهاي ضد انقلاب در غرب كشور وشروع جنگ تحميلي بعد از كسب تجربيات نظامي رهسپار جبهه كردستان شد و به دفع اشرار و ضد انقلاب پرداخت و در اين منطقه مجروح شد. پس از
بهبودي به جبهه جنوب رفت و به رزمندگان دشت خون رنگ خوزستان پيوست .او در مسئوليت هايي همچون آر.پي.جي زن، پيك تداركات گردان، معاون طرح و عمليات گردان و در نهايت فرمانده گردان فاطمه الزهرا تيپ 18 الغدير طي عمليات متعددي حماسه هاي فراواني آفريد و سرانجام در سال 1364 به ياران شهيدش پيوست.
درفرازي از وصيت نامه ا ش آمده:
شما اي مسئولين مملكتي، شمايي كه اين پست و مقام را شهيدان به شما دادند، بدانيد و آگاه باشيد كه بايد از اين خون خوب پاسداري كنيد. برادرانم راه مرا ادامه دهيد و از حق دفاع كنيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا خيري بلوك آباد : فرمانده گردان توحيد لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 11 بهمن 1334 ، در روستاي بلوك آباد در شهرستان مراغه به دنيا آمد . سومين فرزند خانواده پس از دو خواهر بزرگتر بود . پدرش به كشاورزي اشتغال داشت كه در سال 1340 ودر شش سالگي رضا فوت كرد . پس از درگذشت پدر ، عموي رضا با مادرش ازدواج كرد و سرپرستي خانواده برادر را به عهده گرفت . رضا دوران دبستان را در روستاي بلوك آباد همراه با كار در مزرعه و چوپاني ، با موفقيت به پايان رساند . پس از اتمام رساندن دوران دبستان به همراه خانواده به شهر مراغه نقل مكان كرد و در آنجا تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان پي گرفت . او در خانواده قرآن را فراگرفت و با قرآن مأنوس بود . عمو و شوهر مادرش درباره
خصوصيات اخلاقي رضا گفته است كه هرگز عصبانيت او را نديده است و به هنگام گرفتاري و مشكلات ، همواره بر خدا توكل مي كرد و توصيه مي نمود كه توكلمان جز براي خداي مهربان نباشد .
رضا ، دوران نوجواني را علاوه بر تحصيل با كار در ساختمان سازي گذراند . پس از آن كه تحصيلات دوران دبيرستان را با موفقيت به پايان رساند به خدمت سربازي اعزام شد و در سپاه دانش به مدت دو سال در تهران به انجام وظيفه پرداخت .
پس از اين دوره در سال 1356 ، وارد دانشسراي تربيت معلم تبريز شد كه مقارن با اوج گيري انقلاب اسلامي بود . او يكي از چهره هاي انقلابي شناخته شده و عامل گسترش نهضت در شهرستان مراغه به شمار مي رفت و مسجد طاق مراغه كانون فعاليت هاي مذهبي سياسي او و ساير همفكرانش بود . آنجا را به مركز تجمع جوانان مذهبي تبديل كرده بودند و برگزاري دوره هاي آموزش قرآن و كلاسهاي عقيدتي سياسي يكي از برنامه هاي مهم آن به شمار مي آمد .
رضا در اواخر دوران دانشجويي ، چهار ماه پس از پيروزي انقلاب ، در سال 1358 ، با توصيه مادرش تصميم به ازدواج گرفت و با خانم ربابه خدايي - كه از طرف دوستانش به او معرفي شده بود - در بيست و سه سالگي ازدواج كرد . خانم خدايي نيز از پيش از پيروزي انقلاب در مؤسسه فاطميه مسجد طاق در تبليغ احكام ديني نقش فعالي داشت . آنان در مراسمي بسيار ساده و به دور از هر گونه تجمل و تكفلي زندگي
مشترك خود را آغاز كردند .
به خاطر علاقه اي كه به تعليم و تربيت جوانان داشت ، با اخذ مدرك فوق ديپلم در رشته علوم انساني به عنوان دبير قرآن و معارف اسلامي به استخدام آموزش و پرورش درآمد . اما بلافاصله پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، آموزش و پرورش را رها كرد و ابتدا به صورت مأمور به پاسداران انقلاب پيوست . عضويت در سپاه دوران جديدي از زندگي رضا محسوب مي شد .
يكي از ويژگي هاي برجسته او در فرماندهي دقت و وسواس در حفظ و استفاده درست از بيت المال بود . هيچ كس حتي براي يك بار هم نديد كه از وسايل و امكاناتي كه در اختيار او بود براي امور شخصي استفاده كند . حتي وقتي كه همسرش دچار مسموميت شده بود ، حاضر نشد با اتومبيل سپاه وي را به بيمارستان منتقل كند .
با آغاز جنگ تحميلي در حالي كه چند ماهي از تولد پسرش - مهدي - نگذشته بود ، به جبهه هاي نبرد اعزام شد . رضا در اولين اعزام به جبهه هاي جنوب رفت و در نبرد شكست حصر آبادان شركت داشت . او به مادرش مي گفت :
امروز اباعبدالله (ع) تنهاست و اگر شيعه حسين هستيم اينك ما را به ياري مي طلبد و تمام خطوط جبهه ها ، كربلاي امروز ماست . حضورمان در جبهه مانند حضور حضرت امام حسين (ع) در كربلا نوعي معامله با خداست .
تشكيل جلسات ترجمه و تفسير قرآن از جمله برنامه هاي دائمي او در جبهه ها بود و همواره همرزمانش را به
تداوم آن توصيه مي كرد . پرهيز از بيكاري و اسراف از ويژگي هاي بارز او بود. يكي از همرزمانش نقل مي كند :
وقتي از چيزي عصباني مي شد صلوات مي فرستاد و به خدا پناه مي برد . هيچ گاه او را ناراحت نمي ديديم مگر اين كه شاهد و ناظر بيكاري بچه ها و يا اسراف آنان باشد .
پس از مدتها حضور در جبهه به فرماندهي گردان توحيد مراغه منصوب شد . رفتار او با زيردستان چنان بود كه كمتر كسي گمان مي كرد كه او فرمانده گردان باشد . رضا در آخرين اعزام خود در 10 آبان 1360 ، به منطقه گيلانغرب رفت و در سمت فرماندهي گردان توحيد مراغه فعاليت كرد . عمليات مطلع الفجر آخرين عملياتي بود كه گردان توحيد به فرماندهي رضا خيري در اوايل زمستان سال 1360 در سرپل ذهاب انجام شد . يكي از همرزمان رضا - كه فرمانده يكي از گروهان هاي تحت فرماندهي او نيز بود - درباره عمليات و شب قبل از آن مي گويد :
از طرف فرماندهي مقر به ما ابلاغ شد كه در اسرع وقت به منطقه عازم شويم . آن شب رضا پيشنهاد كرد كه براي تماس تلفني با خانواده ها به مخابرات برويم . برخاستم و با او به مخابرات رفتيم . در آنجا با صف طولاني رزمندگاني مواجه شديم كه براي تماس به انتظار ايستاده بودند . رضا باديدن اين صف طويل علي رغم اين كه دوستان زيادي از او خواستند تا در نوبت آنها تلفن بكند حاضر نشد و به اتفاق به گردان بازگشتيم . به طرف
ساختمان شهيد رجايي حركت مي كرديم و رضا زير لب زمزمه هاي غريبي داشت . وقتي مقابل ساختمان رسيديم پيكي از فرماندهي خبر آورد كه كليه رزمندگان گردان توحيد در عرض يك ساعت حاضر و عازم منطقه شوند . اين خبر شور عجيبي در رضا پديد آورد آنقدر كه خوشحالي از چهره اش نمايان شد .
عمليات مطلع الفجر در دامنه كوههاي برآفتاب آغاز شد و گردان ما يكي از گردانهاي خط شكن به شمار مي آمد كه فرماندهي آن به عهده رضا خيري بود . او پيش از عمليات به دوستانش توصيه كرد كه اگر اتفاقي برايش افتاد به راهش ادامه دهند و تنها به هدف كه فتح مواضع دشمن است ، بينديشند . در نقطه اي از راه از آنها جدا شديم و هر كدام به سمتي حركت كرديم . در بين راه يكي از رزمندگان شناسايي را كه مجروح شده بود ديديم . رضا وقتي پيكر خونين او را ديد دستي به صورت مجروحش كشيد و سپس دست خون آلودش را به صورت خود ماليد . با ادامه عمليات ، رضا خيري در حالي كه به سمت دشمن يورش مي برد ، نارنجكي به سويش پرتاب شد و او در اثر جراحات ناشي از انفجار نارنجك در سحرگاه روز 20 آذر 1360 ، در منطقه سرپل ذهاب به شهادت رسيد .
پيكر رضا خيري بلوك آباد پس از انتقال در گلشن زهرا (س) مراغه به خاك سپرده شد . هفت ماه پس از شهادت او ، پسر دومش عليرضا در ارديبهشت 1361 به دنيا آمد .
دو فرزند شهيد رضا خيري بلوك آبادي در
كنار مادرشان - خانم ربابه خدايي كه به شغل معلمي اشتغال دارد - زندگي مي كنند . بعد از شهادت رضا ، دو عموزاده او كه با هم بزرگ شده بودند به نام هاي يوسف ( در سال 1362 ) و خانم سكينه خيري ( در 1367 ) به شهادت رسيدند و منصور خدايي - برادر همسر او نيز كه دانشجوي پزشكي بود - در سال 1365 شهيد شد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
ناصر دادرس : مسئول گزينش وعضوشوراي فرماندهي كميته انقلاب اسلامي (سابق)
در خانواده اي مذهبي و زحمت كش ديده به جهان گشود .روزگاركودكي را در دامن پاك و مذهبي مادرش گذراند. در پنج سالگي براي آموزش قرآن و آشنايي با كلام خدا به مكتب فرستاده شد و به زودي قرائت قرآن را به طور كامل فرا گرفت و از همان زمان دريچه هاي نور و روشنايي به رويش گشوده شدتا او را آماده ي جانبازي و فداكاري در راه هدف مقدس و آسمانيش نمايد.
ناصر تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در دبستان و مدرسه راهنمايي ادب به پايان آورد و دوران متوسطه را با تحصيل در هنرستان صنعتي يزد در رشته مكانيك به اتمام رساند. در اين دوران ناصر نيمي از روز را به تحصيل و نيم ديگر را با كار كردن مي گذراند. ناصر از كودكي با مباني اسلام آشنا گرديد و اين آشنايي علاقه اي زيادي در او ايجاد كرد كه جز به اسلام و حق و اجراي مباني آن به چيز ديگري نينديشد. بنابراين در اغلب جلسات
مذهبي شركت مي كرد و صداي گرم او كه قرآن را تلاوت مي كرد شكوهي خاص به آن جلسات مي داد.
در دوران تحصيل در هنرستان علاوه بر تحصيل و كار فعاليت هايي در يزد بر عليه دستگاه خود كامه ي ستم شاهي انجام مي داد و اغلب نوارها و اعلاميه هاي امام را تكثير و توزيع مي كرد . اهل مطالعه و كنجكاو و جستجوگر بود . اميد و آرزوهايش را در لابه لاي كتابهاي مذهبي جستجو مي كرد و مي كوشيد كه آموخته هايش را تجزيه و تحليل كند و با استدلال همراه نمايد .
محرم سال 1356 يادآور سخنراني هاي پر شور ناصر در مجالس و مجامع بود. او در اوج خفقان ستمشاهي سعي مي كرد آن چه در توان دارد براي آگاهي توده هاي محروم و مستضعف به كار گيرد و آنان را از آگاهي ها به آگاهي ها رهنمون گردد و در نتيجه مشوق مردم براي انجام هر چه بيشتر جهت شورش عليه نظام ستم شاهي بود.
پس از پيروزي انقلاب در انجمن اسلامي دانشگاه علم و صنعت به فعاليت هاي اسلامي و سياسي ادامه داد و در واحد كتاب فعاليت هاي گسترده اي را شروع نمود پس از مدت كوتاهي با همياري دوستانش در تاسيس دفتر حزب جمهوري اسلامي يزد نقش به سزايي داشت و پس از تشكيل حزب جمهوري اسلامي به عنوان اولين سرپرست و خبرنگار روزنامه جمهوري اسلامي استان يزد برگزيده شد.
با پيروزي انقلاب اسلامي او به كميته انقلاب اسلامي (سابق)پيوست ودر جاي جاي ايران بزرگ به مبارزه با دشمنان داخلي پرداخت.
در مرداد ماه 60 به تهران
بازگشت و به عنوان مسئول كارگزيني كميته به كار خود ادامه داد.
در طول جنگ بارها جهت هماهنگي بين كميته تهران و نيروهاي اين نهاد كه درجبهه ي آبادان مستقر بودند به جبهه رفت .
سر انجام در روز 28/7/1360 تركش خمپاره صداميان دست راستش را قطع كرد و بدنش را سخت مجروح نمود.
ناصر در آن حال از سنگر بيرون آمد و با فرياد كفر ستيز :"الله اكبر خميني رهبر "بر روي خاك هاي گرم جنوب درغلتيد و روح پاك و خداييش به ملكوت اعلي پيوست .
غزل دلكش لا خوانده شهيد توحيد
فارغ از ملك جهان تكيه به بالا زده است
گرچه بر چيده خيام از نظر ظاهريان
خيمه در كوي خداوند تعالي زده است
در ره عشق از اين ياد به دنيا رست
در ايوان امان كعبه عليا زده است
آن كه ديده است يكي جلوه ز جلوات حبيب
پشت پا بر حرم و دير و كليسا زده است
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
وزير راه وترابري جمهوري اسلامي ايران شهيد دكتر« رحمان دادمان »در سال 1335 در شهر «اردبيل »ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي را در همان شهر و تحصيلات متوسطه را در رشته رياضي در دبيرستان «هدف»در تهران به انجام رساند.وي در سال 1353 وارد دانشگاه «تهران »شد و در سال 1365 در رشته مهندسي عمران از اين دانشگاه در مقطع كارشناسي ارشد فارغ التحصيل شد. پيش از انقلاب فعالان جنبش اسلامي در انجمن هاي اسلامي دانشگاه تهران بود و نقش بسيار گسترده اي در قيام مردم تبريز عليه رژيم شاه داشت. وي
پس از پيروزي انقلاب هم به همراهي دانشجويان مسلمان و پيرو خط امام (ره) در تسخير لانه جاسوسي و برپايي انقلاب دوم نقش فعالي ايفا نمود. پس از حمله نظاميان آمريكا به طبس، وي همراه عده اي از گروگان هاي آمريكايي عازم شهر تبريز شد. سپس به پيشنهاد حضرت آيت الله مدني به فرماندهي سپاه آذربايجان شرقي منصوب گرديد. با شروع جنگ تحميلي مشاركت فعالي در همه عرصه هاي دفاع مقدس داشت، سپس تا پايان جنگ در سمتهاي مسئول ستاد عملياتي سپاه پاسداران، جانشين معاونت كل لجستيك و تداركات سپاه و قائم مقام عضو هئيت امناي جهاد سازندگي و معاون آموزش جهاد به خدمت پرداخت با فرمان حضرت امام(ره) مبني بر الحاق شيلات ج.ا. به وزارت جهاد به عنوان اولين مديرعامل شركت شيلات ج.ا. منصوب گرديد. با رحلت حضرت امام (ره) همانند بسياري از دوستان و همرزمان خويش به ستاد برگزاري مراسمهاي ارتحال امام (ره) پيوست و به صورت شبانه روزي به كار و تلاش پرداخت تا شايد به اين طريق بتواند ذره اي از درد جانكاه خويش را در غم از دست دادن آن پير فرزانه التيام بخشد.
پس از ارتحال امام(ره) در راستاي عمل كردن به وصيتنامه امام خميني(ره) مبني بر تحصيل جوانان حزب اللهي و حضور آنها در فضاي دانشگاه ها مشغول ادامه تحصيل شد. دكتر دادمان سپس براي تحصيل در رشته دكتراي راه و ساختمان به انگلستان رفته و موفق به دريافت درجه دكترا از دانشگاه «منچستر »اين كشور گرديد. ايشان طي سالهاي گذشته در سمت هاي مختلفي به انجام وظيفه در نظام مقدس جمهوري اسلامي پرداخته است از جمله در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در پستهاي فرمانده سپاه آذربايجان شرقي،
مسئول ستاد عملياتي سپاه، معاون هماهنگ كننده واحد تداركات كل سپاه و جانشين معاونت لجستيك در وزارت سپاه خدمت كرده است.
ايشان در وزارت جهاد سازندگي در پستهاي مسئول واحد آموزش جهاد، قائم مقامي و عضويت درشوراي مركزي و مسئول هماهنگي واحدها و كميته هاي جهاد و همچنين مدتي نيز به عنوان مديرعامل شركت شيلات جمهوري اسلامي ايران در اين وزارتخانه فعاليت كرده است. آقاي دكتر دادمان حضور فعالي در مجامع فرهنگي داشته و مقاله وي در كنفرانسهاي بين المللي منتشر گرديده وي همچنين علاوه بر تدريس در دانشكده فني دانشگاه تهران مدتي نير در سمت معاون امور پژوهشي مركز تحقيقات استراتژيك مشغول به كار بوده است.
ايشان متاهل و داراي چهار فرزند هستند. آقاي دكتر دادمان پيش از اين معاون وزير راه و ترابري و مديرعامل راه آهن جمهوري اسلامي ايران بوده است.
شهيد دكتر رحمان دادمان در 27 ارديبهشت سال 1380 در حالي كه جهت انجام ماموريت اداري خويش و بازديد از پروژه هاي وزارت راه و ترابري دراستان گلستان عازم اين استان بود. درسانحه سقوط هواپيماي ياك 40 همراه تعدادي ديگر از همراهان خويش به ملكوت اعلي پيوست.
منابع زندگينامه : پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران تهران،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فقيه.
تولد: 1318، دزفول.
شهادت: 7 تير 1360، تهران.
حجت الاسلام سيد محمدكاظم دانش، فرزند سيد محمود، تا مقطع خارج فقه و اصول به تحصيل حوزوى پرداخت. پيش از انقلاب اسلامى، به معلمى اشتغال داشت و عضو هيئت تحريريه ى «مكتب اسلام» بود. بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، امام جمعه و مسئول كميته انقلاب اسلامى شوش شد. در اولين دوره ى مجلس شوراى اسلامى، نماينده ى مردم شوش و انديمشك بود.
از آثار اوست: سيماى
فداكاران (در دو جلد)، قورباغه ها و غازهاى مهاجر. مقالاتى از وى نيز در «مكتب اسلام» به چاپ رسيده است.
حجت الاسلام دانش در بمب گذارى هفتم تيرماه 1360 در دفتر حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسيد و پيكرش دربهشت زهرا به خاك سپرده شد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد ابوالقاسم داوود الموسوي : نماينده مردم «رامهرمز »درمجلس شوراي اسلامي در سال 1323هجري شمسي در روستاي« حسن آباد» در شهرستان « دامغان» در خانواده مذهبي و شيفته اهل بيت(ع) متولد شد.نامش سيد «ابوالقاسم داود الموسوي»، معروف به (موسوي دامغاني) بود. پدر«ابوالقاسم» پس از چهل سال اشتغال به كشاورزي در روستاي «حسن آباد»، به شهر مقدس «قم »مهاجرت نمود و به پيروي از پدر بزرگوارش مرحوم سيد «حاجي»، در اين شهر به تعليم قرآن مشغول شد.اواز كودكي طبعي بلند و همتي والا و علاقه اي شديد به فراگيري علوم اسلامي داشت، بدين جهت، پس از گذراندن دوران ابتدايي تحصيل در «حسن آباد»، در سال 1337 و در حالي كه بيش از 14سال نداشت، به «دامغان» آمد و در يكي از مدارس علميه آن شهر، مشغول تحصيل شد.شهيد«موسوي» در سال 1341 براي ادامه تحصيل عازم «قم »شد و در مدرسه «حجتيه»، ساكن گرديد. در همين سال لباس مقدس روحانيت به تن كرد و سفرهاي تبليغي اش را آغاز نمود.او سعي داشت به مناطقي سفر كند كه كمتر كسي به آنجا مي رود. لذا با دوچرخه به روستاهايي مي رفت كه حتي از جاده نيز محروم بودند.اواز ابتداي ورود به شهر مقدس قم، شيفته امام خميني (ره)گشت تا آنجا كه مرتب به بيت ايشان رفت و آمد مي كرد و اكثر شبها در نماز جماعت آن
حضرت حاضر مي شد.شهيد موسوي در طول ايام تحصيل از محضر اساتيد و علماي بزرگواري چون: -1شهيد غلامرضا سلطاني
-2آيت اللّه مرحوم حاج شيخ مرتضي حائري يزدي
-3آيت اللّه حسين وحيدخراساني
-4آيت اللّه حاج شيخ اسماعيل صالحي مازندراني
-5آيت اللّه حاج شيخ علي مشكيني
-6آيت اللّه ابوالقاسم خزعلي
-7آيت اللّه شيخ يحيي انصاري شيرازي
-8حجت الاسلام محي الدين فاضل هرندي
بهره بردكه تاثير به سزايي درشكل گيري شخصيت آن بزرگوار داشت.
اواز ابتداي ورود به «قم»، در جريان15خرداد 1342و شروع نهضت پيروزمند امام خميني (ره)قرار گرفت. خودشهيد در اين باره چنين مي گويد:«امام به مناسبت وفات حضرت فاطمه (س)مجلس سوگواري تشكيل مي داد، در منزل خويش مجلس عزا برپا مي داشت. روزي سخن از قرارداد ننگين كاپيتولاسيون به ميان آمد و امام در جمع مردمي كه از قم و برخي از شهرهاي ديگر بودند، سخنان مهمي بر عليه نظام و سياستهاي غربي حكومت ايراد كردند، هفت روز بعد در قم حكومت نظامي اعلام شد و امام را به تهران بردند، من از آن تاريخ فعاليتهاي سياسي خود را در كنار تحصيل و درس آغاز كردم.»
پس از تبعيد امام (ره) شهيد موسوي همراه افرادي چون شهيد «محمد منتظري» شبها در حرم حضرت معصومه (س)در مسجد بالاسر براي سلامتي و رهايي حضرت امام خميني (ره)دعاي توسل مي خواندند.باگذشت زمان شهيد «موسوي» برشدت مبارزات خود افزود.اوبا تهيه دستگاه تايپ و استنسيل، اعلاميه هاي امام را كه از نجف به ايران مي آمد، تكثير مي كرد و با ماشين فولكس خود مخفيانه در شهرهاي مختلف پخش مي كرد. اودردوران مبارزات در شهرها و روستاهاي زيادي با سخنرانيهاي گرم و افشاگرانه مردم را بيدار و با اهداف امام خميني (ره)آشنا ساخت. در اين راه بارها دستگير
و به زندان افتاد و مورد بازجويي و شكنجه قرار گرفت. از جمله يك بار به همراه شهيد «محمد منتظري» و آيت اللّه حاج شيخ «احمد جنّتي» در زندان «قزل قلعه» در بند شد. امّا هرگز در راهي كه انتخاب كرده بود، سستي به خود راه نداد.وي در آن دوران براي تهيه تسليحات براي مبارزه مسلّحانه نيز اقدام كرد و چند قبضه، سلاح گرم تهيه نمود و در منزل پدرش مخفي ساخت. گاهي به برادرانش اظهار مي داشت كه چه موقع خواهد رسيد كه از اين اسلحه ها بر ضد حاكمان جور استفاده كنيم؟!
در سال 1356و 1357 و ايام اوجگيري انقلاب يكي از پيشتازان مبارزه و شركت در راهمپيماييهاي قم بود، اگر كسي مجروح مي شد، او با ماشين آنها را از صحنه درگيري خارج و به مراكز درماني مي رساند، و لذا بارها با لباس خونين به منزل خويش رفت. در يكي از راهپيمايي ها كه طلاب و علما و ديگر اقشار مردم به سوي منزل آيت اللّه« حسين نوري همداني» در حركت بودند، مقابل مزار شيخان كه رسيدند، مزدوران رژيم، به سوي مردم تيراندازي كردند و عده اي شهيد و مجروح شدند. در آن گير و دار كه هر كسي براي نجات جان خود مي كوشيد، شهيد «موسوي»، مجروحين را جمع آوري و به بيمارستان كامكار مي رسانيد و در راه نجات آنها تلاش مي كرد.«محمدي» يكي از اعضاء ساواك« قم»، در مقابل بيمارستان «كامكار »از شهيد «موسوي »مي پرسد؛ ديشب در مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)چه كسي اعلاميه پخش مي كرد؟ اگر به اين سؤال جواب بدهي به تو مي گويم امروز چند نفر شهيد شده اند. سيد ابوالقاسم موسوي جواب مي دهد: ديشب من
اعلاميه پخش مي كردم. او نيز مي گويد: امروز 7نفر شهيد شدند.
مبارزات و راهپيمايي ها هر روز و هر شب ادامه داشت تا اينكه پايه هاي رژيم ستمشاهي پهلوي، يكي پس از ديگري فرو ريخت و نهضت امام (ره)به پيروزي نزديك شد. امام خميني (ره)اعلام كرد به ايران مي آيد، شهيد موسوي نيز يكي از اعضاء هيئت استقبال از امام بود. روز 12بهمن 1357امام وارد ايران شد و تا 22بهمن كه انقلاب شكوهمند اسلامي ايران به پيروزي رسيد، در مدرسه علوي مستقر بود. شهيد موسوي نيز در آنجا در خدمت امام و انقلاب به فعاليت مشغول بود.
انقلاب كه به پيروزي رسيد، ياران امام كه همه رنجها و ستم هاي ظالمان را با تمام وجود لمس كرده بودند، براي حفظ دستاوردهاي انقلاب، باز هم با پذيرش مسؤوليت هاي سنگين دين خويش را به اسلام و انقلاب ادا كردند.
شهيد موسوي نيز با پذيرش مسؤوليتهاي گوناگون، گامهاي بلند ومباركي براي ادامه خدمت به مردم وانقلاب برداشت كه از اين قرار است:
-1كنترل پادگان لويزان( ستاد نيروي زميني)
-2فعاليت و راه اندازي كميته انقلاب اسلامي دامغان در سال 1358ه.ش.
-3تأسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دامغان، همراه با ديگر ياران.
-4تشكيل دادگاه انقلاب دامغان.
-5حاكم شرع دادسراي انقلاب اسلامي و محاكمه بعضي از مفسدين و اشرار.
-6خدمت در جهاد سازندگي دامغان.
-7نماينده امام (ره)در هيأت هفت نفره احياء و واگذاري زمين استان سمنان.
-8نماينده امام (ره)و امام جمعه رامهرمز از سال 1360تا 1363.
-9نماينده مردم رامهرمز در مجلس شوراي اسلامي، در دوره دوم مجلس.
شهيد موسوي، روحاني مبارز، زجر كشيده، دلسوخته انقلاب و محرومين، تلاشگر خستگي ناپذير، عاشق امام (ره)و ولايت بود. از نظر اخلاقي نيز، ويژگيهاي داشت كه در اين مختصر نمي گنجد، به عنوان نمونه بعضي
از صفات برجسته اش را متذكر مي شويم.
مطيع خدا و اولياء معصومين
او در راه اطاعت از خداوند متعال همه سختي ها را با آغوش باز پذيرا بود. آنچه را موجب رضاي خدا و وظيفه الهي خويش مي ديد، عمل مي كرد و لحظه اي به فكر خود و موقعيت اجتماعي اش نبود. در همه كارها به خدا توكل مي كرد و تنها به او اميد داشت.
پيشگام در كارهاي نيك
پيشي گرفتن درنيكوكاري جزء سرشتش بود، هر كجا احساس مي كرد، كمكي از دستش ساخته است، از همه زودتر اقدام مي كرد.
در دوران آغازين طلبگي اش در دامغان آيت اللّه دامغاني در نظر داشت مسجدي بنا كند، در جلسه اي كه مردم حضور داشتند، مطلب را با آنان در ميان گذاشت و از آنها درخواست كمك كرد.
سيد ابوالقاسم در آن مجلس حاضر بود، زودتر از همه با صداي بلند گفت: من ده تومان براي اين امر هديه مي كنم و ده روز هم كار مي كنم.
مرحوم آيت اللّه «دامغاني» دست «سيد ابوالقاسم» را بلند مي كند و مي گويد: مردم از اين پس نيكوكاري را بياموزيد.
شهيد «موسوي»، استراحت را براي ديگران مي خواست و خود را براي آسايش مردم به زحمت مي انداخت.
زماني بر اثر خرابي قناتهاي روستاي حسن آباد مردم دچار كم آبي شدند. اين روحاني فداكار، وارد كار شد و با رجوع به ريش سفيدان و كمك پدر بزرگوارش با تلاش چند ماهه، قناتها را لاي روبي و آباد كرد و مردم را از كمبود آب نجات بخشيد. كسي را نمي يابي كه با او آشنا باشد و محبتش را در دل نداشته باشد. بدين سبب كمك به ديگران به ويژه محرومين، را از وظايف خود مي دانست و بخش مهمي از زندگي
او را تشكيل مي داد.
در ايّامي كه امام جمعه رامهرمز بود، از تهران و علماي قم كمك مالي مي گرفت و براي خانواده هاي محروم لباس و مواد غذايي تهيه مي كرد و به منازل آنها مي برد.
در اوايل جنگ تحميلي عراق، حدود پنجاه هزار آواره جنگي در رامهرمز اسكان داده بودند، كه 25000نفر داخل شهر و 25000نفر در چادرهاي بيرون شهر ساكن بودند. شهيد موسوي تمام كارهاي آنها را رسيدگي مي كرد. حتي دعواهاي خانوادگي آنها را حل و فصل مي نمود.
او كه خود از محرومين ودردكشيدگان جامعه بود ،در سنگر مجلس شوراي اسلامي نيز در طرح ها و لوايح با جديت مدافع پابرهنگان بود.براي نصيحت و موعظه و تبليغ اسلام ارزش خاصي قائل بود. سخنرانيها و خطابه هايش قبل از انقلاب شيوا و جذّاب افشاگر جنايات ظالمين و بيانگر حق و حقيقت بود. بارها از طرف مأمورين رژيم به اداره آگاهي برده شد و از او خواستند كه تعهد بسپارد تا در منبرهايش بحث سياسي نكند، اما او نپذيرفت، و آنچه را وظيفه مي دانست، بيان مي كرد مدتي از منبر و سخنراني ممنوع شد؛ ليكن در بين مردم و پائين منبر حقايق را بيان مي كرد.او شيفته هدايت جوانان بود، در سالهاي 1348تا 1356 در تهران ( شميران) به همراهي شهيد سيد حسن شاهچراغي و جمعي از دوستان روحاني براي جوانان و نوجوانان برنامه هاي تابستاني داشتند. صدها جوان و نوجوان را در مساجد، جمع مي كردند و كلاسهاي اعتقادي و سياسي برپا مي نمودند، گاهي، عوامل رژيم، با آن برخورد مي كردند و كلاسها را تعطيل مي نمودند.
وي مدت ده سال همه هفته پنج شنبه و جمعه از قم به تهران مي آمد و جلسات مختلفي را اداره مي كرد
و اين را براي خود وظيفه مي دانست. يكي ديگر از ويژگيهاي شهيد «موسوي»، بي توجهي به دنيا بود. پشت پا زدن به خواسته هاي نفساني يكي از نمونه هاي آشكار آن است.
در تمام طول زندگي در منزلي كه زمين آن هم وقف بود، به سر مي برد. وقتي هم كه پيشنهاد تعويض آن را به او دادند، نپذيرفت.
عشق به امام و ياران اوامام (ره)را مقتدا و مراد خويش مي دانست و در هر حال حتي زير شكنجه هاي ساواك اين علاقه را كتمان نمي كرد.گاهي براي دستيابي به نوار سخنان ايشان در زمان طاغوت، فرسنگها راه مي رفت و زحمتها و خطرهاي فراواني را به جان مي خريد. علاقه شديدي به شهيد سيد محمد بهشتي و ياران او داشت، بعد از حادثه 7تير 1360 در تشييع جنازه آن شهيدان بزرگوار، با پاي پياده تا بهشت زهرا آمد به گونه اي كه تمام كف پاهايش تاول زده بود. وي در عبادت و شب زنده داري و دقت در اقامه نماز اول وقت ممتاز بود. بعد از اينكه به اهميت نماز اول وقت واقف گرديد، براي اينكه مبادا از اين امر مهم غافل شود، با خدا عهد كرده بود، اگر نمازش از اوّل وقت تأخير بيفتد، صد تومان، صدقه بدهد. در خطبه هاي نماز جمعه «رامهرمز »جوانان را براي رفتن به جبهه دعوت مي كرد. خود نيز در جبهه حضور فعّال داشت و عاشق شهادت بود. بارها مي گفت: عده زيادي را به جهاد فرستاده ام و به مقام رفيع شهادت رسيده اند، ليكن خودم هنوز به اين مقام نائل نشده ام. در بعضي مواقع، با اصرار از خداوند متعال شهادت را مي طلبيد. روز اوّل اسفند 1364با پنجاه تن از شخصيتهاي مملكتي و
روحانيان و ياوران انقلاب، كه در ميان آنان حجت الاسلام شهيد حاج شيخ فضل اللّه محلاتي نماينده امام (ره)در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و هفت تن ديگر از نمايندگان مجلس شوراي اسلامي، و چند تن از قضات دادگستري وجود داشتند، در حالي كه توسط هواپيماي مسافربري متعلق به شركت آسمان عازم جبهه هاي جنوب بودند، در نزديكي اهواز از سوي دو فرزند جنگنده متجاوز عراقي مورد حمله قرار گرفتند و در منطقه ويس در 25كيلومتري شمال اهواز با سقوط هواپيمايشان به شهادت رسيدند.
شهيد موسوي با همين هواپيما پرواز كرد، اما نه تنها پرواز در آسمان زمين كه، پرواز به سوي كوي دوست و ملكوت اعلي، و پرواز به سوي آسمان قدس ربوبي.
عاشق سوخته جان را چو بر بال شكست
بال جان واشد و تا منزل جانان پر زد
از آن جا كه اين گروه عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل بودند و در جمع آنان تعداد زيادي از علما و روحانيون به درجه رفيع شهادت نائل آمدند، اين روز به عنوان روز روحانيت و دفاع مقدس نامگذاري گرديد.
بدن پاك و مطهر شهيد سيدابوالقاسم موسوي دامغاني در ايوان شرقي پائين مسجد طباطبائي ورودي مسجد بالاسر حضرت معصومه (س)در كنار تربت شهيد حاج شيخ فضل اللّه محلاتي به خاك سپرده شده است و در ذيل سنگ قبر شهيد محلاتي، اين جملات را مي خوانيم:
... حجت الاسلام سيد ابوالقاسم موسوي دامغاني كه در روز اول اسفند 1364در فاجعه هوايي به دست مزدوران بعثي به شهادت رسيد. منبع:نرم افزار توليد شده توسط كنگره ي شهداي روحاني در قم
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده ناوچه در ناو تيپ13 امير المومنين(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد« ضرغام درخشان» در
سال 1342 در روستاي« مال قايد» از توابع شهرستان« گناوه »در يك خانواده مذهبي ، متدين و مستضعف چشم به جهان گشود .دوران طفوليت وي با توجه به فقر خانوادگي ، بسيار پر مشقت و با رنج و محنت سپري گرديد. تحصيلات ابتدايي خود را در روستاي «مال قايد» به پايان رسانيد و سپس جهت ادامه تحصيل به شهرستان «گناوه» رفت و دوران راهنمايي خود را كه پايان تحصيلات وي است در مدرسه راهنمايي شهيد «خزائي»(فعلي) به پايان رساند . اودر همان مدرسه آموزش نظامي ديد و با همكلاسي هاي خود ، فعاليت انقلابي برعليه رژيم ستمشاهي را آغاز نمود . شهيد درخشان در سال 1358، ازدواج نمود كه حاصل آن دو پسر و يك دختر مي باشد.
وي در تاريخ 27/3/1361 وارد« يگان دريايي» سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان «بوشهر» شدو دوره آموزش عقيدتي سياسي خود را در همان سال در«شيراز» سپري كرد .مدتي بعد جهت گذراندن دوره آموزش فني – تخصصي در تاريخ 10/6/1361 راهي «بندرانزلي» گرديد. شهيد درخشان در عمليات «بدر» ، «خيبر» و« والفجر هشت» با توجه به حساسيت مسئوليتش، فعاليت بسيار چشم گيري داشت.
پس از آن در سال 1364 جهت تكميل دوره آموزشي فني- تخصصي خود و با توجه به نياز مملكت و جبهه و جنگ ، از طرف «يگان دريايي» سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «بوشهر» به كشور« هلند» اعزام و پس از طي دوران آموزشي يك ماهه به بوشهر برگشت. شهيد درخشان داراي قلبي پر از مهر و محبت به اسلام و انقلاب اسلامي بود. او هميشه مي گفت :«اگر مرگ يكبار است ، بايستي با عزت و سر
بلندي باشد.»
او شهادت را به جان خريد و آنچه را دوست مي داشت به آن رسيد. سرانجام زندگي پر افتخار اين قهرمان ملي با شهادت همراه بود.او در تاريخ 7/8/1365در يك نبرد نابرابر با ناوگان جنگي آمريكا در شمال جزيره ي خارك به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالله درود
ي : فرمانده توپخانه لشكر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول تيرماه سال 1335 در درود يكي از شهرهاي استان خراسان به دنيا آمد. كودكي آرام و ساكت بود. در كودكي مبتلا به مريضي سرخك شد كه خانواده به امام زمان (عج) متوسل شدند و او شفا پيدا كرد.
چون به آموختن قرآن در مكتب خانه علاقه زيادي داشت به آن جا مي رفت.
دوران ابتدايي را در مدرسه ي شريعتي درود به پايان برد. به علت وضعيت بد اقتصادي از ادامه ي تحصيل بازماند و براي كمك به پدر و مادر به كار كشاورزي پرداخت.
در دوران دبستان براي گفتن اذان ظهر از معلمينش اجازه مي گرفت و در مسجد اذان مي گفت، ولي در زمان طاغوت و در يكي از روزها، بعضي از معلمين براي گفتن اذان به او اجازه ندادند كه با آن ها درگير شد. او براي گفتن اذان به مسجد مي رفت و نمازش را مي خواند.
به پدر بزرگ پيرش بسيار خدمت مي كرد. از مدرسه كه مي آمد به سراغ او مي رفت و برايش داستان تعريف مي كرد و اگر چيزي لازم داشت، فراهم مي كرد.
دوران فراغت را در مسجد يا مراسم برگزاري قرآن، دعاي ندبه و كميل
مي گذراند و گاهي نيز به خواندن كتب مذهبي مي پرداخت. دوران سربازي را در بيرجند و اهواز گذراند.
در زمان انقلاب اعلاميه هاي امام را پخش و شب ها در جلسات مذهبي شركت مي كرد.
با توجه به كمي سن در زمان انقلاب، آرام و قرار نداشت. دوران نوجواني خود را در انقلاب سپري كرد. او كارهايي مثل پخش پوستر و اعلاميه را انجام مي داد. در دوران انقلاب، مردم را يكي يكي جمع مي كرد و به تظاهرات مي برد. او عكس شاه را از بانك ها مي كند.
نواري را كه از يك روحاني گرفته بود، مدت ها گوش داد و سپس آن را زير خاك پنهان كرد. عبدالله درودي در سن 18 سالگي با خانم زهرا درودي ازدواج كرد و مدت زندگي مشترك آن ها 9 سال بود. ثمره ي اين ازدواج 4 فرزند به نام هاي خديجه (متولد اول مرداد ماه سال 1358)، مهدي (متولد سال 1359)، هادي (متولد بيست و چهار اسفند ماه سال 161) و نجمه (متولد يازدهم مرداد ماه سال 1364) مي باشد.
به خاطر اين كه جبهه، به نيرو نياز داشت، به آن جا رفت و به خاطر اين كه بتواند حضور مداوم در جبهه داشته باشد، به خدمت سپاه درآمد.
او در مورد جنگ مي گفت: «وظيفه ي ما دفاع از ميهن اسلامي است، همه بايد عليه دشمن حركت كنيم، چون دشمن روي فرش ما آمده است. امروز كه اين گونه است، فردا ناموس ما در خطر است. اگر جلوي دشمن را نگيريم، به ناموس ما تجاوز خواهد كرد.»
چون جنگ بر ما تحميل شده
بود، شهيد براي دفاع از مملكت به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.
او در زمان جنگ مي گفت: «مبادا سر جاي خود بنشينيد و اسلام را تنها بگذاريد.»
جنگ را بر همه چيز مقدم شمرد. مي گفت: «جنگ واجب تر است». او حتي براي وضع حمل همسرش صبر نكرد و به جبهه رفت.
او در سپاه حضور داشت و مدتي مسئول اسلحه خانه و در زمان جنگ مسئول توپخانه بود. مدتي معاونت فرمانده سپاه شيروان را برعهده داشت و مدتي نيز محافظ حاج آقا حسيني امام جمعه اين شهر بود.
در پشت جبهه، در بسيج و سپاه حضور پيدا مي كرد و به سركشي از خانواده هاي معظم شهدا و مجروحين مي پرداخت.
آرزو داشت در جبهه مثل بدن امام حسين (ع) ، بدن او نيز در زير تانك هاي دشمن له شود. دوست داشت جنازه اش به دست خانواده اش نرسد كه همين طور هم شد. موقع تشييع جنازه اش سرش از بدن جدا بود و استخوان هايش تشييع شد.
بسيار صميمي بود و اخلاق بسيار خوبي داشت. هركس كه با او توفيق رابطه پيدا مي كرد، در اولين برخورد شيفته ي او مي شد و بناي رفاقت و دوستي را با او مي گذاشت.
محمد درودي ( برادر شهيد ) مي گويد: «يك دفعه كه از جبهه به مرخصي آمده بود، در منزل ما دعوت بود، بعد از صرف غذا، نان هاي داخل سفره را در كيسه ريختيم تا به نمكي بدهيم. او از اين عمل بسيار ناراحت شد و از جيبش د و تا هسته خرما در آورد كه بسيار خشك بود
به ما گفت: چرا نان هاي داخل سفره را بيرون ريختيد و نعمت خدا را شكر نمي كنيد، در حالي كه ما سه شبانه روز در منطقه عملياتي نان به ما نرسيد و غذاي ما همين ها بود. من آن هسته ي خرما را از او گرفتم و هرچه سعي كردم كه آن ها را بشكنم نتوانستم. او ما را بسيار نصيحت مي كرد.»
همسر شهيد مي گويد: «زماني كه بچه ها ماشين سپاه را برمي داشتند، او ناراحت مي شد. وقتي مي گفتيم: چرا ناراحت مي شويد؟ مي گفت: اين مال بيت المال است. ما شرمنده خون شهدا هستيم. او فرزندانش را با دوچرخه به مسجد مي برد و از بيت المال استفاده نمي كرد.» او حتي در نوشتن آدرس دفتر كارش از خودكار بيت المال استفاده نمي كرد.
شهيد درودي در نامه اي كه به همسر خود مي نويسد، مي گويد: «زهرا، ياد خدا در هر لحظه يادت نرود. بچه ها را اذيت نكنيد. ان شاءالله نماز اول وقت را فراموش نكنيد. دعا براي امام امت و شهدا و رزمندگان و اسيران و مجروحين يادتان نرود.»
فرزند شهيد در خصوص مفقود شدن ايشان مي گويد: «در آخرين لحظه كه پدرم از دوستش جدا شد، سه تا افسر عراقي را دستگير كرده بود و مي خواست چند تا تير را براي فرزندش بياورد و به نيروها گفته بود كه با شما در پشت جبهه تماس مي گيرم كه مفقود گرديد.»
شهيد عبدالله دوردي در تاريخ 21/12/1363، در عمليات بدر، در شرق دجله، بر اثر اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نايل و در بهشت
سجاد درود نيشابور آرام گرفت. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن درويش در سال 1341 هجرى شمسى در روستاى جعفرآباد از توابع شوش دانيال در يك خانواده كشاورز و مذهبى چشم به جهان گشود. كودكى شجاع و فوق العاده دلسوز و مهربان بود. او دوران تحصيلات ابتدايى را مى گذراند كه سايه رژيم ستمشاهى به همه جا سايه افكند و به دستور حاكمان زر و زور تحت عنوان تقسيم اراضى تعداد عظيمى از روستاييان مجبور به ترك زمين هاى خود گشته و آواره شهرها شدند. خانواده حسن هم جزء همين روستاييان بود كه خانه و كاشانه خود را از دست دادند و راهى شهرها شدند. آنها ابتدا به دزفول و سپس به شوش دانيال مهاجرت كردند.
مادرش مى گويد: طاغوت زمين و زندگى را تصاحب كرد و منزل مان را در روستا با خاك يكسان نمود. ناچار به دزفول رفتيم و خانه اى را كرايه كرديم، آنجا حسن كلاس هشتم را در دزفول خواند. برادرش به شوش آمد و دكانى گرفت. او وقتى وضع خانواده را ديد، آستين ها را بالا زد و در كنار برادرش مشغول به كار شد. وى گمشده اش را در مسجد و محراب يافت و همين امر سبب شد كه شب ها جهت فراگيرى قرآن در همان سنين نوجوانى در مجالس قرآن شركت كند.
او عموما هر روز غروب به خانه مى آمد و براى انجام ورزش مى رفت. وزنه بردارى ورزش مورد علاقه او بود و هنوز هم وزنه هايش در خانه به يادگار مانده است. زمانى كه امام خمينى (س) علم مخالفت بر عليه رژيم برپا كرده بود، وى اعلاميه ها و عكس هاى حضرت
امام (س) را پخش مى نمود. با پيروزى انقلاب از اولين كسانى بود كه در كميته مشغول حفظ و حراست از دستاوردهاى انقلاب شد و با تشكيل سپاه از طلايه داران آن شد. وى با شروع جنگ تحميلى در محور شوش از كناره كرخه تا شرق دجله سدى شد عليه مزدوران عراقى، آن گاه كه لشكر خصم تا كنار رود كرخه به قصد تصرف شوش و جاده استراتژيكى اهواز - انديمشك آمده بود، حسن با همان چند نيروى جان بركف كه تنها يك قبضه آر.پى.جى.7 داشتند، به جنگ تيپ 57 پياده مكانيزه عراق رفتند و خواب را براى سپاه دشمن حرام كردند. دشمن قصد داشت با زدن پل روى كرخه، شوش را به تصرف خود درآورد ولى شناسايى به موقع شهيد حسن درويش مانع از فعاليت دشمن در آن دشت شد. شهيد حسن درويش مهارتش در استفاده از آر.پى.جى 7 بى نظير بود. او با درست كردن قايق هاى محلى به آن طرف كرخه مى رفت و به شكار تانك هاى دشمن مى پرداخت و تكيه كلام رزمنده ها شده بود كه مى گفتند: واى به حال تانك هاى عراقى اگر با حسن مواجه شوند. در اوايل جنگ مسووليت جبهه شوش به او سپرده شده بود و ضمن آماده كردن نيرو در مورخه 1360/1/25 طى عملياتى با رمز يا مهدى ادركنى به قلب دشمن زد.
در اين عمليات ظفرمند كه با فرماندهى ايشان صورت گرفت، قسمتى از تپه هاى استراتژيكى منطقه شوش آزاد و تعدادى تانك و نفربر عراقى منهدم و نفرات زيادى از نيروهاى دشمن اسير و به پشت جبهه تخليه شدند.
با گسترده شدن جبهه شوش و نياز به بكارگيرى سلاح هاى سنگين، او به ارتش مامور شد و
ظرف مدت كوتاهى استفاده از سلاح هاى سنگين از جمله خمپاره را فرا گرفت و بعد از برگشت، خود شروع به آموزش برادران بسيجى و سپاهى نمود و در عمليات فتح المبين نقش جاودانه اى از خود به يادگار گذاشت. چند روز بعد از عمليات فتح المبين بنا به دستور فرمانده كل سپاه، سردار رضايى، ماموريت تشكيل و فرماندهى تيپ 17 قم به ايشان واگذار گرديد كه ظرف مدت 20 روز آن را تشكيل داد و يكى از بهترين يگان هاى عمل كننده در عمليات رمضان بود.
ماموريت تشكيل تيپ 15 امام حسن (ع) نيز به ايشان محول گرديد كه با تلاش شبانه روزى تشكيل و سازماندهى شد و بعدا به نام تيپ مستقل 15 تكاور دريايى معروف شد كه نقش مهمى در عمليات هاى بزرگ و خطوط پدافندى داشت.
مدتى بعد به لبنان اعزام گشت كه بعد از بازگشت در لشكر 17 على بن ابيطالب (ع) مشغول به خدمت شد و در ادامه به تيپ امام حسن (ع) بازگشت و در عمليات هاى مختلف شركت كرد. سرانجام شهيد حسن درويش در عمليات بدر در كنار بسيجيان به نبرد پرداخت و پس از انهدام چندين پاسگاه دريايى دشمن، از ناحيه سر مورد اصابت تير خصم قرار گرفت و جاودانه شد و اكنون او پرچمى جاودانه براى دفاع از ولايت على (ع) در شوش دانيال است.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن درويشي : فرمانده گردان ثارالله تيپ 18 جوادالائمه (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هفدهم تيرماه سال 1335 در روستاي حسن آباد بلهرات شهرستان نيشابور و در خانواده اي متوسط متولد شد. پدر كه به كشاورزي و دامداري اشتغال داشت و با وجود سواد كم از همان
ابتدا شعرهايي در وصف ائمه ي (ع) مي سرود.
اسماعيل از دوران تولد فرزندش نقل مي كند: «دو _ سه ماه بعد از تولد حسن، زن همسايه مان فوت كرد. كودك شيرخواري داشت كه او را براي شير خوردن نزد همسرم مي آوردند. حسن هر وقت صداي گريه آن كودك را مي شنيد، شير خوردن را تا زماني كه آن طفل سير شود و بخوابد رها مي كرد.»
خصوصيات بارز حسن از كودكي تا بزرگسالي زودجوشي و سازگاري با اطرافيان و دوستان بود و نزديكان هميشه حسن را آرام و خونگرم به ياد مي آوردند.
دوران ابتدايي را در دبستان روستاي حسن آباد به پايان برد. از نظر درس و اخلاق در بين هم سن و سالانش نمونه بود. يكي از دوستانش از پويايي او در اين دوره مي گويد: «حسن هميشه به دنبال خلق و يادگيري بود، يك بار پنكه اي با چوب هاي سبك ساخت و به عنوان كاردستي به مدرسه آورده بود.»
از كودكي به پدر در كار كشاورزي و به مادر در كارخانه و روشن كردن تنور كمك مي كرد. اوقات فراغت را به مطالعه مي گذراند و به كتاب «داستان راستان» علاقه ي خاصي داشت. خيلي زود با تحولات انقلابي آشنا شد و سعي كرد تا آن ها را درك كند. به طوري كه خواهر شهيد در خاطره اي نقل مي كند: «يك بار كه از مدرسه آمده بود، خوراكي تغذيه خود را دست نخورد و بالاي طاقچه گذاشت. من خواستم آن را بردارم و بخورم كه او مانع شد و گفت: اين تغذيه دولت شاه است و خوردن آن
حرام است.»
مدتي به همراه خانواده در شهر مشهد ساكن شد و چندي بعد دوباره به روستا بازگشت. دوره دبستان را در روستا به اتمام رساند و سپس ترك تحصيل نمود و به حرفه بافندگي مشغول شد. به دليل عشقي كه به فراگيري داشت، هميشه با برادر روحاني خود و ساير طلبه ها مباحثه مي كرد و پاي منبر علما مي رفت تا اطلاعات خودش را به خصوص در مسايل مذهبي و اعتقادي گسترش دهد و بيشتر آثار امام خميني (ره) را مطالعه مي كرد. در اين ميان به تربيت جسم هم بي اهميت نبود و با برنامه ريزي در كار به ورزش باستاني نيز مي پرداخت.
به تدريج وارد فعاليت هاي سياسي خط امام شد و در يكي از روزها كه مردم در خيابان پراكنده بودند و به دليل حضور ماموران رژيم شاه براي شروع تظاهرات ترديد داشتند، او اولين فرياد «الله اكبر» را سرداد و ديگران كه قوت قلبي گرفته بودند، يكي يكي به او پيوستند و او در جلو جمعيت پيش مي رفت. از خصوصيات بارز او در دوره ي نوجواني، راستگويي و خوش خلقي بود و با وجود سن كم سعي مي كرد راهي بيابد، تا اگر كينه اي در ميان اطرافيان بود از بين برود. با پشتكاري كه داشت خيلي زود توانست سه دستگاه چرخ بافندگي تهيه كند و درآمد نسبتاً خوبي از اين حرفه داشته باشد.
پس از فراهم شدن شرايط ازدواج، در 17 سالگي به پيشنهاد پدر، با دختر خاله ي خود ( خانم ربابه نيكنام كه ساكن روستا بود ) ازدواج نمود و زندگي مشترك را با
مراسمي ساده و مهريه اي كم در منزل پدرش آغاز كرد. ثمره اين ازدواج سه پسر و يك دختر به نام هاي علي (متولد 1353)، سميه (متولد 1358)، محمد (متولد1360) و جواد (متولد 1362)مي باشد. حسن سخت تلاش مي كرد تا خانواده از لحاظ معيشت مشكلي نداشته باشند، اما تشريفات را در زندگي نمي پسنديد و از وجود فاصله طبقاتي بين اقشار جامعه رنج مي برد. به همين دليل بخشي از وقت و درآمد خود را صرف كمك به نيازمندان مي نمود.
فعاليت هاي او در تحولات انقلاب روز به روز گسترده تر مي شد و در اين جريان تنها نبود. خواهر شهيد مي گويد: «يك روز يكي از آشنايان از مشهد آمد و گفت: مي داني كه پدرت مانند حبيب بن مظاهر كفن به تن مي كند و برادرانت در پشت سر او در تمام راهپيمايي ها شركت مي كنند.»
سرانجام حسن كه مي خواست اين تغييرات را با آگاهي عميق تري دنبال كند، مدت كوتاهي پس از ازدواج، چرخ هاي بافندگي اش را فروخت و به قم مهاجرت نمود و علت اين كارش را چنين توضيح داد: «در قم چيزهايي است كه در اين جا نمي توان آن ها را به دست آورد.» بنابراين به عنوان كارگر بافنده به كار مشغول شد و در جلسات درس آيت الله مشكيني شركت مي كرد. او كه با مبارزان ارتباط داشت به اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني امام خميني (ره) دسترسي پيدا كرد و به تكثير و توزيع آن ها اقدام نمود و تعدادي از آن ها را توسط پدرش براي توزيع به مشهد مي فرستاد.
در همين فعاليت ها بود كه توسط مامورين ساواك دستگير شد و مدت سه روز در بازداشت به سر برد. پس از مدتي با آگاهي عميق تر به مشهد بازگشت و همواره سعي در روشنگري افكار و آشنايي مردم با خط فكري منافقين داشت.
در مجالس قرآن و ادعيه شركت مي كرد و جزو فعالان هيئت جوادالائمه (ع) بود. در جلسات درس رهبر معظم انقلاب در آن زمان حضور مي يافت. به مطالعه كتاب هاي شهيد مطهري، آقاي فلسفي، دكتر شريعتي و كتب حوزه علميه قم و جزوات مكتب اسلام مي پرداخت.
حسن درويشي با اين كه در انجام كارها و مواجه با سختي ها بسيار صبر و حوصله داشت، در مشكلات اقتصادي صرفه جويي را راه مبارزه مي دانست و معتقد بود كه يك مسلمان با صبر و توكل بر مصايب پيروز مي شود. همچنان كه هيچ وقت اين مصايب را بر ديگران هم نمي توانست تحمل كند.
پدر شهيد نمونه اي از اين ويژگي او نقل مي كند: «در اوايل انقلاب سوخت خيلي كم بود. مقداري زغال آتش كردم و منقل را به اتاق بردم. ساعتي كه گذشت، حسن گفت: پدر، هواي خانه گرم شده. اين آتش را مي برم براي همسايه.»
پس از پيروزي انقلاب حرفه بافندگي را رها كرد و عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از همان ابتداي جنگ داوطلبانه به جبهه اعزام گرديد.
در اين راه مثل بسياري از همفكرانش مسايل مادي در آخرين درجه اهميت براي او قرار داشت، به طوري كه فرزندش در قسمتي از خاطرات خود به نقل از پدر مي گويد: «چندين ماه پس
از تشكيل سپاه و به دليل نوپا بودن اين نهاد، هنوز كسي حقوقي دريافت نكرده بود. تا اين كه يك روز مسئول سپاه كيسه اي اسكناس را روي ميز ريخت و گفت: فعلاً برادران هرچه قدر نياز دارند از اين پول ها بردارند. اما همه فقط به اندازه نياز همان روزشان برداشت كردند.» حسن در عمليات مختلفي از جمله: ميمك، رمضان، والفجر سه و بدر و جبهه الله اكبر سمت فرماندهي نيروها را به عهده داشت و چندين بار مجروح شد. در يكي از عمليات ها سمت راست بدنش از پاشنه تا گيج گاه پر از تركش هاي ريز و درشت شده بود كه حتي قادر به غذا خوردن هم نبود.
فرزند او به نقل از همرزم ايشان از آن روزها مي گويد: «يك روز پدرم فرصت پيدا كرده بود در آبگيري خود را شستشويي بدهد، من و دوستانم كنار آبگير منتظر بوديم تا برگردد. صداي دو، سه، بسيجي را كمي آن طرف تر شنيدم كه مي گفتند: آن جا را نگاه كن در بدن حسن آقا يك جاي سالم نيست، فكر مي كنم ظرفيت بدنش تكميل باشد و جايي براي تركش بعدي ندارد.»
اما هربار، مدتي نمي گذشت كه دوباره مصرانه به جبهه بازمي گشت و فعاليت خود را از سر مي گرفت و هيچ گاه ابراز ناراحتي نمي كرد. همان طور كه در يكي از نامه هايش مي نويسد: «من يقين دارم پايداري در مقابل اين مشكلات بي نتيجه نخواهد ماند و پيروزي و لطف پروردگار شامل حال ما خواهد شد.»
همرزمان شهيد او را به عنوان الگوي تقوا و اخلاص مي شناختند.
بسيار مهربان و يتيم نواز بود و به فرزندان شهدا بسيار سر مي زد. معتقد بود كه ثواب يتيم نوازي نصيب هركسي نمي شود و هر دستي كه نوازشگرانه بر سر آن ها كشيده شود اجر دارد.
در سال 1361 با خانم عزت گل محمدي ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج يك پسر به نام كميل (متولد 1361)است. او با صبر، تدبير و برقراري عدالت توانسته بود بين دو خانواده خويش آرامش و مودت به وجود بياورد. با تمام مسئوليت هايي كه داشت، به خانواده بسيار اهميت مي داد و در انجام واجبات ديني و تحصيلات فرزندان بسيار مراقبت بود.
به حفظ حجاب تاكيد داشت و در اين مورد مي گفت: «حجاب زن مانند طلايي است كه پوشش دارد و زن بي حيا طلائيست كه در معرض ديد مردم است.» و در ابعاد وسيع تر عقايدش، معتقد به پايداري روابط بين فاميل بود و به اطرافيان توصيه مي كرد هركاري مي توانند هر چند كوچك، در پشت جبهه انجام دهند. در نوار مربوط به سخنرانيش مي گويد: «فكر نكنيد كه خدمت فقط در خط مقدم است. اگر شما فقط كيسه شن پر كنيد، خدمت است. ما فقط براي اسلام و ناموس به جبهه مي رويم.»
ربابه نيكنام ( همسر شهيد ) مي گويد: «بزرگترين آرزوي او شهادت بود و تغييرات زيادي در او پديد آمده بود. مي گفت: دلم مي خواهد صدبار شهيد شوم و دوبار حيات يابم و بجنگم.» و اين روحيه مبارزه را از مادري صبور كسب مي كرد كه قبلاً يكي ديگر از فرزندانش را در جنگ از دست داده بود.
شهيد
شبي در خواب مي بيند ، مشغول نبرد است و طي حادثه اي خون از دستش فوران مي كند. اين خواب را براي مادرش تعريف كرد و مادر در جواب او با قاطعيت گفت: « اين خون ها در اين راه كافي نيست و براي اين هدف بايد سر نهاد.»
آخرين عملياتي كه شهيد درويشي در آن حضور داشت ( سال 1363) عمليات بدر بود كه سمت فرماندهي گردان ثارالله تيپ 18 جوادالائمه (ع) را به عهده داشت. در آن عمليات مفقود شد و خانواده اش تا مدت ها از اسارت يا شهادت او مطمئن نبودند.
يكي از همرزمانش آخرين مشاهدات خود را اين گونه نقل كرده است: «حسن را ديدم كه نارنجك به كمر بسته و از ميان انبوه آتش پيش مي رفت.»
همرزم ديگري مي گويد: «ديدم كه اسير شد.»
سرانجام ده سال بعد بقاياي پيكر او در منطقه طلائيه جزيره مجنون پيدا شد.
پيكر پاكش در گلزار شهداي بهشت رضا (ع) شهرستان مشهد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر درويشي : فرمانده گردان حضرت ابوالفضل) ع) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1336 در روستاي “ولشكلا” از توابع شهرستان “ساري” متولد شد. قبل از تولد علي اكبر در حين شكار، تيري به سر پدرش خورد و مصدوم شد. بعد از اين حادثه به كشاورزي روي آورد اما پس از مدتي در اثر همان تير از دنيا رفت و مادرش اداره زندگي را به عهده گرفت. علي اكبر تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در مدارس قاديكلا و
ولشكلا سپري كرد. در دوره راهنمايي براي امرار معاش مجبور شد روزها در قالي شويي رفوگري كند و شبها در يك درسه راهنمايي به تحصيل بپردازد. مدتي بعد از ادامه تحصيل باز ماند و تصميم به فراگيري علوم ديني گرفت. به مدت سه سال در مسجد مصطفي خان ساري به فراگيري علوم ديني مشغول بود اما نتوانست دروس حوزه را نيز ادامه دهد. سه ماه پس از ترك تحصيل علوم ديني در تاريخ 16 آبان 1355 براي انجام خدمت سربازي، خود را به حوزه نظام وظيفه ساري معرفي كرد و پس از اعزام تا تاريخ 16 آبان 1357 در اهواز خدمت سربازي را انجام داد. در طول مدت تحصيل در ساري يا دوره سربازي در اوقات فراغت و مرخصي در كارهاي كشاورزي به خانواده كمك مي كرد . پايان خدمت سربازي او با اوجگيري مبارزات مردم شهرهاي كشور عليه حكومت پهلوي همزمان بود. پس از اتمام سربازي به راهپيمايي مردمي عليه حكومت مركزي در شهر ساري پيوست و در راهپيمايي خونين ميدان شهدا اين شهر حضور داشت. با بازگشت به زادگاهش برگزاري جلسات آموزش قرآن براي خردسالان و نوجوانان روستاي ولشكلا را از سر گرفت. در شب 10 محرم سال 1357 كه در بيشتر شهرها و روستاهاي كشور به دعوت رهبر انقلاب و آيت اللّه طالقاني راهپيمايي و تظاهرات بر پا بود، درگيري شديدي در روستاي ولشكلا ميان عوامل رژيم و مردم در رفت و علي اكبر در اين درگيري مورد ضربت و شتم عمال دولتي قرار گرفت.
در اين روز پس از مراسم نماز در مسجد روستا بيست و پنج نفر از مخالفان حكومت
پهلوي از جمله حسن پور، احمد بهرامي، رمضانپور و درويشي به اعتصاب غذا دست زدند و در مسجد محل به بست نشستند. سپس در ساعت يك بعد ازظهر به طرف روستاي مجاور راهپيمايي كردند و نسبت به برنامه ها و عملكرد هاي دولت اعتراض كردند. آنها پس از تجمع در آن روستا و سخنراني حجت الاسلام بهاري به ولشكلا بازگشتند.
با پيروزي انقلاب اسلامي، درويش به عضويت كميته انقلاب اسلامي در آمد. با گذشت پنج ماه از پيروزي انقلاب اسلامي در 16 تير 1358 به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. پس از عضويت در سپاه مسئوليت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت و تا 28 مرداد با شركت در آموزش نظامي با فنون نظامي آشنا شد. سپس دوره آموزش تكاوري را در مريوان در شهريور 58 گذراند. پس از اتمام آموزش در واحد عمليات ساري به خدمت مشغول شد. در همين سال با خانم "زبيده حسيني" ازدواج كرد. چند روز پس از ازدواج با شروع درگيري عوامل ضد انقلاب در گنبد به اين منطقه اعزام شد و يك هفته در آنجا بود. پس از بازگشت به ساري در واحد عمليات سپاه ساري مشغول به كار شد. در نخستين مأموريت يك ماهه كه با ماه رمضان مقارن بود در شهرهاي مهاباد، سقز و اروميه براي سركوبي ضد انقلابيون به فعاليت پرداخت. فرماندهي گروه مزبور را كه دويست و پنجاه و پنج نفر بودند دكتر مصطفي چمران به عهده داشت كه در پاوه در محاصره ضد انقلاب قرار گرفتند. درگيري پاوه با پيام حضرت امام خميني و حمايت نيروهاي نظامي با پيروزي نيروهاي
انقلاب در تابستان 1358 خاتمه يافت. علي اكبر درويشي پس از اتمام مأموريت به ساري بازگشت و چندي بعد مسئوليت روابط عمومي سپاه پاسداران سورك را به عهده گرفت و حدود شش ماه در اين مسئوليت باقي مانده. پس از آن دوباره به ساري برگشت و مسئوليت واحد آموزش نظامي سپاه ساري را به مدت يك ماه به عهده گرفت و به آموزش نظامي نيروهاي بسيج و ديگر گروههاي مقاومت در پادگان شهيد يداللّه زاده گهرباران پرداخت. در اين مدت پنج ماهه كلاسهاي آموزش قرآن و اسلحه شناسي مختلف تشكيل مي داد. در اين زمان عناصر ضد انقلاب در شهرها و مناطق گوناگون كشور، دست به اقدامات ضد انقلابي مي زدند. بنابراين علي اكبر درويشي در بيشتر اين درگيريها در مناطق شمال كشور شركت مي كرد از جمله در درگيري مجدد شهر گنبد و قائمشهر در زمستان 1358 حضور داشت. همچنين به مدت يك هفته به همراه شهيد توراني به عنوان يكي از محافظان محمدعلي رجايي رئيس جمهور وقت مشغول بود. سپس به مدت يك ماه در چالوس به آموزش نيروهاي بسيجي پرداخت و در اوايل نيمه دوم سال 1360 به منطقة جنوب كشور اعزام شد. در جاده آبادان _ ماهشهر مأموريت يافت و در عمليات ثامن الائمه مدت سه ماه در اين منطقه بود و عملاً فرماندهي تيپ تازه تأسيس كربلا را به عهده داشت.
با پايان يافتن مأموريت در مناطق عملياتي جنوب، به ساري مراجعت كرد و از آنجا عازم مريوان شد و فرماندهي نُهصد نفر از نيروهاي نظامي را به مدت دو ماه به عهده گرفت. در اين زمان همسر و فرزند
درويشي با مشكلات اقتصادي مواجه بودند و در منزلي استيجاري در ساري سكونت داشتند. همسرش بنا به توصيه علي اكبر برخي مواقع به روستا رفته و در كارهاي منزل و كشاورزي به مادرش كمك مي كرد. او انگيزه خود از رفتن به جبهه را كسب رضاي خدا، نابودي ابر قدرتهاي جهان و حفاظت از ناموس ملت عنوان مي كرد. در روزهايي كه به مرخصي مي آمد، علاوه بر تشكيل كلاس آموزش اسلحه، تعدادي از بانوان را نيز براي امدادگري با خود به كردستان مي برد. تنها فرزندش حسين در سال 1360 به دنيا آمد.
دربارة او به همسرش گفته بود : بايد فرزند ما در خط امام باشد، دوست دارم در كف دست او بنويسم پيرو خط امام شو تا وقتي كه بزرگ شد خودش اين نوشته را بخواند. همچنين وصيت كرده بود بعد از من، حسين را به حوزه بفرستيد تا تحصيل علوم اسلامي كرده و مبلغ اسلام شود.
علي اكبر دوست داشت به تحصيل علوم ديني بپردازد و به تلاوت قرآن و مطالعه نهج البلاغه اهميت مي داد. علاقه زيادي به ديدار امام خميني داشت و در آخرين مرخصي كه به ساري آمده بود به اتفاق همسرش با امام خميني (ره) ديدار كردند. با اعلام اعزام نيرو براي كمك به رزمندگان لبناني، آمادگي خود را اعلام و ثبت نام كرد. از استانهاي گيلان و مازندران از ميان داوطلبان با تقاضاي علي اكبر درويشي و حسن پور موافقت شد. اما پس از فرمان امام مبني بر اينكه راه قدس از كربلا مي گذرد. اعزام نيرو به لبنان منتفي شد و آن دو نيز از
اعزام به لبنان منصرف شدند. درويشي سپس داوطلبانه رهسپار اهواز گرديد و پس از نوزده روز حضور در يك منطقة عملياتي شناسايي كه همرزمش حسن پور در آن به شهادت رسيد، جانشيني فرماندهي تيپ تازه تاسيس كربلا را به مدت يك ماه به دوش گرفت. سپس از 10 اسفند 1360 تا 10 خرداد 1361 جانشين فرمانده تيپ مزبور بود. پس از بازگشت از منطقه عملياتي به عنوان مسئول بسيج سپاه ساري مشغول به كار شد اما در تاريخ پنجم تيرماه 1361 بار ديگر به اهواز رفت و فرماندهي يكي از گردانهاي تيپ كربلا را به عهده گرفت. در عمليات رمضان در منطقه شلمچه نامه اي نوشت و روي سينه دوست شهيدش گذاشت و سپس به برادر خانم خود _ علي اكبر حسيني _ گفت : «اگر شهيد شدم جسمم را به عقب برگردان. من در اين عمليات دو الي سه روز ديگر شهيد مي شوم.» سرانجام طبق پيش بيني، علي اكبر در 23 تير ماه 1361 كه مصادف با روز بيست و سوم ماه مبارك رمضان بود در حالي كه فرماندهي يك گردان از نيروهاي تيپ كربلا را به عهده داشت بر اثر اصابت تركش كاتيوشا در شلمچه به شهادت رسيد. جنازه علي اكبر پس از تشييع در زادگاهش ولشكلا به خاك سپرده شد. از شهيد علي اكبر درويشي پسري به نام "حسين" به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
ذبيح الله دريجاني : قائم مقام رئيس ستاد لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 در خانواده اي مذهبي
در روستاي «دريجان» ديده به جهان گشود. پدرش گويي مي دانست او كشته راه خدا مي گردد لذا نام و را ذبيح ا... (كشته خدا) نهاد. شهيد بزرگوار دوران طفوليت را در آغوش گرم والدينش سپري نمود و پس از آن دوران ابتدائي را در همان روستاي زادگاهش به پايان رساند. اضافه بر استعداد خدادادي او كه هميشه در بين همكلاسيهايش ممتاز و نمونه بود، جو كاملاً مذهبي خانواده او را چنان بار آورده بود كه ذوق سرشار و بي حد شهيد به مسائل مذهبي و اخلاقيش از تمام هم سن و سالهايش را شاخص كرده بود. ذبيح ا... پس از طي دوران ابتدائي جهت ادامه تحصيل وارد شهرستان بم مي شود. دوران راهنمائي و متوسطه را با موفقيت كامل به پايان رسانيد و همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي موفق به اخذ ديپلم از هنرستان صنعتي بم گرديد. وي در محيط مدرسه و تحصيل همگام با اوج گرفتن تضاهرات و راهپيمائيهاي ملت مسلمان ايران بر عليه رژيم طاغوت و ستمشاهي نقش حساسي را در ارشاد و آگاهي مردم علي الخصوص محيط تحصيلش داشت كه بارها از سوي ساواك مورد تهديد قرار گرفت و هرگز اين تهديدات او را از راهش و هدفش نتوانست باز دارد.
اين سردار تشنه خدمت به اسلام و انقلاب بود و شعارش حراست و حفاظت از خط ولايت و دستاوردهاي انقلاب بود. وارد سپاه مي شود و با برادر شهيدش جعفر دريجاني در يك سنگر مشغول خدمت مي گردند. اين دو شهيد بزرگوار نه تنها به منزله عضوي براي سپاه بلكه، پايگاهي براي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بم بودند. اخلاق، رفتار
و اعمال اين دو برادر براي تمامي برادران پاسدار الگو و راهنما بود. شهيد ذبيح ا... در سپاه معمولاً سخت ترين و مشكل ترين مأموريتها را انتخاب مي نمود و جلودار بود. از طرف سپاه قبل از شروع جنگ تحميلي به اغلب نقاط كشور اعزام و انجام وظيفه نمود. ملت محروم خطه سيستان و بلوچستان و حتي سرزمين تفديده آن منطقه گواه زحمات و تلاش شبانه روزي اين شهيد مي باشد. بعد از اتمام مأموريتش از سيستان و بلوچستان در سال 1361 با دختر عمويش كه يكي از طلبه هاي حوزه علميه فاطميه بم بود ازدواج نمود. با آن همه مشكلات خانوادگي كه شهيد داشت نه تنها ازدواج مانع از فعاليتهايش نشد بلكه اين زوج جوان با الگو گرفتن از زندگي مولاي متقيان علي ابن ابيطالب (ع) و همسرش فاطمه زهرا(س) با علاقه و عشق فراوان و با شور و هيجان بي حد هر يك در وظيفه خود رسالت خود را انجام ميدادند.
شهيد بزرگوار بعد از شروع جنگ تحميلي مدتي در ستاد منطقه در واحد عقيدتي با زحمات شبانه روزي و آموزش عقيدتي برادران مجدداً به سپاه بم بر ميگردد.
وي با سمت معاون پرسنلي لشكر 41 ثارا... به خدمت خود در جبهه هاي جنگ ادامه ميدهد. بعد از ماهها جنگ و نبرد و شركت در عملياتهاي متعدد با اصرار زياد فرماندهانش به معاونت ستاد لشكر پيروز 41 ثارا... مصوب مي گردد.
وي علاقه فراواني به بسيجي ها داشت و رشادت و جانبازي اين سردار و فرمانده دلير را تك تك برادران بسيجي به ياد دارند. شهيد در عمليات پيروزمند والفجر 8 شديداً در اثر مواد شيميايي
مجروح ميگردد و جراحات عميقي بر مي دارد و يادمان نخواهد رفت آنهمه دردي را كه تا به صبح تحمل مي نمود و خيلي هم خوشحال بود. هنوز صحت كامل نيافته بود كه با اصرار فراوان به محل كارش يعني جبهه برگشت و گوئي محيط خارج از جبهه براي او قفس و زندان بود. اكسير وحي چنان او را در مقابل عظمت پروردگار نرم و روان كرده بود كه هنگامي به ركوع روان مي شد چه بسا حرير نرم و لطيفي بود و چون به سجود مي نشست از گرمي كلام پيامبر(ص) و ائمه معصومين(ع) گرم مي شد كه حرارت عبادتش ديگران را هم گرم مي نمود.
اما ذبيح ا... چون حرير نرم و چون گل لطيف روي ديگري داشت و آن هم از معدن جوشان و تحرك بخش و مكتب فضيلت ساز قرآن است كه هنگام رويارويي با دشمن خدا و اسلام همچون سرب مذاب دشمن را مي سوزانيد و همچون آتشفشان فوران شده، خروشان بود. از قول دوستانش در عمليات كربلاي 5 كه مي گويند: ايشان در عمليات پيروز كربلاي 5 نيز مجروح مي گردد كه باز هم حاضر به عقب آمدن از صحنه نبرد نگرديد. همدوش با رزمندگان مي جنگيد و عمليات را هدايت مي نمود تا اينكه در مورخه 30/10/65 با آگاهي كامل و چشمي باز از زندگي- شهادت- نبرد و هجرت به آرزوي ديرينه اش كه همان شهادت در راه خد ا بود نائل آمد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامعلي دست بالا : فرمانده واحد آموزش نظامي لشگر19فجر(سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در شيراز و در خانواده اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود . محله احمدي شيراز ، همبازي كودكي هاي او بود . وي دوران كودكي را در همسايگي آفتاب و در جوار بارگاه نوراني احمدبن موسي (ع) سپري كرد و در ششمين بهار زندگي پا به حيطه علم و فضل و دانش گذاشت و نهايتا مقاطع مختلف تحصيل را با دريافت مدرك ديپلم به پايان رساند .شهيد غلامعلي دست بالا مبارزات حق طلبانه خود را در دوران مبارزات انقلاب آغاز كرد و تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه بر نداشت . با شركت در تظاهرات و راهپيمايي هاي مختلف ، خشم ديرينه ملتي را فرياد كرد كه در سالهاي سياه ستمشاهي ، بار تحقير ، استبداد و استعمار را مظلومانه بر دوش كشيد ه بود.
با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 دوره اي نوين از مبارزات او آغاز گرديد و با پذيرفتن مسئوليتهاي مختلف ، عملياتهاي متعددي را عرصه رشادتها و قهرمانيهاي خود ساخت .روح آسماني او با قرآن و ذكر اهل بيت عليهم السلام الفتي ديرينه داشت و همواره همرزمان خود را به دعا و نيايش و خصوصا زيارت عاشورا سفارش مي كرد .
عمليات والفجر 1 يادمان آخرين مويه هاي عاشقانه او و خاطره پرواز ملكوتي اين عاشق خدا بود .پاسدار شهيد غلامعلي دست بالا در تاريخ 20/1/1362 در حالي با سرزمين زخمي عين خوش خداحافظي كرد كه مردان حماسه والفجر ، دشمن زبون را فرسنگها از خاك ميهن دور رانده و پرچم سه رنگ افتخار را بر بلنداي سرزمين ايران اسلامي به اهتزاز
درآورده بودند .اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي گويد :
دست از الطاف رهبري الهي بر نداريد تا ان شاءالله بواسطه اين اطاعت و شكرگزاري اين نعمت ، مورد لطف و عنايت پروردگار قرار گيريد و پيروزيتان هم در گرو همين تبعيت است . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنيادشهيد وامور ايثارگران شيرازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عالم، خطيب.
تولد: 1290 (عاشوارى 1322 ق.) شيراز.
شهادت: 20 آذر 1360، شيراز.
آيت الله سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى تحصيلات مقدماتى خود را در شيراز به پايان برد و تحصيلات عالى و خارج را نزد اساتيد آن زمان در نجف اشرف مانند آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانى و آيت الله شيخ محمدكاظم اصفهانى و نيز آيت الله ميرزا آقا اصفهانى گذراند. پس از گرفتن گواهى هاى متعدد اجتهاد از مراجع نجف اشرف به شيراز مراجعت نمود و به فعاليت در امور دينى و اجتماعى پرداخت.
آيت الله دستغيب مسجد جامع عتيق شيراز را كه مخروبه شده بود با همكارى مردم تجديد بنا كرد و آنگاه اسباب تجديد حيات حوزه ى علميه ى شيراز را مهيا نمود.
سابقه مبارزاتى آيت الله دستغيب به زمان حاكميت رضاشاه برمى گردد. همچنين ايشان در قيام خونين و تاريخى پانزده مرداد 1342، در انسجام مردم و حوزه ى علميه ى شيراز نقش به سزايى بر عهده داشت. ايشان در مسير اين مبارزات چندين بار دستگير و محبوس يا تبعيد شد.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى، آيت الله دستغيب به عنوان نماينده ى اول استان فارس، به عضويت مجلس خبرگان درآمد و در تدوين قانون اساسى نقش مؤثرى داشت. آنگاه به درخواست مردم فارس طى حكمى از سوى حضرت امام خمينى (ره)، به عنوان امام جمعه شيراز منصوب شد. وى همچنين رياست حوزه
علميه ى فارس و نمايندگى امام خمينى (ره) را در آن استان به عهده داشت.
آيت الله دستغيب خطيب و نويسنده اى توانا بود. شيوه بيان او بسيار روان و بى تكلف بود. در همه آثار آيت الله دستغيب آيات و روايات بسيار ديده مى شود. فهرست آثار ايشان به اين شرح است: قلب سليم (متمم گناهان كبيره، 1351)؛ حقايقى از قرآن (در تفسير سوره شريفه قمر، 1354)؛ معراج؛ ماه خدا؛ صديقه كبرى؛ داستان هاى شگفت؛ هشتاد و دو پرسش (1337)؛ گناهان گبيره (دو جلد، 1360)؛ تفسير سوره شريفه نجم؛ سيد الشهداء (ع)؛ معاد؛ قلب قرآن؛ صلوة الخاشعين؛ گناهان كبيره (دو جلد 1360)؛ استعاذه؛ شرح حاشيه بر رسائل شيخ مرتضى مخطوط؛ ازدواج اسلامى و تعداد زيادى از كتب تفسير و در علوم اسلامى. و آثارى كه برخى از آنها چاپ نشده، از جمله شرح و حاشيه بر كفايه و رسائل و مكاسب و تفسير سوره هاى متعددى از قرآن مجيد.
آيت الله دستغيب در بيستم آذر 1360 بر اثر توطئه منافقين در شيراز به شهادت رسيد.
حاج سيد عبدالحسين بن آيت اللَّه حاج سيد محمدتقى مجتهد بن آيت اللَّه العظمى هدايةاللَّه دستغيب شيرازى از دانشمندان و آيات بنام معاصر شيراز است.
وى در حدود سال 1328 قمرى متولد شده و پس از پرورش صحيح و خواندن ادبيات و سطوح به نجف اشرف مهاجرت نموده و در آنجا از محضر آيات عظام چون مرحوم آيت اللَّه حاج شيخ كاظم شيرازى و آيت اللَّه اصفهانى و آيت اللَّه العظمى حاج سيدميرزا آقا اصطهباناتى استفاده كامل نموده و با دريافت اجازات عديده اجتهاد و غيره به شيراز مراجعت و در مسجد جامع (عتيق) به اقامه جماعت و تبليغ دين و تنوير افكار پرداخته و خدمات شايان
ارزنده اى نموده است.
نگارنده گويد آيت اللَّه دستغيب از علماء با معنويت و خدمتگذار عصر حاضر است زهد و تقواى معظم له زبانزد خاص و عام و مورد علاقه همگانند از آثار و خدمات اجتماعى ايشان ساختمان و تعمير اساسى مسجد جامع شيراز كه از بناهاى عمرو ليث صفار و بيش از هزار سال از تاريخ بنياد آن مى گذرد و به واسطه مرور و دهور سال رو به ويرانى گذارده و مسكن مار و مور و حشرات گرديده كه معظم له اقدام به تعمير آن نموده و به طور اساسى آن را مرمت نموده كه گويا تازه بنا شده است.
1- كتاب قلب سليم كه كتاب قطور و بزرگى است در رشته اخلاق و بسيار نفيس و ارزنده مى باشد و در قم بطبع رسيده است.
2- حقايقى از قرآن 3- معراج 4- ماه خدا 5- صديقه كبرا عليهاالسلام 6- كتاب داستانهاى شگفت 7- هشتاد و دو پرسش 8- گناهان كبيره (مطبوع) 9- سوره نجم 10- سيدالشهداء 11- معاد 12- صلوة الخاشعين مطبوع 13- شرح و حاشيه بر كفايةالاصول 14- حاشيه بر رسائل شيخ مخطوط مى باشد.
نگارنده گويد: آيت اللَّه دستغيب از روحانيون فعال و همواره وجودشان موجب ترويج احكام بوده و علاوه بر تدريس فقه و اصول بحث تفسيرش سالهاست كه ادامه داشته و گروه كثيرى هر شب از فرمايشاتشان بهره مند مى گردند.
(ح 1328 ق- شهادت 1360 ش)، عالم دينى و مجتهد. در شيراز نشو و نما يافت و پس از فراگيرى ادبيات و سطوح به نجف رفت و از محضر آيات عظام حاج شيخ كاظم شيرازى و آقا سيد ابوالحسن اصفهانى و حاح سيد ميرزا آقا اصطهباناتى استفاده كامل برد و
به دريافت اجازات اجتهاد نايل شد. سپس به شيراز بازگشت و مسجد جامع عتيق را كه از بناهاى عمرو ليث صفارى است مرمت كامل كرد و در آنجا به اقامت جماعت و تبليغ دين و خدمات مذهبى پرداخت. از آثار وى: «قلب سليم»؛ «حقايقى از قرآن»؛ «هشتاد و دو پرسش»؛ «گناهان كبيره»؛ «معاد».[1]
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
منابع زندگينامه :[1] دانشمندان و سخن سرايان فارس (533/ 2)، گنجينه ى دانشمندان (444 -443/ 5)، مؤلفين كتب چاپى (729/ 3).
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروه اطلاعات و عمليات ناوتيپ13اميرالمومنين(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد« سيد علي دستغيبي» در سال 1344 در روستاي «چاوشي» در خانواده اي از سادات جليل القدر از سلاله زهراي اطهر(س) چشم به جهان گشود و دوران كودكي را در دامان پر مهر و محبت پدر و مادر پشت سر گذاشت . در سال 1349 در دبستان «علوي»« چاوشي» مشغول به تحصيل شد و در سال 1351 به اتفاق خانواده به شهر «خورموج »مهاجرت و به ادامه تحصيل پرداخت. دوره دبيرستان كه مصادف با انقلاب بود، در تظاهرات عليه شاه مستبد تا پيروزي انقلاب شركت فعال داشت و به رهبر كبير انقلاب عشق مي ورزيد. با شروع جنگ تحميلي در سال 1360 در بسيج ثبت نام نمود و پس از دوره فشرده سه ماهه آموزش بسيج در« اصفهان» مستقيماً راهي خط مقدم جبهه شد. در مدت كوتاهي لياقت و شايستگي خود را به ظهور رسانيد و در فاصله سالهاي 60 و 61 در عمليات فتح المبين و رمضان و محرم و عمليات متعدد ديگر شركت فعال داشت. شجاعتها و رشادتهاي ايشان، فرماندهان ردهاي بالا را بر آن داشت تا ايشان
را به عنوان كادر رسمي سپاه پاسداران انتخاب نمايند و از آن پس فرماندهي يكي از گروههاي واحد اطلاعات عمليات را به عهده وي گذاشتند و در اين مدت بارها تا قلب دشمن پيش رفت و اطلاعات مفيدي در اختيار فرماندهان رده هاي بالاتر قرار مي داد و آنها را به تحسين وا مي داشت. در ارديبهشت سال 64 بنا به اصرار والدين ازدواج نمود، اما بدليل عشق و علاقه و ميل مفرط به جبهه ها بيش از 10 روز از ازدواجش نگذشته بود كه مجدداً راهي منطقه جنگي شد؛ اما بدليل پافشاري فرماندهان بالا ايشان مجبور شد براي مدت يك ماه كه مصادف بود با ماه مبارك رمضان، به نزد خانواده مراجعت نمايد. پس از پايان ماه رمضان بلافاصله راهي جبهه ها گرديد. گويا دنبال گم كرده اي بود تا اينكه در عمليات قدس 3 چون گذشته در خط مقدم با شجاعت و رشادتي تمام به قلب سپاه نابكار دشمن بعثي يورش برد و در همين عمليات بود كه گويا دستي از غيب ايشان را از ديده ها پنهان ساخت و پس از 15 سال هجران و فراق، پيكر پاك و مطهرش در تاريخ 23/11/78 تشييع ودر جوار مرقد مطهر شهداي چاوشي به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد رضا دستگير : فرمانده واحد تخريب تيپ يكم اميرالمومنين(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دهانش هميشه چيزي شبيه طعم خدا جاري بود .مدام زبانش در تراوش كلماتي بود كه بوي عصمت و مزه ي معنويت مي داد .چقدر اين كلمات طعم كرامت
و بزرگي مي داد ؛چقدر اين آيات نور افشان ،عطر عشق و عظمت آسماني مي دادند ،هميشه هم اين طور بود .راه كه مي رفت ،از رفتن كه مي ايستاد ،و گاه كه مي نشست ،مدام اين طعم تربناك در دهانش بوي بهار وصل مي داد .بوي اجابت و آرامش ؛چيزي شبيه شهد شيرين از خود رفتن و به او رسيدن .در خلوت خاكريزها انگار كسي از درون به او نويد مي د اد ،نويد وصل ،و او بارها راه افتاده بود و به ابتداي آن دروازه رسيده بود ،و به چشم خود ديده بود كه در گستره ي آن فضاي وسيع و نامتناهي چه سرها كه پر از سوداي سبكباري و چه دلها كه لبريز از ذكر زيبايي بودند . او آرام آرام ،در پس خلوت خاكريز ها ودر كناروصل هاي مباركي كه با رقص خون رقم مي خوردند، لب باز مي كرد و مي خواند :الذي خلق الموت والحياه ليبلوكم اليكم احسن عملا .و باز زير لب زمزمه مي كرد و مي گفت :اوست خدايي كه مرگ و زندگي را آفريد تا بيازمايد تان كه كدام يك از شما نيكوكارتر است .و باز دل مي سپرد به آن وسعت بي كران كه شكوه حضورش را در دل و جان حس مي كرد .گاه به ياد مي آورد كه در سالي از همين سالها ،درست سا ل 1345 بود كه چشم هايش به باور به دنيا آمدن رقم خورد و چه روز ها كه در بستر زمان سپري كرد و كم كم پاهايش حس راه رفتن بر ضربان زمين را لمس كرد و به
دنياي دانايي پاي نهاد .هنوز پنج بهار را پشت سر نگذاشته بود كه دستش از دامن پر مهر مادرش كوتاه شد .ديگر از حضور آن همه مهرباني و آرامش خبري نبود .سايه ي فقرداشت بر شانه هاي خانواده آوار مي شد .اما انگار حضور مادر در فضاي خانه حس مي شد .انگار او بود كه گهگاه صدايش مي زد :حميد ،پسرم !توكلت به خدا باشد .درست حس مي كرد، خود مادرش بود كه بهش قوت قلب مي داد .مدام مواظبش بود و هر از گاهي صدايش مي زد .كمتر احساس تنهايي و غربت مي كرد .اين حضور پر حلاوت و شيرين ،در برابر آن همه سختي و تنهايي به او اميد و نيرو مي داد . مثل هم سن و سالانش در روستا به شباني روي آورد .مدتي گذشت وحالامردي شده بود مقاوم و صبور و پرتلاش و اميد وار .درس مي خواند .به مدرسه مي رفت و گاه كه از مدرسه بر مي گشت ،كتابي به دست مي گرفت و به همراه گله به دامن كوه و دشت پناه مي برد .در خلوت آن دشتها ،در سايه ي آن درختها و در پناه آن كوهها ،مدام مي خواند .معني دانايي را حس مي كرد و هر آنچه را ياد مي گرفت به ذهن سيالش مي سپرد . ديگر بار آن همه فقر و سختي ،او رااز رسيدن به راه هاي روشني باز نمي داشت .درست بر خلاف جريان رودخانه حركت مي كرد .هر چقدر مشكلاتش بيشتر مي شد ،او مقاوم تر و استوار تر قد علم مي كرد .
حا لا به سن جواني رسيده
بود .سالهاي سخت و سنگين فقر را پشت سر گذاشته بود .اين سالها ،در بلاي اين همه لحظه هاي رها شده در باد ،هيچ اتفاقي نيفتاده بود كه در دام گناه و هوس بيفتد .انگار كسي او را مدام راهنمايي مي كرد ، جهت هاي روشني را نشان مي داد و او راه افتاده بود و درست در ابتداي دروازه هاي نور قرار گرفته بود.هيچكس فكرش را نمي كرد كه روزي او در قامت مردي پاك و استوار در ابتداي دروازه هاي روشنايي بايستد ، فرياد بزند و بگويد :به دام گناه نيفتيد .و اين را با تحكم خاص بيان مي كرد .از بيهوده زيستن گريزان بود .حتي در بين انقلاب ،بارها ديگران رابه صفوف انقلابيون دعوت كرده بود و بر عليه سايه هاي ظلم و زور شعار داده بود .توي در توي مدرسه بارها ديده بودند كه با شور و سرور دستاوردهاي انقلاب را به ديگران باز گو مي كند .همين عشق و احساس او را به حضور در كميته هاي انقلاب سوق داد و چندي بعد جوان دلربا و برومندي را ديده بودند كه تن پوشي سبز به تن دارد و آرمي از آن پنجه هاي قدرت ايمان جهان را به عشق و عدالت و قيام بر عليه ظلم و ستم دعوت مي كرد .چقدر اين لباس ها بر قامت رعنا و آن چهره ي دوست داشتني اش مي آمد .چقدر زيبا و آسماني شده بود آدم حظ مي كرد كه مدام نگاهش كند. او در جايي بايستد و به كرانه هاي دور دست چشم بدوزد و هي نگاهش كني و ببيني كه
امتداد نگاهش در كجاي آسمان گره مي خورد ،حالا سرباز سبز سربداري شده بود .دلش ،دستش ،وجودش پر از شور رسيدن بود . رسيدن به جايي كه هميشه مسير آن گام گذاشته بود و داشت به پيش مي رفت .
صداي انفجار مي آمد صداي توپهاي ترس و تجاوز .دوستش به زير زنجيرهاي قهر و قساوت پر پر شده بود .بوي باروت آبي آسمان را پوشانده بود .خاك پر از زخمهاي گلگون غريبي بود .همه جا را گرفته بود .تانكها مدام تير شليك مي كردند .از دهانه تفنگها آتش و خون مي باريد .توي شهر بلوا شده بود .همه جا با صداي بلند مردم را به مبارزه و حضور در ميدان جنگ دعوت مي كرد. گروه گروه از نيروها داشتند راهي ميداني مي شدند ،كه دشمن در آن معركه گرفته بود. از همان روزي كه اين تن پوش سبز را پوشيده بود .مدام منتظر كسي بود كه صدايش بزند :حميد !حميد جان !راه بيفت تا برويم .و راه افتاد ،درست مثل ديگر بچه هاي رزمنده راه افتاد توي ميدان جنگ .ميان آن سنگر ها و خاكريزها شور و سرور ،عاشقانه مي وزيد .درست مثل دلباخته اي كه در صحنه ديدار وجودش را به پاي ياري مي ريخت .مي رزميد و عاشق پرواز كردن بود .اما انگار حجم آن سنگر ها و خاكريزها گنجايش پرواز او را نداشتند .حميد جاي بيشتري را مي خواست .جايي گسترده و بزرگ كه بتواند پشت سر هم بال بزند و بعد به اوج پر بكشد .ديده بودند كه توي ارتفاعات ميمك ،ميان آن دره ها و تپه هاي پيچاپيچ چگونه جواني
كه تن پوش عشق پوشيده بود ،در حين رزم سراز پا نمي شناخت، انگار در دنياي ديگر سير مي كرد .توي دشتهاي گرم و سوزان شوش مردي را ديده بودند كه در گستره دشت ،دردها را به جان مي خريد و دشمن را به زانودر مي آورد. درارتفاعات كردستان جوان زيبا و رعنا را ديده بودند كه بر اوج اجابت پر مي زند و مدام نگاهش به آسمان بود .در دل دشتهاي مهران ،ميان قربتهاي قلاويزان دستهاي جواني را نظاره كرده بودند كه مدام تشنه آغوش كهكشان بود . او را ديده بودند كه در دل شب زمزمه هاي عاشقانه اش در گوش زمان جاريست ونمازش شبيه نور ستاره هايي است كه گرداگرد ماه حلقه زده اند .از نماز كه فارغ مي شد آسمان را نگاه مي كرد و آن همه ستاره درخشان كه بر سقف آن آويزان بودند چقدر دوست داشت كه در دل آن اوج آن فضاي لايتناهي خانه اي داشته باشد و فضايي كه بتوان در آن تمام عصمت عشق را در آغوش گرفت .گاهي به مرخصي مي رفت و در بين خانواده حضور مي يافت مدام از آسمان از عبوديت عشق و شهد شيرين شهادت حرف مي زد .طوري حرف مي زد كه دلها از فرط شور و شعف به لرزه مي افتاد .هميشه به همسرش مي گفت من دير يا زود شهيد مي شوم .از تو مي خواهم احمد و معصومه را خوب تربيت كني .آخرين باري كه به مرخصي آمد حرف ها و گفته هايش مثل هميشه نبود .از جايي و طوري صحبت مي كرد كه انگار با دنيا
بيگانه است .
در چشمهايش ،در عمق آن نگاه هاي نافذ نوراني رازي نهفته بود كه معني رهايي مي داد .همه مي دانستند كه حميد سير در حقيقتي ديگر دارد به جايي كه مثل هيچ جا نيست .چهره اش چقدر زيبا و نوراني شده بود .پدر ،همسر ،بچه ها و خواهر هايش اين حس عجيب را لمس كرده بودند .همه مي دانستند كه حميد به ابتداي دروازه عشق رسيده است .تنها يك قدم مانده تا وارد دروازه نور شود .آن روز كه از اهل خانه خداحافظي كرد و آخرين نگاهش بر چهره ها افتاد ،همه ديده بودند كه در پس آن چشمهاي معصوم و زيبا بارقه ابدي نهفته است .آن پا ها ،آن دستهايي كه بارها ميادين مين را در نور ديده بودند و آن همه خوشه انفجار از جلوي پاهاي نيروها خنثي كرده بود، حا لا داشتند بر قاب آسمان نقش مي بستند .همه مي دانستند كه تخريب معني توده هاي پر پر شدن را مي دهد و جايي كه در آن خوشه هاي انفجاري كاشته مي شود،فضايي مي خواست كه بتوان به راحتي در وسعت آن بال زد و به آسمان پر كشيد .آن روز همه ديدند پيكري كه غرق در خون پر پر شده بود ،پاهايش در امتداد آسمان و دستهايش در دامنه دعا برقاب كهكشان آذين بسته بود و در زمين اجتماعي گرد آمده اندو پيكري را به تشيع تبرك مي برند كه فرشته ها در آسمان نامش را اينگونه نجوا مي كنند «حميد دستگير به دروازه آسمان پا نهاد » در ميان آن سيل جمعيت مدام جملات حميد آخرين وصيت وارستگي
در ذهن زني مي پيچيد انگار خود حميد بود كه به زن مي گفت :«همسرم !زندگي يك كلاس درس بيش نيست كه انسان بايد دير يا زود ،امتحان پس بدهد ، اگر من داوطلب جبهه ,براي حق و اسلام مي روم ،شايد موقع امتحانم فرا رسيده است .از اينكه تو را و فرزندانم را تنها گذاشته ام ،اميد وارم مرا ببخشي .چون ما ايمان داريم كه نگهدار ما خداوند است و چون خدا را قادر مطلق مي دانيم پس نگران نباش .اميدوارم بعد از من بچه ها را خوب تريبت كني .او تو خواهش مي كنم كه هميشه به ياد خدا باش و كارهايت را براي رضاي خدا انجام بده ...
شهيد «حميد دستگير »پس از سالها حماسه آفريني در15/2/1367درجبهه مهران به شهادت رسيد تا پاداش سالها مجاهدت خود رااز معبودش بگيرد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ايلام ومصاحبه با خانواده دوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا دستواره : قائم مقام فرماندهي لشگر27 محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1338 در خانواده اي مذهبي و مستضعف در جنوب « تهران» به دنيا آمد و دوران تحصيل دبستان را در مدرسه اي بنام باغ آذري گذراند. سپس تا مقطع ديپلم، تحصيلات خود را با نمرات عالي به پايان رساند. ايشان در تمام طول دوران تحصيل از هوش و حافظه اي قوي برخوردار بود.
گرايش ديني و علايق مذهبي از همان كودكي در حركات و سكنات شهيد دستواره به وضوح نمايان بود و هر روز افزايش مي يافت. او به تلاوت قرآن و شركت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافري داشت. زماني كه خود هنوز به
سن تكليف نرسيده بود اعضاي خانواده را به انجام تكاليف الهي و رعايت اخلاق اسلامي توصيه مي كرد و همسايگان، او را به عنوان روحاني خانواده اش مي شناختند. با اوج گيري انقلاب اسلامي، همراه با سيل خروشان امت مسلمان در تظاهرات و فعاليتهاي مردمي شركت فعال داشت و در اين زمينه چند بار توسط عوامل رژيم منحوس پهلوي دستگير شد.
سال 1357 زماني كه در سال آخر دبيرستان درس مي خواند نه تنها خود فعالانه در تظاهرات و اعتراضات عمومي عليه طاغوت شركت مي كرد، بلكه دوستان همكلاسي و برادران كوچكترش را نيز به اين امر ترغيب و تشويق مي نمود.
زماني كه يكي از برادرانش گفته بود شاه توپ و تانك دارد و پيروزي بر او مشكل است اظهار داشته بود كه: «ما خدا را داريم.»
به واسطه حضور فعال و مستمري كه در صحنه هاي مختلف داشت توسط عوامل رژيم شناسايي و در روز 14 آبان سال 1357 در دانشگاه تهران دستگير و روانه زندان گرديد، اما پس از مدتي از زندان آزاد شد. به هنگام ورود حضرت امام خميني(ره) فعالانه در مراسم استقبال از حضرت امام(ره) شركت كرد و مسئوليت امنيت قسمتي از ميدان آزادي را به عهده گرفت.
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي جهت پاسداري از دست آوردهاي انقلاب به جمع پاسداران كميته انقلاب اسلامي پيوست و طي چهار ماه خدمت خود در اين نهاد انقلابي، زحمات زيادي را در جهت انجام ماموريتهاي مختلف و تثبيت حاكميت انقلاب اسلامي تحمل نمود. سپس به خيل سپاهيان پاسدار پيوست و بلافاصله داوطلبانه طي ماموريتي عازم كردستان شد. او همراه فرماندهان عزيزي چون شهيد چراغي و
حاج احمد متوسليان، زحمات زيادي را در مقابله با ضدانقلاب به جان خريد. بعد از آزادسازي شهر مريوان در معيت برادر متوسليان و ساير برادران رزمنده وارد شهر مريوان شد. از آنجا كه اين شهر جنگ زده پس از آزادي با مشكلات متعددي مواجه بود و سازمانها و موسسات دولتي تعطيل شده بودند، به دستور برادر متوسليان، برادر پاسدار در مراكز و ادارات مختلف از جمله شهرداري راديو و تلويزيون مشغول خدمت شدند. شهيد دستواره نيز ماموريت يافت تا كالاهاي ضروري مردم را تهيه كرده و در اختيار آنان قرار دهد. او به نحو احسن اين ماموريت را انجام داد و در روزهاي عمليات نيز مانند ساير برادران، سلاح به دست در قله هاي مريوان با ضدانقلاب و با دشمن بعثي جنگيد. ايشان مدتي نيز فرماندهي پاسگاه شهدا، در محور مريوان را به عهده داشت. هنگامي كه سردار متوسليان ماموريت يافت تيپ محمدرسول الله(ص) را تشكيل دهد، او همراه ساير برادران به سمت جبهه هاي جنوب عزيمت كرد و در آنجا به علت مهارت در جذب نيرو مامور تشكيل واحد پرسنلي تيپ گرديد.
ايشان با ميل باطني كه به گردانها رزمي داشت، روحيه اطاعت پذيري اش باعث شد تا بدون هيچگونه ابهامي مسئوليت محوله را قبول كند، اما از فرماندهان تقاضا كرد كه مجاز به شركت در عمليات باشد. بنابراين در روزهاي عمليات، سلاح به دست در كنار فرماندهان گردان وارد عمل مي شد.
شهيد دستواره به همراه سرداران لشكر محمدرسول الله(ص) براي ياري رساندن به مردم مسلمان و ستمديده لبنان و شركت در نبردهاي پرحاسه رمضان و مسلم بن عقيل به فرماندهي تيپ سوم ابوذر منصوب
گرديد و تا زمان عمليات خيبر در همين مسئوليت به خدمت صادقانه مشغول بود.
در عمليات خيبر بعد از شهادت فرمانده دلاور لشكر محمدرسول الله(ص) - «شهيد حاج همت» و واگذاري فرماندهي به «شهيد كريمي» - سيد به عنوان قائم مقام لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد. پس از شهادت برادر كريمي در عمليات بدر، به عنوان سرپرست لشكر در خدمت رزمندگان اسلام عليه كفار جنگيد و در نهايت با انتصاب فرماندهي جديد لشكر، ايشان همچنان به عنوان قائم مقام لشكر، در خدمت جنگ و دفاع مقدس انجام مي كرد.
مناطق اشغالي كردستان و صحنه هاي مختلف جبهه هاي جنوب كشور بويژه عمليات والفجر8 و جاده ام القصر (در فاو) شاهد دلاوريهاي عاشقانه و جانفشانيهاي اين شهيد عزيز است. از خصوصيات بارز شهيد، خوشرويي، جذابيت، صفاي باطن، اخلاص و توكل به خدا بود. به گفته همرزمانش، جايي كه او بود غم و اندوه بيرون مي رفت. او در روحيه دادن به رزمندگان نقش به سزايي داشت. از شجاعت بالايي برخوردار بود. تجزيه و تحليل حساب شده مسائل جنگ و قدرت تصميم گيري سريع، يكي از ويژگيهايي بود كه در مشكلات، سيد را ياري مي كرد. با آنكه از نظر جسمي بدني نحيف و لاغر داشت، خستگي ناپذيري و اعتماد به نفس او زبانزد خاص و عام بود.
او در اكثر نبردها بجز مواقعي كه مجروح شده بود، حضور داشت و در شبهاي عمليات تا صبح در خط اول درگيري با دشمن و در كنار رزمندگان از نزديك به هدايت عمليات مي پرداخت.
آن بزرگوار تا هنگام شهادت 11 بار مجروح شد ولي هرگز از پاي ننشست و با شجاعت
كم نظير تا نثار جان عزيزش به دفاع از اسلام و آرمانهاي متعالي حضرت امام خميني(ره) و حفظ كيان جمهوري اسلامي ادامه داد. در عمليات كربلاي 1 – كه برادرش حسين در خط پدافندي شهيد شد – جهت شركت در مراسم تشييع و تدفين او به تهران رفت. ولي بيش از سه روز در تهران نماند و به منطقه بازگشت. وقتي به وي گفته مي شود كه خوب بود لااقل تا شب هفت برادرت مي ماندي و بعد بر مي گشتي، در جواب مي گويد به آنها گفته ام كنار قبر حسين قبري را براي من خالي نگهداريد.
بيش از 10 روز از شهادت برادرش نگذشته بود كه در عمليات كربلاي 1، «روز آزادسازي شهر مهران» از چنگال دشمن بعثي، روح بزرگش از كالبدش رها شد و مظلومانه به شهادت رسيد و در جرگه شهيدان كربلا راه يافت و بر سرير «عند ربهم» جلوس نمود.
دربخشي از وصيتنامه اش مي خوانيم:
من نتوانستم آنطوري كه مي خواستم به اسلام خدمت كنم، شما از امام پيروي كنيد و به نظام مقدس جمهوري اسلامي خدمت نماييد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تهران،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
زمستان رو به پايان بود و روستاى "رحمت آباد" يزد انتظار بهارى سبز را مى كشيد كه اين بار سبزى پرچم عزاى حسين (ع) شور و حال عاشورايى به روستا بخشيده و عزاداران كربلايى را سياه پوش كرده بود. اواخر سال يعنى بيست و هشتم اسفندماه كه مصادف شده بود با پنجم ماه محرم آن سال، حسن به دنيا آمد و از همان كودكى عشق به حسين (ع) در جانش ريخته شد.6ساله بود كه
همراه با ساير دوستانش جهت قدم گذاشتن در سنگر علم و تحصيل راهى مكتب شد و در مدت شش ماه قرائت قرآن را فرا گرفت با پايان دوره دبستان براى براى تحصيل در دوره متوسطه به شهر يزد رفت و در آنجا در كنار تلاش در زمينه كسب علم و تحصيل اوقات بيكارى را هم به كار در كارگاه كوره پزى پرداخت. نهضت ضدرژيم طاغوت كه با تلاش هاى مردم مبارز و انقلابى ايران شكل گرفت. او نيز با ياران خمينى (س) همراه شد.حضور در جلسات سخنرانى آية الله صدوقى و پخش اعلاميه هاى حضرت امام (س) از جمله فعاليت هاى او بود. پرچم اسلام كه بار ديگر سايه اش را بر روى كشور انداخت. به علت حساسيت شرايط همراه برادران بسيجى به نگهبانى شبانه روى آورد و پس از مدتى لباس سبز پاسدارى را بر تن كرد و به عضويت اين نهاد نوپا درآمد. در آغاز حفاظت از بيت امام (س) را بر عهده گرفت در بيست و سوم دى ماه سال 1360 ازدواج كرد و پس از گذشت ده روز از مراسم عروسى، چون كشور و دينش را در خطر مى ديد، براى مقابله با دشمن در مناطق مرزى كشور شتافت و وارد صحنه نبرد شد. وى چندى بعد معاونت بسيج يزد را پذيرفت. در مدت فعاليتش در بسيج، بروز توانايى هايش باعث شد تا فرماندهى سپاه بافق را به او بسپارند. را حسن زمان هاى بيكارى اش را صرف كشيدن نقاشى، نوشتن داستان، مطالعه كتاب و ورزش فوتبال مى كرد. وى بعد از حمله نظامى آمريكا به دشت طبس همراه منتظر قائم به آنجا رفت، ولى زمانى كه به يزد بازمى گشت
ديگر تنها بود:منتظر قائم روحش پرواز كرده و پيكرش همراه دشتى بود كه او را به شهر بازگرداند. حاجى در آزمون سراسرى دانشگاه امام حسين (ع) پذيرفته شد، اما در اولين ماه تحصيل حضور در سنگرهاى دفاع را واجب تر از تحصيل ديد و بار ديگر عازم جبهه هاى نبرد حق عليه باطل شد. سرانجام بامسوول ستاد تيپ الغدير 18در غروب روز پنجشنبه زمستان سال 1365 بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن دشتي : رئيس ستاد تيپ 18 الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
روزهاي پر التهاب جنگ آكنده از عطر نام سرداران بزرگي است كه حماسه آفرينان 8 سال دفاع مقدس بودند. دلاوران غيوري كه گوشه گوشه خاك جنوب و غرب ايران با نامشان آشناست. آنها كه علمداران دشت نينوايند و تاريخ را با نام خود زينت بخشيدند و جام شهادت را با عشق به لقاء يار نوشيدند و به وصال معشوق شتافتد. گمناماني كه در طليعه سپاه اسلام خون پاك خويش را هديه دادند و آماج تيردشمن قرار گرفتند تا اسلام را زنده نگه داشته و تداوم بخشيدند.
حسن دشتي در يكي از روزهاي 22 اسفند سال 1337در روستاي با طراوت محمد آباد يزد در خانواده اي مومن باصفا و متدين چشم به جهان گشود و با ورود خود به فضاي خانه رونقي ديگر بخشيد.
از كودكي روح و جانش با ملكوت وحي آشنا شد و با تربيت اسلامي والدين خود رشد يافت و به فراگيري قرآن و احكام و آداب اسلامي پرداخت .
براي تحصيل به دبستان رفت .او براي تحصيل در مقطع راهنمايي به مدرسه كيخسروي(سابق) يزد
قدم نهاد و با جديت تمام درس خواند .
تا پايان دوره دبيرستان لحظه اي از تحصيل غافل نشد و با نمرات عالي اين دوره از زندگي خود را سپري مرد.
او جواني 20 ساله بود كه مبارزات مردم ايران بر عليه شاه ستمگر وارد مرحله ي حساس وسر نوشت ساز شده و درگيري ها به اوج خود رسيده بود .
عشق به انقلاب و مبارزه عليه ظلم حكومت خود كامه ي پهلوي در نهاد او شعله ور شده و همچون ميليونها انسان وارسته آماده جانبازي در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي؛به صف مقدم مبارزه پيوست و رهبري مبارزات مردم را در يزد به عهده گرفت .
با حضور در جلسات مخفي سياسي، فرهنگي و مذهبي در مسجد حظيره به رهبري حضرت آيت الله صدوقي(ره) روز به روز بر رشد و شكوفايي افكار خود مي افزود وباهمراهي ومجاهدت وساير مردم ايران؛ انقلاب اسلامي به پيروزي نزديكتر مي شد.
پس از پيروزي انقلاب و شكست ظلم و استبداد مي رفت كه طعم شيرين پيروزي انقلاب را بچشد كه طعم تلخ تجاوز به حريم كشور اسلامي ايران او را واداشت تا به دفع تجاوز دشمن بعثي بپردازد، به سبزپوشان سپاه اسلام پيوست و مدتي را در خدمت حضرت امام و به پاسداري از وجود بي مانندش پرداخت .معتقد بود افتخار بزرگي نصيبش شده است. پس از مدتي به عنوان معاون فرمانده تداركات سپاه يزد منصوب شد اما اين مسئوليت او را از رفتن به جبهه غافل نكرد و عاشقانه به جبهه ها شتافت و دراولين حضور پربركتش در جبهه هاي حق عليه باطل در عمليات شكست محاصره آبادان شركت
كرد .بعد از آن به سوسنگرد رفت ودر عملياتي كه منجر به آزاد سازي اين شهر از وجود كثيف اشغالگران شد,شركت كرد. پس از بازگشت پيروزمندانه از اين دو عمليات به فرماندهي سپاه و بسيج بافق منصوب شد.
بعد از آن به دانشگاه امام حسين (ع) رفت و دوره عالي سپاه و جنگ را سپري نمود .
او كه تاب ماندن در پشت جبهه را نداشت بار ديگر راهي جبهه شد و به عنوان رئيس ستاد تيپ 18 الغدير منصوب شد .او دراين سمت در عمليات متعددي چون بدر، خيبر، والفجر هشت، قدس پنج و كربلاي چهار حضور يافت و در نهايت در عمليات كربلاي پنج بر اثر اصابت تركش خمپاره به آرزوي ديرينه اش نائل گشت وبه شهادت رسيد.
درفرازي از وصيت نامه اش مي گويد:
جمهوري اسلامي شجره طيبه اي است كه از چشمه زلال اسلام سيراب و با اهداء خون هزاران انسان شريف آبياري گرديده است و امروز به دست ما سپرده شده و حراست و مراقبت از آن بر همه ما واجب است.
اي مردم بدانيد كه مرگ حق است و قطعاً سراغ همه ما خواهد آمد چه خوب است كه خود انتخاب كني. نه زندگي آن قدر شيرين است و نه مرگ آن قدر ترسناك كه آدمي شرافت و انسانيت خود را زير پا نهد و از ترس مرگ در بستر بميرد. پس بدانيد كه دنيا ممر گذر است و مقر ماندن ديار ديگري است. كمر همت ببنديد و دين خدا را ياري كنيد و شر اجانب را از كشور رسول الله كوتاه نماييد.
اين قرن، قرن سرافرازي مستضعفين و قرن
خفت و زبوني مستكبرين است.
پدر و مادر، خواهر و برادرانم دستتان را مي بوسم، صبر كنيد و براي سربلندي و شكوه اسلام تلاش كنيد.
منابع زندگينامه :"پروازتا جبرئيل"نوشته ي كرامت يزداني،نشر كنگره بزرگداشت سرداران و3700شهيداستان يزد-1378
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
به سال 1333 در بهبهان، در خانواده اى كه به پاكدامنى و التزام به اصول و به مبانى اسلام اشتهار داشت به دنيا آمد. روح و روان اسماعيل در اين كانون گرم كه ارزشهاى اسلامى در آن به خوبى مشهود بود پرورش يافت و زمينه اى براى شخصيت والاى آينده او شد.
اين خانواده با توجه به مشكلاتى كه داشتند، مجبور شدند به آغاجارى مهاجرت و با پايبندى به اصول انسانى و اسلامى، در آن شهر زندگى كنند، شهرى كه بنا به موقعيت خاص و منابع زيرزمينى خود، نه تنها مورد طمع غرب (بويژه آمريكا) بود، بلكه جغرافيايى غارت ارزشهاى فرهنگى و سنتهاى اجتماعى آن نيز در برنامه هاى استكبار جهانى قرار اما خانواده اسماعيل نه تنها خود از اين تهاجم، سرافراز بيرون آمدند، بلكه داشت. در اجراى فريضه امر به معروف و نهى از منكر نيز تلاش مى كردند. در نتيجه اسماعيل تمام ارزشهاى وجودى خود را كه از كودكى به آنها پايبند بود از خانواده خود نيز فرا گرفت.
او كه از هوش و ذكاوت سرشارى برخوردار بود، مورد توجه خانواده قرار گرفت و پس از ورود به دبستان و پشت سر گذاشتن اين مرحله و اتمام دبيرستان، در سال 1349 در كنكور هنرستان شركت ملى نفت (كه تنها شاگردان ممتاز و نمونه را مى پذيرفت) شركت كرده و پس از قبولى به ادامه تحصيل در آن هنرستان پرداخت.
دانش آموزان متعهد، از اين هنرستان
- كه در آن زمان يكى از مراكز فعال و مهم منطقه به شمار مى آمد - براى مبارزه با رژيم استفاده مى كردند. اسماعيل در همين هنرستان با برادر محسن رضايى - كه از دير باز آشناى وادى مبارزه بود - آشنا شد و به همراه ايشان و ديگر همرزمانش مبارزه پيگيرى را عليه رژيم و مفاسد اجتماعى آن آغاز كردند.
اسماعيل در سال دوم هنرستان، كه با برپايى جشنهاى 2500 ساله شاهنشاهى مصادف بود، در اعتصاب هماهنگ همرزمانش شركت فعالى داشت و در همان سال به هدف منفجر كردن مجسمه رضاخان ملعون، كه در خيابان 24 مترى اهواز نصب شده بود، به اقدامى شجاعانه دست زد و قصد خود را عملى نمود، اما متاسفانه چاشنى مواد منفجره عمل نكرد.
مبارزات و تلاشهاى اسماعيل، منحصر به مسائل سياسى و نظامى نبود، بلكه به علت هوش سرشار و علاقه مندى اش به مسائل فرهنگى در فرصتهاى مناسب از طريق داير كردن كلاسهاى مختلف با جوانان اين منطقه ارتباط فكرى و روحى پيدا كرد.
در سال 1353 دو بار (همراه برادر محسن رضايى و جمعى از ياران) به زندان افتاد و هر بار پس از چند ماه كه همراه شكنجه بدنى و عذاب روحى بود، از زندان آزاد شد. پس از آزادى از زندان از هنرستان نيز اخراج شد. اما در همان سال در رشته آبيارى دانشكده كشاورزى دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصيل در اين رشته، دوباره در كنكور شركت كرد و به دانشگاه علوم تربيتى دانشگاه تهران - كه از لحاظ فضاى مذهبى، سياسى و علمى براى او مناسبتر از ديگر مراكز علمى و آموزشى بود -
وارد شد.
در اين دو محيط دانشگاهى (اهواز و تهران) نيز به مبارزات عقيدتى، سياسى و نظامى خود ادامه داد.
با اوج گيرى نهضت خروشان و توفنده مردم مسلمان ايران به رهبرى حضرت امام خمينى (ره) ، همچنان به مبارزه ادامه داد و در اعتصابات كارگران شركت نفت نقش موثر و ارزنده اى را عهده دار بود و در ترور دو تن از افسران شهربانى بهبهان به طور غير مستقيم شركت داشت.
شهيد دقايقى علاقه وافر به ادامه تحصيل داشت، اما با توجه به ضرورتى كه در عرصه انقلاب و دفاع احساس مى كرد دانشگاه و تحصيل را ترك كرد و در سال 1358 با يك نسخه از اساسنامه جهاد سازندگى (كه دانشجويان انجمن اسلامى دانشگاهها آن را تنظيم كرده بودند) به آغاجارى رفت و به اتفاق عده اى از دوستان جهاد سازندگى را راه اندازى كرد. هنوز چند ماه از فعاليت و تلاش همه جانبه او در اين ارگان نگذشته بود كه طى حكمى (در اوايل مرداد ماه 1358) مسئول تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى در منطقه آغاجارى شد. با دقت و دلسوزى تمام به عضوگيرى نيروهاى انقلابى پرداخت و در زمان تصدى فرماندهى سپاه، نمونه و الگويى شد از يك فرمانده متقى و مدبر و كاردان. يك سال از فرماندهى اش در اين منطقه مى گذشت كه به دليل لياقت و شايستگى زياد، براى تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى خوزستان به كمك برادر شمخانى و سايرين شتافت و با عهده دار شدن مسئوليت دفتر هماهنگى استان، شروع به تشكيل و راه اندازى سپاه در شهرستانهاى اين استان نمود.
به دنبال شروع تهاجم سراسرى و ناجوانمرانه عدراق به عنوان نماينده سپاه دراتاق جنگ لشگر 92 زرهى اهواز حضور
يافت و در شرايطى كه با كارشكنيهاى بنى صدر خائن مواجه در سازماندهى نيروها و تجهيز آنها تلاش گسترده اى را آغاز كرد. او به لحاظ بود احساس مسئوليت ويژه اى كه داشت در برخى مواقع در مناطق عملياتى حاضر مى شد و به سر و سامان دادن نيروها مى پرداخت.
در جريان محاصره شهر سوسنگرد توسط عراقيها، با مشكلات زيادى از محاصره خارج شد. بعدها به همراه شهيد علم الهدى در شكستن محاصره سوسنگرد دليرانه جنگيد. در عمليات فتح المبين نيز در قرارگاه لشكر فجر با سردار شهيد بقايى (كه در آن زمان فرماندهى قرارگاه فجر را به عهده داشت) همكارى مى كرد.
بعد از عمليات بيت المقدس، از آنجا كه جنگ حالت فرسايشى به خود گرفت و تحرك جبهه ها كم شده بود منافقين و ضد انقلاب در راستاى اهداف استكبار جهانى، دست به ترور شخصيتها و افراد موثر نظام و حزب اللهى ها مى زدند تا نظام را از داخل تضعيف كرده و عقبه جنگ را مختل نمايند.
ايشان در تاريخ 61/4/1 به سپاه منطقه يك مامور گرديد و مسئوليت مهم يگان حفاظت شخصيتها را در قم و استان مركزى به عهده گرفت و با تدبير و درايت خاص خود و بكارگيرى برادران پاسدار مخلص و جان بركف، به گونه اى عمل كرد كه در دوران تصدى فرماندهى ايشان در اين مسئوليت به لطف خدا هيچگونه ترور و سوءقصدى از جانب منافقين و ضد انقلاب در حوزه ماموريتى او پيش نيامد.
پس از بازگشت مجدد به جبهه، مسئول راه اندازى دوره عالى مالك اشتر (ويژه آموزش فرماندهان گردان) گرديد. اين اقدام ضرورى در جهت آشنايى هر چه بيشتر برادران عزيزى كه در جنگ تجارب زيادى را كسب كرده و استعداد فرماندهى
را داشتند، توسط شهيد دقايقى صورت مى گرفت.
در زمان اجراى طرح مالك اشتر عمليات خيبر در منطقه عملياتى جزاير مجنون انجام شد و شهيد دقايقى نيز با حضور در اين نبرد فراموش نشدنى، فرماندهى يكى از گردانهاى خط مقدم را به عهده داشت. بعد از عمليات خيبر به پشت جبهه بازگشت و دوره ياد شده را در تابستان 1363 به پايان رسانيد.
در مطالعه و بالا بردن آگاهى و معلومات خود جديت خاصى داشت و تا آخر عمر پر بركتش از تحصيل دانش باز نماند.
انس با قرآن از شاخصترين خصوصيات او بود. حتى در اوج مشكلات و گرفتاريها از تلاوت قرآن غافل نمى شد. از همسر محترم ايشان نقل شده كه او سالى سه بار قرآن را ختم مى كرد.
تواضع و فروتنى او به نقل از همرزمانش چنان مشهود بود كه مثل يك بسيجى و يك رزمنده عادى در چادرها زندگى مى كرد. در كارها با آنان كمك مى كرد و در بر خوردهايش خيلى ها نمى كردند كه او فرمانده يگان باشد. در اولين برخورد با او صفت تواضع تصور زودتر از صفات ديگر جلوه گر مى شد. رزمندگان اسلام او را الگوى واقعى يك انسان مجاهد و وارسته مى دانستند.
با همه مسئوليتهاى سنگين و دشوارى كه بر عهده داشت، هيچ گاه در چهره اش آثارى از خستگى يا كسالت ظاهر نبود. لبخند مداوم او در مقابله با سختيها براى همه نيروها درس بود و صبر و حوصله و سعه صدر از صفات بارز وى بود. خلوص و سكوت و وقارش در فرماندهى تحسين برانگيز بود. اين شهيد بزرگوار در عمليات عاشورا و قدس 4 همچنين كربلاى 2، 4 و 5 در سمت فرماندهى تيپ خالصانه انجام وظيفه
نمود و يگان او جزو يگانهاى موثرى بود كه در موفقيت رزمندگان اسلام نقش چشمگيرى داشت.
بالاخره هنگامى كه در عمليات كربلاى 5 براى انجام ماموريت شناسايى، با يك دستگاه سيكلت عازم محور بود در مسير راه مورد اصابت بمباران هواپيماهاى رژيم موتور متجاوز عراق قرار گرفته و به لقاى حق مى شتافت و در اوج اخلاص و ايثار، با نوشيدن شربت شهادت روح تشنه خود را سيراب مى كرد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جواد دل آذر : فرمانده عمليات لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
فروردين ماه 1337 (ه.ش.) در مركز مهم فقه جعفري، قم و در يك خانواده مذهبي و متدين به دنيا آمد. در سن پنج سالگي پا به مكتب نهاد و با كتاب آسماني و عرفاني قرآن آشنا و در هفت سالگي وارد دبستان شد.
از دوران كودكي به همراه پدر بزرگوارش در مجالس و محافل اسلامي و نماز جماعت شركت مي جست . مفتخر بود كه از همان سنين، چهرة ملكوتي علما از جمله امام عزيز (ره) را زيارت كرده و نسبت به اين انسانهاي آسماني، الفت و دوستي قلبي پيدا بكند.
جواد، توانست تحصيل در دوره ابتدايي را با موفقيت بگذراند، اما مشكلات مالي او را وادار كرد كه رو به سوي محيط كار آورده و دوره راهنمايي تحصيلي را در كلاسهاي شبانه به اتمام برساند، ولي علي رغم استعداد عالي، موفق به ادامه تحصيل نشد و با تشويق و اصرار دوستان و برخلاف ميل خانواده به استخدام كادر درجه داري ارتش درآمد. اما جوّ ناسالم ارتش، مجال ماندن را از او گرفت. از اينرو، پس از بيست ماه ماندن
در ارتش و گذراندن آموزشهاي نظامي و كسب تجربة رزمي، دل به استعفا سپرد و آنگاه با غيبتهاي مكرّر و تن ندادن به قوانين ضد اسلامي ارتش طاغوت، از آن خارج شد.
او دوباره وارد محيط كار شد. امّا در كنار كار كردن، از تقويّت بينش سياسي و ديني خود نيز غافل نبوده و با مطالعه كتابها انس با طلّاب علوم ديني, بر رشد عقلاني خويش مي افزود.
آنگاه كه جرقه انقلاب در خرمن طاغوت افتاد, جواد يكي از كارآمدترين و مبارزترين جوانان قم و جلودار و پرچمدار مبارزات در اين شهر بود. ديگر زندگي او تلاش و كوشش و دويدن و نيازمندين شد. و چنان شناخته شده بود كه مأموريت بارها در صدد تعقيب و دستگيري او بر آمدند.
پس از آن كه حضرت اما م«ره» قصد مراجعت به ايران را پيدا كرد وي به عضويت كميته استقبال از آن حضرت در آمد. و پس از ورود امام به ميهن، او به عنوان يكي از اعضاي گروه اسكورت، مسلّحانه از ماشين حامل امام حفاظت مي كرد.
بعد از پيروزي انقلاب، به عضويّت كميته انقلاب اسلامي درآمد و در دستگيري عوامل طاغوت و قاچاقچيان مواد مخدّر تلاش و كوشش بسياري كرد. همچنين در آذر ماه سال 1358 (ه.ش.) به اتفاق شهيد محمد منتظري، به منظور مبارزه با صهيونيستها به لبنان مسافرات كرد.
در سال 1359 (ه.ش.) به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. بعد از گذراندن يك دوره آموزشي كوتاه مدت به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن نيز جبهه را رها نكرد و در اين راستا رشادتها به خرج داد و حماسه ها آفريد.
جواد، سالهاي حضور
خود در جبهه را با مسئووليّت هاي گوناگوني از قبيل فرماندهي «محور» و «عمليّات» لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) طي كرد. او سرانجام در تاريخ 13/12/1364 در عمليّات والفجر 8 به فيض عظيم شهادت نايل آمد و از عالم ملك به جهان ملكوت پر كشيد.
حال جمله هايي از كتاب پر معناي زندگي اش را با هم مرور مي كنيم و از اين پنجره كوچك به عرصة بزرگ زندگي او نظر مي افكنيم تا بلكه دل و جان را جلا بخشيم. جواد نه تنها در مسايل نظامي مبتكر و صاحب نظر بود بلكه در مسايل معنوي نيز در صف پيشتازان قرار داشت. او با همة شجاعت و شهامت و با آن همه موفقيّت چشمگير در جبهه ها و با آن همه پس انداز معنوي در بانك آخرت، هرگز خود را نباخت و مغرور نگشت. وي هر چه توفيق بيشتري در اين زمينه ها مي يافت، نيازمندتر و فقيرتر به درگاه خدا جلوه مي كرد و آتش بندگي در دلش تيزتر مي شد؛ به خصوص پس از عمليّات ها هرگز پيروزي ها را از آن خود نمي دانست، بلكه در اين مواقع حساس، توجّه عميقي به خداي سبحان پيدا مي كرد و معتقد بود كه: «بعد از هر پيروزي، ما بايد خدا را سجده كنيم و دور از كبر و غرور، شب و روز به درگاه او گريه كنيم ...» مي گفت: «بعد از هر پيروزي بايد بيشتر به خدا نزديك شد و به درگاه با عظمتش، احساس نيازمندي كرد. احساس نيازمندي فرماندهان ما، بايد نسبت به ديگران بيشتر باشد!»
او در زندگي سراسر مبارزه اش، فقط وجه
خدا را در نظر مي گرفت و با انرژي ايمان، روح را قوي و قوي تر مي كرد. هر بار كه مجروح مي شد، از جزع و فزع شديداً پرهيز مي نمود و هرگز درد درون را بيرون نمي ريخت. بلكه در اين مواقع حسّاس هميشه مي گفت: «بايد خدا از انسان قبول كند».
اين توجّه عميق به خدا، سرمايه بزرگي بود كه او با عمل صالح به كف آورده بود. وي از كودكي توجّه جدّي به مسايل عبادي داشت و در عمل بدانها اهتمام زيادي مي ورزيد. در دوران مجروحيّتش هم، اگر به هوش بود، نمازش را در وقت فضيلت ادا مي كرد و به خاطر اين كه مجروحيّت، مانع روزه گرفتن او بود به احترام ماه مبارك رمضان هنگام سحر از خواب برمي خاست و ضمن خوردن سحري، در نيّت روزه، با اهل روزه و رمضان هماهنگ مي شد. زبان وجودش همواره آواي اخلاص را مترنّم بود؛ چرا كه او اعمالش را نه براي مخلوق، بلكه فقط براي رضاي خالق انجام مي داد. در كار خير، نظر به تشويق و تكذيب ديگران نداشت، و به خاطر تنفّر اغيار، از عمل نيك فاصله نمي گرفت. در نشانة اخلاص و خداي محوري اش همين بس كه پدر و مادرش را از ستودن خويش و برشمدن فضايلش منع مي كرد. همچنين، بارها و بارها از ايشان براي انجام مصاحبه اي دعوت به عمل آوردند، امّا به هيچ بها و بهانه اي تن به اين كار نداد. و آنگاه كه از ايشان خواسته شد حداقل پيامي براي مردم داشته باشد، گفت: «ما پياممان را توي خط مي دهيم.
ما آن را توي ميدان عمل پياممان را مي دهيم.» همچنين در جواب يكي از دوستانش كه پيوسته از ايشان مي خواست ضمن انجام مصاحبه از وي فيلمبرداري شود مي گفت: «همين كه خداوند ناظر اعمال ماست، كافي است!»
وي هرگز به فكر گرفتن مأموريّتهاي آسان و كم زحمت نبود بلكه هر كجا سخن از سختي و مشقّت بود جواد در آنجا مي درخشيد! و نه تنها نسبت به مأموريّتهاي مشكل، اِبايي نداشت، بلكه با اقبال و رويي گشاده به سراغ آنها مي رفت و با شادابي و نشاط انجامشان مي داد.
جواد، آن چنان در جنگ پخته شده بود كه به آساني اقدامات آتي دشمن را پيش بيني مي كرد؛ مثلاً گاه مي گفت: امشب دشمن دست به حمله يا پاتك خواهد زد! و بعد مي ديدند كه سخنش به حقيقت پيوسته است. بين او و افراد تحت امرش حرمت بود، اما حريم نبود. و اگرچه ميان آنها فاصله اي نبود، ولي همه او را دوست داشتند و امرش را با جان و دل پذيرا بودند؛ چرا كه وي عاشق بسيجيان بود. به آنها احترام مي گذارد و به درد دلشان گوش فرا مي داد. با آنان نشست و برخاست داشت و چنان صميمانه برخورد مي كرد كه نيروها مطيع و فرمانبر او مي شدند و نسبت به وي ارادت مي ورزيدند.
در ميدان رزم، جلودار واقعي بود. و در عمل، چنان چالاك و بي باك مي نمود كه «شير شجاع لشگر» لقب گرفت. او از گرد و غبار جبهه كه بر سر و رويش مي نشست لذت مي برد. در حقيقت اين خاك را زلالتر از
آب مي دانست و به آن تبرّك مي جست.
در عمليّات والفجر 8 ، خط نخست نبرد را ترك نكرده و بلكه مثل هميشه نگران اوضاع بود. پس از عمليّات مذكور، با شهامت تمام، در مقابل پاتكهاي سنگين دشمن شكست خورده ايستاد و منطقه را از خطر سقوط حتمي، به كمك بسيجيان توانمند نجات داد.
جواد، در عين آنكه خود يك فرماندة نظامي بود، تخلّق به اخلاق اسلامي و آشنايي عميق با مسائل سياسي را براي فرماندهان نظامي ضروري و لازم مي دانست.
او پيوسته در برابر نظرات فرماندة مافوق خود، مطيع و منقاد بودو در صورت تصادم و تضادّ نظر او و فرماندة بالاترش، نظر فرمانده را مقدّم مي شمرد. عشق به خدمت، تمام وجودش را فراگرفته بود. او خود را از دوران نوجواني وقف خدمت به خلق كرده بود. در فعاليّتهاي پر خوف و خطر قبل و بعد از انقلاب، در تمام عرصه ها، مي درخشيد. پس از انقلاب، آنقدر غرق در كار و تلاش بود كه وقتي به ايشان مي گفتند ازداواج كن! مي گفت: «من مجرّد نيستم. من با جنگ ازدواج كرده ام!» از اينرو پيوسته در جبهه بود و با اينكه چندين بار مجروح شد اما لحظه اي نيز ميادين جهاد را ترك نكرد.
جواد، سر نترسي داشت. شجاعت او قبل از انقلاب نيز زبانزد همگان بود. معروف است كه وقتي تانكهاي طاغوت براي سركوبي تظاهرات مردم قم به خيابانها آمدند او با همدستي چند نفر از همرزمانش جلوي تانكها دراز كشيده و بدين ترتيب انع حركت آنها به سمت تظاهركنندگان شدند.
سرانجام اين انسان عاشق و عارف پس از عمري جهاد خالصانه، در حاليكه
مشغول نماز و راز و نياز با حضرت حق- جل و علا- بود بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و از مهبط خاك تا معراج آسمانها پر كشيد. منابع زندگينامه : علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در فروردين ماه سال 1337 نوزادى در شهرستان قم چشم به آسمان زيباى زندگى گشود و پدر و مادر نام او را محمدجواد نهادند و او در سايه پر مهر خانواده، پرورش يافت. در 5 سالگى پاى به مكتب نهاد و قلبش با نغمه هاى آسمانى قرآن آشنا شد و در سن 7 سالگى به مدرسه رفت. محمدجواد دستان كوچكش را به پدر مى سپرد و همراه او در مجالس اسلامى و نماز جماعت ها شركت مي كرد. او از همان سنين، چهره ملكوتى علما از جمله امام خمينى (ره) را زيارت كرد و الفت قلبى با آنان پيدا كرد.
فقر مالى جواد را وادار كرد كه پس از اتمام تحصيلات ابتدايى، وارد محيط كار شود و دوره راهنمايى را در كلاس هاى شبانه به پايان برساند. چندى بعد، جواد با اصرار دوستان در بخش درجه دارى ارتش استخدام شد؛ اما جو ناسالم آن جا مجال ماندن را از او گرفت؛ لذا پس از كسب تجربه نظامى و گذشت 20 ماه، استعفا داد و دوباره در بازار، به كار پرداخت.
اطلاعات و بينش سياسى و دينى او، دل آذر را بر آن داشت تا جزو كارآمدترين و مبارزترين جوانان قم در مبارزه عليه طاغوت شود و بارها مأموران در صدد تعقيب و دستگيرى او برآمدند. پس از آن كه حضرت امام (س) كرد مراجعت به ايران باز گردد، به عضويت
كميته استقبال از امام (ره) درآمد و سپس به عنوان يكى از اعضاى گروه محافظ، از ماشين امام حفاظت مى كرد. وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى، به عضويت كميته انقلاب اسلامى درآمد و در دستگيرى عوامل طاغوت و قاچاقچيان مواد مخدر، تلاش زيادى كرد.
دل آذر در آذرماه سال 1358 به لبنان سفر كرد. پس از بازگشت، لباس سبز سپاه را بر تن كرد و بعد از گذراندن دوره آموزش كوتاه مدت، عازم جبهه هاى جنگ شد. محمدجواد سال هاى حضور خود در جبهه را با مسؤوليت هاى گوناگون از جمله فرماندهى "محور" و "عمليات" طى كرد و در عمليات هاى گوناگون از جمله :"بدر، محرم و والفجر چهار" چندين بار مجروح شد. فرمانده عمليات لشكر 17 على بن ابيطالب (عليه السلام) 1364/12/13چنان شجاع و بى باك مى نمود كه دل آذر شجاع لشگر لقب گرفت و سرانجام در عمليات والفجر هشت جرعه نوش بارگاه حضرت حق شد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا دلاك : فرمانده محور عملياتي لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1334 در روستاي "ركن آباد "در شهرستان ميبد در خانواده اي متدين و تلاشگر به دنيا آمد و دوران كودكي را پشت سر گذاشت . دوره راهنمايي و ابتدايي را در همان جا بود و براي گذراندن دوران دبيرستان به يزد آمد.ا و در دبيرستان ايرانشهر مشغول به تحصيل شد و در رشته طبيعي درس خواند.
در طول زندگي لحظه اي از عبادت پروردگار متعال غافل نبود و انساني خوش اخلاق بود. در فعاليت هاي سياسي اجتماعي و فرهنگي حضوري مستمر داشت و براي پيشبرد اهداف انقلاب شبانه روز تلاش مي كرد. در سال 1357 به خدمت سربازي رفت
و پس از مدتي به دستور امام خميني از سربازي فرار كرد و مخفيانه به قم عزيمت نمود تا فعاليت هاي انقلابي خود را در قم ادامه دهد.
پس از استقرار نظام جمهوري اسلامي به زادگاهش بازگشت و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد . با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين حضور يافت . پس از اين عمليات بود كه به عنوان فرمانده محور عملياتي لشگر 17 علي ابن ابيطالب (ع) منصوب شد و در عمليات بيت المقدس شركت كرد .اين عمليات نقطه پايان حيات زميني اين سردار ملي بود. اودر اين عمليات كه منجر به آزاد سازي خرمشهر از وجود ناپاك دشمنان شد؛به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد تخريب تيپ امام جعفرصادق(ع)ازلشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
غلامعلي دودمان ( فرزند محمدعلي ) در تاريخ 8/6/1334 در روستاي رك از توابع شهرستان بيرجند، در خانواده اي كشاورز و فقير ديده به جهان گشود.
در شش سالگي راهي دبستان شد، كه در ميان بچه ها از جنب و جوش خاصي برخوردار بود و اين ويژگي، او را در ميان ساير بچه ها برجسته كرده بود.
از هفت سالگي نماز خواندن را شروع كرد. در دعاي كميل و ديگر مراسم مذهبي حضور مي يافت. قرآن را بسيار خوب مي خواند.
براي ادامه تحصيل راهي شهر شد و در منزل دايي اش مستقر گرديد. هنوز دبيرستان را تمام نكرده بود كه پدرش به علت عدم تامين نيازهاي زندگي، از روستا راهي شهر شد و در شرايطي بسيار سخت
و طاقت فرسا، در يك شركت ساختماني به كار مشغول شد. غلامعلي هم با توجه به وضعيت جديد خانواده اش، نتوانست به تحصيل ادامه دهد و مجبور شد كه مدتي را در كوره پزخانه و سپس به كار بنايي مشغول شود.
او به لحاظ برخورداري از استعداد خوب تحصيلي در شغل جديدش، موفق بود، اما مشكلات زندگي، او را همچنان در فشار نگه مي داشت.
از لحاظ اخلاقي بسيار خوب بود. در كارهاي منزل به والدين خود كمك مي كرد. با اقوام رفت و آمد داشت و صله رحم را به جا مي آورد. بسيار با محبت بود و به منازل فقرا و تهيدستان مي رفت و به آنان كمك مي كرد و از آنان دلجويي مي نمود. روزها كار مي كرد و شبانه درس مي خواند تا جايي كه توانست تحصيلات خود را تا پنجم طبيعي (نظام قديم) ادامه دهد.
قبل از انقلاب فعاليت هاي چشمگيري داشت و در زمان انقلاب به پخش اعلاميه هاي امام مي پرداخت و پيرو فرامين امام بود و هميشه سعي بر اين داشت كه از ايشان حمايت كند. در تظاهرات، راهپيمايي ها و تشييع جنازه ها شركت فعال داشت و هميشه نوارها و اعلاميه ها را پخش مي كرد. با تمام وجود خود را وقف پيشبرد اهداف انقلاب كرده بود. در اوج درگيري هاي ضد مردمي رژيم شاه، با مردم به پا خاسته ايران همراه بود. در تاريخ 10/10/1357، از ناحيه ي پا مجروح شد و به مدت 42 روز در بيمارستان بستري گرديد و تحت درمان قرار گرفت. در تاريخ 22/11/1357 با بهبودي نسبي مرخص، و به
مدت چهارماه به خاطر عوارض اين جراحت خانه نشين شد.
مرحله نوين زندگي غلامعلي دودمان، با پيروزي انقلاب آغاز شود، كه در منطقه سكونتش بيشترين فعاليت را در مسجد محل، جهت شناسايي فرهنگ انقلاب به عهده داشت. با فرمان امام عزيز، مبني بر تشكيل بسيج، پيشگام شد و مسئوليت بسيج محل را برعهده گرفت.
احمد دودمان ( برادر شهيد ) در مورد او چنين مي گويد: «برادرم به خواندن كتب مذهبي و كتاب هاي نويسندگان انقلابي و نهج البلاغه علاقه زيادي داشت. به ورزش هاي رزمي علاقه مند بود و در اوقات فراغت ، جوانان علاقه مند را آموزش مي داد. جدي بودن در كار، عطوفت و گذشت از خصوصيات بارز ايشان بود. شركت در نماز جمعه و ديدار از خانواده هاي معظم شهدا از برنامه هاي هفتگي ايشان به حساب مي آمد. بزرگ ترين آروزيشان، پيروزي هر چه سريع تر رزمندگان اسلام بود.»
محمد علي قرباني ( از همرزمان شهيد) مي گويد: « مدت دو ماه از دوره آموزشي در بجنورد و در عمليات والفجر سه، در محور عملياتي خيلي خوب بود. به طوري كه در تمامي رزم هاي شبانه شركت مي كرد و خود را مهياي حضور در عمليات مي نمود. هميشه توصيه مي كرد كه امام را تنها نگذاريد و تا آخرين لحظه از انقلاب دفاع كنيد.»
غلامعلي دودمان با شروع جنگ تحميلي در يكي از پادگان هاي آموزشي بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشهد، به عنوان مربي افتخاري و كادر ثابت بسيج مشغول به خدمت شد و سپس به عنوان مربي آموزشي اعزام به جبهه شد. بعد از آن عضو سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي گرديد و در مهرماه 1361 عازم جبهه شد. در آن جا به لحاظ شجاعت و تجربيات خويش، عهده دار مسئوليت تخريب تيپ امام جعفر صادق (ع) گرديد.
فاطمه بيگم دودمان ( خواهر شهيد ) در مورد برادر شهيدش چنين مي گويد: «شهيد روي دين، مذهب و همچنين ادامه تحصيل تاكيد داشت. هميشه ما را تشويق مي كردند كه درسمان را بخوانيم. بسيار كم توقع بودند و اظهار مي كردند، انسان بايد قانع باشد. در مواردي كه ما اشتباه مي كرديم، ما را راهنمايي مي كرد. از افراد دورو خيلي بدشان مي آمد. توقعات مادي نداشت و عاشق امام (ره) بودند.»
شهيد دودمان از يك روحيه ي عالي مذهبي برخوردار بودند، جهان را مكان آزمايش مي دانست. در اكثر نامه هايش خطاب به برادران بسيج نوشته است:
«برادران عزيزم، در هر عصر و زماني و در هر روز و دقيقه اي انسان، اين آفريده خداوند، در حال آزمايش است. آگاه باشيم. اگر سست شويم، يعني از امتحان رد شده ايم. حسين زمان ، هنوز در بين ماست. قدرش را بدانيم. چون كوفيان نباشيم كه چون مرحله عمل پيش آمد، فراموش كرده باشيم عهد و پيمان خود را. نگذاريم افرادي سست عنصر، چون شيطان در گوش ما بخوانند و ما را از راه راست منحرف سازند. اكنون سنگر شما مسجد است . اگر مسجد را رها كنيد و دنبال كار خود برويد، يعني دين خدا را ياري نكرده ايد.»
غلامعلي دودمان مدت 8 ماه در جبهه هاي حق عليه باطل و در تيپ امام جعفر صادق (ع) مسئوليت واحد تخريب را به عهده داشت.
سرانجام پس از سالها مجاهدت وتلاش در راه اعتلاي اسلام عزيز ,در تاريخ 22/1/1362 به آرزوي هميشگي اش، يعني شهادت، دست يافت. پيكر پاكش به مشهد منتقل شد و در تاريخ 28/1/1362 به روي دستان جمعيتي كثيري از دوستان و بستگانش تشييع و در همان روز در بهشت رضا (ع) مشهد به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس دوران : فرمانده عمليات پايگاه سوم شكاري (شهيد نوژه)(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
سال 1329 در شهر شيراز ديده به جهان گشود. دوران كودكي، نوجواني و جواني را در شيراز گذراند. وي پس از اخذ ديپلم در سال 1349 به خدمت مقدس سربازي مي رود و بعد از بازگشت، به دليل علاقه اي كه به يادگيري فن خلباني و خدمت به ميهن دارد در 1351 وارد دانشكده خلباني نيروي هوايي ارتش شد. پس از طي نمودن دوره مقدماتي پرواز در ايران براي ادامه تحصيل و فراگيري دوره تكميلي خلباني به كشور آمريكا اعزام گرديد. با توجه به استعداد فوق العاده در كم ترين زمان موفق به اخذ نشان و گواهينامه خلباني شده و به ايران بازمي گردد و با درجه ستواندومي در پايگاه هوايي همدان مشغول به خدمت مي شود. هنگامي كه جنگ تحميلي آغاز شد، وي در پست افسر خلبان شكاري و معاونت عمليات فرماندهي پايگاه سوم شكاري (شهيد نوژه) انجام وظيفه مي كرد.
در سي و يكم شهريور سال 1359 نيروي هوايي عراق در يورشي ناجوانمردانه تعداد زيادي از مواضع ايران را بمباران مي كند. عباس هم همانند ديگر خلبانان شجاع نيروي هوايي
به مقابله با دشمن پرداخت.
پس از مدتي عباس براي ادامه پروازهاي جنگي به پايگاه ششم شكاري بوشهر منتقل شد. هنوز چندي نگذشته بود كه طرح عمليات مرواريد ارائه مي شود كه بر اساس آن تصميم گرفته مي شود كه نيروي هوايي و نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در اين عمليات به صورت مشترك عمل كنند.
بدين لحاظ بهترين خلبانان پايگاه انتخاب مي شوند. در بين انتخاب شدگان نام دليراني همچون سرلشكر شهيد عباس دوران، سرلشكر شهيد حسين خلعتبري، سرلشكر شهيد سيدعليرضا ياسيني و سرگرد شهيد حسن طالب مهر به چشم مي خورد.
عمليات در تاريخ 7.9. 1359 شروع مي شود. در همان ساعات ابتدايي نبرد، در يك عمليات متحورانه عباس دو ناوچه نيروي دريايي عراق را در حوالي اسكله «الاميه» و «البكر» منهدم كرد. تا پايان عمليات، دوران و همرزمانش مرتب هواپيما عوض مي كردند. بطوريكه بعد از فرود، دوران از هواپيما پياده مي شد و به هواپيماي ديگري كه مسلح بود سوار مي شد و به نبرد ادامه مي داد. عباس بي نهايت شجاع بود. آن روزها سخت ترين مأموريت ها را قبول مي كرد. در اين عمليات به او كه درحال پرواز بود اطلاع دادند بايد عمليات نيمه تمام رها شود، كه عباس قبول نكرد و با رشادت تمام اين دو اسكله را نابود ساخت. چنان چه مي گفتند و به اثبات هم رسيده نيروي دريايي عراق را سرهنگ خلبان عباس دوران و سرهنگ خلبان خلعتبري به نابودي كشاندند.
به دليل رشادت هاي فراواني كه عباس از خود بروز داده بود، علاوه بر يك درجه دوره اي كه به او تعلق مي گرفت يك درجه
تشويقي ديگرنيز گرفت و به درجه سرهنگ دومي مفتخر شد. درهمين اوصاف فرماندهان تصميم مي گيرند كه با انتقال او و سپردن يكي از پست هاي حساس ستادي در تهران، از تجربيات او استفاده بيشتري كنند كه دوران نمي پذيرد و مي گويد:
- پرواز نكردن براي من مثل مردن است.
هيچ گاه در طول پرواز صحبت نمي كرد و هميشه مي گفت:
- اگر از مسير منحرف شده و يا حالت نامتعادلي داشتم، با من صحبت كنيد، خودتان هم مواظب اطراف باشيد.
همچنين بسياري از دوستانش از زبان او شنيده بودند كه اگر روزي هواپيماي من مورد هدف قرار گيرد، هرگز آن را ترك نمي كنم و با آن به قلب دشمن حمله ور مي شوم.
زماني كه اسراييل به لبنان حمله كرد، وي اولين خلباني بود كه آمادگي خود را جهت نبرد با صهيونيست ها اعلام كرد.
در يكي از روزهاي بهار سال 1360 مسئولين شهر شيراز تصميم مي گيرند به خاطر رشادت ها و دلاوري هاي عباس دوران، يكي از خيابان هاي شهر شيراز را به نام او كنند؛ لذا از دوران دعوت مي شود تا در مراسم شركت كند و او نيز قبول كرده و به آن جا مي رود كه از دوران به شايستگي تقدير مي شود.
چون او ضربات مهلكي به دشمن وارد نموده بود، هميشه عوامل نفوذي دشمن قصد ترور وي را داشتند كه يكي از اين موارد هم در همين زمان بود كه خوشبختانه اين ترور عقيم ماند.در آستانه عمليات بيت المقدس، دشمن دست به تحركات گسترده اي زده بود و مرتب نيرو و تجهيزات به جبهه هاي جنوبي ارسال مي كرد. از سوي
نيروي هوايي تدبيري انديشيده شد تا ضربه اي كاري به دشمن وارد شود . بعد از كسب اطلاعات لازم و تهيه نقشه هاي پروازي، تصميم بر اين شد كه در يك عمليات گسترده هوايي عقبه دشمن از جمله نفرات و تجهيزات آنها از ارتفاع بالا بمباران شديد شود.
در 29 اسفند سال 1360 طرح آغاز شد و دوران به عنوان ليدر يا همان فرمانده گروه پروازي انتخاب و 15 نفر از خلبانان تيزپرواز ارتش جمهوري اسلامي ايران نيز انتخاب شدند. بعد از توجيهات لازم توسط دوران، همگي به پرواز درآمدند و با هدايت او مواضع دشمن به سختي بمباران شد و راه براي فتح خرمشهر هموار گرديد.عباس دوران در طول 22 ماه حضور در جنگ 120 پرواز عملياتي داشتند. آنهايي كه اهل پرواز هستند مي دانند كه غيرممكن است. شايد هيچ خلباني پيدا نشود كه توانسته باشد از عهده اين كار برآيد و اين در آن زمان يك ركورد در نيروي هوايي محسوب مي شد. در بين نيروي هاي دشمن نيز دوران خيلي معروف بود و زهرچشمي از عراقي ها گرفته بود كه عراقي ها آرزوداشتند او را اسير كنند.
سرانجام حيات پرخيروبركت اين اسطوره ابدي نيز به شهادت ،اين سنت مباركي كه خدا فقط براي بندگان خاص خود مقرر فرموده ختم شد.روز سي ام تير ماه 1361آسمان بغداد شاهد عروج خونين يكي ديگر از ياران با وفاي خميني كبير بود.
امير خلبان آزاده منصور كاظميان ، شهادت عباس را اينگونه بيان مي كند:
عقب هواپيماي دوران نيز مورد اصابت چندين گلوله ضدهوايي قرار مي گيرد؛ به طوري كه قسمت عقب جنگنده از بين مي رود. در اين لحظه
هواپيما در آتش مي سوخت عباس از من خواست كه هواپيما را ترك كنم و به دليل اين كه جوابي نمي شنود، دكمه خروج اضطراري كابين عقب را مي زند و من به بيرون پرتاب مي شوم و به اسارت در مي آيم.
عباس در اين لحظه طبق گفته هاي قبلي خود تصميمي مبني بر ترك هواپيما ندارد.
وى بارها مى گفت اگر هواپيما بال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمن فرود مى آيم و هرگز تن به اسارت نخواهم داد.
شعله هاي آتش هرلحظه شديدتر مي شد ولي عباس مي خواست پروازي ديگر را شروع كند. هواپيما هر لحظه ارتفاع كم مي كرد. عباس در اين لحظات هتل محل برگزاري اجلاس را مي بيند و شايد با خود زمزمه مي كند چه هدفي بهتر از آن جا؟ به سوي هتل حركت كرده و هواپيما را درحالي كه هنوز هدايت آن را برعهده داشت به ساختمان هتل مي كوبد و پروازي ديگر را آغاز مي كند. از او دستكش و پوتينش مشخص بود زيرا از پيكرش چيزي بجز آن باقي نمانده بود.
عقاب بال سوخته نيروي هوايي قهرمان دلير مردم ايران افتخاري ديگر نصيب نيروي هوايي و كشورش مي كند.
با اين حركت شجاعانه،عباس دنيا به پوچي ادعاهاي صدام كه مدعي بودبا وجود ديواره هاي آتش كه از كشورهاي اروپايي وامريكا دراطراف بغداد ايجاد شده است،هيچ خلبان ايراني قادر به نفوذ در بغداد نيست ،خط بطلان كشيد وبه دنيا ثابت كرد تنها عاملي كه پيروزي را در جنگ براي ايران مقتدر در برابر ائتلاف كفر جهاني رقم مي زند فقط اراده پولادين مرداني است كه در كوران حوادث
به حسين ابن علي اقتدا مي كنند ؛نه تسليحات نظامي قدرتهاي پوشالي غرب وشرق.
سران كشورها ي غير متعهد به اين نتيجه مي رسند كه آسمان بغداد به هيچ وجه امن نيست و تصميم مي گيرند كه اجلاس در دهلي نو انجام پذيرد.
بقاياي پيگر پاك سرلشگر خلبان شهيد عباس دوران بعد از 22 سال دوري از وطن به كشور بازگشت و در زادگاهش به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسماعيل دوستان : قائم مقام فرمانده گردان امير المومنين(ع)لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول خرداد 1337 ، در شهرستان مراغه به دنيا آمد . تولدش همزمان با روز عيد قربان بود,به همين دليل بر او نام اسماعيل نهادند . پدرش كشاورز بود و خانواده از موقعيت اقتصادي خوبي برخوردار نبود .
اسماعيل در دوران كودكي نماز مي خواند و در ماه رمضان روزه مي گرفت و با شوق بسيار در مساجد حضور مي يافت . و در مراسم مذهبي شركت مي كرد .
خانواده پس از او صاحب دو پسر ديگر به نامهاي محسن و حسين شد كه وي با آنها رابطه بسيار صميمانه اي داشت و آنها را در مسائل مذهبي هدايت مي كرد .
اسماعيل كه برادر بزرگتر بود براي ايجاد انگيزه در برادرانش به آنها پول مي داد تا به مسجد بروند . او مقاطع دبستان و راهنمايي را با موفقيت به پايان برد . اگرچه در خانواده كسي سواد نداشت با وجود اين به خوبي از عهده تكاليفش برمي آمد و تا كارش را تمام نمي كرد ، نمي خوابيد .
اسماعيل
دوران متوسطه را در رشته اقتصاد در دبيرستان اوحدي مراغه اي گذراند و موفق به اخذ ديپلم شد .
با آغاز انقلاب ، اسماعيل به اتفاق دوستانش در جلسات سخنراني حجت الاسلام شرقي ، امام جمعه فعلي مراغه شركت مي كرد .
با وجود اين پس از آشنايي با حاج رحيم قنبرپور متحول شد و بيش از پيش نسبت به رعايت شعائر مذهبي حساسيت نشان مي داد . در دعاي ندبه و كلاسهاي آموزشي قرآن كه در مسجد چهل پا در مراغه برگزار مي شد شركت مي كرد .
روزي كه اداره شهرباني مراغه به تصرف مردم درآمد ، اسماعيل فهرست اسامي هفتاد نفر را پيدا كرد كه اسم خود او در آن فهرست بود . پس از مدتي انجمن اسلامي الهادي را تشكيل داد . كار اين انجمن برگزاري كلاسهاي عقيدتي و نظامي بود . اين انجمن در محله چهل پا در مسجد حاج فتحعلي تشكيل مي شد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، اسماعيل به سپاه پيوست و دوره سربازي خود را در پادگان امام رضا (ع) طي كرد . پس از پايان خدمت سربازي در حالي كه همچنان با سپاه همكاري داشت ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول كار شد و در دورترين روستاها به تدريس بينش اسلامي مي پرداخت . همسرش مي گويد : « زماني كه در آموزش و پرورش بود دورترين ده را انتخاب مي كرد تا محرومين را نجات دهد . »
اسماعيل ، يك بار به بوكان اعزام شد و در آنجا زخمي شد و از طريق اروميه ، تبريز به مراغه انتقال يافت . او به
پيشنهاد حاج رحيم قنبرپور - از دوستان نزديكش - با خانم طاهره نسبت قندي ,ازدواج كرد . مراسم عقد در كمال سادگي برگزار شد و زوج جوان در خانه اجاره اي مسكن گزيدند .
اسماعيل در سال 1360 و 1362 صاحب دو فرزند پسر به نامهاي هادي و مهدي شد . با آغاز جنگ عراق عليه ايران ، راهي جبهه هاي جنگ شد . رئيس آموزش و پرورش مراغه مي گويد :
هر كاري كردم نتوانستم نگهش دارم . اتاقي برايش در نظر گرفته بوديم ، نپذيرفت . گفت : اين اتاقهاي مجلل نمي تواند مرا از رفتن به جبهه بازدارد .
پس از مدتي ، محسن - برادر كوچكتر و فرزند دوم خانواده - هم راهي جبهه شد . اسماعيل ابتدا در پشت جبهه مسئول ستاد پشتيباني جنگ بود و هداياي مردم را به جبهه انتقال مي داد . در اين ايام به شركت در تشييع جنازه شهدا بسيار حساس بود و در هر شرايطي در مراسم حضور مي يافت . به گفته يكي از همسنگرانش : « زماني كه به جبهه اعزام مي شديم راه را طوري انتخاب مي كرد تا بتوانيم از مجروحان جنگي عيادت كنيم . وي در جبهه هم نمازش را اول وقت مي خواند . »
بعد از مدتي به گردانهاي رزمي پيوست وبه خط اول جبهه رفت.ابتدا در گردان سلمان خدمت مي كرد و بعد به گردان حبيب بن مظاهر رفت و فرمانده گروهان شد . در عمليات يا مهدي (عج) از طريق بي سيم به نيروهاي تحت امرش روحيه مي داد و آنها را به خواندن نماز و دعاي
توسل تشويق مي كرد . بعد از شهادت حميد پركار - كه از دوستان نزديك اسماعيل بود - تعدادي از بسيجيان قصد داشتند در تشييع جنازه او شركت كنند . ولي وي آنها را از رفتن بازداشت و گفت : « روح شهيد از اينكه اينجا بمانيد و راهش را ادامه دهيد و گردان را حفظ كنيد بيشتر خوشحال مي شود . »
اسماعيل در عمليات والفجر 8 نيز شركت داشت و در سمت فرماندهي گردان سلمان در فاو در سخت ترين محور عمل مي كرد . براي او سمت وپست ومقام مطرح نبود.
اسماعيل بعد از آن در عمليات كربلاي 5 در شلمچه قائم مقام گردان اميرالمؤمنين شد . او و نيروهاي تحت امرش در محوري كه پيشروي مي كردند به ميدان مين و موانع سيم خاردار برخوردند ؛ در حالي كه دوشكاهاي دشمن نيز از مقابل به شدت آنها را زير آتش گرفته بود . در همين هنگام اسماعيل مورد اصابت تير دوشكاي دشمن قرار گرفت . با اين حال به فرمانده گروهان گفت : « شما به سوي دوشكاهاي دشمن حركت كنيد و به من كاري نداشته باشيد . » بدين ترتيب ، سردار اسماعيل دوستان در عمليات كربلاي 5 در اثر اصابت تير دوشكا به ناحيه كمر و تركش به صورت ، در شلمچه به تاريخ 21 دي 1365 به شهادت رسيد . آرامگاه او در گلشن زهرا در شهرستان مراغه واقع است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حسن دوستدار : مسئول واحد تعاون تيپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پانزدهم فروردين 1344 در روستاي رياب درشهرستان گناباد به دنيا آمد. روزي كه او به دنيا آمد، مصادف بود با سالگرد شهادت امام حسن عسگري (ع). به خاطر همين، نامش را حسن گذاشتند.
پدرش كربلايي محمود دوستدار بود. مردي متدين و با تقوا كه تمام تلاش، تربيت فرزندان و كسب روزي حلال براي خانواده اش بود. او كشاورز بود و خود به همراه فرزندان شهيدش سيد حسين و سيد حسن مدت ها در جبهه هاي نبرد حضور داشت و دوشادوش آنها با دشمن بعثي جنگيد.
سيد حسن از همان كودكي انس و علاقه اي زياد به قرآن داشت و با تشويق و ترغيب مادر، شروع به آموزش رو خواني قرآن كريم كرد، به طوري كه خواندن قرآن را تا آخرين لحظات شهادت، از عادات زندگي او بود.
سيد حسن از همان كودكي همراه پدر به مزرعه مي رفت و در كارها به او كمك مي كرد. او تحصيلات دوره ي ابتدايي را در روستاي محل تولد به پايان رساند و دوره ي راهنمايي و متوسطه را در مركز شهرستان خواند.
سيد حسن در تمام دوران تحصيل، پسري سر به زير و آرام بود و به خواندن درس علاقه نشان مي داد. در دوران انقلاب، با وجود سن كمي كه داشت، در تظاهرات عليه حكومت حضور داشت. او حتي در بعضي از مواقع از عوامل برپايي مراسم مذهبي سياسي در روستا بود. و در اين دوران، به همراه برادر بزرگش سيد حسين، روستاهاي اطراف را پر از شعارهاي انقلابي كرده بود. در برنامه ها و نوشته هاي او همواره به پيروي از ولايت فقيه و انجام
فرايض ديني و دوري از گناه، تاكيد شده است.
سيد حسن دوستدار در سال اول متوسطه، به خاطر دفاع از انقلاب ملت ايران، درس را رها كرد و از طريق بسيج و سپاه، عازم جبه هاي نبرد حق عليه باطل شد. او در تمام دوران حضور خود در جبهه هاي نبرد، فعال و پر جنب و جوش بود.
آخرين مسئوليت اين شهيد بزرگوار در جبهه هاي نبرد، در ستاد معراج شهداي اهواز در قرارگاه كربلا بود. او براي پيدا كردن مجروحين و شهدا و نيز باز گرداندن پيكر پاك شهدا به پشت خط عملياتي، فعاليتي غير قابل توصيف داشت. او حتي هنگامي كه براي مرخصي به روستا مي رفت، شروع به تبليغ براي حضور جوانان در جبهه و جمع آوري كمك به رزمندگان اسلام مي كرد. در سال 1364 هنگامي كه به همراه چند نفر از همرزمانش، در حال رفتن به خط مقدم بود، بر اثر اصابت يك فروند موشك هواپيماي دشمن بعثي به ماشين آنها، به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :آن مرد رفت،نوشته ي احمد عربلو،نشر ستار ه ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان408 امام حسين(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محمود دولتي مقدم» ،بچه محروم محله «شيب خندق» زابل بود .پدرش شرافت كفش دوزي را به دنياي زر اندوزان نيالود. اوكه همراه دوفرزند ش در راه دفاع از اسلام ناب محمدي(ص)ومردم ايران به شهادت رسيد، در اتاق كوچك و نمورش، سه لاله شهيد و يك ارغوان آزاده پرورد تا متجاوزان به مردم بدانند كه اينان وارثان روي زمينند واسطوره هاي شاهنامه در برابر جوانمردي وشجاعت آسماني اش سر تعظيم فرود آورند.
محمود از درون استضعاف بر خواست تا
به روشنايي آفتاب ايمان بپيوندد و دنيا را مدينه مهرباني و تقوا ببيند . اما از آن روز كه تن را به كسوت شهادت آراست ،سر دار دلها و جانهاي مردم شد .او آنقدر بزرگ شد كه خود را كوچكتر از همه مي ديد و خدا را بزرگتر از من و ما .همنشيني پاكان بر انداز او و سر دوشي بهشت ،خلعت جاودانه اش باد .
سال 1345 روستاي كوچك «فيروزه اي» ،گاهواره كودكي شد كه اورامحمود نام نهادند . او در خانه روستايي خويش چون سنبله گندم قد مي كشيد كه گندم بر كت سفره روستا است و روستا ،روايت سر سبزي .محمود، با لالايي نرم مادر كه صبوري دشتها و زلالي چشمه ساران را به ياد مي آورد روي دامان تقوا و عفاف باليد، پاي سجاده مادر ،گل زيباي دعا را بوييد و سايه پدر را چون سايه درختي پر بار بر سرش افراشته ديد . پدري كه نواي بامدادي قرآن خواني اش چون نيلو فري بر ستون هاي ايمان مي پيچيد و خانه را از عطر زلال تقوا سر شار مي كرد .درس تقوا و دينداري از پدر آموخت و مادر قناعت و صبوري را به او ارزاني داشت .فضاي مذهبي و سر شار از معنويت خانواده، كودكي محمود را به روزهاي درس و مدرسه پيوند زد .13 ساله بود كه دست استكبار جهاني از آستين يكي از حقيرترين نوكرانش بر آمد و آتش جنگ در خر من ايران اسلامي افكند ومحمود در آتش اشتياق حضور در جبهه مي سوخت اما با سن اندك راه به جايي نبرد .او مي خواست چون برادرش
حاج جعفر مرد ميدان حماسه و خط شكن كفر گردد .جان به شنيدن رمز يا زهرا(س) و يا علي(ع) صيقل دهد و گام در گام بسيجيان از نيروي خداجويشان نيرو گيرد .آنگاه كه از آينه تلويزيون نواي تكبير ظلمت شكن رزمندگان اسلام را مي شنيد و به آواي خوش كبوتران خونين بال بوستان شهادت گوش فرا مي داد، شتاب زده و مشتاق به سوي قرار گاه سپاه و بسيج زابل پر مي كشيد تا شايد چون پرنده اي كوچك جايي در ميان صف بلند پروازان قله شهادت و ايثار پيدا كند، اما دريغ و درد كه هر روز پرواز سينه سر خان مهاجر را مي ديد و تنها به ترنمي بغض آلود بسنده مي كرد .
سرانجام هنگام هجرت الي الله فرارسيد.محمود تمام چهارده سالگي اش را در ساك كوچكي پيچيد و رهسپار مذبح اسماعيليان زمانه شد .جايي كه رنگ سرخ عشق بود و عشق از ملكوت به زمين آمده بود تا در خاك خوزستان و غرب به وضويي سرخ تجلي يابد و از زمين به كروبيان عالم با لا فخر بفروشد و هزار مشهد خونين را به طوافي روحاني احرام بندد. محمود مي دانست كه براي بوييدن گلهاي سرخ سنگر نشين نخست بايد درون را از حب ماسوي الله پاك كرد و لباس ورود به جرگه عشق پوشيد كه تمثيل طواف خونين شاهد جبهه چنين است و هر لحظه ،لحظه تشرف است .تشرف به وعده گاه سرخ جامگان كربلاهاي جاويد جنوب .او تنها سنگر نشين آفتاب جبهه نبود بلكه عرصه خطر را با رخش رهپوي عزم و اراده هر لحظه در مي نورديد و در
كسوت تك تير اندازي خدا جو همواره شوق لقاي دوست در سر داشت. به همين جهت بر بعثي كفر چون كفر ستيزي بي قرار مي تاخت و با حماسه زخم و گلوله نردبان عشق مي ساخت .شبانه هايش سر شار از شوق وصال بود . كميل را مي شناخت و كلام مولايش علي (ع) را كه امام او بود و او را بدو مي نماياند .
محمود ،دعاي كميل را چنان با سوز و گداز مي خواند كه گويي دلش چون پرنده اي آسماني مي خوهد از قفس تنگه سينه پر زند و خود را در جذبه اي روحاني به معبود بر ساند. پلك جان بگشايد و جمال حضرت او بيند و بي قرار وا گويد كه :خدا يا اين بنده ناچيز تو ،اين راه گم كرده شيدايي ،شوق لقاي تو دارد .اين دستها كه چون كبو تران بي قرار بر سينه فرود مي آيند جوشش داغي تازه بر دل دارند .خدايا راه خانه ات را به ما بنمايان.خدايا تو مي داني كه ناله جگر سوز من، ناله «فمنهم من ينتظر» است.
خدايا ...خدايا ...
محمود در سال 1368 سنت و آيين محمدي به جاي آورد و با همراه و همدلي صبور و مومنه پيمان ازدواج بست تا كابين از كمال انساني كند و دل به معنويت زندگي صافي دارد .اين ازدواج آگاهانه كه با تبسم شيرين كودكي زيبا گل آذين شد و با گذشت و ايثار همواره مسير در تحمل هجرانهايي كه به شوق الي الله و سنگر نشيني ختم مي شد، هيچگاه محمود را در انتخاب راه بر تر مردد نساخت .او اگر چه به
همسر و حريم خانواده صميمانه وفادار بود و سهمي از مهرباني ها و محبت مثال زدني اش را به خانواده اختصاص مي داد اما هر گز دل از ياد سنگر نشينان و زمين گلرنگ خوزستان تهي نساخت ...محمود حتي تكه هاي دلش را نيز براي خدا مي خواست ... آن روز موعود كه خدايش به ضيافت سرخ فرا خوانده بود، آنروز كه تاريخ بيست و هفتمين روز زمستان سال1371 را بر پيشاني داشت، جاده زاهدان – زابل شاهد ضجه و فرياد صد ها مرد و زن و پير و خرد سالي بود كه در محاصره جمعي مزدور استعمار، صداي يا حسين و نواي جگر سوزشان به بام كيوان بر مي شد. آن نا اهلان كه در كوهساران «كوله سنگي» و حد فاصل مرز ايران – پاكستان كمين گرفته بودندو با بي شرمي اموال مردمي را كه شوق ديدار آشنايان، رنج سفر بر خود هموار كرده بودند، به تارج مي بردندو زبان عربرده و ناسزا در كام مي چرخاندند .شهيد محمود دولتي مقدم كه به همراه پدر بزرگوار و برادر برو مندش از ماموريتي ويژه باز مي گشتند آن دژخيمان را به هراس افكند و نا گاه پيكر آن شاهدان قدسي هدف گلو له هاي بي امان انواع سلاح هاي دشمن قرار گرفت و ...دقايقي بعد پيكر هاي دو غواص درياي شهادت، آخرين تبسم مهربانشان را بر سخره هاي سخت كوهساران فرو پاشيدند و رفتند ....رفتند تا صفحه اي ديگر از كتاب شهادت به نام آنان نوشته شود . تا وادي شهادت از طواف زائران همواره اش تهي نماند و محمود را كه در آتش اشتياق
وصال همچون رهروي شيدا مي سوخت بي فيض حضور نگرداند. او در يافته بود كه چگونه مي توان زير فوران آتش آرزومندي ققنوس وار پر كشيد و از خاكستر خود تولدي دو باره يافت .آنروز نيز از همان روز هايي بود كه شهادت در كوههاي اطراف «كوله سنگي» خيمه بر پا كرده بود و چشم انتظار كاروان سا لار ديگري از كاروان بي منتهاي خط خونين آل الله بود .يقين آن روز مادري در خود شكفته و فرزندي در لحظه هاي پر كشيدن به ملكوت اعلي كربلا را ديده بود و كربلاييان خدا جو را .
منابع زندگينامه :سفرسوختن،نوشته ي عباس باقري،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود دولتي : فرمانده گروهان سوم از گردان امام حسين(ع)لشگر31مكانيزه عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1343 و در اوج اختناق وحاكميت ظلمت ؛ زماني كه امام خميني را به جرم دفاع از اسلام و مستضعفين از ايران تبعيد كرده بودند, كودكي چشم به دنيا گشود كه از اول استعداد وعلاقه به مكتب در وجود او نمايان بود ،مادر وپدر نام او را محمود گذاشتند.
او از كودكي در دامان مادري متدين وپدرش كه از روحانيون شهر بود, بزرگ شد. قبل از شروع تحصيلاتش اصول وقواعد قرآن را نزد پدرش فرا گرفت طوري كه مي توانست با آن سن كم قرآن قرائت نمايد .تحصيلات ابتدائي خود را در دبستان شيخ محمد خياباني فعلي به پايان رساند. از آنجائيكه در طول تحصيلاتش دانش آموز باهوش وممتاز ي بود بارها از سوي مسئولين آن دبستان مورد تشويق و تقدير قرار گرفت .
در سال 1356 وارد
مدرسه راهنمائي پناهي شد .اين دوره همزمان بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ستمكار پهلوي. با وجود محدوديتها و با سن كم در صحنه ها ي مبارزه حاضر مي شد و بر عليه ظلم وستم طاغوتي مي شوريد .علاقه زيادي به تحصيل داشت ,سوم راهنمائي را با نمرات خوب قبول شدو رشته رياضي را براي ادامه تحصيل انتخاب كرد و در دبيرستان مطهري به تحصيل پرداخت .او علاوه بر تحصيل در كنار درسش ، به فعاليت هاي مذهبي هم مي پرداخت.
در تشكيل پايگاه مقاومت مسجد امام زمان (عج) نقش موثري داشت .او بعد از فراغت از سنگر علم و دانش در سنگر مسجد به فعاليت مي پرداخت .شبها با وجود مشكلات درسي به پاسداري از انقلاب ودستاوردهاي مشغول مي شد .بعد از فرمان تاريخي خميني كبير كه فرمود :مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد ، و تشكيل ارتش بيست ميليوني ,خود را موظف دانست كه با فراگيري فنون نظامي به اين نداي روحبخش امام لبيك بگويد و در پادگان تبريز به تكميل آموزشهاي رزمي خود .
سال اول دبيرستان را با نمرات خوب به پايان رساند و در كلاس دوم ثبت نام كرد. ا و با وجود علاقه زياد به تحصيل اواسط سال تحصيلي 1359 از آنجائيكه عشق و علاقه زياد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي داشت به عضويت سپاه در آمد و بعد از عضويت در سپاه دامنه فعاليتش را گسترش داد . روزها و شبها در راه خدمت به انقلاب ميكوشد و هيچگاه از فعاليت خسته نمي شد . علاقه اش به امام ,مردم و انقلاب به قدري بود
كه خستگي برايش مفهوم نداشت .
محمود همواره به دوستان و آشنايان مي گفت: بايد روش فعاليت را از امام امت پيرجماران آموخت چرا كه او با آن كهولت سني همواره در تلاش است پس ما كه از نيروي جواني برخوردار هستيم چرا ساكت باشيم . مدتي محافظ شهيد محراب آيت ا...مدني بود . در مدتي كه با آن شهيد بزرگوار بودند از روحيه اخلاص و سرشار از معنويت اواستفاده زيادي كرد. محمود علاقه زياد به عزاداري اباعبد الله الحسين داشت , شهيد مدني به او لقب جانثار اباعبدالله داده بود و او را با نام مستعار جانثار صدا مي زد .در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد:
"همانطور كه بارها به برادران توصيه كرده ام در مورد كلاسهاي قرآن و عزاداري ها ي حسيني جدي باشيد .چرا كه اين اعمال است كه موجب ايجاد انقلاب ودگر گونهاي فردي و اجتماعي مي شود" .
محمود در پويايي هيئت هاي مذهبي شهر فعال بود ,او در راه فعاليت مجددهيئت قاسميه تبريز نقش موثري داشت و با همت او وديگر دوستانش آن هيئت كه به حالت ركورد كشيده شده بود , مجددا فعال شد.در هر فرصتي در جبهه ها حضور مي يافت تا در عمليات رزمندگان اسلام شركت جويد. اولين بار به جبهه سوسنگرد رفت.در جبهه مسئوليتهاي متعددي به ايشان محول مي شد . در عمليات طريق القدس كه منجر به فتح بستان گرديد, به عنوان فرمانده ،گروهان حضوري فعال وتاثير گذار داشت , در اين عمليات از ناحيه صورت زخمي شد و از آن موقع آثار جانبازي در صورتش نقش بست .اوبعداز بهبودي نسبي راهي جبهه هاي نبرد
گرديد .
بيشتردر جبهه هاي جنوب خدمت كرد. در عمليات والفجر يك پاي راستش در اثر اصابت گلوله دشمن به شدت مجروح شد ,هنوز پايش كاملا بهبود نيافته بود كه شور وعشق به جهاد في سبيل الله او را مجددا روانه جبهه ها كرد و در عمليات والفجر 3,4,5و6شركت كرد.
همرزمانش مي گويند:
با رشادت وشهامت فوق العاده اي, نيروها را هدايت مي كرد و ضربات شديدي به دشمنان اسلام وارد مي ساخت.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد, رزمندگان اسلام همچون ياران اباعبدالله آماده جانفشاني شدند ؛ با آغاز عمليات بدر محمود كه فرماندهي گروهان شهيد مدني را به عهده داشت وارد عمليات شد. دو مرحله از عمليات را شجاعانه پشت سر گذاشت و بالاخره در مرحله سوم عمليات همچون مولايش سيد الشهدا در كربلاي شرق دجله به ديدار معشوق شتافت.
او در قسمتي از وصيتنامه اش چنين مي نويسد:
" اكنون من به پيروي از خط سرخ آل محمد و علي(ع)اين راه پر پيچ و خم را به رهبري امام خود مي پيمايم و خوب مي دانم كه در اين راه نقص عضو و اسارت و شهادت وجود دارد ولي من اين عوامل را جلو چشم خود ديده و با چشم باز اين راه را ادامه مي دهم ؛باشد كه با مرگ من اسلام زنده بماند ."
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرماندة گروهان اطّلاعات ناوتيپ13 اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زندگينامه سردار رشيد اسلام، پاسدار شهيد، «مختار دهباشي»، در 28/1/1346 در خانواده اي فقير و مستضعف و دين مدار، در شهر «خورموج» ديده به جهان گشود. او پنجمين فرزند و سومين
پسر خانواده بود. پدر شهيد، به لحاظ اقتصادي بسيار فقير بود و اين فقر شديد، سبب شده بود تا گذرانِ زندگي خانوادة وي، به سخ_تي صورت گ_يرد. امّا به هرحال، قناعت، سعة صدر و تلاش زياد و راضي بودن به روزيِ مقدَّر الهي كه تحت تأثير ايمان مذهبي بالايشان به آن دست يافته بودند، تحمل تنگي معيشت را بر آنان، هموار مي كرد. شهيد دهباشي، در چنين خانواده اي با سختي ها رشد كرد و در مواجهة با آن، آبديده گرديد. وي كودكي شش ساله بود كه روزگار، شرنگ تلخ يتيمي را به او چشانيد و پدرش را در سال 1352 شمسي، از دست داد.
او در سن شش سالگي، راهي دبستان «حكمت» خورموج گرديد و موفّق شد تحصيلات ابتدايي را عليرغم فقر شديد و تحمّل مشكلات و تنگناهاي ف__راوان، در شهريورماه سال 1362، با معدّل 42/15 به پايان برساند. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، مشكلات مالي فراوان و ع_دم توانايي در غلبة بر آنها، سبب شد تا به رغم علاقه و اشتياق بسيار به تحصيل، ناگ_زير به ترك تحصيل شود.
وي پس از ترك تحصيل، با جدّيتِ تمام، به كارگري پرداخت و با درآمد اندكِ حاصل از آن، مخارج زندگي خود و مادرش را تأمين مي نمود. شهيد، در سال پيروزيِ انقلاب، نوجواني يازده ساله بود و با وجود كوچكي سن، آگاهانه در فعّاليت هاي انقلابي نظير راهپيمايي ها و سخ_نراني ها شركت مي كرد. پس از شروع جنگ تحميلي، با اشتياق فراوان، در صدد حضور در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل بود اما سن كم، مانع از اعزام او به جبهه ها مي شد. شهيد، در تاريخ 7/6/1362 بلافاصله پس از اتمام تحصيلات ابتدايي به عضويت بسيج درآمد و
در پايگاه مقاومت شهيد بهشتي كه فرماندهي آن را برادر ع_زيز بسيجي آقاي مصيّب غريبي به عهده داشت ، با تمام وجود، به فعّاليت پرداخت.
او در مورّخة 14/1/1363، در حالي كه فقط هفده سال داشت، جهت گذراندن دورة آموزش جبهه، راهي پادگان آموزشي شهيددستغيب كازرون شد و موفّق شد اين دوره را در تاريخ 5/3/1363 به پايان برساند. وي تنها دوازده روز پس از اتمام آموزش جبهه، در مورّخة 17/3/1363 براي اولين بار عازم جبهه هاي جنوب شد و تا تاريخ 7/6/1363 به عنوان بي سيم چي، در جبهه به خدمت پرداخت. او در اين تاريخ، از جبهه برگشت و در كم_تر از دوماه، براي دومين بار در مورّخة 22/8/1363 روانة جبهه هاي ج_نوب شد. در اين مرحله او جانشين دسته بود و تا تاريخ 15/1/1364 در جبهه باقي ماند. پس از بازگشت به م__نزل، براي سومين بار در مورخة 13/4/1364 عازم جبهه شد و به عنوان فرماندة دسته به نبرد با بعثيون كافر پرداخت. در تاريخ 29/7/1364 از جبهه بازگشت و بار ديگر در مورّخة 7/11/1364 براي چهارمين بار به عنوان بسيجي روانة م__يدان هاي نبرد حق عليه باطل گرديد و با توجه به شايستگي هاي فراواني كه تا آن زمان از خود بروز داده بود، در گروهان اطّلاعات عمليات، سازماندهي شد و تا تاريخ 21/1/1365 در جبهه هاي جنوب به ادامة خدمت پرداخت. آخرين اعزام شهيددهباشي به جبهه به عنوان بسيجي، در مورّخة 1/2/1365 صورت گرفت. او در اين تاريخ، براي اولين بار به جبهه هاي غرب كشور اعزام گرديد. بيست و شش روزِ بعد يعني در مورّخة 27/2/1365، به عضويت افتخاري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و در همين تاريخ، به دورة آموزشي چهارماهة
جنگ هاي نامنظّم اعزام گرديد. پس از اتمام آموزش، به كرمانشاه اعزام شد و در آنجا به عضويت نيروهاي پارتيزان قرارگاه رمضان درآمد. پس از قرار گرفتن در صف رزمندگان جنگ هاي چ__ريكي، بارها و بارها با اعزام به عمق 250 كيلوم__تري خاك عراق، هماهنگ با ساير هم رزمانش، عمليات هاي چريكي متعدّدي را به انجام رسانيد و ضربات كاري و جبران ناپذيري را بر پيكره و روحية دشمن، وارد نمود. وي در يكي از مأموريت ها همراه با هم رزمانش از جمله برادر پاسدار احمد تقي زاده كه اكنون جمعي منطقة دوم ندسا مي باشند، به مدت شش ماه در عمق خاك دشمن، به جمع آوري اخبار و اطّلاعات از وضعيّت دشمن پرداخت و با موفّقيّت، به ايران بازگشت.
شهيددهباشي در طول دفعاتي كه به جبهه اعزام شد، در عمليات هاي مختلفي شركت كرد و سه دفعه مجروح گرديد. اولين بار، در اثر اصابت تير به ساق پا، دومين بار در اثر اصابت تركش نارنجك به صورت، و سومين بار در اثر اصابت تير مستقيم به ناحية پشت كتف، دچار مجروحيّت شد و در هر بار، پس از سپري كردن دورة درمان و معالجه، مجدداً راهي جبهه مي گرديد.
او با توجّه به رشادت ها و مجاهدت هايي كه درگذشته به شايستگي از خود نشان داده بود، در اواخر سال 1366 به عضويت گروهان اطّلاعات لشكر 6 ويژة پاسداران درآمد و تا زمان شهادت، در معيّت اين گروهان باقي ماند.
جريان شهادت
برادر پاسدار احمد تقي زاده شاغل در منطقة دوم ندسا، دوست صميمي و همرزم شهيد دهباشي، دربارة جريان شهادت آن شهيد والامقام، چنين مي گويد: «در باختران بوديم كه ساعت 4 بعد از ظهر به ما اعلام شد كه سريعاً آماده شويد برويد
مأموريت. آن روزها عراق از طرف سومار و صالح آباد، خيلي فشار مي آورد. قرار بود برويم كمك بچه هاي لشكر اميرالمؤمنين (ع) كه همگي، بچه هاي ايلام بودند. تيمي كه قرار بود با هم برويم مأموريت، عبارت بود از، بنده، آقاي اسماعيل راحمي، شهيد دهباشي و شهيد قاسمي؛ اما ديديم آقاي قرايي و آقاي لطيفي هم آمدند و گفتند ما هم مي آييم. آقاي قرايي مسؤول پرسنلي واحد بود و اهل نهاوند بود. آقاي لطيفي، بچة تهران بود و مسؤوليت ماكت سازي واحد را به عهده داشت يعني نقشة برجسته درست مي كرد. ما قبول نكرديم. خيلي اصرار كردند و آقاي قرايي، شروع كرد به گريه كردن. مختار گفت آقاي قرايي دارد گريه مي كند. در همين حين، آقاي نوربخش كه جانشين اطّلاعات بود، آمد و گفت، اينها را هم ببريد و هر جا كه كارشان نداشتيد، همانجا بمانند. مختار و بچه ها به آن دو گفتند بياييد. مختار و قاسمي به شوخي به آن دو نفر گفتند به شرطي مي گذاريم شما با ما بياييد كه يك جعبه كمپوت بياوريد. شهيد قرايي رفت يك جعبه كمپوت آورد. سوار شديم و حركت كرديم به سمت اسلام آباد. در بين راه، شهيد قاسمي شروع كردن به صحبت كردن: ان شاءا... دهباشي شهيد مي شود و ما مي رويم بوشهر، شكمي از عزا درمي آوريم و سير ملهي مي خوريم! مختار در جواب گفت: من تا گمنة تو را نخورم، هيچ باكي ندارم! بچه ها همه خنديدند. بعد از چند لحظه سكوت، مختار گفت: اتّفاقاً من ديشب، نماز شب با حالي خواندم كه تا به حال، اين طوري حال نداده بود؛ شايد هم شهادت نزديك باشد، دعا كنيد. ساعت َ07:00 بعد از ظهر بود
كه به سه راهي اسلام آباد رسيديم. رفتيم جلوي چلوكبابي شام بخوريم و نماز بخوانيم. دست كرديم توي جيب هايمان ديديم پولي براي شام نداريم. شهيد قاسمي گفت برويم بنزين بزنيم كه واجب است. ديديم كه پمپ بنزين، خيلي شلوغ است ولي يك نفر مأمور ايستاده و براي خودروهاي نظامي، بدون نوبت بنزين مي زند. شهيد قاسمي رفت بنزين زد و آمد. سوار شديم رفتيم كه از جلوي سپاه رد شويم يك دفعه مختار گفت مريد درب سپاه هست. ما برگشتيم آمديم. مريد كه به همراه فرماندة سپاه اسلام آباد بود، گفت: منافقين آمده اند شهر «كِرِند» را تصرّف كرده اند و دارند مي آيند به سمت اسلام آباد؛ شما برويد گرداني را كه مي خواهد برود ايلام، آن را نگهداريد تا من هم با حاج صادق محصولي (فرماندة لشكر) تماسي بگيرم كه اگر قبول كرد، همين جا كار كنيم و شروع كرد براي فرماندة سپاه اسلام آباد، طرح دادن كه مثلاً نيروها چگونه در شهر، آرايش بگيرند. ما رفتيم در جادة ايلام كه از شهر اسلام آباد خارج مي شود. هر چه مانديم، گردان اعزامي به ايلام را پيدا نكرديم. اينگونه احتمال داديم كه ممكن است زودتر رد شده و رفته ايلام. برگشتيم جلوي سپاه، مريد نبود بلكه رفته بود به طرف ميدان شهر؛ جايي كه يك سمت به «كرند» و يك سمت به «باختران» مي رود.
دهباشي و قرايي گفتند ما مي خواهيم نماز بخوانيم. من گفتم خوب، همين جا نماز بخوانيم. گفتند نه، ما مي رويم داخل وضو مي گيريم و مي آييم همين جا نماز مي خوانيم. وضعيت شهر هم طوري بود كه منافقين از لحاظ رواني كار كرده بودند؛ بعضي از مردم، از شهر بيرون مي رفتند، بعضي مراجعه مي كردند به سپاه
براي رفتن اسلحه.
بعد از اينكه قرايي و دهباشي آمدند، ما هم حركت كرديم به سمت ميدان شهر. شهيد قاسمي راننده بود. وقتي رسيديم به ميدان، ايشان مي خواست دور بزند. من گفتم نمي خواهد از همين سمت (سمت چپ) برو. ايشان همين كار كرد. وقتي رسيديم به ميدان، ديديم چند نفر لباس شخصي كه اسلحه داشتند، سر م_يدان ايستاده اند. شهيد دهباشي و قرايي رفتند كه اينها را شناسايي كنند. در همين حين، يك ميني كاتيوشا كه مي خواست به سمت كرند حركت كند، برگشت و خورد به ميدان؛ ظاهراً راننده اش را با تير زده بودند. در همين موقع، صداي تيراندازي و رسيدن تانك منافقين، به بيست متري ما رسيد. ما سمت چپ آنان بوديم. تانك، شروع كرد به تيراندازي كردن. ديديم مسير گلوله ها به طرف يك پاترول و ايفاء متعلق به ارتش است كه در حال دور زدن ميدان هستند. شهيد قاسمي، با مهارت جيپ را از آنجا به خيابان سمت راست هدايت كرد. هيد دهباشي و قرايي پياده بودند و بعد از حدود سيصد متر دويدن، به ما رسيدند. با هم تصميم گرفتيم بايد برگرديم باختران و وضعيت موجود را به فرماندة لشكر، گزارش كنيم. بعد از تصميم گيري، آمديم از سمت راست شهر، از جادة خاكي به سمت جادة پل دختر _ خرم آباد، وارد سه راهي شويم. چون از سه راهي تا شهر يك كانال بود كه نمي توانستيم به جادة اصلي برويم، ناچار بوديم با مقداري طي مسافت بيشتر، به سه راهي برسيم. در بين راه، به روستايي رسيديم. مردم روستا، جلوي ما را گرفتند و گفتند اسلحه و خودرو به ما بدهيد تا ما بمانيم و مقاومت كنيم. شهيد قاسمي و
قرايي با لهجة لكي صحبت كردند و آنها را توجيه كردند آنها هم وقتي كه متوجه شدند، راه را باز كردند و بدين ترتيب، ادامة مسير داديم. رسيديم به جادة اصلي آمديم به سمت سه راهي؛ همانجايي كه آمديم شام بخوريم اما پول نداشتيم. شهيد قاسمي با سرعت رانندگي مي كرد. رسيديم به فاصلة پنجاه متري سه راهي كه ايست دادند. ما فكر كرديم نيروهاي خودي هستند. شهيد قاسمي به آنان گفت: خودي هستيم آنگاه حركت كرد و رفت پهلوي خودرويي كه توپ 106 بر روي آن نصب بود، ايستاد؛ درست روي عرض يك جاده، اما نحوة استقرار آنها به سمت جنوب بود و ما به سمت شمال. ديديم كه آنها بر روي بازوهايشان پارچة سفيد بسته شده و خودروي آنها مثل خودروي خودمان نيست، شاسي آن خيلي بلند است. براي اولين بار بود كه ما اين نوع جيپ رامي ديديم. آن موقع متوجّه شديم كه اينها منافقين هستند. چند دقيقه ص_بر كرديم منتظر بوديم كه آنها عكس العملي نشان بدهند. اما هيچ حركتي نكردند. ما هم هيچ حركتي نمي توانستيم انجام دهيم زيرا آنها مسلّط بودند. يك نفر آرپي جي زن و يك تيربارچي مسلّح، رو به خودروي ما ايستاده بودند. گفتيم قاسمي برو. شهيد قاسمي دهدة يك زد و چند قدمي حركت كرد. آن آرپي جي زن منافق، گفت: اگر حركت كرديد، پودرتان مي كنيم. همزمان با قطع صدايش، گلولة آرپي جي را هم به طرف ما شليك كرد. من در همين موقع، در ميان شعله هاي آتش، خودم را به پشت يك ديوار كه سمت راستمان بود، رساندم. بعد از چند دقيقه، اسماعيل راحمي هم آمد تا او هم موج خورده و پشت
كمر و موهاي سرش كاملاً سوخته. خودرو آتش گرفته بود و در شعله هاي آتش مي سوخت.
بعد از سه روز، آقاي لطيفي آمد. گفت: من اسير شدم. بعد، مرا آزاد كردند. شهيد قاسمي دو تا پاهايش قطع شده و قرايي هم كه درست در جايي نشسته بود كه باك ماشين قرار داشت، كاملاً سوخته شده و كنار خودرو افتاده بود و بدين گونه به شهادت رسيده بود. دهباشي هم زخمي بوده، داشتند با او صحبت مي كردند.
برگشتيم باختران و آمديم تنگة چهارزبر و با بچه هاي اطلاعات قرار گذاشتيم كه اولين نفراتي باشيم كه به سه راهي برسيم. روز سوم عمليات بود كه منافقين شكست خورده يا پا به فرار گذاشته بودند. از تنگة چهارزبر تا گردنة امام حسن (ع) و از آنجا تا سه راهي اسلام آباد، پر از خودروهايي بود كه از منافقين جا مانده و منهدم شده بودند. رسيديم به سه راهي، شهيد قرايي را از روي دندان هايش شناخت_يم. منافقين، زخمي ها را به بيمارستان برده بودند. شهيد قاسمي را آنجا پيدا كرديم ولي منافقين، بيمارستان را آتش زده بودند. اما هر چه و هر جا كه به فكرمان مي رسيد، شتيد، از مختار خ__بري نبود: ايلام، اسلام آباد، اهواز، انديمشك، ستاد معراج باخ_تران، بيمارستان طالقاني، ستاد كل معراج تهران، ليست بيمارستان ها و غيره؛ هر چه گشتيم، خ_بري نشد. حتّي در گلزار شهداي اسلام آباد، چند كانكس بود كه شهداي با لباس شخصي در آن قرار داده شده بود. آنجا رفتيم يكي يكي جنازة شهدا را نگاه كرديم ولي مختار را پيدا نكرديم. شهيد دهباشي، موقع درگيري با منافقين، لباس كردي به تن داشت.
بالأخره، بعد از دوازده سال در سال 1379 هجري شمسي، پيكر پاك و
مطهّرش از آن سوي مرز، به خاك جمهوري اسلامي ايران، بازگردانده شد.»
اعلام شهادت اين رزمندة توانمند و دلاور دوران دفاع مقدس، فضاي بهشتي و معنوي خاصي را بر شهر خورموج ح__كمفرما ساخت. پيكر گلگون كفن اين شهيد عزيز، پس از بازگشت به اين شهر، بر دوش انبوه مردم عزادار، تشييع و در گلزار شهدا به خاك س_پرده شد. شهيد دهباشي در هنگام شهادت، 21 ساله بوده است. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد.
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در روز هفتم مرداد ماه سال 1344 فرزندى به نام حسين در خانواده دهستانى در شهر كويرى يزد در خانواده اى مهربان و صميمى ديده به جهان گشود.عشق و علاقه اين كودك به اهل بيت (ع) و مكتب آسمانى وحى و نبوت از همان سنين خردسالى با تمام وجودش عجين شده بود، اميدوار كرد. در دوران انقلاب اسلامى با وجود اينكه دوازده سال بيشتر نداشت، نقش فعالى در مبارزات ايفا نمود و او نيز مانند هر فرد مسلمان ديگرى به ظلم ستيزى و حق خواهى در كنار ساير مبارزان روح الله (س) قرار گرفت. پس از استقرار نظام جمهورى اسلامى به رهبرى امام خمينى (س) در ايران و با آغاز حمله غافلگير كننده رژيم عراق، از آنجايى كه مرز و بوم كشور و دينش را در خطر مى ديد، با تلاش و پى گيرى فراوان خود را به جبهه هاى نبرد رسانده. از همان بدو ورود، با تلاش و خدمات مخلصانه اى كه از خود نشان داده، به جمع واحد اطلاعات- عمليات لشكر 8 نجف پيوست. لياقت و شايستگى اش با عث گرديد تا در حساس ترين و سخت ترين مأموريت ها از
وجود او بهره گيرند. با تشكيل تيپ 18 الغدير، حسين در عمليات هاى بسيارى در بخش اطلاعات عمليات نقش مهمى را ايفاء نمود. مسووليت اكثر عمليات هاى بزرگ و پراكنده تيپ را برعهده گرفت.در اين ميان عمليات هاى بسيار مهمى صورت گرفت كه يكى از آنها كربلاى پنج بود و قائم مقامى اطلاعات و عمليات تيپ الغدير بر عهده دهستانى قرار داده شد... لاكن سرآخر در سپيده دم بيست و پنجمين روز از نخستين ماه زمستان در سال 65 جام نوشين شهادت را سر كشيد و به ديار باقى شتافت.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين دهستاني : قائم مقام فرمانده واحد اطلاعات وعمليات تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1344 در خانواده اي متدين در اردكان ديده به جهان گشود . دوران كودكي را با تربيت اسلامي پدر و مادر طي نمود. براي تحصيل به دبستان صدرآباد رفت و تمامي مراحل تحصيل را به خوبي و موفقيت پشت سر گذاشت.
در دوران تحصيل خود لحظه اي از فعاليت هاي انقلابي و فرهنگي غافل نبود . او دوشادوش ديگر يارانش براي پيشبرد انقلاب شبانه روز تلاش مي كرد . در محافل و مجالس مذهبي حضوري چشمگير داشت و به مبارزه در راه اهداف الهي و اسلامي عشق مي ورزيد.
علاوه بر جديت در كارها، از اخلاق حسنه اي نيز برخوردار بود، بدين سبب همه شيفته روش و منش او بودند. پس از پيروزي انقلاب و آغاز جنگ تحميلي به جمع بسيجيان جان بر كف پيوست و براي گذراندن دوره ي آموزش نظامي به مركز آموزش سپاه در استان يزد رفت . بعد از آن به جبهه رفت و
بعد از مدتي وارد سپاه شد.
بعد از آن بيشتراوقات عمرش را در جبهه ها گذراند و در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر هشت، بدر، خيبر، قدس پنج و كربلاي چهار حضور يافت و در نهايت در عمليات كربلاي پنج در حالي كه معاون واحد اطلاعات و عمليات تيپ 18 الغدير بود به كاروان شهدا پيوست.
در بخشي از وصيت نامه ا ش مي خوانيم:
خدايا: مي دانم تو راه حق را به من نشان دادي، ولي من نتوانستم تا حد توان براي اسلام و مسلمين خدمت كنم. خدايا چگونه جواب مردم را بدهم؟ مردمي كه براي پيشبرد اسلام و آزادي مستضعفين اين همه زحمت مي كشند. جوانان خود را فداي اسلام مي كنند. اما من چه كار مي توانم بكنم، تنها يك جان دارم كه فدا مي كنم، اين هم اگر مورد قبول خداوند قرار گيرد.
اي جوانان، مادران و پدران، مبادا يك لحظه از روحانيت جدا شويد و امام را تنها بگذاريد و مطمئن باشيد اگر از روحانيت جدا شويد دوباره ابر قدرتها بر سر شما مسلط مي شوند و اين همه كه شهيد داديم، خون اين شهيدان پايمال مي شود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد باباعلي دهقان : فرمانده گردان 57 فجر ( جهاد سازندگي سابق)آذربايجان شرقي سال ها، سال هاي عشق و آتش بود. روزها، روزهاي اضطراب و اطمينان، لحظه ها، لحظه هاي شور و نور. شهدا را كه مي آوردند، پيش تر از آن كه راديو خبر آمدنشان را بدهد، كوچه ها از عطر شهادت سرشار مي شد. همه مي
دانستند كه شهيد آورده اند... آن سال ها، سال هاي ديگري بود سال هايي بود كه هر شبش ليله القدر بود، سال هايي كه خيبر بود، والفجر بود، بدر بود، دل هاي ما با اشاره ابروان امام «ره» تكان مي خورد به سوي جبهه، و ما رهسپار مي شديم، و ياران رهسپار مي شدند. مردم زندگي خود را با جبهه قسمت كرده بودند. هر خانه اي پاره اي از دلش را به جبهه فرستاده بود... مردم، چقدر از دنيا فاصله گرفته بودند. بر پارچه اي مي نوشتيم «محل جذب كمك هاي مردمي» و بر سر در ساختمان جهاد مي زديم. هركس هرچه را كه دم دستش بود، مي آورد. هيچكس چيزي از انقلاب طلب نمي كرد، وسايل و اجناس اهدايي مردم را مي گرفتيم: «خدا قبول كند»
وسايل و اجناس اهدايي را بسته بندي كرديم. خودروها براي بارگيري آماده بود و خسته بوديم. هرچه بود بايد خودروها بارگيري مي شد. آخرين چاره ما استمداد از مسوول جهاد سازندگي مراغه بود. زنگ زديم، «حاج آقا دهقان! خودروها براي بارگيري آماده است. اگر ممكن است چند نفر را بفرستيد براي كمك....» زنگ زديم و منتظر مانديم. دقايقي نگذشته بود كه حاج آقا دهقان همراه با چند نفر از برادران به كمك ما آمدند. كار كه شروع شد، ديديم مسوول جهاد هم مثل بقيه كار مي كند، طوري كه اگر در آن لحظه ها كسي سراغ مسوول جهاد را مي گرفت، او را از ديگر برادران تشخيص نمي داد. مي دانستم كه كارش زياد است. مي دانستم كه از بام تا شام يك لحظه فرصت استراحت ندارد. خودش
كه هرگز چيزي نمي گفت اما از خانواده اش شنيده بودم كه صبحدمان و پيش از وقت اداري _ كه هنوز بچه هايش خوابيده اند _ به خانه برمي گردد و ديگر روزها همچنان. با خود مي گويم: «جايي كه ما هستيم، انصاف نيست كه او هم كار بكند.» مي رويم به سويش، با احترام صدايش مي كنم.
_ حاج آقا!
رو مي كند به طرف من. مي گويم:
_ كار و بار شما زياد است، خواهش مي كنيم شما برويد، خودمان اين كار را انجام مي دهيم.
تبسم مي كند و لحظه اي مكث. و دوباره مشغول كار مي شود. منتظرم كه كار ما را به خودمان واگذارد و برود دنبال كارهاي خودش. و او در همان حال كه مشغول كار است، مي گويد: «برادرِ من! در شهري كه پيرزن ها و مستضعفين كالاي كوپني خود را به جبهه اهدا مي كنند، ما هم بايد از كار كردن مضايقه نكنيم.» با تو در سال 1361 آشنا شدم و چه دير. و چه زود آشنا تر شديم، انگار سال ها بود كه مي شناختمت. باز آرزويم بود كه اي كاش زودتر با تو آشنا شده بودم. در آن زمان 24 ساله بودي و من اسف مي خوردم از 24 سال عشق و تواضع و محبت و خلوص محروم بوده ام. روستا زاده بودي و همان صفا و صميميت روستايي با خود داشتي. سادگي و تواضع روستايي ات پرده اي بود كه شهرزادگان را از شناختت باز مي داشت. كسي نمي دانست كه تو پيش از انقلاب نيز انقلابي بودي، كسي نمي دانست كه در ليبك به
فرمان امام «ره» از خدمت در ارتش طاغوت سرباز زدي. كسي نمي دانست كه ... قلب نيروهاي جهاد سازندگي هميشه دلواپس روستاهاي محروم مراغه بود. تو مسوول جهاد بودي، اما مثل همه ما كار مي كردي و بيشتر از همه ما. برتري تو در مسووليت و مقام نبود. با اين همه ما در برابر تو احساس حقارت داشتيم. زيرا تو هم مدير بودي و هم معلم اخلاق. به تمام معنا «جهادگر» بودي. خسته نمي شدي، ضعف ها را به ديگران نسبت نمي دادي. احترام همه را پاس مي داشتي. شب و روز كار مي كردي و با اين همه انتظار تقدير و تشكر از مسوولين نداشتي....
اين روزها، هرگاه احساس خستگي مي كنم، هرگاه از آنان كه كارهاي كرده و نكرده خود را به رخ مردم مي كشند، دلتنگ مي شوم، تو را به ياد مي آورم و كلمات بلندت را كه روحي تازه در كالبدم مي دمد: «برادران جهادگرم! اميدوارم اين برادر گنهكار خود را ببخشيد. اگر تندي و بي ادبي نسبت به شماها كردم و در حق شما قدرناشناسي كردم، بدانيد كه قصد بدي نداشتم و تمامي آنها ناشي از ضعف و ناتواني ام بود.
اي عزيزاني كه بهترين ايام عمرم را در خدمت شما سپري كردم و خدا مي داند كه چقدر به شما علاقمندم... چند توصيه برادرانه به شما دارم و اميدوارم كه حمل بر جسارت نكنيد.
برادرانم! قدر اسلام و انقلاب و امام عزيز را بدانيد و جهاد را به مثابه معبد مقدسي هميشه حفظ كنيد. اي سربازان گمنام انقلاب! مبادا عناوين و مظاهر فريبنده دنيا، عشق و خلوص و ايثار
را _ كه مايه حيات شما و خمير مايه جهاد است _ از شما بگيرد... در خدمت به روستائيان مظلوم و محروم هيچ گاه سستي و غرور به خود راه ندهيد و انتظار تشكر از كسي غير از باري تعالي نداشته باشيد.
عزيزانم! مبادا خدمت در يك سنگر شما را از حضور در صحنه هاي ديگر اسلام و انقلاب بازدارد و همچو بزرگان دين و مومنين واقعي با تمام وجود و در تمام ابعاد، در صحنه انقلاب خونين حسيني شركت جوئيد...»
خود چنان بودي كه نوشته اي. در صحنه ها مي زيستي. در جبهه سنگر مي زدي، در شهر مسوول بودي، در روستاها طعم شيرين خدمت و عدالت را به مجروحين مي چشاندي. و با اين همه، شگفت اين كه شنيديم دانشجو شده اي. «بابا علي دهقان، دانشجوي رشته عمران» اما براي تو شگفت نبود، زيرا تو به دانش آموختن و حضور در صحنه علم نيز به چشم مسئوليت مي نگريستي. اي دانشجويي كه پايان نامه خود را به شلمچه با خون رقم زدي، بگذار امروزيان آن صداي خونين را بشنوند:
« برادران دانشجو! اميدوارم هم چنان كه در سنگر علم تلاش مي كنيد، خود را به ارزش هاي والاي الهي مزين نماييد و مظاهر فرهنگ طاغوتي و بي هويتي را از محيط دانشگاه و جامعه بزدائيد و اجازه بازگشت ارزش هاي غير الهي را به هر شكل و عنوان ندهيد كه امروز هر گونه بي اعتنايي به آرمان هاي اين مردم خيانتي نابخشودني است.» هيچ صحنه اي از حضور تو خالي نبود. به همه صحنه ها مي انديشيدي.
در والفجر هشت مجروح شده بودي.
با پيكري زخم آگين از جبهه باز آوردندت. مي دانستيم كه ماه ها استراحت لازم است تا زخم هايت التيام يابد. اما وقتي مراسم رژه گردان هاي فجر جهاد آغاز شد تو را ديديم كه پيشاپيش نيروها در حركتي، با همان پيكر زخم آگين و قدم هاي زخمي.... و ما در شعف و شگفتي تو را مي نگريستيم و مي گريستيم. حضور در صحنه!...
هنوز مرخصي اش تمام نشده بود. خبر رسيد كه دارد به جبهه مي رود. «آخر بنده خدا صبر مي كرد مرخصي ات تمام مي شد، آخر مي گذاشتي بچه ها يكي دو روز پدر خودشان را ببينند، آخر...» اين حرف ها پيش اهالي جبهه خريداري ندارد، اين حرف ها مال اهالي دنياست. همه بچه هاي جبهه اين گونه اند.
حميد هم وقتي عازم جبهه بود، فرزندش را در آغوش نگرفت، گفته بود: «در اين لحظات نمي خواهم قلبم از مهر فرزند سرشار شود، شايد محبت پدري نگذارد در جبهه با خلوص و خاطري آرام بجنگم...»
مي گفت: «از جبهه زنگ زده اند، بايد بروم...» خودش كه در جبهه بود، نزديكي هاي عمليات به يك يك دوستانش زنگ مي زد: «تنور گرم شده است!...» و ما مي دانستيم كه عمليات انجام خواهد شد. هركسي كوله بار خود را مي بست و رهسپار مي شد. چه مي دانم شايد براي دهقان هم زنگ زده اند كه: «تنور گرم شده است!...»
تنور نبرد گرم شده است و دهقان بايد برود. در شهر هم كه بماند، آرام و قرار ندارد. كاروان كمك هاي مردمي راه مي اندازد. بچه ها را جمع مي كند و به
ديدار خانواده شهدا مي رود....
باز هم دهقان به جبهه مي رود. زن و بچه دارد، پدر و مادر پير دارد و هزار و يك كار ديگر. كسي گفته است: «وقتي شوق شهادت بر انسان غالب شد، تا شهيد نشود، آرام نمي گيرد.»
جمعه بود كه به ديدارش رفتم. عازم جبهه بود. با خانواده اش كه وداع مي كرد، شور فراق شانه ها را مي لرزاند. بي اختيار به ياد وداع امام حسين (ع) از اهل بيت افتادم. وقتي سوار خودرو شد، در لحظه هاي حركت عكسي از سيماي خود را به يادگار برايم داد.
_ اگر شهيد شدم اين عكس را بزرگ كرده و در مراسم بگذاريد!.... حالا مي فهمم كه آن همه عجله براي سفر چه بود. حالا مي فهمم كه چرا عكس ات را به من دادي، حالا مي فهمم ... حالا كه خبر رسيده است: «دهقان هم رفت.» رفت و چه رفتني. كوه ها بر شانه ام نشسته است: كجا شهيد شدي حاجي؟ چطور شهيد شدي حاجي؟ ... همه مي دانند كه پا به پاي بولدوزرها پيش مي رفتي. مي گفتيم: «حاجي! تو بيا كمي عقب و استراحت كن، راننده ها كار خودشان را مي كنند.» و تو مي گفتي: « مگر ما با اين راننده ها چه فرقي داريم؟ خوشا به حال اينها كه بي سنگر و جان پناه خاكريز مي زنند....»
چه شتابي داشتي براي رفتن حاجي! باور نمي كنم. جمعه رفتي و يكشنبه شهيد شدي.
اصلاً اين خبر را كه مي گويند، حقيقت دارند؟ اصلاً تو به جبهه رسيده بودي كه شهيد شده باشي؟ «حاجي هم رفت» با اين
خبر كوتاه قانع نمي شوم. پرس و جو مي كنم، از همه سراغ تو را مي گيرم. همه چيز را مي گويند. روز يكشنبه، پنجم بهمن ماه 1365 در شلمچه براي شناسايي رفته بوديد. گلوله خمپاره اي فرود مي آيد و از ميان همه فقط تو شهيد شده اي. شهادتت مبارك حاجي....
منابع زندگينامه :"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
علي دهقان : فرمانده محور عملياتي تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1344 در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد و دوران طفوليت را با تربيت ديني پدر و مادر خود پشت سر گذاشت و در هفت سالگي به دبستان كوچك زاده يزد رفت . دوران ابتدايي را با موفقيت گذراند.از لحاظ درسي و اخلاقي نمونه بود.
پس از پيروزي انقلاب دوران راهنمايي را در مدرسه فقيهي به پايان رساند و چون هوش سرشاري داشت در رشته رياضي و فيزيك ادامه تحصيل داد. تا سال دوم دبيرستان درس خواند و بعداز آن به سپاه و بسيج پيوست.
آغاز جنگ تحميلي فصلي نو در زندگي اوبود.با آغاز جنگ او به رزمندگان اسلام پيوست و تا لحظه شهادت هيچ گاه جبهه و جهاد در راه خدا را فراموش نكرد .
اولين بار كه به جبهه رفت در جبهه سوسنگرد و رودخانه نيسان بود. بعد از آن در عمليات طريق القدس شركت كرد ومجروح شد. عمليات بعدي فتح المبين بود كه با حضور تاثير گزارش حماسه هاي بي شماري را خلق كرد.بعد ازآن در عمليات بيت المقدس و آزاد سازي خرمشهر قهرمان حضور داشت.
بعداز آن عمليات رمضان, محرم , والفجر يك , والفجر دو , والفجر
سه , والفجر پنج و شش, خيبر , بدر , والفجر هشت ,كربلاي چهار و كربلاي پنج عرصه اي شد براي جانفشاني هاي افسانه اي علي دهقان منشادي.
ابتدا فرماندهي گروهان را به عهده داشت .مدتي بعد فرمانده گردان عملياتي شد. بعد از آن مسئوليت محور عملياتي تيپ پيروز الغدير را به عهده گرفت. در تمام عملياتي و عرصه هايي كه حضورداشت, چون رزمنده اي پر توان وفعال بود ونمي شد بين او ونيرهايش تفاوتي ديد. هميشه در جلوي نيروهايش حركت مي كرد.
در عمليات كربلاي پنج مجروح شد اما با اصرار پزشكان را راضي كرد اجازه دهند او به خط مقدم باز گردد . او قبلا 6بار ديگر در عمليات گذشته مجروح شده بود.
سرانجام در عمليات كربلاي پنج در تاريخ 21/10/1365 در منطقه شلمچه روح عارفانه اش به ملكوت اعلي پيوست وبه شهادت رسيد.
درگوشه اي از وصيت نامه ا ش مي خوانيم:
اگر خداي ناكرده در اين زمان كه از هر طرف مورد هجوم قرار گرفته ايم ضربه اي به اسلام وارد شود, در پيشگاه خداوند متعال مسئول خواهيم بود، نگذاريد عوامل نفاق با استكبار جهاني همدست شده و انقلاب عزيزمان كه ثمره خون صدها هزار شهيد است را بي محتوا نمايند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا دهقانپور : مسئول جهاد سازندگي(سابق)بخش عنبرآباد دراستان كرمان
روستا زاده اي متدين بود . در سال 1331 در خانواده اي مذهبي در عنبر آباد جيرفت به دنيا آمد. دوران كودكي را در زادگاهش سپري نمود و پا به عرصه تعليم و تربيت گذاشت. تحصيلات خود را تا
پنجم ابتدائي سپري نمود و به علت مشكلات مادي ترك تحصيل كرد. از كودكي اهل نماز و مسجد بود. بيشتر اوقات خود را با خواندن قرآن مي گذراند. قبل از انقلاب به علت فعاليتهاي سياسي ومذهبي، چند مرتبه از طرف ساواك دستگير و راهي زندان شد. بعد از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي به عنوان يك سرباز مشغول خدمت به انقلاب شد. با شركت فعال خود در مبارزات، پخش اعلاميه هاي حضرت امام(ره) توانست كارهاي مهم وماندگاري درنهضت امام خميني انجام دهد.
پس ازپيروزي انقلاب تلاش زيادي درتثبيت آن انجام داد.
با فرمان امام خميني وتشكيل نهاد جهاد سازندگي ،وارد اين نهاد شد و مسئوليت جهاد سازندگي عنبر آباد را پذيرفت. او جهادگري سختكوش و پرتلاش بود كه توانست از دستاوردهاي انقلاب پاسداري نمايد. با آغاز جنگ تحميلي از طريق جهاد سازندگي به جبهه عزيمت نمود . وي پس از مدتها تلاش بي وقفه با دشمن بعثي، سرانجام در تاريخ 23/12/1362، در منطقه عملياتي جزايرمجنون، در عمليات خيبر، به فيض عظماي شهادت نايل گرديد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين دهنوي : قائم مقام فرمانده گردان جندالله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سوم فروردين ماه سال 1333 در روستاي دهنو از توابع شهرستان نيشابور چشم به جهان گشود. پدر و مادرش علاقه زيادي به ائمه اطهار (ع) داشتند، به همين خاطر نام او را به نام اباعبدالله الحسين (ع)، حسين گذاشتند.
كودكي پر جنب و جوش بود. دوره ي ابتدايي را در مدرسه ي دهنو در سال 1364 به پايان رساند.
در سال اول
ابتدايي پدرش از دنيا رفت. چون پدرش را از دست داده بود به مادرش علاقه ي زيادي داشت و سفارش مي كرد كه مواظب او باشند. اوقات بيكاري به مسجد مي رفت و در كارهاي كشاورزي به خانواده اش كمك مي كرد.
از همان كودكي به خاطر علاقه ي زيادش به امام حسين (ع) در مراسم سينه زني عاشورا و تاسوعا شركت مي كرد.
بسيار دلسوز و مهربان بود. اگر همسايه اي مشكلي داشت، آن را حل مي كرد. گفت: «از حال همسايه نبايد غافل بود.»
خدمت سربازي را در شيراز گذراند. زماني كه خدمت سربازي را به پايان برد، در جريانات انقلاب قرار گرفت و به انقلاب علاقه مند شد به طوري كه در تظاهرات شركت مي كرد.
مي گفت: «خدا كند امام هرچه زودتر به ايران بيايند و ما را از اين بدبختي نجات دهند.» مردم حرف او را درست متوجه نمي شدند و به او مي گفتند: «امام زمان (عج) را مي گويي.»
در راهپيمايي ها كه شركت مي كرد، اگر مجروحي بود تلاش داشت كه او را به بيمارستان منتقل كند.
مردم را براي تظاهرات دعوت و خودش در صف جلو پابرهنه حركت مي كرد. اعلاميه ها و عكس هاي امام را پخش مي نمود.
در زمان ورود امام به ايران، با تعدادي از دوستانش براي استقبال از ايشان به تهران رفت. او علاقه ي زيادي به امام داشت. با اين كه پول نداشت، اما وام گرفت و به پيشواز امام رفت. در سال 1362 و در بيست و دو سالگي با خانم شهربانو خادم پيمان ازدواج بست كه مدت زندگي
مشترك آن ها چهار سال و ثمره ي اين ازدواج دو دختر به نام سمانه و فاطمه مي باشد كه به ترتيب در سال 1358 و 1360 متولد شدند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با تشكيل كميته و سپاه و ورود به اين دو نهاد فعالانه به خدمت مشغول شد. او جزو فعال ترين افراد سپاه بود. آرام و قرار نداشت، حتي زماني كه موقع استراحتش بود. مي گفت: «ما وارث خون هزاران شهيد به خون غلتيده هستيم. ما رسالت سنگيني بر دوش داريم. بايد همچون آن ها كار كنيم و همانند آن ها به شهادت برسيم.»
منافقين و ضد انقلاب بارها و بارها قصد ترور او را داشتند، ولي موفق نمي شدند. حتي به او گفته بودند: «لباس سپاهي را از تنت بيرون بياور وگرنه تو را مي كشيم.» در جواب به آن ها مي گفت: «چه افتخاري بالاتر از اين كه در راه خدا قدم برمي دارم و خالصانه تلاش مي كنم. اگر مرا بكشيد، من قرباني راه اسلام و امام هستم و لباس سپاهيم كفن من خواهد بود.»
او آن قدر فعال و با ايمان بود كه در سپاه به «چريك سپاه» معروف بود. و هركس مي خواست بهترين فرد را در سپاه معرفي كند، مي گفتند: «دهنوي چريك سپاه است.»
از اولين روز تشكيل بسيج در نيشابور به عنوان مربي به آموزش بسيجيان پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي جهت دفاع از اسلام و انقلاب به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. مي گفت: «جنگ تحميلي، جنگ اسلام و كفر است. و بايد جهت دفاع از اسلام، امام و آرمان هاي
انقلاب بپاخيزيم.»
براي ياري كردن امام به جبهه رفت. او به خودش اجازه نمي داد كه هموطنانش در زير خمپاره باشند و او در خانه راحت بنشيند. براي ياري كردن همنوعانش در غرب كشور به آن مناطق رفت.
مي گفت: «ابتدا بايد دشمن را از خاك كشور بيرون و از انقلاب و ناموسمان دفاع كنيم و بعد شهيد شويم.»
او در درگيري هاي كردستان و گناباد شركت داشت. در كردستان معاون و در كاخك گناباد به عنوان مسئول شناسايي بود. با تعدادي از رزمندگان ( از جمله سردار شوشتري ) براي انجام عمليات به آن منطقه رفت و عمليات با موفقيت انجام شد.
در سال 1359 كه به جبهه اعزام شد ابتدا مسئول آموزش رزمندگان و سپس فرمانده ي گردان و در پشت جبهه نيز مسئول آموزش نيروهاي بسيجي بود. به روستاها مي رفت و براي جبهه نيرو جمع مي كرد و به آن ها آموزش مي داد.
حسين دهنوي تقدس و اهميت خاصي براي كلاس هاي آموزشي خود قايل بود. هميشه با وضو در سر آن كلاس ها حاضر مي شد.
هنگامي كه خواهر شهيد او را از رفتن به جبهه منع كرد، بسيار ناراحت شد و گفت: «شما بايد مردم را تشويق به جبهه كنيد، نه اين كه جلوي رفتن مرا بگيريد.»
دو ، سه مرتبه به مناطق جنگي اعزام شد. هنگامي كه به او گفتند: «تو چند مرتبه رفته اي و حقت را ادا كرده اي.» گفت: «تا زماني كه پاهايم قدرت داشته باشند مي روم.» حق من يا شهادت است يا پيروزي است.»
او جوانان را براي رفتن به جبهه تشويق
مي كرد. مي گفت: «جبهه ها را خالي نگذاريد.»
به عنوان مسئول آموزش سپاه چون به وجود او نياز بود، اجازه ي رفتن به جبهه را به او نمي دادند. بسيار التماس و خواهش كرد و حتي سرش را محكم به در كوبيد كه مافوقش اجازه ي رفتن او را داد.
با نيروهاي تحت امر خود با مهرباني رفتار مي كرد و همه را شيفته ي خود كرده بود. محمدعلي دهنوي مي گويد: «در پادگان آموزشي با نيروهاي آموزشي برخورد نزديك داشت. نيروها شيفته ي او بودند. زماني كه نيروهاي آموزشي سپاه عازم جبهه بودند، او قصد رفتن به منطقه ي جنگي را داشت كه با مخالفت مسئولين مواجه شد. او جلوي ماشين دراز كشيد و گفت: اگر به من اجازه رفتن ندهيد بايد ماشين از روي من رد شود. با اين كار توانست اجازه را از فرمانده ي سپاه بگيرد.»
رمضانعلي دهنوي ( همرزم شهيد ) مي گويد: «نيروهاي عراقي با حمله مجدد قصد گرفتن شهر بستان را داشتند. در تنگه ي چزابه شهيد دهنوي، رزمندگان را جمع كرد و گفت: عزيزان زيادي را از دست داده ايم كه بستان آزاد شود. حالا نوبت ماست كه مقاومت كنيم كه دوباره سقوط نكند. آن ها بسيار مقاومت كردند و تعدادي شهيد شدند تا اين كه نيروهاي كمكي از راه رسيدند.
به خاطر مقاومتي كه شهيد دهنوي در تنگه چزابه داشت، تپه هاي چزابه را به نام شهيد دهنوي نام گذاري كردند.
او به عنوان مربي اخلاق و احكام براي تمام بسيجيان الگو بود.
در كارهاي گروهي شركت مي كرد. حتي اگر كاري به او محول
نمي شد، خود را به آن كار مي رساند. مثلاً ابتدا خودش به منطقه مي رفت و منطقه را شناسايي و سپس گروه مربوط به شناسايي را به منطقه اعزام مي كرد. بيشتر كتاب هاي مذهبي، ورزشي و علمي مطالعه مي كرد. به اتفاق برادرش در روستا كتابخانه اي داير كرده بود.
در مقابل بحران ها صبور بود، چون از بچگي مشقت زيادي كشيده بود. در رويارويي با مشكلات نااميد نمي شد. هرگز نمي گفت كه نمي توانم مشكل را حل كنم. به خاطر اتكايي كه به خدا داشت، بر مشكلات فايق مي آمد. در نماز حالتي به او دست مي داد كه نشانه توجه او به نماز بود. از خوف خداوند در نماز گريه مي كرد، به طوري كه از حال طبيعي خارج مي شد.
در زمان فراغت از مبارزه با كفار بعثي مشغول عبادت مي گرديد. در زير رگبار و خمپاره نماز شب مي خواند و با معبود خود راز و نياز مي كرد. هم سنگرانش تعريف مي كنند: «هر وقت از شب برمي خاستم مي ديدم او عاشقانه مشغول عبادت بود. حتي هم سنگرانش را هم براي نماز شب بيدار مي كرد.»
حسين دهنوي با تعدادي از دوستانش صندوق قرض الحسنه تشكيل داد كه هركس مقداري پول گذاشته بود. او پول ها را به جوان ها مي داد كه ازدواج و يا كاري براي خود ايجاد كنند. در سپاه نيز همين كار را كرده بود و مي گفت: «هركس مشكل مالي دارد هرچه قدر پول مي خواهد بردارد.»
در اوقات بيكاري ( با توجه به اين كه مسئول آموزش سپاه بود )
جلساتي در مورد آموزش انواع سلاح و قرائت قرآن در مساجد برگزار مي كرد. دستورات نظامي را مطالعه مي نمود تا در كارش پيشرفت كند.
شهيد دهنوي بسيار خوشرو بود. هميشه لبخند بر لبانش بود. در آموزش با اين كه جدي عمل مي كرد اما هميشه مي خنديد. اخلاق او بسياري را جذب خودش كرده بود.
علاقه ي خاصي به امام داشت. اگر حرفي از امام به ميان مي آمد، اشك از چشمانش جاري مي شد. مي گفت: «امام حق زيادي به گردن ما دارد.»
او در سپاه مراسم مذهبي تشكيل مي داد و مجالس سوگواري و عزاداري مي گرفت و بسيجيان را به اين مجالس مي برد.
كارهاي سخت و پر مخاطره را انجام مي داد. اين طور نبود كه كارهاي آسان را انجام دهد و كارهاي مشكل را به ديگران واگذار كند.
حسين دهنوي در تاريخ 18/11/1360 در چزابه بر اثر سوختگي تمام بدن به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر شهيد را پس از تشييع توسط مردم قدر شناس در بهشت فضل نيشابور به خاك سپرده شد.
همسر شهيد به نقل از همرزمان او مي گويد: «در اطراف جنازه ي ايشان كشته هاي عراقي زياد بود كه معلوم بود به دست شهيد دهنوي كشته شده بودند.»
رمضانعلي دهنوي مي گويد: «شهادت او بر روي افراد زيادي تاثير گذاشت. بسياري از جوانان به جبهه هاي حق عليه باطل شتافتند.»
محمد رحيم آبادي ( دوست شهيد ) مي گويد: «بعد از شهادتش من خواب ديدم كه به خانه ي ما آمده است و گفت: من جاي بسيار خوبي دارم. در يك باغ بزرگ
هستم.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباسعلي دهنوي : فرمانده گردان سيف الله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دوم ارديبهشت ماه سال 1334 در روستاي دهنو، از توابع شهرستان نيشابور، در خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود.
در سال 1340به مدرسه رفت، ولي به علت نامساعد بودن وضع مالي، تنها تا كلاس ششم ابتدايي درس خواند و در سال 1345 ترك تحصيل كرد.
در نوجواني علاقه ي زيادي به خواندن قرآن و نهج البلاغه داشت، به طوري كه پس از مطالعه كتاب ها، آن ها را براي دوستانش تعريف مي كرد. در ماه محرم، دوستانش را جمع مي كرد و نوحه سرايي و سينه زني به راه مي انداخت.
قبل از سربازي به كار بنايي مشغول گرديد. در جواني به پيشنهاد مادرش، با دختر خاله اش طي مراسم ساده اي ازدواج كرد.
قبل از انقلاب در كارهاي مذهبي شركت مي نمود، نماز جماعت برپا مي كرد و جوانان را راهنمايي مي نمود و در تظاهرات شركت مي كرد. يكي از كساني بود، كه به نزد امام رفت و نوارها و اعلاميه هاي ايشان را پخش مي كرد. از مداحان اهل بيت (ع) و برگزار كننده گان دعاي كميل و توسل بود. با شروع فعاليت هاي سياسي در بدو انقلاب، همراه با برادرش ( حسين دهنوي ) به پخش اعلاميه ها و مبارزه با دشمن مي پرداخت و در حفظ اصل ولايت فقيه كوشا بود.
عباسعلي به ژاندارمري سابق رفت تا در آن جا خدمت كند، ولي وقتي دانست آن هايي كه بايد براي اسلام خدمت
كنند، در ژاندارمري نيستند، از آن جا استعفا داد و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 با چند نفر از دوستانش وارد سپاه شد. با شروع جنگ وظيفۀ آموزش بسيجيان را به عهده گرفت.
پدرش در اين باره مي گويد: «در اوايل جنگ مشغول آموزش در باغرود شدند و در هر دوره 300 تا 400 بسيجي را پس از آموزش راهي منطقه مي كردند. يكي از مسئولين آموزش ( به نام مسيح آبادي) در آن زمان شهيد شد، زماني كه جنازه اش را آوردند، پسرم حسين گفت: مسيح آبادي كه شهيد شد من بايد بروم منطقه. در آن زمان كه حاج آقاي شوشتري مسئول سپاه بودند، برادرش حسين به منطقه رفت و به شهادت رسيد. سپس عباسعلي گفت: اكنون نوبت من است تا به جنگ بروم، شهيدان مسئوليت خود را انجام دادند و اكنون مسئوليت آن ها روي دوش ما افتاده است.»
دوست ايشان در مورد نحوه اعزام ايشان به جبهه مي گويد: «فرمانده ي سپاه ,سردار شوشتري با اعزام ايشان به جبهه مخالف بود و مي گفت: چون شما در مركز آموزشي هستيد و بسيجيان را آموزش مي دهيد، وجودتان در اين جا اولويت دارد و نمي خواهد به جبهه برويد. ايشان شروع به گريه كردند و آقاي شوشتري همچنان با رفتنشان مخالف بودند. ايشان خود را بر زمين انداختند و سر و صدا كردند. سپس يكي ،دو نفر از برادران واسطه شدند تا حاج آقا اجازه بدهند. بعد با اصرار آنان و گريه و زاري شهيد، حاج آقا شوشتري اجازه اعزام ايشان را دادند.»
عباسعلي دهنوي مدير توانا و لايقي بود.
حسن خلق، انسجام دادن به بسيجي هاي تحت امر و به كارگيري آن ها، به طور ويژه اي آنان را جذب مي كردند. اهل مشورت بودند و در زمينه هاي مديريتي تدبير خاصي داشتند، به طوري كه انجام هر كاري را بدون مطالعه و انديشه انجام نمي دادند. عطش ايشان به قرآن و ارتباطشان با ائمه (ع) فوق العاده زياد بود. يكي از دوستانش در اين باره مي گويد: «اظهار محبت عباسعلي به اهل بيت (ع) بسيار بود. مثلاً او مردم را جمع مي كرد و مي گفت: امروز تولد قمربني هاشم (ع) است، مي خواهيم جشن بگيريم. يا شب هاي محرم مي گفتند: از امشب بايد براي سينه زني و تعزيه داري سيدالشهداء آماده شويم.»
تلاش و پشتكار او چشم گير بود. شب و روز برايش معني نداشت. در نظم و انضباط از همه مرتب تر بود. وضع ظاهرش را هميشه رعايت مي كرد. از نظر لباس، موي سر، ريش، براي ديگران الگو و از نظر توانايي روحي و جسمي فوق العاده بود. برنامه ها و صحبت هايش در طرح هاي نظامي نمود پيدا مي كرد. شجاعت و شهامت او در همه جوانب مشهود بود و همه از ايشان درس مي گرفتند.
هر زمان كه از عمليات بازمي گشت، از نظر روحي وضعيت بسيار خوبي داشت و علاقه اش به جبهه بيشتر مي شد. همسرش در اين باره مي گويد: «هنگام برگشتن از جبهه بيشتر در فعاليت هاي مسجد شركت مي كردند و به خانواده ي شهدا سر مي زدند. در حضور فرزندان شهدا هيچ گاه فرزندان خود را بر روي زانويشان نمي نشاندند.
هميشه مي گفت: ما بايد به گونه اي باشيم كه مديون خانواده شهدا و خون شهيدان نشويم.»
عباسعلي دهنوي داراي چهار فرزند به نام هاي ريحانه، راحله، سميه و صالحه است. به تربيت فرزندانش بسيار اهميت مي داد و هميشه سعي مي كرد با كردار و نصيحت بهترين آموزش ها را به آنان بدهد. او بسيار به نماز اول وقت اهميت مي داد و تا حد توان در نماز شب و نماز جماعت شركت مي كرد. بيشتر به مطالعه كتاب هاي استاد شهيد مطهري و نهج البلاغه مي پرداخت.
همسرش مي گويد: «يك بار كه به مرخصي آمده بودند و بچه ها مريض بودند، گفتم: ببينيد شما كه جبهه مي رويد، ما چه قدر تنها هستيم و سختي مي كشيم. اگر شما باشيد، كمك احوال ما هستيد. ايشان سكوت كردند و ديدم اشك هايشان سرازير شد و جواب دادند: ما توي جبهه امام زمان (عج) را مي بينم شما هم در سهم ما شريك هستيد و زحمت هاي شما در خانه كمتر از يك رزمنده نيست. من در قبال اين زحمات چيزي نمي توانم بگويم و اميدوارم با زندگي صبورانه اي كه خواهيد داشت، حضرت زهرا (س) عوض شما را بدهد.»
فرمانده ي گردان بود و در اطلاعات نيز فعاليت داشت. او دو بار مجروح شد. يك بار در عملياتي بر اثر اصابت تركش به گوش، سبب آسيب ديدگي پرده گوش و يك بار در عمليات خيبر دچار موج گرفتگي شده بود.
يكي از همرزمان در اين باره مي گويد: «يادم هست سردار عباسعلي دهنوي دچار موج گرفتگي شدند، كه ايشان را به پشت
جبهه ( شهرستان نيشابور ) انتقال دادند. هنوز حال مساعدي نداشتند كه بعد از مدتي به تداركات آمدند. با توجه به عشق به جهاد و شهادت، با شروع عمليات، ايشان با آن حال بد بيماري گريه مي كردند كه به من لباس بدهيد تا بپوشم و به جبهه بروم. او در عمل هم ثابت كرد كه پيرو دستورات رهبر است. چون امام در آن زمان مي گفتند: جبهه از اهم واجبات است.»
شجاعت او در عمليات بسيار بود. در عمليات بدربا توجه به مسئوليتي كه داشت در نوك پيكان، حمله همراه با شهيد طاهري قرار گرفته بودند.
در تاريخ 22/12/1363 در جبهه جنوب بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر به درجه رفيع شهادت نايل آمد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«نادرديرين » در سال 1341 در« اردبيل» متولد شد متا مقطع ديپلم متوسطه در اين شهر به تحصيل پرداخت.
او شوق زيادي به تحصيل علو ديني داشت وبراي ادامه ي تحصيل در حوزه علميه ،رهسپار «مشهد رضوي» گرديد وبا استفاده از دانش اساتيد آن حوزه وهوش سرشاروخدادادي خود، به كسوت روحانيت درآمد.
«نادر ديرين» در لباس روحانيت منشا خدمات قابل تحسيني شد.او خدمت به اسلام ومردم مسلمان را دوست داشت.
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران كه به نمايندگي از قدرتهاي بزرگ جهان و در سال 1359 آغاز شده بود «نادر »تحصيل را رها كرد و وارد جنگ شد.
از روزي كه وارد جنگ شد از آن جدا نشد تا در 28 /12/ 66 در منطقه عمومي ماووت عراق
،بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . موقع شهادت او سمت معاونت فرمانده گردان امام سجاد (ع) را به عهده داشت .
نيم شبان ،در خفا ،ذكر لبش ،ربنا همدم اهل صفا ،شاهد حق بين ما
طالب دلدار عشق ،شاهد بازار عشق گشت خريدار عشق ،نادر ديرين ما
منابع زندگينامه :
"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محسن دين شعاري : فرمانده واحد تخريب لشگر27محمدرسول الله (ص)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محسن »در يكي از روزهاي زيباي سال 1338 در جمع گرم و صميمي خانواده «دين شعاري» به دنيا آمد، روزهاي پرنشاط كودكي را زير سايه پدر و مادر گرامي و در پناه تعاليم دين اسلام گذراند.او از همان اوايل نوجواني علاقه عجيبي به اهل بيت (ع) داشت و در 13 يا 14 سالگي بود كه هيئتي به نام شهداي كربلا تأسيس نمود و خود به تنهايي مسئوليت آن را بر عهده گرفت.با شروع امواج خروشان انقلاب به صف مجاهدين راه حق پيوست و همواره در تظاهرات واعتراضهاي مردمي ،حضوري فعال داشت. در همان ايام به همراه برادرش به خدمت در پزشكي قانوني پرداخت و مدت 6 ماه به صورت شبانه روزي در كار جابجايي و تحويل اجساد مطهر شهدا شركت داشت . او جزء اولين سربازاني بود كه بعد ازپيروزي انقلاب؛ به فرمان امام خميني (ره) به پادگانها برگشتند و خودشان را معرفي كردند . همواره فريضه مقدس امر به معروف و نهي از منكر را انجام مي داد و براي سربازان پادگان به خصوص آنهايي كه در انجام فرائض تعلل مي كردند برنامه شناخت ايدئولوژي گذاشته بود. در سال 1360 به خيل سبزپوشان
سپاهي پيوست. با شروع جنگ تحميلي عاشقانه به جبهه هاي نبرد شتافت و به عنوان مسئول گردان تخريب لشگر27 محمدرسول الله (ص) مشغول به خدمت شد .در سال 1363 به سفر حج رفت. عمليات طريق القدس و كربلاي1 يادآور دلاوريها و رشادت هاي خالصانه او در راه دفاع از ميهن است. زمانيكه قرار بود براي بار دوم به سفر حج مشرف شود ؛ به خاطر مسئوليت هايي كه در جبهه داشت از تشرف به حج منصرف شد .اما در همان سال در روز پانزدهم مردادماه سال 1366 درست مصادف با روز عيد قربان به مسلخ عشق رفت و اسماعيل وار جان خويش را در حين خنثي سازي مين ضد تانك در قربانگاه سردشت فداي معبود ساخت و نام خويش را براي هميشه در قلب تاريخ زنده نگه داشت مزار مطهر او در قطعه 29 بهشت زهراي تهران قرار دار.د منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران تهران،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد فتح الله ذاكري : قائم مقام فرمانده گردان امام رضا(ع)لشگر17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) تولدش در سال 1341 در روستاي ورد آباد در شهرستان خمين بود. در خانواده اي به دنيا آمد و بزرگ شد كه درد كشيده و تلاش گر بودند. شش سالگي اش را به دبستان پيوند زد و دوران ابتدايي را در همان روستا سپري نمود. نبود مدرسه راهنمايي در روستاي ورد آباد موجب نشد تا او دست از تحصيل بردارد. براي گذراندن دوره راهنمايي به روستاهاي مجاور مي رفت .با تلاش شبانه روزي اش روز به روز، آگاهي بيشتري مي يافت. براي آموزش دردوره دبيرستان به خمين رفت و ديپلمش را دراين
شهر گرفت .
او حالا جواني دانا شده بود واين دانايي را با تعهّد همراه ساخت ,در سال هاي انقلاب و مبارزه نيز تا حد توانايي قدم در راه مبارزه نهاد و مشت و حنجره اش همانند ديگران فرياد حق سر مي داد. با پيروزي انقلاب اسلامي به جمع سبزپوشان سپاه پيوست.
غيرت ديني و روح حماسي اش، او را در شروع جنگ تحميلي به جبهه روانه ساخت تا براي حفظ دستاوردهاي انقلاب، از جواني و جان، مايه بگذارد. پس از چند نوبت كه صداقت و ايمانش را در جبهه ها آزمود، در عمليات والفجر هشت معاون فرمانده گردان امام رضا (ع) را به عهده گرفت و پيشاپيش بسيجيان عاشق، در اين عمليات پيروزمند جنگيد؛ تا آن كه در شبه جزيره فاو به خلعت سرخ شهادت آراسته شد و به ملكوت الهي پر كشيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي ذاكري : فرمانده گردان صبارتيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1343 چشم به جهان گشود. كودكي آرام و ساكت بود. دوره ي ابتدايي را در مدرسه روستاي وطن شهرستان گنبد به پايان رساند. علاقه زيادي به درس داشت. تكاليفش را به نحو احسن انجام مي داد.
دوره راهنمايي را به علت نقل مكان در مدرسه داريوش سابق شهرستان گنبد به پايان برد، و به علت علاقه زيادي كه به دروس حوزوي داشت ، به مدت چهار سال به حوزه علميه گنبد و سپس به حوزه ي علميه ي قم رفت و در آن جا شروع به تحصيل كرد.
به مربيان قرآن و دروس اسلامي خود
علاقه مند بود. در اوقات فراغت به والدينش كمك مي كرد. در همان دوران نوجواني بي وضو نمي خوابيد. به قرآن و كتب اسلامي علاقه داشت. چون در خانواده اي روحاني بزرگ شده بود، گرايش خاصي به اسلام و اصول مذهبي داشت. مسجد و نماز جماعت او ترك نمي شد. تاكيد زيادي به خواندن قرآن و درك مفاهيم قرآني داشت. در مجالس عزاداري شركت مي كرد و خود را از خدمتگزاران ائمه (ع) مي دانست.
او بيشتر كتاب هاي استاد مطهري، شهيد بهشتي، نهج البلاغه و قرآن را مطالعه مي كرد.
جواد ذاكري مي گويد: «در قبل از انقلاب چون پدر و مادر ما روحاني بودند، مبارزاتي عليه رژيم شاه داشتند. يك روز مامورين ساواك منزل ما را محاصره كردند. پدرم اعلاميه و رساله امام را به من و شهيد داد و گفت: از خانه بيرون برويد و اين ها را در جايي پنهان كنيد. شهيد در آن روز بسيار فعال بود.»
او در راهپيمايي ها شركت مي كرد. در اوايل انقلاب فردي از طرفداران سازمان مجاهدين خلق را به خانه دعوت كرد تا او را نصيحت كند و به راه راست هدايت نمايد. به آن فرد گفت: «آيا به شما پول مي دهند تا طرفدار سازمانشان باشيد؟» گفت: «بله. به ما پول مي دهند تا انقلاب اسلامي و رهبري را سرنگون كنيم.» شهيد بسيار با او صحبت كرد و هرچه سعي كرد كه به راه درست او را هدايت كند نتوانست. بعد از چند روز همان فرد را بسيجي ها بازداشت كردند. ولي شهيد از نصيحت كردن او غافل نشد.
با شروع جنگ تحميلي،
آماده رفتن به جبهه هاي نبرد شد. او جزو اولين كساني بود كه آمادگي خود را براي رفتن به جبهه اعلام كرد. در مورد جنگ مي گفت: «اين جنگ بر ما تحميل شده است و بايد از شرف و ناموس خود دفاع كنيم و نگذاريم كشور به دست اجنبي ها بيفتد.»
او به گفته امام، براي دفاع از اسلام، مملكت اسلامي و رضايت خدا به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. در جبهه فرمانده گردان صبار بود. در پشت جبهه، مردم را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد. او كمك به جبهه را الزامي مي دانست. مي گفت: «پشت جبهه را نگه داريد.» نيروهاي بسيجي را آموزش مي داد. فردي متواضع و با اخلاص بود. تا بعد از شهادت او هيچ كس اطلاع نداشت كه شهيد در جبهه چه كاره است و يا چه سمتي دارد.
حسين عاقبتي مي گويد: «شب قبل از شهادتش تمام نيروهاي گردان را جمع كرد و از آن ها حلاليت طلبيد. و همه متوجه شدند كه او ديگر به شهادت مي رسد.»
مهدي ذاكري در جزيره مجنون و در تاريخ 5/12/1362، در عمليات خيبر در حال وضو گرفتن براي نماز ظهر بود كه دشمن شيميايي زد و از پشت سر به علت اصابت تركش به سر به شهادت رسيد. پيكر مطهر او پس از حمل به زادگاهش در روستاي خمي بردسكن به خاك سپردند.
هنگامي كه به شهادت رسيد، فردي خود ساخته بود و بسياري از مردم مي گفتند: «شهيد ذاكري مال اين جهان نبود.»
مادر شهيد مي گويد: «بعد از شهادت او يك انقلابي برپا شد. به طوري كه
برادر شهيد پرچم او را به دوش گرفت و به استخدام سپاه درآمد و بعد به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. همچنين شهادت او جرقه اي براي آگاهي مردم بود.»
منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد باقر رادمرد : فرمانده گردان المهدي تيپ 18 جواد الائمه(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بيست و نهم آبان ماه سال 1339 در شهرستان فردوس به دنيا آمد. از كودكي فعال بود. درهمان سن براي فراگيري قرآن به مكتب رفت.
دوره ي ابتدايي را از سال 1346 تا 1352، در مدرسه ي ششم بهمن (سابق)شهرستان فردوس و دوره ي متوسطه را در دبيرستان فردوسي همان شهرستان به پايان برد.
باقر اوقات فراغت خود را در كمك به پدر در كارهاي مزرعه، مطالعه، عبادت و يا با دوستان صميمي مي گذراند.
از همان دوران جواني رفتارش در مقايسه با رفتار ديگر برادران تفاوت داشت. استقلال طلب و متكي به خود بود. حتي حاضر نبود كه پدر يك دوچرخه برايش تهيه كند بلكه يك تابستان را به كارهاي كشاورزي پرداخت و چند روز به عنوان شاگرد بنا كار كرد تا اين كه از پول آن توانست براي خود دوچرخه خريداري كند.
قبل از پيروزي انقلاب براي پخش اعلاميه هاي امام (ره) هميشه پيش قدم بود و اين كار را با دوچرخه يا پياده در اواخر شب انجام مي داد. اولين كسي بود كه شبانه اقدام به شكستن لامپ هاي اطراف مجسمه ي شاه كرد و شعارهاي انقلاب را بر روي ديوارها نوشت. همچنين اولين كسي بود كه عكس سياه و سفيد امام را
_ كه در قطع كوچك در لابراتوري در تهران به چاپ رسيده بود _ پس از نماز مغرب و عشا در مسجد جوادالائمه توزيع كرد. اين اولين عكس از امام خميني بود كه توسط او در فردوس توزيع گرديد.
او حدود 20 نفر از سربازهايي را كه به دستور امام از خدمت فرار كرده بودند، در خانه ي پدرش مخفي كرده بود.
شهيد از زماني كه خود را شناخت، در محافل و مجالس مذهبي و نماز جماعت حاضر مي شد. تا اين كه اين فعاليت ها در دوران دبيرستان شكل مذهبي _ سياسي پيدا كرد و سرانجام به فعاليت در تشكل اسلامي دبيرستان ختم شد. تشكلي كه بعد از انقلاب، به نام «انجمن اسلامي» در دبيرستان بود و با محوريت شهيد صبوري و اعضاي فعالي چون «مير رضوي و شهيد رادمراد» ادامه پيدا كرد.
پس از انقلاب نيز با عضو شدن در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي واحد تهران، همواره جزو سپاهيان پيرو خط امام و ديگر ياران او از جمله شهيد بهشتي بود. علي رغم تشويق و توصيه، از ورود در خط فكري بني صدر و طرفدارانش پرهيز داشت. زماني كه به او براي عضو شدن گارد ويژه ي بني صدر پيشنهاد شد، به شدت مخالفت كرد.
بعد از اخذ ديپلم در دانشگاه قبول شد. اما با شروع جنگ تحميلي به تهران رفت و در سپاه به خدمت مشغول گرديد. و دوره ي خدمت وظيفه را در سپاه گذراند. او با اين انگيزه وارد سپاه شد تا مسافت كمتري را تا اقليم شهادت طي كند.
مدتي بعد از شروع جنگ تحميلي، براي دفاع از انقلاب
اسلامي و آرمان هاي خون شهدا، به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. انگيزه اش رضاي خداوند و اطاعت بدون چون و چرا از ولايت فقيه بود. شهيد مي گفت: «بايد همه ي كار ما جنگ باشد. جنگ از نماز واجب تر است.»
مدتي بعد به سپاه تهران رفت و به عنوان مربي به كار مشغول شد. پدافند هوايي، سلاح هاي زرهي و سلاح هاي ضد زره را آموزش ديده بود.
مطالعات وي پراكنده بود. بيشتر كتاب هاي ديني _ اجتماعي مي خواند. اغلب مطالعاتش، در سنين پايين خواندن قرآن و داستان هايي از قبيل آثار داستاني محمود حكيمي بود. در جواني بيشتر علاقه مند مطالعات سياسي، مذهبي و عقيدتي بود و نيز كتاب ها و نوارهايي از دكتر شريعتي و شهيد هاشمي نژاد در اختيار داشت. پس از انقلاب اغلب آثار شهيد مطهري، شهيد بهشتي، امام خميني و تفسير الميزان و بعد از شروع جنگ تحميلي _ اگر فرصتي پيدا مي كرد _ آثار شهيد دستغيب، درس هاي اخلاقي آقاي مظاهري و آثاري را كه بيشتر جنبه ي تربيتي و اخلاقي داشت، مطالعه مي نمود.)
او به كتاب هاي مذهبي و به خصوص تفسير قرآن بسيار علاقه داشت. بعد از عضو شدن در سپاه، گذشته از خواندن اين كتاب ها به مطالعه ي كتاب هايي كه بنيه ي علمي او را راجع به كار نظامي اش بيشتر كند، همت گماشت.
همرزم شهيد _ علي اكبر حسينيان _ مي گويد: «به پادگان امام علي (ع) در سال 1362، براي آموزش تخصصي رفته بوديم. از مربي ها درخواست جزوه كرديم. يك سري جزوهاي نظامي را به ما دادند
كه شهيد آن ها را مطالعه مي نمود. تا بتواند يك سري مسايل جديدي را استخراج كند كه به درد آموزش عمومي پاسدارها بخورد.»
او فردي خاضع و خاشع بود. با همه كس با هر پست و مقامي، حتي نيروهاي آموزشي برخورد يكساني داشت، يك شخصيت بالا و يا يك فرد معمولي براي او يكي بودند و فرقي نداشتند.او براي رفع مشكلات ديگران تلاش مي كرد و ديگران را به خود ترجيح مي داد.
باقر رادمرد پس از مدتي كه در جبهه بود، با خانم طاهره ي عظيمي پيمان ازدواج بست. ثمرۀ 5 سال زندگي مشترك آنها دو دختر به نام هاي هاجر (متولد 1360) و زهرا (متولد 1362) مي باشد.
او بعد از ازدواج رابطه ي خود را با پدر و مادرش بيشتر كرد. گاه و بي گاه خود را به پدرش مي رساند و بار مسئوليت انجام كارهاي كشاورزي را برعهده مي گرفت.
باقر رادمرد با اين كه مسئول و فرمانده ي گردان بود، اما فرماندهان بيشتر در قسمت آموزش نظامي از وي استفاده مي كردند، چون مهارت هاي زيادي را فرا گرفته بود. قبل از شهادت، مسئول آموزش نظامي لشكر ويژه ي شهدا بود. در هنگام عمليات، فرمانده يكي از گردان هاي تيپ 18 جوادالائمه بود. حدود 48 ماه در جبهه حضور داشت. در پشت جبهه نيروهاي بسيجي را آموزش مي داد.
پس از مدتي كه به فردوس رفت، با كمك همكارانش مانور نظامي ويژه اي در استاديوم شهيد درخشان فردوس براي مردم برگزار كرد كه تا آن زمان مردم مشاهده نكرده بودند. او به خاطر داشتن روحيه ي استقلال طلبي از افرادي كه جلوي
هر كس و ناكس سر تعظيم فرود مي آوردند، بدش مي آمد. به خاطر داشتن همين، از اسارت در زمان جنگ بيش از هر چيز ديگري بدش مي آمد.
شهيد در جبهه اگر فرصتي پيدا مي كرد، به مزار شهدا به خصوص شهداي گمنام مي رفت.
باقر رادمرد در عمليات والفجر 9 _ كه در تاريخ 11/1/1365 در سليمانيه آغاز شد _ به شهادت رسيد اما جسد او به دست نيامد و در تاريخ 18/4/1371 توسط لشكر 57 ابوالفضل شناسايي و پس از حمل به زادگاهش در بهشت اكبر فردوس دفن گرديد.
شهيد رادمرد آرزوي شهادت داشت. شهادتي كه پشتش نام و نشان نباشد. او آرزو مي كرد گمنام باشد. شايد به همين خاطر مدتي مفقود بود.
شهيد در وصيت نامه ي خود مي گويد: «با درود و سلام بي كران به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران _ امام خميني _ كه ما را نجات داد و زنجير اسارت را از گردن اين ملت رنجيده با اتكا به خداي خود برداشت و اكنون نيز كه فرمان داده است و بر جوانان تكليف معين كرده كه به جبهه بروند. چون اطاعت از خدا، رسول و اولياي امور واجب است و با توجه به اين كه امام نايب بر حق امام زمان مي باشد، با جان و دل و با طيب خاطر و با آگاهي و هوشياري تمام عازم نبرد با كفار بعثي، بلكه با آمريكاي جهانخوار مي شوم.»
همچنين مي گويد: «در درجه ي اول از خدا مي خواهم تا موقعي كه پاك نشده ام مرا از اين دنيا نبرد و تا موقعي كه گناهانم را نبخشيده است، نميرم. از
عموم هموطنان، به ويژه همشهريان عزيز مي خواهم از خواندن دعاي توسل، ندبه و كميل دريغ نورزند و از دعا به جان رهبر، اين قلب تپنده ي ملت و جهان اسلام كوتاهي نكنند. قرآن و قرائت آن را _ كه اطمينان به قلب ها مي دهد _ يادتان نرود.»
شهيد به مادر خود اين چنين مي گويد: «اي مادر عزيز _ كه بارها در طول زندگيم باعث رنج و ناراحتي شما شده ام _ از شما عاجزانه تقاضاي عفو و بخشش دارم و در آخرين لحظات از دور دست مهربان و پر عطوفت شما را مي بوسم و مي خواهم وقتي جنازه ام بر سر دست ها حمل مي شود، خودتان با يكي از برادرانم بين مردم شيريني پخش كنيد، زيرا كه خداوند تا عاشق كسي نشود و به او عشق نورزد، او را نمي كشد.»
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران – 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شير علي راشكي : فرمانده گروهان سوم در گردان 410امام حسين(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پنجم خرداد ماه 1343، روز مبارك عيد قربان بود. در روستاي« قلعه نو» ،از بخش« شهركي و نارويي» شهر« زابل»، در خانواده« ابراهيم راشكي» (كشاورز زحمت كش ) فرزندي ديده به جهان گشود. شب تولد نوزاد كه سومين فرزند بود ،همه فاميل در خانه« ابراهيم» جمع شدند تا شاهد مراسم« تلقين» و نام گذاري باشند. بعد از خواندن اذان و اقامه نام «شيرعلي» بر او نهاده شد.
در روستاي فاقد امكانات رفاهي ( برق، آب آشاميدني سالم و ...) خانواده «شيرعلي» به دليل نداشتن
زمين زراعي، به سختي روزگار مي گذراند؛ حتي مادر« شيرعلي» نيز دوش به دوش همسرش در زمينهاي اربابي تلاش مي نمود، اما چهره زندگيشان تغيير آنچنان مثبتي نمي نمود.دلخوشي بزرگ خانواده، داشتن سر پناهي بود كه از خودشان باشد. زمان مي گذشت و بر تعداد اعضاي خانواده افزوده مي شد، تا اينكه به هشت نفر رسيد و به همين نسبت مشكلات زندگي نيز افزايش يافت. بالاخره با هر جان كندن و مشقتي كه بود، تلاش بي وقفه اعضاي خانواده ثمر داد و آنها صاحب قطعه زمين كشاورزي شدند، اما سايه فقر، همچنان چون بختك بر سينه غم گرفته خانواده سنگيني مي كرد.
اوضاع سياسي حاكم بر آن زمان كه دوران حكومت عوامل و دست نشاندگان رژيم ستم خوانين بود، احتياجي به گفتن ندارد، فقر و بي سوادي بيداد مي كرد .
آنچه دل مردمان را گرم نگه مي داشت، عشق و علاقه به مباني ديني و مذهبي بود كه آن هم بيشتر با همت خانواده ها و عرق مذهبي افراد در خانه ها و اكثر نمود عمومي آن در مراسم مذهبي محرم، شب هاي قدر و ... به ظهور مي رسيد و شايد تنها وسيله اي بود براي فرياد كردن دردها و اندوهها؛ و داد زدن از بيداد حاكم. اما غول فقر پنجه در گلوي بسياري از خانواده ها افكنده بود .
دلخوشي بزرگ خانواده ها، بعد از توكل به حق و اميد بستن به او، نثار محبتهاي بي دريغ اعضا نسبت به يكديگر بود و همين امر، زندگي را با تمام مشكلات براي آنان قابل تحمل مي نمود.
پدر« شيرعلي» به همراه فرزند بزرگش براي كارگري ،تابستان
ها به «زاهدان» مي رفت. در غياب آنان« شيرعلي» سرپرست خانواده مي شد و كارهايي مثل جمع آوري علوفه براي چهار پايان، جمع هيزم و بوته براي پخت و پز، آوردن آب از رود خانه هاي مجاور و... را انجام مي داد.
بالاخره «شيرعلي »به سن مدرسه رفتن رسيد و تا كلاس سوم ابتدايي را در دبستان «اسفنديار» روستاي« قلعه نو» درس خواند و به عنوان شاگرد ممتاز (به لحاظ درسي و اخلاقي ) مورد توجه معلمان و اولياي مدرسه قرار گرفته و هر سه سال را نماينده كلاسش بود؛ اما فقر نگذاشت خانواده« شيرعلي» در روستاي زادگاهش بماند و آنها را مجبور به مهاجرت به« زاهدان» نمود. «شيرعلي» بقيه سالهاي ابتدايي را در دبستان« دهخدا» در«زاهدان» ادامه داد و آنجا نيز جزو شاگردان برجسته مدرسه به حساب مي آمد. پايان دوره ابتدايي «شيرعلي» همزمان بود با آغاز راهپيمايي هاي مردم عليه ستم و تبعيض. «شيرعلي» نوجوان با جثه كوچك و لاغر خود، دست در دست پدر و برادران، همدوش ديگر مردم رنجديده، دل به درياي خروشان معترضين به نظام ستم مي سپرد و بغض رنجهاي ساليان سال را چون عقده بر سر و روي عمال ستم مي تركاند و آنگونه كه در كتاب تاريخ جهان ثبت است، بالاخره آه ها و فريادهاي كوخ نشيناني همچون« شيرعلي» در گوشه گوشه كشور، بنياد ظلم را لرزاند و كاخ ستم را ويران نمود و سايه و شب زندگي را رها كرد و خورشيد تابيدن گرفت.
در سال 1358 وارد مدرسه راهنمايي تحصيلي« يعقوب ليث» شد و تابستانها براي كمك به اقتصاد ضعيف خانواده، به كمك پدر كه در كوره
هاي آجرپزي مشغول به كار بود، مي پرداخت. معصوميتي خاص در چهره و رفتارش وجود داشت. شوخ طبعي، شيريني و مهرباني و برخورد خوش، از ويژگيهاي اخلاقي ديگر او بود كه حجب و حيا، پاكدامني، درستكاري و تواضع و ... را مي توان بر آنها افزود. شعور سياسي اش، در همگامي با انقلابيون متعهد، مطالعه كتب و شركت در مراسم سخنراني ها و مناسبتهايي كه نشان از مبارزه با استبداد و استكبار داشت، رشد نموده بود؛ اما كار در كنار خانواده را فراموش نمي كرد. تلاش مداوم و شبانه روزي همه اعضاي خانواده آنان را قادر ساخت تا بالاخره توانستند در آخر محدوده شهر قطعه زميني خريده و خانه اي هر چند محقر بسازند.
با وجود تمام مشكلات، درس را عاشقانه خواند. وقتي در كلاس سوم راهنمايي بود، در جمع دانش آموزان ممتاز، توفيق ديدار حضرت امام خميني (ره) نصيبش شد و آنچنان تحت تاثير آن ديدار و چهره مصمم و آرام و پدرانه امام قرار گرفته بود كه از آن به بعد، ضمن ياد آوري از آن ديدار به عنوان بهترين خاطره زندگي اش، با شنيدن نام امام اشك در چشمانش حلقه مي زد.
پس از پايان كاملا موفقيت آميز دوره راهنمايي، در مهر ماه 1361 مشغول به تحصيل در دبيرستان «امام خميني»در« زاهدان» گرديد؛ اما به خاطر وارد شدن به دانشگاه عشق، تحصيلات مرسوم و كلاسيك را رها كرد. شيوه خوب درس خواندن را كه با خون و گوشت او در آميخته بود به عنوان يك سنت در مدرسه عالي (دانشگاه جبهه) كه در آن ثبت نام نموده بود، نيز ادامه داد و بالاخره
توانست با بهترين نمره ها از آنجا فارغ التحصيل شده و فارغ البال، به سوي استاد الاساتيد، مربي جهان، پر كشيده و سفر كند. منابع زندگينامه :باز عاشورا نوشته ي مسعد خندان باراني،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن رامه اي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) تيپ 12قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بهمن هزار و سيصد و چهل و چهار در فيروزكوه به دنيا آمد. به خاطر ارادت خانواده به اهل بيت پيامبر صلي الله وعليه وآله وسلم و زنده نگه داشتن نام ائمه اين اسم را برايش انتخاب كردند. تحصيلات كلاسيك را تا ديپلم ادامه داد. اول و دوم دبستان را در تهران پشت سرگذاشت. با مهاجرت خانواده به گرمسار در آن جا ادامه تحصيل داد. از سال شصت و سه با ديپلم وارد حوزه علميه قم شد. از سال شصت ويك بعد از آموزش اوليه بسيج به جبهه اعزام شد. درس خواندن در مدرسه و حوزه مانع رفتنش به جبهه نشد. هشت مرحله و قريب به سي ماه سابقه حضور در جبهه داشت. يك بار در عمليات والفجر هشت از ناحيه پا مجروح شد و سرانجام آنچه را كه از خدا تقاضا داشت به اجابت رسيد.
در بيست و سوم شهريور هزار و سيصد و شصت و هفت، در منطقه عمومي دزلي درارتفاعات روستاي دَرَكه مريوان، بر اثر تركش مين به دوستان شهيدش ملحق شد.
آن موقع او معاون فرمانده گردان امام حسين (ع)بود.پيكرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاك سپردند.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غفار رامين فر : خلبان نيروي هوايي(ارتش جمهوري اسلامي ايران) روز بيستم ارديبهشت ماه 1323 درروستاي پهنادر شهرستان«قاينات» به دنيا آمد.
دوران ابتدايي را در دبستان چهار كلاسه روستاي پهنايي قائن گذراند. براي ادامه تحصيل به شهر قائن رفت و در مدرسه راهنمايي اين شهر به
تحصيل مشغول شد. بعد از آن همراه اردوي پيشاهنگي به تهران عازم و در پيشاهنگي پذيرفته شد.
از كودكي داراي هوش سرشاري بود. به طوري كه در شش سالگي توانست به كمك پدرش در خواندن قرآن مسلط شود. از كودكي عشق زيادي به اهل بيت و امامان معصوم (ع) به خصوص امام حسين (ع) داشت. زماني كه پدرش عازم كربلا بود به خاطر علاقه ي زيادي كه به اهل بيت و امام حسين (ع) داشت، با اصرار زياد با پدرش عازم كربلا شد.
دوران متوسطه را در دبيرستان پهلوي تهران شروع كرد. و بعد از گرفتن ديپلم، در آزمون دانشگاه ثبت نام نمود و در رشته ي خلباني دانشگاه شيراز پذيرفته شد. پس از اتمام دانشگاه براي ادامه تحصيل تكميلي عازم آمريكا شد كه با اتمام آن به ايران بازگشت و در نيروي هوايي به كار مشغول شد.
زمان اقامتش در آمريكارا اين گونه نقل مي كند: «زماني كه دوره عالي ويژه آشنايي با جنگنده هاي شكاري خريداري شده از امريكا را در آن كشور مي گذراندم، هر روز قبل از عزيمت به محل كارم، قرآن را تلاوت مي نمودم. بعد از چند روز خانم تقريباً 45 ساله اي كه مسيحي بود و در پانسوني ما زندگي مي كرد ، از من پرسيد: اين اشعار و سرودها چيست كه مي خوانيد؟ به او گفتم: اين كتاب وحي و معجزه ي پيغمبر خدا و راهنماي بشر مي باشد. در مورد قرآن مجيد صحبت هاي زيادي نمودم، به حدي علاقه مند گرديد كه از من درخواست يك جلد قرآن مجيد براي تلاوت، تلفظ و معاني آيات به
او بدهم.
خواندن قرآن مجيد و درك معاني آن، چنان آن خانم را تحت تاثير قرار داد كه اواخر دوره به نزد من آمد و طريقه مشرف شدن به دين اسلام را جويا شد. بعدها فهميدم در مسجد مسلمانان، در نزد امام جماعت مسجد به دين اسلام مشرف گرديده است.
در سال 1354، در سن 30 سالگي ازدواج نمود . ثمره ي اين ازدواج يك دختر مي باشد.
در دوران حكومت ستم شاهي در پايگاه هاي هوايي شيراز و همدان به نشر اسلام و آگاه ساختن خلبانان به وضعيت كشور و مسايلي كه فسق و فجور را روز به روز در كشور بيشتر رونق مي داد، اهتمام مي ورزيد. اين عمل را تا آن جا ادامه داد كه در سال 1356 در حين توزيع اعلاميه هاي معمار بزرگ انقلاب حضرت امام خميني توسط ساواك در پايگاه هوايي همدان دستگير و بازداشت شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي مردم ايران و حضور حضرت امام در ايران، اطاعت خود را از امام امت اعلام داشت.
شهيد رامين فر در كشف كودتاي نوژه و برملا شدن توطئه و دستگيري عوامل مزدور منافق كه، قصد تخريب و از بين بردن انقلاب را داشتند از خود فعاليت هاي چشمگيري نشان داد كه، اقدامات و فعاليت هاي وي زبانزد نيروهاي پايگاه بود.
با شروع جنگ تحميلي به عنوان خلبان در ماموريت هاي برون مرزي شركت مي نمود. او فرماندهي واحد هوايي عمل كننده در غرب را، به عهده داشت. در اين زمينه بنا به اظهارات همكارانش رشادت هاي شايان توجهي از خود نشان داد.
آخرين ماموريت شهيد غفار رامين فر براي
در هم كوبيدن مواضع و استحكامات رژيم بعثي صدام در قلب عراق، در تاريخ 2/7/1359 صورت گرفت، اما ايشان پس از آن به وطن بازنگشت.
با سقوط هواپيمايش در خاك دشمن او به شهادت رسيد و پيكرمطهرش مفقود گرديد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران بيرجند ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در كوچه پس كوچه هاى زيباى يكى از شهرهاى ايران خداوند به خانواده اى متدين و زحمتكش نوزادى عطا فرمود كه آنها به شكرانه اين لطف الهى نام او را نعمت الله گذاشتند و در تربيتش همت گماشتند. كودكى نعمت الله قرين صوت زيادى قرآن و اذان و عشق به ائمه بود. نعمت الله پس از گذراندن دوره كودكى و نوجوانى مصمم شد تا همه وجود و زندگى خود را وقف اسلام و تحقق آن نمايد. او با نگاه هاى دقيق و با درايتش به گونه اى ديگر به جامعه و محيط اطرافش مى نگريست. ظلم و غارتگرى رژيم پهلوى، غم و رنج محرومان و مستضعفان و فريادهاى پرخروش امام و ياران وفادارش، همه و همه سبب شد تا نعمت اله گام درمرحله جديدى از زندگى خود بگذارد. پخش اعلاميه هاى حضرت امام (س) و ايجاد و هدايت تظاهرات ها بر مهره اى فعال در راه مبارزه با رژيم تبديل شد و بارها طعم شكنجه ها و اذيت و آزار عمال سرسپرده شاه را چشيد. اما عاشقانه تر از گذشته فعاليت هايش را ادامه داد. با پيروزى انقلاب اسلامى پايه گذار كميته انقلاب اسلامي جهاد سازندگى و سپاه پاسداران مباركه شد. و با ايجاد انجمن هاى اسلامي در مدارس، نقش مؤثرى در اشاعه فرهنگ انقلاب ايفا كرد، همچنين. سركوب فريب خوردگان خلق عرب در خوزستان، آشوب ضد انقلاب بلوچستان و
شورش جدايى طلبان كردستان از ديگر نمونه هاى مبارزه ربيعى عليه ضد انقلاب و فريب خوردگان بود. نعمت الله كه پس از مدتى مسوول عقيدتى سياسى و روابط عمومي سپاه مباركه شده بود، پس از آغاز جنگ تحميلى به جنوب اعزام شد و تحت فرماندهى شهيدان چمران و علم الهدى حماسه ها آفريد. و نقش فعالى در شناساى مناطق بر عهده داشت. ربيعى پس از آزادى بستان به فرماندهى سپاه بستان منصوب شد او با شجاعت در تمام عمليات هاى غرب و جنوب شركت داشت و در لشكر 14 امام حسين (ع) ، و تيپ (لشكر) زرهى نجف اشرف و تيپ 44 قمربنى هاشم (عليه السلام) حضورى فعال و قدرتمند داشت. سرانجام نعمت الله ربيعى پس از سال ها مبارزه و فعاليت و كسب رضايت الهى در اسفند ماه سال 1363 در عمليات بدر به شهادت رسيد و روحش كه مالامال از عشق به معبود بود در جوار قرب الهى آرام گرفت اما جسم مطهرش پس از 11 سال به سوى خانواده و شهر و ديارش بازگشت. نعمت الله ربيعى از خود فرزندى به نام رضا به يادگار نهاد با شور و شعورى كه از پدر به يادگار دارد، راه او را ادامه دهد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خداكرم رجب پور : فرمانده گردان امام سجاد (ع) تيپ44قمربني هاشم (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در شهر «فرخشهر» كودكي بدنيا آمد كه بعدها يكي از سرداران و قهرمانان ملي ايران شد .از دوران كودكي و دبستان بود كه اطرافيان، رفتار و اخلاق او را متمايز از كودكان هم سال خود مي ديدند. او هميشه جزء اولين كساني بود كه وارد مسجد امام حسين(ع) خرمشهر
مي شد و معمولاً آخرين نفري بود كه از مسجد خارج مي شد. انگار در مسجد آرامش مي يافت.
دوران ابتدايي را در مدسه آصف سابق (شهيد زاهدي) طي كرد. دوران راهنمايي را نيز با موفقيت در اين شهر گذراند و وارد دوران دبيرستان شد. سال آخر دبيرستان را به دليل مشكلات مالي و براي كمك به خانواده يكسال ترك تحصيل كرد و سال بعد ادامه تحصيل داد و ديپلم گرفت.
او در اين دوران در كنار درس، كتابهاي زيادي را مطالعه مي كرد كه يا از طرف حكومت شاه ممنوع بود يا به دليل نوع محتوي، افراد خاصي آنها را مطالعه مي كردند.
بعد از اخذ ديپلم به دليل اشتياق زيادي كه براي انتقال مفاهيم و ارزشهاي ديني به بچه ها داشت، وارد عرصه تدريس شد و شغل معلمي را برگزيد. او در كنار تدريس با دانش آموزان به ورزش و كوهنوردي مي پرداخت و تلاش مي كرد در كنار درس مفاهيم ديني را به دانش آموزان منتقل كند. اين درحالي بود كه در آن دوران خفقان و ضدديني كه رژيم شاه به وجود آورده بود. دست زدن به اين كارها جرأت بالايي را مي طلبيد.
صداقت او و رضايت اهالي روستاي «خراجي» از كارهايش باعث شد وقتي مي خواستند او را از آنجا منتقل كنند، مردم آن روستا اجتماع كنند و يكصدا درخواست ماندن ايشان را در روستايشان باشند. يكي از رفتارهايي كه او را از همسالانش متمايز مي كرد. شجاعت خارج از تصور بود. در دوران ابتدايي در مسابقات كشتي در استان قهرمان مي شود. وقتي در مراسمي با حضور مسئولين استان مي خواهند مدال و جايزه به او بدهند. شهيد بر خلاف مرسوم وقتي اسم شاه آورده مي شود تنها كسي
است كه در آن سالن از جايش بلند نمي شود و در آن سن كودكي به عظمت و جلال پوشالي حكومت شاه بي اعتنايي مي كند. هوش بالا و نبوغي كه شهيد رجب پور از آن برخوردار بود از يك طرف و علاقه ي شديدي كه خانواده به او داشتند از طرف ديگر باعث مي شود وقتي او در سال آخر دبيرستان ترك تحصيل مي كند، شرايطي را فراهم نمايند كه او مجدداً به ادامه تحصيل بپردازد و مشكلات مالي زندگي را خودشان تحمل كنند. در همين دوران است كه يك شب به همراه يكي از دوستانش براي نگهباني از خانه يكي از بستگان كه در مسافرت است، شب در خانه او تلويزيون را روشن مي كنند . وقتي شهيد با نمايش صحنه هاي رقص و فساد انگيز تلويزيون روبرو مي شود، آن را خاموش مي كند و براي دوستش هم توضيح مي دهد كه نبايد به اين تصاوير نگاه كند.
او در دوران تحصيل، تدريس و ورزش خود افتخارات زيادي آفريد. شعله هاي انقلاب اسلامي هر روز فروزان تر مي شدند و شهيد «رجب پور» هم كه يكي از فعالان انقلابي بود و فساد و بي عرضه گي حكومت خائن و وابسته شاه را با گوشت و پوست و استخوان خود حس كرده بود، شبانه روز در اين راه تلاش مي كرد. شركت در راهپيمايي، پخش نوارهاي سخنراني و اعلاميه هاي امام خميني(ره) نمونه هايي از كارهاي اين شهيد بود. انقلاب كه پيروز شد او با خوشحالي زياد مثل پرنده ايي كه از قفس آزاد شده باشد در هر جا كه احساس مي كرد محروميت و فقر ناشي از حكومت ديكتاتوري شاه مانده به آنجا مي شتافت. كمتر در خانه بود، يا در مسجد و شوراي محل بود يا در
سطح شهر به دنبال برطرف كردن مشكلات و نارسايي ها . اين وضع طول نكشيد و دشمنان پيشرفت و آباداني ايران، يكي از ابله ترين رهبران عرب، يعني صدام را وادار كردند به نمايندگي از ائتلاف دهها كشور به ايران حمله كند و بازسازي و آباداني كشور را براي سالها عقب اندازد. جنگ كه شروع شد شهيد رجب پور كوچكترين ترديدي به خودراه نداد و از همان روزهاي اول وارد جنگ شد. او گردان پياده را كه در دفاع مقدس اصلي ترين كار جنگ را به عهده داشت انتخاب كرد و در طول حضورش در جنگ آنچنان رشادتها و جانفشاني هايي از خود نشان داد كه پس از مدتي كه از حضورش در جبهه مي گذشت به فرماندهي گردان امام سجاد(ع) كه يكي از گردانهاي عملياتي و شاخص تيپ 44 قمربني هاشم(ع) بود، رسيد. در هر عملياتي كه گردان امام سجاد(ع) به فرماندهي شهيد رجب پور حضور داشت، دشمن مي دانست كه چاره ايي جز قبول شكست و فرار ندارد. او در عمليات زياد حماسه آفريني هاي فراواني از خود نشان داد و سرانجام در عمليات كربالاي 5 به آرزوي ديرينه اش رسيد و با پروپال خونين به آسمان رفت تا در كنار سالار شهيدان نظاره گر پيشرفت و بالندگي انقلاب خميني كبير باشد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خدمت علي رجبي : قائم مقام فرمانده واحد تخريب لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول فروردين 1341 در يك خانواده مذهبي در شهر «هشتجين »درشهرستان «خلخال» به دنيا آمد. وي كوچكترين فرزند پسر خانواده بود. دوران تحصيل را از «هشتجين» شروع كرد . بعد دوران راهنمايي و دبيرستان
را در اردبيل در محله« باغميشه »همراه شهيد پستي ادامه مي دهد .
بعد از اخذ ديپلم به صورت جدي وارد مبارزه با حكومت طاغوت مي شودو در شهر «هشتجين» تظاهرات زيادي برپا مي كند . او با تدبير خود، نيروهاي پاسگاه «هشتجين »را مجبور به ترك محل مي كند . بعد از انقلاب وارد سپاه شده و در روابط عمومي سپاه اردبيل مشغول خدمت مي شود. پس ازمدتي به فرماندهي سپاه گرمي منصوب و چند ماه بعد فرمانده سپاه «خلخال » مي شود، در حالي كه 21 سال سن داشتند. عليرغم سن كم به خوبي در فضاي حاكم بر خلخال از عهده مسئوليت اين سمت بر مي آيند و در بين مردم ورزمندگان جبهه نامي بسيار عالي و دوست داشتني بر جا مي گذارند كه در شهادت و تدفين وي مشخص مي شود . برخورد وي بامردم، نيروها و خانواده قابل وصف نيست . اما در اثر نا آگاهي وفقر فرهنگي عده اي در خلخال، وي استعفاء داد و به جبهه اعزام شد . در جبهه درگردان تخريب در خدمت فرمانده سر افراز و عارف گردان تخريب شهيد جوادي جانشين گردان تخريب لشكر 31 عاشورا مي شودو حدود 2 الي 3 ماه بعد در عمليات خيبر و بر اثر اصابت تير دشمن بعثي بر پيشانيش ، شهيد مي شود . با توجه به اينكه ايشان در« اردبيل »تحصيل مي كردند و نسبت به شهر« خلخال »شهر مذهبي و بزرگتري محسوب مي شد از روند انقلاب اسلامي به خصوص با رهبري امام خميني (ره ) بيشتر آشنا بودند و همچنين نسبت به اعمال و رفتار غير
قانوني عمال طاغوت آگاهي بيشتري داشتند و نسبت به هم سن و سالان خود روشن فكر بودند .
شهيد «رجبي »درآگاهي بخشي به مردم نقش مهمي را داشتند وقتي كه به بخش مي آمدند به همراه تعدادي از دوستان از جمله شهيد عمران پستي ، نادر صديق و محمد غفاري جوانان را در مسجد بخش جمع مي كردند و به روشن گري آنها مي پرداختند و اعلاميه هايي كه از طرف امام خميني (ره) صادر مي شد بين جوانان توزيع مي كردند و خيانتهاي رژيم ستم شاهي و مشكلات را كه براي مردم مملكت بوجود آورده بودند بيان مي كردند . در سايه تلاش و فعاليتهاي آنها جوانان نسبت به اعمال و كردار نظام ستم شاهي اطلاعات بيشتري پيدا كردند و زمينه براي انقلاب اسلامي دراين منطقه فراهم گرديد . جوانان با تعطيلي مدارس و شركت در راهپيمايي اعتراضات خود را اظهار نمايند و همه چيز آماده شده بود. بزرگترين مانعي كه در اين خصوص بود وجود پاسگاه و نيرو كادر امنيتي شاه بود . كه در تظاهرات و راهپيمايي مردم و جوانان را مورد اذيت و آزار قرار مي دادند و مورد ضرت و شتم ،ولي هرچقدر دستگيري و ضرب وشتم بيشتر مي شد . اتحاد همدلي – همكاري مردم افزايش مي يافت به طوري كه اينگونه حركتها نتوانست در اراده آهنين شهرو همراهان وي خللي وارد نمايد. روز بروز اعتراضات گسترش يافت و همگام با اكثرنقاط كشور درشكل گيري انقلاب نقش بسزايي داشت . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا رجبي : فرمانده
گروهان يكم ازگردان ويژه لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در روستاي "گوندره" از بخش قيدار در استان زنجان ودر سال 1342 در خانواده اي كشاورز متولد شد . غلامرضا پيش از رفتن به مدرسه به كمك پدرش در مدت كوتاهي قرائت قرآن را فرا گرفت . روستاي گوندره محل تولد غلامرضا مدرسه نداشت و او با تاخير به مدرسه اي در قيدار رفت و مجبور بود فاصله چند كيلمتري قيدار تا روستا را هر روزه پياده طي كند . او كه با شناسنامه برادر متوفايش ثبت نام كرده بود به طور جدي تحصيل خود را دنبال كرد . مادر غلامرضا درباره دوران تحصيل او مي گويد :
بعد از رسيدن به خانه بلافاصله تكاليفش را انجام مي داد . مدير مدرسه اش با توجه به هوش و استعداد او سفارش مي كرد تا بيشتر مواظب باشيم و نگذاريم با كار كردن در خانه وقت او تلف شود . چون دختر نداشتيم ، غلامرضا خانه را تميز مي كرد ؛ ظرف مي شست در نگهداري حيوانات كمك مي كرد .
بعد از آن ، دوره راهنمايي را به پايان برد و پس از دوره راهنمايي براي تحصيل علوم اسلامي ، مدرسه را رها كرد و تحصيلات ديني را در سال 1359 از سر گرفت . مادرش در اين باره مي گويد : غلامرضا به تحصيل علوم حوزوي علاقه داشت و نزد حاج آقا مقدم و آقاي ميرزايي و حاج باب الله به تحصيل پرداخت . غلامرضا در سال 1361 در 19 سالگي تصميم به ازدواج گرفت و با خانم صغري گنج قانلو پيوند زناشويي بست . اوبه
مادرش مي گفت :
همه براي ازدواج به دنبال خانواده اي متمول هستند ، اما من از خانواده اي مستضعف همسر انتخاب كرده ام . غلامرضا با همسرش كه در روستاي سجاس ساكن بود، توسط دوستي كه بعد ها شهيد شد ، آشنا شده بود .
آغاز دوران نامزدي آنها با شهادت برادرش ، عليرضا رجبي همزمان بود .
عليرضا در چهارم فروردين 1361 در جبهه سومار در حالي كه در لشكر 88 زرهي ارتش خدمت ميكرد ، به شهادت رسيد و فرزندش محمد را تنها گذاشت . آنها مراسم ازدواج را يك سال به تعويق انداختند و بعد از آن مراسم را به اختصار و به دور از رسوم و سنتهاي جاري بر گزار كردند . مهريه همسرش ده هزار تومان بود .
علاوه بر اين ، غلامرضا مانع شد تا بنا به رسم جاري در روستا براي داماد و عروس پول جمع كنند . بعد از ازدواج بنا به گفته مادرش رابطه خوبي با همسرش داشت و در كارهاي خانه كمك مي كرد . بنا به سفارش برادر شهيدش ، جاي او را پر كرد و نگذاشت تا سنگرش خالي بماند . پدرش حاج علي آقا رجبي هم كه پاسدار بود در كردستان در منطقه بانه خدمت مي كرد .
پس از مدتي غلامرضا در سپاه پاسداران شهرستان خدابنده ، مسئوليت اداره اطلاعات تحقيقات وستاد مبارزه با مواد مخدر را بر عهده گرفت . در آن زمان با توجه به موقعيت جغرافيايي منطقه اشرار و ضد انقلاب در آن فعال بودند . قاچاق اسلحه و مواد مخدر از آن سوي مرزهاي بين المللي باعث درگيريهاي زياد مي
شد . غلامرضا به عنوان مسئول مبارزه با مواد مخدر روزي باندي را شناسايي كرد و با آنها وارد معامله شد و براي انجام معامله مبلغ صد هزار تومان پول از سپاه منطقه در خواست كرد ، اما اين پول از طرف سپاه تامين نشد در نتيجه فقط رابط باند قاچاقچيان دستگير شد . او همچنين در مسئوليت اداره اطلاعات و تحقيقات توانست طي يك عمليات ، چهل قبضه سلاح را در منطقه خدابنده كشف و ضبط نمايد كه در امنيت منطقه بسيار موثر بوده است . غلامرضا پس از شهادت عليرضا ، خيلي به جبهه مي رفت . مدتي در گردان امام حسين مسئوليت تعاون گردان را بر عهده داشت و مدتي هم به عنوان مسئو ل تعاون تيپ مشغول خدمت بود . قابليت هاي رجبي باعث شد كه در لشگر 8 نجف اشرف به عضويت شوراي فرماندهي لشكر در آيد و مسئوليت روابط عمومي و تبليغات آن لشگر را بر عهده بگيرد . در همين زمان وصيت نامه اي نوشت .
در عمليات كربلاي 5 در سال 1365 براي فتح نقطه پل استراتژيك نياز به مجموعه اي از نيرو ها بود تا بتوانند با به خطر انداختن جان خود پل را فتح كنند . به همين خاطر فرماندهان اعلام كردند تا براي اين عمليات گردان شهادت طلب با عنوان گردان امام سجاد (ع) تشكيل شود . غلامرضا به عضويت اين گردان در آمد و فرماندهي گروهان يك اين گردان را بر عهده گرفت . گردان شهادت وارد عمل شد ولي در اثر آتش دشمن فرمانده گردان و معاون وي در همان ساعت اوليه نبر
د به شهادت رسيدند . براي ادامه عمليات ، غلامرضا مسئوليت عمليات را بر عهده گرفت . با ادامه عمليات ، او در 25 اسفند 1365 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و پا به شهادت رسيد .درحاليكه تلفات زيادي به دشمن وارد كرده بود.
غلامرضا رجبي در هنگام شهادت ، 23 سال داشت . بنا بر وصيتش پيكر او را در كنار آرامگاه برادر شهيدش ، عليرضا رجبي در روستاي گوندره به خاك سپردند .
از شهيد غلامرضا رجبي به هنگام شهادت ، يك دختر دو ساله به نام سميه و پسري يك ساله به نام سلمان به يادگار ماند . 6 ماه پس از شهادت پدر ، پسر دوم او در اواخر شهريور 1366 به دنيا آمد . دو روز بعد از تولد سعيد ، سلمان در اثر حادثه اي دلخراش از دنيا رفت . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين رحماني : قائم مقام فرمانده گردان امام علي(ع)تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
عاشوراي سال 1341 خورشيدي در خانواده اي متدين , مذهبي و زحمت كش ديده به جهان گشود . دوران كودكي را با تربيت اسلامي والدين خود طي نمود. در دوران كودكي مهربان و خوش رفتار بود و از اخلاق و سيرتي نيكو برخوردار ؛ بين دوستان و آشنايان به خوش خلقي معروف بود. در سن 6 سالگي براي تحصيل و فراگيري علم به دبستان رفت و تحصيلات خود را تا پايان هنرستان ادامه داد و با جديت تمام و خلاقيت زياد به تحصيلات پرداخت. شهيد رحماني
علاوه بر جديت در امر تحصيل در كارهاي روزمره هم كمك خوبي براي والدين بود و لحظه اي دست از تلاش نمي كشيد. در كارهاي منزل به پدر و مادر خود كمك مي كرد.
در اوج سالهاي خفقان ومبارزات انقلاب علاوه بر تحصيل ؛در فعاليت هاومبارزات سياسي , راهپيمايي و تظاهرات حضوري فعال داشت و با دوستان خود در هدايت اعتراضات مردمي نقش به سزايي ايفاء مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي و تجاوز ارتش بعث عراق به خاك جمهوري اسلامي به عضويت بسيج درآمد و با فراگيري آموزش هاي لازم به جبهه غرب كشور درمنطقه قصر شيرين رفت.
اوتا سال 1363 به طور مستمر در جبهه هاي مختلف به دفاع از كيان جمهوري اسلامي مشغول بود و در خطوط عملياتي متعدد حضوري تاثير گذار داشت .
در عمليات مختلف چون رزمنده اي شجاع به استقبال شهادت مي رفت .سرانجام در سال 1363 در جبهه جنوب با سمت جانشين فر مانده گردان امام علي (ع) در منطقه شرق دجله در عمليات بدر بر اثر اصابت تركش خمپاره به ديدار حق شتافت.
اودر بخشي از وصيت نامه ا ش مي گويد:
امت حزب الله اميدوارم كه وصيت نامه ام بتواند اثر بخش براي اسلام و حكومت اسلامي باشد.
من خجالت مي كشم كه در دوران عمرم سودي براي اسلام و انقلاب اسلامي نداشته ام. اميدوارم كه ريختن خون سرخ و پر از گناهم اثر و سودي براي اسلام داشته باشد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام سجاد (ع) تيپ 44 قمربني هاشم (ع)
(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
« رضا رحماني» در سال 1341 در شهر «كيان» در استان «چهارمحال وبختياري» به دنيا آمد .درهفت سالگي به مدرسه رفت و بعد از اخذ مدرك دوره ابتدايي روزها در كوره هاي آجرپزي كار مي كرد و شبانه درس مي خواند. انقلاب كه پيروز شد شبها را در مسجد مي گذراند و مي گفت به گفته امام خميني مسجد سنگر است . .پس بايد سنگرها را حفظ كنيم. هنگامي كه از تلويزيون شاهد تشيع جنازه شهيدي بود بي اختيار اشك مي ريخت و رشك مي برد كه چرا نتوانسته همانند شهيدان بر كافران و منافقان و گروهك هاي منحرف بتازد و شهيد شود . در نامه اي كه در نوبت دوم جبهه رفتن نوشته بود .خواندم كه :برادر من به پدر و مادرم گفتم مي روم تهران آموزش نظامي ببينم اما به پدر و مادر دروغ گفتم. اميدوارم مرا ببخشند و تو از زبان من عذرخواهي كن ودلداري بده تا خدا از تقصير من درگذرد.
سي و يك شهريور سال 1359كه صداميان كافر با تانكهاي روسي ،هواپيماهاي فرانسوي ودلارهاي نفتي كشورهاي عربي به ايران حمله آوردند ؛«محمدرضا» آماده اعزام به جبهه هاي جنگ بود . در مهرماه59 13مصادف با عيدقربان همراه با يك گروه از رزمندگان جهادسازندگي(سابق)« شهركرد» به جبهه رفت.درراه برادرش كه همراه بااو به جبهه مي رفت، گفت: محمد تو برگرد . دوتايي كه نمي شود برويم . اما محمد گفت: اگر اين راه اشتباه است خودت برگرد . اگرهم درست است من مي روم تو برگرد. اما چه مانعي دارد كه با يكديگر برويم. شهيد «رحماني» وبرادرش باهم به اهوازرفتندوبعد از چند روز آموزش راهي «ماهشهر» شدند . در آنجا «محمد» با يك
گروه از رزمندگان عازم شد تا از جاده فرعي ماهشهر- آبادان محافظت كنند تاعراقي ها آنجا را مين گذاري نكنند. برادرش كه درجبهه« آبادان» بود ،زخمي مي شود به شهر«كيان» بازمي گردد. او بعد از شنيدن زخمي شدن برادرش به ديدار او مي شتابد وچند روزبعدبه جبهه برمي گردد. ا و در نوبت دوم حضور درجبهه بوسيله لودري كه از عرقي ها به غنيمت گرفته بودند مشغول فعاليت مي شود. روزها درجاده سازي جبهه ها فعاليت مي كند و شبها در سنگرسازي فعاليت مي كند. چندين باردر حين كار لودراومورد اصابت تركش خمپاره هاي دشمن قرا مي گيرد اما كوچكترين خللي در اراده اش ايجاد نمي شود. مدت زيادي از حضور او درجبهه مي گذرد وبرادرش تصميم مي گيرد برود در جبهه به عنوان نيروي جايگزين او باشد تا او چندروزي را به مرخصي بيايد. موقعي كه به محمد مي رسد مي بيند با جديت وشبانه روز كار مي كند. به او مي گويد: چرا شبها نمي خوابي ؟! تو كه خسته مي شوي!!محمد رضا مي گويد: كار براي خدا خستگي ندارد. من كه هيچ خستگي احساس نمي كنم .
مدتي بعد شهيد« رحماني» فعاليت در بخش مهندسي جنگ را رها مي كند و وارد گردان پياده مي شود.اودراين بخش درجبهه ها وعمليات مختلف حضوري تاثير گذارداشت.نقطه نقطه جبهه هاي غرب وجنوب هنوز فريادهاي الله اكبر وياحسين اوراتكرار ميكنند. شهيدرحماني كه حالا ديگرفرمانده گردان اما م سجاد (ع)ازتيپ44قمربني هاشم(ع)است ،بااحساس مسئوليتي دوچندان درجبهه حضور مي يابد.تابستان سال1365ارتش عراق با استفاده از گرماي طاقت فرساي تابستان تلاش مي كند جزاير مجنون رااز دست ايران بازپس بگيرد. گرداني كه شهيدرحماني فرمانده آن است، ماموريت دارد از قسمت خيلي
مهم اين جزاير محافظت كند. قسمتي كه سقوط آن مساوي است با از دست رفتن تمام جزاير.
شهيدرحماني به همراه نيروهايش چند شبانه روزدر مقابل ارتش عراق مقاومت مي كند وبادرگيري نفس گير حملات آنهارا خنثي مي كند وخودش نيز درآنجا به شهادت ميرسد تااين سنت الهي همچنان برقراربماند كه:مجاهدان حقيقي درجنگ با دشمنان خدا از اين دنيا ميروند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه كردستان
محمد امين رحماني فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه كردستان
اومعروف به (حامه مين كه لاتي )بود.در سال 1331 در روستاي «كلاته» در شهرستان «سنندج» متولد شد .تا پايان مقطع راهنمايي به تحصيل ادامه داد . در سال 1345 از تحصيل كناره گيري كرد و به كار هاي كشاورز ي پرداخت .در سال 1348 ازدواج كرد .پس از چندي به خدمت سر بازي فرا خوانده شد ،اما به خاطر شناختي كه از ماهيت پليد رژيم منفور پهلوي داشت از انجام خد مت سر بازي امتناع كرد و هر گز حاضر نشد براي رژيمي كه خون مردم ستمديده خود را در كالبد بيگا نگان جاري مي ساخت خد مت كند .بعد از پيرو زي شكوهمند انقلاب اسلامي و پيدايش گرو هكهاي ضد انقلاب در منطقه به مبارزه با آنان پرداخت و اجازه نداد كه اهالي روستاي «كلاته» مورد آزار و اذيت آنها قرار بگيرند .در سال 1359 به شهرستان «سنندج» مهاجرت كرد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آن شهرستان در آمد .چهار ماه در پاسگاه «فيض آباد» اين شهر خدمت
كرد و پس از آن به گردان ضربت حضرت رسول (ص)رفت . به دليل شايستگي و شجاعتي كه از خود نشان داد به سمت فر ماند هي آن گردان منصوب شد .در سال 1361 طي يك سوءقصدازسوي نيرو هاي ضد انقلاب از ناحيه پاي چپ به شدت مجروح گرديد.
او پس از سالها مجاهدت وجانفشاني در راه پاسداري از اسلام ناب محمدي وجمهوري اسلامي ايران در تاريخ 7/4/1363 توسط عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسيد. مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان «سنندج» (بهشت محمدي )مي باشد .از شهيد رحماني چهار فرزند پسر و سه دختر به يادگار مانده است
او بيش از اندازه شجاع و نترس بود ؛شجاعت و دلاوري عجيبي داشت .از هيچ مو قعيتي نمي هراسيد .در سخت ترين شرايط زماني و مكاني هم مغلوب دشمن نمي شد .نيرو هاي ضد انقلاب با شنيدن نام او به لرزه مي افتادند و حتي خود آنها نيز به اين امر معترف بودند .احساس خستگي نمي كرد .زخمها و درد هاي جانفر ساي حاصل از مجرو حيت نيز او را از مسير مبارزه باز نمي داشت .نيرو هاي ضد انقلاب را به ستوه در آورده بود ؛سوء قصد ،تهديد، آزار و شكنجه هم تا ثيري درروحيه ظلم ستيزي او نداشت . ضد انقلاب كه از اوونيروهاي تحت امرش ضربات جبران ناپذيري متحمل شده بود ؛به هر تر فندي متوسل مي شد اما نمي توانست او را از سر راه خود بردارد .يك بار در سال 1361 زير ماشين او بمبي را جا سازي كردند و براثر انفجاربمب، پاي چپ او به شدت زخمي شد
. با وجود آنكه پاي او عفونت شديدي داشت و درد زيادي را تحمل مي كرد اما باز هم به مبارزه بي امان خود باضد انقلاب ادامه مي داد و شيريني آن مبارزه رابردرد جانكاه پاي زخمي شده اش رجحان مي داد . نفرت و كينه عجيبي نسبت به ضد انقلاب داشت .وقتي كه خبر هلاكت حتي يك نفر از آنها را مي شنيد خدا راشكر مي كرد. چيزي را كه مي گفت حتما عملي مي ساخت .او دوست داشت هر كاري كه انجام مي دهد فورا به نتيجه برسد .از كمترين امكانات نهايت استفاده را مي كرد ,هر كاري كه به او محول مي شد به نحو احسن انجام مي داد . نظم در كار ها را را رعايت مي كرد .وقار و متانت عجيبي داشت. ساده و بي تكبر بود ،غروري در وجود او احساس نمي شد . نحوه شهادت او اينگونه بود: يك روز شهيد رحماني نزديكي هاي اذان مغرب به خانه مي آيد و چون مي بيند كه چند دقيقه اي به اذان مغرب مانده است ، پسر خرد سال خود را در آغوش مي گيرد و به افراد خا نواده مي گويد كه من چند دقيقه اي بيرو ن هستم . وقت اذان كه شد مي آيم و روزه ام را افطار مي كنم . بعد از آنكه چند دقيقه اي از رفتن او سپري مي شود كه نا گهان صداي شليك گلوله به گوش مي رسد .با شنيدن صداي گلوله افراد خانواده به بيرون مي روند و مي بينند كه شهيد «رحماني» جلوي در افتاده و خون از سرش
مي ريزد .وقتي كه شهيد «رحماني» به بيرون مي آيد سه نفر موتور سوار كنار او مي ايستند و يكي از آنها نا مه اي را از جيبش بيرون مي آورد و به او مي دهد .وقتي كه شهيد شروع به خواندن نامه مي كند يكي ديگر از آنها او را مورد هدف قرار مي دهد و هر سه از محل حادثه فرار مي كنند . بدين تر تيب آن فرمانده شجاع كه زندگاني خود را و قف اسلام و نظام مقدس اسلامي كرده بود به شهادت مي رسد و يكي ديگر از جنايتهاي غير انساني ضد انقلاب رقم مي خورد. منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه كردستان
محمد امين رحماني فرمانده گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه كردستان
اومعروف به (حامه مين كه لاتي )بود.در سال 1331 در روستاي «كلاته» در شهرستان «سنندج» متولد شد .تا پايان مقطع راهنمايي به تحصيل ادامه داد . در سال 1345 از تحصيل كناره گيري كرد و به كار هاي كشاورز ي پرداخت .در سال 1348 ازدواج كرد .پس از چندي به خدمت سر بازي فرا خوانده شد ،اما به خاطر شناختي كه از ماهيت پليد رژيم منفور پهلوي داشت از انجام خد مت سر بازي امتناع كرد و هر گز حاضر نشد براي رژيمي كه خون مردم ستمديده خود را در كالبد بيگا نگان جاري مي ساخت خد مت كند .بعد از پيرو زي شكوهمند انقلاب اسلامي و پيدايش گرو هكهاي ضد انقلاب در منطقه به مبارزه با آنان پرداخت و اجازه نداد كه اهالي روستاي
«كلاته» مورد آزار و اذيت آنها قرار بگيرند .در سال 1359 به شهرستان «سنندج» مهاجرت كرد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آن شهرستان در آمد .چهار ماه در پاسگاه «فيض آباد» اين شهر خدمت كرد و پس از آن به گردان ضربت حضرت رسول (ص)رفت . به دليل شايستگي و شجاعتي كه از خود نشان داد به سمت فر ماند هي آن گردان منصوب شد .در سال 1361 طي يك سوءقصدازسوي نيرو هاي ضد انقلاب از ناحيه پاي چپ به شدت مجروح گرديد.
او پس از سالها مجاهدت وجانفشاني در راه پاسداري از اسلام ناب محمدي وجمهوري اسلامي ايران در تاريخ 7/4/1363 توسط عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسيد. مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان «سنندج» (بهشت محمدي )مي باشد .از شهيد رحماني چهار فرزند پسر و سه دختر به يادگار مانده است
او بيش از اندازه شجاع و نترس بود ؛شجاعت و دلاوري عجيبي داشت .از هيچ مو قعيتي نمي هراسيد .در سخت ترين شرايط زماني و مكاني هم مغلوب دشمن نمي شد .نيرو هاي ضد انقلاب با شنيدن نام او به لرزه مي افتادند و حتي خود آنها نيز به اين امر معترف بودند .احساس خستگي نمي كرد .زخمها و درد هاي جانفر ساي حاصل از مجرو حيت نيز او را از مسير مبارزه باز نمي داشت .نيرو هاي ضد انقلاب را به ستوه در آورده بود ؛سوء قصد ،تهديد، آزار و شكنجه هم تا ثيري درروحيه ظلم ستيزي او نداشت . ضد انقلاب كه از اوونيروهاي تحت امرش ضربات جبران ناپذيري متحمل شده بود ؛به هر تر فندي
متوسل مي شد اما نمي توانست او را از سر راه خود بردارد .يك بار در سال 1361 زير ماشين او بمبي را جا سازي كردند و براثر انفجاربمب، پاي چپ او به شدت زخمي شد . با وجود آنكه پاي او عفونت شديدي داشت و درد زيادي را تحمل مي كرد اما باز هم به مبارزه بي امان خود باضد انقلاب ادامه مي داد و شيريني آن مبارزه رابردرد جانكاه پاي زخمي شده اش رجحان مي داد . نفرت و كينه عجيبي نسبت به ضد انقلاب داشت .وقتي كه خبر هلاكت حتي يك نفر از آنها را مي شنيد خدا راشكر مي كرد. چيزي را كه مي گفت حتما عملي مي ساخت .او دوست داشت هر كاري كه انجام مي دهد فورا به نتيجه برسد .از كمترين امكانات نهايت استفاده را مي كرد ,هر كاري كه به او محول مي شد به نحو احسن انجام مي داد . نظم در كار ها را را رعايت مي كرد .وقار و متانت عجيبي داشت. ساده و بي تكبر بود ،غروري در وجود او احساس نمي شد . نحوه شهادت او اينگونه بود: يك روز شهيد رحماني نزديكي هاي اذان مغرب به خانه مي آيد و چون مي بيند كه چند دقيقه اي به اذان مغرب مانده است ، پسر خرد سال خود را در آغوش مي گيرد و به افراد خا نواده مي گويد كه من چند دقيقه اي بيرو ن هستم . وقت اذان كه شد مي آيم و روزه ام را افطار مي كنم . بعد از آنكه چند دقيقه اي از رفتن او
سپري مي شود كه نا گهان صداي شليك گلوله به گوش مي رسد .با شنيدن صداي گلوله افراد خانواده به بيرون مي روند و مي بينند كه شهيد «رحماني» جلوي در افتاده و خون از سرش مي ريزد .وقتي كه شهيد «رحماني» به بيرون مي آيد سه نفر موتور سوار كنار او مي ايستند و يكي از آنها نا مه اي را از جيبش بيرون مي آورد و به او مي دهد .وقتي كه شهيد شروع به خواندن نامه مي كند يكي ديگر از آنها او را مورد هدف قرار مي دهد و هر سه از محل حادثه فرار مي كنند . بدين تر تيب آن فرمانده شجاع كه زندگاني خود را و قف اسلام و نظام مقدس اسلامي كرده بود به شهادت مي رسد و يكي ديگر از جنايتهاي غير انساني ضد انقلاب رقم مي خورد. منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «بيجار»
شهيد« محمد باقر رحماني» ،فرزند مرحوم آيت الله« حسينعلي رحماني» در سال 1331 در شهرستان «بيجار» زاده شد. در سال 1337 به مدرسه رفت .مقطع ابتدايي رادر« بيجار» گذرانيد وسپس به« تبريز »مهاجرت كرد و در رشته ي رياضي به تحصيل ادامه داد .پس از مدتي به دبير ستان «دارالفنون»در« تهران» رفت و در سال 1351 موفق به در يافت مدرك ديبلم رياضي شد .در همان سال در مدرسه ي عالي رياضيات و مديريت اقتصاد كرج پذيرفته شد و به ادامه تحصيل پرداخت .در خرداد ماه سال 1355تحصيلات خود را خاتمه داد وموفق به اخذ ليسانس مديريت اقتصاد شد .در همان سال به
خد مت سر بازي رفت و درپايگاه نيروي دريايي ارتش در كرج خد مت كرد .بعد از آنكه خدمت سر بازي را به پايان رسانيد در كرج ازدواج كرد و در همان شهر مشغول كار شد .در اوايل سال 1357 در فعاليتهاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي حضور يافت و به جمع حاميان انقلاب پيوست . با شعله ور تر شدن آتش خشم نردم بر عليه حكومت شاه ، شهيد رحماني نيز كار خود را در كرج تعطيل كرد و همراه ساير مردم در شهر هاي تهران و كرج به تظا هرات و راهپيمايي عليه رژيم ستمشاهي پر داخت .در جريان تشييع جنازه ي استاد كامران نجات اللهي كه از همدوره هاي او در دبيرستان دارالفنون تهران به شمار مي رفت ، حركت گسترده مردم را عليه مزدوران رژيم سازماندهي كرد و با وجود آنكه عوامل رژيم ستمشاهي ،تشييع كنندگان را به رگبار گلوله بستند ؛اوبا ياري مردم انقلابي و با عنايت به ايثار و شجاعت سر شاري كه از خود نشان دادند؛ موفق شدند جنازي مطهر آن شهيد گرانقدر را تشييع كنند .بعد از حادثه ي روز 12 محرم سال 1357 كه طي آن چماقداران رژيم منحوس پهلوي به منزل مسكوني پدر بزرگوار او در شهرستان بيجار حمله كرده بودند ؛از كرج به بيجار آمد و در مقابل ناراحتي مادر محترمه اش گفت :مادر جان ،حمله طاغو طيان به منزل ما افتخار است و بايد آماده ي مصيبتهاي سنگين تري باشيد و دل به خدا ببنديد.پس از پيروزي انقلاب باتشخيص مقامات انقلاب به ساوه رفت و ضمن سازمان بخشيدن به او ضاع آشفته ساوه
،كميته انقلاب اسلامي رادر آن شهر تشكيل داد و دوباره به كرج باز گشت .اومدتي بعد به بيجار آمد و علي رغم مشكلات و موانع عديده اي كه وجود داشت ،سپاه پاسداران انقلاب اسلامي آن شهرستان راتاسيس كرد و خود به عنوان اولين فر مانده آن سپاه انتخاب شد .در تاريخ 29/5/58/برابر 26 رمضان 1400 ه ق كه هنوز چند ماهي از تاسيس سپاه بيجار نگذشته بود به شهيد خبر مي رسد كه چند نفر از نيرو هاي سپاه زنجان در منطقه تكاب مورد محاصره ي نيرو هاي ضد انقلاب قرار گرفته اند .شهيد رحماني هم درنگ را جايز نمي داند و بلافاصله همراه پنجاه نفر از نيرو هاي سپاه ابهر وبيجار به سوي منطقه ي تكاب حركت مي كند. وقتي كه به دو راهي سقز، تكاب مي رسند ميان آنها و نيرو هاي ضد انقلاب در گيري شديدي رخ مي دهد و در جريان همين در گيري فرمانده و موسس سپاه بيجار با زبان روزه به شهادت مي رسد و با گلوله و خون افطار مي نمايد او بيش از اندازه شجاع و پر جنب و جوش بود . وقتي كه از وقو ع در گيري اطلاع مي يا فت ،آنچنان خوشحال مي شد كه تعجب همگان را بر مي انگيخت .او زندگي را در مبارزه و حركت خلاصه مي كرد و همواره در حال پيكار و سازندگي بود . هنگامي كه در راهپيمايي هاي ضد رژيم شاه شركت مي كرد ، درصف اول قرارمي گرفت و نقش مهمي را ايفا مي كرد . پر تحرك بود، آرامش چنداني نداشت . به جرات مي
توان او را يكي از مصاديق بارز اين ضرب المثل معروف دانست كه مي گويند :(فلاني به كام شير هم مي رود )شهيد رحماني بسيار صبور و مقاوم بود . در برابر مشكلات خود را نمي باخت و با صبر و درايت در صدد رفع آنها بر مي آمد . با دقت برنامه ريزي مي كرد . هيچ كاري را بدون برنامه انجام نمي داد و با تعمل و تعمق خاصي نسبت با انجام هر كاري اقدام مي نمود .علاقه ي عجيبي به ورزش كشتي داشت . او ورزش را وسيله اي براي كشتن غرور نفساني و تقويت رو حيه تواضع و كمتر بيني مي دانست . هر چند در مسا بقات سراسري كشتي دانشجو يي كشور در سال 1352
مقام نايب قهرماني را تصا حب كرد و مدال نقره گرفت اما هيچ گاه كشتي راراهي براي رسيدن به مقام و مدال ندانست و به ذات كشتي انديشيد .تواضع و فرو تني در وجود او موج مي زد .او به نيرو هاي تحت امر خود توصيه مي فر مود : هنگام وارد شدن به مساجد يا ساير اماكن نهايت خشوع و تواضع رارعايت نمايند و در پايين ترين قسمت مجلس قرار گيرند. .شهيد رحماني سپاه را به خاطر پول و ساير امكانات مالي نمي خواست . او سپاه را مكاني براي رسيدن به ا هداف متعالي ميدانست.در غير اين صورت مي توانست با مدرك تحصيلي وشرايطي كه داشت در پر در آمد ترين شغلها استخدام شود . منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمدرضا رحمتي : فرمانده گردان ابوذرغفاري قرارگاه حمزه سيد الشهدا(ع)(سپاه پاسداران
انقلاب اسلامي) اول تيرماه سال 1341 در نيشابور چشم به جهان گشود.
مادرش مي گويد: «وقتي كه او به دنيا آمد، صورتش نقاب داشت.»
به مادرش بسيار احترام مي گذاشت، به جاي اين كه به او بگويد: مادر، مي گفت: «دختر آقاي نجفي» چون پدر بزرگش شيخ محمد حسين نجفي در فضل بن شاذان است.»
كودكي ساكت بود. قبل از اين كه به سن تكليف برسد، نمازش را مي خواند. در دعاهاي مذهبي، مثل كميل، ندبه و غيره شركت و پيوسته از خدا صحبت مي كرد.
تا كلاس پنجم درس خواند و گفت: «من ديگر به درس علاقه اي ندارم، چون معلم هاي ما خانم هستند و بدحجاب، دوست ندارم درس بخوانم، دوست دارم طلبه شوم.»
به مسائل ديني بسيار علاقه داشت، به همين خاطر وارد حوزه علميه شد به خاطر مدرك، وارد مقطع راهنمايي شد و ادامه تحصيل داد. دوره راهنمايي را در مدرسه چمران و دوره ي متوسطه را در دبيرستان كمال نيشابور گذراند.
اوقات بيكاري به مسجد مي رفت و مطالعه مي كرد. او كتاب هاي مذهبي، تاريخي، كتاب هاي شهيد مطهري، نهج البلاغه و اصول كافي را بسيار مي خواند. حتي توانسته بود يك كتابخانه با صد جلد كتاب داير كند و اسم خودش را بر روي كتاب ها مي نوشت و به دوستانش هديه مي داد تا آن ها هم مطالعه كنند.
با اوج گرفتن انقلاب ترك تحصيل كرد و به انقلابيون پيوست. مي گفت: «نان نخوريد و طرفدار انقلاب باشيد.» عكس امام را در خانه زده بود. خانواده اش ابتدا مخالفت مي كردند. به آنان مي گفت: «امام در 15 خرداد
گفتند: طرفداران من در قنداق هستند. من توي قنداق بودم و يكي از طرفداران امام خميني هستم.» معقتد بود: «نبايد زير ظلم شاه باشيم.»
به كساني كه در تظاهرات شركت نمي كردند و شعار «مرگ بر شاه» را نمي گفتند، مي گفت: «شما ضد انقلاب هستيد.»
در تظاهرات شركت و عكس ها و اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد.
در سال 1357 شب ها با عده اي از جوانان با چوب دستي به نگهباني مي پرداخت تا امنيت را براي مردم فراهم كند. او يك هيئت هشت نفره براي نگهباني از شهر تاسيس كرده بود. مي گفت: «من شب ها نگهباني مي دهم تا زن و بچه ي مردم در آرامش باشند.»
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي وارد بسيج شد. او با شهيد چمران چهل روز دوره چريكي را گذراند. خدمت سربازي را در كردستان به پايان برد و حدود سه سال در آن جا با ضد انقلاب مبارزه كرد.
در سال 1358 وارد جهاد سازندگي شد تا در روستاها بتواند خدمتي بكند. سپس عضو سپاه شد. زماني كه منافقين در نيشابور بمب كار گذاشتند، رحمتي آن را خنثي كرد.
از ضد انقلاب بيزار بود. به همين خاطر به كردستان رفت تا آن جا را از وجود منافقين پاكسازي كند.
قبل از شروع جنگ تحميلي در منطقه كردستان حضور داشت، چون تجزيه ي ايران را دوست نداشت. و با شروع جنگ تحميلي براي دفاع از اسلام، مملكت و قرآن به جبهه هاي حق عليه باطل رفت.
براي خدمت به مستضعفين، انقلاب و گوش دادن به حرف امام، جبهه را برهمه چيز ترجيح داد. جنگ را
جنگ حق عليه باطل مي دانست. مي گفت: «از دستورات امام سرپيچي نكنيد. او تنها كسي است كه براي اسلام دلسوزي مي كند.»
به خانواده اش توصيه مي كرد كه به جبهه بياييد، در آن جا كارهايي است كه از دست شما برمي آيد. به جبهه كمك مالي كنيد. اگر به جبهه نمي آييد، لااقل پشت جبهه را داشته باشيد.»
از تاريخ 23/8/1360 تا 27/10/1360 تك تيرانداز بود. از تاريخ 7/11/1360 تا 13/8/1362 فرمانده ي گردان در قرارگاه حمزه سيد الشهدا(ع) كردستان بود.
از كساني كه در انجام عمليات كوتاهي مي كردند يا بهانه مي آوردند كه به عمليات نروند و ترسو بودند، بدش مي آمد.
او به خانواده اش گفته بود: «اگر من در عمليات شهيد شدم، مبلغ پولي كه دارم به كميته امداد بدهيد.»
او به خانواده اش توصيه مي كرد: «امام را تنها نگذاريد. پشتيبان امام و انقلاب باشيد و راهش را ادامه دهيد.»
در كارهاي گروهي پيش قدم بود. حتي در كارهاي آشپزي در عمليات هاي مختلف، او اولين كسي بود كه شركت مي كرد. اولين كسي بود كه خود را فداي رزمندگان مي كرد كه اگر خداي ناخواسته خطري باشد اول متوجه او باشد.
احمدرضا رحمتي در تاريخ 13/8/1362 بر اثر اصابت گلوله در جبهه سقز به شهادت رسيد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت فضل نيشابور دفن گرديد.
او آن قدر مورد علاقه و محبت كردهاي مسلمان قرار گرفته بود كه در روز هفتم شهادتش، عده ي زيادي از كردها به نيشابور آمدند و در خيابان ها رژه رفتند و برايش عزاداري كردند.
شهادت او
بر روي افراد تاثير گذاشت. حسين رحماني مي گويد: «وقتي كه شهيد رحمتي و شهيد يوشع به شهادت رسيدند به خاطر شجاعت آن ها تصميم گرفتم كه اگر پسري داشتم، اسم آن ها را برايشان انتخاب كنم كه همين كار را انجام دادم.»
روز دوازدهم آبان كه به شهادت رسيد، در روز 13 آبان _ كه روز دانش آموز هم بود _ پايگاهي را به نام او نام گذاري كردند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حبيب الله رحيمي خواه : قائم مقام فرمانده گردان جندالله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دهم مرداد ماه 1345در روستاي نوده انقلاب از توابع شهرستان سبزوار متولد شد.در كودكي به پدرش ياري مي رساند و كمتر بازي مي كرد. دوره ابتدايي را در مدرسه ابوالمعالي روستاي محل سكونت خود گذراند. حبيب به خاطر دور بودن مدرسه راهنمايي از روستا، نتوانست به تحصيل ادامه دهد و پس از آن در سال 1356 به صنايع دستي روي آورد و قالي باف شد. دو سال به كارقالي بافي مشغول بود، پس از آن استاد كار شد و شاگرداني تربيت كرد.
از قبل از انقلاب اعلاميه هاي امام خميني را به مساجد مي برد و در آنجا نصب مي كرد. در 17 سالگي با دختر خاله خود ازدواج كرد و حاصل 7 سال زندگي مشترك آنها سه فرزند به نام هاي: جعفر، محمد جواد و حبيبه مي باشند. حبيب در 27 آبان 1361 به استخدام سپاه در آمد در همان سال به بيرجند اعزام شد و مدت يك سال در بيرجند با اشرار مبارزه
كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و در واحد مخابرات – قسمت بيسيم گردان – لشكر 21 امام رضا به كار مشغول شد. مدتي مسئول مخابرات گردان بود، پس از آن به عنوان معاون فرمانده درگردان لشگر 5 نصر منصوب شد. حبيب در كربلاي 4 و 5 بيت المقدس 2 و 3 و كربلاي 10 شركت داشت. علاقه شديدي به امام داشت و هميشه تا لحظه شهادت گوش به فرمان امام بود. از مهم ترين خصوصيات شهيد شجاعت بود. حبيب يك بار در جبهه دچار موج گرفتگي شد.
همرزم او از آخرين ديدارش با حبيب مي گويد: در شب 13/5/1376 چهارده روز به آتش بس جنگ تحميلي به گردان جند الله اطلاع دادند، آماده باشيد خط حسينيه را تحويل بگيريد. شهيد رحيمي خواه به عنوان جانشين فرمانده گردان از ماموريت كاملا اطلاع داشت. در پادگان شهيد چراغچي مستقر بوديم و بچه ها خوابيده بودند. ديدم شهيد رحيمي خواه نخوابيد. به ايشان گفتم استراحت كن كه صبح زود ماموريت داريم. ديدم ايشان كاغذ و قلم به دست گرفته و چيزي مي نويسد. گفتم چه مي نويسي؟ گفت مي خواهم وصيت نامه بنويسم. به شوخي گفتم: بعد از 8 سال، حالا كه آتش بس اعلام شده در جواب گفتند: خدا را چه ديدي، يك وقت ديدي مزد ما را خداوند همين آخر جنگ پرداخت كند. من خوابيدم و ساعت 30/3 بامداد از خواب بلند شدم و براي سركشي نگهبان ها رفتم، ديدم شهيد رحيمي خواه در اتاق نيستند. بيرون رفتم. يك نفر كنار پادگان در تاريكي ديده مي شد. نزديك كه رفتم ديدم خودش است
كه با يك بيست ليتري – كه پايين آن را تعدادي سوراخ ايجاد كرده بود – در حال دوش گرفتن است. برگشتم و پس از چند دقيقه كه آمدند، سوال كردم كجا بودي؟ گفت رفتم غسل شهادت كنم. گفتم: مثل اينكه خبري در مورد شهادت شما رسيده است. بعد از آن مشغول نماز شب شد. صبح در حالي كه به طرف خط حسينيه در حركت بوديم، گلوله خمپاره كنار ماشين ما فرود آمد و تمام اطراف ما گرد و غبار شد. به هر طوري بود ماشين را كنترل و متوقف كردم. پاين رفتم ديدم همه بچه ها مجروح روي زمين افنتاده اند و شهيد رحيمي خواه به صورت سجده و رو به قبله قرار گرفته بود. با انتقال او به بيمارستان و چند ساعت انتظار، خبر شهادت ايشان را به ما اعلام كردند.
در 13 مرداد 1367 در جبهه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و دست به شهادت رسيد. پيكر مطهر او در 20 مرداد 1367 تشييع و در گلزار شهداي نوده – روستاي نوده سبزوار – به خاك سپرده شد. حبيب الله رحيمي خواه، دومين شهيد خانواده بوده و برادر او، عليرضا قبل از او – در اول فروردين 1366 – به شهادت رسيده بود. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد احمد رحيمي : رئيس ستاد تيپ جواد الائمه(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338 در شهر بيرجند خاندان رحيمي شاهد شكفتن غنچه اي ديگر از سلاله پاك پيامبر، بنام احمد بود .
اين مولود با بركت ايام طفوليت را در دامان مادري با تقوا سپري نمود و همپاي پدر با شوري كودكانه در محافل مذهبي شركت مي كرد . با استعدادي سرشار وارد مدرسه شد و دوران ابتدايي و راهنمايي را هر ساله با رتبه اي ممتاز به پايان رساند.
همزمان با ورود به دبيرستان با تعمق به كسب معارف ديني روي آورد و از اين سرچشمه همسالانش را نيز بهره مند مي ساخت. روحيه مذهبي و هوش و ذكاوت احمد ، او را از همكلاسيهايش ممتاز مي كرد به نحوي كه در همان آغازين دوران جواني مريدان زيادي يافت. او از جمله نادر جواناني بود كه پيش از سن هجده سالگي اكثر كتابهاي استاد مطهري را عميقاً مطالعه كرده و خطوط منحرف از اسلام را مي شناخت . در دبيرستان انشاهاي سياسي مي نوشت و به دليل همين بي پروايي بارها مورد عتاب قرار گرفت.
احمد در سال 1356 دوره دبيرستان را با نمرات عالي به پايان رسانيد و در حاليكه بيدل و بي تاب در جاده هاي خلوت خلوص ، عشق به تحصيل در حوزه علميه قم را در سر مي پروراند به اصرار خانواده در كنكور شركت كرد و در رشته پزشكي دانشگاه تهران با رتبه درخشان پذيرفته شد.
پايبندي احمد به مباني اسلام و دلسوزي اش نسبت به محرومين موجب شد تا فعاليت هاي مذهبي _ سياسي را در دانشگاه به گونه اي تشكل يافته دنبال كند.
با وزيدن نسيم انقلاب به فعاليت هايش عليه رژيم وسعت بخشيد و براي انتقال اعلاميه ها از تهران چهره و نوع پوشش خود را تغيير مي داد. او در راهپيمايي
هاي تهران و مشهد و بيرجند حضوري چشمگير داشت و از نزديك شاهد تظاهرات خونين در ميدان ژاله بود . شبي پس از سخنراني در يكي از مساجد به دست نيروهاي ساواك بيرجند دستگير شد اما با هوشياري از زندان رهايي يافت و از آن پس نامش در صحيفه ياران امام به ثبت رسيد . با پيروزي انقلاب اسلامي و بازگشايي مجدد دانشگاهها به ادامه تحصيل پرداخت و با شخصيتهاي چون آيت الله بهشتي و استاد مطهري رابطه اي تنگاتنگ داشت.
چندي نگذشت كه در سيزده آبان 1358 به همراه تعداد ديگري از دانشجويان پيرو خط امام لانه جاسوسي آمريكا را به تصرف درآوردند.به اعتقاد ساير دانشجويان او يكي از چهره هاي فعال فتح لانه جاسوسي آمريكا بود و بارها به نمايندگي در تجمع مردم حضور مي يافت و به روشنگري مي پرداخت.
در كنار اين مهم ، با برپايي درس اخلاق و زبان عربي ، به آموزش عده اي از دانشجويان همت گماشت .
در اين ايام بود كه با دختري متدين از بستگانش پيمان بست و مدتي پس از اين مثياق ، آشيانه پربركت احمد با تولد سميه تنها يادگارش رنگي ديگر گرفت.
به درخواست دادسراي انقلاب اسلامي بيرجند به اين شهرستان مراجعت نمود و با اقتدار مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران اين منطقه را پذيرفت. دوران خدمتش در سپاه مقارن بود با نواخته شدن طبل جنگ و آغاز حركت كور منافقين و فعاليت تروريستهاي اقتصادي و ملاكين غاصب.
سه بار منافقين تصميم به ترور وي گرفتند و كروكي منزلش در خانه هاي تيمي به دست آمد. اما هر بار با عنايت خدا به گونه اي محفوظ ماند.
احمد رحيمي
كه تنها به اعتلاي اسلام مي انديشيد با درايت و صلابت در برابر تمامي جريانات منحرف داخلي ايستادگي كرد و پس از كسب تكليف از محضر امام (ره) به شايستگي به عضويت شوراي فرماندهي سپاه منطقه 4 خراسان و سرپرستي واحد اطلاعات اين سپاه منصوب گرديد و خدمات ارزنده اي از خود بر جاي گذاشت . با فوت پدر و بي سرپرست ماندن خانواده ،علي رغم اصرار زياد مسئولين به بيرجند مراجعت نمود و به فعاليت هاي آموزشي و عقيدتي بين جوانان سپاه و بسيج و ساير نهادها پرداخت . او با حفظ سمت بارها براي بررسي وضعيت نيروهاي لشكر 5 نصر به جبهه رفت.
همسر محترم ايشان مي گويد : گاهي پيش مي آمد كه مدت بيست روز از محل حضورش بي اطلاع بودم . يكي از مبارزان افغاني پس از شهادت احمد تعدادي از عكسهاي او را در سنگرهاي افغانستان به ما نشان داد و ما تازه فهميديم كه احمد در نهضت افغانستان عليه شوروي نيز سهيم بود.
در زمستان 1361 به شوق حضور مداوم در جبهه به همراه خانواده به خوزستان هجرت كرد و در اواخر همان سال بر اثر اصابت تركش به پاي چپش مجروح شد . احمد كه دلداده سنگر بود پس از بهبودي نسبي در عمليات والفجر 1 مورخ 24/1/1362 حماسه اي پايدار از خود به يادگار گذاشت و در حال حمل مجروحين و شهدا بار ديگر مجروح گرديد. اما با همان حال آرپي جي يكي از رزمندگان را بر دوش نهاد و بر بلنداي خاكريز ايستاد و چندين تانك دشمن را منهدم كرد . با اصابت گلوله تانك ، هنگام
اذان ظهر ، جبهه شرهاني شاهد عروج پرستويي بود كه با پيكري شرحه شرحه جام وصل را سر كشيد. پيكرش پس از بيست و پنج روز در جوار رحمت حضرت دوست در بوستان شهداي بيرجند آرميد و اين زمزمه به ياد ماندني شهيد محقق شد :
« دوست دارم در جايي به شهادت برسم كه هيچ كس مرا نشناسد و احمد صدايم نزنند وناله هايم را جز خدا كسي نشنود.» منابع زندگينامه :افلاكيان،نوشته ي خديجه ابول اولا،نشر ستار ه ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده مهندسي رزمي لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محمد رضا رحيمي» اولين فرزند خانواده رحيمي در 2 مرداد 1341 در« اردبيل» به دنيا آمد . پس از پشت سر گزاشتن دوران كودكي ، تحصيلات ابتدايي را در دبستان در سال 1347 آغاز كرد . سپس درمقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه تحصيل داد . به گفته مادرش در اين دوران هرچقدر پول مي گرفت ، جمع مي كرد و مقداري از من كمك مي گرفت و كتابهاي مذهبي مي خريد . همزمان با ورود به دبيرستان به همراه پسر داييش ( ناصر چهره برقي ) فعاليت انقلابي را تجربه كرد و به پخش اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام ( قدس ) مي پرداخت . به همين خاطر بارها توسط ماموران رژيم پهلوي تحت تعقيب قرار گرفت . او از پيشتازان مبارزات دانش آموزي در «اردبيل» بود و هرجا اثري از مبارزه واعتراض عليه رژيم پهلوي ديده مي شد ، «محمد رضا رحيمي» نيز در آنجا حضور داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي فعاليت هاي سياسي و مذهبي« محمد رضا» گسترده شد . در
سال 1359 ديپلم متوسطه را در رشته رياضي فيزيك اخذ كرده و با تشكيل نهاد پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت رسمي آن در آمد .
در اواخر سال 1359 مسئوليت بخش اداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «اردبيل» را به عهده گرفت و به جذب نيروهاي مؤمن و فداكار در سپاه پرداخت . در سال 1360 پدر ش از دنيا رفت و در حالي كه نوزده سال بيشتر نداشت سرپرستي خانواده به عهده او افتاد . پس از مدتي «ناصر چهره برقي» ، برادر همسر و يارو همرزمش در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد و او تنها ماند . به دنبال آن در سال 1361 بلا فاصله بعد از شهادت« ناصر» ، برادر او ( اسرافيل رحيمي ) در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پيوست و داغ خانواده «رحيمي»به خصوص« محمد رضا» را دو چندان كرد . با وجود اين حوادث ناگوار ، بيش از پيش صبورتر و و فعال تر شد .
محمد رضا در نيمه شعبان 1361 ( شمسي ) درسن 20 سالگي با دختر دايي اش ، «روح انگيز چهره برقي» ، ازدواج كرد .
هنوز چند روزي از ازدواجش نگذشته بود كه توسط فرمانده سپاه «اردبيل» به فرماندهي سپاه «پارس آباد مغان» منصوب شد . در مدت تصدي اين مسئوليت جز در موارد ضروري به منزل نرفت و به طور دايم در محل ماموريت خود بود . چندي بعد مسئول واحد فرهنگي بنياد شهيد و پس از آن فرمانده بسيج « اردبيل» شد . در اين زمان در آتش شوق رفتن به جبهه مي سوخت ولي با مخالفت رده
هاي مافوق مواجه بود . فرمانده سپاه «اردبيل» تعريف مي كند كه شبي براي بازديد واحد هاي سپاه به واحد بسيج كه «رحيمي» فرمانده آن بود ، مراجعه مي كند . نيمه هاي شب در اتاق او را مي زند ولي جوابي نمي شنود . بلا فاصله به نگهباني مراجعه مي كند و اظهار مي دارد كه رحيمي در اتاقش نيست . نگهبان اطمينان مي دهد كه او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق مي رود . در اتاق را محكم تر از قبل به صدا در مي آورد . ناگهان با چهره اي گلگون و پر از اشك «رحيمي» رو به رو مي شوند كه در همان حال مصرانه تقاضا مي كند ، اجازه دهند تا به جبهه برود .
«محمد رضا» ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه جنوب عزيمت كرد و پس از طي يك ماه آموزش نظامي به واحد مهندسي رزمي لشگر31 عاشورا پيوست و ضمن قبول معاونت آن واحد ، فرمانده گروهان پل مهندسي رزمي را نيزبر عهده گرفت .
دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود كه خبر تولد فرزندش «علي» به گوشش رسيد ولي ديدار فرزندش تا چهلمين روز تولدش به تعويق افتاد .
مدتي بعد براي ديدن فرزندش به «اردبيل» آمد.درمدت حضور در جمع خانواده به شكرانه تولد فرزندش و دعا براي توفيق شهادت به زيارت ثامن الامه ( ع ) رفت و پس از بازگشت از زيارت به جبهه باز گشت .
محمد رضا قبل از شهادت خواب «ناصر چهره برقي» برادر همسرش را كه قبلا به شهادت رسيده مي بيند.بعد از آن
خواب ، وصيت نامه خود را نوشت . در اين وصيت نامه محمد رضا دقيقاّ وضعيت مالي و ديون خود را مشخص كرد و حقوق مالي و شرعي هر يك از خواهران و برادران و حتي وامها و نحوة پرداخت آنها با ذكر جزييات توضيح داد .سر انجام لحظه وصل محمد رضا هم رسيد . او بعد از عمليات بدر ، طبق دستور فرماندهي لشكر جهت جمع آوري پلهاي روي جزيره مجنون ماموريت يافت . اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نيروهايش به وسيله قايق براي شناسايي پلها حركت كرد . و تا ساعت نه صبح پلهارا شناسايي كرده و به سنگر فرماندهي محوربرگشتند . سپس به همراه عده اي جهت جمع كردن پل به جزيره مجنون بازگشت . بعد از اين كه تمامي پلها وصل شد به هنگام بازگشت به عقب ، در نزديكي « پَد 3 » بر اثر اصابت تركش توپ به ناحيه سر به شهادت رسيد .
اودر تاريخ 24 / 2 / 1364 در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . آرامگاه وي در بهشت فاطمه شهر« اردبيل» است . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده تيپ سلمان(ره) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «عباس رداني پور» در سال 1341 و در خانواده اي با وضعيت معيشتي متوسط در روستاي «ردان كراج »در پنج كيلو متري شهر« اصفهان» به دنيا آمد ،او فرزند پنجم از خانواده اي يازده نفره بود و در دامان مادري پر مهر و گرانمايه و زير سايه پدري غيور و سر افراز
و كشاورز با دستاني پينه بسته از كار ،نشو و نما كرد تا شايسته آن چنان حيات ابدي و جاوداني گردد .
دوران كودكي را به همراه دوستاني چون شهيد «حجت الله صادقيان» گذرانيد .از همان كودكي فعال ،شجاع و علاقمند به علم بود و از هيچ كمكي به والدينش دريغ نمي كرد .متانت ،درست كاري و خوش اخلاقي وي در اين دوران همه را پروانه وار مجذوب مي نمود .
به فعاليت هاي مذهبي علاقمند بود ،در مجالس مذهبي شركت فعال داشت و در او قات فراغت با قرآن مانوس و داراي روحيه ايثار گري بود .به طوري كه حقوق ،لباس هاي تازه و حتي غذاي روزانه اش را به نيازمندان مي بخشيد ،نو جواني مومن و اجتماعي و معاشرتي بود و در عين حال از آرامش خاصي نيز بر خوردار بود .
اوبا تمام شور و علاقه اي كه به تحصيل داشت، به علت برخي مشكلات ،محل تحصيل خود را نا مناسب ديد و تحصيل در كلاس چهارم دبستان را رها كرد .
از زماني كه او شش سال داشت و به مدرسه مي رفت مسجد را و نماز جماعت را ترجيح مي داد و عاشق نماز بود چرا كه مي گفت :«مادرم اين راه را به من نشان داده است» .زماني كه كلاس دوم بود در درس هاي ديني پيشرفت كرده بود تا حدي كه زيارت عاشورا مي خواند .آن بزرگوار هر چه بزرگتر شد خوش اخلاق تر و مهربانتر مي شد .
خواسته هاي مادرش را انجام مي داد و در كار كشاورزي به پدر كمك مي كرد .روزي به خانه آمد و كتاب مفاتيح را
به مادرش نشان داد و گفت :«اين كتاب را جايزه گرفتم .»
شانزده سال داشت كه انقلاب اسلامي ايران به رهبري و امامت روح خدا به پيروزي رسيد .اوكه قبل از انقلاب يا مشغول كار وكمك به خانواده اش بود يا بر عليه ظلم وستم حكومت ستم شاهي مبارزه ميكرد ،بعد از انقلاب و در« سراوان » در كنار مبارزات توانست تحصيلات دوره راهنمايي را به پايان برساند .
در سن هفده سالگي به همراه صميمي ترين دوست خويش كه دوستي شان در جوار رحمت حق ابدي شد، به« سراوان» رفت و چهل روز پس از عزيمت توسط نامه خانواده خود را از ثبت قدم در عقيده و راهش مطلع نمود .در سال 1359 و با فرمان امام وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شركت فعال داشت .
در سال 1360 و در ماه مبارك رمضان با دختري نجيب و مومنه ميثاق ازدواج بست و در همان زمان خبرشهادت برادر را در يافت كرد .يك ماه بعد از ازدواج به جبهه رفت . در سال 1362 خبر ميلاد دختران دو قلويش ،او را بسيار شادمان نمود .در زندگي مشترك همسر گراميش ،در تمامي سختي ها در كنار شهيد باقي ماند و حاصل اين زندگي مشترك چهار فرزند دختر به نامهاي ليلا ، سهيلا ،مرضيه و راضيه كه در هنگام شهادت پدر به ترتيب 13 سال (دو قلو هايش )11و 8 سال سن داشتند.ا و فرزندان را به خواندن قرآن و حركت در مسير اسلام و خوب درس خواندن توصيه مي كرد ،تا به اهداف عالي خود در زندگي برسند .
آرام
و متين به خانه مي آمد و خانواده اش را نويد سفر مي داد و بدين ترتيب بار ها و بارها به همراه خانواده اش به مرقد امام(ره)رفت وهميشه پس از مراجعت از سفر يا جبهه به ديدار اقوام رفته و صله رحم به جاي مي آورد و به همين دليل نزد فاميل از احترام خاصي بر خوردار بود .
از آن زمان كه شهيد رداني پور در اوج جواني بود ،صداي ضبط شده امام خميني (قدس الله سره )را شبانه گوش مي داد و جرقه هاي شادي در چشمانش برق مي زد و مادر عباس سجاده خود را پهن مي كرد و به اين كه خداوند چنين پسري به او بخشيده سجده شكر به جا مي مي آورد .سخنراني ضد رژيم آن بزرگوار در مدرسه با آن سن كم و تعقيب ساواك و يورش به خانه او حاكي از احساس رسالتي بس عظيم درآن بر هه از زمان بود .
در سال 1362 براي خدمت به اسلام به «لبنان »رفت و چهار ماه و نيم در آنجا بود ،سپس به ايران مراجعت نمود .يك سال و نيم از تولد «ليلاو سهيل»ا مي گذشت كه همراه خانواده به« سراوان» رفت و مدت هفت سال از آنجا در رفت و آمد به جبهه بود .
در طول اين چند سال نويد تولد دو دختر ديگر به نام هاي« مرضيه و راضيه» در سال هاي 1364 و 1367 وي را شادمان كرد .
حديث اشتياق عشق وي در صحنه جنگ و عمليات ،شجاعت وروح جسورانه اش و آميخته با لبخند و شوخ طبعي يود . هميشه لبخند بر لب داشت؛ حتي
در ناحيه «رود ماهي» در منطقه جنوبي «نصرت آباد» كه زميني وحشتناك و ارتفاعاتي هراس انگيز دارد ،اين خصلت پسنديده را فراموش نمي كرد .شهيد« رداني پور» تمام هم و غمش در زمان جنگ ،مبارزه و دفاع مقدس و پس از آن رفع محروميت از سيستان و بلو چستان بود .
آن بزرگوار درتمام مسائل با همگان بسيار متفكرانه و متواضعانه رفتار مي كرد . در هر شرايط و موقعيتي با شنيدن الله اكبر اذان ،آماده نماز مي شد .
يكي از ويژه گي هاي شهيد «رداني پور» تحرك و توان بسيار بالاي ايشان در امور اجرايي بود به طوري كه خستگي و ضعف براي ايشان معنا نداشت .درسال هاي 1366 – 1368 داوطلبانه و سر حال و با نشاط در ميدان حاضر بود و به همين علت در هر لحظه و در هر گوشه از« سيستان و بلو چستان» عمليات سنگيني در پيش بود ،تيز و چابك در كوتاه ترين زمان با گروه مجهز و توانمند رزمندگان متشكل از نيروهاي سپاه و عشاير ،خود را به صحنه مي رساند. او خطر ناك ترين و خاص ترين محور هاي عمليات را عهده دار بود .بي محابا و شجاعانه بر قلب ضد انقلاب و دشمنان اسلام يورش مي برد .درسخت ترين شرايط با رفتار ويژه خودش روحيه يگان را تغيير مي داد ،عشاير منطقه به خصوص عشاير مسلح سپاه، علاقه خاصي به وي داشتند . اين شهيد بزرگوار پس از حماسه آفريني هاي بي شمار در عمليات «كربلاي پنج» به درجه رفيع شهادت نائل گشت .
شهيد رداني پور رسالتش تنها محدود به منطقه« بلوچستان» نبود، ايشان عليرغم مسئوليت
هايي كه داشتند ،جايگاهش در جبهه محفوظ بود. يعني به محض اطلاع از شروع عمليات خود را به جبهه مي رساند. اين بزرگوار متعلق به منطقه« اصفهان» يا «كاشان» يا شهر هاي ديگر نبود، روح اين عزيز هنوز هم در قلوب مردم منطقه «سيستان و بلو چستان » مي تپد .به راستي كه محبت و اين شور و عشقي كه در منطقه« سيستان و بلوچستان» حاكم است از بركت خون اين عزيزان شهيد است و به پاس زحمات آن عزيزان مقبره يادگاري در منطقه توسط برادران درست شده كه در محرم و صفر و موا قع عزاداري و غروب پنج شنبه و جمعه ها مردم حزب الله به مزار اين عزيزان رفته و با ذكر صلوات و فاتحه ،تسلي خاطر مي يابند .
شهيد« رداني پور» به« عشاير سيستان و بلو چستان» علاقه وافري داشت. بين آنها و ساير همكاران فرقي قائل نبود و همه عشاير را همچون برادر دوست مي داشت .وي به بزرگان منطقه حتي كسانيكه در دور ترين منطقه سراوان خدمت مي كردند ،چگونه جنگيدن را مي آموخت .در طرح ريزي عمليات بهترين پيشنهاد ها را مي داد .آري او شاگردي از شاگردان «علي بن ابي طالب» (ع)بود .
استفاده از الگو ها و تدابير ابتكاري او چاره گشاي نيروهايش در عمليات صعب العبور بود ،مثلا:
- بكار گيري ظروف برزنتي براي حمل آب و سيراب كردن نيروها در شرايط سخت و حساس .
- استفاده از دبه براي حمل غذا و...
همه شواهد واقعي براي اثبات اين مدعاست .
روح شوخ طبعي او آنقدر با لا بود كه در عمليات آنجايي كه نيرو ها از شدت كمبود
آب ضعف كرده و ديگر رمق راه رفتن نداشتند آنها را روحيه داده و مي خنداند و بدين ترتيب وضعيت و موفقيت عمليات را با روحيه بخشيدن به افراد تضمين مي كرد .
حركت شهيد« رداني پور» به سمت« زاهدان» حركت تازه و جرقه اي سرنوشت ساز در راه هدفي بس بزرگ بود .
بوسه بر پيشاني او توسط سردار « محسن رضايي»(فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) حكايت از فداكاري و شجاعت اوست .دليري او در به دام انداختن جانيان خانه بر انداز و دستگيري قاچاقچيان و گرفتن مواد مخدر و اسلحه همه نمونه هايي از حماسه هاي اوست .
در مسيري ديگر آنهم در جبهه چنان بي باكانه و دلاورانه مي جنگيد كه همرزمش حاج آقا زاهد مي گويد :اگر بگويم به اندازه موهاي سرش از عراقي ها به هلاكت رساند شايد باور نكنيد .
يك ماه بعد از ازدواج به جبهه رفت و هر پنجاه روز به مدت پنج تا ده روز به خانه مي آمد. .پس از تولد دو قلو هايش حدود نه ماه در جبهه ماند. وقتي به خانه بر گشت بچه هاي دو قلو يش نه ماهه بودند .مدت نه سال و هشت ماه در جبهه ماند و اولين تركش وارده به وي در اهواز بود .دلاوري وي در« فاو» به حدي بود كه پس از اتمام عمليات و پس از 24 ساعت كه عقب آمد تنها و تنها يك نفر شهيد داده بود . سر دار« محسن رضايي» به نشانه قدر داني از دلاوري هاي چنين شخصيتي بر پيشاني وي بوسه زد و از آن تاريخ به عنوان فرمانده تيپ سلمان انتخاب
شد .
حافظ مي فرمايد :
روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
كه بر طرف سمن زارش همي گردد چمان ابرو
رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو در يك عمليات بزرگ كه در منطقه «حصاريه» انجام مي شد ،آن زماني كه نيروها از كمبود غذا ،گرمي هوا و و ابري بودن آسمان رنج مي بردند به آنها دلداري مي داد .بله ،گفته هايش و جملاتش اينگونه بود :«شكست مقدمه اي است براي پيروزي هاي بعدي ،شما پيرو مكتب سرخ شهادت و «حسين بن علي (ع)» هستيد .او چشم به شما دوخته و منتظر است .رهبر عزيزمان منتظر است. پس دست به دست هم بدهيم و دشمن زبون را به خاك ذلت و خواري بنشانيم .از ايثار و فداكاري هاي نو جوان سيزده ساله و دلاوريهاي فرماندهان خوبمان چون شهيد« معمار» و« جندقيان» سر مشق بگيريد.» بدين ترتيب سر بازان فداكار لشكر اسلام براي ساعت هاي طو لاني جنگيدند و از جان گذشتگي ها كردند و به شهادت رسيدند و عمليات را با موفقيت پشت سر گذاشتند ،آري !آن عمليات ،عمليات حلبچه بود .
شهيد «رداني پور» كه در اين عمليات خبر شهادت بهترين ياران و سرداران را مي شنيد، در حاليكه قطرات اشك همچون مرواريد هاي غلطان بر گونه هايش جاري مي شد با روحيه اي قوي و مصمم و بدون اينكه خود را ببازد به انجام امور مي پرداخت .بعد از عمليات والفجر 10در حلبچه، خبر فعاليت هاي گروهي از منافقان را در منطقه« سراوان» شنيد .او كه هنوز خستگي عمليات
را به طور كامل از تن دورنكرده بود با سازماندهي گروهي متشكل از سه خود رو ،نيرو ، تجهيزات سبك ،لوازم فيلم برداري و شناسايي را براي شناسايي وسركوب اشراردرمنطقه مرزي« رو تك وسك سوخته» از توابع بخش« جالق»در سراوان آماده كرد و عازم آنجا شد .يكي از همرزمانش در مورد شجاعت او مي گويد :
در تمام عمليات شركت كرده و در يك عمليات گسترده هنگام در گيري به ارتفاعات رفتيم .ايشان زود تر از همه ما حتي زود تر از عشاير نوك قله بود .وقتي مستقر شديم از هر طرف تير اندازي بود ما با چند سر باز عشاير سنگر گرفتيم .شهيد رداني پور انگار نه انگار كه تير به طرفش مي آمد. هر چه مي گفتيم بنشين توجهي نداشت .
من اولين باري بود كه در اين در گيري ها شركت مي كردم و سنگر گرفته بودم و جرات بلند شدن را نداشتم ولي ايشان با شهامت و فداكاري وصف ناپذيري ،در حالي كه گلوله ها از راست و چپ مي گذشت بي باكانه مشغول بود و مي گفت :ما ديگر ضد گلوله شده ايم . او در خاطره اي ديگر مي گويد :
«حدود چهل يا پنجاه روز قرار بود مرز ايران و پاكستان باشيم و تير ماه بود و هوا خيلي گرم ،به طوري كه از گرماي هوا لخت شده بوديم و ايشان اصلا از هواي گرم ناراحت نبود .آنجاپشه هاي زيادي داشت و از وجود مارهاي خطر ناك هم خالي نبود .پشه ها شب ها ما را خيلي اذيت مي كردند و اصلا امكان خواب برايمان نگذاشته بودند ولي باز هم شهيد
رداني پور اظهار ناراحتي نمي كرد .»
وقتي در حين گشت ،مردم او را با ماشين سپاه مي ديدند ،با همان لهجه خاص خود مي گفتند :او عباس يله «پهلوان عباس »است .
با اصرار فراوان برايش آب و چاي مي آوردند .وي در اين منطقه به زبان بلو چي نيز مسلط بود و توانست چند تن از سران اشرار را كه موجب رعب و وحشت شده بودند به مردم و نظام معرفي كند .سال 1365 در منطقه عملياتي شلمچه ،بعد از آنكه نيروهاي اسلام از« گردان 405 لشكر41 ثار الله» در محاصره دشمن قرار گرفته بودند و دشمن بعثي از هر طرف حمله مي كرد و سلاح ها و مهمات مختلف را عليه رزمندگان اسلام به كار مي گرفت ،وقتي خبر شهادت همرزم مبارزش شهيد« هيبت الله» را به او دادند ،آن چنان مي جنگيد كه دشمن فرصت جوابگويي را نداشت و شهيد« محمدي» كه در كنارش بود فقط به او مهمات مي رساند. آنقدر مقاومت كرد تا نيرو هاي خودي و كمكي به ياري او آمدند و با لطف خداوند بچه ها پيروز شدند .
چنين نمونه هايي برگ زريني در تاريخ اسلام است .لهجه شيرين و رشادت هاي كم نظيرش به قدري دلچسب و زيبا بود كه روح انسان را محظوظ و در عين حال متاثر مي كرد و به روح پر فتوح چنين ايثار گراني درود و آفرين مي فرستد . رادمردي كه نه شرايط محيطي ،نه شرايط اقليمي و نه احساسات و...و نه هيچ چيز ديگر او را از هدفش دور نمي كرد و از شجاعتش نكاست .
شهدا را نام و نشاني
است در نزد حق كه اين نام و نشان را حق مي داند و بس ،خدا را شكر مي گوييم كه مصداق حقيقي« ان الله اشتري...» را در كنار ما قرار داد و خوبان امت رسول الله (ص)را گلچين كرد زيرا هر آن كس كه گلچين است و خاطرش به غنچه هاي بو ستان علا قمند ،چاره ندارد مگر آن كه نيش هاي جان گزاي خار را به قلب لطيف خود بپذيرد تا از لطافت و جمال گل كام بر گيرد .پس بر خود مي باليم كه اين گل هاي پر پر در با لاترين درجه نفساني با ما وداع كردند ونداي حق را لبيك گفتند .شهيدان غيرتمنداني بودند كه در خانه دل را به روي غير دوست و بيگانگان بستند .
شهيدان مردانه جنگيدند و خم به ابرو نياوردند .آن زيركان مومن شجاعانه قد علم كردند و با تير نگاهشان لرزه بر جان عدو انداختند و نه تنها تسليم نشدند بلكه در راه خدا شربت گواراي شهادت را نوشيدند و كوله بار بسته و ره توشه بر داشتند و به ديار دوست سفر كردند .
آنها نيز در يافته بودند كه بي عشق ،جهان ،بي لذت و پوچ است .كانون زندگي از فروغ آن عشق ،گرم و روشن است و فشار طاقت فرساي حوادث با نوازش آن مطبوع و آسان .
شهيدان عاشق ،عشق را محور زندگاني و شيرازه كتاب اميد و آرزو تعبير كردند .آري شهيد رداني پور يكي از شهداي دلير سيستان و بلو چستان بود . او خورشيد پر تشعشع و بي مدعا ،عاقبت ،چون خورشيد بر چهره مرگ سرخ لبخند زد ،در عمليات
فاطمه الزهرا (س) در سال 1371 در گرما و سكوت طاقت فرسا، خبر اجتماع اشرار در كوههاي اطراف منطقه سراوان شهيد« رداني پور» را آماده نبردي ديگر كرد . او كه در جلسه فرماندهي مامور گرفتن استحكامات اصلي دشمن بود ،در طلوع صبح و با تلا لوءخورشيد و با صداي الله اكبر و انفجارصداي مسلسلها سكوت كوهستان را شكست و دشمن را كاملا غافلگير كرد. سنگر هاي اشرار يكي پس از ديگري فتح و مواضع آن را در هم شكسته مي شد .شهيد رداني پور كه مثل گذشته دلاوري هايش بي نظير بود با« آرپي جي» وهمراه يكي از برادران، خود را به دماغه كوه رساند و از پشت ضربه مهلكي به دشمن وارد كرد ولي متاسفانه دشمن فرصت طلب با پيدا كردن موقعيت آن بزرگوار او را نشانه گرفته و چشم معصومش را شكافت و خون سرخش چهره زيبايش را گلگون كرد .
بدينگونه عباس رداني پور در حاليكه لبخندي بر لب ،درخشش برچهره و شتابي براي پيوستن به يار دل داشت ،ما را وداع كرد. منابع زندگينامه :تاخط آتش ،نوشته ي عبدالمحمود داورپناه،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان--1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي رداني پور : فرمانده قرارگاه فتح سپاه پاسداران انقلاب اسلا مي
در سال 1337 در يكي از خانه هاي قديمي منطقه ي مستضعف نشين (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قالي بافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي مي كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه ي اطهار (ع) و حضرت زهرا (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضه خواني ماهانه
در منزلشان برگزار مي شد.
سخت كوشي و تلاش، با زندگي مصطفي عجين شده بود، به طوري كه در شش سالگي (قبل از آنكه به مدرسه راه يابد) به مغازه ي كفاشي مي رفت و در ايام تحصيل نيز نيمي از روز را به كار مشغول بود.
او كه از بيت صالحي برخاسته بود و به لحاظ مذهبي، خانواده اي مقيد ومتدين داشت، تحصيل در هنرستان را به دليل جو طاغوتي و فاسد آن زمان تحمل نكرد و از محيط آن كناره گرفت و با مشورت يكي از علما به تحصيل علوم ديني پرداخت.
شهيد رداني پور سال اول طلبگي را در حوزه ي علميه ي اصفهان سپري كرد. پس از آن براي ادامه ي تحصيل و بهره مندي از محضر فضلا و بزرگان راهي شهر قم شد و در مدرسه ي حقاني به درس خود ادامه داد. مدرسه ي حقاني در آن زمان بنا به فرموده ي شهيد بهشتي (ره) پذيراي طلابي بود كه از جهت اخلاقي، ايماني و تلاش علمي نمونه بودند. او نيز كه از تدين، اخلاق حسنه، بينش و همت والايي برخوردار بود، به عنوان محصل در اين حوزه پذيرفته شد.
با سخت كوشي و تحمل مشقت ها آشنايي ديرينه اي داشت، حتي در ايام تعطيل از كار و كوشش غافل نبود.
ايشان حدود شش سال مشغول كسب علوم ديني بود. با نضج گرفتن انقلاب اسلامي با تمام وجود در جهت ارشاد و هدايت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصت ها براي تبليغ به مناطق محروم كهكيلويه و بويراحمد و ياسوج سفر كرد و در سازماندهي و هدايت حركت خروشان مردم مسلمان آن خطه، تلاش فراواني را از خود نشان داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتشكيل سپاه، شهيد« رداني پور»
با عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ياسوج، فعاليت هاي همه جانبه ي خود را آغاز كرد. او با بهره گيري از ارتباط با حوزه ي علميه ي قم در جهت ارايه ي خدمات فرهنگي به آن منطقه ي محروم، حداكثر تلاش خود را به كار بست و در مدت مسؤوليت يك ساله اش در سمت فرماندهي سپاه ياسوج، به سهم خود، اقدامات مؤثري را به انجام رساند. درگيري با خوانين منطقه و مبارزه با افرادي كه به كشت ترياك مبادرت مي ورزيدند از جمله كارهاي اساسي بود كه نقش تعيين كننده اي در سرنوشت آينده ي اين مردم مستضعف به جا گذاشت.
اين شهيد بزرگوار كه با درك شرايط حساس انقلاب اسلامي، دو سال از حوزه و درس جدا شده بود، با واگذاري مسؤوليت به يكي از برادران، به دامان حوزه ي علميه بازگشت تا بر بنيه ي علمي خود بيفزايد.
هنوز چند ماهي از بازگشت او به قم نگذشته بود كه حركت هي ضد انقلاب در كردستان و بعضي از مناطق كشور شروع شد. او كه از آگاهي و شناخت بالايي برخوردار بود و نمي توانست زمزمه هاي شوم تجزيه طلبي مزدوران استكبار جهاني و جنايات آنان را در به شهادت رساندن و سر بريدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نمايد _ با وجود اينكه در دروس حوزوي به پيشرفت هاي چشمگيري نايل آمده بود _ به منظور مقابله با جريانات منحرف و آگاهي بخشي به مردم و بازگرداندن امنيت و ثبات كردستان، به سوي اين خطه شتافت. يك سال تمام به همراه نيروهاي جان بر كف و رزمنده براي سركوبي اشرار و نابودي ضدانقلاب و برملا كردن چهره ي كثيف آنان تلاش و فعاليت كرد.
در جلسه اي كه به اتفاق نماينده ي حضرت امام (ره) و امام
جمعه ي اصفهان، خدمت حضرت امام (ره) مشرف شده بودند، ايشان از معظم له در مورد رفتن به كردستان كسب تكليف كردند. حضرت امام (ره) به شهيد رداني پور امر فرمودند: «شما بايد به كردستان برويد وكار كنيد.»
در آنجا، هم به كار تبليغ و ترويج احكام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد في سبيل الله در جنگ با ضد انقلاب شركت مي كرد. علاوه بر اين، در بالا بردن روحيه ي رزمندگان اسلام در آن شرايط حساس و بحراني نقش به سزايي داشت و در شرايطي كه رزمندگان اسلام تمايل بيشتري به حضور در جبهه هاي جنوب را داشتند، اين شهيد بزرگوار سهم زيادي در نگهداشتن برادران رزمنده در منطقه كردستان داشت و در ترويج اسلام زحمات طاقت فرسايي را متحمل گرديد.
با شروع جنگ تحميلي، به همراه عده اي از همرزمان خود از« كردستان» وارد جنوب شد و با نيروهاي اعزامي از اصفهان (سپاه منطقه ي 2) كه در نزديكي آبادان «جبهه ي دارخوين» مستقر بودند، شروع به فعاليت كرد. ايشان » معروف بود، عليه دشمن بعثي به مبارزهبا رزمندگان اسلام در خطي كه به «خط شير پرداخت و از مهمترين علل شش ماه مقاومت مستمر نيروها در اين خط، وجود اين روحاني عزيز و دلسوز بود كه به آنها روحيه مي داد، سخنراني مي كرد و يا مراسم دعا برگزار مي نمود.
ايشان با تجربه اي كه از كار در جبهه هاي كردستان داشت، سلاح بر دوش، به تبليغ و تقويت روحي رزمندگان مي پرداخت و با برگزاري جلسات دعا و مجالس وعظ و ارشاد، نقش مؤثري در افزايش سطح آگاهي و رشد معنوي رزمندگان ايفا مي نمود و در واقع وي را مي توان يكي از مناديان به حق و
توجه به حالات معنوي در جبهه ها ناميد.
به دليل اخلاص و تعهدي كه داشت به تدريج مسؤوليت هاي خطيري را به عهده گرفت و در اولين عمليات بزرگي كه توسط سپاه اسلام انجام شد (عمليات فرمانده كل قوا)، نقش به سزايي داشت. در عمليات شكست محاصره ي آبادان و طريق القدس _ كه مناطق وسيعي از سرزمين اسلامي از چنگال غاصبان رهايي يافت _ با سمت فرماندهي گردان فعالانه انجام وظيفه كرد و در هر دو عمليات ياد شده مجروح شد. اما پس از مداواي اوليه، بلافاصله در حالي كه هنوز بهبودي كامل نيافته بود به جبهه بازگشت.
خاطره ي جانفشاني او در كنار برادر همرزمش، فرمانده ي دلاور جبهه هاي نبرد، شهيد حسن باقري در «چزابه» در اذهان رزمندگان اسلام فراموش نشدني است و لحظه لحظه ي ايثار و فداكاري او زبانزد خاص و عام است.
سردار رشيد اسلام شهيد رداني پور همواره در عمليات ها حضوري فعال داشت. صحنه هاي فداكارانه نبرد «عين خوش» ياد آور دلاوري هاي اين سرباز گمنام اسلام و همرزمانش در عمليات فتح المبين است، كه در كنار شهيد خرازي _ فرمانده ي تيپ امام حسين (ع) _ رزمندگان اسلام را هدايت و فرماندهي مي كردند. در همين عمليات برادر كوچكترش به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد و خود او نيز بشدت مجروح و در اثر همين جراحت نيز يك دستش معلول شد. او در همان حالي كه دستش مجروح و در گچ بود براي شركت در عمليات بيت المقدس به جبهه شتافت. پس از آن در عمليات رمضان، فرماندهي قرارگاه فتح سپاه را به عهده داشت، كه چند يگان رزمي سپاه را اداره مي كرد، به طوري كه شگفتي فرماندهان نظامي _ اعم از ارتش و سپاهي _
را از اينكه يك روحاني فرماندهي سه لشكر را عهده دار است و با لباس روحاني وارد جلسات نظامي مي شود و به طرح و توجيه نقشه ها مي پردازد را برمي انگيخت.
او در عمليات محرم، والفجر 1 و والفجر 2 شركت داشت و تا لحظه ي شهادت هرگز جبهه را ترك نكرد و فرمان امام عظيم الشأن (ره) را در هر حال بر هر چيزي مقدم مي دانست.
ايشان در كمتر از 3 سال سطوح فرماندهي رزمي را تا سطح قرارگاه طي كرد، كه اين مهم، ناشي از همت، تلاش، پشتكار و اخلاص در عمل اين شهيد عزيز بود.
او كه تا اين مدت همسري اختيار نكرده بود، در اجراي سنت پيامبر گرامي اسلام (ص) پيمان زندگي مشترك خود را با همسر يكي از شهداي بزرگوار، پس از تشرف به محضر امام امت (ره) منعقد كرد و سه روز پس از ازدواج، به جبهه بازگشت. مسلح به سلاح تقوي بود و در توصيه ي ديگران به تقوي و خصايل والاي اسلامي تلاش زيادي داشت. خصوصاً به كساني كه مسؤوليت داشتند همواره ياد آوري مي كرد كه:
«كساني كه با خون شهدا و ايثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام، عنواني پيدا كرده اند، مواظب خود باشند، اخلاق اسلامي را رعايت كنند و بدانند كه هر كه بامش بيش برفش بيشتر.»
او معتقد بود كه بايد در راه خدا نسبت به برادران رفتاري محبت آميز داشت و همان گونه كه از خدا انتظار بخشش مي رود، گذشت از ديگران نيز بايد در سرلوحه ي برنامه ها قرار گيرد.
ايشان با ياد امام زمان (عج) انس و الفتي خاص داشت، در مناجات ها و دعاها سوز و گدازش به خوبي مشهود بود، لذا همواره سفارش مي كرد:
«آقا امام زمان
(عج) را فراموش نكنيد و دست از دامن امام و روحانيت نكشيد.»
از خصوصيات بارز آن شهيد در طول خدمتش، توجه به دعا و مناجات با خدا بود و كمتر وقتي پيش مي آمد كه از تعقيبات و نوافل نمازها غفلت كند.
او به قدري به دعا و زيارات اهميت مي داد كه حتي در وصيت نامه اش نيز سفارش مي كند كه به هنگام دفنم زيارت عاشورا و روضه ي حضرت زهرا (س) را بخوانيد.
چشم به مقام و موقعيت و مال و منال دنيا ندوخت و براي احياي آيين پاك خداوندي و ياري و دستگيري مظلومان، سختي ها را به جان خريد و در اين راه از جان عزيزش گذشت.
شهيد رداني پور همواره نزديكان خود را در بعد تربيتي افراد خانواده مورد سفارش قرار مي داد و در وصيت نامه ي خود براي تربيت فرزندانش تأكيد كرده است:
«همواره آنها را علي گونه و زهرا گونه تربيت نماييد تا سعادت دنيا و آخرت را به همراه داشته باشند.»
او هميشه اعمال خود را ناچيز مي شمرد و بر اين مطلب تأكيد داشت كه مي خواهد رفتنش به جبهه ها و گام برداشتن در اين مسير، صرفاً براي خدا باشد. به لطف و كرم عميم خداوند اميدوار بود و هميشه دعا مي كرد تا مجاهده اش كفاره گناهانش شود.
دو هفته پس از ازدواج، صدق و تلاش اين روحاني عارف و فرمانده ي شجاع در عمليات والفجر 2 به نقطه ي اوج رسيد و عاشقانه رداي شهادت پوشيد و به وصال محبوب نايل شد. بدين سان در تاريخ 15/5/62 بر پرونده ي افتخار آفرين دنيوي يكي ديگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج)، با شكوهي هر چه تمام تر، مهر تأييد نهاده شد و جسم پاكش در منطقه ي حاج عمران مظلومانه
بر زمين ماند و روح باعظمتش به معراج پركشيد؛ گرچه تا اين تاريخ نيز ايشان در زمره ي شهداي مفقود الجسد است.
وي كه بارها در جبهه هاي نبرد مجروح گرديده بود و اغلب تا سرحد شهادت نيز پيش رفته بود، در حقيقت شهيد زنده اي بود كه همواره به دنبال شهادت، عاشقانه تلاش مي كرد.
اين جمله از اولين وصيت نامه اش براي شاگردان و رهروانش به يادگار ماند:
«عمامه ي من كفن من است.» منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اصفهان،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ميرزا علي رستم خاني : فرمانده تيپ يكم لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1332 در روستاي علي آباد ودر يك خانواده مذهبي به دنيا آمد. پدر او با عشق و علاقه اي كه به علي داشت مي خواست كه او ياور صديق براي دين خدا باشد. با توجه به اينكه در محيط روستا بود مشغول به كار كشاورزي در كنار پدر گراميش شد . بعد از چند سالي كه از عمر شريفش گذشته بود ،مدرسه در روستايشان داير شد .او همراه كار به درس خواندن نيز مشغول شد و تا پايان دوره ابتدايي مشغول تحصيل گرديد. سال 1355 به خدمت سربازي مي رود و با توجه به تعهدي كه نسبت به احكام اسلام از همان دوران كودكي داشت در خدمت سربازي هم از اداي واجبات غافل نمي شد. وي مي گفت: از 50 نفر سرباز بچه مسلمان 12 نفر روزه مي گرفتيم. در پادگان توزيع غذا همچون روزهاي قبل عادي بود و با اين شرايط حاكم، ما از روزه گرفتن غفلت نمي كرديم تا اينكه يك روز فرمانده پادگان آموزشي در پل دختر به
ما گفت براي چه روزه مي گيريد؟ الان به حضور شما احتياج است از فردا نبايد روزه بگيريد و هر كس روزه بگيرد جريمه مي كنم. ولي ما چند نفر مي رفتيم در اردوگاه و يك چيزي پيدا مي كرديم و سحري مي خورديم و به هر ترتيبي كه مي شد روزه مي گرفتيم. در مورد نماز هم همين طور بود.
شهيد بزرگوار در سال 1357 خدمت سربازي را در مركز هوابرد شيراز به پايان رساند و به آغوش خانواده بازگشت. برگشتن ايشان مصادف بود با اوج گيري انقلاب شكوهمند اسلامي . از طرفي با توجه به تخريب روستاها و عدم توجه حكومت شاهنشاهي به روستا و روستائيان، ايشان تصميم مي گيرند كه به زنجان بيايند.
بعد از اسكان در زنجان در مبارزات و راه پيمايي ها به طور فعال شركت مي كردند.
سرانجام انقلاب اسلامي به رهبري امام بت شكن به پيروزي مي رسد . انقلاب كه دشمنان فراوان دارد وبايدپاسداري و حراست گردد. او درسال 1358وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مي شود .
پيروزي انقلاب و ورود به سپاه را تولد دوباره خود مي دانست.
او مي گفت: علاقه شديد من به سپاه چنان بود كه انگار تازه متولد شده ام چرا كه مي بينم هيچ خط انحرافي در سپاه نيست و امام بالاي سر ماست و ما را به خوبي هدايت مي كند.
بعد از مدتي دشمنان اسلام كه تحمل شكوفايي اسلام را نداشتند شورشهاي كردستان را به وجود آوردند و ايشان نيز به فرموده امام كه :"غائله كردستان در مدت 24 ساعت بايد خاتمه يابد ."لبيك گفت و به منطقه درگيري اعزام شد
كه فرماندهي گروه اعزامي را به عهده داشت. چهار نوبت به كردستان اعزام مي شود و با شجاعت تمام با دشمنان خارجي ومزدوران بيگانگان جنگ مي كندتا از تماميت ارضي ايران اسلامي دفاع مي كند.
پس از بازگشت از ماموريت هاي موفق خود به عنوان فرمانده پايگاه سپاه قيدار منصوب مي شود كه در اين هنگام دشمن قسم خورده ايران انقلابي، آخرين حربه نظامي خود را شروع مي كند . صدام بعثي دستور دارد حمله گسترده نظامي را عليه ايران اسلامي آغاز كند. ي اين بار نيز شجاعتش اجازه سكوت را به ايشان نمي دهد، و با اصرار و پافشاري از مسئولين سپاه زنجان درخواست مي كند به منطقه جنگي اعزام شود. بالاخره موافقت مسئولين را جلب نموده و به جنوب كشور (منطقه دارخوين) اعزام مي شود. چرا كه خط پدافندي نيروهاي سپاه زنجان در اوايل شروع جنگ در اين منطقه بود.
بعد از مدتي در اين منطقه از ناحيه شكم سخت مجروح مي شود كه چندين بار عمل جراحي روي او انجام مي گيرد و به مدت 4 ماه بستري مي گردد. همانطور كه اشاره شد اولين مسئوليت رزمي ايشان در اولين اعزام به عنوان فرمانده گروه بود. در مراحل بعدي اعزام، فرماندهي دسته و گروهان را به عهده مي گيرد تا اينكه در عمليات ثامن الائمه فرماندهي يك گردان را به ايشان محول مي كنند. شهامت و شجاعت ايشان در اين عمليات بروز مي كند و وظيفه خود را به نحو احسن انجام مي دهد.
او خودش را وقف جنگ نمود به طوريكه مي توان گفت ،در اكثر عمليات بزرگ و كوچك شركت
كرده و نقش مهمي ايفا نموده است.
مدتي بعدبه دليل لياقت و شجاعتي كه داشت به فرماندهي تيپ در لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع)منصوب شدند. در اين مسئوليت هم درخشيده و وظايف الهي و ديني خود را به خوبي انجام دادند. در عمليات خيبر كه به عنوان فرمانده تيپ عمل مي كرد آنچنان درخشيد كه از طرف قرارگاه به صورت تشويقي براي زيارت خانه خدا انتخاب شد.
او كه در روزهاي عمليات اولياء خدا را مشاهده و زيارت مي نمود حال بايد خانه خدا را هم زيارت كند تا آرزويش كه زيارت خانه خدا و پيامبر عظيم الشان (ص) و قبور ائمه اطهار (ع) است برآورده گردد.
بعد از اين به عنوان يك رزمنده وارد ميدان نبرد مي شود تا به حاجي ها بگويد كه رمي جمره از مكه شروع شده و ادامه دارد و هر جا كه شيطان باشد رمي جمره هم هست و رمي جمره واقعي همين است كه انسان شهوات خود را رمي و شيطان را منكوب نمايد ،كاري كه او كرد. شهيد رستمخاني پيرو راستين ولايت فقيه بود و نسبت به حضرت امام (ره) ارادت خاصي داشت و همين پيروي از ولايت بود كه او را از خانواده جدا كرده و در خدمت جنگ قرار داد.
ارادت و علاقه خاصي به اهل بيت عصمت و طهارت داشتند و نسبت به عزاداري آنها مخصوصاً سرور شهيدان امام حسين (ع) علاقمند بود و به هر نحوي كه امكان داشت در عزاداري ها شركت مي كرد.
اودر طول خدمت پر بركت خود در يگان هاي مختلف سپاه خدمت صادقانه داشت و برايش مطرح نبود
كه در چه لشگري باشد. بلكه عمده مسئله مكتب و پيشبرد آن بود. براي نمونه در لشگر 7 وليعصر (عج) ، لشگر 17 علي بن ابيطالب ، لشگر 8 نجف و لشگر 31 عاشورا خدمت كرده است و در هر يك از اين يگانها با مسئوليت هاي متفاوت خدمت صادقانه داشت.او رزم با بعثيون را سرلوحه برنامه خود قرار داده بود. آخرين مسئوليت ايشان فرماندهي تيپ در لشگر 31 عاشورا بود. اين مقام و منصب براي وي كم بود چرا كه او با تمام وجودش در خدمت جنگ بود اما براي او هدف فرمانده شدن و به مقامات بالا رسيدن نبود بلكه خدمت به بچه هاي شجاع سپاه و بسيج بود و اين مسئولين جنگ بودند كه تشخيص دادند وي لياقت فرماندهي را دارد و به اين مقام منصوب نمودند.
سردار شهيد اكثر اوقات عمر شريفش را در جبهه هاي نور عليه ظلمت گذراندند و به پشت جبهه كمتر مي آمدند مگر مواقعي كه زخمي مي شدند آن هم بهبود نيافته برمي گشتند و مشغول پيكار با متجاوزان بعثي مي شدند.
آخرين عمليات شهيد بزرگوار عمليات بدر بود. در آن عمليات طبق اظهار نظر همرزمانش حالت خاصي داشتند .
از آن شهيد بزرگوار چهار فرزند باقي مانده است كه نشانه روح بلند آن بزرگوار هستند. چرا كه با وجود همسر و چهار فرزند هرگز از وظيفه خود غافل نشد.
آري تولد سوم اين شهيد عزيز با پيوستن به معبودش با مرگ سرخ و آغاز زندگي جديدي در جوار حق و با نظر به وجه الله شروع مي شود و شهادت كه ميراث اهل بيت نبوت و
ولايت است به او نصيب مي گردد و او را در صف شاهدان روز جزا قرار مي دهد.
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شاهد و آيت باهر حاج علي رشتي فرزند حجت كبري آيت الله فومني طاب ثراه يكي از دانشمندان بزرگ و شهداي عزيز مكتب ما در اوايل قرن چهاردهم هجري است. او در سال 1268 در بيت علم به جهان ديده گشود. مقدمات علوم فقهي و دانشهاي عقلي را در ايران به پايان برد و در بيست سالگي عازم كربلا گرديد و از حضور علامه مازندراني مدتها درس اجتهاد آموخت و سپس عازم نجف اشرف گرديد و چند سال نيز از محضر اساتيد عظام اين حوزه مانند آيت الله رشتي و ديگران برخوردار بود. و از اعلام عصر به دريافت اجازه اجتهاد و روايت مفتخر گرديد. سرانجام اين آيت بزرگ الهي در تمام علوم متداوله فقه و اصول و حديث فلسفه و حكمت و اصول عقايد مهارت يافت و ضمن تدريس علما يك دوره رسائلي در اصول فقه (در چهار جلد) به رشته تحرير برد و تقريرات درسي حاج ميرزا حبيب الله رشتي را مدون نمود و پس از فوت استاد به درخواست مردم عازم زادگاه خويش گرديد. سالها در استان گيلان در مقام قضاوت و زعامت، اقامه جمعه و جماعت مواظبت كامل مي نمود.
علامه اميني در شهداء الفضيله ضمن تجليل از مقام علمي او مي نويسد: اين آيت بزرگ الهي در تعظيم شعائر مذهبي و انجام فرائض الهي امر به معروف و نهي از منكرات جديتي كامل به خرج مي داد.
از گفتن سخن حق هراسي نداشت، و از ملامت ملامت كنندگان بيمي به دل راه نداد. اما متأسفانه عمال كثيف استعمارگران درصدد برآمدند چراغ حق را به خيال خويش خاموش كنند، لذا در جريان مشروطيت شباهنگام گروهي از اشرار ناگهان به منزلش ريختند و او را هدف گلوله قرار دادند. بلافاصله شهيد نشد و زبان دلداري و نصيحت گشود، مجددا همان جانيان سنگدل در دلهاي شب به خانه اش ريختند، و ضمن تهديد و ارعاب اهل و عيالش اين آيت حق را به شهادت رسانيدند و به ظاهر از چنگ انتقام گريختند و عذاب ابد براي خويش خريدند. شهيد رشت در دم آخر كلامش آيه شريفه اني وجهت وجهي للذي فطر السموات والارض... بود كه به لقاي معبود نائل شد. جنازه خون آلود او را سالهاي بعد از گيلان به كنار سالار شهيدان مدفون نمودند.
منابع زندگينامه :http://www.shaaer.com/nikan.htm
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسن رشيدي عزآبادي : فرمانده مركز آموزش نظامي شهيد بهشتي يزد
سال 1341 در عز آباد يزد در خانواده اي متدين و زحمتكش فرزندي متولد شد كه نامش را محمد حسن گذاشتند. پدربا كشاورزي و مادر با خانه داري روزگار مي گذراندند. زندگي آنها هميشه با تلاش و زحمت همراه بود.
او براي تحصيل به دبستان رفت و تا سال پنجم ابتدايي به كسب علم پرداخت . پس از آن به دليل مشكلات اقتصادي به كار بنايي روي آورد .
در دوران انقلاب جزء مبارزين و پيشتازان نهضت امام خميني(ره)بود .
در اكثر راهپيمايي ها بر عليه رژيم پهلوي پر خروش و مصمم حضور مي يافت. در يك درگيري با نيروهاي نظامي رژيم منحط شاه به
افتخار جانبازي نائل شد. علاوه بر مبارزه، در اخلاق و رفتار هم نمونه بود و براي احكام و مسائل اسلامي اهميت ويژه اي قائل بود . همه را سفارش مي كرد تا آداب اسلامي را به خوبي انجام دهند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در جبهه كردستان به مبارزه با عوامل استكبار جهاني مشغول شد. در مسئوليت هاي مختلفي چون فرماندهي گردان، جانشين محور تيپ يكم لشكر نجف اشرف و مدتي را به عنوان مسئول يگان حفاظت خدمت كرد . در اين دوران بود كه توسط گروهك ها مورد سوء قصد قرار گرفت. اخلاص، تقوا، توانمندي، مطالعه و كارآمدي وي او را در صف مبارزين شجاع قرار داد .
پس از مدتي راهي لبنان شد تا با ارائه آموزش نظامي به مسلمانان وشيعيان مظلوم آن ديار يا آنها در مبارزه برعليه صهيونيسم بين الملل باشد.
يك سال و نيم مسئوليت پادگان بعلبك را در لبنان برعهده گرفت و پس از سال ها مبارزه با ظلم وستم سر انجام در جنوب لبنان مورد حمله هواپيماهاي اسرائيلي قرار گرفت و در تاريخ 27/8/1362 به شهادت رسيد.
اودر بخشي از وصيت نامه ا ش مي گويد:
بار خدايا تو را سوگند مي دهم به آن چيز كه من عاشقم و آن شهادت است به من عطا فرمايي، كه جز راه نزديك شدن به تو راه ديگر پيدا نكرده ام.
بار خدايا از تو مي خواهم كه تو شفيعم باشي و مرا به ذكر خود وادار كني.
از مردم بيدار و مسلمان تقاضا دارم كه قشر روحانيت مبارز
را تقويت كنند و دست بيعتي كه به اسلام و امام امت داده اند پايدار بمانند.
اي همسرم، امروز مسئوليت سنگيني بر دوش تو گذارده شده است كه بايد زينب وار مبارزه كني و فرزندان پاك و صالح تربيت نموده و تحويل جامعه اسلامي بدهي.
اي فرزندانم از شما مي خواهم شمشيري كه از دست من افتاده است برگيرند و راه حسين را ادامه دهيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده قرارگاه «انصار »سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در«سيستان وبلوچستان» سردار شهيد «عليرضا رضايي پور» معروف به (مرتضي كاظمي )در شهريور ماه سال 1342 در شهر زابل چشم به جهان گشود .در اوان كودكي و در سن چهار سالگي به مكتب خانه رفت و يك سال بعد با روان خواني قرآن مجيد اين كلام الهي آشنايي نسبتا كاملي پيدا نمود .به طوري كه صورت دلنشين او گرمي بخش محافل عارفان طريقت بود و در دل بزرگان آن مجالس ،اميد آينه روشن آن كودك خرد سال جرقه مي زد .از دوره راهنمايي به راز و نياز با پروردگارش انس گرفت و نماز ،اين عشق با معبود را از عمق جان زمزمه مي كرد .دوران دبيرستان را در رشته رياضي فيزيك به پايان رساند .او كه در خانواده اي مذهبي به دنيا آمده بود و زندگي را در محيطي سر شار از ايمان و اخلاص گذرانده ،عشق به معبود و خالق در اعماق وجودش نفوذ كرده بود .پدرش مغازه دار بود و داراي سطح متوسطي از زندگي ،اما با آرمانهاي والاي مذهبي كه داشت ،توانست فرزنداني شايسته همچون عليرضا
را به جامعه تقديم نمايد .عليرضا در قبل از انقلاب اسلامي به مقتضاي سنش شغل خاصي نداشت و تحصيل مي كرد .اما روح بلند او را تنها در مدرسه سيراب نمي كرد . در مراسم عبادي و مذهبي كه در مساجد و ديگر اماكن مذهبي بر گزار مي شد ،شركت فعالانه اي داشت .در كلاس هاي آموزشي قرآن چنانكه گذشت ،به صورت چشمگيري حضور مي يافت ،و با روحانيون منطقه ارتباطي عميق داشت ،به طوري كه در جلسات قرآن و بعضا جلسات خصوصي عقيدتي سياسي كه در منزل شهيد مظلوم سيد محمد تقي حسيني طبا طبايي بر گزر مي شد ،فعالانه شركت مي كرد .با اوج گيري نهضت انقلابي مردم مسلمان ايران او نيز همچون ساير ياران بي شمار امام راحل در ميادين مبارزه و ايثار خونرگ اسلاميمان ،رسما پاي به جرگه سرخ پوشان فدايي اسلام نهاد .ازآن پس درس و مدرسه را رها نمود و در مدرسه عشق و ايثار و به دانشگاه انقلاب وارد گرديد .در تمامي دوران سخت و تلخ و شيرين انقلاب ،سوار بر مركب مبارزه بود و از هيچ گرفتاري و تنگنايي خسته و دلگير نمي شد و از سختي و دشواري اين راه هيچگاه به ستوه نيامد .بلكه هميشه مشوق و سر مشق ديگران نيز بود .اينك آن نوجوان ديروز ،مبدل به جواني پر شور و انقلابي شده ،تا جايي كه در تمامي صحنه هاي انقلاب ،از تظاهرات خياباني گرفته تا مبارزه فكري و عقيدتي با گروهكهاي ملحد و منحرف ،حضور فعال داشت و از هيچ كوششي دريغ نمي ورزيد .
آن شخصيتي كه از كودكي همدم و مونس قرآن
بود و هيچگاه از توسل به خاندان عصمت و طهارت جدا نشده و دور نمانده بود ،اينك آرزويي جز تلاش و ايثار در راه خدا در سر نداشت .وقوع انقلاب اسلامي براي او زمينه خود سازي و ايثار را صد چندان فراهم ساخته بود .به راستي كه از اين امتحان چه سر بلند و پيروز بيرون آمد. او از همان اوان كودكي دوستدار اقشار محروم و مستضعف بود .چنانكه خانواده اش در اين مورد جرياني را تعريف مي كنند ،كه در سن حدود ده سالگي ،در يكي از روز هاي سرد زمستاني در گوشه خيابان متوجه ناله هاي كودكي مي شود كه از فرط سرما ،ناي هيچگونه حركتي نداشته ،توان خويش را از دست داده و به شدت مي لرزيد .او اوركت خويش را از تن در آورده و به آن كودك رنجور و بي كس مي پوشاند .پس از مراجعت به خانه ،به والدينش چنين وانمود مي كند كه تنپوش او گم شده است .ولي بعد ها وقتي هر روز بخشي از نهارش را به بهانه رفتن به مدرسه ،لاي تكه ناني مي پيچيد و با خود از منزل بيرون مي برد و اين عمل را چندين بار انجام مي دهد ،پس از تعقيب او خانواده اش متوجه مي شوند كه وي اين غذا را براي يك پسر بچه يتيم مي برد و اوركت گم شده او نيز تن آن كودك يتيم مي باشد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ودر همان اوايل انقلاب ضمن كارهاي فرهنگي و ارشادي كه بر روي گروهكهاي منحرف و هواداران آنان نمود ،به فكر تشكيل گروههايي از بچه
مسلمانان انقلابي مي افتد و اولين گروهها ي حزب الله را در شهرستان زابل به منظور خنثي نمودن توطئه ي ضد انقلاب ،شكل مي دهد و خود به عنوان سر گروه حزب الله در سيستان شناخته مي شود .
بحث وجدلهاي فكري عقيدتي او با گروهكهاي منحرف كه به ترويج ايده هاي انحرافي شرقي و غربي مي پرداختند ،بر هيچ كس پوشيده نيست .بعد هاو در دوراني كه شيطنتهاي گروهكها و ضد انقلاب و بني صدر صورت گرفت ،او از چهره هاي پرتلاش و خستگي ناپذير شهر زابل به حساب مي آمد .او با نگرشي عميق و برداشت روشن از حوادث آينده ،چنانكه گذشت ،هسته هاي حزب الله را تشكيل داد . در آن دوران اين نيروها بسيار كار ساز بودند .تا جايي كه او توانست با ايجاد وحدت بين تمامي دوستداران انقلاب اسلامي در شهر مذهبي و دور افتاده سيستان ،گروه حزب الله را تحكيم بخشد و كار مبارزه فكري و عقيدتي را بر عليه گروهك هاي منحرف سامان بخشيده و تعداد زيادي از هواداران فريب خورده آنان را به دامن اسلام و انقلاب بر گرداند .
مبارزه اين شهيد عزيز تنها محدود به مبارزه ايدئولژيكي و عقيدتي و سياسي با گروهك هاي منحرف نگرديد و عملا نيز در شناسايي و دستگيري آناني كه لجاجت سر سختانه اي را بر عليه اسلام و انقلاب رهبري مي كردند ،نقش موثري داشت .براي موفقيت در اين كار به خصوص در مبارزات تن به تن علاوه بر پرورش روح به پرورش جسم نيز نياز فراواني بود .به همين منظور او به ورزشهلاي رزمي نيز مي پرداخت و در ورزش
«كنگ فو» فعاليت داشت و اعضاي گروههاي حزب الله را نيز همپاي خويش آموزش مي داد .
او چهره اي كاملا ملايم و جذاب ،همراه با جوشش دروني داشت و هيچگاه اين ملايمت و ملاطفت از سيماي نوراني او محو نمي شد .به همين خاطر روح قدسي او آنقدر در دوستانش اثر گذاشته بود ،كه هيچگاه تحمل دوري او را نداشتند .
در سال 1359 به همراه تعدادي از همرزمانش راهي جبهه هاي نبرد با ضد انقلاب و منحرفين از اسلام كه در كردستان غائله به پا كرده بود ند ،گرديد و پس از نبردي جانانه در كنار ياران و همراهانش در حاليكه در فراق تعدادي از آنها كه در اين سفر شهيد شده بودند ،مي سوخت ،به زادگاهش مراجعت نمود . چون هنوز تحصيلات دوره دبيرستان به پايان نرسيده در كنار مبارزه و جهاد ،درسش را هم ادامه داد و در دبيرستان به تشكيل انجمن اسلامي همت گماشت و توطئه هاي منحرفين و ضد انقلاب را كه قصد نفوذ بر افكار دانش آموزان را داشتند ،اين بار در اين سنگر نقش بر آب نمود و كماكان مبارزه ادامه داشت .
در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .در سپاه از همان ابتداي ورود داراي مسئوليت هاي حساس و كليدي بود و به خوبي توانست از عهده آن بر آيد .پس از يورش وحشيانه ارتش سرخ شوروي(سابق) به اغفغانستان و مهاجرت تعداد زيادي از مردم اين كشور به كشور هاي همجوار و از جمله ايران و آشنايي شهيد كاظمي با مظلو ميت آنان و كشور ستمديده شان ،او را بر آن داشت كه
در نهضت خونرگ ملت مظلوم افغانستان بر عليه كمونيست هاي اشغالگر سهمي داشته باشد .او با ورود به جرگه مجاهدين و مبارزين انقلابي افغان در رويارويي با خصم دون و فرومايه اشغالگر كمونيست از هيچ كوششي فرو گذار نكرد و انقلاب اسلامي افغانستان و مردم آن را مديون خويش ساخت و مجاهدين و مبارزين افغاني را از فيض وجود عارفانه خويش با تقويت روح رشادت و شهامت در آنها بهرمند ساخت .
در سال 1362 ازدواج كرد ،كه ثمره آن دو فرزند پسر و يك فرزند دختر مي باشد . هنوز چند ماهي از ازدواجش نگذشته بود ،كه عازم كشور افغانستان ،جهت جهاد و مبارزه عليه اشغالگران اين كشور مسلمان گرديد .او در اين سفر قريب به يك سال در كنار مجاهدين مبارز و سلحشور افغان به دفاع از حرمت و حريت اسلام عزيز و مسلمانان ستمديده افغانستان پرداخت و چه رشادتها و شهامتهايي كه از خود به جاي گذاشت !در همين سفر بود كه با عرفان و سالكان طريقت نيز در كشور افغانستان ارتباط بر قرار كرد . از تولد فرزندش در ايران و نام مبارك و پر معنايش يعني حامد با خبر شد وپس از مراجعت آشكارا در يافت كه آنچه در دل ديده بود در عالم واقع نيز اتفاق افتاده است .
با توجه به اينكه در مدت زماني كه پاسدار بود ،فرماندهي قرار گاه انصار را در زابل و استان سيستان و بلوچستان عهده دار بود و نظر به مسئوليت سنگيني كه اين قرار گاه در منطقه به عهده داشت ،از رفتن به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل در جنگ تحميلي عراق
عليه ايران منع گرديده بود .ليكن با توجه به ارتباط نزديكي كه با شهيد مير حسيني داشت ،از زمان انجام عمليات باخبر مي شد و با گرفتن مرخصي در اكثر عمليات جبهه حق عليه باطل شركت مي جست .شهيد كاظمي به جهان شمولي اسلام اعتقاد عميق داشت و عملا نيز در راه تحقق آن گام بر مي داشت .به همين دليل در دفاع از انقلاب اسلامي ملت مظلوم افغانستان بدون توجه به اينكه او ايراني است و يا حال كه كشور ايران اسلامي خود مورد حمله و تجاوز قرار گرفته ديگر تكليف از او ساقط است ،فراتر از وظيفه و تكليف عمل مي نمود .
او علاو بر شركت در جبهه نبرد عليه خصم دون در جبهه هاي ايران و عراق ،بارها چه به صورت همگام با مجاهدين افغاني ،و چه به صورت پيشگام آنان عليه تجاوز ارتش سرخ به اين ملت و مملكت اسلامي از هيچگونه ايثار و جهادي فرو گذار نمي كرد .
او در طي اشغال افغانستان توسط روسها ،چندين بار در كنار مجاهدين مبارز افغان حضور يافت و هر بار بعضا تا يكسال در كنارشان مي ماند .او چنان عاشق و شيفته خدمت به ملت مظلوم افغانستان بود كه يك بار پاي گچ گرفته اش را شخصا و بدون مجوز پزشك از گچ در آورد و راهي سفر جهادي به افغانستان گرديد . در اين راه تمامي مرارتها را به جان و دل مي خريد . چندين نوبت در كوهستانهاي برف گير نواحي مركزي و شمال افغانستان تا سر حد مرگ يخ زده بود ،ليكن هر بار آماده تر از قبل و بدون
هيچگونه دغدغه و واهمه اي همپاي مبارزين با پاي پياده كوهها و تپه ها و دشت ها را پشت سر گذاشته و براي رويا رويي با خصم دون ،لحظه شماري مي كرد .او از نظر سير و سلوك و اخلاق و رفتار ،الگو و سر مشق تمامي دوستان و نزديكان خود بود .او عليرغم اينكه پستها و مسئوليتهاي خطيري در دوران زندگي كوتاه خويش داشت ،اما هر گز اعتقادي به رعايت بر تر بودن و يا غرور و تكبر نداشت .
او به حق ،مصداق آيه شريفه «اشداءعلي الكفار رحماءبينهم »بود . در مقابل دشمن يك پارچه آتش و خشم و در مقابل دوستان رئوف و مهربان .زير دستانش هر گز از وي تند خويي نديدند و اگر خطايي را مي ديد ،ضمن گوشزد نمودن آن فرد خاطي ،سعي در نشان دادن روش عملي و درست آن كار داشت .
او اگر چه درس مديريت به سبك كلاسيك را نخوانده بود ،ليكن مديري لايق و مدبري با احساس بود .هر گاه لب به سخن مي گشود ،همه را مجذوب بلاغت و صلابت خويش مي نمود .
او همواره به همسنگرانش سفارش و نصيحت مي كرد و صداقت مرام او بود و سفارشش به ديگران اين بود اگر كاري قبول كرديد سعي كنيد آن را صادقانه انجام دهيد . به مردم و مرام وسنت هايشان احترام مي گذاشت ،به افغانستاو و افاغنه احترام زيادي قائل بود و آنانرا دلير و مبارز قلمداد مي كرد .لباس هايي كه به سبك افغاني دوخته شده بود با احترام مي پوشيد .با فرزند خرد سالش مثل انسانهاي بزرگ بر خورد مي كرد و
در حد توان از فقر و سختي كه بر مردم رنج ديده افغانستان گذشته بود ،سخن مي گفت .گويي حامدش را براي خدمت به آينده سرزمين مظلوم افغانستان آموزش مي داد . در اواخر عمر با دوستانش از تنگي و بي وفايي دنيا سخن مي گفت .از اينكه ديگر باب جهاد براي او و ديگر مردان خدا بسته شده بود مي گفت و احساس دلتنگي عجيبي داشت .
در سال 70 – 1369 عليرغم ميل باطني خودش براي شركت در دوره عالي فرماندهي سپاه (دافوس ) عازم تهران شد ،زيرا او فراق از ياران ديرينش را به سادگي نمي توانست تحمل كند .او آرزو داشت كه ثمره تلاش هاي خود و ملت مظلوم افغانستان در مبارزه جهادي بر عليه ارتش سرخ را ببيند ،اما خود خواهي ها و نفس پرستي برخي به اصطلاح فرماندهان جهادي و دخالتهاي آشكار و پنهان قدرتهاي منطقه و فرا منطقه اي ،فرصت چشيدن اين حلاوت را از كام او گرفت .
با لاخره شهيد كاظمي در سفري كه در حين ماموريت و در باز گشت از تهران به محل ماموريتش در زاهدان داشت ، در اوايل سال 1370 در استان كرمان بر اثر حادثه اي به درجه رفيع شهادت رسيد .آري او دنيا را براي خود تنگ و كوچك مي ديد و به فضاي بيكراني مي انديشيد كه از نور و عشق ربوبي سر شار بود و چه زود ياران را از فيض وجود خويش بي نصيب گرداند و در آن فضاي بيكران سيرالي اللهي خويش را آغاز نمود! منابع زندگينامه :تامرزايثار،نوشته ي عيسي ابراهيم زاده،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا رضايي شوركي : فرمانده واحد تخريب تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
محمد محمدي پناه:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
مدت هاي مديدي بود كه از خودم و شرايط يكنواخت زندگيم، خسته شده بودم. كمتر كسي به من توجه اي داشت و اصولاً همه دنبال كار خود بودند و به قدري در زندگي روزانه گرفتار، كه كمتر به هم توجه داشتند.
چيزي كه بسيار مرا رنجانده بود، علاوه بر يكنواختي، بي توجهي اطرافيان به من بود. داشتم باور مي كردم كه ما انسان ها هر روز داريم از هم فاصله مي گيريم. و هيچ كدام هم به اين موضوع فكر نمي كنيم و يا نمي گذارند كه فكر كنيم.
اصلاً باورمان شده كه دوري و دوستي. باور كنيد دلهامان با هم نيست. اصلاً نسبت به يكديگر دلتنگي پيدا نمي كنيم. از محبت، عشق، صفا و صميميت كمتر حرفي به ميان مي آيد. لبخندها مصنوعي و بي محتوي شده. گمان مي كنم ريشه ي همه گرفتاري ها، غرق شدن در زندگي مدرن و ماشيني است.
دليل بسيار خوبش، هرچه بر پيشرفت و ترقي و رشد علم افزوده شده و سنگرهاي جهل و بي سوادي يكي يكي فتح گرديده و بر خودم شاخصه هاي رشد افزوده گرديده، مي بينيم، عاطفه، محبت، يك رنگي، يك دلي، دوستي و برادري و ... كمرنگ تر، كم سو تر و در بعضي مواقع به دست فراموشي سپرده شده و مي شود.
چرا با اين الفاظ و كلمات دارم سر شما را به درد مي آورم. واقعاً نمي دانم چرا دردهايم را با شما مطرح مي كنم. خوب است خودم را ابتدا
معرفي نمايم. نام من مجتبي است. در مقطع دبيرستان تحصيل مي كنم. دوستان زيادي را در كنارم مشاهده كرده ام، كه دچار بحران روحي و رواني هستند. بسياري از نوجوانان و جواناني را سراغ دارم كه از بي هويتي خود رنج مي برند.
از اين كه احساس مي كنند والدين نسبت به وظايف خود، آگاهي لازم را ندارند، ناراحت مي باشند. يا اطلاعات خوبي دارند، اما براي كلاس گذاشتن براي ديگران و پز دادن. ولي در مرحله عمل، بسيار بي حوصله، زود رنج، پر توقع و طلبكارند. شايد بخشي از مسائل، مربوط به يك قشر خاصي باشد، اما نوجوانان محروم از امكانات مادي، تحت تاثير فرهنگ وارداتي و تهاجمي دشمن و يا در معرض تركشهاي آن قرار دارند و زماني كه والدين متوجه مي شوند، افسوس و آه از نهادشان بلند مي شود و از غفلتي كه مرتكب شده اند، پشيمان هستند، اما پشيماني ديگر سودي ندارد.
پس از مدت ها تحقيق و مشورت با پدرم و بعضي از بزرگان، به كشفي بزرگ دست يافتم. و آن كشف يك پيز بود. مواد اوليه موجود بود، اما كسي پي استخراج اين معادن نبود و نرفت. و اندكي هم كه به سراغ اين موضوع مهم رفتند، با مشكلات بسياري مواجه گرديدند. هرچه مرشد و رهبر و راهنما، فلاش و علامت مسير را نصب مي كرد. بسياري از وادادگان به فرهنگ بيگانه و خود باختگان، پنبه در گوش كردند، تا نشوند و مسئوليت خود را فراموش كنند.
اما نتيجه تحقيقات معرفي نكردن الگوهاي بومي و با آداب و رسوم ملي و ديني، و در عين حال ملموس و
قابل دسترسي و مهم تر از همه اين ها براي سنين مختلف، براي اقشار متفاوت، و همچنين متناسب با نيازهاي روز و ... من تصميم دارم شما را با خودم به يك مسافرت كوتاه ببرم. اميدوارم به شما در اين سفر خوش بگذرد. سفري كه هم تفريح است، هم عبرت، هم تنوع است، هم درس. راستي مي دانيد از چه زماني تصميم گرفتم مسئوليت اين كاروان را قبول كنم و در اين گردشگري راهنما و خادم مشتاقان باشم. به جريان تحول من گوش كنيد. ماجرا از اين جا شروع شد كه:
يك روز تعطيل در گوشه اي از خانه، گز كرده بودم و در لاك خود، در انديشه ها و آينده ي نامعلوم خود سير مي كردم، همچنين به دوستان و بچه هاي كوچه و محله و مشكلات آنها فكر مي كردم. از سويي به گذر عمر و كوتاهي آن و عدم استفاده از فرصت ها، و ... ناگهان پدرم مرا صدا زد و گفت: مجتبي امروز حال داري به يك جايي برويم؟
من بلافاصله گفتم: بابا خبري شده كه مي خواهي مرا به گردش ببري!!
پدرم گفت: ديدم امروز خيلي افسرده و گرفته اي. احساس كردم يك كمي تنوع، تفريح و گردش براي هر دو نفر ما بد نباشد. خصوصاً حالا كه بقيه هم به زيارت رفته اند خوب است من و تو برويم قدمي بزنيم. اعلام آمادگي كردم. هر دو وسايل سفر را برداشته، سوار بر ماشين از خانه خارج شديم.
صبح يك روز بهاري، به يكي از مناطق سرسبز و ييلاقي رفتيم. پدرم خيلي هواي مرا داشت، با اين كه مشغوليت كاريش زياد
بود.
من موقعيت پدرم را ترك مي كردم. از اين كه تمام طول هفته را سخت مشغول انجام كار مي شود، تا زندگي ما، از يك رفاه نسبي، برخوردار باشد. بايد از او تشكر كنم. اما يك چيز را همه پدرها و مادرها كمتر مورد توجه قرار مي دهند و آن توجه به مسائل عاطفي فرزندان خود است.
يعني هر پدر و مادري، دوست دارد نيازهاي مادي و رفاهي فرزند خود را برطرف كند. اما نيازهايي در زندگي فرزندان وجود دارد، كه اگر پدران و مادران آنها را پاسخ ندهند. فرزندان كم كم به سمت و سوي افرادي مي روند كه آنها سعي مي كنند، به ظاهر هم شده، نشان دهند كه، مي توانند نيازها را برطرف كنند. و آن وقت فاصله بين فرزند و والدين زياد مي شود، تا اين كه نسبت به هم بيگانه مي شوند. احساس كردم كه امروز فاصله بين من و پدرم برداشته شده است. اما چه اتفاقي خواهد افتاد، بايد منتظر بمانيم.
ماشين را در گوشه اي پارك كرديم و قرار گذاشتيم تا كنار درخت ميان كوه مسابقه بدهيم. هوا بسيار لطيف بود. نسيم ملايمي مي وزيد و آرامش و طراوتي خاص به انسان مي بخشيد. با سرعت از كوه بالا مي رفتيم. ديدم دارم از پدرم شكست مي خورم. راستي راستي پدرم با شيوه اي خاص بالا مي رفت. مثل اين كه در يك جاده صاف و آسفالته راه مي رود.
يك دفعه پدرم نگاه را برگرداند و گفت: آقا مجتبي مواظب باش خواب نروي. تندتر قدم بردار. هرچند اختلاف سن من و پدرم خيلي زياد بود. يعني
من نصف سن ايشان را داشتم، اما از نظر جسمي خيلي قوي تر از من بودند. پدرم در زير درخت ايستاد و من با سينه ي سوخته، تلاش مي كردم خودم را به او برسانم. وقتي به زير درخت رسيدم، پدرم مرا بغل گرفت. براي اولين بار بود كه عشق و علاقه پدرم را با تمام وجود، لمس مي كردم. دوست داشتم امروز با پدرم به عنوان يك دوست، صحبت كنم و ناگفته ها و پرسش هايم را برايش مطرح كنم. تا جواب آنها را بدانم و چراغ راه زندگيم قرار دهم.
چون والدين بهترين و صادق ترين دوستان انسان هستند. به شوخي گفتم: بابا ماشاءالله خيلي جوان تر از من هستيد كه در مسابقه برنده شديد. پدرم گفت: آقا مجتبي حالا كه ما برنده شديم، قرار است چه چيزي به ما هديه بدهي.
گفتم: هرچه شما بخواهيد و در توان من باشد انجام مي دهم.
پدرم گفت: بهترين هديه تو به من يك چيز است و آن اين كه به اين سخن امام صادق (ع) عمل كني.
كونوالنا زينا ولا تكونوا علينا شينا.
امام صادق (ع) مي فرمايند: «اي شيعيان در هر كجا هستيد موجب زينت ما باشيد نه موجب شرمساري و شرمندگي و موجب ننگ ما.»
سپس ادامه داد. پسرم: شرايط جامعه از نظر مسائل فرهنگي و اجتماعي به گونه اي پيش مي رود، كه انسان بايد خودش را، در برابر حوادث و اكسينه و بيمه كند، تا دچار انفعال نشود و هويت فرهنگي خود را از دست ندهد.
گفتم: بابا قدرت بدني شما زياد است، در حالي كه جستمان مشكل دارد و دائماً
بيماريد. چگونه اين توانمندي را در خودتان بوجود آورديد؟
پدرم گفت: ياد دوران دفاع مقدس به خير. روزهاي خوب زندگي من، مربوط به آن ايام است. در آن ايام وقتي در منطقه غرب بوديم، مرتب پياده روي و كوهنوردي داشتيم و هرگاه در جنوب بوديم، پياده روي هاي طولاني و سخت، كه همه ي نيروها، با جان و دل انجام مي دادند.
فرمانده مي گفت: بايد به قدري جسم شما قوي گردد، كه اگر قرار شد با پاي پياده دشمن را تا عمق خاك خودش، تعقيب كنيد، وسط راه نمانيد و بتوانيد او را دنبال كرده و ضربات كاري خود را بر دشمن وارد نماييد.
روزهاي عجيبي بود، شايد ساعت ها مي دويديم، ورزش مي كرديم، اما احساس خستگي نمي كرديم. چون هدف داشتيم، انگيزه داشتيم و آن، مقابله با دشمن بود. برف، باران، آفتاب، گرما، سرما و ... هيچكدام نمي توانست مانع از انجام ورزش و بدن سازي ما شود و همين امر، موجب شده بود كه از سخت ترين موانع عبور كنيم. مثلاً بعضي از كارها را، بچه ها انجام مي دادند كه حتي بعد از گذشت آن ايام و تا امروز، باورش براي عده اي شايد سخت باشد.
بچه هاي خط شكن، خصوصاً غواص هاي ما، از سر شب تا اذان صبح در داخل آب بسيار سرد شنا مي كردند، تا بتوانند از رودهاي عظيم و پر قدرت، عبور كنند. بعضي وقت ها سردي آب به قدري زياد بود، كه لب هاي غواص ها سياه مي شد اما تحمل مي كردند.
از پدرم پرسيدم: وضعيت و شرايط جبهه چگونه بود؟
پدرم گفت: مجتبي سوال
خوبي پرسيدي و اين چيزي بود كه امروز، به خاطر آن، تو را به فضاي كوه آوردم، تا بعضي از واقعيت ها را برايت بازگو كنم. آن گاه به آرامي گفت:
پسرم مدتي است متوجه تو هستم. مي بينم خيلي گوشه گير و تو خودت هستي و غصه مي خوري. خيال نكن كه من متوجه رفتار تو نمي شوم. جنگ همه چيز را به ما آموخته است. يعني تجربيات دوران دفاع مقدس باعث شده، هميشه به اطرافيانمان توجه داشته باشيم.
يكي از ويژگي هاي جنگ، دوست داشتن قلبي بود نه ظاهري، و محبت واقعي به يكديگر، نه صوري و دروغي و ظاهر فريبي. يعني شب هاي عمليات وقتي بچه ها مي خواستند از يكديگر جدا شوند و با هم وداع كنند، از عمق وجود اشك مي ريختند و سرها را به روي شانه هم مي گذاشتند و سفارش مي كردند كه ما را فراموش نكن.
چرا چنين اتفاقي افتاد؟
تنها يك دليل داشت و آن اين كه، انگيزه ها در جبهه مادي نبود، بلكه معنوي بود. هيچكس دنبال مزد نبود، دنبال شهرت نبود، دوست داشت گمنام باشد. ارزش ها چيزهاي ديگري بود. اين كه مثلاً وقتي از پدر شهيد سوال مي شود، فرزند شما در جبهه چكار بوده است؟
او مي گويد: پسرم مي گفت: تنها يك رزمنده مثل بقيه بسيجي ها؟
اما بعد از شهادتش متوجه شديم كه او فرمانده تيپ بوده است!
ببين چقدر اين ارزش دارد؛ اين كه ديگران بدانند يا ندانند من چه كاره هستم، فقط اگر خدا دانست، ارزش داشته باشد. الان خيلي نادر است. اما در زمان جنگ، چنين مسائل و
موضوعاتي زياد بود. در جبهه مسابقه بود براي يك امر مهم و اساسي. و آن بندگي خداوند و انجام تكليف و كسب معرفت خدا نه چيز ديگر.
به همين دليل چهره رزمندگان را وقتي در تلويزيون و عكس هاي آن دوران مي بيني تصاويري شاداب، با نشاط و خندان را شاهد هستي. و همين امر موجب مي شد كه تحمل سختي ها آسان باشد.
ايثار و گذشت و فداكاري، حرف اول را مي زد. پذيرش خطر و جان فدا شدن در آن ميدان، حرف اول همه دلير مردان عرصه پيكار بود. كه اگر يك زماني فرصت شد، بعضي از اين خاطرات را برايت نقل مي كنم تا ببيني؛ چگونه خطر مي كردند و جان را بر كف مي گرفتند و مردانه از دين و نظام مقدس اسلامي خود، دفاع مي كردند و در زير باراني از گلوله ها و تيرهاي دشمن، خم به ابرو نمي آوردند. اصلاً بعضي به استقبال خطر مي رفتند. چون الگو و اسوه آنها، قهرمان بزرگ كربلا، حضرت اباالفضل العباس (ع) بود. آنها از شهداي كربلا درس گرفته بودند و به عشق حرم ابا عبدالله الحسين (ع) حاضر بودند، از هستي خود نيز بگذرند.
از پدرم پرسيدم: چگونه به اين مرحله از ايثار و فداكاري مي رسيدند و چرا الان آدم هاي اين چنيني را كم داريم؟
پدرم گفت: آقا مجتبي، اول كاري كه انسان بايد انجام دهد، ايجاد ظرفيت در خود و سپس پيدا كردن روحي بزرگ و وسيع و در پايان دريادل شدن.
براي اين كه در خودشان ظرفيت بوجود آوردند و به اصطلاح ظرف وجودشان را دريايي كنند، چند
كار اساسي انجام مي دهند.
اولين كار، مبارزه با نفس بود. يعني بسياري از خواسته هاي دلشان را بي پاسخ مي گذاشتند و به آنها توجه نمي كردند. انسان عادي و معمولي آرامش را دوست دارد. به خواب علاقه دارد. از بي خوابي رنج مي برد. از تاريكي وحشت دارد. عبادت را در حد تكليف انجام مي دهد و ده ها چيز ديگر كه در زندگي امروز ما مشاهده مي شود.
اما يك جوان، نوجوان، پيرمرد بسيجي، از رفتن به خط مقدم، سنگر كمين، شناسايي در شب و ... استقبال مي كرد و لذت مي برد. چون در خطر، ياد خدا و انس با او بيشتر مي شد.
بيداري در شب، يك امر عادي بود. اصولاً، افراد كم خواب بودند، با اين كه خستگي كار، نياز به خواب را بيشتر مي كرد. و مورد مهمتر، ارتباط با خداوند بود. يك چيزي كه اصلاً ريا در آن راهي نداشت و تنها، خلوص كامل بود. عبادت رزمندگان، در همه صحنه ها بود. چه در جنوب و چه در غرب، چه در خط مقدم و چه در خطوط پدافندي و آفندي و ...
هرجا كه بودي در دل شب، اگر برمي خاستي، احساس مي كردي فرشتگان از آسمان به زمين آمده اند.
در آن تاريكي و ظلمت شب، در زير آتش پر حجم سلاح هاي دشمن، بچه ها تنها و با اتكا به خدا و بدون توجه به اطراف و شرايط جنگ و آتش و گلوله هاي مختلف، در وسط بيابان مي رفتند، دور از سنگرهاي اجتماعي، دور از چادرهاي گروهي و ... در درون قبرهاي كوچكي كه از
قبل آماده كرده بودند، به نماز مي ايستادند.
اگر به طور اتفاقي، از كنار يكي از مراكز نور، عبور مي كردي، بوي عطر محمدي (ص)، صداي مناجات همراه با بغض در گلو و استغفار همراه با اشك، را مشاهده مي كردي، يعني يك رزمنده آن چنان با اين سنگر انفرادي خود، انس داشت كه در تاريكي شب، آن را گم نمي كرد و مستقيم و چشم بسته هم مي توانست آن را پيدا كند.
صداي زمزمه، همه جا بلند بود. ولي انگار هيچ كس از ديگري، مطلع نيست و عجيب تر اين كه، دوباره به آرامي به سنگر اجتماعي خود، باز مي گشتند و مي خوابيدند. بدون اين كه توجه داشته باشند، كسي آنها را زير نظر دارد يا نه. اشك شبانه، باعث لطافت روح مي شد، و كم كم ظرفيت وجودي انسان را بالا مي برد.
يعني؛ اين روح به قدري گستره اش وسعت پيدا مي كرد كه آمادگي انجام هر ماموريتي را در هر شرايطي فراهم مي ساخت.
سوال كردم: بابا در مدتي كه شما در جنگ بوديد، كدام نيروها شرايط كارشان از بقيه سخت تر بود و چرا؟
پدرم پاسخ داد: در جنگ، هر كجا مشغول مي شدي، احساس مي كردي كار تو، بسيار سخت و حساس است و كوتاهي در انجام آن، موجب شكست جبهه حق مي شود.
براي مثال: كسي كه در يگان دريايي بود بايد مرتب با قايق موتوري در ميان امواج آب و در زير تابش نور آفتاب و در زير آتشباري سلاح هاي مختلف و پر حجم دشمن، نيرو، مهمات، غذا، وسايل مورد نياز رزمندگان، مجروحان و شهدا
و ... را جابجا كند. در وسط آب، نه جائي براي سنگر گرفتن بود، نه جان پناهي وجود داشت. خيلي كه هنر مي كردي بايد در هر وضعيتي بودي، با قايق خود در ميان نيزار مخفي مي شدي تا زمان به نفع تو رقم بخورد. يا كسي كه در سنگر كمين بود، هميشه در معرض خطر بود، چون اولين نقطه تماس با دشمن، سنگر كمين است. حضور در اين مكان دل شير مي خواست، زيرا هر لحظه احتمال مي رفت دشمن به فرد، شبيخون بزند، يا با تير مستقيم او را هدف بگيرد، يا با سلاح نيمه سنگين، موضع او را زير آتش قرار دهد. يا رزمنده اي كه در گردان، نقش داشت، شب هاي عمليات و در زمان پاتكهاي دشمن، دائماً درگير بود، شايد چندين شبانه روز فرصت خواب پيدا نمي كرد. بايد از مواضع و استحكامات دشمن عبور كند، آن هم در زير شديدترين آتش سلاح هاي سبك و سنگين، بمباران هوايي، شيميايي، ميكروبي و ... و سلاح نيروهاي پياده دشمن.
نفراتي كه در تداركات و لجستيك و ... كار مي كردند هميشه در معرض خطر سلاح هاي دشمن بودند. و افرادي كه در بخش هاي، اداوات، توپخانه، پدافند و زرهي و جنگ نوين فعال بودند. در هر حالي بايد آماده، پا به كار، قدرت خود را به نمايش بگذارند. تا هم روحيه نيروهاي خودي، تقويت شود و هم دشمن، دچار ضعف و زبوني و ذلت گردد.
از ميان مجموعه نيروها، كار دو گروه خيلي سخت و خطرناك بوده و هست. و افرادي كه مي خواستند در اين دو گروه عضو شوند، بايد
از شرايط روحي و رواني و اخلاقي و رفتاري ويژه اي برخوردار. چرا؟
چون شيوه كار با روش بقيه، تفاوت و تغييرات بنيادي داشت. يعني اولين اشتباه آخرين اشتباه فرد بود. درگيري او با دشمن دائمي، نزديك و مرگبار، و خطرات، لحظه اي و غيرقابل پيش بيني بود.
سريع پرسيدم: يعني اينها شب و روز نداشتند، و هميشه احتمال شهادت آنها وجود داشت؟ مگر چكاره بودند كه هم كارشان مهم بود و هم خطرشان بيشتر؟
پدرم در حالي كه لحن و آهنگ صدايش تغيير كرده بود گفت: همه رزمندگان تلاش مي كردند و گمنام بودند، اما اين عزيزان يا عضو گروه تخريب بودند يا در واحد اطلاعات _ عمليات فعاليت مي كردند.
وظيفه اينها خيلي مهم بود و در عين حال پر خطر، وظيفه ي نيروهاي تخريب، ايجاد معبر در ميادين مين شمالي و خنثي كردن تله هاي انفجاري و در بعضي از شرايط كاشتن مين، انجام انفجارات و تله گذاري و ...
و وظيفه ي نيروهاي اطلاعات هم بسيار خطرناك بود، چون بايد با عبور از موانع مختلف دشمن از شرايط دشمن و برنامه هاي او گرازش تهيه كنند و در اختيار فرماندهان قرار دهند. و در بعضي از مواقع شايد چند روز در ميان نيروهاي دشمن حضور مي يافتند. و يا ساعتها بايد در درون آب شنا مي كردند و آن هم فقط با ني نفس مي كشيدند و يا به صورت ثابت ساعت ها در يك نقطه در دل شب مي نشستند و دشمن را زير نظر مي گرفتند و ...
اخبار و اطلاعات، نقش بسيار تعيين كننده اي در تصميم گيري هاي فرماندهان داشت به
همين دليل بايد كساني كه براي اين امر انتخاب مي شدند از نظر شجاعت و شهامت، ايثار و از خود گذشتگي، اخلاص و تقوي و ... از بقيه برتر باشند.
از پدرم پرسيدم: آيا شما هيچ كدام از اين افراد را مي شناسي كه در آن دوران لحظات جنگ بوده اند و الان شهيد شده باشند.
پدرم گفت: آقا مجتبي اينها در طول دفاع مقدس زياد بوده اند و اگر تو مي خواهي با آنها آشنا شوي و آنها را بشناسي اول بايد اين آمادگي را در خودت به وجود آوري كه آنها تو را انتخاب كنند.
پرسيدم: منظورتان چيست؟ چگونه من خودم را آماده كنم، من هميشه آماده هستم و در هر كجا كه بايد بروم بگوييد و اجازه بدهيد مي روم.
پدرم گفت: پسر گلم براي ورود در هر امري، زمينه هايي نياز است تا وقتي به آن موضوع رسيدي، يك دفعه دچار سرخورده گي نشوي. آنگاه پدرم گفت: مي داني چرا تو را به اين مكان در اين روز آوردم. بالاي كوه، دور از هياهوي شهر، چون وقتي از جمعيت و دغدغه هاي زندگي مادي، فاصله گرفتي و از دود و آلودگي صوتي دور شدي و در يك فضاي پاك تنفس كردي، اميد به آينده و با برنامه زندگي كردن در تو تقويت مي شود.
از ارتفاع وقتي به شهر نگاه مي كني، جلوه هاي جذاب و سرگرم كننده ي آن تو را فريب نمي دهد. بلكه واقعيت هاي شهر را از اين جا مشاهده مي كني؛ يعني هر زمان از فضاي شهر دور شوي، تعلقات و وابستگي ها كم كرده اي،
زمينه رشد و كمال تو فراهم مي شود، ديگر از زندگي خسته نمي شوي، ديگر زندگي براي تو يكنواخت نيست.
پس بيا تصميم بگير كه مي خواهي در فضاي پاكي ها نفس بكشي و از آلودگي ها دور كني. اگر به اين تصميم رسيدي؛ من چند نفر از دوستانم را به تو معرفي مي كنم، تا بروي از نزديك با آنها صحبت كني. آنها يك روز جزئي از جنگ بوده اند و با شهيدان جنگ مرتبط و از آنها خاطرات فراواني دارند. آنها خود، يكي از شهيدان مورد نظرت را به تو معرفي مي كنند. به پدرم قول دادم كه به تصميم قطعي برسم و خودم را براي اين كار مهم آماده سازم. آن روز گذشت تا اين كه دوست صميمي خود را ديدم، نامش مرتضي بود او هم روحياتش تقريباً مثل خودم بود. در خصوص موضوع كوه و قولي كه به پدرم داده بودم با او صحبت كردم.
مرتضي گفت: من هم خيلي مشتاقم كه با زندگي و عملكرد رزمندگان در طول جنگ آشنا شوم. گفتم: اگر در تصميم ات جدي هستي بيا تا با هم اين كار را انجام دهيم.
مرتضي گفت: من با پدرم مشورت مي كنم و خبرت مي دهم.
كم كم مقدمات كار را فراهم كرديم و مرتضي نيز موافقت پدرش را جلب كرده بود.
يك روز صبح كه پدرم مي خواست به سر كار برود گفتم: امروز دوست دارم به دنبال واقعيت بروم و در باره ي شهدا تحقيق كنم.
پدرم گفت: من نام چند نفر را از قبل در اين صفحه نوشتم، با آدرس كامل، چون مي دانستم
بالاخره يك روزي به سراغ مسئله مي آيي.
اينها را پيدا كن و بخواه تا برايت در باره ي يك شهيد مشخص سخن بگويند تا بتواني از خصوصيات او تقريباً بقيه ي رزمندگان را نيز بشناسي.
با مرتضي رفتيم به آدرس اولين دوست پدرم. نامش احمد بود و از رزمندگان سخت كوش جنگ بود. خودم را معرفي كردم و گفتم: پدرم مرا براي تحقيق در باره ي شهداي تخريب و اطلاعات مامور كرده، تا اطلاعاتي در مورد زندگي و خصوصيات فردي و اجتماعي آنها تهيه كنم.
سپس گفتم: احمدآقا شما شهيد شاخصي كه خيلي با او مرتبط بوده باشيد را مي شناسيد تا ما را در امر تحقيقات كمك كنيد.
احمد آقا پاسخ داد: بسم رب الشهداء و الصالحين، از شما تشكر مي كنم كه تصميم خوبي گرفته ايد و قصد داريد در خصوص شهدا تحقيق كنيد.
امروز شهيدي را به شما معرفي مي كنم كه هم برادر شهيد بود، و هم در گردان رزم، يگان دريايي، در اطلاعات و هم در تخريب حضور داشته است.
مرتضي سوال كرد: شما از چه زماني شهيد را مي شناسيد و نامش كه بود.
احمد آقا گفت: عجله كردي ، قصد داشتم او را به شما معرفي كنم. نامش غلامرضا رضايي بود. آشنايي من با شهيد به زمان كودكي باز مي گردد؛ كه در يك محله با هم، هم بازي و دوران دبستان و راهنمايي را با هم همكلاس بوديم. وقتي در كشور انقلاب شد از اول انقلاب در تظاهرات بر عليه رژيم ستم شاهي شانه به شانه ي هم حركت مي كرديم. وقتي جنگ شروع شد نيز جزء
اولين ها بوديم كه به جنگ رفتيم.
پرسيدم: شما به عنوان يك دوست چه ميزان با روحيات شهيد آشنايي داشتيد؟
احمد آقا گفت: از دوران كودكي كه خارج شديم و افكار و انديشه هاي كودكي را سپري كرديم. در مسائل انقلاب و خصوصاً در جنگ من روز به روز بيشتر با روحيات و خلقيات او آشنا مي شدم.
به خصوص در جنگ، ايشان از روحيه ي بالاي شهادت طلبي برخوردار بود و مشتاق شهادت بود. رفتار و گفتارش آموزنده و شيرين بود. با رفتارش به ديگران درس مي داد. اهل تهجد و شب زنده داري بود و خيلي احترام دوستان را حفظ مي كرد.
صادقانه كار مي كرد و خستگي ناپذير بود. يعني برايش انجام تكليف مهم بود. اين كه در شب باشد يا در روز، برايش فرقي نمي كرد. مهم ترين ويژگي او اين كه هميشه با وضو بود؛ يعني در طول شبانه روز و در هر شرايطي وضو داشت، و مي گفت: اين جبهه ها محل حضور و نزول فرشته گان و ائمه ي معصومين (ع) است. و در هر جا كه قدم مي گذاري، مشهد شهيدي است، پس چه خوب است كه با وضو و با طهارت باشيم تا ثواب ببري.
ويژگي ديگرش اين كه مدام زبانش به ذكر مشغول بود. مي گفت: عاشق هميشه از معشوق خود ياد مي كند و نامش را بر زبان دارد. يك عبد همه جا بايد به ياد معبودش باشد تا هر گاه به او نياز داشت عنايت و لطفش نصيب انسان گردد.
انسان خوش برخوردي بود و يكي از ويژگي هايش كه بسيار در روحيه ي
افراد تاثير مثبت داشت، هرچه كار سخت تر مي شد، خنده ي لبانش نمايان تر مي گشت. يعني وقتي براي شناسايي و باز نمودن معبر مي رفتيم و از طرف دشمن با گلوله ي منور يا جنگي شليك مي شد، شهيد رضايي شروع به خنديدن مي كرد. انگار مرگ را به بازي گرفته بود.
سوال كردم: گفتيد براي شناسايي كه مي رفتيد معبر باز مي كرديد: معبر چيست؟
احمد آقا گفت: چون موانع و استحكامات دشمن روبروي رزمندگان خيلي وسيع و گسترده بود: يعني هم از نظر طول و هم از نظر عمق و هم امكاناتي كه به كار مي برد خيلي زياد بود.
خوب بايد چند نفري مي رفتند وسط ميدان مين، مين ها را خنثي، سيم هاي خاردار را قطع، تله ي انفجاري اگر بود خنثي مي كردند و در ضمن علامت گذاري مي كردند. يعني بين يك كيلومتر راه، چند جاده ي باريك با عرض يك تا دو متر باز مي كردند، كه افراد بتوانند از اين محل عبور كنند و پايشان را روي مين نگذارند.
كار شهيد در تخريب خيلي حساس بود. چون اگر يك لحظه غفلت مي كرد احتمال داشت مين منفجر شود و علاوه بر اين كه خودش به شهادت برسد، دشمن هم از وضعيت ما باخبر شود؛ كه قصد داريم در مواضع آنها رخنه كنيم.
مرتضي پرسيد: شهيد در چند عمليات حضور داشت؟
احمد آقا گفت: شهيد رضايي در عمليات هاي متعدد حضور فعال داشت كه مهم ترين آنها را براي شما بيان مي كنم.
عمليات والفجر 4، والفجر 8، خيبر، بدر، كربلاي 4، كربلاي 5، بيت المقدس 7
و تك هاي آخر جنگ.
حتي ايشان بعد از جنگ نيز در منطقه حضور داشت و در برنامه هاي تفحص شهدا، مين هاي موجود را خنثي مي كرد.
خيلي دوست داشتم بيشتر مي مانديم و سوالات ديگري را مطرح مي كرديم. اما وقت گذشته بود و از برادر رزمنده احمد آقا خداحافظي كرديم.
مرتضي گفت: احمد آقا باز هم مزاحم شما مي شويم. اگر خدا توفيق دهد.
هر دو از محل كار ايشان خارج شديم و احمد آقا هم به رسم سنت اسلامي چند قدم ما را بدرقه كرد كه از او خواهش كرديم، به خاطر مشغله ي زياد به انجام كارهاي خود بپردازد.
من شب نتيجه ي كار امروز را به پدرم گزارش دادم و ايشان خيلي خوشحال شد و گفت مجتبي هرچه در زندگي شهدا وارد شوي وجود آنها را حس خواهي كرد البته بعضي از دوستان نمي توانند خيلي از واقعيت ها را به شما بگويند و شما هم اصرار نكنيد. هرچه گفتند شما ثبت كنيد چون بازگشت به آن ايام و يادآوري آن صحنه ها و فراق و دوري دوستان خيلي سخت است. پس وظيفه ي شما يك چيز است، ثبت سخنان و تحت فشار قرار ندادن كساني است كه خاطراتشان را تعريف مي كنند.
پدرم از خيلي موضوعات و روحيات افراد جنگ صحبت مي كرد به گونه اي كه مشتاق شدم با برنامه ريزي به سراغ نفرات بعدي بروم. فردا با مرتضي تماس گرفتم و رفتيم به سراغ يكي از دوستان شهيد به نام آقا محمود.
پس از آن كه خودمان را معرفي كرديم، دليل مزاحمت را نيز ذكر كرديم انسان
متين و پركاري به نظر مي رسيد؛ اما در برخورد اوليه انسان آرامي به نظر مي رسيد و معلوم بود بايد شرايط را مهيا مي كرديم تا در باره شهيد اطلاعاتي را بدست مي آورديم. دوستم مرتضي گفت: مزاحم وقت و كار شما شديم اما در مورد مسئله اي مهم تحقيق مي كنيم، مي خواستيم شما هم ما را در اين مسير ياري كنيد و آن را شناخت يكي از نيروهاي تخريب به نام شهيد غلامرضا رضايي است آيا شما ايشان را مي شناسيد؟ و اگر در باره ي خصوصيات ايشان احساس مي كنيد مطلبي است كه مي شود در اختيار ديگران گذاشت بيان كنيد.
آقا محمود ضمن عرض تشكر و خيرمقدم گفت: آن چه من در باره ي شهيد رضايي براي شما مي توانم بيان كنم؛ يكي برمي گردد به خصوصيات فردي شهيد و ديگري خاطره اي است از شهيد بزرگوار غلامرضا رضايي.
شهيد رضايي، پرچم دفاع از اسلام و قرآن و انقلاب اسلامي را دوشادوش ديگر رزمندگان، چه در مرزهاي غربي كشور و در ارتفاعات پر از برف و صعب العبور و چه درمناطق جنوب و در گرماي بالاي 50 درجه تا مرز شهادت بر دوش كشيد؛ و در اين مسير چندين بار مجروح شد.
از نظر فردي هرگز تظاهر به تقوا نمي كرد، شهادتش گواهي داد انسان متقي و پرهيزكاري بوده است از زبانش هيچ كس جز كلام نيك نشنيد، و هرگز كسي را با كلامش رنجيده خاطر نكرد، حتي در انجام امر به معروف و نهي از منكر برخوردش دلنشين بود.
اگر بخواهم خصوصيات شهيد را براي شما در يك جمله
بگويم:
شهيد رضايي متعلق به يك طبقه يا گروه خاصي از دوستان نبود. برخوردش با كودكان، پدرانه؛ با جوانان، دوستانه؛ با همسنگرانش متواضعانه؛ با خانواده اش، مودبانه؛ با بزرگان و علماء، عارفانه و با خداوند عاشقانه بود.
نگاهش مظلومانه، لبخندش معصومانه، ايمانش مخلصانه، قلبش خاشعانه و رفتارش كريمانه بود و ...
با اين كه شهيد رضايي در طول دفاع مقدس در واحدهاي مختلف رزمي خدمت كرد؛ اما آخرين واحدي كه انتخاب نمود، واحد تخريب بود. به نام گردان حضرت قمر بني هاشم (ع).
سوال كردم: آقا محمود، آقاي رضايي بسيجي بود يا عضو سپاه.
او پاسخ داد: شهيد رضايي حدود سه سال با عضويت بسيجي در جبهه ها حضور يافت، اما دوستان و همسنگرانش به او پيشنهاد كردند كه به عضويت سپاه درآيد.
شهيد مي گفت: حضور در سپاه قداست دارد و عنوان پاسداري خيلي بزرگ است. كه هركس شايستگي اين منصب را ندارد. وقتي حضرت امام خميني مي فرمايند: اي كاش من هم يك پاسدار بودم.
پوشيدن لباس سپاه لياقت مي خواهد با اصرار دوستان و اين كه شكسته نفسي نكن، در سال 1366 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد.
او هرگز تحت عنوان نام و نشان خدمت نكرد و از هيچ فعاليتي هم در طول دفاع مقدس كوتاهي نكرد. او تا قبول قطعنامه در مناطق مختلف حضور داشت و بعد از آن به عضويت تيپ مستقل 18 الغدير نيروي زميني سپاه در آمد.
تا سال 1373 در نقاط مختلف مرزي در جنوب و غرب كشور، چه در تفحص شهدا و چه در مقابله با اشرار، در غرب كشور، كه در اين مسير
آن قدر پافشاري كرد، تا به شهادت رسيد.
سوال كردم: آقا محمود! قرار بود خاطره اي از شهيد رضايي براي ما از آن دوران بيان كنيد.
آقا محمود گفت: منطقه شلمچه هميشه منطقه بسيار مهم در طول دوران دفاع مقدس بود، اصولاً منطقه جنوب به خاطر منابع زير زميني هم براي ما و هم براي دشمن خيلي مهم بود.
بعد از عمليات بيت المقدس 7 (هفت) بود. تيپ الغدير در خط پدافندي در منطقه جنوب مستقر شد. در يكي از قسمت هاي خطي كه تحويل تيپ شده بود رودخانه اي بنام عرايض وجود داشت.
در عمليات هاي گذشته نيروهاي لشگر اسلام براي عبور از اين رودخانه با پلي كه از لوله هاي فلزي بزرگ متصل به هم، احداث شده بود؛ بارها و بارها به قلب دشمن زده بودند.
اين پل دو بخش خشكي را به يكديگر متصل مي كرد و آب هم از زير آن عبور مي كرد. چون يك زماني اداوات ما در اين منطقه مستقر بود، به آن، پل اداوات هم مي گفتند كه بعدها به آن پل 20 متري گفته مي شد. چون فاصله بين دو خشكي 20 الي 50 متر بود؛ نيروهاي دشمن بر لبه پل در منطقه خودشان مستقر شده بودند و نيروهاي ما هم در اين طرف پل.
شرايط خيلي حساس بود، دشمن هر لحظه مي خواست و اراده مي كرد، توانايي آن را داشت كه به ما حمله كند. آثار خطر هر لحظه احساس مي شد تهديد دشمن جدي بود و در چنين شرايطي براي آن كه جلوي تحركات دشمن گرفته شود و قدرت خود را به رخ
او بشكيم؛ از طرف فرماندهي تصميم گرفته شد كه واحد تخريب، پل مورد نظر را منهدم كند.
دشمن كاملاً بر منطقه تسلط داشت و كوچكترين حركتي را كنترل مي كرد. نيروهاي عمل كننده بايد مهمات را در زير ديد دشمن، به كنار پل منتقل مي كردند و بعد از تله گذاري، پل منهدم مي شد.
مهمات زيادي را بايد تا كنار پل منتقل مي كردند، سپس بايد مواد آماده سازي و بعد عمليات انفجار انجام مي شد.
دشمن متوجه تحركات نيروهاي ما شده بود. آنها را به راحتي روي اين پل شني تسلط داشتند و شب ها حتي تا وسط هاي پل، پيشروي مي كردند. مرتب از منور استفاده مي كردند ديده باني با دوربين مادون قرمز را براي ديد در شب، فعال تر كرده بودند.
دشمن از آمادگي كامل برخوردار بود. اما آن چه مهم بود اين كه، نيروهاي تخريب، بدون هيچ دلهره و ترسي، و با عزمي راسخ، تصميم داشتند اين ماموريت را هر چه زودتر انجام دهند.
اگر اين عمليات انجام مي شد، ديگر نيروها، خودروها و تجهيزات دشمن نمي توانستند، مرزهاي جمهوري اسلامي را در آن منطقه، تهديد كنند و تقريباً در منطقه شلمچه، تحركات دشمن قطع نمي شد.
بچه هاي تخريب مهمات مورد نياز را آماده كرده بودند و بايد شبانه در زير ديد و آتش باري سلاح هاي دشمن مواد را به زير پل منتقل مي كردند.
فاصله نزديك به دشمن، آماده باش صد در صد دشمن، مراقبت شديد و كنترل منطقه و از طرفي انتقال حجم بالاي مهمات، آن هم در دل شب و تا زير پاي نيروهاي
عراقي، كاري بس سخت بود و دشوار، و نيرويي را مي طلبيد كه آماده شهادت باشد.
كسي بايد در اين ميدان وارد مي شد، كه كاملاً از نظر روحي و رواني آماده باشد، به حساسيت كار آگاه باشد و بتواند با خونسردي اين ماموريت سخت را انجام دهد.
بايد حدود يك صد كيلو مهمات به زير پل منتقل مي شد.
شب چند نفر از بچه هاي تخريب، آماده انجام عمليات شدند. لحظه وداع سخت و جانكاه بود؛ بچه هاي تخريب، يكديگر را در آغوش گرفتند و از يكديگر حلال بودي، طلب مي كردند. كم كم شرايط داشت مهيا مي شد و بايد افراد به آب مي زدند و حركت مي كردند.
لباس هاي غواصي را پوشيدند و مواد را در حدي كه مي شد حمل كنند، با خود برداشتند و از زير قرآن حركت كردند و به آرامي از كنار خاكريز بالا رفتند و وارد نهر عرايض شدند.
بايد خيلي آرام در آب حركت مي كردند؛ چون اگر دشمن متوجه حضور آنها مي شد و گلوله اي به سمت آنها شليك مي كرد، با توجه به مهماتي كه همراه آنها بود، غواص هاي ما پودر مي شدند.
بچه هاي تخريب در كنار خاكريز، دست به دعا برداشته بودند و از خدا مي خواستند كه دوستانشان را در اين ماموريت موفق نمايد. شب از نيمه گذشته بود. سكوتي منطقه را فرا گرفته بود. صداي نيروهاي عراقي به گوش مي رسيد؛ بقيه نيروها خود را آماده مي كردند كه اگر حادثه اي رخ داد، سريع پاسخ دشمن را بدهند.
فرمانده بسيار نگران شده بود، حدود يك ساعت
و نيم بود كه بچه ها رفته بودند. كم كم به كنار خاكريز آمد و خيره به آب نگاه مي كرد. متوجه شد آب به آرامي تكان مي خورد. ناگهان يكي از بچه ها سرش را از آب بيرون آورد. وقتي فرمانده را ديد گفت: به خير گذشت.
فرمانده از خوشحالي به سجده افتاد. هر سه نفر از آب بيرون آمدند.
مسئول گروه نفر آخر بود. وقتي از آب بيرون آمد، مثل هميشه لبخند شيريني زد و گفت: به حمدالله ... در بخشي از پل مواد كار گذاشته شد.
قرار شد كه مرحله دوم را بلافاصله انجام دهند. خود بچه ها مي گفتند: مي رويم و خيلي زود برمي گرديم. فرمانده موافقت نكرد، گفت: نياز به استراحت است، استراحت كنيد، ولي شهيد رضايي گفت: همين امشب بايد كار را تمام كرد.
برادر رضايي تعريف كرد، زير پاي عراقي در آب نشسته بودم، سرباز عراقي به آب خيره شده بود، اما چيزي نمي ديد. اگر عراقي دستش را دراز مي كرد من مي توانستم ساعت را پشت دستش بخوانم. از يك طرف خنده ام گرفته بود و از طرف ديگر مي دانستم مسئوليت بسيار حساس و مهم است و اين را معجزه خداوند مي دانستم؛ يعني واقعاً چشم هاي دشمن، كور شده بود. مواد را به بخشي از لوله هاي فلزي، تله گذاري كرديم و آنها را محكم بستيم، كه بر اثر جريان آب دچار مشكل نشود.
اين ماموريت در شب، دوباره تكرار شد. بچه هاي تخريب، اگر امشب موفق مي شدند ديگر كار تمام بود.
هرگاه در جبهه، شرايط به گونه اي مي شد كه
حالت آتش بس داشت، هر دو طرف با احتياط و شرايط ايمني، مراقب يكديگر بودند. يعني تقريباً آماده باش صددرصد بود و هر حركتي را زير نظر داشتند.
اگر امشب بچه ها موفق مي شدند، كه بقيه مهمات را به صورت تله، در زير پل قرار دهند، در موقع انفجار، چهره عراقي ها، ديدني مي شد.
راس ساعت مقرر، بچه ها برگشتند؛ عجب شور و حالي برپا شده بود. شهيد رضايي گفت: امدادهاي غيبي خدا را به چشم ديدم؛ دشمن متوجه چيزي شده بود ولي با خواندن آيه وجلعنا.... دشمن كه نزديك من شده بود، اصلاً متوجه من نبود. با توكل به خدا، آخرين بخش ها را محكم كردم و به آرامي بازگشتم.
يك سر سيم را به باطري وصل كرد. درخواست كرد كه جناحين پل، تا حدود 100 متري تخليه شود، تا كه در زير انفجار، نيروهاي خودي دچار آسيب نشوند.
نزديك اذان صبح بود، برادر رضايي سر ديگر سيم را به باطري وصل كرد. ناگهان صداي مهيبي سكوت منطقه را شكست.
عراقي كه دچار وحشت شده بودند، به هر طرف تيراندازي مي كردند و گلوله هاي منور، تمام منطقه را روشن كرده بود.
اما در خاكريز بچه هاي ما فرياد الله اكبر بلند شد. آن چنان صاي تكبيري كه پشت دشمن را شكست. با اين انفجار، نيروهاي دشمن از نفوذ به مواضع ما، نااميد شدند و تمام نقشه هايشان نقش بر آب شد.
از كنار سنگر رزمندگان صداي اذان بلند شد، و همه مي رفتند با ياد خداوند ناصر و توكل بر او، يك روز ديگر را آغاز كنند.
من و مرتضي از
خاطره ي زيباي آقا محمود تشكر كرديم؛ با ايشان خداحافظي نموديم و قرار شد خيلي زود به خانه برويم تا ببينيم فردا، خدا چه براي ما مقدر كرده است.
فردا صبح، تصميم گرفتيم سراغ يكي ديگر، از دوستان شهيد رضايي برويم؛ طبق آدرسي كه پدرم داده بود، به سراغ فردي به نام حسن آقا رفتيم.
پس از احوال پرسي، خودمان را معرفي كرديم و گفتيم: آن چه در باره شهيد رضايي مي دانيد، براي ما بيان كنيد.
حسن آقا، يكي از رزمندگان گردان تخريب بود كه سوابق درخشاني را در دوران دفاع مقدس داشت؛ اما مشخص بود كه قرار نيست خيلي براي ما فلسفه بافي كند. لذا برنامه را با يك سوال در اختيار خودش گذاشتيم تا هرچه صلاح مي داند، ذكر كند.
ايشان پس از تشكر از حضور ما گفت: شهيد رضايي قبل از عمليات كربلاي چهار در منطقه، به واحد تخريب آمد. خصوصيات عجيبي داشت، بي ريا و صادقانه كار مي كرد، چهره اي گشاده و لباني پر از خنده داشت. آن قدر جذاب بود كه هركس يك بار با او هم صحبت مي شد، شيفته او مي گشت.
وقتي بعد از عمليات كربلاي چهار به مرخصي رفت. خيلي زود به منطقه بازگشت. عمليات كربلاي پنج داشت شروع مي شد و چندين نفر از بچه هاي تخريب مجروح شده بودند. براي ادامه عمليات و سازماندهي مجدد، نياز به نيروي جديد بود. قرار شد بچه هايي كه از مرخصي بازگشته اند، سريع به خط و منطقه عملياتي فرستاده شوند؛ تا در تيم هاي مختلف (كاشت، پاكسازي، انفجارات) تقسيم شوند. شهيد رضايي سر تيم انفجارات
بود.
تصميم داشتيم در دژ اصلي دشمن، شكافي عميق و بزرگ ايجاد كنيم. تا با انداختن آب در جلو مواضع دشمن، از پيشروي نيروهاي دشمن، جلوگيري كنيم. اين انفجار نقشي بس حياتي داشت. قرار بود اين عمليات توسط شهيد رضايي انجام شود.
با بي سيم با او تماس گرفتم تا از وضعيت او آگاه شوم. گفت: تيم من آماده هر گونه ماموريتي مي باشد و ان شاءالله مثل بقيه بچه ها مشتقاقيم تا شهيد بشويم.
گفتم: هنوز نيامده كجا مي خواهي بروي؟ هنوز زود است؟ و ....
گفت: باشه الان پيش شما مي آيم.
از دور ديدم برادر رضايي با اعضاي تيمش دارند به سمت ما مي آيند. در يك سنگر مخروبه اي همه دور هم نشستيم. شيوه كار و اهميت ماموريت در عقب نشيني دشمن را تشريح كردم.
دو كبوتر عاشق كنار هم بودند، يكي به نام شهيد عباس كارگر، و ديگري غلامرضا رضايي، كه هم محله اي بودند و عباس كارگر روبروي غلامرضا رضايي نشسته بود.
شهيد رضايي به شهيد كارگر گفت: اگر تو اول مي خواهي شهيد بشوي برو. اگر تو نمي روي، من بروم و مرتب مي خنديد.
اينها با هم شوخي مي كردند، آتش خيلي شديد بود و گلوله مثل باران مي باريد به آنها گفتم: من جلو مي روم و شما چند دقيقه بعد از من بياييد و مواد منفجره را نيز بياوريد، تا هرچه سريعتر برنامه را شروع كنيم. حدود بيست دقيقه اي منتظر آنها ماندم، اما فايده اي نداشت نيامدند. دلم شور افتاد و خيلي نگران شدم، لذا تصميم گرفتم كه برگردم، تا ببينم چه اتفاقي افتاده است؟
ناگهان ديدم غلامرضا رضايي، روي برانكارد در حال انتقال به پشت خط است؛ وقتي مرا ديد خنديد و گفت: حاج حسن من دژ را شكافتم. حالا كار را عباس كارگر تكميل مي كند.
من گفتم: اگر مي دانستم تو عاشق تير و تركس هستي و زود مجروح مي شوي، نمي گذاشتم به اينجا بيايي و ديگري را مامور مي كردم. با لبخند شيرين خود براي ما آرزوي موفقيت كرد.
من بقيه نيروها را با خود بردم به جلو و با لطف و عنايت الهي و ايثار بچه هاي تيم تخريب، آن دژ شكافته شد و آب در محل استقرار نيروهاي عراقي جاري شد. لبخند رضايت بر چهره رزمندگان اسلام نشست. بعدها كه شهيد رضايي را ديدم به او گفتم: تخريب چي خوبي هستي ولي بايد قول بدهي هر كجا مي روي خصوصاً در زمان عمليات ها مجروح نشوي. شهيد گفت: برادر حسن هرچه گفتم: من تير و تركش نمي خواهم، ولي انگار، زور آنها بيشتر بود و خودشان را به من تحميل مي كردند.
دوستم مرتضي گفت: در خصوص شهيد رضايي، مطلب ديگري هست كه مانده باشد؟ حسن آقا گفتند: در خصوص شهادت ايشان، در آينده اگر فرصتي دست داد، برايتان نقل خواهم كرد. با ايشان خداحافظي كرديم تا ملاقات بعدي در صورت توفيق.
دنبال فرصتي بودم تا ببينم واقعاً اين سردار رشيد اسلام ك اين قدر بي باكانه تا عمق مواضع دشمن مي رفت، در سخت ترين شرايط، با آرامش از ميادين مين، سيم هاي خاردار حلقوي، فرشي، خورشيدي، تله هاي انفجاري عبور مي كرد و در بعضي مواقع، در مسير تردد نيروهاي شناسايي
دشمن و اشرار مسلح، تله گذاري مي كرد. عاقبت در كجا و چگونه مرغ جانش به پرواز درآمد و به سوي لقاء پروردگارش پر كشيد.
به مرتضي گفتم: خوب است تا فرصت داريم، در همين هفته، در خصوص نحوه شهادت شهيد رضايي، نيز سراغ آخرين همسنگر او برويم. گفت: فردا صبح خوب است. گفتم: خدا كند كه در محل كارش باشد، چون مي گويند: در لحظات شهادت او در كنارش بوده است.
حدود ساعت 8 صبح بود كه مرتضي آمد و با هم به محل كار آخرين يار شهيد رضايي رفتيم.
نامش، حسين بود و از زحمت كشان تخريب، در زمان جنگ. چهره اش گشاده و لبخند بر لبانش بود. تا خودم را معرفي كردم، ايشان ما را تحويل گرفت و موضوع مصاحبه را مطرح كرديم. گفتيم: يك سوال اساسي مي خواهيم بپرسيم و آن نحوه عملكرد شهيد، بعد از جنگ و چگونگي شهادت اوست؟
حسين آقا ضمن تشكر از ما، كه به ياد شهدا هستيم، گفت: شهيد رضايي يكي از نيروهاي مخلص و كارآمد و شجاع و در عين حال خوش برخورد تخريب بود. انساني به تمام معنا، خود ساخته و آماده پذيرش خطر! روحياتش به گونه اي در جنگ شكل گرفته بود كه نمي خواست از فضايي كه شهدا در آن رفت و آمد داشتند، جدا شود. لذا زماني كه جنگ به پايان رسيد، دنبال بهانه مي گشت كه در مناطق جنگي بماند و چون تخصص در كاشت، برداشت و خنثي سازي مين داشت، مي توانست بسيار موثر باشد. به همين علت مدت زيادي را در جبهه هاي جنوب، به كمك تيم هاي تفحص
شتافت و هرجا كه مي خواستند پيكر پاك شهدا را پيدا كنند، مين ها و موانع پيش رو را پاكسازي مي كرد و واقعاً عاشقانه كار مي كرد. تا اين كه تيپ الغدير يزد ماموريت يافت در منطقه شمال غرب حضور يابد و امنيت بخش هايي از آن را، تامين كند. عمده ماموريت گروه تخريب، برقراري امنيت در خطوط مرزي، مشرف به شهر پيرانشهر و تقريباً روبروي شهر حاجي عمران عراق بود. ضد انقلاب و اشرار قاچاقچي از اين مسير وارد شهر مي شدند و امنيت مردم را دچار مشكل مي كردند. يگان الغدير، از اوايل سال 1372 تا اواخر سال 1373 در منطقه حضور داشت. از طرف فرماندهي تيپ، مسئوليت مسدود نمودن نوارمرزي را، به مهندسي و تيم تخريب واگذار نمودند. قرار شد مهندسي دستگاه هاي راه سازي را جهت ايجاد ترانشه (پرتگاه) به منطقه بياورند. فرمانده تخريب نيروها را به سه گروه تقسيم كرد. وظيفه يك گروه احداث سيم خاردار فرشي و حلقوي بود، گروه ديگر، در جايي كه نمي شد سيم خاردار كشيد، با كمك بلدوزر مهندسي، پرتگاه درست مي كردند و يك گروه هم وظيفه اش كاشت و مسلح كردن مين بود.
مسيري را كه ضد انقلاب انتخاب كرده بود دقيقاً روبروي مرز و گمرك حاجي عمران بود؛ به دليل نزديك بودن مسير، تردد آسان و شلوغ بودن منطقه چون نزديك گمرك قرار داشت.
ما تصميم گرفتيم حدود 70 كيلومتر از خط مرزي را مسدود كنيم. امكانات تيم تخريب، بسيار محدود اما نيروهايش بسيار پر توان و مخلص پا به كار، كه شاخص ترين آنها شهيد رضايي بود. خصوصيت شهيد رضايي
اين بود كه در عين فشردگي كار كه از صبح زود شروع، و تا پاسي از شب ادامه داشت، خستگي نمي شناخت و خنده روي لبانش، دائمي بود.
روز 26/4/1373 چهره شهيد رضايي، بسيار تغيير كرده بود. مسئول كاشت مين و هم مسلح كردن آن بود. يكي از خطرناك ترين و ترسناك ترين مين ها، مين ام شانزده بود، كاشت و مسلح كردن اين مين براي او عادي شده بود. تقريباً محل كارمان رسيده بود به روبروي گمرك حاج عمران او خيلي با سرعت مين ها را مي كاشت و مسلح مي كرد. انگار عجله داشت، مي خواست جايي برود.
به او گفتم: برادر رضايي، شما خيلي با اين مين كار كرده اي و ديگر برايت عادي شده، اين كار را به يكي ديگر از برادران واگذار كن. ايشان پذيرفت و رفت سراغ مين هاي پدالي و شروع كرد به كاشتن و مسلح كردن آنها.
من در حالي كه پشتم به پشت ايشان بود و در چند متري داشتيم كار مي كردم ناگهان صداي انفجاري بلند شد؛ وقتي برگشتم ديدم، شهيد رضايي به گوشه اي پرتاب شد؛ در حالي كه هر دو دستش چون مولايش، قمر بني هاشم حضرت اباالفضل العباس (ع) قطع شده بود و شكمش به گونه اي شكافته بود كه ستون فقراتش از داخل شكم، پيدا و محتويات شكمش بيرون ريخته بود. آن چه خيلي برايم ديدني بود و باعث تعجب شد چهره شهيد بسيار نوراني و تبسم، روي لبانش نقش بسته بود. روحش آزاد و مرغ جانش، از وسط ميدان مين به پرواز درآمد و ملائكه الهي او را در آغوش
كشيدند.
سردار رشيد اسلام، غلامرضا رضايي آن چنان زيست كه بهره كافي را از اين دنيا براي آخرت خود، كسب نمود و نشان داد و آموخت به ديگران، كه مرگ و زندگي به دست خداست. به همين دليل به استقبال خطر مي رفت و از هيچ چيز نمي ترسيد.
او در طول دفاع مقدس، رضايت خالق را بر رضايت مخلوق، ترجيح داد و عاقبت نيز در يك لحظه بسيار نوراني، آن هم نزديك اذان ظهر، پرواز جاودانه خود را آغاز كرد و به ملكوتيان پيوست و دوستان شهيدش به استقبال او آمدند. روحش شاد و يادش گرامي باد.
من و مرتضي سرهامان به زير افتاده و برادر حسين نيز صدايش با بغض در گلو همراه شده بود. در دلم نور اميدي پيدا شد و آن اين كه، تا همسنگران شهدا زنده اند، به سراغ آنها برويم و از منبع فيض وجودشان، استفاده كنيم. تا شايد فردا، دچار عذاب روحي و غضب الهي نگرديم. چون همسنگران شهدا نيز، بوي شهيدان مي دهند. از برادر عزيزمان حسين آقا خداحافظي كرديم و با مرتضي به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه تصميم گرفتيم اين خاطره را به دوستان راه شهيدان و والدين شهدا تقديم كنيم و از خداوند بخواهيم به ما توفيق دهد در مسير شهدا قدم برداريم.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صفرعلي رضايي : فرمانده گردان جندالله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338 در روستاي «نوگيدر» شهرستان بيرجند، پا به عرصه گيتي نهاد. تحصيلات ابتدايي را در همان روستا به پايان رساند و سپس براي ادامه تحصيل به بيرجند رفت.
روزهاي پاياني تحصيلات دبيرستاني او، با روزهاي پر
التهاب انقلاب اسلامي همزمان شد. صفرعلي نيز مخالفت خود را با رژيم اعلام مي نمود و در راهپيمايي ها و تظاهرات مردمي شركت مي كرد.
با پيروزي انقلاب اسلامي، صفرعلي كه در رشته فرهنگ و ادب ديپلم گرفته بود، عازم خدمت سربازي شد. او تمام دوره سربازي خود را در «نقده» گذراند و با اتمام اين دوران، به عضويت سپاه انقلاب اسلامي درآمد. چندي بعد ازدواج كرد و يك ماه پس از تولد اولين فرزندش، راهي جبهه شد.
او در مدت حضور طولاني و پربار خود در جبهه، در عمليات هاي متعددي شركت كرد. والفجر مقدماتي، والفجر يك، والفجر 9 و كربلاي پنج، از مهم ترين عمليات هايي به شمار مي روند كه او در آن ها شركت داشت.
در عمليات والفجر 9 بود كه از ناحيه دست چپ و پشت به شدت مجروح شد و اين جراحات مدتي او را در بيمارستان بستري كرد. اما هنوز به طور كامل بهبود نيافته بود كه دوباره روانه جبهه شد.
او به مدت نه ماه مسئوليت بسيج عشاير مرز بيرجند را به عهده داشت و در اين دوران خدمات ارزنده اي را به عشاير ارائه كرد. او كه همواره سختي ها و مشكلات را صبورانه پشت سر مي گذاشت از انجام هيچ خدمتي دريغ نمي كرد. اين رفتار او باعث شده بود كه عشاير علاقۀ زيادي به او پيدا كنند.
شش ماه حضور در منطقۀ خوسف و يك ماه و نيم خدمت در معدن «قلعه زري» و فعاليت به عنوان مسئول و معاون بسيج اين نواحي، از ديگر فعاليتهاي اوست.
با اين كه بيشتر اوقات از خانه
و خانواده اش دور بود، سعي مي كرد كه همسر و فرزندانش را از خود راضي نگه دارد. او همسري دلسوز و پدري مهربان بود. لحظه اي از ياد خانواده اش غافل نمي شد.
حالا ديگر قريب هشت سال از شروع جنگ تحميلي مي گذشت و صفرعلي كه با گذر زمان بسياري از دوستان و همرزمانش را از دست داده بود در آرزوي پيوستن به آن ها لحظه شماري مي كرد.
وقتي خبر پذيرش قطعنامه شوراي امنيت سازمان ملل به گوشش رسيد بي تاب شد و در اندوه عقب ماندن از قافله يارانش گريست. اما اين آخر راه نبود. چندي نگذشت كه منافقين وطن فروش با طمع خام نفوذ به ميهن، از مرزهاي غربي، وارد كشور شدند. عمليات مرصاد آغاز شد و صفرعلي نيز در اين عمليات شركت كرد و مردانه جنگيد و در همين عمليات بود كه به آرزوي ديرينه اش رسيد و به حق پيوست.
صفرعلي رضايي پس از هشت سال خدمت و دفاع، به تاريخ 6/5/1367 در تپه هاي حسن آباد اسلام آباد غرب به دست منافقين و مزدوران ضدوطن، هدف رگبار مسلسل قرار گرفت و به شهادت رسيد. پيكر پاكش را در گلزار شهداي بيرجند به خاك سپردند.
منابع زندگينامه :بحربي ساحل،نوشته ي فهيمه محمدزاده، نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1381
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در زمستان خونين 1365 شهر صبور جهرم، روزهاى تلخى را در هجران مردان حماسه آفرين كربلاى چهار و پنج پشت سر گذاشت و گلزار شهداى فردوس اين شهر، پيكر خونين چند تن از سرداران رشيد تيپ هميشه پيروز المهدى (عج) را تنگ در آغوش گرفت.
در سحرگاه نهم بهمن ماه 1365 ستارگان مغموم
شلمچه در حالى با آسمان مردانى چون خليل مطهرنيا وعبدالرضا مصلى نژاد و عبدالخالق رضايى بدرود گفت كه رزمندگان حماسه كربلاى پنج آن سوى "هورالهويزه" دشمن زبون را فرسنگ ها از خاك ميهن دور رانده و پرچم سه رنگ افتخار را بر بلندترين سرزمين هاى ايران اسلامى به اهتزاز درآوردند. سردار شهيد عبدالخالق رضايى در سال 1341 چشم بر آبى آسمان گشود و در دامان پر عطوفت پدر و مادرى مهربان و دلسوخته پرورش يافت. وى از اولين سال هاى زندگى فقر و محروميت را تلخ تجربه كرد و از همان ابتدا جهت امرار معاش و تامين هزينه خانواده همدوش پدر به كارهاى مختلفى اشتغال ورزيد.
تحصيلات وى كه از ششمين سال زندگى از دبستان هاى جهرم آغاز شده بود، در مدرسه راهنمايى فردوسى و هنرستان آيت الله حق شناس ادامه يافت و شهيد رضايى با دريافت مدرك ديپلم مكانيك به طور موقت از تحصيل فراغت يافت.
وى در ايام شكوهمند انقلاب اسلامى و در جريان مبارزات توفنده امت اسلامى عليه رژيم ستم شاهى در بسيارى از فعاليت هاى انقلابى شركت كرد و در اين مسير با تحمل جراحت باتوم هاى خودفروختگان رژيم تا آستانه شهادت پيش رفت، اما وجود مبارك او گويى شامل احوال كسانى بود كه قرآن با وصف "و منهم من ينتظر" انتظارى سرخ را به ايشان نويد داده است. سردار شهيد رضايى پس از پيروزى انقلاب به عضويت جهاد سازندگى جهرم درآمد اما پس از مدت كوتاهى به تشريف سبز سپاه ملبس و در واحد بهدارى مشغول به كار گرديد. وى بر حسب علاقه، به مطالعه دروس حوزوى روى آورد و همزمان، واحد عقيدتى سپاه را جهت انجام وظيفه برگزيد. اين پاسدار جان
بركف و اين روحانى مبارز پس از اتمام دوره مقدماتى طلبگى عازم شهر مذهبى قم گرديد و قريب به پنج سال در دانشكده تربيت مربى سپاه به فراگيرى علوم دينى پرداخت. وى در ايام تحصيل به دفعات به سوى جبهه حق عليه باطل شتافته و با پذيرفتن مسووليت هاى مختلف در عمليات هاى متعددى از جمله والفجر هشت و كربلاى چهار و پنج شركت كرد. وى قبل از دانشگاه نيز به مدت يك سال در جبهه هاى غرب به مبارزه با منافقين و دمكرات ضد انقلاب پرداخته بود.
سردار شهيد عبدالخالق رضايى سرانجام در عمليات كربلاى پنج در حالى كه معاونت گردان كوثر از تيپ المهدى (عج) را به عهده داشت به همراه جمعى ديگر از همرزمان شقايق پيشه اش ديدار حق را لبيك گفته و به جمع "من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه" پيوست.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي رضايي : فرمانده گروهان يكم ازگردان موسي بن جعفر(ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اولين فرزند خانواده رضايي در بيستم شهريور هزار و سيصد و چهل و دو، همزمان با قيام امام خميني در روستاي آهوانوي دامغان قدم به عرصه دنيا گذاشت. امرار معاش براي خانواده پر عائله خيلي سخت بود. بايد بچه ها هم خودشان را به سختي مي انداختند و در كارها كمك مي كردند.در كنار همه سختي ها ديپلم خود را در رشته اتومكانيك گرفت. رشته ورزشي مورد علاقه اش واليبال بود؛ گاهي با دوستان فوتبال هم بازي مي كرد.
به دليل علاقه شديد به نوشتن مقاله و متون ادبي، هميشه در ارائه درس انشاء در كلاس به عنوان دانش آموز نمونه معرفي مي شد.پدر و مادر براي تحصيل بچه ها مجبور مي شوند
از روستا به شهر مهاجرت كنند. در كنار منزل مغازه اي هم داير مي كنند تا با كمك هم بتوانند زندگي را پيش ببرند. گاهي در مغازه و گاهي هم با كارگري و پرورش گوسفند، دست پدر و مادرش را مي گرفت.تأمين امرار معاش خانواده يازده نفره خيلي سخت بود. بايد همه كمك مي كردند.علي در پشت جبهه علاوه بر انجام امورات مربوط به خود و خانواده در بسيج هم فعاليت مي كرد.
اولّين بار بعد از آموزش به عنوان بسيجي به گيلانغرب اعزام شد. در بيست و هفتم آذر هزار و سيصد و شصت و يك، به عضويت رسمي سپاه دامغان در آمد. سه مرحله ديگر به جبهه رفت. او در اين چهار مرحله در مناطقي از جبهه از جمله گيلانغرب، مهران، مريوان، پاسگاه زيد، جزيره مجنون و عمليات هاي والفجر مقدماتي، والفجر دو، چهار، خيبر و بدر شركت كرد.
بيشترين مسؤوليت هايش در جبهه، اطلاعات و عمليات لشگر هفده علي بن ابيطالب بود. آخرين مسؤوليتش در جبهه فرماندهي يكي از گروهانهاي گردان موسي بن جعفر عليه السلام بود.در عمليات خيبر از ناحيه پا مجروح شد و پس از مداوا در يكي از بيمارستان هاي صحرايي دوباره به خط مقدم برگشت و قبول نكرد كه او را به پشت جبهه انتقال دهند.
در مرداد هزار و سيصد و شصت و سه عقد كرد و يك ماه بعد هم عازم جبهه شد.
هفت ماه بعد از عقد در عمليات بدر در منطقه شرق دجله در بيست و دوم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه با گلوله كين دشمن به شهادت رسيد. چند روز بعد به همراه هفده شهيد ديگر روي دستان مردم دامغان تشييع و در زادگاه
خود آهو انو به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي رضائيان : فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهدا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1336 درخانواده اي مذهبي در «فيروزآباد» در استان «تهران» به دنيا آمد و پس از مدتي همراه خانواده اش به شهر« اصفهان» عزيمت و در آنجا سكني گزيد.
او به دليل مشكلات اقتصادي روزها كار مي كرد و شبها به تحصيل مي پرداخت و اين روال را تا پايان دوره ابتدايي ادامه داد. پس از تحصيل دوران ابتدايي، پدرش براي پرورش روحيه مذهبي، او را به محضر يكي از علماي اصفهان فرستاد تا روح تشنه وجودش را به زلال معرفت الهي شاداب نمايد. وي از كودكي علاقه مند به فراگيري قرآن بود و صوت و لحني دلنشين داشت.
آشنايي ايشان با معارف غني اسلامي تنها به انس با قرآن محدود نمي شد، بلكه بوستان روحش با عطر گلواژه هاي تالي قرآن كريم (نهج البلاغه) مصفا بود و مقدار زيادي از نهج البلاغه را حفظ بود.
اين شهيد عاليقدر از فقر و تنگدستي مردم در رنج بود و درآمد اندك خود را كه از راه بنايي به دست مي آورد در جهت بهبود معيشت افرادي كه با آنان سر و كار داشت صرف مي كرد.
او طي مسافرتي به «تهران»، در منزل شهيد آيت الله «سعيدي» به كار ساختمان سازي مشغول شد و در همين ايام، شديداً تحت تاثير آن شهيد گرانقدر قرار گرفت. ايشان در اين مورد مي گويد:
ارتباط با شهيد سعيدي، شعله هاي خشم درون مرا عليه رژيم پهلوي برافروخت، به گونه اي كه شجاعانه به افشاگري جنايتها
و خيانتهاي دستگاه طاغوت مي پرداختم.
براين اساس شهيد رضائيان مبارزه دامنه داري عليه رژيم پهلوي شروع كرد و در دوره سربازي، بارها تحت تعقيب قرار گرفت. او كه از تسلط بيگانگان بر مقدرات كشورمان سخت به تنگ آمده بود، با الهام از افشاگريها و رهنمودهاي حضرت امام(ره) مفاسد و بدبختيهايي را كه به خاطر تصوير لايحه كاپيتولاسيون دامن گير ملت اسلامي ايران شده بود به ديگران گوشزد مي كرد.
شهيد رضائيان در پخش اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) نقش به سزايي داشت و براي آنكه شناسايي نشود، منزل مسكوني خود را دائماً تغيير مي داد.
او با تشكيل جلسات مذهبي و در اختيار قرار دادن كتب اسلامي و انقلابي، جوانان مستعد و مذهبي را با معارف الهي آشنا مي كرد. ايشان با همكاري شهيد محمد منتظري دامنه فعاليتهاي انقلابي خود را عليه رژيم طاغوت به كشورهاي همسايه كشاند و بدين گونه نقش مهم و موثري در جهت افشاي چهره كريه رژيم پهلوي، در خارج از مرزها داشت.
همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي شهيد «رضائيان» به همراه عده اي از برادران حزب الله، مبادرت به تشكيل كميته دفاع شهري «اصفهان» كرد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، به جمع پاسداران اين نهاد مقدس پيوست. او از موسسين سپاه در شهرستانهاي «داران»، «فريدن»، «خوانسار» و «مباركه» بود.
در اوايل سال 1359 با تعدادي از برادران سپاه به «كردستان» مامور شد و با رشادتهاي خود در آزادسازي شهر «سنندج »نقش مهمي را ايفا كرد. در يكي از درگيريها بر اثر اصابت گلوله از ناحيه سر و گلو، بشدت مجروح گرديد و مدتها در بيمارستان حالت اغماء داشت.
در سال 1360
(قبل از عمليات «فرمانده كل قوا، خميني روح خدا») به جبهه دارخوين اعزام شد، كه بر اثر جراحت شديد، به پشت جبهه منتقل گرديد.
پس از بهبهودي نسبي به سمت مسئول معاونت عمليات سپاه منطقه 2 اصفهان منصوب گرديد و تا دي ماه 1361 در همين مسئوليت باقي ماند. بعد از آن به درخواست سردار رحيم صفوي به تهران آمد و در ستاد مركزي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عنوان يكي از معاونتهاي طرح و عمليات مشغول به كار شد. سپس مامور راه اندازي قرارگاه مقدم حمزه(ع) در منطقه غرب گرديد.
شهيد رضائيان فعاليت خود را از يك رزمنده عادي در روزهاي اول جنگ كردستان شروع كرد و مرحله به مرحله، همزمان با گذشت زمان، مراتب مختلف فرماندهي را با موفقيت پشت سر گذاشت، تا به فرماندهي قرارگاه عملياتي حمزه سيدالشهداء(ع) منصوب گرديد.
هنگامي كه ايشان به مريوان آمد، تعداد ي از يگانها از جمله لشكر 14 امام حسين(ع) و لشكر 8 نجف اشرف در منطقه حضور داشتند و از اينكه قرار بود تحت فرماندهي او عمليات والفجر 4 را انجام دهند، اظهار رضايت مي كردند.
در زمان كوتاهي اركان ستادي اين قرارگاه به همت ايشان شكل گرفت و مجموعه معاونتها در جهت آماده سازي عمليات فعال شدند.
شهيد رضائيان انسان دقيق و منظمي بود و همواره سعي مي كرد سنجيده عمل كند، قبل از هر تصميمي با بسيج عناصر اطلاعاتي، آخرين وضعيت دشمن را از جنبه هاي مختلف به دست مي آورد و بر اساس استعداد، تجهيزات و توان رزمي دشمن، به كمك طرح و عمليات و نظرخواهي از فرماندهان، چگونگي انجام عمليات و مراحل آن را طراحي مي
كرد.
از اين به بعد همه توجه ايشان روي كيفيت سازماندهي نيروها و آرايش و مانور يگانها براساس نوع ماموريتشان بود.
از ظرافتهايي كه ايشان در عمليات داشتند، بررسي و كنترل طرح مانور گردانهاي عمل كننده يگانها بود. اين فرمانده دلاور و دلسوز اسلام، قبل از هر عمليات، فرماندهان تحت امر را در خصوص رسيدگي به نيروها توجيه و براي افزايش روحيه معنوي آنان سفارش زيادي مي كرد.
تلاش همه جانبه وي در عمليات حماسه آفرين والفجر 4، در موفقيت رزمندگان اسلام بسيار موثر بود و مي توان گفت بخش مهمي از پيروزي حاصله در دشت شيلر مديون زحمات شبانه روزي اين شهيد عزيز بود.
از مصاديق عملي و الگوي يك فرمانده سپاه اسلام بود. هر كس حتي براي مدت كوتاهي با ايشان و تحت فرماندهي اش انجام وظيفه مي كرد، با تمام وجود آن را احساس مي نمود. توانمندي و شخصيت والاي شهيد رضائيان در حدي بود كه نقل مي كنند در روزهايي از عمليات والفجر 4 درحالي كه در منطقه عملياتي مورد بازديد سردار فرماندهي محترم كل سپاه قرار مي گرفت، ايشان خطاب به برادران حاضر اظهار مي دارند:
ما بايد فرماندهي جنگ را به دست افرادي چون ايشان (شهيد رضائيان) بسپاريم.
جلسه اي با حضور ايشان نبود كه بر پا شود و ذكر قرآن و حديث و دعا در آن فراموش شده باشد، حتي اگر وقت هم ضيق بود، اين امر صورت مي گرفت.
در ظواهر فردي، آن گونه بود كه اگر ناآشنا و تازه واردي به جمع آنها مي پيوست ايشان را با رزمنده عادي تميز نمي داد. او فردي منظم، دقيق و سخت كوش بود و در
قبول و انجام كارهاي سخت از ديگران سبقت مي گرفت.
عموماً سعي مي كرد با نيروها بر سر يك سفره غذا بخورد. فردي رئوف، مهربان و رقيق القلب بود. شبها تا همه به خواب نمي رفتند، نمي خوابيد. پس از اطمينان از به خواب رفتن افراد، به سنگرها سركشي مي كرد و چنانچه رزمنده اي بدون روانداز خوابيده بود، روي او را مي پوشاند.
شهيد رضائيان در بعد عبادي مقيد، اهل تهجد و راز و نياز عاشقانه با خدا بود. هرگز نماز شب را ترك نمي كرد. فردي خود ساخته و مهذب بود و شديداً مراقب اعمال و رفتار خود بود. در انجام واجبات كوشا و در پرهيز از محرمات و ارتكاب گناه، حتي صغيره، دقت نظر داشت. در كارها از مشورت ديگران استفاده مي كرد و روحيه انتقادپذيري بالايي داشت.
شهيد رضائيان در كنار فعاليتهايش، غافل از تحصيل علم نبود و مخصوصاً به مطالعه علوم قرآني و نهج البلاغه علاقه زيادي داشت.
يكي از فرماندهان مي گويد:
قبل از عمليات فرمانده كل قوا، خميني روح خدا همه ما را جمع كرد و فرمايشات مولا اميرالمومنين حضرت علي(ع) از نهج البلاغه را در خصوص صفات رزمندگان را برايمان قرائت و ترجمه نمود.
ايشان آشنايي بسياري با احاديث و روايات داشت و ده جزء قرآن مجيد را حفظ بود.
فرزندان خود را در انجام فرايض و يادگيري علوم قرآني با زباني شيرين توام با بيان احاديث و اهداي جايزه، تشويق و ترغيب مي كرد. او با پدر و مادر خود رفتاري متواضعانه داشت.
شهيد رضائيان در حفظ بيت المال دقت و توجه خاصي داشت. با اينكه ماشين سپاه در اختيارش بود اما در كارها
از موتورسيلكت شخصي استفاده مي كرد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد تقي رضوي مبرقع : قائم مقام فرماندهي قرارگاه مهندسي رزمي خاتم الانبياء (ص) (ستاد كل نيروهاي مسلح)
سلام پسر جان !مي بينم كه خواب خوابي .بي خيال همه ي دنيا و هر چيزي كه تو ي دنيا هست .خوش به حالت كه فرشته نيستي .مخصوصا فرشته اي مثل من .
مرا كه مي بيني ،فرشته ام .امشب هم مامور شده ام كه بيايم به خواب تو .اصلا وحشت نكن .چون قرار است چند تا سوال درباره آينده ات بپرسم .بعد از اين كه جواب هايت را شنيدم ،پرونده ات را مي برم آن بالا و آن جا براي تو تصميم گيري مي شود .
خوب ،مثل اين كه موافقي .فرض كنيم كه من اسم تو را هم نمي دانم .به دليل اين كه فرشته هستم ،طبيعتا بچه دار هم نمي شوم .يعني اصلا نمي توانم ازدواج كنم كه بچه داشته باشم .پس به تو هم نمي گويم پسرم .من به تو مي گويم پسر جان .
خوب پسر جان !الان كه دقيقا چهار ده سال و سه ماه و 5 روز سن داري ،لابد به ازدواج و آينده فكر نكرده اي .اگر هم فكر كرده باشي ،كار بدي كه نكرده اي ؛اما حتما مي دانم كه تا به حال به فرزنداني كه بايد داشته باشي ،هيچ فكر نكرده اي .بگذار به پرونده ات نگاهي بيندازم ببينم چي نوشته شده است .
كاملا درست حدس زدم . نماز و روزه ات را گاهي خوانده اي و گاهي هم تنبلي كرده اي .عيبي ندارد .البته بعد از اين سعي مي كني كه
پسر خوبي باشي .يعني همين الان هم هستي .
امشب كه مامور شده ام به خواب تو بيايم و از آينده ات خبرت كنم ،به خاطر آن كار خوب بود كه در مدرسه كرده اي .منظورم همان مكتب خانه اي است كه در آن درس مي خواني .كمكي كه در حل آن مسئله به دوستت نظر محمد كردي ،خدا را خيلي خوشحال كرد .يعني از تو خشنود شد و مرا فرستاد تا از تو درباره آينده بپرسم .
پسر جان !الان كه تو در خواب هستي و داري خواب مي بيني ،ساعت حدود دوازده و پانزده دقيقه است .همين الان كه پدرت مي خواست بخوابد .زير لبش دعا كرد كه خدايا ،پسر مرا عاقبت بخير كن و يك خانواده نيكو به او عطا كن .خداي متعال هم دعاي پدرت را درباره تو قبول كرده و من را به خواب تو فرستاده .خوب ،حالا يك غلت بزن و روي دنده ديگرت بخواب و با حوصله به حرف هاي من گوش بده .
پسر جان !خداوند اراده كرده است در ظهر جمعه يكي از روزهاي سال 1334 يك پسر كاكل زري به تو عنايت كند .چرا مي خندي پسر جان ؟باور نمي كني كه صاحب يك پسر به اسم محمد تقي بشوي ؟باور كن همين طور مي شود كه خداوند اراده فرموده است .
پسرت بسيار زيبا رو مي شود ؛بسيار دوست داشتني مي شود ؛بسيار عزيز مي شود هر كس او را مي بيند ،به او علاقمند مي شود .مي داني چرا ؟نه نمي داني .چون خداوند اين طور اراده كرده است .
پسر جان ،نخند !به حرف هاي من خوب
گوش بده ،چون ممكن است فرصت از دست برود و وقت تمام بشود .من به جز تو ،بايد به سراغ كسان ديگري هم بروم و از همين پيام ها در خوابشان به آنها بدهم .اگر غفلت كنم و وقت از دست برود ،خواب تو نيمه كاره مي ماند و تبديل به كابوس مي شود .
خوب گوش بده !پسرت بزرگ مي شود و به مدرسه مي رود .درس هايش را با موفقيت طي مي كند و با تلاش فراوان به انستيتو مشهد مي رود تا رشته راه و ساختمان بخواند .پسرت تو را خيلي دوست خواهد داشت و هميشه دعايت خواهد كرد .نخند پسر جان !باور نمي كني كه تو پسر داشته باشي كه به دانشگاه برود ؟!خوب ،آن موقع كه تو ديگر چهارده ساله نيستي ،تو هم بزرگتر شده اي و براي خودت مرد بزرگي هستي .مكه رفته اي و حاج آقا شده اي و ...نخند پسر جان !همه ي اين ها اتفاق مي افتد .آن هم در يك چشم به هم زدن .
پسرت آنقدر زرنگ و درس خوان مي شود كه به او پيشنهاد مي كني :محمد تقي جان !به نظرم بهتر است براي ادامه تحصيل به خارج بروي .
اما پسرت كشورش را خيلي دوست دارد .دلش نمي آيد برود . نه اينكه خيال كني خارج رفتن كار بدي است .نه ،اصلا .اما پسر تو نمي تواند از اين آب و خاك دل بكند و برود .به همين دليل مي ماند و پس از پايان تحصيلاتش ،به سربازي مي رود .در دوره اي كه سربازي اش را مي گذراند ،يك شخصي به نام آيت
الله سيد روح الله خميني براي زنده كردن دين خدا قيام مي كند .پسر تو هم به او علاقمند مي شود و به دستور او مثل خيلي از سربازهاي ديگر از پادگان فرار مي كند تا به شاه خدمت نكرده باشد .
پسر جان !در اين اوضاع و احوال ،تو ديگر نگران پسرت مي شوي يعني نگران محمد تقي .(راستي يادت باشد كه حتمات اسمش را محمد تقي بگذاري ) محمد تقي از شهر خودش و از پيش شما مي رود به تهران .مي رود تا به انقلابي بپيوند كه آيت الله خميني به راه انداخته است .
اين اتفاقات در سال 1357 رخ مي دهد و پسر تو هم يكي از كساني است كه با علاقه زيادش به انقلاب و رهبر انقلاب ،براي سرنگوني شاه تلاش مي كند .
پسر جان !يك غلت ديگر بزن تا كمي آرام تر شوي .مي بينم كه سرا پا گوشي .خوب است .خيلي خوب است .پسرت مايه افتخار تو و خانواده و حتي ما فرشتگان است .خدا مي دانست كه چرا وقتي آدم را آفريد ،به فرشته ها دستور داد تا به او سجده كنند .خوش به حالت پسر جان .
بله ؛بالاخره در سال 1358 ،يعني 27 خرداد ماه آن سال ،رهبر انقلاب كه ديگر به او امام خميني مي گويند ،دستور به جهاد سازندگي مي دهد ،پسر تو هم وارد جهاد مي شود .مدت كوتاهي طول مي كشد و پسر تو آن قدر تلاش مي كند تا جهاد سازندگي تربت حيدريه را سر و سامان مي دهد .
باز هم داري مي خندي كه ؟!باز هم كه اين خواب را شوخي
گرفتي! عيبي ندارد .وقتي بزرگ شدي اگر خدا خواست ،يك بار ديگر به خوابت مي آيم تا حال و احوالت را ببينم باز هم مي خندي يا باور مي كني .
بله ،پسر جان !مدت زيادي در جهاد سازندگي تربت حيدريه نمي ماند .يعني شرايط و اوضاع و احوال مملكت طوري پيش نخواهد رفت كه او بتواند در جهاد سازندگي تربت حيدريه بماند .جهاد بزرگي پيش مي آيد و پسرت ،يعني همان محمد تقي عزيز و زيبا ،يعني همان محمد تقي كه لحظه اي نمي توانستي دوري اش را تحمل كني ،به سفر دور و دراز برود .مي خواهي بداني كجا ؟آيا دلت مي خواهد بگويم چه مي شود و به كجا مي رود ؟مي گويم اما قول بده كه آدم صبوري باشي .خداوند متعال هم به تو صبر خواهد داد تا دوري پسرت را تحمل كني .خوب بگويم چه مي شود .
جنگ بزرگي در مي گيرد .كشور عراق كه در همسايگي شماست ،به كشورتان حمله مي كند تا انقلاب تان را كور كند .محمد تقي از تربت حيدريه مي رود .او مي رود به طرف جبهه هاي جنگ در جنوب كشور .مي فهمد كه حالا واجب تر از ساختن حمام در تربت حيدريه ،ساختن سنگر در خرمشهر و آبادان است .
پسر جان !اين طوري كه مي شود پسرت از پيش تو مي رود .عيبي ندارد .خدا تو را انتخاب كرده پسر جان ! انتخاب كرده تا دردها و رنج هاي بزرگي روي شانه ات بگذارد .البته پاداش آن را هم خواهد داد ؛هم به تو و هم به پسرت .مثل هر كار ديگري كه پاداش
دارد .
خوب پسر جان !حالا كه فهميدي چه پسري خواهي داشت ،به من بگو كه آيا مي خواهي چنين پسري داشته باشي يا نه .اگر دلت مي خواهد صاحب اين پسر شوي ،از آن خنده هايت بزن و اسمت را به من بگو .بعد از خواب بيدار شو و به ساعت نگاه كن .خيال نكن كه دو ساعت گذاشته است .نه حداكثر همه اين اتفاقات كه برايت شرح داده ام ،يعني همه خواب ،حداكثر 17 ثانيه طول كشيده است .
بلند شو پسر جان !بلند شو كه دير است .من بايد بخواب آدم هاي ديگر هم بروم و وعده هاي آن ها را هم بدهم .بلند شو محمد تقي جان !بلند شو .من مي شنوم كه مي گويي :من علي نقي پدر محمد تقي رضوي راضي هستم به آن چه خداوند اراده فرموده است .قدم اين پسر در خانه ي من مبارك باشد و خير آقا معلم دستش را روي ميز كوبيد و محكم گفت :ساكت !ساكت باشيد ببينم. امروز مي خواهم موضوع مهمي را برايتان بگويم .
آقا معلم همين طور كه داشت محكم و جدي به حرف هايش ادامه مي داد ،يكي از دانش آموزان از ته كلاس با شيطنت گفت :به شما نمي آيد كه اين قدر جدي باشيد ،آقا !
آقا معلم حرفهايش را بريد و از لا به لاي بچه ها سعي كرد ته كلاسش را ببيند و صاحب صدا را پيدا كند .اما چندان موفق نشد .به همين دليل كه در دلش به هوش آن دانش آموز آفرين مي گفت صدايش را محكم تر كرد و گفت : منكه مي دانم كي
بود اين حرف را زد اما دلم مي خواهد خودش بلند شود و بگويد منظورش از اين چرف چي بود .
هيچ كس از جا بلند نشد .آقا معلم كم كم كلاس را ساكت كرد و گفت :برادر آقاي رحماني كه هم كلاس شماست ،در دانشگاه اميركبير پذيرفته شده است .
همه بچه ها به طرف محسن رحماني بر گشتند و نگاهش كردند .
- من مي خواستم از طرف خودم و شما به اين دوست عزيمان تبريك بگويم و مقداري هم درباره دانشگاه اميركبير حرف بزنيم .اگر كسي درباره دانشگاه اميركبير اطلاعاتي دارد، بگويد .
- رضوي از جا بلند شد و در حالي كه نگاهي به دور و برش مي كرد و مي خنديد ،گفت :آقا ما بگوييم ؟
- بعد بدون آن كه منتظر جواب معلم باشد ،ادامه داد .
- اسم كوچه ما شهيد ناجيان است .پدرم مي گويد شهيد ناجيان دانشجوي دانشگاه صنعتي اميركبير بود .درسته آقا؟
- بله درسته !اتفاقا شهيد ناجيان را من مي شناختم .يكي از دوستان صميمي اش هم رضوي نام داشت .
- همين كه آقا معلم اين جمله آخر را بر زبان آورد ،رضوي سر گردان به بچه ها نگاه كرد و بين خنده و تعجب پرسيد :آقا واسه چي ؟
- آقا معلم با مهرباني به سمت او مي رفت و گفت :بچه هاي عزيز !چهره هر يك از شما و يا اسم هر يك از شما، مرا به ياد يكي از دوستانم مي اندازد .سيد محمد تقي رضوي يكي ازهمين دوستان من و شهيد ناجيان است .
در همين حال ،صدايي از ته كلاس شنيده شد كه مي گفت :آقا ببخشيد !رضوي
هم شهيد شده ؟
آقا معلم ادامه داد :بله رضوي هم شهيد شد .
بچه ها با شنيدن اين جمله ،كف زنان فرياد زدند :رضوي ،تو شهيد شدي خودت خبر نداري !رضوي عزيزم ،شهادتت مبارك .
كلاس همچنان فرياد مي زد و گوش به حرفهاي آقا معلم نمي داد كه مي گفت :بچه ها ساكت ...ساكت ...بچه ها ساكت .
بعضي از بچه ها كه ساكت تر بودند ،كيف و كتاب هم به سر و كله رضوي مي كوبيدند !آقا معلم دوباره كلاس و بچه ها را ساكت كرد و گفت :اين شهيدان كه من از آن ها اسم بردم و يا اسم نبردم ،درست مثل شما بودند .در همين مدارس درس خواندند ،در همين دانشگاه ها دانشجو شدند و مثل شما ها يا اسمشان رضوي بود يا رحماني يا ناجيان يا محمدي يا رمضان پور و يا ...
هر يك از بچه ها سعي مي كرد نام فاميل خودش را بگويد تا آقا معلم تكرار كند ،و آقا معلم همه ي اسم ها را تكرار كرد و در آخر گفت :و اسم ديگري كه ما آن ها را به ياد نداريم و يا در كلاس ما از آن اسم ها وجود ندارد . محمد از دور به جواني چشم دوخته بود كه نوشته هاي روي ماشين لندرور را مي خواند :جهاد سازندگي ،استان خراسان .
محمد مي خواست بداند چه چيزي مي گردد ،چون به نظرم نمي آمد از افرادي باشد كه از خراسان همراه آن ها آمده اند .او جوان غريبه را از لحظه اي زير نظر گرفته كه در جاده حميديه به اهواز منتظر ماشين ايستاده بود .
محمد مي دانست كه در اين روزها كه جنگ تازه شروع شده و مردم سوسنگرد و اهواز و خرمشهر دنبال راه فرار از جلوي تانك هاي عراقي مي گردند ،به اين راحتي ها ماشين گير نمي آيد .به همين دليل هم جوان غريبه از كنار جاده به سمت دشت سرازير شده و به سراغ چند لودر رفته بود كه در آن اطراف پراكنده بودند .
محمد همان طور كه جوان غريبه را مي پاييد ،كم كم به سمت او راهي شد .جوان با شوق و ذوق عجيبي به بدنه لودرها دست مي كشيد و آنها را لمس مي كرد .انگار دوست عزيزي را پس از سالها ديده است .حتي به سرش مي زد كه بوسه اي بر شني بولدوزرها بزند .
او همچنان بي توجه به اطرافش ،مشغول تماشاي ماشين هاي سنگين راه سازي بود كه احساس كرد دستي بر شانه اش نشست و پشت سر آن صدايي شنيد :سلام عليكم اخوي .
جوان غريبه ،به تندي بر گشت تا صاحب صدا را ببيند كه دوباره همان صدا را شنيد كه گفت :سلام عليكم اخوي ،خوش آمدي .
حالا او چشم در چشم كسي بود كه به او سلام كرده بود .صاحب صدا ،مردي خوش چهره و با لبخندي ملايم بود كه به او نگاه مي كرد .از نگاهش احساس خوشي به او دست داده بود .احساسي كه انگار سالهاست محمد را مي شناسد .
محمد كه متوجه آشفتگي جوان غريببه شده بود ،بازوي او را گرفت و گفت :دنبال كسي مي گردي ؟
نه ...داشتم از اين طرف بر مي گشتم كه ماشين ها و لودرهاي شما را ديدم .همين
طوري آمدم كه ...
محمد وسط حرف هاي جوان رفت و با خنده گفت :آهان !پس با اين لودر ها رفيق بودي و آمدي سلام و عليكي باهاشان بكني ؟!چه بهتر .اين لودر ها هم وقتي با كسي رفيق مي شوند ،تا آخرش مي مانند .نمي شود از شان جدا شد .دلشان براي همه تنگ مي شود .
محمد همچنان حرف مي زد و جوان ،هاج و واج به دهان او خيره شده بود .حرف هاي محمد درباره بولدوزرها و جاده حميديه – اهواز بود و وظيفه اي كه آنها به عهده گرفته بودند .او گفت كه قصد دارند از طرف حميديه به سمت انديمشك جاده اي بزنند به طول 25 كيلو متر و بعد با تاثير اين جاده در عمليات رزمندگان اشاره كرد و توضيح داد كه اين طوري مي توانيم عراقي ها را دور بزنيم و در آخر هم پرسيد :راستي ،نگفتي اسمت چيه ؟از كجا آمدي ؟جزو كدام نيروها هستي ؟
اسمم تقي ،از نيروهاي دكتر چمران هستم .
عجب !پس از بچه هاي ستاد جنگ هاي نامنظم هستي ؟خيلي كارتان درسته !شنيدم كه ضربه هاي كاري و داغان كننده توي جنگل هاي اطراف اهواز و حميديه به شان زده ايد .دستتان درست و خدا يارتان .راستي آقا تقي !نگفتي از كجا آمدي ؟
مثل شما از خراسان .
محمد لبخندي زد و جواب داد :حالا از كجا معلوم كه ما هم از خراسان آمده باشيم ؟!
او همين طور كه با تقي صحبت مي كرد ،متوجه نگاه هاي ظريف و دقيق او به لودرها شده بود .احساس كرد كه تقي ،در اين بيابان پر وحشت كه در يك
سوي آن عراقي ها ي مهاجم هستند و در سوي ديگرش مردم وحشت زده كه از خانه هايشان آواره شده اند ،دنبال پناه گاه مي گردند .به همين دليل ،ناگهان ،تقي را با يك سوال رو به رو كرد .
دوست داري با ما كار كني ،آقا تقي ؟
تقي انگار حرف محمد را شنيده بود ،يا دوست داشته باشد كه يك بار ديگر اين حرف را بشنود ،پرسيد :چي گفتي ؟
بپر بالا !يك امتحاني بكن ،ببين اگر خوشت آمد ،يا علي بگو و با ما كار كن .
تقي از خوشحالي نمي دانست چطور بايد سوال هاي بعدي اش را بپرسد .در يك لحظه ،فقط يك لحظه كوتاه ،روزهاي گذشته را به ياد آورد كه جنگ هاي چريكي با عراقي ها چطور شب ها را به صبح رسانده بود .چطور متوجه شده بود كه خيلي از مشكلات رزمنده ها با نداشتن امكانات و پشتيباني هاي جنگ مربوط مي شود .بارها ديده بود كه رزمنده ها براي پناه گرفتن در پشت سنگر ،ناچار مي شوند با دست هاي خودشان خاك ها را كنار بزنند و جانپناهي بسازند .كندن با دست هاي خالي ،گاهي ساعت ها طول مي كشيد و بي نتيجه بود .حالا تقي به بيل بزرگ بولدوزري خيره شده بود كه منتظر رفيقي بود تا سراغش را بگيرد .
تقي به ياد آورد كه قبل از آمدن به جبهه و قبل از شروع جنگ ،در جهاد سازندگي خراسان به روستاها مي رفت و براي همشهريانش پل مي ساخت و حمام مي زد .در آن جا و آن روزها ،بارها پا به ركاب بولدوزرها كوبيده و پشت فرمان
آن نشسته بود . او در حالي كه چشمانش در ميان ماشين ها و لودرها دو دو مي زد ،پرسيد :چه كار بايد بكنيم .
محمد جواب داد :راه مي سازيم ،از اينجا تا جاده اهواز به انديمشك حدود 25 كيلو متر بايد راه بسازيم .
تقي نگاهي به بولدوزر عظيم الجثه انداخت كه مثل يك اژدهاي غمگين آرام گرفته است .بعد گفت :با اجازه شما ،امتحاني بكنيم ببينيم هنوز هم اين رفيق مان به ما سواري مي دهد يا نه !
برو بالا ... منتظر تو بوده، مگر مي تواند سواري ندهد؟
تقي چرخي دور بولدوزر زد و با قدرت پشت صندلي كوچك و چرمي اش نشست .دكمه استارت را زد و بولدوزر نعره كشيد .
دود سياهي از دود كش پشت سر تقي به آسمان مي رفت ،نشان از آمادگي او براي هر كاري داشت .
تقي بولدوزر را به كار انداخت .تيغه پشت و بيل جلو را بازي داد و به سرعت يك سنگر اجتماعي زد . محمد از كنار شاهد سر عت عمل تقي بود .مي ديد كه بولدوزر مثل يك گربه ،رام دست هاي تقي است .در حالي كه پيش خودش مي گفت خدا اين جوان را به ما هديه داد ،منتظر جواب تقي به دهان او خيره شده بود كه ديد بولدوزر ايستاد وتقي از آن و با صداي خيلي تند كه صداي بولدوزر مانع شنيدنش نشود ،فرياد زد :يا علي !من اين جا مي مانم . بچه هاي عزيز !امروز مي خواهم نوشته بر گزيده روزنامه ديواري مدرسه را به شما معرفي كنم .بعد از خواندن اين متن ،شما خودتان متوجه مي شويد كه
چرا آن را برنده اعلام كرده ايم .
آقا معلم نگاهي به شاگرد دانش انداخت و با چشم هايش دنبال يك دانش آموز گشت تا به او ماموريت بدهد متن برگزيده را براي ديگران خواند .هر يك از بچه ها با چشم هايشان نگاه آقا معلم را تعقيب مي كردند تا به او بگويند :شما بيا بخوان !
آقا معلم چند دقيقه اي چشم در چشم بچه ها ،با آنها به اين سو و آن سو ي كلاس رفت .بعد روي يكي از چشم ها ايستاد و گفت :آقاي حمزه سيد زاده !شما بياييد عزيزم .
حمزه از جا بلند شد و در حالي كه يقه اش را مرتب مي كرد ،سرفه اي به گلو انداخت تا به همكلاسي هايش بگويد :بله اين ما هستيم كه قرار است بخوانيم .
حالا قيافه نگير بابا ،تو كه برنده نشدي !
اگر خودت برنده شده بودي ،چي كار مي كردي ؟هه هه هه !برو بخوان ببينيم اصلا چه جوري مي خواني ؟خواندن بلدي يا نه ؟
حمزه در بدرقه چنين جمله هايي ،رفت و متن را از آقا معلم گرفت و آماده خواندن شد .اما قبل از خواندن ،آقا معلم گفت :اين متني كه در دهه فجر امسال در تربت حيدريه برنده شده ،دو نفر از آقايان نوشته اند .يعني دو نفر از همكلاسي هاي شما .طرح كار را آقاي محمد ناصر قلي زاده داده و اجراي كار هم به عهده آقاي سيد معصوم موسوي بوده البته قبل از خواند متن ،بايد توضيحي كوتاهي درباره آن بدهم . اين متن ،حاصل سه گفتگو يا مصاحبه است كه با مادر و همسر شهيد سپهبد
علي صياد شيرازي انجام شده است .توضيح ديگر اين كه سپهبد صياد شيرازي مدتي بعد از اين مصاحبه به دست دشمنان اسلام و كشور ترور و شهيد شد .بله دوست همكلاسي شما ،با يك مقدمه كوتاه سوالات خودش را از اين سه نفر در سه جاي جداگانه پرسيده و بعد آنها را كنار هم نوشته است :
آقا معلم بعد از اين حرف ها ،رو به حمزه سيد زاده كرد و گفت :خوب پسرم بخوان .دقيق و شمرده و با صداي بلند كه همه بشنوند .
چشم آقا ! منابع زندگينامه :"تسبيح وبلدوزر"نوشته ي،ابراهيم زاهدي مطلق،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد اسماعيل رضوي نسب : فرمانده واحد تبليغات لشگر 41 ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
روزي كه سمند عاشقي زين كردند زين را به چراغ هجرت آذين كردند
مردانه ز مرز تن و جان بگذشتند اين كار براي نصرت دين كردند
«سيد اسماعيل رضوي نسب» در سال 1341 در روستاي« نجف آباد»در شهرستان «سيرجان» در خانواده اي متعهد و مذهبي ديده به جهان گشود. خانواده اي كه بسيار متدين و معتقد به احكام اسلام و قرآن بود پرورش يافت و هشت ساله بود كه خواندن نماز را شروع كرد و تا پايان عمر هرگز لحظه اي از ياد خدا غافل نشد.
تحصيلات خود را تا پايان دوره دبيرستان در «سيرجان» ادامه داد و در كنار انجام مراسم مذهبي و عبادي در امور تحصيلي نيز موفق بود و پس از اخذ گواهينامه ديپلم در آزمون د انشگاه نيز پذيرفته شد.
در زمان اوج گيري انقلاب و آغاز حركتهاي مردمي، هنگامي كه خيلي ها، فارغ از جريانات انقلاب در خانه هاي گرم و راحت
خود آرميده بودند او نيز به صف انقلابيّون پيوست و در اكثر راهپيمائيها شركت مي كرد و با دوربيني كه اين جوان هفده ساله در اختيار داشت لحظات حساس انقراض ظلمت و طلوع خورشيد اسلام و آزادي را به تصوير مي كشيد.
در سال 59 پس از تهاجم ارتش بعثي عراق به مرز و بوم ايران اسلامي شور و عشق حسيني در او شدت گرفت و او را به جبهه هاي جنگ فرا خواند و پس از طي يك دوره، آموزشي وارد سپاه پاسداران گرديد. او در همه حال به فكر ملت و سرزمين و مردم مسلمان وطنش بود. ابتدا مسئول تبليغات سپاه سيرجان و پس از آن معاون تبليغات لشكر 41 ثارا... شد. او براي رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت و بالاخره رهسپار ميدان كارزار گرديد.
زندگي مشتركش را در سال 64 شروع كرد ولي همچنان جبهه جنگ در سر لوحه زندگيش قرار داشت و عشق خود را در ياري و نصرت دين خدا مي جست.
زمان زيادي از زندگي مشتركش نگذشته بود تا اينكه در اسفند ماه 65 اشتياق وصال محبوب واقعي او را رهسپار جبهه هاي نور كرد و با حضور در عمليات كربلاي 8 با كوله باري از عشق و ايمان و با لبي خندان و چهره اي گلگون از جهان خاكي به عالم باقي شتافت. اين شهيد بزرگوار در بهار به اين دنيا فرود آمد و در بهار نيز عروج نمود.
اينان كه به خلق و خوي اسماعيلند
در حادثه آبروي اسماعيلند
در گفتن لبيك به پيغمبر تيغ
بيتاب تراز گلوي اسماعيلند
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با
خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان «آر-پي-جي7»لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «سيدرضي رضوي » در سال 1335 در شهرستان« اردبيل» چشم به جهان گشود و تا كلاس سوم راهنمايي درس خواند .
تنگناهاي مو جود در زمان حكومت طاغوت وحضور تمام وقت اودر مبارزه با اين حكومت از طرفي و مسئوليت شهيد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي باعث شد او نتواند ادامه ي تحصيل دهد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي وتعطيلي تعدادي از پالايشگاهها مشكلات زيادي در زمينه ي سوخت براي مردم ايجاد كرده بود. مسئول ستاد سوخت شهرستان «اردبيل» بود ودر راه بر طرف كردن مشكلات مردم كارهاي ارزشمنده انجام داد.
روح مشتاقش تاب ماندن در شهر را نداشت و به جبهه اعزام شد .او در جبهه ماند تا در تاريخ 24/ 1/ 63 با مسئوليت معاون فرمانده گردان« آر-پي -جي – 7» .در منطقه فكه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامحسين رضوي : فرمانده مهندسي رزمي قرارگاه نجف اشرف2(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هفتم فروردين ماه سال 1337 در روستاي حسن آباد سرجام، متولد شد.
بچه فعالي بود. در روستا به مدرسه رفت و قرآن را نزد دايي اش آموخت. احترام خاصي براي پدرش قايل بود.
به كشتي و اسب سواري علاقه داشت و در رشته اسب سواري، كشتي و غواصي دوره ديده بود. زياد درس نخوانده بود ، ولي مطالعاتش بسيار زياد بود. كتاب هاي در باره امام علي (ع) و امام خميني و كتاب هايي از شهيد مطهري ، شهيد عاملي و آقاي مظاهري را، مطالعه مي كرد.
با مسائل اطرافش آن قدر متين و جسورانه برخورد مي كرد، كه انسان نمي فهميد از چيزي خسته و ناراحت شده است. بزرگ ترين آرزويش زيارت مكه بود، كه آرزوي زيارت برآورده شد و مي خواست برود كه به فيض شهادت نايل گشت.
دوست داشت با افرادي كه اهل عرفان و عبادت هستند ارتباط برقرار كند. با كساني كه از دين اسلام سرپيچي مي كردند، مخالفت مي نمود و سعي مي كرد آن ها را هدايت نمايد.
در دوران سربازي، چترباز بود. در شيراز خدمت مي كرد و اين زماني بود كه سربازان به دستور امام خميني از پادگان ها فرار مي كردند، كه او هم اين چنين كرد.
سال 1357، بعد از آمدن از سربازي، به خانه آيت الله دستغيب رفت و مدتي در آن جا بود، تا اين كه به مشهد آمد .به روحانيت علاقه شديدي داشت.
هنگامي كه ارتش به مردم حمله كرد و تانك ها به سمت مردم هجوم آوردند، در خيابان بهار، روبه روي استانداري، ايشان به مردم كمك مي كردند و سعي مي نمودند افراد در معرض حمله را، از اين ماجرا دور كنند.
در سال 1358 در شركت توليدي و صنعتي شاديلون استخدام شد. در جلساتي كه در شركت در مورد بسيج و انجمن اسلامي برپا مي شد، پاي بندي عجيبي نشان مي داد. در آنجا پايگاه بسيج، جلسات دعاي توسل و جلسه انجمن اسلامي راه اندازي كرد و بنيان گذار اين جلسات بود.
غلامحسين رضوي عضو حزب جمهوري اسلامي بود. بعد از اين كه امام فرمودند: «نظامي ها نبايد در احزاب و گروه ها باشند.» از حزب
جمهوري بيرون آمد و تنها به كار بسيج آمد و تنها به كار بسيج و سپاه پرداخت. و رابط بسيج كارخانجات و سپاه پاسداران بود. در سال 1361 در سپاه شروع به فعاليت نمود.
حدود پنج يا شش ماه در بسيج كارخانه خدمت كرد. با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد پيوست وآن جا خدمت كرد.
در سال 1358 با خانم زهرا شبان ازدواج كرد، كه ثمره ي اين ازدواج سه فرزند به نام هاي احمد، نرجس و رضا است. احمد در سال 1359، نرجس در سال 1361 و رضا در سال 1363 متولد شدند. در سال 1361 به جبهه رفت.
زهرا شبان ( همسر شهيد) مي گويد: «بعد از متولد شدن سومين فرزندم، ايشان به من گفتند: ماموريتي به من محول شده است، كه بايد به شمال بروم. ولي قصد ايشان رفتن به جبهه بود كه به من چيزي نگفتند.»
مادر به نقل از پدر شهيد مي گويد: «در منطقه ي مهران كه بوديم، غذا به رزمندگان نمي رسيد. شهيد در آن جا با همان نان هاي خشك از رزمندگان پذيرايي مي كرد. مدتي را كه در مهران بوديم او شب تا صبح به دنبال جنازه رزمندگان مي گشت. در يك از عمليات ، يكي از رزمندگان به داخل رودخانه افتاد و غرق شد. شهيد بلافاصله خود را به آب انداخت و با كمك يكي از نيروها جنازه ي او را از آب بيرون آوردند كه جنازه را با خود به اهواز بردند.»
او به مناطق عملياتي ايلام، اهواز، كرمانشاه، اسلام آباد، مهران و نقاط جنوب و غرب رفت وبه دفاع از
كشور پرداخت.
خانواده اش را در سال 1364، به اهواز و در سال 1365 به اسلام آباد برد.
يك بار هنگام مقابله با دشمن ، موقعي كه پشت سنگر كمين نشسته بود، تركش به كتفش اصابت كرد و يك بار با ماشين در شب تصادف كرد كه دستش مجروح شد.
زهرا شبان ( همسر شهيد ) مي گويد: «زماني كه دستشان مجروح شده بود، وقتي به منزل آمدند و علت مجروحيت را جويا شدم، به من گفتند: هوا تاريك بود و امكان روشن كردن چراغ ها نبود.
مقصد خط مقدم بود. ماشين از كنار ماشيني ديگر رد شد. من كه در پشت ماشين با نيروهاي ديگر نشسته بودم و دستم را از لبه ماشين گرفته بودم، با رد شدن ماشين از كنار ماشين ديگر دستم به آن برخورد كرد و مجروح شدم.
ايشان فقط يك روز در خانه ماندند و دوباره به جبهه رفتند.
با وجودي كه دستشان عفونت كرده بود، ولي جبهه و جنگ را ترك نكردند. آن قدر به منطقه دشمن نفوذ كردند ،كه صداي صحبت افراد را مي شنيدند. با همرزمانش تمام راه را ( كه حدود سه كيلومتر بود ) به طور سينه خيز طي مي كردند ، تا دشمن آن ها را نبيند. اين زماني بود كه دستشان عفونت كرده بود و وقتي پانسمان را باز كردند، هيچ نشاني از زخم و عفونت نبود كه اين معجزه ي الهي بود.
به دليل اقدامات شاياني كه داشت، به سمت معاون مهندسي قرارگاه نجف اشرف دو انتخاب شد. او با تمام نيرو در تمام عمليات ها و صحنه ها حضور داشت.
غلامحسين رضوي
در تاريخ 17/9/1365 در منطقه مهران ، بر اثر اصابت تركش به ناحيۀ راست بدن (دهان، چشم، دست، شكم و پا) به شهادت رسيد. پيكر مطهرش در بهشت رضا (ع) مشهد به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيت نامه خود مي گويد: «درود بر پيامبر (ص) و اهل بيت (ع) او و درود بر امام خميني و رزمندگان اسلام. همسرم و فرزندانم، شما را به تقوا و پرهيزگاري دعوت مي كنم. اميدوارم از خط مستقيم الهي منحرف نشويد. هرجا احساس كرديد، اسلام به شما نياز دارد، قدم جلو بگذاريد و اسلام را ياري كنيد. نماز اول وقت بخوانيد و به مستضعفان كمك نماييد.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد مهدي رضوي : فرمانده واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خاش سال 1341، در روستاي كريم آباد ماژان از توابع شهر خوسف بيرجند متولد شد. دوران كودكي را در زادگاهش گذراند و سپس به بيرجند آمد و تحصيلاتش را تا گرفتن ديپلم ادامه داد. در اوج گيري انقلاب اسلامي به صفوف راهپيمايان پيوست و از هيچ كوششي در مبارزه با رژيم ستم شاهي ، اعم از پخش اعلاميه و شركت در تظاهرات دريغ نمي كرد. پس از پيروزي انقلاب وارد بسيج شد. درسال 60 عضو رسمي سپاه پاسداران شد و در همان سال عازم جبهه گرديد. در عمليات ميمك ، والفجر 3 ، خيبر و بدر شركت داشت. زماني كه شهرهاي خاش ، سراوان و ايرانشهر توسط عناصر ضد انقلاب نا امن شد ، بلافاصله عازم اين شهرها گرديد و مسووليت واحد اطلاعات و عمليات شرق
كشور را به عهده گرفت. رضوي عمليات زيادي را عليه اشرار انجام داد. سرانجام در تاريخ بيست و هفتم اسفند سال 1365 در يك توطئه ناجوانمردانه به دست اشرار ، تنها و مظلومانه به شهادت رسيد. پيكر پاك شهيد پس از تشييع در بيرجند ، در مزار شهداي اين شهر به خاك سپرده شد.
اوقبل از شهادت در بخشي از وصيت نامه اش مي فرمايد:
مي بايست هجرت كنم از ماديات و ثروت دنيا به معنويات. از زشتي ها و رذيلت ها به فضيلت و احسان. هجرت از تمام دلبستگي ها و همه كساني كه دوستشان دارم به ديار شهادت. همه اين هجرت ها و جهادها بايد في سبيل الله باشد.
تن ضعيف خويش را سپر گلوله هاي دشمن مي كنم و با نيت خالص خود ، در برابر دشمن ايستادگي مي نمايم به اميد اين كه خداوند به لطف و كرم خويش درهاي شهادت را به روي من بگشايد.
مادر شهيد از او اينگونه ياد مي كند:
وقتي پسرم در سيستان و بلوچستان خدمت مي كرد ، براي ما خبر آوردند اشرار براي سر سيد مهدي دو سه ميليون تومان جايزه گذاشته اند. به پسرم گفتم: « براي سر شما جايزه گذاشته اند. دست از آن منطقه بردار. » گفت: « تا من امنيت را به منطقه برنگردانم آرام نمي گيرم. »
بعد به شوخي گفت: « آن كسي كه براي جايزه مي خواهد مرا بكشد ، حتماً به پول نياز دارد ، بگذار مرا بكشد تا به نياز خود برسد. » منابع زندگينامه :ستاره ها(2)،نشر كنگره ي سرداران و70شهيد شهرستان بيرجند
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالصالح رفعت : فرمانده گردان مسلم
ابن عقيل(س) لشكر 10سيدالشهدا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1339 قدم به سرايي گذاشت كه عطوفت پدر و سيادت مادر برآن سايه انداخته بود. ولادتش مصادف بود با ماه پر بركت و پر فيض شعبان. از كودكي با قرآن همنشين بود و آن را با صوت زيبايي قرائت مي كرد به گونه اي كه همسايه ها براي شنيدن آواي قرآن جمع مي شدند و دل به صوت روح بخش او مي سپردند.
روح تشنه او باعث شد تا توجه اش به قرآن روز به روز افزوني يابد. در كنار درس به كاركردن مشغول شد و توانست دوران متوسطه را با اخذ ديپلم در رشته برق به پايان رساند .در دوران پر شكوه مبارزات انقلاب با مردم همراه و همدل گرديد و توانست خاطراتي به ياد ماندني از خود به جا گذارد .روح زلال او تشنه علم و احكام دين بود. همين باعث شد تا در حوزه علميه به سمت متعالي شدن گام بردارد .
شروع جنگ تحميلي سر آغازي بود براي پذيرش مسئووليت بيشتر. او با شروع جنگ درس را رها كرد و به دلاور مردان سپاه پيوست و از طرف سپاه كرمانشاه به خطه سرسبز نور اعزام شد. رزمندگان گردان مسلم از لشكر سيدالشهدا (ع) حماسه و دلاوري هاي او را ازياد نبرده اند و هنوز در مسير كربلاي خيبر، فتح بستان، والفجر 1 و8 كربلاي 5 و بيت المقدس 2 جاي پاي او بر خاك جبهه ها به يادگار مانده است آن قدر دلبسته جبهه شده بود كه به ندرت براي ديدن همسر و خانواده اش مي آمد .
وقار و عفاف زيبنده نگاه پر
مهرش بود و عشق به امام در نگاهش موج مي زد .هنوز طنين گامهاي عبدالصالح در گوش مسجد جامع شهر مي پيچد و آرزو مي كند تا بار ديگر او را در صف نماز جماعت ببيند. سجده هاي طولاني اش در نماز شب، انس با دعا و ارادت به ائمه اطهار، چهره او را غرق نور كرده بود . او اطاعت از مراجع ديني را برخود واجب مي دانست و ديگران را به اين كار توصيه مي كرد .
سعه صدر، شجاعت ، تدين و وارستگي اش زبانزد همگان بود. پدرش مردي زحمت كش بود. عبدالصالح معناي رنج را به خوبي از او آميخته بود و در دفاع از حق مظلوم كوتاهي نمي كرد كمتر حرف مي زد و چنان متين و باوقار بود كه ديگران شيفته او مي شدند حسن اخلاق و عطوفتش براي بچه هاي گردان مسلم فراموش ناشدني است بچه هاي گردان به ياد دارند كه چقدر مهربان با اسيران برخورد مي كرد اجازه نمي داد كسي به آنان آزاري برساند .
اگر از عبدالصالح مي پرسيدي چه كاره هستي ؟ خود را يك بسيجي و سرباز اسلام معرفي مي كرد. مشكلات و سختيها نتوانست او را به زانو در آورد پر تحمل و مقاوم بود. اين را جراحتهايي گواهي مي دهند كه از ناحيه دست و پا برداشت . با وجود اين زخمها دل از جبهه نكند .وقتي كه از آسمان نداي حق را شنيد عاشقانه آن را لبيك گفت و در عميات بيت المقدس 2 سر تسليم به آستان حضرت دوست سپرد و با جاگرفتن تركش خمپاره در ناحيه سر براي هميشه
آسماني شد . منابع زندگينامه :شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالفضل رفيعي : قائم مقام فرمانده لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زن با هول از خواب بيدار شد .عرق سردي روي پيشاني اش نشسته بود .به آسمان پشت پنجره نگاه كرد .صبح آرام از خواب بيدار شد .صداي خروس ها از دور به گوش مي رسيد .زير لب صلوات فرستاد و براي وضو به كنار چاه آب رفت .دلو را رها كرد .زلالي آب لبخند بر لبش نشاند .با خود تكرار كرد :ابوالفضل ،ابوالفضل .
بعد انگار كه ياد واقعه اي افتاده باشد ،دست هايش را به آسمان گرفت .اشك در چشمش حلقه بست .
يا حضرت ابوالفضل (ع) ،اين بچه را از تو مي خواهم .
بعد كنار آب دلو نشست :بايد خوابم را براي آب تعريف كنم .ستارها در آب لب پر خوردند .زن اشك هايش را پاك كرد و به آب خيره شد .
خواب ديدم يك نفر ،رو پوش سبز به صورتش انداخته بود .آمد رو به رويم ايستاد .دستم را به طرفش دراز كردم .همان موقع گريه ام گرفت .گفتم نگذار اين بچه بميرد .التماس كردم .او ايستاده بود و هيچي نمي گفت .جلو رفتم تا روي پاهايش بيفتم ،نمي شد . هر چي جلو مي رفتم ،باز هم همان جايي بودم ،كه بودم .آن قدر اشك ريختم كه دلش به رحم آمد و گفت :اين پسري را كه مي خواهي به دنيا بياوري ،ابوالفضل بگذار .بعد رفت .
زن با آب دلو وضو گرفت و به طرف اتاق رفت .خوش حال بود . خوشحال تر از همه روزهاي زندگي اش .
ابوالفضل رفيعي
در سال 1334 در روستاي سيج از توابع شهر مشهد به دنيا آمد .شش ساله بود كه پا به مكتب گذاشت تا قرآن را بياموزد .بعد از آن ،درس و مشق را تا پايان مقطع راهنمايي ادامه داد .اين درس ها نمي توانست روح او را سيراب كند .عمويش متوجه اين موضوع شده بود .
سوالات تو را فقط علوم ديني مي تواند پاسخ دهد .
ابوالفضل مشتاق بود تا پاسخ سوالات خود را پيدا كند .براي همين هفت سال در حوزه علميه مشهد به تحصيل علوم ديني پرداخت .حالا ديگر مفهوم عدالت و ظلم را مي فهميد .
زمزمه هاي انقلاب براي او فرياد عدالت خواهي بود .وقتي موج جمعيت ستم ديده به خيابان ها ريختند .ابوالفضل فهميد براي به دست آوردن عدالت بايد جنگيد .هوش سرشار او در مبارزه با عوامل رژيم ،باعث شد تا ساواك هرگز نتواند او را شناسايي كند .
انقلاب اسلامي ،موج بلند و محكمي بود كه سر تا سر ايران را پيمود .ابوالفضل بارها با خود انديشيده بود كه آيا مي توانم روزي رهبرم را از نزديك ببينم .اين عطش ماه ها با او بود .
با پيروزي انقلاب اسلامي ،اين عطش چند برابر شد .به عشق ديدار امام خميني راهي قم شد .ابوالفضل بعد از تشكيل سپاه ،به عضويت آن در آمد .باورش نمي شد كه در اولين قدم ،پاسداري از خانه رهبرش را به او مي سپارند .ابوالفضل پروانه اي بود در كنار روشنايي تا بال و پر بسوزانند. .
با عزيمت حضرت امام خميني به تهران ،ابوالفضل به مشهد برگشت .رفتار انساني و اسلامي او به عنوان مسئول گشت شب سپاه
،در خاطره بسياري از مردم و دوستانش هنوز باقي است .
با آغاز جنگ تحميلي ،ابوالفضل اسلحه به دست گرفت و به ميدان جنگ رفت . طولي نكشيد كه استعداد شگرف او در مديريت و فرماندهي ،توجه فرماندهان را جلب كرد .ابوالفضل مي خواست مثل يك بسيجي ساده باشد .بارها از گرفتن پست و مسئوليت امتناع كرد .اما وقتي به او تكليف كردند ،پذيرفت .
با اين حال تا لحظه اي كه در جبهه هاي جنگ بود ،هرگز فرمان او از اتاق فرماندهي شنيده نشد .او در هر عملياتي ،شانه به شانه بسيجي ها جلو مي رفت .
شايد مهم نباشد كه او در كجا كليد رستگاري را از خداوند گرفت .بارها گفته بود كه دوست دارد دست و پا قطع شده و گمنام و بي نشان به ديدار معبودش برود .اما نشان خاكي كه جسم او در آن جا افتاده ،هورالهويزه است .زمستان جهان خاكي ابوالفضل رو به بهار بود .تاريخ پروازش 12/ 12/ 1362 ثبت شده است .ابوالفضل به عنوان جانشين فرماندهي لشكر ،بي آنكه دوستي پست و مقام را بخواهد ،به ميدان نبرد پا گذاشت .آن جا فنا شد تا ارزش ها زنده بمانند .
منابع زندگينامه : "مردها زود بزرگ مي شوند"نوشته ي ،اصغر فكور،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد امير علي رفيعي : مسئول اجرايي ستاد 105لشگر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1344 در زنجان متولدشد .او داراي مادري است كه يكي ذاكرين ابا عبدالله الحسين (ع) مي باشد و پدرش، كشاورزي زحمت كش در روستاي سجاس .
بعد از اينكه سالهاي كودكي را پشت سر گذاشت ،وارد مدرسه شد.اودوران ابتدايي را با موفقيت
به پايان رساند و در دوره ي راهنمايي مشغول تحصيل شد .از دوران كودكي يكي از بازي هايي كه همواراه به آن علاقه داشت وانجام مي داد،بازي با تفنگ پلاستيكي اش بود.
در دوران مبارزات مردمي با حكومت ستمگر شاه همراه با مردم در تظاهرات شركت مي كرد. يك روز كه در مسجد ولي عصر(عج) مشغول گوش كردن به سخنراني هاي آقاي رضواني،از مبارزين زنجان بود ؛نيروهاي نظامي شاه به مسجد يورش بردندوعده اي از مردمدستگير كردند،او در زير زمين مسجد پنهان شد وبا لطف خدا از دست نيروهاي شاه در امان ماند.بعد از پيروزي انقلاب با شور شوق تمام در پايگاههاي بسيج شركت مي كردوبه پاسداري از دستاوردهاي انقلاب مي پرداخت.
جنگ كه شروع شد او بي هيچ ترديدي به جبهه رفت. در اكثر عملياتي كه از سوي ايران براي بيرون راندن نيروهاي متجاوز عراقي وساير مزدوران عرب ،انجام مي شد ،شركت داشت. در طول مدت طولاني كه در جبهه ها بود هر وقت به مرخصي مي آمد از لباس مخصوصي كه به رنگ سفيدبود، استفاده مي كرد. بيشتر مشغول عبادت بود.
به دنيا و مال دنيا اهميت نمي داد ومهمولا قبل از پايان مرخصي به جبهه بر مي گشت. امير علي رفيعي پس از سالها مجاهدت ومبارزه در راه اعتلا واقتدار اسلا وايران، در 34 سالگي در سال 1364 ودر عمليات نصر 3 به درجه شهادت رسيد.خانواده وهمشهريانش در مراسم عزاداري او كه فرماندهان لشگر محمد رسول الله(ص) حضور يافته بودند، از سمت وكارهاي خارق العاده اي كه در جبهه انجام داده بود باخبر شدند ،وازمسئوليتش . خاطراتي در آن روز از شجاعت اوبيان شد تعجب
همه را بر انگيخت.او يكي از فعالترين فرماندهان لشگر27 محمد رسول الله بود.امير علي رفيعي در جنگ تن به تن با دشمن پيروزمي شد و هر وقت كه زخمي مي شد اهميت نمي داد و وپس از بهبودي نسبي با قواي بيشتري مشغول جنگ مي شد .او نامزد داشت و قرار بود ازدواج كندكه به شهادت نائل گرديد .
منابع زندگينامه : پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد رفيع رفيعي : فرمانده آموزش نظامي لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) به چمران تبريز معروف بود .سال 1341 درمحله شنب غازان تبريز ،در يك خانواده فقير ديده به جهان گشود. تيز هوشي و نبوغ فكري اش از دوران كودكي آشكار بود .
در دوران تحصيلي استعداد فوق العاده اي ازخودشان مي داد، بطور ي كه، همه ساله ممتازترين شاگرد مدارس محل تحصيلش بود.
در دوران انقلاب از فعالترين مبارزان بود. بعد از پايان دوره متوسطه، كه به علت انقلاب فرهنگي دانشگاهها براي ساماندهي بر اساس قوانين اسلامي تعطيل بود، براساس وظيفه شناسي اش به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز پيوست.
در سپاه دوراني از زندگاني خود را آغاز كرد كه لحظه، لحظه اش درس فداكاري وايثار و از خود گذشتگي وحق شناسي را به ديگران ياد مي داد .
مدتي را در واحد عشايري سپاه مغان، به مربيگري آموزشهاي عقيدتي و سياسي نظامي پرداخت و چندي در جبهه بستان به نبرد با كفار بعثي عراق، مشغول شد .سپس مربي نظامي پايگاه آموزشي، خاصبان سپاه تبريز شد .
او در راه اسلام، هيچوقت احساس خستگي به خود راه
نمي داد و آنقدر شيفته خدمت به اسلام و مسلمين بود كه حتي يكي نمي توانست محل خدمتش را ترك كندو پيش پدر و مادرش برود.
هرگز براي خواب و استراحت در خانه، از لحاف تشك استفاده نكرد. هميشه با يك بالش پتو روي فرش مي خوابيد و هر وقت كه دراين مورد زيادبه او اصرار ميگردند در جواب مي گفت: برادران من الان در سنگرها روي سنگ وخاك خوابيده اند من چگونه ميتوانم حالا اينجا توي لحاف وتشك نرم وراحت بخوابم .
اوسرباز فداكار امام بود؛ رشادتي كه از خود نشان مي داد در نظر همه قابل تحسين بود. به قول يكي از برادران سپاهي در پايگاه آموزشي وقتي كه در عمليات تمريني برادران خسته مي شدند ، همگي را جمع مي كرد و برايشان سخنراني مي نمود .به قدري سخنانش جذاب و دلنشين بود، كه خستگي را بكلي از تنشان بيرون مي كرد وروحيه عجيبي به آنان مي بخشيد .
دركلاسهاي آموزشي فنون نظامي قبل از هر چيز برادران رابه تقويت ايمان توصيه مي نمود و مي گفت ما بايد ايمانمان را قوي كنيم .چرا كه برنده ترين سلاح ما ايمان است.پدرش ميگويد هميشه در منزل حرف از شهادت خودبه ميان مي كشيد وچنان، به يقين آنرا ابراز مي كرد كه مارابراي چنين روزي كاملا" آماده كرده بود.
سيد رفيع رفيعي پس از مجاهدتهاي بي شمار در راه اعتلاي اسلام ناب موحمدي وايران بزرگ ,مسئوليت واحد آموزش نظامي لشگر عاشورا را به عهده گرفت.
با اينكه مسئوليت اومديريت وفرماندهي امور آموزش نظامي لشگر بود و محل خدمتش پشت جبهه اما او با اصرار وداوطلبانه در
عمليات والفجر يك در سال 1362 در جبهه شر هاني شركت كرد ودر همين عمليات نيز به درجه رفيع شهادت نائل آمد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامحسين رفيعي : قائم مقام فرمانده مخابرات لشكر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بايد مظلوميتها و ايمانها و شجاعتها و صداقتها را ثبت كنيم. آيا حديث خونين شهيدان را كسي توانائي بيان كردن دارد ؟ كاغذ و قلم عاجز است از انعكاس زندگي يك پاسدار شهيد ؛شهيداني كه زندگيشان عينيت بخش كلام "ان الحيوه عقيده و الجهاد" است .
آري مطالعه زندگي و وصيت نامه شهداء و صالحين مي تواند اثري جانبخش و روح افزا در روان ما انسانهاي خاكي داشته باشد. در سال 41 فرزندي ديده به جهان گشوده كه نامش را غلامحسين نهادند و اين اولين نداي حق بود كه در گوش او طنين انداز بود هر چند آوازه حق در ظاهر خفه شده بود .
ولي در بطن جامعه خانواده هاي مسلمان با اذان و تكبير به فرزندشان صراط مستقيم را نشان مي دادند . كشور شيعي در ظلم و فساد رژيم پهلوي مي سوخت و خانواده هاي مسلمان در اين سوز داغدار بودند ، ولي مسلمين بي صاحب نبودند در حوزه علميه قم مردي از سلاله پيامبر ( ص ) و فرزندي از زهراء اطهر ( س ) به فريادرسي محرومين و مستضعفين شتافته و در پي ريزي قيام عليه ظلم استبداد بود . غلامحسين نيز در دامن پدر و مادري تربيت مي يافت كه عطر بوي حسيني در خانواده اشان آكنده بود واز كودكي
در دنيايي ازمعنويت , قرآن ، احكام ، عشق به نهضت خونين ابا عبدالله حسين ( ع و همچنين روحانيت متعهد پرورش يافت .
سال 1341 به دنيا آمد.زادگاهش ,تبريز در شمال غرب ايران بود.
هنوز تحصيل را آغاز نكرده بود كه در مكتب خانه صفا درس اصول عقايد و قواعدقرآني را با رتبه اي عالي پشت سر گذاشت .اودر اين دوران به صورت كامل و صحيح تمامي آيات سوره هاي قرآن راقرائت مي كرد .
در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را در دبستان ممتاز آغاز نمود و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمايي فيوضات(سابق) شد . تيزهوشي و ممتازي او موجب شده بود كه بارها از سوي دبيران آن مدارس مورد تشويق قرار گيرد .
به خاطر جو ناسالم مدارس و نگراني پدر از كشيده شدنش به انحرافات و تأثير ات مخرب فضاي فساد انگيز وناسالم دوره حكومت پهلوي ؛ مانع تحصيل او شد.
اصرار اقوام و آشنايان بر ادامه تحصيل ايشان در دبيرستان به خاطر داشتن نمرات عالي پدر گراميش ا از تصميمش منصرف نكرد.
سال 1355 از نعمت مادر محروم شد ولي فراق مادر در روحيه معنوي و انقلابي او تأثيري نداشت . مصمم تر از گذشته به راهش با عزمي راسخ و فولادين ادامه داد .
همراه پدر خود در سال 1355 وارد كسب و كار بازار شد و در مغازه پدرش مشغول كار گرديد تا در تأمين مايحتاج خانواده تلاش و كوشش نمايد . او همزمان با كار در محافل معنوي و هيأت حسيني حضور مي يافت . با شدت گرفتن حركتهاي انقلابي مردم از هيچ كوششي دريغ نمي ورزيد . در تمام صحنه
ها حضور داشت.
در بحبوحه انقلاب اودر تعطيلي بازار تبريزو تشكيل گروه هاي مخفي براي مبارزه با حكومت خائن وفاسد شاه ,نقش زيادي داشت .
با پيروزي انقلاب اسلامي همراه ديگر جوانان از اولين نفراتي بودند كه در مساجد حضور يافته و در تشكيل پايگاهاي مقاومت نقش مؤثري را ايفا نمود .
پايگاهي كه او موسس آن بود به نام شهداي بدر به يادگار مانده است .او در فعاليتهاي فرهنگي و نظامي پايگاه و مسجد محل فعالانه شركت مي كرد .
باپيام تاريخي حضرت امام ( رض ) براي تشكيل ارتش بيست ميليوني و اينكه مملكت اسلامي بايد همه اش نظامي باشد با رها ساختن مغازه اي كه توسط پدر در اختيارش گذاشته شده بود , بر خود تكليف دانست كه در بسيج ثبت نام نموده و با فراگيري فنون نظامي لبيك گوي امام و رهبر عزيزش باشد .
به اولين آموزشهاي ده روزه بسيجيان در پادگان سيد الشهداء ( ع ) ( خاصابان ) درزمستان سال 1359 اعزام شد و پس از اتمام دوره عشق و علاقه او به پاسداران امام زمان ( عج ) سبب شد كه درچهردهم تيرماه 1360درست زماني كه يك هفته از شهادت 72 تن از ياران با وفاي امام ( رض ) مي گذشت به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تبريز در آيد و روز و شب خود را درراه خدمت به اسلام و امام عزيز سپري كند . با اين انگيزه قوي بود كه خستگي و دلسردي در وجود ايشان معنا نداشت وفعاليتهايش را صد چندان كرد .
در بدو ورود به نهاد مقدس سپاه ابتداء دوره عقيدتي
، سياسي را به مدت 45 روز آموزش مي بيند وبعد حدود يكماه هم آموزشهاي نظامي را طي مي كند.
به دليل داشتن استعداد زياد در كارهاي فني در واحد مخابرات سپاه انجام وظيفه مي نمايد. مدت يك ماه نيز براي گذراندن آموزش تخصصي مخابراتي به تهران رفت و بعد از آن در مخابرات منطقه 5 سپاه به عنوان مسئول مركز پيام مشغول به كار شد .
مدتي بعد به عنوان جانشين فرمانده مخابرات منطقه 5 سپاه منصوب گرديد .
در اولين اعزامش پس از شروع جنگ تحميلي در 10/8/1360 بي صبرانه در منطقه عملياتي غرب حضور پيدا مي كند و با مسئوليت مخابرات گردان توفيق شركت در عمليات ظفرمند مطلع الفجر را مي يابد .او بعد از حماسه آفريني ها به علت مجروحيت به عقبه باز ميگردد و پس از اندكي استراحت دوباره خود را به جبهه مي رساند و در عمليات : فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان با مسئوليت مسئول مخابرات گردان شركت مي كند و در كار تخصصي خود نقش به سزايي را ايفاء مي نمايد .
در عمليات مسلم ابن عقيل و بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي ، والفجر1 و 2 به عنوان قائم مقام فرمانده مخابرات لشگر 31عاشوراخدمات شاياني از خود به يادگار مي گذارد.
او يكي از بنيانگذاران مخابرات در سپاه پاسداران منطقه 5 آذربايجان شرقي و لشكر 31 عاشورا بود . قرار بر اين بوده كه بعد از عمليات والفجر2 به عنوان مسئول مخابرات لشكر 31 عاشورا از طرف سردار شهيد مهندس مهدي باكري ,فرمانده زنده ياد لشكر 31 عاشورا معرفي گردد . كه بيش
از اين طاقت دوري ازديدار الهي را نمي آورد ودر اين عمليات به شهادت مي رسد .
به خانواده اش چيزي نمي گفت و هر وقت مي پرسيدند: چكاره اي و كجا هستي ؟مي گفت: يك نيروي ساده و رزمنده هستم .
دوستان وهمرزمانش مي گويند:
مدتي كه در تبريز به سر مي برد آرام و قرار نداشت و شبانه روز در تلاش بود و بي تابانه براي حضور درجبهه لحظه شماري ميكرد .
به تهران و شهرهاي منطقه جنگي براي انجام ماموريتها مي رفت طوريكه شب و روز برايش يكي شده بود و خانواده نيز در حسرت ديدارش روز شماري مي كردند . خود را وقف اسلام و امام عزيز و انقلاب كرده بود . الهي شده بود و در فكر خواب و آسايش و راحتي زندگي نبود .
مسئولين از حضور ايشان در جبهه براي چندمين بار مانع مي شدند ولي ايشان با اصرار و پا فشاري قبل از شروع هر عملياتي با مأموريتهاي 15 روزه اي يا يك ماهه جهت شركت ، در منطقه عملياتي حضور مي يافت .
با وجود همه تراكم كاري ، هر فرصتي پيش مي آمد در هيأت عزاداري و مجالس و محافل انس و معنويت شهر شركت مي كرد و هميشه از دوري و فراق شهيدان و رزمندگان اسلام در سوز و تاب بود . تمام حركات او الگويي براي بچه هاي بسيجي و حزب الهي بود .
در آخرين مأموريتي كه از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي با همراهي دو نفر از دوستان مخابراتي به ايشان محول شد . بعد از گذشت يك هفته از مأموريت ،
هنگام مراجعت از مناطق عملياتي غرب كشور به همراه همسنگران و ياران ديرينه خود پاسداران رشيد اسلام ايوب چمني و محمد حسين جداري در حين انجام وظيفه به سوي عرش برين با بالهاي شهادت پرواز نمودند و به سر سفره رازقان ربوبي اضافه گشته و به لقاء يار رسيدند ,و همچو مرغان خسته در قفس ، روحشان از تن خاكي آزاد گرديد .
غلامحسين خود را به قافله حسينيان رساند و با روسفيدي به درگاه حضرت رب العالمين راه يافت و دين خود را به اسلام و رهبر محبوبش بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران حضرت امام خميني ( رض ) اداء نمود و تنها پيامي كه از او بر ما به يادگار مانده است وصيتنامه اش مي باشد . انشاء الله كه عامل به پيام شهداء بوده و در تداوم راه خونبارشان قدم نهيم .
قطره بودند عاشقان دريا شدند
از جهان رفتند و ناپيدا شدند
عاشقان در راه او جان باختند
جان خود را وه چه آسان باختند
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر رمضان قرباني : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال هزار و سيصد و سي و نه در باغزندان شهرستان شاهرود به دنيا آمد. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد، به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي اش
را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. دبيرستان را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي كرد.
بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف تيپ امام حسين عليه السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان رسيد و بعد به معاون فرمانده گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه ها فعاليت داشت. در منطقه عين خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد.
سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ذوالفقار رمضاني : قائم مقام فرمانده گردان امين الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 در روستاي "بن خزنيك" در شهرستان قاين به دنيا آمد. تا شش سالگي در دامان پر مهر مادر و كانون گرم خانواده، كودكي را گذراند. در سن 7 سالگي، به دبستان قدم گذاشت دوران پنج ساله ابتدايي را در روستاي زادگاهش گذراند. بعد از اتمام آن براي ادامه تحصيلات در دوره راهنمايي به روستاي "خشك" رفت و سه سال راهنمايي را در اين روستا گذراند.
در طول تحصيل از هوش و استعداد سرشاري برخوردار بود. در درس و مدرسه كوشا بود و در كمك به والدين در كارهاي كشاورزي و دامداري مي كوشيد و هميشه
اوقات فراغت و ايام تعطيل خود را به كمك به والدين اختصاص مي داد. هر چند كه در خانواده اي فقير از نظر مالي به دنيا آمده بود اما طبع بلندي داشت و در قناعت همتا نداشت. خوش برخورد، مهربان، متواضع، متين و با وقار ؛ بردبار و صبور بود. در فداكاري و گذشت در بين هم سالانش نظير نداشت.
بعد از اتمام تحصيلات راهنمايي عواملي چون فقر مالي و فقر فرهنگي جامعه مانع تحصيلش شد و به همين سبب ترك تحصيل نمود و به تهران رفت و مدت دو سال را در يك مغازه نانوايي كار كرد تا ضمن گذراندن زندگي كمكي هم به اقتصاد نابسامان خانواده كرده باشد.
در اين زمان انقلاب اسلامي اوج گرفت كه، شهيد هم از اولين پرچم داران اين مبارزه بود .
مبارزات شبانه روزي خود را در قالب پخش و نشر اعلاميه ها و شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها آغاز كرد و تا زمان پيروزي انقلاب اسلامي تلاش كرد . مي خواست وقتي انقلاب به پيروزي رسيد براي آن خدمتي كرده باشد .
انقلاب كه پيروز شدبه عضويت سپاه درآمد . هنوز انقلاب پا نگرفته بود و هنوز داغ مادران شهداي انقلاب التهاب خود را از دست نداده بود كه باز جنگي درگرفت و آبرو و حيثيت ايران اسلامي در معرض خطر قرار گرفت . ابوالفضل به همراه جوانان و دوستان و همفكرانش لباس رزم پوشيدند تا دشمن جرات بي حرمتي به ايران اسلامي رانكند. چند بار به جبهه رفت و آن گونه كه، دوستانش تعريف مي كردند ،در جبهه مردانه و بي باك جنگيد. او با شوق
و ذوق شهادت به ميدان مي رفت. حضوردر جبهه باعث غفلتش از ازدواج نشد. ازدواج كرد , يك فرزند يادگار اين پيوند مبارك است.
هنگام رفتن به جبهه به همسرش وصيت مي كرد در غيابش مدافع انقلاب اسلامي باشد و به كم صيرتان اجازه ندهد كه با گفتار و رفتار نامناسب خود به انقلاب اسلامي خللي وارد كنند.
وصيت كرد كه در شهادتش صبور و بردبار باشند و شهادتش را با صبر انقلابي گرامي دارند. در نگهداري و تربيت فرزندش بكوشند و او را در مدرسه شهدا ثبت نام كنند، تا در كنار ديگر فرزندان شهدا درس بخواند و بياموزد كه پدر او و پدران تمام دوستانش در راه احياي ايران اسلامي شهيد شده اند و او بايد خوب تربيت شود و خوب درس بخواند تا هموطنانش به وجودش افتخار كنند.
چند نوبت به جبهه رفت و در عمليات مختلفي شركت كرد. در سال هاي عمرش به همگان خدمت كرد و دوستان و آشنايان و همفكرانش در شهادتش خون گريستندبا اينكه مي دانستند او در راه مكتبش به آروزيش رسيده است اما غم از دست دادن چنين عزيزي سخت و جان كاه بود.
سال 64 13 به جبهه هاي عملياتي جنوب اعزام شد. او مسئول دفتر قضايي لشكر 5 نصر و معاون فرمانده گردان امين الله را عهده دار بود .
در اين سمتها بود كه در تاريخ 1/1/1365 در شلمچه به فيض شهادت نائل آمدند.
50 روز پيكر مطهر شهيد پيدا نبود. پدر ش معراج شهداي مشهد, تهران و اهواز را جستجو كرد ولي جنازه اورا پيدا نكرد. يكي از هم سنگران اين
شهيد بعد از مدتي به مرخصي مي آيد وسراغ رمضان را مي گيرد ,مي گويند: مفقود شده است. اومي گويد: در پشت خاكريز با هم بوديم. وقتي كه مي روند آن محدوده را جستجو مي كنند جنازه را سالم از زير خاك در مي آورند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران بيرجند ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قربانعلي رنجبر : فرمانده گردان علي بن ابي طالب(ع) لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
به رنجبر آهو دشتي مشهور بود.در تاريخ 17/3/1330 «گرم رود» در شهرستان «ساري» به دنيا آمد. او تا پايان دوره ي ابتدايي درس خواند وبعد از آن به دليل محروميت ناشي از حكومت فاسد پهلوي ترك تحصيل كرد و به كار پرداخت.
وضعيت مالي خانواده چندان مناسب نبود. پدر خانواده زميني براي كشت در اختيار نداشت و از راه چوپاني امرار معاش مي كرد. قربانعلي بيش از پنج سال از زندگي اش نگذشته بود كه كار و فعاليت را آغاز كرد و با به چرا بردن گاو و گوسفند به كمك خانواده شتافت. پس از چندي خانواده رنجبر براي گريز از وضعيت نامناسب معيشتي به شهرستان ساري مهاجرت كردند. اما نقل مكان به ساري نيز وضعيت بد اقتصادي خانواده را بهبود چنداني نبخشيد. پدر خانواده ناگزير از راه باغباني و خريد تخم مرغ از مناطق كوهستاني و فروش آن در شهر مخارج خانواده را تامين مي كرد. در چنين شرايطي قربانعلي به مكتب خانه رفت و قرآن را فرا گرفت. دوران تحصيل را در مدرسة "مصطفي"در" ساري" آغاز كرد اما به علت فقر خانواده تحصيل را رها كرد. ابتدا در مغازة شخصي
به نام حاجي "غفراني" شروع به كار كرد و سپس در كارگاه موزاييك سازي مشغول به كار شد. مدتي به نقاشي ساختمان مبادرت ورزيد. با ورود به دوران نوجواني، وضعيت اقصادي خانواده اندكي بهبود يافت و موفق شدند زمين كشاورزي خريداري كنند. در اين دوران به تحصيل دروس مذهبي علاقه مند شد و در محضر يكي از روحانيون معروف به نام حاج آقا "شفيعي" همچنين آقاي "پيش نمازي" به تحصيل دروس مذهبي پرداخت. به تدريج تحولات روحي محسوسي در وي ايجاد گرديد. به مسجد مي رفت خصوصاً قرآن و نهج البلاغه علاقه مند بود و عليه كساني كه خلاف موازين اسلامي رفتار مي كردند، جبهه مي گرفت و به تندي رفتار مي كرد. در همين ايام به پيشنهاد دايي خود و علي رغم رضايت پدر با خانم "رقيه حيدري" ازدواج كرد. پس از ازدواج نا رضايتي پدر بر ورابط او با خانواده تأثير گذاشت و ارتباط او را با خانواده محدود كرد. نخستين فرزند قربانعلي در سال 1350 به دنيا آمد و نام "زهرا" را بر او نهادند.
با اوج گيري انقلاب اسلامي به علت شركت در تظاهرات و راهپيماييها تحت تعقيب قرار و دستگير شد. سپس در درگاه نظامي گرگان محاكمه و به مدت يك ماه در زندان ساري زنداني گرديد.
با پيروزي انقلاب اسلامي ايران در بهمن ماه سال 1357 از 23 بهمن 1357 به مدت پنج ماه در كميتة انقلاب اسلامي مشغول شد. در فاصلة سالهاي 1358 تا 1360 يعني زمان عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به عنوان مسئول گروه جنگل در واحد عمليات منطقه 3 مازندران در پايگاه "ساري" به انجام
وظيفه پرداخت. سپس به مناطق جنگي اعزام شد. ابتدا در جبهه هاي غرب در سرپل ذهاب باختران حضور يافت و به سمت فرمانده ي دسته برگزيده شد. با مراجعت از جبهه مسئوليت سازماندهي بسيج را در واحد عمليات بسيج منطقة سه مازندران را به عهده گرفت. مدتي بعد بار ديگر به مناطق عملياتي رفت و مسئوليت واحد عمليات قرارگاه حمزه در مريوان را از تاريخ 15 فروردين 1361 تا 27 بهمن 1362 بر عهده گرفت. پس از آن در تاريخ 28 بهمن 1362 به سمت فرماندهي گروهان از گردان يا رسول اللّه منصوب شد. تا تاريخ 15 مهر 1363 در اين سمت باقي ماند. پس از بازگشت از جبهه در ستاد خاتم الانبياء به جمع آوري كمكهاي مردمي و اجناس مبادرت مي كرد. به اطرافيان مي گفت در جبهه گاه به رزمندگان غذا نمي رسد و مجبورند از گياهان تغذيه كنند. با خانواده و اهل فاميل رفتاري صميمانه داشت. به گفتة پدرش به هنگام عصبانيت خشم خود را فرو مي خورد و در حل مشكلات به همه كمك مي كرد. گاهي اوقات كه قادر به حل مشكلات مالي ديگران نبود، قرض مي گرفت. اشتباه و خطاي فرزندان را از راه نصيحت اصلاح مي كرد. همواره به آنها توصيه مي كرد در انتخاب دوستان خود دقت كنند. و با افراد با ايمان و اهل نماز و با خانواده مذهبي رفت و آمد كنند.
قربانعلي مسئوليت فرماندهي گردان علي بن ابي طالب از لشكر 25 كربلا را بر عهده داشت. در جريان عمليات فتح شهرك ماووت عراق در منطقه عملياتي غرب، به همراه چند تن از سرداران ديگر
نظير حاج حسين بصير كه در اين عمليات به شهادت رسيد. _ قصد داشتند شهرك مذكور را فتح كنند. در همين حين به داماد خود آقاي كلاگر گفت : «هر يك از ماه زودتر به شهادت رسيد ديگري پيكرش را به عقب بازگرداند تا به دست خانواده برسد.» سرانجام قربانعلي رنجبر در جريان عمليات فتح ماووت در تاريخ 1 تير 1366 در منطقة عملياتي غرب در اثر اصابت تركش به شانة راست به شهادت رسيد. به هنگام شهادت نام امام زمان (عج) را بر زبان داشت و از همرزمان طلب آب كرد. جسد او مدتي در منطقة عملياتي باقي ماند و پس از كشف به آهودشت انتقال يافت و در آرامگاه "ملا مجدالدين"در "ساري" به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده پايگاه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درمنطقه ي «پيشين» سيستان وبلوچستان زندگينامه شهيد «اسحاق رنجوري مقدم» در سال 1343 در يكي از روستاهاي مازندران در خانواده اي زحمتكش و متدين به دنيا آمد. از همان كودكي نسبت به پايگاه اجتماعي و موقعيت خانواده خود در جامعه دركي گسترده و عميق داشت و درفراگيري فرائض ديني و مذهبي، استعدادي خاص از خود نشان مي داد. به خاطر دلبستگي فراوان خانواده به دين مبين اسلام و براثر تعاليم مذهبي پدر، در تمام مراسم مذهبي و اعياد ديني شركت مي كرد و از گردانندگان اين گونه مراسم بود. با اينكه خانواده به كمك و همراهي او در امر معاش و كشاورزي نياز فراوان داشت، اما با همت پدر، عليرغم امكانات بسيار ناچيز و اندك، در تابستانهاي
گرم و زمستانهاي سرد و پر باران مازندان، به همراه برادرش محسن، به مدرسه مي رفت. پس از بازگشت از مدرسه به دليل اينكه احساس مسئوليت مي نمود، در امور كشاورزي به پدر كمك مي كرد. به اين ترتيب در كنار درسهاي مدرسه، درس كار و زندگي را نيز با تمام وجود فرا مي گرفت؛ اين ناملايمات و سختيها او را چون فولاد آبديده مي ساخت و صبوري را به او مي آموخت. بعد ها به همراه خانواده به زابل بازگشت و در زابل درس و مدرسه را پي گرفت. او در تمام مدت تحصيل، شاگردي كوشا، ممتاز و مؤدب بود و مورد تشويق و تحسين بسيار قرار مي گرفت.
در همين زمان، رفت و آمد او و برادرش، شهيد محسن، در مساجد و محافل ديني و مذهبي رو به افزايش گذاشت و به دنبال آن به همراه تني چند از دوستان، گروهي را تشكيل دادند و با ايجاد كلاسها و دوره هاي قرآن در زابل و روستاهاي اطراف آن، به روشنگري پرداختند؛ اما هيچ يك از اين مسائل، باعث نشد از خانواده غافل شود و آنها را فراموش كند، بلكه در كوچكترين فرصتي كه دست مي داد، با دست فروشي در كنار خيابان، به اقتصاد خانواده كمك مي كرد.
اعتقادها و باورهايي كه شهيد از كودكي با آنها باليده بود، در دوران جواني و به هنگام تحصيل در دبيرستان، به صورت تحول فكري عظيمي جلوه گر شد و در نهايت، گذشته اي پويا و درخشان را در زندگي پربار شهيد ترسيم كرد. دراين دوره شهيد و دوستانش كانوني را تأسيس كردند كه ضمن شناساندن قرآن و
معارف ديني، پايه هاي مبارزه اي عميق و جدي بر ضد رژيم طاغوت را استوار نمودند. اين گروه كوچك قبل از انقلاب اسلامي كارهاي بزرگ انجام داده اند؛ در راه پيروزي انقلاب، رنجهايي بسيار متحمل شدند و پس از پيروزي انقلاب تمام اعضاي آن به بسيج پيوستند و در راه استوار نمودن بنيانهاي جمهوري اسلامي از هيچ تلاشي دريغ ننمودند.
شهيد اسحاق رنجوري مقدم، يكي از بنيانگذاران انجمن اسلامي دبيرستان آزادي زابل بود و با وجود سن كم (16 يا 17 سال )، هر دو روز يك بار، در مراسم صبحگاه سخنراني مي كرد و دوستان دانش آموز خود را نسبت به انقلاب و ارزشهاي مقدس آن آگاه مي نمود.
قبل از به پايان بردن تحصيلات دبيرستاني،تكليف خود را در رفتن به جبهه هاي نبرد ديد؛ از اين رو در سال چهارم دبيرستان به جبهه رفت، اما در عمليات فتح المبين از ناحيه سر و صورت مجروح گرديد و به اجبار به زابل بازگشت و درس و تحصيل را پي گرفت. همزمان به عضويت سپاه پاسداران در آمد و در واحد تبليغات و انتشارات سپاه شروع به فعاليت كرد. او در اين قسمت، در امر تبليغ، جمع آوري و اعزام نيرو به جبهه ها، تلاش ها نمود و فعاليت هاي بسيار كرد.
در سال 1361، به همراه برادرش، محسن، مجدداً به جبهه ها شتافت و در عمليات والفجر يك شركت كرد؛ در همين عمليات، برادرش، محسن به درجه رفيع شهادت نايل شد، ولي اسحاق با وجود وابستگي و علاقه بسيار شديد به محسن، در مصيبت از دست دادن او صبر پيشه كرد و خانواده را نيز به صبوري
دعوت مي نمود.
اندكي پس از ازدواج، به منطقه بلوچستان اعزام شد و حدود يك سال درآن منطقه فعاليت كرد؛ سپس به عنوان مسئول واحد بسيج زابل به سيستان برگشت و پس از آن در قرارگاه انصار زابل جانشيني مسئول قرارگاه منصوب شد، اما به دليل عشقي كه به مردم خطه بلوچستان و خدمت به آنان داشت، مجدداً به بلوچستان رفت و مسئوليت طرح و برنامه قرارگاه انصار را بر عهده گرفت. پس از مدتي دوباره به نيروي مقاومت منتقل شد. از آنجا كه شهيد اسحاق شناختي گسترده از منطقه بلو چستان و مردمش داشت و به هنگام مسئوليت واحد بسيج آن منطقه، فعاليتهاي ارزشمندي انجام داده بود، به فرماندهي سپاه پاسداران شهر پيشين منصوب شد و اين آخرين مسئوليتي بود كه به آن شهيد بزرگوار واگذار شد.
او مديري مؤمن و مدبر بود و رمز تمام موفقيت هايش، ايمان و اعتقاد خالصانه به ارزشهاي ديني، اعتقادي و انقلابي بود. درمورد مسائل اطلاعاتي، بهترين طراح و متفكر واحد بود و در مسائل امنيتي، عالي ترين و برجسته ترنن برنامه ريز عمليات بود و هميشه بهترين نتيجه ها را مي گرفت. در بسيج، موقعيتي خاص در بين اقشار مختلف مردم استان اعم از فارس و بلوچ داشت و بهترين روشنگر و تفهيم كننده ارزشهاي مقدس انقلاب اسلامي دربين اهل سنت به شمار مي آمد؛ آنچنانكه توانست چهره واقعي يك پاسدار را در آن منطقه به بهترين نحو به نمايش بگذارد. او روحيه اي لطيف، انعطاف پذير و مهربان داشت و به همين دليل در بين مردم، محبوبيتي فراوان به دست آورد، اما در برخورد با معاندان، اشرار و
قاچاقچيان بسيار سخت گير بود و مصداق بارز آيه «اشداءعلي الكفار ،رحماءبينهم » در درگيري و برخورد با قاچاقچيان مواد مخدر، شجاعت كم نظيري از خود نشان مي داد و سرانجام در يكي از همين مأموريت هاي بي شمار در تاريخ 24/11/1373 با زبان روزه به دست يكي از همين اشرار به فيض عظيم شهادت نايل آمد. منابع زندگينامه :مرزبان نجابت ،نوشته ي نظردهمرده،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حسين روح الامين : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كردستان سال 1335 در اصفهان و در خانواده اي مذهبي متولد گرديد. دوران كودكي و مدرسه را تحت سر پرستي پدر و مادر خود گذراند. د ر سن 12 سالگي پدر خود را از دست داد و تحت سر پرستي ماد ر تحصيل را تا سيكل ادامه داد و سپس به شغل آزاد مشغول شد. بعد از طي دوران خدمت سربازي با برادر شهيدش امير مشتركاً به كار صنعتي مشغول شدند. د ر سال 1357 كه انقلاب اسلامي با تظاهرات علني مردم به اوج خود رسيده بود در تمامي صحنه ها حضوري فعال داشت. بعد از حادثه 5 رمضان سال 1357 توسط رژيم ستمشاهي دستگير و بازداشت گرديد و پس از گذشت چند روز آزاد گرديد و مجدداً به فعاليت خود ادامه داد.
در زماني كه امام بزرگوار به ايران هجرت نمود ند از جمله افرادي بود كه حفاظت محل سخنراني امام در بهشت زهرا به عهده آنان بود. د ر اوج تظاهرات و درگيري هاي تهران توسط مزدوران رژيم شاه از ناحيه پا مجروح شد و به اصفهان بازگشت. پس از
پيروزي انقلاب اسلامي به فعاليت خود در جهاد و بسيج ادامه داد و با شروع درگيريهاي كردستان به آن منطقه اعزام شد. در يكي از عملياتها از ناحيه فكه، لب و دندان مجروح شد و پس از بهبودي مجدداً به كردستان مراجعت نمود. و در پاكسازي روستاها از لوث وجود ضد انقلاب نقش مهمي را ايفا نمود. در سال 1361 افتخار شركت در عمليات فتح المبين را به دست آورد سپس د ر عمليات بيت المقدس – والفجر مقدماتي و بد ر شركت كرد و در عمليات بدر از ناحيه دست مجروح گرديد. در كردستان نيز د ر عمليات هاي انصار و قائم حضور فعال داشت. او در عمليات والفجر 8 و پس از آزادي فاو سريعاً خود را به منطقه كردستان رساند و در عمليات والفجر 9 به عنوان مسئول عمليات سپاه كردستان شركت كرد. سر انجام در تاريخ 7/ 12/ 1364 ساعت 8 صبح به وسيله تركش بعثيون كه بر قلب او اصابت كرد به فيض شهادت و به ديدار معبود خود كه سالها انتظارش را مي كشيد پرواز نمود.
منابع زندگينامه :"قاف عشق"نوشته ي حميد رضا داوري،نشر لشگر14امام حسين(ع)-1379
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در سال 1340 نوزادى از سلاله پاك نبوى ديده به جهان گشود. پدر نامش را محسن نهاد و او را به خدا سپرد. سيد محسن تحت تربيت پدر و مادر مؤمن و متعهدش قرار گرفت. دستان كوچكش را در دستان نجيب پدر قرار داد و همراه او راهى مسجد شد و در سن هفت سالگى جهت آموختن علوم جديد به مدرسه رفت و سپس به براى آموختن علوم دينى به حوزه علميه
رفت، او ابتدا تحصيلات علوم دينى را از مدرسه حقانى آغاز نمود و پس از گذراندن دوره مقدمات و سطح خود را به درس خارج رسانيد.
پس از پيروزى انقلاب اسلامى سيد محسن براى مقابله با توطئه هاى ضد انقلاب به كردستان، تركمن صحرا و خرمشهر رفت و به مبارزه با آنان پرداخت و مدتى بعد به جبهه رفت و با سنگرنشينان وادى ايثار درآميخت. سيد محسن با تبيين مسايل سياسى بر شناخت رزمندگان اسلام مى افزود، وى مدتى بعد با اصرار زياد مسوولان، مسووليت واحد عقيدتى سياسى لشكر على بن ابي طالب را پذيرفت و در عمليات بيت المقدس و والفجرهشت حماسه آفريد و سرانجام در تاريخ 1365/2/10در حالى كه براى ديدار با رزمندگان اسلام راهى خط مقدم نبرد مى شد، در جزيره مجنون به شهادت رسيد. استغاثه سبزش به بانوى دو عالم، لذت لقاء را برايش آسان ساخت و سربى داغ بر پهلويش نشست. بعد از شهادت او حضرت آيت الله صانعى در پيام تسليتى، فرمودند: "من شهيد بزرگوار محسن روحانى را از دوران اشتغال به تحصيل و خواندن سطح و سطح عالى و درس خارج مى شناختم و او را واجد كمالات انساى و فاقد هواهاى نفسانى
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محسن روحاني : مسئوول آموزش عقيدتي- سياسي لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 ه.ش در خانواده اي اصيل و ريشه دار و مؤمن به دنيا آمد. ازدوران كودكي, تحت تربيت پدر و مادر خود, قرار گرفت. در هفت سالگي, در مدرسه اي كه پدرش مؤسس و مدير آن بود, ثبت نام كرد.
پس از پشت سر گذاردن دوران دبستان, به جمع
حوزويان پيوست و تحصيل علوم ديني را از مدرسة حقّاني آغاز كرد. هوش سرشار و استعداد فوق العاده اش از او طلبه اي موفق ساخته بود. وي با سريع گذراندن دوره مقدمات و سطح, خود را به درس خارج رسانيد و توانست از محضر اساتيد بزرگي همچون حضرت آيت الله صانعي, استفاده كند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به منظور مقابله با توطئه هاي ضد انقلاب, به كردستان, تركمن صحرا و خرمشهر رفت و با توطئه هاي خائنانة حزب خلق مسلمان وليبرال ها شديداً به مبارزه پرداخت.
ايشان از اوايل جنگ تحميلي, به جبهه ها شتافت و با سنگر نشينان وادي ايثار در آميخت. اوبا تبيين مسايل اسلامي و تحليل موضوعات و مسايل سياسي در جبهه, بر شناخت رزمندگان اسلام مي افزود. پس از مدتي فعاليت و تلاش و نشان دادن لياقت و شايستگي, مسئوليت عقيدتي, سياسي لشگر 17علي ابن ابي طالب(ع)به ايشان پيشنهاد شداما موافقت نكرد. پس از اصرار زياد مسئوولين, تفأل به قرآن زد كه اين آيه آمد: «و افعلوا الخير لعلكم تفلحون» (حج/77) بدين ترتيب بود كه مسئووليت, خدمات قابل توجهي را به رزمندگان اسلام ارايه داد و در اين سنگر نيز از نبرد مسلحانه با دشمن كينه توز, غافل نبود.
سرانجام در تاريخ 10/2/1365 وي در حالي كه براي ديدار با رزمندگان اسلام, به خط مقدم نبرد مي رفت, در جزيره مجنون به شهادت رسيد و از خاك تا افلاك پر كشيد و روزگار تلخ فراقش به روزگار شيرين وصال تبديل شد. قبل از او برادرش سيّد مهدي نيز در راه دفاع از آرمانهاي مقدس انقلاب اسلامي جاويد الاثر شده بود.
توجه به مسايل معنوي
و تربيت روح و تقويت دل, از كارهاي اساسي و مورد توجه ايشان بود. او سعي مي كرد تا با زندگي ساده و به دور از تجمل گرايي, پرهيز از لباس هاي متنوع, كم نمودن خواب و خوراك و دل نبستن به امور دنيوي, خويشتن را مهذّب و نوراني كند. در جبهه, به يك جفت پوتين كهنه و يك دست لباس ساده قناعت مي كرد. او تمام وجودش غرق در معنويّت خدا بود و لحظه هايش با ذكر و مراقبه سر مي شد. اگر چه تن خاكيش, به ظاهر تخته بند عالم امكان بود, اما روح افلاكي اش يك لحظه از محضر حضرت دوست غايب نبود:
هرگز وجود حاضر و غايب شنيده اي؟
من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است!
آري! او اهل مراقبه و پاسدار مرز لحظه هايش بود، و پيوسته از نردبان تكامل بالا رفتن، و «بندة حقيقي شدن» دغدغة زندگي اش. لحظه به لحظه براي آسماني تر شدن تلاش مي كرد و از ميلها و آرزوهاي زميني مي ترسيد. او در يكي از دست نوشته هايش آورده است:
«وحشت از نفس و خواسته هاي او، دلبستگي به دنيا و لذّات و زر و زيور آن، پيوسته مرا به خود مشغول كرده است. چه بايد كرد؟»
حضرت آيت الله صانعي در پيام تسليتي كه به مناسبت شهادت ايشان صادر فرمودند، بر همين مدّعا انگشت نهاده اند:
«من شهيد بزرگوار «سيّد محسن روحاني» را از دوران اشتغال به تحصيل و خواندن سطح و سطح عالي و در س خارج مي شناختم و او را واجد كمالات انساني و فاقد هواهاي نفساني مي ديدم».
نكتة مهم در زندگي ايشان،
پرهيز شديد از گناه بود، هنگامي كه در جبهه به سر مي برد از اخذ شهريه امتناع مي ورزيد. و يا در همان ايّام نوجواني كه به منظور آشنايي با خطوط فكري منحرف، بعضي كتب گروهكها را مي خريد، از صرف شهريه در اين راه خودداري مي كرد.
مرحوم حجت الاسلام سيد حسين سعيدي دربارة تقوا و طهارت روحي اين شهيد مي گويد:
«آنقدر خودساخته بود كه براي حفظ دينش حاضر بود چون اصحاب كهف سنگر به سنگر و بيابان به بيابان و شهر به شهر برود تا مبتلا به يك كلام ناپسند و گناه نشود!»
با آنكه طلبه بسيار موفقي بود و مي توانست با ادامه تحصيل، به مدارج عالي علمي دست يابد اما، با كمترين احساس نياز، ترك يار و ديار مي كرد و به سوي جبهه ها مي شتافت. او خود بارها مي گقت: «از اينكه در جبهه هستم دينم محفوظ تر است».
با آكه مسئووليّت ايشان بر بخش عقيدتي سياسي لشگر بود، امّا پيوسته در خطوط مقدم حضور مي يافت و با لباس مقدس روحانيت به رزمندگان روحيه و دلگرمي مي بخشيد، و بدين سان در اكثر عمليات ، حضور فعال داشت. در عمليات والفجر 8 ، در زير آتش شديد دشمن، با چالاكي تمام، شن در كيسه ها مي ريخت تا بچّه ها سنگر بسازند. و در خطوط پدافندي همانند يك بسيجي ساده، در پاسگاه ها پست مي داد.
وقتي با بسيجيان به مرخصي مي آمد، زودتر از آنها به جبهه بازمي گشت. او بچه ها را به طرف ميدان رزم سوق مي داد و پيوسته كلام حضرت امام را به آنها گوشزد مي كرد
كه: «جنگ مسأله حياتي است و هيچ بهانه اي نمي تواند مانع حضور شما در جنگ شود.»
در عمليّات والفجر 8 حدود چهل و پنج روز پس از گذشت عمليّات در منطقه بود، با آنكه گردانهاي خط شكن پس از ده يا پانزده روز به عقبه باز مي گشتند، اما ايشان با حضور خود به بچه ها آرامش مي بخشيد.
شهيد حسين كرماني در اين باره مي گفت:
«خدا شاهد است من خودم شخصاً، هر موقع ايشان را در خطّ مقدّم مي ديدم برايم روحيه بود؛ انگار كه تازه وارد خط شده ام. چون مي ديدم اين فرد با اينكه برادرش مفقود شده و خودش مسئووليّت مستقيمي در جنگ ندارد ولي همين كه با لباس مقدّس روحانيت مي آمد توي خط، خودش براي ما روحيه بود». در عمليّات بدر سيّد محسن خود را آماده مي كرد تا همراه رزمندگان، در خط مقدّم نبرد حضور پيدا كند، اما با مخالفت فرماندة لشگر مواجه مي شود. او خود درباره آن لحظه حساس مي نويسد: «نزديك سوار شدن به قايق ها بوديم كه برادر جعفري- فرمانده لشگر- را ديدم».
براي خداحافظي به طرفش رفتم. او وقتي مرا ديد، به فرمانده گردان، شهيد عزيز مصطفي كلهري گفت: «او را با خود نبريد!» من به شدّت متأثر شدم. آرزوي عجيبي داشتم كه شب عمليّات در كنار رزمندگان اسلام باشم. به هر حال جلو گريه خود را گرفتم و با حاج احمد فتوحي به طرف مقّر فرماندهي لشگر بازگشتيم». او با اين عمل نيز به وظيفه خود كه اطاعت از فرماندهي بود عمل كرد.
سير و سلوك معنوي داشت و انسان دائم الذّكري بود،
امّا معنويّات او نيز، آميخته با مسايل سياسي بود. قبل از انقلاب، با توجه به سن كمي كه داشت، با همكاري دوستانش، اعلاميه ها و نوارهاي مهم و حساس ضد حكومت شاه را نقل و انتقال مي داد. او با مطالعات دقيق و عميق روزنامه ها و مجلات و كتب معتبر و ارايه نقد و نظر پيرامون مسايل روز، نشان مي داد كه به رشد سياسي بالايي دست يافته است.
حجت الاسلام و المسلمين سيد احمد خاتمي پيرامون اين ويژگي ايشان مي فرمايند: «از همان روز اول كه من با او آشنا شدم، سخن از امام و انقلاب و جنايات رژيم خائن پهلوي بود. و يادم نمي رود اين صحنه كه سن ايشان قانوني نبود فلذا دوستاني كه مي خواستند اعلاميه پخش كنند اعلاميه ها را به او مي دادند ...»
نكته قابل توجه ديگر در زندگي سياسي اين سيد بزرگوار، اين است كه هر چند به خوبي جريانات سياسي روز را تحليل مي كرد، اما چنان متعهد و متشرع بود كه هرگز زبانش به غيبت و تهمت آلوده نشد . حفظ حيثيت و آبروي اشخاص را در نظر داشت.
بر سينة لحظه هايش، مدال تواضع مي درخشيد. از جلسات قم گرفته تا جلسه هاي لشگر، با بچّه ها صميمي بود و هرگز رابطه استاد و شاگردي نتوانست ديوار امتيازي بين او و بسيجيان ايجاد كند. او همچنان كه مدّاح خويش نبود، دوست نداشت ديگران نيز او را تحسين و تمجيد كنند. وي با همة فضل و كمالش، با كمال ادب پاي سخنراني يك طلبه مبتدي مي نشست و از سخنانش سود مي برد، و به خط مقدم
كه مي رفت، با يك يك بچه ها، سلام و احوالپرسي مي كرد.
او انسان، نقدپذيري بود؛ اگر در كارش، به خلاف و خطايي دچار مي شد هرگز در صدد توجيه خطا يش بر نمي آمد، بلكه با جان و دل به اشتباهش اقرار مي نمود. در زندگي، به حقيقت و درستي گرايش داشت و اين خصيصه، از دوران دبستان نيز با وي همراه بود.
همانگونه كه پدر بزرگوارش فرمود: «محسن از بچّگي سالم و درستكار بود ... من از ايشان خلافي در محيط مدرسه نديدم».
از ويژگيهاي ديگر ايشان عشق به اهل بيت (ع) و احترام زياد نسبت به معصومين عليهم السّلام بود كه در رفتار و گفتارش كاملاً مشهود بود. او همچنين بر ديدار از اقوام توجه به خصوصي داشت. هر گاه كه از جبهه برمي گشت، از كمترين فرصت براي ديدار نزديكان و بستگان سودمي جست.
در راه دين خستگي ناپذير بود، و در انجام تكليف، سر از پا نمي شناخت. و سرانجام هم در همين راه دفتر سبز اعمالش به امضاي سرخ شهادت، مزين شد.
منابع زندگينامه : علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمدرود باري (مشايخي) فرمانده واحد مهندسي رزمي لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محمد رود باري» (مشايخي )سال 1333 در روستاي «تم گاوان »از توابع «جيرفت» به دنيا آمد .زندگي خانواده كشاورز او با فقر گره خورده بود زيرا حاصل كشت و درو به انبار خان مي رفت و چيزي در سفره آنان نمي ماند .محمد روزهاي كودكي و مدرسه را به سختي گذراند .
وقتي براي ادامه تحصيل به جيرفت آمد خانواده از تامين
او در ماند و محمد كه تفاوت زيادي ميان خود و همكلاسي هايش مي ديد .براي هميشه از درس و مدرسه خداحافظي كرد و تن به كار سپرد.
هنوز به خود نيامده بود كه نام امام خميني در گوش جانش نشست. اين نام متبرك، زندگي محمد را روشن تر كرد .جاده هايي كه با چرخ كاميون او انس داشتند مي دانستند كه او در اين سفرهاي طولاني با مجموعه اي از اعلاميه هاي امام به دنبال زيباترين مقصد است .
روزهاي پر غوغاي انقلاب درحال سپري بود و محمد، هسته مقاومت را در جيرفت با جوانان متدين اين شهر تشكيل داده بود و آن را هدايت مي كرد به همين خاطر مبارزات مردم اين خطه عليه آخرين بقاياي سلسله پادشاهي در ايران ،نظم وقدرت چشم گيري به خود گرفته بود .
پيروزي انقلاب آغاز ديگري است براي تلاش اين جوان متدين و دور انديش .اما جنگ مسير ديگري در برابر او قرار مي دهد .
مهندسي لشكر 41 ثارالله از تجربه ها و دلسوزي هاي او سود مي برد و در حساس ترين لحظات جنگ تدبير و شجاعت او به پيروزي رزمندگان ما جلوه اي ديگر مي بخشد .عمليات كربلاي پنج ،آخرين جاده اي است كه محمد رود باري را به زيباترين مقصد مي رساند .مقصد شهادت .
منابع زندگينامه :" بالاتر از آسمان" نوشته ي نادرفاضلي، ناشر،لشگر41ثارالله،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا رودسر ابراهيمي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر ويژه 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1335 در شهرستان” تنكابن” متولد شد. ايشان همراه با تحصيل، به امور ديني و شرعي خود اهتمام زيادي داشت. از
اين رو از هر فرصتي به منظور كسب اطلاع از مسايل و احكام دين مبين اسلام استفاده مي كرد. وي به مرور با برخي حركت هاي سياسي ضد رژيم شاه آشنا شد و عزم خود را براي تحقق اهداف مقدس اسلام جزم كرد. با پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي به جمع پاسداران انقلاب پيوست و در بسياري از عمليات مقابله با منافقين و گروهك هاي ضد انقلاب حضور داشت. وي به همراه 9 تن از ياران خود به “كردستان “عزيمت كرد تا سهمي در امنيت اين خطه اسلامي داشته باشد. در سال 1359 او و يارانش در يك درگيري خونين به اسارت نيروهاي ضد انقلاب در آمدند. تا مدت 9 ماه كسي از سرنوشت آنان آگاه نبود. آن ها زير سخت ترين شكنجه ها قرار داشتند. كومله ها، آنان را با پاي برهنه روي برف ها راه مي بردند و اغلب به جاي غذا، علف به آن ها مي خوراندند. شب ها آنان را در طويله مي خواباندند و سيگارهاي خود را با فشار بر بدن آنان خاموش مي كردند و ... اما هيچ يك از اين شكنجه ها نتوانست در روحيه پر صلابت محمدرضا آسيبي ايجاد كند. روز اعدام پاسداران فرا مي رسد. آن ها را روي زمين خواباندند و با شليك گلوله به سرهايشان، آنان را به شهادت رساندند. در اين بين به شكلي معجزه آسا، تير خلاص به صورت محمد رضا اصابت كرد و او به رغم جراحتي كه داشت پس از مدتي توانست خود را به سپاه پاوه برساند. ايشان پس از مداوا و استراحتي كوتاه اين بار عزم سفر به جبهه هاي جنوب كرد. در آن خطه نيز رشادت هاي زيادي از خود نشان داد. شهيد ابراهيمي در مدت
حضور مبارك خود در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي وجبهه هاي جنگ در مسئوليتهاي معاون فرمانده سپاه تنكابن ، فرمانده سپاه "سلمان شهر" مسوول اطلاعات سپاه" پاوه "و جانشين فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر ويژه 25 كربلا به ايفاي نقش الهي خود پرداخت وسرانجام در تاريخ 25/11/1364 در نبردي روياروي با دشمنان كوردل در شهر “فاو” در جنوب عراق به آرزوي ديرينه خود دست يافت. خانواده "ابراهيمي" با اهدا سه شهيد گرانقدر در زمره ي مفاخر استان لاله خيز "مازندران" جاي گرفته است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا رودسري ابراهيمي : فرمانده گردان امام حسين(ع) لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در تاريخ 21/10/1337در شهر«تنكابن) به دنيا آمد.
به عليرضا ابراهيمي مشهور بود. به خاطر تنگدستي خانواده، ترك تحصيل كرد. 7 سال در كارگاه تعمير بخاري و 9 سال در كاگاه تعمير لباس شويي و 2 سال در شغل صيادي كار كرد. البته پيش از ورود به سپاه، در گهرباران ساري 45 روز از تاريخ 5/11/الي 21/12/59 آموزش نظامي عمومي را گذراند. در تاريخ 22/10/58 برابر تشخيص اداره وظيفه عمومي ژاندارمري كل كشور از انجام خدمت سربازي معاف شد. در تاريخ 28/1/1359 پس از گذراندن 20 روز دوره آموزشي در سپاه «ساري» به استخدام سپاه درآمد و در «تنكابن» مشغول به خدمت شد.سومين شهيد خانواده بود. در درگيري هاي «سياهكل »و «هشت پرطوالش» براي سركوبي منافقين حضور مستقيم داشت.
اولين بار در تاريخ 10/2/1360 به جبهه اعزام شد و58ماه و21روز در جبهه هاي غرب وجنوب كشور جانفشاني كرد ودر اين راه بارها مجروح شد. عمليات كربلاي 5 وكربلاي شلمچه
آخرين شاهد تلاشهاي اين قهرمان ملي بود. اودر اين عمليات به شهادت رسيد. آرامگاه اودر گلزار شهداي« تنكابن» قرار دارد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اصغر رهبري : فرمانده گردان شهيد مدني لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 ، در خانواده اي متوسط و مذهبي به دنيا آمد . او كه بزرگترين فرزند خانواده بود ، در تبريز بزرگ شد و به تحصيل پرداخت . پدر و مادرش هر دو خياط بودند و اصغر در كنار مادر با اين حرفه آشنا شد و بعدها در مغازه به پدرش كمك مي كرد . در اين دوران با پسرعمه اش دوستي خاصي داشت و با آنها به مراسم سيره ( عزاداري ) و تعزيه مي رفت .
اصغر ابتدا به مهد كودك و سپس به دبستان رفت و دوره ابتدايي را در سال 1353 در دبستان حافظ ( شهيد خانلوي فعلي ) به پايان برد . پس از دوران ابتدايي وارد مدرسه راهنمايي فرماني شد و در سال 1356 ، مقطع راهنمايي را به پايان رسانيد . اين دوران با آغاز انقلاب همراه بود و اصغر كه تمايل زيادي به حضور در مبارزات را داشت كمتر به درس بها مي داد . به همين دليل سال دوم دبيرستان را تجديد شد اما وقتي واكنش منفي خانواده را ديد قول داد در درس كوتاهي نكند . ولي به خاطر درگير شدن در مبارزات انقلابي مردم ، ترك تحصيل كرد .
دوران انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد به همين جهت توسط نيروهاي امنيتي رژيم دستگير و بازداشت شد
. مراكز فعاليت هاي سياسي او ، ابتدا در مسجد اعظم تبريز و سپس مسجد جامع و مسجد آيت الله انگجي بود .
اصغر كه با كار در مغازه پدر به يك خياط ماهر تبديل شده بود ، اوقات فراغت را به كلاسهاي كاراته مي رفت و يا در مسجد المهدي (عج) به آموزش مسائل ديني و قرآن مي پرداخت . همچنين برادران كوچكتر خود - اكبر و علي 9 ساله - را به استخر مي فرستاد و به آنها درس اسلحه شناسي مي داد . همچنين به مادرش اسلحه شناسي آموخت . با تشكيل سپاه پاسداران به عضويت سپاه درآمد . ابتدا در شركت تعاوني ترابري سپاه مشغول به كار شد .
با آغاز غائله كردستان در اين منطقه حضور يافت و با ضد انقلابيون مبارزه مي كرد . پس از آن ، دوره عمليات ويژه چتربازي را به همراه شهداي برجسته اي چون علي تجلائي ، مرتضي ياغچيان ، نادر برپور در پادگان هوابرد شيراز طي كرد كه پايان دوره با آغاز جنگ تحميلي همراه بود . حضور او به همراه شهيد تجلايي در سوسنگرد و آبادان و ساير جبهه هاي جنوب به يادماندني است . در عمليات بيت المقدس در آزادسازي خرمشهر معاون گردان بود . بعد از هر عمليات به جلفا بازمي گشت تا كارهاي محوله را سر و سامان دهد . پس از مدتي به فرماندهي گردان منصوب شد .
فعاليتهاي زيادي نيز در پشت جبهه داشت . از سال 1359 كه وارد سپاه شده بود در دفتر فني سپاه تبريز مشغول كار بود و در آنجا با عليرضا زمانياد آشنا
شد .
سال 1359 ، گمرك جلفا با مشكلاتي مواجه شد و چون از نظر واردات تنها كانال ارتباطي كشور بود در جريان سفر محمدعلي رجايي نخست وزير وقت ، سپاه تبريز به دو نفر مأموريت داد تا مشكلات گمرك را پيگيري و حل نمايند ؛ اين دو نفر اصغر و عليرضا بودند . آنها در جلفا شركت حمل و نقل را تأسيس كردند ؛ تاريخ ثبت شركت 24 شهريور 1360 بود . عليرضا زمانياد ، مديرعامل شركت و اصغر رهبري ، عضو و رئيس هيئت مديره شركت بودند . آنان با تلاش زياد در اواخر سال 1360 مشكل جلفا را تا حد زيادي حل كردند ، اما اصغر نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و با سرعت به سوي جبهه ها شتافت .
او در عزيمت به جبهه چنان عجله داشت كه وقتي اعلام شد سپاه اردويي براي اعزام نيروهاي عازم جبهه ترتيب داده است ، بدون اطلاع به سرعت به اردوگاه رفت و در آنجا ماند .
اصغر رهبري در سال 1360 توانست به كمك شهيد مصطفي حامد پيشقدم كه از محافظين نزديك امام بود به طور خصوصي با آن حضرت ملاقات كند و از اين ملاقات نزديك و خصوصي بسيار مسرور و شادمان بود .
او با آنكه فردي آرام بود ولي به هنگام شنيدن توهين به انقلاب يا امام كنترل خود را از دست مي داد . در چنين مواقعي در پاسخ دوستان كه مي پرسيدند : « اصغر آيا تو همان آدم خونسرد هستي كه خود را خوب كنترل مي كرد . » مي گفت : « هر كاري كه
مي خواهند بكنند ايرادي ندارد و هر چه مي خواهند بگويند مسئله اي نيست ولي به امام ، نظام و انقلاب حق ندارند حرفي بزنند . »
دو سال در جبهه ها حضور داشت . در سالهاي حضور در سپاه و جبهه دوباره به تحصيل روي آورد و توانست با شركت در امتحانات متفرقه دوره متوسطه را به پايان برساند .
در حفظ بيت المال بسيار كوشا بود . اگر پول سپاه همراه او بود هرگز با پول شخصي مخلوط نمي شد و هر كدام را جداگانه نگهداري مي كرد . اصغر در كارهاي جمعي بسيار پرجنب و جوش بود و عادت داشت كه در همه كارها جلوتر از بقيه باشد . عده از همرزمان او تعريف مي كنند : « با آنكه فرمانده گردان بود جلوتر از همه به سمت دشمن حركت مي كرد . »
وقتي از جنگ فارغ مي شد و به خانه بازمي گشت همواره از خانواده شهدا بازديد مي كرد . مخصوصاً وقتي پسر عمويش - محمد رهبري - شهيد شد نزد زن عمويش رفت و به او قول داد راه فرزندش را ادامه دهد و گفت :
مطمئن باشيد ما نمي گذاريم اسلحه محمد بر زمين بماند و تا آزاد كردن راه كربلا از پاي نخواهيم نشست .
مي گفت : « من به خانه تعلق ندارم به جاي ديگري تعلق دارم . » با شنيدن اين سخنان مادرش با ناراحتي مي گفت : « اصغر جان اينجا خانه توست چطور راحت نيستي . » و او پاسخ مي داد :
مادر اگر انسان گرسنه شود ، احتياج به غذا دارد .
روح من هم گرسنه است و بايد به طريقي آن را سير كنم و تنها غذاي آن حضور در جبهه است . زيرا اين روح در آنجاست كه به آرامش مي رسد .
آرزوي شهادت داشت و همواره به عليرضا زمانياد مي گفت :
آرزوي من اين است كه جزو شهداي گمنام باشم . دلم مي خواهد در دشت آزادگان شهيد گمنام شوم و امام از من راضي باشد .
اصغر قبل از عمليات رمضان به خانه آمد و مدتي را با خانواده گذراند . سپس از آنها خداحافظي كرد و از مادر خود تقاضايي كرد و گفت :
دلم مي خواهد قبل از رفتن به جبهه مانند علي اكبر (ع) كه مادرش او را كفن پوشاند تو نيز چنين كني و مرا به جبهه بفرستي . شايد خداوند مرا لايق نوشيدن شربت شهادت بداند .
اما مادرش از اين كار امتناع كرد و غمگين شد . اصغر گفت :
پس مثل خانم ليلا مرا بدرقه كن و ديگر اين كه بعد از شهادت ، خودت مرا در قبر بگذار تا با دستانت تطهير شوم .
مادر اصغر بعدها علت اين كار وي را اين گونه بيان مي كند :
چون اصغر قبلاً شهيدي را ديده بود كه توسط مادرش به درون قبر گذاشته شده بود همواره حسرت مي خورد ، دلش مي خواست من نيز چنين كنم .
اصغر بعد از خداحافظي با خانواده به سوي جبهه رفت و مدتي را در آنجا ماند . قبل از شهادت ، با عليرضا زمانياد حدود يك ساعت گفتگو كرد و پس از خداحافظي به سوي قرارگاه رفت . او در آخرين عمليات
به برادر كوچك خود قول داده بود كه پس از بازگشت از جبهه او را چند روزي با خود به جبهه ببرد . برادرش مي گويد : « نمي دانم چرا بازنگشت . يكي از مشخصه هاي بارز اصغر ، وفاي به عهد بود و همواره قولي كه به من مي داد عمل مي كرد . »
در شب عمليات رمضان ، اصغر رهبري ، فرماندهي گردان شهيد آيت الله مدني را بر عهده داشت و قرار بود در اطراف پاسگاه زيد عمليات را هدايت كند . در اين منطقه ، عراقي ها موانع تازه اي ايجاد كرده بودند ، از جمله كانالهايي كه در آن دوشكا قرار داده بودند . گردان شهيد مدني ، با فرماندهي اصغر در لحظات شروع عمليات به هدفهاي خود دست يافت . ولي عمليات رمضان بايد از شرق بصره با چندين لشكر ، همزمان صورت مي گرفت تا جناحين يگان ها پوشش لازم را داشته باشد . همچنين تمام يگان هاي عمل كننده مي بايست به طور همزمان خط را مي شكستند ولي اين كار انجام نشد و گردان شهيد مدني در محاصره افتاد و از وسط قيچي شد و با وجود استقامت جانانه نيروهاي آن ، سرانجام به علت كمبود نيرو و مهمات قدرت ايستادگي خود را از دست دادند . در نتيجه اصغر به همراه نود و سه نفر از رزمندگان از جمله برادرش اكبر رهبري به شهادت رسيدند . با پايان عمليات ، صدام حسين دستور داد منطقه را به آب ببندند و اجساد شهدا از نظرها پنهان گرديد . پس از گذشت پانزده سال اجساد اصغر
و اكبر رهبري توسط گروه جستجوي مفقدين كشف شد و خبر رسمي شهادت آنها به اطلاع خانواده رسيد . پيكرهاي اصغر و اكبر رهبري پس از پانزده سال در اواخر سال 1374 ، و در ماه مبارك رمضان در گلزار شهداي تبريز به خاك سپرده شد و چند ماه بعد پدر شهيدان رهبري؛حاج مهدي رهبري كه سالها در انتظار فرزندانش بود به جوار حق پيوست .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجتبي رهبري : فرمانده گردان ابوذر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كردستان
در اسفند ماه سال 1334 در شهر زنجان به دنيا آمد و دوره ابتدائي را در دبستان فرهنگ به پايان رساند و دوره دبيرستان را در دبيرستان دكتر شريعتي خواند . بعد از اخذ ديپلم طبيعي در سال 1353 در دانشسراي راهنمائي كرمانشاه در رشته حرفه و فن مشغول به تحصيل شد و بعد از گرفتن فوق ديپلم به استان كردستان و به يكي از روستاهاي شهرستان بيجار رفت.
از كودكي فردي مؤمن و معتقدي بود. هميشه نماز و روزه و چشم پاك بودن او زبانزد اقوام و آشنايان بود. با انتشاراتي كه در زمينه علوم اسلامي در قم بود, مكاتباتي داشت. از جمله با مكتب الاسلام قم كه جزواتي در مورد اصول دين از انتشارات راه حق كه به صورت پرسش و پاسخ بود،را از اين موسسه دريافت مي كرد.
كوشا بود. از زماني كه در دبيرستان درس مي خواند, به كلاس هاي پايين تر از خود درس مي داد و شاگرداني را كه بي بضاعت بودند، به طور رايگان تدريس خصوصي مي
كرد. به قرآن علاقه زيادي داشت و صبح ها بعد از نماز صبح با صداي خوش قرآن مي خواند . اهل خانه با صداي قرآن و صوت او مانوس بودند. حتي روزي كه ايشان به شهادت رسيد. صبح همان روز مادرش صداي قرآن خواندن ايشان را در خواب شنيده بود, ولي وقتي از خواب بيدار شده بود, فهميده بود كه خواب بوده است. در هر كاري كه مورد نياز بود ،اطلاعاتي داشت. دوره هاي كار آموزي ماشين نويسي, تعمير راديو, سيم كشي ساختمان و تعمير خودرو را از سازمان فني و حرفه اي اخذ كرده بودند.دوره امدادگري را ديده بود و به مدت دو ماه هم در پادگان زنجان آموزش امدادگري مي داد.
در كردستان به خاطر صحبت هايي كه در سر كلاس كرده بود ايشان را به خسرو آباد تبعيد كردند ولي ايشان از مبارزه دست نكشيد و از هر فرصتي براي راهنمائي دانش آموزان و روشن كردن آن ها براي كمك به انقلاب استفاده مي كرد.عوامل رژيم شاه ايشان را به شهرستان بيجار آوردند تا تحت نظر داشته باشند. دو سال در بيجار بودند كه در جريان تظاهرات و راه پيمائي ها با سختي هاي زياد به زنجان منتقل شد. در زنجان ايشان را براي به يك مدرسه دخترانه فرستادند. با اين كه ايشان اصلاً راضي نبود در مدرسه دخترانه تدريس نمايد ولي به خاطر موفقيت دانش آموزان آن مدرسه كه ازخانواده هاي مستضعف بودند به آن مدرسه رفت و آن چنان به كار خود علاقمند بود كه وسايل آزمايشگاه آنجا را در مدت كوتاهي جزو بهترين و كامل ترين آزمايشگاه ها در مقطع
راهنمائي كرد. با اينكه 24 ساعت در آن مدرسه تدريس داشت كل هفته را در مدرسه حضور داشت و همه آزمايش ها را براي دانش آموزان انجام مي داد. رشته خودشان فني حرفه اي بود ولي رياضي-علوم -زبان – ادبيات هم تدريس مي نمود. ايشان از اولين كساني بودند كه در انجمن اسلامي معلمان در اوايل انقلاب عضو شدند .اودر تمام صحنه هاي مبارزه وانقلاب حضوري فعال داشت. به روستاهاي خيلي دور براي راي گيري مي رفت, در پايگاه بسيج مسجد از افراد فعال به شمار مي رفت . جنگ كه شروع شد ايشان از هر فرصتي براي رفتن به جبهه استفاده مي كرد. اگر خانواده اصرار داشتند كه مثلاً ايام عيد است در خانه بمان ، او به بهانه مسافرت با دوستان به جبهه مي رفتند . بعد از شهادت ايشان از طريق همكاران متوجه اين موضوع شدند . اگر سالي هم در كنار خانواده بودند در لحظات تحويل سال به مزار شهداء مي رفتند و اصرار داشتند كه خانواده شهداء را تنها نگذاريد. بيائيد ما هم با آنها باشيم, ايشان بعد از پيروزي انقلاب غير از معلمي مسئول بخش كودكان استثنائي درآموزش وپرورش و كارشناس آموزش ابتدائي استان زنجان نيز بودند.
مجتبي رهبري فداكار و دلسوز بود. همان طور كه در مراسم شهادت ايشان حجت الاسلام والمسلمين سيد مجتبي موسوي رحمت ا... عليه فرموده بودند كه مجتبي رهبري با هنر زنجان بود كه از دست رفت. معلمي كه در روز معلم مانند استادش مطهري به فيض شهادت نائل آمد. اودر مورخ 12/2/63 در بانه كردستان از باده سرخ شهادت, به وصال معشوق حقيقي
رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي رهنمون : مسئول بهداري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد سال 1344 در خانواده اي متدين و اهل تقوي در يزد ديده به جهان گشود و با تربيت اسلامي والدين رشد يافت. هنوز 6 بهار از عمرش نگذشته بود كه پدر بزرگوارش را از دست داد و دوران تحصيل خود را با غم نبود پدر و مشكلات دوران يتيمي آغاز نمود ولي چون محمد از هوش و ذكاوتي سرشار و صبري عظيم برخوردار بود با جديت تمام، تحصيل را آغاز نمود و همواره در طول تحصيل شاگردي ممتاز به شمار مي رفت و تمامي مراحل تحصيل را با نمرات عالي طي مي نمود. وي بيشتر اوقات عمر پر بركتش صرف مطالعه و كارهاي فرهنگي، اجتماعي و سياسي مي شد. ايشان لحظه اي از اوقات خود را بيهوده صرف نمي كرد. در سال آخر دبيرستان مادر بزرگوارش از دنيا رفت و محمدعلي نزد برادرش به ادامه زندگي مشغول شد. در همين ايام در آزمون سراسري شركت نمود و در دانشگاه اهواز در رشته پزشكي پذيرفته شد. با وجود تحصيل در دانشگاه دوباره فعاليت هاي مذهبي و سياسي خود را در دانشگاه شروع كرد و در همان آغاز تحصيل سرآمد تمامي دانشجويان گشت.
محمدعلي در دانشگاه سمبل مبارزه و مقاومت با رژيم پهلوي بود و در مقابل هجوم افكار پليد غرب زده ها مقاومت مي كرد. در اواخر سال 1356 اعلاميه حضرت آيت الله صدوقي مبني بر تحريم عيد نوروز رابا خط زيبا نوشته و منتشر ساخت و
اولين اعلاميه برگزاري مراسم چهلم شهداي تبريز را در يزد منتشر نمود. شهيد رهنمون در مبارزات انقلاب يار و مددكار مردم محروم شهرش بود و در تمامي فعاليت هاي انقلابي حضوري چشمگير داشت و زماني كه حادثه زلزله _ طبس پيش آمد در كنار مبارزاني چون رهبر معظم انقلاب, شهيد صدوقي و شهيد هاشمي نژاد به كمك زلزله زدگان رفت . حكومت شاه چون نمي خواست اين حادثه به نفع روحانيت تمام شود، امدادرساني به حادثه طبس را به خود نسبت داد اما شهيد رهنمون طي مصاحبه اي با راديو بي.بي.سي كه به زبان انگليسي پخش شد، اين حيله رژيم را فاش كرد و اظهار نمود كه كمك رساني به اين حادثه فقط به دستور آيت الله خميني بوده و هيچ كس در اين جريان دخالتي نداشته است.
دكتر رهنمون پس از پيروزي انقلاب و بازگشايي دانشگاه ها به اهواز رفت و به ياري مردم محروم آن منطقه مشغول شد. چند ماهي به پايان تحصيلات و دريافت درجه دكترايش نمانده بود كه جنگ تحميلي آغاز شد و ايشان چون ساير فرزندان اين خطه به جبهه عزيمت كرد و سپس به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و مسئوليت بيمارستان ولي عصر را پذيرفت .بعد از آن بيمارستان نجمه تهران را تجهيز و توسعه و ساماندهي نمود و به جذب متخصصان با تقوا و متعهد همت گماشت.
فردي وارسته و خود ساخته بوده و با تربيت اسلامي كه داشت هميشه در مسير حق گام برمي داشت. او انساني بي آلايش بود و از تجملات گريزان، هميشه و در همه جا به فكر مردم محروم و مستضعف
بوده و لحظه اي از عبادت و خوف الهي غافل نبود.
مسئوليت بهداري سپاه يزد را پذيرفت، از توانمندي و لياقت ويژه اي برخوردار بود. ايشان پيش از شروع عمليات والفجر 6 به جبهه رفت و در بيمارستان بزرگ صحرايي خاتم الانبياء(ص) به درمان رزمندگان مجروح پرداخت و در روز 6 اسفند ماه 1362 در حال اقامه نماز بر اثر بمباران هوايي دشمن به سوي معبود شتافت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا ريحاني يساولي : فرمانده گروه ديده باني لشگر77پيروز خراسان (ارتش جمهوري اسلامي ايران)
دومين فرزند خانواده در سال 1327 در قوچان متولد شد. دوره ابتدايي را در مدرسه بهادري قوچان گذرند و براي ادامه تحصيل در دبيرستان اميركبير شهرستان قوچان ثبت نام كرد. به دليل ژاندام بودن پدرش بيشتر تحصيلات خود را در مناطق مختلف سپري كرد. به كلاس نهم كه رسيد ترك تحصيل كرد و به استخدام ارتش در آمد. پس از سه سال به تحصيل ادامه داد و از دبيرستان فاطمي اهواز موفق به اخذ ديپلم رياضي شد كه پس از آن توانست به دانشكده افسري راه يابد. تحصيلاتش را به صورت شبانه روزي در تهران و اصفهان انجام داد. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي، در شهر زنجان مشغول خدمت شد كه در آنجا به همراه دوستانش به تبليغات و تظاهرات عليه رژيم مي پرداختند.
در نوزده سالگي ازدواج كرد كه مدت زندگي مشتركشان چهارده سال بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، براي سركوب ضد انقلاب از طرف تيپ 2 قوچان به كردستان اعزام شد. چهارده ماه در مناطق
سنندج و ديواندره مشغول جنگ بودند. پس از بازگشت از كردستان براي مقابله با بعثيون عراقي به جبهه آبادان رفتند و سمت ديده باني لشگر 77 را عهده دار بودند. احمد رضا فرزند بزرگ شهيد مي گويد:مردانگي و راستي پدر را بسيار دوست داشتم. به علت مفقود شدن جنازه پدرم، مقداري تاخير در تحويل جنازه به وجود آمد كه پس از تحويل از مشهد راهي قوچان شديم. دوستان و آشنايان از پليس راه قوچان تا منزل گرد آمده بودند و مراسم، بسيار باشكوه برگزار شد.
قبل از شهادتش و پيش از آغاز عمليات بزرگ ثامن الائمه به خانواده اش تلفن كرد و احوال يكايك خانواده را پرسيد. محمد رضادر تاريخ 5/6/1360، در شب حمله ثامن الائمه، براثر اصابت تركش خمپاره 60 به قسمت بالاي نخاع در عمليات شكستن حصر آبادان در بين راه ماهشهر به شهادت رسيد. از شهيد سه فرزند به نام هاي احمد رضا، بهجت و عبدالله به يادگار مانده است. جنازه شهيد در باغ بهشت قوچان به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد منصور رئيسي : فرمانده محور عملياتي لشگر14امام حسين (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مرداد 1337 در آبادان به دنيا آمد ، پدرش را در 11 سالگي از دست داد و شد مرد خانه . بعد آمدند اصفهان مشكلاتشان زياد بود ، اما همت و استعداد او زياد تر ، ديپلم را گرفت و رفت سربازي . مردم ريخته بودند توي خيابانها و عليه رژيم شاه شعار مي دادند .
سرباز ها ايستاده بودند رو به روي مردم .مرخصي كه آمد گفت : اگر مجبور كنند به مردم شليك كنم . خود افسر ها را مي زنم . وقتي بر گشت پادگان ، تهديدشان كردند فايده اي نداشت .
بعد از انقلاب به انستيتو تكنولوژي اصفهان رفت تا بيشتر درس بخواند . اما حمله عراق به ايران نگذاشت . بلند شد و رفت آبادان ، خرمشهر و هر جايي كه به او احتياج بود . اصفهان هم كه آمده بود در بنياد امور مهاجرين جنگ كار مي كرد .
چند وقتي هم رفت كردستان . عمليات فرمانده كل قوا ، خميني روح خدا . دوباره بر گشت جنوب . همان وقت خيلي از دوستانش شهيد شدند . اما خم به ابرو نياورد . ثامن الائمه ، طريق القدس ، فتح المبين ، تنگه چزتبه ، بيت المقدس ، رمضان ، محرم ... همه جنگيدن و فرمانده هاي او را ديده اند .
فرمانده ي گردان امام حسن (ع) از تيپ اما م حسين (ع) مسئوليت محور يا يك بسيجي ساده . هيچكدام برايش فرقي نمي كرد . مهم اين بود كه به وظيفه اش عمل كند مي گفت : من پاسدار ساده اي بيش نيستم . من سرباز امام زمان هستم البته اگر لايق باشم . دوباره با تركش توپ و خمپاره زخمي شد اما باز هم نماند . او مي گفت :
تا وقتي كه جنگ هست من هم بايد در جبهه باشم آنقدر ماند تا بالاخره شب دوازدهم آبان 1361 و شانزدهم محرم در مرحله دوم عمليات محرم به آرزويش رسيد . منابع زندگينامه :ستارگان چشم من،نوشته
ي سيدعلي بني لوحي،نشركنگره سرداران و23000شهيداصفهان،اصفهان-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد اسماعيل زاده بهابادي : فرمانده گردان شهيد بهشتي تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول شهريور ماه سال 1339 در روستاي بهاباد از توابع شهرستان گناباد به دنيا آمد.
مادرش مي گويد: «همان چيزي كه خودش مي خواست، همان را در خواب ديدم كه همه به سفر كربلا مي روند و من هم مي خواستم بروم كه بيدار شدم و ديدم خواب بوده است. به دوستان كه گفتم، تعبير كردند كه فرزندت پسر است و انشاءالله به كربلا هم خواهي رفت.»
او ادامه مي دهد: «در ماه محرم به دنيا آمد. چون فرزند اول ما حسين نام داشت، او را محمد نام گذاشتيم.»
به خاطر علاقه اش به آموختن قرآن، كتاب «يك جز» را تهيه كرد و به مكتب خانه رفت تا اين كه خواندن قرآن را آموخت. او علاقه ي خاصي به مسجد و ائمه اطهار (ع) داشت. در دوران كودكي لباس خود را به لباس مادرش سنجاق مي كرد كه هر وقت او خواست به مسجد برود، او نيز با او همراه شود.
در سال 1347 وارد دبستان نوبنياد روستاي بهاباد شد.
در سال 1352 به مدرسه راهنمايي خواجه نصيرالدين طوسي در شهرستان گناباد وارد شد و در سال 1354 دوره راهنمايي را به پايان برد. دوره متوسطه را بين سال هاي 1355 تا 1359 در دبيرستان كوروش سابق گذراند.
محمدرضا فضلي از دوران دبيرستان ايشان مي گويد: «تصميم گرفته بودند كه اسم مدرسه را كه در آن زمان كوروش بود به دكتر علي شريعتي تبديل كنند و با سماجت و ممانعت از طرف مسئولين آموزش
و پرورش مواجه شد كه نبايد اين كار انجام شود. بالاخره خواسته دانش آموزان و شهيد اسماعيل زاده باعث شد كه قبول كنند و نام مدرسه از كوروش به دكتر علي شريعتي تغيير كرد، كه اين يكي از بزرگ ترين قدم هايي بود كه برداشته شد.
در دوره دبيرستان او و تعدادي ديگر از دانش آموزان در راهپيمايي ها شركت كردند كه مسئولين مدرسه در ابتدا اجازه اين كار را به آن ها نمي دانند ولي با سماجت آن ها نه تنها دانش آموزان بلكه خود مسئولين مدرسه نيز شركت مي نمودند.
كتاب هاي مذهبي، علمي و كتاب هاي استاد مطهري را مطالعه مي نمود.
قبل از انقلاب در تظاهرات شركت مي كرد. در پخش اعلاميه هاي حضرت امام ( كه همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي بود ) نقش فعالي داشت. همچنين در تصرف شهرباني، ژاندارمري و خلع سلاح آن ها ( كه همزمان با 22 بهمن بود ) نقش اصلي داشت.
آقاي محمد باصري نقل مي كند: «در تابستان 1356 به ايران آمدم. امام فرمودند: باصري، به مردم ايران و به جوانان غيور بگو كه براي احترام به شهدايي كه به وسيله دژخميان شاه جان دادند، امسال اول فروردين ماه سال 1357 به جاي اين كه عيد بگيرند، مساجد را سياه پوش كنند و اعلام عزا كنند. من براي ابلاغ پيام امام در تاريخ 12/4/1356 در روستاي كلات از حجت الاسلام شيخ حسين نسائي تقاضا كردم كه علما را دعوت كن. او اين كار را انجام داد. اعلام كردم كه امام عزيز دستور داده اند كه اول سال 1357 به جاي اين كه مراسم
عيد و نوروز بگيريد، مساجد را سياه پوش كنيد. از 12 تيرماه سال 1356 در شهر و روستاهاي گناباد فعاليت زيادي انجام شد. از جمله شهيد محمد اسماعيل زاده و ابوالقاسم اسماعيل زاده و شهيد عباس باصري ( كه دانش آموز بودند ) در تكثير اعلاميه هاي امام ( كه من محرمانه به آنها مي دادم ) در روستاي باغ سيا فعاليت چشم گيري داشتند. آن ها در خانواده هايي رشد كرده بودند كه خواندن قرآن كريم عطر خانه هايشان بود. در اول فروردين 1357 بعد از نماز صبح در روستاي باغ سيا سخنراني كردم و بعد در روستاي رهن و بهاباد و مسجد جامع قصبه شهر نيز سخنراني داشتم ( كه تعدادي از دانش آموزان با خانواده هايشان مسجد جامع قصبه شهر را سياه پوش كرده بودند ) كه سخنراني در آن جا توسط ساواك ضبط شده بود. قرار بود كه سخنراني نهايي در كاخك انجام شود كه در آن جا مامورين ژاندارمري جلوگيري كردند.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ( پنجم آبان ماه 1357 ) در گناباد نيروهاي رژيم با تظاهر كنندگان درگير شدند و جلوي حسينيه تيراندازي شد. شهيد آن جا حضور داشت. در آن جا دو نفر از روحانيون گناباد هدف گلوله واقع شدند. او سر يكي از مجروحين را به دامن گرفت و با همان خوني كه از گردن اين روحاني جاري شد روي ديوار با همان خون نوشت: «شهيدان راهتان ادامه دارد.» و بعد با همان لباس خوني به خانه اي رفت. آقاي باصري و آقاي ابراهيمي مجروح شده بودند.
شهيد اسماعيل زاده خيلي مشتاق بود، امام را ببيند.
زماني كه قرار بود امام تشريف بياورند، او با چند نفر از دوستان به استقبال امام در تهران رفته بودند كه به دليل بسته بودن فرودگاه و به تعويق افتادن آمدن امام چند روزي آن جا بود و بعد برگشت.
او بيشتر راهپيمايي ها را شكل مي داد. مردم روستا روي حرف او حساب مي كردند. وقتي اعلام مي كرد كه راهپيمايي است يا شخصي براي سخنراني به مركز شهرستان آمده، مردم روستا به مجالس سخنراني مي رفتند. همچنين او برنامه جالبي را ترتيب داده و از هر روحاني خواهش كرده بود، ده شب در يكي از روستاها براي انقلاب تبليغ كند.
به روحانيت خيلي علاقه داشت. به امام بسيار علاقمند بود. امام را به عنوان شخصيتي بي نظير و يك مراد ( كه مدت ها دنبالش بود ) پيدا كرد و به محبوب خودش رسيد. فرمايشات ايشان را چه از طريق روزنامه، بيانيه، سخنراني و چه نوار پي گير بود و به ديگران مي رساند. تمام فرمايشات ايشان را براساس تكليف انجام مي داد.
طبق فرمان امام ( كه گفته بودند: جبهه ها را پر كنيد ) با شروع جنگ براي دفاع از اسلام به جبهه رفت. ابتدا با كميته انقلاب اسلامي همكاري داشت. سپس به جهاد رفت و بعد به سپاه پاسداران پيوست.
ايشان بسيار فعال بود. شبانه روزي براي كندن كانال لوله كشي آب و كندن جايي براي تير برق فعاليت مي كرد و در سال 1357 ( كه در طبس زلزله شد ) با دوستان خود براي نجات زلزله زدگان به آن جا رفت.
در منطقه جنگي و در گردان ،
وقت بيكاري نداشت. هميشه در حال بازديد گروهان ها، دسته ها و سنگرها بود.
پس از شروع جريانات كردستان به آن جا رفت و آخرين مسئوليت او فرماندهي گردان چهارم تيپ 21 امام رضا(ع) بود. چند بار مجروح شده بود، يك بار در مسير سوسنگرد _ بستان از ناحيه كتف، شانه و پشت پا مجروح شد.
مادرش مي گويد: «در جبهه تركش خورده بود و به ما نگفته بود. وقتي به بهاباد آمد، حاج آقا ميري ( روحاني جهاد سازندگي كه براي مردم نماز جماعت مي خواند ) از من پرسيد كه، آقاي اسماعيل زاده خوب شدند؟ گفتم: او كه مريض نيست. از جبهه آمده و بسيار خوشحال و شادمان است. او گفت: احسنت، احسنت.»
در عمليات هاي مختلف از جمله: طريق القدس، بيت المقدس و رمضان شركت داشت. در عمليات بيت المقدس مجروح شد و با وجودي كه ريزه هاي تركش در بدنش بود، براي شركت در عمليات رمضان، بعد از 4 روز مرخصي دوباره به جبهه رفت كه در اين مرحله به سوي معبود خود شتافت.
حسن كامران شهري خاطره اي از او تعريف مي كند: «ما را به طرف منطقه عملياتي حركت دادند. چون شب بود. گردان ها به صورت ستون مي رفتند، يعني هر تيپ و لشكري نيروهايش به صورت ستون مي رفت تا به منطقه عملياتي برسد. هنوز گردان به خط نرسيده بود و 500 متر مانده به خط، عراقي ها با شليك منوري گردان ما را شناسايي كردند. از زمين و هوا شليك مي كردند. حتي لوله هاي تانك هايشان را پايين آورده بودند و مستقيم به ستون هاي
نفرات مي زدند. اين منطقه يك حالتي شده بود كه حتي به اندازه يك متر جاي خالي نبود كه يك نيرويي بتواند از آن عبور كند. همه گردان ها زمين گير شده بودند و منتظر بوديم كه خدا چه كار خواهد كرد. همه اش مي گفتند: امام زمان (عج) و فاطمه زهرا (س) را صدا بزنيد. حتي به حالتي شده بود كه مي گفتند: كلاً براي سرتان يك چاله بكنيد و همان جا كه دراز كشيده ايد سرتان را از گلوله در امان نگه داريد. با آن سختي كه داشتيم، شهيد مي گفتند: خدا را در نظر بگيريد. يك لحظه ديديم يك معبري باز شد به عرض 6 متر و طولش تا حد خاكريز عراقي ها بود. صداي كاليبر 50 عراقي ها قطع شد. صداي گلوله ها و تمام تانك ها كه شليك مي كردند نيز قطع شد. بعد گفتند: به همين صورت با نام امام زمان (عج) و يا علي (ع) حركت كنيد كه خاكريز عراقي ها را بگيريم. خلاصه از اين راه به لطف خداوند رد شديم و خاكريز عراقي ها را گرفتيم. علت را خواستيم جويا شويم كه چه طور معبري به عرض 6 متر باز شد كه متوجه شديم عراقي هايي كه پشت آن كاليبر افتاده بودند خشك شده اند، سياه شده بودند، بدون آن كه حتي تيري به آنها خورده باشد. فقط خدا و امام زمان (عج) خواست كه اين منطقه خالي شود و ما آن جا را بگيريم. شهيد بزرگوار با توكل به خداوند با مشكلات برخورد مي كرد.
يكي از همرزمان شهيد مي گويد: «شب 22 ماه رمضان
( كه همزمان با اولين مرحله عمليات رمضان بود ) ايشان گفت: امشب كه 22 ماه رمضان است، شب نتيجه گيري زحمات من است. و همچنان كه خود ايشان مي دانست كه شهيد مي شود، به آرزوي هميشگي خود نيز رسيد.
محمد اسماعيل زاده در تاريخ 23/4/1361 به علت اصابت تركش به سينه و سر در منطقه شلمچه و در عمليات رمضان به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش در بهشت شهداي بهاباد دفن شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي زارع پور : مسئول كميته ي فرهنگي جهاد سازندگي(سابق)خراسان
در تاريخ 9/ 3/ 1339 در روستاي قدس (فرگ سابق ) شهرستان كاشمر در خانواده اي مذهبي متولد شد .وي دوران كودكي را در كنار پدر و مادرش گذراند و در سن شش سالگي وارد دبستان شد و تا كلاس پنجم در روستا درس خواند .سال آخر دوره ي ابتدايي را در دبستان اوليايي شهر مشهد گذراند و پس از آن در مدرسه عطايي به ادامه تحصيل پرداخت .بعد از اتمام تحصيل در دبيرستان ، موفق به گرفتن ديپلم رياضي شد .او در دوران تحصيل فردي موفق و با استعداد بود .وي فعاليتهاي سياسي و مذهبي خود را از دوران دبيرستان با كمك چند نفر از دبيرانش آغاز كرد .او در برابر رژيم پهلوي به مبارزه برخاست و در اين راه از هيچ تلاشي باز ناايستاد و به پخش اعلاميه و نوار سخنراني امام خميني در محيط آموزشي و سطح شهر مي پرداخت، كتابهايي كه در سالهاي
1354 و 1355 از سوي رژيم حاكم ممنوع اعلام شده بود را مطالعه مي كرد .او كانون هايي براي رشد و آگاهي جوانان تشكيل داد و از اين طريق سعي در هر چه روشن تر كردن و آگاه ساختن دوستانش داشت .مهدي زارع پور پس از موفقيت در كنكور به دانشكده علوم راه يافت و با چهره هاي مبارز و مذهبي نظير شهيد حسين خزعلي آشنا شد . و ي در تظاهزراتي كه در تاريخ 19/ 10/ 1356 در شهرستان قم در اعتراض به درج مقاله توهين آميز در روز نامه اطلاعات بوجود آمده بود ، به همراه حسين خزعلي شركت داشت كه مامورين رژيم پهلوي دوستش را به شهادت رساندند .او در مراسم چهلم شهداي شهرستان قم ، يزد و ... شركت فعالي داشت و نقش موثري در تعطيلي كلاسهاي دانشكده علوم ايفا مي كرد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران ، با شركت فعال در انجمن اسلامي دانشگاه، براي اسلامي كردن دانشگاه ها تلاش مي كرد .با آغاز انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها ، به شهرستان كاشمر بازگشت و به عنوان نيروي رسمي در كميته فرهنگي جهاد سازندگي مشغول به كار شد .وي به همراه پسر عمويش شهيد محمد زارع پور ، درراه اندازي و تشكيل كلاس هاي مذهبي و سياسي در سطح روستا نقش موثري داشتند .مهدي زارع پور بواسطه فقر فرهنگي كه در منطقه كاخك شهرستان كاشمر حاكم بود ، در تابستان سال 1360 به آنجا رفت .او براي دانش آموزان و جوانان كاخك جلسات مذهبي و سياسي تشكيسل مي داد و به ارشاد آنان مي پرداخت تا به اين وسيله
بتواند آنها را متدين و ِآينده ساز جامعه ، تربيت كند و بقيه اوقات خود را در جهاد سازندگي كاخك سپري كرد .او در پايان تابستان 1360 به جهاد سازندگي كاشمر بازگشت و چون عده اي از براداران جهاد سازندگي به جبهه اعزام شده بودند ، مسئوليت كميته فرهنگي را به عهده گرفت و تلاش زيادي در تشكيل جلسات مذهبي و تشكيل شوراهاي اسلامي و ... در روستا نمود .وي همچنين عضو شوراي مركزي جهاد سازندگي هم بود و همكاري زيادي با اين شورا داشت .
پس ازشروع جنگ ، مهدي زارع پور به اردوي پانزده روزه اي كه از طرف جهاد سازنگي خراسان براي اعضاي شوراهاي مركزي شهرستانها در سوسنگرد تشكيل شده بود ، اعزام شد و پس از اتمام اين دوره ، با علاقه به جبهه اعزام گرديد .وي دو نوبت به جبهه اعزام شد .او در جبهه به همراه پسر عمويش جلسات و كلاس هاي سخنراني ، تفسير قرآن و برسي مسائل سياسي تشكيل داده بود .مهدي زارع پور سرانجام در شب 9/ 9/ 1360 در شب عمليات طريق القدس در منطقه دهلاويه بر اثر اصابت تركش خمپاره به فيض شهادت نايل آمد .پيكر شهيد مهدي زارع پور ، به همراه پيكر محمد زارع پور در روستاي قدس شهرستان كاشمر به خاك سپرده شد .
او فردي باتقوا و مخلص بود .نماز را سر وقت در مسجد مي خواند و به نماز شب عشق مي ورزيد .موقع صرف غذا ، چنانچه چند نوع غذا بود ، از يك نوع غذا مي خورد و مي گفت :اسراف نكنيد .هميشه سفارش مي كرد كه خواندن يك
آيه قرآن با معني بهتر است از اين كه همه قرآن بدون معني خوانده شود . صبح زود پس از اداي نماز، قرآن مي خواند و موقع خواب ، با وضو مي خوابيد .ضمن خواندن قرآن ، لبخندي مي زد و مي گفت: چه مطالب جالبي قرآن دارد . او در غم از دست دادن صميمي ترين يارش حسين خزعلي گفت: او به سوي جنت شتافت ولي دنيايي را در غم و اندوه خود بجاي گذاشت .
مهدي زارع پور در اين مساله تنها پناهگاه خود را قرآن ديد و آيه « الذين اذا اصابتهم قالو انا الله و انا اليه راجعون » را بر زبان جاري مي ساخت .وي در هنگام خواندن كتلابهايي كه رژيم پهلوي از پخش و مطالعه آن به شدت جلوگيري مي كرد ، آنها را در روزنامه مي پيچيد و خواندن آنها را به دوستانش توصيه مي كرد .
يكي دوستان زارع پور مي گويد:
مهدي در سطحي بود كه براي افرادي همچون بنده قابل درك نبود؛ چون فاصله علمي ما زياد بود، نمي توانستيم ايشان را درك كنيم .او عارفي ناشناخته بود؛ به علوم قرآني آشنايي نسبتا خوبي داشت، هر وقت فرصتي پيدا مي كرد، كنا ر ما مي نشست و با آيات قرآن ما را راهنمايي مي كرد .صداقت و اخلاق او براي ما الگو شده بود و چون روح بزرگ او در اين دنياي مادي نمي گنجيد ، علي رغم نياز شديد شهرستان به وجود ايشان ، وي به جبهه رفت و با فداكاري و شهامت ، همراه با كار فرهنگي و هدايت رزمندگان جنگيد و سرانجام روح بزرگش
به ابديت پيوست. منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين زارع بنادكوكي: فرمانده گروه توپخانه تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1340 در يكي از روستاهاي استان يزد به نام "بنادكوك "در خانواده اي متدين و سخت كوش به دنيا آمد .او با حضور خود در محيط خانواده، عطري ديگر به فضاي خانه بخشيد و در دوران كودكي همه را شيفته خود ساخت.
حسن دوران كودكي را با تربيت اسلامي توسط والدين خود پشت سر نهاد و روز به روز بزرگتر شد واميد و آرزوها به اهل خانواده افزون تر ساخت.
بزرگتر كه شد براي تحصيل به دبستان رفت و تمامي مراحل تحصيل را تا دبيرستان با جديت تمام گذراند و موفق به اخذ ديپلم شد.
در طول اين مدت علاوه بر تحصيل در امور رفاهي محله و خانواده تلاش مي كرد واز هيچ تلاشي دريغ نمي ورزيد . به مستمندان توجه خاصي داشت. از كودكي توجه خاصي به مجالس و محافل مذهبي داشت و علاقه ويژه اي به انجام عبادات .
از اخلاق حسنه اي برخوردار بود. در دوران سخت وطاقت فرساي مبارزات انقلاب با دوستان خود جزء پيشگامان مبارزه بود و در اين راه تلاش فراواني به عمل آورد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز تجاوز دشمن ، سراسيمه به جبهه هاي جنگ شتافت و پس از آن به عضويت سپاه درآمد ومجددا عازم جبهه هاي نبرد شد .
در عمليات مختلف و با مسئوليت هاي مهم ايفاي نقش نمود . داراي خلاقيت و پشتكار خوبي بود، مدتي از حضورش در جبهه مي گذشت كه
به فرماندهي گردان توپخانه تيپ 18 الغدير منصوب شد .
سرانجام اين سردار رشيد اسلام در منطقه عملياتي شلمچه وعمليات كربلاي 5در تاريخ 10/12/1365 بر اثر اصابت تركش خمپاره به معبود شتافت و آرزوي ديرينه اش محقق شد.
اودر فرازي از وصيت نامه ا ش مي گويد:
با قاطعيت تمام در برابر منافقين بايستيد و نگذاريد كه هرچه دلشان مي خواهد بگويند. پشتيبان رهبر و روحانيت باشيد. سنگرهاي نماز جمعه و دعاي كميل و دعاهاي ديگر را خالي نگذاريد كه همين دعاها بوده كه موجب پيروزي رزمندگان و وحشت دشمنان اسلام بوده و هست. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مهدى در سال 1334 چشم به جهان گشود. سه ماه بود كه مادرش را از دست داد. پدرش كه مبتلا به سرطان بود نيز چندى بعد درگذشت و سرپرستى مهدى بر عهده عمويش سپرده شد. سال 1350 با عمويش به شيراز مهاجرت كرده و در مدرسه حاج قوام ثبت نام كرد. وضع اقتصادى آنان نسبتا خوب بود ولى چون او روح جستجوگرى داشت با خواست خود شبها درس مى خواند و روزها كار مى كرد. در زمستان سال 56 ديپلمش را گرفت و ناگزير به خدمت سربازى رفت چندى بعد به دستور امام از پادگان نظامى فرار كرده و به صف مبارزين پيوست و تا لحظه پيروزى دست از تلاش خالصانه اش برنداشت. بعد از پيروزى انقلاب اسلامى با دخترخاله اش ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج 4 فرزند بود. 3 الى 4 ماه بعد از ازدواجش به سپاه پاسداران رفت. و با شروع قضاياى كردستان داوطلبانه راهى كردستان شد. در سومين
روز تجاوز عراق، به جبهه رفت. رفته رفته، درخشش خيره كننده و كارآيى نظامى او در جبهه ها زبانزد همه شد و دوستانش شيفته اخلاق، زهد و انسانيت او شدند. چندين بار در عملياتهاى مختلف مجروح شد اما هيچ وقت اظهار ناراحتى نكرد. پاييز سال 65 در مرخصى كوتاهى به ديدن خانواده اش رفت و چند روز بعد به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا زاهدي : قائم مقام فرمانده گردان كوثر لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا تورا سپاس كه مرا ديگر بار از راه لطف و كرامت و بزرگي خودت توفيقي دادي تا بتوانم در صف سربازانت قرار گيرم. چگونه سپاس و شكر اين نعمت تورا به جاي آورم .سر را بر سجده گذاشته و شكر نعمتهايت را به جا آورم.
نه, اي خداي بزرگ هيچ چيز نمي تواند شكرنعمتهايت را به جا آورد, تنها و تنها آن چيز كه خودم را راضي مي كند كه شايد رضايت من در مقابل رضايت تو هيچ باشد, اين است كه تنها سرمايه ام و هستي ام را كه همانا در مقابل تو جان ناقابل مي باشد فدايت و هديه راهت و شكر آن نعمت هايت نمايم.
پس چه باك مرا آن كه مرا در انتها خواهد برد خود در ابتدا با پاي خودم بروم و چقدر شيرين است اين گونه جان دادن.
خدايا عشقي كه سالها و ماه ها و روزها در سينه ام شعله ور بود و آن گناهان من نمي گذاشت اين عشق به وصال تو منتهي شود, ولي باز تو نظري كرده و گناهم را
ناديده گرفته و اين عشق درونم را بر برونم دادي و طاقت را از من سلب نموده و تحمل دوريت را نتوانستم .
شبانگاه سخنم را به معشوقم گفتم و جواب داد و در شب ظلمت و تاريكي آن را به هم پيوند داد. با اين وصال روزنه كوچكي كه از آن دنياي نور عبور خواهد كرد براي فردا باز شد. اين شوق و علاقه و عشوه هاي معشوق و نويدهاي او آن قدر جالب و با شور بود كه دنيا و زندگي و همسر وهمه را از من ربود و تنها وجود خويش را در جسم و روح وجودم جلوه داد .
زندگي مانند يك مزرعه است و آن چه را كه انسان در دنيا مي كارد در مزرعه آخرت كشت مي نمايد و زندگي تنها خوردن و خوابيدن و شهوت نيست؛ اين صفت يك خوك است زندگي زماني معنا پيدا مي كند كه براي خدا به ياد خدا و رحمت خدا و با نام خدا باشد. يعني زندگي خدايي باشد اگر غير از اين باشد نام آن را زندگي نتوان نهاد.
امّت حزب الله سلام فرزند وسر باز كوچك سلام را بپذيريد و برايش از درگاه خداوند متعال طلب مغفرت و عفو نمائيد.
چند درخواست عاجزانه مي كنم اميدوارم كه لبيك بگويد .سخنم همان سخن شهيد ان است. ولي بايد تذكر داد بياييد قدر اين نعمت عظيم را بدانيم و خدا را هميشه شاكر باشيم كه از اين فرشته روي زمين را براي هدايت ما فرستاده او بر گردن تك تك افراد جامعه حق بزرگي دارد. بياييد خود را در تمام ابعاد مطيع او
نماييم كه تنها راه نجات و تنها راه رضايت خداوند اطاعت از اوست .
مثل مردم كوفه نباشيم كه با سخن امام عاي (ع)وامام حسين(ع)را مي خواستند اما اعمالشان غير از اين بود.
شما سرنوشت قوم ها را در قرآن مطالعه كنيد اگر كفران نعمت نماييد خدا اين نعمت را از شما خواهد گرفت و شما را به عذاب هولناك گرفتار خواهد كرد.
وظيفه همه افراد است كه به جهاد بيايند امروز در پيشگاه امام و فردا در پيشگاه خدا قابل قبول نيست كه از جبهه روي گردان شويم.
بر همه تكليف است پس آن چنان مردانه به جبهه ها هجوم آوريد كه قدرت تفكر و توطئه و طرح ريزي را از دشمن بگيريد, آنهايي كه توانايي آمدن ندارند با كمك مالي حمايت خود را اعلام نمايند.
تنها و تنها از امام اطاعت كنيد .غير او را با مشت كنار بزنيد و با گروهك ها و بدحجاب ها تا آخرين توان و قدرت برخورد نماييد.
شما اي برادران پاسدار و رزمنده, امروزه بار مسئوليت و سنگيني بر دوش شماست. هر مصيبتي كه وارد آيد ابتدا بر شماست و راه امام و نجات اسلام به دست شماست و بدانيد در موقعيت جنگ ما در بعد از بند گي و جبهه اطاعت از فرماندهي است. برادران مخلص بسيجي سعي كنيد مطيع فرماندهان باشيد .
برادران راه ديگر نصرت اسلام ,اخلاص شما در عبادت و صبر شما در مقابل مشكلات و پايداري در هجوم دشمن است. بايستيد و استقامت نماييد كه در آخرين لحظات است كه خداوند نصرت را نصيب مي گرداند. حالا كه خدا بر ما منت نهاده و نام سرباز
امام زمان (عج) برما گذاشته اند,آن گونه باشيم كه در شان اين القاب است. شما خانواده هاي معظم شهدا شما مگر غير از اين است كه فقط براي رضاي خدا فرزند داده ايد پس هيچ گونه چشم داشتي به كسي نداشته باشيد. حمايت شما از رزمندگان و حضور شما در صحنه هاي اجتماع دل گرمي ديگري براي بچه هاي رزمنده دارد.
و شما دوستانم گرچه ممكن است آن طور كه اسلام دوستي را مي خواهد نتواسته باشم براي شما باشم ولي براي مسائل ناچيز وبي محتوا هرگز اين انسجام خود را بر هم نزنيد. عزيزانم اميدوارم كه مرا ببخشيد واين انسجامي كه از شهدا و ياران شهيد بر ما رسيد ه را سعي كنيد وارث خوبي باشيد. و شما پدر و مادرم :
شما خود مي دانيد كه منم در اين مدّت زندگيم غير از رنج و دردسر براي شما نداشتم .هميشه ,زماني كه بودم و نبودم باعث اذيت شما شده ام ولي با اين احوال من يك امانت بودم در دست شما و خدا را شكر نماييد كه درست امانت را تحويل داده ايد. از خداوند مي خواهم در مقابل رنج و زحمات شما ,به خصوص مادرم گرچه هيچ چيز جبران آنها را نمي كند ,ولي از خدا مي خواهم كه شهادتم را مدالي براي افتخار بر گردن شما قرار دهد.
شما به حضورمن در جبهه اكتفا نكنيد فرداي قيامت هركس با عمل خويش بارخواست مي شود. پس وظيفه است بر همه برادران براي ياري اسلام آن چه را در هر زمينه اي توان دارند...
خدا را شكر مي كنم كه از آن زمان بي تفاوتي
نسبت به مسائل بيرون آمديد. اين را براي هميشه از خدا بخواهيد بلكه هركس رضايت خدا را مي خواهد بايد رنج بكشد.
مردم ,سعي كنيد از خط امام فاصله نگيريد كه به گمراهي كشيده خواهيد شد. در او محو شويد هم چنان كه او در اسلام محو شده است. به همسرانتان در رابطه با مسائل اسلامي و خصوصيات يك زن مسلمان بيشتر توصيه كنيد. اين را من نمي گويم دستور اسلام است و اميدوارم به بزرگي خدا مرا ببخشيد و هيچ وقت جايم را در لباس رزم و سپاه خالي نگذاريد. برادرم مصطفي سعي كن درست را تا آخر بخواني زيرا كه آينده اسلام به جواناني پاك و باهوش نيازمند است.
خواهرانم:
من هروقت شما را مي ديديم خدا مي داند يك حالت عجيبي داشتم و خدا را هميشه شكر مي كنم كه شما آنگونه هستيد كه اسلام مي خواهد و حضرت فاطمه (س) مي خواهد. گرچه ممكن است من حقم را نسبت به شما ادا نكرده باشم ولي اگر آرامش روح مرا مي خواهيد براي هميشه نه تنها خود بلكه ديگران را به حجاب و نمونه بودن و آن گونه كه اسلام مي خواهد باشيد, توصيه كنيد.
سعي كنيد با تربيت فرزندان خود خدمتي بزرگ به اسلام كنيد و اين از دامن پاك شماست كه بچه هايتان به راه نور كشيده مي شوند. از خداوند برايتان صبر مي خواهم .زنام پيرو فاطمه و زينب شما هستيد .
خود را با اسلام هماهنگ نماييد و هركس نيزراجع به حجاب و مسائل ديني چيزي گفت استدلال نماييد وبا آنها سخت برخورد نماييد. برادرتان را حلال
كنيد.
و شما اي همسرم:
اي نمونه ايمان و از خودگذشتگي, اي نمونه اخلاص و صبر و بردباري به خدا قسم به اندازه دنيا دوستت دارم ولي چه كنم آن عشقي كه مرا فرا خوانده عشق تو و دنيا را برايم هيچ كرده. از آن زماني كه با تو به عنوان همسر يكديگر شديم زندگيم حالت ديگري پيدا كرد. عشق و علاقه ام نسبت به كارم بيشتر شد و اينها از راهنمائي ها و هدايت تو واخلاق تو بود. همسرم گرچه آن طور كه بايد نتوانستم حق همسري را ادا نمايم ولي اميدوارم كه با صبرت و بردباريت روح مرا شاد گرداني .
همسرم مي دانم براي آينده چه برنامه هايي ريخته بودي ولي بدان مصلحت خدا در اين بوده اگر انسان توكل بر خدا داشته باشد تمام مسائل برايش حل شدني است. تو در اين مدت كوتاه هم چون فاطمه زهرا برخورد نمودي تو بر من حق بزرگي داري . بعد از من از خدا درخواست كمك كن ,مي دانم تحمل دوريمن سخت است ,بسيار سنگين است ولي مانند گذشته صبر پيشه كن. همسرم دوست داشتم بداني كه نظرم نسبت به تو چه بود: شايد هم درك كرده باشي و كاش فرصت كافي بود نامه اي جداگانه برايت مي نوشتم .
اميدوارم كه خداوند ما را در آخرت در كنار هم روسفيد و با آبرو گرداند و آنجا نيز در كنار هم باشيم. برايم دعا نما و از خدا طلب مغفرت كن .
ولي چند تذكر لازم مي دانم:
1_ مقداري نماز و روزه قضا شده دارم بدهيد برايم بگيرند.
2_ اگر جسدي داشتم مرا در مزار شهدا در
بين قبور برادرانم اصغر فتاحي و محمود حسيني دفن نماييد .
3_ از شهادت من براي هيچ زماني سوء استفاده مادي نشود.
5- براي شهادتم از هيچ كسي هيچ انتظاري نداشته باشيد .
از همه شما طلب دعا و از خداوند طلب مغفرت مي نمايم .به اميد نصرت نهايي و رسيدن هركس به آرزويش ,از تمام اقوام معذرت مي خواهم.
والسلام محمدرضا زاهدي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صمد زبردست : مسئول بنياد جانبازان تبريز سال 1343 درتبريزبه دنيا آمد. زندگي اودر اين شهر ادامه داشت تا اينكه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه تبريز درآمد .
پس از ورود به سپاه هر جا احساس مي كرد نياز به جانبازي است تا از انقلاب اسلامي دفاع شود حاضر بود.
با شروع جنگ بي درنگ به جبهه شتافت تا درمقابل متجاوزين به ميهن اسلامي ايستادگي كند. اودر عمليات متعددي همچون: عمليات مسلم بن عقيل مهرماه61، والفجر مقدماتي بهمن 61، والفجر 3مهر62، خيبر اسفند62 شركت نمود .
درعمليات نفوذ به داخل شهر مندلي عراق شركت و از ناحيه بازوي راست مجروح شدو با اينكه مجروح بود ماموريت محوله را كه انهدام انبار مهمات دشمن در داخل شهر بود به انجام رسانيد.
در عمليات ظفرمند بدر اسفندماه63 درمنطقه شرق دجله بر اثر بمباران خوشه اي دشمن مجروح و قطع نخاع گرديد و دست چپ وي نيز بعلت خردشدن مفصل و قطع عصب از كار افتاد.
سال 1366 ازدواج كرد . درسال 1368 بنا به درخواست مسئولين بنياد جانبازان استان آذربايجان شرقي به عنوان مسئول بنياد جانبازان تبريز مشغول خدمت به عزيزان جانباز شد. شهيد زبردست در اوايل ارديبهشت سال 1372 براي مداواي جراحات
باقي مانده از دوران دفاع مقدس به تهران عزيمت نمود و هنگام بازگشت ساعت 13:30 روز پنجشنبه 16/2/1372 دچار حادثه رانندگي گشته و پس از انتقال به بيمارستان امام(ره) تبريز به لقاءا... پيوست.
اودر طول زندگي پربار خود مسئوليتهاي زيادي را به عهده گرفت؛ مسئول اعزام نيروي بسيج تبريز، معاون عملياتي يگان دريايي لشكر عاشوراو...از جمله اين مسئوليتها است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد زراستوند : مسئول عقيدتي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اراك سال 1333 در شهرستان اراك چشم به جهان گشود و در حالي كه وضعيت مالي خانواده بسيار بد بود و نوميد كننده . يك بهار از عمرش نگذشته بود كه پدر مريض خود را كه در چندين سال متوالي در بستر بيماري بود از دست داد و ادامه زندگي اش با دو برادر و يك خواهر يتيم ديگر به دست مادرش كه زني پارسا و با تقوي بود سپرده شد . مادر محمد علاوه بر خانه داري از طريق قالي بافي به طور شبانه روز تلاش مي كرد تا معيشت خانواده را تأمين نمايد .او با اين كه در سنين جواني بود اما از ازدواج مجدد خودداري كرد.او با تلاشي ستودني چهارفرزندش را بزرگ كرد وبه موقعيتهاي مناسب اجتماعي رساند.
محمد را با حمايتهاي مادي ومعنوي ودر سايه تلاش مادرش به مدرسه , دبيرستان و دانشگاه راه يافت. او در آزمون سراسري شركت كرد ودررشته زمين شناسي دانشگاه تهران قبول شد وبه تحصيل پرداخت.او بعد از ورود به دانشگاه مقلّد امام شد و به فعاليتهاي مذهبي ومبارزات انقلابي با حكومت شاه خائن روي آورد
.
چندين مرتبه در اين رابطه توسط ماموران حكومتي دستگير شد ومورد شكنجه قرار گرفت. در مبارزات خياباني در شهرهاي بزرگ مثل تهران و كرج شركت داشت . يك سال قبل از پيروزي انقلاب او كتابخانه اي را در فرديس كرج تأسيس كه چند هزار نفر عضو آن هستند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ابتدا در جهاد سازندگي(سابق)مشغول خدمت شد.بعد از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. و پس از مجاهدتهاي زياد در راه پيشرفت اسلام ناب محمدي در تاريخ 8/9/1360 در كربلاي بستان به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا زلفخاني : فرمانده گردان حضرت علي اصغر(ع)لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در خانواده اي كشاورز در روستاي ينگجه در زنجان به دنيا آمد . مادرش ، افسانه اسماعيلي در باره دوران بچگي او مي گويد : رضا خيلي شلوغ و پر جنب و جوش بود . پنج ساله دوره ابتدايي را در روستايمان با موفقيت پشت سر گذاشت ولي به دلايلي از ادامه تحصيل به مدت دو سال جا ماند . بعد به زنجان آمد و دوران راهنمايي را در مدرسه انوري واقع در خيابان امير كبير گذراند و بعد از آن دوره دبيرستان را به صورت شبانه آغاز كرد اما مجبور به ترك تحصيل شد و در كارخانه مينو به كارگري مشغول شد .
در اين دوران بود كه با افكار انقلاب اسلامي آشنا شد . روزي در يكي از سفر ها به تهران در اتوبوس با يك روحاني همسفر بود و آن روحاني چند جلد كتاب
امام خميني و آيت الله مطهري را به او داد . آشنايي با انديشه هاي امام آينده او را دستخوش تغيير كرد و به فعاليتهاي انقلابي روي آورد .مسئولين كارخانه متوجه فعاليت او شدند و او را به جرم ضد يت بارژيم پهلوي اخراج كردند .
در سال 1357 به خدمت سربازي رفت و به شيراز اعزام شد اما با صدور فرمان امام خميني مبني بر ترك ارتش ، از پادگان گريخت و به عرصه مبارزاتي مردم پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي و تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه در آمد . همزمان دوباره به تحصيل رو آورد و با وجود مشغله شبانه مشغول درس شد .
به اين ترتيب ، دوران دبيرستان را به صورت جهشي و شبانه طي كرد و ديپلم را در جبهه گرفت . در عين حال كتب ديني و سياسي را نيز مطالعه مي كرد ، عشق و علاقه به كسب معارف اسلامي او را به محضر امام جماعت مسجد اسلاميه ، آقاي منتظري كشاند و مقدمات علوم حوزوي را نزد ايشان آموخت .
پايبندي به انجام فرائض ديني و اصرار در بر گزاري مراسم مذهبي ، شركت منظم در نماز جمعه و حضور در دعاي كميل از برنامه هاي دائمي رضا زلفخاني بود . به ديداراقوام ودوستان مي رفت و در بين خانواده و آشنايان به تبليغ افكار اسلامي و انقلاب مي پرداخت .
در سن 22 سالگي ازدواج كرد و در اين امر هم به نوعي سنت شكني كرد . خود شخصا با لباس فرم سپاه به خواستگاري رفت و به خانواده دختر گفت : من با لباس پاسداري
آمده ام و اين لباس كفنم خواهد بود .تا زنده انم پاسدار خواهم ماند. رضا حدود دو ساعت با دختر حرف زد و آنها را با حرفهايش بسيار تحت تاثير قرار داد . چند روز بعد پدر و مادرش به خواستگاري رسمي به خانه دختر رفتند و خانواده عروس جواب مثبت دادند .آنها بعد از ازدواج ، خانه اي در زنجان اجاره كرده و با مختصر لوازم موجود زندگي خود را آغاز كردند . رضا به همسر خود كه 5 سال از او كوچكتر بود مي گفت كه بايد از زندگي گذشتگان درس بياموزيم .
همه تلاشها يش در عرصه هاي اجتماعي وفرهنگي با مبارزه عليه ضد انقلاب همراه بود . د ر پاييز 1358 به منطقه جوانرود رفت و سه ماه در آنجا ماندگار شد وبعد از مراجعت ، با شروع جنگ تحميلي بدون معطلي به جبهه رفت . وقتي به او مي گويند كه : تازه از غرب آمده اي براي چه چيزي مي روي ؟ در پاسخ گفت :
صدام به ايران حمله كرده است اگر از الان در مقابلش بايستيم حدود چهل روز كار دارد و بعد از چهل روز به راحتي به عقب بر مي گرديم .
در ابتداي جنگ ، رضا به عنوان فرمانده دسته در گردان بدر به انجام وظيفه مي پرداخت . همزمان در جبهه به تحصيل ادامه داد و مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و موفق به اخذ ديپلم شد . پس از مدتي از فرماندهي دسته به فرماندهي گروهان ارتقايافت و سپس به معاون فرمانده گردان حر منصوب شد . در 3 بهمن 1363 صاحب
فرزندي پسر شد و نام او را ميثم گذاشت .
بيشتر از 10 روز در كنار فرزند نو رسيده اش دوام نياورد و به جبهه ها باز گشت ؛ ولي براي اينكه همسرش را رنجيده خاطر نكند به مادرش گفت : براي انجام ماموريت به تهران مي روم . بعد از سه روز به خانواده اش خبر مي دهند كه در اهواز است و بعد از 40 روز باز خواهد گشت .
تلاش مداوم و خستگي ناپذير رضا در جبهه زبانزد بود . نقل است كه در عمليات رمضان به همراه عده اي شب هنگام به سنگري رسيدند و در اوج خستگي در گوشه اي از سنگر به خواب رفتند . صبح وقتي از خواب بيدار شدند ، متوجه شدند كه سر بر جسد يك عراقي گذاشته اند .
هميشه به ديگران توصيه مي كرد امام را دعا كنيد . سه با ر موفق به زيارت امام شد و هر بار مي گفت : وقتي امام را مي بينم راضي نمي شوم از ايشان خداحافظي كنم .
به همسرش توصيه مي كرد كه فرزندش ميثم را خوب تربيت كند و خود زينب گونه باشد و در مجالس دعا و نمازهاي جماعت شركت نمايد . به منظور ايجاد آمادگي روحي در همسر و خانواده به آنها مي گفت : شما مرا به عنوان يك فرد زنده و همسر در اين دنيا به حساب نياوريد . رضا زلفخاني در زمينه فعاليتهاي هنري نيز استعدا خاصي داشت ؛ به شعر علاقمند بود و اكثر اوقات مطالعه و نقاشي مي كرد . در سفر هايي كه به تهران داشت براي ملاقات جانبازان و
مجروحين جنگ به بيمارستانها مي رفت . شهادت هر يك از دوستانش تاثير زيادي براو مي گذاشت و ناله مي كرد كه ياران رفتند و او هنوز باقي مانده است .
او وصيت نامه خود را در ساعت 30/ 22 شب 15 اسفند 1363 نوشت . در شرايطي كه به همسرش قول داده بود ايام عيد را نزد آنها باشد در 24 اسفند 1363 در عمليات بدر به شهادت رسيد .
رضا زلفخاني هميشه خود را پيرو ولايت فقيه مي دانست و معتقد بود كه جنگ با يد تا پيروزي نهايي ادامه يابد . او در طول مدت حضور در مناطق جنگي در سومار ، دارخوين ، كردستان ، بوكان ، و جبهه هاي جنوب به انجام وظيفه پرداخت . با اولين اعزام سپاه در سال 1359 به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين ، بيت المقدس ، خيبر و بدر شركت كرد . رضا از روحيه بسيار بالايي بر خوردار بود و در موقع اعزام به جبهه ها شور و شوق عجيبي داشت .
همسرش مي گويد :
در عمليات بدر بعد از اينكه نيروهاي رزمنده با نيروهاي دشمن در گير شدند ؛ پس از مدتي درگيري شديد مهمات نيروهاي ايراني تمام شد و جنگ تن به تن در گرفت . در همين حال ، تركشي به پشت رضا اصابت كرد ، خودش زخم را با پارچه اي بست و به جنگيدن ادامه داد اين بار تركشي به كتف راستش اصابت كرد . همرزمان و دوستانش از او خواستند ، چون متاهل است به عقب بر گردد ولي رضا با دو زخم عميق بر بدن مي
گويد : از محالات است و هر گز بر نمي گردم و نيروها را بدون فرمانده رها نمي كنم . باز دلاورانه به نبرد ادامه داد تا اينكه تركشي به قسمت راست سرش اصابت كرد و دچار ضربه مغزي شد و به فيض شهادت نايل آمد .
دوستانش تعريف مي كنند : قبل از شروع حمله وقتي كه براي تذكر نكاتي به ميان نيروها آمد به قدري چهره اش نوراني شده بود كه دوستانش همگي گفتند اين بار رضا شهيد مي شود .شهادت رضا زلفخاني باعث شد تا 20 نفر از جوانان روستا ي ينگجه به جبهه هاي جنگ اعزام شوند تا سلاح او و ديگر شهدا بر زمين نماند . شهادت او تنها بر عاشقان امام و اسلام تاثير نگذاشت بلكه دزدي را كه درغيبت او به خانه اش زده و مقداري از طلاهاي همسرش را بوده بود ، بيدار كرد. دزد با شنيدن خبر شهادت رضا با پاي خود به محبس رفت و پشيمان و نادم خود را تحويل قانون داد . او گفت : وقتي از شهادت رضا مطلع شدم به قدري از اين عمل خود ناراحت شدم و بر خود نفرين كردم كه چگونه فردي هستم كه خانه چنين فردي را سرقت كرده ام .مزار شهيد رضا زلفخاني در گلزار شهداي زنجان واقع است . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد داوود زماني : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« روانسر »
شهيدزماني در سال 1341 در يكي از محله هاي قديمي «تهران »به دنيا آمد. درسال 1347 به مدرسه
رفت و تا پايان مقطع راهنمايي در س خواند .دراين مقطع در س مي خواند كه با انقلاب ومبارزات مردم ايران بر عليه حكومت خود كامه ي ستم شاهي همراه شد .او به فعاليت هاي سياسي ومبارزات بي امان بر عليه رژيم منفور پهلوي پرداخت . در بيشتر مواقع سر كلاس حاضر نمي شد و در خيابانها و كوچه هاي شهر و گاهي هم در محيط مدرسه به پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره )مي پرداخت .
بعداز پيروزي شكوهمندانه انقلاب اسلامي و تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ؛به عضويت اين نهاد مقدس در آمد و در لشكر 27 محمد رسول الله (ص)مشغول به خدمت شد .در تير ماه سال 1360 جانشيني پاسگاه عملياتي سپاه «گهواره»، يكي از بخشهاي تابعه استان «كرمانشاه» را پذيرفت . پس از يك سال به سپاه «روانسر» رفت و فر مانده گردان عملياتي آنجا شد .
در مهر ماه سال 1361 به منطقه «لون سادات»در« كامياران» آمد و با همكاري نيرو هاي تحت امر خود آن منطقه را از دست نيرو هاي ضد انقلاب آزاد كرد و پايگاهي را در آنجا بنا نهاد .يك ماه بعد با دختر رو حاني مبارز «لون سادات» ،شهيد ملا «عبد القادر بزرگ اميد» ،ازدواج كرد كه ثمره اين ازدواج يك فرزند پسر مي باشد .حضور شهيد زماني به عنوان فرمانده عمليات سپاه «روانسر» ضربات جبران ناپذيري را به پيكر ضدانقلاب وارد مي ساخت.
در تاريخ 31/5/1362 نيرو هاي ضد انقلاب نامه كاذبي را از طرف اهالي روستاي «سر شيلانه» مبني بر اعلام آمادگي آنها براي پيوستن به نيرو هاي سپاه نوشته و به شهيد زماني
مي رسانند .شهيد زماني هم بلافاصله همراه شهيد «اردستاني» و چند نفر ديگر از همرزمان خود به طرف آن روستا حركت مي كنند .وقتي او وديگر همرزمانش وارد روستا مي شوند مورد كمين نيرو هاي ضد انقلاب كه در مواضع از قبل پيش بيني شده مستقربودند ،قرارمي گيرند.و همراه ديگر همرزمانش از جمله رزمنده شهيد به شهادت مي رسد. مزار مطهر شهيد در بهشت زهرا (س)تهران قطعه 28 رديف 6 مي باشد .
شهيد داود زماني چهره ي نو راني و زيبايي داشت ؛مهرباني و صميميت در چهره او نمايان بود. بعضي وقتها سكوت قابل تاملي چهره او را در بر مي گرفت كه حكايت از رازهاي ناگفته او با خدا بود. شيرين و گيرا صحبت مي كرد، طوري كه هر شنونده اي رامجذوب خود مي ساخت و در دل او جاي خود را باز مي كرد .اخلاص عجيبي داشت ؛يكرنگي و صداقت در وجود او موج مي زد .كسي را دشمن مي دانست كه با انقلاب و نظام به مقابله برخواسته باشد . به حضرت امام(ره) عشق مي ورزيد ؛نيرو هاي سپاه را بسيار دوست داشت و از نيرو هاي ضد انقلاب به شدت متنفر بود. به معنويات علاقه خاصي نشان مي داد. به گفته همسر ش:او بيشتر اوقات در منزل خود مراسم دعا و روضه بر گزار مي كرد . باهم به مراسم دعاي كميل و توسل مي رفتيم.ايشان مي گويد :يادم هست كه بعد از شهادت پدرم، هر روز براي او قر آن تلاوت مي كرد و طلب استغفار مي كرد .بيش از اندازه متواضع و خاكي بود ؛هيچ گونه غروري در وجود
او حضور نداشت .هيچ گاه خود را برتر از ديگران نمي دانست .نوع مذهب و شهري يا روستايي بودن را ملاك برتري نمي دانست و بيشتر به تقوا و انسانيت مي انديشيد . رو حيه ياري دهي خاصي داشت و از كمك كردن به ديگران لذت مي برد .
منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن زنده دل : فرمانده گردان حرابن يزيد رياحي(س) لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1326 در خانواده اي كشاورز از روستاي شيشوان بخش عجب شير درشهرستان مراغه به دنيا آمد . هنوز كودكي خردسال بود كه پدرش از دنيا رفت .
دوره ابتدايي را در زادگاهش گذراند و دوره متوسطه را در دبيرستان رازي عجب شير به پايان رساند . پس از اخذ ديپلم در رشته كشاورزي ادامه تحصيل داد و موفق به اخذ مدرك كارداني شد .
در سال 1352 با دختر عموي خود خانم صالحه آموزگار ازدواج كرد . آنها زندگي مشترك خود را با جهيزيه مختصري كه همسرش به همراه خود آورده بود ، شروع كردند . تا اينكه حسن به عنوان تكنسين صنايع غذايي در كارخانه قند مياندوآب با حقوق ماهيانه دو هزار تومان ، استخدام شد . از اين پس در خانه سازماني واگذاري از سوي كارخانه قند زندگي مي كردند . در سال 1353 اولين فرزند آنها به نام محمد به دنيا آمد و به دنبال آن زهرا در سال 1355 ، فاطمه در سال 1359 و سكينه در سال 1360 متولد شدند .
حسن زنده دل ، فردي مذهبي بود و در سالهاي قبل از انقلاب به كمك چند تن
از دوستانش اقدام به تأسيس دارالقرآن در يكي از مساجد زادگاهش كرد .همزمان با شروع زمزمه هاي انقلاب با دسترسي به رساله امام, بخشهايي از آن را به صورت اعلاميه در سطح روستا پخش و نصب مي كرد . در همين دوران عده اي از بچه هاي روستا را در مسجد گرد مي آورد و به آنها نماز خواندن مي آموخت .
با پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان يكي از مؤسسين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مياندوآب به فرماندهي آن منصوب شد اما در مدت حضور در سپاه حقوق دريافت نمي كرد و با درآمد باغباني زندگي خود را اداره مي كرد .
با آغاز جنگ تحميلي در سن سي و دو سالگي درسال 1359 ، براي اولين بار به جبهه اعزام شد و به مدت پنج سال در جبهه حضور مستمر داشت . در اين مدت دو بار در كردستان مجروح گرديد . پس از بهبودي به جبهه باز مي گشت.اودر لشگرعاشورا فرمانده گردان حر بود .
حضور دائم او در جبهه هاي نبرد باعث شده بود تا مسئوليت خانواده را بيش از پيش بر عهده همسرش قرار دهد .
حسن به خودسازي اهميت زيادي مي داد و براي اين كار جزوه اي از امام داشت و سعي مي كرد به تمام نكات آن عمل كند . روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مي گرفت . به اقامه نماز در اول وقت اصرار داشت و پايبند نظم و قانون بود . به مشورت با ديگران در امور معتقد بود . او عاشق جبهه و شهادت بود .
سرانجام ، حسن زنده دل پس از شصت ماه حضور در جبهه
، در آخرين اعزام به جبهه جنوب در عمليات والفجر 8 شركت كرد و در 11 اسفند 1364 در منطقه درياچه نمك در اثر اصابت تركش از ناحيه پا زخمي شد ولي به علت نرسيدن نيروي كمكي و خونريزي شديد به شهادت رسيد . جنازه او بيش از ده روز در درياچه نمك باقي ماند .
شهيد حسن زنده دل در سي و هشت سالگي به شهادت رسيد و جنازه او پس از حدود چهل روز به زادگاهش انتقال يافت و در قبرستان كهنه شيشوان مراغه به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد ادوات(ضد زره)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «مهدي زندي نيا» در يكي از روزهاي سرد بهمن ماه 1337 در شهر كويري «سير جان» چشم به جهان گشود تا نقشي از خود در تاريخ كشورش برجاي گذارد و سپس همان چشمها را در تاريخ نوزدهم دي ماه 1365 به روي دنياي فاني ببندد .او به خاطر شغل پدرش كار هاي فني را به مرور زمان فرا گرفت تا بعد ها در جبهه هاي نبرد از اين استعداد بهره ببرد و دست به ابتكارات مهم فني بزند .او پس از گذراندن دو ره متوسط به كرمان آمد تا در رشته راه و ساختمان تحصيل كند .
ولي با شروع جنگ تحميلي به همراه گروه مكانيك جهاد سازندگي سير جان راهي مناطق جنگي شد .او در عمليات مختلفي از جمله بدر ،خيبر ،والفجي 4 ،والفجر 5 ،والفجر 8 كربلاي 5 شركت داشت و چندين بار مجروح شد .نقش كليدي فرماندهي شهيد زندي نيا در
تصرف بندر فاو به خاطر آتش دقيق تيپ ادوات لشكر 41 ثار الله انكار نا پذير و ستودني است .
مهدي در سال 1365 به عنوان پاسدار نمو نه انتخاب و به ملاقات خنه خدا رفت تا زمينه را براي عرو جش به بهشت برين مهيا سازد .
منابع زندگينامه :"باران وآتش"نوشته ي فرهاد حسن زاده،نشر لشگر41ثارالله،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرماندهي تيپ امام حسين(ع)لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «يونس زنگي آبادي» سال 1340خورشيدي در خانواده اي مستضعف و متدين در روستاي« زنگي آباد»در «كرمان »به دنيا آمد .پدرش «ملاحسين» مردي مومن و عاشق اهل بيت بود .وقتي در سن هفتاد و پنج سالگي از دنيا رفت يونس دوازده سال بيشتر نداشت .پس از پدر ؛مادر خانواده با سختي و مشقت براي تامين معاش زندگي همت كرد .
از اين پس ؛يونس نوجوان براي كمك به هزينه زندگي در كنار درس خواندن ؛به كارگري روي آورد .با شروع زمزمه هاي انقلاب در حالي كه دانش آموز دبيرستاني بود در تظاهرات و حركت هاي انقلابي نقش جدي داشت.
باپيروزي انقلاب اسلامي به كردستان رفت و در سال1360 لباس سبز پاسداري را رسمابه تن كرد .
تدبير ؛شجاعت و جسارت او درعمليات مختلف باعث شد تا او رافرماندهي بناميم كه تمام زندگي اش در جبهه هاي جنگ خلاصه مي شد .خاك شلمچه و عمليات كربلاي پنج باشكوه ترين فراز زندگي سردار شهيد حاج يونس
زنگي آبادي بود .حماسه شور انگيز حاج يونس در اين عمليات ؛نام زيباي او را براي هميشه در كنار نام مردان بزرگ اين سرزمين جاودانه كرد .از يونس دو فرزند به نام هاي مصطفي و فاطمه به يادگار مانده
است . منابع زندگينامه :"ظهور "نوشته ي علي موذني، ناشر لشگر41ثارالله ،كرمان-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جعفر زوارقلعه لر: فرمانده گردان اما م حسين(ع)لشگرمكانيزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با حمد و سپاس بر خداوند تبارك كه مرا هدايت كرد و از ظلمت ها رها شده و به نور رسانده و صلوات و سلام بر پيامبر عظيم الشان خاتم المبين حضرت محمد (ص) و ائمه طاهرين عليه السلام و سلام بر حضرت مهدي ( عج ) و درود و سلام به نائب بر حق مهدي خميني بت شكن رهبر مستضعفين عالم .
بار الها بنده نا لايق تو هستم و غرق گناه ,خداوندا وقتي به گذشته ام مي انديشم فقط آن گناهاني كه يادم هست نه آنهايي كه به تبع فراموش كاري از ياد برده ام بر خودم مي لرزم ؛كه خدايا چقدر نافرماني, چقدر گناه ,چقدر ظلم بر نفس خود.
معبودا اگر اميد به رحمت تو نبود شايسته است كه از غم گناهان و از غم ناداني بسوزم نابود شوم ,ولي پروردگارم هرگز از رحمت تو نا اميد نيستم زيرا گناهيست كبيره.
خدايا شكر ميگذارم تو را كه مرا به راه اسلام هدايت كردي. شكر ميكنم تو را كه هميشه نعمات دنيوي و اخروي را شامل حالم گردانيدي.
خدايا غرق در نعمتم اما مثل ماهي در آب هستم كه نميدانم .
پروردگارا چقدر ميتوانم شكر گذار اين نعمت باشم, نعمت اسلام ,نعمت پيامبران الهي ,نعمت ائمه معصومين ,نعمت امام حسين (ع) .
خدايا از تو سپاس گذارم كه برايم علي(ع) و حسين (ع) شناساندي, حسين مظهر انسانيت و انسان كامل ,حسين نشان دهنده راه من و من عاشق او و
راه او.
السلام علي الحسين و علي اولاد الحسين و علي انصار الحسين و علي اصحاب الحسين الهم الرزقني شفاعت الحسين الهم الرزقني زيارت الحسين.
جان خودم و همه چيزم فداي تو يا حسين.
خدايا من چه بودم و كه بودم .غرق در ظلمت بودم, غرق در خود باختگي بودم ,خودم را از ياد برده بودم, حيوانيت بر من غلبه داشت ,جنبه حيوانيت من روز به روز به سبب وجود دژخيمان و طاغوطيان تقويت مي شد.
طاغوت بر ما حكومت ميكرد ,غرق در فساد بودم, غرق در تباهي, غرق در فرهنگ بيگانگان . خدا يا استعمار بيگانه بر همه احوال كشور و اجتماع و زندگي خصوصي و فردي و خانوادگي ما رسوخ كرده بود ودر منجلاب نابودي قدم ميزدم ,ميرفتم تا در باتلاق جهل و شهوت و حيوانيت غرق شوم اما خداوندا تو بودي كه مردي را از سلاله ابراهيم ,مردي روشن فكر و هدايت گر, مردي كه درد مستضعفين را ميدانست ,مردي كه دلش براي جوانان وطن مي تپيد ؛براي هدايت ما به سبب گريه ها و مصيبت ها قتل ها و كشتارها يي كه مسلمانان غريب به 1400 سال كشيده اند , به ما عطا كرد ي .
اين مرد را براي ما فرستادي و او آمد و مرا نجات داد ,مرا از طاغوت و دژخيم رهانيد و به اسلام محمدي كه توسط استعمار چند صد ساله از ياد برده بودند آموخت و مرا نجات داد و به جاي طاغوت بر ما ولايت فقيه حاكم گشت .
بجه اي فرهنگ بيگانه بر ما فرهنگ اسلام حاكم گشت ,انسانيت را بر ما حاكم كردو ازبند دنيا وپستي ومنجلاب ظلمت رهانيد
.
خدايا چگونه ميتوانم شكرگذار اين همه نعمت كه قلم قادر به نوشتن آن نيست باشم ولي اي خداتو مرا ببخش اي پناهگاه مظلومان مرا در پناه خودت از شر شيطان داخلي وخارجي حفظ كن .
وياور اين مرد بزرگ باش واو را براي اين ملت مظلوم وستمديده تا ظهور ولي امر حضرت مهدي حفظ بفرما .
شايد بتوان گفت يكي از بزرگترين نعمتهايي كه برايم عطا كردي نعمت حضور در اين جبهه ها ونعمت جهاد في سبيل الله باشد؛ نعمت آشنا شدن با اين بسيجيها بااين پاسداران اسلام. از روزي كه وارد جبهه شدم حس كردم وارد دانشگاهي شده ام وشروع به خواندن و نوشتن كرده ام درس اين دانشگاه انسا نيت ومصونيت وخود سازي وايثار واز خود گذشتگي ودر نهايت شهادت است .
واما خداي من وقتي به اين فكر مي افتم كه شهادت را نصيبم نمايي اصلا باورم نمي شود چون لايق نيستم؛ كسي كه غرق در گناه بوده است چگونه مقامي كه رهبرمان در باره اش مي فرمايد شهيد از همه افراد افضل است ,نصيب من گرداني .مگر اينكه تو هميشه چراغ راه من باشي ولذا اين فيض بزرگ كه عاشق آن (شهادت)هستم بهره مند گرداني .
واما مادر عزيزم:
مادر عزيزم از اينكه نتوانستم حق فرزندي را به نحو احسن و آن طور كه شايسته زحمات شبانه روزي چندين و چند ساله تو باشد عذرت ميخواهم. خودم بهتر ميدانم فرزند خوبي برايت نبودم لذا از تو حلاليت مي طلبم چون بهشت زير پاي مادران است.
از تو خداحافظي ميكنم انشاء الله در آن دنيا رو سفيد پيش حضرت زهرا (س) همديگر را زيارت ميكنيم. همسرم منير و
سميه و مريم , خواهرانم را اول به خدا و دوم به شما مي سپارم.
پيام به خواهرانم:
مرا ببخشيد، مواظب حجاب ونمازتان باشيدو سعي كنيد هر روزتان بهتر از ديروز باشد. مسائل تربيتي اهميت دهيد تا بچه هايتان را خوب تربيت كنيد .فرد مسلح به جامعه تحويل دهيد نه سرباز اجتماعي.
هيچگونه غيبت و سخن عليه روحانيت مبارز نزنيد و از هيچكس باور ننمايد. نماز جمعه و تشييع شهدا و ديدار با خانواده شهدا يادتان نرود. از منيره خوب مواظبت نمائيد ومرا حلال كنيد .
پيامم به منيره همسرعزيزم :
اميدوارم مرا ببخشي و حلال نمائي از اينكه همسر خوبي برايت نبودم و حق شوهري را نتوانستم ادا نمائم .دنيا خواهد گذشت دير يا زود همه مان از دنيا خواهيم رفت, امروز نباشدچند سال ديگر خواهد بود. بعد از اينكه من شهيد شدم تو بايد بيشتر از قبل از خودت مواظبت كني چون بيشتر در موضع تهمت خواهي بود و بچه ها را مسلم بار بياور نماز و قرآن را به ايشان ياد بده مخصوصا"ولايت فقيه را .
سعي كن با خواهرانم مدارا كني و مهربان باشي هم مادرم و هم تو از همديگر خيلي مواظبت نمائيد زيرا در آخر به همديگر نياز خواهيد داشت.
سفارش اكيد دارم از همديگر مواظبت كنيد و قدر همديگر را بدانيد. تو بايد او را حافظ خود و او هم تو را دختر خود بداند .حرفهاي شما به همديگر بد نيايد به خاطر ديگران و بچه هاي ديگران با همديگر دعوا نكنيد من درباره تو خيلي نگران هستم ولي از خداوند خواسته ام كه انشاء الله سرپرست شما باشد و خواهد بود.
اميدوارم لياقت داشته باشي
همسر شهيد باشي و در شان همسر شهيد رفتار و حركات تو باشد وقت خيلي كم است كاش ميتوانستم زياد بنويسم,مرا حلال كن.
پيامم به فرزندانم :
اگر روزي بزرگ شديد و سراغ پدر را گرفتيد بدانيد من در راه حق و حقيقت واسلام به شهادت رسيدم و از شما ميخواهم مواظب خودتان باشيد .نماز و روزه و حجاب را رعايت كنيد .يك مسلمان تمام عيار باشيد وبه دنيا كمتر اهميت دهيد. از روحانيت مبارز جدا نشويد .شوهر مسلمان براي خودتان انتخاب كنيد و در راه اسلام تا پاي جان مبارزه نمائيد,خدانگهدارتان باشد . جعفر زوارلر 25/3/64
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد زين الدين : فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر 17علي بن ابيطالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1343 در تهران متولد شد و در خانواده اي مبارز و منتظر كه در روزگار دراز ستم شاهي زندگي را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابي بودند كه به اين دوران خمودي و سياهي پايان بخشد تربيت گرديد.
مجيد بيش ا زسيزده سال نداشت كه در كوران حوادث انقلاب عليه طاغوت قرار گرفت و با كمك برادرش شهيد مهدي زين الدين به انتشار اعلاميه ها و نوارهاي امام مدظله كه پدرش در اختيارش قرار مي داد پرداخته و در درگيري هاي خياباني و تظاهرات در شهر مقدس قم شركت فعال مي نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسيدن انقلاب خونين اسلامي يكي پس از ديگري فرا رسيدند. حوادثي كه هركدام براي يك قرن زمان كافي بود و در مدتي كوتاه خود را نماياند. در يوزگان استكبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پيروزي
انقلاب بر سينه ملت بپا خاسته تاختند و نيزه هاي خود را بر قلب امت ما و بر خاك شهرهاي بي دفاع ما فروبردند. شهيد مجيد زين الدين كه از يكسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بي تفاوت بماند و از اين روي دوره دبيرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه هاي مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران در لشگر علي ابن ابيطالب (ع) كه برادرش مهدي فرماندهي آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادي كه در وي بود بسرعت مراحل كمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمي طي كرد و در قسمت اطلاعات و عمليات مشغول فعاليت گرديده و در لشگر 17 مسئوليت فرماندهي يكي از تيپ ها را بعهده گرفت. او در بين رزمندگان چهره اي محجوب ،موثر، و در بين دوستان و خويشان و خانواده مايه آرامش وغمخوار ديگران بشمار ميرفت. قدرت بدني و بازوان پرقدرتش، تبحر وي در فنون مختلف رزمي انفرادي وي را از ديگران متمايز ساخته بود و همه اين صفات همراه با شجاعت و تقوي و ايمان قلبي اش از او مجاهدي ساخته بود كه يك تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي كرد، از جنگلها و كوهها و دشت ها در زير ديد دشمن عبور مي نمود و به جمع آوري اطلاعات و شناسايي مواضع دشمن مي پرداخت.
شهيد مجيد زين الدين در پي شركت در بسياري از عملياتها كه آخرين آنها عمليات غرورآفرين خيبر بود ايثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود
شتافت و بهمراه برادرش مهدي زين الدين بسوي ديار قرب الهي پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پيوستند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي زين الدين : فرمانده لشگر17علي ابن ابي طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) جنگي كه در شهريور 1359توسط ديكتاتور معدوم عراق ،صدام حسين به مردم ايران تحميل شد؛ظهور اسطوره هايي رادر پي داشت كه غير از تاريخ صدر اسلام،در هيچ برهه اي از تاريخ بشرنشاني از آنها نيست.
ومهدي زين الدين يكي از اين اسطوره هاست؛اسطوره ي زنده.
در سال 1338 ه.ش در كانون گرم خانواده اي مذهبي، متدين و از پيروان مكتب سرخ تشيع، در تهران ديده به جهان گشود. مادرش كه بانويي مانوس با قرآن و آشناي با دين و مذهب بود براي تربيت فرزندش كوشش فراواني نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شيردان فرزندانش برايش فريضه بود و با مهر و محبت مادري، مسائل اسلامي را به آنها تعليم مي داد.
نبوغ و استعداد مهدي باعث شد كه او دراوان كودكي قرآن را بدون معلم و استاد ياد بگيرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نمايد. پس از ورود به دبستان در اوقات بيكاري به پدرش كه كتابفروشي داشت، كمك مي كرد و به عنوان يك فروند، پدر و مادر را در امور زندگي ياري مي داد.
مهدي در دوران تحصيلات متوسطه اش به لحاظ زمينه هايي كه داشت با مسائل سياسي و مذهبي آشنا و در اين مدت (كه با شهيد محرب آيت الله مدني (ره) مانوس بود)، روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مي نمود و در واقع در حساسترين
دوران جواني به هدايت ويژه اي دست يافته بود. به همين دليل از حضرت آيت الله مدني بسيار ياد مي كرد و رشد مذهبي خود را مديون ايشان مي دانست.
در مسير مبارزات سياسي عليه رژيم پهلوي، پدر شهيدان – مهدي و مجيد زين الدين – براي بار دوم از خرم آباد به سقز تبعيد گرديد. اين امر باعث شد تا مهدي كه خود در مبارزات نقش فعالي داشت دوري پدر را تحمل كند و سهم پدر را نيز در مبارزات خرم آباد بردوش كشد.
در ادامه مبارزات سياسي دوران دبيرستان، كينه عميقي نسبت به رژيم پهلوي پيدا كرد و زماني كه حزب رستاخيز شروع به عضوگيري اجباري مي نمود. شهيد زين الدين به عضويت اين حزب در نيامد و با سوابقي كه از او داشتند از دبيرستان اخراجش كردند. به ناچار براي ادامه تحصيل، با تغيير رشته از رياضي به طبيعي موفق به اخذ ديپلم گرديد و در كنكور سال 1356 شركت كرد و ضمن موفقيت، توانست رتبه چهارم را در بين پذيرفته شدگان دانشگاه شيراز بدست آورد. اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرم آباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جدي تر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
پس از مدتي پدر شهيد زين الدين از سقز به اقليد فارس تبعيد شد. اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، پدر با استفاده از فرصت پيش آمده، مخفيانه محل زندگي را به قم انتقال داد. مهدي نيز همراه سايراعضاي خانواده، از خرم آباد به قم آمد و در هدايت مبارزات مردمي نقش موثرتري را عهده دار شد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني
بود كه جذب نهاد مقدس جهادسازندگي شد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم، براي انجام وظيفه شرعي و اجتماعي خود و حفظ و حراست از دست آوردهاي خونين انقلاب، به اين نهاد مقدس پيوست. ابتدا در قسمت پذيرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظيفه كرد.
شهيد زين الدين در زمان مسئوليت خود در واحد اطلاعات (كه همزمان با غائله خلق مسلمان و توطئه هاي پيچيده ضدانقلاب در شهر خونين و قيام قم بود) با ابراز نقش فعال خود و با برخورداري از بينش عميق سياسي، در خنثي كردن حركتهاي انحرافي و ضدانقلابي گروهكهاي آمريكايي نقش به سزايي داشت.
با آغاز تهاجم دشمن بعثي به مرزهاي ميهن اسلامي، شهيد زين الدين بي درنگ پس از گذراندن آموزش كوتاه مدت نظامي، به همراه يك گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بي امان عليه كفار بعثي پرداخت.
پس از مدتي مسئول شناسايي يگانهاي رزمي شد. و بعد از آن نيز مسئول اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و سوسنگرد گرديد. در اين مسئوليتها با شجاعت، ايمان و قوت قلب تا عمق مواضع دشمن نفوذ مي كرد و با شناسايي دقيق و هدايت رزمندگان اسلام، ضربات كوبنده اي بر پيكر لشكريان صدام وارد مي آورد. بخشي از موفقيتهاي بدست آمده توسط رزمندگان اسلام در عمليات فتح المبين، مرهون تلاش و زحمات ايشان و همكارانش در زمان تصدي مسئوليت اطلاعات – عمليات سپاه دزفول و محورهاي عملياتي بود.
شهيد زين الدين در عمليات بيت المقدس مسئوليت اطلاعات – عمليات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لياقت، ايمان، خلوص، استعداد رزمي و شجاعت فراوان، در عمليات رمضان به عنوان فرمانده
تيپ علي بن ابيطالب(ع) - كه بعدها به لشكر تبديل شد – انتخاب گرديد.
در عمليات رمضان، تيپ علي بن ابيطالب(ع) جزو يگانهاي مانوري و خط شكن بود و به حول و قوه الهي و با قدرت فرماندهي و هدايت ايشان – در بكارگيري صحيح نيروها و موفقيت آن يگان در اين عمليات – بعدها اين تيپ، به لشكر تبديل شد.
لشكر مقدس علي بن ابيطالب(ع) در تمام صحنه هاي نبرد سپاهيان اسلام (عمليات محرم، والفجرمقدماتي، والفجر3 و والفجر4) خط شكن و به عنوان يكي از يگانهاي هميشه موفق، نقش حساس و تعيين كننده اي را برعهده داشت.
صبر، استقامت، مقاومت جانانه و به يادماندني اين يگان، همگام با ساير يگانها در عمليات پيروزمندانه خيبر بسيار مشهور است. هنگامي كه دشمن از هوا و زمين و با انواع جنگ افزارها و هواپيماهاي توپولوف و ميگ و بمبهاي شيميايي و پرتاب يك ميليون و دويست هزار گلوله توپ و خمپاره، جزاير مجنون را آماج حملات خويش قرار داده بود، او و يگان تحت امرش مردانه و تا آخرين نفس جنگيدند و دشمن زبون را به عقب راندند و جزاير و حفظ كردند. خصوصيات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شكني شبهاي عمليات و جنگيدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سخت ترين پاتكها به خاطر اين روحيه بود. روحيه اي كه اساس و بنيان آن بر ايمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمي او براي خدا بود و هيچگاه اثر خستگي روحي در وجودش ديده نمي شد.
شهيد زين الدين در كنار تلاش بي وقفه اش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت كه جبهه هاي نبرد، مكاني مقدس است و انسان دراين مكان، به خدا
تقرب پيدا مي كند. هميشه به رزمندگان سفارش مي كرد كه به تزكيه نفس و جهاد اكبر بپردازند.
او همواره سعي مي كرد كه با وضو باشد. به ديگران نيز تاكيد مي نمود كه هميشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسيار داشت و با قرآن مجيد مانوس بود و به حفظ آيات آن مي پرداخت.
به دليل اهميتي كه براي مسائل معنوي قايل بود نماز را به تاني و خلوص مخصوصي به پا مي داشت. فردي سراپا تسليم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبي از همان دوران كودكي در زندگي مهدي متجلي بود.
با علاقه خاصي به بسيجي ها توجه مي كرد. محبت اين عناصر مخلص در دل او جايگاه ويژه اي داشت. براي رسيدگي به وضعيت نيروها و مطلع شدن از احوال برادران رزمنده خود به واحدها، يگانها و مقرهاي لشكر سركشي مي نمود و مشكلات آنان را رسيدگي و پيگيري مي كرد. همواره به برادران سفارش مي كرد كه نسبت به رزمندگان احترام قائل شوند و هميشه خودشان را نسبت به آنها بدهكار بدانند و يقين داشته باشند كه آنها حق بزرگي بر گردن ما دارند.
شيفتگي و محبت ويژه اي به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) داشت. با شناختي كه از ولايت فقيه داشت از صميم قلب به امام خميني(ره) عشق مي ورزيد. با قبلي مملو از اخلاص، ايمان و علاقه از دستورات و فرامين آن حضرت تبعيت مي نمود. به دقت پيامها و سخنرانيهاي ايشان را گوش مي داد و سعي مي كرد كه همان را ملاك عمل خود قرار دهد و از حدود تعيين شده به هيچ وجه تجاوز نكند. مي گفت:
ما چشم و گوشمان به رهبر است، تا ببينيم از
آن كانون و مركز فرماندهي چه دستوري مي رسد، يك جان كه سهل است، اي كال صدها جان مي داشتيم و در راه امام فدا مي كرديم.
او در سخت ترين مراحل جنگ با عمل به گفته هاي حضرت امام خميني(ره) خدمات بزرگي به جبهه ها كرد.
حفظ اموال بيت المال براي شهيد زين الدين از اهميت خاصي برخوردار بود. همواره در مسئوليت و جايگاهي كه قرار داشت نهايت دقت خود را به كار مي برد تا اسراف و تبذير نشود. بارها مي گفت:
در مقابل بيت المال مسئول هستيم.
در استفاده از نعمتهاي الهي و حتي غذاي روزمره ميانه روي مي كرد.
او خود را آماده رفتن كرده بود و همواره براي كم كردن تعلقات مادي تلاش مي كرد. ايثار و فداكاري او در تمام زمينه ها، بيانگر اين ويژگي و خصوصيتش بود.
براي اخلاص و تعهد آن شهيد كمتر مشابهي مي توان يافت.
او جز به اسلام و انجام تكليف الهي خود نمي انديشيد. در مناجات و راز و نيازهايش اين جمله را بارها تكرار مي كرد:
اي خدا! اين جان ناقابل را از ما قبول بفرما و در عوض آن، فقط اسلام را پيروز كن.
از آنجا كه برادران، ايشان را به عنوان الگويي براي خود قرار داده بودند، سعي مي كردند اخلاق و رفتارشان مثل ايشان باشد.
او شخصيتي چند بعدي داشت: شخصيتي پرورش يافته در مكتب انسان ساز اسلام. خيلي ها شيفته اخلاق، رفتار، مديريت و فرماندهي او بودند و او را يك برادر بزرگتر و معلم اخلاق مي دانستند. زيرا او قبل از آنكه لشكر را بسازد، خود را ساخته بود.
اخلاق و رفتار او باتوجه به اقتضاي مسئوليتهاي نظامي اش كه داراي صلابت و قدرت خاصي بود، زماني كه با
بسيجيان مواجه مي شد برادري صميمي و دلسوز براي آنها بود.
شهيد مهدي زين الدين در زمينه تربيت كادرهاي پرتوان براي مسئوليتهاي مختلف لشكر به گونه اي برنامه ريزي كرده بود كه در واحدهاي مختلف، حداقل سه نفر در راس امور و در جريان كارها باشند. مي گفت:
من خيالم از لشكر راحت است. اگر چند ماه هم در لشكر نباشم مطمئنم كه هيچ مسئله اي به وجود نخواهد آمد.
در كنار اين بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زيرا رفتار و صحبتهايش در عمق جان نيروهاي رزمنده مي نشست. بارها پس از سخنراني، او را در آغوش خويش مي كشيدند و بر بالاي دستهايشان بلند مي كردند.
او يكي از فرماندهان محبوب جبهه ها به شمار مي آمد. فرماندهي كه نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و اين نورانيت به اطرافيان نيز سرايت كرده بود. چنانچه گفته مي شود: 70% نيروهاي پاسدار و بسيجي آن لشكر، نماز شب مي خواندند.
سردار رحيم صفوي فرمانده سابق سپاه درباره او مي گويد:
شهيد مهدي زين الدين فرماندهي بود كه هم از علم جنگي و هم از علم اخلاق اسلامي برخوردار بود. در ميدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصه هاي جنگ شجاع، رشيد، مقاوم و پرصلابت بود.
شهادت مزدي بودكه خدا براي مجاهدات بي شمار اين بنده برگزيده اش قرارداده بود.
در آبان سال 1363 شهيد زين الدين به همراه برادرش مجيد (كه مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 2 لشكر علي بن ابيطالب(ع) بود) جهت شناسايي منطقه عملياتي از كرمانشاه به سمت سردشت حركت مي كنند. در آنجا به برادران مي گويد: من چند ساعت پيش خواب ديدم كه خودم و برادرم شهيد شديم!
موقعي كه عازم منطقه مي شوند، راننده شان را پياده كرده
و مي گويند: خودمان مي رويم. حتي در مقابل درخواست يكي از برادران، مبني بر همراه شدن با آنها، برادر مهدي به او مي گويد: تو اگر شهيد بشوي، جواب عمويت را نمي توانيم بدهيم، اما ما دو برادر اگر شهيد بشويم جواب پدرمان را مي توانيم بدهيم.
فرمانده محبوب بسيجيها، سرانجام پس از ساليان طولاني دفاع در جبهه ها و شركت در عمليات و صحنه هاي افتخارآفرين، در درگيري با ضدانقلاب شربت شهادت نوشيد و روح بلندش را از اين جسم خاكي به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوي گزيند.
همان طور كه برادران را توصيه مي كرد: ما بايد حسين وار بجنگيم؛ حسين وار جنگيدن يعني مقاومت تا آخرين لحظه؛ حسين وار جنگيدن يعني دست از همه چيز كشيدن در زندگي؛ اي كاش جانها مي داشتيم و در راه امام حسين(ع) فدا مي كرديم؛ از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و مي گفت عمل كرد و عاشقانه به ديدار حق شتافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شعبانعلي زينلي : قائم مقام فرماندهي لشكر زرهي 8 نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338 در شهرستان مباركه ديده به جهان گشود. او از ابتداي كودكي به كار مشغول بود چنانچه تمام مدت تحصيل، كار نيز مي كرد. با پيروزي انقلاب اسلامي به كردستان مهاجرت كرد و به حفظ سنگرهاي انقلاب در مقابل گروهك ها پرداخت. مدتي نيز دانشجوي مركز تربيت معلم بود ولي دانشگاه جبهه او را به خود جذب كرد. در عمليات طريق القدس براي اولين بار مجروح شد و از آن تاريخ تا پايان عمر كوتاهش يكسره در جبهه ماند.
مدتي فرمانده اطلاعات عمليات لشكر 8 و مدتي مسئول اطلاعات عمليات سپاه هفتم بود. بعدا از آن به سمت قائم مقامي لشكر منصوب شد، ولي با داشتن رده فرماندهي عالي رتبه در اكثر شناسايي ها، خود شخصاً تا نزديك سنگر هاي كمين و مواضع دشمن پيش مي رفت. در طول جنگ دو برادرش بنام اكبر و اصغر به خيل شهدا پيوستند، ولي او كه وظيفه اش را در عمل به تكليف مي دانست در جبهه باقي ماند. شعبان علي در سال 64 به زيارت خانه خدا مشرف شد و پس از آن در عمليات والفجر 8 شركت كرد.
اين سردار دلاور اسلام در تاريخ 10/ 12/ 64 بعد از عمري مجاهدت، پس از آنكه چندين مرتبه مجروح شده بود به برادران شهيدش پيوست. مادرش پس از شنيدن خبر شهادت فرزندش گفت:خدا را سپاسگذارم كه اين نعمت بزرگ را به من داده تا بتوانم در اين جهاد مقدس الهي سهمي داشته باشم.
منابع زندگينامه :"آبشار ابديت"نوشته ي محمد رضا يوسفي كوپايي،نشر لشگر8زرهي نجف اشرف-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد زينلي : قائم مقام فرمانده گردان418لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زندگينامه شهيد به روايت خودش:
من مجيد زينلي فتح آبادي فرزند اكبر داراي شناسنامه به شماره 19 در چهارم آذر ماه 1339 در روستايي به نام فتح آباد يكي از روستاهاي شرق رفسنجان در خانواده نسبتاً متوسطي به دنيا آمدم. تحصيلات ابتدائيم در همت آباد در منزل يكي از اربابان كه ارباب پدر و پدر بزرگ و عمويم بود زندگي مي كرديم بالاخره تا سال پنجم كه دوران ابتدائي جديد شاه در آنجا بودم و هر سال در كلاس شاگرد
ممتاز بودم سال اول راهنمايي به يك مدرسه ملي راهنمايي(راه نو) رفتم چون شهريه ثبت نام را پسر ارباب داد وگرنه خانواده من آنقدر پول اضافه نداشت كه بتواند چهارصد تومان براي شهريه من بپردازد بالاخره آن سال را من در آنجا به پايان رساندم و سال دوم را به راهنمايي غزالي رفتم و در آنجا با چند تا از همسايه ها اينطور بگويم هم روستائيان همراه بودم تا اينكه آن سال و سال سوم را هم در آن مدرسه به پايان رساندم البته ناگفته نماند كه من سال اول و دوم راهنمايي را سالي با يك تجديدي قبول شدم اما سال سوم بيشتر فكر كردم و با خود گفتم كه اگر بخواهم دنبال كارهاي ديگر بروم از درس عقب مانده و باعث مي شوم كه علاوه بر آن كه يك سال از زندگيم عقب مي بيفتد بلكه يك خرج اضافي به گردن پدر كارگرم بيفتد. پدر من آن مو قع آشپز بود و با ماهي هزار تومان و با هفت سر عائله مي ساخت و خدا بركت مي داد. بالاخره من سال سوم راهنمايي رادر خرداد قبول شدم و همان سال با پدر و برادر كوچكترم به مشهد رفتيم خوب سال اول نظري را به دبيرستان دكتر علي شريعتي كه آن مو قع دكتر اقبال نام داشت رفتم و به تحصيلات دبيرستاني مشغول شدم. سال اول با نمراتي عالي شاگرد ممتاز كلاس و سال دوم را شاگرد دوم شدم. در سال سوم با يكي از بچه ها كه متولد يزد ولي بزرگ شده رفسنجان بود، آشنا شدم و او با صحبت و حرفهايي كه
مي زد من فهميدم كه اين يك راهي را به من نشان مي دهد راهش راه خوبي است. كم كم عكس از آيت ا... شهيد صدوقي رحمت ا... عليه را برايم آورد و كتابهايي به من معرفي كرد. از جمله كتابهاي شهيد مطهري و شريعتي خلاصه آن سال را به پايان رسانده و سال چهارم كه سال 58-57 بود را شروع كرديم. ديگر براي ما عادي شده بود كه انقلاب خواهد شد و آن را از راديو مي شنيديم كه مي گفتن اخلال گران در دانشگاه فلان كردند به آتش كشيدند و تا اينكه ما هم توانستيم با ترس و وحشت عكس امام و آيت ا... شهيد صدوقي را بين بچه ها پخش كنيم. خوب يادم است كه وقتي مي خواستيم عكس به يكي از بچه ها بدهيم كتابش را به به بهانه اي از او گرفتيم و بعد عكس را در بين آن گذاشته به او برگردانديم و به او مي گفتيم اول كتاب را نگاه كن بعد اگر خواستي به كسي بده. خلاصه تا اينكه كم كم نهال انقلاب علني گذاشته شد و توانستيم بچه ها را روشن كنيم و تا اينكه يك روز كه به نام روز معلم بود معلمان نيامدند مدرسه و ما هم همان را بهانه قرار داده و بچه ها را از كلاسها بيرون كشيديم و با آنها صحبت كرديم كه بايد رفت در داخل خيابانها و شعار داد كه درود بر معلم مبارز و درود بر خميني كه مردم هم روشن شوند. در رفسنجان هنوز كسي راهپيمائي نكرده بود براي اولين بار از افرادي كه در آن دبيرستان
تحصيل مي كردند حدود يكصد نفر از آنها با ما همرايي كرده و شروع كرديم به راهپيمايي. شعارهايمان اين بود كه درود بر معلم مبارز درود بر خميني برادر مسلمان بيدار شو و... و بالاخره حدود چهار و يا پنج كيلومتري كه كلاً دو تا از خيابانها را پيموديم ناگهان صداي آژير ماشين پليس بلند شد و از عقب با سرعت خيلي زياد آمد من چونكه صف جلو بودم وقتي كه متوجه شدم پريدم توي پياده رو، بچه ها همه متفرق شدند و پا به فرار گذاشتن من خودم را انداختم توي يك مغازه و بدنم مثل بيد مي لرزيد چون نديده بودم وقتي كه افراد شهرباني از توي ماشين پياده شدند افتادند عقب بچه ها چند تا را با قنداق تفنگ زدند و دست و پايشان شكست و خوب يادم هست كه يكي از افراد شهرباني كه قدش كوتاه بود كلتش را كشيد و چند تا تير به طرف بچه ها خالي كرد كه خوشبختانه به هيچ كدام نخورد خلاصه آن روز رفتيم و هيچ يك از آنها از اين برنامه ناراحت نبودند و حتي بيشتر دلشان مي خواست به خيابان بريزند تا اينكه يك روز شنيديم روحانيون رفسنجان به طرف مسجدي كه در خيابان فردوسي است رفته اند تا درب آن را باز كنند آخه افراد شهرباني درب مسجدها را اگر يادتان باشد قفل كرده بودند، ما هم رفتيم. آن روز خيلي شلوغ بود با باتون مي زدند و تير هوايي زده مي شد خلاصه ديگر راهپيمائيهاي ترسناك و كم كم بدون ترس و زياد شد تا اينكه 12 بهمن امام امت از
پاريس به ايران آمدند و ايران را دو باره ساختند و انقلاب هم در 22 بهمن همان سال يعني سال 57 پيروز شد و جمهوري اسلامي جاي رژيم كثيف پهلوي را گرفت خوب برويم سر مطلب اصلي در حدود پنج ماه از سال را راهپيمايي و تظاهرات كارمان شده بود و اصلاً به فكر اينكه مدرسه اي هست و ما محصليم نبوديم تا اينكه بعد از پنج ماه دوباره اعلام شد مدرسه ها باز شدند و ما دوباره همان آش و همان كاسه با يك تفاوت كه قبلاً در رژيم شاهنشاهي و حالا در رژيم دلخواه مسلمانان جهان جمهوري اسلامي از همه بهتر به رهبري امام خميني بوديم. خلاصه 2 ماه يا بيشتر به پايان سال تحصيلي مانده بود و ما هم امتحان نهايي داشتيم و نمي دانستيم چكار كنيم درسهايمان عقب مانده و حواسها فقط به انقلاب جمع شده بود چكار كنيم نمي دانستيم بالاخره شروع كرديم به درس خواندن و خلاصه انقلابي درس خوانديم يعني خيلي سريع و قاطع و من در خرداد همان سال با اولين معدل در آن مدرسه قبول شدم و يك ماهي با خانواده ام به مشهد رفتم بعد از آنكه برگشتيم امتحان كنكور شروع شد ولي نمره كافي نياوردم چون پيشامدي شد كه مي خواستم سر جلسه امتحان نروم و دلسرد رفتم و حدود 3200 نمره آوردم كه كافي نبود خلاصه بعد از چند ماهي بيكاري و علافي يعني در پانزدهم آذر ماه به خدمت سربازي اعزام شدم. بگذاريد از خدمت برايتان بگويم، بخصوص چند ماه اول كه در رفسنجان تنها بودم و تنهايي هم كه مي داني
چقدر سخته، خلاصه به هر كلك بود دو ماه آموزشي را در كرمان سپري كردم و بقيه خدمتم به توپخانه اصفهان افتاد، رفتم اصفهان و حدود پنجاه روز نيامدم مرخصي بعد از پنجاه روز كه آمدم به مرخصي يك برنامه ناراحت كننده اي برايم رخ داد حدود 10 روز بعد از اينكه از مرخصي برگشته بودم ما را به مأموريت خوزستان فرستادن هر چند كه هنوز از جنگ خبري نبود ولي پيش بينيهايي كه كرده بودند ما را فرستادند سد كارون براي محافظت چون ما ضد هوايي بوديم، خلاصه بعد از سه ماه من توانستم چند روزي بيايم مرخصي و دوباره برگردم همانجا دردسرتان ندم مأموريت پشت هم از كارون به سوسنگرد و از آنجا به كارون و خلاصه 18 ماه خدمت و شش ماه احتياط 18 ماهش را در مأموريت بودم تا اينكه در تاريخ بيستم آذر ماه سال 1360 توانستم پايان خدمت و كارت احتياط را بگيرم. ناگفته نماند كه در سوسنگرد يك مرتبه مرگ از جلوي چشمم گذشت ولي به طرفم نيامد. شب بود تاريخش يادم نيست فقط يادم است كه بهمن ماه بود و باران زياد مي آمد. حدود ساعت 5 بعد از نصف شب بود كه يكي از توپهاي 155م م از روي سنگرم رد شد و حدود يك تن خاك ريخت روي من ولي من سالم از آن آوار بيرون آمدم هركس كه مي آمد و مي ديد مي گفت معجزه شده كه زنده بيرون آمدي خاطرات زياد است كه اگر بخواهم بگويم روزها وقت لازم است.
بعد از پايان خدمت سربازيش به عنوان يك بسيجي در جبهه هاي حق
عليه باطل حضور پيدا كرد و با مزدوران بعثي به نبرد پرداخت چون نامبرده با نيتي پاك و خالصانه انجام وظيفه مي نمود به فرماندهي يكي از گروهانهاي لشكر 41 ثارا... منصوب گرديد و بعد از چند سال جنگ و نبرد ،معاون فرماندهي گردان 418 لشكر 41 ثارا... به او محول گرديد.
شهيد حاج مجيد چندين بار در عملياتهاي مختلف مجروح گرديد ولي دست از جنگ بر نداشت چون تنها آرزويي كه از خداوند تبارك و تعالي داشت شهادت بود تا اينكه در تاريخ 3/5/1367 مصادف با عيد قربان شربت شهادت را نوشيده و به لقاء ا... پيوست. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد هاشم ساجدي : فرمانده مهندسي رزمي قرارگاه نجف اشرف(ستاد كل نيروهاي مسلح) به نظر خيلي ها ،كتاب زندگي همه ي شهيدان ،پر افتخار و خواندني است ؛و آموزنده براي آنان كه دلي آماده دارند .فقط بايد همت كرد و اين كتاب ها را گشود و به آن ها سلامي دوباره كرد . سلامي اشنا و به دور از جنجال هاي زندگي هر روزه .
بياييد با هم كتاب زندگي «هاشم ساجدي» را ورق بزنيم و نگاهي هر چند گذرا به آن بيندازيم و در خلوت خود به آن بينديشيم .شايد زندگي ،روي ديگر خود را نيز به ما بنماياند و سلامي دگر باره به آن داشته باشيم .
«دامغان» نام نا آشنايي نيست .شهري در استان «سمنان» ،با پسته هاي معروفش كه اين نام را بيش از پيش آشنا مي كند .او در يكي از روستاهاي اين شهر به دنيا آمد .در روستايي
به نام «كلاته» .اوايل تابستان بود كه پدر و مادرش صاحب پنجمين فرزند خود شدند .پسري كه نامش را هاشم گذاشتند .
نام پدرش حسين بود .يك روستايي ساده ،با دستاني پينه بسته از كار روستايي ،كه مانند هر پدري آرزوهاي بسيار براي فرزندان خود داشت و شايد هر گز فكر نمي كرد حتي نتواند ،راه رفتن آخرين فرزندش را ببيند .او در زمستان همان سال در اثر بيماري به جهان ديگر سفر كرد .
اولين زمستان ،زندگي «هاشم» بي حضور پدر گشت و اولين بهار زندگي اش در كنار مادر و ديگر اعضاي خانواده ،بي آن كه پدري بالاي سرشان باشد ،اغاز شد .مادر ،سر پرستي خانواده را به دوش گرفته بود و با قاليبافي و ديگر كارهاي روستايي ،زندگي را براي او و ديگر خواهر و برادرانش شيرين مي كرد .
او،روستايي زاده بود و مانند ديگر بچه هاي روستا از كودكي با كار آشنا . بازي و بازيگوشي هم كه جزو جدايي ناپذير اين سالها براي همه ي كودكان است .
سالهاي درس و مدرسه آغاز شد . «هاشم» ،سالهاي ابتدايي را در همان روستا گذراند .در حالي كه با كار ،بخشي از مخارج زندگي خانواده را نيز تامين مي كرد .
در اوايل سال هاي نوجواني ،مجبور شد از مادرش جدا شود ؛چون ادامه تحصيل در روستا و روستاهاي اطراف ممكن نبود .براي همين ،چند سالي را پيش برادر بزرگش ،كه آن سا لها در كرج ساكن بود ،گذرند و به تحصيل و كار ادامه داد . در اين دوره ،با كمك برادرش ،بيشتر با مسائل ديني و مذهبي آشنا شد و پايه هاي فكري خود
را محكم كرد .
سال هاي آخر دوره ي متوسطه ،به گرگان رفت و مادرش رانيز پيش خود برد .در آن جا ،روز ها كار مي كرد و شب ها درس مي خواند تا ديپلم گرفت و در اداره ي كشاورزي استخدام شد .
با شروع مبارزات ضد رژيم شاهنشاهي در سال هاي 1342 و 1343 ،كم و بيش با مسائل سياسي هم آشنا شد و در جريان مبارزات سياسي قرار گرفت .
پس از استخدام در اداره ي كشاورزي ،روزها در اداره و شب ها با تاكسي كار مي كرد ..در همان اداره ،دوره ي كارداني پنبه را گذراند و فوق ديپلم گرفت .
در اواخر دهه ي چهل ،از طرف اداره كشاورزي به عنوان تكنسين پنبه ،به شهرستان« گنبد» در استان «گلستان »مامور شد .در اين سال ها ،بيش از پيش در جريان مبارزات سياسي و مذهبي قرار گرفت و با روحانيون مبارزي كه به اين شهر تبعيد مي شدند يا به آن رفت و آمد داشتند ،از نزديك آشنا شد .
شهيد آيت الله «مدني» ،شهيد «هاشمي نژاد» و شهيد «سيد علي اندرزگو» تعدادي از اين افراد بودند كه «هاشم» با استفاده از درس ها و سخنان آن ها ،كوله بار فكري و مبارزاتي خود را پر بار تر و فعاليت هاي سياسي را با هسته ي اصلي مبارزان مسلمان و روحاني بيش از پيش نزديك و محكم تر كرد .
همچنين در اين زمان ،او به كمك دوستان همفكر خود ،جلساتي را پايه گذاري كرد كه در آن به شكل سازمان يافته به مسائل سياسي مذهبي مي پرداختند و مبارزات ضد حكومتي را بر نامه ريزي مي
كردند .پخش و تكثير نوار و كتب و اعلاميه هاي «امام خميني» و ديگر بزرگان سياسي و مذهبي آن دوران ،يكي از كارهاي هاسشم و دوستانش بود . در اين زمان ،او به دليل همين مبارزات سياسي و به خاطر مسائل امنيتي ،نام خانوادگي خود را تغيير داد و نام خانوادهگي خود را ساجدي انتخاب كرد .
در سال 1352 ،در سن 26 سالگي ،به واسطه ي يكي از دوستان خود ،با خانواده ي يكي از روحانيون محلي به نام« خسروي» آشنا شد و با دختر آن روحاني ازدواج كرد .
وضع مالي و اقتصادي ساجدي در اين سالها كم كم تغيير كرد ولي ساده زيستي و گذشته ي سخت خود را فراموش نكرد و همين باعث مي شد در كمك و دست گيري نيازمندان ،هر گز كوتاهي نكند .
در سال 1356 اولين فرزند او به دنيا آمد .در سسالهاي بعد ،سه دختر و يك پسر ديگر نيز به جمع خانواده ي آن ها اضافه شدند .در دي همين سال ،دوره ي ديگري از مبارزات ضد رژيم امام خميني اعاز شد كه به پيروزي انقلاب اسلامي ختم گرديد .
در اين دوره ،تمام هم و غم «هاشم» ،انقلاب بود .تظاهرات ،شركت در جلسات سخنراني و مبارزاتي ،پخش اخبار و اعلاميه هاي انقلاب ،تحصن و به تعصيلي كشاندن ادارات دولتي ،برنامه ريزي بر اي سرنگوني هر چه زود تر رژيم شاهنشاهي طبق نظر و راهنمايي امام و ...همه ي تلاش و سعي او در دوره ي انقلاب بود .در همين زمان و سالهاي اوليه بعد از انقلاب ،او اموال خود را خرج انقلاب و محرومين كرد .به گونه اي
كه تقريبا ثروتي برايش باقي نماند .او خود و همه ي زندگيش را صرف انقلاب و نيازمندان كرد و وارد معامله اي با خدا شد كه اجرش فقط با خود خدا بود .
از همان ساعات اوليه پيروزي انقلاب كه مردم در حال جشن و سرور بودند ،تلاش براي حفظ اين پيروزي كه خون بسياري براي آن بر زمين ريخته شده بود و سر وسامان دادن به نظم اجتماعي و زندگي روز مره ي مردم ،فكر و ذهن بزرگان انقلاب را مشغول كرد .بر همين اساس ،در فرداي انقلاب ،يعني 23 بهمن 1357 كميته ي انقلاب اسلامي تشكيل شد .ساجدي از پايه گذاران كميته ها در «گنبد» بود .
نوزاد تازه متولد شده ي انقلاب ،ماه هاي اوليه زندگي خود را مي گذراند كه گروه ها و سازمان ها ي مختلف از گوشه و كنار كشور سر بر آوردند و مدعي آن شدند و تا آن جا پيش رفتند كه هر كدام مي خواستند بخشي از كشور را جدا كرده ،براي خود حكومت مستقل راه بيندازند .در همين ايام يعني دوم ارديبهشت 1358 «سپاه پاسداران انقلاب اسلامي» به عنوان يك نيروي نظامي تمام عيار در كنار ارتش تشكيل شد و حفظ و حراست از انقلاب را در مقابل ضد انقلابيون و گروهك هاي مختلف انقلاب اسلامي به عهده گرفت .بسياري از نيروهاي مبارز مسلمان و جوانان پيرو امام ،به اين نهاد تازه تاسيس پيوستند تا از انقلاب خود پاسداري كنند .«هاشم» يكي از نيروها و از اركان آن در «گنب»د بود .
يك ماه و اندي بعد از تشكيل سپاه ،در 27 خرداد 1358 امام خميني با دور
انديشي و آگاهي ويژه فرمان تشكيل «جهاد سازندگي» را صادر كرد كه شعار محوري آن همه با هم جهاد سازندگي بود .هدف از تشكيل اين نهاد انقلابي ،آباداني كشور به خصوص در مناطق محروم بود تا به وسيله ي آن انقلاب اسلامي چهره ي عمراني و سازندگي خود را نيز نشان دهد .
هاشم با توجه به كار اصلي خود در اداره ي كشاورزي ،فرمان امام را با تمام وجود پيروي كرد و از بنيان گذاران اصلي جهاد سازندگي در گنبد و عضو شوراي مركزي آن در اين شهرستان شد .
فعاليت در« جهاد سازندگي» ،براي عمران و آباداني «گنبد» و روستاهاي اطراف آن – كه از مناطق محروم كشور به حساب مي آمد – در كنار مبارزه ي جدي و بي امان با ضد انقلاب – كه تلاش مي كردند آن بخش از كشور را جدا كرده و حكومت مستقلي تشكيل دهند – بيشترين وقت و تلاش هاشم را در اين دوره گرفت .
طي دو درگيري سخت و دشوار ،پاي ضد انقلابيون از اين بخش از كشور كنده شد و تلاش براي بهتر كردن وضعيت زندگي مردم سرعت بيشتري گرفت .ساختن پل و جاده سر و سامان دادن نسبي به وضعيت كشاورزي ،رساندن برق و آب شيرين به روستاهاي دور كه از امكانات محروم بودند و ...بخشي از كارهاي اين دوره بود كه ساجدي نه تنها با مديريت و كارداني خود ،بلكه با فعاليت اجراي در آن نقش موثري داشت .
آخرين روز شهريور 1359 روزي فراموش نشدني در حافظه ي تاريخي كمردم ايران است .در اين روز ،«صدام» با تمام توان نظامي خود مرز كشور را
مورد تجاوز قرار داد و با هواپيماهاي جنگيده و بمب افكن ففرودگاه هاي مهم كشور را بمباران كردند .
جنگ شروع شده بود و فضايي تازه براي نشان دادن كارايي و توان فكري و اجرايي نيروهاي جوان و انقلابي به وجود آمد .
در اين دوره «هاشم» نيز از قافله ي نيروهاي پيرو امام دور نماند و براي مدتي راهي جبهه شد .
پس از آن ،با همفكري همسرش تصميم گرفت به «مشهد» مهاجرت كنند و در آن جا به تكميل تحصيلات در دانشگاه بپردازند .از طريق اداره ي كشاورزي به« مشه»د منتقل شد و پس از مدت كوتاهي ،با اصرار خودش و مديران آن زمان جهاد سازندگي خراسان ،به اين نهاد منتقل و در آن جا مشغول به خدمت شد .هر چند ،نه او و نه همسرش به دليل كارها و وظايف سنگيني كه داشتند ،نتوانستند به تحصيل ادامه بدهند اما در اين دوره ،نقطه ي عطفي در زندگي آنان بود .
اولين مسئوليت مهم او در جهاد خراسان ،با توجه به تجريبات و خدمات قبلي اش ،مسئوليت مجتمع كارگاه و انبارهاي جهاد خراسان در« قاسم آباد» بود .او در ان زمان ،توان و قابليت هاي خود را در سطح بالايي نمايان كرد و نشان داد .
در اوايل سال 1360 ،پشتيباني جنگ جهاد خراسان در جبهه هاي جنوب ،به يك مسئول پر توان و فرماندهي قوي نياز داشت كه تمام وقت در جبهه حضور داشته باشد .او اين مسئوليت سخت و سنگين را پذيرفت و راهي جبهه شد .او اين حضور را تا پايان عمرش به طور مداوم و پيوسته ادامه مي داد .به گونه اي كه پس
از مدتي ،خانواده ي خود را نيز به شهر هاي نزديك جبهه برد و همواره در خدمت جنگ قرار گرفت .
در مسئوليت جدبد ،وظيفه ي او حساس و دشوار بود .كاري كه مديريتي ويژه و محكم مي طلبيد .كاري كه وسعتي بسيار داشت :از تداركات نيروها گرفته تا انجام عمليات مهندسي رزمي آن هم با نيروهايي با فرهنگ ها و قوميت هاي گوناگون كه كار را مشكل و حساس تر مي كرد .اما او در اين مسئوليت نيز خوش درخشيد و توان با لاي مديريتي و اجرايي خود را به نمايش گذاشت .
شركت در عمليات« طريق القدس» در آبان 1360 و حفظ و حراست از دستاوزردهاي اين عمليات در منطقه« بستان» و تنگه ي «چزابه» و سپس حضور در عمليات« فتح المبين» در منطقه ي عمومي «شوش» در فروردين سال 1361 و بعد از آن شركت در عمليات« بيت المقدس »(آزادي خرمشهر ) در اردبيبهشت و اوايل خرداد سال 61 و با لا خره عمليات «رمضان» در اولاخر تير 1361 حاصل تلاش و كار او در اين دوره است .در عمليات «رمضان» ،تلاش و شجاعت او به حدي بود كه نيروهاي تحت امرش فرمانش را شگفت زده كرد .به گونه اي كه يكي از نيروهاي او در خاطراتش نقل مي كند :
در عمليات رمضان كه قرار شد نيروها عقب نشيني كنند .او همه ي ما را عقب فرستاد و خودش با آخرين دستگاه كه يك بلدوزر بود ،بعد از همه به عقب آمد .
او و كساني مانند او ؛در اين دوره توانستند كار آيي جهاد را در مهندسي رزمي و پيشرفت عمليات نظامي به اثبات
برسانند و از كساني بود كه پاي «جهاد سازندگي» را به اتاق جنگ و طراحي عمليات نظامي باز كرد .
با شروع عمليات« والفجر» ،فرماندهي كل جنگ تصميم به سازماندهي جديدي در بر نامه ريزي و تقسيم مناطق جنگي گرفت .چهار قرار گاه اصلي با وظايف ويژه تشكيل شد كه زير نظر قرار گاه مركزي« خاتم الانبياء(ص)» فعاليت مي كردند .
قرار گاه« كربلا »كه بخش بزرگي از جبهه هاي جنوب را تحت پوشش داشت .2 قرار گاه «نجف اشرف» كه بخش مياني جبهه ها را زير نظر داشت .3 قرار گاه «حمزه سيد الشهدا(ع)» كه مناطق شمالي جبهه را در غرب كشور فرماندهي مي كرد .4 قرار گاه «نوح »(ع)كه مسئوليت عمليات دريايي داشت .
هر يك از قرار گاه هاي چهار گانه ،واحد مهندسي رزمي مخصوص خود را داشتند كه نياز به فرماندهاني شجاع و با تجربه و كارا براي هدايت آن ها بود .با توجه به توان و قابليت هايي كه «هاشم ساجدي» پيش از اين از خود نشان داده بود ،فرماندهي مهندسي رزمي قرار گاه «نجف اشرف» به او واگذار شد .در مسئوليت جديد توانست با سازماندهي و ايجاد رابطه ي منطقي و دوستانه با نيروهاي تحت فرمانش ،روحيه ي خوبي را در نيروها براي انجام ماموريت محوله ايجاد كند .در عمليات «والفجر مقدماتي» و« الفجر يك» كه در جبهه هاي جنوب انجام شد ،او و نيروهايش توانستند خدمات بسياري انجام دهند .در عمليات «والفجر 3» كه به آزاد سازي شهر «مهران» و ارتفاعات مهم آن منجر شد ،ساجدي و نيروهايش نقش تعيين كننده اي در پيروزي نظامي داشتند .او در همين ارتفاعات ،از
سه ناحيه ي شانه ،شكم و پا به سختي مجروح شد اما قبل از سلامتي كامل مجددا به جبهه باز گشت و به فعاليت ادامه داد .
در تمامي جنگ ها ،نقش مهندسي رزمي ،ويژه و تعيين كننده در پيروزي نيروهاي نظامي است .تغيير وضعيت زمين ،ايجاد موانع و خاكريزهاي مورد ازوم ،ايجاد راه ها و پل هاي ارتباطي براي دسترسي سريع تر به مواضع دشمن و رساندن تداركات ،تجهيزات و نيروهاي تازه نفس به مواضع خودي ،ايجاد سنگر هاي مستحكم و لازم براي حفظ جان نيروها در خط مقدم و عقبه ها ،همكاري در ساخت انبارهاي تداركاتي و تسليحاتي و بسياري كارهاي ديگر ،نقش اين قسمت را در عمليات نظامي ضروري و غير قابل انكار مي كند .هر چند نقش اين نيروها در پيروزي ها چندان به چشم نمي آيد و بيشتر ،نيروهاي رزمي هستند كه مورد توجه مردم عادي قرار مي گيرند .
اين نيروهاي زمينه ساز ،معمولا ساكت و مظلومانه كارشان را مي كنند و مردم كمتر به نقشي كه ان ها در پيروزي ها داشته اند ،توجه نشان مي دهند .مهندسي رزمي كه «جهاد سازندگي» در آن نقش اساسي داشت ،يكي از بخش هاي مظلوم جنگ است .اين مظلوميت در نظر املام خميني ،به قدري نظر گير بود كه لقب ويژه ا ي به اين افراد داد :سنگر سازان بي سنگر .
«هاشم ساجدي» يكي از سنگر سازان بي سنگر بود .او نه تنها بيا بخش را از نزديك و در وسط معركه جنگ ،مديريت مي كرد كه بارها و بارها در مواقع بحراني و خطرناك ،خود به عنوان يك نيروي عادي وارد كارزار
شد ومانند يكي از آنها ،با ماشين هاس سنگين به كار مي پرداخت ؛خاكريز زد و سنگر ساخت .
كم كم روز موعود نزديك شد .عمليات «عاشورا» در جبهه هاي مياني ،در منطقه ي «ميمك» ،در حال انجام بود .او و چند تن ديگر از فرماندهان سپاه پاسداران ،براي باز ديد جاده هاي تداركاتي و مورد لزوم راهي شدند .تا اين كه در صبح روز پنجم آبان 1363 در حين اين ماموريت ،در تنگخه اي با كمين نيروهاي ضد انقلاب و نفوذي هاي دشمن بر خوردند .«ساجدي» در اثر اصابت چند گلوله به شهادت رسيد و دونفر ديگر به اسارت آنها در آمدند .سه روز بعد ؛پيكر به خون نشسته ي اين سردار از جان گذشته ي اسلام ،در« مشهد» تشييع شد و در آخر نيز در بهشت رضا در كنار ديگر شهدا به آرامش ابدي رسيد . منابع زندگينامه :"آخرين قدمگاه"نوشته ي ،علي اكبر عسگري،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان502امام حسين(ع)از(تيپ يكم اميرالمومنين(ع)لشگر4بعثت ( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي )
شهيد «مرتضي ساده ميري» در سا ل 1340 در خانواده مذهبي در شهرستان «ايلام» ديده به جهان گشود .زندگي در خانواده مذهبي وسنتي و وجود مشكلات اقتصادي ،فرهنگي و...كه آن روزها اكثر خانواده هاي ايراني ساكن درمناطق محروم مانند ايلام از آن رنج مي بردند ؛ مرتضي را نوجواني سخت كوش وفعال بار آورده بود.پس از رسيدن به دوران كسب علم ،تحصيلات را در ايلام آغاز كرد وبا موفقيت به پايان رساند .انقلاب آزادي بخش امام خميني كه شروع شد مرتضي كه شاهد ظلم ونابرابري شاه خائن بود ،مشتاقانه به صفوف مبارزين پيوست وتا
پيروزي نهضت خميني كبير لحظه اي آرام نگرفت. در اوايل پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل جهاد سازندگي به اين نهادانقلابي پيوست .اما مزاحمتهاي ضدانقلاب براي مردم ستم كشيده كرد وبعد از آن جنگ تحميلي عراق كه به نمايندگي از زورمندان ستمكار جهان ،برعليه مردم بزرگ ايران شروع شد،اورا به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كشاند تا سدي تسخيرناپذير در مقابل دشمنان ايران بزرگ باشد. خود او مي گويد «... بنا به علاقه وافرم به عضويت رسمي سبز پوشان لشگر امير المومنين (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمدم و خدمتم را از گردان 503 شهيد بهشتي به عنوان مسئول دسته آغاز كردم. »
مرتضي در بين بچه هاي لشگر به حلتي معروف بود ،آخر او 8 سال دفاع
مقدس را در هلت ها گذراند. هلت در لجهه ي ايلامي به تپه ماهورهاي رملي بي آب و علف مي گويند كه شرايط زندگي در آنجا بسيار سخت است .شهيد مرتضي با لهجه ي شيرين (شوهاني )تبسم را بر لبان رزمنده گان مي شاند. سنگر مرتضي شلوغ ترين سنگر بودو دور و برش هميشه پر بود از رزمندگاني كه به اخلاق خوب ورفتار پسنديده اوعشق مي ورزيدند.در شب عمليات آنقدرروحيه رزمندگان را تقويت مي كرد كه مرگ شيرين تر از عسل مي شد .او به حمله و عمليات عشق مي ورزيد ،در عمليات والفجر 5،والفجر 9 ،والفجر 10 ،كربلاي 1 ،كربلام 10 نصر 4و نصر 8 سمت فرماندهي گروهان و ستاد گردان را بر عهده داشت و بارها مجروح گرديد ،بعد از جنگ او در فراغ شهدا ءخيلي بي تابي مي كرد . مرتضاي بعد از جنگ خيلي با
آن مرتضاي زمان جنگ فرق داشت ،چنانكه روزي روي چادرش اين شعر را نوشته بود :
در سنگر حق شير شكاران همه رفتند
ياران هلت چون عطر بهاران همه رفتند
چون بوي گل ،آن پاك عياران همه رفتند
هلتي با كه نشيني كه ياران همه رفتند
آه و افسوس مرتضي در فراق دوستان سفر كرده لحظه اي قطع نمي شد و از اينكه از اين قافله جا مانده بود ،احساس شرمساري مي كرد .اما خدا هم نمي خواست دل مرتضي شكسته شود تا اين كه دعاي او مورد اجابت قرار گرفت و در تاريخ 25/ 12/ 1369 در دامنه هاي قلاويزان در عمليات پاك سازي مناطق غرب كشور از وجود منافقين ،صداي گرفته اي در بيسيم ها پيچيد :مرتضي پرپر شد ،مرتضي به غيوري ودوستانش ملحق شد . سكوت عجيبي حاكم شد اما مرتضي عروس زيباي شهادت را در آغوش گرفت و خود را به قافله اي شهدا رساند .
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ايلام،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر سازگار : فرمانده محور عملياتي تيپ 21 رمضان(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اولين روز دي ماه1340، در خانواده اي مذهبي در حاجي نصير يكي از بخشهاي شهرستان چناران در استان خراسان متولد شد. پدرش مي گويد: اوايل ، زندگي سختي داشتيم، اما به بركت تولد ناصر زندگي مان بهتر شد. ناصر يك ساله بود كه به همراه خانواده به مشهد آمد، در اين زمان پدر و مادرش هر دو كار مي كردند. او دوران كودكي خود را در مشهد سپري كرد و وارد دبستان زماني شد. به مدرسه علاقه داشت. هنگامي كه از راه
مي رسيد نمازش را مي خواند، تكاليفش را انجام مي داد، سپس ناهار مي خورد. به دايي كوچكش مهدي علاقه داشت و بيشتر اوقات با او بود. در اوقات فراغت فوتبال بازي مي كردوكتاب مي خواند. در جلسات قرآن شركت مي كرد و هميشه كمك پدرش بود حتي در كار سخت بنايي. كلاس پنجم بود كه به مكتب قرآن مي رفت و در جلسات مذهبي شركت مي كرد. در يكي از همين جلسات يك جلد كلام الله مجيد جايزه گرفت. بعد از اتمام دوران دبستان، وارد مدرسه راهنمايي توحيد شد. از سال سوم راهنمايي و از پانزده سالگي، فعاليتهاي انقلابي اش شروع شد. در مسجد محل فعاليت مي كرد. در مبارزات و تظاهرات بر عليه حكمت شاه شركت داشت و اعلاميه هاي حضرت امام را پخش مي كرد. يك بار هم در چهار راه نادري دستگير شد. هنگام حمله به بيمارستان امام رضا (ع) حضور داشت. مي گفت: اسلام در خطر است. در تظاهرات روزهاي 9 و 10 دي ماه 1357كه اوج مبارزات مردم مشهدبا حكومت طاغوت بود، حضور ي فعال وتاثير گذار داشت. او به نزديكان خود چيزي درباره فعاليتهايش نمي گفت.
در مسجد ابوالفضل(ع) كه به نام انجمن اسلامي شهيد محمد منتظري معروف بود، شروع به فعاليت كرد. با شرع جنگ و تشكيل بسيج، عضو بسيج همان مسجد شد. بعد از تشكيل سپاه پاسداران، درس خود را در حد سيكل رها كرد. مي گفت: درس را مي توان براي بعد گذاشت، اما جنگ را نمي توان. جنگ از همه چيز مهم تر است. بعد از جنگ درس را مي توان دوباره خواند. او
براي آنكه بتواند در سپاه عضو شود شناسنامه خود را تغيير داد و سنش را بزرگ كرد. سپس داوطلبانه به كردستان رفت .
در سال 1360، طي مراسمي ساده و بدون هيچ گونه تشريفات ازدواج كرد. روي حجاب و ايمان زنش بسيار تاكيد داشت.
اولين فرزندش محمد در سال 1361 و دومي زهره در سال 1363 به دنيا آمد. آخرين بار كه مي خواست به جبهه برود به خانواده اش گفت: اگر من شهيد شدم ناراحت نشويد؛ من هميشه پيش شما خواهم بود. خنديد و گفت: شهيد همه جا هست و هميشه زنده است.
به همسرش نيز اين كلمات را مي گفت: اگر شهيد شدم نمي خواهم ناراحت شويد. گريه نكنيد، برايم عزاداري نكنيد، فقط راه امام را ادامه دهيد.
همسر شهيد قبل از شهادتش خواب مي بيند كه شهيد مي خواهد به كربلا برود و او هر چه اصرار مي كند كه مرا هم با خود ببريد، شهيد قبول نمي كند و در شب شهادت او و درست در لحظه شهادت وي، همسرش شهادتش را خواب مي بيند. مادر شهيد نيز در خواب مي بيند كه حضرت زينب، (س) مي خواهد كه شفاعتش كند. حضرت (س) مي فرمايند: چرا داخل صف نمي آيي؟ مي گويد: چون اين صف خانواده هاي شهدا است. حضرت دست وي را مي گيرند و داخل صف مي برند. يك بار هم خواب مي بيند كه ناصر را تشييع مي كنند، اما خود ناصر جلوتر از همه راه مي رود. مادر به سيدي كه آنجا بوده موضوع را مي گويد و سيد جواب مي دهد: فقط من و شما ناصر را
مي بينيم.
سرانجام، ناصر سازگار مسئول محور عملياتي لشكر 21 رمضان(ع) در 23 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه، بر اثر اصابت تركش به سر، به شهادت رسيد. پيكر پاك اين شهيد در بهشت رضا(ع) دفن شد.
همسرش پس از شهادت وي بارها از كمك هاي او در خواب بهره برده است. او مي گويد: گوشواره دخترم گم شده بود و چون يادگار شهيد بود من خيلي ناراحت بودم اما هر چه مي گشتم، پيدا نمي كردم. تا اينكه شهيد به خوابم آمد و جاي گوشواره را نشانم داد. يا اگر مهمان مي خواست برايم بيايد، شهيد به خوابم مي آمد و مي گفت فردا مهمان داريد، فلان كار را انجام بدهيد. در واقع حضور او را هميشه حس مي كنم. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام حسن (ع)تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پدرش معلم بود .اورابا تربيت سالم وهمراه با علم و ادب بزرگ كرد. دوران ابتدايي را با موفقيت گذراند. سپس به مدرسه راهنمايي معراج يزد رفت و پس از مدتي براي ادامه تحصيل به تهران عزيمت نمود و موفق به اخذ ديپلم شد. در اين مدت كه درس مي خواند, از فعاليتهاي انقلابي هم غافل نبود ,با شركت درمبارزات سياسي وحضوردر محافل و مجالس مذهبي نقش به سزايي در پيروزي و پيشبرد انقلاب داشت.پس از اخذ ديپلم براي تحصيل به حوزه علميه رفت و دروس حوزوي را آغاز نمود. او علاقه زيادي به يادگيري علوم اسلامي داشت ودر اين زمينه پيشرفتهاي
خوبي نمود.پس از پيروزي انقلاب اسلامي به كميته انقلاب اسلامي(سابق)پيوست وكارهاي بيشماري براي ايجاد امنيت در حزه هاي ماموريت خود انجام داد.
با شروع جنگ تحميلي داوطلبانه از سوي كميته انقلاب اسلامي به مناطق جنگي رفت تا به دفاع از كشور بپردازد.مدتي بعد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و براي ادامه تحصيلات حوزوي به شهر مقدس قم رفت.ا و تحصيلات حوزوي خود را در حوزه علميه قم ادامه دادتا به كسب علم و معرفت مشغول شود.
او در طول دوران طلبگي هيچ گاه از تبليغ و نشر احكام اسلامي غافل نشد و حضور در مناطق محروم و تبليغ احكام و شريعت اسلامي را وظيفه خود مي دانست.
با اينكه مشغول كسب علم بود امابه طور مستمر در جبهه ها حضور مي يافت و به خصوص در مواقع حساس ودر عمليات مختلف، حماسه هاي گوناگوني به ثبت رساند.
مدتي از حضورش در جبهه نمي گذشت كه به علت كارآمد بودن و توانمندي كه داشت به فرماندهي گردان امام حسن(ع) منصوب شد .اوسرانجام در تاريخ 6/3/1367 در منطقه عملياتي شلمچه بر اثر اصابت تركش خمپاره به خيل ياران اباعبدالله الحسين (ع) پيوست و به شهدت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمدحسين ساعدى در سال 1335 در روستاى "خليل آباد" از توابع شهرستان "خمين" متولد شد. از همان ابتدا، صوت زيباى قرآن، آشناى روح بى تاب محمد حسين شد. با اتمام دوران ابتدايى، به علت فقر مالى، درس را رها كرد و به كار كشاورزى روى آورد. مدتى بعد براى تأمين معاش خانواده اش به تهران مهاجرت كرد. محمد حسين
همزمان با اوج گيرى انقلاب و تظاهرات مردمى عليه حكومت پهلوى، به اين نهضت خروشان پيوست و با پيروزى انقلاب و صدور فرمان امام (س) مبنى بر افزايش سطح توليدات داخلى، به زادگاهش بازگشت تا او نيز سهم كوچكى در خودكفايى كشورش داشته باشد. حمله رژيم بعثى به حريم ايران، ساعدى را به جبهه هاى نبرد حق عليه باطل كشاند. سال 1359 راهى جبهه هاى غرب شد و در همين زمان به عضويت سپاه پاسداران درآمد و در تعداد زيادى از عمليات ها شركت كرد. سرانجام به عنوان "فرمانده گردان روح الله" در 1362/12/5 در عمليات خيبر، در جزاير مجنون به ديدار خدا شتافت و جزيره مجنون براى هميشه پيكر پاكش را در آغوش گرفت.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي سامعي : قائم مقام فرمانده عمليات لشگر77 پيروز خراسان(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
بعد از ظهر يكشنبه، چهارم تير ماه سال 1326 در روستاي مهموئي شهرستان بيرجند به دنيا آمد. پيش از تولد، پدرش براي كار از روستا رفت و ديگر هرگز بازنگشت و او در كنار مادربزرگش بزرگ شد. در سال 1333 به دبستان روستاي مهموئي رفت . بعد از اتمام دوره ابتدايي به علت نبود مقطع تحصيلي بالاتر در روستا، ترك تحصيل كرد . پس از آن به دنبال كار عازم گرگان شد و تا قبل از رفتن به سربازي در آنجا بود. در جواني به استخدام ارتش در آمد و در مشهد خدمت مي كرد.پس از ورود به ارتش تحصيلات خود را ادامه داد. حوادث انقلاب و شروع حركتهاي مردمي او را به هيجان مي آورد. در مبارزات براي پيروزي انقلاب همكاري داشت.
فعاليتهاي وي در اول انقلاب
به حدي بود كه مورد سوء قصد يكي از همكارانش قرار گرفت. همسر ايشان مي گويد: در روزهاي حكومت نظامي ايشان بدون توجه به آن در منزل جلسه دعاي ندبه و دوره قرآن بر پا مي كرد. اين كاربا توجه به جو ضدمذهبي حاكم بر ارتش كار خيلي خطرناكي بود.در همه حال به دنبال امور خيريه بود. دوره قرآن تشكيل مي داد. براي برق، آب و جاده در روستا ، ساختن مساجد و كمك به فقرا تلاش مي كرد.
در مشهد تصميم به ازدواج گرفت و به پيشنهاد عمه اش با نوه ايشان ، خانم فاطمه خليلي پيمان ازدواج بست و زندگي مشترك را در اواخر سال 1347 در مشهد آغاز كردند.
او داراي پنج فرزند به نام هاي محمد ، مهدي ، داوود ، مريم و حليمه است. بسيار به فرزندان خويش علاقه داشت، آنها را نصيحت مي كرد و قبل از سن تكليف آنها را به خواندن نماز تشويق مي كرد و در راه تربيت صحيح و اسلامي آنان تلاش مي كرد.
نصيحت وي به فرزندان اين بود كه هر كاري را انجام مي دهند به خاطر رضاي خداوند متعال باشد ، خود نيز اين گونه بود. با شروع جنگ، مهدي سامعي وظيفه خود مي دانست كه براي اداء تكليف عازم جبهه شود. اين امير سرافرازارتش اسلام بعد از مدتها حضور تاثير گذار در جبهه هاي دفاع از اسلام وايران، در بيست و دوم تير ماه سال 1367 در جبهه فكه با اصابت گلوله به درجه رفيع شهادت نايل آمد. پيكر پاك شهيد مهدي سامعي در حرم مطهر امام رضا به خاك سپرده
شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان كوثر تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «حسين سبحاني كوهسرخي» سال 1331 در روستاي «ايوار» دربخش« كوهسرخ »در شهرستان«كاشمر »ودر خانواده اي مذهبي به دنيا آمد .در خردسالي قرآن را از پدر روحاني اش فرا گرفت. در زادگاهش دوره ابتدايي را گذراند و در كشاورزي كمك دست پدر شد .
پس از چند سال قالي بافي و بعد از مدتي اشتغال به كار بنايي ، به تهران رفت و در كوره آجرپزي به كارگري پرداخت .اهل مطالعه بود و اوقات تنهايي و فراغتش را با كتاب هاي مذهبي پدر مي گذراند .لذا با آگاهي هايي كه به دست آورده بود، وارد فعاليت هاي سياسي شد و در راهپيمايي هاي انقلاب اسلامي به كاشمر مي رفت و با كفن شركت مي كرد .
سال 1357 با خانم «زهرا ارمند» پيوند زندگي مشترك بست كه در نتيجه اين پيوند مبارك داراي يك پسر و سه دختر هستند .
حسين به ورزش به ويژه كوهنوردي دلبسته بود .كشتي قهرماني را تا مقام دومي استان پي گرفت و در وزن 48 كيلو گرم كشتي مي گرفت .
حسين سبحاني با تشكيل سپاه در سال 1358 ، عضو سپاه كاشمر گرديد . پس از مدتي بر اي مقابله با ضد انقلاب در كردستان ، عازم سنندج شد و چند ماه در آن منطقه حضور داشت .پس از آن دوره آموزش عمومي سپاه را در مشهد گذراند و در واحد آموزش نظامي مربي تخريب گرديد و در پادگان شهيد مدني كاشمر مشغول
خدمت شد. خاطرات حسين برهاني به عنوان همكارش خواندني است .
وي درباره مهارت نظامي شهيد سبحاني مي گويد :حسين در كارهاي نظامي بسيار ورزيده بود و روحيه خوبي داشت. در عمليات عبور از گلدسته مسجد جامع تا ميدان مركزي كاشمر از جمله افراد اندكي بود كه توانايي انجام دادن آن را داشتند .
برهاني مي افزايد :حسين چون كارش آموزش تخريب بود و همواره با مواد منفجره سر و كار داشت ؛ خود را با شهادت احساس مي كرد و اين انتظار و احساس ، روحيه تعبد و راز و نياز را در او تقويت كرده بود .او با وجود خستگي ، كم خوابي و كارهاي زيادش شب ها از نماز شب و راز و نياز غافل نمي شد .حسين سبحاني دوره آموزش تانك را نيز گذراند و ديگر بار راهي جبهه نبرد شد .در عمليات طريق القدس با تانك جلو نيروهاي پياده حركت مي كرد و مدتي را در گردان ادوات، مسئول قبضه خمپاره 60 ميلي متري بود . حسين عاقبتي همرزم ديگر شهيد مي گويد :
او مدتي در «جماران» و در حفاظت از امام خدمت مي كرد و سال 1360 حدود دو ماه در جبهه ها فرمانده گروهان بود و سال 1363 به لشگر 25 كربلا اعزام شد و هشت ماه در آنجا فرمانده گردان ادوات بود . سپس به «كوهسرخ» برگشت و حدود يك سال فرمانده بسيج آنجا بود.
اين سردار شجاع و حماسه آفرين براي چندمين بار در ماه مبارك رمضان به جبهه نبرد شتافت و در تيپ 21 امام رضا معاون اول گردان كوثر شد .در منطقه «مهران» براي از كار انداختن
قبضه كاليبر دشمن متجاوز ،با شجاعت حركت كرد كه با اصابت گلوله اي به ناحيه قلب و با ذكر يا حسين و يا مهدي، نقش زمين گرديد و در تاريخ 30/ 2/ 1365 به كاروان شهيدان هميشه جاويد اسلام پيوست .
پيكر پاك سردار شهيد حسين سبحاني كوهسرخي روز نوزدهم رمضان با حضور گسترده مردم قدر شناس كاشمر تشييع و سپس در زادگاهش ايور به خاك سپرده شد .
روانش شاد ،يادش گرامي و راهش پر رهرو باد ! در بين خانواده و دوستان اسوه صبر و تحمل و حوصله بود و به ديگران توصيه اش اين بود :صبر پيشه كنيد ؛ چون صبر مومن به منزله سر براي پيكر است ؛ اگر صبر نداشته باشيد مثل اين است كه بدنتان سر ندارد ؛ و بدن بي سر پس از چند ساعت متعفن مي شود و صبر اگر نباشد ايمان متعفن مي شود .
ايمان يعني قبول هر حادثه و هر كاري كه از جانب پروردگار رخ دهد . همه آنها مقدر است و نبايد چون و چرايي داشته باشيم ؛ پس مي توانيم بگوييم :صبر ، صبر ، صبر ؛ چون به قول شاعر :
صبر و ظفر دوستان قديمند بر اثر صبر نوبت ظفر آيد
او به دنبال جاودانگي بود ؛ آيا جاودانه تر از وصل شدن به معبود يكتاي بي همتا مي توان يافت ؟
در آخر وصيت نامه حسين آمده است :
اي جسم و تن زيبا ، هم خاك شود روزي
اين نام من از دنيا ، هم پاك شود روزي
هر كس كه مرا داند ، اين خط مرا خواند
شايد كه كند
يادم ، غمناك شود روزي منابع زندگينامه :"افلاكيان خاكي"نوشته ي علي اكبر نخعي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد سبزي مسجد : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1342 ، از خانواده اي روحاني و متوسط در روستاي زارنجي از توابع شهرستان شاهين دژ به دنيا آمد .پدر محمد ، امام جماعت مسجد روستا بود.
محمد دوره ابتدايي را در مدرسه روستاي زارنجي گذراند و پس از نقل مكان خانواده به شهرستان بناب ، دوره راهنمايي را در مدرسه تربيت بناب پشت سر گذاشت . محمد از همان دوران كودكي به تحصيل علاقه فراواني داشت و چون پدرش واعظ بود به دروس حوزوي علاقه مند شد و با وجود سن كم در كنار پدرش به ايراد سخنراني و موعظه مي پرداخت .
در دوره تحصيل پس از فراغت از درس در خانه فرشبافي مي كرد و اوقات فراغت خود را صرف كمك به امرار معاش خانواده مي كرد . دوران تحصيل دبيرستان او با پيروزي انقلاب مصادف شد . او تحصيلات خود را تا سال سوم دبيرستان ادامه داد و پس از آن به منظور حضور در جبهه ترك تحصيل كرد .
محمد سبزي با شروع جنگ تحميلي پس از گذراندن دوره آموزش نظامي در پادگان امام حسين (ع) تهران به جبهه گيلانغرب اعزام شد و در عمليات آزادسازي شهر بوكان شركت داشت .
از خصوصيات بارز محمد خلاقيت و قدرت ابتكار بود . از جمله كارهايي كه وي در طول جنگ در پايگاه انجام داد و به آن اهتمام داشت ، منسجم كردن نيروها و بسيج كردن آنها براي
اعزام به جبهه بود . به همين منظور پيشنهاد كرد كه يك تيم فوتبال تشكيل شود كه تمام اعضاي آن از بسيجي ها و اعضاي داوطلب جبهه باشند . اين پيشنهاد جامه عمل به خود پوشيد و يك تيم فوتبال قوي به وجود آمد كه بعدها نام آن را « فجر بناب » گذاشتند . اين تيم فوتبال يك گروه منسجم و همفكر را به وجود آورد كه چند تن از اعضاي آن بعدها به شهادت رسيدند . هم اكنون نيز تيم فوتبال فجر بناب به ياد محمد سبزي فعال است .
درباره فعاليتهاي پشت جبهه محمد سبزي يكي از همرزمان وي چنين نقل مي كند :
در يكي از روستاهاي اطراف بناب ، گروهي ضد انقلاب وجود داشت كه گاه به گاه ناامني و مشكلاتي را براي اهالي به وجود مي آورد . ما تازه از جبهه رسيده بوديم كه اين موضوع را به ما اطلاع دادند . من و محمد سبزي به همراه شهيد قائمي به آن منطقه رفتيم و پس از شناسايي منطقه ، با هدايت و آرايش نظامي سنجيده محمد سبزي ، ضد انقلاب را محاصره و دستگير كرديم و به نيروهاي اطلاعات تحويل داديم .
محمددر عملياتهاي رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1 ، 2 ، 4 ، عمليات خيبر و بدر حضور داشت و لياقت و شايستگي خود را نشان داد . به همين سبب به فرماندهي گروهان منصوب شد و پس از مدتي جانشيني فرماندهي گردان را به عهده گرفت .
در عمليات بدر نيروهاي گردان تحت فرماندهي محمد سبزي جزو نيروهاي خط شكن بود و او در پيشاپيش نيروها
با بَلَم ( نوعي قايق محلي جنوب ) به پيش مي رفت . وقتي بلم او به خط دشمن نزديك شد يكي از نيروهاي عراقي نارنجكي را به داخل بلم پرتاب كرد كه منفجر شد و در اثر آن محمد سبزي به شدت مجروح گرديد و قريب به هفتاد تركش به قسمت هاي مختلف بدن او اصابت كرد و به بيمارستان مسلمين شيراز انتقال يافت . يكي از همرزمان وي در خصوص مجروحيت محمد سبزي مي گويد :
زماني كه او در شيراز بستري بود براي احوالپرسي نزد وي رفتيم . به محض ديدن ما اولين سؤالي كه كرد از وضعيت شهيد مهدي باكري بود و ما نمي خواستيم درباره شهادت آقا مهدي صحبتي كنيم . سپس از فرمانده گردام امام حسين (ع) شهيد اصغر قصاب عبداللهي سؤال كرد كه باز هم ما نگفتيم كه شهيد شده است . ولي انگار خودش متوجه شده بود به شدت گريه كرد و گفت : « من نخواهم گذاشت كه بين من و آقا اصغر فاصله زيادي بيفتد . » يك قطعه عكس از شهيد قصاب به همراه داشت كه مرتب به آن نگاه مي كرد و مي گفت : « اصغر اين بار حتماً مي آيم . »
همرزم ديگري نيز مي گويد :
زماني كه به ديدار محمد در بيمارستان شيراز رفتيم ، حال ايشان بسيار وخيم بود با اين حال به ما دلداري مي داد و مي گفت : « مرا از اينجا بيرون بياوريد ، الان در جبهه ها به من احتياج دارند . » بالاخره با اصرار ايشان نزد دكتر رفتيم و دكتر را راضي به
ترخيص ايشان كرديم ولي زماني كه با آمبولانس قصد داشتيم او را از بيمارستان خارج كنيم به دليل جراحت عميقي كه در شكم داشت بخيه هاي شكم وي باز شد و دوباره ايشان را بستري كردند .با اين حال مرتب اصرار مي كرد كه مي خواهم در مراسم تشييع جنازه بچه ها شركت كنم . در هر صورت ايشان را به بناب منتقل كرديم و با اينكه وضعيت جسماني بسيار وخيمي داشت ، خواست كه در مراسم شهداي بدر سخنراني كند . پس از اصرار فراوان محمد را به مسجد جامع بناب برديم و وي سخنراني عجيب و غير قابل توصيفي كرد كه با وجود سن كم همه را تحت تأثير قرار داد .
در مرحله ي تكميلي عمليات والفجر 8 در منطقه فاو درخاك عراق انجام شد ، پس از آنكه گردان محمد به عنوان نيروي خط شكن عمل كرد و مأموريت خود را به خوبي انجام داد به گفته دوستانش محمد در ساعت حدود چهار صبح به ايشان حال عجيبي دست داد و به آنها گفت : « شايد امروز شهيد شوم . » پس از آن فعال تر از قبل به ايفاي وظيفه پرداخت و مأموريتهاي محوله را به انجام رساند . سرانجام زماني كه در بالاي خاكريز ايستاده بود تركشي به گردنش اصابت كرد . بدين ترتيب محمد سبزي جانشين فرمانده گردان امام حسين (ع) پس از 60 ماه حضور در جبهه و در حالي كه هنوز از جراحات عمليات بدر رنجور بود ، در كنار درياچه نمك در منطقه فاو - بصره در تاريخ 7 ارديبهشت 1365 به شهادت رسيد .
پس از شهادت وي امين شريعتي فرمانده لشكر 31 عاشورا در يك سخنراني درباره اين شهيد گفت : « من بسيار متعجبم كه آن قلب نترس و روح شجاع چگونه در اين بدن نحيف و كوچك سبزي جاي مي گرفت . »
اودر وصيتنامه اش مي نويسد:هيهات ! هيهات ! هيهات ! ما پيش مي تازيم تا عروس شهادت را در آغوش بگيريم ، نه به اميد آنكه پيروز شويم . اي خداي بزرگ چرا اين قدر عاشق حسين هستم . نه تنها من بلكه تمامي همرزمان راه حق ، پاسداراني كه خون و جان و مال و عيال و تمامي مسائل مادي برايشان مهم نيست . بسيجياني كه بدون آرم و بدون توقع عاشقانه شهيد مي شوند ... .
آرزو دارم حتي جسدم در بيابانها بماند و آنقدر در زير آفتاب سوزان بمانم كه تا بتوانم اولاً راه حسين (ع) عزيز را بپيمايم و دوم گناهام پاك شود . خدايا من شمعم ، مي سوزم تا راه را روشن كنم . فقط از تو مي خواهم كه وجود مرا تباه نكني و اجازه دهي تا آخر بسوزم و خاكستري از وجودم باقي بماند .
آرامگاه شهيد محمد سبزي در گلستان شهداي امام حسين (ع)درشهرستان بناب واقع است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمود سبيليان : فرمانده واحد مهندسي رزمي لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«سيد محمود»، در تاريخ 21 آذر 1338 در شهرستان «كاشمر »به دنيا آمد. خانواده« سبيليان»، فقر و شرافت را با هم در آميختند و كودكشان را با مهر تربيت
كردند.
سيد محمود، تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در دبستان رودكي و دوره ي متوسطه را در هنرستان صنعتي دكتر لقمال كاشمر در رشته برق به پايان رساند.
نبوغ اجتماعي «سيد محمود» به همراه توان بالاي جسمي اش، از همان ابتدا، وي را به عنوان محور فعاليتهاي مدرسه و گروه دوستان قرار داد. در هنرستان با توجه به فعاليتهاي سياسي و مبارزاتي بر ضد رژيم شاه، همواره نقش هدايت كننده را ايفا مي نمود.
او يكي از گردانندگان اصلي مبارزات هسته هاي سياسي عليه رژيم شاه در سطح شهر بود.
رشد و بالندگي محمود، با تعبد آيت الله مشكيني به كاشمر همزمان گرديد و اين تقارن، موجب ارتباط عميق وي با كانون هاي سياسي آن زمان شهستان شد، به طوري كه با وجود سن كم، بارها ماموريت هاي خطير انتقال نوار و اطلاعيه از تهران به كاشمر، به او محول گرديد. او در اين رابطه چنان با تدبير فعاليت مي كرد كه علي رغم گستردگي دامنه ي عمليات، مامورين رژيم نمي توانستند هيچ سر نخي از او بدست آورند. ضمن اين كه كليه فعاليتها منطبق با خط امام و با حمايت و نظارت روحانيت متعهد به انجام مي رسيد.
اين فعاليت ها، از سيد محمود چهره اي شناخته شده و تشكيلاتي تربيت كرد، به طوري كه در بدو پيروزي انقلاب اسلامي با آمادگي كاملي مواجهه با تغيير و تحول داشت، نقشي تعيين كننده در برپايي نهادهاي انقلابي كميته انقلاب اسلامي، جهاد سازندگي، سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ... ايفا كرد.
محمود به خاطر اعتقاد عميقي كه به و كار فرهنگي به ويژه با نسل جوان داشت، انجمن اسلامي دانش آموزان كاشمر
را پايه ريزي نمود و به پرورش فكري و مذهبي نوجوانان شهر و روستا همت گماشت تا جايي كه بسياري از دست پروردگان وي، يا به درجه والاي شهادت نائل آمدند و يا در مسئوليت هاي مختلف اجتماعي و سياسي كشور، استان و شهرستان، منشاء خدمات فراوانند.
سيد محمود از ابتداي سال 1358 به صورت رسمي وارد سپاه شد و به عنوان مسئول واحد اطلاعات به عضويت شوراي فرماندهي منصوب گرديد. وي در اجراي مسئوليت خطير مبارزه با گروهك هاي الحادي و منافقين، گامهاي اساسي و اصولي بر داشت و در جبهه ي فكري و عملياتي، به مبارزه با آنان پرداخت و نقش مدبرانه اي در جهت كشف و خنثي سازي توطئه هاي منافقين ايفا نمود، به طوري كه در طي روزهاي بحراني سالهاي آغازين پيروزي انقلاب، حتي يك گلوله در كاشمر شليك نشد و با تدبير و درايت او، بساط همه گروهك ها برچيده شد. به علاوه، برخي از مراكز سپاه در شهرستان هاي استان با مديريت و اعزام نيروهاي سپاه كاشمر، تقويت و تاسيس گرديد.
در سال 1361 به دنبال اعلام نياز منطقه خراسان و با عنايت به توانمندي هاي سيد محمود جهت تصدي مسئوليتي مهم تر (معاون واحد اطلاعات سپاه منطقه خراسان) به مشهد عزيمت نمود و مدتي در اين سمت، منشا خدمات قابل توجهي شد.
در بهمن ماه سال 1361 به همراهي جمعي از مسئولان استان، به منظور باز ديد از جبهه هاي نبرد حق عليه باطل، عازم مناطق ميهن اسلامي گرديد و با اصرار فراوان، اجازه ي شركت در عمليات والفجر مقدماتي را يافت. در اين عمليات رشادتهاي فراواني از خود بروز داد
كه همچنان در خاطره ي همرزمانش باقي است.
در سال 1362 به عنوان دفتر مسئول دفتر نهضت ها، مشغول به كار شد و در اين مسئوليت هم مثل ديگر وظايفش، كمك هاي مهم و شايان توجهي به امور فرهنگي نهضت اسلامي افغانستان نمود و تلاش فراواني را براي ايجاد اتحاد و همدلي بين گروه هاي مبارز جهادي، مبذول داشت.
در همين حال، سال 62 را مي توان سال جوشش چشمه هاي عشق و عرفان در دل محمود دانست. حضور در محضر اساتيد بزرگي چون آيت الله زنجاني و مرحوم آيت الله حاج ميرزا جواد آقا تهراني، تحولي اساسي در شخصيت محمود پديد آورده بود.
شور شيدايي، محمود را به جبهه فرا خواند و مسئوليت هاي پشت جبهه، مانع عروجش بود. براي رسيدن به وصال، بي تابي مي كرد و نذر و نياز، دست به دامان مسئولين مي شد و ..
اما نياز به توانايي هاي او در پشت جبهه، باعث مي شد مسئولين اجازه ي حضور دائمي اش را در جبهه ندهند، به همين خاطر با اعزام وي مخالفت مي شد. بالاخره قرار شد محمود به عنوان رئيس ستاد لشگر پنج نصر به منطقه اعزام شود اما او تحويل گرفتن اين مسئوليت را به بعد از عمليات خيبر موكول كرد و ترجيح داد به عنوان يك رزمنده ي گمنام، همراه با ديگر بسيجيان، در عمليات حضور يابد. شايد كساني كه در كنار محمود شهيد شده اند، نمي دانستند سپاهي تنومند ي كه دائم لبخند بر لب دارد و بوي بهار مي دهد و شوق پرواز در سر داد، رئيس ستاد لشگر پنج نصر است.
شانزده سال طول كشيد تا مردم
كاشمر، آخرين باقي مانده هاي خاكي پيكر شهيد سبيليان را به دوش بكشند و در محضر بزرگ مرد تاريخ معاصر ، شهيد آيت الله مدرس و در كنار همرزمان شهيدش به خاك سپردند.
طي آن شانزده سال، فاطمه سادات تنها يادگار شهيد در دامان مادر مهربانش خانم دكتر نصرتي كه در زمان ازدواج با شهيد سبيليان پاسدار بود و مسئول بسيج خواهران كاشمر، با تلاشي مضاعف، تحصيلات را ادامه داد و اينك پزشكي با تجربه است كه مي تواند تنها يادگار آن بزرگ مرد را درس عشق و مهرباني بياموزد؛ يادگاري كه هميشه لبخندهاي قاب عكس پدر را در خاطر دارد. هميشه با بوي سيد محمود آرام مي شود و هميشه از عطر دل انگيز حضور او سرشار است.
هنوز بوي عطر كلام محمود پس از سالها به مشام مي رسد، انگاه كه خاضعانه در محضر معبود سر فرود مي آورد و مي سرايد:
-خدا يا من از تو نشاني مي خواهم؛ به حق شب جمعه! يا الله! عنايتي كن! مجنونم كن! عاشقم كن! آتشم زن يا الله! منابع زندگينامه :"ققنوس"نوشته ي،قاسم رفيعا،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جعفر سپهري : فرمانده هنگ ژاندارمري(سابق)اهواز پدر نگاه كرد كه آرام و مهربان خوابيده بود. تك خاطره اي از او به ياد داشت. در شيطنت كودكانه اش خود را به خواب زد تا پدر او را… اما او نخواست خوابهاي شيرين و روياي پسركش را بهم بزند ، رفت و حسرت بوسه اي كه از كنار در فرستاده بود؛ تنها لذتي كه گونه هاي ساسان، آن را آرزو مي كند. جلوتر رفت و نشست و لب هايش را
به لب هاي پدر نزديك كرد. چه حس خوبي داشت. پدر پس 10 سال شهادت هنوز تازه و سالم مانده بود تا اين دين را به پسر ادا كند. ساسان خنديد و اشك از گونه هايش سرازير شد. و گرماي بوسه، را گرم تر كرد. حالا نوبت او بود تا جواب پدر را بدهد. مثل همان روزها كه دست در گردن پدر كرد و تمام توانش را گذاشت تا به قول پدر ماچ گنده از او بگيرد. لبهايش گونه هاي پدر را در ميان خود گرفت. آن را رها نكرد. حسرت سال ها دوري چيزي نبود. پدر را محكم در آغوش گرفت. لحظه ها گذشت و حالا وقت زمزمه كردن اين سال ها با او بود. پدر در سكوت كامل به حرف هاي او گوش كرد. ساسان خوب دانست كه او قسمت ديگران هم هست. مادرش و همه آنهايي كه سپهري را مي شناختند. فرصت زيادي نمانده بود. پدرش را از لرستان به مازندران كوچانده بودند و حالا وقت تنگ بود خيلي تنگ، چشم هاي منتظر مادر به ساسان دوخته شده بود. او پدر را رها تا به ديگران برسد. همه جلو آمدند. بعضي ها به دست او بوسه مي زدند وبرخي پيشاني اش را و بعضي هم پاهايش را مي بوسيدند. ساسان در حجم احساسات و حسرت گم شد. به مردها و اشك هايي كه مي ريختند حسادت كرد. ديگر نمي توانست پدر را ببيند. به گوشه كز كرد. در ورق سه رنگ پدر روي امواج دست بلند شد.
اشهدان الله اله الا الله. بحق كرم لااله الا الله بگو لااله الا الله.
فرياد همه جا
را فراگرفت. همه يك صدا به نداي مرد جواب مي دادند
لااله ا لا الله لااله الا الله
به طرف پله هاي حسينيه دويد و از چهار پله آن بالا رفت. قايق روي زمين قرار گرفت. چند ستون از آدم هاي سياه پوش ،ساسان خود را به ميان جمعيت آدم ها رساند تا جايي داشته باشد.آرام از ستون هاي پنجم و چهارم و سوم و دوم گذشت خود را به ستون اول رساند. مردي كنار رفت و او در كنار بقيه جا گرفت .
الله اكبر.
به خود كه آمد پدر رفته بود. مثل همان روز مردي به سرعت به پشت ابررفت. با چند سرفه صدايش را صاف كرد. دستي به ميكرفون زدو آن را تنظيم كرد.
ساسان به تل خاك قبر پدر نگاه كرد. دست به جيبش بردوكتابچه اي در آورد و جلد سياه آن را باز كرد. عكس سياه و سفيد رادر سمت چپ بالاي صفحه خود نشان مي داد.
نام و نام خانوادگي: جعفر سپهري نام پدر: ملك
تاريخ تولد به حروف هزار و سيصد و چهارده
تاريخ تولد به عدد: 1314
محل تولد: اسبيكلا
محل صدور شناسنامه: نور
صداي بلند مرد او را به خودآورد.
بسم رب الشهيد و الصديقين. متني رو كه حالا مي خوانم زندگي نامه مختصري از اون شهيده. اميدوارم كه مورد توجه و استفاده شما قرار بگيره و ما سلوك اون شهيد رو سر لوحه رفتارمون قرار بديم.
تيمسار سرتيپ شهيد جعفري سپهري به سال 1314 در اسبيكلاي نور به دنيا آمد. پس از پايان تحصيلات متوسطه در سال 1337 جهت طي دوره آموزشگاه افسري در دانشگاه نظامي استخدام شد. پس از فارغ التحصيلي و نيل به درجه
افسري دوره تخصصي ژاندارمري را گذراند. پس از پايان دوره به ناحيه ژاندارمري خوزستان منتقل شد و به عنوان فرمانده دسته گروهان آبادان خرمشهر، رامهرمز، مسجد سليمان و بعد ماهشهر، گروهان ساحلي و پس از آن در منطقه كردستان و شهر سنندج و مازندران و در شهر ساري با همين سمت به انجام وظيفه پرداخت. پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي وي به سمت فرماندهي هنگ ژاندارمري بهبهان و در سال 1360 به سمت فرماندهي هنگ اهواز و افسر عمليات ناحيه ژاندارمري خوزستان منصوب و در مدت جنگ تحميلي دوشادوش ديگران در حفظت از كيان جمهوري اسلامي پر تلاش و صادق ظاهر شد. به طوري كه زحمات ايشان در پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي تحسين برانگيز است.
نامبرده از بدو خدمت افسري خود در مشاغل حساس منصوب و خدمات وي چشمگير بود و بدون هيچ توجهي به مسايل و منافع شخصي در نهايت ايثار و جانبازي به طورمستمر و شبانه روزي در هدايت عمليات يگان هاي ژاندارمري كوشا بود.
به طوري كه جديت و تلاش وي به خصوص در رابطه با عمليات و ارايه طرح هاي عملياتي و انجام وظايف شرعي و ديني را نشان مي داد.
وي سرانجام در تاريخ 19/12/61 به دست سفاكان منافق به درجه رفيع شهادت نايل آمد. كلمه شهيد رشته افكار ساسان را پاره كرد به قبر پدر نگاه كرد و قبر پدر بزرگش كه در كنار هم آرايش خاصي به گلستان داده بودند. دسته گل هاي سرخ و زرد همه قبر را فراگرفته بود. جواني به طرف تريبون رفت. شانه اش با شانه هاي مرد قبلي برخورد كرد. از بقيه جوانتر به نظر
مي رسيد. ايستاد و يقه اش را مرتب كرد.
"اولين بار كه او را ديدم اصلا احساس نمي كرد كه شايد يكي از فرماندهان باشد. اوركت را بدوش انداخته بود و تسبيحي به دست داشت. چنان بون آلايش و خالي از غرور و تكبر بر زمين راه مي رفت كه انگار سبك بال ترين انسان روي زمين است. هر وقت به درون اطاقش مي رفتم قبل از آنكه احترام نظامي به او بگذارم فوراً از جا بر مي خواست. دستش را به جلومي آورد و گرماي برخواسته از قلبش را با فشردن دستانم به من منتقل مي كرد.
هنگام بازديد از يگان ها و پاسگاه هاي ناحيه خوزستان با تك تك سربازان دست داده و روبوسي مي كرد و مشكلاتشان را يك يك مي پرسيد. و بررسي مي كرد و در حد توان در رفع آن مي كوشيد. عرفان عجيبي داشت. وقتي يكي از منافقين قصد داشت تا وزير كشور را ترور كند در مقابل چشم هاي حيرت زده سپر وزير شد. وقتي به شهادت مي رسيد همه گريه مي كردند.
نم باران گونه هاي ساسان را لمس كرد. گلستان خالي بود. به جز چند نفري كه دور قبر جمع شده بودند. خواهر و برادرش و مادر و مادر بزرگ تكيده و خسته اش . جلوتر رفت مادر بزرگ را بلند كرد. بايد راضي بود ولي نه بايد افتخار كرد. به او به همه كساني كه مثل اورفتند. ساسان همه اين حرف ها را در ذهنش مرور كردو دررا بست. آرامش به گلزار برگشته بود. گنجشك ها در قبرستان بازي گوشي مي كردند.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد باقر ستاري
خامنه : فرمانده گردان ثارالله لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در شب تاسوعاي حسيني سال 1336خورشيدي ، در خانواده اي كشاورز در روستاي خامنه شهرستان شبستر در استان آذربايجان شرقي به دنيا آمد .در زمان خردسالي بسيار پرجنب و جوش و فعال بود و با وجود اينكه به خاطر زيبارويي ، نگران خروج او از خانه وچشم زخم ديگران بودند ولي بيشتر اوقات را در بيرون منزل با همسالانش ، بازيهاي رايج محلي و فوتبال مي كرد . گاهي اوقات در صورت لزوم به كمك پدرش در مزرعه مي رفت و يا به چراي گوسفندان مي پرداخت . شعبه توزيع نفت روستا در اختيار پدرش بود واو براي كمك به آنجا مي رفت .
دوره ابتدايي را در شش سالگي و در سالهاي 47-1342 در دبستان معرفت زادگاهش به پايان رساند . سپس دوره متوسطه را در سال 1348 در هنرستان فني خامنه در رشته برق و الكترونيك ادامه داد . در تحصيل بسيار جدي بود و در مواقعي كه بازرسان براي بررسي وضعيت تحصيلي مدارس مي آمدند ، مسئولين مدرسه او را براي پاسخ گويي و انجام كارهاي فني آزمايشگاه انتخاب مي كردند كه به خوبي از عهده كارها برمي آمد . در آن زمان مدارس دوره دبيرستان مختلط بود و دختر و پسر در يك كلاس درس مي خواندند و معلمين نيز مختلط بودند . او سعي مي كرد گرفتار آلودگي هاي محيط تحصيل نشود و بارها نسبت به نحوه پوشش معلمان زن به مدير هنرستان اعتراض كرد تا جايي كه نزديك بود از مدرسه اخراج شود . به علت اين كه سال چهارم
در آن مدرسه تشكيل نمي شد به ناچار به شهرستان تبريز رفت و در منزلي اجاره اي ساكن شد و نوبت اول و دوم امتحانات را با موفقيت به پايان برد ، اما اين دوران با اوج گيري انقلاب همزمان شد و او به خاطر شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات ترك تحصيل كرد و به زادگاهش مراجعت نمود .
پس از بازگشت به شبستر در برگزاري راهپيمايي ها و تظاهرات نقش مؤثري ايفا كرد .
در برگزاري مراسم عزاداري خصوصاً مراسم و هيئتهاي عزاداري امام حسين شركت فعال داشت . هميشه از مداح مي خواست كه نوحه امام حسين و حضرت زينب را بخواند و او نيز بلافاصله شروع به گريه مي كرد . به سادات علاقه مند بود . وقتي يكي از دوستانش كه سيد بود از خدمت سربازي بازگشت جلوي پايش قرباني كرد و گفت : « من عاشق سيدها هستم . »
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج مساجد در مي آيد و در ستادها و پايگاه هاي بسيج ، خصوصاً بسيج مساجد به فعاليت پرداخت . و پس از آن به عضويت سپاه انقلاب اسلامي درآمد . با شروع جنگ تحميلي با اين عقيده كه « ناموس ملت ايران در خطر است » عازم مناطق عملياتي شد و از اين پس به طور مستمر در جبهه ها حضور يافت . او حتي وقتي براي تشييع جنازه دوست شهيدش به شبستر آمد بدون اين كه به منزل برود به جبهه بازگشت . يك سال درجبهه بودو به مرخصي نرفت تا اينكه برادرش به منطقه جنگي رفت و با اصرار او
را راضي كرد به مرخصي نزد خانواده برود . ولي بعد از يك روز بار ديگر به جبهه بازگشت .
محمدباقر با اصرار خانواده با خانم رقيه حسين قلي ازدواج كرد . او با لباس جنگي و اسلحه به خواستگاري رفت و در جواب خواهرش كه گفت : « با اين وضع كه مي آيي از تو مي ترسند . » اظهار داشت : « نمي خواهم زندگي من با دروغ شروع شود و چون اهل جبهه و جنگ هستم مي خواهم اين را بدانند . » در اولين ديدار به همسرش گفت : « اگر مي خواهي با من ازدواج كني بايد بداني من بيشتر وقتها در جبهه هستم و در اين مورد بايد مرا درك كني . » به گفته همسرش اين صداقت و اعتقاد راسخ به حضور در جبهه موجب شد كه وصلت آنها سر بگيرد . مراسم عقد نزد حجت الاسلام عالمي ، امام جمعه شبستر و بسيار ساده برگزار شد . وقتي يكي از خواهرانش به دست زدن پرداخت ، بسيار ناراحت شد و گفت :
در حالي كه بسياري از دامادها روي دستهايم شهيد شده اند ، چطور ممكن است در اين مراسم جشن بگيريم و كف بزنيد . اينها بماند براي بعد از پيروزي در جنگ .
اولين كاري كه پس از ازدواج انجام داد ترك سيگار بود و زود به مرخصي مي آمد .
از خود گذشتگي خاصي داشت . با اين كه يكي از بستگان نزديكش به عللي با وي كدورت داشت ولي وقتي پسرش مريض شد به محض اطلاع پيشقدم شد و به اتفاق همسرش براي عيادت به
منزل آن شخص رفت . در مواقعي كه در مرخصي در پشت جبهه بود بيشتر در مسجد و در ستادهاي بسيج به سر مي برد . حقوق دريافتي از سپاه را در راه جبهه خرج مي كرد و يا براي كمك به محرومين به حساب 100 حضرت امام خميني واريز مي نمود .
در صرف بيت المال دقت زيادي داشت . حتي اگر حبه قندي به هنگام چاي خوردن به زمين مي افتاد و كسي آن را برنمي داشت ناراحت مي شد و مي گفت :
براي تهيه قند زحمت كشيده شده و كساني كه اين را به جبهه ارسال كرده اند با رنج و زحمت آن را فراهم آورده اند و بايد قدر آن را بدانيم .روزي براي كاري شخصي ، عازم بندر شرفخانه شد اما قبل از عزيمت ماشيني را كه در جبهه در اختيار داشت به مقر فرماندهي آورد و تحويل داد و با اتوبوس عازم شد . از صفات بارز او پرهيز از غيبت بود و سريعاً عكس العمل نشان مي داد و با گفتن « لا اله الا الله » مانع مي شد . از اولين افرادي بود كه در نماز جماعت شركت و همه را به آن سفارش مي كرد . ستاري در عملياتهاي متعددي از جمله رمضان ، والفجر 1 ، حاج عمران شركت داشت ولي عمده فعاليت او به مدت پنج سال در جبهه كردستان به ويژه منطقه پيرانشهر بود . گروه هاي ضدانقلاب در كردستان از او خيلي وحشت داشتند و او را « باقر قصاب » مي خواندند و براي سرش جايزه تعيين كرده بودند . يكي
از همرزمانش نقل مي كند :
در منطقه پيرانشهر در خرابه اي مشغول خوردن ناهار بوديم كه ناگهان شنيدم كه گفته مي شود : « باقرخان خودت را حاضر كن كه بعد از چند دقيقه كباب خواهي شد . » ابتدا فكر كرديم كه بچه هاي خودمان هستند كه شوخي مي كنند ، ولي وقتي بار ديگر اين مطلب از طريق بلندگو تكرار شد فهميديم كه كار گروه هاي ضدانقلاب است . ستاري خيلي خونسرد بود و من هم به شوخي گفتم : اگر كباب كنند ما هم مي خوريم ! محمدباقر گفت : « نه فقط آنها مي توانند بخورند . » ما توانستيم با شكستن ديوار محاصره باز از آنجا جان سالم به در ببريم .
در مقابل ، مردم كردستان بسيار به او علاقه مند بودند . وقتي در پيرانشهر مجروح شد و جهت مداوا به بيمارستان شهداي تبريز انتقال يافت ، ابتدا مجروح شدنش را به كسي اطلاع نداد ولي از پيرانشهر به خانواده اش اطلاع دادند و آنها وقتي به ملاقاتش رفتند با ناراحتي گفت : « چه كسي به شما گفته است ، مي خواستم بعد از بهبودي به جبهه برگردم . » عده اي از پيشمرگان كرد هم براي عيادتش آمده و مقدار زيادي عسل و پسته آورده بودند و تقاضا مي كردند : « چون باقر در منطقه ما زخمي شده است لازم است او را نزد خودمان ببريم و درمانش كنيم . » پس از اينكه از بيمارستان مرخص شد و به منزل رفت چون به پايش وزنه بسته بودند براي انجام كارهايش از كسي كمك نمي
گرفت و تنها از برادر كوچكش تقاضاي كمك مي كرد و با اينكه فرمانده گردان بود هيچگاه خودنمايي نمي كرد و مي گفت : « اين مسئوليت كه بر عهده من نهاده شده برايم بي ارزش است و مقام بايد از ناحيه خداوند باشد . اين روحيه رادر ميان افرادش هم رواج داده بود . در كارهاي جمعي آنچنان بود كه اگر كسي او را نمي شناخت نمي فهميد كه فرمانده است . به هنگام ساختن سنگر ، كفشهايش را در مي آورد و ملاط درست مي كرد . داخل گوني ها خاك مي ريخت و در مواقعي كه راننده نبود ، رانندگي مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
گردان ثارالله در منطقه اي به محاصره درآمد و تنها راه فرار معبر باريكي بود كه ستاري ابتدا همه افرادش را از آنجا عبور داد و خودش براي جمع آوري اطلاعات از دشمن آنجا ماند . چون مدت زيادي طول كشيد نگران شديم . وقتي برگشتيم او را در حالي كه تير خورده بود و زخمي شده بود به عقب برگردانديم .
يكي ديگر از همرزمانش به ياد مي آورد :
در عمليات والفجر 1 از من خواست از او در كنار پرچم قرمز رنگي كه عبارت « يا حسين » روي آن نوشته بود ، عكس يادگاري بگيرم و گفت « من لياقت اين را ندارم ولي شايد خدا بخواهد من هم به شهادت برسم و اين يادگاري از محبت و علاقه ام به امام حسين (ع) باشد . »
در آخرين اعزام به جبهه به مادرش گفت : « اين بار آخرين بار
است كه به جبهه مي روم و ديگر برنمي گردم و همسرم را به شما مي سپارم . »
پس از اعزام ، دو روز قبل از شروع عمليات در حاج عمران به دوستانش گفت : « من آگاهم كه در اين عمليات به شهادت مي رسم . » پس از شروع عمليات در منطقه پيرانشهر ، گردان ثارالله در اطراف كله قندي مستقر بود كه نيروهاي عراقي به آن حمله كردند و به خاطر موقعيت طبيعي بهتري كه داشتند گردان را به محاصره درآوردند . به ستاري پيشنهاد مي شود كه به گردان فرمان عقب نشيني بدهد ، ولي او مخالفت كرد و گفت : « اگر برگرديم اين منطقه اشغال مي شود . » لذا تصميم به مقاومت گرفت و در حالي كه گردان را براي مقاومت هدايت مي كرد ، در اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد و جنازه اش دو روز در صحنه عملياتي باقي ماند . شهادت او زماني اتفاق افتاد كه هنوز دوران نامزدي را مي گذراند و عروسي نكرده بود .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 24 ارديبهشت 1365 در منطقه پيرانشهر در اثر اصابت تركش خمپاره به سر اعلام كرد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد مهدي ستاري : فرمانده گردان ياسين تيپ 21 امام رضا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
آخرين فرزند خانواده ستاري در سال 1334 در روستاي اخلمد در شهرستان چناران، در خانواده اي روحاني به دنيا آمد.
از همان كودكي علاقه زيادي به فراگيري مسائل ديني و مذهبي نشان مي
داد و بيشتر در زمينه كتابهاي مذهبي به مطالعه مي پرداخت. دوران تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به اتمام رسانيد. از لحاظ درسي در حد بهترين ها بود. خواهرش زهرا ستاري كه يك سال از او بزرگتر است مي گويد: زمستان ها كرسي مي گذاشتيم. يادم هست، شب بچه هاي كلاس را به خانه مي آورد و دور كرسي مي نشستند و شهيد به آنها رياضي درس مي داد، درس هايش همه خوب بود.با وجود سن كم، قلم شيوايي داشت و يك بار كه در دوره ابتدايي مقاله اي راجع به امام زمان نوشته بود، به خاطر ذكر نكردن اسم شاه در مقاله، مورد تهديد و سرزنش قرار گرفت. شركت فعال و مداوم در مراسم و امور مذهبي، بخصوص در ايام محرم و صفر، او را ميان دار اين گونه مراسم معرفي كرده بود. شهيد كه اندك آشنايي به سبب شغل پدر با حرفه نجاري داشت، خودش براي مسجد جاكفشي درست كرد. او همچنين مكبر مسجد بود. عبد الرحيم دوزنده كه از دوستان دوران كودكي شهيد است، مي گويد: با آنكه كودكي بيش نبود، آيات زيادي از قرآن را حفظ بود. نماز خوبي مي خواند، مكبر بود و اذان نيز مي گفت. نبود امكانات تحصيلي در روستا از يك سو و كمبود امكانات مالي براي تحصيل در مشهد از سويي ديگر، محمد مهدي را پس از پايان ششم ابتدايي به توصيه مادر روانه كار دكور سازي نزد يكي از اقوام كرد. او با هوش و فراست و پشتكار توانست پس از گذشت چند سال، در زمره يكي از دكور سازان برجسته مشهد در آيد. مهرباني و اخلاق حسنه،
ويژگي بارز تمام دوران زندگي او بود.
با شروع حركت ها و مبارزات انقلابي، وي نيز در صف انقلابيون و فعالين بود و توزيع نوارها و پخش اعلاميه هاي امام را به عده داشت. به خاطر شركت در راهپيمايي، دستگير و روانه كلانتري شد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام و شروع جنگ تحميلي، در پي فرمان امام مبني بر نياز نيرو در جبهه ها، شغل نجاري را رها كرد و به سپاه پاسداران پيوست و از سپاه چناران به منطقه اعزام شد. به تامين نيازهاي جبهه اهميت زيادي مي داد. او اين امر را از زادگاهش اخلمد و اطراف آن شروع كرد، و خود اولين نفري بود كه مبلغي را هديه كرد. هميشه گوش به فرمان امام بود. گر چه هيچ گاه خارج از سخن و ميل پدر و مادر عمل نكرده بود، اما زماني كه پدر قصد داشت او را از رفتن به جبهه باز دارد، وي تكليف شرعي اش را در اولويت قرار داد.شهيد كه صاحب سه فرزند بود، با آنان رفتاري همراه با احترام و مطابق سنشان داشت و محمد جواد فرزند ارشد وي كه در رشته دندانپزشكي تحصيل كرده است مي گويد: پدرم تا زمان شهادتش هرگز مرا تنبيه نكرد، از روش خشن تربيتي استفاده نمي كرد، ابهت خاصي داشت. براي تحصيل اهميت خاصي قايل بود و آن را به كوچكترها پيوسته سفارش مي كرد. زماني كه دختر برادرش در دانشگاه تهران پذيرفته شد، خودش امور وي را برعهده گرفت و هر بار كه از منطقه باز مي گشت ابتدا به ديدن او مي رفت.
شهيد ستاري، زماني كه
براي بازگرداندن پيكر هاي شهدا كه در تيررس دشمن بودند، داوطلب شد، مثل هميشه آمادگي شهادت را داشت و هنگامي كه پيكر يكي از شهدا را به دوش گرفته بود، در منطقه ماووت مورد اصابت تركش قرار گرفت. تركشها به ناحيه دست و كتف و پاي راست وي آسيب رساند و او در همان جا در تاريخ 1/10/1366 هنگامي كه حدود دو ماه از تولد عبدالرحمن آخرين فرزندش مي گذشت و شهيد تنها توانسته بود يك بار او را ببيند، به شهادت رسيد. از وي پنج فرزند به يادگار مانده است.
پيكر پاكش به زادگاهش منتقل شد و با شكوه فراوان توسط اهالي تشييع شد.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد منصور ستاري در سال 1327 در ورامين ديده به جهان گشود.فرمانده نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران
پدرم اهل « سميرم » اصفهان بود . در همان جا دروس مكتب خانه را به اتمام رساند و در كسوت درويشان درآمد . شانزده ساله بوده كه دست به يك سلسله سفرهاي طولاني مي زند . او سفرهايش را با اسب يا پاي پياده انجام مي داده و اكثر نقاط ايران ، عراق ، شامات ، مكه و مدينه را زير پا گذاشته بود و بعد خاطرات خود را در قالب يك سفرنامه به رشته تحرير درآورده است .
ايشان طبع شعر هم داشته و اشعار زيادي گفته است كه ديوانش به چاپ نرسيده ؛ اما كتاب شعري از او در دهه 1330 به نام « ماتمكدة عشاق » منتشر شده كه از ابتدا
تا انتها در مدح و منقبت ائمه اطهار (ع) بخصوص در رثاي حضرت امام حسين (ع) و شهداي كربلا سروده شده است . البته كار وي از نظر ادبي در رده بالايي نبوده و خود نيز در كتابش به اين مسئله اشاره كرده و مي نويسد پدرم پس از سفر به نقاط مختلف سرانجام در منطقه اي به نام « باغ خواص » ساكن شده و مورد توجه مردم قرار مي گيرد . مردم براي همه كارهايشان به او مراجعه مي كردند براي ساختن خانه راه اندازي عروسي ها برپايي عزاداري ها برنامه هاي محرم رمضان و … پدرم برايشان هم نوحه مي خواند و هم روضه . خلاصه در غم و شادي آنها شركت مي كرد . اهالي باغ خواص در مسائل ديني و مذهبي بسيار قوي و ريشه دارهستند . هميشه ، شيعه محكمي بوده و بسان يك دژ مستحكم در دل كوير عمل كرده اند .
در نزديكي باغ خواص مرقد امام زاده اي مشهور به « شاهزاده ابراهيم » قرار دارد كه مورد توجه اهالي روستاهاي اطراف مي باشد . پدرم وقتي در باغ خواص ساكن مي شود . مانند بقيه اهالي به طور مرتب به زيارت شاهزاده ابراهيم مي رود .
در آن زمان بقعة امامزاده بسيار كوچك و بي رونق بوده و يك متولي پير امور آنجا را اداره مي كرده است . در كنار آن نيز چشمه آبي جاري بوده كه زميني به مساحت تقريبي صد متر مربع را با آن آبياري مي كرده اند به همين خاطر در جوار اين امامزاده علفزار و چمنزاري كوچك ايجاد شده بود و پس از چمنزار كوير شروع مي شد
. پدرم منطقه را مي پسندد و مي گويد بايد به خاطر وجود مرقد امامزاده ابراهيم اين جا را آباد كرد بنابراين به دنبال صاحب آن محل مي گردد از سياه كوه تا حوض سلطان شروع به جست و جو مي كند و تا نزديكي قم پيش مي رود . همه جا را مي گردد تا بالاخره صاحب آن جا را پيدا مي كند او پيرمردي وارسته به نام مهندس انصاري بوده كه جزو اولين دانشجوياني بوده كه به اروپا رفته و مهندس شده بود . سنش از هشتاد گذشته بود و يك حال خاصي داشته است از اين كه مالك يك منطقه بوده احساس برتري و غرور نمي كرده است . در منطقه زمينهاي فراواني داشته . پدرم مباشر او مي شود خيلي با هم دمساز بودند .
پس از آن پدرم طراحي و ساخت يك روستا را در كنار امامزاده ابراهيم آغاز مي كند . روستايي كه هنوز هم در نزديكي قرچك ورامين وجود دارد . نقشه آن جا را خودش مي كشد . بهترين و پهن ترين خيابان ها را در آن جا طراحي مي كند . بعد شروع مي كند به جمع كردن افراد مختلف براي سكونت در آن جا . آدم ها را از مستضعف ترين اهالي بخش انتخاب مي كند آدم هاي بيچاره اي كه دستشان از همه جا كوتاه بوده است حتي خانواده هايي بودند كه اصطلاحاً به آنها خاكسترنشين مي گفتند پدرم آن ها را نيز به روستاي تازه تأسيس مي آورد و برايشان امكان زندگي فراهم مي سازد خودشان هميشه مي گفتند حاجي ما را زنده كرد پدرم تصميم مي گيرد روستاي جديد را از
بيرون بي نياز سازد براي اين منظور صاحبان حرف مختلف را انتخاب و به آن جا دعوت مي كند .
مثلاً براي اين كه يك مغازه در آن جا باشد خانواده اي را از باغ خاص مي آورد و يا براي ساختن بناها و خانه هاي مردم ، خانواده اي را از كاشان كه در كار بنايي تخصص داشتند به آن جا دعوت مي كرد . نجار باغبان و تعدادي كشاورز بقيه اهالي روستا بودند كه هر كدام از جاهاي مختلف به آن جا مي آيند . بعضي از آنها از اصفهان مي آيند اصفهاني ها در چينه كشيدن كويرزدايي و مبارزه با نمكزار متخصص بودند . بعد پدرم به فكر مي افتد كه چشمه امامزاده ابراهيم را به قنات تبديل كند و يك خانوار از كرمان و يك خانوار هم از اصفهان كه مقني و زمين شناس بودند پيدا مي كند و به آن جا مي آورد . قناتي كه اين ها احداث كرده بودند آب فراواني داشت و زمين هاي زيادي را زير كشت مي برد .
خلاصه بعد از جمع كردن افراد مختلف ساختن خانه را شروع مي كند خانه هايي در يك اندازه و بزرگ براي اينكه بچه هاي خانواده ها هم ، بعداً بتوانند در همان جا سكونت داشته باشند .
آن خانه ها داراي باغچه هاي بزرگ به مساحت حدود يك هكتار بودند . انتخاب درخت براي كاشتن در باغچه ها نيز با پدرم بود . او ريشه درخت مو را از شهريار ، نهال انار را از ساوه و … مي آورد . خلاصه همه كارهاي آنجا تحت نظارت او انجام مي گرفت تا اين كه روستا كم كم شكل مي گيرد و اسمش را
ولي آباد مي گذارد . تا اين جا را من خودم به ياد ندارم و از خانواده ام شنيده ام اما از سه چهار سالگي به بعد ، خاطرات خودم است كه به يادم مانده است . در گذشته براي شخم زدن از گاو استفاده مي شد . براي همين منظور پدرم سي گوسالة كوچك هم سن و سال – نمي دانم از كجا – خريداري و جمع كرده بود . خوب به ياد دارم برادرم اين ها را مي چراند . گوساله ها كم كم به گاوهاي نر قوي هيكل تبديل شدند و پدرم آنها را بين خانواده ها تقسيم كرد . اگر كسي حتي چهار پسر رشيد و خيلي خوب داشت پدرم چهار تا گاو به او مي داد تا اين پسرها همان جا بمانند زراعت بكنند و از روستا نروند .
گاوها به تدريج زياد شدند و به هر پسري كه بزرگ مي شد يك رأس گاو مي داد تا كار كند؛ اما به شش پسر خود فقط دو رأس داد يكي به من و برادر تني ام و يك رأس هم به دو برادر ناتني ام . دو برادر ديگرم را مي گفت؛ اهل كشاورزي نيستند، بروند سراغ كارهاي ديگر ، مثلاً ميرزابنويسي به آنها ياد مي داد . يكي از برادرانم خيلي رشيد و قوي بود يك اسب براي او خريده بود و او را دشتبان كرده بود مي رفت بازرسي مي كرد . به ياد دارم بعضي وقت ها نيمه هاي شب برادرم را بيدار مي كرد و مي گفت: تو چه جور دشتباني هستي پا شو برو ببين چه خبر است » بيرونش مي كرد كه برود زمين ها را
بازرسي كند .
به اين ترتيب همه گاوها را تقسيم و زمين ها را هم تا دل كوير مرزبندي و به اهالي روستا واگذار كرده بود . پدرم مي گفت همه با هم بايد اين جا را آباد كنيم و در قلب كوير پيش برويم . بهترين صيفي جات در اين منطقه كويري به عمل مي آمد . ذرت جو گندم و … از ديگر محصولات روستاي نوبنياد پدرم بود . در آن سال ها ( اوايل دهه 1330 ) شخصي به نام آقاي مهدويان رئيس فرهنگ ورامين بود . وي با پدرم خيلي دوست بود و هميشه به خانه ما مي آمد . پدرم نيز عده اي را كه چيزي سرشان مي شد جمع مي كرد و مي آمدند دور آقاي مهدويان مي نشستند . او مرد وارسته اي بود . صداي خيلي خوشي هم داشت . با صداي دلنشيني مثنوي برايشان مي خواند . نوحه و مصيبت هم خيلي خوب مي خواند . نمي دانيد چه مي كرد. اصلاً يك حال عجيبي داشت؛ ولي به بچه ها رو نمي داد و ما مجبور بوديم بيرون بنشينيم . بعد از مثنوي شروع مي كرد به حرف زدن و سري هم به صحيفه سجاديه مي زد . آنها دور هم حال خوشي داشتند . روز و شبي نبود كه اين ها دور هم نباشند . اصلاً وضع بد در آن شرايط معنايي نداشت و هيچ يك از زندگي گله و شكايتي نداشتند . همان موقع بحث مصدق مطرح بود . يادم است بعدها يك قصيده دو صفحه اي از پدرم ديدم كه مصدق را در زمان قدرتش به بازي گرفته بود معلوم بود كه او آن موقع مسائل را خوب
مي فهميده پدرم با قم ارتباط داشت . هر ماه دو سه بار به قم مي رفت . كساني را در قم داشت كه وجوهات را به آنها مي داد مسائل را حل مي كرد و مي آمد .
فرمانده گروهان ژاندارمري باقرآباد هم _ كه اسمش در خاطرم نيست _ جزو دوستان پدرم بود . مرد بسيار خوبي بود و به پدر ما خيلي اعتقاد داشت . اگر پدرم يك حرفي مي زد او حتماً عمل مي كرد . با مردم هم بدرفتاري نمي كرد او خودش يك حسينيه بزرگي داشت .
روز تاسوعا دسته هاي عزادار به حسينيه اش مي رفتند . شام نمي داد اما همه دسته هاي عزاداري تاسوعا سري به حسينيه او مي زدند . درجه اش استوار بود . پيرمردي وزين و انساني والا بود . او نيز در دور هم نشيني پدرم با دوستانش شركت مي كرد . اغلب خريدهاي اهالي روستا را پدرم انجام مي داد . مي رفت از قم مي خريد و مي آورد در قرچك داخل يك قهوه خانه اي مي گذاشت و سپس با پاي پياده مي آمد و اهالي روستا را صدا مي زد كه الاغ هايشان را بردارند و بروند وسايل را بياورند . كسي حق نداشت بگويد « من الان نمي توانم »
او همه كارها را انجام مي داد . خواستگاري ها را جوش مي داد . عقد مي خواند و عروسي راه مي انداخت . مردم هم قبولش داشتند . روزهاي عيد همه را راحت مي كرد . خريد عيدشان را انجام مي داد .
عيد در آن جا چيز عجيبي بود هر كجا مي رفتي نقل ها و شيريني ها مثل هم بود . همه را حاجي خريده و پخش مي كرد و بعد مي گفت
عيد يك روز است » تا ظهر به همه خانواده ها سر مي زد . مردم را هم مجبور مي كرد كه به طور دسته جمعي بازديدهايشان را انجام دهند . روز دوم عيد همه را بيدار مي كرد و سركار مي فرستاد . اين طور نبود كه تا سيزده فروردين بي كار باشند . به هيچ وجه در منطقه پدرم اتفاقي نمي افتاد . منطقه امني بود كه كسي جرأت نمي كرد مزاحم كسي بشود قتل جعل دزدي و هيچ خلافي در آن جا واقع نمي شد . دو سه تا دزد گردن كلفت آن طرف ها بودند كه هميشه مي گفتند طرف سرزمين اين حاجي نمي رويم » پسر يكي از خانواده هاي ده يك روز برايم تعريف مي كرد گاهي وقتها مي رفتم سر خرمن و يك چيزي بر مي داشتم . يك شب وقتي سر خرمن رفته بودم موقع برگشت ديدم كسي به آرامي راه مي رود . حاجي را با قباي بلندش ديدم . بدون اينكه برگردد و به من نگاه كند گفت « محمد رضا كجابودي » بعد هم منتظر جواب نماند و در آن شب تاريك راهش را كج كرد و به طرف بيابان رفت . پس از آن حادثه ديگر هيچ وقت شرم و حيا اجازه نمي داد به رويش نگاه كنم . يك نيمچه اربابي در روستاي مجاور روستاي ما بود كه مردم را خيلي اذيت مي كرد . با پدر ما هم خيلي بد بود . از قضا دخترش را به يكي از پسرهاي آبادي ما شوهر داد . خواستگاري اش با پدرم بود. موقع عروسي شد و خانواده داماد براي آوردن
عروس به آن روستا رفتند . من هم _ كه در آن موقع شش يا هفت سال داشتم – رفته بودم .
ديدم عروس را نمي گذارند ببرند نمي دانم چرا بعدها از مادرم شنيدم زن هاي فاميل آن ها كه از تهران آمده بودند، گفته اند ما نمي گذاريم همين جوري عروس را بردارند و پياده ببرند . بايد با تاكسي ببرند . آن موقع تاكسي خيلي اهميت داشت . پدرم كه از قضيه مطلع مي شود مي گويد نگران نباشيد من الان درستش مي كنم »
سپس رو به يكي از اطرافيان مي كند و مي گويد « آن تاكسي دمدار را برداريد، ببريد و عروس را با آن بياوريد »
به هر حال پس از مدتي يابوي حاجي را آوردند و حاجي نيز آمد و گفت « اين هم تاكسي دمدار ديگر چه مي گوييد آن ها نيز وقتي كه وضعيت را چنين ديدند چيزي نگفتند و عروس را سوار يابو كردند و عروسي برگزار شد . از آن زمان به بعد، سال هاي سال در ميان اهالي روستا يابوي حاجي به تاكسي دمدار مشهور بود . پدرم اولين كسي بود كه تراكتور را به آن منطقه آورد . يادم مي آيد تراكتورهايي بود كه چرخ لاستيكي نداشتند بلكه به جاي آن پنجه هاي فلزي بود . نمي دانم اينها را از كجا كرايه مي كرد و به ولي آباد مي آورد تا شخم و ريس بزنند و خرمن بكوبند . بعدها هم يك تراكتور خريد . آن موقع بايد كارها دسته جمعي انجام مي گرفت . اگر يك زمين معيني بايد صاف مي شد همه با هم كار
مي كردند تا آن زمين صاف و تميز مي شد . كار كشيدن نهر آب به زمين ها هم به طور دسته جمعي انجام مي شد . پدرم همة اين كارها را هدايت مي كرد و بعد زمين ها را تقسيم مي كرد و مي گفت اين سهم تو است اين هم مرز تو حالا برو در زمين خودت كار كن
يادم است در آن موقع لايروبي جوي ها با بيل انجام مي شد پدرم معلوم مي كرد كه در سال مثلاً دو بار نوبت لايروبي اين جوي است . از جلو قنات تا سه كيلومتر يا پنج كيلومتر ) در روزهاي معيني از سال ( مثل زمستان ) كه كار كم بود با همياري بيست و چهار نفر جوي لايروبي مي شد . پدرم در خانه اتاق جدايي داشت . ما حق نداشتيم در كارش دخالت كنيم . وقتي كه او در اتاق خودش مشغول نوشتن چيزي بود و يا شعري مي گفت، هيچ كس حق نداشت در اطراف اتاقش با صداي بلند حرف بزند . خيلي آرام شام و ناهارش را برايش مي بردند . فقط مرا به خاطر آن كه بيشتر از ساير بچه هايش دوست مي داشت، بعضي وقت ها صدا مي كرد و پيش خودش مي نشاند بدون اين كه حرف زيادي بزند . يك بار براي خانة يكي از اهالي دري خريده بود . در را به سينة يك درخت نارون كه بسيار تنومند بود و سايه زيادي هم داشت، تكيه داده بودند . من بازيگوشي كردم و تنم به در خورد و افتاد و شيشه هايش شكست . چون در مال خودمان نبود پدرم خيلي ناراحت و عصباني
شد . يكي دو تا سيلي به من زد . من هم قهر كردم . اين تنها موردي بود كه از او كتك خوردم .
يك مدرسه اي بغل خانه مان ساخته بود . مدرسه شش كلاس داشت و همه همان جا درس مي خوانديم آن وقت در آن نواحي اصلاً مدرسه اي نبود و بچه هايي كه كلاس اول مي آمدند گاهي پانزده سالشان مي شد و هيكل هايي بسيار درشت داشتند . ولي پدرم گفته بود كه همه بايد بيايند و درس بخوانند . معلم را هم خودش آورده بود و برايش خانه درست كرده بود . تا پدرم زنده بود در آن مدرسه درس مي داد .
آن روز وقتي مرا كتك زد قهر كردم و توي آن مدرسه رفتم و در يكي از كلاس ها نشستم .. يادم است كه مادرم آمد و مرا به خانه برگرداند . پدرم هم روي تپه ايستاده بود و زير چشمي نگاهم مي كرد . اين نشان مي داد كه از زدن من خيلي ناراحت است، و همين براي دلجويي ام بس بود . پدرم يك تفنگ شكاري داشت ولي با آن شكار نمي كرد شكار را دوست نداشت اما تفنگ را براي جاي خاصي لازم داشت . به تفنگ او فشنگ هاي چهار پاره كه دود و دمش هم زياد بود مي خورد . در زمستان دسته هاي عظيم سار صبح و عصر پرواز مي كردند؛ مي رفتند و بر مي گشتند . پدرم عصرها روي پشت بام خانه مي رفت . دسته هاي سار كه مي آمدند چند تير به سوي آنها شليك مي كرد . با همان چند تير مي ديديم كه تعداد زيادي سار به زمين مي افتاد
و مردم آن ها را جمع مي كردند سر مي بريدند و براي آبگوشت استفاده مي كردند . هر كسي تقريباً سي تا پنجاه سار نصيبش مي شد . تفنگ پدرم فقط براي همين كار بود . بعد هم تفنگ را در صندوقچه مي گذاشت و در آن را مي بست . يك اشكافي هم داشت كه هيچ كس جرأت دست زدن به آن را نداشت . چون قفل نداشت به من كه بچه بودم مي گفت اگر دست به آن بزني مار يا عقرب نيشت مي زند » من هم دست نمي زدم . البته او اين را به خاطر خطرناك بودن اسلحه مي گفت . به اين چشم ها نگاه كن
يك تابلو از تمثال جواني حضرت پيغمبر (ص) در خانه مان بود و زيرش نوشته شده بود « ايام شباب حضرت خاتم (ص) » يك روز پدر صدايم كرد و با اشاره به آن تابلو گفت
- به اين عكس نگاه كن .
- من آن زمان پنج سال بيشتر نداشتم . نگاه كردم ديدم چشم هايش به چشمم نگاه مي كند . بعد گفت
- برو آن طرف اتاق
رفتم .
گفت :
- باز نگاه كن
ديدم كه عكس باز به من زل زده و به چشمانم نگاه مي كند
گفت :
- برو آن طرف اتاق و نگاه كن
از آن طرف هم نگريستم ديدم باز عكس توي چشمانم نگاه مي كند .
اين بار گفت
- برو بيرون از اتاق و نگاه كن رفتم . باز ديدم آن عكس چشم به من دوخته است .
پدرم لحظه اي سكوت كرد و سپس گفت
« وقتي كه من نيستم اگر
به اين اتاق آمدي حتماً به اين چشم ها نگاه كن » و ديگر چيزي نگفت چون به هيچ وجه موعظه و نصيحت نمي كرد . پدرم هميشه مراعات حال حيوانات و جانوران را مي كرد . هنگامي كه راه مي رفتم مي گفت مواظب باش مورچه ها را له نكني » به ياد دارم در محوطه اي روباز آخور درست كرده بوديم و گاوهايمان را در آن علوفه مي داديم . يك روز وسط آخور يك مار بزرگي را كه بسيار هم سمي بود ديدم كه صاف ايستاده و دهانش را باز كرده بود . پدرم نيز در همان نزديكي ها مشغول كار بود. … صدا زدم « بابا مار » گفت ديدمش آرام حرف بزن بگذار زندگي اش را بكند . تو به آن چه كار داري »
بعد از مدتي گنجشكي آمد روي مار نشست و آن هم گنجشك را بلعيد . تا وقتي كه از گلويش پايين مي رفت ايستاده بود . بعد هم به آرامي خزيد و رفت به جايي كه آخور گاوهاي خودمان بود و تويش كاه و جو مي ريختيم تا بخورند . اما پدرم كاري به كار مار نداشت و آن مار هم هيچ وقت گاو و يا گوسفند ما را نيش نزد . پدرم با پزشك موافق نبود . من يك بار صورتم به شكل خيلي ناجوري پاره شده بود به طوري كه لبم از طرف داخل هم سوراخ شده بود . وقتي وضعيت را چنين ديد مجبور شد مرا به دكتر برساند ولي دلش نيامد كه خودش
به بيمارستان ببرد و شاهد ماجرا باشد در نتيجه به بقيه گفت برداريد ببريدش بيمارستان فيروز آبادي شهر ري » من را به آن جا رساندند؛ ولي آن ها نپذيرفتند و گفتند دير آورده ايد وضعش خيلي وخيم است . خانواده ام دوباره مرا به پيشواي ورامين نزد عمه ام بردند . البته عمه واقعي ام نبود ، همين طور عمه اش مي خوانديم . زن مؤمنه و عجيبي بود و خيلي هم به خانواده ما علاقه داشت . سه ماه آن جا ماندم . دو دكتر خوب هم آن زمان در پيشواي ورامين ساكن بودند . يكي دكتر « مقبلي » بود كه خيلي پير بود و مردم به جاي پول به او محصولات كشاورزي يا چيزهاي ديگر مي دادند . و ديگري آقاي دكتر « وحيد » بود كه اكنون دكتر وحيد دستجردي، مسئول هلال احمر هستند . اين دو پزشك هاي مردمي بودند . مردم آن جا يك اعتقاد عجيبي به آنها داشتند . آنان نيز متقابلاً با مردم خيلي عجين بودند . با اين كه پزشك بودند اما فرقي با مردم عادي نداشتند و به آنها فخر نمي فروختند . مردم نيز آن دو را خيلي قبول داشتند و حتي دستشان را شفا مي دانستند . اصلاً موضوع اين نبود كه دكتر دارويي بدهد يا ندهد . مي گفتند برويم اين ها ما را ببينند چشم آنها به ما بيفتد كافي است . من بچه بودم ولي مي فهميدم كه چقدر با احترام با اين دو نفر حرف مي زنند . سه ماه تمام تحت مداواي دكتر وحيد و دكتر مقبلي بودم تا اين كه مرا معالجه
كردند . يك روز صبح پدر صدايم زد و گفت « بيا با من صبحانه بخور . » نشستم با او صبحانه خوردم. پس از صبحانه قصد داشت به شهر برود . پدرم با يك راننده اتوبوس قرار گذاشته بود كه هفته اي دو روز به ده ولي آباد بيايد و مردم را به شهر ببرد . در شهر ( تهران ) هم توي بازار مولوي ، سه چهار جا را مي شناخت و سفارش كرده بود كه به كسي گرانفروشي و اجحاف نكنند . با كاسبها حساب داشت ، و خودش پول اجناس اهالي را پرداخت مي كرد . يعني مردم خريد مي كردند و سپس تابستان خودش مي رفت بازار و حساب و كتاب مي كرد و حسابهاي مردم را پس مي داد . اهالي با آن اتوبوس به شهر رفته ، خريدشان را مي كردند و بر مي گشتند . راننده اتوبوس يك پيرمردي بود كه از تمام رانندگان آن منطقه آهسته تر رانندگي مي كرد . موقع رانندگي همه از او جلو مي زدند ، البته اين كار او خوب بود و اين حسن را داشت كه اهالي را سالم به مقصد مي رساند . اما آن صبح كه روز رفتن به شهر بود و پدرم نيز مي خواست به شهر برود ، رانندة پيرمرد نيامد ، گويا مريض شده بود و شخص ديگري را به جاي خود فرستاده بود .
بخشي از جادة روستاي ولي آباد از روي راه آهن رد مي شد ، بعد از قرچك مي گذشت و به سمت تهران ادامه مي يافت . آن روز راننده موقت ، وقتي روي ريل راه آهن مي رسد ، نمي تواند سريع عبور كند و قطار
سر مي رسد و به اتوبوس مي زند . تمام سرنشينان اتوبوس كه هفت ، هشت نفر بيش نبودند كشته مي شوند و تنها يك پير مرد و يك دختر بچة چهار ماهه زنده مي مانند . پدرم با يك ضربة مغزي جان به جان آفرين تسليم مي كند و فقط سرش آسيب ديده بود ، بر بدنش نشاني از زخم ديده نمي شد . آن روز ، قبل از اينكه من صبحانه را تمام كنم ، پدرم مرا به دنبال كاري فرستاد و گفت : « پا شو ، برو فلان كار را بكن و بيا ! » وقتي كه بيرون مي رفتم ، اتوبوس جلو در بود ؛ اما موقع سوار شدن و رفتنش ، او را نديدم . حدود پانزده دقيقه بعد خبر آوردند كه اين اتفاق افتاده است . در آن موقع من حدود نه سال بيشتر نداشتم و مرگ پدر خيلي بر من سخت گذشت . تاريخ آن حادثة تلخ ، سال 1336 بود . يك حسينيه هم ساخته بود و طبق وصيت خودش در همان جا دفنش كردند . دو بيت شعر هم سروده و وصيت كرده بود كه روي سنگ قبرش بنويسند . بعد از مرگ پدرم ، خانواده ما از هم جدا شدند . پسرهاي زن اول پدرم كه بزرگ بودند و زن داشتند ، هر كدام دنبال كار خودشان رفتند . از آن جمع ، ما مانديم با مادرمان . من دروس ابتدايي را خواندم و براي ادامه تحصيل به جايي به نام « پوينك » رفتم كه بيشتر از هفت كيلومتر با روستاي ما فاصله داشت . من اين مسافت را
همه روزه پياده مي رفتم ، در زمستان يا تابستان . بعد از مدتي مال و اموال پدر تقسيم شد و ما رفته رفته در فقر افتاديم و زندگي واقعاً برايمان سخت شد . من سه سال مرحله اول متوسطه را در « پوينك » درس خواندم و براي ادامة تحصيل مرحله دوم متوسطه يا دبيرستان مدتي به محلي رفتم كه به آن كارخانه قند مي گفتند . دو سه روز اول را پياده رفتم ، ولي فاصله اش حدود بيست كيلومتر بود و من قادر نبودم اين همه راه را هر روز پياده بروم و برگردم . بعد به ورامين رفتم . در ورامين مدير مدرسه مان شخصي بود به اسم آقاي هاشمي ، آدم خيلي خوبي بود . دو تا دبير داشتيم كه با فولكس از تهران مي آمدند . آقاي هاشمي به آنها سفارش كرد كه صبحها سر راهشان مرا هم بياورند . من تا قرچك پياده مي آمدم ، از آنجا هم سوار فولكس آنها مي شدم و به ورامين مي رفتم . پس از چند سال ديگر شركت واحد به ورامين آمد . من هم از ورامين تا باقرآباد با اتوبوس شركت واحد مي رفتم و بقيه راه را نيز پياده طي مي كردم . بعد از اذان صبح ، وقتي كه هوا هنوز تاريك بود ، به طرف مدرسه راه مي افتادم ، يادم مي آيد يك روز پس از شش كيلومتر پياده روي به پل باقر آباد رسيدم ؛ مردم تازه داشتند از خانه هايشان بيرون مي آمدند ، هوا تازه روشن شده بود . يك شخصي كه مرا مي شناخت وقتي چشمش به من افتاد ، با حالت تعجب پرسيد : اين
موقع صبح اين جا روي پل چكار مي كني ؟ تو ديشب باقرآباد بودي ؟ بيشتر اوقات آن قدر زود حركت مي كردم كه در مدرسه را من باز مي كردم ، و خيلي وقتها خانوادة فراشمان را هم از خواب بيدار مي كردم . يادم است ، كه يك ناظمي داشتيم كه خيلي سختگير بود و دست بزن داشت . بچه هايي را كه دير مي آمدند و بعد از خوردن زنگ به مدرسه وارد مي شدند ، تنبيه مي كرد . يك روز آنها را جمع كرده بود ، من را هم صدا زد . بعد خطاب به آنها گفت : « مي دانيد از كجاي دنيا مي آيد ؟ اين از راه دور مي آيد و هميشه سر كلاس حاضر است ، ولي شما از همين بغل نمي توانيد خودتان را به موقع برسانيد ، دستهايتان را بگيريد بالا ، ببينم . » مي زد ، مي كوبيد و مي گفت ؛ شما خانه تان همين پشت است ، ولي اين جوري مي آييد ؟ در راه مدرسه ، درس هم مي خواندم ، چون سرم توي كتاب بود ، داخل چاله مي افتادم ، براي همين ، از راه بيابان كه صاف بود مي رفتم . كم كم يك راه « مال رو » براي خودم درست كرده بودم ؛ آن قدر از آن مسير رفته بودم كه يك راه باريكي روي زمين پيدا شده بود . در بين راه مثلاً قصايد طولاني فردوسي يا قصايد شعراي عصر غزنويان را كه خيلي سنگين و وزين هم بودند حفظ مي كردم . دبير ادبياتي داشتيم كه از ما مي خواست تا اين اشعار را حفظ كنيم . براي من كاري نداشت ، صبح كه از خانه
بيرون مي آمدم تا به مدرسه مي رسيدم هشت دفعه شعر مورد نظر را خوانده و حفظ مي كردم . آن سالها ، خيلي سخت گذشت . برادرم براي اينكه مرا از پياده رفتن هاي طولاني نجات دهد ، يك دوچرخه برايم خريد . چون پول زيادي نداشتيم ، دوچرخة خيلي كهنه اي خريده بود . راه طولاني و پر پيچ و خم مدرسه را با آن طي مي كردم . دوچرخه در بين راه پنچر مي شد ، سوزنش در مي رفت ، زنجيرش مي افتاد و … بد جوري و بال گردنم شده بود ، بايد آن را دست مي گرفتم و مي رفتم . با اين وضع ديگر بين راه نمي شد درس بخوانم ، مي گفتم : اين چه چيزي بود كه گردن ما انداختند ؟ هر دفعه هم كه غرولند كنان به خانه مي آمدم برادرم ، نخي ، كشي و يا چيزي بر مي داشت و به آن مي بست و مي گفت : « درست شد ، سوار شو ! » باز مي رفتم ؛ اما دوباره وسط راه خراب مي شد . ديدم پياده روي بر چنين مركب لنگي مي ارزد ، چرا كه دوچرخه مزاحم من شده بود . يك روز وقتي به خانه آمدم ، پس از احوالپرسي با برادرم يكراست به سراغ كلنگ رفتم . او نمي دانست كه كلنگ را براي چه مي خواهم . در حالي كه وجودم از خشم لبريز بود ، وسط حياط پريدم و با كلنگ به جان دوچرخة بي زبان افتادم و آن را تكه تكه كردم . طوري كه ديگر قابل درست شدن نبود . هر چند كه از دوچرخه چيزي باقي نماند ولي دست كم اين حسن را داشت كه
مي توانستم درسم را در بين راه با خيال آسوده بخوانم . خيلي وقتها صبح زود كه به مدرسه مي رفتم ، گرگها را مي ديدم ، آنها مسير مشخصي داشتند و من هم تنها از يك راه به مدرسه مي رفتم . عصرها هم كه از مدرسه بازمي گشتم صداي زوزه گرگها را مي شنيدم ، به ياد دارم عصر يك روز زمستاني بود كه مدرسه تعطيل شد . از ورامين تا باقرآباد را با ماشين هاي شركت واحد مي رفتم . در باقر آباد از ماشين پياده شدم و بقيه راه را بايستي پياده مي رفتم . برف سنگيني هم باريده بود و هوا داشت رو به تاريكي مي رفت . يك درجه دار پيري در پاسگاه باقر آباد بود كه با او رفيق شده بودم ، هميشه موقع عبور از آنجا با هم سلام و عليك مي كرديم . آن روز وقتي به جلو پاسگاه رسيدم ، به من سفارش كرد : « اين راه را نرو . امشب بيا خانه ما بمان . » گفتم : « مادرم منتظر است ، نمي توانم ، نروم . »
تاريكي هوا كم كم رو به فزوني بود كه من راه افتادم . جاده ناهموار و سنگلاخ بود و صداي زوزة گرگ در فضا مي پيچيد و ترس و دلهره را نيز ميزد بر علت مي كرد . از آن طرف مادر و برادرم كه نگران شده بودند ، با يك خودرو جيپ راه مي افتند تا در بين راه مرا بيابند و با خودشان ببرند . يك مقدار كه پيش مي آيند گرگي را مي بينند . از قضا مرا هم بالاي تپه ديده بودند ، ولي چون هوا بوراني بود ، نه صدايشان
به من رسيده بود و نه توانسته بودند آن گرگ را از محل دور كنند و پس از مدتي برگشته بودند . به هر صورتي بود بالاخره به خانه رسيدم . روز بعد هم با ماشين دبيرمان آمدم و گذرم به باقر آباد نيفتاد . باقر آباديها دو روز تمام بود كه مرا نديده بودند . روز سوم كه مرا مي ديدند با تعجب نگاهم مي كردند ! پرسيدم : « چيه ؟ » گفتند : « ما امروز صبح رفتيم ده دنبالت . »
گفتم : « چرا ؟ »
گفتند : « فكر كرديم تو را گرگ خورده است ! » سالهايي كه به مدرسه مي رفتم ، سالهاي سختي بود . آن سرماهاي طاقت فرسا كه تا مغز استخوان نفوذ مي كرد را فراموش نمي كنم . برف و بوران هاي شديدي را كه هر رهروي را زمين گير مي كرد هرگز از خاطر نخواهم بود . يادم مي آيد ، بوران بسيار شديدي بود ، كفش نداشتم ، هميشه كتاني برايمان مي خريدند ، كتاني هايي كه دوتا بند بيش نداشت و مجبور بودم حدود يك سال را با آن بگذرانم . در بين راه تپه اي را بريده بودند و راه آهن را از آنجا عبور داده بودند . درة عميقي هم كنار آن بود . من مجبور بودم از آن بريدگي عبور كنم . وارد تنگه كه شدم ، باد توي آن پيچيد و مرا چون تكه كاغذي به هوا بلند كرد و درون برف انداخت . مقداري در ميان برفها فرو رفتم ، كم كم احساس كردم دارم بي هوش مي شوم . نمي دانم چه جوري شد ؟ ولي بالاخره چنگ انداختم ، آهسته آهسته
بالا آمدم . راهم را در پيش گرفتم تا به باقر آباد رسيدم . در آنجا يك آشنايي داشتيم كه نهر آبي از جلو خانه شان مي گذشت . از روي پل آن نهر گذشتم . در را دو سه بار زدم و ديگر چيزي نفهميدم . بي هوش شده بودم و بعد آنها در را باز كرده بودند و مرا به داخل برده و زير كرسي گذاشته بودند . يكي دو ساعت بعد به هوش آمدم . البته بعداً تمام ناخن هاي پايم سياه شدند و ريختند . همان طور كه قبلاً نيز اشاره شد ، براي گذراندن زندگي روزمره با مشكلات بسياري مواجه بوديم و حتي گاهي اوقات ، چيزي براي خوردن نداشتيم . براي ناهار يك لقمه ناني با پيازي و يا يك عدد تخم مرغ با خودم به مدرسه مي بردم . عصر هم كه به خانه مي آمدم ، بايد به گاو و گوسفندها رسيدگي مي كردم . بعد از فوت پدرم ، ( البته در زمان پدر هم همين طور بود ) هر كاري كه مربوط به كشاورزي بود ، كرده ام . مثلاً كشت انواع غلات ، انبه ، گندم ، جو ، ذرت ، صيفي جات ، چه به صورت آبي و چه ديم . درو و خرمن كوبي را نيز مجبور بودم انجام دهم . يادم است يك شب ، ساعت از دوي نيمه شب گذشته بود ، « ميرآب » بودم ؛ آن قدر كوچك بودم كه فانوسي كه در دست داشتم توي آب مي رفت . بيلم از خودم بلندتر بود . در آن تاريكي شب و در آن بيابان مي بايست دو سه هكتار زمين
را آبياري مي كردم . يكي ديگر از كارهاي سنگين ، وجين كردن بود . تاكسي وجين نكرده باشد ، نمي داند وجين يعني چه ؟ وجين پنبه يعني چه ؟ هر وقت كسي يكسره يك ماه در بيابان نشست و وجين كرد ، مي فهمد توي آفتاب كار كردن يعني چه ؟ درو ، جمع كردن گندم ، خوشه چيني اين كارها را بايد انجام بدهي تا بفهمي چيست ؟ آن موقع حتي مجبور بودم با تراكتور رانندگي كنم . كود مي پاشيدم و … خلاصه زحمت مي كشيديم تا حبوبات ، غلات ، خربزه ، هندوانه و يا صيفي جات بار بيايد . آن وقت بوي خوش صيفي جات و ديدن محصولات كه با دست خودت آنها را بار آورده اي ، روحيه انسان را تازه مي كرد . كسي كه اين كارها را كرده مي فهمد چه مي گويم . دامپروري ، گله داري ، چوپاني ، شناخت حالات گوسفند ، بره ، بز ، بزغاله و … اينها چيزهايي است كه آدم بايد با آنها زندگي كرده باشد تا بفهمد و الا آدم نمي فهمد اين چيزها را . يك چپش خوبي داشتيم ، جلو گله راه مي رفت و شاخهاي بلند و زيبايي داشت . هميشه دوست داشت جلودار باشد . گله كه راه مي افتاد ، خرامان و رقصان ، با گردن برافراشته ، در حالي كه يالهاي آويزانش هنگام حركت موج ورمي داشت ، به خود مي باليد و فخر فروشي مي كرد . سعي مي كرد بيست ، سي قدم جلوتر از گله راه برود . گويي مي پنداشت با بقيه فرق دارد ، و راضي نبود با آنها همقدم شود . اينها
را آدم حتي در زمان بچگي ، در عين ندانستن مسائل ، مي فهمد و خوب هم مي فهمد . آدم در آن شرايط به اندازه يك فيلسوف مي فهمد .
بعداً يك زنگوله بزرگ خريدم و به گردنش انداختم . با آن زنگوله بسيار خوش بود ، من هر وقت كه فكر كنم با مردم فرق دارم ، يا آنها يك طبقه اند ، من هم كس ديگري ام ، به ياد چپش مي افتم كه چگونه به خود مغرور بود و يك زنگولة بي ارزش آن قدر او را فريفتة خود كرده بود ؛ مي گويم : نكند من هم تا آن حد نزول كنم كه گرفتار چنين روحيه اي شوم .
آن چپش جلو دويست بز و گوسفند راه مي رفت و پشت سرش را هم نگاه نمي كرد . خيلي مغرور بود . حركاتي مي كرد كه انگار بقيه مجبور بودند راهي را بروند كه او مي رفت . من هم بعضي وقتها آن را اذيت مي كردم ؛ يواشكي سر گله را به سمت ديگري كج مي كردم . چپش يك كمي راه مي رفت ، مي ديد كه ديگر سرو صدا نيست ، برمي گشت و مي ديد بقيه به سوي ديگر رفته اند . به روي خودش نمي آورد و اندكي اين طرف و آن طرف جستي مي زد و سپس مي دويد و دوباره جلودار مي شد . آدم ممكن است دوازده سالش باشد ، ولي مي تواند درسهاي بزرگي از طبيعت كه خدا برايش آماده كرده ، بگيرد . چقدر از پيامبران ، چوپان بودند ؟ و چرا اين گونه بود ؟ يكي از دوستان شوخي مي كرد و مي گفت : گير كار فلان پست افتاده ايم ، اگر يك وقت ، اين پست نباشد
، كار ديگري بلد نيستيم . اين برادرمان كه شوخي مي كرد ، من به ياد آن چپش افتادم . سر گله كه كج مي شد ، كار ديگري نمي توانست بكند ، مي رفت و جلوشان راه مي افتاد . اينها چيزهايي است كه در ذهن من است و تا بخواهم احساس غرور كنم آنها را به ياد مي آورم . يك خاطرة ديگري هم از دوستي با حيوانات يادم است ، يك گوساله اي داشتيم كه خودم بزرگش كردم . آن را با بقيه حيوانات به چمنزار يادم است ، مي ايستادم تا آنها بچرند . تا من مي نشستم آن گوساله كه ديگر بزرگ شده بود ، مي آمد و سرم را ليس مي زد . پيشاني ام را از بس كه ليس زده بود ، زخم شده بود . موهاي كوتاهم ، هميشه به خاطر ليس زدن آن گاو ، حالت فر داشت . حيوان مگر كم ارزش است ؟ مخلوق خداست . مگر مي شود به اين سادگي از آن گذشت . دقت در زندگي حيواناتي از قبيل مرغ ، غاز ، اردك و امثال اينها ، به نظر من خيلي درس آموز است . آرامش و سكوت در ميان تپه و دشت ، انسان را مي سازد . بيابان ، صحرا ، شب ، شبهاي پر ستارة كوير ، تاول و پينة دست ، آفتاب سوزان ، سرمايي كه از شدت آن پوست دست انسان ترك مي خورد و زخم مي شود ؛ زخمهايي كه گاهي تا پنج ماه بر دست مي ماند . بله ، اينهاست كه انسان را مي سازد . بزرگ شدن در ناز و نعمت و ميان زرق و برق انسان را تنبل
بار مي آورد . ايتاليايي ها در قرچك يك كارخانه تيرچه بلوك زده بودند كه حالا هم هست . من يك سال تابستان در آنجا كار كردم . خيلي هم ضعيف بودم . سرم داد مي زدند و از من كار مي كشيدند . آخرش هم كارم به بيمارستان كشيد ، ولي خب كار كردم . الان مي فهمم تيرچه بلوك يعني چه ؟ آجر سفال يعني چه ؟ بتون و ميلگرد يعني چه ؟ سقف زدن يعني چه ؟ خشت مالي را هم زمان پدرم ، وقتي كه ولي آباد را مي ساخت ، از يك خشت مال به نام مشهدي باقر آموختم . اتفاقاً هفتة پيش به ارگ بم رفته بودم ، بنايي كه با خشت خام ساخته شده بود به نظرم در بعضي ابعاد ، از تخت جمشيد مهم تر آمد . در آنجا زميني را براي نيروي هوايي گرفتم تا يك پايگاه با خشت خام بسازم . آنجا را كه مي ديدم ، همه اش مشهدي باقر در ذهنم بود . خشت مالي ها در ذهنم بود . مي دانم كه مي شود ، حتماً نبايد آجر فلان شكل انگليسي باشد ، آهن فلان شكل آمريكايي باشد . چرا كه خودم اين كار را كرده ام . در كوره هاي آجرپزي اطراف قرچك ، بعد از يتيم شدنم كار كردم . مي فهمم كوره آجرپزي چيست ، چه جوري خشت مي زنند ، چرا اين خاك نمك دارد و نمي شود ، چرا آن خاك آهك دارد و نمي شود . چرا بايد روي زمين را كنار زد و آن زير ، دنبال خاك مناسب گشت . اين چراها را همان موقع فهميدم . مدتها نيز در خشكشويي برادرم
كار كردم . در آن خشكشويي ، كار رفوكاري انجام مي شد . گاهي كار دوخت هم مي كرديم . من با كار خياطي ، رفوگري ، خشكشويي ، اتوشويي و امثال اينها آشنا شدم ، كار كردم . پدر صاحبم در آمد . از بس كه كاركردم ، سرانجام همه اين كارها را به معني واقعي ياد گرفتم . در نتيجه در خانه و زندگي ام نيز هميشه خودم اين كارها را كرده ام . بهترين دوستان و رفيقان من در نيروي هوايي كارگرند ، آنهايي كه آن پايين دارند كار مي كنند و همه هم اين را مي دانند . بعضي ها مي گويند كه ستاري چرا آن يكي را از من بيشتر دوست دارد ؟ بحث فرماندهي و اينها نيست . من اينها را به هيچ وجه از خودم جدا نمي دانم . من از همين ها هستم . من مال يك جاي ديگر كه نيستم . به ياد دارم بعد از فوت پدرم ، ما كسي را نداشتيم . مادرم بود با چهار بچه صغير . يك دايي در مشهد داشتيم كه او كارمند ارتش بود و تانك تعمير مي كرد . دايي ما زندگي اش را در مشهد فروخت و به تهران آمد . از آن روز تا روز مرگش براي من حكم پدر را داشت . ( دختر همين دايي ام همسر من است . ) او در بخش تانك كار مي كرد . يك كارمند جزء و كارگر آچار بدست روغني بود . اما عجيب تانك درست مي كرد . باور كنيد كه امروز پير مرد هستيد و در نيروي هوايي كار فني مي كنند ، من هر گاه به چهرة هر كدام آنها
نگاه مي كنم ، سيماي دايي ام جلو چشمانم مجسم مي شود . انسانهاي پاك ، انسانهاي مؤمن و با خدا . انسانهايي كه ريش سفيد يك خانواده هستند و انسانهايي كه چقدر غيرت كار كردن دارند ! به اين كار مسلطند و چقدر پاك كار مي كنند . من اينها را از خودم و خودم را از اينها مي دانم . يكي از دلايلي كه الان من كارگر و سربازم را دوست دارم ، اين است كه تمام آن كارهايي كه خودم مي كردم ، با نگاه كردن به چهرة اينها ، دستهاي پينه بسته شان در چهره شان كف دستهايشان ، زانوي پاره و آستين در رفته شان همه آن كارها برايم تداعي مي شود . من مي دانم كارگري كه نيمه هاي شب كار مي كند ، چه مي كشد . چون خودم اين رنج را حس كرده ام . هر چشمي نمي تواند اين را ببيند . من مي فهمم يخ مي كند يعني چه ، مي دانم نوك ناخنهايش چه مي شود ، انگشتهايش چه مي شود . ابزار و وسايل سنگيني را كه دست مي گيرد و مي خواهد بلند كند ، مي دانم چه اتفاقي مي افتد ، همه اينها رامي فهمم . اعتقاد دارم كه اگر « منم » ، « منم » در كار باشد ، كار خدايي نيست و اين طوري كار پيش نمي رود . خداي ناكرده اگر روزي انقلاب ما از مردم جدا شود ، كارش تمام است . حداقل ديگر انقلاب امام (ره) نيست . اينكه هر چيز را امام ( ره ) در مردم مي ديد ، براي اين بود كه خودش به مردم تعلق داشت و مردم را از خود جدا نمي دانست . خودكفايي را تجربه
كرده ام
من فكر مي كنم ، مي شود مستقل مستقل بود . ما اين را توي آن جامعة بسته كوچك روستايي تجربه كرديم . هميشه سر شير ، كره ، خامه ماست تازه و همه چيز داشتيم . يادم است تابستان گله داري مي كرديم . كسي را براي چوپاني نداشتيم ، خودمان چوپاني مي كرديم . بيابان مي رفتيم . ظهر كه مي شد ، مادرم ماستي را كه صبح مايه زده و هنوز داغ بود با نان تازة دستپخت خودش بر مي داشت و براي ناهار من به بيابان مي آورد . حالا اگر چلوكباب بخورم ، آن مزه را مي دهد ؟ معلوم است كه نمي دهد . آن خامه مال خودمان بود . سر شير، كره ، پنير و نان ساختة دست خودمان بود . از لحظه اي كه آب به زمين مي داديم و تا هنگامي كه محصولش را برداشت كرده و مي خوريم ، همه اش حاصل زحمت و دسترنج خودمان بود . سبوس ، كنجاله ، علف ، يونجه ، كاه گندم ، كاه جو و خيلي چيزهاي ديگر را خودمان توليد مي كرديم . ما اين را به چشم ديده ايم كه مي شود خود كفا بود و در مغز من حك شده كه مي شود محتاج ديگران نبود . مي توان آن چنان زندگي كرد كه احساس كنيم خوشبخت تر از ما هيچ كس در جهان وجود ندارد . چرا فكر مي كنيم مرغ همسايه غاز است ؟ خب اگر ، اين فكر را بتوانيم تقويت كنيم كه خودمان همه كار مي توانيم انجام بدهيم و داراي يك فرهنگ غني هستيم . شما فكر مي كنيد ؛ ماهواره و … مي توانند آدم را گول بزنند ؟ فيلم ها و تبليغات مسموم
مي توانند آدم را گول بزنند ؟ ما بايد مسائل را ريشه اي مراقبت كنيم و آينده را روي اين ريشه ها بسازيم . تا زماني كه به دانشكده افسري بيايم ، روزنامه نديده بودم و نمي دانستم روزنامه چيست . يادم است زماني كه در دبيرستان ورامين درس مي خواندم ، كساني را مي ديدم كه عصرها چند برگ كاغذ به دست مي گرفتند و صدا مي زدند : « روزنامه » من كه پول براي خريدن روزنامه نداشتم ، اصلاً توجهي هم به آن نمي كردم . بنابراين از اخبار و اطلاعاتي هم كه درون آن نوشته مي شد بي اطلاع بودم . كلاس هشتم ( دوم دبيرستان ) بودم و پياده به ورامين مي رفتم ، سر راهم يك قهوه خانه بود ، صاحب آن براي اولين بار ، يك دستگاه راديو آورده بود كه با نفت كار مي كرد . راديو ، شكل و شمايل عجيبي داشت ! در واقع چراغي بود كه با بالا كشيدن فتيله اش صداي راديو بلند مي شد و هر گاه فتيله اش را پايين مي كشيد ، صداي آن كم مي شد . هر گاه به جلو قهوه خانه مي رسيدم ، مي ايستادم و كمي به اين راديوي عجيب و غريب نگاه مي كردم . راستش زياد توجهي به آنچه مي گفت نداشتم ، تنها طرز كار آن برايم جالب و ديدني بود . اصلاً توي آن محل پيچيده بود كه فلاني يك راديوي نفتي دارد . بقيه اش برايمان معني نداشت كه حالا اين دارد چه مي گويد . چه مي دانستيم چيست و چه مي گويد . مخصوصاً اگر كسي گوشه گير باشد و كاري هم به كار كسي نداشته باشد خيلي كم تر اطلاعات به دست مي آورد .
و همين باعث مي شود كه از حوادث دور بماند . حادثه 15 خرداد
حادثه 15 خرداد كه اتفاق افتاد ، كلاس هشتم بودم و موقع امتحانهايم بود . محل اتفاق حادثه ، سر راه مدرسه من بود ؛ اما تعطيل بوديم و فقط براي امتحان به مدرسه مي رفتيم . در آنجا يكي دو روحاني خيلي خوب براي مردم سخنراني مي كنند و پس از آن ، مردم به حركت در مي آيند . عمه ما هم كه در پيشوا بود ، سر و سينه كوبان به خانه آمده بود و به پسرانش – كه سه جوان برومند بودند – گفته بود : « اگر به كمك آقاي خميني نرويد شيرم را حلالتان نمي كنم . » آنها هم بلافاصله كفن مي پوشند و به سوي ورامين راه مي افتند . كلانتري ورامين در مقابل حركت مردم مقاومت نكرده بود . آنها مسير را ادامه داده و به باقر آباد رسيده بودند ، در روي پل باقر آباد نيروهاي نظامي مردم را به گلوله مي بندند و حسابي هم آنها را كتك زده بودند . بعد به مردم مي گويند كه سعي كنيد از جاده عقب برويد ، آنهايي كه اين را مي شنوند ، جان سالم به در مي برند ، و آنها كه از جاده خارج مي شوند ، هدف گلوله قرار مي گيرند . تعدادي هم كفن پوش در جلو جمعيت بودند كه آنها نيز تير خورده بودند . خبر اين حادثه به گوش همه نرسيد . دو سه نفر از مؤمنين آمدند ، به من و چند نفر ديگر از هم سن و سالهايم گفتند كه ، آنجا را قرق كرده اند و نمي گذارند كسي
برود ، شما بچه ايد و كاري به كارتان ندارند ، برويد و آنجا را نگاه كنيد ، ببينيد آيا كسي كه زخمي شده باشد ، آنجا افتاده يا نه . راه آهن به موازات جاده كشيده شده بود و در قسمت شمال و جنوب جاده تا آنجا كه به راه آهن مي رسيد ، زمينهاي كشاورزي بود . بعد از ريل راه آهن يكي دو تا تپه كوچك بود و باز بيابانهاي زراعتي ناهموار شروع مي شد . به ما گفتند : برويد و اين جاها را بگرديد ، شايد باز هم كسي مانده باشد . ما رفتيم و برگشتيم ؛ يادم مي آيد آن منطقه را كه گشتم نزديكي هاي جاده ، خيلي خون ريخته شده بود . بعد كتاب را زير بغل زدم و به حساب اينكه دارم به مدرسه مي روم ، به ضلع شمالي جاده رفتم . معلوم بود كه دو سه روز پيش در آنجا آب افتاده بود و زمين گل شده بود . توي آن گلها اين بندگان خدا براي فرار از تير ، دويده بودند و جاي پايشان گود افتاده بود و بعضي از آن جاي پاها پر از خون بود . بعضي جاها معلوم بود كه كسي روي گلها افتاده و خون زيادي از او رفته است . در فاصله پانزده – بيست متري جاده گودال عميقي وجود داشت كه دهانه اش بسيار وسيع بود . تعدادي از مردم زخم خورده ، داخل آن افتاده بودند . آنجا خون زيادي ريخته شده بود ؛ اما از مجروحين اثري نبود . جلو پاسگاه ژاندارمري باقر آباد ، سه يا چهار جنازه را ديدم كه روي
زمين افتاده بودند . شايد آنها را براي اين نگه داشته بودند كه به مردم نشان بدهند و رعب و وحشت در دلشان ايجاد كنند . به هر حال من كسي را نتوانستم پيدا كنم . آمدم و گفتم كسي را آنجا نديدم . يك هفته بعدبود كه توانستيم خبري از سلامتي پسر عمه هايمان به دست آوريم . از واقعه پانزده خرداد فقط همين را به ياد دارم . آن وقت ما بچه بوديم و حرفي به ما نمي زدند . چند سال بعد بود ، يك شب يكي از پسرهاي عمه مان خانه ما بود ، او همه چيز را برايم گفت . آنجا بود كه من از زبان پسر عمه ام با شخصيت امام ( ره ) و اينكه او چه كرده و چه اهدافي را دنبال مي كند ، آشنا شدم . سه سال دوره دبيرستان را در ورامين خواندم . در سال اول ، برادر بزرگم كه ازدواج كرده بود ، برايم اتاقي در ورامين ، نزديك ايستگاه راه آهن گرفته بود . خانمش ، حبوبات يك هفته ام را تميز مي كرد تا من بتوانم براي خودم غذا درست كنم . مثلاً لوبياي خشك را با برنج ، مخلوط مي كرد و من با آن براي خودم « دمي » درست مي كردم . پول هم به من مي دادند ، با آن پول از قصابي كه نزديك ما بود گوشت مي خريدم . گاهي اوقات براي خودم آبگوشت درست مي كردم . زماني كه از ولي آباد به ورامين مي آمدم خيلي كم خرج مي كردم . قبل از آن هم ، روزي يك تخم مرغ ناهارم بود . تخم مرغي كه
از مرغ خودمان بود . اگر يك موقع ، مقداري كره و يا روغن هم داشتيم برايم نيمرو درست مي كردند . بعد يك تكه نان ، توي بقچه مي پيچيدم و به مدرسه مي رفتم و همان طور كه گفتم يك سال هم خودم غذا مي پختم و همه نگراني ام اين بود كه سال ديگر اين هم نيست . در سال 1346 با پايان يافتن تحصيلات متوسطه وارد دانشكده افسري شد و پس از پايان دوران آموزش به درجه ستوان دومي نائل گشت . سال 1350 بود كه براي گذراندن دوره عملي كنترل رادار، راهي كشور امريكا شد و پس از يك سال به ايران بازگشت و به عنوان افسر شكاري نيروي هوايي مشغول به كار شد . سه سال بعد يعني در سال 1354 در كنكور سراسري شركت كرد و در رشته برق و الكترونيك پذيرفته شد اما با شروع جنگ تحميلي در حالي كه بيش از چند واحد به پايان تحصيلات دانشگاهي اش باقي نمانده بود ، دفاع از ميهن را ترجيح داده و تحصيل را رها كرد. وي افسري مؤمن ، شجاع و تيزهوش بود. طرح ها و ابتكارات زيادي در تجهيز سيستم هاي راداري و پدافندي به اجرا گذارد كه سدي محكم در برابر تجاوزات دشمن بود. در سال 1363 به دليل كارايي و لياقتي كه از خود نشان داده بود به سمت معاونت عمليات پدافند نيروي هوايي منصوب گشت. سال 1364 زمان ارتقاء او به سمت معاونت طرح و برنامه نيروي هوايي بود . سرانجام اين نيروي متعهد و كارآمد در بهمن ماه 1365 به فرماندهي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي
ايران منصوب گرديد و تاهنگام شهادت عهده دار اين امر خطير بود و سرانجام اين انسان خلاق و مشتاق پس از گذراندن 46 بهار پربار در سال 1373 به ديدار يار شتافت .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن ستوده : فرمانده واحد اطلاعات و عمليات لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دوم فروردين ماه سال 1342 در روستاي ناو متولد شد. مادرش در مورد دوره قبل از تولد او چنين مي گويد: شب نوزدهم ماه رمضان بود كه خواب ديدم مردي با قد بلند و شال سبزي همراه با يك درويش به خوابم آمد و گفت كه اسم پسرت را حسن بگذار. او بيشتر نقاشي مي كشيد و در هنگام بازي براي خود اسلحه درست مي كرد. از 7 سالگي به يكي از مدارس مشهد رفت، كلاس اول را در سال 1349 آغاز كرد و در سال 1354 به مدرسه راهنمايي دفت. وي صبح به مدرسه مي رفت و بعد از ظهر در مغازه شيشه بري به كار مشغول مي شد و از سال دوم راهنمايي ترك تحصيل كرد. اولين تغييرات در شهيد از زماني بوجود آمد كه او به مسجد محله «مهرآباد» رفت و آمد پيدا كرد. او در اين زمان نوجواني فعال، اجتماعي و معاشرتي بود. بيشتر مطاعاتش در زمينه كتابهاي مذهبي بود. او از 18 سالگي در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مشغول به خدمت شد.
پدر شهيد در مورد درستي كردار او در اين دوره مي گويد: ماشين سپاه در اختيار حسن بود. در اين موقع جهيزيه يكي از اقوام را مي خواستند، ببرند. به ايشان گفتيم كه براي كمك و بردن جهيزيه از
ماشين سپاه استفاده كند. گفت: حاضرم پول زيادي از جيب خودم خرج كنم ولي از بيت المال چيزي خرج نشود و از آن سوء استفاده نكنم.
خيلي مهربان بود و با ديگران رابطه بسيار خوبي داشت. شهيد در 19 سالگي ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج دختري به نام زهرا متولد 1363 و پسري به نام محمد متولد 1365 است.در مورد نحوه شهادت او چنين گفته شده است: شب اول عمليات كربلاي 4 همراه گردان به منطقه عملياتي رفت. چون دشمن را كه از آنجا به طرف نيروها تيراندازي مي كردند، با آرپي جي زد و وقتي جلو مي رفت از ناحيه سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
شهادت او در تاريخ 4/10/1365 و در محل جزيره بوارين اعلام شده است. پيكر مطهر شهيد در آن آن منطقه ماند تا اينكه در 21 مرداد 1368 به كشور برگردانده شد و حرم مطهر امام رضا به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود ستوده : قائم مقام فرمانده لشگر33المهدي(عج) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در شهريور ماه 1335 ه.ش در يكي از روستاهاي شهرستان «فسا» در خانواده اي مذهبي، متدين و عاشق اهل بيت، چشم به جهان گشود. پس از گذراندن دوره ابتدايي در روستا، راهي شهرستان فسا شد و در هنرستانهاي اين شهر تحصيلات متوسطه خود را به پايان رساند.
وضعيت مالي خانواده به دليل فقر اقتصادي منطقه و تنگناهايي كه از جانب عوامل رژيم ستمشاهي براي مردم مستضعف آن ديار روا داشته بودند، باعث شد كه
او از سنين نوجواني به منظور كمك به امر معاش خانواده، در كنار تحصيل به همراه پدرش به كار كشاورزي و دامداري بپردازد. او براي والدينش احترام خاصي قايل بود و از محبت به آنها دريغ نمي ورزيد و سعي مي كرد حقوق آنها را به بهترين شكل رعايت كند.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي در جريان تظاهرات مردمي در روستاي محل سكونتش «خيرآباد» (از توابع شهرستان فسا) دستگير و مورد ضرب و شتم عوامل رژيم منفور پهلوي قرار گرفت. او علاوه بر فعاليت گسترده سياسي، به طور جدي در جريانات سياسي شهر نيز نقش موثري داشت و در سازماندهي مردم منطقه و جذب آنها (با توجه به اعتماد مردم نسبت به او) بسيار كوشا بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي به منظور حفظ دست آوردهاي انقلاب اسلامي به عضويت هسته هاي اوليه كميته انقلاب اسلامي در آمد. پس از مدتي به سازمان جوانمردان (كه توسط ژاندارمري و به منظور مقابله با توطعه اشرار ايجاد شده بود) پيوست و در فعال نمودن اين تشكيلات نقش بسيار مفيد و ارزنده اي را ايفاد نمود. پس از آن با عضويت در سپاه به خيل عظيم پاسداران توحيد پيوست.
به گفته مسئولين مافوق او در اين نها مقدس؛ بينش عميق فكري، استعداد مناسب نظامي، سرعت عمل و اخلاق حسنه شهيد ستوده، از وي شخصيتي قوي و موثر ساخت و جوهره وجودي اش را شكوفا كرد. او از جمله پاسداران مخلص و عاشقي بود كه در خدمت نظام و امام عزيز(ره) در طول مدت حضورش در سپاه به عنوان خدمتگزاري صادق و پرتلاش، سربازي شجاع و وفادار، لحظه اي درنگ
نكرد و با تمام وجودش در راه تحقق آرمانهاي متعالي انقلاب اسلامي تلاش نمود همواره در ماموريتهاي حساس و مخاطره آميز از هرگونه جانفشاني دريغ نداشت.
ايشان از اوايل درگيري در كردستان، جزو اولين گروههايي بود كه همراه تعدادي ديگر از برادران به آن ديار رفت و چون كوهي استوار، در مقابل گروهكهاي وابسته مزدور ايستاد و دليرانه به دفاع از حريم اسلام و قرآن پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي و اعزام نيرو به جبهه نبرد، نداي رهبر و مرداش را لبيك گفت و پس از طي دوره فشرده آموزش نظامي در «شيراز»، به عنوان اولين گروه اعزامي از« فسا»، راهي منطقه جنوب شد.
هنگامي كه اين گروه به «اهواز »رسيدند، هنوز «خرمشهر» سقوط نكرده بود و هر لحظه فشار دشمن براي اشغال اين شهر زيادتر مي شد. با توجه به نياز شديد جبهه به نيروي انساني، با خيانت بني صدر و دستهايي كه در كار بود، مدت چهارده روز آنها را در اهواز نگه داشتند و عملاً مانع پيوستن آنان به رزمندگان در خط مقدم جبهه شدند. در زماني كه آخرين مقاومتها در مقابل فشار شديد دشمن توسط نيروهاي مردمي و سپاه انجام مي گرفت و شهر در آستانه سقوط بود و «آبادان» در محاصره قرار داشت، گردان به سرپرستي شهيد «ستوده» از طريق بندر «ماهشهر» به وسيله يك فروند دوبه به سمت «آبادان» عزيمت كرد.
در مسير راه به واسطه جدا شدن يدك از يدك كش، مدت سه شبانه روز در آبهاي «خليج فارس »بدون آذوقه كافي سرگردان بودند، اما توكل، سعه صدر، تدبير و توصيه به حق و صبر اين فرمانده دلاور
و استقامت رزمندگان همراهش، باعث شد كه لطف خدا شامل حال آنان گردد و از مهلكه نجات يابند. پس از آن خود را به ايستگاه هفت آبادان رساندند و در آنجا با پيوستن به رزمندگان مدافع شهر، مقابله همه جانبه با متجاوزين بعثي را ادامه دادند.
پس از شكستن محاصر ه «آبادان» ايشان بنا به ضرورت، راهي جبهه «كرخه نور »شد و در كنار ديگر همرزمان به مصاف با دشمن بعثي پرداخت. در اين منطقه، خطر حمله دشمن به مواضع خودي به حدي بود كه يكي از همرزمان شهيد نقل مي كند: تا زماني كه در منطقه كرخه نور بوديم هرگز نشد حتي يك شب شهيد ستوده بدون پوتين استراحت كند و هر لحظه آمادگي كامل براي هجوم به دشمن در او وجود داشت.
اوسلحشورانه در عمليات و نبردهاي متعددي در جنوب از قبيل فتح المبين، بيت المقدس و رمضان شركت داشت و به دليل همين رشادتها و استعداد درخشان و خلوص، پس از عمليات رمضان به سمت جانشين فرمانده تيپ المهدي(عج) منصوب شد. از آن به بعد نيز همچون گذشته با وجود مشكلات زياد و گرفتاريهاي خانوادگي، جنگ را در راس امور خود قرار داد و با همين انگيزه هرگز جبهه را ترك نكرد.
در عمليات والفجر2، خيبر و بدر نيز نقش به سزايي داشت و با دلاوري تمام در عرصه هاي نبرد حماسه آفريد. اين سردار عارف علاوه بر سلحشوري و جنگجويي، انساني وارسته و اهل تهجد بود. او داراي جاذبه و دافعه اي علي گونه بود و با اقتدار به امير مومنان حضرت علي(ع) كه در وصيتي به محمدابن حنفيه فرمودند: «به
هنگام روبرو شدن با دشمن جمجمه ات را به خدا عاريه بده، دندانهايت را به هم بفشار، آخر صفوف دشمن را در نظر بگيرد و به قلب دشمن بتاز» هميشه در پيشاپيش رزمندگان، قلب دشمن را نشانه مي رفت.
به ديگران در پيشبرد كارها كمك مي كرد. او براي دوستان و همرزمانش راهنما و دلسوز بود و صميميت، دلسوزي، اخلاص و يكرنگي اش همگان را مجذوب خود مي ساخت.
به نماز اول وقت بسيار حساس و مقيد بود و براي شركت در نماز جماعت اهميت فراواني قايل بود. عشق و علاقه اش به ولايت فقيه او را در ولايت ذوب نموده بود. بارها مي گفت: تنها چيزي كه يك مسلمان را در جنگ نگه مي دارد، تعهد او به اسلام و اطاعت محض از ولي فقيه است. او در كار و ماموريت، عاشقانه انجام وظيفه مي كرد و عادتش اين بود كه در ماموريتهاي گروهي، هر كار به زمين مانده اي را انجام دهد.
عقيده اش اين بود كه مناعت طبع رزمندگان، آنها را از طرح مسائل و مشكلات خانوادگي باز مي دارد و اين وظيفه فرماندهان است كه مشكلات آنها را شناسايي و در رفع آن كوشا باشند.
شهيد ستوده معتقد بود، فرمانده بايد بر قلوب رزمندگان فرماندهي كند، چرا كه در صحنه خونين عمليات، رزمنده اي امر فرمانده اش را اطاعت مي كند كه از صميم قلب به او اعتقاد و علاقه داشته باشد.
به نظم و انضباط اهميت فراواني مي داد و اين خصلت نشات گرفته از عمق اعتقادات او بود. با عمل خود، ديگران را نيز به نظم و رعايت شئون
اسلامي تشويق مي كرد.
برادري بسيار دلسوز بود و براي بچه هاي جبهه حالت پدري داشت و هميشه دوستانش را به حضور در ميادين نبرد و بهره وري از سفره گسترده الهي دعوت مي كرد. حق پدر و مادرش را به خوبي ادا مي كرد و از روي صفا و اخلاص به آنها احترام مي گذاشت. در عمليات پيروزمندانه بدر در شرق «دجله»، نيروهاي لشكر 33 المهدي(عج) مواضع حساسي را در آن سوي آب تصرف كرده بودند و خود را براي هجوم آماده مي كردند. متجاوزين عراقي پاتك سنگيني را به فرماندهي سرلشكر عدنان خيرالله (كه با هليكوپتر شخصاً پاتك را هدايت مي كرد) آغاز كردند. برادران لشكر با مقاومت خود پاتك آنها را سركوب نمودند. حدود ساعت 1 بعدازظهر بود كه سردار رشيد اسلام حاج محمود ستوده پس از بازگشت از سركشي به خط مقدم، بر اثر برخورد مستقيم گلوله تانك به سنگر هدايت عمليات، مورد اصابت قرار گرفت و با پيكري خونين به خيل شهيدان دفاع مقدس پيوست و به وصال جانان دست يافت و عاشقانه به آرزوي ديرينه خود رسيد.
منابع زندگينامه : پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يوسف سجودي : فرمانده تيپ سوم لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1337 ه.ش در شهرستان بابل و در خانواده اي مذهبي و متدين متولد شد. تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه را همين شهرستان، با موفقيت به پايان برد. در حال گذراندن دوره دبيرستان بود كه از نظر روحي متحول مي شود و در فضاي تيره و مسموم
قبل از انقلاب، فرشته اي دور از شهوت مي شود. خودش مي گويد:
شبي مولايم علي (ع) در رؤيايي شيرين بر من گذشت و پرچمي سرخ به دستم داد و فرمود:
- جوان! تو پرچمدار من خواهي بود.
اين جريان معنوي، به دنبال خواب هايي نوراني و الهام بخش رخ مي نمايد و در اين سنين، راه زندگي اش را عوض مي كندو به تعبير خود شهيد در اين دوره، نظرش نسبت به مبدأ و معاد روشن مي شود.
با شروع انقلاب اسلامي، او نيز قطره بي تابي مي شود و با اقيانوس امت گره مي خورد. وي با پخش اعلاميه هاي امام «ره» در شبهاي پر خوف و خطر نهضت، پا به پاي مبارزين پيش مي رود و چندين بار تحت تعقيب قرار مي گيرد؛ اما هر بار با درايت و زيركي خاصي از چنگ مأمورين رژيم مي گريزد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي با عنوان فرمانده عمليات در كميته انقلاب اسلامي (سابق) به مبارزه با عناصر ضد انقلاب و منافقين مشغول مي شود.
سال 1357 ه.ش ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «ميثم» و «سميه» است.
شوق اتصال به درياي معارف اسلامي و معنويات، او را به طرف شهر مقدّس قم كشاند، سپس به مدت يك سال در مدرسة شهيد حقّاني مشغول به تحصيل شد.
همزمان با تحركات منافقين در شمال كشور به عضويت سپاه قم درآمد و سپس به سپاه بابل منتقل گرديد و با سمت فرمانده عمليات ضربتي سپاه انجام وظيفه كرد.
بعد از سركوبي منافقين در جنگلهاي شمال، به منظور ادامة تحصيل به قم شتافت، اما شروع جنگ كه امتحان ديگري بود اورا
از تحصيل باز داشت .اما اواز امتحان الهي درجنگ موفق بيرون آمد؛ چرا كه عاشقانه ترك تعلقات كرد و در وادي حماسه و ايثار رحل اقامت افكندو تا آخر عمرش در جبهه به سر بردو فقط به مرخصيهاي كوتاه مدت اكتفا كرد.
ايشان در جبهه مسئوليتهاي گوناگوني از جمله: فرماندهي گردان، فرماندهي محور و فرماندهي تيپ را به عهده داشت. تا آنكه در روز 16/12/1363 پرندة روحش پيراهن خاك را دريد و به سوي آسمانها پر كشيد. از آنجايي كه يوسف، دلش را با صيقل تهذيب، جلا و روشني بخشيده و به نيكيها گرويده و از هرچه بدي فاصله گرفته بود، توانست ديگران را تحت تأثير رفتار الهي اش قرار دهد. او با همه ي دغدغه خاطري كه نسبت به كار و حضور در جبهه جنگ داشت، اما هرگز از تربيت فرزندان خردسالش غافل نبود. به همسرش توصيه مي كرد تا مواظب و مراقب اخلاق و رفتار آنان باشد.
قبل از انقلاب اسلامي و بعد از انقلاب دروني يوسف، اين خصيصه در ايشان به خوبي نمود داشت. او پس از آن تحول روحي شگفت، در خانواده و اجتماع، مربّي افراد بود و به عنوان انساني آگاه به مسايل، با رغبتي تمام، دوستان و بستگان را راهنمايي و ارشاد مي فرمود. و چنان پرحوصله و صبور بود كه گاه ساعتها براي پاسخ به سؤالات اشخاص و راهنمايي آنان وقت مي گذاشت.
بعدها در جبهه نيز اعمال و رفتار اين انسان الهي، زبان گويايي شدند كه مسايل تربيتي را بازگو مي كردند و در حقيقت، حركات و سكنات او، تصويرهايي بودند كه معاني اخلاقي و مضامين تربيتي را به نمايش
مي گذاشتند.
قبل از آغاز جنگ تحميلي، سالها در ميدان جهاد اكبر با بسياري از تعلّقات دروني خويش مبارزه كرده بود، با شروع جهاد اصغر نيز هيچ گاه دست كوتاه تعلّقات نتوانست دامن دل به اوج پريده اش را به چنگ بياورد. از اينرو تمام همّ و غم او جنگ بود و جنگ. عشق «عمل به وظيفه» در ميدان رزم، چنان در دلش ريشه دوانده بود كه حتي در مرخصيهاي كوتاه مدّتي هم كه به شهرستان مي آمد، زمزمة رجعت، لحظه اي از لبش جدا نمي شد. او معتقد بود كه جبهه همه چيز اوست. مي گفت: «ما كه در اينجا هستيم مي دانيم زندگي اينجاست و دنيا و آخرت ما همه اينجاست». به همين جهت تمامي مظاهر مادي با همة درخشش و كشش خود، نتوانستند، او را جذب كنند و دلش را صيد نمايند.
او براي حضور در جنگ از تعلّق معنوي اش به درس و تحصيل دست كشيد و حتّي عشق به زن و فرزند نيز نتوانست مرغ روحش را از كرامت حضور در جبهه باز دارد؛ چرا كه ميدان داري، اگرچه ذره اي ارزش مادي برايش نداشت، اما اقيانوس اقيانوس، ارزش معنوي از آن مي جوشيد؛ از اينرو كه او در آن جهاد عظيم، تنها به خداي رحمان و رحيم توجه مي كرد و بس. اين مدّعا را گواه صادق همين بس كه وقتي يوسف به يكي از دوستانش مي گويد: «بگذاريد جنگ تمام شود و بعد. شهيد سجودي با پاسخي نغز وي را كاملاً خلع سلاح مي كند: اتفاقاً اشتباه شما در اينجاست؛ اگر شما زن داشتيد و بچه داشتيد و توانستيد آنها
را رها نماييد و به سوي جهاد در راه خدا بشتابيد كارتان بسيار با ارزش و خدايي تر است!» چنان مهربان و با محبت بود كه توانست تأثير زيادي بر مردم محيط زندگي اش بگذارد. خلق نيكو و پسنديدة او موجب تحوّل در اخلاق و عقيدة افرادي مي شد كه از مسايل اسلامي به دور بودند. او با آن همه فضايل و معنوياتي كه در وجودش موج مي زد. باز از ديگران بويژه همسرش مي خواست تا او را موعظه كنند! و اين روحيه، بيانگر اين مطلب است كه نيل به معارف و معنويّات، لحظه اي او را در ورطة غرور علمي نيافكند.
بندگي و عبادت او حديث مفصّلي است كه در اين مجمل نمي گنجد. وي از روزگار نوجواني رويكردي جدّي به سمت مسايل اسلامي پيدا مي كند كه پس از آن اكثر اوقات روزه مي گرفت و با رياضت روز به روز بنده تر مي شد. او نسبت به فرايض و مستحبات حساس بود. به قرآن كريم توجه بسياري داشت و با تلاوت و تدبر در آن، دل خويشتن را طراوت، و روح را، جان و جلا مي بخشيد. همسر گرامي اش در اين باره مي فرمايد: «يوسف از نظر رعايت مسايل اسلام بنده مخلص خدا بود و آنچه در زندگي برايش ارزش زيادي داشت مسايل اسلام بود و بس». شهيد سجودي با آنكه خود فرمانده اي تيزهوش و دلاور بود امّا از فرامين فرماندهان مافوق، هرگز كمتريت تخلّف را روا نمي شمرد. به شهيد بزرگوار مهدي «زين الدين» علاقه و ارادتي تمام داشت و او امر و نواهي ايشان را بدون چون و
چرا به اجرا در مي آورد.
شهامت و شجاعت يكي ديگر از ويژگيهاي روحي اين فرماندة عاشق بود. خدايي بودن و معنوي زيستن او را چنان قوي و قدرتمند ساخته بود كه هرگز خوفي از دشمن در دل نداشت و بي باكانه با او به ستيز برمي خاست. يك بار كه براي آوردن آب به سمت چشمه اي مي رفت و جز يك آفتابه، چيزي به همراه نداشت، ناگهان سه نفر عراقي مسلح را مي بيند كه مشغول شستن دست و رو در چشمه اند. ايشان بي ذره اي ترس و با شجاعت تمام توانست با همان آفتابه، آنها را اسير كند و خودش را در اين صحنه نبازد!
وي هيچ گاه از رسيدگي به مسائل و مشكلات بسيجيان تحت امرش غافل نبود، و در صحنه هاي دشوار نبرد پيشاپيش آنان حضور داشت، و بدين سان روحيّه رزمي افراد را بالا مي برد آن روز آخر زندگي اش، كه در آن، كارنامة حياتش به هر شهادتش مزين شد، با توجه به اينكه محور تحت كنترل ايشان، زير آتش شديد دشمن بود و از طرفي وي را براي شركت در يك جلسة هماهنگي با فرماندهان بالاتر به عقبه خواسته بودند، اما در برابر اصرار افراد به رفتن او، مي فرمود: «من نمي توانم در اين لحظات سخت نيروها را تنها بگذارم!» و بدين ترتيب يكي از برادران را به نيابت از خودش به جلسة هماهنگي مي فرستد و خود مردانه تا پاي جان در مقابل هجوم دشمن ايستادگي مي كند و پس از رزمي بي امان به شهادت مي رسد. منابع زندگينامه : علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي
و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد فيروز سرتيپ نيا : فرمانده گردان كميل تيپ57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
. . . به خواست و هدف شهدا عمل كنيد. با سكوت ها و بي تفاوتي ها خون شهدا را پايمال نكنيد. شما پاسداران متواضع باشيد و معنويت خود را حفظ كنيد كه معنويت اسكلت سپاه است. خدايا تو را شكر كه لباس سپاه را به من ارزاني داشتي. سپاه قلب من، جسم من و آبروي من است. سپاه شخصيت من و حق ستان ضعيفان است. اساسنامة سپاه خون شهداست. سپاه را تقويت كنيد. فيروز سرتيپ نيا
خاطر ات
براتعلي عزيزي :
در سال 60 در عمليات والفجر مقدماتي در شب دوم عليمات بود كه گردان وارد عمليات شده بود. بعد از نيمه شب (3 نيمه شب) گردان ما (گردان كميل كه آن زمان شهيد فيروز فرمانده آن بود) وارد عمليات شد. چند ساعت از عمليات گذشت كه دستو رسيد هر چه سريع تر گردان را از منطقة عملياتي عقب بكشيد. موقعي كه هوا روشن شد، متوجه شديم كه بي سيم چي گردان مجروح شده و در منطقة عملياتي جا مانده است (عباس رعيت پيشه از بچه هاي بسيج شيراز بود). شهيد سرتيپ نيا بسيار ناراحت شد و اظهار داشت اين برادر در بين ما غريب و مهمان ما بود. من بايد هر طور كه شده اين بسيجي را پيدا كنم. هر چه به ايشان گفتم نمي شود برويد، چون كه در وسط عراقي ها جا مانده، شهيد راه افتاده به طرف منطقة عملياتي (كه زير آتش سنگين توپخانه و هواپيماهاي دشمن بود). بعد از چند ساعت متوجه شديم كه اين شهيد برگشت و در حالي كه به شدت
از ناحية پا مجروح شده بود و به سختي مي توانست راه برود. زماني كه بالاي سر او رسيديم و خواستيم او را بلند كنيم و بياوريم، اظهار نمود مرا رها كنيد و برويد عباس را كه خودم را تا پشت همين خاكريز آورده ام، بياوريد. پشت خاكريز رفتيم ديديم كه آن بسيجي شهيد شده، پيش فيروز برگشتيم به او چيزي نگفتيم. اصرار كرد كه چرا او را نياورده ايد، او متوجه شد كه آن بسييجي شهيد شده، اشك از چشمانش جاري شد و گفت: خدايا تو شاهد باش من تلاش خود را كردم، مرا هم مثل اين بسيجي به شهادت برسان . قفس تن ديگر ياري نگه داشتن روح بلند و آسماني او نبود و در تاريخ 25/10/1365 به سوي معشوق به پرواز درآمد. فتح الله سرتيپ نيا پدر شهيدان فيروز، فرماندة گردان كميل و حجت، معاون گردان كميل :
آنها افرادي خوش اخلاق و خوش برخورد كه زبانزد عام و خاص بودند و داراي خصوصيات روحي خوب و شايسته اي بودند. دوستان و فاميل به خصلت هاي آنها غبطه مي خوردند.
از همان ابتدا كودكي توجه خاصي به افراد كم درآمد و مستضعف داشتند و هميشه از من پول مي گرفتند و به مردم فقير كمك مي كردند.
هر دو شهيدم همزمان به شهادت رسيدند. شهيد فيروز دانشگاه قبول شده بود. من به او گفتم پسرم به دانشگاه برو، ايشان گفتند از بچه هاي جبهه خداحافظي نكرده ام، انشاء الله سفري مي روم از آنها خداحافظي مي كنم، برمي گردم. بعد از مدتي كه برگشت، گفتم آمدي كه به دانشگاه بروي؟ گفت نه پدر گرداني را به نام كميل تشكيل داده اند كه من بايد مدتي با بچه هاي
بسيج در آن گردا ن خدمت كنم. من به دانشگاه بروم كه وقتي از من پرسيدند استاد تو كيست، من به آنها بگويم فلان دكتر يا مهندس، جبهه خود دانشگاه است كه استاد آن حضرت علي (ع) است. چون فهميدم كه ايشان خالص است، ديگر چيزي نگفتم و گفتم خدانگهدار شما باد.
مادر شهيد هميشه در نمازش دعا مي كرد يا سيد شهيدان فرزندانم را در خط خود و به سوي خود هدايت كن. وقتي مادرش از حجت سوال مي كرد پسرم چرا جلوتر از نيروهاي گردان به سوي دشمن مي روي، او جواب مي داد مادر مگر تو در نماز دعا نمي كني يا حسين فرزندانم را به سوي خودت هدايت كن، خوب وقتي شهيد بشوم، زودتر به امام حسين (ع) ملحق مي شوم.
فيروز با يكي از اقوام خودمان با پيشنهاد مادرش ازدواج كرد كه حاصل زندگي مشترك آنها دو پسر به نام هاي كميل و اباذر (امين) مي باشد. شهيد حجت مجرد بود.
شهادتشون هم به اين شكل بود كه يكي از برادران سپاه به درب منزل ما آمد و گفت حجت زخمي شده، بيا برويم ملاقات او، وقتي من را آوردند به بهشت زهرا، اولين تابوتي كه از آمبولانس پايين آوردند، جنازة فيروز بود كه فرزندم بهروز به من گفت: پدرجان فيروز و حجت هر دو شهيد شده اند. ناراحت نباش، چون ضد انقلاب سو استفاده مي كند. بنده هم گفتم ناراحت نيستم فرزندانم فداي امام حسين (ع). بنده از فدا كردن فرزندانم و هديه به انقلاب و اسلام احساس خوشحالي مي كنم و اگر كسي چنين مطلبي به من بگويد به او جواب مي دهم شهيدان راه خود را با بينش و
آگاهي انتخاب كرده اند و هدف داشته اند و براي دفاع از انقلاب و اسلام جان خود را از دست داده اند.
از مردم هم انتظار دارم راه شهيدان را ادامه دهند، از راه مستقيم منحرف نشوند، پشتيبان ولايت فقيه باشند تا به اين مملكت صدمه اي وارد نشود.
به خانواده شهداسفارش مي كنم افتخار بكنيد به هديه اي كه تقديم اسلام و انقلاب كرده ايد. گول فريب ها و شايعه پراكني هاي دشمن و عوامل آن را نخوريد كه خيلي شماها آبرو داريدو آن را به قيمت ارزان از دست ندهيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محسن سرمدي : فرمانده واحد طرح و عمليات لشكر 17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) محسن سومين فرزند خانواده سرمدي بود كه با ولادتش در سال 1344 خانواده را غرق در مسرت شادي كرد.
زادگاهش محله «محسن آباد» در شهرستان خمين است. اودر همانجا به مدرسه رفت و ديپلم طبيعي گرفت . به رشته رياضي به شدت علاقه داشت، يك سال هم در گلپايگان به تحصيل پرداخت، تا ديپلم رياضي را گرفت.
سال هاي 1354 تا 1356 را در سربازي بود. پس از آن، براي ادامه تحصيلات در رشته پزشكي به هندوستان رفت، ولي دشواري زندگي ديني و مكتبي در آن ديار از يك سو و گسترش جرقه هاي انقلاب در ميهن عزيزمان از سوي ديگر، سبب شد كه محيط هند را رها كند و براي همراهي با مردم ايران در به ثمر رساندن مبارزات بر عليه شاه خائن به كشور باز گردد. علاقه مندي اش به جلوه هاي انقلاب، او را به انجمن اسلامي دانشجويان خارج از كشور پيوند داد.
سال 1356 به وطن بازگشت و در آموزش
و پرورش به تربيت نهال هاي اين آب و خاك پرداخت. با پيروزي انقلاب، خود را سراسر وقف اين نهضت الهي كرد و در اين راه، سر از پا نمي شناخت. وقتي خفا شان كردستان را عرصه غارت ,چپاول وكشتار مردم بي پناه كردند او سنگر آموزش وپرورش را ترك كردوبه كردستان رفت تا اين بخش از ايران بزرگ را از وجود ناپاك ضد انقلاب پاكسازي نمايد.
هنوز سرگرم نبرد در اين نقطه از ايران بود كه صدام حاكم احمق عراق به نمايندگي از 36كشور از هوا,زمين ودريا به ايران حمله كرد. محسن در كردستان فرمانده اطلاعات سپاه سردشت بود و عرصه را بر ضد انقلاب تنگ كرده بود. با آرامش نسبي در آنجا اوبه جبهه جنوب آمد .در عمليات طريق القدس، معاون فرمانده گردان بود و در حماسه عظيم فتح المبين، فرماندهي يكي از گردان هاي خط شكن را به عهده داشت. شهادت برادرش علي اصغر در عمليات والفجر سه او را در ادامه راه مصمم تر كرد . در عمليات والفجر هشت فرمانده طرح و عمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب(ع) را به عهده گرفت و انديشه و تفكر خلاق و مبتكرش را در خدمت جهاد در راه خدا به كار گرفت. در همين عمليات بود كه در منطقه فاو، اين سرداربزرگ ونام آور ايران اسلامي در آتش دشمن سوخت و جان پاكش به سوي خداي شهيدان پر كشيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد ابراهيم سريزدي : قائم مقام فرمانده تيپ18الغدير (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) يكي از روزهاي بهاري سال 1341 در
خانواده اي مذهبي و متدين و زحمت كش در شهرستان انار ديده به جهان گشود. در دوران كودكي با احكام و آداب اسلامي آشنا گشت و آن دوران را پشت سر نهاد. وي براي تحصيل به دبستان و سپس به مدرسه راهنمايي رفت و تا سال اول در محل سكونت خود به درست و بحث مشغول شد. پس از آن براي ادامه تحصيل به يزد آمد و تحصيلات خود را ادامه داد.
ضمن تحصيل هيچ گاه از فعاليت هاي اجتماعي دست نمي كشيد و همواره در مبارزات انقلاب پيش قدم بود و در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشت . علاوه بر مجاهدت و كوشش فراوان از اخلاق و رفتار اسلامي خوبي برخوردار بود و هيچ گاه احترام به بزرگان را فراموش نمي كرد. در شكل گيري انقلاب اسلامي در محل سكونت خود فعالانه تلاش مي كرد.
با پيروزي انقلاب و آغاز جنگ تحميلي به منطقه كردستان اعزام شد و با جانفشاني تمام به دفع اشرار و ضد انقلاب پرداخت و براي كسب تجربه بيشتر و گذراندن دوره هاي تخصصي به تهران رفته و آموزش هاي طرح و عمليات را با موفقيت پشت سر نهاد تا با تجربه هاي مفيد در سنگرهاي دفاع مقدس، خدمات شاياني را انجام دهد. پس از گذراندن آموزش به منطقه جنوب رفته و به طراحي عمليات هاي مهم در آن منطقه پرداخت و در يكي از عملياتها مجروح شد. پس از بهبودي لحظه اي درنگ نكرد و سريعاً خود را به جبهه رسانيد و پس از مدتي با تجارب بالايي كه داشت به فرماندهي واحد عمليات سپاه يزد منصوب شد
و بعد از مدتي به جبهه اعزام شد و در سپاه سوم صاحب الزمان و بعد از آن به لشكر 8 نجف رفته و در قسمت طرح و عمليات لشكر مشغول به كار شد و پس از تشكيل تيپ 18 الغدير مسئوليت طرح و عمليات تيپ الغدير را پذيرفت و به طراحي عمليات هاي مختلف مشغول و بعد از حماسه آفريني هاي متعدد در جريان عمليات كربلاي پنج بر اثر اصابت تركش گلوله توپ در بهمن ماه 1365 مجروح شد و پيكر مطهرش در سرزمين خون رنگ شلمچه انيس خاك گشت و پس از ساليان متمادي هم نشيني با خاك قهرمان پرور شلمچه توسط گروه جستجوي مفقودين شناسايي شد.
پيكر مطهر شهيد سيد محمد ابراهيمي پس از گذشت 9 سال و 5 ماه دوري از وطن سرانجام در روز 22 تيرماه 1375 به وطن بازگشت. در حالي كه از آن جسم نحيف و نوراني اش جز مشتي استخوان باقي نمانده بود بر روي دست مردم شهيدپرور استان يزد تا خلدبرين تشييع گرديد. مادر شهيد مي گويد :شبي كه فرداي آن خبر دادند كه پيكر شهيد را به يزد آورده اند در خواب رو به فرزندم سيد مهدي كردم و گفتم مدتي است كه قرآن طلايي را گم كرده ام و از اين بابت بسيار ناراحتم سيد مهدي دست در جيب خود برد و قرآن زريني را بيرون آورد و به من داد و گفت آيا قرآني را كه گم كرده ايد همين است؟ فرداي آن شب سيد مهدي به منزل ما آمد و خبر پيدا شدن پيكر مطهر سيد محمد را به ما داد.
در بهمن
ماه 1368 و به مناسبت تجليل از نقش فرماندهاني كه در عمليات پيروزمندانه كربلاي پنج مجاهدت نموده بودند. پدرشهيد ابراهيمي مفتخر به شرفيابي به حضور مقام معظم رهبري و دريافت نشان فتح دو به پاس جان نثاري آن شهيد سعيد از دستان مبارك رهبر معظم انقلاب اسلامي گرديد.
اودرفرازي از وصيت نامه ا ش مي گويد:
هميشه به ياد خدا باشيد و به دستورات الهي و شرعي عمل كنيد. براي رضاي خدا كار كنيد و با دشمنان اسلامي كه همان دشمنان خدا هستند مقابله نماييد. در خط ولايت فقيه حركت كنيد و در مقابل مشكلات صبور باشيد. برادران عزيز هدف و خط مشي شما بايد دستورات خدا، قرآن، چهارده معصوم (ع) و امام عزيزمان خميني كبير باشد با حضور در صحنه هاي جنگ و انقلاب روح شهداي اسلام را شاد كنيد و دشمن را به هراس و وحشت بياندازيد.
هيچ گاه دست از مبارزه با كفر و نفاق و شرك برنداريد. برادران اميدوارم هميشه مبارزه خود را در راه الله ادامه دهيد و هيچ گاه دست از حمايت ولايت فقيه برنداشته و بر كافران و منافقان و مشركان سخت بتازيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود سعيدي نسب : فرمانده گروهان اول از گردان409حضرت ابوالفضل(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1344 خورشيدي در يكي از خانواده هاي تهي دست شهرستان« زابل» ،كودكي به جهان هستي پا نهاد ،كه او را« محمود» ناميدند .اعتقاد راستين به دين مبين اسلام ،پايبندي شديد به دين مبين اسلام ،از اركان نخستين اين خانواده بود .دغدغه خاطر پدر «محمود» براي
كسب روزي حلال نيز نشان دهنده ميزان باورهاي مذهبي اين خانواده است .او در چنين جمع معتقدي ،نشو و نما يافت .
در سال 1357 حادثه بسيار بزرگي در اين سرزمين اتفاق افتاد كه كاخ روياهاي زور مداران حاكم غربي و شرقي را متزلزل نمود ؛نظم و معادلات سياسي و ...حاكم را بر هم زده نهضتي بزرگ با پشتوانه تلاش و مجاهداتي طولاني به قدمت تاريخ اسلام و سر مايه اي عظيم – فرهنگ اسلامي – پابه عرصه وجود گذاشت .به مسلمانان كه قبل از اين اظهار مسلماني خود شرمسار بودند ،عزتي دو باره بخشيد .گويي اسلام و مسلمانان از نو تولد يافتند .
اين انقلاب عظيم سبب ايجاد تحولاتي ژرف در زمينه هاي گوناگون سياسي ،نظامي ،اجتماعي ،فرهنگي و ...گرديد .آن هم نه در ايران يا در منطقه ؛بلكه در شعاعي وسيع تر در سراسر دنيا امواجي به راه انداخت .
بدون ترديد بايد گفت تحولي كه انقلاب در بعد فرهنگ ايجاد كرد غير قابل مقايسه با تحول در جنبه هاي ديگر است. زيرا اسارت فرهنگي – خود باختگي – بد ترين نمونه اسارتها و در راس آنهاست و انقلاب سبب رهيدن از آن و به خود آمدن گرديد ؛باعث شد بهترين سرمايه هاي اين مرزو بوم ( جوانان ) كه قبل از اين در سراشيبي سقوط و تباهي قرار گرفته بودند در مسير سعادت واقعي يعني كمال انساني كه در پرتو دين و اخلاق ميسر است واقع شده ،مسابقه و شتاب در صعود به مدارج رشد جايگزين سبقت و سرعت به سوي سقوط در طبقات آتش گردد .شهيد محمود سعيدي نسب يكي از ميليونها جوان برومند
و رشيدي است كه در بستر و جريان انقلاب اسلاميقرار گرفت و با توجه به بهرمندي از زمينه هاي مساعد خانوادگي (استفاده از روزي حلال ،بر خورداري از ادب ديني و ...)بسيار سريع به نهالي با لنده و پر ثمر تبديل شد.
«محمود» همزمان با حوادث انقلاب در دوره راهنمايي مشغول تحصيل بود و برغم خردسالي توانسته بود در جريان مسائل روز جامعه قرار گيرد .نقل مي شود در فرصتي اولياي مدرسه پدرش را جلب كرده به او مي گويند :پسر شما كتاب هاي غير مجاز (؟) مطالعه مي كند ؛ما به خاطر همسايگي دوستانه به شما توصيه مي كنيم جلويش را بگيريد و گر نه موجب آبروريزي ما خواهد شد .
همراه شدن با حوادث نهضت و شركت در مراسم و محافل گوناگون تاثيرات به سزايي در محمود داشت ؛شور و اشتياق وي را نسبت به فرا گيري معارف و خدمت در سنگر دفاع از ارزشهاي اسلامي مضاعف نمود .
او بهترين ميدان را براي رسيدن به اهدافش ،سپاه و ورود به آن دانست لذا ضمن اشتغال به تحصيل در دبيرستان به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .
گفتني است نهادانقلابي سپاه ،كانون فعاليت براي پاسداري از انقلاب و ارزشهاي آن بود .آن طور كه هم در زمينه فرهنگ و مسائل فرهنگي تلاش مي نمود و هم در مسائل نظامي ،لذا توانسته بود عاشقان امام و ولايت را كه دوستدار ايثار و شهادت بودند در خود گرد آورد .
در همان ابتداي ورود به سپاه (1359 )توفيق يافت در اردوي هجرت سپاه كه در« اصفهان» بر گزار مي شد شركت نمايد ؛اين مسافرت اثري شگرف در وي
گذارد ؛از اين رهگذر بر دامنه معارف خود افزود .كتابهايي تهيه نموده و از همه مهمتر پس از آشنايي با برادري به نام «ميثم» احساس مسئوليت بيشتري نسبت به كار فرهنگي كرد ،لذا در باز گشت به كمك برخي برادران دست به كار راه اندازي كتابخانه اي به نام «ميثم تمار »در مسجد «توكلي» زابل شد كه از بركات داير نمودن آن مي توان از رو كردن گروهي از جوانان دختر وپسربه كتابخواني و در ادامه شركت در دوره هاي نظامي براي دفاع از انقلاب را ياد كرد . پس از ورود به سپاه و قبل از عزيمت به جبهه در چندين ماموريت در سطح« سيستان» و نوار مرزي شركت جسته ،رشادت و فداكاري هايش را به نمايش گذارده بود .
در پايان سال 1359 براي نخستين بار اعزام بزرگي – حدود 90 نفر – از سوي سپاه پاسداران براي جبهه انجام گرفت .شهيد« محمود» كه تنها پانزده بهار از عمرش گذشته بود ،از بين خيل مشتاقان توفيق حضور در ميدان حماسه را يافت .مناسب مي نمايد به خاطر اهميت اين سفر و نكات جالب توجهي كه در آن وجود دارد جريان را با اندكي تلخيص از زبان صميمي ترين دوست و همرزم شهيد بياوريم :
شهيد « سعيدي نسب» اولين فرد از گروه ما بود كه قبل از رسيدن به خط در اثناي مسير در بر خورد با سيم هاي خاردارمجروح گرديد ؛ايشان را به درمانگاه منتقل نموده در شستشوي بدن و لباسش به او كمك كردم كه همين امر موجب بنيانگذاري دوستي و ارتباطي پايدار گرديد .آنطور كه شهيد همواره علت علاقمندي اش به اينجانب
را به آن جريان پيوند مي داد .
در پادگان« اميديه» اهواز شب هنگام افرادي را براي نگهباني خواستند ؛وي از پيشتازان داوطلب نگهباني بود .
مسير آبادان – اهواز در كنترل نيروهاي دشمن قرار گرفته بود و بايد از راه آبي« بندر ماهشهر» خود را به پادگان «خسرو آباد» مي رسانديم .
هنگام غروب سوار بر لنج شديم ؛اكثر به قريب به اتفاق دوستان به استراحت پرداختند .شهيد محمود به اتفاق يكي دو نفر از برادران تا صبح ،هنگام رسيدن به مقصد بيدار ماند به اين انگيزه كه نگهبان بچه ها باشد و هم اينكه مراقب باشد مباداناخداي لنج بچه ها را به مقصد و هدف نرساند !در آبادان گرچه مسافر بوديم ولي ايشان تصميم به روزه گرفتن داشت كه پس از سوال نمودن متوجه شد از نظر شرع روزه اش صحيح نيست .
گروه ما پس از توقف كوتاهي در منطقه ايستگاه هفت« آبادان» به كندن سنگر در برابر عراقي ها كه شهر را به محاصره داشتند پرداخت و با حد اقل امكانات و مهمات روز سختي را پشت سر گذاشت .كندن سنگر در زمينهايي با خاك بسيار چسبنده قدري مشكل مي نمود ؛بچه ها حسابي خسته شده بودند ؛براي نگهباني شبانه با محمود چنين قرار گذاشتيم كه پاس اول نگهبان او باشد و پاس دوم بنده ؛ولي محمود چند شب اول مرا د ر خواب غفلت مي گذاشت ؛موقع نماز صبح بيدار مي كرد و وقتي اعتراض مي كردم كه چرا مرا براي نگهباني بيدار نكردي ؟پاسخ مي داد صدايت زدم و لي چون ملاحظه كردم خسته اي و زود بيدار نمي شوي از بيدار
كردنت منصرف شده و خود به جمع آوري حسنات مي پرداختم !تير بار گروه ما بر دوش وي سنگيني مي كرد و« محمود» در سرويس و آماده نگه داشتن آن با نهايت دقت عمل مي كرد.
عقيده داشت بايد از خسته نمودن نيرو پرهيز نمود ،بايد بر نامه ريزي نمود تا در راحتي و آمادگي هر چه بيشتري به سر برند ،تا هنگام در گيري از با لاترين توان در مقابله با دشمن بر خوردار باشند .
پس از پايان ماموريت سه ماهه در حالي كه عموم برادران گروه بر گشتند، شهيد «محمود »وظيفه شرعي خود را حضور در جبهه براي سه ماه ديگر دانست لذا با دو يا سه نفر ديگر از دوستان و همراهان متقاضي تمديد ماموريت شد تا حسنات بيشتري جمع كند .
در بر گشت از جبهه محمود در واحد بسيج سپاه مشغول خدمت گرديد تا آنكه براي مربيگري بسيج و گذراندن دورهاي نظامي و فرهنگي به تهران اعزام شد .
آن ايام مصادف بود با حركت هاي گروهك منافقين و عزل بني صدر ؛بازار جر و بحث و در گيري داغ بود .او كسي بود كه با صلابت در اين صحنه ها قدم گذاشته و ساعتها به مجادله با آن گمراهان مي پرداخت .جالب آنكه به خاطر ناامني ،پاسداران با لباس شخصي رفت و آمد مي كردند ،اما محمود تر جيح مي داد با لباس فرم سپاه ظاهر شود ؛با جسارت مي گفت :هر چه مي خواهد پيش بيايد !
در فرصتي متوجه مي شود منافقان اقدام به راهپيمايي و خرابكاري كرده اند .شهيد «محمود» نيز با ديگر بسيجيان و امت حزب الله با آنها
در گير شده بود و بارها ازآن جريان با افتخار ياد مي نمود .
پس از آن« محمود» مسئوليت آموزش بسيج سپاه زابل را به عهده داشت و تمام توان خود را براي با لا بردن توان و روحيه نيروها صرف مي كرد ؛يا شبها را هم در بسيج مي ماند و يا دير وقت به منزل مي رفت .
درزمينه مسائل فرهنگي بر نامه ريزي نموده بود كلاسهايي تشكيل شود تا از محضر روحانيان استفاده گردد ؛امري كه در آن زمان و مكان بي سابقه مي نمود .محمود در سال 1360 ،در هفده سالگي ازدواج نمود كه ثمره اش دو فرزند به نام هاي اسماعيل و زينب مي باشد .در ادامه براي ديدن دوره هاي مختلف يا خدمت ناچار از اقامت در كرمان و تهران گرديد .
زندگي و اشتغالات آن هر گز جنگ را از ياد محمود نبرد، گر چه در پشت جبهه نيز جز بسيج نيرو و رسيدگي به خانواده ايثار گران كار ديگري نداشت ،خود نيز هر چند وقت يك بار در ميدان اصلي رزم ،جبهه حاضر مي گرديد .
در عمليات «خيبر» در« جزيره مجنون » پيك قائم مقام فرماندهي لشكر 41 ثار الله سردار قاسم مير حسيني بود .
عشق و علاقه« محمود» به حضور در صحنه هاي گوناگون انقلاب مدتي ايشان را از تحصيلات كلاسيك باز داشت تا اينكه از رهگذر خدمت در جايگاه هاي مختلف متوجه شد بايد بر وسعت دايره معارف خود بيفزايد .
البته قبل از اين نيز همين احساس كمبود را داشت بنابر اين بعضي او قات در حوزه علميه زابل در برخي دروس و مباحثه ها حاضر مي گرديد
.
پس از مدتي محمود در حالي كه در جبهه حضور داشت در امتحان ورودي دانشكده «تربيت مربي سپاه»در« قم »شركت نمود و پذيرفته شد و از شهريور 1363 موقتا از جبهه به« قم» منتقل شد تا بر دانش و بينش خود اضافه كند .
هدف ايشان از اين مسافرت و جابجايي عمل به آن سخن امام راحل (ره) كه فرموده بود :«عزيزانم در يك دست صلاح و در دست ديگر قرآن را بگيريد .»
محمود از مدت مغتنم در« قم» نهايت بهره را برد آن طور كه به بر نامه هاي درسي – تربيتي دانشكده اكتفا نكرد ؛كوشش نمود حد اكثر توشه علمي را از« قم» و محيط سازنده اش بر گيرد كه انصفا در اين جهت توفيق هم يارش بود ؛جز درس هاي مورد نظر دانشكده برنامه درس و مباحثه اي براي خود در حرم مطهر و با مدارس پيش بيني كرده بود .
بايد بگوييم بهره وي در اين مدت در جنبه عمل و تمرين پرهيز كاري بيشتر از حفظ و ياد گيري بر خي اصطلاحات و قواعد بوده است .
در اين جهت نزديكترين مكان ها را براي اقامت اختيار كرده بود تا بتواند هر وقت خواست در حرم ،در نماز جماعت آيات عظام« بهجت» و« مرعشي نجفي» ،پاي درس اخلاق آيات عظام «مظاهري» ،«مشكيني» ،«احمدي ميانجي» ،«بها الديني» و...حاضر شود .
در جلسات درس و دانشكده نيز با شور و علاقه ظاهر گرديد و دانشجوي فعالي بود .
محيط «قم» و اشتغال به درس و تحصيل نيز موجب غفلت محمود از جنگ و جبهه نشد ؛گوش به زنگ بود ،تا مارش عمليات نواخته مي شد تلاش
مي نمود تا خودش را از دانشكده آزاد كرده به ميدان نبرد برساند. بسيار اتفاق مي افتاد صبح روز بعد از عمليات در« اهواز» و مقر لشكر حاضر بود .
در پايان عمليات اگر لازم مي ديد براي تشييع جنازه شهيدان و بسيج نيرو به« زاهدان» و «زابل» مسافرت مي كرد ؛پس از آن دوباره در« تهران» و« قم» حاضر مي شد .اين بي قراري موجب شگفتي بود ؛جبهه و« اهواز» كجا ؟و«زاهدان» و« زابل» كجا ؟و« تهران» و «قم» كجا ؟!
شهيد محمود در عمليات« والفجر 8» ،«كربلاي »1،« كربلاي 5 »، «والفجر 10» ،در اثناي تحصيل و يا در فرصت تعطيلي دانشكده ،با عنوان پيك و يا فرماندهي گروهان حضور داشت .
منابع زندگينامه :فصل طواف،نوشته ي عليرضاحيدري نسب،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حسين سعيدي : مديرطرح بسيج نهضت سواد آموزي جمهوري اسلامي ايران
سال 1336 در خانواده اي اصيل و مذهبي ديده به جهان گشود و در دامان پدري مجتهد ، فداكار، شهيد بزرگوار آيت الله سيد محمدرضا سعيدي تربيت يافت. درس اخلاص و ايثار و جهاد را از مكتبش آموخت. تحصيلات ابتدايي را در قم گذراند و به دنبال هجرت پدر به تهران، تحصيلات متوسطه را در تهران پشت سر گذاشت. در سال 1351 تحصيلات علوم ديني را در حوزه علميه تهران آغاز كرد و به دنبال فشار شديد ساواك و هجوم ناجوانمردانه شبانه به منزل شهيد بزرگوار فرزندان آن شهيد بزرگوار از جمله ايشان مجبور به ترك تهران شد و براي ادامه تحصيل به حوزه علميه مشهد هجرت كردند. او در حوزه علميه مشهد دروس سطح حوزه را
ادامه داد و از محضر علما و بزرگان آن ديار به ويژه از عارف بزرگ، عالم وارسته حضرت آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني بهره ها گرفت. در سال 1356 دوباره به حوزه علميه قم هجرت كرده و دروس سطح را به اتمام رساند و در درس خارج فقه و اصول از محضر بزرگاني همچون آيت الله ميرزا هاشم آملي، آيت الله مشكيني، آيت الله حسين وحيد خراساني، آيت الله شيخ جواد تبريزي، آيت الله فاضل لنكراني و ... بهره ها گرفت و درس فلسفه و عرفان را از محضر آيت الله حسن زاده آملي، آيت الله عبدالله جوادي آملي آموخت. او در كنار تحصيل، تدريس در حوزه را آغاز كرد و شرح لمعه، اصول فقه و رسائل را در حوزه تدريس كرد و طلاب زيادي از درسش بهره مند مي شدند.
او در عين حال كه طلبه اي كوشا و جدي در حوزه علميه قم بود، از مسئوليت هاي سياسي و اجتماعي غافل نبود، حاج آقا سعيدي عالمي بود كه به راستي سمبل كامل تقوي به شمار مي رفت.
ويژگي هايي كه مولاي متقيان علي (ع) در نهج البلاغه در مورد صفات متقين فرموده است، در او به خوبي جلوه گر بود. او از زمره عالماني بود كه ديدنش آدمي را به ياد خدا مي انداخت. سخنش بر علم انسان مي افزود و عملش آدمي را ترغيب به آخرت مي كرد. او در مسير انجام وظيفه سر از پا نمي شناخت.
در دوره هشت سال دفاع مقدس رزمنده اي دلاور و كفر ستيز بود. حضورش در جمع رزمندگان و نفس مسيحايي اش روح اخلاص،
ايثار و فداكاري در دل و جان رزمندگان مي دميد.
او در آخرين مسئوليتش _ طرح بسيج نهضت سواد آموزي _ هرگز آرام و قرار نداشت و همواره براي زدودن لكۀ ننگ بي سوادي از كشور بقيه الله الاعظم به استانهاي مختلف سفر مي كرد و در مسير انجام اين رسالت الهي بود كه نداي ارجعي را شنيد و در حادثه اي بس تلخ و دردناك به سوي آن كه عمري به يادش و براي او در تلاش و حركت بود يعني حضرت حق «جل اسمه» هجرت كرد و داغ فقدانش را براي هميشه بر دل دوستان و همرزمان گذاشت. در اوج دوران خفقان رژيم ستم شاهي پرچم هدايت و ارشاد را به دست گرفت. با آن كه تازه پا به سن جواني گذاشته بود، اما براي انجام تكليف به اهواز سفر كرد تا مشعل ايمان را در دل مردم مسلمان آن سامان همچنان برافروخته دارد او در جواب دوستان خود كه پرسيده بودند چرا اين جا را براي تبليغ انتخاب كرديد؟ فرموده بود، آخر بيگانگان در اين جا سرمايه گذاري زيادي در راه انحطاط و انحراف جوانان كرده اند و من اين جا را براي تبليغ مناسب ديدم. او براي هدايت نسل جوان دل مي سوزاند و در هر فرصتي كه پيش مي آمد عنان سخن را به دست مي گرفت. يك بار پس از سخنراني در دانشگاه تهران مورد تعقيب عوامل رژيم قرار گرفت اما با تغيير لباس به ميان مردم رفت و از محل سخنراني خارج شد.
او در انجام وظيفه و عمل به تكليف هيچ رعب و وحشتي را به دل
راه نمي داد. قبل از پيروزي انقلاب ممنوعيت سخنراني او در يكي از شهرهاي استان خراسان با تحصن دانشجويان لغو مي شود و دوباره به افشاگري مي پردازد. در آن زمان كه گروهكها با سمپاشي خود مانع از افشاي حقايق مي شدند حجه الاسلام سيد حسين سعيدي براي انجام وظيفه همكاري خود را با دبيرستان هاي قم و انجمن هاي اسلامي دانش آموزان متشكل در انجمن اسلامي حضرت ولي عصر (عج) آغاز كرد و امامت جماعت دانش آموزان و ارشاد آنان را به عهده گرفت.
بعد از پيروزي انقلاب مرتب به روستاهاي اطراف قم سفر مي كرد. علاوه در برگزاري نماز جماعت و بيان احكام شرعي، به وظيفۀ خود در آشنا نمودن روستاييان با مسايل اسلامي عمل مي كرد. در كنار برنامه هاي علمي، در فن بيان و خطابه تبحري خاص داشت، نسل جوان با منبر او خو گرفته بود، هنر و هدايت او به اين بود كه در قالب الفاظ سخن نمي گفت، بلكه اخلاص او سخن را بر دل مي نشاند.
در سال 1352 به سنت حسنۀ ازدواج روي آورد و ثمرۀ زندگي مشترك او كه در كمال سادگي، صفا و صميميت گذشت، چهار فرزند پسر و يك دختر بود.
همسرش مي گويد: ايشان توجه كمتري به ظاهر زندگي داشتند ضمن آن كه نسبت به فرزندان با محبت و مهرباني رفتار مي كردند.
اما در درس و بحث، تربيت و پرورش بچه ها، به ويژه نماز آنان، توجه و جديت زيادي از خود نشان مي داد.
زندگي او سراسر تلاش و فعاليت بود. فعاليتهاي سياسي، اجتماعي او را بايد به سالهاي قبل از انقلاب
ارتباط داد. دوران كودكي اش با جنب و جوش توام بود، نسبت به اطرافيان خود احساس وظيفه مي كرد. هميشه سعي او بر اين بود كه گره از كار مردم بگشايد.
به اين منظور براي رفع مشكلات مردم آستين همت بالا زد تا در زندگي يار و مددكار خلق خدا باشد. در زلزله دلخراش طبس در حالي كه تنها 21 بهار از زندگي را سپري كرده بود، دوفرزند هيجده و دو ماهۀ خود را به همسرش سپرد و همگام با حجه الاسلام قرائتي به كمك مردم آسيب ديده شتافت.
بايد اذعان كرد فعاليتهاي اجتماعي، سياسي او تنها در خطابه و موعظه خلاصه نمي شد. بلكه در سالهاي ظلم گرفتۀ پيش از انقلاب با شيوه هاي مختلفي به بيان احكام الهي پرداخت. گاه در قالب فعاليتهاي ورزشي و فوتبال، گاه با تشكيل گروه تئاتر، برنامه خود را عملي مي نمود. او با آن جذابيت خداداديش با حضور در صحنه هاي ورزش و هنر دوستان خود را با تعاليم اسلام آشنا مي كرد.
در پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي نقش ارزنده اي ايفا كرد. كشتي انقلاب كه به ساحل پيروزي رسيد، در كنار درس و بحث، با تلاش مضاعف فعاليت خود را به شكلي جدي ادامه داد تا اهداف انقلاب به ثمر بنشيند.
سپاه پاسداران درگز را بنيان نهاد و چندي بعد مسئوليت آموزش عقيدتي سپاه قم را پذيرفت و تعهد ديني خود را در برگزاري كلاسهاي عقيدتي به اثبات رساند. با آغاز جنگ تحميلي به سوي جبهه هاي نبرد شتافت.
از كودكي با قرآن مانوس بود، با قرائت قرآن در آيات الهي تدبر مي كرد و روح
بلندش را با تلاوت كلام الله مجيد صيقل مي داد. در زندگي از قرآن جدا نبود و در شبانه روز چند نوبت قرآن را تلاوت مي نمود. به طوري كه هر پانزده روز يك ختم قرآن به جا مي آورد. گاهي اوقات كه رانندگي مي كرد، مشغول تلاوت مي شد. در آن حادثه دلخراش كه عروج ملكوتي او را به دنبال داشت قرآن، مهر و تسبيح كربلاي او به خون آغشته شده بود.
آنگاه كه شيپور جنگ به صدا درآمد، با پايمردي تمام، پا به جبهۀ نبرد گذاشت و در صف غوغاگران معركه ايستاد.
حضور مستمر او در ميان رزمندگان جبهۀ جهاد انس و الفتي را بوجود آورده بود. حضور متناوب او در لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) موجب شده بود كه بچه ها او را امام جماعت هميشگي لشكر بدانند. به رزمندگان علاقۀ زيادي داشت و حضور خود را در جبهه تكليفي بزرگ مي دانست و مي فرمود: اگر در جبهه باشم و فقط استراحت كنم و هيچ كاري را به من واگذار نكنند وجدانم راحت تر است از اين كه به شهر بيايم و به درس و بحث مشغول شوم.
از جبهه كه بازمي گشت و مدتي زرمندگان را نمي ديد به ديدار آنان مي شتافت و مي گفت: ديدار بچه ها خستگي را از تن بيرون مي كند.
بسيار از او شنيده شد كه: ما در مقابل رزمندگان كسي نيستيم. او در هر فرصتي كه پيش مي آمد راهي جبهه مي شد. روزهاي آخر هفته پس از تعطيلي دروس حوزه با هر وسيلۀ ممكن خود را به جبهه مي رساند
و در كنار بسيجيان مي ماند.
اعتقاد او به ولايت فقيه نشاني از مصداق بارز ايمان كامل او بود. از آن روز كه پدر بزرگوارش در راه حمايت از رهبري به درجۀ رفيع شهادت نايل آمد اطلاعات محض از مقام عظماي ولايت چه در زمان حيات امام و چه در زماني كه پرچم مجد و عظمت به دست با كفايت جانشين بر حق او حضرت آيت الله خامنه اي به اهتزاز در آمد، سر لوحۀ زندگي خود قرار داد. او در حفظ و تقويت نظام كوشا بود و با هيچ كس، سر شوخي نداشت، تعصب خاصي به مساله ولايت فقيه داشت و در حفظ ارزشها ملاحظۀ هيچ كس را نمي كرد كه مثلاً اين آقا، همشهري يا استاد من است يا حقي بر گردن من دارد يا با من نسبتي دارد و ...
مقام معظم رهبري، آيت الله خامنه اي به مناسبتي خطاب به ايشان و ديگر برادرانش فرموده بودند: من خوشم مي آيد از شما براي اين كه در راه انقلاب با كسي شوخي نداريد.
او در قبال دولت موقت و ليبرالها برخوردي قاطعانه در عين حال منطقي داشت و تا آنجا كه مصلحت انقلاب و نظام اقتضا مي كرد با عوامل خود فروختۀ غرب مقابله مي نمود.
در واپسين روزهاي انقلاب اسلامي كه گروههاي منحط و وابسته خود را صاحب اصلي انقلاب قلمداد مي كردند او با هدايت و رهبري نيروهاي حزب الله، فرزندان انقلاب را با افكار و عقايد گروهها آشنا كرد و تا تثبيت نظام اسلامي هرگز از پا ننشست.
در صحنۀ زندگي بسيار ساده مي زيست. توجه كمتري به وضعيت ظاهري زندگي
مي كرد، نسبت به ماديات بي اعتنا بود و امور مادي را به تمسخر مي گرفت. حجه الاسلام قرائتي در بارۀ شخصيت او مي فرمود:
«لم تنجسه الدنيا و انجاسها» هرگز دنيا او را فريب نداد و آلوده نساخت. او در زندگي اسير ماديات نبود، بي تكلف و بي آلايش، روزگار مي گذارند. بسيار ديده مي شد كه در محافل عمومي، با همان عبا و قباي ساده مي آمد حتي جورابي به پا نمي كرد. در هنگام غذا هم همين طور بود، براي او فرقي نمي كرد كه نان خشك و ... ميل كند يا غذاي مطلوب، هرچند غذاهاي لذيذ با طبع انسان سازگار است، اما ايشان به اين مساله توجهي نداشت.
با تاسي به پيامبر داراي خُلفي عظيم بود، در برخورد با ديگران بسيار منطقي بود. در اولين برخورد همه را شيفته خود مي كرد. برخوردش به گونه اي بود كه انسان تصور مي كرد فقط با او دوست است در حالي كه با همه دوستان چنين رفتار و منشي داشت. در شوخي رعايت شخصيت ديگران را مي كرد. گذشت و مردانگي وجودش را احاطه كرده بود. در غم و شادي، خواب و بيداري به ياد خدا بود و براي خدمتگزاري در هر سنگري، سر از پا نمي شناخت. در زندگي اهل مشورت بود و هيچ گاه نظر خود را به ديگران تحميل نمي كرد.
در مسافرتها نظر ديگران را مقدم مي داشت و خود هيچ اعمال نظري نمي كرد. به صلۀ رحم اهميت زيادي مي داد، چون در زندگي از كسي گله و توقعي نداشت، رابطه بسيار صميمي با دوستان و بستگان داشت
و هرچند يك بار به ديدار آنان مي رفت. گذشت در مقابل خصيصۀ بد و لغزش ديگران از ويژگي اخلاقي او بود.
وجود پاك او با دعا و مناجات عجين شده بود، سراسر زندگيش دعا و مناجات بود. در ايام مخصوص، ادعيۀ وارده را مي خواند و در ماههاي رجب، شعبان و ماه مبارك رمضان به اين مساله توجه بيشتري داشت.
در شبهاي ماه مبارك رمضان دعاي ابوحمزۀ ثمالي را مي خواند، به گواه شاهدان صادق با خواندن فرازهايي از اين دعا قطرات اشك از ديدگانش جاري مي شد و بر محاسن زيبايش مي نشست. از خود بي خود مي شد و با همين شور و حال تا هنگام سحر با خداي لاشريك له راز و نياز مي كرد.
خودش مي فرمود: از اول تكليف، به نماز اول وقت مقيد بودم. يك شب به طور اتفاقي اين فضيلت را از دست دادم. در عالم رويا رسول خدا صل الله عليه و اله و سلم را ديدم كه تادييم فرمودند...
و اين نيست مگر نشان قرب معنوي او به درگاه خدا. او حتي در سنين كودكي نسبت به انجام نمازهاي مستحبي سستي نمي كرد. نماز را با عشق وافر اقامه مي كرد. در شب هاي احياء صد ركعت نماز به جا مي آورد كه موجب حيرت ديگران مي شد.
به شهادت والده مكرمه اش هنگامي كه او براي نماز شب برمي خاست در حيات منزل نگاه به آسمان و ستارگان مي كرد و اين آيه را كه مستحب است قبل از نماز شب تلاوت شود، مي خواند «ربنا ما خلقت هذا باطلاً» خدايا تو اين آفرينش را
باطل نيافريدي ... و بعد به نماز شب مي ايستاد.
در زندگي به نماز فرزندان خود دقت نظر خاصي داشت و نسبت به آن حساسيت نشان مي داد.
پس از قبول قطعنامه مي فرمود: امام عزيزمان به نوعي مصايب حضرت امام حسين (ع) را تحمل فرمود و به نوعي مصايب امام حسن مجتبي (ع) را. جنگ را با لحظه لحظه عمرش چشيد و قبول قطعنامه را با ذره ذره وجودش لمس كرد.
لذا بعد از قبول قطعنامه با تاسي به امام راحل ره در انجام وظيفه و عمل به تكليف به منظور حفظ روحيۀ معنوي يادگاران دوران دفاع مقدس، هيات رزمندگان اسلام را در قم و چند شهر ديگر از جمله دماوند، تاسيس و بچه هاي رزمنده را در شهرها منسجم كرد.
او علاقه وافري به پرورش نسل جوان داشت و تمام فعاليت تبليغي و فرهنگي او در همين راستا بود. در خانه او به روي همگان باز بود و منزل او به كانون گرم و صميمي جوانان تبديل شده بود.
منابع زندگينامه :ستارگان خاكي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جعفر سعيدي : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناوتيپ13اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه بسياري از اختران پر فروغ و حماسه آفرين آذين بند تاريخ دوباره اسلام نامشان تا هستي هست و بر زبان خواهد ماند و بيانگر رشادت ابناء نوع بشر خواهد بود . سخن از سردار رشيد اسلام، شهيد «محمد جعفر سعيدي» است كه با عروجش چون خزان ناگهاني گل، عندليبان را حيران كرد و به راه راستين ايزد و رسولش فرا خوانده شد . اينك شمه اي از
زندگي پر بار همراه با موفقيت در زمينه خدا شناسي را بر صفحه ذهن به تصوير مي كشيم تا با الهام گرفتن از زندگي كوتاه اما پر ثمرش، راه پاكش را هر چه مستدام تر بداريم .
شهيد محمد جعفر سعيدي در سال 1334 در روستاي «احشام قايدا» از توابع شهرستان خورموج دراستان بوشهرودر خانواده اي مذهبي و متدين ديده به جهان گشود.
زندكيش مثل زندگي بزرگ مردان اسلام ساده و خالي از تجملات و تشريفات بود . او را به گونه اي پرورش دادند كه همواره در مقابل مشكلات چون كوه محكم و پر صلابت باشد و با تند بادهاي زندگي دست و پنجه نرم كند و هيچ گاه براي متاع دنيا، ايمان خود را از كف ندهد . در سن 6 سالگي به دبستان وارد شد و با جديت به تحصيل مشغول گرديد . پس از اتمام دوره ابتدايي بر اثر فشار مشكلات زندگي كه آن روزگار بيشتر خانواده هاي ايراني با آن روبه رو بودندو براي كمك به هزينه هاي زندگي خانواده اش به كشور كويت سفر كرد و پس از گذشت 2 سال دوباره به وطن بازگشت و در سن 18 سالگي به خدمت سربازي در كرمان اعزام شد.
بعد از پايان دوره سربازي در شركت« فرجام» بوشهر مشغول به كار شد .اين دوران مصادف بود با مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت پهلوي. اوكه ظلم ونابرابري حكومت ستمگر شاه را با پوست وگوشت واستخوان خود لمس كرده بود،دوشادوش مردم وارد اين مبارزات شد.اومردانه در مبارزات خود پافشاري كردتا انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد .
رشادتهاي اين انسان وارسته قبل از پيروزي انقلاب براي
براندازي حكومت پهلوي جاي خود را دارد. اين مرد بزرگوار با عشق عجيبش به امام همراه با مسلمانان غيور كشورمان در اعتراض به رژيم منحوس پهلوي جهت بر اندازي اين خاندان و بر پايي حكومت به حق جمهوري اسلامي ايران به مبارزه بر خواست . در پي فرمان رهبر كبير انقلاب مبني بر تشكيل بسيج مستضعفين با پيوستن به نيروهاي آموزش ديده ،جوانان ديگر را نيز ترغيب مي كرددراين عرصه ها حضور داشته باشند. اين انسان سخت كوش با وجود تمام مشكلات توانست تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه ادامه دهد و مدرك ديپلم را بگيرد.
با آغازطرح «لبيك يا امام» به جمع آوري نيرو ، سازماندهي و آموزش نظامي و عقيدتي نيروها پرداخت و با برگزاري مراسم نماز جماعت ، دعاهاي كميل ، توسل ، زيارت پر فيض عاشورا در بين بسيجيان روحيه خدايي و علاقه توحيدي به آنان مي بخشيد. ايشان با علاقه شديد به انقلاب و روحانيت، به دعوت روحانيون براي برگزاري نماز جماعت در مساجد مي پرداخت تا با اين كار علاقه و اشتياق مردم را به مسجد و انقلاب بيشتر كند و پيوند بين مردم و روحانيت را مستحكمتر گرداند .
اين مرد خدايي كلاسهاي آموزشي خود رابا آيه اي از قرآن شروع و با ذكر صلوات خاتمه مي داد. عشق و علاقه نيروهاي تحت فرمان شهيد سعيدي به ايشان چنان آنها را مجذوب و عاشق او كرده بود كه درس و مدرسه و خانه و كاشانه خود را فراموش كرده بودند و شبانه روز در خدمت بسيج و انقلاب بودند .با شروع جنگ تحميلي با جمع آوري نيروهاي مردمي در
شهرستان و حتي در روستاها و بر گزاري كلاسهاي آموزشي و سازماندهي اين نيروها ، آنها را به جبهه هاي حق عليه باطل بدرقه مي كرد ، شوق و اشتياق و شايستگي اين مبارز به انقلاب آنقدر زياد بود كه با در دست گرفتن فرماندهي بسيج در بندر ريگ فعاليت پايگاههاي مقاومت را بيشتر كرد و توانست با روحيه خدايي خود مردم را عاشق انقلاب و اسلام كند تا جايي كه پايگاههاي مقاومت مملوو از جمعيت بود.
در سال 1361 حكم فرماندهي سپاه «بندر ريگ» را به او واگذار كردند. ايشان با دعوت نيرو ها به بسيج و سازماندهي و آموزش نظامي و عقيدتي بسيجيان غيور اين شهر پرداختند و با اجتماع شبانه روزي در مساجد بندر ريگ و روستاهاي اطراف آن، هدف انقلابي خود را پيگيري مي كردند . بعد از گذشت حدود 2 سال به فرماندهي سپاه« جزيره خارك» برگزيده شد ، با وجود اينكه جزيره خارك خود منطقه جنگي بود ولي اين فرمانده مبارز توانست نيروهاي تحت آموزش خود در اين جزيره را حتي به جبهه هاي ديگر اعزام كند . بعد از جزيره خارك به فرماندهي سپاه شهرستان «دشتي» انتخاب شد. ايشان با شناختي كه از قبل با مردان اين خطه دلير پرور داشت، توانست آنان را مجذوب بسيج و انقلاب كند و به آموزش آنان بپردازد و آنان را بيش از پيش به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام كند .اين فرمانده عزيز در حين انجام اين مسئوليت ها چندين بار به جبهه هاي غرب و جنوب اعزام شدند كه يكبار در منطقه پاوه اتومبيل ايشان مورد حمله ضدانقلاب قرار و
آتش گرفت.
اين فرمانده بزرگ بعد از پايان مسئوليت در منطقه ،دشتي در شهرستان« گناوه» به فعاليت پرداختند. ايشان مثل گذشته اهداف انقلابي خود را در اين شهرستان پي گيري كردند.
اخلاص و ايمان اين پاسدار رشيد به حدي بود كه با دل كندن از خانه و كاشانه ، همسر و فرزندان خردسال خود ،به دنبال معشوق خود خداي يگانه ، اسلام وانقلاب اسلامي رفت و به فرمان رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره)در سال 1365 در صف سپاهيان محمد (ص) به سوي جبهه ها اعزام شدند تا اينكه در عمليات كربلاي چهار همدوش بسيجيان خود به عنوان فرمانده گردان ابوالفضل (ع) جانانه جنگيدند و شربت شيرين شهادت را نوشيدند .
پيكر معطر و پاك اين دلباخته بعد از گذشت 10 سال با رجعت به خاك كشورمان در تاريخ 18/11/1375 فضاي ايران بزرگ را عطر آگين وملكوتي كرد. ا و دوباره خاطرات جنگ را براي همرزمان خود و تمام ملت ايران تازه كرد و به تمام بسيجيان پيام داد كه بايد هميشه پيرو انقلاب و اسلام باشند و اگر لازم شد هم جان و هم تن خود را فداي اسلام وانقلاب وولايت فقيه كنند. منابع زندگينامه :در تابستان زخم نوشته ي غلامرضا كافي ،نشر كنگره بزرگداشت سرداران و2000شهيد استان بوشهر-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مراد علي سعيدي : فرمانده گروهان ضربت امام حسين (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «پيرانشهر» شهادت عروجي است به سوي روشنايي ،خوني است بر پيكر جامعه و تيري است بر پيكر ظلمت وجهالت ؛آبي است براي درخت اسلام ،گواهي است براي يگانگي آفريدگار ،شهامتي است براي انسان و راهي است براي رستگاري
ملتهاي بزرگ .همه قله ها يي را كه تا امروز فتح كرده اييم و از اين پس فتح خواهيم كرد،از عزم راسخ و همت بلند شهيدان وام گرفته كه به قيمت جان خود صخره هايي عظيم را از سر راه بر داشته اند و معجزه ايمان و فدا كاري را به ما نشان داده اند .
حضرت آيت الله العظمي الامام خامنه اي
پاسدار شهيد «مرداد علي سعيدي» ،يكي از رهروان صديق سا لار شهيدان ابا عبدالله الحسين (ع) در خانواده اي مذهبي و متدين در يكي از روستاهاي منطقه «فلار»د در استان« چهارمحال وبختيار»ي به نام« ابو اسحاق» متولد گرديد.
از همان دوران طفوليت آثار شجاعت و نيك نامي بر پيشاني او نقش بسته بود،او در سن 6 سالگي وارد مدرسه ابتدايي روستايش شدو موفق به اخذ مدرك پنجم ابتدايي گرديد .بعد از آن به علت فقر مالي ترك تحصيل كرد و به كار كشاورزي مشغول شد .او ضمن كار درمزارع ،قرآن و مفاتيح را زياد مطالعه مي كرد و در بين هم سن و سالان خودش از نظر مذهبي ،اخلاقي و رفتار با مردم زبان زد خاص و عام بود .خدمت سر بازي را در نظام پليد شاهنشاهي گذرانيدواز نزديك با ظلم ،بي عدالتي وحقارت حاكمان كشورآشنا شد.اوكه انتظار داشت پادشاه كشورش نماد قدرت واراده ملي باشد ؛مي ديد كه اوگوش به فرمان بيگانگان و مجري اوامر و سياستهاي آنهاست و از اين همه اهانت به مردم وكشوري بزرگ مثل ايران دلش مي گرفت. در دوراني كه حكومت ستمشاهي براثرمبارزات ومجاهدتهاي مردم ايران روبه افول بود و زمزمه انقلاب اسلامي به گوش مي رسيدوخفقان
ديكتاتوري به اوج سختگيري رسيده بود ،تصاوير معمار بزرگ انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره)به صورت مخفيانه ودر اختيار عده كمي از مردم انقلابي قرار مي گرفت .اين شهيد بزرگواركه در آن زمان در اصفهان مشغول كاربودند ، تعداد ي ازعكسهاي امام (ره)را به صورت مخفيانه به روستاي محل تولد خويش آورد. ودر مسجد صاحب الزمان روستاي ابواسحاق و محلهاي ديگر نصب نمود .ايشان يكي از نيروهاي شاخص روستا ومنطقه فلارد در مبارزه با طاغوت وآگاهي بخشي به مردم بود. عده اي از اهالي روستا كه در آن موقع از انقلاب و آينده روشن آن شناخت كافي نداشتند وازطرفي با مشاهده اقتدار پوشالي خفقان وظلم بي حدواندازه نظام ستمشاهي؛مبارزه را بي حاصل مي دانستند به شهيدسعيدي و دوستانش تذكر و هشدار مي دادند كه اين شعار ها را بر زبان جاري نسازيد وصبت از سرنگوني نظام شاهنشاهي نكنيد،ساواك ،شما را اعدام مي كند . ايشان و دوستانش با توكل بر خداوند متعال و اراده اي قوي و پولادين و عزمي راسخ چون كوه به راه خويش ادامه دادند .
بعد از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي در سال 1357 وارد سپاه شدوخدمات زيادي براي كشور انجام داد.اودرسال 1361از طرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان« لردگان» راهي آموزش نظامي شدو بعد از طي كردن آموزش نظامي به جبهه نبرد حق عليه اعزام گرديد .پس ازمدتي پاسداري از ميهن اسلامي براي عضويت در سپاه ثبت نام كردوپس ازآن مدت سه ماه در يكي از پادگان هاي نظامي تهران مشغول فراگيري آموزش نظامي شد.اوپس از اينكه لباس مقدس پاسداري را بر تن كرد ، عازم كردستان شدو به دليل لياقت
، شايستگي و شجاعتي كه وي داشت فرماندهي گروهان ضربت امام حسين (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيرانشهر را به ايشان محول نمودند .پس از اينكه در پيرانشهر مشغول خدمت به نظام مقدس شد اقدامات ومجاهدتهاي زيادي در راه دفاع از كشور ،دين ومردم بزرگ ايران انجام داد. دريكي از درگيري ها كه شهيد سعيدي با نيروهاي تحت امرش با ضد انقلاب داشت معاون ايشان به دست گروهكهاي ضد انقلاب (كوموله و دموكرات) اسير مي گردد. ايشان به همراه چند نفر از نيروهايش جهت آزادي معاون خود با ضدانقلاب در گير مي شود و پس از مدتي درگيري به همراه معاون خود و چند نفر از نيروهاي تحت امر شهد شيرين شهادت را مي نوشند . پدر ايشان مرحوم ديدار قلي سعيدي كه ذاكر اهل بيت عصمت و طهارت بوده و قاري قرآن ،قبل از شهادت فرزندش مريض بوده و به محض اطلاع از خبر شهادت فرزندش سكته مي كند و دار فاني را وداع مي گويد و در همان روز شهادت فرزندش همزمان با هم در تاريخ 17/3/1365 تشييع و تدفين مي شوند .پاسدار شهيد مراد علي سعيدي در دامن نجابت مادر و با عرق جبين شرافت پدر پرورش مي يابد و بانك موذن برايش بهترين موسيقي و آهنگي بود كه پرواز تا بي نهايت را به او بشارت مي دهد. رداي فاخر شهادت بر قامت استوارو بلند پاسدار شهيد مراد علي سعيدي اورادر حافظه تاريخ سراسر افتخار وسربلندي مردم بزرگ ايران اسلامي به خصوص مردم قهرمان استان چهارمحال وبختياري تا ابد جاودانه كرد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران
شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد هادي سعيدي : فرمانده گروه شناسايي واحد اطلاعات وعمليات تيپ44قمربني هاشم(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در روز پانزدهم شهريور ماه سال 1347 گلي از خانواده متدين و مذهبي در روستاي ابو اسحاق از توابع شهرستان لردگان از استان چها محال و بختياري متولد شد كه به دليل داشتن اخلاق خوب و شجاعت كم نظيرش مايه افتخار مردم اين ديار شد .زندگي دركوههاي زاگرس ومحيط محروم بخش فلارد هادي را فردي دليرو شجاع بار آورد.از دوران نوجواني تلاش مي كرد تا به هر طريق ممكن به لحاظ مانوس بودن با بسيج در اين ار گان مقدس ثبت نام كند تا بتواند به عرصه هاي نبرد اعزام شود .
اوبه جهت رشد در يك خانواده مذهبي واصيل به شهادت علاقه مند بود .
شهيد هادي دوران تحصيلاتي خود را درمقطع ابتدايي و راهنمايي در زادگاهش روستاي ابواسحاق گذراند و براي ادامه تحصيل به شهرستان سميرم از توابع استان اصفهان رفت .
شهيد هادي در زمان تحصيل از استعدد خوبي بر خوردار بود و از همان زمان علاقه زيادي به جبهه داشت بنا بر اين مدتي عزم را راسخ و تصميم گرفت كه به جبهه برود .باپافشاري واصرار او اين اتفاق افتاد و به همراه عده اي از رفقا و همكلاسي هايش از طريق بسيج شهرستان سميرم عازم ميادين نبرد گرديد و دوران تحصيلي متوسطه را در مجتمع رزمندگان درمنطق جنگي سپري نمود .
شهيد هادي شبانه روز اكثر او قاتش را در پايگاه هاي مقاومت بسيج سپري مي كرد.او در زمينه هاي فر هنگي ،ورزشي و هنر فعاليت مي كرد .
روز ها در س مي خواند
و شب ها خصوصا شب هاي ماه مبارك رمضان در كلاس هاي قرآن در پايگاه مقاومت شركت و به اتفاق دوستان و همكلاسي ها به فرا گيري علوم معنوي قرآن مي پرداختند . هادي علاقه زيادي به حضرت امام (ره) و حضرت آيت الله خامنه اي داشت .
عكس هاي حضرت امام را هميشه در مكانهاي عمومي مثل مسجد ،مدارس در جاي مناسب نصب مي كرد .
او بيش از 4 سال داوطلبانه در جبهه هاي جنگ در جنوب و كردستان مشغول خدمت بود . شهيد عزيز در آن زمان 18 ساله بود و با شجاعت تمام با رزم بي امانش بر دشمن هجوم مي آورد و آرامش را از دشمن مي گرفت. گذشت ايام وحضور درعرصه هاي گوناگون دفاع مقدس از هادي، آن نوجوان روستايي ، يك اسطوره وقهرمان ملي ساخته بود .تمام واحدهاي تيپ 44قمربني هاشم(ع)ازگردانهاي پياده وعملياتي گرفته تا توپخانه ،بهداري،واحد ضدزره و...شاهد حماسه آفريني شجاعت بي مثال هادي بود.
هادي پس از فداكا ري هاي بسيار در دوران بسيجي ، علاقمند بود كه براي عضويت رسمي در سپاه اقدام نمايد .
ورزيدگي و شجاعت شهيد هادي ازعواملي بود كه باعث شداودر سن نوجواني از طريق سپاه شهرستان سميرم به ميادين نبرد جنوب و غرب كشور اعزام شود ودر اين ميان پافشاري واصرار اونقش بيشتري داشت.
او كه افتخار همسنگري با سرداران نام آوري چون شهيد محمد علي شاهمرادي و شهيد حاج كمال فاضل راداشت با عضويت درسپاه وارد عرصه جديدي از خدمت به ايران بزرگ شد.
پس از ورود به سپاه براي گذراندن دوره آموزش تكميلي به شهرستان اروميه اعزام و به مدت 6 ماه در زمينه
هاي مختلف نظامي ،رزمي ،دفاعي و با موفقيت كامل دوره را به پايان رسانيد و در رشته رزمي تكواندو ،كاراته كونگ فو هم آموزش هاي لازم را فرا گرفت و كارت مربيگري در يافت نمود .
هادي پس حماسه آفريني هاي بي شمار درجنوب كشوربه جبهه هاي غرب رفت تا نام بلند آوازه اش در كوه هاي كردستان قهرمان هم امتداد داشته باشد.او كه بي قراروتشنه خدمت به كشور بود با مشاهده وضعيت نامناسب غرب كشور بيش از دوسال آنجا ماندوقهرمانانه از دين وكشور دفاع كرد. شهيد هادي عاشق خدمت در كردستان بود به همين دليل مدت زيادي در كردستان خدمت نمود و زبان و لهجه كردي را ياد گرفت و روان و مسلط با زبان مردم آنجا صحبت مي كرد .او اكثر مواقع به جاي لباس فرم سپاه لباس كردي مي پوشيد . حتي موقع شهادت هم جسد مباركش را با لباس كامل كردي به خاك سپردند .
همرزمان با فرا رسيدن نوروز 1367 وتازه شدن طبيعت، هادي كه ديگر طاقت دوري از معبود رانداشت پس از شركت در ده ها عمليات سرانجام در عمليات والفجر10به شهادت رسيد تامانندهزاران ستاره دنباله دار روشني بخش وهدايتگر نسل هاي آينده باشد وسندي بر عظمت وبزرگي ايران اسلامي.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد (ع) لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«برات سقايي»دومين فرزند خانواده سقايي در 1 خرداد 1341 در شهرستان« اردبيل» متولد شد. پدرش از كاركنان شوراي اصناف شهرستان «اردبيل» بود كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد. وي درباره انتخاب نام "برات" براي فرزندش مي گويد :
((در
روز تولد حضرت مهدي (عج) متولد شد. چون مولود،پسر بود بچه ها مژدگاني خواستندو من هم دعا كردم كه خداوند به خاطر حضرت ولي عصر (عج) اين بچه را سعادت دهد كه در خط ائمه باشد . لذا اسمش را برات گذاشتم.))
برات تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي« رشديه » در سالهاي1352-1347 گذراند و مقطع راهنمايي را در مدرسه ي شهيد« ايادي»(فعلي) به پايان رساند،در سالهاي (1355-1352).سپس دوره متوسطه را آغاز كرد و تا سال سوم به تحصيل ادامه داد و بعد از آن ترك تحصيل نمود.
او در محيطي آكنده از صفا و صميميت پرورش يافت . در سنين نوجواني اوقات خود را بيشتر در خانه مي گذراند و در كارگاه فرش بافي كه در خانه داير كرده بودند كار مي كرد.با اوجگيري مبارزات مردم عليه رژيم پهلوي،«برات» نيز وارد صحنه هاي مبارزاتي شد و از اين زمان تغيير و تحولاتي در رفتارش پديدار شد. او در تمام صحنه ها و راهپيمايي هاي اردبيل حضوري فعال داشت. محمد سليمي اصل در اين باره مي گويد:
((در دوران انقلاب بود كه برات سقايي در كلية راهپيمايي ها شركت مي كرد و شبها به تنهايي به پخش اعلاميه و نصب تراكت و شعار نويسي مشغول بود و يادم هست كه در يكي از روزهاي سخت دوران انقلاب به من گفت : پسر عمو ، " بعد از ظهر درخانه باش با تو كار دارم ." حدود ساعت 4 بعد ظهر بود كه آمد و گفت : " راديو ضبط را بردار و اتاق ديگر برويم. " به اتاق ديگري رفتيم . از جيب خود نواري را در آورد
و با هم به نوار سخنراني امام ( ره ) در فرانسه گوش داديم . سپس آن را تكثير و در بين جوانان پخش كرد . ))
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 در سن 16 سالگي به عضويت سپاه« اردبيل »در آمد و در سمت هاي مختلف همچون مربي آموزشي نظامي و كادر اطلاعات سپاه به ايفاي وظيفه پرداخت .
قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران جهت مقابله با گروهك هاي ضد انقلاب به«كردستان» اعزام شد . در اين منطقه بود كه در اثر اصابت گلوله از ناحيه دست به شدت مجروح شد . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد :
(( در كردستان بوديم كه خبر رسيد گروهي از دمكرات ها آمده و عده اي از زنان را با خود برده اند . به سرعت آماده شده و به منطقه درگيري رفتيم و به عناصر دمكرات حمله كرديم و زنان را آزاد نموديم . برات خيلي خوشحال بود ، از او پرسيدم كه چرا اين قدر خوشحال هستي ؟ گفت : "خوشحالم كه اجازه نداديم به اين زنان تجاوز شود . " گفتم از اين زنان دمكرات ها نيز دارند . در جواب گفت :" حفظ ناموس براي همه واجب و لازم است " . ))
بعد از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سفارش و تاكيد داور يسري ( فرمانده سپاه اردبيل ) به فكر ازدواج افتاد و با دختري به نام «طيّبه صمد زاده» ازدواج نمود . مراسم ازدواج ، خيلي ساده و به دور از تجملات برگزار شد و مهرية عروس د رحدود
يكصد هزار تومان بود .
برات براي اولين بار در سن 18 سالگي توسط سپاه اردبيل عازم جبهه هاي نبرد شد و در نيروهاي اعزامي از آذربايجان كه بعداَ به لشگر31 عاشورا تبديل شد به معاونت فرمانده گردان منصوب شد .
وي با اين كه تازه ازدواج كرده بود و حضور در جمع خانواده منطقي مي نمود ، حضور خود را در مناطق عملياتي لازم دانسته و در عمليات حصر آبادان و ثامن الائمه ( ع ) شركت كرد و براي بار دوم مجروح شد . يكي همرزمانش در اين باره مي گويد :
(( روزي با پدر برات سقايي برخورد كردم . وي با نگراني گفت : " برات مجروح شده و در يكي از بيمارستان هاي يزد بستري مي باشد . فردا به يزد برو و خبري براي ما بياور . " من هم صبح روز بعد با يكي از دوستانم عازم يزد شدم . برات سقايي را در بيمارستان يافتم و با هزار زحمت از دكتر ، ترخيص او را گرفتيم . در آن زمان بنزين كوپني بود و جلوي پمپ بنزين ها صف طويلي از اتومبيلها تشكيل مي شد . در بين راه به خاطر عجله تصميم گرفتم بدون نوبت بنزينم بزنم . شهيد با قسم دادن ما مانع اين كار شد و اظهار داشت : "مردم فكر مي كنند از لباس فرم سپاه سوء استفاده مي كنيم . " بين راه قرار شد پانسمان روي زخمش عوض شود . قبل از اين كار از من قول گرفت هرچه ديدم به خانواده اش نگويم . من هم قول دادم . هنگام
پانسمان زخمش ، ديدم دو تا از انگشتهاي پايش قطع شده است . ))
درنهم آبان ماه 1360 «علي سقايي» ( برادر برات ) در عمليات آزاد سازي بستان درمنطقه عمليات طريق القدس به شهادت رسيد . برادر ديگر وي ، ابراهيم نيز مجروح شد . در سال 1361 پايگاه محله «يعقوبيه» را بنيان نهاد و با تشكيل كلاسهاي قرآن ، جوانان را تعليم مي داد . در همين زمان با جنگلباني و ستاد مبارزه با مواد مخدر نيز همكاري داشت . اما دوري از مناطق عملياتي را تاب نياورد و براي چندمين بار عازم جبهه ها شد . مصطفي اكبري، يكي از دوستانش دربارة آخرين ديدار خود با برات مي گويد:
( تازه از عمليات برگشته بوديم . برات قصد داشت همراه خيل عظيمي از بسيجيان منطقة اردبيل به جبهه اعزام شود و فرماندهي آن گروه اعزامي را به عهده داشت . با توجه به دوستي صميمانه از او درخواست كردم نهار رادر منزل ما بخوريم . بعد از خوردن ناهار برگشتيم و ديديم كه برادران اعزام شده اند . خيلي ناراحت شد . با ماشيني كه داشتيم به سرعت به محل تجمع نيرو ها رفتيم و به گروه اعزامي رسيديم . گريه كنان با من خداحافظي كرد و سوار اتوبوس شد ؛ غافل از اين كه اين ديدار ، آخرين ديدار ما خواهد بود . ))
سرانجام د رتاريخ 2 / 5 / 1361 در مرحله چهارم عمليات رمضان كه فرمانده گردان بسيجيان «اردبيل» بود در پاسگاه «زيد»در« شلمچه» از ناحي، شكم مجروح شد ، اما براي اين كه روحية نيروها تضعيف
نشود از انتقال به پشت خط مقدم ممانعت به عمل آورد . نيروها پيشروي كردند و او در تنهايي به شهادت رسيد . پدرش درباره نحوة شهادت وي مي گويد :
(( روزي به من گفتند مژده كه ابراهيم از جبهه برگشته . با مادرش بيرون آمديم . ديديم كه با عصا مي آيد . مادرش خواست شيون فرياد كند من مانع شدم . از حال برات جويا شدم . ابراهيم گفت : " حمله شروع شد و من مجروح شدم و از برات خبري ندارم . " بعد ها از معاون سوم برات كه اهل سراب بود شنيدم كه گفت : " من ديدم كه برات از ناحيه شكم مجروح شده و محل زخم را با چفيه بستم . " نيروهاي تحت امر به او گفتند كه اجازه دهد وي را به عقب انتقال دهند . اما برات گفته بود كه روحيه بچه ها خراب مي شود . ساير مجروحان را به عقب انتقال دهند . بعد ها هم نتوانستيم او را پيدا كنيم . " )) رحمان لطفي كه از مسئولين بهداري لشگر عاشورا بود، مي گويد :
(( شب مرحله چهارم عمليات رمضان بود . وقتي كه من به طرف خط مي رفتم برات را ديدم . زخمي شده بود و لنگان لنگان برمي گشت . گفتم تو را با ماشين به بهداري برسانم . گفت كه : " برو جلوتر اوضاع بد تر است . من برمي گردم . " هرچه اسرار كردم نپذيرفت . ظاهرا در راه مجددا در اثر تركش يا گلوله به شهادت رسيد . شب ، نيروها
عقب نشيني كردند و حدود دويست نفر از شهدا و مجروحين جا ماندند كه شهيد برات سقايي از جملة آنها بود . ))
سرانجام بعد از گذشت 13 سال در سال 1374 پيكر شهيد« برات سقايي» از روي پلاك شماره« 502-212-jj »توسط گروح جستجوي مفقودين كشف و به« اردبيل» انتقال يافت و در گلشن زهرا ( ع ) به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد رضا سلطان محمدي :قائم مقام فرمانده اطلاعات وعمليات لشگر 17 علي ابن ابيطالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 18 فروردين ماه سال 1344 در يكي از محله هاي شهرستان خمين، فرزندي چشم به جهان گشود كه براي خدايي بودن زندگي اش نام «حميدرضا» را برايش انتخاب كردند.
در كودكي از تربيت شايسته پدر و مادر برخوردار بود و جنب و جوش و تحرك در خميرمايه و سرشت او جا داشت.
از وقتي كه پا به مدرسه گذاشت تا مقطع دوم نظري را با موفقيت طي كرد .
از اين زمان بود كه او به طور جدي وارد مبارزه با حكومت ستمگر پهلوي شد و دراوج گيري نهضت اسلامي مردم ايران، دل و جان به پيام هاي حضرت امام سپرد و به رود خروشان انقلاب پيوست.
شركت در تظاهرات خياباني ,پخش اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني امام (ره)از جمله كارهايي بود كه او در زمان مبارزات انقلابي اش انجام مي داد.
تعبد و دينداري و تعهد نسبت به انجام فرائض ديني و همچنين فروتني و روحيات پاك، از جمله خصايص او بود.
پس از پيروزي انقلاب، به فعاليت در واحد بسيج
مشغول شد. علاوه بر حضور مستمر و چشمگير در فعاليتهاي بسيج در ورزش بسكتبال نيز حضوري شايان داشت .
با آغاز تهاجم همه جانبه دشمنان به ايران او بدون كمترين ترديد لباس رزم پوشيد و روانه جبهه شد ؛اين در حالي بود كه او 15سال بيشتر نداشت .
مدتي بعد اولباس مقدس پاسداري از دين و وطن را پوشيد و خود را وقف دفاع از انقلاب و دستاوردهاي آن كرد.
او كه روزي به عنوان يك نيروي رزمنده عادي وارد جبهه شده بود مدتي بعد به سمت معاون فرمانده اطلاعات و عمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع) رسيد,سمتي كه لازمه رسيدن به آن مسلتزم سالها آموزش در دانشگاههاي جنگ وگذراندن دوره هاي آموزشي است.
عمليات والفجر 8 بهانه اي شد تا خدا او را به سوي خود فراخواند .او با قلبي سرشار از ايمان و روحيه اي شهادت طلب، در آزاد سازي شبه جزيره فاو شركت كرد و در سن 18سالگي به جامه شهادت آراسته شد و يك دنيا خلوص و كمال روحي از خود به يادگار گذاشت تا نشانه اي باشد براي آيندگان كه را ه را بي راهه نروند.
يكي از همرزمانش در خاطره اي چنين مي گويد:
روزي چشمهايش را غرق در اشك ديدم بعد از اصراروسؤال زياد صحنه را نشان داد.با موتور در طول يك ميدان مين رفته ودرجايي متوقف شده بود پياده شده موتور را روي جك گذاشته بوددرست در كناره لاستيك جلوي موتور يك مين ضد تانك ودر كناره لاستيك عقب نيز يك مين ضد تانك ديگر،جك موتور هم در چند سانتي متري يك مين پدالي حافظ كوچك،كوچكترين حركت كافي بود تا
مين حافظ غرش مينهاي ضد تانك رابه هوا بلند كند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حمزه سليم زاده : فرمانده واحد مهندسي رزمي لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1345 در «مشكين شهر» به دنيا آمد .تا كلاس اول راهنمايي تحصيل نمود وپس از آن به دليل كار كردن وكمك به خانواده از ادامه ي تحصيل باز ماند.
او مانند ميليونها ايراني براي براندازي حكومت جابرانه ي پهلوي با آن رژيم وارد مبارزه شد وتا فروريختن پايه هاي ظلم وستم حكومت ستم شاهي از پا ننشست.
ايام كودكي اش در روستاي «كويچ» از توابع «مشكين شهر» در فقر و محروميت سپري شده بود .آن روزها« كويچ» روستاي دور افتاده و محرومي بود .جاده و بهداشت و حمام و آب آشاميدني نداشت ،كودكاني كه قصد تحصيل داشتند مي بايست به روستاهاي همجوار مي رفتند .حمزه نيز چنين مي كرد .او تحصيلات ابتدايي را در روستاي «علي آباد» و اول راهنمايي را در« اناز» به پايان برده بود و چون علاقه زيادي به تحصيلات حوزوي داشت به «تهران» رفت و در مدرسه« حجت» ثبت نام كرد و براي تامين معيشت خود در يكي از كارگاه هاي خياطي كار مي كرد ،و از در آمد آن به پدر نيز كمك مي نمود .
آشنايي او با حوزه ،اثرات عميقي در ذهن و روحش گذاشت و همين ارتباط موجب شد تا بعد از انقلاب با گروه فداييان اسلام آشنا شود . در مبارزات ايام انقلاب با كمي سن تلاش گسترده اي داشت .با هر گونه انحراف ،مبارزه مي كرد و
اوقات خود را وقف كمك به اسلام و انقلاب كرده بود .تلاش و توا ضع از ويژه گي هاي بارز وي بود .
شهيد در 7 سالگي مادرش را از دست داده بود .احترام به پدر را از وظايف اصلي و اوليه خود مي دانست و در برابر فرمان او مطيع بود و سعي مي كرد تا اسباب ناراحتي اش را فراهم نياورد و در همه كارها و امور زندگي به او كمك مي نمود .
هر گاه به روستا بر مي گشت بيكار نمي نشست و وقت خود را با حفر چاه سپري مي كرد .چاه هايي كه او كنده است ،هنوز هم مورد استفاده مردم محل است .وقتي از او سوال مي شد كه چرا اين كار را انجام مي دهي ؟پاسخ مي داد :من اين چاه ها را براي استفاده شخصي نمي خواهم بلكه دلم مي خواهد مردم محروم منطقه به آسايش و آرامش برسند و از آب اين چاه ها استفاده كنند. انقلاب كه پيروز شد به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد .
با آغاز تجاوز ارتش عراق به ايران اسلامي در شهريور ماه 1359 او در تلاش بود خود را به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برساند تا در كنار هموطنان ديگرش كه از نقطه نقطه ي ايران بزرگ جمع شده بودند تا بار ديگر متجاوز ديگر ي را در تاريخ 7000ساله ايران از كشورمان بيرون كنند وظلم ناپذيري ايرانيان را براي چندمين بار به دشمنان كج فهم ايران ثابت كنند؛حاضر شود.
او ماهها در جبهه بود وحماسه هاي بي شماري حاصل اين حضور پر بركت بود.
سر انجام در تاريخ 27/
9/ 1365 در عمليات كربلاي 5 در حاليكه فرمانده واحد مهندسي رزمي لشكر 31 عاشورا را به عهده داشت در منطقه شلمچه به شهادت رسيد.
از شهيد فرزندي به نام «مهدي» به يادگار مانده است . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي سليمانپور : قائم مقام فرمانده گردان حضرت رسول (ص)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بانه
سال 1324 در روستاي (خشكدره) درشهرستان بانه به دنيا آمد . به علت فقر مالي و عدم برخورداري از امكانات زندگي موفق نشد به مدرسه برود ومجبور شد در كنار پدر به كار هاي كشاورزي و دامداري مشغول شود .در سال 1344 ازدواج كرد كه ثمره اين پيوند پنج فرزند ،دو دختر و سه پسر مي باشد.
تا چند ماه بعد از ازدواج در روستاي خود ماند ،اما بعد از اينكه تشكيل خانواده داد به شهرستان بانه مهاجرت كرد و به كارگري پرداخت .در آنجا بود كه با تفكرات امام خميني (ره) آشنا گرديد و وارد مبارزات با رژيم خائن پهلوي شد. ا و به جمع عاشقان حضرت امام (ره)پيوست .در پي پيروزي شكوهمندانه انقلاب اسلامي و تشكيل سازمان پيشمرگان مسلمان كرد؛ شاخه بانه، جزواولين افرادي بود كه به عضويت آن سازمان در آمد .در سال 1359 به گروه ضربت راه يافت و در اولين پاكسازي منطقه بانه و سر دشت شركت كرد .بعد از مدتي فرمانده گرو هان شد .در سال 1363 جانشيني گردان حضرت رسول (ص)سپاه بانه را پذيرفت و به دنبال لياقت و شايستگي بسياري كه از خود نشان داد به عنوان فرمانده آن گردان
انتخاب شد .در تاريخ 28/12/1364 ماموريت يافت كه به روستاهاي اطراف بانه برود و آنها را مورد گشت و شناسايي قرار دهد .او نيرو هاي تحت امر خود راآماده كرد و صبح هنگام به راه افتاد .آنها وقتي كه به مكاني در نزديكي روستاي (سالو ك) بانه رسيدند مورد حمله ي نيرو هاي ضد انقلاب قرارگرفتند. نيروهاي ضدانقلاب از پشت درختان و گياهان انبوه به آنها حمله كردند و آنها رادر محاصره قرار دادند .شهيد سليمانپور هنگامي كه اوضاع رابحراني ديد به تقويت روحيه بچه ها پرداخت و دستور داد كه حالت دفاعي خود را همچنان حفظ كنند.در اين هنگام شهيد سليمانپور همراه چند نفر از همرزمان خود به سوي يكي از ارتفا عات اطراف كه از نظر نظامي موقعيت خاصي داشت رفت تا با شكست ضد انقلاب راهي براي نجات نيروهاي خود ازمحاصره پيدا كند اما در ميان راه مورد اصابت تير نيرو هاي ضد انقلاب قرار گرفت و به شهادت رسيد .پيكر مطهر شهيد سليمانپور يك روز در آنجا ماند . فرداي آن روز نيرو هاي خودي به آنجا حمله كردند و بعد از پاكسازي منطقه ،جنازه شهيد سليمانپور را به شهرستان بانه انتقال دادند .نيرو هاي ضد انقلاب وقتي كه جنازه او را شناسايي نمودند،آن را با سر نيزه تكه تكه كردند . مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بانه مي باشد
شهيد علي سليمانپور چهره اي شكسته و رنجور داشت ؛رنجوري چهره او نشان مي داد كه در نهايت فقر و محروميت ناشي از سياستهاي غلط شاهنشاهي رشد كرده است . زندگي سر شار از ملالت روستايي شخصيت خاصي به
او بخشيده بود.آنچنان محبوب و دوست داشتني بود كه وقتي عصباني هم مي شد هيچ كس حرفهاي او رابه دل نمي گرفت . او فقط يك فرمانده نظامي نبود .بلكه يك آمر به معروف هم به شمار مي رفت .روي مسائل ديني بسيار تاكيد داشت ؛در سخت ترين شرايط حتي در بطن در گيري ها هم نماز اول وقت خود را مي خواند . در بعضي عمليات با زبان روزه شركت مي كرد .اگر از بقيه خصايص او چشم بپوشيم حتما بايد شجاعت را بگوييم ؛شجاعت و صلابت شهيد سليمانپور مثال زدني بود . به محض اينكه اسمي از در گيري برده مي شد، اواولين نفري بود كه آماده مي شد . در جنگهاي چريكي مهارت خاصي داشت . در سخت ترين و
خطر ناك ترين موقعيت ها عقب نشيني نمي كرد و بر مقاومتش مي افزود تا اينكه حلقه محاصره را مي شكست و نيرو هاي دشمن را فراري مي داد .او در در گيريها تا آخرين گلوله مي جنگيد .شهيد سليمانپور در تمام در گيري ها به عنوان يك فر مانده لايق به كليه نيرو هاي خود سر مي زد و براي آنها مهمات و ساير وسايل مورد نيازرا مي برد .به دليل مهارت و تدابير خاص جنگي ؛وجود او در سپاه بسيار حايز اهميت بود . با حركت هاي رو به جلو و جابه جايي سريع خود روحيه بچه ها راتقويت مي كرد . بيش از اندازه ساده و خاكي بود .با نيرو هاي خود غذا مي خورد و هيچ گاه خود رااز آنها جدا نمي دانست. منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت"
نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام رئيس ستاد لشگر41 ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
« احمدسليماني» دريكي ازروزهاي بهاري سال 1336 در روستاي «قنات ملك »ازتوابع شهرستان« بافت »به دنياآمد. اوتحصيلات ابتدايي را در زادگاهش سپري كرد ودرنوجواني براي كاروادامه ي تحصيل روانه ي كرمان شد. در كرمان وارد جلسات مذهبي شد وباروحانيان مبارز شهر آشنا گشت به طوري كه در بهار سال 57 اويكي از بر گزار كننده گان اين جلسات دركرمان بود. با آغاز جنگ احمد نيز سلاح برداشت وبراي دفاع از انقلاب عازم جبهه شد.
درعمليات بيت المقدس مجروح شد اما بعد از بهبودي نسبي باز به جبهه ي نبرد باز گشت. احمد سليماني با عنوان هاي معاون اطلاعات و عمليات وجانشين ستاد لشگر 41 ثار الله ودرعمليات مختلف شركت كرد وزمينه ساز پيروزيهاي بزرگي شد.
او با اينكه در يكي از رشته هاي مهندسي دانشگاه اصفهان پذيرفته شده بود اما نبرد عليه دشمن بعثي را بر مهندس شدن تر جيح داد ودرجبهه ماند .درمهر 1363 در ارتفاعات ميمك روح احمد سليماني آرام گرفت. نام او وديگر يارانش بر روي بلند ترين قله اين ارتفاعات تا ابد خواهد درخشيد .از سردار شهيد سرتيپ احمد سليماني يادگاري به نام (زينب)مانده است. منابع زندگينامه : "ريشه درآسمان" نوشته ي ،محسن مومني، ناشرلشگر41ثارالله،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
دبيركل سازمان امور اداري واستخدامي جمهوري اسلامي ايران
شهيد «علي اكبر سليمي جهرمي» در سال 1317 در «جهرم» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در شهر «جهرم »به پايان رساند و مبارزه را از سال 32 شروع كرد. علاقه زيادي به تحصيل داشت ولي چون بار مسئوليت سنگين خانواده را بر دوش داشت، به دانشسراي مقدماتي در
دورترين نقطه «لار »رفت و با وجود آنكه از نظر رفاهي بسيار در مضيقه بود، ديپلمش را گرفت و به معلمي پرداخت. شهيد سليمي علاقه داشت پزشك شود و در دانشگاه «شيراز» شركت كرد و در اين رشته پذيرفته شد ولي در مصاحبه به خاطر جريانات سياسي قبول نشد. بعداَ به تهران آمد و در رشته زبان انگليسي در دانشگاه «تهران» مشغول تحصيل شد.
او معتقد بود كه دانشگاه از بيرون غول است ولي در درون هيچ است.
در تظاهرات معلمان و اعتصابات معلمان (به رهبري شهيد دكتر خانعلي) شركت نمود و در همين رابطه از طرف ساواك به «دزفول» تبعيد شد و او مجبور بود در سالهايي سخت براي ادامه تحصيل در دانشگاه «تهران» هر هفته سه روز به «تهران» بيايد.
او درگيري هاي بسياري با حكومت ستمشاهي داشت. ساواك ضمن حمله به خانه شهيد «سليمي» او را دستگير و روانه زندان ساخت و سه ماه در زندان بود. او دوست همرزمش شهيد «حسن ابراري» را در همين جريانات از دست داد.
شهيد «سليمي» مبارزات سياسي خودرا همراه با گروه «رجايي و دستغيب و دكتر اسدي لاري» ادامه داد.
درسالي كه دخترخاله شهيد «سليمي» در پاريس شهيد مي شود و او براي گرفتن جنازه اش به پاريس مي رود، توفيق ديدار امام را مي يابد. اودر اين باره مي گويد:« وقتي امام را ديدم، روحيه ديگري گرفتم و در ديدار با امام هنگام دست دادن، امام پرسيدند: تو چرا دستت اينقدر سرد است؟ گفتم: قلب گرم شما، وجودم را گرم مي كند.
- ازتاريخ 10/7/1336 به سمت آموزگار دبستان هاي جهرم و اردستان استخدام گرديد.
2- از تاريخ 1/7/1344 آموزگار دبستان هاي تهران شد.
3- از تاريخ 12/1/1347 آموزگار دبستان هاي دزفول شد.
4- ازتاريخ 12/7/1347 آموزگار دبستان هاي ورامين شد.
5- از تاريخ 16/9/1349 به سمت دبير دبيرستان، در تهران منصوب شد.
6- از تاريخ 23/5/1355 به سمت معاون دبيرستان مروي ناحيه 17 تهران، منصوب شد.
7- از تاريخ 24/7/1357 به سمت معاون دبيرستان، درناحيه 17 تهران منصوب شد.
8- از تاريخ 12/2/1358 به سمت مديريت كل آموزش و پرورش تهران منصوب گرديد.
9- از تاريخ 7/12/1359 به سمت معاون پژوهشي و برنامه ريزي سازمان پژوهش و برنامه ريزي منصوب شد.
10- از تاريخ 2/12/1359 به سمت مشاور وزير منصوب گرديد، سپس به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي كشور منصوب شد.
شهيد «سليمي جهرمي» 23 سال سابقه در آموزش و پرورش داشت، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، يكسال مديركل آموزش و پرورش تهران بود و بعد از آن حدود 10 ماه هم معاونت وزير آموزش و پرورش و رياست سازمان پژوهش و برنامه ريزي را به عهده داشت. وي در تاريخ 25/1/1360 طي حكمي از سوي «محمدعلي رجايي» نخست وزير وقت به سمت دبيركل سازمان امور اداري و استخدامي منصوب شد.
او پس از سالها مبرزه وتلاش مقدس در هفتم تير ماه براثر بمب گذاري منافقين در دفتر حزب جمهوري اسلامي همراه با 72 نفر از خدمتگذاران مردم ايران به شهادت رسيدند.
منابع زندگينامه :"shohda.gov.ir
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباسعلي سليمي : مسئول تامين مواد اوليه كارخانجات در جهاد سازندگي (سابق) خراسان در تاريخ 7/6/1336 در روستاي نصر آباد شهرستان كاشمر در خانواده اي بي بضاعت و محروم به دنيا آمد. او از اوان كودكي با رنج روبه رو شد. با فرا رسيدن دوران تحصيل پا
به مدرسه گذارد و در همين حال اوقات بيكاري را به كمك پدرش مي پرداخت. وي تا كلاس پنجم ابتدايي با سختي فراوان در روستاهاي گنبد و گرگان درس مي خواند، سپس در سال 1347 همراه خانواده اش به كاشمر رفت و از كلاس ششم تا پايان دبيرستان در بخش خليل آباد شهرستان كاشمر تحصيلات خود را به پايان برد. او در سال 1355 ديپلم خود را گرفت و در سطح شهرستان كاشمر به عنوان شاگرد ممتاز شناخته شد. همان سال در رشته بينايي سنجي دانشگاه مشهد قبول شد؛ سپس در رشته كشاورزي به تحصيل پرداخت. در تمام اين مدت مجبور بود كار كند تا خرج خود و برادر كوچكش را كه با او زندگي مي كرد، تامين كند و كمك خرج پدرش باشد. از جمله كارهايي كه او به آنها پرداخت، كارگري ساده، انبارداري انبار روغن نباتي، كار در كارخانه شير پاستوريزه و سردخانه رضاي مشهد بود. او در زمان اوجگيري انقلاب اسلامي در دانشكده، فعاليتهاي مبارزاتي خود را آغاز كرد و در تظاهرات و راهپيمايي هاي دانشجويي شركت مي كرد كه دو بار به دست گارد دانشگاه مجروح گرديد.
با پيروزي انقلاب اسلامي ايران، عباس علي سليمي به عنوان نيروي رسمي وارد جهاد سازندگي شد. پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران وي در تاريخ 9/8/1359 به جبهه اعزام شد و مدتي در جبهه حضور داشت. سپس در جهاد سازندگي خراسان مشغول خدمت شد و مسئوليت رسمي كليه كارخانه هاي خراسان در خصوص نياز به مواد اوليه و... را بر عهده گرفت. او در اوايل آبان ماه سال 1360 ازدواج نمود. ازدواج او
ساده و به دور از تشريفات بود. وي جهت خدمت به مردم محروم، تصميم گرفت به مناطق محروم برود. پس از برسي، با آن كه تمايل داشت به جبهه برود، همراه همسرش به استان سيستان و بلوچستان رفت و در يكي از بخشهاي دور افتاده آن به نام بخش نيك شهر بلوچستان، نزديك مرز پاكستان مشغول خدمت شد. با وجود فقر و محروميت مادي و خصوصا فقر فرهنگي و بهداشتي، او تنها به كارهاي عمراني اكتفا نمي كرد و كارهاي فرهنگي هم انجام مي داد و همكاري فعالانه اي با كميته فرهنگي جهاد داشت.
عباس علي سليمي در بهمن ماه سال 1360 طبق برنامه قرار بود ضمن ياري رساندن به روستاييان، مراسم سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي را در روستاهاي محروم و دور افتاده اجرا كند، گروههايي را از دانش آموزان بلوچ و معلم و جهادگر به اين مناطق اعزام شد. آنها پس از اجراي برنامه، با وجود خستگي، بدون صرف ناهار قصد مراجعت مي كنند؛ اما اشرار راه را بر آنها مي بندند و پس از پياده كردن آنها فرياد مي زنند: شما مي خواهيد اسلام را پياده كنيد؟ سپس مي خواهند فارس ها و بلوچها را از هم جدا كنند.
دانش آموز شجاعي با شهامت جلوي آنها مي ايستد و فرياد مي كشد كه بلوچ و فارس نداريم! ما همه يكي هستيم؛ اگر مي خواهيد ما را ببريد، همه ما را ببريد... اشرار او را همان جا شهيد مي كنند و عباس علي سليمي و دو نفر ديگر را به اسارت مي گيرند و بعد از اين كه مقدار زيادي آنها را در كوهستانها و دشتها
همراه خود مي برند، روز بعد در سحر گاه جمعه 23/11/1360 آنها را به رگبار گلوله مي بندند و با شليك يازده گلوله عباس علي سليمي را به همراه دو نفر ديگر به شهادت مي رسانند و پيكر آنها را در كوهستانها رها مي كنند. بر روي پيكر آنها آثار گلوله كلت و ژ3 مشهود بود. پيكر شهيد عباس علي سليمي در روستاي نصر آباد از توابع خليل آباد شهرستان كاشمر به خاك سپرده شد.
زندگي ساده و با صفا داشت. ساده لباس مي پوشيد و غذاي ساده مي خورد. بسيار پر شور و پر تلاش بود. اخلاق نيكو و پسنديده اش مورد تحسين همه دوستانش بود. علاقه وافري به تلاوت قرآن مجيد داشت و آن را ترك نمي كرد.
پس از ازدواج تلاش او و همسرش جهت تزكيه نفس و خدمت به اسلام بيشتر شد.
فرشهاي اتاق او را گليم هاي كهنه دست دوم تشكيل مي داد و وسائل زندگي بسيار مختصر بود. هدف او در زندگي علاوه بر تكامل شخصي و فردي، تكامل اجتماعي هم بود.
او خود مستضعف زاده بود و با درد و رنج محرومين بخوبي آشنايي داشت. آرزوي او بهبود حال آنها از لحاظ مادي، فرهنگي و اعتقادي بود و تلاشش را بر اين مبنا نهاده بود.
به نظم در كار بسيار اهميت مي داد و سعي زيادي مي كرد تا كارهاي خود و اشخاص مرتبط با خودش را نظم و سامان بخشد. براي خود برنامه مطالعاتي منظم گذاشته بود؛ خواندن قرآن و معنا و تفسير، كار هر روزش ورزش بود. زبان عربي را بدون اينكه كسي به او بياموزد، فرا گرفت. براي اينكه از
موضوعات روز با خبر باشد، به اخبار راديوهاي خارجي گوش مي داد. مطالعه دقيق روزنامه ها در بر نامه او اصل بود. وي شخصيت خاصي در خانه داشت. در همه كارهاي منزل تا جايي كه مي توانست كمك مي كرد و حقيقتا خستگي نمي شناخت. مهرباني و صميميت خصوصيت ويژه او بود. در خانواده و فاميل، همه را به خوبي جذب مي كرد و همه جز خوبي از او چيزي نديده بودند. او به پدر و مادرش احترام عميقي مي گذاشت و مي گفت: من هر چه دارم از فداكاريها و از خود گذشتگي هاي پدر و مادرم است.
ويژگي ديگر او اين بود كه مي توانست به سرعت از وابستگي ها خود را جدا كند و در خدمت به هدفش هر كاري را كه لازم بود، انجام مي داد. بارها مي گفت: من اگر خودم را محدود به پدر و مادرم و خانواده ام بكنم، در نهايت فقط به آنها خدمت كرده ام كه البته بايد به آنها هم خدمت كنم؛ ولي من مي خواهم به انقلاب و اسلام هم خدمت كنم... عباس علي سليمي در نامه اي كه به هنگام رفتن به جبهه نوشته بود، خطاب به خانواده اش مي گويد:
عزيزانم پيشوايان ما، همگي در طول عمرشان در زجر و ناراحتي و غم و غصه زندگي مي كردند، بنابراين از مصائب و سختيها ناراحت نشويد بلكه خوشحال باشيد كه پيرو حضرت محمد (ص) و شيعه حضرت علي هستيد.
وي عاشق انقلاب و امام بود و نهايت آرزويش پيروزي اسلام و بهبود وضع فرهنگي و اقتصادي مستضعفين بود.
يكي از دوستان شهيد مي گويد: يك بار شهيد
سليمي از بازديد كارخانه هاي صنايع غذايي برمي گشت و براي ما از بازديدش صحبت مي كرد. چنان از محروميت و فقر كارگران و چپاول كارخانه داران حرف مي زد كه هر شنونده اي را متاثر مي كرد. مي گفت: صاحبان كارخانه ها اكثرا به ما دروغ مي گويند؛ ولي من با كارگران صحبت مي كنم و با آنها گرم مي گيرم و تازه متوجه مي شوم كه مثلا ميزان واقعي توليد و يا برخورد صاحب كارخانه و وضع كارگران چطور است. يادم هست يك روز وقتي به خانه آمد؛ ديدم خيلي ناراحت است؛ گويا قبل از ديدن من گريه كرده بود؛ وقتي علت ناراحتي اش را پرسيدم گفت: امروز به كارخانه كمپوت سازي رفته بودم. در آنجا كودكان هفت ساله اي را ديدم كه به جاي اينكه در دبستان مشغول درس خواندن باشند، در كنار مادران خود مشغول كار بودند.
وقتي كه از مادرانشان علت كار كردن آنها را در اين سن و سال جويا شدم، در جواب مي گفتند: پولي كه ما به همراه شوهرانمان در مي آوريم، كفاف زندگي خودمان را نمي كند و از طرفي ما در تمام سال در اين كارخانه كار نمي كنيم؛ بنابراين مجبوريم كه كودكان خود را مثلا به مزد ده تا پانزده تومان به كارخانه بياوريم. اين زندگي خيلي شبيه زندگي خود من است. وقتي من هم كوچك بودم، پدر و مادرم رعيت يكي از خانهاي اطراف گرگان بودند و روي زمين آنها كار مي كردند؛ ولي خان آنقدر به رعيت ها پول مي داد كه هر كس به اندازه اي كه از گرسنگي نميرد، مزد مي
گرفت؛ مثلا مزد پدر و مادرم فقط كفاف خودشان را مي داد و ما هم مجبور بوديم خودمان كار كنيم. پدرم به خاطر اين كه من بتوانم به مدرسه بروم، بيشتر از بقيه كار مي كرد تا خرجي مرا هم در بياورد، با اين وجود بعد از مدرسه من هم در كنار او روي زمين كار مي كردم. اين جا بود كه علت ناراحتي او را فهميدم.
منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد سميعي : فرمانده واحد راه سازي ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي(سابق)استان سمنان سال هزار و سيصد و سي و يك در دامغان به دنيا آمد. پدرش كشاورز بود. تا ششم ابتدايي سابق درس خواند. سال پنجاه و چهار ازدواج كرد. از سال پنجاه و پنج تا پنجاه و هفت در مهدي شهر، از سال پنجاه و هفت تا شصت و يك در دامغان و از آن تاريخ به بعد در اروميه زندگي كرد.
با شروع جنگ ابتدا براي جمع آوري كمك هاي مردمي به رزمندگان فعاليت مي كرد. بعد از طريق جهاد سازندگي به منطقه اعزام شد.
به دليل اشرافي كه پيدا كرده بود، مسؤوليت هاي مختلفي داشت. مسؤول دستگاههاي سنگين راه سازي جهاد استان در جبهه ها شد.
با داشتن چنين پستي، در همه عمليات كه مسؤوليتي به عهده جهاد استان سمنان گذاشته مي شد، حضور داشت. در زمان شهادت دو پسر و يك دختر داشت. بيش از چهارصد و سي روز در جبهه حضور بودور دوم مرداد شصت و دو در منطقه حاج عمران عراق با تركش توپ دشمن به شهادت رسيد. او را در گلزار شهداي
دامغان، فردوس رضا، به خاك سپردند.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سال 1341 در دشت آزادگان (سوسنگرد) به دنيا آمد. تولدش موجى از سرور و شادمانى در خانواده به وجود آورد. او در دامان پدر و مادرى مومن و متدين رشد و نمو كرد.
او دوران شيرين كودكى و نوجوانى اش را در زادگاهش گذراند. نوجوانى فوق العاده منضبط و مهربان و به شدت دوستدار مومنين و اهل تقوا بود. او ظلم و ستم رژيم شاهى را لمس و به انواع مختلف، انزجار خود را از رژيم ابراز مي كرد. تا اين كه با پيروزى انقلاب اسلامى، طعم شيرين ايام الله دهه فجر را چشيد.
كاظم شاهد حمله خونين و ناجوانمردانه ارتش عراق به خاك كشورمان بود. او ديد ارتشى كه مدعى دفاع از خلق عرب است، چه سان ظالمانه و بى رحمانه و در اوج قساوت، كودك، نوجوان، پير و جوان را به خاك و خون مي كشد.
او شاهد بود كه چگونه سوسنگرد، بستان، هويزه، خرمشهر، آبادان در زير شلاق هاى دشمن گلگون شدند اين تجارب و ناملايمات، از او انسانى صبور و با تجربه ساخت. او با تمام توان، به دفاع از ارزش هاى انقلاب اسلامى و پيروى از خط سرخ ولايت فقيه پرداخت. در آن مقطع، به جمع مدافعان انقلاب پيوست و به دفاع خود در جبهه هاى جنوب تداوم بخشيد، و سرانجام آن جوان رعنا و فرمانده گردان آموزشى تيپ 62 خيبر در منطقه عملياتى والفجر هشت در غروب 1366/2/18 به آرزوى ديرين خود رسيد و شهد شهادت را چشيد؛ همان كه تمام فكر و ذكرش بود.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين سياح كاهو : فرمانده گردان زرهي لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) يكم فروردين ماه سال 1343 در خانواده اي مستضف در روستاي
كاهو متولد شد. پدرش به ياد برادر از دست رفته اش، نام او را محمد حسين نهاد .محمدحسين كودكي آرام و ساكت بود، طوري كه حتي هنگام گريه كردن در گهواره، صدايش را كسي نمي شنيد.
به دليل فقر اقتصادي و بالا بودن مزد كارگر، از روستا به بخش نوخندان مهاجرت كردند.
سال هاي اول و دوم ابتدايي را در دبستان تربيت بخش نوخندان شهرستان درگز سپري كرد. در رابطه با مدرسه رفتن بسيار مقرراتي بود و اصلاً دوست نداشت حتي براي يك بار به بهانه اي از رفتن به مدرسه امتناع ورزد. خيلي پرتلاش تكاليف درسي اش را انجام مي داد و بعد از آن نيز به پدر خود در كارهاي روزمره كمك مي كرد.
سال هاي اول و دوم راهنمايي را در مدرسه فريدوني شهرستان درگز گذراند و بعد به علت فقر اقتصادي و احساس مسئوليت ، به دليل از كار افتادگي موقت پدرش، ترك تحصيل نمود. در مجالس مذهبي شركت مداوم داشت. با خلوص نيت و از خودگذشتگي سعي در جذب افراد مي نمود. در سال 1359، با توجه به علاقه شديد به نظام جمهوري اسلامي، بنابه فرمان امام خميني عضو بسيج گرديد.
با مشاهده ي عكس امام به دنبال آشنايي با شخصيت و تفكر ايشان بود. مبارزه با ضدانقلاب، شركت در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل و در كنار روحانيت بودن، تمام اينها نشانه اي از ولايت پذيري ايشان بود.
پدرش در باره ي فعاليت هاي سياسي _ مذهبي اش مي گويد: «مشوق اصلي او من بودم كه به او مي گفتم: نمازت را هميشه سروقت بخوان و اين طور
نباشد كه يك روز بخواني و يك روز نخواني. اوايل انقلاب هم كه نماز جماعت در مسجد صاحب الزمان برگزار مي شد، به او مي گفتم: در آن جا شركت كند.»
شهيد سياح در دوران نوجواني با شركت در تظاهرات و پخش اعلاميه ها و بعد از آن شناسايي عوامل ضد انقلاب در شهرستان نقش فعالي داشت. ايشان در 13 سالگي با همان اعزام هاي اوليه، عازم جبهه شد. بعد از مدتي به استخدام رسمي سپاه درآمد. بيشتر اوقات در بسيج مشغول فعاليت و انجام وظيفه بود. خدمت سربازي را در سپاه پاسداران گذراند. ابتدا در جبهه كردستان به عنوان نيروي پياده، مسئول دسته و بعد از آن هم مسئول قسمت تعميرات شد.
در سپاه پاسداران سمت هاي ويژه اي از جمله فرمانده گردان زرهي داشت. در فعاليت هاي اجتماعي، فرهنگي از جمله خطاطي، نقاشي و آموزش حضوري فعال داشت.
سياح در بيست سالگي با خانم رعنا اسماعيلي كاهو (كه از اقوام ايشان بودند ) در نهايت سادگي ازدواج كرد و مدت زندگي مشتركشان دو سال و شش ماه بود. ثمره اين ازدواج يك دختر به نام زهرا مي باشد كه بعد از شهادت پدر به دنيا آمد.
همسر ايشان مي گويد: «به قناعت، عفت و صبر توصيه مي كرد. خيلي شوخي مي كرد و معتقد بود كه اين ها لازمه ي زندگي است. بعد از عروسي مان مي گفت: دوست دارم فرزندمان پسر باشد و اسمش را صادق بگذاريم.»
بعد از مراسم عروسي حدود پنج ماه از زندگي مشتركشان را در خانه پدر زندگي كردند، كه همسر ايشان در تربيت معلم مشغول به كار
بود. همسر شهيد مي گويد: «ما حتي وسايل زندگيمان را باز نكرديم.»
خيلي شوخ طبع، مهربان و با عطوفت بود. با وجود ايشان محبت عجيبي بين اقوام ايجاد مي شد. در كارهايش نظم و ترتيب بود. از غيبت دوري مي كرد و از كسي كه غيبت مي كرد، ناراحت مي شد.
پدر شهيد نظر ايشان را در باره ي جنگ اين طور نقل مي كند: «جنگ، دفاع از مملكت و ناموس است. اگر من نروم و شما نرويد پس چه كسي مي خواهد جبهه برود و از مملكت دفاع كند؟ اگر ما به جبهه نرويم، من قول مي دهم به شماها، كه صدام و عراقي ها تا نزديكي همين شهر بيايند و جنايت بكنند. پس همه بايد سعي كنيم، برويم و از مملكتمان دفاع كنيم.»
بزرگترين آرزويش اين بود كه در جنگ به شهادت برسد. بار آخر كه از جبهه به مرخصي آمد، خيلي ناراحت بود كه چرا باز سالم به مرخصي آمده و هميشه مي گفت: «بادمجان بم آفت ندارد.» نگران بود كه چرا به شهادت نمي رسد؟ بعد از شهادت هم آرزويش، پيروزي اسلام، انقلاب و سلامتي امام بود.
يكي از همرزمانش مي گويد: «در غرب كشور ( آن زمان كه بسيجي بود ) به دست ضدانقلاب در كردستان اسير مي شود. همراه با دو نفر از دوستان و همرزمانش با زرنگي خاصي از دست آن ها فرار مي كند.»
ديگر همرزمش مي گويد: «ايشان خيلي شجاع بود. اصلاً ترس نداشت. به دليل بودن در گردان زرهي، روزي يكي از تانك هاي دشمن عيب پيدا كرده بود، او بدون هيچ ترسي به طرف
تانك دشمن رفت و آن را تعمير كرد و به طرف نيروهاي خودي آمد. ما كه فكر مي كرديم دشمن به طرف ما مي آيد، تا خواستيم شليك كنيم، سياح اشاره كرد كه من هستم. شليك نكنيد.»
سرانجام در تاريخ 23/12/1363 و در عمليات بدر در منطقه جزيره مجنون، بر اثر اصابت تركش به ناحيه دست و سينه به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
همرزم و برادر شهيد مي گويد: «شب عمليات بود و سياح به دليل بودن در گردان زرهي در عمليات نبود. عمليات در منطقه آبي و خاكي صورت گرفت. شهيد سياح نزد من آمد و گفت: مي خواهم به اتفاق دوستم براي شكار تانك برويم. گفتم: گردان شما كه وارد عمليات نمي شود. شهيد گفت: به خاطر همين مي خواهيم چند تانك شكار كنيم. من خيلي اصرار كردم كه با شما بيايم ولي شهيد راضي نشد. من فكر مي كردم براي ايشان اتفاقي خواهد افتاد كه بايد من بالاي سرش باشم و هرچه اصرار كردم شهيد موافقت نكرد و بدين گونه به شهادت رسيد.»
پدر ايشان مي گويد: «قبل از آن كه خبر شهيد شدنش را بياورند، يك شب خواب ديدم كه تيري از طرف عشق آباد به طرف من مي آيد. خودم را به اين طرف و آن طرف خم كردم تا كه تير به من نخورد. ولي آن تير درست آمد و به جگر من خورد، اما هيچ اتفاقي برايم نيفتاد. بعد از چند روز كه خبر شهادتش را آوردند، فهميدم كه اين تيري كه به جگر من خورد، خبر شهادت بود.»
همسر شهيد مي گويد: «خودم خواب ديدم كه
خيلي راحت همسرم را ملاقات كردم و از او پرسيدم: شما كه شهيد شده بوديد؟ او گفت: من كه شهيد نشدم. من جبهه بودم. گفتم: پس چرا نامه نمي نوشتي؟ جواب داد: من به قدري كار زياد داشتم و سرم شلوغ بود كه نتوانستم با شما رابطه برقرار كنم.
توصيه مي كرد: وقتي شهيد شدم ناراحت نباشيد، چون من راه بدي را نرفتم و فقط راه خدا را رفتم. پشتيبان ولايت فقيه وامام باشيد.
جنازه مطهر ايشان، پس از تشييع در ميان غم و اندوه فراوان دوستان و عاشقان اهل بيت عصمت و طهارت (ع) در گلزار شهداي درگز قطعه اول واقع در سيد عرب دفن گرديد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد منوچهر سياه منصوري : فرمانده گردان امام حسين (ع)ناو تيپ13اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه در تاريخ 10/ 9/ 1336 در روستاي «مزارعي »در استان بوشهرو در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد ديده كه به جهان هستي باز كرد .پدر به سبب سيماي دلنشين و رخسار بهشتي ،اورا «منوچهر» ناميد .
از همان كودكي با احكام و فرائض اسلامي آشنا گرديد و جهت فرا گيري قرآن به مكتب خانه رفت و توانست در مدت كوتاهي قرآن را ياد بگيرد.
پس از شش ماه قرآن را آموخت و شروع به ياد گيري كتاب هاي مذهبي كرد .
شهيد سياه منصوري قرآن را با صدايي خوش تلاوت مي كرد .
پس از آن در سن هفت سالگي مرحله ي اول تعليمات عمومي را در دبستان طالقاني فعلي آغاز كرد و موفق شد دوران تحصيل را با موفقيت طي كند
.
مشكلات اقتصادي ومحروميت هاي ناشي از حكومت جابرانه ستم شاهي باعث شد او با خانواده اش به بوشهر رفت و درآنجا براي كمك به پدرش مشغول كارگري شد .
شانزدهم شهريور سا ل پنجاه و پنج خورشيدي خدمت سربازي خويش را در نيروي زميني آغازكرد وپس از دو سال در مركز پياده شيراز و شانزدهم شهريور ماه پنجاه و هفت كارت پايان خدمت خود را اخذ كرد .
تواضع ،فروتني ،اخلاص و توجه به احكام الهي از وي فردي با بصيرت و بزرگ منش ساخته بود. هنگامي كه شميم معطر انقلاب بر مشامش خوش آمد، با شركت فعال در راهپيمايي و فعاليت هاي ضد رژيم طاغوت عشق خود به امام خميني(ره) ميهن و امت اسلامي را نمايان ساخت .سا ل پنجاه و هشت به جزيره خارك رفت و در آنجا مشغول به كار شد .
چون اهداف مقدس و متعالي خود را با حفظ و حراست دستاوردهاي نظام مطابق مي ديد به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درجزيره خارك در آمد .
سا ل 1359 با دختر عموي خود خانم مدينه سياه منصوري ازدواج كرد و در شهريور همان سال در اثر بمباران هوايي عراق دچار موج گرفتگي شد .پس از مدت سه ماه استراحت ،مجددا به محل خدمت خود باز گشت .در دي ماه سا ل 1359 كه خبر شهادت «ضرغام افشار »دوست و يار هميشگي خود را شنيد با خود عهد بست كه تا آخرين قطره خون خود، راه او را ادامه دهد .
كار داني وي در مسائل آموزشي از او شخصيتي بر جسته ساخته بود و همه ،وي را به عنوان نيروي فعال و كار آمد
مي شناختند .درتاريخ 22/ 1/ 1360 از طرف فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان بوشهر،مسئوليت واحد آموزش اين نهاد رادر جزيره خارك به وي محول شد .
13/ 3/ 1369 خداوند به وي دختري عطا كرد كه نامش را به يمن مباركي نام بي بي دو عالم «زهرا» گذاشت و تنها پس از يك ماه حضور در كنار همسر مهربان و دختر تازه متولد شده و نو رسيده اش به جبهه اعزام شد .
سر انجام پس از مدت كوتاهي كه فرماندهي دسته را عهده دار بود در تاريخ 25/ 5/ 1369 بر اثر تركش در جبهه ي گيلان غرب سر پل ذهاب جاودانه گشت و تا اوج نهايي پرواز كرد .
همرزم وي ،غلامرضا نوروزي در مورد ويژگي ها ونحوه شهادت اين شهيد بزرگوار
مي گويد :
منوچهر فردي متدين و با ايمان بود .هميشه نمازش را سر وقت ادا مي كرد و پس از اقامه آن ،قرائت قرآن جزءبرنامه هاي اصلي اش بود .در پادگان ابوذر در حال استراحت بوديم كه اعلام كردند ،از طرف نيرو هاي عراقي ،حمله اي صورت گرفته و تعدادي از نيرو هاي خودي به شهادت رسيدند . احتياج به نيروي داوطلب ،جهت پشتيبباني و حمل پيكر شهدا هستند .
من و شهيد سياه منصوري اعلام آمادگي كرديم .چند روزي در آنجا به مبارزه با متجاوزين پرداختيم ؛حتي چند نفري را اسير كرديم . شبانه همراه چند تن از افراد داوطلب ،جهت حمل پيكر ها ،اقدام كرديم .منطقه از سوي عراقي ها به شدت تير باران مي شد .وقتي كه منور مي انداختند ما خودمان را نهان مي كرديم كه در ديد دشمن قرار
نگيريم .با هر زحمتي بود توانستيم اجساد را به پشت خط انتقال دهيم .
چند روز بعد ،هواپيماي جنگنده عراقي ،مقر پادگان ابوذر را بمباران كرد .من،منوچهر و حسين زارع انگالي اهل روستاي كره بند ،در يك ساختمان آپارتماني در مقر اصلي بوديم . صداي انفجار زاغه ي مهمات را شنيديم .منوچهر داشت قرآن تلاوت مي كرد.من و حسين سريع حركت كرديم .منوچهر گفت: شما برويد ،چند آيه ديگر مانده مي خوانم و مي آيم .
در پادگان به سرعت باد ،شايعه پيچيده بود كه مواد شيميايي منفجر شده .برخي از نيرو ها ترسيده بودند.
سعي كرديم به هر صورت كه شده به بچه ها روحيه دهيم .حسين به مقر بر گشته بود .من هم سريع به مقر اصلي بر گشتيم .
پايين ساختمان ،توسط جنگنده هاي عراقي بمباران شده بود .نيروها اين طرف و آن طرف مي دويدند .برخي از برادران زخمي شده بودند .سري به بيمارستان زدم .پيكر پاك منوچهر و حسين را ديدم كه غرق در خون بودند نام هر دو به عنوان شهداي ناشناس اعلام شده بودند .جسد منوچهر با شهداي فارس انتقال داده شد و من همراه او آمدم و پيكرش را به بيمارستان فاطمه زهرا بوشهر تحويل دادم .بعد با خبر شدم كه حسين نيز به عنوان شهيد ناشناس به تهران منتقل شده و در آن جا دفن گرديده است . منابع زندگينامه :در كوي نيكنامي1،نوشته ي سيدعدنان مزارعي،نشر نورالنور-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد ناصر سياهپوش : فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشكر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1337 در خانواده اي مذهبي در شهر قزوين به دنيا آمد ، تلاشگر و
كوشا بود و به تحصيل علم علاقه زيادي داشت.ا و توانست با موفقيت تحصيلات خود را تا سطح ديپلم ادامه دهد. شهيد سياهپوش در تمام صحنه هاي انقلاب حضوري فعال داشت و همواره به مبارزه با رژيم ستمشاهي مي پرداخت. در سال 1357 به خدمت سربازي رفت. 9 ماه بيشتر از خدمتش نگذشته بود كه انقلاب اسلامي پيروز شد.
بعد از انقلاب به خاطر علاقه اي كه به تحصيل داشت در سال 1358 در مجتمع آموزش عالي دهخدا ( دانشگاه بين المللي امام خميني (ره)فعلي ) در رشته دبيري رياضيات قبول شد. ايشان در دانشگاه نيز دست از مبارزه برنداشت و همواره در خط اول مبارزه با جريانهاي چپ و راست بود و رهبري دانشجويان حزب الهي را بر عهده داشت. شايد شاخص ترين جلوه مبارزاتي او در سالهاي ابتداي انقلاب مبارزه با جريانهاي منحرف سياسي و دانشجويي و دفاع جانانه از خط امام و روحانيت راستين بود.
با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 با وجود اينكه مشغول به تحصيل بود سنگر دفاع از اسلام را بر سنگر علم ترجيح داد چرا كه اصالت را به اين داده بود كه دانش آموزانقلاب باشد و اين انتخاب گواه بر اين است كه اين شهيد تا چه اندازه به انقلاب و ارزشهاي اسلامي آن اهميت مي داد .مدتي بعد به عضويت سپاه درآمد و به فرماندهي سپاه آبيك منصوب شد.
در تاريخ 18/12/1360 به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين شركت كرد.
پس از آن تلاش و پيكار در راه پيروزي اسلام بر كفر را ادامه داد.او حالا فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) در لشكر27محمدرسول الله(ص) شده بود.در سال
1361 در عمليات بيت المقدس شركت كرد تا به كمك همرزمان ديگر خرمشهر را از وجود دشمنان پاك كند.
در اين عمليات او مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت وبه شهدت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد سيد زاده : فرمانده عمليات خاكي ستاد پشتيباني جنگ جها د سازندگي(سابق) خراسان
در روز پنجشنبه 1/1/1337 در شهر مشهد در خانواده اي مذهبي متولد شد. پدرش مؤمن و متعهد و مدرس قرآن بود. وي از همان ابتدا با مسائل اخلاقي و مذهبي آشنا شد. پس از گذراندن دوران كودكي در سال 1343 پاي به دبستان تديّن گذاشت و استعداد و علاقه او در دروس آشكار شد. وي در زمينه تحصيل بسيار دقيق و كنجكاو بود. در دوران تحصيل، علاقه وافري به فراگيري قرآن و مسائل مذهبي از خود نشان داد و در اين رابطه تشويق نامه اي از استادش دريافت كرد. سپس تحصيلات خود را در مقطع متوسطه آغاز كرد و موفق شد ديپلم طبيعي (تجربي) دريافت كند.
سال آخر تحصيل سيد محمد سيد زاده همزمان با شروع مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي بود. وي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي همگام با ديگر دوستانش مبارزات خود را با فعاليتهاي مخفي از جمله پخش اعلاميه هاي علما و توزيع نوارهاي دكتر شريعتي آغاز نمود. او در اوج جريانات انقلاب نيز همچون مردم مسلمان ايران با شركت فعال در همه صحنه هاي انقلاب نقش خود را در اين زمينه ايفا نمود؛ به نحوي كه اين مبارزات باعث شد توسط نيروهاي ساواك تحت تعقيب و شبانه دستگير و مورد بازجويي
قرار بگيرد وي در اين دستگيري از ناحيه بازو مورد شكنجه قرار گرفت و پس از آزادي با عزمي راسختر به مبارزات خود ادامه داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل جهاد سازندگي، سيد محمد سيد زاده به عنوان نيروي رسمي به اين نهاد پيوست تا بتواند از اين طريق به محرومترين افراد جامعه خدمت كند. او روزهاي تعطيل همراه ديگر جهادگران جهت عمران و آباداني به روستاها مي رفت. وي در بسياري از اردوهاي جهاد سازندگي موفق شد دوره نقشه برداري دانشگاه را پشت سر گذارد و بصورت تمام وقت در خدمت جهاد سازندگي قرار گيرد. وي در راهسازي روستاهاي قوچان، اسفراين و شيروان نقش ارزنده اي ايفا كرد. در 14/9/1360 ازدواج نمود.
پس يك ماه تلاش پيگير، با سمت سرپرستي كارگاه راهسازي لائين نو در محدوده درگز – كلات در 19/10/1361 از طرف ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي خراسان، به جبهه اعزام گرديد. او در جبهه سمت فرماندهي عملياتي خاكي را به عهده داشت و به مدت يك ماه در منطقه فكه به فعاليت مشغول بود. حضور پرشور و خالصانه وي در جبهه باعث شده بود كه به سيد جبهه ها و سنگر ها معروف شود. سرانجام سيد محمد سيد زاده در تاريخ 19/11/1361 در منطقه فكه بر اثر اصابت تركش خمپاره مجروح و پس از لحظاتي به شهادت رسيد. پيكر شهيد را در بهشت رضاي شهر مشهد به خاك سپردند. تنها فرزند او يك روز پس از شهادت پدرش به دنيا آمد. به پاس زحمات بي دريغ شهيد سيد محمد رضا سيد زاده جاده درگز _ كلات به اسم اين شهيد
نامگذاري شد.
هميشه از درد و رنج محرومان رنج مي برد و درد آنها را درد خود مي دانست. وي دعاهاي مختلف از قبيل دعاي كميل، توسل، ادعيه صحيفه سجاديه و... را مايه تسلي خويش قرار مي داد؛ او پس از ازدواج به همراه همسرش در اين مراسم شركت مي نمود. هميشه به دوستان و آشنايان سفارش مي كرد كه زندگي تجملاتي را كنار بگذارند، گره از كار محرومان بگشايند و ساده زندگي كنند.
شهيد سيد محمد سيد زاده در برخورد با افراد ضد انقلاب و انحرافي همواره آگاهانه، منطقي و دوستانه برخورد مي نمود. هيچگاه آنها را صرفاَ بخاطر داشتن عقايد انحرافي طرد نمي كرد؛ بلكه با آنان چنان دلسوزانه و برادرانه رفتار مي كرد كه آنان را شيفته رفتار خود مي ساخت. نمونه آن در محل خدمتش در لايين نو بود: وي كه سمت مسئول جهاد لايين را بر عهده داشت، با فردي آشنا شد كه از نظر عقيدتي دچار انحراف شده بود. نحوه رفتار او باعث هدايت آن فرد شد و علاقه شديدي به سيد زاده پيدا كرد. وي بر اثر صفات خوب، زبانزد اقوام، دوستان و آشنايان شده بود و نفوذ زيادي بين آنان داشت. از اين رو سخنان و ارشادهاي او سخت مورد توجه ديگران بود. او همواره آنها را به حمايت از امام خميني (ره) و دستاوردهاي انقلاب اسلامي توصيه مي كرد. يكي از بارزترين خصوصيات شهيد سيد زاده اخلاص وي بود و بر اين اساس وي در جبهه به سيد جبهه ها و سنگر ها معروف شده بود.
دوستان وي نقل مي كنند: چهره روحاني و ملكوتي وي در
روزهاي آخر حيات نوراني تر شده بود؛ گويا به او مژده شهادت داده شده بود كه اين چنين غسل شهادت مي كرد.
پيشاني بند «لبيك يا خميني» بر پيشاني مي بست و به نماز مي ايستاد. راز و نياز با معبودش را آنچنان با آرامش انجام مي داد كه گويي در ميدان جنگ نيست. او كه ميل رفتن داشت و در سرش هواي دوست بود، با همان نماز، حاجتش را گرفت و با اصابت خمپاره مجروح شد و بعد از چند دقيقه به نهايت آرزويش، شهادت رسيد. منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد سادات سيدآبادي : فرمانده گردان راهسازي ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي (سابق)خراسان
در تاريخ 1/1/1333 در شهرستان مشهد و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. جو مذهبي خانواده باعث شد كه از همان آغاز زندگي، با تربيتي ديني و اخلاقي رشد كند. او استعداد خوبي داشت و تحصيلاتش را تا مقطع ديپلم ادامه داد و در رشته رياضي فيزيك موفق به اخذ ديپلم شد. اوقات فراغت خود را به همراه دوستاني چون شهيد سيد محمد تقي رضوي، به ورزش كوهنوردي مي پرداخت. سيد محمد سادات سيد آبادي بعد از رسيدن به سن قانوني، از رفتن به خدمت سربازي ممانعت مي كرد و دائما فراري بود زيرا اعتقاد داشت كه خدمت در زير پرچم رژيم پهلوي، در حقيقت خدمت به دستگاه ظلم و ستم مي باشد.
سيد محمد سادات سيد آبادي با اوج گيري انقلاب به همراه شهيد سيد محمد تقي رضوي فعالانه به مبارزه عليه رژيم پرداخت. او بر اين
عقيده بود كه براي مبارزه و تداوم قيام اسلامي، نياز به كسب آگاهي دارد، به همين دليل براي كسب آگاهي هاي اسلامي تلاش فراواني كرد و به مطالعه كتابهاي مذهبي، سياسي و اجتماعي مي پرداخت. تا آنجا كه كتابخانه تقريبا كاملي بوجود آمد و براي كسب آگاهي دوستانش، بطور مخفيانه به توزيع كتاب در بين آنها مبادرت مي ورزيد. او در اين رابطه چندين بار مورد اذيت و آزار مامورين رژيم قرار گرفت ولي به فعاليتش ادامه داد. او بطور فعال در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد و خانواده اش را همراه خود مي برد و به آنها آگاهي هاي لازم را مي داد.
سيد محمد سادات سيد آبادي پس از پيروزي انقلاب اسلامي مدتي در روستاي سيد آباد به كشاورزي بر روي زمينهاي پدرش مشغول بود. البته در كنار آن به كار تبليغ و همكاري در كلاسهاي تحليل و بحث مسايل عقيدتي و سياسي مي پرداخت. او بعد از تشكيل جهاد سازندگي بعنوان عضو رسمي وارد اين نهاد شد.
با شروع جنگ به همراه شهيد سيد محمد تقي رضوي در 22/8/1359 از طريق جهاد سازندگي عازم جبهه هاي جنوب گرديد. او فرمانده ادوات راهسازي بود. وي كه خواهرش نيز با آنها به اهواز آمده بود؛ مدت ده ماه به كار راهسازي در ستاد پشتيباني مشغول بود. سيد محمد سادات سيد آبادي يك بار بر اثر سقوط ماشينش در دره، از ناحيه دست به شدت مجروح گرديد، بطوري كه پس از گذشت يك ماه در بيمارستان قائم شهرستان مشهد مورد عمل جراحي قرار گرفت و مجبور به گذاشتن پلاتين در دستش شدند. او كه
هنوز دستش حركت نداشت و بهبودي كامل نيافته بود، به جبهه برگشت. وقتي به او گفتند كه مگر دستت خوب شده كه به جبهه مي روي، در جواب گفت: من هنوز يك دست و دو پا دارم و بايد در جبهه حضور داشته باشم. نشستن در منزل نشانه ضعف يك رزمنده است.
سيد محمد سادات سيد آبادي بعد از عمليبات آزادسازي بستان به شهرستان مشهد برگشت و ازدواج كرد. اما هنوز چند روزي از مراسم عقدشان نگذشته بود كه دوباره عازم جبهه شد. سرانجام در تاريخ 7/1/1361 در منطقه رقابيه و بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. پيكر اين شهيد در خواجه ربيع شهرستان مشهد به خاك سپرده شد. مادر شهيد در خصوص ويژگي هاي اخلاقي فرزندش مي گويد: محمد از كودكي فردي آرام، خونگرم، متين، خوش بين و خوش برخورد بود. اخلاق خوب او در نوجواني باعث شده بود كه در تمامي مجالس و محافل، محور گفتگوها قرار گيرد. او روحي با عاطفه و حساس و چهره اي مهربان داشت. همين امر باعث شده بود كه دوستان زيادي داشته باشد. وي استعداد فوق العاده اي در امر تحصيل داشت و حلال مشكلات خانواده، دوستان و حتي افراد نا آشنا بود. هيچگاه شخص برايش مطرح نبود، بلكه هدفش خدمت به عموم مردم بود. وي مي افزايد: محمد هيچگاه خواسته مادي بيشتر از حد احتياج و ضرورت نداشت. او در زندگي اش كارهاي خير زيادي انجام مي داد؛ اما هيچ وقت آنها را براي كسي بازگو نمي كرد. وقتي خبر شهادت محمد در بين مردم پخش شد، هر كسي كه به منزل ما مي
آمد با حالتي متاثر از خدماتي كه محمد براي آنها انجام داده بود، ياد مي كرد. منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جواد شابلي : فرمانده گردان توپخانه تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در خانواده اي متدين و مذهبي در شهرستان اردكان ديده به جهان گشود .او در محيطي آكنده از نور معنويت رشد يافت و با احكام اسلامي آشنا شد. وقتي وارد دوران تحصيل شد به دبستان صدرآباد رفت . دوره راهنمايي را با موفقيت پشت سر نهاد و چون علاقه به رشته فني داشت به هنرستان فني اردكان رفت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد. دوران تحصيل ايشان در هنرستان مصادف بود با دو.راتن مبارزات مردم ايران بر عليه ظلم وفساد شاه خائن .او در حين تحصيل هنرستان بود كه وارد مبارزات انقلابي شد. در محافل و مجالس مذهبي حضوري چشم گير داشت و در مبارزات قبل از انقلاب نقش به سزايي ايفا كرد. پس از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد و به خيل رزمندگان اسلام شتافت .او در صحنه هاي مختلف جنگ تحميلي به حماسه آفريني پرداخت و دفعات متعددي در جبهه حضور يافت.
داراي روحيه عالي و پشتكار وصف ناپذير بود .در مسئوليت هايي چون فرمانده گروه، معاون گروه، فرمانده گروهان، فرمانده واحد ضد زره و در نهايت فرماندهي توپخانه تيپ 18 الغدير به خدمت پرداخت. او شرط قبول اين مسئوليت ها را حضور در عمليات گذاشت .حاج جواد شابلي در سال 1363 در عمليات بدر در شرق دجله با آن كه فر مانده توپخانه تيپ الغدير
بود؛اما معاونش را به جاي خود مامور كرده ودوشادوش نيرهاي عملياتي به جنگ با دشمن پرزداخت كه در همين عمليات به آرزوي ديرينه اش رسيد و شهيد شد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي نويسد:
در حراست از خط ولايت فقيه كه همان خط سرخ انبياءست كوشش نماييد و با حضور دائم خويش در صحنه انقلاب به خفاش صفتان كه چشم ديدن آفتاب اين انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جواد شابلي : فرمانده گردان توپخانه تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در خانواده اي متدين و مذهبي در شهرستان اردكان ديده به جهان گشود .او در محيطي آكنده از نور معنويت رشد يافت و با احكام اسلامي آشنا شد. وقتي وارد دوران تحصيل شد به دبستان صدرآباد رفت . دوره راهنمايي را با موفقيت پشت سر نهاد و چون علاقه به رشته فني داشت به هنرستان فني اردكان رفت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد. دوران تحصيل ايشان در هنرستان مصادف بود با دو.راتن مبارزات مردم ايران بر عليه ظلم وفساد شاه خائن .او در حين تحصيل هنرستان بود كه وارد مبارزات انقلابي شد. در محافل و مجالس مذهبي حضوري چشم گير داشت و در مبارزات قبل از انقلاب نقش به سزايي ايفا كرد. پس از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد و به خيل رزمندگان اسلام شتافت .او در صحنه هاي مختلف جنگ تحميلي به حماسه آفريني پرداخت و دفعات متعددي در جبهه حضور يافت.
داراي روحيه عالي و پشتكار وصف ناپذير
بود .در مسئوليت هايي چون فرمانده گروه، معاون گروه، فرمانده گروهان، فرمانده واحد ضد زره و در نهايت فرماندهي توپخانه تيپ 18 الغدير به خدمت پرداخت. او شرط قبول اين مسئوليت ها را حضور در عمليات گذاشت .حاج جواد شابلي در سال 1363 در عمليات بدر در شرق دجله با آن كه فر مانده توپخانه تيپ الغدير بود؛اما معاونش را به جاي خود مامور كرده ودوشادوش نيرهاي عملياتي به جنگ با دشمن پرزداخت كه در همين عمليات به آرزوي ديرينه اش رسيد و شهيد شد.
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي نويسد:
در حراست از خط ولايت فقيه كه همان خط سرخ انبياءست كوشش نماييد و با حضور دائم خويش در صحنه انقلاب به خفاش صفتان كه چشم ديدن آفتاب اين انقلاب را ندارند مجال و فرصت ندهيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده پشتيباني جنگ جهاد سازندگي(سابق) شهرستان «گرمسار»
شهيد «مرتضي شادلو» در سال 1338 درخانواده اي كشاورز ،در روستاي «محمد آباد» در شهرستان« گرمسار» ديده به جهان گشود.دوران تحصيلات ابتدايي را درزادگاهش روستاي« محمد آباد» پشت سر گذاشت. با توجه به اينكه درآمد خانواده آن شهيد بزرگواراز راه كشاورزي بود ،در كنار تحصيل از هيچ فعاليتي در اين خصوص فرو گذار نبود ،به طوري كه خيلي از كشاورزان منطقه زماني كه مي خواستند فرزندشان را تشويق به فعاليت و كشاورزي نما يند ،مرتضي را مثا ل مي زدند. وي بعد از اين كه دوران ابتدايي تحصيل اش را با موفقيت سپري كرد ،به دليل نبود امكانات لازم براي تحصيل در روستاي محمدآباد
، در روستاي (فند) تحصيل ا ش را ادامه داد و مقطع راهنمايي را در اين روستا به پايان رسانيد. در دوره ي متوسطه با توجه به علاقه شهيد به كارهاي فني او وارد هنرستان فني شدودر اين مقطع نيز با موفقيت تحصيلات خودرا به پايان رساند.مرتضي از سال هاي ابتدايي ورود به هنرستان و همزمان با شكل گيري گسترده فعاليت ها عليه رژيم، با ورود به تجمعات انقلا بي نقش مؤثري در حركت هاي انقلابي شهر گرمسار حتي شهر هاي اطراف داشت . از جمله اين كه در همان دوران تحصيل،يك دستگاه موتور سيكلت سوزوكي خريده بود و به خاطر اينكه ساواك و ديگر نيرو هاي رژيم به ايشان مشكوك نشوند، ظا هر موتور را به شكلي كه فوق العاده قديمي جلوه نمايد، درآورده بود. او با همين موتورسيكلت از راههاي فرعي به تهران مي رفت و با هماهنگي كه از قبل شده بود ، اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام را مي گرفت و باز مي گشت .آنگاه با دستگاه تكثير آنها را آماده نموده وبه وسيله همان موتور به سمنان و سرخه و روستاهاي اطراف گرمسار مي رفت وبرنامه هاي انقلاب را پي مي گرفت. مرتضي كه از خانواده اي محروم ورنج كشيده بود،با شور و هيجان كم نظيري در هنرستان وخارج از آن مشغول فعاليت عليه رژيم و ايادي استكبار جهاني شد . با آغاز نخستين جرقه هاي انقلاب اسلامي به رهبري امام امت(ره) او همراه باهمه مردم فعاليت چشمگيري در دوران پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي داشت. از نخستين افرادي بود كه به عضويت كميته انقلاب اسلامي و سپس سپاه پاسداران
انقلاب اسلامي درآمد.
يبا شروع نغمه هاي شوم منافقان كوردل وضد انقلاب وابسته به استكبار در گنبد وكردستان،براي مبارزه با آنان و حفظ انقلاب اسلامي راهي آن مناطق شد. در پاكسازي شهرهاي كامياران، سنندج ،قروه، بيجار وتكاب در سالهاي پنجاه وهشت وپنجاه و نه شركت فعالانه داشت.
در سال 1360 به عضويت جهادسازندگي(سابق) «تهران »و سپس استان «سمنان» درآمد و داو طلبانه به منظور شركت مستقيم در جبهه هاي جنگ به مناطق عملياتي جنوب شتافت . ابتدا به عنوان راننده آمبولانس و لودر در واحد مهندسي ستاد پشتيباني جنگ و جهاد سازندگي مناطق جنوب ،مشغول به خدمت شد . درعمليات متعددي از جمله طريق القدس، فتح المبين ، بيت المقدس ،والفجر دو و چهار حضور داشت .درطول اين مدت به خاطر رشادت ولياقتي كه از خود نشان داد ،درعمليات برون مرزي رمضان و مسلم ابن عقيل مسؤليت يكي از محورهاي عمليات به او سپرده شد. از آنجاكه «كردستان »محروم، مشتاق خدمت جوانان عاشقي همچون شهيد حاج «مرتضي» بود ،در پاييز سال هزاروسيصدو شصت ويك به همراه برادران ستاد پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان و به منظور تشكيل ستاد حمزه سيدالشهدا عليه السلام درمناطق عملياتي شمال غرب (كردستان و آذربايجان غربي)عازم اين منطقه شد. پس از انتقال و جابه جايي با توجه به تجارب گذشته و علاقه ي وافري كه به نا بودي ضدانقلاب در كردستان داشت،مسؤوليت فرماندهي پشتيباني جنگ و جهاد استان سمنان نيز به وي واگذار گرديد.در مدت زمان كوتاهي توانست پل صدوچهل متري رودخانه «سيمينه رود »و جاده چهل كيلومتري صائين دژ- بوكان را به پايان برساند.
حاج «مرتضي شادلو »به دليل مسؤوليت سنگين
و موفقيت هايي كه در اين منطقه داشت،فرماندهي گروه ضربت ستاد پشتيباني حمزه سيدالشهدا عليه السلام را نيز به عهده گرفت. باآغاز عمليات خيبر در جزاير مجنون ، در اسفند سال شصت ودو به عنوان مسؤول گروه مهندسي پشتيباني جنگ و جهاد به جزاير مجنون رفت ودر شرايطي سخت در دفع پاتك هاي ارتش عراق و نيز احداث بزرگراه چهارده كيلو متري سيدالشهدا سهم بسزايي را به خود اختصاص داد .در يكي از بمباران هاي شيميايي هواپيماهاي عراق مجروح شد و پس از اتمام كار در جزيره ،مجدداً به منطقه مرزي سردشت بازگشت. حاج مرتضي شادلو در تاريخ بيست سه بهمن سال شصت و سه بر اثر انفجار مين در يكي از محورهاي سردشت،قفس تن را رها كرد و به آزروي ديرين خود كه شهادت درراه محبوب بود رسيد.
منابع زندگينامه :" سردار كوهستان" نوشته ي، بنيامين شكوه فر ،نشر شاهد،تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد رضا شادمهري : فرمانده گروهان اول از گردان 148لشگر77 پيروز خراسان(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
سال 1338 در شهرستان تربت حيدريه به دنيا آمد. از كودكي بسيار دوست داشتني و مورد علاقه بود. خانواده، وي را براي فراگيري قرآن به مكتبخانه فرستادند و او قرآن را از كودكي فرا گرفت. معلمانش از او به عنوان كودكي مهربان و ساكت ياد مي كردند. در سال 1345 و در هفت سالگي، وارد مدرسه ابتدايي همت در مشهد مقدس شد و دوره راهنمايي را نيز در مدرسه پارس گذرانيد. علاقه اش به شغل پدر، او را وارد هنرستان نظام كرد و در هنرستان داورپناه مشغول به تحصيل شد. در سال 1357 موفق به گذراندن
دوره كامل هنرستان نظام شد. اين ايام و قبل از آن مصادف بود با مبارزات انقلابي و مردمي ايران عليه استبداد داخلي و استعمار خارجي.
شركت فعال در مبارزات و راهپيمايي ها ي مردمي و پخش اعلاميه هاي انقلابي بخشي از برنامه وي محسوب مي شد.
فعاليتهاي حميد بعد از انقلاب تغييرات اساسي يافته بود، نظرات گروه هاي التفاتي را نقد مي كرد و با آنها وارد بحث مي شد كه اين بحث ها حاكي از مطالعات عميق او بود. شهيد خطر اين گروهك ها را درك كرده بود و اصرار داشت كه همگي تنها در خط امام حركت كنند.
حميد كم حرف و صبور بود، خيلي سريع پيشرفت كرد و هر چه مي گذشت بيشتر در مسير تحقق ارزشهاي الهي در جامعه اش گام برمي داشت.
سال 1358 در امتحان ورودي دانشكده افسري شركت كرد و بعد از قبولي، وارد دانشكده افسري شد. دوران دانشكده، دوره تفكر و شكل گيري پايه هاي فكري او بود.
شهيد اميري پس از كشمشكهاي دروني و احساس مسئوليت نسبت به جامعه خويش و با روح بلند و ديدگاه عقلاني نسبت به مفاهيم و تحولات اجتماعي، جواب را مي يابد و مي گويد: همراه همه مردم، كم كم در من سوالهاي تازه اي مطرح شد و به دنبال جواب مي گشتم و اينكه جوابها را از كجا بايد آموخت؟ خود لغات به كمك رهبري، معني خودشان را به من نشان دادند و شروع به حركت كردم كه ما خيلي خواب بوديم. اصلا چرا بگويم خواب؟ چون ما مرده متحركي بوديم كه حركت مي كرديم ولي جا نداشتيم و متوجه شدم
كه الان هم جايي ندارم، ولي خدا كمكم كرد و در واژه ها و ارزشهاي مكتب فرو رفتم و تازه فهميدم كه تازه متولد شدم و يكي از اين واژه ها، واژه امام بود و مردم در پي آن بودند كه با عمل خود، تمامي مستضعفان جهان را بيدار كنند و به حرمت وا دارند و به سوي اين واژه الهي سوق دهند و من هم همراه مردم حركت كردم.
حميد رضا پس از گذراندن دانشكده افسري كه پر از تجربه و خودسازي براي او بود، دوره تكميلي و تخصصي را در شيراز گذراند و بعد به خدمت در واحد هاي ارتش مشغول شد. در سن 22 سالگي ازدواج كرد. و پس از ازدواج به شيراز رفت و در آنجا ساكن شد.
شهيد اميري، شش ماه را بدين ترتيب در شيراز گذراند و پس از پايان اين دوره به مشهد منتقل شد. سپس از طرف لشكر 77 خراسان عازم جبهه شد. او از جنگ به دين گونه ياد مي كند: اين جنگ، جنگ حقيقي است. جنگي است كه طرف مقابل كفار هستند كه عوامل آمريكاي جنايتكار مي باشند و مي خواهند كه در مقابل انقلاب و عظمت اسلام قرار گرفته و بگيرند و بناي جنگ با اسلام را دارند اينها همان عضو فاسدي هستند كه مي خواهند تمام جهان را به فساد بكشند. و نابود سازند، اينها در مقابل خدا و حكومت خدا ايستاده اند. وظيفه حكم مي كند كه ما با آنها به مقابله برخيزيم و دست آنها را از جهان كوتاه كنيم تا هر چه سريع تر به حكومت عدل امام زماني (عج) برسيم
و در ركاب آن حضرت همراه تمامي مستضعفان جهان ريشه نا برابري ها را از بيخ و بن بكنيم.
ارادت خاصي نسبت به امام خميني داشت و خود را پيرو خط او مي دانست. روزي كه سر گرم گوش دادن به راديو بود، سخن امام را شنيد كه فرموده اند: حالا جبهه ها به شما نياز دارد و نبايد جبهه ها را خالي گذاشت. به گمان اينكه امام حكم جهاد داده است خود را به مسجد كشانيد، ليكن پس از تذكر و توضيح پدر، به گريه افتاد و برگشت.
شهيد حميدرضا پس از اعزام به جبهه تا زمان شهادتش چند بار مورد اصابت تركش قرار گرفت و مجروح شد. شهيد اميري به آن حد از ايمان رسيده بود كه حتي نحوه شهادتش را كه هميشه در آرزويش بود، مي دانست. وي درجات ايمان را در عمل تجربه كرده بود.
برادرش غلامرضا كه نزديك ترين فرد خانواده به وي بود، در آخرين مرخصي به خواسته شهيد، همراهش به حرم حضرت امام رضا (ع) مي رود و نظاره گر وداع شهيد مي شود، حميد رضا پس از خواندن زيارت نامه و طلب حاجت از ائمه اطهار (ع) با گريه و زاري به ضريح امام رضا كه مي رسد، پس از زيارت با حالتي خندان و خوشحال به خانه برمي گردد، همان شب غسل شهادت مي كند و از برادرش مي خواهد كه سر و صورتش را اصلاح كند. با آن كه ساعت 9 قطار حركت داشت و او نيز مسافر قطاربود، اما هيچ عجله اي نداشت. از برادرش تقاضا كرد كه عكس يادگاري دسته جمعي بگيرند. زماني كه
به تذكر برادر مبني بر نزديك بودن زمان حركت مواجه مي شود، جواب مي دهد كه قطار براي ما صبر مي كند و همان گونه شد كه شهيد گفته بود. قطار با 2 ساعت تاخير ساعت 11 حركت كرد.
وي پس از چهار روز حضور در منطقه در ساعت 2 بامداد، در 4 اسفند 1362 در منطقه پاسگاه زيد عراق بر اثر انفجار نارنجك و در حالي كه نداي يا حسين بر زبان داشت، به شهادت رسيد. پيكرش پس از انتقال به مشهد مقدس، در 10 اسفند 1362 پس از تشييع، در بهشت رضا (ع) دفن شد.
تنها يادگارش مصطفي، در 15 آذر 1362 به دنيا آمد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي شاكري منظري : فرمانده محور عملياتي تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
هشتم خرداد ماه سال 1343 در روستاي منظر يكي از روستاهاي شهرستان تربت حيدريه به دنيا آمد. ابتدا در روستا به كودكستان و پس از آن در سه ماه تابستان براي فراگيري قرآن به مدرسه علميه ي شهر تربت حيدريه رفت.
كودكي فعال و پر جنب و جوش و جسور بود. دوره ي ابتدايي را بين سال هاي 1355 _ 1350 در روستاي منظر و دوره ي راهنمايي را در مدرسه ي كارخانه قند تربت حيدريه بين سال هاي 1356 تا 1359 به اتمام رساند.
در سال دوم راهنمايي ( كه همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي بود ) به همراه تعدادي از دانش آموزان در فعاليت هايي از جمله تعطيل كردن
كلاس هاي درس و شركت در راهپيمايي ها نقش به سزايي داشت. در تظاهرات ديگران را نيز به اين كار تشويق مي كرد. به نهج البلاغه و مناجات هاي عارفانه علاقه ي زيادي داشت.
در سال 1360 به مدت شش ماه بسيج شد و بعد از اتمام دوره ي آموزش با عضويت در سپاه پاسداران عنوان محافظ نمايندگان مجلس انتخاب گرديد.
با شروع جنگ تحميلي براي دفاع از كشور، ناموس و دين اسلام و به دستور امام خميني كه گفته بود همه به جبهه بروند ,به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.
در سال 1361 به جبهه هاي جنوب اعزام شد. ابتدا به عنوان مسئول دسته در گردان شهيد رجايي از لشكر 21 امام رضا (ع) حضور داشت. با همين مسئوليت در عمليات رمضان در منطقه ي شلمچه شركت كرد و سپس در جبهه كردستان به نيروهاي قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) پيوست و از آن جا به لشكر ويژه ي شهدا مامور گرديد. در سال 1362 در عمليات مسلم بن عقيل شركت كرد.
مصطفي شاكري از تاريخ 1/3/1361 تا 17/3/1361 در تربيت حيدريه فرماندهي واحد عمليات و از تاريخ 18/3/1361 تا 13/3/1363 در جبهه مسئوليت واحد طرح عمليات را برعهده داشت. از تاريخ 14/3/1363 تا 13/3/1363 معاون بسيج و از تاريخ 13/3/1363 تا 15/6/1365 در جبهه مسئول محور بود.
در عمليات مختلفي، از جمله رمضان، مسلم بن عقيل، والفجر يك و دو و چهار و كربلاي دو حضور داشت. در والفجر نه فرمانده محور عملياتي لشكر ويژه ي شهدا بود.
در منطقه جنگي مسئوليت هايي چون فرماندهي گروهان، فرماندهي گردان امام حسين (ع) و گردان
امام سجاد (ع) فعاليت در اطلاعات عمليات و طرح و عمليات لشكر ويژه ي شهدا، مدتي معاون فرمانده تيپ امام موسي كاظم (ع) از لشكر 5 نصر و مسئول محورهاي عملياتي لشكر ويژۀ شهدا در عمليات والفجر نه و عمليات كربلاي دو را عهده دار بود. همچنين نقش فعالي در سركوبي ضد انقلاب در كردستان و دفاع از حريم جمهوري اسلامي ايران را به عهده داشت.
در عمليات مسلم بن عقيل در حالي كه با تيربار، بعثيون عراقي را نشانه گرفته و تعدادي از آن ها را به هلاكت رسانده بود، از قسمت چپ صورت مورد اصابت گلوله قرار گرفت. بعد از عمليات از بيمارستان به سپاه تلفن كرد و جريان مجروحيت خود را به برادران سپاه اطلاع داد و بعد به خانواده اش تلفن كرد. به دليل شدت جراحات دو ماه در بيمارستان بستري بود كه بعد از مرخص شدن دوباره به جبهه رفت. در والفجر نه فرمانده محور عملياتي بود واز ناحيه ي بازوي دست راست و زانو مجروح شد.
اكثر روزها را روزه بود. در نماز جمعه شركت مي كرد و نماز شب او ترك نمي شد. مرتضي شاكري به نقل از عليرضا لشكر ( دوست شهيد ) مي گويد: «در سال 1363 ايشان به عنوان مهمان چند روز در اهواز نزد من بود و يك شب نيمه هاي شب بلند شدم و ديدم ايشان نيستند. توي آسايشگاه نبود. به دنبال او گشتم و به مسجد آسايشگاه سر كشيدم كه ديدم در آن دل شب مشغول نماز و عبادت است.»
مادر شهيد مي گويد: «گاهي وقت ها از شهيد سوال مي كردم: تو
اين قدر به جبهه مي روي، آن جا چه كار مي كني؟ مي گفت: گرد و غبار پاي بچه هاي بسيجي را جارو مي كنم. تواضع و اخلاص شهيد تا اين حد بود.»
خواهر شهيد نيز مي گويد: «گاهي اوقات از او مي پرسيديم: برادر، چه طور شما اين همه در جبهه هستيد و ما عكس و فيلم شما را در جبهه نمي بينيم. در حالي كه فيلم رزمنده هاي ديگر را هر شب تلويزيون نشان مي دهد؟ مي گفت: ما براي ريا كار نمي كنيم. ما براي خدا كار مي كنيم. حتي زماني كه مي خواستند از او فيلمبرداري كنند، او از جلوي دوربين كنار مي رفت و مي گفت: من به جبهه رفته ام براي رضاي خدا.»
دوستان او از عمليات والفجر هشت نقل مي كنند: «عامل پيروزي در عمليات، شهيد شاكري بود. در زماني كه دشمن تك زده بود و ساير خط ها مقاومت مي كردند، اولين جايي كه دشمن عقب نشيني مي كرد و شكست مي خورد، از موضع همين شهيد بود.»
مصطفي شاكري در سال 1365 با خانم مرضيه نوروزي ازدواج كرد. او با اصرار خانواده و همرزمانش ، از جمله سردار صلاحي ازدواج نمود. با حضور شهيد كاوه ، فرماندۀ تيپ ويژه شهدا و حاج علي صلاحي ، معاون ايشان ، همسرش را عقد كرد. او شرط خود را اين طور بيان كرد تا آخر جنگ بايد در منطقه جنگي بمانم و همسرم را با خود به آن جا ببرم و همسرش شرط او را قبول كرد.
يكي از همرزمان شهيد مي گويد: «قبل از عمليات والفجر نه،
شهيد در طرح و عمليات لشكر ويژه بود. شب ها جهت شناسايي منطقه مورد نظر به گشت مي رفت. به عمق خاك دشمن نفوذ مي كرد تا اطلاعات كسب كند. وقتي در جلسه اي از وضعيت منطقه اي كه او جهت شناسايي رفته بود، صحبت مي كرد و اطلاعاتي كه از آن جا كسب كرده بود براي حاضرين در جلسه بيان مي كرد، مورد ترديد حضار قرار گرفت. شهيد براي اين كه گفته هاي خود را ثابت كند، مجدد به شناسايي در يكي از همين ماموريت ها رفت و به يك قرارگاه عراقي كه فاصله زيادي از خط مقدم داشت نفوذ كرد. دشمن كه به علت دوري از خط و در امان بودن از آتش رزمندگان اسلام احساس امنيت مي كرد. در آن جا مرغ پرورش مي داد. شهيد يك مرغ زنده از مرغ هاي دشمن با خود به لشكر آورد. آن وقت سرداران لشكر به خصوص شهيد كاوه كه توجه خاصي به اين شهيد داشت او را تحسين كردند و به همين دليل در عمليات والفجر نه به عنوان فرمانده عملياتي انتخاب شد.»
در عمليات كربلاي دو به كمين دشمن افتاد. پس از درگيري با بعثيون از ناحيه ي پا مجروح شد. از آن جا كه به منظور انهدام كمين دشمن، و براي باز كردن راه را براي انجام عمليات رفته بود و نيروي زيادي به همراه نداشت، دشمن بعد از انجام عمليات مطلع شده بود و با فرستادن نيروي زياد كمين ديگري ايجاد كرده بود. در اين لحظه شهيد وضعيت خود را با بي سيم به فرماندهي تيپ ويژه گزارش مي كند. شهيد
كاوه دستور مقاومت مي دهد و خودش با تعدادي نيرو به كمك آن ها مي شتابد كه قبل از رسيدن به شاكري، كاوه، سردار شجاع كردستان ، بر اثر آتش شديد دشمن و با اصابت تركش به ناحيه ي سر به شهادت مي رسد و شهيد شاكري با نيروهاي تحت امرش در محاصره ي دشمن قرار مي گيرد كه نهايتاً با تير دشمن به لقاءالله مي پيوندد.
شهادت ايشان در تاريخ 10/6/1365 و در عمليات كربلاي دو اتفاق افتاد. پيكر مطهرش مدتي مفقود بود و بعد از 9 ماه ( در تاريخ 10/3/1366 ) جنازه وي پيدا شد كه پس از حمل به زادگاهش در روستاي منظر به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيت نامه خود مي گويد: «در قاموس شهادت واژه وحشت نيست، آغاز جهان است كه زندگي از نو آغاز مي شود. مانند نوزادي كه به جهان بي جهالت مي رود و زندگي جاودان و هميشه اخروي دارد. اكنون كه من به جبهه ي حق عليه باطل مي روم، به اين اميد است كه بلكه بتوانم به ياري خداوند ضربه اي به كافرين وارد نمايم. و با سلاحم قلب صداميان را نشانه روم و با خون ناچيز خود درخت اسلام و انقلاب را آبياري نمايم. شهيد مانند قطره آبي مي ماند كه وقتي به دريا مي پيوندد، جوشان و خروشان مي شود.»
و در جايي ديگر مي نويسد: «به خدا قسم لذت شهادت از دامادي شيرين تر است. و از شما مي خواهم كه در مرگ من گريه نكنيد، زيرا باعث شادي دشمنان مي شود.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان
خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروه شناسايي لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پاسدار اسلام شهيد« فتح ا... شاكري» در سال 1340 در «كلاگر محله»شهرستان« جويبار» در يك خانواده كشاورز و مذهبي پا به عرصه وجود نهاد و پس از گذراندن سنين كودكي دوره ابتدائي تحصيلي خود را در دبستان «كلاگر محله» و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي دكتر« علي شريعتي»در «جويبار» گذراند .در درسهايش موفق بود. او در انجام كارها هميشه صابر بود و به هر مشكلي كه بر مي خورد بلند مي شد وضو مي ساخت و دو ركعت نماز رفع مشكل مي خواند و از خدا استعانت و ياري مي جست و با در نظر گرفتن ابعاد مختلف اكثر روزها روزه مي گرفت . ماهاي تعطيلي مدارس را كارگري ميكرد كه تا اندوخته اي باشد براي ادامه تحصيل سال آينده اش .همزمان با پيروزي انقلاب شكوهمند و افتخار آفرين امت ما در سال 1357 ديپلم رشته طبيعي خود را با معدل 15 گرفت. شهيد شاكري به امام عشق زيادي مي ورزيد و به مقام ولايت فقيه ارج مي نهاد و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 57 به دستور امام ،چون علاقه شديد به امام و انقلاب اسلامي داشت مشتاقانه در سپاه اسم نويسي كرد و پس از طي مراحلي سرانجام در اوايل سال 58 وارد تشكيلات سپاه شد و براي حفظ و حراست از انقلاب و دست آوردهاي آن مشغول پاسداري شد . شهيد «فتح لله شاكري در مصاف با منافقين كوردل نقش چشمگيري داشت و جهت ريشه كن كردن آنها در درگيريهاي شمال كشورفعالانه شركت
داشت . با شروع جنگ تحميلي مزدور آمريكا يعني صدام متجاوز عليه ايران اسلامي به نداي هل من ناصر ينصرني امام گوش فرا داد و در خرداد ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه جنوب اعزام شد و پس از مدت سه ماه مبارزه پي گير به خانه بازگشت .
در سن 20 سالگي با خواهري حزب الهي و تربيت شده در يك خانواده مذهبي ازدواج كرد كه حاصل اين وصلت پسري بنام «توحيد» است .
ايشان در آبان ماه سال 1360 مسئوليت بازداشتگاه 17 شهريور را به عهده گرفت و به ارشاد و كساني كه گول مزدوران شرق و غرب را خورده بودند و به دام آنها افتاده بودند، پرداخت و با رفتار اسلامي خود عده اي از آن گمراهان را از گمراهي نجات داد .
با اعلام جنگ مسلحانه از طرف منافقين آمريكائي و فرار آنها به شهرها و جنگلها ي شمال ايران شهيد «شاكري» با تني چند از برادران پاسدار مأموريت سركوبي آنها را در منطقه جنگي« قاديكلا بزرگ »به عهده مي گيرد و مدت دو ماه با عوامل كفر جهاني نبرد مي نمايد، عده اي از آنها را به درك واصل مي كنند. بعد از اين جريان از او تقاضا مي كنند كه سرپرستي پايگاه مقاومت بهشتي استان «مازندران« را به عهده بگيرد .از جنگل «قاديكلا »به پايگاه بهشتي مي آيد و در اولين فرصت پايگاه مقاومت را سروسامان مي بخشد. سپس مشغول سركوبي منافقين از خدا بي خبر مي شود طوري كه منافقان از دست او در امان نبودند. بارهاو بارها براي او پيغام مي فرستادند كه تو را ترور مي كنيم و حتي
به همسر او پيغام مي فرستادند كه جلوي او را بگيرد وگرنه او را ترور مي كنند. با اوجگيري فرار گروهكها به جنگلها او دوباره به فرماندهي گردان رزمي طرح جنگل درقسمت «برنجستانك »منصوب مي شود و مبارزات پيگير و دامنه دار خود را عليه كفر جهاني شوري ديگر مي بخشيد . با درگيريهاي متعدد آخرين ته مانده هاي مزدوران داخلي استكبار جهاني را به زباله دان تاريخ فرستاده و مسئله حضور پليد منافقين را درجنگل براي هميشه حل مي كنند.
او در ماموريت ها سراز پا نمي شناخت، فردي بود مجاهد و مبارز، عارف و متعهد و مؤمن، دردمند و متقي، پرخروش و ايثارگر. روحش هميشه در تلاطم بود، مانند چشمه اي كه مي خواهد به دريا برسد . نمي توانست قرار بگيرد. پس از حل مسئله طرح جنگل بار ديگر به مدت 6 ماه براي اعزام به جبهه
مأمور شد. دو ماه در جبهه اهواز قسمت اطلاعات و عمليات لشكر 25 كربلا مشغول خدمت بود كه قرار شد از جنوب به غرب حركت كند كه ايشان براي آخرين ديدار خود به خانواده اش مدت 10 روز مرخصي گرفت پس از اتمام مرخصي دوباره به جبهه غرب در« مريوان» رهسپار شد. حدود يكماه در آنجا بود. سرانجام در عمليات والفجر 4 مرحله دوم در شهر پنجوين عراق در هنگام شناسائي منطقه دشمن به درجه رفيع شهادت نائل گشت و روح پرتلاطم او به ديار معشوق شتافت.
از خصوصيات ديگر شهيد «شاكري» اين بود كه در كارهاي خود قاطع و محكم و استوار و پايبند به مقررات وضوابط اسلامي بود، سستي و بي ارادگي براي او معنا و
مفهومي نداشت. هر كاري را كه اراده مي كرد انجام مي داد. ايشان لحظه اي از عمر عزيز خود را بيهوده صرف نمي كرد، اكثر اوقات يا در حال مطالعه و حفظ قرآن و احاديث و نوشتن سخنراني هاي شخصيتها و يا در حال مبارزه و عبادت بود .او با داشتن اين همه خصوصيات ارزنده سرانجام با رفتن به جبهه اين سرزمين عشق ميعادگاه عارفان و عاشقان الله و با نثار جان خويش مرگ را در آنجا خجل ساخت و زندگي را در آنجا معنا نمود و براي رهروان راه خويش معيار اصيل اسلامي را كه رسيدن به خدا در آن نمايان است به جاي گذاشت . او رفت و ما مانديم، ما نبايد در مصيبت او بگريم، به معصيت خود بنگريم كه خود بيش از او به گريه احيتاج داريم.
ما حماسه هاي بزرگش را در دفتر روزگار ثبت خواهيم كرد. انشاء الله كه خداوند به همه ما توفيق عنايت فرمايد تا تداوم بخش راهش باشيم. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي شالباف : فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشكر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
درماه مبارك رمضان سال 1341 شمسي كودكي درخانواده ي مذهبي به دنيا آمد كه مهدي ناميده شد. درچهره معصوم وكودكانه اش و رخشش نورايمان نمايان بود. دوران ابتدائي و راهنمايي را با موقعيت قابل تحسين گذراند. با آغاز اولين مبارزات مردمي با حكومت خودكامه پهلوي او نيز همچون سربازان ديگر امام همگام با امت اسلامي به سيل خروشان انقلاب پيوست. بعد از پيروزي بر طاغوت به منظور تداوم نهضت وارد
سپاه شده به غرب كشور رفت تا در مقابل گروهك هاي ضد انقلاب و عوامل دشمنان خارجي بايستد واز دستاوردهاي انقلاب پاسداري نمايد.
اودفعات زياد وهر بارچندين ماه در جبهه هاي غرب به دفع حركات ضد انقلابي عوامل استكبار پرداخت.
آغاز جنگ تحميلي رژيم بعث عراق مهدي را به جبهه هاي جنوب كشاند. او با فرماندهي نيروهاي رزمي در عمليات بيت المقدس . رمضان ، محرم و... شجاعت فوق العاده اش را نمايان ساخت . در جراحات شديد هنگام شناسايي مناطق عملياتي او را تا يكسال ازحضور در جبهه محروم ساخت اما بارديگر در حاليكه دست چپش از كار افتاده بود به جبهه آمد وبالاخره بعد از فتح جزاير مجنون عاشقانه به ديدار معشوق ديرينه اش شتافت
اوقبل از شهادت در پشت بي سيم خطاب به شهيد مهدي زين الدين فرمانده لشكرعلي ابن ابي طالب(ع) كه از مي خواست مراقب خودش باشد,گفت:
"ما مگر يك جان بيشتر داريم آنهم فداي حسين بن علي، خداحافظ...." اول جنگ كه سپاه تشكيلات سازماني ويژه جنگ نداشت او به عنوان مسئول رزمندگان اعزامي از قزوين راهي جبهه شد واولين نقش را به خوبي ايفا نمود كه اين امر موجب تحسين وتوجه خاص مسئولين نظامي و فرماندهان وي گرديد . بعد از آن هميشه از شهيد مهدي شالباف به عنوان گره گشاي مشكلات نام مي بردند چرا كه هر كاري كه به او سپرده مي شد بي تأمل با سعي و كوشش فراوان انجام مي داد ودر اين راه تمامي سختيها و مشكلات را تحمل مي نمود. زمانيكه در جبهه بود لحظه اي از جنگ غفلت نورزيد وبه تمامي مسائل جبهه اهميت
مي داد و زير دستان او به وجود فرمانده مقتدري چون او كه تمامي مسائل آنها را بررسي ومشكلاتشان را رفع مي نمود افتخار مي كردند وهميشه نيروهاي تحت فرماندهي وي از روحيه رزمي ونظامي وهمچنين معنوي بالايي برخوردار بودند .
موقعيكه به مرخصي مي آمد به جبهه اي ديگر ( به تعبير خودش) قدم مي گذاشت كه در اوائل درگيري با منافقين وعوامل داخلي استكبار بود.
درعمليات بيت المقدس شركتي گسترده داشت ودرعمليات رمضان به عنوان فرمانده گروهان از گردان قدس كه فرمانده آن شهيد بزرگوار مسعود پرويز بود را به عهده داشت.
مهدي از او به عنوان مربي ومعلم خود يادمي كرد . گروهان او در اين عمليات بهترين گروهان شناخته شد.
در عمليات پيروزمندانه محرم ابتدا به عنوان فرمانده گردان وسپس به علت ظرفيت والا وتوان او مسئليت محور عملياتي به عهده اش گذاشته شدوبا تشكيل تيپ الهادي فرماندهي عمليات آن تيپ از طرف شهيد بزرگوار رضا حسن پور قائم مقام لشگر17 علي بن ابيطالب كه فرمانده تيپ الهادي نيزبود به مهدي شالباف واگذار گرديد.
در عمليات والفجر مقدماتي هنگام بازديد از محورهاي عملياتي به همراهي چندتن از مسئولين تيپ مورد اصابت خمپاده هاي بعثيون قرار گرفتند 3تن از آنان شهيد وبقيه از جمله مهدي زخمي شد. جراحت او كه از ناحيه كتف چپ او بوده يكسال او را از جبهه دور نگهداشت كه اين مسئله وي را بسيار رنج مي داد .
هميشه به پزشكان معالجش مي گفت زودتر به وضع من رسيدگي نماييد كه مي خواهم به جبهه برگردم. با بهبودي نسبي درحاليكه دست چپش تقريبا از كار افتاده بود به جبهه رفت ودر محور يك
به فرماندهي شهيد حسن پور مشغول به كار شد وباز به درخواست خودش حضور درگردان را به محور ترجيح داد و به فرماندهي گردان پيروز امام رضا(ع) منصوب شد . اين گردان در عمليات پيروزمندانه خيبر راهگشاي عمليات وخط شكن بود واولين گرداني بود كه به جزيره مجنون قدم گذارد وجزيره شمالي را تسخير نمود . مهدي عاشق اهل بيت (ع)وفردي جدي در كار و شوخ طبع بود . قوه خلاقيت او يكي از بارزترين صفاتش بود و سبب ارتقاء او در پيش فرماندهان ودر نتيجه پيش خداي متعال شد. شجاعت وستيزه جوئي وي كه در اولين برخوردها با او نمايان بود او را نسبت به ديگران متمايز مي كرد. صبرواستقامت در مشكلات از سفارشهاي زياد او بود .هميشه مي گفت: بايد در برابر مشكلات با سلاح صبر مقاومت نمود واز سد آنان با اين سپر محكم الهي عبور نمود. در كلاسهاي خود كه براي برادران سپاهي گردان داشت هميشه گوشزد ميكرد كه بسيجي ها سربازان مخلص امام زمان (عج) هستند مبادا با آنان به گونه اي رفتار كيند كه قلب حضرت را به درد بياوريد .
سفارشهاي او به دعا و راز و نياز شبانه از ياد دوستانش نمي رود , در هرجمعي كه اهل ذكر و دعا بودند مي نشست شروع به خواندن اشعار اهل بيت عصمت و طهارت وذكر مصائب آنان مي نمود . همسنگرانش از راز و نيازهاي شبانه او وگريه هاي نيمه شبش سخنها گفته اند . يكي از آنها چنين مي گويد: مهدي در روز آنچنان خنده رو و دلشاد بود وبا حرفهاي خود دل رزمندگان اسلام را شاد مي
كرد كه اگر كسي اورا نمي شناخت فكر نمي كرد فرمانده باشد وهم او شبانگاه از جابر مي خواست و در مقابل خداي لاشريك و مقتدر سربه سجده مي گذاشت وعجز والتماس مي كرد، هاي هاي گريه مي كرد به طوريكه نزديكان فكر مي كردند گرفتاري بسيار بسيار بزرگي دامنگيرش شده كه اين چنين در درگاه خدا عجز ولابه مي كند. واين حال او براي ما خاكي ها شايد قابل فهم نبود.
مهدي شالباف فرمانده مقتدري كه تمامي طرحهاي عملياتي او در طول جنگ از فكرخلاقش سرچشمه مي گرفت و باعث پيروزيهاي بسياري شده بود در پادگان آموزشي سپاه كه آموزش فرماندهان گروهان وگردان را برعهده دارد تدريس مي شد و همه مربيان هنگاميكه عمليات و طرحهاي به كار گرفته شده را بررسي مي كردند به عنوان شرح نمونه ، از طرحهاي شهيد شالباف نام مي برند .
عظمت روحاني اين سردار رشيد وجان بركف اسلام را فرماندهان تيپ ولشگر منطقه يك سپاه مي توانند بيان كنند.
انساني كه از ابتدا با حسين وكربلا و نينوا بزرگ شده جز به او اقتدا نكرده و به راهي جز راه حسين نمي رود .
در سالهاي پيش او به اتفاق خانواده به مدت شش ماه به كربلاي معلي كه زيارتش آروزي ديرينه همه آزادمردان جهان است مشرف مي شود وآنجا بود كه با مولي حسين بن علي (ع) عهد مي بنددكه سربازي مخلص براي او باشد.
زندگي ومرگش را با حضرت منطبق نمايد وهمينطور هم شد. در جزيره جنوبي مجنون در هنگام پاتكهاي بي شمار ومتوحشانه صدام مزدور آخرين حرفي كه از پشت بيسيم به برادر مهدي زين الدين فرمانده لشگر
علي بن ابيطالب زد اين بود كه ما مگر يك جان بيشتر داريم آنهم فداي حسين بن علي باد. خداحافظ
وپس از چندي گفتند مهدي كه با يك دست گلوله هاي آرپي جي را برداشته وبه طرف دشمن يورش ميبرد وتانكهاي آنها را منهدم ميكرد جان خود را نثار مكتب اسلام ودرخت پربار انقلاب نمود وبا ايثار سروجان به پيشگاه محبوب ؛بهشت رضوان الهي را خريدار شد و او همچون ابا عبدالله در گودال جزيره جسم پاك و مطهرش بر زمين ماند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنيادشهيد وامورايثارگران قزوين ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حجت الاسلام «مهدي شاه آبادي» در سال 1309 ه_. ش در دوران اوج اختناق رضاخاني در خانواده اي روحاني، در شهر مقدس «قم» ديده به جهان گشود. پدرش حضرت آيت الله العظمي «ميرزا محمدعلي شاه آبادي» از فقها و عرفاي نامدار دوران خود بود. وي استاد عرفان امام خميني (ره) و نيز تعداد ديگري از علماي بزرگ معاصر بود. مهدي در سن چهارده سالگي در معيت پدر بزرگوار خود عازم تهران شد و به مدت دو سال مشغول فراگيري مقدمات قرآن در مكتب خانه امامزاده يحيي گرديد. وي در سن شش سالگي به همراه دو تن از برادرانش به دبستان «توقيق» رفت و در مدت شش سال دوره دبستان را پشت سر نهاد. مهدي همزمان با تحصيل در دبستان، در درس پدر بزرگوار خود در منزل حاضر شده و به فراگيري صرف و ساير مقدمات ادبيات عرب پرداخت. در سال 1323 ه_. ش در حاليكه او چهارده ساله بود، براي فراگيري علوم قديمه به مدرسه مروي رفت و پس از چهار سال
تحصيل در اين مدرسه در سن هيجده سالگي ملبس به لباس روحانيت گرديد. شيخ مهدي در سال 1328 ه_. ش از نعمت پدر، معلم و مراد خود محروم گرديد. دو سال پس از وفات پدر براي ادامه و تكميل دروس اسلامي عازم حوزه علميه قم گرديد و از محضر اساتيد معظم قم كسب فيض نمود.
در سال 1334 ه_. ش وي پس از اتمام دوره سطح، در درس خارج فقه و اصول حضرت امام (ره) و ساير علماي عظام در«قم» حاضر گرديد. دو سال بعد او به منظور تشكيل خانواده، با خانم «آيت الله زاده شيرازي» از نوادگان ميرزاي بزرگ شيرازي (صاحب فتواي تنباكو) وصلت نمود كه حاصل اين ازدواج شش فرزند مي باشد.
با آغاز مبارزات سياسي – مذهبي امام خميني(ره) در سالهاي اوايل دهه چهل، شهيد شاه آبادي نيز به منظور ياري زعيم و مقتداي خود وارد عرصه مبارزه عليه رژيم پهلوي شد. تبليغ رهبري و مرجعيت امام (ره) اولين وظيفه اي بود كه وي بر عهده گرفت و به رغم خطرات و مشقات اين راه، در جهت تحقق آن رنجهاي بسياري را متحمل شد. وي به همراه خانواده خود براي تبليغ دين و شناساندن مقام والاي امام (ره) در ايامي كه حوزه هاي علميه تعطيل بودند، به مناطق دور افتاده مسافرت مي كرد. او با صبر و استقامت و رفتار پاك و بي آلايش خود، قلوب بسياري از مردم مناطق مختلف را از عشق و محبت نسبت به اسلام و افكار و انديشه هاي امام خميني (ره) مملو مي كرد. در كنار اين فعاليتها، او ضمن تهيه و توزيع اعلاميه هاي امام خميني (ره) در بين انقلابيون سراسر كشور، به
همراه برخي ديگر از روحانيون، نقش مواصلاتي بسيار قوي با امام (ره) داشت و براي ايجاد هماهنگي هاي لازم بين مراجع عظام و حضرت امام (ره) نقش فعالي را بر عهده گرفت.
در سال 1350 به «تهران» عزيمت نمود و با دعوت اهالي «رستم آباد»در« شميران»، امامت مسجد اين منطقه را بر عهده گرفت. با حضور وي دراين منطقه، فعاليتهاي فرهنگي و مبارزات سياسي انقلابيون منطقه، وارد مرحله جديدي گرديد و او به عنوان رهبر مسلمانان انقلابي شرق «شميران» شناخته شد. فعاليتهاي انقلابي او موجب جذب جوانان مسلمان و پرشور منطقه به فعاليتهاي سياسي - مذهبي شد و از پايگاه مسجد رستم آباد، انقلابيون جهت فراگيري آموزش هاي نظامي و يا ديدار با حضرت امام (ره) به خارج از كشور هدايت مي شدند.
مبارزات و فعاليتهاي او باعث گرديد ، به عنوان يك روحاني مبارز و فعال از سوي دستگاه امنيتي رژيم پهلوي مورد شناسايي قرار گيرد و با حساسيت ساواك نسبت به وي در طول سالهاي 1352 تا 1357 ه_ .ش به پنج بار زنداني و يك بار تبعيد محكوم شد. در طول دوره هاي بازداشت و بازجويي، شهيد «شاه آبادي» از جمله انقلابيوني بود كه به رغم تحمل شكنجه هاي سخت و طاقت فرسا از سوي دژخيمان رژيم، از ارائه هر گونه اطلاعات و اخباري كه موجب شناسايي و دستگيري دوستان و همرزمانش مي شد، خودداري مي ورزيد. دوران تبعيد وي نيز در شهر بانه استان كردستان كه از مناطق سني نشين كشور بود، سپري گرديد. روحيه بالا، اخلاق اسلامي و رفتارهاي انسان دوستانه وي با اهالي منطقه و نيز ارتباط و مصاحبت با برادران اهل تسنن و به خصوص
شركت در نمازهاي جماعت مساجد آنان، باعث ايجاد رابطه عميق بين آنان گرديد. انس وي با مردم و بويژه علماي اهل سنت منطقه، در راستاي تحقق اهداف مبارزات عليه رژيم و روشنگري مردم، تاثير بسزايي داشت. بر اثر فعاليتهاي انقلابي گسترده و شبانه روزي حجت الاسلام« شاه آبادي »در منطقه، رژيم به منظور جلوگيري از تشديد فعاليتهاي انقلابيون، از ادامه تبعيد وي منصرف شده و او پس از شش ماه تبعيد آزاد گرديد.
آخرين دوران زندان شهيد «شاه آبادي» در سوم بهمن 1357 ه_. ش و در آستانه ورود حضرت امام (ره) به ميهن خاتمه يافت. وي به همراه ساير انقلابيون نقش فعالي در بازگشايي فرودگاههاي كشور داشت. نقش او در كميته استقبال از امام خميني(ره) و نيز اداره بيت ايشان در تهران در كنار ساير انقلابيون برجسته، قابل توجه بود. وي در روزهاي نزديك به پيروزي انقلاب با صدور فرمان تاريخي امام (ره) در خصوص لغو حكومت نظامي روز 21 بهمن 1357، ماموريت خطير ابلاغ اين پيام به مراكز و اماكن انقلابيون را بر عهده داشت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي فعاليتهاي حجه الاسلام شاه آبادي وارد مرحله جديدي گرديد. با صدور فرمان امام (ره) مبني بر تشكيل كميته هاي انقلاب اسلامي(سابق) و به دعوت آيت الله «مهدوي كني»، وي به عضويت شوراي مركزي اين نهاد درآمد و علاوه بر مسئوليت يكي از ستادهاي كميته «شميرانات»، در تشكل و سازماندهي اين نهاد انقلابي نقش برجسته اي داشت. در اسفندماه 1358 ه_ ش و در آستانه برگزاري انتخابات دوره اول مجلس شوراي اسلامي، حجه الاسلام شاه آبادي به نمايندگي از سوي جامعه روحانيت مبارز، تلاشهاي گسترده اي را براي
ائتلاف گروههاي انقلابي و حزب اللهي انجام داد كه ثمره آن انعقاد ائتلاف بزرگ بين جامعه روحانيت مبارز، حزب جمهوري اسلامي و سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي بود. پس از اين ائتلاف نامزدهاي گروههاي انقلابي از جمله شهيد «شاه آبادي» به مجلس راه يافته و اكثريت مجلس اول شوراي اسلامي را در دست گرفتند.
در سال 1359 ه_.ش حضرت امام (ره) فرماني در خصوص ضرورت بررسي عملكرد بنياد مستضعفان صادر نمودند. هيائي جهت اين بررسي تشكيل شد كه حجت الاسلام «شاه آبادي» از اعضاي موثر و فعال هيئت بررسي كننده، بودند. نتيجه اين بررسي پس از تهيه و تدوين به محضر امام (ره) عرضه شد. با پايان يافتن دوره نمايندگي مجلس اول شوراي اسلامي كه شهيد شاه آبادي به خصوص در كميسيون قضايي آن نقش مهمي داشت و در آستانه برگزاري انتخابات مجلس دوم، وي به اصرار جامعه روحانيت مبارز و حزب جمهوري اسلامي، نامزد نمايندگي مجلس شد و با كسب اكثريت آراء به عنوان نماينده مردم تهران برگزيده شد. در فاصله بين پايان كار مجلس اول و آغاز به كار دوره دوم مجلس شوراي اسلامي، شهيد شاه آبادي طبق روال هيشگي خود كه از زمان آغاز جنگ تحميلي انجام مي شد، براي بازديد از مناطق جنگي عازم منطقه جنوب گرديد. وي در روز پنجشنبه 6/2/1362 ه_ .ش در منطقه جزيره مجنون، در خطوط مقدم جبهه نبرد، بر اثر انفجار گلوله هاي توپ دشمن به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
منابع زندگينامه : لوح فشرده چند رسانه اي توليد شده توسط بنياد شهيد وامور ايثارگران در مورد شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حسن شاهچراغي : نماينده مردم دامغان درمجلس شوراي
اسلامي ونماينده حضرت امام(ره)درروزنامه كيهان
9بهمن سال 1331هجري شمسي در يكي از محله هاي قديمي شهر «دامغان» كودكي ازخانواده سادات پا به عرصه هستي گذاشت . نام او را به عزت و يادمان پدربزرگ ، سيد «حسن» ناميدند . او فرزند ارشد سيد «مسيح »بود . وضع مادي پدر چندان روبراه نبود . پدراز راه تدريس و كار در مدرسه ي علوم ديني شهر دامغان ،زندگي اش در منتهاي رنج و مشقت اقتصادي ،روزگار مي گذراند . حقيقت خواهي ، خلوص ،عظمت روحي ، صداقت ، ايمان و تقوا ،مردم داري و آزاد انديشي او زبان زد خاص و عام بود .
خود او مي گويد : من در يكي از خانواده هاي روحاني تولد يافتم . تا آنجا كه به ياد دارم پدرم از راه تدريس در مدرسه ي علوي دامغان به همراه عمويم ، زندگي را اداره مي كردند . هيچ گا ه از زندگي مرّفه ، يعني زندگي اي كه همه چيز در آن تمام باشد برخوردار نبوديم . روي هم رفته ،خانواده اي كه با كمترين توقع و امكانات زندگي سازگاربود .
زادگاه پدري ، روستاي «حسن آباد» از دهستان «قهاب رستاق» بخش« امير آباد »واقع در حاشيه ي كوير نمك است كه در فاصله 30 كيلو متري جنوب «دامغان» قرار دارد .دراين روستا 200خانواربا جمعيّّّّتي حدود 900 نفرسكونت دارند. مردانش ازسادات علوي اند وبه دو تيره« يخوري» و«جندقي» تقسيم مي شوند. در اين دهستان با مجموع 108 آبادي و مزارع كوچك و بزرگ و كوه ، سرسبزي گسترده اي وجود دارد كه مركز آن قريه «فرات» است.عموم فرهنگ نويسان ، «قهاب»
را (سپيد معني كرده اند و رستاق هم معرب رستاك است وبه مجموع چند روستا اطلاق مي گرد د كه در كنار يكديگر واقع شده باشند.
دروقفنامه امامزاده سيد جعفر(عليه السلام)« دامغان» كه به سال( 815 ه ق) تحرير يافته از «قهاب رستاق» با عنوان (قهاب سادات) ياد شده است. وضعيت طبيعي اين روستا به صورت جلگه بوده و هواي معتدلي نيز دارد. عمده محصولات آن غلات،پسته و صيفي جات است.
شهيد در خانواده اي روحاني ديده به جهان گشودند. پدر بزرگوار شان حضرت حجت الا سلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» درسال1302هجري شمسي متولد شدند، نسبت پدر بزرگ ايشان با 37واسطه به حضرت «احمد ابن موسي كاظم»(عليه السلام) مي رسد كه در« شيراز» مدفون است.
حجت الاسلام والمسلمين سيد« مسيح شاهچراغي» در سال 1328 (ه ش)به «دامغان» آمده و در حوزه علميه، نزد استادان و علماي مبرزي چون مرحوم آيت الله خدايي، مرحوم نصيري، مرحوم حضرت آيت الله ترابي و عالمي و......كسب فيض نمودند پس از فوت برادر بزرگتر و با گذشت 15 سال ، توليت حوزه علميه را عهده دار شدند . در كنار اين تصدي ، دروس حوزوي از جمله لمعه را تدريس مي كردند..از جمله اقدامات ايشان درحوزه علم تاليف كتبي است كه تا كنون به چا پ رسيده. افزون بر آن در خصوص خاندان عصمت و طهارت سروده ها ، مراثي، ابيات ورباعياتي نيز دارند كه تحت عناوين( گلچين شاهچراغ جلد1و2)و با كاروان ولايت را تهيه وبه چاپ رسانده است.
از جمله شاگردان ايشان مي توان شهيد «موسوي دامغاني» نماينده دوره دوم مجلس شوراي اسلامي حوزه انتخابي«رامهرمز» ، شهيد شاهچراغي ، حجت الااسلام
سيد رضا تقوي و غيره را نام برد.سيد« حسن» در سايه مادري پرورش يافت كه متدين،بي آلا يش،علاقمند به اسلام،قرآن،اهل بيت(عليهم السلام) و روحانيت معظم بود. ايشان در همه لحظات زندگي ياور سيد« حسن ،خصوصا در طفوليت و دوران ستم شاهي، بودند . شهيد در جمع خانواده ودر بين4خواهر و4 برادرش، موقعيت خاصي داشت.او چشم و چراغ خانه بود .محيط خانواده با حضورش گرم و شاداب مي نمود.
سيد حسن در ياد داشت هاي خود به شرح مسايل و مكاتب روزانه پرداخته است . او مطالب ديني ،نكات علمي و حوادث جهان را ياد داشت برداري كرده و ضمن استفاده از كتب و مجلات بسيار آن زمان ،آنها را در گلچيني به نام (شاهچراغ ) در سال 1351 به ثبت رسانده است . وي در قسمتي از اين دفتر در وصف مادر آورده است :
مادر تو مونس دل غم پرور مني
تنها تويي همدم من و ياور مني
من آن پرنده ام كه در اين باغ بي بهار
پروازگاه و قدرت بال و پر مني
عمري گذشت ودر صدف سينه ام هنوز
تنها تويي در مني و گوهر مني
خورشيد دستهاي تو گرماي من است
ماه مني اميد مني اختر مني
روح ام نوازش نپذيرد ز ديگري
وقتي سايبان مني مادر مني
سرشار مهرباني دست توام هنوز
مادر تو بهترين غزل دفتر مني
بي تو چگونه ديده آورم شبي
وقتي كه نقش گشته به چشم تر تو مني
ذهنم ز باغ تو سر سبز و بر لبم
نامت شكفته چون گلي در خاطر مني
مي خواستم كه با تو برابر كنم كسي
والاتري تو از همه چون مادر مني و نيز در بخش ديگري آمده است:
واين تويي مادر!كه مهرباني هايت مرزي
نمي شناسد و قصه عشق شورانگيزت در هيچ كتابي نمي گنجد. مي تو را ستايم به خاطر عظمت والا يت و به خاطر مادر بود نت. شهيد شاهچراغي ،تحصيلات ابتدايي را در مدرسه ي هاتف (شهيد عالمي فعلي) به پايان بردند ومدت 2 سال نيز در كنار پدر بزرگوارشان در حوزه علميه ي دامغان به فراگيري علوم پرداختند .
او مي گويد:
«دوران دبستان را در يكي از مدارس شهرستان خودمان ، كه معمولا هم معلمين مؤمن،متدين و متعهدي داشت گذراندم. تا آنجا كه يادم هست اين دوره هم، مجموعا دوره اي خوب براي من بود ؛ زيرا در كلاس درس جزء شاگردان اول تا پنجم بودم و معلمان آن زمان دامغان ، وقتي مرا مي ديدند ياد آن روزهاي خوش وآن كلاسهاي پر شور تعليم و تربيت را كه بچه ها سپري مي كرديم ، زنده مي ساختند و براي من خاطره انگيز است ،هميشه.»
از همان كودكي ،مخصوصا سالهاي ابتدايي،به خوبي معلوم شده بود كه سيد حسن از استعداد و نبوغ خاصي كه در حقيقت لطف و عنايت خداوندي است، برخوردارند. البته اين خصلت به همراه عشق و علاقه ي وافر ايشان به دانش، پاكي، طهارت روح و تقواي الهي ،عامل اصلي رشد سريع و مو قعيت فوق العاده شان بوده است . لذا ايشان به راحتي توانستند وارد حوزه شوند و دروس متوسطه را نيز در كنار آن بخوانند.
آنگاه ادبيات فقه ، اصول ، زبان خارجه ، تفسير و....را پشت سر بگذارند و نيز مدرس اين رشته ها باشند . پدرش مي گويد : هيچگاه نياز به سفارشات معلم و استادان نسبت
به وظيفه ي تحصيل را نداشتند . ايشان در انتخاب دوستان ، با فراست خاصّّْي آنها را بر مي گزيدند.در آن دوران ستم شاهي وفرهنگ مبتذل و رايج طاغوت در جامعه ،از هر گونه خطاو نسيان مبّرا،و همه معيارش ارزشهاي اسلامي و انساني بود و اهداف بلند و عالي را تعقيب مي نمودند.
پس از پايان دوره ي ابتدايي برسر دو راهي قرار گرفت ؛زيرا او مي بايد يكي از دو راه را انتخاب كند . دانش آموزي و دانشجويي در رشته علوم جديد و يا طلبگي در حوزه ي علميه . آن روز ها كه بر اثر حاكميت طاغوتيان و حضور فرهنگ منحط شيطاني، بازار دين و دينداري از رونق افتاده بود و در مقابل آن ،بازار مكاره ي دنيا و دنياداران ، جاذبه خاصّي را به ويژه براي استعدادهاي آماده در رشته هاي پول سازو پر درآمد به وجود آورده بود، از طرف بعضي از افراد ،به خانواده ي سيد حسن توصيه مي شد،كه هوش سرشار و استعداد ممتاز فرزندتان را مرا قبت نماييد . او به سهولت قادر خواهد بود تا يكي از سخترين رشته هاي دانشگاهي را با موفقيت به پايان برساند وسپس صاحب درآمدي كلان باشد وضمنا هم در خدمت جامعه قرار گيرد ؛ مبادا اين استعداد را در مدرسه هاي مخروبه ي علميه ي قديمه تلف كند .ولي جاذبه هاي نفساني و فريبكاري هاي شيطاني نتوانستند در نوع انتخاب اين فرزند فرزانه تأ ثيري بگذارد . او با بزرگترها به مشورت نشست و در يك انتخاب آزاد ،همانند بزرگان خانواده اش راه حوزه ي علميه را برگزيد ،تا درس
دين را بياموزد ودر خدمت آن قرار گيرد.
شهيد شاهچراغي از كساني نبود كه به بهانه ي مبارزه و انقلاب ،درس و بحث وكتاب وكلاس را رها نمايد. او بسياري از مطالعات خود را در سنگر مبا رزات انجام مي داد. درس وبحث و تحقيق نيز هرگز نتوانست مانع حضور او در صحنه هاي مبارزه گردد.اومعتقد بود كه مجاهد في سبيل الله بايد عارف به احكام الله باشد . علاقه وكشش دروني و زمينه خانوادگي ،سيد حسن را به حوزه ي علميه كشانده بود،تا درس دين بياموزد و در خدمت نشر فرهنگ ديني قرار گيرد.
ازآغازين روز هاي ورودش به جمع طلاب ، به خوبي روشن بود كه آينده درخشاني دارد ،زيرا جستجو گري و كنكاش در مسا ئل مختلف علمي و اجتماعي از ويژگي هاي بارز او بود. او به سادگي قانع نمي شد .روح و روانش،هرگز به بيماري جدل و مباحثه كينه توزانه مبتلا نشد . بارها اين جمله را در بحثهاي طلبگي بر زبان جاري مي كرد ما نوكر دليل هستيم نه نوكر اشخاص ، شخص به هر اندازه كه بزرگ وبا عظمت باشد، در مقام بحث بايد به استدلال و استحكام سخن او توجه كرد،نه به موقعيت و شخصيت او . چون گاه انسانهاي بي نام و نشان مطالبي را عنوان مي كنند كه به مراتب جامع تر و محكمتر از سخن نامداران است . از خصوصيات ديگر ايشان كه فرزند زمان خويش بود . او در عصر خودش زندگي مي كرد . زمان و نيازمندي ها را به خوبي مي شناخت و با زمان و تحولاتي كه در جامعه بوجود
مي امد آشنا بود.
شهيد بزرگوار شاهچراغي در خانواده ي علم و ادب و ديانت و روحانيت چشم ته جهان گشود . خانه اي كه دور تا دور آن را كتاب هاي فقهي ، علمي ، حديث و حكمت پر كرده بود .بزرگان خانواده با زير و رو كردن كتابها و جستجو پيرامون گمشده خويش در بساط علما شيوه دوستي با كتاب و نزديكي با انديشه هاي انديشمندان را به كوچكترهامي آموختند . دراين خانه ، پدر مدرّس حوزه بود كه هر روز صبحگاه در مدرسه ي علميه ي حاج فتحعلي بيك ، طلّاب جوان به گردش حلقه مي زدند و از معلوماتش بهره مي گرفتند .هنگام اذان او به مسجد كوچك محلّه اشان مي رفت ودرمحراب عبادت ، امتي را امام مي گرديد . عموها هر كدام به سهم خود مدرسه و محراب منبر رارونق مي بخشيدند. به ويژه عموي بزرگ شهيد ،مرحوم كربلايي طاهر ،كه از مبلغين و وعّاظ والامقام دامغان به شمار مي آمد. آن مرحوم در شعر وشاعري يد طولايي داشت .
اين عالم عارف بسياري از خصوصيّات نيك انساني را كه معمولاً در وجود يك شخص كمتر جمع مي گردد ، در خود رشد داده بود .محبت ، سخاوت ، جوانمردي، صداقت ، كرامت ،عزّت و آزادگي از جمله خصايص پسنديده ي كربلايي سيّد طاهر بود.امتياز ديگر اين خانواده پيوند مستحكمي بود كه در طول ساليان دراز با توده هاي مردم برقرار كرده بودند . خانه اي كه درهايش بر روي محرومان و گرفتاران بسته نشد . مسايل شرعي ،شخصي و خانوادگي باكمال اعتماد و اطمينان در آن
بيان مي گرديد تا با ارشاد عالم عامل و راهنماي مؤمني مخلص ، نابسامانيها را سامان ، و دردها رادرمان بخشد.
مدرسه ي حقّاني
مدرسه ي حقّاني را بايد يكي از مراكز حركت انقلاب دانست .شهيد شاهچراغي پس از سپري كردن دوران طلبگي در دامغان چون علاقه ي وافر به رهبر خود، حضرت امام (ره)و اسلام وروحانيت داشت ،اين علاقه، زمينه ي مهاجرتش به شهر مقدس قم را فراهم گردانيد. ورودش به مدرسه ي حقّاني ، سرفصل جديد و تجديد حيات تازه بود و حركت به سمت خود سازي رشد و بالندگي وتأثير هدايتي ، تربيتي و علمي از انديشه ژرف و ارزشمند عالمان و عارفاني چون آيت ا... خزعلي، جنتي، مصباح ، احمدي ميانجي و نيز شهيدان والا مقام ، بهشتي و قدوسي رحمت اللّه عليهما در زندگي و شخصيّت وجودي او ،بسيار سازنده بود.
شهيد شاهچراغي انساني آگاه بود. از نخستين لحظات طلبگي اش وظيفه ي خويش را شناخته بود .او دنيا و متعلّقات آن را وسيله اي مي دانست براي رسيدن به خدا.اوطلبه اي ساده بود ؛اما فكرش ،ايمانش و تعهدش هميشه پيام بخش همگان بود .شهيد بزرگوار قدّوسي مسؤوليت مدرسه و نيز پذيرش طلبه ها را به عهده داشتند ،ايشان با امتحان كتبي،شفاهي ومصاحبه ، شهيد سيّد حسن را آزمودند و ايشان را طلبه اي با كفايت و انساني برجسته يافتند.
در تاريخ شهدا ، بعضي از شهرا بر شهداي ديگر از نظر اخلاص ، اقوا ، فداكاري ها و زحماتي كه در زمان حيات خود كشيده اند برتري داشتند. هر چند كه از نظراصل شهادت همه مانند
يكديگد و يكسان هستند و فضايلي براي شهادت وجود دارد كه به تمام شهدامتعلّق است . شهيد فاضل محترم سيّد حسن شاهچراغي ، از اين قبيل شهدا بود كه بر برخي از شهدا ي ديگر همانند بعضي از همسنگرانش امتياز و فضيلتي خاص داشت .از امتيازاتش اين بود كه دست پرورده ي دو شهيد بزرگوار بهشتي و قدوسي بود وساليان دراز با تربيت ها و هدايتهاي آن دو شهيد همراه ، درس گرفته بود و زيبا هم درس گرفته بود.يكي ديگر از خصوصيّات شهيد ارتباطش با مدرسه ي حقّاني و استاداني همچون شهيد بهشتي وقدوسي و احمدي ميانجي است كه ازاسوه هاي تقوا و فضيلت در حوزه ي علميه قم بودند . شهيد با چنين كساني ارتباط داشت واز انفاس قدسي آنان استفاده مي كرد .از خصوصيت سوم ايشان در ارتباط با دوستان و رفقايي كه داشتند و در آن مدرسه تحصيل مي نمودند ، بود كه همه در بسياري ازتوطئه ها در كردستان و جنگ به شهادت رسيدند . آنها كساني بودند كه درشب اهل نماز بودند ودرروز هم شيران عرصه ي نبرد. واز جمله شهيد مهدوي ها و شاهچراغي ها . هر روز صبح نوار و اعلاميه هاي امام را مي آوردند در مدرسه حقّاني.
و خصوصّيت چهارم شهيد ،استعداد و نبوغي بود كه در او وجود داشت وقتي درمدرسه ي حقاني مباحثه بود ايشان شركت مي كردند ودر مواقعي بعضي از اطلاعات عمومي و سياسي را چنان جواب مي دادند كه دوستان مات و مبهوت مي ماندند. گويي تمام درسش را آن اطلاعات و مسائل سياسي پر كرده است ، درحالي
كه در دروس ديگر مانند كفايه ، مكاسب ، و زبان انگليسي و ... نمراتش عالي بود.
شهيد لحضه اي از وقتش را به بطالت نمي گذراند. وقتي درسهاي روزانه اش تمام مي شد ، به مطالعه مي پرداخت در انجام طاعات الهي سرازپا نمي شناخت. مقيد بود كه در جريان اخبار روزانه كشور باشد. حتي قبل از انقلاب حوادث سياسي جهان را دنبال مي كرد و صفحات سياسي و مجلات مختلف روزانه را با دقت مطالعه مي نمود .به خصوص به تاريخ سياسي علاقه وافري داشت . و زندگي ائمه معصومين (عليهم السلام) و نقش آنان را در مقابله با حكام جورزمانه خودشان دنبال مي كرد.او درس مبارزه و جهاد را از مكاتب اسلام و ائمه معصومين (عليهم السلام) و علما و رهبران سياسي، در طول تاريخ آموخته بود . سيد حسن دلباخته امام بود و سخن امام را فصل الخطاب مي دانست و فرمان او را به جان مي خريد .او نو جواني نو شكفته و شفاف وطلبه اي پر شور بود . تازه به قم آمده بود واين بنده ،دانشجوي خام اما كنجكاو كه هر چند وقت يكبار براي ديدار خو يشان و دو ستان و براي كسب فيض از حوزويان به قم مي رفتم وغروبها در فيضيه مي ديدم كه چگونه طلاب جوان طلوع مي كنند و با چه شور و شوقي كنجكاوند بدانند كه در دانشگاه و محيط روشنفكري آن روزها چه مي گذرد و آسياب بيرون حوزه به چه سويي مي چرخد . قباي ساده طلبه گي،و موهاي نيمه كوتاه و اصلاح شده سيد حسن و كفش هاي معمولي
او به خاطرم هست ،كه با چهره خندان واخلا قي مهربان ،در حالي كه چند جلد كتاب تربيتي و اجتماعي وحتي داستاني را همراه يك جلد كتاب قطور مذهبي زير بغل داشت ،با كنجكاوي از اسمها و مكاتب رايج سياسي مي پرسيد و در بحث هاي عصر و مغرب مدرسه فيضيه فعالانه شركت مي كرد. سؤال مي كرد و نظر مي داد و نقل مجلس مي شد.
آن چه شهيد شاهچراغي را در اين دوره از ديگران متمايز مي ساخت ، توانايي او در ايجاد توازني شگرف بين تحصيل و مبازره است . نه عشق بي انتهاي او به تعليم وتعلّم موجب دوري از مسايل سياسي و اجتماعي و مبارزه ي قاطع و پيگير با نظام ستم شاهي شده بود و نه جنب و جوش و بي تابي در مبارزه او را از مسائل فكري و مكتبي دور ساخته بود .همه ي آناني كه بااين شهيد بزرگوار به هر نحوي در ارتباط بودند ،به ياد دارند كه چگونه در جدال با دژخيمان پهلوي ،شهر به شهر و خانه به خانه مي گريخت ودر دستگيري ها و بازجويي ها نيز دژخيمان را به مسخره مي گرفت و چوبه ي دار خود راحمل مي نمود.
در كتاب گنجينه ي دانشمندان آمده است كه جناب فاضل محترم آقا سيد حسن شاهچراغي ابن سيد مسيح از طلّاب و محصلين مدرسه ي حقاني مقيم قم هستند و با اينكه اشتغال به دوره سطح دارند. ليكن سطح فكرش عالي و جواني پر شور و با حرارت و بلند پرواز با نبوغ عالي و فهم و فكري بسيار ارزنده اند
انشاءا...آينده ي درخشاني دارند.
پايان عمر بابركت اين اسطوره ملي هم با شهادت همراه شد .هواپيماي حامل او وتعدادي از مسئولين كشور در اول اسفند 1364مورد حمله هواپيماهاي جنگي ارتش عراق قرار گرفت وبه شادت رسيد. منابع زندگينامه :" سيماي سيروسفر" نوشته ي، محمدعلي غريب شائيان ، نشرشاهد،تهران-1381
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي شاهمرادي : قائم مقام فرماندهي وفرمانده واحد طرح وعمليات تيپ44قمر بني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1338 در "ورنامخواست" در شهرستان "لنجان"در استا ن "اصفهان" ديده به جهان گشود، تحصيلات ابتداي و راهنمايي را در روستاي محل تولد به اتمام رسانيده و براي تحصيلات متوسطه به دبيرستان حافظ زرين شهر رفت و ديپلم خود را در آنجا اخذ كرد، پايان تحصيلات متوسطه او همزمان با شروع انقلاب اسلامي بود و او در ترويج افكار انقلابي و آگاهي مردم محل خويش از طريق نوشتن شعارهاي انقلابي بر ديوار ها و تهيه و تكثير عكس و اعلاميه هاي حضرت امام نقش بسزايي داشت.
در شب عاشوراي سال 57 با حضور در بين مردم عزادار در امامزاده روستا، براي اولين بار شعار درود بر خميني و مرگ بر شاه سر داد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شكل گيري سپاه پاسداران به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد و با شروع جنگ كردستان در سال 58 و 59 فعالانه در اين منطقه حضور يافت و پس از شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب حجرت نمود و در دارخوين مستقر شد. وي انگيزه حضور خود در جبهه ها را اين گونه بيان مي كند:
امروز تهاجم ما در حقيقت يك دفاع است، دفع از آزادي و
توحيد انسانها، دفاع از مقدس ترين دين خدا، بنابراين دفاع از حوزه توحيد ايجاب مي كند كه با آنان كه مانع شنيدن پيام شادي توحيد مي باشند، بجنگيم؛ زيرا آزادي مردم را از بين برده اند. اينجاست كه دفاع از محرومين و مستضعفين به عنوان يك هدف مقدس و جهاد ضرورت پيدا مي كند.
شهيد شاهمرادي همنشيني و زندگي با بسيجيان را نعمتي الهي مي دانست و علاقه داشت كه همواه همرنگ و همراه آنان باشد. وي در عمليات «فرمانده كل قوا» مجروح شد و پس از بهبودي مجددا عازم جبهه ها گرديد و رشادت هاي فراواني از خود نشان داد؛ به حدي كه مسئولان جنگ به استعداد ها و نبوغ رزمي او پي برده و مسئوليت هاي خطيري را بر عهده او نهادند. در عمليات فتح المبين و بيت المقدس به عنوان فرمانده گردان در صحنه پيكار حضور يافت و پس از تشكيل تيپ قمر بني هاشم(ع) مسئوليت طرح و عمليات اين تيپ را بر عهده گرفت و با همين سمت در عمليات هاي والفجر 4، فخيبر، بدر، والفجر 8 شركت نمود. وي سرانجام به قائم مقامي لشگر قمر بني هاشم(ع) منصوب گشته و با همين مسئوليت طي عمليات كربلاي 5 شربت شهادت نوشيد.
محسن رضايي، فرمانده وقت سپاه پاسداران درباره شهيد شاهمرادي مي گويد: شاهمرادي ستاره درخشان لشگر قمر بني هاشم (ع) به حضور سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله راه يافت. برادر دليري كه ترس از مقابل او فرار مي كرد و مرگ و وحشت به گوشه هاي تنگ و تاريك سنگر هاي دشمن مي خزيد؛ غرش الله اكبر او آنچنان كوبنده بود
كه نيروهاي دشمن، در مقابل او هر نوع اراده اي را از دست مي دادند، درود بر پدر و مادر و خانواده گرانقدر اين شهيد بزرگوار و سلام بر قمر بني هاشم(ع) كه همچون پيكان الهي و خنجري بران، بر قلب دشمن وارد شد و صف كفار را در هم شكست. منابع زندگينامه :"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد داوود شبيري : فرمانده دسته دوم از گروهان اول گردان حضرت علي اصغر (ع) لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در يكي از روستاهاي زنجان ودر يك خانوادۀ مذهبي به دنيا آمد. دوم خرداد 1345 بود.از كودكي خنده رو بود. بزرگتر كه شد ،خوش برخوردي اش هم به صورت خندانش اضافه شدواودوست داشتني تر از قبل بود.
قبل از مدرسه به مكتب خانه رفت و قرآن را فراگرفت. علاقۀ زيادي به تلاوت و قرائت قرآن داشت. از سن 8 سالگي بود كه بدون وقفه به انجام فرائض ديني پرداخت.
با عنايت خداوند متعال و با تربيت موفق پدر و مادرش در درسهايش نمرات درخشاني داشت و در همه ادوار تحصيلي از شاگردان شايسته و جدّي مدرسه بود. دوره ابتدايي را با موفقيت به اتمام رساند و در مدرسۀ راهنمايي انوري (اتّحاد كنوني) به تحصيل خود ادامه داد. در همين دوران بود كه انقلاب اسلامي شروع شد. با وجود سن كم، در مبارزاتي كه بر عليه رژيم منفور شاه صورت مي گر فت ،شركت فعّال داشت . هر چه بزرگ تر مي شد بيشتر اخلاص و پاكي در چهرۀ او ظاهر مي شد. همان سال هاي نخستين انقلاب شالودۀ وجودش در عشق به
الله و علاقه به خميني عزيز پي ريزي شد و با گذشت زمان ابعاد وجودش روز به روز گسترده تر گرديد.
سيد داود شبيري در سنين نوجواني بعد از پيروزي انقلاب عضو فعال پايگاه مسجد اميرالمؤمنين (ع) بسيج زنجان شد و چون به تبليغات علاقه فراواني داشت براي تبليغ آرمان هاي اسلام در پايگاه شروع به فعاليت كرد. سيد داوود بعد از فعاليت مستمري در پايگاه اميرالمؤمنين (ع) به سمت مسئول تبليغات پايگاه انتخاب شد.او كه عضو مؤثر شوراي پايگاه مذكور بود. با اخلاق و رفتار نيكوي خود الگويي براي تمام برادران بسيجي شده بود. هيچگاه چهرۀ شاداب و خندان او در برخورد با برادران بسيجي غمگين و ناراحت نمي شد. در تمام مراسم پايگاه از جمله دعاي توسل پيشقدم بود و خودش دعاي توسل مي خواند. به جهت صداي زيبايش ، زينت بخش مجالس و محافل شهدا بود. دستان پربار داوود بود كه در هر مراسمي به حركت مي آمد و در و ديوار مسجد و خيابان هاي اطراف را با تبليغات و نوشته هاي زيبايش مزيّن مي كرد.
او در هر اعزامي با صداي رسايش رزمندگان را بدرقه مي كرد و در هر مراسمي با آواي گرم و جانسوزش زينت بخش مجالس بود . در سال 1362 قبل از عمليات خيبر عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد و به عنوان مسئول تبليغات گردان ولي عصر (عج) از لشگر علي بن ابيطالب تعيين شد . فرماندهي اين گردان بر عهده شهيد حسن باقري بود. او در عمليات خيبر به صورت نيروي نظامي شركت كرد و در اين عمليات از ناحيه سر مجروح شد.
82 تن از همسنگرانش در اين عمليات مفقود گرديدند كه از جمله شهيد حسن باقري فرمانده گردانشان بود . دفتر خاطراتش از اوصاف اين شهيد عزيز پر است.
سيد داود پس از ده روز بستري شدن در بيمارستان امدادي مشهد بهبود يافت و دوباره عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد . در جبهه كارش تبليغات بود. البته فراموش نشود كه در پشت جبهه نيز صداي رسايش هميشه از بلندگوهاي تبليغات طنين انداز بود. در سال 1365 وارد تبليغات گردان حضرت علي اصغر (ع) از لشگر 8 نجف اشرف شد و بعدها به علت ديدن آموزش نظامي به معاونت يكي از دسته هاي اين گردان درآمد و در عمليات كربلاي 5 كه در تاريخ 19/10/1365 شروع شد شركت فعال داشت . دفتر خاطراتش شجاعت و دليري او را در اين عمليات بيان مي كند.
پس از عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 همراه با برادران خط شكن گردان امام سجاد در عيد 1366 براي زيارت حرم مطهر امام هشتم به مشهد رفت و در تاريخ 11/1/1366 همراه با همان برادران از مشهد برگشتند. در تاريخ 15/1/66 دوباره عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد و در گروهان1 گردان حضرت علي اصغر (ع) به عنوان مسئول دسته وارد عمل شد و در عمليات كربلاي8 به تاريخ 20/1/1366 كه هنوز 21 بهار از عمرش سپري نشده بود، جاويد الاثرشد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد ابراهيم شجيعي : فرمانده گردان الحديد از تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دوم آبان ماه سال 1335 در روستاي رئئين از توابع
شهرستان اسفراين به دنيا آمد. او ششمين و آخرين فرزند خانواده بود. تا كلاس پنجم در زادگاهش به تحصيل پرداخت.
به پدر در كار كشاوزي كمك مي كرد، با او به مسجد مي رفت و نماز مي خواند. كودك پر جنب و جوش و فعال و كنجكاوي بود. صميمي و دوست داشتني بود و اوقاتش را به درس خواندن، كمك به خانواده و مطالعه مي گذاشت. نيكوكار، پاك و امين بود و او را سيد ابراهيم امين مي گفتند و درستكار و شجاع مي شناختند. بعد از اتمام كلاس پنجم به مدرسه اي در گنبد رفت و تا كلاس سوم راهنمايي در آنجا به تحصيل پرداخت و به علت بازگشت خانواده به روستا ترك تحصيل كرد. بعد از آن براي كار به اصفهان رفت و در آنجا به كار پارچه بافي مشغول شد و سپس به كار در ذوب آهن پرداخت. قرآن، مفاتيح و رساله را مطالعه مي كرد. پدر و مادرش را خيلي دوست داشت.
در سال 1354 به خدمت سربازي رفت و آموزش هوايي و چتربازي ديد. به علت شكستن پايش در پرش از هواپيما بقيه سربازي را در تداركات پايگاه مربوطه گذراند.
از ابتدا دوست داشت خدمتگذار مردم باشد و براي مردم كار كند. دوست داشت قدرتي داشته باشد تا تمام قاچاق چيان خلافكار را توبيخ كند.
جوانها را به خواندن قرآن و نماز دعوت مي كرد و خانواده را به صبر و بردباري و صرفه جويي و كمك به محرومان توصيه مي كرد. بعد از پايان خدمت با خانم فاطمه نيازي پيمان ازدواج بست كه مدت زندگي مشتركشان ده سال طول كشيد
و ثمره اين اين ازدواج چهار فرزند به نام هاي مهدي، زينب، سميه، و زهرا مي باشند. در دوران انقلاب در مبارزات بر عليه حكومت شاه شركت مي كرد. راهپيمايي ها را سر و سامان مي داد و ديگران را به شركت در آن دعوت مي كرد. بعد از انقلاب عضو كميته انقلاب اسلامي اسفراين شد و در سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سبزوار شد.
يك سال پس از ازدواج، خداوند پسري به او داد. بچه ها را دوست داشت و به آنها احترام مي گذاشت و مي گفت: بايد به بچه ها محبت كنيم. با خوش رفتاري و حوصله با آنها بازي و آنها را سرگرم مي كرد.
بعد از تولد فرزندش با سمت فرمانده گردان به كردستان و جبهه سر پل ذهاب رفت و مدت سه ماه در آنجا ماند. به كوچك و بزرگ احترام مي گذاشت.
در عمليات مسلم بن عقيل در جبهه سومار چهار دندان خود را از دست داد. در عمليات طريق القدس و بيت المقدس شركت كرد كه در عمليات طريق القدس در جبهه بستان از ناحيه دست مجروح شد. در 22 بهمن ماه سال 1362 بعد از به پايان بردن يك ماه آموزش فرماندهي، بار ديگر به جبهه رفت و در اسفند ماه همان سال در عمليات خيبر شركت كرد. در آبان ماه سال 1363 با فرمانده گردان جبار در عمليات ميمك شركت كرد كه از ناحيه سر و در اسفند ماه همان سال در عمليات بدر از ناحيه سينه و شش ها مجروح شد. دكتر معالج يك سال استراحت براي او تجويز كرد، ولي سيد ابراهيم
بعد از يك ماه بار ديگر به جبهه رفت.
به نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد و در مراسم مذهبي و عزاداري شركت مي كرد. موضع سياسي او تنها دفاع از ولايت و خط رهبري بود و بر فرامين امام تكيه داشت و بي چون و چرا مجري دستورات رهبري و فرماندهان رده بالاي خود بود.داراي اخلاق حسنه بود. به طوري كه در لشگر 5 نصر همه فرماندهان از فرمانده لشگر گرفته تا فرماندهان گردانها به شخصيت ايشان اهميت مي دادند و حرفهايش را تاييد مي كردند و با يك برخورد طرف مقابل را عاشق خود مي كرد. در نماز شب ناله مي كرد و از حضرت فاطمه الزهرا در خواست پيروزي داشت و همچنين شهادتش را طلب مي كرد.
سيد ابراهيم شجيعي در تاريخ 23/11/1364 در منطقه عملياتي والفجر 8 بر اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد.
پيكر پاك اين سردار شهيد در بهشت شهداي سبزوار به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محقق.
تولد: 1306، شوشتر.
درگذشت: 7 تير 1360، تهران، دفتر حزب جمهورى اسلامى.
سيد محمدجواد شرافت، فرزند سيد بزرگ، تا مقطع مقدمات به تحصيل حوزوى پرداخت. وى ليسانس ادبيات فارسى داشت و در دانشسراى عالى مديريت خوانده بود. پيش از انقلاب، به تدريس در دبيرستان ها و تدريس قرآن مى پرداخت. بعد از پيروزى انقلاب اسلامى، همچنان به تدريس در دبيرستان ها پرداخت. وى در عين حال مشاور وزير آموزش و پرورش هم بود. در اولين دوره ى مجلس شوراى اسلامى، به نمايندگى از مردم شوشتر انتخاب
شد.
از آثار اوست: ترجمه ى زندگانى حضرت فاطمه زهراء (س)؛ ترجمه ى مردگان با ما سخن مى گويند به عربى.
پيكر سيد محمدجواد شرافت در تهران در بهشت زهرا به خاك سپرده شد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محسن شريعتي : مسئول واحد عقيدتي سياسي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بانه سال 1340 در خانواده اي زحمتكش، متديّن و معتقد فرزندي متولد گرديد كه نام او را محسن گذاشتند .تولد او همزمان دهم ماه مبارك رمضان .در شهرستان اراك متولد و قبل از ورود به دبستان در كلاس هاي مكتب شركت و قرآن را فرا گرفت.
دوران دبستان و راهنمايي را در همين شهر به پايان رساند . ضمن تحصيل در كلاس هايي كه تشكيل مي شد ,سعي زيادي داشت از پدر بزرگ مادري اش كه متولي يكي از امامزاده هاي اطراف اراك بود ,در جهت رشد وتعالي خود ,استفاده ببرد.
با علاقه اي كه به اهل بيت (ع) داشت ,در دوران تحصيلات راهنمايي با دوستان و رفقاي خود كه آنها نيز به شهادت رسيده اند در امام زاده فعاليت و كوشش به سزايي داشتند.
وقتي به سن نوجواني رسيد ضمن كمك به بچه هاي همسن خود در درسشان ,به آنها قرآن ياد مي داد و با تشكيل كلاس ها و تجمعات ديگر آنان را با مسائل مذهبي آشنا مي كرد.
در مبارزات انقلابي مردم با حكومت شاه مستبد از پيشگامان اين ميدان سخت و طاقت فر سا بود در حالي كه در آن زمان تازه سنين نوجواني را پشت سر گذاشته و به سن جواني رسيده بود .
درآغاز و تداوم اعتصابات دانش آموزي كه در پانزدهم مهرماه 1357 به
اوج خود رسيده بود ,نقش فعالي ايفا كرد و در شناسايي و انهدام مراكز فساد در شهر اراك فعالانه شركت داشت. دوران تحصيل او در دبيرستان همزمان با پيروزي انقلاب پر شكوه اسلامي به رهبري امام خميني (ره) بود .
پس از پيروزي انقلاب و بازگشايي مدارس او به عنوان يكي از اعضاي محكم و استوار انجمن اسلامي دبيرستان شهيد مطهري در روشنگري دانش آموزان و مبارزه با عوامل فريب خورده گروهك هاي ضد انقلاب و منافق ,نقشي به سزا داشت و در اين سنگر نيز فعاليتي چشمگيري از خود به يادگار گذاشت.
هيچ گاه احساس خستگي نمي كرد . روز به روز با شور و عشق بيشتري در راه تثبيت واعتلاي انقلاب اسلامي تلاش مي كرد .
از اولين روزهاي تشكيل سپاه به عنوان عضو سپاه لباس مقدس پاسداري از دين را به تن نمود و در اين زمينه فعاليتهاي زيادي انجام داد.
با شروع جنگ تحميلي چندين بار به جبهه هاي جنوب و غرب رفت.او در كنار ديگر رزمندگان عزيز جنگيد و در موقع فراغت از جنگ با تشكيل كلاس هاي عقيدتي و آموزش فنون نظامي در رشد و پيشرفت علمي رزمندگان تلاش مي كرد ,وقتي در پشت جبهه بود اين نوع فعاليتها را در پايگاه هاي بسيج ومساجد انجام مي داد. كم حرف و خوش برخورد بود، به پيروي او ائمه معصومين عليهم السلام و رهبر عظيم الشان انقلاب به مصداق آيه كريمه «اشداء علي الكفار و رحماء بينهم»، با مردم خيلي رئوف و مهربان و با دشمنان انقلاب در زير هر شعار و پوششي به شدت عمل مي كرد.
محسن به نماز
جماعت اهميت زيادي مي داد تا آن جا كه هر موقع صداي اذان شنيده مي شد هركاري كه داشت رها مي كرد و فقط به نزديك ترين مسجد خود را مي رساند و در جماعت حضور مي يافت.
از خصوصيات ديگر او عشقي بود كه به امام خميني و ديگر علمائي كه حامي انقلاب و اسلام راستين ,بودند ,داشت.
معتقد بود , خداوند او را غرق احسان ها و نعمت هاي خود فرموده , در برابر مسائل خود را مسئول مي دانست و امر به معروف و نهي از منكر را فراموش نمي كرد .به فكر ماديّات نبود، اميد و توكلش به خداي متعال بود وهمواره آيه ي شريفه ي "الا بذكر الله تطمئن القلوب"را در نظر داشت.
سعي در انجام مستحبات و ترك مكروهات مي نمود و هميشه ذكر يا الله بر لبانش جاري بود .
يكي از همرزمانش مي گويد:
هميشه در گوشه اي از اتاق سجاده اش پهن بود . شب شهادتش بود كه تا ديروقت بر سجاده به خاك بندگي افتاده بود ,شايد آن شب يعني شب بيست و پنجم ماه مبارك رمضان نخوابيد، از شهادتش آگاه بود چون شب شهادت ,هنگام غروب ,خود را در ملافه اي سفيد پيچانده و به مدت 20 دقيقه رو به قبله در وسط اتاق خوابيد.
هميشه مي گفت:
دعا كنيد كه خدا اخلاص و ايمان و عمل عنايت كند.
خدايا شكر كه ما را مورد عنايت و لطف خود قرار دادي تا در اين برهه زماني در زير سايه ولايت فقيه زندگي كنيم .
مسئوليت آموزش عقيدتي نيروهاي بسيج را عهده دار بود .به كارش عشق مي ورزيد و
مأموريت هاي زيادي در طي فعاليت و كارش به نحو احسن انجام داد.
اصرار داشت هميشه در جبهه باشد اما به دليل نياز به كادر آموزشي، سپاه چنين اجازه اي به او نمي داد.
با اصرار زياد و پيگيري هاي مستمر در دي ماه سال 1362 مأموريت شش ماهه اي را براي فعاليت در سپاه بانه به او دادند. او محور فعاليتش را در بانه ,تشكيل كلاس هاي عقيدتي، سياسي و نظامي براي رزمندگان اسلام گذاشت .
محسن علاوه بر مسئوليت آموزشي سپاه بانه در عمليات پاكسازي مناطقي كه ضد انقلاب حضور داشت و اقدامات خرابكاري بر عليه مردم انجام مي داد نيز شركت مي كرد.
روز پانزدهم خرداد 1363 در راهپيمايي مردم بانه كه به مناسبت قيام پانزده خرداد 1342مقارت با پنجم رمضان المبارك انجام شده بود و در بمباران ناجوانمردانه هواپيماهاي عراقي به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميدرضا شريف الحسيني : فرمانده مهندسي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در استان «خراسان»
آخرين نفر را كه از كلاس بيرون كرد ،در كلاس ها را قفل زد و با پارو تا جلوي در حياط ،برف ها را كه تا زانويش مي رسيد ،پاك كرد و از مدرسه زد بيرون .هوا گرگ و ميش بود .نگاه كرد به آسمان . پر بود از ابرهاي تيره و برف آلود .
چند لحظه اي در مدرسه ايستاد و بعد راه افتاد طرف خانه كه خيلي هم دور نبود .روستاي رادكان در سكوت زمستاني سياه به نظر مي رسيد .هيچ كس ،جز چند سگ ولگرد ،ديده نمي
شد .سگ ها با ديدنش شروع كردند به پارس كردن . پوشه زير بغلش را با لا ي سر برد .سگ ها از صدا افتادند .
زبان بسته ها ،حتما گرسنه اند .كاش مي توانستم چيزي جلوشان پرت كنم .زمستان هم عجب مكافاتي دار د .
فكر مي كرد به شهر و دانشسرايي كه از آن فارغ التحصيل بود .
شهر كجا و روستا كجا .چند سال بايد از اين روستا به آن روستا بروم .
شانه با لا انداخت .عاشق شغلش بود .طاهره هم از آن زندگي راضي بود .به ياد طاهره و بچه اي كه در راه بود ،افتاد .پا تند كرد ماماي پير روستا ،گفته بود زنش پا به ماه است و بايد مواظب باشد .يكهودلشوره گرفت .
خدا كند موقع زايمان زياد اذيت نشود .خيلي نگران هستم .براي چه ،خودم هم نمي دانم .كاش برده بودمش خانه پدرش .آنجا امن تر از اين روستا ي دور افتاده است .
به در خانه رسيد .برف ريز ريز شروع كرد به باريدن .دست كشيد به كلاهش .خيس بود .از دانه هاي ريز برف .در را آهسته باز كرد .لامپ ،نور زرد رنگش را پر كرده بود تو اتاق .قاب پنجره از نور لامپ هاي پايه بلند ،طلايي رنگ شده بود .بلند طاهره را صدا زد .جوابي نگرفت .
حتما خوابيد ه
در را آهسته باز كرد .باد و برف جلو تر از خودش داخل اتاق شد .چشم چرخاند تو چهار ديواري .
طاهره از سرما مچاله شده بود تو خودش .رفت بالاي سرش .درد تو چشم هاي زن موج مي زد .پيشاني اش پر شده بود از دانه هاي درشت عرق
سرد .
موقعش است ؟
زن فقط سر تكان داد و لبهاي بي رنگش را جنباند .
سر چرخاند طرف والور كه گوشه اتاق در حال پت پت بود .دويد بيرون و گالن آهني نفت را آورد .بوي نفت ،پر شد تو اتاق نگاه كرد به طاهره .همچنان مي لرزيد .
من مي روم دنبال ما ما .سعي كن آرام باشي .زودي بر مي گردم .
هنوز ساعتي نگذشته بود كه با صداي ما ما ،برف هاي روي شانه و كلاهش را تكاند و دويد طرفش .
مبارك باشد ...بچه پسر است .زنت هم سالم است .برو پيش شان .
بچه را آهسته از كنار طاهره كه با چشمان براق نگاهش مي كرد ،بر داشت .لاغر بود و ضعيف .زير گوشش اذان داد و اسم گذاشت .
«حميد رضا شريف الحسيني» در دوازدهم دي 1335 در «مشهد »متولد شد .دوران ابتدايي را در دبستان« شيخ الرئيس»: ،«نهم آبان» و «خطا طان» گذراند .دو سال پنجم و ششم را تحت معلمي و مديريت پدر سپري كرد .شروع دوران متوسطه ،همراه با شروع فعاليت هاي مذهبي ،اعتقادي و انساني او به شمار مي رود .همگام با اولين كلاس دبيرستان ،كمك هاي آموزشي و اسلامي خويش را به بچه هاي بي سر پرست درموسسه ي« محبان الرضا» آغاز كرد . اين گام تا آخرين روزهاي زندگي اش ادامه داشت .او اولين روز عيد و جمعه ها و حتي كوچكترين فرصتش را با آن ها گذراند و آنها را بهترين دوست خود مي دانست .
در سال 1354 ،ششمين سال دبيرستان را با موفقيت گذراند .با قبول شدن در كنكور ،هم در دانشكده مهندسي و هم در
كنكور اعزام خارج ماندن در ايران را ترجيح دادند .وارد دانشكده «مهندسي »در« مشهد»و دررشته «راه و ساختمان» شد .پس از سه سال تحصيل ،در سال 1357 همراه تعدادي از دوستانش ،از طرف دانشكده به «اروميه» رفت .پس از دو ماه از دوستانش جدا و به تنهايي به «مرند» فرستاده شد .او خاطرات تلخي از دوران كار آموزي داشت .تنها بودن در ميان گروهي از مهندسان شيفته ي غرب او را آزاد مي داد .
با شروع انقلاب ،كار آموزي را رها كرد و به« مشهد» باز گشت .در زمان انقلاب ،همكاري گسترده اي با انجمن اسلامي دانشكده مهندسي داشت .منسجم كردن دانشجويان ،چاپ اعلاميه هاي امام ،نوشتن شعار در نيمه هاي شب در خيابانها و شركت در راهپيمايي ها گوشه اي از فعاليت هاي او را تشكيل مي داد .
پس از پيروزي انقلاب ،در دي ماه سال 1358 ازدواج كرد كه حاصل آن دو پسر به نام هاي« محمد» و «ميلاد» است كه «ميلاد» بعد از شهادت پدر به دنيا آمد .
در اين زمان ،انقلاب فرهنگي به خاطر دگر گون كردن نظام فرهنگي حاكم بر دانشگاه ها اجرا شد كه او در جلسات مستمر آن شركت كرد .
در سال 1360 به خاطر اين كه از سالها پيش همكازي زيادي با مسجد «فلسطين» داشت ،انجمن اسلامي را تشكيل داد و كتابخانه را به وسيله كتابهاي خودش راه اندازي كرد . در اين زمان ،كميته عمران ،يك هيات تصميم گيري به نام هيات هفت نفره انتخاب كرد كه او يكي از اعضاي آن بود .
دانشجويان پس از مشاهده ي كوشش صادقانه و اخلاص واقعي اين فداكار ،او
را به عنوان نماينده خود در هسته آموزشي انتخاب كردند .بعد ها طرح هاي زيادي از جمله چگونگي تحقيقات در سطح كشو.ر ،استخدام و تربيت مدرس ،چگونگي آموزش به دانشجويان را ارائه داد .
او مسئول اداره زمين شهري «مشهد» شد و با مفاسد زيادي مبارزه كرد و براي مستضعفان خانه و زمين مهيا كرد . در سال 1361 به استخدام سپاه در آمد .در سال 1362 به دنبال اتمام ماموريت در داره ي زمين شهري ،در دفتر مهندسي سپاه در رابطه با مسئوليت قبلي اش ،گرفتن زمين براي پايگاه ها و ادارات سپاه در شهرستان هاي استان خراسان بود .
در سال 1363 كه عمليات «ميمك» ،«عاشورا» و« بدر» انجام شد ،تداركات و آماده سازي راه ها و تنظيم و تقسيم كار بين نيروهاي واحد مهندسي را قبل از عمليات انجام داد .
در سال 1363 با مسئوليت جديد ،به عنوان مسئول دفتر مهندسي منطقه استان خراسان و سمنان و مازندران مشغول كار شد .در همان زمان ،تشكيلات مهندسي چندين قرار گاه در جبهه زير نظر او كار مي كردند .او چند روز مانده به هر عمليات خود را به جبهه مي رساند .
درسال 1364 براي شركت در عمليات «ظفر يك» ،«ظفر دو» ،« قدس »و« والفجر هشت» خود را به جبهه رساند .چند هفته قبل از عمليات «كربلاي 4 »،در جلسه تعدادي از مهندسين در دفتي مهندسي ،صريحا گفت كه اين آخرين جلسه ماست و پس از اين همچنان براي اسلام خدمت كنيد .
بعد از جلسه ،تنها عازم« اهواز» شد .در« اهواز» اسكله هايي آماده شد ..جلساتي با مسئولين قرار گاه ها ،پدافند و مهندسي يگاه
ها بر گزار و استحكامات و تداركات نيروي خودي بررسي كرد .او چندين پل را ترميم و چند نقشه را برايب شروع عمليات «كربلاي 4» تهيه كرد و محل سنگر ها و خاكريز ها را روي نقشه مشخص كرد .
پس از مستقر شدن نيروي مهندسي در خطوط عملياتي خود نيز در سنگر قرار گاه مستقر شد .
پس از شركت در جلساتي در قرار گاه خاتم الانبياء(ص) با حضور« آيت الله هاشمي رفسنجاني» و فرمانده سپاه آماده انجام كارهاي ديگري براي عمليات« كربلاي 5 »شد . او چندين بار بيمارستان صحرايي از جمله بيمارستانهاي« امام رضا(ع)» ،«شهيد بهشتي» و «خاتم الانبياء(ص)» را ساخت .
نيمه شب 21 دي 1365 فرا رسيد .او تا صبح در خط مقدم به سر مي برد .پس از نماز شب ، آخرين نماز صبح را هم خواند و با يك تويوتا براي ديدار از كارهاي جهاد سازندگي ،تنهايي به راه افتاد .دو نفر از مهندسين همكارش ، خواستند كه با او بروند .ولي قبول نكرد .در جاده اي كه گلوله و بمب و خمپاره بر سر آن مي باريد ،به راهش ادامه داد و قبل از طلوع خورشيد ،با اصابت بمب خوشه اي هواپيماهاي عراقي به ماشين دعوت پروردگار را لبيك گفت .
منابع زندگينامه :"خاطرات دور"نوشته ي داود بختياري دانشور،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروه الله اكبرواولين شهيد روحاني دفاع مقدس
شيخ محمدحسن شريف قنوتي ، كه بعدها به ويژه در روزهاي آغازين جنگ تحميلي عراق عليه ايران به « شيخ شريف » شهرت يافت ، در 3 تير 1313 در روستاي قصبه ، از توابع اروندرود آبادان ، در خانواده اي
روحاني و متدين چشم به جهان گشود . در دوران كودكي به كسب علوم و معارف ديني روي آورد و مقدمات اسلام را نزد عمويش ، عبدالستار اسلامي ، سپس عبدالرسول قائمي در آبادان فراگرفت . در 1337 ش با توجه به رونق علمي حوزه علميه بروجرد دوره سطح و بخشي از خارج را به پايان رساند ، سپس براي تكميل تحصيلات حوزوي وارد حوزه علميه قم شد و محضر درس آيت الله سيد محمدرضا گلپايگاني و نيز امام خميني (س) ، را درك كرد و تا مرتبه اجتهاد پيش رفت .
وي مبارزات سياسي خود را از زمان فعاليت فدائيان اسلام آغاز نمود و همكاري هاي اندكي با آن گروه ، به ويژه شهي_د سي_د مجتبي ميرلوحي ( نواب صفوي ) داشت . او در كنار مبارزات سياسي فعاليت هاي اجتماعي را نيز ادامه داد و در 1337 ش پس از اتمام درس خارج در محضر آيت الله گلپايگاني ، از سوي ايشان براي امور تبليغ به سرنجلك و سپس اردكان ف_ارس اعزام گرديد . او چندين سال در روستاها و بخش هاي اردكان فارس به تبليغ و ترويج احكام اسلامي پرداخت و در كنار آن فعاليت هاي اجتماعي زيادي انجام داد و در روستاها براي مردم مسجد ، حمام و دبستان ساخت و در رفع برخي از مشكلات آنان كوشيد . او به منظور كمك به معيشت خانواده هاي فقير صنعت قاليبافي را با ايجاد دارهاي قالي در منازل توسعه داد . همين اقدامات سبب شده بود كه وي محبوبيت و مقبوليت خاصي در ميان مردم آن سامان بيابد . شريف قنوتي براي مردم
اردكان فارس و حومه مصلحي خيرانديش ، معلمي آگاه ، مبلغي متقي ، عالمي دلسوز و مرجعي براي حل مشكلات و نيز شريك غم ها و شادي هاي آنان بود .
از اقدامات مفيد و خيرخواهانه شريف قنوت_ي در اردكان فارس ، تشكيل و تأسيس چند مسجد ، مهديه ، حوزه علميه و صندوق قرض الحسنه بود .
با شروع نهضت اسلامي به رهبري امام خميني در 1342 ش ، فعاليت هاي سياسي شريف قنوتي شدت بيشتري يافت . او با وجود جو خفقان حاكم در زمان پهلوي ، در مساجد به سخنراني و افشاگري مي پرداخت و آشكارا به دفاع از امام خميني پرداخته و اعلاميه ها و رساله ايشان را با ياري ديگر همرزمانش در بين مردم توزيع مي كرد . شب ها در منزل عده اي از انقلابيون جلسات مخفي تشكيل مي دادند و به گفتگو و مباحثه پيرامون اسلام به ويژه قرآن مي پرداختند . عمده ترين تلاش او در منطقه فارس به ويژه اردكان ، رشد آگاهي و معنويت مردم ، آشنايي آنان با نهضت اسلامي و ارشاد جوانان بود . فعاليت هاي سياسي او سبب شد كه ساواك فارس توجه ويژه اي به او داشته باشد و فعاليت ها و حركات و رفتارهاي او را زير نظر بگيرد . او در دوره اي در انديشه تشكيل گروهي مسلحانه به نام انصارالزهرا بود كه عده اي را نيز به همين منظور تربيت كرد ، اما وقتي نظرات امام خميني ، رهبرِ مبارزه ، را درباره شيوه مبارزه جويا شد ، فعاليت هاي گروه مزبور را به سمت مبارزه فرهنگي با رژيم پهلوي
سوق داد . او در آگاهي و روشنگري مردم نقش بسزايي ايفا كرد و بارها تحت تعقيب ساواك قرار گرفت و بازداشت و زنداني گرديد . در يكي از اين بازداشت ها طوايف اطراف اردكان شيراز در حمايت از شريف قنوتي جلوي ژاندارمري تجمع كرده و اخطار دادند كه اگر شريف قنوت_ي از زندان آزاد نشود كشتار عظيمي به راه خواهند انداخت . رژيم براي آرام كردن اوضاع مدت كوتاهي بعد او را از زندان آزاد كرد ، اما ممنوع المنبر نمود . در گزارشات برجاي مانده ، از ساواك شريف قنوت_ي روحاني افراطي پيرو عقايد و افكار امام خميني معرفي شده است . او در دوراني كه از سوي ساواك ممنوع المنبر شده بود مبارزات خود را به اشكال مختلف ادامه داد و منزلش محل رجوع جوانان و انقلابيون واقع شد . شريف قنوتي پس از مدتي به عنوان نماينده حضرت امام خميني در اردكان و حومه برگزيده شد . او وجوهات شرعي را از مردم دريافت مي كرد و به شهر قم و نجف ارسال مي نمود . در طول اين مدت ، بارها با حضرت امام خميني از طريق مكاتبه ارتباط يافت كه در داخل متن در بخش مربوطه به اين مكاتبات اشاره شده است . فعاليت هاي شريف قنوتي سبب شد كه ساواك شيراز احساس خطر نموده و نسبت به دستگيري وي اقدام كند . آنان به منزل شريف قنوتي حمله بردند اما به وي دست نيافتند ، چون شريف قنوتي اندك زماني پيش از آن با ياري همسايه ها با تعدادي اعلاميه به اصفهان رفته بود . ساواك شيراز موضوع
را با ساواك اصفهان در ميان گذاشت و عوامل رژيم ، شريف قنوتي را با تعدادي اعلاميه امام خميني دستگير كرده و تحت شديدترين شكنجه ها قرار دادند . وي پس از مدتي آزاد گرديد و بلافاصله به اردكان فارس مراجعت كرد و مورد استقبال مردم آن سامان قرار گرفت .
در 1349 ش ، پس از شهادت آيت الله سيد محمدرضا سعيدي ، بار ديگر به دليل فعاليت هاي سياسي اش دستگير و مدتي زنداني گرديد ، اما اين دستگيري ها و بازداشت ها نمي توانست او را از راهي كه در پيش گرفته بود و هدفي كه براي آن تلاش مي كرد ، منصرف سازد .
محمدحسن شريف قنوتي در 1355 ش خانواده اش را به بروجرد انتقال داد و خود با استفاده از نام مستعار « شريف طبع » فعاليت هاي سياسي اش را ادامه داد . با اوج گيري مبارزات مردمي براي پيروزي نهايي ، بر وسعت فعاليت هاي شريف قنوتي افزوده شد و از آنجا كه وي در اردكان ، شيراز ، ياسوج و اصفهان براي عوامل رژيم فرد شناخته شده اي بود ، به مسجدسليمان رفت تا راحت تر به فعاليت هايش ادامه دهد . او در آن سامان به ارشاد و تبليغ مردم و نيز به روشنگري عليه رژيم په_لوي پرداخت و در كنار آن به نشر و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام خميني ادامه داد . او براي آن كه به راحتي به دست عوامل ساواك نيفتد ، شب ها را به همراه عده اي از ياران انقلابي اش در مسجد مي ماند . پس از مدتي ، ساواك
مسجدسليمان از وجود او احساس خطر كرده و براي دستگيري وي اقدام كرد . عوامل رژيم در آبان 1357 شبانه از پشت بام به مسجد ريخته و پس از دستگيري شريف قنوتي به زندان اهواز انتقالش دادند . او در زندان هم ساكت نمان_د و به افش_اگري عليه رژي_م ادام_ه داد . چند بار هم دست به اعتص_اب غذا زد و در عاش_وراي س_ال 1357 پس از عزاداري ، به همراه برخي ديگر از انقلابيون اعتصاب زندانيان را ساماندهي كرد .
شريف قنوتي در 2 دي سال 1357 از زندان اهواز رهايي يافت و به بروجرد بازگشت و به هدايت و سازماندهي راهپيمايي ها و مبارزات مردمي پرداخت . همسرش مي گويد : « شب ها با قم و تهران تلفني تماس مي گرفت و براي راهپيمايي ها شعار تهيه مي كرد و يا از دوستان خود براي خواندن و توزيع و پخش اعلاميه هاي امام كمك مي گرفت » . او داراي طبع شعري هم بود و در راهپيمايي ها و تجمعات ، اشعار و سروده هاي خود را براي مردم مي خواند . فعاليت هاي انقلابي شريف قنوتي در بروجرد به حد فزاينده اي چشمگير بود .پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، بار ديگر به اردكان فارس رفت و بنا به درخواست مردم منطقه مسئوليت نمايندگي شوراي شهر را عهده دار شد و با ياري آيات بهاءالدين محلاتي و عبدالرحيم رباني شيرازي به فعاليت هاي عمراني و اجتماعي مشغ_ول گرديد . در اوايل س_ال 1359 ش به بروجرد رفت و به عنوان نماينده ويژه دادستان انقلاب اسلامي بروجرد مشغول خدمت شد .
با آغاز
جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، عرصه ديگري از مبارزات شريف قنوتي آغاز شد . او اين بار به شكلي ديگر وارد مبارزه شد . ابتدا براي اولين بار ستاد كمك رساني به مناطق جنگي جنوب و غرب كشور را در بروجرد به راه انداخت و در 3 مهر 1359 با كارواني متشكل از چندين كاميون ( به قولي 21 كاميون ) آذوقه اهدايي مردم بروجرد به خرمشهر اعزام گرديد . پس از بازگشت ، در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنان به جبهه هاي نبرد فعال شد . در اواسط مهر به همراه تشكلي از جوانان بروجرد به خرمشهر رفت و خود لباس رزم پوشيد و با تشكيل گروه هاي چريكي الله اكبر و گروهان هاي مقاومت ، خرمشهر را براي چندمين بار از خطر سقوط حتمي نجات داد . فعاليت ها و مقاومت هاي او و يارانش دشمن را به ستوه آورده بود و ستون پنجم دشمن مي كوشيد به هر طريق ممكن شيخ شريف را از سر راه بردارد . گروه او در جنگ تن به تن اغلب موفق بيرون مي آمد و اين شكست ها براي دشمن سنگين بود . شيخ شريف علاوه بر فرماندهي برخي از محورها در خرمشهر و هدايت نيروها ، مسئوليت تأمين مهمات نيروها را هم عهده دار بود . در روز 24 مهر 1359 ، وي به هنگام رساندن مهمات به يكي از نقاط درگيري در خيابان چهل متري خرمشهر ، به مقر عوامل بعثي وارد شد . نيروهاي بعثي با مشاهده وانتِ حامل شريف قنوتي ، براي از بين بردن او به سرعت دست به
كار شدند و وانت مزبور را زير رگبار گلوله بستند . شيخ كه به همراه راننده اش در ميان آتش عراقي ها گرفتار شده بود تصميم گرفت از محل دور شود ، اما عراقي ها لاستيك اتومبيل را نشانه رفتند و ديگر كاري از دست شيخ و راننده اش برنمي آمد . عراقي ها براي از بين بردن او نيروي زيادي به ميدان معركه هدايت كردند و سرانجام شيخ را بر اثر اصاب گلوله به آرنج ها و زانوها و گردن از پاي درآوردند . وقتي شيخ شريف روي زمين افتاد ، آنان خود را به او نزديك كرده و با استفاده از سرنيزه فرق سرش را شكافتند و كاسه سرش را جدا كردند ... . مدتي بعد رزمندگان اس_لام خود را به محل نبرد رساندند و پس از س_اعت ها جنگ تن به تن ، پيكر شيخ را از دست متجاوزان گرفتند و به پشت جبهه انتقال دادند . آن روز شيخ و عده اي از يارانش در نقاط مختلف شهر ، مردانه با دشمن متجاوز جنگيدند و پس از رشادت هاي فراوان به شهادت رسيدند و نام خرمشهر هم به خونين شهر تغيير يافت .
منابع زندگينامه :شيخ شريف نوشته ي جواد كامور بخشايش ،نشر عروج،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا شريفي پناه : معاون رئيس اداره آموزش وپرورش شهرستان بيرجند
سال 1323 در "مود "يكي از روستاهاي اطراف بيرجند، ديده به جهان گشود. پدرش، محمد حسين شريفي پناه، از تجار معروف فرش شهر بيرجند و در عين حال فردي مومن و مذهبي بود. از اين رو در همان دوران كودكي او را با قرآن
و احكام دين آشنا كرد. غلامرضا كه وجودش با عشق به قرآن و ائمه اطهار عجين شده بود، ساعتها كنار پدر مي نشست و به صورت دلنشين قرآن گوش مي داد و خواندن نماز را از او تقليد مي كرد. به همراه پدر در جلسات روضه و هيت هاي مذهبي حاضر مي شد و كلام الله را با صوتي زيبا تلاوت مي كرد. با رسيدن به سن هفت سالگي وارد دبستان روستاي مود شد. خانواده او در اين دوران، بارها و بارها شاهد كمكهايش به دانش آموزان نيازمند مدرسه بودند.
شش سال ابتدايي را در همان دبستان به پايان رساند و سپس براي ادامه تحصيل به بيرجند رفت. سه سال اول دبيرستان را در بيرجند سپري كرد و پس از آن، براي بهره گيري از امكانات تحصيلي بهتر و بيشتر به تهران عزيمت كرد. از اين زمان بود كه تغيير و تحولات چشمگيري در شخصيت و زندگي غلامرضا پديد آمد. با يكي از روحانيون مبارز آشنا شد و با راهنمايي هاي او و مطالعات فراوان، نسبت به جريان هاي سياسي آن روز آگاهي پيدا كرد. پس از آن كه امام خميني رهبر نهضت اسلامي مردم ايران را شناخت، با عشق و ارادتي خاص به نشر عقايد و فرامين ايشان پرداخت. نوارهاي سخنراني و اعلاميه هاي امام را با دقت نگهداري و بين افراد قابل اعتماد پخش مي كرد. در باره امام خميني مي گفت:
«ايشان رهبر آيندۀ كشورمان خواهد شد، آيت الله خميني، رهبري مردم را به عهده خواهد گرفت. بايد منتظر چنين روزي باشيم.»
دورۀ دبيرستان را در رشته رياضي و با نمرات خوب
به پايان رساند و پس از اخذ ديپلم وارد سپاه دانش شد. در تمام اين دوران به آموزش دانش آموزان محروم روستايي و روشن كردن افكار آنها همت گماشت. در پايان اين دوره در كنكور دانشگاه شركت كرد، اما پذيرفته نشد. بعدها در دوره هاي آموزش ضمن خدمت شركت كرد و فوق ديپلم گرفت. از آن پس در كسوت معلمي، خدمات ارزنده اي به فرزندان سرزمينش ارائه كرد.
در سال 1350 ازدواج كرد. او كه ديگر به بيرجند برگشته بود، فعاليت هاي ضد رژيم خود را شروع كرد و اولين راهپيمايي شهر بيرجند را به راه انداخت. اين فعاليتها به حدي رسيد كه مامورانت رژيم او را دستگير كردند. با اين كه در زندان شكنجه شده بود، پس از رهايي نيز مبارزاتش را ادامه داد و تا ورود امام خميني به ايران و پيروزي انقلاب از پا ننشست.
شركت در جهاد سازندگي، كميته انقلاب اسلامي، عضويت در شوراي مركزي حزب جمهوري اسلامي و شوراي بنياد مستضعفان، معاونت آموزش و پرورش بيرجند و مديريت آموزشي مدارس راهنمايي از جمله فعاليت هاي او پس از پيروزي انقلاب به شمار مي رود.
با شروع جنگ تحميلي در قالب معلمي توانا و پر تلاش كه تا مدتها در پشت جبهه فعاليت مي كرد. با اين كه در امور كمك رساني، تبليغات و كارهاي فرهنگي، بسيار كوشا بود، اما شركت در جنگ و جبهه و حضور در خط مقدم را تكليف خود مي دانست. تا اين كه به عنوان بسيجي به جبهه اعزام شد.
در جبهه نيز كلاس هاي درس خود را رها نمي كرد. تشكيل كلاس هاي عقيدتي، سياسي،
فرهنگي، مراسم دعا، روضه و در كنار آن آمادگي جسماني، از جمله فعاليت هاي مهم او در آن ايام به شمار مي رود.
او فردي پر تلاش و خستگي ناپذير بود. در راستگويي، خوش خلقي و دفاع از حق، پيشتاز بود و مي گفت:
«حق را بايد گرفت حتي اگر در دهان شير باشد».
ساده زيستي، سر لوحه زندگي اش بود و اعتقاد داشت كه بهترين زندگي، زندگي ساده و بي تجمل، يعني آن چيزي است كه بزرگان و رهبران دينمان در پيش گرفته بودند.
در برابر مشكلات با صبر و تحمل زياد مي ايستاد و مي كوشيد كه با درايت و تفكر آن ها را حل كند.
نگاه او به شهادت، نگاهي عاشقانه و عارفانه بود. هميشه اين حديث قدسي را بر زبان داشت:
من طلبتي و جدني ...
و اين شعر عارف بزرگ، خواجه عبدالله انصاري، را نيز فراموش نمي كرد:
آن كس كه تو را شناخت جان را چه كند
فرزند و عيال و خانمان را چه كند
ديوانه كني هر دو جهانش بخشي
ديوانۀ تو هردو جهان را چه كند
اين انسان بزرگ و وارسته كه آرزويي جز جهاني شدن اسلام نداشت، سرانجام در تاريخ 26/10/1365 در عمليات كربلاي 5 در اثر برخورد گلوله دوشيكا به شهادت رسيد. به گفتۀ همرزمانش به هنگام شهادت، لبخندي بر لب داشت. لبخندي كه نشان از پيوستن او به معشوق ابدي و خالق بحر بي ساحل عشق بود. به راستي كه غلامرضا شريفي پناه مصداق بزرگ آن حديث قدسي بود كه پيوسته بر لب داشت. منابع زندگينامه :بحربي ساحل،نوشته ي فهيمه محمدزاده، نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد
خراسان،مشهد-1381
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي شريفي زارچي : قائم مقام فرمانده آماد وپشتيباني تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در شهرستان" زارچ"و در خانواده اي مذهبي و زحمتكش كودكي پا به عرصه وجود نهاد كه نام او را محمد علي نهادند . با آمدنش جشن و سرور به پا كردند. اين كودك دوست داشتني شيريني هر محفل بود و در محيط خانه دست به دست مي گشت و مورد علاقه اهل فاميل بود .
محمد علي روز به روز رشد يافت و با تربيت اسلامي زندگي خود را جهت داد. براي تحصيل به دبستان رفت و تا پايان دوران متوسطه با جديت تمام درس خواند و در هنرستان فني و مهندسي "آلادپوش "موفق به اخذ ديپلم شد.
ا و در طول تحصيل از كار و فعاليت براي كمك به خانواده غافل نمي شد و با اخلاق اسلامي و روحيه عالي با دوستان برخورد مي كرد .
هيچ گاه از عبادت پروردگار و انجام امور ديني دريغ نمي ورزيد, همواره به ياد خدا بود و همه را سفارش مي كرد تا دوستي و نزديكي به پروردگار را سر لوحه كارهاي خود قرار دهند. در اوج مبارزات انقلاب دوشادوش ساير دوستان خود در عرصه هاي گوناگون انقلاب شركت داشت و براي پيشبرد انقلاب و نهضت امام خميني (ره) شبانه روز در تلاش بود. وقتي انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد و جنگ تحميلي آغاز شد، در همان روزهاي هاي اول وارد سپاه شد و به جبهه رفت.مدت زيادي را در جبهه ودر كنار رزمندگان مخلص خطه كوير با رزم بي امان خود بر عليه ارتش بعث عراق به حماسه آفريني پرداخت.
روزي
كه او به جبهه رفت يك رزمنده عادي بود اما مدتي نگذشت كه به خاطر شجاعت و كارآمدي اش مسئوليتهاي زيادي به او واگذار شد.
قائم مقامي آماد وپشتييباني تيپ 18الغدير آخرين مسئوليت اوبودو در همين مسئوليت نيز به درجه ي رفيع شهادت نائل آمد.ا و در تاريخ 1/11/1365 در منطقه شلمچه ودر عمليات بزرگ كربلاي پنج بر اثر اصابت تركش خمپاره به ملكوت اعلي پيوست. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد ابراهيم شريفي : فرمانده واحد طرح و عمليات تيپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
چهارم فروردين ماه سال 1321، در روستاي قلعه سرخ در شهرستان تربت جام به دنيا آمد. سه فرزند قبل از او به علت نبود امكانات درماني وفات يافته بودند.محمد ابراهيم در محضر استاد بزرگوارش مرحوم شيخ قاسم توكلي كه از روحانيون معروف منطقه بود، به كسب علم و دانش پرداخت. قرآن و چند كتاب ديگر را در محضر آن استاد بزرگوار فرا گرفت و علاقه خاصي به تلاوت قرآن و فراگيري احاديث از خود نشان مي داد. او در اين زمان به كار كشاورزي مشغول بود.محمد ابراهيم در 16 سالگي، پدر خود را از دست داد.
در سال 1338 ازدواج كرد و حاصل 27 سال زندگي مشترك آنها 9 فرزند به نام هاي ليلي، طوبي، فاطمه، طاهره، عليرضا، صديقه، حميدرضا، محمد، و اسماء مي باشند.
در زمان اوج گيري نهضت اسلامي، رهبري مردم منطقه را به عهده داشت و با شكل دهي تظاهرات و تشكيل جلسات مذهبي و ديني به افشاگري عليه رژيم پهلوي مي پرداخت.
محمد
ابراهيم قبل از انقلاب از افراد انگشت شماري بود كه اعلاميه هاي حضرت امام را به محل سكونتش مي آورد و نسبت به پخش آن در بين مردم اقدام مي كرد. بارها مورد تعقيب مامورين جنايت پيشه شاه قرار گرفت و بارها تهديد به مرگ شد. او در تمامي تظاهراتي كه در منطقه زندگينش تشكيل مي شد، مسلحانه شركت مي كرد و در اغلب تظاهرات شهر مشهد علي رغم مسافت طولاني حضور داشت. عاشق امام بود و تنها آرزويش سلامتي و طول عمر ايشان. در سال 1357، مادرش نيز دار فاني را وداع گفت.
پس از پيروزي انقلاب اسلحه به دست گرفت و در 5 فروردين 1358 عضو كميته و عضو ستاد اجرايي فرمان امام در تربت جام شد. پس از تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در تاريخ 10/5/1358 عضو رسمي آن نهاد شد و پس از چندي به عنوان مسئول گروه مبارزه با مواد مخدر تربت جام منصوب و با سوداگران مرگ به مبارزه مشغول شد. خيلي مهربان بود و با همه به خوبي و مهرباني رفتار مي كرد. به نماز اول وقت و خواندن قرآن تاكيد داشت و هميشه سفارش مي كرد بچه ها را طوري تربيت كنيد كه نماز و قرآن را فراموش نكنند و در مورد حجاب خيلي حساس بود و مي گفت: بايد كاملا حجاب را رعايت كنيد.
محمد ابراهيم، زماني كه ميهن از جنوب و غرب مورد حمله رژيم بعثي عراق قرار گرفت، عازم ميادين نبرد شد. در عمليات شكستن حصر آبادان به عنوان مسئول دسته انتخاب شد و در اين عمليت از ناحيه سر، شكم، پهلو، سينه و
گردن به سختي مجروح و مدت زيادي در بيمارستان دكتر شريعتي مشهد بستري شد.
پس از بهبودي نسبي، دوباره به سپاه مراجعه كرد و به پاسگاه جنت آباد (صالح آباد) كه زير پوشش پايگاه تربت جام بود، اعزام شد و از آنجا روانه بيت حضرت امام شد و مدت شش ماه در آنجا مشغول خدمت بود.
پس از آن دوباره عازم جبهه شد. در عمليات طريق القدس فرماندهي گروهان را پذيرفت و سپس به فرماندهي گردان انصار الحسين كه جمع آوري و تخليه شهدا و مجروحان را به عهده داشت، منصوب شد.
برادر خانم او محمد امين توكلي در اين عمليات به شهادت رسيد و پيكرش به وسيله محمد ابراهيم به تربت جام آورده شد. در عمليات رمضان فرماندهي گروهان را به عهده گرفت و در عمليات مسلم بن عقيل معاون فرمانده گردان شد و فرماندهي يكي از محورهاي عملياتي را به عهده داشت كه در اين عمليات براي دومين بار مجروح شد. در عمليات والفجر مقدماتي، فرماندهي گردان الحديد را پذيرفت و در زمان آفند(دفاع)، مسئول محور عمليات بود. در عمليات خيبر سمت فرمانده واحد طرح و عمليات لشكر 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت. در سال 1365 توفيق زيارت خانه خدا نصيبش شد.
دريك مورد ايشان براي شناسايي به پشت سر دشمن رفته بود و در آن موقعيت به نماز ايستاد و وقتي مورد اعتراض قرار گرفت، گفت: اگر ما نماز را براي خدا بخوانيم، دشمن هيچ گاه ما را نمي بيند.
در عمليات والفجر 3 وقتي كه نيروهاي گردان تحت فرماندهي اين سردار، كله قندي را گرفته بودند، دشمن از سمت چپ ارتفاع
قلاويزان تك سنگيني را شروع كرد، ايشان در سنگر نشسته بودند كه به ايشان خبر رسيد دشمن دست به حمله زده است و الان است كه شهر مهران را تصرف كند، گفت: ناراحت نباشيد، من چايم را مي خوردم انشاالله پدرشان را در مي آوريم. با عزم راسخ حركت كرد، گفت: نيم ساعت بعد به فلان منطقه برايم مهمات بفرستيد. همه تعجب كرديم، مگر امكان دارد كه به اين سرعت بتوان دشمن را عقب راند، ايشان گفت: اگر ما بر حق هستيم قطعا از اينها بيشتر هم جلو خواهيم رفت. پس از گذشت نيم ساعت، صداي دلنشين او شنيده شد و از همان نقطه اي كه قبلا گفته بود، تقاضاي مهمات كرد.
در عمليات والفجر 8، فكر مي كرديم كه گذشتن از اروند رود و در آن طرف رود خانه، خط شكستن غير ممكن است. ولي پس از شنيدن صحبتهاي شيواي او به حمد خدا حركت كرديم و با استعانت از امداد هاي غيبي پيروز شديم.
در عمليات ديگري كه به ايشان پيوستم، ديدم كه خودش آرپي جي را به دست گرفته و تك دشمن را جواب مي دهد. اين كار ايشان از صبح تا ساعت 2 بعد از ظهر ادامه داشت. تا آنجا كه چهره اين فرمانده از شدت نور آفتاب و گرد و غبار سياه شده بود و به سختي مي شد ايشان را شناخت.
رزمنده ها در جبهه به او «بابا شريف» «چريك پير» و «پدرجنگ» لقب دادند.
در عملياتي كه چند بالگرد به منطقه عملياتي آمده بودند، ايشان با يك سلاح سبك سر خلبان هليكوپتر را نشانه گرفت و او را به درك واصل كرد
و هليكوپتر سقوط كرد. از آن به بعد شهيد را با لقب (چريك پير) خطاب مي كردند. او خبر پيروزي رزمندگان و سرنگوني هليكوپتر را به طور مستقيم از صدا و سيماي جمهوري اسلامي اعلام كرد.
در 20 عمليات شركت داشت و در عمليات هاي ذيل مجروح شد: عمليات شكست حصر آبادان، مسلم بن عقيل، والفجر 1، والفجر 3، خيبر، والفجر 8 كه در عمليات والفجر 8، خبر شهادت برادر محترمش حاج حسن شريفي و داماد عزيزش حسين يار خواه را شنيد.
محمد ابراهيم شريفي، سرانجام در ساعت 10 شب 23 دي 1365، در حين فرماندهي عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت دو گلوله به قلبش شهيد شد.
پيكر او در تاريخ 29 دي 1365 در تربت جام به همراه يازده تن ديگر از همسنگرانش تشييع شد و براي تشييع مجدد به مشهد انتقال داده شد. در روز پنج شنبه 1 بهمن 1365 در شهر مشهد تشييع و در بهشت رضا (ع) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس شعيبي : فرمانده گروهان يكم از گردان جندالله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يكم ارديبهشت سال 1333 در روستاي گسك از در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. براي فرا گرفتن قرآن به مكتبخانه رفت تا سال چهارم ابتدايي در دبستان گسك به تحصيل پرداخت و به علت فقر مالي و نبود مدرسه، مجبور به ترك تحصيل شد. پس از ترك تحصيل به امور كشاورزي و قالي بافي و نقاشي مشغول شد.
با امام
خميني و افكار انقلابي اش آشنا شد و به انقلابيون پيوست و فعاليتهاي انقلابي زيادي را انجام داد. در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد. اعلاميه ها و سخنان امام را بين مردم و جوانان پخش مي كرد و مردم روستا را به شركت در تظاهرات و راهپيمايي ها فرا مي خواند. قبل از انقلاب يك بار توسط مامورين ساواك دستگير شد و مدتي را در زندان به سر برد تا اينكه پس از انقلاب از زندان آزاد شد. در 22 سالگي با خانم فاطمه دهقاني ازدواج كرد. ثمره ازدواج آنها چهار فرزند به نام هاي زهرا، جواد، حسين و علي مي باشد.
در سال 1358 وارد سپاه شد و مدت زيادي در خدمت عشاير شهرستان بيرجند بود. خدمت به مردم، انقلاب و اسلام را وظيفه شرعي خود مي دانست و به آن افتخار مي كرد. ارادت خاصي نسبت به امام خميني داشت و در تمامي كارها از وي پيروي مي كرد.
عباس شعيبي سرانجام در تاريخ 11 شهريور سال 1365 در عمليات كربلاي 2 در حاج عمران بر اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد. پيكرش را در روستاي محل زادگاهش گسك به خاك سپردند.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن شفيع زاده : فرمانده توپخانه نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
مرداد سال 1336 در يك خانواده مذهبي در شهرستان «تبريز »متولد شد و تحت تربيت پدر و مادري مومن، متدين و مقلد امام (ره) پرورش يافت. از همان كودكي در مجالس ديني از جمله برنامه هاي
سوگواري امام حسين(ع) حضور داشت و عشق خدمتگزاري به آستان شهيدپرور حضرت اباعبدالله(ع) در عمق وجودش ريشه دوانيد. سادگي، بي آلايشي و گذشت او در سنين كودكي زبانزد همه بود. حق را مي گفت ولو به ضررش تمام مي شود. در محله شاخص و محور همسالان خود بود. به مسجد كه مي رفت چون بزرگترها عمل مي نمود و از جمله كساني بود كه در پذيرايي عزاداران حسيني نقش فعالي داشت.
در سن 12 سالگي از نعمت پدر محروم گرديد. چون فرزند ارشد خانواده بود با آن روحيات و مردانگي اش عملاً غمخوار مادر فداكار و دلسوز خود شد.
با جديت تمام و احساس مسئوليت، بيشتر از گذشته هم درس مي خواند و هم به مادرش در اداره امور منزل كمك مي كرد و از مساعدت به خواهر و برادرانش نيز دريغ نداشت. ضمن اينكه به ورزش وبه خصوص وزنه برداري علاقمند بود، در دوران تحصيل، دانش آموزي باوقار، محجوب، مودب و كوشا بود و همواره سعي مي كرد تكاليف ديني خود را انجام دهد.
پس از اخذ ديپلم به سربازي رفت و همزمان با اوج گيري حركت توفنده انقلاب اسلامي در سايه رهنمودهاي حضرت امام خميني(ره)، با روحانيون معظم در تبعيد، همچون شهيد آيت الله مدني و شهيد آيت الله دستغيب در تماس بود و در داخل پادگان، فعاليتهاي زيادي جهت راهنمايي نظاميان و خنثي كردن تبليغات حكومت نظامي انجام مي داد و در همان حال به پخش پيامها و اعلاميه هاي رهبر عظيم الشان انقلاب در داخل و خارج پادگان نيز مي پرداخت.
روزي كه مامورين رژيم به دستور فرمانده حكومت نظامي در تبريز قصد هجوم به منزل شهيد آيت الله مدني(ره) جهت دستگيري ايشان داشتند، او به همراه دوستانش نقشه مقابله با
مزدوران رژيم را در مراسم عزاداري عاشوراي حسيني طراحي كرده بود، كه قبل از هرگونه اقدام، ضداطلاعات از موضوع با خبر شده و آنها را جهت ادامه خدمت سربازي به مرند تبعيد مي نمايد. ايشان پس از چندي به فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر ترك پادگانها، خدمت سربازي را رها كرد و به سيل خروشان مبارزات امت اسلامي پيوست.
او با شور وصف ناپذيري در روزهاي سرنوشت ساز 21 و 22 بهمن ماه 1357 تلاش مي كرد و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي از هيچ كوششي فروگذار نبود. هنگامي كه در اوج پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي درب پادگانها بر روي مردم باز شد به همراه تعدادي از جوانان و دانشجويان حزب الهي تبريز براي جلوگيري از افتادن سلاحهاي بيت المال به دست ضدانقلاب، بخشي از سلاحها را جمع آوري و گروه مسلحي را جهت دستگيري ضدانقلاب و ساواكيها تشكيل داد.
بعدها به دنبال تشكيل سپاه، به همراه ديگر برادران، اولين هسته هاي مسلح سپاه را پي ريزي كرد و در سمت فرمانده عمليات سپاه« تبريز» در سركوبي خوانين و اشرار آذربايجان و حزب منحرف خلق مسلمان نقش فعال داشت.
هنگامي كه به همراه شهيد« باكري» در سپاه «اروميه» انجام وظيفه مي كرد به عنوان مسئول عمليات براي ايجاد امنيت آن منطقه، در درگيريهاي متعدد براي سركوبي گروههاي فاسد تلاش شبانه روزي نمود و توانست در تشكيلات حزب منحله دمكرات نفوذ كرده و باعث متلاشي شدن آن و دستگيري و اعدام تعداد زيادي از كادرهاي آنان گردد.
بهترين و پرثمرترين لحظات حضور در سپاه تبريز، روزهايي بود كه در بيت شهيد آيت الله «مدني(ره)» به عنوان مسئول تيم حفاظت ايشان انجام وظيفه مي نمود. در جوار آن عالم
عارف و مهذب بود كه غنچه هاي خلوص، صداقت، ايثار و زهد شهيد «شفيع زاده »گل كرد و بعدها در جبهه هاي نبرد نور عليه ظلمت ميوه داد.
با شروع جنگ تحميلي و محاصره« آبادان»، با يك دسته خمپاره انداز كه تحت مسئوليت شهيد «باكري» اداره مي شد به جبهه هاي جنوب شتافت. ايشان به همراه تعدادي ديگر از رزمندگان براي حضور در جبهه« آبادان» با تحمل مشقات چندين روزه ، از طريق« ماهشهر» و به وسيله لنج از راه «خورموسي » خود را به اين شهر رساند و در ايستگاه هفت مستقر گرديد. بعدها با فرمان حضرت امام خميني(ره) مبني بر شكستن محاصره ي« آبادان»، نقش تاريخي خود را در دفع متجاوزان و اشغالگران بعثي ايفا نمود.
پس از عمليات «طريق القدس »به عنوان رئيس ستاد تيپ «كربلا» انجام وظيفه كرد و در شكل گيري، انسجام و فرماندهي آن نقش اساسي داشت.
در عمليات پيروزمندانه« فتح المبين» معاون فرمانده تيپ« المهدي(عج)» بود و خاطره رشادتها و جانفشانيهاي او در اذهان مسئولين جنگ و همرزمانش هرگز از ياد نمي رود.
پس از اين عمليات، با انديشه بلندي كه داشت و تجربياتي كه كسب كرده بود، متوجه گرديد كه با گسترش سازمان رزمي مردمي، براي انجام عمليات بزرگ، نياز به تشكيلات پشتيباني آتشي به نام توپخانه مي باشد. با همفكري تني چند از فرماندهان، ضمن پي ريزي و سازماندهي اولين آتشبارهاي توپخانه، مسئوليت هماهنگي پشتيباني آتش در قرارگاه« فتح» در عمليات« بيت المقدس» را به عهده گرفت و به خوبي از عهده اين وظيفه بزرگ برآمد. او با برخورداري از قدرت ابتكار، خلاقيت و آينده نگري، هميشه طرحهاي درازمدت ، كه مبتني بر واقع بيني در كارها و برنامه ها بود –
ارائه مي داد، ضمن آنكه بر مساله آموزش نيروها نيز تاكيد فراوان داشت.
بعدها با تلاش بي وقفه و شبانه روزي خود قبضه هاي غنيمتي را در قالب توپخانه هاي لشكري و گردانهاي مستقل توپخانه به سرعت سازماندهي كرد و در عمليات« رمضان»، اكثريت قريب به اتفاق توپها را عليه دشمن بعثي بكار برد. در ادامه، با به دست آوردن توپهاي غنيمتي بيشتر، گروههاي توپخانه را به استعداد چندين گردان شكل داد. اين گروهها بازوهايي قوي براي فرماندهي قواي رزمي و پشتيباني محكم براي رزمندگان بودند.
در نبردهاي« خيبر»،« والفجر 8»،« كربلاي 1»،« كربلاي 4»،« كربلاي 5» كه سپاه به لحاظ عملياتي مسئوليت مستقلي داشت، پشتيباني آتش كل منطقه عمليات، با رهبري و هدايت ايشان انجام گرفت.
اوج هنرنمايي و شكوفايي خلاقيت ايشان در عمليات« والفجر 8 »تجلي يافت. آتش پرحجم و متمركزي كه با برتري كامل، عليه دشمن اجرا نمود، به اعتراف فرماندهان اسير عراقي، در طول جنگ كسي به خود نديده بود؛ زيرا قسمت اعظم يگانهاي دشمن، قبل از رسيدن به خط مقدم و درگيري با رزمندگان اسلام، منهدم مي شدند.
شهيد «شفيع زاده» فردي صبور، متواضع. گشاده رو و بشاش بود. در تمام امور ايثار و گذشت بسياري از خود نشان مي داد و در هر كاري كه پيش مي آمد ابتدا خود پيشقدم مي گرديد. به هنگام عمليات و در زماني كه آتش دشمن درخط مقدم شدت پيدا مي كرد، در خط اول حضور مي يافت و آخرين وضعيت منطقه را براي برنامه ريزي صحيح و هدايت دقيق آتش، بررسي مي كرد. در تصميم گيريها از نظرات ديگران سود مي جست و در برخوردها و قضاوتها عدالت را رعايت مي كرد. در روابط اجتماعي، با ديگران رفتاري پخته و
پسنديده داشت و در هر محيطي كه حضور پيدا مي كرد همگان را تحت تاثير قرار مي داد.
شهيد «شفيع زاده »در انجام واجبات و ترك محرمات كوشا بود. به مستحبات اهميت مي داد. اهل نماز شب بود. كم سخن مي گفت و با كردارش ديگران را به عمل صالح دعوت مي كرد.
از تشريفات و تجملات به شدت دوري مي جست و سادگي و بي آلايشي را مشي خود قرار داده بود. از زماني كه خود را شناخت همواره در سعي در تلاش بود. در ايام پيروزي انقلاب اسلامي شب و روز نمي شناخت و بعد از آن، در طول جنگ تحميلي، مخلصانه انجام وظيفه مي نمود و هرگز راحت در بستر نخفت.
برادر ايشان نقل مي كند:
«و بار او را در جبهه ديدم. بار اول زماني بود كه براي ديدنش به پادگان شهيد «حبيب اللهي»در «اهواز» رفتم و سراغ او را گرفتم. دوستانش خنديدند و گفتند اگر او را پيدا كردي سلام ما را هم به او برسان.
مرتبه دوم در قرارگاه كربلا بدون هيچ گونه تكلفي در كنار ساير نيروها در آن گرماي سوزان جنوب در سنگر خوابيده بود، در حالي كه روزنامه رويش انداخته بود. مي گفتند شب نخوابيده و خيلي خسته است.
او مدام در حال سركشي از يگانها و هماهنگي آتش پشتيباني رزمندگان اسلام در جبهه هاي جنگ بود و معتقد بود هرچه قبل از عمليات تلاش نمايد به اذن الهي تضميني براي موفقيت لشكريان جبهه حق خواهد بود».
هشتم ارديبهشت 1366 در منطقه عملياتي« كربلاي 10» در شمالغرب (منطقه عمومي ماووت) در حالي كه عازم خط مقدم جبهه بود، خودروي وي مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرار گرفت و به آرزوي
ديرينه خود نايل شد و با بدني قطعه قطعه و غرق به خون به ديدار معشوق شتافت.
او همان طوري كه در عرصه نبرد با دشمن متجاوز مراتب بالايي از توان و تخصص، مديريت و پشتكار را ارائه داد، در ميدان نبرد با نفس اماره نيز موفق و سربلند بود. ايثار و از خودگذشتگي، بخصوص اخلاق او كم نظير بود و نهايت دقت و مراقبت را به عمل مي آورد كه اعمال و فعاليتش تماماً خالص و قربه الي الله باشد.
او با اقتدار به مولايش امام حسين(ع) شهادت را فوز عظيم مي دانست و همواره مشتاق آن بود.
در يكي از شبهاي عمليات، در دست نوشته هايش مي نويسد:
«خدايا من به جبهه نبرد حق عليه باطل آمده ام كه جان خود را بفروشم. اميدوارم خريدار جان من تو باشي.
... به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و ديارمان برنگردان. دلم مي خواهد در آخرين لحظه هاي زندگي، بدنم و جسمم آغشته به خون در راه تو باشد. ...»
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي شفيعي : فرمانده محورعملياتي لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
18 آبان1345 در شهر كرمان و در خانواده اي فقير پا به عرصه هستي گذاشت . دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذراند .در اين زمان پدر را به خاطر ابتلا به بيماري سرطان از دست داد و در كنار مادر رنجديده خود به زندگي فقرانه اش ادامه داد.در سال 1356 كه يازده سال داشت ، در فعاليتهاي انقلابي عليه رژيم ستمگر شاه شركت داشت.پخش اعلاميه ، نوار و كتابهاي امام در بين مردم
وتلاش در جهت آگاه سازي آنها از ظلم وستم شاه بخشي از كارهاي ماندگار اين سردار ملي است. .
در سال 1357 به دليل اينكه تمام وقتش درگير مبارزه بود، ترك تحصيل كرد.بعد از پيروزي انقلاب فعاليتهاي خود را با ورود به بسيج گسترش داد .
با شروع جنگ تحميلي ، همراه با هداياي مردمي كه به جبهه فرستاده مي شد پا به جبهه گذاشت و جزء رزمندگان اسلام در جبهه حضور شد .حضور اودر جبهه ادامه داشت تا اينكه در سال 1362 وارد سپاه شد .او علاوه بر حضور در عرصه جنگ ، در فعاليتهاي سياسي – مذهبي از جمله شركت در گروه امر به معروف و نهي از منكر هم شركت داشت .با آن كه سن كمي داشت اما حضور در جنگ ؛بروز خصلتهاي بارزي چون مديريت ، تدبير ، مخلص و عاشق بودن ، شجاعت و روحيه دادن به بچه هاي رزمنده ، نفوذ كلام و جذابيت و بسياري از خصلتهاي ديگر او شد وتوانست خيلي زود جزء فرماندهان فعال جبهه جنگ شود .در عمليات بدر ، والفجر 8 ، كربلاي چهار شركتي فعال و نقش آفرين داشت .علي سرانجام در عمليات كربلاي چهاردر 5 دي ماه سال 1365 پس از وارد كردن تلفات زياد به دشمن به شهادت رسيد.
علي در آن موقع 20 سال سن داشت و تازه چهار ماه از ازدواجش مي گذشت .در محور عملياتي جزيره ام الرصاص بر اثر برخورد تركش خمپاره سرش مسافر آسمان شد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي شفيعي : قائم مقام فرمانده
گردان امام صادق(ع)(تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
قديمي ترين ساكنان محله «كوي طلاب» لابد «علي شفيعي» را خوب مي شناختند، حتي قبل از اين كه تابوت سبكش را بياورند به مسجد رضوي، بعد جلوي خانه اش هم بگردانند و ببرند كوي بهشت رضا (ع) دفن كنند. اهل محل او را از همان روزهاي انقلاب شناخته بودند.
شعار نويسي ها بر ديوار هاي محل و پخش اعلاميه ها توي خانه ها، علي را معرفي كرده بود. علي هميشه يك پاي مسجد بود. هر مناسبتي بود، محرم يا رمضان، ياد بود شهيد و يا فعاليت در بسيج، همه جا او حضور داشت. پدرش «اسحاق» توي محل كبابي داشت. علي از همان روزهايي كه در دبستان شهيد هاشم غياثي درس مي خواند، بعد از ظهر توي دكان پدر كار مي كرد. درسش را تا دوره ي راهنمايي خواند. بعد رفت توي اتاق سازي ماشين پيش دامادشان براي كار.
روزهاي انقلاب، خيلي زود او را براي كار بزرگتري براي جامعه آشنا كرد. پخش اعلاميه، شعار نويسي و حضور در مسجد دغدغه او بود تا پيرزي انقلاب.
آن هايي كه در راهپيماييها و درگيري هاي مردم با ارتش شاه شركت داشتند، يادشان هست كه اين چطور يك جوان زخمي را از ميدان درگيري به گوشه اي كشيد و يا در نيمه شب حكومت نظامي، وقتي ماموران به دنبال گروه شان توي خيابان دويدند، چگونه با به خطر انداختن خود، جان بقيه را نجات داد. هنوز شيريني پيروزي انقلاب را توي دهانش مزه نكرده بود كه خبر جنگ را مي شنود. تلاش مي كند پدر و مادر را براي رفتن
به جبهه راضي كند اما آنها اجازه نمي دهند. مجبور مي شوند، كاغذي را انگشت بزند و مي برد مسجد و عازم جبهه مي شود اما بعد كه مسئولان مي فهمند اثر انگشت پدرش نيست، برش مي گردانند.علي اين بار پدر و مادر را راضي مي كند و چند روز بعد، با بدرقه پدر و مادر به جبهه مي رود. در گيلان غرب، مهران و چزابه و خيلي از جبهه هاي ديگر حضور پيدا مي كند. مدتي فرمانده دسته مي شود. بعد هم در عمليات والفجر مقدماتي فرمانده گروهان مي شود. چند باري هم زخمي مي شود اما از بيمارستان فرار مي كند و با زخم هايش، دوباره به جبهه بر مي گردد.
خيلي زود به عضويت سپاه در مي آيد. ازدواج مي كند و صاحب يك دختر و يك پسر مي شود و همان جا توي خانه پدري زندگي مي كند. در آخرين روز ارديبهشت سال 1365 در منطقه حاج عمران وقتي كه براي هدايت عمليات در خط مقدم بوده، ناگهان چندين تله انفجاري با هم منفجر مي شود و علي ناپديد مي شود.
مدتها كسي از او خبري پيدا نمي كند. بعضي كه صحنه انفجار را ديده بودند، گواهي داده بودند كه علي شفيعي شهيد شده اما چون اثري از او نمي بينند، مي گويند مفقود الاثر است. اما نه سال بعد، تكه هايي از پيراهن و پلاك او را پيدا مي كنند و در بهشت رضا (ع) دفن مي كنند.
مادرش كه هنوز چشم به راه است، مي گويد: باور نمي كنم علي من رفته باشد! منابع زندگينامه :گلستان آتش ،نوشته ي
،محمدجواد جزيني،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد روح الله شكوري : فرمانده گردان علي ابن ابي طالب (ع)تيپ36انصار المهدي(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پنجم خرداد 1339 در روستاي شاه بلاغ از توابع شهرستا ن زنجان به دنيا آمد .
خانواده شكوري همچون اغلب روستاييان زندگي متوسطي داشت و از راه كشاورزي و دامداري زندگي خود را مي گذراندند . در دوران كودكي روح الله، خانواده اش به زنجان نقل مكان كردند و پدرش كه جهت آوردن چوب به روستاي شاه بلاغ رفته بود در برگشت با اتومبيل تصادف كرد وبه رحمت خدا رفت. مادرش سرپرستي خانواده را بر عهده گرفت .بعد از فوت پدر ، خانواده روح الله در كمال فقر روزگار مي گذراند ؛ به همين دليل برادر ش حبيب الله براي كار عازم تهران شد . روح الله در كنار مادر ماند و مشغول تحصيل شد . او در سال 1346 وارد دبستان خاقاني زنجان شد و در سال 1351 دوران ابتدايي را با موفقيت به پايان رسانيد .
روح الله ، قرائت قرآن و احكام اسلامي را در دوران كودكي ، ابتدا نزد پدر بزرگش و بعد در كلاس هاي استاد علوي ؛ فرا گرفت . علاو ه بر اين در مجالس قرآن و احكام كه در منازل تشكيل مي شد حضور مي يافت و به كتب مذهبي از جمله قرآن و نهج البلاغه علاقه وافري داشت .
پس از اتمام دوره دبستان وارد مدرسه راهنمايي انوري شد . سوم راهنمايي را در اين مدرسه پشت سر گذاشت و از اين زمان به بعد به علت فقر مالي و ضرورت پرداختن به كار ،تحصيل را رها كرد
.
روح الله ، بسيار مهربان و خوش اخلاق بود . رفتارش با برادران و خواهرانش بسيار دوستانه بود و نسبت به مادرش عشق و علاقه خاصي داشت . مادرش مي گويد :
شبي روح الله وقتي از مسجد بر گشت چون من خواب بودم براي اينكه بيدارم نكند و باعث ناراحتي ام نشود دو باره به مسجد بر گشت و تا صبح همان جا ماند و صبح به خانه بر گشت . با اوجگيري انقلاب اسلامي به صورت فعال و گسترده در فعاليتهاي انقلابي شركت مي كرد . مادرش در اين باره مي گويد .
به خاطر دارم كه در اكثر راهپيماييها شركت مي كرد به طوري كه وقتي بر مي گشت سر تا پا خاكي بود ، با خودش كبريت مي برد و با كمك دوستانش مواد منفجره درست مي كرد كه در جريان اين فعاليتها يكي از دوستانش به شهادت رسيد .
در سال 1359 وارد خدمت سربازي شد ، دوره آموزش را در پادگان قزل حصار كرج گذراند ، سپس در بيمارستان شهر باني تهران مشغول انجام خدمت وظيفه شد . دوران سربازي او با آغاز جنگ تحميلي مصادف شد و او داوطلبانه به منطقه جنگي رفت. در عمليات مختلفي نظير بيت المقدس ، آزادي خرمشهر و رمضان شركت كرد . برادرش مي گويد : به او گفتم سربازيت را تمام كن و به خانه بر گردد تا بعد از مدتي كه مشكلات زندگي ما رفع شد به مناطق جنگي اعزام شوي . گفت : اگر من و امثال من به جبهه نروند پس چه كسي بايد برود ؟
روح الله پس از اتمام دوره
ي سربازي عضو بسيج شد و به جبهه كردستان اعزام شد و پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و براي گذراندن دوره ي آموزش مربيگري به پادگان امام حسن (ع) تهران رفت . بعد از اين دوره براي ادامه تحصيل در كلاسهاي شبانه ثبت نام كرد اما حضور مستمر در جبهه مانع ادامه تحصيل او شد . در سال 1362 ازدواج كرد .صغري كريمي – همسر روح الله مي گويد :
روح الله نوه ي عمه ام بود و من به خاطر ديانت و اخلاق پسنديده با او ازدواج كردم . بعد از ازدواج ، ما با مادرش در يك جا زندگي مي كرديم .
در اين هنگام روح الله مسئول آموزش رزمي سپاه زنجان بود و با حقوق سپاه زندگي خانواده ومادرش را اداره مي كرد . بعد از ازدواج مشكلات او دو برابر شد ولي با وجود سمتهاي مهمي كه داشت هر گز از امكانات سپاه استفاده نمي كرد .
با هر فشار و سختي بود در محله اسلام آباد زنجان خانه ي كوچكي خريد و با مادرش در آنجلا ساكن شدند . روح الله از همان آغاز عضويت در سپاه به جبهه اعزام شد و در عمليات مختلف شركت كرد . او به جز دفعه اول كه به عنوان سرباز وظيفه به جبهه اعزام شد ، در دفعات بعدي سمتها و مسئوليتهاي زيادي داشت ؛ در ابتدا در كردستان فرمانده دسته بود و سپس مربي تاكتيك در پادگان امام حسن (ع) و بعد از آن در پادگان مالك اشتر شد . در آنجا يك اصل را كه بر آن اصرار
داشت اين بود كه افراد آشنا را قبول نمي كرد . در كار آموزش سخت گير و جدي بود و مي گفت : اگر در پشت جبهه عرق بريزيم بهتر از اين است كه در جبهه خونمان ريخته شود؛فرمايشي كه مولاومقتداي شيعيان حضرت علي(ع)داشته اندكه:هرچه در زمان صلح عرق بيشتري بريزيم در جنگ خون كمتري خواهيم داد .
از طرف ديگر به اين نكته هم واقف بود كه افراد بايد در كنار اين سختيها تشويق شوند تا هر روز بيشتر از روز پيش در نيل به اهداف راسخ تر باشند .
بعد از عمليات كربلاي 4 به منطقه شلمچه اعزام رفت و در آنجا مسئول آموزش نظامي و رزمي تيپ انصار المهدي سپاه زنجان شد.او همزمان عضو شوراي فرماندهي و همچنين فرمانده محور عملياتي بيز بود. مدتي نيز فرمانده گردان علي بن ابيطالب (ع) در منطقه اسلام آباد غرب شد .
مادرش مي گويد :روح الله در عمليات والفجر 10 روزي يك ماشين تويوتا به خانه آورد و گفت كه به تهران مي رود . بعد از چند روز به خانه بر گشت در حالي كه شيشه ماشين شكسته بود و چهره اش سوخته و سياه شده بود ، از اوپرسيدم مگر تهران را بمباران هوايي كردند كه شيشه ماشين شكسته است . روح الله جواب داد . خير . پرسيدم حتما در مناطق جنگي بودي و از ما مخفي مي كني . گفت بله ولي به كسي نگوييد . وقتي از او پرسيدم براي چه نمي خواهي كسي از آن مطلع شود ، گفت : به خاطر اينكه عده اي از دوستان در منطقه به شهادت رسيدند
و اگر مادرانشان بفهمد حتما به سراغ من خواهند آمد و از سلامتي فرزندانشان خواهند پرسيد و من توان پاسخگويي ندارم .
روح الله به امام خميني بسيار علاقمند بود و چند بار موفق به ملاقات با حضرت امام شد . همسرش مي گويد :
هر بار كه به ديدن امام مي رفت ، بسيار متحول و دگر گون مي شد . روح الله در اواخر عمر عضو هيئت مذهبي امير المومنين (ع) بود كه هر هفته در خانه يا محله اي بر گزار مي شد .علاوه بر اين عضو پايگاه شماره 2 مسجد امير المومنين (ع) بود و نقش فعالي در اين پايگاه داشت . روح الله شكوري بعد از پذيرش قطعنامه 598 به خانه باز گشت . برادرش مي گويد : از او پريسيدم حالا كه جنگ تمام شد قصد داري چه كاري انجام دهي ؟ گفت : هدفي براي آينده ام در نظر نگرفته ام . چند روز بعد با حمله منافقين به ايران و با اعزام نيرو براي دفاع در برابر منافقين ؛ عمليات مرصاد شروع شد . او به همسرش گفت : كه براي تسويه حساب به منطقه مي رود ولي مرتب مي گفت : حال و هواي ديگري در سر دارم ، حس مي كنم كه ديگر بر نمي گردم . همچنين عكس دخترش فاطمه را از همسرش گرفت تا به هنگام سفر بتواند عكس او را ببيند . با شروع عمليات مرصاد، روح الله به منطقه اسلام آباد غرب رفت . اودر تاريخ 6 مرداد سال 1367 به هنگام پياده شدن از بالگرد هدف اصابت گلوله منافقين قرار گرفت و
زخمي شد ، اما همچنان به مقاومت ادامه داد تا اينكه گلوله اي براي شليك نداشت و با اصابت گلو له اي به سرش كه توسط يكي از دختران منافق شليك شده بود ، به شهادت رسيد . جنازه شهيد به خاطر ماندن در بيابان و نداشتن پلاك پس از چند روز در سرد خانه توسط يكي از آشنايان شناسايي شد . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا شمس آبادي : فرمانده گردان مهندسي رزمي جواد الائمه(ع) جهاد سازندگي (سابق) استان خراسان
فروردين ماه سال 1337 در روستاي شمس آباد در استان خراسان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در روستا و در مدرسه شمس آباد سپري كرد. پدر و مادرش با وجود فشارهاي مالي او را براي ادامه تحصيل راهي شهر كردند. دوره راهنمايي و متوسطه را در سال 1348 در دبيرستان اسرار شهرستان سبزوار آغاز كرد و در سال 1355 به پاين رساند و در ايام تعطيل به روستا باز مي گشت و در كارهاي كشاورزي به والدينش كمك مي كرد. سالهاي آخر تحصيل او با روزهاي انقلاب مصادف بود. در اين زمات در مراسم شركت مي كرد و اطلاعيه هايي را از شهر به روستا مي برد و بين مردم روستا توزيع مي كرد. در به ثمر رسيدن نهضت اسلامي از هيچ كوششي دريغ نداشت. پس از گرفتن ديپلم در رشته طبيعي نظام قديم به خدمت اعزام شد.
در سال 1360 به منظور لبيك گفتن به نداي امام مبني بر آباد كردن ويرانيها، وارد جهاد سازندگي شد. مشكلات خود
را به كسي نمي گفت و خودش آنها را حل مي كرد، اما در رفع مشكل ديگران كوشا بود. هميشه توصيه مي كرد كه توكل بر خدا داشته باشيد. اگر انسان هميشه با توكل به خدا قدم بردارد، خدا هم هميشه در همه جا با اوست. نسبت به اهل بيت ارادت خاصي داشت و مصيبت وارده بر آنان او را بسيار متاثر مي كرد. با شنيدن جمله اي درباره شهدا و يا اهل بيت اشك در چشمانش حلقه مي زد.
در 24 سالگي با خانم طاهره واحدي پيمان ازدواج بست كه مدت زندگي مشترك آنها 4 سال و ثمره اين ازدواج سه فرزند به نام هاي جواد، و محمد و ريحانه بود كه ريحانه بعد از شهادت پدر به دنيا آمد. در سال 1361 به عنوان مسئول جهاد جوين به فعاليت پرداخت، سپس به عنوان مسئول مركز هماهنگي شوراها انتخاب شد. در سال 1362 با راي اكثر برادران جهاد به عنوان عضو شوراي مركز جهاد سازندگي سبزوار انتخاب و به كار مشغول شد. سرانجام در سال 1364 به آرزوي ديرينه خود رسيد و همراه تني چند از برادران جهاد راهي جبهه شد.
9 ماه با همسرش در سوسنگرد سكونت داشت، هر روز صبح به منطقه مي رفت و شب به خانه بر مي گشت. گاهي هم به علت فشار كاري و مسئوليتي كه داشتند چند شب به خانه نمي آمدند. به علت بمباران شديد سوسنگرد، خانواده را به شهرستان فرستاد.
هميشه وضو داشت و هنگامي كه يكي از برادران در پشت خط سوال مي كرد كه ديگر اينجا چرا؟ در جواب مي گفت: آدم هميشه
بايد آماده باشد و اين آمادگي نه در حرف كه در عمل شخص متجلي است. مدت حضورش در جبهه 15 ماه بود كه حدود شش ماه در منطقه سومار در خدمت جهاد بود و از تير ماه تا اسفند ماه سال 1365 زمان شهادت در جبهه جنوب فرماندهي گردان مهندسي رزمي جواد الائمه را بر عهده داشت.هنگام عمليات به اندازه اي كار مي كرد و فعال بود كه برخي اوقات تا 4 شبانه روز نمي خوابيد.
محمد رضا شمس آبادي در 10 اسفند 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت گلوله به ناحيه سر به مقام رفيع شهادت نايل آمد.
پيكر شهيد بعد از حمل به زادگاهش بر اساس وصيت ايشان در بهشت شهداي سبزوار به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
آقاى حاج سيد ابوالحسن بن العلامه آيه الله المرحوم ميرزا محمد ابراهيم موسوى شمس آبادى مازندرانى از علماء طراز اول معاصر اصفهان و وكيل مطلق زعيم اعظم آيه الله العظمى حاج سيد ابوالقاسم خوئى مدظله العالى ميباشد. وى عالمى ناطق و فقيهى جامع و در ولايت اهل بيت عصمت عليهم السلام دانشمندى خالص و كامل ميباشد.
جد اعلاى وى مرحوم سيد محمد لاريجانى فرزند مرحوم حاج سيد عبدالله مازندرانى كه داراى چهل فرزند و همه از اعيان و اشراف و مالكين مزرعه لاريجان بوده اند و او آخرين پسر او بوده و علاقه شديدى بتحصيل علم داشته و حتى شب هفته ى مرحوم پدرش بمطالعه معالم مشغول بوده برادر بزرگترش بوى تندى ميكند كه امشب وقت مطالعه نيست
وقت تعارف با مردم است، او از اين عتاب رنجيده و شبانه از محل حركت و با پاى پياده بسمت تهران ميآيد و در تهران با ميرزا شفيع صدر اعظم فتحعلى شاه قاجار برخورد نموده و سؤال مى كند كه آقا سيد محمد كجا بوده و كى آمده اى وى جريانرا بيان ميكند صدر اعظم مزبور اصرار ميكند بيا برگرد بمحل و من همه گونه وسائل عزت تو را فراهم ميكنم قبول نميكند مى گويد كجا ميخواهى بروى ميگويد بخواست خدا باصفهان خدمت آقاى آقا محمد بيدآبادى ميروم تحصيل كنم صدر اعظم ميگويد من براى شما فكرى كرده ام زمينى در اصفهان دارم بشما ميبخشم و شما در عوض آن چهل ختم قرآن بخوانيد براى پدرم ميگويد معلوم نيست عمر من وفا كند ميگويد مانعى ندارد فرزندان شما بخوانند پس قبول ميكند.
اما جد دوم ايشان مرحوم آيه الله حاج سيد عبدالله عالمى جليل از شاگردان مرحوم آيه الله حاج ميرزا محمد هاشم چهارسوقى خونسارى و مرحوم آيه الله آقاى نجفى مسجد شاهى اصفهان بوده و بعد از فوت مرحوم آيه الله ميرزا محمد على مازندرانى كه عالمى ربانى و داراى مقامات و كرامات باهره بود در مسجد قطبيه كه براى او بنا كرده بودند بنا بر وصيت او اقامه جماعت نموده ولى بعلل و جهاتى ادامه جماعت را تعطيل و آخرالامر تفويض بمرحوم صدرالعلماء فرزند مرحوم حجه الاسلام والمسلمين حاج سيد عبدالوهاب شمس آبادى نموده و مدتها آنمرحوم اقامه جماعت ميكردند.
معظم له در حدود سال 1326 ق در اصفهان متولد شده و پس از دوران ادبيات و سطوح در خدمت مرحوم حاج ملا ابوالقاسم زفره اى مدت دو سال از درس خارج مرحوم آيه الله حاج ميرزا
سيدعلى نجف آبادى و مرحوم آيه الله حاج سيد محمد نجف آبادى استفاده كرده و قسمتى از شرايع را با معيّت اخوى بزرگش جناب فاضل عالم زبده العلماء الاعلام آقاى حاج ميرزا محمد رضا آل رسول دامت بركاته نزد حجه الاسلام والمسلمين فقيه اهل البيت مرحوم آقا شيخ احمد حسين آبادى برادر بزرگ مرحوم آيه الله ميرزا محمدعلى شاه آبادى خوانده و در سن 25 سالگى بنجف اشرف مهاجرت نموده و قريب ده سال بدرس خارج ملجاء الشيعه آيه الله المطلق فى الارضين مرحوم آقا سيد ابوالحسن اصفهانى و حدود شش سال بدرس اصول استاد الكل آيه الله آقا ضياءالدين عراقى حاضر شده و بحث آنجناب را براى عده اى از فضلاء تقرير نموده و مدتى هم در درس تعطيلى مرحوم آيه الله حاج ميرزا ابوالحسن مشكينى صاحب حاشيه شركت نموده و مدت دو سال هم از محضر مرحوم آيه الله العظمى ميرزا عبدالهادى شيرازى طاب ثراه استفاده نموده و مدت كمى هم از محضر و درس جمال الفقهاء والمجتهدين آيه الله سيد جمال الدين گلپايگانى بهره مند گرديد و خلاصه پس از توقف مدت دوازده سال در مهد علم و كمال و معنويت نجف اشرف باصفهان مراجعت و باقامه جماعت و انجام وظائف دينى و روحى اشتغال دارد. داراى آثار قلمى ميباشد:
1- شرح بر صحيفه سجاديه 2- موعظه ابراهيم 3- رساله مختصرى در اصول دين 4- اشعارى در مراثى و مصائب اهل بيت عليهم السلام.
حاج سيد ابوالحسن شمس آبادى (شهيد اصفهانى) كه ترجمه - و زندگينامه اش در جلد سوم گنجينه دانشمندان گذشت از علماء صالحين و خدمتگزاران راستين اسلام و مسلمين معاصر بوده است.
معظم له حدود هفتاد سال از عمر شريف خود را در راه تحصيل علم و كمال و خدمت به اسلام و
ملت گذرانيده و با خلوص نيت و صداقت كامل اين وظيفه را انجام و آثار و باقيات الصالحات چشمگير و ارزنده اى از قبيل موسسه آموزش (ابابصير) براى نابينايان تاسيس و صدها نابينا را با خواندن ثرآن و ساير تعليمات دينى آشنا بدين وسيله خدمت حيات بخشى نموده است مرحوم شمس آبادى كه در اثر يك توطئه ناجوانمردانه از طرف دشمنان ولايت و خاندان رسالت در روز چهارشنبه سوم مراجعتش از عمره مفرده در روز هفتم ربيع الثانى 1396 برابر 18 فروردين 1355 شمسى در هنگام طلوع فجر در وقتى كه به قصد اداء فريضه صبح عازم رفتن به مسجدش بود ربوده شد و در نزديكى اصفهان (درچه) به شهادت رسيده و به (شهيد اصفهانى) شهرت يافته است.
و چون خبر اين ضايعه اسفناك و فاجعه دردناك به مردم استان اصفهان و غيره رسيده چنان موجى از جنبش مردم در اصفهان ايجاد شد كه در تاريخ اين شهر باستانى بى نظير بوده است تا يك هفته كليه دكاكين تعطيل و شورى از مردم برخاست كه مانندش ديده نشده بود. نويسنده كه از قم براى شركت در مجلس شب هفت آن مرحوم به اصفهان رفته بودم از نزديك ناظر انقلاب و هيجان مردم بودم مجالس ترحيم و فواتح براى آن مرحوم در سراسر ايران و مخصوص در اصفهان تا چهلم آن شهيد بزرگوار ادامه داشت و نويسنده در چهلم شهادت آن مرحوم نيز در مجلس بزرگى كه در (تخت فولاد) در سر مزار ايشان تشكيل و از سراسر كشور آمده بودند شركت و شور و آشور عجيبى مشاهده كردم كه نظير آن را كمتر ديده بودم و در تمام محافل و
مجالس خواسته عموم مردم گذشته از تاثرات عميق مجازات سريع و قاتلين آن شهيد مظلوم بود ولى متاسفانه عده اى كه به اتهام شركت در توطئه و قتل آن مرحوم دستگير و بعضى از آنها هم كه اعتراض كرده بودند به واسطه سهل انگارى و بى تفاوتى هيئت حاكمه طاغوتى در امر قصاص ومجازات متجاسرين به ويژه كه مربوط به روحانيت و چنين عالم مجاهد بزرگوارى بود به تاخير انداخته تا در انقلاب و جنبش مردم مبارز ايران درهاى زندانهاى كشور شكسته و تمام زندانيهاى سياسى و جنائى و غيره آزاد قاتلين آن شهيد مظلوم هم آزاد و خون- چنين عالم ربانى از بين رفت. شهراء و ادباء بسيارى از اصفهان و قم و تهران و ساير نقاط اين حادثه جبران ناپذير را به نظم و قصايدى در شهادت و رثاء ايشان سروده اند.
پس از انقلاب با دستگيرى مهدى هاشمى معدوم داستان شهادت آيت اللَّه شمس آبادى مشخص شد.
برگرفته از كتاب :گنجينه دانشمندان (جلد سوم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خليل شمشير بند : فرمانده گروهان يكم از گردان مالك اشتر لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در تاريخ 19/4/58 به عضويت رسمي سپاه درآمد. در« مهدي آباد»يكي از محلات « ساري »زندگي مي كرد. از تاريخ 2/1/58 تا 2/2/58 در شورشهاي گنبد به دست مناقين اسير شد و در اسارت منافقين قرار داشت. پس از يك ماه اسارت، از دست گروهك ضدخلق آزاد شد و به آغوش خانواده بازگشت . اوپس از آزادي از اسارت در دفع منافقين و اشرار تلاش مضاعفي به خرج داد.
از 25/11/57 تا تاريخ 15/4/58 در كميته انقلاب اسلامي (سابق) خدمت مي كرد. از تاريخ 14/4/60 تا 9/12/62 نيز با مسئوليت گشت جنگل
و به عنوان فرمانده پايگاه جنگلي سپاه ساري انجام وظيفه كرد.
پس از اينكه دشمنان مردم ايران در آغازين روزهاي طلوع خورشيد انقلاب اسلامي در چهار استان كردستان،مازندران،سيستان وخوزستان جنگ داخلي راه انداختند؛«خليل»راهي كردستان شد تا از ميراث گرانبهاي دوستان شهيدش دفاع كند.
با شروع جنگ تحميلي بي درنگ به جبهه رفت ونزديك به 3سال در آنجا ماند .در اين مدت يكبار ودر جزيره ي مجنون مجروح شدو سرانجام در تاريخ21/12/64 در عمليات والفجر 8به شهادت رسيد تا مزد تمام مجاهدات وتلاشهايش را از خداي يگانه بگيرد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عزت الله شمگاني : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سيستان وبلوچستان»
سال 1339 سا لي بود كه او ديده به جهان خاكي گشود .پنج سال اول را در قريه«مشهدي كاوه»درشهرستان «فريدن»دراستان« اصفهان» گذراند ،كوه ها و قله هاي مرتفع براي او رمز و راز هاي فراوان در بر داشت .آفتاب ،سرما ،امروز و فردا و گرماي روشني بخش آتش ،نماز هاي پدر ،سخنان مادر ،همگي در گوشش زمزمه مي كردند .راز سر به مهر طبيعت در نظرش معناي ويژه اي داشت .با چشماني كوچك ولي كنجكاو روز گار را مي گذراند .سالها يكي پس از ديگري مي آمد و اكنون اين كودك پنج بهار از زندگي اش را پشت سر گذاشته بود ،چه روز هاي خوبي !سيماي اين زندگي با سرشت صميمي او گره مي خورد و خويشتن زلال او در اين طبيعت هستي شكل مي گرفت .عزت الله گم شده اين خاكستان نا آشنا ،به دور از غو غاي روز مره و ابتذال
تمدن بزرگ شاهنشاهي رشد كرده و در دنياي كودكانه ولي بزرگ خويش با شادي و شعف زندگي را سپري مي كرد .پدر بر اثر مشكلات اقتصادي ديگر نمي توانست در آن سامان بماند و لذا با خانواده هجرت به ديار ديگر را در پيش گرفت .اصفهان مكاني بود كه به گمان پدر مي توانست در آنجا معيشت خانواده را تامين كند. بعد از رحل اقامت در اين شهر زيبا ،عزت الله را به دبستان برد .محيط جديد شور و نشاطي ديگر در كودك پديد آورد .اما پدر نگران در پي كار بود تا شايد بدينوسيله از تنگدستي رهايي يابد .
ناني بخور و نمير ثمره تلاش روز هاي اوليه بود .با گذشت زمان رزق و روزي خدا فزوني يا فت . زندگي اگر چه سخت ،اما در تب و تاب گذشتن بود .
«عزت الله» پيوسته دلش گوش به زنگ اذان موذن بود كه با شنيدن آن همراه پدر از خانه به مسجد مي رفت و نماز را با اخلاص نيت مي گذراند .سالياني چند از رشد او گذشت قد بلند تر از همسا لان ،با اندامي باريك و صورتي كشيده ،و چشمان آبي پرنفوذ. همگي گوياي اين حقيقت بودند كه در آينده به سر داري دشت تفتيده «سيستان و بلو چستان» ،«كردستان» و جبهه هاي جنوب خواهد رسيد .
در همان كودكي در رفتارش صداقت و صميميت نمايان بود .چشمانش پرتويي خاص همچون لبخند سپيده دم را در بر داشت و رازي پر ابهام در مورد او بيان مي نمود .راز پر جذبه نگاهش ،طنين سخنانش ،راه رفتنش سكوتش و تمامي حركات او پدر و مادر را
به وجد مي آورد .سادگي و بي آلايشي او در دوران كودكي، همسا لانش را به شدت به سويش جذب مي كرد .
سالها يكي پس از ديگري مي گذشت و «عزت الله» بزرگ و بزرگ تر مي شد .مقاطع ابتداي و راهنمايي را در مدرسه سپري كرد .اكنون اوجواني قد بلند با چهره اي بشاش و توانايي با لا بود .اما مشكلات زندگي روز مره مانع از تحصيل او شد .كمك به خانواده درامرمعشيت ،مهمترين عامل انصراف او از ادامه تحصيل بود .بدين ترتيب چندسالي را به كارهاي متفرقه پرداخت و با در آمدش خانواده را ياري داد .سن او مقتضي خدمت اجباري شد و تصميم گرفت تا به شكل رسمي وارد ارتش شود .بعد از مدتي تلاش پذيرفته شد و دوره هاي متعدد چريكي و تكا وري را ديد اما در پايان دوره حين دوره آموزش كتفش شكست و در خانه بستري شد .«عزت الله» با مشاهده ارزيابي منفي بر كار نامه اين دوران از زندگيش تصميم به استعفا گرفت ومصمم شد مسير ديگري را در زندگيش در پيش گيرد .با پيروزي انقلاب اسلامي وآغاز حمله ي همه جانبه ي ارتش عراق به خاك ايران او درنگ نكرد وبه جبهه رفت.
پس مدتي حضور تاثير گذار در جبهه هاي شرق ،غرب وجنوب كشوردر عمليات شكست محاصره ي آبادان «ثامن الائمه (ع)» به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :بي قرار،نوشته ي مهدي پيرحاج،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد روح الله شنبه اي : فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان«ايلام »
آخرين دست نوشته سر دار رشيد اسلام شهيد شنبه اي ،لحظاتي قبل از
شهادت كه بر روي مقواي جعبه خمپاره ،در حين نبرد نوشته شده است :
بسم الله الرحمن الرحيم
به خدا راهم را تشخيص داده ام و خدا را ديده ام و هدف و مقصد را شناخته ام . دشمن را نيز به عيان ديده ام، پس چرا بر اين مركب خوشبختي كه گاهي مي باشد، به سوي الله به پيش نتازم و قلب دشمنان حق و حقيقت را آماج گلوله هايم قرار ندهم و در اين راه به نوشيدن شربت شهادت چون ديگر برادرانم نائل نگردم .
روح الله شنبه اي
شهيد «روح الله شنبه اي» در سال 1336 در خانواده اي مذهبي در« ايلام» ديده به جهان گشود .تحصيلات خويش را در شهرهاي «ايلام» و« كرمانشاه» با موفقيت به پايان رسانيد . در سنين نوجواني از آگاهي مذهبي و سياسي با لايي بر خوردار بود و اين به دليل رشدو نمو در خانواده اي مومن ومسلمان بود. مبارزه با رژيم طاغوت را در زماني شروع كرد كه تازه سن جواني را آغاز كرده بود.ا و از هر فرصتي براي بيدار گري دوستان و آشنايان استفاده مي كرد .
باحضور مستمر در محافل قرآني و مذهبي و مجالس سخنراني قبل از پيروزي انقلاب ،سعي وافر در ارتقاي معلومات ديني و بينش اسلامي ،اجتماعي داشت و ديگران را نيز به شركت در چنين جلساتي تشويق مي كرد .به دليل فعاليتهاي سياسي و مبارزاتي در چند مرحله تحت تعقيب ساواك قرار گرفت ،اما هوشياري و زيركي و ي هر گونه فرصت و بهانه اي را از آنها سلب كرد . شهيد شنبه اي در ابعاد اخلاقي و رفتاري
انساني وارسته ،فهيم ،مردم دار ،حامي مظلومين و ناصحي دلسوز براي خانواده و فاميل بود .به كتاب ،مطالعه و ادامه تحصيلات عالي علاقه اي وافر داشت . پر تحرك و فعال بود ،به بزرگتر ها احترام مي گذاشت و نسبت به كوچكتر ها نظر ويژه داشت .در اوج راهپيمايي ها و تظاهرات قبل از پيروزي انقلاب از عناصر فعال و موثر نهضت آزادي بخش امام خميني در« ايلام »به شمار مي رفت كه با به كار گيري فنون و مهارت هاي ويژه در سازماندهي و تشكل مبارزين نقش اساسي اي را ايفا كرد .پس از پيروزي انقلاب اسلامي با «كميته انقلاب اسلامي»(سابق) همكاري گسترده اي را آغاز و در حساس ترين و بحراني ترين مناطق استان ايلام حضور تعيين كننده پيدا مي كرد .شهيد شنبه اي به محض شنيدن فرمان امام (قدس سره )از راديو ،درمورد خاتمه دادن قائله «پاوه» و سر كوب اشرار و باز گرداندن امنيت به «كردستان» ؛عاشقانه راهي مناطق در گيري با ضد انقلاب شد و به عضويت سپاه در آمد .شهيد شنبه اي به دليل لياقت و شايستگي كم نظير علاو بر عضويت در شوراي فرماندهي سپاه ايلام به فرماندهي اطلاعات و عمليات اين سپاه نيزمنصوب گرديد .
در طول تمامي دوران پس از پيروزي تا لحظه شهادت لحظه اي نياسود و با شروع جنگ نابرابر و تحميلي عراق عليه ايران اسلامي در شرايطي كه نيروهاي سپاه از كمترين امكانات و تجهيزات نظامي بر خوردار بودند ،با همرزمانش دليرانه راه پيشروي دشمن تا بن دندان مسلح را سد نمود و در ظهر روز پنج شنبه 20/6/1359 در منطقه مرزي« بهرام آباد
»در شهر«مهران» به شهادت رسيد . منابع زندگينامه : پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ايلام ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:9
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قاضى نوراللَّه بن سيد شريف الدين شوشترى مرعشى كه نسب شريفش با بيست و يك واسطه به سيد على مرعشى موصول و با بيست و شش واسطه به حضرت سيدالساجدين زين العابدين (ع) مى رسد.
از مفاخر عالم تشيع و افتخارات دارالمؤمنين شوشتر و معاصر با عهد صفويه شاه عباس كبير فقيهى اصولى و محدثى رجالى و اديبى رياضى و متكلمى محقق و شاعرى ماهر و با كمالات صورى و معنوى و نفسانى و روحانى معروف بوده است.
در زمان اكبرشاه هندى براى تبليغ اسلام و ارشاد عوام كالانعام هندوستان به هند مسافرت نمود و در لاهور به منصب قضاوت و داورى بين مردم رسيد و مرجع خودى و بيگانه گرديد و اهتمام تمام در انجام وظائف و امر به معروف و نهى از منكر و تبليغات دينيه نمود.
و ضمناً تأليفات نافعه متنوعه بسيارى در فنون مختلفه كه حاكى از تبحر و نبوغ و جامع معقول و منقول بودنش بوده به يادگار گذاشت و جان شريفش را در راه خدمت به مذهب حقه اثنا عشريه تقديم نمود و در راه اين هدف به دست سنيان متعصب به وضع فجيعى شهيد و رغما لانفهم قبرش در آگره هند (اكبرآباد) مزار موافق و مخالف گرديد.
و چندين سالست كه در نيمه ماه شعبان صدها هزار نفر از شيعه و سنى هند و پاكستان و نقاط ديگر به زيارت قبرش شتافته و مراسمى را انجام مى دهند.
كيفيت شهادت
اما چگونگى شهادت او چنانچه در شهداء الفضيله علامه امينى و ريحانةالادب خيابانى و مقدمه شرح
احقاق الحق علامه نسابه آيت اللَّه العظمى مرعشى نجفى مدظله است.
از اين قرار است كه علماء نواصب اهل سنت بر موقعيت وى حسد بردند و از كتاب احقاق الحق او سعايت كردند نزد سلطان اكبرشاه كه اين سيد رافضى است و دليل بر رفض او اينست كه در كتابهايش بر على كرم اللَّه وجهه صلوات مى فرستد و صلوات اللَّه عليه مى گويد.
و اين خلاف سنت كرده و مرتكب بدعتى شده است و همگى فتواى قتل او را دادند.
پس شاه گفت همه بنويسند پس نوشتند و امضا كردند و شاه چون امضاها را خواند گفت:
پس چرا فلان عالم امضا نكرده او بايد حتماً امضا كند پس نزد آن عالم رفتند كه از او امضا بگيرند او گفت اين شخص چرا واجب القتل باشد گفتند چون براى على صلوات اللَّه عليه مى نويسد و صلوات مخصوص به پيغمبر است.
در جواب نوشت حديث نبوى (يا على لحمك لحمى و دمك دمى... مسلم اهل قبله است و چون على لحم و دم پيغمبر است پس همچنانكه براى پيغمبر صلى اللَّه عليه مى گوئيم براى على هم بايد (صلوات اللَّه عليه) بگوئيم بنابراين سيد مرتكب بدعت نشده و اين شعر را به هندى نوشت.
گر لحمك لحمى بحديث نبوى هى
بى صلى على نام على بى ادبى هى
پس اكبرشاه اجازه قتل او را نداد تا بعد از او در زمان پسر جوان ساده و مستش شده عالم گير در سال 1019 هجرى علماء حسود ناصبى آن بزرگوار را در راه گرفته و چندان سيم خاردار بر بدن او زدند تا اعضايش را پاره پاره نمودند و وى را شهيد راه حق كردند. از اشعار اوست اين ابيات:
عشق تو نهاليست كه خوارى ثمر اوست
من خارى از آن باديه ام
كاين شجر اوست
بر مائده عشق اگر روزه گشائى
هش دار كه صد گونه بلا ما حضر اوست
وه كاين شب هجران تو بر ما چه دراز است
گوئى كه مگر صبح قيامت سحر اوست
فرهاد صفت اين همه جان كندن (نورى)
در كوه ملامت بهواى كمر اوست
تخلص آن بزرگوار نورى مى باشد و وقتى در هندجان خود را در مخاطره ديد با خويش گفت.
خوش پريشان شده اى با تو نگفتم نورى
آفتى اين سر و سامان تو در پى دارد
صاحب عبقات الانوار علامه مير حامد حسين هندى زحمات بسيارى براى مزار آن بزرگوار كشيد و به فرزندش علامه سيد ناصر حسين وصيت كرد كه در احياء مزار شهيد كوشش و تكميل نمايد و او به فرزندش ناصر سعيد سفارش كرد خلاصه به همت و جديت بيت جليل صاحب عبقات مزار كثيرالبركاتش بنا و همه ساله در ماه شعبان و غير آن مردم از دور و نزديك به زيارتش مى روند.
در سال 1390 هجرى كه مزار و كتابخانه شهيد را افتتاح نمودند از تمام مراجع بزرگ و آيات عظام عراق و ايران و بلاد ديگر رسماً دعوت كردند و نگارنده هم دعوت داشتم لكن موفق نشدم و نمايندگان مراجع آيت اللَّه العظمى ميلانى و آيت اللَّه العظمى مرعشى و آيت اللَّه العظمى شاهرودى و شريعتمدارى و ديگران با شركت صدها هزار نفر آنجا را افتتاح و مراسمى را انجام و پيام آيات عظام را به مردم مسلمان هند رسانيدند.
برگرفته از كتاب :گنجينه دانشمندان (جلد پنجم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن شوكت پور : قائم مقام فرماندهي لجستيك سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگي در روستا براي «حسن» جاذبه ديگري داشت . در روستا هم درس مي خواند و هم در كارهاي كشاورزي به
پدرش كمك مي كرد .وقتي خانواده او به روستا آمدند ،برادرش «محمد» كلاس پنجم دبستان بود و «حسن» كلاس سوم ،خواهرش« رقيه »هم هنوز به مدرسه نمي رفت .
وقتي كلاس چهارم را تمام كرد ،برادرش كه كلاس ششم دبستان رابه پايان رسانده بود ،براي ادامه تحصيل به شهر «سمنان» رفت و قرار شد او هم وقتي كه دوره ابتدايي اش را تمام كرد ،پيش برادرش برود و درسش را بخواند . يكي دو سال بعد وقتي كه «حسن» كارنامه ششم ابتدايي را گرفت ،به پدر و مادرش گفت :
مادر گفت :يعني چه !تو كه درست خوبه !نمره هايت هم كه عاليه !پس چرا
نمي خواهي درس بخواني ؟
او گفت: مي خواهم پيش شما بمانم .
محمد كاظم گفت :مگه قرار نبود بري پيش برادرت محمد ؟اون الان كلاس هشتمه !براي خودش توي شهر اتاق گرفته و داره درس مي خونه !برو درستو
بخون پسر !
حسن گفت :من فكرهام را كرده ام !درس خوندن به درد نمي خوره !
پدر گفت :اگر به خاطر دور شدن از ما نمي خواي درس بخوني ،دوباره
بر مي گرديم شهر !
حسن گفت :نه !من دوست دارم كشاورزي كنم .
مادر گفت :به دست هاي بابات نگاه كن !كار كشاورزي خيلي سخته پسر جان !
اگر بري درس را بخواني انشاالله براي خودت آقا مي شي !قلم به دستت
مي گيري !
حسن گفت :به همين خاطره كه من هم دوست ندارم درس بخوانم !
محمد كاظم پرسيد :يعني به خاطر اينكه پشت ميز ننشيني ! عجب !عجب !
محمد كاظم اين را گفت و سرش را تكان داد ،بعد اضافه كرد :تو ديگه بچه نيستي پسر جان
!خدا را شكر ده ،يازده سال سن داري و براي خودت مردي شده اي !بيشتر فكر كن و بعد تصميم بگير !
حسن گفت: فكر كرده ام پدر !درس خواندن براي من فايده اي نداره !من كارهاي كشاورزي را بيشتر دوست دارم !
ومادر گفت :بهترنيست با برادرت محمد مشورت كني ؟!
حسن گفت: چشم مادر !چشم !
در اولين فرصتي كه پيش آمد ،حسن با برادر بزرگترش ،محمد هم صحبت كرد .محمد گفت : درس خواندن واجبه !
حسن گفت :تا چه درسي باشه !
محمدگفت: درس ،درسه !هر چي باشه خوبه !
حسن گفت: فكر نمي كنم هر چيزي خوب باشه !
محمدگفت: تو كه تا حالا به دبيرستان نيومدي تا ببيني كه درس خوبه يا بده !
حسن گفت: شايد هم رفتن به دبيرستان خوب باشه ،ولي من دلم مي خواد كشاورزي كنم !دشت و باغ و مزرعه را بيشتر دوست دارم !
محمد گفت: فكر نمي كني بعدا پشيمان بشي !
وديگر نتوانست بگويد كه تو هنوز بچه اي و نمي داني كه چكار بايد بكني !چرا كه مي ديد ،حرفها و حركات حسن ،خيلي بزرگتر از سن و سال اوست .راستش محمد اين بار هم مثل خيلي از اوقات قبل احساس كرد ،چيزهاي تازه اي از رفتار و گفتار برادرش ياد گرفته است !به همين دليل ديگر نتوانست چيزي جز اين بگويد كه : هر طور خودت مي دوني !
حسن ،دوازده – سيزده ساله بود كه مدرسه را رها كرد و در كنار پدرش به كارهاي كشاورزي پرداخت . در آن سالها منزل محمد كاظم شوكت پور محل اسكان روحانيون بود .همه ساله در ماه مبارك رمضان و محرم و نيز
ده روز از ماه صفر روحانيون مختلف به آنجا مي آمدند .روضه مي خواندند ،مساله مي گفتند و نشست و بر خواستشان هم در آنجا بود .همه اهل محل از وجود اين روحانيون بهره مي گرفتند و حسن ،كه در آن سالها نوجوان بود و بيش از بقيه تحت تاثير اين جريانات مذهبي قرار گرفته بود ،كم كم به مطالعه روي آورد و هر چه بيشتر مي خواند ،آگاهي و كنجكاوي اش بيشتر مي شد .
اين گونه مطالعات ،نشست و بر خواست ها و كنجكاوي ها همچنان ادامه داشت تا اين كه حسن پابه سن جواني گذاشت .در سالهاي جواني فعاليتهاي مذهبي و سياسي او كم كم شكل گرفت .در طي اين سالها حسن در كنار كارهاي كشاورزي و كمك به پدر و مادرش به ديگران هم كمك مي كرد . - سلام مش حيدر !
مش حيدر كه پيرمردي فقير و تنها بود ،سرش را از روي زانويش با لا گرفت و به حسن نگاه كرد و گفت :عليك السلام پسرم !
- حالت چطوره مش حيدر !پات بهتر شد !
- كاش فقط پام بود .دو سه روزه كه سينه ام مي سوزه !بعضي وقتها اصلا نمي تونم نفس بكشم ! نمي دونم چكار بايد بكنم !
حسن كنار پيرمرد نشست .دست هاي او را در دست گرفت و نوازش كرد و گفت :پدر جان مرا ببخش !من اينجا نبودم !
- گفتم لابد با من قهر كرده اي !
- خدا نكنه !رفته بودم مشهد .با حاج آقاي عنبري !
پيرمرد گفت :خوشا به حالتون !رفتيد پا بوس امام رضا (ع)زيارت قبول !
حسن گفت :خدا قبول كنه !
پيرمرد پرسيد
:حاج آقا عنبري حالش چطوره ؟
- سلام مي رسونه !
حسن اين را گفت و سوغاتي هايي را كه از مشهد براي پيرمرد آورده بود ،به او تحويل داد :قابل شما را نداره مش حيدر !تبركه !
- دست شما درد نكنه پسرم !خدا شما را از آقايي كم نكنه !هميشه به زحمت مي افتي !والله من كه راضي نيستم خودت را اذيت كني !
- چه اذيتي مش حيدر !خدا شاهده از اين كه بعضي وقتها ديرتر به سراغ شما ميام خجالت مي كشم !
- دشمنت خجالت بكشه پسر جان !
مش حيدر اين را گفت وبه سوغاتي هايي كه حسن برايش آورده بود نگاه كرد. نخودو كشمش ،نقل سفيد ،نبات ،يك بسته زعفران و مهر و تسبيح !
- مثل هميشه خجالتم داده اي حسن جان !
- تورا به خدا اين حرف را نزن !
مش حيدر تسبيح را بر داشت .روي چشمهايش گذاشت ،آن را بوسيد ،صلوات فرستاد و گفت :بوي امام رضا را مي ده !روح آدم مي خواد پرواز كنه !خدا عزتت بده پسر جان !اگر توي هر دياري يكي مثل تو باشه ،دنيا گلستان
مي شه !
حسن گفت چوب كاري مي كني مش حيدر .
مش حيدر در حالي كه تسبيح مي چرخاند ،پرسيد :خوب ديگه چه خبر ؟
حسن گفت :ديگه اين كه اومدم با شما خدا حافظي كنم !
تسبيح در دست مش حيدر از حركت ايستاد :خدا حافظي ؟!كجا مي خواي بري مگه ؟
حسن جا به جاشد و گفت :سربازي !
مش حيدر انگار از هم وا رفت .انگار باورش نمي شد كه ممكن است تا مدتها حسن را كه از هر كسي بيشتر دوستش مي
داشت ،نبيند !به همين دليل گفت :واقعا ؟حسن گفت :بله !مش حيدر دو باره پرسيد :كي مي ري ؟
- دو سه روز ديگه بيشتر وقت ندارم !
مش حيدر آهي كشيد و گفت :واقعا براي من خيلي سخته !من توي زندگيم كس و كاري ندارم !تنها كس و كار من تويي !
و قطره اشكي را كه از گوشه چشمش روي گونه اش دويده بود ،با انگشتش پاك كرد .حسن گفت :اين حرف را نزن پدر جان !كس و كار همه ما خداونده !
پيرمرد گفت :البته !البته !
بعد اضافه كرد :خب ،به سلامتي انشا الله !گفتي كي مي خواي بري ؟
- دو سه روز ديگه !...البته پيش از رفتن دو باره ميام پيش شما و خدا حافظي مي كنم .خب ،فعلا با اجازه تون !
حسن اين را گفت از جا بلند شد و راه افتاد .
- امشب قراره برم سمنان !كارايي دارم كه بايد انجام بدم !فردا تا عصر
برمي گردم !كاري ،چيزي ندارين ؟چيزي لازم ندارين ازسمنان براتون بيارم ؟
- نه پسرم !هر چه لازم داشتم تو قبلا براي من آوردي !خدا خيرت بده !
- ديگه حرفش را نزنين تو رو خدا .واقعا خجالت مي كشم !دو باره قطره اشكي از گوشه چشم پيرمرد جوشيد و روي گونه اش لغزيد ،اما سعي كرد ديگر چيزي نگويد !يعني نتوانست حرفي بزند .
حسن ،در حالي كه از در بيرون مي رفت ،گفت :خدا حافظ !مش حيدر به سختي گفت :خدا نگهدار !و بغضش تركيد !
دوران خدمت سر بازي باعث پختگي بيشتر حسن شد . به گونه اي كه حسن وقتي از سربازي بر گشت رفتار و گفتارش
بسيار تغيير كرده بود . دوستي و رفت و آمد هاي مداوم او با حاج آقا عنبري روحاني آگاه محل يكي از مهمترين دلايل اين فعاليت بود .
دوران سربازي حسن كه پايان يافت ،فعاليتهاي سياسي – مذهبي او به صورتي جدي و مخفيانه شروع شد .او به كمك خانواده و دوستانش يك وانت خريد وبا آن ضمن بار كشي به اين اطراف مي رفت و فعاليتهاي سياسي
مي كرد !
در طي اين سالها او همراه با حاج آقا عنبري و تعداد ديگري از روحانيون و جوانان مسلمان و مجاهد منطقه ،نوارهاي سخنراني و اعلاميه هاي امام خميني را از تهران ،قم ،مشهد و ...تهيه و در منطقه تكثير و پخش مي كردند .
به علت اين فعاليتها، مدارس ،دانشگاه ،كارخانه ها ؛مساجد و بازارهاي منطقه در آن سالها حال و هواي ديگري داشت !مدارس و مساجد پر از نيروهاي مومن و پرشور شده بود ،نيروهاي جوان و سر شار از انرژي كه حاضر بودند تمام زندگي خود را در راه پيروزي اسلام و انقلاب بدهند و همين فداكاري باعث شده بود كه نيروهاي ساواك به آن طرف هجوم بياورند !
يك روز نزديك غروب وقتي كه حسن با وانت به در خانه رسيد ،قبل از همه برادرش محمد به استقبال او رفت و پس از سلام عليك و احوال پرسي ،صحبت را به فعاليت هاي سياسي وي كشاند و سر انجام گفت :داداش جان حواست هست داري چكار مي كني ؟حسن گفت :مگه چكار دارم مي كنم ؟
- من كه مي دانم داداش !
- منظورت چيه ؟
- منظورم همين اطلاعيه ها و نوارهاييه كه داريد توي منطقه
پخش مي كنيد !
-كدوم نوارها ؟كدوم اطلاعيه ها ؟
- از من هم مخفي مي كني ؟
حسن لبخندي زد و رو به برادرش ،محمد گفت :خب كه چي ؟
- ژاندارم ها خيلي وقته دنبال شمان !دارن وجب به وجب منطقه را مي گردن و همه جا را بو مي كشن !ديروز دو باره رفته بودن سراغ چند نفر از اهالي و از اونها باز جويي كرده بودن... اسم تو را هم پرسيده بودن !...خلاصه اين كه بايد مواظب باشي .
- خيالت راحت باشه مواظبم !
- به هر حال من خيلي نگرانم !
- گر نگهدار من آن است كه من مي دانم
شيشه را در بغل سنگ نگه مي دارد
- با اين همه خيلي بايد مواظب باشيد !اگر خداي ناكرده يكي از جمع شما را دستگير كنن،آن قدر اذيتش مي كنن كه بقيه را هم لو بده و اين جوري ممكنه هنه زحمات شما به باد بره !
حسن گفت :ان تنصرالله ينصركم و يثبت اقدامكم !
- برشكاكش لعنت !با وجود اين ،به قول معروف :با توكل زانوي اشتر ببند !
حسن دوباره تبسمي كرد و گفت :چشم !..ضمنا از دقت ،مراقبت و احساس مسئوليتت واقعا ممنونم داداش جان !اميد وارم مثل هميشه بتونم از راهنمايي هايت استفاده بكنم !
- شرمنده ام نكن حسن جان !خودت ما شا الله معلم صد تا مثل مني !اين حرفهايي را هم كه من گفتم يك جور زيره به كرمان بردن بود ،ولي خب چه كنم كه دلم طاقت نياورد كه ساكت بمانم !
- كار خوبي كردي !جدا ممنونم !راستي امروز نرسيدم برم به با با كمك كنم نفهميدم تونست كارهاشو انجام بده يا
نه !دست تنها ش گذاشتم !گرفتار يك بار ميوه بودم !هنوز هم يك مقداريش توي وانت مونده !نتونستم بفروشمش !
- از بابا خيالت راحت باشه !بعد از سالي ،ماهي با لا خره امروز تونستم برم باغ كمكش كنم !
- چه كرديد ؟
- كمي زمين را زيرورو كرديم !به درختها رسيديم !شاخه ها را هرس كرديم !
- اووه !كلي كار كردين !...خب نمي خواي بريم تو ؟
- چرا بهتر بريم داخل !شب شد !
- يا علي !
حسن اين را گفت و هر دو برادر ،شانه به شانه وارد حياط قديمي و گلي پدر بزرگ شدند !
پدر در حال وضو گرفتن بود !حسن و محمد هر دو با شوق به طرف پدرشان رفتند :
- سلام پدر !
پدر رو به پسرانش بر گشت و در حالي كه از مهر آن دو مي تپيد ،گفت :عليكم السلام !خسته نباشيد !
- سلامت باشي پدر !شما خسته نباشي !
و حسن بلافاصله پرسيد :حال مادر چطوره ؟
محمد كاظم گفت ؟الحمد الله !خوب خوبه !
- صبح تا حا لا خبري نبوده !
- نه فقط يك نفر ...
حسن فوري پرسيد :يك نفر چي ؟
پدر گفت :فقط يك نفر از طرف حاج آقا عنبري آمده بود ،سراغ شما را
مي گرفت !
مي گفت :با حسن كار دارم !گفتم :چه كار داري ؟گفت :با خودش كار دارم .گفتم :خودش نيست ،رفته براي ميوه فروشي !گفت :با چي ؟گفتم :با وانت گفت:كجا ؟گفتم :هر جا كه شد !من نمي دونم !گفت :يعني شما از مسير حركت پسرتون خبر ندارين ؟گفتم :نه !گفت :بيشتر مواظبش باشين !كه يك دفعه من به او آقا مشكوك شدم و راستش ديگه
سعي كردم با اون حرفي نزنم !اون هم خيلي زود از من خدا حافظي كرد و رفت !
حسن گفت :سفارشي ،چيزي نكرد ؟
- نه !فقط گفت حاج آقا عنبري با حسن آقا كار داره !و بعدش هم رفت !
- همين ؟
- آره !فقط همين !
محمد گفت :اينا مشكوكن حسن جان !يارو حتما اومده بود سر و گوشي آب بده !
- شايد هم دوست بوده !
-گمان نمي كنم !نبايد خوش بين بود !
حسن گفت :آره !بيشتر بايد احتيا ط كرد !و هر سه از پله با لا رفتند .محمد كاظم جلوتر از فرزندانش حسن و محمد با اندك فاصله اي پشت سرش .
حسن وقتي ديد ماندنش در روستا و آن منطقه كم كم دارد برايش مساله ساز مي شود ،وقتي ديد براي فعاليتهاي مذهبي و سياسي جدي تر نياز به مطالعه و سواد و تجربه بيشتري دارد ،با مشورت دوستانش مخصوصا حاج آقا عنبري ،راهي شهر تهران شد .
حسن در تهران ،هم با وانتش كار مي كرد هم به صورت شبانه در دبيرستان مشغول تحصيل شده بود . كار و تحصيل و كنجكاوي روز به روز بر وسعت آگاهي و نيز به همان نسبت بر تعداد دوستان و همدلانش مي افزود !
در اين سالها حسن دنيا را و سيع تر و زندگي را هدف دار تر مي ديد وبا تمام وجود سعي مي كرد در جهت رضاي دوست قدم بر دارد .
تهيه ،تكثير و پخش اعلاميه ها و نوار هاي امام خميني در مساجد ،دانشگاه ها مخصوصا مدارس و همچنين كمك به مردم فقير و مستمند از مهمترين فعاليتهاي حسن شوكت پور در اين سالها بود
.
هر گاه چشم حسن به كسي مي افتاد كه نياز مند كمك بود ،بدون كمترين ترديدي فوري به ياريش مي شتافت .باري مانده بر زمين اگر داشت ،آن را با وانت به مقصد مي رساند .كاري نا تمام اگر داشت ،آن را بي هيچ چشمداشتي تمام مي كرد واز انجام چنين كارهايي هر گز خسته نمي شد .
در س و مطالعه اش را نيز فرا موش نمي كرد .و همچنين شهر و ديار و پدر و مادرش را . هر وقت كمترين فرصتي پيش مي آمد وانتش را پر از انواع اجناس و هدايا مي كرد و به سوي سمنان و سپس درجزين راه مي افتاد و در سر راه به هر كسي كه مستحق بود ،چيزي مي بخشيد و مي گذشت !
و در ضمن در هر جايي كه لازم بود اعلاميه ها ي امام خميني را هم كه همواره با خود داشت بين مردم پخش مي كرد .
دريكي از همين سفرها بود كه پدر و مادر و اطرافيان از او خواستند كه به فكر ازدواج باشد !
حسن سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت .
پدر ش محمد كاظم گفت :تو ديگه خيلي بزرگ شده اي !از وقت ازدواجت داره مي گذره !هر چيزي وقتي داره !وقتي سربازي نرفته بودي !گفتي اجازه بدين برم سربازي !وقتي از سربازي بر گشتي !گفتي بزاريد اول چند سالي كار كنم !وانت گرفتي و مشغول كار شدي ،بعد هم كه راهي تهران شدي و حالا هم
مي گي دارم در س مي خوانم !
حسن سرش را با لا گرفت و گفت :خب دارم درس مي خوانم ديگه!
محمد گفت
:وقتي داماد بشي هم مي توني به درس خواندنت ادامه بدي .مخصوصا كه داري شبانه درس مي خوني و فكر مي كنم كه مشكلي پيش نياد !
پدر گفت :ان شا الله كه مشكلي پيش نمي آد !
مادر گفت: انشا الله !حسن گفت :خودتون كه وضع مملكت رو مي بينين !شايد اينجا چيزي مشخص نباشه !اما تو شهر هاي بزرگ مخصوصا تهران همه چيز معلومه !
محمد كاظم پرسيد :چي معلومه ؟
حسن گفت :همين كه داره همه چيز عوض مي شه !داره زير و رو مي شه !اگه آدم يك كم دقيق تر به دور و برش نگاه كنه مي بينه كه ديگه سنگ رو سنگ بند نمي شه !صبح كه از خونه مي ري بيرون اصلا اطمينان نداري كه ظهر بتوني به خونه بر گردي!معلوم نيست تا يك ساعت ديگه زنده مي موني يا نه !
مادر گفت :الهي بميرم !حسن جان اگه وضع تهران اين قدر خرابه ،چرا
بر نمي گردي همين جا !چرا اون جا موندي ؟
حسن گفت :مجبورم تازه چه من اونجا بمونم چه اينجا ،به هر حال وضع همين كه گفتم. خب توي يك همچين وضعي چه جوري مي شه به فكر ازدواج بود !
من مي گم اجازه بدين او ضاع يكطرفه بشه ،تكليف من هم روشن مي شه !
محمد گفت :يعني وايستيم تا معلوم بشه كي حاكمه ،كي محكوم ،تا بعد بتوني تصميم بگيري كه بايد ازدواج بكني يا ازدواج نكني !
- خب چاره اي غير اين نيست !من كه از فرداي خودم خبر ندارم چه طوري مي تونم يك خانواده ديگه را هم ناراحت و نگران كنم !نه پدر ،اجازه بدين
وضع مملكت مشخص بشه ؛بعد !
پدر گفت :از ما گفتن !ما وظيفه خودمان را انجام داديم !بقيه اش با خودته !به هر حال تو ديگه بزرگتر از اين حرفهايي و به ما نيومده كه بخواهيم تو را نصيحت كنيم !
حسن رو به پدرش گفت :شما را به خدا اين جوري حرف نزنين !من واقعا شرمنده مي شم پدر جان !
- دشمنت شرمنده بشه !
بعد از اين ديگر در باره ازدواج حسن حرفي نزد و كم كم صحبت به مسائل ديگر كشيده شد :يعني مي شه باور كرد كه به قول تو همه چيز زيرورو بشه ؟
حسن گفت :من كه خيلي وقته باور كرده ام !
محمد كاظم با تعجب گفت :يعني ميشه باور كرد كه يك مملكتي پادشاه نداشته باشه !
- چرا نشه ؟
- براي اينكه كشور به نظم و انضباط احتياج داره !به قاعده و قانون احتياج داره !چه مي دونم ...و هزار جور مساله ديگه. همين طوري كه نمي شه آخه پسر جان .
حسن گفت :بله تمام حرف آقا هم داد از بي قانوني ،ظلم ،فسادو تبعيضه !آقا مي فر مايد كه ما كه خودمونا مسلمان مي دانيم ،ما كه از خدا و پيغمبر حرف مي زنيم ،پس چرا به اين چيز ها عمل نمي كنيم ؟چرا پادشاه مملكت به جاي اين كه به مردم كشور خودش متكي باشه ،به آمريكايي ها و انگليسي ها و امثال اينها متكي يه ؟چرا به جاي اينكه گوش به فرمان قرآن باشه ،گوش به فرمان پيامبران و امامان معصوم باشه ،گوش به فرمان كارتره؟و چرا به جاي آنكه در آمد نفت كشور ما را صرف رفاه حال
زندگي مردم بكنه ،آن را خرج جشن هاي دوهزارو پانصد ساله و مهماني هاي آن چناني مي كنه ؟چرا توي كشور دزدي مي شه ؟چرا توي كشور ظلم و فساد مي شه !چرا توي كشور يك عده دارن سيري مي تركن و بقيه مردم گرسنه و بر هنه اند !چرا ما اين همه نفت و گاز و طلا ومس و دهها جور ذخائر زير زميني داريم ولي مردم ما اين قدر فقير و گرسنه اند ؟چرا بايد همه چيزمان را خارجي ها بدزدن و ببرن به ممالك خودشان ؟چرا هيچ كس نيست كه جلوي اين غارتگران را بگيرد ؟چرا هيچ كس نيست كه به فكر مردم محروم كشور خودش باشه ؟و خلاصه اين كه چرا در اين مملكت قاعده و قانوني وجود ندارد ؟
محمد كاظم گفت :خب اينها را كه مي گويي همه درست !ولي با دست خالي كه نمي شه به جنگ با مملكت رفت ؟
- كدام مملكت ؟اگر منظور شما مردم مملكت هستند كه مردم همين ما و شماييم كه دل ما براي حرفهاي آقا مي تپه و محتاج عدالت و حكومت قرآنيم !و اگر منظور شما ارتش و نيروهاي ديگر وابسته به شاه و گردن كلفتها هستن كه بايد بگم اين ظاهر قضيه است !واقعيت اينه كه اينم ارتش از ارتشي ها تشكيل شده ارتشي ها هم كساني غير از فرزندان همين مردم نيستن .اين ها وقتي توي پادگانها هستن احساس مي كنن وابسته به نظام شاهنشاهي اند ،اما وقتي كه به خانه هايشان بر مي گردند ،پيش زن و بچه هاشان ،پيش پدر و مادر مي بينن كه هيچ فرقي با
ديگران ندارن و حتي خواسته هاي آنها هم خواسته هاي مردمه !يعني آنها هم طالب حق و حقيقت ،طالب عدالت و حكومت عادلانه الهي هستن !پس واقعا اين ظاهر قضيه است كه مردم رودر روي ارتش هستند !نمي گويم همه ارتش ،اما واقعا اكثريت ارتش و ژاندارمري و غيره با مردمند و جالب اينه كه در بسياري جاها هم دارن - مخفيانه – به مردم و براي پيروزي انقلاب كمك مي كنن .
ما تا وقتي كه اينجا باشيم نمي تونيم بفهميم كه چه خبره ،اما اگر يك هفته در تهران باشيد مي بينيد كه همه چيز داره زير و رو مي شه ! در يك همچين شرايطي كه فرداي آدم مشخص نيست نمي شه به فكر ازدواج و تشكيل خانواده بود .الان وقت جهاد و مبارزه است !
محمد كاظم لبخندي زد و گفت :با لاخره حرف را رساندي به دعواي سر شب .فعلا وقت ازدواج نيست !عيبي نداره پسر جان !ما هم تسليم !فكر نمي كنم مادرت هم حرفي داشته باشه !هان ؟چي مي گي شهر بانو ؟تو هم تسليمي ؟
مادر لبخندي زد و گفت :تسليم !بله ،من هم تسليم !
وهمه خنديدند !
آن شب خانواده ي محمد كاظم شوكت پور تا اذان صبح گل گفتند و گل شنيدند .وقت اذان كه رسيد ،حسن كتش را روي شانه هايش انداخت و مشتاقانه از جا بر خواست .محمد پرسيد :- كجا ؟حسن گفت ؟مي روم بيرون وقت اذانه !
از اتاق بيرون آمد !هوا كاملا تاريك ،اما پاك و زلال بود .حسن به داخل حياط رفت و وضو گرفت .از جا بر خواست و توي حياط چشم
چر خاند .نردبان در گوشهاي به ديوار تكيه داده شده بود .حسن آستين هايش را پايين كشيد و كتش را پوشيد و آهسته از نردبان با لا رفت .وقتي به پشت بام رسيد نسيم خنكي مي وزيد و سروصورت او را نوازش مي كرد .حسن به دور و برش نگاه كرد .ده آرام در خواب سحر گاهي فرو رفته بود .به آسمان نگاه كرد .آسمان پاك ،زلال و سر شار از نور و ستاره بود .بيشتر و بيشتر در پهنه ي آسمان چشم چرخاند .آسمان را نهايتي نبود ،ستارگان تا بي كرانه ها صف در صف ،در حال تعظيم خداوند بودند .
يسبح لله ما في سموات و ما في الارض ....
نا گاه قلب حسن لرزيد ،شور و شيدايي خاصي در خود احساس كرد .چشم بر آسمان ،دستها را به موازات گوشها با لا برد و روي گونه هايش گذاشت و آن گاه در حالي كه تمام وجودش از شور و شوق مي لرزيد ،با صدايي بر خاسته ار اعماق قلبش ،ستايش گرانه فرياد زد :الله اكبر !الله اكبر ...
و در طنين صداي ملكوتي اش روستا چشم از خواب شست و رو به سپيده ،رو به صبح ،رو به نور و روشنايي ،قامت بست :
الله اكبر !
والله نور السموات والارض
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد ادوات(ضد زره)لشگر 41 ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد« احمد شول» در سال 1336 هجري شمسي در خانواده اي فقير و عشايري كه اسلام در رگ و پوستشان عجين شده بود در روستاي« اميرآباد شول»در شهرستان « سيرجان »پاي
به عرصه وجود گذاشت. زندگي را در فقر آغاز نمود، فقري كه مانع از آن مي شد كه بتواند تحصيلاتش را به پايان برساند و در اوج علاقه مندي به ناچار با اتمام تحصيلات ابتدائي مدرسه را ترك گفت تا بتواند در امرار معاش خانواده پدر را ياري كند.
احمد از همان كودكي و در هنگامي كه به تازگي خواندن و نوشتن را ياد گرفته بود نام حسين(عليه السلام) را بخوبي يادگرفت ، هنوز كودكي تازه سواد بود كه در مجالس روضه خواني در حد توانش نوحه سيد الشهداء را سر مي داد و با صداي نازكش دل عاشقان مي لرزاند و به ياد عاشورا مي انداخت.
بعد از چند سال تلاش و كار بي وقفه و توان فرسا پاي به سرباز خانه گذاشت و اين همزمان با شروع مبارزات امت اسلامي بر عليه كفر طاغوتي بود. وي مرتباً مرخصي مي گرفت و يا فرار مي كرد تا بتواند در شهر خود در سرنگوني رژيم پوشالي سهمي داشته باشد، احمد از جمله فعالترين افراد انقلابي روستاي خود به شمار مي رفت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، آرزويي كه او سالها انتظار آنرا مي كشيد برآورده شد و طليعه حكومت مستضعفين نمايان گشت. وي به دنبال خدمت در راه انقلاب بود، بهترين راه را درآمدن به لباس پاسداري دانست و همزمان با تأسيس سپاه وارد اين ارگان مقدس شد و خالصانه خدمت را شروع نمود.
احمد در سپاه همواره از سختيها استقبال مي نمود و هر وقت كه كار سخت و پر مخاطره اي در پيش بود داوطلبانه از ديگران سبقت مي گرفت.
مأموريتهاي فراوان او به نقاط محروم از قبيل
جيرفت، سيستان و بلوچستان و شركت در نبردهاي كردستان و در شهرهاي سنندج و مهاباد خالي از اين موضوع است.
همزمان با شروع جنگ تحميلي ابرقدرتها عليه ايران اسلامي مشتاقانه به سوي جبهه شتافت و زندگي جنگي، در محيط جنگ را بر زندگي در پشت جبهه ترجيح داد. او جبهه برايش سياحت و گردش بود كه پيامبر(صلي الله عليه و آله) فرمود.
"هر امتي را سياحتي است و سياحت امت من جهاد در راه خدا است."
شركت او در عمليات فتح المبين، بيت المقدس، خيبر، بدر، والفجر8 و كربلاي 1 حاكي از علاقه وافرش به جبهه و جنگ و تعهدش نسبت به خون شهدا بود.
او در جبهه ابتدا مسئوليت را با فرماندهي گروهان شروع نمود و تا فرماندهي گردان به پيش رفت و هنگام شهادت فرمانده گردان 416 لشكر 41 ثارالله بود. شول نه تنها يك فرمانده بلكه مداح اهل بيت نيز بود و وقتي شروع به نوحه و مرثيه خواني مي كرد ناله و گريه بلند مي شد، احمد گرمي محفل عزاداران حسين(عليه السلام) بود و مداح سيد الشهداء
او يك عمر با عشق حسين (عليه السلام) زندگي كرد و سرانجام در عمليات كربلاي يك به ياد حسين(عليه السلام) و با لب تشنه به سوي مولايش شتافت و اين در حالي بود كه فقط 48 ساعت از خانواده اش جدا شده بود. هنگام خداحافظي حالت عجيبي داشت، اشك شوق از چشمانش جاري و بي تابي عجيبي در او مشاهده مي شد.
آري او زود رفت و بقول فرمانده اش سردار قاسم سليماني:
او فاتح قلاويزان و قهرمان مهران و مرد جبهه هاي پيكار و حماسه از فتح المبين تا
كربلاي يك بود.از شهيد احمد شول 2 فرزند به نامهاي حسين 5 ساله و علي اكبر 2 ساله بياد مانده است .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد شهاب : دادستان انقلاب اسلامي بيرجند
سال 1333 هجري شمسي ، در بيرجند مركز استان خراسان جنوبي به دنيا آمد . پدرش شيخ محمد حسين شهاب ، در لباس روحانيت به دين خدا خدمت مي كرد . به همين دليل ، مذهب در تعليم و تربيت محمد نقش اساسي داشت و در شكل يابي شخصيت او ، اولين جايگاه را به خود اختصاص داد .
سالهاي ابتدايي درس و مدرسه را تا سال هشتم ، با نمرات خوب و با موفقيت گذراند . در پايان همان دوره بود كه در كنار تحصيلات رسمي ؛ در بعضي از كلاس هاي مدرسه ي علميه ي بيرجند شركت كرد . در اين كلاس ها ، دوره هاي اوليه . پايه ي زبان عربي را در كنار ديگر طلاب مدرسه گذراند و بعضي از كتب مذهبي را كه علماي ديني نوشته بودند ، آموخت . در همين سال ها به هيات فاطميه – كه در مقابل مدرسه ي علميه قرار داشت – راه پيدا كرد . او جزو نوجوانان اين هيات بود . اما چون صداي خوب و استعداد مداحي داشت ، در آن جا نوحه خواني هم مي كرد .
محمد ، دوره ي دبيرستان را در رشته ي رياضي شروع كرد و به عنوان شاگردي درسخوان و ممتاز ، كلاس ها را يكي پس از ديگري گذراند . اما
او يك نيروي پر شور مذهبي نيز بود . دوستان و همكلاسي هايش را از طريق مقالاتي كه مي نوشت و جلساتي كه تشكيل مي داد ، با معارف ديني آشنا مي كرد .
با گرفتن ديپلم ، او در مقابل يك دوراهي قرار گرفت تا آينده ي خودش را رقم بزند . از يك سو دانش آموزي ممتاز بود و به احتمال زياد مي توانست در يك رشته ي آينده دار دانشگاهي ، قبول شود . از سوي ديگر؛ علاقه زيادي به تحصيل علوم ديني داشت و پدرش نيز مشوق او در اين زمينه بود . با توجه به پس زمينه اي كه او در آن رشد كرده بود ، توانست تصميم خود را بگيرد وبراي ادامه ي تحصيل ، روانه ي قم شود تا در حوزه ي علميه بزرگ آن شهر ، وجود تشنه ي خود را سيراب كند . به كمك پدر و ديگر آشناهايش ، به يكي از مدارس جديد آن زمان حوزه كه شيوه اي خاص براي تربيت طلاب علوم ديني داشت ، معرفي شد «مدرسه ي حقاني » در آن زمان با مديريت ارشد « دكتر بهشتي» و مديريت اجرايي شهيد «قدوسي» و با همكاري جمعي از اساتيد بزرگ اداره مي شد . حدود سال 1352 هجري شمسي .
حضور در قم ، دوره اي جديد را در زندگي اوشكل داد . مدرسه ي حقاني ، تحولي جديد در افكار نظراتش به وجود آورد . با شركت در كلاس هاي اساتيد مهم آن جا بود كه با اسلام و ديد گاه هاي آن – چه در زمينه هاي سياسي و چه
در زمينه هاي اجتماعي و عرفاني و ... از دريچه ي ديگر ي آشنا شد .
در اين دوره او جلساتي را نيز در سطح شهر و مسجد خضر – كه پدرش امام جماعت آن جا بود – بر پا مي كرد و تا جايي كه برايش مقدور بود ، معارف ديني را به گوش اهلش مي رساند .
همچنين ، اطلاعيه ها و نوارهاي امام خميني و كتاب هاي ايشان را، در كنار آثار ديگر مبارزان مسلمان ، به دست مردم شهر مي رساند .
و جوانان را ترغيب مي كرد با تكثير و پخش آنها ، به مبارزه با رژيم شاهنشاهي بپردازند . كم كم حضور او در شهر ، از طرف ساواك بيرجند ، نا امني به حساب آمد . رفت و آمدهاي او را در هنگام حضور در شهر زير نظر گرفتند و چند بار او را احضار كرده و تحت بازجويي قرار دادند .
در دي ماه سال 1356 انقلاب مردم ايران بر عليه حكومت سر سپرده پهلوي وارد مرحله حساسي شد. . آن زمان محمد در قم بود . اين ايام ، براي محمد و امثال او ، ديگر زمان درس و بحث نبود . او مدام ميان قم و بيرجند در رفت و آمد بود و به عنوان يك نيروي محوري ، تلاش مي كرد مردم زادگاهش را با مسائل انقلاب آشنا و آن ها را به تحرك بيش تر ، براي مبارزه با رژيم تشويق كند .
سال 1357 براي محمد از نظر شخصي هم سال ويژه اي بود . او در اين سال با دختر يكي از فاميل خود ازدواج كرد
. جشن ازدواج او كه در ايام نيمه ي شعبان آن سال برگزار شد كه بسيار ساده بود .
با پيروزي انقلاب ، محمد بار ديگر در بيرجند ماندگار شد و در نهادهاي انقلابي شروع به فعاليت كرد . چند روز بعد از پيروزي بود كه كميته هاي انقلاب به عنوان اولين نهاد انقلابي شكل گرفتند ، او در اين نهاد فعال بود. با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بهار سال 1358 او و دوستانش براي تشكيل سپاه در بيرجند فعاليت كردند و بعد از چند ماه ؛در تابستان همان سال اين نهاد در شهر تشكيل شد و محمد به عنوان مسئول آموزش سپاه بيرجند تعيين گرديد .
در تابستان سال 1358 در سفري كه به تهران داشت ، براي چندمين بار از طرف شهيد قدوسي – دادستان كل انقلاب آن زمان ، - درخواست همكار با او شد . پيشنهاد دادستاني انقلاب چند شهر بزرگ ، بخشي از اين درخواست بود كه در نهايت ، او فقط همكاري در شهر زادگاهش – كه خود را به نوعي مديون مردم آن جا مي دانست – را پذيرفت . شهيد قدوسي كه او را راضي كرده بود ، حكم او را صادر كرد و محمد شهاب ، داد ستان انقلاب بيرجند شد .
در سال 1358 ، اولين فرزندش به دنيا آمد و او كه عاشق امام و انقلاب بود ، نامش را روح الله گذاشت. سفر حج و توفيق زيارت خانه ي خدا هم برايش فرصتي شد تا روح و جان خود را در آن فضاي روحاني شست و شو دهد و با توشه اي پر بار
تر ، در مسيري كه براي انقلاب انتخاب كرده بود قدم بردارد . همچنين ، در سال 1360 دومين فرزندش متولد شد كه او را به عشق امام عصر مهدي ناميد .
پس از جو سازي هاي فراوان عليه او – كه بار ها خودش گفته بود سرشار از خير و بركت بود – به قم بر گشت و به كمك پدر و قرض از دوستانش ، خانه اي كوچك و ساده اي در محلاه اي مستضعف نشين خريد و با خانواده اش در آن مستقر شد . بار ديگر به درس و بحث طلبگي پرداخت و تحصيلات ديني اش را پي گرفت . اما هنوز هم از هر فرصتي استفاده مي كرد و با حضور در شهر خود ؛ كارهاي فرهنگي اش را كم و بيش ، ادامه مي داد.
در همين دوره ، درقم با بعضي از دوستان طلبه اي اش قرا گذاشتند كه حضور در جبهه و فعاليت در آن جا را در اولويت اول همه ي كارها و زندگي خود قرار دهند و تا پايان جنگ ، خود را وقف آن كنند . پس از آن بارها و بارها به جبهه اعزام شد و به عهدش وفا كرد .
تا اين زمان او هنوز لباس روحانيت به تن نكرده بود ، چرا كه خود را براي اين مهم آماده نمي ديد و دغدغه هايش (عدم لياقت براي پوشيدن اين لباس مسئوليت سنگين آن ) كم و بيش هنوز رهايش نگرده بودند . شايد ديدن تاثير بي اندازه ي اين لباس در ميان رزمندگان و تقويت روحيه ي آنان ( كه بارها در جبهه ديده
بود ) اورا از اين دغدغه رها كرد و فقط موقعيتي لازم بود تا آخرين گام را هم بردارد . پوشيدن لباس خدمت به امام زمان (عج) يك اتفاق ساده و فرصتي نبود كه نصيب هر كسي بشود و او اين را خوب مي دانست .
سر نوشت داشت آخرين سال هاي زندگي او را ورق مي زد .
سالهايي كه با تولد آخرين فرزندش نيز همراه بود ؛ دختري كه به نام مرضيه را براي او انتخاب كرد تا خانه اش با ياد حضرت زهرا (س) ، بيش از پيش عطر آگين باشد .
در بهمن ماه سال 1364 آخرين صفحه ي كتاب زندگي او نيز ورق خورد . عمليات پيروز والفجر هشت در منطقه ي فاو در خاك عراق ، شروع شد و او معاون فرماندهي گردان را به دست گرفت و با شور و هيجاني كه در ميان نيروهاي رزمنده به وجود آورد ، ايستادگي جانانه اي را در مقابل نيروهاي بعثي صدام ، شكل داد . او در اين لحظات يك فرمانده بود ، يك روحاني ، يك سرباز امام زمان (عج) ، يك بسيجي امام ، و يك شاهد شهيد كه آسمان برايش آغوش گشود .
جراحت از ناحيه ي گردن ، آخرين كلمات زرين نامه ي اعمال او بودند . اويي كه شهادت برايش يك آرزو بود . آرزويي كه با لبخند نيز به استقبالش رفت . و بيرجند ، مزار شهدا ، آخرين خانه ي زميني پيكر او شد . منابع زندگينامه :افلاكيان،نوشته ي خديجه ابول اولا،نشر ستار ه ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حضرت نوح(ع)تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«هادي
شهابيان»، يازدهم فروردين ماه سال 1339 در سپيده ام نيمه شعبان، هم زمان با ولايت حضرت قائم، در كاشمر و در خانواده اي مذهبي، چشم به جهان گشود. نامش را مهدي نهادند ولي مقدر بود كه نوك قلم مامور ثبت، هادي اش بنگارد.
دوران ابتدايي را در شهر كاشمر در دبستان خيام و دوره ي راهنماي را در مدرسه شهيد بهشتي گذراند. در اين دوره تقيد خاصش نسبت به فرائض ديني، از او چهره اي دوست داشتني و مذهبي ساخته بود. تحصيلات متوسطه را در دبيرستان قوام، امام خميني كنوني سپري نمود. سپس موفق به ورود به دانشسراي مقدماتي كاشمر شد. پس از فراغت از تحصيل، در 18 سالگي به استخدام آموزش و پرورش در آمد و به منظور تدريس، راهي يكي از محروم ترين روستاهاي بخش كوه سرخ كاشمر شد. حضور پر بركت وي در اين روستا 5 سال به طول انجاميد.
در دوران انقلاب از جمله فعالان دست اندر كار پخش اعلاميه ها و اطلاعيه هاي امام خميني بود. با پيروزي انقلاب فعاليت خود را در امور تربيتي كاشمر متمركز نمود. وي توانست مجموعه اي فرهنگي و انقلابي را گرد هم جمع نمايد و كانون فرهنگي، تربيتي لقمان را تشكيل دهد. بنيان گذاري ستاد فرزندان شاهد و تشكيل خوابگاه فرزندان شاهد، از ديگر افتخارات اوست.
با اين وصف، شوق ديار عاشقان، آرامش را از هادي ربوده بود لذا بارها به جبهه اعزام شد و در عملياتهاي متعددي شركت كرد. او را از جمله مبارزترين رزمندگان واحد اطلاعات عمليات و غواصي دانسته اند. هادي، سر انجام در فروردين ماه سال 1361 با مسئوليت معاونت گردان نوح تيپ
21 امام رضا در عمليات كربلاي هشت شركت نمود و در محور شلمچه هدف تير مستقيم دشمن بعثي قرار گرفت و شربت شهادت را جرعه سر كشيد.مزار وي، گلزار شهيدان باغمزار كاشمر است. منابع زندگينامه : "بالابلندان" نوشته ي حميدرضا بي تقصير، نشر ستاره ها، مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر شهبازي : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
تنها فرزندپسر خانواده شهبازي در سال 1341 در روستاي "ياس كن" در شهرستان زنجان به دنيا آمد . پدرش با كشاورزي اين امكان را براي خانواده پنج نفره اش فراهم آورد كه از نظر مالي در وضع مناسبي باشند . ناصر هنوز به مدرسه نرفته بود كه او را به مكتبخانه فرستادند تا به فرا گيري قرآن بپردازد . تحصيلات ابتدايي خود را در سال 1348 در دبستان حكمت آغاز كرد و زماني كه مي رفت كلاس پنجم ابتدايي را به پايان برساند پدرش از دنيا رفت . شوك از مرگ پدر سبب شد تا در سه درس تجديد شود كه در شهريور ماه همان سال با آوردن نمره قبولي ، مقطع دبستان را به پايان برد .
تحصيلات راهنمايي را در سال 1353 در مدرسه روستاي ياس كن ، كه اينك شريعتي نام دارد آغاز كرد . او با ورود به مرحله ي جديدي از زندگي وتحصيل خود ، دوران فقر ناشي از مرگ پدر را هم به مرور زمان تجربه مي كرد .
بعد از اتمام دوره ي راهنمايي ، خانواده شهبازي تصميم گرفتند براي ادامه زندگي به شهرستان زنجان نقل مكان كنند . بدين ترتيب ، ناصر تحصيلات متوسطه را در سال
1355 در دبيرستان شهيد محمد منتظري فعلي آغاز كرد . او مجبور شد در كنار تحصيل در يك مغازه كبابي مشغول كار شود . در همين سنين بود كه مطالعه كتب سياسي و مذهبي را آغاز كرد .
در اين زمان خانواده شهبازي براي بار دوم مجبور به ترك ديار شدند . در سال 1356 به تهران مهاجرت مي كنند . اما ناصر به رفت آمد خود به زادگاهش ادامه مي دهد.ا و مسئوليت كتابخانه مسجد جامع روستا را به عهده گرفت . با رشد جنب و جوش انقلابي مردم ، ناصر هم بر فعاليتهاي انقلابي خود افزود به گونه اي كه اعلاميه هايي را شخصا مي نوشت و مخفيانه توزيع مي كرد . همين امر سبب شد كه مسئولين امنيتي منطقه ، كتابخانه مسجد جامع را تعطيل كنند . با پيروزي انقلاب اسلامي، او تحصيلاتش را در مقطع دوم و سوم در رشته اقتصاد در دبيرستان" زهرا ملك پور"در تهران ادامه داد .
سال 1357 انقلاب اسلامي مردم ايران بر عليه حكومت خودكامه شاه به پيروزي رسيد.ناصرخيلي خوشحال بود.
در سال 1358 هنگامي كه در سال چهارم مشغول به تحصيل بود ، درس و مدرسه را رها كرد و به سپاه پاسدراران انقلاب اسلامي پيوست . با شروع جنگ تحميلي در سال 1359 به ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران پيوست و به سوي جبهه ها شتافت .
بعد از مدتي حضور در جبهه هاي جنگ ، ناصر به عضويت جهاد سازندگي در آمد ؛ اما فعاليت او در اين جهاد دير زماني نپاييد و بار ديگر به سوي جبهه جنگ شتافت و در طول حضور سه ساله
اش در جبهه هاي جنگ ، دو مرتبه از ناحيه پا و چشم مجروح شد .
در سال 1364 روزي با در دست داشتن مبلغي پول به منزل آمد . مشاهده دسته هاي اسكناس باعث شگفتي اهل خانه از جمله مادرش گرديد ، ماجرا را جويا شدند . ناصر در جواب گفت : اين وامي است كه سپاه براي ازدواج در اختيار من قرار داده است . به اين ترتيب براي اولين مرتبه در خواست ازدواج را مطرح مي كند . مادر با وجود نياز مالي كه گريبانگير خانواده بود انتظار شنيدن چنين پيشنهادي را نداشت . با وجود اين به زنجان مي روند و خانم طاهره سودي ، خواهر شهيد منصور سودي را خواستگاري مي كنند . ناصر با نوشتن بعضي از عقايد و افكار خود براي وي ، علاقه او و والدينش را نسبت به خود جلب مي كند و ازدواج آنها انجام مي شود .
به دنبال اين ازدواج ، سپاه منزلي را در اختيار آنها قرار داد كه بعد از گذشت زماني با پيشنهاد ميرزا علي رستم خاني ، همان منزل به طور قسطي در اختيار خانواده شهبازي قرار گرفت . بعد از اين واقعه به سوي جبهه هاي جنگ شتافت و فرماندهي اطلاعات و عمليات را در لشكر 17 علي بن ابيطالب (ع) متقبل شد.ا و با اندك آشنايي كه با زبان عربي داشت مرتبا به راديو عراق گوش مي داد و نكاتي را كه فكر مي كرد اهميت دارند ياد داشت و در اختيار فرماندهان قرار مي داد . در يكي از روز هاي حضور در جبهه و جنگ جنازه
يكي از نيروهاي خودي را در بالاي تپه مشاهده كرد ، تپه اي كه با حضور سربازان عراقي امكان نزديك شدن به آن وجود نداشت . مشاهده اين صحنه ناصر را تحت تاثير قرار داد و احساسي آزار دهنده در او شعله ور شد . براي رهايي از اين احساس ، به دوستان همرزمش پيشنهاد كرد به اتفاق همديگر جنازه شهيد را انتقال دهند اما آنها پاسخ مي دهند كه اين حيله ترفند دشمن است . اما ناصر تصميم مي گيرد به تنهايي اقدام كند . در نزديكي صبح هنگامي كه همراه جنازه بر مي گردد به يكي از همرزمانش مي گويد : حالا مي توانم راحت بخوابم .
در همين دوران ، شهبازي تصميم گرفت ماكت جنگي منطقفه عملياتي را تهيه نمايد . او كار را با رسم منحني هايي روي كاغذ آغاز كرد و بر اساس اندازه هاي محاسبه شده به برش كارتن هاي مقوايي پرداخت و با دقت و حوصله خاصي تكه هاي آن را در كنار يكديگر قرار داد و ماكتي ساخت كه همرزمانش با مشاهده آن ، توانايي ها و دقت او را تحسين كردند .
او چنان پايبند جبهه و جنگ بود كه بعد از گذشت سه ماه از آخرين حضورش در كنار خانواده ،به ديدار همسرش كه به تازگي با او ازدواج كرده بود ، نرفت و در جواب همرزم و داماد خانواده كه از او مي خواهد به مرخصي برود، فقط گفت : سلام مرا برسانيد .
ناصر در طول حضور در جبهه عادت خاصي را در خود پرورانده بود ؛ عادتي كه توجه ديگران را به طرف او معطوف
كرده بود . در جايي كه ديگران زمين را مي كندند تا در آن جانشان را از خطر محفوظ دارند او هم زمين را مي كند و قبري براي خود تهيه مي كرد و هر شب در آن مي خوابيد تا شهادت را زود تر ملاقات كند و به ديدار خدابرود .
قابليتهاي شهبازي در امور رزمي در حدي بود كه سبب بروز اختلاف بين دو لشكر سپاه پاسداران انقلاب گرديد . از يك طرف لشكر عاشورا مي خواست كه او را در واحد هاي عملياتي تحت نظارت خود به كار گيرد و در طرف مقابل لشكر علي بن ابيطالب (ع) از ترخيص ا و خود داري مي كرد .
اوقول مي دهد بعد از عمليات كربلاي 4 به لشكر عاشورا خواهد پيوست . اما عمليات كربلاي 4 آخرين عملياتي بود كه ناصر شهبازي در آن شركت مي كرد . در اين عمليات شهبازي در جزيره بوارين در 3 دي 1365 مورد اصابت تركش گلوله خمپاره قرار گرفت و از ناحيه سر به شدت مجروح شد .همرزمان شهبازي تصميم مي گيرند او را به عقب منتقل نمايند اما عقب نشيني فوري و اجباري نيروها اين فرصت را از آنها گرفت و او لحظاتي پس از اصابت تركش به شهادت رسيد . جنازه اين شهيد پس از انتقال به زادگاهش ، در گلستان شهداي زنجان به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد وهاب شهراني : مسئول واحدتبليغات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« شهر كرد» در سال 1339 در روستان «كران »درشهرستان «فارسان»
ودر استان «چهارمحال وبختياري»، در خانواده اي بسيار مستضعف و ستم كشيده از حكومت فاسد پهلوي وخانهاي ظالم كه درآن دوران در روستاها حاكم جان ومال مردم بودند ؛بدنيا آمد.
شهيد شهراني خود دراين باره مي فرمايد:
دوران تحصيلات ابتدائيم را در همان روستاي كران تمام كردم و سه سال دوة راهنمائي را با مشقت فراوان كه همكلاسيهايم شايد بيشتر بياد داشته باشند در آن سرما و كولاك شديد منطقه خودمان از كران به فارسان مي رفتم و درس مي خواندم. بعد از آن با همّت برادر عزيز و بزرگوارم ،مظاهر عزيز كه شبانه درس مي خواند و روزها در ذوب آهن اصفهان كار مي كرد و فشار طاقت فرسايي را تحمل مي كرد، بنده توانستم در اصفهان ادامه تحصيل بدهم و تا دوم نظري ( رشته فيزيك رياضي) در آنجا بودم. بعد هم در دبيرستان آيت ا... شهيد دكتربهشتي شهركرد به تحصيل ادامه دادم. آمدنم به شهركرد مصادف با اوج انقلاب اسلامي بود. كم و بيش با برادران در تظاهرات و راهپيمائي ها شركت داشتم و برنامه هاي مختلفي را دنبال مي كردم. بعد از پيروزي انقلاب به كميته رفتم و مدتي در آنجا بودم. بعد از مدتي سپاه تشكيل شد به سپاه آمدم و فعاليتهاي خود را در غالب سپاه انجام دادم و دوباره به كميته برگشتم. در كميته فعّاليت مي كردم تا اينكه از همه دست كشيده تا تحصيلات خود را ادامه دهم، اين بود كه برادران از صدا و سيماي جمهوري اسلامي شهركرد بنده را دعوت كردند و خواستند كه با آنها همكاري كنم. مدّت 9 ماه در آن مركز مشغول نويسندگي و گويندگي بودم. در همين اوقات بود كه جنگ تحميلي شروع شد .بارها خواستم
به جبهه بروم امّا چون پاسدار نبودم موافقت نكردند. زيرا آن زمان فقط پاسداران به جبهه مي رفتند. لذا تصميم گرفتم، دوباره به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بازگردم .از زماني كه به سپاه رفتم بر حسب وظيفه شرعي مسئوليتهاي مختلفي را بر عهده گرفتم. اكثر كارم در روابط عمومي سپاه بود. برنامة راديوئي سپاه را ادامه و اجرا مي كردم. مدتي هم به ادارة كل ارشاد اسلامي استان دعوت شدم و در آنجا بخدمت مشغول گرديدم. پس از طي مدتي از ارشاد به سپاه برگشتم و در سپاه شهركرد در واحدهاي مختلف كار كردم. دوباره از طرف ارشاد اسلامي دعوت كردند كه به آنجا بروم و باز هم با مسئوليت قبلي و اضافه بر آن سرپرستي اداره كل ارشاد اسلامي رانيز به بنده واگذار كردند. تا اينكه مأموريتم در آنجا به پايان رسيد و به سپاه رفتم و فعاليت هاي خود را بار ديگر در قسمتهاي مختلف آن، از جمله عمليات سپاه ادامه دادم تا اينكه به اصرار برادرم به روابطه عمومي رفتم و اين دفعه نيز مسئوليت برنامة راديويي را به عهده ام گذاشتند . پس از مدتي بعنوان مسئوليت هماهنگي روابط عمومي سپاه پاسداران شهر كرد منصوب شدم. در تمام مسئوليتها سعي كردم آنطور كه بايد و شايد به نحو احسن كارم را انجام دهم. خودم مي دانم و بيش از هر كسي هم مي دانم كه لغزشهايي هم داشته ام. من در زندگي سه اميد و آرزو داشتم. اول آرزو داشتم كه امام عزيز را زيارت كنم كه خوشبختانه موفق شدم و با خانواده هاي شهدا بزيارتش رفتم. دوّم اينكه به مكّه مُعَظّمه بروم، اين آرزو برآورده نشد. سوم اينكه
قبرآقا امام حسين(ع) را زيارت كنم كه با اين اميد و آرزو در اين راه گام برمي دارم. اگر خدا بخواهد و مصلحت بداند.
اين شهيدگرامي پس ازمجاهدات وحماسه آفريني هاي بي شمار درعمليات والفجر مقدماتي به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد مير بهزاد شهرياري : نماينده منطقه رودباران در مجلس شوراي اسلامي
معلّم شهيد،« سيّدم_يربهزاد شهرياري» ملقّب به «آقابزرگ»، فرزند اديب شهير سيّدمحمّدطاهر (مشهور به شفيق شهرياري) در 05/01/1333 هجري شمسي در خانواده اي عالم و فرهيخته در روستاي «بح__يري»در استان بوشهر ديده به جهان گشود. او از كودكي به لحاظ جسمي و روحي، در خانواده اي نشو و نما يافت كه بدون ترديد از مفاخ_ر علم و ادب استان بوشهر به شمار مي رود. آن شهيدِ سعيد، در پنجمين بهارِ پربار زندگيش نزد آخوندي به نام مرحوم «زائرغلام شكفته» _ رَحِمَهُ اللهُ _ به فراگيري قرآن كريم مشغول شد. مرحوم شفيق، اين آخوند را جهت تعليم قرآن به فرزندان خود و ساير هم محلّه ايها از «خورموج» به روستاي« بح_يري »آورده بود. شهيد شهرياري به مدد هوش سرشار و ذكاوت بالا، موفّق شد در عرض مدت شش ماه، قرآن كريم اين كتاب هدايت گر الهي را به وجهي نيكو ختم نمايد. در قديم الأيّام، مرسوم بود اگر كسي موفّق به ختم كلام الله مج_يد مي گرديد، به ميمنت اين رخداد م_بارك، جشن مفصّلي ترتيب داده مي شد و لذا پس از آنكه شهيد شهرياري قرآن ك_ريم را خ_تم كرد، مرحوم شفيق، مراسم باشكوهي را بدين منظور ترتيب داد.
شهيد در سال 1339 شمسي، در سن 6 سالگي راهي «خورموج» شد و در دبستان« ادب»، مشغول به
تحصيل گرديد. او در طي مدت 6 سال با شايستگي و موفّقيت تمام توانست دورة ابتدايي را كه در آن زمان شش سال بود، به پايان رسانَد. پس از آن در دبيرستان ادب خورموج، به ادامة تحصيل پرداخت و دورة اول دبيرستان را در سال 1348 با موفقيت سپري نمود. از آنجاييكه دورة دوم متوسطه در خورموج وجود نداشت، در همين سال همراه با ساير برادران، جهت ادامة تحصيل، به بوشهر رفت و در دبيرستان سعادت مشغول به تحصيل شد. او در طي مدت تحصيل در دورة دوم متوسطه بين سالهاي 1348 تا 1351، در زم_رة دانش آموزان برتر دبيرستان سعادت بود و در سال آخر دبيرستان موفق شد رتبة اول را در سطح استان كسب نمايد.
پس از كسب مدرك ديپلم ادبي در خ_ردادماه 1351، با توجه به اينكه از هوش سرشار و استعداد ممتاز و توانمنديهاي فراواني برخوردار بود، در زمينة ادامة مسير زندگي، با پيشنهادهاي متفاوتي مواجه گ_رديد. عده اي بر اين عقيده بودند كه شايسته است براي ادامة زندگي، مسيري را انتخاب نمايد تا بتواند به زودي صاحب شغل و مقامي برجسته و درآمدي كلان گردد. از طرف ديگر چون در سال آخر دبيرستان، حائز رتبة اول گرديد،« دانشسراي عالي تهران» از او خواست تا بدون كنكور، در آنجا به ادامة تحصيل بپردازد. اما با توجه به علاقة وافري كه به فراگ_يري معارف اسلامي داشت، به نيّت ق_بولي در رشته اي در اين همين موضوع، در كنكور سراسري شركت كرد و انتخاب اول خود را در برگ انتخاب رشته، رشتة «فقه و مباني حقوق اسلامي» تعيين كرد. پس از اعلام نتايج در اواخ_ر شهريورماه سال
1351، در اولين انتخابش ق_بول گرديد و جهت تحصيل در رشتة مذكور، راهي مشهد مقدّس شد و در دانشكدة« الهيات و معارف اسلامي دانشگاه ف_ردوسي» اين شهر، مشتاقانه به تحصيل پرداخت. شهيد در تمام دوران تحصيل در دانشگاه از دانشجويان زبده و ممتاز بود. آنطوريكه خود شهيد، بارها اظهار مي داشته، افتخار شاگ_ردي ره_بري معظّم انقلاب را نيز در مشهد مقدّس داشته است. او در شهريورماه سال 1355 موفق شد تحصيلات خود را در مقطع ليسانس، رشتة فقه و مباني حقوق اسلامي به پايان برساند.
شهيد شهرياري در سومين سال دوران دانشجويي خود، در مورخة 02/06/1353، با خانم خديجة رك_ني ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج، دو پسر به نامهاي سيّدمحمّدمهدي و سيّدمحمّدحسين است. پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه، با اينكه به انجام خدمت سربازي در رژيم طاغوت، ه_يچ رغب_تي نداشت، بنا به توصية عده اي از علماءِ قم، جهت ترويج فرهنگ ناب اسلامي در بين سربازان، در مورّخة 25/09/1355، جهت انجام خدمتِ وظيفة عمومي، راهي تهران شد و پس از مدت دوسال، در مورّخة 25/09/1357 در بح_بوحة مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران، خدمت سربازي را به پايان رسانيد. لازم به ذكر است با اوج گرفتن نهضت مقدس اسلامي و پس از فرمان حضرت امام(ره) مب_ني بر فرار از پادگانها، شهيد به ق__م فرار كرد و پس از آن با مشورت دوستان، به زادگاهش روستاي «بح_يري» برگشت و اولين راهپيمايي عليه رژيم طاغوت را در روستا ترتيب داد.
او چ_ندي پس از اتمام خدمت سربازي در مورّخة 01/12/1357، در حاليكه هشت روز از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي مي گذشت، در رشتة دبيري به استخدام آزمايشي آموزش و پرورش درآمد
و به عنوان دبير، در دبيرستان« ابوذر غفاري خورموج»، مشغول به تدريس گرديد. او در 2/2/1358، به استخدام قطعي آموزش و پرورش درآمد و علاوه بر تدريس، فعاليتهاي ديگري را نيز در كسوت كارمند آموزش و پرورش به انجام رسانْد.
در آستانة تدارك اولين دورة انتخابات مجلس شوراي اسلامي پس از پيروزي انقلاب، به درخواست و اص_رارِ علما، روحانيون، انديشمندان و چهرههاي سرشناسِ منطقه، در حوزة انتخابية «رودباران» شامل شهرستانهاي« دشتي»،« تنگستان»،« دير» و «كنگان»، كانديدا شد و موفّق شد در مرحلة دوم انتخابات، كه در مورّخة 19/2/1359 برگزار گرديد، با كسبِ 23045 رأي از كلِّ 27920 رأي و با اكثريّتِ مطلق آراءِ مردم، به عنوانِ اولين نمايندة«رودباران» در مجلس شوراي اسلامي، انتخاب گردد. شهيد شهرياري در اين هنگام، فقط 26 سال داشت.
شهيد شهرياري در مجلس، به عضويت كميسيون كشاورزي و عمران روستايي درآمد و با تمامِ وج_ود به خدمتگذاريِ م_ردم پرداخت و در راهِ گرهگشايي از مشكلاتِ مردم و خدمترسانيِ روزاف_زون به آنان، از ه__يچ تلاش و مجاهدتي فروگذار نكرد. او در همين راستا يكبار در مورّخة 1/3/1360، يعني حدود يكماه پيش از شهادتش، شهيد «محمّدعلي رجايي» را كه در آن زمان در كابي__نة« بنيصدر» ، نخستوزير بود، به شهر «خورموج» آورد و در محل مدرسة علميه، در حضور شهيد رجايي و جمعيت انبوهِ مردم، با سخ_نرانيِ پرشور و آتشينِ خود، مسائل، مشكلات و گرف_تاري هاي م_ردم را به عرض نخستوزير رسانيد.
او يكي از استيضاحكنندگان بنيص_درِ خائن بود و سخنان خود را دربارة عدم كفايت سياسي نام_برده با اشعار زير آغاز ك__رد:
نه هركس شد مسلمان، مي توان گفتش كه سلمان شد
كز اول بايدش سلمان شد و
آنگه مسلمان شد
ج_مال يوسف اَر داري به حُ__سنِِ خود، مشو غ__رّه
صف_ات يوسفي بايد تو را، تا ماهِ كنع__ان شد شهيد شهرياري، در حاليكه فقط 27 سال از ع_مر پربركتش ميگذشت، در ج_ريانِ وقوع فاجعة هفتم تيرماه 1360 در دف_تر مرك_زي حزب جمهوري اسلامي واقع در سرچشمة تهران، كه منج_ر به شهادت شهيد آيها... دك_تربهشتي و هفتاد و دوتن از به_ترين ياران امامِ امّت(ره) گ_رديد، دعوت حق را لبيك گفت و مظلومانه به شهادت رسيد. پيكر پاك و مطهّر و خفتهبهخونِ اين شهيد ع_زيز، پس از انتقال به زادگاهش در روستاي بح_يري، بر دوش ه_زاران تن از امّت سوگوار، به نحوي بسيار باشكوه به طوريكه در تاريخ استان كمسابقه است، تشييع و در ج_وار م_زار مرحوم پدرش به خاك سپرده شد و اكنون زيارتگاهِ مردم است. رباعي زير، سرودة مرحوم شفيق _ پدر شهيد شهرياري _ مصداق حال اوست:
به زير ت_يرهگل، ناكام خف__تم
به صد حسرت، رُخ از ياران نهفتم
فغان، كآخر نهال از نخلِ اُمّيد
نچ____يده، باغ را بِدْرود گف_____تم او بزرگ بود و بزرگزاده؛ بزرگوار بود و از تبار بزرگواران؛ خصايل نيكو و محبّتبرانگ_يزِ انساني، در او جمع بود و در اين وادي به مدارجِ عال_يهاي نائل آمده بود. خصلت هاي پسنديده و دوستداشتنياش زبانزد خاص و عام بود. از هركس دربارة او ميپرسي، بالبداهه ميگويد: او بزرگوار بود، متواضع بود، باوقار بود، مهربان بود و شخصيتِ رشديافته و والامرتبهاي داشت. جوان بود و در گاهِ شهادت، تنها 27 بهار از حياتِ پربارش ميگذشت امّا به حقيقت، آنچنان در گفتار و ك_ردار، زبده و گرانمايه بود، كه گويي شخصيتِ والايش از رهگذرِ يك قرن زندگي، ساخته
و پرداخ_ته شده است. شيخ اجلّ، سعدي ش_يراز گويد:
مردِ خردم___ندِ ه_نرپيشه را ع_مر، دو بايست دراين روزگار
تا به يكي، تجربه آموخ_تن با دگري، تج___ربه بردن به كار
آري، او آنقدر فرهيخته و رُشديافته بود، كه گويا به مصداقِ شعر سعدي، دوبار در اين ديار زيسته و از اين رهگذر، تجربة بهترين گونه زيستن را به دست آورده است. او همة كمالاتِ خ_يرهكنندهاش را تنها در كم_تر از سهدهه زندگي حاصل نمود و آنچنان زيست كه واقعاً حيف بود فرجامِ چنين زيستني، شهادت نباشد. امروز، بيش از دو دهه از فاجعة ج_برانناپذيرِ شهادت او ميگذرد امّا ويژگيهاي برجسته و كمنظير او، كماكان، چون ماهِ تابان در آسمانِ حافظة تاريخيِ ديار عالمپرورِ دشتي ميدرخشد و نورافشاني ميكند. همگي بالأتّفاق، از تواضع او ميگويند و دراينباره، خاطراتِ ناب و گرانسنگي را در اذهانِ خود به يادگار دارند. تواضعِ فوقالعادّهاش، جاذبة كمنظ_يري را در شخصيّتش ايجاد كرده بود. اين خصلتِ ارزندة انساني و اسلامي، به حدي در رفتارش راسخ شده بود كه هركس حتّي اگر براي اولينبار او را ديدار مينمود، آنقدر مجذوب خلق و خويِ متواضعانهاش ميگ_رديد و آنقدر با او مأنوس ميشد كه گويي سالياني بر سابقة دوستيِ آنان، گذشته است. آقاي سيدابوالحسن بهزادي در اين زمينه ميگويد: «او نورانيت و صفا را با دانش و معلومات، درآم_يخته بود. از مصاحبتش سير نميشدي. در سخنش جاذبهاي وجود داشت كه هركس با هر ميزان معلومات، با او روبرو ميگرديد، ناخودآگاه، جذب او ميشد.» براستي با همين تواضع و افتادگيِ فوقالعادّهاش به اوج رسيده بود؛ همچنانكه مولاأميرالمؤمنين علي(ع) مي فرمايد: «اَلتَّواضُعُ يَرْفَعُ الْوَضِيعَ»؛ يعني تواضع و فروتني، انسانِ افتاده
را بلند و سراف_راز ميكند. آنچه كه به تواتر، از گفتههاي مردم دربارة او برميآيد، اين است كه او با وجود همة تواضعي كه در گفتار و كردارش عجين شده بود، بسيار متين و باوقار و باابهت بود. مشي و منش او در زندگي فردي و اجتماعي، آميختهاي از تواضع و وقار و مهر و مودّت بود و لذا هركس با او ديدار ميكرد، ابهت و وقار و طمأنينة خاصي را در شخصيت او مشاهده مينمود. شهيد، در خانوادهاي رشد يافته بود كه هرگونه اسباب پيشرفت و تعاليِ روحي و معنوي در آن مهيّا بود. از زماني كه چشم به روي حقايق زندگي باز كرد، خود را در ميان انبوه كتابهاي گرانبها و گرانسنگ و ارزنده ديد و در ساية همدمي با همين كتابها، شخصيت والاي علمي و انسانياش نشو و نما يافت. پدرش مرحوم شفيقِ شهرياري، كسي است كه شخصيت علمي و ادبيِ فوقالعادهاي داشت و بيترديد از مفاخ_ر گرانقدر و كمنظ_ير استان در قرن حاضر به شمار ميرود به طوريكه به سختي ميتوان كسي را به قدر و م_نزلتِ بالا و والاي او يافت؛ از اينرو، علوّ مراتب فضل و فرهيختگيِ شهيد شهرياري، كه در دامان همچو پدري پروريده است، نبايد چندان ماية ح_يرت و شگفتي باشد.
شهيد، در تمامِ طول دوران تحصيل در مقاطع دبستان، دبيرستان و دانشگاه، همواره سرآمد همكلاسي ها و همدورهاي هاي خود بود و جايگاه منحصربفرد و ممتازي داشت. كسب رتبة اول استاني در سال آخ_ر دبيرستان و قبولي در اولين رشتة انتخابي در برگ انتخابِرشته، موفّقيت هايي نيست كه به سادگي بتوان به آن دست يافت. اما شهيد، بسيار باهوش و
باذكاوت بود و استعداد علميِ فوقالعادّهاي داشت. هنگامي كه نامة او را به پدرش، كه در سنّ ه_يجدهسالگي از دانشگاه ارسال داشته م_رور ميكنيم، گمان ميكنيم كه نويسندة نامه ميبايست فردي باتجربه و صاحب مدارج بالاي علمي در رشتة ادبيات بوده باشد تا بتواند اينچنين زيبا و پرمح_توا نامهنگاري نمايد درحاليكه سن ايشان در هنگام نوشتن اين نامه، از هيجده سال، فراتر نمي رفته است.
شهيد شهرياري، از آنجاييكه پدرش شاع_ر بزرگي بود، از كودكي با اشعار نغز و نيكو، مؤانستي ويژه داشت و لذا ضمن آنكه اشعار بسياري را از بَر داشت و از دانستههاي عميقي دربارة موضوعات مختلف شعري برخوردار بود، هماره با شاعران و شعردوستان، مجالست و مراوده داشت. جناب آقاي سيّدابوالحسن بهزادي دراينباره ميگويد: «اين شخصيتِ محبوبِ منطقه، كه دنيايي از صفا و وفا را با خود داشت، در ميانِ كتابخانة بزرگي از پدر و اج_دادش، با مباحث ديني، درس و مباحثه، شعر و ادبيات، رشد ك_رد. از زماني كه چشم تشخيص، باز كرد، چيزي جز كتاب هاي متنوّع پدر و مجالس بزرگ و مباحثِ ادبي و علمي و قرآني نديد.»
شهيد «شهرياري»، شيفته و شيداي معارف ديني بود و از هر مجالي در جهت كسبِ اين معارف و علوم نوراني، بهره ميجست. او بااينكه در تحصيلِ دروس كلاسيك بسيار كوشا و در اين عرصه همواره ممتاز بود، امّا از انجام مطالعات غيردرسي بخصوص در مقولات ديني، ه_رگز غافل نبود. از گنجينة گرانبهاي كتابخانة م_رحوم پدر، بهرهها برد و در زمان حضور در مشهد نيز معمولاً در محافل و مجالس ديني ح_ضور مييافت و از محضر علماي دين، مشتاقانه تلمّذ ميكرد. بنا بر آنچه از
خود شهيد نقل شده است، ايشان در ايام تحصيل در مشهد مقدّس، بارها و بارها به حضور مقام معظّم ره__بري شرفياب شده و از محضر آن بزرگوار، بهرههاي علمي، تربيتي و ديني فراواني را برگرفته بود.
مرح_وم« شفيق»، ارادتي تمام به مقام شامخ پيشوايانِ معصوم (ع) داشت و در اين راستا، همواره نسبت به برپايي مجالس روضهخواني حضرت سيّدالشّهدا (ع) همّت ميگماشت. ع_لاوه بر اين، جوّ مع_نوي و روحانياي كه آن مرحوم بر خانوادة خود ح_كمفرما ساخته بود، چنان بود كه امكانِ هيچگونه بدزباني، بدگويي و گفتههاي م_نكر پيش نميآمد. مِنحيثالمجموع، آنچه بر فضاي اخلاقيِ خانوادة م_رحوم شفيق، نمايان بود، حاكميت مقتدرانة ارزش ها و شعائرِ سعادت بخش اسلامي بود و شهيد «آقابزرگ» نيز در چنين خانوادهاي نشو و نما يافته و لذا اُنس با آموزههاي ديني و عشق به مكتب اهلبيت(ع)، در تار و پودِ وجودِ حقيقتجوي او ريشه دوانده بود. از همينرو پس از اخذ مدرك ديپلم، درحاليكه مسيرهاي متفاوتي را جهت ادامة زندگي در پيشرو داشت، از منافع و مطامع دنيوي چشم پوشيد و باتماموجود، در پي تحصيل علوم و معارف ديني رفت. او رشتهاي را جهت تحصيل اخت_يار ك_رد كه در آن زمان در نزدِ ع_موم، جايگاه مناسبي نداشت امّا بينش عميق و اشتياقِ آتشين و آگاهانة او به علوم ديني، ه_يچ مانع و تنگنايي را در كسب معارف والاي ديني برنميتافت. خودِ شهيد، در اولين نامهاي كه پس از رفتن به دانشگاه و در سن هيجدهسالگي در مورّخة 9/9/1351، به پدرش مينويسد، دراينباره چنين ميگويد: «گرچه اين دانشكده در نظر عوامالنّاس، بيارزش تلقّي شده، ولي در نزد صاحبان علم و معرفت، داراي ارجي عظ_يم
است و به قول م_لاّي روم:
ما درون را بنگريم و حال را ني برون را بنگريم و قال را،
چون هدفم تدريس و خدمت به جامعه است، به خواست خ_داوند، توفيق حاصل خواهم كرد.» شهيد ، تحت تأثير بينشِ عميقِ اسلامي و فهم و بصيرت بالاي سياسي و اجتماعيَ خود، با نظام طاغوت و همة مظاه_ر طاغوتيِ رژيم پهلوي، در تضادّ شديد بود. اين مسأله در خاندانِ وي، مسبوق به سابقه است چ_را كه پدرش مرحوم شفيق نيز همواره با سياست هاي رضاخان در تقابل بود و اتفاقاً به همينخاطر ترجيح داد از زندگي در شهر و حضور در مناصب دولتي چشم بپوشد و به زادگاهش مراجهت نمايد. شهيد، خود دربارة سوابقِ م_بارزاتياش در زمان طاغوت چنين ميگويد: «هنگام_يكه در بوشهر بودم، در انجمن ضدّبهائيت شركت ميكردم و نامهها و نوارهاي امام(ره) را در اخت_يار دوستان ق_رار ميدادم. همچن_ين در آن ايّامِ اخت_ناق، كتابِ ولايتِ فقيه امام(ره) را بين م_ردم، توزيع ميكردم. زمانيكه مشهد بودم، فعاليت هاي سياسي و مذه_بي داشتم و به علتِ داشتن كتب ممنوعه، چندبار از طرف ساواك، مورد مؤاخذه ق_رار گرفتم. در زماني هم كه در سربازخانه بودم، سركلاس درس، مطالب ديني و سياسي را مطرح ميكردم.» شهيد، در زمان سربازي نيز دست از م_بارزه عليه طاغوت برنميداشته و در همينراستا پيامهاي امام امت(ره) را در پوتين ميگذاشته و پس از انتقال به درون پادگان، بين سربازها توزيع ميكرده است.
شهيد شهرياري، پس از اتمام خدمت سربازي، اولين راهپيمايي عليه رژيم شاه در روستاي بح_يري را ترتيب داد و پس از آن نيز منزل ايشان، همواره كانون فعاليتِ م_بارزاتي عليه رژيم منحوس پهلوي
بود. هنگاميكه مسألة انتخابات اولين دورة مجلس شوراي اسلامي مطرح گرديد، عل_يرغم وجود چهرههاي سياسي و مذه_بي مهمّي در استان و در منطقة «رودباران»، افكار عموميِ اين منطقه، غالباً متوجّه شهيد شهرياري شد. شهيد در آن موقع، جواني بود 26 ساله كه تحصيلات ليسانس داشت و به عنوان دبير، در دبيرستانهاي «خورموج»، فعاليت ميكرد. توجّه و اقبال عمومي به شهيد« شهرياري»، صرفاً به خاطر انتساب ايشان به مرحومِ «شفيق» نبود؛ كه البته اين موضوع، بيتأثير نيز نبود، اما عامل اصلي در اين زمينه، بيترديد علوّ مراتب انساني و شخصيّت تكامل يافتة خود شهيد بود كه توجه عموم را معطوف به او كرد و گرنه در طول تاريخ، بسياري بودهاند كه عل_يرغم انتساب به شخصيّتي مهم و شه_ير، هرگز نتوانستهاند به كم_ترين جايگاهي در عرصة زندگي اجتماعي و سياسي دست يابند.
شهيد شهرياري از چنان مقبوليتي برخوردار بود كه اكثريت قريببه اتّفاق شخصيّت هاي مذهبي و انقلابيِ استان از او حمايت نمودند. او پس از آنكه به نمايندگيِ مردم در مجلس انتخاب شد، ه_رگز خصلت هاي عاليِ اخلاقي خود، نظير تواضع، زهد، صداقت، عطوفت و م_ردمداري را فراموش نك_رد و نهتنها فراموش نكرد كه بر م_راتب آن افزود. شهيد، در طي مدت كوتاهِ حضور در مجلس، به حقيقت، خدمتگذاري صادق و پرتلاش براي مردم بود. او در اين مدت توانست شهيدرجايي را كه آنزمان نخستوزير بود، به خورموج بياورد و در مدرسة علمية اين شهر، در حضور جمعيتي انبوه، با نطقي پرشور و آتشين، مشكلات و كمبودهاي م_ردم را به عرض نخستوزير برساند. وي در مجلس عضو كميسيونِ كشاورزي و عمران روستايي بود و خدماتِ قابل توجّه و شايستهاي را
در اين كميسيون، به انجام رسانيد. شهيد در همة موضوعاتِ كوچك و بزرگي كه در مجلس مطرح ميشد، حضور پويا و تأثيرگذاري داشت. او از استيضاحكنندگان بنيصدرِ خائن بود و در افشاي چهرة منافقانة او و نيز ماهيت پليد جريان لي__براليم، در صحنِ علنيِ مجلس، دادِ سخن سرداد.
بهراستي، ج_زاي اينهمه محامد و محاسنِ كمنظ_ير، چيزي كمتر از شهادت نبود و خداي متعال نيز در عنفوان جواني، او را به اين فوز عُظمي و سعادت جاودان، نائل كرد منابع زندگينامه :
منبع:پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جميل شهسواري : فرمانده گردان تكاوران لشگر 8نجف اشرف( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
نهم شهريور ماه سا ل 1342 بود كه چشم به روستاي علي آباد باز كرد .چند روز از تولد كودك نگذشته بود ،پدر و مادر و تعدادي از بستگان و آشنايان ،براي نام گذاري او جمع شده بودند و هر كس به ذوق خود ،اسمي را پيشنهاد مي داد و حرفي مي زد .
در اين ميان ،يكي از بزرگان قوم ،سيري در گذشه مي كند و نام مرد دلير و مومني را كه درروزگاري با راهزنان و متجاوزين در منطقه مي جنگيد و امانشان را بريده بود ،به زبان مي آورد؛ جميل .با شنيدن اين نام ،شجاعت و پاكي و مردانگي و ايمان در ذهن پدر و مادر كودك نقش مي بندد و برايشان خوشايند مي شود و اين نام را بر روي كودك نو رسيده مي گذارند. جميل همان سرباز كوچكي بود كه به گفته ي امام خميني (ره) در سال 1340 ،روزگار طفلي اش را در گهواره و در روستاي
بسيار دور از كانون نهضت امام (ره) يعني شهر قم مي گذراند .دوران دبستان را در زادگاه خود طي كرد و براي ادامه تحصيل به شهر ديواندره مي رود .سا لهاي نوجواني جميل در مقطع راهنمايي ،با زمزمه هاي انقلاب و اندكي بعد با قيام مردم مسلمان عليه رژيم ستمشاهي مصادف مي شود .
او همزمان با تحصيل ،خود را با قرآن و آموزشهاي عدالت محور آن آشنا كرده بود ،به رود خروشان مردم مي زند و براي پيروزي انقلاب اسلامي وتحقق اهداف اوليه ي آن ،از جان و دل مايه مي گذارد .هنوز يك سال از انقلاب و استقرار نظام اسلامي نگذشته بود و مردم محروم منطقه ،شيريني آن را به درستي نچشيده بودند كه ،كه احزاب معاند و گروهك هاي ضد انقلاب ،در كردستان سر بر آوردند و به قصد بر اندازي حكومت نوپاي ايران اسلامي ،دست به غارت اموال مردم و كشتار آنها مي پردازند .هدف آنان از ايجاد رعب و وحشت در منطقه اين بود كه ؛مردم را از پيوستن به انقلاب اسلامي و دفاع از نظام سياسي آن باز دارند و به رغم خود ؛در مقابله با انقلاب اول از همه ،عقبه ي مردمي آن را تصرف كنند .اما مردم كردستان كه از يك سو رنج و محروميت هاي ناشي از پنجاه سا ل سياست رژيم پهلوي را بر پيكر خود داشتند و از سويي ديگر ،نداي حق طلبي امام (ره) را ،با فطرت و ديانت خود سازگار مي ديدند و نظام اسلامي را ،پناهگاه محرومين يافته بودند .در مقابل ترفندها و تعارضات گروهك هاي ضد انقلاب ايستادند و از نظام
و انقلاب اسلامي دفاع كردند .از جمله خانواده هاي كردستاني كه از همان ابتداي انقلاب و استقرار نظام اسلامي ،به دفاع از آن بر خاست ،خانواده ي شهيد "شهسواري" بود ،كه در اين راه هر آن چه از جان و مال داشت هزينه كرد.
جميل خودش در مصاحبه اي گفته است :دانش آموز بودم .پدرم ماشين نيساني داشت كه با آن كار مي كرد و از اين طريق امرار معاش مي كرديم .يك روز از مدرسه به خانه آمدم ،ديدم عده اي مسلح ؛خانه ي ما را مصاح كردند .نزديك تر رفتم و از يكي از آنان پرسيدم :اينجا چه خبره ؟گفت اينجا خانه ي يكي از مزدوران رژيم است كه با جمهوري اسلامي همكاري مي كند ،و حالا ما مي خواهيم اموالشان را مصادره كنيم .بعد از من سراغ آغل گوسفند ها را گرفت و خواست من آنها را آنجا ببرم .گفتم :اگر مي خواهيد اين خانه را مصادره كنيد ،فقط بايد درش را قفل بزنيد .ولي شما كه داريد آن را غارت مي كنيد .حرفم در واقع اعتراض بود و مرد مسلح آن را شنيد ،سيلي محكمي به صورتم زد .بعد مرا به زور بردند طرف آغل گوسفند ها و هر چه احشام داشتيم ،برداشتند و با خودشان بردند .
شهيد شهسواري در پايان اين مصاحبه مي گويد :با همه مشكلاتي كه دارم ،نظام مقدس جمهوري اسلامي را ،قلبا قبول كرده ام و در خدمت آن هستم .
شهيد جميل براي اثبات وفاداري خود به نظام اسلامي ،آن هم در شرايطي كه گروهك اي مسلح هر گونه پيوند و علاقه اي به انقلاب را ،با تير
و تيغ پاسخ مي دادند ،همراه پدرش در سال 1360 ،به عضويت سپاه پاسداران در آمد و جامه سبز زيتوني را ،كه رداي ولايت بود بر تن كرد .هنوز از ورودش به سپاه چيزي نگذشته بود كه به سبب لياقت و قابليتي كه از خود نشان داد ،فرماندهي يكي از مقر هاي عملياتي منطقه را بر عهده گرفت و متعاقب آن ،در سال 1362 ،به عنوان فرمانده عمليات گردان حضرت رسول الله (ص) ، شهر ديواندره ،انتخاب شد . بعد از پذيرش اين مسئوليت سنگين و در گرما گرم نبرد با دشمنان انقلاب و مردم مسلمان ،ازدواج كرد كه ثمره ي آن دو دختر و يك پسر بود .در اين مقطع ،شرارت گروهك هاي مسلح در كردستان به اوج خود رسيده بود و جميل همراه ديگر ياران همرزم خود ،شهيدان ؛كاكسوند ،رحيمي ،نظري و ...صاعقه وار بر سر طرفداران دروغين خلق در آمدند و نيروهاي دشمن را ،در روستا ها و ارتفاعات منطقه تارو مار كردند .در اين مدت ،به ندرت سري به خانواده اش مي زد و با آنها سر مي كرد .مخصوصا كه جانشيني فرماندهي گردان حضرت رسول الله – صل الله عليه و آله و سلم –كمتر مجال پرداختن به خود و خانواده را ،به او مي داد .قابليت شهيد شهسواري ،در طراحي عملياتها و هدايت و بكار گيري نيرو هاي رزمنده ،مسئوليتهاي سنگين تري را پيش پاي او مي گذاشت و براي تاراندن نيروهاي ضد انقلاب ،از خطه ي كردستان مصمم تر مي كرد .در سا ل 1364 فرماندهي همين گردان به او سپرده شد و جميل به مدت پنج سال
،نقش يك فرماندهي مقتدر ،با تدبر ،مومن و مردمي را به شايستگي ايفا نمود .در حمله هايي كه طراحي مي كرد ،پيش از نيرو هاي تحت امرش ،به خط و استحكامات دشمن مي زد .غالبا وقتي كه از هر عملياتي بر مي گشت ،لباس رزمش ،به خون همسنگرانش ،آغشته بود و مي گفت :
خودم را بعد از شهادت هر رزمنده اي ،بيش از پيش شرمنده مي دانم .
در سال 1365 ،طي در گيري شديدي كه بين گردان تحت امر جميل و نيروهاي ضد انقلاب به وجود آمد ، از ناحيه سر به شدت مجروح شد و با اينكه ،پزشكان او را از حضور در جنگ و هر گونه فعاليت رزمي ممنوع كرده بودند ،ولي بعد از بهبودي نسبي ،به يگان خودش بر گشت و مثل سابق در منطقه ي عملياتي حاضر شد .در سال 1369 ،به دنبال سازماندهي جديد سپاه پاسداران ،به تيپ يكم انبياء(ع) منتقل شد و ابتدا به عنوان كار شناس نظامي و بعد در سال 1371 ،به فرماندهي گردان سوم تكاوران تيپ يكم لشكر نجف اشرف انتخاب گرديد .
در اين دوره بود كه باگذراندن آموزش هاي ويژه ،تامين امنيت منطقه ي سرو آباد مريوان را پذيرفت و با گردان تحت امرش در آن جا مستقر شد .در بدو ورودش به سرو آباد ،بنا به رويه و علاقه اي كه داشت ،با روحانيون و شوراي اسلامي آن جا مرتبط شد و از وجود آنان ،براي ايجاد هماهنگي با نيروهاي مردمي و دفاع از منطقه استفاده كرد .از حضور جميل در منطقه ي سر و آباد ،تقريبا دو سال و نيم گذشته بود كه
ماموريت خطيري ،در آن سوي مرزهاي جمهوري اسلامي به او سپرده شد .هنوز چند روزي به پايان سال 1374 مانده بود كه جميل در آستانه عيد نوروز ،براي انهدام مركزي تجمع نيروهاي ضد انقلاب ،به كردستان اعزام شد .نيروهاي دشمن پس از تمل شكست هاي پي در پي ،به آن سوي مرزها گريخته بودند و قصد سازماندهي مجدد و تقويت خود را داشتند .جميل در كنار سپاهيان اسلام ،به هدف دشمن و حركت هاي آتي آن پي برده و در آنجا ،طي مبارزه اي سخت و نفس گير ،سر انجام به آرزوي ديرينه ي خود رسيد و به خيل شهيدان دفاع مقدس پيوست .پيكرش را در گلزار شهداي ديواندره و در جوار همرزمانش به خاك سپردند . نگاه نافذي داشت .به گونه اي كه توجه همگان را به خودش جلب مي كرد .ظاهرش مثل درياي آرام بود .عميق و با وقار .اما سينه اش پر بود از موج هاي خروشاني كه ،به وقت تلاطم بلند مي شد . هميشه در خودش بود و يا به دور دست ها خيره مي شد .
به چهره اش كه نگاه مي كردي ،رنج محروميت سالها در آن موج مي زد .سيماي روشن و عارفانه ي جميل ،حكايت از پرورش او ،در دامان خانواده اي پاك و متد ين مي كرد .زندگي در فضاي روستا و كوهستانهاي با صلابت كردستان ،از او انساني ساخته بود ،صميمي و زود جوش .با ديگران خيلي زود گرم مي گرفت و خلوص و صداقتش را كه از سوغاتي هاي روستا بود ،بي هيچ منتي هديه مي كرد .توكلش تنها به خداوند بود و در
هر كاري ،از او كمك مي گرفت .همين خصيصه ي اخلاقي ،هيبت و شكوه خاصي به او داده بود .طوري كه نيرو هاي دشمن ،با شنيدن نام او در عمليات ؛بر خود مي لرزيدند و خوف عجيبي احساس مي كردند .در طراحي هاي رزمي ،مخصوصا جنگ هاي نامنظم ،استعداد خارق العاده اي داشت و همرزمانش ،او را به عنوان صاحب نظري نمونه مي شناختند .در جنگ ها و بر نامه ريزي نظامي ،از قدرت پيش بيني قابل توجهي بر خوردار بودند .به طوري كه غا لبا پيش بيني هاي او ،درست از آب درآمد .مسئوليتهايي را كه به او محول مي كردند ،با جديت پيگيري مي كرد و حتي با ساده ترين آنها هم بي توجهي نشان نمي داد .در بر خورد با نيرو هايش و ديگران ،با رافت و با انعطاف بود و با رفتار خود ،نظم و انضباط را به آنان مي آموخت .در رعايت سلسله مراتب دستوري كه از مقام مافوق صادر مي شد آن را بي كم و كاست اجرا مي كرد .اگر كار ارزشمندي انجام مي داد ،سعي نمي كرد كه آن را به نام خودش تمام كند ودر حالي كه بيشترين تلاشها و مجاهدتها را در جنگ ها داشت ،اما انتظار هيچ گونه بهره ي مادي را نداشت .با اين كه خودش ،با مشكلات فراواني رو برو بود .در جنگ نخستين كسي بود كه با دشمن رو به رو مي شد و آماده بود كه به عنوان اولين نفر ،با خطرات مواجه شود .شهيد شهسواري ،با اين خصيصه مي خواست تا ديگران، با لاخص نيرو هاي وظيفه و سر
باز كه در جنگ تجربه ي كمتري داشتند ،در امان بمانند .از شهرت و نام هاي كذايي بيزار بود و همه چيز را فاني مي دانست .
در آخرين لحظات عمرش ،به يكي از همرزمان خود ،كه در كنار ش ايستاده بود ،مي گويد :
تماشا كن ببين ،اين برادر كوچكت ،آن چنان بجنگد كه در تاريخ جنگها بنويسند .چنان پوزه ي دشمن را به خاك بمالد كه باقي مانده هاي دشمن بروند و تعريف كنند . منابع زندگينامه :"شهسوار كردستان"نوشته ي ،موريس شيخي،نشر شاهد،تهران-1384
قرن:13
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حاج ملا محمدتقى برغانى كه از علماء بزرگ عالم تشيع بوده و در امر فقاهت و بحث يد طولائى داشته.
و بالنتيجه در اثر بحث با مخالفين در سال 1263 قمرى در محراب مسجدى كه خود آن مرحوم در قزوين بنا كرده بود (به نام مسجد جامع صغير) و از مساجد معظم شهرستان قزوين بوده و خودش در آن مسجد اقامه جماعت مى نموده است در موقع اذان صبح به تحريك فرقه ضاله بابيه و پيروان شيخ احمد احسائى به شهادت رسيد در سال 1264 قمرى.
و قبر آن مرحوم در جنب مزار حضرت شاهزاده حسين بن على بن موسى الرضا (ع) مى باشد و روى ارادتى كه مردم قزوين به آن عالم جليل القدر داشتند مقبره مجللى بنا كردند و فعلا هم مزار او مورد توجه عموم اهالى شهرستان قزوين و علاقمندان به فضل و علم و روحانيت مى باشد.
آن بزرگوار داراى ده پسر بوده اند كه تمامى از علماء مبرز و دانشمندان بافضيلت قزوين به اسامى زير بوده اند.
1- حجةالاسلام والمسلمين آقا محمد امام جمعه 2- حجةالاسلام والمسلمين آقا عبداللَّه امام جمعه 3- حجةالاسلام والمسلمين آقاى حاج
شيخ صادق معروف به حاج مجتهد 4- حجةالاسلام آقا ميرزا ابوالقاسم 5- حجةالاسلام مرحوم آقا شيخ كاظم 6- ثقةالاسلام آقا ميرزا محمود 7- ثقةالاسلام آقا شيخ جعفر 8- ثقةالاسلام مرحوم آقا شيخ باقر 9- ثقةالاسلام آقا تقى 10- حجةالاسلام والمسلمين آيت اللَّه حاج شيخ عيسى. اعقاب آن مرحوم در قزوين و تهران و برغان و كربلا و حله بسيارند آثار خير ايشان در قزوين مسجد آن مرحوم است كه به نام مسجد شهيدى معروف است و مرحوم آقا شيخ مرتضى امام جمعه و مرحوم آقاى حاج شيخ عبدالحسين امام جمعه در آن اقامه نماز جمعه و جماعت مى نمودند و فعلا حفيد آنجناب حجةالاسلام والمسلمين حاج شيخ عبداللَّه امام جمعه در آن اقامه جمعه و جماعت مى نمايند آثار علمى شهيد ثالث از اين قرار است.
1- عيون الاصول 2 جلد 2- منهج الاجتهاد فقه استدلالى دوره كامل 24 جلد 3- شرح بر شرح لمعتين 1 جلد 4- رساله اى در نماز جمعه 5- رساله اى در ديات 6- مجالس المتقين.
مرحوم شهيد اجازات عديده اى از فقهاء مراجع بزرگ خود داشتند كه برخى از آن را مى نگارم 1- اجازه به خط العلامه خريت الفقاهه شيخ جعفر النجفى صاحب كتاب كشف الغطاء 2- اجازه به خط العلامة الفقيه السيد محمد بن العلامة صاحب الرياض و هوالمعروف بالسيد المجاهد.
3- اجازه به خط محقق الشهير به علامة بن مرحوم آقا ميرزا ابوالقاسم صاحب قوانين.
برگرفته از كتاب :گنجينه دانشمندان (جلد ششم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد شيخ بيگ : قائم مقام فرمانده واحد تداركات لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1335 در« جوپار» كرمان متولد شد. او دوره ابتدائي را در جوپار و دوره راهنمايي را در كرمان به اتمام
رسانيد. در سال اول نظري در مهرماه 1354 به علت اقدام بر عليه رژيم منفور پهلوي و نشر پيامهاي مذهبي و پخش اعلاميه و نوارهاي امام امت و همچنين آتش زدن دو مشروب فروشي و در مرحله آخر كه وي با اسلحه بود، دستگير و به زندان رفت و بعد از يكسال محاكمه ، به اعدام محكوم شد .حكم مجازات او بعداً با يك درجه تخفيف به زندان ابد تقليل پيدا مي كند . تا روز 22 بهمن 1357 كه تمام زندانيان سياسي به دست تواناي مردم مسلمان آزاد شدند، درست 40 ماه كامل در زندان حكومت شاهنشاهي به سر برده و در اين مدت كه در زندان به سر مي برد شكنجه هاي فراوان ديده و آثا ر شكنجه بر بدن او مشاهده مي شد . بعد از آزادي از زندان وپيروزي انقلاب اسلامي ، با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه درآمد و مي توان او را از بانيان تشكيل سپاه در كرمان ناميد. پس از آن در مأموريتهاي مختلف واحد تحقيقات تعاون دادستاني و واحد تداركات سپاه پاسداران كه دلسوزانه و با كوشش فراوان به كار مشغول و مأموريتهاي محوله را با صداقت و دقت خاص مخصوص به خود انجام مي داد. از بدو شروع جنگ در كردستان جزو اولين داوطلباني بود كه به مهاباد اعزام شد و در مدت 4 ماه با اشرار از خدا بي خبر و مخالف با اسلام و قرآن پيكار شبانه روزي داشت. در مهرماه سال 1359 از مهاباد به كرمان مراجعت و چون جنگ تحميلي عراق عليه ايران شروع شده بود بعد از مدت
كوتاهي به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد. از آن تاريخ تا زمان شهادت 4/10/1365 به طور دائم و پيوسته در مأموريت جبهه بود و فقط در ايام مرخصي به ديدار خانواده اش به كرمان مي آمد . در تمام حمله ها شركت فعال داشت.ا و در ميدان رزم آرام و قرار نداشت.
پيوسته در جبهه ودر تلاش و پيگير مستمر بود. زيرا او عاشق جبهه و جهاد در راه خداوند بود و خود را پيرو ولايت فقيه دانسته و حيات بعد از انقلاب خود را مرهون الطاف الهي مي دانست. ا و عقيده داشت كه با يد از عمرخود در راه خداوند همت شايان نمود. پاسداري بسيار فروتن، خوش برخورد دوست داشتني، جدي و فعال بود و تنها هدفش خدمت به انقلاب اسلامي ايران و اجراي دستورات رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت آيت ا... العظمي خميني(ره) بود . چگونه خدمت كردن برايش مفهومي نداشت. در زندگي فردي بسيار باتقوي و قانع بود و بر اين محور زندگي مي كرد. او از غيبت، بي حجابي، دورويي و پست و مقام و كارهاي غير مذهبي بسيار متنفر بود و همگان را به تقوي و اجراي دستورات خداوند سفارش مي كرد. در مدت زماني كه در واحد تعاوني سپاه كار مي كرد شبانه روزش را صرف رسيدگي به خانواده هاي معظم شهدا نموده و پيوسته به خانواده ها رسيدگي و از بچه هاي شهداء دلجويي مي نمود. مجروحي پيدا نمي شد كه او با خبر شود و به ديدارش نرود و از او دلجويي نكند به طوريكه او را خادم شهدا و سردار جبهه ها مي
ناميدند. ثمره زندگي او سه فرزند، دو پسر و يك دختر مي باشد كه آرزو داشت آنها را چون زينب و حسين وار تربيت و بزرگ كند و اين آروز نيز در وصيتنامه او به خوبي آشكار است.ا و سرانجام در روز چهارم آذر ماه 1365 در عمليات كربلاي 4 و در منطقه شلمچه به آرزوي هميشگي اش كه ديدار خدا بود رسيد و در مصاف با دشمن بعثي جانش را هديه به اسلام كرد و به ديدار دوست شتافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين شيخ حسني : فرمانده واحد تامين وپشتيباني لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1333 ش. در شهر مقدس، قم متولد شد. در همان دوران كودكي به خاندان عصمت و طهارت عشق مي ورزيد و در مجالس عزاداري اهل بيت _ عليهم السلام _ شركت مي نمود. او تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در قم طي كرد.
در زمان اوج گيري انقلاب اسلامي همدوش امت حزب الله، فعالانه در تظاهرات شركت مي كرد و پس از فعاليت گسترده و پخش اعلاميه هاي امام خميني (ره)، توسط سفاكان رژيم پهلوي دستگير مي شود و با پيروزي امت حزب الله، همراه با ديگر زندانيان سياسي آزاد مي گردد. او بعد از پيروزي انقلاب به عضويت سپاه درآمد. پس از شروع جنگ به جبهه اعزام گشت و در هجوم عراق به خرمشهر، بر اثر تركش خمپاره از ناحيه صورت مجروح شد. بهبود جراحت ايشان مدت زيادي طول كشيد. در همان ايام كه هنوز بهبود نيافته بود،
به عنوان مسئول تامين لشكر علي بن ابيطالب (ع) سخت به فعاليت پرداخت. سرانجام محمد حسين پس از سالها تلاش و كوشش در تاريخ 7/12/1362 در جزيره مجنون به كاروان شهيدان پيوست. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قربانعلي شيخ خيريان : مدير تحقيقات نظامي و قائم مقام فرمانده واحدآموزش نظامي لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در تاريخ 10/12/1336 در روستاي« شكري كلا» در شهرستان«نوشهر» به دنيا آمد.
برابر تشخيص اداره وظيفه عمومي كل كشور از رفتن به خدمت سربازي معاف شد. اما چهل روز بعد در تاريخ 5/5/1358 به عضويت رسمي سپاه درآمد.
او در مدت حضور در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خدمات شاياني از خود به يادگار گذاشت. مدتي در پادگان المهدي «چالوس» به عنوان مربي به نيروهاي بسيج وسپاه آموزش مي داد. بعد از آن با سمت مدير تحقيقات نظامي ومعاون فرمانده آموزش نظامي لشگر25 كربلا به جبهه رفت م دانش و تجارب خود را در خدمت جبهه وجنگ گذاشت.
در عمليات والفجر 8 به عنوان مربي آموزش نقش تأثيرگذاري درپيروزي هاي رزمندگان استان مازندران داشت. در جبهه كه بود انگار گم شده اش را پيدا كرده بود. با اينكه حضور در مناطق عملياتي از وظايف سازماني مدير تحقيقات لشگر نبود اما او هنگام عمليات مانند يك نيروي عادي اسلحه به دست مي گرفت و وارد جنگ مي شد.
عمليات كربلاي يك آخرين زمان حضور پر بركت او در عالم خاكي بود ودر اين عمليات كه به آزاد سازي شهر مهران از دست متجاوزين عراقي منجر شد او به آرزويش كه شهادت بود ،رسيد. آرامگاه
اودرگلستان شهداي روستاي «شكري كلاي»در« نوشهر» واقع است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
بهرام شيخى در سال 1339 در شهرستان خمين ديده به جهان گشود. دوران كودكى را در آغوش پرمهر خانواده سپرى كرد و قدم بر عرصه دانش نهاد. چندان كه با تلاش بسيار توانست مدرك ديپلم خود را دريافت نمايد و به خدمت سربازى برود. در هنگام انجام عمليات با دو دانشجوى انقلابى آشنا شد. همين امر سبب گشت تا وارد جريانات سياسى كشور شود و در راه مبارزه با رژيم شاه فعاليت خود را آغاز نمايد. در جريان انقلاب با شنيدن پيام امام (س) مبنى بر فرار سربازان از پادگان نظامى گريخت و همراه با امت حزب الله در تظاهرات ها شركت نمود. پس از پيروزى انقلاب به عضويت سپاه درآمد و به عنوان مسوول عمليات فعاليتش را آغاز كرد، "وى" در جريان غائله كردستان به آنجا رفت و با حمله رژيم بعثى به منطقه جنوب عزيمت نمود. او پس از شركت در عمليات فتح المبين در عمليات "خيبر" به عنوان معاون تيپ دوم لشكر 17 على بن ابيطالب (ع) معرفى شد و در عمليات "بدر" به عنوان معاونت تيپ سوم لشكر 17على بن ابيطالب (ع) هدايت نيروهاى عملياتى را بر عهده گرفت. در همين عمليات براى شناسايى به منطقه "طلاييه" رفت و در كمين دشمن زبون در تاريخ چهاردهم فروردين ماه سال 1364 به مقام رفيع شهادت دست يافت.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جعفر شيرسوار : فرمانده گردان امام حسين(ع)لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1334 در شهرستان "قائمشهر" در خانواده اي كم درآمد و مذهبي به دنيا آمد. وي كه در خانواده بهروز خوانده مي شد، اولين فرزند خانواده بود و تحت تعاليم و تربيت
مادرش "سيده بيگم پور بهشتي" دوران كودكي را سپري كرد. دوره ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه "شاپور"(سابق ) در"قائمشهر" آغاز كرد ،مدرسه اي كه بعد از شهادت به نام خودش متبرك شد. با علاقه و پشتكار و با كسب نمرات خوب اين دوره را گذراند. دوران دبيرستان را در هنرستان "انوشيروان"در" بابل"و در سالهاي 1357 _ 1353 _ سپري كرد و موفق به اخذ ديپلم در رشته برق شد. جعفر 21 سال داشت كه در اثر آشنايي با آقاي "نجف علي كلامي" به مسايل ديني و مذهبي علاقه مند شد.
با همين روحيه جعفر با استفاذه از قابليتهاي كلامي و جذابيتهاي گفتاري خود ضمن روشنگري درباره امور ديني و سياسي، ديگران را به سوي دين و امور معنوي هدايت مي كرد. جعفر درباره رفتار گذشته خود گفته است :
روزي پارچة كت و شلواري پدرم را بدون اجازه به خياطي بردم تا براي لباس بدوزم. بهاي دوخت لباس هزار و دويست تومان بود. مقداري از پول را به خياط دادم و بقيه را به بعد حواله كردم. روزي كه لباس را تحويل مي گرفتم، خياط مطالبه بقيه پول را كرد. گفتم : آن را به شاگردش داده ام و خياط هم باور كرد.پس از اين دوران تحول روحي زيادي يافت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 با تشكيل كميته انقلاب اسالمي ابتدا به عضويت كميته انقلاب اسلامي در آمد و تا 29 فروردين 1358 در كميته فعاليت كرد. پس از آن همراه با عده اي اقدام به تشكيل سپاه پاسداران "قائمشهر" كرد. همچنين به همراه دوستانش از جمله "عموزاده" در
تشكيل سپاه در مناطق مختلف استانهاي گيلان و مازندران نقش به سزايي داشت. در تاريخ 30 فروردين 1358 به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در "قائمشهر" در آمد و تا تاريخ 21 مهر 1358 در آن شورا مشغول خدمت بود. در همين زمان مسئوليت امور هماهنگي و انسجام نيروهاي رزمي در گيلان و مازندران را به عهده گرفت. در سال 1359 شخصاً از دختر خاله اش خانم "سوسن ملكيان" كه نوزده سال داشت خواستگاري كرد. پس از آن مراسم ازدواج آنها بسيار ساده و با حداقل هزينه برگزار شد. اين زوج در كنار هم به فعاليتهاي اجتماعي در جهت تثبيت انقلاب اسلامي مي پرداختند.
در سال 1359 جزء اولين افرادي بود كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي" آستارا "را پايه گذاري كردند و مدتي نيز فرماندهي آن را بر عهده داشت. در تاريخ 2 مرداد 1360 مسئوليت گشت ويژة جنگل در مناطق گيلان و مازندران را بر عهده گرفت و از جوانان و نيروهاي فعال در جنگل شيرگاه براي خنثي كردن تحركات نيروهاي ضد انقلاب بهره گرفت. با شروع جنگ تحميلي ايران و عراق به جعفر دستور داده شد نيروهاي زبده و آموزش ديدة خود را به جبهه اعزام كند. او به همراه دوازده نفر از بهترين نيروهاي خود با تهية آذوقه، چادر و و سايل آموزشي عازم جنگل شد و با جذب نيروهاي جديد پس از دو ماه آموزش سنگين در كوه ها و جنگل هاي مازندران، نيروهاي كار آمدي را آماده و به جبهه اعزام كرد. در اين باره يكي از همرزمان جعفر مي گويد :
ما دوازده نفر بوديم كه همراه
جعفر شيرسوار با آذوقه و مهمات عازم جنگل شديم و پس از ده روز آموزش نظامي افراد زيادي درجنگل به ما پيوستند. با راهنمايي جعفر يك نيروي رزمي جنگي به وجود آمد كه از نيروهاي كار آمد و مخلصي تشكيل شده بود. در سال 1359 اوايل شروع جنگ زماني كه به اهواز اعزام كردند، نهادهايي همچون سپاه و كميته خواستار همكاري و جذب گروه ما بودند. ما جلب گروه دكتر مصطفي چمران شديم و شش ماه در سوسنگرد و هويزه به همراهشان مي جنگيديم. در سال 1362 در سن28 سالگي به مكه مكرمه مشرف شد و پس از آن به جبهه بازگشت.
پس از بازگشت از حج از 20 دي 1362 به سمت جانشين فرمانده تيپ يكم لشكر 25 كربلا منصوب شد. بارها به جبهه رفت و در عملياتهاي مختلف از جمله عمليات والفجر 8 شركت داشت. در اين عمليات مجروح شد.
پس از بهبودي از مجروحيت به دوره فرماندهي وستاد رفت. يكي از دوستان وي دربارة آن روزها مي گويد : شهريور 1365 بود كه به همراه جعفر شيرسوار به تهران براي امتحان دافوس _ دانشكده فراندهي و ستاد _ رفتيم پس از دو هفته در امتحان قبول و قرار شد براي ادامه تحصيل در تهران بماند. زماني كه با خوشحالي خبر قبولي ايشان را دادم بدون تأمل گفت : «درس هميشه هست ولي جبهه و جنگ هميشه نيست.» و به جبهه برگشت در حالي كه هنوز دوران نقاهت ناشي از جراحت را مي گذراند.
او مجددا وبراي چندمين بار مجروح شد ودر بيمارستان بستري گرديد. زماني كه جعفر شيرسوار در بيمارستان بود شهر مهران
به دست بعثيون عراقي افتاد. در همان روزها حضرت امام دستور دادند كه مهران بايد آزاد شود. جعفر با شنيدن خبر تصرف مهران توسط دشمن فرمان امام با همان حال مجروح خود را به جبهه رساند و در عمليات آزادسازي مهران فرماندهي يك محور عملياتي را بر عهده گرفت.
تا سال 1364 كه "بهداشت" فرمانده گردان حمزه سيدالشهدا(ع) بود، معاونت او را بر عهده داشت. و پس از شهادت بهداشت فرماندهي گردان حمزه سيدالشهدا به وي سپرده شد. علاقة او به خانواده شهدا به قدري بود كه هر بار به مرخصي مي آمد ابتدا به ديدار خانواده هاي شهدا مي رفت و از آنان دلجويي مي كرد. عاشق شهادت بود . دربارة علاقه او به شهادت و دلتنگي از زندگي مادي يكي از همرزمان وي مي گويد :
يك شب هنگام بازگشت از ديدار خانواده شهدا از كنار سپاه قائمشهر عبور مي كرديم. معمولاً در حاشية ديوار محل استقرار سپاه عكسهاي شهدا را نصب مي كردند. زماني كه نگاهش به عكس شهدا افتاد با حالت محزوني گفت : «تمام جايگاه ها پر شد جايي براي عكس ما نيست.» من كه منظور از اين جمله را فهميده بودم به شوخي گفتم : حاجي ناراحت نباش، قول مي دهم براي شما يك جايگاه جديد درست كنم و او لبخند محزوني زد.
سرانجام جعفر شيرسوار بر اثر اصابت تركش بمب خوشه اي در سوم ديماه 1365 در هفت تپه به شهادت رسيد. يكي از همرزمان حاج جعفر شيرسوار نحوة شهادت او را چنين توصيف مي كند :
هنگام ظهر در هفت تپه در مقر لشكر 25 كربلا هواپيماهاي
عراقي ظاهر شدند. با صداي غرش هواپيماها همه به طرف پناهگاه ها رفتند. من آن موقع سيزده سال داشتم بي تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم كه ناگهان فردي با صداي بلند گفت : «داخل پناهگاه برو.» برگشتم و ديدم حاج جعفر است. همچنان كه به طرف پناهگاه مي دويدم، حاجي همه را به جاي امن هدايت مي كرد. پس از آن خودش را داخل يك سنگر نيمه ساز انداخت. لحظه اي بعد يك بمب خوشه اي وسط سنگر فرود آمد. چشمهايم را بستم و فقط صداي انفجار و لرزش زمين را احساس كردم. با چشماني اشك بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره هاي بدن حاج جعفر را ديدم كه در اطراف سنگر پراكنده بود.
پيكر سردار شهيد شيرسوار در گلزار سيد ملال قائمشهر به خاك سپرده شد. از وي به هنگام شهادت يك پسر به نام "محمدعلي" و يك دختر به نام" زينب" به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد تراب شيرازي : فرمانده گردان 408امام حسين(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1327 در روستاهاي «موكرد»دراطراف «جيرفت» و در خانواده اي كشاورز و اسيردر چنگال ظلم و ستم نظام منحط محمد رضا پهلوي به دنيا آمد. دوران كودكي را با محنت آغاز نمود و به دليل تنگ دستي خانواده پس از پايان دوره ابتدائي ترك تحصيل نمود و در تأمين معاش خانواده به ياري پدر شتافت و پس از چندي براي رهايي از ظلم و ستم خان و ارباب به خرمشهر مهاجرت نمود و در آنجا
به كارگري پرداخت ولي از آنجا كه تنها بر طرف كردن نيازهاي مادي او را اغما نمي ساخت همراه با كار به تحصيل علوم اسلامي در حوزه علميه خرمشهر مشغول شد. پس از مدتي به حوزه قم رفت تا با حضور در مكان و مأمن روحانيت هرچه بيشتر به تغذيه روح اسلامي خود بپردازد. ولي باز بنابر دلائلي ناچار به ترك حوزه شد و به جيرفت رفت. ولي روح اسلام و ايمان خداييش ساخته و آماده، همراهش بود و همين روح قيام بود كه با شروع طوفان انقلاب وي را پيشاپيش در جريان سيل خروشان مردم مسلمان ايران قرارداد و وي را به خدمت اسلام و انقلاب در آورد. در سال 1356 كانال ارتباطي بود ميان جوانان مسلمان با شخصيتهايي چون آيت ا... شيرازي، رهبر معظم انقلاب اسلامي و مبارزان ديگر كه در آن سال به صورت تبعيد در جيرفت بسر مي بردند.
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران به خدمت كميته انقلاب درآمد و سپس با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد انقلابي پيوست تا (بنا به گفته خودش) دينش را به اسلام ادا كند. در تمام مدتي كه در سپاه بود با مأموريتهاي موفقيت آميزي در مناطق مهاباد و يا منطقه هاي تحت نفوذ اشرار در جيرفت ثابت نمود كه هدفش جز الله نيست و شهادت در راه خدا را جز سعادت و افتخار براي خود نمي داند. با شروع جنگ تحميلي صدام عليه ايران مشتاقانه به جبهه هاي نبرد شتافت و در سوسنگرد به دفاع از سنگرهاي اسلام پرداخت.
شهيد تراب شيرازي سرانجام در تاريخ 18/11/1359 در همين جبهه به درجه
رفيع شهادت رسيد و به لقاء ا... شتافت و از او جز خاطري گرامي و جاويد براي همسر و دو فرزندش باقي نماند و بدينگونه حماسه ايثار و فداكاري ديگري در اوراق خونرنگ تاريخ اسلامي ميهنمان ثبت شد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس شيرازي : فرمانده واحد تبليغات در جبهه جنوب (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1323 هجري شمسي در يك خانواده كشاورز در يكي از روستاهاي اطرف رفسنجان به نام كشكوئيه به دنيا آمد. او دوران كودكي را تحت تربيت پدر بزرگوارش و مادر گراميش سپري كرد و با شوق سرشار خويش تا كلاس چهار م در كشكوئيه و تا كلاس هفتم را در شهرستان رفسنجان پشت سر گذاشت . سال 1336 ه.ش جهت تحصيل علوم و معارف اسلامي به شهر قم عزيمت نمود و به علت هوش و استعداد فوق العاده اي كه داشت به سرعت (سطح) را تا سال 1343ه.ش به پايان برد.بعد از آن در محضر علماء بزرگواري چون امام خميني (ره)و ديگر مراجع تقليد به كسب علوم ديني پرداخت.از نوجواني پيرو راستين خط ولايت و امامت به شمار مي رفت. پس از قيام خونين سال 1342 به رهبري حضرت امام خميني فعالانه در صحنه مبارزه عليه خاندان پهلوي و استكبار جهاني شركت داشت و با سخنراني هاي پر شورش مردم را با ا هداف انقلاب آشنا مي نمود .همگام با تبليغ رساله الهي در موسسه (در راه حق) به عنوان يكي از اعضاي فعال با قلم خويش باب تازه اي را در سياست ضد شاهي خود
برپا نمود.
ايشان براي گسترش يگانگي مردم و وحدت هدف اسلامي، غالباً مناطق محروم را براي انجام فعاليتهاي تبليغي و اساسي بر مي گزيد.در زمان پهلوي بارها ايشان را از سخنراني كردن ممنوع كردند اما ايشان در توجه اي به اين مسائل نكرده و جسارت بيشتري به سخنراني پرداختند، در نهايت ايشان دستگير و زنداني شدند.
بعد از 40 روز كه از زندان آزاد شدند لحظه اي آرام نگرفتند و همانند كوهي مقاوم پشت سر رهبر كبير انقلاب به مبارزه ادامه دادند.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، از سوي حضرت امام خميني به امامت جمعه(تنكابن) و سپس (خمين) انتخاب گرديد و مدتي بعد به قم بازگشت و با ياري جمعي از روحانيون دبيرخانه ائمه جمعه را تأسيس نموده و بعد از مدتي به سمت دادستان كل انقلاب منصوب شدند .در سال 1359 به عنوان قاضي انتخاب گرديد و بر اثر فعاليتهاي بي نظير آن شهيد به بازرسي دادگاههاي انقلاب سراسر كشور معرفي گرديد .روح جستجوگراوماندن درپشت جبهه را برنمي تابيد. مسئوليتهايي كه داشت را كنارگذاشت وبه جبهه رفت .اودر جبهه ماند تا سرانجام در ظهر جمعه 17 ماه مبارك رمضان سال 1364 بر اثر حادثه رانندگي به شهادت رسيدوپيكرمطهرش در حرم حضرت معصومه(س)در شهرمقدس قم به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد (ع)تيپ44قمربني هاشم (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد سعيد «حسين شيرزاد» در يكم فروردين هزارو سيصد و سي و نه در شهر«طاقانك» يكي ازشهرهاي استان «چهارمحال وبختياري» ، در خانواده اي كشاورز پا به عرصه وجود نهاد.
او پس از سپري كردن ايام طفوليت جهت تحصيل علم و ادب راهي مدرسه شد و تحصيلات خويش را آغاز كرد. هنوز دو سال از تحصيل وي نمي گذشت كه پدرش به بيماري سختي مبتلا شد به گونه اي كه شهيد «شيرزاد»، تحت سرپرستي عموي دلسوز خود در «آبادان» به ادامه تحصيل مشغول گشت. با اوجگيري قيام مردم مسلمان ايران او كه در سال سوم دبيرستان تحصيل مي كرد ؛ دست از تحصيل كشيد و جهت سرنگوني رژيم منحوس پهلوي وارد مبارزه شد. در تظاهرات و درگيري ها شركت مي جست و همواره با پخش اعلاميه هاي امام (ره) نقش خويش را به خوبي ايفاء مي نمود به طوريكه چندين بار توسط مامورين رژيم تحت تعقيب قرارگرفت و دستگيرشد. اما با هوشياري توانست از چنگ آنان بگريزد. او همواره با عشق و علاقه به ديگران مي گفت: دعا كنيد رهبر ما بسلامت به ايران بازگردد و در همين گيرودار بود كه پدرش به علت بيماري نقاب خاك بر چهره كشيد و به سراي باقي شتافت . او كه اولين فرزند پسر خانواده بود جهت تقبل سرپرستي خانواده از آبادان به زادگاه خويش هجرت نمود. با پديدارشدن طليعه فجر پيروزي او با پيوستن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پرداخت. شهيد از خصوصيات اخلاقي بسيار خوبي برخوردار بود و همواره به ديگران احترام مي گذاشت و هميشه تبسمي بر لبانش نقش بسته بود. او از سن يازده سالگي واجبات خويش مثل نماز و روزه را شروع كرد و اخلاق اسلامي او واقعاً نمونه و الگو بود به طوري كه فعاليت هائي كه در سپاه مي كرد به جهت پاكي نيت و
عدم ريا مايل نبود مطرح شود . فعاليت هائي كه داشت چه بسا مسئولين سپاه نيز مطلع نبودند.
در سال 59 به سمت معاون فرماندهي سپاه در منطقه «كوهرنگ »از مناطق عشايرنشين برگزيده شد و در آن ايام اين منطقه به جهت پائين بودن سطح دانش وآگاهي مردم كه به واسطه عدم توجه حكومت شاه و عدم برخورداري از آموزشها وتوجهات ديگر بود ؛شرايط مناسبي براي شرارت وخرابكاري خوانين و قاچاقچيان و ديگر مفسدان به وجود آمده بود.آنها با سوء استفاده از اين مسائل در اين منطقه نفوذ و به درگيري و اغتشاشات دست مي زدند، شهيد با فعاليت هاي خستگي ناپذير توانست دست وابستگان و خوانين را از اين منطقه كوتاه و صلح و آرامش و امنيت را براي مردم به ارمغان آورد. او گاهي اوقات براي دستگيري فراريان حتي تا شهرهاي استان «خوزستان» مثل «مسجد سليمان» هم مي رفت وبه تعقيب آنهامي پرداخت.
شهيد در سال 61 توانست با اصرار زياد از فرماندهي سپاه «شهركرد» اجازه بگيرد و راهي جبهه هاي نورعليه ظلمت شود و دامن پر از مهر و نگاه پر از عشق و محبت مادر را رها و پا به عرصه پيكار و جهادبگذارد. آنجا كه سرزمين عشق نامند .آنجا كه آسمانش رنگ شجاعت و زمينش رنگين از لاله هاي خونين بود.جايي كه شبهايش زمزمه ذكر و دعاي سحر و ناله هاي الهي ،الهي... در سينه داشت و فضايش عطرآگين از مناجات رزمندگاني كه بازوانشان بوسه گاه رهبرشان بود. اين ايام مصادف بود با شروع عمليات فتح المبين و او نيز توفيق و سعادت پيدا كرده كه در اين عمليات پيروزمند شركت كند. پس از بازگشت از جبهه به فرماندهي سپاه« كوهرنگ» برگزيده شد.
مقام
فرماندهي مسئوليت او را شديدتر مي كرد به طوري كه باعث شده بود به ندرت يكبار به مرخصي بيايد و آنقدر شيفته خدمت بود كه هرگاه درمقابل پرسش هاي خانواده كه چرا ازدواج نمي كني تبسمي مي كرد و به آينده واگذار مي كرد. او پس از مدتي فعاليت در سپاه براي بار دوم راهي جبهه شد و در عمليات «والفجر مقدماتي» به عنوان معاون گردان مشغول خدمت شد و بعد از اتمام عمليات مجدداً به «كوهرنگ» بازگشت. اخلاق اسلامي او آنچنان بود كه حتي خوانين و خائنين كه توسط شهيد دستگير مي شدند همواره از اخلاق اسلامي او در شگفت بودند. او مجدداً براي بار سوم در سال 64 در عمليات پيروزمندانه والفجر 8 به عنوان فرمانده گروهان شركت كرد كه از ناحيه پا مجروح شد و در بيمارستان امام رضا (ع)در«مشهد» بستري شد و در آنجا پزشكان بعد از عكسبرداري به او گفتند جهت درآوردن تير از قسمت لگن بايد از ناحيه شكم عمل جراحي صورت گيرد كه موجب مي شود كه قدرت بدني شما كم شود . او بلافاصله اعتراض مي كند و مي گويد راضي نيستم. چرا كه اگر قدرت بدنيم ضعيف شود مي ترسم كه ديگر نتوانم در جبهه شركت كرده و يا به مردم محروم عشاير خدمت كنم. بعد از بهبودي ،او در ادامه فعاليت هاي بي شائبه و بي دريغ خود در سال 65 به سمت فرماندهي عمليات سپاه فارسان انتخاب شد و در آنجا به فعاليت پرداخت. براي چندمين بار در بهمن 65 راهي جبهه شد و در عمليات افتخارآفرين كربلاي 5 در جريان آزادسازي يكي از مقرهاي فرماندهي سپاه دشمن با سمت معاون فرماندهي گردان امام سجاد(ع) وارد
عمل گرديد و پس از فتح آن در مورخه 7/12/65 در جريان پاتك سنگين دشمن بر اثر اصابت تركش از ناحيه پهلو به شدت زخمي شدو به شهادت رسيد.
و پيكر مطهرش پس از چند روزي به زادگاهش انتقال يافت و طي مراسم باشكوهي در «كوهرنگ» وشهرستان «فارسان» تشيع و سپس در زادگاه خودشهر«طاقانك» نيز باشكوه خاصي تشعييع وبه آغوش خاك پرافتخار ايران بزرگ سپرده شد تا سندي باشد بر سربلندي ابدي ايرانيان. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر قربان شيرودي : فرمانده پايگاه هوانيروز ارتش جمهوري اسلامي ايران در استان ايلام
در دي ماه 1334 در روستاي" بالاشيرود" در شهرستان "تنكابن"در استان "مازندران "كودكي به دنيا آمدكه صاحب نظران جنگهاي هوايي او را نامدارترين خلبان جهان ناميدند. قبل از تولد علي اكبر پدرش كه مردي مومن و متقي بود خواب ديد بر فراز بام خانه اش ستاره درخشاني چشمها را خيره كرده است به طوري كه اهالي از اطراف و اكناف براي تماشا مي آيند. بعد از تولد علي اكبر چون درشت تر از نوزادان ديگر بود، اعجاب اقوام و همسايگان را برانگيخت. هنگامي كه طفلي بيش نبود پدرش تحت تاثير خوابي كه ديده بود در تعليم قرآن به فرزند همت گمارد. وقتي به سن مدرسه رسيد او را با خود به مسجد و روضه خوانيهاي هفتگي شبهاي جمعه و مراسم مذهبي ايام محرم و رمضان مي برد. علي اكبر در هفت سالگي در دبستاني كه پنج كيلومتر تا زادگاهش فاصله داشت، به تحصيل پرداخت. در اين ايام از نظر جسمي درشت تر
و از نظر عقلي و ادراك بسيار جلوتر از بچه هاي همسن و سال بود. به گفتة مادرش در دوران كودكي طوري رفتار مي كرد كه انگار افكار بزرگي در سر دارد و همين مسئله او را از ديگر فرزندان و حتي ساير كودكان هم سن و سال متمايز مي كرد. از كودكي هيچگاه ظلم را نمي پذيرفت؛ نترس و شجاع و در عين حال دلسوز و مهربان بود و هميشه دوست داشت به ديگران خدمت كند.همزمان با تحصيل در دبستان به مكتب خانه اي در بالاشيرود مي رفت تا قرآن بياموزد. سال ها گذشت و او ششم ابتدايي را با رتبه شاگرد اولي به پايان رساند. به خاطر نبود دبيرستان در روستاي بالاشيرود در دبيرستان شيرود كه در كنار جاده اصلي تنكابن و در شش كيلومتر محل سكونتش قرار داشت، ادامه تحصيل داد. او كه با تنگناهاي مالي خانواده آشنا بود از طريق كشاورزي و عملگي به پدرش كمك مي كرد. رفت و آمد در فاصله طولاني بين خانه تا مدرسه او را با فقر موجود در اجتماع بيشتر آشنا كرد. در آغاز كلاس سوم دبيرستان در حالي كه حدود پنج ماه از سن قانوني كوچك تر بود به خاطر خوش سيمايي، بلند قامتي، ورزيدگي و امتياز تحصيلي و ايمان شهره بود. فرايض ديني را با جديت انجام مي داد و در مراسم سينه زني شركت مستمر داشت و آن قدر فعال بود كه مسئوليت انجام مراسم مذهبي به او سپرده مي شد. در مسجد، قرآن را با صداي بلند قرائت مي كرد؛ در ماه مبارك رمضان مراسم مذهبي روزه داران شيرود را به
عهده مي گرفت و شبهاي جمعه مراسم دعاي كميل بر پا كرده و هر وقت فرصتي مي يافت به حرم سيد جلال الدين اشرف مي رفت.
در اواخر سال 1348 با رسيدن به سن بلوغ و پختگي فكر، ديدي انتقادي نسبت به نظام آموزش و پرورش يافت چرا كه دروس مذهبي در نظام آموزشي جايي نداشت.در همين ايام معلم تعليمات ديني در وصف ويژگيهاي اخلاقي او گفت: «اخلاق اسلامي و رفتار جوانمردانه او نشانه هايي از خصوصيات جواني ميرزاكوچك خان را مجسم مي كند.» روحيه ورزشكاري داشت، در رفع اختلاف همكلاسي ها مي كوشيد و به تدريس رايگان دروس تقويتي محصلين ضعيف مي پرداخت. بيشتر اوقات در انديشه فرو مي رفت و به تفريح و مصاحبت با دوستان رغبتي نشان نمي داد. شيفتة تعمق و تأمل بود؛ در مقابل اعمال زور مي ايستاد و جسورانه به استقبال خطر مي رفت. در همين ايام پدرش به جرم اعتراض به رفتار ارباب ده دستگير شد. گرچه حكم حبس پدر بر اثر فعاليتهاي عده اي از ريش سفيدان و همسرش با قيد ضمانت به حالت تعليق در آمد اما تأثير سوء آن در ذهن علي اكبر باقي ماند. در سال آخر دبيرستان براي يافتن كار زادگاهش را به قصد تهران ترك كرد و نزد برادرش كه در خيابان امام زاده حسن تهران ساكن بود، رفت. مدتي در خانه برادر ماند و در كنار كار به تحصيل پرداخت. اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاري جشنهاي شاهنشاهي 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه اي شد تا از روحانيون كسب تكليف كند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهباني يك
ساختماني مشغول به كار شد.سپس اتاق كوچكي در نزديكي دبيرستان شبانه ذوقي شماره 2 اجاره كرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خميني در تحريم جشنهاي 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش كرد امام را بيشتر بشناسد. با كوششي پيگير و خستگي ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مكاتب غيرالهي پرداخت. ساعات بسياري را به مطالعه كتابهاي ديني، فلسغي و سياسي به ويژه آثار آيت اللّه مطهري اختصاص مي داد. در اواسط سال تحصيلي 1351 بيكار شد و تلاش او براي يافتن شغلي حتي كم در آمد بي ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتي خلباني شد و مدتي بعد براي گذراندن دوره كامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلباني هليكوپتر كبري با مسايل پشت پرده خريد سلاحهاي جنگي ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتي نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلباني هليكوپتر كبري به اين موضوع پي برد كه نفوذ آمريكاييان در ارتش و فرهنگ كشور بيش از آن است كه تصور مي رود. علي اكبر شيرودي بعد از پايان دوره آموزشي خلباني به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز كرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد كشوري كه فردي مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان كشوري دو سال از علي اكبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگري چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و
با صحبتهاي خود به روشنگري عليه رژيم حاكم مي پرداخت. اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) را كه به صورت شب نامه به ايران مي رسيد براي پخش به كرمانشاه مي برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودي قسم ياد كرد اگر مانور برگزار شود هليكوپتر خود را به جايگاه بكوبد اما به دلايلي اين مانور انجام نشد.
شيرودي در سال1356ازدواج كرد. در همين ايام با روي كار آمدن دولت ازهاري اعلاميه هاي ارسالي امام از تبعيد را به پادگان مي برد و بين نظاميان كه هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع مي كرد. در اواخر پاييز 1357 رهبري اعتصابات و راهپيماييهاي مردم كرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترك كرد و با همكاري حجت الاسلام آل طاهر ، يك گروه چريكي به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حكومتي سوء استفاده كند و حفاظت از كرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتي را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهاي مردمي سپرد و فعاليتهاي خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبري كرد. براي تشكيل كميته كرمانشاه كوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستي كرد. بعد از برقراري آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي غرب كشور در آمد و هر ازگاهي به پادگان هوانيروز مي رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتري به وجود آورد. كوششهاي او براي ايجاد هماهنگي بين سپاه و
ارتش چنان بود كه او را به جاي ستوانيار، سپاهيار مي خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در كردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه هاي ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشي تختي و ساختمان انجمن اسلامي جوانان مستقر بودند و نيروهاي مردمي را به اسارت گرفته و شكنجه مي كردند و در مقابل آزادي آنها صدها هزار تومان پول طلب مي كردند. وقتي به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانك و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شكار كرد و تعدادي از آنها را مجبور به فرار كرد. با پرواز ساكن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهاي مردمي كمك كرد تا شعارهاي ضد انقلاب را از ديوارها پاك كنند و عكس امام خميني را به جاي پوستر عزالدين حسيني يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزي دير هنگام به پايگاه هوانيروز كرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره هاي پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليكوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يك عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس مي كردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام كه معشوق مرا به عرش اعلاي ملكوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامي و چريكي، نقش هوانيروز را از رده پشتيباني نيروي زميني به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروي پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداكاري هاي كم نظير، تحرك خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راكتهاي دشمن در فاصله كم، همچنين نبوغ فرماندهي به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب
شد. نقل است: روزي در تعقيب ضد انقلاب وقتي مي خواست راكتي شليك كند متوجه حضور بچه اي در آن حوالي شد، برگشت و ابتدا با باد هليكوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله كرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودي چنان نقش تعيين كننده اي در نجات شهر ايفا كرد حجت الاسلام رفسنجاني به نشانه سپاسگزاري گفت: «شيرودي، حق بزرگي به گردن اين كشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريكي بسيار خطير در سرحدات غرب كشور به پادگان كرمانشاه بازگشته بود كه از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيك اطراف شهر را تصرف كرده و دكتر مصطفي چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خميني فرمان تاريخي خود را صادر كرد. شيرودي به سرعت سوختگيري كرد و شخصاً عمليات كنترل امنيتي هليكوپتر را انجام داد. با شناخت كاملي كه از نقشه جغرافيايي كردستان داشت هليكوپتر را بر فراز محاصره كنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهاي مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شكست. سپس فرماندهي ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد.
هرگاه فرصتي دست مي داد به افشاگري دربارة ماهيت ضد انقلاب مي پرداخت. سعي داشت با رسيدگي به وضع مالي خانواده هاي رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثي كند. وقتي به پشت
جبهه مي آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداري، مسجد يا انجمن اسلامي هوانيروز مي رفت و مايحتاج خانواده هاي جنگجويان را از مسئولان مي خواست و اگر مي ديد در اين مراكز بودجه كافي نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولي فراهم كرده و به صورتي كه غروري جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع مي كرد.
او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمي گشت و به دنبال فعاليتهاي پشت جبهه مي رفت. به تدريج شهامت افسانه اي و شرح عمليات خيره كننده ي شيرودي به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوري اسلامي رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتي شنيد گروهي با سازماندهي گروهكها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده كرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا كرده اند، آتش بس يك جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع كم) مردم بي طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان كشاند. سپس تابوتهاي مملو از مهمات را كه بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه هاي تيمي برده مي شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس كردي به محل اختفاي گروهكهاي كمونيستي رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهاي مردمي را نجات داد. در اين زمان هرگاه مي ديد برخي از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگري و جهاد تشويق مي كرد. در عمليات نقده بسياري از دوستان شيرودي به
شهادت رسيدند و كمك خلبانان او ابتدا كور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهاي نظامي و تجهيزات فني فراواني را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهاي آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شاياني به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت.
شيروي 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحاني و پاسدار انقلاب يك ماه مرخصي گرفت و به تنكابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولي بدون محافظ و فقط با يك قبضه كلت كمري كه از حجت الاسلام حاج احمد خميني هديه گرفته بود، تردد مي كرد. اغلب اوقات با لباس كار به ميان روستاييان مي رفت و در كشتزارها به سالخوردگان كمك مي كرد؛ در مساجد به عبادت مي پرداخت و با افراد در نهادهاي انقلابي به گفتگو مي نشست، شب هاي جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف مي شد.
نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتي خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض كرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج كيلومتري كرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايي و دريايي بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشكر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سركشي كند. هنگامي كه شنيد بني صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچي كرد
و به دو خلبان مكتبي كه تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما مي مانيم و با همين دو هلي كوپتر كه در اختيار داريم مهمات دشمن را مي كوبيم و مسئوليت تمرد را مي پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بي نهايت خطرناك، خود به عنوان تنها موشك انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش مي برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفريني به دست آورد كه ابتدا در سطح كشور و سپس در تمام خبرگزاريهاي مهم جهان انعكاس يافت. بني صدر براي حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودي درجة تشويقي را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين كه كارشكنيهاي بني صدر و بي تفاوتي بعضي از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتي دست مي داد به كمك سرگرد كشوري، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور مي نشست تا راه كارهاي درست را براي مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يك ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتي روزانه تعدادي از بهترين سربازان اسلام را از دست مي دهيم، مرگ يك فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشي ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودي در روزهاي دوم و سوم مهر 1359 با همرزمي ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانكهاي بسياري را به همراه نيروي دشمن منهدم كرد، اما چون نيروهاي كمكي به دليل خيانت بني صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانكهاي به جا مانده را به تصرف در آورد.
شيرودي عشق عجيبي
به شهادت داشت و هگنامي كه قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نكرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقي گرفت. او كه ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهاي فراوان و توان فرماندهي به درجه سرواني ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقي و فرماندهي را طي كند. اما او طي نامه اي به فرمانده پايگاه هوانيروز كرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت:
اينجانب كه خلبان پايگاه هوانيروز كرمانشاه مي باشم و تا كنون براي احياء اسلام و حفظ مملكت اسلامي در كليه جنگها شركت نمودم منظوري جز پيروزي اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقي كه به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومي كه قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امكان امر به به رسيدي اين درخواست بفرماييد.
از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهاي هوانيروز در جنوب شروع كننده بودو تلفات سنگيني به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دي 1359 به تنهايي به شناسايي مواضع متجاوزين عراقي در نقاط استراتژيك قراويز، بازي دراز، گهواره كوره رش رفت. قواي عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشي از راهلي كوپتر و بخشي ديگر را ميان برف و بوران پياده طي كرد. در حالي كه دو فروند هلي كوپتر از او پشتيباني مي كردند در فاصله يك متري ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبري كرد. دو هلي كوپتر ديگر به نزديك قله 1100 رسيدند و بعثي ها
را به راكت و گلوله بستند. زماني كه خطر مرگ براي پياده نظام به كمترين ميزان رسيد با بي سيم اعلام كرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان مي توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنيروهاي دشمن به اسارت در آمدند. او كه مي خواست تلفات بيشتري بر دشمن وارد كند سوخت هلي كوپتر نزديك به اتمام بود در لحظاتي كه مي خواست تصميم نهايي را براي تعيين محل اولين فرود اجباري بگيرد راكتي به سويش آمد. كمك خلبان به گمان اينكه شيرودي حواسش جاي ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه اي رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راكت در چند كيلومتري هلي كوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دي 1359 وقتي خيانتهاي آشكار بني صدر را ديد به افشاگري پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست كه با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامي دفاع كنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ مي رفت و خون مي داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيري ارتفاعات بازي دراز بازداشت تنبيهي كردند. طوري كه روحانيون متعهد و اعضاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كرمانشاه با ناراحتي مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضاي شوراي عالي دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمي رفسنجاني رساندند و حكم بازداشت وي در 6 دي 1359 منتفي شد. شيرودي پس از رفع بازداشت تنبيهي به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مصاحبه كرد. او علت
زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايي انجام بالاترين پروازهاي جنگي در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهي دانست. در محاصبه اي به خبرنگاران خارجي گفت: «براي درك بيشتر امدادهاي غيبي به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره هاي نوراني رزمندگان اسلام را از نزديك ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.»
آخرين عرصه ي عشق بازي او عمليات بازي دراز بود. او كه در آغاز جنگ درجه ستوانياري داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايي كه در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومي، ستوان دومي و ستوان اولي و بالاخره به درجه سرواني ارتقا يافت.
پيوسته بر پشتيباني مردمي تاكيد داشت و مي گفت: «با پشتيباني مردم و روحيه اي كه به ما دادند و ايماني كه داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.» با همين روحيه راهي آخرين پرواز جنگي شد. كسي كه چهل بار هليكوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يكي از روحانيون متعهد كرمانشاه گفته بود: «بيا از روي خاطر جمعي با تو خداحافظي كنم ، مي دانم كه بايد شهيد شوم.»
روزي قبل از شهادت گفت: شهيد كشوري را در خواب ديدم كه به من گفت شيرودي يك جايگاه خيلي خوبي برايت گرفته ام بايد بيايي و در اين عمارت بنشيني.
همچنين در مصاحبه اي در جواب سوالهاي خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگي سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيباني آتش و رساندن آذوقه و مهمات
به برادران نظامي و سپاه كمك مي كنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهاي پرواز در رژيم گذشته سوال كرد و وي گفت:
در رژيم گذشته پروازي نداشتيم و پروازهايي هم كه بعضي افراد انجام مي دادند، همه طبق استاندارد پروازي آمريكا بود كه هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم كسي است كه مي خواهد از آن وسيله استفاده كند. هوانيروز كه اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده كه پشت هليكوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگي بيشتر همگام با نيروهاي ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز كنيم و صدام را به سقوط بكشانيم.
به يكي ازدوستانش سفارش كرد: «دعا كن تا شهيد شوم چرا كه از جريانات سياسي دلم خيلي گرفته است.»
آخرين عمليات پروازي خلبان شيرودي در بازي دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود كه يك لشكر زرهي عراق قصد دارد براي باز پس گيري ارتفاعات بازي دراز از اطراف شهرك قره بولا به سوي سر پل ذهاب حمله كند. اين لشكر حدود دويست و پنجاه تانك در اختيار داشت و از پشتيباني توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسي و فرانسوي برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهي عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به كمك بقيه خلبانان اين حمله را خنثي كند. در همين زمان شيروي به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سرواني مفتخر شده بود. اما او به كساني كه براي عرض تبريك آمده بودند، گفت: «تبريك را به زمان ديگري موكول كنيد، زماني
كه در اجراي فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان كردن خويش مي يابم.» سپس از آنجا به مركز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودي در تهران تماس گرفت ولي به وي گفته شد بنا به صحبت شب پيش براي آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر _ تهران را به قصد كرمانشاه ترك كرده است. برادرش به ياد مي آورد وقتي كه از علي اكبر پرسيده بود مي تواني پيش بيني كني كي به شهادت مي رسي؟ او پاسخ داده بود : «وقتي با تلفن از تو بخواهم فوراً به كرمانشاه بيايي و بچه ها را براي تفريح به تهران ببري.»
در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلي كوپترهاي پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنراني براي خلبانان به اتفاق كمك خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتي رفت.
نحوه ي شهادت ايشان توسط همرزمش، يار احمد آرش اينگونه بيان شده است:
در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنكه چهارمين تانك دشمن را زديم ناگهان گلوله يكي از تانكهاي عراقي به هلي كوپتر ما اصابت كرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودي كه مجروح شده بود با مسلسل به تانكي كه شليك كرده بود نشانه رفت و آن منهدم كرد. من بي هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلي كوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانكهاي خودي و دشمن سقوط كرده بوديم. او را صدا زدم اكبر اكبر ! اما جوابي نداد. در همان لحظه
اول شهيد شده بود. گلوله از پشت كتف اصابت كرده و از جلوي سينه اش خارج شده بود. با تن زخمي به راه افتادم، لحظاتي بعد هلي كوپتري براي نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.
جنازه شهيد شيرودي پس از تشييع پر شكوه در روستاي شيرود تنكابن مازندران به خاك سپرده شد. از شهيد شيرودي دو فرزند يك دختر به نام "عادله" و يك پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ذات الله صابريان : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «جويبار»
در سال 1329در محله ي «سيد زين العابدين »در شهرستان« جويبار» به دنيا آمد.
خانواده و دوستان او را علي اصغر صدا مي زدند.
تحصيلاتش را تا پايان مقطع متوسطه درقائم شهر ادامه داد واز هنرستان«شريف واقفي »اين شهر ديپلم راه وساختمان گرفت. با شروع مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ظالمانه ي پهلوي او به صف مبارزان پيوست وتا فرار ديكتاتور به مبارزه ي بي امان ادامه داد.انقلاب اسلامي كه پيروز شد وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد وپس از مدتي به فرماندهي سپاه در شهرستان جويبار منصوب شد.
شهيد »صابريان»در اين سمت خدمات شاياني انجام داد وبا سازماندهي واعزام نيروهاي بي شمار بسيجي نقش سازنده اي در پيشبرد امور جنگ داشت.
او رسيدگي وضعيت رفاهي ومالي رزمنگان را از وظايف ذاتي خود مي دانست ودر اين راه بيشتر از حقوق ودارايي خودش هزينه مي كرد.
فرمانده سپاه جويبار بود اما بعد از اتمام ماموريت وكار روزانه مسافت سپاه تا منزلش را
با خودروهاي عمومي و يا پياده طي مي كرد تا از بيت المال در امور شخصي استفاده نكرده باشد. حضور تمام وقت در ماموريت وكار شبانه روزي اورا از تحصيل باز نداشت وپس از قبولي در دانشگاه به كسب علم پرداخت.
يك سال از تحصيلش در رشته مهندسي عمران در دانشگاه آزاد قائم مي گذشت كه شهيد شد. علاوه بر دانشگاه آموزش عمومي را به مدت 2 ماه در سپاه قائم شهر گذراندو مدت 3 ماه در پادگان امام حسين(ع) تهران دوره ي فرماندهي و تخصص كار با توپ 106 را فرا گرفت. سرانجام در تاريخ21/11/1364 در عمليات والفجر8 در بندر «فاو»در جنوب عراق به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد صالحي نژاد : فرمانده گروهان يكم از گردان امام حسن (ع)تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
نهم آبان هزار و سيصد و سي و هفت در روستاي كلاء دامغان به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. دو برادر و چهار خواهر ديگردر خانواده صالحي نژادبودند. در زمان كودكي بيماري سختي گرفت كه از زنده ماندنش قطع اميد كردند اما خداوند عمري دوباره به او داد تا در راهش به شهادت برسد. احمد در خانواده داراي تواضع و ادب نسبت به پدر و مادرش بود. او دوستانش را از كساني انتخاب مي كرد كه به مسايل ديني و مذهبي اهميت مي دادند.
در مبارزات مردم بر عليه طاغوت او همدوش مردم بر عليه ظلم وستم شاه تلاش كرد.انقلاب كه پيروز شدمدتي در بيمارستان كار كرد. بعد از آن وارد سپاه شد. او ازدواج كرد .
ثمره ازدواجش يك دختر و يك پسر است. چند بار به جبهه رفت . اودرجبهه فرمانده گروهان بود. سرانجام پس از يازده ماه حضور در جبهه، در يكم آذر شصت و دو در پنجوين، با اصابت تركش به سر در خط پدافندي به ديدار معشوق شتافت.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي دامغان آرام يافت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ،كنگره بزرگداشت سردارانسمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد-بازنويسي فاطمه روحي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد باقر جوادي : فرمانده تيپ دوم لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در بهمن ماه سال 1337 در مشهد متولد شد . به علت همزمان بودن با سالروزولادت امام محمد (ع) او را به نام آن امام همام نام گذاري كردند.از 7 سالگي به مدرسه جواديه كه مدرسه اي مذهبي به شمار مي رفت و زير نظر حاج آقاي عابدزاده اداره مي شد، فرستاده شد. از كودكي طبع مهرباني داشت .مدتي را به خواندن دروس حوزوي نزد حاج آقاي مرواريد گذراند. دوره راهنمايي را در مدرسه سعدي واقع در خيبان خسروي نو به پايان برد. بعد وارد هنرستان سيد جمال الدين اسد آبادي شد و در رشته اتومكانيك ديپلم گرفت. بعد از اخذ ديپلم، با تاكسي يكي از اقوام شروع به كار كرد. پس از چندي پدرش برايش اتومبيلي خريد تا وسيله كارش شود .اين دوران همزمان بودبا مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت طاغوت، او دل به كار نداشت و شب و روزش در مبارزه ومسائل انقلاب مي گذشت.محمد باقر فعاليتهاي سياسي خود را از اواخر سال 1356 آغاز كرد. در مدرسه با آگاهي بخشيدن به همكلاسي هاي خود،
زمينه فعاليت عليه طاغوت را به وجود مي آورد.هر شب تعدادي از اعلاميه ها را به مسجد مي برد و زماني كه نماز گذاران در مسجد بودند، آنها را پخش مي كرد.
دوستش مي گويد: اعلاميه هاي متعددي در حمايت از امام چاپ و تكثير مي شد. آن زمان از دستگاه هاي فتوكپي استفاده نمي شد چون آنها تحت نظر رژيم بودند. دستگاه فتوكپي دستي درست كرده بوديم. محمد باقر پيشنهاد كرده بود كه شبيه آن دستگاه بسازيم و خودمان اعلاميه ها را چاپ و تكثير كنيم.
با پيروزي انقلاب تصميم گرفت به خدمت سربازي برود، ولي چيزي نگذشت كه متولدين سال 1337، منقضي از خدمت اعلام شدند و او از خدمت معاف شد. اين مسئله موجب رنجش خاطرش شد، چرا كه علاقه داشت در نظام اسلامي، خدمت سربازي كند.
محمد باقر در سال 1359 و در 23 سالگي با دختر خاله خود ازدواج كرد و مدت زندگي آنها شش سال بود. حاصل اين زندگي دو فرزند به نام هاي هادي و نرجس مي باشند.
محمد باقر در مورد تربيت فرزندان به همسرش مي گويد: اينها آينده سازان مملكت هستند. به بچه ها احترام بگذاريد و به آنها شخصيت بدهيد. خود نيز خيلي به بچه ها محبت مي كرد و آنها را از امانتهاي الهي مي دانست. فوق العاده مهربان و دلسوز بود. هر حرفي به ديگران مي گفت، نمونه كامل آن در خودش متجلي بود. اگر مي گفت: نماز را اول وقت بخوان، به طور مسلم خودش در بر پايي نماز اول وقت معتقد بود. او انساني با گذشت بود و هميشه از جنجال
دوري مي كرد. تواضع بارزترين صفت او بود.
از سال 1358 در خدمت سپاه پاسداران بود. دوره دافوس – دوره آموزش فرماندهي وستاد– را در دانشگاه امام حسين (ع) و دوره هوابرد را نيز در شيراز گذراند. محمد باقر ورزشكار بود. در سپاه جودو و شنا آموزش ديده بود و به عنوان مربي، رزمندگان را آموزش مي داد.
برادر ديگر محمد باقر، به نام محمد تقي نيز قبل از او به شهادت رسيده بود.
محمد باقر در رده هاي مختلف نظامي از جمله: فرمانده گروهان و فرمانده گردان، انجام وظيفه مي كرد تا اينكه به عنوان مسئول طرح و عمليات لشكر 5 نصر منصوب شد.
در سال 1363 به مشهد آمد و حدود يك سال و نيم، مسئول آموزش نظامي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در خراسان بود.او در اين دوران آثار به ياد ماندني از خود به جا گذاشت. در اواخر سال 1364، به همراه تني چند از پاسداران، به عنوان پاسدار نمونه و زبده انتخاب شد و براي آموزش فرمانده، به تهران اعزام شد كه مدت 9 ماه در اين ماموريت به سر مي برد. بعد از آن، مدت 2 ماه در مشهد بود و پس از آن به جبهه رفت و اين بار به عنوان مسئول يكي از تيپ هاي لشگر 5 نصر انجام وظيفه مي كرد.
همرزم شهيد مي گويد: قبل از عمليات در قرارگاه تاكتيكي بوديم. بچه هاي تبليغات مي آمدند و از فرماندهان و مسئولان و رزمندگان عكس مي گرفتند و مصاحبه مي كردند، چرا كه مي دانستند بسياري از آنها در عمليات به شهادت مي رسند، لذا سعي داشتند
آخرين لحظات حضور آنها را در كره خاكي ثبت كرده و به تصوير بكشند. هر چه به شهيد محمد باقر اصرار كردند، حاضر به مصاحبه نشد، در آن لحظه متوجه اوج خلوص و ايمان وي شدم. دو بار به شدت مجروح شد كه بار اول از ناحيه كمر بر اثر اصابت تركش و بار دوم در عمليات بدر از ناحيه دست مجروح شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
احمد صادقي شهميرزادي: فرمانده گردان زرهي لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در دوازدهمين روز از مهرماه سال1340 ه .ش در شهميرزاد به دنيا آمد . تولدش در خانواده اي مذهبي و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت بود.
چون پدرش از روحانيون فاضل و برجسته حوزه علميه بود از همان كودكي و نوجواني با مسائل مذهبي آشنا شد و اهميت زيادي براي واجباتش قائل بود .
علاقه زيادي به مطالعه داشت . او در بيشتر اوقات فراغت آثار شهيد مطهري و دكتر بهشتي را مطالعه مي كرد . دوران تحصيلاتش مصادف بود با انقلاب اسلامي ايران كه او هم مانند بسياري از جوانان كه نقش مهمي در پيروزي انقلاب داشتند در مبارزات بر عليه حكومت خود كامه وستمگر شاه شركت مي كرد . يكي ازنيروهاي شاخص در توزيع پيامهاي امام خميني در استان مركزي بود.او تلاش زيادي در تشويق و ترغيب مردم به مبارزه عليه طاغوت داشت .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت كميته انقلاب اسلامي(سابق) در آمد .
يكي از اعضاي فعال در شناسايي و افشاي چهره
ضدمردمي منافقين و ضد انقلاب بود . با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و براي گذراندن دوره آموزش نظامي به تهران رفت . اوپس از تمام شدن دوره ي آموزش راهي جبهه جنوب شد و در عمليات فتح المبين به عنوان فرمانده گروهان شركت كرد و بعد از آن در عمليات بيت المقدس و محرم نيز شركت كرد و از خود رشادت هاي زيادي نشان داد .
بعد از عمليات محرم به عنوان فرمانده گردان زرهي لشكر 17 حضرت علي ابن ابيطالب ( ع) منصوب شد و با پيگيري و پشتكار ، گردان زرهي لشكر رابا تانكهاي غنيمتي تشكيل داد و مجهز نمود . گردان زرهي او نقش مهم و سرنوشت سازي را در پيروزي مدافعان اسلام در نبرد با دشمن داشت .
علاقه زيادي به روحانيت متعهد به خصوص اما خميني (ره) و شهيدان بهشتي و مطهري داشت .
پدرش مي گويد:
"از همان كودكي از خصوصيات اخلاقي خوبي برخودار بود . نماز را اول وقت مي خواند . اهل تهجد و شب زنده داري بود . فردي آرام و با وقار بود . انساني آرام و خوش خلق بود و با مسائل با آرامش برخورد مي كرد .از خصوصياتش صبر و خويشتن داري در سختي ها بود."
اين خصلتهاي پسنديده باعث شده بود, با وجود مسئوليت سنگين فرماندهي گردان زرهي عصباني نمي شد ,به كسي تندي نمي كرد و چهره اش بشاش و صميمي بود . با خويشاوندان بسيار خوش اخلاق بود . يكي ديگر از خصوصيات بارز او كم حرفي اش بود . بسيار كم حرف مي زد .
به قول معروف پركار و كم حرف بود و با نيروهاي تحت امرش بسيار خودماني بود . اما باوقار و دوست داشتني . عمليات كربلاي 5 بهانه اي شد تا او به سوي معبود ازلي پرواز كند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان كوثر تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محمد علي صادقي طرقي» در فروردين سال 1338 هجري شمسي در روستاي «كريز »دربخش «كوهسرخ »در شهرستان«كاشمر» به دنيا آمد .او دوره ابتدايي را در زادگاهش گذراند .در همين دوران بود كه يك روز در دبستان عكس شاه را پاره كرده بود، آموزگار گفت :اگر كسي نگويد كه چه كسي اين كار را كرده است ، همه را تنبيه مي كنم .«محمد علي» بلند شد و اعلام كرد كه او چنين كاري كرده است .
آموزگار با مشاهده شهامت دانش آموز كسي را تنبيه نكرد و حتي او را تشويق و تحسين كرد و به جرات او آفرين گفت ؛ ولي خواست كه يك بار ديگر تكرار نشود .
چند سال بعد در جشن مدرسه ، عكس شاه و كتابها را به زمين ريخت و ماموران پاسگاه ژاندارمري او را يك شبانه روز بازداشت و سپس آزاد كردند .
پس از دوره ابتدايي در كارهاي كشاورزي به كمك پدر شتافت .پسر عمه «محمد علي» در تهران راننده يك مامور ساواكي بود .با كمك او در يك مرغداري نزديك «تهران» به كار پرداخت .كارگري در مرغداري موقعيتي برايش فراهم آورد تا به كمك پسر عمه اش و آشنايان محدودشان به دنبال تهيه عكس ، نوار و اعلاميه امام
خميني باشد .
«عليرضا» از «محمد علي» مي گويد :در مرغداري كار مي كرديم . محمد علي براي آوردن دان مرغ به شهر رفت .اول اعلاميه ها را تحويل مي گرفت ، داخل كيسه دان مي گذاشت و به مرغداري مي آمد و بعد از نيمه شب با رفتن به تهران آنها را توزيع مي كرد .
محمد علي در جهت انجام سنت نبوي با خانم فاطمه راد پيمان ازدواج بست كه ثمره آن چهار فرزند دختر و پسر به نام محمد ، زهرا ، سميه و ميثم مي باشند . وي به فرزند دختر علاقمند بود و آنان را فرشته الهي مي ناميد .
گر چه محمد علي براي كار به تهران رفته بود ؛ ولي هيچگاه از خانواده و روستايش غفلت نكرد و به فكر انقلاب بود ،وي اولين بار عكس امام را به روستا آورد و در ميان مردم توزيع كرد .
محمد علي در پايين آوردن مجسمه شاه در ميدان مركزي كاشمر نقش داشت و از عوامل اصلي بود .در تشويق و تحريك روستاييان در پخت نان براي تظاهرات مشهد پيشگام بود .با بلندگو از مردم استمداد جست و نان هاي پخت سه روز را با كاميون يكي از آشنايان به مشهد برد كه مامورين او را دستگير و پس از بازجويي و شكنجه جسمي و روحي در خيابان رهايش كردند .
وي با تشكيل سپاه به توصيه پسر عمه و دوستانش به خيل سبز پوشان سپاه پيوست .پس از مدتي به مشهد منتقل گرديد و به سپاه كاشمر آمد .در مرداد 1358 به «سقز» رفت و در مقابله با منافقان و اشرار فرمانده گروهان بود.
از سقز به «سنندج» رفت و در خرداد سال 1359 به «كاشمر» برگشت و در پادگان آموزشي مربي تاكتيك شد .
او طي سال 1360 در حفاظت بيت امام خدمت كرد و خاطره شبي كه حضرت امام با يك ليوان چاي و پيش دستي ميوه در يك سيني به پشت بام آمده بودند و از او كه در حال نگهباني بوده است پذيرايي كرده بودند هرگز از ياد نمي برد .
پس از بازگشت از «جماران» به تيپ هجده جواد الائمه اعزام شد و تا تير 1361 معاون فرمانده گردان ياسين بود .سال بعد از آن چهار ماه در« لبنان» به آموزش نظامي نيروهاي حزب الله مشغول بود .
او حدود يك سال مسئول واحد بسيج سپاه «كاشمر» بود كه در انجام دادن امور بسيج و وظايف محوله شب و روز نمي شناخت .وي در تمام روستاهاي شهرستان و مساجد شهر كاشمر براي جذب نيرو سخنراني مي كرد .
مسئوليت هايش هيچگاه مانع حضورش در جبهه نبرد نگرديد . در بيشتر عمليات جنگ تحميلي شركت و فعاليت داشت .
جسارت ، شهادمت و شجاعت محمد علي صادقي مثال زدني بود .
همرزمانش به دليري و نترس بودنش به ديده تحسين و تمجيد مي نگريستند .
نام «محمدعلي صادقي» با نام گردان كوثر گره خورده بود و در بين رزمندگان معروف بود كه گردان كوثر به دهان شير هم مي رود .روزي محمد يزداني در جلسه اي با شنيدن جمله ياد شده با خوش ذوقي گفت :راست است كه گردان كوثر به دهان شير هم مي رود ؛ ولي شير هم روزي دهانش را خواهد بست . منابع زندگينامه :"افلاكيان خاكي"نوشته ي
علي اكبر نخعي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسماعيل صادقي : رئيس ستاد لشگر17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1336 (ه.ش) در روستاي «بيدهند» قم پا به عالم خاك نهاد. هنگامي كه نوزادي بيش نبود، به بيماري سختي گرفتار آمد به گونه اي كه او را به طرف قبله خواباندند. مادرش در اين زمان دل به خدا داد و از آن قادر متعال، مدد جست و به آن مهربان يگانه عرض كرد! «خدايا! فرزندم را اسماعيل، نام نهادم و مي خواهم زنده باشد و در رواج دين تو كه بر حق است خدمت كنم». بالاخره دعاي مادر مستجاب شد و نوزاد با عنايت الهي زندگي دوباره يافت. اسماعيل پس از گذراندن دوران طفوليّت به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش «بيدهند» به پايان برد و سپس به همراه برادرش، عازم قم شد و مدّتي در مغازه پدر به كار ميوه فروشي پرداخت پس از آن مغازه را به يك تعميرگاه راديو- ضبط اجاره دادند و او نيز به عنوان شاگرد مغازه، نزد وي مشغول به كار شد با پايان يافتن مدّت اجاره، اسماعيل، خود ادارة مغازه را به عهده گرفت و در آن به فروش و تكثير نوارهاي مذهبي همّت گماشت.
پس از آغاز نهضت اسلامي، او نيز به خيل عظيم مبارزان پيوست و به صورتي جدي فعاليت هاي انقلابي اش را شروع كرد. او خود در اين باره مي گويد: «زمان شروع انقلاب كارمان تكثير نوارهاي امام بود. وقتي نوار مي آمد ما مرتّب تكثير مي كرديم. بعد، مدرسين حوزه ي علميه قم آنها را در سراسر كشور
پخش مي كردند.»
ايشان در جريان مبارزات، چندين بار دستگير و زنداني شد و مورد ضرب و شتم و شكنجه هاي شديد قرار گرفت. اما هر بار پس از آزادي از زندان، باز به صورت فعال تري به پيگيري مبارزات ضد رژيم پرداخت.
هنگام بازگشت حضرت امام از تبعيددر 12 بهمن 1357 ، شهيد صادقي به منظور ياري رسيدن به دست اندر كاران برپايي سخنراني امام در بهشت زهرا و تنظيم سيستم صوتي آنجا، به تهران عزيمت نمود، و پس از آنكه حضرت امام خميني «ره» در شهر خون و قيام- قم- مستقر شدند، مسئووليّت تنظيم سيستم صوتي بيت شريف آن حضرت، باز به عهده ايشان بود. از آن پس شب و روز وي، در خدمت به امام عزيز مي گذشت. در همين ايّام وقتي مادرش در خطابي به او مي گويد: «تو آخر از اين همه كار خسته نمي شوي؟» پاسخ مي دهد: «مادر ! هر چقدر هم خسته شوم فقط يك برخورد محبت آميز امام تمام خستگي هاي جسمي و روحي مرا برطرف مي كند.»
بعد از پيروزي انقلاب، ابتدا به عضويت كميته و سپس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مي آيد و با شروع جنگ تحميلي، به جبهه ها مي شتابد و در جهاد مقدس اسلام عليه كفر جهاني شركت مي جويد. او در اين راه توانايي هاي شگرفي از خودش بروز مي دهد. از بنيانگذاران لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع) بود كه تا لحظه شهادت مسئوليت ستاد اين لشگر را به دوش مي كشيد.
اسماعيل در سال 1359 (ه.ش) ازدواج كرد كه ثمرة اين ازدواج دو فرزند به نام هاي «محمد» و
«حسين» مي باشد او سرانجام در عمليات پدر بر اثر تركش راكت مجروح شد و پس از انتقال به بيمارستان اهواز و سپس تهران، دعوت حق را لبيك گفت و دفتر زندگي اش به امضاي شهادت ختم شد.
اينك پاي زندگي سراسر درس اين سردار سرفراز مي نشينيم تا شمه اي از حقايق ناگفتة حياتش را به دوش هوش پذيرا شويم.
او جنگ را وظيفة اصلي و اساسي خود مي دانست؛ بدين جهت همه چيز را فرع و جنگ را اصل قرار داده بود. وي چنان زندگي اش را وقف جنگ كرده بود كه از آمدن به مرخّصي هم سر باز مي زد و تنها هنگامي كه براي شركت در جلسه و سميناري به تهران يا قم مي آمد، به منزل هم سري مي زد. در اين دوران، همسر صبور و بردبارش، رنج گزافي را به جان خريد. مادر شهيد صادقي در اين باره مي فرمايد: «همسرش آبستن بود، چيزي به زايمانش نمانده بود. به اسماعيل تلفن كردم و گفتم: مادر! حداقل براي وضع حمل همسرت بيا، اما جواب منفي شنيدم.»
زماني كه قرار شد به مكه مشرف شود، تنها دو روز به سفر ايشان باقي مانده بودو امّا همان موقع به مسئووليت ستاد لشگر انتخاب، و از ايشان خواسته شد از سفر به مكه صرف نظر كرده و به جبهه برود.
اين انسان مقاوم، هنگامي كه در نوروز 1362 (ه.ش) به منظور شركت در جلسه اي از خط به شهر اهواز مي رفت بر اثر سانحه اي، ماشين حامل ايشان واژگون شده و در اين حادثه، وي به سختي مجروح مي شود. اما اين حادثه نيز او را
از كار و تلاش مخلصانه باز نداشت. بعد از گذراندن مدت درمان و ترخيص از بيمارستان در حالي كه در منزل بستري بود، همچنان به فعاليت هاي ستادي خود ادامه داده و تلفني كارها را پي مي گرفت و مايحتاج لشگر را تأمين مي كرد. آنگاه كه سلامتي نسبي خود را به دست آورد مجدداً به جبهه بازگشت.
او كه با تمام وجود در خدمت جنگ بود، شب و روز و زمان و مكان برايش مفهومي نداشت تا جايي كه براي تأمين امكانات لشگر، گاه نيمه هاي شب با استانداران، فرمانداران و فرماندهان سپاه تماس مي گرفت و پس از سلام و عليك، مي گفت: «جنگ است و شما خوابيده ايد؟!»
ايشان هر كاري را در زمان خودش و در موقع مناسبش انجام مي داد و اعتقاد داشت كه نظم، ماية بركت و سبب پيشرفت، و بي نظمي، مشكل آفرين و مانع پيشرفت كارهاست؛ از اين رو، انسان خوش قولي بود و به وعده اش وفا مي كرد و هرگزاز اوبد قولي مشاهده نشد.
نسبت به اجراي قوانين در سپاه بسيار اصرار مي ورزيد. او تمامي بخشنامه هاي صادره از ناحيه مسئوولين سپاه را مو به مو به مرحلة اجرا در مي آورد. و به تمامي نيروها توصيه مي كرد تا قوانين را رعايت كنند؛ همان گونه كه خود در عمل اينگونه بود و اعتقاد داشت كه نظم ظاهري مقدّمه نظم باطني است.
با همه قاطعيتي كه در مقام رياست ستاد به خرج مي داد اما در عين حال تواضع و فروتني، در رفتار و گفتارش موج مي زد. لبانش با تبسم الفتي ديرينه داشت و حركات و
روحياتش سرشار از خاكساري بود. خودستا و خودپسند نبود و تنها چيزي كه به آن توجهي نداشت واژة پر طمطراق «رياست» بود.
با آنكه رئيس ستاد لشگر بود و مقام بالايي داشت، اما براي پيشرفت كار جنگ لحظه اي ملاحظه اين عناوين اعتباري را نمي نمود. او هنگامي كه مي ديد مثلاً رانندة ايفا از ترس جا، مهمات را به موقع به طرف خط حمل نمي كند، خودش فوراً پشت فرمان مي نشست و بدين كار اقدام مي كرد.
هنگامي كه سرلشگر پاسدار «مهدي زين الدين»- فرمانده لشگر 17- به شهادت رسيد، سردار رحيم صفوي به منظور معرفي فرماندة جديد لشگر به سراغ ايشان آمد. اما اين مخلص متواضع، با همة اصراري كه به او شد، اين مسئووليت را نپذيرفت. و اين، نه به خاطر تمرد از دستور فرماندهي، بلكه به خاطر اخلاص و تواضعي بود كه در دل جانش موج مي زد.
انساني صالح, پاك, پرهيزگار, خود ساخته و مهذّب بود. هيچ گاه به شيطان اجازه ورود به عرصة عملش را نمي داد. كسي بود كه توفيق در كار را از خدا مي دانست و دائماً بدان ذات مقدس توكل مي كرد. قرآن, يارو انيس تنهايي اش بود و او اساس زندگي اش را بر پايه دستورات انسان ساز اين كتاب عزيز نهاده بود.
در مديريت, قوي در نيرومند بود. به واسطة همين قدرت و تدبير بود كه وي و شهيدزين الدين توانستند لشگر 17 علي ابي طالب (ع) را سازماندهي كنند. اسماعيل به تنهايي تمامي كارهاي پشتيباني لشكر را انجام مي داد و در عين حال, در هيچ عملياتي غيبت نداشت, بلكه دوشادوش رزمندگان اسلام
مي رزميد.
نظريه هاي عملياتي او، عمق فكر و وسعت بينش نظامي او را مي نماياند. دوست داشت به گونه اي عمل كند كه از امكانات موجود بهترين استفاده را ببرد و با كمترين تلفات مالي و جاني، بيشترين موفقيّت و پيروزي را به دست بياورد.
توجه به سلسله مراتب و اطاعت از مافوق را براي اشخاص فرضيه مي دانست؛ چرا كه معتقد بود عدم رعايت سلسله مراتب، ضربه و ضرر شديدي به جنگ مي زند، و به تعبير خودش: «اگر سلسله مراتب در جنگ رعايت نشود، سنگ روي سنگ بند نمي شود.» وي، خود نمونة اعلاي اطاعت از فرماندهي بود.
يكي ديگر از ويژگيهاي اين فرمانده عزيز، صبر و بردباري او بود. سختي ها، ذره اي از قدرت تصميم گيري او نمي كاست، و تسلط شديدي بر اعصاب خود داشت.
او از توجه به نيروها و وقت گذاشتن براي آنها نه تنها قافل نبود بلكه با حسّاسيّت و وسواس زيادي به مسائل و مشكلات آنها رسيدگي مي كرد، و هميشه به مسئوولين امر توصيه مي كرد كه نسبت به آنان هيچ كوتاهي نكنند. او هميشه اين جمله را تكرار مي كرد كه: «ما بايد خدمتگزار اينها باشيم و اينها بر ما منت گذاشته اند».
نكته بارز و شاخص ديگر در زندگي اين شهيد عزيز، نترسي و بي باكي او بود. هميشه آماده شهادت و رفتن بود و از اينكه بخواهد به سوي دوست پر بكشد، مشتاق و عاشق مي نمود اين از جان گذشتگي و شوق شهادت او را چنان دلير و جسور در جنگ بار آورده بود كه بسياري از موفقيت هاي لشگر علي بن ابيطالب (ع)
مديون او و فرماندهان عزيز ديگري است كه خالصانه در راه حضرت حق- جلّ و علا تلاش كردند.
آخرين روز سال 1363 جزيره مجنون وعمليات بدر جايگاهي مي شوند تا اسماعيل باقرباني جان خويش به جانان رسد.
منابع زندگينامه :علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي صادقي : فرمانده گردان امام حسن(ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در شهرستان نيشابور ديده به جهان گشود. مقطع ابتدايي را در مدرسه نظيري و دوره راهنمايي را در مدرسه ابوسعيد نيشابور گذراند.
اوقات بيكاري را در كنار پدر به نجاري مي پرداخت. مقطع متوسطه را در دبيرستان مالك اشتر ادامه داد. پدرش مي گويد: «درس هاي علي خوب بود. پس از درس به مسجد مي رفت و در جلسه هاي دعاي ندبه و دعاي كميل نيز شركت مي كرد.
به ورزش علاقه فراواني داشت، به طوري كه در تيم واليبال شركت داشت و در مسابقات مقام آورده بود. با شروع تظاهرات در اوايل انقلاب، در راهپيمايي ها به صورت گسترده اي شركت داشت. تصاوير امام را به صورت كليشه اي درمي آورد و با دوستانش جهت كشيدن تصاوير به شهر مي رفتند.
شب ها به توزيع اعلاميه هاي حضرت امام (ره) مي پرداخت و آن ها را داخل مغازه ها و خانه ها مي انداخت. تصاوير، اعلاميه ها و نوارهاي حضرت امام كه در اولين فرصت به دست ايشان مي رسيد، در اسرع وقت آن ها را به مردم مي رساند.
جواني مذهبي بود. در مراسم مذهبي شركت مي كرد. از اوايل انقلاب با تشكيل بسيج مقاومت، فعاليت
خود را در مساجد و پايگاه بسيج شروع كرد.
يكي از دوستانش مي گويد: «علي صادقي در برنامه هاي گروهي به عنوان محور اصلي كار بود. در برنامه هاي مسجد از جمله: بسيج، برنامه هاي مذهبي، جشن ها و مراسم نيمه شعبان، او به عنوان محور اصلي كار بود و اگر نمي آمد، جايش خالي بود و همه سراغ او را مي گرفتند.
علي صادقي پس از گذراندن كلاس سوم نظري ترك تحصيل كرد. پدرش در اين باره مي گويد: «او به بسيج مي رفت به ياد دارم كه در كلاس 12 درس مي خواند. يك ماهي بيشتر نگذشته بود. در يكي از شب هايي كه به مسجدالرضا پايگاه بسيج شهيد نارنجي مي رفتند، آمدند و گفتند: من صبح به جبهه مي روم. گفتم: تازه ثبت نام كردي، درست چه مي شود؟ فرداي آن روز ايشان رفتند و بعد از چهار ماه كه خدمت كردند، جزو كادر سپاه شدند. در باغرود بودند و نيروها را آموزش مي دادند. همان زمان هم به مادرشان گفته بودند، مي خواهم داماد شوم تا بچه اي داشته باشم.»
در 20 سالگي ازدواج كرد. در سپاه مشغول خدمت بود كه آمد و گفت: «مادر، من مي خواهم ازدواج كنم.» گفتم: « شما كه دو برادر بزرگتر از خود داريد؟» او گفت: «من مجبور هستم ازدواج كنم تا فرزندي داشته باشم كه يادگار بماند.» من خانمي كه را معرفي كردم و او گفت: «اگر شرايط مرا مي پذيرد، همسر من مي شود.» شرايط ايشان اين بود كه سپاهي بودند و بيشتر در منطقه به سر مي بردند و نمي توانستند زياد پيش
همسرشان بمانند.
همسرش در اين باره مي گويد: «ايشان دوست داشتند كه با لباس فرم به خواستگاري بيايند تا من موقعيت را ببينم و سپس جواب بدهم. مي گفتند كه وظيفه شان اين است كه به جنگ بروند و بنده هم هيچ وقت مانع ايشان نشدم. مراسم عقد، در دهه ي اول محرم برگزار شد و فرمانده سپاه آن زمان ( حاج آقاي شوشتري ) خطبه ي عقد ما را خواندند.»
يكي از دوستانش در اين باره مي گويد: «سال 1361 _ زماني كه ايشان به عنوان مربي در آموزشگاه شهيد رجايي مشغول به خدمت بودند ، روزي مرا ديدند و گفتند: امروز مي خواهم يك لباس خوب بپوشم و براي خواستگاري بروم. گفتم: برويد و لباس نو بپوشيد. گفتند: مي خواهم با همين لباس ها بروم. اين لباس مبارزه است. جبهه و شهادت را در بردارد. اگر با اين لباس رفتم و مرا پسنديدند مهم است. در جلسه ي عقد به آقاي شوشتري گفتند كه فردا به جبهه مي روم. حاج آقا گفتند: پس مراسم عقد را به بعد بيندازيد. ايشان گفتند كه مراسم عقد انجام بگيرد. روز بعد از عقد، آقاي صادقي به منطقه رفتند و اين درسي بود براي ما و ساير دوستان.»
علي صادقي در مصرف بيت المال بسيار دقت مي كرد. حرام و حلال را مي شناخت و هميشه آن را در كلاس هايش به شاگردان متذكر مي شد. اعتقاد به ولايت فقيه و عشق به امام از كارهاي مهمش بود و ديگران را به امانت داري، توكل بر خدا، صداقت و درستكاري تشويق مي كرد. بسيار به واجبات اهميت مي
داد و ديگران را راهنمايي مي كرد كه نماز اول وقت را هميشه مدنظر داشته باشند. در كارهاي جمعي، دعاي توسل، دعاي كميل، نماز جماعت و كارهاي ديگر در همه حال پيشگام بود.
در اكثر دوره هاي قرآن كريم ( كه در منازل و يا مساجد برگزار مي گرديد ) شركت داشت و به آن اهميت زيادي مي داد.
يكي از دوستانش در ارتباط با نحوه اعزام به جبهه مي گويد: «تعداد پرسنل سپاه محدود بود و هركسي با التماس اسم مي نوشت كه به منطقه برود. ايشان جزو ليستي كه قرار بود به جبهه بروند، نبودند. پافشاري بيش از حد ايشان باعث شده بود كه فرمانده ي وقت ايشان را از شهر ممنوع الخروج اعلام كند.»
علي صادقي در سال 1365 به كردستان رفت. در آن جا ايشان را به شهيد كاوه معرفي كردند و با هماهنگي شهيد كاوه به سمت فرماندهي گردان امام حسن (ع) منصوب شد.
ايشان گردان را به خوبي سازمان دادند و امكانات زيادي را به همراه پرسنل، از شهرستان نيشابور براي گردان جذب كردند و در همان سال پدر بزرگوارشان را به همراه خانواده همراه بردند.
چندبار مجروح شدند,دومين مجروحيت ايشان در عمليات خيبر از ناحيه ي فك بود. تركش به زير فكشان به ناحيۀ رگ عصبي برخورد كرده بود و دكترها نمي توانستند آن را در بياورند.
و سومين دفعه در عمليات والفجر 9، تركش به ناحيه ي سر ايشان اصابت كرده بود و بيهوش شده بودند. ايشان را به بيمارستان باختران انتقال دادند و زماني كه به هوش آمدند، اصرار داشتند تا به جبهه بازگردند. در بيمارستان
از ايشان امضا گرفتند كه هر اتفاقي برايشان افتاد، جوابگو باشند. ايشان با همان حال به جبهه بازگشته بودند. در عمليات فتح المبين نيز جراحاتي برداشته بودند و مي توانم بگويم كه تمام بدنشان آثار تركش داشت.
يكي از همرزمانش مي گويد: «آقاي صادقي مجروح شده بودند. آرام و قرار نداشتند. استراحت نمي كردند و مي گفتند: نمي توانم بر روي پاي خود باشم. بايد هرچه زودتر به جبهه ها برگردم. قبل از اين كه بهبود پيدا كنند. روانه مناطق عملياتي كردستان شدند.
به ياد دارم در عملياتي عراقي ها پاتك زده بودند. ايشان به يك باره متوجه شد و به نيروها گفت: چه خبر است؟ بچه ها گفتند: دشمن پاتك زده و بچه ها روحيه ي خودشان را از دست داده اند. ايشان آر_ پي _ جي را در دست گرفتند و به سمت دشمن حركت و به سمت تيربار شليك كردند. گلوله به نزديكي تيربار خورد و بچه ها با مشاهده اين عمل صادقانه ي فرماندۀ خود روحيه گرفتند و به سنگرهاي خود بازگشتند.»
يكي ديگر از همرزمانش ادامه مي دهد: «اودر عمليات ميمك با توجه به جراحات بسيار، روحيه ي بالايي داشت. ديگران را از جراحت خود آگاه نساخت و همه را به سوي جهاد هدايت كرد. او هيچ گاه از خط اول حتي در حين جراحت، به پشت خط عقب نشيني نكرد.»
علي صادقي انسان قاطعي بود. دوست داشت كارش به نحو احسن انجام شود. در عمليات تك حاج عمران تنها گرداني كه آمادگي براي عمليات داشت، گردان امام حسن (ع) بود كه او فرماندهي آن را به عهده داشت. تنها
گرداني كه آن زمان وارد عمل شد، گردان امام حسن (ع) بود. او يكي از كساني بود كه در تمام كارهاي بحراني و خطرناك پيش قدم بود.
يكي از همرزمان در مورد نحوه ي شهادت ايشان چنين مي گويد: «در عمليات حاج عمران به اطلاع دادند كه دشمن مقرهاي ما را گرفته است. ما با سرعت شروع به حركت كرديم. حدود ساعت 9 به منطقه رسيديم كه دشمن در حال پيشروي بود و بر منطقه تسلط داشت. ما وارد عمل شديم. در همان ساعات اوليه يكي از مقرهاي مهم را به تصرف درآورديم. با يكي از گردان ها به طرف هدف اصلي دشمن حركت كرديم و هدف هايي را كه مي خواستيم به آن ها برسيم، شبانه گرفتيم. برادر صادقي به دستور معاونت تيپ مقداري از ما عقب بود.
كاليبر 50 دشمن گاهي اوقات تيري شليك مي كرد و در داخل شياري بود و از ديد ما پنهان. برادر صادقي اصرار داشتند كه آن كاليبر را خاموش كنند. از طرفي هم صبح بود و هوا روشن كه يك مرتبه دشمن با كاليبر افرادي را كه در ارتفاع جلوتر بودند، زير آتش گرفت. به همين خاطر برادر صادقي و برادر كاوه و ديگران به طرف كاليبر حركت كردند و به دشمن رسيدند. در حالي كه دشمن با آمادگي كامل به طرف ما حركت كرده بود، درگيري شروع شد. من كمي عقب تر بودم كه ناگهان برادر كاوه مجروح شد و من مجبور شدم ايشان را به عقب انتقال دهم. زماني كه بازگشتم و به نيروها رسيدم، اطلاع دادند كه برادر صادقي شهيد شده است.»
علي صادقي
در تاريخ 25/2/1365، در منطقه ي غرب حاج عمران بر اثر اصابت تركش به سر به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محقق.
تولد: 1315، گرمه بجنورد.
شهادت: 7 تير، 1360 تهران.
حجت الاسلام قاسم صادقى، فرزند اسفنديار، تا مقطع خارج فقه و اصول به تحصيل حوزوى پرداخت. وى همچنين دكتراى الهيات داشت و استاديار دانشكده ى الهيات دانشگاه مشهد بود. وى در دبيرستان ها نيز تدريس مى كرد. در اولين دوره ى مجلس شوراى اسلامى، نماينده ى مردم مشهد مى شود.
از آثار اوست: مسلمان و مادى؛ سفر سير تكاملى انسان: توحيد؛ معاد؛ روح؛ معجزه؛ تكامل (1374)؛ از وى مقالاتى نيز به چاپ رسيده است.
حجت الاسلام صادقى در بمب گذارى هفتم تيرماه 1360 در دفتر حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسيد. پيكر وى در مشهد به خاك سپرده شد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قاسمعلي صادقي : فرمانده تيپ يكم لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در روستاي “طالش محله پهناب” در هفت كيلومتري شهر “جويبار” و هجده كيلومتري “ساري” در خانواده اي كشاورز و مذهبي در سال 1331 متولد شد. قبل از ورود به دبستان در مكتب خانه با قرآن آشنا شد. دوره ابتدايي را در دبستان “تلارك” از روستاهاي همجوار زادگاهش گذراند. پس از اتمام دوره ابتدايي نظام قديم در دبستان دكتر “شريعتي” در"جويبار" مشغول به تحصيل شد. پس از گذراندن دوران سه ساله متوسط به شهر" ساري" رفت و در رشته علوم طبيعي ادامه تحصيل داد. اما به علت وضعيت بد مالي قادر به ادامه تحصيل نشد و ترك تحصيل كرد. در سال 1353 با دختر خاله اش خانم "معظمه صادقي" ازدواج كرد و در خانه اي استيجاري زندگي مشترك را آغاز كردند.
همسرش در مورد خواستگاري قاسم مي گويد : « به خاطر تقوا و خلوص و سادگي قاسم به او جواب مثبت دادم.»
با فرا
رسيدن زمان نظام وظيفه از تاريخ 15 مهر 1351 تا 15 مهر 1353 به سربازي رفت و اين دوره دو ساله را در پايگاه نيروي هوايي در"تهران" گذراند. پس از پايان سربازي به اداره خاكشناسي "ساري" رفت و دو سال كار كرد. از تاريخ 20 شهريور 1358 تا 8 مهر 1359 در گروه جوانمردان ژاندارمري فعاليت مي كرد. با آغاز درگيريها در منطقه" گنبد" به اين منطقه رفت و پس از ختم شورش هاي ضد انقلاب به "ساري" بازگشت. مدتي نگذشته بود كه فعاليتهاي خياباني ضد انقلاب در شهرها آغازشد و قاسم در درگيريها نقش مهمي در "ساري" و "قائمشهر" داشت. در مبارزه با قاچاق مواد مخدر و كشف و انهدام خانه هاي تيمي منافقين نيز فعال بود. درنتيجة اين فعاليتها در سال 1358 در يك صحنه سازي او را ربوده و شكنجه هاي بسيار كردند.
قاسم در تاريخ 29 مهر 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب در آمد. پس از ورود به سپاه پاسداران در پادگان آموزشي سرپل ذهاب آموزش ديد و از تاريخ 9 آبان 1360 تا تاريخ 19 دي 1360 در واحد تحقيقات و كشف مشغول شد. در اواخر سال 1360 تصميم گرفت به جبهه برود.
در عمليات محمد رسول اللّه (ص) در كسوت يك نيروي ساده در پيشاپيش ديگران با بانگ اللّه اكبر حركت مي كرد تا ديگران روحيه بگيرند. اوج فعاليت او در سال 1361 در عمليات هاي فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم و مسلم بن عقيل بود. صادقي به خاطر شجاعت و لياقت خود در سال 1362 مسئول اعزام نيروي منطقه 3 در غرب كشور شد. همچنين
مسئوليت رسيدگي و بازديد از جبهه هاي غرب را به عهده و براي اينكه مسئوليتش را بهتر انجام دهد خانواده اش را به مدت سه ماه مريوان برد. در اواخر سال 1362 مدتي به عنوان مسئول سازمان دهي بسيج "ساري" مشغول خدمت شد. در كنار اين فعاليت ها در مرخصي هايش در پشت جبهه با منافقين و باندهاي بزهكاري مبارزه كرد. مسئوليتهاي قاسمعلي در مدت چهار سال حضور در جبهه را مي توان به طور خلاصه بشرح زير بيان كرد.
مسئول تيم كشف در مريوان : از 9/ 8 1360 تا 19/ 10/1360
فرمانده گردان حضرت مهدي (عج) : از 4/11/1360 تا 4/1/1361
معاون تيپ حضرت مهدي (عج) : از 15/11/1361 تا 12/4/1361
مسئول تيم شناسايي در قرارگاه نجف : از 3/4/1362 تا 3/7/1362
مسئول نمايندگي اعزام نيرو در مريوان : از 12/1 1362 تا 20/1/1363
مسئول محور قررگاه خاتم الانبياء : از 26/ 1/1363 تا 12/ 4/1364
و آخرين سمت : فرمانده تيپ يكم لشگر 25 كربلا .
نقل است كه روزي به علت بيماري در بيمارستان بستري بود كه با شنيدن خبر جلسة فرماندهان سرم را كشيد و خود را به جلسه رساند. علي رغم سخت گيري در آموزش فنون نظامي به رزمندگان و بسيجيان، علاقه عجيبي به آنان داشت. درباره بسيجيان مي گفت : «اگر بسيجي به من فحش بدهد مثل اين است كه دعا كرده است.» يكي از همرزمان مي گويد : «كسي نبود كه با قاسمعلي صادقي كار بكند و شيفتة اخلاق او نشود.» ايثار او در جبهه زبانزد بود تا جايي كه گاه پولهاي شخصي خود را در بين
رزمندگان تقسيم مي كرد. به مستضعفان و خانواده هاي شهدا سر مي زد. همسرش مي گويد : «قاسم فردي متواضع، مهربان و خونگرم بود. هر روز كه مي گذشت بر تقوا و ايمان و توجه در نمازش افزوده مي شد.» اگر كسي از او دلگير مي شد سعي مي كرد در رنجش او را بر طرف كند يا اگر بين افراد ناراحتي پيش مي آمد ميانجي مي شد. قاسم با انجمن اسلامي و افراد حزب اللهي در زادگاهش روابط نزديك و صميمي داشت و از افراد سست ايمان، رياكار و منافق متنفر بود. فرزندانش را خيلي دوست داشت و با ملايمت و مهرباني با آنها برخورد مي كرد آرزو داشت از سربازان مخلص انقلاب باشند و در راه خدا شهيد شوند. به تحصيل فرزندانش تاكيد فراوان داشت. به دخترش فريبا گفته بود : «درس مايه سربلندي است اگر مي خواهي به جايي برسي بايد درست را خوب بخواني و پيشرفت كني.» در عمليات قدس در جبهه هاي توابه، ابوذكر، ابوليله عمليات را هدايت مي كرد. در عمليات قدس 2 علي رغم اصرار خانواده و مسئولان سپاه براي حضور در پشت جبهه به عنوان فرانده تيپ يكم كربلا شركت كرد. شب چهار شنبه 29 خرداد 1364 آخرين شب ماه مبارك رمضان شب عمليات بود. وقتي نيروها جمع شدند قاسمعلي در منطقه هورالهويزه (العظيم) روي قايقي ايستاده و با لحني گرم شروع به صحبت كرد. به همراه هق هق گريه گفت:برادر ها امشب امام حسين منتظر ماست، بايد راه امام حسين (ع) را ادامه بدهيم. به خاطر خدا به ياد يتيمان شهدا، به خاطر اينكه دلهاي يتيمان
شهدا را خوشحال كنيم بايد امشب از همه چيز بگذريم و دشمن را نابود كنيم. آخر تا كي عزيزان ما پر پر بشوند تا كي بايد عروسها بي شوهر بشوند. به ياد بياوريم ما به خانواده شهدا وعدة زيارت كربلا را داديم به خاطر آزادي راه كربلا و به خاطر خوشحال كردن قلب يتيمان شهدا با نيت خالص حركت كنيد كه انشاءاللّه موفق مي شويد.
سپس نماز را با گريه شروع كرد و با گريه به اتمام رساند. پس از شروع عمليات قاسم با بي سيم عمليات را هدايت مي كرد و گاه به رزمندگان مجروح كمك مي كرد. در همين حين در حالي كه مشغول بستن زخم يكي از رزمندگان بود، با انفجار خمپاره اي از ناحيه شكم مجروح شد. او را به سرعت به بيمارستان اهواز منتقل كردند و پس از عمل جراحي در تاريخ 6 تير 1364 به تهران انتقال يافت و چند روز در بيمارستان جرجاني تهران تحت درمان بود. اما روز به روز حال قاسم وخيم تر مي شد. 11 تير 1364 به علت عفونت شديد و از افتادن كليه ها و كبد و نياز به همودياليز به بيمارستان شهيد مصطفي خميني منتقل شد. اما درمان ها ميسر نيافتاد و سرانجام در ساعت 10 روز 15 تير 1364 به علت شوك و پس از شصت و چهار ماه كه در جبهه حضور داشت به شهادت رسيد. جسد او با شكوه فراوان تشييع شد و به زادگاهش روستاي" پهناب" انتقال يافت و در تاريخ 17 تير 1364 در مزار شهدا به خاك سپرده شد. از شهيد قاسمعلي چهار فرزند به نامهاي
"فريبا" ، "داريوش" ، "حسين" و "سميه" به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا صالحي : قائم مقام فرمانده لشگر 27 محمد رسول الله (صلوات الله عليه ) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1337 در خانواده اي مذهبي، معتقد و اصيل در شهرستان «نجف آباد»در استان« اصفهان» تولد يافت. از همان كودكي از هوش، ذكاوت و استعداد بالايي برخوردار بود. با توجه به وضعيت اقتصادي خانواده و تنگناي معيشتي آنان، دوران تحصيل ايشان با سختي و مشقات زيادي قرين بود. او از زماني كه خود را شناخت مجبور بود همزمان با خواندن درس، در دوره شبانه، به شغل بنايي در كنار پدر اشتغال داشته باشد. سخت كوشي او در كار و جديت و پشتكارش در كسب علم موجب گرديد تا در بين همكلاسيها، شاگردي موفق و ممتاز معرفي شود.
بيشتر از مدرسه، كلاسهاي قرآن توجه و اشتياق او را برانگيخته بود. فعالانه در جلسات قرائت قرآن حضور مي يافت و بعدها در بين جوانان به عنوان يكي از چهره هاي درخشان محافل قرآني شناخته شد. با همين زمينه، پس از اخذ مدرك سيكل به دروس حوزوي روي آورد. ابتدا چند سالي در حوزيه علميه شهرستان نجف آباد در محضر علما – از جمله آيت الله ايزدي(ره) – تلمذ كرد و همزمان در كلاسهاي شبانه دوره دبيرستان نيز شركت مي نمود.
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، از عناصر اصلي و فعال حزب الله نجف آباد بود. در مبارزه با ضدانقلاب از جمله كساني بود كه هرجا تجمع و حركتي از جانب
گروهكها به چشم مي خورد، در صحنه حاضر بود و با آنها مقابله مي كرد.
مدتي در معيت شهدا محمد منتظري به كشورهاي سوريه، لبنان و ليبي سفر نمود و حدود دو ماه در كناي جوانان ليبي به فراگيري آموزشهاي نظامي و چريكي مشغول بود.
پس از بازگشت به تهران در كنار اين شهيد بزرگوار در ارتباط با سازمانهاي آزاديبخش فعاليت مي كرد. تا اينكه در سال 1358 به عضويت افتخاري سپاه نجف آباد در آمد و در قسمت تبليغات، مخلصانه و بدون كوچكترين چشمداشتي شروع به فعاليت كرد.
با شروع جنگ تحميلي همراه با يك گروه صد نفري (كه خود سرپرستي آنها را به عهده داشت) عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد و پس از سه ماه نبرد پياپي در جبهه سرپل ذهاب، پيروزمندانه به شهر نجف آباد برگشت. علاقه وافر به حضور در جنگ به حدي بود كه هرگاه عملياتي در غرب يا جنوب كشور در شرف انجام بود سراسيمه خود را به آنجا مي رساند.
در عمليات فتح المبين كه به عنوان فرمانده گردان عمل مي كرد از ناحيه پا به شدت زخمي شد و حدود دو ماه در بيمارستان تهران بستري و سپس به اصفهان منتقل گرديد. بارها رزمندگان، او را با عصا در جبهه هاي نبرد مشاهده كرده بودند. وقتي از او خواسته مي شد كه در استراحت به سر ببرد تا بهبهودي كامل يابد، در جواب دوستان خود مي گفت: زماني استراحت براي ما مناسب است كه در بهشت برين در كنار دوستان قرار گيريم و ما تا زماني كه در روي زمين هستيم بايد اين انقلاب و اسلام را حفظ
و نگهداري نماييم. در حالي كه تا پايان عمر شريفش در راه رفتن مشكل داشت، با اين وجود در همه صحنه ها حاضر بود و با آن وضع جانبازي، قريب يك ماه به كار شناسايي در كوهستانهاي صعب العبور و پربرف منطقه شمال عراق مشغول بود.
در سال 1362 در قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) مشغول به كار شد و با توجه به روحيه رزمي بالايي كه داشت مسئوليت هماهنگي واحدهاي عملياتي قرارگاه را به عهده ايشان گذاشتند.
شهيد صالحي در عمليات قادر نماينده رسمي سپاه در قرارگاه ارتش بود و با تلاش همه جانبه و شبانه روزي، در هماهنگي هاي بين اين دو نيرو نقش مهمي را ايفا مي نمود.
از اويل سال 1365 تا اواسط 1366 در معاونت عمليات قرارگاه نجف انجام وظيفه كرد و در اين مدت در عمليات والفجر9، تدافعي حاج عمران، كربلاي1، كربلاي2، كربلاي4 و كربلاي5 حضور موثر و فعال داشت.
در سال 1366 به لشكر محمدرسول الله(ص) مامور گرديد و در عمليات كربلاي8 به عنوان قائم مقام فرماندهي لشكر انجام وظيفه كرد.
در عمليات بيت المقدس 4 كه در تاريخ 15 فروردين ماه 1367 در منطقه عمومي دربنديخان عراق انجام گرفت نقش به سزايي داشت. در اين عمليات، لشكر 27 در كنار ساير يگانها، ضمن تصرف ارتفاعات شاخ شميران، كه به سد دربنديخان مشرف بود، پاتكهاي شديد دشمن را با ايثار و از خودگذشتگي رزمندگان اسلام دفاع كردند.
اواخر جنگ كه يگانهاي سپاه عمدتاً در غرب در حال پيشروي بودند، مزدوران بعثي مجدداً به بخشهايي از جبهه جنوب از جمله شلمچه وارد شدند. ايشان در اين زمان (23 خردادماه 1367) با تيپهايي از لشكر 27 كه
براي بيرون راندن عراقيها به منطقه اعزام شده بودند، در عمليات انهدامي بيت المقدس 7 شركت داشت و در كنار ساير يگانها، مردانه با دشمن جنگيد و با جانفشاني امثال اين شهيد بزرگوار در جبهه شلمچه، دشمن زبون فرار را بر قرار ترجيح داد.
در آستانه پذيرش قطعنامه از سوي جمهوري اسلامي ايران، آن زمان كه عراق مضمحل و شكست خورده، آخرين تحركات مذبوحانه را با دور ديگري از تهاجم ددمنشانه و كور خود آغاز كرد، لشكر 27 حضرت محمدرسول الله(ص) در سه جبهه مياني، غرب و جنوب با دشمن درگير بود و وي مي بايستي در امر هماهنگي و هدايت نيروها اقدام نمايد، لذا در جبهه مياني (منطقه فكه) باقي ماند و جلو نيروهاي دشمن را سد كرد. او فردي بسيار مطيع و تابع ولايت فقيه بود و با بينش عميقي كه داشت، ارادت و اخلاص عجيبي به مقام ولايت نشان مي داد و همواره برادران را نيز به تبعيت مخلصانه توصيه مي نمود.
ايشان روحيه رزمندگي و سلحشوري را در عاليترين سطح داشت و در تمام دوران مسئوليت خود ضمن حضور در خطوط مقدم، رزمندگان را در صحنه هاي حساس و مخاطره آميز هدايت مي كرد. روحيه شهادت طلبي او در حدي بود كه همرزمانش مي گفتند: مرگ از او فرار مي كند.
خودسازي و عبادت به صورت يك برنامه مستمر در زندگي او در آمده بود و با وجود اشتغالات متعدد كاري، نسبت به نماز شب و تلاوت مستمر قرآن مجيد اهتمام خاصي داشت.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
محمد جمال صالحي فرمانده واحد جندالله سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «سقز»
شهيد «محمد جمال صالحي »در سال 1340 در
شهرستان «بيجار» زاده شد .در سال 1347 به مدرسه رفت و تا پايان سال دوم مقطع دبيرستان درس خواند . در سال 1354 مادر خود را از دست داد و در سال 1355 از نعمت پدر هم محروم شد. در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان« بيجار» در آمد و بعد از آنكه آموزشهاي لازم را فرا گرفت در آذر ماه سال 1359 همراه جمعي از برادران ديگر به جبهه سو مار اعزام شد .پس از بازگشت مدتي در سپاه بيجار ماند و در دي ماه 1360 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان سقز انتقال يافت .باتوجه به مهارتي كه در كار برد انواع سلاحهاي سبك و سنگين داشت، مدتي مسئول آموزش سپاه سقز شد و سپس مسئوليت تخريب واحد عمليات آنجا راپذيرفت .مدتي بعد به دادستاني انقلاب اسلامي شهرستان سنندج رفت و در اواخر سال 1361 مجددا به سپاه سقز بازگشت .چند ماهي در ترابري كار كرد و بعد به واحد عمليات پيوست .به خاطر شايستگي و شجاعت سر شاري كه نشان داد به سمت فرمانده گردان جند الله سپاه سقز منصوب شد .در تاريخ 2/12/1362در جريان يك در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب دريكي از مناطق سقز از ناحيه صورت مورد اصابت گلوله قناسه ضدانقلاب قرار گرفت و به شهادت رسيد . مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد .
شهيد «محمد جمال صالحي» وجوانان نسل اول انقلاب كه دوران خفقان وسركوب ستمشاهي را تجربه كرده بودند ،پس ازپيروزي انقلاب اسلامي شرايطي را يافته بودند كه مي خواستند با تلاش شبانه روزي به آباد كردن كشور بپردازند
اما با شروع جنگ توسط عوامل آمريكا در داخل كشور وبعد از آن ارتش متجاوز عراق ،آنها مجبور شدند به جاي سازندگي كشور به مقابله با جنگ نا خواسته دشمنان مردم ايران برخيزند.اودر نهايت سادگي زندگي مي كرد و از تجملات دوري مي جست . كمتر حرف مي زد و بيشتر مي انديشيد . در سلام كردن پيشي مي گرفت و حتي منتظر نمي شد كه كو چكتر ها نيز به او سلام كنند .وقتي پدر و مادر او در قيد حيات بودند طوري رفتار مي كرد كه هيچ گاه آنها از او نرنجند و احساس نا مهرباني نكنند.سخاوت و بخشند گي عجيبي داشت ؛بيشتر حقوقي را كه از سپاه مي گرفت به تهيدستان و محرومان مي داد يا صر ف خيرات مي نمود . بيش از اندازه شجاع و نترس بود . سعي مي كرد كه در تمام عمليات پيشتاز باشد .آنچنان غيور و شجاعانه به مصاف دشمن مي رفت كه مي پنداشتي ترس برايش معنا ندارد .در عملياتي كه منجر به شهادت او شد بيسيم چي گردان خود راكه تنها فرزند خانواده بوده است مجبور مي كند كه بي سيم را به او داده و از محل در گيري خارج شود .او سمتهاي مهم را وسيله تكبر و خود بر تر بيني نمي دانست و در هر پستي كه قرار مي گرفت متواضعانه و با خضوع تمام رفتار مي كرد .نيرو ها را دوست داشت و تا آخرين حد توان خود تلاش مي كرد تا از جان آنان مرا قبت نمايد .خامو شي را بر بيهوده گويي تر جيح مي داد و زبان
به غيبت كسي نمي گشود . در هنگام نبرد اعتماد به نفس عجيبي داشت. قاتل شهيد را كه پيدا مي كنند او نيز به شجاعت و مردانگي شهيد اعتراف مي كند و مي گويد بعد از آنكه من جمال را مورد هدف قرار دادم ؛دو ستانم خواستند كه جنازه اورا تكه تكه كنند . اما من اين اجازه را به آنها ندادم و تنها دليل من براي اين كار آن بود كه من از شجاعت و دلاوري جمال خوشم مي آمد و راستش را بخواهيد نتوانستم اجازه بدهم كه آنها جنازه چنين انسان شجاعي را تكه تكه كنند .
او هميشه در فكر شهادت بود و از خداوند منان مي خواست كه او را به همرز مان شهيدش برساند . او شهادت را عروسي خود مي دانست و آن را نهايت آمال و آرزو هايش به حساب مي آورد ؛بطوري كه چند ساعت قبل از شهادت خود يك دست لباس تازه سپاهي را از تداركات سپاه سقز مي گيرد و مي پوشد . وقتي يكي از دوستان شهيد او را در لباس تازه مي بيند تعجب مي كند و از او علت را مي پرسد ،شهيد جواب مي دهد كه امرو ز مي خوا هم داماد شوم.آري آنها داماد هايي بودند كه با خون حنا بستند وبرحجله هاي عشق قدم نهادند. منابع زندگينامه :
"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حمزه سيد الشهدا (ع) تيپ بيت المقدس( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «نوروز صالحي »در سال 1341 در خانواده اي مذهبي و كشاورز درشهرستان« اردل» دراستان« چهارمحال وبختياري» ديده به جهان گشود. پس از سپري كردن ايام
طفوليت پا به مدرسه گذاشت. تحصيلات راهنمايي را در حالي به اتمام رسانيد كه انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري اما خميني (ره) داشت به وقوع مي پيوست. با آغاز مبارزه مردم عليه حكومت ستمشاهي در تمام راهپيمايي ها و تظاهرات شركت فعال داشت و در ميان دوستان فردي فعال وانقلابي به شمار مي رفت. در دوران دبيرستان عضو انجمن اسلامي مدرسه و يكي از دست اندركاران برگزاري نماز جماعت و برنامه هايي مانند كوهنوردي دانش آموزان بود. وي تعطيلات تابستاني خود را به علت علاقه به كارهاي تبليغي در جهاد سازندگي بعنوان مسئول كميته فرهنگي مي گذراند و جهت بالا بردن سطح فرهنگ و آگاهي مردم در روستاهاي دور افتاده اقدام به پخش فيلم، ايجاد نمايشگاه پوستر و عكس و سخنراني مي نمود و علاقه زيادي به مردم محروم منطقه داشت، بطوريكه هنگام ماموريت بدون صرف غذا از صبح تا شب مشغول فعاليت بود. در سال 1361 موفق به اخذ ديپلم گرديد و افتخار بسيجي بودن نصيب وي شد و در تاريخ 14/1/61 براي اولين بار در شهرشان به اتفاق جمعي از دوستان راهي كربلاي خونين خوزستان شد. مدت كوتاهي در جبهه« شوش» بود «14/1/61 الي 7/3/61» و بعد به زادگاه خود برگشت و پس از مدتي دوباره به جبهه اعزام و در عمليات فتح المبين» و« بيت المقدس »شركت نمود . او علاقه زيادي به جنگ و كارزار با دشمنان داشت و از همين رو پاسدار بودن را بر هر شغل ديگر ترجيح داد و جذب سپاه پاسداران اسلامي شهرستان «بروجن» شد.ا و در قسمت هاي واحد بسيج ، پرسنلي، پذيرش ، آموزش عقيدتي سياسي انجام وظيفه نمود ودر تاريخ 14/3/62 عازم
كردستان شد و در آنجا وارد گردان جندالله سنندج شد.ا و درآنجافرماندهي گروهان امام حسن (ع) رابه گرفت و اكثر اوقات به عمليات و پاكسازي مناطق از لوث وجود ضدانقلاب مي رفت. وي در يكي ازاين عمليات بر اثر تركش نارنجك از ناحيه بازو مجروح گرديد كه در طول عمليات در حالي كه گرمي خون خود را احساس مي كرد تا پيروزي كامل مقاومت نمود . در عمليات ديگري دو شبانه روز به محاصره دشمن درآمدند در حالي كه هيچ گونه آب و غذايي نداشتند و غذاي آنان برگ درختان و پوست انارهاي بجا مانده از دشمن بود.
شهيد صالحي در تاريخ 7/10/1362 در عمليات وحدت كه فرماندهي يكي از گروه هاي عملياتي را عهده دار بود پس از نبردي گسترده به اسارت حزب منحله دمكرات در مي آيد و با اينكه اسير دشمن بود و علاقه اي كه به ائمه اطهار(ص) داشت لحظه اي از عبادت و ستيز با بي بندو باري و كفر دشمن دريغ نورزيد و چراغ هدايت اسرا در زندان شد.
وي زمان اسارت را با سخت ترين و طاقت فرساترين شكنجه هاي روحي و جسمي سپري نمود اما همچون كوه مقاومت كرد. خواندن نماز، قرائت و زمزمه هاي دعاي كميل و نماز شب وي به گوش آن گريختگان از وطن و منافقان كور دل آشناست از فعاليت هاي او در مدت اسارت مي توان تبليغ بر روي ضدانقلاب و افراد سرسپرده گروهكي و خود فروخته، طرح فرار از زندان و ستيز با مقامات تشكيلاتي زندان را نام برد، بطوريكه چنان بر روحيه و افكار نيروهاي فريب خورده غالب شد كه چند نفر از آنان از حزب دمكرات بريده و به جمهوري اسلامي ايران پناهنده شدند و همين
امر باعث شد كه مسئولين زندان به وي مشكوك شده و او را دوباره تا مرز شهادت تهديد كنند اما از آنجايي كه لطف خدا شامل حال بندگان مخلص و متقّي مي باشد آنها از نقشه خود منصر ف شدند.
وي حدود 16 ماه در اسارت ضد انقلاب«دمكرات ها» بود كه با راهنمائي هاي خانواده توسط دوستاني كه از زندان آزاد شده بودند در دو مرحله ملاقات برادران و يكي از دوستان ايشان دريكي از روستاهاي استان« سليمانيه»در« عراق»؛ مقدمات آزادي وي از چنگال ضدانقلاب فراهم و در تاريخ 5/1/1364 از زندان حزب دمكرات آزاد و در تاريخ 12/1/1364 در ميان استقبال گرم و فراموش نشدني مردم خوب و نجيب اردل وارد زادگاهش شد .او فقط مدت دوازده روز در كنار خانواده و منطقه به افشاي جنايات منافقين و آگاه سازي افكار مردم درباره مسائل كردستان پرداخت و پس از آن جهت زيارت مرقد مطهر حضرت ثامن الائمه علي بن موسي الرضا (ع) به« مشهد مقدس» مشرف و از همانجا مجدداً عازم «كردستان» شد.
او بارها به دوستان مي گفت آنچه مرا رنج مي دهد مظلوميت مردم كردستان است و حرفش اين بود كه اي كردستان بايد آنقدر بمانم تا جواب خون نيروهايي را كه اين ديوسيرتان به شهادت رساندند بدهم.
پس از حضور مجدد در كردستان معاونت گردان حمزه سيد الشهدا از تيپ بيت المقدس را عهده دار شد و به رزم بي امان خود ادامه داد و در بيش از 25 عمليات در كردستان شركت كرد تا سرانجام در تاريخ 5/7/1364 درمنطقه سرو آباد مريوان با چند تن از سرداران اسلام به شناسايي دشمن رفتند كه به كمين ضدانقلاب برخورد نموده و ضمن درگيري با دشمن از ناحيه
شكم مجروح و بلافاصله به« تهران» اعزام شدند كه به علت شدت جراحات در تاريخ 7/7/1364 به شهادت رسيد.
شهيد نوروز صالحي فردي بي آلايش با وقار و خوشرو و آراسته به صفات متعالي اخلاقي اسلامي بود هميشه به افراد كوچكتر از خود احترام مي گذاشت. با بينوايان به مهرباني رفتار مي كرد و دوستان را به تهذيب نفس سفارش مي نمود. به واجبات عمل مي كرد و ديگران را به انجام واجبات و رعايت تقوا دعوت و سفارش مي نمود. لباس ساده مي پوشيد و به پدر در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد. از برجسته ترين ويژگي هاي آن شهيد مي توان از مقاومت در برابر مشكلات و گرفتاريها و ناصح و عارف بودن نام برد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيف الله صبور دلاورى است كه تفسير صبر بود. درس استقامت و تحمل در برابر شدايد بود. متحمل مشكلات و سختى هاى فراوان بود و خونش سندى بر حقانيت امت ايران اسلامى شد. شهيد سيف الله صبور در سال 1339 در خانواده اى مذهبى و مستضعف به دنيا آمد. در چهار سالگى از نعمت داشتن پدرى مومن محروم شد و از همان كودكى طعم تلخ يتيمى را چشيد. تحصيلات ابتدايى خود را در مدرسه سپه و راهنمايى را در مدرسه سعدى گذراند. سپس به دبيرستان امام خمينى (س) رفته و رشد علمى خود را ادامه داد. آغاز نبوغ و حالات روحانى و مذهبى در او هويدا بود و خوش خلقى همراه با شوخ طبعى خاص خويش از او نوجوانى دوست داشتنى و جذاب بوجود آورد. سيف الله ضمن تحصيل دبيرستانى خود به كار در مغازه نانوايى مرحوم پدرش
مبادرت ورزيد. او مقيد به انجام دستورات خداوند متعال در هر شرايطى بود و در آن ماه هاى گرم تابستان در كنار آتش داغ تنور نانوايى روزه اش را مى گرفت و علاقه وافر به خانواده اش داشت. مادرش مى گويد: "بعد از سيف الله ديگر خانه ام شور گذشته را ندارد. ديگر صداى آرام بخش و اطمينان آورش را نمى شنوم. او اهل صبر و توكل بر خداوند بود و اين را سرلوحه زندگى خويش قرار داده بود." با اوج گرفتن نهضت اسلامى ايران شركتى مستمر و فعال در راه پيمايى ها داشت و با مطالعه پيام هاى امام خمينى (س) در دوران انقلاب، سيف الله مراد خود را يافت و بعد از اخذ ديپلم در كميته انقلاب اسلامى آغاز به كار كرد و بعد از فعاليت خستگى ناپذير به عضويت سپاه درآمد. همزمان با پايه گذارى مركز آموزش سپاه در پادگان كرخه نور يكى از مسوولان آموزش نظامى گشت، ولى هيچ گاه خود را گم نكرد. وى ضمن رسيدگى بسيار فعالانه مسووليت محوله اش، به كار در نانوايى پادگان نيز مى پرداخت. بعد از گذشت چندى، وى با همكارى برادر شهيد امير زبيب، مسوول حفظ و حراست از نوار مرزى شدند و با شروع جريانات ضد انقلابى در كردستان وى به همراه جمعى از برادران پاسدار به كردستان اعزام شده و به تعقيب ضد انقلاب در كوه هاى خونرنگ غرب پرداخت.
با شروع جنگ تحميلى وى به همراه ديگران از آنجا به دزفول عزيمت مى كند. پس از يك ساعت توقف در منزل شان و با وجود اينكه هنوز غبار جبهه هاى غرب را بر تن داشت به قصد شركت در جبهه جنگ به سپاه مراجعه كرد.
وقتى مادر درخواست يك
روز ماندن در منزل را مى نمايد، مى گويد: "من بيست سال تمام از آن تو بودم حال تويى كه بايد زينب وار شيره جانت را به جانان تقديم كنى كه يك لحظه ماندن خيانت به خون شهيدان و ضربه اى به اسلام است" بدين گونه او به جبهه خونين كرخه مى رود و در عمليات هاى مختلفى شركت مى كند. با سپرى شدن چند ماه وى فرماندهى عمليات جبهه دالپرى را به عهده مى گيرد. وى سعى مى كرد علاوه بر رشد نظامى برادران در رشد اخلاقى آنها نيز كوشا باشد. متانت و خوش برخوردى سيف الله باعث شده بود بسيارى از برادران اعزامى از شهرستان ها بعد از پايان مدت اعزام شان با شيفتگى كه نسبت به وى پيدا كرده بودند، حاضر به بازگشت نشوند و در زمانى كه بنى صدر خائن سعى در جدائى بين ارتش و سپاه داشت، او در محل ماموريتش و با هوشيارى مانع از تفرقه شد و هميشه سنگرش مملو از برادران متدين ارتشى بود.
سيف الله خود ساعت ها و بلكه روزها در راه هاى صعب العبور به شناسايى دشمن مى پرداخت و راز و نيازهايش با معشوق در دل شب ديدنى بود. مديريت و رشد او در همه ابعاد باعث شد كه وى به عضويت شوراى فرماندهان نظامى دزفول درآيد.
او در (رقابيه) خوش درخشيد و در تپه هاى خونين "كود گاپون" كه در اسارت خصم بود، به همراهى 50 نفر اين تپه ديدگاهى دشمن را كه شاخص دشمن در كوبيدن مواضع نيروهاى ايرانى و شهر دزفول، بود را به آتش كشيد. سرانجام در يك صبحدم، هنگامى كه وضو گرفته و آماده براى نماز صبح مى شد با تمام
وجودش سجده حق نمود، به خيل شهدا پيوست.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي صبوري : فرمانده محور چزابه درتيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پانزدهم اسفند ماه سال 1338 در فردوس متولد شد. در كودكي براي فراگيري قرآن به مكتب خانه رفت. دوره ي ابتدايي را بين سال هاي 1347 تا 1352 دوره ي راهنمايي را در سالهاي 1352 تا 1354 و دوره ي متوسطه را در مدرسه ي دكتر شريعتي فعلي شهرستان فردوس بين سال هاي 1355 تا 1359گذراند.
اودر دوران تحصيل عكس هاي خاندان پهلوي را كه در ابتداي كتاب هاي درسي بود، پاره مي كرد و سپس كتاب ها را جلد مي گرفت.
در مراسم رژه ي زمان طاغوت در دوران راهنمايي و دبيرستان شركت نمي كرد و به بهانه هاي مختلف به همراه تعدادي از دوستانش از شركت در مراسم طفره مي رفتند.
از سال 1354 _ كه آيت الله رباني املشي در فردوس تبعيد بود _ در جريان امور سياسي و انقلابي قرار گرفت و فعاليت خود را آغاز كرد. او جزو اولين كساني بود كه در شهرستان فروس تظاهرات راه انداخت و مردم را به اين امر تشويق كرد.
در سال 1353 كتاب ها و اعلاميه هاي حضرت امام را مطالعه مي نمود و با شخصيت هاي روحاني ارتباط داشت و تحت تعقيب عوامل ساواك بود. ايشان كتاب «جهاد اكبر» حضرت امام را مخفيانه تهيه مي نمود و ضمن مطالعه، آن را در اختيار ديگران قرار مي داد. در زمينۀ اصول اعتقادي، مسايل سياسي، كتب مذهبي و علمي از جمله: كتاب هاي نهج البلاغه، صحيفۀ سجاديه و مجلات علمي و آموزشي
را مطالعه مي كرد. او از امام خميني، آيت الله خامنه اي و شهيد مطهري كتاب هاي زيادي در اختيار داشت.
مهدي صبوري در نيمه هاي شب نوارهاي امام و شخصيت هاي انقلاب را ضبط مي كرد و به خانه هاي مردم مي برد و روي نوارها مي نوشت: «وقف عام. گوش دهيد و به ديگران بدهيد.»
محمد رضا مدبر مي گويد:
«او چندين بار به زندان رژيم شاه افتاد و حتي يك شب از پاهايش او را آويزان كرده بودند. اما هيچ گاه سست نشد.»
در دوران پهلوي هميشه تحت تعقيب عوامل رژيم بود تا اين كه يك روز منزلش را محاصره كردند و دستگير شد. رژيم كه از ايشان وحشت داشت، او را شبانه به ساواك مشهد منتقل نمود، ولي پس از شكنجه هاي فراوان نتوانست حتي يك كلمه از او حرف بكشد و ايشان آن قدر مقاومت كرد كه مزدوران ساواك از گرفتن اطلاعات از او مايوس شدند و پس از مدتي آزاد شد. بعد از آزادي، بيش از پيش با اراده تر شد و با وجود آن كه تحت تعقيب بود، فعاليت هاي خود را ادامه داد. در تمام تظاهرات نقش فعالي داشت.
شهيد در برهم زدن جشن ميلاد امام زمان (عج) در اسلاميه، كه در آن سال امام عزا اعلام كرده بودند _ نقش فعالي داشت. او با قطع كردن برق و شعار دادن با تعدادي از دوستانش مجلس را بهم ريخت و متواري شد و از آن پس نام او در بالاي ليست ساواك قرار گرفت.
شهيد در جمع دوستان، آتش سيگاري را به پوست بدن خود نزديك مي
كرد و مي گفت: «مي خواهم ببينم؟ چه قدر تحمل شكنجه هاي ساواك را دارم.»
در يكي از روزهاي نزديك ماه محرم قبل از پيروزي انقلاب اسلامي، _ ساعت حدود يك بعدازظهر _ تصميم گرفت با تعدادي از برادران مجسمه شاه را _ كه در وسط ميدان مركزي شهر بود _ پايين بكشد. لذا پهناني برادران را خبر كرد و همگي در موعد مقرر حاضر شدند. طناب بزرگي تهيه كردند و به گردن مجسمه انداختند. چون محكم بود، حدود پانزده دقيقه طول كشيد كه مجسمه سرنگون شد. در حالي كه احتمال حمله مزدوران رژيم حتمي بود. با افتادن مجسمه صداي تكبير بلند شد. مهدي ماشين وانتي را خواست و مجسمه را به عقب وانت بست و به دور خيابان ها گرداند. در حالي كه مجسمه با كلنگ و بيل توسط تعدادي از جوانان مورد اصابت قرار گرفته بود و شعار «مرگ بر شاه» در خيابان ها طنين انداز شده بود و شور و هيجان خاصي در شهر به وجود آمده بود. پس از اين ماجرا در پشت مسجد «حجه بن الحسن» با دو حلقه لاستيك مجسمه را به آتش كشيد. اين درحالي بود كه خبر رسيد مامورين امنيتي از ترس جان، به گوشه ي شهرباني خزيده اند.
رضا بخشايش _ يكي از دوستان شهيد _ از او خاطره اي نقل مي كند. «دوران انقلاب يك روز با هم در كنار مسجد بوديم و دقيقاً روز چهلم شهداي قم بود.
شهيد از من پرسيد كه تكليفمان در رابطه با اعلاميه هاي امام چيست؟ در همان لحظه مامورين ساواك متوجه شدند و او را دستگير و با تعدادي
اعلاميه و پوستر، جهت تحويل به ساواك او را رهسپار مشهد كردند. او در مسير موقعيتي پيدا و كليه ي اعلاميه ها و پوسترها را پرتاب مي كند. در مشهد هرچه او را شكنجه دادند تا بگويد آنها را در كجا ريخته، با صبر و استقامتي كه داشت، تمام شكنجه ها را تحمل كرد و چيزي به آن ها نگفت.» شهيد فعاليت هاي زيادي عليه رژيم داشت و به خاطر شجاعتش به «شجاع الدين» معروف بود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در پايگاه هاي مردمي كه در مساجد تشكيل گرديد، شركت فعالي در جهت حفاظت از انقلاب داشت و به دنبال تشكيل كميته انقلاب اسلامي بود. با توجه به اين كه سال چهارم تحصيل وي بود، به صورت نيمه وقت همكاري داشت و پس از اخذ ديپلم به صورت عضو رسمي در سپاه پاسداران همكاري خود را شروع نمود.
همچنين در جهاد سازندگي فعاليت داشت. بسيج مردمي را به عنوان پشتوانه ي انقلاب سازماندهي كرد. او با استفاده از نيروهاي مردمي امنيت و آسايش را در اوايل پيروزي انقلاب تا پايان سال 1360، در سطح شهرستان برقرار نمود و اكثر امور مردم را _ كه در آن اوايل به عهده بسيج بود _ با تلاش شبانه روزي به خوبي انجام مي داد.
مهدي صبوري پوريا بادي انجمن هاي اسلامي دانش آموزان را در اوايل انقلاب در شهرستان فردوس تشكيل داد و زمينه ي مناسب فعاليت دانش آموزان را در مسايل اسلامي و انقلابي فراهم نمود و با جذب آن ها به بسيج، نيروي عظيمي را براي حفاظت از انقلاب سازماندهي كرد.
او اكثر برنامه ها
و مراسم راهپيمايي را سازماندهي و اغلب اوقات هدايت و نظارت مي كرد. شهيد ارتباط نزديكي با روحانيت، به خصوص امام جمعه سابق، حجت الاسلام عليزاده نماينده مجلس و خبرگان رهبري، حجت الاسلام فردوسي پور، حجت الاسلام جوانمرد و حجت الاسلام هاشمي نژاد داشت.
شهيد خدمت سربازي را در سپاه پاسداران گذراند. با شروع جنگ تحميلي به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. او معتقد بود كه صدام بايد از بين برود و مي گفت: «جنگ يك امتحان الهي است و حال كه دشمن به ميهن اسلامي تجاوز كرده، بايستي با تمام توان او را عقب برانيم.» او به فرموده ي امام عزيز، جنگ را در راس همه ي مسايل قرار داد. شهيد در همان اوايل جنگ با حضور در جبهه هاي جنوب به ياري رزمندگان شتافت و در اولين مرحله، به جبهه ي «الله اكبر» اعزام گرديد. در جبهه مسئوليت هاي فرماندهي گروهان، گردان و محور تيپ را برعهده داشت. او از موفق ترين فرماندهان جنگ به شمار مي رفت .
شهيد در فتح ارتفاعات الله اكبر، فتح بستان و حفظ تنگه ي استراتژيكي چزابه نفش بسزايي داشت. در پشت جبهه فرماندهي بسيج، مسئوليت آموزش پرسنل سپاه و سازماندهي و آموزش نيروها را عهده دار بود.
در عمليات فتح ارتفاعات الله اكبر _ در تاريخ 10/5/1360 كه فرمانده ي گروهان بود _ موفق شد تقدير نامه بگيرد.
مسئوليت هاي شهيد در جبهه عبارتند از : مسئول عمليات از تاريخ 15/4/1359 تا 14/6/1359، مسئول آموزش سپاه از تاريخ 11/8/1359 تا 19/12/1359، فرمانده بسيج فردوس از تاريخ 19/12/1359 تا 20/12/1360، فرمانده گروهان در تپه هاي الله اكبر
از تاريخ 27/11/1359 تا تاريخ 27/2/1360، فرمانده گردان در عمليات طريق القدس (فتح بستان) از تاريخ 28/2/1360 تا 22/5/1360، _ كه بعد از آن به خاطر اصابت تركش به ران چپ، يك هفته در بيمارستان يزد بستري بود _ فرمانده ي محور چزابه از تاريخ 23/9/1360 تا 20/12/1360، كه پس از آن به مدت 15 روز جهت معالجه و جراحي تركش ها به تهران اعزام گرديد. و بالاخره فرماندهي محور چزابه از تاريخ 20/12/1360 تا 13/1/1360 به عهده ي ايشان بود.
شهيد در اولين مرحله به عنوان فرمانده ي گروهان در جبهه الله اكبر حضور يافت و بعد به چزابه، دزفول و شوش رفت .او مدتي بعد دوباره به چزابه بازگشت.
شهيد انساني بود كه تمام حركات و سكناتش فقط براي خدا بود. حضور او در جبهه هاي جنگ، ايمان و صلابتي كه داشت و كارايي عجيب او، فقط براي خدا و دفاع از مملكت اسلامي بود.
او در تمامي مشكلات و بن بست ها، چه قبل از زمان مسئوليت سنگينش در چزابه و چه بعد از آن، هميشه از خدا استمداد مي طلبيد. توسل به خدا و ائمه اطهار (ع) و فاطمه زهرا (س) كليد حل مشكلات او بود. مناجات ها و گريه هاي شبانه او در حمله طريق القدس و چزابه، هنوز در ياد دوستان شهيد است.
علاقه ي خاصي به امام زمان (عج) داشت. او اسم امام زمان (عج) را با عظمت مي برد. مي گفت: «يا مهدي فاطمه و يا اباصالح المهدي (عج).
برادر شهيد مي گويد: اين خاطره را خود شهيد برايم نقل كرد: روزي در كوه هاي الله اكبر
پس از 24 ساعت كوه پيمايي و عبور از مناطق شني، آب آشاميدني ما تمام شد. به ما گفته بودند: در اين منطقه هرجا را حفر كنيد به آب مي رسيد ولي هرجا را حفر كرديم، آب پيدا نشد و همه ي دوستان از پا افتاده بودند. من چند قدمي از آن ها دور شدم و رفتم پشت يك تپه و دست به دعا برداشتم. گفتم: امام زمان دوستانت تشنه اند، به دادم برس. در اين موقع ديدم دوستان مي آيند، با ديدن آن ها خجالت كشيدم. يكي گفت: آب پيدا شد. گفتم: آن جا ظاهراً كمي غمناك است. بيل يكي را گرفتم و چند بيلي زدم. ناگهان آب گوارايي پيدا شد.»
شهيد اهل عبادت و مناجات و قرآن بود و در مجامع مذهبي حضوري فعال و به دعا و نماز توجه داشت. محمدرضا مدبر _ دوست شهيد _ مي گويد: «آن قدر مقيد بود كه مي گفت: سر پست نگهباني بدون وضو حاضر نشويد.»
در عمليات بستان از ناحيه ي دو پا مجروح گرديد كه مجبور شد با دو عصا راه برود و حدود 45 تركش در بدنش داشت و يك _ دو ماه در بيمارستان بستري بود. با وجود آن تركش ها دوباره به جبهه ها رفت، چون معتقد بود كه جبهه به او نياز دارد و امام زمان (عج) تركش ها را از بدنش بيرون خواهد آورد.
آخرين مسئوليت او در جبهه، فرماندهي گردان عملياتي لشكر 5 نصر در چزابه بود.
اكثر شهدا در زمان حيات به وجود شهيد افتخار مي كردند و خود را شاگرد شهيد مي دانستند، چون او در همه
ي امور پيشقدم بود و در قلوب پاسداران و بسيجيان و مردم نفوذ داشت.
او اولين كسي بود كه در جمع مبارزان «مرگ بر شاه» را گفت و براي سلامتي امام خميني صلوات فرستاد. شهيد بسيار مقيد بود. زماني كه مجروح و بستري گرديد، پرستار خانمي جهت تزريق سرم مراجعه كرد، عليرغم جراحات و درد و گفت: «آيا پرستار مرد نيست؟» چون متوجه شده بود كه پرستار مرد در بيمارستان هست، اجازه نمي داد كه پرستار زن دست به بدن او بزند و سرم را وصل كند. شهيد صبوري را بايد «سيدالشهداي انقلاب اسلامي» شهرستان فردوس ناميد. او انساني بود كه جامع تمامي كمالات انساني بود. او از زجر كشيده هاي انقلاب و از خانواده هاي مستضعف و تربيت يافته مكتب رهايي بخش امام خميني بود. او مصداق كامل «رئيس القوم خادمهم» بود. با وجود فرمانده اي با صلابت و با ابهت، انساني خاكي و بي مدعا بود. حاضر بود هزاران تير و تركش را بر جان عزيزش بخرد ولي مويي از سر نيروهاي تحت امرش كم نشود.
مهدي در روز جمعه، در تاريخ 13/1/1361 و در عمليات چزابه كه فرماندهي آن را برعهده داشت _ به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اكبر شهرستان فردوس به خاك سپرده شد.
شهيد در وصيت نامه ي خود اين چنين مي گويد: «اكنون كه در راه خالقم و تنها معبودم به جبهه مي روم، از درگاهش مي خواهم به آن سو و آن رهي كه خودش مي خواهد هدايتم كند و هر قدمم و هر نفسم براي
او و به خاطر او باشد و علي الدوام براي او بگويم و بسوزم و بجوشم و براي او باشم، هرچند كه فردي خطا كار و معصيت كارم و او خالقي يكتا و بزرگ. و به اين اميد مي روم و به اين آرزو زنده ام تا امانتي كه نزدم دارد _ ان شاءالله _ اين دفعه تقديمش خواهم كرد. و افتخار مي كنم كه هدفم الله، مكتبم اسلام، كتابم قرآن و مرجعم روح خدا _ امام خميني نايب بر حق حضرت مهدي (عج) است و خوشحالم كه خدا در اين معامله به ما ارفاق كرد.»
و در جايي ديگر مي گويد: «الان هم كه به جبهه مي روم به خاطر كشور گشايي و به خاطر گرفتن چند وجب يا كيلومتر زمين نمي روم، فقط به خاطر اين است كه حكومت الله ما، اسلام و قرآن پياده شود و دشمنان را كه به مرز اسلام تجاوز كرده اند بر جاي خودشان بنشانيم. به هر حال ما چه كشته شويم و چه بكشيم. در هر دو مورد پيروزيم. و از كليه ي برادران رزمنده و مومن مي خواهم اين طور نعمتي را كه ممكن است ديگر به سراغمان نيايد _ كه كشته مان شهيد باشد _ قدرش را بدانيد.» و همچنين مي گويد: «از كليه ي برادران و خواهران ديني مي خواهم كه در همه جا و همه وقت يار و پشتيبان انقلاب باشند.»
و در جايي ديگر مي نويسد: «به برادران پاسدار و بسيج توصيه مي كنم، نماز را اول وقت بخوانيد و در هفته دو روز روزه بگيريد (دوشنبه و پنج شنبه) و بيش
از پيش به فكر تقويت روح باشيد تا پرورش جسم. اگر ان شاءالله شهيد شوم بر روي قبرم كلمه ي «ناكام» ننويسيد، چرا كه من به كام و آرزوي خود رسيدم.»
سردار دلاور و رشيد اسلام، شهيد ولي الله چراغچي _ قائم مقام فرمانده لشكر 5 نصر _ به مناسبت شهادت فرمانده محور چزابه _ سردار شهيد مهدي صبوري _ به برادرش هادي چنين مي نويسد:
بسم الله الرحمن الرحيم
برادرم هادي سلام عليكم:
سالگرد و سالروز شهادت پر افتخار سردار شجاع و يار حق گوي امام زمان (عج) كه الله اكبر گويان در ارتفاعات الله اكبر ناله اش را سر داد و در شب هاي چزابه آن چنان مقاومت از خود نشان داد تا دشمن دست از پا درازتر بالاخره دست از لجاجت برداشت و با خواري عقب نشست. اما براي اين زحمت خوني واجب آمد و او انتخاب شد و چه انتخاب خوبي.
چرا كه حماسه چزابه از قبل به دست او آماده شده بود و اگر نبود ناله هاي نيمه شب او وهمرزمانش و اگر نبود تلاش شبانه روزي او در ايجاد استحكامات مناسب و آرايش پدافندي درست و باز هم اگر نبود ناله هاي از دل بلند شده شب هاي حلمه، چنين پيروزي به دست نمي آمد. شهادت او را به شما و خانواده شهيد پرورتان و همچنين به مردم شهر تبريك و تسليت عرض مي كنم.
از مهدي گفتن جسارت است كه خودم را نخواهم بخشيد، چرا كه فقط خدا، و رسولش و ائمه (ع) او را شناختند و او را به نزد خود بردند. از اين كه نتوانستم در جلسه ي سالگردش
باشم، مرا خواهيد بخشيد. از راه دور دست و بازوي شما را مي بوسم و براي شما و همه ي رزمندگان، مجروحين، معلولين و اسرا دعا مي كنم و بالاخره حل مشكلات مسلمين را از خداوند خواستارم. خدا به شما و خانواده عزيز صبوري و همه ي خانواده ي شهدا صبر و اجر عنايت بفرمايد.
به اميد زيارت كربلا، برادر كوچكتان ولي الله چراغچي
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالحسين صدر محمدي : فرمانده گردان ويژه عملياتي لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 در خانواده اي مذهبي در شهرستان زنجان به دنيا آمد . پدرش كار گاه چوب بري داشت و وضع اقتصادي خانواده نسبتا خوب بود . دوران كودكي را بيشتر در خانه بود . به گفته پدرش :
او خيلي آرام بود و آرام بودنش باعث شده بود كه هميشه او را همراهم بيرون ببرم. با بازي رابطه اي نداشت و بيشتر به من كمك مي كرد .
وي پيش از ورود به مدرسه نماز مي خواند و روزه مي گرفت .به شركت به مجالس مذهبي اصرار داشت و در خانه با صداي بلند قرآن و دعا مي خواند و هراه پسر دايي اش ، پيروز قزلباش كه بعد ها شهيد شد نوار قرآن تهيه مي كرد .
در سال 1349 در دبستان هدايت شهرستان زنجان مشغول به تحصيل شد . پدرش مي گويد :با ميل خودش به مدرسه مي رفت و خيلي هم خوشحال بود . از همان اول مواظب درس هايش بود
و هيچگاه در طول تحصيل رد نشد . هميشه دعا مي كرد .پس از پايان دبستان ، در مدرسه راهنمايي شهيد چمران فعلي و دبيرستان دكتر شريعتي فعلي ادامه تحصيل داد و با مساجد همكاري مي كرد . در كارخانه چوب بري شبها كوكتل مولوتف مي ساخت و در مواقع ضروري از آن استفاده مي كرد .
با شروع انقلاب ديگر شب و روز نداشت .در تمام مجالس مذهبي و تظاهرات شركت مي كرد .به همراه پسر داي اش روي ديوار ها شعار مي نوشت .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به سپاه پاسداران پيوست . به همين دليل فرصت لازم براي شركت در كلاسهاي درس را نداشت . اما حضور در سپاه باعث نشد تا از ادامه تحصيل باز بماند ؛ درس هايش را مي خواند و در امتحانات شركت مي كرد . در همين زمان براي تبليغ اسلام و انقلاب اسلامي به اتفاق حميد و مجيد مكي در سبزه ميدان زنجان دكه اي فراهم آورد و كتابفروشي تاسيس كرد . او براي تهيه كتب مذهبي ، مخصوصا كتابهاي امام خميني شبانه به قم مي رفت و فرداي آن روز به زنجان باز مي گشت. به گفته پدرش :
از نظر مالي ضرر مي كردند ولي كارشان را ادامه مي دادند . گاهي قيمت كتابها را پايين مي آوردند تا مردم بخرند . در حقيقت منظورشان سود مالي نبود بلكه مي خواستند كتابها را به دست مردم برسانند .
وي همچنين چند نمايشگاه كتاب در زنجان بر پا كرد و كتب و نوارهاي مذهبي مورد نياز را از تهران و قم فراهم مي آورد و امانت مي داد
.
از صوت خوبي بر خوردار بود . در بسياري از مجالس مذهبي در رثاي اهل بيت مداحي مي كرد. در سال 1359 ماموريت يافت تا به شهرستان خدابنده برود و روستاييان منطقه را آموزش نظامي و عقيدتي دهد . با شروع جنگ تحميلي ، عبد الحسين به جبهه اعزام شد . ابتدا با برادرش به پادگان امام حسين (ع) رفت و سپس به منطقه غرب و جبهه مريوان اعزام شد . ابتدا مسئول چند سنگر بود ولي به علت وظيفه شناسي و پر كاري به سرعت فرمانده دسته و گروه شد و پس از مدتي به سمت معاون فرمانده گردان و فرمانده گردان ارتقاء يا فت.
به زبان عربي آشنايي نسبي داشت . از اين رو از طرف سپاه مامور شده بود تا مواقعي كه منطقه آرام است به زنجان باز گردد و عربي خود را تكميل كند . يك بار زماني كه به زنجان باز گشته بود در خيابان سر چشمه ، منافقين به سوي او تير اندازي مي كنند و وي با موتور به داخل جوي آب مي افتد و از اين ترور جان سالم به در مي برد . او عاشق جبهه بود و در اين باره مي گفت :
راضي ام هميشه در جبهه بمانم و اصلا زنجان نيايم . اگر به جبهه بياييد و ببينيد آنجا چه خبر است ، هيچگاه از آن دست نخواهيد كشيد ... من نمي توانم در شهر بمانم با روحياتم جور در نمي آيد . اين جا مي آيم يك سري مسائل را مي بينم ناراحت مي شوم . فقط براي شخص امام است كه
به جبهه مي روم . اين دستور امام است و دستور امام بر ما حجت است .
نقل است كه در عملياتي نيروهاي خودي پس از باز گشت از خط مقدم از شدت خستگي به خواب رفته بودند و تنها عبد الحسين بيدار بود . بعد از مدتي متوجه شد كه تانكهاي عراقي نزديك مي شوند . رزمندگان از شدت خستگي بيدار نمي شدند . و عبد الحسين با لگد به جان آنها افتاد تا موفق شد آنها را بيدار كند . لحظه اي بعد بسياري از تانكهاي عراقي توسط سربازان اسلام هدف قرار گرفتند . مادرش از حضور مستمر او در جبهه اظهارنگراني مي كرد و عبدالحسين تا او را راضي نمي كرد راهي جبهه نمي شد و به شوخي مي گفت : من بالا خره خواهم آمد يا عمودي و يا افقي !
در عمليات آزاد سازي خرمشهر شركت داشت و مجروح شد . در حالي كه هنوز كاملا بهبود نيافته بود مي خواست به جبهه باز گردد كه سيد مجتبي موسوي از اين كار ممانعت به عمل آورد .
يكي از خواهرانش مي گويد :
هنگامي كه زخمي شده بود به ما نمي گفت كه زخمي شده ، مي گفت يك تاول است و چيزي نيست . اجازه نمي داد كسي زخمش را ببيند .
عبد الحسين صدر محمدي در عمليات والفجر 4 فرمانده گردان ويژه لشكر 17 علي بن ابي طالب بود . به دنبال عدم فتح اين عمليات ، نيروهاي خودي كه به داخل عراق نفوذ كرده بودند ، مجبور به عقب نشيني شدند . به هنگام اين عقب نشيني ، عبد الحسين
با وجود اينكه از ناحيه پا و كتف بر اثر اصابت تركش مجروح شده بود ، در سنگر خود باقي ماند و نيروهاي در حال عقب نشيني را پوشش داد . او با رسيدن نيروهاي عراقي نتوانست سنگر خود را ترك كند . در نتيجه ، در يك جنگ تن به تن در حالي كه سر نيزه خود را در شكم سرباز دشمن فرو برده بود ، خود نيز بر اثر فرو رفتن سر نيزه سرباز دشمن در شكمش به شهادت رسيد.
تاريخ شهادت او28 مهر1362 در منطقه پنجوين عراق است .مجيد نظري يكي از همرزمان صدر محمدي در خصوص چگونگي شهادت او گفته است :
در طي عمليات والفجر 4 بچه ها مجبور به عقب نشيني مي شوند . عبد الحسين كه زخمي شده بود ؛ به بچه ها مي گويد كه هر چه مهمات هست به سنگر من بياوريد .تير باري را بر مي دارد و مي گويد من پوشش مي دهم و شما عقب نشيني كنيد .آنها عقب نشيني مي كنند و عبد الحسين در اين حين به شهادت مي رسد . شهيد ميرزا علي رستم خاني كه بعد ها به شهادت رسيد برايم تعريف مي كرد كه وقتي دوباره آن تپه را اشغال كرديم ، ديديم سر نيزه شهيد صدر محمدي در شكم يك عراقي است و سر نيزه عراقي در شكم او . در حالي كه او جثه ضعيفي داشت و عراقي فردي درشت هيكل بود .
قبل از شهادتش شبي در بيابان گشت مي زد و خارها را جمع آوري مي كرد . از او پرسيدند چرا چنين مي كنيد ؟ گفت
: فردا در هنگام عمليات ممكن است بچه ها در بيابان سر گردان شوند خارهاي بيابان را جمع مي كنم تا مبادا آنها اذيت شوند .
جنازه شهيد عبد الحسين صدر محمدي در گلزار شهداي زنجان به خاك سپرده شده است . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عالم اسلامى.
تولد: 1287(1327 ق.)، يزد.
شهادت: 11 تير 1361، يزد.
آيت الله محمد صدوقى، از احفاد شيخ صدوق صاحب من لا يحضره الفقيه، در كودكى پدر و مادر خود را از دست داد و تحت سرپرستى آيت الله حاج شيخ محمد كرمانشاهى (پسر عموى وى) قرار گرفت. تحصيلات مقدماتى و قسمتى از سطوح را نز اساتيد آن شهر فراگرفت و در سال 1348 ق. به اصفهان رفت و در آنجا مدتى به تحصيل مشغول شد. سرماى تاريخى 1348 ق. اصفهان باعث شد از اصفهان به يزد رود و مجددا در ذى الحجه سال 1349 ق. براى پايان تحصيل با خانواده ى خود به قم حركت نمود. اساتيد سطوح عاليه وى عبارت بودند از آيت الله عبدالكريم حائرى يزدى، آيت الله سيد محمدتقى خوانسارى، آيت الله سيد حسن صدر، آيت الله سيد محمد حجت كوه كمره اى. وى پس از اتمام دروس سطح و مقارن با شروع مدارج عاليه و نيل به درجه اجتهاد، شروع به تدريس اصول فقه و ساير دروس پرداخت. همچنين سرپرستى حوزه را از حيث امور مالى حوزه و رتق و فتق امور متفرقه طلاب را به عهده داشت. آيت الله صدوقى در دورانى كه فدائيان اسلام مبارزه خود را آغاز كردند، از آنها حمايت نمود و حتى سيد مجتبى نواب صفوى و سيد عبدالحسين واحدى را در منزل
خود پناه داد. در سال 1371 ق. بعد از پايان تحصيل جهت ديدار خانواده خود به يزد عزيمت نمود و همان جا ساكن شد.
از جمله خدمات آيت الله صدوقى ايجاد مراكز فرهنگى و خيريه اى مانند مسجد حظيره، كتابخانه سريزدى مدرسه عبدالرحيم خان، مدرسه صدوقى در مشهد و مؤسسات خيريه در قم و اماكن ديگر است.
مجموعه اطلاعيه ها، پيام ها و سخنرانى هاى ايشان توسط مركز مدارك فرهنگى انقلاب اسلامى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى تحت عنوان مجموعه اطلاعيه هاى سومين شهيد محراب حضرت آيت الله صدوقى از قبل از انقلاب اسلامى تا زمان شهادت در سال 1362 به چاپ رسديده است.
آيت الله صدوقى، در يازدهم تير 1361 (برابر با دهم رمضان 1402 ق.) پس از اداى نماز جمعه در يزد و در ميان مردم به دست منافقين شهيد شد.
آقاى حاج شيخ محمد صدوقى بن العالم الجليل ميرزا ابوطالب بن العلامه ميرزا محمدرضا مجتهد كرمانشاهى اول عالم و دانشمند معاصر يزد مى باشد.
پدران اين عالم بزرگوار كه از احفاد صدوق الطائفه جناب ابى جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى معروف به شيخ صدوق صاحب من لايحضره الفقيه و صدها كتاب ديگر همگى از دانشمندان مبرز و علماء زبردست شيعه بوده اند.
جد دوم ايشان مرحوم آيت اللَّه آخوند ملا محمدمهدى فرزند آخوند ملا محمد كرمانشاهى در زمان فتحعليشاه قاجار از كرمانشاه مهاجرت به يزد نموده و خاندان صدوقى يزد را تشكيل داده است.
تاريخ ورود ايشان به يزد در دست نيست ولى سال فوت به موجب لوح قبرى كه در مزار بزرگ يزد معروف به (جوى هرهر) است از اين قرار است.
هذا مغرب شمس الهدايه و الكمال و مغيب بدر الحكمه و الافضال قطب فلك العرفان و
نقطه دائره المعرفه و الايقان مجمع الخصوصيات العليه و منبع الافاضات السنيه جامع مراتب الحكمه و الاجتهاد و حاوى مسالك الهدايه و الرشاد افضل الفضلاء السابقين و اعلم العلماء اللاحقين فى بيضه الاسلام والدين و محكم احكام رب العالمين الذى كان فى مقام التحقيق نطوق كيف و هو من نجل الصدوق عمده المحققين و زبده المدققين الواصل الى جوار رحمه اللَّه الملك الغنى مولانا ملا محمدمهدى الكرمانشاهى اعلى اللَّه مقامه فى شهر جمادى الثانيه من شهور 1236:
و در سفرنامه مرحوم آيت اللَّه آقا محمدعلى بن آيت اللَّه على الاطلاق آقا محمدباقر وحيد بهبهانى اين جمله قيد شده است كه در يزد وارد بر آقاى آخوند ملا محمدمهدى كرمانشاهى شده و شرح مفصلى در خصوص يزد و اخلاق اهالى آن نگاشته است.
خلاصه مترجم معظم ما در هشتم صفر سال 1326 قمرى در يزد متولد و تحصيلات مقدماتى و قسمتى از سطوح را در نزد اساتيد آن شهرستان تلمذ نموده و در سال 1348 به اصفهان عزيمت و چندى در آنجا در خدمت استادان آن سامان درس خوانده و سرماى تاريخى زمستان و طاقت فرساى سال 48 كه در اسفهان و ساير شهرستانهاى ايران حكمفرما شده ايشان را مجبور كرد كه از اصفهان به يزد مراجعت و مجددا در ذى الحجة 1349 ق براى پايان تحصيل با عائله خود به قم حركت نموده و اساتيد سطوح عاليه را درك و از محضر و درس مرحوم آيت اللَّه حايرى و آيت اللَّه خونسارى و آيت اللَّه صدر و آيت اللَّه حجت قدس اللَّه اسرارهم استفاده نموده و هم سطوح عاليه را تدريس تا در سال 1371 ق براى ديدن ارحام به يزد عزيمت نموده و با استقبال كم نظيرى وارد
يزد و پس از چند روزى تصادفا پدر همسر ايشان مرحوم حجةالاسلام آقا ميرزا محمد كرمانشاهى كه از علماء و ائمه جماعت يزد بودند وفات و به درخواست و اصرار مردم يزد عزم رحيلش بدل به اقامت گرديده و تا حال تحرير مرجع بزرگ و مطلق امور دينى مردم يزد و حومه آن مى باشند.
نگارنده گويد: آيت اللَّه صدوقى از دانشمندان كم نظير معاصر ما در فضل و اخلاق و علم و عمل و تقوى و ديانت و پاكدامنى و اصالت خانوادگى و داراى محامد آداب و محاسن اخلاق و صفات حميده و فضائل نفسانى مى باشند و اكنون سرپرستى حوزه علميه يزد را به عهده دارند و به عموم محصلين مدارس يزد ماهيانه و شهريه مى پردازند.
آثار و باقيات الصالحات بسيارى در يزد و نقاط ديگر دارند كه به آنها اشاره مى شود.
1- مسجد حظيره كه با طرز جالب و زيبائى تعمير نموده و اكنون در آن در ظهر و شب اقامه جماعت مى نمايند.
2- كتابخانه سريزدى مدرسه عبدالرحيم خان
3- تجديد بناء و تعمير و توسعه مدرسه مزبور كه در شرف ويرانى بود.
4- مدرسه صدوقى در مشهد مقدس رضوى
5- موسسات خيرى در شهرستان قم و اماكن ديگر.
داراى فرزند برومند فاضلى به نام ثقةالاسلام و زبده الفضلاء الكرام آقاى آقا شيخ محمدرضا صدوقى مى باشد كه از جمله محصلين مهذب حوزه علميه قم و در روحيات و فضائل اجتماعى نسخه ثانى آن پدر بزرگوارند.
و نيز دامادهاى دانشمند چندى دارند كه در ميان آنان حضرت مستطاب حجةالاسلام و عمادالاعلام آقاى حاج شيخ محمود جعفرى تبريزى مشهور همگان و در ميان اصحاب و خواص ياران آيت اللَّه العظمى شريعتمدارى در فضل و تقوا و پاكدامنى مشاراليه بالبنان
مى باشند.
نگارنده گويد: جناب آقاى جعفرى كه بيش از سى سالست ايشان را مى شناسم و در زمان حيات و رياست مرحوم آيت اللَّه العظمى حجت ره از خواص اصحاب و ملازمين آن مرحوم بودند و به درس فقه و اصول ايشان شركت داشتند از همان تاريخ موصوف به تقوا و متانت بودند و هيچ مكروهى از ايشان نديده و نشنيده ام و پس از فوت مرحوم آيت اللَّه حجت بنابر خواسته آيت اللَّه شريعتمدارى متصدى بعضى از كارهاى معظم له گرديده و تاكنون موفق و مورد توجه و علاقه عموم محصلين و زعماء و مراجع حوزه علميه و بالاخص زعيم روشن و مرجع بزرگوارى چون آيت اللَّه العظمى شريعتمدارى مدظله العالى مى باشند.
(1361 -1287 ش)، عالم دينى و فقيه. گويند اجدادش از فرزندزادگان شيخ صدوق، محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى بوده اند. در يزد به دنيا آمد و تحصيلات مقدماتى و قسمتى از سطوح را در مدرسه عبدالرحيم خان نزد اساتيد زمان تلمذ نمود. در 1348 ق به اصفهان رفت و چندى در خدمت استادان آن شهر درس خواند. زمستان همان سال از اصفهان به يزد مراجعت كرد و در 1349 ق براى تكميل تحصيلات با خانواده ى خود به قم رفت و اساتيد سطوح عاليه را درك و از محضر درس آيت الله حائرى و آيت الله خوانسارى و آيت الله صدر و آيت الله حجت استفاده نمود و همچنين سطوح عالى را تدريس كرد. ساله مقسم شهريه آيت الله صدر و آيت الله بروجردى بود. از 1371 ق در يزد اقامت گزيد و مرجع امور دينى مردم گشت. وى پس از ايراد خطبه هاى نماز جمعه يزد بر اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد. از آثار وى: تعمير
مسجد حظيره، احداث كتابخانه ى مدرسه ى عبدالرحيم خان؛ تجديد بناء و تعمير و توسعه مدرسه ى عبدالرحيم خان، احداث مدرسه ى صدوقى در مشهد مقدس رضوى؛ ايجاد موسسات خيريه در شهرستان قم و اماكن ديگر. از آثار علمى اش: «حديث كساء»؛ «قصد السبيل»، در امر بين الامرين.[1]
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
منابع زندگينامه :[1] آثار الحجه (393 -391 / 2)، گنجينه ى دانشمندان (445 -442 / 7)، مؤلفين كتب چاپى (537 -536 / 5).
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محسن صغيرا : قائم مقام فرمانده گردان ويژه فاطمه زهرا (س) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «سيد محسن صغيرا» در تاريخ 5/2/ 1342 در شهر« اصفهان» در خانواده اي مذهبي و متوسط چشم به جهان گشود .از سال 1348 روانه مدرسه مي شود و شروع به پيمودن مدارج آموزشي و علمي مي كند .
سالهاي آخر دوره ي راهنمايي« سيد محسن» با انقلاب شكوهمند اسلامي همزمان بود .او با شعار نويسي بر در و ديوار به مبارزه با طاغوت پرداخت .
پس از پيروزي انقلاب در سال 1357 در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه« سيستان و بلوچستان» ثبت نام كرد و در مناطق «نيكشهر» و «قصر قند» مشغول خدمت گرديد .در همين سالها ازدواج كرد و سپس به جبهه اعزام شد. به دليل رشادتها و شايستگي هايي كه از خود نشان داد به عنوان قائم مقام فرمانده گردان ويژه فاطمه زهرا (س)مشغول خدمت گرديد .سر انجام پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 21 بهمن 1364 در عمليات «والفجر 8» بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد .
منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
تولد: 2 دى 1326، سيرجان.
درگذشت: 20 آذر 1364، هورالعظيم.
ماشاءالله صفارى متخلص به «بندى سيرجانى» از اوان كودكى در مكتبخانه اى كه مادرش مدرس آن بود با قرآن و كتب مذهبى و ادبى از جمله ديوان حافظ و ديوان صحبت لارى آشنا شد، به طورى كه قبل از ورود به مدرسه، آياتى از قرآن و ابياتى از ديوان حافظ را حفظ كرده بود. خود نيز در اين دوران شعر مى گفت و
ديگران يادداشت مى كردند. او بيشتر فى البداهه شعر مى گفت و كتابى به نام سرقت نامه به رشته ى تحرير درآورده است. صفارى در سال 1354 با معرفى دو تن از شاعران كرمانى به انجمن خواجوى كرمانى راه يافت.
ماشاءالله صفارى در زمان اوج گيرى انقلاب اسلامى در پى آشنايى با شهيد نصيرى در مبارزه بر عليه رژيم پهلوى مصمم تر شد و با اشعار خود نقش به سزايى در پيشبرد اهداف انقلاب اسلامى داشت. سرانجام ايشان همراه با شعراى ديگر استان كرمان به تاريخ يازدهم آذر 1364 با كاروان تبليغى عازم جبهه هاى دفاع مقدس شد و در تاريخ بيستم آذر 1346 در هورالعظيم به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا صفاري : فرمانده گروهان سوم گردان المهدي(عج)لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
سم الله الرحمن الرحيم
ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص قرآن كريم
به نام خداوند بخشنده مهربان
بنام خداوندى كه روح در كالبد ما دميد و ما را بيافريد و بعدا خواهد ميراند و مجددا زنده خواهد كرد و بنام خداوندى كه ذره اى از گناهان و ذره اى از اعمال شايسته ما را ثبت مى كند .
اى برادران و خواهران شهيد پرور ايران و اى كسانيكه پيام ما را مى شنويد ، آگاه باشيد كه زندگى دنيا شما را غافلگير نكند و اى كسانيكه بر عليه اين انقلاب اسلامى شايعه پراكنى مى كنيد ، آيا اين فكر را كرده ايد كه روزى زمين شما را در ميان خود خواهد فشرد و هيچ كس صداى شما را در دل خاك نخواهد شنيد .
اى منافقان كوردل ك_____ه منحرف گشته
ايد و مى خواهيد پايه حكومت اسلامى را متزلزل كنيد ك_______ور خوانده ايد اين انقلاب عظيم ك____ه به رهبرى ام_____ام روح خ_____دا خمينى بت شكن رهبرى ميشود هيچ گونه خدشه اى به اين انقلاب نخواهد رسيد تا بدست ص____احب اصليش ام__ام زم_____ان (عج) برسد چون خ_____داى يكتا پشت و پناه اين انقلاب و روح خدا روح الله و امت شهيد پرور مى باشد و اى چشمى ك_____ه اين پيروزى هاى رزمندگان اسلام را نمى توانى ببينى سرى به جبهه ه____اى حق عليه باطل بزن تا بر تو واضح شود و بنگر ك__ه چگونه نور در چهره هاى رزمندگان نمايان است و فرياد مى زنند :
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) خمينى را نگهدار بله اى برادر ، در تاريكى ظلمت نشستن و قضاوت كردن كار يك فرد شايسته و مسلمان نيست و اگر مى خواهيد در دنيا و آخرت پيروز و سرافراز باشى گوش بفرمان رهبر باش كه راه او راه الله و هدفش لقاء الله و كتابش كلام الله و كلامش ذكر الله است .
سخن ديگرم به برادران و خواهران است كه وحدت خود را حفظ كنيد و گوش به حرفه_______اى كشورهاى شرق و غ_____رب امپرياليسم و استعمارگران ندهيد ك____ه آنه____ا هدفشان از بين بردن وحدت و يكپارچكى شم____ا است و از بين بردن اسلام عزيز كه با خون هزاران شهيد آبيارى شده است .
بله من هدفم و آرمانم خدا و لقاء الله است و پيروزى اسلام .
در پايان نكاتى را به عنوان وصيت براى پدر و مادرم عرض ميكنم :
پدر و مادر ، به خاطر محبتها و زحمتهايى كه براى تربيت
من كشيده ايد تشكر ميكنم و چيز ديگرى جز سلام برايتون ندارم و خدا ميداند چقدر به شما علاقه دارم و اكنون از كارهايى كه در طول زندگى انجام داده ام سخت پشيمانم ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد ، چونكه خدمتى كه فرزند بايد در حق پدر و مادر انجام دهد انجام نداده ام .
و همچنين برادران و خواهران من ، مرا ببخشيد و حلالم كنيد اگر حرفى يا سخنى با شما داشته ام و همچنين قومان و خويشاوندان و تمام اهالى تخته جان مرا ببخشيد و حلالم كنيد .
پدر يا برادر بزرگم را به عنوان وصى مشخص مى كنم براى وظايف شرعى كه احتياطا كمى نماز قضا برايم بخوانند و به مدت يك ماه روزه بگيرند و يا پولش را به كسى بدهند تا اين مقدار روزه را بگيرد .
در پايان خطاب به پدر و مادرو خواهران و برادرانم كه اگر شهيد شدم ناراحت نشويد چون كه دشمن خوشحال خواهد شد .
خداحافظ دعا به جان امام يادتان نرود :
خدايا خدايا تا انقلاب مهدى (عج) خمينى را نگهدار خداحافظ محمد رضا صفارى 20/6/62
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مرحوم حجت الاسلام آقا شيخ قنبرعلى صفرزاده فرزند مرحوم قربانعلى نجف آبادى در تاريخ 1302 شمسى متولد شده و از سن ده سالگى اشتغال به تحصيل علوم دينيه در مدرسه جده بزرگ اصفهان داشته و دروس مقدمات و سطوح را در خدمت عالمان بزرگ اصفهان به پايان رسانيده و هم از دروس خارج آيات عظام آنجا بهره مند و از طرف مرحوم آيت اللَّه حاج ميرزا ابوالحسن شهيد شمس آبادى و بعضى آيات ديگر متصدى پرداخت و تقسيم شهريه
طلاب حومه اصفهان گرديده تا در روز شنبه 1354/12/16 شمسى مفقود و بعد از شهادت مرحوم شمس آبادى در پنجم خردادماه 1354 شمسى جنازه اش در چاهى از اطراف نجف آباد كشف و پس از تحقيقات معلوم گريد كه آن مرحوم هم مانند آيت اللَّه شمس آبادى و بعضى ديگر به دست طرفداران ضد ولايت مقتول و شهيد گرديده است. پس از انقلاب در دهه اول انقلاب مشخص شد قاتل وى نيز از عوامل مهدى هاشمى معدوم بوده اند.
برگرفته از كتاب :گنجينه دانشمندان (جلد هشتم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر صفري يزد : مسئول جهاد سازندگي (سابق)بخش كلات
در تاريخ 4/ 1/ 1335 در شهر مشهد متولد شد. پس از طي دوران كودكي، دوران تحصيل را تا دوره متوسطه را در شهر مشهد با موفقيت سپري كرد. در طول دوران تحصيل با تشكيل جلسات تلاوت قرآن مجيد و برنامه هاي آموزشي براي با لا بردن انديشه اسلامي خود وساير دوستانش تلاش مي كرد.در سال 1354 ديپلم گرفت و براي ادامه تحصيل راهي آمريكا شد و به محض ورود، به انجمن اسلامي دانشجويان پيوست و با برگزاري كلاسهاي ايدئولوژي، ساير برادران و خواهران دانشجوي ايراني را به اسلام و مباحث مذهبي جذب مي كرد. در اين رابطه در برگزاري سمينارهاي اسلامي فعاليت داشت و مدتي به عنوان دبير تشكيلات انجمن اسلامي شهر كانزاس سيتي به كار ادامه داد. پس از حدود سه سال و نيم تحصيل در آمريكا، در اواخر سال 1357 و هنگام پيروزي انقلاب اسلامي ايرام ،تحصيل در آمريكا را رها كرد و به ايران باز گشت. بعد از بازگشت در تشكيل انجمن اسلامي كارگران خراسا ن شركت و نسبت به رفع مشكلات
و نارساييهاي آنها اقدام نمود.
همراه باشهيد اسد الله زاده براي ايجاد تشكل انجمن اسلامي دانش آموزان همكاري نمود و در اين زمينه تلاش موثري داشت. وي در كنار فعاليت هاي روزانه و انجام امور فغرهنگي، شب ها با سپاه پاسداران همكاري داشت و به گشت شبانه مي رفت.
با شروع حركت سازندگي، ناصر صفري يزد به عنوان نيروي رسمي به جهاد سازندگي روي آورد و با تمام توان به ياري روستاييان محروم بخش تبادكان و كلات شتافت. پس از مدتي مسئوليت جهاد سازندگي بخش كلات به وي واگذار شد و او با كمك ساير برادران جهاد گر و مردم محروم روستاهاي بخش كلات به احداث حمام، مسجد؛ مدرسه و راه پرداخت و پا به پاي آنها در آباداني روستاها شركت مي كرد. اودر ضمن فعاليت هاي روزانه، تحصيل را در دانشگاه مهندسي مشهد ادامه داد.
با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، ناصر مشتاقانه از طريق جهاد سازندگي به سپاه پيوست و در اندك مدتي، تمرين هاي لازم نظامي را فرا گرفت و به جبهه اعزام شد. پس از يك دوره حضور در جبهه، به شهر مشهد باز گشت و بعد از اين ديدار بستگان و دوستان مجددا همراه تعدادي از دوستان و همرزمان جهادگر، به تهران رفت و با گذراندن دوره نظامي، به ايلام اعزام شد؛ سرانجام در سپيده دم 19/ 10/ 1359 در منطقه ايلام بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد.
پيكر شهيد ناصر صفري يزد در خواجه ربيع شهر مشهد به خاك سپرده شد. او فردي متدين، كم حرف، مهربان و ساده پوش بود. تبسمي دائمي بر لب داشت؛ صله رحم به جا
مي آورد و از اسراف و تيذير پرهيز مي نمود. ياران او همگي بيان مي كنند كه وي در سخت ترين شرايط و زير باران از گلوله هاي دشمن، با روحيه و با اتكال به خدا و شاد بود. براي لحظه موعود (حمله) ثانيه شماري مي مرد؛ عاشقانه مي جنگيد و براي حاكميت الله بر زمين، نبرد مي كرد. مي خورشيد و جنگ مي كرد و بالاخره به لقا ء الله پيوست.
پدر سالخورده شهيد ناصر خبر شهادت پسرش را شنيد كه در صف نماز جماعت بود و يك نماز را به جاي آورده بود. با شنيدن اين خبر به فكر فرو رفت و با صبري استوار به نماز دوم پرداخت؛ او به خوبي آگاه بود كه فرزندش را براي برپايي نماز هديه كرده است. به اين سبب نه تنها مضطرب نشد، بلكه عبارت «الحمد الله رب العالمين» را بر زبان جاري ساخت.
منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهرداد صفوي : فرمانده قراگاه صراط المستقيم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 ه.ش در يكي از روستاهاي اطراف «اصفهان» در خانواده اي متدين و اصيل ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصيلات دبستاني و دبيرستاني، تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته راه و ساختماان به پايان رسانيد.
با توجه به وضعيت رژيم و مفاسدي كه شاه عليه اسلام و طرفداران حضرت امام خميني انجام مي داد و به خصوص با وجود جو شديد واختناق و سركوبي كه ساواك از اوايل سال 1350 در تمام شهرها براي مبارزه با حركتهاي سياسي (بويژه حركتهايي كه ريشه مذهبي
داشت و با رهبري حضرت امام خميني(ره) شكل گرفته بود) به راه انداخته بود، سيد محسن بدون وابستگي به گروهي خاص با انگيزه و بينش اسلامي در صراط مستقيم و تبعيت از ولايت فقيه حركتهاي سياسي خود را در روستاهاي اصفهان و شهرهاي اطراف شروع كرد و به سرعت دامنه فعاليت خود را گسترش داد.
با شهيد مظلوم بهشتي ارتباط نزديك داشت و به دليل برخورداري از روحيه شجاعت و شهامت با چند نفر از برادران همرزم خود در حركتهاي مخفي پيش از انقلاب فعالانه عمل مي كرد. در درگيريها و عمليات نظامي اوايل سال 1356، مسئوليت تهيه مواد منجره و سلاح به عهده او بود و در اين جهت، سفرهايي به مراكز وشهر هاي استانهاي همدان، كردستان و چند استان ديگر داشت.
بلندي همت به همراه پشتكار و تلاش همه جانبه در هر كار، آمادگي براي پذيرش و انجام ماموريت، خلاقيت و ابتكار در امور، صبر و استقامت، توكل به خدا و اعتماد به نفس و بسياري از خصال اررزشمند ديگر باعث برخورداري او از صبغه اي الهي و آراستن عمر پرثمرش به حياتي طيبه شده بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي طي حكمي مامور تشكيل كميته انقلاب اسلامي در شهرستان شهرضا شد. علاوه بر اين، كميته شهرستان سميرم را نيز راه اندازي كرد. با توجه به حضور خوانين و مساله سازي آنها در منطقه، با همكاري روحانيت منطقه، برادران حزب الله را سازماندهي كرد و سپاه را در اين دو شهر تشكيل داد و تا مدتها فرماندهي سپاه شهرهاي ياد شده را به عهده داشت.
مدتي بعد به عنوان مسئول مهندسي وزارت سپاه در استان اصفهان انتخاب شد.
كساني كه از نزديك با او آشنا هستند تلاش پيگير و شبانه روزي او را در امر احداث اردوگاههاي قدس و ساير كارهاي مهندسي استان فراموش نكرده اند. در اين زمان ارتباط ايشان با جنگ بيشتر شد. او سعي مي كرد در پشتيباني تخصصي رزمي يگانهاي استان از هيچ تلاشي فروگذار نكند و در مواقع عمليات نيز عموماً در جبهه حضور مي يافت.
بعد از مدتي با توجه به لزوم شركت گسترده تر دولت در جنگ، هيات دولت به منظور پشتيباني فعالتر از جنگ، طبق مصوبه اي وزارت سپاه را مامور تاسيس قرارگاهي بنام صراط الستقيم كرد تا از توان وزارتخانه ها درامر جنگ به نحو مطلوبتري استفاده كند. مسئوليت اين قرارگاه با حكم وزير وقت سپاه (سردار سرتيپ پاسدار حاج محسن رفيق دوست)، به شهيد صفوي محول گرديد.
قرارگاه صراط المستقيم زير نظر قرارگاه مهندسي رزمي خاتم الانبيا(ص) تمام پروژه هاي مهندسي وزارتخانه هاي مختلف را زير پوشش خود قرار داد و علاوه بر پشتيباني آنها نسبت به حسن اجراي پروژه هاي فوق نيز نظارت فني مي كرد؛ (نظير نظارت بر تاسيس بيمارستانهاي فاطمه الزهرا(س) در منطقه چويبده، بيمارستان امام علي(ع) آبادان، بيمارستان امام حسين(ع) و چندين بيمارستان ديگر و نيز نظارت بر حسن اجراي جاده هاي مهم مواصلاتي مانند جاده امام صادق(ع)، جمهوري اسلامي و ... كه در سرنوشت جنگ تاثير به سزايي داشتند). با توجه به دو هويتي بودن قرارگاه مزبور، علاوه بر پشتيباني و نظارت بر پروژه هاي وزارتخانه هاي شركت كننده در جنگ، نسبت به اجراي پروژه هاي مهم و مورد نياز جبهه نيز با همكاري دو تيپ مهندسي رزمي كوثر و
ابوذر و گردان مستقل فاطمه الزهرا(س) اقدام مي كرد. احداث جاده ها و پلهاي متعدد خاكي در هورها و جزاير خيبر شمالي مانند جاده هاي شهيد همت، شهيد جولايي، قمر بني هاشم(ع) (در منتهي اليه جزيره جنوبي) و احداث سد خاكي بسيار مهم و استراتژيك فاطمه الزهرا(س) در منطقه چوبيده بر روي رودخانه بهمن شير نزديك دهانه خليج فارس و نيز سايتهاي متعدد موشكي و طراحي و توليد سنگرهاي اجتماعي – كه بعدها از شهادت ايشان به سنگر شهيد صفوي معروف شد – و همچنين احداث كانالهاي متعدد دفاعي و مقرهاي پشتيباني و تامين شن و ماسه مورد نياز كليه پروژه هاي جنگ، از اهم فعاليتها و تلاشهاي شبانه روزي مجموعه برادراني است كه با مديريت اين شهيد بزرگوار باعث پيروزيهاي تعيين كننده اي در صحنه هاي دفاع مقدس گرديدند.
اين شهيد بزرگوار به واسطه علاقه ويژه اي كه به روحانيت، خصوصاً حضرت امام خميني(ره) داشت، زندگي و خلق و خوي طلبگي را انتخاب كرد و يادگيري درسهاي حوزه را آغاز نمود. با شروع جنگ تحميلي، به دليل اينكه حضور در مدرسه انسان سازي (دفاع مقدس) برايش از اولويت خاصي برخوردار بود و در راس همه امور قرار داشت از ادامه دروس حوزوي منصرف شد.
شهيد صفوي براي انجام واجبات و ترك محرمات اهميت ويژه اي قايل بود، انس عجيبي با قرآن داشت و نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق مي ورزيد.
برادرايشان مي گويد: قبل از عمليات كربلاي 5 به منزل ايشان رفته بوديم، داستاني از زندگي حضرت فاطمه الزهرا(س) برايش تعريف كردم، ايشان به شدت گريست.
آخرين باري كه با خانواده خود به مشهد مقدس مشرف شده بود،
در زيارت حضرت امام رضا(ع) خيلي منقلب بود و هميشه حالت توسل به حضرت داشت.
يكي از مسئولان جنگ تعريف مي كرد كه ايشان در عمليات كربلاي 5 سنگرهاي برادران تويخانه را نپسنديده بود. با يك ناراحتي و سوز و گداز به قرارگاه آمد و خودش طرح جديدي براي توپچي ها ريخت و آن طرح را براي مرحله توليد فرستاد.
شهيد صفوي واقعاً انسان خستگي ناپذيري بود؛ با اطمينان مي توان گفت كه روزي 18 الي 20 ساعت كار مي كرد. بسياري از اوقات خواب وي در طول مسير و در جاده ها روي صندلي ماشين بود و ميزان استراحت او، به حد فاصل دو كار در بين راه بستگي داشت.
از خصوصيت ديگر ايشان صبر و خويشتن داري در جنگ بود و با وجود فشارهاي كار مهندسي جنگ و مسئوليت سنگيني كه بر دوش ايشان بود، يك بار ديده نشد كه عصباني شود و به كسي تندي كند. عموماً چهرة بشاش و صميمي و اخلاقي خوش داشت.
غير از كار سخت و طاقت فرساي مهندسي، به كار فرد فرد بچه ها رسيدگي مي كرد و سعي داشت مسائل پرسنل خود را حل كند و به مشكلات برادران در حد مقدورات رسيدگي نمايد. از طرفي به دليل حضور مستمر در جبهه و مشغله و مشكلات كاري زياد، به ندرت موفق به ديدن خانواده خود مي شد.
به بسيجي ها بشدت عشق مي ورزيد و آنها را خيلي قبول داشت و مي گفت: ما بايد جان خود را فداي بسيجي ها كنيم.
آخرين باري كه براي ديدن خانواده رفته بود، صحنه بسيار عجيبي اتفاق افتاد. هنگام خداحافظي، پسر كوچك اين شهيد بزرگوار
به برادر بزرگترش گفته بود: بابا را ببوس كه مي رود و شهيد مي شود و ما ديگر بابا را نمي بينيم. دختر كوچكش جلو ايشان را گرفته بود و با حالت گريه مي گفت: بابا يك روز ديگر پيش ما بمان تا اقلاً تو را سير ببينيم. ما تو را هيچ وقت سير نديديم.
سردار رحيم صفوي فرماندهي (سابق)كل سپاه در مورد برادر شهيدشان سيد محسن مي گويند:
"خدا را شكر كه ايشان توانست سرباز خوبي براي اسلام، امام و رزمندگان بسيجي ما باشد و بحمدالله ايشان در وفاداري به امام و فداكاري در راه اسلام امتحانش را به خوبي پس داد. ايشان پنجمين شهيد خانواده ماست و ما مفتخريم كه همه اينها را از ايمان و عشق به اسلام و عشق به قرآن سرچشمه مي گيرد.
تازه تحصيلات دبيرستان را تمام كرده بود. رشته مورد علاقه اش را با تمام وجود دنبال مي كرد. نه اينكه به چيز ديگري علاقه نداشت. بلكه شالوده فكري اش در يك تشكيلات قوي ريخته شده بود. هميشه علاقمند حركت هاي وسيع وبلند بود. فكرهاي مختلفي را در آن واحد به اجرا مي گذاشت. هوش سرشار و استعداد فراوان اش كه از كودكي به جا مانده بود براي هم سن و سال هايش حيرت انگيز بود. وقتي هوش و توان ذاتي و خدادادي اش را مي نگريستند، سر تسليم فرود مي آورد ند؛ همه دوست داشتند
مثل او باشند و رفتارش را الگو قرار مي دادند.
تصوير بلند ذ هن هاي با استعداد و فعال شده بود. در اين دوستي را لمس كرده بود، و دلگرم از اين موهبت الهي عمل
مي كرد. تازه از هنرستان فني اصفهان فارغ التحصيل شده بود. آرزوهاي مختلف در وجودش گرد آمده بود. و آرام و قرار نداشت، مثل گذشته اش. مثل د وران كودكي و رشدش، خونگرم و صميمي به آينده چشم داشت. عاطفه و مذهب از او انساني ساخته بود، كه عينيت حق را مي شد د ر او مشاهده نمود. دوستانش بار ها مي گفتند، اگر روزي او نبود، د ر به د ر پي جويي اش بودند، تا او را در محاصره حليه تمناي شان بگيرند، و از چشمه شاداب وجودش بنوشند و روحي تازه نمايند.
آقا محسن، الگو ي مجسم مذهب بود. اول هر كار نماز بود و انجام آن توسل به حضرت حق، به صاحب الزمان (عج) و منجي انسان ها؛ البته از د وران كودكي به نماز مقيد بود؛ از كودكي روزه را تمرين كرده بود و اين امر مقدس داشت.
رفتار مذهبي اش، تصوير هاي ذهني را مرتب مي كرد.
بويژه، وقت شناسي و تلاوت قرآن در وقت هاي معين. اگر عاشق مي شد، عاشقي واقعي بود. اگر دل در گروه كاري مي داد. سر دادن برايش آسان بود. بارها در لبخندش اين معنا را فهميده بودم و او مي دانست كه مي دانم.
اسرار رمز گونه با محبوبش، اول عشق را پديد مي آورد، دوم راه عاشق شدن را مي آموخت، بارها به اين احساس رسيده بود.
اولين دستي كه در عزاي سالار شهيدان حسين بن علي (ع) بر سينه زده مي شد دست او بود و اولين پايي كه به حركت در مي آمد پاي او، چشم گريانش در عزاي
شهيدان كربلا؛ شاهدي بر شهادت خواهي او بود. او اين تصوير آينده (شهادت طلبي) را در خود ساخته بودتا سالها بعد در تاريخ 18/11/13 به آن برسد.
او را آينه مجسم و واقعي خود قرار داده بودم. وقتي به خلوتش سر مي كشيدي، شاگرد استاد بزرگي بود. شاگردي كه رساله حضرت امام خميني چراغ راهش بود و با الهام از كتاب قائل اعظم انديشه اش را روشن مي كرد. جدالي كه بر عليه هيات حاكمه زمان شروع كرده بود جدالي استثنايي بود، علني و واضح. انديشه اش را آشكار مي كرد و چشم د ر چشم دشمن دوخته بود.
مي ديدم گام هايش استوار و د ندان بر د ندان مي سايد. اي كاش مي شد توصيف كرد... دل شير داشت. هيبتش نشان مي داد، كه روزي سرداري خواهد شد كه پرچم حق بر دوش مي گيرد و سر بردار مي نهد، تا د ين بماند.
بارها خواستم لمسش كنم. آميزه اي از ظاهر و معنا بود. مثل نور آمد و مثل نور رفت. اين را دوستانش مي گفتند. قرآن متحرك بود. به روايت كساني كه در لحظاتش زندگي كرده بود ند.
دشمن مي دانست كه صاعقه تند ر است. از فرياد افشا گرانه اش در اضطراب و فشار روحي بود. او عاشق كار بود و تلاش روزانه اش را نمي شد شماره كرد. عجيب براي هدف هاي بلندش وقت مي گذاشت." منابع زندگينامه :"شمع صراط"نوشته ي عباس اسماعيلي،نشر لشگر8زرهي نجف اشرف-1375
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سال 1341 شهر دزفول ميزبان قدوم نوزادى از سلاله سادات شد. او را جمشيد ناميدند. اين كودك كه سجاياى بسيارى را از اجداد
طاهرش به ارث برده بود، سال ها بعد از سربازان نهضت حسينى خمينى كبير شد. وى از همان دوران كودكى با شركت در جلسات مذهبى با فرهنگ غنى اسلام آشنا گشت و حضور او در جلسات قرائت قرآن همپاى با پدر موجب تكميل اندوخته هاى اعتقادى و مذهبى اش شد. با ورود به دوره نوجوانى قدرت روحى او در جلوه هايى از مديريت آشكار گشت. 14 يا 15 ساله بود كه همراه برادران شهيد سيد "عنايت الله علم الهدى" و شهيد "احمد لياقتى راد" اداره امور حسينيه شهيد علم الهدى (اسم جديد حسينيه) و مسجد امام حسين (ع) را عهده دار گرديد. پس از سعى رژيم پهلوى در جهت تعطيلى مجالس مذهبى جلسات قرائت قرآن را به منزل منتقل كرده و در همان ايام يكى از كتب اعتقادى كه به واسطه روشنگرى و شورآفرينى از سوى رژيم ممنوع شده بود و تنها يك نسخه از آن در دزفول موجود بود، به همت او و دو تن از دوستانش در عرض سه روز دست نويس و در شهر منتشر شد. او در كنار آموزش هاى فرهنگى و عقيدتى توجه خاصى نيز به آموزش رزمى داشت و پس از پيروزى انقلاب به عنوان مسوول روابط عمومى كميته انقلاب اسلامى در دزفول به فعاليت خود ادامه داد. پس از تجاوز رژيم بعث عراق به مرزهاى ميهن اسلامى او كه هرگز از پاى نشسته بود عازم ميادين نبرد شد. ابتدا فرماندهى يكى از گردان هاى تيپ 7 وليعصر (عج) به وى واگذار شد و با بروز توانمندى هايش طولى نكشيد كه به سمت فرماندهى گردان ارتقا يافت. سرانجام آن سيد شجاع و فرمانده دلاور گردان بلال، آن حماسه ساز عمليات هاى بيت المقدس
والفجر و خيبر پس از سال ها نبرد در ميادين جبهه و جنگ، كربلاى چهار، و در غروب خونرنگ روز دهم دى ماه سال 1365 مزد تمام خدماتش را از خداى متعال گرفت و با بدنى خونين و رويى نورانى به ديدار جدش نائل آمد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي صمديان : مسئول واحد فرهنگي لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سوم آبان سال 1339 در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. در كودكي براي فراگيري قرآن به مكتب خانه رفت. در سال 1345 دوره ابتدايي را در مدرسه پرويز بيرجند شروع كرد و در سال 1350 به پايان رسانيد. كودكي آرام و ساكت بود.
سال 1351 دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد فروزان بيرجند شروع كرد و در سال 1354 به پايان رسانيد و در سال 1354 دوره متوسطه را در هنرستان كوروش(سابق) آغاز كرد و در سال 1358 با اخذ مدرك در رشته اتومكانيك به پايان برد. بعد از اتمام دوره متوسطه، تحصيل خود را در رشته كارداني مكانيك آغاز كرد اما بعد از گذراندن يك ترم ترك تحصيل نمود. اين دوران مصادف با اوجگيري انقلاب اسلامي بود. او در اين دوران درحال مبارزه با حكومت خود فروخته طاغوت بود. پخش اعلاميه و عكس حضرت امام ازكارهايي بود كه او انجام مي داد. به خاطر اين كارهاتوسط سازمان امنيت واطلاعات كشور«ساواك» مورد تعقيب قرار گرفت.
بعد از پيروزي اتقلاب ابتدا وارد كميته انقلاب اسلامي (سابق) شد و سپس به سپاه پيوست و در آنجا با مسئوليت هاي عقيدتي، فرهنگي، تبليغاتي و پرسنلي(اداري) فعاليت مي كرد.
با شروع جنگ تحميلي به جبهه ها رفت. در جبهه مسئول تبليغات تيپ
18 جواد الائمه (ع)و مسئول تبليغات لشكر 5 نصر بود و قبل از عمليات كربلاي 1 به عنوان معاون گردان منصوب شد. مدتي مسئوليت فرهنگي سپاه بيرجند را به عهده داشتند. بعد از آن مسئول روابط عمومي شدند و مدتي بعد نيز معاون فرمانده سپاه شهرستان قاين شد .او در جبهه مسئول واحد فرهنگي لشگر 5 نصر نيزبود. علي صمديان از سال 1365 در دانشگاه در رشته مكانيك به ادامه تحصيل پرداخت و قبل از اتمام آن به شهادت رسيد.
پيكر مطهرش در گلزار شهداي بيرجند به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد صميمي ترك : قائم مقام فرمانده گردان پدافند هوايي لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در بيست و چهارمين روز از فروردين ماه سال 1344 در محلۀ جواديه شهرستان بيرجند، متولد شد. پدرش، حسين صميمي ترك، مردي نظامي بود. احمد نيز از همان ايام كودكي، روحيه اي نظامي داشت و گرايش، به مبارزه را در بازي هاي خود، كه اغلب تفنگ بازي و شكار فرضي حيوانات وحشي بود، نشان مي داد.
تحصيلات ابتدايي را در دبستان «سندروس» به پايان رساند وارد مدرسۀ راهنمايي شد. دومين دوره از تحصيل او، با حركت هاي ضد طاغوتي مردم ايران همزمان بود. او نيز از اين حركت عظيم دور نماند و با وجود اين كه كم سن و سال بود، در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه و شب نامه، حضوري فعال داشت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و با آغاز كار بسيج، در آموزش هاي نظامي و
عقيدتي شركت كرد و به تدريج به عنوان عضو فعال اين نهاد مردمي شناخته شد. مسجد محل، كه جزء پايگاه هاي مردمي بسيجيان محسوب مي شد، شب ها شاهد حضور عاشقانۀ احمد بود. او به همراه دوستان جوان و شجاعش در برنامه هاي نگهباني پايگاه مقاومت شهيد برگي و مالك اشتر شركت مي كرد. استعداد فوق العاده اي كه در تمام امور از خود نشان مي داد، در زماني كوتاه، از او يك بسيجي تمام عيار ساخت.
با شروع جنگ تحميلي، بنا به احساس وظيفه اي كه داشت، راهي جبهه شد و براي اولين بار در سال 1360 در كردستان حضور پيدا كرد. سپس به عنوان نيروي ثابت بسيج، فعاليت هايش را ادامه داد و بارها و بارها راه جبهه را در پيش گرفت. از آن جا كه پاسداري از دين و كشور را وظيفه خود مي دانست، در سال 1362 به عضويت رسمي سپاه درآمد. از آن به بعد، با پوشيدن لباس سبز سپاه، كه آن را مقدس مي دانست و به آن عشق مي ورزيد، اهداف خود را مصرانه تر از قبل پي گرفت. زماني كه به مرخصي مي آمد، نيز كار و تلاش را رها نمي كرد و با شركت در برنامه هاي بسيج و سپاه، به سازماندهي نيروهاي حزب الله مي پرداخت.
احمد، در دوره هاي مختلف آموزشي، از جمله: آموزش هاي آبي _ خاكي و دورۀ عالي غواصي، شركت كرد و با مهارت هايي كه آموخته بود، در عمليات هاي متعددي حضور يافت. رزمندگاني كه با او در عمليات هاي والفجر، بيت المقدس، خيبر، بدر و عمليات كربلاي 1 تا
5 شاهد حضور بي دريغ و جوانمردانه اي احمد بودند و همچون كوه هاي سر به فلك كشيدۀ كردستان و غرب و دشت ها و باتلاق هاي جنوب، خاطرات دلنشيني از او به ياد دارند.
گرچه در بسياري از امور نظامي مهارت فوق العاده اي داشت، كمتر حاضر مي شد كه مسئوليتي را بپذيرد. تنها در عمليات كربلاي 4 و 5 معاونت پدافند تيپ 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت. او كه در مبارزه با دشمن سراز پا نمي شناخت، بارها و بارها تا مرز شهادت پيش رفت و با جسمي مجروح بازگشت. تا اين كه به تاريخ 29/10/1365 در عمليات كربلاي 5، در حالي كه مي كوشيد، تانك هاي به جا مانده از دشمن فراري را جمع آوري كند، مورد اصابت تركش خمپارۀ دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. پيكرش را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند.
منابع زندگينامه :بحربي ساحل،نوشته ي فهيمه محمدزاده، نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1381
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين صنعتكار : فرمانده اطلاعات لشكر 8زرهي نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) او روحاني بود. در سال 1337 در كاشان متولد شد و پس از طي دوران مدرسه به حوزه علميه وارد شد و به تحصيل معارف اسلامي پرداخت. در سال 1361 براي اولين بار به جبهه عزيمت كرد و آنچنان تحت تاثير عرفان حاكم بر جبهه واقع شد كه گفت: تا زنده ام در جبهه خواهم بود. و بر سر پيمان خود ماند تا در جبهه شربت شهادت نوشيد.
قابليت هاي زياد او در كنار جذابيت فوق العاده و اخلاق پسنديده اش اش باعث شده بود كه همه
نيروهايش لشگر آرزو كنند تحت فرماندهي صنعتكار فعاليت نمايند. او مسئوليتهاي زيادي داشت, فرمانده واحد تخريب، واحد آموزش، عمليات و يگان دريايي لشكر 8 از جمله مسئوليتهاي اين شهيد بزرگواراست. در اين مدت هر جا حسين بود همه مي خواستند آنجا بروند. وي در تمام عمليات لشگر، شركت فعالانه داشت و هر محوري كه صنعتكار مسئولش بود ,خاطر فرماندهان راحت و آسوده بود, چون مي دانستند به خوبي و با شجاعت و مديريت خاص خود از عهده انجام ماموريت بر خواهد آمد. شهيد صنعتكار هميشه چند صندوق از كتاب هاي حوزه را همراه داشت و زماني كه همه خسته از كار و فعاليت روزانه يا حتي كار شبانه روزي استراحت مي كرد, كتابي برداشته در گوشه اي به مطالعه مي پرداخت.
خاتمه عمر اين روحاني بر جسته و فرمانده شجاع لشكر اسلام در25 مرداد ماه سال 1365 بود. او كه جهت شناسايي منطقه عملياتي جديد وارد ميدان مين شده بود در اثر انفجار مين به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :
"آبشار ابديت"نوشته ي محمد رضا يوسفي كوپايي،نشر لشگر8زرهي نجف اشرف-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مرتضي صنعتي اسفيوخي : فرمانده بهداري تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) چهارم فروردين ماه سال 1326 در روستاي اسفيوخ يكي از روستاهاي شهرستان تربيت حيدريه متولد شد.
خواهرش مي گويد: «قبل از تولد او، پدر و مادرم نذر كردند كه اگر خداوند به آن ها پسري عطا فرمايد، نامش را مرتضي بگذارند و سقاي مسجد شود. بعد از تولدش او را عقيقه كردند و كمي بزرگ تر شد به عنوان سقا در مسجد به مردم آب مي داد. بسيار مهربان بود. در سلام
كردن پيشي مي گرفت. از همان كودكي نماز را اول وقت مي خواند. براي آموختن قرآن به مكتب رفت. در روستاي ما مدرسه نبود، او براي تحصيل به روستايي ديگر مي رفت و به خاطر علاقه ي زياد به درس اين مسافت طولاني را پياده طي مي كرد و تا ششم ابتدايي ادامه داد.»
به خاطر فقر اقتصادي و تنگدستي ترك تحصيل نمود.
كتاب هاي فرهنگي و كتاب هاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد.
در كارها با دايي اش مشورت مي كرد و از ايشان راهنمايي مي خواست. كساني را كه موافق با دين نبودند، ارشاد مي كرد و اگر آن ها به روش خود ادامه مي دادند، از آن ها كناره گيري مي كرد. در ايام محرم و صفر نوحه خواني مي كرد. صداي دلنشيني داشت.
مشكلات خودش را به تنهايي حل مي كرد و از كسي توقع كمك نداشت و مشكلات ديگران را در حد توان برطرف مي كرد. اگر زماني براي خانواده اش گرفتاري پيش مي آمد، مي گفت: «راضي باشيد به رضاي خداوند. گله نكنيد. اگر مورد تنگدستي قرار گرفته ايم، حتماً مشيت الهي در آن هست.»
در سال 1348، در 20 سالگي با خانم بي بي منيره موسوي ازدواج كرد. مدت زندگي مشترك آن ها 13 سال بود.
حاصل ازدواج آن ها 6 دختر به نام مريم، محبوبه، معصومه، فاطمه، نصرت و عصمت است. او دوست داشت فرزندان صالحي را تحويل جامعه دهد كه حافظ انقلاب باشند. او نيازهاي خانواده اش را از راه حلال تامين مي كرد. حتي به كارگري مي رفت تا محتاج ديگران نباشد.
او
در زمان جنگ تحميلي خانواده اش را با خود به اروميه و كرمانشاه برد. قبل از انقلاب در راهپيمايي ها شركت مي كرد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي عضو بسيج شد و شب ها در خيابان هاي شهر به نگهباني مي پرداخت.
از طريق بسيج به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و در سال 1360 عضو رسمي سپاه شد. در سپاه ادامه تحصيل داد و موفق به اخذ ديپلم شد.
به امام بسيار علاقه داشت، عكس ايشان را بالاي سرش مي گذاشت و مي گفت: «جانم فداي رهبر.» امام را چندين بار در خواب ديده بود.
با شروع جنگ تحميلي براي دفاع از دين، ميهن، مقابله با تجاوزگران و لبيك گفتن به نداي رهبر انقلاب، جبهه را بر همه چيز ترجيح داد. او احساس مي كرد كه به حضورش در جبهه نياز است، به همين خاطر خانواده اش را ترك كرد و به جبهه رفت.
او فرمانده ي بهداري بود. در تيپ ويژه شهدا مسئوليت داشت. از سمتش در جبهه چيزي نمي گفت و خانواده اش از سمت او در جبهه اطلاعي نداشتند. او خود را يكي از سربازان اسلام معرفي مي كرد.
زماني كه به مرخصي مي آمد، در پايگاه بسيج فعاليت مي كرد، به تشويق مردم براي رفتن به جبهه مي پرداخت و كمك هاي مردم را براي جبهه جمع آوري مي نمود. هر موقع كه به مرخصي مي آمد، بلافاصله به جبهه برمي گشت.
در جبهه مداحي مي كرد. پيش نماز و امام جماعت بود. با ملايمت با افراد برخورد مي كرد. حتي اگر كسي اعتقادات مذهبي را ناديده مي گرفت، با
او صحبت مي كرد و او را به راه راست هدايت مي نمود.
مصطفي داروغه ( دوست شهيد ) مي گويد: «مشكلات را با توكل به خدا حل مي نمود. علاقۀ زيادي به امام زمان (عج) داشت. ايشان به ما توصيه مي كردند: پيرو ولايت فقيه و امام باشيد. در خط انقلاب و اسلام حركت كنيد. در جبهه ها حضور يابيد.»
آرزوي سلامتي امام، پيروزي انقلاب و باز شدن راه كربلا را داشت.
مرتضي صنعتي در يك عمليات براي كمك به افرادي كه در باتلاق افتاده بودند، رفت و چون آن منطقه توسط دشمن شناسايي شده بود، مزدوران عراقي خمپاره اي به آن منطقه مي زنند كه تركش خمپاره به او اصابت مي كند و به شهادت مي رسد.
مرتضي صنعتي در تاريخ 3/5/1364 در اشنويه كردستان به علت اصابت تركش خمپاره به ديدار حق شتافت. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام بنياد تعاون سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
سال 1332 در شهرستان قم در خانواده اي روحاني به دنيا آمد. هم پاي پدر، دوران كودكي را در محافل قرآني و اهل بيت (ع) گذراند و نوجوانيش را با ترغيب و تشويق پدر با مبارزات عليه رژيم پهلوي سپري كرد. تلاش بي وقفه او در راه افشاي مفاسد حكومتي، باعث شد تا بارها به دست عوامل ساواك دستگير ، شكنجه و زنداني گردد. آخرين بار در اوج گيري انقلاب اسلامي و طليعة پيروزي همراه با ديگر زندانيان سياسي از زندان آزاد شد. او تا پيروزي انقلاب اسلامي، در حركت هاي مردمي و راه پيمايي ها شركت
جست و در استقبال از حضرت امام به عنوان عضو كميتْ استقبال از امام عاشقانه تلاش كرد.
وي در حماسة 19 تا 22 بهمن 1357 در تسخير مراكز مهم وپادگان ها، نقش ارزنده اي را ارائه نمود.
سيد محمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي در تشكيل كميتة انقلاب اسلامي محله خود همت پي گيرانه اي داشت. در مبارزه با عوامل فساد و ايادي نفاق، به طور جدي در صحنه حضور يافت و بدين وسيله مسير خدمات ارزنده اش را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ادامه داد و به عضويت آن در آمد. ديري نپاييد كه ستاد مبارزه با مواد مخدر را راه اندازي كرد و شناسايي عوامل توزيع و دستگيري آن ها و متلاشي كردن باندها بزرگ و خطرناك به صورت برجسته ايفاي وظيفه نمود.
او، پس از آغاز جنگ تحميلي، مركز اعزام نيروي سپاه را تشكيل داد و در كار سازماندهي و اعزام نيرو در سپاه به طور خستگي ناپذير و فعالانه كوشيد.
سيد محمد، كار بزرگي را در سپاه بنيان نهاد و منشاء تحولي در ترابري سپاه شد. خنثي سازي توطئه رژيم بعث عراق پس از انهدام پل ارتباطي كالاهايي كه از تركيه به كشور، هدايت مي شد، سرعت چشم گير در جابه جايي نيروها و تجهيزات رزمي در علميات كربلاي 8 در بند مهم فاو و ايجاد يك باند مراسلاتي از طريق قايق هاي عاشورا و تاسوعا در اروند اعزام لودرها و بلدوزرها در ساخت جاده هاي ارتباطي جبهه و سنگرهاي رزمندگان ... همه و همه، دشمن را به انزوا كشاند.
برابر اسناد موجود، او در عمليات شلمچه به تنهايي در يك شب، دو هزار وسيلة
سنگين را به خطوط مقدم جبهه رساند و شبانه در استقرار مواضع و سلاح هاي سنگين همت گمارد.
حضور مستمر سيد محمد در صحنه هاي رويارويي با بعثيان و مديريت پشتيباني او در زير انبوه بمب هاي شيميايي .... زخم هاي عميقي را بر پيكر او وارد ساخت تا آن جا كه سالها پس از جنگ اين دردها را تحمل مي كرد.
ستاد ترابري سيد محمد نه فقط در دوران دفاع مقدس كه همزمان به عنوان بازوي خدمات كشور براي همه ارگان ها، شناخته شده بود. درسيل سيستان و بلوچستان در ساخت سيل بند آن منطقه فعالانه وارد عمل شد.
گروه او در زلزلة رودبار اولين گروهي بود كه به التيام زخم هاي مردم پرداخت و هم او بود كه در ساخت حرم و حسينية حضرت امام خميني نقش مهمي را ايفا نمود و در روزهايي كه ايران اسلامي در سوگ ارتحال رهبرشان به عزا نشسته بودند در طول دوماه به طور شبانه روزي زيارت گاه مشتاقان را بناكرد.
سيد محمد به جهت مصدوميت شيميايي، بارها در داخل و خارج از كشور تحت درمان قرار گرفت و آرام آرام چون شمعي سوخت و در نهايت در روز چهاردهم شهريور 1374 به لقاء پروردگار خود شتافت. منابع زندگينامه :افلاكيان زمين(دفتر هشتم)نوشته ي محمدحسين عباسي ولدي،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم(ع) لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«ناصر علي صوفي » در سال 1341 در اردبيل به دنيا آمد .تا سال چهارم متوسطه تحصيل كرد وبه عنوان بسيجي در جبهه ها حضور يافت.
او از روزي كه به جبهه رفت حضوري مستمر داشت تادر تاريخ 20/9/ 1365 در عمليات كربلاي 5
،در منطقه شلمچه به در جه رفيع شهادت نايل آمد. .شهيد صوفي ،به هنگام شهادت شهادت مسئوليت جانشين گردان قاسم (ع) از لشكر 31 عاشورا را به عهده داشت .
دلا ...به چشم بصيرت نگر ،كه خامه رحمت نوشته بر در جنت ،به خط قدسي كوفي
تو پاك و خالص و نابي ،چگونه وصل نيايي ؟ در آ ،درآ، كه زماني ،شهيد ناصر ناصر صوفي !
منابع زندگينامه :"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
امير سپهبد علي صياد شيرازي در سال 1323 در كبود گنبد مشهد در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. مادرش شهربانو و پدرش زياد نام داشت. پدرش، كه از عشاير فارس بود، به استخدام ژاندارمري در آمد و سپس به ارتش منتقل شد. او از جاذبه اي خاص برخودار بود، از اين رو علي تحت تأثير پدر از كودكي به ارتش علاقه مند شد. او به همراه پدر و خانواده، مانند ديگر خانواده هاي نظاميان، از شهري به شهري مهاجرت مي كرد. شهرهاي مشهد، گرگان، شاهرود، آمل، گنبد و سرانجام گرگان محل پرورش وي شدند. او سال ششم متوسطه را در تهران گذراند و در سال 1342 موفق به اخذ ديپلم گرديد. او در سال 1343 در كنكور دانشكده افسري شركت كرد و پذيرفته شد. علي از بدو ورود به دانشكده به جديت در درس و پاي بندي به مذهب شهرت يافت. و سرانجام در مهرماه 1346 در رسته توپخانه دانش آموخته شد و با درجه ستوان دومي وارد ارتش گرديد. او پس از طي دوره آموزشي در شيراز و اصفهان به لشگر تبريز و سپس لشگر
زرهي كرمانشاه منتقل شد. او در سال 1350 براي گذراندن دوره آموزش زبان انگليسي به تهران آمد و پس از پايان كلاس و جديت در تحصيل سرانجام خود از استادان زبان انگليسي شد. ستوان يك علي صياد شيرازي تصميم گرفت با دختر عمويش، خانم عفت شجاع ازدواج كند اما به دليل اين كه محمود، عموي علي، از مخالفان شاه بود، ساواك با اين ازدواج موافقت نكرد، اما سرانجام در اثر اصرار علي، ارتش با اين وصلت مبارك موافقت كرد. علي در سال 1352 به دليل لياقت ها و دقت هايش در كار، براي تكميل تخصص هاي توپخانه از طرف ارتش به آمريكا اعزام شد تا دوره هواسنجي بالستيك را بگذراند. او اين دوره آموزشي را در شهر فورت سيل از ايالت اوكلاهما، در منطقه اي نظامي، با موفقيت طي كرد. در اين دوره فشرده ستوان همچون مبلغي مذهبي به دعوت آمريكاييان به اسلام مي پرداخت و در مجالس بحث و مناظره آنان شركت مي كرد. او در بين آشنايان جديدش به مرد مذهبي مشهور شد. او پس از گذراندن دوره، با تخصصي جديد و روحيه اي با نشاط به ايران مراجعت كرد. ارتش براي استفاده از دانش نظامي ستوان، او را در سال 1353 به اصفهان _ مركز توپخانه _ منتقل كرد. علي در اصفهان با يافتن دوستان جديد مطالعات مذهبي خود را پي گرفت و شخصيت سياسي خويش را در اين دوره قوام بخشيد. او در نامه اي كه براي سرگرد محمد مهدي كتيبه، يكي از افسران مذهبي، ارسال كرد اين جمله را نوشت: «در مورد برنامه هاي مذهبي بحمدالله پيش مي رويم مخصوصاً
در آن قسمت كه مي دانيد». اين جمله حساسيت ضد اطلاعات را برانگيخت و از آن پس وي تحت مراقبت قرار گرفت. آنها پس از تحقيق و مراقبت متوالي، او را «متعصب مذهبي» معرفي كردند و مراقبت از وي را شدت بخشيدند. جالب اين است كه هركس از افسران را به مراقبت وي مي گماردند يا تحت تأثير روحيه او قرار مي گرفت و گزارش مثبت براي او رد مي كرد يا صياد را از مراقبت و مأموريت خود خبر مي داد و يا از اول با چنين مأموريتي مخالفت مي كرد. سروان صياد هم زمان با اوج گيري مبارزات ملت مسلمان ايران به رهبري امام خميني تقيه را كنار گذارد و در ارتش علناً به دفاع از علماي اسلام و حكومت اسلامي پرداخت و سرانجام به دليل اين كه در بين افسران، تبليغات ضد رژيم مي كرد، ضد اطلاعات از قرار دادن جنگ افزار در اختيار وي ممانعت كرد و اعلام نمود كه از واگذاري مشاغل حساس به او خودداري شود. سرانجام سروان در 19 بهمن دستگير و زنداني شد اما ديري نپاييد كه انقلاب به پيروزي رسيد و او هم مانند همه مردم ايران آزاد شد. دوره دوم زندگي سرهنگ صياد بعد از پيروزي انقلاب اسلامي آغاز مي شود: او پس از پيروزي انقلاب اسلامي با رحيم صفوي و حجت الاسلام سالك آشنا مي شود و با يكديگر پيمان مي بندند كه از پادگانهاي اصفهان حفاظت نمايند. اختلاف سروان با فرماندهان ارتش موجب آشنايي وي با حضرت آيت ا... خامنه اي مي گردد و از اينجا سرنوشت صياد به كلي تغيير پيدا كرد.
پس از حوادث كردستان، صياد با درجه سرگردي به همراه سردار صفوي به غرب اعزام مي گردد. و با هماهنگي ارتش و سپاه سنندج را آزاد مي كنند. لياقتهاي سرگرد در كردستان موجب مي گردد تا با درجه سرهنگي به فرماندهي عمليات غرب منصوب گردد. اختلافات سرهنگ با بني صدر اولين رئيس جمهوري اسلامي موجب بركناري وي و خلع دو درجه مي گردد. اما ديري نپاييد كه بني صدر سقوط كرد و شهيد رجايي به رياست جمهوري رسيد و سروان مجدداً با دو درجه به غرب كشور اعزام مي شود. سرهنگ با تأسيس قرارگاه حمزه سيدالشهداء لشگرهاي 64 اروميه و 28 كردستان و تيپ هاي 23 نيروي ويژه هوا برد و تيپ 30 گرگان شهرهاي بوكان و اشنويه را آزاد كرد. در هفتم مهرماه 1360 به خاطر رشادت ها و لياقتها توسط رهبر معظم انقلاب حضرت امام خميني (ره) به فرماندهي نيروي زميني منصوب شد. او با هماهنگي با سپاه قهرمان پاسداران انقلاب اسلامي در عمليات طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، مسلم بن عقيل، مطلع الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4، 8، 9، عمليات خيبر و بدر و قادر شركت نمود و پيروزي هاي بزرگي را براي ايران اسلامي به ارمغان آورد كه بي شك در تاريخ امت اسلامي به عظمت خواهد ماند. سرهنگ در مرداد سال 1365 از فرماندهي نيروي زميني استعفا داد و با پيشنهاد آيت الله خامنه اي و تصويب رهبر انقلاب به سمت نمايندگي امام در شوراي عالي دفاع منصوب شد. در سال 66 به درجه سرتيپي نايل آمد. سرتيپ صياد شيرازي در سال 67 در عمليات مرصاد
كه مرزهاي غرب ايران مورد هجوم منافقين قرار گرفته بود شركت و با روحيه اي بسيجي ضربات محكمي را بر پيكر مزدوران منافق وارد كرد. سرانجام صياد شيرازي در مقام جانشيني رياست ستاد كل به خدمت مشغول شد. تيمسار سرتيپ صياد شيرازي در 16 فروردين 1378 همزمان با عيد خجسته غدير با حكم مقام معظم فرماندهي كل قوا به درجه سرلشگري نايل آمد. پس مانده هاي زخم خورده مرصاد در صبح روز 21 فروردين 78 ، فاتح بزرگ فتح المبين و بيت المقدس و يكي از بزرگترين سرمايه هاي كشور را در تروري ناجوانمردانه آماج تيرهاي كينه خود قرار دادند و قامت استوار امير ارتش اسلام را به خاك افكندند. روحش شاد.
منابع زندگينامه : خاطرات امير سپهبد صياد شيرازي _ مركز اسناد انقلاب اسلامي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين صيادي : فرمانده گروهان اول از گردان امام سجاد(ع)لشگر8نجف اشرف(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1324 در روستاي شاه بلاغ در استان زنجان ودر يك خانواده مذهبي به دنيا آمد. ايشان از اول زندگي علاقه وافري به اسلام ومكتب امام حسين (ع) داشت. فردي مردم دوست و مهربان و دلسوز بود. به همه احترام مي گذاشت و مورد احترام همه بود.علاوه بر كشاورزي به كار تحصيل در تنها مدرسه روستا پرداخت و پايان نامه كلاس ششم قديم را گرفت .بعداز آن براي كمك به پدر در كار خانه سيمان آبيك مشغول به كار شد. ايشان در سال 1352 با دختر خاله اش ازدواج كرد و صاحب 5 فرزند مي باشد .درسال1353 همراه پدر و مادر به شهر زنجان كوچ كرد . در زمان انقلاب از آن جواناني
بود كه بر عليه رژيم مبارزه مي كرد . هميشه عكس و اعلاميه امام را توزيع مي كرد به طوريكه يكبار مامورين خانه ايشان را زيرو رو كردند و چون چيزي پيدا نكردند، رفتند. چندين بار هم در تظاهرات و درگيري با سربازان به شدت مجروح شد. هرگز از ادامه مبارزه دست بر نداشت تا اينكه انقلاب به پيروزي رسيد و ايشان در كميته مشغول به خدمت شد.اوبراي حفاظت ازدستاوردهاي انقلاب شبها در كوچه و خيابان ها به نگهباني مي پرداخت تا اينكه به فرمان امام سپاه تشكيل شد وايشان در سال 1357 به سپاه پيوست.
ايشان با فرمان تشكيل بسيج ، اولين پايگاه مقاو مت را در مسجد محل سكونت خود تشكيل دادو شروع به آموزش دادن جوانان انقلابي كرد . هميشه با منافقين و ضد انقلاب در حال درگيري و مشاجره بود. نا امن شدن منطقه كردستان داوطلبانه به آن منطقه رفت.او بيش از 15 بار به جبهه رفت.دربيشتر عملياتي كه ايران براي دفاع در برابر دشمن انجام مي داد،حضور داشت .چندين بار به شدت مجروح شد . در سال 1366 در عمليات نصر 7 در منطقه سر دشت جاويدالاثر شد . ايشان هميشه به ديگران كمك مي كرد . براي خانواده محترم شهدا احترام زيادي قائل بود. ايشان هميشه به خانواده سفارش مي كرد كه نماز بخوانند و امام را تنها نگذارند . با منا فقين تا پاي جان مبارزه كنند و در مورد امر به معروف و نهي از منكر خيلي حساس بود و مردم را به امر به معروف و نهي از منكر دعوت مي كرد .مورداعتمادبود، جوانان محل در هر
كاري اول از او نظر خواهي كرد مي كردند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يعقوب علي صيدي : قائم مقام فرمانده گردان ابوذر (ره)لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) نهم بهمن ماه 1333 در روستاي عقيل آباد به دنيا آمد. سال هاي اول كودكي خود را در همان روستا طي كرد و تا كلاس ششم ابتدايي تحصيل كرد. دوران نوجواني را نيز با تلاش و كوشش بسيار گذراند تا به سنين جواني رسيد و در هجدهم خرداد 1351به خدمت سربازي رفت . بعد از به پايان رسيدن دوره ي خدمت در سال 1353 ازدواج نمود.
در دوران مبارزه با طاغوت او زحمات وتلاشهاي زيادي متحمل شد.
دهم فروردين ماه 1360 به عضويت سپاه درآمد تا بيشتر به ميهن اسلامي خود خدمت كند. در طول خدمت خود در سپاه تا زمان شهادت مسئوليت هاي مهمي را برعهده گرفت كه از مسئول گشت و بازرسي شروع و تا فرماندهي گردان پيش رفت تا بالاخره پس از 32 سال عمر پر بركت در تاريخ 10/4/1365 در عمليات كربلاي يك در منطقه عملياتي مهران در اثر اصابت تركش به ناحيه شكم به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يوسف ضياء سرابي : فرمانده آموزش نظامي لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) تولدش سال 1338 بود .در يك خانواده صميمي در شهرستان تبريز به دنيا آمد.
تحصيلات ابتدائي و راهنمايي را با موفقيت طي كرد و وارد « هنرستان صنعتي وحدت » تبريز شد. او در آن سالهاي خوف و خطر كه سياهي ، سايه در همه جا گسترانيده بود و گزمه هاي وحشت طاغوت در كوي و برزن
بر طبل خفقان مي نواختند ، همگام با مردم د رمبارزات عليه رژيم ستم شاهي شركت نمود.
در « مسجد حاجي اسد كوچه باغ » فعاليت هاي مذهبي و انقلابي خود را تداوم بخشيد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در انجمن اسلامي دانش آموزان به فعاليتش ادامه داد و در حمايت از دستاوردهاي انقلاب اسلامي لحظه اي غفلت و سستي نكرد.
سال 1359 به عضويت رسمي سپاه در آمد و در زمستان همان سال در دوره دهم آموزش سپاه در پادگان سيد الشهداء ( خاصبان ) تبريز شركت نمود و در حين دوره آموزشي و به عنوان يكي از نفرات ممتاز دوره شناخته شد. پس از ارزيابي مربيان و مسئولين پادگان به دليل داشتن نظم و ايمان و اخلاص و پشتكار و نيز وضعيت جسماني مناسب جهت گذراندن آموزش دوره مربيگري به پادگان امام علي (ع) تهران اعزام شد. بعد از دو ماه آموزش در رسته مخابرات رتبه عالي را به دست آورد و به همراه جمعي ديگر از برادران به منطقه شوش اعزام و بعد هم به دشت عباس رفت تا به نبرد با نيروهاي متجاوز عراقي بپردازد.
در اوائل فروردين ماه 1360 به تبريز بازگشت و در « پادگان سيد الشهدا (ع) » به عنوان مربي مخابرات مشغول تدريس شد . آموزشهاي « شهيد ضياء » در امورات نظامي بسيار موثر واقع شد و تحسين مسؤولين پادگان را بر انگيخت . او ضمن اينكه مسؤول مخابرات بود همواره در رزمهاي شبانه و آمادگيهاي رزمي شركت مي جست و در اثر اين همه كوشش و جديت به عنوان يكي از مربيان نمونه و با تجربه
تاكتيك و سلاح انتخاب گرديد تا در سنگر تدريس تاكتيك نيز خدمات ارزنده خود را استمرار بخشد. بعد از اتمام دوره سيزدهم , اين پادگان او به سوسنگرد عزيمت كرد. در منطقه سوسنگرد پس از نبردي سخت با مزدوران عراقي از ناحيه پا مجروح شد و به آموزش نظامي تبريز بازگشت. از آنجائي كه عشق و علاقه شديدي به جبهه داشت بيش ا زچند ماه نتوانست دوري از جبهه را تحمل كند و در سال 1362 دوباره به ديار عاشقان سفر نمود و در آموزش نظامي لشگر عاشورا مشغول آموزش برادران رزمنده شد. سعي و تلاش شبانه روزي خود را در جهت سر و سامان بخشيدن به امورات نظامي آغاز كرد و در اندك مدتي توانست به كمك رهنمودهاي « سردار شهيد مهدي باكري » تحولات اساسي در سطوح مختلف آموزش به وجود آورد و به كادر سازي لشگر در دوره هاي دسته ، گروهان ، گردان ، خدمات قابل توجهي ارائه دهد . به همت شهيد ضياء براي اولين بار « اردوگاه آموزشي ابوذر » تشكيل شد و مدتي بعد از طرف مسئولين لشگر او به عنوان « معاون آموزش نظامي و مسئول اردوگاه » معرفي شد. با حضور حدود هشتاد نفر از كادر كليدي و شاخص لشگر اولين دوره فرماندهي گردان به كمك شايان توجه شهيد ضياء در اردوگاه ابوذر واقع در گيلان غرب تشكيل يافت و ثمرات پربار آن در عمليتهاي بعدي آشكار گرديد.
شهيد ضياء به كمك ديگرهمرزمان كيفيت آموزش را در لشگر ارتقاء دادند و توانستند تلفات را در امر آموزش به حداقل برسانند.
آنها با برنامه ريزيهاي دقيق توانستند در اين
كلاسها ، دوره هاي فرماندهي را با حضور سرداران بزرگ اسلام همچون « شهيد مهدي باكري، شهيد حميد باكري، شهيد مرتضي باغچيان و برادر مصطفي مولوي » برگزار نمايند كه اين امر باعث شد كادر لشگر عاشورا يكي از كادرهاي نمونه در سطح سپاه باشد.
د راثر اين رشادتها و لياقتها كه شهيد ضياء از خود بروز داد به عنوان « مسئول آموزش نظامي لشكر عاشورا » تعيين و منصوب گرديد. او در اين سمت نيز در هواي گرم جنوب و سرد غرب به آموزش كادر و نيروهاي لشگر ادامه داد و هميشه اصرار داشت كه آموزش نظامي بسيجيان و پاسداران بايستي در حدّ اعلا باشد تا در هنگام رزم بتوانند بر دشمن زبون غالب آيند.
در طول چند سالي كه د ر جبهه داشت از نزديك شاهد شهادت و فراق ياران و عزيزترين همرزمان خود بود و همواره درتب و تاب اين فراق مي سوخت و خود را مستحقّ اين هجران جانسوز نمي ديد ؛به ويژه در شبهاي عمليات بي قراري او به اوج مي رسيد و دليرانه با قبول ماموريتهاي حساس به استقبال شهادت مي رفت. با شروع عمليات والفجر هشت , شعله عشقي كه در نهاد او بر افروخته شده بود شعله ور تر شد و نور يقين ، غبار ترديد را از وجود او زدود .
پس از دو ركعت نماز عشق ، در منطقه عملياتي فاو با خون خود بذر عشق را در نگار خانه آفرينش رنگين ساخت. و بار امانتي را كه در حوصله آسمان نبود و كوهها از قبول آن سرباز مي زدند بر دوش كشيد . و لذت جراحات
عاشقي را بر جان خريد و نشان داد كه راه عشق دشوارتر از آن است كه هر موجودي بتواند آن را طي كند.
در دومين روز عمليات پيروزمندانه والفجر هشت خلعت زيباي سعادت را بر قامت رعناي خويش برازنده ديد و سپس پاي به عرصه پيكار نهاد و پس از نبردي دليرانه در اثر اصابت تركش خمپاره در قرارگاه امن الهي منزل گزيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بخش موچش كردستان
شهيد جعفر طالبي در سال 1336 در بخش سريش آباد از توابع شهرستان قروه تولد يافت .تا پايان سال پنجم ابتدايي به تحصيل ادامه داد و به دليل كمبود ها ومشكلات مالي تحصيل را رها ساخت و همراه پدر بزرگوارش به كارگري پرداخت .در زمان اوجگيري شعله هاي انقلاب به خدمت سر بازي فرا خوانده شد .در زمان سربازي به خاطر فعاليت هاي سياسي عليه رژيم منفور پهلوي و پخش اعلاميه هاي امام خميني به شش ماه حبس محكوم گرديد .در سال 1358 يعني اندكي پس از تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد مقدس در شهرستان قروه در آمد .
بعد از ايفاي وظيفه در سمتهاي مختلف ؛ فرمانده عمليات دربخش مو چش ،يكي از مناطق تابعه استان كردستان شد .اودر عمليات پاكسازي شهرستان سنندج از وجود ضدانقلاب، از ناحيه گردن مجروح شد .در تاريخ 25/9/1361 هنگام باز گشت از عمليات در كمين گروهكهاي ضد انقلاب افتاد و به شهادت رسيد .نيرو هاي ضد انقلاب بعد از به شهادت رسانيدن شهيد طالبي پيكر مطهر او را سوزاندند .
از شهيد طالبي يك فرزند پسر به يادگار مانده است .
ظاهري آرام و
قلبي مهربان داشت ؛وقتي كه به صو رت او نگاه مي كردي سادگي و مهر باني را مي ديدي .تواضع و فرو تني در وجود او موج مي زد .آرام بود كمتر حرف مي زد.مهربان بود به كسي بي احترامي نمي كرد .از كمك به تهيدستان لذت مي برد .در بحبوحه ي جنگ ودرگيري هم از نماز غافل نمي شد .در كارهاي خود مشورت مي كرد و از ديگران راهنمايي مي خواست .
به مال دنيا چندان اهميتي قائل نمي شد و بيشتر به آخرت مي انديشيد .شجاع بود ؛از دشمنان اسلام نمي هراسيد .خدمت به قرآن و اسلام را افتخار مي دانست هميشه براي شهادت آماده بود و هر گاه كه براي عمليات اعزام مي شد غسل شهادت مي كرد ؛از آشنايان و خانواده مي خواست كه براي شهادت او دعا كنند .به مطالعه كتابهاي مذهبي بالا خص كتابهاي شهيد مطهري و شهيد بهشتي علاقه خاصي نشان مي داد .به حضرت امام (ره )عشق مي ورزيد و به سربازي ايشان افتخار مي كرد . رعايت حجاب و تمام شئو نات اسلامي را توصيه مي فر مود .نابودي دشمنان اسلام و برقراري عدل و برابري رااز بزرگترين آرزو هاي خود مي دانست .شهيد طالبي درسايه پدري پرورش يافت كه او نيز در تاريخ 9/2/1366 در محل سلمانيه عراق براثر اصابت تركش خمپاره شهيد شد .آري شهدا مرواريد هايي هستند كه در صدف ايثار و جوانمردي ساخته مي شوند و در درياي پاكي و اخلاص به تكامل و تعالي مي رسند . منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد نياز علي طالبي : فرمانده گردان
امام حسن (ع)لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دوازدهم خرداد ماه سال 1333 متولد شد. دوران كودكي و نوجواني را با بازي و تحصيل پشت سر گذاشت و تا كلاس ششم ابتدايي درس خوانداما به دليل مشكلات مالي از ادامه تحصيل باز ماند.
در سال 1352 به خدمت سربازي رفت .دوسال بعد به آغوش گرم خانواده بازگشت وازدواج كرد و ثمره اين ازدواج مبارك دو پسر به نام هاي عبدالرضا و ابوذر است .
سالهاي بعد از خدمت سربازي او همزمان بود با اوج گيري مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ديكتاتوري محمدرضا پهلوي. اونيزهمگام با ساير مردم در اين راه تا پاي جان تلاش كرد.
شناختي كه او از ماهيت وابسته وفاسد حكومت شاه در دوره ي سربازي پيدا كرده بود تحرك بيشتري براي تلاش , مبارزه ومجاهدت درراه پيروزي انقلاب ايجاد مي كرد.
انقلاب اسلامي كه به پيروزي رسيد,او خيلي خوشحال بود ,احساس مي كرد از قفس آزاد شده است. هرجا نياز به كمك بود او حضور داشت ,شيريني پيروزي انقلاب اسلامي هنوز بر كام مردم ننشسته بود كه خرابكاري هاي ضد انقلاب ودشمنان داخلي وخارجي شروع شد.در راس همه ي اين توطئه ها ,جنگ تحميلي عراق به نمايندگي از دنياي زور و زر و تزوير ,بر عليه مردم و حكومت جمهوري اسلامي بود.
بعد از حمله رژيم بعثي عراق به ميهن اسلاميمان و شروع جنگ در هجدهمين روز از جنگ يعني درتاريخ 17/7/1359 به عضويت سپاه در آمد تا بيشتر بتواند به انقلاب و وطن خود خدمت كند .بعد از آن راهي جبهه شد.
او در اولين نوبت حضور در جبهه به عنوان مسئول گروه
اعزامي از اراك به جبهه رفت. مدتي بعد به عنوان مسئول اسلحه خانه به خدمت خود ادامه داد.
بعد از آن فرمانده گروهان شد و آخرين مسئوليت وي فرماندهي گردان پياده لشكر 17 علي ابن ابي طالب (ع)بود.
در تمام صحنه هاي جنگ وعمليات ايران بر عليه دشمنانش فعالانه شركت داشت و دمي از پاي ننشست تا اين كه در تاريخ 2/3/61 يك روز قبل از آزاد سازي خرمشهر قهرمان از وجود ناپاك متجاوزين در عمليات الي بيت المقدس در اثر اصابت تركش خمپاره به قسمت پهلو و سر به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد بيژن طاهري : قائم مقام فرمانده گردان حضرت رسول (ص) تيپ 44 قمربني هاشم(ع)(سپاه پاسدران انقلاب اسلامي)
روستاي «سورك» در استان «چهارمحال و بختياري»، در اوايل دي ماه سال 1332، شاهد تولد كودكي بود كه بعدها يكي از شجاع ترين فرزندان اين آب و خاك شد. كودكي او همراه بود با مشكلات و سختي هاي فراوان، كه او، خانواده اش و ساير مردم روستا نشين ايران، در آن سال ها با آن دست به گريبان بودند.
با مشكلات زياد بزرگ شد تا به نوجواني رسيد. اما نوجواني در آن زمان، مرحله اي بود كه از بچه هايي كه به اين سن مي رسيدند، انتظار فعاليت ها و كارهاي يك مرد يا زن كامل را مي شد داشت. زندگي در صحرا و بيابان هاي سرد و خشن چهارمحال، از بيژن يك مرد به تمام معنا ساخت. او در اين سن با چوپاني به خانواده اش كمك مي كرد تا امرار معاش نمايند. علاوه بر طبيعت بكر و خشن اين استان، وجود حيوانات
وحشي و درنده مثل گرگ و پلنگ، باعث مي شود در خيلي از مناطق، بدون اسلحه امكان تردد در آن نباشد؛ اما شهيد طاهري از دوران نوجواني در اين مناطق به چوپاني مي پرداخت و چندبار درگيري با اين حيوانات را تجربه كرده و ترس از آن ها نداشت.
وقتي او به سن جواني رسيد، فعاليت هاي انقلابي مردم ايران نيز به اوج خود مي رسيد. او در تمام تظاهرات و راهپيمايي ها، حضوري فعال داشت و يكي از مبارزين و انقلابيون مطرح منطقه بود. علاوه بر حضور در تمام صحنه ها، به ديگران هم سفارش مي كرد در مبارزات شركت كنند.
جنگ كه شروع شد، او از طريق بسيج به جبهه شتافت و مدت 5 سال به صورت متوالي و متناوب در گردان هاي عملياتي حضور داشت. هيچگاه نشد كه در مرخصي ها و حضور در خانواده، از مسئوليتش در جبهه و كارهاي خارق العاده اي كه انجام مي داد، حرفي بزند. هر وقت از او مي خواستند از خاطرات و كارهايي كه در جبهه انجام مي دهد حرفي بزند، از كارهاي ديگران و از ايثارگري ها رزمندگان تعريف مي كرد.
در عمليات بيت المقدس و قبل از اين كه عراقي ها از خرمشهر فرار كنند، پاي او زخمي مي شود، او وارد شهر مي شود و بي توجه به سربازان عراقي، وارد بيمارستان ارتش عراق شده و پاي زخمي اش را به دكتر عراقي نشان مي دهد. دكتر پاي او را باند پيچي مي كند و وقتي شهيد طاهري مي خواهد از بيمارستان خارج شود، دكتر عراقي متوجه مي شود او ايراني است كه شهيد طاهري قبل از اين كه دكتر عراقي دست به كاري بزند، او را مي كشد و به نيروهاي ايراني ملحق مي شود.
در يكي از عمليات هاي نفوذي كه او در شرق دجله،
عليه نيروهاي عراقي انجام مي دهد، به سختي زخمي مي شود كه نيروهاي خودي از او قطع اميد مي كنند. اما با كمال تعجب، دو روز بعد او را در ميان خودشان مي بينند كه لنگان لنگان راه مي رود. وقتي از او سؤال مي كنند مگر تو شهيد نشدي، به خنده مي گويد: مگر بادمجان بم آفت دارد؟ او آن شب مقداري از مسافت بين نيروهاي ايراني و عراقي را، به صورت سينه خيز طي مي كند و وقتي صبح مي شود، خودش را داخل گودالي مخفي مي كند و شب بعد با پاي تيرخورده، و به صورت سينه خيز خودش را به نيروهاي ايراني مي رساند. منابع زندگينامه :" گلواژه هاي ايثار"انتشارات كارخانه ذوب آهن اصفهان-1366
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حشمت الله طاهري : فرمانده گردان مالك اشترلشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در خانواده اي كشاورز و مذهبي ودر سال 1338 در روستاي “بورمحله” از توابع شهرستان” آمل” به دنيا آمد. در كودكي برحسب تعليمات خانواده به احكام ديني علاقه زيادي يافت و هر روز براي اداي فريضه نماز همراه پدر به مسجد مي رفت. دوران ابتدايي را طي سال هاي 50 _ 1344 در دبستان خيام زادگاهش گذراند. در اين ايام خانواده او در تابستان در روستاي ييلاقي تينه سكونت مي كردند. در آنجا تعدادي دام نيز داشتند كه حشمت به نگهداري آنها مي پرداخت. به علت نبود دبيرستان براي ادامه تحصيل به تهران مهاجرت كرد و نزد برادر بزرگ ترش سكني گزيد. سال هاي دبيرستان را در مدارس بايندر و مدرسه اسلامي احمديه با موفقيت گذراند و در سال 1356 موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. مدرسه احمديه با برنامه ها و فعاليتهاي مذهبي اثرات
معنوي در او گذاشت و او را با تعليمات و ارزشهاي اسلام آشنا كرد. در شرايط فرهنگي ضد ديني حاكم بر ايران حشمت به خودسازي مشغول بود و روحيه معنوي خاصي داشت. از چهارده سالگي عبادت او اطرافيان را تحت تاثير قرار مي داد. از سنين جواني دعاي «اللهم ارزقني الشهاده في سبيلك» زينت بخش قنوت نمازهايش بود. قبل از رسيدن به سنين بلوغ روزه مي گرفت و براي اينكه مزاحم ديگران نباشد از روشن كردن لامپ در وقت سحر خودداري مي كرد.
از سستي و تنبلي بيزار بود و بسيار فعال و پرتوان عمل مي كرد. در انجام امور بسيار سريع و بانشاط بود و با روحيه انجام وظيفه مي كرد. بسيار متواضع و بي آلايش بود. نسبت به پدر و مادر و اطرافيان با احترام و عطوفت بر خورد مي كرد. با اين ويژگي ها اخلاقي بين فاميل و دوستان به عنوان مشاوري فهيم مورد اعتماد بود. پس از اخذ ديپلم به زادگاهش بازگشت. با آغاز قيام مردم مسلمان ايران از جمله كساني بود كه در اين سالها با تلاش بي وقفه و روحيه اي خستگي ناپذير در تمام مراحل حساس انقلاب چه در تهران چه در زادگاهش شركت فعال داشت. در مراسم اربعين شهداي 19 دي 1357 كه در تبريز برگزار شد حشمت حاضر بود و زماني كه اربعين شهداي تبريز در يزد برگزار شد مشتاقانه به يزد رفت. از اربعين ديگر از شهري به شهر ديگر شركت مي كرد. در صورت لزوم خود را به آمل مي رساند و هسته مبارزه و گروههاي راهپيمايي را سازمان مي داد. علاقه خاصي به
ائمه اطهار و روحانيت مبارز همچون آيات عظام جوادي آملي و حسن زاده آملي داشت و در جلسات سخنراني آنان شركت مي كرد. به آداب و دستورات اسلامي علاقه قلبي داشت و مقيد بود كه هر فريضه اي را به جا آورد. به نظم و تربيت در كارها اهميت زيادي مي داد؛ فردي صبور، مهربان، متواضع و بردبار بود. بر امر به معروف و نهي از منكر تاكيد مي كرد و مي گفت : «بكوشيم هر كاري كه مي كنيم براي رضاي خدا باشد.» با تأسيس كميته انقلاب اسلامي از اولين نيروهاي كميته و با تشكيل سپاه پاسداران از نيروهاي تشكيل دهندة آن بود. بيست و يك سال بيش نداشت كه تدين او در بين نيروهاي سپاه زبانزدبود.
تقيد خاصي به قوانين داشت و قوانين نظام جمهوري لسلامي را از امور واجب تلقي مي كرد. به عنوان نمونه وقتي راهنمايي و رانندگي اعلام كرد ،موتور سواران بايد گاهي نامه داشته باشند با وجود مشغلة فراوان و نياز مبرم به وسليه نقليه در انجام وظايف، موتور سيكلت را در پاركينگ گذاشت و در اولين فرصت براي اخذ گواهينامه اقدام كرد و تا گواهينامه نگرفت از موتور سيكلت استفاده نكرد. اهل انفاق بود و به عمران آبادي توجه زيادي داشت. نقل است وقتي پدرش حاج حبيب اللّه در سال هاي 1357 عازم سفر حج بود پدر را قانع كرد تا به جاي وليمه حج، پول آن را در ساخت پل مورد نياز روستاي بورمحله هزينه كند. همچنين در سال 1358 حدود هزار متر مربع از زمين شاليزار پدر را براي احداث مسجد علي بن ابي طالب اهداء
كرد و به كمك مردم و دوستانش به ساخت مسجد همت گماشت.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در 24 شهريور 1358 مسئوليت عمليات سپاه آمل را به وي واگذار كرد و تا سال 1363 در اين سمت باقي بود. در سال 1358 به مدت يك ماه براي مقابله و سركوبي فراريهاي طاغوتي و گروههاي تجزيه طلب به كردستان اعزام شد. در اوايل سال 1359 كه سازمان چريكهاي فدايي خلق در شهر گنبد شورش ايجاد كردند ، او از جمله كساني بود كه داوطلبانه در سركوبي اشرار گنبد شركت داشت. به گفته يكي از فرماندهان عمليات طاهري يكي از عوامل اصلي پيروزي گنبد به شمار مي رود. او اولين مجروح آن نبرد بود و از ناحية دو دست مجروح شد و مدت سه روز در بيمارستان گنبد و بعد از آن در آسايشگاه ولي عصر تهران بستري بود.
اواخر اسفند سال 1359 براي سركربي اشرار سيستان و بلوچستان به مدت سه ماه به شهر سراوان اعزام شد. پس از بازگشت از اين مأموريت به همراه تني چند از دوستان خود در سال 1359 از سپاه استعفا داد اما جدايي وي از سپاه دوام چنداني نداشت و دوباره به سپاه بازگشت و با شتاب هر چه تمام تر به فعاليت هاي سابق خود ادامه داد.
در خرداد 1360 با خانم طيبه خزائي ازدواج كرد. خطبه عقد در مراسمي ساده توسط آيت اللّه جوادي آملي جاري شد. مراسم عروسي آنها در شب 31 شهريور 1360 كه با اولين سالروز جنگ تحميلي مصادف بود، برگزار شد.
به ندرت به مرخصي مي آمد و زود هم بازمي گشت اما سعي مي كرد
با محبت، خستگي هاي روحي مشكلات ناشي از عدم حضورش در خانه را جبران كند. هرگز خستگي ناشي از كار را در خانه منتقل نمي كرد. در ايام درگيريهاي جنگل با وجود مشغله بيست و چهار ساعته وقتي به خانه مي آمد با بذله گويي و شوخي محيط خانه را با نشاط و طراوت مي كرد و با اصرار در تهيه غذا و نظافت بچه ها مشاركت مي جست. طاهري مداح اهل بيت بود و به ائمه اطهار علاقه وافري داشت. در مراسم ماه محرم خصوصاً در روزهاي تاسوعا و عاشوراي حسيني بسيار فعال بود و همه ساله در ماه مبارك رمضان افطاري مي داد. شركت در نماز جمعه در راس همه امور او قرار داشت.
در سال 1360 به خاطر آشنايي طاهري با مناطق جنگلي و كوهستاني مازندران به عمليات كميته انقلاب اسلامي(سابق) مامور شد وبه عنوان فرمانده عمليات اين نهاد اقدامات ماندگاري را انجام داد. او در مدت تصدي اين سمت، توانست با سازماندهي نيروهاي كميته انقلاب اسلامي آمل بسياري از عوامل منافقين و گرههاي چپ را شناسايي و دستگير كند. هر گاه كسي را دستگير مي كرد با رأفت بسيار برخورد مي كرد و با برخوردهاي تند بعضي از نيروهاي سپاه يا كميته به شدت مقابله مي كرد. به زندانيان سركشي مي كرد و با آنها به صحبت و گفتگو مي نشست. حضور اودر فرماندهي عمليات همزمان بودبا عمليات اتحاديه كمونيستها در جنگلهاي آمل و شمال ايران، براي جداسازي قسمت شمالي كشور. در درگيريهاي جنگل كه يك سال و نيم به طول انجاميد، طرح و فرماندهي تيمهاي عملياتي را بر عهده داشت.
با حمله
اعضاي اتحاديه كمونيستها به شهر آمل حشمت تلاش بسياري در دفع آنها و نجات شهر داشت. به محض اطلاع از درگيري غافاگيرانه دشمن به سرعت خود را به كانون خطر يعني سپاه رساند و تمام آن روز را درگير بود. با شروع جنگ تحميلي در سال 1361 در سمت فرماندهي گروهان در عمليات بيت المقدس در جبهه هاي جنوب شركت كرد. ارادت خاصي به شهيد دكتر بهشتي داشت و همه ساله در شب هفتم تير ماه شام مي داد. از اعضاي فعال حزب جمهوري بود و در زمان حيات شهيد بهشتي فعاليتهاي چشمگيري داشت. با وجود اين هنگامي كه امام خميني فرمود نظاميان نبايد در هيچ حزب و گروهي عضويت داشته باشند از حزب كناره گيري كرد. در سال 1363 فرزند ديگرش به دنيا آمد و او را "زهرا" نام نهاد. به شدت مقيد بود هر آنچه را براي آسايش خود مصرف مي كند همسر و فرزندانش نيز از آن برخوردار باشند.
براي خانواده شهدا احترام خاصي قايل بود و نسبت به بيت المال حساسيت خاصي داشت.
در سال 1362به منظور پاكسازي جنگل به آمل برگشت. در اسفند همين سال در يكي از درگيري هاي منطقه شيميكوه به كمك نيرو هاي درگير رفت و پس از الحاق پاكسازي انجام شد. توانست به هنگام درگيري تمام مجروحان را به عقب برگرداند و از تلفات بيشتر جلوگيري كند. به خاطر تجربه زياد در نبردهاي شهري و جنگلي به نيروهاي تحت امر توصيه مي كرد در اوقات فراغت در تمام كوچه هاي شهر گشت بزنند تا با مناطق و كوچه هاي مختلف شهر آشنا شوند تا در مواقع خطر
حضور ذهن داشته باشند. توانايي او در برقراري امنيت در جنگل شايان توجه بود. پست هاي حساس را درست و مطابق اصول نظامي مستقر مي كرد. هر موقع كه خبري از حضور ضد انقلابيون در جنگل مي رسيد، بلافاصله بعد از طراحي عمليات به منطقه مي آمد. در اوايل سال 1363 زماني كه امنيت در جنگلهاي آمل برقرار شد، بار ديگر به جبهه هاي نبرد رفت. او جزء كادر اصلي لشكر ويژه 25 كربلا بود از ارديبهشت 1363 تا 16 خرداد 1363 در سمت معاون فرمانده گردان ملك اشتر مشغول خدمت شد. از تاريخ 8 ارديبهشت 1363 به مدت چهار ماه براي گذراندن دوره فرماندهي عالي از طرف مسئولان لشكر به پادگان امام حسين (ع) معرفي شد و توانست اين دوره را با موفقيت به پايان برد. پس از اتمام دوره به جبهه ها بازگشت. مي گفت : «تا جنگ هست مبارزه هم هست و من در جبهه ها مي مانم.» در اكثر عمليات از جمله بدر، عملياتهاي زنجيره اي قدس و . . . شركت مستقيم داشت. از تاريخ 18 مرداد 1363 تا 4 دي 1363 در سمت معاون گروه گشت در گردان مالك اشتر خدمت كرد. در عمليات بدر فعاليت گسترده اي در هورالهويزه و پاسگاه ترابه داشت.
در منطقه عملياتي ساده مي زيست و از امكانات موجود استفاده مي كرد، از اسراف و تبذير منتفر بود. براي استحمام بسياري به حمامهاي شهر مي رفتند اما او از همان حمام صحرايي پادگان بيگلو استفاده مي كرد. بر ذائقه خود تسلط كامل داشت.
حشمت طاهري از 5 دي 1363 تا 5 فروردين 1364 سمت معاون
فرمانده گردان مالك اشتر را به عهده داشت. فرماندهي گردن مالك اشتر را در تاريخ 6 فروردين 1364 پذيرفت در حالي كه بيست و شش سال بيش نداشت. در شبهاي عمليات جلودار بود و با سر دادن شعر و نوحه هاي عارفانه در تقويت روحيه رزمندگان تاثير بسيار داشت. در تابستان 1363 از ناحيه كمر مجروح شد و بعد از بهبودي بار ديگر به جبهه رفت. بعد از مدتي از طرف لشكر 25 كربلا مأموريت يافت تا راهيان كربلا در استان مازندران را براي حضور در جبهه هاي جنگ سازماندهي كند. در همين زمان محمد تيموريان از فرماندهان شجاع و به نام شهر آمل شهيد شد. طاهري كاروان كربلا را پس از سازماندهي در روز اعزام ابتدا براي تجديد ميثاق با آن شهيد و خانواده اش به طرف منزل اين شهيد هدايت كرد و سپس به سوي جبهه حركت داد. در 12 خرداد 1364 مصادف با ماه مبارك رمضان فرزند سوم او به دنيا امد كه نامش را محمد حسين نهاد چون معتقد بود محمد (ص) آورنده دين خدا و حسين (ع) نگهدارنده آن است. محمد حسين در هفت ماهگي به دنيا آمد بود نياز به مراقبت شديد داشت. اوبا وجود مشغله زياد گاه از سحر تا غروب در بيمارستان كنار همسر و فرزندش مي ماند و گاهي از سحر روز بعد غذا نمي خورد و از آنان پرستاري مي كرد. در بدترين شرايط هرگز از ياد خانواده غافل نمي شد و مدام با نوشتن نامه آنها را ارشاد مي كرد و از آنها مي خواست براي او و تمامي رزمندگان دعا كنند.
او در
نوجواني مدتي به چوپاني اشتغال داشت و وقتي به فرماندهي گردان ارتقاء يافت هرگز خود را گم نكرد بلكه در يكي از اتاقهاي منزل ابزار آلات چوپاني را در منظر چشم خود قرار داده بود. قتي علت را جويا شدند در جواب گفت : «مي خواهم هميشه در چشم و ذهنم باشد كه در گذشته چه بودم و مغرور پست و مقام نگردم و دنيا مرا گول نزند.»
در هدايت و فرماندهي نيروها فردي قاطع و پايبند به مقررات بود از بي نظمي پرهيز داشت و با افراد بي نظم برخورد مي كرد. در تاريخ 25 بهمن 1364 از ناحيه پاي چپ مجروح شد اما در منطقه عملياتي باقي ماند.
درعمليات والفجر 8 با فرماندهي يكي از گردانهاي خط شكن به تثبيت مواضع در شهر فاو پرداخت. رمز عمليات والفجر 8 _ يا زهرا _ را براي نيروهاي گردان مالك اشتر اعلام كرد. او تا پايان عمليات حضور داشت و هرگز خستگي به تن راه نداد . در 28 بهمن 1364 در يكي از پاتك هاي سنگين دشمن در جنگ تن به تن پس از نابودي يكي از تانك هاي دشمن از ناحيه ي شكم، جراحات سختي برداشت و شريان هاي دست و فك او پاره شد. طاهري از لحظه لحظه هاي عمر كمال استفاده را مي كرد، چنان كه مدتي بستري بود براي كنكور ثبت نام و تقاضاي كتاب هاي درسي كرد. با همان حال بيماري به مطالعه ي كتاب هاي درسي مي پرداخت.
پس از چند هفته و بهبودي نسبي از تهران به آمل انتقال يافت. در آمل با اينكه مجروح بود همچون گذشته به
صله رحم مي پرداخت. همواره خانواده را به تقوا و پاكدامني، معرفت و سادگي دعوت مي كرد. علي رغم بدن رنجور و خسته كار ناتمام مسجد علي ابن ابي طالب محله را كه خود باني آن بود با جديت به اتمام رساند. در همين ايام خانه مسكوني اش را كه ناتمام مانده بود به پايان برد. در تشييع جنازه شهيد سيد جواد علوي _ از همرزمانش _ در پايان مراسم به همسرش گفت : «انشاءاللّه براي من نيز چنين مراسم با شكوهي برگزار خواهند كرد.» وقتي همسرش مي گويد : «شما كه به شدت مجروح هستي و نمي تواني به اين زوديها به جبهه برگردي.» با اطمينان خاطر گفت : «به اين بودنم در كنارتان دلخوش نباشيد.» به شهادت قريب الوقوع خود بصيرت و آگاهي داشت و سعي مي كرد در خانواده آمادگي لازم را ايجاد كند. همسرش شهادت او ر ا اينگونه روايت مي كند:
لحظاتي بعد از اذان صبح در حالي كه حالش بسيار وخيم بود ناگهان ديدم به صورت نيمه نشسته روي تحت با احترامي خاص تعظيم كرد. گويا شخصي يا اشخاص بزرگواري به ديدار او آمده اند. شروع به تلاوت قرآن كرد و سپس پرسيد : «اين كاخها براي كيست؟» در آخر در حالي كه دستهايش را با احترام روي سينه گذاشته بود، گفت : «چشم مي آيم، مي آيم.» آرام سر را روي تخت گذاشت و نگاهي به من انداخت و شهادتين را بر زبان جاري كردو لحظاتي بعد روح او از قفس تن جدا شد. با چشماني باز و لباني خندان در سالگرد تولد پسرش در حالي كه بيست و
هفت سال بيش نداشت به ديار باقي شتافت.
پيكر نحيف او را كه پوستي چسبيده بر استخوان بود در ميان انبوه جمعيت سوگوار تشييع و در گلزار شهداي آمل امام زاده ابراهيم (ع) به خاك سپرده شد. از شهيد حشمت طاهري سه فرزند به نام هاي "زينب" ، "زهرا" و "محمد حسين" يك ساله به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ، نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد احمد طباطبايي زواره : فرمانده گردان امام حسن(ع)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدمت خانواده عزيزم: پس از سلام حضور پدر ومادروخواهران خوب وعزيزم،
اميدوارم كه در پناه خداوند منان، خوب بوده ودر سلامتي به سر ببريد.اگر ازحال اين جانب خواسته باشيد، الحمد الله، سلامتي حاصل ودر سنگرهاي عشق وحماسه به دعا گويي تمامي عاشقاني كه به عناوين مختلف قلبها يشان براي نصرت مسليمن عالم تشييع مي تپد، مي باشيم. دوري از شما آن هم در شرايط حساسي كه اينك دارم، برايم بس دشوار است، اما آنچه اين دشواري رابر من سهل مي گرداند جبهه ها يي است كه مستعتش به وسعت قلبهاي پاك مرداني است كه دم گرم آنان به انسان جاني دوباره مي بخشد.لذا،آن چيزي كه مرا وساير همرزمانمان را مصمم ساخته سوزش تيرهاي سربين ابر جنايتكاران بر جانهايمان آسان مي سازد،فرياد مظلومانه كودكاني است كه چشمهاي پاك ومعصومشان هر لحظه به ماتم پدران ومادرانشان نشسته واشكها يشان از كين ستمگر برگونه هاي كودكانة شان جاري است.اين ماتمها واين اشكها واين مظلوميتها چنان در قلبهاي رزمندگان خدا جويمان تأثير گذارده
كه جان بركفان جبهه به دستي سلاح وبه دستي دعا براي زوال ظلم وظالم از خداوند دارند. وآرزوي تمامي رزمندگان پيروزي برشرك وديدن لبخند از لبان امّت خدا جوي مسلمان است. در جبهه آتش وخون،جوياي ذات كبريايي وعشق لايزال اوبوده كه هر لحظه در دلمان ثبت گرديد وهمين امر باعث ايجاد معنويتي عظيم در جان همزمان گرديده است.
والده عزيزم: شماهمانطوريكه براي اسلام وامت دعامي كنيد، بنده هم در اينجابه دعاگويي مشغولم.شماازدوري من ناراحت نباشيدفقط مٌلتمس دعاي خير شمابراي همرزمانم هستم.شماهمه مارا به خدابسپاريد، من هم همگي شمارابه خداي مي سپارم.
خداهمه شمارادرپناه خويش حفظ نموده وبه شماصبرواستقامت عطافرمايد.آن طوري كه محاسبه كرده ام درآينده نزديك فرزندم به دنياخواهدآمد،به اوبگوييداگردختراست.
اولين كسي باشد كه جانش را فداي ارزشهايش كند،آنطوري كه سكينه (س)كردو بهترين كسي باشد كه ازارزش هاي خود محافظت مي كند. وبه حرف غرض ورزان مفسدگوش نداده وهمچون زينب(س)باشيد. واگرپسر بود، به اوبگوييد چون ابوذر باشد كه قلبش مالامال از عشق وعلاقه براي فداكردن رسول زمانش باشد. به او بگوييد كه پدرش چه كرد تااو هم چنين كند قبرم را بپوشانيد وخاكش رابه فضا بپاشيد بگذاريد همه شاهد آزادگي ماباشند ،بگذاريددر خاكم بوي خونم را به عالم برساند. وسرخيش در عالم پيداشده تا همه بفهمند كه خون من و ساير هم رزمانم به پاكي ريخته شده است، به پاكي.
والسلام عليكم ورحمه اﷲ بركاته.
سيد احمد طباطبايي زواره.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد امين احمد طبرسي : فرمانده گردان پشتيباني مهندسي رزمي جهاد سازندگي(سابق) مازندران
روز جمعه 13 رجب سال 1332 (شمسي) مصادف با سالگرد تولد حضرت اميرالمومنين در خانواده اي متدين چشم به جهان گشود. پدرش _ حاج اباذر _ از
خانواده اي روحاني بود كه دروس حوزوي را نزد اساتيد بزرگ در مسجد جامع آمل گذراند بود و مدتي در قم و سپس در مدرسه سپهسالار سابق ( شهيد مطهري فعلي ) ادامه تحصيل داد و در سال 1334موفق به اخذ درجه ليسانس در رشته منقول شده بود. مادر احمد نيز در خانواده اي متدين پرورش يافته بود . سال هاي 1336 و 1337 منزل آنها از مراكز پر رونق تدريس قرآن در شهر شد. هم اكنون نيز اين محل تحت عنوان هيئت قرآن ومتوسلين به حضرت فاطمه (س) داير است. بنابراين رشد احمد در محيط مذهبي خانواده سبب شد از همان كودكي اخلاق و سجاياي ويژه اي داشته و از ديگر بچه ها متمايز باشد.
هيچگاه اهل منازعه و دعوا نبود. اگر دو نفر با هم خصومتي داشتند سعي مي كرد بين آنها دوستي ايجاد كند. مهم ترين خصيصه احمد كه در تمام دوران زندگي آن را حفظ كرد راز داري بود. مادرش مي گويد: «زماني كه كودك خردسالي بود در حادثه اي بدنش سوخت. او را بي هوش به بيمارستان رسانديم. پس از بهبودي هيچگاه نگفت كدام بچه باعث سوختن من شده است.»
در سال 1339 وارد دوران تحصيل ابتدايي شد. در اين دوران بسيار مرتب و منظم بود. در سال 1347 به دبيرستان طبري وارد شد و در رشته رياضي ادامه تحصيل داد. از همان سال هاي اوليه دبيرستان به فعاليتهاي سياسي عليه رژيم پهلوي روي آورد و به كمك دوستانش در باغ متروكه اي به نام باغ خواجو به تكثير اعلاميه مي پرداخت. مطالعات زيادي در زمينه آثار استاد مطهري داشت.
سالهاي 1352 _ 1351 بود كه ساواك به فعاليتهاي وي پي برد.
پس از آزادي از دست ساواك نتوانست ادامه تحصيل دهد و در يك مركز فرهنگي _ مذهبي به نام مهديه مشغول به كار شد. اين مهديه توسط آيت اللّه العظمي حاج ميرزاهاشم آملي به عنوان مركز فرهنگي اداره مي شد. احمد در اين مركز فعاليتهاي تبليغاتي انجام مي داد. مهم ترين فعاليت وي دعوت از اساتيد و بزرگان از جمله _ استاد مرتضي مطهري و دكتر علي قائمي براي سخنراني بود. بعد از مدتي به كتابفروشي مهر رفت و در آنجا مشغول به كار شد. كار كتابفروشي سبب شد بيش از پيش مطالعه كند.
در سال 1355 به سربازي اعزام شد ولي از آنجا كه سابقه فعاليت سياسي داشت به وي اسلحه ندادند. افسران ارشد پادگان سخت گيري زيادي مي كردند. با وجود آنكه احمد بسيار خوددار و مقاوم بود در نامه اي به خانواده اش نوشت: «سخت گيري زيادي نسبت به من مي شود.» احمد در پادگان نيز اعلاميه پخش مي كرد. با آغاز مبارزات مردم عليه نظام پهلوي به شكل فعال تري وارد صحنه شد. هنگام ورود امام خميني به ايران با عجله خود را به تهران رساند تا در مراسم استقبال از امام خميني به ايران شركت كند. پس از پيروزي انقلاب و استقرار نظام جمهوري اسلامي، احمد به تهران نقل مكان كرد و به پادگان سلطنت آباد سابق (ولي عصر فعلي) رفت و در دوره هاي آموزشي نظامي شركت كرد. با شكل گيري هسته هاي اوليه سپاه در پادگان با دكتر چمران آشنا شد. دكتر چمران از بين صد
و شصت نفر كه تحت تعليم وي بودند، احمد و پانزده نفر ديگر را به عنوان نيروهاي خاص خود انتخاب كرد. پس از آن كه دكتر چمران وزير دفاع شد آن گروه را به وزارت دفاع و نخست وزيري برد و احمد جزو نيروي ويژه نخست وزيري شد. او ارتباط عميق و نوعي ارتباط مريد و مرادي با دكتر چمران داشت و با نشان دادن لياقت و پشتكار از خود جزو نزديك ترين و بهترين ياران دكتر چمران شد. با آغاز شورش ضد انقلاب در كردستان همراه دكتر چمران به پاوه رفت. در آنجا علاوه بر عمليات چريكي كارهاي فرهنگي نيز انجام مي داد. قبل از شروع جنگ با عراق، با گروه كلاه سبزهاي دكتر چمران در مرزهاي شلمچه خرمشهر و اهواز با ضد انقلاب جنگيد تا در مناطق مرزي امنيت را بر قرار كنند.
با آغاز حمله عراق به ايران دكتر چمران به همراه گروه ويژه خود كه شانزده نفر بودند از جمله احمد به اهواز رفت و ستاد جنگهاي نامنظم را تشكيل داد. دكتر چمران در آن جا به نيروهاي خود آموزش ويژه اي داد و هر يك از آنها را به سرپرستي يك گروه منصوب كرد. در اوايل حمله عراق وضعيت دفاعي ايران بسيار نابسامان بود.
يكي از خصوصيات برجسته و خاص دكتر چمران اين بود كه هيچگاه مستقيم به افراد تحت فرمانش دستور نمي داد و اغلب كاري را آغاز مي كرد و ديگران به دنبال وي حركت مي كردند. به عنوان مثال به افرادش مي گفت: «من به شكار تانك مي روم.» در اينگونه مواقع احمد اولين كسي بود كه
خيلي سريع به دنبال دكتر رهسپار مي شد. او با چنين شجاعت و جسارتي به جنگ مي رفت كه هيچگاه حاضر نبود در مقابل دشمن عقب بنشيند.
از ديگر ويژگيهاي احمد اين بودكه هيچگاه به مقام و موقعيت اهميت نمي داد و در صورت نياز هر كاري انجام مي داد. از رانندگي گرفته تا بي سيم چي، كمك تيربارچي، دستيار راننده آمبولانس و عكاسي و فيلم برداري و كارهاي تبليغاتي همه اين وظايف را به خوبي و با اشتياق انجام مي داد.
زماني كه احمد در دفتر نخست وزيري مشغول به كار بود، اسلحه اش را به منزل مي برد. خواهر كوچك احمد در بسيج آموزش اسلحه مي ديد. روزي مشغول تمرين با اسلحه برادر بود و نمي دانست كه اسلحه پر است. ناگهان تيري از اسلحه خارج شد و به پدر احمد اصابت كرد. در اثر آن پدر احمد مدت طولاني در بيمارستان بستري بود احمد شبانه روز در كنارش بود و از بيمارستان به محل كارش مي رفت و دوباره به بيمارستان بازمي گشت. پس از مرگ پدر همواره خود را از اين اتفاق سرزنش مي كرد. معتقد بود دليل آنكه به شهادت نمي رسد گناهي است كه در حق پدرش مرتكب شده است.
طبرسي در جبهه در يك نقطه خاص نمي ماند. در اوايل جنگ هيچ خط و جبهه اي نبود كه در آنجا حضور نداشته باشد. روزهاي اوايل جنگ عده اي از رزمندگان لبناني _ حدود چهل پنجاه نفر كه در سازمان امل از همرزمان دكتر چمران بودند. براي ياري رساندن به ايران به خطوط مقدم آمده بودند. احمد با وجود
آنكه فردي درون گرا بود و در دوستي پيش قدم نمي شد. نسبت به اين گروه علاقه و احساس خاص بروز مي داد تا جايي كه به يادگيري زبان عربي پرداخت تا بتواند با آنها ارتباط برقرار كند. به گفته يكي از دوستانش :
احمد شجاعت خاصي داشت و در هر كاري پيش قدم مي شد. در همان روزهايي كه لبناني ها آمده بودند، چند روزي احمد را نديدم و از دو سه نفر سراغ او را گرفتم. گفتند: براي عمليات شناسايي به دزفول رفته است. گويا دكتر چمران سه چهار نفر را مأمور كرده بودند كه به دزفول، كرخه و ميش داغ بروند و وضعيت منطقه را شناسايي و بررسي كنند. اين گروه شامل چند نفر لبناني، شهيد عباسي و احمد بود. اين مناطق بسيار خطرناك بودند زيرا هيچ نيروي منسجم ايراني در آن جا حضور نداشت. از احمد پرسيدم چرا با آنها رفتي؟ گفت: «اولاً چون جوان تر از آنها بودم، علاوه بر اين من ايراني هستم و مدتها در جبهه هستم و نسبت به منطقه آشناي بيشتري دارم .او اضافه كرد: «هنگامي كه به طرف " دو لنگه ميشه داغ " رفته بوديم تا نيروهاي عراقي را شناسايي كنيم نزديك شب، ماشين در گل گير كرد. فاصله ما تا نيروهاي خودي زياد بود، هر چه سعي كرديم ماشين را از گل در آوريم نشد. تصميم گرفتيم چهار نفر مسلح در اطراف ماشين بمانند و خودم به راه افتادم تا كمك بياورم. نمي دانستم از كدام جهت حركت كنم. هنوز خيلي دور نشده بودم كه به طرفم تيراندازي شد و نمي دانستم از
طرف نيروهاي خودي است يا عراقي ها. ديگر نمي توانستم حركت كنم، همانجا نشستم و با خدا راز و نياز كردم. گفتم خدايا: من كاري نكردم و براي چيزي نيامدم، يك جان دارم و آن را به تو مي دهم. از تو مي خواهم نگذاري اسير شوم. هنوز حرفهايم با خدا تمام نشده بود كه دوباره تيراندازي از دو طرف شروع شد. با حدسياتي كه زدم توانستم جهت شرق و جنوب و شمال را تشخيص دهم و محل نيروهاي خودي را حدس زدم. بالاخره به نيروهاي خودي رسيدم. افراد لشكر 92 زرهي اهوازبودند. آنها فكر كرده بودند كه من از نيروهاي گشتي عراقي هستم كه جلوتر فرستاده شده ام و با تير اندازي آنها حمايت مي شوم تا بتوانم به طرف ديگر بروم. حتي ابتدا باور نمي كردند من ايراني هستم ولي با ديدن كارت شناسايي ام قبول كردند. علاوه بر آن فرمانده آنها گفت: من بايد از فرمانده تيپ اجازه بگيرم تا به شما نيروي كمكي بدهم. بالاخره بعد از اصرار زياد قبول كرد يك راننده بدهند تا ماشين را بكسل كند. نيمه هاي شب راه افتاديم ، راننده وحشت عجيبي داشت. تاريكي شب خيلي شديد بود و هيچ علامت و نشانه اي وجود نداشت. خيلي خوف آور بود. ده دقيقه كه پيش رفتيم، راننده گفت: نمي توانم جلو بروم، هيچ چيز را نمي بينم. مجبور شدم پياده جلوي ماشين حركت كنم. عراقيها متوجه ما شدند و شروع به تير اندازي كردند.
بالاخره به لبناني ها رسيديم. نزديك صبح بود و رفت و آمد من چهار ساعت طول كشيده بود. ماشين را به وسيله
نفربر بيرون آورديم و به طرف لشكر 92 حركت كرديم.» احمد بعد از اين اقدام بدون آنكه استراحتي كرده باشد به منطقه دب حردان رفت در دهي به نام سيد كريم كه محل تجمع نيروهاي ستادجنگهاي نا منظم دكتر چمران بود، به آنها پيوست.
بعد از عمليات 28 صفر، بني صدر حمله بزرگي را تدارك ديد كه بايد در منطقه طراح بالاتر از حميديه در دشت آزادگان انجام مي شد. عمليات در 15 دي شروع شد ولي به دليل وسعت عمليات و عدم هماهنگي نيروها شكست خورد و تعداد زيادي از نيروها به شهادت رسيدند. احمد كه در تمام مدت عمليات حضور داشت به شدت از عقب نشيني ايران ناراحت بود و مدت طولاني از شهادت رزمنده ها گريست. در اسفند 1359 به هنگام سخنراني بني صدر _ رئيس جمهور وقت _ در دانشگاه تهران، احمد نيز به آنجا رفته بود كه درگيري بين نيروهاي موافق و مخالف آغاز شد. در همان لحظات نخستين احمد دستگير شد. او در اين باره گفته: «در مقابل روزنامه فروشي ايستاده بودم كه دو نفر آمدند دو طرف مر اگرفتند و از من كارت شناسايي خواستند. وقتي كارت مرا ديدند مرا با خود بردند.» دستگيري احمد با كارت شناسايي كه نشان مي داد از اعضاي حفاظت دفتر نخست وزيري است از جنجالهاي مطبوعاتي آن روز شد. در تلويزيون عكس وي را نشان دادند و قضيه را چنين وانمود كردند كه چون از اعضاي دفتر نخست وزيري است براي بر هم زدن سخنراني و ايجاد اغتشاش در دانشگاه حضور يافته است. احمد چند روز در زندان بود كه با وساطت
دكتر چمران آزاد شد. طبرسي در مدت حضور در جبهه ها از هيچگونه جان فشاني دريغ نمي كرد.
در عمليات آزاد سازي سوسنگرد عمليات در سه جناح از حميديه شروع شد. دكتر چمران خود پيشاپيش نيروها روي جاده سوسنگرد و احمد و گروه او در سمت راست وي عمل مي كردند. در طول عمليات دكتر چمران مجروح شد كه سبب تضعيف روحيه شديد نيروها شد ولي احمد با جديت عمليات را ادامه داد و حتي وقتي يكي از دوستانش خط مقدم را رها كرده و به دنبال دكتر چمران به اهواز رفته است بسيار عصباني شد. احمد در منطقه سوسنگرد از ناحيه دست و صورت مجروح شد. احمد بعد از عمليات، حيوانات اهلي مثل گاو، الاغ، گوسفند را كه به روستايياني كه منطقه را ترك كرده بودند تعلق داشت، جمع آوري كرد مي گفت: «تحمل ديدن حيواني را كه تركش يا گلوله مي خورد و در حال جان كندن است را ندارم.» در 31 خرداد 1360 وقتي كه دكتر چمران به شهادت رسيد احمد در تهران تحت معالجه قرار داشت. پس از شهادت دكتر چمران ستاد جنگهاي نامنظم زير نظر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قرار گرفت و افرادي كه در اين ستاد بودند متفرق شدند. احمد به عضويت سپاه پاسداران شهرستان آمل در آمد و به مبارزه با عوامل ضدانقلاب در آمل پرداخت. پس از مدتي به عنوان يك بسيجي ساده به منطقه فكه رفت. او كه يكي از فرماندهان و مسئولان ستاد جنگهاي نامنظم بود، ترجيح مي داد ناشناخته باشد تا بتواند آزادانه در سراسر جبهه حضور يابد.
احمد وارد جهاد سازندگي شد، اين
نهاد اقداماتي را در جبهه شروع كرده بود و به تدريج بر اهميت و نقش سازنده آن عمليات ها افزوده شد. مهم ترين نقش جهاد در عمليات شكست محاصره آبادان در عمليات ثامن الائمه در مهرماه 1360 بود كه با زدن يك جاده اساسي سبب شد آبادان از سقوط حتمي نجات يابد. گسترش فعاليت جهاد سازندگي در جبهه ها توجه احمد را به خود جلب كرد و از خط مقدم جبهه به جهاد استان تهران آمد و به عنوان يك فرد ساده در آن ثبت نام كرد. سپس به عنوان راننده جهاد به جبهه رفت. توانمندي او در انجام امور سبب شد به قسمت فني و مهندسي جهاد وارد شود. قبل از شروع عمليات در منطقه ميمك جاده هاي متعددي احداث كرد.
او در ميان دوستان و همرزمانش به قناعت و صرفه جويي مشهور بود طوري كه ماه ها با يك دست لباس ساده اما تميز و مرتب ديده مي شد. با هزينه بسيار اندكي زندگي مي كرد.
در فروردين 1361 وقتي عمليات فتح المبين آغاز شد در گردان حضرت علي اصغر (ع( از لشكر حضرت رسول (ص) به عنوان يك نيروي ساده انجام وظيفه مي كرد. گردان علي اصغر (ع) از گردانهاي خط شكن محسوب مي شد و بيشترين درگيري را در منطقه بستان و تنگه جذاب داشت. احمد هر جا كه به نيرويي احتياج بود، پيشقدم مي شد و سخت ترين كارها را به عهده مي گرفت.
در عمليات بيت المقدس احداث راه فرسيه طراح و كرخه نور به جهاد استان تهران سپرده شد. احمد به اقتضاي حساسيت عمليات در كارها سخت گيري و
حساسيت فوق العاده اي نشان مي داد. اگر چه مسئوليت قسمت فني _ مهندسي جهاد را به عهده داشت درمواقع حساس رانندگي لودر و بولدزر را به عهده مي گرفت. در عمليات رمضان مسئوليت احداث جاده را داشت و پس از مدتي به منطقه سومار رفت و سپس در عمليات مسلم بن عقيل كه در ارتفاعات 410 آزاد شد به جنوب برگشت و در پاسگاه زيد مشغول راه سازي شد. در عمليات محرم نيز با چند راننده لودر و بولدزر در منطقه عملياتي بود. پس از عمليات به مقر جهاد استان تهران در كوشك بازگشت و به طرف پاسگاه زيد و ايستگاه حسينيه رفت. سپس به شوش عازم شد تا از پل شهيد ناجيان به طرف چنانه جادهاي احداث كند، قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتي در سال 1361 براي ساختن آزاد راه احمد متوسليان به عنوان سرگروه مأمور شد. به هنگام عمليات از ناحيه پا مجروح شد و هر چه همرزمان اصرار كردند به پشت جبهه برود قبول نكرد و در مقر عمليات چند روز استراحت كرد. پس از مدتي از طرف جهاد تهران به منطقه عملياتي والفجر 1 مأمور شد. اوبه ابوغريب رفت و به مدت يك ماه در عين خوش و سپس در منطقه زبيدات مسئول گروه مهندسي بود. در بسياري مواقع كارهاي شبانه را بر عهده مي گرفت و بيست و چهار ساعت تمام كار مي كرد و براي مدت كوتاهي در كنار خاكريز استراحت مي كرد.به نيروهايي كه با وي كار مي كردند اعم از رانندگان لودر بولدوزر و گريدر يا رانندگان آمبولانس تذكر مي داد كه در سخت ترين
شرايط در زير آتش سنگين دشمن به فعاليت خود ادامه دهند. پس از عمليات والفجر 1 به مهران رفت و در آنجا ستاد جهادسازندگي تهران را برپا كرد. در كنار جاده سازي به شناسايي منطقه نيز مي پرداخت. پس از عمليات والفجر 3 احمد و همكارانش از بالاي سد كنجمان مشغول جاده و پل سازي شدند و آن را تا خطوط مقدم ادامه دادند. پس از مدتي مسئوليت ستاد جهاد استان تهران در ميمك را به عهده گرفت و در آنجا نيز جاده هاي متعددي احداث كرد.
به قرآن علاقه و توجه خاصي داشت و در مواقع فراغت به قرائت قرآن مي پرداخت. در پر پايي كلاس هاي آموزشي قرآن در جبهه كوشا بود و خود در كلاسها حضور مي يافت. بسياري از دعاها را از حفظ مي خواند؛ به دعاي كميل توجه و نظر خاصي داشت. يكي ديگر از علاقه هاي وي مطالعه كتابهاي فلسفي بود. هر جا مي رفت در كنار وسايل مختصر شخصي تعدادي كتاب به همراه داشت. كتاب نيايش دكتر چمران را هميشه همراه خود داشت و بسياري از جملات آن را حفظ بود. هيچگاه از مزايا و امكانات شغلي خود استفاده نكرد. حتي زماني كه طبق يك روال اداري اضافه حقوق به وي تعلق گرفت، از پذيرفتن آن خودداري كرد. در طول خدمت در جهاد چندين بار به مناسبتهاي مختلف به افراد جبهه سكه داده شد اما احمد از گرفتن آن خودداري مي كرد و همواره اصرار داشت كسي از اين موضوع باخبر نشود. در يكي از موارد وقتي فهميد همرزمانش متوجه شده اند كه سكه را نگرفته است بسيار
ناراحت شد. چنان فروتن بود كه هيچگاه از فعاليت ها و كارهاي خود سخني نمي گفت. با وجودي كه علاقه و اصرار زيادي در گرفتن فيلم و عكس و ثبت وقايع جنگ داشت. اجازه نمي داد از او عكس يا فيلم تهيه كنند. به عنوان فرمانده رزمي _ مهندسي از دادن دستور مستقيم به زيردستان و افراد تحت امر خودداري مي كرد و در اغلب كارها پيشگام بود و در صورت نياز نكات را خيلي ظريف مطرح مي كرد. شهادت را نعمتي مي دانست كه از طرف خداوند نصيب انسانها مي شود. احمد به ائمه اطهار علاقه خاصي داشت و در مواقع خطر به آنان توسل مي شد. نسبت به مسايل سياسي كشور حساسيت و توجه خاص داشت. عاشق امام خميني بود، پيامها و كلمات قصار ايشان را دايم تكرار مي كرد و در تحليل مسايل سياسي از آنها استفاده مي كرد.12 احمد هيچگاه به ازدواج فكر نمي كرد، هر چه اطرافيان خانواده و دوستان اصرار مي كردند سر باز مي زد. در مواقعي هم كه او را به بجبار به خواستگاري مي بردند در همان برخورد اول به خانواده عروس مي گفت: «من نود و نه در صد شهيد مي شوم.» همين امر سبب مي شد هيچ دختري حاضر به ازدواج با وي نباشد. او مهمترين وظيفه خود را خدمت در جبهه و حفاظت از كشور مي دانست و در پاسخ دوستانش كه مي گفتند ازدواج يك دستور ديني است و هر مسلماني بايد ازدواج كند، مي گفت: «در حال حاضر كشور به وجود من در جبهه و جنگ بيشتر نياز دارد.» چون به
شهادت علاقه بسيار داشت دوستانش از اين مسئله استفاده كرده و مي گفتند: چون ازدواج نكرده اي به شهادت نمي رسي. مي گفت: «زندگي و ازدواج من حفظ و نگهداري آبهاي مجنون خصوصاً قست جنوبي آن است.» بالاخره همسر يك شهيد شرايط وي را پذيرفت. وقتي خانواده اش اين خبر را به او دادند گفت: «ده روز ديگر براي مراسم مي آيم ولي به ده روز نرسيده به شهادت رسيد.» در عمليات والفجر 8، لشكر 27 محمد رسول اللّه (ص) و لشكر 21 حمزه بايد از اروند رود عبور مي كردند ولي كانال ها عبور پر از آب بود. احمد و گروهش احداث پل را پذيرفتند و با سرعت فوق العاده عمليات لوله گذاري و خاك ريزي را انجام دادند. سرانجام در شب 21 بهمن ماه در حالي كه مشغول زدن خاكريز به عمق هفتاد يا هشتاد متر بود در قسمت شمالي هجر شميك نهر خين بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد.
تقريباً ساعت دو و نيم شب بود و كارهاي تداركاتي با موفقيت پيش مي رفت كه ناگهان در ميان آتش و دود تركشي در قلب احمد اصابت كرد و او به زمين افتاد. در حالي كه لبخند بر لبانش بود شهادتين را بر زبان جاري كرد و به شهادت رسيد. در هنگاه شهادت سمت فرماندهي گردان پشتيباني مهندسي رزمي جهاد سازندگي را بر عهده داشت. پيكر او به شهرستان آمل انتقال يافت و در محل امامزاده ابراهيم (ع) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده پشتيباني جنگ جهادسازندگي
(سابق) «خراسان» محمد طرحچي درسال 1334در مشهد مقدس و در خانواده اي مذهبي و محروم به دنيا آمد. مدت زيادي از تولدش نگذشته بود كه مادرش را از دست داد.اودوران تحصيل ابتدايي وراهنمايي را با جديت پشت سر گذاشت.او بعد از اخذ ديپلم و قبول شدن در آزمون سراسري دررشته مكانيك وارد دانشگاه پلي تكنيك شد و رهسپار تهران گشت. پس از فارغ التحصيل شدن در رشته مهندسي مكانيك به طرف جنوب رهسپار شد.
او كه مانند تمام همرزمانش در پيروزي انقلاب وسقوط رژيم شاهنشاهي نقش ارزشمندي را ايفا كرده بود،بعد از انقلاب خود راوقف خدمت به مردم وانقلاب كرده بود.جنگ كه شروع شد،خدمت در پشت جبهه را رها كردو وارد جنگ شد.در ابتداي جنگ تحميلي در جبهه هاي جنوب حاضر شد و قست اعظم كار مهندسي جبهه را بر عهده گرفت. او بنيانگذار و فرمانده پشتيباني و مهندسي جنگ جهاد سازندگي بود و جاي جاي سرزمين هاي مقدس غرب و جنوب شاهد تلاش هاي خستگي ناپذير او بود.
روح پر تلاطم او سر انجام پس مجاهدات زياد در روز دوازدهم شهريور ماه سال 1360 به آرامش ابدي رسيد وهنگام اقامه نماز مغرب مورد اصابت گلوله تانك دشمن قرار گرفت و عاشقانه به ديدار حضرت سيد الشهدا (ع) شتافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صمصام طور : فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در روستاي” كياكلا” قائمشهر به دنيا آمد. پدرش _ هادي _ مغازه كوچكي داشت و با درآمد اندك آن خانوادة خود را اداره مي كرد. صمصام دومين فرزند خانواده بود و به مادرش علاقه بسيار داشت. تحصيلات خود را در مكتب
خانه كه پدرش بزرگش در آن قرآن تدريس مي كرد، آغاز كرد. به همين دليل پيوند و نزديكي عميقي بين صمصام و پدر بزرگش به وجود آمد. او در كودكي سرشار از انرژي و جنب و جوش بود و به بازيهايي دسته جمعي به خصوص فوتبال علاقه وافري داشت. در سال 1338 وارد مدرسه ابتدايي خيام شد و با علاقه و پشتكار تكاليف خود را انجام مي داد. پس از اتمام دوره ابتدايي در سال 1343 وارد مدرسه راهنمايي سپهر شد. پس از آن به دبيرستان سينا رفت و در رشته طبيعي ادامه تحصيل داد. او در تمام مراحل تحصيلي از شاگردان موفق بود و به همكلاسيهاي خود كمك مي كرد. خلبان شهيد احمد كشوري از دوستان نزديك وي در دبيرستان بود. آنها در زمينه هاي ورزشي، ديني، سياسي با يكديگر همگام بودند. مادرش مي گويد: ما از همان ابتدا وضع اقتصادي خوبي نداشتيم. منزلمان هميشه اجاره اي بود، مغازه كوچكمان هم دخلش به خرجش نمي رسيد. صمصام در دوران دبيرستان براي كمك به درآمد خانواده، عصرها و شبها تدريس خصوصي مي كرد و گاهي نيز در مغازة پدرش كار مي كرد. او فرد اجتماعي بود و با اخلاق نيكو افراد بسياري را به خود جذب مي كرد. علاقه وي به امور مذهبي و فعاليتهاي جمعي سبب جذب وي به مسجد شد. به افراد مذهبي علاقه داشت و با آنان رفاقت مي كرد. همواره به ديگران كمك مي كرد. روزي يكي از بچه هاي محل را كه در حال غرق شدن بود با به خطر انداختن جانشين نجات داد. در سال 1347 پس از اخذ
ديپلم كنكور شركت كرد و در رشته شيمي دانشگاه تهران پذيرفته شد. ولي به علت مشكلات مالي تا مقطع فوق ديپلم ادامه تحصيل داد و مجبور به ترك تحصيل شد. در سال 1353 به خدمت سربازي رفت و تمام اين دوره را در شهرستان ميانه آذربايجان بود. پس از پايان خدمت سربازي در سال 1355 براي استخدام در اداره كشاورزي امتحان ورودي داد و پذيرفته شد. سپس به عنوان تكنسين دامپزشكي براي گذراندن يك دوره مخصوص به تهران رفت. پس از پايان دوره در كلاردشت و چالوس مشغول به كار شد. پس از مدتي به اداره دامپزشكي استان مازندران انتقال يافت و به سمت مسئول نظارت بر امور دارويي، دامپزشكي استان مازندران منصوب شد. صمصام كه ازنوجواني در مساجد حضور فعال داشت با آغاز مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي به فعاليت خود افزود. او عمدتاً براي تظاهرات شعر مي سرود و در گردهماييها و تجمع مردم عليه رژيم شاه سخنراني هايي پر شور مي كرد. در يكي از تظاهرات مردم كياكلا اشعاري را كه مناسب اربعين شهداي قم به لهجه مازندراني سروده بود، قرائت كرد.
در آستانه پيروزي انقلاب براي مقابله با اقدامات سركوب گرانه هواداران شاه و براي حفظ امنيت مردم شهر، گروههاي گشتي مركب از جوانان شهر را تشكيل داد. پس از پيروزي انقلاب وتشكيل بسيج مستضعفان به فرمان امام به عضويت بسيج در آمد. در اين زمان با تشكيل جلسات و كلاسهاي سخنراني در جهت تدارم انقلاب اسلامي كوشش مي كرد. او نسبت به اصالت حركتهاي انقلاب تعصب خاصي داشت و در مقابله با تحريكات سازمان منافقين در زادگاهش بسيار فعال بود.
با تشديد غائله كردستان، رهسپار آن منطقه شد. در كنار مبارزه مسلحانه با ضد انقلاب با سخنراني هاي كوتاه خود به روشنگري مردم مي پرداخت. صمصام در قله هاي پر برف كردستان مسئوليت گردان روح اللّه را بر عهده داشت. نيروهاي وي از محورهاي جانوران نا محور دزلي و توتمان مستقر بودند. صمصام تمام وقت در خدمت آموزش و هدايت نيروهاي تحت فرمان خود بود و همچون پدري مهربان، دوست و غم خوار آنان بود.
در فروردين 1360 با خانم" فاطمه رضايي" _ دختري از فاميل _ ازدواج كرد. مراسم عقد بسيار ساده و با مهريه يك جلد كلام اللّه مجيد و يك شاخه نبات برگزار شد. آنها زندگي خود را در خانه پدر صمصام آغاز كردند. صمصام در امور سياسي و اجتماعي فعاليت مستمر داشت. به همين دليل كمتر فرصت مي يافت. در كنار خانواده باشد و هنگامي كه اولين فرزندش به دنيا آمد، در خانه حضور نداشت. او با برادرش حاج سعيد _ كه شش سال از او بزرگتر بود _ بسيار صميمي بود و در اغلب مواقع در كنار هم در جبهه حضور داشتند.
صمصام با سخنرانيهايش كه با كلامي شيوا در ميدان صبحگاه گردان امام محمد باقر (ع) ايراد مي كرد. نيروها را مجذوب خود مي كرد. در نماز جماعت حضور فعالي داشت و هميشه در نماز صبح در گردان امام محمد باقر (ع) حضور مي يافت. يكي از دوستانش مي گويد: در آخرين لحظاتي كه در مقر خرمشهر بود به ديدارش رفتيم. حدود ساعت 8 صبح بود. در جلوي مقر فرماندهي به ديوار تكيه داده و غرق در انديشه و اندوه
بود. صداي غرش تانك و توپ عراقيها به گوش مي رسيد. گفت: «وضعيت در محور شلمچه نا مساعد است.براي نيروها نگران هستم، شما برويد قرآن بخوانيد و دعا كنيد رزمنده ها پيروز شوند.» ساعتي بعد به سمت دشت شلمچه حركت كرد. فرماندهي گردان محمد باقر(ع) را بر عهده داشت. صمصام حدود ساعت 10 صبح 4 خرداد 1367 با دو دستگاه تويوتا به سوي خط مقدم براي مقابله با حمله عراق حركت كرد. بلافاصله در منطقه عملياتي سرگرم سازماندهي نيروها شد. عراقي ها با استفاده از سلاح شيميايي به خطوط مقدم خودي نفوذ كرده بودند. صمصام با همراهي نيروهايش در مقابل تانك ها و نفربرها ايستادگي كرد. پس از شليك چند آرپي جي از ناحيه دست زخمي شد، ولي باز هم مقاومت كرد تا گلولهاي آرپي جي تمام شد. سپس با سلاح انفرادي اقدام به تيراندازي كرد. در هيمن هنگام پاي چپ وي نيز زخمي شد و به زمين افتاد. وقتي يكي از بسيجيان كه پيك گردان بود، خواست او را به دوش بگيرد با كمال آرامش به وي گفت: «شما برويد و به خاطر من خود را به خطر نيندازيد چون دشمن خيلي نزديك است.» به اين ترتيب صمصام طور در اثر خونريزي زياد به شهادت رسيد. پيكر او در گلزار شهداي روستاي كياكلا از شهرستان قائمشهر به خاك سپرده شد. از صمصام دو پسر به يادگار مانده است.
با آنكه فرمانده بود از مزاياي شغلي خود بسيار كم استفاده مي كرد. اغلب خودرو سپاه را در اختيار داشت و با آن منزل مي رفت ولي هيچگاه از آن استفاده شخصي نمي كرد. نقل است
كه روزي مادرش سخت بيمار شد. صمصام به برادرش تلفن كرد تا ماشين تهيه كند. برادرش پرسيد شما ماشين اداره را نياوردي؟ صمصام جواب داد: «چرا ماشين اداره، بيت المال است و نمي شود از آن استفاده شخصي كرد.» . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مسئول واحدپرسنلي( اداري )لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«جعفر طهماسبي پور » در سال 1344 در« اردبيل» به دنيا آمد .وي به خاطر حضور در جبهه ،از كلاس چهارم دبيرستان ترك تحصيل نمود .در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد .با اينكه او مسئول واحد اداري بود وبر اساس قوانين الزامي به حضور در خطوط مقدم جبهه وعمليات نداشت اما در هنگام عمليات وظايف خود را به ديگران مي سپرد وبا دست گرفتن اسلحه به نبرد با دشمن مي پرداخت.
سال 1362در عمليات خيبر در جزاير مجنون او تا پاي جان با دشمن مبارزه كرد وپس از اينكه مهماتش تمام شد به اسارت نيروهاي در آمد.دشمنان كه از او صدمات زيادي ديده بودند برخلاف قوانين بين المللي اورا كه در دست آنها اسير بود،به شهادت رساندند. جعفر طهماسبي پور ،اسوه دلدادگي عاشقانه ، در مناي عشق ،جان بر كف گرفت
جان به جانان داد و پر زد سوي جنات نعيم در كفي جامي ز كوثر ،در كفي مصحف گرفت منابع زندگينامه :"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي، نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و شهداي آذربايجان، اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قادر طهماسبي : معاون رئيس ستاد لشگرمكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاتب اسلامي) به گواهى شناسنامه ات در پنجم تير ماه 1341 در تبريز به دنيا آمده اى. نوجوانى ات با انقلاب اسلامى و با فصل ظهور روح اللَّه پيوند خورد. تحصيلات متوسطه را در رشته الكترونيك به پايان بردى و از بهار سال 1360 تا آخرين لحظه عمر خويش در جبهه بودى و در عمليات بدر، در واپسين روزهاى اسفند ماه 1363 آسمانى شدى.
ما بازماندگان و گرفتاران دنيا همه را با بيوگرافى و
شناسنامه مى شناسيم. به راستى ذكر تاريخ هاى تولد و شهادت و... اهالى آسمان را به ما مى شناساند؟
پيشتر از آنكه جنگ آغاز شود، جامه جهاد را بر تن كرده بودى. پاسدار شده بودى. و آنگاه كه طبل جنگ به صدا درآمد، مهياى ميدان شدى. در اين زمان قلب نبرد در سينه سوسنگرد مى تپيد...
گويى پاره اى از دل خود را در خشاب هاى خالى اسلحه جاى مى داديم. همه تعداد فشنگ هاى خود را مى دانستند:
- فقط پانزده گلوله
- فقط بيست گلوله
- فقط سه گلوله
- فقط ...
بغض گلويم را مى گيرد و حسرت و اندوهى عميق در ذرّه ذره وجودم رخنه مى كند. به راستى كه چقدر سنگين و دردآور است، پيش از آنكه خود خاموش شوى، اسلحه ات بميرد. و چقدر شيرين است ، كه در لحظه جان دادن نيز بتوانى ماشه را بچكانى. به انگشتان خاك نشسته است. نگاه مى كنم و با خود مى گويم: اى كاش هر انگشتم گلوله اى بود و در خشابش مى نهادم.
آخرين گلوله ها را در خشاب جاى دادم، زخمى ها در مسجد انباشته شده بودند و بچه ها به همديگر وصيت مى كردند. صداى تجلايى تكانم داد: تانك ها رسيدند.
در اين زمان كه دشمن با پنجه هاى وحشى خود گلوى سوسنگرد را مى فشرد، تو در آنجا بودى، در كنار تجلايى. وقتى حلقه محاصره سوسنگرد شكست، از جبهه بازگشتى. بازگشتى براى دوباره رفتن. دوره آموزش هاى تكاورى را طى كردى تا مهياتر از پيش به ميدان باز گردى.
هر آنكس كه به خلوص رسيده ) به قول يكى از بچه ها ( با خدا مستقيم كار مى كند. اهل خلوص براى گريز از هر رنگ و ريا، كارهاى خير خود را از همه نهان مى دارد.
در چادر نشسته بودم كه رزمنده اى وارد شد، ظروف
غذاى چادر ما را در دست داشت:
- برادر! اين ظرف ها را بگيريد!
چه كسى ظرف ها را شسته است؟ سؤالى كه ابتدا به ذهنم خطور مى كند. مى پرسم: چه كسى اين ظرف ها را به شما داد؟
- نشناختمش... اينها را به من داد و گفت، بى زحمت اينها را به آن چادر بدهيد...
ظرف ها را مى گيرم و او مى رود. مى دانم كه بچه هاى خالص از اين جور كارها زياد مى كنند. چه بسا بچه هايى كه شب لباسهايشان را در ظرفى خيس مى كنند تا صبح بشويند، و صبح با لباس هاى شسته شده خود روبرو مى شوند. حتى بعضى وقت ها لباس ها را اتو هم مى كنند... مى دانم كه آنهايى كه اين كارها را انجام مى دهند، راضى به شناخته شدن نيستند. اما آدم دلش مى خواهد اينها را بشناسد.
گرماى جنوب آتش به جان آدم مى زند. مى خواهم به چادر برگردم و اندكى در سايه چادر استراحت كنم. قادر طهماسبى به طرفم مى آيد با يك بغل ظروف شسته شده.
- حاجى به چادر مى روى؟
بله. را كه مى گويم، ظرف ها را به طرفم مى گيرد: پس بى زحمت اينها را هم ببر. ظرف ها را مى گيرم و به طرف چادر خودمان روانه مى شوم. همين كه بچه ها مى بينندم، پشت سرهم تشكّر مى كنند.
- دستتان درد نكند!...
- شما چرا زحمت كشيديد!...
تازه مى فهمم كه قادر چه كار كرده است... بچه ها شرمنده ام مى كنند. رو مى كنم به آنها: اين ظرف ها را برادر طهماسبى به من داد مى گويم و ظرف ها را به زمين مى گذارم.
تو جانشين ستاد لشكر بودى. با آن وضعيت جسمى و جانبازى ات، همه مى خواستند تو را از انجام كار زياد و سنگين باز دارند. اما تو با آن دست معلول و پيكر جراحت خورده، شب و روز نمى شناختى. شهردار هميشه چادر ما
تو بودى قادر!
همه بچه ها راز و نيازهاى شبانه ات را مى دانستند. با تو شوخى مى كردند:
- نيمه شب كسى دست مرا لگد كرد و ...
- نيمه شب پاى كسى به سرم خورد، آيا ثواب نماز شب كفاف ديه آن را مى كند؟!
و تو با هر كسى به زبان حال او سخن مى گفتى.
هميشه لبخندى مهربان، صورتت را دلنشين تر مى كرد. ما نمى دانستيم كه با اين صورت خندان و شكفته، دلى است داغدار. ما نمى دانستيم در راز و نيازهاى شبانه تو چه مى گذرد. در آن چادر كوچك كه در كنار چادر ستاد بر پا كرده بودى، نيمه شب ها چه مى گذشت؟ ما چيزى جز اين نمى دانستيم كه آن چادر كوچك هلالى چادر عبادت تو بود. ما از اسرارى كه در آن خيمه كوچك نهفته بود، بى خبر بوديم...
پيش از آنكه بدر آغاز شود، چهار روز تمام در عبادت بودى، در راز و نياز و سوز و گداز. در آن چهار روز، در صحيفه نگاهت راز شهادت به روشنى تمام آشكار مى شد، در آن چهار روز ) آن چهار روز پيش از عمليات ( به كجا رسيدى؟
جانباز بودى. برايت رخصت حضور در خط داده نمى شد. اما به هر ترتيبى بود از آقا مهدى رخصت حضور در خط را گرفتى. رخصت حضور در خطى كه خط خدا و اولياى اوست...
گويى در هر ثانيه هزاران گلوله توپ و خمپاره فرود مى آمد. شهيد مى شديم، زخمى مى شديم... شهيد مى شديم... آقا مهدى هم شهيد شده بود. بچه هايى كه از شهادت آقا مهدى باخبر شده بودند، شور حال ديگرى داشتند. گويى بعد از شهادت سردار عاشورائيان بازماندن را طاقت نمى آوردند. بچه هايى هم كه در قرارگاه بودند، به پيش ما مى آمدند...
در)روطه(
در حال عقب نشينى بوديم. گلوله هاى توپ و خمپاره پياپى فرود مى آمد، باران آتش و آهن. انبوه نيروهاى دشمن در پناه آتش توپخانه و تانك به پيش مى آيند و نزديكتر مى شوند. اگر همينگونه پيش بيايند احتمال اسارتمان حتمى است... قادر طهماسبى تيربار را از دست رزمنده اى مى گيرد و به تنهايى به طرف انبوه نيروهاى دشمن هجوم مى برد. جمعى از نيروهاى دشمن بر خاك مى افتد. زمينگير مى شوند. قادر طهماسبى همچنان تيراندازى مى كند. رگبار تيرها به سويش سرازير مى شود...
شهادت تو خبرى غير منتظره و ناگهانى نبود. مى دانستيم كه شهيد خواهى شد و خود نيز مى دانستى. چندين روز پيش از شهادت خود نوشتى: اى خالق! اى كريم!... صفات تو در بعضى ها جلوه گر شده است... چندان صفا و صميمت در برخى از بندگان توست كه هنگام گفتگويشان، بال هاى.
ما براى پرواز گشوده مى شود، اين رزمندگان... تو خود نيز از آن رزمندگان بودى، از همانها كه صفات الهى در وجودشان متجلى مى شود و اشتياق پرواز در جانشان آتش برمى افروزد.
نوشتى: انسان روزى متولد مى شود و روزى مى ميرد و چه بهتر كه عمر خود را در راه اسلام و انقلاب سپرى كند. از ظلمات رهايى يابد و به سوى نور رود. نور اوست. همه چيز از اوست و بازگشت همه به سوى اوست... گناه نكنيد كه حساب دادن در آخرت سخت و مشكل است.
اكنون مى دانيم كه تو در سير و سلوك سرخ خويش از ظلمات رها شده و به نور پيوسته اى. زنجير ظلمات را گسسته اى و از بيت مظلم طبيعت رسته اى. مى دانيم... و مى خواهيم از تو بنويسيم، آنگونه كه آنان كه تو را نمى شناسند، چشمى به سيماى تابناك تو بگشايند، حال آنكه الفاظ
و عبارات، توان توصيف آنانى را كه از بيت مظلم طبيعت به سوى حق تعالى و رسول اعظمش هجرت نموده و به درگاه مقدسش بار يافته اند، ندارد.
خبر شهادت تو، خبرى ناگهانى نبود. مى دانستيم كه شهيد خواهى شد. زيرا تو پيش از آن تا مرز شهادت رفته بودى. در عمليات بيت المقدس، در فتح خرمشهر جراحت خوردى، آنگونه كه از پاى افتادى. حتى تير خلاص نيز خوردى... تو را از خط مقدم در ميان پيكرهاى شهيدان به عقب آوردند. به سردخانه انتقالت دادند... و تو هنوز زنده بودى. پس از آن همه زخم و سفر تا مرز شهادت، جانباز به جبهه بازگشتى. تو مانده بودى تا با شهيدان بدر همسفر شوى، با تجلايى، اصغر قصاب... با خودِ آقا مهدى!...
و تو هنوز زنده اى، زنده تر از پيش! منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان419لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «مهدي طياري» در اولين روزهاي بهار سال 1338 در روستاي« طوهان» در شهرستان« جيرفت» به دنيا آمد . خانواده اش تهيدست اما متدين بود .او دوران نا آرام كودكي را در اين روستا گذرانيد ريالدبستان را در عنبر آباد طي كرد و دبيرستان را به هنرستان جيرفت آمد
در روزهاي هترستان ،شكل گيري شخصيت مذهبي و سياسي مهدي كامل شد و همين آغاز مبارزه جدي با ظلم و فقري بود كه همواره در كنار آن زندگي كرده بود .او نو جوان بود كه در جغرافياي دور افتاده به رساله امام دست يافته بود و سرا پاي وجودش از محبت به صاحب اين رساله مي سوحت .مهدي نشان شده ساواك بود و به همين
خاطر از آزار و اذيت آنان در امان نبود در زمستان سال 1357 كه كنگره كاخ هاي سلطنتي پهلوي ،يكي پس از ديگري فرو ريخت آغز زندگي تازه اي براي اين جوان پر شور و متدين بود .
وقتي جنگ از سوي دشمنان اين انقلاب آسماني شروع شد ،پاي مهدي به خاك جبهه ها باز شد .او ماند و جنگيد و مجروح شد اما از پا نيفتاد .
عمليات بيت المقدس هفت كه او فر مانده گردان دلاور چهار صد و نوزده بود ،گلوله خوپاره اي نقطه سرخ رنگي بر پايين زندگي زميني اين فرزند راستين خميني گذاشت .او از اميد هاي لشكر 41 ثار الله بود .از مهدي طياري فرزندي به نام« زهرا» به يادگار مانده است . منابع زندگينامه :"در كناردريا"نوشته ي علي اصغر جعفريان،نشر لشگر41ثارالله،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد احمد عابدي : فرمانده گردان عبدالله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شانزدهم شهريور ماه سال 1331 در شهرستان نيشابور چشم به جهان گشود. نام او را به نام پيامبر (ص) احمد انتخاب و در كودكي او را عقيقه كردند.
پدرش نقل مي كند: «در دوران كودكي مريض شد. مريضي او بسيار سخت بود و دكتر او را جواب كرد. من به مشهد رفتم و در حرم امام رضا (ع) شفاي او را خواستم. بعد از اين كه به خانه برگشتم فكر مي كردم كه او فوت كرده است. ولي حال او بهتر شده بود و امام رضا (ع) شفايش داده بودند.
كودكي ساكت بود. به مكتب خانه رفت. قرآن و مسايل مذهبي را ياد گرفت.
به خانواده اش بسيار علاقمند بود. اوقات بيكاري را به دكان دوچرخه سازي
مي رفت و گاهي هم بازي مي كرد. به وسايل برقي علاقه داشت و آن ها را تعمير مي كرد.
دوره ي ابتدايي را در مدرسه اديب نيشابور به پايان برد. به مدرسه علاقه داشت و تكاليفش را به نحواحسن انجام مي داد.
دوره ي راهنمايي را در مدرسه اميركبير و دوره ي متوسطه را در مدرسه كمال الملك نيشابور و در رشته ي طبيعي گذراند.
در چراغاني هايي كه براي مجالس ائمه ي اطهار (ع) انجام مي شد و همچنين در مجالس قرآن، دعاي توسل و كميل شركت مي كرد. كاري كه به او محول مي شد، سعي مي كرد به خوبي انجام دهد.
به والدينش بسيار احترام مي گذاشت. مادرش مي گويد: «زماني كه 17 _ 18 ساله بود به اردو رفت. در راه ماشين از مسير اصلي خارج مي شود و به دره مي افتد و سيد احمد از ناحيه ي پا مجروح مي شود و بعد از اين كه به شهر مي رسند سريع به خانه مي آيد.
متوجه شدم كه از ناحيه ي پا احساس درد مي كند به او گفتم: چه شده است؟ گفت: در راه به زمين خوردم. سپس آهسته آهسته ماجرا را برايمان تعريف كرد.»
به ورزش بسكتبال علاقه داشت. در زمينه هاي فرهنگي و ورزشي بسيار فعال و مسئول تربيت بدني آموزشگاه ها بود. بعضي از امكاناتي كه اكنون در اختيار آموزشگاه ها است، نتيجه ي فعاليت او بوده است.
از افراد منافق، دورو، جاه طلب و بدقول متنفر بود. به كساني كه صادقانه كار مي كردند و وفادار و متعهد به انقلاب بودند، علاقه داشت.
در مقابل مشكلات صبور بود. و در حد توان حل مي كرد. به ديگران نيز توصيه مي كرد: «در مقابل سختي ها صبور باشيد.» به «مشكل گشا» معروف بود.
در مورد غيبت سخت گيري مي كرد. فاطمه عابدي مي گويد: «يك شب از دعاي كميل برمي گشتيم و در راه مي گفتيم: فلاني زياد خواند. آن يكي صدايش را مي كشيد. شهيد به ما گفت: بهتر است از اين به بعد خودتان در خانه تنها دعاي كميل را بخوانيد. به دعا مي رويد ثوابي ببريد، نه اين كه غيبت آن ها را بكنيد.»
سيد حسن عابدي (پدر شهيد ) نقل مي كند: «نمازش را مخفيانه مي خواند. دوست نداشت در جمع بخواند تا ريا شود. به همين خاطر در پشت ستون مي ايستاد و مشغول نماز و دعا مي شد.»
نظم را سر لوحه ي كارش قرار داده بود و به ديگران نيز توصيه مي كرد: «در كارهايتان نظم داشته باشيد.»
قبل از انقلاب در جلسات مذهبي شركت مي كرد. در نيمه شعبان و اعياد مذهبي به چراغاني مساجد مي پرداخت. با دوستانش گردهمايي تشكيل داده بود و مخفيانه در راستاي اهداف انقلاب كار و اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد.
در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت داشت. در اعزام كاروان ها به تهران، هنگام ورود امام به ايران، فعال بود. در انجمن جوانان نيز حضور داشت. در اين انجمن هر هفته يك حديث حفظ مي كردند.
سيد احمد عابدي در سال 1357، در 26 سالگي با خانم مرضيه عابدي پيمان ازدواج بست. مدت زندگي مشترك آن ها شش سال بود. همسرش مي گويد:
«چون ايشان فردي موقر، متين و مومن بودند، به ايشان جواب مثبت دادم و شرط ازدواج ما ساده زندگي كردن بود.» ثمره ي ازدواج آن ها سه فرزند به نام هاي: سيد محسن (متولد 25/6/1358) مهديه سادات (متولد 16/3/1360) و زهرا سادات (متولد 30/2/1364) مي باشد. در تولد اولين فرزندش براي كمك به آسيب ديدگان زلزله به طبس رفته بود و حدود يك ماه در آن جا بود.
علاقه زيادي به ائمه ي اطهار (ع) داشت، با تولد دخترش به نيابت از اسم حضرت مهدي (عج) نام او را مهديه گذاشت. فرزند سومش بعد از شهادت به دنيا آمد.
عدم رعايت موازين اخلاقي، مذهبي و يا عدم توجه كامل به انجام مسئوليت او را عصباني مي كرد. به صله ارحام مقيد بود. سعي مي كرد از فاميل دور دست عيادت كند. سعي در ارتباط با فاميل داشت. به افرادي كه مستضعف بودند رسيدگي مي كرد.
سيد احمد عابدي از موسسين سپاه در نيشابور بود. پس از تشكيل سپاه در نيشابور، به عنوان فرمانده ي عمليات انتخاب گرديد و با تشكيل بسيج به دستور امام در اوايل جنگ، از بنيانگذاران بسيج به شمار مي آمد.
مسئول تعليمات بسيج و سازماندهي بسيج بود. دوست داشت بسيج يك قوه مقتدر شود. به آموزش نظامي دانش آموزان و ساير اقشار جامعه مي پرداخت.
در گشت هاي شبانه سطح شهر فعاليت داشت و جزو هسته ي مقاومت سپاه بود. در سپاه افتخاري كار مي كرد. زماني كه در سپاه بود، سهميه ي مواد غذايي داشت و هنگامي كه مي خواست سهميه اش را بگيرد، يك فرد غريبه اي را مي
فرستاد. مي گفت: چون در سپاه همه مرا مي شناسند، امكان دارد كه بيشتر از آن سهميه به من بدهند.»
بعد از انقلاب منافقين درگيري هايي را كه در كشور به وجود مي آوردند و او فعالانه با آن ها مبارزه مي كرد. زماني كه به شهرباني حمله شد، او با سردار شوشتري در بازگرفتن شهرباني از منافقين نقش فعالي داشت. در برقراري نظم و امنيت شهر و حفظ آن فعاليت مي كرد. سپس جزء كميته انقلاب شد. لباس فرم مي پوشيد و مسلح بود.
با منافقين خوش رفتاري مي كرد تا آن ها را به راه راست هدايت كند. در اطلاعات سپاه ماموريت داشت فردي را كه ضد انقلاب بود پيدا كند و تحويل سپاه دهد. او چند شهر را دنبال آن فرد گشت تا اين كه او را پيدا كرد و تحويل سپاه داد. با آن فرد بسيار مهربان بود. حتي زماني كه او را اعدام كردند، خانواده ي او به شهيد و خانواده اش احترام مي گذاشتند. آقاي قادري مي گويد: «زماني كه در شهرباني بودند، يكي از همسايه هاي ما را ( كه غريبه بود ) اشتباهي دستگير كردند. من به شهرباني رفتم و آقاي عابدي را ديدم و قضيه را به ايشان گفتم. ايشان گفتند: خيالت راحت باشد. هركاري از دستم برآيد انجام مي دهم. هنوز من به خانه نرسيده بودم كه آن فرد آزاد شد.»
در بسيج فعال بود. مسعود توفيقي مي گويد: «در منطقه رحمانيه ( در جنوب اهواز ) محوطه اي بود كه درختان نخل به خاطر كمبود آب در حال خشك شدن بودند، چون كه موتورهاي
آب خراب بود. شهيد با بچه هاي بسيج با يك خلاقيت خاصي موتورهاي آب را مكانيزه كردند كه آب در صورت عدم حضور انسان بتواند درختان نخل را آبياري كند. ايشان گفتند: اين سرمايه ي مملكت است، تا جايي كه امكان دارد بايد آن ها را حفظ كنيم.»
او نبض كشور را در دست سپاه و بسيج مي دانست. با شروع جنگ تحميلي احساس كرد كه اسلام به او نياز دارد، به همين خاطر به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت. از طريق طرح «لبيك يا خميني» به جبهه اعزام شد. او براي رضاي خدا، دفاع از اسلام و دفاع از ولايت به جبهه رفت.
جنگ را يك تكامل براي جوان ها مي دانست. مي گفت: «جنگ جوان ها را مي سازد.» به دستور امام كه مي فرمودند: «چه بكشيد، چه كشته شويد، هم شهيد هستيد.» به جبهه رفت.
در استخدام آموزش و پرورش بود و با شروع جنگ تحميلي استعفا داد و به جبهه رفت. مي گفت: «فعلاً جنگ واجب تر است.»
از تاريخ 1/4/1359 تا 23/1/1360 فرمانده ي عمليات بود. بعد از مدتي مسئول آموزش بسيج شد. همچنين مسئوليت آموزشگاه تربيت بدني را برعهده داشت. از تاريخ 29/9/1359 تا 5/12/1360 و 28/12/1361 تا 23/12/1363 فرمانده گردان در لشكر پنج نصر بود. مي گفت: «من يك بسيجي هستم.»
در جبهه هاي سوسنگرد، عمليات رمضان، خيبر، ميمك، بدر، بستان و خرمشهر حضور داشت. در عمليات خيبر فرمانده ي گردان عبدالله بود. در جنگ هاي نامنظم شهيد چمران در اهواز حضور داشت.
در پشت جبهه به كمك رساني براي جنگ زدگان مي پرداخت. در كميته امداد امام
خدمت مي كرد. همچنين مردم را براي رفتن به جبهه تشويق مي نمود. مي گفت: «پشت جبهه را نگه داريد. پشتيبان امام باشيد. جنگ را تقويت كنيد تا پيروز شويم و امام را تنها نگذاريد.»
مطيع ولايت بود. تمام فكرش دفاع از انقلاب، از حريم ولايت و پيروزي در جنگ بود. حتي زماني كه به ايشان مسئوليت هايي در پشت جبهه محول مي شد، قبول نمي كرد، چون مي خواست در جبهه بماند. ايشان را به عنوان شهردار نيشابور وكانديد نماينده ي مجلس شوراي اسلامي انتخاب كردند اما نپذيرفت. مي گفت: «كار من، مكه من، جبهه است.»
زماني كه ايشان را از رفتن به جبهه منصرف مي كردند، مي گفت: «شما بايد مشوق ما باشيد نه اين كه ما را از رفتن به جبهه باز داريد.»
همسر شهيد _ مرضيه عابدي _ نقل مي كند: «يك روز يكي از بستگان شهيد گفت: تو سهمت را رفته اي، ديگر بس است. به جبهه نرو. شهيد با خنده گفت: اگر جبهه سهم دارد، چرا شما سهميه ات را نرفته ايد؟ پس شما كه به جبهه نمي رويد، ما سهميه شما را مي رويم.»
هنگامي كه پدرش مريض بود، وقتي كه به او گفتند: «پدرت مريض است، به ديدن پدر بيا.» گفت: «جنگ واجب تر است. من از همين جا براي ايشان دعا مي كنم.»
سيد احمد عابدي خودش را وقف انقلاب و اسلام كرده بود. بيشتر در جبهه بود و كمتر به خانه مي رفت.
به همرزمانش توصيه مي كرد: «مقاومت كنيد تا به هر نحو ممكن با زيركي و چابكي دشمن را از پا در بياوريم.
به ائمه اطهار (ع) متوسل شويد و با قدرت و اطمينان با دشمن بجنگيد. انشاءالله راه كربلا باز شود، ما پيروز شويم و از نزديك عرض ادبي به حضرت اباعبدالله الحسين (ع) داشته باشيم. انقلاب آن قدر قدرت بگيرد كه راحت حرفمان را به جهانيان بزنيم. و مطمئن باشيد كه ما شكست نمي خوريم چون رهبري واحد داريم كه آگاه به مسايل است.» در توصيه هايي كه داشت بيشتر از احاديث پيامبر و امامان استفاده مي كرد.
در كار بسيار جدي بود. به رزمندگان درس وظيفه شناسي مي داد. رزمندگان براي اين كه مورد بازخواست قرار نگيرند، بسيار دقيق كارشان را انجام مي دادند و بعد هم ايشان از آن ها تشكر و قدرداني مي كرد چون بسيار رئوف و مهربان بود. چنان قاطعيتي داشت كه در مسايل نظامي و در انجام هر عمليات از او نظرخواهي مي كردند.
در كارهاي جمعي پيشقدم بود. با توجه به اين كه فرمانده بود. در همه كارها شركت مي كرد مثل چادر بر پا كردن، سفره جمع كردن و ... در كارها شركت مي كرد تا كارها بهتر انجام شود.
اوقات فراغت را در قبل از انقلاب به مسائل فرهنگي و ورزشي مي پرداخت و در دوران جنگ بيشتر وقت خود را صرف ديگران مي كرد. با آن ها صحبت مي نمود. آن ها را راهنمايي و ارشاد مي كرد. به ازدواج تشويق مي كرد. مي گفت: «ازدواج كنيد، تا به شهادت برسيد.»
با نيروهاي تحت امرش به خوبي رفتار مي كرد. مديريت بسيار بالايي داشت. در كارها از آن ها نظرخواهي و با آن ها مشورت مي
كرد. به طوري كه همه دوست داشتند با او در عمليات شركت كنند و حاضر نبودند كه از او جدا شوند.
به رزمندگان بسيار رسيدگي مي كرد. اگر غذايي بود ابتدا به نيروها مي داد، سپس خودش مي خورد. اگر مرخصي مي خواستند براي آن ها مي گرفت.
با اخلاق و رفتارش توانسته بود 80 % از جوانان قبل از انقلاب را جذب اسلام و مذهب كند. رزمندگان را جمع و نماز جماعت برگزار مي كرد. در ماه مبارك رمضان قرآن سرمي گرفت. به همرزمانش توصيه مي كرد: «اخلاق اسلامي داشته باشيد. مبادا روزي برسد كه از ولايت فقيه دست برداريد. ما هرچه داريم از ولايت فقيه است. پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به مملكت شما آسيبي نرسد.»
به افرادي كه اهل نماز و دعا بودند، علاقه داشت. زماني كه نيروها را تحويل مي گرفت. ابتدا با آن ها صحبت مي كرد. شناسايي مي نمود كه اگر مشكل اخلاقي دارند، با نصيحت كردن آن ها را به راه درست هدايت كند. اگر مشكل اخلاقي آن ها حل نمي گرديد، مراتب بعدي را در پيش مي گرفت.
هميشه لبخند بر لب داشت، دروغ نمي گفت، تهمت نمي زد و با صداي بلند با كسي صحبت نمي كرد. شهيد مي گفت: «جنگ را منافقين ايران به وجود آورده اند. كساني مثل بني صدر و عمال دست نشانده ي او جنگ را به ايران تحميل كردند. صدام هم فكر مي كرد كه جوانان ايران اهل جنگ و دفاع از كشور نيستند.»
تمام افراد براي او يكسان بودند. اگر فرماندهي از لحاظ مدرك پايين بود دستوري مي داد، اطاعت
مي كرد.
سيد احمد عابدي اولين نفري بود كه در كارهايي از جمله شناسايي و آموزش در رزم شبانه شركت مي كرد و اولين قدم را برمي داشت.
در نامه اي به همسرش نوشت: «الان وقتي است كه خيلي از بچه هاي ايران بي سرپرست شده اند و آن احتياج به محبت و مراقبت دارند. اكنون وقتي نيست كه من در خانه بنشينم و فرزندانم را روي زانو بگذارم. الان وظيفه چيز ديگري است.»
به امام بسيار علاقه داشت. آرزوي ديدار با امام را داشت كه موفق هم نشد امام را ببيند. حتي در جنگ موقعيتي پيش آمده بود كه بعضي از فرماندهان به ديدار امام مي رفتند، ولي او حق خود را به افراد واجب تري داد.
به روحانيت احترام مي گذاشت. اصل و ريشه انقلاب را در روحانيت مي دانست. مي گفت: «بدون وجود روحانيت، كمك روحانيت و نظارت آن ها ما نمي توانيم كاري بكنيم.» پيرو خط امام بود. رضايت امام، رضايت او و تابع دستورات ايشان بود. اگر كسي به حضرت امام حرفي مي زد و يا نسبت به ديدگاه امام بدبين بود، بسيار عصباني مي شد.
زماني كه به مرخصي مي آمد، بلافاصله به جبهه مي رفت. تاب ماندن در خانه را نداشت. زرق و برق شهر او را دلزده مي كرد. اگر خانواده اش در مدتي كه نزد آن ها بود، به او رسيدگي مي كردند، مي گفت: «شما با اين كارها نمي توانيد جلوي هدف مرا بگيريد. خوابيدن در سنگر بر روي خاك را بر خوابيدن در كنار كولر ترجيح مي دهم.»
مرضيه عابدي ( همسر شهيد ) مي
گويد: «يك روز شهيد بسيار ناراحت بود. به طوري كه اشك مي ريخت. به ايشان گفتم: «چرا ناراحت هستيد؟ گفت: امروز فرزند يكي از شهدا را ديدم. هنوز قيافه اي او در جلوي چشمم است. مسئوليت اين بچه هاي شهدا با كيست؟ ما نبايد بگذاريم كه اين فرزندان احساس ناراحتي بكنند.»
زماني كه به مرخصي مي آمد. از روبه رو شدن با خانواده هاي شهدا خودداري مي كرد. مي گفت: «خجالت مي كشم، اگر از من در باره ي شهيدانشان سوال كنند.» به خانواده هايي كه همسرشان در جبهه بود سر مي زد. تا اگر كاري داشتند انجام دهد و يا مشكل مالي دارند برطرف كند. مي گفت: «ما مسئوليت داريم كه از شما رسيدگي كنيم.»
چون او هميشه در گردان خط شكن حضور داشت، ابتدا با نيروها اتمام حجت مي كرد. مي گفت: «برگشت ما در اين عمليات كم است. اگر كسي دوست ندارد كه با ما باشد، مي تواند به گردان ديگري برود.» ولي او چنان اخلاق پسنديده اي داشت كه همه در همان گردان او مي ماندند و بسياري از آن ها شهيد مي شدند.
شهيد عابدي حاضر شد كه جانش را فداي اسلام كند. او جزو كساني بود كه نه تنها ثروتي نداشت، بلكه هر چيزي كه داشت فداي انقلاب كرد.
يك عارف مثل مولاي خودش حضرت علي (ع) بود كه در نيمه هاي شب راز و نياز با خداي خود مي پرداخت و در روز اسلحه به دست مي گرفت. نماز شب او و دعاهاي شبش حالت عارفانه داشت. در مجالس مذهبي شركت مي كرد. ياحسين گفتنش و اشك ريختنش در
سوگواري جدش واقعاً تعجب آور بود.
هيچ وقت نماز شبش ترك نشد. دعا و تسبيحات اربعه بر زبانش جاري بود.
در عمليات ها مشورت مي كرد.
نماز را سعي مي كرد كه سروقت بخواند، حتي اگر در عمليات باشد. همرزم شهيد ( فروعي راد ) مي گويد: «در عمليات والفجر مقدماتي تپه هايي را فتح كرديم كه هم زمان با اذان صبح بود. بلافاصله ايشان به نماز ايستاد و رزمندگان نيز به ايشان اقتدا كردند.»
به خاطر شجاعت و دليريش سعي مي كرد كه حتماً در گردان خط شكن باشد. فروعي راد نقل مي كند: «در عمليات بدر وقتي كه مي خواستيم گروهان ها را تقسيم كنيم، ايشان سعي داشت كه در گردان خط شكن باشد. اين گردان بايد به قايق هاي كوچك دو نفري به طرف خط دشمن حركت مي كردند و او سعي داشت با اين گردان برود. ما توانستيم ايشان را متقاعد كنيم كه ما با گردان يك برويم و ايشان در وسط نيرو حركت كنند و با گردان دو باشند. صبح عمليات كه به خط رسيديم، شهيد عابدي از ما زودتر به خاكريز رسيده و ايستاده بود. با اين كه در گردان دو بود ولي پيشاپيش ما حركت كرده بود.
با توجه به اين كه فرمانده بود ولي سعي مي كرد كه هرچه مافوق او مي گويد، عمل نمايد. از كساني بود كه وقتي مسئوليتي را مي پذيرفت، سعي داشت به نحو احسن آن كار را انجام دهد. در گردان اگر مشكلي به وجود مي آمد. شهيد آن مشكل را حل مي كرد. هميشه آماده پذيرش مسئوليت و در انجام هركاري پيشقدم
بود.
احترام خاصي به پدر و مادر مي گذاشت، هيچ وقت در مقابل آن ها صدايش را بلند نكرد. متانت خاصي داشت.
مرضيه عابدي ( همسر شهيد ) مي گويد: «در يكي از مرخصي ها پدرشان او را از رفتن مجدد به جبهه منع كرد. ايشان روي حرف پدرش حرفي نزد ولي بسيار ناراحت بودند. پس از چند روز بعد از اين كه توانست رضايت پدر را به دست آورد، راهي جبهه شد.
در يك عمليات دستش مجروح شده بود. دوست نداشت كه خانواده اش بفهمند و ناراحت شوند. به همين خاطر وقتي آمد ساكش را با همان دست مجروح برداشت تا آن ها متوجه نشوند.»
مسعود توفيقي به نقل از سيد احمد عابدي مي گويد: «براي اين كه در جنگ پيروز شويم و بتوانيم از منافع كشور محافظت و امنيت را برقرار كنيم، بايد در بسيج و مردم را سازماندهي كنيم و آن ها را در مسائل كشور شركت دهيم.»
چنان تدبيري داشت كه در اوقات فراغت به نيروها آموزش هاي مخصوصي مي داد، تا در هر عمليات از آن آمورزش ها استفاده كنند. در عمليات ميمك ( كه يك منطقه كوهستاني بود ) به رزمندگان آموزش هاي كوهستان را مي داد. يك منطقه آبي _ خاكي بيشتر به آموزش هاي شنا مي پرداخت.
اگر در زمان جنگ و در عمليات از نيروها كم كاري مي ديد، بسيار عصباني مي شد و سعي مي كرد كه ابتدا نصيحت كند و بعد عصبانيت خود را نشان دهد.
در آخرين اعزامي كه به جبهه داشت، براي خانواده اش سرپناهي درست كرد تا آن ها راحت باشند. به استاد كار
گفته بود: اين خانه را براي همسر و فرزندانم بساز. اين خانه مال من نيست. خانه ي من جايي ديگر است.»
نسبت به بيت المال مقيد بود. بودجه تربيت بدني در دست ايشان بود و نسبت به آن حساسيت نشان مي داد. آخرين باري كه مي خواست به جبهه برود، سعي مي كرد كه بودجه را به افراد صالح بسپارد تا ذمه اي بر گردنش نباشد كه در روز قيامت گرفتار آن شود.
سيد احمد عابدي در تاريخ 21/12/1363 در محل هور به علت اصابت تير به پهلوي راست به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر شهيد را پس از حمل به زادگاهش، در بهشت فضل به خاك سپردند.
شهادت شهيد عابدي بر روي افراد زيادي تاثير گذاشت. خيلي از مردم را متحول ساخت. به آن ها فهماند كه انقلاب چيست و آزادگي چه معنايي دارد. شهادت او شهر را تكان داد. پيكر مطهرش چنان روي دستان مردم تشييع مي شد كه گويا خود شهيد مردم را دعوت نموده است.
منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
جواد عابدى در سال 1340 ه.ش. در شهر مقدس قم به دنيا آمد. پس از گذشت 7 بهار از عمرش، وارد مدرسه شد و پله پله مراحل تحصيل را با موفقيت گذراند. او تحصيلات دبيرستانى را طى مى كرد كه با نهضت امام خمينى (س) آشنا شد. جواد كه تشنه حقيقت بود، با شركت در راه پيمايى ها و پخش اعلاميه، نهضت را يارى رساند.وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى، به تحصيل ادامه داد و در سال 1359موفق به اخذ مدرك
ديپلم در رشته اقتصاد شد. جواد سپس به عضويت سپاه درآمد و با حضور دائمى خود در جنگ، به نداى امام (س) لبيك گفت. عابدى در عمليات هاى مختلف از جمله رمضان، والفجرچهار، خيبر، عاشورا و بدر، با مسووليت هاى فرمانده محور، فرمانده گردان و فرمانده تيپ حضور داشت و بارها به سختى مجروح شد. در سال 1364 دوره عالى فرماندهى پياده را در پادگان خاتم الانبيا (صلى الله عليه وآله) تهران گذراند.سرانجام فرمانده تيپ 1 لشكر 17على بن ابيطالب (عليه السلام) در تاريخ 1365/12/7 در منطقه شلمچه و در عمليات تكميلى كربلاى پنج بر اثر اصابت تركش و قطع دست، به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده تيپ يكم لشگر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
جواد عابدي در سال 1340 ه.ش در شهر مذهبي و مقدس قم، پا به عالم خاك گذاشت. كودكي اش با خاطرات تلخ و شيرين سپري شد. پس از آن وارد محيط مدرسه گرديد و پله پله، مراحل تحصيل را با موفقيت گذراند. او تحصيلات دبيرستاني را طي مي كرد كه ناگاه آتش بيداري، به خرمن خراب و خواب زدگان افتاد و نداي نهضت، از حنجره بزرگ مردي از نسل ابراهيم برخاست، و جواد نيز با شور و شوق به عرصة مبارزه با طاغوت قدم نهاد؛ چرا كه تشنة حقيقت بود و كلام امام (ره) و راه او عين حقيقت بود. او با شركت پيوسته در راهپيماييها و با پخش اعلاميه ها و ... انقلاب را ياري مي رساند تا سرانجام درخت پيروزي به ثمر نشست و بساط شب پرستان در هم پيچيده شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به تحصيل خود ادامه داد و در
سال 1359 ه.ش موفق به اخذ ديپلم اقتصاد شد. پس از آن به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و سپس با حضور دائمي خود در جنگ، به نداي امام لبيك گفت. در جبهه، مسئوليتهاي گوناگوني چون: فرماندهي گردان، فرماندهي تيپ و فرماندهي عمليات لشگر را به عهده داشت و در ميادين مختلف نبرد چندين بار به سختي مجروح شد. در سال 1364 ه.ش دوره عالي فرماندهي پياده را در پادگان خاتم الانبياء (ص) تهران گذراند. آن عزيز عاشق، كه در كليه عملياتهاي لشگر حضور داشت، سرانجام در تاريخ 7/12/1365 در منطقه شلمچه و در عمليّات كربلاي 5 ، در اثر اصابت تركش به دست و پا و قطع شدن دست، به فيض عظيم شهادت نايل شد و از حضيض عالم فاني به اوج عالم باقي پر كشيد. زندگي جواد براساس معنويّت بود. او انساني بود كه مي خواست در ساية تعاليم وحي و با اطاعت از معصوميت (ع) و عشق به آنان خود را پاك كند و به بندگي، اين معراج تكامل، برسد. از اينرو، پيوسته درصدد آن بود كه خود را با اعمال الهي و سلوكهاي معنوي به خدا برساند. او از لحاظ عبادي، انساني مقيد و مرتب بود؛ اهل گريه و مناجات بود . سحرخيزي، يكي از برنامه هاي مسلم زندگي اش بود. وقتي در منزل براي نماز شب برمي خاست. چنان بي ريا عمل مي كرد و آرام رفت و آمد مي نمود كه كسي صداي پايش را نمي شنيد و چنان آرام مي گريست كه صداي گريه اش به بيرون از اتاق نمي خزيد. او هيچ گاه درصدد آن نبود
كه به زندگي عادي و مادي اش برسد، و بارها و بارها به پدرش مي گفت: «بايستي براي دنياي ديگر آماده شد. ثروت فايده اي ندارد. ما هر چقدر هم جمع كنيم به پاي شاه كه نمي رسيم، او عاقبتش چه شد؟!»
انساني رؤوف و مهربان، و در زندگي، متخلق به اخلاق و متأدب به آداب اسلامي بود. اخلاق پسنديده، چنان در زندگي اش جا داشت كه حتي به حرف بچه هاي كوچك هم بي اعتنايي نمي كرد. او در برخورد با پدر و مادرش، نهايت ادب و احترام را به كار مي بست و تا مي توانست قلب آنها را راضي و خشنود مي داشت و از اوامر و نواهي آنان سرپيچي نمي كرد. پدرش مي گويد: «از نظر اخلاقي، در خانواده منحصر به فرد بود. او زماني كه در خانه بود، هر كاري كه از دستش بر مي آمد، انجام مي داد؛ حتي براي مادرش غذا درست مي كرد. مهرباني و محبت او آنقدر زياد بود كه هر كس اندك مدتي با او سر مي كرد شيفتة خلق و خوي او مي شد و در حقيقت، مغناطيس مهر او، براده دلها را جذب خود مي كرد».
انساني صبور و پر حوصله بود. او در بحراني ترين شرايط، آرامش و طمأنينه خود را از دست نمي داد. صبر او، در تمام مراحل زندگي اش، به خصوص در زمان عمليات و هدايت نيروها، كم نظير بود. همين خونسردي ذاتي، از او فرماندهي موفق ساخته بود؛ چرا كه در شرايط دشوار و سخت، او چنان آرامشي بر وجودش مستولي بود كه هر رزمنده اي وي را مي ديد
روحيه مي گرفت.
چون رهبر او، جنگ عليه دشمن بي ايمان را حياتي ترين مسأله مي دانست او نيز توجه به جنگ را يك مسأله حياتي تلقي مي كرد و در زندگي اش نيز توجه به جنگ، اصل بود و باقي قضايا فرع. او نمي توانست سختي جبهه را با راحتي و استراحت در پشت جبهه عوض كند. آن ايمان و تعهدي كه او به انقلاب داشت وي را وادار مي كرد تا به عرصه هاي خوف و خطر هجرت كند. او وقتي براي ازدواج اقدام مي كرد به مادر همسر آينده اش چنين گفت: «من جبهه اي ام، يك موقع تكه تكه مي شوم ... و خبر مي آورند برايتان ناراحت نشويد! اگر با همة اين حرفها، پايش ايستاده ايد، دخترتان را به من بدهيد!»
با آنكه از ناحية كمر مجروح، و تركشي در نخاع ايشان جاخوش كرده بود، اما با وجود اين، معالجاتش را نيمه كاره رها كرد و با همان بدني كه نمي توانست سجده و ركوع نمازش را به خوبي انجام دهد، به سوي جبهه شتافت.
فروتني، از خصايص بارز او بود. وي به اعمال خود نمي نازيد و از مسئوليت خود سخن نمي گفت. آن قدر اهل كتمان سرّ بود كه پدرش مي فرمود: «در لشگر علي بن ابي طالب (ع) فرمانده بود، ما نمي دانستيم. خودش مي گفت: يك بسيجي هستم! اما وقتي كه شهيد شد كارتهايش را آوردند، ديديم نه!» و يا مادرش مي گويد: «هر موقع از او دربارة جنگ مي پرسيدم مي گفت: ان شاءالله، پيروز مي شويم!، هيچ وقت نمي گفت ما آنجا چكار كرديم و يا چه
كار مي كنيم، هيچ وقت حرفي دربارة اين چيزها نمي زد.»
او با آنكه مسئوليت تيپ را داشت، اما هرگز مقام و منصب، ديواري بين او و نيروهايش ايجاد نكرد. هر كس در هر وقت مناسبي مي توانست به حضورش برسد و اين خاكساري و تواضع، از او چهرة محبوبي در جمع نيروهاي لشگر ساخته بود.
ايشان نسبت به بيت المال حساسيت خاصي داشت و تا مي توانست در استفاده از آن وسواس به خرج مي داد. با اينكه اجازه داشت از خودروها و امكانات ديگر لشگر استفاده كند اما وقتي از ماشين دولتي استفادة شخصي مي برد، پول بنزين و استهلاك ماشين را حساب مي كرد، و حتي پول تلفني را كه خارج از حيطة مسئوليت از آن استفاده كرده بود حساب مي نمود و سپس به حساب لشگر واريز مي كرد. همچنين در هنگامي كه ايشان مسئوليت توپخانه و ادوات(ضدزره) لشگر را به عهده داشت، از ابزار و ادوات به بهترين وجه استفاده مي كرد و هيچ وقت ظاهر ناسالم ادوات موجب نمي شد او آنها را به كار نگيرد. نقل شده است كه در عمليات محرم، يك موشك انداز عراقي غنيمتي را كه هيچ كس شيوة به كارگيري آن را نمي دانست- حتّي اسراي عراقي- ايشان با قوه ابتكار شگرفي كه داشت تمام سعي خود را به كار بست تا آن را راه اندازي كند، و سرانجام هم موفق شد.
از ويژگيهاي ديگر ايشان بايد از عشق و علاقه به اهل بيت (ع) و شجاعت و روحية شهادت طلبي نام برد. او چنان براي شهادت آمادگي داشت كه هر گاه عازم جبهه يا سفري بود
به حمام مي رفت و دست و پا را حنا مي بست و با شور و نشاط زايدالوصفي مي گفت: «فردا، ان شاءالله مسافريم، مي خواهيم برويم!»
وقتي به خاطر مجروحيت در يكي از بيمارستانهاي مشهد مقدس بستري بود، در همان ايام، شهر مقدس قم مورد بمباران هواپيماهاي دشمن قرار گرفت. عده اي به دروغ به ايشان خبر دادند كه پدر و مادر و اهل خانواده شما به شهادت رسيده اند. آن انقلابي عاشق هم در پاسخ آنان گفته بود: « خوشا به سعادت آنها، ما توي خط بوديم شهيد نشديم، آنها توي خانة خودشان به ديدار خدا رفتند!»
او در وصيتنامه اش نوشت: «اگر شهيد شويم باز هم پيروزي از آن ماست و ما چيزي را از دست نداده ايم بلكه به آرزوي ديرينة خود رسيده ايم».
و سرانجام آن تشنة شهادت، جام وصل را لاجرعه سركشيد و به جوار محبوب و معشوق حقيقي خود راه يافت. منابع زندگينامه :علمداران سرفراز(جلد1)نوشته ي تقي متقي و...،نشر ستاد يادواره سرداران شهيدلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
... باز سخن از كنعانى ديگر است كه در يوسفان جمال، در خويشتن گم شد تا عزيز درگاه دوست باشد. شهيد جاويدالاثر مهرداد عابدين زاده دل گم كرده اى از تبار شقايق بود كه در راه دفاع از نواميس اسلام و قرآن جان شيرين خود را در طبق اخلاص نهاد و عاشقانه به خيل شهيدان هشت سال دفاع مقدس پيوست.
آبادان قهرمان در سال 1341 با آفتاب گرم و عالمسوز خود ميلاد كودكى را جشن گرفت كه فرزند شور و حماسه بود. مهرداد فرزند آفتاب بود، روح آرام و ملكوتى او از كودكى در زلال اذان و نماز
تطهير يافت و با شور و حالى كودكانه پا به حيطه علم و فضل و دانش گذاشت و پس ازگذراندن دوران مختلف تحصيل و اخذ مدرك ديپلم از دبيرستان رازى آبادان، دانشگاه فردوسى مشهد و رشته مهندسى برق (قدرت) را جهت ادامه تحصيل در مقطع عالى برگزيد.
مهرداد كه در دوران پرشكوه انقلاب از هيچ كوششى در جهت اهداف متعالى بنيان گذار جمهورى اسلامى دريغ نداشت. بعد از پيروزى انقلاب نيز در جوار تحصيل، كميته انقلاب اسلامى را جهت انجام فعاليت هاى سياسى و فرهنگى خود برگزيد. مدتى بعد رسما به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و لباس سبز سپاه را كه از دست سبز پوشان مكتب ولايت به ارث برده بود، بر تن پوشيد و عاشقانه پا به عرصه هاى خون و حماسه گذاشت، تا باز در جبهه اى ديگر به دفاع از ارزش هاى اسلامى و ملى خود بپردازد. منطقه عملياتى شلمچه در كربلاى چهار و پنج ، فاو و جزيره مجنون عرصه رشادت ها و جان بازيهاى اوست.
سردار شهيد مهرداد عابدين زاده در مدت طولانى حضور در جبهه مسووليت هاى مهمى را عهده دار گرديد. مدتى مسووليت واحد اطلاعات و عمليات را به عهده داشت و مدتى نيز با عنوان فرمانده گردان به انجام وظيفه پرداخت.
بيست و ششم بهمن ماه 1365 يادمان پرواز اوست و شلمچه وعده گاه ديدار او با دوست. سردار شهيد مهرداد عابدين زاده پس ازعمرى تلاش و مبارزه سرانجام در عميات كربلاى پنج در حالى كه مسووليت محور را به عهده داشت، خاك شلمچه را از خون خود رنگين ساخت و عاشقانه در ملكوت اشك و آتش به پرواز درآمد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد عابديني زو : فرمانده گردان
نازعات تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دوم مرداد ماه سال 1341 در روستاي زاوين از توابع شهرستان مشهد به دنيا آمد.در كودكي براي فراگيري قرآن به مكتبخانه رفت. پدرش حاج عليرضا مي گويد: از همان كودكي اخلاقي بزرگمنشانه داشت و در مقابل زور مي ايستاد.
حرف زور را رد مي كرد ولي حقيقت را مي پذيرفت. دوران ابتدايي را در دبستان روستاي زاوين و دوران راهنمايي را در مشهد گذراند و سپس ترك تحصيل كرد. در دوران انقلاب ومبارزات مردم ايران با حكومت استبدادي پهلوي، در تظاهرات و راهپيمايي هاي مشهد حضوري فعال داشت.
در 22 سالگي ازدواج كرد كه زندگي مشترك آنها سه سال بود و ثمره اين ازدواج دو فرزند است كه سميه در 2 شهريور 1362 و حميد رضا در 14 مرداد 1365 متولد شدند.محمد بعد از ازدواج ادامه تحصيل داد و مدرك سيكل خود را گرفت.در سال 1358 وارد سپاه شد و به پيام امام خميني مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني لبيك گفت. او در بخش حفاظت اطلاعات سپاه انجام وظيفه مي كرد و يا از شخصيتهاي سياسي محافظت مي كرد.
در پشت جبهه نيز براي ايجاد امنيت داخلي شهرها با شجاعت با منافقين جنگيد، در جبهه حاضر شد و در سال 1359 يك بار از ناحيه پا مجروح شد.
در طي مدتي كه به جبهه مي رفت، هر وقت به مرخصي مي آمد در پشت جبهه هم تمام فكرش كمك به رزمندگان بود. ديگران را به شركت در جبهه فرا مي خواند و از آنها كه توانايي حضور در جبهه را نداشتند، مي خواست به جبهه
كمك مالي بكنند. محمد عابديني روز 23 دي 1365 بر اثر اصابت گلوله مستقيم دشمن در كربلاي 5 در شلمچه به شهادت رسيد. پيكر پاك اين شهيد در زادگاهش روستاي زاوين به خاك سپرده شد. در وصيت نامه اش امام خميني را عامل اصلي پيروزي انقلاب اسلامي در ايران معرفي مي كند و همه را به خصوص همسر و خويشاوندان را به پيروي از دستورات امام خميني دعوت مي كند. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حفظ الله عابديني : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بانه
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولا تقولوا لمن يقتل في سبيل الله امواتاً بل احياءولا كن لا تشعرون
گمان نكنيد كساني كه در راه خدا كشته اند، مرده اند. بلكه آنان زنده اند ولي شما نمي دانيد. قرآن كريم
سلام بر مهدي بقيه الله وذخيره الله و اميد اسلام و مستضعفين عالم و درود بر امام خميني، قلب تپنده وروح سرشار از اميد امت اسلام وچراغ هدايت مستضعفين جهان .درود بر ارواح پاك شهيدان، شمعهاي محافل بشريت و قلبهاي حياتبخش تاريخ. درود بر تمامي رزمندگاني كه براي برپا داشتن حكومت اسلام به رهبري حضرت مهدي (عج)و نجات مستضعفين عالم ، جان ومال خويش را، فدا كردند و با تشكر از خداي مهربان كه بر من منت نهاد و شركت در جهاد مقدس را نصيبم كرد.
1- آرزو دارم، كه همه مردم همچون گذشته، فعال در صحنه حاضر باشند ولحظه اي از امام عزيزمان و راهش كه همان صراط المستقيم است جدا نگردند.
2- هرگز اجازه ندهيد كسي
باعث رنجش خاطر امام عزيزمان گردد و هرگز او را تنها نگذاريد.
3- انقلاب ما به اشخاص متكي نيست وبا شهادت ياران انقلاب بر گسترش وسرعت حركت انقلاب افزوده خواهد شد واين مطلبي است كه همه شهداي ما از مطهري ومفتح ورجايي وباهنر وبهشتي و 72 يار شهيد امام در كربلاي ايران وهمه شهداي ديگر جمهوري اسلامي آن را با خون خود تاييد و امضاءنموده اند.
4- اين را هم بايد بدانيم كه ما بايد به وظيفه شرعي مان كه حفظ انقلاب است، عمل كنيم.
5- دوست دارم پس از مرگم، مرا به روستاي چاله براي دفن ببريد و بر سر قبرم، دعاي وحدت بخوانيد، تا بعد از مرگم ،شاهد اتحادوانسجام شما باشم.
6- چند سخني با هموطنان روستاييم دارم: برادران عزيز! اي كساني كه مارا در انجمن اسلامي ياري ميكرديد! انتظار دارم از برادران عزيزم، كه همچنان به پشتيباني از اين نهاد انقلابي ادامه دهند و پوزه افراد ضد انجمن اسلامي ومنحرف را به خاك بمالند. من راضي نيستم، كه اين خائنان ومنحرفان در تشيع جنازه من شركت كنند و از خدا ميخواهيم آنها را براه راست هدايت كند . ولي شما مي دانيد كه اين آقايان با پشتيباني از كميته قزوين در چاله با شهداي مظلوم ما (حنيفه) و(غلامحسين) چه كردند؟ پس شما بايد راه اين شهيدان را تا انقلاب مهدي (عج)ادامه دهيد وهميشه انجمن اسلامي را در رسيدن به اهداف اسلامي وانقلابي اش ياري نمائيد. در پايان از آن عده از برادران حزب الله كه از دست بنده ناراحت شدند؛ اميدوارم كه مرا ببخشند واز من راضي باشند. والسلام حفيظ الله عابديني 13/9/1361
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كريم عارفي : فرمانده گردان مهندسي رزمي لشكرمكانيزه 31عاشرا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) انقلاب شكوهمند اسلامي بقاء و استمرار حكومت خود را مرهون بزرگ مرداني مي داند كه با شنيدن نواي "ارجعي الي ربك" خود را از قيد و بندهاي دنيا فاني رها ساخته و به اين نداي آسماني لبيك گفتند .
شهيد كريم عارفي ازجمله اين افراد است.او در سال 1340 در آذر شهر و د ر خانواده اي مذهبي چشم به جهان گشود و دوران كودكي را در دامن مادري متدين و ديندار سپري كرد. دوران ابتدائي را در مدارس ابتدائي آذر شهر به پايان رساند.
در دوره راهنمائي بود كه شغل سيم كشي ساختمان را ياد گرفت و بعد به شغل سيم كشي مشغول شد . در دوران نوجواني او نهضت امام خميني بر عليه حكومت طاغوت وارد مرحله حساس وتاثير گذاري شد.
اودرمبارزات انقلاب از پيشتازان اين نهضت بود.در روزهاي سخت وطاقت فرساي مبارزات همراه با ساير جوانان در صفوف راهپيمائي و تظاهرات خياباني شركت فعالي داشت . بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با حضوردر پايگاهاي مساجد و وشركت در مراسم مذهبي و ملي براي تثبيت انقلاب اسلامي تلاش زيادي نمود.
سال 1359 بود كه به تهران آمد تا در منطقه 10 سپاه عضو شود.او به سپاه پيوست و مدتي در سپاه تهران ودر زندان اوين در ماموريت نگهداري ومحاكمه بازماندگان حكومت فاسد طاغوت مشغول خدمت به انقلاب اسلامي بود.
2 ماه از آغاز حمله همه جانبه ارتش بعث عراق به مرزهاي ايران نمي گذشت كه او به جبهه مهران رفت تا در مقابل دشمنان ايران از حريم ميهن دفاع كند .مدتي بعد به
تهران بازگشت و در ماموريت هاي گشت ثارا... مشغول خدمت شد تا آرامش وآسايش مردم را تامين كند.
مدتي بعد به جبهه جنوب و در لشگر 27 محمد رسول الله(ص) مشغول خدمت شد .او در گردان مهندسي رزمي خدمات زيادي به يادگار گذاشت.درعمليات والفجر مقدماتي در گردان مهندسي رزمي لشگر 27 محمد رسول الله به عنوان قائم مقام فرمانده اين گردان انجام وظيفه كرد.
در والفجر 1 با سمت فرمانده محور مهندسي رزمي حضور داشت.در اين عمليات اواز ناحيه دست راست مجروح شد و بعد از مداوا باز به جبهه برگشت و درگردان مهندسي رزمي به عنوان جانشين فرمانده گردان خدمات ماندگاري را انجام داد.
در عمليات والفجر2 و 4 با مسئوليت فرمانده طرح عمليات مهندسي رزمي قرارگاه نجف حضورداشت.
بعد از عمليات والفجر 2 و 4 در سال 1362 به آذر شهر برگشت و ازدواج نمود .او 25 روز بعد از ازدواجش دوباره به جبهه برگشت.
بعد از عمليات والفجر 4 فرمانده وقت لشكر 31 عاشور ,شهيد مهدي باكري ,او را به عنوان فرمانده مهندسي رزمي لشكر 31 عاشورا منصوب كرد .
در عمليات خيبر فرمانده گردان مهندسي رزمي بود . بعد از عمليات خيبر بنا به نياز مهندسي رزمي قرارگاه كربلا مستقر در جنوب ايشان را به عنوان فرمانده گردانهاي مهندسي رزمي نصر و ظفر منصوب شدند .او.در عمليات بدر فرماندهي 2 گردان مهندسي رزمي را عهده دار بود . بعد از اين عمليات از سپاه تهران استعفا داد و به عنوان بسيجي در جبهه حضور پيداكرد.
در عمليات والفجر 8 به عنوان بسيجي در لشكر 31 عاشورا ودر سمت جانشين گردان مهندسي رزمي و فرمانده محور
مهندسي حضورداشت.در عمليات كربلاي 4 هم با اين مسئوليت در جبهه حاضر بود و از ناحيه دست و پا مجروح شد .
بعد از بهبود ي باز هم به جبهه جنوب بر گشت . سال 1365 وعمليات كربلاي 5 درجبهه شلمچه پلي شد تا اورا به عرش ببرد.او دراين عمليا ت بر اثر تركش توپ دشمن به شهدا پيوست .
فرزند پسري به نام عظيم از او به يادگار مانده است .شهيد عارفي در وصيتنامه خود نوشته ,پسرش وقتي بزرگ شد به حوزه علميه قم برود و علوم ديني را فرا گيرد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا عاصمي : فرمانده واحد تخريب قرار گاه كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بي خوابي همچنان تو چشمان روشنش موج مي زد .با آن كه از سلامت همسرش اطمينان كامل داشت ،دلشوره ازارش مي داد .شب گذشته را به خاطر آورد .تا صبح پلك روي پلك نگذاشته بود .شايد تمام كاشمر را قدم زده بود و بر گشته بود .شايد هم فقط خياباني را كه خانه موچكشان در ان جا بود ،هزار بار با لا و پايين كرده بود .
خودش دنبال ما ما رفته بود .زن انگار كه از قبل خبر داشته باشد ،با اولين زنگ در را باز كرده بود رويش غبا صورتي پر از خنده .به خانه كه رسيده بودند ،دستور پشت دستور .او هم مثل شاگرد انجام وظيفه كرده بود ؛بي هيچ اشتباه يا غلطي در كار گرفته شده .ها ،كجايي آقا معلم .
با با ي مدرسه بود كه صدايش مي زد .هيچ جا ...همين جا
پيش شما .
خبري شده اين قدر تو خودت هستي .
مانده بود چه بگويد .شايد شرم داشت از گفتن اين كه پدر شده .آن هم پيش پيرمردي كه كمر خم كرده بود و دست و پا مي لرزاند .
خانم ...فارغ شده اند .
به سلامتي ...چي هست ،پسر يا دختر ؟
پسر .
اسمش را چه گذاشته اي ؟عليرضا .
خدا برايت ببخشد .
راستي اگر زحمت نيست ،يك جعبه شيريني بخر بياور .
اي به روي چشم ...تا بعد از زنگ ،جعبه شيريني آماده است .خيالت جمع ،اقا معلم . «عليرضا عاصمي» در پاييز سال 1341 مصادف با اول رجب در شر كوچك« كاشمر» ،شهر شهيد آزاده آيت الله «سيد حسن مدرس» به دنيا آمد .
«عليرضا» پسر بزرگ خانواده ،در دامان پدر و مادر ي مومن رشد يافت .تحصيلات ابتدايي را در مدرسه اي كه مسائل و آداب اسلامي در آن رعايت مي شد ،شروع كرذد .او با بهره گيري از جلسات مذهبي كه در كنزل شان بر گزار مي شد ،با معارف ديني و تا حدي با اوضاع سياسي و اجتماعي آشنا شد .
خانواده «عليرضا» به عنوان افرادي متدين خوش نام و اهل خير در ميان مردم معروف بوده و هستند . در مهر 1357 به همراه دوستانش ،اولين راهپيمايي دانش آموزان در كاشمر را بر گزار كرد كه خود سر آغاز حركت هاي مردمي در اين شهر شد .
با پيروزي انقلاب اسلامي ،عرصه ديگري در مقابل او گشوده شد و فعاليت هايش را در قالب انجمن اسسلامي دبيرستان ،فراگيري آموزش نظامي و گشت زني شبانه در شهر ادامه داد . با شروع جنگ تحميلي در آخرين روز شهريور 1359
شور و نشاط خاصي در وجود او براي دفاع از حريم انقلاب شعله ور شد . يك هفته بعد ،با سن كمش و اصرار بسيارش ،جزو اولين گروه عازم جبهه هاي جنگ شد .پس از هفته هاي مديد و ملال آور ،همراه شش نفر از نيروهاي كاشمر ؛از اهواز به خط مقدم جبهه يعني سوسنگرد رفت .از همان ماه هاي اول كه در جبهه سوسنگرد بود ،با ادوات مختلف جنگي آشنا شد . اولين بر خورد او با مين و علاقه اي كه به تخريب پيدا كرد ،او را براي آموزش دوره هاي آموزش مين كه در پادگان« منتظران شهادت»در« اهواز» بر گزار مي شد ،كشاند . خيلي زود خنثي كردن مين هاي مختلف را فرا گرفت و به عنوان فرمانده گروهي از تخريب چي ها معرفي شد .
عمليات« طريق القدس »در«بستان»و در آذر 1360 اولين عمليات بود كه «عليرضا» به عنوان نيروي تخريب در آن شركت كرد .بعد از آن هم عمليات «طريق القدس» ،«محرم» ،«والفجر مقدماتي» ،«والفجر 8 »،«بدر،»،«خيبر» و ... در عمليات« بستان» مجروح شد . همه ي بدنش را تركش پوشاند و با دستي شكسته به بيمارستان« شيراز» و بعد به «مشهد» منتقل شد .
در سال 1362 در حالي كه از مدت ها پيش به عنوان جانشين تخريب قرار گاه كار مي كرد ،به عنوان فرمانده تخريب قرار گاه كربلا انتخاب شد .
عليرضا با استفاده ار فرصت هايي كه گه گاه به دست مي آورد ،ديپلم خود را در سال 1361 گرفت و در سال 1363 در مركز تربيت معلم شهيد« باهنر»در« تهران» پذيرفته شد ولي طاقت دوري از جبهه را
نداشت .اولين شبي كه در تربيت معلم خوابيد ،صبح به« كاشمر» تلفن زد و گفت :سخت ترين شب عمرم ديشب بود كه راحت روي تخت خوابيدم ولي دوستانم زير خمپاره ها بودند .
همان روز عازم جبهه شد و تعدادي استاد ودانشجو را هم با خود بر د .
اعتقاد ش اين بود كه در جبهه با يد عمليات كرد ،در غير اين صورت يا آموزش داد يا آموزش ديد .لذا با تمام وجود در صدد انتقال تجربيات و دانسته هاي رزمي به نيروها بود .رشد دادن نيروها از خصلت هاي عليرضا بود .
طراحي جنگ افزار هاي مورد نياز در عمليات از ويژگي هاي ديگر عليرضا بود . تهيه فرش برزنتي براي گستردن روي سيم خاردار آتشبار ارپي جي ،موشك براي اهندام دژ دشمن و تهيه انواع تله هاي انفجاري از جمله آنان بود ند .
با پيگيري هاي او،در اواخر شهريور 1362 بخشي از بيابان جاده اهواز – آبادان براي بناي اردوگاه نيروهاي تخريب در نظر گرفته شد .بناي اوليه اردوگاه با يك تانكر و چند چادر گذاشته شد .بعد ها مقدمات ساخت سوله و نماز خانه اردوگاه فراهم شد .
در پاييز 1362 با دختري از« تهران» ازدواج كرد .همسر عليرضا ،زندگي مشترك خود را با جنگ پيوند زد و راهي« اهواز» شد . شروع زندگي شان در يكي از اتاق هاي نه متري هتلي در« اهواز» بود .ثمره اين ازدواج ،نوزاد پسري به نام« رسول» شد .
در عمليات «والفجر هشت» ،علي دچار كمبود كلسيم شد .دست هايش تركيدگي پيدا كرده بود .و چند روز بعد هم شيميايي شد و به رغم ان كه دو هفته استراحت
مطلق داشت ،سريع به منطقه بر گشت .
در سال 1365 عازم تيپ« ويژه پاسداران» در «كرمانشاه» شد .اين تيپ تحت امر قرار گاه «رمضان» قصد انجام سلسله عمليات برون مرزي را داشت .عمده نيروهاي زبده و قديمي تخريب در قرار گاه «رمضان» دور «عليرضا»جمع شدند .
او همراه تعداد محدودي از نيروها براي شناسايي كيلو متر ها مسير عمليات برون مرزي ،روانه خاك عراق شدند .اين شناسايي ،سر آغاز عمليات «فتح چهار» بود .بعد از مدتي ،به ايران بر گشتند و نيروي تخريب به فرماندهي «عليرضا »عازم عمليات ديگري شدند .
با بمباران شهرها ،به خصوص «كرمانشاه: ،عمليات «فتح دو» و «سه» در« سليمانيه» و «اردبيل » انجام و همزمان مقدمات عمليات «فتح چهار» مهيا شد .
«عليرضا»پس از سالها مجاهدت خستگي ناپذير، در روز شنبه 13 دي سال 1365 ساعت سه بعد از ظهر با انفجار بمبي در در خارج از «كرمانشاه» ،به همراه سه تن ا ز يارانش به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :"مين هاي دوست داشتني"نوشته ي ،داودبختياري دانشور،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
ذبيح الله عاصي زاده فرمانده تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 در شهري از شهرهاي كويري ايران به نام اردكان در خانواده اي مذهبي و متدين قدم به دنياي خاكي گذاشت.
با حضور خود شهر و خانه خويش را منور ساخت و با قدم نهادن در محيط خانواده ديدگان پدر و مادر خود را روشني بخشيد . روزهاي كودكي را به همراه فراگيري احكام و موازين اسلامي توسط والدين خود پشت سر نهاد. پس از طي مدتي براي تعليم و آموختن علم راهي دبستان صدرآباد اردكان شد و دروس ابتدايي را با موفقيت پشت
سر گذاشت. بعد از آن براي تحصيل به مدرسه راهنمايي سعدي رفته و با كسب نمرات عالي دوره راهنمايي را طي نمود.
داراي اخلاق اسلامي و برخوردي عالي بود و هيچ گاه از حضور در محافل و مجالس مذهبي و فعاليت هاي اجتماعي و سياسي دريغ نمي كرد. ايشان هميشه در صحنه هاي مختلف پيشقدم بود و در حين تحصيل دست از كار و تلاش و كسب معاش براي خود و خانواده نمي كشيد.
به رشته هاي فني علاقه شديدي داشت لذا بدين منظور براي ادامه تحصيل به هنرستان فني شهيد مطهري اردكان رفته و موفق به اخذ ديپلم در رشته اتومكانيك شد.
با اوج گيري جريانات انقلاب در صف مبارزان راستين قرار گرفت و چون سربازي جان بركف در پيشبرد انقلاب شبانه روز تلاش نمود و با اقدامات خستگي ناپذير خود در نشر و اشاعه حركت انقلابي حضرت امام خميني قدم برمي داشت و با پخش اعلاميه، تصاوير، نوارهاي رهبر انقلاب روز به روز به پيروزي انقلاب نزديك مي شد. در 22 بهمن 1357 با شكوفايي انقلاب وي هم چون ساير فرزندان اين انقلاب در جشن هاي پيروزي شركت كرد.
با شروع جنگ تحميلي توسط دشمن بعثي به خيل سبز جامگان نهضت سرخ حسيني انقلاب پيوست و با اولين گروه از پاسداران اعزامي استان يزد به جبهه رهسپار شد و با خلق حماسه هاي متعدد دين خود را در راه ادامه انقلاب اسلامي اداء نمود.
از زماني كه قدم به جبهه گذاشت تا لحظه شهادت دست از تلاش و مبارزه نكشيد و با اعزام هاي متعدد و حضور در عمليات هايي چون فتح خرمشهر،
رمضان، محرم، والفجر مقدماتي، والفجر يك، والفجر دو و والفجر چهار بر عليه دشمن متجاوز جنگيد و نام خود را به عنوان اولين فرمانده شهيد و بنيانگذار تيپ 18 الغدير ثبت نمود. وي در طول ساليان متمادي كه در جبهه حضور يافت توانست در جبهه سوسنگرد و در عمليات بيت المقدس در سمت فرماندهي گردان امام علي (ع) در عمليات رمضان فرمانده گردان امام حسين (ع) در عمليات محرم مسئول اطلاعات عمليات تيپ 8 نجف اشرف و در عمليات محرم، والفجر مقدماتي، والفجر يك به عنوان فرماندهي محور عملياتي عمليات لشكر 8 نجف اشرف و فرماندهي تيپ تازه تاسيس 18 الغدير مشغول به فعاليت شده و در نهايت در عمليات والفجر چهار در سال 1362 در منطقه غرب بانه ضمن اين كه مسئول محور عملياتي لشكر 8 نجف اشرف و فرماندهي تيپ 18 الغدير را برعهده داشت بر اثر اصابت تركش توپ دشمن به فيض عظيم شهادت نائل آمد.
درفرازي از وصيت نامه ا ش آمده است:
موقعي كه سلاح هاي ما به زمين افتاد براي برداشتن از همديگر سبقت بگيريد و نگذاريد خون شهيدان ما بخشكد و بايد هر چه سريع تر و با سرعت عمل بيشتر راهشان را ادامه دهيد.
شما بايد حافظ ولايت فقيه باشيد و امام و رهبرمان را همچون نگين انگشتر در ميان خود نگه داريد، تمام مشكلات را بدون سروصدا حل كنيد و نگذاريد اين قلب امت لحظه اي درد بگيرد.
خلاصه اقدامات و مسئوليت هاي اوبه اين شرح است:
_ خط پدافندي آبادان _ بهمن شير
_ عمليات ايذايي در جبهه آبادان (كه منجر به مجروح شدن وي
گرديد)
_ جبهه سوسنگرد (خط پدافندي رودخانه نيسان كه منجر به مجروح شدن وي گرديد) فرمانده گردان امام علي (ع)
_ عمليات بيت المقدس (فتح خرمشهر) _ فرمانده گردان امام علي (ع)
_ عمليات رمضان (شلمچه) _ فرمانده گردان امام حسين (ع)
_ عمليات محرم (دهلران) _ مسئول اطلاعات و عمليات تيپ 8 نجف اشرف
_ عمليات والفجر مقدماتي (تنگه ذليجان _ امقر) _ مسئول اطلاعات و عمليات لشكر 8 نجف اشرف
_ عمليات والفجر 1 (شمال فكه) _ مسئول اطلاعات و عمليات لشكر 8 نجف اشرف
_ عمليات والفجر 2 (حاج عمران) _ فرمانده محور عملياتي لشكر 8 نجف اشرف
_ عمليات والفجر 4 (پنجوين عراق) _ فرمانده تيپ 18 الغدير با حفظ سمت و مسئول محور عملياتي لشكر 8 نجف اشرف منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ذبيح الله عالي كرد كلايي : فرمانده گردان مسلم بن عقيل لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1332 متولد شد.قبل از انقلاب كشاورزي مي كرد.بعد از انقلاب مدت 2 سال دريكي از هنرستانهاي « بابل» ومدت كمي هم در كميته ي انقلاب اسلامي(سابق)در« قائم شهر» مشغول خدمت بود.
در تاريخ 26/7/1360 به عضويت رسمي سپاه درآمد و در سپاه« ساري »مشغول به خدمت شد.به خاطر بضاعت خوب مالي كه داشت در يك درخواست كتبي از سپاه محل كارش خواست تا حقوق او را به اندازه ي 2000 تومان (درسال 61 )از اصل حقوقش كسر وصرف كمك به جبهه نمايند.اين درحالي كه در آن دوران حقوق پاسداران از ماهي 3000تومان تجاوز نمي كرد. در كنار تحصيل به ورزش كشتي محلي
علاقه بسيار داشت. داراي روحية پهلواني و منش مردانگي بود. مدتي بعد از اخذ ديپلم با “سميه واگذاري” كه برادرانش از پهلوانان كشتي بودند و با ذبيح اللّه دوستي و رفت و آمد خانوادگي داشتند در سال 1355 ازدواج كرد. اولين فرزند آنها “زينب” در سال 1356 متولد شد و او از داشتن فرزند دختر بسيار خوشحال بود.
از همان دوران جواني، فردي پر شور و طرفدار محرومان بود و با همه با تواضع و احترام رفتار مي كرد. از آزار مردم پرهيز داشت و از افراد بي قيد و بند و لاابالي متنفر بود. سعي مي كرد سختيها و مشكلات را متحمل شود و مشكلات ديگران را حل كند. به خاطر همين روحيه بود كه با آغاز مبارزات مردم ايرن عليه رژيم طاغوت فعالانه در مبارزات، راهپيماييها و پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) شركت كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در كنار شركت در مجالس مذهبي در انجمن اسلامي محل فعاليت داشت و با هزينة خود براي محل مسجدي بنا نهاد. دومين دختر او صفيه در سال 1358 و اولين فرزند پسر او عليرضا در سال 1359 متولد شد.
از آغاز تجاوز عراق به ايران در آخرين روز شهريور 1359 هنوز يك ماه نگذشته بود كه عالي با عضويت در بسيج نيروهاي مردمي براي آموزش نظامي به پادگان امام حسين (ع) تهران رفت و پس از پانزده روز آموزش به جبهه هاي سرپل ذهاب و غرب كشور اعزام شد.
او براي دومين بار در 5 فروردين 1360 از طرف بسيج قائمشهر به جبهه اعزام و در پاوه مشغول فعاليت شد. در تاريخ ششم مرداد
ماه بر اثر اصبت تركش خمپاره از ناحيه شكم به شدت مجروح شد و روده هاي وي بر اثر عمل جراحي كوتاه گرديد.11 پس از بهبود نسبي از اين جراحت در تاريخ 26 مهر 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران ساري با تشكيل يك گروه ضربت در عملياتهاي مختلف درون شهري عليه منافقين فعاليت داشت.
براي بار سوم در 10 اسفند 1360 به جبهه جنگ تحميلي عازم شد و به عنوان جانشين گردان در منطقه عملياتي مريوان تا 15 ارديبهشت 1361 انجام وظيفه مي كرد. در جبهه به انجام مراسم مذهبي بيشترين توجه را داشت و به همين خاطر اولين اقدامش در منطقه در بنا كردن مكاني براي نماز خانه بود. همواره در بر پا كردن نماز جماعت، دعاي توسل و كميل پيشقدم مي شد.
در جبهه هيچ ترسي به خود راه نمي داد و شجاعانه در خطوط مقدم جبهه فعاليت مي كرد. ديگران را به صبر و استقامت و رعايت اصول نظامي در ميدان نبرد سفارش مي كرد و رعايت نكردن اصول نظامي را به هيچ وجه برنمي تافت. سعي وافر داشت كه رفتار حضرت علي (ع) را بر خورد با زيردستان و رزمندگان الگو خود قرار دهد. به همين علت زماني كه سر يك بسيجي به خاطر عدم رعايت اصول نظامي داد كشيد بعد از چند لحظه به شدت گريه كرد و هنگامي كه علت گريه سوال شد، گفت: «من با اين عمل دستور حضرت علي (ع) را اجرا نكردم.»
پس از اتمام دوره آموزش به ساري بازگشت و در 15 آبان 1361 به عنوان مسئول دسته گروهان جنگلي سپاه پاسداران منطقه 3
ساري منصوب و شروع به كار كرد. اما اشتياق حضور در جبهه هاي جنگ سبب شد كه كار در پشت جبهه را رها كند و براي چهارمين بار در تاريخ 16 آبان 1361 عازم جبهه شود. اين بار به عنوان فرمانده گردان مسلم عقيل (ع) لشكر 25 كربلا منصوب شد.
او نسبت به جا ماندن پيكرهاي شهدا در منطقه عملياتي حساسيت زيادي داشت و چنانچه جنازه اي در خط مقدم مي ماند از هيچ تلاشي براي باز گرداندن آن دريغ نمي كرد. در عمليات محرم پيكر مطهر چند تن از شهدا در خطوط عملياتي باقي ماند. او هر شب براي تخليه آن ها به خط مقدم مي رفت تا اينكه عراقي ها با كم شدن تعداد پيكرهاي شهدا به موضوع پي بردند و آن ناحيه را تحت مراقبت بيشتري قرار دادند. در يكي از شبها كه عالي به خطوط تماس با دشمن رفته بود با شليك گلوله فراوان سربازان دشمن مواجه شد و از ناحيه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شد.
در سال 1362 صاحب دو پسر دو قلو به نامهاي “روح اللّه” و “محمد باقر” شد. در اين زمان در حالي كه همسر و فرزنداشن به حضور و حمايت او به شدت نياز داشتند بار ديگر به مناطق عملياتي رفت تا در عمليات پيش بيني شده حضور داشته باشد.
در اواخر سال 1362 در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتي دهلران گردان مسلم بن عقيل (ع) تحت فرماندهي عالي پيشقراول عمليات بود. آن ها از خطوط مقدم عبور كردند تا اينكه در پاسگاه چيلات در خاك عراق به محاصره نيروهاي دشمن
در آمدند و عالي پس از نبرد دليرانه در تاريخ 3 اسفند 1362 به همراه گروهي از نيروهايش به شهادت رسيد. به علت شرايط سخت عمليات و عقب نشيني سريع نيروهاي خودي جنازه او در داخل خاك عراق باقي ماند. سرانجام در سال 1372 پيكر شهيد ذبيح اللّه عالي توسط گروه هاي تفحص در منطقه عملياتي چيلات كشف و پس از تشييع در گلزار شهداي كردكلا به خاك سپرده شد. از شهيد ذبيح اللّه عالي به هنگام شهادت پنج فرزند به نامهاي زينب ، صفيه ، عليرضا، روح اللّه و محمد باقر به يادگار ماند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد اطلاعات لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سردار شهيد «حسين عالي» در محرم 1346 در روستاي «جهانگير»در شهرستان« زابل»و در خانه اي عجين با عشق حسين(ع) متولد شد. هنوز كودكي روياها ي كودكانه را پشت سر نگذارده بود كه پدر آگاهش مبارزه با طاغوت را به او آموخت.
تحصيلات ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان را نيز در اين سه شهرستان گذراند. در قبال پدر و مادر، متواضع و در تمامي دورانهاي سخت زندگي يار و ياورشان بود. با اوجگيري انقلاب، به همراه پدر و مادر و ديگر وابستگان در مبارزات بر عليه حكومت استبدادي شاه شركت فعال داشت.
از فعالين انجمن اسلامي و اتحاديه انجمن اسلامي دانش آموزان شهر بود. عشق و علاقه عجيبي به امام و انقلاب داشت. براي حراست از انقلاب از ابتداي پيروزي، ارتباط تنگاتنگي با بسيج داشت و در تمام مراسم و برنامه هاي مذهبي حضوري فعال داشت و مشوق ديگران نيز بود. او
عاشق امام بود و همه را به اطاعت از ايشان سفارش مي كرد. با وجود كمي سن و جثه كوچكش به جبهه شتافت. بعد از شهادت برادرش «ابراهيم» و تعدادي ديگر از دوستان، جز به جهاد و شهادت به چيز ديگري فكر نمي كرد. دوستان و همرزمان خاطرات حماسي بسياري از او ياد دارند و شجاعت، تقوا و اخلاص او زبانزد فاميل و همرزمان بود.
اگر چه فرزند اول خانواده نبود اما خيلي زود مردانگي خود را نشان داد و مسئوليت و سرپرستي از خواهران و برادران كوچكتر را آنگاه كه پدر به مأموريت مي رفت به عهده مي گرفت. در كنار تحصيل به ورزش كشتي مي پرداخت و در هر دو زمينه موفق بود.
هنوز زمان چنداني از پيروزي انقلاب نگذشته بود و تازه حنجره گلدسته هاي مجروح مساجد با ترنم طعم خوش اذان پيروزي در التيام درد ها مي كوشيد كه آژير جنگ به صدا در آمد. اين طوفان نابهنگام بي آنكه بخواهد سب شد كه نهال وجود جوانان انقلاب ببالد و هر كدام نخلي راست قامت شوند و سر به آسمان سايند. جنگ فرصتي بود كه جوهر ايثار آشكار شود و جوانان مسلمان ايراني سر مشق والاترين ارزشهاي انساني و اسلامي در افقهاي دور دست شوند.
حسين جوان اگر چه 14 بهار بيشتر از عمرش نمي گذشت اما دلش براي خدمت به انقلاب چون كبوتري در سينه مي تپيد. او در جستجوي حبل المتين الهي بود و بالاخره در جبهه هاي جنگ به آن چنگ زد. او خيلي زود رسالت و توانايي خود را شناخت و در واحد اطلاعات عمليات به كار پرداخت. در عمليات
متعدد چون «والفجر 8 »،«كربلاي 1»، «كربلاي 5 »و...حضور يافت. در عمليات كربلاي 5 مسئول محور و فرمانده اطلاعات عمليات لشكر ثار الله بود. مديريت، مسئوليت پذيري، عشق به ولايت، اطاعت و فرمانبرداري، احترام و روحيه مشورت از خصوصيا ت بارز وي بود. شور و شوق فراواني در جبهه ها داشت و با فروتني همواره خود را خدمتگذار رزمندگان مي خواند. قدرت فرماندهي خوبي داشت و خلق و خوش او زبانزد دوست و آشنا بود.
در انجام فرايض و عمل به مستحبات و قرائت قرآن و دعا كوشا بود. او از كودكي خلوتها با خداي خود داشت و اعضاي خانواده و دوستانش خاطرات فراوان از مناجات هاي او به ياد دارند. حاصل اين نيايشها و سوز و گداز رسيدن به مرتبه مكاشفات و درجات روحاني است كه ياران خاص گاه از آن ياد نمي كنند.
او مشاهدات خود را بر ملا نمي كرد و بر اثر تلاش و مجاهده و مراقبه نفس به درجه اي رسيده بود كه آيات الهي را به عينه در همه جا مشاهده مي كرد و به مصداق آيه« يسبح الله ......».با زمين و آسمان و كوه و دشت در تسبيح خدا همزمان مي شد.
او چون مولايش حضرت علي(ع) و رهبرش حضرت امام راحل خدا را در همه پديده ها شاهد بود و هياهوي تسبيح موجودات عالم را به گوش جان مي شنيد. مهمترين نشانه اين حضور دائمي در برابر معبود مرگ آگاهي او بود. او خود بارها به زمان مرگ خويش اشاره داشته است.
سرانجام اين شهيد عارف در عمليات «كربلاي 5 »هنگامي كه جان ياران را در خطر مي بيند آخرين نماز
خود را اقامه مي كند و خوابيدن بر روي سيم خاردار راه را براي رزمندگان مي گشايد و از اين طريق به ديدار معبود مي شتابد.
منابع زندگينامه :كبوتران بهشتي(2)نوشته ي،عبدالحسين بينش وسلطانعلي مير، نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروه تخريب لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) “عليرضا عامري” در سال 1344 در روستاي “هفتخان” در شهرستان "كاشمر "ديده به جهان گشود. او ششمين فرزندي بود كه در خانواده اي مذهبي باليد و رشد كرد.
اهالي روستا، خانواده "عامري" را به عنوان افرادي متدين، مذهبي و مداح اهل بيت مي شناسند. حبيب الله و همسرش، علاقه وافري به نام علي داشتند، به اين سبب نام بيشتر پسران آنها همراه نام علي است.
عليرضا از همان كودكي با مفاهيم و معارف اسلامي آشنا شد و در حضور پدرو مادر دلسوز و متدين خود، به فراگيري اصول دين اسلام پرداخت. در 6 سالگي وارد مدرسه شد و دوران دبستان را در روستاي هفتخان سپري نمود. سپس براي ادامه تحصيل به خليل آباد رفت و مدت سه سال اتاقي را در منزل يكي از دوستان خانوادگي اجاره نمود. عليرضا، روزهاي پاياني هفته به هفتخان برمي گشت و به كمك پدر و مادر مي شتافت.
تحصيلش در مقطع راهنمايي، مصادف با قيام مردمي عليه رژيم طاغوت بود. وي در 13 سالگي، فعاليت سياسي خود را با توزيع اعلاميه و ديوار نوشته هايي عليه شاه آغاز كرد.
مدتي براي ادامه تحصيل در مقطع دبيرستان به شهرستان كاشمر عزيمت نمود. در اين زمان، دامنه فعاليتهاي سياسي _ مذهبي خود را گسترش داد و به عضويت انجمن اسلامي دانش
آموزان كاشمر در آمد. در آن دوران، با شهيدان: سبيليان، هاوي، توانگر، صادقيان، حيدري و... آشنا شد. فعاليتهاي منافق ستيزانه ي عليرضا و دوستانش در كاشمر و توابع آن بسيار گسترده بود تا آنجا كه تحقيقات و پيگيري آنها منجر به كشف توطئه هاي مجاهدين خلق در اين شهرستان شد. يكي از دوستان عليرضا مي گويد:
صبح كه بيدارمي شديم، مي رفتيم دنبال نوشتن شعار روي در و ديوار. در طول فعاليتهاي فرهنگي و مبارزات منافق ستيزانه اش، وي يكي از شاگردان ممتاز دبيرستان نيز محسوب مي شد. خلق و خوي نيك و برخورد منطقي و صادقانه عليرضا، دوستان زيادي را به او مجذوب كرده بود. با اين كه به ورزش واليبال علاقه داشت، شركت در جلسات و محافل مختلف، فرصت پرداختن به ورزش را به او نمي داد. عليرضا با شركت در جلسات نقد و برسي آثار مذهبي از جمله كتب شهيد مطهري، سخنراني ها، روزنامه ها و ساير مطبوعات و نيز ارتباط با روابط عمومي كاشمر و مراجعه به كتابخانه ها، سعي در بالا بردن بينش سياسي _ مذهبي خود داشت تا به اين وسيله خود را به سلاح علم و بينش، مجهز كند و بتواند در مقابل حيله و نيرنگ منافقين و ضد انقلاب ايستادگي كند.
با شروع جنگ تحميلي، نداي ملكوتي امام خميني جوانان را به جبهه ها فرا خواند. عليرضا با آن كه نوجوان بود، براي مدت كوتاهي، درس را رها كرد و به بسيج پيوست. ابتدا به علت سن و سال كم و جثه ريزش، از پذيرش او امتناع مي شد اما با ترفندي توانست به جبهه اعزام شود.
وي
دوره آموزشي خود را در بيرجند گذراند و سپس به گروه تخريب پيوست. در تخريب، با دوستاني نظير: شهيد علي يغمايي، حسين شيدايي، عاشورايي و... آشنا شد و مدت 2 سال همراه آنها در عمليات هاي مختلف حضور يافت و در عمليات هاي والفجر ا تا 3 و پيش تر از آن، محرم و رمضان نقش بسزايي داشت.
همزمان با حضور در جبهه، همه تلاش خود را به كار بست تا تحصيلاتش را نيز به پايان برساند. به اين ترتيب، همراه با ساير دانش آموزان رزمنده در شهرهاي شوش و دزفول به ادامه تحصيل پرداخت.
سر انجام در تاريخ 9/ 5/1362 در عمليات آزادسازي مهران (والفجر3) در ارتفاعات كله قندي، در حالي كه مسئوليت دسته تخريب لشگر پنج نصر را بر عهده داشت، داوطلب سركوب نمودن سنگر تيربار نيروهاي عراقي شد و پس از خاموش كردن سنگر دشمن، با گلوله تيربار سنگري ديگر، به شهادت رسيد. مزار شهيد عامري در آرامگاه شهيد مدرس كاشمر است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين عامريون : قائم مقام فرمانده گردان امام سجاد(ع)لشگر14امام حسين (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال هزار و سيصد و سي و نه، خانواده عامريون فرزرند تازه متولد شده ي خود را در باغزندان شهرستان شاهرود به آغوش گرفتند. به خاطر علاقه به امام حسين و اهل بيتش، نامش را محمدحسين نهادند. به سن هفت سالگي كه رسيد پدرش فوت كرد و سرپرستي اش به عهده برادرش قرار گرفت. ابتدايي را در مدرسه باغزندان گذراند و سپس به خاطر كار برادر در مشهد،
به مشهد رفت و تحصيلات راهنمايي اش را در مدرسه فياض بخش گذراند و دوباره به شاهرود برگشت. تحصيلات متوسطه را در هنرستاني در شاهرود پشت سر گذاشت. در فعاليت هاي اجتماعي شركت فعّالانه داشت. در پايگاهها فعاليت مي كرد.
بيست و نهم دي هزار و سيصد و پنجاه و نه به عنوان معاون گردان از طرف لشگر14امام حسين عليه السلام به جبهه اعزام شد. در طول فعاليتش، به فرماندهي گروهان و بعد به معاونت گردان ارتقاء يافت. مدت پانزده ماه و هشت روز در جبهه ها فعاليت داشت. در منطقه عين خوش بر اثر اصابت تركش از ناحيه چشم راست و دست و صورت به پنجاه درصد جانبازي نائل شد.
سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه، در شرق دجله بر اثر اصابت گلوله، در عمليات بدر به شهادت رسيد. مزارش در گلزار شهداي باغزندان است.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن عامل گوشه نشين : فرمانده گردان زرهي لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1342، در جوار مرقد ملكوتي ثامن الائمه (ع) به دنيا آمد.از شش سالگي نماز مي خواند و از هفت سالگي، فريضه روزه را به جا مي آورد و از همان زمان بود كه قرآن را در مسجد محله آموخت. وي قرآن را با صوت و در نهايت زيبايي تلاوت مي كرد.
برادر شهيد درباره رفتار حسن در كودكي مي گويد: حسن خيلي كنجكاو بود و دوست داشت هر وسيله اي را مي بيند باز كند و ببيند داخل آن چيست.
او در 7 سالگي به مدرسه رفت و دوره ابتدايي را در مدرسه
كاشاني واقع در چهار راه ميدان بار گذراند. پس از آن، دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي فرازي در همان محله به اتمام رساند و سپس در دبيرستاني در چهار راه زرينه به تحصيل ادامه داد. پس از پايان اول نظري، به علت علاقه به كارهاي فني تحصيل را رها كرد و به تراشكاري روي آورد.
برادر ايشان در اين مورد مي گويد: اوايل كه ايشان به كار تراشكاري مشغول بود، تلاش مي كرد اسلحه اي درست كند و مي گفت: مي خواهم با آن شاه را بكشم. در همان يك ماه اولي كه به تراشكاري مي رفت، با تلاش فراوان توانست اسلحه درست كند.
او در اوقات فراغت خود به حرم مطهر امام رضا مشرف مي شد. همچنين به مطالعه كتابهاي مذهبي نيز علاقه وافري داشت. فوتبال و كوهنوردي از ورزشهاي مورد علاقه ايشان بود و اغلب جمعه ها را با پاي پياده به كوه هاي سيدي مشهد مي رفت.
شهيد از نوجواني فضايل اخلاقي بي شماري داشت. او مطيع اوامر والدين بود و براي آنها احترام فوق العاده اي قائل بود. به حق همسايگان بسيار اهميت مي داد و از ايجاد كمترين مزاحمت براي آنان خودداري مي كرد. او كودكان را بسيار دوست مي داشت و با آنان با رافت و مهرباني رفتار مي مي كرد. كودكان محله، شهادت وي را به عنوان درك ناك ترين حادثه در زندگي تلقي كرده اند.
شهيد فعاليت هاي سياسي و اجتماعي خود را از قبل از انقلاب شروع كرد. به گفته برادر شهيد اولين تغييرات در وي زماني آغاز شد كه در جلسات آقاي رستگار شركت مي
كرد. شهيد با آيت الله زنجاني در ارتباط بود. اعلاميه و پيامهاي امام كه در منزل ايشان چاپ و تكثير مي شد، توسط شهيد و ساير مبارزان پخش مي شد و با تشديد مبارزات عليه رژيم، فعاليت هاي شهيد نيز شدت پيدا كرد.
او در حادثه بيمارستان امام رضا (ع)، حضوري فعال داشت و پر تلاش و خستگي ناپذير به حمل مجروحان مي پرداخت.
وي بعد از انقلاب، در كشف و شناسايي خانه هاي تيمي شركت فعال داشت.
حسن با صدور فرمان امام در زمينه تشكيل ارتش بيست ميليوني، عضو بسيج مسجد زينبيه چهار راه ميدان بار خيابان مطهري شمالي شد و به گشت زني و كشيكهاي شبانه مي پرداخت.
در سال 1361 عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و از آن به بعد، در جبهه حضور پيدا كرد. او فعاليت خود را ابتدا در يكي از گردانهاي زرهي آغاز كرد و تلاش مي كرد كارهاي را كه به وي واگذار مي شد، به نحو احسن انجام دهد و سعيش بر اين بود كه قدمش به خاطر خدا باشد. شهيد علاقه وافري به امام داشت و خود را مطيع محض اوامر امام مي دانست.
او پس از عمليات شيد رجايي در جبهه كوشك، از ناحيه پاي راست مجروح شد و مدتي در بيمارستاني در شهر اصفهان بستري شد و مدتي نيز در منزل تحت مداوا قرار گرفت. پايان ماجات شهيد، هم زمان با اوج فعاليتهاي منافقين بود. در اين زمان، شهيد عامل در واحد اطلاعات به مبارزه با منافقين پرداخت.
پس از سركوبي منافقين، دوباره به جبهه هاي نبرد عزيمت كرد. با آمدن او
به جبهه با استعداد خوب و لياقتي كه از خود نشان داد. او نه تنها يك فرمانده، بلكه معلمي بود در كنار رزمندگان و آنها را هميشه به يكپارچگي در راه خدا دعوت مي كرد.
او خودش را رزمنده كوچكي در كنار ساير رزمندگان مي دانست و با اخلاق خوش، با برادران زير دست خود رفتار مي كرد. سخني كه بيشتر بر زبانش جاري بود اين بود كه: جنگ جنگ است و عزت و شرف ما در گرو همين جنگ است.
پس برادران! مبادا كوتاهي كنيد در كارها و در مسئوليتي كه داريد هر چه بيشتر تلاش كنيد كه ما همه مديون خون شهدا هستيم. ايشان در جبهه آنچنان مورد اعتماد بود كه ديگران در نماز جمعت به او اقتدا مي كردند.
صوت دلنشين دعاي كميل و توسل او، به شبهاي جمعه و چهارشنبه جبهه شور و حال خاصي مي بخشيد.
شيد عامل در واحد زرهي و در عمليات مسلم بن عقيل،امام زين العابدين (ع)، والفجر مقدماتي، والفجر 1 و والفجر 3 شركت داشت و مسئوليت واگذار شده را به نحو احسن انجام مي داد. بعد از عمليات والفجر 2، به دليل استعداد و تجربه اي كه در بخش تعميرات زرهي داشت، مسئوليت سنگين تري به دوشش گذاشته شد و طي ماموريتي كه با جمعي از همرزمانش داشت، به تعمير نفربرها و تانكهاي به غنيمت گرفته شده از دشمن فرستاده شد.
با فرا رسيدن عمليات خيبر در سال 1362، دوباره به جبهه برگشت و در همين عمليات بود كه برادر با وفايش، حاج رمضان عامل فرمانده تيپ امام صادق (ع) به شهادت رسيد. او راضي
نبود به خاطر تشييع جنازه برادرش جبهه را ترك كند، اما با اصرار زياد مسئولان، براي تشييع جنازه برادرش به مشهد آمد.
او مي گفت: راهي كه برادرم انتخاب كرده بود، به مقصد رسيد، پس من هم اگر در اينجا راه او را ادامه دهم، برادرم راضي تر است تا اينكه در تشييع جنازه اش حاضر شوم.
او در مراسم ياد بود برادر شهيدش، مكرر به خود مي گفت: دشمنان اسلام از جزع و فزع بستگان شهدا مسرور مي شوند. بنابراين عملي كه موجب شادي دشمن مي شود از شما سر نزند. وي احتمال شهادت خود را نيز براي مادر بيان مي كند و پيشاپيش مادر را براي قبول شهادت دومين شهيد خانواده آماده كرد.
وي پس از 7 روز، دوباره به منطقه آمد و در عمليات طلائيه شركت كرد. پس از آن، براي تعميرات زرهي با ديگر برادران همرزم خود به انرژي اتمي آبادان رفت. پس از مدتي كه به مرخصي آمد، در سال 1362 ازدواج كرد و همسرش مدت 7 ماه در عقد ايشان بود.
يكي از خصوصيات و كمالات اخلاقي او اين بود كه كارهاي خوبي را كه انجام مي داد، براي ديگران باز گو نمي كرد و براي همين هيچ كس در محل از سمت او با خبر نبود. بارزترين صفت اخلاقي او كه مورد اتفاق اكثر دوستان و آشنايان شهيد بود، شجاعت و بي باكي او بود كه وي را سر آمد بسياري از همرزمانش كرده بود.
به گفته دوستانش از هميشه انتظار عمليات را مي كشيد و پس از هر عملياتي، با صلابت بيشتر براي عمليات بعدي آماده مي شد. شبهاي
عمليات براي او آنقدر شيرين و خوب بود كه گويا در جشن عروسي شركت دارد.
شهيد عامل در نيايش هاي خود چنين مي گفت: خدايا! قدمي كه در اين راه گذاشته ام سعادتي بود كه تو به من عنايت كردي، پس اين افتخار را هميشه براي من حفظ كن و به من توان شكر اين نعمت را عطا فرما.
در 15 اسفند 1362، او براي ماموريتي از تهران به اهواز فرا خوانده شد و به انتظار عملياتي كه در پيش بود، روز شماري مي كرد. خود او قبل از عمليات چنين گفت: آخرين عملياتي است كه پيش رو دارم. بايد در اين عمليات حضور داشته باشم.
در 20 اسفند 1363 به خط مقدم اعزام شد. در شب 23 اسفند 1363، به عنوان خدمه تانك در يك عمليات گسترده به قلب دشمن تاخت و در محور شرق دجله، بر اصابت گلوله به پهلو بر زمين افتاد و تا صبح در آن تاريكي ماند. امدادگران صبح او را يافتند و به ياريش شتافتند، اما به دليل خون زيادي كه از او رفته بود، پس از 3 روز بستري شدن در بيمارستان صحرايي، به شهادت رسيد و همان طور كه در وصيت نامه خود عنوان كرده بود، همچون امانتي به صاحب امانت برگردانده شد.
شهيد حسن عامل، دومين شهيد خانواده بود و پيكر مطهرش بعد از انتقال به مشهد و تشييع جنازه، در 3 فروردين 1364 در صحن مطهر امام رضا (ع) در كنار برادر شهيدش به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد
رمضانعلي عامل : فرمانده تيپ امام صادق (ع) ازلشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بچه هاي تيپ وقتي فهميدند حاجي از سفر مكه بر گشته و آمده اهواز ،لحظه شماري مي كردند كه بر گردد قرار گاه .جلوي سنگر فرماندهي را آذين بسته بودند .همه در جنب و جوش بودند .گفته بودند بعد از ظهر ميرسد مقر . هر كدام از بچه ها ،از مراسم استقبال حجاج خاطره ايي داشتند اما اين جا ميان ميدان جنگ ،عملي كردن آن خاطره ها ممكن نبود .نه مي شد كوچه اي را چراغاني كرد و نه گوسفندي پيش پاي او قرباني كرد .
بچه ها شيريني مختصري تهيه كرده بودند .از تداركات شكر گرفته بودند تا بعد از آمدن حاجي ،از يكديگر پذيرايي كنند .حا لا همه چشم به جاده دوخته بودند .بعد از ظهر بود كه جيب كهنه ي غنيمتي وارد مقر شد .همه دويدند طرف جيپ . يكي از پيرمردها هن هن كنان شعري را بلند مي خواند و در ميان هر بيت ،صلواتي مي فرستاد .جيپ ايستاد و بچه ها حاجي را در آغوش گرفتند .اين رسم جنگ بود كه حجاج هم ساده و بي پيرايه استقبال شوند .
هر كسي چيزي مي گفت و شوخي مي كرد و البته همه سوغات مكه را مي خواستند .حاج رمضان ،پيش از آن كه بيايد ،لباس احرامش را تكه تكه كرده بود تا براي جانماز به بچه ها هديه بدهد .
حاجي ،دور از جان شما ،معمولا لباس احرام را نگه مي دارند براي لباس آخرت !
اين را فرومندي يكي از دوستان حاجي گفت و به لبخند ،جوابي شنيد .
حالا كه يك
جانماز هم به تو دادم .دعا كن كه به كفن احتياج پيدا نكنم و همين جا تو جبهه شهيد شوم !
اين نهايت آرزوي مردي بود كه صبح يك روز ماه مبارك رمضان ،در محله ي عامل شهر مشهد به دنيا آمد و فاصله ي خراسان تا هورالهويزه را بيست و دو سال طي كرد .فاصله اي كه از سال 1340 در يك خانه ي كوچك در محله ي عامل شروع شد .
پدر نصر الله كارگر بود و هر روز صبح ،پاشنه ي در چوبي خانه را با ذكر الهي به اميد تو مي چرخاند تا فرزندانش با روزي حلال بزرگ شوند .
مادرش از 5 سالگي براي رمضان جانماز دوخته بود و يادش داده بود كه چگونه خودش برود مسجد محله و بر گردد .فرق بين ظالم و مظلوم را هم درمسجد ياد گرفته بود .
سيزده سال از شروع اين فاصله گذشته بود كه يك روز با دوستانش تصميم گرفتند سخنراني نوغاني ،يكي از روحانيون در باري را به هم بريزند .اين شروع يك قصه ي تازه در زندگي رمضان بود .
زمستان 1357 هفده سال از شروع اين مسير سپري شده بود .سرماي دي ماه مشهد تا مغز استخوان را مي سوزاند .
غروب يك روز رمضان ،جلوي در مسجد محله با بچه ها قرار گذاشته بود .كت نيمدار كه آستر آن كت قديمي پر از اعلاميه است .
راه افتاده بودند .همه موچه هاي محله را گشته و آخر سر رسيدند و آن ها همه فرار كردند و به خانه بر گشتند .صبح همه اهل محل اعلاميه آقا را توي حياط خانه پيدا كردند .
غروب آن روز
،به غروب هاي ديگر پيوند خورده بود تا طلوع انقلاب از راه رسيد .به صورت افتخاري به عضويت سپاه پاسداران در آمد .روز ها در سپاه خدمت مي كرد و شب ها حفاظت از كلانتري هاي 3 و 4 را به عهده گرفته بود .
سال 59 در موقعيت نوزدهم اين مسير شنيد ،كه نامش در ليست محافظان بيت امام خميني (ره) نوشته شده .از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد .آمد خانه با حاج نصر الله و مادرش خداحافظي كرد . حاج نصر الله تا دم در پسر را بدرقه كرد .مادربرايش آينه و قرآن گرفته بود .پدر و مادر ،جوان شان را ديدند كه قد كشيده ،مردي شده بلند با لا و رشيد .آب پشت سرش ريختند و مسافرشان از خم كوچه گذشت .
در مدتي كه در جماران بود ،يك بار قرآن دست نويس خودش را به آقا داده بود كه امضا كند .بهترين هديه اي كه مي توانست براي چشم روشني عروسي دوستش بياورد .
با شروع جنگ تحميلي ،جزو اولين نيروهاي داوطلب بود .سال 1360 ،بيست ساله بود كه با منافقين در گير شد و توانست خودش را براي مقابله با دشمن بزرگتري حفظ كند .
در همين سال ،دوباره به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده گردان ولي عصر (عج) در تنگه چزابه ،فتح المبين ،رمضان و مسلم بن عقيل حماسه هاي بسياري از خودش به يادگار گذاشت .در اين حوالي از زندگي بود كه زخم هايي از جبهه به يادگار بر داشت و تركش خمپاره ي دشمن جوهره ي صدايش را از او گرفت .
بچه هاي عمليات والفجر مقدماتي ،والفجر يك
و والفجر دو دلاوريهاي به ياد ماندني از معاون فرماندهي تيپ امام صادق (ع) از لشكر 5 نصر خراسان در خاطرات شان دارند . عمليات والفجر سه كه به پايان رسيد ،رمضان تصميم گرفت به يكي از ارزوهاي ديرينه اش جامه عمل بپوشاند و چه جامه اي برازنده تر از لباس احرام و زيارت خانه خدا .اين جا بود كه احرامش را جانماز بچه هاي تيپ امام صادق كرد .
در عمليات والفجر 4 در پنجوين جنگيد .در يكي از همين روزها ،ضرورت همراهي با شيعيان جنوب لبنان را احساس كرد و براي نبرد با اسرائيل غاصب عازم لبنان شد .هنوز يك ماه از عزيمتش به لبنان نگذشته بود كه براي نبرد دوباره با مزدوران بعثي ،به جبهه فرا خوانده شد .اين بار فرمانده تيپ امام صادق (ع) مي بايست در عمليات خيبر حماسه اي ديگر را رقم مي زند .
سر انجام در آستانه ي سال نو ،روز پنجم اسفند كه هوا بوي بهار مي داد و سبزه هاي منطقه ي هوالهويزه آماده بيدار شدن بودند .حاج رمضان عامل به آخرين موقعيت اين بيست و دو سال پا گذاشت و از ناحيه ي سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد .
پيكرش را مردم خراسان تشييع كردند و با لباس رزم در حرم امام هشتم به خاك سپردند و آن جانماز ها ،براي هميشه يادگار نزد دوستان باقي ماند .
منابع زندگينامه :"موقعيت 22"نوشته ي كرامت يزداني،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رمضانعلي عامل : فرمانده تيپ امام صادق (ع) ازلشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بچه هاي تيپ وقتي فهميدند حاجي از سفر مكه بر گشته و
آمده اهواز ،لحظه شماري مي كردند كه بر گردد قرار گاه .جلوي سنگر فرماندهي را آذين بسته بودند .همه در جنب و جوش بودند .گفته بودند بعد از ظهر ميرسد مقر . هر كدام از بچه ها ،از مراسم استقبال حجاج خاطره ايي داشتند اما اين جا ميان ميدان جنگ ،عملي كردن آن خاطره ها ممكن نبود .نه مي شد كوچه اي را چراغاني كرد و نه گوسفندي پيش پاي او قرباني كرد .
بچه ها شيريني مختصري تهيه كرده بودند .از تداركات شكر گرفته بودند تا بعد از آمدن حاجي ،از يكديگر پذيرايي كنند .حا لا همه چشم به جاده دوخته بودند .بعد از ظهر بود كه جيب كهنه ي غنيمتي وارد مقر شد .همه دويدند طرف جيپ . يكي از پيرمردها هن هن كنان شعري را بلند مي خواند و در ميان هر بيت ،صلواتي مي فرستاد .جيپ ايستاد و بچه ها حاجي را در آغوش گرفتند .اين رسم جنگ بود كه حجاج هم ساده و بي پيرايه استقبال شوند .
هر كسي چيزي مي گفت و شوخي مي كرد و البته همه سوغات مكه را مي خواستند .حاج رمضان ،پيش از آن كه بيايد ،لباس احرامش را تكه تكه كرده بود تا براي جانماز به بچه ها هديه بدهد .
حاجي ،دور از جان شما ،معمولا لباس احرام را نگه مي دارند براي لباس آخرت !
اين را فرومندي يكي از دوستان حاجي گفت و به لبخند ،جوابي شنيد .
حالا كه يك جانماز هم به تو دادم .دعا كن كه به كفن احتياج پيدا نكنم و همين جا تو جبهه شهيد شوم !
اين نهايت آرزوي مردي
بود كه صبح يك روز ماه مبارك رمضان ،در محله ي عامل شهر مشهد به دنيا آمد و فاصله ي خراسان تا هورالهويزه را بيست و دو سال طي كرد .فاصله اي كه از سال 1340 در يك خانه ي كوچك در محله ي عامل شروع شد .
پدر نصر الله كارگر بود و هر روز صبح ،پاشنه ي در چوبي خانه را با ذكر الهي به اميد تو مي چرخاند تا فرزندانش با روزي حلال بزرگ شوند .
مادرش از 5 سالگي براي رمضان جانماز دوخته بود و يادش داده بود كه چگونه خودش برود مسجد محله و بر گردد .فرق بين ظالم و مظلوم را هم درمسجد ياد گرفته بود .
سيزده سال از شروع اين فاصله گذشته بود كه يك روز با دوستانش تصميم گرفتند سخنراني نوغاني ،يكي از روحانيون در باري را به هم بريزند .اين شروع يك قصه ي تازه در زندگي رمضان بود .
زمستان 1357 هفده سال از شروع اين مسير سپري شده بود .سرماي دي ماه مشهد تا مغز استخوان را مي سوزاند .
غروب يك روز رمضان ،جلوي در مسجد محله با بچه ها قرار گذاشته بود .كت نيمدار كه آستر آن كت قديمي پر از اعلاميه است .
راه افتاده بودند .همه موچه هاي محله را گشته و آخر سر رسيدند و آن ها همه فرار كردند و به خانه بر گشتند .صبح همه اهل محل اعلاميه آقا را توي حياط خانه پيدا كردند .
غروب آن روز ،به غروب هاي ديگر پيوند خورده بود تا طلوع انقلاب از راه رسيد .به صورت افتخاري به عضويت سپاه پاسداران در آمد .روز ها
در سپاه خدمت مي كرد و شب ها حفاظت از كلانتري هاي 3 و 4 را به عهده گرفته بود .
سال 59 در موقعيت نوزدهم اين مسير شنيد ،كه نامش در ليست محافظان بيت امام خميني (ره) نوشته شده .از خوشحالي در پوست خودش نمي گنجيد .آمد خانه با حاج نصر الله و مادرش خداحافظي كرد . حاج نصر الله تا دم در پسر را بدرقه كرد .مادربرايش آينه و قرآن گرفته بود .پدر و مادر ،جوان شان را ديدند كه قد كشيده ،مردي شده بلند با لا و رشيد .آب پشت سرش ريختند و مسافرشان از خم كوچه گذشت .
در مدتي كه در جماران بود ،يك بار قرآن دست نويس خودش را به آقا داده بود كه امضا كند .بهترين هديه اي كه مي توانست براي چشم روشني عروسي دوستش بياورد .
با شروع جنگ تحميلي ،جزو اولين نيروهاي داوطلب بود .سال 1360 ،بيست ساله بود كه با منافقين در گير شد و توانست خودش را براي مقابله با دشمن بزرگتري حفظ كند .
در همين سال ،دوباره به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده گردان ولي عصر (عج) در تنگه چزابه ،فتح المبين ،رمضان و مسلم بن عقيل حماسه هاي بسياري از خودش به يادگار گذاشت .در اين حوالي از زندگي بود كه زخم هايي از جبهه به يادگار بر داشت و تركش خمپاره ي دشمن جوهره ي صدايش را از او گرفت .
بچه هاي عمليات والفجر مقدماتي ،والفجر يك و والفجر دو دلاوريهاي به ياد ماندني از معاون فرماندهي تيپ امام صادق (ع) از لشكر 5 نصر خراسان در خاطرات شان دارند .
عمليات والفجر سه كه به پايان رسيد ،رمضان تصميم گرفت به يكي از ارزوهاي ديرينه اش جامه عمل بپوشاند و چه جامه اي برازنده تر از لباس احرام و زيارت خانه خدا .اين جا بود كه احرامش را جانماز بچه هاي تيپ امام صادق كرد .
در عمليات والفجر 4 در پنجوين جنگيد .در يكي از همين روزها ،ضرورت همراهي با شيعيان جنوب لبنان را احساس كرد و براي نبرد با اسرائيل غاصب عازم لبنان شد .هنوز يك ماه از عزيمتش به لبنان نگذشته بود كه براي نبرد دوباره با مزدوران بعثي ،به جبهه فرا خوانده شد .اين بار فرمانده تيپ امام صادق (ع) مي بايست در عمليات خيبر حماسه اي ديگر را رقم مي زند .
سر انجام در آستانه ي سال نو ،روز پنجم اسفند كه هوا بوي بهار مي داد و سبزه هاي منطقه ي هوالهويزه آماده بيدار شدن بودند .حاج رمضان عامل به آخرين موقعيت اين بيست و دو سال پا گذاشت و از ناحيه ي سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد .
پيكرش را مردم خراسان تشييع كردند و با لباس رزم در حرم امام هشتم به خاك سپردند و آن جانماز ها ،براي هميشه يادگار نزد دوستان باقي ماند .
منابع زندگينامه :"موقعيت 22"نوشته ي كرامت يزداني،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد رسول عبادت : فرمانده گردان12 1شگر28كردستان(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
مهرماه سال 1324 ، مصادف با ميلاد حضرت رسول اكرم(ص) كودكى چشم به جهان گشود كه پدربزرگوارش به ميمنت اين روز فرخنده نام او را «رسول» نهاد . به اميد آنكه بتواند بااستفاده از تعاليم انسا ن
ساز اسلام كودكى تربيت نمايد كه تداوم دهنده راه مولايش حسين (ع) باشد. تولد اين كودك كه پنجمين فرزند اين خانواده پر جمعيت بود، خير و بركت با خود به همراه داشت و دگرگونى چشمگيرى در معاش زندگى خانواده به وجودآورد، رسول كودكى بود با جثه بزرگ و صورتى خندان كه توجه همه را بخود جلب مى كرد. اخلاق وى باعث گرديده بود، از بدوتولد مورد توجه پدر و مادرش قرار گيرد و محبت آن دو را به خود جلب نمايد . در سن پنج سالگى پدر او را با قرآن وآموزشهاى دينى آشنا ساخت به گونه اى كه هنگام ورود به دبستان نمازش را مى خواند و با توجه به صوت زيبا و خدادادى كه داشت، در مساجد مكبر شده، اذان مى گفت و در مجالس، قرآن رابا صوت زيبا تلاوت مى نمود. هوش و استعداد سرشارش باعث شده بود تا هميشه در سطوح مختلف درسى جزو شاگردان ممتازباشد. او با برخوردارى از قواى جسمانى كم نظير در اغلب رشته هاى ورزشى چون دوميدانى، كشتى، شنا، وزنه بردارى شركت جسته و در اكثر آنها موفق به كسب مدال گرديد و از اين نظر مايه مباهات و افتخار مدرسه بود، گذشت زمان از او جوانى ساخت مؤمن و متدين كه شهره خاص و عام بود . جوانى خوش برخورد كه در برخورد اول همه را شيفته خود م ى ساخت. جوانى كه اغلب آشنايان از او به عنوان الگوى انسانى متدين و مؤمن براى تعليم و تربيت فرزندانشان بهره م ى جستند. پاى بندى به احكام اسلامى باعث گرديده بود از شركت در مجالسى كه
آلوده به مسايل غيرمذهبى بودند به شدت خوددارى كند و عواقب شركت در چنين محافلى را به ديگران گوشزد نمايد . همين امر باعث گرديده بود دوستان و آشنايان از دعوت او در چنين محافلى صرفنظر نمايند و بقول خودشان مانع از آن شوند كه او مجلس آنان را بهم بزند.
البته در محافل خانوادگى، او جايگاه خاصى داشت و باتوجه به علاقه زيادش به كودكان همه چشم براه اين بزرگوار بودند. در اينگونه مجالس او كودكان را جمع نموده و ضمن آشنا كردن آنها با ورزشهاى گوناگون با آنان بازى مى كرد. اين عمل اوباعث شده بود، بچه ها به او علاقه خاصى داشته باشند و جذب اوشوند به گونه اى كه شهادتش بيش از همه، جوانان فاميل را عزادارنمود.پس از پايان دوره دبيرستان واخذ مدرك ديپلم رياضى ازدبيرستان نمازى شيراز جهت شركت دركنكور ورودى دانشكد ه افسرى راهى تهرا ن شد.« رسول عبادت» پس از موفقيت در كنكور ورودى دانشكده افسرى در سال 1343 وارد دانشكده افسرى شد و در آنجا مشغول تحصيل گرديد . يكى از دوستان دوران دانشكده مى گويد:ازنظر دوره خدمتى با من هم دوره نبود ليكن از آنجا كه خدمت دانشكده افسرى شبانه روزى بود از همان ابتدا با خصوصيات اخلاقى آشنا شدم . اوفردى بود مؤمن و متعهد كه هميشه در انجام فرايض و تكاليف دينى اهتمام داشت و با تمام وجود تلاش مى نمود دوستان و آشنايان را با مسايل اسلامى آشنا سازد و بدينوسيله مانع انحراف احتما لى آنان شود . البته چنين حركتى از او چندان هم دور از ذهن نبود چرا كه بيشتر اوقات خود
را صرف مطالعه كتب مذهبى و علمى مى كرد و از اوقات بيكارى خود به نحو احسن بهر هبردارى مى نمود. به همين دليل اكثر دانشجويان او را مى شناختند و علاقه خاصى به او داشتند . پس ازطى دوره مقدماتى در شيراز به عنوان فرمانده دسته سوم گروهان سوم گردان 92 تيپ هوابرد منصوب شد. از همان آغاز خدمت حتى در زمان فرماندهى، با نيروهاي زيردست، به خصوص سربازان بسيار مهربان بود و با عدالت رفتار مى كرد و خود را جدا از آنها نمى دانست و به همين دليل اكثركاركنان او را دوست داشته و احترام خاصى براى وى قايل بودند .در سال 1349 با دخترى متدين از خانواد هاى مذهبى در اصفهان ازدواج نمود و تشكيل خانواده داد . در تمام عمربابركتش فعاليتهاى ورزشى خود را ادامه مى داد و در راستاى همين حركت در تاريخ 4/12/1351جهت شركت در مسابقات تيراندازى كشورهاي عضوپيمان«سنتو» از سوى يگان مربوطه به تهران اعزام شد و با توجه به فعاليت چشمگيرش در اين مسابقات موفق به كسب مقام اول گرديد . در تداوم همين فعاليتها به محض بازگشت از مسابقات در دوره نهم چتربازى تيپ 55 شركت كرد و با انجام 90 پرش اين دوره را به طور كامل به پايان رسانيد . همگام با اين فعاليت هاتماس خود را با روحانيون حفظ نموده، از كسب علو م دينى و علمى غافل نمى شد به گونه اى كه حجت الاسلام و المسلمين حائرى مسؤول دفتر مشاوره حضرت امام (ره) در شيراز هميشه از او به نيكى ياد مى كرد. و درباره ايشان مى گفت :او دروغ
نمى گفت و زيربار حرف نادرست نمي رفت . برادرش مي گويد: آن بزرگوار دررژيم گذشته فرماندهى بود كه هميشه بر سر گرفتن حق پرسنل تحت امر خود با فرماندهان رده بالا درگير مى شد و اين موضوع هميشه مشكلاتى را براى او به دنبال داشت طورى كه
بعضى از فرماندهان نمى توانستند او را تحمل كنند در حالى كه پرسنل زيردست بسيار به او علاقمند بودند .در سال1353 دانشكده افسرى طى بخشنامه اى اعلام كرد جهت بالابردن سطح آموزش دانشجويان و همچنين تقويت مديريت، در دانشكده افسرى نياز به چند افسر مدير و ورزيده دارد. و از يگانها درخواست كرد كه افسران واجد شرايط رامعرفى نمايند . با توجه به سطح علمى بالا و مديريت صحيح اين بزرگوار فرمانده تيپ هوابرد وى را معرفى كرد و به اين ترتيب به دانشكده افسرى منتقل شد و در سمت فرمانده گروهان چهارم ازگردان پنجم تيپ دانشجويان مشغول خدمت گرديد . زندگى درتهران براى او توأم با مشكلات زيادى بود چرا كه او وضع مالى مناسبى نداشت اما چون فردى سخت كوش و قانع و راضى به رضاى خدا بود با وجود تمام مشكلات اين سمت را پذيرفت ويك باب زيرزمين مسكونى در نزديك دانشكده افسرى اجاره كرد و در آنجا سكونت يافت. در اين باره برادرش مى گويد:در تهران خدمت مى كرد به ديدارش رفتم هوا به شدت گرم بود واو همراه خانواد ه اش بدون وسايل خنك كننده در آن خانه زندگى مى كرد. يك شب نزد آنها بودم شب طاقت فرسايى بود اما او باگشاد ه رويى و آسايش خاطر با خانواده خود در آن
شرايط زندگى مى كرد و شب و روز خود را وقف خدمت نموده بود. مدتى فرماندهى يگان دانشجويان بورسيه اى ارتش را به عهده گرفت كه آن دانشجويان امروز از پزشكان برجسته و كارآمد ميهن اسلاميمان هستند . وقتى پاى صحبت اين پزشكان درباره اين شهيدجليل القدر مى نشينم درمى يابيم كه او قبل از انقلاب هم فردى انقلابى، مسلمان و مخالف با تبعيض و ظلم بوده است . مبارزات او با فرمانده گردان وقت كه وابسته به اويسى و بيگلرى معدوم بوده در دانشكده افسرى تا مدتها بر سر زبانها بوده است . بهر تقدير در سال 1357 جهت طى دوره عالى به كشور آمريكا اعزام گرديد كه با توجه به شرايط آنزمان براى جلوگيرى از هرگونه آلودگى، همسر و فرزندانش را نيز با خود برد . همسرش مى گويد:
در آنزمان اخبار انقلاب را از طريق راديو و تلويزيون دنبال مى كرديم. ايشان بسيار ناراحت و مضطرب بودند . چندبار تصميم به بازگشت گرفتند اما دولت آمريكا از دادن مداركمان خوددارى مى كرد. با پيروزى انقلاب دولتمردان آمريكا سعى نمودند ايشان را راضى نمايند تا در آمريكا اقامت نمايد كه با مخالفت شديد اين عزيز مواجه شدند ما بالاخره توانستيم در سال 1358به ايران بازگرديم . در لحظه ورود به ايران اشك شوق از چشمانش جارى شد و گفت : مى دانى! تصور نمى كردم موفق شوم روزى به ايران برگردم و سرباز امام زمان شوم.
پس از ورودش به ايران از طريق ستاد نيروى زمينى به دانشكده پياده شيراز منتقل و در آنجا با سمت استادى مشغول انجام وظيفه گرديد . دانشجويانش او
را به عنوان استادى پركار و جدى مى شناختند كه با آگاهى و تسلط كامل دروس مربوطه را تدريس مى كرد. با شروع فتنه كردستان و شنيدن اخبار مربوط به اين منطقه سعى نمود به صفوف مقدم رزمندگان اسلام پيوسته، و در مبارزه عليه ضدانقلاب شركت نمايد . براى دست يابى به اين خواسته تقاضا كرد تا او را به يكى از واحدهاى مستقر در منطقه كردستان منتقل نمايند كه با اين درخواست او به علت نياز خدمتى موافقت نشد. اصرار و پافشارى شهيد براى اعزام به كردستان باعث گرديد كه براى انجام يك مأموريت 45 روزه همراه يك گروهان به منطقه ربط (سردشت) اعزام گردد. در همين زمان با آغاز فعاليتهاى اشرار در منطقه كردستان سرگرد آذرفر (سرتيپ بازنشسته فعلى ) فرمانده گردان 112 لشكر 28 سنندج فرماندهى تيپ 3 مريوان در اثر آتش خمپار ه انداز ضدانقلاب در شمال سربازخانه مريوان از ناحيه هر دو پا مجروح و توسط بالگرد به بيمارستان 524 سنندج اعزام و از آنجا به بيمارستان خانواد ه تهران منتقل ميگردد . لذا فرماندهى سربازخانه تيپ 3 مريوان به عهده سرگرد توپخانه سيروس ستارى (سرتيپ 2بازنشسته) واگذار گرديد . از آنجايى كه منطقه عملياتى گردان 112 پياده در مريوان بسيار وسيع بود احتمال مى رفت ضدانقلاب در اين منطقه مشكل به وجود آورد، ستادلشكر 28 برآن شد كه يك فرمانده لايق و كاردان براى تصدى فرماندهى گردان 112 انتخاب و به آن منطقه اعزام نمايد . اين امر مصادف با حضور سرگرد پياده رسول عبادت در دفتر فرماندهى لشكر 28 سنندج و اعلام آمادگى جهت انجام مأموريتهاى محوله شد.فرمانده
لشكر نيز حضور وى ر ا مغتنم شمرده، با تشريح شرايط موجود از ايشان مى خواهد فرماندهى گردان 112 را به عهده بگيرد. رسول عبادت با كمال ميل اين مأموريت را پذيراگرديد.
با شروع كار مشخص مى شود كه او فردى مؤمن متعهد و معتقد به نظام جمهورى اسلامى ايران است لذا گردان از لحظه فرماندهى اين شهيدبزرگوار روحى تازه يافت و با توجه به آموزشها و فعاليتهاى شبانه روزى او از آمادگى رزمى قابل توجهى برخوردار گرديد .
عملكرد صحيح اين فرمانده لايق در هدايت رزمندگان اسلام و سركوب ضدانقلاب، موجب تقاضاى فرمانده وقت لشكر از او،مبنى بر تمديد مأموريتش گرديد . او بلافاصله با اين درخواست موافقت كرده، پس از انجام هماهنگى هاى لازم با واحد اوليه سه ماه ديگر مأموريت خود را تمديد نمود . پس از اين سه ماه با توجه به علاقمندى وى به شركت در مبارزه با كفر 6 ماه ديگر مأموريت خود را تمديد و در پى آن تقاضاى انتقال به لشكر 28 رانموده كه با توجه به حمايت بعمل آمده از سوى فرماندهى لشكر با اين تقاضا موافقت و در نتيجه او رسمًا به لشكر 28 سنندج منتقل و همچنان به مأموريت خود در مريوان ادامه داد.
انتقال او به مريوان، با تجاوز گسترده ارتش عراق به كشور جمهورى اسلامى ايران مصادف گرديد. با سد شدن پيشروى دشمن، و آغاز عمليات محدود آفندى يگانهاى خودى درصحنه ها به منظور كاهش توان رزمى دشمن و همچنين ايجاد روحيه هجومى در نيروهاي خودى و بازپس گيرى مناطق اشغالى از دشمن، ضرورت حضور شهيد دو چندان مى شود. در اين مرحله از
جنگ دشمن نيز به منظور مقابله با اين تدبير ممانعت از تمركز نيرو در جبهه جنوب (خوزستان) وهمچنين درگير نمودن يگانهاى رزمى تحركاتى را در كل منطقه مرزى آغاز مى كند و در راستاى اين تحركات در منطقه كردستان سعى مى نمايد از طريق افزايش امكانات پشتيبانى براى ضدانقلابيون، باعث فرسايش يگانهاى رزمنده گرديده و ابتكار عمل را در اين منطقه بدست گيرد . در چهارچوب همين خط مشى با تمام توان و با پشتيبانى هوايى و آتش سنگين توپخانه به منطقه قوچ سلطان حمله مى كند و اگر چه در اين عمليات دشمن نمى تواند به تمامى اهداف از پيش تعيين شده دست يابد . اما با تصرف قسمتى از ارتفاعات قوچ سلطان توانست روى محور مريوان (باشماق) تا سه راهى (دزلى) ديد ه بانى خوبى كسب نموده، و با سهولت بيشترى امكانات لازم را براى ضدانقلابيون فراهم نمايد.
پس از اين عمليات دشمن فرمانده ستاد عملياتى منطقه تصميم مى گيرد به منظور جلوگيرى از تسلط د شمن بر اين منطقه نيروهاى موجود را تقويت نمايد . و در صورت امكان با انجام عمليات آفندى نيروهاى دشمن را در ارتفاعات قوچ سلطان منهدم واين بخش از خاك ميهن اسلامى را از لوث وجود آنان پاكسازى نمايد. در راستاى اين مأموريت گردان 112 پياده و يك گردان توپخانه به منطقه اعزام مى گرددتادر عمليات ارتفاعات قوچ سلطان با فرماندهي گردان 112لشگر28 كردستان به مصاف متجاوزين به خاك مقدس جمهوري اسلامي برود.
شهيد عبادت پيشاپيش نيروهاى خودى حركت مى كرد. كه ناگهان مورد اصابت تير يكى از مزدوران قرار گرفت و از ناحيه شكم و طحال مجروح گرديد
. گرچه پس از مجروحيت سريعًا به وسيله بالگرد به بيمارستان 520 كرمانشاه منتثل شد اما به علت خونريزى داخلى معالجات مؤثر واقع نگرديد و به فيض شهادت نائل گشت . منابع زندگينامه :"با عبادت تا معرا ج"نوشته ي محمود مهدى آزاد، نشر شاهد،تهران- 1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن عباسپور : وزير نيرو جمهوري اسلامي ايران
در سال 1323 در شهر «تهران »و در خانواده اي متدين متولد شد.
در سال 1342 از دبيرستان «هدف» با معدل 2/18 ديپلم رياضي گرفت و در همان سال در كنكور دانشكده« فني» موفق شد و وارد آن دانشكده گرديد.
در دوران دانشكده فني با مبارزات سياسي – مذهبي و گروهي بر ضد رژيم شاه آشنا شد و همراه با ساير دانشجويان مسلمان در تشكيل جلسات مذهبي – سياسي فعالانه شركت كرد.
از همفكران اين دوره شهيد «عباسپور» مي توان از شهيد دكتر «محمود قندي» و شهيد« مهندس ناصر صادق» نام برد.
در دوران دانشجويي در دانشكده فني با گروه هاي مبارز دانشجويي و مسلمان ارتباط داشت و ضمن اين كه نهايت سعي و كوشش را در فراگيري دروس دانشكده بكار مي برد، لحظه اي از مطالعه كتابها و جزوات سياسي – مذهبي غفلت نمي ورزيد.
در سال 1346 از دانشكده فني در رشته الكترومكانيك فوق ليسانس گرفت و جزء فارغ التحصيلان ممتاز اين دانشكده شد. در آن تاريخ كه يك سال از تاسيس دانشكده صنعتي «شريف» گذشته بود، اين دانشگاه احتياج به استاد پيدا كرد و لذا مسئولان آن وقت تصميم گرفتند تعدادي از فارغ التحصيلان ممتاز دانشكده هاي ،«فني»، «پلي تكنيك» و«علوم» را به استخدام اين دانشگاه درآورند.
در سال 46 به همراه عده اي ديگر از فارغ التحصيلان
ممتاز آن سال به استخدام دانشگاه «شريف» درآورد و تا سال 50 در سمت استادياري در آن دانشگاه مشغول به كار بود.
در اين مدت علاوه بر فعاليتهاي سياسي، همه روزه ازساعت 7 صبح تا ديروقت در دانشگاه مشغول نوشتن كتاب و جزوه و حل المسائل دانشجويان و راه اندازي آزمايشگاه و غيره بود و دانشجويان آن شهيد، كه در حال حاضردر توانير و برق هاي منطقه اي مشغول كارند، خود گواه تلاش صادقانه ايشان در راه تربيت نسل فعلي مي باشند.
درنوشتن بيانيه ها هميشه پيشقدم بود و در تكثير و توزيع آنها بي نهايت كوشش مي كرد.
بعد از پيروزي انقلاب در بازسازي ايران و تثبيت حكومت اسلامي آخرين تلاش خود را نمود و خانه و خانواده خود را رها كرد و در بست خود را در اختيار انقلاب قرار داد و شبانه روز نزديك به هجده ساعت كار و تلاش مي كرد.
او تلاش در راه استمرار انقلاب اسلامي ايران را با فعاليت در حزب جمهوري اسلامي و همكاري با ديگر ارگانهاي انقلاب ادامه داد.
شهيد عباسپور در تاريخ 1/9/58 به وسيله شوراي انقلاب به سمت وزير نيرو منصوب گرديد كه تا لحظه شهادت، صادقانه در كابينه مكتبي برادر رجايي در اين سمت تلاش و كوشش كرد.
مديريت صحيح و انقلابي او باعث گرديد، در ظرف مدت كوتاهي فعاليتهاي چشمگيري به وسيله وزارت نيرو در جهت خدمت به مستضعفين انجام گيرد. براي مثال روند برق رساني به روستاها با حداقل هزينه، 10 برابر گذشته شده بود و برنامه هاي جامعي براي آب رساني و برق رساني به شهرهاي دور افتاده و ايجاد سدها و نيروگاه ها پيش بيني شد.
شهيد عباسپور پس از تلاشهاي بي شمار
در راه مبارزه با طاغوت وآباداني ايران در 7تير سال 1360براثر بمب گذاري منافقين در ساختمان حزب جمهوري اسلامي،همراه با 72 تن از مسئولان جمهوري اسلامي به شهادت رسيدند. منابع زندگينامه :"shohda.gov.ir
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي عباسي مايوان : فرمانده گردان محرم لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دوم آبان ماه سال 1338 در روستاي مايوان به دنيا آمد. در دوران كودكي با رفتن به مكتب قرآن را ختم نمود. دوران ابتدايي را در مدرسه روستا پشت سر گذاشت. تحصيلاتش تا پنجم ابتدايي بود .
بعد از انجام تكاليف با پدرش به صحرا مي رفت و در مزرعه و باغ به او كمك مي كرد.
از همان ابتدا بچه ها را جمع مي كرد، نوحه مي خواند و سينه مي زند.
بيشتر كتاب هاي علمي و مذهبي مي خواند. كتاب هاي شهيد مطهري و حضرت امام را مطالعه مي نمود. رساله حضرت امام همواره در جيب ايشان بود.
دو سال در منطقه كردستان خدمت سربازي را پشت سر گذاشت. و ملاقاتي با صياد شيرازي داشت كه بعد هم از جبهه دست برنداشت.
قبل از انقلاب از افراد روستاي خيرآباد كه با قم ارتباط داشتند، اعلاميه تهيه مي كرد و گفته هاي امام را براي ما تشريح نمود. در جريان انقلاب كساني را كه مورد اطمينان بودند، دعوت مي كرد و آن ها را به راهپيمايي مي برد. از بچه هاي انقلابي حمايت و در مسجد تحت عنوان دوره قرآن پيام هاي امام را پخش مي كرد.
محمد عباسي همراه برادرانش به صفوف مستحكم مبارزان پيوست و با فعاليت شبانه روزي و شركت در تظاهرات و برنامه هاي مذهبي ضد
رژيم، دين خود را به اسلام و انقلاب ادا كرد و پس از پيروزي نيز به خاطر دفاع از جمهوري اسلامي به همراه برادرانش، لباس مقدس سپاه پاسداران را بر تن كرد و به عهدي كه با خداي خود بسته بود وفادار ماند.
با معصومه ولي پور ازدواج كرد و ثمره ي اين ازدواج دو فرزند به نام هاي، هادي (متولد 2/1/1360) و محمدعلي (متولد 1/6/1363) مي باشد.
او از اوايل درگيري هاي رزمندگان اسلام با گمراهان كومله و دمكرات وارد صحنه نبرد شد و بيش از چهار سال با دشمنان داخلي در غرب و بعثيون كافر در جنوب به رزمي بي امان مشغول شد و در اكثر مناطق جنگي حضوري مردانه يافت.
عطوفت و مهرباني و بالاتر از همه تواضع بيش از حدي در مقابل والدين داشت و هدفي جز جلب رضايت آنان ( كه رضاي خداوند را در آن مي ديد ) نداشت. از پرخاش و صداي بلند و توهين به ديگران شديد بيزار بود و هميشه سعي داشت كه رابطه صميمي و دوستانه اي با همه اطرافيان داشته باشد.
نماز خواندنش خيلي عالي بود. وقتي زخمي بود مهر را به پيشاني اش مي گذاشت و نماز مي خواند و يك روز هم روزه اش را نمي خورد. من شوخي مي كردم و مي رفتم پتو يا چيز ديگري مي انداختم روي او و مي گفتم: ما مي خوابيم و تو سر روي سجده مي گذاري؟ همين جا به خواب. لازم نيست بلند شوي بيايي جاي ديگر به خوابي. همين جا بخواب.»
همچنين آقاي رمضاني مي گويد: «شهيد عباسي خاضع بود. هيچ كس
نمي فهميد فرمانده چه كسي است. براي ما چاي مي گذاشت. لباس هاي ما را مي شست. كفش هاي ما را واكس مي زد و يا اين كه نان هاي خشك را ريز مي كرد و بعد مي گذاشت تو دهنش. چون جويده نمي شد، در نتيجه با آب قورت مي داد. مي گفت: حضرت علي (ع) اين طوري بود. پيغمبرهاي ما اين طوري بودند. سنگ به شكم هايشان مي بستند. من نمي توانم بيايم اين جا مرغ بخورم.»
توصيه مي كرد هميشه پيرو ولايت فقيه باشيد. امام را تنها نگذاريد و هميشه هم آرزوي شهادت مي كرد. مي گفت: «راه شهدا را ادامه بدهيد و مطيع و پشتيبان امام باشيد. انقلاب را تنها نگذاريد. به خانواده شهدا سركشي كنيد و نگذاريد بچه هاي شهدا تنها بمانند.»
شهيد مدتي هم به عنوان يكي از محافظين امام جمعه قوچان به خدمت مشغول بود و اين دوران بنا به گفته امام جمعه از دوران پر خاطره و مشاهده عبوديت خالصانه از شهيد بود. آرزوي پيروزي سپاه حق و رسيدن به ديدار معبود تنها خواسته او بود و اين نكته را عملاً اثبات كرده بود. مي گفت: «دنيا پشيزي ارزش ندارد و آن چه كه براي انسان مي ماند، اعمال نيكويي است كه در زندگي دنيايي انجام داده است.»
در آخرين عمليات گويي به او الهام شده بود كه ديگر برنمي گردد. به برادرش مي گفت: «من برنمي گردم. از پدر، مادر، بچه ها و خانمم مواظبت كنيد.»
همرزم شهيد ( آقاي رمضاني ) تعريف مي كند: «در شب عمليات رمضان، شهيد عباسي فرمانده گردان بود. فرياد مي
زد، الله اكبر مي گفت و موقعيت را براي بچه ها اعلام مي كرد. شب بود و همديگر را نمي شناختيم. يك متر كه از هم فاصله مي گرفتيم، نمي ديديم همديگر را، ولي با صداي الله اكبرش خودش را نشان مي داد. بچه ها روحيه مي گرفتند و مي جنگيدند و آر.پي.جي هم مي زد. نارنجك هم خودم ديدم چند تا زد و تانك دشمن را منهدم كرد و تك تيرانداز هم بود و تا آخر هم با شهامت ايستاد.
سرانجام محمد علي در تاريخ 27/7/1363 در جبهه ميمك بر اثر اصابت تركش به سر، به درجه رفيع شهادت نايل گشت. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قدرت عباسي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول تيرماه سال 1346 در شهرستان قوچان به دنيا آمد.
كودكي بسيار قانع بود و به مساوات اهميت مي داد. مادرش مي گويد: «من قالي مي بافتم كه پسرعمويش از ده به قوچان آمده بود. به او گفتم: خربزه اي در يخچال هست، بياور و ميل كن. قدرت به من گفت: تو خربزه را تقسيم كن. تقسيم كردم. مقداري به او دادم و بقيه را براي ساير برادرانش گذاشتم. گفت: مادر تو خيانت كردي و تقسيم عادلانه اي ننمودي. سهم من بيشتر از برادرانم بود , بايد به من هم كمتر مي دادي.»
دوران ابتدايي را در شش سالگي در دبستان شهيد منتظري فعلي و دوران راهنمايي را در مدرسۀ راهنمايي شهيد بهشتي شهرستان قوچان گذراند، اما چندي از دوران متوسطه او در دبيرستان
جويني قوچان نگذشته بود كه ترك تحصيل كرد و به جبهه رفت.
قبل از انقلاب با معلمين خود و روحانيون رابطه داشت. عكس و پيام هاي امام را تهيه، تكثير و پخش مي كرد و در مسائل انقلاب مرتب شركت مي كرد.
با تشكيل بسيج دانش آموزي وارد بسيج شد و به نيروهاي بسيجي براي اعزام به جبهه آموزش مي داد. پدرش مي گويد: «روزي كه قصد رفتن به جبهه را داشت، به او گفتم: پسرجان، دَرست را بخوان. گفت: درس من در جبهه مي باشد.»
او به بچه هاي حزب اللهي و بسيجي و به خصوص حضرت امام علاقه داشت و در اوقات فراغت به مسجد مي رفت و به آموزش نيروهاي بسيجي مي پرداخت.
در زمان جنگ در عمليات هاي مختلفي شركت داشت. به خصوص در پاكسازي كردستان از وجود اشرار و گروهك هاي منافق بسيار فعاليت مي كرد. در پشت جبهه به سازندگي و بسيج نيروها ، براي اعزام به جبهه مشغول بود.
در جبهه معاون گردان امام حسين (ع) از تيپ ويژه شهدا بود. قبل از شهادت مجروح شده بود، كه برادرش در اين خصوص خاطره اي تعريف مي كند: « در زمان درگيري شديد نيروهاي اسلام با منافقين و گروهك هاي ملحد ، او مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفت. در حالي كه از ناحيه ي پهلو مجروح و در بدنش تركش بود، ضمن صحبت با او متوجه شدم ،كه ايشان اصابت تركش را بسيار عادي تلقي مي كرد. به طوري كه گويي مجروح نشده و اتفاقي نيفتاده است.»
بهمن دلاور در مورد ايشان مي گويد: «وقتي قرار بود كه
سال نو تحويل شود، بچه هاي بسيجي و جبهه رفته را، جمع مي كرد و با خود به مزار شهدا مي برد و در آن جا شروع مي كرد به خواندن دعاي كميل و زيارت عاشورا و گاهي شب هاي جمعه ( آن هم در نيمه هاي شب ) با همديگر به مزار شهدا مي رفتيم. ايشان در جبهه طوري بود كه در اولين برخورد ( تا زماني كه به او نزديك نشده بوديد ) فكر مي كرديد كه فردي است با گرايش نظامي گري و سخت به نظر مي رسيد. ولي وقتي به او نزديك مي شديد مهرباني، اخلاص و تقواي او بيشتر مشهود مي شد. به خاطر همين جوان هاي زيادي را مجذوب مي كرد.
هيچ گاه تكبر نداشت. اصلاً در موقع كار توسط افراد شناخته نمي شد. با توجه به سن كم، روحي بزرگ و متواضع داشت.»
شهيد هميشه آرزوي پيروزي اسلام و شهادت در راه خدا را داشت. تشنه شهادت بود. به مزار شهدا مي رفت و بر سر مزار آن ها دعا مي خواند.
بهمن دلاور ( از همرزمان شهيد ) خاطره اي نقل مي كند: «من از جبهه به مرخصي آمدم و ايشان هم همزمان آمده بود. با هم به مزار شهدا رفتيم. قسمتي از قبر شهدا را تازه درست كرده بودند. شهيد پايش را توي قبر دراز كرد و گفت: ما چه قدر عقب مانديم. غير از ما، همه رفتند. وقتي به شهادت رسيد در همان قبر كه پايش را دراز كرده بود، دفن شد.»
با روحيه و اعتماد به نفسي كه داشت، هميشه با مشكلات و سختي
ها چه در موقع جنگ و چه در پشت جبهه مبارزه مي كرد. هميشه توكل به خدا داشت و گاهي در برابر تقدير الهي و مشكلاتي كه در پشت جبهه برايش پيش مي آمد، سجده شكر به جا مي آورد و صبر و تحمل مي نمود. قدرت عباسي، عاقبت در تاريخ 26/2/1365در عمليات حاج عمران بر اثر اصابت تركش به كمر به درجه رفيع شهادت نايل و پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش در باغ بهشت قوچان دفن گرديد.
مادر شهيد مي گويد: «خواب ديدم پسرم شهيد شده است و مرا بردند كه جنازه را ببينم، ديدم ملحفه اي روي شهيد كشيده اند. من آن را كنار زدم و به شهيد نگاه كردم. خوابيده بود. از خواب بيدار شدم كه صداي اذان به گوش مي رسيد. از بستر برخاستم و براي من مسلم شد كه او شهيد شده است. حتي جنازه شهيد را همان شب به قوچان آورده بودند و همه خبر داشتند به جز من. آن روز مرتب گريه كردم تا به من خبر دادند و رفتم و آن چه خواب ديدم، همان بود.»
او از فرماندهان تاثير گذار جنگ بود,شهيد كاوه بعد از شهادت شهيد عباسي براي او بسيار گريه كرد. رضا ابراهيمي كيا مي گويد: «شهيد كاوه مي گفت: با شهادت شهيد عباسي كمرم شكست.»
شهيد در وصيت نامه خود خطاب به پدر و مادرش مي گويد: «برايم گريه نكنيد، چون من خود آرزوي شهادت داشتم. براي من گريه نكنيد، چون اگر گريه كنيد مرا در نزد خدا و رزمندگان خدا شرمنده مي كنيد. در شهادتم شيريني پخش كنيد، زيرا
كه من به معشوقم رسيدم.»
در جايي ديگر مي نويسد: «امام و رزمندگان را دعا كنيد و به برادرانم بگوييد، در راه اسلام بكوشند، تا اسلام به تمام جهان صادر شود. به خواهرانم بگوييد، كه همچون زينب (س)، در راه خدا بكوشند و فرزنداني غيور، شجاع، برومند و با تقوا بپروانند. حجاب را مسئله ي اصلي خود قرار دهند، زيرا كه پيام تمامي رزمندگان است. خواهرم، حجاب شما كوبنده تر از خون سرخ من است.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد عبدالله زاده مقدم : فرمانده گردان حضرت قائم(عج) تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
ششم آذرماه سال 1330 در شهرستان بشرويه چشم به جهان گشود.در كودكي به مكتب خانه رفت و قرآن را آموخت.
دوره ي ابتدايي را در سال 1336، در روستاي بشرويه آغاز كرد و در همان جا به پايان رساند. حافظه اي قوي داشت و هر چيزي را كه مي خواند به ذهنش مي سپرد .كودكي مظلوم و متواضع بود. اوقات فراغت را به كفاشي و بنايي مي رفت و مدتي هم به مشهد رفت و در شركت نان رضوي به كار مشغول شد.
به والدينش در كارها كمك مي كرد. بازار گرد نبود وقتي در خانه كار نداشت، دنبال كسب بود. در هر كاري شركت مي كرد تا بي كار نماند.
به مسجد مي رفت و نمازش را در سه نوبت در مسجد مي خواند. به افراد خيرخواه و مومن علاقه داشت. قرآن مي خواند و سعي مي كرد مشكلات مردم را حل كند. خانواده اش را براي
خواندن نماز صبح بيدار مي كرد زماني كه پدرش تصادف كرده بود او را به دوش مي كشيد و به دكتر مي برد .خدمت سربازي را در تهران و سرخس گذراند.
در روز عيد غدير خم سال 1353 و در 22 سالگي با خانم معصومه صادق زاده ازدواج كرد.ثمره ي 13 سال زندگي مشترك آن ها شش فرزند به نام هاي زهرا (متولد 9/9/1354)، محمد (1/3/1356)، علي (16/6/1358)، حسن (31/2/1360)، حسين (30/6/1361) و نرگس (30/1/1366) مي باشد.
در تاريخ 6/6/1358 و هم زمان با تشكيل سپاه در بشرويه وارد اين نهاد مقدس شد.
به مدت دو سال فرماندهي سپاه و مدتي هم فرماندهي بسيج را بر عهده داشت.
يكي از دوستانش مي گويد: «سال 1363 _ 1362 روزي كه بسيج فردوس افتتاح شد ايشان مناجات را از راديوي سپاه فردوس مستقر در بسيج با يك سوز و گدازي مي خواند كه هنوز از ديوارهاي شهر به گوش مي رسد.»
محمدرضا مدبر نيز مي گويد: «صداي مناجاتش هنوز در ذهن من به خصوص در شب هاي ماه رمضان هست. هر وقت به مقابل بسيج مي رسم مثل اين است كه صدايش هنوز بلند است.»
زمان حمله ي آمريكا به صحراي طبس، اولين نيرويي كه اعلام آمادگي كرد، احمد عبدالله زاده بود كه به همراه نيروهاي پاسدار از سپاه بشرويه با مسئوليت خودش به آن جا رفت. با ضد انقلاب و منافقين مخالف بود و سعي مي كرد كه آن ها را اصلاح كند. حدود سه ماه در جنگ هاي كردستان انجام وظيفه كرد. دعاي كميل، ندبه و توسل را در سپاه برگزار مي كرد. با توجه به
اين كه فرمانده بود، محوطه ي سپاه را خودش جارو مي كرد. معصومه صادق زاده _ همسر شهيد _ مي گويد: «من به ايشان مي گفتم: چرا شما اين كارها را انجام مي دهيد. مي گفتند: فرقي نمي كند، من از اين كار لذت مي برم.»
با نيت دفاع از ميهن، كشور، قرآن، مذهب، ناموس مردم و به تبعيت از فرامين امام، به جبهه هاي حق عليه باطل رفت.
با شروع جنگ تحميلي جبهه را بر همه چيز ترجيح داد و در بيشتر عمليات ها شركت داشت. مي گفت: «جبهه دانشگاه است. سيدالشهداء (ع) در راه دين شهيد شده اند و ما چون پيرو امام هستيم بايد براي دين و اسلام به جبهه برويم.»
به امام بسيار علاقه داشت. عشق و علاقه اي او به امام باعث شد كه زماني كه امام فرمودند: «هل من ناصر ينصرني»، خانه و زندگي را فراموش كند و به جبهه برود. 35 مي گفت: «تا جايي كه توان داشته باشم در جبهه خواهم ماند و آن قدر مي جنگيم تا دشمن خسته شود و عقب نشيني كند.»
زماني كه مي خواست به جبهه برود از تمام بستگانش در ضمن خداحافظي مي گفت: «از من راضي باشيد دعا كنيد راه كربلا باز شود و براي سلامتي رزمندگان اسلام دعا كنيد.» آرزو داشت راه كربلا باز شود و پدر و مادرش را به كربلا ببرد.
شهيد تا قبل از شهادتش دوباره مجروح شد و 40 درصد مجروحيت داشت. در عمليات خرمشهر زير آوار ماند كه همرزمانش او را از زير آوار بيرون آوردند. شيميايي شد و دو مرتبه تركش خورد كه
اثرش روي صورتش برجا مانده بود.
محمد عبدالله زاده _ فرزند شهيد _ نقل مي كند: «پدرم در جبهه با موتور در گل ولاي فرو رفته بود و صورتشان زخمي شده بود. موقعي كه به منزل مي آمد و تلويزيون روشن بود _ با اين كه خودشان مدت ها در جبهه بودند _ بازمي گفتند: اي كاش من هم در جبهه بودم.» به بسيجي ها و پاسداران علاقه داشت. مدتي محافظ امام جمعه و مكبر نماز جمعه بود.
علي محمدي نيك نژاد _ از همرزمان شهيد _ از شجاعت ايشان مي گويد: « يك شب در هورالهويزه بوديم كه توي پاسگاه روي آب ديدم از گوش وي خون مي آيد، پرسيدم چرا گوش شما خوني است؟ گفت: نمي دانم، تركش خورده. فقط ديدم يك مرتبه سوز گرفت. او براي خواندن نماز شب رفته بود.»
به مداحي اهل بيت (ع) علاقه داشت. روضه مي خواند. به امام حسين (ع) و دوازده امام ارادت خاصي داشت. به علماء انقلابيون و افراد خوش رفتار علاقه داشت.
موقع خواب وضو مي گرفت. اعتقادش به خدا قوي بود. در مراسم محرم شركت مي كرد. در شب هاي قدر ماه رمضان قرآن به سر مي گرفت. نماز شب مي خواند.
علي محمدي نيك نژاد _ همرزم شهيد _ مي گويد: «در مدتي كه با ايشان در جبهه بودم، نماز شبش ترك نشد. فرد متدين و با خدايي بود. در سر سفره دعاي سفره را مي خواند. به تعقيبات نماز مقيد بود. صبح ها كه در جبهه مي دويديم، در ضمن دويدن دعاي مخصوص صبح را مي خواند.»
يكي از دوستانش نقل
مي كند: «اوقات بيكاري دعا و قرآن مي خواند. روي مستحبات تاكيد زيادي داشت. دعاي بعد از نماز را حتماً مي خواند. نماز شب را به جا مي آورد و مداحي نيز مي كرد.»
« به رزمندگان سركشي مي نمود و سعي مي كرد مشكلات آن ها را حل نمايد مشكلات را با توسل به ائمه ي معصومين (ع) و خداي باري تعالي حل مي كرد. در انجام هر كاري با همرزمانش مشورت مي كرد.
در كارهاي جمعي شركت مي كرد و در جايي كه مي بايست سريع تصميم گرفته شود خودش _ كه يك فرمانده ي نظامي بود _ سريع تصميم مي گرفت.
اوفرماندهي گردان حضرت قائم(عج) تيپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت. بسيار متواضع بود و كسي متوجه نمي شد كه ايشان فرمانده هستند. بيشترين كار را او انجام مي داد و كمترين كار را به ديگران واگذار مي نمود. مي گفت: «مسئوليت من بيشتر است.»
محمدرضا مدبر _ همرزم شهيد _ نقل مي كند: «وقتي آتش دشمن شديد بود، او جلوتر از نيروها حركت مي كرد. رزمندگان مي گفتند: شما به جلو نرويد ما هنوز شما را لازم داريم.»
يكي از نيروهاي خط شكن بود. هميشه در خط مقدم و جلوتر از نيروهاي خودي بود. اول خودش حركت مي كرد، بعد ديگران را تشويق به حمله مي نمود.
علي حيدري _ همرزم شهيد _ مي گويد: «در تاريخ 7/10/1364 با كاروان عاشورا از فردوس عازم اهواز بوديم. برادر احمد عبدالله زاده به عنوان فرمانده گروهان بود. وقتي به اهواز رسيديم در آن جا حدود 15 روز آموزش نظامي ديديم و بعد عازم
جزيره ي مجنون شديم. ايشان در آن جا مسئول تبليغات بودند. از گردان ياسين او را به عنوان فرماندهي گردان انتخاب كردند ولي نيروهاي گردان نگذاشتند كه ايشان به آن گردان برود. او براي بازديد از پاسگاه آبي به جزيره ي مجنون رفت و وقتي برگشت، گفت: آن جا جنگ نبود، استراحتگاه بود. وقتي ما به آن پاسگاه رسيديم، شهيد گفت: هرجايي كه سخت و مشكل است من مي روم. مدت سه شبانه روز در پاسگاه نزديك عراق بود و تا نزديكي دشمن مي رفت. در آن جا غواصي نيز مي كرد. هر پاسگاهي كه خراب بود بايد غواص مي آمد و آن را درست مي كرد. ولي او چنان در غواصي ماهر شده بود كه به پاسگاه هاي ديگر نيز مي رفت و اشكالات آن ها را برطرف مي نمود.»
يكي از دوستانش نقل مي كند: «در عمليات والفجر هشت و در منطقه ي فاو از رودخانه با قايق عبور مي كرديم كه هواپيماهاي عراقي به بمباران منطقه پرداختند. شهيد با خنده گفت: اگر توي رودخانه بيفتيم، با توجه به تجهيزاتي كه همراه داريم، جانوران دريايي ما را نمي خورند و حتماً پيدا مي شويم.
احمد عبدالله زاده، در تاريخ 9/7/1366 و در عمليات پدافندي در منطقه ي شلمچه _ در حالي كه فرماندهي گردان حضرت قائم (عج)تيپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت. به علت اصابت تير مستقيم دشمن به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در روز اربعين حسيني تشييع و در گلزار شهداي بشرويه به خاك سپرده شد. مادر شهيد مي گويد:
«همسايگان ما خواب ديده بودند كه در خانه ي ما يك درخت گل صد برگ است.»
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران – 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد عبداللهي : ( قائم مقام فرمانده گردان 408 امام حسين (ع)لشكر 41 ثار الله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درمحله فقير نشين كرمان ودر خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. از همان كودكي طوري تربيت شده بود كه علاقه شديدي به اسلام و قرآن داشت.در آن زمان كه دانش آموز بودند برق هم نداشتند كه در زير نور آن تكاليف خود را انجام دهد.شور و علاقه ايشان به درس طوري بود كه از نور كم چراغ دستي استفاده مي كرد و با نمرات بسيار عالي دوران تحصيلي را پشت سر گذاشت و با امكانات بسيار كم و با بهترين معدل فوق ديپلم رياضي را گرفت .
بعد از اتمام دوره تحصيل به سربازي رفت و طي دوران سربازي نيزدست از مبارزات خود بر عليه حكومت شاه برنداشت . اعلاميه هاي امام را مخفيانه به خانه مي آورد و براي اهل منزل مي خواند.با شروع انقلاب همپاي ديگر مردم در تمام راهپيمايي ها شركت مي كرد و در حادثه آتش سوزي مسجد جامع كرمان شديدا مجروح شدند.
با شروع جنگ در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور داشت و همزمان ادامه تحصيل مي دادند در رشته مهندسي عمران در دانشگاه قبول شدند.
اودر جبهه در عمليات متعددي شركت كرد و در عمليات كربلاي 4 و 5 معاونت يكي از گردانهاي خط شكن غواص را به عهده داشت و
در عمليات كربلاي 5 بود كه به آرزوي ديرينه خود رسيدوشهيد شد.
خوش اخلاق بود.نماز شب ايشان ترك نمي شد و از دروغ و غيبت پرهيز مي كرد و خدمت به محرومان را پنهاني انجام مي داد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مسئول تبليغات جبهه وجنگ در جبهه هاي جنوب
شهيد حجت الاسلام« مهدي (حيدر )عبدوس» در 14 فروردين سال 1341 در «تهران »در خانواده اي مذهبي و مقلد امام و از نظر مادي متوسط متولد شد.
از اوان كودكي داراي استعداد فوق العاده اي بود و حتي تا قبل از رفتن به مدرسه مرتب در جلسات قرآن شركت مي كرد و به زودي قرآن را آموخت.
در دوران تحصيلش با وجو د اينكه به خاطر فشار مادي لباس وصله دار ي پوشيد ليكن مورد علاقه شديد كليه مربيان خصوصا معلمش بود و به قول يكي از معلمان دوران ابتدايي كه پس از شهادتش مطرح كرد؛ شهيد باعث باحجاب شدن و مقيد شدن ايشان بوده است. در همان موقع در جلسات دعا شركت مي كرد و به قول همراهانش از ابتداي جلسه تا انتهاي جلسه گريه مي كرد.ا و عشق و علاقه وافري به اهل بيت داشت .
در دوران راهنمايي در مدرسه به همراه يكي از معلمانش به فعاليتهاي سياسي مي پردازد كه با عث اخراج آن معلم از مدرسه مي شود.
داشتن قدرت و تشخيص حق از باطل باعث شد تا خيلي زود به باطل وپوچ بودن رژيم ستمشاهي پي برده و هنگامي كه اين تشخيص او باعث مي شد فشار فكري برايش ايجاد شود، متوسل
به اهل بيت خصوصا حضرت مهدي (عج)مي شد. و جلسات دعايي در اين رابطه بر قرار مي كرد . فعاليتهاي سياسي او در دوران دبيرستان همچنان ادامه داشت و يك بار به همراه چند تن از دوستان عكس شاه را پايين كشيدند و شعارهايي هم بر ضد شاه نوشتند كه به خاطر آن مدتها ساواك به دنبالشان بود. به همين خاطر مدتي را فراري بوده و به قم عزيمت مي كند و درس طلبگي را به همراه درس دبيرستان شروع مي كند .
تعقيب هاي ساواك در قم هم او را رها نكرده و دستگيرش مي كنند و مدت كوتاهي را در زندان بسرمي برد اما با ضمانت پدر يكي از دوستانش آزاد
مي شود .او هرگز دست از فعاليت نمي كشد و از ابتداي انقلاب به پخش و تكثير نوار ها و اعلاميه هاي امام ،حتي در شهرستانها مبادرت مي ورزد . با وجود همه اين مسائل و مشكلات و فعاليت ها موفق شد با معدل بسيار عالي سال تحصيلي اش را به پايان رسانده .طلبگي را هم تا مرحله رسائل و مكاسب رسانيد به هنگام شروع جنگ تحميلي مرتب به جبهه مي رفت . حتي از ابتداي جنگ ودرگيري هاي ضد انقلاب كه بسياري هنوز خبر از جنگ نداشتند در جنگ شركت داشت و يكي از دوستان بسيار نزديكش شهيد مي شود .
كساني كه باشهيد «عبدوس» آشنا هستند خصلتهاي زير را ازاوبه ياددارند:
1- متانت شهيد كه ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.خيلي بردبار و صبور بود. خوش برخورد و خوش رو بود و همه را به خود جلب مي كرد. شهيد اخلاصي
داشت كه از سراپاي وجودش فرا مي ريخت.
2- تحقيق مي كرد كه خدا را بهتر بشناسد. با دوستان جلسات هفتگي داشتند درباره آقا امام زمان(عج) صحبت مي كردند دردهايشان را از عمق دل و جان با امام زمان بازگو مي كردند و از او مي خواستند كه در ظهورش تعجيل فرمايد.يك روز كه در خانه خود مان جلسه بود مي ديدم كه اين نوجوانان كه در حدود پانزده سال داشتند چگونه با امام خود درد دل مي كردند و اشك مي ريختند.
3- براي كمك به مردم بيشتر وقتشان در مساجد بود . مسجد النبي نارمك. در سخنراني ها شركت مي كردند و شب ها ديروقت به خانه مي آمدند .درمسجد كميل در تهران نو و مساجد ديگر شركت مي كردند و جلسه قرآن و احكام دين. در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشتند.
4- با مردم و دوستان خوش برحورد بود و به مشكلات آنها رسيدگي مي كرد. سعي مي كرد مشكلات آنها را با صبر و آرامش برطرف كند.
5- با دوستان طوري برخورد مي كرد كه آنها علاقه زيادي به او داشتند ، مهربان و صميمي بود و محترمانه برخورد مي كرد.
6- فرق نمي كرد ارتباط اجتماعي او همانطور بود كه در خانه عمل مي كرد .رفتار اسلامي را در خانه پياده مي كرد آن طور كه امامان ما گفتند كه چگونه بايد زندگي خوبي داشته باشيم.
7- از نظر عبادي و معنوي اينكه در مساجد شركت مي كرد به نماز اول وقت اهميت مي داد در نماز جمعه ، دعاي كميل ، سخنراني ها و دعاي ندبه شركت مي كرد و به كارهاي علمي نيز
مي پرداخت.
8- هميشه در صحبتهايش اصرار داشت:عزت نفس داشته باشيد. عفت كلام داشته باشيد. عزت بيان داشته باشيد و خدا را در همه جا به ياد داشته باشيد.
9- كسي كه از ياد خدا غافل مي شد و يا عواملي باعث مي شد او از ياد خدا غافل شود وبه دنيا و دنيادوستي كشانده شود ؛ بيزار بود.
10- به خدا نزديك شدن و انجام اعمال قرب الهي نماز و كمك به خلق دست محرومان را گرفتن را خيلي دوست داشت.
11- بنده خالص خدا شدن آرزوي اوبود.دروصيت نامه اش مي گويد :ظرفيت و گنجايش ما نيل به لقاءا... و ايزدمنان است. در اين ظرف مبارك همه را داخل نكنيم. ما از اوئيم و هر چه در كف ماست متعلق به اوست. تحرك و سكونمان از الطاف اوست.
12- رفتن به جبهه را تكليف شرعي خود مي دانست. آنچه مسلم است با سراپاي وجود خود سعي در حراست و به ثمر رساندن اين انقلاب و حفظ آن داشت.
13- درزندگي او هر چيزي جاي خود داشت، هم آرام بود هم پرجوش و خروش و فعال، هم آرام بود كه مشكلات زندگي و برخورد با ديگران را به آرامي جواب مي داد و هم در صحنه هاي انقلاب و جنگ پرجوش و فعال بود.
14- روابطش با افراد فاميل و دوستان و آشنايان صميمانه بود. مهربان و متواضع بود.محبوبيت زيادي در ميان اقوام و آشنايان داشت. ديدن او انسان را به ياد خدا مي انداخت.
15-به امام خميني (ره)علاقه ي عجيبي داشت. نسبت به امام و تعصب در پيروي از فرامين رهبري دقت زيادي داشت.
16- در پيروزي انقلاب سهم به سزايي داشت. در
پخش اعلاميه و نوار امام و بعد از انقلاب براي به ثمر رساندن انقلاب تلاش مي كرد.
در تمامي دوران جنگ معتقد بود كه با شركت در جهاد مي تواند قرب خدايي را كسب نمايد .در سال 1361 ازدواج كرد و پس از مدت كوتاهي به جبهه برگشت. حضور مستمر در جبهه باعث نشد او درس وتحصيل را فرامش كند. در همه عمليات شركت داشت و احيانا اگر در عملياتي به دلائلي شركت نداشت ، بعد از آن براي پاكسازي خود را مي رساند. معتقد بود كه كار تبليغي اش در اين زمان بيشتر نياز است .چند مورد براي فرماندهي تبليغات يا معاونت فرماندهي به ايشان پيشنها د شد ولي از آنجا كه احساس مي كرد وجودش در لشگر هم براي خودش و هم براي عزيزان رزمنده سازندگي بيشتري دارد ،قبول نكرد تا سر انجام بدون رضايت قلبي اش و با اصرار زياد مسئولين بالا فرماندهي تبليغات شمال غرب را به عهده گرفت .
در قرار گاه حمزه سيد الشهداء(ع) بود، رزمندگان زيادي در اطراف او بودند و او با رفتار شايسته اش همه را مجذوب خود كرده بود .در تمام مدت به دنبال فرصتي مي گشت كه استعفا دهد و دوباره به لشگر رفته و فعاليتش را ادامه دهد تا سر انجام يك ماه قبل از شهادتش موفق به اين كار شد و به جبهه جنوب رفت و پس از مدت كوتاهي كه از حضور او در جبهه هاي جنوب مي گذشت،با گفتن ذكر ياحسين،كسي كه آموزگار تمامي دوران زندگي اش بودو در س آزادگي را از او آموخته بودو در سن 25 سالگي شربت شهادت
را نوشيد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده واحد تخريب لشگر 5 (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محمد رضا عبدي» در سال 1345 در بخش «خليل آباد»در شهرستان« كاشمر» ديده به جهان گشود. پدرش خادم مسجد جامع «خليل آباد» و مادرش مدرس قرآن بود. وي در دامان چنين پدر و مادري رشد كرد. بيشتر اوقات، مكبر مسجد بود و از همان كودكي نماز را به جماعت مي خواند.
در سال 1355 با وجود سن كم، در فعاليت هاي ضد رژيم شركت مي كرد. «سيد حسن هاشمي» مي گويد:
سال 54، 55 بود. با هم در جلسات مذهبي و سياسي ضد شاه شركت مي كرديم. سن ما خيلي كم بود و كمتر كسي به ما مشكوك مي شد؛ براي همين، مسئوليت پخش اعلاميه ها را ما به عهده مي گرفتيم!
مدتي بعد با فرا گير شدن مبارزات، در امر برگزاري راهپيمايي ها فعاليت مي نمود و گاهي با سر دادن شعارهاي مختلف، راهپيمايي ها را هدايت مي نمود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، نقش چشمگيري در تشكيل انجمن اسلامي دانش آموزان داشت. وي تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد و در سال 1359 با شروع جنگ تحميلي عازم جبهه شد.
پدرش (ره) مي گويد: براي جبهه رفتن سراغم آمد؛ گفت بابا مي خواهم به جبهه بروم! گفتم: نه تو تنها پسر ما هستي! من فقط تو را دارم. .. توي همان انجمن، هر كار تبليغي مي خواهي انجام بدهي، انجام بده! اما جبهه، نه! گفت بابا! اگر راضي باشي مي روم، اگر
هم راضي نباشي نمي روم. اما اگر شهادت در تقديرم باشد، شما مسئوليد! پرسيدم: براي رفيق بازي و به خاطر دوستهايت به جبهه مي روي؟ ديدم قلبا آرزوي جبهه رفتن دارد؛ انگار عاشق بود؛ نمي توانستم اجازه ندهم.!
با وجود رضايت پدر، سن كم محمد رضا مانعي براي رفتنش بود. براي اعزام به جبهه تلاش بسياري كرد و بالا خره با دست بردن در كپي شناسنامه اش، توانست راهي جبهه شود.
پس از اتمام دوره آموزش، به دوستانش در واحد تخريب لشكر 5 نصر پيوست و به عنوان تخريب چي مشغول فعاليت شد. مدتي بعد، به منظور ترويج انقلاب اسلامي، راهي سوريه و لبنان گشت و شش ماه متمادي را در لبنان و سوريه گذراند، سپس به جبهه هاي نبرد باز گشت. محمد رضا در عملياتهاي بسياري به عنوان تخريب چي شركت نمود و در عملياتهاي والفجر 8، كربلاي 4، و كربلاي 5 به عنوان جانشين واحد تخريب لشگر 5 نصر، فعالانه شركت جست.
سرانجام محمد رضا عبدي در تاريخ 6/ 11/ 65 در حالي كه براي انتقال پيكر شهدا در منطقه عملياتي كربلاي 5 تلاش مي كرد، به شهادت رسيد.
پيكر مطهرش پس از تشييع بر دوش امت حزب الله در خليل آباد و در جوار همرزمانش به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"مرز آسمان بين"نوشته ي راضيه ي رضاپور،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين عجم : قائم مقام فرمانده گردان امام صادق (ع)لشگر ويژه ي شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در اولين روز شهريور ماه سال 1339 در روستاي زيبد از توابع شهرستان گناباد به دنيا آمد. چون تولد او
با بيستم محرم مصادف بود، او را حسين ناميدند. از كودكي علاقه زيادي به خواندن و نوشتن داشت. پيش از آنكه به مدرسه برود به مكتبخانه رفت. براي تامين هزينه زندگي به خانواده كمك مي كرد.
دوره ابتدايي را در دبستان نصر روستاي زيبد گذراند و پيشرفت چشمگيري در آموختن درس داشت. دوره راهنمايي را در مدرسه ناصر خسرو شهرستان گناباد گذراند. سپس به خاطر علاقه زيادي كه به كارهاي فني داشت، در هنرستان صد دستگاه شهرستان گناباد در رشته اتومكانيك پذيرفته شد و در سال 1358 موفق به اخذ ديپلم شد.
نمازش را بيشتر در مسجد مي خواند و به ورزش علاقه داشت.در اوايل انقلاب با جمع كردن بچه ها خود نيز در راهپيمايي ها شركت مي كرد و مي گفت: اگر مادر شما يا خواهر شما بگويد با مشت خالي نمي توان جنگيد، بگوييد نه، همان طور بجنگيد و به فرمان رهبر حركت كنيد و هر طور كه رهبر دستور داد، بايد عمل كرد.
همراه با فعاليتهاي مذهبي و بعد از گرفتن ديپلم با جهاد سازندگي در كارهاي نقشه كشي و مكانيكي همكاري مي كرد. دوران سربازي را در سر چشمه خاش به سختي گذراند. بعد از بازگشت از سربازي مسئول امور جبهه شد و به طور مستمر در جهاد بود و بعد وارد سپاه شد. هميشه آرزوي شهادت داشت، به شغل خاصي فكر نمي كرد. آرزويش اين بود كه هر لباسي بتواند مدافع محرومين بي بضاعت و مستضعفين باشد. هر وقت در مورد ازدواج با او صحبت مي شد، به شدت مخالفت مي كرد و مي گفت: حالا مرحله اي است كه سرم
در كف دستم است و هميشه در جبهه هستم. اما با اصرار اطرافيان با دختر عموي خود ازدواج كرد كه حاصل اين ازدواج دختري به نام زينب است كه در سال 1364به دنيا آمد.
در اوايل انقلاب، اولين اقدامي كه در روستا كرد، درباره راه اندازي كتابخانه شهيد مطهري بود كه براي اين كار از روحانيون كمك گرفت. با كمك افراد خير براي داير كردن كتابخانه پول جمع آوري مي كرد. او به كتابهاي مذهبي، سياسي و علمي توجه خاصي داشت. هم اكنون هم اين كتابخانه كه از او به يادگار مانده است در حال فعاليت است.
هميشه در جبهه بود. او معاونت گردان امام صادق (ع) از لشكر ويژه شهدا را برعهده داشت و در اكثر عمليات ها بدون هيچ وقفه اي شركت مي كرد. در عمليات والفجر 9 در كوه هاي كردستان مجروح شد و بعد از دو شبانه روز كه در ميان برف و باران بي هوش شده بود و حدود 7 تير به پايش اصابت كرده بود، او را يافتند. بعد از آن هم هنگامي كه در جبهه حضور نداشت، مشغول گروه بندي و تشكيل گروهان بود و به خاطر فعاليتهايش همه جا فرمانده بود.
هر جا قرارگاه يا پايگاهي به وجود مي آورد، اول او به فكر مكاني براي نمازخانه و مسجد بود.
در عمليات والفجر 9 قبل از عمليات كربلاي 5، او براي نيروها يش صحبت كرد. مي گفت: بچه ها، شب عمليات شوخي بردار نيست. هيچ اجباري وجود ندارد، هر كس مي خواهد مي تواند برگردد. ما مي رويم شايد برگرديم و شايد هم برنگرديم، هنگام صبح اگر ديديد
يك عده نيستند، بدانيد به جايي كه بايد بروند رفته اند و مطمئن باشيد كه در رفتن ما ترس و واهمه اي وجود ندارد. از دشمنان نترسيد. آنها هنگامي كه يك نفر از ما را ببينند، صد نفر از آنها خواهند ترسيد.
در عمليات كربلاي 5، در منطقه شلمچه ابتدا به عنوان معاون اول گردان امام صادق (ع) و درشب عمليات به عنوان مسئول گروه ويژه بود. در پيشاپيش همه شركت مي كرد و بالاخره پس از شكستن خط دشمن هنگامي كه مي خواست تيربار دشمن را خاموش كند، از ناحيه پشت مجروح شد و با ذكر الله اكبر، اي خدا، به دعوت پروردگار لبيك گفت و شربت شهادت نوشيد و در بهشت شهداي زيبد به خاك سپرده شد.
هنگامي كه وي به شهادت رسيد، برادر ايشان علي عجم نيز در بازگشت از خط مقدم بر اثر اصابت تركش خمپاره 60 به شهادت رسيد و در يك شب دو برادر شهادت را پذيرا شدند. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي عجم : فرمانده واحد توپخانه لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در روستاي «بيدز» از توابع شهر مقدس مشهد چشم به جهان گشود. وي دوران كودكي و نوجواني را در دوراني سپري كرد كه تبعيض و بي عدالتي مشهود بود اما ديدن بي عدالتي، از او فولاد آب ديده ساخت و عزمش را قوي كرد تا در سايه ي كار و تلاش براي روزهاي بهتر قدم بر دارد.
با شروع زمزمه هاي انقلاب، از جمله كساني
بود كه آرام ننشست و در سال 1359 به صف سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. طولي نكشيد كه به دليل لياقت و شجاعت، به عنوان فرماندهي خلاق و متفكر معرفي شد. ياران وي در توپخانه لشكر 5 نصر، از ايمان و شجاعت اين فرمانده خاطرات بسياري ر ا بر سينه حك كرده اند.
علي عجم عاقبت در روز دوازدهم اسفند 1362 در عمليات خيبر به اسارت دشمن در آمد. بنابر تحقيات انجام شده، همان سال به دست مامورين حكومت بعث عراق به شهادت رسيد. پيكر اين شهيد بعد از دوازده سال، شناسايي و به خاك ميهن بازگردانده شد. منابع زندگينامه :پشت ابرها پر از ستاره است،نوشته ي اصغر فكور،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالمجيد عراقي زاده : فرمانده بهداري لشكر 14 امام حسين (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مرداد ماه سال 1336 در يك خانواده اي مذهبي در بندر عباس چشم به جهان گشود . پدرش برادر زاده ي علامه شهيد آيت الله حاج علي وكيلي ، امام جمعه لارستان در عهد رضا خان و مادر ايشان نوه دختري اين علامه شهيد بود . پدر او كه خود معلم قرآن و پايبند به اجراي قوانين شرع بود . از همان اوان كودكي وي را تحت تربيت هاي اسلامي قرار داد . از همان موقع در حالي كه شايد 12 سال بيشتر نداشت نماز و روزه را شروع كرد و با قرآن و تعاليم اسلامي آشنا شد ، در مراسم مذهبي با شوق و ذوق فراوان فعالانه شركت مي كرد .
ايشان تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بندر عباس به پايان برد و پس از طي دوره
ي دانشسراي عالي كرمان و اخذ مدرك فوق ديپلم رياضي ، خدمت سربازي خود را به صورت معلم در بخش فين بندر عباس آغاز نمود . در همين زمان بود كه انقلاب اسلامي به رهبري مجاهد كبير ، امام خميني . با قدرت و شدت رژيم طاغوت را در هم مي كوبيد و عبدالحميد نيز پا به پاي ديگر همرزمانش ضمن حفظ ارتباط با نيروهاي فعال در بندر عباس به افشا گري عليه رژيم طاغوت پرداخت و در بالا بردن بينش علمي – سياسي – انقلابي دانش آموزان همت والايي از خود نشان داد .
هنگامي كه فرمان امام مبني بر اعتصاب سراسري را دريافت نمود مدرسه را تعطيل و آن را به كانون گرم و فروزان مبارزه عليه رژيم سر سپرده شاه تبديل نمود .
با پيروزي انقلاب اسلامي در بهمن ماه ، 1357 ، شهيد عراقي زاده كه خدمت سربازي خود را به پايان رسانده بود به بندر عباس آمده و به عنوان معلم رياضي در مدرسه شهيد سام پوربه انجام وظيفه پرداخت و در سنگر آموزش و پرورش فعاليتهاي خود را در بعد تاز ه اي آغاز نمود . عشق و علاقه وافري كه به تربيت اسلامي و رشد و شكوفايي دانش آموزان داشت . با آغاز حملات وحشيانه و متجاوزانه رژيم عراق به ميهن اسلامي به حراست از حريم مقدس انقلاب پرداخت و به جبهه هاي نبرد شتافت .
سردار شهيد عبدالمجيد عراقي زاده اواخر سال 1359 از جبهه كوت شيخ به جبهه دارخوين منتقل گرديد و چون چون در امداد مهارت داشت به بهداري منتقل شد و در نقش امداد گر مشغول به
كار گرديد .از همان اوايل توانايي بالاي خود را براي احراز مسئوليت در بخش امداد نشان داد.اودر اين سمت حضوري تاثير گذار داشت .از عمليات فرماندهي كل قوا تا عمليات خيبر كه به يار پيوست ، در پست هاي قائم مقامي و فرماندهي بهداري مشغول خدمت بود .
او دبير نمونه و معلم رياضي دبيرستانهاي بندر عباس بود و در سنگر علم نيز از توانايي بالايي بر خوردار بود به طوري كه هر گاه به قصد مرخصي به شهر بندر عباس مي رفت آموزش و پرورش با تمديد ماموريت او مخالفت مي كرد و به او پيشنهاد مسئوليتهاي مهمي را مي داد ولي شهيد عراقي زاده از قبول مسئوليت در اداره آموزش و پرورش امتناع كرده مجددا به جبهه نبرد باز مي گشت . در جبهه نبرد در اورژانس هاي عقب جبهه نمي ماند دوست داشت در نزديك ترين اورژانس خط مقدم قرار گيرد تا بتواند از وضعيت دشمن اطلاع كافي و دقيق به دست آورد . وي در كوتاه ترين زمان ممكن نيروها و امكانات لازم براي اورژانس را فراهم مي كرد و وقتي نيروها و امكانات لازم براي اورژانس را فراهم مي كرد و وقتي با كمبود آمبولانس مواجه مي شديم با مسافرت به شهرهاي مختلف ، تعدادي آمبولانس براي مناطق جنگي فراهم مي كرد و آنها را سريعا به بهداري انتقال مي داد و تلاش زيادي مي كرد تا خوردوهاي غنيمتي نيز براي خدمت به مجروحين ، در بهداري لشكر به كار گرفته شود .
در عمليات خيبر ، پس از آنكه به نحو عالي از عهده اداره امور موبوطه بر آمد ،
در خط مقدم جبهه از ناحيه شكم مورد اصابت تركش قرار گرفت و قبل از رسيدن به بيمارستان پر كشيد و به دوست پيوست ! منابع زندگينامه :فرشتگان نجات،نوشته ي ،مرتضي مساح،نشرلشگر14امام حسين(ع)،اصفهان-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده محورعملياتي لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «حميد عرب نژاد »در سال 1332 در روستاي «حميديه» از توابع شهر «زرند »در استان«كرمان »به دنيا آمد .در كودكي پدر ومادرش را از دست داد اما سايه برادران متدين خودرا بربالاي سر داشت .حميد با تنهايي و مشقت زياد تحصيلات ابتدايي ومتوسطه خود را به پايان رساند .در دوران سربازي از نزديك ديكتا توري حكومت پهلوي را با پوست و گوشت خود احساس مي كرد .اين آگاهي راه تازه اي پيش پاي حميد گذاشت وآن مبارزه با ظلم و ستم آن روز بود .تلاش حميد در آن روزها به ياد ماندني است .
وقتي ديواره هاي ديكتا توري فرو ريخت حميد لباس سبز پاسداري ازانقلاب را به تن كرد وبه مقابله با اشرار و ضد انقلاب پرداخت .
حوادث كردستان او را به مهاباد كشاند و به همراه مردان دليري كه براي كوتاه كردن دست بيگانه ها به آن خطه آمده بودند، به پيكار مشغول شد .
حميد عرب نژاد در عمليات بيت المقدس پيش از آن كه نسيم اروند چهره مردانه اش را نوازش دهد و چشمانش باديدن مسجد جامع روشن شود به آرام وقرار خود رسيد .از حميد فرزندي به نام «مليحه »به يادگار مانده است.
منابع زندگينامه :" ستاره من" نوشته ي راضيه تجار، ناشرلشگر41ثارالله، كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس عرب نژاد : فرمانده واحد مخابرات لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه ...اي اهل ايمان در پيشبرد كار خود صبر و پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل نماييد كه خدا ياور صابران است و آن كسيكه در راه خدا كشته شد، مرده نپنداريد بلكه
او زنده ابدي است وليكن شما اين حقيقت را در نخواهيد يافت.
با سلام به روح پاك شهداي جهان اسلام كه سالارشان امام حسين (ع) و ديگر پويندگان راهش. پس از چهارده قرن شهيدان گرانقدر همچون شهيد مظلوم بهشتي و ديگر يارانش كه كربلاي مجدد در ايران، به وجود آوردند. سلام به رهبر عاليقدرمان كه با خنثي كردن توطئه هاي ابر قدرتان، بينيشان را به خاك ماليد. سلام و درود به شما ملت عزيز و شهيد پرور ايران كه با وحدت از هم ناگسستني خود منافين ديو صفت زمان را از صحنه جهاد درونيشان بيرون و رسوا كرديد. ملت عزيز امروزه به راستي در ميهن اسلامي مان همه جا جبهه است و هر لحظه برخوردي جدي بين تباهي و روشنايي وجود دارد. آنان كه ميل شهادت مي كنند و عزيزترين و گرانبها ترين دارائي يعني جان خود را صادقانه و عاشقانه در راه تعالي اسلام فدا مي كنند. اين عشق را در سر دارند كه راهگشاي نسلهاي آينده هستند و باور دارند، كساني كه در رأس امور مملكت قرار دارند از خود آنها هستند و براي آنها كار مي كنند و در واقع براي مستضعفين مي جنگند. نسلهاي آينده با عظمت درك فلسفه شهادت هميشه آماده باشند كه راه نفوذي دشمن را از هر سو كه باشد چه غرب و شرق محو نمايند. حال كه ما چنين راهي را در پيش داريم چقدر كم سعادت است كسي كه در بستر جان دهد و از اين فيض عظيم محروم بماند و من از شما ملت عاجزانه مي خواهم كه در راه وحدت و يكپارچه شدن تا آنجا
كه در توان داريد كوشش كنيد تا بتوانيد توطئه هاي مخالفين اسلام را همچون گذشته در نطفه خنثي كنيد و همچنين از هر زمان، خود تقاضا دارم براي پاسداري از خون شهيدان كه مسئوليت بسيار سنگيني است راه آنها را ادامه دهيد. سپاه اگر به ماند با خانواده هاي مستضعف برنامه و جلساتي گسترده داشته باشد و با سركشي به اين خانواده ها درد دلها و مشكلات آنها را ارزيابي كنند و به مقامات مسئول راهنمايي لازم را مبذول دارند و فقط به خانواده شهدا اكتفا نكنند، چون اين افراد هم به مرو زمان به خانواده هاي شهدا مي پيوندند در صورتي كه بسياري از مشكلات را قبل از خانواده شهيد شدن داشته اند. اميدوارم خداوند شما را در اين مسئوليت كه به گردنتان است ياري نمايد. من به مادرم كه از جانم او را بيشتر دوست دارم سلام مي رسانم و به حلاليت او محتاجم. اميدوارم كه مرا ببخشد. من خيلي دلم مي خواست كه برايش كارهاي بيشتري انجام دهم و هر وقت او را مي ديدم واقعاً خوشحال مي شدم و همچنين به پدر مهربانم سلام ميرسانم...
عباس عرب نژاد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قربانعلي عرب : قائم مقام فرمانده عمليات لشكر 14 امام حسين (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مهم نيست شب باشد يا روز ،؛ مهم نيست سال 1336 باشد و يا هر سال ديگري و اصلا اهميتي ندارد كه روستاي مار كده در شهرستان شهر كرد باشد يا هر جاي ديگر اين ملك پر گوهر . مهم اين است كه هم زمان با طلوع ولايت علي همان روزي كه دين كامل مي
شود و نعمت الهي تمام ، ستاره اي متولد شد كه چون قرار بود فداي راه علي (ع) شود نامش را قربانعلي گذارده اند .
نه اينكه مونس اش آب بود ، خلاك بود و نور ، پس مثل خاك بخشنده شد ، مثل آب زلال و مثل نور پاك و شفاف .
همدم قربانعلي هم شد كار و تلاش ،
قرار شد او بكارد تا ديگران درو كنند . قربانعلي كم كم بزرگ شد تا شش ساله شود ، آن وقت كه پدر توي دنيا چشم هايش را بست . برادر بزرگتر شد سايه سر قربانعلي .
گفتند : به اصفهان مي رويم تا فرجي شود .
قربانعلي درس هم مي خواند اما خانواده زور و بازويش را بيشتر نياز داشت .
او علم اكتسابي را رها كرد تا بعد ها حكيمانه حرف بزند .
قربانعلي شد در و پنجره ساز .
سال 1356 به خدمت سربازي رفت تا خيلي زود سرباز امام زمان (عج) شود . سال 1357 كه انقلاب پيروز شد ، قربانعلي هم يكي از همان ميليونها نفر بود كه به خيابنها رفت ، شعار داد و مبارزه كرد ، همان سالها هم نيمي از دينش را به دست آورد . كردستان بلوا شده بود ،
قربانعلي رفت تا مبادا انقلاب دست نا اهلان بيافتد . جنگ شد ، قربانعلي به خوزستان رفت ، دارخوين روستاهاي محمديه و سليمانيه خط شير ايجاد شد و يكي از شير مردانش همين قربانعلي عرب بود .
در جبهه همه كاري مي كرد ،
از نظافت و شستشو .
تا كندن كانال
تازه فرمانده ام بود .
سال 1364 كه بالاخره قرعه به نامش در
آمد .
جوان شد ؛جوون شدي دادا عرب .
بايد جوان شد ، صدايم زده اند ، وقت رفتن ما هم رسيده است .
غسل كرد ،
رفت تا دينش كامل و نعمت الهي بر او تمام شود .
منابع زندگينامه :
آقاي گل،نوشته ي ،بهزاد دانشگر،نشر بوستان فدك،اصفهان-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا عربي ايسك : فرمانده محور عملياتي تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) يا من للا شريك له و لا وزير، يا رازق الطفل صغير. يا راحم الشيخ الكبير...
آخوند مولا علي اكبر ،جوشن كبير مي خواند و ميرزا زير لب زمزمه مي كرد. هر بند از دعا را به پايان مي رسيد، مسجد روستا مثل كندوي زنبور پر شد از صداي « سبحانك يا لا اله الا انت، الغوث الغوث، خلصلنا من النار.» استاد ميرزا كفاش صف جلو نشسته بود. نگاهش به آسمان بود و در گوشه ي چشمش، مثل درياچه اي كه باد آن متلاطم كرده باشد، اشك موج مي زد.
مراسم احيا كه تمام شد، مردها با فانوس هاي در دست، دسته دسته از مسجد خارج مي شدند و جلوي چهار سوي مسجد، گروه گروه انتخاب مسير مي كردند. عده اي به طرف سر استخر و عده اي به سر سمت كوچه كلاغان مي رفتند. ميرزا به طرف كوچه ي حوض انبار كمالان پا كشيد. فانوس ها سو سو مي زد و در رته رفتن سلانه سلانه ي پيرمرد ها و پيرزن ها، بالا و پايين مي رفت. ميرزا سر به آسمان بلند كرد. آسمان كويري روستا، پر بود از ستاره هاي نوراني. ستارها آن قدر نزديك بودند كه آدم را به وحشت مي انداختند.
يا دليل
المتحيرين.
به ياد ماندگار افتاد. وقتي مي امد مسجد، حالش خوب نبود. زي لب دعا كرد:
خدايا، به حق صاحب امشب كمكش كن، اگر پسر باشد نامش را علي مي گذارم، به نام شهيد شب احياء.
بايد زودتر مي رفت و طبل سحر را مي زد. سالها بود كه ميرزا طبل مي زد. اذان مي گفت و سحرهاي ماه رمضان، مناجات مي كرد.
چراغ خانه روشن بود و زن هاي همسايه، در رفت و آمد بودند. ميرزا پا تند كرد. خبر را كربلايي معصومه – مادر زنش كه قابله بود – به او داد.
مژده... مژده بده ميرزا. مژده بده، ماشاءالله پسر است. تپل مپل و قبراق.
شب پنجم خرداد 1333 و سحر گاه احيا ماه مبارك رمضان بود.
نامش را علي رضا گذاشتند. اولين فرزند خانواده بود كه زنده مانده بود. مادرش صبور بود و زحمت كش و پدرش مختصر گوسفندي داشت و درفشي و سوزني كه گيوه هاي پاره روستا را وصله پينه مي كرد و يك قرآن.
گوسفندان را غول خشكسالي با خود برد و فقر بر زندگي همه از جمله ميرزا تازيانه زد. عليرضا، در شرايطي كه عليرغم فقر و نداري، اعتماد و ايمان، پايه هاي اصلي زندگي شرافتمندانه بود، رشد كرد و مردانگي و بزرگي آموخت. قرآن را در مكتب خانه ي مرحوم آخوند كربلايي محمد جوان آموخت و وارد دبستان شد.
دوره ي ابتدايي را در مدرسه ي شهاب (جلال آل احمد) در روستاي آيسك آغاز كرد. براي تامين مخارج زندگي، ترك تحصيل كرد وارد سنين نوجواني شد، كمك حال پدر بود.
كم كم پسران ميرزا يكي يكي پا
به عرصه زندگي گذاشتند و مخارج زندگي كمك مضاعفي را مي طلبيد. عليرضا عازم كاشمر شد تا در يك شركت راه و ساختمان به كارگري بپردازد. در بيست سالگي به خدمت زير پرچم رفت. در سربازي، بارها در دفاع از سربازان با افسران مافوق درگير شد. به همين علت از پادگان تربت حيدريه به پيرانشهر در استان كردستان تبعيد شد.
وقتي از سربازي برگشت، ازدواج كرد كه ثمره ي آن سه دختر و يك پسر بود. وقتي نام آيت الله خميني بر زبان ها افتاد، عليرضا به مطالعه رساله امام و كتاب هاي سياسي پرداخت. اولين راهنما، پدرش بود كه با راديوي كوچك خود، اخبار را گوش مي داد و به تحليل آنها مي پرداخت.
بين سالهاي 1355 تا 1357 مبارزه علني خود را عليه رژيم آغاز كرد و با پخش عكس ها و اعلاميه حضرت امام و شركت در جلسات و تظاهرات، اعتراض عليه رژيم را آغاز كرد. به اتفاق دوستان جوانش، هيئت علي اصغر را تاسيس كرد كه همين هيئت، به كانون مبارزه با طاغوت و افشا گري عليه حزب رستاخيز تبديل شد.
وقتي ايران به پيروزي انقلاب نزديك تر مي شد، عليرضا از جمله عوامل اصلي راه اندازي راهپيمايي و مسلح كردن مردم در شهرستان فردوس بود. او در كارگاه جوشكاري خود، شبها تا دير وقت شمشير مي ساخت و صبح در ميان تظاهر كندگان توزيع مي كرد.
در همين سالها، شب هاي ماه رمضان به مناجات و قرائت دعاي سحر مي پرداخت و اذان مي گفت. ميان دار هيئت بود و جلوي دسته هاي عزاداري چاوشي مي كرد.
با پيروزي انقلاب
اسلامي و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در فردوس، جزو اولين كساني بود كه لباس سبز پاسداري پوشيد. در سالهاي اول پيروزي انقلاب، نمايندگي دادستاني و كميته امداد را در منطقه ي روستايي بر عهده داشت.
عليرضا عربي، مدتي به عنوان محافظ نماينده مردم فردوس و طبس در مجلس شوراي اسلامي – مرحوم حجت الاسلام حاج محمد اسماعيل فردوسي پور – انجام وظيفه مي كرد. در اين مدت كه در جماران مستقر بود، بارها به زيارت حضرت امام خميني نايل گرديد.
با شروع تجاوز نظامي حزب بعث عراق به ايران و آغاز جنگ، در ماه هاي نخست جنگ، خود را به اهواز رساند و در منطقه ي دب حردان، حميديه، هويزه، و سوسنگرد با شهيد چمران همكاري كرد. او در عمليات شكست محاصره آبادان شركت كرد.
عليرضا عربي، با توجه به خلوص، تقوا و شجاعت وصف ناپذيرش، به سرعت به رده هاي فرماندهي رشد كرد و از آنجا كه يكي از برادرانش در عمليات خيبر اسير شده بود، براي اين كه دشمن از ارتباط فاميلي بين آنها مطلع نگردد، همرزمانش در جبهه با توجه به شجاعت و دلاوري اش او را ابوفاضل يا برادر عرب صدا مي زدند. ابوفاضل در اكثر عمليات ها به عنوان فرمانده جنگ شركت داشت، از آن جمله فرماندهي خط ابو شهاب، فرماندهي گردان نازعات از تيپ 21 امام رضا (ع) و واحد طرح و عمليات لشكر ويژه شهدا. ابوفاضل (عليرضا عرب) يكي از ياران و فرماندهان مورد اعتماد شهيد محمود كاوه بود. به طوري كه، هنگامي كه كاوه در منطقه ي حاج عمران مجروح شد، بلافاصله به وسيله تلگراف از
ابوفاضل كه در مرخصي به سر مي برد، خواسته شد كه در خط مقدم حضور پيدا كند. عليرضا پس از رسيدن تلگراف، بلافاصله در حالي كه هنوز سه روز از مرخصي بيست روزه اش را گذرانده بود، عازم كردستان شد و به محض رسيدن، كار شناسايي را آغاز كرد.
همان شب يعني در 22 مرداد 1365 در منطقه ي حاج عمران، بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و سينه به شهادت رسيد.
وقتي جنازه اش به فردوس منتقل شد كه همسرش براي به دنيا آوردن آخرين فرزندش، در بيمارستان بستري بود. پيكرش را در عيد قربان تشييع و در مزار شهداي آيسك كه به در خواست خودش بهشت اصغر نام گذاري شده بود، به خاك سپردند.
منابع زندگينامه : ابوفاضل نوشته ي، سيدعليرضا مهرداد،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي عربيان لاريمي : قائم مقام فرمانده يگان دريايي لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
درهفدهمين روز فروردين 1342در روستاي «لاريم» درشهرستان« جويبار» دراستان «مازندران »به دنيا آمد .دوران ابتدايي و راهنمايي را در زادگاه خود وروستاي«كوهي خيل» گذراند وبراي تحصيل در دوره ي متوسطه به «ساري» رفت.
دوران تحصيل او در اين پايه مصادف بود با اوج مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت پهلوي واو از پيشتازان اين مبارزه بود. با تلاش مردم وفرار ديكتاتور بساط حكومت شاهنشاهي در كشور بر چيده شدوپس از آن بود كه توطئه هاي دشمنان يكي پس از ديگري شروع شد.
مهدي كه اوضاع نابسامان كشور را مي ديد تحصيل را رها كرد ودر آخرين ماه هاي تحصيل در سال دوم دبيرستان ، لباس بسيجي به تن كرد و داوطلبانه به كردستان
اعزام شد. مدتي در كردستان ماند وبه مبارزه با ضد انقلاب ودشمنان مردم ايران پرداخت. پس از برقراري امنيت نسبي در كردستان ،به جبهه ي جنوب رفت.
در سال 1364 به عضويت سپاه درآمدودر واحد اطلاعات و عمليات مشغول خدمت شد.
مجروحيت وزخم تركشهاي دشمنان كمترين خللي در اراده پولادين او ايجاد نكردندوتا 4/10/1365 كه اين سردار ملي در عمليات كربلاي 4 ودر جزيره ي «ام الرصاص» عراق به شهادت رسيد،در هر ميداني كه نياز به جانبازي داشت،او حاضر بود.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان قمربني هاشم(ع)لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد« عقيل عرش نشين »در سال 1342 ديده به جهان گشوده است . خانواده و دوستانش، وي را فردي آرام ، تودار و كم حرف بيان كرده اند. اين شهيد عزيز بيشترين احساسهاي زيباي روحي و دروني خود را باكمترين تأثير را بر دوستان داشته و اكثراً كارهاي وي در وجود خودش باقي مانده و براي نزديكان معين و مشخص نشده است. از طرف ديگر وي فعاليت پر شور و قابل تامل و قابل بياني نداشته است. همچنين سن كم وي در زمان شهادت يعني حدود 20 سال، مزيد بر علت شده است.
وي در سال 59 در سن 18 سالگي وارد سپاه مي شود. البته اوايل سال 1360 معاون واحد اعزام نيرو مي شود . پس از اصرار زياد در گردان جند الله به عنوان معاون گردان به منطقه «بازي دراز» ارتفاعات 1100 و تپه «سعيد» در مرز «قصر شيرين »اعزام مي شود . بعد از تشكيل تيپ 9 حضرت عباس (ع)
به منطقه «فكه» اعزام مي شود و در آنجا در عنوان پيك گردان انجام وظيفه مي كند؛ تا اينكه در عمليات والفجر يك در« ابوغريب» بر اثر اصابت تير كاليبر پنجاه در تاريخ 22/1/62 يعني اوايل 21 سالگي به خيل شهدا مي پيوندد.
نكته مهم در زندگي اين شهيد ارتباطات معنوي و روحاني وي با مرحوم منعم اردبيلي بوده است كه به گفته دوستان در طي 35-40 روزي كه مرحوم منعم در منطقه فكه بودند، خيلي با هم خلوت مي كردند . استاد از روح معنوي خود در وي مي دميده؛ لذا از اين زمان تا شهادت وي به فردي عارف مسلك ، فارغ از نيازهاي مادي و دنيوي شده است.
به گفته دوستان وي خط زيبايي داشته و در هر جا كه امكان و فرصت دست مي داد، جملات زيباي عرفاني را مي نوشته است. در اواخر روزه گرفتن مدام وي و عدم خوردن غذا بجز نان خشك از نكات بارز زندگي وي به حساب مي آمد . طبق بيان خود از زبان شهيد «چمران »هميشه اين را به زبان داشته است كه : « خدايا خوش دارم تنها باشم در كهكشان هاي پوچ دنيا بپوسم ، و طبق آنچه كه آرزو مي كرده است تقريباً وي تا اين زمان گمنام زيسته است و گمنام هم خواهد بود.» اين از آن جهت است كه از حدود 20 نفري كه درباره عقيل با آنها صحبت شده، هيچكدام نكات خاص و قابل تأملي در مقايسه با ديگر شهدا از شهيد عقيل بيان نكرده اند و يا به ياد نداشته و فراموش كرده اند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در
بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد تبليغات ناوتيپ13اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زندگينامه شهيد «غلامرضاخان عزيزي» در سال 1344 در شهرستان آبادان در يك خانواده مذهبي ديده به جهان گشود .وي در سا ل 1351 روانه ي مدرسه شد و دوران تحصيلات خويش را در همان شهر گذراند .شهيد از كودكي عاشق خدا بود و عشق و علاقه خاصي نسبت به ائمه اطهار داشت .وي در ضمن اينكه به مدرسه مي رفت، تا بستانها را جهت امرار معاش زندگي خويش به كار مي پرداخت تا بتواند با زحمات خويش دست پدر را در پيري بگيرد و زحمات او را جبران نمايد .شهيد از همان كودكي به خواندن نماز و گرفتن روزه عشق مي ورزيد و دوستان و همكلاسي هاي خود را نيز به دستورات مذهبي و ديني دعوت مي نمود .او دقت بسيار خاصي نسبت به امور مذهبي داشت و همواره با افراد منحرف در گير بود .زيرا جواني فعال در خط امام و اسلام بود .او قبل از پيروزي انقلاب به سهم خود در مبارزات ، راهپيمايي ها و ساير عرصه هاي مبارزه با حكومت طا غوت شركت مي نمود . در نوشتن شعار بر روي ديوار ها و پخش اعلاميه ها كه مردم را به مبارزه برعليه طاغوت دعوت مي كرد جدي بود .بعد از پيروزي انقلاب نيز همواره در خط امام و اسلام بود و هميشه دست مستضعفان را مي گرفت و به آنان كمك مي كرد . شعارش نيز اين بود كه امام را تنها نگذاريد و براي امام دعا كنيد .شهيد خان عزيزي در
سال 1359 كه جنگ تحميلي شروع شد به همراه خانواده اش به شهر شبانكاره مهاجرت نمودند .از آنجا كه عشق به خدا و اسلام او را آرام نمي گذاشت ،در اواخر سا ل 1359 جهت انجام وظيفه و خدمت به ملت محروم كشورمان و پاسداري و حراست از مرزهاي كشور به صورت افتخاري در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر مشغول به خدمت گرديد و همكاري به سزايي با برادران سپاه داشت .سر انجام در اوايل سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد و در واحد تبليغات شروع به فعاليت نمود.وي در سال 1361 به مدت شش ماه در پادگان صاحب الزمان (عج) شيراز ،به عنوان مسئول اعزام نيرو انجام وظيفه نمود و سپس به بوشهر بر گشت .پس از مدت كوتاهي جهت حفاظت از امام(ره) به او ماموريت دادند كه به بيت امام(ره) در جماران برود و مدت يك سال و نيم نيز جزء محافظين امام خميني(ره) بود .پس از اتمام ماموريت به شهر بوشهر برگشت و دوباره پس از يك سا ل خدمت در سپاه بوشهر ماموريت يافت كه به مدت شش ماه جهت خدمت در دفتر نمايندگي حضرت امام در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بندر عباس عازم آنجا شود .او اين ماموريت رانيز به نحو احسن انجام داد .پس از پايان ماموريت به بوشهر باز گشت و به عنوان مسئول توزيع توليدات فرهنگي واحد تبليغات در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر به خدمت مشغول گرديد .در حين خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بوشهر ماموريتهايي به جبهه هاي حق عليه باطل داشت .حضور مقطعي در جبهه ها اورا ارضاء نمي كرد
لذا او براي خدمت بهتر و مفيد تر عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد و مصمم بود كه سلاح برادر شهيد خود يعني «كاظم خان عزيزي» كه در عمليات والفجر 2 به شهادت رسيده بود را بر دارد و با دشمنان به نبرد به پردازد و ثابت كند سلاح رزمندگان اسلام بر روي زمين نمي ماند .وي در تا ريخ 16/ 9 /1365 به همراه كاروان سپاهيان محمد (ص) عازم جبهه گرديد، درحالي كه از شادي در پوست خود نمي گنجيد و خوشحال بود كه همراه با ديگر رزمندگان در دفاع از اسلام گام بر داشته و مي رود كه گمشده اي كه سا لها در پي اوست را پيدا نمايد و خون پاكش را در راه به ثمر رسانيدن انقلاب شكوهمند اسلامي ايران فدا كند .هميشه دعا مي كرد كه خداوند پايان عمر مرا شهادت قرار بده .اسم ما را نيز در فهرست سربازان امام زمان(عج) قرار بده و سر انجام در تاريخ
4/ 10 / 1365 در عمليات پيروزمندانه ي كربلاي 4 به شهادت رسيد و به آرزوي ديرينه ي خويش دست يافت . خصوصيات شهيد:
ايشان در دوران دبستان با همكلاسي هاي خود بسيار صميمي و با معلمين بسيار دوست بود .او از شخصيت بارزي بر خوردار بود . در قبل از انقلاب بچه هاي هم سن و سال خود را به نماز و ترس از خدا دعوت مي نمود و آنها را به مسجد دعوت مي كرد و از آنها مي خواست كه به پدر و مادر خويش احترام بگذارند و آنها را مورد محبت خود قرار دهند .به بزرگتر هاي
خود با احترام و صميميت خاصي بر خورد مي كرد و آنها را بسسيار دوست مي داشت و آنها را مورد لطف خود قرار مي داد .
ايشان در دوران مدرسه تابستانها را به كارگري مي پرداخت و زمان استراحت تابستان خود را صرف كار مي كرد .در مبارزات مردم ايران بر عليه طاغوت شركت غعال داشت. اودر تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد .در شبهاي آن زمان كه حكومت نظامي بود در پشت بام با فرياد بلند الله اكبر همگام وهمراه مردم به مبارزه برعليه ظلم وفساد شاه مي پرداخت
.ا و عكس امام خميني را با كليشه و رنگ بر روي ديوار حك مي كرد و بر عليه شاه خائن شعار نويسي مي كرد .او تمام اين مبارزات وفعاليتهاي انقلابي را درحالي انجام مي داد كه در سن نوجواني بود. بعد از انقلاب در نماز هاي جماعت ،نماز جمعه و عرصه هاي دفاع از انقلاب شركت فعال داشت .جنگ كه شروع شد از آبادان به شهر شهيد پرور شبانكاره مهاجرت نمود و با عضويت در بسيج مركزي بوشهر به عنوان پاسدار ،شروع به فعاليت نمود .
هر كس در اولين بر خورد با او شيفته اخلاق او گشته و با او دوست مي شد .او اصرار داشت كه به هرصورت صله رحم را به جا آورد .
قبل از شهادتش به همسرش گفته بود كه دلم مي خواهد فرزندم از تربيت خوبي بر خوردار باشد و با اهل بيت انس بگيرد . با همسرش با اخلاقي خوب و صميمي و با عشق و علاقه با او بر خورد داشت او را احترام مي نمود .
وي نماز
شب را فراموش نمي كرد و به تلاوت قرآن عشق مي ورزيد در مراسمات مذهبي به خصوص در عزاداري اهل بيت عصمت و طهادت (ع) شركت مي نمود .و در سلام كردن پيش قدم بود . سفارش شهيد به مادر
اي مادر از جبهه رفتن من ناراحت نباش زيرا مانندياران امام حسين (ع) هستيم و شما نبايد از نبودن ما ناراحت باشيد و اگر شهيد شدم در عزاي من گريه و زاري نكنيدو مرا با لباس رزم به خاك بسپاريد .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان امام حسين ( ع ) لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) مجتبي عزيزي – چهارمين فرزند خانواده ي عزيزي در 17 شهريور 1343 در روستاي «آورنج» دراستان« اردبيل» به دنيا آمد . دوران كودكي را دردامان پدر و مادري با ايمان سپري كرد . پدرش ، دوستار ائمه اطهار بود به طوري كه مي گويد :
(( تصميم گرفته بودم كه خداوند هرچقدر به من فرزند بدهد اسامي چهارده معصوم را بر آنها بگذارم و براي كودك چهارم اسم " مجتبي " را گذاشتم . ))
در سال 1350 تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسة زادگاهش شروع كرد . پدرش مي گويد : ( درسش را خوب مي خواند . علاوه بر آن بعضي از دوستان وي نيز اگر مشكلي داشتند به او مراجعه مي كردند و به آنها كمك مي كرد . ))
تا سال چهارم ابتدايي را در روستاي« آورنج» و كلاس پنجم را در يكي از روستاهاي اطراف با موفقيت سپري كرد .براي تحصيل در دورة راهنمايي به« اردبيل» رفت و در مدرسه شهيد« قاضي» فعلي ثبت نام نمود
.
مجتبي از بچگي فردي با استعداد و فعال بود . تابستانها و اوقات فراغت را به كار كشاورزي مي پرداخت و كمك موثري براي پدرش محسوب مي شد . برادرش مي گويد :
(( زماني كه در ده بود در كار كشاورزي به پدر و مادرم كمك مي كرد و چنان با پشت كار كار مي كرد كه به نظر مي آمد يك كشاورز با تجربه ، چندين ساله است . ))
پس از اتمام دوران راهنمايي در سال 1365 به هنرستان كشاورزي رفت . در همين ايام خانواده او از روستاي «آورنج» به« اردبيل» مهاجرت كردند . در هنرستان ايام فراغت را به خواندن قرآن و مطالعة كتب اسلامي سپري مي كرد . پدرش مي گويد :
(( يكي از دوستانش كه در هنرستان كشاورزي با هم بودند مي گفت كه در اوقات فراغت ، مجتبي يا نماز مي خواند يا كتابهاي احكام مطالعه مي نمود . خانه كه مي آمد مشغول درس مي شد. به خريدن كتاب نيز علاقه مند بود ... به طوري كه الان صد جلد كتاب در زمينه هاي علوم اسلامي از وي به يادگار مانده است . ))
برادرش نيز مي گويد :
(( من در اورميه كار مي كردم . بعضي اوقات موقع نماز و اذان ، زنگ مي زدم به هنرستان، مي گفتند نماز جماعت مي خواند . مي گفتم اگر در صف آخر است پس از اتمام نماز صدايش كنيد تا صحبت كنم . مي گفتند امكان ندارد چون پيش نماز است . ))
«مجتبي » يك دانش آموز مخلص بود و به عنوان
پيش نماز مسجد هنرستان و مسئول انجمن و كتابخانة هنرستان فعاليت مي كرد . هميشه مطالعة كتابهاي علمي خصوصاَ كتب معارف را به بچه ها سفارش مي كرد و خود عمدتاً به مطالعة كتابهايي چون نهج البلاغه و قرآن مي پرداخت . عصباني نمي شد . پدرش مي گويد :
(( مجتبي به انجام فرايض ديني خيلي معتقد بود خصوصيت عمده اش خواندن نماز شب بود. وي از كساني كه دروغ مي گفتند ، غيبت مي كردند و خلاف شرع اسلام كاري انجام مي دادند بدش مي آمد . ))
برادرش در مورد حساسيت مجتبي نسبت به غيبت مي گويد :
(( او با ما خيلي فرق داشت . نمي گذاشت كسي غيبت كند يا عمل زشتي انجام دهد ، ... وي هميشه با تبسم و متانت خاصي با دوستانش برخورد مي كرد . همة بچه ها او را به خاطر اخلاق حسنه و تواضع و فروتني اش دوست داشتند . ))
دورة هنرستان را در سال 1358 به اتمام رساند و با اينكه در آزمون دانشكدة پزشكي «مشهد» پذيرفته شد اما ادامه تحصيل نداد و وارد سپاه شد . سال 1363 يعني در 20 سالگي به جبهه اعزام شد . يكي از بزرگترين آرزوهايش حضور در جبهه و شهادت بود . آقاي احد يسري ( معلمش ) مي گويد :
(( مطمئناً براي خودش ، رفتن به جبهه را واجب كفايي و عيني مي دانست و اين را براي خود تكليف مي شمرد . توصيه هايي كه به دوستان و هم دوره اي هايش داشت، اهميت دادن به جبهه و حضور در آن بود
. پدرش مي گويد بعد از شروع جنگ گفت : " نبايد امام را تنها بگذاريم . بايد جان خود براي قرآن و اسلام و مملك فدا كنيم ." هر وقت نام جبهه مي آمد به شدت به شوق مي آمد و اولين بار كه از سپاه اردبيل به جبهه اعزام مي شد خيلي خوشحال بود و من او را خوشحال تر از آن زمان نديده بودم . ))
برادرش نيز مي گويد :
(( پسر عمويم پاسدار شده بود . او از مجتبي خواست به سپاه بيايد ولي مجتبي گفت من مي روم به جبهه و در جبهه مي مانم و اگر به عقب برگشتم درس را ادامه مي دهم ... ))
مجتبي فعاليتش را در جبهه چندان آشكار نمي كرد . پدرش مي گويد :
(( در پشت جبهه كه به هيچ كس نمي گفت چه كار مي كند . من گمان مي كنم با اطلاعات همكاري داشت . در جبهه نيز دوستانش به صورت دقيق نمي دانستند او چه كار مي كند . گاهي مي گفتند بهداري كار مي كند ، شب عمليات خط شكن مي شود ، قايقران است و ... نمي دانم دقيقاً چه كار مي كرد . ))
علي عبدالهي مي گويد :
((در سال 1366 در پادگان آموزشي علي ابن ابي طالب ( ع ) مرند ، آموزش عمومي را طي مي كرديم كه چهرة نوراني ، تواضع و صلابت و وقار او مرا سخت شيفته كرد . در نيمه هاي شب ، نماز شب را با زمزمه اي از قرآن و دعا ادا مي كرد . و
هميشه با ذكر دعا زمينة رسيدن به لقاء الله را فراهم مي ساخت . در منطقه شلمچه و در خط پدافندي روبروي بصره ، او فرمانده گروهان بود و من هم مسئول دسته بودم . در وسط شب ديدم وضو گرفته ونماز به پا مي دارد و از خدا بخشش و عفو مي طلبيد . گفتم برادر مجتبي چقدر نماز و دعا و راز و نياز در دل اين تاريكي به جا مي آوري ؟ گفت : " همانا امام حسين ( ع ) به خاطر نماز قيام كرد و در ميان جنگ نماز را ترك نكرد . ما بايد مانند حسين ( ع ) بجنگيم . " ))
هميشه در مقابل مشكلات با اتكا به خداوند مقاومت مي كرد . برادرش مي گويد : (( اگر مشكلي به وجود مي آمد مي گفت صبر كنيد . من مشكل داشتم گفت برادر صبر كن و به خداوند توكل كن خدا مهربان است . ))
فرمانده گردان امام حسين ( ع ) پس از هشت ماه حضور پر تلاش در جبهه سرانجام در 18 بهمن 1366 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به ناحيه دستها 8 به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
عبداللهي در مورد شهادت مجتبي مي گويد :
(( روزي كه آتش دشمن پر حجم تر از ساير روزها بود و من كه خشوع تواضع و چهرة پر نور او را ديدم گفتم مي خواهيد داماد شويد . گفت : " اگر خدا بخواهد " اوايل شب كه ايشان خود را براي نماز شب مهيا مي كرد براي وضو بيرون
رفت . ما هم به نيروها سركشي مي كرديم . آتش دشمن شديد بود . هنگام وضو گرفتن در كنار تانكر آب ، خمپاره اي به وي اصابت مي كند و گوني هاي تانكر آب روي او را مي پوشانند . يكي از بچه ها كه رفت آب بياورد هيجان زده و رنگ پريده آمد و گفت برادر عبدالهي ، برادر عزيزي در زير گوني ها افتاده ، بلافاصله به محل مورد نظر رفتيم و پيكر پاك آن شهيد را بعد از خاموش شدن آتش دشمن به عقب منتقل كرديم . )) پيكر شهيد مجتبي عزيزي در بهشت فاطمة« اردبيل» به خاك سپرده شده است . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود عزيزي : فرمانده واحد ادوات(ضد زره)تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال هزار و سيصد و چهل، در تهران به دنيا آمد. شش ساله بود كه خانواده اش به دامغان مهاجرت كردند.تحصيلات خود را تا ديپلم در رشته اتومكانيك ادامه داد.از بيستم مهرماه سال هزار و سيصد و شصت و دو به استخدام سپاه در آمد و شد پاسدار.شش بار به جبهه رفت. سه بار به صورت بسيجي و سه بار هم زماني كه پاسدار بود. حدود بيست و دو ماه سابقه حضور در جبهه داشت.ازدواج كرد و حاصل آن فرزند پسري شد كه هشت روز بعد از شهادتش به دنيا آمد.
آخرين بار در آبان ماه سال شصت و چهار به جبهه رفت. مسؤول واحد ادوات تيپ بيست و يك امام رضا عليه السلام بود كه در عمليات والفجر هشت در منطقه اروند،
در روز بيست و يكم بهمن شصت و چهار بر اثر اصابت تركش به پهلو به شهادت رسيد و در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان دفن شد.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن عزيزيان : قائم مقام فرمانده گردان روح الله تيپ 12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاتب اسلامي) سال هزار و سيصد و سي و چهار در روستاي محمدآباد دامغان به دنيا آمد. در طول جنگ، بارها همسر و سه فرزندش را تنها گذاشت و به جبهه شتافت. بيش از سي و چهار ماه در جبهه حضور داشت.
روزي كه به جبهه رفت فرمانده دسته بود.مدتي بعد فرمانده گروهان شدوبعداز آن معاون فرماندهي گردان روح الله را به عهده داشت. چند بار مجروح شد. بار اول پايش آسيب ديد و دو هفته در تهران بستري بود. بار ديگر هم دست و صورتش مجروح شد. حسن عزيزيان در پنجم مرداد شصت و هفت در عمليات مرصاد به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين عسگرزاده : قائم مقام فرمانده گردان ولي الله لشگر5نصر (سپاه پاسدارا انقلاب اسلامي)
در سال 1340 در روستاي گرمه از توابع بجنورد متولد شد. در دوره خردسالي به مكتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت و نمازش را قبل از 7 سالگي نزد پدر آموخت. تحصيلات ابتدايي خود را در دبستان مولوي روستاي گرمه شروع كرد و تا پايان دوره ابتدايي در همان روستا بود. به مدرسه و تحصيل علاقه داشت. هر گاه از مدرسه برمي گشت، بعد از كمي استراحت، به تكاليف علاقه فراوان نشان مي داد و تا وقتي كه تكاليفش را انجام نمي داد به كار ديگري مشغول نمي شد. در اوقات بيكاري در امور كشاورزي و دامپروري به خانواده كمك مي كرد. محمد دوره راهنمايي را در مدرسه نو بنياد روستاي
گرمه گذراند و سپس براي گذراندن دوره دبيرستان به مشهد آمد و در دبيرستان دكتر علي شريعتي به تحصيل مشغول شد و در سال 1359 وفق به اخذ ديپلم شد.
از دوران نوجواني و حدودا از زماني كه مميز شد، به علت جو حاكم مذهبي در خانواده تغيير و تحول در ايشان احساس مي شد. چون مداح اهل بيت بود، بيشتر به مطالعه آثار فرهنگي مذهبي، كتابهاي اشعار مداحي به خصوص كتابهاي اخلاقي شهيد دستغيب مي پرداخت. در بيرون از منزل در بسيج فعاليت چشمگيري داشت و با سپاه پاسداران در گشت شب همكاري مي كرد و همچنين به علت فعاليت زياد و اخلاق حسنه از محبوبيت خاصي برخوردار بود.
از طريق كنكور وارد تربيت معلم مشهد شد و حدود يك سال در آنجا به تحصيل مشغول بود. فردي فوق العاده فعال و پر جوش بود و از موثرترين بنيان گذاران انجمن اسلامي و تربيت معلم شهيد به شمار مي رفت. همزمان با تحصيل در تربيت معلم، به مدت حدود يك سال در كردستان آن هنگام كه گروهك هاي ملحه و منافق بر آن منطقه حاكميت داشتند، مشغول خدمت بود و با تلاش فوق العاده و ايثار تمام، در جبهه هاي كردستان از جمهوري اسلامي دفاع كرد و به تنهايي درگيريهاي زيادي با دموكرات و ديگر گروهكها داشت. وقتي هم كه از جبهه باز مي گشت در اكثر مراسم و برنامه هاي مذهبي شركت مي كرد و يكي از مخالفين جريانهاي منافق و ليبرال بود و در افشاي مواضع آنها كوشش زيادي مي كرد. به همين دلايل نيروي شناخته شده اي در مبارزه عليه كفر و
نفاق در صحنه هاي مختلف بود. به طوري كه در زمان حاكميت بني صدر و به علت دفاع از سنگر انقلاب و دولت مكتبي شهيد رجايي در صحن مطهر علي بن موسي الرضا (ع) توسط دار و دسته چماق داران مورد ضرب و شتم قرار گرفت كه شدت آن به اندازه اي بود كه ساعتها در اغما و بي هوشي بود.
محمد حسين به علت احساس ضرورت حضور در جبهه ها، در سال دوم تربيت معلم ترك تحصيل كرد. خدمت نظام را در سپاه پاسداران در منطقه كردستان گذراند. به دليل ايمان و عشق زياد به امام و انقلاب، از سوي سپاه پاسداران دعوت به همكاري شد و به دنبال آن رهسپار جبهه هاي حق عليه باطل شد. در عمليات رمضان در گردان سيف الله به خدمت مشغول بود و در شكستن خط جزء اولين افراد بود كه در همان جا از چندين ناحيه مورد اصابت تركش نارنجك قرار گرفت و زخمي شد و بعد از بهبودي دوباره به جبهه بازگشت و در گردان ولي الله مدتي در جبهه هاي جنوب مشغول خدمت شد. بعد از مدتي رهسپار جبهه هاي غرب شد. در سومار هم بر اثر فرود آمدن گلوله خمپاره روي سنگر، از ناحيه كمر به شدت آسيب ديد كه منجر به شكستگي و جابه جايي يكي از مهره هاي نخاع شد. او با اين كه بهبودي پيدا نكرده بود. به جبهه بازگشت و در عمليات والفجر مقدماتي و در والفجر 1 عاشقانه جنگيد و كوشش كرد تا رضاي خدا را كسب كند.
در جبهه حالات روحاني و عرفاني خاصي داشت. گويي با رقه
اي از نور الهي در روان او متجلي گشته و او را از خود بي خود كرده بود. چه سري بود كه در دعاها داراي چنان شور و حالي مي شد كه بي توجه به قيد و بندهاي مادي به دنياي ديگر سفر مي كرد. كساني كه شاهد دعا خوانيهاي او بودند هميشه سعي داشتند پي به اين راز ببرند. وقتي او را مبي ديدي چون ريايي نبود و تظاهر و خود نمايي نمي كرد، فرد عادي به نظر مي رسيد. اگر عبادتها، ايثارها و اخلاص ها مخصوص پروردگار است، پس به غير چه مربوط. اگر مي خواستي او را بشناسي، مي بايست شب در كمين او بنشيني، مي ديدي در تاريكي نيمه شب وجودي نوراني، پتو بر دوش در حالي كه سعي مي كرد شناخته نشود، راهي خلوتگاه بيابان مي شود و قامت زيبايش تا سپيده دم مشغول راز و نياز با معبود خويش است. هنگامي كه سر به سجده مي گذاشت، مي ديدي كه از مخلوط شدن اشك ديده و خاك زمين، لايه اي از گل صورت ملكوتي اش را پوشانده و به راستي كه جبهه ها عطر خود را مديون اشك ريختن و ناله كردن حسين و حسين هاست و خدا مي داند كه در اين نماز شبها و راز و نياز ها چه كرد و چه ديد و چه شنيد.
آتش عشقش چنان شديد بود كه با وجود درد شديد در ناحيه كمر و شكستگي مهره نخاع و مخالفت مسئولان از شركت وي در عمليات، باز دلش طاقت نياورد و قدرت تحمل دوري از ديار عاشقان را نداشت. كسي چه مي
دانست، شايد او وعده ملاقات با كسي را داشت كه نمي توانست از آن چشم بپشد و در انتظار آن روز لحظه شماري مي كرد. در تمام مدت فكر و ذكرش شهادت بود. گويي كه او در اوج قله رفيع زندگي قرار گرفته، جايي كه هيچ كس را به آن راهي نيست و كمال عاشقان است. از آنجا بر هياهوي زندگي نگريست. دنياي خاكي در نظرش بي ارزش بود و او خود را در حال تكاپو در مرز مرگ و زندگي ديد. بر بالا نگريست، در آنجا نوري فروزنده تر از خورشيد را ديد، دانست كه موقع انتخاب فرا رسيده است، اما انتخاب براي او بسيار آسان بود و او دست از زندگي با تمام زرق و برق هايش بريده و علايق مادي را به دور افكند و آرزوي پيوستن به كاروان شهدا بي قرارش كرده بود.
محمد حسين چون ساير مسائل را به ديد مذهبي نگاه مي كرد و به مصداق حديث: ازدواج نصف دين را حفظ مي كند، تصميم به ازدواج گرفت.
او در سن 20 سالگي ازدواج كرد كه مدت زندگي مشتركشان چهار سال بود كه از ايشان فرزندي به يادگار نمانده است. در فاصله بين والفجر 1 كه بيشتر از 10 روز نبود، ايشان به مرخصي آمد و شرايط داماديش را فراهم كرد و همسرش را به عقد خود در آورد.
مراسم در كمال سادگي برگزار شد و برادر شهيد عقدنامه را نوشت و خبطه عقد نيز توسط مرحوم حاج ميرزا جواد آقاي تهراني قرائت شد و ايشان يك نسخه كتاب دست نويس خطي را به شهيد هديه دادند.
در والفجر
1 بعد از شكستن خاكريز عراق، تنها كسي بود كه پشت خاكريز رفت و آمد مي كرد. آتش شديد و سنگين توپها، خمپاره ها و كاليبر 50 دشمن به بچه ها فرصت سر بلند كردن را نمي داد، اما حسين دائم از اين سر گردان به آن سر گردان در حركت بود و نيروها را به سوي اهداف هدايت مي كرد. وقتي كه عده اي از نيروها در محاصره قرار گرفته بودند، به تنهايي به سوي آنها رفت و در حالي كه هيچ كس انتظارش را نداشت، نيروها را از محاصره در آورد و با چهل اسير برگشت.
محمد حسين در عمليات والفجر 1 در ساعت 8 صبح در 24 فروردين 1362 بر اثر اصايت تير كاليبر 50 دشمن به پهلوي راستش به شهادت رسيد و پيكر پاكش در جبهه هاي گرم خوزستان به جا ماند. شهيد در عمليات هاي رمضان، والفجر مقدماتي و والفجر 1 شركت داشت. در عمليات رمضان در گردان سيف الله و در عمليات والفجر 1 معاون گردان ولي الله بود كه در همين عمليات مفقود الاثر شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي عسگري : فرمانده گردان حضرت علي (ع) لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مصطفي در سال 1335 در شهر قم به دنيا آمد. دوران تحصيلات ابتدايي را در مدرسه اديب به پايان برد. او كه داراي هوش و ذكاوت بالايي بود مقطع دبيرستان را در هنرستان فني قم با موقعيت به آخر رساند.
مصطفي عسگري، ضمن تحصيل، از مجالس،
سوگواري اهل بيت و سخنراني و عاظ غافل نبود. و به نمازش اهميت مي داد نماز را با جماعت مي خواند. در واقع مصطفي تعليم علم را با تزكيه همراه نمود و در اين راه تلاش زيادي كرد. او بعد از اخذ فوق ديپلم در مدارس قم تدريس را شروع كرد.
مصطفي در زمان حكومت طاغوت به سربازي رفت، خدمت سربازي ايشان با اوج گيري انقلاب به رهبري امام خميني مصادف بود. او كه تربيت شده مكتب اهل بيت (ع) و شهر قم بود، در دوران سربازي به ارشاد و راهنمايي اسلامي و سياسي سربازان همت گماشت. و سربازان را با نظام شاهنشاهي بدبين كرده و از ظلم و ستم دستگاه طاغوت به آنها سخن مي گفت.
زماني كه امام دستور داد سربازان از پادگان ها فرار كنند، مصطفي در محل خدمتش، سربازان را تشويق به فرار از سربازي نمود و خودش هم در مرحله آخر خدمت را ترك كرد. او بعد از فرار از خدمت دو ماه مخفي بود كه بعد از آن به قم آمد و در خيابان صفائيه با جمع آوري جوانان محل، شب و روز عليه طاغوتيان شوريدند و با ساختن بمب هاي دست ساز و استفاده از آنها ترس به دل آنها انداختند. روزهاي آخر دوران شاه به تهران رفت. با ارشاد و بسيج مردم شمال ختم غائله شمال و از بين بردن منافقان نقش به سزاي ايفا نمود.
ازدواج مصطفي با شروع جنگ تحميلي مصادف شد. او با اخذ ماموريت از آموزش و پرورش راهي جبهه ها شد و در لشگر5 نصر با صداميان وارد پيكار گرديد . داراي
درايت و مديريت بالايي در جنگ بود،بعد از مدتي به لشگر 17 علي ابن ابي طالب (ع) رفت وفرماندهي گردان حضرت علي (ع) را به عهده گرفت . او در عمليات شكست محاصره آبادان، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان و والفجر مقدماتي و والفجر هشت شركت نمود و بالاخره بعد از سالها جهاد در راه خدا، در عمليات والفجر هشت همراه با معاونش «عبدالمجيد شعبان پور» به شهادت رسيدند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان كوثر تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «سيد علي رضا عصمتي» اولين فرزند خانواده ي عصمتي در سال 1338 در شهر «انابد »دربخش«بردسكن» به دنيا آمد .دو ساله بود كه مادرش در گذشت و پدرش دو سال بعد مجددا ازدواج كرد تا كانون خانواده اش گرمتر شود و كودكش كمتر داغ بي مادري را حس كند . در كودكي به مكتب خانه نزد شيخ «محمد هادي» رفت و با جديت قرآن را فرا گرفت .
وي در كودكي سخت بيمار شد و با نذر و دخيل شدن به حرم حضرت رضا شفا يافت .دوره ابتدايي را در زادگاهش و راهنمايي را در بردسكن گذراند و همزمان با تحصيل در امر كشاورزي نيز به كمك پدر شتافت .او در مدتي قاليبافي و در زمان كوتاهي هم رنگ رزي كرد .سيد علي رضا پيش از پيروزي انقلاب اسلامي در تهيه و توزيع اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني امام خميني مي كوشيد و در جلسه هاي نيمه شب مهديه شركت مي كرد .وي ضمن شركت در راهپيمايي ها دوستانش را هم به
همگامي با مراسم انقلاب فرا مي خواند .كوچكترين فرد گروه بود و لذا حمل و نقل نوارها و اطلاعيه ها را به او محول كرده بودند . سيد در شانزده سالگي با خانم «فرخ تربتي» آشنا شد و در مراسمي ساده و بي پيرايه با او ازدواج كرد .
نتيجه اين پيوند چهار فرزند دختر و پسر به نام هاي «الهام »، «سميه» ، «مرتضي» و «مصطفي» مي باشند .
«سيد علي رضا» با صدايي شيرين و زباني شيوا كلاس هاي تجويد قرآن را برگزار مي كرد كه استقبال كنندگان زيادي داشت و جوانان و نوجوانان، بيشترين شركت كنندگان درس قرآنش بودند. چند جزء از قرآني را از حفظ داشت و در هنگام امر به معروف و نهي از منكر دوستان از آيه هاي متناسب با موضوع بهره مي جست .وي براي آموزش دادن مربيان به روستا ها مي رفت و رايگان تدريس مي كرد .گاهي كه قرآ ن مي خواند، مي گريست و هنگام ناراحتي با خواندن چند آيه به قرآن پناه مي برد .
اذان گوي محله بود و دوستان هم سن و سالش را با خود به نماز جماعت مي برد .در ورزش دو همگاني كه فاصله يك كيلومتري بين انابد و مظفر آباد شركت مي جست .
سال 1359 عضو بسيج شد و به جبهه نبرد رفت. در نيمه هاي سال 1360 جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گرديد .او از آغاز كار براي سبزپوشان سپاه كلاس تجويد قرآن مي گذاشت به طوري كه بيشتر وي را به عنوان مربي قرآن مي شناختند. در ماه مبارك رمضان جلسه قرائت قرآن را در نمازخانه سپاه اداره
مي كرد .اواخر سال 1360 كه ديگر بار به جبهه اعزام گرديد، در تيپ امام رضا فرمانده گروهان بود .وي در تابستان 1361 از «كاشمر» به «بردسكن» مأمور و فرمانده بسيج شد .
او اهل معاشرت بود و به رفت و آمد با خويشان اهميت مي داد و در كارهاي خانه كمك مي كرد . هر كسي با اندك همنشيني با او شيفته خوشرويي اش مي شد .بسيار افتاده فروتن و شوخ طبع بود .
«سيد علي رضا »به پدرش مي گفت :بايد با هم به جبهه برويم تا از نزديك ببينيد كه در آنجا چه خبر است و آخرين بار هم او را با خود برد .در كمك رساني به رزمندگان در پشت جبهه نيز بسيار كوشا بود و در سخنراني هايش از مردم مي خواست كه به جبهه كمك كنند .
سال 1361 مجددا به جبهه نبرد و لشگر پنج نصر رفت و حدود سه سال جانشين فرمانده گردان بود .بدنش تركش هاي كوچك و بزرگ جنگ را تحمل مي كرد و چندين بار از ناحيه شكم و كمر مجروح گرديد . همواره آرزو داشت كه بعد از شهادتش جنازه اش مفقود باشد. به جمعي از دوستانش كه از او امضا مي گرفتند تا در آن عالم آنان را از ياد نبرد ، قول شفاعت داده بود .
سرانجام «سيد علي رضا عصمتي» در شهريور سال 1365 در سمت معاون اول گردان كوثر در عمليات كربلاي 8 شركت جست و با وجود مجروحيت در قسمت شانه و شكم از انتقال به اورژانس و پشت جبهه خودداري كرد و همچنان به هدايت و حمايت از نيروهاي بسيجي
گردان كوثر پرداخت تا آنجا كه ديگر تواني برايش نماند و جسم مطهرش در منطقه اي باتلاقي ماند و مفقود الاثر گرديد .
پيكر پاك سردار شهيد «سيد عليرضا عصمتي» در سال 1373 توسط گروه تفحص سپاه شناسايي گرديد و پس از چند روز در «بردسكن» تشييع و در گلزار شهيدان انابد به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :"افلاكيان خاكي"نوشته ي علي اكبر نخعي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حسن عضدي ، يكي از فرهيختگان معاصرگيلان است . او رياست سازمان سنجش آموزش كشور ،معاونت وزارت فرهنگ وآموزش عالي ، رييس سازمان امور دانشجويان و رياست مدرسه عالي ترجمه دانشگان علامه طباطبايي را بر عهده داشت . وي دانشكده روزنامه نگاري علامه طباطبايي را نيز بنيان نهاده است .گروه : علوم انساني رشته : اقتصاد گرايش : اقتصاد سياسي اوضاع اجتماعي و شرايط زندگي : حسن عضدي درآخرين سالهاي دهه بيست دريكي از خانواده هاي مذهبي به دنيا آمد .تحصيلات رسمي و حرفه اي : حسن عضدي درسالهاي دوران ابتدايي عمرش را در دبستان فارابي رشت به اتمام رسانيد . وي درهمان دوران كودكي به واسطه ادب ، نزاكت وهوش سرشارش به تدريج جايي درميان اولياء دبستان يافت . دوزاده ساله بود كه دردبيرستان پورداود درامتحانات ششم ابتدايي به مقام نخست درس انشاء نايل شد . درسالهاي 48-1347 شمسي او به دانشگاه وارد شد ودردانشگاه علوم ارتباطات مشغول به تحصيل شده وموفق شد مدرك ليسانس بگيرد . او سپس دوران فوق ليسانس خودرا دررشته مديريت بازرگاني دردانشگاه دالاس به پايان رسانيد و دوره دكترا ي خود را نيز رشته اقتصاد سياسي سپري نموده
است .استادان و مربيان : از مهمترين استادان ومربيان حسن عضدي مي توان به آقاي تقوي و آقاي اكرامي اشاره كردو نقوي روحاني خلع لباس شده اي بود كه به عنوان معلم ديني بچه هاي اهل جلسه را تدريس ميكرد و درآخر جلسه نيز مباحث اجتماعي را مورد تجزيه و تحليل قرار مي داد . اكرمي نيزوزير آموزش و پرورش كابينه مشهد رجايي بود . مهمترين استادان عضدي دردوران دانشگاه بدين قرار بودند : كاظم معتمد نژاد، حميد منطقي ، ناصر صفوي ، حسن رحيمي .مشاغل و سمتهاي مورد تصدي : حسن عضدي يكي دوسال درروزنامه اطلاعات به عنوان روزنامه نگار قلم زد . او به دليل دريافت درجه ممتاز از دانشگاه دالاس آمريكا به عضويت افتخاري انجمن مديران درآمده و به فعاليت پرداخت . بعدا عضدي رياست دانشگاه گيلان رابرعهده گرفت و به تدريس اصول مديريت و اقتصاد پرداخت . او همچنين رياست سازمان سنجش آموزش كشور معاونت وزارت فرهنگ وآموزش عالي (وزارت علوم . تحقيقات و فناوري فعلي ) ، رييس سازمان اموردانشجويان و رياست مدرسه عالي ترجمه دانشگاه علامه طباطبايي را بر عهده داشت .مراكزي كه فرد از بانيان آن به شمار مي آيد : حسن عضدي يكي از بنيانگذران دانشكده روزنامه نگاري علامه طباطبايي است .آرا و گرايشهاي خاص : عقيده خاصي كه حسن عضدي داشت برجمع گرايي استوار بود . تكيه كلامش اين بود كه «مي خواهم كشورم را بسازم و آباد كنم » . آداب داني و رفتار صميمانه اوزبانزد همه بود .جوائز و نشانها : حسين عضدي درعرصه ورزش نيز فعاليت دارد . او در چارچوب
بازيهاي تنيس روي ميز كشوري دركرمان ، مدال طلاي قهرماني كشورش را دريافت كرد . عضدي درسالهاي پاياني سپاهي دانش كه دوران سربازي اش بود ، به دريافت درجه ممتازي منطقه مراغه مفتخر گرديد و جالب اينكه همه اين مقام را شايسته و برازنده او مي دانستند او دردانشگاه دالاس آمريكا نيز در جه افتخاري كسب كرده است .
منابع زندگينامه :مجيد يوسفي ،شهيد عضدي و بيو گرافي يك عمر ....، فصلنامه فرهنگ گيلان ،سال اول ، شماره 1، زمستان 1377 ، ص66
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد مهدي عطاران : فرمانده گردان امام رضا(ع) تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در بهمن ماه سال 1338 در مشهد متولد شد. به علت اين كه تولدش مصادف با نيمه شعبان بود، نامش را مهدي گذاشتند. او اغلب اوقات خود را در كودكي صرف نقاشي مي كرد. وي از شش سالگي نماز را ياد گرفت. در سال 1347 وارد دبستان ابومسلم تربت جام شد كه در سال 1352 تحصيلات ابتدايي را به پايان رساند و دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي كوثر گذراند. سپس به علت انتقال پدر به مشهد يك سال تحصيل را رها كرد. بعد از آن تحصيلات خود را در دبيرستان دولتي رحيميان مشهد به پايان رساند.
او براي كمك به خانواده اش ضمن تحصيل كار مي كرد و تا حدودي در زمينه جوشكاري و عكاسي مهادت داشت.
قبل از انقلاب در راهپيمايي ها حضوري فعال داشت و ديگران را نيز به اين امر دعوت مي كرد. اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد و شبانه آنها را به در و ديوار مي چسباند.
محمد مهدي پس از
انقلاب عضو بسيج مسجد آل محمد (ص) واقع در خيابان نخريسي شد و در كشيكهاي شبانه و فعاليتهاي تبليغاتي بسيج حضوري فعال داشت.
او در سال 1360 وارد كميته امداد امام خميني شهرستان تايباد شد. پس از ورود به كميته امداد امام خميني، هميشه در صحبتهايش مي گفت: از اين كار شبانه روزي و طاقت فرسا كه در دورترين نقطه كشور انجام مي دهم اصلا احساس خستگي نمي كنم، چون امر امام امت است. او در اين دوره دو مرتبه موفق شد به زيارت امام خميني برود.
محمد مهدي در 11 فروردين 1361 وارد سپاه شد. پس از اين كه در سپاه تايباد مشغول انجام وظيفه شد، او را به پادگان امام حسين (ع) تهران اعزام كردند. بعد از گذراندن دوره، به جبهه كردستان – تيپ ويژه شهدا – منتقل شد و بر اثر فعاليتهاي چشمگير، او را به عنوان فرمانده دسته و بعد از آن فرمانده گروهان و گردان انتخاب كردند و در طي اين سالها او هرگاه براي مرخصي به مشهد مي آمد، اول زيارت امام رضا مي رفت. محمد مهدي اغلب نماز را به جماعت در مسجد مي خواند و در نماز جمعه شركت مي كرد و نماز شب نيز مي خواند. او در كارهاي ديني و عبادي و در فعاليتهاي مذهبي از قبيل هيئت ها سينه زني و نوحه خواني تاسوعا و عاشورا شركت فعال داشت. اغلب نوارهاي آقاي كافي را گوش مي داد و همچنين با مبلغين انقلاب و ائمه اطهار علاقه مند بود. همواره از ولايت فقيه پيروي مي كرد. خيلي امام خميني را دوست داشت و مي گفت:
امام را نبايد تنها گذاشت. او در دوران فراغت، كتابهاي آيت الله دستغيب، شهيد بهشتي و حضرت امام را مطالعه مي كرد.
محمد مهدي بسيار صبور بود و با صبر و بردباري مشكلات را تحمل مي كرد. او تا جايي كه امكان داشت عصباني نمي شد و اگر گاهي عصباني مي شد، صبر مي كرد و با فرستادن صلوات خود را آرام مي كرد. او به والدين خود احترام مي گذاشت و مطيع اوامر ايشان بود. مادرش را در كارهاي منزل كمك و ياري مي كرد و به بازديد از اقوام و دوستان بسيار مي پرداخت. پدر شهيد رجبعلي عطاران مهم ترين خصوصيت اخلاقي او را ايثار و از خود گذشتگي مي داند.
محمد مهدي عطاران در تاريخ 2 مرداد، در منطقه پيرانشهر در حين آزاد سازي پادگان حاج عمران و در عمليات والفجر 2 به شهادت رسيد كه پيكر پاك او مدت يك ماه در خاك عراق بود. جسد او پس از انتقال به مشهد در 31 مرداد 1362 تشييع و در بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شد. محمد مهدي در دوران حيات خود ازدواج نكرد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جعفر عطايي ورجوي : قائم مقام فرمانده گردان زرهي لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هفتمين روز از ارديبهشت 1341 ، از خانواده اي كشاورز در روستاي ورجوي درشهرستان مراغه به دنيا آمد . او چهارمين فرزند خانواده عطايي بود .
جعفر در سال 1348 تحصيلات ابتدايي را به مدرسه خيام آغاز كرد و پس
از پشت سر گذاشتن اين مقطع تحصيلي در سال 1353 در مدرسه شهيد صمد پاشانژاد فعلي روستاي ورجوي دوره راهنمايي را از سر گرفت و در سال 1356 هنگامي كه دوره راهنمايي را به پايان رساند ، به مبارزات انقلاب پيوست . عكسهاي شاه را در كتابهاي درسي پاره مي كرد و كاريكاتور شاه و خانواده سلطنتي را مي كشيد و به تير چراغ برق نصب مي كرد . در راهپيمايي ها شركت داشت و در پخش پوستر و اعلاميه هاي امام نقش به سزايي ايفا مي كرد . در تظاهرات هميشه عكس بزرگي از حضرت امام را در صف اول راهپيمايي حمل مي كرد .
روزي جعفر را به خاطر داشتن نوار در راه آهن دستگير كردند و از وي پرسيدند كه اين نوار كيست ؟ گفت : « اينها نوار ترانه و موسيقي است . پرسيدند : « مال كدام يك از خواننده هاست . » جعفر نوار موسيقي گوش نمي داد اسامي خوانندگان را هم نمي دانست . در پاسخ سؤال مأموران درماند و مأموران بعد از گوش كردن به نوار و اطلاع از متن سخنراني امام ، جعفر را دستگير و چندين روز در بازداشت نگه داشتند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي كه برپايي نمايشگاه هاي عكس و كتاب و ... مرسوم گرديد ، جعفر از جمله كساني بود كه در اين خصوص در مسجد محله و پايگاه هاي بسيج ايفاي نقش مي كرد . با آغاز شورشهاي ضد انقلاب در كردستان درس را رها كرد و عازم كردستان شد و حتي اصرار مادر هم نتوانست مانع از رفتن او شود .
در جواب مادرش كه خواستار اتمام تحصيل بود ,گفت : « مادر ! دوستان و همكلاسي هاي من شهيد شده اند ، الان وقت دفاع از كشور است درس به درد من نمي خورد . »
جعفر پس از ماهها حضور در جبهه هاي كردستان ، بوكان و شاهين دژ با آغاز جنگ تحميلي به آبادان رفت وضمن حضور در جبهه, دوره آموزشي تانك و زرهي را گذراند . آنگاه در مناطق جنوب و غرب به آموزش بسيجيان مشغول شد . در اوقات فراغت تانكها را تعمير مي كرد ، به توپها و برجكها رسيدگي مي كرد . در كار ، ساعت و وقت نمي شناخت و هميشه لباسهايش سياه و روغني بود .
مهربان و دلسوز بود . در ايام عيد بارها پيش مي آمد كه خود كفش و لباس درست و حسابي نداشت اما پارچه مي خريد و به مادر مي داد و مي گفت : « مادر اينها را در بين كساني كه ندارند ، تقسيم كن . » به خانواده ، دوستان و همرزمان هميشه توصيه مي كرد كه نماز را اول وقت بخوانند ، روزه بگيرند و حلال و حرام را ملاحظه كنند . به اهل بيت (ع) و شهداي كربلا علاقه عجيبي داشت .
در برخورد با مشكلات ، بسيار صبور بود و اگر در بين افراد خانواده اختلاف و سوء تفاهمي به وجود مي آمد ، در رفع كدورت پيشقدم مي شد . هميشه در كارها والدينش را ياري مي داد و احترام فوق العاده اي برايشان قائل بود .
در سال 1362 در سن بيست و يك سالگي با خانم
صغري عزيزي ورجوي ازدواج كرد . به گفته همسرش در كارهاي منزل به خصوص خريد اقلام مورد نياز به من كمك مي كرد . اما با همه علاقه اي كه به خانواده داشت جبهه را مهم تر مي دانست و خيلي كم به مرخصي مي آمد . اوقات فراغت خود را در جبهه ها عبادت مي كرد و نماز و قرآن مي خواند . از شوخي هاي بي مورد عصباني مي شد و مي گفت : « به جاي اينكه همه وقتتان را به شوخي بگذرانيد ، عبادت كنيد . » در مسائل مربوط به منكرات و خلاف شرع بسيار حساس بود به همين خاطر چند بار مورد ضرب و شتم اين دسته افراد واقع شد . در حفظ بيت المال حساس بود و هميشه به رزمندگان توصيه مي كرد كه در نگهداري توپها و تانكها جدي باشند . در كارهاي جمعي داوطلب بود و هيچ گاه مسئوليت خود را بر شانه ديگران نمي افكند . يكي از همرزمانش مي گويد :
در عمليات خيبر ، يك تيم هفت نفره بوديم كه در مواضع عراقي ها نفوذ كرديم . من به دنبال يك خودروي شش چرخ عراقي و جعفر عطايي در حال بازرسي تانك عراقي بود كه يكي از نيروهاي عراقي به علامت تسليم به عطايي مي گويد : « دخيل » تا خودش را تسليم كند . عطايي كه متوجه عراقي بودن او نمي شود و خيال مي كند من هستم مي گويد : « تو بميري دخيل هاي ما پر شده ( دخيل در زبان آذري يعني قلك ) برو آن طرف كار
دارم . » غافل از اينكه طرف عراقي است .
عطايي به هنگام عزيمت به جبهه هيچ گاه به مادر خود اجازه نمي داد صورتش را ببوسد و مي گفت : « اين كار شما باعث مي شود كه در جبهه به ياد شما باشم و نتوانم خوب بجنگم . »
جعفر در عمليات والفجر 8 فرماندهي گردان زرهي لشكر عاشورا را بر عهده داشت . ساعاتي قبل از شروع عمليات وصيت نامه خود را نوشت و در آن اهداف و آرمانهايش را ترسيم كرد . با آغاز عمليات والفجر 8 ، او در شب اول از ناحيه پا مجروح شد . با اين حال حاضر نشد به پشت جبهه برود و با پاي مجروح در منطقه عملياتي باقي ماند . برادرش مجيد در بيان خاطره اي از ماههاي حضور جعفر در فاو مي گويد :
در منطقه عملياتي فاو بودم كه براي اقامه نماز قايقم را به يكي از بچه ها سپردم و بدون ماسك ضد شيميايي به سوي مسجد فاو به راه افتادم . در بين راه هواپيماهاي عراقي اقدام به بمباران شيمياي كردند و من نيز فاقد ماسك بودم . در اين هنگام جعفر از راه رسيد و پرسيد كجا مي روي ؟ ماجرا را گفتم . گفت : « در اين موقعيت خطرناك به آنجا نرو . » و مرا سوار موتور كرد و ماسك خود را به من داد . گفتم ماسك را به من دادي پس خودت چكار مي كني ؟ گفت : « من حتماً به شهادت خواهم رسيد براي من ماسك ديگر مهم نيست . »
سرانجام در
22 ارديبهشت 1365 ، پس از بازگشت از خط مقدم ، هنگامي كه همراه با نورالدين مقدم نماز مي خواندند, ناگهان گلوله توپ فرانسوي در نزديكي جعفر به زمين خورد و منفجر گرديد و همزمان خمپاره اي سر او را از بدن جدا كرد . نورالدين مقدم نيز در بيمارستان به شهادت رسيد . جنازه شهيد جعفر عطايي ورجوي را در ماه رمضان در روستاي ورجوي تشييع و در گلزار شهداي روستا به خاك سپردند . از شهيد عطايي دو فرزند پسر با نامهاي مهدي و رحمت به يادگار مانده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسينعلي عظيمي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1336 در خانواده مذهبي و متدين دربخش" گلوگاه" دراستان مازندران ديده به جهان گشود . دوران كودكي و نوجواني را با مشكلات فراوان طي كرد و سپس به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد . بعد از مدتي با نيروهاي انقلابي شهر آشنا شد ودر فعاليتهاي مذهبي و ديني آنها شركت فعال جست .كم كم شعاع انقلاب در ايران فراگير شد و شهيد والامقام يكي از معدود كساني بود كه روح جستجوگر آن عاشق ودلباخته حضرت امام خميني (ره) و انقلاب گرديد و در آن شرايط سخت و خفقان ستم شاهي همراه با انقلابيون دست به فعاليتهاي مخفي مي زد . حاصل تلاش مبارزين به رهبري حضرت امام خميني (ره) در 22 بهمن 1357 به بار نشست و انقلاب اسلامي با دادن شهداي زيادي پيروز گرديد و شهيد عظيمي به خاطر پاسداري از انقلاب و
سرمايه هاي ملي به نيروهايي كه حفاظت از جنگل هاي شمال را به عهده داشتند، پيوست تا دست غارتگران ثروت ملي را از آن كوتاه نمايد . تشكيل سپاه پاسداران از دست آورد انقلاب اسلامي بود او هم به عضويت اين نهاد گرديد . شهيد عظيمي از پاسداران با تجربه و آموزش ديده نظامي بود كه توجه ديگران را به خود جلب نمود و فرماندهي يكي از پايگاههاي بسيج را در استان مازندران،عهده دار گرديد. مدتي از تثبيت انقلاب اسلامي نگذشته بود كه توطئه ايادي داخلي با حمايت و بيگانگان در گنبد كاووس شروع شد . شهيد عظيمي با تعدادي اندك از نيروهاي سپاه طي يك عمليات منظم وارد منطقه گرديد . خستگي جنگ گنبد از تنش بيرون نرفته بود كه توطئه اي بزرگ تر در مناطق كردستان صورت گرفت . مدتي از عمر پر بركت خود را در سرزمين كردستان با افتخار گذراند . شهيد عظيمي در زندگي همواره از مولايش علي (ع) الگو مي گرفت . فردي شجاع ، مهربان ، دلسوز و با اعتقاد و ايماني راسخ ، در پيكار با دشمنان پيرو مولايش حضرت علي (ع) و در عبادت هم از او الگو مي گرفت . دائم به فكر فقرا و بيچارگان بود . از افتخارات بزرگ اين سردار خدمت صادقانه او در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي گلوگاه بود كه هميشه زبانزد عام و خاص قرار گفته بود . او الگوي ديگر همرزمانش چه در مبارزه با دشمن در مناطق عملياتي و چه در عبادت . نام او در شجاعت و ايمان لرزه بر اندام ضد انقلاب بويژه منافقين مي انداخت
. شهيد گرامي عمر پر ارزش خودش را در دفاع از انقلاب در عرصه هاي پيكار با مشركين و منافقين و عوامل بيگانه گذراند . اوبراي پاسداري از انقلاب هيچگاه آرام و قرار نداشت . آخرين ديدار او قبل از عمليات والفجر 6 در منطقه دهلران بود كه گردان هميشه پيروز و سرافراز امام حسين (ع) از لشكر 25 كربلا را آماده و وارد منطقه نبرد نمود . در اين عمليات در كنار همرزمان شجاعانه جنگيد و در نهايت با گلوله دشمن شربت شيرين شهادت را نوشيد و خستگي تمام مبارزات او را از تنش خارج گرديد . نام اين سردار ملي مثل ستاره اي در آسمان براي هميشه مي درخشد ،ستاره ايي كه روشنگر راه آيندگان به سوي جاده هاي افتخار است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد تقي عظيمي : قائم مقام فرمانده گردان امام محمد باتقر (ع)لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ابا عبدالله اني سلم لمن سالكم و حرب لمن حاربكم الي يوم القيامه
اي ابا عبدالله من آشتي هستم با كسي كه با شما آشتي هست و در ستيزم با آنكه با شما بجنگد تا روز رستاخيز.
درود و سلام بي پايان بر آخرين پيام آور اسلام حضرت محمد (ص) و درود بر مهدي موعود (عج) و نائب به حق و راستينش اما امت و امت اسلامي .سلام و درود بر ارواح پاك و مطهر شهداي انقلاب اسلامي و خانواده هاي محترم ايشان و سلام فراوان بر شما خانواده ارجمندم و اقوام.
سلام بر دوستان عزيزم...
سلام عليكم و رحمت
الله. اميدوارم حال همگي شما خوب باشد و انشاء الله براي احياي اسلام راستين سرمايه گذاري از جان بكنيد.من اين نامه را مي نويسم براي اينكه حرفم را زده و نگراني نداشته باشم و اين نامه براي بعد از مرگم مي باشد هر چند خيلي با هم صحبت كرديم ولي خواستم خودم خاطر جمع باشم.همه ما مي دانيم كه مرگ براي همه هست و هيچ جنبنده اي نمي تواند از چنگال مرگ فرار كند و بالاخره يك روزي او را به گورستان ميسپارد. دنيا سراي گذر است نه سراي ماندن. عزيزانم منهم همانند كساني هستم كه جان خود را تسليم پروردگار خويش كردند و عمر من نيز تا روزي بود كه تير مرگ به سراغ من آمد و تير مرگ به طرف همه پرتاب خواهد شد .يكي امروز، ديگري فردا و همينطور تا زمانيكه همه در محشرحاضر شوند.پس از شما مي خواهم در مرگ من و پس از آن خودتان را ناراحت نكرده برايم دعاي خير كنيد واز خدا بخواهيد كه مرا بيامرزد و تحمل از دست دادن من برايتان ناگوار نباشد چرا كه عده اي زيادي بودند از صدر اسلام و هستند كساني كه چندين فرزند را فداي اسلام و قرآن كردند . وقتي مصيبت مرگ من بر شما ناگوار شد به كربلا بنگريد كه زينب (س) چگونه مرگ برادرش حسين (ع) را و مصائب زيادي كه بر آن دو آورد بدوش خود كشيد و تحمل كرد و بنگريد لحظه اي كه حسين (ع) بر بدن اكبرش مي گريست و يار مي خواست و بياد عاشورا بگريد و اشك بريزيد.خداوند از شما راضي باشد
انشاء الله.
دوست دارم سفارشاتي را كه عنوان مي كنم تا حد امكان اجرا شود(در مسائلي كه تأكيد مي كنم سرپيچي نكنيد در غير اينصورت راضي نيستم) در مراسم سوم و هفتم من تشريفاتي عمل نكنيد به نان و خرما قناعت كنيد و اگر خواستيد خرجي بدهيد آن مقدار پول را نقداٌ به جبهه بفرستيد و اگر برايتان امكان داشت به گردان اما حسين (ع) بدهيد(چون علاقه زيادي به اين گردان و افرداش دارم و با آنان انس گرفته ام و از بودن خود در گردان امام حسين (ع) لذت مي برم).مسئله ديگرم بدهكاري من است به هر كسي كه بدهكار هستم با حقوقي كه در سپاه دارم پرداخت كنيد وبنده از كسي طلبكار نيستم.در مورد مسائل خانوادگي تأكيد مي كنم به اينكه با هم خوب باشيد و خوشرفتاري كنيد و قدر همديگر را بدانيد . دوست دارم هيچ گونه اختلافي نداشته باشيد به همديگر احترام بگذاريد . همسرم بايد بداند كه همگي رفتني هستيم با عمويش و زن عمويش خوب و يكرنگ باشد متقابلاٌ آنان نيز همينطور . همدرد باشيد چه در خوشحاليتان و چه در مصائب و راحتي ها . نگذاريد مسائل به احتلافات و ... كشيده شود و مسائل ريز را از همان اول رسيدگي كنيد ودر هر امري كه عاقبت خوشي ندارد پيشگيري كنيد . رعايت حال همديگر را بكنيد . در برخوردها منصفانه قضاوت كنيد . دوست دارم يك خانواده نمونه باشيد ، الگو باشيد و حركت شما درس عبرتي باشد براي ديگران . از هم دلخور نشويد از قرآن درس بگيريد . به همين سنگري كه در آن نشسته و
مشغول نوشتن مي باشم نگرانيم بعد از مرگ فقط همين است كه خداي نكرده مسئله اي پيش بيايد كه مايه آبروريزي خانواده شود . من از همه شما راضي هستم و هيچگونه مشكلي ندارم شايد يك سري اختلافات ريز در ميان ما بوده ولي نمي تواند در زندگي اصل باشد و اختلاف بوجود بياورد آنچه بود گذشت . از نصيبه مي خواهم كه از عمويش حرف شنوي داشته باشد و عمويش نيز به درد عروسش و برادرزاده اش توجه كند و همينطور تا آخر و همه همينطور با هم خوب باشيد ،مهربان باشيد ،با عاطفه با هم برخورد كنيد. خواهرانم با نصيبه مثل خواهري همدرد باشند . برادرانم مثل خواهر با او برخورد كنند (او را خواهر خود بدانند) به هم محبت كنيد . ابراز محبت كنيد . (به تنها فرزندم هاشم محبت كنيد . او را در همان دوران كودكي با احكام قرآني آشنا كنيد . قرآن را به او حتماٌ بياموزيد . به او بگوييد پدرش چگونه بود و چگونه اين دنيا را وداع گفت ، به او دروغ نگوئيد ، وعده هايي كه نميتوانيد به آن عمل كنيد، ندهيد . حرفي بزنيد كه بتوانيد از پسش بر آييد ، حسين (ع) را به او بشناسانيد ، حسين وار تربيت شود ، خوب بزرگش كنيد ، دوست دارم وقتي براي خودش مردي شد جاي پدرش را پر كند ، دوست دارم يك مرد باشد . از همسرم مي خواهم او را خوب تربيت كند ، به او برسد ، با ناراحتي برخورد نكند ، به هاشم محبت كند(نه زيادي) ، دوست ندارم هاشم
از خانواده ام "پدر و مادر و ..." فاصله بگيرد).
تأكيد مي كنم به اينكه خانواده ام ، همسرم سر و كارشان را با بنياد شهيد زياد نكنند ، در برخورد با زنان زياده روي نكنند ، كمتر به اقداماتي كه بنياد در مورد خانواده هاي شهدا انجام مي دهد توجه كنيد . خودتان را مشغول يكسري مسائل و وسائل نكنيد ، به حداقل اكتفا كنيد . توقع ها زياد نباشد ، دنبال اجناس و مسائل ديگر نباشيد ، دوست دارم حتي به اموري كه مربوط به شماست و مسائلي كه از طرف بنياد به شما تعلق مي گيرد كمتر توجه كنيد ، يا اصلاٌ توجه نكنيد (اين را به خواهرم زهرا نيز مي گويم) خداي نكرده از مطالبم برداشت سوء نشود نظر و عقيده بنده اين است ، فقط خواستم بگويم در هيچ اموري زياده روي نكنيد . با نامحرمان ننشينيد ، با نامردان همقدم و هم صحبت و هم كلام نباشيد ، از هر نامردي حرف نشنويد ، دلسوزي آنان را نگاه نكنيد آنها مارهاي سمي و آفت انقلاب ما هستند و مي خواهند به هر وضعي كه هست كارشان را كه ضربه زدن به انقلاب است، بكنند . نسبت به كسي مغرضانه قضاوت نكنيد ، ببينيد خداوند چه مي فرمايد ، قرآن چه مي گويد و اسلام و انقلاب چه را مي پسندند به آن عمل كنيد . به هر كسي اطمينان نكرده گول حرف هاي اين و آن را نخوريد ، در فراز و نشيب اين دنيا مواظب خود باشيد ، از همديگر مواظبت كنيد.
در مورد زندگي ام نيز خودتان بيشتر در
جريان هستيد ، دوست ندارم بعد از مرگم برايم انشاء بنويسيد و دوست ندارم مسائلي را عنوان كنيد كه لايق آن نبودم . لغت ننويسيد . از يك بنده نا آگاه عالم درست نكنيد ، من كسي نبودم و نيستم كه در مورد " زندگي نامه ام " لغتنامه بنويسيد.در قبل از انقلاب تا شروع هيچگونه نقشي نداشتم و اين از جهت نداشتن آگاهي ام نسبت به اسلام بود چرا كه جامعه فساد بود و لجن ، از اسلام هيچ خبري نبود ، وقتي انقلاب شد با آگاهي كمي كه داشتم خودم را لنگان لنگان به انقلاب نزديك كرده وفق دادم . مخالفتي از انقلاب نداشتم و در مقابل فرد فعالي نيز نبودم ، خونهايي كه در انقلاب براي اسلام داده شد باعث گرديد كه از خواب غفلت بيدار شده پا به پاي جوانان پر شور حزب الله مبارزه كنم و اين خون بود كه اين دگرگوني را در ما ايجاد كرد و ما را متوجه اسلام و قرآن كرد . از جهت اينكه دارائيم (حيات) كه تنها سرمايه ام بود توسط خون هزاران جوان به من برگردانده شد وقف آنچه كه صلاح و مصلحت اسلام و انقلاب بود نمودم ، وبه خون همانان قسم ياد كردم تا زماني كه توان ايستادن و رزميدن دارم با دشمن متجاوز ( چه در داخل با افراد عياش لابالي خدانشناس كه با حركت هاي ضد اسلامي و ضد اخلاقي خود به خون جوانان و انقلاب و خانواده هاي محترم شهدا و امت شهيد پرور دهن كجي مي كنند و چه در ميدانهاي نبرد در سراسر مرزها كه براي
ريشه كن كردن اين انقلاب كه روزي انشاء الله كاخ تمامي متجاوزين و ظالمين را سرنگون خواهد كرد اين جنگ را بر ما تحميل كردند) خواهم جنگيد.
در انقلاب حركت بخصوصي نداشتم ، آنچه كه بر دوشم بود ومي توانستم انجام دادم ، كاري جزءآنچه كه واجب بود نكردم . آنچه را كه بر من تكليف شده بود كردم و به جبهه آمدم ، جنگيدم، انشاء الله براي شخص يا افراد بخصوصي نبود وانشاء الله خداوند از من بپذيرد و نام مرا در ليست سربازان امام زمان(عج) به عنوان يك سرباز كوچك ثبت نمايد انشاء الله و انشاءالله مرا آمرزيده از دنيا ببرد و ...
جهاد همانند احكام ديگر در زماني معين بر افراد واجب مي شود ، جهاد يكي از فروعات دين اسلام است مانند نماز ، نماز را خداوند پنج وقت معين در 24 ساعت قرار داده و واجب نموده. صبح ، ظهر و عصر ، مغرب و عشاء ، روزه را در دوازده ماه سال يكماه آنهم در ماه مبارك رمضان واجب كرده .تأكيد شده به جهاد كه يكي ديگر از فروع دين ماست كه در چنين وقتي با دستور ولي فقيه ورهبر انقلاب كه دستور فرمودند متجاوز را بيرون كنيد بايد براي جهاد شال همت به كمر بسته با دشمن مبارزه كنيم . سرپيچي از جهاد سرپيچي از فرمان خداوند است ، خداوند براي جهاد وقت معين و مكان مشخص نكرده است و آنهم كه در بالا ذكر كردم جهاد زمان مشخص دارد منظور اين كه هر وقت احساس شد خطر اسلام را تهديد مي كند تكليف است برهر فرد مسلماني كه رفع
خطرنمايد تا از ديگري ساقط بشود . امام در مورد اين جنگ فرمودند رفتن به جبهه واجب كفائي است ، و زماني كه سران سپاه و سران ارتش و ... تشخيص دادند كه جبهه احتياج به نيرو دارد جوانان بايد بروند و جبهه ها را پر كنند ، در اينجا بر هر فرد مسلماني واجب مي شود كه برود و جبهه را پر كند حال هر مشكلاتي مي خواهد داشته باشد . مگر خداوند هيچ عذري را در بجا نياوردن نماز مي پذيرد ؟ يكي بگويد طاقت گرما را ندارم ، ديگري بگويد طاقت سرما را ندارم ، يكي بگويد پدرم در بيمارستان است و يكي بگويد مادرم مرده . يكي بگويد اگر بيايم خانواده ام گرسنه مي شوند و امثال اينها نبايد مانع آن شود كه كسي ترك جهاد كند. تا زماني كه فرماندهان بگويند نيرو به حد كفايت در جبهه است دراينصورت از بقيه ساقط مي شود. بنده هم بر حسب تكليف به جبهه آمدم ، انقلاب اسلامي مربوط به مسلمين است و بايد به هر وضعي كه هست از آن دفاع كنيم و چون كوهي استوار مانع رسيدن دست شياطين به اسلام باشيم.
بايد يك مسئله را هم در خودمان وهم در ديگران جا اندازيم اينكه مبارزه و جنگ براي اسلام فقط در مرزهاي كشور با شخصي مثل صدام نيست ،صدام يكي از آنهاست ونبايد اينطور بگوئيم كي مي شود صدام بميرد و ما راحت بشويم ، خير اين غلط است ، ما طرف مقابلمان فقط شخص صدام نيست ، اسلام مخالف ظلم است و ما داريم با ظلم مبارزه مي كنيم و
همانطور كه امام بزرگوارمان فرمودند جنگ ما تا زماني است كه فتنه در عالم رفع بشود اگر چه تا دنيا باقي است ظلم باشد ، كفر باشد ... بايد جنگ كرد.
ما در انقلاب هستيم ،در جنگ هستيم ، دشمن مي داند كه فقط جنگ و درگيري در مرزها نمي تواند اسلام را در ايران نابود كند همانگونه كه شاهد هستيم ، جنگ يكي از توطئه اي آمريكا بود كه مي خواست انقلاب را نابود كند اين يكي از هزاران توطئه بود كه غلط از آب در آمد و با شكست روبرو شد ، جنگي كه بايد به قول آنان در يك هفته بنفع آمريكا تمام مي شد الان چهار سال گذشت و دشمن سخت پشيمان شد و اين جنگ راهي شد كه بتوانيم بيشتر و بهتر به خودمان برسيم و پس اين نيست كه دشمن دست از اسلام مي كشد ، جريان طبس يك توطئه بود ، جريان منافقين يك توطئه بود ، جريان كردستان يك جنگ بود واين جنگ هم يكي از آنان ، دشمن براي نابودي اسلام كه بايد خوابش را ببيند درفكر طرح نقشه گسترده و بهتري است . دشمن ما كفر است، باطل است و به همين خاطر نميتواند به سربازانش انگيزه بدهد وهمانطور كه در طول جنگ ديديم دشمن ما در هيچ محوري نتوانست دوام بياورد و با اولين تكبير نيروهاي اسلام دشمن پا به فرار مي گذارد . اگر در جايي چنين نبود و با شكست مواجه شديم خدا را فراموش كرده بوديم . در مقابل ما جنگمان براي عقيده مان است و سربازان ما داراي يك انگيزه الهي
هستند .كسي كه داوطلب مي شود بر روي مين برود اين انگيزه رادارد ، اين سرباز نسبت به عقيده و دين خود ايمان دارد و اين ايمانش نسبت به عقيده اش هست كه مرگ را مي بيند بدون لغزش ، مشتاقانه بطرفش مي رود و آن مرگ را براي خود تولد ، عزت ، سعادت ، و پيروزي مي داند . در ميان سربازان ما خداوند حكم مي كند ، قرآن حكم مي كند امام عزيزمان مي فرمايند مبارزات ما عقيدتي است و جهاد براي عقيده شكست ناپذير است.
دليل اينكه دشمن نتوانست تا الان ما را شكست بدهد ايمان ارتش و سپاه و بسيج و مردم ما بوده . تحركي كه در عمليات و از خود گذشتگي كه در عمليات و شور و هيجاني كه جوانان ما در جنگ دارند و موقعي كه پيشروي شروع مي شود درگير مي شوند تير از هر طرف به طرفشان مي آيد اگر دقت شود انسان خدا را در وجودشان مي بيند ، فرماندهي امام زمان را مي بيند ، امدادهاي غيبي را مي بيند ، و تا الان تجربه شد در عملياتها و در كارهاي ديگر اگر پيروز بوديم در حركت در كارها توكل بود و ذكر خدا . من و من نبود ، زيادي نيروها نبود ، ابزارآلات جنگي نبود ، مهمات سلاح هاي مدرن نبود با كمترين نيرو و امكانات بچه ها بهترين و بزرگترين پيروزيها را بدست آوردند ، و تجربه شد عملياتي كه خدا را فراموش كرده بودند به سلاح ومهمات تكيه كرده بودند،به افرادزياد چشم دوخته بودند آن عمليات با شكست مواجه شد
. دليل پيروزي عمليات بيت المقدس چه بود ، يكي از عوامل بسيار مهم عمليات بيت المقدس داشتن انگيزه صد در صد الهي نيروهاي ما بود و همچنين جاهاي ديگر ، وقتي حركت براي خدا باشد خداوند ياري كننده است . مگر در قرآن نخوانديم كه خداوند به پيامبر فرمودند من پنج هزار فرشته را با پرچم هاي مخصوص به ياري شما فرستادم. پس تا زماني كه خداوند در كارهايمان حكم كند و خدا را در نظر بگيريم و به هيچ چيز و هيچ كس تكيه نكنيم و فقط به خدا توكل كنيم پيروزيم . سلاح ايمان از مدرن ترين سلاح هاي شرق و غرب (ِجنگنده ها ، ميگ ها ، شيميايي و ...)برتري دارد . برد اين سلاح (ايمان به خدا) تا قلب آمريكا و شوروي و ... مي باشد و نامحدود است . همين است كه شرق و غرب در انديشه اند كه اينها (ايرانيان) چه دارند وما نداريم ، سلاحشان چيست كه چهار سال دوام آوردند؟ فهميدند كه به اين نان و ماست نمي شود اسلام را شكست داد . رفتند دنبال يك راه حل اساسي شرق و غرب دست به دست هم دادند تا اسلام را نابود كنند ، آنها متوجه شدند كه ما چه سلاحي داريم و مشغول درست كردن سلاحي هستند كه ضد اين سلاح باشد ، اين سلاح را از كار بياندازند ، نابودش كند وكم كم بيايد و براحتي انقلاب را شكست بدهد كه آنوقت چه مي شود . به خدا قسم كه آمريكا به طاغوت هم راضي نمي شود ، مسلماني باقي نمي گذارد ، همه
را از بين مي برد و آنوقت است كه اسلام غريب مي شود ، تنها مي شود . دشمن توانست ضد اين سلاح را اختراع كند ، آلوده كردن جوانان به " مواد مخدر ، فحشاء ، مهمترين مسئله منكرات ، اختلافات و ... " دشمن آمد اين مسائل را طرح كرد ، جنگيدن با اينگونه مسائل خيلي مشكل بنظر مي رسد مهمتر از جنگ همين مسائل هستند بايد با شدت جلوي اينگونه مسائل را بگيريم ، يك عده خشك مقدسها هستند كه مي گويند اگر فلاني در خانه اي عمل نامشروع انجام داد نبايد كاري بكني ، دشمن آمد جوانان را به اين دام گرفتار كرد ، درهر كوچه اي مراكز فحشاء باز كرد ، وقتي در خانه 10 جوان پسر و 10 جوان دختر مي روند چكار مي كنند ؟ چه كسي بايد جواب اينها را بدهد ؟ اگر اينطور باشد كه ما حرف نزنيم ، حركت نداشته باشيم زمان طاغوت كه خيلي بهتر از اين بود . فحشاء ايمان را از بين مي برد و نابود مي كند ، بخدا قسم ما اگر مواظب نباشيم و فحشاء رشد كند جامعه به لجن كشيده مي شود و ... وقتي زمينه آماده شد دشمن شروع مي كند به بهره برداري و باز هم مي آيد و حكومت مي كند و آن وقت واي بحال ماهها ، به ناموسمان تجاوز مي كنند بايد شاهد باشيم وحرف نزنيم ...
شما را به خون شهدا قسمتان ميدهم مواظب باشيد ، مواظب باشيد انقلاب از دستمان نرود ، دشمن تمام كارش را رديف كرده و در مرحله اجرا گذاشته،
آگاهي تان را بيشتر كنيد ، درباره اسلام بيشتر مطالعه كنيد تا بتوانيد بار بيشتري را ، مشكلات بيشتري را و مصيبت زيادتري را تحمل كنيد در غير اينصورت خداي ناكرده لغزش ايجاد مي شود، انگيزه تان را محكم تر كنيد خودتان را تقويت كنيد . جواناني كه هستند و دارند جلوي فحشا را مي گيرند تشويقشان كنيد ، تقويتشان كنيد ، گسترش بدهيد كارشان را ، آنها احساسات درست و مثبتي دارند هي آنها را محكوم نكنيد ، نگوييد بي قانوني است كه بخدا اگر اينطور باشد كلاه سرتان رفته گول مي خوريد و آنوقت پشيماني سودي ندارد . اين مسئله را به اختلافات ربط ندهيد ، اين كار منافقان است يا كساني كه نا آگاه هستند يا آن عده كه مغرض مي باشند ، نگوئيد اينها از كي و كجا خط مي گيرند . بجنبيد كه يك دقيقه اش حساب است ، به صراحت مي گويم آن كساني كه حركت افرادحزب الهي را بر عليه فحشاء و ديگر مسائل (ضد اسلام ، ضد اخلاق و ...) محكوم مي كنند ،از كساني هستند كه اوايل انقلاب دوران سركوبي منافقين ، حركت حزب الله را بر عليه منافقين محكوم مي كردند . همان كساني هستند كه عمويم را مرتد خواندند و عده اي نا آگاه هم از آنان پيروي مي كنند ، مبارزه با مسائل فحشاء ومنكرات را جداي از تمام مسائل بدانيد ، يك عده مي گويند خلاف شرع است ، خلاف اسلام است ، اينها همه اش حرف است ما در انقلاب هستيم ، اين را به جرأت مي گويم تنها وسيله اي
و قانوني و دادگاهي كه مي تواند در امر رفع مسائل فحشاء و موارد ضد اخلاقي و مواد مخدر كاري باشد حركت مردمي وحزب الهي وبرخورد قاطع است كه حزب الله مدت زيادي است آن را دست يك عده افراد روشن فكر و عاقل در خانه هايشان جاسازي كرده اند . خودشان كه كاري نمي كنند وقتي هم اقدامي مي شود، بيرون مي آيند و ميگويند غير قانوني است و بچه هاي حزب الله تو سري هم مي خورند و آن وقت دشمن سرود پيروزي مي خواند و آنوقت منافقين و يك عده لابالي سينه ي شان را سپهر ميكنند و در خيابانها قدم مي زنند و به انقلاب و خون و شهداء دهن كجي مي كنند . آن عده به اصطلاح عاقل هم با نشست و برخاستشان با آنها به آنان بها داده تقويتشان مي كنند.
اي بدبختها اين را بدانيد منافق و آمريكا فردا به تو و امثال تو رحم نخواهد كرد ، اينقدر حزب الله را تضعيف نكنيد ، شما را بخدا بس است . اين انقلاب را به مفت بدست نياورديم ، بعد از هزار و چهارصد سال با دادن صدها هزار شهيد بدست آورديم ، آنهايي كه 7 تير را به وجود آوردند و72 نفر از بهترين ياران امام و خدمتگزاران به اسلام را از ما گرفتند چه كساني بودند. بخدا قسم همانهايي هستند كه الان شماها سر يك سفره با آنان مي نشينيد وهيچ وقت هم آدم بشو نيستند و نخواهند شد . مگر در طول هفت سال جنايات آنان بر شما ثابت نشد ، مگر تجربه نكرديد ، رجائي
و باهنر را چه كساني از ما گرفتند ، ننگ بر ما كه سر سفره منافقيني هستيم كه تا ديروز آنزمان كه دور و برشان پر بود چه كارها كه نكردند و الان چون پر و بالشان ريخت ،سرشان را پايين آورده و مي گويند ما توبه كرديم و من و تو هم خيلي زود گول حرف آنان را مي خوريم و فردا وقتي پر وبالي گرفتند براي چندمين بار پرچم مخالفت با اسلام را بلند مي كنند و ما را نابود مي كنند . جوانان ما در جبهه ها خون مي دهند شما برويد با يك عده لابالي و عياش و شرابخوار هم سفره بشويد اي مرگ بر شما كه از رو نمي رويد .
خانواده ارجمندم اين را به دوستانم برسانيد ، بخدا قسم كف پاي آنهايي را كه براي در صحنه بودن و حمايت از حركت حزب الهي برادران بيرون مي آيند و برعليه افراد عياش و لابالي (براي خدا) اقدام مي كنند را مي بوسم وحاضرم جانم را فدايشان كنم ، تأكيد مي كنم به دوستانم فقط حركت شماست كه مي تواند جلوي كارهاي كثيف و ضد اسلامي را كه باعث انحراف برادران ما مي شود، بگيريد در غير اينصورت به جاي اينكه روز بروز انقلاب جلوتر برود قدم به قدم عقب تر مي رود . چشمهايتان را خوب باز كنيد و مواظب اطراف باشيد كه گول نخوريد. برادرانم جنگ ما يك روز و دو روز نيست از زمان هابيل و قابيل جنگ بين حق و باطل بود تا الان وتا ابد خواهد بود. وظيفه ما انجام تكليف است ،بايد نهايت تلاشمان
را بكنيم تا اسلام پيروز شود. انشاء الله غفلت نكنيم ، نگوييم ما سهم خودمان را آمديم حالا نوبت ديگران است با اين حرف خودمان را گول مي زنيم ودشمن را خوشحال ، جنگ مال ماست و مربوط به ما مسلمانان مي شود بايد از حداكثر مايه گذاري كنيم. مشكلات و رسيدن به سر و وضع خانواده و ... را در رأس قرار ندهيم. جهاد اصل است. نميگوييم به خانواده نرسيد ، آنها هم حقوقي دارند كه ما بايد رعايت كنيم ولي اولويت را جهاد دارد . مشكلات را بر خود آسان بگيريد تا مانع جبهه آمدنتان نشود ، ما بايد گوش بفرمان ولي فقيه باشيم واز امرش سرپيچي نكنيم . منتظر باشيم كه هر روز امام پيام بدهد كه برويد جبهه ها را پر كنيد هر وقت احساس كرديد كه جبهه نياز دارد برويد و سنگرها را پر كنيد .مدت برايتان ملاك نباشد. نگوئيد مأموريتمان اينقدر است ، خدا نگفته تا سه ماه برو و اگر تمام شد بهر وضعي كه شده برگرد . اگرچه يك سال باشد و اگر لازم باشد بايد بطور مداوم در جبهه بمانيم . ولي نه يك موقعي هست كه مي گويند آقا مي تواني بروي اين اشكال ندارد ولي اگر تشخيص دادند فرماندهان گفتند باشيد وجودتان ضروري است ونياز داريم سرپيچي نكنيد به اسلام فكر كنيد .حكم ، حكم خداست بايد حكم خدا را اجرا كرد اگر چه برايمان مشكل باشد. بايد تا آخرين نفس به پيش برويم و لحظه اي غفلت نكنيم ، يك لحظه غفلت يك عمر پشيماني مي آورد ، فردا بايد جوابگوي شهدا باشيم
. مطيع فرمان فرماندهانتان باشيد.
به خودتان برسيد، مشكلات روز به روز بيشتر مي شود ، مسئوليت سنگين تر مي شود بايد تحمل كنيم. اگر چه دست تنها باشيم ادامه دادن راه شهدا فقط شعار نباشد ، جبهه هيچ گاه نبايد احساس كمبود نيرو كند ، بايد با سر به جبهه برويم واز جان مايه بگذاريم خودمان براي خودمان تعيين تكليف نكنيم ، ببيينيم فرماندهان ما چه مي گويند . سنگر يك نعمت است ، جبهه و جنگ يك نعمت است ، شركت در اين جهاد مقدس يك نعمت است سعادتي كه هر كسي نمي تواند بيابد و در سنگر بنشيند . نگوييد چون عمليات نيست جبهه رفتن فايده اي ندارد ، عمليات يك شب يا كمي بيشتر است ولي داشتن و پدافند كردن از موضعي كه بدست آمده شرط است .بايد خوب حفظ كنيم ، كه خداي نكرده از دستمان نرود كه سپس گرفتنش بسيار مشكل است ، دشمن وقتي جبهه را خالي ببيند
تقويت مي شود ، منافقين خوشحال مي شوند، مواظب باشيد در پشت جبهه خودتان را نبازيد ، همسنگر شهيدتان را ياد كنيد آن زمان كه با هم بوديد والان در ميان شما نيست . در پشت جبهه كه هستيد برويد هر چند وقت يكبار اعلان آمادگي كنيد براي جبهه رفتن تا رفع تكليف كنيد ، برويد براي تداوم آموزش در بسيج ، نيروها را براي جبهه آماده كنيد ، پايگاههاي مقاومت را كه نشان دهنده مشت پر جبهه هاي ماست خالي نگذاريد ، برويد و استقبال كنيدمطالعه داشته باشيد.قرآن را حتماٌ بخوانيد ، انسان را مقاوم ميكند،محكم ميكند،ايمانش را قرص ميكند،مشكلات را بر
انسان آسان مي گرداند،اراده اش را قوي مي كند.هر چند وقت بنشينيد با هم ، دور هم جمع بشويد،از يك نفري كه بيشتر در جريان مسائل هست در مورد مظلوميت كشورمان و مسائل ديگر از آن سئوال كنيد.برويد پيش حاج آقا زاهدي روحانيت مبارز ديگر برايتان صحبت كنند تا نفرتتان به دشمن بيشتر شود .برويد پيش حاج آقا زاهدي ، از اسلام برايتان بگويد ، از جنگ بگويد از مملكت بگويد تا احساس مسئوليت بيشتري بكنيد.خودتان را درگير يكسري مسائل نكنيد،پيرو خط امام باشيد و خط امام را بشناسيد ، دنبالش برويد پيدا مي كند.حاج آقا زاهدي نمونه اي از روحانيت مبارز و خط امام هستند كه يك عده مقرض سعي دارند اينگونه روحانيت را تضعيف كنند و هر روز هي مرض ميريزند كه دادشان را در بياورند، آنوقت يك ضعف بگيرند و سپر قرار بدهند و خوراك چندين ماهشان را داشته باشند.مثلاٌ يكي از بچه هاي حزب اشتباه مي كند و يك حرف تند ميزند آنها تا دو ماه حرفشان همين است.البته آنها كور خواندند ، حزب يك خط دارد آنهم خط امام و خط امام را خوب مي شناسند و مي دانند از چه كسي خط بگيرند يك عده افراد آگاه ضد اسلام آمدند مي گويند اين درست نيست .
از دوستانم ميخواهم از برادران تقاضا مي كنم مسائل ريز امثال تلويزيون و يخچال را با خط امام عوضي نگيرند ، روغن را با خط امام عوضي نگيرند ، اگر اين طور پيش بروند خط امام را گم ميكنند و پيدا كردنش برايشان بي نهايت مشكل مي شود و شايد هم اصلاٌ پيدا نكنند.
ميدانم شما به اختلافات دامن نمي زنيد ، اگر چنانچه يك عده هستند مي خواهند شما را وادار به اينكار بكنند خودتان را كنار بكشيد و ضعفي دست آنان ندهيد. مي بينيد كه آنها كارشان همين است بدبختها چندين ماه به اين در و آن در ميزنند تا يك لقمه هر چند كوچك باشد بگيرند و يكماه حتي بيشتر توي دهنشان مي چرخانند و اگر هم پيدا نكردند لقمه حرام شده داخل شكمشان را بر ميگردانند هي مي جوند شايد خنده دار باشد كه هست ولي واقعيت اينگونه افراد همين است ، مريض هستند ، دارند مي تركند نميدانند چيكار كنند. در هر حال شما مواظب خودتان باشيد وقتي زياد شورش را در آوردند مردم خودشان متوجه مي شوند كه هستند ، به قول يكي از خانواده هاي شهدا اينها هنوز به آخرين پله نردبان نرسيدند هنوز همين وسطها مشغولند وقتي به بالاي بالاي بالا كه رسيدند طوري ميافتند كه بوي گندشان همه را متوجه مي سازد و بيزاري و نفرت مردم را نسبت به خود مي بينند و اين را يقيناٌ ميدانم و با اطمينان مي گويم. مردم ما پاك ِ پاك هستند و هيچوقت اسلام و انقلاب را تنها نخواهند گذاشت . آنها وقتشان را بي جهت تلف مي كنند ، انشااله روزي چوبش را از دست مردم مي خورند.تا زمانيكه امام هست و انشا اله بماند تا ظهور حضرت مهدي موعود (عج)،اينها نميتوانند كاري از پيش ببرند ، ساعت به 45/2 نيمه شب رسيد برادر بزرگوارم حشمت اله خوابيده، منهم نگهبان مخابرات هستم.از نوشتن خسته شدم ولي مطالب زيادي دارم در همينجا
تمام ميكنم انشا اله در فرصت بعدي ادامه خواهم داد. محمدتقي عظيمي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا عقيقي : مسئول واحد عقيدتي _ سياسي لشكر 19فجر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در خانواده اي متدين و مذهبي در سال هزار و سيصد و چهل و يك در «شيراز» ديده به جهان گشود. دستهاي پرعطوفت خانواده, او را از همان كودكي به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداي گرم خود گلدسته ها را به آواي اذان بنوازد و نواي توحيد و دعوت به خيرالعمل را در همه جا سر دهد. از كودكي با قرآن مانوس گرديد و در اوقات فراغت با تلاوت قرآن و با شنيدن آواي روح بخش قاريان جان شيفته و عطشناك خود را از زلال كلام رباني سيراب ساخت.
دوران تحصيل را تا مقطع عالي ادامه داد, و سرانجام مدرك كارشناسي الهيات را كه نتيجه زحمات چندين ساله او در امر تحصيل علوم ديني بود از دانشگاه دريافت داشت.
وي همزمان با اوج گيري مبارزات مردمي عليه حكومت ستم شاهي با درايت كامل به تبيين فلسفه انقلاب پرداخت و با تكثير و توزيع اعلاميه هاي حضرت امام (ره) و با راه اندازي و شركت در تظاهرات و راهپيمائي هاي مختلف نقش بسيار حساسي را در برقراري نظام اسلامي عهده دار گرديد.
پس از پيروزي انقلاب نيز زبان گوياي او. مبلغ قرآن و معارف اسلامي در گوشه گوشه ميهن اسلامي حتي دورافتاده ترين روستاهاي كشور بود. دعاي كميل را بسيار دلنشين قرائت مي نمود و ذكر معصومين عليهم السلام و آيات شريف قرآن همواره زينت كلام او بود.
«محمدرضا عقيقي» در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهه هاي حق عليه باطل حضوري مداوم داشت و با مسئوليت هايي كه
عهده دار گرديد در عملياتهاي رمضان , فتح المبين , والفجر و كربلاي چهار و پنج شركت كرد.
كلام ملكوتي او كه از حنجره اي آسماني بر مي خاست فضاي روحاني جبهه را حال و هوائي خاص بخشيده و روحي تازه در رزمندگان هميشه پيروز مكتب توحيد مي دميد. در اوائل تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت اين نهاد انقلابي كه متصدي حفاظت از دست آوردهاي انقلاب شكوهمند و خونبار اسلامي مي باشد درآمد.
از آغاز ورودش در سپاه بخاطر پشتوانه عظيم علمي و تهذيب نفس و بينش گسترده در زمينه مسائل اعتقادي ، سنگر آموزش عقيدتي _ سياسي را بعنوان جايگاه خدمتي خويش انتخاب نمود و جهت ارتقاء سطح بينش اعتقادي برادران خويش در سپاه و بسيج تلاشهاي وسيعي را آغاز نمود. كلاسهاي اصول عقائد شهيد عزيزمان و ارائه براهين در بحثهاي كلامي در واحد آموزش عقيدتي سياسي سپاه ناحيه فارس شاخص بود.
در سال هزار و سيصد و شصت و دو از طريق آزمون كنكور دانشگاهها در رشته الهيات و معارف اسلامي دانشگاه« تهران» پذيرفته شده اما او هرگز در كلاسهاي درس دانشگاه محدود نشد و در دوران دانشگاه همواره نگران جبهه ها بود و بيشتر اوقات تحصيلي خود را در جبهه ها گذراند و نيز مهاجرتي به «سوريه »و «جنوب لبنان» نمود و از نزديك با مشكلات و تنگناهاي برادران مسلمان خويش در آنجا و «فلسطين اشغالي» كه از جانب صهيونيستها متحمل مي شوند آشنا گرديد و درد آنان را لمس كرد.
وي در جهت تقويت روحي و بيان مسائل شرعي رزمندگان اهتمام مي ورزيد و آنگاه كه كمبود مربيان عقيدتي در جبهه را احساس كرد اقدام به تشكيل دوره هاي سه ماه تربيت كمك
مربي جهت رفع اين كمبود نمود و خود ايشان ضمن اداره كلاسها اصول اعتقادات را نيز براي آنان تدريس مي كرد.
از خصوصيات ويژه آن بزرگوار اهميت دادن به فرائض, خواندن دعاي زياد, سجده هاي طولاني در آخر نماز, قرائت زياد قرآن كريم, عشق به اهل بيت عليهم السلام خصوصاً الي عبدالله (ع)، مطالعات زياد پيرامون علوم اسلامي, عامل به عمده مستحبات ، شيفته ولايت فقيه ، با بصيرت و بينش روشن آنگونه كه در وصيتنامه ايشان مي خوانيم و مطيع بي چون و چراي فرامين حضرت امام روحي فداه را مي توان برشمرد. وي كه به عنوان مسئول واحد عقيدتي _ سياسي لشكر نوزده فجر زحمات بسياري در جهت رشد معنوي سربازان اسلام متحمل گرديد،سرانجام پس از مبارزات در جبهه هاي مختلف نبرد حق عليه باطل و تلاشهاي پي گير در جهت اهداف انقلاب اسلامي در كربلاي پنج لباس زيباي شهادت بر قامت رسايش زيبنده گشت و در روز شهادت بانوي بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا (س) به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
عمليات كربلاي پنج يادمان آخرين مويه هاي عاشقانه اوست و بيست و پنجم دي ماه هزار و سيصد و شصت و پنج خاطره پرواز ملكوتي او را در دل خونين خود جاي داده است. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد داوود علوي : قائم مقام فرمانده گردان تخريب لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) چيزي به اذان ظهر نمانده است. بچه ها در كنار تانكر آب جمع شده اند و يكي يكي دارند وضو مي گيرند و بعضي هم صحبت مي كنند. بند پوتين هايم را شل مي كنم و
براي وضو آماده مي شوم. باز يادم مي افتد كه بايد پوتين هايم را عوض كنم. به قول يكي از بچه ها، تاريخ مصرفش گذشته است. وضو مي گيرم و مي روم حسينيه. نماز كه تمام مي شود قصد تداركات مي كنم. چند روزي نيست كه به «گردان تخريب» آمده ام و هنوز مسوولين اش را نمي شناسم. محل تداركات گردان را هم نمي دانم. از يكي مي پرسم و نشانم مي دهد. بدون معطلي روانه تداركات مي شوم.
_ مي بيني برادر! اين پوتين ديگر خاصيت خودش را از دست داده... و به پايم اشاره مي كنم. مسوول تداركات نگاهي مي كند و:
_ بايد بروي پيش معاون گردان... دو خط بنويسيد ما در خدمتيم...
خداحافظي مي كنم و برمي گردم. «معاون گردان كيست؟» از اين و آن مي پرسم. بالاخره يكي نشانم مي دهد:
_ دنبال «سيد» مي گردي، همان كه دارد مي رود... و اشاره مي كند به رزمنده اي كه چند قدم از من جلوتر است. چيزي مثل حس خجالت ساكتم مي ماند. «ولي نه! بايد اين پوتين زهوار در رفته را عوض كنم.» صدايش مي كنم:
_ آقا سيد!
بلافاصله برمي گردد: «جانم!» دنيايي محبت در اين كلمه موج مي زند. احساس مي كنم كه سال هاست مي شناسمش. باز ياد دوستي مي افتم كه مي گفت: «در آشنايي با هر كسي، برخورد اول خيلي مهم است....» آقا سيد «جانم» كه مي گويد، براي لحظه اي شيريني بيانش، توان اداي كلام را از من مي گيرد. گويي لحظات مكث مي كنم تا لذت و شيريني كلامش را با جان بچشم. نزديكتر
مي روم:
_ آقا سيد! پوتين هايم در آموزش داغون شده، ديگر براي پوشيدن مناسب نيست. اگر ممكن است چيزي بنويسيد تا از تداركات يك جفت پوتين بگيرم.»
باز با همان بيان مليح و دلنشين جوابم مي دهد: «اگر ممكن است ببريد كفاشي لشكر، تعميرش كنند.»
_ آقا سيد! به كفاشي رفتم. گفتند اين كفش ديگر قابل تعمير نيست.
با مهرباني نگاهم مي كند. لبخندي مي زند و مي گويد: «بيچاره پوتين، از دست شما چه مي كشد؟» ديگر من چيزي نمي گويم. دوباره آقا سيد مي گويد: «نمي تواني بپوشي؟ قبول داري كه پوتين من هم مثل پوتين شماست....»
دستم را مي گيرد. مهرباني برادرانه اي را با تمام وجود احساس مي كنم. با هم به طرف حسينيه حركت مي كنيم. دم پله هاي حسينيه دست مي برد و بند پوتينش را باز مي كند. پوتين را در مي آورد و نشانم مي دهد. با تعجب نگاه مي كنم. پوتين كف ندارد. لاستيك زير پا ساييده شده و زبر است. پوتين به درد نمي خورد. «بيچاره پوتين! از دست شما چه مي كشد؟» نمي توانم اين را بگويم. پوتين معاون گردان، با آن همه كار و دوندگي اش چيزي از پوتين من كم ندارد. امكانات گردان در اختيار اوست، ولي او يك جفت پوتين را هم از خود دريغ مي كند. اگر بگويم «چرا؟» مي گويد: «بيت المال است برادر...»
حرفي براي گفتن ندارم. خداحافظي مي كنم و پي كار خودم مي روم. «هنوز هم مي شود اين پوتين ها را پوشيد.» با خودم مي گويم و فكر پوتين تازه را از سرم بيرون
مي كشم. شب در نماز جماعت، آقا سيد مي آيد و كنارم مي نشيند، سلام و عليك و احوالپرسي. انگار نه امروز كه از سال ها پيش آشناي هميم. بالاخره مي گويد: «فردا صبح به چادر ما بيا، يك جفت پوتين برايت آماده كرده ام...»
اما من هرگز نمي توانم براي گرفتن پوتين بروم. هنوز پوتين هاي كهنه را مي شود، پوشيد.
شايد هيچ كس سيد را مثل من نمي شناسد. سيد را مي گويم، سيد داود علوي را. اكنون تا شروع عملياتي سرنوشت ساز ساعاتي چند باقي ست. چهره نوراني سيد روشن تر از پيش مي درخشد. نور وضو از سيمايش جاريست. دائم الوضوست. «هركس كه نماز شب بخواند چهره اش نوراني مي شود. نماز شبش ترك نمي شود. خيلي نوراني شده اي.» اين اصطلاح بچه هاست. به كسي كه خيلي به شهادت نزديك شده باشد، اين طور مي گويند. سيد را مثل خودم مي شناسم. تا حال اين طوري و با اين حال او را نديده ام. اين نشاط و شادابي رنگ و بوي ديگري دارد....
اكنون به طرف شلمچه حركت مي كنيم. سيد در پوست خودش نمي گنجد. حدود پنج سال است كه مي جنگد. در «مسلم بن عقيل» آرپي جي زن بود و چه آرپي جي زني! بي هراس به عمق ميدان نبرد وارد مي شد و ادوات و تانك هاي دشمن را به آتش مي كشيد. در «مسلم بن عقيل» كه آمد، اولين اعزامش به جبهه بود و از اين كه توانسته است به جبهه بيايد، خيلي خوشحال بود. خودش مي گفت: «درس كه مي خواندم، دلم در جبهه و پيش رزمنده ها
بود. در آرزوي روزي بودم كه بتوانم قدم بر خاك پاك جبهه بگذارم. پدر و مادرم بي خبر از آنچه در دلم مي گذشت آرزو داشتند كه در كنكور رتبه خوبي كسب كنم و وارد دانشگاه بشوم.
به همين جهت خيلي مرا براي درس خواندن تشويق مي كردند.
_ سيد! تلاش كن تا پيش همكلاسي هايت سرفراز باشي.....
و چه قول ها كه برايم مي دادند! اما من حال و هواي ديگري داشتم. براي اينكه پدر و مادرم را از خود راضي كرده باشم در كنكور سراسري شركت كردم. زمان امتحان فرا رسيد....
وارد جلسه امتحان شده ام اما دلم در هواي جبهه مي تپد. دلم پيش بچه هاي محله است كه در جبهه حضور دارند. سوالات پخش مي شود. نگاهي به اوراق امتحان مي كنم. جواب اغلب سوالات را به خوبي مي دانم. «مي داني سيد! اگر از كنكور قبول شوي، به اين زودي ها نمي تواني به جبهه بروي.... پدر و مادرت راضي نمي شوند، مي گويند پسرمان بايد درس بخواند....» آري اگر در دانشگاه پذيرفته شوم جبهه رفتن، به اين زودي ها ميسر نخواهد بود. از طرفي حضرت امام فرموده است كه امروز حضور جوانان در جبهه ها بر همه چيز ارجحيت دارد. اولين امتحان در مسير حركت به سوي جبهه آغاز شده است. دانشگاه يا جبهه؟!
تصميم خود را مي گيرم. جواب سوالات را اشتباه مي زنم....
وقتي اسامي پذيرفته شدگان كنكور سراسري اعلام مي شود، نام من در ميان آنها نيست. پدر و مادرم! با آگاهي از اين موضوع براي جبهه رفتنم رضايت مي دهند و من با اولين اعزام، روانه مي شوم...»
در
«مسلم بن عقيل» طعم جهاد و نبرد رو در رو را چشيده است و در همين عمليات امدادهاي غيبي آسماني را به چشم ديده است:
«.... پاتك دشمن آغاز شده است. تانك ها و نيروهاي زرهي دشمن با آرايش زنجيري به طرف ما پيشروي مي كنند. آتش و حركت ... دسته ها از تانك ها شليك مي كنند و در پناه آتش اين تانك ها، دسته ديگري از تانك ها پيشروي مي كند. آتش و حركت....
آرپي جي زن هستم، مهمات كم است و دشمن بسيار. حجم آتش توپ مستقيم و تيربارها به حدي است كه اگر سري از سنگر بلند شود، از بدن جدا مي شود! تانك ها و نيروهاي دشمن پيش مي آيند و كم كم مهمات ما تمام مي شود. آخرين گلوله ها را شليك مي كنيم. دشمن لحظه به لحظه نزديك تر مي شود. صداي خشن تانك ها.... انگار تانك ها از روي قلب آدم مي گذرد. آخرين گلوله هاي ما شليك مي شود. اغلب بچه ها شهيد شده اند. هنوز دو سه نفر باقي ست. من و دو نفر ديگر... مهمات تمام شده است. تيراندازي ما قطع مي شود. تانك ها براي پيشروي احتياط مي كنند. دشمن فكر مي كند، برايش كمين گذاشته ايم. لحظاتي براي بررسي موقعيت، پيشروي را متوقف كرده اند....
تكيه مي دهم به گوشه سنگر. شايد تا لحظاتي ديگر اسير خواهيم شد و شايد يكي از بعثي هاي عصباني خلاصمان خواهد كرد... همه بچه ها شهيد شده اند. تنها من مانده ام و دو نفر ديگر. حال غريبي مرا در خود مي گيرد. ديگر اميد از همه جا قطع
شده است. لحظه اي به فكر فرو مي روم... اگر خداوند متعال بخواهد، مدد فرمايد چه زماني بهتر از اين؟ ... در اين حال كه خدا را با تمامت خود درك مي كنم، مدد مي طلبم...
ديگر كسي از سنگرهاي ما به سوي دشمن تيراندازي نمي كند. همه بچه ها شهيد شده اند و ما كه مانده ايم مهمات نداريم... خدايا!...
از تپه پشت سر ما يك گروهان آرپي جي با تجهيزات كامل در يك ستون منظم به طرف ما مي آيد. به سنگرهاي ما كه مي رسند، دلداريمان مي دهند: «نگران نباشيد، به حول و قوه الهي تانك ها را شكار مي كنيم!» فارسي صحبت مي كنند....
دو نفرشان در دو طرف تپه موضع گرفته و پشت خاكريز مي روند. تانك ها را نشانه مي گيرند. تانك ها تيراندازي را شروع كرده اند. توپ مستقيم، تيربار... فرياد مي زنيم. مواظب خودتان باشيد... اما آنان به داد و فرياد ما توجه نمي كنند. هيچ به آتش دشمن اعتنايي ندارند. نفر اولشان كه موشك آرپي جي را شليك مي كند، يكي از تانك ها شعله ور مي شود و نفر دوم، تانك ديگري را منهدم مي كند. تانك هاي ديگر همچنان خاكريز را مي كوبند اما آرپي جي زن هاي ناشناس بدون توجه و اعتنا به آتش مستقيم دشمن، مشغول كار خود هستند. انگار آتش بر آنان اثري ندارد. آرپي جي مي زنند و تيرشان به خطا نمي رود. تعدادي از تانك هاي دشمن منهدم مي شود و بقيه تانك ها و نيروها به سرعت از معركه فرار مي كنند .... از شادي در پوست نمي گنجيم. در همين حين نيروهاي كمكي ما
از راه مي رسند. از ما مي پرسند: «چطور در مقابل اين تانك ها ايستاده ايد؟» ماجرا را تعريف مي كنيم:
_ اين پيروزي را مديون آرپي جي زن هستيم...
مي خواهيم آرپي جي زن ها را نشان بدهيم، اما از آنان خبري نيست. كسي از آمدن گروهان آرپي جي زن خبري ندارد. رفتنشان را هم كسي نديده است. خدايا! آنان از كجا آمده بودند؟ در اين حوالي تا 40 كيلومتري ما نيروهاي فارس زبان حضور ندارند... چرا آتش دشمن بر آنان اثري نداشت؟ چرا موشك هاي آنان به خطا نمي رفت؟....»
بعد از «مسلم بن عقيل» مدتي به كردستان رفت و در «سرو» و «پسوه» در مقابله با عناصر ضد انقلاب تلاشي چشم گير از خود نشان داد. سال 62 بود كه به خدمت نظام وظيفه اعزام شد و با تجارب و انگيزه اي كه داشت به «گروه ضربت» پيوست و به دليل داشتن ايماني راسخ و معلومات عقيدتي _ سياسي، مسؤوليت «واحد عقيدتي سياسي» يگان مربوطه بر عهده اش نهاده شد. اما باز جدايي از لشكر عاشورا را تاب نياورد و به عنوان مامور به خدمت، به جمع رزمندگان لشكر پيوست. ابتدا به عنوان مسؤول تبليغات «واحد تخريب» معرفي شد و پس از كسب آموزش هاي لازم از «اكبر جوادي» به دليل لياقت و خلوص خود به معاونت گروهان تخريب برگزيده شد. و با اين مسئوليت، در عمليات بدر، كار شناسايي و پاكسازي ميادين مين و موانع ايذايي خطوط مقدم دشمن با جسارت و لياقت تمام برعهده گرفت. حضور موثر او در عمليات بدر، جوهره و كارايي اش را بيشتر از پيش آشكار ساخت. در عمليات «والفجر هشت»
فرماندهي گروهان تخريب را بر عهده گرفت و پيشاپيش گردان هاي عملياتي، با همرزمان خود وارد قلب آب ها و امواج توفاني اروند شد....
بعد از بدر و والفجر هشت، سيد شور و حال ديگري داشت. با قرآن كريم بيشتر از پيش مانوس بود. اوقات سكوتش بيشتر شده بود... از اول چنين بود: نماز اول وقت، وضوي دائمي، ذكر پيوسته، سكوت. مطالعه و تحقيق....
اما اين اواخر حال ديگري دارد.... شب است. شب دزفول. شب شكوه ومعنويتي خاص دارد. با «سيد» در اردوگاه قدم مي زنم. به گذشته ها مي انديشم. به ياراني كه رهايمان كردند و رفتند. به سيد كه هواي رفتن دارد و ... لب هاي سيد تكان مي خورد. مثل هميشه زمزمه ذكر از لبانش جاريست.... سكوت را مي شكنم: «سيد! ما اكنون از حال و راز همديگر باخبريم...راز و نيازها و گريه هاي شبانه ات بر من پوشيده نيست..... برايم بگو، چه كردي كه لطف حق دستت را گرفت؟.....»
سيد در حالي كه گويي حرف هاي مرا نمي شنود، لحظاتي سكوت مي كند. سوال خود را دوباره مي پرسم: «چطور به اين مقام رسيدي؟ رمز موفقيت چيست؟»
قطرات اشك، آرام آرام بر چهره نوراني اش فرو مي غلتد و گونه هاي درخشانش را خيس مي كند. انگار مي خواهد چيزي بگويد. لب هايش مي لرزد. گريه اش شديدتر مي شود و شانه هايش تكان مي خورد: «در يكي از ماموريت ها، در حوالي جزيره مجنون تا شب كار كرديم. شب به چادر برگشتيم و پس از اقامه نماز، از فرط خستگي در ورودي چادر دراز كشيدم. بچه ها شروع به خواندن دعاي توسل
كردند و مرا هم صدا زدند. من كه از خستگي ياراي ايستادن نداشتم گفتم: شما بخوانيد من هم از همين جا زمزمه مي كنم. بچه ها با سوز و حال دعا را مي خواندند. همين كه به جمله يا فاطمه الزهرا يا بنت محمد يا قره العين الرسول رسيدند، متوجه شدم كه لنگه ورودي چادر بالا زده شد و خانمي با معجر سياه وارد شد و رو به من كرد و گفت: سيد تو چرا دعا نمي خواني؟ تو كه از مايي ...»
شانه هاي سيد تكان مي خورد. گويي بغض هاي هزار ساله اش وا شده است. خوشا به حال تو سيد! خوشا به حالت...
اكنون به طرف شلمچه حركت مي كنيم. سيد فرمانده است. فرمانده گروهان غواص و جانشين گردان تخريب، ساعاتي به شروع عمليات مانده است. اكنون مي رويم و خدا مي داند كه چه كساني را انتخاب خواهد كرد. سيد در پوست خودش نمي گنجد. شاداب و خندان، شكفته تر از گل... امروز نوزدهم دي ماه 1365 است. خدا مي داند چه كساني امروز به ياران شهيد خواهند پيوست. آيا سيد هم.....
به شلمچه كه مي رسيم نشاط سيد بيشتر مي شود. تبسم از لبش جدا نمي شود. از خدا طلب شهادت مي كند. در آب هاي كانال ماهي غسل شهادت را به جا مي آورد و در شب اول عمليات سفري ديگر را آغاز مي كند، از كربلاي پنج تا بهشت شهيدان....
گويي هنوز صداي روحاني سيد را مي شنوم: «براي اينكه پدر و مادرم را از خود راضي كرده باشم در كنكور سراسري شركت كردم. زمان امتحان فرا رسيد... وارد جلسه امتحان
شده ام. اما دلم در هواي جبهه مي تپد.... ديگر از كوچه هاي «سراب» خسته شده ام... سوالات پخش مي شود. جواب اغلب سوالات را مي دانم... اولين امتحان در مسير حركت به جبهه آغاز شده است: «دانشگاه يا جبهه؟!
تصميم خودم را مي گيرم. جواب سوالاتم را اشتباه مي زنم...» ن سروران عزيز! پيوسته به فكر و ذكر خداوند مشغول باشيد كه «الا بذكرالله تطمئن القلوب» كارها و اعمال خود را خالص براي رضاي خداوند تبارك و تعالي انجام دهيد. بسيار مناجات و دعا كنيد كه همانا هيچ چيز نزد خداوند، گرامي تر از دعا نيست. قرآن را زياد بخوانيد، زيرا خداوند، دلي را كه قرآن را دريافته، معذب نمي كند. نماز را اول وقت، به جاي آوريد و در راه خدا جهاد كنيد كه عمل به اينها راه نجات و سعادت است. ذكر صلوات هميشه بر زبانتان باشد كه موجب وسعت دل و ضامن سلامت روح انسان است. خود را به زيباترين مكارم اخلاقي بياراييد و با خدا و خلقش با صداقت رفتار نماييد. زيرا كه مكارم، صفاتي است كه موجب كرامت انسان مي شود....
منابع زندگينامه :"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد علوي : فرمانده واحد بهداري لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 در شهرستان قم و در خانواده اي مومن ومتعهد به اسلام، به دنيا آمد. دوره ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشت و بعد از اتمام دوره دبيرستان، موفق به اخذ ديپلم شد. همزمان با پيروزي انقلاب اسلامي و تاسيس بسيج، به عنوان مربي
كلاس هاي آموزش نظامي، وراد اين نهاد گرديد. با شروع جنگ تحميلي، راهي خطه سرسبز نور شد و در تاريخ 10/9/1360 به عضويت سپاه در آمد. او كه مسووليت واحد بهداري لشكر 17 علي ابن ابي طالب «عليه السلام» را به عهده داشت، سعي مي كرد به بهترين شكل، به امور مجروحان رسيدگي كند.
سيد محمد از اسراف دوري مي كرد و به مسائل شرعي اهميت زيادي مي داد. دوري از غيبت، و رعايت نكات اخلاقي ديگر، مواردي بود كه ايشان هميشه به خانواده و آشنايان، يادآوري مي كرد و حافظ اسرار ديگران بود. چهره اش به جهت اهميت دادن به نماز شب، سرشار از معنويت و نور اخلاص بود.
عاشق ولايت و دلداده امام خميني (ره) بود و به ايشان ارادت خاصي داشت. براي امر به معروف و نهي از منكر اهميت زيادي قايل بود. و هدفش تنها رضاي خدا بود. علاقه زيادي به نماز جمعه داشت و در ستاد برگزاري نماز جمعه فعاليت مي كرد.
سيد به ديدار مجروحان مي رفت و در جبهه برطرف كردن مشكلات آنان، كوتاهي نمي كرد. انساني وارسته، جدي و شجاع بود. دلش سرشار از مهرباني و لطفات بود. اگر كسي دچار اشتباه مي شد، با مهرباني به او تذكر مي داد. ساده زيستي، ايثار و تلاشش زبانزد ديگران بود.
مناطق عملياتي والفجر 3، 4، كربلاي مهران، محرم، خيبر و ... تلاش و فداكاري او را، براي نجات مجروحان، از ياد نبرده اند. سالها چشم انتظار استقبال از لحظه شهادت بود. كه سرانجام روح بلند و عاشقش در تاريخ 7/12/1362، در عمليات خيبر، به آسمانيان پيوست.
در قسمتي از وصيت نامه اش آورده
است: «خدايا! قلب تپنده اين ملت را كه در جماران است، بر عمر و عزتش بيفزا و ما را از رهروان راهش قرار بده. ما براي قصاص خونهاي به ناحق ريخته عزيزانمان، احقاق حق مردم مظلوم عراق و سرنگوني رژيم ظالمي كه بر اين ملت مسلط است و زمينه سازي براي حكومت جهاني حضرت مهدي (عج) و برافراشتن پرچم لا اله الا الله و محمد رسول الله در سراسر گيتي به مبارزه ادامه خواهيم داد.» منابع زندگينامه :مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد احمد علي آبادي : فرمانده گروهان دوم گردان المهدي(عج)لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1344 در روستاي "خراشاد"در شهرستان بيرجند ودر خانواده اي متدين و مذهبي ديده به جهان گشود. از كودكي به كلاس هاي قرآن و تحصيل علوم علاقه فراواني داشت تا اين كه قبل از رفتن به دبستان در كلاس آموزش قرآن شركت كرد . دوران دبستان خود را در روستاي خراشاد گذراند و دوران راهنمايي تحصيل را در شهرستان بيرجند سپري كرد . به طلبه گي علاقه فراواني داشت به شهرستان قم رفت و در حوزه علميه ثبت نام نمود.
پس از يكي دو ماه تحصيل در حوزه با آغاز جنگ تحميلي، زمان آن بود كه سلاحش را از قلم به ابزار جنگي مبدل سازد.ا و در ميادين جنگ حضور مداوم داشت. اندكي از آغاز جنگ تحميلي عراق بر ايران نگذشته بود كه از طريق بسيج راهي ديار عاشقان الله شد. پس از گذشت چندي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ولشكر 17 علي ابن ابيطالب(ع) قم درآمد. به دليل ذكاوت سرشار و استعداد عميقي
كه در بطن او مشاهده مي شد, با تاسيس واحد اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به كمك عده اي از همرزمانش به آن بخش رفتندو فعاليتهايشان را ادامه دادند.
در طي مدتي كه در جبهه حضور داشت يك بار از ناحيه پا مجروح شد كه مدتي را در بيمارستان بستري بود و پس از بهبودي دوباره راهي جبهه شد. براي تشكيل خانواده و ازدواج از سپاه قم به سپاه مشهد منتقل شد.
او در تاريخ 26/6/1364 ازدواج نمود و در سپاه مشهد مشغول خدمت بود تا اين كه پس از گذشتن چهارماه از ازدواجش تصميم رفتن به جبهه را گرفت ,چون احساس مي كرد وجود او در جبهه بيشتر نياز است تا در پشت جبهه.
در تاريخ 7/11/1364 عازم ميدان جنگ شد. نظر اودر مورد جنگ اين بود كه جنگ بايد تا بيرون كردن متجاوز از كشور اسلامي و تنبيه او ادامه داشته باشد. هميشه مي گفت در تمام مصائب صبر كنيد كه خدا با ما صابران است. در آن روزي كه مي خواست به جبهه برود گويي مي دانست كه آخرين ديداري است كه با خانواده اش دارد. مي توان گفت كه تنها آرزويش شهادت بود. وي هميشه توصيه مي كرد كه اگر من شهيد شدم بر من گريه نكنيد. براي امام حسين (ع) و يارانش گريه كنيد.
35 روز از آخرين باري كه به جبهه رفته بود, گذشت و در عمليات افتخارآفرين و پيروزمندانه والفجر نه در ارتفاعات سليمانيه عراق بر اثر تركش خمپاره به سر و دستشان، جانش را تقديم اسلام نمود و به آرزوي ديرينش رسيد و به
ملكوت اعلي پيوست. پيكر مطهرشان را همراه با يازده تن ديگر از گلگون كفنان اسلام در تاريخ 26 اسفند سال 1364تشييع و در بهشت رضا به خاك سپردند.
همسر ش پس از شنيدن خبر شهادت سيد احمد گفت:
پيامم به خانواده هاي شهدا به خصوص همسران شهيد داده اين است كه به خاطر خدا و به خاطر مصالح انقلاب، همانند فاطمه زهرا (س) و زينب كبري (س)، بردباري را پيشه و سرمشق خود سازند و راضي به رضاي خدا باشند. و بدانند كه مرگ حق است و راهي است كه به هرحال بايد رفت، پس چه بهتر كه اين راه با سعادت مندي و افتخار طي شود. پيامم به امت حزب الله اين است كه به هر نحوي كه مي توانيد در اين جنگ و انقلاب سهيم باشيد زيرا خواهي نخواهي اين جنگ انشاءالله به همين زودي ها و به ياري امام زمان (عج) تمام خواهد شد و روسياه و شرمنده افرادي هستند كه در اين جنگ هيچ گونه سهمي نداشته اند. پيامم به رزمندگان كفر ستيز اسلام اين است كه, اي دليران اسلام شما در جبهه ها بجنگيد و ما در پشت جبهه پشتيبان شما هستيم و هر زماني كه امام عزيزمان اجازه بدهند به ياري شما در آن سرزمين هاي پاك خواهيم شتافت.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي، حتي كنار مهدي خميني را نگهدار
جنگ جنگ تا پيروزي والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بيرجند ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين علي پور : قائم مقام فرمانده گردان سلمان فارسي(ره) لشگر42قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال
1344 در روستاي ساروق در استان مركزي چشم به جهان گشود. از كودكي رفتاري مؤدبانه اي داشت .او علاوه بر تحصيل دركار كشاورزي به پدرش كمك مي كرد.
نوجواني اش را در مدرسه راهنمايي محل سكونت و زادگاه خود به تحصيل اشتغال داشت و از آن پس با پيروزي انقلاب اسلامي عضو بسيج شد .مدتي بعد در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي عضو ثابت شد.
از خصلتهاي اخلاقي و عاطفي عالي برخوردار بود و هر وقت به مرخصي مي آمد به ديدار تمامي اقوام و دوستان مي رفت,حتي اگر مرخصي كوتاه مدتي داشت , به بيمارستان جهت عيادت و دلداري مجروحين مي رفت . كتاب هاي مذهبي و اخلاقي مطالعه مي كرد كه يكي از آثار آن برخورد مهربانانه با خانواده و نزديكانش بود.
فعاليت هاي اجتماعي ,مذهبي و سياسي را از زمان شروع انقلاب اسلامي در سن چهارده سالگي در سال 1357 آغاز كرد وتا آخر عمرش يكي از فعالترين چهره هاي استان در اين زمينه ها بود. حضور مستمر در جبهه باعث غفلت او از مسائل ديگر نبود؛در سال 1362 ازدواج كرد كه ثمره ي اين ازدواج يك دختر است.
حضور دشمنان را در خاك ايران اسلامي برنمي تابيد,براي او حضور دشمن در نقطه اي از خاك وطنش غير قابل تحمل بودو درد آور .
تأكيد زيادي براي نابودي و بيرون راندن دشمنان از خاك كشورمان داشت .هنگام رفتن به جبهه سفارش ايشان اين بود كه به فكر من نباشيد بلكه به فكر اسلام باشيد و براي پيروزي اسلام و سلامتي امام خميني دعا كنيد. اوهمواره به ملت و مسئولين داشتن وحدت و اخلاق
اسلامي و حمايت از اسلام و قرآن و برداشتن سلاحش و مبارزه با دشمنان اسلام و نابودي صدام را سفارش مي كرد. ششم اسفند 1365نقطه پايان زندگي سراسر افتخار اين سردار بزرگ ايران اسلامي است .
در اين روز او با رزم جانانه و شگفت انگيز خود به همراه نيروهاي تحت فرماندهي اش در عمليات بزرگ كربلاي 5 ضربات مهلكي به متجاوزان وارد كرد وبه شهادت ,آرزويي كه سالها دنبالش دويده بود ,رسيد.
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا علي محمد نسل : قائم مقام فرمانده گردان حضرت علي اصغر(ع) لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 2 ديماه 1341 ، در مراغه به دنيا آمد . پدرش خواربارفروش بود و خانواده اش از وضعيت اقتصادي خوبي برخوردار بودند . محمدرضا ، شش خواهر و يك برادر بزرگتر از خود داشت . دوران كودكي را در محيط مذهبي خانواده سپري كرد و در طول اين مدت روحيه اي پر جنب و جوش و زرنگ و نترس داشت به گونه اي كه چند بار در مراغه گم شد . اما بدون ترس و واهمه توانست راه منزل را بيابد .
دوران دبستان را در مدرسه فتوحي و دوره راهنمايي را در مدرسه آصف گذراند و پس از آن وارد دبيرستان شمس تبريز شد . همزمان با ادامه تحصيل در درس قرائت قرآن مرحوم ميرزا احمد نجفي حاضر شد و با جديت در مدتي كوتاه قرائت قرآن را فراگرفت .
سالي كه وارد دبيرستان شد با اوج گيري انقلاب اسلامي همزمان بود . به اين لحاظ فعالانه در پخش اعلاميه
هاي امام خميني و راهپيمايي ها شركت مي كرد . در يكي از روزهاي راهپيمايي ، مردم به مراكز توليد و توزيع مشروبات الكلي حمله كردندكه محمدرضا در صف اول راهپيمايان قرار داشت . به همين خاطر در درگيري با پليس مورد ضرب و شتم قرار گرفت و به شدت مجروح شد و با سر و صورت خونين به منزل بازگشت .
از ويژگي هاي بارز وي قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ، گرايشات عميق مذهبي بود و به شدت از غيبت و تهمت به ديگران تنفر داشت و به سرعت در مقابل آن عكس العمل نشان مي داد . در طول اين مدت روابط نزديكي با خويشاوندان داشت و به تك تك آنها سر مي زد و صله رحم را هرگز فراموش نمي كرد . در خلال تعطيلات در مغازه خواربارفروشي به پدرش كمك مي كرد و يا به همراه برادر بزرگترش به كوهنوردي مي رفت و به بازي هاي فوتبال و هندبال علاقه داشت .
با وقوع حوادث كردستان تحصيل را رها كرد و پس از عضويت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، عازم كردستان شد و در عملياتهاي آزادسازي مهاباد و بوكان شركت كرد . پس از اتمام اين مأموريت دو ماهه به مراغه بازگشت و بلافاصله در آذرماه سال 1359 ، عازم منطقه جنگي سرپل ذهاب شد و فرماندهي نيروهاي اعزامي از مراغه را به عهده گرفت. در بازگشت از منطقه ، فرماندهي پادگان آموزشي الغدير ملكان به ايشان سپرده شد . در مدت تصدي اين مسئوليت با جديت تمام كار گردآوري و آموزش نيروهاي بسيجي را دنبال مي كرد و هنگام عملياتها
عازم مناطق جنگي مي شد . يكي از همرزمان شهيد در خاطراتش مي گويد :
روزي محمدرضا علي محمدنسل ، پيش من آمد و حلاليت طلبيد و گفت : « مي ترسم بسيجيان كه اين طور پيوسته براي آموزش مي آيند و ما آنها را آموزش مي دهيم فردا ببينم جنگ تمام شده و قسمت ما نشده كه در جبهه حاضر شويم . »
در طول دوراني كه محمدرضا در جبهه هاي غرب و جنوب حضور داشت در سمتهاي فرماندهي انجام وظيفه مي كرد . در نيمه اول سال 1361 جانشين شهيد بروجردي در منطقه كردستان بود و در نيمه دوم همين سال فرماندهي گردان حضرت رسول(ص) را در منطقه غرب بر عهده گرفت . در سال 1361 بيشتر در پادگان آموزشي الغدير ملكان و مدتي در اهواز به آموزش داوطلبان بسيجي مشغول بود .
از فداكاري ها و جسارتهاي وي در حين عملياتهاي جنگي خاطرات زيادي نقل شده است . از جمله يكي از همرزمان او در عمليات مطلع الفجر مي گويد :
به ما خبر دادند براي ادامه عمليات نيرو لازم داريم . در آن زمان خود را به گيلانغرب رسانده بوديم و قصد حركت به منطقه عملياتي را داشتيم . شهيد يا زخمي شدند تعدادي از نيروها در عمليات شب قبل سبب شده بود ، نيروهاي تحت فرماندهي اش روحيه خود را از دست بدهند . با مشاهده اين وضعيت علي محمد نسل ، نيروها را در مدرسه اي در گيلانغرب جمع و برايشان سخنراني كرد ؛ پس از آن سرود دسته جمعي خواندند و نيروها با روحيه اي مضاعف عازم منطقه عملياتي شدند .
شجاع
، مديرو بادرايت بود.
علي محمدنسل از خصايل و ويژگي هاي برجسته اي برخوردار بود . يكي از همرزمان او در اين باره مي گويد :
در كردستان با شهيد حسين حق نظري تا ساعت دوازده شب نشسته بوديم . در زده شد . ديدم محمدرضاست . با نوار فشنگي بر كمر و سر و وضعيتي پر از گرد و خاك . با او احوالپرسي كردم . شهيد حق نظري گفت : « محمدرضا خوب رسيدي بيا شام بخور . » محمدرضا گفت : « اجازه بدهيد نمازم را بخوانم بعد بيايم . » گفتم : بيا بدنسازي كن و بعد نمازت را بخوان ولي قبول نكرد . ديدم نمازش خيلي طول كشيد . رفتم ديدم محمدرضا به سجده افتاده و در حالي كه مي گويد : « الهي قلبي محجوب و نفسي معيوب و هوايي غالب » و گريه مي كند . ديگر جرئت نكردم او را صدا كنم و در را بستم و بازگشتم .
محمدرضا در طول حضور در جبهه جنگ سه بار مجروح شد ، از جمله در سال 1361 از ناحيه پاي راست و يك بار هم از ناحيه دست جراحتي برداشت . از خصلتهاي بارز وي اين بود كه در مواقع جراحت روحيه خود را حفظ مي كرد . سعي مي كرد به افراد خانواده اش روحيه بدهد .
بامشغله زياد و حضور دائم در مناطق جنگي بنا به توصيه علماي اسلام و سفارش امام خميني (ره) مبني بر لزوم ازدواج پاسداران انقلاب تصميم به ازدواج گرفت . در اوايل سال 1362 با خانم معصومه شتابي وش - خواهر يكي از دوستان
همرزمش - ازدواج كرد و مراسم ازدواج به صورت سفر مشهد بود . در هنگام ازدواج بيست و يك ساله بود و همسرش نوزده سال داشت . ثمره زندگي مشترك هجده ماهه آنها پسري به نام حامد است .
در طول زندگي مشترك ، محمدرضا فرصت كمي را براي رسيدگي به امور خانواده داشت و همسرش نزد پدر و مادر محمدرضا زندگي مي كرد . محمدرضا در طول سالهاي پس از انقلاب اسلامي مسئوليتهاي مختلفي را به عهده گرفت كه برخي از آنها عبارتند از :
1. فرمانده نيروهاي اعزامي از مراغه به جبهه سرپل ذهاب از تاريخ 4/9/1359 تا 20/11/1359 .
2. جانشين شهيد محمد بروجردي به مدت هفت ماه از 14/8/1360 تا 21/9/1360 .
3. فرماندهي گردان حضرت رسول به مدت سه ماه از 21/9/1360 تا 21/12/1360 .
4. فرماندهي گردان سيدالشهدا (ع) از لشكر 31 عاشورا به مدت هشت ماه از 7/4/1362 تا 12/12/1362 .
5. لشكر عاشورا جبهه جنوب معاون گردان حضرت علي اصغر (ع) از 1/2/1363 تا 24/12/1363 .
در 9 اسفند 1363 پس از چهل و هشت بار حضور در جبهه ، علي محمدنسل در عمليات بدر در جزيره مجنون معاون فرمانده گردان حضرت علي اصغر (ع) را عهده دار بود . در زير آتش سنگين دشمن به هدايت نيروها سرگرم بود كه از ناحيه شكم مورد اصابت تركش قرار گرفت . در همين حين بخشي از نيروها در مناطق پاكسازي نشده گرفتار شده و نياز به مهمات داشتند . او كه به شدت مجروح شده بود با استفاده از يك كاميون عراقي به انتقال مهمات پرداخت . در نوبت دوم مهمات رساني توسط نيروهاي
عراقي باقي مانده در منطقه ، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد و پيكر او در منطقه عملياتي باقي ماند .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يعقوب علي محمدي : قائم مقام فرمانده گردان حضرت ولي عصر(عج)لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 در شهرستان زنجان در يك خانواده مذهبي و متوسط پا به عرصه وجود گذاشت. تحصيلات ابتدائي را در مدرسه دهخدا به پايان رساند وبراي گذراندن دوره راهنمائي به مدرسه آيت رفت. تابستانها كار مي كرد وبا سختيهاي زندگي در ستيز بود. مخارج تحصيلش را خود فراهم مي كرد .پس از اتمام دوره راهنمائي به دبيرستان رفت اما يك سال بعد به هنرستان فني رفت ودر آنجا تا سال چهارم در رشته مكانيك عمومي تحصيل كرد . دوران تحصيل او همزمان با سالهاي جنگ بود واو ضمن درس خواندن در جبهه ها نيز حضور مي يافت.
در دانشكده فني و حرفه اي قبول شد ونرفت ، حضور در جبهه ها را به تحصيل ترجيح مي داد . در سال 1360 براي گذراندن دوره نظامي به پادگان امام حسين(ع) سپاه اعزام شد. پس از چهار ماه دوباره به زنجان عزيمت نمود وبا دوستان در همان سال به جبهه آبادان رفت ودر عمليات ثامن الائمه كه به شكست محاصره آبادان انجاميد،شركت كرد . حضور مداوم او در جبهه هاي حق بر عليه باطل موجب آزردگي منافقين مي شد چندين بار تهديد به ترور كردند اما موفق نشدند .اودر شهر زنجان وداخل كشور با منافقين ودشمنان داخلي در گير مبارزه بود ودر مرزها نيز
با نيروهاي ارتش عراق ودشمنان خارجي ايران كه از كشورهاي ديگر عربي براي كمك به ارتش عراق آمده بودند.
در سال 1361 دوباره به جبهه عزيمت نمود. اودر عمليات فتح المبين و بيت المقدس شركت كرد واز ناحيه سر به شدت مجروح شد . پس از بهبودي نسبي باز به جبهه رفت ودر عمليات والفجر مقدماتي شركت كرد .بعد از اين عمليات او به زنجان برگشت،اما اندكي پس ازحضور در شهر دوباره به جبهه هاي جنوب رفت تادر عمليات والفجر2شركت كند.حضور در جبهه را بر خانه وماندن در شهر ترجيح مي داد .به همين علت به طور مداوم در جبهه بود .در سال 1362 به كردستان رفت ودر عمليات والفجر4 شركت كرد واين بارهم به خواست خدا پيروز بر گشت .پس از آن دوباره به منطقه جنوب رفت ودر عمليات والفجر6 وبعد از آن در عمليات خيبر شركت كرد. بعد از عمليات خيبر اكثر نيروها به مرخصي مي آيند ولي ايشان ماندن در آنجا را ترجيح مي دهد .در تمام عمليات ايشان و هم رزمانش خط شكن بودند .پس از گذشت سالها ،حماسه هايش در خاطر همرزمان و زره زره ي خاك جبهه هاي جنوب وغرب مانده است. در سال 1363 در عمليات بدر شركت مي كند كه از ناحيه بازو وسر دوباره مجروح شده ولي به شهر عزيمت نمي كند ودر جبهه مي ماند. در سال1364 در عمليات آبي وخاكي والفجر8 شركت مي كند واز ناحيه قفسه سينه وكتف و گردن به شدت مجروح ودر بيمارستان قلب شهيد رجائي بستري مي شوند .پس از بهبودي دوباره به جبهه هاي بر مي گردد. اين دوازدهمين نوبت
است كه اوبه جبهه مي رودو دوازدهمين عمليات گسترده بود كه اوشر كت مي كرد؛و آخرين...
اين بار مي خواست پرواز كند تادرد فراق دوستان ديرينه اش را تسكين دهد. به مهماني برادرشهيدش محمد علي برود و با خداي خويش ملاقات كند و به جهانيان درس ايثار بياموزد. او حقيقت را يافته بود و آرام نداشت در آخرين بار آن قدر مهربان بود كه با گذشته فرق داشت .
سرانجام در تاريخ 4 / 10 / 1365 ودر عمليات كربلاي 4،اين فرمانده دلاور وغواص درياي عشق (عج)در منطقه ام الرصاص شهد شهادت را چشيد وبه درجه رفيع شهادت نائل آمد .قبل از او برادرش محمدعلي محمدي نيز در راه دفاع از اسلام وايران بزرگ به افتخار شهادت نائل شده بود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محسن عليان نجف آبادي : مسئول گزينش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان «خراسان»
صورتش آن قدر عرق كرده بود كه موهايش چسبيده بود به پيشاني اش ،مثل جلبك هاي دريايي .با چشم هايي كه در اعماق صورتش ،لبريز از درد بودند .
دردي مرموز به وجودش چنگ مي انداخت ،مثل امواج دريايي شور – با طعم و مزه ي اشك –ناگهان به ساحل وجودش هجوم آورد ،عقب مي نشست و دوباه ره از نو مي آمد و در اندوهش پخش مي شد .
ناگهان چيزي از درونش خالي شد و صداي جيغ كبود نوزادي،در اتاق پيچيد و آرام آرام ،امواج درد از او دور تر شدند .نوزادش به دنيا آماده بود ؛در يكي از روزهاي سال 1339 ،در مشهد ،در نزديكي بارگاه
امام هشتم .
نوزاد ،پسر بود .حجم صورتي دلپذيري كه دو تا چشم سياه در ميان صورتش ،دو دو مي زد و سرش هنوز غضروفي بود .پسري كه گويي مقدر شده بود سرش را به درگاه معبودش پيشكش كند و اين سري بود بين او و خدايش .
در هفت سالگي ،در مدرسه ثبت نامش كردند .از همان دوران مدرسه ،پيدا بود كه درس خوان است و باهوش .كنجكاو بود و جستجوگر و يكي از بزرگترين دلمشغولي هايش ،اختراع بود و اكتشاف .اختراع وسايل جديد و كشف وسيله ها و دستگاه هاي موجود .براي همين ،بيشتر وقت ها در حال ور رفتن با وسيله اي برقي بود .علاقه اي كه باعث شد بعد ها رشته ي برق را انتخاب كند .
سال سوم بود كه شروع كرد به نماز خواندن و جايزه اش بسته اي شكلات بود كه امام علي (ع) در خواب به او هديه داد .از آن به بعد ،سعي كرد نمازش را اول وقت بخواند ،روزه بگيرد ،به فقرا كمك كند و در مراسم ديني شركت فعال داشته باشد .آن چنان كه در نوجواني بچه هاي هم سن و سالش را كه نماز نمي خواندند ،به خانه مي آورد و تشويق مي كرد كه نماز بخوانند .
دوران نوجواني اش همراه شد با اوج گيري انقلاب اسلامي .در اين دوران ،بسيار فعال بود .با آن سن كم – مانند بسياري ديگر از نوجوانان – هر كاري كه از دستش بر مي آمد ،براي انقلاب انجام مي داد .از شعار نوشتن گرفته تا به تعطيلي كشاندن مدرسه و شركت در تظاهرات .او سر نترسي داشت و به
استقبال حوادث مي رفت .،تا آن كه در يكي از شب هاي حكومت نظامي ،به كمك يكي از آشناها كه در بيمارستان كار مي كرد ،مجروحي را با وجود تير اندازي مامورين پليس ،به بيمارستان رسانده و جانش را از مرگ نجات داده بود .
سال دوم دبيرستان ،براي آمادگي بيشتر ،در آزمون دانشگاه شركت كرد .رتبه ي خوبي آورد .دو سال بعد در رشته ي مهندسي برق دانشگاه امير كبير پذيرفته شد ؛درست همزمان با پيروزي انقلاب .
در دانشگاه بسيار فعال بود و جزو اولين اعضاي انجمن اسلامي .اما محيط دانشگاه در آن سالها ،شده بود مركز فعاليت سياسي گروه هاي مختلف .همه در حال درگيري و زد و خورد بودند و تنها كاري كه در دانشگاه انجام نمي شد ،درس خواندن بود .
درگيري ها آن قدر بالا گرفت كه دانشگاه ها تعطيل شد و پس از انقلاب فرهنگي دوباره گشوده شد .محسن هم مدت كوتاهي به قزوين رفت و در نهضت سواد آموزي به تدريس پرداخت .پس از چندي به مشهد باز گشت .علاقه ي عجيبي به آموختن علوم ديني پيدا كرده بود و مي خواست خودش را وقف اين كار بكند .
انقلاب روزهاي پر تب و تابي را پشت سر مي گذاشت .درگيري هاي سياسي ،موج ترورها و بمب گذاري ها ،انقلاب را تهديد مي كرد .طولي نكشيد كه تجاوز عراق به خاك ايران آغاز شد و بخش بزرگي از ميهن اسلامي به چنگ دشمن افتاد.
حالا ديگر زمان درس خواندن نبود .محسن به خاطر حس مسئوليتي كه در وجودش شعله مي كشيد ،وارد سپاه شد تا با تمام وجود در خدمت انقلاب
باشد .سپاه ،سازمان تازه تاسيسي بود كه نياز فراواني به نيروهاي انقلابي داشت و محسن در واحد گزينش مشغول به كار شد .در همين حا ل از آموختن علوم ديني هم غافل نبود و هر گاه فرصتي به دست مي آورد ،به آموختن مي پرداخت .هر از گاهي نيز بنا به مسئوليت كاري به جبهه ها اعزام مي شد تا بهترين نيروها را براي خدمت در سپاه گلچين كند .
رفتار و منش محسن ،بسياري را تحت تاثير قرار داده بود .پركاري اما كم ادعايي ،آراستگي ظاهري همراه با سادگي ،وقت شناسي و حس وظيفه شناسي اما خستگي ناپذيري ،پايبندي به عبادات و دستورهاي شرعي و در كنار آن ،خوش خلقي و گشاه رويي ؛اين ويژه گي ها از او شخصيتي ساخته بود كه در دل دوست و بيگانه راه پيدا مي كرد .
محسن كه در انتخاب همسر بسيار سختگير بود ،بالا خره دختر يكي از آشنايان را پسنديد و با او عقد ازدواج بست .با اين كه خانواده اش از نظر مالي در سطح بالايي قرار داشت اما او زندگي ساده اي را تشكيل داد و با ساده زيستي اش همگان را تحت تاثير قرار داد .طولي نكشيد كه صاحب فرزندي شدند ،دختري شيرين و بازيگوش .
بيشتر وقت محسن ،يا در محيط كار مي گذشت يا در ماموريت .او به گونه اي خستگي ناپذير به كار و فعاليت مي پرداخت .اما از خودش رضايت چنداني نداشت .از يك طرف ،نمي توانست آن گونه كه خودش مي خواهد در جبه ها حضور پيدا كند هر چند كه زياد به جبهه مي رفت اما خودش را در
قيد و بند مسئوليتي كه داشت ،گرفتار مي ديد .او سراپا عطش بود و به گفته ي خودش ،آرزومند شربت شهادت .در حالي كه اجازه نداشت در خط مقدم حضور داشته باشد .
آرزوي دوم محسن فراگيري علوم ديني و تحصيل آگاهي و معرفت بود . آرزويي كه چندان با كارش همخواني نداشت .نه ذهنش آن چنان آزاد بود كه به اين كار بپردازد و نه وقتش چنين اجازه اي را به او مي داد .
تصميم خودش را گرفت .براي مدتي به طور نيمه وقت كارش را در سپاه ادامه داد اما باز هم از خودش احساس رضايت نمي كرد .به همين خاطر ،به ناچار از كار در سپاه استعفا كرد و با همه ي وجود به فراگيري علوم ديني پرداخت .
بيشتر وقت محسن به درس خواندن مي گذشت ؛از صبح زود تا آخر شب .روزها مشغول مباحثه با همكلاس ها و شركت در درس استادان و شب ها در حال مرور درس ها .در همين حال ،زندگي ساده و بي آلايشي داشت و كانون گرم خانواده نيرويي دو چندان به او مي بخشيد .
همه چيز بر وقف مراد بود اما روح نا آرام اين مرد طلبه ،گويي در چار چوب درس و مباحثه نيز نمي گنجيد .دلش رضايت نمي داد كه او درس بخواند و دوستان و همكلاسانش به جبهه بروند .زخمي شوند ،به شهادت برسند و او براي آن كه فراموششان نكند ،تنها عكش شان را به ديوار اتاقش بزند .
تصميمش را گرفت و به دوستان سپرد كه هر وقت زمان عمليات شد خبرش كنند .سرانجام زمان عمليات فرا رسيد ؛عمليات والفجر هشت ،در
منطقه ي فاو عراق .
چند روز مانده به عمليات ،چهاردهم بهمن ماه 1364 ،ساكش را بست .با خانواده وداع كرد و به راه افتاد .آن چنان با شتاب كه حتي فرصتي نكرد براي سوار شدن به قطار بليتي بخرد و بدون بليت سوار قطار شد !
محسن ،روز شانزدهم بهمن به اهواز رسيد .خودش را به منطقه رساند ،پيشاني خط – جايي را كه شديد ترين خط نبرد در آن نقطه انجام مي گرفت – انتخاب كرد .از آغاز عمليات – روز بيست و يكم بهمن – در همان نقطه جنگيد و دو روز بعد – روز بسيت و سوم بهمن – در همان جا ، آن جرعه آبي كه آرزوي نوشيدنش را داشت ،نوشيد . منابع زندگينامه :منبع:"مردي با جرعه اي آب درمشت"نوشته ي ،محمد كاظم مزيناني،نشر ،ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اصغر عليپور : فرمانده گروهان يكم از گردان حبيب ابن مظاهر(ره)لشگر31مكانيزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
«ومالنا الانتوكل علي الله و قد هدينا سبلنا و لنصبرنّ علي ما اذيتمونا و علي الله فليتوكل المتوكلون»
سورة ابراهيم آية 15
به نام او كه ما همه از اوئيم و به سوي او بر مي گرديم بنام او كه ما را آفريد و در ورطة آزمايش نهاد.سپاس او را كه نعمتهايش را از جملة انبياء و اوصياء و. . .به ما ارزاني داشت سلام و صلوات بر محمّد(ص)بر او كه فرستاده بر حق خداست.
سلام و درود باد بر تمام بت شكنان و خيبر شكنان و حماسه آفرينان و فاتحان بدر،سلام بر آقا امام حسين(ع)سلام بر آنهايي كه بتها را شكستند و معبري براي نجات بشريت باز
كردند و به عالم نور رساندند.
سلام بر آنهايي كه خداوند منّت نهاد و از خانواده معظّم شهداء قرار داد و سلام بر شما فرزندان غيور شهداء و اسراء و مفقودين كه در واقع آينده سازان انقلاب اسلامي هستيد.
مي خواهم به رضاي الهي با اينكه لايق نيستم وصيّتي براي عزيزان و همسنگرانم ارائه نمايم.خدايا،خداوندا،بار الها به عظمتت قسمت مي دهم توفيقم بده تا برايت آنطور كه خواستي باشم و اين جز در ساية الطاف شما نمي تواند باشد.خدايا نيّتم را پاك،اخلاصم را زياد كن تا اين چند تا وصيّتي را كه براي عزيزانم مي نويسم بتواند تأثيرش را بگذارد و اما وصيّتي چند به همسنگران عزيزم كه در مكتب امام حسين(ع)كه محصّل مدرسه عشق مي باشند،عشق به لقا الله.
دوستان عزيزم اول از همه،از شما طي مدتي كه با هم بوديم حلاليت مي طلبم و از اينكه نتوانستم برايتان آنطور كه خدمتگزاري كه مي بايد مي بودم،نشدم و امي__دوارم كه اين بنده حقي__ر را حلال نمايي__د ما مدتي با شما بوديم اين برايمان بس كه توفيق يافتي__م در جبهه حق عليه باطل حضور يابيم،برادران عزيزم از خداوند متعال مي خواهم شما را در امتحانات كه همان مأموريت خطيرتان مي باشد و بر دوش داريد موفق نمايد.
برادران با وفايم اين را مي دانم كه تاريخ،مسير حركت انسان بر روي زمين است،و يكي از ارزشهاي حاكم بر آن كه سنّت ناميده مي شود و بر تاريخ حاكم است مبارزه بين حق و باطل است،اين را مي دانم كه ايمان با كفر همواره در ستيز بوده اند دوستان حسين(ع)و شيفتگان حسين(ع)و پيران مكتب توحيد(جل جلاله)و يكتا پرستي بدانند مبارزه در
زندگي امري اجتناب ناپذير است و گواراترين آن مبارزات،مبارزه حق عليه باطل است و اگر مي خواهيد در مبارزات خويش پيروز و موفّق باشيد،هدفي روشن و صريح،اراده اي قوي داشته باشيد و هر چه داريد در راه هدف ايثار و گذشت نمائيد كه اگر هدف الهي شد جان كه هيچ،هيچ چيزي ارزش ندارد.
و فكر نكنيد انقلاب اسلامي يك انقلاب عادي است همانند انقلابهائي كه بر تاريخ نقش بسته اند مي باشد،اين انقلاب انقلابي است كه رهبريش با امام زمان(عج)و نائب بر حق او امام خميني است و اينچنين است كه همة مفسدين سياسي دنيا را مبهوت كرده است و باعث گرديده است كه روز به روز نقشهايشان را گسترده تر نمايند، مگرنمي دانيد دنياي امروز دنياي بت پرستي است و شرك،و كساني دارد كه همه شان دلار مي پرستند و پيمانهاي نظامي بر عليه اسلام را مي پرستند.
منابع زير زميني ملتهاي مستضعف را مي پرستند با اينكه اينها همه شان اينطور هستند اگر خون تمامي مستضعفين را بخورند كه مي خورند هيچوقت سير نمي شوند،پس اينان كه چنين خصوصياتي دارند صلح با اينها خانمانسوز است هرگز فريب صلح طلبي هاي آنها را نخوريد و اراده تان را قوي،با ايمان راسخ از خداوند تبارك و تعالي همت و قوت طلبيده و بدانيد كه بهشت زير ساية شمشيرهاست و اينها هيچ چاره اي جز تسليم در برابر ايمان شما ندارند.
اينها كه اين همه كوه معصيت ها در مقابل اسلام درست مي كنند در قبال حيثيّت اسلامي ملت قهرمان و اسلامي مان چون كاهي است،و مردم خود را آماده اين درگيري سرنوشت ساز تا پيروزي كامل بنمائيد كه
مرگ سرخ بٍه از زندگي ننگين است و با وجود اين همه مشكلات،از خصم و دشمن بيم و هراس به خودتان راه ندهيد مگر جز اين است كه هدف آنها فاصله انداختن بين ما و معبودمان مي باشد پس توكل كنيد به خدا كه همة پيروزي ها در توكّل و صبر است و از اين بيم داشته باشيد كه مبادا در روزگار شهادت با مرگي غير از شهادت از دنيا برويد و با سردادن نداي جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالم دسيسه هاي آنان را«بد خواهان،منافقان،بدكاران»خنثي نمائيد.
برادران همرزم و مهربانم(ناحيه بسيج)مبادا چهره اي از نفاق در ميان شما نفوذ كند و آن صفا و صميميّيتي كه بايد در بين شما باشد به فراموشي سپاريد،حتماً مي دانيد كه كربلاي حسيني در انتظار شماست مي دانيد كه مظلومان چنان چشم اميدشان به شما و رزمتان مي باشد و حتماً آن درسهايي كه با هم در آن مدرسة والا تحصيل كرده ايم يادتان هست پس زمان امتحان فرا مي رسد و بايد با موفقيت به كلاس بالا ارتقاء يابيد و جاهاي خالي برادرانتان را پر كنيد و چنين است كه فقط كربلايي ها كربلايي خواهند شد پس اين بستگي به صلابت و ايثار و از جان گذشتگي و كم خوابيدن و از استراحت كاستن شما ملّت حزب الله دارد و از ياد نبريد كه اين جنگ يك جنگ تحميلي است و احتمال دارد بيشتر طول بكشد پس هميشه در همه حال آماده باشيد و منتظر شنيدن فرامين بعدي امام امّت باشيد. اصغر عليپور
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در كهكشان خيالم سرى به محرم سال 1340 مى زنم. هنگامى كه زمين
و آسمان در سوگ وارثان آدم گريان بودند، تولد پسرى رقم خورد كه به احترام اباعبدالله الحسين نامش را اكبر گذاشتند. در سال 1353 شهر و ديارش را به مقصد شيراز ترك كرد و سال 1356به منزل و ماواى خود برگشت. اكبر چون ديگر هم ميهنانش با شروع انقلاب خودش را وقف خدمت به اسلام و مردم كرد در سال 1358 به عضويت سپاه درآمد و در مسووليت هاى مختلف از جمله مسووليت تحقيقات نظامى قرارگاه كربلا، مسوول آموزش تيپ 72 و مسوول تخريب تيپ قرارگاه خاتم الانبيا (ص) انجام وظيفه نمود. وى در عمليات ثامن الائمه (ع) زخمى شد؛ به طورى كه اميد به زنده بودنش نبود و زمزمه كلام روحانيش آيه اى از قرآن بود كه "ان تنصر الله ينصركم و يثبت اقدامكم" . سرانجام در عمليات كربلاى پنج شلمچه در سال 1365 شربت شهادت نوشد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قدرت الله در فصل سپيد زمستان 1336 در يكى از روستاهاى بخش دهدز شهر ايذه متولد شد. دوران كودكى و دبستان را در زادگاهش سپرى كرد. سپس براى ادامه تحصيل به اميديه رفت. وى علاقه زيادى به كتب فيزيك و رياضى داشت و آنها را به دقت مطالعه مى كرد و به سواركارى و تيراندازى نيز اشتياق داشت. وى به علت داشتن روحيه مذهبى و اسلامى و بروز لياقت هاى فردى توسط يكى از برادران جذب گروه مسلح پيرو خط امام به نام "منصورون" مى شود و از همان موقع آموزش هاى نظامى را طى مى كند. او پس از اخذ ديپلم به طور آزادانه ترى در فعاليت هاى ضد رژيم شركت مى كند. در بهمن 1357 قبل از ورود امام به تهران مى آيد و نقش موثرى
در تظاهرات و درگيرى ها ايفا مى كند. شهيد عليدادى در بهار 1358 با تشكيل جهاد سازندگى استان وارد اين ارگان انقلابى مى شود. سپس با تشكيل و سازماندهى سپاه پاسداران به جرگه سبزپوشان اين نهاد مقدس مى پيوندد. با آغاز جنگ تحميلى در نوار مرزى شلمچه حضور پيدا مى كند و در بسيارى از عمليات ها از جمله شكست حصر آبادان، فتح المبين، والفجر مقدماتى و ديگر عمليات ها شركت مى كند و فرماندهى رده هاى مختلف را بر عهده مى گيرد. عمليات كربلاى 2 براى قدرت رمز و راز ديگرى داشت. او در عمليات كربلاى 2 به عنوان فرمانده يكى از محورهاى عمليات و جانشين عمليات لشكر بدر بود. وى در عمليات بدر در غروب روز دوم عمليات با اصابت تركش به بدن مطهرش مزد حضور شاهدانه خويش را دريافت و به آسمان سبز عشق بال گشود.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در شهرستان« نيك شهر» در استان «سيستان وبلوچستان»
شهيد« احمد رضا عليزاده» در تاريخ 1334 در خانواده اي متدين در شهر« تهران» ديده به جهان گشود. هوش و ذكاوتش از كودكي بارز بود. خانواده او را با قرآن مانوس كرد و به انجام فرايض و واجبات توجه مي داد. او دوران ابتدايي تا دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و در سال 1355 موفق به اخذ ديپلم گشت. در جريان اوجگيري انقلاب، همپاي امت حزب الله در راهپيمايي ها و مبارزات عليه حكومت طاغوت، فعالانه شركت مي جست. بعد از انقلاب در اوايل سال 1358 به استان محروم« سيستان و بلوچستان» رفت تا به صيانت از انقلاب اسلامي بپردازد. او درآ ن مناطق به ياري مردم شتافت و
حقوقي را هم كه مي گرفت، انفاق مي كرد.
از نظر ايمان و خدا پرستي زبانزد دوستان بود. شهيد داراي روحيه اي اجتماعي و اخلاقي پسنديده بود. روح سركش او در يك جا آرام و قرار نمي گرفت و همواره تشنه خدمت و حضور در صحنه هاي سياسي بود. اوروزي در« سيستان و بلوچستان» بود؛ روز ديگر در «جماران»؛ روزي در سپاه و گهگاهي هم به حوزه« علميه»در« قم» مي رفت. به سبب علاقه به امام و انقلاب به عضويت سپاه «نيك شهر» در آمد و خيلي زود با نشان دادن كارايي و توانايي خويش به فرماندهي سپاه« نيك شهر» منصوب گشت. با آغاز جنگ تحميلي عشق رفتن به جبهه هاي نبرد و مبارزه در راه خدا در وجود او شعله ور گشت. او همواره از مسئولان درخواست مي كرد موافقت نمايند تا او بتواند به جبهه برود، اما چون نيك شهر را منطقه اي حساس مي دانستند، با اعزام او مخالفت مي كردند.
شهيد عليزاده اعتقاد داشت كه شركت در جنگ تحميلي، دفاع از آرمانهاي مقدس انقلاب است و حضور در جبهه ها موجب آبديدگي و ورزيدگي جسمي و معنوي مي شود.
در سال 1360 كه به همت برادران، منطقه «سيستان و بلوچستان» تا حدودي آرام شد، شهيد توانست موافقت مسئولان را مبني بر حضور در جبهه جلب نمايد و بالاخره عازم ميادين حق عليه باطل گردد. او توانست با رشادتهاي فراواني كه از خود نشان داده بود، دين خود را به اسلام و مسلمين ادا كند. اين سردار بزرگ سپاه اسلام پس از سالها رشادت و حماسه آفريني در سال 1360 بعد از عمليات بزرگ« بستان»
در يكي از پاتكهاي دشمن، بر اثر اصابت تركش خمپاره شهيد شد.
منابع زندگينامه : سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان و بلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين عليمحمدي : قائم مقام فرمانده گردان حمزه سيد الشهدا(س) لشگر31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سوم بهمن سال 1344 در روستاي ولي آباد طارم عليا به دنيا آمد . پدرش به كشاورزي اشتغال داشت و وضع مالي خانواده در سطح پايين بود . سال اول تا چهارم ابتدايي را در روستا فرا گرفت .
پس از آن ، در سال 1355 خانواده به زنجان مهاجرت كردند . پدرش ابتدا در زنجان به كارگري پرداخت و پس از مدتي در كارخانه ايران خمسه ، مشغول كار شد .
حسين ، مقطع ابتدايي را در دبستان هدايت زنجان به پايان برد و براي طي مقطع راهنمايي وارد مدرسه مصطفي خميني (فعلي) شد . برادرش نقل مي كند :
از آنجا كه در خانواده اي مذهبي پرورش يافته بود به اجراي تكاليف ديني اهميت زيادي مي داد ، از اين رو يك بار به برگزاري اذان و نماز جماعت در مدرسه اقدام كرد كه اين امر با مخالفت برخي از معلمين مدرسه مواجه شد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و به دنبال آن صدور فرمان امام مبني بر تشكيل بسيج ، حسين مشتاقانه به عضويت بسيج در آمد . از آنجا كه بسيج در اوايل شكل گيري ا ز سازماندهي و سلاح كافي بر خوردار نبود وي و ساير بسيجيان شهر ، با چوب دستي شبها به پاسداري از امنيت شهر مبادرت مي كردند . او
در پايگاه هاي مقاومت صاحب الزمان (عج) و قمر بني هاشم(ع) زنجان مشغول فعاليت بود و در فعاليتهاي مختلف نيروهاي بسيجي وحزب الله عليه منافقين فعالانه شركت داشت . فعاليت گسترده در بسيج و آغاز جنگ عراق عليه ايران سبب شد كه او نتواند دوره ي راهنمايي را به اتمام برساند و پس از گذراندن سال دوم راهنمايي تحصيل را رها كرد .
اولين بار در سال 1360 پس از طي دوره ي آموزش در پادگان مالك اشتر در سن شانزده سالگي به جبهه اعزام شد و حدود سه ماه در منطقه دشت عباس بود . او قبل از عضويت رسمي در سپاه پاسداران جمعا در چهار نوبت از طريق بسيج به جبهه اعزام شد و در عمليات طريق القدس ، فتح المبين ، بيت المقدس و والفجر مقدماتي شركت داشت . در سال 1362 به عضويت رسمي سپاه در آمد و با گذراندن دوره آموزش رزمي در قم به لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) پيوست .پس از آن او مدت شش ماه به منطقه سر پل ذهاب رفت .پس از آن به لشكر 31 عاشورا انتقال يافت و به منطقه بانه اعزام شد . در آنجا به مدت يازده ماه فرماندهي يكي از پايگاه هاي كوهستاني را كه براي حفظ امنيت منطقه و جلو گيري از فعاليتهاي نيروهاي ضد انقلاب تشكيل شده بود ، به عهده داشت .
پس از اتمام ماموريت ، به زنجان باز گشت و در واحد حفاظت استانداري مشغول به خدمت شد . اما هنوز مدت زيادي از بازگشتش نگذشته بود كه در پي ديدار با حسين ندر لو
، يكي از همزمانش و فرمانده گردان حمزه سيد الشهدا(س) در لشكر عاشورا ، اظهار تمايل كرد كه با وي به جبهه باز گردد .حسين ندرلو مي گويد :
وقتي علت اين امر را پرسيدم وي پس از اظهار دلتنگي و آزردگي از حال و هواي شهر گفت : تصميم گرفتم تا عمر دارم در جبهه بمانم آنقدر بمانم تا در اين راه شهيد شوم .
ياد داشتهاي بر جاي مانده از حسين عليمحمدي اشتياق او را به فدا شدن در راه خدا به خوبي نشان مي دهد . در يكي از آنها آمده است :
خدا يا تو جانم دادي و جانم خواهي گرفت ؛ مرا در صراطي قرار ده كه هيچگاه در لحظه جان دادن افسوس بخورم .
پس از عزيمت مجدد به منطقه بانه ، فرماندهي يك گروهان را در گردان حمزه سيد الشهدا به عهده گرفت ، اما عملا فرماندهي همه گردان را خود بر عهده داشت ، از رسيدگي به نيرو ها ، پاسخ به پيام ها ، گشت زني و حتي حضور در گروه هاي عملياتي گرفته تا سر كشي به پايگاه ها و سنگر ها . در نتيجه ، نصر اللهي ، فرمانده سپاه بانه با توجه به فعاليت زياد حسين ، معاون فرماندهي گردان حمزه سيد الشهدا را به وي سپرد . حسين ندر لو در اين باره مي گويد :
او به حدي فعال بود كه عملا اكثر امور گردان به دست او اداره مي شد و ما سنگيني كار را احساس نمي كرديم .
صبح روز 30 آذر 1364 حسين براي جايگزيني تعدادي از نيروهاي تازه نفس به جاي نيروهايي
كه مدتها بود در پايگاههاي كوهستاني مشغول دفاع از مرزهاي ايران بودند،حركت كرد.
شب هنگام به روستايي رسيدند، به همراه يك نفر ديگر به داخل روستا رفت تا موضوع را به اطلاع شوراي روستا برساند .
در همان ابتداي امر متوجه حضور حدود صد و پنجاه نفر از نيروهاي كومله در روستا شد و آنها نيز متوجه حضور نيروهاي سپاه شده بودند .
حسين عليمحمدي همرزم همراه خود را براي آگاه كردن نيرو ها به طرف آنها فرستاد و خود با شروع درگيري و كشتن چند نفر از آنان ، توجه نيروهاي كومله را به خود جلب كرد .او در آن درگيري در اثر اصابت گلوله به قلبش به شهادت رسيد ،در حالي كه 20 سال داشت و 19 روز از آخرين اعزام او به جبهه مي گذشت . جنازه او در گلزار شهداي زنجان به خاك سپرده شد .
حسين در وصيت نامه اش نوشته: وقتي خبر شهادت مرا شنيديد به درگاه خداوند نماز شكر به جاي آوريد .
ازاين رو ، پدرش با شنيدن خبر شهادت فرزند پس از زبان آوردن كلمه استرجاع ؛ خدا را شكر كرد از اينكه پسرش به آرزوي خود رسيده است .
خانواده علي محمدي ، دو شهيد ديگر نيز تقديم انقلاب و اسلام كرد غلامحسين ( عمو) و اسد الله علي محمدي (پسر عموي ) حسين بودند . منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن عليمرداني : فرمانده گردان ثارالله از تيپ21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زن سلام نماز را داد وبه آسمان نگاه كرد .زير لب گفت :خدا
كند امروز دير تر برود .
بعد نگاه كرد به مردش كه داشت نماز صبح را مي خواند .به زحمت از جا كنده شد .دو قرص نان و قالبي پنير را تو سفره پارچه اي گلدار پيچيد .
صبحانه ات را گذاشته ام ...مي خواهي بياورم سر زمين ؟
زحمتت مي شود ...بيايي از تنهايي در مي آيم .اما نه ...حال خوبي نداري.
زن لب گزيد وچيزي نگفت .
يك وقت خبري شد ،كسي را بفرست دنبالم ..زود مي آيم .
زن بي اختيار گفت :مي ترسم ...نمي دانم از چه .مرد زل زد به صورت خيس از عرق زن و گفت :مگر طوري شده ...ازجايي افتاده اي ؟
زن هول از جا كنده شد .چادر نمازش را جمع كرد و آهسته گفت :نه ...فقط دلهره دارم .حا ل عجيبي دارم ...به حال زن هاي بار دار نمي ماند .
بچه چطوره ؟حال طبيعي دارد ؟
ما ما كه گفت خوب است .
خوب ،پس نگران چه هستي .به خدا توكل كن .من كه منتظر هديه هستم ...چه پسر ،چه دختر .
زن سفره را داد دست مرد .در را باز كرد .باد گرم پر شد توي اتاق .صداي جير جير در ،دل زن را مي لرزاند .زير لب گفت :كاش روغن كاري اش مي كردي ...گوشت تن آدم را مي ريزد . مرد خنديد .بقچه به بغل از خانه زد بيرون .زن از درد روي زانوهايش نشست .بعد كشان كشان رفت سر جايش خوابيد .
پلك روي هم گذاشته بود كه رويايي سبز پشت پلك هايش را پر كرد .دو پسر بچه و خودش را توي صحن سالار شهيدان ديد .دست انداخت به اطرافش .ضريح توي
چنگش سر مي خورد .بلند گفت :يا حسين شهيد .
ترسيد و خيس عرق از خواب پريد .دنبال كاسه آب گشت .بالاي سرش بود .همه را سر كشيد .خوابي كه ديده بود ،جلوي نگاهش به تصوير كشيده شد ودوباره فرياد كشيد :يا حسين شهيد .
كوبه زنانه در به صدا در آمد .در چهر طاق باز شد .كسي دويد داخل خانه .زن همسايه .رنگ به رو نداشت .
دردت شروع شده ؟
زن هيچ نگفت .آهسته به گريه افتاد .روياي سبز همچنان پشت پلك هايش چرخ مي خورد .زن همسايه نشست كنارش .سرش را گرفت به بغل .
خواب ديدي ؟
آره ...يك خواب سبز .تو كربلا بودم ،با بچه ها .با همين پسري كه تو شكم دارم .
زن همسايه مات نگاهش كرد .بايد خيلي عزيز باشد كه او را تو صحن كربلا ديدي .
زن سر تكان داد .خفه گفت :فكر مي كنم وقتش باشد .مردم رفت سر زمين .كسي را بفرست دنبالش .خودت هم برو دنبال ماما ،زود ...زود ...
زن دويد بيرون .پسرش را صدا زد :آهاي مرتضي ...بدو دنبال عليمرداني .رفته سر زمين .زود باش .بگو معطل نكند .
خودش هم چادر سر انداخت و دويد طرف پايين روستا .. صداي نوزاد آهنگ دار بود .مرد چند بار تا پشت در اتاق رفت و بر گشت .زن همسايه خواب زنش را تعريف كرده بود .دست و پا هاي مرد بي اختيار شروع كرد به لرزيدن .همه
فكرش پيش نوزاد بود .مي خواست هر چه زود تر چهره مرد خدا را ببيند .ماما از اتاق زد بيرون .چادر به سر داشت .انگار براي ديدار آمده بود .خنديد وگفت :خوش قدم باشد
...نوزادي به اين پاكي نديده بودم .
مرد بي حرف انعام ماما را داد و داخل شد . «حسن عليمرداني» در سال 1322 در يكي از روستاهاي «فريمان»در استان «خراسان» چشم به جهان گشود .خانواده اش همچون بسياري از مردم روستا وضع ما لي مناسبي نداشتند .«حسن» مجبور بود از همان كودكي با كار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگي ،خانواده را ياري دهد و سيزده سال بيشتر نداشت كه خانواده ي او براي كار به «مشهد» كشانده شدند تا شايد بتوانند كمي از نياز خانواده را بر آورده سازند .
در مشهد به شغل مكانيكي روي آورد .اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم مي كرد .محل زندگي اش زير زميني نمور و كوچك و محقر بود .
27 ساله بود كه با دختري از آشنايان ازدواج كرد .حاصل اين پيوند سه دختر و يك پسر بود .
او در سال 1352 در سفري كه به« عراق» داشت ،با امام خميني آشنا شد .اين آشنايي او را در راه انقلاب قرار داد .تلاش او در اين راه منحصر به پخش اعلاميه و نوارهاي امام نبود ،بلكه به روشنگري در ميان خانواده و فاميل پرداخت .گاه خانواده را ردور هم جمع مي كرد و از رساله امام خميني مسائلي را براي آن ها بيان مي كرد .
با پيروزي انقلاب ،به قصد پيشبرد اهداف انقلاب اسلامي لباس سپاه را به تن كرد .با آغاز درگيري« گنبد» راهي اين منطقه از كشور شد .در آن جا رشادت و ذكاوت او در مسائل جنگي كمك زيادي به ختم غائله كرد .با شروع غائله «كردستان» ،داوطلبانه به اين خطه اعزام شد و
بارها در كنار دكتر «چمران» مبارزه كرد .
با شروع جنگ عازم جبهه هاي جنوب و غرب شد .زماني در« بستان» ،گاه در «شلمچه» و ارتفاعات« الله اكبر» با دشمن زبون جنگيد .
او هر گز به جنگ پشت نكرد .حتي در زماني كه درمرخصي به سر مي برد ،فاميل را دور هم جمع مي كرد و به آن ها آموزش نظامي مي داد .سعه صدر «حسن» در برابر مشكلات و از خود گذشتگي اش در برابر دوستان از او شخصيتي كم نظير ساخته بود
اهل محل او را مرد خدا ناميده بودند .
بچه هاي جبهه او را پدري مهربان مي دانستند .تلاش بي وقفه اش در صحنه نبرد روحيه نيروهايش را صد چندان كرده بود . فتح ارتفاعات الله اكبر به فرماندهي او و بر خورد با ميدان مين در حين عمليات و سپس عبور دادن نيروهايش از اين ميدان ،بدون خنثي كردن مين ها ،برگ زريني است كه از توكل او بر خداي بزرگ حمايت مي كند .
«حسن» در آخرين روزهاي زندگي اش گردان را بر عهده داشت و در تنگه چزابه كه از حساس ترين مناطق عملياتي محسوب مي شد ،خدمت كرد .
چند ساعت قبل از شهادتش ،به سختي مجروح شد اما به خاطر اين كه نكند رفتنش به بيمارستان خللي در روحيه نيروها به وجود آورد ،در خط ماند و به نبرد ادامه داد . سر انجام در بعد از ظهر همان روز 21/ 11/ 1360 با اصابت تيري به قلبش شربت شهادت را نوشيد .
قبل از شهادت ،در آخرين لحظات زندگي اش از همرزمش خواست او را به طرف حرم ابا عبد الله
بگرداند .آنگاه به حضرتش سلام داد و جان به جان آفرين تسليم كرد. منابع زندگينامه :"فرمانده اي مثل پدر"نوشته ي ،داود بختياري دانشور،نشرستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كاظم عهدي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسن (ع)تيپ18الغدير(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
معروف به «كاظم»بود، تحصيلات دوره ابتدايي و راهنمايي را در مدرسه تعليمات اسلامي گذراند. آن گاه دپيلم برق را از هنرستان فني يزد گرفت. در آزمون سراسري 1366 _ 1365 شمسي در رشته كارشناسي برق دانشگاه كرمان پذيرفته شد. با شروع مبارزات انقلاب اسلامي به فعاليت هاي سياسي روي آورد و با بهره گيري از رهنمودهاي آيت الله شهيد صدوقي (ره) در مجالس سخنراني، مبارزه با گروهك هاي ضد انقلابي، راهپيمايي ها و تحصن حضوري فعال داشت. همچنين در حركت هاي انقلابي دانش آموزان پيشگام بود و اطلاعيه هايي را كه از نجف به منزل شهيد صدوقي (ره) مي رسيد، پس از تكثير در شهرهاي اطراف پخش مي كرد. پس از ورود امام خميني (ره) به ايران براي شركت در مراسم استقبال به تهران رفت و به مبارزه ادامه داد. با پيروزي انقلاب وارد كميته انقلاب اسلامي يزد شد و ماموريت هاي مختلفي را به انجام رساند. در اول تير ماه 1358 شمسي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و مسئوليت هاي مختلفي را به عهده گرفت. او براي مبارزه با منافقان و چريك هاي فدايي به تهران اعزام شد و پس از پاكسازي مقر فداييان خلق در خيابان دهكده مدتي به پاسداري پرداخت. با آغاز غائله كردستان، جز نخستين نيروهاي اعزامي به كردستان بود. وي به سبب فعاليت ها و كارداني در منطقه جوان
رود، به سمت معاونت پاسگاه قوري قلعه منصوب و مسئول پاسگاه شرويته _ از پاسگاه هاي مرزي كردستان _ شد.
سپس در اول ارديبهشت 1359 شمسي، فرماندهي پايگاه جوان رود را برعهده گرفت. آن گاه با سمت مسئول زندان دادسراي انقلاب يزد به فعاليت ادامه داد. در دوران دفاع مقدس رهسپار اهواز شد، سپس به آبادان رفت و در طول مدت محاصره، مبارزه كرد. پس از آن مديريت داخلي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد را عهده دار شد. سپس با سمت مدير اداره تعاون و امور اجتماعي وزارت سپاه پاسداران يزد فعاليت كرد. او در اين سمت منشاء خدمات ارزنده اي به پاسداران بود و در زمينه گسترش اين اداره تلاش بسياري كرد. همچنين به فرماندهي گردان طرح لبيك منصوب و به جبهه جنوب اعزام شد. آنگاه از 11 خرداد ماه 1365 شمسي مسئول فروشگاه مركزي قرارگاه خاتم الانبياء (ع) شد و در سمت قائم مقام اداره تعاون و امور اجتماعي وزارت سپاه پاسداران استان خوزستان در تمامي قرارگاه ها، لشكرها و تيپ ها به فعاليت هايش ادامه داد.
يك مرتبه از ناحيه چشم آسيب ديد، همچنين در عمليات كربلاي 4 بر اثر اصابت گلوله شيميايي دشمن مجروح شد. او پس از بهبودي نسبي به تيپ الغدير بازگشت و به سمت معاون فرمانده گردان منصوب شد. آن گاه در عمليات كربلاي 5 حضور يافت و در منطقه شلمچه در ظهر روز يكشنبه 28 دي 1365 شمسي به هنگام كمك به يك رزمنده مجروح شد و به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :"دريادل بي قرار"نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و3700شهيد استان يزد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان فجر لشگر43امام
علي (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«سياوش عيسي نژاد » در سال 1346 در« اردبيل» به دنيا آمد .تا كلاس دوم دبيرستان به تحصيل پرداخت .
دوران نوجواني اوهمزمان بود با مبرزات مردم ايران بر عليه حكومت ظالمانه ي طاغوت . او نيز مانند همه ي ايرانيان آزادي خواه وارد مبارزه با حكومت خود كامه پهلوي شد وتا سرنگوني آن از پا ننشست.
انقلاب اسلامي كه پيروز شد او در عرصه هاي مختلف به فعاليت پرداخت . او سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را بهترين مكان براي خدمت به مردم وكشور برگزيد.
پس تجاوز ارتش عراق به خاك مقدس ايران به جبهه رفت وتا سال 1365كه به سمت فرمانده گردان فجر منصوب شده بود در جبهه ماند. در تاريخ 30/9/ 65 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به قلب و سر به شهادت رسيد .
سياوش عيسي نژاد ،از سر شوق به دل خواست شمع هدي بر فروزد
چنين بود تقدير تا اندر آن نور چو پروانه اي ،بالهايش بسوزد
منابع زندگينامه :
"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حسن غازي : فرمانده گروه توپخانه 15خرداد(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در اصفهان به دنيا آمد، خانواده اي مذهبي و متوسط. شور و نشاط نوجواني مانع درس خواندش نشد. خوب درس مي خواند و خوب فوتبال بازي مي كرد. توي محل برايش دعوا مي كردند كه در كدام تيم بازي كند. هر تيمي كه مي رفت، بردش حتمي بود. دبيرستان كه رفت هم جزو تيم نوجوانان بود و هم يكي از نوجوانان فعال سياسي و مذهبي شهر. شانزده سالش بود كه شد
كاپيتان تيم جوانان سپاهان.
اعضاي تيم سپاهان به خاطر بازي خوب و اخلاق مردانه اش دوستش داشتند. بعد از ديپلم، رشته پزشكي قبول شد. اما عوامل ضد انقلاب در كردستان بلوا به راه انداخته بودند و جان مردم در خطر بود. دانشگاه را رها كرد و در بيمارستان شريعتي دوره ي امدادگري را گذراند. كردستان هم به كارهاي پزشكي اش مي رسيد و هم به كارهاي فرهنگي.
جنگ كه شروع شد، خودش را به خاك خوزستان رساند. اول مسئول يكي از آتشبارهاي توپخانه بود. اما كمي بعد اولين گروه توپخانه سپاه پاسداران را راه اندازي و فرماندهي كرد .جنگ هم كه بود سر و كارش با توپ بود. هم فوتبال بازي مي كرد و هم با توپخانه اش دشمن را مستاصل مي كرد. در عمليات هاي مختلف، مسئوليت هاي متفاوتي به عهده گرفت. هر كار از دستش بر مي آمد انجام مي داد. وقتي كه در عمليات خيبر و در منطقه ي طلائيه شهيد شد با يكي از دوستانش، رفته بودند يك قبضه موشك انداز را آزمايش كنند، اما محاصره شدند. غازي تيربار را برداشت و دوستش را به عقب برگرداند. منابع زندگينامه :دروازه بان ،نوشته ي زينب عطايي،نشر كنگره بزرگداشت سرداران،اميران و23000شهيد اصفهان-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان كوثر لشگر8نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد« اردشير غريب» درسال1342 درخانواده اي مذهبي ومستضعف در روستاي« قلعه تك»در بخش« كيار» در استان« چهارمحال و بختياري» چشم به جهان گشود، از همان آغاز كودكي جايگاه ويژه اي بين اعضاي خانواده داشت در دوران كودكي و نوجواني ضمن تحصيل در حد توان خود در كار كشاورزي و دامداري به پدر و
مادر كمك مي كرد و.در اين راه كمك آنها بود.پس اتمام دوره ابتدايي وبه دليل نبدن مدرسه راهنمايي در روستاي قلعه تك ،او براي ادامه ي تحصيل در دوره راهنمايي به شهركرد آمد.باجديت وكوشش زياد دوران تحصيلات راهنمايي را درشهركرد باموفقيت به اتمام رساند .
گفتار و زبان شيرين، اخلاق و رفتار نيك ايشان باعث شده بود محبوبيتش در خانواده ،محل تحصيل ودربين دوستان وآشنايان روزبروز بيشتر شود. علاقه ي ايشان به مطالعه وشركت در جلسات مذهبي باعث شده بود كه فردي متواضع و خداشناس باشد. به گونه ايي كه مورد وثوق اتكاي دوستان وآشنايان باشد.
دوره ي متوسطه را به دليل اينكه شرايط وفضاي آموزشي بهتري در« اصفهان» بود،به اين شهررفت واين دوران را به اتمام رساند. اين دوره همزمان شده بود با جنگ تحميلي عراق عليه ايران .اوكه برايش حضور نامشروع دشمن در خاك پاك وطن بدوآزاردهنده بود مقدمات اعزام به جبهه فراهم نمود. اولشگر8نجف اشرف راكه يكي از يگانهاي مقتدر وعملياتي سپاه پاسداران بود،براي حضوردرجنگ انتخاب كرد. در اين لشگر ودر مدت حضور افتخار آميز حضور دردفاع مقدس مردم بزرگ ايران حماسه هاي بي شماري خلق كرد.ودر سمت فرماندهي گردان كوثر ضربات سهمگيني به دشمن وارد نمود وپس از جانفشاني هاي زياد به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد زين العابدين غريبي : مسئول دفتر رئيس ستاد مشترك سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دوم دي ماه هزار و سيصد و چهل و سه در روستاي "گرمن" در شهرستان شاهرود ديده جهان گشود.
در دامان مادري با تقوا و پدري متديّن رشد كرد. كودكي ونوجواني را در حالي پشت
سرمي گذاشت كه بيشتر شب ها همراه پدر و برادر بزرگترش در نماز جماعت مسجد شركت مي كرد. پس از آن تلاوت هر شب قرآن دل و جانش را با معنويت پيوندي عميق داد.
زين العابدين تا سال سوم دبيرستان دروس كلاسيك را در شاهرود خواند و سپس به خواندن اصول، علوم و معارف حوزوي قم روي آورد.
با شروع جرقه هاي انقلاب اسلامي مجذوب امام خميني و بياناتش گرديد. پاكي درونش، ميل به سوي مبارزه با ظلم و بيداد طاغوتي را رهنمون كرد.
در راهپيمايي ها حضور مستمر داشت. علاوه بر آن در تهيه و تكثير و پخش اعلاميه هاي امام مي كوشيد.
پس از پيروزي انقلاب، در همان روزهاي آغازين تشكيل سپاه پاسداران جذب آن شد. به عشق دفاع از اسلام و وطنش از طرف بسيج به جبهه ي جنوب اعزام گرديد. حدود دو ماه در جبهه ها حضور داشت. در عمليات محرم هم شركت كرد.
او پاسدار بود و به عنوان مسؤول دفتر رئيس ستاد مشترك به كار خود ادامه مي داد. ازدواج كرد كه حاصل آن دو فرزند است.
در انجام دادن مأموريت هاي سخت هميشه پيشقدم بود. پانزدهم ارديبهشت هزار و سيصد و شصت و پنج، براي ياري رساندن به افرادي كه در محاصره سيل جاده ورامين _ تهران بودند به همراه خلبان رفت. همه افراد سيل زده را نجات دادند. در راه بازگشت بالگرد به علت نقص فني دچار سانحه شد. افراد داخل بالگرد از جمله غريبي به شهادت رسيدند.
پيكر مطهرش در گلزار شهداي روستاي گرمن آرام گرفته است.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده قرارگاه انصارسپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سيستان وبلوچستان» شهيد «عباسعلي غزنوي» معروف به «سلمان
رضوي» در سال 1343 در خانواده اي متدين ديده به جهان گشود. پس از گذرادن دوران طفوليت در آغوش خانواده، وارد دبستان گرديد. تحصيلاتش را تا سوم نظري ادامه داد و جهت گذراندن خدمت سربازي به عضويت رسمي سپاه در آمد. در فروردين 1365 ازدواج نمود كه ثمره آن يك پسر مي باشد. يكسال پس از ازدواج از زابل به زاهدان اعزام گرديد و به عنوان قائم مقام قرار قرارگاه انصار مشغول به خدمت شد.
او در جبهه هاي «افغانستان» ،« كردستان» و « خوزستان» خاطرات به ياد ماندني از از خود به جاي نهاد و سرانجام در مورخه 6/3/68 در حال برگشت از مأموريت بر اثر تصادف دار فاني را وداع نمود. منابع زندگينامه :"كبوتران بهشتي(2)"نوشته ي،عبدالحسين بينش وسلطانعلي مير،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده محور لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«گل محمد غزنوي» سومين فرزند خانواده غزنوي در سال 1335 در روستاي «دست گردان» چشم به جهان گشود، ضعف جسماني محمد از همان روزهاي اول توجه خانواده را نسبت به رشد جسمي و تربيت او مضاعف نمود .اين كودك چند ماهه از همان ابتدا با بيماريهاي مختلف دست و پنجه نرم كرد .حتي زماني رسيد كه دكترهاي متخصص او را از دست رفته تلقي كردند و همين امر باعث شد كه پدر و مادر دست به دامان امام هشتم شوند و فرزند خود را صحيح و سالم از آقا بخواهند و بدين ترتيب گل محمد با نگاه لطف آقا حياتي دوباره گرفت ، دو ساله بود كه به روستاي «نيستان» نقل مكان كردند ، در اين روستا تحصيلات ابتدايي را
به اتمام رساند ، هوش سرشار وي اولياء مدرسه را وادار نمود تا تلاشي دلسوزانه براي ادامه تحصيل او و گرفتن رضايت پدر انجام دهند . اما پدر از رعيت ارباب محسوب مي شد. بايد براي گذراندن زندگي هر چه زودتر پسر را در كار و كسب وارد كند تا بلكه بتواند وضع مالي خانواده را سر و ساماني بخشد، پس از ترك تحصيل بر سر زمينهاي ارباب نگهباني مي داد و ساعتها را در تنهايي به سر مي برد او از اين فرصتها به خوبي استفاده مي كرد و در خلوت خويش انسي عجيب با قرآن گرفت ، حالا ديگر سالهاي نوجواني را مي گذراند، انيس خلوت هاي تنهاييش قرآن، به او آموخته بود كه همواره در مقابل ظلم ايستادگي كند و اين باعث شد كه وي طريق درست را انتخاب نمايد .
«محمد» 15 ساله در گير و دار مبارزات مخفي انقلابيون آن زمان كه بسياري هنوز صداي گام هاي انقلاب را نمي شنيدند به وسيله دوستان روحاني اش با اين هديه الهي آشنا شد و راهي اين طريق گرديد پخش اعلاميه ، تكثير نوارها و اطلاعيه هاي امام ، چسباندن شبانه تصاوير امام بر روي در و ديوار از فعاليتهاي او محسوب مي شد .اولين سالهاي انقلاب همزمان با ازدواج «محمد» بود. او در انتخاب ، تنها شرطي را كه بيان كرد، اين بود كه شريك زندگي بايد انقلابي باشد ، وي با دختري مومن و متعهد ازدواج نمود و اين همسر وفادار او را در طريق هدايت يار بود .حاصل اين ازدواج سه دختر و يك پسر است كه از «گل محمد»
به يادگار مانده است .
او با وجود فشار مادي كه در زندگي احساس مي كرد ، كار و شغل خويش را رها كرد و مشتاقانه به عضويت سپاه در آمد تا هر چه بهتر بتواند در اين سنگر خدمت كند .حضور فعالانه او در حفاظت اطلاعات سپاه ، تشكيل بسيج در روستاي نو بهار و اعزامهاي متعدد به جبهه هاي نبرد همه از خدماتش به انقلاب حكايت مي كند .او بارها در عرصه نبرد مجروح شد اما هرگز در اراده اش كه ياري سپاه حق بود خللي وارد نيامد بلكه توفيقش را روز افزون نمود . خلوص محمد در جهاد في سبيل الله او را به محضر آقايش كشاند ، بارها در خواب و در بيداري به محضر امام زمان (عج) رسيد و آقا بشارت شهادت را به او مي دادند .بار ها پيش آمد كه در شناسايي خاك عراق امدادهاي غيبي به كمكش آمد ؛ و اين از دل باصفاي محمد خبر مي داد ، او وافرتر از اينها را طلب مي كرد ، مي خواست به گونه اي وصل شود كه زمين و زمان نتوانند او را جدا سازند و در راه رسييدن به آرزوي اتصال دائمي به حق ، جوش و خروشي در صحنه نبرد از خود نشان داد كه زبانزد خاص و عام گشت .از خدا خوسته بود كه جانشيني به او عطا كند و سپس خود را به باغ ملكوت برساند ، زماني كه حمزه چهارمين فرزند و اولين پسرش به دنيا آمد، گفت :ديگر مطمئنم شهادت نزديك است چرا كه جانشينم را خدا فرستاد .
آخرين مرتبه حضور «محمد» در
كانون خانواده با توصيه هاي فراوان او بر صبر و استقامت همراه بود ، خبر شهادتش را پيشاپيش به خانواده داد و گفت :شهيد فاضل الحسيني به ديدارم آمده و گفته است هر چه زودتر به آنها ملحق خواهم شد ، خبر شهادتم را كه برايتان آوردند، بي تابي نكنيد تا اجرتان ضايع نشود .
پاي صحبتهاي همرزمانش كه مي نشيني اضطراب آخرين لحظات را اينگونه بيان مي كنند :ما از چهره نوراني محمد مي دانستيم كه چقدر نزديك است واقعه اي كه او را خوشحال مي كند و ما را غمگين ، از اين جهت جلو دارش شديم ، از او خواستيم تا به خط نرود ، به خيال خود مي خواستيم از او محافظت كنيم اما او روي ما را بوسيد و گفت :من كجا و لياقت شهادت كجا . محمد شاداب و پر نشاط از دوستان جدا شد و لحظاتي بعد خمپاره اي او را تا بي انتهاي عشق پرواز داد .خاك مقدس شلمچه وعده گاه عشاق فراواني است و شهيد محمد غزنوي يكي از اين عاشقان مي باشد كه روح مطهرش در كربلاي 5 در جوار لطف حق آرام گرفت و جسد پاكش در بهشت رضا به آرامش رسيد .
منابع زندگينامه :"كاش با تو بودم"نوشته ي رويا حسيني،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر غلام پور : قائم مقام فرمانده گردان سيد الشهدا(ع) لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در يك خانواده مذهبي و معتقد در شهر خون و قيام قم پا به عرصه وجود گذاشت سالهاي تحصيلي ابتدايي را در مدرسه طلوع آزادي و
راهنمايي را در مدرسه شهيد بهشتي قم سپري نمود او چندين بار با ترك تحصيل خود به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و ضمن شركت در چندين عمليات مجروح شدند هنوز بهبود نيافته بودند كه مجدداً به جبهه رفت مجدداً مجروح شدند بعد از اقامت چند روز در قم مجدداً عازم جبهه شدند او پيوسته در جبهه حضور داشت سرانجام در عمليات پيروز و حماسه آفرين بدر بر اثر اصابت تير به قبل به شهادت رسيد در حالي كه لبخند بر لب داشت كه خود حكايت از ديدار مشتاقان مولايش دارد به ديدار حق شتافت و به خيل عظيم شهيدان پيوست.
اودرفرازي از وصيت نامه مي نويسد:
چون زمان شروع عمليات نزديك است وقت نوشتن را ندارم اين را به همه بگوئيد كه به وصيت ديگر شهدا عمل نماييد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
بهروز غلامى در سال 1334 در استان آذربايجان شرقى، شهرستان كليبر، در خانواده اى مذهبى ديده به جهان گشود. بهروز دوران كودكى را در استان آذربايجان سپرى كرد، سپس به همراه خانواده برادرش به شهر اهواز مهاجرت نمود. در آغاز مبارزات مردم عليه رژيم ستمشاهى، او چندين مرحله از سربازى فرار كرد تا در تظاهرات و راه پيمايى هاى مردم تهران شركت كند.
وى پس از پيروزى انقلاب به همراه شهيد "على غيور" پادگان آموزشى بزرگى را راه اندازى كرد كه كليه پاسداران استان خوزستان در آن پادگان آموزش ديدند. وى با تشكيل اولين گروه چريكى در زمان جنگ تحميلى در مرزهاى جنوبى كشور، به دشمن شبيخون زد و پس از آن به علت دفاع از
ميهن، مورد بازخواست بنى صدر، فرمانده كل قوا قرار گرفت و به همين دليل، محاكمه صحرايى شد. وى بعد از عزل بنى صدر، بار ديگر به جبهه بازگشت و در عمليات هاى مختلف شركت كرد.
شهيد غلامى پسى از مدتى به سمت فرماندهى تيپ "امام حسن (عليه السلام)" منصوب شد و چنان ترسى در دل دشمن انداخت كه راديو عراق به صراحت نسبت به وى فحاشى مى كرد.
با تدابير بهروز غلامى، شناسايى لازم در سال 1362 انجام شد كه 2 سال بعد، منجر به عمليات والفجر هشت گرديد. سردار سرافراز سپاه پاسداران در عمليات خيبر، هنگامى كه نيروهاى تحت امرش به اهداف خود رسيدند، در خون خود غلتيد و تا آسمان زيباى شهادت عروج كرد ولى هنوز نام وى در خوزستان، با قداست خاصى تلاوت مى شود.
شهيد موسى اسكندرى بعد از شهادت بهروز غلامى گفت: "مغز و روحم را از دست دادم."
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان كميل ناوتيپ13 اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
پاسدار رشيد اسلام شهيد «حسين غلامي » در 31/01/1337، در روستاي« فقيه احمدان »ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده بود و به نام حسين نامگذاري شد. پدرش كشاورزي فقير بود و بدين طريق امرار معاش مي كرد. شهيد غلامي نيز از زمان كودكي يار و كمك كار پدر بود و ايشان را به خصوص، در كار كشاورزي و دامداري ياري مي رساند. شهيد، در سن هفت سالگي راهي دبستاني واقع در روستاي فقيه احمدان گرديد كه بعد ها به نام او زينت يافت.او با جدّيت و اشتياق به تحصيل دانش مشغول شد. با اينكه علاقة وافري به آموختن علم داشت، به دليل فقر شديد اقتصادي، ناگزير به ترك تحصيل شد.
پس از ترك تحصيل با تمام وجود مشغول به كار و فعاليت اقتصادي شد. در سنين نوجواني به بوشهر رفت و براي مدتي در شركتي مشغول به كار گرديد. پس از آن، راهي كشور كويت شد و چند صباحي نيز در آنجا به عنوان برق كار صنعتي به كار و فعاليت پرداخت. در طي مدت اقامت در كويت، علاوه بر اشتغال به كار، به يادگيري زبانهاي عربي و انگليسي نيز مبادرت نمود و بدين طريق آشنايي خوبي را با اين زبانها حاصل كرد.
در سال 1357 شمسي، همزمان با اوج گيري مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران و با اصرار پدر و مادر از كويت بازگشت و با تمام توان به فعاليتهاي انقلابي مشغول گرديد. در سال 1358 به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي واردشد و پس از گذراندن دورة آموزش پاسداري در بوشهر، به سپاه كنگان اعزام گرديد و در آنجا به عنوان فرمانده ناوچه به مبارزة بي امان با قاچاقچيان و حفاظت از مرزهاي آبي كشور پرداخت. در سال 1359 با دختري ساكن كنگان به نام معصومة احمدي آشنا گرديد و با ايشان ازدواج نمود. حاصل اين ازدواج، پسري به نام حسن مي باشد كه در سال 1382 در رشتة مديريت صنعتي از دانشگاه شيراز فارغ التّحصيل شده است. پس از ازدواج، به دليل احتياج وافري كه به وجود ايشان در بوشهر احساس مي شد، به اين شهر منتقل گرديد و در كسوت مقدّس پاسداري، به عنوان مسؤول حراست و حفاظت گمرك بوشهر مشغول به خدمت گرديد. او علاوه بر خانوادة خود، متكفل ادارة خانوادة پدرش نيز بود، زيرا پدرش به دليل مريضي قادر به تأمين مخارج خانواده نبود. از
طرفي مسؤوليت شهيد در گمرك بوشهر و مبارزه با قاچاقچيان، مسؤوليتي بسيار مهم و حساس بود و لذا عليرغم اشتياق فراوان جهت حضور در جبهه، عملاً نمي توانست به اين خواستة قلبي خود جامة عمل بپوشاند. اما با همة محدوديتهايي كه در اين مسير با آن مواجه بود، بالأخره موفّق شد تا درتاريخ 20/10/1359 راهي جبهة آبادان شود و در آنجا به نبرد با دشمنان بپردازد. در حاليكه تنها چهارده روز به پايان مأموريتش باقي مانده بود، در تاريخ18/01/1360 همراه با دوست و همكار صميمي اش در گمرك بوشهر به نام شهيد حسينعلي صداقت هنگامي كه به شناسايي رفته بودند، هدف گلولة خمپارة دشمن قرار گرفته، به فيض عُظماي شهادت نائل گرديدند. شهيد غلامي در موقع شهادت 23 ساله بود.
پدربزرگ شهيد، از مداحان و ذاكران اهل بيت(ع) بوده و شهيد نيز تحت تأثير تربيت والاي خانوادگي، ارادتي آتشين به مقام شامخ اهل بيت(ع) داشت و در برنامه هاي عزاداري ايّام محرّم و صفر و غ_يره، حضوري پرشور و فعّال داشت و به ذاكري اين خاندان معصوم(ع) مي پرداخت. او در تمام فراز و فرود زندگي به خصوص در هنگام مواجهه با مشكلات و تنگناها، دست به دامن اهل بيت(ع) مي شد و از قرب و منزلت آنان نزد خداوند متعال توسّل مي جست.
عموي شهيد به دست استعمارگران انگليسي به شهادت رسيده بود و از اين رو شهيد غلامي تنفّري عميق از تمام مظاهر استعمار و استكبار جهاني داشت و با رژيم طاغوت نيز به دليل آنكه به تمام و كمال در خدمت اجانب بود، شديداً مخالف بود. با اوج گيري مبارزات انقلابي مردم، از كويت برگشت و با تمام وجود به
فعاليت در تمامي مبارزات انقلابي حاظرشد
منابع زندگينامه :
پرونده شهيد در بنياد شهيدوامورايثارگران بوشهرمصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين غنيمت پور : فرمانده گردان كربلا از تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دهم فروردين هزار و سيصد و چهل و يك در خانه محمدعلي غنيمت پور در تهران ديده به جهان گشود. دو برادر و سه خواهر دارد.از كودكي آرام و صبور بود. شركت در نماز جماعت وجلسات مذهبي شخصيتش را در راه الهي رشد داد.
با شروع جرقه هاي انقلاب، حسين در مقطع راهنمايي درس مي خواند. او از تك تك اعلاميه هاي امام پس از مطالعه، يادداشت برمي داشت و در كتابخانه اش حفظ مي نمود. همچنين در راهپيمايي ها هم شركت مي كرد. تحصيلاتش را تا ديپلم در تهران به پايان رساند. همزمان با آن دان چهارم ورزش تكواندو را با موفقيت پشت سر گذاشت. مدتي رئيس هيئت تكواندو شهرستان شاهرود بود. در كلاس هاي بسيج هم حضور فعال داشت.وقتي در سن هجده سالگي همراه خانواده به شاهرود نقل مكان كردند، از طرف سپاه پاسداران عازم جبهه شد. مدت سي ماه در گردان كربلا به عنوان فرمانده دسته تا فرمانده گردان جانفشاني كرد. در عمليات هاي كربلاي چهار، پنج و والفجر هشت هم حضور داشت.بيست و چهارمين روز دي ماه سال هزار و سيصد و شصت و پنج، در منطقه شلمچه تركش خمپاره اي در قلب حسين فرو رفت و او را به شهادت رساند.پيكر مطهرش پس از تشييع در گلزار شهداي شاهرود آرام يافت.اودر زمان شهادت فرمانده گردان كربلا بود.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد غيبي : قائم مقام فرمانده تيپ امام حسن(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در اول خرداد ماه هزار و سيصد و چهل و يك در حالي كه شهر «شيراز» سرمست از
عطر نارنج و بوي گل سرخ ، پذيراي رندان دلسوخته عالم بود. دلاور مردي از تبار شقايق پا به عرصه حيات گذاشت تا افتخار شهر و ديار خود باشد. «محمد» هديه اي غيبي و آسماني بود كه به خانواده اي متدين و مذهبي در «شيراز» عطا شد. شهيد «محمد غيبي» دوران كودكي را در زادگاه خود «شيراز» و در جوار بارگاه ملكوتي شاهچراغ احمدبن موسي (ع) گذراند و در هفتمين بهار زندگي پا به حيطه علم و فضل و دانش گذاشت. دوران تحصيل را تا سوم متوسطه ادامه داد و اين در حالي بود كه كشور اسلاميمان در بحبوحه انقلابي عظيم مي رفت تا آخرين ريشه هاي فساد و تباهي را از باغ خزان رسيده ميهن بركنده و نظامي الهي و آسماني را بنيان نهد. شهيد غيبي همدوش و هم صدا با امت اسلامي و با شركت در تظاهرات و راهپيمائي هاي ضد رژيم و با پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) دين خود را به اسلام و انقلاب ادا نموده و از هيچ كوششي در جهت اعتلاي فرهنگ اسلام در جامعه دريغ نداشت.
سردار شهيد محمد غيبي جزء اولين كساني بود كه پس از آغاز جنگ, عاشقانه پا به عرصه هاي نبرد گذاشت و تا لحظه شهادت بطور مستمر در جبهه هاي حق عليه باطل به دفاع از نظام و ولايت پرداخت. وي در غالب عملياتها از جمله عمليات فتح المبين, بيت المقدس, بدر و كربلاي چهار و پنج شركت داشت و به علت استعدادهاي درخشاني كه از خود بروز داد از همان ابتدا مستوليتهاي مهمي بر عهده او نهاده شد:
مدتي مسئوليت گردانهاي قائم را به عهده داشت و مدتي نيز قائم مقام تيپ
امام حسن (ع) بود.
سردار شهيد محمد غيبي كه بارها پيكر مطهرش آماج تير و تركش دشمن بعثي قرار گرفته بود سرانجام در تاريخ بيست و پنج ديماه هزار و سيصد و شصت وپنج آخرين زخم نياز را بر جان پذيرفت و در بارگاه بي نياز سر بر آستان لايزال گذاشت و به نام مقدس شهيد, افتخار يافت. بيست و پنج ديماه همچين يادمان پرواز ملكوتي ديگر ياران عاشق او از جمله سرداران شهيد, هاشم اعتمادي و جواد روزيطلب است كه همه بر اثر آتشبار مسلسل يكي از نوادگان شيطان پليد بعثي, چون سروي استوار بر خاك خونين شلمچه فرو افتادند.
از شهيد غيبي فرزندي به نام محمد حسن به يادگار مانده است كه شهيد قبل از شهادت نام مبارك خود را بر او نهاد.
تواضع و فروتني, ايمان و اخلاص, زيبنده معنويت مردي بود كه به جمال فقر و سادگي آراسته بود و اينك از آنهمه خوبي خاطراتي زخمي مانده است و لباني متبسم كه چهره آسماني او را در قالب كهنه دلهامان روحانيتي خاص بخشيده است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي غيور اصلي : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اهواز وفرمانده آموزش نظامي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خوزستان چهارم بهمن 1331 در شهر مقدس مشهد به دنيا آمد. مادرش مي گويد: «زماني كه علي را باردار بودم، مدتي بيمار شدم و در همان احوال، شبي آقايي نوراني را در خواب ديدم كه گفت: تو فرزندي مومن داري و عاقبت به خير خواهي داشت. او در شب اربعين حسيني به دنيا آمد. طفلي آرام،
خوش روزي و خوش چهره بود.»
خانواده علي از نظر اقتصادي در وضعيت مطلوبي قرار نداشت و او در چهار سالگي با متاركه پدر و مادرش، ناملايمات بيشتري را لمس نمود. چند سالي را نزد مادر رشد يافت و سپس تحت سرپرستي پدرش قرار گرفت.
اعتماد به نفس خصوصيتي دايمي در وي بود كه از دوران كودكي به مدد آن مشكلات را از ميان برمي داشت و هميشه اين ويژگي در كنار ادب و مهرباني اش باعث جذب ديگران مي شد و بدين وسيله حس محبت و احترام افراد را نسبت به خود برمي انگيخت.
از شش سالگي فرايض ديني را به خوبي انجام مي داد. پيش از دبستان مدتي به مدرسه ملي رفت و سپس در هفت سالگي درس و مدرسه را به طور جدي آغاز نمود. با علاقه درس مي خواند و از قدرت درك خوبي برخوردار بود. روحيه فعال و اجتماعي داشت و علاوه بر اين كه كمك موثري در كارهاي منزل به حساب مي آمد. در اوقات فراغت حرفه نجاري را فرا گرفت. دركنار اين فعاليت ها به ورزش فوتبال ( كه بسيار مورد علاقه اش بود ) مي پرداخت و در نوجواني مدتي در باشگاه ورزشي بود. علي غيور اصلي پس از اتمام دوره راهنمايي به تهران عزيمت كرد و در واحد تيپ نيروهاي ويژه هوابرد ارتش استخدام شد.
او بسيار زيرك و سخت كوش بود. و پس از اين كه دوره هاي متعددي را در داخل كشور گذراند، براي تكميل تجربيات نظامي به چند سفر خارج از كشور از قبيل آلمان، ايتاليا، مصر و اردن فرستاده شد و علاوه
بر آشنايي هرچه بيشتر با مسائل و تاكتيك هاي نظامي اين فرصت را يافت تا فرهنگ هاي مختلف را از نزديك مشاهده نمايد. با تواضع و متانت در رفع مشكلات ديگران از تجربيات خود سود مي جست و از هيچ تلاشي فروگذار نبود.
در سال 1352 به سبب شناختي كه به واسطه رابطه فاميلي از خانم طاهره دانشمندي داشت، ايشان را براي ازدواج انتخاب نمود و زندگي مشترك را در منزلي استيجاري در تهران آغاز كردند. حاصل اين ازدواج دو فرزند به نام هاي شادي (متولد سال 1354) و محمدعلي (متولد سال 1359) مي باشد.
غيور اصلي در تمام دوران زندگيش بسيار به مذهب و اعتقادات ديني اش اهميت مي داد و اطرافيانش را به نماز اول وقت توصيه مي نمود. فرزند شهيد در خاطره اي به اين ويژگي او اشاره مي كند: «پدرم هر وقت در منزل بودند، نماز را با هم برگزار مي كرديم. ايشان جلو مي ايستاد و من و مادرم پشت سرش نماز را اقامه مي كرديم.»
مادر علي، از او به عنوان انساني وارسته ياد مي كند و برادر وي در مورد عقايد و روش زندگيش مي گويد: «خدمت در ارتش، موقعيت هايي كه به دست مي آورد و جو حاكم بر ارتش آن زمان هرگز در عقايد و روش زندگي او تغيير ايجاد نكرد.
ساده زندگي مي كرد. به بزرگ ترها خيلي احترام مي گذاشت. هميشه از لحاظ رفتاري جلوتر از همه بود. از قدرت جذب بالايي برخوردار بود.»
صراحت بيان داشت. توصيه ي او هميشه اين بود: «مواظب باشيد، خطرات همه جا هست. فقط با انسان مومن و
واقعي دوستي كنيد و از افراد بي اعتقاد دوري نماييد.» بسيار صحيح و با قرائت نماز مي خواند و به همين دليل در ارتش به او نظر مساعدي نداشتند. ارتش به مرور، همزمان با آشنا كردن هرچه بيشتر او با مسائل نظامي، فرصت انديشيدن به ظلم ها و نابساماني ها ( كه ناشي از يك رژيم ديكتاتوري بود ) راه هم به وي داد.
غيور اصلي كه علاقه زيادي به مطالعه كتاب هاي تاريخي و تاريخ اسلام داشت، به آثار استاد شهيد مطهري جذب شد و مصرانه سخنراني هاي ايشان را دنبال مي كرد. همزمان با انقلاب به سبب تحولاتي كه در غيور اصلي ايجاد شده بود، ارتش از جانب او احساس خطر مي كرد و او را با تمام تجربياتش به لشكر 92 زرهي اهواز انتقال داد.
او روحيه بسيار بالايي داشت و به گفته ي فرزندش : «اهل عمل بود و هرگز در مقابل مشكلات عقب نشيني نمي كرد.»
مدتي در برخي كشورهاي عربي عليه رژيم دست به فعاليت هايي زد. سرانجام در جريان جشن هاي 2500 ساله رژيم شاهنشاهي، به همراه يك تشكيلات مذهبي _ اسلامي قصد ترور شاه را داشتند، كه موضوع فاش شد و علي موفق به فرار گرديد. پس از آن به مدت يك سال با وانت در بين شهرهاي مختلف به كار مشغول بود و خانواده اش تا مدتي از وي بي خبر بودند. تا اين كه در اوايل سال 1357 دستگير شد و به بازداشتگاه دژبان اهواز منتقل گرديد. طي مدتي كه محاكمه مي شد، در بند مشترك بود. به دليل تاثير گذاري بر نظاميان، تشويق آنان به
فرار از ارتش و پيوستن به نيروهاي انقلابي به بند انفرادي انتقال يافت. وي در طي آن دوران، دفتري از اشعار خود تهيه نمود.
پس از چند ماه حكم اعدام غيور اصلي صادر شد اما با پيروزي انقلاب اسلامي به همراه ديگر زندان سياسي، آزاد گرديد و مدتي بعد به همراه علي شمخاني، انجمن اسلامي را تشكيل دادند او كه استوار دوم نيروي زميني لشكر 92 اهواز بود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و مسئول آموزش نظامي كل استان خوزستان گرديد.
علاقه زيادي به امام خميني (ره) داشت. از ايشان به عنوان هديه اي آسماني نام مي برد. و سعي مي كرد هدف امام خميني (ره) را از انقلاب و مبارزه با استكبار بهتر درك كند و به ديگران هم انتقال دهد.
با آغاز شورشهاي ضد انقلاب در كردستان و شرارت هاي ضد انقلاب بر عليه مردم به فرمان امام خميني (ره) به همراه بقيۀ نيروها به منطقه شتافت و با همكاري عارف شهيد ( دكتر مصطفي چمران ) و سعي و تلاش بي وقفه، نقشه هاي جنگي را طرح مي كردند و به اجرا مي گذاشتند. پس از اين كه تا حدودي امنيت در منطقه برقرار شد، غيور اصلي بلافاصله به اهواز برگشت و بدون لحظه اي استراحت، دوباره به كار پرداخت. او استراحت را در آن شرايط بحراني جايز نمي دانست و مي گفت: «كار براي خدا ساعت مشخصي ندارد. بايد همگي خالص و مخلص باشيم و فقط براي او كار كنيم و براي تداوم اين انقلاب اسلامي، همه از زن و مرد و كوچك و بزرگ بكوشيم و از جان و
مالمان براي آن سرمايه گذاري كنيم.»
پس از مدتي به عنوان فرمانده عمليات سپاه اهواز، با حفظ مسئوليت قبلي (فرمانده آموزش نظامي استان) منصوب شد.
طبق خصلت هميشگي اش كارها را به نحو احسن انجام مي داد و غرور و تكبر از منفورترين صفات، نزد وي بود.
در آن دوران تحولات عميق تري در وي مشاهده مي شد. به گفته ي همسرش: «او بسيار سجده مي كرد و با حال و هواي خاصي، صداي گريه و ذكر الهي العفو او بلند بود. او امر به معروف را از خانه به جامعه گسترش داد و هميشه با رفتارش به ديگران پند مي داد تا مبادا باعث رنجش آنان شود.»
فرزندش از قول يكي از همرزمانش نقل مي كند: «يك روز علي وارد محل كارش شد و آن جا را بسيار نامرتب و به هم ريخته يافت. فوراً بدون توجه به موقعيت خود مشغول مرتب كردن آن محل شد و به اين ترتيب همه را با خود همراه كرد.»
اوقات فراغت او هرچند اندك، در آن زمان بيشتر در مجالس مذهبي، دعاي كميل، رسيدگي به خانواده و نوشتن جزوهايي در رابطه با آموزش نظامي مي گذشت كه در اين زمينه دو جزوۀ كامل از ايشان به جا مانده است.
وي پس از اين كه موفق شد تعدادي از عوامل نفوذي گروه هاي ضد انقلاب را، از جمله مهندسي كه در كنار لوله هاي نفت اقدام به بمب گذاري مي كرد، به دام بيندازد. در روزهاي آغازين جنگ تحميلي نقطه عطفي را در تمام فعاليت هاي خود به وجود آورد. زماني كه دشمن بعثي به آساني وارد خاك ايران
شد و به نزديكي شهر اهواز رسيد، با توجه به اين كه تمام پشتوانه هاي شهرهاي ديگر از جمله انبار مهمات در اهواز مستقر بودند، سقوط اين شهر به منزله سقوط بقيه مناطق بود. در اين شرايط غيور اصلي با روحيه ي قوي و تزلزل ناپذير به منطقه شتافت.
همرزم شهيد در خصوص نحوه ي عملكرد وي مي گويد: «من با غيور اصلي، نيروها را سازماندهي كرديم و از زير پل نيروها را اداره مي كرد.»
همرزم ديگري مي گويد: «آن شب او صحبت عجيبي براي بچه ها كرد و حال و هواي خاصي داشت. مي گفت: برگشتي در كار ما نيست. اگر هيچ كس نيايد، خودم تنها مي روم. همان تعداد كم نيروهاي بسيجي و پاسدار ( كه در محل بودند ) همگي با او همراه شدند، با چند قبضه آر.پي.جي، مهمات اندك و نقشه اي كه غيور اصلي طراح آن بود.»
يكي ديگر از همرزمان، از قول شهيد جواد داوري وقوع عمليات را اين گونه نقل مي كند: «غيور اصلي آرام بالاي تپه ها قدم مي زد و دشمن لحظه به لحظه نزديك تر مي شد. اما هنوز دستور آتش نداده بود. يك لحظه در من تزلزل ايجاد شد. با خود گفتم: شايد غيور اصلي با دشمن تباني كرده باشد. بعد شروع كردم به داد و بيداد و سر و صدا. اما او همچنان روي تپه قدم مي زد، شايد مي خواست به ما روحيه بدهد. دشمن كه به ده متري رسيد، دستور شليك داد. دشمن غافلگير شده بود و به گمان اين كه با لشكري مجهز و عظيم روبرو شده، 90 كيلومتر
عقب نشيني كرد.»
غيور اصلي، با باز كردن لوله هاي آب، تانك هايي را كه در زمين هاي مزورعي پراكنده شده بودند در گل نشاند.
در آن عمليات ( كه اولين شبيخون به دشمن به شمار مي رفت ) غافلگيري نيروهاي بعثي به حدي بود كه اسراي عراقي بعد در اظهارات خود اشاره كرده بودند: «ما گمان كرديم نيروهاي شما اجازه دادند كه سهل و آسان به نزديك اهواز برسيم اما ما را در اين تله به دام انداختند.»
منافقين كه غيور اصلي را ، تهديدي عظيم براي پيشبرد اهداف خود در خاك ايران يافته بودند صبح روز بعد از عمليات، كه 40 تن از نيروها را براي عمليات بعدي سازماندهي كرد و عازم سوسنگرد شد تا تداركات نيروها را آماده كند، با منفجر كردن بمبي در ماشين حامل وي ، باعث شدند از ناحيه ي سر، شكم و پا به شدت آسيب ببيند كه در تاريخ 9/7/1359 در بيمارستان سوسنگرد به فيض عظيم شهادت نايل گشت.
وصيت نامه اي از شهيد غيور اصلي در دست نيست. اما اطرافيان راه و روش زندگي او را يادآوري مي كنند.
برادر شهيد مي گويد: «علي حتي در سخت ترين شرايط زندگي چهره اي عبوس نداشت و ناراحتي خود را بروز نمي داد.»
هميشه سعي مي كرد در رفع مشكلات و سختي هاي ديگران به آن ها كمك كند بعد از شهادتش فهميدند كه شبانه و به طور مخفيانه به افراد مستحق كمك مي كرده است.
شهادت او تاثير عميقي بر اطرافيانش داشت. به طوري كه پس از او تعدادي از افراد فاميل اسلحه او را زمين نگذاشتند
و به جبهه ها شتافتند. پيكر پاكش در بهشت زهرا (س) تهران به خاك سپرده شده است. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي غيوري زاده : فرمانده گردان 503شهيد بهشتي، تيپ يكم اميرالمومنين(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1332 در بخش «ملكشاهي» دراستان «ايلام» به دنيا آمد پدرش او را «علي» نام نهاد . دوران كودكي ،نوجواني وجواني مانند تمام مردم آن ديار با فقرومحروميت همراه بود. با آغازانقلاب اسلامي امام خميني(ره)اميد وجان تازه اي در جسم سختي كشيده علي دميده شد . اوكه مانند تمام همشهريانش هيچ گاه درخواب هم نمي ديد سهمي دراداره كشورش داشته باشد با پيروزي انقلاب اسلامي وشروع جنگ تحميلي وارد مرحله اي جديد از زندگي شد وبه عنوان يكي از چهره هاي شاخص استان ايلام درآمد.اوايل جنگ به عنوان عضوي از بسيج راهي جبهه شد و در سا ل 1359 به عضويت رسمي سپاه در آمد.در ديار ايلام ،غيوري را به غيرت – جوانمردي – شجاعت و غريبي مي شناسند . زندگي هشت ساله او در دفاع مقدس سراسر ماجراهاي تلخ و شيرين و خواندني است .هر روزش حماسه است .شجاعت وجسارتش به حدي بود كه اورا معيار شناخت شجاعان و اوج ايثار گري مي دانند .روزي به همراه جمعي از رزمندگان به جبهه عراقي ها در ميمك حمله مي كند .علي حاتميان يكي از همرزمان اودراين عمليات مي گويد : شهيد غيوري با اين كه فرماندهي اين عمليات را به عهده داشت، به جاي ديگر رزمندگان مي گشت كه شايد گلوله اي پيدا كند و به سمت
عراقي ها شليك كند .اوازاينكه كارهاي پيش پا افتاده وخارج از حيطه فرماندهي را انجام دهد،ابايي نداشت ،خصلتي كه تمام فرماندهان ايراني درطول دفاع مقدس از آن برخوردار بودند. بارها مجروح شد اما در والفجر 9 در دره لري مريوان شدت مجروحيتش به حدي بود كه همه مي گفتند او شهيد شده است .هر جا عملياتي بود علي حضور داشت .او يا در كسوت فرمانده بود يا همراه قناسه اش دشمنان را شكار مي كرد. در عمليات كربلاي 10 روي ارتفاع با لوكاوه رفته بود ،شهيد بسطامي و فرمانده (سابق)لشكر11اميرالمومنين، سردار كرمي هم حضور داشتند .آن روز جنگ غيوري با هليكوپتر هاي عراقي با آرپي جي 7 ديدني بود . در عمليات ماووت عراق فرمانده گردان بود،او قله سوق الجيشي دو قلو را تحويل گرفت .علي در آن عمليات شش نماز واجب را با يك وضو يعني از صبح تا صبح روز بعد با يك وضو خواند ،كه در اين باره زبان زد دوستان است ،آن هم در عمليات ولحظات بحراني كه اضطراب انسان با لاست .علي با قرآن و نماز خيلي مانوس بود .
او در مسئوليتهاي فرمانده گردان ،جانشين گردان ، نيروي اطلاعات و عمليات مشغول خدمت بود .درعمليات والفجر 3،والفجر 5، والفجر 9، والفجر 10 ،كربلاي 1 ،كربلاي 4 ،كربلاي 10 ،نصر 4 ،نصر 8،با مسئوليت هاي مختلف حضوري فعال داشت در هر جا كه علي بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود.در بيست ونه خرداد هزاروسيصدوشصت وهفت ارتش متجاوزعراق حمله شديدي رادرجبهه مهران آغاز كرد.براي دفع اين حمله ي دشمن مهمترين معبر را كه براي حفاظت از مهران پيش بيني شده بود به
علي و گردان تحت امر او دادند .يكي از همرزمانش از آن شب اينگونه مي گويد:شب قبل از عمليات ساعت 12 شب ما به گردان علي سر زديم. گفت: مگر تانكهاي عراقي از روي جسد من رد شوند تا اين معبر سقوط كند. كاملا مهياي شهادت بود در جواب شوخي يكي از دوستان گفت :من هم مي دانم اين بار كار خيلي سخت شده است. عمليات دشمن در مهران آغاز شد تا ساعت 4 صبح صداي يا حسين (ع) و لا حول و لا قوه... علي براي فرمانده لشگر اميدوار كننده بود. ساعت 9 صبح روز بعد موسوي، بي سيم چي شهيد غيوري گفت : علي در روي معبر بهرام آباد مورد اصابت گلوله هاي تير بار تانك عراقي ها قرار گرفت . آخرين پيام علي مقاومت بود . وقتي بعد از 12 سال و 4 ماه و 20 روز مردم خبر پيدا شدن جسدعلي را شنيدن به استقبالش رفتند . مردان و زنان ملكشاهي 50 كيلومتر پياده حركت كردندتا به محلي كه پيكر مقدس علي پيداشده بود رسيدند .جسد علي با كارت شناسايي و لباس هاي تير و تركش خورده اش شهر به شهر گردانده شدودر زادگاهش به خاك سپرده شد تابراي هميشه تاريخ سندي باشد بر افتخار سربلندي غرور ايرانيان . امروز سنگر شهيد غيوري در قرار گاه امير المومنين (ع)در مناطق عملياتي غرب كشور ماوا و مامن همرزمان و زيارتگاه عاشقان و آزادگان است . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خليل فاتح آقبلاغ : فرمانده گردان شهيد مدني لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران
انقلاب اسلامي) سال 1342 متولد شد . دوره ابتدايي را در مدرسه شربت زاده به پايان رساند و پس از آن در مدرسه رازي تبريز ادامه تحصيل داد . اما به علت علاقه زياد به هنر عكاسي ترك تحصيل كرد و به عكاسي پرداخت . پس از مدتي در كلاسهاي شبانه شركت جست و دوره آموزشي راهنمايي را به آخر رسانيد اما موفق به دريافت مدرك نشد.
از نوجواني به انجام فرائض ديني بالاخص نماز اهميت مي داد و نسبت به فلسفه شهادت ائمه كنجكاوي مي كرد و به مطالعه كتابهاي تاريخي و ديني علاقه مند بود . در بحبوحه انقلاب ، زماني كه در شهرهاي كوچك و بزرگ فعاليتهاي تبليغاتي عليه رژيم پهلوي اوج گرفت ، خليل با توجه به اينكه مهارت عكاسي داشت ، پوستر امام را نقاشي مي كرد و به تكثير آن مي پرداخت . پس از پيروزي انقلاب در مسجد شهيد مدني تبريز از محضر آيت الله مدني استفاده كرد . با تشكيل سپاه پاسداران در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه تبريز درآمد و در عكاسخانه سپاه به فعاليت تبليغاتي مشغول شد .
همواره به فكر مسلمانان فلسطيني و لبناني و افغان بود و آرزوي آزادي آنان را داشت . در راستاي همين فكر بود كه قبل از شروع جنگ به همراه آقاي حسين نصيري از مرز زابل به افغانستان رفت و سه ماه در آنجا به دفاع از مسلمانان افغاني پرداخت . مدت كوتاهي نيز به دست روسها افتاد كه در حملات بعدي مجاهدين آزاد شد . با هجوم عراق به خاك ايران در شهريور 1359 ، به وطن
بازگشت . در ميان اولين گروه هايي بود كه به مناطق عملياتي اعزام شدند . ابتدا به سوسنگرد اعزام شده كه در آنجا رزمندگان اعزامي از تبريز به فرماندهي علي تجلايي در مقابل هجوم دشمن مقاومت مي كردند و شهر كاملاً در محاصره دشمن بود و از شروع جنگ حدود يك ماه مي گذشت . در بيست كيلومتري سوسنگرد نامه اي به امضاي دكتر چمران به دست خليل رسيد كه در آن آمده بود :
نيروهاي ارتشي و بسيجي و سپاهي و مردمي همزمان عمليات انجام دهند تا اينكه محاصره شهر ( سوسنگرد ) شكسته شود .
خليل پس از آگاهي از محتواي نامه به منطقه عملياتي سوسنگرد رفت و زماني كه به آنجا رسيد دكتر چمران تير خورده بود . در كتاب يادنامه شهيد دكتر چمران درباره حادثه چنين آمده است :
چمران از دو ناحيه پاي چپ زخمي شده بود ... او با پاي زخمي به يك كاميون سرباز عراقي حمله برد كه سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون عراقي نشست و با لباني متبسم ، ديگران را نويد پيروزي مي داد و دكتر چمران با همان كاميون خود را به اهواز رسانيد .
ايثارگري و ديگري را مقدم بر خود داشتن ، از بارزترين خصوصيات اخلاقي خليل بود . نقل است كه در يكي از درگيري ها در سوسنگرد كه خليل موفق شد چهار اسير عراقي را با خود به پشت جبهه بياورد در مسير راه پوتين خود را به يكي از اسرا داد و خود
با پاي برهنه مسير چند كيلومتري را پيمود .
او علاوه بر شركت در درگيري ها ، لحظه ها و حوادث جبهه را با عكاسي ثبت مي كرد .
او خود در اين باره گفته است :
دشمن عمليات انجام داد و نارنجكي به داخل سنگر ما انداخت كه ضامن نارنجك درآمده بود ولي اهرمش عمل نكرد . عكس نارنجك را انداختم و به يادگاري نگه داشتم .
خليل به هنگام اعزام به جبهه شانزده سال بيش نداشت و حدود يك سال بود كه در جبهه حضور داشت كه به فكر افتاد با كمك چند مبارز عراقي مخفيانه وارد خاك عراق شود و به كسب اطلاعات محرمانه و موثق از دشمن بپردازد .
در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب در دشتهاي سرپل ذهاب در درگيري با نيروهاي عراقي براي نجات بيست نفر زخمي ، تن به اسارت داد و خود را يعقوب معرفي كرد . تاريخ اين اسارت 24 آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر ثبت شده است . خليل در حين اسارت ، سرباز عراقي را لگد زد و به تمامي همرزمانش سفارش كرد كه اگر از آنها نام فرمانده و يا خود فرمانده گردان را خواستند ، بگويند : « فرمانده همان خليل بود كه شهيد شد . »
ابتدا او را به اردوگاه موصل بردند و سپس به اردوگاه موصل 2 انتقال دادند . در اين اردوگاه طبق خاطرات حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي با كمك چند اسير ايراني ديگر علي رغم ارتفاع زياد ديوار به انبار غذايي راه يافت و انبار را به آتش كشيد . در زمان اطفاء حريق ، اسيران ايراني
به كمك هموطنان رفته و موفق شدند تعدادي سلاح و مهمات به دست آورند . او در جواب ديگران كه چرا اين مهمات را آورده اي گفت : « براي روز مبادا ! اين كار را كرده ايم . » سلاح ها را زير پله ها و خاك مخفي كردند . در هنگام درگيري يكي از اسرا موفق به فرار شد .
چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه يكي از اسراي ايراني اهل آبادان كه به حرفه بنايي آشنايي داشت و به خوبي مي توانست به زبان عربي حرف بزند ، هنگام مسدود كردن روزنه هاي اردوگاه متوجه يك عدد نارنجك شد و علي رغم اصرار تمامي بچه ها موضوع را به مسئولان اردوگاه گزارش داد . پس از چند دقيقه پنج نفر از اسرا از جمله خليل را به بازجويي بردند . اما شكنجه ها و آزار آنها نتوانست خليل را به سخن گفتن وادار كند .
در آخرين بازجويي چنين وانمود كرد كه اگر او را به ميان اسرا ببرند شايد با ديدن چهره ها بتواند همدستان خود را شناسايي كند . مأموران اردوگاه به تمامي اسيران آماده باش دادند و خليل را از مقابل همه آنها عبور دادند ، ولي خليل هيچ كدام از آنها را نشان نداد و با صداي بلند تكبير گفت . وي به خاطر اين كه اسراي ديگر مورد آزار و اذيت قرار نگيرند ، مسئوليت تمام كار را بر عهده گرفت . خليل با آخرين ديداري كه بدان صورت از دوستان و همرزمان خود به عمل آورد اردوگاه را ترك كرد . تا مدتي خبري از او
در دست نبود تا اينكه پس از يك ماه و نيم بي اطلاعي ، سازمان صليب سرخ جهاني ، به خانواده فاتح اطلاع دادند خليل در خاك عراق در تاريخ 21 ارديبهشت 1362 به شهادت رسيده و در اردوگاه موصل 2 در عراق به خاك سپرده شده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد خليل فاتح آقبلاغ : فرمانده گردان شهيد مدني لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1342 متولد شد . دوره ابتدايي را در مدرسه شربت زاده به پايان رساند و پس از آن در مدرسه رازي تبريز ادامه تحصيل داد . اما به علت علاقه زياد به هنر عكاسي ترك تحصيل كرد و به عكاسي پرداخت . پس از مدتي در كلاسهاي شبانه شركت جست و دوره آموزشي راهنمايي را به آخر رسانيد اما موفق به دريافت مدرك نشد.
از نوجواني به انجام فرائض ديني بالاخص نماز اهميت مي داد و نسبت به فلسفه شهادت ائمه كنجكاوي مي كرد و به مطالعه كتابهاي تاريخي و ديني علاقه مند بود . در بحبوحه انقلاب ، زماني كه در شهرهاي كوچك و بزرگ فعاليتهاي تبليغاتي عليه رژيم پهلوي اوج گرفت ، خليل با توجه به اينكه مهارت عكاسي داشت ، پوستر امام را نقاشي مي كرد و به تكثير آن مي پرداخت . پس از پيروزي انقلاب در مسجد شهيد مدني تبريز از محضر آيت الله مدني استفاده كرد . با تشكيل سپاه پاسداران در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه تبريز درآمد و در عكاسخانه سپاه به فعاليت تبليغاتي مشغول شد .
همواره
به فكر مسلمانان فلسطيني و لبناني و افغان بود و آرزوي آزادي آنان را داشت . در راستاي همين فكر بود كه قبل از شروع جنگ به همراه آقاي حسين نصيري از مرز زابل به افغانستان رفت و سه ماه در آنجا به دفاع از مسلمانان افغاني پرداخت . مدت كوتاهي نيز به دست روسها افتاد كه در حملات بعدي مجاهدين آزاد شد . با هجوم عراق به خاك ايران در شهريور 1359 ، به وطن بازگشت . در ميان اولين گروه هايي بود كه به مناطق عملياتي اعزام شدند . ابتدا به سوسنگرد اعزام شده كه در آنجا رزمندگان اعزامي از تبريز به فرماندهي علي تجلايي در مقابل هجوم دشمن مقاومت مي كردند و شهر كاملاً در محاصره دشمن بود و از شروع جنگ حدود يك ماه مي گذشت . در بيست كيلومتري سوسنگرد نامه اي به امضاي دكتر چمران به دست خليل رسيد كه در آن آمده بود :
نيروهاي ارتشي و بسيجي و سپاهي و مردمي همزمان عمليات انجام دهند تا اينكه محاصره شهر ( سوسنگرد ) شكسته شود .
خليل پس از آگاهي از محتواي نامه به منطقه عملياتي سوسنگرد رفت و زماني كه به آنجا رسيد دكتر چمران تير خورده بود . در كتاب يادنامه شهيد دكتر چمران درباره حادثه چنين آمده است :
چمران از دو ناحيه پاي چپ زخمي شده بود ... او با پاي زخمي به يك كاميون سرباز عراقي حمله برد كه سربازان صدام از يورش اين شير ميدان گريخته و او به كمك جوان چابك ديگري كه خود را به مهلكه رسانده بود به داخل كاميون عراقي نشست
و با لباني متبسم ، ديگران را نويد پيروزي مي داد و دكتر چمران با همان كاميون خود را به اهواز رسانيد .
ايثارگري و ديگري را مقدم بر خود داشتن ، از بارزترين خصوصيات اخلاقي خليل بود . نقل است كه در يكي از درگيري ها در سوسنگرد كه خليل موفق شد چهار اسير عراقي را با خود به پشت جبهه بياورد در مسير راه پوتين خود را به يكي از اسرا داد و خود با پاي برهنه مسير چند كيلومتري را پيمود .
او علاوه بر شركت در درگيري ها ، لحظه ها و حوادث جبهه را با عكاسي ثبت مي كرد .
او خود در اين باره گفته است :
دشمن عمليات انجام داد و نارنجكي به داخل سنگر ما انداخت كه ضامن نارنجك درآمده بود ولي اهرمش عمل نكرد . عكس نارنجك را انداختم و به يادگاري نگه داشتم .
خليل به هنگام اعزام به جبهه شانزده سال بيش نداشت و حدود يك سال بود كه در جبهه حضور داشت كه به فكر افتاد با كمك چند مبارز عراقي مخفيانه وارد خاك عراق شود و به كسب اطلاعات محرمانه و موثق از دشمن بپردازد .
در عمليات مطلع الفجر در منطقه گيلانغرب در دشتهاي سرپل ذهاب در درگيري با نيروهاي عراقي براي نجات بيست نفر زخمي ، تن به اسارت داد و خود را يعقوب معرفي كرد . تاريخ اين اسارت 24 آذر 1360 در عمليات مطلع الفجر ثبت شده است . خليل در حين اسارت ، سرباز عراقي را لگد زد و به تمامي همرزمانش سفارش كرد كه اگر از آنها نام فرمانده
و يا خود فرمانده گردان را خواستند ، بگويند : « فرمانده همان خليل بود كه شهيد شد . »
ابتدا او را به اردوگاه موصل بردند و سپس به اردوگاه موصل 2 انتقال دادند . در اين اردوگاه طبق خاطرات حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي با كمك چند اسير ايراني ديگر علي رغم ارتفاع زياد ديوار به انبار غذايي راه يافت و انبار را به آتش كشيد . در زمان اطفاء حريق ، اسيران ايراني به كمك هموطنان رفته و موفق شدند تعدادي سلاح و مهمات به دست آورند . او در جواب ديگران كه چرا اين مهمات را آورده اي گفت : « براي روز مبادا ! اين كار را كرده ايم . » سلاح ها را زير پله ها و خاك مخفي كردند . در هنگام درگيري يكي از اسرا موفق به فرار شد .
چند روزي از اين ماجرا نگذشته بود كه يكي از اسراي ايراني اهل آبادان كه به حرفه بنايي آشنايي داشت و به خوبي مي توانست به زبان عربي حرف بزند ، هنگام مسدود كردن روزنه هاي اردوگاه متوجه يك عدد نارنجك شد و علي رغم اصرار تمامي بچه ها موضوع را به مسئولان اردوگاه گزارش داد . پس از چند دقيقه پنج نفر از اسرا از جمله خليل را به بازجويي بردند . اما شكنجه ها و آزار آنها نتوانست خليل را به سخن گفتن وادار كند .
در آخرين بازجويي چنين وانمود كرد كه اگر او را به ميان اسرا ببرند شايد با ديدن چهره ها بتواند همدستان خود را شناسايي كند . مأموران اردوگاه به تمامي اسيران
آماده باش دادند و خليل را از مقابل همه آنها عبور دادند ، ولي خليل هيچ كدام از آنها را نشان نداد و با صداي بلند تكبير گفت . وي به خاطر اين كه اسراي ديگر مورد آزار و اذيت قرار نگيرند ، مسئوليت تمام كار را بر عهده گرفت . خليل با آخرين ديداري كه بدان صورت از دوستان و همرزمان خود به عمل آورد اردوگاه را ترك كرد . تا مدتي خبري از او در دست نبود تا اينكه پس از يك ماه و نيم بي اطلاعي ، سازمان صليب سرخ جهاني ، به خانواده فاتح اطلاع دادند خليل در خاك عراق در تاريخ 21 ارديبهشت 1362 به شهادت رسيده و در اردوگاه موصل 2 در عراق به خاك سپرده شده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حسين فاضل الحسيني : فرمانده گردان روح الله تيپ21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
آفتاب روي چينه هاي آفتاب افتاده بود. بچه مدرسه اي ها، ششمين روز از تعطيلات تابستاني را آغاز كرده بودند. شور و ولوله توي كوچه هاي مشهد موج مي زد. سال 1341 بود. يك سال بعد، امام خميني گفت :« سربازان من در گهواره اند .» سيدحسين فاضل الحسيني، درست در همان زمان، يك ساله بود و در گهواره.
او در ششمين روز از تابستان 1341 در مشهد متولد شده بود. پدرش روحاني فاضلي بود، مورد احترام و علاقه ي اهالي محله. وقتي سيد حسين به دنيا آمد، دو برادر و دو خواهر داشت. وقتي چهار پنج ساله بود، با
برادرانش به مكتب مي رفت. مادر بزرگش، خانم رشدي، زني مومن و پاكدامن بود. او به عشق آموزش بچه هاي كم سن و سال، قرآن قرائت مي كرد و آداب قرائت و شيوه هاي تجويد را آموزش مي داد.
خانم رشدي علاوه بر حس آموزگاري و عشق به تعليم، نسبت به تمام بچه ها و نه فقط به نوه هايش، احساسي مادرانه داشت. هر روز پس از پايان درس و تمرين قرائت قرآن، از آن ها با آش پذيرايي مي كرد. سيد حسين در همين مكتب به اسلام و قرآن و پيامبر و اهل بيت آشنا و علاقمند شد.
چند سال بعد وقتي وارد مدرسه شد، بر خلاف همه بچه ها كه نمي توانستند بخوانند و بنويسند، خوب مي نوشت و روان مي خواند. سال هاي پاياني تابستان او با آغاز دهه ي پنجاه و اوج گيري مبارزات مردمي عليه طاغوت همراه بود.
شنيده ها و ديده هاي او از انقلاب، باعث شد تا با علاقه، اخبار و اطلاعات مربوط به حركت مردمي را دنبال كند. وقتي وارد دبيرستان شد، انقلاب به مرز شكوفايي رسيده بود. او نيز مثل برادرانش هادي و مهدي، در تظاهرات و راهپيمايي مردمي شركت و در تهيه، پخش و توزيع اعلاميه هاي امام (ره) مشاركت مي كرد.
يك روز در حال پخش اعلاميه، باگارديها درگير شد. در حالي كه در شب همان روز، عروسي برادرش اتفاق افتاد او را به كلانتري بردند و نتوانست به جشن عروسي برادرش برود. روز بعد به خاطر سن كم، او را آزاد كردند. او دست بردار نبود و همچنان در رديف اول صف انقلابيون
شعار مي داد.
پس از پيروزي انقلاب، در جريان درگيري هاي داخلي و احزاب و گروه ها فعاليت بسيار داشت. در روزهاي آغازين انقلاب مردم به جمهوري اسلامي راي آري دادند. اما گروه ها و حزب هايي بودند كه همچنان عليه جمهوري اسلامي تبليغ مي كردند و سيد حسين سعي مي كرد طرفداران گروه ها را با ارائه ي دليل و برهان به دامن جمهوري اسلامي بكشاند. اما گاه زبان منطق كار ساز نبود و آن ها وقتي با جواني مسلمان و آزاده رو به رو مي شدند، عقده هاي حزبي خود را با درگيري با سيد حسين فرو مي نشاندند.
او به ورزش به خصوص به شنا علاقه داشت. وقتي جنگ شروع شد، به فرمان امام لبيك گفت و راهي جبهه ها شد. نبوغ، پشتكار و تلاش اين جوان هجده ساله باعث شد تا مسئولان تيپ امام رضا (ع) او را به فرماندهي يكي از گردان ها منصوب كنند.
او فرمانده گردان روح الله شد و در جنگ هاي منظم و نامنظم نقش پر رنگ و موثري داشت.
در همان ماه هاي آغازين جنگ برادر او مهدي نيز كه پيش از او به جبهه اعزام شده بود، در حالي كه مي رفت تا يك اسلحه ي كاليبر 50 را بردارد، هدف يكي از خمپاره هاي دشمن قرار گرفت و تركش خورد. وقتي مهدي به شهادت رسيد، حسين بسيار متاثر شد او با پيكر برادرش به مشهد رفت و ديگر به منطقه نرفت تا عمليات چزابه. وقتي به چزابه رسيد، مسئوليتي نداشت. يكي دو نوبت در همان تيپ امام رضا (ع) مثل ديگر رزمندگان سلاح به
دست مي رفت و مي جنگيد. اما در عمليات بيت المقدس در گردان حاج باقر قاليباف به عنوان فرمانده گروهان انتخاب شد.
چند ماه بعد برادرش هادي به شهادت رسيد اما سيد حسين همچنان در جبهه ماند. چهره ي باز و گشاده و لبخند كه هميشه بر لب داشت، از او يك رزمنده اي دوست داشتني ساخته بود. خيلي ها دوست داشتند در گروهان او باشند. چون هم فرماندهي مي كرد و هم با بذله گويي، به رزمندگان روحيه مي داد.
با اين كه خونسرد بود، در كارهايش سهل انگاري نداشت.
وقتي خرمشهر آزاد شد، او هم چون رزمندگان ديگر شاد شد و به مرخصي رفت. پدر و مادرش سعي مي كردند او را متقاعد كنند كه به ازدواج تن بدهد. اما او زير بار نمي رفت و مي گفت: جاي من در جبهه است. نمي خواهم خانواده اي ديگر را اسير خود كنم.
تا اين كه مادر او مكرمه خانم، پس از اصرار بسيار، موافقت او را گرفت. زهرا خانم دختر يكي از دوستان پدر بود. آقاي بخشي سالها بود كه حاج آقا علي فاضل الحسيني را مي شناخت و با او دوست بود و وقتي قرار شد اين دو جوان به هم برسند مقدمات ازدواج زود جور شد. درست سه ماه پس از آزادي خرمشهر، سيد حسين با زهرا خانم به عقد هم در آمدند.
او مرد خانه ماندن نبود. چند روز پس از عقد دوباره به جبهه رفت و در سومار عهده دار فرماندهي گرداني از تيپ امام رضا (ع) شد. در آن زمان شهيد چراغچي فرمانده تيپ بود. او اعتقاد داشت:
بعضي وقت ها آدم در مورد حسين اشتباه مي كند، اين قدر كه خونسرد است و بي خيال، اما بعد كه نتيجه كارها ي محوله را مي بيند و رعايت مسائل نظامي، بعد به اشتباه خودش پي مي برد.
هفت هشت ماه بعد، درست در ماه مياني بهار 1362 دوباره به مشهد باز گشت و جشن عروسي بر پا شد. يكي دو هفته بعد از عروسي، سيد حسين به جبهه غرب برگشت. ضمن اينكه چند ماه بعد، توفيق زيارت خانه خدا نصيبش شد. در اين سفر خواهر و شوهر خواهرش هم با يك كاروان ديگر همسفرش شدند.
وقتي از مكه بازگشت، دوباره به جبهه رفت و اين بار فرمانده گردان روح الله از تيپ امام رضا (ع)شد. در اين مدت، چهار بار مجروح شد و هر بار كه مجروح مي شد، خانواده خوشحال مي شدند چون فقط در اين صورت بود كه مي توانستند سيد حسين را در مشهد نگه دارند، در والفجر مقدماتي تركشي به دست راست او اصابت كرد و در والفجر سه كمر و شانه اش زخمي شد و در عمليات ديگر، گلوله اي به ران راست او اصابت كرد.
وقتي نوروز 1364 رسيد، به سيد حسين خبر دادند كه فرزندش به دنيا آمده است. او وقتي عليرضا را ديد، خوشحال شد و هر بار كه به ديدن او و همسرش مي رفت سعي مي كرد زياد به آنها دل نبندد. او ايمان و اطمينان داشت كه به زودي شهيد مي شود.
سيد حسين بيشتر وقتش را در جبهه مي گذراند و مدت مرخصي اش زياد نبود. با اين حال وقتي به
مرخصي مي رفت، در كارهاي منزل يار و ياور همسر بو د.
پدر همسرش مي گفت:
او براي من يك داماد، بهتر است بگويم، يك پسر بي نظير بود و همه دوستش داشتند و به او احترام مي گذاشتند. او يك مومن واقعي بود و خداوند محبت افراد مومن را در دل مومنان ديگر جاي مي دهد و اين لطف خداوند بود كه شامل حال سيد حسين شد.
دفعه ي آخري كه به مرخصي آمد، به مادر گفته بود: مواظب باشيد محمد، برادر كوچكترم، مادي گرا نباشد و به دنيا دل نبندد. درست يك روز پيش از عمليات والفجر هشت كه به آزادسازي فاو منجر شد، در حالي كه شب قبلش خواب برادران شهيدش را ديده بود و منقلب بود و صبح براي بررسي انتقال و جا به جايي تانك هاي دشمن با يكي از همرزمانش بر ترك موتوري سوار بود، هدف يكي از خمپاره هاي دشمن قرار گرفت و تركشي به سرش اصابت كرد. سيد حسين در 24 بهمن 1364 در حالي كه فرزندي يازده ماهه داشت، به شهادت رسيد.
خبر شهادتش كه به خانواده رسيد، مادرش نماز شكر به جاي آورد. وقتي او را به معراج شهدا بردند تا براي آخرين بار با فرزندش ديدار كند، لب به سخن باز كرد و گفت: از شهادت بالاتر، چيزي نبود كه به شما بدهند.
روح اين شهيد سعيد، امروز در كنار شهداي نام آور هشت سال دفاع مقدس، روزي خوار و خوان گسترده ي پروردگار است.
منابع زندگينامه :دوباره بر مي گردي مرد باراني،نوشته ي عزت الله الوندي،نشر ستار ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد كمال فاضل دهكردي
: فرمانده گردان يازهرا(س) تيپ 44 قمر بني هاشم (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
درسوم تير ماه سال 1342در«شهركرد» چشم به جهان گشود . در بدو تولد مثل تمام بچه هايي كه توسط والدينشان براي خدمت به اسلام ناب محمدي؛ با تربت پاك امام حسين عليه السلام كامشان حلاوت مي گيرد، با تربت پاك حسيني زندگي اش شروع شد. طنين ملكوتي اذان و اقامه در گوش او، آغاز يك زندگي روحاني را نويد مي داد. نامش را كمال نهاد ند.
با شروع دوران تحصيل و آشنايي با خواندن و نوشتن، عشق و علاقه اش به معارف ديني بيشتر شد .به خاندان عصمت وطهارت( ع ) به ويژه مادر بزرگوارش صديقه طاهره، حضرت زهرا( س) . عشق مي ورزيد . انقلاب اسلامي كه آغاز شد انگار سيد كمال مدتها بود منتظر اين رويداد بود .با عشقي كه به امام خميني( ره) داشت، فعالانه در مجالس ومراسم سياسي ومذهبي شركت مي كرد. با شهامتي انقلابي، كلاس هاي درس را به كلاس مبارزه با طا غوت تبديل كرد و در راه مبارزه با طاغوت، از خود شجاعت بي نظيري نشان داد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به پاسداران پيوست و در راه پاسداري از ارزشهاي اسلامي لحظه اي از پاي ننشست.
در كنار اين اين وظيفه مقدس در انجمن اسلامي هنر ستان فني شهركرد براي ارتقاء و رشد افكار هنر جويان، شبانه روز تلاش مي كرد. از ديگر فعاليت هاي ايشان، تشكيل پا يگاه مقا ومت شهيد تركي در مسجد صاحب الزمان« شهر كرد» بود .همچنين اخلاق عملي ايشان در ورزشهاي كوه نوردي و باستاني؛ اثر بايسته اي در پرورش و تربيت دوستان و شا گردانش داشت.
باشروع جنگ تحميلي
پرواز ديگري به سوي آسمان كمال آغاز كرد و همراه سه برادر خود مشتاقانه به سوي جبهه هاي حق عليه با طل شتافت به خاطر شجاعت و لياقتي كه از خود نشان داد .در عمليات محرم به عنوان فر مانده گروهان انتخاب گرديد و در همين عمليات به شدت مجروح شد . طوري كه پزشكان معالج از بهبودش نا اميد شدند. از آنجا كه تقدير خداوند بر زنده ماندنش بود؛ در عالم خواب مادر بزرگوارش حضرت زهرا( س) او را شفا داد و خطاب به او فرمود: پسرم تو شفا پيدا كردي. بر خيز! ولي بايد قول بدهي كه جبهه راترك نكني. اين رخداد به عنوان خاطره اي فراموش نشدني، هميشه در وجودش مي جوشيد و تاب و قرار را از او مي گرفت. پس از آن بلافاصله در عمليات والفجر مقدماتي شركت كرد و دوباره مجروح شد. پس از مدتي استراحت دوباره به جبهه برگشت و در عمليات والفجر4 باايمان واخلاص عجيبي كه داشت حماسه ها آفريد و قسمتهاي زيادي ازمواضع دشمن را به همراه 15 نفر از ياران باوفايش، بدون آب وغذا و مهمات ؛ به قول خودش تنها با استعانت از امام زمان( عج) و بعد از چندين ساعت در گيري فتح نمود و حفظ كرد كه مورد تشويق فرماندهان به ويژه سردار سيد رحيم صفوي فرمانده كنوني سپاه قرار گرفت. از آن به بعد بود كه به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد
در عمليات خيبر فرماندهي گردان حضرت علي اكبر (ع) را به عهده گرفت. مدتي بعد و با توجه به شدت علاقه اش به حضرت زهرا (س) نام گردان را يا زهرا (س) گذاشت .در همين زمان بود كه ازدواج
كرد و چند روزي از جبهه نبرد دوربود؛ ولي طولي نكشيد كه دوباره به جبهه باز گشت در عمليات بدر پس از يكي دو ساعت درگيري و نبرد با عراقي ها با همراهي برادرش سيد احمد فاضل، خط دشمن را شكست. در اين عمليات بود كه سيد احمد به درجه رفيع شهادت رسيد و برادر ديگرش نيز كه در عمليات حضور داشت، مجرح شد. پس از اين عمليات بود كه به توصيه هاي برخي از برادران از جمله سردار زاهدي (فرمانده فعلي نيروي زميني سپاه) سيد كمال به حج رفت .پس از بازگشت از سفر حج به جذب نيروهاي بسيجي پرداخت وباتوجه به جاذ به ي عجيبي كه داشت؛ كار چندان سختي نبود. او الگوي اخلاق بود. ايمان واقعي در رفتار و نوع برخوردش كاملا نمايان بود.
او آنقدروالا و بزرگ منش بود كه دوستان در پي سلوك و طرز رفتارش قدم بر مي داشتند. به عنوان نمونه برخي از بسيجياني كه در جبهه نبرد گاهي سيگار مي كشيدند يا با هم شوخي خارج از عرف مي كردند؛ با برخورد منطقي شهيد فاضل، كه در ميان عرفا مي توان نمونه آن را ديد،رفتارشان را تغيير مي دادند.
شهيد سيد كمال علاقه زيادي به معصومين عليهم السلام به ويژه حضر ت زهرا (س)داشت و همين علاقه و انگيزه يايشان باعث شد نام يا زهرا را براي گردان تحت امر خود انتخاب كند .البته سبب وعلت اصلي انتخاب شان هم الهامات غيبي بود كه خود آن بزگوار آن رااين گونه تعريف كرده است (اين موضوع را تا لحظه شهادتشان كسي نمي دانست وپس از آن شهيد ايرج آقابزرگي آن رابازگوكرد.)
درعمليات محرم مجروح شدم.مرا به بيمارستان پشت جبهه
انتقال دادند.چندروزي كه گذشت حالم بهتر شد.دلم هواي جبهه كرد؛بسيجيان ،پاسداران وآن خلوص بي ريايشان،هميشه درنظرم مجسم بود .درست نبود كه من پشت جبهه باشم ودوستانم در ميدان كارزار.اينها رابه دكتر معالجم گفتم اما اوهنوز معالجاتم را كافي نمي ديد. هرچه اصراركردم اونپذيرفت وگفت:بايد تاچندروزديگرهم بستري باشم واستراحت كنم. راستش دلم گرفت،بغض گلويم رافشرد.شب جمعه بود باناراحتي به خواب رفتم .درعالم خواب بانوي مجلله اي،به سويم آمد،باورم نمي شد ،به نظرم آمد حضرت زهرا(سلام الله عليه )را زيارت مي كنم .خودش بود،جذبه معنوي اش چنان بود كه باسنگيني خاصي لفظ مادر برزبانم جاري شد.وقتي گفتم :مادر.درجواب شنيدم:من مادرت خواهم بود به يك شرط!عرض كردم:چه شرطي؟ فرمود:به شرط آن كه پيمان ببندي جنگ وجهاددرراه خداراهيچگاه ترك نكني. خواستم چيزي بگويم كه آ ن بزرگوار ازنظرم ناپديدشد.
ازآن پس شهيدفاضل تصميم ميگيرد لحظه اي جبهه وجنگ را ترك نكند.حتي زماني كه سردار زاهدي (فرمانده نيروي زميني سپاه) كه آن موقع فرمانده تيپ 44قمربني هاشم (ع)بود وعلاقه زيادي به سردار فاضل داشت؛ازاو مي خواهد كه به مكه معظمه مشرف شود ،قبول نمي كندواصرار مي كند كه درجبهه بماندومي گويد:هنوز فرصت زياد است، زمانش كه شد ، ميروم . چند وقت بعد با پافشاري واصرار دوستان به خصوص سردار زاهدي شهيد فاضل به مكه مشرف مي شود.
ازمكه معظمه بلافاصله عازم منطقه عملياتي شد به طوري كه مراسم ديد و باز ديد ايشان در جبهه صورت گرفت .سردار شهيد شاهمرادي در اين زمينه با او شوخي مي كرد. من در تعجبم كه حاج كمال طاقت آورد يكماه در مكه بماند پس از سفر حج، حاج كمال بي تابي زيادي براي شهادت مي كرد. وي
در نمازهايش بخصوص در نماز شب كه در آن بسيار زبانزد بود، همواره دعايش اين بود كه خدايا مرابه پيشگاه خود فرا خوان او سرانجام در 23بهمن ماه 1365 كه مصادف با دهه فاطميه بود در عمليات پيروزمندانه والفجر 8 از ناحيه پيشاني و پهلو مورد اصابت تركش قرارگرفت و به ديدارحق شتافت . منابع زندگينامه :سردار فضائل" نوشته ي علي گرجي،نشر بنياد حفظ آثار ونشر ارزشهاي دفاع مقدس چهارمحال وبختياري-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا فاضل : فرمانده گردان قدر تيپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 18 آبان سال 1342 در خانواده اي متد ين از روستاي بيك شيروان ، كودكي قدم به صحراي وجود گذاشت كه نامش را انوشيروان گذاشتند .
بسياري از دوستان و آشنايان او را به نام رضا و فاضل مي شناختند . او كودكي بود متفكر ؛ آرام و دوست داشتني و گريزان از جمعيت و شلوغي . خواندن قرآن را قبل از دبستان آموخت . برادرش در اين باره مي گويد : پدر و مادرم ما را براي فراگيري قرآن به نزد ملاي ده فرستادند و ما موفق شديم در چند ماه 19 سوره حفظ كنيم .
به لحاظ وابستگي زياد به مادر بزرگش در سال 1350 به روستاي هنامه هجرت كرد . كلاس اول ابتدايي را در روستا به پايان برد و سپس به روستاي خويش باز گشت . در 11 سالگي پدرش را از دست داد و بار سنگين زندگي روستايي متوجه وي و برادرش گرديد . بيشتر اوقلات فراغت خود را در امور كشاورزي ، گوسفند داري و تعليف دام ها سپري مي كرد .
دومين هجرت انوشيروان با
آغاز تحصيلات دوره ي راهنمايي صورت گرفت . با توصيه و پي گيري يكي از خويشان نزديك ، وارد مدرسه ي راهنمايي شبانه روزي دهكده رضوي در آشخانه بجنورد گرديد و تا پايان سوم راهنمايي در همان جا ماند .اشتياق و علاقه زياد وي به تحصيل علم ، منجر گرديد تا در سال 1357 سومين هجرت زندگي خويش را به شهر مشهد آغاز كند . همزمان بلا اوج گيري انقلاب پايه اول متوسطه را در دبيرستان سيد جمال الدين سپري كرد .
با روح آزاد انديشي كه داشت ، نتوانست در مقابل حوادث مربوط به انقلاب سكوت كند ، لذا وارد ميدان مبارزه گرديد . در فعاليت ها و مبارزات انقلابي مشهد و شيروان نقش چشمگير و فعالي داشت . او جوان ترين فردي بود كه در جلسات مخفي شهر شيروان شركت مي كرد . اعلاميه ها و عكس هاي امام خميني را به روستايشان مي برد و مردم را آگاه مي كرد . وي هميشه در صحبت هاي خود با مردم ، از شاه با عنوان لعنت اله عليه ياد مي كرد .
قريب سه ماه از پيروزي انقلاب اسلامي گذشته بود كه از مشهد به زادگاه خود باز گشت . با تشكيل بسيج به آن پيوست و نقش عمده اي در فعال نمودن انجمن هاي اسلامي و بسيج دانش آموزي دبيرستان ايفا نمود . با شروع جنگ تحميلي ، دوره ي حماسه ساز و پر تحرك ديگري آغاز كرد . در سال 1361 حركت سازنده ي خود را با جهاد سازندگي شروع نمود .
براي انوشيروان ، سال1363 از چند نظر سال مبارك و خوش يمن
و پر حادثه بود ، او با پشتكار زيادي موفق گرديد مدرك ديپلم فني را در رشته ي مكانيك با معدل 19/ 14 اخذ نمايد . همچنين به لحاظ علاقه ي زياد ي كه به سپاه داشت با كمال خلوص نيت و عشق ، به عضويت آن نهاد در آمد . از طرفي در همين سال با همسري متدين و هم فكر به نام معصومه باقري ازدواج كرد كه ثمره ي اين پيوند فرزندي به نام مرضيه است .
يك هفته از ازدواجش نگذشته بود كه رهسپار جبهه گرديد . او در سپاه هم كه بود ، تمام وقتش را وقف آن نهاد كرد . مدتي مسئول بسيج اقشار و بسيج دانش آموزي شهر بود و نقش بر جسته و چشم گيري در جذب نيرو و اعزام آنان به جبهه داشت . بارها در سخنراني هايش مي گفت : هر كس بسيجي و اهل جنگ نباشد از اسلام و انقلاب عقب مي افتد . او انگيزه ي حضورش در جبهه را دفاع از اسلام و انقلاب ، اطاعت از امام ، پاسداري از خون شهيدان و باز شدن راه كربلا معرفي مي نمود .
چهارده مرتبه به جبهه اعزام شد و 35 ماه در جبهه به سر مي برد . در عمليات مختلفي از جمله : والفجر مقدماتي ، بدر ، خيبر ، ميمك ، و كربلاي 5 شركت داشت و چند بار شيميايي و مجروح گرديد . او مي گفت : من تشخيص داده ام ، جبهه از همه جا نزديكي بيشتري با خدا دارد .
در كنكور سال 1364 شركت كرد و در رشته ي صنايع
اتومبيل دانشكده ي فني شهيد منتظري مشهد قبول شد ، ولي چون تار و پودش با جنگ گره خورده بود ، تمام دل بستگي ها را رها كرد و هجرت دوباره اي را به سوي دانشگاه اصلي (جنگ) آغاز نمود . آخرين اعزام رضا فاضل به جبهه ، تاريخ 10/ 8/ 1365 بوده است .
سر انجام انوشيروان خستگي ناپذير ، درتاريخ 22/ 10 / 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه ي عملياتي شلمچه ، گلوله اي سينه اش را شكافت و به بزرگ ترين آرزويش يعني شهادت رسيد . پيگر سردار شهيد توسط مردم خوب و مهربان شيروان تشييع و به گلزار شهداي روستاي زيارت منتقل و به خاك سپرده شد . از جمله ويژه گي هاي برجسته ي اخلاقي فاضل مي توان به مردم داري و تواضع او اشاره كرد . او اميد و پشتيباني مطمئن براي مردم به خصوص روستاي خود بود . بسياري از مشكلات آنان را با افتخار و سر بلندي حل مي كرد و براي عمران و آباداني روستا تلاش زيادي مي كرد . در برخورد با مردم نهايت ادب و احترام را رعايت مي كرد و در سلام كردن به همگان پيش دستي مي نمود . به ندرت عصبانيت در چهره اش نمو دار مي شد . هميشه با كار و زحمت و درد و رنج و مسئوليت سر و كار داشت . همسرش در اين باره مي گويد : خيلي كم در خانه مي ماند. نيمه هاي شب به خانه مي آمد و صبح زود به محل كارش مي رفت . گاهي در روستا بود . و
گاهي در شهر و گاهي در جبهه . جنگ از او يك انسان شجاع و پر تلاش ساخته بود .
هر كجا خطر بود حاضر بود . هميشه در نوك پيكان حمله قرار داشت . بر نوك خاكريز ها حركت مي كرد و از دشمن ابايي نداشت . در صحبت هايش مي گفت : آمريكا مانند يك روباه ترسو است . ما مي توانيم آمريكا و دشمنان اسلام و انقلاب را با قدرتمان له كنيم .
به نظم اهميت زيادي مي داد به همين منظور ، اوقات فراغت خود را به چند بخش تقسيم كرده بود : بخشي از اوقات خود را به خواندن قرآن و مطالعه ي كتاب هاي عقيدتي و ديني مثل آثار امام خميني ، شهيد مطهري و شهيد دستغيب اختصاص داده بود . گاهي به ديدار خانواده ي شهدا مي رفت و پاي درد دل آنان مي نشست . بخش ديگري از اوقات فراغت خود را نيز براي ورزش هايي مانند : فوتبال و آموزش شنا در نظر گرفته بود .
انوشيروان علاقه ي زيادي به قشر جوان و دانش آموز داشت و در جهت ارتقاء فكري و معنوي آنان بسيار مي كوشيد . صداقت و سادگي وي جوانان زيادي را جذب كرده بود . براي ديداربا اقوام ودوستان اهميت زيادي قائل بود . به محض اين كه فرصتي پيش مي آمد به ديدن خويشان و آشنايان مي رفت و در رفع مشكلات آنان اقدام مي داد . اخلاص و تعبد عجييي داشت . وي به تمام معنا مربي بود و بيشتر به تربيت افراد جامعه خصوصا نسل جوان مي ا نديشيد .
معتقد
و مقيد به احكام اسلام بود . هميشه سعي مي كرد نمازش را اول وقت و به جماعت باشد . در لحظات بحراني و خطر ناك جنگ در داخل سنگر ها زيارت عاشورا و دعاي توسل برگزار مي كرد .
به حلال و حرام توجه داشت و از تضييع حقوق ديگران ناراحت مي شد . تقوا و پرهيز گاري در اعمال و گفتارش موج مي زد . دائم الوضو بود . براي مراسم دهه ي محرم و شب هاي قدر در روستايش باشد . در شب عاشورا در مسجد روستا مراسم عزاداري را گرم مي كرد .
ولايت فقيه و روحانيت را محور مي دانست . به امام خميني عشق مي رزيد و به اطرافيان سفارش مي كرد كه امام را تنها نگذاريد .
در سخنراني هاي خود از مقام معظم رهبري كه آن زمان رئيس جمهور بودند به نام سرباز واقعي امام زمان ياد مي كرد و مي گفت : به ايشان نگوييد .رئيس جمهور ! ا و سرباز واقعي امام زمان است . مديريت از نظر او خدمت پيوسته و بدون آسايش بود . به عنوان يك مدير و مسئول ، هميشه در جايي بود كه درد و رنج و خطر آنجا باشد . بيشتر كساني كه وي را مي شناختند . به مديريت قوي و پوياي وي اذعان دارند .
وقتي وارد سپاه شد ، مدتي را در كنار شهيد احمد اكبر زاده ، امور مربوط به بسيج دانش آموزي را سر و سامان داد . بعد از شهادت احمد ، به عنوان مسئول بسيج دانش آموزشي شيروان خدمات ارزنده اي را تقديم جوانان و دانش
آموزان نمود و مدتي به عنوان مسئول بسيج اقشار سپري كرد و در فعال نمودن آن تلاش زيادي نمود .
به پايگاه هاي مختلف شهر و روستا سر مي زد و جهت آموزش نيروها ، سازماندهي و اعزام به جبهه برنامه ريزي مي كرد . در مناطق جنگي نيز مدتي را در مسئوليت سازماندهي تيپ امام جعفر صادق (ع) به خدمت پرداخت . از عملكردهاي بر جسته ي ديگر وي مي توان به طراحي دوره هاي آموزشي ، تشكيل گروه هاي عملياتي و شركت در عمليات هاي مختلفي مثل : والفجر مقدماتي ، بدر ، خيبر و كربلاي 5 اشاره نمود . هيچ گاه توكل به خدا و توسل به ائمه معصومين را فراموش نمي كرد . راز و نيازش به خدا بسيار عارفانه بود . با آرامش خاصي نماز مي خواند . در هنگام نماز خواندن وجود كسي را در اطرافش حس نمي كرد . وقتي از سجده هاي طولاني اش سر بر مي داشت و نمازش را تمام مي كرد قطرات اشك بر گونه هايش جاري بود و مدتي طول مي كشيد تا به حالت طبيعي باز گردد .
شهادت را دوست داشت و به آن عشق مي ورزيد . بزرگ ترين آرزويش شهادت بود و معتقد بود كه شهادت جز معامله با خدا نيست . چند ماه قبل از شهادتش ، تحول عجيبي در او ايجاد شده بود . آخرين باري كه به جبهه رفت از همسايگان حلاليت طلبيد و به يكي از آنان خبر شهادتش را داد .
او راهي را كه سالها پيش از انقلاب مخفيانه شروع كرده بود در مناطق جنگي غرب
و جنوب ادامه داد تا بالاخره به سرمنزل مقصود رسيد و در عمليات كربلاي پنج به ديدار يار شتافت. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر فاضلي شيرازي : قائم مقام فرمانده واحد اطلاعات وعمليات تيپ57 ابوالفضل (ع)( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1334 در شهرستان شهيد پرور بروجرد به دنيا آمد . تحصيلات خود را تا مقطع دبيرستاني در مدارس اين شهر به پايان رسانيد . در 14سالگي پدر خود را از دست داد و عهده دار سرپرستي برادران و خواهران خويش گرديد.
در 20سالگي پس از اخذ ديپلم رياضي به تلاش جهت ادامه تحصيل در مقاطع بالاتر با شركت در آزمون افسري نيروي دريايي در دانشگاه نيروي دريايي قبول شد و به تحصيل پرداخت . يك سال از آن دوره را طي نمود.همراه با اوج گرفتن انقلاب خونين اسلامي ايران و برپايي راهپيمايي و تظاهرات و اعتصابات، ايشان به صف مبارزان انقلابي پيوست و به روشنگري امت حزب الله پرداخت. به فرمان امام بت شكن خميني كبير،مبني بر ترك مراكز نظامي و فرار از پادگان هاي رژيم شاه ، از نيروي دريايي فرار كرد.وي همواره مي گفت: آنچه را كه امام مي گويد حق است و پيرو راستين امام بود. با اوج گيري انقلاب اسلامي ايران در برپايي راهپيمايي هاي بزرگ در شهر با ديگر دوستان همكاري مي كرد،تا اين كه انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357 به پيروزي رسيد . با فرمان تاريخ ساز امام امت مبني بر تشكيل جهاد سازندگي ايشان به همكاري و همياري اين نهاد پرداخت و به
عضويت جهاد سازندگي بروجرد درآمد . مدت 6 ماه در اين نهاد فعاليت كرد و به بازسازي روستاها و مناطق محروم پرداخت.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ارتش 20 ميليوني ،ناصر كه جهادگر بود و علاقه زيادي به مبارزه مستقيم با كفر جهاني داشت و دائم به فكر جبهه و ياد جبهه بود.جهاد سازندگي را ترك گفت و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران درآمد. وي فرماندهي تيم هاي گشتي رزمي را در اين ستاد به عهده داشت و هميار و همپاي شهيد منوچهر قناد زاده در اين ستاد بود. او با ياري هزاران رزمنده مسلمان و كفرستيز به مبارزه با جنگ افروزان استكبار جهاني برخاسته بود.
بعد از عزيمت از جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به كار كرد . مدتي نيز به صف پيكارگران با جهل در آموزش و پرورش درآمد.بعد ا ز چند ماه دوباره به جبهه رفت و در در عمليات فتح المبين از ناحيه پا مجروح شد. مدتي نيز به علت شكستگي استخوان ران بستري شدند. با بهبودي دوباره به منطقه برگشتند و در عمليات بيت المقدس حضوري فعال داشتند. در اين عمليات نيز مجروح شد و اصرار دوستان نتوانست او را براي مداوا به پشت جبهه بفرستد . با مجروحيت در منطقه جنگي باقي ماند تا زمانيكه از ناحيه پا به سختي مجروح شد كه مدت 6 ماه در تهران،شيراز و خانه بستري بود.بعد از بهبودي او علاقه وافري داشت كه لباس مقدس پاسداري را بر تن بپوشد و به راستي كه بر قامتش چه زيبا و با وقار بود .او به
عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دربروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظيفه شد.
چندي نگذشت كه باز به جبهه برگشت و در جبهه آنچنان پشت كار و علاقه اي در كارهاي رزمي با توجه به سوابق نظامي و حضور در ستاد جنگ هاي نا منظم شهيد چمران از خود نشان داد كه از طرف فرماندهي ملزم به طي دوره ي عالي فرماندهي و ستاد (دافوس) گرديد .او در پادگان امام علي(ع) اين دوره را سپري كرد.
بعد از طي دوره موفقيت آميز ايشان به عنوان يكي از مسئولين طرح و اجراي عمليات رزمندگان در قرارگاه كربلا به كار ادامه داد.
شهيد ناصر فاضلي به همراه شهيد حاج عبدالحسين كردي از مسئولان طراحي و برنامه ريزي عمليات والفجر 5 – 6- 7- 8- 9 و كربلاي 4 و 5 بودند.بعد از حماسه بي نظير در هم كوبي استراتِژي دفاع متحرك ارتش عراق ،توسط رزمندگان دلير لرستاني و شجاعت و شهامت اين رادمردان تيپ 57 ابوالفضل(ع)به لشگر ارتقاء يافت.
حاج عبدالحسين كردي يار ديرينه او به سمت فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر 57 انتخاب شده بود.اين دو مانند يك روح در دو كالبد بودند كه نمي شد از يكديگر جدايشان كرد.هر وقت پاي صحبت ناصر فاضل مي نشستي از كردي مي گفت. حاج عبدالحسين كردي در عمليات شلمچه در تاريخ 11/11/65 به فيض شهادت نائل گرديدند.
پيكر خونين سردار رشيد اسلام شهيد كردي در بروجرد تشييع و به خاك سپرده شد.فاضل مانند پرنده اي در فراغ يار بي قرار بود.غم اين جدايي براي او بسيار سخت و ناراحت كننده بود.غم تنهايي و غربت بر رخسار پر نور فاضل نشست
و او در فراغ همسنگر و هم راز خود گفت كه بعد از حاج كردي زندگي برايم سخت شده است اين دو با هم قرار گذاشته بودند كه هر كدام شهيد شدند،شفاعت ديگري را بكنند.
جدايي ميان اين دو يار ديري نپاييد يك ماه بعد از شهادت حاج كردي ناصر نيز در منطقه بوارين در ادامه عمليات كربلاي 5 از ناحيه سر،دست و هر دو پا در تاريخ 11/12/65 مجروح و جهت مداوا به تهران انتقال مي شود كه در تهران به علت جراحات بسيار پاي چپش را قطع كردند و در تاريخ 14/11/65 بعد از خواندن نماز صبح،آخرين نماز عشق را بر روي تخت بيمارستان خواند و شب هنگام در هنگام شروع مناجات دعاي روح بخش كميل در مهديه تهران،ملائك مقرب آمدند و او را ندا دادند كه:
تو را ز كنگره هاي عرش مي زنند فرياد
كه اي شهيد عشق نام نكويت خوش باد
از شهيد فاضل سخن گفتن بسي سخت و دشوار است.زيرا او همواره سعي داشت كه كمتر بر سر زبان ها باشد.از مواضع گمناني سير مي كرد و بسيار ناراحت از مطرح شدن بود ،به طوري كه حتي در نزد نزديكان نيز گمنام بود. او در اخلاص و صداقت و جوان مردي و پاكدامني اسوه بود.
اومعلمي پر توان براي همرزمان به خصوص خانواده و دوستان بود . در لباس رزم يك پاسدار واقعي بود و در خانه براي همسر و فرزندانش (همسر و پدري) مهربان و فداكار .به ديدار از فاميل وبستگان اهميت زيادي مي داد.
همسرش مي گويد:وقتي از ايشان مي خواستم كه به بچه هايش فكر كند و كمتر به جبهه
برود، ايشان با مهرباني ما را به صبر دعوت مي كرد و رفتن به جبهه را يك تكليف مي دانست.آنقدر ايشان عزت نفس و روح والايي داشتند كه به هر كسي مي رسيدند از او شفاعت آن دنيا را مي خواستند.
همسنگرانش مي گويند:اكثر شب ها كه رزمندگان در سنگر در حال استراحت بودند، فاضل خارج مي شد و تا صبح بعد از نماز صبح بر نمي گشت.او در دل شب عابد زاهد و در دل روز رزمنده اي فعال بود.همسرش مي گويد: هر لحظه از من شفاعت مي خواست،مي گفت تو نيز مانند زينبي زيرا كه دو برادرت در راه خدا شهيد شدند. اگر آنها تو را شفاعت كردند از آنها بخواه كه مرا نيز شفاعت كنند.
همسر ش ، خواهر دو شهيد بزرگوار به نام روح الله و يدالله گودرزي مي باشد.از او دو فرزند پسر به نام عبدالله و علي در نزد ما امانت است.در طول حيات فرزندانش عبدالله و علي كمتر پدر را ديدند چون مدت 6 سال در جبهه بود و به علت مسئوليت خطير و سنگيني كه داشت بسيار كم به مرخصي مي آمد.او مي گفت كه ما اهل كوفه نبايد باشيم كه امام تنها بماند و با رزم بي امان خود عليه صداميان هيچ گاه در طول حيات مقدس خود نخواست كه امام تنها بماند.او رفت اما ياد او و حرفاي او براي هميشه در دل تاريخ زنده است.
مسئوليت هايي كه اين شهيدبزرگوار در طول حيات پربركت خود به عهده داشت چنين است:
1- عضوشوراي جهاد سازندگي بروجرد.
2- مسئوليت در ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران.
3- فرمانده طرح و عمليات لشگر
57 ابوالفضل(ع).
4- قائم مقام فرمانده واحد عمليات و عضو شوراي فرماندهي تيپ فاتح و پيروز 57ابوالفضل(ع). منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود فاميلي : قائم مقام فرمانده حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سمنان همزمان با اذان ظهر چهاردهم تير هزار و سيصد و چهل و دو، در سمنان به دنيا آمد و پس از بيست و چهار سال زندگي پربركت به شهادت رسيد.در پيروزي انقلاب و بعد از آن، فعالانه در دفاع از انقلاب و تثبيت نظام اسلامي مشاركت داشت. در هجده سالگي به عضويت سپاه پاسداران درآمد و يك سال بعد، كار در واحد اطلاعات سپاه سمنان را آغاز كرد.در عمليات هاي مختلف شركت كرد، مثل: عمليات فتح المبين، بيت المقدس، والفجر مقدماتي، خيبر و بدر.
مجروحيت و جانبازي او از ناحيه دست چپ و قطع عصب حسي آن در عمليات بدر رخ داد. مجروحيتي كه هرگز براي تعيين درصد جانبازي اقدام نكرد و هم اكنون نيز پرونده ي جانبازي ندارد.در بيست و دو سالگي ازدواج كرد و يك سال بعد صاحب دختري شد كه نامش را از نام دختر گرامي پيامبر اسلام(ص) گرفت.از بيست و سه سالگي مسؤوليت هاي نظامي داشت:
- عضو شوراي فرماندهي حفاظت اطلاعات لشكر هفده علي بن ابيطالب(ع) در عمليات خيبر.
-جانشين فرمانده حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سمنان
او بيش از دو سال، در واحد اطلاعات و بيش از سه سال نيز در حفاظت اطلاعات سپاه سمنان خدمت كرد.در ارديبهشت آخرين سال حياتش، به سردشت اعزام و قبل از ظهر هفدهم مرداد شصت و شش در كمين ضد انقلاب شهيد شد.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت
سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسن فائده : قائم مقام فرمانده تيپ يكم لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پنجمين فرزنده خانواده فايده بود. در اسفند ماه سال 1338 در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. در كودكي قرآن را نزد پدرش آموخت. دوره ابتدايي را در دبستان پرويز به تحصيل مشغول شد و در كلاس پنجم بود كه اصرار كرد او را به مدرسه طلاب بفرستند.
پسري آرام و مهربان بود و در كارها به مادرش كمك مي كرد. در اين سنين پدرش را از دست داد. براي اينكه سربار خانواده نباشد در اوقات بيكاري و ايام تعطيل در كوره پزي خانه هاي پايين شهر كار مي كرد.
دوره راهنمايي را در مدرسه علامه سيد محمد فروزان در بين سالهاي 1350 تا 1353 و دوره متوسطه را در هنرستان فني ابوذر گذراند.
نماز جمات را از اول دبيرستان شروع كرد و در مجالس مذهبي و در مساجد حضوري بيشتري داشت و دوستان و ديگران را هم به شركت در آن مجالس تشويق مي كرد.
در سالهاي آخر دبيرستان كه مصادف با انقلاب بود در مسير حركت انقلاب قرار گرفت و كتابهاي بيشتري از شهيد مطهري مطالعه مي كرد و دستورات و اطلاعيه هايي را كه از طرف امام مي رسيد با همكاري تيم هايي كه تشكيل داده بود، به مردم مي رساند.
علاقه خاصي به امام داشت و از بد خواهان ايشان متنفر بود. به طوري كه هنگام ورود امام به ايران، بدون اطلاع خانواده به تهران رفته بود.
در سال 1357 – كه اوج انقلاب بود – فارغ التحصيل شد. با پيروزي انقلاب اسلامي اشك
شوق در چشمانش جاري گشت. پس از اخذ ديپلم به سربازي رفت و خدمت سربازي را در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند گذراند. در سپاه پاسداران تلاش مي كرد تا تعليمات نظامي را فرا گيرد و با شروع جنگ، اين فعاليتها به شدت افزايش يافت. پس از گذراندن اين دوران مربي آموزش براي آموزش رزمندگان به جبهه شد.
در سال 1360 و در 22 سالگي كه مصادف با روز 28 ماه مبارك رمضان بود با خانم فاطمه فخار پيمان ازدواج بست. مدت زندگي مشترك آنها 16 ماه بود و ثمره اين ازدواج يك فرزند به نام فهميه است كه در 10 مرداد 1362 متولد شد.
حسن يكي از طرفداران سرسخت محرومين و مستضعفين بود و گروهي از برادران سپاه را براي رسيدگي به وضع محرومين گرد هم آورده بود.
از جمله فعاليتهاي ايشان و دوستانش، برگزاري مراسم دعاي كميل، سمات و زيارت عاشورا در سپاه بود. در عبادات فردي هم هرگاه مشغول نماز مي شد، نيم ساعت به طول مي كشيد. با كتابهاي ادعيه قرآن، مفاتيح الجنان، نهج البلاغه و صحيفه سجاديه مانوس بود.
اوپس از هر عمليات به پشت جبهه باز مي گشت و در شهر و روستا به تبليغات مي پرداخت و سياست جنگي و خط مشي جمهوري اسلامي را براي مردن ترسيم مي كرد. براي اينكه طبقه جوان را نسبت به مسائل سياسي كشور آگاه كند، در مدارس برايشان سخنراني مي كرد و همچنين در بازار، براي اينكه بتواند كمك مالي بيشتري را براي جبهه فراهم كند. مسئول ستاد مبارزه با مواد مخدر بود و مبارزه شديدي با سوداگران مرگ داشت.
برادر شهيد
محمد فايده در اين باره خاطره اي را نقل مي كند: در اوايل انقلاب كه بسياري از سرمايه داران شهرستان را كه از طاغوت زادگان بودند، دستگير كرده بودند. يكي از آنها را كه بسيار خطرناك و مشهور بود پس از بازداشت محاكمه و تبعيد كردند و تبعيدگاه او بوشهر بود و مسئوليت انتقال او را به بوشهر بر عهده محمد حسن گذاشته بودند، زيرا فرد خطرناكي بود. شهيد بعد از تحويل گرفتن او برخوردي بسيار اسلامي و شايسته با اين فرد مجرم كرده بود به طوري كه او ديگر هيچ عنادي نشان نمي داد و خود را كاملا در اختيار مامور انتقال خود قرار داده بود. تا حدي كه در بين راه شهيد اسلحه خود را پيش مجرم گذاشته بود تا نهايت خيرخواهي و حسن نيت خود را به وي نشان دهد. فرد مذكور بسيار تحت تاثير اين رفتار واقع شده به طوري كه نادم و پشيمان شده و توبه كرده بود و با شهيد مانوس و صميمي شده بود و پس از جدا شدن از ايشان در بوشهر اظهار تاسف از اين جدايي كرده بود. برخورد او با افراد خيلي متين و با وقار بود و هميشه مي گفت: بايد كمتر حرف زد و بيشتر عمل كرد و خود مصداق بارز كلامش بود. هميشه به همسر و خواهرش توصيه مي كرد: مواظب حجاب خود و پيرو خط امام باشيد. از انقلاب دفاع كنيد چرا كه انقلاب به آساني و بهاي اندك به دست نيامده است.
در مورد مسئله غيبت و استفاده نا به جا از بيت المال و در امور شخصي و نيز
در مورد رشوه بسيار حساس بود و همسر شهيد در اين باره خاطره اي را نقل مي كند: حسن در مورد غيبت بسيار حساس بود. ايشان در مورد اين مسئله، صندوقي در محيط كار قرار داده و جريمه اي براي غيبت تعيين كرده بود كه مبلغ آن پانصد ريال بود.اين پول در سالهاي 1359 – 1360 مبلغ زيادي بود. هر كس مرتكب غيبت مي شد، اگر به ميل خود جريمه را نمي پرداخت ايشان با حالت دوستانه و صميمي ولي الزاما جريمه را مي گرفت و در صندوق مي انداخت همين امر بسيار بر بچه ها تاثير گذاشته بود و مواظب زبان خود بودند و از غيبت دوري مي كردند. اين مسئله در خود سازي نيروها خيلي موثر و مفيد بود.
در جنگ خيلي كمال يافته بود و به خيلي از ارزش ها رسيده بود. نيمه شب و در دل شب ناله مي زد و اشك مي ريخت و با چشمان اشك آلود نماز شب مي خواند و از خدا مي خواست شهادت را نصيبش كند.
دو بار زخمي شد، بار اول 15 روز در بيمارستان اهواز بستري شد و بار دوم در عمليات رمضان از ناحيه ساق پا زخمي شد كه دو هفته در بيمارستان ذوب آهن اصفهان بستري بود .او با همان پاي زخمي براي عمليات والفجر از مشهد عازم جبهه شد و با آن كه سپاه بيرجند مخالفت مي كرد، به دليل علاقه شديد اعزام شد.
ايشان در هر كجا كه بود محور به حساب مي آمد. در حمله والفجر، معاون فرمانده تيپ و مسئول طرح و برنامه عمليات بود ومي بايست
در قرارگاه استقرار يابد، اما فرماندهي گردان را برعهده گرفت و زير آتش دشمن ضمن اينكه نيروها را به جلو هدايت مي كرد، در روز 22 ارديبهشت ماه سال 1362 بر اثر تركش به سر به درجه رفيع شهادت نايل آمد. پيكرمطهر شهيد 9 سال مفقود بود. ايشان پلاك نداشتند و گويا هيچ وقت از پلاك استفاده نمي كردند. مي گفتند: مي خواهم گمنام شوم.
سردار احمدي مي گويد: خود شهيد گفته بود: مي خواهم جنازه ام به وطنم برنگردد. پيكر شهيد بعد از 9 سال به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شماره 2 بيرجند به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر فتاحي : فرمانده گردان امام حسين(ع) لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1343 در روستاي "مشهد ميقان" در استان مركزي به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا پايان سال اول دبيرستان ادامه داد,با شروع جنگ به جبهه رفت و در عمليات خيبر كه در جزاير مجنون انجام شد, به شهادت رسيد.
تاريخ شهادت او 7/12/1362 بود .علي اصغر فتاحي بر اثر اصابت تير به پهلوي راستش به درجه ي رفيع شهادت نائل آمد.
شايد تنها چيزي كه از اين سردار ملي در ذهن ما زميني ها مانده ,همين باشد اما اگر بخواهيم اورا بهتر بشناسيم بايد ببينيم او كه بود وچه كرد به اين مقام رسيد.
دوران مبارزات انقلاب اسلامي بود كه علي اصغر جوهره ي وجودي خود را نشان داد.
با اين كه سن كمي داشت در اوائل انقلاب با شور و شوق
وصف نشدني به مبارزات انقلابي و كسب آگاهي از انقلابيون و انتقال اين آگاهي ها به مردم همت گماشت. در كنار تحصيل، در امور كشاورزي به خانواده خود كمك مي كرد. علاقه ي زيادي به كارهاي فني داشت، مدتي را به كارهاي سيم كشي ساختمان پرداخت.
اوقات فراغت خود را در سنگر مسجد سپري مي نمود و هرچه كه از انقلاب اسلامي مي گذشت. بيشتر شيفته و علاقمند انقلاب مي شد. تا جايي كه بخش عمده زندگي خود را به پاي امام و انقلاب گذاشت. علاقه ي بسيار زيادي به فراگيري آموختني هاي نظامي داشت و در شناخت اسلحه و فراگيري امور مربوط به آن از خود شوق زيادي بروز مي داد. شايد مي دانست كه در آينده نه چندان دور بايد از اين فنون در مقابل دشمنان داخلي وخارجي كه اتحاد نامقدسي را براي به شكست كشاندن انقلاب اسلامي مردم ايران به وجود آورده اند؛استفاده كند.علاقه مند بود كه دانسته هاي خود را به ساير افراد انتقال دهد. به گونه اي كه يكي از مربيان آموزش هاي نظامي به شمار مي رفت. در سال 1358 نفر با تشكيل بنياد نوپاي سپاه به عضويت اين سازمان در آمد و لباس مقدس پاسداران را بر تن كرد.
قبل از شروع جنگ در پاك سازي بانه و سردشت از وجود كثيف منافقان وگروهكهاي ضد انقلاب ,فعاليت عمده اي را داشت .
با شعله ور شدن جنگ تحميلي بنابه تجربيات اين شهيد كه در مناطق كردستان به دست آورده بود؛ به عنوان فرمانده با جمعي از برادران رزمنده از استان مركزي عازم مناطق غرب كشور شد. او به
همراه همرزمانش به مناطق پاوه, نوسود، سومار، مريوان و گيلان غرب رفت وفعاليتهاي بي شماري را براي سد كردن نفوذ دشمنان خارجي به مرزهاي خاكي ايران انجام داد.هر موقع براي استراحت به اراك بازمي گشت ,يك لحظه آرام وقرار نداشت .اودر قسمت تبليغات فعاليت مي كردتا هم كارهاي بزرگ رزمندگان را به اطلاع مردم برساند ,هم مقدمات جذب نيروي بيشتر براي اعزام به جبهه ها را فراهم نمايد.
بعد از عمليات بيت المقدس با جمعي از برادران رزمنده به منطقه جنگي جنوب اعزام شد و علاوه بر شركت در عمليات رمضان در چندين عمليات مختلف مانند والفجر مقدماتي، محرم، والفجر سه، والفجر چهار، آزاد سازي مهران شركت داشت. در عمليات آزاد سازي مهران از ناحيه ستون فقرات مجروح شد و در نهايت در عمليات پيروزمندانه خيبر بر اثر اصابت تير به پهلو به درجه ي رفيع شهادت نائل شد.
او خود را براي شهادت آماده كرده بود . از قول همرزمان ايشان نقل شده است كه او شب ها در دل شب همواره با خداي خود راز و نياز مي كرد و از او توفيق شهادت را خواستار بود و مي گفت: «خدايا، من را هم چون شهداي عمليات رمضان گمنام بميران.»
اهل ريا و تزوير نبود و جنگ را بزرگتين دغدغه ي خود مي دانست. از دعاهاي اين شهيد در مراسم حسينه ي رزمندگان استان مركزي در انرژي اتمي آبادان اين بود كه «خدايا، ما را ياري كن تا راه كربلاي حسين را بگشاييم و گناهان ما را ببخش و تمامي مجروحين را عافيت ببخش و ما را در ادامه ي راه شهداي بزرگوار
ثابت قدم بفرما. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان مهندسي تيپ يكم اميرالمومنين(ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سر دار شهيد «كاظم فتحي زاده» در فروردين ماه 1336 در خانواده اي مذهبي در روستاي «مهدي آباد »از توابع مركزي «ايلام» ديده به جهان گشود .رشد ونمو درمحيط روستا از همان ابتدااورا سخت كوش وفعال بار آورد به گونه اي كه او به تحمل ناملايمات عشق مي ورزيد .انجام كارهاي سخت و طاقت فرسا برايش عادي بود واين خصيصه در خون خيلي از مردم قهرمان كرد وجود دارد.اراده و همت پولادينش در جوار زندگي بي آلايش ،از وي مردي مصمم ،مجرب ،غيرتمند و صياد لحظه هاي تلخ و شيرين ساخته بود . راهيابي به آستان پاك زندگيش را بايد در سالهاي آتش و خون جست .سالهايي كه ستاره هاي دنباله داري در سرزمين كهن ايران طلوع كردندوتا هميشه تاريخ روشني بخش راه آيندگان خواهند بود.
درامتحان ورودبه جمع سربداران گروه ضربت كه عبارت بودند از شهيد كرم پور ،شهيد يادگار ،شهيد امامي ،شهيد مهردادي ،شهيد فيضي ،شهيد غيوري ،شهيد بسطامي و شهيد ملاحي قبول شدواين آغازي گرديد براي حماسه آفريني هايش .او در آزمون هاي سخت جنگ ،چه درنبردهاي جمعي وچه درتنهايي پيروزوسربلند در آمد ؛چه آن روزي كه قبل از والفجر 5 تا اتوبان العماره رفت و بر گشت و چه در تنگه ي ترشابه در مرداد ماه 67 كه به همراه برادر بسيجي ،بدرود تنگه چهار زبر را بر يك گردان از عراقي ها بست و 22 تن از آنها رابه تنهايي به جهنم فرستاد
تا ديگر هيچ كفتاري به خود اجازه ورود به بيشه شيران راندهد. در كربلاي 10 ريا،ارتفاع گامو كه به پشت بام كردستان معروف است در زير پايش لرزيد ،اوبودكه گروه (فراسان)يكي از خائن ترين وخود فروخته ترين گروههاي ضد انقلاب را به زانودر آورد .
شهيد فتحي زاده گنجينه زرين و تاريخ واقعي دفاع مقدس در ايلام بود ،او در عمليات آزاد سازي ميمك ،عاشوراي 2 ميمك ،محرم ،والفجر 3 ،والفجر 5 ،والفجر 9 ،والفجر 10 كربلاي 1 ، كربلاي 4،كربلاي 5 ،كربلاي 10 در مسئوليتهاي مختلف فرماندهي و اطلاعات و عمليات درلشگر11اميرالمومنين(ع)سپاه پاسداران حضوري فعال داشت . در اكثر عمليات كليد فتح گره هاي باز نشدني بود .در عمليات هر جا كاظم بود آرامش خاطر فرماندهان فراهم بود .اودردوره عمربابركت خوددر مسئوليتهاي زيرخدمات شاياني به ايران بزرگ واسلامي كرد:
- مسئول شناسايي و گروه ضربت
- مسئول گروهان شناسايي
- مسئول واحد تخريب
- جانشين گردان مهندسي
- فرمانده قرارگاه
بعد از جنگ هم كاظم لباس جنگي را از تن در نياورد و مدتي به تفحص شهدا و سپس به پاكسازي ميادين وسيع مين در دشت هاي ميمك ، مهران و چنگوله پرداخت .هشت سال در دفاع مقدس بود و دوازده سال بعد از جنگ راهم در ميان سنگر ها و ميادين مين گذراند. او بوي عطر شهدا را استشمام مي كرد .به ما آموخت كه راه و رسم شهادت كور شدني نيست و عاقبت در حين پاكسازي ميادين مين جا مانده ازكربلاي مهران در 25/ 12/ 1378 در دامنه هاي قلاويزان بر اثر انفجاري سنگين به خيل شهيدان پيوست . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد
شهيد وامور ايثارگران ايلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا فتحي : فرمانده تيپ دوم لشگر77پيروز خراسان(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
در خطه خون رنگ كويري كيست كه نام شهيد فتحي را نشنيده باشد. شايد اگر از اهالي محله شهادت بپرسيد، آيا از امير شما نام و يادگاري باقي است؟ همگي يك صدا مي گويند آري، جوانمردي، شجاعت، صلابت، پاكدامني و ايثار فتحي بهترين نمود خاطرات به جا مانده از اوست.
به راستي آنها چگونه بودند كه اين چنين در نبودشان همه وجودشان تجلي دارد؟! سال 1335 در روستاي "رباط پشت بادام "در شهرستان اردكان در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود .او با آداب اسلامي و احكام ديني توسط پدر و مادر خود آشنا شد و براي تحصيل به دبستان رفت . پس از اتمام دوره دبستان چون مدرسه راهنمايي و دبيرستان در محل زندگيش نبود راهي "خور و بيابانك" شد و تا سال سوم راهنمايي تحصيل نمود. براي ادامه تحصيل در دوره دبيرستان به يزد رفت و در دبيرستان ايرانشهر موفق به اخذ ديپلم شد . به شغل نظامي علاقه داشت ,پس از آن به تهران عزيمت نموده و در دانشكده خلباني ثبت نام نمود و تحصيل خود را با نمرات عالي به پايان رساند .بعدازآن به پادگان آموزشي شاهرود رفت و مشغول خدمت شد.
داراي نظم و انضباط خاصي بود و با تقوي و تعهدي كه داشت نيروهاي تحت امرش را سفارش مي نمود كه علاوه بر جديت و نظم در كارها اعتقاد راسخ به احكام الهي داشته و هميشه در همه امور به ياد پروردگار باشند. چند نوبت
به جبهه كردستان رفت و به خاطر لياقت و شايستگي كه داشت به لشكر 77 خراسان منتقل شد.دردوران دفاع مقدس براي يادگيري دانش بيشتر واستفاده از آن در راه دفاع از آيين وكشور, دوره عالي فرماندهي را در شيراز با نمرات خوب به پايان رساند.
اودرطول هشت سال دفاع مقدس به مناطق غرب و جنوب كشور رفت و با جديت و خلوص تمام عاشقانه انجام وظيفه نمود .در اين ماموريت الهي او سمتهاي زيادي را تجربه كرد.
سرانجام دشمنان ايران پس از هشت سال تلاش شيطاني موفق به شكست مردم بزرگ ايران نشدند وبا اعتراف به اقتدار ايران سلاحهايشان را زمين گذاشتند.
محمدرضا فتحي پس از جنگ نيز سلاحش را بر زمين نگذاشت وبا ورود به جبهه شرق به مقابله با دشمنان مردم ايران در اين قسمت از خاك پهناور كشور پرداخت.
كاروانهاي بزرگ قاچاق مواد مخدر ,گروگانگيري و نا امني در شرق كشور باعث شد تا او به ياري نيروهاي انتظامي بشتابدو در نبرد با اشرار مسلح و در تاريخ 21/1/1379 شربت شهادت را بنوشد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا فتحي : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سقز
در خرداد ماه سال 1337 در روستاي قلابر سفلي در زنجان ودرخانواده اي مستضعف و مذهبي ديده به جهان گشود. دوره ابتدائي را در همان روستاي به اتمام رساند. ساده زندگي مي كرد و ساده لباس مي پوشيد. غذاي ساده مي خورد و از تشريفات بدش مي آمد . هميشه به نماز و روزه اهميت مي داد. در مكتب خانه قرآن را ختم كرد. به قرآن علاقه ي
زيادي داشت .او با لحن خوش قرآن مي خواند. در 1/10/1358 واردبسيج شد . در اول سال 1359 كه كردستان دستخوش ناآرامي واختشاش ضدانقلاب ودشمنان مردم شده بود، به آنجا رفت تا در كنار رزمندگان ارتش وپاسدار به دفاع از كشور بپردازد.
پس از ورود به كردستان به جبهه سقز رفت.اودر آنجا دركنارفرماندهان كردستان مانند شهيد بروجردي وشهيد صياد شيرازي به مبارزه بي امان با مزدوران و وطن فروشاني همت گماشت كه قصد براندازي نظام نوپاي اسلامي راداشتند. پس از مدتي به زنجان برگشت ودوباره به جبهه هاي غرب مراجعت نمود.اودر تاريخ11/7/1360 كه عمليات پاكسازي شهر بوكان از وجود خائنين وضد انقلابيون شروع شده بود،فرماندهي بخشي از اين عمليات را بر عهده داشت كه بادرايت وتصميم گيري مقتدرانه به خوبي از عهده آن برآمد.در آن سالهاي سخت وطاقت فرسا در هرجاي كردستان مظلوم ،نام محمد رضا فتحي بود ضد انقلاب به سوراخ مي خزيد وجرات اذيت و آزار مردم رانداشت.سرانجام اين اسطوره ي ملي پس از مبارزات بي امان با دشمنان ايران واسلام در كردستان به شهادت رسيد تا مزد كوششهاي مقدس خود را از خداي بزرگ بگيرد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد جواد فخاري : قائم مقام فرمانده گردان سيد الشهدا(ع)لشگر17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1339 در خانواده اي مذهبي در شهر مذهبي قم ديده به جهان گشود دوران كودكي او مصادف بود با آغاز نهضت اسلامي سال 41. تحصيلات ابتدايي را در يكي از مدارس قم گذراند و در كنار درس به پدرش نيز كمك مي كرد. با اين
حال دوره راهنمايي را در مدرسه حافظ به پايان رساند و در كلاس اول دبيرستان مشغول به تحصيل شد. همان سال به دليل همكاري با عناصر انقلابي و هم چنين تعطيلي بعضي مدارس از ادامه تحصيل بازماند و تمامي هم و غمش مبارزه شد.
در سال 1357 پدر خود را از دست داد و غم سنگيني وجود پاكش را فرا گرفت. پس از پيروزي انقلاب به دليل فوت پدر ترك تحصيل كرد و مشغول به كار شد. مدتي بعد براي خدمت سربازي به بندر انزلي اعزام و در نيروي دريايي ارتش به خدمت مشغول گرديد، اين زمان مصادف بود با برافروخته شدن آتش جنگ. مدتي بعد به علت صافي كف پاها از خدمت معاف شد، اما به خاطر شور و شوق بيش از حد و علاقه فراواني كه نسبت به حضرت امام (ره) و رزمندگان اسلام داشت به عنوان بسيجي عازم جبهه هاي نبرد شد. او زندگي با جبهه و جنگ را از سال 1360 آغاز نموده ابتدا به جبهه هاي غرب و سپس به جنوب اعزام شد و مجدداً باز هم غرب و بالاخره به جنوب رفت، تا اين كه پس از گذشت ماه ها حضور دائم در جبهه ها و شركت در چندين عمليات بزرگ و كوچك و خطوط پدافند، با وجود محروميت هاي بي شمار، تاريخ 21/12/1363 در حالي كه پيكر مطهرش پاره پاره شده بود از اين دنياي خاكي به افلاك پر كشيد و به درجه رفيع شهادت نايل آمد و جسم پاكش خاكستر جبهه ها شد و به اولياء خدا پيوست.
محمد جواد فخاري در بخشي از وصيتنامه اش مي گويد:"
ما
انسان ها بالاخره از اين دنيا مي رويم و مي ميريم پس چه بهتر كه يا شهيد شويم يا طوري برويم كه هم خدا و همه مردم از ما راضي باشند...
اي مادر كه همه چيزم را به تو مديونم، تو زحمات زيادي براي من كشيده اي كه قلبم عاجز از نوشتن آن است. من كه چيزي ندارم خدا اجرت بدهد. مادر از تو مي خواهم كه صبر كني و مي دانم كه صبور هستي. براي من طلب آمرزش كن.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مرتضي فخر زاده : فرمانده گردان المهدي لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «مرتضي فخر زاده» در 9 فروردين 1334 در روستاي« مارليان» شهرستان «گرمي» در استان «اردبيل» به دنيا آمد. قرآن و نماز را در خردسالي نزد پدرش فرا گرفت . مادرش در باره كودكي او مي گويد :
(( در سه يا چهار سالگي با اين كه هنوز توانايي چنداني نداشت با ظرف پر از آب جلوي مسجد را آب و جارو مي كرد و مي گفت دلم مي سوزد كه مسجد كثيف باشد . ))
دورة ابتدايي را در سال 1341 در مدرسه روستا شروع و تا كلاس چهارم ابتدايي را در آنجا گذراند . پس از كوچ خانواده ، به همراه آنها به« اردبيل» رفت و به علت فقر مالي ، كلاس پنجم را شبانه ادامه داد و روزها براي امرار معاش فرش بافي كرد . پس از فوت پدر مسئوليت اداره خانواده بر دوش او افتاد و به ناچار در كلاس اول دوره راهنمايي
ترك تحصيل كرد و به كارگري و قالي بافي پرداخت . با رسيدن به سن سربازي ، با قرعه كشي از خدمت دوره سربازي معاف شد . فعاليت سياسي – مذهبي« مرتضي» ، به قبل از پيروزي انقلاب اسلامي باز مي گردد . او با تاسيس حسينيه زادگاهش ، هيئت عزاداري تشكيل داد و با جمع كردن جوانان ، به نوحه خواني در مسجد مي پرداخت و همچنين اعلاميه هاي حضرت امام خميني را به طور محرمانه تهييه و پخش مي كرد .
عده اي مي خواستند در مراسم عزا داري در مسجد ، شاه را دعا كنند كه مرتضي مخالفت كرد . و سيم برق را مي كشيد تا صداي بلند گو قطع شود . درجه داري كه در مجلس حضور داشته او را لو داد و ساواك او را در حالي كه با صداي بلند عليه شاه شعار مي داد دستگير و زنداني كرد. همه فكر مي كردند كه اعدام خواهد شد ، ولي بعد از حدود بيست و سه روز شكنجه با وساطت حجت السلام مروج و يكي از بستگانش از زندان آزاد شد . وقتي به خانه آمد صورتش خوني و باد كرده بود . علت را كه جويا شدند ، گفت (( در زندان گفته بودند كه به امام خميني توهين كنم ولي به آنها گفتم اگر مرا بكشيد اين كار را نخواهم كرد . ))
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، با داير كردن كلاسهاي قرآن براي جوانان و تشكيل پايگاه بسيج در زادگاهش فعاليتش را ادامه داد . پس از مدتي در سال 1359
از سوي مسئولين سپاه پاسداران انقلاب اردبيل جهت عضويت درسپاه از او دعوت به عمل آمد . پس از پيوستن به سپاه ابتدا در واحد عمليات و بعد مسئول حفاظت بيت و شخص نماينده ولي فقيه در اردبيل ( حجت الاسلام مروج ) شد . علاقه اش به كار چنان بود كه اول صبح به بيت مي آمد و دير وقت هم به پايگاه بسيج مي رفت .
پس از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به خاطر مسئوليت حساسش در پشت جبهه، مانع حضور وي در جبهه مي شدند ، ولي« مرتضي» ، خصوصاً بعد از ديدارش از دزفول ، بارها به جبهه رفت . او كه صبرش در برابر مشكلات ، زبانزد همه بود مواقعي كه مانع اعزامش به جبهه مي شدند به شدت عصباني و ناراحت مي شدند . علي رغم مخالفت خانواده ، با دختري كه با خانواده اش در همسايگي آنها زندگي مي كرد و از اوكوچك تر بود و از زمان كودكي مرتضي از او نگه داري مي كرد ، ازدواج كرد . مراسم ازدواج با سادگي تمام و با مهريه دو هزار و سيصد تومان انجام گرفت . آنها از اين وصلت صاحب فرزند پسري شدند . مادرش نقل مي كند :
(( يك روز ديدم مرتضي در اطاق با فرزندش خلوت كرده و اسلحه كمري را به او داده و سنگر مي گيرد . در مورد پر بودن اسلحه تذكر دادم . در جوابم گفت : " من دير يا زود شهيد مي شوم مي خواهم پسرم رزمنده شود . " ))
زندگي مشترك مرتضي ، چندان
طولي نكشيد و او به خاطر خواسته هاي همسرش كه خواستار استعفا ي او از سپاه و عدم حضور در جبهه بود به ناچار در حالي كه پاي مجروح و عصاي زير بغل به دادگاه رفته بود ، با طلاق از او جدا شد .
علاقه او به جبهه چنان بود كه وقتي براي مرخصي به خانه مي آمد ، مريض مي شد . ودر جواب مادرش كه از او مي خواست چند روزي را براي بهبودي حالش مرخصي بگيرد ، اظهار مي داشت : "من وقتي در خانه هستم مريض مي شوم و در جبهه اصلاً مريض نيستم ."))
مرتضي در دو عمليات خيبر و بدر ، مجروح شد . يكي از همرزمانش نقل مي كند :« وقتي براي عمليات خيبر به جبهه اعزام مي شديم مستقيما از دفتر كار سوار اتوبوس شديم و با اينكه هوا به شدت سرد بود ما لباس آنچناني نداشتيم . من بادگيرم را به مرتضي دادم ولي او از فرط خوشحالي شركت در عمليات ، آن ار قبول نكرد . »
در عمليات خيبر طوري مجروح شده بود كه بخش قابل توجهي از گوشت پايش را تركش برده بود . ولي پس از مدت كوتاهي بدون توجه به اصرار خانواده در حالي كه هنوز التيام نيافته بود به منطقه عملياتي بازگشت . او مجروحيت را از اقوام پنهان مي كرد . «مرتضي» از خصوصيت بارزي برخوردار بود . از جمله ، انضباط در كار .شجاع و نترس بودن رفتار احترام آميز با مردم صبوري در برابر مشكلات و تقوي از ديگر ويژگي هاي مرتضي بود
. حجت الاسلام «مروج» ( امام جمعه اردبيل ) بارها گفته اند كه (( فخر زاده از نماز شبش غفلت نمي كرد. )) احترام آميز بودن برخوردش با همه از جمله ويژگي هاي اخلاقي او بود .
علاوه بر حضور در صحنه هاي سياسي و نظامي از مطالعه غافل نبود و به تفسير قرآن و نهج البلاغه و نهج الفصاحه و تاريخ انبياء و امامان ، علاقه داشت . حتي فراگيري جامع المقدمات را نزد يكي از روحانيون شروع كرده بود .علاوه بر اين ، به سرودن شعر و نوحه خواني علاقه ويژه اي داشت . چند روز قبل از عمليات كربلاي 5 شعرش را براي همسنگرانش مي خواند كه مضمون آن از باور قطعي او به شهادت قريب الوقوع حكايت داشت . همسنگرانش نيز به اين باور رسيده بودند كه مرتضي شهيد خواهد شد . زماني كه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه شروع شد ، گردان المهدي – كه مرتضي فرماندهي آن را بر عهده داشت – به همراه دو گردان ديگر براي كمك به لشكر 31 عاشورا از منطقه چنگوله به منطقه شلمچه اعزام شدند تا پس از سازماندهي وارد عمل شوند . براي استقرار گردان ، لازم بود موانع طبيعي مانند خار ، بوته و علفهاي هرز برداشته شود كه مرضي داوطلب شد و به همراه گردانش كار را شروع كرد .
همرزمش مي كويد :
(( پس از اتمام كار ، با مسئول تداركات به محل رفتيم . مرتضي از شدت خستگي خوابيده بود . قرار گزاشتيم كه گردان ديگري را براي عمليات ، اعزام كنند كه مرتضي متوجه
موضوع شد و مصرانه خواستار عزيمت گردانش براي عمليات شد . ))
پس از جلب موافقت ، گردان المهدي – كه از آخرين گردانهاي عمل كننده در عمليات كربلاي 5 بود – وارد عمليات شد . مرتضي در زمان حركت گردان به جلو ، در درياچه ماهي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد .
ستاد معراج شهدا در نامه 27 دي 1365 تاريخ شهادت مرتضي فخرز زاده را 26 دي 1365 و علت شهادت را اصابت تركش خمپاره و قطع دست چپ و راست و پاها و پارگي شكم اعلام كرد . پيكر شهيد در شهرستان« اردبيل» در گلستان شهدا به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا فراهاني : فرمانده گروه تخريب تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اول فروردين ماه سال 1339 همزمان با ماه محرم در شيروان متولد شد. تا سوم ابتدايي را در بجنورد تحصيل كرد و بعد به علت انتقال پدر به مشهد، دوره راهنمايي را در مدرسه عنصري و دوره متوسطه را در مدرسه كورش و فردوسي اين شهر گذراند.
در دوران كودكي كتابهاي داستاني و در سن جواني كتابهاي مذهبي سياسي را از قبيل كتابهاي شهيد مطهري و نهج البلاغه را مطالعه مي كرد. فعاليتهاي اجتماعي شهيد در دوران نوجواني تا پيروزي انقلاب شركت در تظاهرات و پخش اعلاميه و نوار و كتاب بود. با اكثر روحانيون مبارز از جمله شهيد هاشمي نژاد، و آيت الله مرعشي نجفي ارتباطي نزديك داشت.
پس از پيروزي انقلاب لحظه اي از
مبارزه در راه اسلام غافل نبود. پس از عضو شدن در سپاه، در شهرستان تايباد مشغول خدمت شد و ضمن كار در سپاه به عنوان مربي پرورشي در مدارس نيز فعاليت داشت. او در مبارزه با ضد انقلابيون و جنگ كردستان شركت كرد و پس از شروع جنگ تحميلي از همان جا عازم جبهه هاي جنوب شد.
در جبهه به علت منهدم كردن تعداد زيادي تانك به شكارچي تانك معروف شده بود.
او نسبت به دين و اعتقادات مذهبي بسيار حساس بود. وقتي نسبت به اعتقادات توهين مي شد، سخت عصباني مي شد. اول سعي مي كرد با منطق برخورد كند و در غير اين صورت از چيزي باكي نداشت.
رضا فراهاني، زماني كه به سن ازدواج رسيد، دختر ي از يك خانواده مومن و نجيب را براي خواستگاري انتخاب كرده بود كه قبل از آن به جبهه رفت و شهيد شد.
شهيد به امام علاقه فراواني داشت و مي گفت: ايشان هر كاري را از من بخواند از انجامش كوتاهي نخواهم كرد. او براي بازگشت امام به وطن از هيچ كوششي دريغ نمي كرد.
او اعتقاد داشت كه عراق جنگ را به تحريك آمريكا و ساير قدرتهاي استعمار شروع كرده است لذا مقابله و جنگ را واجب مي دانست.
شهادت رضا اثرات سازنده اي را به دنبال داشت. مادر وي زماني كه جنازه فرزندش را آوردند، لباس او را در آورد و بر تن پسر ديگرش كرد و گفت: راه برادرت را ادامه بده. برادر رضا نيز به تايباد مي رفت و در مبارزه با منافقين از خدا بي خبر شركت مي كرد و
بدين صورت راه برادرش را ادامه مي داد.
رضا دو بار به جبهه اعزام شد. اولين بار به عنوان فرمانده گروه تخريب و شناسايي كه حدود سه ماه در كردستان حضوري فعل داشت و دومين بار اعزامش به منطقه شوش بود. بزرگ ترين آرزويش پيوند مسلمانان و شهادت در راه خدا بود. در تاريخ 7 فروردين 1361 با اينكه فرمانده بود، به همراه گروهي به عنوان آرپي جي زن در انهدام تانكهاي دشمن حضور داشت، بر اثر اصابت تركش خمپاره به درجه رفيع شهادت نايل آمد. پيكر مطهرش در گلزار شهداي تايباد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در طلوع فجر 6 آبان سال 1341 به دنيا آمد. كودكى را با تحصيل و انس با قرآن و جلسات مذهبى در كنار خانواده گذرانده و در كنار تحصيل براى خود درآمدى از كار در كارگاه نجارى داشت كه روح استقلال و اتكا به خداوند را در او پرورش مى داد. او در دوران دبيرستان با اوج گيرى قيام اسلام در صف مبارزين قرار گرفت و فعاليت هاى انقلابى او باعث شد كه تحت تعقيب قرار بگيرد. با پيروزى انقلاب به كردستان اعزام شد و دوشادوش ديگر پاسداران به مبارزه با اشرار ضد انقلاب پرداخت. وى با آغاز جنگ تحميلى به جبهه ها رفت و در عمليات هاى مختلف از شكست حصر آبادان تا كربلاى چهار كه حماسه هاى بى نظيرى در گردان كربلا آفريد . او در طول مبارزات شجاعانه اش 8 بار مجروح شد و سرانجام در عمليات كربلاى چهار در دى
ماه سال 1365 در حالى كه با تمام وجود سعى در جمع آورى نيروها و كاهش تلفات داشت، مورد اصابت تير دشمن قرار گرفت و پيكر مطهرش در آن سوى آب ها باقى ماند، ولى نام و يادش هميشه سبز و جاويد است.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «مريوان»
شهيد «عثمان فرشته» در سال 1332 در روستاي« د له مرز» دربخش « سرو آباد» از توابع شهرستان «مريوان» به دنيا آمد .به دليل آنكه خانواده ي او از امكانات مالي مساعدي برخور دار نبود ،موفق نشد بيشتراز چند سال درس بخواند و مجبور شد در سن نوجواني كنار پدر وبرادربزرگتر خود كار كند تا بتوانند مخارج زندگي را تامين كنند. در سال 1351 به خد مت سربازي رفت و در باشگاه افسران قوچان مشغول انجام خدمت شد.يكسال بعدو در سال 1352 پدر بزرگوار خود رااز دست داد .خدمت سربازي را كه تمام كرد ،به اهواز رفت و در يك شركت مشغول كار شد.آن موقع همزمان بود با مبارزات مردم بر عليه حكومت شاه خائن . در همان جا بود كه به جمع حاميان انقلاب پيوست و در حد توان خود براي به ثمر رسيدن آن تلاش كرد . مبارزات او به شركت در راهپيمايي و اعتراضات خياباني محدود نمي شد.او از در آمد خود يك قبضه تفنگ( بر نو) خريد و در كنار تعدادي از مردم ستمد يده ي كرد خود با عمال رژيم منفور پهلوي جنگيد .آنها با ياري يكديگر ؛شهر باني رژيم شاه را در شهرستان مريوان محاصره كردند و بعد از چند دقيقه آن را به تصرف خود
در آوردند .در اين حادثه شهيد گرانقدر «عبد الله طر طوسي» هم حضور داشت. بعد از پيروزي شكوهمندانه انقلاب اسلامي به روستاي «دله مرز »مراجعه كرد و مدتي در آنجا ماند.بعدازآن به خاطر حضور نيرو هاي ضد انقلاب ومزاحمتهايي كه آنها براي مردم وكشور ايجاد مي كردند؛ به عضويت سپاه در آمد وبا لياقت و كارايي، اقدامات شايسته ايي درمبارزه با ضد انقلاب از خود نشان داد. طولي نكشيد كه از سوي سر دار شهيد« محمد برو جردي» به سمت مسئول گروه ضربت سپاه دراستان« كرمانشاه» در آمد. بعد از مدتي به «پاوه» انتقال يافت و فرماندهي سپاه آنجا را پذيرفت.مدتي درآنجا بود و بعد از پاكسازي منطقه «پاوه» به« كردستان» آمد و به سپاه «مريوان» پيوست .مدت دو ماه در روستاهاي «تيش تيش» و« شو يشه» بود كه به «مريوان» رفت و به سمت فر ماندهي عمليات سپاه آنجا منصوب شد . اودر آن سمت به پاكسازي روستاهاي مريوان از لوث نيرو هاي ضد انقلاب پرداخت و موفق شد كه با ياري همرزمان خود بسياري از روستا هارا از وجود ضدانقلاب پاكسازي كند و تعداد زيادي از نيرو هاي ضد انقلاب را به هلاكت برساند .او به هر روستايي كه مي رفت ماهيت گروهكها را افشا مي ساخت و اهالي روستا ها را براي پيوستن به پيشمر گان كرد دعوت مي كرد، به طو ري كه تعداد زيادي از آنهادعوت شهيد فرشته را پذيرفتند و در جمع مجاهدان نور عليه ظلمت قرار گرفتند .بعد از آنكه روستا هاي« مريوان» پاكسازي شد از سوي فرمانده سازمان پيشمرگان مسلمان كرد استان «كردستان» ماموريت يافت كه به
منطقه« كامياران» برود و به پاكسازي آنجا هم اقدام كند .شهيد« فرشته» ؛ كامياران راكه مركز اصلي تجمع گروه وابسته به دشمنان مردم ايران بنام «حزب دمكرات» بود، آزاد ساخت و در همين راستا هم تعداد زيادي از آنهارا به هلاكت رسانيد .تا اينكه در تاريخ 25/3/61 بر اثر انفجارگلوله ي توپ به شهادت رسيد .از شهيد فرشته يك فرزند پسر و يك فرزند دختر به يادگار مانده است .مزار مطهر شهيد در روستاي« دله مرز» است
وقتي كه اسم شهيد« فرشته »در ميان كساني كه او را مي شناختند و با او آشنايي داشتند آور ده مي شود، همه ي آنها به شجاعت و زيركي او اعتراف مي نمايند . او بيش از اندازه شجاع و نترس بود ؛رفتار بسيار عجيبي داشت ؛از هيچ چيزي نمي ترسيد ؛مي شد او را ضرب المثل شجاعت و جرات دانست.يكي از همرزمان شهيد مي گويد يك روز به شوخي به او گفتم : كاك عثمان شما چه دعايي را با خود حمل مي كنيد كه تير دشمن به شما اصابت نمي كند .ايشان در حالي كه مي خنديد، گفت : من از خداي خود خواسته ام كه به دست ضد انقلاب نيافتم و با تير مستقيم آنها كشته نشوم .او شجاعت را با خون و رگ خود عجين مي ساخت و ذره اي ترس و واهمه را در وجود خويش راه نمي داد. شهيد فرشته علاوه بر شجاعت سر شاري كه داشت تير انداز ماهري هم بود. به گفته يكي از همرزمان شهيد ،او حتي يك سكه پولي را كه در آسمان پرتاب مي كردند هنوز به
زمين نرسيده بود مورد هدف قرار مي داد .نيرو هاي ضد انقلاب حتي از شنيدن نام فرشته به لرزه مي افتادند .به طور يقين مي توان صلابتي را كه به دست آورده بود حاصل شجاعت و از خود گذشتگي او دانست .شجاعتي كه سر شار از اخلاص و عاري از تظاهر بود ؛شجاعتي كه توقع و ادعايي را در پي نداشت و شجاعتي كه از مردانگي و غيرت آكنده بود .وقتي كه دستور عقب نشيني را در يافت مي كرد بسيار ناراحت مي شد .او دوست داشت رو به دشمن باشد و كوچكترين ضعفي به دست دشمن ندهد .توكل عجيبي به خداوند يگانه داشت و در آغاز هر كاري خدايا به اميد تو مي گفت .به همرزمان خود توصيه مي كرد كه با وضو به در گيري بروند و در زمان در زمان در گيري آيت الكرسي را بخوانند . قبل از پاكسازي روستا ها به نيرو هاي خود گوشزد مي كرد كه مراقب مردم باشند و از كشتن افراد بي گناه دوري نمايند .با نيرو هاي ضد انقلاب بسيار قاطعانه رفتار مي كرد و حتي كو چكترين حركتي را كه دليل بر نرمش او در مقابل آنها باشد انجام نمي داد .در تمام عمليات پيشتاز بود .بااينكه فرمانده بود ؛جلو تر از همه حركت مي كرد . سعي داشت به جاي همه نيرو ها بجنگد و بيشرين ايثار و مردانگي را انجام دهد .او براي نيرو هاي غير بومي احترام بيشتري قايل مي شد و آنهارا مهمانهاي عزيز خطاب مي كرد .بسيار سخي و بخشنده بود ؛ به دليل آنكه خود طعم تلخ فقر
را چشيده بود، درد فقرا را مي دانست و يكي از توصيه هاي مكرر خود را رسيدگي به محرو مان و تهي دستان منطقه قرار مي داد .به گفته يكي از همرزمان شهيد روزي كه شهيد مقداري از مايحتاج خانواده خود را تهيه كرده بود در راه به پيرزن پنجاه ساله اي مي رسد و وقتي كه از پيرزن مي پرسد به كجا مي رود. پيرزن در جواب مي گويد كه به روابط عمو مي سپاه مي روم تا مقداري وسايل بگيرم !! پيرزن را تا نز ديك منزلش مي برد و همه ي وسايلي راكه براي خانه خريده بوده است به آن پيرزن مي دهد . در تاريخ 25/3/1361گروهي از همرزمان شهيد فرشته كه درپايين كوهي به نام( تفين) قرار داشتند از طريق بي سيم با شهيد فرشته تماس مي گيرند و موقعيت خود را خطر ناك گزارش مي دهند . شهيد فرشته بعد از يك ساعت در همان محل حاضر مي شود و در پشت توپ 106 كه بر روي جيپ مخصوص شهيد قرار داشته است مستقر مي شود .اما بعد از يك بارشليك كردن به طرف قله كوه كه مقر نيرو هاي ضد انقلاب بوده است؛ توپ گير مي كند و ديگر شليك نمي كند .در اين هنگام شهيد فرشته به پشت توپ مي آيد و مو قعي كه مي خواهد نقص توپ رابر طرف كند توپ عمل مي كند و آتش عقبه آن شهيد فرشته را در بر مي گيرد و پيكر مطهر او را تكه تكه مي كند .آري همانطور كه شهيد بار ها آرزو مي كرد تكه تكه شد
و اوبعد ازجانفشاني هاي زياد به آرزويش مي رسد و شهيدمي شود. منابع زندگينامه :
پردنده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد منصور فرقاني : قائم مقام فرمانده اطلاعات و عمليات لشكرمكانيزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1341 در يك خانواده مذهبي و متدين پا به عرصه وجود گذاشت . كودكي را در دامان مادر و پدر ي مهربان و زحمتكش سپري كرد . تحصيلات ابتدايي را با موفقيت پايان رساند. اين درحالي بود كه براي تامين هزينۀ تحصيل خود از هيچ فعاليّتي فروگذار نبود .
پس از گذراندن دوره راهنمايي به خاطر علاقه اي كه به كارهاي فني و ابتكاري داشت ,وارد هنرستان فني شهيد "غفور رئيسي" فعلي شد و تحصيلات خود را در رشته اتومكانيك با پشتكار زيادي ادامه داد .
از سنين نوجواني وارد مبارزات انقلابي شد .همراه با مردم ايران بر عليه حكومت ستمشاهي به مبارزه پرداخت.
بعد از به ثمر نشستن مبارزات مردم و پيروزي انقلاب اسلامي او در تمام صحنه هاي انقلاب حضور تاثير گذار داشت و در پيشبرد اهداف مقدس انقلاب اسلامي تلاش ميكرد .
سال 1361 موفق به اخذ ديپلم فني شد .
دفاع از كيان مملكت اسلامي و انقلاب را يك فريضه شرعي مي دانست . بعد از فراغت از تحصيل با آمادگي معنوي كامل و ارادۀ راسخ وارد سپاه شد وبعد از اينكه آموزش نظامي را سپري كرد به لشكر هميشه پيروز عاشورا پيوست. لياقت رزمي فوق العادۀ وي در نبردهاي اين لشكر مسئولين لشكر را بر آن داشت تا ايشان را به عضويت واحد اطلاعات و
عمليات درآورند.
خصوصيات اخلاقي اش به حق مختص خود او بود: ايمان به هدف، ايثار، بي باكي ,شجاعت، خيرخواهي وابتكار عمل بي نظير, در وجود ا و متجلي بود. ايشان متهورانه ترين مأموريت هاي رزمي را بدون كوچكترين ترديدي به بهترين وجه انجام مي داد. عزت نفس والاي وي در بين رزمندگان واحد مثَل شده بود، وي پس از مدتي از طرف فرماندهي لشكر به عنوان جانشين فرمانده واحد اطلاعات و عمليات اين لشكر منصوب شد . تواضع و خضوع او چنان بود كه به هيچ وجه چنين مسايلي را مطرح نمي كرد. گمنامي و نبرد براي خدا را بدون هيچ چشم داشتي ترجيح مي داد. در تمام عمليات لشكر عاشورا ,از كارآمدترين و پركارترين فرماندهان محسوب مي شد . چندين بار در عمليات مختلف مجروح شد اما به هيچ عنوان در اين مورد به خانواده يا ديگر دوستان چيزي نمي گفت.
جنگ هنوز ادامه داشت كه ازدواج كرد و تشكيل خانواده داد اما اين كار كوچكترين ترديدي برايش در جبهه رفتن نداشت. نزديكان و خانواده اش مي گفتند :او با آرمانهاي انقلاب و اهداف عاليه ي اسلامي خود وصلت نموده است.
اواز روزي كه به جبهه رفت تا لحظه شهادت در عمليات بيت المقدس 2 در تمام عمليات رزمندگان لشكر عاشورا بر عليه دشمن نقش كليدي و ارزنده اي داشت .
او با شناسايي مواضع و استحكامات دشمن ونقاط ضعف و قوت او ,راهكارهاي مناسبي را براي ضربه زدن به دشمن فراهم مي آورد.
ماموريت او بر اساس وظايفش فرماندهي وهدايت , نفوذ رزمندگان ايراني به مواضع دشمن وشناسايي آنجا وانتقال شناسايي ها به فرماندهان بالاتر براي
طراحي عمليات بوداما منصور كسي نبود كه در راه دفاع از اسلام عزيز و ايران بزرگ حدو مرزي براي فعاليتهايش قائل باشد.
او پس از انجام ماموريتهاي شناسايي درحالي كه پيشاپيش ديگر نيروها بود ,با آغاز عمليات در كنار رزمندگان ديگر به نبرد با دشمن مي پرداخت.
در عمليات بيت المقدس 2 كه در مناطق كوهستا ني جبهه هاي غرب كشور انجام شد,اودر منطقه عملياتي با چند تن از همرزمانش به مواضع دشمن نفوذ كرد وپس از وارد نمودن تلفات وخسارتهاي زياد به دشمن, با يك ستون نظامي دشمن برخورد كرد وبعد از نبرد دلاورانه و موفقيت آميز از ناحيه دست مجروح شد .اودست از مبارزه بر نداشت و با يك دست نبرد با دشمن را ادامه تا اينكه تيري بر سرش اصابت كرد و شهيد شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي فرودي : رئيس ستاد سپاه ناحيه «خراسان»
سال 1334 ،در محله ي« تالار» در شهر« فردوس» متولد مي شود و «مهدي » اش ناميدند .پدرش «محمد اسماعيل» پس از عمري زحمت و رنج ،زماني كه به عنوان آشپز در بيمارستاني مشغول خدمت بود ،سكته مي كند و دار فاني را وداع مي گويد .يتيمي در كودكي انگار سر نوشت مشترك بيشتر مردان و زنان بزرگ است تا در كوره ي رنج ها و سختي ها آبديده شوند .
به مدرسه مي رود و همزمان به مكتب خانه اي كه قرآن تدريس مي شد ،راه مي يابد .خودش در اين باره چنين مي نويسد :
در همسايگي ما مكتب خانه اي بود كه در آنجا به تحصيل
قرآن پرداختم .محيط خانواده زمينه مذهبي داشت و آن ها نسبت به اسلام معتقد و متعصب بودند وتعصب اخلاقي زيادي داشتم .هيچ گاه در آن مدت به كسي نا سزا گفتم و همچنين ناسزا نشنيدم .
اين چنين است كه او به كرامت انساني ارج مي نهد و بر حفظ آن پاي مي فشارد .خانواده با حقوق بازنشستگي پدر ،قاليبافي خواهر بزرگترش ،كار در تابستان «مهدي» و مهمتر صرفه جويي و قناعت مادر ،روزگار مي گذراندند .
با اتمام امتحانات كلاس چهارم ،خا نواده به «مشهد» نقل مكان مي كنند .«مهدي» در دبستان «بزرگمهر» كلاس پنجم و ششم ابتدايي را پشت سر مي گذارد .تغيير محيط ،پيچيدگي مردم در مقايسه با مردم «فردوس» كم كم« مهدي» را از سادگي و گوشه گيري جدا مي كند و ميان جمع بچه ها مي كشاند و خواهرش با زمينه ي قوي مذهبي ،در مشهد ضمن رفت و آمد به فاطميه و نرجسيه شروع به تحصيل در زبان عربي و تفسسير قرآن و دروس ديگر مي كند .رفتار خواهر سر مشق ارزنده اي بود براي مهدي .
با ورود به دبيرستان ،زمينه ي فعاليت در عرصه ي مذهبي و سياسي فراهم مي شود .او با حضور در جلسات مذهبي كه هر هفته در مسجد «بناها» و بعضي از منازل بر گزار مي شد ،خود را به عنوان نوجواني معتقد و فعال و ثابت قدم معرفي مي كند و مورد توجه قرار مي گيرد .
پس از پايان امتحانات خرداد ماه ،در سال سوم دبيرستان ،به مدرسه ي علميه مي رود و به تحصيل دروس اسلامي مشغول مي شود .او به واسطه روحيه حق
طلبي ،از همان سنين نوجواني با حضور در جلسات مذهبي و سياسي پا به ميدان بسيار دشوار و مرد افكن مبارزه عليه رژيم پهلوي مي گذارد .
اين مبارزات كه تقريبا از سال 1351 آغاز مي شود ،تا پيروزي انقلاب در بهمن ماه 1357 بدون وقفه ادامه مي يابد .«مهدي» در خلال شش سال مبارزه پي گير و خستگي ناپذير ،سه بار دستگير و روانه شكنجه گاه ها و زندان ها مي شود .يك بار هم موفق مي شود از چنگ ماموران ژاندارمري(سابق) بگريزد .
در ميان شخصيت هاي مذهبي و انقلابي كه به عنوان محور هاي مبارزه شناخته شده اند ،به خصوص در استان خراسان ،چهره هاي برجسته و درخشاني دارد .از عمده دلايل اين برجستگي ،مي توان به آگاهي و هوشياري ،جسارت و شجاعت كم نظير و تجربه و قدرت برنامه ريزي او اشاره كرد .در زماني كه هنوز تظاهرات خياباني شكل نگرفته بود و بسياري از بيم عمال رژيم شاه ،حتي در خفا جرات جسارت به شاه را نداشتند ،مهدي وارد ميدان مي شود .
از فرداي پيروزي انقلاب اسلامي ،مهدي را مي بينيم كه نه در پي كار و زندگي شخصي مي رود و نه به طمع نان و نام در صحنه خود نمايي مي كند .او خويش را يكسره وقف انقلاب مي كند .او كه تنها و تنها براي رضاي خالقش گام بر مي دارد ،هر گاه مي بيند به وجودش نياز است ،درنگ نمي كند ؛هر جا كه باشد و در هر مقام و موقعيتي .
پس از مدتي در سال 1360 ،تمام وقت و انرژي خويش را وقف سپاه پاسداران «مشهد» مي
كند و كارها و طرح هاي موفق و موثري را با كمك ياران انجام مي دهند .با شروع جنگي تحميلي ،بار ديگر شاهد حضور مردمي هستيم كه در جبهه هاي مختلف از جنوب تا غرب و در كسوت گوناگون ،از فرماندهي سپاه منطقه 4 گرفته تا معاونت لشكر پنج نصر ،از مسئوليت هاي ستادي گرفته تا بسيجي ساده ،يادگارهاي ماندگاري از خويش بر جاي گذاشته كه تا ابد در دل تاريخ ثبت و در حافظه و ياد همرزمان باقي خواهد ماند .
زماني كه« مهدي» از رياست ستاد استعفا مي دهد ،براي خيلي ها قابل درك نبود. .چرا ؟در پاسخ ياد داشت هايش مي خوانيم :
فاصله زياد ستاد تا شهادت ،باعث دلسردي و رنجش شده بود ...
اين جا است كه ياران و نزديكان متوجه مي شوند اين مرد تنها در پي شهادت است و بس .همچنان در سپاه بود و شبانه روز كار مي كرد .تا پيش از سال 1362 به چند ماموريت حساس و امنيتي به همراه تني چند از برادران همرزمش اعزام مي شود .كم كم تصميم مي گيرد از سپاه پاسداران برود .اين در سال 62 اتفاق مي افتد .
نظر به تجربيات «مهدي» و هوش سر شار و شجاعت كم نظيرش ،در اواخر سال 62 ،از طرف اطلاعات نخست وزيري ،مامور مي شود تا به هندوستان برود .علي رغم تمام تنگناها و موانع ،در مدت اقامتش در هند اقدامات ارزشمندي انجام مي دهد .«مهدي» به هنگام اقامت در هند ،نامه ي مفصلي براي آيت الله «زنجاني» مي نويسد ،در بخشي از نامه آمده است .
در پايان از شما استاد و پدر ارجمند يك
تقاضاي عاجزانه دارم و آن اين كه برايم دعا بفرماييد كه خداوند توفيق شهادت در راه خويش را هر چه زود تر نصيب اين بنده عاصي نمايد و وسايل و مقدماتش را فراهم كند .هر چند كه مي دانم من لايق نيستم ولي ...هفته قبل باز هم چند تا از برادران را در خواب مي ديدم كه ...
مهدي از هند باز مي گردد .چند ماهي را صرف نوشتن گزارش و كار در راديو مي كند .او كه در سال 58 با دختري از منطقه محروم «فردوس» ازدواج كرده است حا لايك دختر و يك پسر دارد .شايد از معدود زمان هايي باشد كه مي توان در خانه سراغش را گرفت .
در عمليات «بدر» شركت مي كند .بسياري از ياران به شهادت مي رسند .او مجروح به «مشهد» باز مي گردد .بار ديگر به راديو مي رود .در همين سال ،با دعوت به همكاري در ستاد حج و زيارت ،به مكه مشرف مي شود .مهدي نامه اي مي نويسد خواندني :
نمي دانم برايتان قابل تصور است كه آدم بيايد همان جا كه پيامبر به نماز مي ايستاده و دزدانه بوسه بر جايي كه پاي پيامبر انجا گذاشته شده ،بزند و بر ستون هايي كه پيامبر تكيه زده ،تكيه بزند .يك خس بي سر و پا ...به طرف مسجد شجره براي احرام مي رويم .تا اين كمتر از خسان ،از ميقات همچنان همراه سيل تا دل درياها برويم .
چند صباحي در راديو مي ماند .عمليات« والفجر 8 »از راه مي رسد .واحد اطلاعات عمليات او را مي طلبد .مهدي به فاصله يك ساك بر داشتن ،طول مي
كشد تا راهي شود .در حين عمليات مجروح مي شود .در اين باره چنين مي نويسد :
«گفتم بچه ها را تنها بگذارم ؟مگر خدا لطفي كند و تركشي براي مرخصي بفرستد كه گفتن همان و لحظه اي بعد خمپاره در پشت مان فرود آمد و موج آن مرا پرت كرد به جلو و دود و تركش مرا از پاي انداخت .برادر مسعود و ارشاد به سرعت مرا از صحنه دور كردند و با موتور به اورژانس و از آن جا با قايق به آن طرف آب بردند .چون تركش در قفسه سينه و ريه اصابت كرده بود .نفس مقطع مقطع خارج مي شد .مسعود عزيز سرم را روي زانويش گذاشته بود و عرق هايم را با دست پاك مي كرد و بعد ديگر متوجه نشدم و او را نديدم تا اين كه روز پنج شنبه در زير جنازه ي شهيدي از تخريب همديگر را ديديم و بعد هم يك بار ديگر آن روزي كه او داخل تابوت بود و من در زير تابوت آن . و ديگر نديدمش به اميد ديدار .»
مدتي در بيمارستان قلب بستري مي شود و پيش از التيام جراحاتش به مشهد مي آيد .بار ديگر به سر كار در راديو مي رود .انگار هيچ سدي ،مانع كار و تلاش و خدمتش نيست .او در صفحه اول سر رسيد سال 1365 مي نويسد .
اعلام سال 65 ،سال تلاش و خود سازي و برنامه ريزي روزانه براي آغاز سي و دومين سال زندگي .
مهدي اگر چه هادي مي نمايد اما همه ي آن هايي كه مي شناختندش ،حس مي كردند كه چگونه انتظار
شهادت بي تابش كرده است .بار ديگر به مكه مشرف مي شود .ابتدا را ضي نمي شود .قصد داشت به جبهه برود .تنها زماني به رفتن رضايت مي دهد كه ياران مطمئنش مي كنند كه فعلا عملياتي در پيش نيست .وقتي از «مكه »به خانه بر مي گردد ،آرام آرام احساس مي كند ،موعد وصال نزديك است .
سر انجام در سحرگاه پنجم دي ماه 1365 در گرماگرم عمليات «كربلاي 4 »،به هنگام حمل پيكر شهدا و مجروحين به پشت خاكريز ،هدف گلوله و تركش قرار مي گيرد و به شهادت مي رسد .
منابع زندگينامه :"غريبه"نوشته ي ،خسرو باباخاني،نشر ستاره ها،مشهد -1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس فروزان نژاد : فر مانده گروهان اول گردان المهدي(عج)لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1341 در روستايي به نام "ورزگ "در 24 كيلومتري جنوب شرقي قاين و در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. عباس دوران كودكي خود را در شرايطي بسيار سخت و دشوار گذراند. در اين دوران كه از طرفي جو خفقان و هولناك رژيم پهلوي بر تمام نقاط كشور اسلامي سايه افكنده بود، براي خانواده هايي مثل خانواده شهيد فروزان نژاد كه فرزند ارشد خانواده در لباس مقدس روحانيت در حوزه علميه مشهد مشغول تحصيل علوم ديني بود، خاطر اعضاي خانواده از اين بابت دائم نگران و از طرفي وضعيت اقليمي آن زمان كه سال هايي كم باران و چند سال پي در پي خشكسالي در قاينات بيداد مي كرد، زندگي براي چنين خانواده هايي كه منبع درآمدي غير از كشاورزي و دامداري نداشتند سخت و دشوار بود. پدر خانواده بااجبار در طول سال حداقل شش
ماه را از خانه و كاشانه دور بود و به شهرهاي تهران، ورامين و قزوين سفر مي كرد تا از راه كارگري هزينه زندگي را تامين نمايد.
عباس از كوچكي علاقه زيادي به فراگيري علوم قرآني داشت .او با كمك مرحوم كربلايي حسن پدر بزرگ خودش توانست قبل از رسيدن به سن هفت سالگي روان خواني قرآن را فرا گيرد. در سنين كودكي شديداً پاكي و طهارت را رعايت مي كرد و اكثر اوقات بيكاري خود را با قرآن و نماز و دعا و نيايش سپري مي كرد.
عباس تحصيلات دوران ابتدايي را در مدرسه روستاي ورزگ با موفقيت به پايان رساند و به خاطر اين كه در آن دوران مدرسه راهنمايي در محل نبود و وضعيت مالي خانواده در حدي نبود كه ايشان بتواند در شهر ادامه تحصيل بدهد، ترك تحصيل نمود و با ديگر اعضاي خانواده به كار كشاورزي و قالي بافي مشغول شد.
دوران نوجواني شهيد در محل زادگاهش سپري شد در حالي كه به صورت جدي به احكام دين پاي بند بود تا آن حد كه كليه اهالي محل او را به عنوان يك جوان متدين و پرهيز كار و با صداقت مي شناختند و مورد علاقه همه بود.
با شروع حركت هاي انقلابي از سوي روحانيت معظم و ساير اقشار ملت عليه نظام ستم شاهي ايشان نيز در كنار بقيه اعضاي خانواده به خصوص برادر بزرگش حاج شيخ حسن در برنامه ها و جلسات مذهبي و راهپيمايي ها و مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت پهلوي شركت مي كرد. بعد پيروزي انقلاب وقبل از موعد مقرر داوطلبانه به خدمت مقدس
سربازي اعزام و پس از آموزش عازم جبهه گرديد. پس از چند ماه حضور در جبهه در عمليات آزاد سازي كرخه كور كه به كرخه نور تبديل گرديده بود،شركت داشت كه در آن عمليات مورد اصابت موج انفجار گلوله توپ قرار گرفت و به شدت دچار موج گرفتگي گرديد كه حدود شش ماه در بيمارستان ارتش در تهران و مشهد بستري بود و به خاطر اين مجروحيت شديد از خدمت زير پرچم معاف گرديد.
وي بلافاصله پس از بهبودي مجدداً از طريق بسيج عازم جبهه شد و پس از چند نوبت اعزام به عضويت رسمي سپاه درآمد و اكثر ايام هشت سال دفاع مقدس را در جبهه ها بود .او63 ماه در جبهه بود و بقيه ايام جنگ را يا در بيمارستان بستري و يا مشغول آموزش هاي سنگين و تخصصي مثل آموزش تخريب، آموزش فرماندهي گروهان، آموزش مربي گري و .... بود.
عباس در تمام عمليات در خط مقدم جبهه به عنوان فرمانده گروهان خط شكن و يا تخريب چي شركت داشت. سه بار مجروح شد . يك بار در بيمارستان اهواز بود وپس از بهبودي مجدداً به خط برگشت و حتي به خانواده هم اطلاع نداد كه مجروح شده است.
شهيد فروزان نژاد كه بر اثر مجروحيت از ناحيه بازوي راست و سر و گوش آسيب ديده بود توسط كميسيون پزشكي به عنوان جانباز شناخته شده و از كارهاي رزمي و سنگين معاف گرديدامااز زير بار هيچ ماموريتي شانه خالي نكرد و حتي برگه هاي كميسيون پزشكي را به كسي نشان نداد و اصرار مي كرد كه من هيچ مشكلي ندارم.
پس از
اتمام جنگ تحميلي عازم آموزش چتربازي و دوره مقدماتي عالي پياده گرديد و اين دوره را با موفقيت عالي به پايان رساند.
اودر آخرين تمرين پرش از هواپيما در زميني كه پوشيده از سنگلاخ هاي بزرگ بود فرود آمد و از ناحيه پا آسيب ديد و نهايتاً با مدرك كارداني از دانشكده افسري نيروي زميني سپاه فارغ التحصيل شد.
دوران بعد از جنگ كه در نيروهاي نظامي دوران سازماندهي بازسازي و مبارزه با اشرار و ضد انقلاب بود ايشان دائماً در ماموريت در استان سيستان و بلوچستان و كوير كرمان، مرز نهبندان، زير كوه قاين، تايباد و تربت جام بود و با روحيه فوق العاده مثل زمان جنگ در ماموريت ها شركت مي كردو ماموريت هاي محوله را به خوبي انجام مي داد. در سال 1362 ازدواج نمود كه حاصل اين ازدواج 4 فرزند به نام هاي مريم، يونس، زكيه و حسين مي باشد.
چند ويژگي مهم در زندگي شهيد فروزان نژاد وجود داشت كه قابل ملاحظه مي باشد:
1_ ايمان و تقوا و پرهيزكاري ،او شديداً به نماز اول وقت علاقه داشت و ديگران را هم تشويق مي كرد و بنابه گفته روحاني محترم گردان المهدي شهيد فروزان نژاد در سطح تيپ سه انصار بيشترين اهميت را به نماز مي داد و حتي در منزل نيز نمازرابه جماعت اقامه مي كرد، خودش پيش نماز بودو همسر و فرزندان به او اقتدا مي كردند.
2_ اهميت زياد به مال حلال و حرام،ايشان از خوردن هرگونه لقمه شبهه ناك خودداري مي كرد و نسبت به پرداخت خمس و زكات آن چنان دقيق بود كه حتي مقدار
باقي مانده نفت داخل بخاري و چراغ را حساب كرده و خمس آن را پرداخت مي كرد.
3_ اهميت به فريضه امر به معروف و نهي از منكر، شهيد تا جايي كه در توان داشت دوستان و همكاران و بستگان را امر به معروف مي كرد و ديگران را از كارهاي بيهوده و لهو و لعب نهي مي كرد. بخصوص نهي از غيبت در هر جلسه كه صحبت به غيبت كشيده مي شد؛ايشان بلافاصله افراد را نهي مي كرد.اگر جلسه طوري مي شد كه امكان پذيرفتن حرف ايشان وجود نداشت جلسه را ترك مي كرد.
4_ صداقت و راستگويي، هرگز مشاهده نشد ايشان يك كلمه دروغ گفته باشد. به شوخي هم دروغ نمي گفت.
5_ تلاش و جديت در هر امري اعم از كار و تحصيل، به عنوان مثال ايشان با مدرك پنجم ابتدايي در سال 1362 وارد سپاه شد در جبهه و پشت جبهه ايام فراغت را درس مي خواند و توانست ديپلم را از آموزش و پرورش قاين اخذ نمايد و دوران كارداني را از دانشكده افسري امام حسين (ع) اخذ نمود.
6_ كم توقع بود،او هرگز در مقابل كارهاي خودش از كسي توقعي نداشت و خود را از كسي طلبكار نمي دانست. با همان سوابق رزمي هميشه خود را به انقلاب بدهكار مي دانست و اگر مسئولي با دوستي اصرار مي كرد كه اگر كاري داريد، مشكل داريد، بگوييد انجام دهيم. او فقط يك كلمه مي گفت: براي بنده دعا كنيد كه خدا مرا به حضور بپذيرد. اين جمله پايان حرف او و جمله پايان نامه هاي او در زمان جنگ و
در زمان مبارزه با اشرار بود كه از خانواده و بستگان و روحانيون و مومنين و پدر و مادر درخواست مي كرد كه برايم دعا كنيد كه خدا مرا توفيق خدمت و عبادت و شهادت بدهد. او هرگز از كمبودها و مشكلات زندگي حتي يك كلمه گلايه نكرد.
7_ توجه به افراد محروم و بي بضاعت، او با همان حقوق ناچيز خود بارها مشاهده شد مبالغي را به كميته امداد امام (ره) پرداخت مي كرد و بعضاً وسايل و كالاهايي مي خريد و براي افراد مستضعف مي فرستاد.
8_ نظم و ترتيب را دوست مي داشت، ايشان هر موقع به خانه برمي گشت با دست خود نسبت به منظم كردن وسايل و مرتب نمودن خانه اقدام مي كرد، حتي داخل منزل پدر و مادر و برادران را نيز مرتب مي كرد و ديگران را هم به اين امر تشويق و ترغيب نموده و خودش نيز كمك مي كرد.
سخن در باره ويژگي هاي اين شهيد بزرگوار زياد و قلم از تحرير آن عاجز است.
سرانجام پس از سال ها تلاش و مبارزه و جهاد و شهادت طلبي و به نحوي خالصانه اين شهيد عزيز به مصداق آيه شريفه:
«يا ايتهالنفس المطمئنه ارجعي الي ربك راضيه مرضيه»
آماده پرواز شده بود.
محمد،برادر شهيد روزهاي آخر عمراورا چنين تعريف مي كند:
حالت روحي و معنوي شهيد از عيد سال 1378 مثل روز روشن واضح بود .برخورد و حركات و صحبت هايي با پدر و مادر و برادران و خانواده داشت كه در واقع وداع مي كرد ولي ماها متوجه نبوديم. حالا متوجه مي شويم كه ايشان از قبل جواب مثبت
خود را از معبود خود گرفته بود و به مصداق حديث شريف: «حاسبواقبل ان تحاسبوا»
به حساب و كتاب و امور شرعي خود رسيدگي كرده بود قبل از آن كه از او حساب بكشند خود را از همه جهات سبكبار كرده بود و تمام وصيت هاي خود را بازبان و عملاً به خانواده و بستگان منتقل كرده بود. و در تاريخ 20/1/1378 براي آخرين بار عازم ميدان مبارزه با اشرار كوردل و نوكران سرسپرده اجانب گرديد و در يك نبردي جانانه در عصر روز پنج شنبه 26/1/1378 همزمان با فرا رسيدن ماه محرم به استقبال كاروان شهداي كربلا رفت و با چهره بشاش كه لبخند رضايت بر لبان چون ماهش نقش بسته بود به ديدار معبود شتافت و به آرزوي ديرينه خود رسيد.
منابع زندگينامه :"پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بيرجند ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد فرومندي : قائم مقام فرماندهي لشگر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
نور خورشيد پس گردن محمد را سوزاند .قطرات عرق همچون بلور بر سر و صورتش مي درخشيد .خورشيد در سينه آسمان آبي ،گرماي سوزانش را با دست ودل بازي بر زمين مي فرستاد .
محمد كمر راست كرد .قولنج كمرش را شكست .بس كه دو لا مانده بود ،كمرش خشك شده بود .داس در دست راستش بود و ساقه هاي گندم طلايي در دست چپش .بر گشت و به پشت سرش نگاه كرد .عباس داشت تند تند گندم درو مي كرد و جلو مي آمد .محمد با پشت دست عرق پيشاني اش را گرفت و گفت :دارم ضعف مي كنم .روده ي كوچكم دارد روده
بزرگم را مي خورد .برويم غذا بخوريم ؟عباس نفس نفس زنان گفت :اگر يك ساعت طاقت بياوري ،كار اين جا را تمام مي كنيم و آن وقت با خيال راحت مي رويم سر سفره غذا .نگاه كن ،فقط كمي ديگر مانده .
محمد حرفي نزد و كار درو كردن را شروع كرد .دو ساعت بعد ،هر دو در انتهاي گندمزار كه حا لا درو شده بود ،با خستگي روي زمين دولا شدند .ديگر اثري از ساقه هاي گندم كه با وزش نسيم تكان مي خورد و موج بر مي داشت ،نبود .دسته هاي درو شده ي گندم جا به جا روي زمين به چشم مي آمد .محمد گفت :ديگر تمام شد .
آره تمام شد .غذا مي خوريم و مي رويم سراغ مباشر .
من كه روي دستمزدم خيلي حساب مي كنم .مي خواهم كفش و لباس براي زمستانم بخرم .تو چي ؟
من هم نقشه هايي دارم .
همچين مي گويي ،انگار قرار است هزار تومان پول بگيري .مگر چقدر پول دستمان مي دهند ؟فوقش بيست و پنج تومان .
عباس آهي كشيد و حرفي نزد .
به خا نه ي اربابي رسيدند .خانه ي اربابي روي بلندي بود و از تمام خانه هاي روستا ؛زيبا تر و محكم تر بود .پسر و دختر ارباب داشتند تاب بازي مي كردند .سگ بزرگ پارس كنان به سوي آن دو هجوم آورد .محمد و عباس تندي روي زمين نشستند .سگ در حالي كه آب دهانش كش مي آمد ،با نگاه هاي خشمگين دور آن دو چرخيد و غرغر كرد .پسر ارباب با صداي بلند خنديد .مباشر از يكي از اتاق هاي طبقه بالا
بيرون آمد .به سگ چخ گفت و سگ به طرف دختر و پسر ارباب رفت .محمد بلند شد .مباشر نگاهش كرد .عباس سلام كرد .مباشر سر تكان داد .
چه مي خواهيد ؟
خب ،كارمان تمام شد .
خب ،تمام شده باشد .
محمد گفت :آمديم دست مزدمان را بگيريم .
مباشر با بي اعتنايي از كنارشان گذشت و گفت :بعدا مي دهم .
كي ؟
مباشر ايستاد .بر گشت به محمد نگاه كرد و گفت :تو پسر كي هستي بچه ؟
پسر علي آقا .
خودم با پدرت حساب مي كنم .
من خودم كار كرده ام و خودم دست مزدم را مي گيرم .
پر رويي نكن ،بچه . حوصله ندارم .
دست مزدم را بده !
عباس كه چهره عصباني مباشر را ديد ،با ترس آستين محمد را كشيد .
بيا برويم محمد .
كجا ؟من پولم را مي خواهم .
مباشر گفت :مثل اين كه تنت مي خارد .برو گم شو !
محمد مستقيم بي آن كه پلك بزند ،به چشمان مباشر خيره شد .مباشر جلو آمد .عباس قدمي به جلو بر داشت .مباشر فرياد زد :به شما غربتي ها رو بدهي ،همين مي شود .آقاي گرگي ،حساب شان را برس !
سوت مخصوصي زد عباس فرار كرد .محمد وقتي كه ديد سگ خشمگين به سرعت به طرف شان مي آيد ،مجبور به فرار شد .
محمد كنار گورستان به عباس رسيد .بغضش تركيد .عباس دست بر شانه محمد گذاشت و گفت :غصه نخور .پولمان را مي گيريم .
محمد اشك هايش را پاك كرد و گفت :دو ماه زحمت كشيديم به خاطر هيچ . او پولمان را نمي دهد .اما من يك روز انتقامم را مي گيرم ،مي بيني !
عباس
در نگاه مصمم محمد ،برق عجيبي ديد .
«محمد فرومندي» در نهم خرداد سال 1336 در يكي از روستاهاي شهرستان« اسفراين» به دنيا آمد .پدرش كه در رنج فقر روستايي را تحمل كرده بود ،حاضر نشد كه فرزندانش به تحمل رنج ارباب و رعيتي در روستا دچار شوند .اين گونه بود كه خانواده را به اسفراين برد .
محمددر سال 1343 به مدرسه تيرداد رفت و دوران ابتدايي را پشت سر گذاشت .در سال 1350 وارد دبيرستان ابوسعيد ابوالخير در رشته علوم تجربي شد .در همان نوجواني ،در مسجد پاي سخنراني امام جماعت مسجد ،«حجت الاسلام صفيحي» مي نشست .«صفيحي» از مبارزان دوران رضا شاه بود .محمد تحت تاثير او ،انجمن اسلامي جوانان« اسفراين» را پايه ريزي كرد .
پس از گرفتن ديپلم به خدمت سربازي رفت .با اغاز سال 1357 شعله هاي انقلاب زبانه كشيد و مبارزات مردمي قوي ترشد . امام خميني پيام دادند كه سربازان پادگان ها را خالي كنند و محمد با اين كه فقط يك هفته به پايان خدمتش مانده بود ؛از پادگان چهل دختر فرار كرد و به دوستان انقلابي اش در اسفراين پيوست .
در تمام تظاهرات اسفراين نقش فعالي داشت .او قبل از آغاز انقلاب ،به مسجد« كرامت» مي رفت و در سخنراني هاي« آيت الله خامنه اي» شركت مي كرد .
با پيروزي انقلاب ،به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سبزوار» پيوست .او و دوستانش به مبارزه با ارباب هاي ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آنان پاك كرد .
در سال 1360 به فرماندهي سپاه« سبزوار» منصوب شد و تا اواسط سال 1361 در اين سمت به خدمت
مشغول بود .در اواخر سال 1361 به جبهه اعزام شد .در مرحله ي دوم عمليات «مسلم بن عقيل» در ارتفاعات مندلي شركت داشت .بعد از آن در كليه عمليات لشكر 5 نصر شركت كرد كه از جمله آن ها مي توان به عمليات« خيبر» ،«بدر» ،«والفجر 3» ،«والفجر 8 »،«كربلاي 1 »،«كربلاي 4 »و« كربلاي 5» اشاره كرد .
«محمد» قائم مقام لشكر «پنج نصر» بود .لشكر « 5نصر» در عمليات كربلاي5 به دشمن يورش برد .
در تاريخ 20 / 9/ 1365 وقتي به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان ،حلقه محاصره را بشكند ،بر اثر اصابت تركش به شدت مجروح شد .او را سوار قايق كردند تا به عقب برسانند . «محمد »بين راه به همراهانش وصيت كرد و شهادتين را گفت و در حال ذكر يا زهرا به شهادت رسيد .
از او چهار فرزند به نام هاي «مرتضي» ،«مصطفي» ،«مهديه» و« مرضيه» به يادگار مانده است .پيكر« محمد» را در گلزار شهداي سبزوار به خاك سپردند .
او به عهدي كه با امام خميني بسته بود تا آخرين لحظه پا بر جا ماند و با شهادت به بزرگ ترين آرزوي زندگي اش رسيد . او فرزندي از ديار سربداران ايران زمين بود . منابع زندگينامه :"آخرين نگاه"نوشته ي داود اميريان،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي فضل خدا : فرمانده گردان حزب الله لشكر نصر 5 (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سومين فرزند خانواده فضل خدا، در تاريخ يكم فروردين 1337 در روستاي حصار سرخ از توابع مشهد مقدس در خانواده اي كشاورز ديده به جهان گشود. در 7 سالگي به مشهد آمد. دو سال
تحصيل كرد، سپس به علت مشكلات مالي به كار خياطي مشغول شد. از دوران كودكي علاقه زيادي به ورزشهاي رزمي داشت و به همين دليل از 8 سالگي به فراگيري جودو و كاراته مشغول شد. پدر شهيد در مورد خصوصيات اخلاقي وي در اين دوران مي گويد: رفتارش با ساير فرزندانم فرق مي كرد، بسيار مهربان بود.
از 16- 17 سالگي جذب مسائل انقلاب شد و تحول عظيم زندگي وي با شروع نهضت اسلامي به وقوع پيوست.در هنگام انقلاب، هميشه در حال پخش اعلاميه هاي امام و سرگرم فعاليتهاي سياسي بود. شبها تا دير وقت اعلاميه ها را به داخل منازل مي انداخت. در تظاهرات فعالانه شركت مي كرد. يك بار نيز توسط مزدوران رژيم ضد مردمي بازداشت شد كه پس از مدتي آزادش كردند. در 22 بهمن ماه سال 1357، مرحله جديدي از زندگيش شروع شد. وي كه در آن زمان داراي كمربند مشكي دركاراته بود، در پادگان بسيج به عنوان مربي آموزش ورزشهاي رزمي مشغول به كار شد. وي در اين مرحله تلاش و كوشش زيادي از خود نشان داد.
بعد از حمله نظامي آمريكا به طبس، براي آموزش برادران مستقر در آنجا، داوطلبانه به محل اعزام شد. حامي سرسخت ارزشهاي انقلاب بود و با كساني كه با اين ارزشها در ستيز بودند به شدت مبارزه مي كرد. با شروع جنگ تحميلي در سال 1359، از اولين كساني بود كه خود را به جبهه هاي نور عليه ظلمت رساند و در قسمتهاي مختلفي از جمله: واحد اطلاعات و عمليات و تخريب به طور فعال و جدي انجام وظيفه مي كرد.
شهيد در 24
سالگي ازدواج كرد كه مدت زندگي مشترك آنها 4 سال بود. و ثمره اين ازدواج، دو فرزند، يك پسر به نام ابوالفضل و يك دختر به نام زهرا مي باشند.
در سال 1359، از ناحيه قفسه سينه مجروح شد و مدت 4 ماه در بيمارستان و منزل بستري بود. در سال 1361، دو بار به جبهه هاي حق عليه باطل اعزام شد كه سه ماه پس از رفتنش دوباره از ناحيه پا و صورت مجروح شد.
مدت 5 ماه بر اثر جراحات وارده خانه نشين شد، بعد از چندي دوباره با توفيقات الهي سلامتي خود را باز يافت، مدتي را در يگان حراست و بعد در قسمتهاي آموزش نظامي، معاونت رزمي و تداركات به انجام وظيفه مشغول بود. مهدي، بعد ها نيز در طول جنگ، چندين بار به جبهه رفت و از نواحي مختلف بدن مجروح شد، ولي دست از مبارزه برنداشت. بيشتر در شناسايي ها شركت مي كرد. سرانجام به فرماندهي گردان حزب الله لشكر نصر 5 منصوب شد. در منطقه از ناحيه قلب مورد اصابت تركش قرار گرفت، كميسيون پزشكي راي به اعزام وي به انگلستان داد، ولي شهيد نپذيرفت و گفت: نمي خواهم به دولت نو پا هزينه درمان خارج از كشور را تحميل كنم. به رهبر كبير انقلاب علاقه زيادي داشت. پيرو ولايت فقيه بود، وي در خلال صحبتهايش به كلام امام استناد مي كرد. او بسيار شجاع و دلير بود و در اين صفات به حد كمال رسيده بود.حساس ترين مسئوليتها را در منطقه به عهده مي گرفت. مسئول اطلاعات و عمليات بود و تا قلب دشمن نفوذ مي كرد.
بارزترين صفت وي، شجاعتش بود.
نيروهايي كه در گردان تحت فرماندهي او خدمت مي كردند، در سلام كردن به وي مسابقه مي گذاشتند، ولي كمتر كسي بود كه بتواند بر ايشان در سلام كردن سبقت بگيرد.
در 16 ارديبهشت 1365، عازم نبرد با دشمن بعثي شد كه اين جبهه رفتنش بيش از چهارده روز بيشتر طول نكشيد. در 29 ارديبهشت 1365، در ماه مبارك رمضان، در جبهه مهران، آرزوي خود كه همانا پيوستن به لقاالله بود، نايل آمد. شهيد در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. يكي از همرزمانش از نحوه شهادت او مي گويد: در موقع حمله رژيم بعثي به مهران، ساعت 11 ظهر بود كه در مهران به پيشروي ادامه داديم كه ناگاه بر اثر اصابت تير سيمينوف لبه ناحيه ران پا، ايشان مجروح شد و موقعي كه خواستيم ايشان را به عقب انتقال دهيم، شهيد گفت: شما به پيشروي ادامه دهيد و مرا رها كنيد، من خودم به عقب خواهم رفت. ما هر چه اصرار كرديم موثر واقع نشد و ما به پيشروي ادامه داديم و ايشان نيز همان جا بر اثر شدت جراحات به درجه رفيع شهادت نايل آمد. پيكر اين شهيد در خواجه ربيع مشهد به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سعيد فقيه نوبري : فرمانده مخابرات لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
20 آذرماه 1339 در محله "نهر" تبريز و در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد . از كودكي علاقه خاصي به آموزشهاي اسلامي و شركت
در هيئت هاي حسيني و جلسات قرآن داشت . با شركت در هيئتها و جلسات مذهبي ,درس اخلاص و استقامت در راه عقيده را از مكتب قرآن و خط خونبار امام حسين ( ع) فرا مي گرفت .درنوجواني مؤد ب ، فكور و خوش برخورد بود. دوستانش را خودش انتخاب مي كرد و با هركس رابطه دوستي برقرار مي ساخت آنچنان جاذبه اي به وجود مي آورد كه جدايي ودوري از اوغير ممكن بود.
دوران دبستان را در سال 1346آغاز كرد . گذشته از لحاظ اخلاقي ، از نظر تحصيلي نيز معمولاً ممتاز و نمونه بود .
فعاليت سياسي را از دوران نظري در دبيرستان آغاز كرد و نقطه شروع آن شهادت حاج سيد مصطفي خميني بود . با گوش دادن به نوار سخنرانيهايي كه در اين رابطه در تهران و در قم ايراد شده بود ، سعيد وارد صحنه مبارزه گرديد و در رده پخش كنندگان اعلاميه ها و اطلاعيه هاي مهم و حساس نهضت اسلامي امام خميني قرار گرفت . با ماجراي كشتار رژيم در شهر مقدس قم ، فعاليتهاي او نيز شدت بيشتري يافت و همراه ديگر دوستانش در به وجود آوردن حماسة 29 بهمن تبريز سهيم بود . پس از آن در تعطيلي مدارس و تظاهرات پراكنده و گسترده دانش آموزان نقش فعال داشت . تقريباً به صورت منظم در مسجد شعبان تبريز كه مهمترين پايگاه انقلاب در تبريز بود ، حاضر مي شد . وقتي مبارزه گسترش بيشتري يافت او نيز همراه امت حزب الله تبريز به حركتش شدت بيشتري بخشيد و بارها تا مرز دستگيري و شهادت پيش رفت.
سر
انجام با آمدن امام و سرنگوني رژيم طاغوت و برقراري حكومت اسلامي شاهد نتيجه زحمات فراوان امت اسلامي ايران شد.
سال 1357 كه سال پيروزي انقلاب بود ومدارس بازگشائي شدند , سعيد نيز تحصيلش را ادامه داد .او آن سال درسوم درس مي خواند و همراه عده اي از ياران دبستاني خود ، انجمن اسلامي دبيرستان را تشكيل دادند.
اين انجمن از همان آغاز سدي در مقابل رشد گروهكهاي منحرف كه در آن دبيرستان زمينه نسبتاً مناسبي براي فعاليت داشتند ,بوجود آورد. به طوريكه وقتي منافقين و ديگر گروهكهاي محارب ساير دبيرستانها را به تعطيلي مي كشاندند در دبيرستان مهر همه كلاسها داير و درس خوانده مي شد . همين وضع در سال چهارم نظري نيز ادامه داشت . سعيد علاوه بر تحصيل ، در كانون نهضت اسلامي در محل ستاد منطقه 5 فعلي سپاه كه مركز فعاليتهاي اسلامي بود شركت داشت و در بخش كانون دانش آموزان مسلمان فعاليت مي كردو با نهادهاي انقلابي ارتباط داشت . با اينكه سال آخر بود و حجم درسها خيلي زياد بود ، براي خدمت بيشتر به انقلاب و انسجام بيشتر فعاليتهاي انقلابي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .
ابتدا به صورت عضو ذخيره و سپس نيمه وقت به عضويت سپاه در آمد و بعد از اخذ ديپلم ,تمام وقت در سپاه مشغول خدمت گرديد . مدتي در اطلاعات سپاه و سپس در واحد تبليغات و انتشارات در كارانتشار نشريه سپاه تبريز همراه سه تن ديگر از همرزمانش كه دو نفرشان شهيد شده اند مشغول همكاري شد . بعد از اينكه احساس شد با وجود مجله پيام انقلاب انتشار نشريه
ضرورت چنداني ندارد ، به بخش مخابرات رفت و در مسئوليتهاي مختلفي فعاليت نمود .
جنگ تحميلي شروع شد و سعيد براي شركت در سركوب متجاوزين و دفاع از اسلام و انقلاب اسلامي به سوسنگرد رفت و همراه رزمندگان ديگر همچون شهيد توانا و شهيد كريم مسافري و ديگران, حماسه سوسنگرد را با دستان خالي و ابتدايي ترين سلاحها در مقابل متجاوزين مسلح به انئاع سلاحها را به وجود آوردند.
در حمله هاي محدودي مانند حمله 29 اسفند ماه 1359 و 31 ارديبهشت 1360 در سوسنگرد شركت نمود.ا و مسئول مخابرات اين محدوده بود . در اين ميان آنچه همه را به شگفتي وا ميداشت فكر و كارداني سعيد بود . با اينكه هيچ تجربه قبلي نداشت ، ارتباطي برقرار كرده بود كه در اثر آن مسئولين مخابرات جنوب مدتها دست از سعيد بر نمي داشتند و اصرار داشتند كه در مخابرات باشد . پس از آن سعيد براي مرخصي به تبريز آمد ولي موقع بازگشت مسئولين اجازه ندادند و حدود 2 ماه اورا در تبريز نگه داشتند اما عشق و شور حسيني نگذاشت كه بيش از آن او را نگه دارند و دوباره به جبهه رفت.او اين بار به جبهه مريوان در غرب كشور رفت. در آن موقع سپاه مي خواست يك سري عمليات برون مرزي در داخل خاك عراق انجام دهد تا آن مناطق را نا امن كند و از چند جهت ضربه هايي به دشمن وارد گردد اين كار بسيار مشكل بود و زحمات فراواني به دنبال داشت .
سعيد تمامي اين مشكلات را به جان خريد و براي انجام اين مأموريت خود
را آماده ساخت و در اثر شجاعت و لياقتي كه داشت فرمانده عمليات برون مرزي سپاه در مريوان شد و مأموريت هاي خوبي انجام داد . از جمله در حمله به جاده تداركاتي پادگان سيد صادق و حلبچه عراق تعدادي از نيروهاي دشمن را به هلاكت رساند و به قسمتي از پادگان سيد صادق عراق نيز حمله كرده بود
سعيد مي گويد:
"در اين عمليات با آرپي جي 7 به داخل اتاقهاي سازمان امنيت حلبچه زديم و فرار كرديم. بعد از سه ماه و نيم به پادگان خود بازگشته و پس از ده روز مرخصي دوباره همراه عده اي از برادران در تاريخ 12/9/1361 به جبهه هاي جنوب اعزام شديم. اين در حالي بود كه از حمله پيروزمندانه طريق القدس 4 روز گذشته بود و عمليات ادامه داشت ."
سعيد با پافشاري فراوان ، به دليل اينكه مدتي در مخابرات نبوده است ، اجازه گرفت كه در قسمت عمليات خدمت نمايد . به دليل لياقت قابل توجهي كه داشت معاون دوم فرمانده گردان امام سجاد ( ع) شد . بعد از آن براي شركت در عمليات فتح المبين به شوش رفت و در اين عمليات شركت نمود . پس از اتمام حمله و تثبيت مواضع گرفته شده كه همه نيروها به مرخصي رفته بودند ، سعيد به خاطر احساس مسئوليت وعلاقه فراواني كه به جنگ داشت در منطقه ماند. مي گفت: "برويم و طريقه پدافند در تپه هاي ماهور و كوهستاني را ياد بگيريم تا در عمليات كوهستاني در آينده استفاده كرده و تمامي نقاط اشغالي را از دست متجاوزين خارج سازيم."
در اين زمان دوباره از ستاد عمليات
جنوب ، يا همان قرارگاه كربلا, براي شناسائي عمليات بيت المقدس ,به اوحكمي دادند و بازهم مأموريت او در سوسنگرد بود . سعيد براي شناسايي اين مناطق سر از پا نمي شناخت و شب و روز در فعاليت بود . دوست همرزمش مولوي ميگويد: "يادم مي آيد براي شناسايي پشت دشمن لازم بود از آبهاي هورالعظيم بگذريم . براي عبور از هور بايد با قايق مي رفتيم و چون شناسايي بود و نبايد سر و صدا ميشد حدود 3 يا 4 كيلومتر راه را با قايقي كه پارو ميزديم رفتيم.
اين شناسايي پس از 4 شبانه روز نتيجه خوبي داد و در طرح مانور عمليات نيز نقش تعيين كننده داشت.
در عمليات بيت المقدس در تيپ عاشورا باهم بوديم و چون درآن موقع تيپ پس از مرحله اول به صورت احتياط در آمد ، از فرمانده تيپ اجازه گرفتيم و براي شركت در عمليات بعدي در تيپهايي مانند المهدي و كربلا شركت كرديم . در مرحله سوم عمليات كه آزاد سازي خرمشهر بود ، در حين عمليات با موتور ميرفتيم كه گلوله هاي توپ و تانك از هر طرف به زمين مي خورد و هر آن احتمال داشت مجروح شويم. سعيد در پوست خود نمي گنجيد و هر لحظه خدا را شكر مي كرد. به شوخي مي گفت: اگر اين بار نيز سالم به تبريز برويم مي گويند چرا اينها زخمي نمي شوند در حين صحبت گلوله توپي در چند متري به زمين خورد و ديدم سعيد مجروح شده است. با اينكه مجروح بود جهت ادامه مأموريت راه را ادامه داديم و پس از اتمام مأموريت تركشي
را كه از ناحيه پا به ايشان اصابت كرده بود در آوردند." بعد از 4 روز استراحت دوباره فعاليت خود را در منطقه عملياتي ادامه داد . در عمليات مسلم بن عقيل و عمليات والفجر 1 معاون فرمانده مخابرات لشگر عاشورا بود. در عمليات والفجريك از ناحيه سينه مجروح شد اما پس از مداواي اوليه با اصرار و پا فشاري در محور يك لشگر مشغول خدمت شد . در عمليات والفجر 4 نيز حضور داشت.
او شبها براي شناسايي به مواضع عراقي ها ميرفت وبا اطلاعات ارزشمندي بر مي گشت.
در اين عمليات منطقه هنوز پاكسازي نشده بود و تپه اي كه قرار بود از زير آن خاكريز زده شود ,در دست دشمن بود. سعيد براي گرفتن آن تپه با تعدادي نيروي عمليات مي كند و خودش نيز از ناحيه بازو مجروح مي شود . به خاطر اينكه هنوز مأموريتش تمام نشده بود عليرغم اصرار شديد دوستانش به عقب بر نمي گردد وبا آن حال مأموريت را ادامه مي دهد . ساعت 5/5 يا 6 صبح در وضعي بوده كه بازويش را بسته و قادر به حركت دادن آن نبوده است . مولوي ,يكي از همرزمان اوهر قدر اصرار ميكند كه برگردد پاسخ مي دهد كه تو خود مأموريت ديگري داري و بايد به آن برسي ، من خودم بايد اين مأموريت را تمام كنم .اوسرانجام در مرحله دوم عمليات والفجر 4 ساعت7 صبح با تركش ديگري شربت شهادت مي نوشد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان كميل، تيپ المهدي (عج)لشگر19فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه سردار
رشيد اسلام، پاسدار شهيد« علي فقيه» در تاريخ 10/4/ 1338 در روستاي «لاور شرقي» پاي به عرصة وجود نهاد. اين شهيد، فرزند اول خانواده بود و پدرش به عشق مولاي متقيان علي(ع)، او را علي نام نهاد. علي، از كودكي داراي هوش سرشار و ضميري روشن بود و تحت تربيت مذهبي و اسلامي پدر و مادرش، اخلاق نيكوي انساني و اسلامي، اندك اندك در وجودش سرشته گرديد. در سن هفت سالگي راهي دبستان جنت (شهيد اسماعيلي) روستاي لاور شرقي گرديد و موفّق شد دوران ابتدايي را با موفّقيت كامل و بدون هيچ گونه مردودي يا تجديدي به اتمام برساند. پس از گذراندن تحصيلات ابتدايي، شهيد فقيه نتوانست به ادامة تحصيل بپردازد و ناگزير به ترك تحصيل شد. مادرش در اين باره مي گويد: «فرزندم در تمام سال هاي دوران تحصيل در مقطع ابتدايي از شاگردان ممتاز و برگزيده بود و آن چنان باهوش و با استعداد بود كه مي توانست حتي دو پايه را در يك سال تحصل نمايد. متأسفانه مدرسه راهنمايي در روستا وجود نداشت و تحصيل در شهر خورموج نيز با توجّه به وضع نامناسب معيشتي كه با آن مواجه بوديم، برايمان مقدور نبود. اما با همة مشكلات، از آن جايي كه علي بسيار علاقه مند به تحصيل و داراي هوش سرشار بود، تصميم گرفتيم به هر نحو، مخارج تحصيل او را در خورموج فراهم ساخته، جهت ادامة تحصيل، او را به اين شهر بفرستيم. اما علي كه از وضع نامناسب معيشتي ما به خوبي آگاه بود، عليرغم اشتياق شديد به تحصيل، حاضر به رفتن به خورموج و تحصيل در آنجا نشد و به ناچار ترك تحصيل كرد.»
شهيد علي فقيه، پس
از ترك تحصيل، مشغول به كار و تلاش جهت كمك به پدر در تأمين معيشت گرديد و در اين راستا به كارگري پرداخت و مدتي نيز به بندر عامري رفت و در آنجا كارگري نمود. او همچنين مدتي در پايگاه هوايي بوشهر كارگري كرد و حقوق روزانه اش در آنجا، 5 تومان بود.
ايشان پس از رسيدن به سن قانوني جهت انجام خدمت سربازي به كرمان رفت اما به علت عدم احتياج دولت و عدم پذيرش در پادگان آموزشي اين شهر، طبق گواهي ادارة وظيفة عمومي ژاندارمري كل كشور از انجام خدمت نظام وظيفه معاف گرديد.
شهيد فقيه پس از معافيت از خدمت، كماكان به كار و تلاش پرداخت تا اين كه با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و شروع جنگ تحميلي فصل جديدي در زندگي ايشان رقم خورد. اين شهيد بزرگوار پس از وقوع انقلاب، به تمام و كمال در خدمت نظام مقدّس اسلامي قرار گرفت و تمام وجود خود را صرف اشاعة ارزش هاي نوراني انقلاب بزرگ اسلامي نمود. او از اولين افراد روستاي لاور شرقي بود كه به عضويت بسيج در آمد و به عنوان يك بسيجي، پس از گذراندن آموزش جبهه در بيست و ششمين دورة آموزشي پادگان شهيد دستغيب كازرون، در مورّخة 29/7/1361 عازم جبهه هاي جنوب گرديد و به عنوان جانشين دسته همراه با شهيد ابراهيم زارعي، در عمليات پيروزمندانة محرم شركت نمود و پس از آن در مورّخة 3/10/1361 به منزل بازگشت. او پس از بازگشت از جبهه، به استخدام رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و پس از آن مجدّداً در مورخة 29/1/1362 راهي جبهه هاي جنوب شد و پس از انجام مأموريت به
عنوان فرمانده دسته، در مورّخة 3/4/1362 به خانه برگشت. پس از 26 روز مرخصي، براي سومين و آخرين بار در مورّخة 29/4/1362 راهي جبهه هاي غرب كشور گرديد و پس از آن كه در عمليات والفجر 4 شركت كرد.بعد از آن جهت آموزش مجدد، به پادگان شهيد جلديان اعزام شد و در مورّخة 16/8/1362 از اين پادگان عازم طلائيه گرديد و در آن جا در تيپ المهدي (عج) گردان كميل، گروهان 1 و به عنوان فرماندة دستة 3 در عمليات خيبر شركت كرد.
برادر شهيد مي گويد: «برادرم در عمليات خيبر در منطقة طلائيه در مورخه 12/12/1362 از ناحية كتف هدف اصابت تير دوشيكا قرار گرفت و شديداً مجروح شد. همرزمانش در آن بحبوحة نبرد، او را در يكي از سنگرها گذاشتند كه متأسفانه آن سنگر دچار آب گرفتگي شد و برادرم در اثر خونريزي شديد و عدم امكان انتقال به بيمارستان در همان جا به شهادت رسيد و پيكر پاك و مطهّرش به مدت يازده سال در آن جا باقي ماند تا اين كه به همّت گروه تفحص شهداء، اين پيكر پاك و مطهّر در مورّخة 11/7/1373 در حالي كه تقريباً سالم مانده بود، كشف و شناسايي گرديد و در مورّخة 2/8/1373 به زادگاهش انتقال داده شد و پس از تشييع باشكوه توسط جمعيت انبوه امت حزب ا... در گلزار شهداي روستاي لاور شرقي به خاك سپرده شد.»
شهيد علي فقيه با اين كه درس نخوانده بود اما به مدد هوش سرشار و علاقة فراوانش به قرآن كريم توانسته بود اين كتاب نوراني الهي را ختم نمايد. انس او با قرآن كريم، هميشگي بود و هيچ گاه تلاوت آن را حتي در ايام حضور در جبهه
و در شرايط سخت مناطق عملياتي ترك نكرد. او نماز خواندن و روزه گرفتن را در سنين كودكي و پيش از رسيدن به سن تكليف شرعي، آغاز كرد و بيشتر اوقات، نماز را در مسجد مي خواند.
اين شهيد بزرگوار از لحاظ اخلاق فردي، انساني بود بسيار مهربان، متواضع، راستگو و راست كردار و بسيار اهل معاشرت با مردم به طوري كه همة اهالي او را دوست داشتند همان طوري كه او نيز با تمام وجود، مردم را دوست مي داشت.
او با همة شهداي روستا به ويژه شهيدان بزرگوار ابراهيم زارعي و حسين اسماعيلي دوست صميمي بود. در عمليات غرور آفرين محرم، او دوشادوش شهيد ابراهيم زارعي رشادت هاي كم نظيري را از خود نشان داد. هنگامي كه شهيد حسين اسماعيلي به علت مجروحيت در عمليات فتح المبين تا مدت ها نمي توانست روي پاي خود راه برود و به ناچار روي ويلچر مي نشست، شهيد علي فقيه بيشتر اوقات را همراه و كمك كار او بود و ويلچر او را جابجا مي كرد.
شهيد فقيه با اين كه فقط تا پنجم ابتدايي درس خوانده بود، اما ميزان سواد و دانايي حقيقي اش بسيار فراتر از حد علمي اين مقطع بود. به گفتة مادرش، او نزديك به يكصد جلد كتاب خريده و آن ها را مطالعه كرده بود. اين شهيد بزرگوار به مطالعة كتب مذهبي و فكري علاقه بسياري داشت و در اين بين، آثار نويسندگان ارزنده اي همچون شهيد محراب آيه ا... دستغيب و استاد شهيد مطهري را بيشتر مطالعه مي كرد. به طور كلّي، عادت به مطالعه يكي از عادات اصلي زندگي او بود و تمايل شديدي به افزودن هر چه بيشتر و به روز كردن آگاهي هاي خود داشت. لذا هرگز خود
را محدود به تحصيلات كلاسيك نكرد و با جِدّ و جُهدي مثال زدني، تا پايان عمر كوتاه اما پربركتش، آگاهي هاي فراواني را بر مجموعة دانستني هاي خود افزود.
شهيد علي فقيه مدّاح اهل بيت بود. در ايام عزاي اهل بيت و به خصوص دهة اول محرم و دهة آخر ماه صفر، با ايجاد و سازماندهي دستجات سينه زني، مبادرت به نوحه خواني و مدّاحي مي نمود و به مراسم عزا، شور و گرمي خاصّي مي بخشيد. اين شهيد بزرگوار در جريان راهپيمايي هاي سال 1357 حضور بسيار پرشوري داشت. او در همين راستا به شهرهاي خورموج، كاكي و كنگان مي رفت و در هر چه بهتر برگزار كردن راهپيمايي هاي آنجا عليه رژيم ستمشاهي پهلوي، نقش قابل توجهي را ايفا مي كرد. ايشان پس از شروع جنگ تحميلي، در تبيين ماهيت حقيقي اين جنگ و ضرورت دفاع در برابر تجاوز ناجوانمردانة دشمن براي اهالي روستا تلاش زيادي نمود و در جمع آوري كمك هاي مردمي به رزمندگان اسلام، فعاليت چشمگيري را از خود به نمايش گذاشت.
شهيد فقيه در كارهاي عامّ المنفعه نيز زحمات زيادي كشيد. او همراه با شهيد ابراهيم زارعي و ساير جوانان و اهالي روستا، در جريان آب رساني به روستاي لاور شرقي تلاش زيادي نمود و در همين راستا همراه با ساير دوستان خود، كلية كانال هاي مورد نياز جهت لوله گذاري و انتقال آب به همة نقاط روستا را حفر نمود و بدين گونه كاري عظيم و ارزنده را به عنوان حسنة جاريه و جاودان به انجام رسانيد.
شهيد فقيه در جبهه ها همواره مشكل ترين مسؤوليت ها را پذيرا مي شد و در اين راه هراسي به دل راه نمي داد. بارها در محاصرة دشمن گرفتار آمد اما با رشادت
و دلاورمرديِ مثال زدني خود، دشمن دون را به عقب راند و جلوه هايي از برتري قواي اسلام را به دشمن متجاوز تحميل كرد. يكي از هم رزمانش در اين باره مي گويد: «در سال 1361 به همراه شهيدان بزرگوار علي فقيه و ابراهيم زارعي به جبهه اعزام شديم و در عمليات محرّم شركت نموديم. صبح فرداي روز شروع عمليات، با تك سنگين دشمن در منطقة شرهاني عراق مواجه شديم. دشمن در جريان اين تك، ضربات شديدي را بر ما تحميل كرد و تعداد قابل توجّهي از اعضاي گردان ما را شهيد و زخمي نمود به طوري كه از اين گردان، تعداد اندكي باقي زنده ماندند. در آن شرايط سخت، همين چند نفر اندك باقيمانده كه در ميانمان شهيد علي فقيه و شهيد ابراهيم زارعي هم بودند، مقاومت شديد و سرسختانه اي را در برابر هجوم بي امان دشمن، به عمل آوردند. يادم مي آيد شهيد فقيه همراه با شهيد زارعي و سپس ساير هم رزمان، پوتين هاي خود را درآوردند و با پاي برهنه، به ادامة مقاومت پرداختند. آنچه كه برايم بسيار جالب و تحسين برانگيز بود اين بود كه شهيد فقيه با پاي برهنه، در حالي كه آرپي چي را بر دوش خود گرفته بود، نيروهاي دشمن را تعقيب مي كرد و تعداد قابل توجهي از تانك هاي آنها را با آرپي چي منهدم نمود. بالأخره پايمردي اين عزيزان سبب شد تا سربازان بعثي به مواضع قبلي بازگشته، بدين طريق خط مقدم جبهة خودي نيز به جلوتر برود.»
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر ،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالفضل فقيهي فرد : فرمانده گردان روح الله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سي ام
آبان ماه سال 1338 در روستاي اشكذر يزد متولد شد. پس از 3 سال به اتفاق خانواده به مشهد آمد . از 6 سالگي نمار خواندن را شروع كرد و در كودكي به نقاشي مي پرداخت و همچنين قرآن را ياد مي گرفت. برادرش مي گويد: ابوالفضل براي ياد گرفتن قرآن در كودكي تلاش بسياري مي كرد.
ابوالفضل در سال 1344 وارد دبستان كاظميه مشهد شد و در سال 1349 دبستان را به پايان برد. از سال 1350 دوره راهنمايي را در مدرسه 15 بهمن آغاز كرد. دوران دبيرستان را نيز از سال 1354 در هنرستان صنعتي در رشته اتومكانيك آغاز كرد و در سال 1357 به پايان رساند. همزمان با شروع نهضت اسلامي، او در تمام راهپيمايي ها حضور مستمر داشت و ديگران را نيز براي شركت در راهپيمايي ها دعوت مي كرد.پس از اخذ ديپلم براي خدمت سربازي خود را معرفي كرد، اما چون امام دستور داده بودند كه سربازها از سربازخانه ها فرار كنند، از رفتن به خدمت امتناع كرد. پس از آن با يكي از دوستانش به كار برق كشي پرداخت. بعد از انقلاب به سربازي رفت و خدمت خود را در كردستان
گذراند. بعد از بازگشت، سرپرستي بسيج محله را به عهده گرفت و بچه هاي محل را آموزش مي داد و پس از آن عضو نيمه فعال سپاه شد و در پادگان بسيج مسئول آموزش اسلحه هاي سنگين و سبك بود. در سال 1359 به سپاه پيوست.
در سال 1360 و در 22 سالگي ازدواج كرد كه حاصل اين زندگي مشترك دو فرزند بود به نام هاي علي و عباس.ابوالفضل هم
در جبهه و هم در پشت جبهه فعاليت مي كرد. در پشت جبهه به مردم آموزش نظامي مي داد و در مواقع حساس هم در جبهه مشغول جنگيدن بود. او اوقات فراقت خود را در دوره هاي قرآن و دعاي توسل مي گذراند.
ابوالفضل در 22 اسفند 1363 در عمليات بدر و در جزيره مجنون به شهادت رسيد و در 8 فروردين 1364 در مشهد تشييع و در بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سرتيپ جواد فكوري در سال 1317 در تبريز به دنيا آمد و پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشكده خلباني شد و اين دوره را با موفقيت به پايان رساند. دوره هاي تكميلي خلباني، مديريت خلباني (اف4)، فرماندهي گردان هوايي و فرماندهي ستاد را با موفقيت طي كرد. شهيد جواد فكوري فردي واقعا مسلمان و دلسوز به حال انقلاب اسلامي بود. او كار را با حضور در نيروي هوايي شروع كرد و به علت عهد ه دار بودن دو شغل مهم و حساس به ناچار در هفته سه روز در نيروي هوايي بود و سه روز ديگر در وزارت دفاع. همسر شهيد :
اين قدر در خانواده و فاميل ارتشي داشتيم كه تا صحبت يك خواستگار ارتشي براي من شد، مادربزرگم و دايي و عمه ام كه در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم سرپرستي و نظارت كلي بر زندگي من داشتند، نداي مخالفت سر دادند. موضوع مدتي مسكوت ماند تا وقتي كه تحصيلات شهيد فكوري در آمريكا تمام شد
و اين بار خودش به خواستگاري آمد، براي ازدواج خيلي بزرگ نشده بودم ولي از او خوشم آمد، خانواده هم وقتي رضايت مرا ديدند، چاره اي جز موافقت نداشتند. مهريه 50 هزار توماني تعيين شد. سال 42 بود و مراسمي انجام گرفت و بعد از يك ماه نامزدي من به خانه شهيد فكوري رفتم. 6 ماه بعد زندگي سيال ما شروع شد. 6 ماه در فرودگاه مهرآباد، سه سال در پايگاه شاهرخي همدان، 3 سال در تهران، 8 سال هم در شيراز و ... سپري شد و همينطور زندگي مان در جاهاي مختلف مي گذشت.
انوش و آيدا به فاصله يك سال در همدان به دنيا آمدند و علي پسر كوچكم در شيراز. تا قبل از تولد بچه ها اغلب وقتها كه جواد ماموريت داشت، من هم با او مي رفتم ولي بعد از آن، وقتي كه براي ادامه تحصيل دوباره بورسيه آمريكا گرفت، تنها ماندم. سال 56 كه بايست دوره ستاد را در آمريكا مي گذراند، من و بچه ها هم با او رفتيم. حجم زياد كار به او اجازه استفاده از مرخصي نداده بود. براي همين درخواست 3 ماه مرخصي داد. قرار بود بعد از اتمام دوره، مدتي براي تفريح به سفر برويم. ولي با وقوع انقلاب، روز بعد از تمام شدن دوره به ايران برگشتيم. اسفند 57 بود. خانه و زندگي مان در شيراز بود ولي بعد از سه ماه به تبريز منتقل شد.
در تبريز درگيري با حزب خلق مسلمان آغاز شده بود و جواد فرمانده مقابله با آنها بود.
البته 48 ساعت او را گروگان گرفته بودند كه با وساطت يك درجه دار نيروي زميني كه او را نشناختيم،
آزاد شد. وقتي برگشت، تمام تنش كبود بود. زخمهاي عميقي در پايش به وجود آمده بود. او در تبريز ماند و من و بچه ها در خانه عمه ام در تهران مستقر شديم.
بعد از ماموريت تبريز و سركوب حزب خلق مسلمان به فرماندهي پايگاه يكم فرودگاه مهرآباد منصوب شد. بعد از يك ماه فرمانده نيروي هوايي شد و ما نيز با او به دوشان تپه منتقل شديم. با شروع جنگ، 20 روز خانه نيامد.
يك سال بعد از فرماندهي با حفظ سمت وزير دفاع شد و يك سال و چند ماه وزير بود و بعد مشاور عالي ستاد مشترك ارتش شد و بالاخره در 7 مهرماه سال 60 در راه برگشت از جبهه بر اثر سقوط هواپيما شهيد شد. چهار، پنج سال مطالعات گسترده بر اديان مختلف، باعث گرايش شديد او به اسلام شد. نمازش به موقع و قرآن و روزه اش ترك نمي شد. آن موقع كسي به اسم تيمسار ربيعي فرمانده پايگاه شيراز بود. وي در ماه رمضان ساعت 10 صبح جواد را براي صرف نوشيدني به دفترش دعوت كرده بود. مي دانست جواد اهل روزه است. جواد هم نرفت. به او گفتم: امسال، سال درجه ات است. با ربيعي سر ناسازگاري نگذار. اما جواد تاكيد كرد: دينم را به درجه و دوره نمي فروشم.
تيمسار ربيعي هم مرا ديد و گفت: شوهر تو شب و روز من را گذاشته و به دينش مي رسد. اغلب اوقات عادت داشتيم براي ناهار روز جمعه به باشگاه افسران در پايگاه برويم. پايگاه سه رستوران داشت كه هركدام مخصوص يك گروه بود. باشگاه افسران، باشگاه همافرها و باشگاه درجه دارها. آخرين باري كه به
باشگاه رفتيم يك همافر به دليل اينكه غذاي رستوران هاي ديگر تمام شده بود، به باشگاه افسران آمد، تيمسار ربيعي قبل از اينكه همافر شروع به خوردن كند ضمن اينكه از او مي پرسيد چرا به اين باشگاه آمده، او را بلند كرد و سيلي محكمي به او زد. غذاي ما به نميه رسيده بود، جواد ما را بلند كرد و به خانه رفتيم و از آن به بعد ديگر به باشگاه نرفتيم.
جواد مي گفت: تحمل اين زورگويي ها را ندارم. در اين مواقع، به خاطر اينكه خجالت آن فرد را بيشتر نكند، سكوت مي كرد. زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5يا6 خانواده را برعهده داشت. در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران مي خورند، به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي كرد. البته هيچ وقت به من نمي گفت. يك روز خانم قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كرد: مي خواهم شما هم راضي باشيد. گفتم: آنچه سرهنگ فكوري مي كند، مورد قبول و رضايت من است. يكروز جواد هراسان به خانه آمد و گفت: ساك مرا ببند، مي خواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم. برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم، نرود. به او گفتم: تو مدتها در جبهه بودي، من و بچه ها دوري تو را زياد تحمل كرديم. به خاطر بچه ها نرو. او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت: هر وقت كاري بود، تماس بگير ولي من بايد بروم. سه شنبه قرار بود، بيايد
ولي دوشنبه زنگ زد و گفت: برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه مي آيم. آن شب نگراني و دلشوره ام بيشتر شد و بي خوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي يكي دوستانم به بهانه هاي مختلف به خانه ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم، چيزي نمي گفتند.
حتي ظهر وقتي علي را از مدرسه آوردم، متوجه حضور ماشين هاي متعدد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدن من از ماجرا، داخل خانه شوند. تا اينكه پسر دايي ام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد. جيغ كشيدم و بي هوش شدم. خيلي ها به ديدن من آمدند ولي بيشتر اوقات بي هوش بودم. حتي در ديدار با حضرت امام (ره) بي هوش شدم.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد شعبان فكوري : فرمانده گردان مسلم ابن عقيل لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
درسال 1325 درجويبار متولد شد. معلم بوداما اين شغل هيچگاه او را ازفعاليتهاي اجتماعي باز نداشت.
در هر جاي ايران اتفاقي مثل زلزله ،سيل يا بلاياي طبيعي ديگري رخ مي داد او از اولين افرادي بود كه براي كمك به هموطنانش آماده بود.
هنوز سه ماه مانده بود به آغاز جنگ كه او به جبهه رفت. داوطلبانه روانه سقز شد تا مقابله عقيدتي با نيروهاي ضدانقلاب داشته باشد كه با بهره گيري از فضاي اول انقلاب قصد داشتند افكار پليد وشيطاني را در ميان جوانان ترويج دهند.از روزي كه درسال 1359 وارد« سقز» شدتا 13/4/1365 كه در عمليات كربلاي يك در«مهران» به شهادت رسيد ،در تمام عمليات و نبردهاي سخت در جبهه
هاي مختلف جنوب و غرب به صورت داوطلبانه و در لباس بسيجي شركت داشت و مسئوليت هاي مختلف از فرمانده گروهان تا فرماندهي محور و گردان را به عهده گرفت. سخنراني هاي او ميان گروههاي مختلف مردمي «مازندران» و شهرهاي مختلف« ايران» وبه ويژه رزمندگان مشهور بود.
سرانجام او پس از سالها مجاهدت وجانفشاني در راه اعتلاي اسلام ناب محمدي وايران اسلامي در 13/4/1365 در عمليات كربلاي يك كه منجر به آزاد سازي« مهران» شد،به شهادت رسيد.
آرامگاه او در گلزار شهداي «جوان محله»در شهرستان« جويبار»قرار دارد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان والعاديات تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «سيد حسن فلاح هاشميان» ششمين فرزند «سيد هادي» روز پنجم رمضان 1381 قمري برابر با 22بهمن سال 1340 ه ش .در خانواده اي مذهبي در «كاشمر» به دنيا آمد در حالي كه يك خال هاشمي بزرگ روي شانه راستش بود .دو برادر بزرگترش «سيد احمد »و «سيد محمد» نام داشتند و سه فرزند ديگرشان از دنيا رفته بود ند مادرش «سيد زهرا امين زاده» مي گويد هنگام شير دادن نوزاد با وضو بودم .
دوره ابتدايي را در دبستان «خيام » گذراند و در سال 1352 وارد مدرسه راهنمايي« عميد الملك كندري» شد و تا پايه دوم متوسطه در دبيرستان شهداي هفتم تير (فعلي) درس خواند .
او همواره از راهنمايي هاي برادران بزرگش بهره مي جست . در جلسه مذهبي و سياسي به روشنگري و هدايت نسل جوان و همسالانش پرداخت .وي در شمار موسسان كانون انجمن اسلامي دانش آموزان كاشمر به حساب مي آمد .
با روح
بزرگ و همت بلند همواره به افق دور دست مي نگريست و عرصه اي وسيع تر مي طلبيد .وي با تشكيل سپاه كاشمر به خيل سبز پوشان اين نهاد نو پاي انقلاب اسلامي پيوست .
تنوع ماموريت هاي سپاه روح تشنه «سيد حسن» را براي خدمت بيشتر سيراب مي كرد .او جوان ، پر شور و سراسر انرژي بود و به گونه اي خستگي ناپذير و شبانه روزي فعاليت مي كرد .در مبارزه با اشرار و منافقان سر از پا نمي شناخت و در پيكار با آنان بسيار جسور بود و در درگيري مسلحانه در كوه هاي اطراف« كاشمر»، شانه چپش مورد تير منافقين قرار گرفت .
سيد حسن با ازدواج دختر خاله اش «شكوفه عندليب »به سنت نيكوي پيامبر عمل نمود كه از اين پيوند خجسته دوفرزند دختر و پسر به نام زهرا و زاهد به يادگار مانده اند .
همت والاي «سيد حسن» ، او را به وادي «كردستان» كشاند .پس از مدتي نيز براي كمك به مسلمانان تحت ستم« لبنان» و جهاد با صهيونيست ها رهسپار كشور «لبنان» شد .
در حقيقت سيد مبارزه با ستم را از پدر بزرگش «سيد رضا موسويان شيري»، مخالف و مبارز سرسخت حكومت ستم شاهي آموخته بود ؛ مبارزي كه سر انجام به دست مامورين رژيم شاه شهيد گشت .
از جمله سر گرمي هاي ايام جواني «سيد حسن» ورزش بود ؛ زيرا آن را براي تقويت جسم و روح بسيار مناسب مي دانست .
توجه زياد و منظم او به ورزش بدنش را ورزيده و آماده ساخته بود ؛ آنچنان كه يك بار در مسابقه دو با تجهيزات در بين نيروهاي
مسلح شهرستان مقام اول را كسب كرد .
سيد حسن در مراعات مسائل شرعي بسيار حساس بود و هر سال وجوه شرعي اش را مي پرداخت .به ميهماني وصله رحم اهميت مي داد در زندگي بسيار جدي و مصمم بود ؛ به طوري كه نا آشنايان او را خشن مي پنداشتند .در اين مورد يكي از دوستانش به نام حسين برهاني مي گويد :
پيش از آنكه از نزديك با او ارتباط داشته باشم ؛ از ظاهر ، قد و قامت و لباس اتودار و منظمش گمان مي كردم كه فردي قاطع و خشن است ؛ ولي پس از برقراري ارتباط و دوستي ، شاهد خوش خلقي و مهرباني اش بودم .
او انساني بي ادعا بود ، از ستايش و تمجيد و تشريفات جدا پرهيز مي كرد .مادرش مي گويد :
در هنگام اعزام يا بر گشت براي بدرقه و استقبال سفارش مي كرد كه دسته گل نبريم و قرباني نكنيم و در اولين بار چنين كرديم ناراحت شد ...
همرزمش جواد سيدي مي گويد :اگر من بعد از ناهار اندكي استراحت مي كردم تا به خود مي آمدم مي ديدم ظرف ها را شسته است و اين برايش عادت شده بود .
هميشه قرآن كوچكي را در جيب خود داشت كه مونس او بود و در هر فرصتي چند آيه اي را تلاوت مي كرد .
همرزم ديگرش به نام علي اكبر صابري تولايي در اين باره مي گويد :
او به دوستان توصيه مي كرد كه براي باز شدن دل و رفع مشكلات با خواندن چند آيه به قرآن پناه بريد !قرآن نور است و دل را روشن مي كند
و همه چيز آرام مي گيرد .
سيد حسن در مراسم دعاي توسل ، ندبه و كميل بسيار منقلب مي شد و در برخي اوقات تا حد بيهوشي مي رفت .
هر گاه تصوير امام را مي ديد ، شاد مي شد ، اشك مي ريخت و كمي گفت :اگر ما به نظامي كه امام تشكيل داد ، پايبند باشيم و به سخنان گوهربار ايشان عمل كنيم ، هيچ وقت شكست نخواهيم خورد .
هميشه آرزوي زيارت كربلا داشت و دلش براي ضريح شش گوشه امام حسين پرپر مي زد .
دلسوزي و كمك هاي سيد حسن براي خويشان و دوستان آنقدر بر جسته بود كه هنوز خلاء وجودش آنان را رنجور مي سازد .وي براي يكي از آشنايان خانه مستقلي خريد و در ساخت منزل همكار ديگرش كه در بيمارستان بود كمك بسيار كرد و براي آن كار هيچ چيز دريافت نكرد .او گره گشاي مشكلات مالي دوستان و آشنايان شده بود .
پيرمرد ناتواني در همسايگي او زندگي مي كرد با هزينه خود اقدام به انشعاب آب و برق نمود و لوله كشي و سيم كشي منزل را به اتفاق برادرش به رايگان انجام داد .
اين روحيه والا سبب شده بود كه دوستان و خويشان به سيد حسن لقب مشكل گشا داده بودند .
از آغاز جنگ تحميلي مرتب در جبهه نبرد بود و در عمليات بستان ، مسلم بن عقيل ، خيبر ؛ بدر ، كربلاي چهار و پنج شركت جست .در ابتد رزمنده اي ساده بود اما با بروز رشادتهاي خود در سالهاي 1364 و 1363 فرمانده دسته ، گروهان ، معاون گردان و فرمانده گردان
شد بعد از گردان ياسين فرمانده گردان والعاديات شد كه آخرين مسئوليتش بود .
سيد حسن در آخرين نامه ها به پدر و مادرش مي نويسد :
در راهي كه قدم برداشته ام با آگاهي و يقين كامل مي باشد و هرگز از روي احساسات نبوده است .اميدوارم كه در همه حركات رضاي خدا را در نظر بگيريد و از مسائل دنيوي بپرهيزيد كه اين باعث آسودگي درون مي باشد و در پيشگاه خداوند تبارك و تعالي سربلند و سر افراز خواهيد بود .
سر انجام اين سردار شجاع و دلاور شجاع اسلام در عمليات كربلاي 5 و در حالي كه فرمانده گردان و العاديات را بر عهده داشت و به شكار تانكهاي زرهي عراق پرداخته بود هدف تير مستقيم دشمن متجاوز قرار گرفت و به فيض شهادت نائل آمد .
مردم شهيد پرور و قدر شناس شهرستان كاشمر در وداعي جانسوز پيكر غرق به خون اين حماسه ساز دفاع مقدس را با شكوه تشييع نموده و در جوار آرامگاه شهيد آيت الله سيد حسن مدرس به خاك سپردند . منابع زندگينامه :"افلاكيان خاكي"نوشته ي علي اكبر نخعي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسد فلاح : فرمانده گردان حبيب ابن مظاهر لشگر 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1341 بود كه در روستاي« گيلكو»در « پارس آباد» در خانواده اي مذهبي پا به عرصه حيات نهاد .او را« اسد» ناميدند انگار مي دانستند بايد نامش شير باشد تا درآينده بتواند از حريم ايران بزرگ دربرابر كفتارها پاسداري نمايد .پدرش كشاورز بود هر گاه كه پدر به مزرعه مي رفت ،همراهش به راه مي افتاد .گاهي با بيل
و داس مشغول مي شد و گاهي نيز براي رفع خستگي پدر، چاي مهيا مي كرد .10 ساله بود كه به «پارس آباد» آمدند و« اسد» ادامه تحصيلات خود را در آنجا سپري نمود تا اينكه يكي از دانش آموزان نمونه مدرسه شد .از كلاس سوم راهنمايي با مسائل انقلاب آشنا مي شد و بدان دل سپرد و اين وضع ،نوعي مسئوليت در روح و جانش ايجاد مي كرد و به اندازه درك و فهمش نقش خود را ايفا نمود .
نياز زمان را درك كردن و خود را با جريان شط زمان همراه نمودن ،نه كاري است كه فقط در مكتب هاي رسمي توان آموخت و با كتابهاي قطور به بغل گرفته ،فهميد .بسا از اينان كه در مدرسه ها ،ورقها خواندند و صيحه ها ديدند .اما آن دم كه عرصه آزمون پيش آمد ،پاي پس كشيدند و نق زدند .
هزار نكته ادب ،جان ز عشق آموزد كه آن ادب نتوان يافتن به مكتبها .
اما خيل عظيم اين كاروان شهيدان ؛از تبار آزادگان بي ادعايي بودند كه لبخند كشتزاران و موسيقي دلنواز گندمزاران ،بينش سيالي در آنان ايجاد كرده بود كه زمان از آنان مي طلبيد .رسيدن به اين معنا ،از آن هنروران گمنامي است كه فرياد زمان را شنيدند و آن را پاسخ به سزا دادند .بي دريغ هستي خويش در طبق اخلاص نهاده ،تقديم جانان كردند .شهيد فلاح برزگر زاده اي است كه بوي عطر خاك باران خورده گندمزاران زادگاهش را با بوي خون و باروت جبهه ها در هم مي آميزد و بر گي ديگر بر اوراق كتاب مبارزات آزادي طلبانه ملل
محروم مسلمان مي افزايد .همين جلوه هاي تابناك زندگي و شهادت دهقانان مسلمان ايراني است كه در ايجاد شور انقلابي مردم مسلمان جهان سوم ،همچون
«الجزاير» و «لبنان» و «مصر» و ...تاثير نيرومندي بر جاي گذاشته است .
هنوز پانزده بهار از عمرش سپري نشده بود كه بهار انقلاب به شكوفه نشست .تلاش مي كرد تا خود را در مسير آن قرار دهد .بدين جهت در شكل گيري نخستين پايگاههاي سپاه در«پارس آباد» ،تلاش مي كرد تا اينكه توانست به كمك ديگر دوستانش براي قوام و ثبات انقلاب گامهاي موثري بر دارد .در بر خورد با مخالفين يك بار زخمي شد .
يك ماه از شروع جنگ نمي گذشت كه به جبهه غرب رفت ومبارزه كرد .شش ماه در «ايرانشهر»با ضدانقلاب وقاچاقچيان مواد مخدر جانانه جنگيد .سپس در يك ماموريت شش ماهه ،در دوره «عالي فرماندهي» شركت كرد و آن را در پادگان« امام علي (ع) » در«تهران» با موفقيت به پايان برد .
هنوز «خرمشهر» در تصرف نيروهاي دشمن بود .كه او به جبهه هاي جنوب اعزام شد و با انديشه باز پس گيري آن ديار از دست رفته ؛شبانه روز فعاليت مي كرد .
عمليات بيت المقدس آغاز شد .دشمن براي حفظ «خرمشهر كه آنروزها (خونين شهر )شده بود،تمامي نيروهاي خود را به كار گرفته بود .نيروهاي اسلام گام به گام پيش مي رفتند و دشمن بعثي راهي نداشت ،جز اينكه از خاك پر بركت خوزستان عقب نشيني كند .رزمندگان هنوز كاملا به اهداف از پيش تعيين شده دست نيافته بودند كه« اسد» به شهادت رسيد .فرداي آن روز پيكر مطهرش را به« پارس آباد» انتقال دادند
.
خبر شهادتش در شهر پخش شد .مردم آماده استقبال پيكر پاك يكي ديگر از بهترين عزيزان خود شده بودند .
وقتي از« پارس آباد» حركت مي كرد ،گفته بود كه :اين آخرين سفر است .
او در آخرين سفر شهادت را بر گزيده بود .چون در اين سفر آخر ،يقين كرده بود كه وصال دست خواهد يافت . منابع زندگينامه :منبع:"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ولي الله فلاحي : رئيس ستاد مشترك ارتش جمهوري اسلامي ايران در سال 1310 در روستاي «طالقان »متولد شد و تحصيلات ابتدايي و متوسطه خود را در «طالقان» و «دبيرستان نظام »در«تهران» گذراند و پس از اخذ ديپلم وارد دانشكده افسري شد و با درجه ستوان دومي از آن دانشكده فارغ التحصيل شده و كار خود را از فرماندهي دسته در نيروي زميني آغاز كرد.
وي در طول خدمت به علت شايستگي توانست تا درجه سرتيپي وگذراندن دوره دانشكده فرماندهي و ستاد پيش برود اما با ا ين وجود به علت فعاليت عليه رژيم سابق از سال 1330 تا 1352 , 4 بار به زندان افتاد .
فلاحي پس از پيروزي انقلاب به سمت فرماندهي نيروي زميني ارتش منصوب شد و از آغاز جنگ در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل حضور دائم داشت و پس از بركناري بني صدر از فرماندهي كل قوا , طي حكمي از سوي حضرت امام (ره ) مسئوليت جانشين فرماندهي نيروهاي مسلح ستاد مشترك به وي واگذار شد.
امير فلاحي , افسري بسيار فعال و كوشا بود و علاقه شديدي به حفظ نظام جمهوري اسلامي داشت و تا آنجا كه در توان
داشت سعي مي كرد هماهنگي لازم را در بين ارتش و ساير نيروها مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ديگر نيروهاي مردمي بوجود آورد. امير سرلشكر فلاحي سرانجام در بازگشت از سفري كه به منظور ديدار از مناطق آزاد شده در عمليات ثامن الائمه رفته بود ،همراه با تعدادي از فرماندهان ومسئولين ودر اثر سقوط هواپيما به درجه شهادت نائل آمد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
ازچهره هاي شاخص ومبارز سيستان وبلوچستان زندگينامه حاج «سيد محمد فولادي» از نژاد« بلوچ» و داراي دين اسلام و مذهب اهل سنت د روستاي كوهستاني« انايي» از توابع «نيك شهر» در خانواده اي مذهبي متولد شد. در بيست سالگي ازدواج كرد و ثمره آن شش فرزند است. كودكان را بسيار دوست مي داشت و براي همسر و فرزندانش احترام زيادي قائل بود. چون با عشق و علاقه كار مي كرد، در كارهايش موفق بود. در سال 1360 به عضويت سپاه در آمد و در راه آرمانهاي اسلام از ايثار جان دريغ نكرد. سيد محمد پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با حكومت ستمشاهي مبارزه مي كرد و براي مبارزه موثرتر با رژيم پهلوي، رهسپار عراق گرديد. آنجا آموزش هاي چريكي و تخريبي لازم را فرا گرفت. پس از بازگشت تا پيروزي انقلاب به مبارزه مسلحانه با رژيم طاغوت پرداخت. او مرد كوهستان بود و زندگي در كوه به او درس مقاومت و ايثار آموخته بود. مهربان و خونگرم بود و نمازش را هيچ وقت ترك نمي كرد. عاشق اسلام و انقلاب بود و عليه ظلم و بيداد مبارزه مي
كرد.
پس از انقلاب مخلصانه و عاشقانه با سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيمان مودت و وحدت بست و تا آخرين قطره خون، به اين ميثاق وفادار ماند. او در جمع خانواده و عشيره و روستاي خود مردي خوشرو، معتمد، ريش سفيد، حلال مشكلات مردم و در سپاه پاسداران نيرويي فعال، خستگي ناپذير و وفا دار بود.
در تمام عملياتهايي كه به نحوي به تضعيف دشمنان اسلام مي انجاميد، قهرمانانه شركت مي كرد. او تمام كوه ها را مي شناخت؛ نگاهش و گامهايش با كوره راههاي صعب العبور آشنا و رد زن ماهر سپاه بود. عشقش به امام و نيروهاي مومن سپاه زبانزد بود؛ با خوشرويي تمام تجربيات گرانقدر و ارزشمند خود را در اختيار برادران سپاهي قرار مي داد. اكثر روز ها روزه مي گرفت و شبها را به نماز و عبادت و نگهباني مي گذراند.
شهادتش در عمليات «اورتين» پس از چند روز رد زني و ماموريت طاقت فرسا در پيچ دامنه ها و كمرگاه كوههاي مارت ( ايرانشهر ) به دنبال سياه دلان اشرار رخ داد؛ در آن زمان مي بايست پست نگهباني خود را به رد زن ديگري تحويل مي داد و خود براي استراحت به پايگاه بر مي گشت، اما از آنجا كه شب قبل امام (ره) را در خواب ديده بود، بوي شهادت را با تمام وجودش احساس مي كرد. به گفته ديگران كه او را به استراحت تشويق مي كردند، توجهي نكرد و به مبارزه خود ادامه داد و مطابق معمول همه را پشت سر نهاد و براي سپر بلا شدن، خود قدم به ميدان نهاد و جزو دسته جلو دار، براي
شناسايي به جلو رفت. حال ديگر به مزدوران خونخوار نزديك شده بود كه ناگهان روبه صفتان ديو كردار، كمين مكر بر او گشودند و آتش سلاح مخربشان را بر سر و رويش ريختند. پس از آن، شهيد سيد محمد فولادي بر خاك افتاد، اما در آخرين لحظات عمر نيز سجده را به شكرانه شهادت از ياد نبرد؛ در حالي كه دستهايش زير بدن ستون شده و پيشاني اش بر خاك بود، طولاني ترين، زيباترين و آخرين سجده خود را مقابل معبود انجام داد و تسليم وصال يار شد و به فيض عظيم شهادت نايل آمد. منابع زندگينامه :لاله وتفتان ،نوشته ي محمود حسن آبادي،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر فولادي:
بخشدار جبال بارز در شهرستان جيرفت ،استان كرمان ناصر گل سفيد رنگ انقلاب بود. او در خانواده اي شكفتن گرفت كه پدر ومادر هر دو پاي بند به مسايل مذهبي بوده و تمام هم و غمشان اين بود كه فرزنداني صالح تحويل اجتماع دهند و باغ و بستان اسلام را سبز تر از وجود جوانه هاي خود كنند .پدر او آقاي ماشا الله فولادي مردي متدين نجيب و خير خواه بود مادر مومن و پاك دامن او خانم حسيني هر روز سوره محمد را در فضاي خانه مي پيچاند تا با قراعت آن دلبندش مقتدي گردد و سوره يوسف را به سيب مي خواند و آن را ميل مي كرد تا او زيبا گردد .در ارتباط با خاطرات دوران محل و طفوليت مادر بزگوار شهيد چنين نقل مي كند :
روزي در حياط منزل ،كنار حوض نسشته بودم ،نا گاه پرنده اي روي
سرم نشست و تصويرش در آب نقش بست. بعد از لحظاتي پرنده پرواز كرد شوهرم كه پرنده را ديد ه بود گفت:پرنده سبز رنگ زيبايي بود و اين پرنده حتما با جنيني كه در شكم داري ارتباط دارد . پس از تولد علاقه خاصي به ناصر داشتم وحتي همه بچه هاي همسال خود رانيز مي گرفت و نزد من مي آورد كه به آنها نيز شير بدهم .از دوران طفوليت در مساجد جهت اقامه نماز يا
عزا داري سالار شهيدان با من وپدرش همراه بود .جهت آشنايي با قرآن او را به مكتب خانه مي برديم كه در همان ايام كودكي ناصر جزء آخر قرآن را به ذهن سپرد. معلم قرآن نقل مي كرد: غذاي مختصري كه ناصر به همراه مي آورد هيچ گاه به تنهايي نمي خورد بلكه آنرابادوستانوبچه هايي كه غذا نداشتند تقسيم مي كرد .روحيه ي ايثار گري او از همان كودكي برهمگان عيان بود . نمازش را ازپنج سالگي شروع كرد زماني كه هنوز به مدرسه نمي رفت . اما به طور صحيح نماز مي خواند .خلق و خوي ناصر در بين فرزندانم زبان زد بود. اگر گاهي اوقات بحث پيش مي آمد ،ناصر گذشت داشت و مي گفت ،با اين كه مي توانم مثلا خواهر كوچكترم را كتك بزنم اما اين كار را نمي كنم ....در دوران كودكي ناصر بيشترين كمك را در خانه و خارج از خانه را به عهده مي گرفت .در مقطع ابتدايي نيز به خاطر صداقت و امانت داري ،مدير مدرسه فروشگاه را به او وا گذار مي كرد .حس نوع دوستي او ،باعث مي شد كه
او به خاطر فقر يكي از دانش آموزان همكلاسي خود ،چند كيلو( كلمپه) را از مدرسه تا خانه حمل كند تا با فروش آن بتواند خرج مد رسه او را تامين كند .
ناصر فو لادي كلاس پنجم انتدايي را با رتبه اول سپري و رفتار پسنديده او در آن روز ها باعث شد كه به پدر او ،به خاطر تر بيت چنين فرزندي تبريك بگويند . كم كم دوره ي راهنمايي هم ارز راه رسيد .با توجه به فضاي مذ هبي مدرسه علوي كه ناصر در آن ثبت نام شده بود .او با مسايل مذ هبي و سياسي تا حدودي آشنايي پيدا كرد و بارها اين جمله را به خانواده متذكر مي شد و مي گفت :اگر شما آن سالي كه امام را تبعيد كردند ،حركت نموده و برعليه نظام ستم شاهي شورش كرده بوديد ،سر نوشت ما به اينجا ختم نمي شد.
در سال 1356 ناصر تبديل به درخت تنومندي شده بود كه در جهت شاداب ساختن باغ انقلاب و اسلام مي باليد .او پس از اخذ مد رك ديپلم و معدل عالي با شركت در آزمون سراسري در رشته مهندسي متالوژي دانشگاه صنعتي شريف پذيرفته شد و جهت ادامه تحصيل به تهران عزيمت كرد .در اين رابطه برادر بزرگش آقاي مهدي فولادي چنين نقل مي كند :من در مقابل دانشگاه تهران ،خيابان فروردين اطاقي براي ناصر اجاره كردم ،او به اتفاق دوستانش در آنجا ساكن شدند .ناصر گاهي پنج شنبه ها و جمعه ها به منزل ما مي آمد. ما در مورد مسائل انقلاب با هم بحث و گفتگو مي كرديم او در راهپيمايي
هاي تهران شركت داشت و روز هاي آخر كه مزدوران شاه حملات مسلحانه داشتند ،ناصر به اتفاق دوستانش مواد آتش زا و كوكتل مولوتف مي ساختند و در چنين اوضاع و احوالي بود كه دانشگاه به تعطيلي كشانده شد و ناصر براي ادامه فعاليتهايش راهي كرمان شد .او براي مبارزه بارژيم ستمشاهي در 30 كيلومتري شهر كرمان روستاي سعدي را جهت ساخت مواد آتش زا و كوكتل مولوتف بر گزيد و به خاطر اين كه پاسگاه ژاندارمري باغين آنها را نبيند ،تا باغين به اتفاق دوستش پياده مي آمدند.
اين سردارملي واسوه شجاعت وايثار ،پس مجاهدتهاي فراوان در جاي جاي ميهن اسلامي ايران ،در عمليات غرور آفرين وپيروز مند فتح خرمشهر شربت شيرين شهادت را نوشيد وآسماني شد.
منابع زندگينامه ::" هميشه بمان" نوشته رويا ديوان بيگي ،انتشارات وديعت،كرمان-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
وزير مشاور وسرپرست سازمان بهزيستي جمهوري اسلامي ايران
«محمد علي فياض بخش» در سال 1326 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در دبستان «خسروي» و تحصيلات متوسطه را در كنار دروس حوزوي شامل جامع المقدمات و ادبيات عربي فرا گرفت و خدمت سربازي اش را در تفرش و رودبار به پايان برد.
فياض بخش از دانشگاه «تهران» مدرك پزشكي گرفت و دوره تخصصي جراحي را در بيمارستان «سينا» به پايان رساند.
فياض بخش موسس انجمن امدادگران امام خميني(ره) بود.
اين شهيد آسايشگاه معلولان انقلاب را با همكاري انجمن امدادگران امام (ره) و كميته امداد، زير نظر بنياد شهيد راه اندازي كرد.
طبابت و ويزيت رايگان به مدت 4 سال. تاسيس كلينيك «سلمان فارسي» با همكاري شهيد دكتر «لواساني»، آموزش كمك هاي اوليه پزشكي براي خدمت به مجروحان و معلولان انقلاب از ديگر فعاليتهاي
اين شهيد بزرگوار بود.
وي سپس به عنوان مديركل توانبخشي دروزارت بهداري مشغول به كار شد.
پيشنهاد لايحه سازمان بهزيستي كشور و پيگيري براي تاسيس چنين سازماني جدا از وزارتخانه بهداشت از اقدامات ديگر اين شهيد بود. «محمد علي فياض بخش» دركابينه شهيد «رجايي»، به عنوان وزير مشاور و سرپرست بهزيستي خدمت مي كرد.
دكتر فياض بخش، شامگاه هفتم تير 1360 در حزب جمهوي اسلامي براثر انفجار بمب به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه : "shohda.gov.ir
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اباذر فيروزي : فرمانده گردان ثامن الائمه عليه السلام (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1337 در روستاي اردجين ودر شهرستان ابهر به دنيا آمد . پس از طي دوران كودكي وارد مدرسه ابتدايي در همان روستا گرديد . پس از اتمام دوره ابتدايي به علت نبودن امكانات آموزشي در روستا ، مجبور به ترك تحصيل شد و پس از آن به مكتبخانه رفت .پس از گذراندن دوره مكتب خانه ، به تهران رفت ودر يكي از مدارس شبانه ثبت نام نمود. دوره راهنمايي و دبيرستان را در تهران به اتمام رساند . در سال 1356 ازدواج نمود كه ثمره اين ازدواج دو پسر و دو دختر است به نامهاي محسن ، هادي و زهرا و فاطمه . درپائيز 1356 كه از حساس ترين مقاطع تاريخ ايران است به خدمت اعزام شدند . دوران سربازي ايشان مصادف با اوج انقلاب مردم ايران بر عليه ظلم ونابرابري حكومت شاه بود .
با توجه به شرايط خاص نظاميان در آن دوره ، رژيم تمام اميدش از مردم قطع شده بود و تنها به نيروي نظامي متكي بود و آنها نيز تحت نظر فرماندهان و سازمان مخوف
ساواك بودند . اين شهيد با گوش و جان پيام امام را شنيدند و با اولين دستور امام پادگان را ترك كردند و در اولين فرصت با پيام حضرت امام (ره) بعد از پيروزي دوباره به پادگان برگشتند . بعدها صحبت مي كردند ، يكماه بود كه به پادگان برگشته بودند . در پادگان نه فرماندهي وجود داشت و نه مواد غذايي ، تنها چند نفر از جمله خود شهيد مسلح به سلاح بوده و از پادگان محافظت مي نمودند . تا اينكه بعد از مدتي فرماندهان و افسران به محل خدمت آمده بودند.
بعد از اتمام دوران سربازي به روستاي خود برگشت و از جمله كساني بودند كه براي اولين بار در روستا انجمن اسلامي تشكيل دادند و كتابخانه آل محمد(ص) را تأسيس كردند . از 100 نفر عضو كتابخانه و انجمن اسلامي كه همگي نيز پاسدار بودند كه 14 نفر از آنان بعدها به شهادت رسيدند . اينها همه بيانگر فكر و عقيده و مسائلي بود كه از آن آگاه شده بودند .
در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه ابهر در آمد . اولين اعزام وي به جبهه در منطقه جنوب و دارخوين و محمديه بود . آن زمان 23 ساله بود و در هنگام شهادت نيز 28 سال داشت . بعد از اينكه از جبهه برگشت مسئوليت واحد بسيج هيدج را به عهده گرفت و تا آخرين روز زندگيش عهده دار مسئوليتهايي از قبيل: فرمانده واحد عمليات و حفاظت ، مديريت داخلي ، حفاظت از امام جمعه و نمازجمعه و...بود. با توجه به اينكه در جبهه نيز فرمانده بودند همه اين كارها
را به نحو احسن انجام مي داد.
6 بار به جبهه اعزام شدند در عمليات والفجر مقدماتي در قسمت هدايت گردانهادر طرح عمليات بودند . در سال 1362 در عمليات خيبر در طرح عمليات لشگر علي بن ابي طالب (ع) باز مسئول كنترل و پرواز بالگردها بودونيروهايي كه به جزيره مجنون منتقل مي شدند .
در سال 1364 در لشگر عاشورا فرمانده يگان دريايي بود وخدمت مي كرد . در عمليات فاو مسئوليت داشتند و در شبهاي اين عمليات مأمور نقل انتقالات نفرات و وسائل بودند . آخرين بار هم كه با سپاهيان محمد(ص) از ابهر اعزام شدندو به فرماندهي ايشان بود ، در عمليات كربلاي 4 و 5 حضور داشتند ، تااينكه روزي كه مأموريت داشتند و جزونيروهاي عملياتي بودند به شهادت رسيدند . جنازه ايشان حدود يك هفته در ميدان بين نيروهاي دشمن و خودي بود و بعد كه عمليات تمام شد و محل آزاد شد، جنازه را به عقب آوردند . خبر شهادت اوبه خانواده اش رسيد . گاه مي شد سه ماه در جبهه بود .خانواده فيروزي با مسائل مجروح شدن و شهادت آشنا بودند چون ارتباط مستقيمي با جبهه وجنگ داشتندچون علاوه بر فيروز دوبرادر ديگرش نيز در جبهه حضور داشتند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالقاسم فيروزيان سرور : فرمانده گردان امام صادق(ع)تيپ ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1358 بود. ابوالقاسم با بسيج همكاري مي كرد ولي يك جورهايي كلافه بود. خيلي اين در و آن در مي زد و پرس و جو مي كرد تا ببيند
مي تواند از طريق سپاه برود سربازي يا نه. ولي همه جا جواب يكي بود.
سپاه فعلا سرباز نمي گيرد.
رفت توي نيروي هوايي ارتش ثبت نام كرد و نوبتش كه رسيد، مسئول ثبت نام همان طور كه سرش روي كاغذ هاي روي ميزش خم كره بود، با دست اشاره كرد كه بنشيند. نشست. مسئول ثبت نام سرش را بالا آورد. نفس عميقي كشيد و بالاخره گفت:
نام...
ابوالقاسم.
نام خانوادگي...
فيروزيان.
سال تولد؟
1340.
محل تولد؟
روستاي درود.
چقدر سواد داري؟
پنجم ابتدايي.
شغل...
گچكار ساختمان.
محل زندگي؟
مشهد.
كه گفتي ابوالقاسم فيروزيان؟
ابوالقاسم سرش را به نشانه ي تاييد تكان داد.
چند تا برادر داري؟
چهار تا.
كه سه نفرشان توي جبهه هستند. پس تو فعلا نمي تواني بروي. بايد بماني تا آن ها برگردند.
انتظار هر جوابي را داشت، جز اين يكي. چيزي نگفت. چاره اي نبود. بايد فكر ديگري مي كرد.
قرار شد سه ماه دوره ي آموزش را بگذراند. چند ماهي توي قسمت هاي مختلف خدمت كرد، در انتظار روزي كه اجازه بدهند برود جبهه. محافظ شخصيت ها شد. به پايگاه هاي مرزي منتقل شد و بعد كه پايش به جبهه باز شد، ديگر توي جاهاي ديگر نمي شد پيدايش كرد.
زمستان سال 1362 با ليلا عقد كرد و سال بعد زندگي مشتركشان را شروع كردند. گاهي مي گفت:
دوست دارم شهيد شوم. آن وقت تو همسر شهيد مي شوي و اگر بچه اي داشته باشيم، مي شود فرزند شهيد!
ليلا گفت:
بچه كه داريم.
و سرش را پايين انداخت. حامله بود. ادامه داد:
تو به اندازه ي كافي به جبهه رفته اي. سه
بار مجروح شده اي. ديگر داري پدر مي شود. همه اش حدود يك سال زندگي مشترك داشتيم. حساب كن ببين چقدرش را توي خانه بوده اي؟ همه اش جبهه اي.
ابوالقاسم خنديد. هنوز توي روياي شيرين پدر شدن بود. زمزمه كرد:
اگر دختر شد اسمش را مي گذاريم زهرا.
زهرا كه اسم خواهرت است.
چه اشكالي دارد كه اسم دخترم هم باشد؟
و چند روز بعد دوباره اعزام شد.
آخرزين روز اسفند سال 1364 بود كه خبر شهادتش آمد.
فقط يك پايش تشييع و دفن شد. توي عمليات والفجر 9 در شهر مريوان منطقه هزار قلعه در اثر انفجار گلوله توپ، شهيد شده بود.
وصيت كرده بود ليلا كه حامله بود، توي تشييع جنازه اش شركت نكند.
چهار ماه بعد از شهادتش زهرا به دنيا آمد. منابع زندگينامه :ميهمانهاي خوب ، نوشته ي فاطمه فروغي،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عسگر قاري : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشگر 25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1339در خانواده اي كارگر در “بهشهر” چشم به جهان گشود .از اوايل كودكي در نزد مادر بزرگ و پدر بزرگ خود پرورش يافت . دوران دبستان وراهنمايي را درزادگاهش بود .تحصيلات متوسطه را نيز در دبيرستان شهيد رجائي فعلي سپري نمود ودر سال1357موفق به اخذ ديپلم در رشته علوم تجربي شد.او در دوران تحصيل همواره شاگردي زيرك و هوشيار بود و همه مراحل تحصيلي را با موفقيت كامل و با نمرات بسيار عالي سپري نمود . از لحاظ اخلاقي بايد گفت كه او در ميان كليه افراد ،اقوام و فاميل از محبوبيت خاصي برخوردار بود و هيچ گاه در برخورد با ديگران
، اخلاق اسلامي را از ياد نمي برد. صفات حسنه او زبانزد تمامي دوستان و آشنايان بود ،به خانواده خود احترام فوق العاده اي مي گذاشت .علاقه زيادي به ادامه تحصيل در دانشگاه داشت ،لكن به واسطه داشتن عشق الهي به انقلاب اسلامي از اين خواسته ي خود چشم پوشيد و به صف رزمندگان و عاشقان توحيد و خداجويان خالص الهي پيوست .
در سالهاي 57و56علاقه زيادي به مطالعه نشان مي داد و هميشه طالب كتابهاي اسلامي و انقلابي بود . به خاطر جو نا امني كه در سالهاي قبل از انقلاب حاكم بود مانند پرندهايي كه فرزندش را به دنبالش به هر سفر مي كشد تا ازدست شكارچي در امان باشد، كتابهاي خود را از خانه اي به خانه،ديگر واز آنجا به جاي ديگري مي كشاند و با كوشش تمام سعي بر روشنگري دوستان و آشنايان داشت و با ارائه نوار و كتابهاي مفيد به آنان در اين راه كوشش فراوان مي نمود .در دوران اوج گيري انقلاب اسلامي با رهبري خميني كبير در سال 1357 وي نقش موثري در راهپيمائي ها و تظاهرات و حمله به موسسات وابسته به رژيم و اماكن فساد و فحشا ،ايفا نمود . لحظه اي از مبارزه احساس خستگي نمي كرد .او از اينكه روزي در دام رژيم شاه بيوفتدوتحت شكنجه هاي سخت قرار گيرد واهمه اي نداشت.در تظاهراتي كه در شهرهاي اطراف ،مانند : ساري ،قائمشهر برپا مي شد به همراه ديگر دوستان و همرزمانش شركت مي كرد.در تكثيروپخش اعلاميه ها و عكس امام ،فعاليت شاياني داشت. پشت بام خانه اش مخزن اينگونه مسائل بود.توسط دوستاني كه
داشت از قم اعلاميه ونوار حضرت امام را دريافت مي كرد در سطح شهر پخش مي نمود .بعد از پيروزي انقلاب در اوايل تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد و در اوايل درگيريهاي كردستان ،داوطلبانه به آن منطقه مظلوم رفت و مدتي را در آنجا به خدمت پرداخت .او كه پاسدار بود به عنوان معلم به مدارس پيرانشهر رفت تا خصوصيات رزمندگان وپاسداران را به كودكان ونوجوانان منتقل كند . در طول مدت خدمتش در مدارس اين شهر كردنشين آنچنان با اخلاق پسنديده وزيبنده در لباس يك معلم خدمت كرد كه با توجه به اينكه افراد آن منطقه به خاطرجو سازي ضد انقلاب، ميانه اي خوبي با افراد طرفدار انقلاب نداشتند و از آنان گريزان بودند بعد از اتمام ماموريت ،به موقع خداحافظي ،وقتي فهميدندكه شهيد پاسدار مي باشد با تعجب كامل به لباس وي نگريسته ،و با ناباوري تمام او را در آغوش مي گرفتند ومي گفتند: آيا شما پاسدار بوديد و ما نمي دانستيم !پاسدارها اينقدر خوش اخلاق هستند !؟ با متوجه شدن اين مطلب ،عده اي ازآنان به سپاه مراجعه كرده و خواستار تمديد ماموريت ايشان شدند .
وي با شروع جنگ تحميلي، در مهرماه سال 1359با مراجعه به فرماندهي سپاه "بهشهر" ،خواستار اعزام به جبهه شد . با توجه به اينكه وجود وي در "بهشهر" ضروري بود با اين خواسته موافقت نشد .اوبراي رفتن به جبهه از سپاه استعفاءنمود وبه عنوان داوطلب ،به صورت بسيجي به جبهه اعزام شد.مدت چند ماه را در سر پل ذهاب با كفار بعثي جنگيد ودر بازگشت به "بهشهر" از
جانب سردار رشيداسلام ، شهيد" ابوعمار"كه در آن هنگام فرماندهي سپاه "بندر تركمن" را به عهده داشت از وي دعوت به عمل آمد كه به عضويت سپاه آن شهر در آمده ومشغول خدمت شود .وي اين امر را پذيرفت ومدت قريب 2 سالي در آن شهر خدمت كرد.يكبار به جبهه شوش اعزام شد مدتي را به مبارزه پرداخت تا اينكه مجروح شد.مدتي را در بيمارستانها به سر مي بردو پس از بهبودي ،بار ديگر به جبهه اعزام شد ،در بازگشت از اين ماموريت ،در ستاد منطقه گيلان و مازندران مشغول به خدمت شد.
پس از مدت كوتاهي به واسطه ،لياقت و شايستگي اش به مسئوليت واحد پرسنلي و عضويت در شوراي فرماندهي سپاه "گنبد" انتخاب مي شود.مدت يك سالي را در كنار سردار اسلام شهيد "حسينعلي مهرزادي" انجام وظيفه نمود ،يكبار هم در كنار يكديگر در عمليات بيت المقدس و آزادسازي خرمشهر شركت نمودند.پس از چندي در مسئوليت پذيرش سپاه منطقه 3 كه شامل استانهاي گيلان ومازندران بود؛ قبول مسئوليت نمود. بعد از يك سال ،مجددا با اصرار فراوان به جبهه اعزام شدو در عمليات والفجر 6به عنوان مسئول پرسنلي(اداري) قرارگاه سپاه سوم قدس حضور فعال داشت پس از آن خاطر علاقه شديدش به بسيج ؛به ناحيه مازندران آمد ودر انجام وظيفه نمود.
درمسئوليت هاي بسيار مهمي وظيفه كرد اما هيچگاه پايبند اين مسئوليت نشد وهيچگاه اين عناوين او را از حال وهواي جبهه باز نمي داشت.
مدت چند ماهي بود كه هواي جبهه به سر داشت .به هر دري مي زد رضايت مسئولين را جلب نمايدو به جبهه برود اما باوجود نقش موثري كه در
حفظ وانسجام بسيج داشت هميشه با اين تقاضاي وي مخالفت به عمل مي آمد. او به اين مسائل توجهي نداشت ،زيرا مقصد خود را در جاي ديگري مي ديد . او وصال يار را در جبهه ها مشاهده مي كرد.
اين بار نيز با مراجعه بسيار زياد به مسئولين بالاخره توانست نظر آنان را براي اين منظور جلب نمايد .
در تاريخ 24/11/64به سوي اهواز رهسپار شد،بلافاصله بعد از رسيدن به هفت تپه عازم خط مقدم شد،ودر فاو در كنار شهيد "مهرزادي" به امورات جاري مي پرداختند. يك بار به ترك موتور شهيد "مهرزادي" نشست و از محور عملياتي عبور مي كردند ؛ خمپاره اي در پشت سرشان منفجر شدو تركشي به كنار ستون فقرات وي اصابت نمود ليكن حاضر به معالجه نشد و با همان وضعيت به رزم عليه متجاوزان بعثي پرداخت ،تا اينكه در تاريخ 21/12/65در جاده فاو-ام القصر در جريان يك پاتك دشمن دعوت حق تعالي را لبيك گفت وبه سوي معبودش شتافت .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين قاسمي : فرمانده واحد تخريب لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) خاطرات
طاهره ايبد:
براساس خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
تمام پنجره ها باز بود تا اگر نرمه بادي وزيد، به اتاق هم سر بزند و دم اتاق را بيرون براند. هوا ساكن بود و به نظر نمي آمد كه بادي خيال وزيدن داشته باشد.
زن پارچه كلفتي را روي ظرف انداخت تا ماست خود را بگيرد. مرد سر صندوق رفت و آن را زير و رو كرد. زن گوشة گليم را كه جمع شده
بود، صاف كرد و گفت: «چي مي خواي؟»
مرد پارچه هاي توي صندوق را باز جا به جا كرد. زن با شكم پر به سختي جا به جا شد, عكس حضرت علي گوشة آينه كج شده بود, مرد گفت: «كفن رو مي خواستم, همون كه از مشهد خريده بودم.»
زن گفت: «واه .... براي چي مي خواي؟»
- مي خوام ديگه, اين تو بود؟
زن, دست به لب صندوق گرفت و آهسته نشست و گفت: «بهمش نريز تا خودم درآرم......
براي چي مي خواي؟
- مي خوام بپوشم برم شهر.
- واه ! ..... بپوشي بري شهر؟ ... براي چي ؟
مرد تكيه به صندوق داد و با ناراحتي گفت: «آقا رو گرفتن, دستگيرش كردن.»
دست زن بي حركت توي صندوق ماند.
- آقاي خميني ؟
مرد سر تكان داد و گفت: «شهر به هم ريخته ... مردم ريختن تو خيابون راهپيمايي مي كنن. منم بايد برم.»
دست زن كفني را پيدا كرد, از ته صندوق آن را بيرون كشيد. بوي نفتالين مي داد مرد خواست آن را بگيرد. زن گفت: «منم مي آم .»
مرد با تعجب گفت: «تو؟... با اين بچه توي شكمت؟ .... نه امنيت نداره.»
زن گفت: «پس تو هم نبايد بري, اگه امنيت نداره, براي تو هم نداره.»
مرد گوشة كفن را گرفت و گفت: «من بايد برم.»
زن محكم كفن را گرفته بود, بعد رهايش كرد و گفت: «منم مي آم.»
از كنار صندوق بلند شد, چادرش را از سر ميخ توي ديوار برداشت و گفت: « حواسم هست.»
مرد لحظه اي مردد ماند, اما بعد بلند شد. زن در صندوق را بست. مرد كفن را بر تن كرد. زن گالش خودش و
مرد را دم در گذاشت. گالش را پوشيد, در مطبخ را قفل زد. مرد كه از اتاق بيرون آمد, سرا پا سفيد بود, زن در اتاق را قفل كرد.
مرد گفت: «بايد راه بري ها, مي توني؟»
زن سر تكان داد و گفت: «مگر از صبح تا شب تو خونه نشستم؟ همه اش دارم راه مي رم .»
مرد چيزي نگفت. زن در اتاق و حيات را قفل كرد و در را بست.
شهر شلوغ بود, انگار همه چيز به هم ريخته بود, توي ميدان جمعيت زيادي جمع شده بودند. مردم شعار مي دادند. طلبه هاي مدرسة فيضيه اين طرف و آن طرف در رفت و آمد بودند عده اي جلو جمعيت مي رفتند و شعارهاي مختلف مي دادند و مردم پشت سرشان تكرار مي كردند. مأمورهاي ارتش, گوشه به گوشه آماده باش ايستاده بودند. مرد گفت: «حواست باشه, گم نشي ها, خيلي شلوغه.»
شعارهاي جمعيت يكدست شده بود. فرماندة نظامي ها فرياد زد: «برگرديد خونه هاتون؛ وگرنه دستور تير اندازي مي دم .»
صدايش توي جمعيت گم شد, دوباره اخطار داد, جمعيت بي اعتنا جلو مي رفت. زن خيس عرق بود, لا به لاي جمعيت نفسش تنگي مي كرد, به روي خودش نياورد, با اين كه يكي, دو بار بيشتر آقا را نديده بود, اما چيز هاي زيادي درباره اش مي دانست.
يكدفعه صداي وحشتناكي بلند شد, جمعيت شروع به جيغ زدن و فرياد كشيدن كردند, دوباره همان صدا بلند شد. مرد فرياد كشيد: «بدو از اين طرف, دارن تيراندازي مي كنن.»
زن دويد. جمعيت از پش سر و جلوتر زن در حال دويدن بودند. دوباره تير اندازي شد, جمعيت هراسان
اين طرف و آن طرف هجوم مي آورد.
بين زن و مرد فاصله افتاد. زن نمي توانست پا به پاي آن بدود, بارش سنگين بود و به سختي راه مي رفت چه برسد به اين كه بدود. طفلي كه در شكم زن بود به تقلّا افتاد. زن خواست پشت سر شوهرش بدود, پايش به چيزي گير كرد و نقش زمين شد. صداي شليك پي در پي مي آمد و جمعيت, فرياد زنان مي دويدند تا از گلوله در امان بمانند و ناخودآگاه پاهايشان بر كمر زن فرود مي آمد, زن ناله كرد و فرياد كشيد. كسي صدايش را نمي شنيد و متوجه اون نمي شد.
مرد, نگران و هاج و واج سر جايش ايستاد و دورو برش را گشت, از زن خبري نديد. وحشت زن را صدا كرد و هراسان در جهت مخالف جمعيت شروع به دويدن كرد. موجي كه از مقابل مي آمد, مانع حركتش بود, مرد به سختي جمعيت را شكافت و پيش رفت و زن را صدا زد و او را كف خيابان ديد. ترس در تمام تنش رخنه كرد فكر كرد زن گلوله خورده است, دويد و دستش را گرفت و او را بلند كرد. زن ناليد. مرد زير لب گفت : «يا صاحب الزمان .... گلوله خوردي؟»
زن سرش را رو به بالا تكان داد و به سختي گفت: «نه, افتادم ... زير پاي مردم.»
مرد با ناراحتي گفت: «گفتمت نيا.»
زير بغل او را گرفت و از زمين بلندش كرد. صداي تير اندازي كمتر شده بود و جمعيت پراكنده شده بود. مرد دست زن را گرفت و كمكش كرد كه راه برود. زن
ناليد: «يا زهرا, بچه ام طوريش نشده باشه.»
مرد گفت: «لا اله الا الله»
زن به سختي قدم بر مي داشت. بايد هر چه زودتر به روستا بر مي گشتند. مرد دوباره گفت: «حرفم رو گوش نكردي.»
زن ناليد, اشكش سرازير شد. با آن ضربه هايي كه خورده بود, ديگر اميدي به زنده ماندن بچه نداشت. طفل توي شكمش ديگر حركت نمي كرد.
به هر وسيله اي بود, خودشان را به روستا رساندند. درد سرا پاي زن را لهيده بود, كمرش تير مي كشيد. مرد دنبال قابله رفت. زن درازكش توي اتاق افتاد. توان تكان خوردن نداشت.
قابله كه آمد, مرد از اتاق بيرون رفت. قابله دست روي شكم زن كشيد. زن مي ناليد. قابله معاينه اش كرد و ساكت ماند. زن ناليد: «بچه ام .... بچه ام ... چيزي شده؟»
قابله آهسته گفت: «ننه, زن آبستن كه نمي ره اينجور جاها .... والله چي بگم ..... كار از كار گذشته هيچ كاري نمي شه كرد.»
بغض زن تركيد. قابله وسايلش را جمع كرد و زن گفت: «تو رو خدا يك كاري كن بچه ام بمونه.»
قابله دم در رفت و گفت: «ديگه اميدي نيست.... بچه مرده.»
زن گريه كنان التماس كرد: «يا زهرا، بچه ام سالم به دنيا بياد، يا فاطمه نظر مي كنم اگه سالم دنيا اومد، اسم پسرت حسين رو روش بگذارم، بفرستمش تو راه آقاي خميني. بي بي جان، خودت كمكم كن.»
مرد دل آمدن به اتاق را نداشت، گوشه اي نشسته بود و دست به دعا برداشته بود. يك نفر سر كوچه ايستاده بود، توپ پلاستيكي زير پا انداخته بود و آن را نرم، كنار ديوار شوت مي كرد
و چشم به خيابان داشت.
حسين قلم را توي سر رنگ زد و روي ديوار، بزرگ نوشت: يا مرگ يا خميني. آن طرف تر، بچه هاي ديگر هم با ذغال و رنگ شعار مي نوشتند. يكدفعه پسري كه سر كوچه بود، دوان دوان آمد و گفت: «بچه ها، مأمور،مأمور.»
هر كدام به سويي دويدند و وارد كوچه اي شدند، حسين از كوچة پشتي دويد به طرف شيخان. دو مأمور دنبالش كردند. حسين وسط راه، سطل رنگ را ول كرد و تندتر دويد ... هرازگاهي، پشت سرش را نگاه مي كرد، مأمورها هنوز دنبالش بودند و فرمان «ايست» مي دادند. مقابل شيخان كه رسيد، يكي از مأمورها به او نزديك شد و از پشت، يقه اش را گرفت. حسن زمين خورد. مأمور لگدي به او زد. مأمور دوم يقه اش را گرفت و او را كشيد و از زمين بلند كرد و نزديك ديوار برد و مشتي توي صورتش زد.
مأمور اول، لگدي به شكم حسن كوبيد. حسين از درد به خود پيچيد و روي زمين چمبره زد.
چند نفر دورتر ايستاده بودند و با نگراني نگاهش مي كردند. مأمور گفت: «پسرة بيشعور، روي ديوار شعار مي نويسي، ها؟»
از گوشة دهان حسين، خون جاري شد.
- تنها هم كه نبودي تن لش، رفيقات كجا رفتن؟
حسين جوابي نداد. مأمور لگدي به پهلويش زد. آن يكي يقة حسين را گرفت و از كنار ديوار بالا كشيد و گفت: «زود باش بگو ببينم، رفيقات كيا بودن؟ »
حسين فقط نگاهش كرد. مأمور دوم گفت: «آدرس يكي يكي شون رو مي دي، فهميدي؟ وگرنه دمار از روزگارت در مي آرم.»
موتورسيكلتي نزديك شد. چشم حسين توي خيابان
گشت. بعد به مأمور نگاه كرد: «با ... باشه، باشه ... مي گم.»
مأمور يقة حسين را ول كرد. حسين گفت: «مي برمتون در خونه شون ... خوبه ؟»
مأمور لبخندي زد و گفت: «نه، انگار يك خورده عقل تو كله ات هست ... راه بيفت.» و هلش داد.
حسين يك قدم برداشت، و مأمور يك قدم عقب تر پشت سرش بودند. حسين به كوچه سمت چپ اشاره كرد و گفت: «بايد از اين طرف بريم.»
مأمورها به آن طرف مايل شدند و ناگهان حين خيز برداشت توي خيابان و پريد روي ترك موتور. موتور به سرعت از مأمورها دور و دورتر شد و بعد توي كوچه ها گم شد.
بچه ها تا اين كه آب را جا به جا مي كردند، حسين سر تانكر را گرفته بود. يكي از بچه ها با صداي بلند گفت: «هه يك گوشه جمع شن، فرمانده كار دارن. »
بچه ها تانكر را زمين گذاشتند. چند قطره آب روي خاك چكيد. خاك يكدفعه آن را بلعيد. بوي رطوبت توي دماغ حسين پيچيد.
بچه ها كنار هم صف كشيدند. فرمانده آمد و يكي يكي آن ها را از نظر گذراند و گفت: «خب، بچه ها، بايد كارها رو تقسيم كنيم ... كي بلده با تيربار هوايي كار كنه».
بچه ها ساكت ماندند، حسين يك قدم جلو آمد و گفت: «ما آقا، بلديم.»
فرمانده براندازش كرد و گفت: «چند سالته، ... پنزده، شونزده سال بيشتر نداري ... بلدي؟»
حسين هل شده بود: «بله آقا»
مي ترسيد همه كارها تقسيم شود كاري براي او كه به سختي خود را به حميديه رسانده بود، نماند.
در دورة آموزش، چند بار بيشتر با تيربار هوايي كار
نكرده بود، اما از اين كه نيروي مازاد باشد، مي ترسيد. با هزار بدبختي از قم به اهواز و از آنجا به حميديه آمده بود.
فرمانده تيربار را به حسين سپرد و گفت: «اسمت چيه؟»
- حسين قاسمي.
دو نفر ديگر هم داوطلب تيربار شدند. حسين از خوشحالي نمي دانست چه كار كند لبخند مي زد و به بچه ها نگاه مي كرد، باورش نمي شد كه بالاخره پايش به جبهه رسيده است.
شب با خيال خوش تيرباري كه دراختيار داشت، خوابيد، خواب به سختي به چشمش آمد، وقتي هم كه آمد، خواب تيرباري را مي ديد كه به او سپرده بودند.
صبح زود از صداي غرش هواپيما از خواب پريد. بيرون پريد. يكي گفت :« هواپيماي عراقيه.»
حسين دويد و به سراغ تيربار رفت. هواپيما در ارتفاع پايين پرواز مي كرد و دور پادگان مي گشت. پيدا بود كه قصد شومي دارد. گاهي اوج مي گرفت و ناگهان پايين مي آمد و دوباره بالا مي رفت. معلوم بود قصد به گلوله بستن بچه ها را داشت.
حسين لوله تيربار را بالا گرفت و شروع به شليك كرد، بي آن كه بتواند هواپيما را خوب هدف بگيرد. هواپيما در مسير خاصي حركت نمي كرد، اوج مي گرفت و فرود مي آمد و دوباره بالا مي رفت. گلوله هاي تيربار تمام شد. هواپيما از پادگان فاصله گرفت.
حسين جعبه اي فشنگ را آماده مي كرد كه دوباره از دور صداي غرش هواپيما را شنيد. سريع گلوله ها را جا داد و. آماده تيرانداي شد. هواپيما دوباره از راه رسيد و پايين آمد و در سمت بالاي سر حسين قرار گرفت. حسين شليك كرد، هواپيما
اوج گرفت و ناگهان دود از بال آن به هوا بلند شد. هواپيما كج و معوج توي هوا مي چرخيد.
بچه ها با چشم مسير هواپيما را دنبال كردند. كيلومتري آن طرف تر هواپيما سقوط كرد. حسين سر بر خاك گذاشت و سجده كرد.
بچه ها سوار جيپ و لندرور شدند و مسير سقوط هواپيما را دنبال كردند. گلوله بود و آتش، آتش بود و گلوله و دود، بوي خاك و دود و باروت همه دشت را پر كرده بود و شب را رنگي تيره زده بود، راه ناهموار بود و پرخطر. بچه ها بايد از ميدان مين عبور مي كردند. كوچكترين اشتباه تبديل به انفجار مي شد. زير پايشان آتش بود و بالاي سر و دور و برشان هم گلوله.
به هر سختي كه بود با احتياط از ميدان مين گذشتند، از چپ و راست، سفيركشان گلوله مي آمد. بچه ها مي بايست سينه خيز مسير پرسنگلاخ را طي مي كردند. جرأت سر بلند كردن نداشتند. اگر چندسانتي متر سرشان بالا مي آند، گلوله اي داغ آنان را نشانه مي رفت بچه ها زير لب آية «وجعلنا» مي خواندند و ذكر مي گفتند. دشمن در آن تاريكي بود و با سلاح هاي مجهز، آنان را به آتش بسته بود، گلوله ها آن قدر شتاب داشتند كه امكان ذره اي پيش رفتن نبود. بچه ها درمانده بودند، اگر وضع به همان شكل مي ماند، تعداد زيادي شهيد و زخمي مي دادند، حسين كشان كشان با تيرباري كه در دست داشت به طرف دوستش رفت كه آر پي جي مي زد. حسين گفت: «چه كار كنيم؟ ... خيلي وضع
خطرناكه.»
- نمي دونم ... اينجوري باشه، زمين گير مي شيم.
- ببين، فقط يك كار مي شه كرد، تو به سمت چپ شليك كن و من هم سمت راست، با هم بلند مي شيم ... اينجوري به هيچ جا نمي رسيم.
- خطرناكه!
- چاره ديگه اي نداريم. الله اكبر كه گفتم تو از اون سمت شليك كن و برو، من هم از اين سمت ... يا حسين.
صداي فرياد الله اكبر حسين مي پيچيد. حسين و آر پي جي زن با هم برخاستند و هر كدام شليك كنان و الله اكبر گويان به سويي خيز برداشتند. با صداي الله اكبر آن ها، بقية نروها هم نوا شدند، دشت را صداي الله اكبر و انفجار پر كرد. بچه ها به طرف دشمن دويدند.
آر پي جي زن يك ايفاي عراقي را نشانه رفت. ايفا آتش گرفت و دشت روشن شد و بچه ها با شتاب بيشتري به دشمن حمله كردند.
حسين بي وقفه با تيربار، دشمن را هدف گرفته بود كه ناگهان در پشتش احساس سوزش شديدي كرد. آخي گفت و نشست. كمرش مي سوخت، اما فرصت فكر كردن به خود را نداشت، دوباره برخاست و شليك كرد.
دشمن وحشت زده، به سرعت عقب نشيني كرد و جاده را رها كرد. بچه ها فرياد زدند:
«خرمشهر آزاد شد، خرمشهر آزاد شد »
شور و ولوله اي ميان بچه ها افتاد. دشمن از دور هم روي سر بچه ها آتش مي ريخت و بچه ها پاسخش را مي دادند.
عمليات كه تمام شد، حاصلش آزادي خرمشهر بود و تعداد زيادي كشتة عراقي و تعدادي اسير.
حسين براي مداواي كمرش كه گلوله خورده بود به قم برگشت. زن
لباس بچه را از تنش درآورد تا بشويد و لباس هاي تميز را تنش كرد، حسين به آنها خيره شده بود. زن گفت: «چيزي مي خواهي بگي؟»
حسين چيزي نگفت.
- اگه حرفي داري، بگو.
حسين لبخند زد و آهسته گفت: «مي خوام ... مي خوام وصيت كنم.»
دست هاي زن شل شد و لباس بچه از دستش افتاد. به حسين خيره شد، بي اينكه حرفي بزند،چشم هايش به خيسي نشست. سرگردان و به طفل شيرخواره اش نگاه كرد. حسين گفت:
«يادن هست وقتي اومدم خواستگاري، باهات صحبت كردم، گفتم كه من راه حسين رو انتخاب كردم، اگه مي توني راه زينب رو انتخاب كني، با هم ازدواج كنيم؛ تو هم قبول كردي؟.»
زن ساكت ماند. آب دهنش را قورت داد. يادش بود، همه چيز، يادش بود، اما راه، راه سخت و دشواري بود و هر كسي نمي توانست.
حسين دوباره پرسيد: «يادت هست؟»
زن سر تكان داد. اشك روي دستش چكيد، به بچه اش خيره شد. حسين گفت: «زينب گونه رفتار كن.»
زن آهسته گفت: «س ... سخته ... با يك بچه شيرخواره و بچه اي كه هنوز دنيا نيومده ...»
حسين بلند شد، آهي كشيد و از توي جعبه اي كه توي كمد بود، پيشاني بندي درآورد، روي آن نوشته بود: «لبيك يا خميني.
آن را به طرف زن گرفت و گفت: «اگه من شهيد شدم، اين رو به پيشوني پسرم ببند و بچه رو جلو جنازة من حركت بده.»
بغض زن تركيد. بچه را بغل زد و هاي هاي گريه كرد. از گريه او طفل هم به گريه افتاد.
حسين دنبال پدرش رفت تا با هم راهي جبهه شوند. حسين جوراب و حوله اش را
انداخته بود توي يك تشت شكسته و آنها را مي شست. دوستش كنارش نشست و گفت: «ديشب خوابت رو ديدم.»
حسين سر بلند كرد و نگاهي به صورت دوستش انداخت و گفت: «خيره ان شاءالله»
- خواب ديدم تو دشت يك چادر بود، ديگه هيچي نبود، من اومدم تو چادر، ديدم تو نشستي، اون جا، چهار، پنج نفر ديگه هم بودن ...»
دست حسين از شستن باز ماند: «كي ها؟»
- چند تا از بچه هايي كه همه شون شهيد شدن، تو خواب هم مي دونستم كه اونا شهيد شدن. من اومدم تو چادر .... يه هو تو به من گفتي: تو براي چي اومدي؟ .... برو بيرون قدم بزن پاهات نرم بشه ... حب بي معرفت .... حالا ما رو بيرون مي كني؟»
حسين به فكر فرو رفت, مي خواست تعبير آن را پيدا كند. حسين جعبه اي از مواد منفجره را بلند كرد و با همه سنگيني شروع بع دويدن كرد و صدا زد: «بچه ها عجله كنيد, مواد منفجره را بياريد, بچه هاي عمليات به ما نياز دارن, بايد كار تخريب رو شروع كنيم.»
بچه ها هر كدام جعبه اي بلند كردند و به سمت قايق دويدند و آنها را توي آن جا دادند و سوار قايق شدند. قايقران گفت: «كدوم سمت؟»
حسين گفت: «اون طرف, اون جا كه بچه ها تازه تصرف كردن, بايد بريم سمت نيرو اي خودي.»
قايق راه افتاد و سينة آب را شكافت, جلوتر كه رفت. يكي از بچه ها گفت: «اونا ها ....»
و با دست اشاره كرد: «اوناها ... بچه ها اون جان .... دارن برامون دست تكون مي دن.»
بچه ها به آن سمت
نگاه كردند, آن سو, آتش سينة آسمان را مي شكافت و به سمت زمين مي باريد. تمام منطقه خشكي و آب, زير آتش مي لرزيد.
قايق به سرعت به آن سو حركت مي كرد. دويست متري خشكي كه رسيدند, ناگهان يكي از بچه ها گفت: «صبر كنيد بچه ها .... اينا خودي نيستن, عراقين.»
بچه ها نيم خيز شدند, يكي ديگر گفت: «ما رو فريب دادن, عراقين.»
ناگهان دشمن با دوشكا به سمت قايق شليك كرد, صداي انفجار مهيب و وحشتناكي, گوش بچه ها را به درد آورد.
قايقران وحشتزده, فرمان قايق را رها كرد و كف قايق دراز كشيد. همه كف قايق خوابيده بودند و دوشكاهاي دشمن پيوسته به طرفشان شليك مي كرد و آب و قايق را به شدت به هم مي ريخت.
موتور قايق خاموش شد. هيچ كس جرأت تكان خوردن نداشت. قايق با سرنشينان و مواد منفجره در تيررس دشمن مانده بود و هر لحظه بيم آن مي رفت كه گلوله اي, هر چند كوچك, قايق و تمام سرنشينان را به هوا بفرستد.
ناگهان حسين نيم خيز شد و خود را جلو كشاند و بلند شد و در يك لحظه, موتور قايق را روشن كرد. فرمان را گرفت و زير خروارها آتش دور زد و برگشت. دهكده, مقر گروه تخريب بود. پيرمرد از اوّل كه وارد شد, كارش را انتخاب كرد, آن قدر توان نداشت كه كارهاي سنگين و پر جنب و جوش را انتخاب كند. تصميم گرفت به بچه ها برسد و برايشان غذا بپزد و مس<وليت تداركات را به عهده بگيرد. حسين, او را قاسمي بزرگ صدا مي زد. همه جا پسرش را زير نظر
داشت, احساس مي كرد كه چقدر پسرش برايش بيگانه است, انگار تازه او را ديده بود. شناختي كه از حسين داشت, چيز ديگري بود. اين جا، حسين، حسين ديگري بود و براي پدر غريبه.
پيرمرد همان طور كه غذا را هم مي زد، پسرش را زير نظر داشت كه توي حال و هواي ديگري بود، يادش افتاد كه يكي از بچه ها تعريف مي كرد:
- چند وقت بود شام كه مي خورديم، ظرف ها كثيف مي موند براي صبح؛ اما صبح كه بلند مي شديم، مي ديدم، همه اش تميزه و يكي اونا رو شسته. يك شب كه همه خوابيده بودند، خودم رو زدم به خواب تا مچ كسي كه اين كار رو مي كنه، بگيرم.
نصفه شب ديدم، يكي بلند شد و يواش رفت سر ظرف ها، بچه ها اون قدرخسته بودن كه به اين راحتي بيدار نمي شدند. ظرف ها رو يواش يواش جمع كرد و گذاشت تو هم، و پاهاش رو لا به لاي بچه ها مي گذاشت و به طرف در مي آمد. نزديك من كه رسيد تا پاش رو بلند كرد، پام رو گرفتم جلوش، ظرفها از دستش ريخت، از سر و صداي ظرف ها، همه از خواب پريدند، چراغ ها رو كه روشن كرديم، ديديم حسينه، همه خنديدند.
و باز كسي ديگر گفته بود: «يك شب تو شهرك بدر، نصف شب، حسين منو بيدار كرد و يواش گفت: «ببين بچه ها خوابن ... دستشويي ها خيلي كثيفه، پاشو بريم، بشوريم.» خيلي خسته بودم، حال بلند شدن نداشتم، ما دو تا اونجا فرمانده بوديم. حسين اصرار كرد، ديگه خوابم پريد، پاشديم رفتيم و
من آب مي ريختم، او مي شست. وقتي همه جا رو شستيم، حسين گفت: «از خواب بيدارت كردم تا بهت بگم كه ما فرماندة اين بچه ها نيستيم، خادم بچه هاي تخريبيم.»
پيرمرد احساس كرد بعد از اين همه سال هنوز پسرش را نشناخته، نمي توانست چشم از او بردارد، احساس مي كرد آخرين باري است كه او را مي بيند، پسر، ده روز پيش از مرحلة اول عمليات كربلاي پنج آمده بود و با خودش گوسفندي آورده بود تا پيرمرد آن را براي بچه ها بپزد و گفته بود: «دو ساعتي مي خوابم، بعد بيدارم كن.»
حالا پسرش با همان پوتيني كه پايش بود، دم در خوابيده بود.
پيرمرد گوسفند را بار گذاشت، دو ساعت كه گذشت، پسر را صدا زد. پسر بلند شد. اذان مغرب را گفته بودند، وضو گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز به سجده رفت. هاي هاي گريه اش بلند شد و زمزمه اي كه پدر خوب نمي شنيد.
پيرمرد حس غريبي داشت، به پسرش خيره شده بود. بايد اين آخرين لحظات را خوب به خاطر مي سپرد.
پسر او را صدا كرد، پيرمرد رو به رويش نشست. حسين گفت: «بابا ... مي خوام وصيتم را به شما بكنم ... من مي رم مقرّ شهيد بقايي ... اگه ... اگه نيومدم، حلالم كنيد ... به خونه كه برگشتيد براي بچه هام پدري كنيد.»
و بغضش را فرو خورد. پيرمرد پلك هايش را تند تند به هم زد و آب دهنش را به سختي قورت داد. سعي كرد جلو لرزش دستش را بگيرد.
- پسرم ... اگه ... اگه تو سالم برگشتي خونه و من شهيد
شدم ... تو هم در حق خواهر و برادرت پدري كن.
پدر و پسر همديگر را در آغوش گرفتند و بوسيدند و گريستند. بچه ها خسته و كوفته بودند، سنگر كوچك بود و همه را به سختي توي خود جا مي داد، به خصوص وقت خواب، بچه ها به سختي كنار هم دراز مي كشيدند و مجبور بودند پاها را توي شكم جمع كنند.
بچه ها آمده بودند ساعتي بخوابند تا دوباره براي عمليات كربلاي پنج قوّتي بگيرند.
حسين گوشه اي نشسته بود و زانوها را بالا آورده بود و سر را به ديوار سنگر تكيه داده بود و به همان حال خوابيده بود. وقتي جا تنگ بود، نشسته مي خوابيد تا بچه ها جاي بيشتري داشته باشند.
صبح، حسين سوار موتور شد. عمليات سخت پيش مي رفت و حالا همة اميد فرماندهي و نيروها به گردان تخريب بود كه حسين مسؤوليت آن را داشت. موتور را روشن كرد، بايد خود را به سنگر فرماندهي مي رساند تا دستور تازه را بگيرد و كار را شروع كند.
تپه و سنگلاخ ها را پشت سر گذاشت، خاك و دود تمام منطقه را پوشانده بود. حسين با شتاب خود را به سنگر فرماندهي رساند. موتور را خاموش كرد، پياده شد كه صداي سوت بلندي، گوشش را خراشيد. سر كه گرداند، خمپاره اي با صداي مهيب دل زمين را شكافت و انفجاري وحشتناك مقر را لرزاند. دود و آتش به هوا بلند شد.
بچه ها كه به آن سو دويدند. پيكر غرق به خون حسين بر خاك افتاده بود. عجيب است، خيلي عجيب است، اين دقيقاً همان شده كه آنان مي خواستند؛ شهيد حسين
قاسمي را مي گويم.
آدم ها چقدر با هم فرق دارند، خواسته هايشان چقدر از هم فاصله دارد و گاهي تضاد. يكي در آرزوي چيزي است كه ديگري آن را ضعف مي داند و نقص. نمي فهمم، سر در نمي آورم.
خودم را كه با اين ها، با اين شهيد مقايسه مي كنم ... اصلاً نمي توانم مقايسه كنم ... نمي فهممش، من تحصيلات دانشگاهي ام، كارم، شغلم، قيافه ام، وضع مالي ام ... همه و همه برايم مهم است.
آقاي خاقاني يك چيزهايي درباره من فهميده، اما سعي مي كند زياد سؤال نكن، مبادا كه من ناراحت بشوم ... شايد براي او هم عجيب است كه چرا آدمي مثل من با اين سر و وضع آمده ام اين جا، توي اين شهر دربارة شهدا تحقيق كنم ... من كجا و آنان كجا ... ميان ما من تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است.
دوش گرفته ام، سر خيسم را با حوله خشك مي كنم. موهايم حسابي بلند شده بود اين چند روز مجبور شدم آن را ببندم. وقت آرايشگاه رفتن ندارم. امروز كارم زياد بود. به خصوص كه آقاي خاقاني هم با من نيامد، پيغام داده بود كه حالش خوب نيست، مجبور بودم تنها تحقيق را دنبال كنم. چقدر توي سپاه، بدون او به من سخت گذشت. اين دفعة سوم است توي اين مدت كه مريض مي شود. خدا كند صبح حالش خوب شود و بيايد. اگر نيايد مجبورم عصر بروم ديدنش. صبح تنهايي مجبور شدم بروم خانه شهيد «ابراهيم ابراهيمي.» باز آقاي خاقاني نيامد.
تاكسي سوار مي شوم و يك راست, قبل از اينكه بروم خوابگاه,
مي روم خانه اش.
همسرش در را به روي من باز مي كند و تعارف مي كند كه بروم تو. چند تا كمپوت خريده ام. همسرش مرا توي پذيرايي مي برد و مي گويد: « بفرماييد بنشينيد, الان مي آن خدمتتون.»
به پشتي تكيه مي دهم و منتظر مي شوم, چند لحظه بعد در پذيرايي باز مي شود و آقاي خاقاني وارد مي شود, حسابي لاغر شده و رنگ و رويش زرد زرد است. به سختي راه مي رود.
بلند مي شوم و سلام احوال پرسي مي كنيم.
- خدا بد نده, چي شده؟
دست به ديوار مي گيرد و به من هم تعارف مي كند كه بنشينم و خودش هم مي نشيند. نفسش خش خش مي كند.
- خدا .... كه بد نمي ده ....
به سختي حرف مي زند. صدايش در نمي آيد؛ اما گرفتگي هم ندارد. مي گويم: «سرما خوردين؟»
با سر اشاره مي كند:«نه .... چيز مهمي نيست.»
- خيلي ضعيف شدين .... دكتر رفتين؟
سر تكان مي دهد و مي گويد:«خيلي ... فا ... فايده اي ... نداره.»
نمي دانم مشكلش چيست. برايم عجيب است. نگران مي شوم. حالش اصلاً خوب نيست. به سختي نشسته. سرش را به ديوار تكيه داده و چشم هايش را بسته است. صداي خش خش سينه اش آزارم مي دهد.
- مشكلتون چيه ؟
به سختي مي گويد:«تو .... تو جنگ ... شي ... شيميايي شدم.»
جا مي خورم, شوكّه مي شوم. اصلاً فكر نمي كردم او هم مجروح جنگي باشد, هيچ وقت چيزي نديدم كه احتمال اين را بدهم, هيچ وقت هم چيزي نگفت.
- خب .... خب ... الآن مسئله تون چيه ؟
- ر ... ريه,
ريه ام داغون ...
به سرفه مي افتد, سرفه هاي شديد. سرفه اش بند نمي آيد صورتش كبود كبود مي شود. هُل مي شوم, دست و پايم را گم مي كنم.
دستمال دم دهانش مي گيرد. همسرش در را باز مي كند و تو مي روند و ليواني آب نيم گرم دم دهانش مي گيرد. تمام تنش يكسره مي لرزد و خودش نمي تواند ليوان آب را بگيرد.
حالم خراب مي شود. از آمدن پشيمان مي شوم و نمي شوم. ديدن اين صحنه, داغانم مي كند.
همسرش تلاش مي كند آب را به او بخوراند. دستپاچه مي گويم: «كا ... كاري از دست من بر مي آد.»
- بي زحمت كمك كنيد آب را ... بدم بخوره
شانة آقاي خاقاني را مي گيرم تا كمتر تكان بخورد. همسرش ليوان آب را جلو مي برد و چند قطره, چند قطره توي دهانش مي ريزد.
نيمي از آب را كه به او مي دهد, آرام مي شود, اما نمي تواند حرف بزند.
سخت درمانده ام, احساس مي كنم من باعث شدم حالش خراب شود.
همسرش مي گويد: « ببخشيد آقاي فرازمند. تو اين وضع نمي تونه راحت حرف بزنه.»
نمي دان چه كار كنم, دست و پايم را گم كرده ام.
- هيچ دوا و درموني نداره؟
- هرازگاهي اين جوري مي شه ... داروها خيلي اثر نداشتند ... فردا بايد بستري بشه بيمارستان.
سر درد مي گيرم. آقاي خاقاني سعي مي كند دوباره حرف بزند و عذر خواهي كند.. مي گويم: «بهتر استراحت كنين ... مثل اين كه من بد موقع اومدم.»
بلند مي شوم. آقاي خاقاني مي خواهد بدرقه ام كند. شانه اش را مي
گيرم و او را مي نشانم.
- ان شاءالله كه هر چه زودتر سلامتي تون رو به دست بيارين ... ببخشيد زحمت دادم. خداحافظي مي كنم و راه مي افتم. همسرش پشت سرم مي آيد تا بدرقه ام كندمي گويم: «اگه دكتري از دست من بر مي آد, بگيد.»
همسرش گرفته است, احساس مي كنم مي خواهد گريه كند, رويش را بر مي گرداند و با بغض مي گويد: «اُ ... ا ... اميدي نيست.»
خشكم مي زند. به ديوار تكيه مي دهم. همه چيز دور سرم مي چرخد, احساس مي كنم ديوارها جا به جا مي شوند و سقف و كف راهرو به هم مي رسد. براي چند لحظه هيچ نمي فهمم.
- يع ... يعني چي ؟
- دكتر ها ... دكتر ها قطع اميد ... كردن ... نخو ... نخواست بره بيمارستان.
نمي توانم بمانم, حتي براي لحظه اي. نمي دانم خداحافظي مي كنم يا نه, اصلاً نمي فهمم چطور از آن خانه مي آيم بيرون.
گيج گيج شده ام, مثل آدم هاي موج گرفته. آشفته ام. پياده راه مي افتم. نمي توانم آنچه را ديده و شنيده ام هضم كنم. مغزم انگار كوچك شده, آن قدر كه هيچ چيز را درك نمي كند. همه چيز پيش چشمم رنگ عوض مي كند, خيابان, درخت, ماشين, جدول, جوي آب, پرنده و خاك و آفتاب.
حالم خوب است. مثل ديوانه ها مي روم و مي روم. نمي دانم كجا, فقط مي روم. مي خواهم از همه چيز هاي دورو برم, از دنيايي كه براي خودم ساخته ام, از خودم كه دنياي ديگري ساخته ام, مي خواهم جايي بروم, كنجي با خودم خلوت
كنم, ساعتي به تنهايي.
خودم را جلو در خوابگاه مي بينم, مي روم, بي آن كه مسير را بفهمم. دلم آشوب است, توفان است.
توي اتاق مي روم, روي تخت مي افتم ... گريه مي كنم, با تمام وجود.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسن قاسمي : قائم مقام فرمانده لشگر25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1337 در روستاي «طوسكلا» از توابع شهرستان «نكا» پسري متولد شد كه نامش را «محمد حسن» گذاشتند . اولين فرزند خانواده بود. در آغوش پر مهر مادر آرام آرام قد كشيد تا اين كه پاييز سال 1345 از راه رسيد و محمد حسن پايش به مدرسه باز شد . تا كلاس پنجم همه ساله در خرداد قبولي اش را گرفت و همزمان به مكتب خانه جهت آموختن و فراگيري قرآن رفت . در همان كلاس پنجم بود كه به مادرش گفت: « مي خواهم روزه بگيرم » با اين كه جسم ضعيفي داشت و ما هم مخالف روزه گرفتن اش بوديم ، قبول كرد كه يكروز در ميان را روزه بگيرد. به دليل نبود مدرسه ي راهنمايي ، براي ادامه تحصيلات به شهر «نكا» رفت . در مدرسه راهنمايي «فردوسي » تا سوم راهنمايي را به پايان رسانه و براي ادامه تحصيلات به «ساري» رفت . در اين رابطه حاج محمد علي طوسي پدر ايشان مي گويد : « تقريبا سال سوم دبيرستان بود كه احساس كردم حال و هواي محمد حسن عوض شده; به مادرش گفتم : « حاجيه بتول فكر نمي كني حال و هواي محمد حسن يك مقدار عوض شده ؟ » مادرش اين حدس را تاييد كرد
تا اين كه يك وقت فهميديم محمد حسن با روحانيون والامقام و مبارز آشنا شده كه آن ها او را به تقليد مرجع تقليدي بنام حاج آقا روح ا... در آورده اند. مدتي گذشت كه ديدم ميل رفتن به دبيرستان ندارد . گفتم : پسرم چرا رابطه ات را با درس و مدرسه كم كردي؟ » ابتدا بهانه در آورد كه چون شما – پدرومادر- تنها هستيد و به خرج منزل نمي رسيد من به خاطر شما درس را رها كرده ام. اما من بعدا فهميدم كه چون با انقلابيون بر عليه شاه فعاليت مي كند به اين خاطر به دبيرستان نمي رفت كه مبادا گير بيفتد . سال 1356 گاهي اوقات شب ها دير به منزل مي آمد بعضي وقت ها متوجه مي شدم كه كاغذهاي لوله كرده ايي را از من و و ماردش پنهان مي كند. بيشتر روزها صبح زود به ساري مي رفت و شبها تا دير وقت ما رامنتظر مي گذاشت. براي من مشكل بود كه از او حرف بكشم از همان كودكي آدم با رمز و راز و توداري بود. تا اين كه يكي از دوستان يك روز به من گفت: حاج محمد علي مواظب محمد حسن باش كه ساواك در تعقيب او هست.
در همين حين با وساطت ما ، محمد حسن با دختر مومنه ايي ازداواج كرد . هنوز چند وقتي از ازدواجش نگذشته بود كه موقع خدمت سربازي اش فرا رسيد. اصلا رضايت نمي داد به سربازي برود . چند بار اصرار كردم كه پسر از سربازي نمي شود فرار كرد . اما او مي گفت:
من به طاغوت خدمت نمي كنم . تا اين كه چندمين مرحله از پاسگاه ژاندارمري آمدند كه پسرم مجبور شد به خدمت سربازي اعزام شود. او را يكراست به پادگان آموزشي در «بيرجند» بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود كه ديدم به خانه برگشته است . گفتم : چي شده كه برگشتي ؟ گفت: پدر ، من كه گفته بودم به طاغوت خدمت نمي كنم . بعدها فهميديم كه در موقع معاينه ي سربازي با خوردن توتون ته مانده ي سيگار كاري كرده بود كه ضربان قلب اش بالا بود و همين باعث شده بود كه پسرم از خدمت سربازي معاف شود !
زمزمه ي اعتراض بر عليه شاه بالا گرفته بود . «محمد حسن» يك راديوي كوچك خريد . اخبار فارسي را از كشورهاي ديگري گرفت و آن را به ديگران منتقل مي كرد .تا اين كه مبارزات علني شد و پسرم جزء كساني شد كه به صورت منسجم بر عليه شاه تظاهرات را سازماندهي و ساماندهي مي كردند. »
در همين ارتباط همسر محمد حسن طوسي مي گويد : « دي ماه 1357 بود كه دخترم متولد شد.» غروب روز 26 دي ماه 1357 بود كه ديدم محمد حسن خوش حال و خندان دارد مي آيد ، صدايش نيز بلند است. با فرياد به من مي گويد : مادر سميه ، مادر سميه .
گفتم: چي شده چرا اين قدر خوشحالي ؟ گفت: شاه ، شاه خائن فرار كرده ، حالا كه مردم همه خوشحال هستند من بايد براي دخترم جشن مفصلي بگيرم . مدتي از اين ماجرا گذشت كه ديدم يك روز
به من مي گويد : مي خواهم بروم تهران ، به كمي پول احتياج دارم . گفتم : تهران براي چه ؟ گفت : حضرت امام مي خواهند بيايند، گاردي هاي شاه اعلام كرده اند كه نمي گذارند امام خميني بيايد . ما مي خواهيم براي حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برويم . بالاخره پول فراهم كرديم ايشان و دوستان شان به تهران رفتند كه پس از ديدار با امام به مازندران برگشتند . »
او بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در كميته انقلاب اسلامي(سابق) شهرستان« نكا» و با همراهي تعداد از روحانيون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا اين كه بعد از مدت كوتاهي ، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامي پيوست . در همين زمان با اوجگيري درگيري ضد انقلاب در «گنبد» ، به آنجا رفت . پس از آرامش در اين شهر به «كردستان »رفت . در آن جا با جاويد الاثر «متوسليان »آشنا شد. در سال 1359 بود كه فرمانده عمليات سپاه« ساري» شد . همزمان فرماندهي «گروه شهيد » را پذيرفت . در برقراري امنيت در جنگل هاي آمل ، سوادكوه ، ساري، گرگان و جنگلهاي گيلان از خود شجاعت وصف ناپذيري به خرج داد . در همين زمان و با نشان دادن لياقت هاي فراوان به فرماندهي طرح و عمليات سپاه منطقه سه – گيلان و مازندران – منصوب مي گردد . همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پايان يافتن اختشاش ضد انقلاب در« آمل »به تيپ 31 عاشورا اعزام مي شود . در اطلاعات و عمليات
تيپ با دوست يار ديرينه اش شهيد «حسين اكبري » بارها و بارها براي شناسايي به قلب دشمن مي زند . در همين مرحله بود كه افق جديدي در مقابلش باز مي شود و او با «غلامحسين افشردي» معروف به (حسن باقري) آشنا مي شود . آشنايي شان تنگاتنگ مي شود تا حدي كه بارها و بارها اين دو در جلسات مختلف در كنار هم قرارگرفتند . بعد از شركت در عمليات فتح المبين و بيت المقدس كه در فروردين و خرداد سال 1361 انجام شد به «مازندران» برگشت . در همين زمان جانشين قرارگاه حضرت ابوالفضل(ع) كه كار اعزام نيروي رزمي و پشتيباني به جبهه ها را در« مازندران» به عهده داشت ، گرديد . تا اين كه در سال 1362 به لشكر 25 كربلا پيوست . و به عنوان معاون اطلاعات و عمليات لشكر 25 كربلا منصوب گرديد . او عمليات والفجر 6 را نيز تجربه كرد . در همين عمليات بود كه برادرش «محمد ابراهيم طوسي» به شهادت رسيد . و آن موضوع معروف و شنيدني و به ياد ماندني كه شهيد «مرشدي» وقتي از «محمد حسن طوسي» خواسته بود كه اجازه دهد هر طور شده بدن پاك و مطهر «محمد ابراهيم» را به عقب بياورند ؛ در جواب اش گفته بود : يا همه ي شهدا و يا هيچكدام . كه اين موضوع باعث گرديد كه بدن «محمد ابراهيم » بعد از 13 سال كشف و به وطن عودت شود .
بعد از عمليات و الفجر 6 در عمليات قدس 1 و 2 و عمليات هاي ايذايي ديگر شركت جست . اوج
زحمات او را در والفجر 8مي توان مشاهده كرد.
او در يك سخنراني به جزئيات شكل گيري عمليات والفجر 8 پرداخت . ايشان شكل گيري و پيروزي اين عمليات را مرهون اصل غافلگيري و عنايات خداوند مي داند و مي گويد : « اين طور مطرح كرديم كه بخشي از لشكر به غرب كشور رفته است. با اين حال قبل از همه من ، حاج كميل ، مرتضي قرباني پاشا ، كسائيان به منطقه ي مقابل فاو رفتيم . منطقه خلوت بود ، بچه ها غريبانه و مظلومانه كار را شروع كردند . غذاي گرم نداشتيم . بچه ها كنسرو با نان مي خوردند . كارها بسيار سخت و طاقت فرسا بود .بچه ها با جريان جزر ومد آشنا شدند. كه چگونه در طول 24 ساعت بالا و پايين مي رود . بالاخره كلي طول كشيد شناسايي هاي متعددي انجام داديم . بيش از 160 بار وارد منطقه شديم . كم كم منطقه شلوغ شد اما خداوند چنان مهر بطلان بر قلب ، چشم و گوش دشمنان زده بود كه دشمن هيچ يك از آنها را در منطقه نمي ديد .
طرح فريب به خوبي انجام شد. دشمن گيج شده بود .البته طرح فريب و ساير عوامل وسيله است . تلاش و كار اصلي را خداوند مهيا مي كند چرا كه خودش در قرآن فرمود: اگر شما خداوند را ياري او نيز شما را ياري خواهد كرد .
......مهم ترين خط دفاعي دشمن در منطقه ي مقابل لشكر 25 كربلا قرار داشت كه اسكله ي معروف شهر فاو بود . شهر فاو شهري بود مملو
از موانع مثل : مين هاي خورشيدي ، سيم هاي خاردار ،مين هاي منور و ضد نفر. نهايتا وقتي ما خواستيم وارد شويم ، متوجه شديم كه دشمن ده رده مانع در مقابل رزمندگان اسلام قرار داده است . بعد از اين همه موانع تازه رسيديم به خط اول دشمن . كه مواجه شديم با سنگرهاي محكم ، بتوني ، مسلح به تيربار و ضد هوايي كه به لطف خداوند بچه ها توانستند با كمترين تلفات به آنهابرسند و كاري كه قرار بود در چندين مرحله انجام شود در همان مرحله ي اول انجام شد . بچه ها پس از تصرف شهر به پاكسازي آن پرداختند . آن چيزي كه براي ما مهم و حائز اهميت بود ، معنويت بچه ها و روحيه ي بالاي معنوي نيروها بود . براساس همين معنويت بود كه ما در اين عمليات پيروز شديم . نكته ي مهم اثرات اين عمليات بود كه قبل از عمليات مي شد شهادت آنها را پيش بيني كرد . در مجموع به اين جا رسيديم كه در اين عمليات هيچ دست مادي كارساز نبود. نه طرح كسي و نه فرماندهي كسي . نه تدبير كسي و نه جنگيدن خوب . بلكه اين عمليات ها صد در صد خدايي بود و خداوند اين عمليات را هدايت كرد. ... »
در عمليات والفجر 8 و ادامه ي آن كه به جنگ 78 روزه ي فاو معروف است . محمد حسن طوسي چندمين مرحله مجروح شد و حتي به حالت اغما فرو رفت . بعد از عمليات والفجر 8 ، عمليات كربلاي يك – آزاد سازي مهران
– از محمد حسن طوسي خاطرات خوش دارد . حضور در عمليات كربلاي 4 و پس از آن عمليات كربلاي 5 كه سخت ترين نوع عمليات در جنگ هشت ساله ي عراق عليه ايران لقب گرفت عملياتي هستند كه «محمد حسن طوسي» به عنوان فرمانده اطلاعات عمليات لشكر ويژه 25 كربلا به ايفاي نقش پرداخت.
در مورد شكل گيري عمليات كربلاي 5 كه دو هفته پس از عمليات كربلاي 4 صورت پذيرفت سرهنگ پاسدار سيد حبيب ا... حسيني اينگونه مي گويد :« من و محمدحسن طوسي از قرارگاه تاكتيكي لشكر 25 كربلا در شلمچه خارج شديم .آقاي طوسي به من گفت : قرار است با هم به يك ماموريت برويم . من ساكت شدم و حرفي نزدم . از سمت پاسگاه حسينيه به طرف قرارگاه مشترك عمليات جنگ ( خاتم الانبياءص) رفتيم. دژباني خيلي سخت مي گرفت . وارد سنگر خيلي بزرگي شديم اولين كسي كه با او روبرو شديم [ سرلشكر پاسدار سيد رحيم صفوي ، فرمانده كل(سابق) سپاه پاسداران بود . مرتضي قرباني فرمانده لشكر 25 كربلا ، شمخاني فرمانده وقت نيروي زميني سپاه ، حاج حسين خرازي ، عبدا... ميثمي ، آيت ا... رفسنجاني با لباس نظامي نيز تشريف داشتند. ماكت بسيار بزرگي از منطقه آماده شده بود تا فرماندهان از روي ماكت توضيحات كارهاي انجام شده را بدهند. از لشكر 25 كربلا آقاي طوسي اين كار را انجام داد . جلسه تا يك و نيم صبح طول كشيد و ... »
عمليات كربلاي 5 در 19 دي ماه 1365 كليد خورد و مدت زمان زيادي را به خودش اختصاص داد تا اينكه
در اوايل اسفند 65 فروكش كرد. بعد از كربلاي 5 عمليات كربلاي 8 نيز در منطقه شلمچه اجرا گرديد كه لشكر 25 كربلا در آن شركت كرد. بهاري نو از راه رسيد و سال 65 براي هميشه رخت خويش را بسته بود . نيروهاي لشكر 25 كربلا پس از تقويت نيرويي در شلمچه استقرارشان را محكم تر كردند.
ماه فروردين سال 66 هنوز يك هفته از عمرش را سپري نكرده بود كه بار ديگر «محمد حسن طوسي» به شلمچه رفت . در اين ارتباط سرتيپ دوم پاسدار حاج« تقي مهري» مي گويد : « بعد از عمليات كربلاي 8 در يك نقطه ي جغرافيايي از شلمچه معروف به دژ، 1000 نيروهاي ايراني و عراقي شديدا در كش و قوس بودند . طوري كه بارها وبارها ، ما و عراقي ها براي تصرف آن نقطه با هم درگيري شديدي داشتيم. اين شدت درگيري به آن جا منتهي شده بود كه اين نقطه از خط به دفعات بين ما و عراقي ها دست به دست شده بود. آخرين بار لشكر 25 كربلا روي آن نقطه تك انجام داد و پس از تصرف هدف ، خط را تحويل لشكر 19 فجر داد . صبح روز نوزدهم فروردين 1366 آقاي طوسي به اتفاق عليرضا نوبخت ، سيد منصور بنوي ، مهدي بشارتي و يكي ديگر از بچه هاي اطلاعات به نام كلبادي براي بررسي همان موقعيت رفتند. موقعي كه به آن موقعيت رفتند، بنده با آن ها در ارتباط بي سيمي بودم . در لابلاي اين ارتباط ، برادرمان آقاي طوسي چيزهايي را مي فرمود كه من آنها را
يادداشت مي كردم . گاهي اوقات در خواست آتش مي كرد و گاهي اوقات درخواست جابجايي نيرو را ضروري مي دانست . يك وقت متوجه شدم روي فركانس ما دارد با يكي از فرماندهان لشكر 19 فجر صحبت مي كند. شنيدن صداي ايشان باعث دلگرمي مان بود. صحبت هاي ايشان كه با بچه هاي 19 فجر تمام شد ديگر با ما ارتباط نگرفتند . مدت كوتاهي گذشت كه تصميم گرفتم اين سكوت را بشكنم هركاري كردم تماس برقرار نشد . در همين اثنا خط شلوغ شده بود. سعي كردم به آن جا بروم. متوجه نگراني نيروهاي اطلاعات شدم . از وضعيت آقاي طوسي پرسيدم كه گفتند :هيچ خبري نداريم . در همين حين بچه ها اطلاع دادند كه مهدي بشارتي با تني مجروح برگشته است . آقاي بشارتي فقط متوجه سقوط چند خمپاره در كانالي كه آن ها با هم به درون آن رفته بودند،شده بود . ايشان متاسفانه نتوانست خبر ديگري را به ما بدهد و آخر قصه به اين جا رسيد كه ، قائم مقام فرماندهي لشكر به همراه فرمانده يكي از تيپ هاي لشكر و دو نفر ديگر از يارانش براي هميشه از مجاهدان حق جدا شده و به جوار رحمت حق شتافتند. »
سرانجام « محمد حسن قاسمي طوسي» ، معروف به (طوسي) ، رزمنده ايي كه در ماه شعبان 1337 هجري خورشيدي پاي به اين دنيا نهاده بود ، پس از تحمل زحمات و زجرهاي فراوان در حالي كه در مسئوليت جانشيني فرماندهي لشكر 25 كربلا قرارداشت با تني خسته و مجروح و عدم پذيرش سهميه مكه و واگذاري آن
به يك رزمنده ي ديگر در حالي كه قبل از شهادت به زيارت مولايش علي بن موسي الرضا (ع)رفته بود در دشت تفتيده ي شلمچه و در تاريخ 19/1/1366 در سن 29 سالگي براي هميشه و با اصابت تركش هاي خمپاره 60 م.م عراقي ها و در حالي كه لحظاتي بيش به ظهر نمانده بود و در نزديكترين محل به دشمن مستقر شده بود براي هميشه ي تاريخ از زمينيان فاصله گرفت . آن گونه كه خود خواسته بود ، ابتدا به فضليت گمنامي رسيد ، پس از سال ها فراق و هجران ، در سال 1374 پيكر پاك و مطهرش روي دستان يارانش قرار گرفت و در فصلي سبز و دشتي زيبا چون شقايق سرخ در خامه دل يارانش كاشته شد.
سيد ولي هاشمي كارشناس پژوهشي حوزه ي هنري سازمان تبليغات اسلامي مازندران
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عالم ربانى.
تولد: 1289(1331 ق.)، تبريز.
شهادت: 10 آبان 1358، تبريز.
آيت الله محمدعلى قاضى طباطبايى، فرزند سيد باقر از علماى آذربايجان، تحصيلات مقدماتى علوم دينى در مدرسه ى طالبيه تبريز و نيز پدر و عمويش اسدالله قاضى طباطبايى گذراند.
ايشان در سال 1347 ق. مقارن با قيام مردم تبريز به سبب شركت در مبارزات به دستور رضاشاه به همراه پدرش از تبريز اخراج گرديد، مدت دو ماه در تهران سكنى گزيد و پس از آن محل تبعيد آنها به مشهد تعويض گرديد و پس از يك سال اقامت در مشهد به آذربايجان مراجمعت نمود و به بحث و خدمات دينى ديگر مشغول شد. وى در سال 1359 ق. براى تكميل درس خود به قم رفت و از محضر اساتيد حوزه ى علميه ى قم استفاده برد از
جمله فلسفه و خارج علل اصول را از امام خمينى (ره) فراگرفت. پس از آن تكميل متون فقه و اصول و علم و علم درايه و رجال را نزد آيت الله سيد محمدرضا گلپايگانى و آيت الله سيد محمد حجت كوه كمره اى فراگرفت. در همين زمان مدتى نزد آيت الله سيد حسن صدر به تحصيل پرداخت.
آيت الله محمدعلى قاضى طباطبايى با تكميل سطوح در قم، در سال 1327 عازم حوزه ى علميه ى نجف گرديد. پس از سه سال تحصيل نزد آيت الله حكيم، آيت الله عبدالحسين رشتى، علامه محمد حسين كاشف الغطاء آيت الله ميرزا باقر زنجانى و آيت الله حسن بجنوردى به ايران بازگشت به تبريز رفت.
در تبريز، در كنار فعاليت تحقيق و تأليف و امامت دو مسجد، به فعاليت سياسى به ويژه در فاصله 1331 تا 1341 در تبريز به فعاليت عليه رژيم پرداخت. فعاليت هاى سياسى وى همزمان با قيام مردم در سال 1342 ابعاد ديگرى يافت. در سيزدهم آبان همان سال به عنوان رهبر نهضت مذهبى در آذربايجان دستگير و ابتدا به پادگان زرهى تهران فرستاده شد و سپس در زندان قزل قلعه ى تهران به مدت دو ماه و نيم زندانى گرديد. پس از آن به سلطنت آباد تهران منتقل شد. پس از چند روز با ضمانت برادرش آزاد شد كه آزاى وى با قيد ممنوع الملاقات توأم بود و مأموران ساواك در اجراى اين امر نظارت داشتند. پس از چهار ماه به قم مى روند تا امام خمينى (ره) را در اين هنگام آزاد شده بود ملاقات كند.
وى پس از ديدار با امام خمينى به مشهد رفت و از آنجا كه هنوز در تبعيد بود بى اجازه رژيم تهران را ترك گفت و به
تبريز رفت در تبريز مورد استقبال مردم قرار گرفت و به همين سبب همان شب در منزلش دستگير و به سلطنت آباد تهران منتقل شد. بعد از مدتى با وساطت آيت الله سيد محمدهادى ميلانى آزاد شد. سپس به تبريز مراجعت كرد اما اين آزادى وى مدت زيادى طول نكشيد زيرا پس از چند روز اقامت در تبريز دستگير شد و به تهران منتقل گرديد. در تهران به سبب كسالت مدت شش ماه در بيمارستان مهر بسترى و در عين حال تحت مراقبت شبانه روزى ساواك بود. پس از مرخصى از بيمارستان در يازدهم آذر 1343 پس از يك سال تبعيد و دستگيرى هاى مكرر به عراق تبعيد شد.
مدت تبعيد در نجف فرصتى پيش آورد تا بيشتر به تحصيل بپردازد و همچنين در اين مدت با امام خمينى كه مدتى قبل از ايشان به عراق تبعيد گرديده بود ارتباط نزديك داشته باشد. آيت الله قاضى طباطبايى پس از يك سال و نيم اقامت اجبارى در عراق به ايران و تبريز مراجعت نمود اما مبارزه خود را عليه نظام پهلوى به ويژه در مساجد مقبره و شعبان تبريز ادامه داد تا اينكه در روز عيد فطر سال 1347، يعنى سى ام آذر، به جرم مخالفت با رژيم و اظهار مطلبى عليه رژيم اشغالگر قدس دستگير و به بافت كرمان به مدت شش ماه تبعيد گرديد. پس از پايان مدت تبعيد از مراجعت آيت الله قاضى جلوگيرى و مجددا در تير 1348 به زنجان تبعيد شد. اما وى بدون توجه به دستور تبعيد به سوى تبريز رفت كه در روز يازدهم تيز به بوستان آباد در شصت كيلومترى تبريز رسيده بود كه رژيم خبردار شد
و ايشان را به زنجان بازگرداند. محل استقرار ايشان در زنجان منزل امام جمعه ى وقت بود. ايشان همچنان در زنجان تحت نظارت ساواك قرار داشت. مدت تبعيد ايشان در زنجان فقط چهار ماه طول كشيد و با وساطت علماى بزرگ از تبعيد آزاد و در تاريخ بيست و نه آبان 1348 به تهران و سپس در تاريخ ششم آذر 1348 به تبريز مراجعت كرد. در تبريز در كنار تدريس و تأليف همچنان به مبارزه ادامه داد و در عين حال دائما تحت نظر ساواك قرار داشت. در اين سال ها منزل وى يكى از محل هاى توزيع بيانيه ها، نوارها و رساله هاى امام بود. در سال 1356 در تظاهراتى در بيست و نه بهمن به مناسبت چهلم شهداى نوزده دى قم برگزار شد كه در آن رهبرى آيت الله قاضى و نفوذ وى در ميان راهپيمايان آشكار بود. ايشان در مدت يك سال پيش از انقلاب فعاليت هاى مستمرى عليه رژيم پهلوى داشت.
با پيروزى انقلاب اسلامى، از سوى رهبر انقلاب به امامت جمعه تبريز منصوب و به عنوان نماينده حضرت امام (ره) در تبريز انتخاب شد.
عنوان هاى برخى از نوشته هاى ايشان به اين شرح است: الاجتهاد و التقليد (عربى و خطى)؛ الفوائد (فقهى و تاريخى)؛ خاندان عبدالوهاب (فارسى، خطى)؛ كتاب فى علم الكلام (عربى، خطى)؛ فصل الخطاب فى تحقيق اهل الكتاب (عربى خطى) ؛ السعاده فى الاهتمام على الزيارة (عربى، خطى)؛ اجوبة الشبهات الواهيه (فارسى، خطى)، رسالة فى اثبات وجود الامام (ع) فى كل زمان (عربى، خطى)؛ سفرنامه بافت (فارسى، خطى)المباحث الاصوليه (عربى، خطى)؛ حاشيه بر رسائل و مكاسب شيخ مرتضى انصارى و كفاية الاصول محمدكاظم بن حسين آخوند خراسانى؛ تقريرات
اصول آيت الله سيد محمد حجت كوه كمره اى؛ تاريخ قضاء در اسلام؛ صدقات اميرالمؤمنين و صديقه طاهر عليهماالسلام؛ حديقة الصالحين؛ رساله در دلالت آيه تطهير بر اهل بيت (عليهم السلام)، رساله در اوقات نماز؛ رساله در نماز جمعه، رساله در مباهله، رسالة فى مسألة التربت؛ تعليقات بر كتاب فردوس اعلى تأليف شيخ كاشف الغطاء (عربى و مطبوع)؛ تحقيق درباره روز اربعين حضرت سيدالشهداء (ع) (فارسى و مطبوع)؛ تعليقات بر كتاب انوار نعمانية تأليف آيت الله جزايرى (عربى و مطبوع)؛ مقدمه مفصل، تعليقات و مؤخره بر تفسير جوامع الجامع (عربى و مطبوع)؛ تعليقات بر كتاب اسلام صراط المستقيم (فارسى و مطبوع)؛ آثار تاريخى آيت الله طباطبايى حكيم قدس سره (فارسى ومطبوع) تعليقات بر كتاب كنزالعرفان (عربى و خطى)، مقدمه بر كتاب صحائف الابرار كاشف الغطاء (ره)، مقدمه بر تنقيح الاصول مرحوم متوفى، مقدمه بر كتاب مرآت الصلوة، پيشگفتار بر علم امام علامه طباطبايى؛ مقدمه بر كتاب معجزه و شرايط آن تأليف محمد آصفى؛ مقدمه بر كتاب جنة الماوى اثر كاشف الغطاء؛ اللوامع الالهية فى المباحث الكلامية اثر علامه حلى؛ مقدمه، تصحيح و تعليق بر انيس الموحدين اثر علامه حاج مهدى نراقى؛ تحقيق در ارث زن در دارايى شوهر (تنظيم از بيانات ايشان) به كوشش محمد آصفى؛ علم الامام (ع) به زبان عربى (ترجمه به فارسى از محمد آصفى)؛ مقدمه بر العقائد الوثنيه فى الديانة النصرانيه اثر محمد طاهر التنير، چاپ بيروت (اين كتاب در سال 1391 ق. در تهران افست گرديد)؛ ترجمه مسائل قندهارية (اثر شيخ محمد حسين كاشف الغطاء)؛ مقالات متعدد و كثير در مجلات عربى در صيدا (لبنان).
اجازه روايت ايشان را افراد زير امضا نموده اند: آيت الله مرتضى چهرگانى؛ پدر ايشان، آيت الله
محمدباقر طباطبايى؛ بانو علويه هاشميه؛ آيت الله سيد محمد حجت كوه كمره اى؛ آيت الله سيد صدرالدين صدر موسوى؛ علامه محمدحسين كاشف الغطاء آيت الله سيد محسن طباطبايى حكيم؛ آيت الله سيد محمد جواد طباطبايى تبريزى؛ آيت الله سيد محمد هادى ميلانى؛ امام خمينى (ره)؛ علامه آيت الله حسن بجنوردى آيت الله العظمى گلپايگانى؛ آيت الله العظمى مرعشى نجفى؛ آيت الله محمد حسينى شاهرودى؛ آيت الله عبدالنبى عراقى؛ علامه سيد محمدحسين طباطبايى تبريزى؛ آيت الله شيخ آقا بزرگ تهرانى.
آيت الله قاضى طباطبايى در دهم آبان 1358 توسط گروه فرقان ترور شد و به شهادت رسيد و در مسجد مقبره به خاك سپرده شد.
سيد محمد على قاضى طباطبائى ابن العلامه العلام حاج ميرزا باقر آقاى قاضى بن السيد الجليل و الفقيه النبيل آيه الله حاج ميرزا محمد على بن العلامه الكبرى آقا سيد ميرزا محسن آقاى قاضى طباطبائى كه ابا عن جد از علماء و اساتيد بزرگ تا بحضرت امام حسن مجتبى عليه السلام بوده و شرح سلسله نسب ايشان در كتاب خاندان (عبدالوهاب) مشروحا بيان شده است.
وى در سال 1333 قمرى در تبريز متولد و در مهد علم و شرف نمو يافته و پس از رشد و تربيت در حجر مرحوم والد ماجد خود و استفاده خصوصى از ايشان و عم گرامش مرحوم آيه الله حاج ميرزا اسدالله قاضى طباطبائى متوفى 1348 قمرى وارد مدرسه طالبيه تبريز شده و مقدمات و ادبيات و سطوح اوليه و وسطى را با سطوح عالى نزد مرحوم والد مكرم خوانده و در سال 1357 در موقع انقلاب و شورش اهالى تبريز به اتفاق والدش تبعيد به تهران و پس از چند ماه توقف در تهران و رى مراجعت به تبريز نموده تا سال 1359
كه براى تكميل مبانى علمى به حوزه قم مشرف شده و از محضر اساتيد بزرگ حوزه چون آيه الله گلپايگانى بقيه متون فقه و اصول را خوانده و معقول را از محضر آيات ديگر فراگرفته و پس از آن از محضر مرحوم آيه الله حجت فقها و اصولا و هم درايه و رجال و غير اين ها را استفاده نموده و هم از محضر آيه الله صدر و پس از ورود آيه الله بروجردى پنج سالى هم از دروس آن جناب بهره مند شده تا سال 1369 قمرى كه مشرف به نجف گرديده و در آنجا از محضر آيه الله حكيم و آيه الله حاج شيخ محمد حسين كاشف الغطاء استفاده هاى متنوع از فقه و اصول و حكمت و غيره نموده تا اواخر سال 1372 كه روى بعضى از دسايس دشمنان دين مراجعت به تبريز و به انجام وظائف و خدمات و مجاهدات و مبارزات با بيدادگران و اقامه جماعت و غير آن پرداخته است.
آن جناب از غالب مراجع عظام و مشايخ كرام عصر حاضر از اساتيد و غير هم داراى اجازات جامع روايتى و غيره مى باشد كه براى اختصار از درج آن خوددارى مى نمايم.
تأليفات و آثار قلمى ايشان از مطبوع و غيره بقرار ذيل است:
1- رساله فارسى در ترجمه آخوند ملا عبدالرزاق لاهيجى صاحب گوهر مراد 2- تقريرات اصول آيت الله حجت. 3- تقريرات فقه آن مرحوم. 4- تاريخ قضاء در اسلام بفارسى 5- كتاب صدقات اميرالمؤمنين و صديقه طاهره عليهماالسلام بفارسى 6- حديقه الصالحين كه در ج 6 كتاب الذريعه الى تصانيف الشيعه ص 378 ذكر شد 7- تقريرات دروس اساتيد نجف 8- المقالات مجلديست
مشتمل بر مقالات عربى كه تدريجا در مجله (الفرمان) مطبعه صيد المنان منتشر شده. 9- خاندان عبدالوهاب تراجم انساب خود آن جناب. 10- رساله در شرح و تحقيق درباره حديث شريف (من صام يوما فى سبيل الله تعالى كان كعمل سنه يصومها) 11- الاجازات كه مشتمل بر اجازه علماء و فوائد بسياريست 12- ترجمه مسائل قندهاريه از تصانيف آيه الله كاشف الغطام مد ظله رحمه الله.
13- كتابى درباره تحقيق از هر كتاب كه عبادت از كدام طوائف اند و راجع بنجاست اهل كتاب و راجع بانبياء از نظر اسلام.
14- تعليقات بر انوار نعمانيه طبع تبريز در 4 جلد.
15- تعليقات و اضافات بر كتاب انيس الموحدين علامه نراقى كه بطبع رسيده است
16- كتابى درباره تعيين اربعين حضرت سيدالشهداء عليه السلام
17- رساله بسيار لطيفى عربى در اثبات وجود امام عليه السلام در هر زمان.
18 سفرنامه بافت.
19- الفوائد در مطالب علمى و فوائد فقهى و تفسيرى و رجالى و غيره در جلد بزرگى.
(1333- شهادت 1399 ق)، فقيه، عالم امامى و شاعر. نسب وى به حضرت امام حسن (ع) مى رسد. در تبريز به دنيا آمد. از محضر پدرش، ميرزا باقر، و عمويش، حاج ميرزا اسدالله قاضى طباطبايى، استفاده نمود. در مدرسه ى طالبيه ى تبريز مقدمات و ادبيات و سطوح اوليه و وسطى يا سطوح عالى را نزد پدرش خواند. در 1357 ق به هنگام انقلاب و شورش اهالى تبريز به همراه پدرش به تهران تبعيد شد و پس از چند ماه توقف در تهران و رى مجددا به تبريز بازگشت. در 1359 ق براى تكميل مبانى. علمى به حوزه ى قم رفت و در محضر استاتيدى چون آيت الله گلپايگانى فقه و اصول را خواند
و معقول را از محضر آيات ديگر فراگرفت. پس از آن از محضر آيت الله حجت در فقه و اصول و درايه و رجال و از محضر آيت الله صدر و همچنين به مدت پنج سال از محضر آيت الله بروجردى استفاده نمود. در 1369 ق به نجف رفت و از محضر آيت الله حكيم و آيت الله حاج شيخ عبدالحسين رشتى و آيت الله آقا ميرزا باقر زنجانى و آيت الله بجنوردى و آيت الله حاج شيخ محمد حسين كاشف الغطاء در فقه و اصول و حكمت و غيره استفاده نمود، و از اساتيدش صاحب اجازه بود. در 1372 ق به تبريز بازگشت، و به وظايف دينى و اقامه جماعت مشغول شد. از آثار وى: «تقريرات اصول» آيت الله حجت؛ «تقريرات فقه» آيت الله حجت؛ «تاريخ قضاء در اسلام»، به فارسى؛ «حديقه الصالحين»؛ «المقالات»، مجلدى مشتمل بر مقالات عربى؛ ترجمه ى «مسائل قندهاريه» آيت الله كاشف الغطاء؛ «الفوائد»، مشتمل بر «مطالب علمى و فوائد فقهى و تفسيرى و رجالى؛ تعليقات و اضافات بر كتاب «انيس الموحدين» علامه نراقى؛ «تحقيق درباره ى روز اربعين حضرت سيدالشهداء (ع)»، كه در تأليف آن از بيش از چهارصد و پنجاه عنوان كتاب استفاده شده است.[1]
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
منابع زندگينامه :[1] الذريعه (388 -387 / 6)، كيهان فرهنگى (س 1، ش 8، ص 43)، گنجينه ى دانشمندان (325 -322 / 3).
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين قايني زيبد : فرمانده گردان نصرالله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هفتم تيرماه سال 1341 در روستاي زيبد از توابع شهرستان گناباد متولد شد.
دوران ابتدايي را در مدرسه نصر شهرستان زيبد، در فاصله سال هاي 1347 تا 1352 و دوران راهنمايي را در مدرسه ابن سيناي شهرستان گناباد گذراند.
براي ادامه ي تحصيل وارد هنرستان فني _ حرفه اي شهيد عباس پور گناباد شد و در سال 1361 ديپلم گرفت.
در كارهاي كشاورزي به پدرش كمك مي كرد. تابستان ها مي رفت سر كوره آجرپزي كار مي كرد و پول تحصيل را در مي آورد.
خواهر شهيد مي گويد: «در گناباد درس مي خواند و عصر به خانه ما مي آمد، مي گفتم: استراحت كن. مي گفت: مي خواهم درس بخوانم. ولي بعد معلوم مي شد كه براي كار كردن مي رفت. هرچه مي گفتم: «اگر پول لازم داري به تو بدهم. اصلاً چيزي نمي گفت و اصلاً از ما تقاضايي نمي كرد كه چنين چيزي مي خواهم، مي خواست كه خودكفا و مستقل باشد.» بيشتر كتاب هاي علمي و مذهبي از جمله كتاب هاي شهيد مطهري و بهشتي را مطالعه مي كرد. به افراد انقلابي، امام و روحانيت علاقه داشت و از افراد سودجو و ضد انقلاب بدش مي آمد.
در تظاهرات شركت مي كرد، اعلاميه پخش مي كرد و نوارهاي امام را در اختيار داشت. در يكي از روزهاي تظاهرات ايشان و عده ديگري را پس از دستگيري، يك شبانه روز زنداني مي كنند. اما با تظاهرات مردم ، مجبور مي شوند ايشان را آزاد كنند. با وجود اين هرگز از كارهاي خود دست نكشيد و شعار مي داد. «تا خون در رگ ماست، خميني رهبر ماست.»
حسين با اوج گرفتن انقلاب به طور كامل با راه امام و ياران باوفاي ايشان و همچنين با چهره هاي ضد انقلاب و گروهك هاي محارب آشنا بود و در حزب جمهوري اسلامي عضو شد. ايشان
با پخش اعلاميه هاي حزب جمهوري اسلامي در راستاي مبارزه با منافقين و خنثي كردن توطئه هاي آن ها، همكاري داشت. ايشان در قضاياي بني صدر، طرف دار سر سخت شهيد بهشتي بودند و از ايشان دفاع مي كردند.
اگر پيكر شهيدي را مي آوردند، ايشان در تشييع جنازه آن شركت مي كرد. هميشه سعي مي كرد تا عنصري مثبت باشد. هميشه اظهار مي داشت: «بعد از پيروزي بر عراق به فلسطين خواهيم رفت.»
با فرمان امام از اول انقلاب در تمامي صحنه ها شركت كرد و با ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي فعاليت هايش بيشتر شد. خدمت سربازي خود را در سپاه سپري كرد.
عامل رفتنش به جبهه، فرمان امام بود. در جبهه فرمانده گردان بود و در پشت جبهه در سپاه فعاليت داشت.
براي كمك به رزمندگان، به جمع آوري هدايا و كمك هاي نقدي مي پرداخت. هنگام فراغت از كار و تحصيل به پايگاه شهيد چمران ( واقع در روستاي زيبد ) مي رفت و در امور گوناگون به ياري ديگران مي شتافت.
بزرگترين آرزويش شهادت بود و مي گفت: «مي خواهم بروم جبهه و شهيد شوم.» آرزو داشت كه شهيد گمنام شود. هر دفعه كه به جبهه مي رفت. مي گفت: «دعا كنيد كه اين مرتبه برنگردم و خبر شهادتم را برايتان بياورند.» مي گفت: «اگر خداوند شهادت را نصيبم كند. برايم گريه و زاري نكنيد كه مي روم، به جايي كه خداوند برايم فراهم كرده و راهم را ادامه دهيد.»
در مراسم مذهبي حضور چشم گيري داشت. همين كه وقت اذان ظهر مي رسيد، بچه ها را به برگزار
كردن نماز جماعت توصيه مي كرد و هميشه باني دعاهاي كميل و توسل بود. مي گفت: «همين نيايش ها، دعاها و نمازها برايمان خواهد ماند.»
ايشان تواضع خوبي داشت. دوست و همرزم شهيد مي گويد: «در سپاه برف آمده بود و زمين يخ زده بود. ايشان با بيل يخ ها و برف ها را داشت جمع مي كرد. گفتم: حسين چه كار مي كني؟ گفت: من اين ها را جمع مي كنم به خاطر اين كه نكند از بين چندين نفري كه از اين جا رد مي شوند، پايشان سر بخورد و يا زخم شود و آزاري متوجه اين ها شود.»
در بحران ها و مشكلات سخت، توكل به خدا و توسل به ائمه معصومين (ع) داشت. فقط توكل به خدا مي كرد و متوسل به ائمه معصومين (ع) مي شد و بقيه مردم را هم توصيه به اين امر مي كرد و مي گفت: «اين ها مانند دو تا بال هستند، براي پيش برد انسان در بحران ها و سختي ها.»
چون شهيد بعد از آخرين اعزام به جبهه بازنگشت، خانواده اش فكر مي كردند كه اسير شده است. وقتي كه اسراي ايران و عراق مبادله مي شدند و آزادگان به كشور بازمي گشتند، پدر حسين منتظر مقابل تلويزيون مي نشست تا شايد خبري از حسين بشنود.
شهيد قايني 11 سال مفقود بود و تا سال 1373 هيچ نشان و اثري از او پيدا نشد.
افراد همراه او بعد از عمليات گفته بودند: «حسين جلو مي رفت و الله اكبر مي گفت. اما برنگشت.»
يك شب قبل از عمليات ايشان بچه ها را اين
گونه سفارش مي كند: «بچه ها نمازتان را فراموش نكنيد. اول وقت نماز بخوانيد.» به نماز اهميت مي داد و خود نماز شب مي خواند. همچنين مي گفت: «رهبر را تنها نگذاريد، به گفته هاي رهبر گوش بدهيد و عمل كنيد. از روحانيت پشت سر رهبري حمايت كنيد و دنباله رو آن ها باشيد.»
حسين قايني در تاريخ 23/1/1362 در عمليات والفجر يك، در شمال فكه به شهادت رسيد. و در روستاي زيبد در كنار دو شهيد ( محمد عجم و علي عجم ) به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-13885
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سعيد الله قائمي : فرمانده گردان يدالله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
محمد حسن حسين زاده :
تازه وارد سپاه شده بودم . ولي چون قبلاً در بسيج مشغول خدمت بودم ، با شهيد بزرگوار سعيدا... قائمي آشنايي داشتم . برادر قائمي به من گفت : جبهه به چند نفر كه بتوانند مسئوليّت قبول كنند نياز دارد . آيا حاضري با ما بيايي ؟ گفتم : بله اين آرزوي من بود . روز بعد همين كه وارد سپاه شدم ، شهيد قائمي به طرف من آمد و با خوشحالي گفت : قرار است به جبهه برويم . اسم شما را هم نوشتم . گفتم : كار خوبي كردي . رفتم ساكم را برداشتم و برگشتم موقعي كه حكم مأموريّت را نوشتند به ما گفتند : ماشين بنياد شهيد مي خواهد به مشهد برود . من ، شهيد قائمي ، شهيد زند و برادر پيرامي باهمديگر به مشهد رفتيم . برادر عزيز
شهيد قائمي ، گفت : بوي شهادت مي آيد چه خوب است كه هر سه نفر با هم شهيد شويم و جنازة ما را با همين ماشين بنياد شهيد برگردانند . شهيد فايده به عنوان فرماندة گردان ، شهيد قائمي بعنوان فرماندة گروهان و من به عنوان دستيار گروهان تحت فرماندهي شهيد قائمي برگزيده شدم . موقعي كه مي خواستيم به خطّ مقدّم جبهه اعزام شويم شهيد قائمي پولهايش را به من داد و گفت : اگر من شهيد شدم ، آنرا به خانواده ام برگردان . پوتينهاي اضافه اش را به شهيد جان احمدي داد و پيراهني را كه در مشهد خريده بود به برادر پيرامي داد . در آخرين لحظات حساس با شهيد قائمي در يك سنگر بوديم كه فرمان حمله را كي صادر مي كنند . شهيد قائمي در سنگر نشست و وصيّت نامه اش را نوشت . نزديك غروب مسئولين خط و فرماندهان آمده بودند تا از بچّه ها سركشي كنند و از روحيّات بچّه ها مطّلع گردند . گفتند : آماده باشيد كه امشب حمله مي كنيم . در سنگر نشسته بوديم و با يكديگر شوخي و صحبت مي كرديم . شهيد قائمي گفت : برادر حسين زاده تو شهيد مي شوي . گفتم : نه برادر من شايستگي شهادت را ندارم ولي تو از چهره ات مشخّص است كه شهيد خواهي شد . اگر شهيد شدي مرا هم پيش خدا شفاعت كني . پس از مدّتي ناگاه شهيد سعيد داخل سنگر شد و گفت : بچّه ها ، خودتان را آماده كنيد كه مي خواهيم جلوتر از
بچّه ها برويم تا محوري را كه مي خواهيم در آن عمليّات انجام دهيم ، شناسايي كنيم . پس از شناسايي برگشتيم و هركس به سنگري رفت . ساعت شش و نيم ، هفت بود كه دستور حركت صادر شد . من به شهيد قائمي گفتم : در كجاي محور باشم ؟ گفت : بيا جلوتر و پشت سر بي سيم چي حركت كن . چون دشمن از حركت ما آگاه شده بود ، ما را زير آتش توپخانه گرفت . پشتت سرهم منوّر مي زدند و هوا از نور منوّرها روشن شده بود ولي بچّه ها بدون اينكه حتّي كوچكترين ترسي به خود راه بدهند ، به طرف جلو حركت مي كردند . شهيد فايده (فرماندة گردان) به بچّه ها گفته بود : اگر كسي حتّي روي مين رفت و دست و پايش قطع شد نبايد صداي خود را بلند بكند ، زيرا دشمن ممكن است متوجّه شود و ما را هدف بگيرد . اگر كسي كه سر و صدا مي كند ، كشته شود شهيد نيست چون او باعث ريخته شدن خون چند نفر ديگر هم مي شود و چنين كسي مثل يك جاسوسي است كه به دشمن اطّلاع مي دهد . و به همين جهت بچّه ها با سكوت هرچه تمامتر حركت مي كردند . شهيد قائمي در حاليكه با سرنيزه اش سيم خارداري را كه سر راه رزمندگان بود قطع مي كرد ، ناگهان تيري خورد و به زمين افتاد ، گويي اين تير از طرف صدّاميان مأموريّت داشت كه او را به طرف معشوق به پرواز درآورد . شهيد فايده
درست در پشت همان سيم ها از ناحيّة پا مجروح شده بود و كسي متوجّه نشده بود و از آنجا صدا مي زد . جلو برويد . فايده اينجاست . برويد جلو كه عراقيها فرار كرده اند . بچّه ها داخل كانال رسيده بودند ولي گويي كسي را گم كرده بودند و به دنبالش مي گشتند . گفتم : برادرها برويد جلو . يك نفر گفت : فرمانده شهيد شد . من خودم ديدم . ما ديگر فرمانده نداريم . صداها داخل كانال پيچيد و همه متوجّه شدند . گفتم : برادران برويد جلو ، فرماندة واقعي امام زمان است . امام زمان فرماندهي را به عهده دارد . با گفتن اين جمله ، بچّه ها قدرت قلبي گرفتند و از كانال سيم خاردار كه مين هم داشت گذشتند . براي من جاي تعجّب بود كه چگونه از كانال گذشتيم . وقتي از كانال گذشتيم و به خاكريز رسيديم ، عراقيها فرار كرده بودند و كسي آنجا نبود . اينجا بود كه من يقين پيدا كردم كه امام زمان كمكمان كرده است .
عليجان اصالتي :
در مراسم سالگرد اولين شهيد آهني آقاي اصالتي خاطره اي را درباره شهيد آهني تعريف كردند و گفتند: شبي كه عمليات شروع شد ما به طرف دشمن حمله كرديم ولي خطوط ايزايي دشمن كه شامل سيم خاردار ، ميدان مين ، و موانع ديگر بود برخورد كرديم و مجبور بوديم كه از اين موانع عبور كنيم . برادر آهني با تفنگش سيم خاردار را بالا گرفته بود و به بدنش فشار مي آورد و نيروها داشتند از سيم
خاردار عبور مي كردند . در اين موقع صداي انفجاري شنيدم . وقتي نگاه كردم تعدادي از رزمندگان از جمله برادر آهني مجروح شده بودند . من به برادر آهني گفتم: من برگردم تا شما را به پشت جبهه برسانم ولي اوقبول نكرد و گفت: شما جلو برويد كسي هم به كمك شما خواهد آمد . وقتي داشتم جلو مي رفتم ، ديدم ، چند قدم آنطرف تر سعيدا... مجروح شده و بر زمين افتاده است. من فرصتي نداشتم بالاي سرش بروم و بعداً متوجه شدم كه سعيدا... در همانجا به شهادت رسيده بود. محمد حسن حسين زاده :
در يك عمليّات كه به طرف دشمن در حال حركت بوديم ، به خندقي رسيديم كه دشمن كنده بود و از آنجايي كه احمق بودند خاك خندق را به طرف نيروهاي ما ريخته بودند . ما پشت آن خاكريز مستقر شديم و منتظر فرمان حمله شديم . عمليّات با رمز يا امام زمان (عج) شروع شد و بچّه ها به طرف دشمن هجوم بردند و از آنجايي كه دشمن از حمله ما آگاه شده بود ، ما را زير آتش سنگين گرفت . دشمن در جلوي ما ديواري از سيم خاردار كشيده بود و يك خندقي كنده بود كه ما بايد از اين موانع عبور مي كرديم . سعيدالله قائمي در حال قطع سيم خاردار بود تا راه را براي بچّه ها باز كند كه ناگهان تيري به او اصابت كرد و او به طرف معشوق خويش به پرواز درآمد . شير علي رمضاني:
يك روز با چند نفر از دوستان وارد اتاق كار سعيد ا...
قائمي شديم . چند ميز و صندلي خالي داخل اتاق بود ولي ايشان در گوشه اتاق موكت پهن كرده بود و روي زمين كارهاي اجرائي و ماموريتي خويش را انجام مي داد و ما از اين تعجب كرديم و وقتي علت را پرسيديم او دو جواب گفت : مي ترسم هواي نفس بر من غلبه كند و خوي رياست طلبي بر من تاثير بگذارد و غافل از اين شوم كه در چه مكان مقدس خدمت مي كنم . سلمه خسروي :
زماني كه سعيدا... مجروح و دستش را گچ گرفته بودند يك ماه استراحت به او داده بودند. او شبانه روز ناله مي كرد. وقتي مي گفتم: مادر دستت درد مي كند مي گفت: نه مادر من نمي توانم حقوق بگيرم و در خانه بشينم و اين قضيه مرا رنج مي دهد. و بعد از ان با دست شكسته مي رفت و به بچه ها آموزش مي داد. عليجان اصالتي :
در عمليات رمضان قبل از اينكه به ميدان مين برسيم برادري سرش را بلند كرده بود و داشت نگاه مي كرد. عراقي ها از كدام طرف مي آيند برادر سعيد ا... به او گفت: برادر سرت را بلند نكن ممكن است تير بخورد او در جواب گفت: من ديگر هرگز سرم را بلند نخواهم كرد. در همين هنگام تيري بر پيشانيش خورد او نقش بر زمين شد و وقتي كه داشت جان مي داد من تازه معني حرفش را كه هرگز سرم را بلند نخواهم كرد فهميدم. محمد قائمي :
زماني كه سعيد ا... مسئول تربيت بدني سپاه بيرجند بود ، هر وقت فرماندهي
سپاه آقاي رحيمي از او مي خواست كه اسامي افرادي را كه مي خواهند به جبهه اعزام شوند به او بدهد ، او در اول ليست اسم خودش را مي نوشت ولي آقاي رحيمي قبول نميكرد و ميگفت : ليستي كه در آن اسم شما باشد قابل قبول نيست چون به وجود شما بيشتر نياز هست . يك شب شورايي تشكيل داده بوديم تا در مورد مسائل انقلاب مشورت كنيم. يكي از منافقين خودش را انقلابي جا زده بود و مي خواست در شوراي ما شركت كند ولي سعيدا... موضوع را سريع فهميد و با شركت كردن او در جلسه شديداً مخالفت كرد و همين امر باعث شد با بعضي از اطرافيان درگير شود. جواد رضا قائمي :
پس از آنكه برادرم سعيد ا...مجروح شده بود ، به او مرخصي داده بودند و او به خانه آمده بود . برادرهاي ديگرم هيچكدام درآن موقع در روستا نبودند . يكي در مشهد طلبه بود و ديگري در جبهه، تنها كسي كه درخانه بو د،اوبود . شبي ديدم سعيد ا... در خواب فرياد مي كشد ، مثل كسي كه بغضش گرفته باشد . رفتم واو را صدا زدم . او از خواب بيدار شد . گفتم : چه شده است ؟ گفت : خوب شد از خواب بيدارم كردي . گفتم : مگر چه شده است ؟ گفت : داشتم خواب مي ديدم كه در منطقه بستان مشغول دفاع هستيم تا دشمن داخل شهر نشود و تعداد پاسدارهايي كه آنجا بوديم تعدادمان انگشت شمار بود و در هر خيابان چند نفر بيشتر نبوديم . من ناگهان در
محاصرة عراقيها قرار گرفتم و عرصه چنان تنگ شده بود كه چند قدمي بيشتر با عراقيها فاصله نداشتيم . من چون ديدم اسير عراقيها مي شوم ، لباس سپاه را در مي آوردم كه عراقيها متوجه شغلم نشوند و مرا كمتر اذيت كنند و در اين حين شما مرا از خواب بيدار كردي.
جواد رضا قائمي :
بعد از انقلاب زماني كه مي خواست شوراي روستا تعين شود شبي جلسه اي تشكيل شده بود و چند نفر براي انتخابات نامزد شده بودند و سعيد ا... يك نفري را كه آدمي درستي بود براي نامزد شدن معرفي كرده بود ولي افراد زيادي با او مخالفت كرده بودند ولي سعيدا... قاطعانه در مقابل آنها ايستاده . با آنها درگير شده بود و با وجود اينكه عضو رسمي سپاه بود و هميشه مسلح بود اسلحه اش را مخفي مي كرد تا مردم فكر نكنند او مي خواهداز زور استفاده كند . او با منطق با مردم بحث و گفتگو مي كرد . به هر حال آن شب بر اثر همين درگيريها جلسه به هم خورده بود . همان شب وقتي سعيد ا... به خانه آمد ناراحت به نظر مي رسيد . مادرم گفت : سعيدا... اين كارها را نكن ، كار دستت مي دهند . او گفت : مادر من از تهديدهاي آنها نمي ترسم و تا بتوانم جلو اينها مي ايستم و بعد اسلحه اش را از كمرش بيرون كشيد و گفت: اول امام زمان (عج) حامي من است و اگر نياز بود از اين اسلحه استفاده مي كنم. سلمه خسروي :
روزي پسر كوچكم به خانه
آمد و داشت گريه مي كرد پرسيدم چه شده است ؟ گفت : چند نفري جلو ام را گرفتند و مرا اذيت كردند . سعيد ا... فرداي آن روز رفته بود و با ان افرادي كه برادرش را اذيت كرده بودند دعوا كرده بود و آنها را تنبيه كرده بود . محمد حسن حسين زاده :
وقتي از مرخصي دوباره به جبهه برگشته بود گفت: از خانواده نتوانستم خداحافظي كنم.گفتيم چرا هيچ گونه وسائلي همراهتان نياورديد ؟گفت من دوست دارم با همين لباس كه بر تنم هست شهيد شوم و مي خواهم دل از مال دنيا بكنم. محمد تقي خراشادي زاده :
روزي شوراي قضايي حكم يكي از منافقين را صادر كرده بود و مي خواستند ، حكمش را اجرا كنند ما به او نصيحت كرديم كه شهادتينش را بگويد . و به جمهوري اسلامي ايمان بياورد ولي او امتناع مي كرد تا اينكه برادر سعيد ا... رفت تا با او در اين باره صحبت كند و بعد از 10 دقيقه برگشت و گفت : كار تمام شد . گفتيم كار تمام شد . گفتيم چه شد ؟ گفت : او ( منافق ) شهادتينش را گفت ، و به جمهوري اسلامي ايمان آورد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين قائني : فرمانده گردان النازعات تيپ 21 امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در يكم خرداد ماه سال 1334 در روستاي درخش در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. در سال 1340 دوران ابتدايي را در زادگاهش شروع كرد و در سال 1345 به پايان رسانيد. سه سال دبيرستان را نيز در نزديك روستاي محل تولدش و سال
آخر آن را در دبيرستاني در بيرجند گذراند. بعد از پايان تحصيلات به سربازي رفت. دوران سربازي را در گاردحفاظت از شاه خائن گذراند . دوران خدمت سربازي او همزمان با اوج گيري انقلاب و مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت شاه بود. حسين در اين مبارزات نقش شاخصي داشت.اودرپخش و تكثير پيامها و اعلاميه هاي حضرت امام فعاليت مي كرد. پس از پيروزي انقلاب، ابتدا وارد كميته انقلاب اسلامي (سابق)شد. سپس به دليل نياز انقلاب اسلامي وعلاقه اش در بدو تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بيرجند، جزو اولين افرادي بود كه به اين نهاد مقدس پيوست. به محض ورود به سپاه ماموريتهاي حساسي همچون اعزام به منطقه زلزله زده زير كوه، اعزام به محل حمله نظامي آمريكا در طبس و فرماندهي ماموريت گشت درمرزهاي ايران و افغانستان را عهده دار شد.
مدت دو سال نيز در روابط عمومي سپاه بيرجند مشغول فعاليت شد. براي تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در بيدخت، به عنوان فرمانده سپاه به مدت 4 ماه به شكل گيري سپاه در آن محل كمك شاياني كرد و بعد ازآن به تقاضاي فرمانده سپاه پاسداران شهرستان بيرجند، به عنوان مسئول روابط عمومي سپاه آن شهرستان، كه در آن زمان به شدت صحنه تاخت و تاز و اجتماع گروهك هاي شرق و غرب بود، منتقل شد . مدت شش ماه در شوراي فرماندهي سپاه بجنورد انجام وظيفه مي كرد. بعدازآن بدون احساس خستگي عازم جبهه هاي حق عليه باطل شد.
حسين در 22 سالگي با خانم رباب جعفري ازدواج كرد كه مدت زندگي مشتر ك آنها سه سال بود. ثمره اين ازدواج
دو فرزند به نامهاي عصمت و حنظله است.
حسين قايني، چهار بار به جبهه رفت. در مرتبه سوم معاون گردان ولي الله از تيپ جواد الائمه (ع) بود كه از ناحيه سر مجروح شد و سپس به عنوان جانشين فرمانده عمليات سپاه و مدتي نيز به عنوان مسئول ستاد تبليغات جبهه و جنگ انجام وظيفه كرد اما به دليل علاقه شديد و نياز بسيج، به عنوان مسئول آموزش نظامي و عضو شوراي واحد بسيج مشغول خدمت شد كه به عنوان رابط پايگاه شهيد سيد احمد رحيمي فعاليت چشمگيري داشت. آخرين بار به عنوان فرمانده گردان «النازعات» از تيپ 21 امام رضا (ع) به جبهه اعزام گشت. حسين قايني در 11 مرداد ماه سال 1362 در عمليات والفجر 3 در جبهه مهران به شهادت رسيد. پيكر مطهر او را در زادگاهش روستاي درخش دفن كرده اند. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسينعلي قجه اي : فرمانده گردان سلمان فارسي لشگر27محمدرسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
روز چهاردهم شهريورماه سال 1337 حسينعلي در زرين شهر اصفهان در دستان خسته پدر كشاورزش جاي گرفت و در سايه تربيت عالمانه پدر رشد نمود. در سن 7 سالگي به مدرسه رفت و تا اخذ مدرك ديپلم تحصيل نمود.
از كودكي علاقه زيادي به ورزش كشتي داشت و به عنوان قهرمان اول شهرستان و استان اصفهان براي چند سال متوالي معرفي گشت و به مسابقات انتخابي تيم ملي راه يافت.سال 1353 وارد فعاليت هاي سياسي شد. سال 1356 به قم مهاجرت كرد و توسط مأموران ساواك
دستگير شد. چند مرتبه نيز به منظور فعاليت هاي سياسي به شيراز و قم سفر كرد.سرانجام انقلاب اسلامي پيروز شد. چند ماه بعد ازپيروزي، منافقين دست به كار شدند و در مدارس به تبليغ وسيع پرداختند. افكار نوجوانان و جوانان را تحت تاثير قرار داده، سعي مي كردند به هر نحوي كه شده، آنها را جذب كرده،از مسير اسلام و انقلاب و امام باز دارند.
در مدرسه اي كه حسين درس مي خواند، يكي از معلمين گرايش شديدي به سازمان منافقين داشت و اهداف اين گروهك پليد و وابسته را براي دانش آموزان طرح مي كرد. حسين چندين بار سعي كرد با صحبت، او را از اين كار باز دارد كه موفق نشد، تا سرانجام به درگيري شديد ميان او و معلم منجر شد. از همان جا حسين عزم خود را براي مبارزه با خط نفاق و گروهك هاي وابسته جزم كرد و فهميد كه دشمنان هنوز نمرده اند، بلكه لباس عوض كرده اند.
فرماندهي سپاه زرين شهر وتشكيل گروه ضربت براي مبارزه با مواد مخدر و توزيع كنندگان آن، يكي ديگر از فعاليت هاي حسين پس از انقلاب بود. در پي صدور فرمان امام خميني مبني بر تشكيل سپاه پاسداران، حسين به اين نهاد انقلابي پيوست و در تشكيل و سازماندهي سپاه زرين شهر نقش تعيين كننده داشت وخود نيز فرماندهي آن را به عهده گرفت. دوستانش درباره آن روزها چنين مي گويند:
در ايامي كه حسين فرماندهي سپاه زرين شهر را بر عهده داشت، برنامه خاصي براي خود تنظيم كرده بود. بعد از ساعت 12 شب كه مي ايستاد به نماز شب ما مي رفتيم براي گشت
در شهر وقتي بر مي گشتيم مي ديديم هنوز در حال نماز است. معمولا قبل از شروع نماز يكي دو ساعت ورزش مي كرد، آن هم ورزش هاي سنگين. هفته اي يكي دوبار فاصله پادگان غدير اصفهان تا زرين شهر را از ميان كوهها پياده طي مي كرد. طي اين مسير 24 ساعت طول مي كشيد.گاهي هم به كوه مي رفت و در آنجا به مناجات مي پرداخت.وقتي دشمنان ايران استانهاي كردستان،سيستان وبلوچستان،مازندران وخوزستان را به آشوب كشاندنداوبه كردستان رفت تا با ضد انقلاب به مبارزه بپردازد.
در بازگشت به زادگاهش فرماندهي عمليات سپاه پاسداران زرين شهر را به او سپردند.
براي مدتي نيز فرمانده توپخانه سپاه مريوان و دزلي را پذيرفت. هنوز مدتي نگذشته بود كه به عنوان فرمانده عمليات سپاه مريوان و دزلي معرفي گرديد. حسينعلي ماهها با ضدانقلاب جنگيد و در عمليات محمد رسول الله (ص) با سمت فرمانده عمليات حاضر شد.
حسين احترام زيادي براي پيشكسوتان كشتي قائل بود. يكي از دوشتانش از او چنين مي گويد: قبل از انقلاب چند بار با هم مسابقه داديم كه با توجه به سابقه بيشتر فعاليت من دركشتي، او هرگز حرمت پيشكسوتي مرا نشكست. حتي در يكي از مسابقات كه در شهر اصفهان برگزار مي شد من و او بايد با هم كشتي مي گرفتيم. او گفت كه حاضر نيست با من كشتي بگيرد. علت را پرسيدم، پس از امتناع بسيار گفت: «چون شما خسته مي شوي و نمي تواني با حريف بعدي كشتي بگيري و براي تيم مقام بياوري.» سرانجام پس از كلي اصرار و خواهش به كشتي با من تن داد. اما با شناختي كه از مهارت و قدرت
بدني او داشتم، متوجه شدم كه به عمد تن به شكست داد تا حرمت من و تيم شهرش حفظ شود.
حسين در كردستان فرمانده ي محور دزلي بود، هميشه كومله ها را زير نظر داشت، آنان از حسين ضربه هاي زيادي خورده و براي همين هم براي سرش جايزه گذاشته بودند. يك روز سر راه حسين كمين گذاشتند. او پياده بود، وقتي متوجه كمين كومله ها شد، سريع روي زمين دراز كشيد و سينه خيز و خيلي آهسته خودش را به پشت كمين كشيد و فردي را كه در كمينش بود به اسارت درمي آورد. و به او گفت : حالا من با تو چكار كنم؟ كومله در جواب گفت : نمي دانم، من اسير شما هستم. حسين گفت: اگر من اسير بودم با من چه مي كردي؟ كومله گفت:«تو را تحويل دوستانم ميدادم و بيست هزار تومان جايزه مي گرفتم. حسين گفت:«اما من تو را آزاد مي كنم. سپس اسلحه او را گرفته و آذارش كرد. آن شخص، فرداي آن روز حدود سي نفر از كومله ها را پيش حسين آورد و تسليم كرد آنها همه از ياران حسين در جنگ تحميلي شدند.
بعد از آن براي شركت در عمليات فتح المبين با سمت فرمانده گردان سلمان فارسي به جبهه جنوب رفت.
عمليات بيت المقدس و جاده اهواز – خرمشهر در تاريخ 15/2/1362 جايگاه عروج اين سردار ملي وافتخار آفرين ايران بزرگ است.اودر سن 25 سالگي شربت شهادت را نوشيد و بر اثر اصابت گلوله به سرش به ديدار معبودش شتافت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران زرين شهرومصاحبه با خانواده و دوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد قدبي بهابادي : قائم مقام فرمانده گردان امام صادق (ع)لشكر5نصر (سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي)
هفتم شهريور ماه سال 1345، در شهرستان گناباد به دنيا آمد.
پدرش مي گويد: «احمد رضا در مقايسه با ساير فرزندانم مهربان تر و آرام تر بود.»
دوران ابتدايي را در سال 1357، در دبستان مظفر سابق گناباد گذراند.
اواخر دوره ابتدايي وي، با اوايل انقلاب مصادف بود كه با شروع انقلاب، بيشتر وقتش را در مسجد و بسيج گذراند.
در اين دوره با توجه به اين كه كم سن و سال بود، اما در خيابان ها نگهباني مي داد.
دوران راهنمايي را در سال 1358 در مدرسه راهنمايي خواجه نصير گناباد آغاز كرد، كه با اتمام سال سوم راهنمايي ترك تحصيل كرد و بعد از آن وارد بسيج و سپاه شد. در اوايل ورود به تشكيلات بسيج، به عنوان مربي آموزش نظامي انتخاب گرديد.
آشنايي با بسيج و سپاه ، بزرگترين عامل اعزام ايشان به جبهه بود. مدتي مسئول سپاه پاسداران كاخك بود و مدتي نيز فرماندهي سپاه بجستان را برعهده داشت. اودر جبهه معاون فرمانده گردان امام صادق (ع) بود.
در خصوص حفظ بيت المال دقيق بود. خواهر شهيد در اين زمينه مي گويد: «يك شب ماشين سپاه در دست برادرم بود. به او گفتم: مرا به خانه ام برسان. اما او گفت: اين ماشين براي بيت المال و مال همه ي ملت ايران است و براي استفاده شخصي نيست.» و نيز مي گويد: «در رابطه با حجاب خيلي حساسيت داشت و هميشه ما را به حفظ حجاب و نيز برپا داشتن نماز سفارش مي كرد.»
همچنين نقل مي كند: «يك شب، كه احمدرضا از ماموريت يك هفته اي
برگشته بودند، بعد از حال و احوال با پدر، مادر و خانواده تصميم گرفت، كه با پدرم كشتي بگيرند. اين بود كه شروع كردند به كشتي گرفتن. ( پدرم از نيروي جسماني خوبي برخوردار بودند و احمدرضا هم در اوقات بيكاري همراه با دوستان خود به باشگاه مي رفتند و به ورزش كشتي مي پرداختند). هر دوي آن ها كشتي گيران خوبي بودند، ولي پدر،احمدرضا را شكست داد. وقتي روز ديگر من از ايشان سوال كردم كه چرا شكست خورديد؟ مگر شما در باشگاه كشتي نمي گيريد؟ ايشان در جواب من گفتند: خداوند در قرآن سفارش زيادي براي احترام به پدر و مادر كرده است. من هم به خاطر اين كه، احترام پدر را نگه داشته باشم و غرورشان شكسته نشود، حاضر به شكست شدم.»
محمدرضا قدبايي ( دوست و همرزم شهيد ) مي گويد: «در كارهاي جمعي از ديگران جلوتر بود. اين طور نبود كه فقط حرف بزند، عمل مي كرد. در اردوهايي كه نياز به يك سري كارهاي خدماتي بود، جلو مي افتاد و كارها را انجام مي داد.»
و در ادامه مي گويد: «در آن زمان هرگاه احساس مي كرديم در يك جايي مشكل داريم و بايد يك نيروي قوي مشكل را حل كند، شهيد را پيشنهاد مي كرديم. به عنوان مثال در دو بخش بجستان و كاخك ( كه دور از مركز شهر بود )به ايشان ماموريت داديم و انصافاً حركت هاي خوبي را انجام داد. در هر جا مشكلي داشتيم، با روحيه اي باز مسئوليت را قبول مي كرد و كارش را هم خوب انجام مي داد.»
احمدرضا قدبي در
تاريخ 24/4/1364 در عمليات قادر ( در محل اشنويه ) به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد. اما پيكر او مفقود گرديد و در تاريخ 25/7/1370 جسد وي پيدا شد. و پس از حمل، در زادگاهش در بهشت شهداي گناباد دفن گرديد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد صادق قدسي : فرمانده گردان شهيد بهشتي لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بيست و دوم آذر ماه سال 1333 درروستاي حسين آباد به دنيا آمد.
كودكي آرام و ساكت بود. به مكتب خانه رفت و به قرآن علاقه زيادي داشت. در كارها به پدر و مادرش كمك مي كرد. دوره ي ابتدايي را در روستاي حسين آباد بين سال هاي 1340 تا 1346 گذراند. به علت نبودن مدرسه راهنمايي در روستا، ترك تحصيل نمود.
اوقات بيكاري به مسجد مي رفت و قرآن مي خواند. به كارهاي كشاورزي مي پرداخت و كتاب هاي مذهبي را مطالعه مي كرد.
دوران سربازي را در تهران گذراند. در آن جا فرماندهان، سربازان را مجبور مي كردند كه به نفع شاه تظاهرات كنند كه او از اين كار امتناع كرده بود و گفته بود: «اگر سرم را از تنم جدا كنيد تظاهرات نمي كنم.»
از زمان انقلاب اخلاق و رفتار او فرق كرد. در تظاهرات شركت مي كرد و دوستانش را به اين امر مهم فرا مي خواند.
در اوايل انقلاب روي ديوارها شعارهاي انقلابي مي نوشت. ديگران را به شورش عليه نظام شاهنشاهي تشويق مي كرد كه توسط پاسگاه مورد تعقيب قرار گرفت.
عكس ها و اعلاميه هاي امام را پخش مي
كرد و توي روستا تظاهرات راه مي انداخت.
ژاندارمري در سال 1357 او را به جرم پخش اعلاميه امام دستگير كرد و به پاسگاه برد. در آن جا او را با قنداق اسلحه كتك زدند و چون مدركي از او پيدا نكردند و مردم نيز راهپيمايي مي كردند، او را شبانه آزاد كردند و از او تعهد كتبي گرفتند كه بر ضد شاه سخن نگويد و مردم را به شورش و تظاهرات تشويق نكند، ولي او در تظاهرات شركت مي كرد.
در اوج مبارزات انقلاب او به همراه همسرش براي زيارت به مشهد مقدس رفت و در آن جا براي گرفتن اعلاميه به منزل آيت الله شيرازي رفت كه بين مردم و ژاندارمري درگيري پيش آمد و سربازها با گاز اشك آور و تيراندازي هوايي مردم را متفرق مي كردند. مردم نيز با لاستيك هايي كه آتش مي زدند، سرسختانه مقاومت مي كردند. يكي از مزدوران شاه را به ضرب چاقو به هلاكت رساندند و براي عبرت مزدوران شاه جسد پاره پاره او را بر روي آمبولانس قرار داده بودند و با شعار «مرگ بر شاه و مرگ بر ساواكي» پشت شاه را به لرزه درآوردند. در آن جا رهبر معظم انقلاب براي مردم سخنراني كرد. در 12 بهمن ماه سال 1357 جهت استقبال امام، به عنوان اولين فرد از روستا به ديدن تهران رفت و در آن جا بوسه بر دست امام زد.
در 19 سالگي با خانم ربابه قدسي پيمان ازدواج بست، كه مدت زندگي مشترك آن ها 12 سال بود. همسر شهيد مي گويد: «جوانمردي، رشادت، ايمان و اخلاص در عقيده باعث شد
كه به او جواب مثبت بدهم.»
ثمره اين ازدواج 5 فرزند به نام هاي بتول (متولد نوزدهم تيرماه سال 1353)، محسن (متولد بيستم شهريور ماه سال 1355)، زهرا (متولد هفتم شهريور ماه سال 1358)، فاطمه (متولد پانزدهم بهمن ماه سال 1364)، مهدي (متولد ششم تيرماه سال 1361) مي باشد.
در هنگام عصبانيت خدا را ياد مي كرد تا خشم خود را فرو ريزد و نيز سكوت مي كرد.
در هنگام عزاداري سيد الشهدا (ع) در مسجد حضور داشت و به نوحه خواني مي پرداخت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تحولات زيادي پيدا كرده بود. به طوري كه در اين دنيا احساس دلتنگي مي كرد و اين دنيا مثل قفس براي او بود.
با شروع جنگ تحميلي به خاطر احتياج به نيرو و اين كه سپاه كفر نتواند بر كشورش مسلط شود و نيز براي دفاع از كشور و ميهن، به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.
او افراد را براي رفتن به جبهه تشويق مي كرد و مي گفت: «براي مملكت و ناموس و براي اسلام جان خود را فدا كنيد.» و به نيروهاي بسيجي آموزش مي داد.
در پشت جبهه در سپاه پاسداران خدمت مي كرد و كارهاي كمك رساني به خانواده ي ايثارگران را انجام مي داد.
در عمليات و جبهه هاي مختلفي شركت داشت، از جمله در منطقه ي كردستان، عمليات فتح خرمشهر، عمليات رمضان، عمليات والفجر 4، عمليات والفجر مقدماتي، والفجر يك و دو، عمليات خيبر، عمليات بدر، عمليات والفجر هشت و در خط پدافندي شلمچه حضور داشت.
محمدصادق قدسي در عمليات والفجر يك و دو معاون گردان، عمليات خيبر فرمانده ي
گردان، عمليات بدر فرمانده گردان و در عمليات والفجر هشت، فرمانده ي گردان خط شكن بود. در عمليات والفجر 4 از ناحيه ي كتف و در عمليات بدر از ناحيه ي پا مجروح شد. در زمان جنگ به طرف دشمن كه مي تاخت، فقط به جلو نگاه مي كرد.
در كارهاي جمعي هميشه پيشقدم بود، بعد ديگران را به كار تشويق مي كرد. اخلاق او طوري بود كه ديگران او را دوست داشتند و به راهنمايي هايش گوش مي دادند. او خود را جداي از ديگران نمي دانست. حتي كوچك تر از آن ها خود را تصور مي كرد.
آرزو داشت كه راه كربلا باز شود و مي گفت: «چه مي شود كه راه كربلا باز شود، قبر اباعبدالله (ع) را زيارت كنيم و در كنار قبرشان نماز بخوانيم، اشك بريزيم.»
او به امام عشق مي ورزيد در دعاهاي كميل و توسل به طور منظم و مرتب شركت مي كرد و در كارها به حضرت فاطمه زهرا (س) متوسل مي شد.
فاطمه قدسي ( خواهر شهيد ) مي گويد: «قبل از شهادت مي گفت: «من تا شهيد نشوم، دست از انقلاب برنمي دارم.»
قبل از شهادت ايشان به ديدن تمام اقوام و بستگان و خانواده هاي شهدا رفته بود.
امرالله كابلي ( همرزم شهيد ) مي گويد: «شهيد قبل از اين كه به شهادت برسد، گفت: من به شهادت خواهم رسيد و جنازه ام سالم خواهد بود. همان طور هم شد يك خمپاره ي 60 در زير دستش خورد و به شهادت نايل آمد و جنازه ي او سالم به دست خانواده اش رسيد.»
همسر شهيد
مي گويد: «خواب ديدم كه برادرم از جبهه برگشته است و صورتش سياه شده، به او گفتم: چرا صورتت سياه است؟ گفت: به خاطر دودهاي خمپاره است و شهيد را ديدم كه به يك طرف افتاده است.
صبح كه از خواب بيدار شدم برادرم از جبهه برگشته بود. به او گفتم: چرا زود برگشتي؟ تازه كه به جبهه رفته اي، كه اشك در چشمانش جمع شد و فهميدم كه همسرم به شهادت رسيده است.»
محمدصادق قدسي در تاريخ 20/4/1365 و در منطقه ي شلمچه به علت اصابت تركش به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر شهيد پس از تشييع گلزار شهداي نيشابور به خاك سپرده شد.
شهادت او بر روي اهالي روستا تاثير گذاشت و باعث شد كه جوانان زيادي براي دفاع از كشور به جبهه اعزام شوند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا قدمي : مسئول جهاد سازندگي (سابق)شهرستان «خاش»در استان«سيستان وبلوچستان»
سلام بر شما اي راستگويان با ايمان كامل .سلام بر شما اي شهيدان راه خدا كه صبر و شكيبايي كرديد ( و فداكاري را به حد كمال رسانديد ).گواهي مي دهم كه شما در راه خدا جهاد كرديد و بر رنج و بلا ،صبر و تحمل نموديد .در طرفداري دين خدا و در راه رضاي خدا و رسولش هميشه نصيحت و خير خواهي كرده ايد تا هنگام شهادت و رحلت از دنيا .گواهي مي دهم كه شما زنده ايد نزد خدا و به رزق آسماني (و نعمت شهود و لقاي خدا )متنعم شديد. پس خدا از اسلام به شما پاداش
بهترين نيكو كاران عالم را عطا فرمايد و بين ما و شما در محل نعمت ابد (كه بهشت رضوان است )جمع گرداند . مفاتيح الجنان در اولين روز بهار سال 1336 كه همه چيز نو مي شد ،خداوند به خانواده« قدمي »كه خانواده اي كشاورز بود فرزندي پسر عطا فرمود تا بدينوسيله نوروزشان را كاملتر كند .اين فرزند كه «محمد رضا »ناميده شد در دستان پدري مهربان و با ايمان و دامان پر مهر مادري فداكار و مومن پرورش يافت .او تا كلاس سوم دبستان در« ميمند فارس »بود .سپس با خانواده اش عازم «شيراز »شد و ادامه تحصيلات خويش را در آن شهر گذراند .از دوران كودكي متانت ،ادب و بزرگواري در وجودش موج مي زد .علي رغم سن و سال كمي كه داشت فردي كاملا مطمئن ،متعهد ،خوش رفتار ،متواضع ،مهربان ،فداكار ،با انرژي و پر جنب و جوش بود .
دوران هنرستان را با موفقيت ،در خرداد 1355 پشت سر گذاشت و بدين طريق وارد مرحله جديدي از زندگي شد .
پس از اخذ ديپلم از هنرستان فني« شيراز» ،به خدمت مقدس سر بازي رفت و حدود يكسال و نيم از خدمتش را در شهر هاي «خرم آباد» ، «تبريز» و« شيراز» گذراند . در سالهاي انقلاب همراه با مردم مسلمان و به پيروي از رهبر بزرگ ومعمارانقلاب،حضرت امام خميني (ره) در تظاهرات و اعتصابات و حمله به مراكز فساد رژيم شاهنشاهي شركت كرد و تا مرداد سال 1358 در مسجد« آتشي هاي شيراز» كه كانون فعاليت حزب الله بود فعاليت مي نمود .چون قسمتي از عمر او در زمان حكومت طاغوت
سپري شده بود و با همه وجود خود ظلم و ستم را درك كرده بود ، انقلاب را به عنوان يك فرصت استثنايي براي مبارزه با طاغوت تلقي مي كرد و با شور و نشاطي دو چندان در تمامي صحنه هاي آن شركت مي جست و با كمال ميل از خطراتي كه در اين مسير بود استقبال مي كرد . همزمان با پيروزي انقلاب به صف خدمتگذاران اسلام پيوست ،
پس از صدور فرمان تاريخي حضرت امام (ره) مبني بر تشكيل «جهاد سازندگي» در شب اول ماه مبارك رمضان سال 1358 هنگامي كه از تريبون مسجد« آتشي هاي شيرا»ز اعلام مي شود كه «سيستان و بلو چستان» براي سازندگي به نيرو نياز دارد ،ايشان همان لحظه اول ثبت نام مي كند و فرداي آن روز عازم آن ديار مي شود. بعد از چند روز اقامت در شهر «زاهدان»، بر اساس نياز راهي شهرستان «خاش» شد و با تمام مشكلات و كارشكني هايي كه عناصر ضد انقلاب ايجاد مي كردند با همكاري تني چند از همرزمان جهادگر خويش ،سنگ بناي جهاد سازندگي شهرستان «خاش» را مي نهد و همانطور كه امام عزيزمان خواسته بودند با كمترين امكانات شروع به كار مي كنند .
در سال 1359 در حالي كه 22 بهار از عمر ش مي گذشت در شهرستان« خاش» كه محل خدمتش بود به ساده ترين شكل ممكن ،يعني با شربت و شيريني و قرائت سوره صف ،با يكي از خواهران با ايماني كه ساكن آن شهرستان و آموزگار بود ازدواج نمود و زندگي نويني را شروع كرد تا به اين طريق سنت پيامبر (ص) را به جاي
آورد و دين خويش را كامل نمايد .از خاطرات اين دوران بايد گفت كه با ساده ترين لباس و با وضغيتي كه آثار كار و فعاليت در روستا و گرد و غبار خدمت در چهره اش مشهود بود پابه مجلس عقد مي گذارد . در طول زندگي مشترك خويش اگر فرصتي پيدا مي كرد .در كارهاي خانه و نگهداري بچه ها با كمال صميميت به همسرش كمك مي كرد .همواره به همسرش توصيه مي نمود كه مبادا ،برخورد ما در زندگي طوري باشد ،كه خداي نا كرده باعث بد آموزي براي بچه ها شود . به همين دليل بود كه در طول ده سال و نيم كه با همسرش زندگي مشترك داشت به هيچ نحو حرف نا شايست بر زبان خويش جاري نمي كرد و حتي زمانيكه به دلايلي عصباني مي شد ،همواره كلمه مقدس «لا ا له ا لاالله»را بر زبان جاري مي نمود .
براي فرزندانش احترام زيادي قائل بود و وقتي كه خداوند به او در زندگي دختري عطا مي فرمايد ،اسم او را «فاطمه» مي گذارد و مي گويد كه دختر مايه خير و بر كت در زندگي است و همواره سعي مي كرد تا در اجتماعاتي از قبيل نماز جماعت ،دعاي كميل و مراسم سوگواري سا لار شهيدان كه باعث تقويت روح مي شدند به اتفاق فرزندانش شركت نمايد تا از همان كودكي آنها را با فرهنگ اسلام آشنا سازد و در آينده نيز همچون خودش خدمتگذار اسلام و محرومين باشند .
حاج «محمد رضا قدمي» تا سال 1365 با نهايت تلاش و توان در خطه محروم «سيستان و بلو چستان» خدمت
كرد و اين خدمت صادقانه او باعث شد تا به تشويق مسئولين شوراي هماهنگي «جهاد سازندگي»(سابق)دراين استان روانه تحصيل به شهر« شيراز» شود .در طول دوران تحصيل ،جديت تلاش ،پشتكار ،متانت و شخصيت او باعث شده بود تازمينه جذب او را در«جهادسازندگي »(سابق) استان« فارس» فراهم سازند .مسئولين اين استان كه صداقت و پشتكار او را ديده بودند از او خواستند كه پس از فراغت از تحصيل هم با ايشان همكاري نمايد اما با توجه به تاثير خدمت وي در منطقه« سيستان و بلو چستان» دعوت آنها را قبول نكرد و مانند يك سر باز فداكار روانه شهرستان «خاش» گرديد .گويي گمشده و مرادي داشت كه تنها در« بلو چستان» يافت مي شد .وقتي كه از او سوال مي شد كه به چه كار بيشتر تمايل داريد ،براي تمام كارها و مسئوليت ها در هر رده اي كه به او پيشنهاد مي شد اعلام آماده گي مي نمود .فقط مي خواست بداند كه كجا مي تواند بهتر به وظيفه خويش عمل كند .در آن روز ها جهاد سازندگي شهرستان «خاش» ،وضعيت چندان خوبي نداشت .مسئول آن در حال تعويض بود .ضمنا در شهر در گيري مسلحانه بود .در واقع محيط براي افراد غير بومي مناسب نبود .در اين شرايط به او از سوي مسئول شوراي هماهنگي« جهاد سازندگي»(سابق) استان پيشنهاد مسئوليت جهادسازندگي(سابق) خاش داده شد كه ايشان با كمال ميل اين مسئوليت را پذيرفت و با قوت وارد اين نهاد در« خاش» شد .اين روحيه او باعث شد تا مسئول شوراي هماهنگي« جهادسازندگي» (سابق)در استان« سيستان وبلوچستان» در جلسه معارفه ايشان با كمال اطمينان اعلام
كند كه ما امروز« قدمي» را در شهرستان« خاش» مي كاريم تا قدمهاي زيادي بدين طريق بر داشته شود و باعث رونق اين منطقه گردد .
شهادت ،تجلي شكوهمند عشق به خدا و ايمان به روز رستاخيز است و يكي از اين عاشقان پروردگار «محمد رضا» بود .
حضورتاثير گذار شهيد« قدمي» در شهر محروم ودور افتاده ي «خاش»وكارهاي بزرگ ومهمي كه ايشان درحال انجام يا درصدد انجام آن بود، مي رفت تا شعرهاي انقلاب اسلامي را دراين نقطه از كشور به مرحله ي اجرا درآورد.دشمنان مردم وانقلاب كه حضوراو وآباداني آن منطقه را مغاير با خواسته هاي پليد خود مي دانستند،تصميم بر ناودي او گرفتند.
در ماه مبارك رمضان دقيقا ساعت 5/3 بعد از ظهر 23/12/1369 كه به نيت شركت در جلسه هيئت ناظران انتخابات مجلس« خبرگان »كه در فرمانداري شهرستان «خاش» بر پا شده بود ،از منزل خارج شد و سوار ماشين شد تا به طرف فرمانداري برود ،دو ماشين مسلح در حالي كه سرنشينان آن سر و صورت خود را پوشيده بودند به طرف ايشان حركت كردند و
را ه را بر ايشان سد نمودند .با ديدن اين صحنه شهيد قدمي كه از نيت پليدشان با خبر بود ،ضمن با لا بردن شيشه ماشين سويچ ماشين را زير صندلي مي اندازد تا در صورت درگيري ،اشرار نتوانند ماشين جهاد را كه در واقع جزء اموال بيت المال است بر بايند .از قضاياي امر چنين بر مي آمد كه اشرار ،در ابتدا قصد اسارت و گرو گان نمودن ايشان را داشتند اما وقتي كه با مقاومت ايشان مواجه مي شوند ،ضمن شكستن شيشه ماشين و با
شليك چند گلو له ايشان را در حالي كه روزه بود به شهادت مي رسانند و بعد از تير اندازي به طرف خانه هاي سازماني كه در محل بود صحنه را ترك مي كنند .با شنيدن صداي شليك گلوله و صداي يا حسين كه از شهيد« قدمي »بلند شده بود ،دختر سه ساله اش در منزل را باز مي كند و پدرش را در خون غلطان مي بيند و مادر را از ماجرا با خبر مي سازد .آري از اولين كساني كه بر سر پيكر شهيد بزرگوار حاضر شدند اعضاء خانواده شان بود .اين صحنه آنقدر درد آور بود كه حتي ساعت 5/5 صبح روز بعد كه همكاران براي شركت در انتخابات مجلس «خبرگان» از خانه بيرون مي شوند مي بينند كه در آن صبح زمستاني دختر معصوم سه ساله شهيد با پاي برهنه و تنها ،دقيقا روي همان قسمتي از زمين كه خون پدر بزرگوارش ريخته بود با پاي برهنه قدم مي زند .وقتي كه خبر شهادتش در منطقه پيچيد مردم شهر و روستا بر مظلو ميت اين شهيد بزرگوار گريستند و عاملان استكبار جهاني را كه چنين جنايتي را مرتكب شده بودند نفرين مي كردند .
شهادت او آنچنان اثري از خود به جاي گذاشت كه در روز تشييع جنازه اش شهر «خاش» غرق ماتم شده بود. همه مردم شهر اعم از شيعه و سني در تشييع جنازه شركت كردند .خيلي كم پيش مي آمد كه چنين صحنه اي را در شهر« خاش »شاهد باشيم .اين مسئله براي همه باعث شگفتي شده بود .
قطعا شهادت مردان خدا نيز چنين تشييع جنازه اي زيبنده
است .او مردي بود كه اكثر مردم منطقه او را مي شناختند و رفتار و بر خورد و خدمات شايسته او باعث شده بود تا در قلب آنها جاي گيرد .پس از تشييع جنازه در شهر «خاش» ،پيكر مطهر اين عزيز در شهر «زاهدان» و در نهايت در شهر و ديارش «ميمند» فارس با شكوهي خاص بر روي دستان مردم شهيد پرور آن منطقه تشييع شد و پس از آن در دارالترجمه شيراز، همان مكاني كه در وصيت نامه خويش ذكر كرده بود به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :رجعت سبز،نوشته ي علي محمد مودي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي قدمياري : قائم مقام فرمانده طرح وعمليات تيپ امام جواد (ع)ازلشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دهم مرداد ماه 1331 در نيشابور، روستاي خرو عليا، ديده به جهان گشود.
در چهار سالگي به مكتب رفت و در پنج سالگي قرآن را حفظ كرد. معلمانش مي گفتند: «اگر ايشان درس بخوانند، روحاني مي شوند.» ولي به علت اين كه در روستا امكانات نبود، تا كلاس ششم ابتدايي نظام قديم درس خواند و سپس ترك تحصيل كرد و به شغل كشاورزي پرداخت.
بسيار مطالعه مي كرد. قرآن و نهج البلاغه را زياد مي خواند و داراي صوت زيبايي بود، به افراد مذهبي علاقه داشت و با كساني كه از لحاظ مذهبي ضعيف بودند، كمتر رفت و آمد مي كرد.
او به پدر، مادر و خانمش احترام زيادي مي گذاشت. چون پدر خانمش سيد بود او را دوست داشت و به او احترام مي گذاشت و با ايشان زياد رفت و آمد مي كرد.
او زياد به بچه ها دلبستگي نشان نمي داد، چون مي گفت: «من زياد به جبهه مي روم و نبايد زياد به من علاقه مند باشند.»
اوقات فراغت را به زيارت امام رضا (ع) و بهشت فضل مي رفت و نماز و قرآن مي خواند. او علاقه ي خاصي به نماز جماعت، دعاي كميل و دعاي توسل داشت. خواسته او آزاد شدن كربلا و آزاد شدن اسرا بود.
همسر شهيد مي گويد: «هنگامي كه به او مي گفتم: به منطقه نرو، خيلي عصباني مي شد و مي گفت: نه. برادرهاي ما در آن جا به خون خود مي غلتند و مبارزه مي كنند، من چگونه مي توانم در خانه بايستم و به جبهه نروم؟ بايد به جبهه بروم. هنگام عصبانيت با فرستادن صلوات و خواندن نماز، اخلاق خودشان را به حالت طبيعي برمي گرداندند.»
محمدعلي قدمياري علاقه ي خاصي به بسيجي ها داشت و خيلي دوست داشت بسيجي باشد. او از همان ابتدا در تشكيلات حزب جمهوري اسلامي كه در راس آن افرادي مثل شهيد مظلوم بهشتي بودند، شركت داشت. بعد از اين كه امام فرمود: «نيروهاي نظامي نبايد در احزاب داخل شوند.» از آن جا بيرون آمد و رابطه ايشان فقط با تشكيلات سپاه بود و وابستگي به حزبي سياسي نداشت.
در اوايل انقلاب با شركت در راهپيمايي ها، اعلاميه ها ي امام را پخش مي كرد و به روستاهاي ديگر براي سخنراني مي رفت. در نيشابور هم با ضد انقلاب مبارزه داشت، حتي در سال 1358 مي خواستند او را ترور كنند، اما موفق نشدند. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به خدمت سپاه
درآمد. قبل از جنگ از طريق سپاه نيشابور براي مقابله با ضد انقلاب به كردستان اعزام شد.
سال 1349 با خانم زهرا بهنام جعفرنيا ازدواج كرد. مدت زندگي مشترك آن ها 16 سال بود. ثمره اين ازدواج شش فرزند به نام هاي: مجتبي، مرتضي، مصطفي، فاطمه، سمانه و مهدي مي باشد. ايشان در ازدواج مجدد خود با خانم زهرا قدمياري ازدواج كرد كه ثمره ي اين ازدواج دو فرزند به نام هاي مرضيه و سميه است.
توصيه مي نمود كه امام را تنها نگذاريد و جبهه ها را پر كنيد. در سال 1359 كه جنگ حق عليه باطل شروع شد به جبهه اعزام شد. براي آزادي ميهن به جبهه مي رفت و مي گفت: «من يك سرباز امام زمان (عج) بيش نيستم. انشاءالله كه آزادي كربلا نزديك است. كي باشد كه گوشه اي از قبر امام حسين (ع) را زيارت كنم.»
او به انگيزه دفاع از اسلام و ناموس و همچنين جهاد در راه خدا به جبهه رفت. او چندين بار به كردستان اعزام شد.
در عمليات خيبر از ناحيه آرنج، بر اثر اصابت گلوله مجروح شد و در عمليات والفجر هشت، در اروند رود، نيز بر اثر اصابت تركش و موج گرفتگي از ناحيه انگشتان مجروح گرديد. زمان عمليات خيبر، وقتي مجروح شده بود، 24 ساعت با دست شكسته در آن به هم ريختگي خط ماند. او را سه چهار بار عمل كردند و زماني هم كه ايشان در بيمارستان بودند، دعا مي كردند و از امام حسين (ع) صحبت مي نمودند و مي گفتند: «چرا من لياقت شهادت را نداشته باشم.»
اومعاون
فرمانده طرح وعمليات تيپ امام جواد (ع) بود.
در عمليات كربلاي يك كه رزمنده ها به عقب برمي گشتند، به او از بي سيم اعلام كردند كه به عقب برگردد. محمدعلي اعلام مي كند: «من در محاصره هستم و به آرزوي خود رسيده ام.»
محمدعلي قدمياري در تاريخ 12/4/1365، در عمليات كربلاي يك در منطقه ي مهران بر اثر اصابت تركش به كمر به شهادت رسيد. پيكر مطهر ايشان درشهرستان نيشابور در بهشت فضل دفن گرديده است.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا قربانزاده : فرمانده گردان 411لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1344، در شهرستان« زرند»در استان «كرمان» متولد شد. دوران كودكي را در محيطي پاك و سالم گذراند و سپس به تحصيل علم و دانش پرداخت. همزمان با تحصيل به كارهاي فرهنگي مي پرداخت و در مدرسه از بهترين شاگردان محسوب مي شد. حتي با همكاري چند تن از دوستانش، انجمن اسلامي مدرسه را راه اند ازي نمود و فعاليتهاي تبليغي خود را از اين طريق به مرحله اجرا گذاشت.
تحصيلات خود را تا سال سوم راهنمايي ادامه داد و به علت مشكلات مالي ترك تحصيل نمود.
قبل از انقلاب يكي از طرفداران سرسخت امام بود و توسط ساواك دستگير و روانه زندان گرديد. بعد از پيروزي انقلاب، فعاليتهاي زيادي انجام داد كه از جمله اين فعاليتها ميتوان به شركت در راهپيمايي ها و شركت در نماز جمعه و جماعت اشاره نمود. بيشتر اوغات فراغت خود را به خواندن قرآن سپري مي كرد.
از همان ابتدا فردي متواضع و مهربان بود و هميشه در صدد بود تا بتواند به ديگران خدمت نمايد. با آغاز جنگ تحميلي وي كه
به عنوان پاسدار مشغول خدمت به ميهنش بود عاشقانه به جبهه جنگ را بر ماندن در شهر ترجيح داد و همواره با ديگر همرزمانش به سوي نبرد با دشمن پليد شتافت.
حدود 6 سال در حال مبارزه و پيكار بود. وي در آنجا نيز فعاليتهاي خود را دنبال كرد و به عنوان فرمانده گردان 411 مشغول خدمت بود تا سرانجام در تاريخ 21/10/65 در منطقه عملياتي شلمچه در حين عمليات كربلاي 5، شربت شيرين شهادت را نوشيد.
در عمليات كربلاي 4 وي اولين نفري بود كه به خط مقدم جبهه رفت و حاضرنبودند افراد ديگر زودتر از وي وارد ميدان شوند. به طور كلي هميشه اولين نفر وارد ميدان مي شد و آخرين نفر بر مي گشت. هيچ زمان به زيردستان خود دستور نمي داد بلكه به طور غير مستقيم به طرف مقابل مي فهماند كه اين كار را انجام بده.
منابع زندگينامه :" سواره مي آيم" نوشته ي حسن بني عامري، ناشر لشگر41ثارالله،كرمان-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «پاوه»
«شهيد غلامرضا قرباني مطلق» در سال 1332 در محله «امير اتابك»در« تهران» ديده به جهان گشود و سر نوشت چنين رقم خورد كه تنها فرزند خانواده باشد .از او پسري به نام «حسن» به يادگار مانده به اضافه همين چند خط ،به همراه چند قطعه عكس و يك نوار سخنراني .تمام تلاش و جستجو براي يافتن چيزي بيش از اين ها نا كام ماند .براي نويسنده اين سطور شهيد «مطلق» از آن رو مورد توجه و در ياد ماندني است كه حاج «احمد متوسليان »در مقابل جسم در خون طپيده او زانوي ادب بر زمين نهاد و
چون ابر بهاري ،زاز زار گريست «.حيدر» رزمندگان ،تعلق خاطر عجيبي به دو تن از رزمندگان داشت ،يكي همين غلامرضا مطلق ،و ديگري محمد توسلي . زاري و ناله حاج احمد را تنها در كنار پيكر اين دو تن ديده اند و بس .يك نكته قابل توجه ديگر نيز وجود دارد ،توجه كنيد :
«احمدمتوسليان» و «غلامرضا» از بدو آشنايي ،دوشا دوش يكديگر در تمامي صحنه هاي مقابله با ضد انقلاب حضور داشتند در پي آزاد سازي شهرستان« پاوه» در دي ماه 1358 حاج« احمد» كه سرپرستي فاتحان شهر را بر عهده داشت به جاي اينكه خود فرماندهي سپاه شهر را به دست گيرد اين مسئوليت را بر دوش «غلامرضا قرباني مطلق» نهاد و حكم فرماندهي سپاه« پاوه »به نام اين جوان قد بلند و خوش مشرب ،كه ريش انبوه و سياه و موهاي مجعدش جذابيت خاصي به او مي بخشيد ،صادر شد و حاج« احمد» فرماندهي عمليات سپاه «پاوه» را پذيرفت .با توجه به شناختي كه طي تحقيقاتم از وسواس و دقت فوق العاده احمد در انتخاب افراد جهت واگذار نمودن مسئوليت پيدا كرده ام .اين عمل او نشان دهنده اعتقاد و اطمينان وافر آن عزيز به توانايي و مديريت شهيد «مطلق» است .به هر حال ،عروج زود هنگام« غلامرضا» اين فرصت را به حاج «احمد» نداد تا نتيجه نهايي سرمايه گذاري خود را ببيند .يقين دارم كه اگر شهادت زود هنگام در تقدير اين فرمانده هميشه خندان رقم نمي خورد ،به يقين يكي از سرداران كليدي دفاع مقدس مي توانست باشد. پرچمداري كه چه بسا نامش همرديف «همت» و «موحد دانش» و «زين الدين»
برده مي شد .زماني كه او فرماندهي سپاه يك شهر مهم را بر عهده داشت ،قالب عزيزاني كه بعدا پرچمداران نام آور سپاه اسلام شدند نيروهاي ساده و گمنام بودند .
در فروردين 1358 ،پس از يك دوره فشرده آموزشي در محل كاخ سعد آباد ؛«غلامرضا» به سپاه منطقه 6 واقع در خيابان خردمند اعزام شد .در همان جا بود كه با هر دو همرزم جدا ناشدني خود آشنا شد ؛«احمد متوسليان» و «محمد توسلي» ،و از آن پس تا اعزام به كردستان ،در« بانه» ،«بوكان» و «سنندج» و سر انجام در پاوه دوشا دوش يكديگر ،به ستيز با ضد انقلاب پرداختند .
صبح روز چهارم ارديبهشت ماه سال 1359 كه «غلامرضا» و« علي شهبازي» جلوي مقر سپاه مشغول صحبت بودند ،سفير مرگبار خمپاره 120 و پس از آن صداي مهيب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد .«غلامرضا» و« علي» هر دو ميان غبار و دود ناشي از انفجار گم شدند و زماني كه خودمان را با لاي سر آنها رسانديم ،تنها «علي» بود كه ناله مي كرد .«غلامرضا» خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روي خاك دراز كشيده بود . يكي از پاهايش به طور كامل از زير كمر قطع شده و سينه و پهلويش ،مشبك شده يود .فرياد يا حسين فضاي پادگان را پر كرد هر كس سر در گريبان خود گرفته بود و ناله مي كرد .زماني مهع احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را كنترل كرد . سر انجام با رسيدن به با لا ي سر جنازه ،بغضش تركيد . نشست و آرام و بي صدا
،اشك ريخت .پيكر در هم كوفته «غلامرضا» را در پاوه غسل دادند و برادر« احمد» شب همه شب را تا خروسخوان صبح در كنارش ماند و در خلوت خود تلخ گريست .«غلامرضا »اكنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست.دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،رديف 31 ،شماره 31 منابع زندگينامه :"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين قرباني : قائم مقام فرمانده گردان سيف الله لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مهر ماه 1337 بود. روستاي ابراهيم آباد (بردسكن) صداي گريه نوزادي را شنيد كه شادي را مهمان خانه ها كرد. او را حسين ناميدند. پدرش حسن، مردي زحمتكش و كشاورز بود و مادرش خير النساء زني عفيف و پاك دامن.
حسين در روستاي ابراهيم آباد متولد شد و در همان جا باليد و رشد كرد. تحصيلاتش را در سن 7 سالگي آغاز كرد و تا پنجم ابتدايي ادامه داد. اما وضعيت نابسامان اقتصادي، بيش از اين به او رخصت تحصيل نداد و حسين تلاش خود را براي بارور ساختن زراعي پدر، متمركز نمود. سالهاي عمر به آهستگي مي گذشت و حسين رفته رفته با آنچه در اطرافش بود، آشنا مي شد. اين زمان نهال انقلاب در دلهاي مردمان پا گرفته بود و نياز به آبياري و پاسباني داشت. به اين جهت حسين نيز همراه تمامي دوستان و همرزمان به خيل تظاهر كنندگان و مخالفان رژيم پهلوي پيوست. او با مطالعه كتاب هاي شهيد مطهري، شهيد دستغيب و اعلاميه هاي امام خميني توانست به سير فكري خود جهت بخشد و در راه هدف نه شرقي و نه
غربي امام رشد كند.
جوان بود و بايد به خدمت سربازي مي رفت. كوله بار خدمت بست و راهي تهران شد. اما امام خدمت به رژيم پهلوي را نامشروع دانست و حسين به فرمان سلطان دلش، از خدمت، سر باز زد. آن روزها، در آن لحظات خون و دود و باروت، مخالفت با رژيم يعني امضاي حكم مرگ خود، اما او...
انگار از مرگ نمي ترسيد. همه مي گفتند پسر آقاي قرباني، اعدام مي شود. زن هاي روستا خبر فرار پسر آقاي قرباني با زبان به زبان مي چرخاندند.
عده اي هم گفتند: مبادا ژاندارم ها بفهمند حسين توي روستاست و گر نه پاي ما هم گير است!
خيلي ها منتظر ژاندارم ها بودند، اما هيچ خبري نشد. هر وقت براي كاري بيرون مي رفتم، حسين را مي ديدم كه آزادانه توي ده قدم مي زند و زندگي كي كند. بارها ديده بودمش كه از كوچه ها مي گذشت.
شايد در دل مي خواند: لا تخف مسلمان! فان تولو فقل حسلي الله لا اله الا هو، عليه توكلت. و هو رب العرش العظيم.
لحظات بي قراري به پايان مي رفت و صداي گام هاي مراد مريدان، نزديكتر مي شد. حسين در تب و تاب ديدار اما مي سوخت چرا كه...
از راديو پخش شد امام خميني، دوازدهم بهمن مي آيد. اوضاع بدي بود. حسين آماده رفتن به تهران شد. نمي دانم چطور خودش را به آنجا رسانده بود، ولي وقتي برگشت از خوشحالي روي پا بند نمي شد. مدام مي گفت: مادر تا رسيدم، آقا هم آمد! ...
و بازار عشق به الله گرم و گرم تر مي
شد. حالا تنها يك قدم، نه، هيچ فاصله اي تا برقراري حكومت اسلامي و شكستن حكومت نظامي نمانده بود. انقلاب پيروز شد و مردم به آرامشي خدايي رسيدند.
باز حسين بود و كار كشاورزي. باز كمك به پدر و شركت در جلسات مذهبي. همه اهل ده مي دانستند حسين، مذهبي و معتقد است و همه مي دانستند دلش با امام و انقلاب است. همان وقت ها بود كه سربازهاي فراري به خدمت فرا خوانده شدند و حسين، راهي خدمت شد...
شش ماه در تهران بود. رفته بود براي خدمت سربازي. خيلي دلش مي خواست سرباز حكومتي باشد كه امام رهبرش هست. چند وقتي آن جا بود تا اينكه امام بقيه خدمت را بخشيد و حسين به ابراهيم آباد بر گشت...
21 سالش بود. در گوشه و كنار زمزمه هايي به گوش مي رسيد و زمزمه شاد و پر هياهو. حسين جواني رشيد و بالغ شده. پس بايد تشكيل خانواده دهد. مادرش، مدتي را به جستجوي همسري مناسب براي جوانش گشت تا اينكه...
آب در كوزه و ما تشنه لبان مي گشتيم. عصمت، دختر خوبي بود. خودم قباله اش را جور كردم.
سه هزار تومان آورديم و همراه پدر حسين رفتيم براي عروسمان خريد كرديم.
به حسين گفتيم: مادر ما بيش از اين نمي توانيم چيزي هديه عروسمان كنيم. تو ديگر مرد شده اي.
خودت كار كن و قباله همسرت را بپرداز.
خدايي حسين هم ديگر بيكار ننشست...
آخر حسين، عصمت را مي شناخت و عصمت، حسين را و اين عصمت بود كه مي گفت:
اهل يك روستا بوديم. از بچگي همديگر را مي شناختيم. مي دانستم او مومن و
با خداست. زندگي با او ساده اما با صفا بود. او براي گذراندن زندگي قاليبافي مي كرد. روزها و ساعت ها هر دو با هم پشت دار قالي مي نشستيم و روي تارها گل مي انداختيم.
گل انداختن روي تار شايد آسان باشد، اما گل انداختن روي تارهاي روح، هم صحبت و هم پايي مقتدر مي خواهد كه روح را صحبت ناجنس، عذابي است اليم!
و حسين بهترين هم صحبت و هم پاي عصمت بود. شايد به همين خاطر هنوز عصمت، حسين را در ذهن مرور مي كند.
هر روز و هر لحظه با من است. همه جا به ياد دارمش. صدايش را مي شنوم. قرآن كه مي خواند، دلم به لرزه مي افتاد. حسرت زده نگاهش مي كردم.
مي گفت: عصمت، چرا آنجا ايستاده اي؟ بيا با هم قرآن بخوانيم!
قرآن خواندن را از او به يادگار دارم و هزار چيز ديگر كه هر كدام يادش را برايم زنده مي كند.
توي آن روستا در آن سالهاي دور، تواضع را ياد مردم مي داد. مهمان كه به خانه مي آمد؛ حسين دست به كار مي شد و پا به پاي من كار مي كرد.
خسته كه از راه مي رسيد، با هم خمير آماده مي كرديم و نان مي پختيم. راستي كه آن نان چه لذيذ بود!
اما لذات عشق چيزي است كه در وصف نمي گنجد. كف دست هر كس كه خط سرخ عشق نگاشته باشد، جان بر كف خواهد گرفت.
آن روز ها حسين و عصمت مهياي اتفاقاتي خاص مي شدند. لحظه هايي در پيش بود كه براي هر يك روحي خاص
داشت.
كوس الحسين به صدا در آمده بود و مرد و نامرد به ترازوي عشق سنجيده مي شدند. حسين راهي بود. دل در تب و تاب نواي عاشورايي رهبر داشت. حتي لبخند شيرين فرزندي چون محمد نيز، مانع رفتنش نشد. حسين به خيل بسيجيان پيوست. از ميان مردم روستاي ابراهيم آباد، تنها 3 نفر براي گذراندن دوره آموزشي اعزام به جبهه رفتند، ولي...
فقط حسين راهي شد. آن دو نفر سختي تعليمات را چشيدند و از جبهه رفتن منصرف شدند.
دلم مي خواست او بماند. ولي او مي گفت:
نمي شود ماند. بايد رفت تازه اين همه پول بيت المال را خرج من كرده اند تا چيزي ياد بگيرم. حالا گناه دارد زيرش بزنم. از اين ها گذشته دين و مذهب ما در خطر است...
حسين رفت و باز عصمت تنها ماند. با هزاران خاطره تلخ و شيرين حسين. راستي مگر مي شود خاطره عشق تلخ باشد؟
كاش نمي آمد محرمي كه بي حسين باشم. محرم بي حسين، غريب بود. علم بلند كردنش ديدني بود!
محرم كه مي شد دوست داشت علم هيئت را بلند كند. من هم دوست داشتم علمداري اش را ببينم. از ميان جمعيت خودش را به علم مي رساند و با همه توان بلندش مي كرد. اما نمي دانم چرا هر بار زير علم بيهوش مي شد.
چه مي گفت، نمي دانم. اما بيهوش شدنش هم ديدني بود.
عشق او به اهل بيت و امام حسين (ع) چيز قابل انكاري نبود. همه مي دانستند حسين امامش را دوست دارد و دلش مي خواهد در عزاي او هر چه مي تواند، انجام دهد. حتي
نوحه خواني! اگر چه...
بلد نبود بخواند. صداي بدي نداشت، اما نمي توانست صدايش را تنظيم كند. محرم كه مي شد، حسين مي آمد و باز به اين و آن التماس مي كرد تا حداقل دو بيت نوحه بخواند.
مردم مي گفتند: تو بلد نيستي بخواني! با آن خواندنت آبروي خودت را مي بري. اما او مي رفت پشت بلندگو و شروع مي كرد به خواندن. كم كم طوري شد كه همه او را به عنوان نوحه خوان امام حسين (ع) قبول داشتند.
نوحه خواني يعني شستن گناهانت. پس بخوان تا بيگانه شوي با هر چه گناه است. بخوان تا تو را نيز در خيل عاشقانش بپذيرد و به غلامي ملكوت برگزيند. راستي مگر مي شود غلام حسين (ع) باشي و راه كربلا پيش نگيري؟ مدتها مي گذشت تا كه حسين به خانه برگشت. سراغ محمدش رفت و از عصمت دلجويي كرد. به ديدار اقوام و خويشان شتافت و به ياري پدر و مادر.
محال بود به روستا بيايد و سراغ ما را نگيرد. انگار ديدن ما مثل نماز برايش واجب بود.
دوست داشت ما در همه زندگي اش شريك باشيم....
حسين فرزند صالح ما بود. حسين، بار ديگر عازم بود. بدون شك هنوز هم مهر فرزند بر دل داشت. شايد هم در دل مي خواند: يا بني ان اباك لا يبالي وقع علي الموت ام الموت وقع عليه.
اين بار قبل از رفتن به مسجد رفت. صدايش را از بلندگوي مسجد شنيدم.
برادران عزيز! جبهه به ما نياز دارد. هر كسي اهل دفاع است، بيايد. ما عازميم.
حسين مردم را فرا مي خواند. سخنراني اش
مدتي طول كشيد تا اينكه 14 نفر، همراه او عازم شدند. همسرش مي گفت بعد ها طعنه و كنايه برخي از خانواده ها آنها را آزرده مي ساخت، اما حسين مصمم تر از آن بود كه دل از جبهه بردارد.
وقتي مي رفت دل هاي زيادي بدرقه اش مي كردند. او پدر خيلي ها بود. خيلي ها كه عصمت آنها را نمي شناخت. حسين هم آنها را خوب نمي شناخت اما مي دانست كه پدر مي خواهند.
وقتي نبود، غمي توي دل خيمه مي زد. وقتي هم مي آمد؛ همه شاد مي شدند. خصوصا مردم فقير روستا.
همه آنها را به خانه دعوت مي كرد و مهمان ما مي شدند. به آنها كه كسي را نداشتند، سر مي زد و احوالشان را مي پرسيد.
اين كار هميشگي اش بود. يا پول مي برد يا غذا و يا لباس. انگار او بابا همه روستا بود...
و كربلا مي داند كه كربلاييان نه به اين خور و خواب، كه به روح و روحانيت خدايي بيش از هر چيز ارج مي نهند و او كه همنام سالار كربلاست، به راستي كه در همه ميادين گوي سبقت را ربوده بود.
كتابخانه براي هر جايي لازم است، اما هيچ كس به آن فكر نمي كرد. آن وقت ها از كاشمر كتاب زيادي براي مسجد آورده بودند. هر چه گشتيم جايي براي بر پايي كتابخانه نبود. سر و كله حسين كه پيدا شد نگاهي به اطراف كرد و گفت:
پس اين تخته ها و چوب ها به چه درد مي خورند؟
كنار هم مي گذاريم، مي شود كتابخانه. آن جا كنار آن
شير آب را تعمير مي كنيم و كتابخانه اي داير مي شود!
كاري ندارد فقط بايد همت كنيم!
كتابخانه مسجد راه اندازي شد و هر روز از پشت بلندگو جوان ها را براي مطالعه به مسجد دعوت مي كرد. صداي حسين هنوز هم مي آيد. چه غلغله اي در مسجد بود.
به خانه آمد و يكي دو كارتن كتابي كه داشت جمع كرد. خيلي خوشحال بود. پرسيدم: چه كار مي كني حسين؟
اين ها را مي برم براي مسجد. بچه ها لازمش دارند. بايد ببيني عصمت! حالا مسجد روستا هم كتابخانه دارد!
كتابخانه اي كه بعد ها نام حسين را بر خود گرفت.
شهريور سال 1361 بود. حسين رسماَ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و به عنوان پاسدار عازم تايباد گرديد.
اگر حسيني باشي، جبهه و پشت جبهه، همه جايش كربلاست، اما حسين طاقت دوري از جبهه را نداشت. دو ماه مي گذشت....
از وقتي پاسدار شده بود، كمتر به خانه مي آمد. از 24 ساعت، تنها 2 ساعت را به خانه مي آمد. حتي اوقات بيكاري اش را در مسجد مي گذراند.
گاهي اسلحه شناسي درس مي داد. گاهي سراغ بسيجي ها مي رفت. اما هيچ كدام برايش جبهه نمي شد. آن روز صبح، در را كه باز كردم، حسين را با چشم هاي ورم كرده ديدم. پرسيدم: چه اتفاقي افتاده؟
گفت: اثاثيه را جمع كن، به كاشمر مي رويم!
متحير نگاهش كردم. گفت: ديگر نمي توانم ادامه دهم... نمي توانم اين جا بمانم. مي خواهم بروم منطقه... ديگر طاقت ندارم. ديشب تا صبح گريه كردم و از خدا خواستم مرا هم
عازم كند! كاش به من هم توفيق بدهد.
وسايل را جمع كرده و به راه افتاديم. دو روز بعد حسين راهي جبهه شد.
سه ماه حضور در جبهه، زيباترين لحظات حسين را رقم مي زد. واحد تداركات مسئول خود را هنوز به ياد دارد: حسين قرباني! حالا حسين دوباره به خانه برمي گردد و دوباره فضا به عشق و نفس او تا آسمان ها پر مي گيرد... كوله بار را مي بندد و دوباره به همان جا برمي گردد كه به او امر مي كنند. هر آن جا كه خدا مي خواهد، جبهه اي است و جلالي دارد. باز زن و فرزند همراه حسين به تايباد كوچ مي كنند. آن زمان، خدا فرزند ديگري به او بخشيده بود كه نامش را كاظم مي گذارد. مدتي مي گذشت، تابستان سال 1363 بود. او حالا پدر سه فرزند بود و هيهات كه عشق فرزند، شكوه دلدادگي عاشقان را بي جلوه كند. حسين باز هم راهي بود...
تابستان بود و اوج گرما. باز هم حسين كوله بارش را بسته بود، اما قبل از رفتن دوباره به مسجد رفت.
پسر يكي از اهالي روستا مفقود شده بود و پدر و مادرش تنها بودند. حسين مردم را جمع كرد و از آنها خواست براي رسيدگي به مزرعه آنها بروند تا مبادا به خاطر نبودن فرزند، كارهاي مزرعه روي زمين بماند.
دلش مي خواهد او نرود. پس به پايش مي افتد و به هزار بهانه سعي مي كند تا شايد حسين بماند...
اين بار فرق مي كرد. دل توي دلم نبود. مي دانستم كه حسين خوش قول است. هر چه كردم نرود، نشد.
آخر از او قول گرفتم. گفت: قول مي دهم عيد اين جا باشم.
شما هميشه زودتر از 45 روز نمي آيي؛ چطور قول مي دهي؟
قول صد در صد مي دهم كه تحويل سال اين جا باشم.
حسين مي رفت و عصمت مي دانست او را به كجا مي فرستد.
انگار همين ديروز بود. هر دو با هم به تشييع جنازه نشاطي رفتيم. من طاقت نياوردم و مدام گريه مي كردم. حسين نگاهي كرد و گفت:
اين قدر گريه نكن...اين دفعه نوبت من مي شود. تو نبايد غصه بخوري. اين بار شهيد نشاطي، دفعه بعد من!
شايد به همين خاطر عصمت مدام روزهاي خوش را مرور مي كرد. آن موقع كه حسين از سفر برگشته بود و برايش از ارتفاعات كله قندي مي گفت. مي گفت آن جا عملياتي داشتند و او دست ياري خدا را ديده.
داشتيم پيش مي رفتيم. ضامن نارنجك را كشيدم و توي سنگر عراقي انداختم. خودم هم دور شدم. بعد ديدم، خبري نيست... نارنجك عمل نكرد... من هم رفتم توي سنگر. يك دفعه ديدم سه تا عراقي مسلح رو به رويم ايستاده اند. يكي شان اسلحه اش را درست روي سينه ام نشانه رفته بود. ولي خوب نمي دانم خدا چه لطفي دارد كه هر سه آنها تسليم شدند و اسيرشان كرديم... اما او اين بار مجنون رفته بود. چه تركيب زيبايي است! جان مجنون و جنان! دين و عشق، جان و مجنون بود و مجنون نه به عشق جنان كه به عشق جانان، جان از كف داده و روانه بدري ديگر شد.
عمليات بدر در پيش بود و هيچ
كس جز خدا نمي دانست كه اين آخرين عمليات حسين است.
21 اسفند ماه 1363 از راه رسيد. حسين سوار بر قايقي، همراه عده اي به عنوان خط شكن راهي شدند. در آن لحظه و در آن موقعيت، تنها يك نفر نظاره گرشان بود و او همان خدايي بود كه بارها و بارها اين بندگان را شاهد و ناظر بوده است.
عده اي از دوستانش گفتند همان لحظه كه با موشك آرپي جي، ادوات دشمن را نشانه گرفتيم، گلوله ها بر سرمان باريدن گرفت و حسين همان جا پرواز كرد.
سردار شهيد، حسين قرباني سرانجام پس از عمري سراسر ايمان و عطوفت در تاريخ 21/12/1363 در حالي كه معاون گردان سيف الله بود، به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
پيكر مطهرش در روز 28 اسفند ماه سال 1363 بر دوش مردم ابراهيم آباد تشييع و در زادگاهش به خاك سپرده شد.
در آن لحظات، تنها يك صدا در گوش همسرش زمزمه مي شد: عصمت تو دعا كن من بروم، قول مي دهم وقت تحويل سال همين جا پيش تو باشم! دعا كن عصمت، دعايم كن! منابع زندگينامه :"آخرين معادله"نوشته ي راضيه رضاپور،نشرستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامحسين قربانيان : مسؤول تداركات گردان مهندسي رزمي تيپ 12حضرت قائم(عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) پانزدهم دي هزار و سيصد و سي و شش در لاسجرد، از توابع سمنان پا به عرصه حيات گذاشت. تا ششم ابتدايي در مدرسه خيام لاسجرد درس خواند. قبل از سربازي در تهران تراشكاري مي كرد. شانزدهم خرداد پنجاه و هفت به سربازي رفت كه مصادف شد با انقلاب و به فرمان حضرت امام رحمت الله عليه فرار كرد
و به انقلابيون پيوست. اول ارديبهشت پنجاه و نه كارگر راه آهن شد. ده ماه در لباس مقدس بسيجي به جبهه اعزام شد. يك بار از ناحيه پاي چپ در عمليات والفجر مقدماتي مجروح شد. ششم شهريور شصت ازدواج كرد كه ثمره آن يك پسر و يك دختر مي باشد. نهم خرداد سال شصت و دو به عضويت سپاه پاسداران اسلامي درآمد و بارها به جبهه رفت. سرانجام در بيستم دي شصت و پنج در حالي كه مسؤول تداركات گردان مهندسي رزمي تيپ دوازده قائم آل محمد عجل الله بود، در شلمچه به شهادت رسيد.
مزار شهيد غلامحسين قربانيان در گلزار شهداي روستاي لاسجرد است.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي قرص رز : فرمانده محور عملياتي تيپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
داوود بختياري دانشور:
برگرفته از خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد
نسيم خنك شرقي، به آرامي چهره هاي آفتاب سوخته زن و مرد را نوازش مي كرد. گنبد طلايي حرم، زير تابش يكنواخت خورشيد برق مي زد. ساعتي از ظهر گذشته بود اما داغي سنگ فرش كف محل ورودي به صحن، هنوز داغ بود و هر دو، گرماي سنگ ها را زير پاها احساس مي كردند.
ترديدي ناشناخته در چهره هر دو موج مي زد. بازيگوشي كودكي كه سعي داشت دست هاي كوچكش را از قلاب پنجه هاي پدر و مادر برهاند و روي سنگفرش بدود، توجه زن و مرد را به خود جلب كرد. لحظاتي هر دو محو دور شدن كودك و والدينش شدند و باز هم نگاه سر گردان آن دو، به هم گره خورد و كلام ناگفته اي
رد و بدل شد:
يعني مي شود ما هم يك روز دست بچه مان را بگيريم و بياييم زيارت؟
مرد آرام زمزمه كرد:
بيا برويم پيش پنجره فولاد، مگر نمي خواهي دخيل ببندي؟
زن جواب داد:
اگر بروم تو حرم، تا حاجتم را نگيرم، بيرون نمي آيم.
مرد لبخد زد:
حاجت را به زور نمي گيرند، زينب خانم! بايد از ته دل حاجت كني تا حاجت روا شوي.
من كه صد دفعه طلب كردم، چرا حاجت نگرفتم آقا رضا؟
يا از عمق وجود نبوده، يا قابل نبودي.
جواب مرد، زن را براي لحظاتي به فكر فرو برد. ده سال به دنبال داشتن فرزند، به همه جا مراجعه كرده بود، از پزشك تا حكيم خانگي از نذر و نياز هم چيزي كم نگذاشته بود. اما باز از داشتن بچه خبري نبود. حرف مرد تلنگري بود كه روح نيازمند زه را بيدار تر مي كرد، چادرش را محكم تر گرفت و حركت كرد.
مرد متعجب از حركت تند و ناگهاني زن به دنبالش دويد.
زينب خانم چي شده؟
زن جوابي ندارد. شايد سوال مرد را هم نشنيد. او تنها ضريح را مي ديد. آن هم پشت پرده اي از اشك، تار و مبهم.
رضا حال و هواي زينب را درك كرد و او را به حال خودش گذاشت. خودش هم دست كمي از زينب نداشت. ناخوداگاه احساس كرد كه بغضش سر باز كرده و قطرات اشك، آرام و بي سر و صدا بر صورتش مي غلتد. همان جا رو به قبله ايستاد و نماز را قامت بست.
ساعتي گذشت. صداي نقاره، مرد را به خود آورد.
چقدر
از وقت گذشته؟ نكند زينب منتطر من باشد؟
از جا بلند شد و خود را به در همان صحني كه وارد شده بود رساند. از زينب خبري نبود. چند بار طول و عرض صحن را طي كرد.
چقدر دير كرد ه؟ هيچ وقت زيارتش اين قدر طول نمي كشيد.
از روي ساعت بزرگ مناره، زمان را مرور كرد و زير لب گفت:
پنج و نيم شده.
تصوير زينب، براي لحظاتي به چشمش آمد كه خود را به او رساند و با لبخند اشاره كرد:
بريم؟
رضا با تعحب گفت:
زيارت قبول. چقدر طولاني شد؟
ناگهان متوجه تغيير حالت زينب شد و پرسيد:
گريان رفتي، خندان بر گشتي؟
مرد احساس كرد كه زينب زير چادر خنديد. هر چند صورتش را پوشانده بود اما مرد و خنده و خوشحالي زن را احساس كرد.
توسل، گريه را تبديل به خنده مي كند.
مرد با تعجب پرسيد:
طوري شده؟
طوري مي شود. بايد منتظر يك اتفاق خوب باشيم.
مرد ناباوانه جواب داد:
حتما آن اتفاق مهم، تولد يك بچه است؟
چرا كه نه.
من كه باورم نمي شود.
چرا باورت نشود؟ مگر خودت نگفتي با دل شكسته، هر چه از آقا بخواهي، حاجت روا مي كند؟
رضا با ذوق و شوق گفت:
تو ر به خدا بگو چي شده؟ دارم كلافه مي شوم.
زينب با آرامش خاطر جواب داد:
بيا برو به روي حرم بنشين تا برايت بگويم.
مرد كنار زن نشست و زن شروع به صحبت كرد:
با همان حال و روزي كه ديدي، رفتم داخل حرم. رو به روي ضريح نشستم و شروع كردم به عجز و
ناله. نمي دانم با صداي بلند بود يا كوتاه. همين قدر مي دانم كه زار مي زدم و گريه مي كردم. فقط يادم مي آيد كه چند بار گفتم يا امام هشتم. تو را به حق خواهرت حضرت معصومه حاجت من را بده. نمي دانم چقدر گذشت. فقط يك لحظه خانم سبز پوشي را ديدم كه آرام دستش را به شانه ام زد وگفت آقا حاجت شما را داده، بلند شو، سر راه مردم نشستي. سرم را بلندكردم و ديدم آن خانم راست مي گويد و من درست وسط راه عبور زوار نشسته ام. از جا بلند شدم اما هر چقدر گشتم، از آن خانم خبري نبود.
زن سكوت كرد. مرد هم چيزي نگفت. زينب پرسيد:
باور نمي كني؟
مرد كه بغض گلويش را مي فشرد، آرام جواب داد:
چرا باور نمي كنم. اين ها عينه حقيقته. ما چشم و دل مان كور است كه نمي توانيم اين چيز ها را ببينيم.
بعد آهي كشيد و بلند گفت:
به او حسوديم مي شود، زينب. با دل پاك و بي ريايي كه دارد از آقا حاجتش را گرفته، حسوديم مي شود.
از جا بلند شد:
حالا پا شو برويم كه دلواپس مان مي شوند.
نمي توانم از حرم دل بكنم. بايد قول بدهي من را بيشتر براي زيارت بياوري.
رضا گفت:
خاطر جمع باش. نمي گذارم به هفته برسد.
زن و مرد رو به روي حرم ايستادند. دست ها را روي سينه گذاشته و سلام دادند.
حال بايد منتظر اتفاق خوبي كه بايد مي افتاد، مي شدند.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سپهبد ولي اللَّه قَرَني در سال
1292 ش در اصفهان به دنيا آمد. از ابتداي ورود به ارتش، فعاليت عليه رژيم طاغوت را آغاز كرد و در سال 1337 ش در پي افشاي كودتا بر ضد رژيم به همراه دوستانش دستگير شد. به دنبال پيروزي انقلاب اسلامي، شهيد قرني نيز به سمت اولين رييس ستاد مشترك ارتش جمهوري اسلامي ايران منصوب شد. حضور ارزشمند وي مي توانست منشأ تحولات اسلامي فراواني در ارتش آن زمان قرار گيرد ولي پس از گذشت 72 روز از پيروزي انقلاب اسلامي، سپهبد قرني توسط چند تروريست گروهك ضاله فرقان به شهادت رسيد. اين توطئه و ديگر توطئه هاي مشابه نتوانست در پيشرفت انقلاب اسلامي و انسجام ارتش خللي ايجاد نمايد. چرا كه با تدبيرهاي امام خميني(ره)، همه نقشه هاي شيطاني دشمنان ايران و اسلام نقش بر آب شد و روز به روز بر اقتدار و محبوبيت ارتش جمهوري اسلامي افزوده گشت.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رسول قره چلو : قائم مقام فرمانده گردان ولي عصر(عج)لشگر31عاشورا سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1336 در خانواده اي متوسط به دنيا آمد. چون در خانواده روحاني و مذهبي زندگي ميكرد, از اوان كودكي به فراگيري قرآن و علوم اسلامي مشغول شد . در هفت سالگي تحصيلاتش را شروع كرد, تا ديپلم خود را از دبيرستان شريعتي(فعلي) زنجان گرفت . در طول تحصيلاتش طعم تلخ جور وستم طاغوت را به خوبي احساس نمود و از جنايتهائي كه در ابعاد مختلف مادي و معنوي به مردم مسلمان روا مي شد آگاه شد. بدين ترتيب از بدو شروع انقلاب با عشق و اخلاص خود را به آغوش انقلاب انداخت و نقش موثري را در پيشبرد انقلاب ايفا
نمود. او با قاطعيت كم نظير مبارزه اش را عليه رژيم شروع كرد, و يكي از فعاليترين افراد به شمار مي رفت .مرتب براي ماموران طاغوت درد سر ايجاد مي كرد و در اين راه چندين بار براي دستگيريش اقدام كرده بودند و هر بار از چنگشان فرار كرده بود. رسول هميشه قرآن را با صداي بلند وزيبا تلاوت مي كرد. خصوصيات اخلاقيش براي همه درس بزرگي بود. قلبش هميشه در تلاطم بود و هيچگاه در آرامش نبود او هيچ وقتي راضي نمي شد كه به جز خدا, كسي از خدماتش با خبر باشد. اخلاق اسلامي را پيشه خود ساخته بود .هيچگاه از نماز و دعا و شركت در مراسم نماز وحدت و دعاي كميل غافل نمي شد. مايل به پوشيدن لباس تازه نبود و نمي پوشيد. هميشه تبسمي بر لب داشت زياد حرف نمي زد و آرام و ساكت بود و علاقه شديدي به مطالعه داشت. بعد از انقلاب براي اينكه توانسته باشد, مسئوليت سنگينش را در قبال ديني كه به انقلاب داشت، ادا نمايد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و مشغول خدمتگذاري به انقلاب و مردم مسلمان ايران شد و سپس به منظور مقابله با ضد انقلابيون مزدور به كردستان رفت و مدت چهار سال با ضد انقلابيون به نبرد پرداخت. پس از اينكه از كردستان برگشت به جبهه جنگ با ارتش صدام رفت. در تمامي عمليات شركت مي كرد و چندين بار هم زخمي شده بود. ولي با اين حال دست از مبارزه نمي كشيد.
دفعه آخر كه عازم جبهه شده بود به مادرش همه چيز را سفارش كرد و از
تمامي دوستان و آشنايان حلاليت خواست .او در جبهه شلمچه پس از رشادتهاي بي نظير در تاريخ 14/12/1365 شهدشيرين شهادت را نوشيد و به جمع ديگر گلگون كفنان پيوست. از سال 1358 تا سال 1365 كه به درجه شهادت نائل آمد عضو شوراي عملياتي در منطقه كردستان و مسئول اطلاعات عمليات در منطقه مهاباد مسئول عملياتي محور دارخوين در تاريخ 20/7/1360 معاون محور يكم در لشگر امام حسين در عمليات ثامن الائمه، معاون گردان در منطقه جنوب در لشكر ويژه شهداء كرج معاون محور در عمليات ولفجر مقدماتي و والفجر يكم در منطقه فكه در لشگر 31 عاشورا معاون گردان ولي عصر در لشگر 17 علي ابن ابيطالب و مسئول ضد اطلاعات در منطقه ديوان دره و سقز و مهاباد، معاون محور در عمليات والفجر 8 ، عضو شوراي طرح عمليات در قرارگاه حمزه سيدالشهداء در اورميه مسئول اعزام نيرو در زنجان معاون گردان المهدي (ع) و مسئوليتهاي ديگر. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ذبيح الله قريه ميرزايي : فرمانده گردان 414حسين ابن علي(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الذين آمنو و هاجرو و جاهدو في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئك هم الفائزون.
كساني كه ايمان آوردند و از وطن هجرت كرده اند و در راه خدا با مالها و جانهايشان جهاد كرده اند آنان را در نزد خدا مقام بلندي است و آنها از رستگارانند.
پدر و مادرم هم اكنون كه اين سعادت نصيب من و نيز چنين افتخاري نصيب شما والدينم شده كه فرزند شما در صحنه هاي
نبرد حق عليه باطل شركت كند، من به حكم قرآن بايستي با كفار و مشركين به مبارزه برخواسته و آنها را از پاي در آورد.
و همچنين جواب به نداي(هل من ناصر حسين بن علي(ع)) كه در روز عاشورا سر داد و هنوز او سرور شهيدان حامي اسلام است و منتظر جواب از هر نسل و عصري مي باشد. اسلام محتاج مردان با ايمان ، سلحشور، خون و قيام در تمام ادوار تاريخ مي باشد. از اين رو بر خود واجب شرعي ديدم كه با همرزمانم و برادران پاسدار جان بركفم در صحنه تاريخ ساز نبرد حق عليه باطل شركت كنم و مي دانم كه انتخاب چنين راهي لازمه اش جان فشاني و خون دادن است و من خود مي دانم كه نهال نوجوان انقلاب اسلامي احتياج به آبياري خون دارد و خون خود را به اسلام عزيز در راه خدا اهداء كردم. (انا للله و انا اليه راجعون ) من متعلق به شما نيستم و شما حق گريه و زاري براي من نداريد كه ما همه از خدائيم و به سوي او بازگشت مي كنيم و چه بازگشتي بهتر از اينكه با مجاهدت در راه خدا و احياي دين او به سوي او باشد. به سوي او را من از طريق قرآن برگزيدم. هرچه گويم كم گفته ام كه در بسياري از آيات قرآن همه ما دعوت به جهاد و مبارزه شده ايم.
و تو اي برادر و خواهر كه منتظري هرچه زودتر ما بر گروه كافران پيروز شويم، مي خواهم كه از بعد از من راه خدا را پيش گيريد و هميشه اين دعا را
در نمازهاي يوميه براي تمام رزمندگان بخوانيد:
(ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علي القوم الكافرين)
(خدايا بر صبر ما بيفزا و گامهايمان را استوار گردان و ما را بر گروه كافران پيروز بگردان)
والسلام ذبيح الله قريه ميرزايي تاريخ 5/11/59
(مرا ببخشيد نتوانستم بيشتر بنويسم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد كمال قشمي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 در شهر زنجان ودر خانواده اي مذهبي متولد شد . از دوران كودكي نور ايمان و شهادت بر چهره پرفروغش نمايان بود . با وجود كمي سن علاقه شديد به شركت در مجالس ديني و مذهبي داشت . پس از به اتمام رساندن دوره ابتدايي، وارد دوره راهنمايي شدوبه تحصيل در مدرسه راهنمايي انوري پرداخت . همراه با اوج گيري انقلاب اسلامي در ميان توده هاي ميليوني مردم ايران ،او نيز حضورفعالانه خود را دوشادوش ملت مسلمان نشان داد و در ميان درياي خروشان و متلاطم ملت ايران فرياد مرگ بر شاه را سرداد . پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج درآمد و فعاليت شبانه روزي خود را شروع كرد . با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، اولين بار در فروردين ماه سال 1360 به جبهه هاي نبرد حق و باطل رفت .
هميشه خود را مطيع و پيرو ولايت فقيه مي دانست و به دوستان خود اين امر را سفارش مي كرد و آن را مايه هدايت و سعادت مي دانست . خود نيز با حضور مستمر در جبهه ها به فرمان امام آن را به اثبات رسانيد . در سال 1361 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زنجان درآمد و
به فعاليتهاي انقلابي خود توسعه داد . اودر طول حضور خود در جبهه ها در عمليات متعددي از جمله عمليات بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، محرم ، رمضان ، والفجر 4 ، خيبر ، بدر و كربلاي 5 شركت كرد و چندين بار مجروح شد .
او وظيفه الهي سنگيني را كه بر دوش خود حس مي كرد در راه رضاي خدا و پيروي از ولايت فقيه به انجام رساند.
سوم تير ماه 1367 بيست و چهار روز قبل از پذيرش قطعنامه 598 وبسته شدن در شهادت بر روي مشتاقان ؛اودر جبهه ماووت شربت شهادت نوشيد و به ديدار معبود خود شتافت . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اصغر قصاب عبداللهي : فرمانده گردان امام حسين(ع) لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) از خانواده اي مذهبي و متوسط در سال 1340 ، در شهر تبريز به دنيا آمد . مادر وي خانم سكينه چاقوسازي در مورد تولد ايشان نقل مي كند :
سه روز پس از تولد فرزندم در خواب ديدم كه سيدي نامه اي را روي سينه فرزندم گذاشت . دقت كه كردم ديدم روي آن نام اصغر نوشته شده است . فرداي آن روز كه پنجشنبه بود و طبق روال هميشگي كه حاج ميرزا يحيي آقا در منزل ما روضه مي خواند و همواره به طور معمول اسم فرزندان ما را ايشان انتخاب مي كرد ، به منزل ما براي روضه خواني آمد و گفت : « ديشب در خواب ديدم پدرم به خوابم آمده و مي گويد وقتي به خانه حاج
اسماعيل قصاب رفتي يك بچه به دنيا آمده است ، نام او را اصغر بگذار . »
اصغر كه نهمين فرزند خانواده بود از همان ابتدا هوش و استعداد خود را در زمينه تحصيل نشان داد . مقطع ابتدايي را در مدرسه شاه حسين ولي و راهنمايي را در مدرسه فيوضات تبريز پشت سر گذاشت و آنچنان به درس علاقه مند بود كه همواره جزو شاگردان ممتاز كلاس محسوب مي شد . همزمان با تحصيل در مغازه برادرش احمد كار مي كرد . سپس در دبيرستان 29 بهمن(سابق) تبريز تا سال چهارم دبيرستان در رشته ادبيات به تحصيل ادامه داد . در سالهاي قبل از انقلاب با وجود سن كم در جلسات مذهبي و مجالس عزاداري شركت مي كرد و از همان زمان مباني ديني و اعتقادي خود را تحكيم مي بخشيد .با آغاز انقلاب به صف مردم پيوست .
او با وجود اينكه سالهاي نوجواني را پشت سر مي گذاشت فعالانه در مبارزات مردم شركت داشت .
وقتي خانواده به او گفتند : « تو آنقدر كوچك هستي كه زير پاي مردم مي ماني و له مي شود و اگر خداي نكرده به تو گلوله بخورد ما هم بي خبر مي شويم . » با خنده گفت : « چه زير پاي مردم بمانم و چه گلوله بخورم براي من اين خيلي شيرين تر است . پس شما ناراحت و نگران من نباشيد . »
سالهاي پيروزي انقلاب و پس از آن شروع جنگ ايران و عراق با سالهاي پاياني تحصيل اصغر مقارن شد . وي كه در دبيرستان از عناصر فعال و مذهبي به
شمار مي رفت همگام با تحصيل سعي مي كرد جو و محيط دبيرستان را مذهبي نمايد . به همين جهت در تشكيل انجمن اسلامي در دبيرستان سعي بسيار كرد . در همان سالها فعاليت افزايش يافته بود . او در همان سالها فعاليت گروهكهاي فدايي خلق و منافقين كه به نحو چشمگيري افزايش يافته بود با مطالعات وسيع به اهم اهداف اين گروهكها پي برده بود . تمام هم و غم خود را مصروف سركوب فعاليت آنان و ايجاد امنيت در سطح شهر مي كرد . اصغر به همراه دوستان خود به برپايي نمايشگاه كتاب و نمايشگاه تصاوير جلوه هاي انقلاب و تصاوير شخصيتهاي انقلاب در مدرسه اهتمام مي ورزيد . حضور گروهكهاي مختلف در دبيرستان سبب شده بود كه ايشان علاوه بر بحثهاي اعتقادي و سياسي با بچه هاي دبيرستان ، جبهه اي در مقابل آنها به وجود آورد . در مورد افراد بسيار وسواس داشت تا افراد ناسالم به نام اسلام وارد مجامع آنها نشوند و ضربه نزنند . با تشكيل « حزب جمهوري خلق مسلمان » به رهبري سيد كاظم شريعتمداري و چهره هاي ملي گرا كه عملاً در برابر اهداف انقلاب و رهبري امام خميني فعاليت مي كردند ، وي به خوبي اهداف آنها را علي رغم انتساب آن به مرجعي چون شريعتمداري شناخت .
احساس مسئوليت اصغر در قبال انقلاب سبب شد كه وي بدون اينكه براي اخذ ديپلم تلاش كند ، دوره هاي آموزش رزمي تئوري و عملي را بگذراند و پس از سپري شدن اين دوره ها وارد سپاه شود . در ابتدا در يگان حفاظت شخصيتها مشغول
به كار شد ولي پس از دو ماه خواستار حضور در جبهه هاي جنگ شد و داوطلبانه به جبهه اعزام شد . در عمليات رمضان زخمي شد ولي اين مانع از تداوم حضور وي در جبهه نشد . پس از مدتي در جريان عمليات مسلم بن عقيل نيز زخمي شد و مدتي در اصفهان و تبريز بستري بود . پس از بهبودي به فرماندهي پادگان خاصبان منصوب شد و به همين جهت براي گذراندن دوره فرماندهي در دانشگاه امام حسين عازم تهران شد .
همانند بسياري از همرزمانش خصوصيات بارزي داشت كه بارزترين آنها سخت كوشي و احساس مسئوليت در كارهاي جمعي بود . يكي از همرزمان وي در اين باره مي گويد :
در يكي از جلسات ستاد فرماندهي مطرح شد كه در لشكر كمبود مهمات آموزشي داريم ولي در خط مقدم يك سري از مهمات دشمن به جا مانده است . قصاب بعد از جلسه بدون اينكه مسئله اي را مطرح كند خودش خودروي تويوتا را برمي دارد و به اتفاق چند نفر از نيروهاي كادر گردان به طرف خط مقدم حركت و از آنجا كليه مهمات را به عقبه منتقل مي كنند . وقتي ساير گردانها متوجه اين كار اصغر مي شوند آنها نيز سريع به خط مقدم نيرو مي فرستند و براي خودشان مهمات تهيه مي كنند . آماري كه استخراج شده بود نشان مي داد كه بيشتر از سي و پنج هزار گلوله كلاشينكف جمع آوري شده بود كه بدين وسيله مشكل آموزشي برادران حل شد .
علاوه بر سخت كوشي و جديت ، قناعت و تواضع نيز دو خصوصيتي بود كه
در ايشان بارز بود . يكي از آشنايانش نقل مي كند كه :
يك روز اصغر به منزل ما مهماني آمده بود و همسرم به دليل اينكه ايشان مدتها بود كه به منزل ما نيامده بود و تازه از جبهه رسيده بود دو نوع غذا تهيه كرد . اصغر هنگام صرف غذا به يك نوع غذا قناعت كرد . گفتم اين غذاها به خاطر شما پخته شده است و در جواب گفت : « شما در اينجا اسراف كرده ايد ، يك نوع غذا كافي بود . الان زمان جنگ است و نبايد اين قدر اسراف شود . »
يكي از فرماندهان سپاه نقل مي كند :
در آخرين عملياتي كه اصغر قصاب عبداللهي فرماندهي گردان امام حسين را بر عهده داشت در اولين مأموريتي كه به اين گردان محول شد ، پس از دوازده ساعت درگيري تقريباً صد نفر از نيروهاي گردان به شهادت رسيدند . پس از اتمام مأموريت ، مهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا مأموريت ديگري را به وي محول مي كند . اصغر آقا بدون اعتراض اين مأموريت را مي پذيرد و پس از پايان آن ، وقتي كه تعدادي از نيروهايش را از دست داده بود ، باز مي گردد و مأموريت ديگري به وي محول مي شود و اصغر آقا با نيروي اندكي كه در اختيار داشت قريب هفتاد و دو ساعت به مبارزه و درگيري ادامه داد بدون اينكه آب و غذاي مناسبي به ايشان برسد و گويا در آخر بيست نفر از نيروهايش باقي ماندند . دفعه بعد كه مأموريت بعدي به ايشان محول مي شود و ايشان مي
پذيرد يكي از فرماندهان جريان را به آقاي مهدي باكري مي گويد .
سرانجام ، اصغر قصاب عبداللهي در 25 اسفند 1363 ، در عمليات بدر در كنار جاده بصره - العماره به شهادت رسيد . در اين عمليات گردام امام حسين (ع)تحت فرماندهي وي در كنار رود دجله در جاده بصره - بغداد مستقر بود و تعداد زيادي از نيروهاي گردان به شهادت رسيده بودند . اين در حالي بود كه علي تجلايي - قائم مقام لشكر - نيز در همان جا به شهادت رسيده بود . مهدي باكري فرمانده لشكر دستور برگشت مي دهد اما اصغر قصاب عبداللهي در اين محور همچنان در مقابل پاتك دشمن مقاومت مي كند و دست از دفاع از منطقه برنمي دارد . دو ساعت قبل از شهادتش با بي سيم به مهدي باكري اعلام مي كند كه تا زماني كه ما زنده هستيم نمي گذاريم دشمن وارد اين جاده شود و نيازي به آوردن نيروهاي شما نيست . اصغر كه مي بيند جنازه چند شهيد در منطقه جا مانده است خود اقدام به انتقال جنازه ها و مجروحين مي كند . بعد از انتقال چند جنازه در اثر اصابت گلوله مستقيم به دهان و صورت بر زمين افتاد و جنازه اش در ميان آبهاي هورالعظيم مفقود شد . در سال 1373 جنازه اش از طريق پلاك و رنگ زير پيراهن شناسايي و در 21 رمضان در تبريز تشييع و در وادي رحمت به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد اطلاعات منطقه ي ششم سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي شهيد« حميد قلنبر» در مرداد ماه 1339 در خانواده اي تهيدست در جنوب شهر تهران چشم به جهان گشود. نه ساله بود كه پدرش بدرود حيات گفت و سرنوشت حميد مثل بزرگاني رقم خورد كه قله هاي ترقي را با تلاش و همت فتح كردند.
دوران ابتدايي تحصيل را در زادگاهش به پايان رساند و براي گذراندن دوره متوسطه وارد دبيرستان البرز تهران شد. در سال 1357 ديپلم گرفت و در همان سال در رشته حقوق و علوم سياسي دانشگاه تهران پذيرفته شد اما اوجگيري مبارزات ملت مسلمان ايران موجب شد كه تحصيل را رها كند و به فعاليت سياسي و انقلابي بپردازد.
از همان دوران پيش از انقلاب و در كودكي و نوجواني، عشق به آموختن و آموزاندن در رفتار حميد به چشم مي خورد و تفاوت جوهره او را با ديگر همسالانش نشان مي داد. همه كساني كه دوران پيش از انقلاب زندگي او را به ياد دارند و نيز آنهايي كه پس از انقلاب با وي حشر و نشر داشته اند، اذعان مي كنند كه قلنبر تلاش مي كرد تا هر چه بيشتر بياموزد و اندوخته هايش را به ديگران نيز بياموزاند. در كسب مراتب معنوي نيز چنين بود و پيوسته مي كوشيد تا دوستانش را به وادي معنويت بكشاند.
در نوجواني به هنگام غروب زيلويي برمي داشت و به پارك روبروي خانه شان مي برد؛ دوستانش را جمع مي كرد و آنچه را كه از قرآن در مكتب خانه آموخته بود، به آنان نيز آموزش مي داد، حتي از پول توجيبي اش براي آنها توپ فوتبال مي خريد تا اوقات فراغتشان
را پر كنند. در دوران دبيرستان نيز دانش آموزي برجسته و كوشا و نمونه بارز يك نوجوان مذهبي بود. او با شعور سياسي، عمق پايبندي اش را به باورهاي ديني در همين دوره به نمايش گذاشت. انشا هاي او همه نيشدار و كنايه آميز بودند. در نوشته هايش طاغوت و طاغوتيان را در چهره جغد و كركس مجسم مي ساخت؛ از ستم و دادگري سخن به ميان مي آورد؛ به جاي تازيانه، بيداد را گرده عدالت نشان مي داد. او دنياي تهي از عدالت را به قفسي تشبيه مي كرد كه آزادي پرندگان در آن سلب مي شود.
از همان دوران كودكي و نوجواني با قرآن كريم انس و الفت داشت و روح حقيقت جويش را از كوثر معارف اين كتاب الهي سيراب مي ساخت. مطالعه نهج البلاغه و صحيفه سجاديه بيش از هر كتاب ديگري اوقات فراغت آن بزرگوار را پر مي كرد. بسيار اهل مطالعه بود و به مسائل فلسفي علاقه خاصي داشت. از اين رو كتاب هاي استاد شهيد مطهري را مورد مطالعه عميق قرار داد و به خوبي فرا گرفت. دستنوشته هاي به جا مانده از او حكايت از ژرفاي انديشه فلسفي اش دارد. آرزو داشت كه روزي به حوزه عليمه قم راه پيدا كند و فقه را فرا گيرد، اما ادبيات عرب را نه!
بيش از پانزده سال نداشت كه بوسيله يكي از دوستانش به نام صفر نعيمي جذب يك گروه توحيدي بدر شد و از آن پس فعاليتهاي سياسي اش را در چارچوب تشكيلات آن گروه استمرار بخشيد. پس از آنكه در سالهاي 55 و 56 سران گروه به وسيله ساواك
دستگير شدند، حفظ تشكيلات آن به حميد سپرده شد و او به نحو احسن از عهده انجام اين كار بر آمد. با مهارت ويژه اي به ديدار رهبران زنداني مي رفت و با آنان درباره چگونگي وضعيت گروه و روند حوادث انقلاب، گفت و گو مي كرد و رهنمود مي گرفت. بارزترين فعاليت شهيد قلنبر در آغاز انقلاب، تكثير و پخش اعلاميه هايي بود كه در نجف و پاريس، از سوي امام خميني، رهبر انقلاب اسلامي، صادر مي شد. حميد و دوستانش با استفاده از وسايل ساده و ابتدايي، بطرز ماهرانه اي اعلاميه ها را تكثير و در جاهاي مختلف شهر تهران پخش مي كردند. هزينه اين امور نيز از طريق فروش لباسهايي كه از طريق خواهران انقلابي دوخته مي شد، تأمين مي گرديد.
با شدت گرفتن مبارزات ملت ايران عليه نظام ستمشاهي، او نيز به مبارزه قهرآميز با رژيم پرداخت و براي از پاي در آوردن آنها از هيچ تلاشي فرو گذار نكرد. سه راههاي مخصوص لوله كشي آب را به نارنجك تبديل مي كرد. از شهرستانهاي مرزي كشور اسلحه مي خريد و روش استفاده از آنها را به ديگر مبارزان آموزش مي داد. براي به هلاكت رساندن سرسپردگان رژيم و عناصر سازمان امنيت رژيم شاهي از هر وسيله اي استفاده مي كرد، چنانكه در دو اقدام تهور آميز دو تن از ساواكيهاي شهرري را شبانه به ضرب ميلگرد از پاي در آورد.
در واقعه خونين هفده شهريور 1357 حضور داشت. قتل عام مردم را از نزديك مشاهده مي كرد و خود بطور ماهرانه اي جان سالم بدر برد. در درگيريهاي بهمن ماه كه ميان مردم
و نيروهاي گارد ويژه شاه روي داد، فعالانه شركت جست و در هر گوشه ي تهران كه جنگ در مي گرفت، حاضر مي شد. همزمان با قيام مردم تبريز راهي آن شهر گرديد وبا سرسپردگان رژيم طاغوت به مبارزه پرداخت وحضور وي در صحنه هاي انقلاب چنان چشمگير بود كه شايعه شهادت او در ميان دوستان و اعضاي خانواده اش پيچيد، ولي بعد معلوم شد كه حمل مجروحان سبب خونين شدن چهره وي و انتشار خبر شهادت او بوده است. شهيد قلنبر به عنوان شيعه اي پاكباز و انقلابي، حضور در صحنه هاي مبارزه ميان اسلام و كفر را سرلوحه زندگي خويش قرار داده بود. جاي ثابتي براي خود قائل نبود و تصميم گرفت كه براي پيگيري از سامان يافتن اوضاع ايران در هر كجا كه نياز باشد، حضور يابد. از اين رو چند ماه پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران براي مقابله با تجاوز شورويها ،در مرداد ماه سا ل 1358 ،راهي كشور افغانستان شد. در آنجا به دام مأموران امنيتي افتاد، ولي با مهارت و زيركي خاصي خود را رها ساخت. اين پيشآمد ديدگاهش را درباره ادامه فعاليت در كشور تغيير داد و به اين نتيجه رسيد كه هنوز زمينه لازم براي كار در آنجا فراهم نيست.
سرانجام پس از رايزني با دوستان و همرزمانش عازم استان سيستان و بلوچستان گرديد و آن منطقه را براي فعاليتهاي فرهنگي و انقلابي بستري مناسب يافت. براي خدمت در آن ديار سنگر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي را برگزيد و همراه همسرش به آنجا رفت.
در آن دوران پرماجرا گذشته از مبارزه با عناصر ضد انقلاب منطقه و تلاش
براي زدودن زنگار فقر و محروميت از چهره استان، دو كار اساسي يعني جذب جوانان مؤمن به سپاه و گفت و گوي مستقيم با عناصر شرر را وجهه همت بلند خويش قرار داد و در هر دو زمينه موفقيتي چشمگير يافت. شمار زيادي از جوانهاي استان را به عضويت سپاه در آورد و بسياري از اشرار را از كوهستانها به آغوش جامعه باز گرداند. سبب موفقيت وي در همه اين كارها صداقت، رشادت و معنويتش بود. هنگامي كه از سوي اشرار در بلوچستان به گروهان گرفته شد، با گفتار و كردارش چنان تأثيري بر دزد ها گذاشت كه نمازخوان شدند و او را پيش نماز خود كردند و خود را غلام او مي خواندند. او معتقد بود كه با يد حساب اشرار را از عامه مردم بلوچ جدا كرد و خود، نيز همين سياست را در پيش گرفت. در نتيجه هنگامي كه اشرار، اعضاي يك پايگاه تبليغاتي سپاه را به شهادت رساندند، بلوچها اظهار ناراحتي و تأسف مي كردند و اين كار را مايه ننگ و بد نامي خود مي شمردند. شهيد قلنبر در دوران فعاليت دراستان سيستان و بلوچستان مسئوليتهاي فرماندهي سپاه ايرانشهر، روابط عمومي و اطلاعات و تحقيقات سپاه زاهدان و فرماندهي سپاه استان را به عهده داشت ودر دوران تصدي، مسئوليتهاي ياد شده لياقت و كارداني وي آشكار شد؛ بطوري كه تنها با داشتن 21 سال سن به معاومت سياسي استانداري سيستان و بلوچستان برگزيده شد. پس از مدتي مسئوليت واحد اطلاعات ستاد منطقه شش سپاه شامل استانهاي كرمان ،هرمزگان ،و سيستان و بلوچستان نيز بر دوش وي نهاده شد و او
از عهده همه اين كارها به خوبي برآمد .حميد قلنبر در ساعت ده شب دوشنبه دوم شهريور ماه1360 در شهر كرمان به دست عوامل ضد انقلاب ترور شد و به شهادت رسيد . اماآتش ياد اين جوان خستگي ناپذير انقلاب همچنان در دل پا برهنه هاي آن خطه محروم ، شعله مي كشد.
منابع زندگينامه :راز پرواز،نوشته ي،عبدالحسين بينش،نشركنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده لشگر 155 ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «علي قمي كردي» ،در سال 1339 در شهر مقدس« قم »به دنيا آمد و 24 سال بعد در «كردستان» به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد . در دوران انقلاب شكوهمند اسلامي ،هنگام پخش اعلاميه و نوار ،مورد اصابت گلوله مزدوران رژيم قرار گرفت و به شدت مجروح شد . و اين جراحات باعث شد يك پاي ايشان مقداري كوتاه شود . پس از انقلاب نيز هنگامي كه ايشان مشغول آموزش نظامي به نيروها بودند ،از ناحيه پا ي سالم خود به شدت شكستگي استخوان پيدا مي كند و به همين دليل تا لحظه شهادت از ناحيه پاهاي خود ناراحتي و مشكل داشتند .علي رغم مخالفت مسئولان با حضور ايشان در «كردستان» به دليل وضعيت جسماني وي ،او بي توجه به هشدار ها و توصيه ها به همراه شهيدان« بروجردي »،«كاظمي»، «محمود كاوه» و «علي گنجي زاده» عازم «كردستان» شد و تيپ ويژه شهدا را كه بعد ها تبديل به لشگر شد .پايه گذاري نمودند و تا سال 63 در سمت فرماندهي عمليات و قائم مقام تيپ مشغول فعاليت بود . پس از شهادت وي تلاش خانواده اش براي يافتند
وصيتنامه از او به نتيجه نرسيد .تا اينكه شهيد «محمود كاوه» در خواب شهيد« قمي» را مي بيند و «علي» به او مي گويد كه وصيت نامه ام لاي يكي از كتاب هايم قرار دارد و نام كتاب را نيز به شهيد« كاوه» مي گويد .شهيد «كاوه» به منزل او در پيشواي ورامين مي رود و وصيت نا مه اي را كه در زير مي خوانيد در ميان اوراق همان كتاب مي يابد .
علي را در قطعه 24 به خاك سپردند ،بالاي قبر چمران و كنار قبر حاجي پور . همان جايي كه بار ها رويش نشسته و به برادرش گفته بود :يك روزي مرا درست همان جا دفن خواهند كرد . پدرش كه امام جمعه پيشواي ورامين بود تا چندي پيش ،هر شب جمعه بر سر مزار فرزندش روضه ابا عبد الله مي خواند .اينك آن روحاني آزاده به ديار باقي شتافته ،اميد است كه با فرزند مجاهد خود محشور شود .
علي را تهديد كرده بودند اگر به كردستان بروي حقوقت را قطع مي كنيم ،اما او رفت و پس از شهادتش معلوم شد حتي يك بار براي گرفتن حقوق ،اقدام نكرده است .
منبع:"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان عملياتي ،ناوتيپ13اميرالمومنين(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «علي قنبري» در سال 1334 در روستاي« ريز»در استان بوشهر و در خانواده اي متدين و مذهبي در عين حال فقير و تهيدست ديده به جهان گشود . در سن 3 سالگي پدر خود را از دست داد و در سن 6 سالگي جهت تحصيل و فرا گيري علم به دبستان قدم گذاشت.
پس از سه سال تحصيل به علت فقر درس و مشق را رها كرده و جهت تأمين نيازهاي روزمره خانواده اش به كسب و كار مشغول شد . در سن 15 سالگي ازدواج نمود و در خانه اي بسيار محقر و ساده و بي آلايش زندگي مشترك خود را آغاز كرد.در بيست سالگي جهت تأمين هزينه زندگي براي به دست آوردن كار راهي« بوشهر» شد و پس از چندي راهي كشور« قطر» گرديدو پس از چند بار رفت و آمد راهي مكه مكرمه گرديد. برگشت ايشان مصادف بود با اوج حركت هاي عظيم انقلاب اسلامي در كشور عزيزمان ايران كه در اين رابطه فعاليت هاي چشم گيري از خود نشان داد و با روحانيت همگام و هم صدا بود .
با تشكيل بسيج به دستور امام خميني به عضويت بسيج در آمد .با شروع جنگ تحميلي با چند نفر از برادران بسيجي اولين گروهي بودند كه در گروههاي چريكي نامنظم شهيد چمران شركت نمودند پس از مدتي خدمت در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و از تاريخ 1/7/1360 عضو رسمي سپاه شد .
داوطلبانه با برادران سپاهي راهي جبهه ها گرديد و در تيپ فاطمه زهرا (س) فرماندهي گروهان عملياتي را عهده دار شد . پس از مدتي مأموريت در جبهه به سپاه بوشهر بازگشت ولي چون حضور وي در جبهه موثر بود وخودش نيز اشتياق زيادي براي حضور در جبهه داشت ،دوباره به جبهه رفت. در عمليات مختلف به عنوان پيشگام و راهگشاي عمليات شركت نمود .
شهيد مشتاقانه و در عمليات هاي مختلف شركت نمود
و پس از هر بار شركت در عمليات شوق او به لقا الله بيشتر مي شد و اين روحيه شهادت طلبي در سر تا سر وجود او موج مي زد . بالا خره در شب 21 بهمن ماه 1364 كه پيشتاز عمليات پيروز مندانه« والفجر هشت» در منطقه اروند رود بود، توسط تركش خمپاره مزدوران بعثي به درجه رفيع شهادت كه آرزوي ديرينه اش بود نايل گرديد و دوستان را به درد فراق و دوري فراموش نشدني مبتلا ساخت يادش گرامي و راهش پر رهرو باد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران بوشهر،مصاحبه با خانواده،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
وزير ارتباطات وفناوري اطلاعات جمهوري اسلامي ايران
دكتر«محمود قندي» در سال 1323 در« تهران» متولد شد. فوق ليسانس مهندسي الكترومكانيك را در دانشگاه تهران به پايان رساند. شهيد در سالهاي 1346 تا 1350 در دانشگاه «كاليفرنيا»، مدرك دكتراي مهندسي برق و الكترونيك گرفت. در بازگشت به ايران تا سال 57 در دانشكده هاي فني «تهران» و مخابرات به تدريس مشغول شد. دكتر قندي پس از پيروزي انقلاب رئيس دانشكده «مخابرات» شد و سپس به عنوان وزير ارتباطات وفناوري اطلاعات شد.
او در كنار تحصيلات دانشگاهي، در مباني تفسير، فلسفه و فقه اسلامي نيز مطالعات جدي داشت و از بانيان اصلي راه اندازي انجمن اسلامي دانشجويان، طي سالهاي 1341 تا 1345 بود. اين فعاليت سپس در انجمن اسلامي« آمريكا و كانادا» ادامه پيدا كرد.
ايشان در سال 57 در تاسيس جامعه اسلامي دانشگاهيان ايران نقش موثر داشت.
آن شهيد در حادثه هفتم تير حزب جمهوري اسلامي، در سن سي و هفت سالگي به همراه 71 تن ديگر از ياران انقلاب اسلامي
به شهادت رسيد. از شهيد قندي چهار فرزند به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"shohda.gov.ir
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حضرت نوح(ع)تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«سيد علي رضا قوام» در سال 1337 در خانواده اي متدين و مستضعف ، در روستاي «حاجي آباد»در شهرستان« كاشمر» به دنيا آمد .دوران كودكي را در روستا و در دامن پر مهر مادر و آغوش باصفاي پدر سپري نمود .در شش سالگي به منظور تحصيل و سكونت ، به شهر «كاشمر »مهاجرت نمود و دوران ابتدايي ، راهنمايي و سالهاي اول تا سوم دبيرستان را در اين شهر طي نمود .دانشسراي مقدماتي را در قوچان سپري نمود .نظام وظيفه را در لباس سپاهي دانش سپري كرد .سپس به عنوان معلم وارد آموزش پرورش شد .
در دوران انقلاب با پخش تراكت و اعلاميه به صفوف انقلابيون پيوست .بعد از پيروزي انقلاب و تشكيل جهاد سازندگي(سابق) ، به عضويت اين نهاد در آمد . خدمات او در اقصي نقاط شهرستان و استان مشهود شد . بعد از مدتي ، به عضويت شوراي مركز جهاد سازندگي(سابق) شهرستان «كاشمر» برگزيده شد .در سال 1359 طي مراسم ساده با بانويي متدين ازدواج كرد .سال 1361 به عنوان عضو شوراي مركزي به جهاد سازندگي(سابق)« بجنورد» اعزام شد .بعد از 6 ماه به عنوان سمت مديريت اين نهاد در« سرخس» انتخاب شد و با شروع جنگ تحميلي ، بارها به جبه هاي نبرد حق عليه باطل شتافت .در سال 1365 براي ادامه ي خدمت به آموزش و پرورش پيوست .
در عمليات والفجر 8 به عنوان نيروي غواص و خط شكن فعاليت داشت .«سيد علي رضا»
بعد از نه بار عزيمت به جبهه ، در عمليات كربلاي 5 در حالي كه معاونت گردان نوح تيپ 21 امام رضا را بر عهده داشت ، در تاريخ 19/ 10/ 1365 در نبردي قهرمانانه و با قلبي سرشار از عشق ، به ديدار معبود شتافت .پيكر مطهرش در جوار شهيد آيت الله مدرس در «كاشمر »آرميده است .
منابع زندگينامه :"بالابلندان"نوشته ي ،حميد رضا بي تقصير،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد قوامي : فرمانده واحد تعاون تيپ 21 امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در يكم فروردين ماه سال 1335 در روستاي كاهو نزديك طرقبه دراستان خراسان درخانواده اي كشاورز به دنيا آمد . در كودكي به مكتبخانه رفت و به فراگيري قرآن پرداخت . در امور كشاورزي به پدرش كمك مي كرد. به دليل علاقه زياد به درس و نبود مدرسه، ايشان در ساختن ساختمان آن كمك زيادي مي كرد.
10 ساله بود كه به علت وضع بد اقتصادي و نبود مدرسه راهنمايي در روستا به مشهد رفت و به تنهايي در خانه اجاره اي زندگي كرد تا بتواند درس بخواند.
همزمان در كارگاه نجاري مشغول كار شد . روزها سر كار مي رفت و شبها درس مي خواند، اما فقط توانست تا پايان دوره راهنمايي ادامه تحصيل دهد.
هفته اي دو شب براي شركت در دوره هاي قرآن و دعاي توسل به مسجد مي رفت و در جلسات مذهبي و جلسات سخنراني حجت الاسلام قرائتي شركت داشت.
در 19 سالگي به پيشنهاد پدرش با دختر عمه خود ازدواج كرد . زندگي مشترك آنان با سادگي شروع شد. در همان زمان همراه برادران همسرش به
جلسات قرآن مي رفتند و در مبارزات عليه شاه شركت مي كردند. بعد از شهادت برادر همسرش به نام تقي ضروري احمد عهد نامه اي نوشت و پشت قاب عكس شهيد گذاشت و گفت: هرگز سلاحت را زمين نخواهم گذاشت. بعد از انقلاب وارد سپاه شد و سرپرستي سپاه مشهد و خدمتگذاري خانواده هاي شهدا را پذيرفت.
زندگي مشترك او در خانه عمه اش بود. بسيار در تنگنا قرار داشت. در يكي از روزها كه برادران بسيج براي برگزاري جلسات قرآن به منزل آنها رفته بودند، با ديدن اتاق هاي خالي و بدون فرش تعجب كردند. او مدتي را در سال 1362 در لبنان گذراند تا به رزمندگان لبناني آموزش نظامي بدهدودر اين راه كمكي براي آنها باشد تا بتوانند در مقابل اشغالگران اسرائيلي از خود وسرزمينشان دفاع كنند.
پدرش مي گويد: زماني كه در لبنان بود، در گروهي حضور داشت كه 14 نفر از اعضاي آن به شهادت رسيدند و احمد از ناحيه دست مجروح شد.
احمد قوامي مسئول تعاون تيپ21امام رضا(ع) در حالي كه براي جمع آوري و برگرداندن پيكر شهدا رفته بود، در تاريخ 4 دي 1365 در عمليات كربلاي 4 به وسيله راكت هواپيما و اصابت تركش به ناحيه پهلو راست به شهادت رسيد. پيكر مطهرش را در صحن آزادي حرم مطهر به خاك سپردند. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي قوچاني : فرمانده تيپ يكم لشگر 14 امام حسين (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در كودكي همراه پدر و مادرش از اراك به
اصفهان آمد، شرايط معيشتي ايجاب مي كرد كه در محل هاي مختلفي زندگي كنند. از همان كودكي با كاستي ها و سختي ها انس گرفت و سازندگي او از همين د وران آغاز شد. از همان كودكي حالاتي كنجكاوانه داشت. بسيار جسور و چالاك و فعال بود. در دوران انقلاب با اينكه سن چنداني نداشت به اندازه توان خود در رويدادهاي انقلاب شركت و فعاليت كرد. هنوز در اوان جواني بود كه بعد از انقلاب، روستاهاي سميرم و بوئين ميندشت را زير پا گذاشت و در خدمت انقلاب به كمك محرومان و مستضعفان آنجا شتافت. با شروع درگيريهاي كردستان با سن وكم و جثه كوچك به هر نحو ممكن خود را به آنجا رساند. در كردستان شاهد درگيري ها و خيانتهاي مدعيان طرفداري از خلق يعني دمكراتها و چپ گراها بود و در آنجا كم كم چهره خود را نشان داد. به محض شروع جنگ تحميلي به اتفاق عده اي از دوستان؛ خود را به جبهه هاي خونبار جنوب رسانيد و از آنجا بود كه زندگي سراسر حماسه و شش سال فداكاري مستمر و ايثار گري او براي اسلام عزيز آغاز شد. اولين عملياتي كه در آن شركت داشت عمليات فرمانده كل قوا بود كه در آن عمليات روح سلحشوري او تكوين يافت. فداكاري دوستان، شهادت همرزمانش، مبارزه و پايداري او را به راهي كشانيد كه نهايت آن لقااﷲ بود علي به مقامي از اخلاص و تقوا رسيد، كه سالكان و عارفان همواره آرزو مي كرد ند، و چنان اسطوري اي شد كه براي دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و براي دشمنان اسلام
و منحرفان مايه وحشت.
در حمله تاريخي فرمانده كل قوا شجاعانه جنگيد و در حمله ثامن الائمه ,اين فرمانده شجاع و رشيد، خود را سراسر وقف اسلام كرد. در طول شش سال دفاع مقدس بيش از دوازده بار زخمي شد، پيكر او از زخمهاي متعددي كه دشمنان اسلام بر او وارد كرده بودند پر بود؛ صورتش بر اثر تركش شكافي بر داشته بود كه تا آخر جاي آن بود و چهره شكاف بر داشته مالك اشتر را تداعي مي كرد. پاهاي او بارها در اثر تير و تركش، شكسته شد و هر بار قبل از حمله، خودش گچ پاهايش را مي شكست و خود را به جبهه مي رسانيد.
در اكثر حمله ها نقش حياتي و حساس داشت و تا معاونت لشگر امام حسين (ع) پيش رفت. بسيار خاضع و ساده بود و در كمال صداقت و سادگي زندگي مي كرد. با اينكه فرمانده اي رشيد و كار ساز بود، بسيار گمنام و ناشناس بود و خود را خدمتگذار كوچك رزمندگان مي دانست.
سالها شركت فعالانه و مستمر او در جبهه هاي خون و آتش و درگيري با گروههاي محارب و منافق در جنوب و غرب از او فرمانده اي ساخته بود، شجاع، صبور و رازدار، زاهد شب بود و شير روز، بارها تا مرز شهادت پيش رفت. در سال 1363 به مكه معظمه مشرف شد، و پس از چندي ازدواج كرد.
او به عنوان فرماندهي مدير و لايق، هدايت بخشي از نيروها را در حمله به فاو، بعهده داشت، در منطقه استراتژيكي كارخانه نمك از خود رشادت هاي فراران نشان داد و سر انجام
پس از شش سال رشادت و جانبازي، در سن بيست و دو سالگي، در يك عروج آسماني، تماشاگر راز شد و پيكر عزيزيش در آتش خصم سوخت. منابع زندگينامه :
پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي قوي : قائم مقام فرمانده تيپ دوم از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 15 مهر ماه سال 1331 در كلاته بوقه،شهرك قدس فعلي متولد شد.مادرش مي گويد: قبل از آنكه مصطفي به دنيا بيايد، خيلي دلم مي خواست كه خدا به من پسري بدهد كه اسمش را مصطفي بگذارم تا نشانه اي داشته باشد و من همواره از او راضي باشم. به دليل وضع بد اقتصادي به مدرسه نرفت. پدرش محمد بيمار بود و او در كارهاي مزرعه به والدينش كمك مي كرد. وقتي از مزرعه به خانه مي آمد، به درسهايش مي رسيد و تكاليفش را به خوبي انجام مي داد و تا 12- 13 سالگي به كار در مزرعه پرداخت تا اينكه كم كم حرفه نقاشي ساختمان را فرا گرفت. خدمت سربازي را در شيراز و در قسمت چتربازي گذراند. پس از گذراندن خدمت سربازي، به كار نقاشي ساختمان مشغول شد. از همان ابتدا ايماني بسيار قوي داشت. فعال بود و هميشه در مشكلات و سختيهاي زندگي عصاي دست پدرش بود.
مصطفي از سال 1356 فعاليتهاي انقلابي خود را آغاز كرد. در اين دوره تلاش جدي داشت كه هر طور امكان دارد، اعلاميه هاي امام را به دست مردم برساند.
مصطفي در 24 سالگي، با خانم طيبه حاجي زاده ازدواج كرد و مدت زندگي مشترك آنها 10
سال بود. حاصل اين زندگي مشترك سه فرزند به نام هاي: مجتبي، مليحه و فاطمه مي باشند. خيلي فداكار بود و دوست داشت مشكلات ديگران را حل كند و همه را به صبر و استقامت دعوت مي كرد. با خانواده رفتار ملايم و خوبي داشت و در كارهاي خانه به همسرش كمك مي كرد. همرزمش مي گويد: مصطفي هميشه مي گفت: اگر مشكلي برايتان پيش آمد ابتدا آن را با همسرتان مطرح كنيد و با آنها مشورت كنيد.
در اوايل جنگ، جزء اولين كساني بود كه به استخدام سپاه در آمد و از مشهد به جبهه اعزام شد. با شروع جنگ، او يك سال چريك مصطفي چمران بود و مي گفت: يك سال سلاح نداشتيم و با چوب دستي مي جنگيديم. مصطفي در اين مقطع، در بيسيج مسجد 72 تن نيز فعاليت مي كرد.
او هيچ گاه بي كار نبود، هميشه جبهه بود، وقتي هم كه مي آمد، به انجمن اسلامي و بسيج مسجد مي رفت.
او ابتدا به عنوان فرمانده گروهان مشغول به خدمت شد و سپس به فرماندهي گردان رسيد و در چند عمليات مهم، ضمن رشادتهاي بسيار، لياقت خود را براي رسيدن به فرماندهي تيپ، به همه ثابت كرد. يكي از همرزمان مصطفي مي گفت: وقتي توي جبهه مواد خوراكي به ما مي دادند، مصطفي نمي خورد، بلكه آنها را در جايي قايم مي كرد و زماني كه ما چيز براي خوردن نداشتيم، آنها را مي آورد و به بچه ها مي داد و خودش نمي خورد.
دوستانش مي گفتند: مصطفي ضد گلوله بود. چنان با قدرت در جبهه جلو مي رفت
كه هيچ چيز، جز رسيدن به خاكريز دشمن برايش اهميت نداشت.
درپاتك معروف چزابه، حدود 2 ساعت آتش بر سر بچه ها مي ريخت. در آن لحظه، در چهره مصطفي يك فداكاري و ايثار خاص ديده مي شد و اين باور به بنده دست داد كه تحولي ايماني كه نشان از شهادت مي داد، در روحيه ايشان به وجود آمده است.
مصطفي قوي، در تنگه چزابه از ناحيه دست و در عمليات بيت المقدس، از ناحيه پا و كمر مجروح شد و عاقبت، در تاريخ 6 تير 1365 در جبهه شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد و در 16 تير 1365، تشييع و در بهشت رضا (ع) دفن شد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
"سعيد قهاري" در مورخ 5/1/1331 در روستاي «چنار عليا »در« اسد آباد» استان «همدان» در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود.
تحصيلات ابتدايي را در همان روستا به پايان رسانيد و براي ادامه تحصيل به همدان رفت و ديپلم را در همان شهر اخذ نمود و پس از آن به خدمت سربازي رفت و در طي 2 سال سربازي در رژيم سابق، فنون نظامي را آموخت و همزمان با تظاهرات هاي مردمي عليه رژيم ستم شاهي به عنوان يك مبارز به فرمان امام (ره) مبارزات خود را آغاز كرد.
پس از انقلاب در سال 1358 جزو اولين پاسداراني بود كه به سپاه ملحق شد و فرماندهي بسيج همدان را به عهده گرفت و پس از آن جانشين فرمانده سپاه «همدان» شد.
پس از
آن فرمانده سپاه «نهاوند» شد و بعد از آن بنا به نياز منطقه سنقر كه در آن زمان مواجه با درگيري هاي ضد انقلاب بود به فرماندهي سپاه «سنقر» منصوب شد و پس از سه سال خدمت و درگيري در منطقه «سنقر»، به تيپ جوانرود در سال 1365 منصوب شد پس از آن بنا به نياز به فرماندهي شهر «پاوه »منصوب شد و در آن زمان در عمليات «والفجر 10 »شركت نموده كه منجر به مصدوميت شيميايي وي گرديد. بعد از پاوه، به جانشيني تيپ انصار الرسول درمنطقه «شاخ شميران» و« اورامانات» منصوب شد و در يك دوره فشرده فنون عالي نظامي را آموخت و مجددا در سال 69 به شهر مرزي «مريوان» اعزام شد و به فرماندهي سپاه و تيپ« مريوان» منصوب گرديد.
پس از سه سال خدمت در شهر مريوان به جانشيني قرارگاه شهيد «شهرامفر »در «سنندج» منصوب گرديد. پس از 6 ماه خدمت بنا به پيشنهاد سردار شهيد «كاظمي» فرمانده وقت قرارگاه حمزه، به فرماندهي قرارگاه شهيد كاوه در بانه انتخاب شد سپس به جانشيني لشكر 3 در اروميه انتخاب شد و در طي درگيري تن به تن با اشرار و ضد كوردل در شهر اشنويه، براي پنجمين بار از ناحيه پا به شدت مجروح گرديد. پس از آن مسئول ستاد قرارگاه حمزه سيد ااشهدا شد. روي هم رفته ايشان 9 سال در كنار سردار شهيد احمد كاظمي خدمت نمود.
پس از آن بنا به نياز منطقه غرب كشور در قرارگاه نجف اشرف جانشين قرارگاه نجف در كرمانشاه شد و سه سال در آنجا خدمت خالصانه داشت. پس از آن به سمت فرماندهي
ارشد« يزد» و تيپ مستقل الغدير منصوب شد و حدود سه سال تيپ را به بهترين حالت آماده و عملياتي تبديل نمود.
شهيد «قهاري» بار معنوي خود را با راه اندازي كنگره شهداي دارالعباده يزد بست و در همان جا عهدي با شهدا به خصوص شهيد باكري و كاظمي بست كه .......
وي در تاريخ آبان ماه 85 به فرماندهي لشكر 3 نيروي مخصوص حمزه سيد الشهدا منصوب شد و پس از 3الي 4 ماه خدمت در طي درگيري با ضد انقلابيون كوردل در ارتفاعات شمال غرب به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به آرزوي ديرين خويش رسيد و به همرزمان خويش شهيد باكري و كاظمي پيوست. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران همدان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده محور اطلاعاتي قرارگاه خاتم الانبياء(ستاد كل نيروهاي مسلح) « احمد قهرماني» در سال 1344 در« اردبيل» متولد شد.تا كلاس چارم متوسطه درس خواند و به علت حضور در جبهه هاي نبرد حق ،ترك تحصيل نمود .
او عضو بسيج بيست ميليوني بود وبا حضور درجبهه كار هاي اعجاب برانگيزي از خود به يادگار گذاشت.
مي رود تا با نفوذ در خاك دشمن ،به اهداف اطلاعاتي مورد نياز دست يابد .او آن عقاب تيز پرواز صخره هاي سترگ ، اينك در عبور بي درنگ خويش ،به قلب دشمن مي زند و از فراز هايي مي گذرد كه پاي كمتر جنبنده اي به آن رسيده .ياراني نيز همراه اويند .چندين مانع سخت و خطر ناك را پشت سر گذاشته اند و پس از انجام ماموريت در ضمن مراجعت ،در منطقه جوانرود ،باز به هنگام عبور از
صخره مورد اصابت تيز مستقيم دشمن قرار مي گيرد و از با لاي صخره به خط القعر در مي غلطد .
همان روز دشمن ،منطقه را بمباران شيميايي مي نمايد و قريب هشت ماه تابش جسم بلورش محل را منور مي گرداند و عطر و جامه سبز گونش سموم فضاي آن منطقه را خنثي مي كند و معطر مي گرداند .
فرمانده لشكر 27 حضرت رسول (ص) بعد از شهادت احمد گفته بود :از زماني كه قهرماني شهيد شده احساس مي كنم دست راست لشكر قطع شده .و براستي او درست تشخيص داده بود .زيرا كوچكترين حركت دشمن ،از چشمان عقابي و تيز بينش دور نمي ماند .عراقيها بعد از اطلاع از خبر شهادت احمد ،خيلي خوشحال شدند و آشكارا شاديها كردند از طريق را ديو بارها اين خبر را پخش نمودند .
پس از جانفشاني هاي بي شماردر سال 62 در ارتفاعات« بمو »به شهادت رسيد
عاشق جبهه ها منم ،قمري بي نوا منم منتظر بلا منم ،شايق بي نشاني ام
واله هل اتي منم ،دلشده لقا منم سوخته فنا منم ،احمد قهرماني ام منابع زندگينامه :
روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين كارگر : فرمانده گردان سيف الله تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در اولين روز سال 1332 به دنيا آمد. او دوران كودكي آرام و ساكتي داشت. مهربان بود. در كارها به پدر و مادرش كمك مي كرد. يك روز كه براي كمك به پدرش به باغ رفته بود، از درخت توت افتاد و از ناحيه زانوي پا آسيب ديد. بدون آن كه پدرش متوجه شود، از جا
برخاست و با اين كه درد شديدي را تحمل مي كرد، چيزي نگفت تا اسباب زحمت و ناراحتي پدرش نشود. به مرور زمان، پاي شكسته جوش خورد، بدون اينكه كسي متوجه دردهايي كه كشيده بود، شود.
از پنج سالگي، براي آموزش قرآن به مكتب رفت. از همان زمان، خواندن نماز را ياد گرفت. به همراه پدر و مادرش به نماز مي ايستاد و بعد از آن، به خواندن قرآن مشغول مي شد. در هفت سالگي، شروع به گرفتن روزه كرد. ماه رمضان را دوست داشت و هر چه مادرش مي گفت براي تو هنوز روزه زود است، نمي پذرفت. اصرار مي كرد اگر سحر بيدارم نكنيد، بي سحري روزه مي گيرم.
حسين، از كودكي با فقر و نداري بزرگ شد. تا كلاس سوم را با نمرات عالي قبول شد. او به علت احساس مسئوليتي كه نسبت به خانواده اش داشت، درس را رها كرد و به سراغ كار رفت. همپاي پدرش، كفاشي را شروع كرد. صبح كه سر كار مي رفت، با حسرت از جلوي مدرسه رد مي شد و به دانش آموزاني كه با ذوق و شوق كتاب ها را زير بغل گرفته و راهي مدرسه بودند، نگاه مي كرد. اما چاره اي نبود.
او زودتر از سنش بزرگ شده بود و به جاي جست و خيزهاي كودكانه، مسئوليت خانواده را به دوش مي كشيد. وقتي به كفاشي مشغول مي شد، به دانش آموزاني كه در كلاس درس حضور داشتند، فكر مي كرد. گاه سوزن به انگشت كوچكش فرو مي رفت و سوزن آن، جگرش را مي سوزاند. اما تنها كاري كه مي كرد،
انگشت را در دهان خشكش مي گذاشت تا شايد دردش كمتر شود.
شب ها وقتي به خانه مي رفت، با تني خسته و فرسوه، تازه به مادرش كمك مي كرد. سپس با دلي پر حسرت، به سراغ كتابهايش مي رفت و آن ها را ورق مي زد. آرزوي ادامه تحصيل را در دلش مي پروراند و اميد به آينده را از دست نمي داد.
حسين كفاشي را به برادرش آموخت و سپس به شغل بافندگي روي آورد. در همان زمان، به تحصيل در مدرسه شبانه مشغول شد.
او در ضمن روزها پشت دستگاه كشبافي كار مي كرد و شبانه درس مي خواند تا اين كه ديپلم گرفت.
به خاطر علاقه اي كه به تحصيل علوم ديني داشت، شش ماه در مدرسه علميه «نواب صفوي» مشهد شروع به درس خواندن كرد. در اين زمان بود كه فعاليت هاي انقلابي خود را عليه حكومت شاه آغاز كرد و با شروع انقلاب، در تظاهرات شركت مي كرد. در مجالس مذهبي و سياسي نيز كه در گوشه و كنار مشهد تشكيل مي شد، حضوري فعالانه داشت. در آن دوران، هر كجا خطر بود، او نيز در آنجا حضور داشت. در برابر رگبار و در مقابل تانك ها نفر اول بود. هر كاري كه مي توانست، براي پيروزي انقلاب انجام مي داد. پس از انقلاب، در كنكور تربيت معلم شركت كرد. با وجود قبولي در كنكور، خدمت در سپاه را ترجيح داد و همزمان با تشكيل سپاه پاسداران مشهد به آن پيوست.
حسين نقش مهمي در سر كوبي گروه هاي ضد انقلاب و كشف خانه هاي تيمي گروهك ها داشت.
در سال 1359 با آغاز جنگ تحميلي، فعاليت هايش شكل تازه اي گرفت و در همين سال ها بود كه تصميم به ازدواج گرفت و به پيشنهاد مادرش، به خواستگاري همسرش كه از خانواده هاي متدين و مذهبي بود، رفت. بعد با گرفتن مراسمي ساده زندگي را در منزلي با وسايل ابتدايي اما پر از خوشبختي شروع كردند.
در سال 1360 خواستار اعزام به جبهه هاي جنگ شد. به دليل ناراحتي كه در ناحيه زانو داشت، از اعزامش خود داري كردند. به دليل علاقه اي كه به جبهه داشت، بدون اينكه خانواده يا حتي همسرش متوجه شوند، به بهانه رفتن به مسافرت، به بيمارستان رفت و زانويش را عمل كرد. پس از بهبودي، دوباره تقااضاي اعزام به جبهه را كرد و در اول دي ماه سال 1360 وارد تيپ 21 امام رضا (ع) شد.
حسين در بيشتر عمليات از جمله: طريق القدس، فتح المبين، بيت المقدس، مسلم بن عقيل، رمضان و والفجر هاي يك، دو و سه و آخرين عملياتش خيبر شركت كرد. او فرماندهي گردان را بر عهده داشت. چند بار نيز مجروح شد و بدون اين كه خانواده اش متوجه شوند، به بيمارستان منتقل شد و بعد از بهبودي، به خط مقدم برگشت.
او هميشه دوست داشت به بالاترين درجه يعني شهادت نايل آيد، مفقود بودن را از خدا مي خواست. او هميشه به خانواده و همسرش مي گفت:
اگر جنازه ام نيامد، نگران و ناراحت نباشيد، چون من اين گونه دوست دارم.
آخرين عملياتي كه در آن شركت كرد، خيبر بود. بر اثر گلوله اي كه به قلب او اصابت كرد، به
درجه شهادت رسيد. شهادت او مصادف بود با وفات حضرت فطمه زهرا (س). دو ماه پس از شهادت، روح او را تشييع كردند. منابع زندگينامه :آخرين آرزو،نوشته ي ،عصمت دهقان نيري،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد مهدي كازروني سعدي : فرمانده واحد طرح عمليات لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1339 در روستاي «سعدي» شهرستان« كرمان» به دنيا آمد. از دوران كودكي شور ديني و علاقه اش به يادگيري قرآن و احكام در ميان خانواده و خويشاوندان مشهود بود. روزهاي انقلاب با دوران نوجواني مهدي همراه بود. وقتي درخت انقلاب به بار پيروزي نشست، مهدي هنوز از مرز بيست عبور نكرده بود كه تدبيرهاي او به عنوان يكي از فرماندهان سپاه كرمان بسياري از توطئه هاي منافقين و اشرار منطقه كويري راهي كرد. در بيست و يك سالگي از فرماندهان سپاه كردستان بود. لياقت او در فرماندهي باعث شد تا در شهرهايي كه پاي مهدي به آنجا مي رسد صلح و آرامش برقرار شود. وقتي صداي تانكهاي تجاوز در گوش خاك ايران پيچيد فصل تازه اي از زندگي مهدي آغاز شد. عمليات والفجر 4 نقطه رهايي مهدي از بند اين دنيا بود او وقتي به خاك افتاد انگار بيش از هزار مرد بود.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا كاظمي زاده : فرمانده محور لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1342 در شهر كرمان متولد شد. دوران تحصيلات راتا مقطع دبيرستان در اين شهر گذراند.تحصيلات اودر دبيرستان همزمان بود با اوج گيري انقلاب اسلامي .محمدرضابه صورت فعال وتاثير گذار وارد مبارزه با حكومت شاه خائن شد.ازروزي كه به انقلابيون پيوست تا 22بهمن 1357كه بر اثرمجاهدات مردم ايران انقلاب اسلامي به پيروزي لحظه اي در مبارزه با طاغوت ترديد نكرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي
نيز هرجانياز به جانفشاني وايثارگري بود تا انقلاب ازتوطئه هابه سلامت عبوركند،اوحاضربود. ديپلمش رابعداز پيروزي انقلاب گرفت.
جنگ كه شروع شدطاقت ماندن در شهر رانداشت.تحمل حضوربيگانگان در خاك پاك ومقدس ايران بزرگ برايش غيرقابل تحمل بود.
ابتدا به عنوان يك بسيجي ساده به جبهه رفت وتفنگ به دست گرفت تا از تماميت ارضي كشور در مقابل كفتارهاي مهاجم پاسداري كند.
چندبارمجروح شد وتنها يكبار مجروحيت كه اورا تا مرز شهادت پيش برد، ميتوانست عذري باشد براي ترك جنگ ومشغول شدن به زندگي ؛اما اودرمكتب حسين(ع)آموخته بودكه شهادت از عسل شيرين تر است.
اوكه حضوردرجبهه را به عنوان يك بسيجي ساده شروع كرده بود،طولي نكشيد كه يكي از فرماندهان موفق وتاثيرگذارلشگر41ثارالله شد. فرمانده گردان خط شكن ، فرماندهي گردان عملياتي و يك عنصر ورزيده اطلاعاتي و عملياتي سمتهايي بود كه درطول مدت حضوردرجبهه در كارنامه ي الهي اش ثبت كرد.
عمليات مافوق تصوركارشناسان نظامي دنيا يعني والفجر8ميعادگاهي شدتا اورابه ملاقات خدا برساند.اين اتفاق مبارك در تاريخ 5/12/1364 به وقوع پيوست.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد كاظمي : فرمانده نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
در سال 1337 در «نجف آباد» يكي از شهرهاي استان« اصفهان» به دنيا آمد.در بين بچه هاي جنگ به حاج احمد معروف بود.
در سن 18 سالگي ، پس از تحصيلات دوره دبيرستان در صف مبارزين در جبهه هاي جنوب« لبنان» حضور پيدا كرد و مبارزه با استكبار و اشغالگران را آغاز نمود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي جزو اولين كساني بود كه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوسته و از فرماندهان شجاع ، پر
انرژي ، مدير و خلاق بود . حكم مسووليت هاي زيادي را از دست مبارك مقام معظم رهبري دريافت كرد. با شروع جنگ تحميلي ، با يك گروه 50 نفره در جبهه هاي آبادان حضور يافت و مبارزه را با دشمن متجاوز آغاز كرد. در پايان جنگ تحميلي همين گروه 50 نفره بافرماندهي شهيد« كاظمي» به يكي از لشكرهاي قوي و مهم سپاه (لشگر زرهي 8نجف اشرف )تبديل شد . با بكارگيري سلاح هاي به غنيمت گرفته شده از عراقي ها كه به صدها تانك و نفربر و توپخانه و ماشين آلات جنگي بالغ مي شد. با پيدايش جرقه هاي انقلاب اسلامي دوشادوش ملت به مبارزه عليه رژيم ستم شاهي پرداخت و در بيست و سومين بهار زندگي خود، در اوايل سال 59 به كردستان رفت تا با رزمي بي امان، دشمنان داخلي انقلاب را سركوب نمايد. او دوران جواني خود را با لذت حضور در جبهه هاي نبرد از كردستان گرفته تا جاي جاي جبهه هاي جنوب در صف مقدم مبارزه با دشمنان كشور در سِ_مت هايي چون: دو سال فرماندهي جبهه« فياضيه»در« آبادان»، شش سال فرماندهي لشكر 8 نجف وپس از جنگ نيز يكسال فرماندهي لشكر 14 امام حسين(ع)، هفت سال فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهي نيروي هوايي سپاه را به عهده داشت. رزمندگان و ايثارگران هشت سال حماسه وافتخار، خاطراتي شيرين و به يادماندني از رشادت ها و شجاعت هاي اين دلاور زمان بياد دارند. حضور مستقيم در خط مقدم جبهه و ارتباط صميمانه با پاسداران و رزمندگان بسيجي تا بدانجا بود كه از ناحيه پا، دست، و كمر بارها
مجروح گرديد و يك بار نيز انگشتش قطع شد.
در طي اين سالها به تحصيل نيزپرداخت ومدرك كارشناسي خود را در رشته جغرافيا و كارشناسي ارشد را در رشته مديريت دفاعي گذراند و موفق شد دانشجوي دكتري در رشته دفاع ملي گردد. كفايت و شجاعت آن بزرگوار تا بدانجا بود كه مقام معظم رهبري 3 مدال فتح اعطانمودند. وي در اواسط سال 1384 از سوي فرمانده كل سپاه، به فرماندهي نيروي زميني منصوب شد و توفيق خدمت را در سنگر ديگري يافت. اين فرمانده قهرمان در آخرين ديدار خود با محبوب خويش فرمانده معظم كل قوا، تقاضاي دعا براي شهادت خويش را نمود، زيرا مرغ جانش بيش از اين تحمل ماندن بر اين كره خاكي را نداشت و سرانجام در پروازي دنيوي به پرواز اخروي شتافت. اوج گرفت و به ملكوت اعلي پيوست. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اصفهان ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد زمان رضا كاظمي : فرمانده اطلاعات عمليات گردان امام حسين(ع) لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) هشتم دي هزار و سيصد و چهل و يك در منطقه جهاديه سمنان به دنيا آمد. تا هفت سالگي تحت تربيت مستقيم پدر و مادر قرار داشت.
كوچك بود كه سايه پدر را از دست داد. مادر و برادر بزرگش، علي اصغر، او را زير چتر حمايتي خود داشتند. زمستان را با هزار سختي مي گذراندند. تا سال ها پاي چراغ نفتي درسش را خواند. شش برادر و يك خواهر ديگرش هم با سختي بزرگ شدند. پدرش يك كارگاه كوچك گچ با زحمات زياد از خود باقي گذاشته بود. زمان اوقات بيكاري و ايام
تعطيل تا سال ها به همراه برادرش سنگ گچ را به انبار كارگاه مي برد. هيزم تنور نان را هم براي مادر آماده مي كرد. كُنده و تنه درخت را برايش خرد مي كرد.
به تحصيلش ادامه داد تا اين كه ديپلم را در رشته مكانيك از هنرستان شهيد عباسپور سمنان گرفت.
همراه با تحصيل و حركت انقلابي مردم در تظاهرات ضد رژيم پهلوي شركت مي كرد و با گروههاي حزب الله محله جهاديه همكاري فكري و عملي داشت. با تاسيس بسيج به فرمان امام، به عضويت بسيج در آمد. براي مدتي به قم رفت و درس حوزوي خواند. در آذرماه سال شصت به عنوان معلم امور تربيتي در آموزش و پرورش سمنان مشغول به كار شد و تا نيمه خرداد شصت و يك ادامه داد. با اصرار بعضي دوستان استعفاء داد و به سپاه پاسداران رفت.
در اين فاصله، دو بار به عنوان بسيجي به جبهه رفت كه يك بار از ناحيه شكم مجروح شد. منطقه حضورش سومار بود. با ورود به سپاه در بخش فرهنگي و تعاون سپاه مشغول به خدمت شد. فردي فرهنگي و مربي قرآن و آشنا به مسائل ديني بود. دوباره ترجيح داد به جبهه برود. اين بار به شهر مرزي مهران رفت و در آن جا به عنوان مسؤول اطلاعات و عمليات گردان مشغول شد. بعد از تحمل زحمت طاقت فرسا عاقبت در عمليات والفجر سه، در هجدهم مرداد شصت و دو، در اثر برخورد تركش خمپاره، به دست و پهلو به شهادت رسيد. به دليل وضعيت منطقه، پيكرش سه روز در منطقه زير آتش ماند. سپس براي دفن در جوار امامزاده يحيي و دوستان شهيدش به سمنان
انتقال يافت. مجرد بود و در طول اين مدت پنج بار به جبهه رفت. در مجموع بيست و دو ماه در دود و باروت و خاك جبهه هاي غرب و جنوب زندگي كرد. برادرش عسكر هم در عمليات والفجر هشت، بهمن سال شصت و چهار به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگر25كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد "شعبان كاظمي" در سال 1331 در روستاي "يكه توت" در شهرستان "بهشهر" ديده به جهان گشود و به محض ورود به دوره اي كه بايست راهي مدرسه مي شد مانند ديگر همسالان و دوستانش به علت فقر شديد راهي كار در صحرا و دامداري گرديد ولي از آنجائيكه رژيم ضد اسلامي ومردمي وابسته به امپرياليسم آمريكا ؛به علت خوش خدمتي به ارباب جهان خوارش بنا را بر اين ديده بود كه كشارزي و دامداري ما را به نابودي بكشاند شهيد نيز مانند ديگر هموطنان ما به شهر مهاجرت مي كند و در شهر ساري مشغول جوشكاري مي شوند . در طول زندگي در شهر با توجه با اينكه ظلم و ستم را در زندگي روزانه اش لمس مي كردند و در اثر برخوردهائي كه با برادران متعهد مسئول داشته اند خيلي زودتر از روشنفكران به مكتب رفته مان كه از فرداي بعد از انقلاب رودر روي انقلاب اسلامي و امام ايستاده اند پا به دوران مبارزه مي گذارند. با اوج گرفتن انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني آغاز تظاهرات ايشان نيز وسائل جوشكاري را رها كرده و روزانه در تظاهرات شركت مي كردند. با تشكيل
كميته ايشان مشغول خدمت شدند و مدتي در كميته و بعد از آن با تشكيل شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سپاه راه يافتند .با آغاز جنگ داخلي گنبد در لباس مقدس پاسداري به ياري برادران مسلمان تركمن و بلوچ شتافتند . بعد از آن به فرمان امام كه در رابطه با جنگ داخلي كردستان اعلام خطر كرده بودند ،مأموريت داده شد كه به كمك برادران مسلمان و رزمنده كرد بشتابند ،و اواخر شهريور ماه 1359 با آغاز جنگ تحميلي و حمله نظامي مزدوران بعثي به ميهن اسلاميمان كه به منظور شكست انقلابمان توسط آمريكا تدارك ديده بودند راهي غرب كشور شدند و به مدت شش ماه در جبهه هاي سرپل ذهاب ،و كور موش ،بازي دراز و... بر عليه كفر صدامي مي جنگيد و با اوج گيري فعاليتهاي ضد انقلابي در داخل، از طرف گروهكهاي وابسته به آمريكا به خاطر آشنائي به چگونگي برخورد با ضد انقلابيون و از نحوه عمل منافقانه آنها مشغول مبارزه در جبهه هاي داخلي گرديد . بعد از ماهها فعاليت مستمر و موفق سرانجام در روز جمعه مورخه 22/8/60 مطابق با 16محرم ماه خون و شهادت طي درگيري مسلحانه با منافقين داخلي اين مزدوران وطن فروش كه وابسته به آمريكا مي باشند ،در جنگل آمل شربت شهادت نوشيد و به لقاء اللّه پيوست . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عزيزالله كاظمي : فرمانده گردان پياده لشگر21حمزه(ع)ارتش جمهوري اسلامي ايران سال 1328 در خانواده مذهبي و شيفته اهل بيت سلام الله عليه ودر محيطي ساده و روستايي در كرهرود اراك
پا به عرصه وجود گذاشت. مقطع ابتدايي را در روستا زادگاهش و مقطع دبيرستان را در شهرستان اراك سپري كرد.
همزمان با تحصيل كار مي كرد تا خرج تحصيلات خود را تامين نمايد.در دوران كودكي و نوجواني بيمارشد اما خدا خواست تا زنده بماند و به قول خود ش فداي اسلام شود.
پس از اتمام تحصيلات متوسطه وارد دانشكده افسري شد. مقطع ليسانس علوم پايه نظامي و فوق ليسانس نظامي را در ارتش گذراند.
با اينكه او نظامي بودو بنا به خواست حكومت ديكتاتوري شاه مي بايست در مقابل مردم بايستد ,اما هنگامي كه حركت و خروش مردم مسلمان در انقلاب اسلامي آغاز شد وشدت گرفت او نيز به صف مبارزين پيوست.
با دستور حضرت امام درسال 1357 محل كار ش را ترك و به اراك آمد و پس از پيروزي انقلاب وفرمان مجدد امام به محل خدمتش بازگشت. جنگ تحميلي كه آغاز شد بلافاصله به مناطق جنگي رفت .
او از تاريخ 17/7/1359 يعني در بيستمين روز از شروع جنگ تا لحظه شهادت درتاريخ8/7/1364 به طور مداوم در منطقه جنگي حضوري فعال داشت .درتمامي عمليات كه تا سال 1363 درمناطق جنوب كه براي بيرون راندن دشمنان وتعقيب متجاوزين به حريم ايران سر افراز انجام شد , حضور ي فعال داشت .
در دو عمليات خيبر وبدر زخمي شدكه تركش ها و آثار مجروحيت تا هنگام شهادت در بدنش باقي مانده بود. بعد از جانفشاني ورشادتهاي فراوان در جبهه هاي جنوبي به جبهه هاي غرب رفت. چيزي از ورود او به جبهه هاي غرب نگذشته بود كه خدا اورا به سوي خود خواند و منطقه پسوه در
جبهه هاي غرب شاهد عروج ملكوتي او شد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد كاظم كاظمي : قائم مقام فرماندهي اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلا مي
در سال 1336 ه.ش در بخش «آرادان» شهرستان« گرمسار»، ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران كودكي در زادگاهش، در سن شش سالگي، به همراه خانواده به شهرستان «گرگان» نقل مكان كردند.
با توجه به نوع كار پدر كه به شغل شريف كشاورزي مشغول بود، سيد كاظم از همان ابتدا با مشكلات و سختيهاي زندگي آشنا شد و از زماني كه خود را شناخت در كمك به خانواده كوتاهي نكرد.
او در خانواده اي مؤمن و متقي پرورش يافت و از همان دوران كودكي و نوجواني، اهميت خاصي براي اداي فرايض ديني و مذهبي قايل بود. در دوران تحصيل نيز دانش آموزي كوشا، فعال و اهل مطالعه بود.
علاقه شديدي به مطالعه كتاب داشت، از سن شانزده سالگي برايش از« قم» مجلات مذهبي مي فرستادند. او با تشكيل كتابخانه كوچكي به نام «حر» بسياري از كتابهاي مذهبي ممنوعه (از نظر نظام شاهنشاهي) مانند كتاب حكومت اسلامي حضرت امام خميني(ره) و رساله ايشان را همراه زندگينامه ائمه اطهار(ع) و ... جمع آوري در اختيار جوانان قرار مي داد. در اين دوران عوامل ساواك به وي مشكوك شده و به منزلشان يورش بردند و دستگير گرديد.
شهيد كاظمي علاقه خاصي به روحانيت داشت و در گرگان با بعضي از علماي آن خطه در تماس بود و بيشتر اوقات فراغت خود را در مسجد و حوزه علميه اين شهر مي گذراند.
در سال 1354
موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. با توجه به وضعيت جسماني، در همان سال به نظام وظيفه مراجعه و با دريافت معافيت پزشكي از خدمت سربازي معاف گرديد. سپس جهت كار و آمادگي براي ورود به دانشگاه، به تهران عزيمت كرد. ابتدا دوره كوتاه مدت نقشه كشي ساختمان را پشت سر گذاشت و بعد از آن در سازمان تربيت بدني استخدام شد.
در اين ايام از طريق يكي از دوستان، با تعدادي از دانشجويان فعال دانشگاه مرتبط بود و در فعاليتهاي مخفي دانشجويي شركت داشت، تا اينكه دومين بار توسط ساواك دستگير شد و به مدت 10 روز در كميته ضد خرابكاري نگه داشته شد و مورد اذيت و شكنجه قرار گرفت.
اوبا همه رنج ها و مشكلاتي كه متحمل شد، با جديت و پشتكار، موفق به قبولي در كنكور سال 1355 گرديد، اما به دليل وجود سوابق در سازمان امنيت، از ادامه تحصيل وي جلوگيري به عمل آمد. پس از چندي با كمك و تشويق پدرش براي ادامه تحصيل به «آمريكا» رفت و موفق به تحصيل به رشته مهندس مكانيك گرديد، بعدها از طريق دوستان قديمي اش به انجمن اسلامي دانشجويان آمريكا و كانادا راه يافت و در فضاي جديد، فعاليتهاي سياسي – مذهبي خود را ادامه داد.
با توجه به شرايط خاص خارج از كشور و شكل مبارزه در آنجا، ايشان همزمان با قيام امت اسلامي ايران، در تظاهرات دانشجويي عليه رژيم منحوس پهلوي شركت مي كرد و از هر فرصتي در افشاي ماهيت رژيم و پخش اعلاميه و ... بهره مي جست. با اوجه گيري نهضت، تمام اوقات خود را صرف مبارزه كرد، كه در
نتيجه دوبار توسط پليس آمريكا به دليل همين فعاليتها دستگير شد.
شهيد كاظمي از جمله كساني بود كه در جذب و آگاه كردن جواناني كه براي ادامه تحصيل به آمريكا مي آمدند، نقش موثري داشت. به دليل زحمات و تلاش مخلصانه و شبانه روزي، وي را به عنوان معاون انجمن اسلامي ايالت محل زندگي انتخاب كردند، كه بعدها مسئوليت همين انجمن به عهده او گذاشته شد.
از نكات بارز زندگي مبارزاتي وي، بينش عميق فكري و شناخت حركتهاي سياسي اوست كه در اين مرحله ايشان در كنار مبارزه با رژيم شاهنشاهي، از مبارزه با گروهكهاي منحرف چپ، راست و التقاطي نيز غافل نبود و با توجه به ارتباط نزديك و تنگاتنگي كه با آنها داشت، دقيقاً به ماهيت ضداسلامي و انساني و منفعت طلبي آنان پي برد و شناخت عميقي از آنها به دست آورد.
ايشان در نامه اي از (آمريكا) خطاب به خواهر و برادران مي نويسد:
مواظب گروهكها باشيد، مبادا در دامان آنها بيفتيد، با تمام توان از امام خميني(ره) پيروي كنيد كه اسلام راستين در وجود اين مرد خدا نهفته است. پس از پيروزي انقلاب اسلامي، در دوازدهم اسفند سال 1357، تحصيل در خارج كشور را رها كرده و به ميهن اسلامي بازگشت و با شور و شعف وصف ناپذيري در خدمت انقلاب شكوهمند اسلامي قرار رفت.
سيد كاظم در فروردين سال 1358 با گذراندن دوره آموزش عمومي سپاه در پادگان امام علي(ع) به عضويت سپاه در آمد و پس از اتمام دوره، با توجه به اينكه كردستان توسط ضدانقلاب دچار آشوب شده بود به نقده اعزام گرديد. او در اين ماموريت تجربيات ذيقيمتي در ارتباط با
كار اطلاعاتي و مبارزه با ضدانقلاب كسب كرد و بعدها با همين تجارب، مسئوليتهاي خطيري را به عهده گرفت. با بازگشايي دانشگاهها، ايشان در اولين كنكور سراسري بعد از انقلاب (كه در سال 1358 برگزار شد) شركت كرد و در يكي از رشته هاي علوم انساني دانشگاه تهران پذيرفته شد. او با حضور در محيط دانشگاه، اوضاع را نامساعد يافت و احساس كرد كه دانشگاه جولانگاه مشتي فريب خورده شده است. برايش قابل تحمل نبود كه به نام فعاليت دانشجويي و آزادي، مقاصد استكبار جهاني از طريق عده اي بازي خورده كه اعتقادي به اسلام و نظام نداشتند، دنبال شود. لذا دست به كار شد و تلاش همه جانبه اي را در جهت افشاي چهره گروهكهاي از خدا بي خبر خصوصاً پيشگام، پيكار، توده، راه كارگر، منافقين و ... با كمك دانشجويان مسلمان و مومن و وفادار به نظام شروع كرد.
يكي از دوستان دوران دانشجويي ايشان عنوان مي كند:
در شرايطي كه گروهكها با ائتلاف قبلي به منظور به دست گرفتن جو دانشگاه قصد داشتند اعضاي شوراي دانشكده را به اصطلاح در جوي دمكراتيك و آزاد، از طريق انتخابات مشخص كنند – تا بتوانند بر امور دانشگاه و دانشجويان مسلط شوند و دانشگاه را به سنگري عليه انقلاب و نظام تبديل نمايند – او در آگاه سازي دانشجويان نقش به سزايي ايفا كرد.
نقل مي كنند، در جلسه اي كه همه حضور داشتند و قرار بود پس از مشخص شدن اسامي كانديداهاي راي گيري صورت پذيرد، ايشان با شجاعت و صلابت برخاست و با قاطعيت گفت:
ما نه شما را قبول داريم و نه انتخابات را.
بدين ترتيب آنها
را در به اجرا گذاشتن نقشه شوم و از قبل طراحي شده شان ناكام گذاشت.
در جريان اشغال لانه جاسوسي، هنگامي كه آمريكاي جنايتكار با كمك عوامل داخلي اش در جهت آزادي گروگانها تلاش مي كرد و بيم آن مي رفت كه هر لحظه اتفاقي رخ دهد، اين شهيد بزرگوار با كمك دانشجويان انجمن اسلامي دانشكده، شبها تا صبح در هواي سرد اطرف جاسوسخانه، بيتوته كرده و رفت و آمدها را تحت نظر داشت. «شهيد كاظمي» پس از مراجعت از ماموريت كردستان با تعدادي از برادران جان بركف و مخلص انقلاب و سپاه، واحد اطلاعات را با تشكيلات منسجمي پايه ريزي كرد. در آن زمان مسئوليت تشكيلات گروهكهاي چپ گرا به عهده ايشان گذاشته شد. او با آشنايي و شناختي كه از جريانات فكري و مشي گروهكهاي الحادي داشت و جديت و پشتكاري كه در به دست آوردن ترفتندها و تاكتيكهاي آنان از خود نشان داد، توانست به توكل به خدا، شيوه هاي جديد اين منحرفين را براي تخدير افكار جوانان و جدايي آنان از دين و به كار گيريشان در مقابل انقلاب و مردم شناسايي كند. او با افشار چهره واقعي آنها، اذهان افراد فريب خورده را كاملاً روشن و آنان را به دامان اسلام باز مي گرداند.
سعه صدر و گفتگوهاي دوستانه و محبت آميز ايشان و ساير برادران واحد اطلاعات با افراد دستگير شده وابسته به گروهكها و همچنين تسلط اين عزيزان به ديدگاههاي فكري و تاكتيكهاي كاري آنها، همه و همه باعث شد كه اعضاء و طرفداران چشم و گوش بسته، در فاصله كوتاهي دست از عقايد و مواضع سياسي خود برداشته و
به اهداف شوم سازمانهاي وابسته به استكبار و اذنابش پي ببرند و همكاري خود را با سپاه اعلان نمايند، آنها وقتي برخوردهاي صادقانه و دلسوزانه را از افراد مخلصي چون شهيد كاظمي مي ديدند خجل و شرمسار مي شدند كه چگونه با بي اطلاعي از اسلام و عقايد پوچ ماركسيستي و مادي خودشان، آلت دست عده اي رياست طلب و وابسته به بيگانه قرار گرفته و در برابر امت انقلابي و حزب الله قد علم كرده و راه طغيان و مقابله با نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران را در پيش گرفته اند.
گروهكهاي مزدور براي فريب طرفدارانشان القاء مي كردند كه جوانان حزب الهي و سپاهي توان كار اطلاعاتي را ندارند و با كمك عوامل سابق ساواك و افسران اطلاعاتي شهرباني رژيم شاه و حمايت عوامل خارجي ديگر كار مي كنند تا بر روي ضعفهاي خودشان سرپوش گذاشته و مرگ تدريجي و اضمحلال تشكيلات و گروهشان را از ديد اعضاء و هواداران، مخفي نگاه دارند.
براي پي بردن به ارزش زحمات و تلاشهاي شبانه روزي اين شهيد بزرگوار، قسمتي از خاطرات يكي از مسئولين سپاه كه مربوط به اوج فعاليت گروهكها و بيان نقش واحد اطلاعات سپاه مي باشد را با هم مرور مي كنيم:
«... به ياد دارم كه در آن مرحله، اولين گوهي كه بعد از گروهك فرقان ضربه خورد، يكي از گروههاي چپ (كه الان به خاطر ندارم كدامشان بود) بود، اينها هم تجربه منافقين را داشتند و هم شگردها و شيوه هاي خاص خودشان را مغرورانه به اين امر مدعي بودند و ديگر گوهكها را نصيحت مي كردند كه ضربه خواهيد خورد، زيرا روش
صحيح مبارزه را نمي دانيد و در برخورد با رژيم، پيچيدگي به خرج نمي دهيد و ...
اما به لطف خدا و تلاش مخلصانه اين شهيد بزرگوار و همكارانش در نفوذ به درون اين گروهكهاي پوشالي، ضربات كاري و موثري از سوي سربازان گمنام آقا امام زمان(عج)، به مركزيت تشكيلات آنها وارد گرديد و در فاصله كوتاهي بساط اين گروهكهاي الحادي برچيده شد.»
ايشان در ارتباط با اضمحلال ديگر گروهكهاي چپ مانند اكثريت و رنجبران و ... نيز نقش مهمي داشت و پشتكار و جديت چنين برادران مخلصي باعث شد كه با انجام كار اطلاعاتي حساب شده و دراز مدت، آخرين ضربه به تشكيلات حزب توده نيز وارد آيد.
در آن موقعيت به دليل گسترگي توطئه دشمنان و حجم سنگين كار، اكثر برادران واحد اطلاعات از جمله اين شهيد والامقام، فرصت سركشي از خانواده هايشان را نيز ماه به ماه پيدا نمي كردند.
به گفته كارشناسان، سپاه در برخورد با گروهكهاي ملحدي كه به رغم خود در طي ساليان متمادي تجربه مبارزاتي كسب كرده و از سوي سرويسهاي اطلاعاتي نيز تغذيه مي شدند با ظرافت و قدرت عمل نموده به گونه اي كه همه شاهد بودند به قدرت الهي چگونه اين گروهكهاي معاند را چون برف در برابر خورشيد انقلاب ذوب نمود و اركان حياتشان توسط پاسداران جان بر كف انقلاب اسلامي و در پرتو انوار قدسي حضرت امام خميني(ره) فروريخته و پرونده سياهشان براي هميشه بسته شد.
سردار فرماندهي محترم كل سپاه در اين ارتباط مي گويند:
شهيد كاظمي از برادران قديمي و مخلص سپاه و يكي از افرادي است كه در شكل گيري سازمان اطلاعاتي كشور نقش به سزايي
داشته است.
در آن زمان با اينكه حداقل فرصت براي آموزش و كادر سازي و تهيه مقررات وجود داشت، در سايه مجاهدتها و تلاش شبانه روزي افرادي مثل اين سردار گمنام و دلاور اسلام، تشكيلات اطلاعات شكل گرفت و در بحرانهاي اول انقلاب (بخصوص سالهاي 1358 تا 1360) عظمت و اقتدار انقلاب و اسلام در دنيا به نمايش گذاشته شد. پس از گذراندن مراحل مختلف مسئوليتي در واحد اطلاعات سپاه و كاهش تهديدهاي داخلي، به درخواست استانداري سيستان و بلوچستان و موافقت فرماندهي سپاه به اين استان عزيمت كرد و در سمت معاونت سياسي – امنيتي استانداري سيستان و بلوچستان مشغول كار شد.
شهيد كاظمي در اين استان زحمات زيادي را متحمل گرديد و در مبارزه با اشرار و قاچاقچيان مواد مخدر تلاش همه جانبه اي را انجام داد. پس از اتمام ماموريت در اين منطقه محروم، وزارت كشور و جهاد سازندگي از او تقاضاي همكاري كردند. اما هيچ يك از اين پيشنهادات، نمي توانست روح پرتلاطم او را اقناع سازد و با آنكه به وجود وي در آنجا نياز داشتند مجدداً به سپاه بازگشت و با همان شور و اشتياق اوليه در سمت سرپرستي واحد اطلاعات و عضو شوراي عالي سپاه فعاليت شبانه روزي خود را ادامه داد و تحرك قابل توجهي در شبكه اطلاعاتي سپاه ايجاد نمود.
سيد علاقه خاصي به جبهه و رزمندگان اسلام داشت. در مواقع ضروري خصوصاً هنگام عملياتها حضوري فعال داشت و براي اينكه از موقعيت مكاني و خطوط دفاعي رزمندگان دقيقاً آگاهي پيدا كند، در خطوط مقدم جبهه حاضر مي شد ودر مقابل برادراني كه مي گفتند نيازي نيست شما به
خط بياييد، مي گفت:
آنچه انسان با چشم خود ببيند بهتر مي تواند تصميم گيري كند، تا اينكه روي كاغذ برايش توضيح دهند. او به راستي از سربازان گمنام امام زمان(عج) در سپاه بود، نسبت به ائمه اطهار(ع) عشق و علاقه خاصي داشت. زيارت عاشورا را هميشه مي خواند. با قرآن مانوس بود. صبح ها بدون تلاوت قرآن از خانه خارج نمي شد. نسبت به حضرت امام خميني(ره) شناختي عارفانه داشت. به ايشان عشق مي ورزيد و وقتي نام امام را مي بردند، چهره اش برافروخته مي شد.
يكي از مسئولين اوليه ايشان نقل مي كند:
هرگاه به او كاري واگذار مي شد و مي خواستيم از انجام آن مطمئن شويم، مي گفتيم كه اين ماموريت قلب امام را شاد مي كند و وقتي خبر آن به حضرتشان برسد تبسم بر لبان ايشان مي نشيند. او خنده اي مي كرد و مي گفت: همه ما فداي يك تبسم امام. و تا پاي جان مي ايستاد و آن كار را به نتيجه مي رساند.
ايشان مانند رودي خروشان و دريايي متلاطم در تكاپو و تلاش و حركت بود.
اساس جديت او، ايمان، عشق و علاقه به اسلام، انقلاب، امام و مردم مستضعف و مظلوم بود.
شهيد كاظمي فردي خاكي، مردمي، خوش برخورد، متواضع، خودماني، صريح اللهجه، انتقادپذير و در كار و مسئوليت جدي، قاطع، صبور و مقاوم بود. هيچ گاه به واسطه مشكلات، از زير بار مسئوليتها شانه خالي نمي كرد و سعي مي كرد با مشكلات دست و پنجه نرم كند.
او عموماً به تدبير، راه حل مناسبي جهت رفع موانع پيدا مي كرد. زود از كوره در نمي رفت و كمتر
ديده مي شد كه عصباني شود، همواره چهره اي خندان و بشاش داشت.
كارهايش را روي نظم و انضباط انجام مي داد و براي بيت المال اهميت و حساسيت خاصي قايل بود.
نحوه برخورد و سلوك او با اقوام و دوستان و همكاران باعث شده بود كه مورد علاقه و احترام همه باشد. نسبت به والدين خود احترام و محبت وافري داشت و هيچگاه جلوتر از آنها قدم برنمي داشت.
بنا به اظهار برادران، ايشان وصيتنامه اش را همزمان با بمباران مسجد جامع خرمشهر نوشت.
او همواره به مادرش مي گفت:
شما بايد مانند مادر وهب باشيد، اگر من به راه اسلام نرفتم، شيرتان را حلالم نكنيد.
بينش سياسي خوبي داشت و از قدرت تجزيه و تحليل بالايي برخوردار بود. او اخبار جهان اسلام و دنيا را با دقت دنبال مي كرد و نسبت به موقعيت انقلاب اسلامي به خوبي واقف بود. نقش رهبر را به عنوان ناخداي كشتي، خوب مي فهميد و به جايگاه و نقش روحانيت معظم در انقلاب آگاه بود. در يك كلام، لحظه لحظه زندگي و حيات او عشق بود تبعيت از ولايت.
سردار فرماندهي محترم كل سپاه در مراسم تشييع پيكر اين سردار رشيد اسلام او را پاسداري نمونه و واجد تمامي خصوصيات اخلاقي يك انسان خالص و وارسته توصيف كردند. در سحرگاه روز دوم شهريور ماه سال 1364 و همزمان با شهادت مولا و جد بزرگوارش امام محمد باقر(ع)، همراه تعدادي از برادران رزمنده جهت بازديد از خطوط مقدم جبهه جنوب در منطقه طلاييه، از طريق آب در حال حركت بودند كه بر اثر اصبت تركش گلوله توپ به سختي مجروح و به درجه رفيع شهادت
نايل گرديد.
شهيد حسيني فرمانده تيپ اطلاعات كه در لحظه شهادت كنار او حضور داشت، چنين نقل كرده است:
وقتي در داخل قايق، تركش به سر شهيد كاظمي اصابت نمود، از جاي خود برخاست و دستها را به سوي آسمان بلند نمود و با خدايش راز و نياز كرد و لحظه اي بعد در كف قايق به سجده رفت و آنگاه شهيد شد.
بدين گونه شهيد ديگري از تبار حسينيان زمان و از سلاله رسول الله(ص) به صف عاشوراييان پيوست و در محضر حق ماوا گرفت و به فوز ابدي دست يافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران تهران وسمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ناصر كاظمي : قائم مقام فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 12 خرداد 1335 در خانواده اي مذهبي در« تهران» چشم به جهان گشود. پس از دوران طفوليت، با گذشت ايام، خصوصيات اخلاقي و انساني وي آشكارتر شد و در بين دوستان و هم سن و سالهاي خود به خوبي مي درخشيد. از همان ابتداي زندگي با قشر محروم جامعه ابراز همدردي مي كرد و سعي داشت با كودكان فقير و محروم در پوشيدن لباس و كفش يكسان باشد. با وجود سن كم مي گفت: من دوست ندارم لباس نو بپوشم در صورتي كه بچه هاي ديگر از آن محرومند.
پس از ورود به دوره دبيرستان شور و شوق بيشتري نسبت به اسلام در وي ايجاد شد و توجه به دانش اندوزي و مطالعات مذهبي، در او اوج گرفت. او تلاش وافري در به كارگيري اندوخته هاي مذهبي اش در عرصه عمل داشت. شهيد«
كاظمي» با اتمام دوره متوسطه – به دليل حاكميت سياه رژيم منحوس پهلوي – تمايلي به رفتن سربازي نداشت، براي ورود به دانشگاه نام نويسي كرد و در رشته هاي پيراپزشكي و تربيت بدني نيز پذيرفته شد. پس از ورود به دانشگاه، با وجود نياز شديد جامعه به كار فرهنگي، تنها به درس خواندن اكتفا نكرد و شغل شريف معلمي را در كنار تحصيل برگزيد تا از اين راه دينش را نسبت به جامعه ادا كند. او به جهت علاقه اي كه به قشر محروك داشت فعاليت فرهنگي خود را متوجه مدارس جنوب شهر تهران نمود و با درآمد مختصري كه از اين راه به دست مي آورد به تهيه كتب و جزوه هاي ديني براي شاگردانش مي پرداخت و به تشويق دانش آموزان در مباحث ديني، اجتماعي و سياسي مي پرداخت.
ناصر ضمن پي بردن به ماهيت آمريكايي رژيم شاه، از سال 1356 به مبارزات سياسي خود شدت بخشيد و در شمار جوانان فعال و انقلابي مسلمان قرار گرفت.
در همين سال بود كه به دليل فعاليتهاي سياسي در دانشگاه و به آتش كشيدن پرچم آمريكا در موقع ورود ورزشكاران آمريكايي به ورزشگاه صد هزار نفري (آزادي)، از طرف ساواك شناسايي و بعد از دستگيري به ژاندارمري تحويل داده شد و از آنجا به دادگستري منتقل و در نهايت در زندان قصر محبوس گرديد. پس از چندي با اوج گيري انقلاب و فشار ملت مسلمان ايران بر رژيم جنايتكار پهلوي، ناچار او را همراه جمعي از زندانيان سياسي آزاد كردند، به اين اميد كه ديگر در فعاليتهاي سياسي شركت نخواهد كرد، اما او نه تنها از مبارزات سياسي عليه رژيم
كناه گيري نكرد، بلكه به صورت فعالتري به صحنه مبارزه وارد شد. بنا به وظيفه شرعي و انقلابي خود در حفظ و حراست از دست آوردهاي عظيم انقلاب اسلامي از خرداد ماه سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. او پس از طي دوران آموزش نظامي در صحنه عمل از چنان تبحر و تجربه اي برخوردار شده بود كه طرحهايش تحسين فرماندهان مجرب نظامي را بر مي انگيخت. پس از گذراندن آموزش مختصر نظامي راهي ديار محروم سيستان و بلوچستان شد و حدود چهار ماه در شهرستان زابل به فعاليت پرداخت. با توجه به محروميت منطقه، در اين مدت، تمام توانش را مصروف خدمت به مردم مستضعف آن منطقه كرد. با اوج گيري توطئه هاي شياطين شرق و غرب و ايادي داخلي آنان كه با سوء استفاده از عنوان خلق عرب براي در هم شكستن اتحاد مرددم ايران و به منظور خاموش كردن شعله هاي فروزان انقلاب اسلامي و جلوگيري از صدور آن، به احساسات ناسيوناليستي و قوميت گرايي دامن زدند، به اتفاق ديگر همرزمانش براي رويارويي با توطئه تجزيه خوزستان راهي خرمشهر شد و تا پايان اين غائله در آنجا ماند. پس از خنثي شدن غائله خوزستان به لحاظ موقعيت حساس كردستان و ايجاد آشوب و ناامني توسط گروهكهاي مزدور آمريكايي (كومله و دمكرات) بنا به پيشنهاد شهيد «محمد بروجردي» (فرمانده وقت سپاه كردستان) به همراه چند نفر از برادران جان بركف در 17 دي ماه 1358 به «پاوه »رفت. اين شهر كه در شهريور ماه توسط شهيد دكتر «مصطفي چمران» آزاد و پاكسازي شده بود، دوباره در اثر سازش و خيانت
عوامل دولت موقت به دست ضدانقلاب افتاده بود و جاده هاي آن به كلي نا امن بود، كه ناچار براي وورد و خروج از شهر از بالگرداستفاده مي شد.
شهيد« كاظمي »فعاليت خود را در اين شهر با سمت فرماندار و در كنار آن اداره امور روابط عمومي سپاه آغاز كرد و از آنجا كه هنگام وورد، نيتي جز پاكسازي منطقه از لوث وجود اشرار و خدمت به مردم محروم آن ديار نداشت، برنامه هايش را با توكل به خدا و عزمي راسخ و با فعاليت شبانه روزي آغاز كرد و آن را با اعتماد و اعتقاد به نقش سازنده مردم و شناخت كلي از منطقه مبتني ساخت. در اين مدت بر اثر شايستگي، لياقت و مديريتي كه از خود نشان داد، علاوه بر فرمانداري، به فرماندهي سپاه پاوه نيز منصوب شد. او اغلب بعد از نيمه شب كه كارهايش تمام مي شد، با مسئولين و كارمندان جلسه مي گذاشت و به حل مشكلات آنان مي پرداخت.
شهيد كاظمي آن بزرگ مردي كه شور حسيني در سر و عشق خميني(ره) در جان داشت، با علاقه وافر نسبت به مستضعفين كرد، هستي خود را وقف حفظ اين خطه خونرنگ ميهن اسلامي كرده بود و براي زدودن آلودگيها و ايجاد امينت و پاكسازي منطقه، بي امان با ضدانقلاب مبارزه مي كرد.
او از اينكه قسمتهاي قابل ملاحظه از سرزمين و جاده هاي كردستان در حاكميت ضدانقلاب قرار داشت بشدت رنج مي برد، تا اينكه تصميم گرفت از طريق ايجاد وحدت بين ارتش و سپاه و به ميدان آوردن هر چه بيشتر نيروهاي بسيجي و پي ريزي يك
سلسله عمليات دامنه دار، تمام مناطق تحت اشغال ضدانقلاب را از كف آنان خارج سازد، كه در پرتو عنايات و امدادهاي الهي به توفيقات قابل ملاحظه اي دست يافت.
او معتقد بود مناطق كردنشين بايد به وسيله خود مردم بومي آزاد و پاكسازي شود، بنابراين به تشكل و سازماندهي نيروهاي بومي پرداخت و با همكاري برادران اعزامي، موفق به پاكسازي جاده پاوه و سپس منطقه نوربان و قشلاق شد كه اين خبر در منطقه انعكاس وسيعي داشت.
در بهار 1359 با يك حمله بسيار متهورانه با همكاري مردم بومي، «باينگان» را پاكسازي كرد و به منظور پاكسازي منطقه «نوسود»، در خرداد 1359 طي اطلاعيه اي از مردم منطقه درخواست كرد كه خود را به پاوه برسانند. متعاقب آن، فرهنگيان، كارمندان و كساني كه اعتقاد راسخ به حفظ نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران داشتند، شبانه و به صورت مخفي خود را به« پاوه» رساندند. در اوايل همان سال، پس از سازماندهي نيروها، عمليات موفقي را انجام داد. در بازگشت از منطقه عملياتي، شهيد كاظمي مورد اصابت تير قرار گرفت و مجروح شد. پس از دو ماه بستري و بازگشت مجدد به منطقه، اقدام به پاكسازي مناطق نودشه، نيسانه، نروي، نوسود، كله چنار و شمسي كرد و پس از يك سال و نيم تلاش بي وقفه، به« سنندج» اعزام و مسئوليت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «كردستان »را عهده دار شد. دراين سمت نيز فعاليتهاي درخشاني را انجام داد كه پاكسازي مناطق حساس و استراتژيك مانند جاده بانه – سردشت، كامياران، مريوان، تكاب، صائين دژ، آزادسازي بوكان، سد بوكان و عمليات ديگر از آن جمله اند. مي توان
گفت: تمامي سرزمين كردستان و جاي جاي مناطقي كه به قدوم مبارك اين شهيد شيردل مزين گرديده، خاطرات دلاوريها و مجاهدات وي را گواهي مي دهد. بزرگواري، سلحشوري و ايستادگي او در كنار مردم مظلوم و مسلمان كرد و عشق او به مردم و جدا نمودن آنان از صف ضدانقلاب باعث شد تا علاقه مردم تحت ستم منطقه هر روز نسبت به وي زيادتر شود، تا جايي كه مردم نام «ناصر» را بر روي كودكانشان مي گذاشتند و به اين نام افتخار مي كردند.
تكيه كلام او اين بود:
بايد صفوف ضدانقلاب با مردم جدا شود. با ضدانقلاب با قاطعيت و با مردم محروم و مستضعف كرد، با مهرباني هرچه تمامتر رفتار شود.
شهيد كاظمي مجاهدي نستوه، فرماندهي توانا، برادري دلسوز براي مردم، آموزگاري شريف و الگويي مناسب براي دوستان و همرزمانش بود. تبسم هميشگي و زيبايش كه به موعظه ديگران و ذكر شهدا و توصيف بهشت مي پرداخت، زبانزد نيروهاي تحت امر ايشان بود.
او با اطمينان و محكم سخن مي گفت. همواره سعي مي كرد قبل از شروع هر ماموريت، تمامي نيروهاي عملياتي و واحدهاي پشتيباني را به دقت توجيه كرده و وظايف هر يك را ابلاغ كند. به آنها روحيه مي داد و در عرصه نبرد نيز خود پيشاپيش آنان حركت مي كرد و اين اقدام او قوت قلب رزمندگان بود.
او فردي باهوش، بصير، شجاع، جدي، قاطع و دوست داشتني بود. هميشه با ياد خدا وارد عمل مي شد و در انتظار شهادت بود. ضدانقلاب از سرسختي و شجاعت وي به ستوه آمده بود و به واقع يكي از مظاهر درخشان
(اَشِداء علي الكفار، رحماء بينهم) بود. به قول برادران: كردستان بي نام بروجردي و كاظمي ها غريب است.
او معتقد بود كه هركس مسئول كاري شد موظف است بر كار زيردستان خود نظارت كامل داشته باشد و خود اين چنين بود.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران تهران،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
نورالله كاظميان : فرمانده پشتيباني رزمي محور مقدادلشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سومين فرزند خانواده كاظميان بود.يكم مرداد ماه سال 1331 در روستاي رادكان در شهرستان چناران متولد شد.
قبل از دبستان به مكتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت و از كودكي به ورزش علاقه داشت. از خصوصيات بارز شهيد در اين دوران، زود جوشي او بود كه اين صفت باعث مي شد دوستان زيادي داشته باشد و بسياري را شيفته اخلاق خود كرده بود. سال اول ابتدايي را در مدرسه كمال الملك و سالهاي بعد را در مدرسه 15 بهمن گذراند. براي ادامه تحصيل وارد دبيرستان جليل نصيرزاده شد.
در دوران دانش آموزي فعاليتهاي چشمگيري در زمينه ورزشي و امور مذهبي داشت و از نظر اخلاقي براي شاگردان الگو بود. نور الله در تيم هاي منتخب آموزشگاه ها در رشته هاي واليبال، هندبال، فوتبال و دو و ميداني حضوري فعال داشت. به دليل استعداد فراوان در رشته هاكي، در اين رشته مشغول فعاليت شد. بين سالهاي 1349-1351، عضو تيم هاكي استان خراسان بود و در سال 1352 عضو تيم ملي هاكي ايران شد و در مساقات آسيايي سال 1353 كه در تهران برگزار مي شد، شركت كرد.
پس از اخذ ديپلم در سال 1354، به سربازي رفت
.او در پادگان مشهد در آگاه كردن و ايجاد زمينه روشنفكري سربازان، نقش به سزايي داشت و با وجود اين از ورزش غفلت نمي كرد، به طوري كه در دوران سربازي در مسابقه «دو موانع با تجهيزات» بين نيروهاي مسلح دراستان خراسان به مقام نخست دست يافت و در سطح كشور مقام سوم را به خود اختصاص داد.
قبل از انقلاب نيز با توجه به زمينه مذهبي كه در وجودش متبلور بود، در پايگاه هاي مساجد امام حسن مجتبي(ع) و كرامت كه زير نظر روحانيت مبارز اداره مي شد، مشغول فعاليت شد و فعال ترين فرد در پخش پيامها و اعلاميه هاي حضرت امام خميني بود.
پس از اخذ ديپلم و گذراندن دوران سربازي از آنجايي كه شهيد كاظميان ورزش را بهترين وسيله براي رسيدن به هدف الهي خود يعني تربيت جسمي و روحي نسل آينده مي دانست، در كسوت مربي به خدمت آموز و پرورش در آمد.
با شكل گرفتن انقلاب، براي سازماندهي نيروهاي مردي با توجه به ابتكار عمل و نظم خاصي كه در كارهايش داشت، در كميته، كه نهادي برخاسته از متن توده هاي مردم بود، به فعاليت پرداخت و در هر كاري پيشقدم بود. حتي در بنيان گذاري سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در مشهد نقش موثري داشت و يكي از بازوهاي پر توان سپاه بود.
زماني كه شهيد لباس مقدس پاسداري را به تن كرد، بسيار مقيد بود و براي اين لباس حرمت قائل بود. انجام دادن هر عمل و رفتن به هرجايي را زيبنده اين لباس نمي دانست و ارزشش را معادل لباس روحانيت مي دانست.
او در سال 1359
ازدواج كرد كه مدت زندگي مشترك آنها 5 سال بود و ثمره اين ازدواج دو دختر به نام هاي مهديه و شيما مي باشند.
ازدواج شهيد همزمان با غائله گنبد بود كه شهيد از همان روزهاي اول عازم مناطق درگيري شد.
براي اولين بار در سن 27 سالگي به جبهه اعزام شد. او شركت در جنگ را يك وظيفه ديني، مذهبي و اجتماعي مي دانست. در آغاز جنگ با عنوان شكارچي تانك معروف بود. نسبت به وجب به وجب اين كشور اسلامي عشق مي ورزيد، تا جايي كه با شروع فتنه توسط استكبار جهاني در كردستان، از جمله كساني بود كه در كنار همرزمش شهيد چمران، براي مبارزه سر از پا نمي شناخت.
سمتهاي مختلف از جمله: معاونت تربيت معلم، مسئول تربيت بدني آموزشگاه هاي ناحيه 3 مشهد با حفظ سمت و معاونت ستاد پشتيباني جنگ را در آموزش و پرورش خراسان عهده دار بودند. مدتي نيز فرماندهي سپاه مستقر در حرم مطهر امام رضا (ع) را به عهده داشت. مدتي در ستاد مبارزه با مواد مخدر فعاليت مي كرد. در تيپ امام صادق (ع) نيز خدمت مي كرد و در سازماندهي آن نقش داشت و در آن تيپ، در چندين عمليات شركت داشت.
در آموزش و پرورش با عنوان «معاونت جنگ» فعاليت زيادي در خصوص جذب و اعزام نيرو به منطقه داشت. در زمينه تهيه امكانات تحصيلي رزمندگان در منطقه تلاش مي كرد. همه اين فعاليتها روح او را اقناع نمي كرد، لذا عزم بازگشت به منطقه كرد.
مسئولان آموزش و پروزش اصرار داشتند كه مانع از اعزام او شوند، چرا كه معتقد بودند
وجودش براي ترغيب نيروها و اعزام آنها به جبهه بسيار ضروري است و ايشان به شرطي حاضر به ماندن شد كه اجازه دهند در عمليات شركت كند. در ستاد جنگ خراسان نيز به خدمت مشغول بود. نور الله مسئول پادگان 92 زرهي اهواز نيز بود.
او تابع محض ولايت بود. آنچه را كه ولايت ترسيم مي كرد، پيرو بي چون و چراي آن بود.
وقتي برادرش علي رضا كاظميان شهيد شد، نور الله در منطقه بود. براي انتقال پيكر علي رضا به محور عملياتي رفت و پيكر برادرش را به مشهد انتقال داد. روز بعد به منزل آمد و موضوع شهادت برادرش را عنوان كرد و با لبخند گفت: علي رضا را داماد كرديم. او با متانت و صبري باور نكردني اين خبر را به افراد خانواده داد.
نور الله كاظميان در تاريخ 23 دي ماه سال 1365 در عمليات پيروزمندانه كربلاي 5 كه فرمانده پشتيباني رزمي محور مقداد بود، در منطقه عملياتي شلمچه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد پرويز كاكسوندي : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان ديواندره
سال 1337 در روستاي( گاو شله)دربخش قراتوره در شهرستان ديواندره به دنيا آمد .در سال 1343 به مد رسه رفت . تا پايان مقطع ابتدايي به تحصيل ادامه داد .سپس به خاطر مشكلات مالي خانواده،از تحصيل منصرف شد و در كنار پدر به كار كشاورزي پرداخت .در سال 1356 به خدمت سر بازي رفت .اما بعد از مدتي معاف شد
و به شهر هاي آبادان و تهران مهاجرت كرد .در آن شهر ها كار مي كرد كه با انقلاب اسلامي مردم ايران به رهبري امام خميني(ره)آشنا شد وچون اين انقلاب رادرراستاي اهداف متعالي اسلام وپيشرفت كشور ديدبا آن همراه شد و به جمع عاشقان حضرت امام (ره )پيوست .او در بيشتر تظاهرات و راهپيمايي هايي كه بر عليه رژيم منفور پهلوي صورت مي گرفت شركت مي كرد و انزجار خود را از اعمال آن رژيم نشان مي داد .پس از آنكه انقلاب شكوهمند اسلامي به پيروزي رسيد به زاد گاه خود مراجعت كرد و مدتي در آنجا ماند در سال 1358 به ديواندره رفت و علارغم تلاش هاي سر سختانه اي كه گرو هكهاي ضد انقلاب براي جذب وي ، داشتند مشتاقانه به عضويت سازمان پيشمرگان كرد شاخه ديواندره در آمد .پس از مدتي مسئول يكي از گرو ههاي پيشمرگان منطقه شد .در پي اد غام سازمان پيشمر گان مسلمان در سپاه به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان ديواندره در آمدو به دليل شايستگي و تلاش هاي سر شاري كه در راستاي آزاد سازي روستاهاي سنندج از لوث نيرو هاي ضد انقلاب نشان داد ؛ شهيد افيوني ، معاون طرح و عمليات سپاه ناحيه كردستان ،مسئوليت يكي از جبهه هاي سنندج را به او محول كرد .بعد از آن مدتي ماموريت گرفت و به ديواندره رفت .طولي نكشيد كه به سمت فرماندهي گردان ضربت حضرت رسول (ص)آن شهرستان منصوب شد .در مهر ماه سال 1363 با دختري از شهرستان بيجار ازدواج كرد .اما هنوز پنجاه روز از ازدواج او سپري نشده بود كه
در تاريخ 18/8/1363 هنگامي كه براي ايجاد كمين در اطراف روستا هاي قلعه گاه و حسين آباد در ديواندره رفته بود؛ پس از بازگشت از آنجا در كمين نيرو هاي ضد انقلاب قرار گرفت و بعد از نيم ساعت مقاومت شجاعانه ،از ناحيه سر و سينه تير خورد و به شهادت رسيد .مزار مطهر شهيد در روستاي گاو شله مي باشد .
شهيد پرويز كاكسوندي چهره مهرباني داشت . نورانيت عجيبي كه در چهره ي او نمايان بود ؛تعلق او را به عالم بالا نشان مي داد و شهادت اواين را براي همگان آشكار ساخت .بيش از اندازه دلسوز و مهربان بود ،با دوستان و همرزمان خود مثل يك برادر رفتار مي كرد و آنها را مورد دلجويي و تفقد قرار مي داد .او همرزمان خود را هيچ گاه فراموش نمي كرد وبا اينكه فرمانده بود ، به جاي آنها نگهباني مي داد . شجاعت و مر دانگي عجيبي داشت . هميشه با چهره گشاده در عمليات شركت مي كرد . اخم و افسر دگي در سيماي نوراني او حضور نداشت . سرعت عمل عجيبي داشت وبا بهره گيري از اين خصوصيات بسياري از نقشه هاي ضد انقلاب را خنثي مي كرد و راهي براي پيروزي دشمن باقي نمي گذاشت . در طرح ريزي عمليات مهارت خاصي داشت . در هرعملياتي كه مجروح مي شد به خاطر اينكه نيرو ها روحيه خود را از دست ندهند مجروحيت خود را پنهان مي ساخت و با بدن مجروح به مبارزه ادامه مي داد . علاقه شديدي به سپاه داشت . از جنگيدن خسته نمي شد .به خانواده شهدا
سر مي زد و آنها را دلداري مي داد .تدبير ،شجاعت و دليري او موجب شده بود كه گردان ضربت حضرت رسول (ص)ديواندره به عنوان يكي از منظم ترين گردان هاي منطقه محسو ب گردد .او شجاعت را با اخلاص عجين مي ساخت و از تكبر دوري مي جست . سادگي و اخلاس از سر و پاي او مي باريد و نمو نه ساده زيستي و تواضع بود . منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جلال كاوند : فرمانده تيپ145 مصباح الهدي (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1332 ه . ش در بروجرد در خانواده اي كه به پاكدامني و التزام به اصول و مباني اسلام اشتهار داشت، به دنيا آمد. روح و روان شهيد كاوند در كانون گرم اين خانواده كه پايبندي به ارزش هاي اسلامي در آن به خوبي مشهود بود پرورش يافت و زمينه ساز شخصيت والاي او شد. تحصيلات ابتدايي تا مقطع راهنمايي را در بروجرد سپري كرد. هنگام فراغت از تحصيل به ويژه در تحصيلات تابستاني با كار و تلاش فراوان مخارج شخصي و تحصيلي خود را به دست مي آورد و از اين راه به خانوادة زحمتكش خود كمك قابل توجهي مي كرد. او با شور و شوق و نشاط و مهر و محبتي كه داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت بيشتري مي بخشيد. اشتياق جلال به فراگيري قرآن و حضور در مراسم مذهبي او را بسيار متواضع و با اخلاص بار آورده بود.
به علت مشكلات مالي كه خانوادة شهيد دچار آن بودند، جلال مجبور شد درس را رها كند و روانه تهران شده و در كارگاه خياطي مشغول
به كار شود، اما روحية او با سكون و سازش همراه نبود و در همان ايام به شناسايي افراد مذهبي دست زد و با آنها رابطه برقرار كرد. تا اين كه قيام 15 خرداد به رهبري امام خميني (ره) آغاز شد و بعد از فاجعة 15 خرداد جلال كاوند با تفكرات امام خميني (ره) آشنا گرديد و از همان زمان به پيروي از خط و مشي امام پرداخت.
شهيد كاوند با دختري از خانواده اي وارسته و مسلمان و آگاه و پاكدامن ازدواج نمود كه ثمرة آن دو فرزند پسر و يك دختر مي باشد. در ايام شكل گيري انقلاب اسلامي فعاليت هاي او براي پخش نوارها و اعلاميه ها و عكس هاي امام چشمگيرتر شد تا اين كه ساواك منطقه از ين عمل آگاه و در صدد تعقيب و شناسايي او بر آمد. كه به همين خاطر شهيد كاوند مدتي به طور ناشناس اين عمل را انجام مي داد تا عناصر ساواك نتوانند او را دستگير نمايند و به همين سبب دوباره به زادگاه خود- بروجرد- مهاجرت نمود.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل سپاه شهيد به عضويت سپاه پاسداران بروجرد درآمد و پس از گذراندن آموزش هاي نظامي به منطقة غرب رفت. برادر بزرگوار شهيد جلال كاوند سردار سرتيپ پاسدار جمال كاوند- كه همانند برادر بزرگوارش داراي سجاياي اخلاقي والا و فردي متعهد و مسئوليت پذير و دلسوز اسلام بود و مسئوليت هاي مختلفي در اوايل انقلاب در كردستان داشت، به دست عوامل امپرياليست جهاني منافقين بعد از زخمي شدن به اسارت درآمده و پس از دو ماه شكنجه در تاريخ 2/4/59 در منطقة قلخاني به شهادت مي رسند، به طوري كه هيچ يك
از اعضاي بدن قابل شناسايي نبود.
شهيد جلال كاوند براي رهايي مردم مظلوم كرد از دست سركردگان استكبار جهاني و منافقين كوردل وارد كردستان مي شود و از طرف قرارگاه غرب به عنوان فرمانده گردان منطقه غرب برگزيده مي شوند و در طول سال هاي 61 تا 65 مسئوليت هاي مختلفي از جمله فرماندهي گردان غرب- مسئوليت حفاظت قرارگاه حمزه سيد الشهدا و مسئوليت تيپ 145 مصباح الهدي تا زمان شهادت را عهده دار بودند.
شهيد جلال كاوند در زمان حضورش در كردستان تمام حركات ضد انقلاب را زير نظر مي گيرد و در درگيري هاي مختلف كردستان و حوادث دردناك آنجا همواره يكه تاز مقابله با ضد انقلاب بود. شهيد كاوند با اين كه بسيار ملايم و نرم بود، اما در مقابل گروهك هاي منحرف و عناصر خودفروخته و وابسته با شدت عمل و بر مبناي اشدا علي الكفار برخورد مي كرد.
در تواضع و اخلاق شهيد مي توان به اين نكته اشاره كرد كه هيچگاه من نمي گفت و از خودش تعريف نمي كرد و هميشه به دنبال كار بود. آنچه براي او مطرح بود، فداكاري، ايثار و مبارزه بود. جهاد و فداكاري او در حد علي بود پاكي و بي آلايشي شهيد جلال كاوند در بين همرزمانش همواره سخن روز بود. ايشان به عنوان فرماندهي كه مسئوليت يك تيپ را برعهده گرفته بود، مي كوشيد كه مبادا لحظه اي از خضوع و خشوع نسبت به حضرت حق غافل باشد.
هنوز پاسداران پايگاه بروجرد طعم دلنشين دعاي صبحگاهي او را در ذهن دارند و با لحن زيبايي كه دعا را مي خواند همه بر روح بلند و ويژگي هاي اخلاقي او آگاه و از فراق و دوري از شهيد به حال
خود غبطه مي خورند.
شهيد جلال كاوند گاهي نيز مداحي مي كرد. ياد داريم كه مي خواند: اي خوشا با فرق خونين در لقاي يار رفتن.
آري او با رسيدن به اين بعد معنوي واقعاً با فرق خونين به لقاي يار رفت و شهيد در تاريخ 3/2/65 در منطقة حاج عمران به علت اصابت تركش سرش از تن جدا مي گردد و به آرزوي ديرينة خود يعني شهادت در راه خدا نايل مي گردد.
دل ز دست زمانه مي گيرد شهدا را بهانه مي گيرد
تير غم چو رها شود يكراست دل ما را نشانه مي گيرد منابع زندگينامه :
پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد كاووسي نودر : قائم مقام فرمانده واحد آموزش نطامي تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پنجمين فرزند خا نواده بود. يكم دي ماه سال 1337 در روستاي نودر از توابع شهرستان بيرجند به دنيا آمد. در 7 سالگي به مدرسه رفت و چند سال اول ابتدايي را در دبستان گل به تحصيل پرداخت. سپس در همان جا به حرفه قالي بافي پرداخت و بعد از آن به بيرجند آمد و به حرفه جوشكاري روي آورد. پدرش در مورد روابط او با دوستانش مي گويد: با دوستان و همكلاسي هايش روابط حسنه و نصيحت آموزي داشت. از سخنان ناروا و حرفهاي بي حساب و غير منطقي ناراحت مي شد و در عين حال سكوت مي كرد و صبر داشت.
در امور كشاورزي به خانواده اش كمك مي كرد. با شروع راهپيمايي هاي دوران انقلاب، كار خود را كنار گذاشت و همواره براي بر پايي راهپيمايي ها و شركت در آن تلاش
مي كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در كميته به فعاليت مشغول شد و از همان ابتداي جنگ با حضور در جبهه ها نداي رهبر خود را پاسخ گفت و حضوري فعالانه داشت.
در مشكلات و گرفتاري ها صبور بود. به پدر و مادرش احترام مي گذاشت. به روحانيت و انقلاب اسلامي عشق مي ورزيد.
در خرداد ماه سال 1360 مصادف با تولد امام حسين ازدواج كرد. مراسم ازدواج وي مختصر و بدون تشريفات بود.
همسر شهيد مي گويد: ما را به بزرگ داشتن نماز و انس با قرآن سفارش مي كرد و از من مي خواست اظهار نارضايتي و گريه نكنم و فرزندانم را خوب تربيت كنم. از نماز هاي اول وقت، نماز جمعه، دعاي توسل، كميل و دعاي سحرهاي ماه مبارك رمضان غافل نمي شد. همچنين مي گويد: شهيد شهادت را عمل به وظيفه و مسئوليت خويش مي دانست.
پدر شهيد مي گويد: برترين و دوست داشتني ترين خصوصيت ايشان مهرباني و خوش برخوردي ايشان بود.
شهيد اوقات فراغت خود را به مطالعه اختصاص مي داد.
وي از طريق سپاه ماموريتهاي بسياري انجام داد و گاه براي انجام وظيفه به شهرهاي ديگر مي رفت.
محمد حسن كاووسي نودر يكي از برادران شهيد مي گويد: شهيد در امر آموزش فعال بود. براي آموزش نيروها به نيشابور و سپس به اهواز مي رفت. عشق به انقلاب و امام ايشان را براي دفاع از اسلام و حكومت اسلامي بر انگيخت و روانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و سپس جنگ و جبهه كرد.
وي در پشت جبهه ها هم فعاليت زيادي داشت و مدتي در دادسراي انقلاب به
عنوان محافظ فعاليت مي كرد و در اين مدت پيوسته به جبهه مي رفت. بالاخره تصميم گرفت در سپاه بيرجند به كار مشغول شود و مسئوليت حفاظت شهر را به عهده گيرد. محمد رضا آخوندي يكي از همرزمان شهيد مي گويد: وي به تمام همكاران و كاركنان عشق مي ورزيد و به افراد رده پايين محيط كار علاقمند بود و به دليل ويژگيهاي اخلاقي و رابطه اي كه با همگان داشت، همه به او علاقمند بودند و بسيار دوستش داشتند.
برادر شهيد، محمد حس كاووسي نورد در مورد برخورد شهيد با مشكلات مي گويد: بر برابر مشكلات به خداوند متعال توكل مي كرد و صبر مي كرد تا حوادث سير طبيعي خود را طي كرده و گشايش وضع فرا رسد و مشكلات حل گردد. توصيه شهيد اين بود كه در جهت حق و عدالت و انجام اعمال صالح گام برداريد و بر بي ارزشي مال و مناصب دنيا تاكيد داشت. همرزم شهيد محمد حسن شياني بزرگترين صفت ايشان را فروتني و تواضع مي داند. محمد رضا آخوندي همرزم ديگر شهيد مي گويد: حقيقتا ايشان از صالح ترين افراد و براي ديگران مشوق خوبي بود. در مراسم مذهبي با شور و نشاط شركت و از فكرش به درستي استفاده مي كرد و بر مشكلات پيروز مي شد.وي از سياست امام و سياست جمهوري اسلامي ايران عدول نمي كرد.از گروه گرايي و خط و خط بازي به دور بود. عشق به امام و كشورش، او را به مسئوليت دفاع و جهاد براي خدا برانگيخت. به گروهك ها روي خوش نشان نمي داد. علاقه ايشان به شركت در
ماموريتهاي سخت و بحراني از قبيل: درگيري هاي سيستان و بلوچستان با قاچاقچيان و در كردستان با گروهكها بود. محمد حسن شيبني مي گويد: در يك ماموريت بحراني كه به سقز رفته بوديم، چهل شبانه روز كامل در محاصره ضد انقلاب بوديم. همه ما صبر و حوصله خود را از دست داديم و خواستار اجراي عمليات عليه محاصره شديم و مي گفتيم: اين چه وضع است چرا اجازه داده نمي شود تا به قلب دشمن حمله كنيم؟! اما ايشان بسيار صبور و خوش رو بود و اصلا بي صبري نشان نمي داد. بچه ها را به پاكي و تقوا و حفظ حريم و حقوق ديگران بسيار سفارش مي كرد و در امر به معروف و نهي از منكر كوشا بود. در خرداد ماه سال 1365 طي يك ماموريت 9 ماهه بار ديگر به جبهه اعزام شد. هنوز 8 ماه از ماموريتش نگذشته بود كه در تاريخ 10 بهمن سال 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر به شهادت رسيد.
پيكر پاكش در تاريخ 16 بهمن 1365 همراه با 11 شهيد ديگر تشييع و در گلزار شهداي 2 بيرجند به خاك سپرده شد.
از وي دو فرزند به نام هاي هادي و حميده به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا كاووسي : فرمانده گردان يازهرا(س)تيپ44قمربني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در صبحدم يك روز سرد پاييزي در سال 1337 در دامان پاك مادري عفيف و متدين ودر يك خانواده متدين ومتوسط خورشيدي طلوع كرد كه
در طول مدت كوتاه عمرش، همواره حرارت وجودش، به دل هاي بسياري گرمي اميد و ايمان بخشيد . در حالي كه در سوزسرماي پاييزسرد«فرخشهر »گل ها يكي يكي پژمرده مي شدند، نوگلي شكوفه زد كه به تنهايي يك بهار بود. او اولين فرزند خانواده بود كه در دامان مادري دلسوز كه الگويش فاطمه (س) و پدري فداكار كه الگويش علي (ع) بود رشد كرد و از همان كودكي با معارف دين اسلام از طريق پدر و مادر آشنا شد.
عشق و علاقة خانواده اش به حضرت ثامن الحجج باعث شد او را غلام رضا بنامند. كودك دوست داشتني باليد و باليد و آرام آرام به شخصيتي تبديل شد كه براي همة دوستان ، آشنايان ، همشهريان و ايران بزرگ واسلام ناب محمدي(ص) موجب افتخار و سربلندي شد.
دوران ابتدايي و راهنمايي را در مدارس فرخ شهر سپري كرد. از همان دوران همت بلند، تواضع، پاكي، ايثار و شجاعت در رفتار و سيمايش آشكار بود.
ازهمان دوران نوجواني روحيه ايثاروازخود گذشتگي در شخصيت او نمودار بود.در حالي كه جوان كم سن و سالي بود وقتي با صحنة سوختگي يكي از كودكان همسايه مواجه مي شود، بچه را به بغل مي گيرد و به بيمارستان مي برد.درآنجاپزشكان براي درمان آن كودك به خون نياز پيدا مي كنند كه شهيد كاووسي بي درنگ براي اين كار داوطلب مي شود.پدر ومادر كودك وقتي به بيمارستان مي رسند مي بينند فرشته اي تمام كارها بستري وعمل جراحي كودكشان را انجام داده است.
سال1352 بود كه اودوست داشت در رشته فني مشغول تحصيل شود تا بتواند قدمي در جهت كم كردن فاصله نجومي عقب ماندگي ايران از كشورهاي صنعتي بردارد. به «اصفهان »مهاجرت نمود و در
هنرستان فني شماره «1 اصفهان »(ابوذر فعلي) در رشته صنايع اتومبيل مشغول به تحصيل شد. سپس در سال 1355 وارد انستيتوتكنولوژي «شهركرد» شد و در آستانه انقلاب موفق به اخذ فوق ديپلم گرديد.
در روزهاي پرخطر و شورانگيز انقلاب در سال 57 از هيچ ايثار و تلاشي در راه انقلاب دريغ نكرد. شركت در راهپيمايي ها و سازمان دهي جوانان، پخش شب نامه ها، شب گردي هاي طولاني براي كنترل نظم شهر ازجمله اقدامات شهيد درمبارزات قبل ازانقلاب اوبود.
شجاعت او در همان دوران زبانزد همه بود. در روز عاشورا كه راهپيمايي مردم در فرخ شهر با تيراندازي مأموران ستم شاهي به خاك و خون كشيده شد، يكي از دوستانش به نام سيدعباس صالحي با گلوله مأموران به شدت مجروح شد. گرچه غلام رضا او را از صحنه خارج كرد اما سرانجام سيدعباس به شهادت رسيد. برخي از دوستان هنوز شجاعت و رشادت او را در آن لحظات كه همراه چند تن ديگر، و با دست خالي به تعقيب مأموران پرداختند و آنها را فراري دادند ؛ به ياد دارند.
دوران پس از پيروزي انقلاب تا شهادت براي او دوراني سرتاسر كوشش و تلاش در راه حفظ دستاوردهاي انقلاب بود. مدت كوتاهي را به همراه چندي از دوستانش به كشاورزي پرداخت.اوخوشحال بود كه فضاي ظلم واختناق ستمشاهي از كشوربرچيده شدهوباخيالي آسوده درراه آباداني وسازندگي كشورمشغول تلاش وكوشش شد.چيزي از پيروزي انقلاب نگذشته بود كه صدام يكي از نوكران آمريكا به ايران حمله كرد.جنگ كه شروع شد،شهيد «كاووسي» لحظه اي درنگ نكرد و وارد جنگ شد.اوكه به عضويت سپاه آمده بود،درجبهه ها ودرپستهاي گوناگون فداكاري وجانفشاني هاي زيادي انجام داد. در عمليات «رمضان» برادر او حاج عبدالرضا كاووسي
به اسارت نيروهاي عراقي درآمد ودامادشان شهيد«خداكرم رجب پور» از ناحيه سر زخمي شد و شهيد«كاووسي» نيز از ناحيه دست زخمي شد.
اوپس از بهبودي دوباره عازم جبهه ها شد و در چندين عمليات از جمله:« والفجر مقدماتي»،« بدر»،« كربلاي 4»، «كربلاي 5»، «والفجر 8»و« والفجر 10 »شركت نمود و رشادت هاي زيادي از خود نشان داد.
«غلامرضا» و برادرش« عليرضا كاووسي» هر دو در عمليات والفجر 10 در تاريخ 12/12/1366 در منطقه «شاخ شميران» به مقام والاي شهادت نائل آمدند. تادرسراي جاويدان بهشت،به داماد بزرگوارشان خداكرم رجب پوركه قبل از آنها در عمليات« كربلاي 5 »به شهادت رسيد،به پيوندند. سردار شهيد «غلامرضاكاووسي» از نظر ايمان، تقوا، اخلاق و ... الگوي بسياري از همرزمان و مردم ديگر بود. حضوردر مبارزات وجنگ باعث نشد اوراازعمل به سنت اسلام يعني ازدواج بازدارد.ثمره ازدواج حاج غلامرضا دو پسر و يك دختر به نام هاي« حسين» ،« محسن» و« هاجر» است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده پايگاه سپاه درمنطقه «كويزه ي »كردستان
شهيد «حميد رضا كاوه »در سال 1343 در شهرستان «قروه »به دنيا آمد .تا پايان مقطع اول راهنمايي درس خواند .پس از آن به خاطر علاقه اي كه به دفاع از كيان اسلامي داشت درس را رها كرد و در بهمن ماه 1359 مرحله اول آموزش عمو مي را در بسيج شهرستان قروه گذراند و راهي جبهه هاي نبرد نور عليه ظلمت شد . در ارديبهشت ماه سال 1361 به عضويت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان قروه در آمد . مدتي فرماند ه پايگاه گويزه درمريوان بود .بعد از آن در
فروردين ماه سال 1363 به سمت فرمانده گردان عملياتي پايگاه مريوان منصوب شد . در تاريخ 15/7/64 در روستاي گويزه ي مريوان در كمين گرو هكهاي ضد انقلاب افتاد و پس از در گيري و مبارزه شجاعانه با آنها به شهادت رسيد . خدمات شايسته و سر شار از ايثار شهيد كاوه در خطه خونرنگ كردستان براي بسيجيان و همرزمان شهيد فراموش نشدني است .
شهيد حميد رضا كاوه بسيار متين و با وقار بود .غيرت و تعصب عجيبي داشت .براي همه مردم شخصيت قايل مي شد و هيچ گاه خود را بالاتر از ديگران نمي دانست .زير بار ظلم نمي رفت و باظالم مبارزه مي كرد .قلب مهرباني داشت .دلسوزي در وجود او موج مي زد. اوبا كساني كه مورد ظلم وستم قرارمي گرفتند ، بسيار مهربان و دلسو زانه رفتار مي كرد.يكي از همسايگان شهيد كه به خاطر مشگل رواني مورد بي توجهي وتمسخر ديگران بوده خاطرات شيريني از توجه ورفتار پسنديده ي شهيد به ياددارد.شهيد كاوه حتي غذاي خود را به او مي داده است .دوست داشت در بيرون از منزل غذا بخورد تا ديگران هم از غذاي او تناول نمايند .در منطقه قروه رسم است وقتي كه عروس را به خانه داماد مي آورند گوسفندي را زير پاي عروس سر مي برند و فرداي آن شب گوشت گوسفند ذبح شده را پخته و به خانواده عروس مي دهند .به گفته مادر شهيد ؛حميد رضا گوسفندي را كه در شب عروسي برادرش سر بريده بو دند مخفيانه در ميانه خانواده هاي فقير و مستحق شهر تقسيم مي كند و فردا كه از خواب
بيدار مي شوند مي بينند كه از آن گوسفند چيزي باقي نمانده است . در مقابل آن همه ايثار و از خود گذشتگي هيچ گونه ادعايي نداشت .در فراغتي كه حاصل مي شد قر آن مي خواند وبه مطالعه كتابهاي شهيد مطهري و ساير كتابهي عقيدتي مي پرداخت . هميشه آرزو مي كرد كه در زمره
سر بازان واقعي حضرت مهدي (عج)قرارگيرد و در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل به شهادت نايل شود .به دنيا دلبستگي نداشت.وقتي كه جنگ تحميلي آغاز شد تحول عجيبي در او به وجود آمد ,آرام و قرار نداشت ؛بيشتر اوقات در جبهه ها بود ؛از حضور در جبه ها احساس خستگي نمي كرد برخورد خوبي با مردم داشت به طوري كه با هر كس يك بار برخورد مي كرد او را شيفته رفتار مطلوب و انساني خود مي ساخت . منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود كاوه : فرمانده لشگر ويژه ي شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
پيروزي انقلاب اسلامي ايران در سال 1357نه تنها تمام معادلات جهاني را به هم ريخت ومسير تاريخ را عوض كرد ،بلكه باعث ظهور انسانهايي شد كه تا ابد اسطوره اند،اسطوره ي تمام بشريت وتمام تاريخ. جواناني كه بدون گذراندن آموزشهاي كلاسيك فرماندهي وستاد ،با اعتقاد به خدا وبهره گيري از نبوغ وخلاقيتهاي مثال زدني، بزگترين فرماندهان دنيا را مجبور به زانو زدن در برابر عظمت مردم ايران كردند.
«محمودكاوه» يكي از اين ستاره هاست. او در سال 1340 در يكي ازمحلا ت شهر مقدس« مشهد» كه از مناطق محرو م شهر محسوب ميشد ( خيا بان ضد ) چشم به جهان گشود
.
خودش در اين باره چنين مي گويد:« «من محمود كاوه فرزند محمد هستم، در يكي از كوچه هاي مشهد، در سال 1340 به دنيا آمدم و سال 1347 به مدرسه ي علميه رفتم ، پس از آن ادامه تحصيل دادم و اول پيروزي انقلاب ، بعد از اينكه تحصيلاتم تمام شد به سپاه آمدم و مدتي در سپاه آموزشهاي مختلفي را گذراندم. پس از آن به منطقه ي جنوب و بعد از آن به كردستان آمدم . در اين مدت درنقاط مختلف كردستان مشغول بكار بودم و الان حدود چهار سال و اندي است كه در خدمت مردم و اسلام هستم .»
خا نواده آنها داراي با فت مذ هبي و متدين بود و پد رخا نواده از ا فراد مذ هبي محسوب مي شد ، مقلد حضرت اما م " قدس ا.. الزكيه" بود.ا و بار و حا نيت مبارزه ا نقلاب همچون رهبر معظم انقلاب ،حضر ت ا... خا منه اي كه قطب مبارزات در استان «خرا سان» بو د ند و شهيد «ها شمي نژاد » و شهيد «كا مياب» و .. ادتباط مستمرداشت. هنگا مي كه خداي تعا لي او لين و تنها ترين فرزند پسر را به اين خا نواده عطا ء نمود پدر ش از در گاه خداوند خوا ست كه اورا در زمره ي بندگان صالحش قرار دهد و عا قبت او را به خير كند و او را طوري هدايت نما يد كه پيرو وا قعي مكتب اسلام با شد .
پدر ش به تربيت او خيلي ا هميت مي داد تا آنجا كه بيشتر او قا ت
و قتش را صرف تربيت «محمود» مي نمود . با تو جه با اينكه خا نواده از و ضع خوبي بر خوردار
نبود و لي پدر محمود با تعطيل كردن كار ،او را دقيقا كنترل مي كرد كه بداند او كجا ميرو د و با چه كسا ني ارتبا ط بر قرار كرده است .
محمود ازدوران كو دكي به همراه پدر در مجا لس مذ هبي و مسا جد حضور پيدا مي كرد و ا جتما عي شدن كه فرا يندي كه به انسان را ههاي زند گي كردن در جا معه مي آموزد و شخصيت مي دهد و ظر فيتهاي او را د رجهت ا نجام و ظا يف فردي و به عنوان عضو جا معه تو سعه مي بخشد ا زهمان دور ا ن كو دكي با حضور در مسا جد و نماز جما عت در و جود او تحقيق يا فت.
11 ساله بود كه پدر فعا ليتهاي ا نقلابي و سياسي را شرو ع كرده بود و رو ح كنجكا وي كه در و جود محمود نهفته بود او را داشت كه بدانيد پدر چه مي كند ؟ با تو جه با اينكه «محمود» كو چك بود و لي اين امر با عث نشد و از همان دوران به خود آگا هي پردا خت و براي خود گر و ههاي مر جع را انتخاب نمود و اين عوا مل بر رشد شخصيت محمود تسريع مي بخشيد.
فساد حاكم بر جامعه ي ايران در زمان حكومت ستمشاهي ،نتوانست كوچكترين آسيبي به اعتقاد راسخ او وارد كند. روزي محمود با خوا هرش از خيا با ني
در حال عبور بو ده اند كه صداي مو سيقي از مغازه اي با طنين بلند شنيده ميشد. محمود مي گو يد:« خوا هرم بايد سريع از اين محل عبور كنيم، يا دستمان را روي گو شمان بگذاريم.» هنگا مي كه خوا هرش از او سئوال مي كند:« ما كه نمي خوا هيم گو ش كنيم و به آن توجه اي نداريم !»محمود مي گو يد:« در ست است اما احتمال دارد با شنيدن صداي همين مو سيقي ما از آن خو شمان بيا يد و زمينه ا نحرا ف و گناه گردد و ا زياد خدا دور شو يم .» منكرا ت در جا معه زما ن شا هنشا هي خيلي ارزش تلقي مي شد و او ارزشي براي اين دنيا قا ئل نبود و مي گفت : « نبا يد آخرتمان را با اين د نيا ي بي ارزش بفرو شيم پس چرا ما د راين عنفوان جو اني از اين منكرا ت دور ي نكنيم و هميشه شعري را بعنوان توبه نامه با خود زمز مه مي كرد .
يارب بحق مصطفي
آن شا فع روز جزا ء
بر داشتم دست نياز
بر در گهت اي بي نياز
يا رب بس كردم گناه
خود چاره ي كارم بساز
به لطفت آورد م پناه
يا رب به شاه دين رضا
بگذر به عصيا ن و گناه
و ...»
انقلاب كه پيروز شد ،«محمود» سر از پا نمي شناخت .هر جا نياز به جانفشاني داشت او حاضر بود.در حمله ي كوركورانه ي آمريكا به صحراي «طبس» او از اولين كساني بود كه آنجا حاضر شد تا اسناد باقي مانده
از خودفروختگان داخلي را از بالگردهاي آمريكايي به دست آورد .
«بني صدر» خائن كه مي دانست اگر اسناد جنايت وخيانت او وديگر وطن فروشان به دست مردم بيافتد جان سالم به در نخواهند برد؛ با دستور بمب باران باقي مانده بالگردهاي آمريكايي ،از دستيابي انقلابيون به اين اسناد جلوگيري كرد.
«كردستان» سنگر بعدي بود كه نياز به جانبازاني داشت تا ازآرمانها ي انقلاب خميني كبير حراست كنند ومحمود كاوه از اولين نيروهايي بود كه در آنجا حاضر شد.
«محمود كاوه» كه در هنگام ورود به «كردستان» ودر عمليات آزاد سازي شهر«بوكان» فرمانده يك گروه 12نفره بود،پس از گذشت مدتي وبا رشادتهايي كه از خود نشان داد به فرماندهي لشگر ويژه ي شهدا رسيد ؛لشگري كه يكي از يگانهاي تاثير گذار ايران در طول دفاع مقدس بود. اين درحالي بود كه آن موقع «محمود»در سن 22سالگي قرار داشت.
اودر مدت حضور درجبهه بارها مجروح شد اما اين اتفاقات نتوانست كوچكترين خللي در اراده ي پولادين اين ابر مرد وقهرمان ملي ايجاد كند.
مقام معظم ر هبري در خصوص اين مقطع از زند گي سردار شهيد كاوه ميفر ما يد :
« شهيد كاوه حقيقتا اهل خود سازي بود هم خود سازي معنوي و ا خلا قي و تقوايي و هم خود سازي رزمي . در يكي از عملياتهاي ا خير دستش مجرو ح شده بود كه به مشهد آمد و مد تي در بيمارستان بستري بود كه مجددا به جبهه بر گشته و در تهران پيش من آمد . ديدم كه دستش متورم است . سوال كردم:دستت در د مي كند ؟ گفت : نه ؟
بعد من از طريق برداران
مشهدي كه آنجا بو دند فهميدم كه دستش شد يدا " درد مي كند ، ولي او درد را كتمان مي كرد و اين كه انسان دردش را كتمان كند مستحب است ، ايشان يك چنين حا لت خو دسازي داشت . »
با وجود رزمندگان وفرماندهاني مانند «كاوه»بود، كه ارتش عراق، علي رغم كمك گرفتن از نيروي نظامي بيش از 12 كشور و كمك هاي ديگر از 24كشور ؛نتوانست يك ميلي متر از خاك ايران را به تصرف خود درآورد وپس از 8سال با اعتراف به قدرت مردم ايران از پشت دروازه هاي مردانگي آن عقب نشيني كرد.
امير سر تيپ شهيد حسن آبشنا سان ،فرما نده لشگر 23 نو هد ( نيروي مخصوص ) كه خود در ارتش ايران چر يكي بي نظير بودو ا غلب فرما ند هان ار تش ا فتخار شا گر دي را داشتند و به رسم ا حترام با لقب استاد ، او را صدا ميزدند. مي فرمايد:« كاوه ا نسا ني پا كبا خته و چر يكي بزرگ است كه در عمل و جنگ چر يك شده نه با در سهاي تئوري ، و جود ايشان براي سپاه و براي جمهوري اسلامي بسيار ارزشمند است ، او هيچگاه به دشمن پشت نمي كند .
اگر در دنيا يك چريك پا كبا خته و دل با خته به اسلام و امام و جود داشته با شد محمود كاوه است . هر رزمنده اي كه بخوا هد پخته و آبديده شود با يد به تيپ ويژه شهدا ء پيش كاوه برود .»
اين سردار ملي و قهرمان جاويد ايران اسلامي پس از
سالها تلاش ومجاهدت در سن 25 سالگي دردهم شهريور1365در عمليات« كربلاي 2 »در قله 259حاج عمران مورد اصابت تركش گلوله توپ دشمن قرار گرفت وبه شهادت رسيد. سوابق مسئوليتي
مربي آموزش نظامي 15/3/1358 تا2/6/1359
مسئول محافظين بيت امام (ره) 3/6/1359تا 3/8/1359
مربي آموزش نظامي 4/8/1359تا 22/9/1359
مسئول عمليات سقز 23/9/1359تا 7/12/1360
مسئول عمليات تيپ ويژه شهدا 8/12/1360تا 31/4/1361
فرمانده تيپ ويژه شهدا 1/5/1361تا 1/2/1365
فرمانده لشگر ويژه شهدا 2/2/1365تا 18/6/1365 مجروحيت
اصابت گلوله به ناحيه شكم اسفند ماه 1361 پاكسازي روستاي محمد شاه از توابع مهاباد
اصابت گلوله به ناحيه شانه چپ مرداد ماه 1363 پاكسازي منطقه عمومي دارلك از توابع مهاباد
اصابت تركش به ناحيه دست راست وسر بهمن ماه 1363 منطقه عملياتي بدر
اصابت تركش به صورت اسفند ماه 1364 منطقه عملياتي والفجر 9 سردار شهيد «محمود كاوه» فقط در سال 1358 يك دوره آموزش عمومي و نيز آموزش جنگ هاي نامنظم را به مدت چهار ماه به همراه سه نفر ديگر از نيروهاي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« خراسان» در پادگان« امام علي (عليه السلام )» گذراند . منابع زندگينامه :منبع:"روزنامه ي همشهري؛ويژه نا مه ي هفته ي دفاع مقدس،مهر 1382
نرم افزار چند رسانه اي حماسه ي كاوه ،نشر مر كز فرهنگي هنري كاوه،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مجيد كبير زاده : فرمانده تيپ چهارم لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1340 در نجف آباد قدم بر جهان گذاشت. ضريب هوش و فراست او از همان ابتداي كودكي زبانزد همه بود. وي در آغاز پيروزي انقلاب همراه جهادگران به روستاها جهت سازندگي رفت.
مدتي در جماران و زماني در كردستان انجام وظيفه نمود. با شروع جنگ تحميلي كبيرزاده به جبهه شتافت و در جبهه فياضيه آبادان به
شدت مجروح شد به گونه اي كه يك چشمش را نيز از دست داد ولي تا پايان عمر با ديگر چشم به فرماندهي و هدايت نيروها مي پرداخت.
سردار شهيد كبيرزاده در بيست عمليات بزرگ و كوچك مثل: فياضيه، فرمانده كل قوا، ثامن الائمه، طريق القدس، چزابه، فتح المبين، بيت المقدس، رمضان، محرم، والفجرهاي مقدماتي، يك، دو و چهار، خيبر، بدر، قادر، والفجر هشت، كربلاي يك، چهار و پنج شركت كرد و در كربلاي پنج با نمره بيست! به شهادت رسيد.
در اين عمليات ها بارها با سمت فرماندهي گردان خط شكن و فرماندهي محور عملياتي لشگر 8، معاون طرح و عمليات سپاه هفتم و سرانجام فرماندهي تيپ چهارم لشگر 25 كربلا شركت فعال داشت. از خصوصيات مجيد علاقه او به مطالعه بود ديگر از مشخصات كبيرزاده شجاعت بي اندازه او بود گويي اصلاً ترس در قاموس او وجود نداشت.
او معتقد بود:خدايا زر و زيور دنيا زياد است اما زيبايي كه حد و نهايت آن به عشق عاشقان تو نيفزايد چه حاصل. منابع زندگينامه :"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي كوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف،-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين كبيري : فرمانده گردان مالك اشتر(ره)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1337 در روستاي خورآباد از توابع شهر مقدس قم، ديده به جهان گشود. محيط ساده و صميمي روستا كه تولد او را رقم زد، فضاي پاكي بود تا ارتباط هرچه بيشتر او را با معبود خود فراهم سازد. حسين دوران كودكي را در فضاي مملو از عشق به خدا و ولايت اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام، در خانواده اي اصيل و مذهبي
سپري كرد.
در هفت سالگي با شور و اشتياق پا به مدرسه گذاشت و سالها به تحصيل علم و معرفت روي آورد. او سرمايه معنوي زندگي را با فراگيري قرآن به دست آورد و با قرآن انس و الفت پيدا كرد و در جلسات قرائت قرآن شركت مي جست. فطرت پاك و تربيت خانوادگي، او را چنان پرورش داده بود كه در سالهاي كودكي و نوجواني هم اعتقاد و باورهاي ديني و مذهبي، با رفتاري نيكو و مردم دوستي زندگي كرد. در آغاز جواني به كمك پدر در شغل كشاورزي شتافت و سپس علي رغم ميل باطني خود در دوران طاغوت به سربازي رفت.
دوران سربازي او با آغاز نهضت امام خميني (ره) مصادف شد. او با استفاده از فرصت پيش آمده، فعاليت سياسي و ضد طاغوتي را در برپايي جلسات مخفيانه، سخنراني عليه رژيم منحوس پهلوي، پخش اعلاميه و برگزاري مجالس سوگواري سالار شهيدان حضرت حسين بن علي (ع) شكل داد.
وقتي شنيد حضرت امام (ع) فرمان داده اند كه سربازان پادگان ها را ترك كنند، او كه فرمان از رهبر و مرجع تقليد خود مي برد در صدد برآمد خود و ديگر فرزندان متعهد اين مرز و بوم را از خدمت زير پرچم طاغوت رهايي دهد و به صفوف ملت انقلابي بپيوندند، تا اين كه موفق به اين كار شد و در صحنه هاي مختلف مبارزه در كنار مردم به سهم خود خروش برآورد و گام زد. او تا پيروزي انقلاب اسلامي و شكست نظام استبدادي پهلوي از پاي ننشست و براي آگاه سازي مردم روستا مي كوشيد و به منظور تحقق اين
هدف با دعوت از روحانيون متعهد به ارشاد و هدايت مردم پرداخت.
با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي، براي اتمام دوران خدمت، لباس سربازي به تن كرد. با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد مقدس پيوست. با توطئه هاي ضد انقلاب، به كردستان رفت و در درگيري با فتنه انگيزان از خدا بي خبر حضور يافت.
با آغاز جنگ تحميلي به جبهه هاي جنوب شتافت و بنا به وظيفه، در ميدان هاي رزمي و حماسي جنوب به جنگ با دشمنان خدا رفت. در عمليات متعددي شركت كرد. او آن چنان لايق و شايسته، مهربان و مودب با دوستان صميمي و با دشمنان سرسخت بود كه مسئوليت هاي مختلفي به او سپرده شد. او تنها به جبهه و سنگرهاي عزت و شرف وابسته بود و اگر به مرخصي مي آمد، همواره دلش در منطقه عملياتي بود. جبهه او را ساخته بود، حالت معنوي خاصي، قلبي با صفا، چشمي اشكبار و روحيه اي حماسي داشت و جمع اين خصلت ها در او نعمت و موهبت الهي بود.
سراسر زندگيش عشق به حق تعالي و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بود. او در پي رسيدن به حقيقت، معرفت و كمال از هر فرصتي براي مطالعه و تحقيق استفاده مي كرد. اهل شب زنده داري، نافله شب و تلاوت قرآن بود. با دعا و نماز مانوس بود.
در عمليات رمضان فرماندهي گردان مالك اشتر را به عهده داشت. اما جاذبه فرماندهي، هيچ دلش را نداد و هميشه در مقابل بندگان خدا متواضع بود و دست ادب به سينه داشت.
در عمليات رمضان شوق ديدار معبود در وجودش
زبانه كشيد و در مرحله پنجم عمليات با رشادت و شهامت بي نظير دشمن را به خاك مذلت نشاند و خود با دلي پاك و ايماني استوار پس از سير در وادي سلوك وجهاد، علم و تهذيب نفس و سرافرازي به شهادت رسيد و برگي خونين به كتاب عظيم شاهدان هميشه جاويد افزود. اما پيكر پاكش سالهاي سال در ميدان نبرد، نورافشاني كرد و عاقبت پس از سيزده سال و نيم انتظار پيكر او توسط گروه تفحص شهدا به دست آمد و با شكوه فراوان تشييع به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :ستارگان خاكي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد كبيريان : فرمانده عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «شهركرد» در بهمن ماه 1334 در يكي از شهرهاي استان چهارمحال بختياري به نام سامان ودر خانواده اي متدين و مستضعف ديده به جهان گشود. پس از طي دوران كودكي با علاقه اي خاص وارد دبستان دهقان ساماني شد. دوره تحصيلات ابتدايي وراهنمايي را با موفقيت به پايان رساند وخود را براي دبيرستان آماده مي كرد كه در مهرماه 1351 مادرش را از دست داد . اين حادثه اثري عميق بر او نهاد.
روزها به سرعت مي گذشت و شهيد سه سال پايان تحصيل خود را در تهران گذرانيد. در تابستان ها براي فراهم نمودن كمك هزينه تحصيلي در رشته برق كاري به كار مي پرداخت .وقتي انقلاب پرشكوه اسلامي به رهبري خميني بت شكن در سال 1357 به اوج خود رسيد ، احمد بي درنگ به صف مبارزان پيوست.اودر اين دوران سهم به سزايي ايفا نمود. با باز شدن مدارس تظاهرات و اعتصابات شدت
مي گرفت و او تمام اوقاتش را در فعاليت بر عليه رژيم به سر مي برد . در شب حمله به نيروي هوايي از طرف مزدوران گاردشاهنشاهي، به كمك برادران نيروي هوايي شتافت و در درگيري هاي 22 بهمن نقش مهمي به عهده داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي تحصيلات خود را ادامه و در رشته اقتصاد ديپلم گرفت. با اخذ ديپلم به سامان بازگشته و با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به عضويت سپاه درآمد و با گذراندن دوره هاي مختلف آموزشي در تهران در واحد آموزش سپاه خدمت خود را شروع نمود.
احمد كبيريان، از تبار هابيل، ابراهيم(ع)، موسي(ع) و محمد (ص) و حسين (ع)بود و حسين گونه در كربلاي ايران زمين در عاشوراي دوم فروردين 1361 لبيك گويان به ديار حسين شتافت و در حمله فتح المبين بلندترين قله انسانيت را پيموده و شربت گواراي شهادت را نوشيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد كچويي در سال 1329 ش در يك خانواده روستايي ديده به جهان گشود. او پس از طي سنين كودكي و جواني با نزديك شدن وقايع 15 خرداد وارد مبارزات سياسي - مذهبي شد. شهيد كچويي با عضويت در هيأت هاي مؤتلفه اسلامي به فعاليت ها و مبارزات خويش ادامه داد تا اينكه در سال 50 و 51 تحت تعقيب ساواك قرار گرفت. او پس از بازداشت، محكوم به زندان شد و پس از آزادي دوباره به علت مبارزات عليه رژيم مجدداً در سال 53 دستگير و به حبس ابد محكوم شد. شهيد كچويي در جريان اوج گيري انقلاب اسلامي، از زندان آزاد شد
و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، اداره زندان اوين را به عهده گرفت. سرانجام اين مبارز انقلابي در 8 تير 1360 توسط يكي از منافقين به شهادت رسيد و به لقاءاللَّه دست يافت.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان ادوات(ضد زره)لشگر19فجرسپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه شهيد«غلامرضاكرامت» در سال 1341در شهرستان برازجان در استان بوشهر متولد شد. دوران ابتدائي را در زادگاهش سپري كرد . دوران تحصيلات راهنمايي و متوسطه را به دليل مشكلات مالي ونارسايي هاي ناشي از سياستهاي مخرب نظام ستم شاهي ،نتوانست به تحصيل ادامه دهد. انقلاب مردم ايران كه به رهبري امام خميني (ره)آغاز شد او نيز به صفوف مبارزين پيوست. در راهپيمايي ها و تظاهرات عليه رژيم طاغوت شركت مي كرد. او با پيروزي انقلاب اسلامي وتشكيل سپاه به عضويت اين نهاد انقلابي در آمد.
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به جبهه رفت و در جبهه با ابراز لياقت ونشان دادن شجاعت خارق العاده به فرماندهي گردان ادوات(ضدزره) لشگر 19فجر سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رسيد.از روزي كه وارد جنگ شد ،در جبهه ماند تا در تاريخ 4/12/1363 كه به شهادت رسيدند.
از بارز ترين خصوصيات اخلاقي شهيد حسن خلق و گذشت و ايثار و صداقت در گفتار بود .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بوشهر ومصاحبه با همرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن كربلايي محمدلو : فرمانده گردان حبيب ابن مظاهر(س)لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338 در خانواده اي فقير و مستضعف در تبريز متولد شد . خانواده اي مستأجر كه درآمد آن از طريق ميجوري ( مرتب كردن كفشهاي مردم در مساجد و مراسم ) يا حمل و نقل بار تأمين مي شد . حسن ، سومين فرزند خانواده بود .
او دوران ابتدايي را در مدرسه نظام ( شكوفه فعلي ) در محله دوچي تبريز ودر سال 1347 آغاز كرد و با
موفقيت به پايان برد . در دوره راهنمايي به خاطر وضع بد اقتصادي خانواده ، روزها در بازارچه دوچي در كارگاه پيراهن دوزي كار مي كرد و بعد از ظهر در مدرسه رازي ( ميدان سامان ) تبريز ، شبانه به تحصيل ادامه مي داد . در كلاس سوم راهنمايي تحصيل را رها مي كند .
در سال 1360 به دوستش - يونس ملارسولي - گفت : « از كار كردن در بازار خسته شده ام . مي خواهم در سپاه خدمت كنم و در پايگاه حضور داشته باشم . ولي نمي دانم از چه راهي وارد شوم . » به دنبال آن با راهنمايي ملارسولي عضو بسيج مسجد شكلي ( آيت الله مدني فعلي ) شد و بعد از گذراندن آموزش نظامي ، به ديگران اصول اوليه نظامي را آموزش مي داد .
پس از سه ماه فعاليت پيگير وارد سپاه شد و بعد از گذراندن مراحل گزينش براي محافظت محل سكونت امام خميني - بنيانگذار انقلاب اسلامي - به جماران اعزام شد . شش ماه در جماران بود ؛ شش ماهي كه تأثير بسياري در روحيه او داشت تا حدي كه ديگر طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت . لذا به نزد حاج احمد آقا خميني رفت و اجازه خواست كه به جبهه برود .
احمد آقا مي پرسد : « شما بهتر از اينجا چه جايي را مي توانيد پيدا كنيد ؟ » حسن جواب مي دهد : « هر صبح كه چهره حضرت امام را مي بينم واقعاً شرمنده مي شوم كه چرا آن همه رزمنده به جبهه بروند و من
اينجا باشم ؛ لذا خواهشمندم كه اجازه دهيد ما اين سنگر را تحويل ديگر برادران بدهيم . » با موافقت حاج احمد آقا خميني ، حسن از همان جا مستقيم به جبهه اعزام شد .
حسن به امام علاقه عجيبي داشت به طوري كه باقيمانده آبي را كه امام نوشيده بود نزد مادرش برد و توصيه كرد اين آب را به كساني كه مريض هستند ، بدهيد تا شفا يابند .
بعد از ورود به جبهه مسئوليت معاون فرمانده گردان حبيب بن مظاهر را به عهده گرفت . گرداني كه مأموريت آن به هنگام عمليات ، غواصي و خط شكني بود .
در جبهه بسيار كوشا بود و بدون توجه به مسئوليتش بسياري از كارها را خاضعانه انجام مي داد . به هنگام مرخصي ، تعدادي لباس خون آلود مي آورد تا مادرش بشويد .
به دنيا دلبستگي نداشت و معمولاً لباسهايش را با برادرش به طور مشترك استفاده مي كردند . عاشق مداحي اهل بيت (ع) بود . كمتر عصباني مي شد و هنگام عصبانيت فقط سكوت مي كرد . علاقه بسياري به آيت الله سيد اسدالله مدني(ره) داشت و در زمان فراغت به كوهنوردي مي رفت . در همين دوران در ساختن منزلي براي پدر و مادرش كوشش بسيار كرد و همواره مي گفت : « نمي خواهم بعد از من اگر مهماني آمد خانواده ام شرمنده باشند . » محل سكونت آنها اتاق استيجاري در كنار مسجد بود لذا زميني را به قيمت يازده هزار و پانصد تومان خريداري كرد و پول زمين را با فروش دوربين Canon خود به قيمت 9 هزار تومان و
فروش يك فرش ديواري پرداخت . اما براي ساختن آن با مشكل مالي مواجه شد و با دريافت وام مسكن به ساخت آن اقدام كرد ولي پس از مدتي نيمه تمام كار را رها كرد و به سوي جبهه شتافت . يكي از دوستان او در بيان خاطره اي تعريف مي كند :
يك روز به اتفاق حسن كربلايي محمدلو و ديگران به راديوي عراق گوش مي داديم . متوجه شديم كه راديو عراق براي تضعيف روحيه رزمندگان مي گويد : « جنازه حسن كربلايي در ميان سايرين مشاهده شده و ما ( عراق ) اين فرمانده بزرگ را زده ايم . » بعد از شنيدن اين خبر حسن خيلي خوشحال شد و از قدرت اسلام ياد كرد و خدا را شكر كرد كه در قلب دشمن ترس ايجاد كرده ايم .علت اين ترس دشمن ، نبوغ حسن بود .
حسن ، هيكلي تنومند و قوي بلند داشت و دوستانش به شوخي به او « شاسي بلند » مي گفتند . در همين خصوص يكي از دوستانش مي گويد :
خيلي بلند بود . هنگامي كه به عمليات كربلاي 4 مي رفتيم يك گردان از نجف اشرف ، يك گردان از لشكر عاشورا و يك گردان از ارتش براي عمليات وارد شده بودند . در شب مهتابي به اتفاق حركت مي كرديم به مكاني رسيديم كه يكي از نيروهاي لشكر نجف اشرف به حسن گفت : « برادر دولاشو . » حسن در پاسخ گفت : « اگر دولا هم بشوم باز ديده مي شوم بايد سه لا شوم ؛ حالا قسمت هر چه هست آن
هم با خداست . »
شوخ طبعي و در عين حال استفاده از فرصت براي تقويت روحيه نيروها از ديگر روشهاي وي در سالهاي حضور در جبهه بود . به گفته همرزمان در اواخر پاييز 1365 در پشت چادرها گودالي كنده بوديم و با دمبيل مراسم زورخانه اجرا مي كرديم و حسن گاهي اوقات اشعار زورخانه اي مي خواند .سرانجام ، او در عمليات كربلاي 5 در شلمچه نزديكي هاي صبح روز 19 دي 1365 بعد از شكسته شدن خط دشمن و به هنگام پاكسازي منطقه در اثر اصابت تركش به كتف چپ و سوراخ كردن سينه و قلب به شهادت رسيد .محل دفن شهيد حسن كربلايي محمدلو بنا به وصيتش در گلزار شهداي تبريز ( وادي رحمت ) مي باشد . آخرين توصيه هاي او به افراد خانواده اش چنين است : « در نمازهاي جماعت و راهپيمايي ها شركت كنيد . حجابتان را رعايت كنيد و سعي كنيد زينب (س) گونه رفتار كنيد . »
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالحسين كردي : فرمانده واحد اطلاعات و عمليات تيپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 ه.ش در يكي از محله هاي جنوب شهر بروجرد در خانواده هاي متدين و مؤمن چشم به جهان گشود.خانواده اش به پاس ارادتي كه به ائمه اطهار بويژه سردار رشيد كربلا اما حسين (ع) داشتند او را عبدالحسين نام نهادند.
با توجه به نوع كار پدر كه به شغل شريف كشاورزي مشغول بود عبدالحسين از همان ابتدا با مشكلات و سختيهاي زندگي آشنا شد و از
زماني كه خود را شناخت در كمك به خانواده كوتاهي نكرد.
او در خانواده اي مومن و متقي پرورش يافت و از همان دوران كودكي و نوجواني،اهميت خاصي براي اداي فرائض ديني و مذهبي قائل بود.در دوران تحصيل نيز دانش آموزي كوشا،فعال و اهل مطالعه بود او تا پايان دوره راهنمايي در بروجرد ادامه تحصيل داد و سپس در امتحانات آموزشگاه نظامي ثبت نام و پذيرفته شد.
مدت سه سال در اين آموزشگاه مشغول گذراندن آموزشهاي مختلف بود و هنگام شكل گيري انقلاب اسلامي،او به فرمان امام كه فرمود: (پادگان ها را ترك كنيد) از پادگان فرار كرده و بعد از چندي تظاهر به بيماري نمود و با اين ترفند توانست از ارتش اخراج شود.
در دوران انقلاب كه حفاظت و حراست شهرها با مردم بود شهيد در مدت 2 ماه در منطقه خود به حراست از جان و مال مردم مشغول بود تا اينكه كميته انقلاب اسلامي تشكيل شد و به جمع پاسداران كميته انقلاب اسلامي پيوست.
با اوج گيري انقلاب اسلامي ايران در برپايي راهپيمايي هاي بزرگ در شهر با ديگر دوستان همكاري مي كرد،تا اينكه انقلاب اسلامي در 22 بهمن 57 به پيروزي رسيد و با فرمان تاريخ ساز امام امت مبني بر تشكيل جهاد سازندگي ايشان به همكاري و همياري اين نهاد پرداخت و به عضويت جهاد سازندگي بروجرد درآمد و مدت 6 ماه در اين نهاد فعاليت كرد و به بازسازي روستاها و مناطق محروم پرداخت.
با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و ارتش بيست ميليوني ناصر كه جهادگر بود و علاقه زيادي به مبارزه مستقيم با كفر جهاني داشت و دائم به فكر جبهه
و ياد جبهه بود.جهاد سازندگي را ترك گفته و مانند هزاران سردار گمنام به صف رزمندگان ستاد جنگهاي نامنظم شهيد چمران درآمدند وي فرماندهي تيم هاي گشتي رزمي را در اين ستاد به عهده داشت و هميار و همپاي شهيد منوچهر قناد زاده در اين ستاد و با ياري هزاران رزمنده مسلمان و كفرستيز به مبارزه با جنگ افروزان استكبار جهاني برخاسته بودند.
بعد از عزيمت از جبهه در ستاد اصلاح بازار شروع به كار كرد و مدتي نيز به صف پيكارگران با جهل در آموزش و پرورش مشغول بكار شدند و طولي نكشيد كه بعد ا ز چند ماه به جبهه اعزام و در در اعمليات فتح المبين از ناحيه پا مجروح شدند و مدتي نيز به علت شكستگي استخوان ران بستري شدند. با بهبودي دوباره به منطقه برگشتند و در عمليات بيت المقدس حضوري فعال داشتند. در اين عمليات نيز مجروح شدند ولي اسرار دوستان نتوانست او را بر مداوا به پشت جبهه بفرستد و با مجروحيت و تركش در منطقه جنگي باقي ماند تا زمانيكه از ناحيه پا به سختي مجروح شد كه مدت 6 ماه در تهران،شيراز و خانه بستري بودند.بعد از بهبودي او علاقه وافري داشت كه لباس مقدس پاسداري را بر تن بپوشد و به راستي كه بر قامتش چه زيبا و با وقار بود او به عضويت سپاه پاسداران بروجرد درآمد و در تعاون سپاه مشغول به انجام وظيفه شد.
چندي نگذشت كه باز به جبهه برگشت و در جبهه آنچنان پشت كار و علاقه اي در كارهاي رزمي با توجه به سوابق نظامي و حضور در ستاد جنگ
هاي نا منظم شهيد چمران از خود نشان داد كه از طرف فرماندهي ملزم به طي دوره هاي عالي فرماندهي و ستاد (سپاه) گرديد و مدت زيادي در تهران در پادگان امام علي(ع) در حال آموزش فرماندهي بود.
بعد از طي دوره موفقيت آميز ايشان به عنوان يكي از مسئولين طرح و اجراي عمليات رزمندگان در قرارگاه كربلا به كار ادامه داد.
شهيد ناصر فاضلي به همراه شهيد حاج عبدالحسين كردي از مسئولان طراحي و برنامه ريزي عمليات والفجر 5 – 6- 7- 8- 9 و كربلاي 4 و 5 بودند.بعد از حماسه بي نظير در هم كوبي دفاع متحرك عراق توسط رزمندگان دلير لرستاني و شجاعت و شهامت اين رادمردان تيپ 57 به لشگر ارتقاء يافتند.
حاج عبدالحسين كردي يار ديرينه او به سمت فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر 57 انتخاب شده بود.اين دو مانند يك روح در دو كالبد بودند كه نمي شد از يكديگر جدايشان كرد.هر وقت پاي صحبت ناصر فاضل مي نشستي از كردي مي گفت حاج عبدالحسين كردي در عمليات شلمچه در تاريخ 11/11/65 به فيض شهادت نائل گرديدند.
پيكر خونين سردار رشيد اسلام شهيد كردي در بروجرد تشييع و به خاك سپرده شد.فاضل مانند پرنده اي در فراغ يار بي قرار بود.غم اين جدايي براي او بسيار سخت و ناراحت كننده بود.غم تنهايي و غربت بر رخسار پر نور فاضل نشست و او در فراغ همسنگر و هم راز خود گفت كه بعد از حاج كردي زندگي برايم سخت شده است اين دو با هم قرار گذاشته بودند كه هر كدام شهيد شدند،شفاعت ديگري را بكنند.
جدايي ميان اين دو يار ديري نپاييد يك
ماه بعد از شهادت حاج كردي، ناصر نيز در منطقه بوارين در ادامه عمليات كربلاي 5 از ناحيه سر،دست و هر دو پا در تاريخ 11/12/65 مجروح و جهت مداوا به تهران انتقال مي شود كه در تهران به علت جراحات بسيار پاي چپش را قطع كردند و در تاريخ 14/11/65 بعد از خواندن نماز صبح،آخرين نماز عشق را بر روي تخت بيمارستان خواند و شب هنگام در هنگام شروع مناجات دعاي روح بخش كميل در مهديه تهران،ملائك مقرب آمدند و او را ندا دادند كه:
تو را ز كنگره هاي عرش مي زنند فرياد كه اي شهيد عشق نام نكويت خوش باد
از شهيد فاضل سخن گفتن بسي سخت و دشوار است.زيرا او همواره سعي داشت كه كمتر بر سر زبان ها باشد.از مواضع گمناني سير مي كرد و بسيار ناراحت از مطرح شدن بود به طوري كه حتي در نزد نزديكان نيز گمنام بود او در احلاص و صداقت و جوان مردي و پاكدامني اسوه بود.
آري بعد از شهادت برادرش مدت 8 ماه در جبهه هاي نبرد حضور داشت.از پدرش خاطره اي نقل است كه:زماني كه حاجي شهيد شده بود برادران از من پرسيدند چكاره بود گفتم پاسدار گفتند در سپاه چه كاره بود،گفتم كه هر وقت مي پرسيديم مي گفت براي رزمندگان آب مي آورم.ولي بعد از شهادتش متوجه شديم كه فرمانده اطلاعات و عمليات لشكر بوده در همان روزي كه پيكر شهيد حاج عبدالحسين كردي بر دوش مردم تشيع مي شد شهر بروجرد آماج عمليات هواپيماهاي عراقي بود و مناطق مسكوني بمباران مي شدو حتي زمان مراسم شهيد چندين بار هواپيماها شهر
بروجرد را بمباران كردند.شهيد حاج عبدالحسين كردي در تاريخ 4/10/65 در منطقه كربلاي 5 – عمليات شلمچه از ناحيه گردن مورد اصابت تركش دشمن قرار گرفت و به آرزوي ديرينه خود نايل شد و با بدني قطعه قطعه و غرق در خون به ديدار معشوق شتافت.
ايشان در يكي از دست نوشته هايش نوشت است:
خدايا من به جبهه حق عليه باطل آمده ام كه جان خود را بفروشم.اميدوارم خريدار جان من تو باشي.به حق محمد و آلش مرا زنده به شهر و ديارمان برنگردان،دلم مي خواهد لحظه هاي آخر زندگي بدنم و جسمم آغشته به خون گردد و در راه تو باشم.
آنان كه براه دوست آگاه شدند با عشق بهر طريق همراه شدند
از جان و عيال و مال خود بگذشتند خفتند بخون شهيد آگاه شدند
منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد كرمي : فرمانده واحد عمليات تيپ 39بيت المقدس(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1345 در بخش( سريش آباد) از توابع شهرستان قروه متولد شد .تا سال دوم دبيرستان درس خواند و با شروع جنگ تحميلي درس و مدرسه را رها كرد و به جبهه هاي نور عليه ظلمت شتافت .در ارديبهشت ماه سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان قروه در آمد . او پس از انجام وظيفه در سمتهاي، فرماندهي واحد هاي مخابرات و اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان قروه به خا طر احساس مسئوليت نسبت به مسلمانان در كشور لبنان ، به صورت داوطلبانه راهي آن كشو ر شد و مدتي درآنجا به جوانان مسلمان لبناني آموزش
داد.بعد ازآن بنا به در خواست فرمانده تيپ 39 بيت المقدس، فرماندهي واحد اطلاعات و عمليات آن تيپ راپذيرفت . مدتي بعد به لشكر 27 محمد رسول الله(ص) انتقال يافت .در تاريخ 21/7/1365 هنگام بازگشت از عمليات شناسايي شبانه براثر برخورد با مين دشمن مجروح و پس از هدايت نيرو هاي تحت امر به سوي مقر رزمندگان اسلام در محل ارتفاعات مهران به شهادت رسيد .پيكر پاك ومطهر شهيد كرمي مدت يازده سال در آن محل باقي ماند كه سر انجام توسط غيور مردان گروه تفحص كشف و در تاريخ 17/7/1376در گلزار شهداي زاد گاهش به خاك سپرده شد .از شهيد كرمي دو فرزند دختر به يادگار مانده است .
متواضع و با ادب بود به طوري كه كمتر اتفاق مي افتاد كسي از او ناراحت و دلگير شود. تمام كساني كه شهيد كرمي را مي شناسند بدون شك براخلاص و صفاي باطني او صحه مي گذارند. شهيد كرمي انساني مخلص و بي ريا بود وتمام كارهاي او به قصد تقرب الهي انجام مي شد. نماز ,دعا و تلاوت قرآن جزو امور اصلي و اساسي زندگي او محسوب مي شدند .با وجود داشتن مسئوليت هاي مهم، هيچ گاه تواضع و فرو تني از او دور نمي شد . بسيار كم مشاهده مي شد كه چهره او خالي از خنده و تبسم باشد .
شجاع بود ودر راه مبارزه با دشمن از هيچ موقعيتي نمي هراسيد .به سپاه عشق مي ورزيد و خدمت در سپاه را افتخار مي دانست .در سخت ترين شرايط از نماز غافل نمي شد و دفاع و جهاد را بدون نماز بي معنا مي
پنداشت .
فرازي از وصيت نامه شهيد:
شما اي برادران! اميد اين را دارم كه هر كاري كه مي خواهيد انجام دهيد مورد رضاي خداوند باشد. هر كاري كه كرديد با ياد خدا و براي خدا باشد.
هميشه پيامهاي شهدارا مطالعه كنيد و ببينيد كه از ملت ايران چه در خواستي را كرده اند وآن را انجام دهيد .راه حسين (ع)را ادامه دهيد و حسين گونه زندگي كنيد. به بيانات امام گوش داده و هرچه مي گويد عمل كنيد كه راه خميني همان راه حسين (ع)است. منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مسئول حزب جمهوري اسلامي شاخه سيستان وبلوچستان زندگينامه شهيد «محمد حسين كريمپوراحمدي» در سال 1331 در شهرستان «بيرجند» در خانواده اي متدين پا به عرصه وجود گذاشت .پس از پايان تحصيلات خود در مقطع ديپلم جهت انجام خدمت سربازي به اصفهان رفت .شهيد كه قبلاً نيز در جلسات مذهبي و ديني شركت مي نمود ،در اصفهان با روحاني زنداني آشنا شد و هنگام نگهباني ، به بحث و گفتگو با او مشغول مي شد . به همين دليل در دوران سربازي اطلاعات كامل و جامعي در باره انقلاب به دست آورد .در سالهاي1355_1356 در شهرستان ايرانشهر با مقام معظم رهبري ،آقاي حجتي و حاج آقاي راشد و ديگر روحانيون تبعيدي آشنا شد و راهنمايي هاي آن بزرگواران را براي مردم بيان مي كرد .حاج محمد حسين اولين راهپيمايي را در زاهدان با كمك برادران حزب الله به راه انداخت و از آن پس تبليغات اسلامي را گسترش داد.
ايشان در سال 1356 ازدواج كرد كه ثمره آن چهار فرزند است .شهيد كريمپور
كارمند
اداره بازرگاني بود .در آخرين نوبتي كه در سال 1365 به جبهه شلمچه اعزام شد ،پس از مدتي نبرد به فيض شهادت نايل آمد . صداي نخستين گريه اش كه در خانه پيچيد ،گل لبخند بر لبها نشست .پسري به دنيا آمده بود؛ در يكي از روزهاي سرد زمستان سال 1331 در خانه اي محقر واقع در محله اي قديمي در بيرجند .او دومين فرزند خانواده بود و پدر كه از عاشقان اباعبدالله الحسين (ع) بود و محرم هر سال در مظلوميت مولاي خود ،خون مي گريست ،با خود عهد كرده بود چنانچه فرزندش پسر باشد ،نامش را حسين بگذارد. چنين كرد. نطفه عشق به شهادت و سيد شهيدان در حسين همچون بسياري از فرزندان اين مرز و بوم شكل گرفت كه در مراسم عزاي حسيني ،شير آميخته با اشك مادر را نوشيد .
سالهاي كودكي را كه سپري كرد ،مثل همه بچه هاي ديگر راهي مدرسه شد و با نشستن بر نيمكت كوچك كلاس اول دبستان ،فصل نويني از زندگي پر افتخارش را آغاز كرد .به زودي استعداد و توانايي هايش را در بين همكلاسيهايش به نمايش گذاشت و پدر، خشنود از لياقت و شايستگي فرزند ،به خود مي باليد .در دوران دبيرستان نيز موفقيت ها همچنان ادامه داشت و حسين در اين دوران علاوه برتحصيل ،با مشاركت در كارهاي پدر ،جسم و روان خود را پرورش داد .
با تولد ديگر خواهران و برادران ،محيط گرم و صميمي خانواده پر جمعيت تر شد و او در چنين كانون سرشار از عاطفه و احساس ،سالهاي پاياني دبيرستان را پشت سر گذاشت .در همين سالها با شركت
در جلسات و مراسم مذهبي ،بنيانهاي فكري خويش را مستحكم كرد و هوش و درايت فوق العاده اش او را در شناخت بهتر محيط ياري داد .تضاد بين آنچه مي ديد و آنچه در ذهن به عنوان يك زندگي ايده آل براي خود و ديگران آرزو مي كرد ،در كنار بينش عميق مذهبي كه از محيط خانه و بيرون مي گرفت ،نخستين بذرهاي كينه و مبارزه با رژيم طاغوت را در وجودش افشاند .
در سال 1350 ،براي انجام خدمت سربازي به اصفهان رفت .اين دوران نقش مهمي در شكل گيري شخصيت فكري و سياسي او داشت .به عنوان نگهبان زندان ،امكانات معاشرت با زندانيان سياسي را پيدا كرد و از فرصت به دست آمده نهايت استفاده را كرد و حتي با قبول شيفت نگهباني دوستانش سعي كرد تا زمان بيشتري را در كنار زندانيان بگذراند .اين معاشرت ها ديدگاه اورا نسبت به مسائل روز و شناخت بهتر رژيم پهلوي وسعت بخشيد .با اعتمادي كه به تدريج بين او و زندانيان به وجود آمد ،امكان برقراري ارتباط بين آنها خصوصاً زندانيان انفرادي فراهم آمد .
بعد از دوره سربازي به زاهدان آمد و در اداره تعاون مشغول كار شد .وظيفه اي را كه به او محول شده بود ،در كمال صداقت انجام مي داد .در محيط كار ،عاملي براي توجه بيشتر همكاران به مسائل مذهبي بود .تا آنجا كه امكان داشت سعي مي كرد بر اطلاعات مذهبي و سياسي خود و ديگران بيافزايد .قرآن انيس او در اين ايام بود .همه روزه قبل از رفتن به محل كار ،قرآن مي خواند و خواندن آن را به ديگران
نيز توصيه مي كرد .
سال 1335 ،سال آغاز زندگي مشترك او و همسرش بود . در اين سال با برگزاري مراسم ساده اي ،دختر مؤمنه اي را همسري برگزيد و زندگي جديدي را آغاز كرد. همزمان با آن ،تحصيلات خود را در رشته اقتصاد و تعاون روستايي در يكي از دانشگاه هاي كشور پي گرفت .داشتن زن و فرزند و كار و تحصيل ،او را از فعاليت سياسي باز نداشت .با برقراري ارتباط با روحانيون و مبارزان سياسي ،سعي در افزايش اطلاعات مذهبي و سياسي خود داشت .در شرايط سالهاي 1356و 1357 تعدادي از روحانيون به استان سيستان و بلوچستان تبعيد شده بودند ،با آنها ارتباط برقرار كرد و ضمن كسب رهنمودهاي لازم ،در رفع مشكلات افرادتبعيدي نيز مي كوشيد .يكي از روحانيون تبعيد شده به استان ،مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي بودند كه از افتخارات شهيد كريم پور ،برقراري ارتباط با معظم له در روزهاي اول تبعيدشان بود .شهيد كريم پور نقش بسيار فعال و تعيين كننده اي در شكل دادن به اعتراضات و تظاهرات مردم در مقابل رژيم داشت. با تشكيل و شركت در هسته هاي مبارزاتي ،حركت هاي مردمي را سازماندهي مي كرد .تكثير و انتشار اعلاميه هاي امام از جمله فعاليت هايي بود كه در ابلاغ پيام رهبر و ايجاد جو مبارزه در شهر زاهدان بسيار مؤثر بود. يكي از اقدامات خوب و مؤثر او در قبل از انقلاب كه با هماهنگي و كسب نظر از مرحوم آيت الله كفعمي روحاني بزرگ شهر انجام مي گرفت، دعوت از روحانيوني بود كه با ايراد سخنراني هاي آتشين و انقلابي
،مردم را آگاه و براي مقابله با رژيم طاغوت آماده مي كردند .شهيد كريمپور با آغاز انقلاب اسلامي ،نقش بيشتري را در صحنه سياسي استان ايفا كرد و با توجه به شناخت قبلي رهبران و بزرگان انقلاب توانست علاوه بر مسئوليتهايي كه به او محول شده بود ،به عنوان يك بازوي مشروطي قابل اعتماد براي آنان باشد و با ارائه تحليل هاي صحيح و واقع بينانه به اصلاح روند امور كمك كند .در اين مورد ،مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي فرمودند: شهيد كريمپور غالباً گزارشاتي از زاهدان براي ما مي فرستاد و يا تلفن مي زد و يا خودش مي آمد؛ مي ديديم مسائل را خيلي روشن و خوب بيان مي كند .
او هيچ گاه دل به دنيا نبست .با وجود علاقه شديدي كه به خانواده داشت ،خود را مسافري مي ديد كه روزي خواهد رفت .با چنين احساسي بود كه سعي در جمع آوري توشه اين سفر داشت .سال 1365 سال رخت بر بستن او از دنياي خاكي و پرواز به افلاك بود. سالي بود كه او به شوق حضور در جبهه در پوست نمي گنجيد. آرزويش اين بود كه همچون سربازي ساده ،اسلحه بر دوش بگيرد ودر مقابل خصم بجنگد .او عاشق شهادت بود؛ آن هم شهادتي چون مولايش حسين (ع). در وصيت نامه اش آرزو مي كند كه بدنش به دست شقي ترين و نامرد ترين دشمنان خدا سوراخ سوراخ شود و گفته هاي همرزمان ،جنازه متلاشي شده و عكسي كه از لحظات شهادت او به يادگار مانده است ،نشان مي دهد كه شهيد كريمپور به آرزويش رسيد و
آن گونه كه مي خواست، به فيض شهادت نائل آمد، زماني كه هجوم توده اي از تركشها بدنش را چاك چاك كردند و خون سرخش را بردشت شلمچه جاري ساختند.
منابع زندگينامه :رسم عاشقي ،نوشته ي ام البنين چابكي، نشر كنگره سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان- 1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «ايرانشهر» دراستان «سيستان وبلوچستان»
«جواد كريمي طاهري» در سال 1341 در روستاي «طاهر آباد»درشهرستان «كاشان» در خانواده اي مومن چشم به جهان گشود .او در سال 1347 براي تحصيل علمي راهي دبستان «رهنمون» گشت .سپس در سال 1352 به مدرسه راهنمايي «راوند»در « كاشان» رفت و در كنار تحصيل به خانواده در امور خانه و مرزعه كمك مي كرد .در سال 1355 به دبيرستان پا گذاشت .دوران تحصيل او همزمان با شكل گيري زمزمه هاي نهضت اسلامي به رهبري حضرت امام خميني بود . او نيز چون جوانا ن غيور اين مرزو بوم در مبارزات و راهپيمايي هاي و فعاليتهاي سياسي در زادگاه خود و در شهر «كاشان» حضور فعال داشت .در سال 1359 پس از اتمام دوره تحصيل دبيرستان تمام همت خود را صرف مردم و انقلاب كرد .در سال 1360 پس از عزيمت به سوي« ايرانشهر» به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهر در آمد. ابتدا در روابط عمومي سپاه در بخش انتشارات مشغول فعاليت شد و مسئوليت كتابفروشي سپاه را در سطح شهر به عهده گرفت .
تلاش بي وقفه و شبانه روزي و همچنين خلق و خوي نيكوي او مسئولين سپاه را بر آن داشت تا از وجودش بهره بيشتري ببرند و بدين سبب مسئوليت بخش
اداري سپاه «ايرانشهر» را به او سپردند .وي در همين سال به« كاشان» رفت و ازدواج كرد و پس از انجام مراسم ازدواج ساده و اسلامي ،همراه همسرش به منطقه« بلوچستان» باز گشت و به فعاليت خود در سپاه ادامه داد .او در سال 1363 به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت و در عمليات غرور آفرين« بدر» شركت جست و پس از اين عمليات در جبهه براي مدت زيادي ماندگار شد .فعاليتهاي پيگير و اخلاق و رفتار اسلامي او باعث شد كه دوباره مسئوليت بزرگتري عهده دار شود. او به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران «ايرانشهر» منصوب گردد .اوضاع پريشان ناحيه سيستان و بلوچستان به ايشان و ديگر مردان سختكوش و دلاور نياز وافر داشت و او بايد وارث خون هزاران شهيد گمنام در خون غلطيده خطه تفتيده سيستان و بلوچستان مي شد .
پس از مدتي فعاليت در سپاه ايرانشهر در اواخر شهريور سال 1365 به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه در« چابهار» منصوب و مشغول فعاليت شد و به خدمت شبانه روزي خود در چابهار ادامه داد . سر انجام وقتي براي خنثي كردن توطئه منافقان كه قصد داشتند در روز 22 بهمن شهر« ايرانشهر» و« چابهار» را به آشوب بكشندو در حالي كه از« ايرانشهر» عازم «چابهار» بود به دست منافقين كور دل شهيد گشت .از آن شهيد بزرگوار تنها يك فرزند دختر به نام «نجمه» به يادگار مانده است .
منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد كريمي : فرمانده گردان حضرت معصومه (س)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه
پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1340 در شب ميلاد سرور شهيدان حضرت حسين بن علي عليه السلام در تهران پا به عرصه وجود گذاشت. او از همان اوان كودكي با قرآن انس گرفت و از نماز استعانت جست. نماز را در مسجد به جا مي آورد و در منزل بيشتر با تلاوت آيات نوراني قرآن روح و روانش را صيقل مي داد.
از همان كودكي با اخلاق پسنديده و صفات نيك، زندگي را صفا مي بخشيد و فردي با ايمان گشت. سپس به قم عزيمت كرد و تحصيلات خود را ادامه داد.
شانزده ساله بود كه جرقه انقلاب بر دامن حكومت طاغوت افتاد و او همگام با نسل پرشور انقلاب پيش رفت و حلقوم پاكش به طنين تكبير و شعار گشوده شد.
در سايه ساز مكتب حيات بخش اسلام و با دم مسيحايي حضرت امام (ره) به مبارزه با طاغوت پرداخت و در گرماگرم انقلاب از خود تعهد و اخلاص نشان داد و در صحنه هاي نهضت مقدس اسلامي مشاركت كرد.
با پيروزي انقلاب، علاوه بر ادامه تحصيل، در صحنه هاي مختلف به پاسداري از ارزش ها همت گماشت. با آغاز جنگ تحميلي دل بي قرارش را به جبهه هاي نبرد سپرد و اصرار خانواده براي ادامه تحصيل اثر نبخشيد و راهي جبهه هاي جنگ شد.
يك سره در جبهه هاي نبرد ماند و در مسئوليت هاي مختلفي به جهاد پرداخت و هر بار با بدني مجروح به شهر بازمي گشت.
شهيد كريمي در علميات بستان، فتح المبين، بيت المقدس، والفجر چهار، خيبر، بدر، والفجر هشت، كربلاي يك، كربلاي چهار و كربلاي پنج حضور داشت و
پس از شش سال جهاد مقدس به درجۀ رفيع شهادت نايل آمد.
سراسر زندگي او سرشار از پاكي بود، در شكوه عظمت همنشين بسيجيان بود. در اوج شهامت و شجاعت، ساده مي زيست و صادقانه روزگار مي گذرانيد. با بچه ها كه سخن مي گفت، حرف هاي او نه بوي ريا مي داد و نه خودستايي. به مرخصي كه مي آمد، كمتر به خانه مي رفت و دائم در بسيج و پايگاه هاي مقاومت مي ماند.
شب كه مي شد با دست هاي پر عاطفه اش به ياري بيچارگان مي شتافت و با احساس و عشق، گره از كار آنان مي گشود.
او مصداق انسان كامل بود يعني به امير مومنان علي عليه السلام تاسي كرد و روح مالامال از شجاعت و شهامت را با ترس و بيم از آه يتيمان و درماندگان قرين كرده بود.
منابع زندگينامه :ستارگان خاكي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس كريمي : فرمانده لشگر27 محمد رسول الله(ص) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1336 ه.ش در «قهرود»در شهرستان« كاشان» چشم به جهان گشود. دوران ابتدايي را در اين روستا به پايان رسانيدو وارد هنرستان گرديد. بعد از اخذ ديپلم در رشته نساجي، به سربازي رفت. دوران خدمت وظيفه او با مبارزات انقلابي امت اسلامي ايران همزمان بود. با وجود خفقان شديد حاكم بر مراكز نظامي، اعلاميه هاي حضرت امام خميني(ره) را مخفيانه به پادگان عباس آباد تهران منتقل و آنها را پخش مي كرد. پس از فرمان حضرت امام خميني(ره)، خدمت سربازي خود را رها نمود و با پيوستن بهصف مبارزين در راه پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي فعاليت
كرد و در جريان تشريف فرمايي حضرت امام(ره) نيز جزو نيروهاي انتظامي كميته استقبال بود.
در بهار سال 1358 به هنگام تاسيس سپاه پاسداران كاشان با احساس تكليف، به عضويت سپاه درآمد و در قسمت اطلاعات مشغول به خدمت شد.
تابستان سال 1359 داوطلبانه براي مبارزه با ضدانقلاب عازم كردستان گرديد و در سپاه پيرانشهر با واحد اطلاعات – عمليات همكاري كرد. پس از مدت كوتاهي، به واسطه بروز رشادت و دقت عمل، به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات اين سپاه معرفي گرديد. از جمله فعاليتهاي شهيد در منطقه خونرنگ كردستان،انجام شناسايي عمليات و آزادسازي منطقه دزلي و ... بود كه توسط نيروهاي تحت امر و با هدايت او صورت گرفت.
شهيد كريمي بعدها همراه سردار جاويدالاثر برادر متوسليان و شهيد چراغي به جبهه هاي جنوب عزيمت كرده و به عنوان مسئول اطلاعات – عمليات تيپ محمد رسول الله(ص) به فعاليت خود ادامه داد.
اين سردار دلاور اسلام در عمليات فتح المبين از ناحيه پا بشدت مجروح شد و حدود 2 ماه بستري بود و در اين ايام (به توصيه پدرش) مقدمات ازدواج خود را فراهم كرد.
بنابه اظهار همسر شهيد، مراسم عقد آنان در 21 مهر سال 1361 انجام شد. فرداي آن روز (يعني در 22 مهرماه) با هم به گلزار شهداي دارالسلام رفتند و با شهدا تجديد عهد و پيمان كردند. نزديكيهاي عمليات مسلم بن عقيل(ع) بود كه عباس با همان وضعيت مجروح (عصا به دست) به صف رزمندگان لشكر پيوست و حضور او با اين حال، در تقويت روحيه رزمندگان اثر به سزايي داشت.
در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول اطلاعات سپاه 11 قدر (كه تازه تشكيل
شده بود) معرفي گرديد و مدتي به مسئوليت فرماندهي تيپ سوم سلمان از لشكر 27 حضرت رسول(ص) منصوب گرديد و در كنار بسيجيان دريادل، به نبردي بي امان عليه دشمن بعثي صهيونيستي پرداخت و تا عمليات خيبر در اين مسئوليت انجام وظيفه كرد.
با شهادت شهيد بزرگوار حاج محمد ابراهيم همت در عمليات خيبر، فرماندهي لشكر 27 محمد رسول الله(ص) را به عهده گرفت.
انس ويژه اي با قرآن داشت. روزانه حتماً آياتي از كلام الله مجيد را تلاوت مي كرد. به تعقيبات نماز اهميت مي داد. همواره با وضو بود. در مجالس دعا، عموماً حالاتش دگرگون مي شد. به ائمه طاهرين(ع) عشق مي ورزيد و از محبين و دلسوختگان اهل بيت عصمت و طهارت(ع) بود.
رفتار، گفتار و برخوردهاي شهيد در خانواده، اجتماع و سپاه حاكي از آن بود كه او سعي مي كرد برنامه هاي تربيتي اسلام را در هر جا كه حضور دارد به مورد اجرا بگذارد. بشدت از غيبت دوري مي كرد و اگر كوچكترين سخن و سعايتي از كسي مي شد، اظهار ناراحتي مي كرد و نمي گذاشت صحبت او ادامه يابد.
در مقابل مؤمنين متواضع و فروتن بود. به كودكان احترام مي گذاشت. هر وقت به آنها اشاره مي كرد مي گفت: «اينها مردان آينده هستند، دلير مردان جبهه اند و ...»
ويژگيهاي بارز اخلاقي، از او شخصيتي ساخته بود كه ناخودآگاه ديگران را مجذوب خود مي ساخت. همسر محترمه شهيد در اين باره مي گويد:
از رفتار، نشست و برخاست و نيز صحبتها و برخوردهاي شهيد احساس عجيبي به انسان دست مي داد. هنگامي كه من با ايشان روبرو مي شدم بي اختيار خود را ملزم
به رعايت ادب و احترام در مقابل او مي ديدم.
حاج عباس در اثر استمرار بخشيدن به برنامه هاي تربيتي اسلام براي نيل به مقام و مرتبه انقطاع الي الله تلاش مي كرد و هيچ نوع علاقه و ميلي كه معارض با حب الهي و رضا و خشنودي او باشد در وجودش باقي نمانده بود.
اخلاق فرماندهي
با توجه به ضرورت انقلاب اسلامي در داشتن الگو و معيار خاص در چارچوب اسلام، يك نوع اعمال فرماندهي در جريان جنگ عراق عليه ايران اسلامي، براساس تعاليم مكتب و رهنمودهاي امام عظيم الشان(ره) تجلي پيدا كرد، كه با فرماندهي مرسوم در سازمانهاي نظامي مغايرت داشت؛ فرماندهي براساس پيوندها و اعتقادات قلبي به جاي امر و نهي بي روح و انجام دستورات و فرامين از روي تعبد و عشق و اعتقاد، به جاي اطاعت چشم و گوش بسته و عاري از روح و عشق.
در اين نوع فرماندهي اگر فرمانده خود را موظف بداند كه در مورد مسائل مختلف با همكاران مشورت كند، آراء و نظرات آنها را بشنود و بعد تصميم بگيرد، در نتيجه، همه با جان و دل مي پذيرند و به وظيفه و تكليفشان عمل مي نمايند و همه تسليم دستورات و اوامر الهي مي شوند. در اين ديدگاه، اطاعت از فرمانده، اطاعت از خداست و تخلف از او خلاف شرع است.
شيوه هاي فراوان در سپاه در سيره فرماندهان شهيد تبلور يافته، الگوي روشن اين گونه فرماندهي است، شهيد كريمي نيز با الهام از اين شيوه الهي مانند ساير سرداران غيور جبهه اسلام، با صلابت و استواري، رزمندگان را در جهت عقب زدن و تعقيب قواي مضمحل دشمن هدايت
مي كرد و لحظه اي از اين امر مهم غفلت نداشت.
در برابر مشكلات، خونسردي خود را حفظ مي كرد و در انجام هر كاري توكلش به خدا بود. با آرامش خاطر و اميدواري كامل به نتيجه اقداماتش، وارد عمل مي شد. صبر و استقامت با او عجين بود و وجودش در بين سربازان امام زمان (عج) مايه دلگرمي و حركت بود.
با بسيجي ها مانوس و صميمي بود و به آنها عشق مي ورزيد. در كنار آنها بر روي خاك مي نشست، با آنها غذا مي خورد، به درد دل آنها گوش مي داد، آنها را راهنمايي مي كرد و تا آنجا كه از دستش بر مي آمد مشكل آنان را حل و فصل مي كرد و ارتباط و سركشي از خانواده شهدا توسط او زبانزد همگان بود.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
مسئول واحد پرسنلي(اداري) لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «نظر كريمي » در سال 1342 در شهرستان«گرمي» دراستان« اردبيل» متولد شد .دوران ابتدايي وراهنمايي را در آنجا با موفقيت به پايان برد. ورود او به مقطع دبيرستان همزمان بود با مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت ظالمانه ي پهلوي .او كه ظلم وتبعيض حاكم بر جامعه را با پوست و استخوان خود لمس كرده بود، بي درنگ به صف مبارزين پيوست . مبارزاتش با نظام شاهنشاهي تا فرار ديكتاتور در دي ماه 1357وپيروزي انقلاب دربهمن 1357 ادامه داشت. بعد از اتمام دوره دبيرستان وپس از پيروزي انقلاب اسلامي در آذر ماه 1359 به عضويت سپاه پاسداران در آمد .
او در بخشهاي گوناگون سپاه خدمات زيادي را انجام داد تا به سمت مسئول پرسنلي (اداري)لشكر 31 عاشورا رسيد.
هرچند كار
وماموريت او اداري بود وبراساس ضوابط بايست در پشت جبهه باشد اما در مواقع عمليات او مانند يك فرمانده سلاح به دست مي گرفت و وارد جنگ مي شد.
با شروع جنگ به همراه ديگر بسيجيان عازم مناطق جنگي شد .اين حضور تا لحظه عروج ادامه داشت .
اسفند ماه 62 13در جزيره مجنون و عمليات خيبر اوج رشادت وجوانمردي اين سردار ملي است.اودر اين عمليات به شهادت رسيد وجاويد الاثر گشت.
دراين عمليات در حالي كه با موتور سيكلت به هدايت نيروها مشغول بود ،آماج گلوله هاي دشمن بعثي قرار گرفت و به شهادت رسيد .
نظر كريمي ما از فيوض ناب كرامت
به كف گرفت به ميدان ،لواي سرخ شهادت
عنايت ازلي بين كه روح شاهد حق را
نشاند از ره احسان به بارگاه سعادت
منابع زندگينامه :
"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده تيپ مهندسي رزمي (جهاد سازندگي سابق)آذربايجان شرقي حاج محمد حسن كسايي!.... هنوز هم وقتي نامت را مي شنوم، آتش در رگ هايم مي دود. كه بودي اي مرد! چه بودي اي مرد! سي و شش سال در اين دنياي خاكي ميهمان بودي، از 1330 تا 6 ارديبهشت 1366، از 1330 تا كربلاي پنجم، تا كربلاي هشتم و .... در اين سي و شش سال تمام كارهاي خود را تمام كردي. از مرند _ زادگاهت _ تا شلمچه زادگاه جاودانگي ات.
هنوز هم وقتي نامت را مي شنوم، باور نمي كنم كه رفته اي. و مي دانم كه شهيد شده اي، سلام بر تو روزي كه متولد شدي، و سلام بر تو، روزي كه در خون غلتيدي.... و
چه خاطره ها و حكايت هاست، از روزي كه متولد شدي تا روزي كه در خون غلتيدي، گويي آن سي و شش سال تپش و تلاش و توفان مقدمه اي بود بر لحظه سرخي كه به ملاقات رسيدي، از كوچه هاي كودكي تا عرصه هاي مبارزه، از مدرسه هاي مرند تا دانشگاه تبريز. از معلمي تا فرماندهي گردان، و در يك سخن از عشق تا شهادت.
تو رفته اي و من به گذشته مي نگرم، به سال هاي آشوب و انقلاب، به سال هايي كه بسياري از درس خوانده ها به دام گروه هاي سياسي افتادند. مي بينم كه تو هميشه در مسير حق بودي. و اين، شايد براي امروزي ها آسان مي نمايد، اما آن روزها كه صد راه و بيراهه پيش رو داشتيم، در مسير حق بودن بدين آساني نبود. آبان ماه 1357، كه هنوز خبري از پيروزي انقلاب اسلامي نبود، تو بي پروا فرياد مي زدي: «اين روحانيت است كه افكار عمومي را پشت سر خود مي كشاند. ما بايد به طرف آنها برويم»
و در اين زمان تو معلم بودي، و شهيد معلم است. انقلاب كه پيروز شد، درخت «جهاد» را در زادگاه خويش كاشتي و شب و روز از پاي ننشستي. دويدي و خسته نشدي، رنج كشيدي و شكوه نكردي، زخم خوردي و آهي بر لبت نيامد. هنوز در حسرت ملاقاتت مي سوزم. هنوز مي خواهم يك بار هم كه شده، صداي آسماني ات را بشنوم. صدايت را مي شنوم، زمزمه هاي جگر سوزت را....
«حوالي ساعت 3 بامداد بود كه از خواب بيدار شدم. بيداري اتفاقي بود. حسي غريب مرا از
بستر بيرون كشيد. از سنگر كه بيرون آمدم صداي زمزمه مي آمد، صداهاي ناله هايي كه دل را ذوب مي كرد. جذبه اي ناشناس مرا به سمتي مي برد كه صداي ناله و زمزمه از آنجا برمي خاست. به سنگر حاج حسن كه رسيدم. پاهايم سست شد. صدا، صداي حاجي بود. در خلوت شب با خداي خويش در راز و نياز و سوز و گداز بود. به تماشا ايستادم. چنان در راز و نياز محو شده بود كه مرا نمي ديد. راز و نيازهايش را به سر برد. با حيرت ديدم كه وسايل پانسمان آماده مي كند. «مگر حاجي مجروح شده است؟» سوالي بود كه در ذهنم جان گرفت. «نه، من كه چيزي نشنيده ام!» با محلول ضد عفوني محل جراحت را شست و پانسمان كرد. به سنگر خود بازگشتم و فردا به سراغش رفتم.
_ كي مجروح شده اي حاجي؟ !
بي آن كه چيزي بگويد با طمانينه و حالتي خاص نگاهم كرد. نگاهم با نگاهش گره خورد، و گويي پاسخ سوال خويش را يافتم: وقتي سخن از خلوص است بايد زخم دوست را از ديگران پنهان كرد.»
مي دانم حاجي! وقتي پيمانه جان از زلال خلوص سرشار مي شود. ديگر جايي براي تظاهر و خودنمايي باقي نمي ماند. ديگر عاشق، زخم دوست را از همه پنهان مي كند. خود را چيزي به حساب نمي آورد، فنا مي شود و چون به معرفت دست يافته است، هرچه عبادت كند، باز خود را مقصر مي بيند. در تابستان جنوب، در وسعت آتشين شلمچه....
«صداي اذان ظهر كه پيچيد، همه براي وضو بلند شدند. من هم راهي نمازخانه
پايگاه شدم. پس از اقامه نماز جماعت، سفره گسترده شد. و همه خود را سر سفره كشيدند. در اين حين حاج حسن را ديدم كه از نماز خانه خارج مي شود. خيلي دلم مي خواست كه حاجي براي ناهار پيش ما باشد. دنبالش رفتم.
_ حاج آقا! چرا شما براي ناهار نمانديد؟
برمي گردد، «شما برويد مشغول شويد، من هم بعداً خواهم آمد.» اصرار كردم. «حاجي! ما مي خواستيم امروز براي ناهار پيش ما باشيد.» اصرار من موثر نمي شود. برگشتم به نماز خانه. اما انگار دلم طوري شده بود. سوالي در ته دلم بود: «چرا حاجي براي ناهار نيامد؟»
غروب _ وقت اذان مغرب _ حاجي را ديدم. روي يك بلندي ايستاده بود و صداي اذانش در حوالي مي پيچيد. بعد از اتمام اذان گفت: «شام را پيش شما مي آيم.» خوشحال مي شوم. تلافي ظهر! ما هنوز آن سوال در ته دلم جا خوش كرده است: «چرا حاجي براي ناهار نيامد؟» با خود گفتم علتش را سر شام مي پرسم. حاجي به قول خود وفا مي كند. شام را با هم مي خوريم. سوال خود را به حاجي مي گويم. اما جواب روشني نمي دهد.
فردا كه عازم محورهاي عملياتي مي شديم، راننده بولدوزري كه از قضيه اطلاع داشت، گفت: «مي خواهي بداني كه چرا حاجي ناهار را با ما نخورد؟» گفتم «البته كه مي خواهم بدانم.» با حالتي خاص گفت: «تا حالا كسي ناهار خوردن ايشان را نديده است!»
مكث مي كند. عجب جوابي! شايد لازم است سوال خود را دوباره تكرار كنم. صداي راننده بولدوزر را مي شنوم.
_ ايشان هميشه
روزه مي گيرد، كسي تا حالا ناهار خوردن ايشان را نديده است... ديگر چيزي نمي گويد. آفتاب شلمچه مي تابد، گرم و سوزان. و ما به طرف محورهاي عملياتي در حركت هستيم.»
مي رويم و انگار شميم اذان روحم را معطر مي كند، گويي صوت دلنشين حاجي در شلمچه پيچيده است. هميشه اول وقت نماز، حاجي اذان را شروع مي كند. دوستانش به او«بلال جبهه» مي گويند. بلال جبهه!.... سه سال است كه در جبهه است. انقلاب كه شد معلم بود، «جهاد» كه تشكيل شد، معلمي را رها كرد و به «جهاد» پيوست. و اينك جهاد و مسووليت پشت جبهه را وانهاده و به ميدان ستيز آمده است. از همه چيز دست شسته است. از خانواده، از خود.... خودش كه پشت جبهه بود، به وضع خانواده جهادگراني كه در جبهه بودند، رسيدگي مي كرد.
حالا كه حاجي به جبهه آمده است آيا مثل او به خانواده رزمنده ها مي رسند يا نه؟ نمي دانم.
« جنگ كه شروع شد، محصل بودم. اشتياق حضور در جبهه آرام و قرار از من گرفت. بالاخره به حضور حاجي رسيدم: «مي خواهم به جبهه بروم». با اولين كاروان به جبهه غرب اعزام شدم. گاهي فكر مي كردم كه در غياب من به خانواده ام چه مي گذرد. وقتي مدت ماموريت تمام شد و به مرند بازگشتم، ديدم كه جاي هيچ گونه نگراني نبوده است. حاجي چند بار خودش به خانه ما آمده بود. چندين بار برادران جهادگر را براي رفع مشكلات احتمالي به خانه ما فرستاده و هدايايي داده بود. اين كارهاي حاجي باعث شد كه ديگر خيالم از
طرف خانواده راحت باشد و اشتياقم براي جبهه افزون تر. مدتي بعد دوباره رهسپار جبهه بودم...»
با اين كه آن همه به خانواده هاي رزمنده ها مي رسيد، خودش هرگز از بيت المال استفاده نمي كرد. «اواخر اسفند 1365 بود كه با خانواده، راهي خانه حاجي شديم. هوا بسيار سرد و چند درجه زير صفر بود. بالاخره به خانه حاجي رسيديم. بعد از دقايقي بعد متوجه شديم كه اتاق خيلي سرد است. نشستن در اتاق، بسيار مشكل بود. بالاخره به حرف آمدم. «حاجي! اتاق شما خيلي سرد است» مثل اينكه حاجي ميلي به دادن پاسخ نداشت. دوباره پرسيدم. اصرار كردم. با بي ميلي و خيلي عادي گفت: «چند روزيست كه نفت نداريم.» و اين در حالي بود كه همه اموال و امكانات جهاد سازندگي در اختيار ايشان بود...»
«هرگز از امكانات بيت المال استفاده نمي كرد. حتي وقتي روزهاي پنج شنبه براي زيارت مزار شهدا به «باغ رضوان» مي رفت، از دوچرخه استفاده مي كرد و گاهي هم پياده مي رفت. بالاخره تصميم گرفتم از حاجي بپرسم.
_ شما كه مي توانيد از خودرو استفاده كنيد، چرا با دوچرخه يا پياده به باغ رضوان مي رويد؟
وقتي پاسخم داد، ديگر حرفي براي گفتن نداشتم.
_ من ثواب اين عمل را براي خودم مي خواهم يا براي ديگران؟
حاجي اين سوال را از من كرد. «البته كه براي خودتان مي خواهيد» اين جواب من بود.
_ پس وقتي ثواب عمل را براي خودم مي خواهم، چگونه مي توانم از خودرويي كه جزو بيت المال مسلمين است، استفاده كنم.»
«حاجي نه تنها از اموال و امكانات بيت المال
استفاده نمي كرد، بلكه هر چه از مال دنيا داشت، در راه خدا انفاق مي كرد.
اوايل ازدواجمان از مال دنيا يك فرش شش متري داشت، روزي به من گفت: «تصميم گرفته ام اين فرش را تبديل به احسن كنم؟» نمي دانستم چگونه مي خواهد فرش را تبديل به احسن كند. آدم فكر مي كند، شايد مي خواهد فرشي بهتر از آن بگيرد.
_ چگونه مي خواهي تبديل به احسن كني؟
_ مي خواهم به نيازمندي ببخشم، نظر تو چيست؟!
گفتم: «حرفي ندارم، موافقم»
_ اين حرف ميان من و تو و خدايمان بماند.
حسن رضايت و شادي را در نگاه حاجي مي ديدم. مي دانستم كه حاجي خوشحال است از اينكه در اين كارها همراهش هستم. گفت: «مي خواهم اين فرش را بشويم، مي خواهم تميز باشد.» فرش را به حياط خانه كشيديم و مشغول شستن شديم. در اين حال مادر حاجي وارد حياط شد: «چه كار مي كنيد؟» حاجي گفت: «مادر! مي خواهم اين فرش را بفروشم و تبديل به احسن كنم.» مادرش پرسيد: «حالا كه مي خواهي بفروشي، چرا مي شويي؟» حاجي جواب داد: «مي خواهم تميزش را بفروشم!» داشتيم فرش را مي شستيم و آيه مبارك «ان الله اشتري من المومنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه...» در دلم زمزمه مي شد.»
ان الله اشتري من المومنين انفسهم و امواللهم ... شب عمليات است. شبي كه همان متاع جان خود را به بازار عشق مي آورند. تا يار كه را خواهد و ميلش به كه باشد. ساعت حوالي 10 شب است. از پايگاه شهيد قاضي طباطبايي به طرف محور عملياتي حركت مي
كنيم. مي دانم حاجي شور و حال ديگري دارد. با اين همه آرامشي در نگاهش نهفته است كه پرده بر شور و غوغاي درونش مي كشد. حالا در درون حاجي چه مي گذرد؟
_ بهتر است برويم و غسل شهادت كنيم!
حاجي به آرامي اين چنين مي گويد. ديگر به روشني مي توان دانست كه حاجي چه سودايي در سر دارد. مي گويم: «خيلي خوب است، برويم!»
تويوتا سينه جاده را مي شكافد و پيش مي رود. دنبال جايي مي گرديم كه غسل شهادت به جاي آوريم. اما جايي نمي يابيم. در دل شب، پرتو چراغي از دور به چشم مي خورد. حاجي مي گويد: «حتم دارم كه آن جا حمام هست، برويم.» به طرف نقطه روشنايي حركت مي كنيم. وقتي به آنجا مي رسيم، خنده مان مي گيرد. با خط درشت بر فراز در نوشته شده است: «معراج شهدا» آيا اين يك اتفاق است؟ ما دنبال جايي مي گشتيم كه غسل شهادت كنيم و سر از «معراج شهدا» در آورده ايم. حاجي هم خوشحال است. از نگهبان سوال مي كنيم: «آيا اينجا حمام هست يا نه؟» جواب مان مي دهد: «چند تا حمام صحرايي هست ولي آب سرد است.» آب سرد است. هوا هم مثل آب.
_ اشكالي ندارد برادر!
حاجي اين را با رضايت و خوشحالي مي گويد. غسل شهادت را به جاي مي آوريم و راهي محور عملياتي مي شويم. شب از نيمه شب مي گذرد. ساعت 30/1 دقيقه بامداد به پايگاه شهيد «حاجي علياري» مي رسيم. انگار پايگاه خالي است. همه بچه ها عازم محورهاي عملياتي شده اند. خستگي و خواب، فشار
مي آورد و ديگر تحمل ندارم. مي روم كه بخوابم و حاجي براي تجديد وضو مي رود. عادتش همين است، آخر شب وضو مي گيرد و دو ركعت نماز مي خواند. حاجي مي رود و من دراز مي كشم و خواب چشمانم را مي بندد.
بيدار كه مي شوم، خستگي از تنم رخت بربسته است. سر حال برمي خيزم براي نماز. ناگهان حاجي را مي بينم كه به حال سجده بر خاك افتاده است. لحظه اي حيرت زده نگاه مي كنم. حاجي هيچ حركت نمي كند. يك لحظه آشوبي در دلم برپا مي شود: «نكند حاجي را موج گرفته و شهيد شده...» با دلهره به حاجي نزديك مي شوم و نگاه مي كنم نه! حاجي را موج نگرفته است. پيشاني بر مهر دارد، سجاده اش باز است. شرمسار از خود، از سنگر خارج مي شوم... كربلاي هشتم را پيش رو داريم. يك دفعه بين بچه هاي گردان خبري مي پيچد: «حاجي مي آيد!» بچه ها با اشتياقي خاص مژده آمدن حاجي را به همديگر مي دهند. ساعاتي پيش به شروع عمليات نمانده است. خبر مي رسد كه حاجي در اهواز است. بچه ها بي تابي مي كنند. با خبر بازگشت حاجي، بچه ها روحيه ديگري گرفته اند. حالا حاجي چه جوري مي آيد، خدا مي داند. بازويش به شدت مجروح شده بود و براي مداوا در مرند بود. حالا كه خبر عمليات را شنيده برمي گردد. بعد از ساعتي خبر مي رسد كه حاجي در پايگاه شهيد قاضي است. چه رازي است بين حاجي و بچه ها كه اين گونه آمدنش را انتظار مي كشند،
خدا مي داند! آقا مهدي باكري هم همين طور بود. در بحراني ترين دقايق نبرد، وقتي عطر حضور آقا مهدي در ميان بچه ها مي پيچيد، مقاومت ها هزار برابر مي شد. بعد از ساعاتي حاجي به بچه هاي گردان مي پيوندد. بچه ها از شادي و شعف در پوست خود نمي گنجد. مي خواهم بروم از خود حاجي سوال كنم.
_ آخر با اين بچه ها چه كرده ايد كه اين قدر به شما علاقمندند، كه اين گونه با شور و اشتياق به عمليات مي روند.
لبخندي بر لبانش نقش مي بندد.
_ ما كاري نكرده ايم، اينها تربيت شده مكتب امام حسين اند. اينها در جبهه بزرگ شده اند...
كربلاي هشتم كه به سر مي رسد، حاجي مي آيد سراغم: «اسم بچه هايي را كه روحيه شان بهتر از بقيه بوده و خوب جنگيده اند، برايم بنويس» سه روز بعد دوباره سراغم را مي گيرد: «اسامي را نوشتي؟ هدايايي برايشان در نظر گرفته ام» اسامي را مي دهم خدمت حاجي. برگ اسامي را مي گيرد و مي رود...
آن قدر قبل و بعد از عمليات كار كرده ام، كه خستگي مي كشدم. تصميم مي گيرم بروم پيش حاجي و چند روزي مرخصي بگيرم و استراحت كنم. از خط برمي گردم پيش حاجي. به حضورش كه مي رسم، طوري در آغوشم مي كشد كه گويي سال ها مرا نديده است.
_ چه عجب! خسته نباشيد!...
با هر كلمه اي كه حاجي مي گويد خستگي از جسم و جانم رخت برمي بندد. حاجي پذيرايي هم مي كند. آن قدر مهرباني و محبت نثارم مي كند كه ديگر فراموش
مي كنم براي چه به حضورش آمده ام. «براي عرض سلام و تجديد ديدار به حضورتان رسيده ام.»
اين را مي گويم و از حاجي خداحافظي مي كنم. برمي گردم به خط مقدم و مشغول كارهاي خودم مي شوم. ساعاتي نگذشته بود كه يكي از بچه ها مي آيد پيشم:
_ حاجي شما را مي خواهد!
نمي دانم چه كار دارد. هرچه باشد دوباره حاجي را زيارت مي كنم. بلافاصله مي آيم پيش اش. ميني بوس آماده حركت است. حاجي تعدادي از بچه ها را جهت زيارت و استراحت به مشهد مي فرستد. اما من نمي خواهم بروم. به حاجي مي گويم: «مي خواهم پيش شما باشم، مي خواهم در جبهه باشم» هرچه اصرار مي كنم، نمي پذيرد. با حاجي خداحافظي مي كنيم و ميني بوس روانه مشهد مي شود...
روز ديگر هم به زيارت مي رويم. وارد حرم كه مي شوم، غمي دلنشين قلبم را نوازش مي كند. وقتي يكي از بچه ها شهيد مي شود، اين طور مي شوم. چه مي دانم، شايد خبري نيست. يكي از بچه ها مي آيد پيشم و بي هيچ مقدمه اي مي گويد: «مي داني! حاجي هم رفت» انگار آسمان بر سرم مي ريزد. آتشي از ژرفاي قلبم شعله ور مي شود و تمام وجودم را دربرمي گيرد. بي اختيار پلك ها فرو مي افتد و گونه هايم خيس مي شود: السلام عليك يا علي بن موسي الرضا....
منابع زندگينامه :"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده محورعملياتي لشگر10سيد الشهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيدكسائيان از نگاه همسر ش:
من و سيد ابراهيم نسبت فاميلي با
هم داشتيم .او پسر عموي مادرم بود .عموي مادرم حاج سيد علي اكبر بزرگ و ريش سفيد فاميلهايمان بود .مردي با ايمان و متدين كه نفوذ معنوي زيادي در بين افراد فاميل داشت .كم و بيش با كتب هاي مذهبي آشنايي داشت و روح خود را به مطالعه در كتابهاي ديني و اسلامي صيقل مي داد و نشست و برخاست بيشتري با علما و روحانيون داشت .او مردي كاردان و علاقه مند به فرهگ اصيل اسلامي بود .خيلي از فاميلهاي ما وقتي به مشكلي برخورد مي كردند يا مسئله اي برايشان پيش مي آمد كه در حل آن عاجز مي ماندند آن مشكل خود را با عمو علي اكبر در ميان مي گذاشتند و او با صبر و حوصله و تدبير به حل آن اقدام مي كرد .او مرد صادق و پاكدلي بود كه عشق به خدا و ائمه اطهار (ع) در وجودش موج مي زد .در بين فاميل حرفش حجت بود و مورد قبول همه .كسي روي حرفش حرف نمي زد و در كارهاي خير پيش قدم بود صاحب دلي كه دل همه را به دست مي آورد و در همه حال رضايت خويش را رضايت خالقش مي دانست .او عموي مادرم بود و به همين خاطر مادرم را بيشتر از همه تحت تاثير اخلاق و رفتار خود قرار داده بود و مادرم وابستگي شديدي از لحاظ روحي به عمويش نشان مي داد .
ارتباط و رفت و آمد خانوادگي ما با خانواده ي عمو از فاميلهاي ديگر بيشتر بود . آن وقت ها خانواده ما در شهر گرگان ساكن بود .زندگي مان هم
خوب مي چرخيد من سن و سالم كم بود و شناخت آنچناني از مسائل روز نداشتم ؛ همة افراد خانواده عمو به خانة ما رفت و آمد داشتند ولي ابراهيم را در جمع فاميل كمتر مي ديدم .او سه سال از من بزرگتر بود .از هفده هجده سالگي مدرسه را ترك كرده و به نداي مراد خويش عارف فرزانه امام خميني (ره) لبيك گفته بود .براي پاسداري و حراست از مرزهاي ايران عزيز به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شتافته بود .او در آنجا ،در دشتها و كوهها هم صدا با ديگر جوانان و نوجوانان پاك سيرت و غيرتمند وطن سرود حماسه سر داده بود .گويا به زندگي در سنگر ها كه از تلهاي خاك و گوني ساخته شده بود ،بيشتر انسو الفت گرفته بود و دل به اتاق هاي سفيد و مزين و منور به روشناييهاي چشم نواز خانه هاي شهري نمي داد .سرگرم جنگ و مبارزه با دشمن بود .
در مراسم مختلف و جشنهاي عروسي جاي او بيشتر خالي بودو كمتر به چشم مي خورد .هر چه دربارة او مي دانستم از اين و آن شنيده بودم و كمتر با خود او برخورد داشتم .آن وقتها من درس مي خواندم و زياد سرم به اين كارها نبود .در لاك خودم بودم و حواسم به درس و مشق بود .
ايشان را براي اولين باري كه به سن جواني پا گذاشته بود و تازه از جبهه برگشته بود در جشن عروسي يكي از بستگانمان ديدم ؛ جواني متين و با وقار بود .نگاه معصومانه اش نشان از دروني پاك و بي آلايش
مي داد .ظاهري آراسته و خوشايند داشت .بعد از اينكه مرا در آن جشن ديده بود در خانواده اش پيشنهاد ازدواج با من را داده بود .حقيقتش من به ازدواج فاميلي اعتقادي نداشتم .مادرم يك شب در خواب ديده بود كه عمويش يك دسته گل خيلي قشنگي را به او هديه مي كند وبعدها وقتي كه عمو تصميم مي گيرد از من براي ابراهيم خواستگاري كند يك روز تلفني با مادرم صحبت مي كبد و اين تصميم خود را با مادرم در ميان مي گذارد .مادرم نيز خوابش را براي عمو تعريف مي كند و عمو در جواب به مادرم مي گويد «آري ،من در نظر دارم كه اين روزها يك دسته گل زيبايي را به شما هديه كنم .» چند روز بعد از آن خانوادة عمو به خواستگاري من آمدند .ساده و بي تجمل بود طبق رسوم بايد با آقا ابراهيم صحبت مي كردم، برخلاف تمايلي كه به ازدواج فاميلي داشتم با ابراهيم صحبت كردم ؛ اين نكته را هم بگويم كه وقتي ابراهيم در جبهه بود از طريق اقوام كه در اهواز بود پيغامي به من فرستاده بود و التماس دعا كرده بود .راجع به اين مسئله خيلي فكر كرده بودم و راضي نمي شدم اما وقتي در روز خواستگاري ابراهيم با من صحبت كرد حرفهايش به قدري شيرين و دلنشين بود كه در دلم جا باز كرد .با هم عهد بستيم كه سرود و نغمة زندگي را براي همديگر بخوانيم و يكدلي ويكرنگي را براي هم زمزمه كنيم .
قرار شد مراسم عقد ازدواجمان پيش بزرگ رهبر انقلاب حضرت امام خميني (ره)
برگزار شود .اما پدر شوهرم گفت «امام اين روزها سرش شلوغ است و خيلي مشغله كاري دارند و خوب نيست شما وقت آن بزرگوار را بگيريد .» آن وقت ها آقاي خامنه اي رئيس جمهور كشورمان بودند .آقاي احمد هاشمي يكي بچه هاي لشكر كه با ابراهيم آشنايي داشت با آقاي خامنه اي صحبت كرد بود . ايشان وقت گرفته بود كه ما را به حضور پذيرد و افتخار خواندن عقد را به ما بدهد .چند روز بعد آيت اللّه خامنه اي ما را به حضور پذيرفتند .بعد از نماز مغرب و عشا به محضر ايشان در دفتر رياست جمهوري رسيديم .ايشان در يك اتاق اختصاصي عقد ما را خواندند و لبخند و تبريك خودشان جلوه اي معنوي به مراسم عقد ازدواج بخشيدند .البته اين خواست خود ابراهيم كه عقد ازدواجمان در محضر آقاي خامنه اي باشد و من هم بدم نمي آمد كه اين مراسم در پيش صاحب مقامي مانند آقاي خامنه اي باشد .شايد اين يكي از بهترين و بزرگترين افتخارات ما باشد كه در خدمت ايشان بوديم . بعد از آن مراسم جشن ساده اي را در شمال گرفتيم و قدم به خانه بخت گذاشتيم و به زندگي مشترك سلام گفتيم .ابراهيم خانه اي را در تهران اجاره كرد و اسباب كشي كرديم و به تهران آمديم و گل واژه اميد و محبت را در سر لوحة دفتر زندگي مان ثبت كرديم ؛ به قول معروف آشيانه اي ساختيم كه سنگ بنايش از عشق بود .
بعد از مدت اندكي دوباره ابراهيم به جبهه برگشت و من ماندم و دنيايي از خاطرة
شيرين زندگي تازه مان .تنها همدم و مونس من در اين خانه جديد مادر بزرگم بود كه در روزهاي سخت و تنهايي ام يار غمخوار من بود .پير زني سرشار از تجربه زندگي كه هر وقت دلم مي گرفت با محبتهايش دلداريم مي داد و آرامم مي كرد و غصه هايم را به جان مي خريد .دوري از خانواده و ابراهيم در اين شهر غريب خيلي سخت و طاقت فرسا بود و تحمل آن كمر آدم را خم مي كرد .روزها پشت سر هم سپري مي شدند .گاهي وقت ها راه خانه خاله را كه در نزديكي منزلمان بود در پيش مي گرفتم و به سراغ آن ها مي رفتم تا ازتنهايي در امان باشم .ابراهيم هر چند گاهي ؛ با كوله باري از صفا و محبت و شيطنتهاي مخصوص خودش به مرخصي مي آمد .وقتي قدم در خانه مي گذاشت زندگي بي روحم دوباره جان تازه اي مي گرفت .رونق حياتم دو چندان مي شد .از خوشحالي پر مي زدم و مي خواستم به آسمان ها پرواز كنم .وقتي او مي آمد خانه نه نتها ما بلكه همسايه ها هم راحت و خوشحال بودند ؛چون ابراهيم يك پارچه هنر بود و جواهر ؛ همه جور كار بلد بود .آنچه از دستش بر مي آمد براي كسي دريغ نمي كرد .هر كدام از همسايه ها وقتي مشكل برايشان پيش مي آمد با استقبال تمام به حل و انجام آن مي شتافت .او به قدري با آشنايان و در و همسايه ها مهربان بود كه وقتي مي رفت جبهه ،همه از كوچك و بزرگ در محل
سراغش را مي گرفتند و با احترام از او ياد مي كردند .او به زندگي در جبهه ها ،به خاكريزها و كانال ها دل بسته بود ؛ به آغوش گرم و سنگرها انس گرفته بود .آسمان پرستارة جبهه ها برايش خاطره آفرين بود .وقتي به مرخصي مي آمد در خانه بند نمي شد و اينجا نيز در حال و هواي جبهه به سر مي برد .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا كشاورزيان : قائم مقام فرمانده گردان ادوات(ضد زره) تيپ الحديد(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الله اكبر ، اشهد ان لا اله الا الله - اشهد ان محمداً رسول الله - اشهد ان علياً حجت الله
خدايا به شكرانة اين پيروزي بزرگ ، خوش دارم كه هديه اي تقديم كنم . اماچيزي جزجان ندارم خدايا، من آمده ام با همة وجودم با قلبم و روحم و آمده ام كه خود را قرباني راه تو ( يعني اسلام ) كنم . تا همة حيات و هستي خود را بشكرانة اين پيروزي بزرگ تقديم كنم .
خدايا حمد و ثنا مخصوص ذات احديت تواست اگر حمدي بايد تو را سزاوار است و اگر كرنشي بايد تو را سزاوار است و اگر عشقي است عاشق تو شدن برتر است و اگر خلوتي بايد ، خلوت با تو زيباترين ساعتهاست و اگر زنجيرو طوق بندگي بايد ، بندة مولا شدن زيبنده تر است و اگر لب فرو بستن سزاست در برابر اوامر مولا مهر سكوت بر لب نهادن زيباتر است و اگر تحمل رنج و مصائب برازندة مومن است رنج بندگي كشيدن برتر است . خدايا زبانم راست
گوئي همچون ابوذر و سلاحم را برنده و كوبنده همچون مالك اشتر بر قلب دشمن و استقامتم را در مقابل دشمن همچون ميثم تمار ساز كه اگر زبانم را از پشت بيرون بيآورند دست از خميني بر ندارم و هدفم از رفتن به جبهه اين بود كه اولاً خدمتي به اسلام و بعد به فرموده امام لبيك گفته كه ميفرمايد: مسئله ي اصلي جنگ است .و من هم تمام مسائل و مشكلات را زير پا گذاشتم ، خدايا به من كمك كن كه در اين دانشگاه بزرگ علم و ادب اسلامي موفق شوم كه جز اين چيزي نمي خواهم .
سفارش مي كنم قدر اين انقلاب و جمهوري اسلامي را ارج نهيد و هر چه در توان داريد در راه اعتلاي آن نثار كنيد قدر اين رهبر را بدانيد كه خير و صلاح و سعادت بشريت در پيروي از روحانيت است .
در روزگار نه چندان دور كه ظلمت ديوارهاي شهرمان را فرا گرفته بود و نيزه هاي ستم در فصا مي باريد و من و تو از هر سو آماج رگبار تير جفا مي گشتيم ، به همت آن والا مرد تاريخ و آن پارساي پير و آن پدر مهربان امت و آن انديشة زلال اسلام، آن فريادگر خروشان قرن رها شديم و به پرواز در آمديم و دستمان براي هميشه در هم قفل شد " متحد شد" و چشمانمان يك هدف را ديد.
رهبرش را خوب شناخت دشمن را آگاهانه پيدا كرده وسلاحمان را بر قلب خبيث و جرثومه كثيف آن نشانه رفتيم .من و تو پاسدار شديم نه پاسدار او ،
پاسدار حريم مكتب او ، نه پاسدار كه پيشگامي براي حراست از فرمان او ، پاسدار همة قابيليان تاريخ ، و اينك هيبت و عظمت انديشه و صلابت اوست كه دشمن را در خانه اش به لرزه انداخته است و آن نيست مگر به همت آن پير دوران، آن نيست جز به قيادت آن چشم هميشه بيدار ملت اسلام ، آن نيست جز حلقة اتصال ما به عرشة توحيد الله اكبر از اين همه خروش مقدس ، پاسدار قرآن هستم براي اينكه انديشه ام باز تابي از كتاب انسان است . پاسدار قرآنم چون از حريم مكتبم با خون سرخ خويش حمايت مي كنم،پاسدار قرآنم چون به تمامي جان ميكوشم تا كتاب خداوند را سر لوحة عمل انسان گردانم وراه ملتها را گشايم و آن هم به همت خدادادي و دليرخدادادي است.در اين راه قطعه قطعه و شهيد خواهم شد و از شهادت باكي ندارم كه آرزوي من است. معشوق محبوب من است ، و براي هميشه در تاريخ حضور خواهم يافت و ديگر نخواهم مرد . سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوئيد تا آخرين قطره خونم سنگر اسلام را ترك نخواهم كرد و با خداوند پيمان مي بندم كه در تمام عاشوراها و در تمام كربلاها با حسين همراه باشم و سنگر او را خالي نكنم تا هنگامي كه همة احكام اسلام را در زير پرچم اسلامي امام زمان ( عج) به اجرا در آيد .
اي منافقان و اي سنگ اندازان سد راه انقلاب ، آيا هزاران هشدار و كرامت و معجزه در اين انقلاب شما را هشيار نكرده ، تا
كي مي خواهيد از امام و اسلام محروم باشيد . بس كنيد و به سيل خروشان انقلاب بپيونديد والا از وي عدل الهي و عذاب دوزخ در انتظارتان ميباشد .
مادرم و پدرم ، از غيبت كردن بپرهيزيد كه خداوند مي فرمايد غيبت كردن از زنا بدتر است آيا حاضري گوشت برادر مرده ات را بخوري ( البته كراهت داريد ) انشاء الله كه شما جزء اين دسته برادران وخواهران نباشيد .
مادرم ، درود و رحمت خدا بر تو و بر مادراني چون تو كه تمامي فرزندانت و حتي همسرت را براي رضاي خداوند حنان و منان به جبهه هاي حق عليه باطل و كفر فرستادي ، رحمت خداوند بر تو و شير پاكت ، كه اين چنين پروريدي . مادر اگر زمزمه ها و شعر ها و نجواهاي شما در سر گهواره ها نبود اگر تمرين و تكرار به خواندن نماز نبود، اگر فرستادن به مكتب و آموزش قرآن و اصرار در خواندن آن نبود اگر آموزش اوليه شما نبود ، ما هرگز اين نبوديم كه هستيم . خدا بر شما منت نهاد و در مسير حق قرارتان داد ، در زماني كه حقيقتها بر مردم پوشيده بود .
مادرم ، مهربان مادرم ، وصيتم به تو اين است كه فرزندانت را آنچنان تربيت كن كه فقط در راه الله بروند و بدان كه اجر تو بيشتر خواهد بود و خداوند هر كس را كه دوست مي دارد و مي خواهد به او كرامت كند و ترفيع درجه اي بدهد او را با سختيها از قبيل نقصان مال ، يا مريضي يا با گرفتن
عزيزي و يا چيزهاي ديگر ، او را مي آزمايد .
مادر، اميدوارم كه ما جزء اولياء الله باشيم و از اين امتحان رو سفيد در آئيم و تو هم نزد پروردگارت سر بلند باشي و در اينگونه امتحانها موفق باشي .
پس چندان ناراحت نباش و با خدا باش كه خدا هم خود صبر مي دهد. گريه ات طوري فاش و در محلي نباشد كه دشمن را شاد كند .
پدرم در راه الله اسماعيلهايت را آماده كن ،مبادا اگر فرزندت در راه الله حركت كرد و شهيد شد غمي به دل و چهرة مردانه ات بنشيند، شاداب باش و بدان كه شهادت يكي از اعضاي خانواده باعث سربلندي و عزت و شرف خانواده ، بلكه اسلام مي گردد .
و اما شما اي برادرانم سعي كنيد درك كنيد كه بقول شهداء در راه خدا شهادت بهترين راههاست .
پوينده و كوشنده در اين راه باشيد و الا پشيمان مي شويد . اسلحه من و ديگر مجاهدان راه خدا در دستان شما ست مبادا بر زمين بگذاريد . استغفار و دعا را از ياد نبريد كه بهترين درمانها براي تسكين دردهاست و هميشه بياد خدا باشيد و در راه خدا قدم برداريد و هرگز دشمنانتان بين شما تفرقه نياندازند و شما را از روحانيت متحد جدا نكنند كه اگر چنين كردند روز بد بختي مسلمانان و روز جشن ابر قدرتهاست و بدانيد خدا در همه حال حاضر و ناظر بر اعمالتان مي باشد. اگر كاري رضايت او را فراهم مي كند انجام دهيد والا خير .درآماده شدن زمينه حكومت مهدي"عج"باشيد مبادا حضرت قيام كند و گردنمان
را بزند .
خواهرانم ، ميخواهم كه همچون زينب باشيد و او را بشناسيد و مقلدش باشيد و تحمل و صبرش را در مصيبت به بزرگي كربلا ، كه جلوي چشمش اتفاق افتاد را، سرمشق خود قرار دهيد. با حفظ عفت ونجابت و حجاب خود از او رهنمود بگيريد . و سخني هم با دوستانم بگويم :
حضورتان را در جبهه هاي حق عليه باطل ثابت نگه داريد و در امام بيشتر دقيق شويد و سعي كنيد عظمت او را بيابيد و خود را تسليم او نمائيد و صداقت و اخلاص خود راهمچنان حفظ كنيد . اگر فيض شهادت نصيبم گشت آنانكه پيرو خط سرخ امام خميني نيستند و به ولايت او اعتماد ندارند بر من نگريند و بر سر جنازه ام حاضر نشوند . از همة دوستانم مي خواهم كه به ريسمان متين خدائي چنگ زنيد و از تفرقه بپرهيزيد وگرنه مديون خون شهدائيد و آن بر سر شما خواهد آمد كه يزيديان بر شما حاكم باشند .دوستانم محبت ، صفا و صميميت و اخلاص و دعا را فراموش نكنيد . هر هفته و يا هر ماه به منزلمان سر بزنيد . دوستان خوبم اگر شما را ناراحت كردم مرا ببخشيد اگر من شهيد شدم هيچ نگران نباشيد و دعا كنيد كه خدا اين قرباني را از شما قبول كند با خندة خود مرا شاد و دشمن را نگران سازيد .
هر شب جمعه به ديدارم بيائيد و ببينيد كه آخر راه مردن است و به كارهاي زشت و ناپسند دست نزنيد. بيائيد و ببينيد مرگ هست مال دنيا رفتني است ، بيائيد و براي
آخرت خود چيزي آماده سازيد . والسلام عليكم و رحمه الله –علي رضا كشاورزيان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد كشكولي : قائم مقام فرمانده گردان« 504ابوذر»ازتيپ «يكم اميرالمومنين(ع)»لشگر« 4بعثت»( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «مجيد كشكولي» در دهم خرداد ماه سا ل 1341 در خانواده اي كه وضع اقتصادي متوسطي داشتند وازنظر مذهبي متدين بودند ،در روستاي «ريكا » دربخش «صالح آباد » در استان« ايلام» به دنيا آمد .تولد در كنار امامزاده «علي صالح (ع)» كه امروزتعدادزيادي از شهداي سر فراز استان« ايلام» در جوار آن ماوا گرفته اند ، سر نوشت ايشان را طوري رقم زد كه پس از سالها مجاهدت ومبارزه، روزي در لباس سبز پاسداري و آغشته به خون به آن سامان برگردد وآرام گيرد.
دوران ابتدايي را در زادگاهش گذراند و ايام تحصيلات راهنمايي او همزمان بود با مهاجرت خانواده ايشان به« ايلام» . دوران متوسطه را هم در« ايلام »سپري كرد . با شروع انقلاب از افراد فعال و تلاشگر و پر جنب و جوش بود.اودر راه پيروزي انقلاب اسلامي تلاش زيادي كرد.بعد ازپيروزي انقلاب اسلامي وبا شروع جنگ تحميلي برادر بزرگش ،«عزيز كشكولي» وارد جنگ شد و به فيض عظماي شهادت نائل آمد .بعد از شهادت برادرش مدتي در بنياد شهيد مشغول خدمت بود .اما تشنگي وعطش مجيد با اين آب سيراب نمي شد . با تمام توان وارد جبهه شد ،مراحل آموزش نظامي را طي كرد و هنگام ورود به ميدان نبرد،يك رزمنده ورزيده، آموزش ديده و مجرب بود .مديريت ، لياقت و شجاعت ايشان زبانزد همه دوستان بود .فرماندهان متوجه وجود روحيات عالي وي شدند و ايشان هم پله هاي
ترقي را ازفرماندهي دسته و گروهان طي كردند تا اينكه جانشين فرماندهي گردان 504 ابوذر از تيپ يكم امير المومنين (ع) شدند .گردان ابوذر از گردان هاي عملياتي و مجرب دوران دفاع مقدس بود كه جمع زيادي از شهداي اين استان در اين گردان به شهادت نائل آمدند .در تاريخ 21 /7/1365 جمعي از رزمندگان عازم ديدار امام (ره) بودند و شهيدان «مجيد كشكولي» و «مجيد رحيمي» نيز به اين خاطر از گردان به سوي «چنگوله »حركت كردند ولي دربين راه در غروب 20/ 7/ 1365 به كمين دشمن بعثي افتادند و شربت شيرين شهادت را نوشيدند.ا وبا شهادت به برادرشهيدش پيوست .از شهيد «كشكولي» پسري بنام «محمد» به جاي مانده است.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسدالله كشميري : فرمانده واحد طرح و عمليات تيپ ويژه شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اسد الله كشميري دومين فرزند خانواده كشميري، در اول فروردين ماه سال 1341 در روستاي قرقي در 12 كيلوكتري مشهد در خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. مادرش مي گويد، بسيار خوش قدم بود. چون فرزندان قبلم زنده نمانده بودند از خدا خواستم كه اگر بنده صالح مي خواهد اين فرزندم را نگه دارد.
اسد الله از كودكي پسري ساكت و آرام و سر به زير و متواضع بود و در همان كودكي قرآن را از پدرش آموخت.
در سال 1347 وارد دبستان تربيت در روستاي قرقي شد. علاقه فراواني به مدرسه داشت و در انجام دادن تكاليفش بسيار كوشا بود و پس از تعطيلي مدرسه بلافاصله به سراغ تكاليفش مي رفت. پسري با محبت و خوشرو و در جمع دوستانش محبوب بود و در اوقات
بيكاري كتابهاي مذهبي مطالعه مي كرد و به پدر در امور كشاورزي كمك مي كرد. از 9 سالگي نماز مي خواند. هنگام انقلاب و پس از پيروزي آن با تمام وجود در خدمت انقلاب و اهداف آن قرار داشت. در تمام موارد پيرو سياست اصولي انقلاب و خط امام بود. بسيار شجاع بود، به طوري كه چهار سال دوشادوش شهيد كاوه در كردستان جنگيد. در بحرانها و مشكلات با روحيه اي باز و با تلاش و پشتكار هر چه بيشتر به خدا توكل مي كرد و جز خدمت به اسلام و جهاد در راه خدا و استقرار كامل حكومت اسلامي هدف ديگري نداشت.
در سال 1353 وارد مدرسه راهنمايي فارمد در روستاي فارمد شد. با اوج گرفتن حركات مردم عليه رژيم شاه، اسد الله دچار دگرگوني شد. از آن بيشتر وقت خود را در مساجد و جلسات مذهبي مي گذراند و پاي صحبت روحاني مسجد مي نشست و كتابهاي مذهبي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد.
پس از پايان دوره راهنمايي در سال 1356 درس را رها كرد و به مشهد عزيمت كرد و بدين ترتيب در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت فعال داشت و يكي از كساني بود كه اعلاميه ها و پوسترهاي حضرت امام را توزيع مي كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به هسته هاي مقاومت بسيج پيوست و شبها را در مساجد و سنگرها نگهباني مي داد.
تاكيد زيادي به شركت در نماز جمعه و دعاي كميل داشت و همواره ديگران را امر به معروف مي كرد.
در سال 1359 با شروع جنگ از طريق بسيج به همراه پدر و بيست نفر
از اهالي روستا و به مدت دو ماه به كردستان اعزام و پس از آن عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد.
در اكثر عملياتها از جمله تصرف قلعه حسن بيگ، حلبچه عراق، آلواتان و سر شاخان شركت فعال داشت. شهيد كشميري در سال 1362 و طي مراسمي ساده با خانم نصرت ناصري گلستاني ازدواج كرد.
پس از ازدواج با همسرش به اروميه به خانه هاي سازماني سپاه نقل مكان كرد و با انتقال لشگر، همسرش نيز در مكانهاي ديگر با او بود. او همواره مي گفت: همسري مي خواهم كه هميشه همراهم باشد، حتي در كردستان. شهيد كشميري در مدت حضور در جبهه، سه بار مجروح شد. اما اين موضوع را به خانواده اش اطلاع نمي داد. از جمله يك بار در عمليات بدر بود كه خانواده اش پس از مدتها وقتي آثار آن را ديدند متوجه جراحتهاي وي شدند. او به خاطر لياقت و كارداني در سازماندهي و ساير مهارتهاي جنگي، به سمت فرمانده گردان امام صادق (ع) منصوب شد. در عمليات هاي متفاوتي شركت مي كرد و از كساني بود كه هميشه در خطوط مقدم جبهه به سر مي برد و اغلب اوقات به شناسايي مواضع دشمن مي پرداخت.
شهيد كشميري براي يك دوره آموزش نظامي – دوره دافوس به تهران اعزام شد، اما 15 روز از آموزش باقي مانده بود كه عمليات والفجر 9 آغاز شد و به همراه دو تن ديگر از برادران تيپ ويژه، با اصرار زياد از مسئول آموزش نظامي خواستند كه در عمليات والفجر 9 شركت كنند، اوپذيرفت، دوره آموزشي را تعطيل كرد و اين سه نفر به عمليات
اعزام شدند. يك بار وقتي پس از شش ماه حضور مداوم در جبهه به مرخصي آمده بود، پدرش گفت چرا اين قدر دير آمدي؟ بس است. ديگر بيا مدتي استراحت كن، اما او در جواب گفت: شما مگر نمي خواهيد كه من شهيد شوم.
او زير آتش دشمن نشست و مشغول نوشتن وصيت نامه شد و در جواب همرزمانش كه مي گفتند: بلند شو الان وقت اين كارها نيست گفت: نه الان وقتش است و گرنه دير مي شود. سرانجام اسد الله كشميري در 7 اسفند 1364 در عمليات والفجر 9 – در ارتفاعات هزار قله سليمانيه عراق در حالي كه سمت فرمانده طرح و عمليات تيپ ويژه شهدا را بر عهده داشت – بر اثر اصابت تركش خمپاره به پا و سر به شهادت رسيد. همرزمش درباره او مي گويد:
بسيار بي ريا و مخلص بود و تا قبل از شهادتش كسي از اهالي محل از مسئوليت او در سپاه آگاه نبود.
پيكر شهيد اسد الله كشميري، در روستاي محل تولدش قرقي در گلزار شهدا به خاك سپرده شد و از او فرزندي بر جاي نماند.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد كشوري : فرمانده پايگاه هوانيروز ارتش جمهوري اسلامي ايران در استان ايلام در تيرماه 1332 در خانواده اي متوسط در خطه ي سرسبز شمال، پسري به دنيا آمد كه نام وي را احمد گذاردند. احمد دوران دبستان و سه سال اول دبيرستان را به ترتيب در «كياكلا» و «سرپل تالار» و سه سال
آخر را در دبيرستان «قناد» بابل گذراند.
پدرش فردي شجاع و ظلم ستيز بود، از شجاعت پدر همين بس كه علي رغم تصدي پست فرماندهي ژاندارمري در يكي از شهرهاي شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهايت مجبور به استعفاشد و به كشاورزي مشغول شد. از ايمان و قدرت روحي مادرش همين بس كه هنگام دفن شهيد كشوري، در حالي كه عكس او را مي بوسيد، پرچم جمهوري اسلامي ايران را كه با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آويخت و فرياد زد: "احسنت پسرم، احسنت"
دوران تحصيلش را به عنوان شاگردي ممتاز به پايان رساند. وي ضمن تحصيل، علاقه زيادي به رشته هاي ورزشي و هنري نشان مي داد و در اغلب مسابقات رشته هاي هنري نيز شركت مي كرد. يك بار هم در رشته طراحي مقام اول را به دست آورد. در رشته كشتي نيز درخششي فراوان داشت. علاوه بر اينها، در اين دوره فعاليت مذهبي نيز داشت و با صداي پرسوز خود به مجالس و مراسم مذهبي شور خاصي مي بخشيد. در ايامي نظير عاشورا با مديريت و جديت بسيار، همواره مرثيه خواني و اداره بخشي از مراسم را به عهده مي گرفت. در اين برنامه ها، تمام سعي خود را براي نشان دادن چهره حقيقي اسلام و بيرون آوردن آن از قالب هايي كه سردمداران زر و زور و اربابان از خدا بي خبر براي آن درست كرده بودند، به كار مي برد و معتقد بود كه: «انسان نبايد يك مسلمان شناسنامه اي باشد، بلكه بايد عامل به احكام اسلام باشد». بر اين باور بود كه اسلام را از روي تحقيق و مطالعه بپذيرد، در دوران دبيرستان
مطالعاتش را وسعت داد و تا هنگام اخذ ديپلم علاوه بر كتب مذهبي، كتاب هايي درباره وضعيت سياسي جهان را نيز مطالعه نمود. كشوري در سال آخر دبيرستان، با دو تن از همكلاسان خود، دست به فعاليت هاي سياسي – مذهبي زد و با كشيدن طرح ها و نقاشي هاي سياسي عليه رژيم وابسته، ماهيت آن را افشا كرد. بعد از گرفتن ديپلم، آماده ورود به دانشگاه شد ولي با توجه به هزينه هاي سنگين آن و محروميت مالي كه داشت، از رفتن به دانشگاه منصرف گرديد. در سال 1351 وارد هوانيروز شد. او در آنجا مسايل و موضوعاتي را ديد كه به لحاظ مغايرت با مباني اعتقادي، رنجش مي داد اما سعي مي كرد در معاشرت با استادهاي خارجي، به گونه اي رفتار كند كه آنها را تحت تأثير خود قرار دهد, در اين مورد مي گفت: «من يك مسلمانم و مسلمان نبايد فقط به فكر خود باشد». او مي خواست در آنجا نيز دامنه ارشاد را بگستراند. به علت هوش و استعدادي كه داشت، دوره هاي تعليماتي خلباني هليكوپترهاي «كبرا» و «جت رنجر» را با موفقيت به پايان رساند. عبادات او نيز ديدني بود. او شب ها با صداي زيبايش قرآن مي خواند و پيوندش را با پروردگار مستحكم تر مي كرد. با زندگي ساده اش مي ساخت و با تجملات، سخت مبارزه مي كرد. روحيه اي متواضع و رئوف داشت و در عين حال در مقابل بي عدالتي ها سرسختانه مي ايستاد. كشوري با همه محدوديت هايي كه در ارتش وجود داشت، بسياري از كتاب هاي ممنوعه را در كمد لباسش جاسازي مي كرد و در فراغت، آنها را مطالعه مي نمود و حتي به ديگران نيز مي داد تا مطالعه كنند. چندين بار به علت فعاليت هايي كه عليه
رژيم انجام داد، كارش به بازجويي رسيد و مورد تهديدهاي مختلف قرار گرفت.
در اوايل اشتغال به كارش در كرمانشاه، شروع به تحقيق در مورد شهر نمود و براي نشر روحيه انفاق در همكارانش، سعي بسيار كرد. بالاخره توانست با همكاري چند نفر ديگر از افراد خير هوانيروز، مخفيانه صندوق اعانه اي جهت كمك به مستضعفين تشكيل دهد. شب ها بسيار از مصيبت هاي فقرا سخن مي گفت و اشك مي ريخت و فكر چاره مي كرد. با همه خطراتي كه متوجه او بود، به منزل فقرا مي رفت و ضمن كمك به آنان، ظلم هاي شاه ملعون را برايشان روشن مي ساخت. كشوري چه پيش از انقلاب و چه همراه انقلاب و چه بعد از انقلاب، جان بر كف و دلير، براي اعتلاي اسلام ايستاد و مقاومت كرد. در اكثر تظاهرات شركت كرد و بسياري از شب ها را بدون آنكه لحظه اي به خواب برود، با چاپ اعلاميه هاي امام به صبح رساند .با آنكه در تظاهرات چندين بار كتك خورده بود، ولي با شوق عجيبي از آن حادثه ياد مي كرد و مي گفت: «اين باتومي كه من خوردم، چون براي خدا بود، شيرين بود. من شادم از اينكه مي توانم قدم بردارم و اين توفيقي است از سوي پروردگار!» در زمان بختيار خائن، با چند تن از دوستانش طرح كودتا را براي سرنگوني اين عامل آمريكا ريختند و آن را نزد آيت الله «پسنديده» برادر امام(ره بردند. قرار بر اين شد كه طرح به نظر امام خميني(ره) برسد و در صورت موافقت ايشان اجرا گردد اما با هوشياري امام(ره) و بي باكي امت، انقلاب اسلامي در 22 بهمن پيروز گرديد و ديگر احتياجي به اين كار نشد. وقتي
كه غائله كردستان شروع شد، كشوري همچون كسي كه عزيزي را از دست بدهد و يا برادري در بند داشته باشد، از بابت اين ناامني ناراحت بود.
شهيد امير فلاحي درباره ي او مي گويد :
او از همان آغاز جنگ داخلي چنان از خود كياست و لياقت و شجاعت نشان داد كه وصف ناكردني است. يك بار خودش به شدت زخمي شد و هليكوپترش سوراخ سوراخ. ولي او به فضل الهي و هوشياري تمام، هليكوپتر را به مقصد رساند در زمان جنگ هم، دست از ارشاد برنمي داشت و ثمره تلاش هاي شبانه روزي او را مي توان در پرورش عقيدتي شيرمرداني چون شهيد سهيليان و شهيد شيرودي دانست. شهيد شيرودي كه خود نامدارترين خلبان جهان است در باره ي او گفته است:
"احمد استاد من بود. زماني كه ارتش صدام به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي براي بيرون آوردن تركشي بودكه با گلوله ي ضد انقلاب وارد از سينه اش شده بود اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند كه بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما و جواب داد: «وقتي كه اسلام در خطر باشد، من اين سينه را نمي خواهم."
اوبه جبهه رفت و چون گذشته، سلحشورانه جنگيد؛ به طوري كه بيابان هاي غرب كشور را به گورستاني از تانك ها و نيروهاي دشمن و مزدوران خارجي اش تبديل نمود. او بدون وقفه و با تمام قدرت و قوا مي كوشيد، پروازهاي سخت و خطرناك را از همه زودتر و از همه بيشتر انجام مي داد. حماسه هايي كه در شكار تانك آفريده بود، فراموش نشدني است. شب ها ديروقت مي خوابيد و صبح ها
خيلي زود بيدار مي شد و نيمه شب ها، نماز شب مي خاند. او چنان مبارزه با كفر را با زندگي عجين كرده بود كه ديگر هيچ چيز و هيچ كس برايش كوچكترين مانعي نبود. حتي مريم سه ساله و علي سه ماهه اش، هر بار كه صحبت از فرزندانش و علاقه او به آنها مي شد، مي گفت: «آنها را به قدري دوست دارم كه جاي خدا را در دلم نگيرند». شهيد كشوري همواره براي وحدت هر چه بيشتر بين پاسداران و ارتشيان مي كوشيد؛ چنانكه مسؤولين،هماهنگي و حفظ وحدت نيروها در غرب كشور را مرهون او مي دانستند. عشق شهيد كشوري به امام(ره)، چه قبل از انقلاب و چه بعداز انقلاب، وصف ناكردني است.
بعد از انقلاب وقتي كه براي امام(ره) كسالت قلبي پيش آمده بود، او در سفر بود. در راه، وقتي كه اين خبر را شنيد، از ناراحتي ماشين را در كنار جاده نگه داشت در حالي كه مي گريست. وقتي به تهران رسيد، به بيمارستان رفت و آمادگي خود را براي اهداي قلب به رهبرش اعلام كرد.
بالاخره در روز 15/9/1359 نيايش هاي شبانه اش به درگاه احديت مورد قبول واقع گرديد و در حالي كه از يك مأموريت بسيار مشكل، پيروزمندانه باز مي گشت، در دره «ميناب» ايلام مورد حمله نابرابر چند هواپيماي جنگي دشمن قرار گرفت و در حالي كه بالگردش در اثر اصابت راكتها به شدت در آتش مي سوخت، آن راتا موضع خودي رساند و آن گاه در خاك وطن سقوط كرد و شربت شيرين شهادت را مردانه نوشيد.
چندي بعد ودر دوم آذر1361محمد كشوري برادر كوچكتراو كه بسيجي بود درجبهه قصر شيرين به شهادت رسيد.او همواره مي گفت:
در پي امر امام
، دريايي خروشان از داوطلبان جهاد و شهادت به جبهه هاي حق عليه باطل روان شد و من قطره اي از اين دريايم . همانند مردم كوفه نشويد و امام را و خط امام و كلام امام را تنها نگذاريد ، فعاليتتان را در راه خدا بيشتر كنيد و به ياد شهيدان باشيد ، چرا كه ياد شهيدان است كه مردم را به سوي خدا منقلب مي كند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيدان در بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مسعود كفيل افشاري : فرمانده گردان مهندسي رزمي لشكرمكانيزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) آتش بي امان مي ريزد. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد. انگار زمين و زمان مي لرزد. اما جواني كه پشت لودر است، بي لحظه اي درنگ مشغول كار خود مي باشد. انگار نه انگار كه آتش مي بارد. خمپاره ها صفيركشان فرود مي آيد و تركش ها پراكنده مي شود. تا دوست كه را خواهد و ميلش به كه باشد. به قول بچه ها «سهميه آهن» هركسي بالاخره نصيبش مي شود. لودر همچنان كار مي كند. بچه ها مي گويند «او هميشه اين گونه است.» زمان حصر آبادان به جبهه آمده است. در جبهه كار با لودر و بولدوزر را آموخته و كم كم براي خودش سنگر كن و خاكريز زن ماهري شده است. اكنون فرمانده گردان مهندسي است اما در موقع لزوم خودش پشت لودر مي رود، موقع لزوم يعني وقتي كه گلوله هاي توپ و خمپاره مثل باران مي بارد.... زمين و زمان مي لرزد. اما او بي لحظه اي درنگ كار
خود را پي مي گيرد.
_ الان تركش مي خورد، بگوييد بياييد پايين توي سنگر!....
يكي از بچه ها مي گويد: صدايش در ميان آتش و انفجار گم مي شود.
_ مسعود! بيا پايين!....
لبخندي بر لبانش نقش مي بندد. با صدايي كه ذره اي اضطراب در آن نيست مي گويد: «نگران نباشيد! حافظ ما خداست...»
او پاسدار مسعود كفيل افشاري است. متولد 1337، اهل مراغه. از اوايل 1358 به سپاه پيوسته و بي امان در تلاش و تكاپو بوده است. از همان اوان تقوي و صداقت و امانتداري اش بر همه روشن مي شود. مسووليت امور مالي سپاه مراغه را به او مي سپارند... باور كردني نبود. «ديگر براي سپاه نان تازه نگيريد!» تعجب مي كنم. مسؤول امور مالي گفته است: «ديگر نان تازه نگيرد!» حتم دارم كه مساله اي هست. مسعود كه همين طور دستور نمي دهد. حتم دارم قضيه اي هست. مي خواهم ته و توي قضيه را در بياورم. مي روم سراغ بچه ها. مي گويند «آري! مسوول امور مالي اين طور گفته است.»
_ آخر چرا؟
_ مسعود اتاقي را كه خرده نان و نان هاي خشك را در آن ريخته اند، ديده است...
همه چيز دستگيرم مي شود. ديگر براي سپاه نان تازه نمي آورند. همه بچه ها و خود مسعود هم شروع مي كنند به خوردن خرده نان ها. خرده نان هايي كه به نظر همه قابل خوردن نبود، به تمام و كمال خورده مي شود.
_ بيت المال است!
مسعود اين را مي گويد. مادرش، مادرم در بستر بيماري است. ناي حركت ندارد. هر طوري شده بايد به پزشك برسانم. حالش
بدجوري خراب است. آه و ناله اش دل سنگ را آب مي كند، چه رسد به من كه پسرش هستم. مي خواهيم مادر را به پزشك برسانيم، وسيله اي نيست. اما چرا.... مسعود با خودروي سپاه آمده است. مادر مي فهمد كه مسعود با خودرو آمده است. من چيزي نمي گويم. مادر مي گويد: «پسرم! ماشين آوردي، مرا هم به بيمارستان برسان» جاي درنگ نيست. منتظر پاسخ مسعود هستيم كه بگويد: «بياييد مادرمان را به بيمارستان برسانيم.» اما مسعود سكوت مي كند، سكوتي كه معناي ديگري دارد.
_ مادر! ماشين براي كار اداري است. ماشين بيت المال است. نمي توانم با آن شما را به دكتر ببرم!...
دست در جيب مي كند و قدري پول در مي آورد: «يك تاكسي بگيريد تا مادر را به بيمارستان برسانيم!»
مي گفت: «ما موظفيم حافظ مملكت و دين خود باشيم. لحظه اي غفلت ما، فرصتي براي فرصت طلبان است كه پيوسته در كمين هستند...» براي همين بود كه براي حضور در جبهه بي تابي مي كرد. شهردار هشترود بود. اگرچه در اين مسووليت براي كار شب و روز نمي شناخت، اما در عين حال مسووليت برايش قيدي بود كه مانع از حضورش در جبهه باشد، به هر ترتيبي بود، شهرداري را رها كرد و عازم جبهه شد...
باز هم به جبهه آمده بود. موقع عمليات كه فرا مي رسد، مسعود خودش را به جبهه مي رساند. از زمان حصر آبادان، از عمليات ثامن الائمه، تاكنون شيوه مسعود همين است. آستانه عمليات كه مي شود، كسي نمي تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. در زمان حصر آبادان بود كه كار
با لودر و بولدوزر را فرا گرفت و از همين جا بود كه با گردان مهندسي آشنا شد و كم كم جزو نيروهاي زبده مهندسي محسوب مي شد، سنگر ساز بي سنگر. اگرچه اغلب آناني كه اشتياق شهادت دارند، سعي مي كنند در عمليات وارد گردان هاي عملياتي و خط شكن بشوند، اما مسعود اين گونه نيست. او بيشتر براي خدمت مي انديشد، ياد حصر آبادان به خير!... از خط مقدم تا آبادان 6 كيلومتر فاصله بود. مسعود را مي ديدي كه در زير آفتاب تابستان جنوب پياده از خط راهي آبادان مي شود. به نخلستان مي رفت و با كوله باري از خرما باز مي گشت، هديه براي رزمنده ها! از راه كه مي رسيد، بي آن كه خستگي در كند، خرماها را مي شست و با دست خود، بين بچه ها تقسيم مي كرد. روزها اين گونه بود و شب كه مي شد، ناله هاي جانسوز «دعاي كميل» اش آتش به جان همه مي زد.
باز هم به جبهه آمده است. هميشه همين طور است. آستانه عمليات كه مي شود كسي نمي تواند در پشت جبهه نگه اش دارد. اما اين بار كه به جبهه مي آيد، ماندني مي شود. شهردار عجب شير به فرماندهي گردان مهندسي لشكر 31 عاشورا منصوب مي شود:
بسمه تعالي
برادر كفيل افشار سلام عليكم
بدين وسيله به فرماندهي گردان مهندسي رزمي لشكر منصوب مي شويد. با توجه به اهميت اين گردان و نقش آن در عمليات ها اميدوارم با عنايات الهي موفق بوده باشيد.
مهدي باكري _ 20/2/62
آتش بي امان مي ريزد. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد.
زمين و زمان مي لرزد اما جواني كه پشت لودر است، پايين نمي آيد، بي لحظه اي درنگ مشغول كار خود مي باشد. كسي داد مي زند:
_ الان تركش مي خورد، بگوييد بياييد پايين....
صدا در ميان آتش و انفجار گم مي شود.
_ مسعود بيا پايين!...
با آرامش و اطمينان سر برمي گرداند، خنده بر لب:
_ نگران نباشيد، حافظ جان ما خداست!
_ خدا! ....
مسعود همه چيز را از خدا مي داند. در ميان آتش و انفجار و آهن بي هيچ سنگر و جان پناهي كار مي كند، بي ذره اي تشويش و اضطراب، خدا... توحيد...
وارد چادر كه شديم از تعجب خشكمان زد. كاري از دست ما برنمي آيد، اگر هم مي خواستيم كاري بكنيم، احتمال داشت كه وضع خراب تر شود. نگاهي به چهره بچه ها كردم. رنگ بر چهره نداشتند. چيزي مثل هراس در چشم هاي همه موج مي زد. به مسعود نگاه كردم، آرام خوابيده است و از هيچ چيز خبر ندارد. به پشت دراز كشيده و خوابيده است. مار خوش خط و خالي بر سينه اش حلقه زده و هر از گاهي آرام سرش را تكان مي دهد.
_ چه كار مي توانيم بكنيم؟
سوالي است كه در چشم هاي همه تكرار مي شود اگر بخواهيم مار را بگيريم، احتمال اينكه كار خودش را بكند زياد است. اگر بخواهيم مسعود را بيدار كنيم شايد از ترس دستپاچه شود و باز هم مار كار خود را بكند. نمي دانيم چه كار كنيم. همه به روي هم نگاه مي كنند. يكي از بچه ها مي گويد: « نمي توانيم به مار دست
بزنيم چاره اين است كه آرام آرام مسعود را بيدار كنيم. خدا خودش رحم كند.» نمي دانم، شايد هم بايد كمي صبر كنيم، شايد مار راه خودش را بگيرد و برود. ولي نه! بالاخره تصميم مي گيريم مسعود را بيدار كنيم. چشمانش را مي گشايد. بچه ها اشاره مي كنند كه بلند نشود. بلند نمي شود، مار را مي بيند كه بر سينه اش حلقه زده است. به بچه ها مي نگرد و به ماري كه بر سينه اش حلقه زده است. اثري از تشويش و اضطراب در نگاهش پيدا نيست. آرام آرام برمي خيزد. او برمي خيزد و مار از سينه اش پايين مي آيد. در مقابل چشمان نگران ما، مار راه خود را مي گيرد و مي رود. هنوز ما از اضطراب در نيامده ايم. بچه ها مي دوند كه مار را بكشند. مسعود مانع مي شود:
_ او ماموريتي دارد و به دنبال ماموريت خودش مي رود. كاري با او نداشته باشيد!
بچه ها شگفت زده مي شوند، مي دانم كه مسعود حالي ديگر دارد. مي دانم كه او «توحيد افعالي» را با تمام وجود درك مي كند: لاموثر في الوجود الاالله.
آبان ماه است. آبان 1362، والفجر 4 به سر رسيده است. يكي از بچه هاي سپاه مي آيد پيش من. از جنگ مي گويد، از جبهه، از رزمنده ها، بالاخره مي گويد: «مي داني مسعود مجروح شده است» و لحظه اي مكث مي كند، فقط لحظه اي و دوباره به صحبت هايش ادامه مي دهد: از چشمانم خوانده است كه نگران شده ام.
_ مجروح شده است. فكر مي كنم تا چند
روز ديگر بيايد مراغه!...
حالم دگرگون مي شود. چشمانم را مي بندم، مسعود را مي بينم، چشمانم را باز مي كنم، مسعود را مي بينم، مي خواهد به جبهه برود. جبهه رفتنش را اطلاع نمي دهد. اما همه از حال و هوايش مي فهميم كه مي خواهد به جبهه برود. او كه راهي جبهه مي شد، مي دانستم كه عملياتي در پيش است. مي دانستم كه باز مارش حمله از راديو پخش خواهد شد... آقا مهدي باكري خبرش مي كرد: «اگر مي خواهي بيايي، حالا وقتش است.» و مسعود همه چيز را وا مي نهاد و با شتاب راهي مي شد. آقا مهدي كه خبرش مي كرد، فردايش در جبهه بود.
دارد به جبهه مي رود. چه مي دانم كه اين آخرين رفتن اوست. رفتن و رفتن. « راه دين رفتن است نه ماندن، يافتن است نه گفتن» با هم وداع مي كند. فرزندش را به مادر مي سپارد. چهل روز بيشتر ندارد. وسايلش را برمي دارد و خداحافظي مي كند. مي رود، مي بينمش....
_ مي داني! مسعود مجروح شده است. فكر مي كنم تا چند روز ديگر بيايد مراغه!... مسعود را مي بينم. كودكي اش را. در كوچه ها مي دود. صبح دم كتاب هايش را توي كيف جا مي دهد و راهي دبستان فتوحي مي شود. قد مي كشد، بزرگ مي شود. كم كم پشت لبش سبز مي شود. ديپلم مي گيرد. حالا ديگر بايد برود خدمت سربازي. معلم مي شود و دوران خدمتش را در روستايي محروم سپري مي كند. از خدمت كه باز مي گردد زمزمه انقلاب هر طرف پيچيده است،
صداي امام را مي شنود. شب و روز مسعود در مساجد مي گذرد، در تظاهرات، در مبارزه با رژيم ستم شاهي... مسعود به خانه مي آيد، با لباسي سبز، آيه اي از قرآن بر سينه دارد: و اعدواللهم ... به جبهه مي رود. فرزند چهل روزه اش را به مادر مي سپارد.
_ مجروح شده است...
خبر را مي شنوم. آتشي در ژرفاي دلم زبانه مي كشد و لحظه لحظه در تمام وجودم منتشر مي شود. صدايي را به وضوح از درون خود مي شنوم: «برادرت شهيد شده است.» درونم متلاطم است. غوغايي در سينه ام برپاست. انگار كسي با زبان من حرف مي زند، آرام و بي تشويش.
_ آنجا جبهه است. مي دانم كه در آنجا نقل و نبات پخش نمي كنند. آنجا تير و تركش است و زخم و شهادت. خواهش مي كنم اگر شهيد شده برايم بگوييد...
مخاطب من سرش را پايين مي اندازد، سكوت مي كند. يقين دارم كه برادرم مسعود شهيد شده است، اما گويي براي تصديق يقين خود نيز محتاج تصديق كسي هستم كه با من صحبت مي كند. سكوت كرده است. ديگر حرف نمي زند. ثانيه ها ايستاده است. مخاطب من سرش را بلند مي كند. به چهره اش مي نگرم. مسعود را مي بينم. در ميان آتش و انفجار اين سو و آن سو مي دود. خمپاره پشت خمپاره فرود مي آيد و توپ پس از توپ. دو نفر از بچه ها به شدت جراحت خورده اند. مسعود آنها را پشت تويوتا جا مي دهد، راننده داد مي زند: « بيا جلو....» مسعود اشاره مي كند: «برو» نگران
بچه هاي مجروح است. نكند از پشت تويوتا به بيرون پرتاب شوند. خودش هم بغل مجروحين در پشت تويوتا مي نشيند. ماشين كه حركت مي كند، خمپاره ها پي در پي در اطرافش منفجر مي شوند.
_ مسعود تركش خورد...
تركش به سرش اصابت كرده است...
مخاطب من سرش را بلند مي كند و به سوالم جواب مي دهد:
بلي شهيد شده است...
گويي صدا را از دور دست ها مي شنوم. صدا در آسمان ها تكرار مي شود: «شهيد شده است، شهيد شده است.» بي اختيار لب هايم وا مي شود: انالله و انااليه راجعون.
منابع زندگينامه :"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمدرضا كلاته بجدي : فرمانده گروهان دوم از گردان 148لشگر77 پيروز خراسان(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
بيستم آذر سال 1336 در خانواده اي مذهبي و محروم در شهرستان بيرجند به دنيا آمد. خانواده اش به علت علاقه زيادي كه به امام رضا(ع) داشتند، نامش را محمد رضا گذاشتند. مادرش مي گويد: از همان كودكي كنجكاو و پر جنب و جوش بود. به دنبال كارهاي تازه مي رفت و كاردستي درست مي كرد.
دوره ابتدايي را در دبستان سندروس و دوران راهنمايي را در مدرسه حكيم نظامي شهرستان بيرجند گذراند. به مدرسه علاقه زيادي داشت. تكاليفش را خيلي خوب انجام مي داد و درسش خوب بود. شبها با نور كم چراغ دستي درس مي خواند و اوقات بيكاري با پدر سر كار مي رفت چون خانواده وضع اقتصادي خوبي نداشتند. سپس وارد دبيرستان شد، اما سال دوم دبيرستان و به دليل اينكه از وضعيت اقتصادي خانواده خود رنج مي برد،
ترك تحصيل كرد و وارد ارتش شد تا كمك خرج خانواده باشد.
شهيد كلاته بجدي به مدت چهل و پنج روز براي نبرد با سربازان اسرائيلي به سوريه رفت.
قبل از جنگ محل خدمتش خاش بود و خانواده اش بيرجند بودند و چون نمي توانست خانواده اش را به خاش بياورد، مرتبا بين محل خدمتش و بيرجند رفت و آمد مي كرد. وقتي جنگ شروع شد، آقا رضا تمام تلاشش براي اين بود كه به جبهه برود و در واقع تمام هم و غمش دفاع از ميهن بود و ابتدا در منطقه غرب در نبرد شركت داشت و بعد به مركز آموزش 04 بيرجند منتقل شد. ولي چون يك نظامي ورزيده بود و اكثر دوره هاي رزمي را ديده بود به جبهه سومار اعزام شد. در سال 1358 با خانم فاطمه سيستانكي ازدواج كرد. در سال 1361 اولين فرزندش مريم به دنيا آمد. محمد رضا به خانواده اش بسيار علاقه داشت، ولي در جبهه تنها به فكر پيروزي بود و آرزوي شهادت داشت. در سال 1362 دومين فرزندش مهدي به دنيا آمد.
همسرش در اين باره مي گويد: وقتي هر كدام از بچه ها به دنيا مي آمدند، آقا رضا با يك دسته گل و يك انگشتر و ساعت به ديدن ما مي آمد هر بار كه از جبهه برمي گشت بچه ها را از من مي گرفت و مي گفت تو استراحت كن. در همين سالها پدرش را بر اثر تصادف از دست داد. در سال 1365 سومين فرزندش مجيد به دنيا آمد.
شب قبل از آخرين اعزام به جبهه، آقا رضا پلاك خود
را گم كرد. پسر همسايه پلاك را پيدا كرد و گفت: آقا رضا! طوق بهشت تان را بگيريد. گفت: بله واقعا طوق بهشت است. فكر نمي كنم اين بار از جبهه برگردم.
استوار يكم محمد رضا بجدي جمعي لشكر 77 تيپ 3 گردان 148، در منطقه سومار و در عمليات كربلاي 6 بر اثر اصابت تركش خمپاره به جمجمه مجروح شد.
در اين لحظه دستهايش را به آسمان بلند كرد و گفت خدايا: هر چه خودت صلاح مي داني. من راضي به رضاي تو هستم و بعد بي هوش شد. او را به بيمارستان طالقاني باختران منتقل كردند و چند روز آنجا بستري بود و براي ادامه درمان به مركز مجهزي در تهران اعزام شد كه در بين راه نزديك گردنه اسد آباد در تاريخ 16 بهمن 1365 به علت شدت جراحات وارده به شهادت رسيد. پيكر مطهر محمد رضا كلاته مجدي در گلزار شهداي بيرجند به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر كلاته سيقري : فرمانده گردان جبار تيپ امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
مثل يك روياي صادقانه بود . وقتي رسيد ، مادر هماني را ديد كه قبلا ديده بود . چشم هايش را بست و از هوش رفت. تا حالش جا بيايد ، صداي نوزاد پيچيده بود توي خانه . اسمش را گذاشتند علي اصغر . به اين نيت كه مثل علي اصغر حسين (ع) قرباني راه خدا باشد . دوست داشتند روز عاشورا ، شش ماهه كودكي باشد
كه بر روي دست آن كه نقش امام حسين را بازي مي كند ،به آسمان بلند شود و مصداق پروردگار ان قرباني را از من بپذير ، شود .
خيلي زود به راه افتاد و خيلي زود تر زبان باز كرد . دلش مي خواست معناي همه چيز را بداند و چرايي هر چيز را بيابد . پدرش كشاورز بود و مادري خانه دار داشت . وقتي به پنج سالگي رسيد ، به مكتب خانه رفت . او كه در سال 1338 به دنيا آمده بود ، وقتي به سن پنج سالگي رسيده بود كه قيام پانزده خرداد يك ساله شده بود . يك سال بعد ، وارد مدرسه شد و درست در همان زمان عم و جزء را به پايان رساند يك جز از قرآن را مثل بلبلي كه به نوا آمده باشد ، از بر مي خواند . آن قدر آموختن را دوست داشت كه به هر كس از قوم و خويش مي رسيد ، دانسته هايش را به رخ مي كشيد ، يا محك مي زد . مادر بزرگش كه زني فاضله بود ، او را به نماز و دعا و قرائت قرآن تشويق مي كرد و آن قدر آموزه هاي ديني اش موثر افتاده بود كه علي اصغر تا پايان عمرش منت دار قرآن شد و وقتي بزرگتر شد ، احساس كرد مي تواند به پدر و مادر كمك كند . او ياريگر و كمك كار مهرباني بود . وقتي به مزرعه پدر مي رفت ؛ مثل كارگران مزرعه داس به دست مي گرفت و خوشه چيني مي كرد . با پدر
به آبياري مي رفت و براي مادر از چشمه آب مي آورد .
كلاته سيفر ، همان روستايي كه علي اصغر در آن به دنيا آمده بود ، يك مسجد جامع داشت ؛ درست در چند قدمي خانه ي پدري . وقتي به مسجد مي رفت و نماز جماعت مي خواند ، احساس سبكي مي كرد . روحش پرواز مي كرد و چيزهايي مي آموخت كه پيش تر نشنيده بود . در كنار كار ، به محض اين كه مدرسه تعطيل مي شد ، به خانه مي رفت و تكاليف مدرسه را آغاز مي كرد .
دوره ي ابتدايي را در مدرسه ي افسر كلاته سيفربه پايان رساند .
و وارد دبيرستان شد . رشته ي مورد علاقه اش ، برق بود . به همين دليل ، هنرستان فني را براي ادامه تحصيل برگزيد . او مسير خانه تا هنرستان را با دوچرخه ركاب مي زد .
سالهاي پاياني دوره ي هنرستانش مصادف شده بود با زمزمه هاي انقلاب و چند ماه مانده به پيروزي انقلاب ، با چند تن از دوستانش به مشهد رفت تا دفترچه ي اعزام به خدمت بگيرد اما دو روز مانده به اعزام ، با شنيدن پيام امام به سربازان و ارتشيان (مبني بر تسليم و مقاومت نكردن در برابر مردم) منصرف شد و دوستانش را نيز متقاعد كرد كه از اعزام چشم پوشي كنند .
چند ماه پس از انقلاب نيز در كنكور سراسري دانشگاه ها شركت كرد و موفق شد در رشته ي مهندسي برق دانشگاه بندر عباس پذيرفته شود .
با آغاز انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاه ها ، به خانه برگشت و
سپس تصميم گرفت سرباز جمهوري اسلامي شود . دوباره با همان دوستان به تهران آمد و براي اعزام ثبت نام كرد . دولت با حجم بالاي سرباز رو به رو بود . بنا بر اين ، آنان را مازاد بر نياز اعلام كردند و همان جا به آنان كه مي خواستند بر گردند ، كارت معافيت دادند .
اما علي اصغر نمي خواست برگردد . به او و چند تن ديگر گفتند كه اگر دوست داشته باشند مي توانند به عنوان نيروي رسمي و درجه دار ارتش استخدام شوند .
او دو ماه آموزشي را در پادگان لشگرك تهران گذراند و سپس راهي اهواز شد . در اهواز با درجه ي گروهبان دومي سر گرم خدمت شد . در اين ميان سيلي چند روستاي خوزستان را تا مرز ويراني پيش برد . علي اصغر با خودرويي كه در اختيار داشت ، به ياري سيل زدگان رفت تا سهمي در اين كار داشته باشد . در همين حال و احوال ، كردستان و كرمانشاه شلوغ شد . برخي از گروهك ها از نو پا بودن دولت و ضعف آن سوء استفاده كردند . شورشي را ترتيب دادند . علي اصغر با نيروهاي ارتش به پاوه در استان كرمانشاه رفتند و طبق دستور امام با ضد انقلاب جنگيدند تا با لاخره كردستان آرام شد .
او همان جا با فعاليت جهاد سازندگي آشنا و بر آن شد تا همكاري اش را با اين نهاد ها بيشتر كند . وقتي سربازي اش تمام شد ، احساس كرد روحيه ي نظامي و نظامي گري در او رسوخ كرده و فر و نمي
شيند ، مگر آن كه به عضويت سپاه در آيد. نهادي كه نو پا بود و وظيفه اش حفظ و صيانت انقلاب بود .
سال كه به عدد 1359 رسيد ، علي اصغر ديگر جمعي نيرويي بود . كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نام گرفته بود . سپاه سبزوار ميزبان او شد و او نيروي رسمي اين نهاد . با آغاز جنگ تمايل او به شركت در صف مدافعان ، بيشتر شد . در همين ايام ؛ گاهي كه به روستا مي رفت ، به اين فكر مي كرد كه روستايش چقدر نيروي مستعد و پر توان دارد . تصميم گرفت ابتدا با كار فرهنگي آغاز كند و كتابهاي خانه اش را برداشت و مكاني را براي تاسيس كتابخانه در نظر گرفت . او كه كتاب هايش را به كتابخانه اهدا كرد ، ديگران نيز در اين راه گام برداشتند . از سپاه و كتابخانه شريعتي سبزوار نيز تعدادي كتاب براي تجهيز كتابخانه كلاته سيفر گرفت و سرانجام وقتي كتابخانه تشكيل شد ، نفس راحتي كشيد . وقتي توانست مسئولان و فرماندهان سپاه را براي رفتن به جبهه مجاب كند ، راهي خط مقدم شد . او نتوانست زياد بجنگد چون در اثر انفجار خمپاره ، از ناحيه ي دست ها و سر تركش خورد و زخمي شد . او عادت داشت روزهاي دوشنبه و پنج شنبه روزه بگيرد و خدمتي را كه از دستش بر مي آيد ، بي هيچ توقعي انجام دهد . يك بار كه راهي سوسنگرد شده بود ، ناچار شد به روستايي برود كه تازه به آن جا برق رسيده بود
. با اين كه كار دشواري داشت ؛ روستا را سيم كشي كرد و ساكنان روستا صاحب برق و روشنايي شدند .
در سال 1360 با دختري ازدواج كرد كه خواهر يكي از همكلاسي هاي قديمي و هم قطار هاي خدمتش بود. چند ماه اول زندگي مشترك را در خانه اي مستقل سپري كردند . اما سپس كه فاصله ي ماموريت ها و مرخصي ها بيشتر شد ، بالاخره مقيم منزل پدر زن شد .
با اين كه توانسته بود پله هاي ترقي را در دفاع از خاك وطن طي كند اما هيچ يك از اهالي روستا يا حتي پدر و مادر نمي دانستند علي اصغر چه مسئوليتي در جبهه دارد . او فرمانده گردان جبار بود و پيش از آن كه ، چند بار فرمانده محور و معاون گردان شده بود . همچنين مدتي به عنوان مسئول مخابرات سپاه خدمت مي كرد .
دو سال پس از ازدواج ، صاحب فرزند شد كه او را حامد نام نهادند . وقتي حامد هشت ماهه بود علي اصغر توانست امكاني را بيابد كه بر اساس آن ، همسر و فرزند خود را به جبهه ببرد تا هر دو طرف ؛ مشكل دوري را هم نداشته باشند .آنان به ايلام رفتند و يكي دو روز در هفته را كنار همسر و فرزند خود بگذراند .
او در روزهاي نخستين اسفند 1362 با سمت فرماندهي گردان جبار در عمليات ديگر شركت كرد . و عمليات خيبر ، آخرين عملياتي بود كه علي اصغر كلاته سيفري در آن به رشادت پرداخت .
وقتي نيروهايش در محاصره دشمن قرار گرفتند از سه جهت تانك هاي
دشمن ، او و همرزمانش را دوره كرده بودند و راه پس ، هور بود و امواج آب ، به جنگ با تانك ها پرداخت و در كنار يكي از همرزمانش ، آن قدر به تانك هاي دشمن آرپي جي زد كه از گوش او خون جاري شد و سر انجام تير يكي از تير اندازها ي دشمن بعثي پيشاني او را شكافت .
شهيد علي اصغر كلاته سيفري با آن كه در ششم اسفند 1362 به شهادت رسيده بود ، سر انجام در 26 اسفند همان سال ، در خاك كلاته سيفر در دامان خاك آرام گرفت . منابع زندگينامه :ايوان بهار،نوشته ي عزت الله الوندي،نشر ستاره ها،مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد موسي كلانتري : وزير راه وترابري جمهوري اسلامي ايران
در سال 1327 در شهرستان «مرند» متولد شد. تحصيلات ابتدايي و قسمت اعظم تحصيلات متوسطه را در همان شهر به پايان رساند و ديپلم خود را از دبيرستان «خوارزمي»در« تهران» گرفت.
شهيد موسي كلانتري در سال 1345 وارد دانشگاه« اميركبير»در« تهران» شد و در رشته راه و ساختمان به تحصيل پرداخت و بالاخره با اخذ مدرك فوق ليسانس در رشته راه و ساختمان فارغ التحصيل شد. در دوران دانشگاه، يكي از افراد فعال عضو انجمن اسلامي بود.
پس از انجام خدمت سربازي، در كارگاه هاي مختلف راهسازي در شهرهاي مختلف به كار پرداخت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن ماه سال 1357 به عنوان پاسدار در كميته به حراست از انقلاب اسلامي پرداخت.
در تابستان سال 58 وارد وزارت راه شد و جهت فعال كردن اداره راه «خوزستان» به آنجا رفت و پس از مدتي به
همين منظور به استان« آذربايجان غربي» اعزام شد و مسئوليت اداره كل راه و ترابري استان را نيز به عهده گرفت.
در دي ماه سال 1358 از سوي شوراي انقلاب به سمت وزير راه و ترابري منصوب و پس از تشكيل دولت شهيد« رجايي» تا هنگام شهادت همچنان در اين سمت به انجام وظيفه و خدمت به مردم و جمهوري نوپاي اسلامي ايران ادامه داد.
اولين بار كه در سالن سخنراني وزارتخانه آمده بود تا به عنوان وزير جديد از نزديك با همكاران آشنا شود، آنقدر ساده و بي پيرايه لباس پوشيده بود و آنقدر خودماني و بدون تكلف سخن گفت كه بعضي از همكاران آن همه سادگي و اخلاص را باور نكردند.
سخنراني معارفه را با اين جمله آغاز كرد: «من برادر كوچك شما هستم و به وزارت راه و ترابري آمده ام كه در كنار شما برادران و خواهران ارجمند و بزرگوار به بازسازي راه هاي اين مملكت بپردازم.»
و اين قول خود را هرگز فراموش نكرد و تاآخرين لحظه حيات به اين شيوه پايبند بود و هرگز فروتني ذاتي خود را در مقابل همكاران از دست نداد. ساده زندگي مي كرد و ساده زيستن رادوست داشت. كفش هايش سوراخ بود، نه اينكه او پول خريد يك جفت كفش را نداشت. اين تظاهر هم نبود. حقيقت اين بود كه روح او بي نياز از ثروت دنيا بود و تا آخرين لحظه حيات اسير عرفان روح خود بود و هرگز در بند زندگي خاكي گرفتار نشد. منابع زندگينامه :shohda.gov.ir
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يوسف كلاهدوز : قائم مقام فرماندهي كل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در روز اول دي ماه 1325 در شهرستان «قوچان» متولد
شد. پدر و مادر متدين او نامش را «يوسف» گذاشتند و در تربيت و پرورش فرزندشان از هيچ كوششي فروگذار نكردند، به گونه اي كه تربيت و هوشمندي او در طول دوران تحصيل، همواره توجه معلمين و مسؤولين مدارسي كه شهيد در آن تحصيل مي كرد را جلب مي نمود.
با ورود به مقطع دبيرستان، توانست به مجموعه ي آگاهي هاي علمي و از جمله معلومات مذهبي خود بيفزايد. او با مطالعه ي كتب مذهبي بيش از گذشته با احكام نوراني اسلام آشنا شد. اين مطالعات باعث شد تا با همياري دوستانش، كتابخانه اي را در دبيرستان تأسيس و جوانان علاقه مند به مطالعه را گرد هم آورد. با وجودي كه در آن زمان عمّال رژيم شاه به فروريختن فرهنگ اسلامي كمر همت بسته و مانع تراشي مي كردند، يوسف سعي داشت تا هرچه بيشتر فرهنگ غني اسلام را در محيط زندگي گسترش دهد. از اين رو پيشنهاد برگزاري نماز جماعت را در محيط دبيرستان مطرح كرد، كه با استقبال خوب ديگران روبرو شد.
شهيد كلاهدوز به مطالعه ي تنها اكتفا نكرد، بلكه سعي داشت آموخته ها و خصلت هاي نيكوي خود را به ديگران نيز منتقل نمايد. او در سنين جواني، ايثار و فداكاري و از خود گذشتگي را عملاً به ديگران ياد مي داد و رفتار و حركاتش سرمشق و الگويي براي همگان بود.
پس از پايان تحصيلات دبيرستان _ به رغم آنكه ارتش آن زمان، محل مناسبي براي افراد مذهبي نبود، وارد دانشكده ي افسري شد، او با اهداف خاصي وارد اين لباس شد و خود را در ظاهر معتقد به رژيم نشان مي داد، ولي عملاً به ترويج اصول و ارزش هاي اسلامي مي پرداخت و افرادي را كه رگه هاي
مذهبي داشتند به تشكل هاي اسلامي و مبارز پيرو خط امام پيوند مي داد تا از اين راه بتواند به مبارزاتش وسعت بخشيده و ضربات اساسي بر پيكره ي حاكميت آن زمان وارد نمايد. وي در اين راه از هيچ كوششي فروگذار نبود و هر جا شخصيتي را مي شناخت كه در راه اعتلاي اسلام قلم مي زد و قدم برمي داشت با او ارتباط برقرار مي كرد. شهيد دكتر آيت و شهيد حجت الاسلام محمد منتظري از جمله كساني بودند كه با آنها روابط نزديكي داشت.
او مدت هفت سال در لشكر شيراز به خدمت مشغول بود.
با اينكه وضعيت شغلي او به گونه اي بود كه مي توانست زندگي نسبتاً مرفهي داشته باشد، ليكن توجه به ديگران و ايمان به خدا، او را از اين كار باز مي داشت، تا جايي كه همان حقوق ماهيانه اش را اغلب اوقات در راه خدا انفاق مي كرد. توجه او به قرآن و فرامين الهي باعث حساسيت جاسوسان رژيم پهلوي شده بود. آنها او را تعقيب مي كردند، هرچند او با انواع لطايف الحيل آنها را فريب مي داد. تيزهوشي، زيركي و كفايت شهيد كلاهدوز نه تنها موجب برطرف شدن سوءظن ضد اطلاعات گشت، بلكه منجر به خوش بيني و پيشنهاد انتقال وي به گارد شاهنشاهي شد. او هر قدمي را كه برمي داشت، جوانب امر را در نظر مي گرفت و سعي داشت تا با ريشه يابي درد ها، سرچشمه ي آنها را بيابد، تا آنجا كه وقتي از او سؤال شد كه «چرا با توجه به موقعيتي كه داري، شاه را نمي كشي؟» پاسخ داد:
«بايد دستور برسد. نبايد خودسرانه عمل كرد و بي گدار به آب زد. زيرا من از آقا «حضرت امام خميني (ره) دستور مي گيرم.»
در
همين مقطع، براي فرستادن نيرو به فلسطين با مبارزين مسلمان همكاري داشت.
وي در همان شرايط كه جامعه در يك حالت خفقان به سر مي برد، با چند واسطه با حضرت امام (ره) ارتباط داشت و از راهنمايي هاي ايشان بهره مي برد و در تشكل نيروها و شتاب بخشيدن به روند انقلاب فعاليت مستمر داشت و سعي مي كرد كه اطلاعات سري را دراختيار مبارزان مسلمان قرار دهد.
همه رفتارهاي شهيد كلاهدوز در شيراز، در گرو اسلام و اعتقادات پاكش بود و آلوده زيستن را در قاموس او راهي نبود. چون چشمه اي مي جوشيد به اين اميد كه كوير دلها را به سرسبزي ايمان نويد دهد. راز و نيازهاي شبانه، او را چنان ساخته بود كه تحت تأثير زير و بمهاي زمانه رنگ نمي باخت. مظهر وارستگي و تقوي بود و هيچ گاه به مفاسد آلوده نمي شد. عاشق ولايت فقيه بود و از هرجا كه مي توانست خود را به حبل ولايت متصل مي كرد. در اين دوران با همسري متقي و پاكدامن ازدواج مي كند. با اينكه وضعيت شغلي او به گونه اي بود كه مي توانست سرمايه و ثروت زيادي را كسب كند و زندگي تجملاتي داشته باشد، اما چون ايمان به خدا بر وجودش حكومت مي كرد هرگز ثروتي را براي خود نمي خواست.
مونس و همدم او در تمامي اوقات قرآن كوچكي بود كه پيوسته همراه داشت و هرگاه فرصت مي يافت آن را مي گشود و از سرچشمه زلال اين وحي الهي سود مي جست. همين امر يعني پيروي جزء بجزء احكام الهي و دستورات قرآن او را به گونه اي ساخته بود كه زندگي وي پر از خير و بركت باشد. با مرحوم شهيد دكتر بهشتي در
سال 1342 و در فعاليت هاي اجتماعي و سياسي 15 خرداد در اصفهان آشنا گرديد و از اين طريق خود را هرچه بيشتر به ولايت فقيه متصل كرد. در همين ايام بود كه پيشنهاد ورود به گارد به وي داده شد با اينكه دست و دلش مي لرزيد و مي دانست كه گارد قلب رژيم است ولي وظيفه اش به او حكم مي كرد كه هرچه بيشتر به نقطه رأس هرم نزديك شود و گام مؤثرتري در جهت عملي ساختن هدف هاي خود بردارد. با مشورتي كه با منابع متصل به مرجع ولايت داشت به او گفته شد كه ورود به گارد را بپذيرد.
ورود او به گارد در حكم وسيله اي بود كه بتواند اطلاعات كسب، و به دستگاه ضربه وارد كند و هسته هاي بينش را در گارد و ارتش شكل دهد. پس با امام رابطه برقرار كرد، و با راهنمايي هاي ايشان، نيروهاي متعهد و انقلابي را جذب ، و سعي كرد اطلاعات سري را در اختيار مبارزان مسلمان قرار دهد. در دانشكده افسري تدريس مي كرد چون از اين راه بهتر مي توانست نيروهاي متعهد و انقلابي را شناسايي كند. در زمينه تبليغ اسلام در ارتش، انواع فعاليت هاي را انجام مي داد و چنان شد كه در اوج تظاهرات دهم محرم در تهران، سالن غذاخوري افسران و درجه داران گارد در پادگان لويزان، پذيراي حادثه اي دردناك براي رژيم منفور شاهنشاهي گرديد كه هيچگاه در مخيله اش خطور نمي كرد و خبر وقوع اين حادثه را رسماً اعلام نكرد، ليكن بزودي تمام مردم مطلع شدند و سرانجام انقلاب اسلامي پس از طي مراحل سخت مبارزاتي به دست تواناي رهبر كبير انقلاب اسلامي حضرت امام خميني (ره)
با شركت مردم دلير و انقلابي ما و با همت نيروهاي معتقد و مسلمان به پيروزي رسيد. در آن هنگام كه جريانات گوناگون اجتماعي و انحراف هاي پي درپي، جوانان ما را آماج تيرهاي خود قرار داده بود، بهاييت با شيوه هاي خاص خود در حال جذب جوانان ما به سوي خود بودند، شهيد كلاهدوز تمام هم و غم خود را صرف مجادله و مخالفت با اين طيف وسيع تبليغات آلت دست حاكميت ظلم كرد. پس در دوران اوجگيري انقلاب، فعالانه در تمامي صحنه ها حضور مي يابد و با ورود امام به ايران، بر فعاليت هاي خود مي افزايد. مواقعي كه افسر نگهبان مي شد دفتر وقاعي روزانه را مي ديد و چيزهايي را كه مهم بودند براي گروه مي آورد تا تجزيه و تحليل كنند و خط مشي بعدي كشور و مبارزات را تعيين كنند. تا جايي كه در شب 21 بهمن 57، متوجه نقل و انتقالات مشكوكي در سطح پادگان و متوجه نقشه هاي فاجعه آميز آنها مي شود. از اين رو شب،پست نگهباني را از افسر نگهبان تحويل مي گيرد و به هر وسيله اي خود را به اتاق تيمسارها مي رساند و متوجه نيت پليد آنها مي گردد. سپس از پادگان خارج مي شود و خبر را به بيت امام مي دهد و به پادگان باز مي گردد و تا صبح مشغول بيرون آوردن سوزن چكاننده تانك ها مي شود و بدين ترتيب بزرگترين توطئه رژيم را مبني بر گلوله باران فرودگاه، مجلس، مركز راديو و تلويزيون، ميدان ارگ، راه آهن و بيت امام را عقيم مي گذارد.
با سقوط رژيم، تسخير پادگان ها به دست مردم و اعلام همبستگي ارتش با مردم، شهيد كلاهدوز كه مرد ميداندار عرصه عشق بود در پي آن
شد كه با تمامي نيرو از اين ثمره گرانبها نگاهباني كند. پس او بيدارتر از پيش، انقلاب را پاس مي داشت و از حريم اسلام و انقلاب، مراقبت و محافظت بيشتري مي كرد.
او با اراده اي خلل ناپذير، شب و روز از وسايل، ابزار و ادوات پادگان ها حفاظت مي كرد و در دستگيري سران رژيم، نقش مؤثري داشت. در زماني كه عده اي دم از انحلال ارتش مي زدند ايشان سخت مخالفت كرد و با اطاعت از فرمان حضرت امام (ره)، كار سازمان بخشيدن به ارتش را برعهده گرفت.
گروهي كه هسته مركزي آن با همت والاي كلاهدوز، اقارب پرست و تني چند از نظاميان متعهد و نيروهاي انقلابي تشكيل گرديد و ارتش مكتبي از رهاوردهاي شايان توجه اين ستاد بود. نقش مؤثر و كارساز شهيد كلاهدوز تنها در حوزه عمل اين كميته خلاصه نمي شد بلكه او به همراه شهيد منتظري و شهيد نامجو واحدي از نيروهاي انقلابي را در گارد سابق تشكيل داد و خود بهترين مشاور مطلع و آگاه براي آنها بود. همكاري او با سپاه از قبل از تشكيل سپاه بود. او به همراهي شهيد منتظري و تني چند از نيروهاي متعهد تشكيلاتي به نام «پاسداران انقلاب» را ايجاد كرد. هنگامي كه سپاه به صورت منظم به عنوان يك نهاد به امر حضرت امام (ره) ايجاد گرديد، كلاهدوز جزء اولين كساني بود كه با ميل و رغبت خود به سپاه روي آورد و به عنوان يكي از اعضاي شوراي عالي سپاه انتخاب شد. بايد او را به حق از بنيانگذاران و از محورهاي اصلي سپاه دانست. نقش او در لحظه لحظه هاي اين نهاد مقدس مشهود است.
با آن اعتقادات عميق از همان ابتدا، امر مهم آموزش را در سپاه از طرف نماينده شوراي انقلاب برعهده گرفت و در نتيجه فعاليت هاي چشمگير، قائم مقام فرمانده سپاه گرديد. او از جمله كساني بود كه توانست سپاه را در مقابل تمامي توطئه هاي داخلي و خارجي حفظ كند و پس از مدتي ارتش و سپاه به همت او و يارانش به عنوان دو بازوي توانمند انقلاب شدند. شهيد كلاهدوز معتقد بود كه سپاه بايد نيروي منظم زميني و هوايي داشته باشد و به پيروي از همين نيات موفق شد با كمك افراد متخصص و متعهد طرح تشكيل يگان هوايي را در سپاه تهيه كند. اين يگان، در شهريورماه 1366 به فرمان حضرت امام به عنوان نيروي هوايي سپاه رسماً تشكيل و گسترش يافت. كلاهدوز دريافته بود كه آمريكا درصدد ترفندهاي جديدي براي ضربه زدن به اسلام است. از اين رو مسأله جنگ هاي پارتيزاني و آموزش آنها را براي اعضاي سپاه پيشنهاد كرد و سپس در پي جذب نيروهاي نخبه در سپاه شد. زيرا معتقد بود سپاه به افراد متعهد و متخصص براي افسري نياز دارد و براي اين منظور از هيچ كوشش و تلاشي فروگذار نكرد.
وادي ششم زندگي او، دوران جنگ تحميلي و دفاع مقدس است كه او در اوج توطئه ها، دسيسه تمامي كفر را بر ملا مي سازد تا از پلكان عرش الهي با نردبان عشق بالا رود و هر پله را با خون خود رنگين كند تا زردي چهر هاش را با سرخي شهادت، صبغه اي الهي بخشد. در عمليات شكستن حصر آبادان، كه با فرمان صريح حضرت امام (قدس سره) آغاز شد، شهيد كلاهدوز نقش
بسزايي داشت. كلاهدوز هرگز ارتباط خود را با ارتش قطع نكرد و براين اساس جلسات متعددي با افراد رده بالاي ارتش و سپاه برگزار مي كرد و در نزديك شدن اين دو نهاد مردمي، تأثير بسزايي داشت. شهيد كلاهدوز عاشق مطالعه بود و بيشتر اوقات فراغت خود را صرف ورزش و مطالعه مي كرد. به ساده زيستن علاقه زيادي داشت. تدوين اساسنامه تشكيلاتي سپاه از جمله مواردي است كه شهيد در آن نقش بسزايي داشت و زماني كه مقرر شد براي سپاه آرم و علامتي در نظر رگفته شود، وي معتقد بود بايد با صاحب نظران مشورت شود در اين زمينه سهل انگاري را جاي نمي دانست. اهل افراط و تفريط نبود. برخوردهايش كاملاً حساب شده و سنجيده بودند. حالت تعادل ايشان در زندگي مي تواند سرمشق و الگوي خوبي براي ساير برادران سپاه باشد. او عنصري آگاه و در تمام زمينه ها فعال، كنجكاو و نمونه بود. راستي، درستي و صداقت در كارها، رفتار و گفتارش جلوه گر بود. اطاعت او از امام در حد تعبد بود؛ زيرا او خود را از صميم قلب مطيع اوامر امام مي دانست و مي كوشيد حركات و سكناتش با خواسته هاي حضرت امام مطابقت كامل داشته باشد. بسياري از دوستان و همرزمان وي معتقدند كه او عصاره و خلاصه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است و مجموع ويژگي هايي كه انقلاب براي يك سپاهي و يك پاسدار اسلام قائل است در او گرد آمده بود. او از تظاهر و خودنمايي پرهيز داشت و در انجام وظايف اجتماعي، اعتقادي و مذهبي مي كوشيد كارها را بدون ريا و تنها به خاطر رضاي خدا انجام دهد و همين صفت حسنه او بود كه باعث شد
همسايگانش متوجه نشوند كسي كه در همسايگي آنها زندگي مي كند قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انگشت حسرت به دهان گيرند كه چرا او را بهتر و بيشتر نشناخته اند. در انجام فرمان هاي الهي پايبند بود و تحت هيچ شرايطي از انجام آن، شانه خالي نمي كرد. در محيط خانواده آرام و متين بود چنانكه همه او را دوست مي داشتند. در كارها بسيار جدي و مطمئن بود و احساس مسئوليت مي كرد. مردم دار، خوش فكر، مؤدب و پاكيزه بود و براستي كه خلوص و ادب و رفتار او مي تواند براي همگان سرمشق و الگوي خوبي باشد.
وقتي خبر شهادتش به سپاه رسيد عده اي از بچه ها مي گفتندكه سپاه يتيم شده است. با اينكه قائم مقام سپاه بود هرگز راضي نمي شد برايش نگهبان و محافظ بگذارند و با سعي و تلاش فراوان دوستان، قبول كرد كه مسلح شود. كم مي خوابيد، كم مي خورد و كم حرف مي زد. مديريت صحيح و پشتكار و خستگي ناپذيري، سعه صدر و تحمل زيادي در ناملايمات و شدايد داشت. سنگ صبور همه بود. بي توقع، بي ريا و عاشق و مخلص و جوانمرد بود. از هيچ كس گله نمي كرد و با انجام كوچكترين خطايي، فوراً عذرخواهي مي كرد. در مشكلات صبور بود و ديگران را دلداري مي داد. روحيه شهادت طلبي داشت و مي كوشيد آن را در ديگران نيز تقويت كند. آري جامه زيباي شهادت، تنها به تن آنان برازنده و مقبول است كه كليد آن را داشته باشند. اين كليد در دست كساني قرار دارد كه عشق
را وادي اول و آخر خود پندارند و در راه رسيدن به معبود از همه چيز و همه كس و تعلقات دنياي خود دل بركنند. سرانجام شهيد كلاهدوز در تاريخ 7/7/1360 در فاجعه سقوط هواپيما، پروانه وار پروبال سوخته با شهادت به جمع ياران قديمي اش شهيد باهنر، رجايي، شهيد بهشتي و ديگران مي پيوندد و در جوار آنان و شهيدان صدر اسلام جاي مي گيرد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رحيم كلبادي نژاد : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع ) لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در خانواده اي از نظر مالي متوسط واز نظر ديني و اصول اخلاقي پايبند به دين و قرآن ودرسال 1342 دراولين روز دي ماه در منطقه ي " گلوگاه"در استان مازندران پا به جهان گذاشت. دوران طفوليت و كودكي را در ميان همين خانواده كه سرشار از اعتقادات مذهبي بودند گذراند. رحيم از همان اوايل كودكي به مسائل اسلامي مانند خواندن نماز وگرفتن روزه ، اهميت مي دادند و در تمام مجالس مذهبي شركت داشتند. ايشان فردي مهربان ودلرحم و در عين حال شجاع و بي باك بودند در دوران انقلاب شهيد نوجواني بيش نبود ولي در تمام تظاهرات شركت فعالانه داشتند. پدر شهيد مردي زحمتكش و مادر ايشان نيز به دليل تنگناهاي موجود در زمان حكومت ستمشاهي ،تا سال سوم راهنمايي تحصيل كردند .او مانند هزاران دانش آموز شهيد كه در دفاع مقدس 8ساله مردم قهرمان ايران جانشان را فداي اسلام وميهن كردند؛ در عين فراگيري علم بود كه جنگ تحميلي آمريكا توسط عراق بر عليه ايران اسلامي آغاز گرديد .او پس از پيگيري هاي زياد توانست در سال 1360 به سوي جبهه هاي
كردستان روانه شود. در اولين اعزام همراه چند تن از دوستان خودبود. پس از اعزام به جبهه هاي غرب در تاريخ 18/5/60 به عضويت سپاه سنندج در آمد . دوران آموزشي را در گذراند و در تاريخ 23/4/61 به گردان جندالله رفت و كارش را در اين گردان ادامه داد . در عمليات پاكسازي جاده تكاب- شاهين دژ شركت داشتند و توانستند به همراه همرزمان غنايم زيادي را به دست آورند. در عمليات بعدي ودر منطقه ي ديواندره توانستند سيزده روستاي را از وجود كثيف ضد انقلاب پاكسازي كنند . بعد از آن به مريوان رفت ودر عملياتي ديگر به همراه رزمندگان چندين روستا را از دست ضد انقلابيون پاكسازي كردند .در اين عمليات چند تن از همرزمانش شهيد ، مجروح و اسير شدند اما اين حوادث كمترين خللي در اراده ي فولادين اين مرد بزرگ ايجاد نكرد.
خستگي را نمي شناخت .بلا فاصله پس از پايان هر عمليات خود را آماده عمليات بعدي مي كرد . بعد از اين عمليات او در چندين عمليات ديگر در مناطق غرب كشور شركت كردوبعد از آن به پاس جانفشاني هايش به ديدار امام رفت.
پس از ديدار با مريد خود دوباره به سنندج برگشت و به علت كسالت جسماني كه داشتند از گردان جندالله بيرون آمدند و مدتي را در روابط عمومي سپاه مشغول خدمت شدند .
مدتي بعد به دفتر نمايندگي امام (ره)در سپاه سنندج رفت و در آنجا مشغول خدمت شد. اوبعد از 22 ماه تلاش وايثار گري در كردستان و ديدن شهادت خيلي از دوستانش كه به دست گروهكهاي ضد مردمي مثل:دمكرات ، كومله و منافقين كه
به طرز فجيعانه اي صورت مي گرفت از كردستان مظلوم خداحافظي كرد و براي امر مهم ازدواج به شهر خود برگشت و در سپاه بندر گز براي چند ماهي مشغول خدمت شد . با شناختي كه دوستانش از او داشتند برايشان مشكل بودكه او اين چند ماه را چگونه در پشت جبهه تحمل مي كند ،چون ايشان عاشق اسلام و قرآن بودند ومي گفتند كه جبهه ها بيشتر به ما احتياج دارد . اين نيست كه به پدر و مادر و همسر خودش علاقه اي نداشته باشد بلكه مي گفت " حسين زمان تنهاست ما نبايد او را تنها بگذاريم " شهيد رحيم چند ماهي بعد از ازدواج دوباره به طرف جبهه ها هجرت كرد واين بار نه به طرف كردستان بلكه به طرف جبهه جنوب ودر گردان حمزه با سمت معاون فرمانده گروهان كار را شروع كرد.در آ«ن زمان يك آرامش نسبي در كردستان حاكم شده بود. بعد از چند روز در عمليات مهم والفجر 6 شركت نمود. بعد ازاين عمليات به گردان موفق و پيروز امام حسين (ع) رفت .
در تاين ايام او در خط مقدم زخمي شد وبه بيمارستان انتقال يافت اما فرداي آن روز به اصرار خودشان دوباره به اهواز برگشت. اودر اين مرحله هشت ماه در جبهه بود وبعد از اين مدت به مرخصي رفتند . استراحتي كه فقط نام آن مرخصي بود . او در پشت جبهه هميشه در مبارزه با منافقين و ضد انقلابيون و افراد مفسد و كساني كه بر عليه انقلاب اسلامي توطئه ميكردند ،بود. مبارزه مداوم و پي در پي و امر به معروف و
نهي از منكر ايشان به همراه ديگر دوستان وشهدا كه در حين مرخصي ها صورت مي گرفت منشا خير و بركت زيادي براي منطقه ي گلوگاه بودوباعث شده بود مردم به ديده ي احتران به اين بزرگواران نگاه كنند.
نوبت سوم حضور ايشان در جبهه درجبهه هاي غرب بود.اوبه اتفاق همسر و فرزندش دوباره به سوي كردستان روانه شد و چند ماهي را در كردستان گذراند اما با شهادت عده اي از دوستانش دلش آرام و قرار نداشت . با مشاهده ي وضعيت جبهه هاي جنوب ونيازي كه در اين مناطق به نيرو احساس مي شد خانواده اش را به گلوگاه آورد و دوباره به سوي جبهه هاي گرم و طاقت فرساي جنوب رهسپار گشت. در تاريخ 12/1/65 به سوي منطقه ي عملياتي فاو حركت كردند. در تاريخ 14/2/65 دوباره عازم جبهه شد ودر عمليات مهم كربلاي يك بر اثر تركش خمپاره 60 از ناحيه سر ، سينه و دست و ديگر اعضاي بدن به شدت مجروح شد وخودش را توسط يك آمبولانس به پشت خط رساند و ايشان را به بيمارستان بردند . در خردادماه1365 زماني كه خداوند فرزند دومش محمد رابه اوهديه كرد ،همزمان بود با اوج درد ناشي از زخمهايش كه دراثر تركشهاي خمپاره ايجاد شده بود. همسرش در اين باره مي گويد: طي اين دو يا سه ماهي كه دزفول بودند خيلي زجر و سختي كشيدند و حتي با آمپولهاي مسكن خيلي قوي هم نمي توانستيم يك ذره از دردهاي بدنش را كم كنيم . سه عمل جراحي بر روي بدنش انجام شد و او را حدود يك ماهي با چرخ
ويلچر به اطراف مي برديم . به شكرانه خدا كم كم توانست با عصاي خود را كنترل كند واز رختخواب بيرون آمد .او آنقدر عشق وعلاقه به اسلام و امام داشت كه نتوانست با اين همه مجروحيتي كه داشت بيشتر از سه ماه در خانه بماند و با همان عصاي زبر بغل دوباره عازم جبهه ها شد.
بعد از مدتي كه حدود يك ماه و نيم او را دوباره به مرخصي فرستادند وبعد از مرخصي دوباره به جبهه رفت . اما اين بار حرفهايش ، رفتارش و كردارش با دفعات ديگر خيلي فرق داشت اين بار او نورانيتي ديگر پيدا كرده بود. حالات روحاني او را همه احساس مي كردند. هر كس كه به او برخورد مي كرد ميفهميد كه ديگر اهل اين عالم خاكي نيست، مي فهيمد كه او رخت سفر را آماده كرده وبا همين حالات روحاني بود كه وارد عمليات كربلاي 5 شد. او در آن عمليات سمت معاون فرمانده گردان امام حسين(ع) را به عهده داشت ودر منطقه عملياتي كربلاي 5 منطقه درياچه ماهي نرسيده به كانال خروجي درروز دوم دي ماه 1365ساعت حدود 12 ظهر به همراه برادران مرتضي قرباني و ديگر فرماندهان از جمله شهيد منصور كلبادي نژاد بعد از پاتك شديد گارد رياست جمهوري عراق و جهت سركشي خط در يك نقطه بريدگي كانال توسط تير بار دشمن از ناحيه پهلو مورد اصابت قرار گرفت وبه شهادت رسيد وبه آرزوي ديرينه خود رسيد .
اودر مدت حضور در جبهه علاوه بر شركت در دهها عمليات كوچك در عمليات زير هم حضوري فعال داشت.
-عمليات پاكسازي شهرك ربط و جاده بانه
سردشت كه يكي از جاده هاي بسيار مهم براي ضد انقلاب (كومله ، دمكرات و منافقين) بود .
- عمليات كربلاي يك
- عمليات والفجر هشت
- عمليات والفجر 6
-عمليات كربلاي 5 منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد منصور كلبادي نژاد
(1366-1344) شهيد منصور كلبادي نژاد در نخستين روز آبان ماه سال 1344 در روستاي "گلوگاه "از توابع شهرستان بهشهر استان مازندران ديده به جهان گشود.
پدر اين شهيد "علي" و مادرش "مرضيه كلبادي نژاد " نام داشتند.
با آغاز جنگ تحميلي عراق بر عليه ايران وي تحصيلات متوسطه خود را در رشته علوم اقتصادي ناتمام گذاشت و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد .
شهيد منصور كلبادي نژاد به عنوان رزمنده در لشكر 25 كربلا نيروي زميني سپاه خدمت مي كرد.
وي با وجود جواني به دليلي استعداد و توانايي فوق العاده اي كه داشت به سمت فرمانده گردان منصوب شد .
شهيد منصور كلبادي نژاد سرانجام در جريان عمليات والفجر 10 در اثر بمباران منطقه خرمال عراق توسط دشمن به شهادت رسيد.
شهيد منصور كلبادي نژاد در زمان شهادت 22 ساله بود و يك دختر شش ماهه به نام "مطهره" داشت.
پيكر پاك اين شهيد در گلزار شهداي" سفيد چاه" روستاي "گلوگاه"(زادگاهش) شهرستان بهشهر استان مازندران به خاك سپرده شد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
يدالله كلهر : قائم مقام فرماندهي لشگر10سيدالشهدا(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1333 شمسي در روستاي «بابا سلمان» در شهرستان «شهريار» ، در خانواده اي مذهبي و بسيار مؤمن پسري به دنيا آمد كه نام او را «يدالله» گذاشتند؛ يدالله كلهر. چون قرار بود كه در عرصه اي به پهناي دشت كربلا، بار ديگر به ياري حسين زمان خود بشتابد و دستي باشد در ميان هزاران هزار دست كه به ياري دين خدا و خميني كبير آمدند.
تولد وكودكي اش از زبان پدر :
«در سال 1333، به دنيا آمد.پاكي و صفاي روح بزرگش از همان موقع احساس
مي شد. زماني كه به دنيا آمد، گوشه گوش راستش كمي پريده بود. وقتي كودك را در آغوش پدرم گذاشتم، با ديدن گوش او گفت:«اين پسر در آينده براي كشورش كاري مي كند. يا پهلوان مي شود يا شجاعت و رشادتي ستودني از خود نشان مي دهد.» يدالله از كودكي، بچه ايي ساكت، مودب و بسيار جدي بود. وقتي عقلش رسيد، خواندن نماز را شروع كرد. از همان كودكي، در صف آخر جماعت، نماز مي خواند.
ما به طور دستجمعي با برادرانم زندگي مي كرديم و يدالله از همه برادرزاده هايم قويتر بود؛ اما با تمام قدرت جسمي و نيرومندي، اخلاقي پهلواني و اسلامي داشت. هيچ وقت به ضعيف تر از خودش زور نمي گفت. هميشه از بچه هاي ضعيف دفاع مي كرد و مواظب آنان بود. يدالله، خيلي كوچكتر از آن بود كه معناي ميهمان و ميهمان نوازي را بداند؛ اما هنوز مدرسه نمي رفت كه بيشتر ظهرها، دوستانش را با خود به سر سفره مي آورد.
بسيار بخشنده و مهربان بود. چون ما در روستا زندگي مي كرديم، يدالله شاداب، پرانرژي و بسيار فعال تربيت شد و رشد كرد. از همان كودكي در كارهاي دامداري به ما كمك مي كرد. بسيار زرنگ و كاري بود. از همان بچگي، يادم مي آيد كه شجاع و نترس بود. در بازيها ميان بچه ها محبوب بود و همه به او علاقه داشتند. با همه شادابي و فعال بودن، هرگز نديدم با كسي دعوا و درگيري داشته باشد و اين يكي از خصوصيتهاي مشخص اين شهيد بود. هر كس به دنبالش مي آمد و مي گفت براي ورزش برويم، مي گفت: «يا علي!» خلاصه هيچ وقت از ورزش و بازي روي گردان نبود. اما با اين همه، خيلي پرحوصله و پردل
بود.»
دوران دبستان را در روستا گذراند. سپس براي ادامه تحصيل، به شهريار، «عليشاه عوض» رفت و تا كلاس نهم (نظام قديم) درس خواند و بعد به خاطر مشكلات راه و دوري مدرسه، به تحصيل ادامه نداد. در دوران تحصيل، هميشه درسش خوب و جزو شاگردان ممتاز بود. غروب غمگيني بود. هاله هاي سرخ نور خورشيد، فضاي خاك آلود پادگان شهيد بهشتي را سرخ فام كرده بود.
با بچه هاي واحد، واليبال بازي مي كرديم. حاج يدالله هم بود. با يك دست مجروح و با صورتي كه در ظاهر آرام بود، بازي مي كرد. اگر او را خوب مي شناختي، مي توانستي بفهمي كه در عمق چشمهاي مهربان و صورت خندانش، غمي گنگ موج مي زند و در عين حال، حالت انتظار، حالت شادي و حالت رسيدن به مقصود.
يدالله وجود ساده و بي ريايي داشت؛ اما تودار، عميق و كم حرف بود. آن روزها، اين حالتها، بيشتر از هميشه، در او مشهود بود.
پس از بازي، حاج يدالله به آسايشگاه آمد. چهره اش آرام، اما متفكر بود. با حالتي خاص در كمد وسايلش را باز كرد. تمام وسايلش را به شكل منظم روي زمين گذاشت و گفت: «بچه ها! هر كس هر چه مي خواهد بردارد، به عنوان يادگاري!»
گرمكن ورزشي، ساعت مچي، تقويم، انگشتر عقيق، مهر و سجاده اي كوچك و … اينها وسايل جانشين تيپ ما بود. بغضي سنگين بر گلويم نشست و اشك در چشمهايم جوشيد. نتوانستم آن جا بمانم، بيرون رفتم. ستاره هاي آسمان، شب را پر كرده بودند. خدايا، اين چه حالي بود؟ حالي كه هر بار با احساس لحظه موعود رفتن كسي به ما دست مي داد. حالي كه در لحظه هاي نوراني و ملكوتي وداع ياران،
تمام وجود انسان را دربرمي گيرد!
دوباره به آسايشگاه بازگشتم. وداع ما، وداعي كوتاه و از جنس ناب و زلال دلبستگي بود. به رسم يادبود و يادمان خاطر عزيزش، انگشتري و كمربندش را برداشتم و دوباره، بي قرار و غمگين، به ستاره ها پناه بردم. غمي بزرگ، با هجومي سنگين پيش رو بود.
يدالله هم مي خواست به ديگران بپيوندد!
آن جا كسي منتظر است!
آب رودخانه موج در موج، روي هم مي نشست و با سرو صدا مي گذشت. خورشيد روي قطره ها مي تابيد و هزاران پولك نقره اي مي ساخت و هر پولك با برخورد به تخته سنگها، صدها تكه مي شد.
با حاجي كنار پل نشسته بوديم. غرق فكر بوديم و سكوت؛ و هزاران كلمه، در ميان ما، نگفته و نانوشته رد و بدل مي شد.
حاجي سكوت را شكست: «ديشب خواب ديدم. ميررضي زير يك درخت سرسبز و با طراوت نشسته، منتظر من بود.»
با بغضي در گلو، به رويش نگاه كردم و گفتم: «نه حاجي! حرف از رفتن نزن.»
گفت: «نه! مي دانم كه او منتظر من است، بايد بروم.»
گفتم «خب، من هم خواب خيليها را مي بينم.»
تازه از بيمارستان آمده بود، دستهايش درد شديدي داشت. پنجه هايش را در جيبش فرو كرد و با حالت خاصي، در حالي كه چشمهايش عمق آنها را مي كاويد، گفت «نه! اين فرق دارد، من بايد بروم. قبول كن، اين فرق دارد، ميررضي منتظرم است!»
… موجها، زمزمه كنان، همچنان كه مي رفتند، حرف او را تصديق مي كردند. موجها او را مي شناختند. من براي حاجي، ارزش و احترام خاصي قائل بودم. يعني همه بچه ها نسبت به ايشان چنين حالتي داشتند. پس از مجروح شدن، ايشان در فاو بود. حاجي از ناحيه كليه بشدت آسيب ديده بود و يك دستش
هم از كار افتاده بود. به سختي راه مي رفت؛ اما دائم به همه بچه ها سر مي زد و با آنان به گفتگو مي نشست. در همان حالت هم هر كاري كه از دستش برمي آمد، براي بچه ها انجام مي داد. يك روز مشغول سركشي به واحد ما بود و من نزديك او بودم. متوجه شدم كه بند پوتين حاجي باز است. خم شدم كه بند پوتينش را ببندم. ديدم حاجي به سختي خم شد، با مهرباني سرم را بوسيد و مرا بلند كرد. بعد با يك دست، بند پوتينش را بست و دوباره به راهش ادامه داد. همه ما عقيده داشتيم كه مزد جهاد، «شهادت است؛ اما خب، آدمي است و قلب و عاطفه اش. خبر شهادت «يدالله كلهر» روي من خيلي اثر گذاشت. نه من، تمام بچه ها، مانده بوديم كه چه كار كنيم. فرمانده مان را از دست داده بوديم و غم و اندوه اين خبر، چنان سنگين بود كه دست و دلمان را سست كرده بود. تمام بچه هاي اردوگاه «كوثر»، چنين حالتي داشتند. هر كس گوشه اي يا شانه اي را پناه گرفته و مي گريست. چه روزي بود آن روز! و چه روزهاي سختي بود، آن روزهايي كه خبر شهادت ياران را مي شنيديم.
با چند نفر از بچه ها، سوار بر ماشين، راه افتاديم تا به مقر فرماندهي برسيم و بپرسيم كه بايد چه كار كينم؟ وقتي در ماشين بوديم، راديو عراق را گرفتيم. شنيديم كه گوينده آن، چند بار با شادي، خبر شهادت عزيز ما را اعلام كرد. خدا مي داند كه آن لحظه ها چه خشمي نسبت به دشمن و چه احساس افتخاري به برادر شهيدمان داشتم.
وقتي جنازه حاجي را آوردند، اردوگاه كوثر،
اردوگاه نبود، دشت كربلا بود، در نيمروز دهم محرم! حال و احوال ما در آن لحظه ها، قابل بيان نيست.
به من الهام شده بود كه آن روز، عراقيها دوباره به شكلي، حمله سنگيني به پادگان خواهند كرد. بچه ها مي گفتند: «چه مي گويي؟ اين پادگان تا به حال، بمباران نشده…» خلاصه بچه ها با ناباوري حرفم را قبول كردند. همه كنار حسينيه پادگان جمع شده بوديم. به داخل حسينيه رفتيم. پيكر شهيد را روي دوش گرفتيم و بيرون آمديم.
هنوز در آستانه در بوديم كه هواپيماها در آسمان ظاهر شدند. بچه ها، پيكر شهيد يدالله را به سرعت درون آمبولانس گذاشتند و به طرف كرج حركت كردند.
هر كس به طرفي دويد تا از تيرو تركش در امان باشد.
من در همان لحظه به ياد امام حسن مجتبي(عليه السلام) افتادم. روز شهادت آن امام مظلوم هم، دشمنان حتي به پيكر پاك ايشان رحم نكردند و جنازه امام معصوم، همراه تيرهاي دشمنان تشييع شد. تشييع يدالله ما هم چنين بود! منابع زندگينامه :خاطرات شفاهي خانواده ودوستان شهيد در كتاب آشنا با موج
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در سال 1338 در شب ميلاد حضرت ختمى مرتبت، كودكى در شهر قم پا به عرصه هستى گذاشت كه نامش را به عشق محمد (صلى الله عليه واله) مصطفى نهادند. او در آغوش گرم خانواده، روزهاى شيرين كودكى را پشت سر نهاد و در 6 سالگى به مدرسه رفت. تا سال دوم راهنمايى به تحصيل اشتغال داشت و سپس مشغول كار شد.
مصطفى به رشته كاراته علاقمند بود. با آغاز انقلاب، در صف جمعيت مبارز قم قرار گرفت و در ماه رمضان سال 1357 به دست نيروهاى ساواك زندانى شد. آنها پس از
ضرب و شتم شديد، وى را آزاد كردند; اما او همچنان درجريان بر پايى تظاهرات، در انجام فعاليت هاى سياسى خود ثابت قدم ماند. مصطفى در يكى از راه پيمايى ها مجروح و زندانى شد و با پيروزى انقلاب از زندان آزاد گرديد. سپس تصميم گرفت براى حمايت از دستاوردهاى انقلاب، لباس سبز سپاه را بر تن كند. كلهرى حدود يك سال محافظ امام (س) بود و در كميته نيز فعاليت مى نمود.
غائله كردستان صحنه ديگرى از جهاد و رزم مصطفى بود. او با سمت مسوول خط پدافندى زيد، تا قبل از عمليات رمضان، به امرشناسايى و مقابله با ضد انقلاب پرداخت. آن گاه راهى جبهه هاى جنوب شد و تا پايان عمليات بدر، با سمت معاون گردان امام سجاد (عليه السلام) و فرمانده گردان سيدالشهدا (عليه السلام) از لشكر 17 على بن ابيطالب (ع) به نبرد پرداخت. كلهرى در عمليات رمضان و محرم (دهلران) از ناحيه بازو و سينه و در عمليات والفجر، از ناحيه پا به شدت مجروح شد. او درسال 1361 سنت رسول الله (صلي الله عليه واله) را ارج نهاد و ازدواج كرد. دو سال زندگى مشترك، زنجير تعلقى از دنيا بر گردن او ننهاد و سرانجام در اسفند ماه سال 1363 در عمليات بدر بر اثر اصابت تيرى به سرش، به شهادت رسيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي كلهري : فرمانده گردان سيدالشهدا(ع) لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زمستان سال 1338 در شب ميلاد با بركت حضرت ختمي مرتبت، محمد مصطفي (ص) در خانواده اي مذهبي به دنيا كه آمد او را «مصطفي» ناميدند. «مصطفي» گويي از ابتدا «برگزيده» بود، وجود او هماره مايۀ خير و
بركت براي خانواده اش بود... دوران تحصيلات او كوتاه بود، تا دورۀ راهنمايي؛ به قول پدر بزرگوارش «مصطفي» پسري بود خيلي غيرتي؛ نمي توانست تحمّل كند كه خود تحصيل كند ولي ديگران كار كنند. با وجود اين دانش آموز ممتازي بود درس را رها نمود و به سوي كار شتافت.
يكي از همكلاسي هاي قديمي او تعريف مي كند كه: «هر وقت زنگ تعليمات ديني بود، معلم از «مصطفي» مي خواست كه «پرده برداري» كند؛ او هم هميشه با خوشحالي قبول مي كرد؛ داستانهايي كه بيشتر تعريف مي كرد، ماجراي «حرّ و زاير كربلا»، داستان «مختار»، داستان «طفلان مسلم» بود. «مصطفي» «مصطفي» داستان «حرّ» را بسيار دوست مي داشت و هر وقت كه اين داستان را شروع مي نمود، با شور و حال خاصيّ آن را باز مي گفت؛ شايد به اين دليل كه شباهتي لفظي بين نام «حرّ» با نام فاميلي او بود...»
پس از ترك تحصيل به «بناّيي» روي آورد و تا پيروزي انقلاب، به اين شغل پرداخت. در جريان مبارزات سياسي عليه رژيم، فعاليت هاي مستمر و قابل توجهي داشت و يكي دو بار هم مجروح و دستگير شد. پس از آزادي از زندان و پيروزي مبارزات به ورزش روي آورد در «كاراته» موفقيت هايي كسب نمود.
پس از پيروزي انقلاب، «مصطفي» در نهادهاي مختلف به خدمت پرداخت، از ديگر كارهاي او تشكيل يك «تعاوني كشاورزي» به كمك چند تن از دوستان همفكرش بود كه هدفي جز كمك در امر خودكفا شدن مهين اسلامي نداشت. در همين زمان بود كه جنگ تحميلي آغاز شد؛ «مصطفي» دست از كار كشيد و راهي جبهه شد، يكي از
همرزمانش در اين باره مي گويد:
«وقتي جنگ شروع شد، مصطفي نتوانست نسبت به تجاوز دشمن به ميهن بي تفاوت باشد؛ به ما گفت كه برادران! جنگ بر اينِ كار، مقدم مي باشد. بياييد سلاح برداريم و از ارزشهاي ملي و معنويمان دفاع كنيم.»
«مصطفي» مدتي در غرب و پس از آن در جنوب، جبهه ها را در نورديد و حماسه هاي بزرگ و با شكوه را ببآفريد... در غرب بود كه با آتش پدافند، سوخوري متجاوز عراقي را سرنگون ساخت، مدتي هم فرماندۀ خط غرب گشت؛ در اين مدّت نگذاشت دشمن، ذره اي تحّرك و فعاليّت داشته باشد.
در جنوب، از «عمليات رمضان» تا «عمليات بدر» حضوري مستمر و مفيد داشت. شهامت و استواري و رشادت او زبان تحسين همگان را گشوده بود؛ حماسه آفريني هاي او در «عمليات خيبر» كه منجر به تثبيت خط پدافندي «جزاير جنوبي مجنون» شد همگان را به تعجب واداشت، حتي به پاس مقاومت و نبرد غرور آفرين و سرنوشت سازش، تقديرنامه اي از «قرارگاه خاتم النبياء» دريافت كرد؛ اگرچه _ هيچكس به جز تني چند از دوستانش _ از آن مطلع نشد.
«مصطفي» با همين شيوه و از همين كارها به «خلوص» رسيد. اوج اين اخلاص را مي شد در رفتارهاي او، پس از حماسه «خيبر» يافت؛ پس از عمليات، ديگر او چهرۀ آشناي لشگر شده بود، همه جا صحبت از وي و رشادت هاي گردانش _ سيدالشهداء (ص) _ بود... او اين مراتب تحسين و تقدير را مي ديد و مي شنيد اما هميشه با همان صداقت و خلوص و سادگي زايدالوصفش مي گفت: «به خدا قسم
اشتباه مي كنيد! اين من نيستم كه .... اين خود سيدالشهداءست كه نظر دارد بر اين گردان...»
«مصطفي» از ابتدا «برگزيده» بود و حيات مادي و زندگي در اين دنيا، آزموني بزرگ براي او بود تا مقام بلند «قرب به حق» را بيابد و «عمليات بدر» وعده گاه تحقق پيمان او با معشوق ازلي بود... «مصطفي» بر همگان ثابت كرد كه روح او آماده پرواز است... اين را مي شد از حلاليت طلبيدن او در شب عمليات، فهميد:
«بچه ها! من كلهرم! شما را به خدا مرا حلال كنيد... من روسياه، من گنهكار را حلال كنيد!»
آري! او برگزيده خدا بود و به خدا پيوست. اميد آن كه هدايتگر حقيقي ما را از رهروان حقيقتِ راه او قرار دهد ان شاءالله.
منابع زندگينامه :امير خط شكن،نوشته ي سيدمحمد رضامصطفوي،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)-قم
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قدرت الله كمره اي : فرمانده مخابرات لشگرمهندسي42قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 در شهر نراق متولد شد.او در خانواده اي مذهبي و كشاورزرشد كرد ودوران كودكي را سپري نمود. تحصيلات ابتدايي را در نراق و تحصيلي را تا سوم متوسطه در شهرستان دليجان و قم با موفقيت به پايان رسانيد.
از نوجواني نسبت به دنيا و مظاهر فريبنده ي آن بي اهميّت بود و اخلاق نيكو و پسنديده اش در خانه و مدرسه نسبت به دوست و فاميل باعث شد كه از احترام فوق العاده اي برخوردار شود. در جلسات مذهبي و سياسي به خصوص نمازهاي جماعت شركت مي كرد.
به اسلام و رهبر كبير انقلاب علاقه ي خاصي داشت در تمام عرصه هاي مبارزاتي كه بر عليه رژيم ستم پيشه
شاه برپا مي شد فعالانه شركت داشت.
او يكي از فعالترين افراد در پخش اطلاعيه هاي حضرت امام در ا ستا ن هاي مركزي و قم بود, مي كوشيد تا اطلاعيه هاي امام به موقع به مردم برسد تا آنها با الهام گرفتن از فرامين الهي اين مرد بزرگ بهتر در راه مبارزه با فرعون زمانشان قدم بردارند. نهاد پاك و تربيت صحيحش از او فردي عاشق اسلام و امام و انقلاب ساخته بود. به ولايت فقيه به شدت اعتقاد داشت، به همين جهت با شروع جنگ تحميلي خود را مكلف به پاسخ به نداي رهبر انقلاب مي دانست . در سال 1360 به عضويت بسيج درآمد و به جبهه اعزام شد .مدتي بعد در تاريخ 5/4/1361 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي محلات درآمد. او نيز همچون ديگر همرزمانش پشت جبهه را دوست نداشت و مي كوشيد تا هميشه در كنار رزمندگان باشد .در طول عمر بابركت خود 42 ماه در جبهه حضور داشت.
كمتر به مرخصي مي آمد . يك نوبت از ناحيه فك مجروح شدو سه مرتبه شيميايي شده بود ,مدت زيادي مجروح شيميايي بود ولي كسي از بستگان اطلاعي از اين موضوع نداشت, اين مطالب بعدها توسط دوستانش مطرح شد .
دوستانش در آخرين ديداري كه با او داشتند درخواست شفاعت از او در قيامت مي كنند . در جوابش مي گويد هركس بايد براي خود در اين دنيا توشه آماده كند , خداوند بهشت را به بهاء مي دهد نه بهانه. مسئوليتش در لشگر 42قدر فرمانده مخابرات لشگر بود.اوبه عنوان پيك فرمانده لشگر در كنار رزمندگان گزارش خط مقدم را به
فرمانده لشگر مي رساند. اودر طول 42ماه حضور تاثير گذار در جبهه ,در عمليات متعددي شركت داشت و در عمليات پدافندي حلبچه در تاريخ 4/3/1367 بر اثر تركش توپ به فيض عظيم شهادت نائل آمد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد على كميلى فر در پگاه هفتم صفر در طليعه بامداد 1340 سالروز تولد امام سجاد (ع) ديده به جهان گشود و از همان كودكى فقر و محروميت و تنگدستى به فضاى زندگيش سايه انداخته بود. اما در خانواده اى كه عشق به اهل بيت و پيوند با قرآن و اسلام در تار و پودش راه يافته بود، شير محبت ولايت نوشيد.
از همان اوان كودكى حدود 5 يا 6 ساله بود كه همراه با پدر و ديگر برادران در امور معيشت ياور خانواده شد. نه ساله بود كه روح تشنه و جستجوگرش به مسجد راه يافت. دوران تحصيلات خود را همراه با كار در كوره آجرپزى به پايان رساند و در رشته برق در هنرستان شهيد بهشتى شركت كرد. با شروع انقلاب اسلامى همراه با دوستان و عاشقان امام در تظاهرات و راه پيمايى ها شركت جست. پس از پيروزى انقلاب در مقابل تندبادهاى مهاجم و خطرات و آفات ضد انقلاب قرار گرفت و در جهادسازندگى مشغول به كار شد. با شروع جنگ تحميلى به سپاه پيوست و جهت گذراندن دوره آموزشى سپاه به اهواز اعزام گشت و به جبهه اعزام شد.
او در تمامى عمليات هاى لشكر 7 وليعصر فعالانه و عاشقانه شركت داشت و بعد از مدتى پس از تشكيل واحد اطلاعات و عمليات داوطلبانه به اين واحد پيوست.
شهيد
كميلى فر در مدتى كه در لشكر 7 بود در مسووليت هاى مختلفى از جمله مسئول اطلاعات عمليات لشكر 7، مسوول محور عملياتى در عمليات والفجر 8 و در عمليات والفجر 1 به عنوان معاون محور عملياتى ايفاى نقش نمود.
ايشان در عمليات والفجر 8 به رغم شيميايى شدن در كربلاى پنج و زخمى شدن از ناحيه سينه با بمباران هواپيماهاى دشمن از صحنه نبرد خارج نمى شد. وى پيوسته با وضو بود و ساعت هاى طولانى و نمازهاى پرسوز و گداز به ويژه نماز شب را فراموش نمى كرد. سرانجام لحظه خوش وصل فرا رسيد. مرغ بى تاب آسمان وصال سر بر ديوار قفس كوبيد و به شوق ديدار باغستان حضرت محبوب پر و بال گشود و در سال 1367 همزمان با ميلاد حسين بن على (ع) و روز پاسدار در هنگام طلوع فجر اذان صبح بر روى تپه "رش" در غرب، در حال سركشى به نيروها و بررسى وضعيت منطقه بود كه بر اثر اصابت توپ از پاتك عراقى هاى دژخيم كنار همسنگر پاكبازش "سيدرضا پورموسوى" به زمين خورد و با لبخند بر لب سرخ و تن پاره پاره به سوى دوست پرواز آغاز كرد. جسد مطهرش يك شبانه روز بعد پس از شكست پاتك دشمن شناساي وبه عقب منتقل شد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سردار شهيد جلال كوشا در پاييزان سال 1340 در جهرم و در خانواده اى متدين و مذهبى ديده به جهان گشود. دستهاى پرعطوفت خانواده، او را از همان كودكى به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداى دلنشين خويش عطر اذان را بر گلدسته نخل هاى سر به فلك كشيده جهرم بپراكند.
وى تحصيلات خود را از سن شش سالگى آغاز
كرد و بعد از گذراندن دوران مختلف تحصيل وارد دبيرستان شد.
فعاليت هاى سياسى و انقلابى وى از همين زمان آغاز گرديد و او كه دل به پير فرزانه بسته بود با تكثير و توزيع اعلاميه هاى حضرت امام (ره) و سازماندهى تظاهرات و راهپيمايى ها نقش چشمگيرى را در فعاليت هاى انقلابى امت اسلامى ايفا كرد. شهيد جلال كوشا در جريان همين مبارزات يازده فروردين ماه 1357 توسط نيروى خودفروخته رژيم دستگير و راهى زندان گرديد، اما اندك زمانى بعد از آزادى از زندان، بار ديگر در محله "مسجد نو" كه پايگاه فعاليت هاى وى محسوب مى شد، به ارشاد جوانان و افشاى ماهيت رژيم پرداخته و فعاليت هاى دامنه دار خود را بار ديگر آغاز كرد. شهيد جلال كوشا بعد از پيروزى انقلاب وارد كميته هاى محلى گرديد و در همان زمان، آخرين سالهاى تحصيل خود را نيز در دبيرستان "خواجه نصير" به پايان رساند، وى پس از اخذ مدرك ديپلم به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد و چندين ماه در سپاه جهرم و خفر انجام وظيفه كرد.
سردار شهيد جلال كوشا در طول هشت سال دفاع مقدس با پذيرفتن مسئوليت هاى مختلف از جمله مسئوليت اطلاعات و عمليات تيپ المهدى (عج) در عمليات هاى متعددى از جمله فتح المبين، بيت المقدس، خيبر و غيره شركت كرد و در اين ميان پيكر نازنين او بارها مورد طعنه تير خشم دشمن قرار گرفت. اين شهيد بزرگوار با آنكه زخم چندين عمليات را بر تن داشت در عملياتهاى ديگرى از جمله والفجر و بدر نيز شركت كرده و هر روز عاشق تر از پيش به دنبال گمشده خويش، گوشه گوشه خاك جنوب را درنورديد، تا آنكه در سحرگاه خونين 26
اسفند 1363 شرق دجله را مهبط فرشتگان رحمت ساخت و خود در هلهله آتش و باروت شاهد شهادت را در آغوش كشيد.
پيكر مطهر سردار شهيد طى مراسمى باشكوه، بر دستهاى امت شهيدپرور جهرم تشييع و در گلزار شهداى فردوس اين شهر به خاك سپرده شد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد توپخانه تيپ 57 ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) جعفر كوشكي در سال 1344 در شهرك معمولان از توابع شهرستان پلدختر ديده به جهان گشود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، راهنمايي و متوسطه در زادگاه خودش به خاطر عشق و علاقة زياد به اسلام و جمهوري اسلامي، وارد سپاه شد و وظيفة سنگين فرماندهي توپخانة لشكر 57 حضرت ابوالفضل را در جبهه هاي نور عليه ظلمت به عهده كرفت. شهيد بزرگوار در عمليات هاي بسياري جانانه جنگيد. ايشان در سال 1364 به خانة خدا مشرف شد و سرانجام در منطقة شلمچه كربلاي 5 در تاريخ 25/10/65 ، هنگامي كه از سنگر بيرون مي آمد تا راه را به 4 رزمندة ديگر نشان دهد، به فيض عظيم شهادت نايل مي آيند. از شهيد يك دختر بجاي مانده اسمش را زينب نهادند، چراكه بايد زينب گونه رشد كند.
شهيد كوشكي از سنين كودكي علاقة عجيبي به فعاليت هاي مذهبي داشت، پس از انقلاب در محافل و مجالس فعال بود. وي عضو انجمن اسلامي دبيرستان طالقاني بود. در زمينة خطاطي و نوشتن شعار بر روي ديوار فعاليت مي كرد. شهيد فرد بسيار خوشرو و با اخلاقي بود و هيچگاه باعث رنجش خاطر كسي نشد.
در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند.
اسد كمري همرزم شهيد مي گويد:
يكي از شبها كه در
سنگر ايشان خواب بودم، نيمه هاي شب ديدم حاجي از سنگر بيرون رفت و بيست دقيقه گذشت، بعد صدايي شنيدم، كنجكاو شدم. به بيرون از سنگر رفتم، آهسته نزديك شدم، ديدم حاجي در گوشه اي تاريك و با حالت عرفاني نماز مي خواند و زار زار گريه مي كند. صداي گريه و حالت روحاني ايشان انقلابي در درون من ايجاد نمود كه زار زار گريستم.
شهيد اولين كسي بود كه به كمك شهيد ايرج تركاشوند توپخانة لشكر 57 را راه اندازي كردند. توپخانة لشكر 57 بسيار كارآمد و قوي بود و اين قوت كار مديون شهيد جعفر كوشكي و ديگر شهدا است. خاطرة ديگري كه از شهيد كوشكي دارم، در شب اول عمليات كربلاي 5 كه بنده همراه دو نفر از برادران عمليات لشكر 57 براي هدايت و كنترل گردان هاي عمل كننده به عنوان محور لشكر به جزيرة بوارين رفته بوديم، وقتي با مقاومت دشمن روبرو شديم و از طرفي حجم آتش دشمن زياد بود، به وسيلة بي سيم با شهيد حاج جعفر تماس گرفتم و موقعيت خودمان را گزارش دادم. چند لحظه بيشتر طول نكشيد كه گفت آماده باشد گلوله ها آمدند.
با اين كه ما با دشمن فاصلة زيادي نداشتيم، تمام قسمت هايي كه دشمن در آنجا مقاومت مي كرد را زير آتش گرفتند و باعث انهدام و شكست دشمن گرديد و اين دقت عمل در زدن نقاط حساس دشمن باعث تعجب همة بچه گرديد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده 'گردان عملياتي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي«سيستان وبلوچستان»
شهيد «مرتضي كيوان داريان» در سال 1338 در« اصفهان» در يك خانواده مذهبي متولد شد
. او از همان دوران كودكي به فرا گرفتن قرآن مجيد پرداخت .دوران ابتدايي را در مدرسه جلاليه به اتمام رساند و پس از وارد شدن به مقاطع با لاتر به اقتضاي روحيات مذهبي كه داشت با اشخاص سر شناس مذهبي و سياسي منطقه ارتباط بر قرار كرد .شهيد «مرتضي» از همان سا لها و پس از ارتباط با بزرگاني چون« آيت الله طاهري» به همراه ساير همرزمانش مانند « محمد اژه اي» و شهيد« اكبر اژه اي» فعاليتهاي انقلابي خود را آغاز نمود .پايگاه مبارزاتي اين مجاهدان راه حق در آن سالها مسجد «حجت»در «اصفهان» بود .
دوران دانشجويي او مصادف با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي بود و او پس از انقلاب به فرمان امام خميني (ره )به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ملحق گرديد .در ابتدا به منظور كمك به رزمندگان فلسطين در مقابله با رژيم صهيونيستي براي سه ماه به« لبنان »رفت و در مراجعت بلافاصله به منطقه نا آرام« سيستان و بلوچستان» عازم شد .
اين منطقه با توجه به موقعيت مكاني و مجاورت آن با دو كشور «پاكستان» و« افغانستان »از يك سو و بافت اجتماعي و مذهبي خاص آن، از دشوارترين مناطق جهت خدمت به شمار مي رفت .انتخاب اين استان نشان از روحيه والاي وي جهت خدمت صادقانه به نظام است .در استان« سيستان و بلوچستان» ضمن آنكه به عنوان فرمانده عملياتي خدمت مي نمود ،معلم قرآن نيز بود .در بسياري از مواقع زمزمه آياتي از كلام الله مجيد ازاطاق ودفتركارش شنيده مي شد.
بر همگان واضح و آشكار بود كه هدف او تزكيه نفس خود در هر حال و دعوت ديگران
به قرآن است .
نحوه بر خورد او با افراد به گونه اي بود كه هر حال همه مبهوت و مجذوب او مي شدند .اگر فردي به هر دليل رفتار تند و نا پسندي با او مي داشت با رفتار بزرگ منشانه و با نوعي متانت و صبر و طمانينه پاسخ او را مي داد كه شخص را شرمنده خود مي ساخت .
عبادت روزانه او به هيچ عنوان ترك نمي شد يا به تاخير نمي افتاد .كساني كه به او نزديكتر بودند هرگز نديدند كه شبي را بدون نما ز شب به صبح برساند .پيوستن به لقا الله آرزوي بزرگ او بود .روزي نمي گذاشت كه از شهادت ياد نكرده باشد .هر گاه كه از شهادت سخن مي گفت چنان چهره اش ديدني مي شد كه نمي توان آن را توصيف كرد .شايد بيشتر از اشتياق جواني كه به حجله مي رود و شايد فزونتر از كودكي كه به آغوش مادر پناه مي برد .
در شجاعت كم نظير بود .گويي واژه ترس در قاموس او معنا نداشت .بي پروايي او همواره با فكر و تعمق همراه بود .لحظه اي نمي گذشت كه يا در حال شناسايي دشمن نباشد و يا در حال برسي راههاي گوناگون حمله .در همه ي حمله ها داوطلب براي يورش به دشمن بود .شجاعت او قوت قلب بزرگي براي همه به شمار مي رفت .
در ماههاي اول جنگ كه نبود امكانات براي همه نگراني ايجاد كرده بود و دشمن بي مهابا پيش مي آمد ،وجود اين گونه افراد دلير و شجاع كه با طما نينه خاصي نيز رفتار مي كردند ،آرامشي توام
با اطمينان به ديگران منتقل مي كرد .
با آغاز جنگ تحميلي ايشان فرماندهي اولين گروه اعزامي به جبهه را بر عهده گرفت و به جبهه هاي نبرد اعزام شد .شهيد« كيوانداريان» پس از طي دوره هاي فشرده به جبهه هاي جنوب شتافتند .اگر چه برادران تجربه جنگي نداشتند ولي شهيد« كيوانداريان» بي درنگ و بي قرار در حال طراحي انواع حمله ها و شناسايي بود .
ايشان در عمليات« شكست محاصره آبادان» در ماه محرم سال 1360 شركت فعال داشت و هنگام خنثي كردن مين در منطقه «سوسنگرد» به شهادت رسيد و سرزمين مقدس «خوزستان» پيكر پاكش را در آغوش گرفت و بر جاي جاي بدنش بوسه زد . منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مرتضى كيوانداريان سال 1338 در اصفهان و در خانواده اى مذهبى متولد شد. او از همان كودكى، به فراگرفتن قرآن مجيد پرداخت. پس از وارد شدن به مقاطع بالاى تحصيلى، به اقتضاى روحيات مذهبى كه داشت، با اشخاص سرشناس مذهبى و سياسى منطقه ارتباط برقرار كرد. او از همان سال ها و پس از ارتباط با بزرگانى چون آيت الله طاهرى، به همراه ساير همرزمانش مانند حاج محمد اژه اى، شهيد اكبر اژه اى و مهدى اژه اى، فعاليت هاى انقلابى خود را آغاز كرد. پايگاه مبارزاتى اين مجاهدان، مسجد حجت اصفهان بود.
دوران دانشجويى مرتضى مصادف با پيروزى انقلاب بود و پس از انقلاب به فرمان امام (س) به سپاه پاسداران ملحق شد. ابتدا براى كمك به رزمندگان فلسطين و مقابله با رژيم صهيونيستى، مدت 3 ماه به لبنان رفت و در مراجعت، بلافاصله به منطقه
ناآرام سيستان و بلوچستان عازم گرديد. او در اين استان، ضمن آن كه به عنوان فرمانده عملياتى خدمت مى كرود، معلم قرآن نيز بود.
در بسيارى از مواقع، زمزمه آياتى از كلام الله مجيد را بر لب داشت و براى همه واضح بود كه هدف تزكيه نفس خود و دعوت ديگران به قرآن است. نحوه برخورد او با افراد، به گونه اى بود كه در هر حال همه مبهوت و مجذوب او مى شدند. نماز او هرگز به تاخير نمى افتاد. هرگز شبى را بدون نماز شب به صبح نمى رساند. هرگاه از شهادت سخن مى گفت، چنان چهره اش ديدنى مى شد كه نمى توان آن را توصيف كرد. شهيد كيواندريان در شجاعت كم نظير بود. گويى واژه ترس در قاموس او معنا نداشت. لحظه اى نبود كه يا در حال شناسايى دشمن نباشد و يا در حال بررسى راه هاى گوناگون حمله به دشمن. شجاعت او قوت قلبى بزرگ براى همه به شمار مى رفت.
با آغاز جنگ تحميلى، ايشان فرماندهى اولين گروه اعزامى به جبهه را پذيرفت و به جبهه هاى نبرد اعزام شد. ايشان در عمليات شكست حصر آبادان در ماه محرم سال 1360 شركت فعال داشت و هنگام خنثى كردن مين در منطقه سوسنگرد7 به شهادت رسيد، و سرزمين مقدس خوزستان، پيكر پاكش را در آغوش گرفت و بر جاى جاى بدنش بوسه زد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
«محمد گرامي» در فروردين ماه سال 1341در شهر «كرمان» به دنيا آمد.
خانواده متدين او قبل از اين كه محمد پا به دبستان بگذارد او را به مكتب خانه فرستادند تاقرآن بيا موزد و آموخت .محمد در چنين خانواده شريفي رشد كردوباليد .دوران دبيرستان او با فعاليت هاي انقلابي اش توام
بود .او با تشكيل مخفيانه انجمن اسلامي، جوانان همسن وسال خود رابا مسايل ديني و سياسي آشنا مي كرد .اوبراي اولين بار اهميت رساله امام خميني رحمه الله عليه رادر اين جلسه ها مطرح و اعضا رابه تقليداز امام تشويق كرد .
وقتي شور الهي انقلاب دست آلوده و پليد حكومت پهلوي را از دامن سر سبز ايران قطع كرد ؛محمد جان ديگري گرفته بود .
سپاه سنگر تازه اي شد تا اين جوان متدين و جسور از فرازآن به انقلابي كه عشق مي ورزيد دفاع كند .مسئوليت هاي متعدداودر اين نهاد روحاني و رزمي از او چهره اي پر تلاش و پر تجربه ساخت تاحدي كه از رفتن او به مناطق عملياتي ممانعت مي شد .
در سال 1364 محمد جان شيفته خود رابه جبهه ها كشاند و بيش از يك سال آنچه راكه در اين سالها آموخته بود عليه دشمن نژاد پرست بعثي به كار گرفت.
عمليات كربلاي پنج و خاك شلمچه نقطه اي گلگون براي پرواز اين جان بي قرار بود تا مثل هزاران ستاره كه از اين نقطه آسماني شدند ،آسمان غيرت ومردانگي ايران بزرگ را تا ابد نورافشاني كند. منابع زندگينامه :"دل دريايي" نوشته ي الهه بهشتي، ناشرلشگر41ثارالله ،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد گرايلي : فرمانده گردان ولي الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اوچهارمين فرزند خانواده گرايلي بود. در ارديبهشت ماه سال 1342 در تهران به دنيا آمد. دوره ابتداي را در مدرسه راه سعادت تهران آغاز كرد. مدير مدرسه روحاني بود و زير بناي فكري، اعتقادي شهيد در اين مدرسه و تحت تعليمات مربيان آن پي ريزي شد. با اتمام سال سوم ابتدايي در
سال 1353، خانواده مجيد به دليل ضرورت شغلي پدر در همين سال به مشهد منتقل شدند و او براي ادامه تحصيل به مدرسه ابتدايي معصوم خاتمي رفت. دوره راهنمايي را در مدرسه پارت واقع در خيابان دكتر بهشتي (فعلي)به اتمام رساند و براي سال اول مقطع متوسطه، به دبيرستان ابومسلم رفت و ادامه آن را تا اخذ ديپلم، در دبيرستان اعلم گذراند. مجيد پر جنب و جوش و فعال بود و در بازي ها هميشه نقش فرمانده را به عهده داشت.
والدينش مي گويند: از پوشيدن لباس نو اجتناب مي كرد. وقتي برايش كفش مي خريديم، پاشنه هايش را مي خواباند و مدتي شبها از آنها استفاده مي كرد تا نويي آن از بين برود. لباس هاي نو خود را اول به برادرش مي داد تا مدتي بپوشد، كمي كه مستعمل مي شد بعد از آنها استفاده مي كرد. وقتي علت را از او سوال مي كرديم. مي گفت: مي خواهم مثل دوستانم كه از طبقه محروم هستند، باشم.
با اينكه خانواده از نظر اقتصادي در رفاه نسبي بودند، او از نظر اقتصادي به خود متكي بود و سعي داشت از تحميل مخارج خود به پدر جلوگيري كند. در تعطيلات تابستان بدون اطلاع والدينش به كار نقاشي ساختمان مشغول مي شد و هزينه تحصيل خود را اين گونه تامين مي كرد و كم كم در اين رشته تجربه يافت و به صورت پيماني كار قبول مي كرد.
از كودكي اين تعهد در او بود. روزي يكي از دوستانش به وي گفته بود: چرا به پدرت نمي گويي برايت دوچرخه بخرد؟ او پاسخ داده بود: اگر
از پدرم دوچرخه بخواهم و او نتواند بخرد خجالت مي كشد.
مجيد در اوقات فراغت به مطالعه و فوتبال مي پرداخت. به ديدار اقوام مي رفت و فعاليتهاي گوناگوني را در مسجد حضرت زينب (س) انجام مي داد.
در كليه جلسات مسجد، اعم از ادعيه و قرآن شركت مي كرد و جلسه آموزش قرآن براي كودكان تشكيل مي داد. به شركت در نماز جمعه اهميت مي داد. در ايام محرم و صفر، برنامه هاي سينه زني و عزاداري مسجد را سازماندهي و به آنان خدمت مي كرد. در بزرگ داشت مراسم مذهبي اهتمام بسيار داشت. از جمله فعاليتهاي مذهبي وي، نوحه خواني، جمع آوري هداياي مردم براي برگزاري مراسم تاسوعا و عاشورا و سازماندهي هيئت مذهبي راهيان كربلا بود. در واقع جزء اولين موسسان هيئت راهيان كربلا واقع در پايگاه شهيد مداعي به شمار مي آمد. او در رفع مشكلات والدينش مي كوشيد و با همه توان در خدمت آنان بود و از بيماران نيز عيادت مي كرد. واسطه مي شد تا ديگران با هم آشتي كنند و مقيد بود نماز را در اول وقت بخواند و تا حد امكان آن را به جماعت برگزار كند.
وقتي به منزلشان مي رفتي، او هر چيزي را در دسترس بود به تو مي بخشيد. دوستانش را از محرومين انتخاب مي كرد و نشست و برخاست با آنها را ترجيح مي داد. نشست برخاست هاي متوالي با محرومين، وي را وا مي داشت تا از زندگي نسبتا مرفه كناره گيري كند. ساعات اندكي را هم در منزل به سر مي برد. به زير زمين مي رفت و بر
گليم كهنه اي كه گسترده بود، مي نشست. مي خواست جسم و جانش را از آسايش و راحتي دور نگه دارد درد محرومين را احساس كند و شريك مصائبشان باشد. گاهي مودبانه شيوه زندگي والدينش را مورد انتقاد قرار مي داد و از آنها مي خواست كه از تجملات بكاهند.
زيارت كربلا، رفع ظلم از مظلومين و پيروزي مستضعفين و پيروزي اسلام، از جمله آرزوهاي او و بزرگ ترين آرزويش شهادت بود.
وقتي بزرگان وي را تشويق به ازدواج مي كردند، مي گفت: هر وقت جنگ تمام شد، ازدواج مي كنم. مي گفت: زندگي كه خوردن و خوابيدن نيست. براي كنكور ثبت نام كرده بود، ولي جبهه را دانشگاه مي دانست.
راستگويي و صداقت از جمله خصوصيات اخلاقي او بود و در هوشياري، گفتار خوب و كردار پسنديده ضرب المثل شده بود. شوخ طبعي او در خانواده شور و نشاط ايجاد مي كرد و اگر موردي باعث رنجش مادرش مي شد، به دفعات صورت مادر را مي بوسيد و عذر خواهي مي كرد. با مادرش رابطه اي بسيار صميمانه داشت و مرتب از او حلاليت مي طلبيد. اطرافيان علاقه داشتند پسرهايشان دوستي چون مجيد داشته باشند و هر وقت مجيد در خيابان راه مي رفت، همه اهل محل برايش عاقبت بخيري آرزو مي كردند.
به دنبال بيشتر دانستن و بيشتر خدمت كردن بود. چون بسيار خوشرو و خوش برخورد بود، تاثير بسياري در جذب جوانان داشت. در تشكيل انجمنهاي اسلامي مستقر در مراكز صنعتي كه مسئوليت آن در سطح استان خراسان با حاج آقا محمد جمالي بود حضور فعال داشت. به پدر و مادرش به
جد علاقمند بود و اين علاقه در لفظ نبود. پاي سخن حق عاشقانه مي نشست و اگر حديث و روايتي گفته مي شد، كاملا حواسش را جمع و شنيدنيها را يادداشت مي كرد و به ديگران نيز مي آموخت. به بهشت رضا(ع) مي رفت و به نوحه خواني بر مزار شهدا مي پرداخت.
آرزوي جامعه پاك اسلامي را داشت. جامعه اي كه در آن همه رعايت مسائل اسلامي را بكنند.
آنچه از امكانات مادي در اختيارش بود، به يتيمان و ضعيفان مي بخشيد؛ چون مي دانست در گوشه و كنار شهر بسيار كساني هستند كه از سرما بر خود مي لرزند و غذايي ندارند و گرسنگي شان را فرو مي برند. نفت و گازوئيل مازاد بر مصرف منزل را به نقاط پايين شهر مي برد و به خانه هاي سرد محرومان، گرما و شادي مي بخشيد.
قبل از انقلاب به دليل انتشار و پخش اعلاميه هاي امام دستگير شد و مدتي تحت شكنجه قرار گرفت. با شروع انقلاب در صحنه هاي انقلاب به ايثارگري پرداخت و در درگيري هاي مهم مشهد شركت كرد و با چماق داران به زد و خورد پرداخت.
شبانه تكبير مي گفت و در مسجد حضرت زينب (س) كه مركز تجمع بود خط مي گرفت و در پايين آوردن مجسمه شاه و در درگيري بيمارستان امام رضا (ع) شركت داشت.
در هنگام پخش اعلاميه ها دو بار دستگير شد و در كلانتري 6 واقع در خيابان كوهسنگي مورد شكنجه قرار گرفت. مجيد از اول سال 1358 در سنگر مسجد حضرت زينب (س) واقع در خيابان شهيد دكتر بهشتي پاسداري و كشيك
شبانه و حفاظت شهر و محل خود را برعهده گرفت.
با تشكيل بسيج عضو پايگاه مسجد شد و در كليه برنامه هاي نظامي تيليغي پايگاه مشاركت مي كرد. پس از تاسيس كتابخانه مسجد، نوجوانان محله را جمع مي كرد و آنها را با اهداف انقلاب آشنا مي كرد.
به شهيد بهشتي سخت ارادت داشت، چرا كه وي را نقطه مقابل افكار سازشكارانه مي دانست. آغاز انقلاب، مقدمه تحول فكري و شخصيتي در وي بود به گونه اي كه تحت تعليمات ايشان به تهذيب نفس پرداخت و علوم قرآن را فرا گرفت. ساعات متمادي به تلاوت قرآن مي پرداخت كتابهاي مذهبي و رساله امام و كتابهاي شهيد مطهري مي پرداخت. بيشتر در معاني قران تدبر مي كرد. گه گاه افراد خانواده را جمع مي كرد و آيات قرآن را برايشان تفسير كي كرد. با صوت زيبايي قرآن تلاوت مي كرد. در اين مواقع همه اهل خانه دست از كار مي كشيدند و به صوت آسمانيش گوش فرا مي دادند و تحسينش مي كردند.
او در رويا رويي با مخالفان انقلاب، ابتدا سعي مي كرد آنان را ارشاد كند و اگر موفق نمي شد، قاطعانه با آنها برخورد مي كرد. در گشتهاي شبانه بارها با ضد انقلاب درگير شد و اقدام به دستگيري آنان كرد.دوره دبيرستان او مصادف با شروع جنگ بود.
دوره آموزشي را به مدت 45 روز در پادگان امام رضا (ع) در كوهسنگي گذراند و سپس از طريق بسيج، عازم كردستان شد. اولين اعزام وي در تابستان سال 1359 صورت گرفت. با عده اي از همفكران خود به عنوان بسيجي آماده شهادت، به مدت سه
ماه رهسپار جبهه شد و بيشتر از يك سال در غرب و جنوب كشور به ايثارگري پرداخت.
در عمليات هاي متعددي، از جمله والفجر – تصرف ارتفاعات كله قندي – بيت المقدس – خيبر – ميمك – بدر – شكستن حصر آبادان _ مهران و هور الهويزه شركت داشت، كه به عنوان پاسدار خدمت مي كرد .او حقوقش را صرف محرومان مي كرد.
بيشتر در منطقه بود و به آموزش و فراگيري كارهاي تاكتيكي مي پرداخت. مجري برنامه هاي جمعي بود، اعم از كوهنوردي و راهيپمايي كه هم جنبه تفريحي داشت و هم آموزش نظامي و تربيتي را شامل مي شد.
او مدت 4 سال در جبهه بود. مدتي معاونت گردان موثر از تيپ 21 امام رضا (ع) را به عهده داشت و بعد معاون فرمانده دلاور گردان ولي الله شد. او در هر اعزام از روحيه بسيار قوي برخوردار بود. شجاعت وي سبب شد تا به سمت فرماندهي گردان ولي الله لشكر 5 نصر منصوب شود. اعتقاد داشت تا جنگ باشد و دشمن به مملكت هجوم آورده باشد، بايد براي حفظ ناموس جنگيد. و از مرزهاي كشور اسلامي دفاع كرد.
در تاريخ 23 مهر سال 1362 به منطقه جنوب اعزام شد و در همين سال، در ارتفاعات كله قندي از ناحيه شكم بر اثر اصابت تير مجروح شود و به بيمارستان آقا مصطفي خميني تهران منتقل شد و ده روز در بي هوشي به سر مي برد كه 4 ماه در بيمارستان بستري بود.
در اين زمان، با لباس بيمارستان در نماز جمعه تهران شركت مي كرد. سه بار در جبهه مجروح شد ولي
مجروح بودن خود را از والدينش مخفي مي كرد.
مادرش مي گويد: زماني كه در تهران به دليل جراحات وارده بستري بود، ما پي به واقعه برديم. من به اتفاق يكي از همرزمانش به بيمارستان رفتم. به محض ورود به اتاقش، ملافه را از روي خود كنار زد و به شوخي گفت: مادر ببين همه اعضا من سر جاي خودش قرار دارد و چيزي از من كم نشده است.
در كردستان، از ناحيه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مدت دو ماه در بيمارستان بستري بود تا بهبود يافت. يك بار نيز پايش مجروح شد اما ماجرا را پنهان كرد.
بعد از عمليات فتح المبين، در يكي از جبهه ها به اسارت دشمن در آمد و به دليل قد بلندش، ته صف بود كه هنگام سوار شدن به كاميون، ساكش را به رفيقش داد و گفت من رفتم. سپس خود را به آب انداخت. اين حركت وي آن قدر سريع انجام گرفت كه ديگر همرزم اسيرش در عراق متوجه فرار او نشده بود و او را جزء اسرا معرفي كرده بود. مجيد، 4 ساعت در آب شنا كرد تا خود را به منطقه خودي رساند و توسط نيروهاي مستقر در محل از آب گرفته شد و چند روز در بيمارستان بستري بود.
خودش تعريف مي كرد: در عمليات ميمك كه مجروح شدم، زماني كه گلوله به من اصابت كرد و از قسمت ديگر بدنم خارج شد، از هوش رفتم در آن لحظات بيهوشي تمام حوادث زندگي ام مثل فيلم از جلوي چشمم گذشت و تاسف خوردم كه از بسياري عذر خواهي نكرده ام.
مادرش
مي گويد: در خواب ديدم مجيد دراز كشيده و ملافه اي رويش كشيده است و دوستانش به ديدنش آمده اند، سپس بيدار شدم. پس از دو روز خبر مجروح شدنش را آوردند.
او فرمانده اي بود كه از خطرات ترسي نداشت و خود را سپر بلا مي ساخت. او هميشه از شهادت استقبال مي كرد و اولين داوطلب براي اجراي ماموريتهاي خطرناك بود.
در هر محفلي چون شمع اطراف خود را روشنايي مي بخشيد و بقيه گرد وجود او مي چرخيديد.
هر جا او بود همه بدان سو جذب مي شدند. هيچ محفلي بدون حضور او تشكيل نمي شد. اگر بچه ها چند ساعت او را نمي ديدند، بي تابانه از يك ديگر سراغش را مي گرفتند. وجود او بهانه اي براي تشكل و تجمع بود. در حل اختلاف دوستان، تبحري خاص داشت. به محض مشاهده كوچك ترين ناراحتي بين بچه ها با يكا يك آنها جداگانه صحبت مي كرد و از شخص غايب، گفته هاي خوبي نقل مي كرد تا كدوت هاي آنها را تبديل به دوستي كند. خوب سخن مي گفت. كلامي دلنشين داشت و كمتر كسي بود كه در جذبه سخنان او غرق نشود.
فعال و پرتلاش بود. علاقه عجيبي به دعا داشت. معتقد بود هر كس با دعا رابطه اي خوبي داشته باشد، خدا در كلامش تاثير مي گذارد. با تفكر و مشورت، تصميم گيري مي كرد. در خلوت به تفكر مي پرداخت و در جمع، با اهل نظر به مشاوره مي نشست.
بسيار مسئوليت پذير بود و تا وظايف محوله را به انجام نمي رساند، دست بر نمي داشت و
وقتي كارش تمام مي شد به ديگران كمك مي كرد. رفتن به جبهه در حالي كه هنوز جراحاتي بر تن داشت، نشانه تعهد او بود و در حالي كه خودش زخمي بود، به عيادت دوستش در بيمارستان مي رفت.
تصوير امام را به سينه مي فشرد، و آن را روي قلبش مي گذاشت و مي خوابيد و بر آن بوسه مي زد. انقلاب را عامل گندزدايي جامعه از فساد و فرار سردمداران حكومت را از بركات انقلاب مي دانست.
وي با بينش عميق به برسي ضرورت ولايت فقيه در جامعه اسلامي پرداخته بود و با استناد به آيات و احديث، اين نياز جامعه را تحليل و به ديگران تفهيم مي كرد. مصمم بود تا آخرين لحظه جنگ، جبهه ها را ترك نكند، مگر اين كه شهادت او را از ميدان نبرد جدا سازد. مي گفت: چون جنگ را به ما تحميل كرده اند، بايد تا آخرين قطره خون بجنگيم.
در آخرين اعزام به گونه اي خاص، با خانواده و اقوام وداع كرد. طوري كه همه بدرقه كنندگان شهادت او را احتمال مي دادند. او عكس كوچك خود را در اختيار دوستانش قرار داد تا در مراسم يادبودش دچار مشكل نشوند. از تمام افراد فاميل حلاليت طلبيد و به همه گفت: دعا كنيد تا من شهيد شوم.
در آخرين مرحله حضور در جبهه، تازه زخم پهلويش التيام يافته بود. او به اتفاق محمد ياري سعي در جمع آوري نيروهاي تحت امر خود در نزديكي منطقه عملياتي داشت. فرمانده وي برونسي، بسياري از افراد را مرخص و با فرماندهان گردانها و ديگر نيروها عمليات بدر را آغاز
كرد. در اين عمليات، برونسي خود آرپي جي زن بود و از شدت انفجار شنوايي خود را از دست داده بود. هيچ كدام از شركت كنندگان در اين عمليات از منطقه باز نگشتند.
روز 22 اسفند 1363 مفقود شدنش را و در 2 خرداد 1364، شهادتش را كه در محل چهار راه خندق بود، به خانواده اش خبر دادند. پاتك عراقي ها در مقابله با عمليات بدر، موجب تركش خوردن مجيد گرايلي شد كه همرزمانش نتوانستند او را به عقب منتقل كنند. لذا پيكرش در محل باقي ماند.
پيكر شهيد، به دست نيامد. عمليات برون مرزي و شدت درگيري، دسترسي به اجساد شهدا را غير ممكن ساخت. يكي از همرزمانش نقل مي كند: وقتي من رسيدم به زمين افتاده بود. پتويي رويش انداختم و مجبور به عقب نشيني شدم. روح شهيد را در 9 ارديبهشت 1364 تشييع كردند و آرامگاهي در قطعه مفقودين بهشت رضا (ع) به او اختصاص دادند.
شهادت مجيد، چهل بسيجي آماده شهادت را عازم جبهه كرد.
منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد بيژن گرد : فرمانده ناوچه درناوتيپ 13امير المومنين(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1345در جزيره ي«خارك »در استان «بوشهر» به دنيا آمد. زندگي در خانواده اي مومن ومعتقد ،«بيژن» را كودكي شجاع ونترس بار آورد. دوران تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به اتمام رساند و براي تحصيلات راهنمايي وارد مدرسه ي «حكيم نظامي»جزيره ي خارك شد. وقتي مبارزات مردم ايران برعليه حكومت ظالمانه ي طاغوت شروع شد با اينكه بيژن در سن نوجواني
بود،لحظه اي به خود ترديد نداد وتا لحظه ي شهادت در اين راه تلاش كرد.
شهيد از زمان نوجواني روحيه دشمن ستيزي بالايي داشت. اين خصلت پسنديده همراه با روحيه ي خدمت به مردم از او چهره ي شاخصي ايجاد كرده بود. قبل از عضويت رسمي در سپاه نتوانست در برابر بي احترامي دشمنان انقلاب اسلامي ايران نسبت به خاك و ناموس وهموطنانش ساكت بنشيند ، چهار نوبت به عنوان بسيجي فعالانه وبا روحيه بالاي جنگجويي در جبهه هاي حق عليه باطل حضور پيدا كرد . پس از عضويت در سپاه در مسئوليتهاي متعدد در مناطق مختلف زميني و دريايي رسالت خويش را انجام دادو در تاريخ 16/7/1366 ؛در آخرين ماموريت دريايي خود به پايان رسانيد.
شهيدگرد،علاوه بر حضور تاثير گذار در جبهه هاي جنگ در مقابل متجاوزين عراقي ؛در خليج فارس كه به« جنگ نفتكشها» يا« جنگ اول خليج فارس» معروف است ماموريتهاي دريايي داراي متعددي را انجام داد.با حضورمقتدرانه ي اين شهيد در كنار همرزمان ديگرش در نيروي دريايي ارتش وسپاه عملا امكان قدرت نمايي از نيروهاي غربي كه با ناوهاي پيشرفته وبا سازوبرگ فراوان در خليج فارس حاضر شده بودند؛سلب شد.
آخرين ماموريت اين قهرمان ملي در تاريخ 16/7/1366 اتفاق مي افتد.در آن روز شهيد بيژن گردبراي گشت زني در درياي نيلگون خليج فارس ودور كردن دشمنان مردم ايران از آبهاي كشور همراه همرزمان ديگرش به ماموريت اعزام مي شود كه در اين ماموريت با ناوچه ها و بالگردهاي آمريكايي مواجه مي شوند .در اين درگيري يكي از بالگردهاي آمريكاي جنايتكار مورد هدف قرار مي گيرد و به قعر آبهاي خليج فارس مي رود.
پس از
مدتي درگيري وجنگ بين قايقهاي سپاه وناوچه ها وبالگردهاي آمريكايي قايق بيژن مورد هدف قرار مي گيرد وپيكر اين قهرمان ملي پس از سالها تلاش ومجاهدت در آبهاي خليج تا ابد فارس آرام مي گيرد تا نشانه اي باشدذ از سلطه ناپذيري وروح بزرگ مردم ايران. منابع زندگينامه :
پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران بوشهر ،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد تقي گل آرايش : در سال هزار و سيصد و سي و هفت اولين گريه ي كودكانه نوزادي آسماني با بوي بهار نارنج شيراز در هم آميخت و انتظار پدر و مادري مهربان به پايان رسيد. او را به يمن نام مقدس و نوراني نهيمن اختر تابناك آسمان امامت و ولايت محمدتقي ناميدند. از اوان كودكي روح معصوم او در زلال نماز و نياز تطهير يافت و با شور و حالي كودكانه راهي مدرسه شد.
شهيد« گل آرايش» تحصيلات خود را تا آخرين سال دبيرستان ادامه دادو موفق به اخذ مدرك ديپلم گرديد. وي فعاليتهاي سياسي خود را از دوران دبيرستان آغاز كرد و همزمان با تحصيل علم, مبارزه با حكومت ستم شاهي را سرلوحه زندگي پر نشيب و فراز خود قرار داد. وي در اين مسير بارها مورد تعقيب, بازداشت و شكنجه نيروهاي خود فروخته ساواك قرار گرفت اما دست از مبارزه برنداشت و خصوصاً در سقوط ساواك شيراز نقش موثري ايفا كرد.
از همان كودكي انس و الفتي خاص با قرآن داشت وي معنويت قرآن را با كلام شيوا و صداي دل انگيز خود در آميخته و شور و حالي روحاني به مجالس مي بخشيد. وي در مسجد آقا باباخان, كلاس
قرائت قرآن تشكيل داده بود و شبهاي جمعه از حنجره ي آسماني خود عطر نياز و نيايش را در آسمان لاجوردي شيراز مي پراكند. ذكر اهل بيت (عليهم السلام) و دعا و نيايش در عرصه هاي نور عليه ظلمت نيز زبان حال جان شيفته او بود.
سردار شهيد «محمد تقي گل آرايش »كه در طول هشت سال دفاع مقدس وجود مبارك خود را وقف جهاد و مبارزه كرده بود با پذيرفتن مسئوليتهاي مختلف در عمليات هاي متعددي شركت كرد. عمليات بدر خاطره قهرماني ها و رشادت هاي او و يادمان پرواز ملكوتي اوست.
پس از عمري تلاش و مبارزه سرانجام در بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و سه در سماعي عاشقانه در خاك و خون غلطيد و محور عملياتي شرق دجله را از قطره قطره ي خون سرخ خويش رنگين ساخت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شيراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيف الله گلزاده : قائم مقام فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در فروردين 1338 در روستاي “امامزاده عباس” درشهرستان "بابل" به دنيا آمد. پدرش علي داراي شغل آزاد بود و با همسرش شهربانو عليزاده زندگي سختي را مي گذراندند. سيف اللّه اولين فرزند اين خانواده بود. سه سال بيش نداشت كه به همراه كه به همراه خانواده به شهرستان "سوادكوه" مهاجرت كردند. تا شش سالگي خانواده اش مستأجر بودند و سپس صاحب خانه شخصي شدند. سيف اللّه در مهر ماه سال 1344 وارد دبستان شد و دوره ابتدايي را در دبستان ابتدايي شيرگاه به پايان رسانيد. مادرش مي گويد: «گاهي خوب درس مي
خواند اما بسيار پر جنب و جوش بود و به خاطر همين در كودكي دستهايش سه بار شكست.» دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي مركزي سوادكوه در سال 1350 آغاز كرد. با پايان رساندن اين دوره سه ساله در سال 1353 وارد دبيرستان شد. در طول تحصيل فراز و نشيب فراواني داشت. مادرش مي گويد: بيشتر به فكر بازي بود و در درس در حد متوسط بود. در كلاسهاي بالاتر بعضاً با دبيران درگير مي شد. با دوستانش رابطه خوبي داشت و نمي گذاشت از او ناراحت شوند و در صورت بروز ناراحتي در صدد رفع آن بر مي آمد. به بازي و تفريحات سالم علاقه مند بود و بيشتر به شنا و شكار درجنگل و ماهيگيري مي پرداخت. به فوتبال علاقه زيادي داشت و به عمويش كه پاسدار و جانبازبود و به پدر بزرگش . در كار ماهيگيري به پدرش كمك مي كرد. سيف اللّه به دليل مشكلات مالي و دوري دبيرستان از محل سكونت و نگراني خانواده از جو بد اجتماعي آن زمان در سال سوم نظري از ادامه تحصيل دست كشيد و همدوش پدر براي تأمين معاش خانواده وارد بازار كار شد. دو سال قبل از انقلاب اسلامي با مسايل سياسي آشنا شد و در اين زمينه فعاليت داشت. به قرآن علاقه زيادي داشت و به مطالعه كتابهاي مذهبي مي پرداخت و در مراسم مذهبي شركت مي كرد. سيف اللّه در 26 دي 1356 به خدمت سربازي فراخوانده شد و وارد گارد جاويدان شد. با اوج گيري انقلاب از پادگان گريخت و به جمع مردم پيوست و در طول نهضت اسلامي فعاليت
گسترده اي داشت. بارها توسط عمال رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت.او اولين كسي بود كه عكس امام خميني را در دوران انقلاب به شيرگاه آورد. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي اقدام به تشكيل گروه ضربت براي پاسداري از شهر كردو بعد از مدتي براي ادامه خدمت سربازي به پادگان برگشت. او يكي از محافظين آيت اللّه طالقاني بود كه براي مذاكره با مردم كردستان در سال 1358با هيئتي به سنندج سفر كردند. او بعد از اتمام سربازي در بيست و ششم اسفند 1358 وارد كميته انقلاب اسلامي شد تا 9 مرداد 1359 در كميته انقلاب اسلامي (سابق)مشغول بود. در 10 مرداد 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سوادكوه در آمد و در واحد اطلاعات سپاه به عنوان مسئول امور روستا مشغول به كار شد. در سال 1359 به هنگام مأموريت در منطقه جنگل سوادكوه بر اثر تصادف از ناحيه كتف مجروح گرديد. بعد از ورود به سپاه تصميم به ازدواج گرفت. براي اين امر با مراسمي ساده و مختصر با"خانم سكينه وزارتي" تشكيل زندگي مشترك داد. پس از مراسم عقد به اتفاق والدين و همسرش خدمت امام خميني رسيدند. آنها مدتي را با والدين زندگي كردند ولي به خاطر موقعيت شغلي به قائمشهر نقل مكان كردند و در خانه اي استيجاري ساكن شدند. بعد از مدتي با كمك والدين، همسرش و گرفتن وام و قرض موفق شدند خانه اي براي سكونت تهيه كنند. سيف اللّه در 15 بهمن 1360 به جانشيني فرمانده واحد اطلاعات و عمليات سپاه سوادكوه منصوب گرديد و تا 13 بهمن سال 1361 اين مسئوليت را به
عهده داشت. او در سركوبي گروههاي ضد انقلاب منطقه تلاش گسترده و شبانه روزي داشت. در اين سال اولين فرزند او به دنيا آمد كه نامش را "كميل" گذاشت. در سال 1361 توفيق تشرف به مكه مكرمه را يافت و در مكه به خاطر نصب عكس امام خميني توسط مأموران دولت عربستان سعودي دستگير و به مدت چهل و هشت ساعت بازداشت گرديد. سيف اللّه در 14 بهمن 1361 به عنوان مسئول اداره زندان گروهكهاي ضد انقلاب منصوب گرديد مدت پانزده ماه تا 18 فروردين 1363 مسئوليت اداره زندان را به عهده داشت. در اين دوره بود كه دومين فرزند او "زينب" به دنيا آمد. در 19 خرداد 1363 به جبهه هاي نبرد اعرام شد و جانشيني فرمانده گروهان اول از گردان حمزه سيدالشهدا در لشگر 25 كربلا را به عهده گرفت. بعد از سه ماه در 20 شهريور 1363 مسئوليت يكي از گروهانهاي گرادن امام محمد باقر (ع) را پذيرفت و در عمليات بدر شركت كرد. در 21 آبان 1363 به جانشيني فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) منصوب گرديد. سيف اللّه گلزاده در منطقه عمليات والفجر 8 جزء اولين نيروهاي خط شكن گردان بود كه وارد شهر فاو شدند.
در ادامه عمليات والفجر 8 در 21 بهمن 1363 در حال پاكسازي منازل شهر فاو توسط يكي از افسران عراقي كه در بالكن يكي از منازل موضع گرفته بود، از پشت سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسيد. او بيش از بيست ماه در جبهه حضور داشت. در نامه سپاه قائمشهر به بنياد شهيد اين شهر نحوه شهادت حاج سيف اللّه
گلزاده اصابت تير به ناحيه سر در منطقه عملياتي والفجر 8 ذكر شده است.
پيكر شهيد حاج سيف اللّه گلزاده در شيرگاه تشييع و در امامزاده حمزه به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد گلگون : فرمانده محور مهندسي لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اولين شهيد از خانواده بزرگوار گلگون است.درششم دي ماه 1344در تنكابن به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي وراهنمايي خود را در اين شهر به پايان برد.از 13 سالگي ترك تحصيل كرد و در كنار پدر به كار رانندگي بلدوزر مشغول شد و مهارت پيدا كرد. اولين باردر سال 1361 هفده ساله بود كه به جبهه رفت وتا سال 1364 كه به شهادت رسيد با مسئوليتها ي تك تيرانداز ،فرمانده دسته و فرمانده محور مهندسي مشغول دفاع از اسلام وايران بود.در طول حضور در جبهه 3بار ودر عمليات محرم،والفجر4 و والفجر 6 مجروح شد اما اين مجروحيت ها كمترين خللي در اراده الهي او ايجاد نكرد.درسال 1364ازدواج كرد و چند ماه بعد از آن در عمليات والفجر8به شهدت رسيد.تنها يادگار او ،سيد مهدي بعد از شهادتش به دنيا آمد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي گلگون : فرمانده تيپ 4 لشكر 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 در شهر لاهيجان ديده به جهان گشود و پس از چند ماه به علت موقعيت شغلي پدر به شهر تنكابن مهاجرت نمود. از بدو تولد بركات زيادي را به همراه خود براي خانواده آورد.
دوران ابتدائي و متوسطه را در اين شهرستان گذرانده و در سال 1357 ديپلم فني برق هنرستان را اخذ نمود در دوران انقلاب با داشتن سن كم داراي فعاليتهاي سياسي چشمگيري بود و در تمام راهپميائي ها شركت فعال داشت . در يكي از راهپيمائي هاي مهمي كه به طرفداري از
نهضت امام خميني در ماه رمضان سال 1357 در شهر تنكابن برگزار شده بود و مورد ضرب و شتم نيروهاي نظامي حكومت شاه واقع شد. شهيد سليمي كه از همرزمان و دوستان وي بود در همان تظاهرات و در كنار وي به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
در سال 1358 وارد دانشگاه قزوين جهت دوره فوق ديپلم در رشته برق گرديد و در طول مدت حضور در دانشگاه در انجمن اسلامي آنجا فعاليتهاي سياسي و مذهبي را عهده دار بود .مدتي بعد به علت مصادف شدن با طرح انقلاب فرهنگي و تعطيلي دانشگاهها دوباره به وطن بازگشت و در جهاد سازندگي(سابق) تنكابن مشغول به كار گرديد . در طول خدمت در اين ارگان نوپا خدمات ارزنده اي كه از جمله آن رسيدگي به مسائل مالي كارخانجات ليره سر بود كه از ان طريق مبالغ زيادي را در اثر حسابرسي به بيت المال باز گرداند .پس از چند ماه خدمت در جهاد و شروع جنگ تحميلي توسط قدرتهاي غرب و از طرف بسيج به جبهه هاي غرب اعزام شد.در سال 1361 از خانواده اي حزب الهي همسري برگزيد و به صورت بسيار ساده و بي تكلف در مسجد محله مراسم ازدواجش را برگزار نمود .بعد از چند ماه كه از ازدواجش گذشته بود از جهاد سازندگي خارج شد و جهت ادامه تحصيل به دانشگاه ملي تهران رفت و مشغول كسب علم شد.
در حين تحصيل براي تامين مخارج زندگي اش به عنوان دبير امور تربيتي در آموزش و پرورش مشغول به كار شد. پس از چندين ماه دوباره به علت علاقه شديد به مسائل انقلاب و اسلام
و امور جنگ و همچنين تاكيد رهبري در مورد مقدم داشتن جنگ ،توسط امام جمعه شهر تنكابن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اين شهر معرفي شد. او پس از گذراندن دوره آموزشي به منطقه عملياتي جنوب رفت و تا پايان عمر شريفش در مناطق عملياتي حضور داشت. در سال 1362 در شهرستان دزفول منزلي اجاره نمود و خانواده را در آنجا اسكان داد و در تمام مدت حملات موشكي و هوائي دشمن به اين شهر ؛ خانواده اين شهيد عزيز نيز در كنار او ومردم قهرمان دزفول زندگي نمودند. در اواخر سال 1366 به يكي از خانه هاي سازماني شهر اهواز مهاجرت نمود و ساكن شد.
در طول خدمت در سپاه به علت شايستگي ها و اخلاصي كه داشت؛ مسئوليتهاي مهمي را به ايشان محول نمود ند كه آخر ين مسئوليت ايشان فرمانده تيپ 4 لشگر24 كربلا بود.
سال 1364 درعمليات والفجر 8 در منطقه فاو از خواب بيدار شد وبه همرزمانش گفت اگرپيامي يا تلكسي برايم رسيد سريعاً مرا خبر كنيد ،برادرم ،محمد به درجه شهادت نائل آمده است. حدود يكساعت بعد تلكس رسيد و دوستان وي در اين حيرت بودند كه:
سر خدا كه عارف سالك به كس نگفت
در حيرتم كه باده فروش از كجا شنيد
برادرش سيدمحمد گلگون كه فرماندهي محور مهندسي رزمي لشگر25 كربلا را به عهده داشت ،به شهادت رسيد.اوهمواره از برادر ش ياد ميكرد و به حال و روز او غبطه مي خورد و از اين مسئله تاسف مي خورد كه چرا او را به خاطر كوچكي سنش گاه و بيگاه موعظه مي كرد .
چند ماه بعد در
سال 1365 هنگاميكه در مرخصي به سر مي برد خبر شهادت عزيزي ديگر را به او دادند .شهادت تنها برادر همسر ش ،فرمانده بسيج منطقه گيلان شهيد غلامرضا قبادي كه از ياران و همسنگران قديمي او بشمار مي رفت.
هر ازچندگاهي يكي از دوستان وهمرزمان سيد مصطفي به شهادت مي رسيدند واشتياق اوبراي رسيدن به ديدار الهي بيشتر وبيشتر مي شد. هرگاه براي ديدار با خانواده به مرخصي مي آمد و از ايشان در مورد مسئوليتهايش سئوال مي شد متواضعانه پاسخ مي داد كه فردي عادي است و كارهاي خدماتي رزمندگان را انجام ميدهد.
پيوسته در ياد خدا بود . خانواده را به عبادت خدا و داشتن اعمال صالح و اخلاق خوب دعوت مينمود . نسبت به فرائض به ويژه نماز اهميت فوق العاده اي ابراز مي داشت و هميشه سعي داشت كه در اول وقت آن را به جا آورد . از نمازهاي شب و مناجات عاشقانه او خاطرات زيادي در ياد وخاطره ي همرزمان وخانواده اش باقي مانده است.
در هر فرصتي كه به دست مي آورد به ديدار دوستان واقوام مي رفت.
از اين شهيد سعيد دو فرزند يك پسر و يك دختر به يادگار مانده است كه در وصيتي فرموده خواستار پرورش صحيح آنان مطابق با شرع مقدس شده است.
اين سردار ملي پس از سالها تلاش ومجاهدت در راه اعتلاي دين مبين اسلام واقتدار ايران بزرگ در بيست ونه فروردين 1367 در جبهه جنوب به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع)لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «جمشيد گنجگاهي»
مشهور به (حسين گنجگاهي) در 10 تير 1338 در« اردبيل »متولد شد . دوران ابتدايي را در مدرسه «ديباج » در سالهاي 1350 – 1345 و دوران راهنمايي و دبيرستان را به ترتيب در مدارس «جهان علوم » و «صفوي» ( مدرس فعلي ) در سالهاي به پايان رساند و ديپلم رياضي گرفت. به مطالعه علاقه زيادي داشت و هر گاه پولي به دست مي آورد، كتاب مي خريد و مطالعه مي كرد. در ايام تحصيل ، در اداره مغازه به پدرش كمك مي كرد. حسن خلق او سبب شده بود كه همه دوستان و فاميل او را دوست داشته و به او علاقمند باشند. وي عموي فلجي داشت كه هر هفته يا دو هفته يك بار او را با چرخ دستي به حمام مي برد. اما در زمستان كه برف مي آمد و ديگر نمي توانست از چرخ دستي استفاده كند، او را به كول مي گرفت به حمام مي برد . روزي سرعمويش را با تيغ اصلاح مي كرد كه خراشي به سرش وارد آورد . به قدري از اين موضوع ناراحت شد كه مرتب روي خود مي زد و نگران بود، به طوري كه عموي بيمار به زبان آمده و گفت : « عزيزم اين قدر ناراحت نباش . من كه براي شما تا اين حد مشكلات به وجود آورده ام و شما را اذيت مي كنم، چرا خودت را براي يك خراش كوچك ناراحت مي كني . ناراحت نباش؛ اشكالي ندارد . »
با شروع انقلاب اسلامي ، روي ديوارها شعار مي نوشت و اعلاميه حضرت امام را پخش مي كرد
و در تظاهرات به جديت تمام شركت مي كرد. در زمان پيروزي انقلاب در روز 23 بهمن 1357 وقتي مردم براي تظاهرات و راه پيمايي به خيابانها آمده بودند، به كلانتري شهر حمله و پاسباني را كشتند ، جمشيد تا چند روز از اين موضوع و صحنه ناراحت و نگران بود .
بعد از پيروزي انقلاب براي بچه هاي محل كتابخانه اي داير كرد و به آموزش قرآن و احكام پرداخت و به مسائل سياسي روز و انقلاب احاطه و آشنايي كامل داشت .او پيروي از حضرت امام (ره) را بر خود واجب مي دانست و در وجود امام محو شده بود. تقيّد خاصي به انجام فرائض داشت و از صميم قلب آنها را انجام مي داد. هر هفته يك يا دو روز را روزه مي گرفت. به نماز اول وقت و جماعت مقيد بود. بيشتر وقت خود را در مسجد مي گذراند و گاهي اذان مي گفت و قرآن را با ترتيل و صداي خوشي مي خواند . مطالعات مذهبي عميقي داشت. از بي نظمي متنفر بود و اجازه سخن چيني به كسي نمي داد. وقتي غيبت كسي به ميان مي آمد، به بهانه اي مجلس را ترك مي كرد . به اشعار حافظ و سعدي و نوشتن داستان براي كودكان علاقه بسياري داشت .
با شروع جنگ تحميلي عليرغم ميل خانواده كه نمي خواستند جمشيد به خاطر بروز جنگ به خدمت سربازي برود ، زماني كه پدرش به علت بيماري در بيمارستان بستري بود، خود را به نظام وظيفه معرفي كرد و دوره سربازي را در تيپ زنجان در منطقه كردستان گذراند. تنها بيست
روز پس از اتمام خدمت سربازي به عضويت سپاه پاسداران در آمد .
اوكه با بازگشايي دانشگاهها در اولين كنكور بعد انقلاب شركت كرده و در رشته مهندسي برق دانشگاه شيراز پذيرفته شد، در دانشگاه حضور نيافت وباجديت تمام واردعرصه دفاع از كشور شد. پس از ورودبه سپاه در اردبيل مسئول گروه ارزيابي پادگان آموزشي سيد الشهدا (ع) و مربي آموزشهاي رزمي و مسئول ارزيابي منطقه پنج كشوري – آذربايجان شرقي ، آذربايجان غربي ، اردبيل و زنجان – بود . پس ازمدتي حضوردراين سمت به جبهه رفت وبه عنوان مسئول پرسنلي لشكر 31عاشورامشغول به خدمت شد . پس از مدتي به دنبال اصرار زياد براي حضور در جبهه به معاونت گردان ابوالفضل (ع) منصوب شد و از اين زمان به بعد ، به طور مستقيم در عمليات و خط مقدم جبهه حضور مي يافت او به قدري از اين ماجرا شاد و خوشحال بود كه مرتب ابيات زير را با خود زمزمه مي كرد :
بعد از اين روي من و آينه وصف جمال كه در آنجا خبر از جلو ذاتم دادند
من اگر كامروا گشتم و خشدل نه عجب مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد كه بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
جمشيد به خاطر حضور دائمي در جبهه از پذيرش ازدواج امتناع مي كرد، اما خانواده اش عليرغم ميل باطني او را وادر به پذيرش ازدواج كردند . هر وقت راجع به ازدواج با او صحبت مي شد، مي گفت : من با جبهه ازدواج كرده ام. با اين وجود
در سن 25 سالگي با خانم رقيه ننه كرائي ، پيمان زناشويي بست و مدتي كوتاه پس از اين ازدواج بلافاصله به جبهه رفت.
قدي بلند داشت و چهره اي زيبا. به صورتش كه نگاه مي كردي ،انگار آيينه اي نهاده در برابر سيماي سيرتش، سيرت و صورت آيينه در برابر آيينه ، زيبايي مكرر و بي مرز ..
ياران همه شيفته خلق و خوي نرم و رقيق او بودند . رضايتي پيوسته ، صورتش را زيبا تر مي كرد. هرگز نديدم كه قيافه اش گرد ملال و تيرگي داشته باشد؛ جز آن هنگام كه در شهادت آقا مهدي بود كه گريانش ديدم . چقدر بشاش بود. دلتنگي نمي شناحت. در آن لحظه هاي، هول جان و بيم ماندن و رفتن كه دشمن بر ما تحميل مي كرد، فوران شجاعت و تبسم اش ، جلوه اي مضاعف مي يافت و حيرت همگان را برمي انگيخت . اينها بود كه حسين را در صدرنشين فردوس دوستيها قرار مي داد و همه دوستش مي داشتند .
لحظه هاي بي قراري ام را در حضور او به قرار مي رساندم كه او صلابت صخره ها را داشت . مرا اميد ايجاد مي كرد و بي سامانيهاي روحم در آرامشكده بودن با وي ، تشويش ها و پريشانيها را به سكون بي رخنه تبديل مي كرد.
گفتم كه قدي بلند داشت . آنگاه كه در حضور آقاي مهدي مي نشست ، تواضع و فروتني سرشتش اجازه نمي داد كه سرو گرداني از ايشان فراتر داشته باشد ، پس خود را فرو مي كشيد تا كوتاهتر جلوه كند، مبادا بلند تر از وي بنمايد.
جواني
بود با اراده اي پولادين ، اين وصفي است كه خويش و بيگانه در تحليل شخصيت حسين بارها بر زبان مي آوردند . همت و اراده اش زبانزد خاص و عام بود . چه مايه تواضع در نهاد وي عميق بود !
ياري دير آشنا و ارجمند از خيل شيفتگان و شيداييان حسين كه آموزه هاي يار شهيدش را نيك دريافته ، در ذكر ويژگيهاي قمري بال شكسته قفس دلش ، سوداي دوست بي قرارش مي كند و كلامش رنگ و بوي عاطفه حسيني مي يابد و مي گويد : حسين در مرخصي ها پيش از ديدن من اي بسا به خانه نمي رفت و اين كشش و جوشش، عواطف وحشي و سركش مرا متلاطم تر مي كرد. بعد از شهادتش معلوم شد كه در خدمت اسلام ، در چه سمتي بوده است. هرگز نمي خواست كه كسي از موقعيت فرماندهي اش با خبر شود . فروتني بي ريا و بي تكلف، نهادينه وي شده بود . ايماني قاطع به گفته اش داشت . مي دانستم به چنان يقيني رسيده است تا به چنين قاطعيتي دست يافته .
خطي چند از سطور شورانگيز ياري ديگر از خيل روح هاي عاشق حسين را كه خود نيز از سلاله پر ارج مجنونيان روزگار ماست، در اين قسمت رقم زنيم . سطوري كه مويرگ كلماتش سينه شرحه نگارنده آن از فراق يار ناله ها دارد . چقدر بي قرار بود و پرجنب و جوش
در انتهاي كوچه باريكي خانه داشتند
صداي خنده هايش وقتي كه از شدت خنده به زانويش مي زدم، يادم هست.
از همان كودكي قدي
بلند داشت و دست و پايش كشيده بود. بلند قد بودنش حُسن هايي داشت ، يكي دو اوج بيشتر به آسمان نزديك بود .
وقتي شبها تو كوچه صميمي خودمان تا نزديك صبح به درس نگاه مي كرديم ؛ گاه گاهي او مبهوت آسمان مي شد . نمي دانم تا كجاي اين بي كران مي رفت، اما وقتي برمي گشت، قاه قاه مي خنديد .
شايد هم مي گريست ، معلوم نبود .
هم صداي خنده بود، هم اشك چشم و يك مرتبه، مرور به درسها تبديل به بازي مي شد و بازي تا صلات ديگر. در كوران آزمايش، كوران ذوب، نعمت، مجذوب بود .
ناب شد؛ حسين شد . لبه هاي خاموش آخر شبي بود ، مي آمدم. قد رسايي در تاريكي جلوه گر شد .
ابهت خاصي داشت .
گامهايش پتكهايي بود بر سنگلاخها، نزديك شد؛ حسين بود، تنها، پر صلابت، صبور، . . . نمي دانم از كجا مي آمد .
سخن كوتاه مي كنم .
هر روز به مادر شهيدي از تبار خود سر مي زد؛ در مي زد.
روزي به خواب در زد؛ باز شد.
روياي جشن حسين بود.
آنطور كه خودش مي خواست.
يادش بخير. آرزوي قلبي او اين بود كه از واحد پرسنلي به گردان رزمي منتقل شود. با توجه به شناختي كه آقا مهدي از درايت و كارايي او در امور پرسنلي داشت، هميشه مانع اين كار مي شد . بعد از شهادت آقاي مهدي ، فرمانده جديد لشكر با انتقال او به گردان ابوالفضل (ع) موافقت كرد . بالاخره حسين به آروزي ديرينه خود كه همان رزم در خط مقدم بود، نايل شد .
بيان روزي است
كه نسيم با طراوت رحمتش بر سرنوشت غمينم آواي رهايي از چارچوب مسؤوليتهاي گناه آلود ، ازنفاق هاي مصلحتي ، ازدو رنگي هاي خانمانسوز دنيا باقي و ازهمه عوامل عوالمي كه آهنگ دوري از خدا و مظاهر نيكويش بود ، سر داد .
بيان روز هجرتها و مرحمتهاست ، سخن از توجه است و اجابت ، خبر از پيوستگي قلب است، خبر از سرنوشتي نويد بخش است، خبر از آهنگ عزيمت است، خبر تسكين دل است، از سوز ديدار عشق ... از توجه او به نگهداشت بيت المال خيلي خوب مي توانست دريافت كه چه اندازه به جامعه و نظام الهي آن دل مي سوزاند و جان مي فشاند . حتي هدر رفتن تكه ناني بي مصرف را نيز بر نمي تافت و پيوسته به نيروها تذكر مي داد كه مبادا در مصرف وسايل موجود شان اسرافي روا دارند . پدربزرگوارش نقل مي كند :
« ايشان بعضي اوقات با اجازه فرماندهي لشكر با پيكان اداري به اردبيل مي آمد . به محض اينكه به خانه مي رسيد، ماشين را دم در مي گذاشت و كارهاي شخصي خود را با دوچرخه اي كه در خانه داشت، انجام مي داد . مادرش بيمار بود . برادر بزرگش براي رساندن ايشان به بيمارستان دو سه بار از ماشين همسايه استفاده كردند .
فردا كه فهميدم پيكان در اختيار حسين بوده ، پرسيدم : چرا در رساندن مادر به بيمارستان از اين ماشين استفاده نكردي ؟ گفت : پدر عزيز، ماشين را به اين منظور در اختيارم گذاشته اند كه فقط خود را به اردبيل برسانم و كارهاي اداري
را انجام دهم . چطور مي توانستم در كارهاي شخصي و خانوادگي از آن استفاده كنم ؟ »
در اوراقش، چهار دفتر قطوري كه از مجموعه نوشته هاي گوناگون ايشان باقي مانده ، به مطالعه مي نشينيم . سير در اين بستان سراي انديشه حسين ، شور مطبع و بيدار گرانه اي در رگ جانهاي خواننده بر مي انگيزد و صفاي باغ الهي را در احساس آدمي لبريز مي سازد. در ملكوتي ترين لحظه هاي حيات بلورينش دست به قلم بده و آفاق هستي شريف خوش را در رعشه روح رنگين كماني اش تصوير كرده است. افسوس كه محدوديت اوراق كتاب حاضر مجال آن نمي گذارد كه بيش از اين در موج موج ياد خروشان حسين گنجگاهي خود را غرقه ساخته ، روح را تطهير دهيم.
اينك عطر يادش را با واژه در آميزيم و سطري چند در نحوه شهادتش بنگاريم و بنگريم كه چه سان، نعمت در آرزوي وصال حق ستاره شده و آسمان پرستاره شهادت را نوراني كرد. آن روز حسين حال و هواي ديگري داشت . شادمان به نظر مي رسيد . مرتب با بچه ها شوخي مي كرد . رفتارش نشان مي داد كه از شهادت قريب الوقوع خويش آگاه است . بي قرار رفتن بود و درهواي وصال . سرانجام دستور شروع عمليات صادر شد . بچه ها در سكوت كامل از خاكريز اول دشمن عبور كردند . درعبور از خاكريز دوم ، دشمن متوجه حمله ما شده، با تير مستقيم دوشكا شروع به شليك كرد. بچه ها همه زمين گير شدند. راه پيشروي و عقب نشيني بسته بود. تعدادي از
برادرها شهيد شدند. حسين علت عدم تحرك بچه ها را پرسيد ، گفتند : « دوشكاها اجازه حركت نمي دهند . » ديگر طاقت نياورد. با آر پي جي وارد عمل شد و اگر پا يمردي او نبود، بيشتر بچه ها آنجا به شهادت مي رسيدند. آرام از خاكريز خيلي كوتاه گذشت. با شليك اولين گلوله ها دوشكاي اولي خاموش شد . لحظه اي بعد دومين دوشكا نيز از كار افتاد . بچه ها از پيش آمدن چنين وضعيتي خيلي شاد شده ، روحيه پيدا كردند . منتظر شليك سوم بوديم كه ديگر صدايي نيامد. رعد خروشان هيجان حسين ، آرام به خاموشي گراييد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حجت الاسلام صادق گنجي : مسئول نمايندگي فرهنگي جمهوري اسلامي ايران در پاكستان
زندگينامه چه كسي مي داند غم در زندگي من چقدر سايه افكنده است. من 8 ساله بودم كه پدرم در گذشت در جبهه جنگ جسد هاي به خاك افتاده را ديده ام ،فراق برادرم نادر نيز ،بخش ديگري است كه با آن رو به رو شده ام .شايد به همين دليل است كه اوقات خالي براي من بسيار با اهميت است ،ليكن هر از چند گاهي غمم عود مي كند .
زندگي ام توام با انقلاب ايران است .از 12 سالگي در مبارزات انقلابي شركت كرده ام ،در دوران شاه دستگير شده ام ولي به دليل سن كم مجازاتم نكردند ،پس از انقلاب كارهاي مختلفي براي خدمت به مردم انجام داده ام ،زيرا پس ازانقلاب توجه ها به مردم معطوف بود .
صادق گنجي
شهيد صادق گنجي در سپيده دم روز 6 ارديبهشت ماه سال 1342 در يك خانواده مذهبي در شهر فسا ديده به جهان گشود .خانواده ايشان به علت ماموريت پدرش كه فردي ارتشي بود از برازجان به فسا رفته بودند .پس ازاو ،دو برادرو سه خواهر نيز به جمع خانواده پيوستند .هشت سال گذشت كه ناگهان طوفان سهمگيني مسير زندگيش را به كلي عوض كرد و از نعمت وجود پدر محروم گشت .صادق در دوران دبستان و راهنمايي و دبيرستان دانش آموز ممتازي بود.او پانزده ساله بود كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد .وي كه حيطه فعاليتهايش را در خور روح تعالي طلب خود مي ديد ،پس از اتمام دوران دبيرستان راهي تهران شد و به جرگه طلاب علوم ديني پيوست .به همين منظور در مدرسه عالي شهيد مطهري ثبت نام نمود و با امتيازي عالي قبول شد . از آن پس به طور شبانه روزي در مدرسه مشغول تحصيل و تهذيب نفس بود .
در سال 1359 با آغاز جنگ تحميلي به عنوان مبلغ به جبهه ها اعزام شد و به صورت غير مستمر به مدت بيست ماه در جبهه هاي مختلف حضور يافت .سال 1363 بود و صادق بيست و يك بهار از عمرش مي گذشت كه ازدواج كرد و وارد مرحله جديدي از زندگي شد . او مدتي به عنوان رئيس گزينش كشتيراني جمهوري اسلامي ايران خدمت نمود و سپس مسئوليت بازرسي اداره عقيدتي سياسي رادر نيروي دريايي سپاه پاسداران به عهده گرفت.ا و مدت كمي نيز در اداره مبارزه با منكرات تهران فعاليت داشت .
اين دانشمند جوان به سبب ديد سياسي قوي
و معلومات و اطلاعات گسترده اي كه داشت مورد توجه مسئولين وزارت ارشاد قرار گرفته ،چند ماهي در آنجا مشغول خدمت بود تا شايستگي اش براي كار در خارج از كشور براي همه روشن شد .
او در سال 1365 در روز نهم تير ماه ،همراه خانواده اش عازم كشور پاكستان شد تا در شهر لاهور ،مسئوليت نمايندگي فرهنگي جمهوري اسلامي ايران را به عهده گيرد در آن زمان 24 سال داشت. او با توجه به هوش و ذكاوت سر شار و قلبي مطمئن براي خدمت به مسلمين و بيدار سازي آنها در زماني كمتر از دو ماه پس از اقامت در لاهور ،زبان اردو را كه زبان رايج پاكستان و هندوستان است به خوبي فرا گرفت و از اين طريق توانست ارتبات قوي با كليه احزاب و گروهها و همه افراد سر شناس حكومتي و نمايندگان مجلس و حتي مردم كوچه و بازار بر قرار كند. در سال 1368و 1367 به عنوان نماينده ايران براي شركت در سمينار ائمه اطهار(ع) كه در هندوستان و در شهر دهلي نو بر گزار شد ،شركت نمود و پيام اسلام و انقلاب اسلامي رابه همه رسانيد و باعث افتخار ايران شد .
مردم پاكستان كه فكر فراق محبوب ،دلهايشان را مي لرزاند ،از هر گروهي كه بودند ،سعي داشتند براي مراسم توديع ،ميزبان او باشند اما فرصت كم و عاشقان بسيار قرار بر اين شد كه برنامه طوري تنظيم شود كه از هر قشري ،گروهي با هم يك بر نامه داشته باشند كه در مجموع 55 مراسم توديع در نظر گرفته شد اين جلسات از طرف رئيس مجلس ،وزراي اعلاي
ايالات پنجاب ،وزير كار ،نمايندگان مجلس و اساتيد دانشگاههاي لاهور منعقد گرديد. صادق 28 ساله ،در 54 مراسم شركت و سخنراني كرد .او در صحبتهايش از هجر و فراق لاهور سخن ها گفت . چهار شنبه 28/9/1369 بود و آخرين مراسم توديع كه از طرف ادبا ،نويسندگان ،شعرا و خبر نگاران در هتل اينتر نشنال لاهور بر گزار شده بود . اين شهيد عزيز به منظور شركت در جلسه در ساعت 45 ،7 دقيقه جلو درب هتل مي رسد و به محض پياده شدن از ماشين ،مورد هجوم وحشيانه چند تن از ايادي استكبار جهاني ووها بيون ملحد قرار مي گيرد و با رگبار دشمن به خون مي غلطد و خون پاك مطهرش ،زمين لاهور را براي هميشه رنگين مي كند منابع زندگينامه :سفير نوشته ي اسماعيل ماهيني ومحمد حسين خسروي،نشر نورالنور-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن گودرزي : فرمانده گردان ثارالله تيپ 57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1338 در خانواده اي متدين در روستاي شيخ ميري در بروجرد ديده به جهان گشود. در همان روستا؛تحصيلات خود را تا مقطع راهنمايي طي كرد ودوران دبيرستان را در شهر بروجرد به تحصيل پرداخت. دوران تظاهرت قبل از انقلاب ايشان هم مانند ديگر مردم مسلمان در تظاهرت و مبارزات خياباني مشاركتي فعال و مستمر داشتند.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني ، حسن گودرزي براي انجام خدمت نظام وظيفه به سربازي رفت و در لشگر 92 زرهي اهواز خدمت نمود . بعد از آن در سال 1359 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي دربروجرد در آمد . آموزش نظامي را كه طي كرد حمله ارتش مزدور عراق
به ميهن اسلامي كه با تشويق دشمنان مردم ايران به خصوص آمريكا بود،شروع شد. او به اتفاق جمعي ديگر از برادران پاسدار جهت نبرد با مزودوران بعثي عازم خرمشهر شد .در خرمشهر شجاعانه به نبرد با مزدوران بعثي پرداخت و از حيثيت و شرف ميهن اسلامي به خوبي دفاع كرد . بعد از سقوط مظلومان خرمشهر حسن گودرزي همراه فرمانده و معاون گروهي از رزمندگان لرستاني مجروح شدند.
او علاوه بر اينكه رزمنده اي شجاع بود از بينش سياسي بالايي هم بر خوردار بود.قبل از اينكه بني صدر خائن از فرماندهي كل قوا ورياست جمهوري عزل شود حسن گودرزي به خيانت پيشه بودن او پي برده بود.خودش گفته است:
موقعي كه بني صدر به بروجرد آمد چند بار تصميم گرفتم او را بكشم . فكر كردم كه اگر اين خائن وطن فروش را بكشم وي را شهيد به حساب مي آورند و مرا به عنوان منافق اعدام مي كنند و لذا از تصميم خودمنصرف شدم و دعا كردم كه خداوند او را رسوا كند.
شهيد حسن گودرزي درسال 60 ازداج نمودند دو هفته بعد از ازداوج به مدت 4 ماه به منطقه غرب اعزام شد
بعد از بازگشت از جبهه خرمشهروبهبودي نسبي در كميته مبارزه با احتكار سپاه بروجرود مشغول فعاليت هاي شبانه روزي شد .بعد از آن در قسمت مبارزه با مواد مخدربه فعاليت خود ادامه داد .
اوكه طاقت دوري از جبهه را نداشت، بعد از مدتي به اتفاق جمعي از پاسداران به منطقه كردستان اعزام شدند. دو ماه در پاكسازي مناطق مختلف كردستان از عوامل ضد انقلاب شركت داشت. بعد از مراجعت از كردستان به اتفاق
برادران پاسدار و بسيجي از بروجرد عازم جبهه نبرد حق عليه باطل در جنوب ايران شد .اودر اين اعزام فرماندهي گردان ابوالفضل العباس(ع) را عهده دار بود در عمليات بيت المقدس درجبهه فكه شركت نمود . با ياري خداوندورشادتهاي مثال زدني رزمندگان اسلام اين عمليات با پيروزي كامل پايان يافت.
در اين عمليات 28نفر از رزمندگان بروجرد به درجه رفيع شهادت نائل گشتند . 709اسير از دشمن بخشي از پيروزي رزمندگان رزمندگان اسلام در اين عمليات بود.
حسن گودرزي در اين عمليات به سختي از ناحيه گردن مجروح شد و بعد از بهبودي مدتي در قسمتهاي مختلف سپاه خدمت كرد.
بعد از آن او به عضويت شوراي فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بروجرد در آمد و مجددا به جبهه رفت.
وقتي او به منطقه عملياتي رسيد فرمانده گردان ثارالله در عمليات والفجر 6 در تنگه چزابه به شهادت رسيده بود.از طرف فرماندهي تيپ به حسن گودرزي ماموريت داده شد به عنوان فرمانده گردان ثارالله انجام وظيفه نمايد. اين ماموريت 9 ماه به طول انجاميد . درهفتم آذر 1363 روز چهارشنبه حسن گودرزي در جبهه جنوب از ناحيه كتف و سر مجروح شدو در حين انتقال به بيمارستان به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي گودرزي : تيپ57 حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد در سال 1333 در نجف آباد دراستان مركزي چشم به جهان گشود . مراقبتهاي فراوان پدر و مادر وي را فردي مومن و فداكار ساخت. اخلاقي نيكو داشت ، هميشه در فكر فقرا و مستمندان بود. به علت ديد سياسي
بازي كه داشتند ، از رژيم طاغوت تنفر داشت و به مبارزه عليه آن رژيم مي پرداخت . در سال 1345 ازدواج نمود و زندگي خود را در مسيري جديد ادامه داد. در سالهاي سخت وطاقت فرساي مبارزه، همراه موج خروشان ملت ايران به تظاهرات و مخالفت بر عليه شاه فاسد پرداخت و سرانجام مورد تعقيب و دستگيري ساواك قرار گرفت و بسيار شكنجه شد . بعد از مدتي آزاد و به فعاليت خود بيشتر پرداخت . انقلاب كه پيروز شد گويا او از قفس رها شده بود.شبها در خيابانها و كوچه ها همراه ساير همرزمانش به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب مشغول بود . در همه فعاليتها ي حفاظت از انقلاب ودستاورد هاي آن كوشا بودند . پس از ورود به كميته انقلاب اسلامي (سابق)به كردستان رفت و مدتها با مزدوران بيگانگان ودشمنان مردم ايران به نبرد پرداخت .بعد از مراجعت به شهر و ديار خود در مبارزه با سوداگران مرگ و منافقين پيشتاز بود.او به خاطر انقلاب سختيها و ناملايمات بسياري را متحمل شدند . در سال 1363 او براي چندمين بار به جبهه رفت و مدت زيادي در جبهه ماند در آنجا مسئوليتهايي مهمي برعهده داشت و خدمات شاياني ارائه نمود تا اينكه در تاريخ 24/12/64 در پست فرمانده گردان ثارالله ،به آرزوي ديرينه خود رسيد وشهيد شد. از اين سردار ملي وپر افتخار يك دختر و يك پسر به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهادت 1363، ميمك.
داريوش گودرزى كيا از سال 1354 همكارى خود را با خبرگزارى آغاز كرد. از
سال 1360 عكاسى را از جبهه ها آغاز كرد. وى در سال 1363 در عمليات ميمك به شهادت رسيد.
داريوش گودرزى كيا برنده ى لوح دست خط زرين حضرت امام (ره)، ديپلم افتخار و سكه ى يادبود مجتمع، به عنوان برگزيده ى بخش عكاسى از مجتمع هنر و ادبيات دفاع مقدس، 1367، تهران- تالار وحدت است.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد گيلك : فرمانده گروهان يكم از گردان امام حسين(ع)لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1343درزنجان به دنيا آمد.تحصيلات ابتدايي را دردبستان فرهنگ به پايان بردوبراي تحصيلات راهنمايي وارد مدرسه ي دكتر آيت فعلي شد.
او از كوچكي علاقه زيادي به امام حسين (ع) و علي اكبر و علي اصغر(ع) داشت. در سن 7 سالگي كه بچه كوچكي بود هميشه بچه هاي همسايه را جمع مي كرد و خودش سرپرست آنها مي شد و دسته تشكيل مي دادند . دوستانش ، مرتضي حيدري و داود صفري نوحه خوان اين هيئت كوچك مي شدند و عزاداري مي كردند.
سال دوم راهنمايي بود كه مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت دست نشانده وخائن آمريكا،وارد مرحله حساسي شد.اودانش آموز باهوش وزرنگي بود اما در اين دوران رغبتي به درس ومدرسه نداشت.بيشتر درصحنه هاي مبارزه بود.سال آخر تحصيل حميد دردوره راهنمايي همزمان شد با پيروزي مردم ايران بر حكومت ديكتاتوري شاه.پس از پيروزي انقلاب او وارد سپاه شدتا به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب بپردازد.در هر نقطه از استان زنجان كه مشكلي پيش مي آمد اوحاضر بود تا جانفشاني نمايد.
توطئه هاي دشمنان در استانهاي ديگر وجنگ تحميلي عراق بر عليه كشورمان حميد را وادار به هجرت از زنجان نمود.اوبه جبهه رفت تا از تماميت عرضي واقتدار ايران اسلامي
دفاع نمايد.در چند عمليات شركت تاثير گذار داشت .شش سال در جبهه بود ودر اين مدت در تمام عملياتي كه ايران براي مقابله با دشمنان خود انجام مي داد او حضور داشت. عمليات والفجر8 در بهمن ماه 1364نقطه پايان جانشاني هاي اين سردار ملي وافتخار آفرين بود .اودر اين عمليات آسماني شد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي لبسنگي : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «سراوان»دراستان«سيستان وبلوچستان»
همه مشتاقانه منتظر تولدش بودند تا سومين فرزند خانواده را در آغوش گيرند .سرانجام در نيمه شب اول خرداد ماه 1340 در محله «گنبد سبز» شهرستان «يزد» ،خانه اي محقر به اندازه دشت كوير وسعت پيدا كرد و به روزي روشن بدل گشت و به دور از چشم ناپاكان ،كودكي حسين گونه و علي نام به دنيا آمد .
آري او را «علي» نام نهادند تا حامي و فرمانبر دار پيامبر زمان خود باشد كسي كه آن روز كودك و ناتوان بود اما فردا حافظ انقلاب و اسلام و ياور امام شد .
كودك آن روز ،سردار ي بزرگ شد تا دستگير مظلومان و ياور محرومان خواهد شد .
اين حسن انتخاب از چه كسي بود و از كجا مي دانستند كه او در نيمه هاي شب و گاهي در نيم روز تابستان انبان به دوش به دستگيري مردم ستم كشيده بلوچ خواهد شتافت كه نام مبارك «علي» را بر او نهادند .
پيداست كه اين سرباز انقلاب و اسلام در كدام محيط پرورش يافته و در دامان كداميك از خادمان فاطمه الزهرا بزرگ شده و سر كدام سفره
دست به طعام برده ،اما براي تقرب و تمسك به مقام والاي آن عزيز به توصيف گوشه اي از زندگي خانوادگي او مي پردازيم .
پس از گذشت يكسال از تولدش خانواده او از «يزد» به« اصفهان» هجرت كردند و در محله «حسين آباد» در يك خانه كوچك اجاره اي كه يك اتاق بيشتر نداشت ،مسكن گزيدند .پدر با تلاش شبانه روزي براي امرار معاش ، آرامش و تربيت بچه ها كمر همت بسته بود .
پدر مردي متدين بود، دست بچه ها را مي گرفت و به مسجد و جلسات بزرگداشت حضرت ابا عبد الله (ع)مي برد و آنها را از نزديك با مصائب عاشورا وفداكاري امام شهيدان آشنا مي كرد .
او دوران خردسالي را در محيطي فقيرانه ،اما صميمي سپري كرد .
سالهاي اوليه رشد «علي »سپري شد ،سال 1347 ،اولين سال تحصيل او بود .سال اول را دردبستان «رضوي» به پايان رسانيد اما به لحاظ اينكه اجاره نشين بودند و بايد محل زندگي خود را به ناچار تغيير مي دادند، سالهاي پس از آن را در دبستان« اقدسيه» واقع در خيابان «پروين» ثبت نام نمود و به تحصيلات راهنمايي ادامه داد .با وجود مشكلات مختلف كه در مسير زندگي او قرار گرفته بود نتوانست ادامه تحصيل دهد ؛لذا به دنبال كار و تلاش اقتصادي ،روانه بازار شد و ساعات فراغت خويش را نيز بر حسب علاقه اي كه به ورزش داشت ،با دوستانش به فوتبال و بدنسازي وآمادگي جسماني مي پرداخت .
پدرش درباره ي او چنين مي گويد:
«علي براي من باعث افتخار و سر بلندي بود و از هر جهت فرزندي شايسته .چه آن روز
كه كودك بود و چه بعد ها كه پيش خودم در بازار بزرگ اصفهان مشغول به كار شد و چه آن زمان كه وارد سپاه شدو به منطقه سيستان و بلوچستان رفت .
آن زمان كه در بازار بود ،تاآخر روز مشغول بود . گر چه به بازار علاقه اي نداشت ،ولي آخر روز ايشان بايد طلبها را جمع مي كرد و شما مي دانيد كه پول گرفتن از مردم آن هم در بازار بس سخت است وشيوه ي خاصي مي خواهد . كسي كه مي خواهد پول بدهد اگر چه بدهكار باشد ،براي او مشكل است و ممكن است امروز و فرداكند و گاهي هم نگراني به بار آورد .
ولي نديدم يا نشنيدم كه ايشان از كسي گله كند يا همكاران از دست ايشان ناراحت باشند . با وجود اينكه گاهي اتفاق مي افتاد چندين مرتبه به كسي مراجعه كند و طرف بد قولي كرده باشد به هيچ وجه عصباني نمي شد و به اصطلاح از كوره در نمي رفت. اگر هم ناراحت مي شدم كه مثلا فلاني پول نداده ؟ايشان مي گفت: ناراحت نباشيد ،فردا مي دهد ،خودم ترتيب كار را مي دهم . اين اخلاق و صبر ايشان براي من بسيار آموزنده بود.» برادر شهيد از آن روزها چنين مي گويد:
«وضع فرهنگي كشور در رژيم طاغوت كاملا نامناسب بود و همه چيز مخرب و فساد بر انگيز بود .خصوصا را ديو و تلويزيون كه آقايان روحاني هم حرام مي دانستند . براي ما كه يك خانواده ي مذهبي و اصيل بوديم داشتن و يا نگاه كردنش قبه بزرگي داشت .به همين لحاظ و
به جهت اينكه بنده فرزند بزرگ خانواده بودم ،مراقب برادران كوچكم از جمله علي بودم و آنها هم از من حساب مي بردند .
روزي به خانه آمدم و ديدم علي در خانه نيست ،هنگامي كه سراغ او را گرفتم ،متوجه شدم كه با برادر كوچكمان براي ديدن تلويزيون به خانه همسايه رفته .ناراحت شدم ،درمنزل همسايه را زدم و علي را صدا زدم ،در حالي كه برادر كوچكمان را بغل كرده بود ،گويي گناه بزرگي را مرتكب شده باشد ،بدون مقدمه سيلي محكمي به او زدم !بچه ي 13 – 14 سا له اي كه معمولا احساس شخصيت و غرور مي كند و كمتر زير بار كسي مي رود ،سرش را پايين انداخت و بدون اينكه حرفي بزند از كنار كوچه به خانه بر گشت .
او يك سيلي خورد و براي چند دقيقه سرش را زير انداخت در حالي كه درد آن سيلي هنوز سينه ي مرا مي فشارد .
من در مقابل بزرگي روح او احساس كوچكي مي كنم . هنوز قيافه ي مظلوم و معصوم دوران كودكي او از جلوي چشمانم مي گذرد و متاسفم كه چرا نتوانستم او را بشناسم ؟!
به اميد آن كه ايشان مرا ببخشند و ما را از شفاعت خود بي نصيب نفرمايند .»
سال اول ويا دوم راهنمايي را مي خواند و من عمل جراحي كرده بودم .بسيار به همه علاقه داشت و برايم ناراحت و نگران بود .شايد بگويند همه بچه ها به پدر و مادر علاقه دارند ،ولي اين علاقه تفاوت داشت .گويا مي دانست كه مدت كوتاهي در كنار من خواهد بود .
همه بچه ها عزيز
پدر و مادر هستند ،ولي شما مي دانيد كه گاهي بعضي از بچه ها دوست داشتني ترند ،اگر چه علتش معلوم نباشد اما در مورد من و علي معلوم بود . من مي دانستم او انساني خدايي بود ،از تبار شهيدان كربلا و انصاري از انصار الله .
من در خانه بستري بودم و او به مدرسه مي رفت .
روزي معلم ،متوجه مي شود كه او مخفيانه گريه مي كند ،علت را جويا مي شود و او را دلداري مي دهد ولي او در همان حال به گريه ادامه مي دهد .
معلم كه خودش يك مادر بود ،احساس او را فهميده بود و به او گفته بود :تو آزادي و هر وقت دلت خواست مي تواني به خانه ،نزد مادرت بروي .اين موضوع را به معلمان ديگر و مدير مدرسه هم گفته بود .
در سال 1356 با وجود اينكه عموم مردم از تشكلها و جمعيت هاي معترض ،عليه رژيم اطلاع نداشتند ،ايشان يكي از عناصر فعال در اين زمينه بود .
در اكثر جلسات و سخنراني ها در شهر شركت مي كرد .با گسترده شدن دامنه تظاهرات مردمي در سال 1357 ،بدون استثنا در تمام تظاهرات و راهپيمايي ها شركت فعال داشت . اكثر شبها دير به خانه مي آمد و حتي بعضي از شبها به كلي به خانه نمي آمد و تا صبح مشغول زد و خورد و مبارزه با نيروهاي رژيم بود .
وي به نحو چشمگير و مرتب به« يزد» مسافرت مي كرد و با گرفتن اعلاميه و نوار از منزل شهيد محراب آيت الله صدوقي به اصفهان باز مي گشت و به طور مخفيانه
با كمك تعدادي از دوستانش كه به آنان اعتماد كامل داشت، آنها را بين مردم پخش مي كردند .تمام كار او شده بود شركت در تظاهرات و حضور در جلسات سخنراني ومبارزه عليه رژيم منحوس پهلوي و شركت در فعاليتهاي اجتماعي ديگر .
به ياد دارم در مراسم آزادي يكي از اساتيد انقلابي كه در زندان شاه به سر مي برد ،شركت كرد و به اتفاق مردم ايشان را تا دانشگاه اصفهان بر سر دست بردند .او همچنين در مراسم اولين نماز جمعه اصفهان در مسجد مصلي كه توسط آيت الله طاهري پس از آزادي از زندان اقامه شد ،حضور داشت و نيز در تحصن منزل آيت الله خادمي شركت داشت و به گفته شاهدان عيني ايشان يكي از اولين كساني بودند كه در ميدان انقلاب ،طناب را به گردن مجسمه شاه معدوم بست و به اتفاق مردم انقلابي اين تنديس فساد و تباهي را به زير كشيدند . در همان روز به خاطر حمله به ساواك كه علي نيز در آن حضور داشت تعدادي از مردم زخمي شدند .
مبارزه عليه رژيم منحوس پهلوي به اوج خود رسيده بود بسياري از شخصيت هاي انقلابي و مردم در منزل آيت الله خادمي جمع شده شده و تحصن كرده بودند .كوچه ها و خيابان هاي اطراف ،حالت خاصي داشت .همه جا انقلابيون در حال تجمع و گاهي تردد بودند و نظاميان هم آن طرف در حال مراقبت و تكا پو .
گاهي سنگر مي گرفتند و گاهي در حال تعويض و تغيير موضع بودند .
خيابن هاي اطراف مسدود شده بود .بچه ها در ابتداي خيابان فرعي در چهار باغ
پايين كه معابر ورودي به منزل ايشان بود ،چندين حلقه لاستيك را به آتش كشيده بودند ،صحنه ي عجيبي بود .يكرنگي و همدلي در بين بچه ها موج مي زد .همه در فكر مبارزه بودند .دود و آتش و گلوله با صداي تكبير و خون در هم آميخته بود و تصوير شور انگيزي از خشم يك ملت را در نهايت ايثار و خداجويي به نمايش گذاشته بود .
ناگهان فريادي در بين امواج خروشان تكبير بلند شد !!علي دوستت تير خورد !اطرافش را نگاه كرد .بله آقاي امامي تير خورده و در خون غوطه ور است به كمك تعدادي از تظاهر كنندگان ،او را به بيمارستان امين انتقال دادند. پس از مدتي ،در حالي به منزل آمد ،كه لباس هايش آغشته به خون مجاهدان في سبيل الله بود و اين بار ديگر نمي توانست شركت در تظاهرات را زير پوششي از سكوت و نگاه محبت آميز پنهان كند . روزهاي اوج انقلاب بود .شور و هيجان خاصي از او مي ديدم ،روزي ديوار هاي خانه را سنگ نما مي كرديم ،استا بنا تا شب كار مي كرد وقسمتي از ديوار را سنگ كاري مي كرد ،صبح فردا مي ديدم علي با خط درشتي روي آن نوشته است :
الله اكبر خميني رهبر. استاد سنگ كار ،با زحمت آن را پاك مي كرد و مي گفت :اگر چند روزي بماند ديگر پاك نمي شود علي جواب مي داد :
اين شعار انقلاب و نام امام بر صحنه ي عرش الهي تا ابد نوشته شده ،چرا بايد از ديوار خانه پاك شود ؟!
حتي او اين شعار ها را بر ديوارهاي
اتاق هم نوشته بود و تا چندي پيش كه مي خواستيم خانه را نقاشي كنيم ،آن شعار هنوز وجود داشت .
همواره عشق به حضرت امام (ره) و انقلاب در وجود او موج مي زد .
ورود به سپاه سيستان و بلو چستان
بعد از پيروزي انقلاب و به دنبال وضعيت نابساماني كه در شرق و خصوصا در بلو چستان پيش آمد ،اولين رسولان و پيامبران انقلاب اسلامي به منطقه اعزام شدند و سپاه پاسداران را در زاهدان تشكيل دادند ،البته با بهاي سنگين و ايثار خون جوانان .
به قول حضرت امام (ره) كه فرمودند :انقلاب ما ،انفجار نور بود .
پس از پيروزي و درخشش نور انقلاب ،تشعشعات رهايي بخش آن توسط يك قشر زحمتكش و درد آشنا به اقصي نقاط كشور اسلامي كشيده شد .
يكي از حاملان رسالت انقلاب در منطقه ي سيستان و بلوچستان سردار حاج علي اكبر لبسنگي بود كه در اوايل سال 1359 به دنبال شرارت اشرار ،همراه جمعي از نيروهاي بر گزيده و ورزيده سپاه اصفهان براي دفع اشرار مسلح و عوامل ضد انقلاب و نجات محرومين آن ديار به سيستان و بلوچستان اعزام شدند .
پس از گذراندن دوره ي آموزشي مامور رفتن به چابهار شد و در آنجا سر پرستي مخابرات را بر عهده گرفت .پس از مدت كوتاهي به جهت خلاقيت فكري و قدرت طراحي عمليات به عنوان مسئول عمليات پايگاه چابهار معرفي شد و با شركت و در گيريها ،گوهر صدف وجود خويش را آشكار ساخت و مورد توجه مسئولين قرار گرفت .
به همين جهت در تاريخ 14/ 12/ 1365 از طرف فرمانده وقت سپاه منطقه 6 به عنوان
مسئول عمليات مامور رفتن به سراوان شد كه يكي از حساس ترين مناطق استان ،به جهت طول مرز مشترك با پاكستان و داشتن راه هاي صعب العبور است .منطقه سراوان هم به علت اينكه در بعضي مكانهاي كوهستاني و در بعضي ديگر ريگزار و بياباني است .از نظر ورود و خروج تقريبا براي ضد انقلاب داخلي از اشرار گرفته تا قاچاقچيان و منافقين ،از حساسيت خاصي بر خورداربود .اما اين فرزند انقلاب و اسلام با سر انگشت شجاعت و تدبير و روحيه شهادت طلبي ،حاكميت مطلق جمهوري اسلامي را بر اين منطقه از ميهن اسلامي معنا بخشيد .
در همين مرحله از مسئوليت بود كه با حفظ سمت به عنوان جانشين سپاه سراوان نيز معرفي شد و در خدمت به اين قشر محروم از جان مايه گذاشت و در سر كوبي سوداگران مرگ ،كاملا موفق بود .
آوازه ي رشادت و دلاوري او نه تنها در بين برادران سپاهي پيچيده بود بلكه همه گروه هاي ضد انقلاب از وجود او به وحشت افتاده بودند .
در تاريخ 27 /9/ 1365 طي حكمي از طرف سردار سر لشكر محسن رضايي فرمانده(سابق) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به سمت مسئول طرح عمليات سپاه دهم نبي اكرم (ص) ناحيه مستقل سيستان و بلوچستان منصوب شد .
همرزمان او نقل مي كنند كه روحيه او چندان موافق با كارهاي ستادي و اجرايي نبود و خود او نيز اذعان داشت كه كارهاي عملياتي و شركت در درگيري ها به شهادت نزديك تر است .پس از گذشت حدود يك سال در اين مسئوليت با توجه به روحيات ايشان ودر خواست مسئولين شهر سراوان،ايشان مجددا در اواخر
سال 1366به سراوان اعزام گرديد و به عنوان فرمانده سپاه آن شهر ،مشغول خدمت شد . تا زمان شهادت يعني به مدت دو سال فرماندهي سپاه سراوان را به عهده داشت .
اين سردار بزرگ اسلام وايران پس از سالها تلاش ومجاهدت در روز 15/ 7/1368
كه از سراوان به سمت زاهدان براي انجام ماموريتي در حركت بودند،به شهادت رسيدند تا سنت الهي كه سرداران در رختخواب نميميرند ،تكرار شود. منابع زندگينامه :سرداربيداري،نوشته ي مظاهرمحمدي،نشركنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد لزگي : فرمانده گردان امام حسن(ع)لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1336 در يك خانوادي مذهبي و متدين به دنيا آمد . از كودكي علاقه ي زيادي به نماز و قرآن داشت .احمد در همان دوران طفوليت با امام حسين و رشادت او خو گرفته بود ، مادرش در ماه محرم وقتي به عزاداري امام حسين مي رفت ،احمد را نيز به همراه خود مي برد .بعدها او يكي از عاشقان و شيفتگان سالار شهيدان امام حسين(ع) گشت .احمد در يك جامعه پر از فساد به دنيا آمده بود اما با وجود تمام اين مسائل ،زاهد و عارف تربيت شد .7ساله كه شد به مدرسه رفت وبعد از آن دورة راهنمايي را نيز خواند ،اما به علت علاقه ي زيادي كه به كارهاي هنري داشت ،درس را براي مدتي رها كرد ووارد اين كارها شد . قبل از انقلاب اسلامي به خدمت نظام وظيفه رفت واين دوره را طي كرد .
وقتي مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت شاه علني شد وشدت گرفت او كمترين ترديدي در پيوستن به صفوف مبارزين به خود
راه نداد.مبارزات او در كنار مردم ايران تا شكسته شدن ستونهاي نظام ستمشاهي ادامه داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ، وظيفه ي خود مي دانست كه از انقلاب پاسداري كند و در همان اوايل ، كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد ،فرماندهان سپاه او را به سپاه انتقال دادند اما او ، هم زمان در ژاندارمري(سابق) خدمت مي كرد و بعد از مدتي به عنوان مسئول عقيدتي سياسي آن سازمان در استان مازندران معرفي شد و مشغول انجام وظيفه گرديد.
علاقه ي زيادي به جنگ در راه خدا داشت و مي گفت : نويسنده را از قلم و نگاشتن مي شناسند و رزمنده را از رزمش مي شناسند . زماني كه جنگ قدرتهاي بزرگ بر عليه مردم ايران شروع شد ، اودر روزهاي اول جنگ به جبهة حق عليه باطل رفت .مدتي در جبهه ي قصر شيرين حضور داشت وپس از آن به زادگاهش برگشت.مدتي بعد تاب نياورد و بار ديگر به كردستان رفت و مدت 2 سال درجبهه هاي غرب حضور داشت. بعد از پايان مأموريت كردستان ، به عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و به عنوان مربي آموزشي نظامي در پادگان هاي "ساري" ،"شيرگاه" ،"تهران" ،"چالوس" و"مرز آباد" مشغول آموزش بسيجيان از جان گذشته شد . اين كار ها روح ملكوتي او را راضي نمي كرد و بار ديگر به جبهه اعزام شد .
مدتي بعد از جبهه باز گشت وبا مسئوليتهاي رييس هيئت جودو ، رييس هيئت تيراندازي استان مازندران و مسئول آموزش نظامي پادگان شهيد رجايي و مسئول آموزش نظامي پادگان گهرباران خدمات شاياني از خود به يادگار
گذاشت.
او از ياران صديق امام بود ، بارها مي گفت :گندم براي رشد به آب احتياج دارد و انقلاب براي شكوفايي به خون ، با اين عقيده همراه با كاروان محمد رسول اللّه(ص) به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده ي گروهان انصار الحسين در عمليات كربلاي چهار شركت نمود .به گفته ي همسنگرانش و فرماندهان لشگر25 ويژه ي كربلا ،احمد مانند قمر بني هاشم(ع) در دل بعثيان كافر چنان وحشتي ايجاد كرد كه همگان از رزم او در حيرت بودند . نام او ، رزم او و ايثارش آيينه اي براي نشان دادن رزم قمر بني هاشم (ع)شد.احمد به حدّي غرق در مسائل جنگ بود كه معمولاً مرخصي نمي آمد .وقتي هم مي آمد، مي گفت :صفاي جبهه در هيچ جا پيدا نمي شود .
چهار سال در جبهه هاي حق عليه باطل عاشقانه جنگيد و خدمت كرد و سرانجام بعد از رشادت هاي بسيار در تاريخ 5/10/1365 به درجة رفيع شهادت نائل گشت و بدن مطهرش در خاك عراق ماند .
بعد از دو سال او را با جامة خونين آوردند ، با همان لباس مقدس سپاه رفت و با خون خون خود درخت انقلاب را آبياري كرد .احمد در عمليات كربلاي 4 در منطقة"ام الرصاص"شهيدشد.خشم ابليس گونه ي دشمنان با شهادت او فروكش نكرد .
آنها در لحظات آخر شكنجه هاي زيادي بر او وارد كردند ،گوش هايش را كر كردند ، چشم هايش ديگر جايي را نمي ديد . صدها زخم بر تن داشت و بدين طريق به ديار معشوق خود شتافت .آنها مي خواستند با اين شكنجه ها شكستهاي بي
شماري را كه در ميدان نبرد از احمد خورده بودند جبران كنند،كاري كه فقط از انسانهاي حقير بر مي آيد؛اما نمي دانستند كه هزاران احمد در پشت مرز هاي مردانگي ايران بزرگ در انتظار رخصت از فرمانده شان هستند تا متجاوزين را تا قيامت تعقيب كنند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد لزگي : فرمانده گردان امام حسن(ع)لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1336 در يك خانوادي مذهبي و متدين به دنيا آمد . از كودكي علاقه ي زيادي به نماز و قرآن داشت .احمد در همان دوران طفوليت با امام حسين و رشادت او خو گرفته بود ، مادرش در ماه محرم وقتي به عزاداري امام حسين مي رفت ،احمد را نيز به همراه خود مي برد .بعدها او يكي از عاشقان و شيفتگان سالار شهيدان امام حسين(ع) گشت .احمد در يك جامعه پر از فساد به دنيا آمده بود اما با وجود تمام اين مسائل ،زاهد و عارف تربيت شد .7ساله كه شد به مدرسه رفت وبعد از آن دورة راهنمايي را نيز خواند ،اما به علت علاقه ي زيادي كه به كارهاي هنري داشت ،درس را براي مدتي رها كرد ووارد اين كارها شد . قبل از انقلاب اسلامي به خدمت نظام وظيفه رفت واين دوره را طي كرد .
وقتي مبارزات مردم ايران بر عليه حكومت شاه علني شد وشدت گرفت او كمترين ترديدي در پيوستن به صفوف مبارزين به خود راه نداد.مبارزات او در كنار مردم ايران تا شكسته شدن ستونهاي نظام ستمشاهي ادامه داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي
، وظيفه ي خود مي دانست كه از انقلاب پاسداري كند و در همان اوايل ، كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد ،فرماندهان سپاه او را به سپاه انتقال دادند اما او ، هم زمان در ژاندارمري(سابق) خدمت مي كرد و بعد از مدتي به عنوان مسئول عقيدتي سياسي آن سازمان در استان مازندران معرفي شد و مشغول انجام وظيفه گرديد.
علاقه ي زيادي به جنگ در راه خدا داشت و مي گفت : نويسنده را از قلم و نگاشتن مي شناسند و رزمنده را از رزمش مي شناسند . زماني كه جنگ قدرتهاي بزرگ بر عليه مردم ايران شروع شد ، اودر روزهاي اول جنگ به جبهة حق عليه باطل رفت .مدتي در جبهه ي قصر شيرين حضور داشت وپس از آن به زادگاهش برگشت.مدتي بعد تاب نياورد و بار ديگر به كردستان رفت و مدت 2 سال درجبهه هاي غرب حضور داشت. بعد از پايان مأموريت كردستان ، به عضو رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و به عنوان مربي آموزشي نظامي در پادگان هاي "ساري" ،"شيرگاه" ،"تهران" ،"چالوس" و"مرز آباد" مشغول آموزش بسيجيان از جان گذشته شد . اين كار ها روح ملكوتي او را راضي نمي كرد و بار ديگر به جبهه اعزام شد .
مدتي بعد از جبهه باز گشت وبا مسئوليتهاي رييس هيئت جودو ، رييس هيئت تيراندازي استان مازندران و مسئول آموزش نظامي پادگان شهيد رجايي و مسئول آموزش نظامي پادگان گهرباران خدمات شاياني از خود به يادگار گذاشت.
او از ياران صديق امام بود ، بارها مي گفت :گندم براي رشد به آب احتياج دارد و انقلاب
براي شكوفايي به خون ، با اين عقيده همراه با كاروان محمد رسول اللّه(ص) به جبهه اعزام شد و به عنوان فرمانده ي گروهان انصار الحسين در عمليات كربلاي چهار شركت نمود .به گفته ي همسنگرانش و فرماندهان لشگر25 ويژه ي كربلا ،احمد مانند قمر بني هاشم(ع) در دل بعثيان كافر چنان وحشتي ايجاد كرد كه همگان از رزم او در حيرت بودند . نام او ، رزم او و ايثارش آيينه اي براي نشان دادن رزم قمر بني هاشم (ع)شد.احمد به حدّي غرق در مسائل جنگ بود كه معمولاً مرخصي نمي آمد .وقتي هم مي آمد، مي گفت :صفاي جبهه در هيچ جا پيدا نمي شود .
چهار سال در جبهه هاي حق عليه باطل عاشقانه جنگيد و خدمت كرد و سرانجام بعد از رشادت هاي بسيار در تاريخ 5/10/1365 به درجة رفيع شهادت نائل گشت و بدن مطهرش در خاك عراق ماند .
بعد از دو سال او را با جامة خونين آوردند ، با همان لباس مقدس سپاه رفت و با خون خون خود درخت انقلاب را آبياري كرد .احمد در عمليات كربلاي 4 در منطقة"ام الرصاص"شهيدشد.خشم ابليس گونه ي دشمنان با شهادت او فروكش نكرد .
آنها در لحظات آخر شكنجه هاي زيادي بر او وارد كردند ،گوش هايش را كر كردند ، چشم هايش ديگر جايي را نمي ديد . صدها زخم بر تن داشت و بدين طريق به ديار معشوق خود شتافت .آنها مي خواستند با اين شكنجه ها شكستهاي بي شماري را كه در ميدان نبرد از احمد خورده بودند جبران كنند،كاري كه فقط از انسانهاي حقير بر مي
آيد؛اما نمي دانستند كه هزاران احمد در پشت مرز هاي مردانگي ايران بزرگ در انتظار رخصت از فرمانده شان هستند تا متجاوزين را تا قيامت تعقيب كنند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا لشكري : فرمانده گروه شناسايي لشگر77پيروز خراسان(ارتش جمهوري اسلامي ايران)
سال 1343 در شهر مقدس مشهد به دنيا آمد. در شش سالگي پدر خود را از دست داد. غلامرضا در 7 سالگي به مدرسه ابتدايي علميه واقع در كوچه عيدگاه رفت و با شوق و علاقه به انجام دادن تكاليف درسي خود همت مي گماشت.او در كنار تحصيل و درس، كار نيز مي كرد و زولبيا و باميه مي فروخت . گاهي با تفنگ بادي كار مي كرد، تا كمك خرج خانواده باشد. پس از اتمام دوره دبستان، مقطع راهنمايي را در مدرسه فاتح واقع در خيابان امام رضا مشهد ادامه داد. در اين ايام كه مصادف با جريانات انقلاب اسلامي بود، او نيز مانند مردم در تظاهرات شركت مي كرد و حضوري فعال داشت و اعضاي خانواده را نيز به شركت در راهپيمايي ترغيب مي كرد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي، درسش را ادمه داد و ديپلم خود را در رشته تجربي از دبيرستان هدايت (شهيد مدرس فعلي) اخذ كرد و به علت علاقه شديد براي خدمت در ارتش، وارد دانشگاه افسري ارتش جمهوري اسلامي ايران شد و مدت 4 سال در آنجا توام با درس آموزش نيز مي ديد. تا اين كه موفق به اخذ ليسانس نظامي شد و با درجه ستوان دومي به گردان مهندسي معرفي و مشغول
خدمت شد.
با شروع جنگ تحميلي پس از اتمام دوره دانشگاه افسري علاوه بر اينكه وظيفه نظامي بودنش حكم مي كرد كه به جبهه برود، اما به علت دفاع از كشور و ادي تكليف مهم تر از همه اطاعت از دستور امام خميني ولي فقيه زمان به جبهه عزيمت كرد. او هر گاه از جبهه به مرخصي مي آمد، پس از ديدن خانواده و اقوام، به ملاقات مجروحان جنگي مي رفت و در مراسم تشييع جنازه شهدا شركت مي كرد. براي خانواده از جبهه سخن مي گفت.
او به همراه گردان مهندسي در جنوب و در منطقه فكه مستقر شد و به تدريس دانش نظامي در گردان پرداخت. او كه از سنين كودكي طعم تلخ بي پدري را چشيده بود، همواره سعي مي كرد در خانه و در ميان اقوام، دوستان و همسايگان و در جبهه نسبت به همرزمان و زير دستان، رفتاري محبت آميز داشته باشد.
او بسيار متوكل بود و در مشكلات فردي متوسل مي شد به ائمه اطهار (ع)، به خصوص حضرت رضا (ع) و با خواندن دو ركعت نماز حاجت، مشكلش را رفع مي كرد و از خداوند كمك مي خواست. در مشكلات اجتماعي با ديگران نيز مشورت مي كرد. نسبت به مادرش بسيار مهربان بود و آرزويش اين بود كه بتواند زحمات مادر را جبران كند.
از سوي اقوام به ايشان پيشنهاد شد كه ازدواج كند و حتي مقدمات كار هم آماده شد. اما او در جواب گفت: من بايد راهم را ادامه دهم و تا تكليف جنگ و تكليف من مشخص نشود با دختر مردم ازدواج نمي كنم.
او
شبها به نماز مي ايستاد و با صداي بلند از معبودش آرزوي شهادت مي كرد. دو هفته قبل از شهادت كه به مرخصي آمد، در راه مادرش را با لباس سياه ديد و از او درباره پوشيدن لباس سياه توضيح خواست. مادر گفت: يكي از اقوام شهيد شده. غلامرضا همان جا با مادرش به مجلس شهيد رفت و تمام روز مرخصي اش را در مراسم شهيد شركت كرد و از شهادت خود در آينده اي نزديك خبر داد. سرانجام در 3 بهمن سال 1365 او كه به همراه تني چند از سربازان براي اجراي ماموريت گشت و شناسايي به شمال سومار تپه سرخ در منطقه عملياتي كربلاي 6 اعزام شده بود و به علت درگيري با دشمن شهيد جاويدالاثر شد.خانواده شهيد در فروردين ماه سال 1366، روح شهيد را پس از تشييع در خواجه ربيع به خاك سپردند. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حسين لشگري
امير سرتيپ خلبان حسين لشكري در سال 1331 در روستاي ضياآباد قزوين به دنيا آمد. او دوره تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به پايان رساند و براي ادامه تحصيل به قزوين رفت .در سال 1351 وارد نيروي هوايي شد و در سال 1356 با درجه ستواندومي فارغ التحصيل از دانشگاه خلباني شد.
با آغاز جنگ تحميلي به خيل مدافعان كشور پيوست و پس از انجام 12 ماموريت هواپيماي وي مورد اصابت موشك دشمن قرار گرفت و مجبور به ترك هواپيما شد كه نهايتاً در خاك دشمن به اسارت نيروي بعث عراق درآمد. سه ماه اول
دوران اسارت در سلول انفرادي بود و پس از آن در مدت 8 سال با حدود 60 نفر ديگر از همرزمان در يك سالن عمومي و دور از چشم صليب سرخ جهاني نگهداري شد. پس از پذيرش قطعنامه وي را از ساير دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت 10 سال به طول انجاميد. وي پس از 16 سال اسارت به نيروهاي صليب سرخ معرفي شد و دو سال بعد در 17 فروردين 1377 به خاك مقدس وطن بازگشت. سرانجام وي پس از سال ها تحمل رنج و آلام ايام اسارت روز دوشنبه 19/5/88 در بيمارستان لاله تهران به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اصغر لشني : فرمانده گردان محرم تيپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
آثارمنتشرشده درباره ي شهيد سنگر دشمن
فرمانده گردان صورت بچه ها را از نظر گذراند و گفت: «مي دونيد كه كار ما پاكسازي شاخ شميران و شكستن خطوط دفاعي دشمنه. به ياري خدا تا اين جاي كار رو خوب اومديم جلو. مشكل ما اين دو، سه تا سنگر تيربار و دوشكاي دشمنه.
پنج، شش نفر مي خوام برن جلو و اين سنگرها رو خفه كنن. اين جوري راه پيشروي و رفتن به بالاي شاخ شميران براي بقيه بچه ها ممكن مي شه. كي حاضره داوطلب بشه؟» تعداد زيادي از بچه ها دست هايشان را گرفتند بالا. فرمانده گفت: «اين جوري نمي شه، من فقط پنج، شش نفر مي خوام.»
دستم را گرفتم بالا و گفتم: «حاج اصغر بهتره خودتون انتخاب كنيد.» وقتي ديد بد نمي گويم، نگاه انداخت جلوي صف و گفت: «شما شش نفر كه كنار هم نشستيد، بلند
شيد. از اين كه من هم جز آنها بودم سر از پا نمي شناختم. حاج اصغر گفت: «ببينم چه كار كنيد. بعد از خدا چشم بچه ها به شماست. منهدم شدن سنگرها يدوشكا و تيربار يعني پيروزي و پاكسازي شاخ شمي ران».
هركدام چند تا خرج آر.پي.جي گذاشتيم توي كوله پشتي و چند تا نارنجك هم بستيم به فانسخه هايمان قد خم كرديم و دويديم طرف سنگرهاي دشمن. سنگر تيربار كه متوجه حركت ما شد، رو به رو را بست به رگبار. به صورت ضربدري خود را كشيديم جلو.
گلوله هاي دوشكا در گوشه و كنار پايين مي آمدند. با تمام نيرو دويديم طرف چند تا تخته سنگ و پشت آنها پناه گرفتيم. برگشتم عقب و نگاه انداختم سمت گردان. بچه ها چهار چشمي ذل زده بودند به ما قبضه آر.پي.جي را گذاشتم روي شانه امو دقيق شدم به سنگر دوشكا.
از بد شانسي گلوله به هدف نخورد. خزيدم پشت تخته سنگ. محمد از كنار دستم بلند شد و آر.پي.جي را گذاشت روي شانه اش. چشمم به دستش بود كه گلوله از بالاي سنگر دوشكا گذشت. بچه ها يكي پس از ديگري دست به كار شدند.
گلوله ها يكي پس از ديگري از بالاي سنگرهاي دوشكا مي گذشتند. محمود از كنار دستم بلند شد و گفت: «بايد بريم جلوتر.» شانه اش را كشيدم و گفتم: «جلوتر خطرناكه. نمي شه بري». محل نداد. جستي زد وخود را كشيد جلو. گلوله پشت گلوله زمين را شخم مي زد.
چند قدمي كه جلو رفت، گلوله اي نشست روي پيشاني اش و در جا از نفس افتاد. خواستم بروم طرفش. محمد دستم را گرفت
و گفت: «سعادت كار خطرناكيه. ديدي كه محمود رفت و گلوله امانش نداد.»
- پس محمود چي؟
- حالا بعدا مي ياريمش. فعلا خاموش كردن اين دو سه تا سنگر واجب تره.
نگاه انداختم به كوله پشتي ام. خالي بود به محمد گفتم: «ديگه خرج ندارم! اگر كاري بكنم، بايد برم جلوتر. از اين فاصله نمي شه نارنج انداخت.»
- فعلا صبر كن ببينيم بقيه بچه ها چي كار مي كنن.
دست برد طرف كوله پشتي اش و گفت: «من يكي بيشتر شليك نكردم. فعلا گلوله داريم.» نگاه انداختم پشت سرم. حاج اصغر داشت مي دويد طرف ما به محمد گفت: «حاجي داره مياد اين جا.» دست نگه داشت و گفت: «يعني چه كار داره؟» بچه ها در حال شليك آر.پي.جي بودند كه دست نگه داشتند و خيره شدند به حاج اصغر.
آفتاب وسط آسمان بود يك نگاهم به حاج اصغر بود و يك نگاهم به سمت دشمن. خدا خدا مي كردم كه حاجي سالم برسد پشت تخته سنگ. جرات قد راست كردن نداشتيم. باران گلوله بود كه روي منطقه مي باريد. محمد قبضه را گذاشت روي شانه اش به تمام قد ايستاد و شليك كرد. نگاهم رد گلوله را دنبال كرد. گلوله از بالاي سنگر گذشت. محمد خود را كشيد پشت تخته سنگ و گفت: «انگار بي فايده اس. بايد بريم جلوتر.»
- بذار حاجي بياد، ببينم چي كار داره، بعد مي ريم جلوتر.
حاج اصغر نفس نفس زنان خود را رساند پشت تخته سنگ. هن و هن نفس هايش مي پيچد توي گوشم. تكيه داد به تخته سنگ و مات شد به صورتم. هول گفتم: «حاجي! چي شده؟» گفت: «بذار نفسم
جا بياد، بهتون مي گم.» نفس كه چاق كرد، گفت: «دورادور چشمم به شماها بود.
ديدم يه ريز از زمين هوا گلوله مي باره و بچه ها و نمي تونن از پس كار بر بيان، خودم اومدم جلو». دستش را دراز كرد و گفت: «حاجي! مواظب خودت باش. دشمن فهميده موضوع از چه قراره و به شدت مقاومت مي كنه.»
- نگران نباش. اگر خدا بخواد، همه چي درست مي شه.
قبضه را گذاشت روي شانه اش و به تمام قد ايستاد كنار تخته سنگ. بسم الله گفت و شليك كرد. گلوله با عجله از كنار تخته سنگ گذشت. حاج اصغر خرج ديگري را گذاشت سر قبضه و گفت: «الهي به اميد تو!» نگاهم به طرف سنگرها بود كه آتش و دود در هم پيچيد و سنگر تيربار روي هوا رفت.
حاج اصغر خزيد پست تخته سنگ و صداي صلوات بچه ها اطراف را پر كرد. محمد معطل نكرد و خرج ديگري از كوله پشتي اش كشيد بيرون. حاج اصغر آن را از دستش گرفت و گذاشت سر قبضه آر.پي.جي. دوباره قد راست كرد و سنگر دوشكا را نشانه گرفت. دوشكاچي گلوله اي شليك كرد. حاج اصغر زمين را بغل كرد و گفت: «بخوابيد زمين.» گلوله در نزديكي ما به زمين نشست و تكه اي تركش از بالاي سرم گذشت.
حاج اصغر دوباره بلند شد و گفت: «خدايا، پيش بچه ها شرمندم نكن.» و گلوله را شليك كرد. دوباره صداي صلوات پيچيد توي فضا و از سنگر دوشكا خاك و دود به سمت آسمان قد كشيد. حاج اصغر خود را كشيد پشت تخته سنگ و گفت: «خدا رو شكر
يكي ديگه مونده.» نفس عميقي كشيد و گفت: «اگر اين يكي رو هم بزنم. كار تمومه و شاخ شميران دست ماست.»
سر كرد سمت آسمان و گفت: «يا حق» خرج را گذاشت سر آر.پي.جي و از جا بلند شد. چشمم به سمت سنگر دشمن بود كه گلوله از كنار آن گذشت. حاج اصغر نااميد نشد و گلوله ديگري شليك كرد. گلوله روي تن سنگر نشست و صداي صلوات پيچيد توي گوشم.
لبخندي پهناي صورت حاج اصغر را پوشاند و گفت: «خدا را شكر. حالا مي تونيم با خيال راحت برگرديم پيش بچه ها. دست گذاشت به شانه من و محمد و گفت: «يا علي!» ياد محمود افتادم و گفتم: «بايد محمود رو با خودمون ببريم.» دويدم طرفش. بدنش پر بود از گلوله و خون لباس خاكي رنگش را پوشانده بود. حاج اصغر ريش كم پشت و خاك گرفته اش را بوسيد و گفت: «خوشا به حالش، به سعادت بزرگي رسيد.»
بچه ها كمك كردند تا محمود را رسانديم به نيروهاي خودي. نگاه حاج اصغر لغزيد روي صورتم و گفت: «ترتيب انتقال محمود رو به پشت خط بده.» رو كرد به گردان و گفت: «به ياري خدا ديگه مشكلي جلوي پاي ما نيست و حركت مي كنيم به سمت شاخ شميران.» دوباره صداي صلوات طنين انداخت توي دشت.
منبع:يادهاي ماندگار،نوشته ي مهري حسيني،نشر بهار،قم-1383 بسم رب الشهدا و الصديقين
شهيد حاج اصغر نامي آشنا براي همه سلحشوران هشت سال دفاع مقدس در ديار شهداي بخون خفته و شيرمردان لرستان، عزيزي كه زندگي پرفراز و نشيبش در راه بندگي پروردگار متعال سپري شد اما اوج اين درخشش، عظمت و بندگي از زماني
آغاز گشت كه به خيل عاشقان و دلدادگان سالار شهيدان حضرت اباعبدا... الحسين (ع) پيوسته و لباس مقدس پاسداري از انقلاب اسلامي را بر تن كرد.
او در تاريخ 22/2/59 با ورود به نهاد نو پاي سپاه پاسداران نام خويش را در جرگه سربازان و منتظران حقيقي حضرت ولي عصر (عج) ثبت و جاودانه كرد.
با شروع جنگ تحميلي، به تبعيت از رهبر ومقتداي خود حضرت امام (ره) بي درنگ راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت گشته و افتخار جهاد در نخستين عملياتهاي دفاع مقدس، از جمله حصر آبادان را پيدا كرد.
پس از آن در دو عمليات بزرگ فتح المبين و بيت المقدس بعنوان فرمانده گروهان شركت جسته، آنگاه در عمليات رمضان با مسئوليت در گردان فتح، حماسه اي ديگر آفريد، در اين نبرد از ناحيه كتف مجروح مي شود، عمليات والفجر (6) تنگه چزابه را نيز با موفقيت پشت سر نهاد او در اين نبرد فرماندهي يكي از گردانهاي عملياتي لشگر پيروز 57 حضرت ابوالفضل (س) را بر عهده داشت، ديگر بار مجروح مي شود ناچار مدتي در بيمارستان بستري مي گردد، ولي به محض ترخيص از بيمارستان مجددا به سوي ديگر همرزمانش در جبهه هاي جنگ، رهسپار مي گردد، اين حركت تا حدود زيادي موجبات دلگرمي بيشتر نيروهاي تحت امرش را فراهم مي آورد.
او در عملياتهاي سليمانيه، حاج عمران، كربلاي 4 و كربلاي پنج اوراق زرين ديگري از تاريخ هشت سال دفاع مقدس را به خود وديگر همرزمانش اختصاص مي دهد. يك روز پس از عمليات فتح 5 بر اثر تك دشمن مجروح شده و به بيمارستان انتقال مي يابد بار ديگر به جبهه بازگشته
و در آزادسازي ماوت با مسئوليت فرماندهي گردان محرم و معاونت محور عملياتي لشگر 57 حضرت ابوالفضل (س) وارد عمل مي گردد.
در عملياتهاي بيت المقدس 2، 3، 4 شركت مي جويد، در عمليات بيت المقدس 5 كه فتح شاخ شميران را بدنبال دارد. از هيچ كوششي در جهت فتح و پيروزي جبهه حق فروگذار نمي كند و به همين جهت تاكيد مي شود كه از مرخصي تشويقي استفاده نمايد.
چند روزي نمي گذرد كه به منظور شركت در جلسه فرماندهي لشكر 57 حضرت ابوالفضل (س) از شهرستان دورود عازم پادگان قدس خرم آباد مي شود. در راه بازگشت كه به قصد جمع آوري نيروهاي گردان محرم و عزيمت دوباره براي ماموريتي ديگر راه دورود را در پيش مي گيرد اتومبيلش در يكي از گردنه هاي مسير واژگون گشته و اينگونه است كه سردار خستگي ناپذير جبهه هاي نور و شرف در ماه ضيافت الله باز بابي روزه و لبي تشنه به لقا ميزبان اين ضيافت عظيم مي رسد.
شهيد حاج اصغر برق آسا همه منازل و ميدانهاي سلوك را در نورديد و سبكبال با پروازي، پرنده تر زمرغان هوايي به وصال معشوق و معبود خويش رسيد. او كه ظاهرا نه هفت وادي عشق را خوانده بود و نه منازل السائرين و صد ميدان را و نه رساله الطير و عقل سرخ را و نه ديگر سفرهاي روحاني را در لابلاي اوراق كتب مربوطه مشاهده كرده بود.
اما او فصل سرخ شهادت را از كتاب سبز قرآن آموخته بود. معلمش سرور آزادگان حسين عليه السلام بود و كلاس درسش، كلاس عشق، وفا و از خود گذشتگي كربلاي هميشه پيروز
حسين (ع) بود، او همه ميادين و منازل سلوك و سير الي ا... را تنها در يك ميدان خلاصه كرده بود و آن ميدان نبرد جبهه هاي جنگ بود ميداني كه رمز ماندگاري و بقايش ريشه در نينواي سيدالشهداء داشت مي خواهي اين راز و رمز را با گوش جان بشنوي سري بر مزار مطهر حاج اصغرها بزن طنين آوايشان را در جاي جاي فضاي باز الهي گلزارشان خواهي شنيد كه خواهند گفت:
اول ميدان عشق وادي كرب و بلاست
هركه در او پا نهاد بر سر عهد و وفاست
ستادبزرگداشت مقام شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسدالله لطفي : قائم مقام فرمانده ادوات (واحد ضد زره )تيپ يكم لشگر25كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) لطف اللّه مددي :
درود به ارواح طيبه شهدا به خصوص امام راحل ، قبل از اينكه بنده هم در منطقه به ايشان ملحق شوم در عمليات كربلاي يك بعد از پيروزي اين عمليات به جمع آوري كليه نيروها توسط فرمانده لشكر به قسمت عقبه ،غروب دومين روز بعد از عمليات كربلاي يك باربا آقاي لطفي در منطقه دهلران برخورد داشتيم كه بسيار روحيه عالي داشتند و كليه فرماندهان را توسط فرماندهي لشكر جهت تقدير و تشكر به آنجا احضار كرده بودند . ما اولين بار آنجا به خدمتشان رسيديم .
روحيه بسيجي بسيار بالايي داشتند ايشان خصوصيتهاي بسيار والايي داشتند مثلاً هيچ وقت خودشان را (از نظر پست) بروز بدهند كه ما از اين امر غافل بوديم و هيچ كس نمي دانست كه داراي چه موقعيت اجتماعي است .
از نظر اعتقادات واقعاً سبقت كامل داشتند و در همان دوران تحصيل براي همسن و سالان و حتي
بزرگتر از خودشان زبانزد خاص و عام بودند .
خضوع و فروتني بيش از حد _ جلوگيري از تضعيف حقوق مردم در همه جهات _ جسارت در دفاع از حقوق حق مردم كه در يك موضوع كه مربوط به عمران روستا در رابطه با اداره راه و ترابري بود با تلاش و پيگيري شبانه روزي موفق شده است كه موضوع را به نفع مردم روستا خاتمه دهد . از آنجا متوجه شديم كه آيشان در مسائل اجتماعي ازخود گذشتگي والايي داشتند .
آنطور كه متوجه شديم و دير متوجه شديم و از اين بابت خودمان را سرزنش مي كنيم .بنده يك بار در منطقه كنجان چم بخش كردستان توسط آن بلند پرواز اعزام شدم و بعد از آن به منطقه جنوب آمديم ،در يك عمليات البته ايشان ، زماني متوجه شديم كه كار از كار گذشته بود. بنده در بخش قلاويزان خدمت آقاي اسماعيلي رسيديم و سوال كرديم كه آقاي لطفي كجا شريف دارند ؟ ايشان فرمودند كه لطفي خط يك هستند .غروب آقاي لطفي سراغ ما را گرفتند و دوستان به ايشان اطلاع دادند مددي باز اعزام به جبهه شد و از شط علي به اينجا آمدند. ايشان در جستجوي ما بودند كه ما را ببينند و راهنمائي هاي لازم را بكنند. ابتدا به ساكن وقتي ايشان تشريف آوردند هم زمان با يك نگاه ويژه به آقاي لطفي توجه مي كردند و سوال كردند شما كه با آقاي لطفي از نزديك آشنايي داريد يك تصميمي براي خودتان بگيريد من گفتم چه تصميمي ؟ گفتند خط يك مثل قتلگاهِ و اينجا بايد كار حسيني شود
به همين خاطر مي توانيد با كمك آقاي لطفي جاي مناسب تري را براي خودتان اتخاذ كنيد بعداً آقاي لطفي آقاي مقيمي را احضار كردند و از او درخواست كردندن كه هواي بنده را داشته باشند و به من توجه ويژه داشته باشند. بعداً از آقاي مقيمي سوال كردم كه آقاي لطفي كدام قسمت مسئوليت دارند ؟ايشان در جواب من گفتند كه آقاي لطفي چه مسئوليتي دارند كه ايشان گفتند كه آقاي لطفي سفارش شما را به من كردند . من در جواب ايشان گفتم كه آقاي لطفي در مورد موقعيت نظامي خود هيچ وقت در محل به كسي چيزي نمي گويند ،آقاي مقيمي گفتند : اينجا هر چه از نظر ادوات(ضد زره) مشاهده مي كنيد تا قائم مقامي لشكر زير نظر آقاي لطفي است .
سلسله مراتب پستهاي آقاي لطفي شرح زير بوده است .
در دسته ادوات مسئول دسته پياده نظام ادوات و مسئول گردانندگي بي سيم گردان ادوات. فرماندهي گروهان ،فرمانده دسته اودات ، فرمانده گردان ادوات. بعد از اين آقاي مقيمي اظهار داشتندكه آقاي لطفي در حال حاضر يكي از مهره هايي هستند كه در موقعي ك عمليات بشود در طرح عمليات صاحب نظر هستند و بايد از چگونگي انجام عمليات در منطقه اظهار نظر بفرمايند .سپس از آقاي مقيمي تشكر كردم و گفتم آقاي لطفي هيچ وقت از موقعيت ها نظامي خودش چه در مسجد و چه در ستاد خاتم الانبياء صحبت نمي كردند كه ما اطلاع داشته باشيم .
زماني كه ما از جزيره مينو بعد از عمليات فاوبه شلمچه آمديم مرحله بعد كه مجدداً بار سوم در فاصله
متناوب اعزام شدم مجدداً آقاي لطفي در منطقه نعل اسبي زيارت كردم و آقاي لطفي مجدداً ما را مورد لطف قرار دادند و گفتند كه عمو باز شما ما را شرمنده كرديد و به جبهه آمدي. همان جا كه زندگي مي كني و خانه شما هست، خودش جبهه است. باز شما آن خانه را تنها گذاشتي و به جبهه آمدي .پس از اين به مدت يك ساعت با همديگر بوديم كه ايشان تشريف بردند و فردا ساعت شش آقاي لطفي پيش ما آمدند و يك سري مواد و لوازم غذايي آورده بودند . ما يك سري وسائل و غنائم تهيه ديده بوديم براي خودمان به عنوان ياد بود داشتيم .
در كنارش وسايلي آنجا انباشته بود وقتي آقاي لطفي مواد غذائي آورده بود دوستان از او گرفتند .سپس آقاي لطفي گفتند :كه اين وسايل فرماندهي عراق است چه كسي اين غنيمتها را گرفت .من هم گفتم : كه آقاي لطفي اينها را من گرفتم و پس با حالت ذوق و شوق اينها را (غنائم) يكي يكي به آنها نشان مي داد كه ايشان با مشاهده غنائم در مقام نصيحت بنده بر آمدند و گفتند :اگر بخواهي در خط به فكر جمع غنائم باشي آن هدف هايي كه داري باطل مي شود و بنده در همان لحظه منقلب شدم و قدري نارحت نيز شدم (از كار خودم) و اشكم سرازير شد و ايشان گفتند اگر هجرت ،هجرت الي اللّه است چشم داشت براي مسائل و غنائم جنگي باشد آن هجرت هجرت سودمندي نيست و من اين سفارش را به مانند يك گوشواره به گوشم آويزان كردم
و فهميدم كه آقاي لطفي به حدي رسيده اند كه واقعاً نمونه يك انسان كامل و وارسته بودند .
عمليات كربلاي 4 بوده كه ايشان در آن شركت داشت. آن عمليات به علت گستردگي نظامي ايده و نظرها در باره ايشان متفاوت است ولي آنچه مسلم است و بنده حتي با حاج آقا بربماني سوال كردم ايشان گفتند :كه در كربلاي4 به علت تك سنگين دشمن افراد زيادي به شهادت رسيدند و ما در پشت جبهه بوديم كه من خبر به شهادت رسيدن آقاي لطفي راشنيدم وجهت اطلاع از چگونگي شهادت ايشان از طريق ستاد خاتم مجدداً به جبهه اعزام شدم و به منطقه شلمچه اعزام شدم و در كنارماموريتم در جستجو موقعيت و چگونه به شهادت رسيدن آقاي لطفي بودم كه در اين زمان از حاج آقاي اسماعيل فكوري، از نيروهاي بسيار خوب كه بچه جويبار بود و نيز حاج آقاي (كَتاب) از بچه هاي قائم شهر بودند اظهار داشتند كه حاج آقاي لطفي در منطقه عملياتي كربلاي 4 كه دشمن تك سنگيني انجام داده بود از آن موقع ايشان وضعيت نا مشخصي دارند .تا اينكه ابوي آقاي لطفي (حاج قهرمان لطفي) بعد از چند مدتي از عمليات كربلاي 4 به منطقه آمدند و نيز به طريقي مطلع شدم كه ايشان به منطقه آمدند كه در آن زمان من در شلمچه بودم و متوجه شدم كه ايشان در هفت تپه هستند. با كمك يكي از دوستان كه از بچه هاي قائمشهر بودندبه نام برادر نعمت نيكزاد و با اتفاق ابوي آقاي لطفي به منطقه عملياتي نعل اسبي در كنار شط رسيديم و از آنجا
بازديد نموديم كه اجساد نيروها عراقي آنجا روي آب افتاده بودند كه با هم شاهد و ناظر آن صحنه در آن نقطه بوديم .سپس خدمت حاج آقا صافي (معاون فرمانده لشكر )رسيديم و از وي در مودر وضعيت آقاي لطفي سوال كرديم كه ايشان در جواب به ما گفتند طبق دستور فرمان حضرت امام خميني :كسي كه در به شهادت رسيدن شخصي به مرحله يقين كامل نرسيده باشد و اينكه دو نفر رزمنده با چشم خودشان به شهادت رسيدن شخصي را نديده باشند نمي توان به شهادت رسيدن آن شخص را گواهي نمود و يا تأئيد كرد كه وي شهيد شده . من خودم نديدم كه لطفي شهيد شده باشد .
اين مطالب را نيز به ما يادآوري كردند كه اولين مرحله عمليات « بسم اللّه الرحمن الرحيم » يك نفر كه نامشان را قيد نكردند به عنوان فرمانده گردان علي بن ابي طالب به همراه آقاي لطفي به عنوان مسئول بي سيم مخابرات لشكر و جانشين قائم مقام لشكر بعد از حاج آقاي صافي بودند كه در آن مقام و موقعيت سرنوشت و وضعيت ايشان نامشخص گرديد و تا به امروز هم نا مشخص است . مادر شهيد :
آن زمان ماشين رفت و آمد نمي كرد صبح او را به دوش مي بستم و به دكتر مي بردم آن زمان جاده نبود از كنار رودخانه مي رفتيم تا امام زاده و از آنجا سنگتراشان مي رفتيم و از سنگتراشان سوار ماشين مي شديم و به شهر مي رفتيم .او را به ساري نزد دكتر بردم و غروب برگشتم اما حال او خوب نشدتا
10 روز همه روزه او را به شهر مي بردم براي درمان .بعد از 10 روز گفتند دكتر زماني دكتر خوبي است من و پدرش او را به مطب دكتر برديم ،دكتر نبود او را برديم منزل دكتر .پس از معاينه دكتر برايش دارو نوشت آن زمان يك شيشه شربت را 100 تومان خريديم .دكتر گفت اين شربت را بايد تا يك سال بخورد او خورد و بهتر شد ولي باز مريض بود اهالي روستا گفتند او را در ذوالجناح بكشيد و ما اين كار را كرديم .ملاي محل گفت نام او را علي اصغر بگذاريد . حميد رضا رستميان:
در يكي از روزهاي پس از عمليات قدس 4 در منطقه عملياتي هور الهويزه با تعدادي از دوستان در عقبه ادوات و ضدزره لشكر (پشت دژ هور) در حال استراحت بوديم .دوستاني همچون شهيد افشاريان ،شهيد سالخورده ،شهيد ناصحي و ديگر دوستان در داخل چادر مشغول استراحت بوديم. تازه زمزمه مأموريتي جديد به گوش ما رسيد. شهيد لطفي را در اطراف چادر ديدم كه در تلاش و پيگير امورات بود به او گفتم كه بيا كنار ما بشين و كم استراحت كن ،ايشان به داخل چادر ما آمدند و از او درباره مأموريت جديد سوال كرديم. او گفت كه قرار است بنده به اتفاق تعدادي از نيروهاب مجرب ادواتي(ضدزره) به منطقه جديد اعزام شوم. البته كسي از منطقه جديد خبري نداشت و نام منطقه را نمي دانست. فقط خبر مأموريت جديد پخش شده بود. شهيد لطفي رو به بنده و شهيد سالخورده كرد و گفت :كه شما هم بياييد با هم به آن منطقه برويم
و مقدمات عمليات را انجام دهيم. البته شرايط جسمي بنده نا مساعد و نا مناسب بود و در زمان مجروحيت به سر مي بردم لذا ،با درخواست شهيد لطفي موافقت نكردم ايشان از ما خداحافظي كرد و رفت ما اصلاً نه از او خبر داشتيم و نه مي دانستيم در كدام منطقه است. حدود دو ماه از آن زمان گذشته بودو او همچنان در آن منطقه تلاش مي كرد و مشغول آماده سازي منطقه عملياتي بود. نه مرخصي مي رفت و نه ما او را در منطقه مي ديديم خلاصه تلاش ايشان و ساير رزمندگان اسلام كه مأموريت لشكر ويژه 25 كربلا را پيگيري مي كرند پس از مدتها كه با رعايت كامل اصول امنيتي و حفاظتي همراه بود به عمليات سرنوشت ساز والفجر هشت و فتح شهر استراتژيك فاو عراق منتهي شد . تلاش همه رزمندگان اسلام در آماده سازي منطقه عملياتي والفجر هشت و خط كشي و ادامه عمليات فوق باعث شد كه دنياي استكباري در مقابل قدرت الهي رزمندگان اسلام زانو بزند و اين چيزي جز جهاد في سبيل اللّه و خالصانه شهداي گرانقدر جنگ تحميلي نبود كه با دفاعي عاشورائي و نبردي علوي با دشمنان جنگيدند و با نثار خون خود درخت نظام مقدس جمهوري اسلامي را آبياري كردند .
شهيد اسداللّه لطفي از نيروهايي بود كه از توپخانه لشكر به ادوات لشكر انتقال يافت و با توجه به جديت ،تلاش ،توانمندي ،علاقه در مسئوليت پذيري ،اهتمام فردي در حلّ مشكلات و بحرانهاي موجود ،از خودشان چهره اي فعال ساخته بودند. او فردي باوقار خوش مشرب و شاد بود كه همه
اين اوصاف باعث شناخت او توسط فرماندهان رده هاي مختلف لشكر شده بود. مسئوليتهاي شهيد لطفي در ادوات لشكر ،ابتدا مسئول مخابرات ،سپس مسئول بعضي از محور هاي عملياتي ادوات در جبهه هاي مختلف و سپس معاون ادوات و ضد زره لشكر شدند .
خلاقيت و ابتكار عمل ,روابط صميمي و همه جانبه ايشان با فرماندهان و مسئولين به موفقيتهاي او افزوده بود .
ايشان روابط بسيار خوب و نزديك با سردار مرتضي قرباني ،سردار كميل كهنسال و شهيد طوسي داشتند .
شهيد لطفي ،قبل از عمليات كربلاي چهار وارد اين منطقه شده كليه امورات استقرار و آماده سازي ادواتي را بر اجراي كوشش در زمان عمليات پيگيري مي كردند حدود يك ماه قبل از شروع عمليات كربلاي چهار در جبهه خرمشهر حضور فعال داشتند. اين حقير روز قبل از شروع عمليات وارد اين منطقه شدم از شهيد اسماعيل سالخورده جوياي حال شهيد لطفي شدم .ايشان گفتند كه او به يگان دريايي لشكر انتقال يافته و در آن يگان مشغول به خدمت مي باشد .
عمليات شروع شد ما همچنان توفيق ديدار او را نداشتيم. شهيد لطفي داوطلبانه به همراه گردان علي ابن ابي طالب (ع) كه فرماندهي اين گردان را شهيد صلبي به عهده داشت وارد جزاير عراق شدند و مشغول نبرد سخت و عاشورايي با دژخيمان زمان شدند .
به دليل فشار بيش ار حدّ دشمن در اين منطقه نيروهاي گردانهاي عمل كننده محاصره شدند ولي همچنان نيروهاي بسيجي و سپاهي رزم با ارتشيان بعثي به جاي تسليم شدن برگزيدند و جانانه تا آخرين قطرة خونشان جنگيدند و عده اي به درجه رفيع
شهادت نائل آمدند .
صبح روز دوم عمليات مجدداً بنده جوياي حال شهيد لطفي شدم ،آنها گفتند كه در درگيري شديد ديروز نيرو هاي پياده با دشمنان بعثي در لحظات آخر ايشان از پشت بي سيم با فرماندهي تماس گرفتند ضمن درخواست حلاليت و دعاي خير از فرماندهان لشكر و زير مجموعه ،آخرين وضعيت خود را كه نزديك به شهادت آنها بود اعلام نموده و خداحافظي كردند .
بعداً دوستان اطلاعات به دست مي آورندكه تصاوير شهيد لطفي در كنار شهيد صلبي فرمانده گردان علي ابن ابيطالب (ع) لشكر كه به شهادت رسيده بودند ديده شده بود .
خداوند انشااللّه به اين شهيد درجه متعالي و به خانواده شان صبر عنايت و به ما توفيق ادامه دادن راه همه شهيدان را در زير پرچم ولايت فقيه عنايت بفرمايد .
رضارنجبر:
براي كساني كه همراه يا دوست شهيد با شند بيان خاطره بسيار مشكل مي باشد آنهم شهيد وارسته اي چون لطفي . از خصوصيات شهيد عرض كنم شهيد لطفي جواني روستايي خوش زبن ،تقريباً تُپل و سبتاً چاق ،شوخ طبع و مسلط به مقررات و روابط عمومي و با اين تفاسير در جمع بسيجيان شخص وارسته اي بود .تمام ما بسيجيان در پايگاه بسيج منتظران شهادت واقع در ابتدا بلوار كشاورز جنب بازار روز مشغول نگهباني و حراست بوديم چون در آن زمان فقط در پايگاه و در سطح شهرستان ساري فعال بود و عمليات ايست بازرسي انجام مي دادند . شهيد از روستاي كه در 22 كيلومتري ساري بوده تا محل بسيج كه در مسجدي بوديم مي آمد و شبها در آنجا مي ماند،
چون اكثراً همة بسيجي ها همسن بوديم و بيشتر با هم دورمي زديم در نتيجه خاطرات هم زياد است من نمي دانم از كدام خاطرات بگويم چون همه شب و روز آن دوران خاطره است .
شهيد لطفي دوران آموزش تكميلي اعزام به جبهه را نگذرانده بود و فقط آموزش عمومي هفت روز گروه مقاومت بسيج در يكي از پادگان ها را طي نمود و با اين آموزش اصلاً نيرو به جبهه اعزام نمي كردند مگر اينكه كسي بگويد آموزش ديده ام و كسي از نيروهاي پرسنلي آن وقت اعتراضي نكرده باشند .در آن زمان پايگاه بسيج منتظران شهادت يكي از پايگاه هاي فعال بود و به طبع كارهاي خارق العاده اي نيز انجام مي دادند . در آن زمان ما در غروب بعد از نماز مغرب و عشاء كلاس احكام و قرائت قرآن داشتيم و مدرس آن كسي نبود جز حاج آقا مهدوي پدر خانم آقاي بريماني (فرمانده سابق پايگاه) وقتي جناب آقاي بريماني متوجه شد كه شهيد لطفي قرار است با آموزش هفت روزه به جبهه اعزام شود دريك صحبت خودماني اعلام كرد كه من نمي گذارم به جبهه اعزام شويد و خطرناك است .ناگهان بغض شهيد تركيد و شروع به گريه نمود. يادم نمي رود هنوز اشكهاي قشنگ چشمانش را به ياد دارم كه چگونه براي اعزام به جبهه سرازير شده بود .خلاصه آن شب وقتي متوجه شد كه آقاي بريماني نسبت به عدم اعزام ايشان به جبهه مُصرّ است ديگر مستاصل شد و دست به دامان حاج آقا مهدوي و آقاي زارعي برد خلاصه به هر صورتي بود با گريه زاري
و . . . جواز اعزام به جبهه را گرفت كه تا پايان مأموريت (شهادت) به طور مستقيم در جبهه ها حضور داشت . جواد پركاني:
شهيد لطفي از عزيزان بسيجي بود كه فعاليت خود را از پايگاه منتظران شهادت شروع نمود از عزيزان بسيجي بود كه عاشق رهبري بود. من يادم است براي رفتن به جبهه لحظه شماري مي كرند .يك شب استادداشتيم كه درس قرآن و احكام را براي بچه ها تدريس مي كرد و ايشان را گرفتند تا موافقت كنند به جبهه رخت بندد وقتي بنده مخالفت نمودم ديدم اشك از چشمان ايشان جاري شده است و مثل بچه ها گريه مي كند اين صحنه براي همگان تكان دهنده بود و در جمع عزيزان از بنده قول گرفتند كه با اعزامشان موافقت كنم و بعد اعزام جبهه ها شد .شهيد عزيز در برپايي نماز جماعت و جمعه بسيار فعال بود هر وقت از جبهه باز مي گشت اول حضوري در پايگاه داشت و بعد به منزل مي رفت و در مدت مرخصي در پايگاه بود و شب تا صبح در پايگاه حضور داشت .شهيد عزيز چهره اش بسيار شوخ طبع و خندان بود و هميشه از شهيد و شهادت صحبت مي نمود در ديدار با خانواده خود بسيار علاقه نشان مي داد و هميشه دوستان را وادار مي كرد به انجام اين امور .در عمليات كربلاي 4 كه بنده توفيق داشتم در جمع دوستان باشم ، ايشان كه فرد بانفوذ و نترس و معروف در ادوات حضور داشت جز اركان اصلي اداوت بود ،قبل از عمليات يادم مي آيد يك شب خدمت
ايشان رسيدم بسيار گريان بود ، نگران از ايشان سوال كردم: اسد عزيز چرا نگراني ؟ فرمود: نمي دانم چرا خداوندمرا مورد عفو قرار نمي دهد و شهادت را نصيبم نمي كند. اين بار از خداوند خواستم شهادت را نصيب من بكند .به ايشان گفتم آقاي لطفي شما حيف هستيد بايدباشيدو خدمت كنيد. ايشان با ناراحتي فراوان به من گفت : تو با من بد هستي ،علاقمند نيستي كه اين حرف را مي زني ،من از خدا چنين خواستم يقيناً همين طور خواهد شد .از دوستان شهيدش صحبت مي كرد ،شهيد عزيز نسبت به شهيد طوسي ،كميل و مرتضي قرباني علاقه ي خاصي داشت . محمد ساعي :
تابستان سال 1364 بود از آنجائيكه پايگاه منتظران شهادت از پايگاههاي فعال شهر بود و به صورت شبانه روزي برادران بسيجي در آن حضور داشتند و مأموريت هاي مختلف بسيج از قبيل ايست بازرسي ،گشت و شناسايي و پشتيباني و جمع آوري كمكهاي مردمي به جبهه و جنگ را انجام مي دادند. شبها نيز در پايگاه و مسجد محل مي خوابيدند ،يكي از شبهاي تابستان به خاطر گرمي هوا برادران روي پشت بام مسجد خوابيده بودند كه موقع نماز صبح شهيد لطفي براي گرفتن وضو و اقامه نماز از خواب بيدار شد. به خاطر خستگي مفرط كه تا نيمه هاي شب برنامه ايست بازرسي و گشت بود از يادش رفته بود كه روي پشت بام است و همين طور به خيال اينكه در حياط مسجد مي باشد از روي پشت بام عبور كرده و از ارتفاع 7 _ 8 متري به زمين سقوط و پاي ايشان شكست
.البته از آن ارتفاع كه ايشان پرت شد خواست خداوند بود كه صدمه بيشتري به ايشان وارد نشد تا بتواند در ميادين نبرد خدمت رساني بيشتري نموده و در جبهه شربت شهادت را بنوشد . سيد مرتضي موسوي تاكامي:
در تاريخ 23/11/64 در منطقه عملياتي فاو ساختماني مقر فرماندهي عراق بود كه نيروهاي داخل ساختمان 24 ساعت استقامت نمودند. حتي اين موضوع را در اخبار هم داشتيم برادر اصغر لطفي به اتفاق برادر پاسدار ابراهيم خليلي ساكن ساري با توپ 106 به منطقه مورد نظر آمد و با شليك چند گلوله بخشي از ساختمان را تخريب نمود. يادم مي آيد كه آن روز با پاي برهنه بودند و با كمك نيروهاي ويژه ساختمان فرماندهي عراق تحت محاصره و تصرف قرار گرفت و تعداد زيادي از نيروهاي عراقي داخل آن مجموعه به اسارت در آمدند .
در تاريخ 28/11/64 نيروهاي عراقي تك محكم كه واقعاً بسيار شديد بود، زدند. يادم مي آيد اين عزيز با توپ 106 در تمام نقاط خاكريز كه احتمال شكسته شدن آن را مي داد حاضر مي شد و با شليك چند گلوله توپ 106 منطقه را اشغال دشمن نجات مي داد كه پا تك روز 28 بهمن 64 مشهور است .حتي بعد ها مورد تحليل فرماندهان قرار گرفت در پايان ياد اين شهيد عزيزوشهيدان سيد علي موسوي تاكامي و امر اللّه آري تاكامي در عمليات فاو به خير .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد بهروز لطفي : قائم مقام فرمانده گردان اباعبدالله الحسين (ع)لشگرمكانيزه31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
گفتند از بهروز دو پسر به يادگار مانده است. نمي دانم اين حسي از سر كنجكاوي است يا
عادتي كه بدان مبتلايم، كه بي اختيار پرسيدم: نامشان چيست؟
_ روح الله و احمد!
«روح الله و احمد» كه گفته شد، تصوير سيماي آسماني «روح خدا» و فرزند مظلومش «آقا سيد احمد» پيش چشمانم مجسم شد و دانستم كه بهروز از سر عشق و ارادت به قافله سالار شهيدان، فرزندانش را به نام بزرگ او و پسرش ناميده است. اكنون بهروز شهيد شده است. جنگ به سر رسيده است اما هنوز مردان جنگ يكي پس از ديگري كوله بار سفر را مي بندند و رهسپار ديار شهيدان مي شوند. خداحافظي مي كنند و مي روند....
مي گويند: «آقاي لطفي مي رود». مي پرسم: «كجا؟» مي گويند: «تبريز». پس اين چه خداحافظي است؟ بهروز به سپاه اهر آمده است و از همه بچه ها حلاليت مي طلبد... اينها را با خودم مي گويم.
خداحافظي مي كند و مي رود. سر برمي گرداند و لبخندي بر لبانش مي شكوفد... آن شب هم فقط سري تكان داد و لبخندي زد.... همان شب عمليات كه با گردان حضرت علي اصغر (ع) پيش مي رفتيم، دشمن، بي امان آتش مي ريخت. چنان كه گويي از زمين و آسمان آتش مي باريد. در اين حال لطفي را ديديم كه با جمعي از نيروهايش زخمي ها را از داخل كانال به پشت خط منتقل مي كنند. اين در حالي بود كه قدم به قدم گلوله هاي توپ و خمپاره فرود مي آمد و صفير سهمگين انبوه تركش ها خبر از زخم و شهادت مي داد. لطفي با طمانينه، برانكارد به دست زخمي ها را راهي پشت خط مي كرد.
_ آقا بهروز! الان
وقت اين كار نيست، صبر كنيد تا آتش دشمن كمي آرام بگيرد و زخمي ها را ببريد.
اين را يكي از بچه ها گفت. و لطفي سربرگرداند و با همان چهره بشاش لبخندي زد... لبخندي زد و در ميان آتش و دود از ديدگان ما ناپديد شد.
و هنگامي كه در «سپاه اهر» از بچه ها خداحافظي مي كرد و حليت مي طلبيد، همان لبخند شيرين بر لبانش بود. اي دوست! اي بهروز!... كسي نمي دانست كه ارادت و مهر بي پايان تو به شهيدان و خانواده هايشان از چه ريشه مي گيرد. كسي چه مي دانست كه تو خود نيز شهيد خواهي شد و خانواده ات را، خانواده شهيد خواهند ناميد. كسي چه مي دانست و ما نمي دانستيم. پيوسته ما را به خدمت به خانواده هاي شهيدان فرا مي خواندي. شوراي فرماندهي را به خدمت خانواده هاي شهيدان مي بردي. مي گفتي ديدار با اين خانواده ها، بركات معنوي دارد و مي گفتي بايد به سراغ خانواده هاي شهيدان رفت، مبادا مشكلي داشته باشند و ما غافل بمانيم، مبادا كاري از دستمان برآيد و انجام نداده باشيم. و روزهاي پنج شنبه نيز همه بچه هاي سپاه را جمع مي كردي و خود پيشاپيش همه راهي «گلستان شهدا» مي شدي. مي گفتي يادمان باشد كه يارانمان شهيد شدند، و اكنون خود شهيدي از شهيداني. و شهادت سر منزل راه بود، راهي كه با زخم آغاز شده بود، آنجا كه در سال 1357 سر نيزه دژخيمي از دژخيمان شاه بر پيكرت فرود آمد، طعم بهشتي زخم را چشيدي، آنجا كه 17 سال بيشتر نداشتي. و
زخم آغاز شهادت بود، آغاز راه خونين پاسداري... كه در سال 1360 به كسوت مقدس پاسداري درآمدي... بهروز در عمليات هاي مختلف، شجاعانه عليه كفار بعثي مي جنگيد و با توجه به لياقت ذاتي و روحيه رزمندگي، بعد از اندك مدتي به عنوان يك جهادگر و رزمنده لايق شناخته شد. در عمليات شكوهمند خيبر بيش از پيش لياقت و شجاعت خود را آشكار كرد و در تلاش براي آزاد سازي «جزاير مجنون» همگام با ديگر دلاوران لشكر عاشورا حماسه هاي بي نظيري را رقم زد. بدين گونه پس از يازده ماه حضور مستمر در ميدان جنگ، فرماندهي گردان انصار المجاهدين را بر عهده اش نهادند و چون به پشت جبهه باز آمد، مسؤوليت ستاد پشتيباني جنگ اهر به وي واگذار شد.
روح بي قرار بهروز در پشت جبهه آرام نمي گرفت. در اوايل سال 1364 دوباره راهي جبهه شد. در عمليات والفجر 8، فرماندهي گردان حضرت اباعبدالله (ع) را برعهده گرفت و با گردان خود پيشاپيش نيروي لشكر، خطوط پدافندي دشمن را در هم شكست. با عمليات كربلاي 8 در شرق بصره حماسه ماناي خود را رقم زد، اين در حالي بود كه در عمليات والفجر هشت، به شدت مجروح شده بود، و هنوز التيام نيافته بود كه كربلاي هشت را سپري كرد. از آن پس راهي غرب شد تا پرچم ستيزي ديگر را برافزود، نصر هفت. در اين عمليات پيشاپيش نيروهاي خود پرچم فتح را بر قله هاي «دوپازا» و «بلفت» به اهتزاز در آورد و دشمن كه در مقابل تهاجم رزمندگان اسلام، تاب مقاومت نداشت، بار ديگر چهره وحشي خود را آشكار ساخت
و ناجوانمردانه به حمله شيميايي دست زد. در اين حمله بود كه بهروز جراحت هاي شيميايي را بر تن پذيرفت. اي دوست! اي بهروز! جنگ تمام شده بود و تو هنوز شهيد نشده بودي، شهيد نشده بودي اما روز به روز و لحظه به لحظه شهيد مي شدي. دردهاي تنفسي يك لحظه آرامت نمي گذاشت و با هر نفس، گويي زخمي بر سينه ات فرود مي آمد. و شايد اين تو بودي كه نفس كشيدن در فضاي عالم ماده برايت رنج آور بود. روز به روز از جسمت كاسته مي شد و روحت ستبرتر مي گشت. چنين بود كه با آن ضعف جسمي و دردهاي تنفسي باز هم از پاي ننشستي و «سپاه و رزقان» را فرماندهي كردي.
نيك مي دانم كه مي دانستي شهيد خواهي شد، وگرنه وصيت نامه ات را به رسم شهيدان نمي نوشتي. تو بعد از جنگ شهيد شدي، اما وصيت نامه ات، وصيت نامه جنگ و شهادت است: «اي عزيزانم! به عنوان يك پاسدار خط سرخ حضرت سيدالشهداء (ع) به شما سفارش مي كنم كه همواره پشتيبان و پيرو امام عزيز باشيد. از توطئه هاي استكبار غفلت نكنيد. پاي بند علائق دنيوي و ماديات نباشيد كه دنيا محل گذر است و تنها اعمال نيك است كه باقي مي ماند...»
اي بهروز! اي دوست! تو پاي بند علائق دنيايي نبودي و روز به روز و لحظه به لحظه از دنيا فاصله مي گرفتي و به آسمان ها نزديك مي شدي. روز به روز و لحظه به لحظه بر اثر تاثير مواد شيميايي پيكرت در هم مي شكست، اما چهره ات روز
به روز و لحظه به لحظه شكوفاتر مي شد. ماه ها در سنگرها زيسته بودي و ماه ها در بيمارستان ها. بيست و يك ماه تمام در بيمارستان ها شاهد شهادت خود بودي و مي دانستي كه به زودي خواهي رفت، اين «رفتن» را خود خواسته بودي. و آخرين بار كه راهي بيمارستانت مي كردند، بهار بود، بهار 1368. به سپاه اهر آمدي از همه خداحافظي كردي، از همه حليت طلبيدي! ... و ما نمي دانستيم كه ملاقات واپسين است. دريغ از ما كه قول شفاعت نگرفتيم...
و بهار بود، و بهار بود و واپسين روزهاي ارديبهشت، روزهاي بهشت كه در بيمارستان امام براي هميشه چشم بستي و همچنان تبسم هميشگي خود را بر لب داشتي.
منابع زندگينامه :"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان جندالله سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان« بانه » شهيد« مجيد لطفي» در سال 1342 در روستاي «مير آباد عليا» از دهستان« شوي» يكي از بخشهاي شهرستان «بانه» به دنيا آمد . در سن دو سالگي از نعمت پدر محروم شد و تحت سر پرستي مادر قرار گرفت .در سال 1348 به مدرسه رفت و تا سال دوم دبيرستان به تحصيل ادامه داد .در سال 1359 از طريق اداره آموزش و پرورش شهرستان بانه طي يك اردوي جمعي متشكل از دانش آمو زان بسيجي به اصفهان مهاجرت كرد و مدت يك سال در يكي از دانشگاه هاي آنجا به فرا گيري آموزش هاي نظامي ؛عقيدتي و غيره پر داخت .هنگامي كه از اصفهان باز گشت با همفكري و همكاري تعدادي از دوستان خود مبادرت به
تشكيل پايگاه مقاومت بسيج در محل سكونت خود نمود و گرو هي را به عنوان گروه ويژه ضربت راه اندازي كرد .به خاطر لياقت و شايستگي خاصي كه داشت به سر پرستي آن گروه منصوب شد .در سال 1362 فرماندهي گردان ضربت حضرت رسول (ص)بانه راپذيرفت و در سال 1364 فرمانده گردان جند الله سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان بانه شد .او بيشتر اوقات در تعقيب نيرو هاي ضد انقلاب به سر ميبرد و مي توان گفت در همه در گيري هايي كه در منطقه اتفاق مي افتاد با شوق و لذت خاصي شركت مي كرد .در همان سالي كه فرماندهي گردان جند الله سپاه بانه راپذيرفت، به همراه گردان تحت امر خود به جبهه هاي مرزي سر دشت اعزام شد و مدت سه ماه در آنجا ماند .در دي ماه سال 1364 ازدواج كرد كه ثمره ي آن پيوند، يك فرزند دختر مي باشد .در تاريخ 7/4/1365 هنگامي كه شهيد همراه چند نفر از همرزمان خود در روي تپه اي در اطراف روستاي سالك مستقر شده بو دند، پيرمردي با عجله جلو مي آيدو شهيد لطفي را مي خواهد ,شهيد لطفي خود را به پير مرد معرفي مي كند .پيرمرد به او مي گويد :يكي از اقوام من كه عضو گرو هك هاي ضد انقلاب مي با شد به خانه ام آمده است و مكرر به قر آن توهين مي كند و آن را مي سوزاند به طوري كه من ديگر نتوانستم تحمل كنم و پيش شما آمدم .شهيد لطفي به خاطر تعصب عجيبي كه به مقدسات اسلام داشت درنگ را جايز ندانست و
همراه پيرمرد به طرف خانه ي راه افتاد .اما وقتي كه به نز ديكي آن خانه رسيد تير اندازي شديدي شروع شد و در اين ميان يك تير به ناحيه چپ سينه او اصابت كرد و او به شهادت رسيد .مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بانه مي باشد . از همان سالهاي كودكي آثار حسن خلق، طهارت قلب و پاكي عقيده در سيماي او آشكار بود .چهار سال داشت كه به فرا گيري قرآن مبادرت نمود و هشت ساله بود كه آن را فرا گرفت . او همواره تلاش مي كرد كه قرآني زندگي كند و از كو چكترين دستوري هم كه در قرآن به آن اشاره شده است سر پيچي نكند .سجده هاي طو لاني و سر شار ازخلوص او تعجب همگان را بر مي انگيخت . دعا و نيايش از برنامه هاي زندگي او با شمار مي رفت .لحظه به لحظه زندگاني شهيد لطفي زيبا بود . تمام خصايص اخلاقي او بارز مي نمود و نمي توان خصيصه اي از خصو صيات اخلاقي او را به عنوان بارز معرفي كرد .بيش از اندازه متين و با ادب بود . هيچ وقت با صداي بلند حرف نمي زد و برسر كسي داد نمي كشيد . متواضع و فرو تن بود . پست هاي بالا او را مغرور نمي ساخت و بر عكس هر چه از نظر مسئوليتي بالا مي رفت، بيشتر متواضع و سر به زير مي شد .نفوذ كلام عجيبي داشت كه حكايت از تقواوزهد بالا يش بود.مهرباني و رفتار صميمانه او موجب مي شد كه جوانان زيادي جذب بسيج شوند
و تا مرز شهادت پيش روند .شجاعت و شايستگي او را نمي توان ناديده گرفت . همه كساني كه او را مي شناختند به شجاعت ،مردانگي و لياقت او صحه مي گذارند . شجاعت شهيد ثابت شده بود نيرو هاي ضد انقلاب از او وحشت مي كردند و بعد از شهادت اواز اينكه مانع محكمي رااز مقابل خود برداشته بودند خوشحالي مي كردند و بي شرمانه شادي مي كردند . او شيرين ترين لحظه زندگي خود را لحظه اي مي دانست كه در بحبوحه در گيري و مقابله با دشمن قرار مي گرفت . وقتي كه از در گيري بر مي گشت نه تنها احساس خستگي نمي كرد بلكه با آب و تاب و شادي وصف نا پذيري به بيان چگونگي در گيري مي پرداخت كه اين خود نشان دهنده روحيه عالي و شجاعت او بود . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن لهرودي : فرمانده گروه شناسايي تيپ 12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال هزار و سيصد و چهل و چهار در روستاي كهنآباد گرمسار به دنيا آمد. تا سوم دبيرستان درس خواند و عازم جبهه شد.
در عمليات هاي محرم و بيتالمقدس شركت كرد. پس از چند مرحله اعزام به صورت بسيجي به خدمت سربازي رفت. دوره آموزشي را در پادگان باغرود نيشابور گذراند و عازم مناطق جنگي كرمانشاه و مهران شد.
با اين كه خدمت سربازي را تمام كرده بود، ترك جنگ را جايز ندانست. ذكاوت، همت و اخلاص او باعث شد تا به عنوان سرگروه شناسايي خدمات صادقانهاي انجام دهد.
در نهم
تير شصت و چهار در منطقه مهران به شهادت رسيد. جنازهاش به زادگاهش انتقال يافت و در گلزار شهداي كهن آباد به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران ،كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن رضا ماژاني : فرماندار بيرجند سال 1333 در روستاي چهكند درشهرستان بيرجند به دنيا آمد. دوران كودكي و تحصيلات ابتدايي را در آغوش پدر و مادري مومن ومذهبي گذراند .بعد از وارد دوران تحصيلات ابتدايي شد.دوره ي راهنمايي و دبيرستان را هم با موفقيت طي نمود و وارد دانشگاه شد.اوتحصيلات دانشگاهي را با بورسيه جهاد سازندگي(سابق) به پايان رسانيد و با دانشنامه كارشناسي در جهاد سازندگي مشغول خدمت شد.
در طول خدمت از نيروهاي برجسته جهاد بود و به جهت توانايي وتعهدي كه داشت به سمت فرماندار شهرستان بجنورد برگزيده شد و تا زمان شهادت در اين سمت خدمات شاياني از خود به يادگار گذاشت.
در طول جنگ تحميلي ايشان بارها به جبهه رفت و در عمليات مختلفي شركت كرد. آخرين بار در سال 1367 براي شركت در عمليات مرصاد راهي جبهه شد كه در همين عمليات به شهادت رسيد.
ليلا ايزد پناه,همسر شهيد در مورد او چنين مي گويد:
"ويژگي هاي اخلاقي شهيد وپاي بندي اوبه اصول و احكام اسلام و تعهد ايشان در قبال جامعه محروم به حدي بود كه بهتر از نهاد جهاد سازندگي را جهت خدمت به رنج ديدگان و محرومين نيافت و به همين دليل جهاد سازندگي را انتخاب كرد . بايد گفت در رابطه با مسائل اجتماعي و خدمت به مردم الگوي خدمت به خلق
بود كه از ديدگاه عامه مردم مقبوليت تام داشت. از بعد ساده زيستن و ساده پوشيدن و خونسردي در مقابل مشكلات از صفات بارز و ممتاز اخلاقي شهيد بود. امر به معروف و نهي از منكر مي كرد.
عشق به امام حسين و اهل البيت عليهم صلوات الله و تشكيل مجالس و محافل مذهبي و مراسم سينه زني و روضه خواني و توسل به ائمه اطهار داشت.
ايده و افكار ناب آن عزيز دربرخوردهاي زيبا و اسلامي شهيد با همه و فرزندانش فراموش نشدني است و تا زماني كه سايه رحمتش بر سر خانواده بود از محبت هاي بيكران و اسلامي او به حد اعلاء برخوردار بوديم.
به امام و روحانيت متعهد عشق مي ورزيد و قبل از انقلاب مقلد امام بود . پيروي از ولايت فقيه را واجب مي دانست و علاقه و دلبستگي شديدي به امام و اسلام و پاسداري از انقلاب و ارزش هاي انقلاب داشت. عامل به واجبات و تارك محرمات الهي بودند در رابطه با انجام صله رحم و ديدار با اقوام و بستگان با مشكلات كاري و مسئوليتي كه بر عهده ايشان بود ملزم به رعايت انجام آن بود و انجام مي داد. پدر و مادرش را آن قدر محترم مي شمرد كه همه جهات اخلاقي و اسلامي را در خصوص والدين مراعات مي كردند. "
او خدمت كردن در جهاد را خدمت به مستضعفين و بندگان خدا و عبادتي بزرگ مي دانست و در انجام خدمات مربوطه كه شامل قشر مستضعف و مورد توصيه حضرت امام بود سر از پا نمي شناخت. از رياكاري و تزوير متنفر بود و اگر
كساني را در اين جهت مشاهده مي كرد روي خوشي با آنان نداشت. طالب منصب و مقام نبود و دوست داشت در مناطق محروم خدمت كند ,چون مورد توجه امام بود. وقتي هم كه به سمت فرمانداري شهرستان بجنورد برگزيده شد با استاندار وقت در ميان گذاشته بود به شرطي فرمانداري را مي پذيرم كه محدوديتي در رفتن به جبهه و جنگ نباشد .بعد از قبولي سمت فرمانداري موفق و مردمي بود. قبل از شروع كار اداري به اداره مي رفت و ديرتر از همه كار را رها مي كرد. كار و خدمت ايشان وقت به خصوصي نداشت و شبانه روزي بود.
موقعيت نظام جمهوري اسلامي ايجاب مي كرد كه مسئولين و دست اندركاران از خدمت كردن به مردم اظهار خستگي نكنند و شهيد ماژاني چنين بود . محل كارش به روي همگان باز بود. انساني پشتكار دار و خادم به محرومين بود و سعي داشت طرح ها و برنامه هايي كه به نتيجه نهايي مي رسيد بهره عام المنفعه آن را تقديم محرومين بنمايد. صدام و حزب بعث را كافر و دست پرورده آمريكاي جهان خوار مي دانست و جنگ تحميلي را براساس نظريه حضرت امام و از الطاف الهي و واجب مي شمرد. منابع زندگينامه :"پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران بيرجند ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مرتضي مالك : فرمانده گردان امام صادق(ع)لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يكي از لاله هاي دشت قهرمان پرور مازندران ، شهيد "مرتضي مالك" است كه در سال 1342 در خانواده اي مذهبي در شهرستان "ساري" پا به عرصه ي وجود نهاد . يكساله
بود كه مادرش مبتلا به بيماري شد و در دو سالگي از مهر و محبت مادري محروم گشت .مرتضي با اين كه در سني نبود كه مرگ و زندگي را از هم تميز دهد و فقدان مادر را درك نمايد ،ولي انس و الفت به دامان مادر همواره او را متوجه خلائي كه از اين بابت به وجود آمده بود مي كرد و روي همين اصل بود كه تا پاسي از شب بيدار بود و در فراق مادر بهانه جوئي مي كرد .چه بسا آن هنگام كه به خاطر آرام كردن در بغل خواهرش جاي گرفته بود به خواب مي رفت .مرتضي دوران كودكي را پشت سر گذاشت و در 5/5 سالگي به مدرسه ي ملي شريعت كه بر اثر مساعدت و همت افراد مذهبي شهرستان "ساري" از جمله :شهيد تراب نژاد ،تأسيس شده بود، واردشد.او در اين مدرسه پس از پنج سال تربيت اسلامي و آگاهي مذهبي ،دوران ابتدايي را به پايان رسانيد و بعد از آن قرآن را در نزد معلم خانگي آموخت .پدرش مشتاق بود او را به فرا گرفتن علوم ديني وادارد ،اما اين امر با مخالفت بعضي از اقوام دور و نزديك مواجه گرديد ،به ناچار به تحصيل در دوره ي راهنمايي پرداخت و در كلاس دوم متوجه اين مطلب شد كه ،آموختن تنها تمي تواند نياز اجتماعي او را در آينده برطرف سازد ،لذا تصميم گرفت تحصيل را همراه با حرفه بياموزد تا در آينده بتواند كارساز تر و سازنده تر باشد ،روي همين اصل روزها را در كارگاه مكانيكي به كار و شب ها را در كلاس درس
به تحصيل پرداخت . در اواخر سال به علت كار زياد و عدم اجازه ي استاد موفق به شركت در امتحانات آخر سال نشد .مرتضي روز به روز در كار خود دقيق تر و كنجكاو تر مي شد تا آن جا كه به تنهايي از عهده ي كارگاه بر مي آمد .او به مانند بيشتر رزمندگان جنگ تحميلي از خصوصيات اخلاقي و انساني ويژه اي برخوردار بود .فردي پاك و صديق و مورد اعتماد بود ،از حقه و حسد و ريا به دور بود و از آزار به زير دستان خودداري مي كرد و در مصائب و مشكلات خويشتن دار بود .هرگز از آن چه كه برايش اتفاق افتاده بود گله نمي كرد و لب به سخن نمي آورد .از احترام خاصي نزد دوستان و آشنايان برخوردار بود .مرتضي همينكه از احتياج جبهه هاي جنگ به مكانيك توسط گروهي آگاهي يافت ،بي درنگ به بنياد امور جنگ زدگان رفت و پس از ثبت نام از طرف آن ستاد و با كسب اجازه از پدر ،يكه و تنها راهي ديار جنگي شد و در پادگان ابوذر ،سر پل ذهاب ،مشغول به كار گرديد . با اين كه تا آن موقع ،شبي را بدون خانواده نگذرانده ،بود به خاطر پيروزي انقلاب اسلامي و بيرون راندن كفار بعثي ،با گذشت و فداكاري ،همه ي اين ناملايمات را پذيرفت و در مقابل آنان ايستادگي كرد و بدون چشم داشت و قبول ديناري وجه ،پس از پايان مأموريت خوشحال و خندان و با ارمغاني گرانبها به شهر و كاشانه ي خود بازگشت .در زمان مأموريت با اثرات مهم اين انقلاب
آشنا شد و آن ها را به عينه دريافت كه ارزش هاي طاغوتي قابل مقايسه با ارزش هاي اسلامي نيستند .ديگر به قوت و غذا و ماديات توجه چنداني نداشت ،بيشتر به انقلاب فكر مي كرد .دوستان را از صف ايستادن به خاطر مايحتاج عمومي منع مي كرد .مرتضي پس از زيارت اقوام و آشنايان ،مجدداً با تني چند از بچه هاي محل ،به سر پل ذهاب رفت و در آن جا مجدداً مشغول كار شد .در اين هنگام ،رزمندگان اسلام ،قلعه بازي دراز را تصرف كرده بودند .بعد از آن همرزمان مرتضي به مرخصي ميروند اما او مجددا به خط اول بر مي گردد تادر مقابل نيروهاي دشمن بجنگد. عمليات فتح المبين ميدان ديگري بود كه مرتضي در آن حما سه هاي بي شماري خلق كرد.بعد از اين عمليات او به سمت فرمانده گروهان انتخاب شد و با نيروهاي تحت امر خود مامور كوبيدن دشمنت شد كه در اين عمليات به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد داريوش مالكي : فرمانده گردان امام حسين(ع) تيپ 44 قمر بني هاشم (ع) سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دوم تيرماه 1342 در شهرستان «فارسان» در استان «چهارمحال و بختياري» به دنيا آمد. تا پايان دوره تحصيلي ابتدايي رادر مدرسه «جلوه» اين شهر گذراند و در سال 1354 دوره راهنمايي را آغاز كرد. اواخر دوران تحصيلي راهنمايي اش مصادف بود با قيام مردم ايران بر عليه رژيم فاسد پهلوي. او با تأثير پذيري از اين قيام و آشنايي با ظلم و فساد دستگاه حكومتي، فعالانه در
اين تظاهرات شركت مي كرد و با نوشتن شعار در ديوارهاي شهر به افشاگري عليه ظلم و خيانت رژيم شاه مي پرداخت.
تا آخر مبارزه در صحنه هاي انقلاب حضوري فعال داشت و پس از اينكه انقلاب به پيروزي رسيد او بلا فاصله و پس از تشكيل كميته هاي انقلاب ،وارد اين نهاد شد و در آن حضوري فعال داشت. او ضمن خدمت در كميته انقلاب اسلامي در دوره متوسطه نيز مشغول درس خواندن بود. در سال 1359 و با آغاز جنگ تحصيل را رها كرد و وارد جنگ شد. چندين ماه در جبه هاي غرب جنگيد و هدايت برخي از پايگاههاي سپاه در اين منطقه را به عهده گرفت كه عملكرد شاياني از خود به جا گذاشت. از جبهه كه به مرخصي بر مي گشت استراحت برايش معنا نداشت و خود را وقف فعاليتهاي بسيج مي كرد. مدتي فرمانده مركز آموزش سپاه درمنطقه «كوهرنگ» بود و در سال 1360 نيز به فرماندهي پادگان آموزش «بقيه الله اعظم (عج) »منصوب شد.
در نوبت دوم كه خواست به جبهه برود برادرش اسفنديار را نيز به همراهش بردو با هم در چند عمليات دوش به دوش هم جنگيدند.
او در عمليات بيت المقدس، محرم، مسلم بن عقيل و ... به عنوان بي سيم چي، فرمانده دسته و فرمانده گروهان حضوري فعال و تأثير گذار داشت.
بعد از آن او به فرماندهي اردوگاه آموزشي سپاه در شهر«جونقان» منصوب شد و مدتي نيز مسئوليت اين اردوگاه را به عهده داشت. در عمليات والفجر مقدماتي با برادرش اسفنديار حضوري فعال داشت كه در اين عمليات برادرش به شهادت رسيد. او اما تا آخر عمليات
ماند و پس از اتمام عمليات خودش را به فارسان رساند و در مراسم تشييع جنازه برادرش سخنراني جذابي كرد كه روحيه خانواده و مردم منطقه را دگرگون ساخت.
پس از شهادت برادرش، پدر و مادر او تصميم مي گيرند با فراهم نمودن شرايط ازدواجش، مانع از جبهه رفتن او شوند. در سال 1362 براي انجام تكليف الهي و سنت پيامبر(ص) با دختر عمويش ازدواج مي كند، اما ازدواج هم مانع از حضور او در جبهه نمي شود.
مدت يك سال در تهران و مشهد آموزشهاي مختلف نظامي را طي مي كند و يك مربي با تجربه و كارآمد، تاكتيك رزمي مي شود و در سال 1363 به عضويت سپاه در مي آيد.
با توجه به تخصص و كارآمدي او در آموزش تاكتيك هاي رزمي، در واحد آموزش نظامي سپاه چهارمحال و بختياري مشغول خدمت مي شود و در اين واحد خدمات و آثار ارزنده ايي را از خود به يادگار مي گذارد. در سال 1367 دوباره به جبهه رفت و به عنوان فرمانده محور تيپ 44 قمر بني هاشم (ع) در جبهه فاو مشغول خدمت بود كه در همين ايام برادر ديگرش، كوروش مفقود الاثر شد. پس از خاتمه جنگ به فارسان برگشت و فرماندهي بسيج اين شهر را به عهده گرفت و مدتي نيز فرمانده عمليات سپاه فارسان بود.
در سال 1369 فرماندهي پادگان آموزش تيپ44 قمر بني هاشم(ع) را به عهده گرفت و اين به پيشنهاد خودش بود. چون معتقد بود در پادگان فضاي جبهه حاكم است و معنويت بيشتري دارد. او در اين مسئوليت نيز شبانه روز و صادقانه خدمت مي كرد. همسرش مي گويد:
وقتي به او مي گفتم، بچه ها بهانه شما را مي گيرند. مي گفت: در پادگان700 ، 800 نفر نيروي بسيجي هستند كه همه مثل بچه هاي من عزيزند و من نمي توانم آنها را رها كنم.
او علاوه بر اينكه فرمانده پادگان بود، با رفتار خود و با تواضع و فروتني به صورت عملي به نيروهايش درس مي داد. نيروهايي كه تحت فرماندهي او آموزش ديده اند، او را به عنوان يك فرمانده كامل مي شناسند. او با اينكه مربي تاكتيك نظامي بود اما در آموزش به همه ابعاد آن توجه مي كرد و حساسيت خاص در مسايل عقيدتي داشت و با دقت اين امور را پيگيري مي كرد. هنوز پژواك آواز قرآن خواندن او در پادگان تيپ 14 قمر بني هاشم(ع) طنين انداز است.
اهل امر به معروف و نهي از منكر بود. اما به گونه ايي كه مخاطبش هيچگاه احساس رنجش نمي كرد و به صداقت و خير انديشي او ايمان داشت.
در سال 1373 خدمت در كردستان را برگزيد، با اينكه دو تن از برادرانش شهيد و مفقود شده بودند و بر اساس ضوابط و قوانين او بقيه دوران خدمتش را مي بايست در محل سكونتش سپري كند، اما به كردستان رفت تا مزاحمتهاي ضد انقلاب را بر عليه مردم آن منطقه سركوب كند.
شهيد «مالكي» در «كردستان» فرماندهي گردان امام حسين(ع) را به عهده گرفت. روزي كه او وارد «الواتان» شد، ضد انقلاب كه از سوابق او خبر داشت، پيامي به اين مضمون برايش فرستاد: مالكي نمي گذاريم از اين منطقه زنده بيرون بروي.
در كردستان نيز در كنار هدايت و فرماندهي نيروهاي تحت امرش
به فعاليتهاي فرهنگي و مذهبي مي پرداخت. محل استقرار گردان تحت امر او نزديكي روستاي ساوان بود كه اهالي آن سني مذهب بودند. اما در ماه محرم كه شهيد مالكي دسته سينه زني راه مي انداخت. اهالي اين روستا تحت تأثير قرار مي گرفتند و در مراسم شركت مي كردند.
تقدير الهي براي اين سردار نيز مرگ با عزت و شرف را رقم زده بود. او در 21/3/ 1373 بر اثر برخورد با مين به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي ماهاني : فرمانده واحد مخابرات لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اين برخاسته از كوير، دلش به گستردگي كوير و روحش به التهاب روزهاي گرم سرزمين زادگاهش بود.
سال 1336 در شهرستان «كرمان» ديده معصوم به جهان گشود. عصمت كودكي با صداقت و پاكي در او دنيايي خاص و پر از وجد و شوق به وجود آورده بود. در خانواده اي مذهبي و زحمتكش به دنيا آمد. اولين درس را از پدر و خانه و زادگاه خود آموخت. رنج و فقر همراه تلاش پيگير پدر در كارگري، با اعتقاد و ايمان خانواده، در او تأثير ژرف گذارد. او به تنهايي و متكي به خويش، از دل كوير چشمه اي به سوي درياي زلال معارف گشود.
دوران ابتدايي را در شهرستان« كرمان» گذراند و در همين دوران پي به جنايتهاي رژيم ضد اسلامي شاه برد و ظلمي كه از ناحيه اين رژيم سفاك و حاميان جهانخوار او بر مردم مسلمان ايران مي رفت، او كه سايه شوم ابرقدرتهاي جهانخوار را بر آسمان كشورش و بر
ملت ايران مي ديد تصميم گرفت بر عليه ظلم و تزوير به مبارزه برخيزد، در نتيجه فعاليتهاي سياسي خود را عليه رژيم اغاز كرد. وي با سن كم اما روحي بزرگ و سرشار از ايمان و عشق به اسلام با انشاء هايي كه مي نوشت اشاراتي هرچند مختصر به اين جنايات مي نمود كه بارها مورد توبيخ از طرف اولياء مدرسه قرار گرفته بود. پس از تحصيلات دبستان وارد دبيرستان شد. در اين دوران دامنه فعاليتهاي خود را گسترش داد و با بي پروائي بيشتري به كار خود ادامه ميداد.
در سال 1355 در رشته برق موفق به اخذ ديپلم گرديد و يكسال بعد به خدمت سربازي رهسپار شد. با توجه به تنفري كه از رژيم داشت اقدام او براي خدمت باعث تعجب بود و در رابطه با اين قضيه هدف خود را بيان نمود كه بايد در رژيم نفوذ كرده و طاغوتيان را از درون مورد حمله قرار دهيم. وقتي كه انقلاب از گوشه و كنار، فرياد خودش را از حنجره آزادي خواهان مسلمان به بام جامعه شهر طنين افكند به ياوري قد برافراشت. بي پروا در تظاهرات و راهپيمائيها شركت جست و رنج فراواني كشيد.
در اواسط سال 1357، در پادگان شهر«كازرون» توسط مأمورين ضد اطلاعات ارتش دستگير و سپس به اتفاق 3 نفر از همراهانش زنداني شدند. وي در بازجوئي كه توسط بازپرس انجام گرفت كه به چه دليل اعلاميه پخش مي كردي چنين اظهار نمود: به دستور امام خميني و براي براندازي رژِم شاهنشاهي.
در همين بهبوحه بود كه انقلاب شكوهمند اسلامي به پبروزي رسيد. از زبان شهيد نقل شده است كه: در سلول
انفرادي مشغول نماز و عبادت بودم كه صداي همهمه اي از بيرون به گوشم رسيد، عده اي از مردم داخل آمدند و در سلول باز شد و زماني كه بيرون آمديم به توصيه افسري كه قبلاً به ما اعلاميه مي داد و افسر ضد اطلاعات بود كه در رژيم نفوذ كرده بود مانع از دزديدن پرونده ها شديم. در ميان پرونده ها پرونده خود و سه نفر از دوستانم را مشاهده نموديم كه محكوم به اعدام شده بوديم اما به علت مسائل موجود در پادگان اين كار را به تعويق انداخته بودند.
پس از دوران انقلاب و اتمام دوران خدمت علي آقا با چند تن از دوستانش از جمله اكبر علوي، حميد ايرانمنش و منصور صومعه اقدام به تشكيل گروه مقاومت كرده و مسجد هاشمي را به عنوان پايگاه عملياتي خود برگزيدند. جوانان پرشور و حزب الهي هم به تبليغات و ادامه نهضت تا پيروزي كامل پرداختند تا زمانيكه غائله كردستان پيش آمد. به دنبال درگيري در كردستان با عده اي از برادران از جمله: اكبر علوي و محمود اخلاقي به كردستان اعزام شدند و در آنجا بودند كه صدام بعثي جنگ گسترده اي را آغاز كرد. در روز عاشورا به بالاي تپه هاي سومار به مزدوران عراقي حمله ور شدند كه منجر به عقب راندن بعثيون شدند و در همين عمليات بود كه محمود اخلاقي به درجه رفيع شهادت نائل آمد و علي نيز از ناحيه فك پائين مورد اصابت گلوله اي از نزديك قرار گرفت.
ايشان مدتي در بيمارستان شهيد مصطفي خميني بستري بود و پس از بهبودي مجدداً به جبهه شتافت و در جبهه
هاي مختلف از جمله سوسنگرد، بستان و آبادان مشغول نبرد بود تا اينكه براي مرتبه دوم در حمله شكست حصر آبادان از ناحيه دست چپ و پاي راست به شدت مجروح گرديد كه جراحات منجر به قطع عصب دست چپ وي شد و تا آخر عمر نقص عضو گرديد كه علي رقم اين مشكل عازم جبهه شد و در لشكر ثارا... در قست مخابرات انجام وظيفه مي كرد. دل مشتاقش در انتظار ديدن ديدار دوست و رهايي از تن خاكي مي طپيد. مرغ جانش آرزوي آشيانه اي در ملكوت قرب داشت، تا سرانجام اين پيشگام حمله ها در روز هشتم مردادماه سال 62 در عمليات والفجر 3 همراه با برادر كوچكش جان عاشق را به عاشقان ا... سپرد و در انوار الهي آرميد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان درستاد جنگهاي نامنظم شهيد دكتر چمران
شهيد «عليرضا ماهيني» در سا ل 1335 در يكي از محلات جنوبي بوشهر ،در خانواده اي متدين و مذهبي چشم به جهان گشود .وي پس از گذراندن دور ان تحصيل،موفق به اخذ ديپلم فني از دبيرستان حاج جاسم بوشهري شد . از آنجا كه داراي با لاترين معدل دبيرستان در سطح شهر بود ،بدون كنكور در دانشگاه علم وصنعت تهران پذيرفته شد .به علت فعاليت هاي مستمر سياسي ،از ادامه تحصيل وي در دانشگاه ممانعت به عمل آمد تا اينكه در نهايت موفق شد در رشته الكترونيك دانشسراي عالي ايران مهر تهران تحصيلات عالي خود را به پايان رساند .
شهيد ماهيني ضمن تحصيل به انجام فعاليتهاي سياسي نيز
مبادرت مي نمود كه از آن جمله مي توان به فعاليتهاي چريكي و عمدتا كوهنوردي دسته جمعي و تشكيلاتي اشاره كرد .وي با فراغت از تحصيلات دانشگاهي ،خدمت سربازي را آغاز و پس از پايان خدمت درتهران مبارزات سياسي را ادامه داد .ايشان در آستانه ي انقلاب با شركت در مبارزات ،پخش اعلاميه هاي امام و ايجاد ارتباط تنگا تنگ با روحانيت انقلابي ،وفاداريي خود را به امام و انقلاب نشان داد و تا پيروزي كامل انقلاب در صحنه باقي ماند .
پس از پيروزي انقلاب ،مدت زمان كوتاهي در كسوت مقدس معلمي در دبيرستان سعادت و هنرستان حاج جاسم بوشهري به تدريس پرداخت .اوبا آغاز جنگ تحميلي و هجوم وحشيانه استكبار ،به جبهه هاي نبرد شتافت و به علت رشادتها و شجاعت هايي كه از خود نشان داد ،به رده هاي بالاي فرماندهي ارتقاءيافت و توسط شهيد چمران به فرماندهي گردان هاي مجرب عملياتي در ستاد جنگهاي نامنظم، انتخاب شد .
با شهادت دكتر چمران ،فرماندهي بخشي از ستا د جنگ هاي نامنظم منطقه جنوب را پذيرفت و در اين عرصه رشادتهاي وي به حدي بود كه او را فاتح بستان ،سوسنگرد و مالك اشتر زمان لقب دادند .
شهيد عليرضا ماهيني قهرمان عرصه هاي شجاعت ،فتوت و اخلاق بود .كم صحبت مي كرد ،اهل تظاهر نبود و خستگي نمي شناخت .اهل تهجد بود و اگر از وي در مورد عملياتي سوال مي شد ،تمام حركات و تاكتيك ها و تحركات چريكي خود را به ديگر بچه ها نسبت مي داد .با اينكه فردي بسيار عاطفي بود اما در مواقع عمليات ،همچون شيري خشمناك نعره مي زد
و از پا افتادن رفيقان همراه ،او را از رسيدن به هدف باز نمي داشت .
پيش از انقلاب به علت فعاليت هاي سياسي ،وي را از پايان رساندن دوره ي مهندسي الكترونيك محروم كردند اما بعد از پيروزي انقلاب ،هيات علمي دانشگاه علم و صنعت به پاس خدمات سياسي وي در عصر ستمشاهي ،از وي جهت ادامه تحصيل در دانشگاه دعوت به عمل آورد .البته اين مسئله نيز هرگز مانع از حضور وي در جبهه ها ي جنگ نشد .هنگامي كه تنور جنگ داغ بود ،پست ها و مناصب زيادي به وي پيشنهاد شد ، اما چون مسئله جنگ را از مهمترين امور كشور مي دانست و حضور خود را در جبهه ها لازم و موثر تر مي ديد ،از تمامي عناوين و مناصب پيشنهادي كريمانه گذشت .
از خصوصيات بارز ايشان ،برخورداري از مطالعات فراگير در همه زمينه ها بود ،به همين علت نيز در هر موضوعي از وي سوال مي شد ،بلافاصله پاسخ مي داد .سر فصل همه ي مطالعاتش ،قرآن و نهج البلاغه بود و سابقه مطالعاتي ايشان باعث شده بود كه وي حتي در جبهه هاي جنگ نيز از مطالعه در اين زمينه دست بر ندارد و براي همرزمانش كلاسهاي آموزشي برگزار نمايد .
شهيد ماهيني از هر نوع تحجر فكري و انجماد عقيدتي متنفر بود و همواره جنبه اعتدال را رعايت مي كرد .بسيار راستگو بود و با غيبت ميانه اي نداشت .از متهم كردن ديگران به شدت دوري مي جست حتي اگر وي را به ناحق متهم كرده باشند .
وي پيشبرد اهداف اسلامي خويش را بر سه اصل بنا نهاده بود
:
- فرا خواندن دوستان به اتحاد و همدلي .
- جذب افراد دموكرات مآب و بي تفاوت وتلاش در جهت اصلاح آنها.
- طرد دشمنان واقعي ،بدون استفاده از چوب و چماق .
شهيد ماهيني از آنجا كه اهل تفكر و مطالعه بود ،دشمن را به راحتي مي شناخت و مرزبندي عقيدتي و سياسي براي وي بسيار ساده بود .وي با درك اين نكته كه چه عاملي باعث در هم شكسته شدن نهضت ملي – مذهبي عصر ما و در هم پيچيده شدن قيام بزرگ و مذهبي به دست استعمار و استكبار شده است .آفت بزرگ نهضت را از قديم تاكنون ،تفرقه مي دانست .هر گز ديده نشد كه حقيقت را فداي احساسات كند .از بازي هاي سياسي گريزان بود و همواره تقواي علمي و عقيدتي را سر مشق عمل خود قرار مي داد.
جاذبه و روح بزرگ او اكثر بچه هاي بوشهر را به خود آورد و به جبهه ها كشاند .
عبادتهاي عليرضا و شب زنده داري هايش به ياد ماندني است .براي خدا از خود مي گذشت و با اتكا به همين سلاح همواره شجاع و نترس بود .در شبيخون ها ،پيشا پيش نفرات در حركت بود و اولين نفري بود كه به خط عراق مي زد .حين عمليات هر گز نشد كه سر گردان و مضطرب شود ،انگار به حقيقت اين كلام خدا خوب پي برده بود :«ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيل الله صفا كانهم بنيان مرصوص »وي در تنگه چزابه با تمام نفرات در برابر سيل بنيان بر افكن گارد ملي عراق ،مردانه و تا پاي جان ايستاد و همانند مولايش امام حسين
(ع) شهد شهادت را نوشيد .
منابع زندگينامه :سرداران سرافراز،نوشته ي ،رضاطاهري،نشرشروع-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سال 1332 و مقارن با كودتاي سياه آمريكايي در محله امامزاده سيداسماعيل خيابان مولوي تهران نوزادي چشم به جهان گشود كه ولادتش كاشانه كوچك مؤمن و زحمتكش «متوسليان يزدي» را غرق در نور و سرور مي كند. در گوش نو رسيده كوچك اذان و اقامه مي خوانند و او را احمد مي نامند.
مادرش مي گويد:
احمد كلاَ بچه ساكتي بود. مثل پسربچه هاي همسن و سال خودش نبود؛ شر و شوري نداشت. از همان كوچكي خيلي گوشه گير بود و هميشه يك گوشه اي تنها براي خودش مي نشست.
احمد متوسليان دوران تحصيلات خود را در دبستان اسلامي «مصطفوي» سپري كرد. از همان كودكي ضمن اشتغال به درس و مدرسه به رغم نارسايي قلبي و ضعف توان جسمي در مغازه شيريني فروشي پدرش، قنادي متوسليان يزدي واقع در بازار تهران كارگري كوشا و زحمتكش بود.
احمد دهساله بود كه قيام توفنده مدرم مسلمان تهران در پانزدهم خرداد 1342 در دفاع از رهبر رشيد نهضت حضرت امام خميني و سركوبي وحشيانه مردم توسط چكمه پوشان رژيم ستمشاهي را به نظاره نشست.
پس از پايان تحصيلات مقطع ابتدايي در هنرستان صنعتي اخباريون، ثبت نام كرد و در كلاس شبانه اين هنرستان مشغول به تحصيل در رشته برق صنعتي شد.
پس از پايان تحصيلات مقطعه ابتدايي در هنرستان صنعيت اخباريون، ثبت نام كرد و در كلاس شبانه اين هنرستان مشغول به تحصيل در رشته برق صنعتي شد.
پس از پايان تحصيلات متوسطه به سال 1351 احمد در سن نوزده سالگي موفق به اخذ مدرك ديپلم فني گرديد و در يك شركت خصوصي تأسيسات فني استخدام و مشغول
به كار شد. همزمان، با تشكل هاي مكتبي و سياسي پيرو خط امام (ره) نيز رابطه تنگاتنگي برقرار كرد. عمده فعاليت هاي او در اين دوران. مشاركت در پخش مخفيانه اعلاميه ها و پيام هاي پير در تبعيد و امام انقلاب، حضرت روح الله در سطح محلات جنوبي شهر تهران بود.
در بهار سال 1375 احمد به بهانه مأموريت شغلي در خارج از مركز راهي شهرستان خرم آباد شد و براي عادي سازي تحركات خود در سطح استان لرستان و سهولت فعاليت نيمه مخفي خود به عنوان كارگر برق آغاز به كار كرد. مادر بزرگوارش مي گويد:
در يك شركت خصوصي كار مي كرد و رفته بود خرم آباد. آنجا درگير پخش اعلاميه بود كه او را با دو نفر ديگر از دوستانش مي گيرند. آن دو نفر زن و بچه داشتند و به همين دليل به محض دستگيري، احمد تمام مسئوليت چاپ و تكثير اعلاميه ها را به گردن گرفت تا پرونده آنها را سبكتر كند.
در زندان فلك الافلاك خرم آباد و در زير سخت ترين شكنجه ها احمد مقاومت كرد و دم بر نياورد. با روي كارآمدن دولت ازهاري و ترفند جديد رژيم، مبني بر آزادي زندانيان سياسي اسم احمد جزو اسامي زندانياني بود كه قرار بود آنها را آزاد كنند، بالاخره در هفتم آذر 1357 احمد از زندان رهايي يافت.
به محض آزادي از زندان به خدمت زير پرچم احضار شد. پس از اعزام به خدمت در مركز زرهي شيراز دوره تخصصي تانك را با موفقيت طي كرد و پس از پايان دوران آموزشي با درجه گروهبان دومي و رسته سازماني فرمانده تانك به شهر مرزي سرپل ذهاب در غرب كشور اعزام شد. به رغم فضاي سراسر
خفقان حاكم بر ارتش طاغوت، گروهبان دوم زرهي احمد متوسليان از كمترين فرصت ها براي افشاي ماهيت ضداسلامي و اجنبي پرست رژيم در بين سربازان همرديف خود به نحو احسن استفاده مي كرد. با فرار ذلت بار شاه و همزمان با گسترش تظاهرات مردمي و فرار روزافزون نظاميان مسلمان از پادگان ها احمد در اوايل بهم 1357 به تهران بازگشت و بلافاصله نقش رابط و هماهنگ كننده تظاهرات مردمي در محلات جنوبي شهر تهران را برعهده گرفت.
در جريان درگيري هاي مسلحانه روزهاي سرنوشت ساز 21، 22 بهمن سال 1357 هميشه مي شد احمد را ديد كه بي پروا و خستگي ناپذير رهبري كننده مصاف مردم مسلح بانيروهاي روحيه باخته ساواك و گارد مردور شاهنشاهي است. مادرش مي گويد:
انقلاب كه پيروز شد احمد در خانه نبود. صبح تا شب در پادگان درگير كارهاي سپاه و مسائل انقلاب بود. ما هم كه مي ديدميم اين بچه دارد براي اسلام كار مي كند چيزي به او نمي گفتيم. خود احمد مي گويد: بعد از سربازي وقتي مراحل نهايي انقلاب طي شده با به ثمر رسيدن نهضت وارد سپاه شدم. دوره سوم آموزش نظامي سپاه را در سعدآباد تهران گذراندم و از همان تاريخ به فض پروردگاه در سپاه مشغول به فعاليت بودم.
در بهار سال 1358 و آغاز درگيري هاي گنبد احمد به آن ديار شتافت تا با دشمنان انقلاب به مبارزه برخيزد. در بازگشت از درگيري گنبد و تشكيل گردان هاي رزمي سپاه، فرماندهي گردان دوم سپاه به احمد واگذار شد.
در همين زمان امپريالسيم جهاني با ايجاد درگيري در كردستان به جنگ با انقلاب برخاست و احمد و رزم آوران همراهش در وهله نخست عازم بوكان شدند. شهري كه
حكم ستاد پشتيباني و لجستيك ائتلاف ضد انقلاب را داشت. احمد به مدد لياقت و تدبير و قدرت فرماندهي خود توانست اين شهر را آزاد و اشرار مسلح را متواري كند. سپس روانه مهاباد شد، شهري كه ضدانقلاب آن را دژ شكست ناپذير خود مي ناميد. وي با يك نقشه حساب شده و استعانت از پروردگار، اين شهر را نيز آزاد كرد.
مقصد بعدي احمد شهر سقز بود. اين شهر نيز در پي انقلاب مقدس سبزپوشان سپاه و رزم آوران ارتش جمهوري اسلامي ايران از لوث وجود ضدانقلابيون پاكسازي شد.
ضدانقلاب كردستان كه سنندج را در اختيار داشت، سرمست از اين توفيق عربده مي كشيد و نيروهاي انقلاب را به رويارويي فرا مي خواند. ديگر زمان صبر و سكوت سپري شده بود. براساس همين ضرورت، احمد به اتفاق معاون سلحشور خود شهيد محمد توسلي همراه با جمعي از رزمندگان سپاه و ارتش و با هدايت شهيد بروجردي به سنندج يورش بردند. و پس از جنگي مردانه و دادن صدها شهيد اين شهر را نيز آزاد كردند.
زمستان سال 1358 احمد از طرف شهيد بروجردي مأموريت يافت كه ضمن پاكسازي جاده پاوه كرمانشاه، حلقه محاصره اي را كه ضدانقلاب بر گرد شهر پاوه كشيده بود در هم بشكند.
ضد انقلاب با استفاده از امكانات و تجهيزات اهدايي ابرقدرت ها كه زندگي را بر مردم شريف و مسلمان پاوه تنگ كرده بود، با آتش كور خود از ارتفاعات مشرف به شهر، خانه ها، مدارس، مساجد، و معابر عمومي را بي وقفه مي كوبيدند. احمد با اتخاذ طرحي نظامي توانست محاصره پاوه را بشكند و مردم مظلوم آن ديار را از زير سلطه ضدانقلابيون نجات دهد.
پس از
فتح پاوه به حكم سردار بروجردي احمد به سمت فرماندهي سپاه پاوه منصوب شد و طي عمليات هاي مختلف توانست ارتفاعات و مناطق حساس منطقه را پاكسازي كند.
احمد با مديريت نظامي موفق خود صرف نظر از مواقع درگيري عمليات و آموزش ها بسيار مقيد بود كه حتي اوقات غيركاري خود رانيز در جمع نيروهايش سپري كند. همه مي دانستند كه برادر احمد اصلاَ روحيه برج عاج نشيني و خور و خواب دور از بچه ها را قبول ندارد. به همين جهت نيز او را يكي مثل خودشان مي دانستند و برادرانه دوستش مي داشتند.
ارديبهشت 59 سردار قهرمان سنگرهاي غرب بار ديگر كوله بار سفر بست و رو به راه نهاد. مقصد بعدي مسافر رشيد ما مريوان بود. شهري كه مأموريت آزادسازي آن از سوي سردار محمد بروجردي به احمد واگذار شده بود. خود احمد مي گويد:
مريوان تا آن زمان مركز عمده فعاليت ضدانقلابيون كومله بود. چون جاده هاي منتهي به مريوان از ابتداي غائله كردستان در تصرف ضدانقلاب بود احمد سوار بر هلي كوپتر هوانيروز راهي مريوان شد تا كار شناسايي را انجام دهد. پس از فرود، احمد ضمن سازماندهي نيروها با يورش سهمگني و برق آسا توانست ارتفاعات سوق الجيشي پيرامون شهر مريوان را از تصرف ضدانقلاب آزاد كند. عمليات مزبور از آزادسازي ارتفاعات تا ورود نيروهاي سپاه به داخل شهر 13 روز به طول انجاميد.
يكي از همرزمان حاج احمد مي گويد:
به هر صورت مريوان آزاد شد و برادر احمد هر يك از مسئوليت هاي اجرايي شهر را به برادران واگذاشت.
از طرفي هم ضدانقلاب بيكار ننشست و هر روز با حمله به شهر و ترور مردم مسلمان سعي درناامن كردن شهر را داشت.
به دنبال تثبيت وضعيت امنيت داخلي شهر مريوان، احمد به اتفاق همرزمان رشيدش دست به چند رشته عمليات پاكسازي مواضع ضدانقلابيون زد و از طرفي هم مردم مسلمان و مؤمن منطقه را با عنوان سازمان پيشمرگان مسلمان كرد مسلح كرد.
احمد در مريوان آن مدينه فاضله اي را كه همه در آرزويش بودند به وجود آورده بود. يكي از همرزمان او مي گويد:
در ابتداي شهر مريوان، قله اي مشرف بر اين شهر بود كه اسم آن را گذاشته بوديم قله روح الله. در ايامي كه ستون نيروهاي سپاه مريوان راهي مأموريتي مي شد كه به هر دليل احمد نمي توانست همراه آنها برود، مي ديديم از احمد خبري نيست. سرانجام به راز اين غيبت واقف شدم. اين سردار رشيد اسلام مثل مولا و سرورش حضرت رسول اكرم (ص) كه براي مناجات به غار حرا مي رفتند در چنين مواقعي به قله روح الله مي رفت درآنجا نماز مي خواند. با سوز دروني با خدا راز و نياز مي كرد و براي سلامت و موفقيت نيروهايش به درگاه خدا استغاثه مي كرد.
داغ از دست دادن همرزم و يار ديرين حاج احمد در مريوان، محمد توسلي، در آن زمان قلب احمد را سوزاند. با وجود كارشكني هاي مكرر بني صدر و خيانت هيئت حسن نيت، احمد عمليات هاي موفقي را در منطقه انجام داد كه از آن جمله مي توان به فتح دزلي و چندين ارتفاع مهم و سوق الجيشي منطقه و عمليات بزرگ روح الله اشاره كرد.
پاييز سال 1360 احمد به همراه تني چند از سلحشوران جنگ و از جمله شهيد همت به سفر روحاني حج مشرف شدند كه در بازگشت از اين سفر تحفه اي تبرك يافته به
نام نامي حضرت خاتم الانبيا را به ارمغان آورد و در تقارن 27 رجب المرجب عيد مبعث خواجه لولاك، تيپ 27 محمد رسول الله (ص) را بنا نهادند.
اين تيپ با ياراني از مريوان و پاوه و همدان شكل گرفت و حاج احمد به فرمانهي اين تيپ منصوب شد و در صبحدم سرد يكي از آخرين روزهاي ديماه 1360 حاج احمد پس از وداعي گرم و پرشور با باقيمانده نيروهاي سپاه مريوان راهي ديار جنوب شد.
پادگان دو كوهه با ساختمان هاي نيمه سازش، پذيراي سيل نيروهاي بسيجي بود كه براي تشكيل گردان هاي تيپ محمد رسول الله (ص) سرازير شده بود.
روز اول فروردين 1361 عمليات فتح المبين آغاز شد و تيپ محمد رسول الله (ص) به فرماندهي حاج احمد علاوه بر مأموريت هايي كه داشت مأمور گرفتن گلوگاه و نبض دشمن يعني توپخانه عراق شد، كه با هدايت و فرماندهي حاج احمد اين امر صورت گرفت و فتح المبين بزرگي به وقوع پيوست.
عمليات بيت المقدس دومين عملياتي بود كه حاج احمد و تيپ نوپايش در ان شركت داشتند كه در اين عمليات نيز اين تيپ و فرمانده مقتدرش نقش بزرگي داشتند و داستان جنگ نابرابر آنها در دژ شلمچه بيشتر به افسانه شباهت داشت تا واقعيت.
در جريان يورش ظالمانه اسرائيل به جنوب لبنان در سال 1361 اطلاع دادند كه بيروت محاصر شده و ساناد سفارتخانه جمهوري اسلامي ايران در معرض خطر است. آقاي موسوي كاردار سفارت ايران از حاج احمد خواست براي آوردن اسناد ا ز سفارتخانه اقدام كند.
صبح روز چهاردهم تيرماه 1361 حاج احمد آماده حركت شد. همگي اصرار داشتند كسي ديگر به جاي ايشان به اين مأموريت اعزام شود
اما حاج احمد اصرار داشت كه خودش اين مأموريت را انجام دهد. در ساعت 30/12 دقيقه ظهر روز 14 تير سال 1361 اتومبيل سفارت جمهوري اسلامي ايران در لبنان هنگام عزيمت به بيروت در يك پست ايست و بازرسي موسوم به حاجز باربرا به فاصله 40 كيلومتري بيروت متعلق به شبه نظاميان ماروني (حزب كتائب) متوقف شد و چهار سرنشين آن به رغم داشتن مصونيت ديپلماتيك توسط تروريست ها جيره خوار رژيم تل آويو به گروگان گرفته شدند. در پايان به منظور آشنايي بيشتر شما با روحيه ظلم ستيزي اين رزمنده دلاور متن دفاعيات ايشان در بيدادگاه رژيم سابق را تقديم كرد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي محب شاهدين : فرمانده گردان ابوذر(ره) تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اسفند هزار و سيصد و سي و شش به دنيا آمد. پدرش با پاي پياده به كربلا رفته و سوغات تربت و تسبيح و مهر آورده بود . هنوز فرزندانش آن را نگه داري مي كنند. مهدي در يازده سالگي پدرش را از دست مي دهد و گويا خدا چنين مقدّر كرده بود تا او از كوچكي با سختي ها و محروميّت ها دست و پنجه نرم كند.
در دوران رژيم ستم شاهي با نوشتن انشايي عليه حكومت، از دبيرستان اخراج مي شود. او با ادامه مبارزه عليه رژيم دستگير شده و به زندان مي افتد.
در زندان تحت شكنجه قرار مي گيرد و با اين كه فك او را شكسته و پشتش را مي سوزانند اما حاضر به لو دادن دوستان و مبارزان نمي شود و ساواك را ناكام مي گذارد.
با پيروزي انقلاب اسلامي وارد سپاه مي شود و از سال پنجاه و هشت به غرب كشور اعزام مي شود. در روانسر، كامياران، تكاب و گيلان غرب
نيروهاي ضدانقلاب و گروهك ها را سركوب مي كند. با شروع جنگ تحميلي به جنوب اعزام شده و در عمليات هاي طريق القدس(آزادسازي بستان)، فتح المبين (دشت عباس) و رمضان شركت مي كند. قبل از عمليات محرم، صيغه ي عقدش با همسرش بسته مي شود و فقط چند ساعتي در منزل آنها مي ماند. فرداي آن روز خودش را به جنوب رسانده و با نوشتن وصيت نامه و شركت در عمليات محرم به آرزوي ديرينه ي خودش مي رسد.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابراهيم محبوب : فرمانده گردان حزب الله لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يكم تير ماه سال 1332 در روستاي حسن آباد چناران به دنيا آمد. در شش سالگي به همراه خانواده به مشهد مقدس نقل مكان كرد. دوران ابتدايي را در سال 1339 در مدرسه كاشاني آغاز كرد و در كنار تحصيل، براي فراگيري و آموزش قرآن كريم به مكتب رفت و همزمان با تحصيل، قرآن را هم آموخت. ده دوازده ساله بود كه در دبستان عكس شاه را از قسمت چشم سوراخ كرد و مورد آزار و اذيت قرار گرفت. در سال 1345 وارد مدرسه راهنمايي ابومسلم مشهد شد و در اين مقطع وضع درسي خوبي داشت.
در سال 1348 وارد هنرستان كشاورزي شد و پس از پايان تحصيلات، چون ديپلم كشاورزي داشت، خدمت سربازي خود را به عنوان سپاهي ترويج در روستا سپري كرد و به محرومين كشاورز كمك مي كرد. دوران آموزشي را در كرج و بقيه خدمت خود را در دامپزشكي مشهد گذراند و بيش از همه فعاليت خود را در سرخس و فريمان و روستاهاي تابع گذراند و پس از آن
در دانش سراي راهنمايي در رشته زبان انگليسي مشغول به تحصيل شد كه بعد از مدت كوتاهي به دليل مفاسد اخلاقي آن مركز از آنجا انصراف داد و دانش سرا را ترك كرد. او در سال 1355 به استخدام شركت ملي گاز ايران در آمد. ابراهيم محبوب قبل از انقلاب در تظاهرات به صورت فعال شركت مي كرد و يك بار در شاهرود، در حين تظاهرات دستگير و زنداني شد كه با ميانجيگري كاركنان شركت گاز شاهرود آزاد شد.
به فوتبال علاقه داشت. مدتي را به عنوان بازيكن تيم ابومسلم خراسان و سپس مربي و مدتي را نيز به عنوان داور فعاليت مي كرد و عضو فعال و مفيد مسجد امام رضا (ع) – واقع در خيابان آبكوه مشهد – بود و هم به عنوان عضو كميسيون پاكسازي شركت ملي گاز بود، گاهي اوقات تا ده روز را در ماههاي غير از رمضان روزه مي گرفت.
در بيست و پنج سالگي با خانم فاطمه روغنگران خياباني ازدواج كرد. در هشت سال زندگي مشترك، خداوند به آنها سه فرزند داد كه ادريس در سال 1360، زينب 1363 و زهرا 1364 به دنيا آمدند.
اولين بار در سي سالگي به عنوان بسيجي داوطلب جبهه ها شد و او همان اوايل به عنوان نيروي زبده و قوي مدتهاي زيادي را در جبهه فعاليت مي كرد تا اينكه از طرف فرمانده لشكر – آقاي قاليباف – به سمت فرمانده گردان حزب الله منصوب شد. در پشت جبهه هم فعاليت مي كرد و ضمن رسيدگي به بازندگان شهدا و دلجويي از خانواده هاي آنان، حمايت از محرومان جنگ زده را سرلوحه خود
قرار داده بود.او در مدت هشت ماه حضور در جبهه ها دوباره مجروح شد. اولين بار شش ماه در جبهه بود و دو ماه در بيمارستان بستري شد و پس از بهبودي به جبهه بازگشت. مادرش مي گويد: زماني كه مجروح شده بود و پايش در گچ بود، من به منزل آنها رفتم. او به همسرش گفت: چادري روي پاهاي من بينداز كه جلوي مادرم پايم دراز نباشد.
در مورد شجاعت او دوستانش مي گويند: صدام گفته اين محبوب كيست؟ هر كس سرش را براي من بياورد، جايزه دارد. و همسرش مي گويد: بنا به گفته عده اي از فرماندهان سپاه، محبوب در ميان لشگر نمونه بود و چون مدالي بر سينه لشكر مي درخشيد.
ابراهيم محبوب در 4 دي ماه سال 1365 در عمليات كربلاي 4 در محل جزيره بوارين به شهادت رسيد و پيكرش در منطقه باقي ماند، اما پس از سه سال جسدش پيدا شد و در تاريخ 21 مرداد 1368 پس از تشييع در بهشت رضا مشهد در كنار ديگر همرزمانش به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد حسين محجوب : قائم مقام فرمانده گردان قدرت الله لشكر5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
كودكي در پنجم فروردين ماه 1340 صداي گريه اش در خانواده ي محجوب در روستاي گليان شيروان پيچيد ، كه سيد محمد حسين نام گرفت . با تولد سومين فرزند پسر خانواده ي محجوب ، شادي و سرور همه ي اعضاي خانواده را فرا گرفت .
پدرومادرش مي گويند : نذر كرديم خداوند متعال هر فرزند پسري كه به ما عطا فرمايد نامش را با پيشوند سيد محمد شروع كنيم . از اين رو نام هر چهار پسرشان رابا سيد محمد ؛ سيد محمد علي ، سيد محمد حسين و سيد محمد حسن گذاشتيم .
او توانست در سه ماه ، خواندن قرآن را در مكتب خانه ي روستا بياموزد . سيد محمد حسين دوران تحصيلات ابتدايي را در هواي آزاد و پاك روستا به پايان برساند وي از دانش آموزان خوش اخلاق و مودب دبستان به شمار مي رفت و الگوي دانش آموزان بود . در سن نوجواني به كمك پدرش مي شتافت و در باغداري و درو گندم و جو به خانواده كمك مي كرد .
تحصيلات راهنمايي را در مدرسه ي امير كبير و متوسطه را در دبيرستان شريعتي شيروان به اتمام رساند .
تحولات سال 1357 سيد محمد حسين را به سوي انقلاب كشاند .
انقلاب تحول شگرفي در روحياتش ايجاد نمود . او فعاليت هاي گسترده اي را عليه رژيم ستم شاهي شروع كرد . شركت در راهپيمايي ها و تظاهرات شيروان و مشهد ، پخش اعلاميه هاي امام خميني و شعار نويسي از عمده فعاليت هاي سياسي وي به شمار مي رفت .
با پيروزي انقلاب اسلامي به بسيج پيوست و همواره سعي مي نمود ، ارتباط خود را با ساير ارگان هاي انقلابي نيز حفظ نمايد . در سال 1362 موفق به اخذ مدرك فوق ديپلم از تربيت معلم شهيد خورشيدي گرديد . مدت سه سال در نقش مربي قرآن ، مربي پرورشي ، مديريت مدارس و مسئول امور
تربيتي خدمت كرد .
از وقتي كه زمزمه هاي تجاوز نظامي عراق به ايران اسلامي را شنيد ، نتوانست در مقابل اين گستاخي دشمن سكوت كند . از اين رو براي اولين بار در سال 1361 بدون اطلاع خانواده اش عازم جبهه گرديد . سيد محمد حسين سه باربه جبهه عزيمت كرد و در عمليات خيبر و مهران شركت نمود . در سال 1362 از ناحيه ي پشت و پا مجروح گرديد .
او مي گفت : ايران سرزمين نعمت هاست . قدرش را بدانيد . انقلاب ، نيازمند رنج و غم و مصيبت است و ما بايد در مقابل آن ها صبر و تحمل داشته باشيم . روح آزاد انديش سيد محمد حسين وي را به سوي مرزها كشاند . وي از جمله كساني بود كه به درد و رنج مردم مظلوم و مسلمان فلسطين فكر مي كرد .
و سر انجام ... سيد محمد حسين در منطقه عملياتي قلاويزان (مهران) در حالي كه معاونت گردان قدرت الله لشكر 5 نصر را به عهده داشتد در اثر اصابت تركش در تاريخ 29/ 2/ 1365 در كنار مولايش ، حسين بن علي (ع) آرام گرفت . پيكر پاك آن سردار اسلام بعد از تشييع به روستاي گليان منتقل و به خاك سپرده شد .
بر اساس تصديق بسياري از همكاران و همرزمانش ، وي چهره اي شاد ، ظاهري آراسته و لباني متبسم داشت . به غير از يك گروه ، با ديگر افراد جامعه صميمي و مهربان بود و آن گروه ، افراد شرور و ظالمي بودند كه قصد اجحاف حقوق ضعيفان را داشتند . سيد محمد حسين
به تمام معنا فردي محجوب بود . و فردي مردم دار و با خلوص نيت به كمك آنان مي شتافت . با اينكه جثه اي ضعيف داشت ولي نُُه بار به افراد نيازمند جامعه خون اهدا كرد و چند بار براي افراد محروم و بي سر پرست روستايش برق كشي كرد . او بسيار صريح و رك صحبت مي كرد و اهل محافظه كاري نبود . رفتاري صادقانه داشت و همين ويژه گي وي را از ديگران متمايز مي ساخت . اهل مطالعه بود و قسمتي از حقوق و در آمدش را صرف خريد كتب ارزشمندي مانند : نهج البلاغه ، صحيفه سجاديه و آثار شهيد بهشتي نمود . سيد محمد حسين براي نماز جماعت و تلاوت صحيح قرآن اهميت زيادي زيادي قائل بود . بنا بر فرموده ي امام خميني (ره) روزهاي دوشنبه و پنجشنبه روزه مي گرفت . از غيبت ودروغگويي بدش مي آمد و هيچ وقت به كسي اجازه نمي داد در نزد او از كسي غيبت كند .
در فعاليت هاي ديني ، پر تلاش بود . وي با كمك بزرگان و اهالي روستا ي خود مساجد بزرگ امام حسين (ع) و شهداي گليان را احداث نمود .
در روستاهايي كه معلم بود كلاس قرآن نماز جماعت و دعاي كميل بر گزار مي كرد . از كودكي علاقه ي زيادي به امام حسين (ع) داشت . ماه ها انتظار مي كشيد تا محرم فرا رسد . در آن ده روز روز او را كمتر در منزل مي ديديم . با دوستانش ، مراسم عزاداري را گرم مي كرد .
در مورد حلال و حرام
دقت زيادي مي كرد ، مخصوصا خيلي سفارش مي كرد . دنباله رو روحانيت اصيل بود . امر به معروف و نهي از منكر را فراموش نمي كرد . اگر نفس گرم او در دل سنگ كسي اثر نمي گذاشت از او كناره گيري مي كرد و به سراغ فرد ديگري مي رفت .
شيوه هاي مديريتي و عملكرد هاي برجسته مسئوليت ها و شيوه هاي مديريتي محجوب را مي توان در اين قسمت بحث و بررسي كرد :
در عرصه تعليم و تربيت
در زمينه ي تعليم و تربيت ، وي گام هاي موثري براي تحول فرهنگي در افكار قشر جوان بر داشت . سيد محمد حسين تلاش هاي صادقانه اي را در مديريت مدارس شهر و روستا ، مسئول امور تربيتي و عضويت در ستاد نماز جمعه از خود به يادگار گذاشت . مديريتش در امور تربيتي به گونه اي بود كه كسي تشخيص نمي داد رئيس و مرئوس كيست . او دانش آموزان محروم شهر و روستا را شناسايي و براي آنان كفش ، لباس و ساير ملزومات تهيه مي كرد و مخفيانه در اختيار آنان قرار مي داد . عرصه ي دفاع مقدس:
سيد محمد حسين در عرصه ي جنگ و دفاع مقدس در مسئوليت هاي مختلفي همچون معاونت فرمانده گردان ، مسئول مخابرات ، بي سيم چي گردان و پيك گردان خدمت كرد .
او ميانه اي با تك روي نداشت و تصميماتش را بر اساس اصل مشورت اتخاذ مي كرد . سيد محمد حسين ضمن نظارت دقيق بر زير دستان از مافوق خود نيز اطاعت پذيري محض داشت . وي مي گفت :
فرمان هايي كه به ما داده مي شود از طرف ولي فقيه است ، پس وظيفه ي ماست كه از آن دستورات اطاعت داشته باشيم .
سيد محمد حسين به شناخت عميق شهادت نايل گشته بود . از آرزو هاي بزرگ آن عارف وارسته در خواست شهادت از خدا بود . با توكل به خدا و توسل به ائمه (ع) و شهدا مي خواست ، مرگش به شهادت ختم شود . او معتقد بود : شهادت آمادگي و لياقت مي خواهد . مي گفت : اين دنيا و زيبايي هاي كاذب همچون عنكبوتي تارهايش را دور تنم تنيده است و اجازه نمي دهد از معنويات جبهه و جنگ بهرمند گردم .
دوستان و همرزمانش سيد محمد حسين مي گفتند : او گام به گام به شهادت نزديك تر مي شد . آخرين باري كه قصد اعزام به جبهه داشت هنگام خداحافظي ، گفت : اين آخرين خداحافظي است . همسرش مي گويد : همان شب كسي در خواب گفت : سيد حسين ما منتظر تو هستيم خودت را به ما برسان .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان"نوشته ي سيد سعيد موسوي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جليل محدثي فر : فرمانده گردان ياسين لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يكم شهريور 1342 در روستاي راميان متولد شد. او سومين فرزند خانواده بود. قبل از دبستان به مكتبخانه رفت. دوران ابتدايي خود را در مدرسه حسينيه باقريه و جواديه به پايان برد. مادر شهيد مي گويد: جليل از همان كودكي از نظر رفتار با ديگر بچه ها فرق داشت.
يادم مي آيد زماني كه 9 ساله
بود، تصميم گرفت كه تلويزيون تماشا نكند، طوري كه خواهر و برادرهاي ديگر مواظب بودند كه آيا به تصميمي كه گرفته، عمل خواهد كرد يا نه و هميشه او را زير نظر داشتند و آن قدر مصمم بود كه از زماني كه گفته بود تلويزوان نگاه نمي كنم، نگاه هم نكرد.
دوره راهنمايي را در مدرسه محراب خان، به پايان رسانيد و سپس وارد دبيرستان آيت الله كاشاني (فعلي)شد كه اين دوران هم زمان با اوج انقلاب بود و شهيد در تمام صحنه هاي انقلاب، صحنه گردان و پرچمدار بود و يك بار هم مجروح شد.بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، به عنوان يك حزب اللهي روشن و اصيل، در محيط دبيرستان عليه گروه هاي منحرف وارد عمل مي شد. با روشنگريهاي او، بسياري به صراط مستيقم باز گشتند، ولي گروهي از منافقين كينه او را به دل گرفته و تا مدتها از طرف آنها تحت تعقيب بود و تهديد به ترور شده بود.
در سال 1359 دبيرستان را رها كرد و به جبهه رفت.
شهيد با پايمردي و استقامت و شجاعت كم نظير، در كنار سردار پر افتخار اسلام شهيد چمران در جنگهاي نامنظم و چريكي مظلومانه جنگيد و بعد به عنوان تخريب چي و در جبهه هاي گرم جنوب و كوهستانهاي سرد كردستان خدمت كرد.
شهيد محدثي فرد در سن 22 سالگي ازدواج كرد كه مدت زندگي مشترك آنها دو سال بود. ثمره اين ازدواج پسري به نام جليل است كه در سال 1366 به دنيا آمد.
چند روز بعد از عروسي، باز هم به جبهه رفت و در جبهه به صورت افتخاري خدمت
مي كرد. مستمري را كه مي گرفت، در صندوق كمك به جبهه مي انداخت. مي گفت: همه بايد به هر نحوي به دولت كمك كنيم.
در عمليات هاي بسياري از جمله والفجر 8، كربلاي 4، كربلاي 5 و نصر 4 شركت داشت. بارها به شدت مجروح شد و يكي، دو ماه در بيمارستان شيراز و تهران بستري بود. مجروح شدن خود را به كسي خبر نمي داد و در بيمارستانها هيچ ملاقات كننده اي نداشت و خانواده بعد ها از مجروح شدنش با خبر مي شدند. تمام بدنش مجروح بود و احتياج به عملهاي مختلف داشت، اما آن قدر غرق در جهاد بود كه جسم مجروحش را فراموش كرده بود. مي گفت: وقتي در جبهه هستم هيچ دردي ندارم.
آبهاي اروند رود شاهد فداكاريها و زحمات اين شهيد بزرگوار است.
چون نيت خدمت داشت از پست و مقام گريزان بود. در جبهه شخصيتي معروف بود. اما سعي مي كرد گمنام و ناشناخته بماند.
در عمليات والفجر 8 با اين كه پايش شكسته بود اصرار دوستان را براي آمدن به پشت خط نپذيرفت و به درون آب رفت و فرماندهي گردان خط شكن رادر عمليات والفجر 8 به عهده گرفت. بار ديگر به سختي مجروح شد و مدتي بستري بود و هنوز بهبودي حاصل نشده بود، كه دوباره به جبهه شتافت.
در كربلاي 4 و 5 يكي از مهمترين گردانها، گردان ياسين بود كه شهيد محدثي فرماندهي آن را برعهده داشت. او يكي از بهترين طراحان عملياتي بود. در برابر مشكلات و گرفتاريها فردي صبور و آرام بود.
عمليات نصر 4 در تاريخ 10 تير 1366
درمنطقه ماووت آخرين ميعاد اين فرمانده جسور ايراني بود.اودر اين عمليات به علت اصابت تركش خمپاره 60 ميليمتري به ناحيه سر و پاي چپ، به شهادت رسيد. شهيد درباره خمپاره 60 مي گفت: نامرد تر از خمپاره 60 وجود ندارد، چرا كه بدون هيچ سر و صداي مي آيد و عاقبت با تركش يكي از همين خمپاره ها به شهادت رسيد. همرزمان وي مي گويند: شهيد در حالي كه يا زهرا مي گفته به شهادت رسيده است.
پيكر پاك شهيد جليل محدثي فر در مزار شهداي بهشت رضا (ع) در كنار ديگر دوستان و همرزمانش به خاك سپرده شده است. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالفضل محرابي : فرمانده تيپ دوم لشكر 17 علي ابن ابيطالب (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) با طلوع سوم فروردين ماه سال 1341 ه. ش در روستاي محمد آباد دامغان و در جوار آستان مبارك امامزاده جعفر (ع) در خانواده اي متدين و زحمتكش كودكي پا به عرصه گذاشت . بنا به عهد و سوگند والدين نامش را ابوالفضل نهادند .
دوران كودكي ابوالفضل با آزمون هاي سخت و دشواري به پايان رسيد . از سال 44 به علت وجود نظام ارباب رعيتي و مشكلات اقتصادي به ناچار به كلاته محمديه در چند كيلومتري آن كوچ كردند . شهيد دوران تحصيلات ابتدائي را در روستاي محمد آباد طي كرد ودوران راهنمايي را در مدرسه شهيد امينيان فعلي با موفقيت گذراند . در سال تحصيلي 57 و 58 در رشته تحصيلي خدمات اداري
و بازرگاني ثبت نام كرد .
اودر كنار كار به تحصيل نيز مي پرداخت و با علاقه فراواني درسش را دنبال مي كرد . بارها اتفاق افتاد كه در اثر پياده روي از منزل تا مدرسه كفشهايش پاره و پاهايش مصدوم مي شد . او با خنده خارهايي را كه به درون پاهايش فرو مي رفتند ، خارج مي كرد و مي گفت: مادر جان هر كس طاووس مي خواهد جور هندوستان مي كشد .
در سال 1357 نواي امام راحل را شنيد و با نهضت پرشور اسلامي همراه شد و در بيداري مردم روستا پيش قدم گرديد. پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي به كمك محرومين و مستضعفين شتافت . او پس از فعاليت در گروه ضربت مبارزه با مواد مخدر بنا بر نيازي كه مي ديد وارد سپاه شد . از نيروهاي مخلص ، فداكار و مدير سپاه بود .
با چند نفر از برادران سپاه ، اردوگاه چشمه علي را راه انداري نمودند تا نييروهاي بسيجي مقدمات آشنايي با اسلحه و ساير موارد رزمي را به دست آورند . شهيد محرابي در عمليات مختلف از كردستان گرفته تا جنوب كشور از جمله والفجر مقدماتي ، كربلاي يك ، بيت المقدس ، خيبر شركت داشت . در اسفند ماه سال 1361 ازدواج كرد و ثمره اين ازدواج يك فرزند دختر بود .
در اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر شركت كرد .اين عمليات آخرين عملياتي بود كه او در آن حضور داشت.ابوالفضل محرابي در اين عمليات به شهادت رسيد تا پس از سالها مبارزه با طاغوت ودشمنان اسلام وايران در كنار بندگان
خاص خدا قرار گيرد.
پيكر پاكش در روستاي محمد آباد به خاك سپرده شد .
اودر بخشي از وصيت نامه اش چنين مي گويد :
شما را به صبر دعوت مي كنم و به ياد صحراي كربلا مي اندازم . شما مي دانيد كه به زينب چه گذشت و ماهم تابع آن شيرزن مي باشيم . بايد اين طور باشد . مگر اينكه دست از اسلام برداريد و باز قول به شما مي دهم كه اگر دست از اسلام هم برداريد شما را رها نكنند . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسن محرابيان : مسئول فرهنگي تيپ 57حضرت ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
خدايا،چه عاقبتي خواهم داشت،خدايا چگونه به ديدارت خواهم آمد،خدايا با من چه خواهي كرد،خدايا گناهانم را چه خواهي كرد،خدايا لحظات مرگم چگونه خواهد بود،خدايا چگونه جان خواهم سپرد،خدايا در قبر با من چه خواهي كرد،خدايا فشار قبرم را چه كنم،خدايا پاسخ نكير و منكررا چه بگويم،خدايا عذاب برزخ را چه كنم،خدايا دوري از اولياء و دوستانت را چه كنم، خدايا فراق دوستان شهيدم را چه سازم،خدايا شرمندگي فرداي قيامت و سرافكندگي و روسياهي ام را چه كنم،خدايا حساب و كتاب را چه كنم،خدايا خروج از قبر را چه سازم،خدايا برهنگي فردايم را چگونه بپوشانم،خدايا عبور از صراط را چه سازم،خدايا اگر آتش مرا به سوي خود بلعيد چه خاكي بر سر بريزم،خدايا ماندن در آتش و سوختن در عذاب را چگونه تحمل كنم. خدايا بگو چه كنم،چه سازم،عمري است دنبال تو بوده ام،خود را به
عاشقي تو زده ام،خود را در ميان عاشقانت افكنده ام. سر افكنده ام،رو سياهم،بيچاره ام،بدبختم،تهيدستم،فقيرم،تنگدستم،حقيرم،ذليلم،گمراهم،عاجزم، وامانده ام،چه كنم .در مانده ام،چه سازم.
خدايا بگو با من چه خواهي كرد،چه چيزي در انتظار من است،خدايا تو ميداني كه هميشه دعايم عاقبت به خيري و فوز شهادت و لقاي توست ،در جامه خونين شهادت،خدايا دعايم مستجاب شده است يا نه؟خدايا آيا شهيدم خواهي كرد،آيا مرا خواهي كشت،آيا در خونم دست و پا خواهم زد، آيا با لباس خونين به ديدارت مرا فرا مي خواني،آيا بدنم را قطعه قطعه و رنگين به خون خواهي ساخت،خدايا چه خواهي كرد،خدايا چه خواهد شد،خدايا شيرين است مرگ سرخ،مرگ خونين، مرگ بر خاك خونين و مقدس،مرگ مقدس چون سرور شهيدان،چون حسين بن علي عليه السلام، چون ابوالفضل العباس عليه السلام،چون اكبر و قاسم عليهم السلام،خدايا چه شيرين است لحظات جانسپاري در راه تو و براي تو و در خون تپيدن و سر در دامان مهدي عليه السلام نهادن.
خدايا چه زيباست چشم باز كردن و رخ زيباي محبوب را نگريستن،و نوازش او را لمس كردن، خدايا چه زيبا و شيرين است اينچنين رفتن،اينچنين مردن،اينچنين زيارت يار كردن و اينچنين وداع با دار دنياي فاني كردن،خدايا چه شيرين است بال گشودن،ملائك و شهداء به استقبال آمدن،بال زدن،بالا رفتن به عرش تو رسيدن،محو جمال زيباي تو شدن،تو را ديدن،رخت را بوسيدن در كنار تو جاي گرفتن. از سفره تو غذاي جان خوردن و تشنه را با آب كوثر سيراب كردن،خدايا چه شيرين است به جنت رضوان تو بار يافتن، در كنار ديگر شهيدان، در كنار حسين عليه السلام قرار گرفتن،در كنار محفلش نشستن،و از زبان حسين
مصائب حسين را شنيدن،مصيبت زهرا را شنيدن، واقعه را بالعين ديدن و خون گريستن،و معرفت واقعي يافتن،خدايا چه شيرين است زندگي آخرت، زندگي باقي آخرت،زندگي در كنار اولياء و ائمه معصومين و شهداء،خدايا چه لذت بخش است توصيف اين همه و چه شيرين تر و لذت بخش تر و غير قابل گفتن تحقق و رسيدن اينها.خدايا آيا اين وعده محقق خواهد شد،خدايا چنين روزي خواهد رسيد،خدايا چنين خواهد شد،خدايا من چنين آرزو دارم،خدايا من چنين مي خواهم،از تو ميخواهم،از تو ميخواهم،از تو عاجزانه مي خواهم، التماس ميكنم،تضرع مي كنم،زاري مي كنم،از تو مي خواهم. از تو،اي اميد من،اي خداي من،اي حبيب من،اي طبيب من،اي پروردگار من،اي رب من.
پدر و مادرم،همسرم،دخترم،خواهرانم،برادرانم،فاميلم، خويشانم،همه مرا حلال كنيد،خطاي مرا ببخشيد. تقصير مرا واگذاريد،صبور باشيد،مصمم باشيد چون كوه ،بايستيد،خم به ابرو نياوريد،شكرگزار نعمتهاي خدا باشيد.به خصوص اين نعمت بزرگ را، پدرم،مادرم،شما زحمات زيادي در حق من كشيديدو من نتوانستم ذره اي براي شما انجام وظيفه كنم،اما فرداي قيامت جبران خواهم كرد،من با شما در صحراي محشر خواهم بود و در كنار حسين عليه السلام قرار خواهيم گرفت،همسرم ديدارمان به فرداي قيامت افتاد،زينب گونه صبور و مقاوم و نستوه باش،همسرم اين خواست خداست،تو به خواست خدا راضي باش و ذكرت: الهي رضا برضاك باشد.دنيا فاني است و همه خواهند رفت چه بهتر كه چنين بروند.
اما تو اي دخترم،اي زهره ام،اي زهرايم،اي معصوم بيگناه،پدرت نمي خواست تو يتيم شوي،تو تنها باشي،هنوز طنين بابا،باباي تو در گوشم هست. دخترم بيش از هر چيز در اين دنيا ناله طفل يتيم مرا مي آزارد،مرا از پا در مي آورد،برايم تحملش مشكل بود،اما دخترم وظيفه است،
بايد انسان دنبال تكليف باشد،انسان بايد بنده باشد ،خدا هر چه از او خواست انجام دهد.دنبال وظيفه برود و با هرچه روبرو شد با آغوش باز استقبال كند هر چه از دوست رسد نيكوست،دخترم مرا تنها نگذار،هرگاه سختي و تنهائي بر تو سخت بود بنزد من بيا،من هميشه پيش تو هستم،و با تو هستم،تو قلب مني و من قلب تو،تو جان مني و من جان تو،تو روح مني و من روح تو،تو پاره تن مني و همه وجود مني،تو مني و من تو،طوري زندگي كن كه حسين مي پسندد،طوري زندگي كن كه پدر مي خواهد،عزيزم وقتي بزرگ شدي همه چيز برايت روشن خواهد شد،شبهاي جمعه به من سر بزن،بيا تا تو را ببينم،تا تو را زيارت كنم،و تجديد ديدار كنم،اما دخترم صبور باش،با مادرت بيا،مادرت را كمك باش،يار و ياور باش،مادرت،مادر است براي تو بسيار زحمت كشيده. دخترم تو از پدرم،مادرم،همسرم تشكر كن،دخترم تو از طرف من به آنها تسلي بده،زيرا تو دخترم هستي .به مادرم تسلي بده به مادرت تسلي بده،او را به صبر و تحمل و استقامت دعوت كن،از من به آنها بگو كه پدرم به راه حسين رفت،دخترم من خجلم روي صحبت كردن با آنها را ندارم،تو با آنها سخن بگو.
همسرم در لحظات آخري كه مرا در قبر نهادند دخترم را بر سينه ام بگذاريد تا با او وداع كنم،حتماً، حتماً،حتماً.
مرا در علي بن جعفر قم دفن كنيد،بين من و دوستانم جدائي نيندازيد،حقوق همسرم را بپردازيد،دو ماه نماز قضاي شكسته (مسافر) و تمام براي من به طور مساوي بدهيد بخوانند .14 روز، روزه قضا برايم بگيريد،وصي من پدرم مي باشد ديگر حسابي
ندارم والسلام،ساعت 10 شب منطقه عملياتي كربلاي 5، 3/11/1366 . محمد حسين محرابيان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد فضل الله محلاتي : نماينده حضرت امام(ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي هجدهم تير سال 1309 شاهد تولد نوزادي بود كه بعدها در زمره عالمان مجاهد و خستگي ناپذير درآمد. خداي كريم به پدر و مادري مؤمن و خداجو، پس از پنج فرزند دختر، پسري عطا نمود. اين نوزاد را« فضل الله» نام نهادند. «ذلك فضل الله يوتيه من يشاء والله ذوالفضل العظيم، اين است فضل خدا كه به هر كه بخواهد مي دهد و خدا داراي فضلي بزرگ است.» پدر بزرگوار ش يكي از كسبه بازار بود كه علاوه بر كاسبي به كشاورزي نيز اشتغال داشت. «فضل الله» كم كم دوران كودكي را در دامن پرمهر پدر و مادر پشت سر گذاشت و در شش سالگي به مكتب رفت. پس از چندي حاج «غلامحسين» كه توانايي خواندن و نوشتن را نداشت، فرزند را به ياري طلبيده و از آن به بعد وي علاوه بر تحصيل به حساب و كتاب روزانه پدر نيز مي پرداخت. پس از طي دوران مكتب كه شش سال به طول انجاميد، «فضل الله» كه ديگر نوجواني پرشور و علاقه مند به تحصيل بود. به سبب جو مذهبي محلات و وجود عالمان برجسته در آن شهر، به تحصيلات حوزوي روي آورد. روايت اين بخش از زندگاني «فضل الل» از زبان خود وي شنيدني تر است:
« در شهر محلات در خانواده اي كاسب و كشاورز متولد شدم. پدر و مادرم بي سواد بودند. روي جو فرهنگي اي كه در آن موقع وجود داشت، نمي گذاشتند كه بچه ها به مدارس دولتي بروند. من در شش سالگي به مدرسه اي به نام ميرزا كه در
واقع مكتب بود، رفتم. از لحاظ تعليم قرآن و معارف اسلامي و معلومات عمومي در حد همان مدارس دولتي مطالب را به ما ياد مي دادند. پس از آنكه شش كلاس درس خواندم، پدرم ميل داشت كه كمكش كنم و دفتر دستكي كه نياز داشت، برايش بنويسيم. هم درس مي خواندم و هم به پدر و مادرم كمك مي كردم. به مغازه، باغ و صحرا مي رفتم ولي خودم ميل داشتم كه درسم را ادامه دهم. ليكن به مدارس دولتي راه نداشتم. معمولاً در هر محيطي انسان وقتي چهره هاي متدين و وارسته را مي بيند به آنها علاقه مند مي شود و كشش و جاذبه آنها انسان را به آن سمت جذب مي كند. در محلات كه شهري مذهبي بود، تابستانها عده اي از مراجع تقليد مي آمدند. مرحوم آيت الله سيد محمد تقي خوانساري، مرحوم آيت الله صدر و حضرت امام (ره) چند سال تابستان تشريف مي آوردند. در اين شرائط ناگاه عشق و علاقه اي بر من مستولي شد كه بروم طلبه شوم. پدرم مخالف بود و من در كتابهاي دعا جستجو مي كردم كه ببين چه دعايي موجب مي شود كه حاجت انسان برآورده شود.
يادم هست كه در همان سال عمل ام داوود را به جا آوردم. سه روز روزه ماه رجب با همان اعمال خاص و حاجتم اين بود كه پدرم راضي شود تا من طلبه شوم. بالاخره روي همين عشق به طلبگي، يكي دو سال در همان جا، پيش اهل علم درس خواندم و در ضمن به پدر و مادرم كمك كردم.
مقدمات و قدري از سيوطي و حاشيه را نزد مرحوم آيت الله شهيدي و بعضي از علماي محلات خواندم. يك بار كه آيت الله سيد محمدتقي خوانساري به
آنجا تشريف آوردند، نزد ايشان رفتم و با گريه و زاري گفتم كه مي خواهم طلبه شوم ولي پدرم راضي نمي شود. ايشان عموي مرا خواست و به وي گفت كه شما پدر ايشان را راضي كنيد، من هم ايشان را سرپرستي مي كنم. عمويم توانست پدرم را راضي كند و من در سال 1324 عازم قم شدم. تازه چند ماهي از ورود آيت الله بروجردي به قم نگذشته بود كه من در آنجا مشغول تحصيل شدم. حاشيه و سيوطي را دوباره خواندم. حاشيه را نزد مرحوم حاج محمد آقا تهراني و سيوطي را نزد آشيخ عباس علي خواندم. معني را نزد آشيخ علي پناه اشتهاردي خواندم. در اين ايام سرپرست واقعي من مرحوم آيت الله محمد تقي خوانساري بود و به منزل ايشان رفت و آمد داشتم.» در حاليكه بيش از پانزده بهار از عمر «فضل الله »نگذشته بود، حلاوت كسب علم و دانش وي را بر آن داشت كه از كانون گرم خانواده جدا شده و عازم شهر« قم» شود. از اين پس وي ديگر به صورت رسمي شروع به تحصيل دروس حوزوي نموده و به تكميل آنچه قبلاً در« محلات» آموخته بود، پرداخت. وي با دقت، سرعت، نظم و تلاشي ستودني به آموختن علوم اسلامي مشغول شد. مطول را نزد آيت الله «صدوقي»، معاني را نزد آيت الله «مطهري» و يك مقدار هم نزد آيت الله «مشكيني» فرا گرفت. بخش عمده شرح لمعه را نزد آيت الله« صدوقي» و مابقي را نزد حاج «اسدالله اصفهاني نورآبادي» خواند. با اتمام مقدمات و فراگيري سطح، ديگر وي را به نام شيخ فضل الله مي شناختند. وي در خاطرات خود به تفصيل در مورد ساير اساتيدي كه
نزد آنان تلمذ نموده سخن مي گويد: « بخشي از رسائل، مكاسب و كفايه را نزد آقاي سلطاني خواندم. قدري از مكاسب را نزد آيت الله شيخ مرتضي حائري و مقداري از كفايه را نزد شيخ عبدالجواد اصفهاني و مرحوم مجاهدي تبريزي خواندم. اين تقريباً درسهاي سطح من بود، البته كمي هم نزد آشيخ محمدعلي كرماني خواندم. منظومه منطق را خدمت اشيخ مهدي حائري بودم. تفسير را قدري نزد حاج ميرزا ابوالفضل قمي رفتم. مقداري نيز در درس تفسير علامه طباطبايي شركت كردم، تا رسيدم به درس خارج.
خارج را دو سه سال به درس مرحوم آيت الله بروجردي رفتم، ولي اصولاً درس خارج را نزد امام خواندم. درس خارج من حدود ده سال طول كشيد كه عمدتاً خدمت امام رفتم و هم فقه و هم اصول را پيش امام خواندم.» او از شاگردان، مريدان و ياران امام خميني (ره) بود. او نسبت به امام شناختي عميق و ارادتي عاشقانه داشت. مجذوب جاذبه هاي اخلاقي و عرفاني امام (ره) شده بود. از دوران نوجواني با امام (ره) و خانواده اش آشنا بود و آن هنگام كه به قم عزيمت نمود، منزلي در مقابل منزل امام (ره) در محله يخچال قاضي قم خريد. ايشان خود در اين باره مي گويد:
« انس من با امام (ره) زياد بود و يكي از راههاي ارتباطي من با امام (ره) مرحوم حاج آقا مصطفي بودند كه با ايشان بزرگ شدم. در آن زمان ايشان هم سن و سال من و متولد 1309 بود. امام (ره) تابستان كه به محلات مي آمدند، حاج آقا مصطفي سيزده چهارده سالش بود. من هم سيزده چهارده ساله بودم. با هم به باغ و
گردش مي رفتيم و از همان زمان با آقا مصطفي آشنا شدم. قم هم كه بوديم اين آشنايي باعث شد كه ما بتوانيم به منزل ايشان آمد و شد بيشتري داشته باشيم و انس بيشتري با ايشان پيدا كنيم. پدر زن من، مرحوم آيت الله شهيدي از دوستان امام بود. در محلات هم كه بودند امام بيشتر مي آمدند منزل ايشان، ارتباط خانوادگي هم داشتيم. در نتيجه انس زياد من به ايشان، علاقه من روز به روز به ايشان بيشتر مي شد. من در آن زماني كه به درس امام مي رفتم، بيش از همه وجهه اخلاقي و عرفاني ايشان براي من جاذبه داشت. من سالي كه به قم آمدم، ايشان درس اخلاق مي دادند؛ اصلاً از روز اولي كه به قم آمدم ايشان درس اخلاق مي دادند. اين قضيه يك سابقه اي داشت. ايشان به محلات كه تشريف آورده بودن،د يك ماه رمضان رأس ساعت پنج بعدازظهر مي آمدند و در مسجد جامع مي نشستند، مؤمنين هم مي آمدند و ايشان براي آنها درس اخلاق مي گفتند. همان درسهاي اخلاقي كه در كتاب اربعين حديث آمده است. يك مقدارش را هم استنتاخ كرده ام. جاذبه اي كه مرا به سوي درسهاي اخلاقي كه در سن چهارده سالگي در مسجد جامع آن مي نشستيم. در قم هم غروب روزهاي جمعه به مدرسه فيضيه تشريف مي آوردند و آن درس اخلاق را مي گفتند. واقعاً اين درس اخلاق انسان را از گناه بيمه مي نمود.»
مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي در رابطه با اين ويژگي شهيد محلاتي مي فرمايند:
« يكي ديگر از خصوصيات شهيد محلاتي عشق و ارادت وافر به امام (ره) بود. به قدري ايشان به امام علاقه داشت و اعتقاد به نظرات امام
داشت كه هر موقع امام يك چيزي را بيان مي فرمودند، مثل يك امر تعبدي برايش لازم الاجرا بود.
اعتقاد و ارادت ايشان به امام به نظر من يكي از عوامل تحرك مستمر و خستگي ناپذير ايشان بود. امام هم به ايشان علاقه داشتند و خيلي احترام قائل بودند و به او محبت داشتند و به عنوان يك فرد مورد اعتماد به وي نظر مي كردند.» در سال 1331 با نظر خانواده تصميم به ازدواج گرفت. در اين دوران كه وي مشغول فراگيري علوم اسلامي در شهر« قم» بود، عازم« محلات» شد و با دختر مرحوم آيه الله سيد «جلال شهيدي محلاتي» ازدواج نمود. مدتي در «محلات» ماند، سپس عازم« قم» شد. دو سال اول زندگي در« قم» را به همراه همسرش در منزل استيجاري گذراند تا اينكه موفق به خريد منزلي روبروي منزل امام (ره) در محله يخچال قاضي شد. شهيد محلاتي در اوايل سال 1340 به عنوان نماينده آيه الله بروجردي عازم «تهران» شد و براي هميشه در آنجا اقامت گزيد. در «تهران» علاوه بر انجام امور تبليغي و نشر فرهنگ و معارف اسلامي به ادامه تحصيل خود نيز پرداخت. ايشان در خاطرات خود مي گويد:
« در سال 1339 و اوايل سال 40 بود كه به تهران آمدم. البته در تهران هم، درسم را ادامه دادم. مدتي به درسهاي آيه الله سيد احمد خوانساري مي ر فتم. همچنين صبح زود به درس آيه الله آملي مي رفتم و در مدرسه مروي هم با آقاي انواري و بعضي از دوستان ديگر مباحثه داشتيم. گاهي هم به درس آقاي آشتياني مي رفتم. البته اسفار را هم نزد آقاي رفيعي خواندم. آقاي رضي شيراز بود، آقاي مهدوي بود،
آقاي جوادي بود و عده اي ديگر و ضمناً درس خصوصي هم در مدرسه مروي خدمت آقاي مطهري داشتيم كه بخش سفر نفس از اسفار را نزد ايشان خوانديم. در سطح نيز مدتي با شهيد قدوسي مباحثه مي كردم. با آيه الله محمد تقي كشفي بروجردي، آقاي شيخ مهدي قاضي و آقاي سيد هاشم رسولي هم مباحثه مي كردم.» مراوده و همنشيني با شخصيتهاي برجسته و ظلم ستيزي چون امام خميني (ره)، مرحوم آسيد محمد تقي خوانساري و شهيد نواب صفوي باعث گرديد تا شهيد محلاتي از ابتداي جواني سري پرشور داشته و پيوسته در مقابل ستمگران ايستادگي نموده و سرتعظيم فرود نياورد. از اين جهت است كه مي بينيم اولين برگ از پرونده سياسي او در ابتداي جواني درمخالفت با آوردن جنازه رضاخان به« قم »رقم مي خورد. ايشان وجود چنين روحيه اي را در خود نتيجه حشر و نشر و ارتباط با بزرگاني كه نام آنها به قلم آمد، مي داند. وي در خصوص آيه الله خوانساري چنين مي گويد:
« مرحوم آيه الله محمدتقي خوانساري داراي روحيه اي فداكار و مبارز بود و در جنگ عراق و انگلستان به همراه مرحوم آيه الله كاشاني- در زمان ميرزاي شيرازي- شركت كرده و مرد بسيار باتقوايي بود. به مبارزه هم معتقد بود. در نتيجه من اين روح مبارزه را در درجه اول از ايشان گرفتم.»
در جاي ديگر شهيد نواب را نيز مؤثر مي داند:
« اينجا بايد بگويم كه مرحوم نواب صفوي يك حق بزرگي به گردن من دارد و آن اين است كه اين روحيه را او به من داد؛ يعني او بود كه با تأثير نفسي كه داشت، با هر كسي برخورد مي كرد و با او مأنوس مي شد، نه تنها
او را شجاع بار مي آورد بلكه آن چنان تحولي در آدم به وجود مي آورد كه در رابطه با انجام وظيفه از هيچ چيز وحشت نداشته باشد.» چندي پس از ورود به قم از طريق مرحوم آيه الله «سيد محمدتقي خوانساري »با فدائيان اسلام ارتباط يافت و به طور مشخص در سال 1327 ش به جرگه آنان پيوست. ايشان در اين باره مي گويد:« يكي دو سال كه قم بودم و منزل آسيد محمدتقي خوانساري آمد و شد داشتم، با مرحوم نواب صفوي آشنا شدم. مرحوم نواب صفوي نفس عجيبي داشت كه با هر كس انس پيدا مي كرد، در او يك حالت روحي خاصي پديد مي آمد. اشخاص را خيلي تشجيع مي كرد و جاذبه داشت. روي همين جاذبه مرا هم به خودش جذب كرد و من چند سالي با فدائيان اسلام همكاري مي كردم و در كنار درسي كه مي خواندم مبارزه را هم شروع كردم.
اولين برنامه مبارزه من كه همگام با فدائيان اسلام بود، مبارزه با آوردن جنازه رضاخان به ايران بود. شاه نه تنها مي خواست حكومت خودش را تثبيت كند بلكه مي خواست افكار پدرش را هم زنده كند. بنابراين فدائيان اسلام به مبارزه برخواستند و طبق جلساتي كه محرمانه داشتيم، تصميم گرفتيم فجايع رضاشاه در مدرسه فيضيه بيان شود. قرار شد غسل شهادت بكنيم. نفرات تعيين شده به ترتيب عبارت بودند از: سيد هاشم حسيني كه قرار شد او اول برود روي سنگ مدرسه فيضيه بايستد و صحبت كند. يك اعلاميه مجملي هم در قم پخش شد به اين مضمون كه در ساعت پنج بعد از ظهر فردا خورشيد روحانيت نورافشاني مي كند. آن روز را همگي روزه گرفتيم. نفر اول سيد
هاشم بود، من نفر پنجم ششم بودم. سنم شايد هجده سال بود. سر ساعت پنج كه شد، او رفت روي سنگ ايستاد و شروع كرد به بيان فجايع دوران رضاشاه كه يك عده اي هم سر و صدا كردند. متولي وقت آمد جلوي ايشان را بگيرد، ولي مطلب روشن بود كه چه مي خواهند بگويند و مبارزه شروع شد. به اين ترتيب هر روز در مدرسه فيضيه يك نفر صحبت مي كرد و طلبه ها جمع مي شدند. كار به جايي رسيد كه با تهديدهايي كه كرديم- هنگام عبور دادن جنازه از خيابانهاي قم- از معممين حتي يك نفر حاضر نشد در خيابان باشد. براي رژيم خيلي آبروريزي شد. براي او كه فاتحه گرفتند، از طرف دولتيها يك نفر رفت سخنراني كرد. طلبه ها فوري عمامه اش را برداشتند و كتكش زدند و مخصوصاً از حوزه بيرونش كردند تا اينكه نيروهاي شهرباني از ديوار آمدند و از دست طلبه ها نجاتش دادند و بعد من و رفقايم را دنبال كردند. هرجا كه مي رفتيم مأموران آگاهي قم دنبال ما بودند و پرونده و سابقه سياسي من اولين برگه اش از همانجا شروع شد.»
حجه الاسلام سيد علي اكبر محتشمي در خاطرات خود در اين باره مي گويد:
« وقتي خبر انتقال جنازه رضاخان به گوش نواب مي رسد، به سوي قم حركت مي كند. در آنجا بعد از درس آيت الله بروجردي در مدرسه فيضيه شروع به سخنراني مي كند و از مظالم و جنايات رضاخان سخن مي گويد. او اظهار مي كند: « ارواح شهداي ما منتظر آن روزي هستند كه بتوانيم انتقام خون آنها را حداقل از بازمانده او بگيريم؛ اين كار را نكرديد هيچ، ناظر آوردن جنازه او هم باشيم!! و ادعا
كنيم سرباز امام زمان (عج) هم هستيم... » پس از اين سخنراني به تهران بر مي گردد. بچه ها هر روز كارشان اين بود كه عليه شاه و دودمان پهلوي سخنراني و تظاهرات مي كردند. سيد عبدالحسين واحدي آقا سيد هاشم حسيني و شيخ فضل الله محلاتي كارگردان اين برنامه ها در قم بودند.» رژيم اشغالگر قدس پس از جنايات فراوان در سرزمينهاي اشغالي و ماجراي ديرياسين، در سال 1949م از طرف بيشتر كشورها به رسميت شناخته شد و در همان سال به عضويت سازمان ملل متحد درآمدو پنجاه و نهمين عضو سازمان ملل شد. رژيم شاه هم كه تحت سيطره آمريكا قرار داشت، به بهانه حفظ حقوق اتباع ايراني مقيم اسرائيل در اسفند ماه 1328 رژيم صهيونيستي را به رسمت شناخت. اين اقدام رژيم شاه از طرف فدائيان اسلام محكوم و به شدت مورد انتقاد قرار گرفت. شهيد محلاتي در توضيح اين ماجرا مي گويد:
« مرحوم نواب يك روز بعد از ظهر در مدرسه فيضيه سخنراني كرد و گفت: اگر مي خواهيم اسرائيل را ساقط كنيم بايد از تهران شروع كنيم، يعني بايد اول رژيم پهلوي را از بين ببريم تا بتوانيم با اسرائيل بجنگيم. وقتي شهيد نواب ازمدرسه خارج شد او را دستگير كردند و يارانش را هم تعقيب كردند. ولي ما با سر و صدا و تظاهرات، طلبه هاي جوان و داغ را جمع كرديم و رفتيم منزل مرحوم آيت الله خوانساري و گفتيم كه ما مي خواهيم برويم به كمك فلسطينيها و به جنگ اسرائيل. يادم هست كه آنجا دفتري آوردم و شروع كردم به اسم نويسي كه برويم به جنگ اسرائيليها. ولي خوب صدايمان به جايي نرسيد و ما را تعقيب
كردند و دستگير كردند و زدند.» شهيد« محلاتي» به جهت ارتباط با فدائيان اسلام با آيه الله« كاشاني» نيز آشنا شد و پس از بازگشت آيه الله «كاشاني» از تبعيد، خود را به ايشان معرفي نمود. رفت و آمد و ارتباط با ايشان كم كم فزوني يافته تا حدي كه شهيد «محلاتي» به عنوان نماينده ايشان مأموريت يافت تا به شهرهاي مختلف سفر كند. از جمله اين مأموريتها سفر به« آذربايجان» و انتخابات دوره هفدهم بود كه شرح آن را از زبان خود ايشان نقل كنيم:
« در جريان انتخابات دوره هفدهم كه روابط آيت الله كاشاني با مصدق هنوز خوب بود، به آذربايجان رفتم و چهارماه در آذربايجان ماندنم و به عنوان نماينده از طرف ايشان مأمور شدم در انتخابات شركت كنم. من مقلد مرحوم سيد محمدتقي خوانساري بودم و ايشان اعلاميه دادند كه در انتخابات شركت كنيد. از مرجعمان مجوز شرعي داشتم. من در آنجا هم منبر مي رفتم و هم درباره انتخابات و مسائل مربوط به آن مبارزه مي كردم. هفده روز يا بيشتر در مسجد جامعه تبريز من به زبان فارسي سخنراني كردم و يكي از آقايان هم به نام سيد مرتضي موسي به زبان تركي و از راديو پخش مي شد. بيست و پنج روز در سراب مبارزه كردم تا بهادري را از آنجا بيرون كرديم. به اردبيل، مشكين شهر، مراغه و شهرهاي مختلف آذربايجان رفتم و سخنراني كردم تا انتخابات دوره هفدهم تمام شد. دو گروه در آنجا مبارزه مي كردند. تيپ جبهه ملي و آيه الله كاشاني نقطه مقابل سلطنت طلبها بودند. در انتخابات تبريز نه نفر وكيل مي خواستند كه پنج نفر از ما انتخاب شد، چهار نفر
از آنها. اينها ناراحت شدند و روز بعد از رأي گيري سلطنت طلبها ريختند توي مسجد جامع. رئيس شهرباني وقت سرتيپ نخعي و فرمانده لشگر سرلشكر مقبلي بود. اينها سلطنت طلبها را مسلح كرده بودند و ريختند توي مسجد و آنها آمدند براي كشتن من و شروع كردند به تيراندازي به طرف من. من افتادم روي زمين كه تير به من نخورد. يك عده از مردم فرار كردند، يك عده ديگر دور مرا احاطه كردند و به مقابله برخاستند. هدف آنها من بودم. الحمدلله خدا نخواست و سالم ماندم و مرا از نقطه اي فراري دادند.»
از ميان اسناد موجود در اين رابطه، تنها به سندي كه حاوي گزارش سپهبد يزدانپناه، وزير جنگ به نخست وزير است، اشاره مي كنيم:
« جناب آقاي نخست وزير محترماً رونوشت گزارش تلگرافي فرمانده لشگر 3 تبريز راجع به سخنراني محلاتي نام در مسجد جامع تبريز كه نسبت به مقام سلطنت و عمليات دولت بدگويي و اهانت هايي نموده. ضمناً نامبرده را نماينده آقاي كاشاني معرفي نموده اند. براي مزيد استحضار خاطر عالي به پيوست تقديم مي گردد و تصديق افزا مي گردد بالأخره اشخاصي كه به ولايات رفته و براي اجراي مقاصد سوء، خود را نماينده و فرستاده آقاي كاشاني معرفي مي نمايند، معلوم نيست مقصود و هدفشان چيست و آيا واقعاً از طرف كاشاني فرستاده مي شوند و يا به نام ايشان مي خواهند جلب توجه نموده و رفتار و كردار ناپسند خود را تحميل به اهالي نمايند و در اين مقوع حساس كه تمام اوقات دولت معروف به حسن جريان انتخابات مي باشد كه به صورت خوش خاتمه پذيرد، عدم جلوگيري از رفتار و گفتار اين قبيل اشخاص بيشتر باعث تشنج و تهييج
افكار عامه شده و موجبات عدم امنيت را فراهم مي نمايد و عاقبت كار معلوم نيست چه خواهد شد. عليهذا مستدعي است امر فرمايند به طور كلي در اين مورد تصميمات مقتضي اتخاذ گردد تا از اين گونه جريانات به طور مطلوب جلوگيري به علم آيد.
وزير جنگ- سپهبد يزدان پناه در اواخر سال 1331 حزب توده دست به ماجراجويي جديدي حول محور فردي به نام سيد علي اكبر برقعي زد كه نهايتاً منجر به درگيري و حمله پليس به مردم و طلاب حوزه علميه شد. شهيد محلاتي تفصيل اين ماجرا را در آخرين مصاحبه خود بيان نموده است:
« يك آقايي به نام سيد علي اكبر برقعي بود كه مشاعرش هم خوب كار نمي كرد. از كساني بود كه شعار صلح مي داد و توده اي ها را تقويت مي كرد و گروه هاي چپ گرا در قم دور او بودند و از طرف دولت مصدق هم آزادي داشت. اين فرد به كنفرانس صلح وين رفته بود. در موقع مراجعت توده اي ها و چپي ها و ملي گراهاي آن روز به استقبالش رفتند و يكسره او را به حرم آوردند. وقتي وارد حرم شدند، شروع كردند به تظاهرات و چند نفري شعار عليه اسلام، قرآن و آيه الله بروجردي دادند. حالا آنها مأمور بودند يا غيره، نمي دانيم ولي اين بار باعث شد كه احساسات مردم برانگيخته شود و در آن زمان من يكي از آنها بودم كه رفته بودم بالاي ديوار همين جلوي صحن و سخنراني كردم. مرحوم تربتي هم سخنراني كرد. بعد هم جلوي در فرمانداري مردم را تحريك كرديم. حرف ما اين بود كه برقعي بايد برود بيرون، ما مي گفتيم فرماندرا بايد جواب بدهد. جواب ندادند، مردم عصباني شدند،
آنها گاز اشك آور انداختند كه مردم را پراكنده كنند و درگيري شهرباني با مردم و طلاب آغاز شد. روز قبلش هم يك نفر كشته شده بود كه بردند براي دفن و عده اي هم مجروح شدند، ولي شايع بود كه عدة زيادي كشته شدند. البته يك نفر به نام سرتيپ مدبر از طرف دولت مصدق براي رسيدگي به اين مسئله آمد و جاها را براي كشف جنازه ها بررسي كردند. رفتيم منزل آيت الله بروجردي و چند تا از مخبرين هم از تهران آمدند و يك مصاحبه اي هم از من در روزنامه ترقي آن موقع چاپ شد.
وقتي رفتيم پيش مرحوم آيت الله بروجردي، ايشان فرمودند: برويد پيش آقاي خميني، برويد پيش ايشان. من اينها را بردم منزل آيت الله خميني و در آنجا ايشان مسائلي را مطرح كردند كه اين قصه بايد رسيدگي شود و بعد هم من مصاحبه كردم. به هر حال چند روز تظاهرات بود و همان موقع سيد علي اكبر برقعي را هم به يزد تبعيد كردند. البته آن موقع نمي دانستيم بعضي ها به كجا و كي وابسته بودند، ولي من الان كه مطالعه مي كنم مي فهمم الان تحليلم غير از دركمان در آن موقع بود، آن موقع ما يك ظاهري را مي ديديم، اما باطنش چيز ديگري بود. يعني ممكن بود بسياري از آن افرادي كه در لباس توده اي ها شعار مي دادند، اينها واقعاً انگليسي باشند يا آمريكايي. آن موقع ما طلبه هاي جوان و داغ بوديم، كسي به قرآن اهانت كرده، به آقاي بروجردي اهانت كرده، ما هم مي گفتيم پدر اينها را در مي آوريم.» در تاريخ 16 مهرماه 1341 خبر تصويب لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي در هيئت دولت در
روزنامه منتشر شد. به موجب اين لايحه قيد اسلام از شرائط انتخاب كنندگان و انتخاب شوندگان برداشته و در مراسم تحليف به جاي قرآن كريم، كتاب آسماني قرار داده شده بود. پس از رسيدن روزنامه ها به قم، مراجع و مقامات روحاني از جمله امام خميني (ره) همان شب جلسه اي در منزل آيت الله شيخ مرتضي حائري تشكيل دادند و به بحث و تبادل نظر پرداختند. در نتيجه هر يك از مراجع تلگرافي به شاه مخابره كردند. شاه در پاسخ تلگرام مراجع، موضوع را به نخست وزير و دولت محول كرد. شهيد محلاتي در خاطرات خود پس از نقل واقعه انجمنهاي ايالتي و ولايتي به نقش خود در اين ماجرا اشاره مي كند:
« پس از ارجاع موضوع به نخست وزير، امام خميني (ره) يك تلگراف و يك نامه هم براي اسدالله علم نه به عنوان نخست وزير، بلكه آقاي اسدالله علم فرستادند و بايد بگويم كه آن تلگراف را به من دادند و من كارم ديگر از همان موقع شروع شد كه رابط بين ايشان بودم و آقايان قم. در اين مبارزه نوعاً اعلاميه ها را از ايشان مي گرفتم و به تهران مي آوردم. در تهران يك ارگان مخفي داشتيم كه در رأسش مرحوم حاج حسين آقا مصدقي در بازار بود ايشان كاغذ فروش بود و با چاپخانه ها ارتباط داشتند. من اعلاميه ها را مي آوردم و به حاج حسين آقا مصدقي مي دادم و آقاي مصدقي هم مي برد براي چاپ. بعضي اوقات شب تا صبح در چاپخانه بوديم. يك شب هم همان اعلاميه هاي خطاب به اسدالله علم را چاپ مي كرديم. يادم هست كه پليس آمد و چاپخانه چي فوراً با چكش به جان ماشين چاپ افتاد. گفتند: چكار مي كنيد؟ گفت: من
بدبختم، من بايد فردا كار كنم و ماشين خراب است، دارم ماشينم را درست مي كنم. مأمور آمد نگاه كرد و در را بست و برگشت. در را باز از پشت قفل كرديم و شروع كرديم به چاپ كردن اعلاميه امام كه پس از توزيع خيلي صدا كرد. ايشان مي فرمودند: وعاظ را جمع كنيد. ما هم اعلاميه هاي ايشان را چاپ مي كرديم و هم كار من اين بود كه ما وعاظ را دعوت مي كرديم و پيغامهاي ايشان را به آنها مي داديم. گاهي كه ايشان اعلاميه اي مي نوشتند، مي آورديم كه در منبر خوانده شود و خوانده مي شد. حتي در مسجد ارك جلسه اي بود كه اگر شما آن اعلاميه را ديده باشيد، يك اعلاميه تندي بود كه آخر هم الم تر كيف بود و آقاي فلسفي روي منبر گفت: اين را دم بدهيد. همه دم دادند، به هر صورت اين مبارزه اوج گرفت و پيروز شد. در قضيه انجمنهاي ايالتي و ولايتي، دستگاه حاكم آنقدر وحشت كرده بودند كه وقتي دولت تصويب نامة انجمنهاي ايالتي و ولايتي را لغو كرد، متن آن اعلاميه را كه در مورد الغاي آن تصويب نامه مي خواستند منتشر كنند، پيش ازچاپ به من دادند. من رفتم قم و آن را به امام نشان دادم. امام آنرا خواندند، در حالي كه روزنامه ها هنوز چاپ نكرده بودند، بعد تلفني براي آقايان ديگر هم خواندند و گفتند خوب است. ديگران هم قبول كردند، آنوقت در روزنامه ها چاپ شد.»
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر محمدحسيني : فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
22مهرماه سال 1337شمسي در خانه اي كوچك ومحقر و گلي واقع در چهارراه طالقاني فعلي در كرمان
به دنيا آمد.
پدرش براي گذران زندگي خانواده بزرگ ده نفري خود شبانه روز كارمي كرد با وجود اين نمي توانست هزينه مخارج فرزندانش راتامين كند ، علي اكبر در محروميت وفقر وتنگدستي وبا درد اين طبقه از مردم كشورش بزرگ و آشنا شد.
دوران ابتدايي را در دبستان اميركبير كرمان به پايان رساند . سپس به دليل از كارافتادگي پدرترك تحصيل كردو راهي بازاركارشد تا درتامين مخارج خانواده نقشي داشته باشد.
علي اكبر با شركت در جلسات مذهبي و نماز جماعت براطلاعات ديني ومذهبي اش افزود وبا مطالعه كتاب و حضور در مجالس سخنراني دانش سياسي اش را افزايش داد بطوريكه در17سالگي درك عميقي ازجريانات سياسي اجتماعي به دست آورد.پنج سال بعد از ترك تحصيل با ثبت نام در مدرسه راهنمايي شبانه صفاري كرمان دوره تحصيل راهنمايي را آغاز كرد و در مدرسه راهنمايي شبانه مهر تحصيلات راهنمايي را به پايان رساند.
سال 1355 تحول عظيمي در افكار علي اكبر به وقوع پيوست وي كه با گوش سپردن به نوارهاي ضبط شده سخنان ومطالعه اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) با آن بزرگوار آشنا شد و با تكثير نوارها واعلاميه ها وپخش وتوزيع آنها تحت تعقيب ساواك قرار گرفت.
با علني شدن مبارزات مردم ايران عليه رژيم شاهنشاهي علي اكبر از عناصر اصلي سازمان مبارزات و اعتصابات در كرمان بود . در حوادث 24 مهر مسجد جامع كرمان و 24 آذر مسجد امام (ره) حضور فعال داشت. با پيروزي انقلاب اسلامي وارد كميته انقلاب اسلامي شد وكمي بعد به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست .
در آخرين روزهاي سال 1358 همراه با عده اي ديگر عازم كامياران شد و بعد
از يك دوره نبرد با ضد انقلاب از همانجا به سومار رفت و در عمليات ظهر روز عاشوراي سال 1359 (27/8/59) شركت كرد.
پس از آن به جبهه هاي جنوب عزيمت كرد ، فرماندهي نيروهاي كرماني را به عهده گرفت ودر عمليات هاي ثامن الائمه (ع) وطريق القدس فرماندهي گردان حضرت ابوالفضل (ع) را به عهده داشت وسرانجام در تاريخ 12/9/60 درچهارمين روز عمليات پيروزمند طريق القدس (فتح بستان) از ناحيه پا مجروح شد ولي درحاليكه مي توانست جان خودش را نجات دهد براي حفظ روحيه نيروهاي تحت امرش در منطقه نبرد ماند وسرانجام زير پل سابله مظلومانه به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد محمد خانلي : فرمانده گردان شهيد قاضي طباطبايي(ره) لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در خانواده اي پرجمعيت ودر تبريز به دنيا آمد . پدرش نقاش ساختمان و مادرش خانه دار بود . مجيد دومين فرزند خانواده بود . در سن هفت سالگي در سال 1342 وارد مدرسه فيروز شد . تعداد زياد افراد خانواده و كافي نبودن درآمد پدر سبب شد مجيد از همان دوران ابتدايي در كنار پدر كار كند .
دوران راهنمايي و دبيرستان را در مدرسه بازرگاني سابق ( شهيد بهشتي فعلي ) گذراند . در اين سنين به نقاشي و تزئينات ساختمان با كاغذ ديواري مي پرداخت . اوقات فراغت را به مطالعه كتابهاي مذهبي و حضور در مجالس قرائت قرآن مي گذراند .
از دوران دبيرستان به همراه پدرش در جلسات درس آيت الله قاضي طباطبايي شركت و با افكار
و انديشه هاي امام در همين جلسات آشنا شد . در سال 1353 ديپلم خود را گرفت و بلافاصله به خدمت سربازي رفت . در دوران سربازي در سنندج ، سرجوخه دسته بود . در همين زمان كه فعاليتهاي انقلابي عليه رژيم در حال شكل گيري بود به سفارش آيت الله قاضي طباطبايي مأمور شد سربازان را از تحولات سياسي آگاه سازد . به همين منظور اعلاميه هاي امام را كه در دفتر آيت الله قاضي تكثير مي شد بين سربازان پخش مي كرد .
با صدور فرمان امام خميني مبني بر تخليه پادگانها ، فرار كرد و به تظاهرات مردم عليه رژيم پيوست . با پيروزي انقلاب اسلامي در مسجد ميرعلي به جذب نيروهاي جوان پرداخت و پس از مدتي به همكاري با كميته شهيد آيت الله قاضي طباطبايي پرداخت . كميته مذكور در يكي از محله هاي فقيرنشين تبريز بود و وظيفه پخش ارزاق و مايحتاج اوليه زندگي در بين مردم فقير را بر عهده داشت . با آغاز جنگ تحميلي به عضويت سپاه درآمد و در بدو ورود به سپاه يك دوره آموزش چريكي طي كرد . پس از اين تمام وقت خود را در سپاه گذراند .
در اوقات فراغت آثار استاد مطهري و آيت الله طالقاني را مطالعه مي كرد . در سال 1359 از طرف سپاه به جبهه اعزام شد و در گردان شهيد مدني مستقر در سوسنگرد به خدمت پرداخت . از اين زمان به بعد جبهه مهمترين مسئله زندگي مجيد بود و همواره به برادرانش توصيه مي كرد در جبهه حضور داشته باشند . به همين دليل
هر شش برادر مجيد در جبهه بودند .
زماني كه والدينش پيشنهاد كردند ازدواج كند پاسخ داد : « هنوز صلاح نيست . تا زماني كه جنگ است من در جبهه هستم . »
بسيار قانع بود . حقوقي كه از سپاه مي گرفت آن را به حساب 100 امام مي ريخت و مقدار ناچيزي براي خود برمي داشت و بقيه را به خانواده اش مي داد .
در عمليات فتح المبين در يك گروه هفتاد نفري به عنوان نيروي اطلاعات و شناسايي فعاليت مي كرد .
در دوران فرماندهي با صميميت برخورد مي كرد به طوري كه هيچ گاه مستقيماً فرمان صادر نمي كرد بلكه با رفتار و عملكرد درست ، افراد را راهنمايي مي كرد .
چندين بار زخمي شد . در عمليات سوسنگرد با تركش خمپاره از ناحيه دست راست زخمي شد و با نصب پلاتين ، استخوان آن معالجه شد و بلافاصله به جبهه بازگشت . در عمليات رمضان از ناحيه ران و سينه با تركش خمپاره مجروح شد و در بيمارستان اهواز بستري و مداوا گرديد و از همان جا به جبهه بازگشت . در هر دو مورد خانواده اش را از اين حادثه ها مطلع نكرد . در زمان مجروحيت و بستري در بيمارستان نماز شب مي خواند . مادرش مي گويد : « او بسيار كم غذا مي خورد . زياد عبادت مي كرد و قرآن مي خواند . »
در فرازي از وصيت نامه اش چنين آمده :
درود به شهداي كربلا ، درود به شهداي كربلاي ايران ، درود بي كران به رهبر عظيم الشأن ايران امام خميني كه مردم
مسلمان ايران را از جهالت و بدبختي نجات داد . از پدر و مادرم خواهش مي كنم كه اگر من شهيد شدم گريه نكنند بلكه جشن بگيرند تا دشمن را مأيوس و سرافكنده سازند . پدرجان ! مادرجان ، برادران و خواهرم ! از شما خواهش مي كنم هميشه امر امام را به جا بياوريد و به ديگران نيز اين مسئله را سفارش كنيد .
سرانجام در عمليات مسلم بن عقيل در « تپه سليمان » در اثر تير مستقيم دشمن به شهادت رسيد.
مجيد الين شهيد خانواده محمدخانلي بود . پس از شهادت او ، دو برادر ديگرش - حبيب و عزيز - نيز به شهادت رسيدند . پيكر اين شهداي گرانقدر درگلزار شهداي تبريز است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عادل محمد رضا نسب : قائم مقام فرمانده گردان اميرالمومنين (ع) لشگرمكانيزه31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) باز هم در انتظار عاشورائيم... شب عاشورا، ياران امام (ع) را شور و شعفي آسماني در خود گرفته بود. لحظه ها كه مي گذشت، لحظه هاي موعود كه نزديك تر مي شد، چهره ياران امام (ع) شكفته تر مي شد. به يقين مي دانستند كه در فرداي سرخ، دشت كربلا از خونشان رنگين خواهد شد. مي دانستند كه خلعتي از خون بر تن خواهند كرد. امام (ع) گفتني ها را گفته بود.... اما آنان برگزيدگان عشق بودند، بازمانده بودند كه در ركاب امام (ع) روانه مقتل شوند. عالمي از مرگ مي گريزد، اما عاشقان به استقبالش مي شتابند، با رويي شكفته تر از صد بهار. هرچه لحظه ها
مي گذشت ياران عاشورا را نشاط و شور افزون تر مي شد. زيرا به يقين مي دانستند كه امشب، واپسين شب است.
امشب شهادت نامه عشاق امضا مي شود
فردا به شوق كربلا اين دشت غوغا مي شود
همه مهياي عملياتيم. جشن حنابندان است. دست ها رنگين مي شود.
اسماعيل وصف پور، عطاءالله خوشدامن و ... شور و حال ديگري دارند، عادل نيز به يكي از انگشتانش حنا مي بندد! حالي دارد كه گويي در اين دنيا نيست. سيماي مهربانش مثل ماه مي درخشد. صداي جگر سوز نوحه كه از بلندگو پخش مي شود، دل ها را به آتش مي كشد:
امشب شب شهادت نامه عشاق امضا مي شود
فردا به شوق كربلا اين دشت غوغا مي شود
با عادل قدم مي زنيم. عطر نوحه روح ما را از هوش مي برد: «امشب شهادت نامه عشاق امضاء مي شود...» عادل كه تا اين لحظه سكوت كرده است. ناگهان مي گويد: «بله، امضاء شد، امضا شد». دوبار مجروح شده بود. اما هر بار كه مي دانست عمليات در پيش است، با شتاب راهي جبهه مي شد. او در آتش محبت دوست و عشق آخرت ذوب شده بود، بوي عمليات كه مي آمد همه چيز را وامي نهاد و راهي مي شد. هيچ چيز مانع رفتنش نمي شد، تحصيل در دانشگاه، تدريس در مدارس، مسائل خانوادگي و ... دانشجوي رشته علوم اجتماعي دانشگاه تهران بود. اما مي گفت: «اكنون دانشگاه جبهه اولويت دارد» اشتياق جهاد و محبت دوست، حب دنيا را از قلب او بيرون رانده بود. او رمز و راز عشق را مي شناخت. با محبت
آشنا بود. با «تولي» و «تبري» زندگي مي كرد. نيك مي دانست كه : «سرچشمه همه انحرافات و خطاها حب دنياست... قلب انسان، حرم خداست. قلب انسان بايد جايگاه محبت هاي خدايي باشد و به غير از عشق و محبت خداوندي، هيچ نوع علاقه و محبتي را نبايد در قلب _ اين حرم الهي _ جاي داد...
محبت ها و دوست داشتن هاست كه بر انسان جهت مي دهد... محبت هاي راستيني هست كه بايد به دنبالش بود و در وجود خود براي آنها جاي داد. و اگر هست بايد هميشه در صيانت و حفاظت از آنها تلاش و كوشش كرد.
محبت هاي دروغيني كه در درون انسان لانه مي كند، با آتش خود تمامي محبت هاي اصيل و مقدس را مي سوزد و خاكستر مي كند...
خداوند منان، وسايل و ابزار لازم را جهت پيمودن مراحل عالي انساني و نيل به كمال حقيقي _ كه همان قرب و نزديكي به اوست _ در اختيار انسان نهاده است .... نكته مهم، خلوص است. خلوص يعني در تمامي اعمال، عبادات، گفتارها، و .... انگيزه و تحرك اصلي انسان تنها براي خدا و به سوي خدا باشد. اين عنصر اساسي است كه بر محبت ها و جاذبه هاي يك شخص جهت مي دهد... اين خلوص است كه با راهنمايي و جهت بخشي خود به محبت ها و جاذبه ها، شخصيت يك فرد را الهي و انساني مي سازد... خلوص است كه در حركت و تكاپوي مستمر انسان در رجعت و بازگشت به سوي خدا (انالله و انااليه راجعون) نقش قطب نمايي را بر عهده دارد. اگر انسان اين تنها
وسيله جهت نما را از دست بدهد همه تلاش و تكاپو، اعمال و حركات، عبادات و كارهاي نيكويش به جاي قرب، او را از خدا دور مي كند....»
او با تحصيل كيمياي خلوص، ميدان به ميدان وادي خون و خطر را طي مي كرد و به خدا نزديكتر مي شد. او براي خدا كار مي كرد. آن زمان كه در واحد بسيج سپاه مراغه به سازماندهي ارتش 20 ميليوني مي پرداخت، مي شد كه هفته ها به منزل نمي رفت. در جبهه كه بود نفسي آرام نمي گرفت. هنوز همرزمانش به ياد دارند كه در خط كارخانه نمك، در والفجر هشت، در قبال پاتك هاي سنگين دشمن خم به ابرو نمي آورد. روزها بي امان مي جنگيد و شب ها نيز او را مي ديدند كه سنگر به سنگر مي گردد و به نيروهايش مي رسد و با چهره مهربان و كلمات گرم خود نويد پيروزي و استقامت مي دهد.
او در جاذبه محبت الهي ذوب شده بود و بدين جهت جذبه اي داشت كه اهل صفا و شوريدگان عشق به او مي پيوستند. او چراغ فروزاني بود كه جستجوگران روشنايي در پرتوش راهي ديار آفتاب مي شد. هر بار كه راهي جبهه مي شد، جمعي از دلدادگان و دانش آموختگانش نيز همراه با او رهسپار جبهه مي شدند، چنانكه يك بار بيش از صد تن از دانش آموزان براي رفتن به ميدان نبرد با او همراه شدند.... از شادي بال در مي آورم. عادل را مي بينم با سه تن از دوستان صميمي اش، جبهه است. هيچ فكر نمي كنم كه من چگونه به
جبهه آمده ام. ديدار عادل به وجد و شورم آورده است. نمي دانم چه بگويم.
_ عادل!
چشم در چشمم مي دوزد. برادرم است، برادرم!
_ چرا به خانه نمي آيي؟
با همان صداي مهربان جوابم مي دهد: «من ديگر نمي آيم. من در اينجا ماندني شدم.»
بيدار مي شوم و آتش در سينه ام زبانه مي كشد.... بيدار شده ام. كاش مي توانستم بخوابم و دوباره ببينمش: «چرا نمي آيي؟....»
آيا برادرم خواهد آمد؟ سوالي است كه هر لحظه در ذهنم زمزمه مي شود.... وقتي كوله بارش را بسته بود، طور ديگري از همه خداحافظي مي كرد. حليت مي طلبيد: «خواهر جان! من ديگر برنمي گردم!...» مي گفت: «دوست دارم در راه خدا تكه تكه شوم و چيزي از وجودم باقي نماند...» و من مي انديشيدم، چگونه مي شود جواني با بيست و پنج سال زندگي، اين گونه بر ستيغ معرفت و شهود رسيده باشد كه براي پاره پاره شدن در معركه عشق سر از پا نشناسند. شب ها دير وقت مي خوابيد و صبح، پيش تر از آفتاب و اذان، بيدار مي شد. هر روز پيش از اذان صبح مناجات شعبانيه را مي خواند و با زلال اشك آينه دل را صفا مي بخشيد. «الهي! هب لي كمال الانقطاع اليك....» چندان مي گريد كه از حال و هوش مي رود... عادل اشك مي ريزد، گردان مي گريد.... صداي جانسوز آهنگران در فضا مي پيچد:
امشب شهادت نامه عشاق امضا مي شود
فردا به شوق كربلا، اين دشت غوغا مي شود...
جشن حنابندان به سر رسيده است. همه حال و هواي ديگري دارند. انگار به ضيافتي آسماني
دعوت شده اند، ضيافت نور و سرور.
شب در شور و شعفي غريب مي گذرد و با شكفتن صبح، گردان رهسپار منطقه عملياتي مي شود. به راستي حديث و وصف حال عاشقان در بيان نمي گنجد. هر لحظه كه به منطقه عملياتي نزديك مي شويم، احوال بچه ها دگرگون تر مي شود. هر لحظه كه مي گذرد چهره ها شاداب تر و نوراني تر مي شود. هرچه به ميدان ستيز نزديك تر مي شويم، دل ها آسماني تر مي شود. حوالي عصر به محل اقامت شبانه مان مي رسيم. «اين جا شلمچه است، مقتل عاشقان، كربلاي شهيدان خدايي...» شب از راه مي رسد، شب شگفت شهادت، شب عاشورا...
به طرف كانالي هدايت مي شويم. قرار است شب را در همين كانال بمانيم و منتظر دستور عمليات باشيم. شب لحظه لحظه مي گذرد. شبي چنان كه هرگز تكرار نمي شود، شب واقعه. جمعي از رزمنده ها با هم صيغه اخوت مي خوانند. جمعي از هم حليت مي طلبند....
_ اگر شهيد شيد، دست ما را هم بگير!....
_ شفاعت يادت نرود....
اوضاع غريبي است. برخي از رزمنده ها سر در آغوش هم مي گيرند. شانه ها مي لرزد. «خدايا! اين گريه ها براي چيست؟» گونه خيس، چشم هاي شفاف و عطر خوش كربلا كه در شلمچه موج مي زند. شب به نيمه رسيده است و بچه ها براي آخرين بار از هم خداحافظي مي كنند. عادل از انتهاي كانال، با يك يك بچه ها خداحافظي مي كند. دل مثل پرنده اي بي قرار در سينه ام بال و پر مي زند. عادل با يك يك بچه ها خداحافظي مي
كند و به من نزديك تر مي شود. من در اواسط نيروهاي گردان هستم. عادل به من كه مي رسد، بند بندم مي لرزد. سلام مي كنم. عادل نگاهم مي كند. انگار قادر به تكلم نيست. احوالش را مي پرسم، باز هم سكوت و نگاهي غريب. بي اختيار دست هايمان وا مي شود و همديگر را در آغوش مي گيريم. گريه و گريه. عادل را مي بويم، عطر آسمان مدهوشم مي كند. مي بويمش و بي اختيار اشك مي ريزم. عادل نيز مي گريد. شايد نيم ساعت هم آغوش هم مي گرييم. عادل از من جدا مي شود. خداحافظي مي كنم. باز هم عادل چيزي نمي گويد. همدلي از همزباني بهتر است. او مي داند در درون من چه مي گذرد و من نيز مي دانم كه عادل به كجا رسيده است. عادل مي رود تا با بچه هاي ديگر خداحافظي كند.
ساعتي بعد به ما گفته مي شود كه در همان حالت آمادگي استراحت كنيم و منتظر دستور حركت از بي سيم باشيم. به ديواره كانال تكيه مي دهم. چهره مهربان عادل يك دم از پيش نظرم نمي رود... خيلي از دوستان و شاگردانش در عمليات هاي پيشين شهيد شده بودند، در والفجر هشت، در بدر ... مي گفت: «از خودم خجالت مي كشم...» مي گفت: «خدايا! ما را در مقابل شهيدان شرمنده نكن...» و مي گفت: «اين عمليات، آخرين عملياتي است كه من در آن شركت مي كنم...» به عادل فكر مي كنم، به رزمنده هايي كه رفته اند....
اندك اندك خواب به سراغم مي آيد. با صدايي شديد از خواب بيدار مي شوم.
گلوله خمپاره 120 درست بالاي سرم افتاده و عمل نكرده است!... در اين حين صداي اذان به گوش مي رسد: الله اكبر....
اين عادل است كه اذان مي گويد. حميد پركار فرمانده گردان با شوخي به عادل مي گويد: «يواش كه عراقي ها صدايت را مي شنوند.» و صداي عادل بلندتر مي شود: اشهد ان لا اله الاالله.
_ اشهد ان ....
صداي مهيب انفجار گلوله خمپاره 120 با صداي موذن درمي آميزد. گلوله خمپاره درست به ابتداي كانال فرود آمده است. در گرد و غبار انفجار به سوي ابتداي كانال مي دويم... خون... اذان خون و پيكرهاي پاره پاره ...
نماز صبح روز چهاردهم دي ماه 1365 .... فرمانده گردان اميرالمومنين و جانشين هر دو غرق خونند، حميد و عادل.... پيكر پاره پاره عادل. احساس مي كنم شلمچه مي لرزد. طوفان است و خون. صداي عادل را مي شنوم: «دوست دارم در راه خدا تكه تكه شوم و چيزي از وجودن باقي نماند....»
اكنون روشن تر از پيش مي دانم كه شب در درون عادل چه مي گذشت....
هوا كه روشن مي شود انگشت حنا بسته عادل را در كنار خود مي بينم. تركش هاي خمپاره 120 بدنش را شكوفه شكوفه از هم دريده است. و انگشت حنا بسته اش از پيكر جدا شده و در كنار من افتاده است.... امروز اربعين عادل است. سينه مسجد لبريز از شور و غوغاست. پيرمردي در برابر مسجد ايستاده و مي گريد. چشم به تصوير عادل دوخته است، مي گريد. و چيزهايي زير لب زمزمه مي كند. به سويش مي روم و تسلي اش مي دهم. همچنان مي گريد. مي گويم:
«پدر جان، شما او را مي شناختيد؟ .... گريه امانش نمي دهد. مي گويد:
_ من پيرمردي مستضعف و عيالوارم. منزلم نياز به مرمت داشت و من پولي نداشتم كه بنا و كارگر بگيرم. قدري آجر تهيه كردم و شب بود كه مشغول حمل آجرها از كوچه به خانه بودم. در اين حين جواني آمد و پس از سلام و احوالپرسي پرسيد: «باباجان! چه كار مي كنيد». گفتم: «خانه ام احتياج به مرمت دارد و مي خواهم درستش كنم.» جوان كت خود را در آورد و گفت: «شما چرخ دستي را پر كنيد و من مي برم.» نمي پذيرفتم. نمي خواستم باعث زحمتش شوم. اما او با اصرار مشغول كار شد و تا اذان صبح به من كمك كرد، بعد از آن خداحافظي كرد و رفت، اما از آن پس، سر هر ماه فرد ناشناسي به خانه ام مراجعه مي كرد. مقداري پول برايم مي داد و مي رفت. در تاريكي شب مي آمد و چهره اش به درستي ديده نمي شد. اما اكنون كه چهلم اين شهيد است، ديگر از آن فرد ناشناس خبري نيست. آن جوان همين شهيد بود. آن فرد ناشناس همين شهيد....
منابع زندگينامه :"گل هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صادق محمد زاده صدقي : قائم مقام فرمانده تداركات لشكرمكانيره 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در تبريز به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه در هنرستان الكترونيك تبريز به اتمام رساند و براي تحصيلات تكميلي وارد انستيتو الكترونيك تبريز شد . اودر مبارزات مردم بر عليه حكومت شاه حضور داشت
.
پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي ايران ، بانظر شهيد محراب حضرت آيه الله قاضي طباطبايي در پادگان تبريز مشغول خدمت شد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اين شهر در آمد.
از شروع جنگ تحميلي علاقه زيادي براي اعزام به جبهه وشركت در جهاد با دشمنان داشت اما مسئولين وقت سپاه بنا به نيازي كه به او داشتند، از رفتنش جلوگيري مي كردند اوپيگيري هاي زيادي كرد تا اينكه براي اولين بار موفق شد به جبهه برود.
همراه چند نفر از ياران خودبه جبهه سوسنگرد رفت.
دومين باردر سال 1360 به جبهه هاي غرب عزيمت نمود.
مسئوليتهايي را به وي پيشنهاد كردند اما او هرگز جواب مثبت نمي داد .تلاش مي كرد درگمنامي وبي هيچ نام ونشاني در راه اعتلاي ايران اسلامي تلاش كند. در عملياتي كه براي پاكسازي قسمتهايي از غرب كشور از وجود منافقين وضدانقلاب طراحي شده بود شركت كرد .در اين عمليات ارتفاعات شياگو ، چرميان و تپه هاي گچي از وجود كثيف دشمنان آزاد و پرچم لا اله الا الله بر فراز آنها وزيدن مي مي گيرد . پس از اين عمليات به تبريز مراجعت مي كند ، اما او كه با دنياي عرفاني جبهه خو گرفته نمي تواند درشهر بماند, بار سفر را مهيا و مي رود تا در عمليات پيروزمندانه بيت المقدس شركت نمايد . پس از پايان غرورانگيز اين عمليات وآزادسازي خرمشهر به عنوان معاون فرمانده تداركات لشكر31عاشورا منصوب مي شود.
در مسئوليت جديد از سعي و كوشش و تلاش شبانه روزي دست بردار نبود و شركت در عمليات را آرزوي خود مي دانست.
اوكارهاي طاقت فرسايي را در عرصه پشتيباني و
تداركاتي در عمليات رمضان ، مسلم بن عقيل ، والفجر مقدماتي انجام داد.
در عمليات والفجر 1 مجددا به گردان رزمي ملحق مي شود و اين دفعه در سينه خود مدال يك رزمنده اسلام را در حال درخشيدن مي بيند . در اين رزم دلاورانه بود كه گامي فراتر به ايزد منان نزديك تر شد و قسمتي از پاي خويش در حين مصاف با دشمن كوردل بعثي ، در راه خدا تقديم درگاه ربوبي اش نمود.
مدتي در بيمارستان بستري شد و به مداواي جراحت وارده پرداخت .
زمان مي گذرد تا از لابه لاي اوراق تاريخ صفحه تازه اي رقم خورد و آغاز عملياتي تحت عنوان والفجر 4 نمايان شود ، قلب شهيد به سرعت طپش خويش مي افزايد و سراسر وجود مطهرش مملو از عشق و ايثار مي گردد و با آن حال رنجور و جسم مجروح خويش ,هرگز لحظه اي را هدر نمي دهد .خود را شتابان به لشكرعاشورا مي رساند و حلقه وجود خويش را به صف طويل رزمندگان خداجوي متصل مي نمايد.
بعد از اتمام موفقيت آميز عمليات خود را جهت ادامه معالجات و مداوا و مهيا شدن بيشتر به شهر تبريز مي رساند .
هنوز بهبودي كامل نيافته دوباره به جبهه بر مي گرددو در مقابل اصرار سردار مهدي باكري فرمانده لشكر31عاشورا تاب مقاومت نياورد و به عنوان معاون فرمانده تداركات شروع به فعاليت كرد.
شروع عمليات خيبرباعث مي شود محمد صادق سر از پا نشناسد ,يك پارچه تلاش و فعاليت و جان بازي مي شود . در اين عمليات بود كه عده اي از ياران و دوستان وفادار خويش از جمله شهيد حميد باكري
و شهيد مرتضي ياغچيان را از خود دور مي بيند و اين امر شعله هاي عشق به ديدار معبود را در وجود او صد چندان مي كند .
عمليات بدر آوردگاه ديگري مي شود تا شاهد جانفشاني هاي محمد صادق صدقي گردد.در اين عمليات بود كه عده ديگري از دوستان هميشگي اش او را وداع گفتند.
عمليات بدر نيز تمام مي شود و با اتمام آن محمد صادق مدتي به سپاه منطقه 2 نجف اشرف مامور مي شود و به عنوان معاون فرمانده تداركات اين متطقه مشغول فعاليت مي شود. او هميشه در فكر رزمندگان سلحشوران وبي آلايش جبهه هاي نبرد بود .
در بازگشت مجدد به جبهه مسئوليتهاي متعددي از سوي فرماندهي محترم لشكر به او پيشنهاد گرديد اما او نه در پي نام بود و نه در جستجوي مقام، مي خواست هم چون بسيجيان عاشق ، دليرانه بجنگد و عارفانه محبوب گمشده اش را دريابد و در اين راستا هرچقدر گمنام تر بهتر ، او اين بار درگردان حضرت امام حسين ( ع) به عنوان يك رزمنده تلاشگر و بي مدعا بود و همين را مطلوب حال خود مي ديد اما فرمانده محترم لشگر حاج صادق را بيشتر از اينها مي شناخت و به كارايي وي آگاه بود .او نمي خواست به سادگي از او دست بشويد لذا مسئوليت هاي مختلفي را بررسي و بر وي تكليف مي نمايد كه در گردان تخريب همراه عزيزان از جان گذشته اين گردان به فعاليت مشغول باشد .مدتي بعد فرمانده لشكر او را به واحد تداركات لشكر منتقل نموده و او پذيرا مي گردد. تا شب عمليات والفجر 8
در تداركات بود وبا انجام ماموريتها وپيش بيني كارهاي لازم در شب عمليات به رزمندگان نام آور گردان امام حسين (ع) مي پيوندد و در اين زمان دو نوع وظيفه را توأماًً انجام ميدهد زماني كه هنگامه رزم است با رزمندگان مي رزمند و دمي كه اوقات فراغت و استراحت است به ماموريت تداركاتي خود مي پردازد .
موعد هجرت را نزديك مي بيند . در فكر همين خواسته هاي دروني بود كه تيري از سوي دشمن چركين دل ,سينه پاك و مخزن اسرار عبوديت را مي شكافد و اين جاست كه شهيد با زمزمه اي عاشقانه ,مي گويد: اي خون فوران كن ، اي سينه چاك چاك شو ، اي جسم تكه تكه باش تا پرده اي ميان من و معبود من نباشي . با پرواز روح شهيد از جسم مادي هلهله ي ملائك بلند مي شود و هريك به نوعي به خوش آمد گوئي مي آيند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد بنامعلي محمد زاده : فرمانده گردان مقداد لشگر31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) معروف به علي بود .در 15 تير 1339 در خانواده اي كشاورز و متوسط در روستاي مستان آباد از بخش نير دراستان اردبيل متولد شد. تولد او بعد از هشت سال در يك روز برفي و زمستان سخت اردبيل شادي خاصي را به خانواده رحمان محمدزاده بخشيد .
به گفته مادرش : با توجه به اينكه در خانواده ما اولاد ذكور بعد از تولد مي مردند و پدر علي نيز در روستاي محل زندگي ، سردسته هياتها و عزاداري ها بودند نذر
فراوان جهت پسردار شدن كردند.
در كودكي قبل از رفتن به دوره دبستان قرآن را نزد پدر و پير زني كه معلم قرآن روستا بود فرا گرفت . سپس سال اول ابتدايي را در روستاي محل خودش گذراند اما به علت نبودن معلم ،كلاس دوم ابتدايي را در روستاي همجوار به نام( قره شيران) كه با زادگاهش پنج كيلومتر فاصله داشت ثبت نام نمود در روزهايي كه هوا خوب بود به اتفاق سه تن از دوستانش بعد از تعطيلي مدرسه به روستاي خودش مي آمد و در امور كشاورزي به پدر كمك مي كرد و در صورت نامساعد بودن هوا پدر به دنبال علي
مي رفت . بعد از قبولي در كلاس دوم ابتدايي به علت مشكلاتي كه براي رفت و آمد به روستاي قره شيران داشت و از آنجات كه پدر علاقه شديدي به علم و دانش و باسواد شدن فرزندانش داشت علي و برادر كوچكترش بيوك علي را براي درس خواندن به تهران فرستاد . در ابتداي ورود آنها به علت عدم آشنايي با زبان فارسي از سوي بچه هاي همسن و سال محله و مدرسه مورد تمسخر واقع شدنداما اين مسائل باعث دلسرد شدن آنها نشد .
علي ، دوران ابتدايي را در مدرسه عارف – محله ياخچي آباد تهران – با نمرات بالا پشت سر گذاشت از آنجايي كه از همان كودكي نمي خواست سربار ديگران حتي خواهرش كه در منزل آنها بود بشود. بعد از تعطيلي مدرسه با دستفروشي مخارج تحصيل خودش را فراهم مي كرد . لباسهاي خود و برادرش كه سه سال از او كوچكتر بود را مي شست وبه
خواهرش اجاز ه اين كار رانمي داد. بعد از اتمام امتحانات و شروع تعطيلات تابستاني عازم روستا مي شد تا در كار كشاورزي به پدرش كمك كند .
علي از كودكي فردي فعال و كوشا بود و با داشتن سن كم نسبت به حلال و حرام حساس بود و سعي مي كرد در امور كشاورزي حقوق ديگران را رعايت كند . هيچ گاه خودش نيز زير بار ظلم نمي رفت و اين جمله حضرت علي (ع) را همواره تكرار مي كرد كه : اگر مظلومي نباشد ظلمي نيز وجود نخواهد داشت .
علي به قدري به پدر و مادر خود احترام مي گذاشت كه حاضر نبود كوچكترين رنجشي از وي به دل داشته باشند. به همين علت و با توجه به فرهنگ حاكم بر محيط واصرار پدر و مادر در كلاس دوم راهنمايي ازدواج مي كند .به همين خاطر در مدرسه شبانه عارف و ابوريحان درس مي خواند و در كنار درس خواندن با كار كردن در- چيت سازي -كارگر روي كاميونها كه به مغازه ها قند و شكر مي بردند ،كاردر بازار بزرگ تهران وكاردر كارگاه جوراب بافي هزينه هاي زندگي اش را تامين مي كند .
با شروع اولين جرقه هاي آتش انقلاب در بازار با نام واهداف حضرت امام خميني آشنا شد و با شروع تظاهرات در بازار تهران علي رغم مخالفت اعضاي خانواده و اقوام با جان و دل در راهپيمايي ها شركت مي كرد بدون اينكه با سازمان يا شخص خاصي در ارتباط باشد . از آنجايي كه بازار يكي از مراكز مهم مبارزه با رژيم بود علي با گرفتن اعلاميه ها شب
ها اقدام به پخش و نصب آنها مي نمود .
در طول انقلاب و ماههاي اول پيروزي با جان و دل خود را وقف انقلاب نمود . به علت وضعيت خاص بعد از انقلاب هرگاه مي ديد كه در خيابان ترافيك به وجود آمده اگر در ماشين بود بلافاصله پياده مي شد و به عنوان مامور اقدام به راهنمايي رانندگان مي كرد .
از سال 1359 بعد از صدور فرمان تشكيل ارتش بيست ميليوني از سوي امام، عضو بسيج مسجد صاحب الزمان (عج) ياخچي آباد شدو اصول اوليه نظامي را فرا گرفت . در آنجا انجمن اسلامي و كتابخانه مسجد را افتتاح كرد و با ايجاد هسته مقاومت محلي با دوستانش تعدادي از منافقين را در حين ترور دستگير كرد. علاقه و عشق او به امام خميني و دفاع از وطن باعث شد كه تحصيل دردبيرستان وحيد رادر خيابان شوش ودرسال چهارم رها كرده و به عضويت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آيد. در بدو ورود به سپاه اردبيل به عنوان مسئول بسيج بخش نيز منصوب مي شود.در اين مدت در ماموريتهاي محوله جهت جمع آوري اسلحه هايي كه به صورت غير قانوني در دست مردم بود فقط با سخنراني و دعوت از مردم سلاح هاي بسياري را جمع آوري مي كند .
بعد از اتمام ماموريتش در بخش نير، به عنوان معاون عمليات سپاه اردبيل مشغول به كار مي شود و بعد از مدتي به منطقه گيلان غرب و دهلران اعزام مي شود و در حمله اي با رمز عملياتي يا ابوالفضل (ع) شركت مي نمايد . پس از آن به منطقه كردستان – شهر مهاباد
– رفته و در آنجا نيز در واحد عمليات در پاكسازي محورها فعاليت مي كند و با حضور در جبهه جنوب در منطقه رقابيه و در منطقه عملياتي والفجر مقدماتي از ناحيه سينه تركش مي خورد .
در سال 1362 مدتي مسئوليت بسيج نمين اردبيل را به عهده گرفت كه اين مسئوليت او همزمان با كوچ خانواده او به تهران صورت مي گيرد. پس از آن دوباره عازم جبهه مي شود و در عمليات بدر و خيبر شركت جست و بعد از بازگشت از جبهه به علت كوچ خانواده از سپاه اردبيل به سپاه تهران منتقل مي شود و مدتي به عنوان مربي تاكتيك در دانشكده علوم و فنون نظامي دانشگاه امام حسين (ع) به خدمت ادامه مي دهد .
در سال 1365 همزمان با اعزام سپاهيان محمد (ص) جهت جمع آوري اطلاعات از قرارگاه عملياتي به منظور تدريس در دانشگاه امام حسين (ع) به اتفاق چند تن از دوستان رهسپار قرارگاه عملياتي مي شوند اما با احساس اينكه عملياتي آغاز خواهد شد و از آنجايي كه به لشكر 31 عاشورا عشق مي ورزيد به اين لشكرپيوست و بلافاصله از طرف فرمانده لشكر ( امين شريعتي ) مسئوليت گردان مقداد به وي سپرده شد .
علي رغم اينكه زمان كمي به شروع عمليات باقي مانده بود علي شروع به بازسازي و آموزش گردان مي نمايد و گرداني را كه طبق گفته فرمانده لشكر هيچ حسابي روي آن باز نشده بود تقويت نموده يكي از حساس ترين ماموريت ها را برعهده مي گيرد .
ايران زاد فرمانده تيپ 4 لشكر 31عاشورا مي گويد :
بعد از تحويل اين خط به گردان
مقداد چنان او شبانه روز در فعاليت بود كه فرصت استراحت نداشت. روزانه دوساعت او را به عقب منتقل مي كرديم كه استراحت نمايد. روز آخر بعد از استراحت دو ساعته با يك حالت عجيبي بيدار شد .نسبت به روزهاي ديگر ديرتر بيدار شد. وقتي كه مي خواست به خط برود تعدادي از دوستان گفتند مثل اينكه اين رفتن آخرين رفتن بنامعلي است زيرا حالت عجيبي داشت. همان شب بود كه در بي سيم شنيدم كه محمدزاده شهيد شده است . بلاخره بنامعلي محمدزاده بعد از پنجاه ماه حضور در جبهه در ساعات اوليه بامداد روز 26 دي 1365 بر اثر بمباران شيميايي دشمن و اصابت تركش در پشت پنج ضلعي (شلمچه ) – عمليات كربلاي 5 – به شهادت رسيد .
نقل است كه گردان او مورد بمباران شيميايي قرار مي گيرد . اين امر باعث مي شود كه روحيه گردان تضعيف شود و رشته كار از دست برود. اما بنامعلي با اينكه خودش شيميايي شده بود با تدبيرو مديريتي كه داشت بلافاصله سخنراني كرده و واقعه صحراي كربلا و ظهر عاشورا را براي بچه ها تداعي مي كند.
تواضع خلوص و ايثار بنامعلي از بارزترين ويژگي هاي وي بود. مثلا در يك عمليات هنگامي كه نگهباني يكي از پل ها به عهده گردان مقداد سپرده شده بود شخصا مراقبت از آن پل را به عهده گرفت .
شهيد مصطفي پيشقدم مي گويد :
خودتان مي دانيد كه دو روز است تحويل داده ايم اما ظهري سر زدم به برادر بنامعلي خيلي خسته بود، چشمهايش قرمز بود. معلوم بود از آن روزي كه پل را از ما
گرفته نخوابيده است .
از ديگر خصوصيات شهيد اين بود كه او نمونه اشداء علي الكفار و رحماء بينهم بود. از چاپلوسي و دورويي بيزار بود. نسبت به غيبت و تهمت بسيار حساس بود .بسيار كم سخن مي گفت و هرگاه كه كلامي مي گفت بسيار سنجيده و متين بود. عشق و ارادت خاصي به خانواده شهدا داشت. به نماز اول وقت و جماعت اهميت مي داد. شاهد اين سخن مسجد صاحب الزمان (عج) مسجد ياخچي آباد ، مسجد رسول (ص) بازار دوم و مسجد خاني آباد نو مي باشد . دائم الوضو بود و در اغلب روزهاي رجب و شعبان يا حداقل يك روز در هفته را روزه مي گرفت. بسيار صبور و بردبار بود. در برابر مشكلات همه را به صبردعوت مي كرد به خصوص صبر در شهادتش . خطاب به مادرش مي گفت : مادرم براي فاطمه (س) و امام حسين (ع) و اهل بيت او اشك بريز و در شهادتم با الگو قرار دادن مادراني كه چندين فرزند خود را تقديم انقلاب نموده اند خود را تسكين بده .
اين شهيد عزيزدرطول عمر بابركت خودخدمات زيادي در جهت اعتلا بالندگي انقلاب اسلامي وايران قهرمان اجام داد.ازجمله:
مسئول بسيج شهرستان هاي نيرونمين (استان اردبيل)
معاون عمليات سپاه پاسداران استان اردبيل
فرمانده گردان سجاد (ع) از لشكر 31 عاشورا
مأمور اطلاعات عمليات در لشكر 27 محمد رسول الله (ص)
رابط معاونت عمليات نيروي زميني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
مربي تاكتيك در دانشكده علوم و فنون دانشگاه امام حسين ع)
فرماندهي گردان مقداددرلشگر31عاشورا در سال 1365.دراين مسئوليت بود كه شهيدمحمدزاده موردپذيرش معبود واقع وآسماني شد تامزد يك عمرمجاهدت وجانفشاني در راه اعتلاي اسلام ناب
محمدي(ص)راازخدا بگيرد.جسد مطهراواكنون درقطعه 53 بهشت زهرا آرام گرفته وروح ملكوتي اش نظاره گر اعمال وكردار ماست .اميد كه فرداي قيامت شرمنده اش نباشيم. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس محمد جاني : فرمانده گردان ضد زره لشگر ويژه ي شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
صداي گام هاي محرم نزديك و نزديك تر مي شد و آسمان سرخ و آتشين. لحظه هاي عمر سال 1341 به تندي مي گذشت كه چشمان عباس براي اولين بار به اشك نشست.
عباس محمد خاني فرزند شيريني كه چشم هاي علي اكبر و بي بي سكينه را به شادي آراست. كودكي زيبا و آرام با يك نشان غريب!
نشاني كه هر گاه چشمان مادر آن را مي ديد، به اشك مي لغزيد.
عباس خوب و دوست داشتني بود. اما چيزي داشت كه دلم را مي شكست.
دست هاي بلند و كشيده كه مرا به ياد حضرت ابوالفضل (ع) مي انداخت.
از ديدن آن دست ها هميشه به گريه مي افتادم. مخصوصا وقتي كه او را به من مي دادند تا شير بخورد.
چه روضه شيريني! يك نشان بهانه مي شود تا مي عشق حسين (ع) را جرعه جرعه در كامش بريزند.
ما شير و مي عشق تو با هم بخوريم
با عشق تو از طفوليت خو كرديم
عباس در دامان پر مهر پدر و مادر، بزرگ و بزرگتر مي شد. وقت آن بود كه شيرين زباني اش گل كند. اما...
بچه نمي توانست درست حرف بزند. مدام ساكت مي شد. لكنت زبان داشت. وضع اقتصادي مان هم خوب نبود كه بشود
او را هر روز به دكتر ببريم. چند باري بردمش پيش چند دكتر، اما نمي توانستند كاري براي عباس بكنند. مي گفتند خوب مي شود.
اما انگار نمي شد و اين مادر بود كه آرزو مي كرد اي كاش عباسش سالم تر از امروز بود يا كاش وضع مالي اين اجازه را مي داد كه او را به بهترين متخصصان نشان دهد تا شايد زبان او اين گونه نمي ماند. عباس شيرين تر و دوست داشتني تر از هر كس ديگر بود. گاهي كارهايي مي كرد كه مادر را به خنده وا مي داشت.
تفنگش را برداشته بود و توي كوچه خال زني راه انداخته بود.
بچه ها دورش جمع مي شدند تا نشانه گيري كنند، او هم از بچه ها پول مي گرفت و تفنگ را مي داد.
دو سه توماني كه جمع مي كرد؛ با خوشحالي مي دويد و پول ها را به من مي داد و مي گفت: بي بي اين پول ها را كار كردم. پيشت باشد براي عيدم چيزي بخر.
عباس روانه مدرسه مي شود. مي خواست بخواند تا بداند و بزرگ شود؛ بزرگ همچون نامش عباس.
شاه اين بزرگي را كوچك مي كرد و عباس نمي توانست در برابر آنچه او لطف مي ناميد، رام بنشيند.
از طرف شاه به بچه هاي مدرسه نان و شير مي دادند. بين آن همه دانش آموز خيلي ها بودند كه نان شب هم نداشتند و اين شير و كيك مي توانست غذايشان باشد. با اين همه، بچه ها تغذيه شاهي را نمي خوردند. عباس مي گفت: مادر، من و بقيه بچه ها
شير را روي زمين مي ريزيم و مي گوييم:
ما شاه دزد نمي خوايم ما شير بز نمي خوايم
تاريخ، تكرار پذير است و چه زيبا گفت كه قافله عشق در سفر تاريخ است و اين تفسيري است بر آنچه گفته اند: كل يوم عاشورا كل عرض كربلا.
براي دنيا، ساعتي پيش بود كه شمر به دلجويي عباس شتافت و عباس دست رد بر سينه اش كوفته بود و اما امروز دوباره عباس با شمر مي ستيزد و در اين ستيز سخت، او باز دل داده ضعيفان است.
در آن سرماي زمستان و نبود امكانات و پول، عباس ساعتها در صف نفت مي ايستاد تا نوبتش مي رسيد و نفت مي گرفت و بعد به جاي آن كه راه خانه خودشان را برود، مي رفت سراغ خانه هايي كه فقر از در و ديوارش مي باريد.
بارها ديده بودمش كه پارو بر مي داشت و سقف خانه مردم، آنهايي كه خودش مي شناخت را پارو مي كشيد.
حالا او به اوج مبارزات خويش عليه دژخيم مي رسد و پا به پاي دوستان و ساير مردم در تظاهرات ضد رژيم شركت جسته و مخالفت خود را ابراز مي نمود. در آن روزهاي سرخ و سياه، مرگ بر سر خيلي ها سايه مي انداخت. اما گاهي اين سايه بي دوام بود.
خيابان 17 شهريور مملو از جمعيت بود. ما هم لاستيك آتش زده بوديم و شعار مي داديم: ازهاري ازهاري مي بنديمت به گاري، تا بري نفت بياري.
ناگهان نيروهاي شاه از پشت كوچه هنرستان آمدند و ما را محاصره كردند. ما فرار مي كرديم و آنها تيراندازي.
عباس هم داخل مغازه نجاري رفته بود و پشت يكي از درها توي نجاري قايم شده بود. مأمورها تا مدتي مغازه را گشتند. بعد هم مدتي را در آنجا ماندند. سربازها كه رفتند، صاحب مغازه خواست مغازه را ببندد كه عباس گفت: آقا در را نبند من اينجايم!
روز ها مي گذشت و عباس روز به روز بيشتر با مسائل و محافل آشنا مي شد و توقع همه از عباس ادامه تحصيل بود. اما آن روز علي اكبر چيزي شنيد كه برايش سخت بود.
توي خانه نشسته بود و گريه مي كرد. پرسيدم: چرا مدرسه نرفتي؟ گفت: توي مدرسه نمي توانم حرف بزنم؛ بچه ها مسخره ام مي كنند. دلم نمي خواهد مسخره شوم، ديگر نمي روم مدرسه!
اندوهي سرو پاي علي اكبر و بي بي را فرا گرفت و سكوتشان با يك پيشنهاد شكسته شد. عباس بايد ادامه تحصيل مي داد، پس در مدرسه بزرگسالان، نام نويسي كرد و به اين ترتيب تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد. در اين مدت براي كمك به وضع معيشتي خانواده، همراه و همپاي مادر، قالي مي بافت. گاهي بنايي مي كرد و گاهي هم كاشي كاري.
عباس آرام و مودب بود.
نمي دانم كدام از خدا بي خبري اين طور ورزشي يادش داده بود. توي خانه نشسته بودم كه يك دفعه دنيا پيش چشمم تيره و تار شد. وقتي حالم بهتر شد، زنجيري ديدم كه مقابلم افتاده، زنجير را برداشتم و زدم بيرون.
عباس تا مرا ديد فرار كرد و قسم مي خورد. به خدا نفهميدم !... فقط مي خواستم بينم چطور كار مي كند. محمد باور كن مي
خواستم فقط ياد بگيرم.
انگار بعضي از جوان ها دوره اش كرده بودند كه استفاده از زنجير و كف گرگي را به او ياد بدهند، او هم براي تمرين سراغ من آمده بود.
خاطراتش در ذهن مي پيچد و امان نمي دهد؛ به كدام يك بايد فكر كرد؟ شوخ طبعي اش؟ مهرباني اش؟ ايمانش؟
فقط به او فكر مي كنند و اگر اشكي از گوشه چشمشان سرازير مي شود، تنها و تنها به خاطر اوست.
گفتند: زود بيا محمد! عباس از درخت افتاده بود و لب هايش پر از خون بود.
لباس سفيدش سرخ بود. خون از گوش و بيني اش روي زمين ريخته بود.
صداي قلبش را نمي شنيدم، هوش از سرم رفته بود. شروع به داد و هوار كردم و بلند بلند گريه مي كردم.
ناگهان دانه هاي ريزي روي صورتش ديدم. دانه ها را برداشتم. شاه توت بود! هنوز توي خماري دانه ها مانده بودم كه عباس خنده كنان فرار كرد.
عباس جوان شده بود. زيبا و بلند قامت. نهال ايمان نيز در وجودش بارور گشته و چون او سر به آسمان بلند كرده بود. باز شيطان، دندان به روح او تيز كرده بود. اين بار جواني اش را مي خواست. عباس بايد به خدمت سربازي اعزام مي شد...
آنقدر دوندگي كردم تا عباس معاف شد. به مشهد رفتم. عباسم لكنت زبان دارد، نمي تواند سرباز باشد.
قبول نمي كردند و برايشان دليل آوردم؛ گواهي پزشك بردم كه عباس بيمار است، نمي تواند سرباز باشد. بالاخره هم قبول كردند و معاف شد.
كار جوهره مرد است و عباس، مرد بزرگ. دست هايش به
كاشي كاري خو گرفته بود و با هر نقش بر ديوار، نقشي بر روحش مي نشست. انقلاب اسلامي پيروز شده بود و عباس آرام آرام با راهي آشنا مي شد كه بوي عشق مي داد. جنگ تحميلي عراق عليه ايران آغاز شد. لحظات بي تاب حضوري عارفانه اند. حضوري كه از يك شهر كوچك به آسمان مي رسد. حضوري سبز و عاشقانه و عباس، چه زود پاسخ آسمان را داد و به خيل بسيجيان پيوست.
دو سال بسيجي بود. رفته بود كردستان. گفتيم عباس اگر براي خدا هم بروي، ديگر بس است! جواب داد: نه من مي روم چون سربازي ام را نرفته ام.
پسر جان تو را معاف كردند. ديگر كجا مي روي؟
آن وقت حكومت شاه بود. حالا حكومت امام است و سربازي محبوب، چه شيرين است! امام مراد مريدان بود و عباس اگر چه مرشد عاشقاني چون بچه هاي تكيه و بسيج، اما مريد خورشيد بي فروغ وجود امام بود.
مي گفتم بمان و زندگيت را بكن! كسي كه تو را مجبور نمي كند بروي جنگ! روزي 200 تومان همين جا كار كن، زنده باش و زندگي كن.
جواب مي داد: من براي پول نمي روم، اگر تو اهل رفتن نيستي، بي خود مرا پشيمان نكن!
باز مي رفت. شايد هم ندايي در گوشش زمزمه مي شد. پس استقامت كن، كسي چه مي داند، شايد عباس هم به دنبال صراط الذين انعمت عليهم بود.
برايم تعريف كرده بود كه جيره آبش را نمي خورد. مي گفت: مجروحين واجب ترند. آن ها به آب نياز دارند! آن وقت خودش برف ها را آب مي
كرد و مي نوشيد. هميشه از اين مي ترسيدم مبادا قاسم تشنه بماند...
الهي، اين تشنگي تا كي؟ نام عباس و سقايي الفتي ديرينه دارد و تشنه تر از سقا هرگز نخواهي يافت. بالاخره عباس، پس از دو سال به خانه باز گشت. پدر و مادر بي تاب شده بودند. مي گفتيم نكند عزب بماند و بميرد. گفتيم پايبندش كنيم. همان روزها خانواده يكي از فاميل ها هم مهمان ما بودند. سراغ عباس رفتيم كه مي خواهيم دامادت كنيم. نمي دانم چرا حرف نزد.
حتي سرش را بلند نكرد تا نگاهي كند. ما هم به فال نيك گرفتيم و خواستيم عروسي راه بياندازيم. گفت: محرم است و عروسي معنا ندارد.
گفتيم: جشن كه نمي گيريم فقط بي سر و صد ا عقد مي كنيم.
گفت: بچه هاي مردم، دسته دسته شهيد مي شوند. آن وقت شما مي خواهيد براي من عروس بياوريد؟
اجازه نداد برايش جشن عروسي بگيريم. لباس دامادي هم نپوشيد. همان طور تسيح چرخاند، ذكر مي گفت و گريه مي كرد.
گفت؟ عباس، وفاي به عشق را نيز از مولايش آموخته بود. در كنار عروسش نشسته بود ولي در جبهه ها بود.
همسرش عصمت نيز زني مؤمن بود، ولي عباس طاقت دوري از جبهه را نداشت.
ساكش را بست تا برود. همه تعجب كرده بودند. گفتيم: كجا عباس؟ تو هنوز دو روز از عروسيت نگذشته، كجا مي خواهي بروي؟
من كه گفته بودم جبهه را طلاق نمي دهم!
اگر قرار بود دختر مردم را بياوري و بروي، مي گفتي تا دامانت نكنيم.
مادر جان! من پاسدارم. پاسدار شده ام، ديگر نمي توانم نروم.
و چه
زيبا همگان غافلگير شدند. عباس پاسدار شده بود. 22 سالش بود كه به عضويت سپاه در آمده بود. درست مثل زماني كه وارد بسيج شد. آنجا هم به مسجد رفته و نام نويسي كرده بود. زماني كه مي خواست برود همه غافلگير شدند و امروز دوباره همان اتفاق افتاد. عباس راهي كردستان شد. تيپ ويژه شهدا، مسئول قبضه 106.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين محمدي پور : فرمانده عمليات برون مرزي قرارگاه رمضان(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1344، باز اربعين بود. اربعين سالار شهيدان، حسين (ع).
در ميان غوغاي عزاي بزرگ عارفان، كودكي ديده به جهان گشود كه خليل آباد را با حضورش زنده كرد. نامش حسين، پدرش علي و از اهالي خليل آباد.
كودك بود كه براي كسب درآمد و گذران معيشت خانواده، سفر را به او آموختند و مهاجر شهر گرگان شد. 7 ساله كه شد تحصيلاتش را در گرگان آغاز كرد. حسين فاصله خانه تا مدرسه را، با اينكه مسافت كوتاهي نبود، پياده روي كرد و در تمامي اين سالها جزء شاگردان ممتاز بود.
9 ساله بود كه راهي زادگاهش خليل آباد گشت. پدر دستگاه قالي بافي را علم كرده و حسين و خواهرش، مشغول كار شدند. خدا مي داند افتادن هر تار سنگين قالي با دست هاي حسين چه كرد و كرك نخ چه طور او را به سرفه واداشت. شايد هنوز هم صدايش در پستوي خانه مي پيچد:
دو تا آبي گذاشتيم سفيد برداشتيم...
حسين سرگرم قالي بافي بود تا آن جا كه از تحصيل غافل ماند. كودك شيرين علي، غمي در دل داشت كه احترام پدر، رخصت ابراز نمي داد.
هر روز از
صبح تا غروب كار مي كرد. غروب كه مي شد، سر نخ هاي قالي را مي بريد و همه چيز را خراب مي كرد. حسابي كلافه شده بوديم. مي گذاشتيم به حساب شيطنت كودكانه اش، اما هر روز همين كار را تكرار مي كرد.
آخرش پرسيدم: حسين براي چه اين تارها را پاره مي كني؟
سرش را بالا نياورد همان طور گفت:
انصاف است كه شما سه پسر داشته باشي، ولي فقط دو تاي آن ها درس بخوانند و يكي قالي ببافد؟
من هم دوست دارم درس بخوانم.
انصاف! مگر حسين چند سال داشت كه اين گونه از انصاف سخن مي گفت؟
راستي او حسين بود! زاده اربعين و اربعين خود بهترين مدرس! پس درس بخوان حسين! درس بخوان!
هنوز سيزده ساله بود كه مخالفت هاي مردم عليه رژيم پهلوي به اوج خود رسيد و كدام صاحب دل است كه پشت به يزيدش نكند!
نوارها و اعلاميه هاي امام از نيشابور به خليل آباد مي رسيد. حسين كم سن و سال بود و كمتر جلب توجه مي كرد. براي همين مقداري از نوارها و اعلاميه هاي امام را شب ها، توي مساجد و حسينيه ها پخش مي كرد.
كار خطرناكي بود، اما حسين مي توانست انجامش دهد...
آري هر كس ذره اي از قاسم (ع) بداند، شير غراني مي شود كه فرياد خواهد زد: مرگ در نزد من شيرين تر از عسل خواهد بود.
جان فشاني و پايداري اين قوم بالاخره به ثمر نشست و انقلاب پيروز شد. حسين باز با درس و مدرسه خو گرفت.
جنگ تحميلي عراق عليه ايران آغاز شد. آن ها كه تواني
براي رزم در خود ديدند، راهي شدند و شتابان رفتند اما حسين ماند و التماس به پدر...
مثل ابر بهار گريه مي كرد. از مار گزيده بيشتر به خودش مي پيچيد. پرسيدم: بابا چرا گريه مي كني؟
چي شده حسين جان؟
سرش را بالا آورد و نگاهم كرد. صورتش غرق اشك بود. انگار التماس مي كرد، گفت: بابا مرا آزاد كن!
قلبم خشك شد. آزادش كنم؟ يعني چه؟
گفت: تو را به خدا بابا، من را در راه خدا آزاد كن...
بگذار بروم جبهه، مي خواهم در راه خدا آزاد باشم.
در يك لحظه بايد تصميم مي گرفتم كه حسين برود يا نه؟ اگر مي رفت يعني ديگر از او دل كندن.
نمي دانم چرا همه وجودم مي لرزيد. رو به قبله ايستادم، ديگر نتوانستم بگويم نرو! گفتم: برو حسين!
برو، تو در راه خدا آزادي پسرم. به خدا سپردمت!
برو!
سبحان الله! حكايتي دارد اين خليل كه هر روزش، تكرار مي پذيرد و اسماعيلي به قربانگاه راهي مي كند كه از خليل جز اين هم انتظاري نيست.
حسين به خيل چفيه به دوشان عاشق پيوست، پس راهي پادگان سيد مرتضي شد.
مهر سال 1361 بود. تازه از جبهه برگشته بودم كه متوجه شدم حسين خانه نيست. سراغش را گرفتم. گفتند: به سيد مرتضي رفته تا آموزش ببيند. خيلي ناراحت شدم. آخر او هنوز بچه بود. به پادگان رفتم تا ببينمش. وقتي آمد قيافه اش ديدني بود!
لباس هاي رزم برايش گشاد بود و به تنش مي خنديد...
اما برادر نهيبي بر دل مي زد كه برگرفته از عشق برادري بود. عشقي سراسر عرفان!
نگراني مثل خوره به
جانم افتاد. با خودم گفتم نكند اين بچه داوطلب تخريب مي شود؛ مبادا داوطلب شوي!
چرا! مگر تخريب چي بودن، عيبي دارد؟
ببين حسين! كار تخريب يعني اينكه اشهدت را بخوان و برو... آنجا اولين اشتباه، آخرين اشتباه توست. خلاصه يا معلول مي شوي يا كشته!
همه اش همين! اين ها كه دست خداست. هر چه او بخواهد. ما هم براي او آمده ايم. مرگ و زندگي مال اوست...
چه زيبا مرگ را به بازي گرفته بود و به هر سوي مي كشاند.
راه آغاز شد. راهي كه از دل مي گذرد. ترك كن تعلقات را و به جايي برو كه روز و شبش تنها يك معنا دارد: فنا! حسين روانه سر پل ذهاب مي شود و مدتي بعد به گيلان غرب!
به مرخصي آمده بود. دستهايش ورم داشت و كبود. پاهايش هم متورم. پرسيدم:
حسين جان، مادر، با خودت چه كرده اي؟ آن جا چكاري به تو مي دهند كه اين طور ورم داري؟
هيچي! فقط مي گويند هر كاري بقيه كردند، تو هم پيروي كن! همين!
پيروي مي كرد از هر چه او فرمان مي داد و او تنها معبود عاشقان، سخت عاشق عاشقان است. به اين جهت هر لحظه قدمي به سوي آنان پيش مي برد.
يك سال مي گذشت. حسين باز هم به مرخصي آمده بود كه برادر پيشنهاد عضويت در سپاه را به او داد و او...
خيلي خوشحال بود. سپاه را دوست داشت. به همين خاطر سريع به سپاه رفت و اعلام آمادگي كرد. از قرار روزي را براي مصاحبه قرار گذاشتند. اما قبل از رسيدن آن روز، مرخصي حسين تمام
شد و به جبهه برگشت.
مدتي بعد از سپاه تلفن كردند و سراغش را گرفتند. گفتيم برگشته جبهه!
بعد هم بدون مصاحبه پذيرفته شد!
برق شادي در نگاه همگان مي درخشيد. حسين پاسدار شده بود و حالا سرو قامتش در پوشش سپاه، سبز!
اما اين قامت سبز را فقط براي جبهه و براي خدا مي خواست.
آرزوي ديدن او را در لباس سپاه هنوز بر دل دارم. چقدر به او اصرار كردم فقط يك بار اين لباس را بپوش و توي خيابان؛ اصلا توي خانه بيايد.
مي گفت: نمي شود! شايد در اين لباس مرتكب گناهي شوم كه در شان پاسدار اسلان نباشد. آن وقت مردم، اشتباه مرا به پاي اسلام مي گذارند، اين طوري گناه من خيلي سنگين تر مي شود.
گناه، فرزند شيطان است و آسمانيان را با شيطان چه كار؟
كه او رانده شده افلاك است! حسين بايد در شهر و ديارش مي ماند، تا آنچه را فرا گرفته به ديگر مريدان عشق بياموزد.
اصلا دلش آنجا بود. روحش هم آنجا، توي منطقه و در ميدان جنگ.
مي گفت: اينجا يك نفر هم مي تواند بچه ها را آموزش دهد، اما آنجا نيرو كم است. ما بايد برويم جبهه را پر كنيم.
كوله بار بستن و راهي شدن براي آنها كه از قيد و بند اين زندگي، آزاد شده اند، چه آسان و چه شيرين است. به راستي پيام هاتفي در گوششان نجوا مي شود: الا اي هوشياران بدانيد كه زندگاني دنيا به حقيقت بازيچه ايست طفلانه! پس رها شده و به رفتن بينديش. به كردستان، جبهه اي كه خوف و رجا را
در خود جاي داده بود، ترس از بريدن سر، نا تمام ماندن وظيفه و اميد رسيدن به يار. حسين راهي كردستان شد و مسئوليت محور را بر دوش مي كشيد.
محل استقرار ما بين كوه ها و روي سراشيبي بود، به نحوي كه واقعا عبور و مرور ما با مشكل مواجه مي شد. مخصوصا بين آن كوهستان، سرما هم بر مشكلات مي افزود. براي همين جمع آوري هيزم را نوبتي كرديم.
بيشتر وقت ها كه سراسيمه از خواب برمي خواستيم تا به دنبال چوب برويم، حسين را مي ديدم كه با يك بغل هيزم مي آيد.
خلق و خوي خوش حسين او را با اهالي روستاها هم دل و آشنا كرده بود. خاصه وقتي او را در لباس كردي مي ديدند، گويا فرزندي از فرزندانشان بود كه چنين مهربان و متواضع سخن مي گفت.
خيلي كردها را دوست داشت. مي گفت: مردم ساده و مهرباني هستند. در يكي از ماموريت ها به روستايي رسيديم و براي استراحت، مهمان يكي از آنها شديم.
غذايمان را كه خورديم، حسين خواست با لهجه كردي تشكر كند، اما به اشتباه چيزي گفت كه همه خنديدند!
حسين هاج و واج نگاهشان مي كرد و آنها مي خنديدند. او به طوري عجيبي اصرار داشت، لهجه آنها را ياد بگيرد. بالاخره هم ياد گرفت!
رفتن حسين به جبهه، چشم برهم زندني بود، ولي برگشتنش مدتها طول مي كشيد؛ آنقدر كه همه بي تاب ديدارش مي شدند.
التماسش مي كردم وقتي برمي گردي، بيشتر بمان! قبول نمي كرد. گفتم: چه عيبي دارد تو هم مثل بقيه شش ماه جبهه بماني شش ماه پشت
جبهه؟
مي گفت: چرا بايد اسلحه را بي كار روي دوشم نگه دارم و استفاده اش نكنم؟!
اسلحه بردارم و دم سپاه بمانم كه چه شود؟ جبهه به تك تك ما نياز دارد، اصل ماجرا آنجاست!
و اگر نبود نداي هل من ناصر ينصروني سالار عشق، كدام وهب را مي ديدي كه چنين مشتاق كربلا باشد؟ آري به راستي شنيدن از يار و رسيدن به وصال آرزوي ديرينه پروانه است.
مجروح شده و بستري بودم. حسين هم مرخصي داشت. به خانه
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي محمدي پور : فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در خرداد ماه 1338 در روستاي " دقوق آباد " بخش نوق شهرستان رفسنجان به دنيا آمد .علي بچۀ خوش قدمي بود . نگاه كردن به صورتش شگون داشت . صبح كه از خواب بيدار مي شديم اگر توي صورتش نگاه مي كرديم ، آن روز ، براي ما روز خوبي مي شد ، روزي كه در آن كارها روبراه مي شد و مشكلات انگار خود به خود حل مي شدند .از وقتي كه علي به دنيا آمد روزگار ما شروع كرد به بهتر شدن . تنگناها كم كم از بين مي رفتند و ديگر فقر مثل گذشته به ما فشار نمي آورد .به خاطر دوري راه و مشكلات ديگر مجبور شد مدتي ترك تحصيل كند .بعدها به همراه دوستش براي ادامه تحصيل به يزد رفت . با تشديد حركت مردم در سالهاي 55 و 56 به صفت مبارزان پيوست . شهرهاي استا ن خوزستا ن و كرمان خاطرات زيادي از فعاليتهاي سياسي و مسلحانه علي در سالهاي انقلاب دارند
.علي بعد از انقلاب عازم كردستان وسپس جبهه هاي جنگ در جنوب شد و از آن زمان تا آخر عمر پر بركتش ، همواره در جبهه بود .در سال 63 هنگام عمليا ت بدر ، فرمانده گروهان بود ، سپس جانشين فرمانده گردان شد و تا عمليات والفجر 8 در اين مسئو ليت باقي ماند .عمليات كربلاي 5كه شد،خدا اورا طلبيدوپيش خودش برد.آن موقع علي يكي از زبده ترين فرمانده گردانهاي لشگر41 ثارالله بود.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران حميد محمدي درخشي : فرمانده محور عملياتي لشگر مكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 28 ارديبهشت 1335 در شهرستان مراغه به دنيا آمد . درخانواده كم درآمدي شد. دوران كودكي حميد بدون حادثه سپري شد .
تحصيلات ابتدايي را در مدرسه بدر و راهنمايي را در مدرسه اوحدي با موفقيت به پايان رساند . سپس تحصيلات متوسطه را در هنرستان صنعتي مراغه پشت سر گذاشت و موفق به كسب ديپبم شد . گرايش هاي مذهبي حميد در دوران هنرستان افزايش يافت و فراگيري قرآن مجيد را از اين دوران آغاز كرد و نماز را اول وقت به جا مي آورد . دوران نظام وظيفه او با حوادث انقلاب اسلامي مصادف شد . پس از شش ماه خدمت در خرم آباد لرستان به بندرعباس اعزام شد . در طول سربازي به تأسيس كتابخانه در پادگان اقدام كرد و براي پخش اعلاميه هاي امام خميني بارها بين شهرهاي بندرعباس ، تبريز ، قم ، مشهد رفت و آمد كرد . نقل است كه در يكي از سفرها به
بندرعباس تعدادي از اعلاميه هاي امام را در ساك پنهان كرده و سوار هواپيما شده بود كه مأموران امنيتي سر مي رسند و به بازرسي مي پردازند . وي نيز به جدّ حضرت امام متوسل مي شود . وقتي مأموران به سراغ اعلاميه ها مي روند جز برگه هاي سفيد چيزي نمي بينند . پس از رفتن مأموران به سراغ ساك مي رود تا ببيند آيا واقعاً آنها كاغذ سفيد هستند يا اعلاميه ها و مي بيند كه اعلاميه ها در ساك هستند .
در سالهاي 1358 و 1359 به مناطق آشوب زده بوكان ، مياندوآب و مهاباد اعزام شد و به همراه جمعي از دوستانش سپاه مراغه را تأسيس كرد و عليه ضد انقلاب به مبارزه پرداخت . با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در كنار عضويت در شوراي فرماندهي سپاه مراغه به سمت فرماندهي بسيج مراغه منصوب شد و سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيجي به جبهه اقدام كرد . در همين زمان به خاطر فعاليتهاي شبانه روزي ، محبوبيت زيادي در بين مردم مراغه به دست آورد تا جايي كه از او خواستند كانديداي نمايندگي در مجلس شوراي اسلامي ولي به هيچ وجه زير بار نرفت . مي گفت :
من خادم اسلام هستم و خدمتي بالاتر از خدمت در بسيج سراغ ندارم پس در بسيج باقي مي مانم زيرا خدمت در بسيج همه چيز من است و من خاك پاي بسيجي ها هستم .
در سالهايي كه مسئوليت بسيج مراغه را به عهده داشت به طور جدي با گروهكها و منافقين مبارزه مي كرد ؛ به همين خاطر چندين بار مورد سوء قصد
قرار گرفت اما توانست جان سالم به در ببرد .
همزمان با ايفاي مسئوليتهاي پشت جبهه در موقع لزوم از جمله به هنگام آغاز عملياتهاي مهم عازم جبهه مي شد . اولين عملياتي كه در ابتداي جنگ در آن شركت داشت در منطقه سرپل ذهاب بود كه با پشتيباني هوايي خلبان سروان علي اكبر شيرودي انجام شد . در اين عمليات نيروهاي دشمن به قصد تپه اي كه نيروهاي ايراني در آن استقرار داشتند ، در زير آتش باري ، اقدام به پيشروي كردند و نيروهاي خودي را به محاصره درآوردند . در اين حين چند تن از نيروهاي خودي مجروح و چند نفر به شهادت رسيدند . علي رغم اين كه يكي از نيروها موفق به خروج از حلقه محاصره شدگان شده بود و مقداري فشنگ براي محاصره شدگان مي رساند ، اما اين اقدام زياد ثمربخش نبود و تنها دو عدد نارنجك و قريب پانزده عدد فشنگ براي آنان باقي مانده بود . با وجود اين مقاومت تا صبح ادامه يافت . عراقي ها در دامنه تپه آرايش جنگي گرفته و محاصره شدگان را به تسليم شدن مي خواندند . در اين حال حميد درخشي از طريق يكي از شيارهاي تپه به پايين رفت و پس از كشته شدن چند تن از نظاميان عراقي بقيه را كه قريب به نود نفر بودند به تسليم واداشتند و به همراه ساير رزمندگان به پشت جبهه منتقل شد .
يكي از همرزمانش در مورد حضور او در جبهه آبادان در اوايل جنگ مي گويد :
اوايل جنگ ، زماني كه آبادان در محاصره كامل دشمن قرار داشت ،
شبي قرار شد كه جهت زدن خاكريز با چند نفر از برادران سپاهي به نزديكي دشمن برويم و خاكريز بزنيم . دشمن متوجه حركات نيروهاي خودي شده و به شدت منطقه را زير آتش گرفته بود . گلوله هاي منور دشمن لحظه اي قطع نمي شد . در اين ميان حميد محمدي درخشي آرام و مطمئن در ميان آتش سنگين دشمن حركت مي كرد و نيروها را به صبر و پايداري فرامي خواند و آيات جهاد را تلاوت مي كرد .
از خصوصيات برجسته حميد محمدي درخشي بشاشيت ، خوش خلقي ، خطرپذيري و اخلاص و توكل بود . روحيه اي كه سبب مي شد در بسياري از عملياتها بر خطرات فائق آيد .
حميد در گيرودار جبهه و جنگ با پيشنهاد خانواده و براساس سفارشهاي امام خميني مبني بر ازدواج جوانان ، با خانم صابره عليياري ازدواج كرد . در دوران كوتاه ازدواج ، حميد كمتر فرصت مي يافت به خانواده اش رسيدگي كند به اين جهت سرپرستي خانواده او بر عهده پدرش قرار داشت . در آن زمان پدر حميد نيز از بسيجياني بود كه اغلب در جبهه هاي نبرد بود .حميد در سال 1362 دوره فرماندهي را گذراند و پس از بازگشت به جبهه در لشكر 31 عاشورا فرماندهي تيپ و محور عملياتي به وي محول شد . در مدت حضور در جبهه چندين بار مجروح شد كه هر بار پس از التيام نسبي به مناطق عملياتي بازمي گشت .
سرانجام ، پس از چهل و هشت ماه حضور در جبهه ها در عمليات خيبر در جزيره مجنون در روز يكشنبه 6 اسفند 1362
در حالي كه در محاصره دشمن قرار گرفته بودند به شهادت رسيد . شهيد مهدي باكري درباره نحوه شهادت حميد در پاسخ پدرش كه از حال وي پرسيده بود چنين جواب داده است :
حميد ، دويست و پنجاه اسير عراقي آورد و تحويل داد و در حالي كه از ناحيه شانه زخمي شده بود هر چه اصرار كرديم كه برگردد تا زخمهايش پانسمان شود گفت : « بچه ها زير آتش هستند و بايد بروم . » تا مدتي با من با بي سيم تماس داشت و در آخرين تماسش به من گفت : « سلام ما را به امام برسانيد , ما مثل امام حسين (ع) جنگ كرديم و مثل او مظلوم واقع شديم و ديگر صدايي از او نشنيدم . »
سه سال پس از شهادت حميد ، برادرش علي در تاريخ 28 دي 1365 در عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه در اثر اصابت تركش به پاهايش به شهادت رسيد . سيزده سال بعد در 2 مرداد 1376 با عمليات گروه هاي جستجوي مفقودين در منطقه عملياتي جزيره مجنون بقاياي پيكرمطهر حميد محمدي درخشي كشف شد و پس از تشييع در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه به خاك سپرده شد . از شهيد حميد درخشي فرزندي به نام مهدي به يادگار مانده است كه در هنگام شهادت پدر ، چهل و پنج روز بيشتر نداشت . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا محمدي : قائم مقام فرمانده گردان ادوات(ضد زره) لشگر17علي ابن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
عليرضا در سال 1340
در يك خانواده مذهبي در روستاي فردو از توابع شهر قم چشم به جهان گشود. او دوران تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را در روستا طي كرد. چون خانواده اش بي بضاعت بود، از ادامه تحصيل بازماند و به ناچار رهسپار قم شد و در جهت تامين هزينه زندگي، در يك تعميرگاه ماشين مشغول كار گرديد. عليرضا، زماني كه در قم بود، در اوقات فراغت به مجالس موعظه و مذهبي مي رفت و بر سطح معلومات عقيدتي و سياسي خود مي افزود. انقلاب كه شعله ور شد، او نيز به مردم پيوست و در اين راه تلاش زيادي كرد.
جنگ كه شروع شد، عليرضا با بسيج به جبهه رفت. در خرمشهر، از ناحيه كمر زخمي شد. سال 60 با عضويت يافتن در سپاه، خدمت در جبهه را با لباس سبز سپاهي استمرار داد. او كه بهترين فصل از زندگيش را در بوستان شهادت گذ راند، در عمليات هاي: حصر آبادان، فتح المبين، محرم، رمضان، والفجر مقدماتي، والفجر چهار، خيبر، بدر و كربلاي چهار شركت نمود. در عمليات والفجر هشت، در حالي كه مسئوليت گردان اداوات را به عهده داشت در تاريخ 25/11/65 با شهادت هم آغوش شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد فرهاد محمدي : قائم مقام فرمانده واحد زرهي تيپ44قمربني هاشم (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
با سلام و درود بر رهبر كبير انقلاب اسلامي و با سلام و درود بر كلية خانواده هاي شهيد داده و شهداي گرانقدر از صدر اسلام تاكنون و با سلام بر شما همشهريان و هم روستائيان عزيزم، لازم دانستم
كه چند كلمه اي از وصاياي خود را براي شما بازگو كنم. خدا را شكر مي كنم كه توفيق پيدا كردم تا اسلام را ياري كنم و به اين درياي بيكران سربازان اسلام بپيوندم. همان طور كه مي گويند قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود. من هم آمدم تا قطره اي از اين دريا شوم. من به عنوان يك پاسدار كوچك آقا امام زمان(عج) از شما امت شهيدپرور ايراني و خصوصاً امت حزب ا... چهارمحال و بختياري مي خواهم كه هميشه در صحنة مبارزه با كفر و استكبار جهاني باشيد و اسلام را ياري كنيد. حسين ابن علي(ع) را ياري كنيد. فرزند خلف ايشان، امام امت، خميني بت شكن را ياري كنيد و سلاح فرزندان شهيد تان را بدوش كشيد. همانطور كه از اول جنگ تا حالا جبهه ها را ياري كرده ايد، تا پيروزي نهائي از ايثار جان و مال و فرزندانتان كوتاهي نكنيد. بخدا همة ما در حال امتحان هستيم. پروردگار حضرت ابراهيم خليل(ع) را امتحان كرد. پيامبر اسلام(ص) را امتحان كرد. علي ابن ابيطالب(ع) را امتحان كرد. فاطمة زهرا(س) را امتحان كرد. پس واي به حال ما. بايد حساب كار خودمان را بكنيم. بكوشيد كه از امتحان الهي سرفراز بيرون بيائيد. جنگ يك امتحان است. الحمدا... شماها تابحال از اين امتحان موفق بيرون آمده ايد اما در اين راه مشكلات زيادي وجود دارد وليكن بايد صبر كرد زيرا خداوند صابرين را دوست دارد. همان طور كه در قرآن مجيد فرموده ؛ خود ياور صابرين است.
«اي اهل ايمان در پيشرفت كار خود صبر و مقاومت پيشه كنيد و به ذكر خدا و نماز توسل جوئيد.» بقره 153
سلام بر تو اي پدر گرامي
پدري كه درس شجاعت به من آموختي. من از شما تشكر مي كنم كه زحمت مرا كشيدي و مرا بزرگ كردي و به جامعة اسلامي تحويل دادي. خداوند به شما صبر جميل و اجر جزيل اعطاء فرمايد و سلام بر تو اي مادر گرامي. مادر عزيزم، مي دانستم كه چه آرزويي براي من داشتي. مي خواستي كه در پيري عصاي دست شما باشم. اما چه كنم كه دشمنان بر سرزمين ما حمله ور شده اند و بايد جلوي اين متجاوزين را گرفت .مادر گرامي من شما را خيلي دوست دارم اما عشق و علاقة بزرگتري در قلبم وجود دارد كه نمي توانم از آن دست بردارم و آن عشق به اسلام و قرآن و خداست كه همگي ما بايد فداي آن شويم و براي ياري آن بايد خون داد .من آمدم به جبهه تا با نثار خون خود به پاي درخت تنومند اسلام پايبندي خود را به آن به اثبات برسانم. انشاءا... كه خدا قبول كند. مادر غم مخور كه من شهيد شدم، خوشحال باش كه من به اين راه كشيده شدم و با اين كار خود به دشمنان اسلام اعلام كردم كه ما؛ زن و مرد و پير و جوان ،هرگز دست از دين خود برنمي داريم. بلكه با افتخار تمام جان خود را در اين راه فدا مي كنيم و اميد به عفو و بخشش پروردگار داريم. از شما برادران عزيزم مي خواهم كه ادامه دهندة راه من و ديگر شهيدان باشيد . از خواهران گرامييم نيز مي خواهم كه زينب وار در برابر مصائب صبر كنند و پيشاپيش ديگران از اسلام و قرآن دفاع كنند. تو همسر مهربانم كه در دوران زندگي در سختيها
و خوشيها همراه من و غمخوار من و پيشتيبان من و مادر فرزندان من بودي؛ اميدوارم كه مرا حلال كني و از اينكه شهيد شدم ناراحت نشوي . اميدوارم كه بتواني فرزندانمان را بزرگ كني و برايشان هم پدر باشي و هم مادر. از شما فرزندانم مي خواهم كه در فراق من ناراحت نشويد و مادرتان را اذيت و ناراحت نكنيد و به مادرتان دلداري بدهيد و به مادرتان بگوييد كه جاي پدرمان خوب جايي است كه تمام شهيدان رفته اند. جايي است كه اولياء دين رفته اند جايي كه خدا از آن ياد كرده:
اي اهل ايمان ،اي نفس مطمئن و دل آرام. با ياد خدا امروز به حضور پروردگارت باز آي كه تو خشنود به نعمتهاي ابدي او و او راضي از اعمال نيك تو است .بازآي و در صف بندگان خاص من درآي و در بهشت رضوان من داخل شود.
بلد 26 تا 30
خوب ديگر بيش ازاين حرف نمي زنم. از همة دوستان و آشنايان و خويشان و برادران و خواهران التماس دعا دارم. فقط يك حرف ديگر دارم؛ امام را تنها نگذاريد. امام را ياري كنيد .به خدادر برابر خون شهدا؛ روز قيامت مسئوليد. از همگي طلب حلاليت مي كنم.
به اميد پيروزي اسلام بر كفر و ظهور آقا امام زمان(عج) و طول عمر امام امت. من ا... توفيق 3/10/1366
فرهاد محمدي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اصغر محمديان : فرمانده گردان شهدا (لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دوم ارديبهشت 1339در زنجان متولد شد. تحصيلاتش را تا ديپلم تجربي ادامه داد وبعد از آن وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد.ازدواج نكرد چون تمام زندگي اش در جنگ وپاسداري از كشور،انقلاب واسلام كه عاشقانه به آنها
دل بسته بود؛گذشت. در جبهه شوش ودر عمليات بزرگ فتح المبين به شهادت رسيد.
يكروزاصغر محمديان در اسفند ماه60 13در حالي كه فرماندهي يك گردان از نيروهاي رزمي را به عهده داشت، به سوي جبهه هاي نبرد اعزام شد. بعد از رسيدن به اهواز در دانشگاه جندي شاپور- پايگاه شهيد مدني مستقر گرديدند .چند روزمشغول شناسايي منطقة عملياتي و برگزاري مانور جهت آماده سازي نيروهاي گردان بود. بعد ازآن همراه با نيروهايش به طرف شوش رفت و در آن سوي پل كرخه مستقر و آمادة عمليات شد. آزادسازي سايت 5 به او وگردان شهدا محول گرديد. بامداد دوم فروردين61 13به سوي منطقه مورد نظر حركت نمود و پس از ساعاتي به خط نيروهاي متجاوز يورش برد . تا ساعت 5/7 صبح با رشادت ها و ايثارگري هاي شهيد اصغر محمديان و همة افراد رزمنده، گردان به تمام اهداف ماموريتي خود دست مي يابند. در اين عمليات سردار شهيد از پاي راست تير خورده و پايش قطع مي شود و وقتي كه همسنگران شهيد جهت حمل او به پشت جبهه اصرار مي ورزند، او از اين عمل ممانعت به عمل آورده و نيروهاي تحت امر خود را تشويق به پيشروي هرچه بيشتر مي نمايد .نيروها بر خلاف ميل فرمانده را رها كردند وبا فرماندهي معاون او به پيشروي ادامه دادند. پس از چند لحظه دوباره بر اثر تركش خمپاره هاي دشمن ،اصغر به بزرگترين آرزوي خود كه شهادت در راه خدا بود، نائل شد. در اين عمليات ،فقط او نبودكه به عرش اعلي فراخوانده شد، 32 نفر از ياران و همسنگران او نيز به شهادت رسيدند .
او مانند ديگر فرماندهان دفاع هشت ساله ومقدس مردم ايران
در برابر اشغالگران از خصوصيات وخصلتهاي ارزنده اي برخوردار بود.
تواضع و فروتني، احترام به ديگران، ايثار و فداكاري، اعتماد به نفس، تيزهوشي در برخورد با مسايل مختلف، خوشرويي و رعايت ساير ارزش هاي انساني و اخلاقي ازآن جمله اند.از نو جواني از تقيد و تدين خاصي برخوردار بود . مقيد به انجام واجبات ديني و عامل به مستحبات و پرهيزكننده از محرمات بود. به خاطر ارتباط محبت آميزي كه با محيط و جامعة پيرامون خود داشت، از اعتبار و ارزش اجتماعي والايي برخوردار بود و همين امر نيز موجب موفقيت او در تعيين و تحليل مسايل اجتماعي و سياسي بود. رابطة خيلي صميمي با والدين و افراد خانواده داشتند و همة اوقاتي را كه در منزل مي گذراندند با اعمال و رفتار خود كه از لطافت خاصي برخوردار بود، موجبات دلگرمي و شادابي افراد خانواده را فراهم مي ساختند كه در اين رابطه به بازديد وي از اقوام و صلة ارحام كه علاقة وافري به آن داشتند، مي توان اشاره نمود. حسن معاشرت او با دوستان و همكاران، چه در محيط سپاه و چه در بيرون آن، زبان زد همگان بود و به طور كلي مي توان گفت كه او در اكثر زمينه هاي اخلاقي و مذهبي و اجتماعي الگو و نمونه اي براي ديگران بود.
اين خصوصيات به دليل رشد در يك خانواده مومن ومذهبي بود.خانوادة شهيد اصغر محمديان از نظر فرهنگي از يك حد متعارفي برخوردار بوده و همة افراد خانواده اش از بينش سياسي و اجتماعي و همچنين از تحصيلات خوبي برخوردار بودند كه فعاليت و حضور همه جانبة افراد خانواده در جريان ها و مسايل مختلف اجتماعي و سياسي به عنوان يك
وظيفه و تكليف شرعي ناشي از همين بينش است و از نظر اقتصادي مي توان گفت كه خانوادة او از يك وضعيت متوسطي برخوردار بوده اند.
اوبه خاطر علاقه و پشتكار و احساس مسئوليتي كه نسبت به پاسداري از انقلاب داشت و همچنين به علت مسئوليت هاي سنگيني كه بر عهدة وي نهاده شده بود، به طور مداوم مشغول خدمت بود و كمتر اتفاق مي افتاد كه فراغتي داشته باشند و اگر هم مورد پيش مي آمد، به تلاوت قرآن و ادعيه و مطالعة كتاب و روزنامه مي پرداخت.
جزء اولين كساني بود كه خطر منافقين و ليبرال ها و ساير گروهك هاي الحادي را درك كرده بود و عملاً مدام در حال مبارزه با آنها بود و در اكثر درگيري هايي كه اين گروهك هاي مزدور به وجود مي آوردند، شركت مي جست و به خاطر همين فعاليت هاي مستمر در يكي از درگيري هاي خياباني از طرف منافقين كه كينة شديدي نسبت به شهيد بزرگوار داشتند، مورد ضرب و شتم قرار گرفت.
مواقع اعزام به جبهه ها از شادترين لحظات عمر پربارش بود و برعكس حزن انگيزترين و غمناك ترين لحظات او زماني بود كه در بعضي از اعزام ها به خاطر مسئوليت هاي سنگينش توسط فرماندهي محترم سپاه زنجان از رفتن به جبهه منع مي شدند. چندين بار در اوايل انقلاب در نا آرامي هاي كردستان، در آن منطقه به عنوان فرماندهي نيروهاي زنجان حضور يافت و پس از شروع جنگ تحميلي با توجه به اين كه خط استراتژيك دارخويين به رزمندان دلير زنجان سپرده شده بود، در سه نوبت متوالي به عنوان فرماندهي نيروهاي منطقة مذكور به ماموريت اعزام شدند و در آخرين ماموريت خود كه باز فرماندهي يك گردان
از نيروهاي رزمنده را به عهده داشتند، به منطقة عملياتي شوش رهسپار گرديد و در اولين روز عمليات پر فتوح فتح المبين، پس از به دست آوردن اهداف از پيش تعيين شده و قلع و قمع نيروهاي عراقي، به درجة رفيع شهادت نايل آمد.
گزارش درج شده در پرونده ايشان در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان در مورد شهادت ايشان به اين شرح است:
شهادت ايشان بازتاب عجيبي در ميان خانواده و خويشان و حتي در اقشار مختلف مردم زنجان داشت كه ذكر آن در چندين صفحه هم نمي گنجد و از اين شهادت همين بس كه شهر زنجان يك پارچه به حال تعطيل درآمد و با توجه به اين كه به غير از شهيد اصغر محمديان، چندين نفر از يارانش نيز به شهادت رسيده بودند، به مدت سه روز در شهرستان زنجان عزاي عمومي اعلام شد و مجالس متعددي براي گرامي داشت و ياد و راه اين عزيزان برگزار گرديد و در مجلس تذكري كه از طرف خانوادة شهيد محمديان برگزار شده بود، آقاي ناطق نوري، وزير كشور وقت، ضمن حضور در مجلس، سخنان مبسوطي در جهت فضايل و ارزش هاي معنوي شهيدان، بالاخص شهيد گران قدر، اصغر محمديان ايراد فرمودند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين محمدياني : فرماندۀ محور عملياتي تيپ يكم لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بيست و نهم دي ماه سال 1335 در سبزوار متولد شد. خواهرش مي گويد: « قبل از تولد او مادرم خواب ديده بود، سيدي روحاني تسبيحي به او داده بود و مادرم نيز تسبيح را به ديگري بخشيده بود. آن
روحاني دانه تسبيح ديگري به او بخشيده بود.»
در كودكي با والدين خود به كربلا رفت و بيماريش درآن جا بهبود يافت. حسين از كودكي قدرت تاثيرگذاري خوبي روي بچه ها داشت و هميشه در جمع بچه ها نقش رئيس و فرمانده را عهده دار بود. در حركت هاي اجتماعي نظير رفتن به حسينيه، مساجد و شركت در مراسم سينه زني محرك بچه ها بود. بسيار رئوف و مهربان بود. دوره ابتدايي را در مدرسه فردوسي و دوره متوسطه را در مدرسه دكتر غني به پايان برد.
خدمت سربازي را قبل از انقلاب گذراند. در حين خدمت فعاليت هاي سياسي داشت و در پادگان اعلاميه هاي امام را پخش مي كرد. اواخر خدمت به فرمان امام خميني از پادگان فرار كرد.
در خدمت سربازي به دليل داشتن ديپلم و توانمندي هاي بالقوه، منشي فرمانده ي پادگان بود. از كليه ي تلكس ها و نامه ها و اطلاعات محرمانه با خبر بود و از آن ها تصوير مي گرفت و كليه ي اخبار نظامي را از طريق يك نانوا ( كه در پادگان بود ) به اطلاع امام مي رساند.
در سال 1357 ( كه اوج انقلاب بود ) شب ها به روستاها مي رفت و با روحانيت براي تبليغ و آگاهي دادن به روستائيان، نشر و پيشبرد اهداف انقلاب فعاليت مي كرد و به پخش عكس ها و اعلاميه هاي امام مي پرداخت. تبليغ براي انقلاب، امام، نيروهاي انقلاب و آگاهي دادن به مردم از جمله اهداف او بود.
در ايام محرم و صفر بيشتر به مساجد مي رفت و در هيئت هاي مذهبي و سينه
زني شركت مي كرد. دعاي توسل، ندبه، كميل، و نماز جماعت او قطع نمي شد. شب هاي زيادي از صداي مناجات او اطرافيانش بيدار مي شدند. او براي بيماران و مجروحان جنگي دعا مي كرد. بزرگترين خواسته اش از خدا شفاي مجروحان بود.
او معارف اسلامي، كتب مذهبي و زندگي نامه ي شخصيت هاي بزرگ را مطالعه مي كرد.
قبل از جنگ در كردستان حدود شش ماه فعاليت داشت و براي پاكسازي آن جا زحمات زيادي كشيد.
از سال 1360 به سپاه ملحق شد. از آموزش سه ماهه كه يك ماه آن را گذرانده بود، چون براي فتح خرمشهر نياز به نيرو بود، با همين يك ماه آموزش به منطقه رفت و مابقي دوره ي آموزش را در خرمشهر گذراند. به خاطر اعزام هاي مكرر وي به جبهه، خانواده اش با پاسدار شدن او موافقت كردند كه شايد بتوانند بين ماموريت ها او را در سبزوار ببينند، ولي با اين كار هم نتوانستند او را پايبند كنند.
در 25 سالگي با خانم زهرا آغشته مقدم ازدواج كرد كه مدت زندگي مشترك آن ها هشت سال بود.
در جريان ازدواجش عمليات شروع شد، به مادرش گفت: «دست نگهداريد تا از منطقه برگردم.» روز سوم عقد بود كه عازم جبهه شد و بعد از دو ماه برگشت و مابقي مراسم ازدواج را انجام داد و دوباره به جبهه رفت.
ثمره ي ازدواج آن ها سه فرزند است. مصطفي در بيست و يك خرداد ماه سال 1363، نفيسه در بيست و دوم شهريور ماه سال 1366 و زينب در بيست و نهم خرداد ماه سال 1368 چشم به
جهان گشودند.
با تولد اولين فرزندش سفارش كرده بود، نام او را مصطفي بگذارند. فرزند دومش را نفيسه نام گذاشته بودند، اما شهيد مي گفت: «قصد داشتم اسم او را زينب بگذارم» لذا فرزند سومش را زينب گذاشت.
در هنگام ماموريت تحت هيچ شرايطي منطقه را ترك نمي كرد. خبر فوت مادرش را كه به او دادند، به دليل وجود موقعيت سخت منطقه و در محاصره قرار گرفتن نتوانست در مراسم ترحيم مادرش شركت كند. خبر تولد فرزندش را كه به او دادند، پاسخ داد: «شما را به خدا مي سپارم، نمي توانم بيايم.»
همسر شهيد به نقل از يكي از دوستان شهيد مي گويد: «او را سوار ماشين كردم تا به ترمينال برسانم كه از آن جا عازم جبهه شود. بين راه سعي كردم او را از رفتن منصرف كنم، لذا با يادآوري مسئوليت هايش در قبال خانواده تزلزلي در او ايجاد نمايم. لحظه اي درنگ كرد و گفت: نگهدار. مي خواهم بقيه راه را پياده بروم. چون صحبت هاي تو نزديك بود مرا از رفتن به جبهه باز دارد.»
داوطلبانه به جبهه رفت. حضور در مناطق جنگ را يك تكليف شرعي مي دانست و به عنوان اداي دين درآن جا حضور مي يافت.
ابتدا به عنوان فرمانده ي دسته در عمليات چزابه ( كه به مقاومت 72 ساعته معروف بود ) شركت كرد. شجاعت وي در اين عمليات باعث شد كه در عمليات رمضان به عنوان فرمانده گردان انتخاب شود.
در عمليات محرم و مسلم بن عقيل به عنوان معاون گردان وارد عمل شد. در عمليات خيبر به عنوان جانشين و قائم مقام
گردان بود و بعد به عنوان فرمانده ي گردان انتخاب شد. در عمليات بدر و خيبر و والفجر هشت نيز حضور داشت. فرماندهي گردان ولي الله را نيز برعهده داشت. در كربلاي پنج و كربلاي ده نيز فعاليت مي كرد. آخرين مسئوليت او فرماندۀ محور تيپ يكم لشكر پنج نصر بود.
براي جمع آوري نيرو و تداركات به روستا مي رفت و به ايراد سخنراني مي پرداخت. در اجتماعات مردم سخنراني مي داشت. در مسجد آقا بيگ جوانان را جمع مي كرد و براي آن ها صحبت مي كرد. در پايگاه شهيد شجيعي از جبهه و واقعيات آن سخن مي گفت.
هر بسيجي او را به عنوان «پدر بسيجي هاي سبزوار» مي شناسند. مرد عمل بود. اول خودش وارد ميدان مي شد و بعد ديگران را دعوت مي كرد. نوك پيكان حمله بود. همه او را به عنوان فرمانده اي مدير، مخلص و شجاع مي شناختند. سعي داشت علاوه بر اين كه وظيفۀ خود را به نحو احسن انجام دهد، كمترين تلفات را نيز داشته باشد و نيروهايش را بي مورد درگير نمي كرد. معروف بود كه او با حساب و كتاب كار مي كند.
قبل از هر عمليات نكات ضروري را به نيروها گوشزد مي كرد و در خاتمه اتمام حجت مي نمود كه هركس مي خواهد نيايد از همين جا برگردد و در منطقه كار را لنگ نگذارد. او خود را سرباز امام و مكلف به حضور دايمي در جبهه تا پايان جنگ مي دانست. همان طور هم شد، حتي بعد از قطعنامه هم به عنوان فرمانده ي محور بود.
درمنطقه جنگي
زماني كه همه استراحت مي كردند، او با صوت زيبا به تلاوت قرآن مشغول بود. خواندن نماز شب درمنطقه، به خصوص در ايام عمليات، يك امر طبيعي بود. گويي نماز شب براي او واجب بود. با توجه به مسئوليتي كه داشت، توجه زيادي به مسايل مذهبي مي كرد. او در جبهه كساني را كه به نماز اهميت نمي دادند، طوري مي ساخت كه همان افراد از بهترين نيروهاي گردان ولي الله شدند، چون او به طرد افراد معتقد نبود. مي گفت: «گردان محل سازندگي است.»
او در عمليات هاي مختلف، از جمله: خيبر، بدر، والفجر هشت مجروح شيميايي شد. منطقه اي بود به نام «فاطميه» كه آن جا توسط دشمن شيميايي شده بود كه شهيد تا آخرين لحظه در آن جا مي ماند و ماسك خود را در اختيار ديگران قرار مي دهد.
آخرين عمل جراحي كه روي سينه اش انجام شد، پزشكان دريافتند كه اميدي به بهبودي او نيست و نتيجه ي عمل را پزشك با اصطلاحات پزشكي نوشته بود. حسين توانست گزارش پزشكي را بخواند و از نتيجه عمل آگاه شود. كميسيون پزشكي تصميم گرفته بود كه او را جهت درمان به خارج اعزام كند. زماني كه مي خواست به خارج اعزام شود كميسيون پزشكي تماس گرفت و پرسيده بود: آيا اعزام به خارج مفيد است؟ پزشك گفته بود: اميدي به درمان نيست. او از آن به بعد كليه ي كارهاي مربوط به درمان را قطع كرد. چون تا آن زمان بنا به وظيفه شرعي سعي در حفظ جان خود داشت و هركاري براي درمان انجام مي داد، ولي با نظر پرشك از
رفتن به خارج منصرف شد، چون معتقد بود اكنون كه هركاري بي فايده است وبه كارگيري بودجه بيت المال به صلاح نيست.
حتي در زمان مجروحيت خط و منطقه ي جنگي را ترك نكرد، دوست شهيد (حسين حلاجيان ) مي گويد: «درعمليات بدر بعد از استقرار و تكي كه دشمن داشت، چون جا پايي نبود، بچه ها عقب نشيني كردند. در آن هياهو شهيد مجروح شد. هرچه اصرار كرديم كه عقب برود، قبول نكرد. شب آن جا بود. روز بعد كه سردار قالي باف به خط آمد و ما جريان را به او گفتيم، او دستور داد كه ايشان حتماً به عقب برگردد و ما او را به زور سوار موتور كرديم و با سردار قالي باف به عقب فرستاديم و روز بعد مجدد به خط آمد. مجروحيت او از ناحيۀ دست و كتف بود»
زماني كه براي اعطاي درجه او را به پادگان بردند، از ديدن قامت درهم شكسته او در و ديوار پادگان گريان بود. هنگام اعطاي درجه، او اين درجه را حق خود نمي دانست، بلكه حق شهيداني چون شهيد فرومندي و شهيد شجيعي و بقيه ي شهدا مي دانست.
او بسيار صبر و استقامت داشت. در مقابل مشكلات و به خصوص بيماري بسيار صابر بود. هرگز شكايتي نداشت.
حسين محمد ياني عاقبت در تاريخ 12/9/1370 به علت عوارض مواد شيميايي به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش در مصلاي سبزوار دفن گرديد.
ايشان در مورد شهادت مي گفت: «آدم بايد مثل ميوه رسيده باشد تا خدا او را بچيند.» منابع زندگينامه : "فرهنگنامه
جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده محور در لشگر 5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«محمد حسين محمدياني» در آخرين روزهاي سرد دي ماه 1335 در محله «نقاشك» از محله هاي قديمي« سبزوار» به دنيا آمد .او سومين فرزند يك خانواده ي مذهبي بود .تحصيلات دوران ابتدايي را در مدرسه «شيخ داور زني»به ا تمام رساند .
پدرش در آن محله شعبه فروش نفت داشت .«محمد حسين» كه مدرسه اش تعطيل مي شد ،به مغازه پدر مي رفت تا كمك حالي براي او و خانواده اش باشد .همين حضور ،او را در نوجواني با مشكلات زندگي و دشوارهاي اقتصادي مردم آشنا كرد .
از كارهايي كه در نوجواني به آن علاقه داشت ،شركت در فعاليت مذهبي بود .رفتن به مسجد و شركت در مراسم مذهبي را از پدر آموخته بود .
در حسينيه حضرت ابوالفضل هيئتي بود كه دهه محرم هر شب عزاداري بر پا مي كرد .بسياري از مردم محله هاي ديگر براي شركت در اين مراسم مي آمدند .محمد حسين سر دسته ي جوانان هيئت بود .
پيش از آن كه ماه محرم فرا برسد ، با كمك بچه هاي محل ،حسينيه را آماده مي كردند .كتيبه ها و بيرق ها هم در جاهاي مخصوص نصب مي كردند .
قند هيئت را خودش خورد مي كرد .بعد هم استكان ها را مي شست .شب اول محرم كه هيئت عزاداري حسينيه ،توي كوچه ها راه مي افتاد ،همه ي اهل محله ي «نقاشك» مي ديدند كه او با چه شور و حالي براي نظم دادن به صف سينه زنان نوجوان تلاش مي كند . ديپلمش
را از دبيرستان «غني» شهر زادگاهش گرفت .يكي از معلم هاي همين مدرسه بود كه ذهن او را به زندگي و مسائل پيرامونش روشن كرد .او برايش كتاب مي آورد .«محمد حسين» با علاقه آن ها را مي خواند اما هر چه مي خواند ،انگار تشنه تر مي شد .
مدتي بعد «ساواك» آن معلم را دستگير كرد و «محمد حسين» ديگر او را نديد ،اما درس هايي كه از او آموخته بود ،مسير زندگي اش را عوض كرد .
در سال 1356 براي خدمت سربازي به پادگان «اصفهان» اعزام شد .به دليل اين كه ديپلم داشت ،پس از گذراندن دوره آموزشي ،به ستاد فرماندهي پادگان منتقل شد و با سمت ماشين نويسي دفتر فرماندهي ،خدمتش را آغاز كرد .
آن روز ها مصادف بودبا اعتراض مردم عليه حكومت .درگيري مردم در صحن مسجدجامع «كرمان» و ماجراي سينما «ركس»در« آبادان »را از اين و آن شنيده بود .سربازان هم دوره اش هم از فعاليت هاي انقلابي مردم« تهران» برايش گفته بودند .هميشه با خودش فكر مي كرد ،اگر ارتش او را مجبور كند براي سر كوب تظاهر كنندگان به شهر برود ،بايد چكار كند .
فعاليت هاي انقلابي او در شهر« اصفهان» آغاز شد .خيلي زود با گروه هاي مذهبي و انقلابي ارتباط پيدا كرد .سمتي كه در پادگان داشت ،موقعيت خوبي برايش ايجاد كرده بود .او از بسياري از حوادث ،زود تر از ديگران با خبر مي شد .
با بالا گرفتن تظاهر مردم در «تهران» و پس از آن در شهرهاي ديگر ،خيلي زود راهپيمايي ها به « اصفهان» هم رسيد .ديگر نيروهاي انتظامي نمي توانستند با تظاهر
كنند گان مقابله كنند .به همين دليل ارتش براي سر كوب مردم به خيابان آمد .
«محمد حسين» بسياري از اخبار نظامي را از طريق دوستانش به علما و روحانيون مي رساند .اخباري كه او از پادگان بيرون مي برد ،برايش بسيار خطر ناك بود .اما بارها جان بسياري را نجات داد .
وقتي فرمان آيت الله خميني را مبني بر خالي كردن پادگان ها شنيد قصد داشت به صف مردم بپيوندد اما دوستانش كه با رهبران انقلاب در ارتباط بودند ،از او خواستند باز هم درسمت خود مشغول باشد .
او با كمك چند نفر از همدوره هايش و راهنمايي انقلابيون ديگر ،گروهي را براي سازماندهي سربازاني كه قصد فرار داشتند ،تشكيل داد تا با ارتباط بر قرار كند و آن ها را به خانه هاي امني كه در نظر داشتند ؛بفرستند .بعد هم با تهيه لباس و امكانات سفر ،آن ها را راهي خانه هايشان مي كردند .
ارتش حكومت نظامي اعلام كرد اما امام خميني فرمان داد كه مردم به اين دستور اعتنايي نكنند .مردم «تهران» و شهرستان ها به خيابا ن ها ريختند .
پادگان ها تخليه شده بودند و مردم سر گرم تصرف مراكز حساس شدند .گروهي از فرماندهان ارتش از كشور گريختند و بعضي ها به خانه هاي امن پناه بردند ،به اميد اين كه شايد بتوانند با تجديد قوا ،تلاش هايي براي باز گرداندن حكومت آغاز كنند .
«محمد حسين» با كمك دوستانش ،با هدف دستگيري فرماندهان اصلي ارتش كه در سر كوب مردم نقش داشتند ،تعقيب تني چند از فرماندهان را آغاز كرد .سر تيپ« اميني افشار» ،فرماندهي هوانيروز «اصفهان» را «محمد حسين»
در خانه اش دستگير كرد و او را به ستاد انقلابيون « اصفهان» تحويل داد .
تا چند روز پس از انقلاب ،خانواده از «محمد حسين» خبر نداشتند .همه نگران بودند اما او سر گرم فعاليت هاي انقلاب بود .
وقتي انقلاب پيروز شد ،آرامش به شهر باز گشت .او به «سبزوار» بر گشت .شور و شوق او براي سامان دادن نيروهاي انقلابي شهر به نتيجه رسيد .خيلي زود هسته هاي نيروهاي انقلابي در شهر سامان گرفت .آن ها مراقبت از مراكز مهم را بر عهده داشتند .
اخباري كه از در گيري هاي سياسي كه از «تهران» و بعد ها درگيرهاي نظامي در «كردستان» و «خوزستان» مي رسيد ،«محمد حسين» را نگران مي كرد . از «كردستان» خبر از درگيري هاي نظامي رسيد .بعد ها اين درگيري به «تركمن صحرا» و «خوزستان» هم رسيد .اما بيشتر از همه ،خبري كه شب اول مهر از تلويزيون شنيد ،او را نگران كرد .گوينده گفت :عصر امروز هواپيماهاي عراقي فرود گاه تهران را بمباران كردند .
نگران بود .انقلابي كه با تلاش و كوشش مردم به ثمر رسيده بود ،حالا مورد تجاوز نيروهاي عراقي قرار گرفته بود . ورود نيروهاي پياده و زرهي متجاوز عراق از مرزها ،رنگ واقعي تري به جنگ داد .او همراه نخستين گروه اعزامي مردم ،از «سبزوار» به سوي ميدان نبرد اعزام شد .نخستيين ماموريتش به جبهه شش ماه طول كشيد و وقتي به برگشت ،به عضويت رسمي سپاه پاسداران در آمد .
خلانواده و اطرافيان اصرار مي كردند ازدواج كند اما او مخالفت مي كرد و مي گفت :«جبهه به من بيشتر احتياج دارد .»
مادرش فكر مي
كرد اگر ازدواج كند و مسئوليت خانواده را بر عهده بگيرد ،مجبور مي شود بيشتر در «سبزوار» بماند .اما او زير بار نمي رفت و بعد از هر مرخصي كوتاه ،دوباره به جبهه بر مي گشت .
يك بار از جبهه ،براي احوالپرسي به خانه تلفن زد و گفت :«آيت الله مشكيني در جبهه براي ما از لزوم ازدواج گفته است .اگر دختري پيدا شود كه بتواند با شيوه ي زندگي من بسازد ،به خواستگاري اش برويد .»
مادرش از شنيدن اين خبر خوشحال شد اما گمان نمي كرد بتواند دختري را پيدا كند كه حاضر باشد با مردي زندگي كند كه بيشتر زندگي اش را در جبهه مي گذراند .
با لا خره با معرفي اين و آن دختري را پيدا كرد .«محمد حسين» به «سبزوار» آمد و به خواستگاري رفتند و خيلي زود مقدمات عقد مهيا شد .
وقتي خطبه ي عقد را خواندند ،به همسرش گفت :اگر در جبهه به من نياز باشد ،بايد به من اجازه بدهي بروم .
او هم پذيرفت . سه روز بعد از عقد ،به منطقه رفت و سه ماه طول كشيد تا بر گردد .
او در طول سالهاي جنگ ،از يك نيروي پياده معمولي به فرماندهي گردان و بعد ها يكي از فرماندهان بر جسته لشكر 5 نصر شد . او به عنوان فرمانده گردان «ولي الله »در عمليات مختلف از جمله؛« والفجر» ،«رمضان» ،«كربلاي چهار»،«كربلاي پنج »،«ميمك »،«بيت المقدس »،«خيبر» ،«مهران» ،«والفجر سه» ،«والفجر هفت» و ... شركت كرد .
در سال 1366 به خانه خدا مشرف شد .همان سالي كه زائران خانه خدا كشتار شدند .حاجي هايي كه از حج
آمدند ،بعد ها تعريف مي كردند كه او چطور در آن كار و زار خونين ،براي مراقبت از زنان و مردان مسن در برابر حمله پليس جانفشاني كرد .
در عمليات «خيبر» شيميايي شد .عراق در عمليات« والفجر هشت» در« فاو» ،از گازهاي شيميايي استفا ده كرد .حاج« حسين» كه ماسكش را به رزمنده ي ديگري داده بود ،بار ديگر در معرض گازهاي شيميايي قرار گرفت .
سالهاي سخت جنگ كه تمام شد ،او به زندگي اش در سبزوار بر گشت .اگر چه در شهر هم همواره مسئوليت هاي اجتماعي داشت اما ديگرپيش همسر و سه فرزند ش زينب ،مصظفي و نفيسه بود .
مدتي نگذشت كه بيمار شد .نشانه هاي بيماري با احساس درد در پشت شروع شد .چند با ر براي درمان به بيمارستان مراجعه كرد .چون معالجه نشد ،راهي« تهران» شد .
آخرين دكتري كه او را معالجه كرد ،برايش آزمايش مجدد نوشت .مدتي بعد كه جواب را براي دكتر برد ،چنان تكيده شده بود كه دكتر او را نشناخت .از او مي پرسد :تو چه نسبتي با آقاي «محمد ياني» داري ؟
او مي گويد :از نزديكان من است .
دكتر مي پرسد چقدر نزديك ؟
حاجي جواب مي دهد خيلي نزديك ؟.اصلا من و او نداريم .
دكتر به او مي گويد كه آقاي «محمد ياني» به دليل عوارض شيميايي ،به نوعي از سرطان مبتلاست كه به زودي او را از پا مي اندازد .بعد كه از حاجي مي پرسد :حالا چطوري به او مي گويي ؟
حاجي كمي فكر مي كند و مي گويد :شما نگران نباشيد ،يك جوري مي گويم .
تلاش براي درمان او ادامه پيدا
مي كند و او با روحيه عجيبي سر گرم زندگي مي شود .شوراي پزشكي معالج به اين نتيجه مي رسند كه براي ادامه درمان به كشور« آلمان» برود .دكتر معالج خودش با حاج« حسين» حرف مي زند .حاجي از او مي پرسد :نتيجه رفتن به« آلمان» چيست ؟
دكتر مي گويد :فقط ممكن است كمي بيشتر زنده بمانيد
«محمد حسين» مي گويد :اگر قرار است چند روز بيشتر زنده بمانم و چند گوني سيب زميني بيشتر بخورم ،راضي نيستم بيت المال را براي معالجه من خرج كنند .كشور در حال حاضر نيازهاي واجب تري دارد .
چند ماه بعد ،بيماري حاجي بيشتر مي شود .به خاطر شيمي درماني ،موهايش مي ريزد .براي بهبود روحيه اش ،او را به خانه مي آورند به او نشان لياقت مي دهند اما در هنگام دريافت نشان مي گويد :من لايق اين درجه نيستم .اين ها را بايد به كساني بدهيد كه جان خود را نثار ميهن كرده اند .
روزهاي آخر خيلي ضعيف شده بود .انگار اسكلتي بود كه رويش پوست كشيده بودند .نمي توانست چيزي بخورد .صدايش هم به سختي مي آمد .
ديدن آب شدن اين شمع پيش چشمان خانواده و دوستانش ،خيلي سخت بود .رزمندگان و دوستان او دائم به ديدنش مي آمدند .دكتر دستور داده بود ملاقات ها كمتر شود .اما او مي گفت :نه بگذاريد آن ها را ببينم .ديدن بچه هاي دوران جنگ دردم را سبك مي كند .كمتر روز و شبي بود كه گروهي براي ديدنش به خانه شان نيايند .
آذر ماه اهالي محل و دوستانش در خانه اش مراسم دعا گرفته بودند .او اين محافل
را دوست داشت .چراغ ها خاموش شده بود و كسي دعا مي خواند كه ناگاه خبر شهادت او را دادند .صداي ضجه و زاري توي محله پيچيد .
حاج محمد حسين محمد ياني در يازدهمين روز آذر 1370 چشمان خسته اش را بر اين دنيا بست .
منابع زندگينامه :"خداحافظ قهرمان"نوشته ي ،محمد جواد جزيني،نشر ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد محمودي : فرمانده اطلاعات وعمليات لشگر ويژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
ولنبلونكم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبته قالوا انا لله و انا اليه راجعون –قرآن كريم
سپاس وستايش مخصوص خداوندي است كه حضرت ختمي مرتبت را براي هدايت بشر فرستاده و دين اسلام را براي مسلمين زنده وجاوداني نمود . قرآن را جهت هدايتهاي بشر قرار داد و ائمه معصومين را مربياني قرار داد .
براي چند صد سال نور اسلام در زير ابر استعمار و استثمار و ناداني ها بود . عزيزان و بزرگ مردان شهيد شدند تا اينكه به عنايت خاص حضرت امام زمان (ع)اسلام حيات ديگري يافت. مردم از بركت وجود امام زمان و نايب برحق ايشان آقاي امام خميني متحول شدند و مزه لقاء الله را چشيدند و به قول حضرت آقاي دستغيب اين ملت عزيز الهي شده است و اينك در اين درياي بي كران و اين اقيانوس انسانها الهي بنده اي سر تا پا گناه چگونه ادعا كند كه من هم شهيد مي شوم. اگر رحمت خدا نباشد و خداوند بخواهد با عدالت خود با من رفتار كند. واي از آن روزي كه فرياد رسي
جز خدا نيست. سبحانك اني كنت من الظالمين
سخني با برادران پاسدار:
اي سربازان امام زمان اين دنيا مي گذرد همچنان كه بر ديگران گذشت تا مي توانيد توشته آخرت برداريد. راه درازي در پيش داريد .اين دنيا بوده و خواهد بود ،در راه خود سازي گام برداريد، از امام امت جدا نشويد. با امام به سوي پروردگار برويدو از روحانيون متعهد خط امام جدا نشويد .
چند كلامي با والدين رنجيده ام :
من شرم دارم از شما چون شما خيلي برايم زحمت كشيده ايد من نتوانستم براي شما در اين دنيا جبران كنم اميدوارم خداوند به شما پاداش بدهد و صبر كنيد كه خدا صابران را دوست دارد. از خانواده ام هم طلب مغفرت مي نمايم زيرا همسر خوبي نبودم اميدوارم مرا ببخشيد... محمد محمودي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرماندهي گردان409حضرت ابوالفضل(ع) لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سردار شهيد «مجيد مختاري» در بيستم بهمن ماه 1342 در« تهران» پاي به عرصه وجود گذاشت .پدر كه فردي نظامي بود به پرورش جسم و روان اولين پسرش توجه ويژه داشت .مجيد جواني برومند و ملتزم به انجام واجبات مذهبي شد .مادر نيز وجود او را از مهر ائمه و اسلام سرشار مي كرد و به خواندن قرآن تشويقش مي كرد .
شهيد در امر تحصيل كوشا بود و با موفقيت دوران ابتدايي ،راهنمايي و هنرستان را پشت سر گذاشت .دوران نوجواني او مصادف با آغاز جنبش اسلامي بود و شهيد در جلسات مذهبي دعا و قرآن شركت فعال داشت .مجيد اوقات فراغت را به ورزش مي گذراند .
كمك به والدين و احترام به پدر و مادر ،ساده زيستي و عدم توجه به
آراستگي ظاهري از ويژگيهاي خاص او بود .در تصميم گيري ها همواره با خانواده مشورت مي كرد .فروتني ،برد باري و حرف شنوي و صبر وجه تمايز او بر ساير خواهران و برادرانش بود .
با پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران ،مجيد به اين نهاد پيوست .او در سه مرحله به جبهه هاي نبرد حق عليه باطل اعزام شد .در مرحله دوم كه به صورت بسيجي ساده اعزام شده بود ،به دليل كارايي و توانايي به سمت فرماندهي گردان ارتقا يافت .ايشان چون با فعاليتهاي ورزشي خو گرفته بود از آمادگي رزمي مناسبي بر خوردار شده بود و به عنوان مربي ورزشهاي رزمي در منطقه عمليات به خدمت پرداخت .
خانواده اش روحيه او را پس از باز گشت از جبهه بسيار معنوي توصيف كرده اند كه سخنانش همواره در مورد ارزش شهيد و شهادت بوده است .در آخرين مرحله در تاريخ
22/ 4/ 1362 به جبهه هاي دفاع مقدس اعزام شد .ايشان پس از رشادتها و دلاوريها ي فراوان در عمليات «والفجر 3» در منطقه «مهران» به درجه رفيع شهادت رسيد .
چاو وش ظفر خبر ز ياران داده است
پاييز مرا شوق بهاران داده است
تكبير سواران كه به شب مي تازند
گل مژده آزادي مهران داده است منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد تقي مداح : فرمانده محورعملياتي تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) بيست و يكمين روز مرداد هزار و سيصد و چهل و سه در سمنان به دنيا آمد. دومين شهيد خانواده بود. برادرش رمضان مداح در سال
شصت و دو به شهادت رسيد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه مهران تمام كرد. بعد از آن تا دوم دبيرستان در رشته مكانيك در هنرستان شهيد عباسپور درس خواند. با تشكيل بسيج به عضويت اين نهاد مردمي در آمد و در آن جا فعاليت مستمّر داشت. از سال شصت و يك تا شصت و هفت، پنج بار به جبهه اعزام شد كه چهار بار مسؤول محور شناسايي و يك بار هم حفاظت اطلاعات تيپ 12قائم (عج) بود.
ازدواج كرد و دو پسر از او به يادگار مانده است.در طول پنجاه و دو ماه حضور پر تلاشش در جبهه ها، سه بار مجروح شد. يك بار از ناحيه پشت بر اثر برخورد تركش در طي عمليات والفجر هشت، بار دوم دست راستش تركش خورد و بار سوم پايش مجروح شد.
در ششمين روز مرداد هزار و سيصد و شصت و هفت در منطقه اسلام آباد غرب، فرمانده شناسايي محور بود كه طي عمليات مرصاد در اثر برخورد تركش به شهادت رسيد.پيكر مطهرش در گلزار شهداي سمنان امامزاده يحيي عليه السلام به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سبحان مدانلو : قائم مقام فرمانده گردان رسوالله (ص)لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) درروستاي «مشك آباد» يكي از روستاهاي شهرستان«جويبار»ودرتاريخ 13 /4/ 1336 پا به كره ي خاكي گذاشت تادرتاريخ 9/4/1362 ازآن به عنوان پلي براي رسيدن به دارالقرارش در بهشت جاويدان استفاده كند. تاسال 1362 دردبير ستانهاي شهرستان ساري مشغول تدريس بود. از هر فرصتي براي حضور درجبهه استفاده مي كرد .تابستا نها كه سنگر تدريس وعلم آموزي در مدارس تعطيل بود او ازاين
فرصت استفاده مي كرد وخود را به جبهه ها مي رساند. روح آسماني اش طاقت ماندن در شهر را نداشت و با استعفا از آموزش وپرورش به عضويت سپاه در آمد وبه جبهه رفت.
در جبهه رشادتهاي زيادي از خود نشان داد و به سمت معاون فرمانده گردان رسول الله (ص)در لشگر25 كربلا رسيد.
او تا 28/6/1362در جبهه حضور داشت ودر اين تاريخ به شهادت رسيد.تنها فرزندش «سبحان»شش روز بعد از تولد او به دنيا آمد.
در بخشي از وصيت نامه شهيدآمده است: استغفار و دعا را از ياد نبريد كه بهترين درمان ها براي تسكين درد است و هميشه به ياد خدا باشيد.
آرامگاه اين شهيد عزيز در امامزاده حمزه ي روستاي مشك آباد جويبارقرار داراد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد تقي مددي قاليباف : فرمانده توپخانه تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سرما در شهر بيداد مي كرد. و زمين در سنگيني خواب بهمن ماه فرو رفته بود. بيست و سومين روز از بهمن هزار و سيصد و چهل و چهار، شكوفه اي در خانه هميشه بهارين خانواده مددي در محله سوسن آباد تهران شكفت. پدر و مادر به شكرانه اين نعمت و به ياد جوادالائمه (ع) نامش را محمد تقي نهادند. گويي خداوند رحمت بي منتهايش را بار ديگر به خانواده اي كوچك از امت رسول برگزيده اش جاري كرده بود. اما اين بار مولودي به سپيدي ياس با چشم هايي كه همه آسمان در آن خلاصه شده بود.
از جنس خدا جنس ملك جنس چه بودي
از هر چه كه بودي ولي
از خاك نبودي
ما در ته اين دره به اعماق سقوطيم
تو تا همه عرش خدا رو به صعودي
در كودكي مردان بزرگ هميشه ابهامي نهفته است كه در بزرگي ايشان تحقق مي يابد. چنانكه در دوران خردسالي، محمد تقي بارها دچار حوادث شد. اما گويا مشيت الهي چنين مقدر فرمود تا به سلامت درآيد و وجودش وقف نبرد شود.
پدر محمدتقي از طريق اشتغال در مغازه جوراب بافي امرار معاش مي كرد. از همان اوان كودكي دست پر عطوفت پدرانه را مي فشرد و همراهش در مجالس مذهبي شركت مي كرد. از استعداد و هوش خوبي برخوردار بود به طوري كه در تمام دوران تحصيل شاگردي موفق و شهره به حسن اخلاق محسوب مي شد. دوران دبستان و راهنمايي را با علاقه به پايان رسانيد و اوقات فراغتش را در كتابخانه آستان قدس سپري مي كرد. همزمان با آغاز دوران انقلاب، پا به پاي ساير امت اسلامي با شركت در راهپيمايي ها به ويژه روز دهم دي ماه، نفرت خويش را از نظام حاكم ابراز مي داشت. همسو با ساير مردم در پايگاه هاي انقلابي حضور مي يافت و با اشتياق زايدالوصفي جريان موج گونه انقلاب را از زبان روحانيت معظم مشهد دنبال مي كرد. گرچه در زمان پيروزي انقلاب هنوز نوجواني بيش نبود. اما آگاهانه و با درون مايه غني اعتقادي با فرمان امام مبني برتشكيل ارتش بيست ميليوني به عضويت بسيج درآمد.
پس از گذراندن دوره هاي آموزشي، در حين تحصيل، صداي پاي بيگانه او را به خود آورد با شروع جنگ تحميلي به دليل كمي سن، تا مدتها اجازه حضور در
جبهه را نيافت. اولين اعزامش مقارن با فتح خرمشهر گرديد. در همان روزهاي سال هزار و سيصد و شصت و يك با آغاز عمليات رمضان در حالي كه پانزده سال بيش نداشت به جمع رزمندگان پيوست. پس از ورود به صحنه جنگ، اصل ماندن تا پيروزي برايش ترديد ناپذير شد. به عضويت سپاه درآمد و با حضور مستمر در جبهه و شركت در عمليات رمضان، مسلم بن عقيل، والفجريك، والفجر سه، خيبر، ميمك، بدر، والفجر هشت، بيت المقدس و ...اين امر را به اثبات رسانيد.
در عمليات خيبر از ناحيه سينه مورد اصابت گلوله قرار گرفت. مدتي در بيمارستان بستري شد و خانواده از مجروح شدنش بي اطلاع بودند. دوران نقاهت نيز او را از جبهه دور نكرد. پس از ترخيص از بيمارستان، مجدداً راهي جبهه شد و نقش مهمي را در عمليات ميمك ايفا نمود.
پس از عمليات بدر به دانشكده فرماندهي و ستاد اصفهان در رشته توپخانه راه يافت. او يكي از موفق ترين دانشجوياني بود كه از اين دوره سرفراز بيرون آمد و به عنوان فرمانده توپخانه تيپ 21 امام رضا (ع) منصوب شد. از همسنگرش شهيد تاج گلي چنين نقل شده: حاج آقا هر وقت وارد ستاد ارتش مي شد تمامي ارتشي ها پيش پاي ايشان برمي خواستند و سرهنگهاي بسيار معظمي به ايشان سلام نظامي مي دادند اما او با همه اين مسائل از يك جوان بسيجي متواضع تر بود از بيان تواضع او همين بس كه خانواده اش پس از شهادت متوجه سمت وي در مناطق عملياتي شدند. براي بار دوم مجروح مي شود و هنگامي كه به اصرار
فرماندهان ارشد به مرخصي مي آيد با جمع آوري نيروهاي پاك باخته و جوان به تاسيس جلسات دعاي ندبه رزمندگان اسلام در مشهد همت گماشت.
در سال هزار و سيصد و شصت و شش به دليل شايستگي هايي كه از خود در جبهه ها نشان داد، از طرف سپاه به سفر حج فرستاده شد. خدا مي داند شايد اين خواست الهي بود تا حجش نيز به جبهه بدل شود. آن سال رژيم دست نشانده آل سعود حجاج ايراني را به خاك و خون كشيد. به گفته شاهدان عيني محمد تقي مددي ساعت ها در درگيري حضور داشت و به حمايت از مردان و زنان سالخورده وجودش را سپر بلاي نامردمان كرد. مادر بزرگوارش در اين زمينه مي فرمايد: زماني كه از مكه برگشت ساكش را باز كرديم و لباس خونينش را يافتيم. او آن قدر از حادثه آن سال متاثر بود كه تنها راه گرفتن انتقام شهداي مظلوم مكه را حضور مداوم در جبهه هاي نبرد مي دانست.
كعبه يك سنگ نشان است كه ره گم نشود
حاجي احرام دگر پوش ببين يار كجاست
خانواده هنوز از ديدارش سير نشده بودند كه بار ديگر محرم شد. همواره در عمليات ها جوياي ميقات بود. مي هراسيد كه مبادا جنگ تمام شود و او از جمع عشاق بازماند. با پاي ارادت هروله كنان بار ديگر راهي جبهه شد. در مشعر شور و شعور را در هم آميخت و در منا از منيت گذشت. بالاخره پس از پنج سال حضور مستمر، محمد تقي در سال هزار و سيصد و شصت وشش از منطقه عملياتي نصر هشت، همچو اسماعيلي
از تبار خميني به قربانگاه رهسپار گرديد. بدين ترتيب از زيارت كعبه تا ديدار خداي كعبه تا ديدار خداي كعبه چهار ماهي بيشتر فاصله نيفتاد. برادر ابراهيم زاده در مورد نحوه شهادت ايشان چنين مي گويد: سنگر ما با سنگر مددي دويست متري فاصله داشت. در سنگر ما بود كه سه گلوله اطراف سنگر ايشان به زمين خورد. بدون مقدمه از سنگر خارج شد. با خوردن چهارمين و پنجمين گلوله به زمين، با تلفن تماس گرفتيم و متوجه مجروحيت ايشان شديم به سرعت خودم را به بالاي سرش رساندم. يك تركش به سر و چند تركش به سينه اش خورده بود. عمق جراحات توان صحبت را از او گرفت و زماني كه به بيمارستان حضرت فاطمه (س) منتقل مي شد به دوستان آسمانيش پيوست. برگزيدگان خداوند در ذهن مردم يا مثل رعد مي گذرند يا مثل ياس معطر و جاودانه اند. چنانكه سردار قاآني در مورد شهادت ايشان فرمودند: وجود حاج آقا مهدي براي تيپ 21 امام رضا (ع) و براي جبهه اسلام يك رحمت بود. مزار مطهر شهيد محمدتقي مددي در جوار ساير همرزمانش در گلزار شهداي بهشت رضا يادآور دلاوريست خستگي ناپذير.
مي آورند خدايا شهيد بعد شهيد
كبوتران به خون خفته، سروهاي رشيد
براي ما كه هميشه به داغ خو كرديم
چه فرق بين شب سوگواري و شب عيد
ميان اين همه گل، دست روزگار دريغ
هميشه سرخ ترين را ز شاخه خواهد چيد
عزا بگير عزا، اي زمين، عزا اي ماه
عزا بگير عزا، آسمان! عزا خورشيد
كه خاك آن همه مردان ناب را بگير
ميدان خواب، به چشمان خود نخواهد ديد.
منابع زندگينامه :"جرعه عشق"نوشته ي خديجه ابوال اولا،نشرستاره ها،مشهد-1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در 1287 ه.ق در قريه سرابه كچو از توابع اردستان تولد يافت. پدرش اسماعيل و جدش ميرعبدالباقى از طايفه ميرعابدين بود. پدر و اجدادش متدين و مبلغ احكام الهى بودند. در شش سالگى به قمشه هجرت داده شد و تا 14 سالگى در آنجا به تحصيل علوم مختلف اشتغال داشت. در 16 سالگى براى ادامه تحصيل وارد حوزه علميه اصفهان شد قريب سيزده سال در اصفهان در محضر سى استاد تملذ نمود. استادان برجسته وى ميرزا عبدالعلى هرندى و ميرزا جهانگيرخان قشقائى و آخوند ملا محمد كاشانى بودند.
مدرس سپس براى ادامه تحصيل عازم نجف اشرف شد و مدت هفت سال نيز در آنجا تحصيل نمود. محاضر آخوند ملامحمد كاظم خراسانى و آيت الله سيد كاظم يزدى را طى كرد و از چند مرجع تقليد درجه اجتهاد گرفت. سپس به اصفهان بازگشت و در مدرسه جده به تدريس فقه و اصول مشغول گرديد. يكبار در آن مدرسه به وى سوءقصد شد و چهارگلوله به سمت او شليك شد ولى آسيب به مدرس نرسيد و موضوع را نيز تعقيب نكرد.
مدرس در دوره دوم مجلس شوراى ملى كه انتخابات آن بعد از استبداد صغير به صورت دو درجه اى انجام گرفت از طرف علماى اعلام نجف به عنوان هيئت روحانيه نظار در اجراى اصل دوم قانون اساسى انتخاب گرديد. مجموعا منتخبين علماء نجف پنج نفر بودند، يكى مدرس و چهار نفر ديگر عبارت بودند از: حاج سيد زين العابدين قمى، حاج ميرزا يحيى امام جمعه خوئى، حاج سيد ابوالحسن اصفهانى و حاج شيخ باقر همدانى. ناگفته نماند كه دو نفر اخير به
مجلس وارد نشدند. مدرس پس از ورود به تهران و مشاركت در جلسات شوراى ملى خيلى زود جاى خود را باز كرد. وى در آن مجلس مسلك اعتدالى را انتخاب نمود ولى رسما داخل تشكيلات آنها نشد. مرحوم ملك الشعراى بهار در جلد اول تاريخ احزاب سياسى مى نويسد: «دموكراتها كه 28 نفر بودند مخالفان خود يعنى اعتدالوين را كه 36 تن مى شدند ارتجاعى مى ناميدند؛ زيرا آن حزب هوادار روش ملايمتر و رعايت سير تكامل بود و اعتقاد به كشتن و از ميان بردن مستبدان و ارتجاعيوان نداشت از اين رو بيشتر اعيان بدان حزب پناه مى بردند. سپهدار اعظم تنكابنى، سردار محيى، دولت آباديها، سيد عبدالله بزرگ بهبهانى، سيد محمد بزرگ طباطبائى دو پيشواى مشروطه و غالب متنفذين و ناصرالملك نايب السلطنه و فرمانفرما و غالب اعيان و روحانيون و اكثريت مجلس دوم طرفدار يا عضو اين حزب شدند...» مجلس دوم در طول دو سال عمر حوادث مهمى را پشت سر گذاشت و به ترتيب سپهدار تنكابنى، مستوفى الممالك، سپهدار تنكابنى و صمصام السلطنه را به روى كار آورد. دو نايب السلطنه در آن دوران معرفى و انتخاب شدند. محمد على شاه و دو برادرش به خاك ايران تجاوز نمودند و سرانجام اولتيماتوم روسيه براى اخراج شوستر عمر آن مجلس را پايان بخشيد. سيد حسن مدرس در تمام مسائل مهم مطروحه در مجلس دوم دست اندركار بود و با نطقهاى طولانى و بحثهاى مختلف در حل مشكلات دولت را يارى مى داد و در مقابل خواستهاى غيرقانونى امناى دولت سرسختانه مبارزه و از انجام آن جلوگيرى مى كرد.
وقتى مرحوم مشيرالدوله وزير عدليه وقت قانون اصول محاكمات را تهيه و به مجلس تقديم كرد
در كميسيون عدليه كه رياست آن با مدرس بود قانون را رد كردند و موجب قهر مشيرالدوله شد و در وزارتخانه حضور نيافت. عده اى از وكلاى متنفذ مجلس بارى اصلاح ذات البين به تلاش افتادند و از ديوانعالى كشور هم عده اى دست به كار شدند. سرانجام مدرس تصويب قانون اصول محاكمات را موكول بر آن نمود كه هشت ماده اى كه او پيشنهاد مى كند در ابتداى قانون آورده شود. مشيرالدوله سرسختانه در مقابل هشت ماده پيشنهادى مدرس ايستادگى كرد ولى بالاخره چاره و پيشرفت قانون را منحصرا در قبول كليه مواد ديد و ناچار تسليم مدرس شد.
در اواخر دوره دوم مجلس كه قسمتى از كشور تحت سلطه سربازان روسى بود بطور ناگهانى اولتيماتومى در سه اصل به دولت ايران داده شد كه اصل اول آن اخراج موردگان شوشتر امريكايى بود. دولت صمصام السلطنه اولتيماتوم را به مجلس برد و در اثر نطق تند و احساساتى شيخ محمد خيابانى مجلس به اتفاق آرا اولتيماتوم را رد كرد و روسها قواى نظامى خود را به سمت تهران حركت دادند. جلسات مجلس شب و روز تشكيل مى شد، در اين جلسات مدرس نقش بسيار سازنده اى پيش گرفت تا موضوع به نفع ايران خاتمه يابد، چند نطقى كه مدرس در اين زمينه ايراد كرد بسيار سنجيده و پخته بود و راه حلهايى ارائه نمود.
پس از تعطيل قهرى مجلس دوم به شغل اصلى خود كه تدريس فقه و اصول بود پرداخت و همه روز در مدرسه عالى سپهسالار حضور يافته براى شاگردان خود درس مى گفت. ضمنا با محافل سياسى تهران نيز در رفت و آمد بود و در حقيقت از شخصيتهاى برجسته سياسى و روحانى
تهران محسوب مى شد. ناصرالملك نايب السلطنه وقت براى ادامه ديكتاتوريهاى خود هرگز به فكر انتخابات دوره سوم نيفتاد تا بالاخره پس از سه سال فترت در دوره رئيس الوزرايى علاءالسلطنه فرمان انتخابات دوره سوم صادر شد و عين الدوله وزير داخله وقت دستور اجراى آن را به حكام صادر نمود. در اين دوره سيد حسن مدرس به علت حسن شهرت از تهران كانديداى نمايندگى مجلس شد و پس از اخذ آراء و شمارش آن وكيل دوم تهران گرديد.
مجلس سوم مجموعا قريب يكسال دوام كرد و در همان يكسال با مشكلات عظيمى مواجه بود. مدرس در رأس هيئت علميه قرار داشت كه تعداد نمايندگان آن در مجلس متجاوز از پانزده نفر بودند. در اين دوره از مجلس وزيران مختار روس و انگليس به زور فرمان رئيس الوزرائى سعدالدوله را از احمد شاه گرفتند ولى در اثر تلاش سفير عثمانى و وزير مختار آلمان فرمان باطل شد و آزاديخواهان مجلس عين الدوله را به رياست وزرائى منصوب كردند. مدرس در اين انتصاب نقشى مهم و عمده داشت. در كابينه عين الدوله كه به اتفاق مورد تأييد مجلس قرار گرفته بود پس از دو ماه فرمانفرما وزير داخله راجع به جريانات كرمانشاه مورد استيضاح دموكراتها قرار گرفت و عين الدوله نخست وزير به موجب مسؤوليت مشترك وزيران استيضاح را متوجه هيئت وزيران كرد و در روز موعود به اتفاق وزيران به استيضاح پاسخ داد و در اثر گفتگوهاى تندى كه بين سليمان محسن ليدر دموكراتها و عين الدوله رد و بدل شد تعرضا مجلس را ترك و استعفا داد. مدرس به حمايت عين الدوله نطق مهم و مستدلى ايراد كرد و سخنان عين الدوله را تأييد نمود. در اثر
سخنان مؤثر مدرس مجلس مجددا به عين الدوله ابراز اعتماد كرد ولى عين الدوله زير بار نرفت و نخست وزيرى را نپذيرفت.
در نيمه هاى آبان ماه 1294 ش به دنبال حركت قواى قزاق روس به سمت تهران احمد شاه تصميم به ترك تهران و تغيير پايتخت گرفت و نيت و قصد خود را به كاخ نشينان لندن و پطرود گراد تلگرافى اطلاع داد. در آن موقع رجال ايران به دو دسته تقسيم مى شدند: عده اى با تغيير پايتخت موافق بودند و عده اى مخالف اين تصميم بوده و پافشارى مى نمودند كه شاه تهران را ترك نكند. قبل از حركت شاه از تهران عده زيادى از رجال و روحانيون و نمايندگان مجلس به سمت قم حركت كردند، مدرس جزو ليدران مهاجرين بود. چندى در قم و كاشان و اصفهان توقف نمودند ولى چون قواى روس در تعقيب آنها بود به سمت كرمانشاه حركت كردند. وزيران مختار روس و انگليس احمدشاه را در تغيير پايتخت منصرف ساختند و به دستور احمدشاه مهاجرين تلگرافى به تهران احضار گرديدند ولى هيچكدام آنها دعوت شاه را نپذيرفته و درصدد دفاع از حيثيت كشور شدند. كميسيونهاى متعددى براى جمع آورى اعانه و خريد اسلحه تشكيل شد تا سرانجام رضا قلى خان نظام السلطنه حكمران بروجرد و لرستان و خوزستان با يك عده قوا وارد صحنه كرمانشاه شد. وى رياست كل قواى ايران را برعهده گرفت و وزيرانى براى خود تعيين كرد كه عبارت بودند از: سيد حسن مدرس وزير عدليه و اوقاف، رضا قلى سالار نظام وزير امور خارجه، ميرزا حسين خان اديب السلطنه وزير داخله، ميرزا قاسم خان صور اسرافيل وزير پست و تلگراف، محمد على خان كلوپ وزير ماليه و
حاج عزالممالك وزى فوائد عامه.
مدرس ظاهرا وزارت عدليه و اوقاف را توامان عهده دار بود، ولى عملا نظام السلطنه در تمام تصميمات او را مشاركت مى داد. اين هيئت به روس و انگليس اعلان جنگ داد. در چند منطقه بين قواى ژاندارم و نيروى ملى با قواى روسيه زد و خورد شديد شد و روسها قصد تسخير كرمانشاه را نمودند. دولت موقتى و قواى او به سمت كرند و قصر شيرين رفتند و از آنجا به بصره و بغداد رفته سرانجام وارد استانبول شدند. در تمام مدت جنگ مدرس در استانبول بسر مى برد و چندين بار با سلطان عثمانى و رئيس الوزراء و مقامات درجه اول آن كشور ملاقات و مذاكره كرد.
در سال 1295 كه ميرزا حسن خان وثوق الدوله به رئيس الوزرايى انتخاب شد فرمان انتخابات دوره چهارم مجلس شوراى ملى را صادر كرد و انتخابات بعضى از نقاط در همان موقع انجام گرفت. انتخابات تهران در مهرماه 1296 پايان گرفت و مدرس وكيل تهران شد در حالى كه در آن ايام مدرس در استانبول اقامت داشت ولى وجهه و شخصيت وى موجب گرديد مردم تهران او را به وكالت خود انتخاب نمايند. پس از پايان جنگ جهانگير اول، مدرس و عده اى از مهاجرين از استانبول به تهران بازگشتند. بعد از وثوق الدوله به ترتيب علاءالسلطنه، عين الدوله، مستوفى الممالك و صمصام السلطنه هريك مدت كوتاهى به زمامدارى رسيدند ولى دردى دوا نشد.
در اوايل 1297 كه صمصام السلطنه زمام امور را در دست گرفت، دولت ايران با مشكلاتى بزرگ مواجه بود از جمله تخليه ايران از قواى خارجى، تعيين و اخذ خسارات ناشى از جنگ كه به ايران وارد شده بود، روابط جديد و عقد قرارداد
با همسايه شمالى كه در اثر انقلاب و سقوط حكومت تزار و تشكيل شوراهاى دولتى لازم بود كه شخصى اداره امور را در دست بگيرد كه توانايى انجام مشكلات كشور را داشته باشد. مدرس در اين كار پيشقدم بود و با تشكيل جلسات متعدد و بيان مشكلات كشور و عدم توانايى صمصام السلطنه خواستار يك دولت قوى از احمدشاه شدند. احمدشاه كه مردى ضعيف و كم اراده بود خواسته مردم را جدى نگرفت تا اينكه عده زيادى از روحانيون به رياست سيد حسن مدرس و حاج آقا جمال و سيد محمد امام جمعه در حضرت عبدالعظيم تحصن اختيار كردند و با تشكيل جلسات و ايراد سخنرانى خواستار عزل صمصام السلطنه و رئيس الوزرايى وثوق الدوله شدند. دامنه مخالت با زمامدارى صمصام السلطنه ابعاد گسترده ترى پيدا كرد، بازار تهران تعطيل شد و اصناف ضمن تظاهراتى عزل او را خواستند. احمدشاه سرانجام تسليم روحانيون شد و از آنها خواست كه به شهر بازگردند و خواسته آنها را اجابت خواهد نمود. بالاخره تحصن شكسته شد و مدرس و همكاران او پس از ملاقات با احمدشاه خواستار تعيين رئيس الوزراى پرقدرتى شدند و قرعه فال به نام ميرزا حسن خان وثوق الدوله افتاد. صمصام السلطنه عزل و وثوق الدوله روى كار آمد.
مدرس در سال اول زمامدارى وثوق الدوله او را تقويت مى كرد و در تمام كارها به او مشورت مى داد ولى پس از اعلام انعقاد قرارداد 1919، مدرس در رأس مخالفين قرارداد و وثوق الدوله قرار گرفت و تمام تلاش خود را براى عدم اجراى قرارداد به كار برد. وثوق الدوله بعد از يأس از اجراى قرارداد از كار كناره گيرى كرد و راه اروپا پيش گرفت. مشيرالدوله و سپهدار اعظم رشتى
جانشينان بعدى نيز كارى از پيش نبردند تا كودتاى سوم حوت 1299 انجام گرفت و سيد حسن مدرس توسط كودتاچيان بازداشت و به زندان افتاد.
فكر كودتا از چندى پيش در تهران در مغز عدهاى فرو رفته بود، از جمله گفته مى شد كه سيد حسن مدرس نيز قصد كودتا داشته است. ملك الشعراى بهار در كتاب تاريخ مختصر احزاب سياسى اشاراتى در اين مورد دارد، از جمله مى نويسد:
روز پنجشنبه مطابق 7 حوت از دفتر رئيس الوزارء به من تلفن شد و مرا به عمارت گالارى احضار كردند. رئيس الوزراء با كلاه پوست تركى مانند و سردارى در آخرين اتاق جنوبى مرا پذيرفت، هنوز دولتى انتخاب نكرده بود.
در ملاقات با ايشان دست خوش! گفته شد. رئيس دولت اظهار داشت اگر من كودتا نكرده بودم، مطمئن باشيد كه (مدرس) كودتا كرده همه ما را به دار مى آويخت!
مدرس در تمام مدت زمامدارى سيد ضياءالدين در زندان بسر برد تا اينكه ميرزا احمد خان قوام السلطنه از زندان آزاد و به صدارت انتخاب گرديد و روز نهم خرداد تمام زندانيان از جمله مدرس آزاد شده با شاه ملاقات كردند.
قوام السلطنه روز اول تير ماه مجلس چهارم را كه انتخابات آن در دوره وثوق الدوله آغاز شده بود افتتاح كرد.
مدرس در مجلس چهارم به اطراف خود نگريست تا عده اى را با خود همراه و همدل كند. چند نفرى را براى خود انتخاب كرد مانند ميرزا هاشم آشتيانى، سردار معظم خراسانى (تيمورتاش)، نصرت الدوله فيروز و نصيرالسلطنه اسفنديارى و نام اصلاح طلب براى خودشان انتخاب كردند. اولين كار مدرس در مجلس چهارم و همكاران نزديك وى رد اعتبارنامه هاى طرفداران سيد ضياءالدين بود. نقش اول اين بازى بر عهده عبدالحسين
تيمورتاش قرار گرفت و در نتيجه اعتبارنامه هاى عدل الملك دادگر، سلطان محمد عامرى و مهدى خان معتصم السلطنه رد شد. كم كم اين چند نفر نبض مجلس چهارم را در دست گرفتند و در انتخابات اولين هيئت رئيسه سردار معظم تيمورتاش و سيد حسن مدرس به نيابت رياست انتخاب شدند. مدرس در مجلس چهارم در حقيقت ليدر اكثريت بود و هيچكارى در دولت بدون نظر وى به انجام نمى رسيد.
اولين حمله سيد حسن مدرس به رضاخان سردار سپه وزير جنگ در همين مجلس آغاز شد. در روز 12 مهرماه سال 1301 معتمدالتجار نماينده مردم تبريز نطقى در پارلمان ايراد كرد و از ظهور ارتجاع در تبريز و رشت و خرابى اوضاع و نقض شديد قوانين شكايت نموده از جمله از كارهاى حكومتهاى نظامى هم شكوه كرده و بالاخره متذكر شد كه بايد حكومتهاى نظامى ملغى شود. بر اثر اين خطابه سيد حسن مدرس نطقى در چگونگى مجلس چهارم و خدمات آن بيان نموده و قدرت مجلس را گوشزد كرد، قضاياى تاريخى مجلس دوم را برشمرد و گفت اگر وزير بد است بايد او را تغيير داد و ضمنا اسمى از وزير جنگ برده و گفت منافع و مضارى دارد كه منافع او اساسى و مضار او فرعى است.
نطق مدرس در وزير جنگ مطلب نيفتاد، لذا در مقام استعفا برآمد و ضمن ملاقات با محمد حسن ميرزا وليعهد استعفاى خود را از وزارت جنگ و فرماندهى قوا اعلام نمود. قواى نظامى پس از رنجش سردار سپه كه منجر به استعفاى او شده بود به تكاپو افتاده با ايراد نطق و ميتينگ و رژه در خيابانها در مقام تهديد مجلس برآمدند.
به دنبال استعفاى سردار سپه، حاكم نظامى هم كناره گيرى نمود و امنيت تهران مختل شد و بالاخره با وساطت موتمن الملك، سردار سپه استعفاى خود را پس گرفت و مشغول كار گرديد و در مجلس وعده داد حكومت نظامى را ملغى كند و ادارات خالصجات و ماليات مستقيم را به ماليه واگذار كند.
مدرس ليدر اكثريت مجلس چهارم بود و قوام السلطنه را مرد ميدان سياست مى دانست. وقتى دموكراتهاى مجلس به ليدرى سليمان محسن بر روى مخالفت با اختيارات وزير دارايى كابينه در مقام مخالفت با قوم برآمدند- كه منجر به كناره گيرى رئيس دولت شد- مدرس رئيس الوزرايى مشيرالدوله را پيش كشيد. علت اساسى اين تصميم اين بود كه مشيرالدوله در سمت رئيس الوزرايى ماندگار نبود چون به حيثيت خود و وجيه المله بودن اهميت زيادى مى داد، لذا در اولين برخورد با نمايندگان صندلى صدارت را خالى مى كرد، از اين رو، مدرس مشيرالدوله را به جاى قوام نشانيد و پيش بينى او درست درآمد. بعد از چهار ماه مشيرالدوله از كار كنار رفت و با اصرارى كه احمدشاه از اروپا به وى نمود نپذيرفت. مدرس قوام السلطنه را كانديداى نخست وزيرى كرد و سرانجام اكثريت مجلس به او رأى اعتماد دادند و احمدشاه نيز تلگرافى او را تأييد كرد. قوام در دوره دوم نخست وزير خود دست به يك سلسله اقدامات اصلاحى زد. مهمترين كارش جلوگيرى از تندرويهاى سردار سپه وزير جنگ بود. قانون استخدام كشورى و قانون محاكمه وزراء و قانون استخدام مستشاران امريكايى در اين دوره از رئيس الوزرايى قوام السلطنه به تصويب رسيد، ولى باز هم سوسياليستها به زعامت سليمان محسن قوام را مورد حمله قرار دادند و به جاى وى مستوفى الممالك را كانديدا
نمودند. مجلس با اين تغيير موافقت نمود ولى مدرس با اين انتخاب مخالف بود. مستوفى پس از 15 روز كابينه نيم بندى به مجلس معرفى كرد و پروگرام خود را در مجلس خواند. روز سيزدهم اسفند سيد حسن مدرس به عنوان مخالف پشت تربيون مجلس قرار گرفته نطق تاريخى خود را ايراد كرد.
مدرس گفت: البته همه آقايان مى دانند كه از بدو تأسيس دولت حاضره بنده و يك جماعتى از آقايان اظهار موافقت نكرديم و شايد بعضى از اين مسأله ملول باشند ولى ما تا اين ساعت به وظيفه وكالتى خود عمل كرده ايم و علت عدم موافقت اين بوده است كه موافقت با شخص رئيس دولت به ملاحظه سائس بودن شخص رئيس دولت است و الا هيچ شبهه نيست كه آقاى رئيس الوزراى حاليه آقاى مستوفى الممالك از اشخاص خوب و صالح و خدمتگذار اين مملكت هستند. خوبى شخص غير از تصديق به سائس بودن آنست، هر شخصى هر وكيلى نسبت به دولت، پارلمان نسبت به دولت، نه نسبت به دولت بايد يك ماده اجتماعى داشته باشيم. در سياست وقتى كه با يك دولتى ماده اجتماع سياسى عملى داريم تكليف ما است كه با او موافقت كرده و از او نگهدارى كنيم، موافقتى كه تعبير مى شود به ورقه سفيد و مكرر عرض كرده ام و از اين عقيده هم منصرف نمى شوم كه هر دولتى كه بخواهد در مملكت كار بكند بايستى با ورقه سفيد بيايد و با ورقه آبى برود. اگر كسى واقعا شخصى شد عادى در سياست يا جاهل در سياست يا غيرملتفت در سياست يا شكاك در سياست ممكن است ممتنع باشد، مثل ما كه نسبت به دولت
جديد از اول ممتنع بوده ايم. علت هم اين بوده كه بنده و عده اى از آقايان قبل از معرفى آقاى رئيس الوزراء اساس سياستى نگذارده بوديم، به خلاف دولتهايى كه قبل از اينكه داخل اين عنوان بشوند اساس سياستى گذارده بوديم. پس قصورى متوجه ما نيست و بايستى همين قسم كرده باشيم.
البته همه وكلا همين قسمند، همه خوب، همه چيز فهم هستند و على الخصوص اشخاصى كه تشريف دارند ولى بنده در اين شهر شما و مملكت شما معتقد به سياست هيچيك از رجال شما نيستم و هيچ رجلى را سراغ ندارم كه از خودم بالاتر باشد. مى شود جهل مركب باشم، مى شود مطابق با واقع باشد (يكى از نمايندگان: تصور مى رود كه قسمت اول باشد) و مقلد سياست هيچيك از رجال نيستم و هيچ رجلى از رجال مملكت چه اروپا رفته چه نرفته را نديده ام كه دماغش از دماغ خودم باشد. مى شود جهل مركب باشم اما انشاءالله نيستم و چون بنده در فضاى خودم جنبه موافقتى نداشتيم لذا به امتناع خود باقى مانديم تا امروز كه پروگرام دولت مطرح است و از آقايان كه رئيس الوزراى حاليه با سوابقى كه دارند و با سوابق اينكه رشته سياست در دستشان بوده است، بايستى شما را هدايت كرده باشند به اينكه موافقت ساكت و ممتنع نباشيد. همان عرضى را مى كنم كه در اتاق تنفس كردم. در اول دوره اى كه ما رجالى داريم همه شان خوب هستند براى موقعى مناسب هستند. بعضى شمشير برنده هستند براى موقعى، بعضى هم شمشير مرصع هستند براى موقعى. كلام بر سر توافق سياست است...
مدرس پس از ايراد سخن مقدماتى به بحث و تشريح برنامه دولت پرداخته و
ماده به ماده پروگرام دولت را مورد نقد قرار داده و نتيجه گيرى كرد كه تمام آنها خواب و خيالى بيش نيست. رروز بعد جلسه خصوصى مجلس براى ادامه بحث پيرامون پروگرام دولت تشكيل شد. بين مدرس و موافقين دولت مذاكرات تندى صورت گرفت كه منجر به منازعه بين عده اى از وكلاء شد و سرانجام دولت مستوفى الممالك با اكثريت ضعيفى رأى اعتقاد گرفت اما مدرس در كمين نشسته بود تا تير خلاص را به مغز دولت بزند.
روز نوزدهم خرداد 1302 مدرس تير خلاص خود را رها كرد و دولت را درباره سياست خارجى استيضاح كرد. فروغى وزير امور خارجه درباره سياست خارجى توضيحاتى داد و مستوفى هم نطق تندى ايراد نموده، در پايان سخنان خود گفت: «وضعيات اين مملكت يك اشخاصى را مى خواهد كه وقتى داخل در كار مى شوند يك آجيلهايى بگيرند و يك آجيلهايى پخش كنند، بنده نه اهل گرفتن هستم و نه اهل دادن نه مى گيرم و نه مى توانم بدهم و اصرارى هم به ماندن ندارم و اين ايام غيبت مجلس را هم كه شايد در پيش بعضى يكى از ايام بره كشى فرض شود براى اشخاصى كه اشتها دارند مى گذارم من كه اشتها ندارم معده من خراب است از اينجا مرخص مى شوم.»
مستوفى پس از ايراد نطق تند خود از رياست دولت كناره گيرى نمود و مجلس ميرزا حسن خان مشيرالدوله را بر صندلى صدارت نشانيد.
انتخابات دوره پنجم مجلس شوراى ملى در دوره مشيرالدوله آغاز و در رياست دولت سردار سپه پايان پذيرفت. نظاميان در اين انتخابات دست اندر كار بودند. در تهران انتخابات به صورت آزاد انجام گرفت و در نتيجه مصدق السلطنه، سيد حسن مدرس، سيد
حسن تقى زاده، مستوفى الممالك، مشيرالدوله، مؤتمن الملك، ميرزا هاشم
آشتيانى، ميرزا حسين علاء، سليمان محسن، سيد احمد بهبهانى، قوام السلطنه و شيخ على مدرس به نمايندگى دوره پنجم انتخاب گرديدند. اين مجلس در روز 22 بهمن ماه 1302 با نطق افتتاحيه محمد حسن ميرزا وليعهد كار خود را آغاز كرد. ولى در پشت قيافه ظاهرى مجلس صدها مطلب مكتوم وجود داشت. اين مجلس مى بايستى در اولين جلسه رسمى خود طرح اكثريت مجلس را به تصويب برساند. طرح مزبور كه به همت حزب تجدد به ليدرى سيد محمد تدين و سوسياليستها به زعامت سليمان محسن اسكندرى تنظيم شده بود، حاكى از تغيير رژيم بود، يعنى رژيم ايران مى بايستى از مشروطه سلطنتى به جمهورى تبديل شود البته به تقليد دولت همسايه ما يعنى تركيه.
مدرس با اين طرح مخالفت جدى داشت و يك تنه مى خواست در مقابل آن ايستادگى كند و كرد. از اين رو مدرس درصدد برآمد رسميت مجلس را به عقب بيندازد و اين عمل جز مخالفت با اعتبارنامه ها هيچ راهى نداشت. هر اعتبارنامه اى كه مطرح مى شد مدرس با مخالفت آن را به شعبه مربوطه باز مى گردانيد حتى با اعتبارنامه مؤتمن الملك هم به مخالفت برخاست. غير از هياهو و سروصدا در پارلمان تب جمهوريت سرتاسر كشور را فرا گرفته بود. دستجات مختلف با ارسال طومار تلگرام و ميتينگ خواستار حكومت جمهورى براى سردار سپه بودند.
روز بيست و هفتم اسفند ماه در جلسه علنى بين طرفداران سردار سپه و مدرس مناقشات سختى درگرفت و هنگاميكه مدرس در پشت تربيون مشغول صحبت بود تدين و ياران وى به عنوان تعرض جلسه را ترك گفتند و چون مجلس از اكثريت افتاد نطق مدرس
نيمه كار ماند. وى از جلسه خارج شد و در سرسرا كه نمايندگان جمع بودند، به ايراد سخن پرداخت. در اين هنگام دكتر حسين احياءالسلطنه كه از طرفداران سردار سپه بود جلو رفته سليى محكمى به گوش مدرس نواخت به طورى كه عمامه از سر وى به زمين افتاد.
ملك الشعراء بهار كه خود ناظر صحنه بوده است در اين باره مى نويسد:
اما اين سيلى به قدرى پر سر و صدا بود كه به ناگاه در تمام شهر مثل زنگ ناقوس درپيچيد و احساسات خفته را بيدار كرد. دكانها بسته شد، انقلاب بزرگى نمودار گرديد. جمعيتى كه انبوه جمعيت جمهوريخواه نامبرده در برابر آن مثل قطره در برابر سيل خروشانى مى نمود، گرد آمد.
اين سيلى موجب شد كه فرداى آن روز جمعيتى در مسجد شاه اجتماع نموده عليه جمهورى دست به تظاهرات بزنند. روز 30 اسفند طرح قانونى تغيير رژيم مشروطه به جمهورى تقديم مجلس شد و روز دوم فروردين جلسه علنى تشكيل گرديد تا طرح مورد تصويب قرار بگيرد. در همان موقع كه جلسه تشكيل شده بود جمعيت زيادى در ميدان بهارستان اجتماع نموده تظاهرات شديد خود را نسبت به مخالفت با جمهورى ابراز مى نمودند. به دستور سردار سپه نظاميان براى تفرقه مردم ابتدا شليك هوايى نموده و سپس به ضرب و شتم مردم پرداختند. مؤتمن الملك پس از اطلاع از موضوع سردار سپه را احضار و شديدا به وى اعتراض كرد كه چرا دستور كتك زدن مردم را داده اى. مؤتمن الملك مجلس را مى خواست تشكيل بدهد تا تكليف سردار سپه را روشن كند كه با وساطت مشيرالدوله بين آن دو تفاهم ايجاد شد.
سرانجام تلاش سيد حسن مدرس براى برهم زدن
جمهوريت به ثمر نشست و مخالفت تمام دستجات علنى و عريان شد. سردار سپه ناچار به قم عزيمت نمود و از آنها كسب تكليف كرد و چون آنها هم مخالف بودند پس از مراجعت به تهران اعلاميه اى صادر كرده و متذكر شد براى احترام مقام روحانيت از فكر جمهوريت انصراف حاصل گرديد.
مدرس بر خلاف دوره چهارم مجلس كه ليدر اكثريت بود در اين دوره ليدر اقليت شد كه تنها وظيفه اين اقليت مبارزه با سردار سپه و جلوگيرى از اعمال خلاف قانون وى و نظاميان بود. به دنبال قتل ميرزاده عشقى شاعر و مدير روزنامه قرن بيستم و ماژور ايميرى ويس كنسول امريكا دولت سردار سپه اعلام حكومت نظامى نمود و عده اى از مخالفين خود را بازداشت كرد. تنها نماينده اى كه با اعلام حكومت نظامى مخالفت كرد سيد حسن مدرس بود در حالى كه طرفداران سردار سپه در ميان نطق مدرس (پارازيت) رها مى كردند معذلك مدرس سخنان دلنشين و كوبنده خود را ايراد نمود ولى چون نتيجه اى از آن حاصل نشد دولت سردار سپه را استيضاح كرد. متن استيضاح به اين شرح بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
اينجانبان راجع به مواد ذيل از آقاى رئيس الوزراء استيضاح مى نماييم:
1- سوء سياست نسبت به داخله و خارجه.
2- قيام و اقدام بر ضد قانون اساسى و حكومت مشروطه و توهين به مجلس شوراى ملى.
3- تحويل ندادن اموال مقصرين و غيره به خزانه دولت.
حائرى زاده- عراقى- كازرونى- مدرس- اخگر- ملك الشعراء- سيد حسن زعيم.
شوق سوم استيضاح مربوط به تصرف و غارت جواهرات و خزانه پربار اقبال السلطنه ماكوئى بود. به دستور سردار سپه اميرلشكر عبدالله خان طهماسبى فرمانده لشكر آذربايجان و حاكم نظامى آن
منطقه كه با اقبال السلطنه ماكوئى دوستى و نزديكى داشت به ماكو رفته و پس از بازگشت اقبال السلطنه را با خود به تبريز آورده زندانى مى نمايد. اقبال السلطنه پس از ده روز تحمل زندان فوت مى كند. در غياب خان ماكو امير طهماسبى كليه جواهرات و خزائن گران قيمت او را كه قريب شش قرن جمع آورى شده بود به وسيله ايادى مطمئن خود جمع آورى نموده بدون كوچكترين تصرفى آنها را نزد سردار سپه مى فرستد و سردار نيز آنها را در خزانه شخصى خود ذخيره مى نمايد بدون اينكه چيزى از آن را به خزانه دولت واگذار كند.
منظور و مقصود مدرس بيان قتل اقبال السلطنه و تصرف و حيف و ميل اموال او توسط سردار سپه بود. طبعا سردار سپه از عنوان ساختن چنين مطالبى وحشت داشت. سردار سپه با تمام قدرت توسط طرفداران خود از استيضاح جلوگيرى كرد گذشته از حملات شديد مطبوعات به اقليت مخصوصا مدرس معلوم شد كه حوادث در شرف تكوين است. بامداد روز هفدهم مرداد كه دولت براى استماع استيضاح در مجلس حاضر شده بود بين سردار سپه و مدرس گفتگوى لفظى تندى بوجود آمد ولى اكثريت حاضر به تشكيل جلسه نشدند، و قرار شد استيضاح بعدازظهر صورت گيرد. هنگام مراجعت اقليت به منازل خود، مدرس و كازرونى و حائرى زاده به شدت مضروب شدند و لذا بعدازظهر در مجلس حضور نيافتند. تنها ملك الشعراء از اقليت در جلسه حضور يافته نطق كوتاهى ايراد كرد و سرانجام دول رأى اعتماد گرفت.
سردار سپه در پائيز 1303 به خوزستان رفت و پس از اتمام كار شيخ خزعل به تهران بازگشت و درصدد تحكيم وضع خود برآمد. عده اى از ياران
نزديك سردار سپه درصدد برآمدند كه بين او و مدرس دوستى برقرار شود، سردار معظم تيمورتاش و نصرت الدوله فيروز و على اكبر داور در پياده كردن اين فكر بيش از ديگران تلاش و دوندگى كردند. سرانجام در چندين جلسه بين سردار سپه و مدرس سخنهاى رد و بدل شد و مدرس نصايحى كد و ظاهرا تمام نصايح مورد قبول واقع شد. پس از مذاكرات زياد سردار سپه به مدرس گفت كه من از اين دو برادر (احمدشاه و محمد حسن ميرزا) اطمينان ندارم ممكن است خدمات مرا ضايع سازند من ميل دارم مجلس به من مقام و شغل بدهد تا من بتوانم با خيال راحت اصلاحات خود را ادامه دهم و از اينجا بود كه فكر واگذارى فرماندهى كل قوا بوجود آمد و مدرس در اين واگذارى نقشى سازنده و اساسى داشت و به اقليت توصيه كرد كه به آن رأى بدهند.
تصويب قانون نظام اجبارى كه ابتدا با مخالفت مدرس در كميسيون مدفون شده بود پس از توسل سردار سپه به او و حضور در منزل مدرس سرانجام با حمايت ليدر اقليت به تصويب رسيد. در اواسط مرداد ماه 1304 سردار سپه دو پست كابينه را در اختيار مدرس قرار داد تا هركسى را كه مى خواهد به عنوان وزير معرفى كند. در اين توافق دو وزارتخانه داخله و ماليه در اختيار مدرس قرار گرفت و او نيز دو تن از دوستان خود را معرفى كرد. در اثر اين معرفى شكرالله خان قوام الدوله به وزارت داخله و فيروز ميرزا نصرت الدوله به وزارت ماليه تعيين شدند.
بالاخره در روز نهم آبان ماه 1304 طرح نمايندگان مجلس مبنى بر خلع
قاجاريه و واگذارى حكومت موقتى به رضاخان سردار سپه و تشكيل مجلس مؤسسان براى اصلاح بعضى از اصول متمم قانون اساسى مطرح شد. مخالفين كه در رأس آنها سيد حسن مدرس بود نتوانستند كارى از پيش ببرند و بالاخره سردار سپه به پادشاهى رسيد.
پس از تاجگذارى رضاشاه انتخابات دوره ششم آغاز شد و مدرس وكيل چهارم تهران شد. مدرس در اين مجلس با چندين اعتبارنامه به مخالفت برخاست و حرفهايى در مورد دخالت در انتخابات از طرف نظاميان ايراد كرد.
روز هفتم آبان ماه 1305 در تهران واقعه اى بوقوع پيوست كه تمام مسائل سياسى روز را تحت الشعاع قرار داد و براى عده اى كه در گود سياست بودند اولين زنگ خطر شد.
در آن ايام رضاشاه در املاك اختصاصى مازندران گردش مى كرد. بامداد آن روز هنگامى كه مدرس طبق معمول براى درس گفتن به مسجد سپهسالار مى رود در كوچه سردارى غفلتا مورد حمله چند نفر قرار مى گيرد و چندين تير به سوى او شليك مى شود. در اثر شليك گلوله بازوى چپ وى به شدت مجروح و يك گلوله هم به دست راست اصابت مى كند. صاربين پس از اجراى مأموريت فرار مى كنند. مدرس ابتدا به مريضخانه نظميه انتقال مى يابد، ولى پس از اطلاع جامعه روحانيت عده اى به زعامت حاج امام جمعه خويى در بيمارستان حضور يافته او را به بيمارستان احمدى انتقال دادند. سوءقصد به مدرس در تمام ايران منتشر شده و رضاشاه تلگرافى از او احوالپرسى كرد؛ ولى مدرس پاسخ داده بود (به كورى چشم دشمنان هنوز مدرس زنده است).
مجلس شوراى ملى براى رسيدگى به حادثه ابتدا جلسه خصوصى تشكيل داد. بيش از هر كسى سيد احمد بهبهانى
داد سخن داد و دولت را مورد مؤاخذه قرار داد. وثوق الدوله وزير عدليه وعده تعقيب به مجلس داد، و على اكبر داور نطق مهمى ايراد كرد، ولى تمام اين سروصداها بى نتيجه ماند و همه مى دانستند اين سوءقصد توسط عوامل و مأمورين نظميه انجام گرفته است.
مدرس پس از چند ماه بهبودى حاصل كرده در مجلس حضور يافت و مانند گذشته نظريات خود را در تمام موارد ابراز مى كرد.
دوره ششم مجلس پايان يافت و در دوره هفتم مدرسه به مجلس راه نيافت. در آن ايام سمت وى نيابت توليت مدرسه سپهسالار بود و همه روزه براى تدريس و اداره امور مدرسه حضور مى يافت. روز 16 مهر ماه 1307 سرشب سرتيپ محمد درگاهى رئيس نظميه به اتفاق سرهنگ رادسر رئيس پليس و سرهنگ راسخ رئيس زندان و عده كثير مأمور به خانه وى رفته او را دستگير نمايند. ابتدا درگاهى در مقام توهين به وى برآمده ولى مدرس جوابهاى دندان شكنى به او مى دهد و سرانجام زد و خوردى بين آن دو به وقوع مى پيوندد. درگاهى به كمك همراهان خود مدرس را دستگير نموده كشاكشان به خارج خانه برده سوار اتومبيلى نموده از تهران خارج مى سازند و پس از چند روز طى طريق در شهر خواف واقع در سر حد ايران و افغان او را در شرايط بسيار نامساعدى زندانى مى نمايند. مدرس قريب 9 سال در زندان خواف به سر برد تا اينكه در 1316 دستور قتل وى صادر شد. در 22 آبان ماه او را از زندان خواف به زندان كاشمر انتقال دادند و در روز 10 آبان ماه در زندان شهربانى كاشمر او را به وضع دلخراشى به
قتل رسانيدند. ابتدا به او سم داده مى شود و چون اثر سم سريع نبود مأمورين او را خفه مى نمايند.
چگونگى قتل سيد حسن مدرس بعد از شهريور 1320 در دادگسترى مطرح گرديد و كيفر خواست مشروح دادستان براى آگاهى خوانندگان در ذيل درج مى گردد. رحمت الله عليه.
متن ادعانامه دادستان ديوان كيفر
رياست دادگاههاى ديوان كيفر: كاركنان دولت رسدبان 3 محمود مستوفيان پسر مصطفى چهل و هفت ساله داراى عيال و اولاد مسلمان تبعه ايران، رئيس پيشين شهربانى كاشمر اهل و ساكن مشهد و حبيب الله خلجى پسر عزيزالله شصت و پنج ساله داراى زن و فرزند مسلمان تبعه ايران اهل تهران، ساكن ملاير سرپاسپان يك مأمور پيشين شهربانى كاشمر به معاونت ياور محمد كاظم جهانسوزى پسر محمد حسين پنجاه و نه ساله، داراى عيال و اولاد مسلمان تبعه ايران اهل و ساكن تهران بخش 9 عودلاجان كوچه آبشار رئيس پيشين پليس شهربانى مشهد و پاسيار منصور وقار پسر مصطفى چهل و پنج ساله، داراى عيال و اولاد مسلمان تبعه ايران اهل و ساكن تهران ولى آباد و ركن الدين مختار فرزند كريم داراى زن و فرزند، تبعه ايران ساكن تهران خيابان بوعلى پنجاه ساله رئيس پيشين اداره كل شهربانى كه همگى به دستور دادستان ديوان كيفر زندانى هستند در شب دهم آذر ماه 1316 در كاشمر مرتكب قتل مرحوم سيد حسن مدرس شده اند.
شرح قضيه و دلايل آن طبق رسيدگى هائيكه به عمل آمده اين است كه مرحوم سيد حسن مدرس را كه از 1307 تحت نظر شهربانى و لشكر شرق در شهر «خواف» تبعيد بوده در آبان ماه 1316 شهربانى از لشكر تحويل و به كاشمر انتقال مى دهد. بدين ترتيب كه در
4 آبان ماه 1316 پاسيار نوائى رئيس شهربانى خراسان طى شماره 8034 به اداره كل شهربانى تلگراف مى كند.
«از ستاد لشكر شرق طى 2559 مى نويسد:
حسب الامر جهان مطاع اعليحضرت همايون شاهنشاهى مقرر گرديد سيد حسن مدرس به كلى تحويل مأمورين شهربانى شود و مأمورين لشكر مراجعت نمايند.
لذا به شهربانى زود دستور داده شد دقيقا در مراقبت مشاراليه دقت نمايند.
اداره كل شهربانى در جواب تلگراف نامبرده، دستور داده كه كاملا مدرس مراقبت شود كه با خارج مكاتبه ننموده و هيچكس هم او را ملاقات نكند. پاسيار نوائى در پاسخ اين دستور گزارش تلگرافى زير را داده است.
چون خواف منطقه سرحد افغانستان و محل ساكنى نيست غالبا مورد تاخت و تاز اشرار مى باشد با برداشتن ساخلو كه بيست سرباز يكنفر گروهبان و استوار يك نفر مسؤول مراقبت زندان بوده اند و قلت مأمورين شهربانى كه كليه سيزده نفر و انتظامات شهر را هم عهده دار مى باشند در عين حال كه زندانى مزبور پيرمرد فرسوده و قابل فرار كردن نيست نگاهدارى او را در آنجا مقتضى نمى دانم؛ زيرا ممكن است اشرار افغانى روى سياست عقيده مذهبى وى را بربايند چنانچه اجازه فرمايند به طبس يا كاشمر اعزام در آنجا نگاهدارى شود و يا اينكه اقلا ده نفر پاسبان و يك نفر سرپاسبان به مأمورين خواف اضافه گردد.
اداره كل شهربانى به شهربانى مشهد اين طور جواب داده وقتى شهربانى آنجا نتواند يك نفر پيرمرد فرسوده را مراقبت كند كار ديگرى از او ساخته نيست مشاراليه را تحت مراقبت يك نفر پايور لايق و دو سرپاسبان با اتومبيل دربست فعلا به كاشمر انتقال داده و در شهربانى آنجا منفردا تحت مواظبت كامل زندانى شود
و به هيچ وجه نبايد او را كسى ملاقات يا مكاتبه بنمايد، رئيس شهربانى آنجا مسؤول نگاهدارى او خواهد بود.
به موجب دستور بالا مرحوم مدرس به كاشمر منتقل شده و گزارش آن را نوائى طى 16/8/29 -9124 اينطور داده:
«به وسيله ريئس شهربانى كاشمر رسدبان 2 اقتدارى كه به مشهد احضار و معاونت مى نمود به كاشمر انتقال و طبق دستورات زندانى».
به طورى كه نوائى در بازجويى اظهار داشته چون قبلا دو مرتبه راجع به كشتن مدرس به او دستور داده اند و مشاراليه حاضر به انجام اين قتل نبوده، وى را به تهران احضار و در 30 آبان به تهران حركت نموده و پاسيار منصور وقار به جاى وى به رياست شهربانى خراسان منصوب و در اوايل آذر به مشهد وارد مى شود.
مطابق حكايت پرونده سرپاس مختار دستور قتل مدرس را به وقار داده، ولى وقار در بازجويى اظهار مى داد كه موقع حركت به خراسان سرپاس مختار پاكت سربسته و لاك شده به او داده و اظهار داشته آن پاكت را در مشهد به ياور جهانسوزى بدهد كه مأموريتى دارد بايد انجام دهد و به او بگويد يا به اين مأموريت و يا به تهران حركت كند. مشاراليه نيز در مشهد آن پاكت را به ياور جهانسوزى داده و امر رئيس كل شهربانى را به او ابلاغ كرده و نامبرده پاكت را در اطاق وى باز كرده و خوانده و آن را پاره كرده و در بخارى ريخته و گفت بايد به اتفاق حبيب خلج به مأموريت جنوب خراسان براى بازرسى برود او هم براى وى حاكم صادر نموده و عزيمت كرده است.
خلاصه وقار پس از ورود به
مشهد جهانسوزى و حبيب الله خلج معروف به شمر و ميرغضب را ظاهرا به عنوان مأموريت بازرسى جنوب خراسان و باطنا براى قتل مدرس به كاشمر مى فرستند و مشاراليه عصر ششم آذر وارد كاشمر مى شوند و چون اقتدارى رئيس شهربانى كاشمر حاضر به انجام قتل مدرس را از كاشمر خارج و تحويل محمود مستوفيان داده و مشاراليه به كفالت شهربانى كاشمر در ازاء انجام اين مأموريت ابقاء مى شود.
مستوفيان در هفتم آذر شرح پائين را به سرپاسبان يكم شجاعى نوشته:
«در اين موقع جناب آقاى ياور تشريف فرماى كاشمر گرديده اند دستور فرموده اند كه شما به اضافه كارهاى ادارى كه داريد بايستى لازمه مراقبت را در حفاظت از شخصى كه آقاى غلامرضا نخعى بازرس به شما معرفى نمايد، بنماييد از اينكه احدى را و خودتان حق مراوده و ملاقات و مكاتبه با او ندارد و همچنين شخص مزبور با اشخاص حتى پاسبانهايى كه براى مراقبت او گماشته مى شود به هيچگونه حق مذاكره و ملاقات با او و پيغام او را با كسى ندارد به اين معنى احدى نبايستى مستحضر شود، كه چه شخصى در آن منزل و پاسبانها و شما با من براى چه امرى در اين جا هستيد و همين طور بايستى فوق العاده دقت شود از ابنيه آنجا كه كسى از روى بام و ديوار بالا نيابد كه مستحضر شود چه كسى در اينجا است باز هم تأكيد مى شود كه از هر جهت مراقبت را مرئى و اقلا تا صبح مدت 24 ساعت چندين مرتبه به طوريكه از اياب و ذهاب شما مستحضر نشود محل و شخص مزبور را وارسى و عمليات پاسبانان هم بايستى تحت نظر كه
مخالف دستور فوق نباشد تذكر داده مى شود كه كوچكترين غفلتى با مسامحه در انجام دستور فوق بشود شخص شما مسؤول و به طورى كه فرموده اند مجازات اعدام است فى الحال كاملا شخص و محل مزبور را وارسى كه مخالف مقررات زندانيان نباشد.
مستوفيان پس از قبول اين مأموريت شروع به تهيه مقدمات نموده كه وانمود كند مرحوم مدرس مريض است و طى (16/9/511)6 بر خلاف واقع به شهربانى مشهد تلگراف نموده (سيد حسن مدرس از موقع ورود مختصر كسالت، دو روز است مرض او شدت) در صورتيكه مدرس طبق گزارش شماره 16/8/23 -474 اقتدارى در 22 آبان وارد كاشمر شده، كسالت نداشته و گزارش تحويل اقتدارى بوده و چنانچه كسالتى داشته و كسالت او تشديد يافته بود، بايستى اقتدارى چنين تلگرافى كرده باشد نه مستوفيان.
جهانسوزى پس از خارج نمودن اقتدارى و غلامرضا نخعى از كاشمر در 16/9/7 به ترتيب حركت كرده و در ساعت يازده و نيم روز 16/9/9 به كاشمر مراجعت نموده و ترتيب قتل مدرس را مى دهد.
بدين شرح كه على ذوالفقارى پاسبان را كه يكى از مأمورين مراقبت مرحوم مدرس بوده از منزل مسكونى مدرس به وسيله مستوفيان احضار و دستور مى دهد كه از آن منزل خارج شود و شب دهم آذر كه موعد قتل مدرس بود، ابراهيم ابراهيمى پاسبان را نيز كه مراقب ديگر مرحوم مدرس بود مستوفيان خواستند به عنوان اينكه جهانسوزى او را مى خواهد مشاراليه مى فرستد، در صورتى كه طبق اظهارات ابراهيم جهانسوزى به او كارى نداشتند و مى خواستند مشاراليه در منزل مسكونى مرحوم مدرس نباشد.
ابراهيم ابراهيمى جريان مذاكرات خود را با جهانسوزى و وضعيت منزل مرحوم مدرس را در صفحات 66
به بعد چنين گفته:
يك شب موقع اذان مغرب من در خانه بودم و آقا هم بود محمد فراموش كار گفت مى روم شام مى خورم و برمى گردم او كه رفت ديدم در مى زنند رفتم در را باز كردم...
محمود خان پابرهنه... آمد تو و گفت امروز كسى اينجا آمده و كاغذى چيزى آورده، گفتم: خير.
گفت: بيا برو به شهربانى ياور با تو كار دارد.
خودش آنجا ماند من آمدم اداره شهربانى ياور توى اطاق صاحب منصب كشيك بود به ايشان پيغام دادم كه ابراهيم را كه خواسته بوديد حاضر است. گفته بودند باشد، بنده نشستم تقريبا دو ساعتى طول كشيد من را خواست توى اطاق به من نگاه كرد و گفت اسمت چيست، اهل كجاى و كجا مى نشينى و چند سال است باغبان هستى به ايشان جواب دادم. فرمود برو بيرون باش آمدم. باز مدتى نشستم پيغام دادم كه اگر كارى چيزى نداريد من بروم، جواب داده بوده كه بگوييد برو و بنده آمدم بيرون و رفتم منزل وقتى رفتم ديدم لاى در باز است و رئيس شهربانى پشت در ايستاده و منتظر من است، من كه وارد شدم آمد بيرون و گفت برويد توى اطاق خودتان و بسراغ آقا هم نرويد.
محمد فراموش كار آمد، تفصيل را به او هم گفته بودم تا تقريبا نصف شب بود ديدم در مى زنند در را باز كردم ديدم سيد موسى خان شجاعى سرپاسبان شهربانى است آمد پرسيد كه آقا كجاست؟
گفتم توى اطاق خودش است...
گفت بياييد برويم جاى آقا...
بنده و فراموش كار به اتفاق شجاعى رفتيم اطاق آقا صدا زدم، آقا را ديدم جواب نمى دهد، شجاعى به من گفت برو بيدارش كن رفتم و
صدا زدم، ديدم جواب نمى دهد شجاعى گفت تكانش بده، تكانش دادم ديدم جواب نمى دهد، عبا روى صورتش بود، عبا را بلند كردم و دست گذاشتم به صورتش ديدم مرده است و شال و عمامه اش هم كه هميشه سرش بود باز شده و پهلوى سرش افتاده بود، شجاعى رفت و 20 دقيقه طول كشيد ديدم رئيس شهربانى آمد و رفت توى اطاق آقا و نگاه كرد و گفت برو تابوت بياور.
خلاصه از اظهارت ابراهيم و ساير محتويات پرونده معلوم مى شود كه مستوفيان ابراهيم را به بهانه اينكه ياور جهانسوزى با او كار دارد از خانه مرحوم مدرس خارج كرده و حبيب الله خلج نيز بعد به منزل مرحوم مدرس رفته و با مستوفيان مرحوم مدرس را كشته اند كه اظهارات ذبيح الله مهاجرانى در صفحات 10 و 20 جهت توضيح و تكميل جريان قتل عيان نقل مى شود.
آقاى ياور جهانسوزى كه در زندان مركزى با من در يك اطاق سكوت داشت... راجع به كشتن مرحوم مدرس كه تفصيل را از او پرسيدم اظهار كرد كه:
سرهنگ وقار رئيس شهربانى مشهد... او را مأمور كشتن مرحوم مدرس كرده اند، زيربار نرفته و گفته اند به كاشمر برود و در آنجا باشد ولى شخص ديگرى را براى اين كار خواهند فرستاد و حبيب الله خلج را با او فرستاند و شخص نامبرده با يكنفر ديگر (طبق اظهارات جهانسوزى در نزد پاسيار نوائى منظور مستوفيان بوده) سيد را خفه كرده اند.
به دلايل پايين قتل مرحوم سيد حسن به وسيله اشخاص نامبرده فوق ثابت و مسلم است:
1- اظهارات عشرت خاتم اقتدارى در صفحات 33 به بعد كه گفته است:
در سال 1316 مرحوم اقتدارى شوهرم كه رئيس شهربانى كاشمر بود
به مشهد حركت كرد بنده هم با او به مشهد رفتم:
سرهنگ نوائى ايشان را مأمور كرده كه برود به خواف و مرحوم مدرس را از خواف به كاشمر بياورد.
بنده از آنجا رفتم به كاشمر و مرحوم اقتدارى... به خواف رفت.
تقريبا ساعت ده و يازده بود كه مرحوم اقتدارى آمدند، مرحوم مدرس هم با ايشان با يك نفر مأمور... وارد شد به منزل مرحوم مدرس... در منزل ما بود...
مرحوم اقتدارى نزديك شهربانى يك خانه اجاره كرده و مرحوم مدرس را بردند در آن خانه... دو روز بعد... مرحوم اقتدارى آمد منزل ديدم اوقاتش خيلى تلخ است و گرفته است گفتم چه خبرى است.
ابتدا چيزى نگفت چون خيلى اصرار كردم اظهار كرد كه يك دستوراتى راجع به اين سيد بيچاره و از بين بردن او رسيده است كه نمى دانم چه كنم من گفتم ممكن است استعفا بدهيد و مى گفت اگر من اين كار را بكنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نكنم از دست اين شيرهاى درنده چه كنم؟ كه خودم را ممكن است از بين ببرند، من گفتم ممكن است استعفا بدهيد گفت همين خيال را دارم و استعفا داد اين استعفا در زمان سرهنگ وقار رئيس شهربانى خراسان بود استعفاى او قبول شد و دستور دادند كه شهربانى تحويل محمود مستوفيان بدهد ايشان شهربانى را تحويل داد به مستوفيان و لى چون دستورى راجع به تحويل مدرس نرسيده بود از تحويل دادن او خوددارى كرد و مستوفيان همه هميشه اصرار مى كرد كه مدرس را تحويل بگيرد. در اين بين ياور جهانسوزى آمد به كاشمر به اتفاق حبيب الله خلج پاسبان كه مأمور مشهد بود و
جهانسوزى آمد به منزل مرحوم اقتدارى گفت كه اقتدارى چرا معطلى و چرا حركت نمى كنى، مرحوم اقتدارى گفت: معطلى من راجع به اين حبسى است كه او را چه كنم، گفت او را هم بايد تحويل محمودخان مستوفيان بدهيد و ايشان هم مدرس را تحويل مستوفيان داد و فرداى آن روز حركت كرديم مشهد و همان روزى كه جهانسوزى آمد و اين صحبت ها را با اقتدارى كرد، گفت كه من مى روم يك روز مأموريتى دارم انجام مى دهم و برمى گردم شما نبايد اينجا باشيد بعد از دو روز گويا روز سوم بود، يك روز اقتدارى به من گفت ديدى خدا با ما بود كه اين كار را نكرديم، گفتم چه شده است، گفت: همان شب كه ما حركت كرديم جهانسوزى از مأموريت به كاشمر برمى گردد و با حبيب الله خلج و محمود مستوفيان مشروب زيادى مى خورند و مى روند با مدرس، سماورى آتش مى كنند و چاى مى خورند و در اول چاى را مرحوم مدرس مى ريزد براى آنها دفعه دوم محمود مستوفيان مى گويد اجازه بدهيد من چاى بريزم اجازه مى دهند چاى مى ريزد و دواى سمى را... در استكان مدرس مى ريزد و چاى را مى خورند چون مدتى مى گذرد و مى بينند اثرى نبخشيد جهانسوزى برمى خيزد و اشاره به مستوفيان مى كند و از اطاق بيرون مى رود، مستوفيان هم عمامه سيد را كه سرش بوده برداشته و مى كند توى دهانش تا خفه مى شود و همان شبانه هم مى برند دفن مى كنند.
دستورى كه براى از بين بردن مدرس از تهران آمده بود تلگراف رمز بوده... به امضاى سرهنگ وقار... مرحوم اقتدارى آن تلگراف را كه رمز بود با كشف آن كه در خارج كشف كرده
بود به من نشان داد، نوشته بود بايد به طورى كه هيچكس حتى قراول درب اطاق مدرس هم نفهمد، با استر كنى او را از بين ببريد.
در جواب بازپرس كه سئوال كرده است «مدرس را كه از خواف آوردند حالش چه طور بود» گفته است «سالم بود... مريض نبود»
مرحوم اقتدارى از مشهد به شهربانى همدان منتقل شدند و پس از بيست روز از ورود به همدان مريض شد... بر اثر دواى عوضى كه داده بودند مرحوم شد.
2- اظهارات على ذوالفقارى پاسبان در صفحات 50 به بعد كه گفته:
همان روزى كه شب آن، مدرس فوت كرد ابراهيم پاسبان... آمد آنجا من را صدا كرد، گفت رختخواب مرا بردار برو رئيس تو را مى خواهد، گفتم چشم بنده هم رختخواب را برداشتم بردم.
رفتم پيش رئيس... محمودخان معروف به پابرهنه رئيس فرمود برو منزل راحت كن، من هم رفتم تا شب فرستادند عقب من و شب آن روز آقا شام را كه درست كرد من را صدا، گفت: بيا بنشين شام بخور من رفتم نشستم شام خوردم آقا فرمود كربلايى على فردا صبح ترا عوض مى كنند ولى شب باز ترا مى آورند، گفتم: آقا براى چه لابد بد آدمى هستم، فرمودند خوب آدمى هستى ولى عوضت مى كند...
شب تقريبا ساعت 9 بود در منزل نشسته و شام مى خورديم، ديدم در زدند، گفتم كيست، ديدم ابراهيم است، مى گويد بيا ريئس ترا مى خواهد من رفتم اداره شهربانى ديدم محمود مستوفيان رئيس شهربانى دارد قدم مى زنند، گفت بيا برو منزل كربلايى اسمعيل (مقصود همان منزل مدرس بود.) بنده رفتم آنجا ديدم ابراهيم و محمود فراموش كار آنجا هستند رئيس هم آمد آنجا وقتى من
وارد شدم ديدم آقا مرده است و رو به قبله است به محمد گفتم چه شده گفت سكته كرده است.
گفتم: صبح كه من رفتم حالش خوب بود و با من صحبت مى كرد، گفت ديگر مى گويند سكته كرده است... فقط ديدم كه لب زيرش را با دندان گرفته بود...
در جواب بازپرس كه سؤال كرده (تا آنروزى كه شما نزد مدرس بوديد كسالت و مرضى نداشت) خير ابدا مرضى نداشت، سلامت بود ماه رمضان بود روزه مى گرفت و حالش خوب بود.
اظهارات محمود فراموشكار در صفحات 76 به بعد كه قسمت هاى موثر آن عينا نقل مى شود.
نزديك افطار بود چون به رئيس گفته بودم كه موقع افطار و سحر بايد بروم و اجازه داده بود، رفتم منزل تقريبا ساعت چهار از شب گذشته بود، برگشتم آمدم آنجا از ابراهيم يا كربلائى على پرسيدم كه كسى اينجا نيامد گفت رئيس با حبيب الله خان شمر با سيد موسى خان شجاعى آمدند اينجا و رفته اند توى اطاق آقاى مدرس و من را هم گفته اند در خانه باش، رفته اند نيم ساعت هم معطل شده و برگشته و رفته اند...
تقريبا دو ساعت گذشت در زدند رفتيم در را باز كرديم ديديم رئيس شهربانى تنها بود، آمد تو و گفت بيايد برويم اطاق آقا با آقا كار دارم بنده و رفيقم و رئيس رفتيم اطاق آقا، ديديم آقا خوابيده روى تختخواب و لحاف رويش هست نمى دانم عبا هم روى خودش بود يا نه.
محمود خان مستوفيان گفت آقا را صدا بزنيد هر چه صدا كرديم جواب نداد، بعد گفتم آقا كه جواب نمى دهد مستوفيان گفت آقا سكته كرده است و نبايد هيچكس بفهمد و اگر به كسى
بگوييد كه آقاى مدرس مرده، زبانتان را مى برم. بعد به بنده گفت برو به جناب ياور رئيس پليس كه منزل من هستند بگو آقاى مدرس سكته كرده است، چه دستورى مى فرماييد، بنده هم آمدم خانه رئيس به جناب ياور كه اسمش يادم نيست گفتم، رئيس شهربانى عرض كردند كه آقاى مدرس فوت كرده اند، چه دستور مى فرماييد، فرمودند به مستوفيان بگو كه شبانه به طورى كه كسى نفهمد غسل بدهيد و دفن بكنيد، بنده برگشتم ديدم ابراهيم تابوت آورده كربلايى على هم آنجا است...
محمود خان خودش چراغ انگليسى را برداشت دست گرفت، حركت كرديم، رفتم به غسالخانه...
به بنده گفت شما آقا را كشتيد من عرض كردم شما كه مى دانيد من آدم كش نيستم و من رفته بودم شام خوردن سفارش مى كرد كه به كسى نگوييد كه آقا مرده و نگوييد كه رئيس آمده آنجا نيم ساعت مانده و رفته است كه اگر بگوييد زبانتان را مى برم...
اقتدار نظام را مجبورا فورى حركت دادند از كاشمر وقتى كه ياور آمد و يك نفر از پاسبانها را هم مأمور كرده بود كه اقتدار نظام را فورا حركت بدهيد... آن روز مرحوم مدرس... روزه داشت فرمودند مى خواهم كته درست كنم.
4- اظهارات ابراهيم ابراهيمى پاسبان در صفحات 66 به بعد كه قسمتى از آن قبلا ضمن توضيح جريان قتل مذكور افتاد و قسمت هاى مؤثر ديگر آن هم ذيلا نقل مى شود.
در خانه دومى غير از من و كربلايى على و محمد فراموشكار و آقا ديگر كسى نبود...
رئيس شهربانى محمود خان پابرهنه بود. در آن موقع يك ياورى از مشهد آمده بود با يك آجودان.. اسم آن آجودان حبيب الله بود آمدند كاشمر يك مأمور
تامينات با آقاى مدرس از خواف آمده و در كاشمر بود... ياور كه آمده غلامرضا مأمور تامينات را خواسته و گفته بود بايد بروى به كناپاد يا به خواف و او را حركت داد از كاشمر رفت...
يك شب موقع اذان مغرب من در خانه بودم و آقا هم بود، محمد فراموشكار گفت من مى روم شام مى خورم و برمى گردم او كه رفت ديدم در مى زنند.
(جريان آمدن مستوفيان تا فوت مرحوم مدرس در صفحه ى 5 ادعانامه قبلا مذكور افتاد.)
رئيس شهربانى آمد و رفت توى اطاق آقا و نگاه كرد و گفت برو تابوت بياور...
وقتى رفتيم غسال خانه ميرزا كريم آقا را شست و ما سه نفر هم ايستاده بوديم.
محمود خان قدم مى زد و رو كرد به ما و خنديد و گفت پدر سوخته ها آقا را كشتند...
موقع اذان پيش از اين كه رئيس شهربانى بيايد من پيش آقا بودم و موقع افطار بود كه چاى مى خورد شامش هم سربار بود.
بعد از اينكه رئيس آمد ديگر من آقا را نديدم حالش خوب بود چاى مى خورد... چاى را خودش درست كرده بود... در آن روز روزه بود... كسالت نداشت بعد از اين كه غلامرضاخان از آنجا رفت غصه مى خورد كه غلامرضا خان خوب آدمى بود كه از اينجا رفت.
... همان موقعى كه ياور آمد اقتدار نظام آنجا بود... بعد فورى محمود خان آمد به اقتدار نظام گفت ياور گفته الان بايد حركت كنى هر چه خودش و خانمش گفتند كه فردا حركت كنيم گفت نمى شود بايد الان حركت كنيد همان روز اسبابش را بستند...
5- اظهارات محمد رفيع نوائى رئيس اسبق شهربانى مشهد در صفحات 3 به بعد كه قسمت هاى مؤثر آن
عينا نقل مى شود:
درست در خاطر ندارم كه در 1306 بوده است يا 1307 مأمورى از تهران آمد به مشهد، ابلاغ كرد كه بايستى مأمور بفرستيد به خواف محرمانه مدرس را مسموم نمايد به مأمور گفته شد مراجعت كن اقدام مى كنم و نتيجه را به عرض مى رسانم مأمور مراجعت كرد به مركز جواب دادم چون بيست و پنج نفر نظامى هم در نگاهدارى مشاراليه شركت دارند اين عمل به طوريكه كسى نفهمد غيرمقدور است.
مأمور محمد حسن خان سردارى... رئيس شهربانى هم سرتيپ محمد خان درگاهى بود.
در زمستان 1315 آمدم به مركز پس از خاتمه مرخصى موقعى كه مى خواستم بروم مشهد رئيس شهربانى وقت را كه مختار باشد ملاقات، اجازه حركت خواستن فرمودند شاه مايل است كه مدرس از بين برود. اين مأموريت را به طور يكسره شما انجام بدهيد، جواب دادم چون اين امر بر خلاف قانون است بهتر اين است محرمانه كتبا مرقوم بفرماييد، جواب فرمودند: اين نوع مسائل كتبى نمى شود شفاهى است، من هم از روى ادب عرض كردم من حرفى ندارم كه فرمايشات تيمسار را اطاعت كنم ولى آن مأمورى كه بايستى اين عمل را انجام بدهد قطعا از من نوشته كتبى مى خواهد ديگر ساكت شد چيزى نگفت و من هم خداحافظى كرده و رفتم خراسان.
در اين بين شنيده شد كه آن بيست و پنج نفر نظامى را از آنجا برداشته بنده از وحشت اينكه مبادا مجددا امرى برسد و من عذرى نداشته باشم پيشنهاد كردم كه مدرس را به
كاشمر انتقال بدهند اول نسبت به بنده متغير شدند كه يك پيرمرد ضعيفى را چطور نمى توانيد نگاهداريد و بعد اجازه دادند منتقل به كاشمر
شود.
وقتى كه حسن رادسر (سردارى) آمد به مشهد با همان ترتيبى كه عرض كردم او را مراجعت دادم براى اينكه فورماليته به عمل آمده باشد كه بعدا خودم گير نباشم اسدالله خان رئيس تامينات خودم را كه آن روز مورد اطمينان من بود با دستور اينكه برود به خواف و مراجعت كند و گزارش بدهد كه با بودن نظاميها غيرمقدور است روانه كردم در مراجعت هم همانطور گزارش داد كه به مركز عرض شد اسدالله خان نام فاميلش سردارى است.
در صفحات 122 جريان ملاقات خود را در بهدارى شهربانى و در زندان با جهانسوزى اينطور بيان نموده.
رفتم بهدارى جهانسوزى آمد پس از سلام و تعارف، اظهار كرد كه من خواستم از شما مشورت كنم كه تكليف من چيست من جواب گفتم نمى دانم موضوع چيست و تو تا چه حدى مداخله داشتى تا به تو كمك فكرى بكنم بنا كرد قسم خوردن كه من نه مدرس را ديده ام و نه با او كارى كردم، فقط يك امرى را از طرف رئيس شهربانى خراسان به رئيس شهربانى كاشمر ابلاغ كردم حرف ما كه به اينجا رسيد يك نفر صاحب منصب وارد اطاق شد و حرف ما قطع شد.
موقع خارج شدن جهانسوزى اظهار كرد كه سرهنگ وقار (در آن موقع پاسيار وقار رئيس زندان مركزى بوده) آمده بود اينجا من از او خواهش كردم كه مرا به كريدور يك منتقل كند امروز به آنجا خواهم آمد و خدمت شما خواهم رسيد...
گويا همان روز او را به كريدور يك منتقل نمودند دو روز بعد از ورودش آمد به اطاق من گفتم حالا خوب است تفصيل را بگوييد... تفصيل را
اين طور بيان كرد.
پس از اينكه شما از مشهد به تهران رفتيد و سرهنگ وقار آمد به مشهد به من امر كرد بايستى بروى و اين عمل را خاتمه بدهى من جواب گفتم كه قلب من ضعيف است، من نمى توانم اين كار را بكنم سرهنگ وقار گفت تو كار نداشته باش حبيب با تو مى آيد تو امر مرا به رئيس شهربانى ابلاغ كن او خودش انجام خواهد داد من هم بنام تفتيش شهرهاى جنوبى خراسان رفتم امر سرهنگ رئيس شهربانى را ابلاغ كردم خودم هم منزل رئيس شهربانى منزل كردم شب به من راپورت دادند كه مدرس را دفن كرديم.
اظهارات اسدالله سردارى مؤيد قسمتى از اظهارات نوائى است؛ زيرا در صفحات 19 مكرر به بعد گفته قضيه مربوط به دوازده سال قبل است جزئيات موضوع را در نظر ندارم ولى يك مذاكراتى آنچه به خاطرم مى آيد بين بنده و سرهنگ محمد رفيع شده كه ايشان از بنده قول شرف گرفته اند كه مادام العمر اظهارى نشود.
روزى طرف عصر در ايام پاييز بود ايشان يعنى آقاى سرهنگ رفيع نوائى، بنده را احضار فرمودند كه به اتفاق برويم گردش چون چنين مطالبى و يا چنين اظهارى از آقايان سرهنگ ها نشنيده بودم.
به طور شوخى گفتم چه شده است كه جناب سرهنگ به اين خيال افتاده ايد، فرمود: برويم حالا بعد مطلع مى شويد، مقدارى راه رفتيم تا رسيديم به يك باغى ايشان اظهار كردند با يك حال گرفته و چهره سيا من يك مطلبى دارم خيلى محرمانه مى خواهم به شما بگويم و دچار يك محظور فوق العاده خطرناكى شده ام...
پرسيدم چه پيش آمدى شده، فرمودند به من يك مأموريت بدى داده شده است و
من مى خواهم آن مأموريت را به شما بدهم چون هر چه فكر مى كنم از شما نزديك تر و محرم تر در اداره شهربانى خراسان كسى را ندارم.
پرسيدم بفرماييد چيست، فرمودند اين مهمانى كه براى ما فرستاده شده است بايد كلكش كنده شود، بنده سؤال كردم مهمان كيست و كلكش كنده شود چيست با صداى گرفته كه خوب به خاطرم مى آيد اظهار داشت، همين كسى كه در خواف است بنده خنديدم گفتم چطور بايد كلكش كنده شود، گفت، بايد كشته شود بر من خنده افزوده شد گفتم: مگر شما اين كاره هستيد، گفت، من اين كاره نيستم ولى چون اين به من تكليف شده است من هم ناگزيرم اين تكليف را به شما بكنم.
گفتم يعنى چه به من تكليف بكنيد كه مرتكب جرمى بشوم، فرمودند: بلى. گفتم: كه من كى و شغل من چيست. گفت: شما رئيس تامينات من هستى.
گفتم حالا من براى شما توضيح مى دهم كه رئيس تامينات يعنى چه رئيس تامينات يعنى كاشف جرايم نه اينكه خود مرتكب جرم شود حتى اين است كه اگر حقيقتا شما اين كاره بوديد و هستيد به نحو ديگرى اقدام و به من كه رئيس تامينات هستم امر مى كرديد كه مرتكب را به دست بياورم.
بنده چنين محرميتى در اين قبيل قضايا با شما نداشته و ندارم.
گفت مى دانيد تمرد براى شما چه عواقبى دارد گفتم بالاتر از اين نيست كه مرا اعدام خواهند كرد. گفت: تكليف من چيست. گفت: من و شما را قانون معين كرده است اگر شما اينكاره هستيد قانون به شما مى گويد كتبا نوشته بگيريد.
اگر اين كاره نيستيد جواب مى دهيد بر فرض كه عواقب بدى داشته باشد اعدام
خواهيد شد و اگر حقيقتا تصور مى كنيد كه من اينكاره هستم قدم اول من به شما مى گويم كه بنويسيد آيا مى نويسيد به من بدهيد ايشان اظهار داشتند تو چرا اينطور عصبانى شدى و چرا اين قدر بچه اى در اين مورد يكى نوشته مى دهند چون ديدند من خيلى عصبانى شدم فرمودند نه تو آدم كش هستى و نه من، شوخى كردم با شما اين اظهارات را كردم و حقيقت اين است كه شما فورى فردا صبح قبل از آفتاب حركت كن برو به خواف وضعيت منزل اين شخص را ببينيد چون تهران از وضعيت محلى اين آدم نگران است و براى من راپورت بياور.
فرداى آن روز با اتومبيل ايشان رفتم به خواف وضعيت منزل مدرس را ديدم و خود مدرس را هم ملاقات كردم و ايشان از من خواهش كردند كه به رئيس نظميه محمد رفيع خان بگوييد اگر ممكن است شما بياييد من را ملاقات كنيد بنده هم در مراجعت به ايشان عرض كردم كه مدرس چنين تقاضايى دارد و وضعيت منزل را هم كه چه جور است به ايشان گزارش دادم.
يك روز بعد از آن روز كه گزارش دادم به من فرمودند فلانى تصور مى كنم شما پاى مسافرتى هم در پيش داشته باشيد من گفتم ديگر به جايى مسافرت نمى كنم فرمودند دست پاچه نشو تهران بايد برويد، گفتم براى چه. گفتند: اگر اجازه آمد به تو خواهم گفت من مراجعت شما را به تهران تلگراف كرده ام كه اگر اجازه بديهد براى عرض مطالبى شخصا به تهران آمده و يا اينكه رئيس تأمينات را بفرستم.
به ايشان گفتم حقيقت درجه دوستى را به طورى كه خودتان اظهار
مى فرماييد تمام كرده ايد...
به چه مناسبت مرا به تهران بفرستيد فرمودند شما مى دانيد كسى كه همواره صحبت كند و هم از قوانين مطلع باشد در اداره نداريم. اگر خودم را اجازه دادند كه خودم مى روم به تهران و هر كارى بايد بكنم مى كنم يا برمى گردم يا برنخواهم گشت و اگر مرا اجازه ندادند شما چون مى توانيد حرف بزنيد دستوراتى به شما مى دهم كه آنجا بگوييد.
اظهارات محمد على وقار در صحفه 89 به بعد كه قسمتهاى مؤثر آن عينا نقل مى شود...
بنده با اقتدار رئيس شهربانى كاشمر كه چند سال پيش در اينجا رئيس شهربانى بود سابقه دوستى و آشنايى داشتم چون كه قبل از آن يك سفر ديگر هم به كاشمر آمده و رئيس شهربانى بوده ايشان در سفر آخر كه كاشمر بودند به مرخصى مشهد رفتند...
مستوفيات از مشهد به جاى او آمد پس از چندى مراجعت كردند.
روز سوم ورودشان بود... رفتيم منزل خدمتشان...
بعد يكى دو روز توى خيابان ايشان را ديدم فرمودند از تو خداحافظى مى كنم. و بايد بروم مشهد گفتم علت تغيير شما چيست.
گفت حقيقت اين است كه اين مهمانى كه گفتم آورده اند به كاشمر آقاى مدرس است به من امر شده است او را بكشم حاضر نشده ام و حالا ياور جهانسوزى آمده است و امر كرده كه بايد فورى حركت كنم.
7- اظهارات حاجى على اكبر عظيمان در صفحه 92 به بعد كه قسمتهاى موثر آن عينا نقل مى شود.
بنده با اقتدار نظام از سابق دوستى و آشنايى داشتم او رفت به مرخصى مشهد... اقتدار نظام از مشهد آمد شنيدم يك آقايى را از خواف آورده و در منزل خودش نگهداشته چون با اقتدار نظام خيلى
دوست بودم فرداى آن روزى كه وارد شده بودم رفتم منزل رفتم تو ديدم يك آقايى با لباس سفيد و ريش سفيد نشسته و يك شال سفيد هم به سرش پيچيده است در اين بين آقا آب خوردن خواست، كلفت اقتدار نظام كاسه آب را خواست ببرد تو بنده ديدم كه خود اقتدار نظام كاسه را گرفت و دو دستى برد جلوى آقا آب خورد و اقتدار نظام كاسه را گرفت و عقب عقب آمد از اطاق بيرون و به من اشاره كرد كه حالا برو بنده هم رفتم.
روز بعد شنيدم كه از مشهد مأمور آمده كه يكى از آنها حبيب الله معروف به ميرغضب بود كه من خودم او را ديدم بعد فورى اقتدار نظام را حركت دادند به مشهد موقع حركت رفتم اقتدار نظام اظهار كرد كه من مى روم من را حلال كنيد شايد ديگر من را نبينيد.
گفتم چرا مى روى. گفت: اين آقاى مدرس را كه به من داده اند اينجا آوردم، مجبورم كرده اند كه از بين ببرم من حاضر نشدم حالا من را مجبورا مى فرستند به مشهد...
بين مردم مى گفتند مستوفيان و حبيب الله شهر رفته اند نزديك افطار منزل مرحوم درس و به ايشان گفته اند براى ما چاى بريزيد فرمودند خودتان بريزيد گفتند شما هم بايد بخوريد فرمودند كه حالا وقت افطار نيست و من نمى خورم بعد گفتند كه خير موقع افطار است. فرمودند پس بروم ببينم، آمده اند بيرون نگاه كردند و فرمودند: پس نماز مغرب را بخوانم. آن وقت بعد از نماز چاى را مى ريزند در قورى و توى آن زهر مى ريزند و بخورد آقا مى دهند و بعد از مدتى كه مى بينند زهر اثر نكرده
است شال خود آقا را مى اندازند به گردنش و خفه مى كنند...
مشهدى اسمعيل مفتش كه مدرس در خانه او بود... اين اظهار را نمود...
8- اظهارات اسمعيل را در صفحات 99 به بعد كه قسمت هاى مؤثر آن عينا نقل مى شود. نمى دانم بيست و ششم ماه رمضان يا بيست و هفتم ماه رمضان بود ظهرى بود شنيدم كه آقا را در منزل كربلايى اسمعيل كشته اند.
كربلايى اسمعيل... براى من قضيه كشتن مدرس را نقل كرد و گفت... مستوفيان با يك نفر ديگر كه نشاخته بوده آمده اند و آقا را زهر داده اند و همچنين ديده اند شال آقا را كه دور سرش مى پيچيده باز كرده به دور گردنش انداخته و كارشان را خاتمه مى دهند...
شيخ هادى كه حالا مرده است و متصدى دفن اموات بود... مى گفت كه آثار طناب يا شال در گردن آقا ديده است.
9- اظهارات حسين مغانى در صفحات 101 به بعد گفته:
يك روز در ماه رمضان بود... كربلايى اسمعيل مفتش كه حالا مرحوم شده به من رسيد و سر به گوش من گذاشت و گفت: فلانى خبردارى چه شده. گفتم: خير. گفت: ديشب آقاى مدرس را در باغچه من زهر داده و كشتند.
مستوفيان و يك نفر ديگر آمدند او را زهر دادند نمرد بعد شال به گردنش انداختند و خفه كردند و جنازه اش را توى تابوتى كه پاسبانها محرمانه آورده بودند گذارده و بردند مخفيانه ذفن كردند.
10- اظهارات سيد حسين ابراهيم زاده در صفحات 104 به بعد كه گفته:
بنده با اقتدار نظام رئيس شهربانى كاشمر كه يك سفر ديگر هم آنجا رئيس شهربانى بود آشنايى و دوستى داشتم اقتدار نظام به مرخصى مشهد رفته بود. اقتدار نظام برگشت كاشمر،
شب دوم ورودش بنده رفتم منزل ايشان به عنوان ديدن خودش آمد دم در و گفت:
حالا نمى توانم از كسى پذيرايى كنم دو شب ديگر... بياييد، شب سوم يا چهارم بود كه رفتم به منزل ايشان پس از صحبت اظهار كرد اين آقايى كه من آورده ام آقاى سيد حسن مدرس و چون به من امرى كرده اند و من زير بار نرفته ام، امر كرده اند كه به مشهد بروم و فورا حركت خواهم كرد. فرداى آن روز ايشان رفتند تا شب بيست و ششم ماه رمضان كه آقا را به قتل رسانيده اند و بنده شنيده ام كه محمود خان مستوفيان رئيس شهربانى اين كار را كرده و شبانه برده اند دفن كرده اند.
من از شيخ غسال شنيدم كه گفت در موقع غسل دادن ديده بود كه گردن آقا سياه بوده و بدن هم نزديك به تلاشى شدن بوده است.
بنده از اميرخان پاسبان شنيدم كه آقا را كشته اند و علت اين اظهار هم اين بوده است كه همان شبى كه آقا را شهيد كرده اند فرداى آن روز زن اميرخان پاسبان تعزيه زنانه براى آقا در خانه خود گرفته بود. بنده از اميرخان پرسيدم تعزيه براى چه بود اظهار كرد كه آقا سيد حسن مدرس را كشته اند.
در آن روز ياور جهانسوزى با يك نيفر پاسبان قد بلند كه اسمش را نمى دانم فقط معروف به ميرغضب بود آمده بودند كاشمر.
11- اظهارات حاجى سيد عبدالمجيد آله طه در صفحات 111 به بعد گفته:
شب بيست و چهارم يا بيست و پنجم ماه رمضان بود كه من رفتم خانه اقتدار نظام به من اظهار كرد كه رئيس پليس مشهد آمده و كار را بر من سخت گرفته اند
كه اين سيد بزرگوار را بكشم ولى من اقتدار نمى كنم و هر كارى ايشان مى خواهند با من بكنند و فردا هم بايد از اين شهر بروم.
زن اميرخان پاسبان... به آقا اخلاص تامى داشت و براى او روضه مى خواندم. گفت آقا را زهر داده اند و همان زن اميرخان بعد از كشتن آقا سه شب براى آقا تعزيه گرفت محرمانه.
12- محتويات پرونده هاى شهربانى مربوطه به مرحوم سيد حسن مدرس و مندرجات دفاتر نگهبانى شهربانى كاشمر به شرح پايين:
الف- تلگراف شماره 16/8/16 -8661 پاسيار نوائى به اداره كل شهربانى بدين عبارت «اينكه امر فرمودند زندانى شود مدرس در خواف زندانى نبوده در حياط جداگانه نگاهدارى مى شد حال در كاشمر زندانى شود يا منزل جداگانه.
اداره كل شهربانى طى 16/8/18 -29767 -28107 جواب داده شهربانى مشهد 8661 به طوريكه دستور داده شده مشاراليه بايد در شهربانى در محل مناسبى منفردا به طور زندانى دقيقا مراقبت شود.»
از اين دستور معلوم مى شود كه وضعيت مرحوم مدرس بعد از انتقال به كاشمر سخت تر شده و در آنجا به زندان مجرد منتقل گرديده و وضعيت خاصى براى او در نظر گرفته شده كه منظور از آن نمى تواند فقط تحت نظر گرفتن مرحوم مدرس دانست.
ب- گزارش شماره 474 مورخ 16/7/23 اقتدارى به شهربانى مشهد بدين مضمون «ساعت 17 يوم 22 ماه جارى سيد حسن مدرس را به اتفاق غلامرضا نخعى بازرس و پاسبان شماره 5 زور وارد كاشمر گرديده.
گزارش شماره 9124 مورخ 16/8/29 نوائى به اداره كل شهربانى به اين عبارت «به وسيله رئيس شهربانى كاشمر رسدبان 2 اقتدارى كه به مشهد احضار و معاودت مى نمود به كاشمر انتقال و طبق مقررات زندانى و دستور
شماره 102 مورخ 16/9/1 ياور جهانسوزى كفيل شهربانى شرق به شهربانى كاشمر بدين مضمون:
«پاسخ گزارش شماره 474 به طوريكه دستور داده شده است، سيد حسن مدرس بايد در محل مناسبى منفردا زندانى و دقيقا مراقبت شود كه با احدى ملاقات و مكاتبه ننمايد و نيز تا موقعيكه اقتدارى شهربانى را تحويل نگرفته حفاظت و مسؤوليت زندانى مزبور به عهده او خواهد بود و بعدا با شخص رئيس شهربانى است از اين تلگراف ها و نامه ها استنباط مى شود كه اقتدارى به عنوان رياست شهربانى كاشمر مدرس را از خواف به كاشمر منتقل و مأموريت محافظت او را داشته و قرار بوده كه شهربانى را هم از مستوفيان تحويل بگيرد و بعدا هم مسؤوليت حفاظت مدرس باز با شخص خود او باشد ولى بعد از ورود، جهانسوزى بطوريكه بعدا ذكر خواهد شد اقتدارى را كه حاضر به ارتكاب قتل نبوده از كاشمر اخراج و مستوفيان را به كفالت شهربانى كاشمر ابقاء نموده اند.
ج- در دفتر نگهبانى سال 1316 در صفحه 158 به تاريخ 6 آذرماه 1316(23 رمضان) در وقعه 3 نوشته شده است: ساعت 15 بعدازظهر جناب رياست سر كلانترى مركز ناحيه شرق به شهربانى وارد شدند مراتب استحضارا معروض داشت.
در همان صفحه در وقعه 5 همان روز نوشته شده «حسب الامر جناب رياست سركلانترى رسدبان 2 اقتدارى را احضار و ابلاغ شده كه فورا حركت و خود را به شهربانى مشهد معرفى نمايند و نيز از گاراژ ماشين تهيه كه فردا اول صبح حركت نمايد مراتب را استحضارا معروض داشت.
در صفحه 160 دفتر نامبرده به تاريخ 16/9/7 در وقعه 5 نوشته شده ساعت 10 صبح تعقيب وقعه 5 صفحه
158 رسدبان 1 اقتدارى رئيس شهربانى سابق كاشمر به طرف مشهد حركت نموده.»
از مندرجات دفتر نگهبانى كه فوقا بدآن اشاره شد واضح است كه مأموريت جهانسوزى مستلزم اخراج اقتدارى از كاشمر بوده كه به مجرد ورود با فشار و سخت گيرى زياد مشاراليه را كه حاضر به ارتكاب قتل مدرس نبوده از كاشمر به مشهد اعزام كرده.
د- تلگراف رمز شماره 511 مورخ 19/6/6 به امضاى مستوفيان بدين عبارت:
«مشهد شهربانى سيد حسن مدرس از موقع ورود مختصر كسالت، دو روز است مرض او شدت.»
اين تلگراف بر خلاف واقع و براى ظاهرسازى بوده و مستوفيان مى خواسته وانمود كند كه مدرس مريض است؛ زيرا اگر مدرس در موقع ورود به كاشمر مريض بود بايستى اقتدارى گزارش كسالت او را بدهد نه مستوفيان و به علاوه مستوفيان در همان روز تحويل گرفتن مدرس گزارش داده كه دو روز است مرض مدرس شدت يافته در صورتى كه دو روز قبل از آن هم مدرس تحويل اقتدارى بوده و چنانچه كسالت وى تشديد يافته بود بايستى اقتدارى گزارش آن را بدهد.
نامه مورخ شنبه هفتم آذرماه 1316 مستوفيان نيز به عنوان «آقاى سرپاسبان يكم شجاعى» كه قبلا در صفحه 3 ادعانامه عين آن نقل شد.
مؤيد اين است كه مستوفيان تنها مأمور مراقب مدرس نبوده بلكه مأموريت ديگرى داشته است كه حتى مى خواسته مردم مطلع نشوند كه مدرس در آنجا است.
در صفحه 161 بتاريخ 16/9/7 در ورقه 5 نوشته شده: «تعقيب وقعه 4 صفحه 160 جناب رياست سركلانترى ناحيه شرق ساعت 14 عصر حركت نموده با اتومبيل طرف تربت مراتب معروض» و در صفحه 67 به تاريخ 16/9/9 در وقعه 5 نوشته شده است:
ساعت
11/ 30 صبح جناب رياست سركلانترى ناحيه شرق به كاشمر وارد به شهربانى تشريف آورده، پس از نيم ساعت توقف تشريف بردند.
صورت مجلس مورخ شب 16/9/10 بدين مضمون:
«خدمت جناب ياور رياست اداره سركلانترى مشهد محترما به عرض مى رساند ساعت 22/ 30 عصر به معيت سرپاسبان 1 شجاعى به محل زندانى به جهت وارسى آمده مشاهده شده زندانى مزبور فوت نموده، در صورتيكه سرپاسبان مزبور اظهار مى دارد ساعت قبل كه من آمده بودم مشاراليه حيات داشتند و پاسبانان 6 و 7 قراولان هم به همين نحو اظهار داشتند كه ساعت قبل يعنى يك ساعت قبل از اين ساعت، گزارش قبل از آمدن بنده و مراجعتم مومى اليه حيات داشته. مراتب گزارش معروض تا به آنچه امر فرمايند اطاعت شود به امضاى مستوفيان و سرپاسبان 1 شجاعى و پاسبان شماره 7 محمد فراموشكار و مهر ابراهيم پاسبان شماره 6 از مراتب مذكور معلوم مى شود كه جهانسوزى پس از ورود به كاشمر دستور داده كه تلگراف بر خلاف واقع راجع به كسالت مرحوم مدرس مخابره شد و ترتيب نگاهدارى مدرس را هم مشاراليه به مستوفيان داده؛ زيرا مستوفيان در دستورى كه راجع به اين موضع به سرپاسبان شجاعى داده اشعار داشته كه حسب الامر جناب ياور گزارش فوت مرحوم مدرس را هم به عنوان جهانسوزى داده كه اين گزارش نيز طبق اظهارات محمد فراموشكار و ابراهيم ابراهيمى برخلاف واقع است.
از مراتب فوق الذكر واضح است كه مأموريت جهانسوزى بازرسى جنوب خراسان نبوده بلكه ارتباط با قتل مدرس داشته و حتى موقعى كه از جهاسنوزى سؤال شده چرا دكتر و پزشك براى معالجه مدرس و بعد از فوت او بارى معاينه و
دادن جواز دفن نبوده.
اظهار داشته كه جهانسوزى و شهربانى مشهد چنين اجازه به او نداده اند مضافا بر اينكه اگر ياور جهانسوزى مأموريت بازرسى داشته لامحال بايد حكمى حاكى از نوع مأموريت وى صادر شده باشد و گزارش نيز راجع به مأموريت خود پس از مراجعه به مشهد بدهد، در صورتيكه جهانسوزى گزارشى از نتيجه مأموريت خود نداده و وقار نيز در بازجويى اظهار داشته چون سرپاس مختار دستور داده بود كه جهانسوزى بايد به جنوب خراسان مسافرت كند، مشاراليه نتيجه بازرسى را از او نخواسته است.
مستوفيان پس از قتل مدرس و تنظيم گزارش بر خلاف واقع كه راجع به ثبوت او به جهانسوزى داده براى اينكه وانمود كند مرحوم مدرس بر اثر كسالت فوت نموده، صورت مجلس ديگرى به تاريخ ليله 16/9/10 در دو صفحه بدين عبارت تنظيم نموده «ساعت 22/ 30 يوم جارى اينجانب رسدبان 3 مستوفيان كفيل شهربانى كاشمر به معيت سرپاسبان يكم سيد موسى شجاعى به منزل واقعه در محله نو كه شخص سيد حسن مدرس زندانى در آنجا بوده رفتيم مشاهده شد زندانى مزبور فوت در صورتى كه سرپاسبان مزبور اظهار مى دارد، يك ساعت قبل از من جهت بازديد او رفتم زندانى مزبور حيات داشته و پاسبان شماره 6 ابراهيم ابراهيمى ترشيزى و شماره 7 محمد فراموشكار پاسداران زندانى مزبور اظهار مى دارند كه متوفى فوق به مرض تنگ نفس سينه مبتلا بوده و تا يك ساعت قبل حيات داشته كه بعدا فوت نموده است».
و بعدا باز احتياط نموده گزارش شماره 530 مورخ 16/9/13 را به عنوان رياست شهربانى ناحيه شرق بدين عبارت: «پيرو گزارشهاى رمز 16/9/6 -511 و 16/9/10 -515 مربوط
به مريضى و فوت سيد حسين مدرس زندانى محترما به عرض مى رساند ساعت 22/ 30 شب 10 ماه جارى اينجانب به معيت سرپاسبان يكم شماره 41 شجاعى كه مسئول قراولان و حفاظت مشاراليه بوده به جهت سركشى رفته، مشاهده گرديده سيد حسن مزبور فوت و هيچگونه آثارى هم در بدن او نبود و سرپاسبان و قراولان او هم گزارش داده اند كه تا يك ساعت قبل حيات داشته وليكن فوق العاده مريض و تنگ نفس داشته است.» كه اين مطلب به شرحى كه قبلا ضمن دلايل مذكور افتاد برخلاف واقع بوده است.
13- مبلغ يكهزار و پانصد ريال به موجب چك شماره 8298 در 23 آذرماه 1316 از محل اعتبار مخفى به شهربانى مشهد برات شده است كه مختار و وقار نتوانسته اند محل مصرف آن را تعيين نمايند.
حسابدار مخارج مخفى نيز راجع به مصرف اين مبلغ گزارش داده كه مشاراليه اطلاعى ندارد كه وجه مزبور براى چه مصرفى به شهربانى مشهد داده شده تا به حال هم اسناد هزينه آن نرسيده كه محل مصرف آن معلوم شود كه با ترتيب پرداخت انعام در مورد قتل نصرت الدوله و شيخ خزعل و توضيحاتى كه حسابدار مخارج مخفى در آن پرونده ها داده و ساير قرائن و نشانيهاى موجود حكايت دارند كه مبلغ مزبور، به عنوان انعام به مأمورين قتل مدرس پرداخته شده است. بنا به مراتب فوق الذكر به نظر دادستان ديوان كيفر محمود مستوفيان و حبيب الله خلجى مدرس را به شركت يكديگر خفه كرده و جهانسوزى و وقار و ركن الدين مختار در اين قتل معاونت نموده اند و رسيدگى و صدور حكم مجازات مستوفيان و حبيب الله خلجى طبق ماده 170 قانون مجازات
عمومى و جزء ماده 27 همان قانون و نسبت به جهانسوزى و وقار و مختار در حدود مواد 170 و ماده 28 همان قانون مورد تقاضا است.
درباره سيد حسن مدرس اعلى الله مقامه كتاب و رساله زياد نوشته شده است. وى بدن شك يكى از روحانيون و سياستمداران برجسته ايران در چند قرن اخير است. عالمى روشنفكر و ناطقى برجسته و سياستمدارى باهوش و باذكاوت بود. در شجاعت نظير نداشت، استغناى طبع داشت. به مال دنيا اعتنايى نداشت و در كمال سادگى زندگى مى كرد. تلاش وى براى جلوگيرى از خلع قاجاريه و زمامدارى سردار سپه به همان روز نهم آبان ماه 1304 اختصاص نداشت بلكه از آغاز سفر سوم احمدشاه به اروپا و رئيس الوزرايى سردار سپه آغاز شد. مدرس وقتى از آمدن احمدشاه به ايران مأيوس گرديد درصدد برآمد محمد حسن ميرزا را به پادشاهى برگزيند ولى در ضمن عمل متوجه شد كه هيچكارى از وى ساخته نيست. به فكر يكى از افراد برجسته خاندان قاجار افتاد گويا اين شخص ناصرالدين ميرزا ناصرى كوچكترين فرزند مظفرالدينشاه بود كه هوش و درايتى خاص داشت چندى نيز با خزعل در اين مورد مذاكره داشت ولى دست آشكار و پنهان دولت انگليس براى آينده ايران طرحى نو ريخته بود كه بالاخره آنهم به مرحله اجرا درآمد.
سيد حسن بن اسماعيل بن مير عبدالباقى قمشه اى از طايفه ى مير عابدين از سادات طباطبايى و از رجال روحانى و سياسى دوره ى مشروطيت و پهلوى (و. قريه ى سرابه كچو در اردستان به سال 1287 ه.ق ف. كاشمر 26 رمضان 1357 ه.ق مطابق با 23 آذرماه 1316 خورشيدى.) در سن 16 سالگى به جهت تحصيل
به اصفهان رفت، سيزده سال در اصفهان مشغول تحصيل بود، سپس به عتبات رفت و محضر علماى بزرگ نجف را درك نمود. آنگاه به اصفهان بازگشت و به تدريس پرداخت. در دوره ى دوم مجلس و ادوار بعد نماينده بود. با سليمان ميرزا و ياران وى از تهران مهاجرت كرد و سپس به تهران بازگشت. در 1305 ه.ش در كوچه ى پشت مسجد سپهسالار به او سوءقصد شد ولى به سلامت رست.
(ح 1287- شهادت 1357 ق)، عالم دينى، فقيه و مدرس، متكلم، مجتهد سياسى و نماينده ى مجلس. معروف به مدرس. جامع معقول و منقول بود. در روستاى سرايه كچو از توابع اردستان به دنيا آمد. پدرش از خطيبان و واعظان بود. شش ساله بود كه به همراه جد و خانواده اش به قمشه مهاجرت كرد. او مقدمات را از محضر پدر و جدش آموخت. براى تكميل تحصيلات به اصفهان رفت و سيزده سال در فقه و اصول و علوم عربى و فلسفه از محضر ميرزا عبدالعلى هرندى نحوى و جهانگيرخان قشقايى و آخوند كاشى و آقا سيد محمد مغنى و ديگران استفاده نمود. سپس به نجف رفت و هفت سال در محضر آقا سيد محمدكاظم يزدى و شيخ محمدكاظم آخوند خراسانى و ملا على نهاوندى تلمذ نمود. سپس به اصفهان بازگشت و در مدرسه جده سكونت كرد و به تدريس فقه و اصول پرداخت. مدتى بعد به تهران آمد و در مدرسه ى سپهسالار (شهيد مطهرى فعلى) به تدريس فقه و اصول مشغول شد و مدتى توليت آنجا را عهده دار بود. وى در دوره ى دوم انتخابات مجلس شوراى ملى با سمت مجتهد طراز اول، به عنوان ناظر بر جريان
قانونگذارى، از جانب علماى نجف انتخاب شد و در دوره ى بعد از جانب مردم تهران منتخب گرديد و جمعا پنج دوره در مجلس شركت نمود و همزمان به تدريس در مدرسه ى سپهسالار مى پرداخت. در جريان كشمكش هاى سياسى بعد از كودتاى 1299 ش و به قدرت رسيدن رضاخان نهايتا در 1307 ش دستگير و به خراسان تبعيد شد و سرانجام در زندان كاشمر توسط مأمورين شهربانى به شهادت رسيد و در امامزاده ى آنجا دفن شد.[1]
برگرفته از كتاب :اثرآفرينان (جلد اول-ششم)
منابع زندگينامه :[1] اعيان الشيعه (22 -21/ 5)، بازيگران عصر طلايى (336 -133)، تذكرة القبور (255 -254)، شرح حال رجال (345 -343/ 1)، طبقات اعلام الشيعه (قرن 383 -381/ 14)، مدرس قهرمان آزادى (1 و 2).
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عالم دينى.
تولد: 1293، دهخوارقان (آذرشهر)، از توابع تبريز.
شهادت: 20 شهريور 1360، تبريز.
آيت الله سيد اسدالله مدنى، فرزند آقا ميرعلى، در سن شانزده سالگى پدر خود را از دست داد و چون پيش از اين مادرش را نيز از دست داده بود به ناچار سرپرستى سه كودك و نامادرى اش را عهده دار شد. چندى بعد وارد حوزه ى علميه ى قم شد و پس از گذراندن دوره سطح نزد آيت الله سيد شهاب الدين مرعشى نجفى و آيت الله سيد محمد رضا گلپايگانى، حدود چهار سال به تحصيل درس فلسفه در محضر امام خمينى (ره) پرداخت و همچنين در جلسات درس آيت الله سيد محمد حجت كوه كمره اى و آيت الله سيد محمدتقى خوانسارى شركت كرد. استادان ديگر او آيت الله حكيم و آيت الله سيد ابوالحسن اصفهانى و آيت الله سيد عبدالهادى شيرازى بودند.
مبارزات سياسى خود را نيز از همان دوران طلبگى عليه رژيم پهلوى آغاز كرد و به علت مخالفت با كاپيتولاسيون از
قم به ممسنى نورآباد تبعيد شد و پس از تبعيد در سال 1363 ق. به زيارت خانه خدا رفت و پس از اتمام حج بى درنگ به نجف عزيمت و تحصيل و درس خود را در آنجا شروع كرد و در درسهاى آيت الله خويى شركت نمود و روزانه چندين جلسه درس از كفاية، رسائل، مكاسب و لمعه را براى طلاب تدريس مى نمود. در نجف در فعاليت هاى عمرانى و مذهبى و نيز در راهپيمايى هاى و ساير مسائل ايران پيش قدم بود. در بيست و يكم بهمن 1375 كه تعدادى از تانك هاى دشمن از كرمانشاه به تهران عازم بودند، وى به اتفاق سى هزار جمعيت با دست خالى كفن پوش به مقابله با آن ها پرداختند و با دادان تعداى شهيد و مجروح موفق مى شوند تانك ها را از حركت بازداشته و سربازان را كه تعدادشان 500 نفر بود خلع سلاح نمايند و تمام آنها را در منزل خود تغيير لباس داده و پذيرايى مى كند و به آنها مى گويد كه: برويد به اميد خدا هر موقع انقلاب پيروز شد خودتان را معرفى كنيد.» بعد از پيروزى انقلاب اسلامى و پس از رحلت آخوند ملا معصومى، آيت الله مدنى دوباره بعد از اقامت كوتاهى در قم راهى همدان شد. در انتخابات مجلس خبرگان شركت نمود و از سوى مردم همدان به مجلس راه يافت و در تدوين قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران نقش داشت. وى همچنين امامت جمعه و نمايندگى امام خمينى (ره) را در همدان طبق حكم بيست و يكم مهر 1358 ايشان به عهده داشت. بعد از شهادت آيت الله محمدعلى قاضى طباطبايى به حكم رهبرى، امام جماعت شهر تبريز شد. نقش
آيت الله مدنى در اداره ى امور استان آذربايجان و جريان حزب خلق مسلمان كه توانسته بود قدرتى در تبريز براى خود دست و پا كند، مهم بود. وى با هميارى مردم آنها را از صحنه ى سياست منطقه بيرون كرد. به همين سبب چندين بار به وى سوء قصد شد.
از جمله خدمات ايشان مى توان به اين موارد اشاره نمود: احداث مهديه، صندوق قرض الحسنه و درمانگاه در مهديه همدان، بناى حسينيه و احداث حمام و مسجد و مدرسه و كتابخانه و قرض الحسنه اى در دره مراد بيك، راه اندازى صندوق قرض الحسنه در قصر شيرين، اداره ى حوزه ى علميه ى كماليه ى خرم آباد، احداث هجده دستگاه خانه در يكى از روستاهاى بوئين زهرا، ساختن مسجد بزرگى در نورآباد ممسنى. او در جبهه هاى دفاع مقدس هم حضور داشت (همچنين در جريان شكست حصر سوسنگرد).
آيت الله مدنى روز بيستم شهريور 1360 بعد از نماز جمعه تبريز به شهادت رسيد و پيكرش را در جوار حرم معصومه (س) به خاك سپردند.
حاج سيد اسداللَّه مدنى دهخوار قانى (آذر شهرى) از علماء مبرز معاصر است در شهر خرم آباد. وى در سال 1331 قمرى در آذرشهر متولد شده و پس از رشد و خواندن مقدمات و سطوح اولى در محل خود به اتفاق برادر رضاعى خود جناب مستطاب حجةالاسلام والمسلمين آقاى حاج ميرزا باقر حكمت نيا در سال 1356 قمرى مهاجرت به قم نموده و سطوح وسطى و نهائى را از مدرسين بزرگ چون آيت اللَّه العظمى مرعشى نجفى و آيت اللَّه العظمى گلپايگانى و بعضى ديگر به پايان رسانيده و به درس خارج مرحوم آيت اللَّه العظمى آقاى آسيد محمد حجة كوه كمرى و آيت اللَّه العظمى حاج سيد محمدتقى خوانسارى طاب ثراهما حاضر شده
و استفاده كامل نموده و خود به تدريس سطوح و اخلاق پرداخته آنگاه مهاجرت به نجف نموده و از محضر آيات بزرگ حوزه نجف بالاخص زعيم اعظم و مرجع عاليقدر جهان تشيع حضرت آيت اللَّه العظمى خوئى مدظله فقها و اصولا استفاده نموده و خود در آن سامان به تدريس فقه و اصول و غيره پرداخته و در فصل تابستان به همدان آمده و مورد توجه مخصوص مردم باايمان همدان و بالخصوص دانشمندان آن شهرستان قرار گرفته تا در سال 1392 قمرى كه مردم عالم دوست شهرستان خرم آباد مركز فرماندارى منطقه لرستان براى سرپرست حوزه علميه آنجا و مرجعيت مردم آن ناحيه تقاضا و به اصرار آنجناب را به خرم آباد برده و تاكنون از وجود ذيجودش استفاده و استفاضه مى نمايند.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قاسم مدهني : فرمانده محور عملياتي تيپ57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در خانواده اي مستضعف و اصيل در روستاي چشمه علي واقع در بخش پاپي در شهرستان خرم آباد ديده به جهان گشود. چون روستاي زادگاهش فاقد دبستان بود، وي را به مدرسة يكي از روستاهاي مجاور موسوم به كن كبود فرستاند. تحصيلات ابتدايي خود را در اين مكان گذارند، ولي از آنجايي كه اين روستا نيز فاقد امكانات آموزشي بالاتر بود، در نتيجه پدرش او را براي ادامة تحصيل به شهرستان خرم آباد فرستاد. با پشت سر گذاشتن مقطع راهنمايي، مرحلة متوسطه را در دبيرستان آيت ا... طالقاني خرم آباد ادامه داد.
اين زمان مقارن با پيروزي و سال هاي اول انقلاب اسلامي بود. وي از طريق انجمن اسلامي دبيرستان تلاش پي گير خود را در جهت گسترش ارزش هاي اسلامي آغاز كرد. در سال
1360 با علاقه اي هر چه تمام تر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خرم آباد در آمد و تلاش بي وقفة خود را در راستاي اهداف عالي اسلام ناب محمدي (ص) و رهبري ولي فقيه به صورت بسيار فعال و خستگي ناپذير دنبال نمود. ايشان با علاقة زيادي كه به دفاع از انقلاب داشت، بلافاصله به صورت داوطلبانه راهي جبهه هاي نور عليه ظلمت گرديد و در عمليات طريق القدس توانستند با استعانت از عنايات خداوند متعال و بهره گيري از نيروهاي اسلام شهر «بستان» را از لوث وجود بعثيان عراق پاك نمايند. بعد از آن پيروزي بزرگ و سركوبي دشمن در آن منطقه، لياقت و شايستگي قابل توجه و تحسين برانگيز او باعث شد كه مسئولين با مشاهدة خصوصيت بارز و كارايي چشمگير، در صدد برآيند تا به تناسب شرايط، مسئوليت هايي را به شرح ذيل به وي واگذار نمايند:
1) عمليات والفجر مقدماتي و همچنين والفجر 1، مسئوليت فرماندهي گردان را به ايشان محول نمودند. پس از تشكيل تيپ مستقل 57 ابوالفضل (ع) در واحد عمليات و عمليات آن تيپ مسئوليت خطيري را تقبل نمود و به تلاش هاي خستگي ناپذير خود تداوم بخشيد. پس از آن مسئوليت يگان حفاظت سپاه ناحية لرستان را عهده دار شد. در اين وظيفة خطير مسئوليت محوله را به نحو احسن انجام داد. در آزمون ورودي آموزش فرماندهي عالي جنگ موفق شد .
اوماموريت هاي خطيري را كه تقبل مي كرد، پيروزمندانه به انجام مي رسانيد.
2) در عمليات والفجر 10 در منطقة عمومي حلبچه و بيت المقدس 4 كه منجر به آزادسازي شاخ شميران گرديد، حضور فوق العاده موثري داشت و در تمام صحنه هاي پيكار، ايثارگري به تمام معنا بود.
سرانجام اين فرماندة
دلاور پس از فداكاري ها و ايثارگري هاي بي دريغ، به تاريخ 27/3/1367 در ارتفاعات «فميش» به فيض شهادت نايل آمد و همانند شهداي كربلا تربت پاك ميدان خون و شهادت را جايگاه عروج خويش ساخت.
اودر فرازي از وصيت نامه اش چنين مي گويد:
پروردگارا ! از آنكه مرا سعادت آن بخشيدي كه در راهت قدم بردارم و براي تو به جهد و تلاش دست يازم، هزاران بار سپاست مي گويم. اي داناي بخشنده تو مرا از لجن زار به بهشت، بادية نبرد حق عليه باطل هدايت كردي، تو مرا توفيق آن دادي كه خويشتن را درك كنم، پي برم كه براي چه مرا آفريدي و آنگاه سعادتم بخشيدي كه از ميان فراوان راه هاي موجود در زندگيم، شاهراه ايثار حسين گونه را بپذيرم. پروردگارا ! با قلبي سرشار از عشق به درگاهت روي آورده ام و مي دانم كه نااميدم نخواهي كرد. پروردگارا تو را به جلال و عظمت و كرمت سوگند مي دهم كه لحظه اي اين بندة حقير و گناهكارت را به حال خود فرو مگذار، زآن كه بي لطف تو تباهم. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسدالله مراد بالنگ : فرمانده گردان كوثر تيپ57ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
بار الها سوي تو با چشم گريان آمدم
با دلي افسرده و حالي پريشان آمدم
گر بخواني يا براني كي روم از درگهت
بنده ام من با اميدي نزد سلطان آمد
نااميد از هر اميد جز عفو تو
با صد اميد، اي اميد نااميدان آمدم
...بارالها، خدايا تو خودت شاهد هستي كه من خيلي مشتاق ديدار مولايم حسين (ع) هستم و در اين راه با
دشمنان او مي جنگم و تن به ذلت نخواهم داد و يقين دارم كه به شهادت خواهم رسيد.
...رسول الله مي فرمايد: درهاي بهشت زير سايه شمشيرهاست، و به فرموده حضرت علي (ع): جهاد، در رحمت الهي است كه تنها به روي بندگان ويژه خداوند باز مي شود و ثمره اين راه «جهاد» بهشت است.»
يكي درد و يكي درمان پسندد يكي وصل و يكي هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
امام نعمتي است كه خداوند به ملت ايران عطا كرده، قدر اين نعمت را بدانيد. اسدمراد بالنگ
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي مرادي نفتالچي : فرمانده گروه ضربت و قائم مقام فرمانده گردان ثارالله لشگر 17 علي ابن ابي طالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1333 در نزديكي «شيرگاه» از يك خانواده روستائي فرزندي به دنيا آمد كه او را «مصطفي» ناميدند.دوره دبستان را در «شيرگاه »به پايان رسانيد و دوره دبيرستان را به «قائم شهر» رفت
و در آنجا مشغول به تحصيل شد. در همان اول زندگي علاقه فوق العاده به اسلام داشت و هشت ساله بود كه نماز مي خواند . فعاليت اسلامي ايشان در دوره دبيرستان شروع شد . وقتي كه در «قائم شهر» مشغول درس خواندن بود در كلاسهاي علوم اسلامي هم شركت مي كرد و در وقتهاي مناسب در تبليغ ديگران فعاليت مي كرد. حين درس خواندن با مشكلات زيادي مواجه بود اما با وجود همه مشكلات هيچ وقت به پدر و مادر ش چيزي نمي گفت. اخلاق و رفتار او چنان زبانزد ديگران بود كه وقتي صحبت از ايشان مي شد او را
به عنوان يك فرد مسلمان و مومن معرفي مي كردند. پس از اتمام دوره دبيرستان در سال 1355 ديپلم گرفت و در سال 1356 جهت خدمت نظام وظيفه به يكي از روستاهاي اطراف« گرگان» اعزام شد .چون مخالفت زيادي با رژيم داشت بيشتر اوقات محل خدمت را ترك مي كرد و به «تهران» يا «قم» جهت شركت در راهپيمائي و تظاهرات مي رفت. در سال 1357 وقتي كه انقلاب شكوهمند اسلامي به اوج خود رسيده بود و زماني كه اعتصابات و نارضايتي مردم بالا گرفته بود ،ايشان مدرسه محل خدمت را تعطيل كرده و مستقيم به راهپيمائي و تظاهرات در «تهران» و شهرها ديگر مي رفتند . در راهپيمائي روز هفده شهريور و كشتار وحشيانه مردم بي گناه به دست رژيم سفاك پهلوي حضور داشت. بعد از پيروزي انقلاب وتشكيل كميته ها در سراسر كشور، ايشان به« قم» رفتند و در كميته آنجا مشغول پاسداري شدند .
او موقعيت خوبي كه در آموزش وپرورش داشت را رها كرد و در كميته انقلاب اسلامي به خدمت مشغول شد زيرا هدفشان جز خدمت به اسلام چيز ديگر نبود .
بعد از اينكه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شروع به فعاليت كرد عضو سپاه پاسداران قم شد و از زماني كه امام در قم بودند در اطراف خانه امام پاسداري مي دادند . موقعي كه امام كسالت پيدا كرد و جهت رفع كسالت در تهران بستري شدند ،شهيدمرادي 15 روز جهت پاسداري از امام به آنجا رفتندو سپس به قم بازگشتند .
هميشه آرزوي شهادت داشتند ،معتقد بود كه با اين پاسداري و دادن نگهباني به آرزوي خود كه همان شهادت است
نمي رسم. تصميم گرفت تا در عمليات سپاه انجام وظيفه نمايد. پس از مدتي يعني اوائل فروردين 59 به «مازندران» آمد تا به ديدار پدر و مادر بيايد .اين ديدار 15 روز طول كشيد و بعد براي رفتن به «قم» خداحافظي كرد. اين خداحافظي آخرين ديدارشان را نمايان گر مي ساخت.
پس از رفتن به« قم »ضمن ورود به سپاه به عنوان داوطلب جهت اعزام به مرز يكدوره كوتاه مدت يك هفته اي را ديد و سپس به« كرمانشاه» اعزام شد. در آن موقع عراق كه گاهي حمله هوائي و زميني انجام مي دادو هنوز جنگ تحميلي شروع نشده بود.پس از مدتي كه در آنجا بودند به آنان اطلاع دادند كه پادگان «سنندج »از طرف ضد انقلابيون محاصره شده و افسران و درجه داران داخل پادگان از شدت تشنگي و گرسنگي نزديك است كه هلاك شوند. حدود هفتاد نفر از «قم »اعزام شده بودند به «سنندج» كه براي نجات افسران ودرجه داران درون پادگان و شكستن محاصره وارد عمل مي شوند در اين هنگام شهيد «مرادي» از ناحيه دست زخمي مي شود و به بيمارستان انتقال مي يابد. پس از مداواي سرپائي از ايشان درخواست مي شود كه به« قم » يا «مازندران»برگردند چون زخمي هستند. ايشان در جواب مي گويد :من بنا ندارم برگردم، غيرممكن است من زنده برگردم، حتماً بايد شهيد شوم و جنازه ام را برگردانند. بعد از آن با ايمان راسخ و روحيه بشاش
وارد صحنه نبرد شده و با صداي بلند الله اكبر حمله كردند و پادگان را از دست ضد انقلاب رها كردند و در اين نبرد خونين گلوله
دشمن به قلب وي اصابت كرده
و به درجه رفيع شهادت رسيدو بدين ترتيب در تاريخ 8/2/59 به هدف و آرمان خود كه همان شهادت بود رسيد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان نبي اكرم (ص)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كردستان
شهيد« ابراهيم مرادي» در سال 1334 در روستاي« گر گه اي»دربخش« سرو آباد» از توابع شهرستان «مريوان» به دنيا آمد .با توجه به اينكه در روستاي «گر گه اي» هيچ مكاني به عنوان مدرسه وجود نداشت و از طرف ديگر چون خانواده او از ضعف بنيه مالي رنج مي بردند نتوانست به مدرسه برود و در مكتب خانه روستا در محضر امام جماعت آنجا به فرا گيري قرآن كريم و بعضي از كتابهاي ديني پرداخت .اما بعد از پيروزي انقلاب اسلامي به صورت متفرقه درس خواند و مقطع ابتدايي رابه پايان رسانيد .در سال 1353 به خدمت سر بازي اعزام شد .دو سال خدمت راتمام كرد و به روستاي زادگاه خود باز گشت .پس از خدمت عدم رضايت او از رژيم منفور پهلوي و مالكين روستاها در اعمال و گفتارش كاملا مشهود بود ؛ به طوري كه بيشتر اوقات آرزو مي كرد روزي از راه برسد و او بتواند درجه هاي فرمانده پاسگاه وقت (گر گه اي) را بكند و به زمين اندازد .او در زمان خفقان ستمشاهي كه حتي كسي جرات بردن نام شاه را نداشت، به افشاي ماهيت پليد رژيم پرداخت و بعد ها شنيده مي شد كه او چندين بار به تهران رفته است و به خاطر پخش اعلاميه هاي
حضرت امام (ره)و ساير فعاليت هاي سياسي عليه رژيم شاه چندين مرتبه دستگير و شكنجه شده است .بعد از آنكه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد؛ نيرو هاي ضد انقلاب گروه گروه در استانهاي مرزي كشور مثل كردستان مظلوم سر برآوردند و آنجا را نا امن كردند . شهيد مرادي و چند نفر از دوستان غيور او هنگامي كه كردستان را در چنين وضعيت نا به سا ماني ديدند و هيچ گونه راهي براي پيوستن به نيروهاي اسلام پيدا نكردند به صورت مخفيانه از كردستان خارج شدند و به تهران رفتند .در آنجا طي ديداري با حضرت امام (ره)به عضويت سپاه در آمدند و به كرمانشاه باز گشتند .پس از فرا گيري آموزش هاي نظامي و كسب اطلاعات لازم در كرمانشاه ,آنجا را ترك كردند و از طريق هلي كوپتر به مريوان آمدند و در پادگان( موسك) مريوان پياده شدند و از همان نقطه شهر شروع به پاكسازي منطقه كردند .شهيد مرادي در طول عمليات و در گيريهايي كه در منطقه به وقوع مي پيوست ، چهارنوبت از ناحيه هاي مختلف بدن مجروح شد اما هر بار پس از آنكه مختصري بهبودي حاصل مي كرد،
دو باره به ميادين نبرد مي شتافت .ايشان از بدو ورود خود به سپاه تا هنگام شهادت سمتهاي مختلفي را عهده دار گرديد كه از ميان آنها مي توان به سمتهايي نظير فرماندهي گردانهاي نبي اكرم (ص)و شهيد بهشتي و سرو آباد در مريوان اشاره كرد .در تاريخ 2/3/66 13كه با نوزدهم ماه مبارك رمضان سالروز ضربت خوردن مولاي متقيان حضرت علي بن ابي طالب (ع)مصادف شده بود يكي از گردانهاي
سپاه مريوان با نيرو هاي ضد انقلاب در روستاهاي( چورو ننه) در گير مي شوند و مي توانند كميني را كه ايجاد كرده بودند خنثي نموده و آنها را فراري دهند. شهيد مرادي به محض اينكه از موضوع خبر دار مي شود ؛نيروهاي تحت امر خود را آماده مي كند و به طرف روستاي چوروننه مي آيد در اين هنگام نيرو هاي ضد انقلاب كه از دست گردان خودي در حال فرار بودند متوجه ورود نيرو هاي شهيد مرادي مي شوند و در با لاي جاده كمين مي گيرند. وقتي كه خودرو هاي سپاه وارد مي شوند نيرو هاي ضد انقلاب شروع به شليك مي كنند و شهيد مرادي پس از مدتي مبارزه شجاعانه با زبان روزه به شهادت مي رسد .مزار مطهر شهيد در روستاي ابراهيم آباد مي باشد .روستاي( گرگه اي) بعد از شهادت ابراهيم مرادي ,ابراهيم آباد نام گرفت .
از شهيد مرادي دو فرزند دختر به يادگار مانده است . شهيد ابراهيم مرادي چهره نوراني و جذابي داشت . وقتي در چهره او خيره مي شدي به شادابي و نوراني بودن آن غبطه مي خوردي . خنده هاي شيرين او كه در صورتي مهربان وزيبا به مهماني مي نشست؛ خستگي طاقت فرساي ساعتها مبارزه را از تن نيرو ها بيرون مي كرد .بسيار شوخ طبع و مهربان بود . همه نيرو ها رادوست مي داشت. اتفاق مي افتاد كه براي آشتي دادن نيرو ها كيلو متر ها راه مي پيمود و سختي ها و زحمات زيادي متحمل مي شد .او مي گفت اگر در بين ما ناراحتي ايجاد شود؛ دشمن خوشحال خواهد
شد بنا براين همواره در تلاش بود تا در بين نيرو ها دوستي محكمي برقرار نمايد. دوست نداشت كه كسي در مقابل او مورد توهين و سرزنش قرار گيرد . زير بار ظلم نمي رفت و در مقابل ظالم قاطعانه مقاومت مي كرد .بطوري كه وقتي سر باز بود، يك افسر عالي رتبه نظامي به دوست سرباز او توهين مي كند و به او فحش و نا سزا مي گويد. در اين هنگام شهيد مرادي با شجاعت تمام به طرف آن افسر مي رود و با قنداق اسلحه ضربه محكمي به شكم او مي زند .
بيش از اندازه شجاع و نترس بود ؛او شجاعت را با صداقت و اخلاص عجين مي ساخت و شجاعت خود را وسيله اي براي آزادي كساني كه در يوغ استبداد به سر مي بردند قرارمي داد . بيشتر اوقات در تعقيب ضد انقلاب بود و آسايش چنداني نداشت . او از اين كار نه تنها خسته نمي شد بلكه احساس لذت هم مي كرد . صبر و شكيبايي عجيبي داشت . در برابرمشكلات خود را نمي باخت و به خداوند يكتا توكل مي كرد. هر كاري راكه به او محول مي شد به نحو احسن انجام مي داد و احساس مسئوليت خوبي داشت . در كمال متانت و ادب حرف بزرگتر هاي خود را گوش مي داد و طبق گفته آنها عمل مي كرد. امين بود و صداقت در رگ و خون او شريان داشت . هميشه دوست داشت كه خدمتگذار مردم باشد .معنويت عجيبي در كارهاي او حاكم بود . هميشه قبل از رفتن به در گيري وضو مي
گرفت و به بچه ها توصيه مي كرد كه هدف خود را خالص و عاري از تظاهر نمايند و مواظب باشند كه پول و مقام دنيايي آنها را گول نزند .او از هر نظر تكامل پيدا كرده بود و مي شد گفت كه انسان كاملي بود . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا مرادي : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
تقويم هشتم بهمن ماه 1341 را نشان مي داد، گويي مي خواست نويد تولد تازه اي را بدهد. نوزادي كه در سياهي دل شب متولد شد تا وجودش همچون شمع روشني بخش شبهاي تار محرومين گردد .نام اين نوزاد را «محمدرضا »گذاشتند. از همان دوران طفوليت هميشه با سختي روبرو بود و گذشت زمان او را آبديده تر مي كرد بطوريكه در چهار ماهگي در بستر بيماري سختي افتاد و ظرف يك روز بيش از شصت آمپول به وي تزريق گرديد ولي از آنجا كه مشيت الهي بر اين بود كه مي بايست او زنده بماند تا رسالت عظيم بر دوش كشد. پدر خانواده با دستمزد ناچيزي كه داشت با رنج فراوان زندگي را اداره مي كرد تا اينكه به سن پنج سالگي رسيد. از آنجا كه هوش و استعداد وافر نامبرده بر همگان مشهود بود در همان سن پنج سالگي پا به دبستان گذاشت و كلاس اول و دوم را در دبستان ادب و سالهاي سوم، چهارم و پنجم را در دبستان پرورشگاه صنعتي سپري كرد. از همان زمان علاوه بر تحصيل روزانه هر روز اذان صبح
از خواب بلند شده و به پدر ش كه در اداره بهداشت كار مي كرد كمك مي داد و از همان اوان كودكي با مشكلات زندگي آشنا بود. پس از اتمام كلاس پنچم دبستان دوران راهنمايي را در مدرسه راهنمايي شهاب گذراند و سپس در هنرستان اقبال به تحصيل خود ادامه داد كه اين برهه از زندگي وي مثل زمان كودكي و نوجوانيش توام با سختي فراوان بود. تعطيلات تابستان را به كارهاي مختلف مي پرداخت و اوقات خود را به فراگيري فنون گوناگون مي گذراند. در اين دوران هم درس مي خواند و هم كار مي كرد. سالهاي دوم و سوم تحصيل هنرستان مصادف با شروع انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني بود. وي در حالي كه درس ميخواند با ساير اقشار مردم در جريان كامل انقلاب و راهپيمائيها و تضاهرات بود و در همه جريانات شركت فعال داشت و از پا نمي نشست و در همين زمان بود كه بيش از پيش چهره اين جوان فعال و پر شور نمايان گرديد و مشخص شد در سر عشق ديگري مي پروراند. با جديت تمام و پشتكار فراوان جريانات انقلاب را دنبال مي كرد و از هيچ گونه كوششي در اين راه دريغ ننمود. پس از پيروزي انقلاب كه همزمان با سال آخر تحصيل وي در هنرستان بود به فعاليتهاي چشمگيري پرداخت و در انجمن اسلامي به طور فعال و مستمر كار مي كرد تا اينكه در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم شد. پس از آن به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رفته و به عضويت سپاه در مي آيد.
آخرين روزهاي اتمام دوره آموزش نظامي
وي مصادف با شروع جنگ تحميلي بود كه از طرف سپاه براي آموزش چتربازي به شيراز اعزام گرديد بعد از اتمام دوره اول آموزش به كرمان بازگشت ولي از آنجا كه محمدرضا علاقه فراواني به جبهه و جهاد داشت در زمستان 1359 به مهاباد اعزام گرديد. زمستان بسيار سردي را در آنجا گذراند و به خدمت در كردستان پرداخت. دراين مرحله از زندگي بود كه با دوستان جديدي آشنا شد كه همگي در گروهي به نام عمار جمع شده بودند. مدت پنج ماهي را در مهاباد بود و شاهد به شهادت رسيدن تعدادي از دوستانش بود كه در روحيه پر شور محمدرضا تأثير بسيار گذاشت و با صبر و شكيبائي فراوان با شهادت دوستانش برخورد كرده و از اينكه خودش شهيد نشده بود اظهار تأسف ميكرد و از همان ابتدا مشتاق لقاي خدايش بود.
در همين زمان مجدداً براي تكميل دوره چتر بازي از مهاباد به شيراز مي رود و بعد گذراندن دوره به كرمان مراجعه مي نمايد و در كرمان شروع به فعاليت مي نمايد. اين دوره از زندگي محمدرضا توام با اندوه و تأثر شديد او از به شهادت رسيدن تعداد ديگري از دوستانش بود. در اينجا بود كه تصميم رفتن مجدد به جبهه مي گيرد و سرانجام در اسفند ماه سال 1360 به طرف جبهه حركت كرد و او از پايه گزاران واحد شناسايي در عمليات فتح المبين بود.
محمدرضا علاقه شديدي به كار شناسايي داشت علاوه بر كار طاقت فرساي شبانه ، روزها هم به ديده باني و گشت و شناسايي مي پرداخت و دائماً در تكاپو و تلاش بود و داراي شهامتي
وصف ناپذير بود تا جائي كه در همان عمليات فتح المبين زماني كه يك هواپيماي دشمن سقوط مي كند و خلبان هواپيما موفق مي شود در نزديكي دشمن فرود آيد، محمدرضا با تعقيب خلبان توانست او را دستگير نمايد. بعد از عمليات فتح المبين خود را براي عمليات بيت المقدس آماده كرد. باز هم به كار شناسايي ادامه داد و از هيچگونه ايثار و گذشتي در اين راه دريغ نكرد. شب و روز به طور مداوم به كارش ادامه داد و بارها نزديك بود به دام دشمن بافتد ولي دست از هدفش بر نداشته و بيش از پيش در كارش مصمم تر و قويتر مي شد. آخرين شبي كه براي شناسايي دشمن رفته بود با كمين وسيعي از نيروهاي دشمن برخورد كرد ولي باهوشياري موفق به فرار مي شود. از آنجا كه مي بايست منطقه براي انجام عمليات شناسايي شود صبح روز بعد تصميم خود را براي رفتن به طرف دشمن مي گيرد و در روشنايي روز به طرف نيروهاي دشمن حركت مي كند و بالاخره موفق مي شود با هوشياري، دقت و از خود گذشتگي بي نظير كار خود را به انجام برساند. همان روز در جبهه زخمي مي شود و به كرمان اعزام مي گردد. پس از بهبودي دوباره به طرف جبهه عزيمت مي كند، اين بار محمدرضا به عنوان مسئول نيروهاي شناسايي به فعاليت خود ادامه مي دهد، باز هم مثل گذشته تمام نيرويش را بكار گرفت تا بتواند بازدهي بيشتري داشته باشد. فعاليتهاي او در اين زمان بر همگان بخصوص آن تعداد برادراني كه با وي بودند كاملاً مشهود و قابل
انكار است.
در عمليات رمضان زحمات زيادي كشيد مخصوصاً در سازماندهي افراد شناسائي، در حين عمليات تمام سعي خود را بكار برد. بعد از اتمام عمليات رمضان زحمات فراواني را در منطقه كوشك" و پاسگاه يد" كشيد. سه ماه تابستان گرم خوزستان را تحمل كرد ولي از آنجا كه در آتش عشق به لقاي خدايش مي سوخت اصلاً احساس ناراحتي نمي كرد. تقدير از زحمات فراوان او در اين عمليات از عهده كسي ساخته نيست فقط مي توان گفت كه تمام توانش را در طبق اخلاص گذاشت و تقديم راه امام و انقلاب اسلامي كرد.
در آبان 1361 به طرف جبهه هاي نفت شهر حركت كرد و بيش از يك ماه به عنوان مسئول شناسايي يكي از مناطق عملياتي انجام وظيفه نمود. در اين مدت شبانه روز به كار شناسايي مشغول بود، اكثر روزها بيش از 20 كيلومتر در كوهستانها راهپيمائي مي كرد و هميشه در حركت بود. مدتي را كه در جبهه نفت شهر بسر مي برد مصادف با تاسوعا و عاشورا بود شبها در اوقات فراغت به عزاداري براي سرورش امام حسين(ع) مي پرداخت.
زمزمه زيارت عاشوراي او هنوز در گوش دوستان طنين انداز است، محمدرضا بعداً به طرف منطقه عملياتي شرهاني حركت كرده و حدود يك ماه هم در منطقه شرهاني به عنوان معاون اطلاعات و عمليات تيپ ثارا... از هيچگونه كوششي فروگذار نكرد. شبهاي مهتابي ابوغريب شاهد نماز شب خواندنها و مناجات و راز و نياز شبانه او با خدايش بود. بعد از اين دوره از مأموريتش وي به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات يكي از تيپهاي لشكر ثارا... گمارده شد. كليه برادراني كه
در اين مدت به نحوي با وي سر و كار داشته اند به اتفاق از خلوص و پاكي و صداقت او دم ميزنند. براي نيروهايش جلسات دعا و قرآن دائر كرد و آنها را براي خواندن نماز و دعا ترغيب مي كرد. يك شب قبل از عمليات خودش براي بچه ها دعاي توسل خواند، خاطره آن دعا هنوز در اذهان بچه ها مي باشد. در كارهايش هميشه به خدا توكل مي كرد.
بعد از اتمام عمليات والفجر مقدماتي به طرف منطقه والفجر يك رفته در آنجا به عنوان معاون اطلاعات عمليات لشكر ثارا... شبانه روز به فعاليت خود ادامه داد. زحمات فراوان او در والفجر يك بر تمام همرزمانش روشن بود. بعد از اتمام عمليات والفجر يك محمدرضا به كرمان بازگشت با توجه به مسئله قاچاق و با اصرار برادران ستاد مبارزه با قاچاق مواد مخدر و علاقه او جهت مبارزه با اين سوداگران مرگ آمريكائي تصميم به عضويت در ستاد مبارزه با قاچاق گرفت و به عنوان مسئول طرح و عمليات ستاد مبارزه با قاچاق مواد مخدر استان و با حفظ سمت عضو دفتر انتظامي استانداري، مدت دو ماه در اين سنگر به مبارزه پرداخت و شب و روزي نداشت و بطور مستمر در كوه و دشت مشغول طرح عمليات جهت مبارزه با سوداگران مرگ بود. در اين مدت به دليل علاقه فني كه داشت در آزمون اداره مخابرات شركت و قبول شد و مدت پانزده روز در اين اداره مشغول فعاليت شد. از آنجائي كه او عشق و علاقه به جهاد و جبهه داشت و پيرو درخواستهاي مكرر فرماندهي لشكر ثارا... در تاريخ چهارم
آبان ماه 1362 مجدداً عازم جبهه شد و حدود 2 ماه در منطقه سومار به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات لشكر ثارا... بسر برد و بعد از آن به منطقه عملياتي خيبر رفت. در طول اين مدت دائماً در تلاش بود و لحظه اي از پا نمي نشست.
آري از خصوصيات بارز اخلاقي شهيد محمدرضا مرادي مي توان ايمان، شجاعت، عزت نفس، صبر در برابر نا ملايمات، عشق به شهادت و نيز حب و بغض براي خدا را نام برد. وي انساني مذهبي و خود ساخته بود انساني كه از رفاه طلبي بيزار بود و همانند ابوذر صحابي بزرگ پيامبر(ص) با صراحت لحجه و بي هيچ سازشكاري نهي از منكر و امر به معروف مينمود به نحوي كه اين خصوصيت اخلاقي وي در ميان دوستان و اقوامش معروف بود.
وي با كوله باري از رنجها و محنت ها در عمر كوتاهش توشه اي گران بها براي آخرت برگزيد.
رضا مخلص بود، رضا رنج مي برد و غصه ميخورد، چهره رضا نمايانگر سختيها بود، سختيهايي كه در عمر كوتاهش كشيده بود و هميشه صحبتهايش از سختيها بود، بسيار فعال بود. حال بعد از اينهمه تلاش و رنج و زحمت موقع پاداش رسيده است، صبح روز 8/12/62 فرا رسيد گويي خورشيد ديرتر از روزهاي قبل بيرون ميآيد شايد، نمي خواست شاهد جنايتي هولناك باشد و شايد هم از روي اين عزيزان شرم كرده بود كه آنروز طلوع كند. در حاليكه محمدرضا مانند ساير همرزمانش خود را براي كار روزانه آماده مي كرد ناگاه صداي غرش هواپيماهاي دشمن به گوش رسيد و اين جنايت رنگ ديگري داشت، بچه ها يكباره متوجه
بمباران شيميايي دشمن شدند اما او مردانه ايستاد و يك يك بچه ها را سوار كرده و از منطقه خارج كرد و خودش هم آخرين نفري بود كه منطقه را ترك گفت، فرداي آنروز وي به تهران اعزام شد اما معالجات موثر واقع نشد و سرانجام در تاريخ 27/12/62 به درجه رفيع شهادت نائل آمد و كرمان عزادار گشت. دوستانش غمگين و صدا و سيماي جمهوري اسلامي مركز كرمان خبر تشيع پيكر پاكش را پخش و جرائد خبر به شهادت رسيدن اين عزيز را منتشر نمودند و بي شك رضا تا آخرين لحظات عمر در تاريخ جامعه ما مطرح خواهد بود و حضور خواهد داشت، روحش شاد، راهش پر رهرو و يادش هميشه در دلها زنده باد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي مرادي : فرمانده تداركات لشگر 42 قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 در روستاي ابراهيم آباد يكي از روستاهاي شهرستان اراك به دنيا آمد.او در خانواده اي مؤمن و بي آلايش رشد و تربيت يافت و دوران دبستان و راهنمايي را در محيط آرام و با صفاي روستاي ابراهيم آباد گذراند. در اين زمان شخصيت او با صلابت كوه هايي كه براي ورزش از آن ها بالا مي رفت شكل گرفت.
پس از پايان تحصيلات راهنمايي براي ادامه تحصيل به تهران رفت.اين مهاجرت دوره جديدي در زندگي مصطفي بود، دوراني كه همزمان بود با آخرين سالهاي حكومت رژيم خائن پهلوي .
خيلي خوشحال بود كه توانسته در پايتخت كشور و جايي كه مي شود بيشترين ضربه را به حكومت پهلوي زد
,به مبارزه بپردازد.
شكوفه هاي انقلاب اسلامي سردي و سياهي را از بين برده و فضاي عطرآگين استقلال و آزادي مشام جان را مي نوازد و اين حاصل سالها مبارزه و تظاهرات ميليوني مردم ايران است .
او همواره همگام با مردم و امام در صحنه بود . پس از پيروزي انقلاب يكي از اعضاي فعال كميته انقلاب اسلامي(سابق) ابراهيم آباد و كتابخانه مسجد جامع اين روستا و هم چنين يكي از اعضاي آگاه، پيشرو و پرتلاش انجمن اسلامي ابراهيم آباد بود. در بهمن ماه سال 1359 در لباس مقدس سربازي با يار ديرينه اش شهيد سيد احمد حسيني دوران ديگري از مبارزه خود را آغاز مي كند. وي پس از شش ماه آموزش نظامي و خدمت در لشكر 28 كردستان با درخواست جهاد مريوان بقيه خدمت سربازي خود را در اين نهاد انقلابي به عنوان مسئول تداركات به انجام مي رساند. اهالي روستاهاي مريوان، خاطره خدمت هاي حاج مصطفي را به خصوص در كميته برق رساني هرگز فراموش نخواهند كرد.
او پس از پايان خدمت چند ماه ديگر نيز در جهاد مريوان به همراه شهيد سيد محمد حسيني خدمت خود به مردم محروم كردستان را ادامه داد تا اين كه به همراه دو سردار شهيد يعني سيد احمد و سيد محمد حسيني به واحد مهندسي لشكر 27 محمد رسول الله (ص) مي پيوندد .
از اين جاست كه زندگي بسيجي حاج مصطفي آغاز مي شود و تغييرات شگرفي در روحيات او پديد مي آيد.
شهيد مرادي با مسئوليت سنگين پشتيباني واحد مهندسي لشكر 27 محمد رسو ل الله (ص) در عمليات والفجر مقدماتي و والفجرهاي يك، دو،
سه و چهار به جنگ بي امان عليه كفار بعثي مي پردازد، سپس با همان مسئوليت در قرارگاه نجف در حمله خيبر شركت مي جويد و در هنگام عمليات مجروح مي شود ولي علي رغم اصرار همرزمانش براي بازگشت به پشت جبهه و معالجه زخم هايش، هرگز به عقب محورهاي عملياتي برنمي گردد و با تني مجروح سنگرسازان بي سنگر را تدارك مي كند. در اين عمليات ياران و همسنگران حاج مصطفي يعني شهيدان علي صبوري، جعفر صالحي، ويوسف باقي زاده به فيض شهادت نايل آمدند .او همانجا با خون اين شهيدان پيمان مي بندد كه تا آخرين نفس راهشان را ادامه خواهد داد.
اين سردار سپاه اسلام در عمليات بدر مسئوليت فرماندهي تداركات در قرارگاه كربلا به پيكار بي وقفه با دشمن قدار ادامه مي دهد. پس از عمليات بدر با تشكيل لشكر مهندسي رزمي 42 قدر به همراه شهيد سيد احمد حسيني به اين لشكر مي پيوندد و به عنوان مسئول تداركات لشكر انتخاب مي شود.
در عمليات والفجر هشت با مسئوليت سنگين تداركات لشكر مهندسي 42 قدر با فراهم سازي ماشين آلات سنگين، تامين امكانات و نيروهاي تخصصي به ياري رزمندگان مبادرت مي ورزد و در اين عمليات بود كه خبر شهادت برادرش مرتضي را به وي مي دهند. حاج مصطفي جنازه برادر را به اهواز منتقل مي كند تا به زادگاهش ابراهيم آباد انتقال يابد.
به مرتضي خيلي ارادت داشت چرا كه او را جواني صبور، مخلص، بي ريا و عارف مي دانست. در هنگامي كه جنازه وي را به اهواز منتقل مي كرد به يكي از برادران گفت
كه من حالا معني اين جمله امام حسين (ع) در شهادت حضرت عباس كه فرمود: «به خدا كمرم شكست» را بهتر از هميشه دريافتم ولي شهادت برادر نه تنها در روحيه او خللي وارد نكرد بلكه او را در ادامه راهش مصمم تر كرد.
مصطفي مقلّد واقعي امام بود و در كليه امور زندگي خود از امام پيروي مي كرد و به راستي يك مسلمان واقعي بود چرا كه با توجه به اموال كمي كه داشت از پرداخت وجوهات شرعي دريغ نمي كرد.
سال 1364 همراه با سردار شهيد حاج سيد محمد حسيني به سفر حج مشرف شد. در ايام پر بركت حج مدينه منوره و مكه معظمه برايش سرشار از عبادت و راز و نياز با پروردگار بود و در مسجد النبي در كنار ستون توبه يك بار قرآن را ختم كرد.
علاقه عجيبي به مجلس مصيبت خواني و عزاداري سالار شهيدان داشت و در اين مجالس زياد گريه مي كرد، به طوري كه يكي از برادران مي گفت كه خستگي حاجي با گريه بر امام حسين رفع مي شد.
يكي از مديحه سرايان حقيقي اهل بيت (ع) بود . مسجد ابراهيم آباد نوحه ها و مصيبت هايي را كه وي در سوگ اهل بيت خوانده رادر خود ضبط كرده، ندبه و گريه هاي آن روح پاك در مراسم سوگواري روزهاي تاسوعا و عاشورا در خاطره ها مانده است. شهيد پيش از سفر حج، ازدواج اين دستور شرع انور را به انجام رساند و پس از مراجعت از خانه خدا براي اين كه از جهاد مقدس باز نماند علي رغم محدوديت ها و مشكلات
فراوان، خانواده اش را به اهواز انتقال داد تا اوقات بيشتري را در خدمت جنگ باشد.
ثمره اين پيوند مقدس، بيست روز قبل از شهادت حاجي به دنيا آمد كه نام وي را «الهام» نهادند. شهيد مرادي دو روز قبل از شهادتش با دختر 18 روزه خود خداحافظي مي كند و به منطقه بازمي گردد. در بازگشت به جبهه به برادران رزمنده مي گويد كه موقع خداحافظي، نو رسيده ام «الهام» به رويم خنديد و او اين لبخند طفل معصوم خود را به فال نيك مي گيرد و با تمام فاميل و دوستان و آشنايان خداحافظي كرده و از آنان حلاليت طلبيد. گفته بود كه اين سفر آخر من است.
تصميم گرفته بود كه از باب الشهداء و در جرگه اولياء خاص الهي وارد بهشت شود و در پي اين آرزوي مقدس، از سنگري به سنگر ديگر و از جبهه اي به جبهه ديگر مي شتافت تا اين كه عمليات كربلاي چهار آغاز شد . حاج مصطفي به كار تدارك لشكر مي پرداخت. بعد از اين عمليات با فرمان مدبِّرانه خويش يك شبه تمام ماشين آلات، وسايل و نيروهاي تداركاتي را از منطقه عملياتي كربلاي چهار به منطقه شلمچه منتقل كرد كه اين عمل باعث حيرت و شگفتي دست اندركاران و مسئولان امر شد و همرزمانش بيش از پيش به زيركي، شايستگي و كارداني او پي بردند.
در اين عمليات شهيد با تلاش وصف ناپذير به عزيزان رزمنده امكانات مي رساند كه اين كار روحيه رزمندگان را دو چندان مي كرد.
سرانجام لحظه موعود فرا رسيد و در تاريخ 8/12/1365 در روز ولادت حضرت زهرا
(س) و سالروز شهادت برادرش، تولدي دوباره يافت و به همراه ياران همرزمش يعني سيد احمد حسيني و احمد جوانبخش و تني چند از عزيزان لشكر مهندسي رزمي 42 قدر در عمليات كربلاي پنج (منطقه شلمچه) دعوت حق را لبيك گفته و به جوار حق تعالي پر گشود.
به راستي او قهرمان و پيرو واقعي اميرمؤمنان (ع) بود كه شهادت را فوزي عظيم مي دانست. لبخند حاج مصطفي در هنگام شهادت اين جمله امام علي (ع) را به ياد مي آورد كه «فزت و رب الكعبه» منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان حر لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«حسن علي مرداني» در سال 1322 در يكي از روستاهاي «فريمان» چشم به جهان گشود . چون خانواده او وضع مالي مناسبي نداشت و حسن مجبور بود كه از همان كودكي با كار و تلاش در چرخاندن چرخ زندگي خانواده را ياري دهد ، 13 سال بيشتر نداشت كه فقر شديد او را براي كار به «مشهد» كشاند تا شايد بتواند، كمي از نياز خانواده را بر آورده سازد .
او پس از مدتي به شغل مكانيكي روي آورد اما همچنان با فقر دست و پنجه نرم مي كرد .محل زندگيش زير زمين كوچك و محقري بود كه در كوره سختي ها از وي انسان بزرگي ساخت كه هر گز زير باز مسئوليت شانه خالي نكرد و تحت هيچ شرايطي از راه خويش كناره نگرفت .
بيست و هفت ساله بود كه با دختر يكي از آشنايان ازدواج كرد و حاصل اين پيوند سه دختر و يك پسر
مي باشد كه از «حسن» به يادگار مانده است .او در سال 1352 در سفري كه به «عراق» داشت، با امام آشنا شد و اين آشنايي او را در راه انقلاب قرار داد ، تلاش وي در اين راه منحصر به پخش اعلاميه و اطلاعيه و نوارهاي امام نبود بلكه او به روشنگري در ميان خانواده و فاميل پرداخت . گاه شبها خانواده را دور هم جمع مي كرد و از رسانه امام مسائلي را براي آنان بيان مي نمود .انقلاب پيروز شد و او به قصد پيشبرد اهداف انقلاب لباس مقدس سپاه بر تن كرد .
با آغاز درگيري هاي« گنبد»، راهي اين منطقه شد و در آنجا رشادت و ذكاوت او در مسائل جنگي كمك زيادي به فتح «گنبد» كرد .همرزمانش مي گويند از مهمترين عوامل شكست محاصره و فتح «گنبد» در درگيري با منافقين، ابتكار و شجاعت او بود .
با شروع اغتشاش «كردستان» داوطلبانه به اين خطه اعزام شد و بارها در كنار «چمران» مبارزه كرد . حسن با صفاي باطن و دلسوزي هاي پدرانه اش همه را مجذوب كرده بود و آن زمان كه دست پليد جهان خواران از آستين صدام بيرون آمد، او باز هم براي از بين بردن ريشه هاي استكبار عزم خود را جزم كرد و به مناطق جنوب و غرب كشور اعزام شد . زماني در« بستان» ، گاه در «شلمچه» ، ارتفاعات« الله اكبر» و... با دشمن زبون به مبارزه بر خواست .او هرگز به جنگ پشت نكرد؛ حتي زماني كه به مرخصي مي آمد فاميل را دور هم جمع مي كرد و آموزش نظامي ترتيب مي
داد .مقاومت وي در برابر مشكلات و از خود گذشتگي اش در براب دوستان از او شخصيتي كم نظير ساخته بود كه همگان دوستش داشتند و اهل محل «حسن» را مرد خدا نام داده بودند و بچه هاي جبهه او را پدري مهربان مي دانستند ، تلاش بي وقفه اش در صحنه نبرد روحيه نيروهايش را هر چه قوي تر كرده و از آنان شير مرداني مي ساخت كه بار ها با فرماندهي او و توكل بر خدا بر دشمن زبون يورش بردند و پيروزمندانه قله هاي افتخار را فتح كردند ، فتح ارتفاعات الله اكبر به فرماندهي او و بر خورد با ميدان مين در حين عمليات و سپس عبور دادن نيروهايش ، از اين ميدان ، بدون خنثي نمودن مين ها ، برگ زريني است كه ا ز توكل او بر خدا حكايت مي كند و اين در حالي است كه كوچكترين آسيبي به نيروهايش نرسد .
اين مرد خدا در آخرين روزهاي زندگي خاكي فرماندهي گردان را بر عهده داشت و در تنگه« چزابه» كه از حساس ترين مناطق عملياتي محسوب مي شود، خدمت مي كرد .
چند ساعت قبل از شهادت به سختي مجروح شد اما به لحاظ اين كه نكند رفتنش خللي در روحيه نيروها به وجود آورد، در خط ماند و فعالانه به نبرد ادامه داد .
و سرانجام در بعد از ظهر همان روز با اصابت تير به قلب پاكش جام وصل را سر كشيد و پس از عمري بال و پر زدن در اشتياق روي دوست به وصال نائل آمد .
در آخرين لحظات زندگي از همرزمش مي خواهد او را
به طرف حرم ابا عبد الله بگرداند .آنگاه به حضرت سلام مي دهد و جان به جان آفرين تسليم مي كند ، به اين ترتيب وعده ديدار در تاريخ 21/ 11/ 1360 در تنگه «چزابه» براي «حسن علي مرداني» محقق شد .
روح بلندش با عرشيان نشست و جسم خاكي اش در بهشت رضا به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :"كاش با تو بودم"نوشته ي رويا حسيني،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان« مريوان»
شهيد ملا «مصطفي مر دوخي» در سال 1335 در روستاي «دزلي» دربخش« سرو آباد »ازتوابع شهرستان« مريوان» به دنيا آمد .بعد از چند سال به مكتب خانه روستا رفت و در محضر اساتيد محلي الفباي فارسي و عربي را ياد گرفت . سپس به« سقز» مهاجرت كرد و به فرا گيري مقدمات علم فقه پرداخت .بعد از مدتي در روستاي( نژمار) به تحصيل علوم حوزوي پرداخت وبه فراگيري جامع المقدمات مشغول شد .پس از آن صرف و نحو عربي و منطق را فرا گرفت . در سن هجده سالگي علوم اثني عشر را به صورت كامل آموخت و اجازه نامه افتاءو تد ريس را گرفت .بعد از آن به خدمت سر بازي فرا خوانده شد .پس از آنكه دوره ي آموزش نظا مي را درپادگان شهر عجب شير گذراند، به يكي از پادگان هاي مشهد انتقال يافت اما طولي نكشيد كه از خدمت سر بازي معاف شد و به
زاد گاه خود باز گشت .در سال 1352 با حضرت امام (ره)ارتباط پيدا كرد و از ايشان خط مشي گرفت .شهيد مر دوخي اعلاميه ها و
تصاوير امام را از تهران و قم مي آورد و در بين مردم منطقه پخش مي كرد .او براي مردم از امام سخن مي گفت و امام را براي آنها مي شناساند .بعضي وقتها به شهر هاي بزرگ مي رفت و به فعاليت هاي سياسي عليه رژيم مستبد شاه مي پرداخت . او مدتي هم به كشور عراق مي رفت و با امام ديدار كرد. برادر ش مي گو يد :در يكي از شب هاي فروردين ماه سال 1356 كه باران تندي هم مي باريد در منزلمان به صدا در آمد .وقتي كه در خانه را باز كردم مصطفي با عجله وارد شد و يك ساك كوچك را كه در دست داشت، به من داد . او گفت: محتويات اين ساك را از امام گرفته ام !!وقتي كه ساك را باز كردم ديدم داخل ساك پر است از عكس و اعلاميه هاي امام .من ومصطفي با آنكه بسيار خسته بود، همان شب ماشيني پيدا كرديم و همه عكس ها و اعلاميه ها رادر شهر پاوه پخش كرديم . دو روز بعد من دستگير شدم و حدود دو ماه در زندان بودم .زماني كه حضرت امام به ايران باز گشتند شهيد مردو خي براي استقبال از ايشان به شهرهاي تهران و قم مهاجرت كرد و در آنجا با دكتر مصطفي چمران و چند نفر از رو حانيون مبارز ، آشنا شد و همكاري خود را با آنها آغاز كرد .پس از چند ماه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مريوان و اورانات را تاسيس كرد و خود به فرماندهي آنجا منصوب شد. او ازتمام جهت ها اعم از
فكري، فرهنگي، سياسي ،نظامي و غيره به مقابله با نيرو هاي ضد انقلاب كه كردستان مظلوم راعرصه تاخت و تاز خود قرار داده بودند پرداخت و برعليه آنها تبليغ كرد .
اودريك مورد براي انجام ماموريتي به كرمانشاه مي رود و بعداز اتمام كار خود به سنندج مي آيدكه به علت آماده نبودن هلي كوپتر نمي تواند به مريوان برگردد و در منزل يكي از دوستان خودمي ماند .بعد از دو ساعت خانه اي كه او درآنجا مهمان بوده در محاصره ي تعداد زيادي از نيرو هاي ضد انقلاب قرار مي گيرد . شهيد مردوخي به خاطر اينكه زن وبچه دوستش آسيبي نبينند ازمقابله با ضدانقلاب صرفه نظر مي كند وتوسط مزدوران آمريكا دستگير مي شود .نيرو هاي ضد انقلاب هفت روز او را مورد شكنجه قرارمي دهند و بعد از هفت روز يعني تاريخ 26/7/1358 مصادف با ماه محرم در زير پل سنته) سقز با شليك چند گلو له كلت به سرش؛) او را به شهادت مي رسانند .مردم منطقه پيكرمطهر او را به سرد خانه «سقز» انتقال مي دهند و خانواده ي او بعد از دو روز جنازه او را به زاد گاه خودمي برند وبه خاك مي سپارند. ملا «مصطفي» در حالي به شهادت رسيد كه تنها 15 روز از ازدواجش مي گذشت.مرقد اين شهيد درروستاي« دزلي» است.
شهيد ملا «مصطفي مردوخي» از همان سالهاي كودكي فعال و پر جنب و جوش بود ،استعداد و نبوغ عجيبي نيز داشت.
ذكاوت و كنجكاوي در وجود او موج مي زد .در كمال ادب و متانت رفتار مي كرد .در سلام كردن پيشقدم بود .او كردار
و رفتار خود را بر اساس دستو راتي كه در قرآن آمده است قرار مي داد .بسيار دقيق و منظم بود .حساب شده كار مي كرد. اصول و منطق رادر هر كاري ناديده نمي گرفت. كمتر عصباني مي شد و سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كند .اگر عصباني مي شد سه بار (لا حول و لاقوه الا با لله )مي گفت و فورا آرام مي گرفت و عصبانيتش فرو مي نشست .انساني خود ساخته بود . از هيچ چيزي نمي ترسيد . از انسان ترسو بدش مي آمد و تر سو را مشرك مي پنداشت .به مسائل سياسي علاقه داشت و نمي خواست كه انساني بي تفاوت باشد.
او چند روز قبل از شهادت خود به يكي از همرزمانش گفته بود؛ كه اگر از اين سفر (همان سفري كه منجر به شهادت او شد) بر گردم با هم به محضر امام مي رويم و با اجازه ايشان، نهضتي را به خاطر نجات كردستان و جذب نيرو هاي پيشمرگ كرد تشكيل مي دهيم .او فردي مطيع و شاكر بود . وظايف خود رابه نحو احسن انجام مي داد . تواضع و فرو تني عجيبي داشت . نمي شد او را از هدف خود باز داشت . زندگي رادر شجاعت ،مردانگي و ايثار خلاصه مي كرد و ايمان و درستكاري را با خون و رگ خويش عجين مي ساخت .
منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،1386-تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي مزاري : امام جماعت مسجد علي ابن ابي طالب (ع)زاهدان واز روحانيان شاخص ومبارز «مزار رشت» نام روستايي است خوش آب و هوا در هشت
كيلومتري شهرستان« بيرجند» كه بقعه متبركه« امام زاده نقيب» از نوادگان امام محمد باقر (ع) در آن قرار دارد و در حقيقت روستا از همين جهت مزار ناميده شده است. اهالي روستا مردمي صبور، پرتلاش و پرهيزكار هستند و وجود همين بقعه شريف، فضاي روحاني روستا و عشق و علاقه مردم به ائمه اطهارعليهم السلام را دو چندان ساخته است .
در هجدهم شهريور ماه 1323، روستا ولادت نوزادي را جشن گرفته بودند كه مقدر بود بعدها مايه افتخار و مباهات عموم مردم منطقه باشد .
آن روز يكي از آخرين روز هاي تابستان بود. آنگاه كه نسيمي خنك و مطبوع به عنوان طليعه لشكر پاييز، فضاي روستا را مسخر كرده بود و بانگ رحيل، بقاياي سپاه فرتوت و هزيمت يافته گرما را به كوچي ناگزير از كوچه باغ هاي خرم روستا فرا مي خواند و آنگاه كه سلطان خزان مي آمد تا موكب مسعود به باغستانهاي پر بركت آبادي فرود آورده و سرا پرده هزار رنگ، بر سراپرده اين روستاي پر طراوت كشد، تا داروغه باد خنك پاييزي به نيش گزنده تازيانه اش، نوباوگان درختي را كه بر سر شاخه هاي بلند و پر طراوت جا خوش كرده بودند، به تعجيل وادارد و دستان پينه بسته كشاورز مزاريشتي را كه يك سال مشقت را به اميد چنين روزي تحمل كرده بود، با چيدن گوهرهاي نعمت و بركت و چيدن حاصل دسترنج يكساله، التيام بخشد .
در چنين روزهاي پربركتي كه به تازگي گندمزارهاي مهربان، خوشه هاي طلايي ناب نعمت را
به خرمن روزي دهقان پير بخشيده بودند و شاخسارهاي قدرشناس نيز داشتند كريمانه گوهرهاي الوان خود را
نثار صندوق ساده و بي پيرايه او مي كردند، خداي مهربان لطف و نعمت را بر اين بندگان صالح و بي مدعاي خويش كامل مي كرد و محفل خانوادگي كشاورزي را كه در پاكي و ديانت و عشق و محبت به اهل بيت عصمت و طهارت، شهره و زبانزد همگان بود، به شمع وجود نوزادي آراست كه بر اساس مشيت بالغه الهي مقدر بود تا براي خانواده خويش و ديگر اهالي روستا، نعمت و بركت و براي تمامي دوستان و آشنايان، افتخار وعزت را به ارمغان آورد.
سرانجام كودك در ميان شادي ها و سپاسگذاري هاي اين خانواده گرم و صميمي پا به پاي خاك گذاشت. نوزاد خجسته فال را به نزد پدر بردند تا نغمه روح بخش توحيد را بر گوش هوش او فرو خوانده و سرود سرخ شهادت را در ژرفاي جسم و جان او طنين انداز كند. اشهد ان ...
پدر كه خود، روزي خوار خوان ولايت و عاشق صادق اهل بيت رسول الله (ص) بود، به ميمنت نام سردمدار مكتب سرخ تشيع، طفل را علي ناميد و چنين بود كه علي به عنوان فرزند پنجم به جمع محفل پرعطوفت خانواده اي صالح و بي ريا پيوست. خانواده اي كه در انتصاب به روستاي محل سكونت خويش نام خانوادگي مزاري را براي خود انتخاب كرده بود.
پدري مهربان، پرهيزگار و پرتلاش، مادري عطوف و پاكدامن و خانواده اي درستكار و پاك سرشت از بزرگترين مواهبي بود كه خداوند متعال به او ارزاني فرموده بود. از طرف ديگر زندگي ساده اما سراسر تلاش روستايي و طبيعت موافق و مهربان آبادي، سفره رنگارنگي از مواهب حكمت را
فرا روي او گسترده بود و او كه از همان خردسالي به ذكاوت و هوش سرشار و جويندگي و نبوغ خداداد سرآمد اقران بود و تلاش و تكاپوي او در درك حقايق و كسب معارف، او را نسبت به تمامي همسالان، ممتاز و در ديه همگان، از كوچك و بزرگ، محترم كرده بود، از اين سفره رنگارنگ نعمت و موهبت الهي، نهايت بهره را مي برد.
گستره طلايي گندمزار به او وسعت ديد مي بخشيد و آنگاه كه با دستان كوچكش، روزي حلال خانواده را از مزرعه درو مي كرد، راه پاك زيستن را مي آموخت. در خلوت و سكوت شبانگاهان به آسمان آبي و پر ستاره خيره مي شد و مستغرق و مبهوت در عظمت خلقت، همچون انبياء الهي به دنبال گوسفندان به تفكر در اسرار كائنات مي پرداخت و حقيقت را در ژرفاي آسمان ها جستجو مي كرد و چون فراخواني شب را با انديشه هاي ساده و كودكانه اش به سحرگاهان پيوند مي زد، درهاي معرفت غيبي بر سينه كوچكش گشوده مي گشت و با طلوع صبح صادق، خورشيد حقيقت بر دل پاك او طالع مي شد تا راه آينده عرفان و خدا شناسيش را روشن و منور سازد و او هر روزش را با كوله باري از تجربه و معرفت به روزي ديگر از آينده اي روشن گره مي زد.
از زلال چشمه ساران سيراب مي شد و به تأسي از پدر، بر لبهاي خشك تشنه كامان كربلا سلام مي فرستاد تا بدينوسيله در اوج سلطه يزيديان، چراغ عاشورا در سراچه سينه اش روشن بماند. وچون در خنكاي روحبخش باغستان مي آسود، از
سوز شعله هاي آتش دوزخ كه وصفش را در پاي منبر آخوند پير آبادي شنيده بود، مي انديشيد و در تصورات كودكانه اش پلي از عصمت و طهارت بر فراز جهنم مي كشيد تا خود و خانواده اش را به دور از آسيب شعله ها، به بهشت برين رهنمون سازد.
خلاصه اينكه هر جزئي از اجزاي آن طبيعت بكر و زيبا و هر گوشه اي از آن زندگي ساده و بي آلايش، براي او در حكم معلمي فرزانه و بصير بود كه چشمان او را به سوي دروازه معارف مي گشود و او را به سر چشمه حقايق رهنمون مي ساخت.
برگ درختان سبز در نظر هوشيار هر ورقش دفتري است معرفت كردگار
او از صخره هاي ستبر، مقاومت و صلابت، واز دشت هاي وسيع، مهرباني و سخاوت مي آموخت. در زلال جويباران، خلوص و طهارت را مي جست و در شاخه هاي پربار، تواضع و كرامت را مي جست. قلب رئوف و رقيقش در مكتب گلها و شكو فه ها تلمذ كرده بود و روح بلند و لطيفش از شميم نسيم بهره ها برده بود. در مكتب پدر، تلاش وساده زيستي و تقوي را آموخته بود و در مدرسه مادر، عفت و قناعت و حيا را فرا گرفته بود و اين گونه بود كه همچون بسياري از فرزندان پرتلاش و تيزهوش روستايي با گنجينه ي عظيمي از تجارب و معارف پا به مدرسه روستا گذاشته بود، تا آنچه را كه به تجربه و مشاهدات شخصي فرا گرفته بود مستندي علمي بيابد و با سواد آموزي به دنياي بزرگ علوم و معارف پاي نهد و از تجارب
ديگران نيز بهرمند گردد.
دوران تحصيل در مدرسه ابتدايي را همراه با ديگر فعاليت هاي طاقت فرساي روزانه كه از مقتضيات زندگي روستايي بود، ادامه مي داد. در امور كشاورزي و دامداري به خانواده خود كمك مي كرد و با حضور مستمر در صحنه ي زندگي پر طراوت روستايي همزمان با درس، از اين گنجينه ي علوم و معارف، يعني زندگي و طبيعت نيز كسب فيض مي كرد.
روستاي مزار رشت همچون اكثر روستاهاي ديگر در دوران ستمشاهي بسيار محروم و فاقد هر گونه امكانات رفاهي بود و او كه اين محروميت ها را با گوشت و پوست خود لمس مي كرد، مبارزه با ظلم و جور و بي عدالتي را براي خود اجتناب ناپزير مي ديد. روح بلند او كه در مكتب آيات وحي درس عدالت و برابري را فرا گرفته بود هرگز نمي توانست واقعيت تلخ موجود را تحمل كند و در حقيقت دليلي هم براي تحمل كردن نمي ديد. به خصوص كه دست اجانب و ايادي استعمار را در پشت اين همه فقر و محروميت مشاهده مي كرد. بنابراين او كه حالا ديگر به مرحله جواني پا نهاده بود، با درك رسالت عظيم خويش راه خود را يافته و مسير آينده زندگي اش را مشخص كرده بود. مصمم بود تا با تعالي سطح فكري و كسب درجات عالي علمي، از سنگري محكم تر ،مبارزه اي بي امان را با جور و بي عدالتي و ارباب آن آغاز نموده و زندگي خويش را وقف خدمت به محرومين و مستضعفين كند. با چنين برنامه اي براي زندگي، مناسب تر ديد كه به تحصيل علوم ديني
پرداخته و به حوزه هاي علميه كه به سيطره ارباب جور و ايادي استعمار در نيامده بودند، وارد شود. لذا براي گذراندن مقدمات در حوزه اي به نام مدرسه معصوميه (س) واقع در بيرجند به تحصيل مشغول شد. پس از گذراندن دوره مقدمات به مشهد عزيمت نموده و در محضر اساتيد بزرگواري همچون آيت الله مشكيني، مرحوم آيت الله كفعمي خراساني و شهيد هاشمي نژاد، دوره سطح را به پايان رساند.
او كه بر اساس برنامه اي كه از پيش براي زندگي خود طرح كرده بود، بنا داشت به محض آمادگي، به خدمت جامعه درآمده و تمام وقت خود را صرف خدمت به محرومين نمايد و نيز بنا به عشق و تعهدي كه نسبت به ترويج احكام اسلامي و بويژه بسط فرهنگ ولايت و تنوير افكار عمومي در خود احساس مي كرد، در سال 1340 تصميم گرفت به منطقه اي از ايران عزيز كه نياز بيشتري به وجود او دارد، عزيمت نمايد.
پس از تأمل و مشورت، استان محروم سيستان و بلوچستان و بخصوص شهرستان زاهدان را براي مقصود خود بسيار مناسب ديد؛ زيرا زاهدان اگرچه در بستر تاريخ ايران بعنوان شهري جديد شناخته مي شد، اما با انتخاب به عنوان مركز استان روز افزوني كه در حقيقت بدون طرح و برنامه اي مناسب، پيدا كرده بود، حساسيت سياسي و فرهنگي زيادي داشت.
تمام ساكنان اين شهر مهاجراني بودند كه از مناطق دور و نزديك به آنجا عزيمت كرده بودند. جمع كثيري از بلوچها با مذهب تسنن و عده بسياري از شيعيان شهرهاي زابل، بيرجنو و كرمان و يزد و... در طول سالهايي نه چندان طولاني در اين
شهر ساكن شده بودند و لذا بافت اجتماعي شهر، حساسيت جغرافيايي آن و توسعه بهت آوري كه پيدا مي كرد، ضرورت حضور روحانيون برجسته و بصير مذهبي را دو چندان مي ساخت. روحانيت، متناسب با وسعت جامعه در آن شكل نگرفته بود .
حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ علي مزاري با تحليلي بسيار دقيق و درك منطقي حساسيت هاي اين منطقه، به زاهدان عزيمت نمود و از همان بدو ورود به محضر مبارك حضرت آيت الله كفعمي كه محور فعاليتهاي مذهبي و مقتداي شيعيان منطقه بود، مشرف شد و در سلك شاگردان و مريدان اين روحاني فداكار درآمد. تحصيل علوم ديني را در محضر ايشان و ديگر اساتيد ادامه داد و همزمان با تحصيل و تحت نظارت آن روحاني بزرگ، تلاشي پيگير را در جهت خدمت به جامعه اسلامي و تبليغ و شعائر ديني آغاز كرد.
مرتبه بالاي او در تقوي، صداقت و اخلاص و سعي وافر او در كسب معارف و تحصيل علوم ديني باعث شد تا حضرت آيت الله كفعمي در همان سالهاي اول، صبيه مكرمه شان را به نكاح اين شاگرد با ايمان و سخت كوش خود در آورند.
حاج آقا مزاري كه به دليل ارتباط تنگاتنگ با آيت الله كفعمي و حضور مستمر در ميان مردم مسلمان منطقه متوجه نارساييها و نيازهاي اين جامعه نو پا شده بود، با نظارت و ارشاد مرحوم كفعمي، سعي در سازماندهي فعاليتهاي مذهبي در مساجد اين شهر نمود. روحانيون برجسته اي را از ساير نقاط ايران و بخصوص حوزه هاي علميه قم و مشهد دعوت و به خدمت در اين استان ترغيب كرده و در رسيدگي
به مسائل و امور زندگي روزمره آنان اهتمامي جدي و مثال زدني داشت. در نتيجه تلاش هاي پيگير ايشان و ارتباط مداومي كه با آيات عظام و مجتهدين و مراجع وقت در نقاط مختلف برقرار مي كرد، روحانيون برجسته و علماي فاضلي به اين استان مهاجرت كردند كه شايد تنها ذكر نام يكي از آنها يعني حضرت آيت الله سيد مهدي عبادي (امام جمعه محترم فعلي مشهد ) براي درك عظمت موضوع كافي باشد.
علاوه بر اين امور،او در تشكيل و رسيدگي به كار نهادهاي ديگر ديني و مذهبي تلاشي مجدانه و سعيي بليغ داشت.
مجاهدت هاي مستمر حاج شيخ علي مزاري و حمايت هاي بي دريغ حضرت آيت الله كفعمي كه نفوذ چشمگيري نيز در استان داشتند، روز به روز جايگاه اجتماعي حاج آقا مزاري را تعالي بخشيده و بر وجهه ي مذهبي و اجتماعي ايشان مي افزود، چنانكه پس از مدت كوتاهي كه از حضور ايشان در منطقه مي گذشت، از طرف برخي مراجع تقليد وقت كه در نجف اشرف به سر مي بردند، به نمايندگي براي دريافت وجوهات شرعيه منصوب شدند.
او در اين رابطه نيز حساسيت و دقت نظر شايسته مبذول داشته و تلاشي پيگير در جهت جذب وجوهات شرعي بعمل مي آورد. دقت او در محاسبه دقيق وجوه و انتقال بموقع آنها به مراجع مربوطه او را بر آن داشت تا با دفعات جهت زيارت عتبات و ملاقات با مراجع عظام شيعه به كربلا و نجف سفر نموده و حسابهاي مربوط به وجوهات را تسويه كند .
در يكي از همين سفر ها بود كه به حضور حضرت امام خميني (ره) مشرف گشت و
از نزديك با امام و ديدگاه هاي متعالي و نجات بخش ايشان آشنا شد و همچون عاشق مهجوري كه مراد و مقتداي خويش را پيدا كرده باشد، دل در گرو مهر آن پير فرزانه نهاد و تبعيت و تقليد از او را سر لوحه زندگي و راهنمايي عمل خويش قرار داد .
او كه از ابتدا مبارزه با ارباب جور و تلاش براي اقامه عدل و برابري را در رأس برنامه هاي زندگي خود قرار داده بود، اينك با درك محضر مبارك امام (ره) اين آرزوي ديرينه خود را بر آورده شده مي ديد و احساس مي كرد براي زندگي سراسر تلاش و مبارزه خويش نيز راهنما و مرشدي كامل يافته بود و هم اكنون مي تواند تحت لواي او و بر مبناي برنامه ها و تدابير او مبارزات سياسي خود را بصورتي منسجم و جهت دار، بر نامه ريزي كند. اين ملاقات موجب تغييرات عمده اي در نحوه زندگي و عمل حاج آقا مزاري و واسطه ظهور ابعاد جديدي از شخصيت الهي اين روحاني برجسته شد.
پس از اين ملاقات، ارتباط حاج آقا مزاري با حضرت امام (ره) به صورت مستمر و جهت دار در آمد و ايشان در حكم مريدي پاكباخته و لايق، مسئوليت انتقال پيام هاي روشنگر حضرت امام به استان و رساندن آنها به مردم و در نتيجه تنوير افكارعمومي و زمينه سازي براي حركتهاي انقلابي را به عهده گرفت.
براي انجام هر چه بهتر اين مسئوليت، تلاش پيگير و لبي اماني را شروع كرد و عليرغم جو وحشت و اختناقي كه از سوي رژيم مستبد پهلوي بوجود آمده بود، اقدام به برگزاري
جلسات متعدد محرمانه براي انتقال ديدگاه هاي حضرت امام (ره) و شناساندن ايشان به افرادي كه زمينه لازم براي مبارزه را از خود نشان مي دادند، نمود.
ضمن سخنراني متعدد از فجايعي كه توسط طاغوت زمان حادث مي شد پرده برمي داشت و با شناسايي نهضت اسلامي و معرفي رهبري اين نهضت بزرگ سعي در توسعه تقليد ايشان از حضرت امام (ره) داشت. پيامهاي امام را به طرق مختلف به مردم مي رساند و جزوات و رسالاتي را كه از ايشان تحت عنوان كاشف الغطاء منتشر مي شد، به مبارزين منتقل مي كرد.
دراين راستا به شدت مورد حمايت حضرت آيت الله كفعمي كه نفوذ زيادي در منطقه داشتند، بود و از طريق ايشان به رهبران نهضت كه به استان تبيعرمي شدند معرفي شده و با آنان ارتباط برقرار مي كرد. هنگامي كه حضرت آيت الله خامنه اي به ايران تبعيد شده بودند، حاج آقا مزاري در منزل آيت الله كفعمي با ايشان ملاقات كرده و به ايشان معرفي شده بود و پس از آن ارتباط مداومي با ايشان داشته و بدين منظور چند مرتبه به ايرانشهر سفر كرده بود. همچنين با حضرت آيت الله طالقاني كه به زابل تبيعد شده بودند ارتباط مدام داشت و اساساَ براي ايجاد ارتباط با رهبران تبيعدي نهضت و كمك و خدمات رساني به مبارزين برنامه هاي متعددي در منزل آيت الله كفعمي طراحي شده و سپس حاج آقا مزاري براي اجراي آن برنامه ها به شهرهاي مختلف استان سفرمي نمود. درهمين راستا و براي انتقال مبارزيني كه خطر دستگيري آنان توسط ساواك احساس مي شد، شبكه ي عظيمي به مديريت
آيت الله كفعمي، شهيد منتظري و حاج آقا مزاري بوجود آمده بود كه با استفاده از نفوذ منطقه اي و با بكارگيري مبارزين ناشناخته، اقدام به انتقال انقلابيون از طريق مرزهاي شرقي به خارج از كشور مي نمودند.
او متعهد بود كه تا آنجا كه ممكن است بايد تلاش كنيم تا حتي يك نيروي انقلابي را از دست ندهيم، چرا كه دراين صورت آن نيرو را علاوه بر نيروهاي جديد در خدمت انقلاب اسلامي خواهيم داشت و در راه اجراي اين اعتقاد خويش نيز از هيچ تلاشي فرو گذار نمي كرد و از هيچ خطري بيم به دل راه نمي داد .
با وجود اينكه ساواك از فعاليتهاي انقلابي حاج آقا مطلع شده و بارها در صدد دستگيري ايشان بر آمده بود، همچنان به فعاليتهاي خود در توزيع پيام ها و رسالات حضرت امام و ديگر اقدامات انقلابي ادامه مي داد. در گوشه اي از منزل مسكوني خود، جاي امني براي پيامها و جزوات ساخته و جلوي آن را ديوار كشيده بود تا از ديد مأموران ساواك پنهان بماند و سپس در موقعيتهاي مناسب با ترفند هاي گونا گون، آنها را به مناطق مختلف استان مي فرستاد.
بعنوان نونه يكبار كه ساواك به شدت منزل و رفت و آمد هاي ايشان را كنترل مي كرد و مطمئن شده بود كه محموله اي از پيام هاي امام در اختيار ايشان قرار گرفته و قصد توزيع آنها را دارند، حاج آقا با يك شيوه زيركانه، پيام ها را لاي خمير گذاشته و با پختن خمير به صورت نان تافتون، پيامها را از منزل خارج نموده و به زابل فرستاده
بودند.
منزل حاج آقا مزاري به دفعات مورد هجوم مأموران مزدور ساواك قرار گرفته بود كه در اكثر موارد ايشان بوسيله رابطين از موضوع مطلع شده و خانه را تخليه مي كرد و گاهي تنها چند عكس از حضرت امام بدست آنها مي افتاد. با وجود اين، ايشان چند بار دستگير و به ساواك منتقل شده بود و هر بار در جواب اين سؤال كه شما چرا اقدام به پخش عكس و پيامهاي امام مي كنيد مي گفت: من علاقه خاصي به حضرت امام دارم و از شاگردان و مريدان ناچيز ايشان هستم. راه خود را انتخاب كرده ام و مادام كه دراين لباس و و معتقد به رهبري امام هستم، غير از اين راهي نخواهم رفت.
ساواك كه از تثبيت شخصيت ايشان در استان مطلع شده بود كراراَ براي اين روحاني نستوه مزاحمت ايجاد مي كرد و مجالس سخنراني ايشان را به هم مي زد وحاج آقا گاه ناچار مي شد از مجالس روضه غيررسمي و احياناَ خانگي براي انتقال ديد گاههاي امام استفاده كند. او در اين نوع سخنراني ها به مسائل عام از قبيل سربازي پسران، ايجاد مراكز فساد و نظام بانك داري غير اسلامي بيشتر مي پرداخت؛ ولي ساواك كه باز هم متوجه شيوه حاج آقا شده بود، حتي مجالس روضه خواني خانگي ايشان را نيز تحت كنترل گرفت و چندين بار با حمله به منازل مانع سخنراني ايشان شده بود.
يكي ديگر از ابعاد مبارزاتي حاج آقا مزاري مخالفت ايشان با فرقه ضاله بهائيت بود. حاج آقا در سخنراني هاي خود مردم را بر عليه اين فرقه تحريك مي كرد و از آنان
مي خواست تا از انجام معاملاتي كه سود آن به بهايي ها مي رسد اجتناب كنند. بخصوص مردم را از خريد پپسي و گوشت منجمد و گذاشتن پول در بانكهاي رژيم پرهيز مي داد.
با اوج گيري نهضت و ظهور مرحله بعدي يعني برپايي راهپيمايي ها و اعتراضات عمومي آشكار برعليه رژيم، حاج آقا مزاري نيز همواره به تحريك و تهييج مردم براي شركت در تظاهرات مي پرداخت و با طراحي بر نامه ها در منزل آيت الله كفعمي و مديريت تظاهرات عمومي حضور
پرشوري را در صحنه ها از خود با يادگار مي گذاشت.
با توجه به كهولت سن و ضعف جسماني آيت الله كفعمي، بار سنگين اجراي برنامه هاي انقلابي بر دوش حاج آقا مزاري مي افتاد و طبيعتاَ آيت الله كفعمي حمايت معنوي را برعهده مي گرفتند.
حساسيت اين منطقه مرزي و موضوع وحدت شيعه و سني از مسائلي بود كه سنگيني رسالت اين روحاني فداكار را در آن مقطع حساس مضاعف مي كرد، ولي او كه تمام زندگي خود را وقف اسلام، انقلاب و جامعه اسلامي كرده بود با توكل به خداوند متعال و با دلي پرشور و مطمئن، همچنان به راهي كه انتخاب كرده بود، ادامه مي داد.
سخنراني شجاعانه او در روزهاي عاشورا و تاسوعا عليرغم حضور گارديها و اشرار و نيز حضور پر صلابت و هوشمندانه او در صف اول تظاهرات آن ايام، به خاطره اي به ياد ماندني در اذهان تمام حاضران در آن صحنه ها تبديل شده است. اين حضور پر صلابت موجب شد تا ساواك اقدام به دستگيري مجدد حاج آقا نموده و ايشان را روانه زندان كنند؛
اما بيمي كه از اقتدار قطب ذي نفوذ منطقه يعني آيت الله كفعمي در دل سران ساواك بود و احتمال مي دادند، دستگيري حاج آقا را بر آنان مشكل تر كند باعث شد تا پس از چند روز او را آزاد كنند.
درهمين ايام اوج گيري حركتهاي انقلابي بود كه مدت تبعيد حضرت آيت الله خامنه اي در ايرانشهر به پايان رسيده و قرار بود ايشان از طريق زاهدان به قم و سپس تهران عزيمت نمايند. حاج آقا مزاري مصمم بود كه مراسم استقبال با شكوهي ترتيب دهد تا هنگام ورود ايشان به زاهدان، به گونه ي شايسته اي از ايشان استقبال شود. طبيعتاَ بر گزاري چنين مراسمي براي يكي از رهبران تبعيدي انقلاب باب طبع رژيم و سران طاغوت در منطقه نبود، اما حاج آقا مزاري نيز كه به حساسيت قضيه پي برده بود و اين استقبال را ضربه محكمي بر رژيم منحوس پهلوي تلقي مي كرد، طي جلسات متعددي با انقلابيون منطقه حساسيت موضوع و لزوم استقبال را توجيه كرده و سرانجام نيز با سخنراني براي مردم و تشويق آنان به شركت در اين بر نامه موفق شدند مراسم باشكوهي در استقبال از معظم له ترتيب دهند و خود نيز در آن مراسم خرسندي خود و مردم منطقه را از آزادي ايشان اعلام نمايند.
يكي ديگر از مسائلي كه بخصوص با اوج گيري حركتهاي انقلابي مردم استان توسط ايادي رژيم در اين منطقه مطرح شده بود تا شايد با دامن زدن به آن، چند روز بيشتر به حكومت ننگين خود ادامه دهند، مسأله شيعه و سني بود كه ايادي رژيم سعي داشتند با رودررو قرار
دادن اين دو گروه از مردم منطقه، جو را به نفع خود تغيير دهند. اما خوشبختانه تيز بيني و درايت حاج آقا و نفوذ عميق معنوي آيت الله كفعمي موجب شد تا با اتخاذ تدابير شايسته و اقدامات بموقع، اين ترفند طاغوت را نيز نقش بر آب نموده و حركت توفنده مردم بر عليه نظام شاهنشاهي را همچنان بدون هر گونه خلل و نقصي به پيش هدايت كنند.
درهرحال هوشياري و زكاوت حاج آقا و پايگاه عظيم مردمي او در منطقه از يكسو و ارتباط گسترده و عميق او با سران نهضت اسلامي همچون حضرت امام (ره)، حضرت آيت الله خامنه اي، آيت الله طالقاني، شهيد بهشتي، شهيد مطهري و شهيد منتظري و نيز ارتباط تنگاتنگ و صميمانه او با روحانيون بر جسته منطقه بويژه آيت الله كفعمي و شهيد حسيني طباطبايي از سوي ديگر باعث شد تا حاج آقا مزاري در اجراي موفقيت آميز بر نامه هاي انقلابي در اين استان حساس مرزي، با سرافرازي از بوته آزمايش درآمده و نهضت مقدس اسلامي در اين استان نيز همچون ديگر مناطق كشور به حركت توفنده خود ادامه دهد، تا سر انجام در بيست و دوم بهمن ماه پنجاه و هفت به سقوط ستمشاهي و استقرار حكومت اسلامي منجر گردد. بديهي است كساني كه با سابقه نهضت اسلامي در اين منطقه حتي مختصري آشنايي دارند، هرگز نقش ارزنده ي شهيد عزيز حجت الاسلام والمسلمين حاج شيخ علي مزاري را از ياد نخواهند برد.
با پيروزي شكوهمند اسلامي حاج آقا مزاري كه زمينه را براي پرداختن به آرمان هاي ديرينه خود در رسيدگي به امور محرومين و مستضعفيني كه
در حقيقت صاحبان اصلي انقلاب نيز بودند و زدودن چهره كريه فقر، بي عدالتي و نابرابري، مساعد مي ديد كمر همت به خدمت در راستاي اهداف و آرمان هاي مقدس انقلاب اسلامي ببندد و نستوه و خستگي ناپذير فعاليت هاي گسترده و دامنه داري را براي خدمت به جامعه و نظام مقدس اسلامي شروع كند.
از يك سو ضرورت داشت به امر استحكام مباني و اركان انقلاب در منطقه پرداخته و اجازه ندهند عوامل سرسپرده طاغوت كه منافع خود را از دست داده بودند ودر اين منطقه حساس نيز حضوري گسترده داشتند، خدشه اي به حيثيت اسلام و انقلاب اسلامي وارد كرده و خداي ناكرده به اميال شوم و پليد خود در ايجاد شكاف در صفوف مردم و ناامن ساختن اين خطه از ميهن اسلامي جامه عمل بپوشانند و از سوي ديگر ايشان كه خود از كودكي طعم فقر و محروميت و بي عدالتي را چشيده بود، همواره آرزو داشت كه روزي بتواند در جهت امحاء فقر فرهنگي و اقتصادي و اقامه عدالت در ميان طبقات مختلف جامعه و احقاق حقوق محرومين، تلاش شايسته و فرا گير بعمل آورده و اين درهر دو زمينه، كاري بسيار سخت و طاغت فرسا بود؛ اما اين روحاني فداكار كه تمام هستي خود را وقف مصالح اسلام و جامعه اسلامي كرده بود، بخوبي ازين عهده برآمد و اگر چه عمر پر بركت او پس از پيروزي انقلاب اسلامي همچون عمر گل كوتاه و ناپايدار بود اما در طول همان دوران كوتاه كه پس از پيروزي انقلاب در ميان ما زيست، اقدامات بسيار پر بركت و گستره اي را در اين
زمينه طراحي و اجرا كرد كه بركات آن اقدامات بر جسته بصورتي روز افزون جامعه اسلامي را بهرمند مي سازد.
اقداماتي كه خود شايسته بحثي مستوفي و مستقل در بخش ديگري از اين كتاب هستند.
همين حضور چشمگير حاج آقا در صحنه هاي انقلاب و اقدامات وسيع ايشان پس از پيروزي موجب ناخشنودي عوامل سرسپرده استكبار جهاني شده بود و نيز منفوذ روز افزون و محبوبيت زائد الوصف او در منطقه كه اين ايادي شيطان را به هراس انداخته بود، باعث شد تا سرانجام تصميم به اجراي نقشه ترور اين روحاني خدوم و مردمي بگيرند. لذا عده اي از منافقين و اشرار خود فروخته در شامگاه هجدهم خرداد 1369 هنگامي كه حاج آقا مزاري از اقامه نماز جماعت بر مي گشتند، اتومبيل ايشان را تا منزل تعقيب نمودند. حاج آقا مزاري كه قصد داشت براي آوردن آب شيرين به محل تصفيه خانه مراجعه نمايد از در منزل بچه ها را صدا زد تا در صورت تمايل با ايشان بروند. همسر و تعدادي از فرزندان ايشان تازه به منزل رسيده بودند كه صداي مهيب رگبار مسلسل دستي همه را شگفت زده كرد و حاج آقا مزاري كه به طرف ماشين در حال حركت بود، آماج اولين رگبار گلوله قرار گرفت و گل معطر وجودش در برابر ديدگان نگران همسر و فرزندانش پرپر گشت. آقاي حسن مزاري برادرزاده و داماد حاج آقا به اسرات منافقين كوردل در آمد. آنان كه به شدت از فعاليت هاي فرهنگي و اقدامات خيرخواهانه حاج آقا ناخشنود و عصباني بودند، آخرين رگبار مسلسلهاي خود را به در و ديوار و داخل حياط نشانه رفتند
و سپس با سرعت از محل حادثه فرار كردند.
فاجعه خيلي سريع اتفاق افتاد؛ اما مصيبت و تبعات آن بس عظيم بود. شهادت ايشان تمامي مردم قدرشناس استان اعم از شيعه و سني را داغدار نمود وهمگان در عزاي اين روحاني محبوب خود خون گريستند ودر روز تشييع پيكر مطهر ايشان در شهر زاهدان چنان غوغايي برپا كردند كه هرگز جز در ايام سوگواري ارتحال ملكوتي حضرت امام (ره) نظير آن ديده نشده بود.
او در حالي به شهادت رسيد كه تا آخرين لحظات عمر، خدمت به محرومين را از ياد نبرده بود و حتي چند لحظه قبل از شهادت در مورد ادامه ساخت و ساز مدارس چهارده معصوم (ع) به ياران وصيت كرده بود. در حالي شهيد شد كه صنوق عقب اتومبيلش انباشته از كالاهايي بود كه مي خواست شبانه به فقرا و مستمندان برساند. درود خدا بر روح بلند و آسماني او باد .
فرازي از دست نوشته هاي شهيد در پرسشنامه مربوط به فرزند آزاده اش حاج عبد الرضا مزاري:
خديا به محمد (ص) بگو كه پيروانش حماسه آفريدند. به علي (ع) بگو كه شيعيانش قيام به پا كردند و به حسين (ع) بگو كه خونش همچنان در رگها مي جوشد و بگو كه از آن خون ها، سروها روييد و اگر چه ظالمان آن سروها را بريدند، اما همچنان شاخه هاي نورسته جاي آنها را گرفتند. خدايا تو مي داني كه چه مي كشيم، پنداري كه چون شمع ذوب مي شويم. ما از مردن نمي هراسيم، اما مي ترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند ...
من با امام خميني ميثاق بسته ام و
به او وفا دارم زيرا كه او به قرآن و اسلام وفادار است و اگر چندين بار مرا بكشند و زنده ام گردانند باز هم از او دست نخواهم كشيد. بارالها، معبودا، معشوقا: من ضعيف و ناتوان دوست دارم دشمن مستكبرو جنايتكار، چشمانم را در بستان از حدقه در آورده، دستهايم را در تنگه چزابه قطع كند، پاهايم را درخونين شهر جدا كند، قلبم را در سوسنگرد آماج تير قرار دهد و سرم را در شلمچه از بدن جدا نمايد، تا دشمنان مكتبم مشاهده كنند كه اگر كه چشمها، دستها، پاها و قلبم را از من گرفته اند، اما هر گز نتوانسته اند عشق به خداوند، ايمان به اسلام و علاقه به شهادت را از من بگيرند.
منابع زندگينامه :ايوب عشق،نوشته ي ،محمد علي محمودي،نشر كنگره سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صادق مزدستان : فرمانده تيپ دوم لشكر 25 كربلا( سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1335 در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. او هفتمين فرزند اين خانواده بود. آنها در منزلي شخصي زندگي مي كردند و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بودند. صادق كودكي پر جنب و جوش و فعال بود. برادرش، علي كه جانباز جنگ تحميلي است در باره ي او مي گويد :
صادق از من كوچكتر بود و از كودكي علاقه زيادي به رابطه با ديگران داشت، يعني غريبه و آشنا نمي شناخت و به همه محبت مي كرد و با همه دوست بود. ارتباط نزديكي با مادر پدر بزرگش داشت وآنها هم علاقه مفرطي به وي داشتند. با آغاز دوران كودكي وضعيت اقتصادي خانواده وي بهتر شد و او در
دبستان دهقان شهرستان قائمشهر به تحصيل پرداخت. دوره ي ابتدايي را بدون مشكلي به پايان برد. در اين سالها تكاليفش را كمتر در منزل انجام مي داد. بلكه آنها را سر كلاس و در اوقات فراغت به اتمام مي رساند. با يك بار خواندن، درس را فرا مي گرفت. در تمام اين سالها ارتباط وي با ديگران بسيار خوب بود اما در برابر افراد زورگو ايستادگي مي كرد. بيشتر با افراد باگذشت و متواضع طرح دوستي مي ريخت. اخلاق صادق با ديگر فرزندان خانواده تفاوت داشت و وقتي با مشكلي مواجه مي شد با كسي در ميان نمي گذاشت و اظهار عجز و نگراني نمي كرد. اوقات فراغت را بيشتر با فوتبال،مطالعه كتاب مي گذراند و گاهي اوقات نيز به پدرش در فروشگاه كمك مي كرد. تحصيلات خود را در مقاطع راهنمايي و دبيرستان ادامه داد و ديپلم نظام قديم را در دبيرستان اديب قائمشهر اخذ كرد. او فردي پر جنب و جوش، اجتماعي و معاشرتي بود. به ندرت عصباني مي شد و بسيار رئوف بود. به هنگام گرفتاري به تفكر مي نشست تا چارة كار را بيابد و اگر به نتيجه اي نمي رسيد به بزرگان فاميل مراجعه مي كرد. براي بزرگان خانواده و فاميل احترام خاصي قائل بود. مدتي راننده تاكسي بود واز اين را زندگي خود را تامين مي كرد.
با آغاز نهضت اسلامي تحولي در وي پديد آمد و تمام اوقات خود را در خدمت انقلاب و انقلابيون قرار داد. در سن 20 سالگي مبارزات سياسي و مذهبي عليه رژيم طاغوت را شروع كرد در اين راه لحظه اي آرام قرار
نداشت و براي به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي فعاليتهاي چشمگيري داشت. در اين زمان در درگيريها و تظاهرات عليه رژيم شاه حضور مي يافت و ديگران را به حضور در صف انقلابيون توصيه مي كرد. به تعليمات و دستورات ديني پايبند بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي و آغاز بحران كردستان، صادق براي سركوب شورشهاي ضد انقلاب بر عليه مردم وانقلاب اسلامي به كردستان رفت. پس از بازگشت از كردستان در تاسيس انجمن اسلامي شهيد مسعود دهقان در مهديه قائمشهر وديگر شهرهاي مازندران شركت فعال داشت. با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران، در تاريخ 2 آبان 1359 به سوي جبهه جنگ شتافت.
صادق درگروه جنگهاي نامنظم دكتر چمران شركت داشت و در سوسنگرد در كنار او جنگيد. پس از تشكيل تيپ كربلا به اين تيپ آمد و در مدت زماني اندك به سبب لياقت و شجاعت فرماندهي گروهان و سپس گردان صاحب الزمان (عج) از تيپ كربلا عهده دار شد. در عمليات فتح المبين، بيت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولي همچنان در حساس ترين مناطق حاضر بود. در عمليات محرم نقش مهمي را ايفا كرد تا جايي كه به فاتح عمليات محرم شهرت يافت و مفتخر به دريافت پاداشي از حضرت امام (ره) گرديد.
مزدستان به فرماندهي به عنوان يك تكليف مي نگريست و به چيز ديگري غير از شهادت در راه خدا نمي انديشيد.
يكبار از ناحيه گردن و گوش زخمي شد وقتي با سر و گردن باند پيچي شده به قائمشهر آمد و در جواب نگرانيهاي خانواده گفت: «فقط يك خراش كوچك است.» همواره از ريا دوري مي
جست.
در 27 آذر 1361 با خانم گيسو صالح پور ازدواج كرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر براي زيارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند. در آنجا صادق به همسرش گفت: «اگر اين بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه اي اجاره مي كنم و با هم زندگي مشترك خود را آغاز مي كنيم. » پس از بازگشت از مشهد مقدس به مناطق عملياتي رهسپار شد. او كه فرماندهي تيپ دوم لشكر 25 كربلا را به عهده داشت در منطقه فكه در يك عمليات شناسايي در خط مرزي عين خوش و در جنگل امقر در اثر صابت تركش مين والمر به ناحيه سر در تاريخ 9 دي 1361 به شهادت رسيد. در حالي كه تنها دوازده روز از ازدواجش مي گذشت.
جنازه شهيد صادق مزدستان در گلزار شهداي قائمشهر به خاك سپرده شد. شش ماه بعد علي مزدستان در نيمه سال 1362 در منطقه عملياتي پنجوين به شدت مجروح شد و يك چشم و بخشي از استخوانهاي كاسه چشم ديگرش را از دست داد. يك سال برادر ديگرش منوچهر در عمليات الفجر 6 در منطقه عملياتي چيلات در اسفند ماه 1363 بر اثر انفجار شهيد و بدنش متلاشي شد تا در درگاه الهي جاويد الاثر با شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامرضا مزدستان : فرمانده اطلاعات و عمليات تيپ 21 امام رضا (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
بيستم دي ماه سال 1343_ همزمان با ماه مبارك رمضان _ در شهرستان فردوس چشم به جهان گشود.
از همان كودكي صبور، مظلوم، هوشيار، خيلي مهربان، جذاب و با خدا بود . چهره روشني داشت. خوش سيما و خوش هيكل بود و به خاطر موهاي قشنگ و زردش به او مي گفتند: «كاكل زري».
به مادربزرگ نابينايش بسيار خدمت مي كرد. هر وقت كه او آب مي خواست. غلامرضا اولين كسي بود كه بلند مي شد و به او آب مي داد . تا وقتي كه زنده بود بسيار كمكش مي كرد. هر روز كه با او بيرون مي رفت ريگ هاي كوچك را از سر راه او برمي داشت كه به پايش نخورد. از همان شش سالگي به مادربزرگش علاقه داشت و سفارش ميكرد كه به او مهرباني كنند. ما تعجب مي كرديم كه اين بچه چه طور عقلش مي كشد كه به بزرگترهايش احترام بگذارد.
بچه اي آرام و ساكت بود. فعاليت هاي سودمند انجام مي داد. به خواهر و برادر بزرگ تر هرگز حرف زشت نمي زد. هر شب با مادرش سوره ي حمد و توحيد را مي خواند تا نماز را ياد بگيرد. پيش از بلوغ مرتب نماز مي خواند. در كودكي به مكتب خانه رفت تا قرآن را ياد بگيرد.
دوره ي ابتدايي را بين سال هاي 1355 _ 1350 , دوره راهنمايي را در مدرسه ابوريحان بيروني و دوران متوسطه را در دبيرستان طالقاني شهرستان فردوس در رشته ي علوم تجربي به پايان رساند.
به پدر در كارهاي كشاورزي و بنايي كمك مي كرد و براي گوسفندان آذوقه مي برد. پدرش مي گويد: «او در تمام كارها به ما كمك مي كرد. يك روز ديدم صدايي مي
آيد، متوجه شدم او چاه مي كند، بدون اين كه كسي كمكش كند، مي خواست تا فاضلاب باغ را به آن چاه وصل كند.» از همان اول دبيرستان با كارهاي رژيم مخالف بود. از رژيم طاغوت ناراحت بود ومي گفت: «بچه هاي طبقه ي بالا بي سوادند و به زور پارتي آن ها بالا مي آيند، كسي به بچه هاي رعيت اعتنا ندارد، تحويلشان نمي گيرند.» از ژاندارم ها كه مردم را اذيت مي كردند بسيار ناراحت بود.
قبل از انقلاب با برادر بزرگ خود به راهپيمايي مي رفت و در تظاهرات شركت مي كرد.
نوارهاي امام را كه از قم آورده بودند در زير خاك پنهان مي كرد، چون برادر بزرگش _ كه اعلاميه امام را پخش مي كرد _ قبلاً دستگير شده بود.
اوقات فراغتش را در مسجد مي گذراند و گاهي ورزش مي كرد. به شنا علاقمند بود.
كتاب هاي مذهبي و كتاب شهيد دستغيب را مطالعه نمود. پيش از اخذ ديپلم و با شروع جنگ تحميلي به جبهه رفت. او معتقد بود كه صدام بايد از بين برود .مي گفت: «اگر دشمن بر ما مسلط باشد زندگي بر ما حرام است.»
غلام حسين مزدستان _ پدر شهيد _ مي گويد: «وقتي به او گفتم: درس بخوان تا به دانشگاه بروي مي گفت: جنگ مقدم است بر دانشگاه.»
بيشتر وقتش را در بسيج مي گذراند. او با برادرش موسس پايگاه بسيج اسلاميه بود. محمد حسن مزدستان _ برادر شهيد _ مي گويد: «بهترين مشغوليت او در خلال تحصيل، جنگ، جبهه و بسيج بود.» دوران جواني شهيد مزدستان، همرزمان با تجاوز رژيم بعث
عراق به ميهن اسلامي و شكل گيري شخصيت سياسي و معنوي او در سال هاي دفاع مقدس و بسيج بود.
او خالصانه در راه رضاي خدا، دفاع از دين و مملكت اسلامي پاي در چكمه گذاشت. او از همه بي ادعاتر و مخلص تر بود. تمام وجودش را در راه رضاي دوست «في سبيل الله» وقف كرده بود. دنيا را با تمام مظاهر فريبنده اش به دنيا داران واگذاشت.
غلام رضا مزدستان انساني نمونه بود آن گونه كه در بهترين ايام عمر، از تحصيل، راحتي و همه ي امكانات مادي خويش در راه خدا گذشت و به وصال حق رسيد. انساني وارسته بود كه در همه ي صحنه هاي سياسي و ديني حضور داشت. سرباز گمنام حضرت امام و مراد و مقتدايش ايشان بودند. مصداق بارز آيه ي «اشداعلي الفكار رحماء بينهم» به حساب مي آمد. در شرايط سخت جنگ، مشكل ترين مسئوليت ها را مي پذيرفت.»
عباس زال _ يكي از همرزمان شهيد _ مي گويد: «شهيد مزدستان در عمليات خيبر حضور داشت. عمليات بسيار حساس و خطرناك بود. او محكم و تا آخر كار _ در عين حال كه عراقي ها پاتك مي زدند _ حضور داشت.»
دوره هاي آموزشي مختلفي از جمله: دوره ي هدايت آتش و دوره ي فرماندهي قبضه 106 ميلي متري را در واحد ادوات(ضد زره) تيپ 21 امام رضا (ع) گذرانده بود. شهيد مدتي در كردستان و همچنين در عمليات والفجر دو و عمليات بدر نيز شركت داشت. تقريباً از عمليات خيبر به بعد در تمام عملياتي كه تيپ 21 امام رضا (ع) فعال بود، حضور داشت. همچنين
مسئوليت اطلاعات به عهده ي ايشان بود.
برادر شهيد مي گويد: «وقتي او قسمت اطلاعات _ عمليات را انتخاب كرد، از او خواستم كه به تشكيلات جهاد بيايد كه در آن جا هم فن كار با دستگاه هاي مهندسي را ياد بگيرد و هم خدمت به جبهه است. او گفت: من رزمنده اي را به ياد دارم كه روي سيم خاردار قرار گرفته بود تا ديگران از روي او بگذرند. او خاطره ي كساني كه جان خود را فداي اسلام مي كردند يادآور مي شد واز اينكه در جايي غير از بطن جنگ باشد ,گريزان بود».
در پشت جبهه براي جذب نيرو فعاليت مي كرد و در جبهه مسئوليت هاي مهم به او واگذار مي شد. محمدرضا زال حسيني _ دوست و همرزم شهيد _ مي گويد: « از خصوصيات بارز او نماز شب بود. نماز شب او با نماز شب خيلي ها فرق داشت. نماز شبي كه يكي _ دو ساعت مانده به اذان صبح، در نيمه شب مي خواند. ما معمولاً نيم ساعت يا يك ساعت مانده به اذان صبح با صداي قرآن بلند مي شديم، مي ديديم كه شهيد مزدستان از گوشه اي مي آيد و جانمازش به دستش است. او تا آن لحظه با خداي خويش خلوت كرده بود.»
محمد حميدي مي گويد: « خدا را شاهد مي گيرم در مدتي كه با او آشنا بودم در جبهه و غيره، حتي يك شب نماز شب او ترك نشد. آن هم چه نماز شبي! دو ساعت به اذان صبح بلند مي شد و آن چنان گريه مي كرد و به پهناي صورت
اشك مي ريخت كه انسان متحير مي ماند. در مدت 25 روز عمليات بدر در درون قايق، در پيشروي، در عقب نشيني، در محاصره ي نيروهاي عراقي و در قلب پاسگاه هاي آبي «ترابه» يك شب نماز شبش ترك نشد، به طوري كه بعد از عمليات آثار پيچ و مهره هاي كف قايق، روي ساق هاي پايش نمايان بود. از مهم ترين صفات ممتاز شهيد، همين نماز شب و تهجد اين عارف با الله بود.» علي ادريسي مي گويد: «در سنگرهاي تنگ و تاريك يا جاهايي كه مزاحم كسي نشود و در هواي بيرون و سرد، خيلي وقت ها كه براي خوردن آب بيدار مي شديم، مي ديديم او بيرون و در هواي سرد مشغول گريه و زاري است و نماز مي خواند.»
پدر شهيد مي گويد: « يك شب از جبهه برگشته بود. خواب بودم كه ناگهان متوجه شدم چراغ اتاقش روشن است. خواستم بروم و چراغ را خاموش كنم، ديدم او نماز شب مي خواند، آهسته برگشتم و پيش خودم و خدا خجالت كشيدم كه من مرد 70 ساله خوابيده ام و اين جوان نماز شب مي خواند.»
شهيد از بي تقوايي، بي نظمي، ترسو بودن، و غيبت كردن بيزار بود. او به ماديات توجهي نداشت. براي گرفتن موتور ثبت نام كرده بود و قرار بود آن را تحويل بگيرد. با توجه به اين كه پول آن را داده بود، براي تحويل موتور نرفت، او فكر ماديات را نمي كرد.
محمدرضا زال حسيني مي گويد: «بعد از شهادت او فهميديم كه پاسدار رسمي است. چون هيچ وقت در لباس سپاه نبود. به خاطر
اين كه نمي خواست بين بسيجي ها برتري داشته باشد. هميشه با لباس بسيجي بود. رابطه او كاملاً انساني و اسلامي بود. كسي كه يك مرتبه با او برخورد مي كرد، مجذوب رفتار، گفتار، صداقت و پاكي او مي شد، هميشه در بين نيروها ممتاز بود."
يكي ديگر از همرزمان شهيد مي گويد: «هميشه با زيردستان مهربان بود. با علاقه و پشتكار در يكي از ارتفاعات با زحمت زياد سنگري ساخته بود كه هر روز براي سر زدن و ديده باني به آن جا مي رفت. به طوري كه دوستان شهيد اين موقعيت را « موقعيت شهيد مزدستان، لقب دادند.»
قبل از شهادت ايشان، يكي از دوستانشان نقل مي كنند: «در عمليات كربلاي 5 به جمعي از تانك هاي عراقي برخوردند كه قبلاً پيش بيني نكرده بودند. با توجه به اين شهيد براي اين كه روحيه ي افراد را بالا ببرد و موضوع حضور دسته ي تانك را كم اهميت جلوه دهد، مي گويد: اين تانك ها سوخته اند. يكي از بسيجيان سوال مي كند، اگر سوخته اند، پس چرا رديفند؟ شهيد آر.پي.جي را مي گيرد و مي گويد: ما الان رديفشان را بر هم مي زنيم. و با اقدامي كه مي كند، موفق مي شود مانع را از سرراهشان بردارد.»
او هميشه شب به جبهه مي رفت و شب از آن جا برمي گشت. معتقد بود به خاطر آن كسي كه مي رويم، بايد شب رفت و شب برگشت. دوست داشت گمنام باشد.
پدر شهيد مي گويد: «وقتي به او مي گفتيم چه قدر به جبهه مي روي؟ مي گفت: وظيفه ي شرعي من است
كه به جبهه بروم. تا وقتي كه امام دستور بدهد و جنگ باشد ما در جبهه هستيم.
همرزم شهيد _ حبيب الله خليل اول _ مي گويد: «وقتي به او مي گفتم: درس واجب تر است و شما هم سهم خودت را رفته اي. مي گفت: رفتن به جبهه واجب كفايي است. هنوز كسي به ما نيامده بگويد: آقا اگر شما نرويد، مشكلي ايجاد نمي شود. ما براساس تكليف كه ولايت براي ما معين كرده است، انجام وظيفه مي كنيم.
محمد مصباحي _ يكي از همرزمان شهيد _ نقل مي كند: «در عمليات كربلاي 5 طي يك حمله ي سريع و غافل كننده، ضربه ي محكمي توسط نيروهاي خودي به دشمن زده شد. ما تعدادي از برادران را فرستاديم تا مهمات بياورند. در دفعه ي دوم كه ايشان را فرستاديم، تير خورد و مجروح شد. با اين حال خودش اصرار داشت همراه بچه ها برود. دستش را گرفته بود و با حالت مجروحيت اطاعت كرد و با برادرهاي بسيجي رفت.
حبيب الله خليل اول همچنين مي گويد: «در خاك عراق بود كه فرمانده هان به شهادت رسيدند. نيروها روحيه شان را از دست دادند. شهيد بلافاصله استخاره كرد و گفت: ما اين كار را انجام مي دهيم. تا پخته شويم، مزد اين كار با ماست.»
پدر شهيد به نقل از يكي از همرزمان _ به نام فريدون _ مي گويد: «شهيد مزدستان يك بار آن قدر گلوله شليك كرد كه اسلحه اش ذوب شد اما اين پسر شما دست از تيراندازي نكشيد، در حالي كه بازويش تير خورده بود.»
او در جبهه از قسمت شانه و
زانو مورد اصابت تركش قرار گرفته بود و قرار بود تحت عمل جراحي قرار بگيرد كه دوباره به جبهه برود. زماني كه پايش تركش خورده بود سياه و كبود بود. دوازده روز در منزل استراحت مي كرد. وقتي كه والدينش از او سوال كردند: «چرا پايت باند پيچي است؟ گفت: «زخم كوچولويي است.»
عباس زال _ همرزم شهيد _ نقل مي كند: « در كردستان در ارتفاعات پر برف حركت مي كرديم كه پاي شهيد ليز خورد و به پايين دره افتاد. در حالي كه اميدي به زنده ماندن او نداشتيم، متوجه شديم هنگام سقوط به دره _ كه 8 _ 7 متر ارتفاع داشت _ روي برف ها چند بار مي غلتد و تونل مانندي در برف باز مي شود كه هيچ آسيبي به او نمي رسد و دوباره به همرزمانش مي پيوندد.
علي ادريسي خاطره اي از او نقل مي كند: «در جاده ي خندق قبضه اي داشتيم. بي _ سيم _ چي گلوله مي خواست، ما پا مي شديم و براي او گلوله مي آورديم. يك روز شهيد مزدستان گفت: سعي كن فلاني و فلاني پاي قبضه نيايند، حالا كه خط شلوع نيست. ما چيزي نگفتيم. مرتبه ي ديگر نيز ديده بان گلوله خواست. همه آماده باش بوديم. شهيد گفت: آن ها را كه نام بردم، نيايند. گفتم: آن ها كه مسلط هستند. گفت: نمي گويم مسلط نيستند. آن ها زن و بچه دارند ولي ما زن و بچه نداريم و خاطر جمع هستيم.»
غلامرضا مزدستان در دفتر خاطرات خود، ملاقات با امام را يك موضوع وصف نشدني مي داند. او به آرزوي
خود _ كه ديدن امام بود _ رسيد و در جماران با امام خود بيعت كرد. 42
غلامرضا ياور، سرباز، مقلد و مريد امام بود. هر حركت حزبي و گروهي را كه مطابق با انديشه هاي امام بود، حمايت مي كرد.
مسئوليت اطلاعات _ عمليات تيپ 21 امام رضا (ع) آخرين سمت شهيد بود.
غلامرضا نه تنها با همشهريان _ بلكه با تمام افرادي كه او را مي شناختند مهربان بود. با وجودي كه مسئول بود، جلوي ماشين نمي نشست و خيلي متواضع بود.
يكي از همرزمان شهيد _ به نام محمد حميدي _ در رابطه با دوران قبل از شهادت شهيد مي گويد: «او از پذيرش قطعنامه همچون آتش مي سوخت. هر لحظه با كوبيدن دستان مردانه اش برهم اظهار ناراحتي مي كرد. گاهي اشك مي ريخت و طاقت و قرار نداشت. از بسته شدن باب شهادت نگران بود. ولي گويا با چشمان تيز بين خود مسير شهادت را يافته بود. هنگامي كه به او گفته شد: آقا رضاف باب شهادت با قبول قطعنامه از سوي امام بسته شد. گفته بود: هنوز يك روزنه ي ديگر باز است. آن همان روزنه اي بود كه خودش با محاسن خونين به لقاء الله پيوست.»
غلامرضا مزدستان در غروب روز عرفه ي سال 1367_ با عشقي كه به آقا امام حسين (ع) داشت _ در جاده ي آبادان بر اثر سقوط ماشين به پرتگاه به درجه ي رفيع شهادت نايل گرديد.
پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در بهشت اكبر فردوس دفن گرديد.
آقاي حبيب الله خليل اول در مورد خوابش بعد از شهادت شهيد مزدستان
مي گويد: « حدود سال 1367 بود كه شهيد را در خواب ديدم. شهيد گفت: از دنيا بگو. ما هم گفتيم. ايشان صحبت كرد و گفت: حساب پس دادن خيلي سخت است. خوب شد كه همين مهر شهادت را روي پرونده ي ما زدند. چون ما در حديث داريم كه شهيد با اولين قطره ي خوني كه از او ريخته مي شود، گناهانش پاك و بدون حساب و كتاب وارد بهشت مي شود.
مادر شهيد نقل مي كند: «يك روز ماشين برادر بزرگ شهيد را دزد برده بود. برادرش خواب مي بيند كه شهيد وارد خانه مي شود. بعد از دست دادن و بغل كردن يكديگر، به شهيد گفته بود: كمكم كن. صبح كه بيدار شد، بسيار آرام بود و قلبش محكم چون شهيد در خواب قلبش را به روي قلب او گذاشته بود. و طولي نكشيد كه ماشين پيدا شد.»
شهيد در وصيت نامه ي خود مي گويد: «خدايا، تو را شكر مي كنم كه توفيق شركت در اين جهاد مقدس را به من _ اين بنده ي ذليل و گنهكار _ عطا فرمودي و از لطف بي پايانت، مرگ در راهت را بر من ارزاني داشتي.
خدايا، آمرزش را مي خواهم و با عشق به تو و با تمام وجود تا آخرين قطره ي خون، از اسلام و انقلاب اسلامي دفاع مي كنم. باشد كه انشاءالله توانسته باشم خدمتي هر چند ناچيز براي رضاي تو انجام دهم.
و به برادران عزيز توصيه مي كند: «امام امت، اين اسوه ي حسنه ي اخلاص و تقوي را ياري كنيد و هميشه دعاگوي وجود شريفش باشيد.
نمازهاي جمعه و جماعت را هرچه با شكوه تر برپا كنيد كه سبب نااميدي دشمنان اسلام و انقلاب اسلامي است.»
همچنين به پدر و مادر خود مي گويد: «از شما مي خواهم صبور و مقاوم باشيد، كه خداوند با صابران است. خداوند ان شاءالله پاداش شما را خواهد داد. خدا را شكر كنيد كه اين توفيق بزرگ را داشته ايد كه فرزند خود را براي رضاي او به جبهه فرستاديد. خداوند امانتش را از دست شما گرفت. مگر نه اين است كه ما همه از خدا هستيم و به سوي او برمي گرديم و بازگشت همه به سوي اوست.» منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان سوم از گردان409حضرت ابوالفضل(ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «حسين مسافر» در سال 1347 در خانواده اي مذهبي و متوسط در يكي از روستاههاي شهرستان «نهبندان» چشم به جهان گشود تحصيلات ابتدايي را در زادگاهش به پايان رساند و جهت ادامه تحصيل به شهرستان« زاهدان» رفت و موفق به اخذ مدرك ديپلم گرديد پس از پيروزي انقلاب در سنگر مدرسه عضو شوراي مركزي اتحاديه انجمنهاي اسلامي مدارس بود و يكي از اعضاي برجسته اين اتحاديه به شماره مي رفت در پايگاه مقاومت محل عضويت داشت و يكي از فعالترين اعضاي آن پايگاه نيز بود با شروع جنگ تحميلي به خاطر عشق و علاقه اي كه به جهاد در راه اسلام داشت بطور داوطلب به ميادين نبرد حق عليه باطل رهسپار شد شجاعت جسارت و قدرت وي در ميادين نبرد زبان زد دوستان و
همرزمان بود در عملياتي هاي مختلفي نظير « والفجر مقدماتي » ، « عمليات خيبر» ، « والفجر هشت» ، « كربلاي يك » ، « كربلاي پنج» با مسووليتهاي مختلفي چوم معاونت و فرماندهي گروهان شركت نمود سرانجام اين سردار رشيد اسلام در تاريخ 7/11/65 در منطقه شلمچه در عمليات «كربلاي پنج» به فيض عظيم شهادت نايل آمد شهيد مسافر فردي خوش برخورد و مهربان بود به مستمندان و ضعفا كمك مي نمود و در مقابل ظلم و ستم پايدار و پابرجا بود در انجام واجبات و فرايض ديني و ترك محرمات بسيار كوشا بود به ضعيفان و يتيمان ياري مي رساند و در مقابل حق بسيار متواضع و فروتن بود.
كبوتران بهشتي(3)نوشته ي،عبدالحسين بينش وسلطانعلي مي، نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي مشهد : فرمانده گردان روح الله تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سحرگاه يكي از روزهاي سال هزار و سيصد و چهل و سه، فرزند سوم خانواده مشهد، در خانه پدربزرگش در روستاي اميرآباد دامغان به دنيا آمد. پدرش از كاسب هاي محل بود. محمدعلي ابتدايي را در مدرسه موسي صدر و راهنمايي را در مدرسه شهيد اندرزگو خواند. با پايان يافتن دوره راهنمايي، فعاليت هاي او عليه رژيم پهلوي، شروع شد. محمدعلي با پخش اعلاميه، شعارنويسي روي ديوارها و شركت در تظاهرات وظيفه اش را به خوبي انجام داد. او انجمن اسلامي جوانان اميرآباد را تأسيس كرد.
اولين بار در سال 1360، از طرف بسيج به جبهه كردستان رفت. دو سال بعد عضو رسمي سپاه شد. همزمان، تحصيلش را در دبيرستان آيت الله حائري دامغان ادامه داد. در مدت سي
و پنج ماه حضور در جبهه، در مناطق مختلفي از جمله كردستان، مهاباد و جبهه جنوب با سمت هاي مختلفي مانند پاسبخش، مسؤول دسته، فرمانده گروهان و فرمانده گردان خدمت كرد. او در عمليات والفجر مقدماتي، والفجر چهار، كربلاي چهار و كربلاي پنج شركت داشت. آخرين مسؤوليت او فرماندهي گردان روح الله بود.
در يكي از مرخصي ها با همسر شهيدي ازدواج كرد. فرزندي به نام الهه را به يادگار گذاشت كه زمان شهادت او هشت ماهه بود. در بيست و دوم دي ماه سال هزار و سيصد و شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج، در درگيري مستقيم با دشمن, او را به شهادت رساندند. پيكرش را از شلمچه به اميرآباد دامغان آوردند و از آن جا در گلزار شهداي شهر دامغان به خاك سپردند.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد باقر مشهدي عبادي : فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 در تبريز به دنيا آمد . پدرش حاج يوسف ، زندگي را با مغازه اي كه داشت اداره مي كرد . محمدباقر از كودكي به مسجد جامع تبريز مي رفت . به گفته مادرش ، يك بار وقتي در سن شش سالگي به مسجد رفت و برگشت رنگش سفيد شده بود . مادر بزرگش علت را پرسيد و محمد جواب داد : « يك روحاني نوراني آمد و دست مرا گرفت و گفت : محمدباقر تا آخر عمر نماز را ترك نكن ! موقعي كه از من جدا شد گفت : خدا شما را به آرزويتان برساند . » مادربزرگش پيشاني و صورت او را بوسيد و
گفت : نور ايمان از چهره تو پيداست .
محمدباقر ، دوره ابتدايي را در مدرسه گلزار و سليمي تبريز گذراند و با ورود به مدرسه راهنمايي آذرآبادگان تبريز با معلمين با ايماني چون حاج حسين مهرآميز)پدر شهيد مهرآميز (آشنا شد .
در اين دوران آرام آرام زمزمه هاي انقلاب روز به روز بلندتر مي شد . در همين سالها در كنار كتابهاي درسي به مطالعه كتابهاي مذهبي مي پرداخت . مخفيانه كتابهاي استاد مطهري و آيت الله دستغيب را مي خواند و قرآن تلاوت مي كرد . براي فراگيري تجويد و قرائت قرآن به كلاسي در مسجد محله مي رفت و از همان ايام مي گفت : « بعد از يادگيري قرآن بايد در عمل كردن به آن كوشا باشيم . » در نوجواني احاديث بسياري را كه شمار آن از صد متجاوز بود از حفظ داشت .
محمدباقر در مدرسه و در منزل بسيار شلوغ و پر جنب و جوش بود .
پدر ش در دوره نوجواني او در اثر سكته مغزي فلج شد و در خانه بستري گرديد . در نتيجه خانواده از نظر مالي در تنگنا قرار گرفت . اما او به تحصيل خود ادامه داد و عصرها در مغازه كفاشي كار مي كرد . دوره دبيرستان او با وقوع انقلاب همزمان بود . محمدباقر همانند ديگر همسالانش فعالانه در تظاهرات شركت مي كرد و در تظاهرات 29 بهمن 1356 تبريز يكي از صحنه گردانان بود . در اوج انقلاب ، هدايت دو گروه از نوجوانان را در راهپيمايي ها بر عهده داشت تا اينكه انقلاب پيروز شد . در روز بيست
و دوم بهمن 1357 ، محمدباقر در تصرف كلانتري 4 تبريز فعالانه شركت داشت و در همين روز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمي شد .
پس از پيروزي انقلاب در اولين سال انقلاب براي خودسازي با دوستانش به كوه عون بن علي (ع) مي رفت و به همراهانش يك دانه خرما مي داد و به آنها مي گفت : «بايد به درجه اي از مقاومت برسيم تا بتوانيم يك هفته با يك خرما در كوه دوام بياوريم . » از دوستانش در اين دوره مي توان از شهيد مهدي پروانه ، شهيد ابراهيم آبشست و خليل زاده نام برد . محمدباقر مدرك ديپلم متوسطه را از دبيرستان وحدت تبريز گرفت . پس از آن با شروع جنگ تحميلي به دور از چشم خانواده بارها داوطلبانه به جبهه رفت و به عنوان بسيجي در جبهه هاي غرب كشور حضور يافت .
اولين حضورش در جبهه در منطقه بانسيلان در تنگه حاجيان بود .
در اوايل سال 1361 محمدباقر به عضويت سپاه درآمد و عازم لشكر 31 عاشورا شد و از همان روزها فرماندهي دسته اي را به عهده گرفت . سپس به فرماندهي گردان امام حسين منصوب شد .
محمدباقر شب قبل از عمليات خيبر دستور داد كه موتور برق محل استقرار گردان را خاموش كنند و گفت :
هر كس از مال و منال دنيا ، اولاد و عيال ، قرض ، خرج و ... نگران است و از اين دنيا نبريده است ، ما چراغها را خاموش كرديم بدون هيچ خجالتي برگردد . اكنون حضرت امام ،توسط آقاي هاشمي رفسنجاني اعلام كرده اند كه
« رزمندگان عزيز در عمليات آزادسازي جزاير مجنون ، علي وار جنگ كنيد و اگر به شهادت رسيديد ، شهادتتان حسين گونه باشد . » حالا من به صراحت مي گويم كه مأموريت ، مأموريت شهادت است و يك درصد هم احتمال ندارد كه احدي برگردد و تا آخرين نفر آنجا خواهيم ماند تا به نحو احسن ، مأموريت خود را انجام دهيم .
با آغاز عمليات خيبر ، محمدباقر سوار بالگرد شد تا به همراه نيروهاي تحمت امر به منطقه عملياتي برود . بعد از برخاستن آن را فرود آورد و به يكي از رزمندگان كه در مقر مانده بود ، گفت : « به برادرم حاج حسن بگوييد زماني با اتومبيل لشكر ، تصادف كرده بودم ، برود و مخارج آن ماشين تصادفي را با لشكر تسويه نمايد . » پس از برخاستن بالگرد دوباره خلبان را مجبور به فرود كرد و سي تومان از جيبش درآورد و به سوي نيروهايش پرتاب كرد و خطاب به آنان گفت : « من از مال دنيا همين سي تومان را دارم . » محمدباقر اين جمله را گفت و رفت . در خلال عمليات خيبر دو گردان از لشكر 31 عاشورا از جمله گردان تحت فرماندهي محمدباقر مشهدي عبادي به همراه سه گردان از لشكرهاي ديگر از جزاير مجنون گذشتند و در عمق خاك عراق تا پشت منطقه زيد و كنار خاكريزهاي مثلثي پيشروي كردند و نيروهايش در دو گردان امام حسين (ع)و حضرت علي اكبر (ع) بعد از دو روز مقاومت در حالي كه تا آخرين نفس جنگيده بودند به شهادت رسيدند . در آخرين
تماسهايي كه محمدباقر در هفتم اسفند 1362 بعد از وقفه اي طولاني با مهدي باكري داشت ، چنين خبر داد : « آقا مهدي ! برادران يكايك تن به تن جنگيدند و به شهادت رسيدند . فقط ما مانده ايم كه آخرين نفرات هستيم ولي اين مطلب را به حضرت امام برسانيد كه ما در اينجا مظلومانه جنگيديم و مظلومانه به شهادت رسيديم . » مهدي باكري مي گويد : « حالا هم مي توانيد عقب نشيني كنيد و يا تسليم شويد ! » محمدباقر ناراحت شده ومي گويد : « آقا مهدي ! بنده امام حسين را اين دو سه قدمي مي بينم . » در زمان مكالمه با بي سيم از جناح راست به روي آنها آتش گشوده بودند و محمدباقر به بچه هاي گردانش روحيه مي داد و مي گفت : « امام حسين با ماست و حالا نيروهاي كمكي مي آيند . » براي آخرين بار گفت : « آقا مهدي ! التماس دعا ! » و پس از آن به شهادت رسيد .بقاياي پيكر شهيد محمدباقر مشهدي عبادي را در گلزار شهداي وادي رحمت شهر تبريز به خاك سپردند . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد نبي مصطفايي : قائم مقام فرمانده گردان قمربني هاشم (ع) لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1343 در خانواده اي محروم و مذهبي در شهرستان خمين به نيا آمد. دوران تحصيل را با توجه به مشكلات اقتصادي كه خانواده اش با آن دست به گريبان بودند ,طي كرد و تا مقطع پايان
متوسطه ادامه داد.
در دوران اختناق وديكتاتوري محمد رضا شاه وارد مبارزه با آن حكومت ستمگر شد و در اين راه هر خطري را به جان خريد .
بعد از پيروزي انقلاب فعاليت چشم گيري داشت .ابتدا وارد جهاد سازندگي(سابق)شد ودر راه آباداني و توسعه ي كشور وبه خصوص مناطق محروم استان مركزي فعاليتهاي چشمگيري كرد. مقيّد به فرايض و واجبات بود ,در نمازهاي جمعه و جماعت شركت مي كرد. متواضع , خوش اخلاق و شاداب بود. ايماني قوي داشت و اخلاص در كارهايش بود. بعد از شروع جنگ به اطاعت از فرمان امام (ره) در سال 1360 به عضويت بسيج درآمد . علاقه فراواني به جنگ و جبهه داشت , بيش از ده بار دواطلبانه به جبهه اعزام شد .اودر عمليات آزادسازي خرمشهر , رمضان , محرم , والفجر مقدماتي والفجر سه و چهار , خيبر , والفجر هشت , كربلاي چهار و پنج شركت داشت .
در مدت حضور در جبهه سه بار مجروح شد .عمليات كربلاي پنج پاياني بر حضور پربركت والهي اين مرد بزرگ وسردار ملي بود.اودر اين عمليات با هدايت گردان قمربني هاشم (ع) ضربات مهلكي به متجاوزين وارد ساخت وبه شهادت رسيد تا در جوار بندگان خاص خدا اجر سالها تلاش ومجاهدت خود را ببيند.
همرزمان او مي گويند: شجاع بود و سرداري دلير براي اسلام.
شهيد ساعدي فرمانده گردان در باره او فرموده اند:
تا موقعي كه محمد نبي در گردان هستند ما در عمليات هيچ مشكلي نداريم چرا كه ايشان هميشه تكيه گاه قوي براي گردان محسوب مي شوند. او سربازي مخلص و مؤمن بود و تنها آرزوي او
انجام وظيفه و شهادت در راه خدا بود . در جواب اين سوال كه چرا به جبهه مي رويد گفته اند: براي اين كه وظيفه شرعي است كه به جبهه بروم. و براي رسيدن به شهادت در راه خدا كه همان رسيدن به اوج قله كمال است و براي خدا گونه شدن. منابع زندگينامه :
پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن مصطفوي : فرمانده گردان 410 خاتم الانبياء لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در تاريخ 8/9/1341 در «تهران» متولد شد. دوران طفوليت را در تهران و در خانه اي ساده سپري كرد . بعد از آن 2 سال همراه با خانواده در شهرهاي« اصفهان»،« شيراز» بود وسرانجام به «كرمان »آمد.او در اين شهرتا دوران تحصيل متوسطه حضور داشت.
بعد از اخذ ديپلم از هنرستان «دارين» همراه داوطلبان بسيجي به جبهه اعزام شد و تا زمان شهادت در جبهه بود. اودوران خدمت سربازي را نيز به صورت تمام وقت در جبهه حضور داشت.هنوز مدت زيادي از حضور ش در جبهه نگذشته بود كه به فرماندهي گردان رسيداودر اين سمت به دفاع از ايران بزرگ پرداخت تا به آرزوي ديرين خود رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عالم دينى، محقق، استاد.
تولد: 1299، قريه فريمان (مشهد).
شهادت: 12 ارديبهشت 1358، تهران.
آيت الله مرتضى مطهرى در سن سيزده سالگى به حوزه ى علميه ى مشهد رفت. اولين استاد وى در آنجا مهدى شهيدى رضوى مدرس فلسفه الهى بود. پس از چهار سال تحصيل در آن حوزه، به حوزه ى علميه ى قم رفت. وى تا سال هاى 1322 و 1323 به آموختن ادبيات، منطق، سطوح متوسط و عالى، فقه و اصول پرداخت، سطوح نهايى فرائد و مكاسب و كفايه از اساتيدى چون آيت الله محقق داماد و امام خمينى (ره) فراگرفت. دوازه سال در درس اخلاق امام شركت كرد، منظومه حاجى ملا هادى سبزوارى و اسفار ملا صدراى شيرازى و تفسير را در محضر امام خمينى و مهدى آشتيانى و علامه طباطبايى خواند. خارج فقه
و اصول را نزد آيت الله بروجردى و آيت الله سيد على يثربى كاشانى و امام خمينى (ره) و آيت الله سيد محمدتقى خوانسارى و آيت الله سيد حسن صدر فراگرفت. مرتضى مطهرى بعد از پانزده سال تحصيل در حوزه ى علميه ى قم عازم تهران شد و پس از مدتى تدريس خصوصى به تدريس در دانشكده ى الهيات و معارف اسلامى و نيز مدرسه ى علميه ى مروى و حوزه ى علميه ى قم پرداخت. ابتدا به تدريس ادبيات و در اواخر به تدريس شرح منظومه، منطق (شرح مطالع) كلام (شرح تجريد) و گاهى به تدريس مكاسب و كافيه مشغول بود.
در پانزده خرداد 1342 آيت الله مطهرى به دليل سخنرانى ضد شاه و سازماندهى نهضت در تهران، توسط ساواك بازداشت و حدود دو ماه در زندان شهربانى به سر برد. بنيانگذارى حسينيه ى ارشاد و فعاليت در اين مؤسسه، سخنرانى در انجمن هاى اسلامى پزشكان و مهندسان و نيز سخنرانى در مساجد مختلف و همچنين اداره ى مسجدالجواد براى مدتى حدود سه سال، مهم ترين فعاليت هاى استاد را پس از ورود ايشان به تهران را تشكيل مى دهد.
پس از اوج گيرى نهضت اسلامى ايران، آيت الله مطهرى در سال 1357 براى ديدار با امام خمينى (ره) عازم پاريس شد. در اين ديدار نخستين هسته ى شوراى انقلاب اسلامى شكل گرفت. سرانجام دو ماه و نيم پس از پيروزى انقلاب اسلامى، آيت الله مطهرى در حالى كه رياست شوراى انقلاى اسلامى را به عهده داشت توسط گروه فرقان به شهادت رسيد.
از آيت الله مطهرى آثارى به يادگار مانده است كه از آن جمله اند: مقدمه و شرح بر اصول و روش رئاليسم (پنج جلد)؛ خدمات متقابل اسلام و ايران؛ عدل الهى؛ نظام حقوق زن در اسلام؛ علل گرايش
به ماديگرى؛ مسئله حجاب؛ نهضت هاى اسلامى در صد ساله اخير؛ مقدمه اى بر جهان بينى اسلامى (شش جلد شامل انسان و ايمان؛ وحى و نبوت؛ انسان در قرآن؛ جامعه و تاريخ؛ انسان و سرنوشت؛ زندگى جاويد يا حيات اخروى)؛ پيرامون انقلاب اسلامى؛ سيرى در نهج البلاغه؛ آشنايى با علوم اسلامى (چهاد جلد شامل اصول فقه و فقه؛ كلام و عرفان؛ منطق و فلسفه؛ حكمت عملى)؛ شرح منظومه ى حاج ملا هادى سبزوارى (اين كتاب در اولين دوره ى كتاب سال به عنوان كتاب برگزيده ى رشته ى فلسفه و حكمت انتخاب شد)؛ جاذبه و دافعه حضرت على (ع)؛ شرح مبسوط منظومه (اين كتاب در نهمين دوره كتاب سال به عنوان كتاب برگزيده ى رشته ى فلسفه اسلامى انتخاب شد)؛ نقدى بر ماركسيسم؛ جهان بينى توحيدى؛ اسلام و مقتضيات زمان (دو جلد)؛ امامت و رهبرى؛ جهاد؛ داستان راستان سيرى در سيره نبوى؛ ختم نبوت؛ پيامبر امى؛ ولاءها و ولايت ها؛ جاذبه و دافعه على (ع)؛ عرفان حافظ؛ آشنايى با قرآن (پنج جلد)؛ تعليم و تربيت در اسلام؛ فلسفه اخلاق؛ ده گفتار؛ بيست گفتار؛ گفتارهاى معنوى؛ پيرامون جمهورى اسلامى؛ اخلاق جنسى؛ پاسخ هاى استاد؛ امدادهاى غيبى در زندگى بشر؛ حق و باطل (به ضميمه: احياى تفكر اسلامى)؛ تكامل اجتماعى انسان؛ مسأله ربا به ضميمه بيمه، سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام، مسئله شناخت؛ انسان كامل؛ نظرى به نظام اقتصادى اسلام؛ فلسفه تاريخ (1)؛ فطرت؛ خاتميت؛ توحيد؛ نبوت؛ معاد؛ حكمت ها و اندرزها؛ طرح هاى رسالت پيرامون خدمت و زمامدارى.
آيت الله مطهرى در تاريخ 12 ارديبهشت 1358 در تهران به شهادت رسيد و پيكر وى در حرم حضرت معصومه (ص) نزديك آرامگاه آيت الله عبدالكريم حائرى يزدى به خاك
سپرده شد.
1- حجةالاسلام و استاد عاليمقام جناب حاج شيخ مرتضى مطهرى فريمانى از دانشمندان و افاضل مدرسين و گويندگان و نويسندگان معاصر تهرانست.
وى در حدود 1338 قمرى در فريمان متولد شده و دروس ابتدائى را در آنجا خوانده انگاه به مشهد آمده و مقدمات و ادبيات و قسمتى از سطوح وسطى را در مشهد فراگرفته و در سال 1356 ق مهاجر به قم نموده و سطوح نهائى فرائد و مكاسب و كفايه را از اساتيد و مدرسين حوزه علميه قم مانند مرحوم آيت اللَّه محقق داماد و آيت اللَّه العظمى موسوى و ديگران آموخته و منظومه و اسفار و تفسير را از محضر آيت اللَّه العظمى موسوى و مرحوم آميرزا مهدى آشتيانى و علامه طباطبائى استفاده نموده و دروس خارج فقه و اصول را از محضر مرحوم آيت اللَّه العظمى بروجردى و مرحوم آيت اللَّه العظمى آقاى آميرزا سيد على يثربى كاشانى و آيت اللَّه موسوى مذكور مدظله و مرحوم آيت اللَّه خونسارى و آيت اللَّه صدر بهره مند شده و به مدارج عاليه علم ارتقا يافته و پس از فوت مرحوم آيت اللَّه بروجردى به تهران منتقل و به تدريس و تأليف كتب مفيده و تبليغ دين و نشر معارف تا حال حاضر اشتغال دارد. داراى بيانى رسا و منطقى شيوا و قلمى زيبا مى باشد. از آثار مطبوع و ارزنده ايشان كتب زير مى باشد.
1- اصول فلسفه و روش رئاليسم (مقدمه و توضيح و پاورقى)
2- انسان و سرنوشت 3- خدمات متقابل اسلام و ايران 4- خورشيد دين هرگز غروب نمى كند.
5- داستان راستان 6- عدل الهى 7- علل گرايش به مادى گرى 8- مسئله حجاب 9- نظام حقوق زن در اسلام 10- سيرى در نهج البلاغه
و تأليفات ارزنده
ديگر كه هنوز به طبع نرسيده است.
(ح 1298- شهادت 1358 ش)، عالم دينى، فقيه اصولى، فيلسوف، متكلم، واعظ، نويسنده و استاد دانشگاه. در فريمان خراسان در يك خانواده ى اصيل و روحانى به دنيا آمد. پدرش كه مردى باايمان و باتقوا بود در تربيت وى نهايت كوشش را نمود و ويژگى هاى عقيدتى خود را به فرزندش سپرد. در دوازده سالگى به مشهد عزيمت نمود و به تحصيل مقدمات علوم اسلامى و قسمتى از سطوح پرداخت. در 1316 ش در هجده سالگى براى تكميل تحصيلات به قم رفت و حدود پانزده سال در آنجا ماند و سطوح نهايى را از آيت اللَّه محقق داماد و امام خمينى و منظومه و اسفار و تفسير را از فيلسوف بزرگ آقا ميرزا مهدى آشتيانى و علامه طباطبائى و امام خمينى و خارج فقه و اصول را زا محضر آيت اللَّه بروجردى و آيت اللَّه يثربى كاشانى و آيت اللَّه حجت و آيت اللَّه خوانسارى و آيت اللَّه صدر فراگرفت. در 1320 ش در محضر آقاى حاج ميرزا على شيرازى با نهج البلاغه آشنا شد. از 1325 ش با كتب ماترياليستها آشنا شد و از آنجا كه به فلسفه علاقه مند بود مطالعه كتب ماديين را پى گير و بر اين عقيده راسخ شد كه فلسفه مادى فلسفه كسى است كه فلسفه نمى داند. در 1329 ش در حوزه ى درس خصوصى علامه طباطبائى كه براى بررسى فلسفه مادى تشكيل شده بود، زمينه ى تأليف كتاب «اصول فلسفه و روش رئاليسم» فراهم شد. او در سالهاى آخر اقامت در قم و نيز سالهاى اول مهاجرت به تهران به تحقيق بيشتر درباره ى اين موضوع پرداخت و تا پايان عمر مبارزه با انديشه هاى انحرافى را
ادامه داد. از 1331 ش به موازات تدريس و تأليف، در تهران، سخنرانى هاى تحقيقى خويش را در دانشگاه ها، انجمن هاى اسلامى و مجالس خصوصى آغاز نمود. در 1334 ش تدريس در دانشكده الهيات و معارف اسلامى را شروع كرد و بيست و دو سال تدريس و تحقيق را در آنجا ادامه داد. استاد مطهرى متخصص فلسفه مشاء بود. او به كتب ابن سينا احاطه كامل داشت و متن «شفاء» و «نجات» و «اشارات» را در دوره ى دكترا تدريس مى كرد. وى علاوه بر كتب شيخ، «شرح منظومه» سبزوارى و «شواهد الربوبية» ملا صدرا را نيز تدريس مى نمود. در خرداد 1342 ش به همراه عده اى از علما و روحانيون مدتى به زندان افتاد و تا پيروزى انقلاب اسلامى از اركان فكرى نهضت به حساب مى آمد. استاد مطهرى كمتر از سه ماه پس از پيروزى انقلاب به دست گروه فرقان به شهادت رسيد. از آثارش: «آشنايى با علوم اسلامى»؛ «آشنايى با قرآن»؛ «اسلام و مقتضيات زمان»؛ شرح و توضيح «اصول فلسفه و روش رئاليسم»؛ «امدادهاى غيبى در زندگى بشر»؛ «انسان و سرنوشت»؛ «جاذبه و دافعه على (ع)»؛ «حماسه ى حسينى»؛ «خدمات متقابل اسلام و ايران»؛ «خورشيد دين هرگز غروب نمى كند»؛ «داستان راستان»؛ «درسهاى اسفار»؛ «ربا، بانك، بيمه»؛ «سيرى در سيره نبوى (ص)»؛ «سيره ائمه اطهار (ع)»؛ «سيرى در اميرالمؤمنين»؛ شرح مبسوط «منظومه ى» سبزوارى؛ «عدل الهى»؛ «علل گرايش به ماديگرى»؛ «مقدمه اى بر جهان بينى اسلامى»؛ «نظام حقوق زن در اسلام».[1]
علامه محقق و استاد بزرگوار حاج شيخ مرتضى ابن حجةالاسلام حاج شيخ حسين مطهرى فريمانى يكى از ستارگان درخشان حوزه علميه قم و شاگردان برجسته آيت اللَّه العظمى امام خمينى و آيت اللَّه استاد علامه
طباطبائى مى باشند.
وى در ماه جمادى الثانى 1338 ق برابر با 1299 هجرى شمسى در خراسان ديده به جهان گشود.
اين مجاهد بزرگ در سال 1356 هجرى قمرى برابر با 1316 ه شمسى از حوزه علميه خراسان وارد حوزه علمى قم گرديد و پانزده سال در دانشگاه بزرگ قم رحل اقامت افكند و از اساتيد اين حوزه مانند مرحوم آيت اللَّه بروجردى و آيت اللَّه حجت و آيت اللَّه داماد و علامه طباطبائى و بالاخص امام خمينى و ديگران بهره هاى كافى برد سپس در سال 1371 برابر با 1331 شمسى قم را به عزم تهران ترك گفت و در طول اقامت خود در تهران آنى از خدمات علمى و قلمى و تبليغى غفلت نورزيد علاوه بر تدريس در دانشكده الهيات و مدرسه علميه مروى در منزل شخصى خود براى گروهى از دلباختگان فلسفه و تفسير تدريس مى كرد جلسات پر ارج ديگرى نيز مانند جلسه انجمن اسلامى مهندسان و انجمن اسلامى پزشگان را اداره مى كرد.
موج حادثه شهادت مرحوم مطهرى.
مرحوم حجةالاسلام مطهرى كه بيش از چهل سال با ايشان آشنائى داشتم و در بسيارى از مباحث فقهى و اصولى و استفاده از محاضر آيات عظام مرحوم بروجردى و يثربى كاشانى و آيت اللَّه حجت و ديگر آيات چون نايب الامام آيت اللَّه العظمى خمينى با معظم له شركت داشته و تا حدودى از نزديك ايشانرا مى شناختم دانشمندى محقق و فيلسوفى مدقق و حكيمى فرزانه و استادى آگاه و روشن بين و نويسنده اى مبارز و گوينده اى مجاهد بود از خود آثارى گرانقدر گذاشت كه قسمتى از آنرا در ضمن ترجمه اش ياد نمودم.
حادثه شهادت و فاجعه ناگهانى شهيد شدنش در ساعت ده و نيم بعد از ظهر دهم
ارديبهشت برابر شب پنجم جمادى الثانى 99 چنان موجى در سراسر ايران بى نظير بوده و ميليونها نفر از مسلمين جهان و حتى اقليتهاى مذهبى چون مسيحيان و كليميان و زردتشتيان در سوك و ماتم او نشسته و صدها هزار نفر د رتشيع جنازه او از دانشگاه تهران تا صحن مطهر حضرت معصومه (ع) قم و آرامگاه او شركت و فرياد مطهرى مطهرى شهيد انقلاب است به آسمان رسانيدند.
مرحوم مطهرى شهيد رئيس شوراء انقلاب و دومين قربانى بزرگ و ذبح عظيم بعد از رأى جمهورى اسلامى است.
مرحوم مطهرى سالها از مدرسين حوزه علميه قم بوده و پس از فوت مرحوم آيت اللَّه العظمى بروجردى كه به تهران منتقل نيز تا آخر عمرش در دانشكده الهيات و دانشگاه به تدريس علوم و فنون مختلفه اسلامى اشتغال داشته و شهادتش ضايعه جبران ناپذيرى در جهان علم و معارف الهى ايجاد و رخنه اى به وجود آورد كه به اين زودى تدارك نشود.
آرى مرگ اين فيلسوف اسلامى شرق اثر عميق درحوزه هاى علمى و سياسى رهبران دينى و آيات عظام و اساتيد والامقام و بالاخص مرحع عاليقدر و قائد عظيم الشأن آيت اللَّه العظمى نايب الامام آقاى خمينى مدظله گذارد و تمام مراجع بزرگ تقليد و زعماء حوزه هاى علمى تأثرات قلبى و درون خود را در اين شرايط سخت از شهادت و فقدان جانكاه مرحوم مطهرى در ضمن ايراد بيانيه اى اعلام كه عموم مردم از طريق راديو و تلويزيون استماع نمودند.
در ميان آن اعلاميه و بيانيه ها از همه جالب تر و عميق تر بيانات رهبر عاليقدر انقلاب نايب الامام است كه داراى ويژگى هاى خاصى براى عموم مردم مبارز و رزمندگان و پاسداران انقلاب و نيز معرفى مقامات علمى و
اجتماعى و سياسى و معنوى مرحوم مطهرى شهيد است از زبان خالى از اغراق و مبالغه امام مدظله و گرچه تمام اقشار مردم از دور و نزديك به وسيله فرستنده هاى روز شنيده اند اما چون شنيده ها فراموش شدنى است لازم ديدم كه متن آن را در اينجا ثبت كنم كه روشنگر آيندگان باشد كه نهضت و انقلاب اسلامى چه قربانيهاى ارجمندى داده و چه خونهاى گرانقدر براى برقرارى جمهورى آن اهداء گرديده است.
متن بيانات امام در ضايعه شهادت مطهرى.
بسم اللَّه الرحمن الرحيم.
انا لله و انا اليه راجعون.
اين جانب به اسلام و اولياء عظيم الشان آن و به ملت اسلام و خصوصا ملت مبارز ايران ضايعه اسف انگيز شهيد بزرگوار و متفكر و فيلسوف و فقيه عاليمقام آقاى حاج شيخ مرتضى مطهرى قدس سره را تسليت و تبريك عرض مى كنم.
تسليت در شهادت شخصى كه عمر شريف و ارزنده خود را در راه اهداف مقدس اسلام صرف كرد و با كجرويها و انحرافات مبارزه سرسختانه كرد.
تسليت در شهادت مردى كه در اسلام شناسى و فنون مختلفه اسلام و قرآن كريم كم نظير بود.
من فرزند بسيار عزيزى را از دست دادم و در سوك او نشستم كه از شخصيتهائى بود كه حاصل عمرم محسوب مى شد.
در اسلام عزيز به شهادت اين فرزند برومند و عالم جاودان ثلمه اى وارد شد كه هيچ چيز جايگزين آن نيست.
و تبريك در داشتن اين شخصيتهاى فداكار كه در زندگى و پس از آن با جلوه خود نورافشانى كرده و مى كنند من تربيت چنين فرزندانى كه با شعاع فروزان خود مردگان را حيات مى بخشند و به ظلمت ها نور مى افشانند به اسلام بزرگ و مربى انسانها و امت اسلامى تبريك
مى گويم.
من اگر چه فرزند عزيزى را كه پاره تنم بود از دست دادم لكن مفتخرم كه چنين فرزندان فداكارى در اسلام وجود داشت و دارد.
مطهرى كه د رطهارت روح و قدرت ايمان و قدرت بيان كم نظير بود رفت و به ملاء اعلاء پيوست لكن بدخواهان بدانند كه با رفتن او شخصيت اسلامى و علمى و فلسفيش نمى رود ترورها نمى تواند شخصيت انسانى مردان اسلام را ترور كنند آنان نمى دانند كه به خواست خداى توانا ملت ما با رفتن اشخاص بزرگ در مبارزه عليه فساد و استبداد و استعمار مصمم تر مى شوند ملت ما راه خود را يافته و در قطع ريشه هاى گنديده رژيم سابق و طرفداران منحوس آن از پاى نمى نشيند.
اسلام عزيز با فداكارى و فدائى دادن عزيزان رشد نموده برنامه اسلام از عصر وحى تاكنون بر شهادت توام با شهامت بوده قتال در راه خدا و راه مستضعفين در رأى برنامه هاى اسلام است.
(و ما لكم لا تقاتلون فى سبيل اللَّه و المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان) اينان كه شكست و مرگ خود را لمس نموده و با اين رفتار غير انسانى مى خواهند انتقام بگيرند يا به خيال خام خود مجاهدين در اسلام را بترسانند آنها گمان نكردند كه از هر موى شهيدى از ما و از قطره خونى كه به زمين مى ريزد انسان هاى مصمم و مبارزى به وجود مى آيد.
شما مگر تمام افراد ملت شجاع را ترور كنيد و الا ترور فرد هرچه بزرگ باشد براى اعاده چپاول گرى سودى ندارد.
ملتى كه با اعتماد به خداى بزرگ و براى احياى اسلام به پا خاسته با اين تلاشهاى مذبوحانه عقب گرد نمى كنند. ما براى فداكارى حاضر و براى
شهادت در راه خدا مها هستيم.
اينجانب روز پنجشنبه سيزدهم ارديبهشت 58 را براى بزرگداشت شخصيتى فداكار و مجاهد در راه اسلام و ملت عزاى عمومى اعلام ميكنم و خودم در مدرسه فيضيه روز پنجشنبه، و جمعه به سوك مى نشينم. از خداوند متعال براى آن فرزند عزيز اسلام رحمت و غفران و براى اسلام عزيز عظمت و عزت مسئلت مى نمايم.
سلام بر شهداى راه حق و آزادى.
روح اللَّه الموسوى الخمينى.
شهادت مطهرى.
اين بزرگوار سرانجام آفتاب عمر پر بركتش كه قريب 60 سال در خدمت اسلام و علم بود در شب چهارشنبه دوازدهم ارديبهشت (58) برابر پنجم جمادى الثانى 1399 غروب كرد اتفاقا در همان ماهى كه ديده به جهان گشوده بود ديده از جهان فروبست.
برگرفته از كتاب :گنجينه دانشمندان (جلد ششم)
منابع زندگينامه :[1] پاره اى از خورشيد (43 -17)، زندگينامه و خدمات علمى و فرهنگى مرحوم استاد شهيد مرتضى مطهرى (24 -19)، سرگذشتهاى ويژه از زندگى استاد مطهرى (51 -11)، گنجينه ى دانشمندان (118/ 6)، مصلح بيدار (42 -23)، يادنامه (26 -9).
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عباس مطيعي : قائم مقام فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيجار سال هزار و سيصد و چهل، در خانواده اي مذهبي كه پدر بزرگوارش مرحوم حاج كريم از مداحان اهل بيت و مادرش از خانواده اي نجيب و با تقوا بود، در شهر سمنان به دنيا آمد. از كودكي همراه پدرش به مسجد و جلسات دعا مي رفت. در مدرسه به دستور مرحوم قوّام مدير مدرسه مهران طريقه وضو گرفتن و نماز خواندن را به ساير دانش آموزان آموزش مي داد.
او كه از سال ها قبل از انقلاب با ماهيت رژيم پهلوي آشنا شده بود در حين انقلاب همراه ساير امت حزب الله فعالانه شركت
كرد.
پس از اخذ دپيلم در رشته رياضي فيزيك به سازمان عمران امام پيوست تا به محرومان كردستان خدمتي كرده باشد. پس از مدتي به تشويق فرمانده سپاه بيجار به سبزپوشان انقلاب اسلامي پيوست و در سمت جانشين سپاه بيجار مشغول به خدمت شد.
اومعاون فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيجاربود اما خودش در درگيريها شركت مي كرد.
در درگيري با يك گروه بيست نفري در گردنه بيجار از ناحيه نخاع جانباز و پس از سه سال تحمل رنج فراوان در هفتم مهر شصت و چهار به شهادت رسيد. پيكر پاكش در مزار شهداي امامزاده يحيي آرام گرفت.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع) لشكر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سردار شهيد «سيد مطيع مطيعي» در تاريخ 25/4/1345 در يك خانواده مذهبي در «جوان محله»در شهرستان« جويبار» به دنيا آمد .دوران ابتدايي وراهنمايي را در اين منطقه گذراند.
هنوز به 16 سال نرسيده بود كه به صورت داوطلبانه روانه ي جبهه ها شد . اوكه در مبارزات دوران انقلاب اسلامي تجارب خوبي اندوخته بود در پي پيروزي انقلاب اسلامي و در سال 1360 به عضويت بسيج در آمد وبه جبهه رفت .
15ماه و13روز در جبهه حضور داشت وبعد از آن بنا به احساس تكليف ومسئوليت وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در «قائم شهر» شد.
در مدت حضور در جبهه در عمليات بيت المقدس ، بدر ، رمضان، قدس يك و درگيري هاي كردستان با عنوان هاي رزمنده معمولي ، جانشين فرمانده دسته، فرمانده دسته و فرمانده گروهان ومعاون فر مانده گردان حضور فعال و چشمگير داشت.
از روزي
كه وارد جنگ شد لحظه اي از آن جدا نشد تا سر انجام در تاريخ 23/3/1367 در جبهه شلمچه ؛يك قطعه از بهشت كه معبري شد تا تعدادي از برگزيدگان امت محمد(ص)از آن عروج كنند؛به آرزويش رسيد ونام پر افتخار خود را در دفتر سربازان خميني كبير ثبت كرد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ياور معروفخاني : فرمانده محور عملياتي لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در شهرستان ابهر به دنيا آمد . پدرش فرش فروش بود و زندگي مرفه اي براي خانواده اش فراهم آورده بود و تعبد خاصي به احكام و مسائل ديني داشت ، از اين رو ياور را از همان كودكي تحت تربيت ديني خود گرفت . ياور از 7 سالگي اقامه نماز را شروع كرد و هميشه شبها ساعت را كوك مي كرد تا مبادا نماز صبحش قضا شود . اكثر مواقع نماز را به پدرش اقتدا مي كرد . قرآن را با صوت دلنشين تلاوت مي نمود ، به همين خاطر بارها در مدرسه يا مسجد جوايزي دريافت مي داشت .
دوران تحصيل را در روستاي رشناط درنزديكي ابهر آغاز كرد و موفق به اخذ ديپلم متوسطه شد . پيش از انقلاب اسلامي ، دبيرستانها مختلط بود و پسر ها و دختر ها در كنار هم در يك كلاس حضور داشتند كه مفاسدي را هم به همراه داشت . ياور براي پرهيز از مفاسد پس از پايان كلاسها صبر مي كرد تا دختر ها از مدرسه خارج شوند و سپس به سوي منزل
مي رفت .
ياور به همراه شيخ عباس عليخاني ،روحاني زادگاهش فعاليت گسترده اي در جهت تبليغ و ترويج دين داشت و در تشكيل جلسات قرائت قرآن و احكام مشاركت مي كرد . خواهرش درباره اين دوران مي گويد :
عكسي در خانه ما بود كه فكر مي كرديم عكس سيد جمال است . زمان انقلاب متوجه شديم كه حضرت امام است و پدرم به خاطر اينكه نام امام را در بيرون از خانه به زبان نياوريم به ما گفته بود كه عكس سيد جمال است .
به گفته مادرش :ياور در دوران پيروزي انقلاب در تظاهرات و راهپيماييها شركت فعال داشت و بيشتر مواقع با شيخ عباس عليخاني به تهران مي رفت و در جريان وقايع نقلاب قرار مي گرفت .يك با ر وقتي به تهران رفت ، زخمي شد و 10 روز بستري بود و پس از بهبودي نسبي به منزل بازگشت .
ياور براي نيروهاي ساواك شناخته شده بود . يك بار كه افراد ساواكي با لباس مبدل در داخل جمعيت تظار كننده حضور داشتند ، او را با چاقو مجروح كردند و بار ديگر كه در محاصره آنان قرار گرفت ، مردم از پشت بام براي او چوب دستي انداختند و ياور پس از تار و مار كردن مزدوران شاه ، گريخت .
وقتي به ياور مي گفتيم در تظاهرات كشته خواهي شد ، مي گفت : هر زمان انسان به خاطر انقلاب و به ثمر رسيدن آن جان بدهد شهيد است . نيت مهم است چه در خيابان باشد و چه در جاي ديگر .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، ياور پس از اخذ
ديپلم به عضويت كميته انقلاب اسلامي در آمد ولي در آبان 1360 از آن كناره گيري كرد و به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پذيرفته شد و در واحد عمليات سپاه ابهر به كار پرداخت . از اين زمان ، او بخش اعظم اوقات خود را در سپاه مي گذراند . يعقوب يار گلي يكي از دوستان و همرزمان ياور در اين باره مي گويد :
در آبان سال 1360 كه ياور وارد سپاه شد ، پس از مدتي براي گذراندن دوره آموزشي به پادگان امام حسين(ع) تهران رفتيم. در خلال اين دوره آموزشي ، گردان حر تشكيل شد و در بين نيروهاي حاضر دو نفر براي فرماندهي گردان پيشنهاد شدند . يكي قاسم رضايي و ديگري ياور معروفخاني . در نتيجه قاسم رضايي فرمانده گردان و ياور ، جانشين وي شد . اين گردان به جبهه سوسنگرد اعزام گرديد و در مدتي كه در جبهه سوسنگرد بوديم فعالانه تلاش مي كرد .از جمله عملياتي كه ياور در آن شركت داشت ؛ عمليات بيت المقدس بود .
ياور معروفخاني در تمام سال 1361 در جبهه بود و شهادت برادرش علي نتوانست او را از مناطق عملياتي دور كند . او كه اينك فرماندهي محور عمليات لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع)را به عهده داشت ، براي هدايت عمليات محرم آماده مي شد .
ياور معروفخاني صبح روز 20 آبان 1361 در جريان عمليات محرم در منطقه عين خوش در اثر اصابت تركش بسيار ريز به سر و قفسه سينه به شدت مجروح شد . تركش اصابت كرده به سر به مغز و تركش فرو رفته در سينه
به ريه ها رسيده و ريه ها ي او را دچار خونريزي كرده بود . او را با آمبولانس به سوي بيمارستان حركت دادند اما بين راه و در نزديكي انديمشك به شهادت رسيد .
جنازه او را به ابهر انتقال دادند و در گلزار شهداي اين شهر به خاك سپردند .
14 سال بعد ، در سال 1375 گرو هاي تفحص بقاياي پيكر علي معروفخاني ، برادر او را كه در عمليات بيت المقدس شهيد و مفقود الاثر شده بود ، كشف كردند و به ابهر بردند ليكن خانواده معروفخاني از پذيرش جنازه او خود داري كردند و در نتيجه او را به عنوان شهيد گمنام در مزار شهداي ابهر دفن كردند .
منابع زندگينامه :فرهنگ نامه جاودانه هاي تاريخ (زندگينامه فرماندهان شهيد استان زنجان)نوشته ي يعقوب توكلي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي معمار حسن آبادي : قائم مقام فرماندهي تيپ سلمان فارسي (ره) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1343 هجري شمسي خداوند به اين خانواده گرانقدر فرزند پسري عطا كرد. او اولين فرزند خانواده بود. پدر، نام «علي» را بر روي او گذاشت. علي از چهار سالگي به همراه پدر به مسجد مي رفت؛ در نماز جماعت و عزاي امام حسين (ع) و اهل بيت (ع) شركت مي كرد. دوران كودكي او به همين منوال سپري شد.
در شش سالگي به دبستان «بابا شجاع الدين»در «حسن آباد» رفت. همزمان با درس به حفظ سورهاي كوتاه قرآن و يادگيري نماز پرداخت و در اين راه پيشرفتي فوق العاده داشت؛ بطوري كه از سوي امام جماعت مسجد بارها تشويق گرديد. آنقدر به حفظ سوره هاي قرآن علاقه داشت كه در
ايام امتحانات نهايي كلاس پنجم به جاي مرور درسها بشدت سرگرم حفظ سوره هاي كوتاه و آيت الكرسي بود. وقتي پدرش به او گفت: علي جان، پسرم! حالا كه وقت اين كار نيست. چرا درست را نمي خواني؟ با طمأنينه جواب داد: پدر جان، ناراحت نباشيد. خود قرآن و نور ائمه (ع) كمك خواهند كرد و همين طور هم شد و او اين مرحله را با موفقيت پشت سر گذاشت.
دوران راهنمايي را در مدرسه شهيد تقي زاده طي نمود و در كنار درس به فعاليتهاي فرهنگي و هنري در مسجد و مدرسه و كمك به پدرش و ديگران مي پرداخت.
دوران دبيرستان ايشان همزمان با انقلاب شكوهمند اسلامي به رهبري امام خميني (ره) بود. او در اين دوره يكپارچه كوشش و تلاش بود. در مسير فعاليت براي پيشبرد انقلاب يك لحظه احساس خستگي نمي كرد و در مسجد و مدرسه، در كوي و برزن و در برپايي تظاهرات و پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) نقشي فعال و بي مانند داشت.
قبل از انقلاب داشتن رساله حضرت امام (ره) ممنوع بود، علي با اصرار زياد به روحاني محل، آقاي صديقي، توانست رساله اي به دست آورد كه البته صفحه اول آن را كه معمولاً مهر تاييد صاحب رساله در آن است، به جهت حفظ مسائل امنيتي برداشته بود. علي آن رساله را بسيار مطالعه مي كرد.
اغلب اعلاميه هاي حضرت امام را كه توسط رفقايش پنهاني تهيه مي شد، چون وسيله تكثير در اختيار نداشت، دست نويس نموده و پخش مي كرد. مي گفت: اسلام دين غريبي است كه بايد از آن حمايت نمود.
در سال 57 راهپيمايي هاي
تاسوعا و عاشوراي حسيني كه رژيم را به زانو درآورد، او نيز شركت فعال داشت و با خردي سن و سال، رشادتها نشان داد.
شخصيت شهيد معمار در بسيج شكل گرفت. او در بسيج درس عشق و آزادگي آموخت. درجات تعالي و ترقي ومعنوي و الهي را طي نمود و گواهي فارغ التحصيلي خود را با رتبه يا ايتها النفس المطمئنه ارجعي الي ربك ازاين مكتب تعالي بخش دريافت داشت. خود بارها و بارها گفته بود و بدين گفته افتخار مي كرد كه: من يك بسيجي ام.
وقتي از سوي حضرت امام (ره) فرمان تشكيل ارتش بيست ميليوني صادر شد، علي از خوشحالي سر از پا نمي شناخت. به اتفاق دوستان تشكيل پرونده داده و با هم براي گذراندن دوره آموزش نظامي به پادگان آموزشي قمصر اعزام شدند و بعد از آن، علي حال و هواي ديگري پيدا كرد. در حالي كه سال سوم دبيرستان را مي گذراند، گمشده اش را در جايي ديگر جستجو مي كرد.
كبوتر بلند پرواز روحش حرم دوست را مي طلبيد و پرواز وجودش شمع محفل يار را مي جست.
پايگاه شهيد هاشمي نژاد فين كاشان هنوز فعاليتهاي علي را شاهد است و شجره طيبه اي كه علي در آنجا كشت نمود، اكنون نيز ميوه هايي به بار آورده است.
علي پس از 3 سا ل خدمت در بسيج كاشان هجرت به منطقه سيستان و بلوچستان را آغاز كرد.
علي معمار در 19 سالگي بعد از دو سه سال خدمت در سيستان و بلوچستان با اصرار خانواده تصميم به ازدواج گرفت. او همسرش را از خانواده اي متدين و محترم انتخاب كرد. مراسم خواستگاري
و عقد و عروسي به صورتي ساده و مناسب با شئونات اسلامي بر گزار گرديد و اين زندگي مشترك ده سال طول كشيد. اين دوران همراه با هجرت به سرزمين غربت و تحمل انواع سختي ها و محروميتها و اسباب كشي هاي متعدد همراه با خاطرات تلخ و شيرين بود. ثمره اين ازدواج، سه فرزند به نام هاي زينب، مائده و مهريه بود كه شهيد علاقه وافر به آنها داشت.
همسر گرانقدرش در همه جاي سرزمين سيستان و بلوچستان انواع محروميتها را مشاهده كرد و هميشه در انديشه نجات مردم رنجديده آن ديار بود. او كه يار دلسوز و سنگ صبور همسر دلاورش بود، در غياب مأموريتهاي چند روزه و حتي چند ماهه همسرش براي فرزندان در آن منطقه دشوار و غير قابل تحمل هم پدر بود و هم مادر. همسرش كه از مأموريت باز مي گشت، غبار سفر از او مي زدود و به تبسمي خستگي را از او مي گرفت.
علي معمار در سن 16 سالگي به عضويت بسيج در آمد و پس از آن كه در پادگان آموزشي قمصر در كنار پدر بزرگوارش آموزش مقدماتي را گذرانيد، در سال 50 به همراه تعدادي از دوستان خود عازم منطقه سيستان و بلوچستان شد و پس از طي دو ماه آموزش در شهر زاهدان، وارد تشكيلات سپاه گرديد. در آغاز، مدتي در سپاه ايرانشهر به عنوان معمار مشغول به كار شد؛ اما ديري نگذشت كه كبوتر بلند پرواز و روح او ميدان وسيعتري را براي پرواز و تكاپو طلب كرد و نياز مهمتري را احساس كرد و اين نياز چيزي نبود مگر مبارزه بي امان با
اشرار، ضدانقلاب و قاچاقچيان كه امان مردم پاك و بي آلايش اين خطه را بريده و امنيت منطقه را بر هم زده بود ند. اين علفهاي هرز بوستان انقلاب بايد به داس رشادت و توانمندي امثال او پاكسازي مي شد؛ پس به ميدان اين مبارزه قدم نهاد.
سيستان و بلوچستان منطقه اي بياباني با طوفانهاي وحشت انگيز است و دشمن حمايت شده از سوي استكبار جهاني نيز در اين منطقه جولان مي داد. بدين جهت هر كس داعيه مبارزه با ايادي استكبار در اين منطقه را داشت، مي بايست خود را براي رويارويي با شرايط فوق آماده سازد و توان شركت در جنگ هاي چريكي، پارتيزاني، كوهستاني، كويري، محلي و... را داشته باشد.
معمار به اين مطلب توجه داشت و به نحوي خودش را آماده مي ساخت كه به راحتي بتواند در برابر دشمن مقاومت كند. او در مدتي كوتاه رشد عجيبي كرد. طولي نكشيد كه مسئوليت گروههاي گشتي وبعد هم گردانهاي گسترده تر را كه مأمور ايجاد امنيت در مسير جاده هاي ايرانشهر تا چابهار بودند، برعهده گرفت. در اين دوران تجربيات مفيد كسب شده، او را براي پذيرش مسئوليتهاي بالاتر آماده مي كرد. در همين ايام فرماندهي عمليات تيپ سلمان نيز به ايشان واگذار گرديد. اين تيپ مسئول برقراري امنيت در منطقه بود. او كارش را با قدرت تمام در آن آغاز كرد.
وي اهميت فوق العاده اي براي برگزاري آموزش هاي تخصصي، اردو، مانور و رزمهاي شبانه و همچنين برنامه هاي عبور از مناطق صعب العبور كوهستاني، آموزش كمين و ضد كمين قائل بود. از همه مهمتر اينكه او در همه آموزشها پيشتاز بود و
اين پيشتازي او را به چريكي دلير و آشنا به منطقه مبدل مي كرد. تمام موقعيت جغرافيايي منطقه را مانند كف دستش مي شناخت.
به تعبير يكي از دوستان او «دايره المعارف گوياي سيستان و بلوچستان » بود. نقطه هاي كور منطقه را كاملاً مي شناخت؛ لذا گره گشاي عمليات ها بود و طرحهاي عملياتي جالبي ارائه مي كرد كه اكثراً همراه با موفقيت و پيروزي بود.
در اوج درگيري گاهي خيلي خشنود و آرام گوشه اي مي نشست و تصميم گيري مي كرد و با طمأمينه اي تمام، ابتكار عمل را به دست مي گرفت.
نيروهاي تحت امرش را خيلي دوست داشت و طوري عمل مي كرد كه تا آنجا كه ممكن است كمترين آسيبي به آنان نرسد. پيشتازي خود او در همه عملياتها باعث مي شد كه آنها با پشت گرمي تمام، همه همراه او باشند.
در بعد حفاظت اطلاعات قوي و تيزهوش بود. بي گمان، شرايط خاص منطقه زيركي خاصي در افراد ايجاد مي كند. شهيد معمار از اين قاعده مستثني نبود. مطالب را سريع مي گرفت و به خوبي نيز تصميم گيري مي كرد. در سيستان و بلوچستان زبانها و لهجه ها ي مختلفي از قبيل اردو، پشتو و ... وجود دارد. هر منطقه و شهري نيز لهجه ويژه خود را دارد. معمار خيلي زود اين زبانها را فرا گرفت؛ از اين رو مي توانست گفتگوها و پيامهاي دشمن را خوب بفهمد و شيوه هاي نبرد و ترفندهاي او را بسرعت كشف كند.
در كسب اطلاعات از تسليم شدگان و اسيران خيلي دقيق بود و خودش آنها را كاملاً تخليه مي كرد كه براي عمليات
هاي آينده نيز مفيد و كارساز مي گشت. براستي او مصداق «المومن كيس بالفطن » بود. با زيركي و همشياري و دقت در برخورد با منافقين و اشرار و قاچاقچيان همانند يك كارگاه با سابقه و دوره ديده عمل مي كرد. اوايل بدليل كمي سن معمار براي خيلي ها باور نكردني بود كه او بتواند از عهده مسئوليتهاي محول شده برآيد، ولي ايشان در عمل، لياقت و شايستگي خود را به ظهور رساند.
در جنگ، يك چريك كارآزموده بود. قدرت بدني و استقامت او در عمليات ها باعث تقويت روحيه ديگران مي گرديد. او هميشه جلوي ستون حركت مي كرد و افراد را هدايت مي نمود. در اكثر عملياتها شركت مستقيم داشت. در مورد مبارزه با اشرار مي گفت: ما هدفمان مبارزه با اشرار است؛ پس اگر اكنون نتوانيم بساط آنها را جمع كنيم، فردا دير است. هميشه از فرصت ها كمال استفاده را مي كرد و به تعبيري ايشان براي مبارزه ساخته شده بود. همواره ابداعات و ابتكارات تازه همراه با مديريت قوي با پشتوانه اي از ايمان و اعتقاد راسخ عامل پيروزي او بود.
در اين راستا برادري از همرزمان شهيد نقل مي كرد:
در يك عمليات كه 48 ساعت طول كشيده و توان همه را گرفته بود و همه خسته بودند، او دو روز نخوابيده بود. هر كس دنبال جايي مي گشت تا استراحتي كند، از اين رو برادر معمار دستور داد تا نيروها براي مدت يك روز استراحت كنند. همه خوشحال شده و مقدمات استراحت را فراهم مي كردند كه ناگهان از فرماندهي تيپ دستور آمد كه فوراً حركت كنيد و به مقر اصلي
برگرديد. معمار در اين خصوص با سرگروهها مشورت كرد. نظر بعضي اين بود كه برادران خسته هستند و پيمودن مسافتي حدود صد كيلومتر برايشان مشكل است، ولي ايشان چون بيش از هر چيز به مأموريت مي انديشيد، گفت: به هر شكلي كه هست بايد حركت كنيم. فرمان او چنان قاطع بود كه همه با وجود خستگي آماده حركت شدند. ايشان براي جلوگيري از خواب ناخواسته راننده ها دستور دادند نوبتي رانندگي كنند و رانندگان بر روي سر خود يخ خرد شده گذاشته و كلاه خويش را بر روي آن گذاشتند. اين عمل باعث مي شد يخها آرام آرام آب شده و خواب نابهنگام را از چشمانشان بپراند. با اين تدبير و ابتكاري كه برادر معمار به خرج داد، از نيروها كمال استفاده به عمل آمد و كاروان حركت كرد. مقداري از راه را كه طي كرديم آقاي معمار به من گفت: تو رانندگي كن، چون من خسته هستم. من رانندگي مي كردم و شهيد معمار براي حدود ده دقيقه اي خوابيد. شهيد جندقيان كه جلو كاروان حركت مي كرد، ايستاد و ايشان را بيدار كرد و اظهار داشت كه من نمي توانم رانندگي كنم، ايشان نيز بي هيچ دغدغه اي از جاي بر خاسته، اتومبيل جلوي كاروان را به عهده گرفت و اينگونه بود كه نيروها توانستند به مقر اصلي باز گردند و آنجا استراحت كنند.
علي معمار مسئوليتهاي گوناگون و خطيري را طي چهارده سال در استان سيستان و بلوچستان پذيرفته و به خوبي نيز از عهده انجام آن مسئوليت ها برآمده است.
اهم مسئوليتهاي ايشان عبارتند از:
- مربي آموزش نظامي و مربيگري در رشته هاي
تخريب، مخابرات و تاكتيك (ايشان پس از اعزام به پادگان شهيد بهشتي كرمان و گذراندن دوره آموزشي عمومي سپاه به دليل نشان دادن تواناييها و شايستگي هاي لازم مدتي به عنوان مربي در آن پادگان به فعاليت مي پردازد )
- مسئوليت گروههاي عملياتي ايرانشهر و همكاري با تيپ سلمان
- مسئوليت واحد آموزش نظامي تيپ سلمان (ضمناً با حفظ سمت مسئوليت اكيپهاي عملياتهاي قرارگاه شهيد سليمان خاطر را نيز به عهده داشت )
(سا ل 65) اعزام به نيكشهر و مسئوليت واحد اطلاعات عمليات سپاه در آن منطقه
- سالهاي (66 – 65) جانشين فرماندهي سپاه
- سالهاي (66 تا 69 ) فرماندهي سپاه نيكشهر
- سالهاي (70 تا 71 ) مسئوليت واحد اطلاعات عمليات تيپ سلمان. به مدت 2 سا ل. مسئوليت امنيت كل استان سيستان و بلوچستان از سال 70 به آن تيپ سپرده شده بود.
- از سال 72 تا لحظه شهادت، 10/10 /73 ، جانشين فرماندهي تيپ سلمان و مسئول قرارگاه جنوب استان.
البته ايشان در آغاز ورود به سپاه سيستان و بلوچستان (سا ل 59 ) مدتي را به بنايي و كارهاي خدماتي ديگر مي پردازد و اين سير به خوبي نشانگر ترقي شهيد بر اساس ابراز لياقتها و توانايي هاي اوست.
در اين سالها، شهيد عزيز ما، هميشه فرماندهي با تدبير، رزمنده اي دلير، برادري رئوف و مهربان و زاهدي شب زنده دار بود.
شهيد معمار مرد جنگ و جهاد بود و در عمليات جا و مكان نمي شناخت. حتي در منطقه اي خارج از محدوده نظارتي او اگر عملياتي طراحي مي شد، سعي مي كرد خودش را به منطقه برساند. تعداد عمليات هايي
كه در آنها شركت داشت بسيار است و شايد نتوان همه آنها را روي كاغذ آورد. در اينجا نام بعضي از آنها را ذكر مي كنيم:
- عمليات «روح خدا » در منطقه پيرسوزان بين استان كرمان و بلوچستان
- عمليات «فاطمه الزهرا (س) » در منطقه قلعه بيد حدفاصل زاهدان و خاش
- عمليات «ضربت المومنين » در ناحيه قرقروك كه منجر به آزاد سازي 90 نفر از برادران نيروي انتظامي گرديد.
- عمليات پاكسازي «كوه سور» در استان كرمان
- عمليات فاطمه الزهرا (س) در منطقه كهنوج
- عمليات رمضان در منطقه لاشار نيكشهر
- عمليات شميل در آهوران از توابع نيكشهر (كه پس از كسب موفقيت مورد تشويق مقام معظم رهبري قرار گرفت )
- عمليات رود ماهي براي تعقيب اشرار در ارتفاعات پيرسوزان
- عمليات مرزي دريايي چابهار
- عمليات دشت گل مورتي در تعقيب قاتلان شهيد ثابت
- عمليات مسكوتان
- عمليات مير مولا داد در منطقه اي مابين توتان و عمدان
- عمليات چاه شور
- عمليات ميثاق با امام
-عمليات ارتفاعات هشت كوه در منطقه فنوج (كه مقر عملياتي اشرار بود و شهيد معمار دستور انهدام را صادر كرد )
- سلسله عمليات هاي قرارگاه سليمان خاطر در جنوب استان
- عمليات والفجر مقدماتي در منطقه عمومي فكه
- عمليات والفجر 4 در منطقه پنجوين عراق
- سه عمليات اخير در رابطه با جنگ تحميلي و در جنوب كشور بوده كه وي در آنها شركت داشت.
پاسدار معمار، معمار سپاه در منطقه بود. به آموزش نيروها و كادرسازي اهميت ويژه اي مي داد. اعتماد زيادي نيز به نيروها داشت و البته متقا بل
بود.ايشان مدتي را در ايرانشهر فرمانده پادگان آموزشي شهداي احد بود. وضع جغرافيايي منطقه ايجاب مي كرد كه آموزشهاي خاصي آنجا مطرح گردد و افراد آموزش ديده با قدرت و تدبير هماهنگي با شرايط منطقه را بيابند. بنابراين ايشان برنامه هاي مخصوصي براي آموزش داشت. او علاوه بر اينكه آموزشهاي مصوب را اجرا مي كرد، خود آموزشهاي ديگر نيز به نيروها مي داد. به عنوان مثال يكي از آموزشها، مخصوص كمين و ضد كمين بود كه در جاهاي ديگر انجام نمي شد و نقش اين آموزشها در پيروزي عملياتها و حفاظت جان نيروها غير قابل انكار است.
او نيروهاي تحت امرش را سخت آموزش مي داد. ممكن بود يك نيرو، دو تا سه ماه آموزش نظامي ببيند و در مناطق سخت و صعب العبور آنها را به اردو مي برد تا در مواقع بحراني مقاومت لازم را داشته باشند. در مانورهاي شبانه، با دقت عمل چنان صداهاي انفجاري ايجاد مي كرد كه چشم و دل نيروها قوي مي گرديد. اين موجب مي شد كه برادران هنگام حمله دشمن از صداي تير و ديگر مواد منفجره وحشتي نداشته باشند. او افرادش را دوست مي داشت و آنان نيز علاقه عجيبي به او داشتند. هشت نفر از عشاير كه دوران سربازي خود را نزد او گذرانده بودند، چنان شيفته روحانيت ايشان شده بودند كه از او دور نشده و بعد از پايان خدمت هم در كنارش بودند و حتي شبهايي كه او براي انجام مأموريت يا مسأله اي در سپاه مي ماند، آنها هم به خانه نمي رفتند و سرانجام وقتي كه معمار در كمين اشرار قرار گرفت،
همين نيروها تا پاي جان در كنارش ايستادگي كردند و در حالي كه مي توانستند از دست دشمن نجات پيدا كنند، براي نجات معمار آنقدر مقاومت كردند تا در كنار يكديگر شهيد شدند.
علي معمار در كنار فعاليت هاي نظامي توجه ويژه اي به برنامه هاي فرهنگي داشت. او معتقد بود كه اگر فرهنگ يك جامعه اصلاح شود، كليه شئون اصلاح مي گردد. لذا از امور فرهنگي نيز غافل نبود و در اين روستا به اين فعاليتها مي پرداخت.
رفع بيسوادي
يكي از مشكلات بزرگ منطقه معضل بي سوادي است و او در رفع اين معضل، از طريق تأمين فضاهاي آموزشي متعدد و راههاي ديگر تأمين شرايط تحصيل، سعي فراوان داشت.
يكي از همرزمان شهيد مي گفت:
يك روز با آقاي معمار كنار ساختمان سپاه ايستاده بوديم. يك مرتبه رو به من كرد و گفت: فلاني، بايد به طريقي مشكل تحصيل پاسداران را حل كرد. من هم حرف ايشان را تأييد كردم و گفتم فكر خوبي است. او شخصاً مدتها پيگير بود تا اينكه توانست موافقت آموزش و پرورش استان را به دست آورد و مراكز آموزش تحصيلي سپاه را راه اندازي نمايد. خودش نيز مدتها مسئوليت آن را به عهده داشت. به اين ترتيب نيروهاي سپاه كه بيشتر از عشاير منطقه بودند، توانستند در كنار شغل سازماني به تحصيل نيز بپردازند.
يكي ديگر از فعاليتهاي فرهنگي ايشان ايجاد كانون فرهنگي بسيج بود. اين مركز محل مناسبي براي جوانان و اهالي منطقه بود كه از امكانات آن استفاده كرده و ضمن رشد و بروز خلاقيتها و استعدادهاي خود اوقات فراغت خويش را نيز پر كنند. .در محله ها و مناطق
مسكوني بين بچه ها دفتر وقلم، مجله هاي فرهنگي و لوازم ورزشي توزيع مي كرد و با نمايش فيلم هاي ويدئويي براي كساني كه چه بسا تا به حال فيلم و سينما نديده بودند، باعث جذب آنان به بسيج و سپاه و فاصله گرفتنشان از فسادهاي رايج، به ويژه مواد مخدر مي گرديد.
معمار به استفاده از مردم بومي منطقه تأكيد داشت و هميشه مي گفت: ما اگر به نيروهاي بومي بيشتر رسيدگي كنيم، كارها بهتر انجام مي شود و مي توانيم از توان و آشناييشان به منطقه سود بريم و همچنين وجود اين افراد در تشكيلات نظامي كمك بيشتري به امنيت منطقه مي كند. به علاوه اين نيروها به راههاي ورودي و خروجي منطقه آشنا هستند و چه بسا خودشان مدتها به پاكستان و كشورهاي شيخ نشين منطقه رفت و آمد داشته اند؛ افراد سالم و غير سالم را از يكديگر تشخيص مي دهند و از آنها در كسب اطلاعات مي توان استفاده نمود. از اين طريق او در جلب اعتماد اينگونه افراد به نظام سعي داشت و خودش نيز به آنها اعتماد داشت و در مسلح كردن آنها مي كوشيد.
برادران همرزمش تعريف مي كردند :
زماني كه شهيد معمار فرمانده پايگاه نيكشهر بودند، قرار شد در منطقه چابهار مانوري برگزار شود. من نزد ايشان آمدم و درخواست كردم تا تعدادي از عشاير را مسلح نماييم. ايشان با اعتمادي كه به مردم داشت با اين در خواست موافقت نمود و ما در اين مانور بيش از دو هزار نفر از افراد بلوچ را مسلح كرده و در عمليات از آنها استفاده نموديم. بعد از پايان موفقيت
آميز مانور، آن سلاحها را تحويل گرفتيم و اين امر باعث شد كه تعداد زيادي از آنها به سپاه و بسيج نزديك تر شوند.
يكي از برادران عشاير مي گفت: آن موقع اگر كسي اسلحه داشت، آن را پنهان مي كرد و به پاسدارها نشان نمي داد؛ ولي برادر معمار به ما اعتماد كرد و به ما اسلحه داد تا خودمان از مرزها و حق خودمان در پناه جمهوري اسلامي دفاع كنيم. هر وقت برادر معمار به خانه ما مي آمد، با شوخي به پدرم مي گفت: اين اسلحه تو مجوز دارد؟ پدرم مي گفت: مجوزش شما هستيد؛ مجوزي از شما محكمتر و معتبرتر نمي بينم. وقتي براي انتقام شهيد ثابت، ما همراه بسيج و سپاه رفتيم، اسلحه هامان شخصي بود.
حلال مشكلات بود. از برخورد با مشكلات ترسي نداشت، هر دردسري كه پيش مي آمد بلافاصله مي گفتند: آقاي معمار!
واقعاً هم همين گونه بود؛ هر كجا سپاه به مانعي برخورد مي كرد كه نمي توانست آن را از ميان بردارد، به او مراجعه مي شد. وجود ايشان مايه تفاهم و وحدت بود و شوراي فرماندهي سپاه در منطقه با وجود ايشان آسوده خاطر بود.
خيلي ساده و بي آلايش بود و زود با نيروها انس مي گرفت. او يك صلح جوي به تمام معنا بود، چنان شده بود كه برادران بومي منطقه براي حل و فصل دعواهاي شخصي و خانوادگي به نزد ايشان مي آمدند.
روزي از ايشان سؤال كردم بهترين دوران زندگيت چه زماني است؟ پاسخ داد: بهترين دوران زندگي ام زمان خدمت در بلوچستان مخصوصاً در ميان مردم نيكشهر است. او علاقه عجيبي به اين مردم
داشت.
وقتي در عمليات ها پيشنهاد در اختيار نهادن نيرو در حد گردان يا تيپ به ايشان مي شد، مي گفت:
خير، لازم نيست. من نيروهاي خودم را مي آورم كه هم به منطقه آشنا هستند و هم بهترين عمليات را انجام مي دهند. اين صفات برجسته و اين برخورد كريمانه همگان را شيفته او كرده بود.
او براي منطقه برجسته و اين بر خورد كريمانه همگان را شيفته خود كرده بود .او براي منطقه الگوي مجسم انقلاب اسلامي بود. در عمليات ها و مأموريت ها عشاير به همراهش بودند و دست از حمايتش بر نمي داشتند.
در بحراني ترين شرايط حاضر نبودند وي را تنها بگذارند. وقتي او همراه با گروه عشايرش در كمين اشرار افتادند، اشرار با فرياد همراهانش را صدا زدند كه بياييد پيش ما، با شما كاري نداريم! اما ايشان كه يازده نفر عشاير بلوچ به همراه رجبعلي اميني با راهنمايي معمار بودند، پاسخ داده بودند: نه، ما تسليم نمي شويم. حال كه فرمانده مان شهيد شده است ما ديگر اين زندگي را نمي خواهيم.
بعد از شهادت برادر معمار وقتي به منطقه بلوچستان سفر كرديم و با خانواده شهدا ديدار نموديم، مي گفتند علي، پدر و سالار ما بود؛ ما براي شهادت علي بيشتر غمگين هستيم تا شهداي ديگر. اين علاقه مردم منطقه به شهيد ناشي از روحيه با عظمت مردمداري و ساده زيستي علي بود.
معمار عاشق خدمت در بلوچستان بود. پدرش مي گفت: بعد از 13 سال خدمت در منطقه به او گفتيم ديگر بس است، نوبتي هم كه باشد نوبت آن است كه پيش ما برگردي. ايشان مي گفت: پدر جان شما از
وضع آن منطقه خبر نداريد، آنجا منطقه اي است كه موي سر بچه ها سوخته است؛ ظلم بيداد مي كند. شعارش اين بود كه: خدمت فقط در منطقه محروم و در مقام عمل هم اين شعار را به اثبات رسانيد.
وقتي وارد منطقه اي مي شد اول به فكر آباداني آنجا مي افتاد. در نيكشهر و قصرقند اولين كاري كه كرد آبرساني و جاده سازي بود. علاوه برآنكه فرمانده سپاه بود و مردم براي حل مشكلاتشان به اومراجعه مي كردند، شخصاً به خانه هاي آنان مي رفت و ضمن تفقد و مهرباني به آنها كمك مي كرد. به تعبير يكي از فرماندهان او از مردمي ترين فرماندهان سپاه در منطقه بود. مردم منطقه خاطرات خوشي از جاده سازي و آب و برق كشي ايشان دارند.
مردم به او چنان علاقه داشتند كه وقتي او را در شهر و منطقه اي مي ديدند، جلوي ماشينش مي آمدند و از او كمك مي خواستند و او هم به كارهاي ديگران رسيدگي مي كرد. به كپرنشينهاي منطقه كمك هاي فراوان مي كرد. يكي از فرماندهان مي گويد: معمار هميشه ماشيني آرد و برنج و روغن و غيره تهيه مي كرد و در ماشين ديگر هم اسلحه و نيرو قرار مي داد. به محرومين و فقرا مواد خوراكي و به دانش آموزان دفتر و خود كار و... مي داد و وقتي به دشمن مي رسيد با اسلحه و نفرات به مبارزه با آنها مي پرداخت.
آري، او مصداق بارز ياران پيامبر اسلام (ص) بود كه قران در بيان منزلت آنها مي فرمايد:
اشداءعلي الكفار ،رحماءبينكم
از چابهار تا ايرانشهر حدود سيصد كيلومتر راه
است. منطقه اي است به مساحت 83 هزار كيلومتر مربع كه منطقه اي كويري و وحشتناك است. برقراري امنيت در چنين محدوده اي كار ساده اي نيست و اين كار با فداكاري علي و تدابير او و نيروهاي جان بركف و كمك هاي مردم منطقه صورت مي گرفت.
علي معمار چنان تأثيري بر دلهاي عشاير و بلوچها گذاشته بود كه خبر شهادت او همه را بسيار متأثر كرد.
يكي از افراد بومي منطقه مي گويد: من در حال كشاورزي بودم كه خبر آوردند درگيري شده و يكي از پاسداران و فرماندهان تيپ 4 به شهادت رسيده است. آن موقع احساس كردم كه بازويم شكست. نزد دوستانم رفتم؛ همه به عزاداري پرداختيم. همه شعار مي داديم ما بسيجيان عشاير راه معمار را ادامه مي دهيم.
آنقدر ناراحت شده بودم كه شايد براي پدرم كه به شهادت رسيده بود، اينقدر بي تابي نكرده باشم. قبل از شهادت برادر معمار هر وقت اتفاقي مي افتاد مي گفتيم برادر معمار را داريم؛ معمار تلافي خواهد كرد. ولي حالا ديگر نمي دانستيم چه بگوييم. برادران سپاه به ما دلداري مي دادند و پس از معمار هم راه ادامه پيدا كرد.
يكي از فعاليتهاي مهم و اميد وار كننده دولت در منطقه، احداث سد پيشين بود. اين سد عظيم با صدها دستگاه مهندسي و پرسنل مهندسي و كارمند و كارگر در كنار مرز در دست احداث بود. گروهكها و اشرار سعي داشتند كه اين سد را منهدم كنند و يا مانعي در راه ساخت آن ايجاد كنند و جلوي پيشرفت آن را بگيرند؛ لذا تأمين امنيت اين سد كاري بس مهم و دشوار بود. جلسه
اي تشكيل شد و قرار گذاشتند كه يك گردان نيرو از نيروهاي ژاندارمري در آنجا مستقر شود. معمار به من گفت: اجازه ندهيد كه يك گردان نظامي اينجا معطل بشود. گفتم پس چه كنم؟ گفت: چند نفر از اين بوميها را مسئول اين كار بگذاريد. هم كار براي مردم منطقه فراهم مي گردد و هم يك گردان نيرو براي حضور در جنگ و جبهه آزاد مي شود. ضمناً اگر بوميها اينجا باشند، هيچكدام از گروهها به اينجا نزديك نمي شوند. اصلاً به وسيله همين مردم امنيت اينجا را برقرار كرده ايم .
من اين نظر را پذيرفتم و در تماس با مسئولين مملكتي و مذاكرات متعدد آنها را راضي به پذيرش اين پيشنهاد كردم و بدين وسيله مشكل امنيت سد حل شد.
معمار به جهل و نا آگاهي افرادي كه به نحوي در شرارتها دست داشتند، آگاه بود و آنها را به صورت مستقيم و غير مستقيم به توبه و برگشت به دامن حكومت اسلامي دعوت مي كرد. به آنها تأمين داده و حتي كمك مالي هم مي نمود. مي دانست كه اينها فريب خورده و يا تطميع شده اند؛ لذا در صدد نجات و هدايت آنها برآمد. حتي اگر اسيري را پيش او مي آوردند با او به مهرباني برخورد مي كرد، شايد كه بتواند او را تشويق به توبه سازد.
يكي از همرزمان در اين رابطه مي گفت:
در يكي از درگيري ها فردي را دستگير كرده بوديم. آقاي معمار وقتي او را ديد، به ما اعتراض كرد كه چرا ايشان را آزاد نمي گذاريد و گفت: من ضمانت مي كنم كه او فرار نمي كند.
بگذاريد راحت باشد. اين برخورد شهيد باعث شد كه فرد مذكور دست از شرارت برداشته و به زندگي عادي خود مشغول گردد.
او سعي مي كرد همواره رسول انقلاب در منطقه باشد و براي اين كار از هيچ كوششي فرو گذار نمي كرد. روزي قرار شد در يكي از مناطق صعب العبور و محل تولد يكي از اشرار بزرگ منطقه كه پا يگاه مهمي براي اشرار بود، مراسمي به مناسبت دهه فجر و پيروزي انقلاب اسلامي برگزار شود.
پيرامون نحوه اجراي مراسم تبادل نظر كرديم. برادر معمار گفت: خوب است كه عده اي از ما به صورت كارواني در آن مراسم شركت كنيم؛ اما تعدادي از برادران حاضر در جلسه معتقد بودند كه چون منطقه خطرناك است و احتمال كمين دشمن وجود دارد، به آن منطقه نرويم. آقاي معمار به واسطه روحيه دلاورمردي و شجاعت و مردم شناسي كه داشت، بر اين خواسته اصرار مي كرد و مي گفت: حضور ما در آن منطقه يعني پايان زندگي اشرار و بايد اين كار را بكنيم.
تمهيدات لازم صورت گرفت وبا پانزده دستگاه خودرو به صورت كارواني حركت كرديم و بعد از دو يا سه ساعت به منطقه مورد نظر رسيديم. مراسم شروع شد و مولوي صحبت كرد و ورود ما را تبريك گفت. مردم خوشحال شدند؛ به گونه اي كه اشك شوق در چشمانشان حلقه زده بود.
شهيد معمار مطمئن بود كه با ورود ما به آن منطقه مشكل برطرف خواهد شد و به راستي هم مدت كوتاهي پس از آن، شاهد برقراري امنيت در منطقه و رفع مشكلات آنجا بوديم و درايت و مردم شناسي آقاي معمار براي ما
اثبات شد.
بعد از مراسم اربعين شهيد جندقيان، علي عازم منطقه شد؛ ولي اين بار با دفعات ديگر فرق داشت. وداع، حالتي ديگر به خود گرفته بود. پدرش مي گويد: در آخرين وداع علي قيافه اش عوض شده بود. سه مرتبه از در منزل خارج شد و از در ديگر وارد شد و با خانواده خداحافظي كرد.
همسر بزرگوارش نقل مي كند: بعد از شهادت جندقيان به ايشان گفتم: ديگر بس است. انتقالي بگير و بيا كاشان، ولي ايشان گفت: من بعد از محمد نمي توانم اين كار را بكنم و با حالتي معصومانه گفت: همسرم، تو بايد با مشكلات زندگي بسازي. خداوند به تو توفيق بدهد تا بتواني براي فرزندانمان هم مادر باشي وهم پدر. ايشان آن روز دل از همه چيز برداشته بود. زينب يادگار شهيد مي گويد: آن روز پدرم دو بار مرا در آغوش گرفت و بوسيد و خداحافظي كرد.
روز جمعه و قبل از روز مبعث بود. ما با آقاي معمار به نماز جمعه رفتيم. او دم در مسجد بعضي از خصوصيات شهيد جندقيان را برايم بازگو كرد و خود نيز تعبيراتي جالب از شهادت داشت. مي گفت شهادت يعني پوشيدن لباس خوشبختي. بعد رفتيم داخل مسجد و ايشان مشغول نماز شد. نمازش طور ديگري بود. سجده هاي طولاني او خبر از موضوعي پنهان مي داد و گويي خواسته مهمي را از خدا طلب مي نمود و بعد از تمام شدن نماز جمعه، باز با همان حالت نشسته بود. حاج آقا موسوي سجادي نزدش آمد و براي جشن عيد مبعث درخواست كمك نمود. معمار رو به ايشان كرد و گفت: فردا بياييد
تيپ سلمان؛ آنجا هر كمكي از ما برآيد، دريغ نمي كنيم. بعد كه آقا رفت، مجدداً به سجده رفت و مدتي طولاني در سجده بود. من ديدم كه امروز با روزهاي ديگر فرق دارد. در حاليكه آن روحيات را تحسين مي كردم به من الهام شده بود كه شهيد معمار بزودي ما را ترك خواهد كرد.
بعد از همان روز به محل تيپ برمي گردد و از تهاجم اشرار به روستايي اطلاع پيدا مي كند. با تعدادي از برادران عازم آنجا شده و بعد از درگيري مفصلي با آنها به شهادت مي رسد.
فرداي آن روز وقتي من براي دريافت كمك جشن به مقر تيپ رفتم، با جنازه مطهر شهيد روبرو شدم. بغض گلويم را گرفت و نتوانستم حرف بزنم.
شب عيد مبعث مطا بق با 10/10 /1373 آقاي معمار از تجاوز گروهي اشرار به روستايي مطلع مي شود. ايشان سراسيمه به مقر تيپ رفته و تعدادي از برادران را انتخاب نموده و عازم منطقه مي گردد و رد پاي اشرار را پيدا كرده و در محلي به نام رود خانه بيمپور جنگل چاه شور از توابع ايرانشهر در كمين آنها مي افتند. در نبردي نابرابر ولي مردانه تا پاي جان مقاومت مي كنند و در آن كمين همگي به شهادت مي رسند.
پدر بزرگوار شهيد مي فرمايد:
من در روضه هاي پاي منبر و جلسات مذهبي، داستان گودي قتلگاه سالار شهيدان را شنيده بودم. بعد از شهادت علي كه به منطقه و محل شهادت ايشان رفتم، آنجا نيز گودي قتلگاه را مشاهده كردم. محل كمين بچه ها حدود چهارمتر ديواره شني داشت و اطراف آن را هم درختان تناور
پوشانده بود كه اشرار پشت آنها كمين كرده بودند.
يك نكته جالب از فداكاري و ايثار در آن واقعه مشهود است و آن اينكه هم علي و هم ديگر برادران مي توانستند تسليم شده و زنده بمانند، ولي در فرهنگ اين عزيزان تسليم در برابر دشمن مفهومي ندارد و شهادت را بر تسليم ترجيح دادند.
شهيد علي معمار از مصاديق بارز آيه شريفه «ولتكن منكم امه يدعون الي الخير و يامرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و او لئك هم المفلحون بود »
روح لطيفش از مشاهده صحنه هاي منكر و گناه آزرده مي گرديد. همه را به انجام كارهاي نيك و ترك امور ناشايست توصيه مي كرد.
مادربزرگ شهيد در اين باره مي گويد: علي از بچگي اهل مسجد و نماز بود. خواهرانش را توصيه به حفظ حجاب و رعايت عفاف مي نمود. همه را به خواندن نماز اول وقت ترغيب مي كرد.
همسر شهيد مي گويد: علي هميشه راهنماي ما به نماز و رعايت حجاب و ترك گناهان بود. به من توصيه مي كرد در تربيت بچه ها يم كوشش كن و بگذار خوب درس بخوانند. مي گفت: هميشه به فكر آخرت باشيد، اين دنيا فاني است و گذرا ... منابع زندگينامه :شقايق كوير،نوشته ي عباس رضايي ومريم شعبانزاده ،نشر كنگره بزرگداست سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالله معيل : فرمانده واحد بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي قم
در سال 1332 در شهر خون و قيام قم، به دنيا آمد. دو ساله بود كه غم سنگين بي پدري بر سرش سايه افكند. با مرگ پدر، اين خانواده بي بضاعت، تنها نان آور خويش را از دست داد و
مادر مسووليت سنگين اداره خانواده را به دوش كشيد.
انديشه سياسي شهيد معيل از پانزده خرداد سال 1342، آغاز شد. شهيد معيل تحصيلات خود را تا گرفتن ديپلم ادامه داد. او كه هميشه در درس اخلاق آيت الله مشكيني و آقاي محقق داماد شركت داشت، از كسب اطلاعات سياسي و انقلابي نيز غافل نبود.
سال 1352 اقدام به تاسيس انجمن اسلامي آل محمد «عليه السلام» نمود و با جذب جوانان محل، آنان را با حركت انقلابي امام خميني (ره) روحانيت مبارز آشنا كرد. تعداد زيادي از جوانان، با ادامه راه اين انجمن و آموختن تعاليم اسلامي، در صحنه هاي پرشكوه نهضت اسلامي، حضوري فعال داشتند و از ياران مخلص انقلاب و امام شدند، كه تعدادي از اين جوانان جان خود را تقديم اسلام و انقلاب كردند.
همزمان با پيروزي انقلاب عبدالله ازدواج كرد و در تاريخ 14/10/1358 به عضويت سپاه پاسداران در آمد. و به دليل لياقتهاي بالاي او، به عنوان مسئول واحد بسيج سپاه قم انتخاب گرديد. اخلاص و همت بلندش زبانزد همرزمانش بود. براي مادر احترام ويژه اي قائل بود. از او نيز مي خواست كه نماز شب را فراموش نكند.
شهيد معيل متعهد و با تقوا، پرهيزكار و مدافع اسلام بود. دنيا و مسائل دنيوي، در نظرش پست و بي ارزش جلوه مي كرد. روح بلند و سرشار از معنويت او، با دعاهاي كميل، ندبه و توسل عجين مي نمود. از دروغ و غيبت پرهيز مي كرد. اگر در مجلسي غيبت مي شد، زود بحث را عوض مي نمود.
بيشترين وقت خود را با تلاش و فعاليت مي گذراند و از ديگران مي خواست، براي توفيق و
خدمتگزاري، او را دعا كنند. عاشق شهادت بود و از مادر مي خواست به شهادت يگانه پسر خود افتخار كند تا در نزد حضرت زهرا (س)، رو سفيد باشد.
شهيد معيل در قسمتي از وصيت نامه اش آورده است: «كه مبادا تبليغات شيطاني دشمن اسلام و ساده لوحاني كه فريب آنان را خورده اند، در شما اثر كند و بي توجه به اهميت كارتان، سنگر پايداري را خالي كنيد. ثابت قدم باشيد و هرگز از راه امام فاصله نگيريد. خدا اين توفيق را داده است كه تحت رهبري امام بزرگوار، اسلام را از انزوا بيرون آورده و به عنوان يك ملت نمونه، الگويي باشيد براي ديگران».
او در قستمي ديگر از وصيت نامه اش، از همسرش خواسته است كه در تربيت فرزندانش دقت زيادي داشته باشد و روح لطيف آنان را با احكام نوراني اسلام عجين سازد و در معرفي اسلام، قرآن و اهل بيت «عليه السلام» به آنان، كوشا باشد».
در آخرين بار كه به جبهه هاي نور عليه ظلمت عزيمت كرده بود در تاريخ 25/11/1364 در منطقه عمومي فاو در حالي كه جسم خاكي پيكر مطهر شهيدان «عمليات والفجر 8» را آماده براي انتقال به عقب مي نمود و در ضميرش سوداي همراهي و همدلي معراج با شهيدان را مي پروراند و چهره اش نوراني، و وجودش معطر به عطر دل انگيز شهيدان گشته بود، خود نيز در همانجا با خيل شهيدان همراه گشت و روح بلندش به آسمانيان پيوست.
منابع زندگينامه :مجنون ،نوشته ي مريم صباغ زاده ايراني،نشر ستاره،1379-قم
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود معين الاسلام : فرمانده گردان امام حسن (ع) لشگر17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران
انقلاب اسلامي)
سال 1341 در خانواده اي روحاني در اراك چشم به جهان گشود. پدرش مرحوم حجت الاسلام حاج شيخ ولي الله معين الاسلام سرپرستي مدرسه علميه سپهداري اراك بود . محمود در نزد پدر اولين جرقه هاي اخلاق و فضيلت و صداقت را مزمزه كرد.او تحصيلاتش را ادامه داد تا سالهاي 1356و 1357فرارسيد ,سالهاي مبارزه نفسگير با طاغوت وستم .
اين دوران همزمان بود با اوج گيري نهضت اسلامي و محمود نيز مانند ديگر شيفتگان راه الله فعالانه در مبارزات بر عليه رژيم طاغوت شركت كرد. چند بار با مأمورين نظامي وانتظامي شاه درگير شد و هربار با كمك خدا و زيركي و شجاعت بي نظير خود, از معركه به سلامت گريخت.
ضمن حضور فعال در صحنه هاي مختلف انقلاب به مطالعه نيز مي پرداخت پس از پيروزي انقلاب همراه با دوستان شهيدش فضلعلي جباري، محمد صدر نور، مجيد تركماني، محمود جقائي، و... اقدام به تاسيس وفعاليت در انجمن اسلامي دبيرستان محبان امام علي (ع) پرداختند. پس از اخذ ديپلم در سال 1359 جهت ادامه خدمت و پاسداري از آرمان هاي بلند انقلاب وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اراك شد.
مدتي در مركز آموزشي سپاه در استان مركزي دوره آموزشي ديد و بعد از آن در بخش عمليات سپاه به فعاليت پرداخت. مدتي بعد به همراهي جمعي از همرزمانش به كردستان رفت تا در مقابل ضد انقلاب كه جنگ داخلي را در آنجا به راه انداخته بود بايستد.
پس از بازگشت از كردستان در روابط عمومي سپاه به فعاليت پرداخت و مسئوليت كتابخانه و نوارخانه را به عهده گرفت و با سخت كوشي خود
باعث شد كتابخانه و نوار خانه را از نظر كمي و كيفي فعال گردد. در كنار اين فعاليت به تشكيل كلاس هاي اصول عقايد و آموزش قرآن جهت اعضاي نوجوان كتابخانه پرداخت و به اين ترتيب تعداد زيادي از اين برادران را از اين جهت آموزش داد. محمود براي تشويق بچه ها از پول خويش كتاب هاي زياد و نوارهاي مناسب با سنين آنان تهيه و به آنان اهدا مي كرد.
شهادت مجيد تركماني در عمليات بستان در او تأثير عجيبي گذاشت و او را عاشق بي قرار جبهه نمود .اين بود كه به عمليات سپاه آمد و در اكثر عمليات لشگر اسلام شركت نمود. در عمليات «فتح المبين» مسئول دسته و در بيت المقدس فرمانده گروهان در عمليات محرم فرمانده گردان و در عمليات «والفجر مقدماتي» و «والفجر سه و چهار» معاون فرمانده گردان بود . دوستان و همرزمانش از رشادت ها و دلاوري هاي او خاطرات بسياري دارند.
شهيد محمود بر حفظ ارزش هاي متعالي انقلاب و حفظ خط صحيح انقلاب كه همان خط ولايت فقيه و حزب الله است به شدت پاي مي فشرد و در اين رابطه هرگز حاضر به كوتاه آمدن در هيچ شرايط زماني و مكاني نبود.
اعتقاد راسخ او به دعا و نقش و تأثير آن در عمل انسان باعث شده بود علاوه بر مداومت خودش بر دعا ديگر ان را نيز تشويق به قرائت دعا وقرآن مي نمود. وقتي نوشته ها و يادداشت هاي او را مشاهده مي كنيم چنان از روح عرفاني و عاشقانه زيبايي برخوردار است كه تمام وجود انسان را تحت تأثير افكار عميق
خداييش قرار مي دهد.
اعمالش را در نهايت خلوص و به دور از ريا انجام مي داد تا جايي كه كمتر كسي از يارانش از نماز شب خواندن او اطلاع داشت. به قرآن عشق مي ورزيد و از ميان آيات شريفه قرآن سوره انشقاق را بسيار تلاوت مي كرد.
يكي ديگر از خصوصيات محمود اين بود كه ضمن پذيرش اصل لزوم تشكيلات از هر گونه تشكيلات محوري و تشكيلات زدگي متنفر بود و با اين روحيه, آن را نوعي شرك مي خواند و به همين دليل هم در مصاحبه اش در منطقه عملياتي والفجر اين را متذكر مي شود كه واي بر شما اگر چيزي غير از خدا را اصل و پايه و هدف قرار دهيد ,حال هرچه كه مي خواهد باشد. چه نام و چه مقام و چه سازمان . اسم اين عمل را جز شرك نتوان گذارد.
قريحه و استعداد او در سرودن اشعار از خصوصيت بارز ديگر اين شهيد بود كه در زمينه هاي بسيار جالب با مضامين بسيار عالي سروده است.
او عاشق جهاد و شهادت بود و هم چون پرنده اي از ميداني به ميدان ديگر مي شتافت و شهادت را چون گمشده اي گرانقدر مي جست آن چنان كه در اين نوشته اش مي گويد:
اكنون كه اشتياق جهاد را در سراسر وجودم احساس نموده ام و آرزوي نوشيدن شهد شهادت و رسيدن به وصال يار را در ذره ذره وجودم احساس مي كنم ,روانه ميعادگاه مي گردم تا شايد بتوانم در اين راه كه راه اولياء الله باشد جان خود را نثار نمايم ليكن از خداوند منان
مي خواهم كه بينشي به من عطا فرمايد كه شهادت را بشناسم و با شناخت شهادت و رسيدن به آن بتوانيم چراغ نور افروز شهداء را فروزان تر گردانم .حال كه در انتظار وصال, روانه ميعادگاه گرديده ام اميدوارم كه خداوند نيز ترحمي بر اين بنده گناهكار خود بنمايد و ما را نيز به جمع رحمت گزيدگان بپزيرد. از حضرت حق تعالي مسئلت دارم كه انشاءالله اين عشق دو طرفه گردد.
واقعاً عاشق لقاء الله بود وسرانجام در ظهرگاه جمعه بيست و هفت آذر 1362 پس از عمليات پيروزمندانه والفجر چهار به هنگام آماده شدن جهت اقامه نماز در حين گرفتن وضو در منطقه پنجوين مورد اصابت تركش خمپاره دشمن قرار گرفت و دعوت حق را لبيك گفت و مصداق اين حديث شريفه قدسيه قرار گرفت.
خداوند فرمود :اگرمن عاشق بنده اي شدم او را مي كشم.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالمهدي مغفوري : قائم مقام رئيس ستاد لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) خاطرات
يدالله شاه عابديني:
در يك سفر يك روزه كه سرمان به مجلس ختمي گرم شد و تا ساعت چهار بعد از ظهر طول كشيد، حاجي يك باره به خود آمد و برافروخته گفت :نماز اول وقت را از دست داديم و با ناراحتي به نماز مشغول شد.
قرار بود مسئولين بسيج كشور در سميناري در تهران شركت كنند. معمولا در چنين مواقعي با وسيله هاي سواري مي روند اما ايشان گفت: همه با اتوبوس
مي رويم .تا سوار شديم حاج مهدي گفت :برادران از همان جلو هر كس حديثي بلد است بگويد. بعد
در خواست مداحي كرد. چنان حال و هوايي داشت كه فكر مي كردي در مسجد نشسته. ساعت يك شب بودكه رسيديم قم. برادر ها گفتند اينجا بمانيم و فردا حركت كنيم .حاج آقا قبول كرد .بخاري ماشين را روشن كرديم و پتو ها را برداشتيم تا استراحت كنيم .من در صندلي جلو بودم .يك لحظه متوجه تكان ماشين شدم .نگاه كردم ديدم حاج آقا غفوري در آن هواي سرد از اتوبوس بيرون رفت. با چشم تعقيبش كردم .رفت در دور ترين محل براي اقامه نماز شب . خوابم برد و قبل از اذان بود كه با صداي ايشان از خواب بيدار شدم. از خودم شرم كردم .
در سمينار تهران بحث و گفتگو شد كه امام فرموده اند بايد به جبهه برويد . از سمينار كه برگشتيم حاج آقا اصرار داشت:كه ما بايد تكليف خو درا انجام دهيم. مي گفت :وقتي امام مي فرمايند :راه قدس از كربلامي گذرد ،بايد همين شود .ايشان از زماني كه به بسيج آمدند هيچوقت نديدم نماز
بي جماعت برگزار شود .هر جا كه وقت نماز مي رسيد ،مي ايستار و اذان مي داد . حقير كه مدتي را در محضر شهيد عبدالمهدي مغفوري در قسمت تبليغات و انتشارات سپاه پاسداران زرند وزير نظر اين شهيد بزرگوار افتخار خدمتگذاري داشتم . در نيمه دوم سال 63 بنا به درخواست مسئول وقت بنياد شهيد حاج آقا شجاعي به بنياد شهيد زرند منتقل و در قسمت فرهنگي آن بنياد مشغول خدمت شدم. در فروردين ماه سال 64 بعد از مراسم تشيع جنازه يكي از شهداي بزرگوار(شهيد محمود محمدي) به بنياد شهيد آمدم و در
همين حين شهيد مغفوري نيز به همراه يكي از برادران سپاه به بنياد آمدند و به من گفت: آقاي ابراهيمي من هم مي خواهم همراه شهيد به بهشت زهرا(س) بيايم. شما توي آمبولانس جا داريد من گفتم: البته و خيلي هم خوشحال مي شوم كه با شما باشم و بعد آمبولانس خواست حركت كند من به اتفاق شهيد مغفوري و يكي از بستگان شهيد در قسمت عقب آمبولانس جنب تابوت شهيد كنار هم نشستيم و آمبولانس به طرف بهشت زهراي زرند حركت كرد. در طول مسير راه من متوجه شدم كه شهيد مغفوري در حاليكه محزون است سرش را به تابوت نزديك مي كند و دور مي كند و با خود نيز زمزمه مي كند. زهرا سلطان زاده همسر شهيد:
يادم هست يك شب نزديك ساعت دو بعد از نيمه شب آمد . گفتم: شام مي خوري ؟گفت: آنقدر خسته ام كه نمي توانم چيزي بخورم ،اگر هم بخوابم براي نماز بيدار نمي شوم. گفتم: نا راحت نباش هر ساعتي كه بخواهيد بيدارتان مي كنم. گفت: من يك ساعت مي خوابم .بي آنكه بيدارش كنم از جا بلند شد .وقتي ديد مشغول كار هاي منزل هستم، تبسمي كرد وگفت كه به فكر كارهاي دنيا نباش .خلاصه رفت و ضو گرفت و تا نزديك اذان صبح كه من از خواب بيدار شدم دعا مي كرد و اشك مي ريخت .
گاهي اوقات مي گفتم: فلاني فلان چيز را گفته يا اين كار راكرده .مي گفت :اين قدر جوش دنيا را نزن .اگر كار هاي واجبت ترك شد ناراحت باش .حرف و كار دنيا هميشه هست .شهيد مغفوري به
ما توصيه مي كرد كه خوب نگاه كنيم و ببينيم چه اعمالي جز واجبات و مستحبات موجب رضاي خداست كه هر چه موجب رضاي خدا باشد براي خلق هم خوب است. وقتي خبر اسارت برادرم را به ما دادند، ايشان گفت:
رضاي خدا در اين بوده و نبايد از خود ضعف نشان دهيم ،امروز دشمن ممكن است دست به هر كاري بزند ما بايد با ايمان و مقا ومت توطئه او را خنثي كنيم . براي همه احترام قائل مي شد مخصوصا براي پدر ومادرش.هر وقت به خانه پدري او مي رفتيم دست پدر و مادرش را مي بوسيد و از موقع ورود به خانه تا داخل منزل به خودش اجازه نمي داد كه جلوتر از پدر و مادرش حركت كند .خدا مي داند او چقدر آگاه و محترم بود .
من تا آنجا كه ياد دارم هيچ وقت نديدم ايشان كنار سفره اي كه پدر ومادرش نشسته اند دستش را زود تر ازآنها به سر سفره برده باشد. شبهايي كه در منزل پدري حاج مهدي ميهمان بوديم ،بنا بر شرايط شغلي، پدرش دير تر به خانه آمد .اما حاج مهدي رامي ديدم كه همين طور با لباس بيرون نشسته بود . مي گفتم چرا نمي خوابي ؟مي گفت :مي تر سم پدرم بيايد و در حالت دراز كش خواب باشم .صبر
مي كرد وقتي پدر مي آمد و چراغ را خاموش
مي كرد ،ايشان هم مي رفت مي خوابيد . صبح هم قبل از همه بيدار مي شد وبه نماز مي ايستاد .
در رعايت احوال بزرگان به خصوص پدر ومادر بسيار حساس بود .وقتي از ماموريت مي
آمد ،در حالي كه بسيار خسته بود به احترام پدر و مادر نمي خوابيد. خميره وجود اين بزرگوار از تلاش و كوشش بود .حتي در دوران تحصيلش از بر جسته ترين دانش آموزان محسوب مي شد . خواهر شهيد:
يادم است مي خواستم در يكي از مراكز معتبر علمي و مذهبي ثبت نام كنم .اين بزگوار قبل از رفتنم گفت :ممكن است افرادي با داشتن ديد گاههاي مختلف سياسي بخواهند افكاري را به ذهن شما تحميل كنند .مواظب باش كه بي تفكر جذب افكار و ديد گاههاي مختلف نشوي .هر چه شنيدي در باره آن فكر كن و توسلت را با ائمه قطع نكن.
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حجه الاسلام و زبده الفضلاء الاعلام آقاى حاج شيخ محمد مفتح همدانى از افاضل گويندگان و نويسندگان و اساتيد ممتاز حوزه علميه قم است در تهران.
وى در همدان متولد شده و پس از دوران تحصيل جديد و خواندن مقدمات و ادبيات در همدان به قم مهاجرت نموده و سطح نهائى را از مدرسين بزرگ حوزه به پايان رسانيده و چندين سال از محضر و دراسات فقه و اصول مرحوم آيت الله العظمى حجت كوهكمرى و آيت الله العظمى امام خمينى و آيت الله شريعتمدارى و آيت الله العظمى بروجردى استفاده نموده و تقريرات آنان را به رشته تحرير درآورده و معقول و تفسير را هم از علامه شهير استاد طباطبائى آموخته و ضمنا به تدريس سطوح عالى فقه و اصول اشتغال داشته و در ماه مبارك رمضان و ماه محرم و صفر به تهران و مناطق ديگر براى تبليغ طبق دعوت قبلى مسافرت و از راه منبر و سخنرانى خدمات شايانى نموده است.
و اكنون در تهران به
تدريس در دانشگاه و تبليغ و تاليف كتب مفيده و اقامه جماعت اشتغال و آثار مطبوعى دارند كه مورد استفاده فضلاء و محصلين مى باشد.
استاد، محقق، فيلسوف، فقيه.
تولد: 1307، همدان.
درگذشت: 27 آذر 1358، تهران.
آيت الله دكتر محمد مفتح، فرزند شيخ محمود از مدرسان فارسى و عربى در حوزه ى علميه ى همدان، پس از آن كه مقدمات علوم عربى و فقه و بخشى از منطق را نزد پدر و اساتيد حوزه همدان و در محضر آخوند على همدانى آموخت در سال 1322 به قم مهاجرت كرد و در حجره اى در مدرسه دارالشفاء اقامت گزيد. در آنجا رسائل و مكاسب و كفايه را در طول سال هاى 1342 -1322 نزد امام خمينى (ره)، آيت الله كوه كمره اى، آيت الله بروجردى، علامه طباطبائى آيت الله مجاهد تبريزى، آيت الله گلپايگانى و آيت الله نجفى فراگرفت، عرفان و دروس خارج فقه و اصول را نيز در عالى ترين سطح نزد امام خمينى تلمذ نمود. در كنار فراگيرى علوم دينى، در دانشگاه نيز به تحصيل مشغول شد و در حالى كه در سطوح عاليه ى فقه و اصول را مى گذراند موفق شد در رشته ى فسلفه ى به اخذ درجه دكترى نايل آيد. پايان نامه ى وى در مقطع دكترى تحقيقى درباره ى نهج البلاغه بود. آنگاه شروع به تدريس كتاب منظومه حاج ملا هادى سبزوارى پرداخت.
آيت الله محمد مفتح با همكارى آيت الله دكتر سيد محمدحسين بهشتى و آيت الله سيدعلى خامنه اى اقدام به تأسيس كانون دانش آموزان و فرهنگيان در قم نمود كه اولين مجمتع اسلامى پر تحرك بود. آيت الله مفتح در روزهايى كه امام خمينى در تبعيد بود براى حفظ و اداره ى حوزه ى عمليه بنيان جامعه مدرسين حوزه ى علميه ى قم را نهاد. دكتر مفتح هنگامى كه امام
خمينى در عراق به سر مى برد و نيز وقتى كه به پاريس رفت، با ايشان در ارتباط بود و مسائل و حوادث ايران را به نحوى به اطلاع ايشان مى رسانيد. يكى از مراكزى كه آيت الله مفتح در آن فعاليت داشت حسينيه ى ارشاد بود. بعد از بسته شدن حسينيه ى ارشاد توسط ساواك، امامت مسجد قبا را پذيرفت.
ورود آيت الله مفتح به تهران در حقيقت ورود جدى به مبارزه بود و او در اين دوره در كنار هم فكرانش از تهديدات رژيم پهلوى در امان نماند. در سال 1354 دستگير، زندانى و سپس به زاهدان تبعيد شد. در بازگشت از تبعيد همچنان به مبارزه ادامه داد. در سال 1354 وقتى شنيد رژيم اسرائيل حملاتى را عليه مردم لبنان آغار كرده، كمك هايى را از اهالى تهران جمع كرد و خود به لبنان برد.
در سال 1349 ساواك براى مدتى وى را از رفتن به قم منع كرد و قصد داشت با دعوت ايشان به دانشگاه براى تدريس، وى را از حوزه دور كند. او نيز همكارى با استاد مطهرى را كه در آن موقع در دانشكده الهيات بود پذيرفت.
تأسيس مجمعى تحت عنوان «جلسات علمى اسلام شناسى» از جمله فعاليت هاى ايشان بود اين مجمع كتاب هايى (تأليف و ترجمه سيزده جلد كتاب) را در زمينه هاى گوناگون اسلام شناسى با مقدمه ى دكتر مفتح به چاپ رسانيد. اين مجمع پس از مدتى توسط ساواك تعطيل گرديد.
وى در اولين ساعات حكومت نظامى روز هفدهم شهريور 1357 دستگير و زندانى شد، وى با اوج گيرى انقلاب اسلامى و به هنگام گشوده شدن درهاى زندان با همت مردم از زندان آزاد گرديد در نماز عيد فطر سال 1357 سخنرانى پر
شورى نمود و بعد از آن مجددا دستگير و روانه زندان شد. اما دوباره آزاد شد و شاهد پيروزى انقلاب اسلامى در بهمن 1357 بود.
بعد از پيروزى انقلاب اسلامى عمده فعاليت آيت الله مفتح حول محور تدريس در حوزه و دانشگاه و ايجاد پيوند بين اين دو قشر كشور متمركز بود. از جمله مسئوليت هاى ايشان مى توان به اين موارد اشاره نمود: رياست دانشكده الهيات و معارف اسلامى تهران؛ حضور در جامعه روحانيت تهران؛ عضو ستاد برگزارى استقبال از امام خمينى؛ سرپرست كميته انقلاب اسلامى منطقه چهار تهران؛ عضو شوراى گسترش آموزش عالى كشور؛ عهده دار برگزاى نماز جماعت در مسجد دانشگاه تهران.
از جمله تأليفات وى مى توان به اين عنوان ها اشاره نمود.
ترجمه بعضى از مجلدات مجمع البيان. (جلد اول و دوم به قلم آيت الله مفتح و آيت الله حسين نورى و جلد سوم با ترجمه خود وى به فارسى برگردانده شده است)؛ حاشيه بر اسفار ملا صدرا (چاپ نشده است)؛ روش انديشه؛ شرح منظومه منطق و رساله تاريخ منطق (1336، جلد اول. جلد دوم در فلسفه الهى تدوين نشد)؛ حكمت الهى و نهج البلاغه (پايان نامه تحصيلى دوره دكتراى آيت الله مفتح)؛ آيات اصول اعتقادى قرآن؛ نقش دانشمندان اسلام در پيشرفت علوم (1361)؛ ويژگى هاى زعامت و رهبرى؛ مقالات (سلسله مقالات «نقش دانشمندان اسلام در پيشرفت علوم» در مجله «مكتب اسلام» سال چهارم؛ همچنين مقالاتى در «مكتب تشيع» و «معارف جعفرى»)؛ مقدمه نويسى بر آثار ديگران (كتاب هايى نظير مصاحبه اى درباره خرافه و نيرنگ؛ تأليف سيد كاظم ارفع؛ زيارت خرافه است يا حقيقت؛ نوشته غلامحسين رحيمى؛ جهان بينى و جهان دارى على (ع)، تأليف سيد ابراهيم سيد علوى؛ به سوى اسلام يا آئين كليسا؛
نوشته حجت الاسلام مصطفى زمانى؛ ره آوردهاى استعمار؛ مهدى طارمى؛ اسلام پيشرو نهضت ها؛ نوشته محمد مصطفوى كرمانى و غلامحسين حقانى تهرانى؛ دعا عامل پيشرفت يا ركود؟؛ نوشته محمد مصطفى كرمانى؛ اسلام و حقوق كارگردان بردگان استعمار؛ ترجمه و نگارش سيد جعفر شيخ الاسلام)؛ مكتب اخلاقى و تربيتى امام صادق (ع).
آيت الله مفتح صبح روز بيست و هفتم آذر 1358 توسط گروه فرقان به هنگام خروج از اتومبيل جلوى در ورودى دانشكده ى الهيات به همراه دو محافظش (پاسداران جواد بهمنى و اصغر نعمتى) به رگبار بسته شد و هر سه به شهادت رسيدند. پيكر ايشان به صحن حضرت معصومه (ع) در قم انتقال يافت و در حجره 23 صحن به خاك سپرده شد. به حرمت تلاش هاى ايشان، روز شهادتش «روز وحدت حوزه و دانشگاه» نام نهاده شد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود مقدم : فرمانده تيپ امام هادي(ع)قرارگاه مهندسي رزمي صراط المستقيم (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338در شهرستان يزد و در خانواده اي متدين و زحمتكش قدم به عرصه وجود گذاشت و با حضور خود همه را مسرور ساخت. از كودكي آثار هوشياري و ذكاوت در چهره اش نمايان بود .
پدرش مي گويد:شبي خواب ديدم سيدي گل محمدي به من داد وبعد از آن بود كه محمود به دنيا آمد.
روز به روز بزرگ و بزرگتر شد و براي تحصيل به دبستان رفت . سپس دوره راهنمايي و دوران دبيرستان را در مدرسه رسوليان گذراند .اوتمامي مراحل تحصيل خود را با بهترين نحو و كسب نمرات عالي طي نمود. در دوران دبيرستان عضو انجمن اسلامي مدرسه بود، درمدرسه اي كه توسط شهيد بزرگوار سيد رضا پاكنژاد اداره مي
شد.
در دوران تحصيل در فعاليت هاي اجتماعي، فرهنگي و سياسي حضوري شاخص داشت و در دوران خفقان وظلم پهلوي اودر مبارزات انقلاب پيشرو وسرآمد بود و جزء مبارزين طراز اول انقلاب در استان يزد به شمار مي رفت.
پس از اخذ ديپلم در كنكور سراسري شركت كرده و در دانشگاه صنعتي شهيد باهنر كرمان , در رشته اتومكانيك شروع به تحصيل نمود.ا و علاوه بر تحصيل، در حزب جمهوري اسلامي و جهاد سازندگي(سابق) به فعاليت هاي انقلابي و فرهنگي و خدمات رساني مشغول بود. با آغاز خرابكاري و توطئه هاي ضد انقلاب در غرب كشور ,به كردستان رفت وبا برداشتن اسلحه به مقابله با دشمنان مردم برخواست.
مدتي بعد به جبهه هاي جنوب رفت تا در عمليات رمضان حضور يابد.ا و در اين عمليات مجروح شد و پس از بهبودي به تحصيل خود ادامه داد. پس از مدتي به اصفهان رفت و مسئول تاسيسات يكي از كارخانجات اصفهان شد.
در سال 1365 دوباره به منطقه عملياتي جنوب رفت و در قرارگاه مهندسي رزمي صراط المستقيم در كنار دوست و همرزمش شهيد حاج مهدي به فعاليت پرداخت.بعد از آن و پس از پايان ماموريت به منطقه عملياتي غرب كشور رفت و فرماندهي تيپ مهندسي رزمي امام هادي (ع) را برعهده گرفت و در نهايت پس از ساليان متمادي تلاش و مبارزه و حماسه آفريني هاي متعدد در تاريخ 28/7/1366 در منطقه عملياتي ماووت در خاك عراق شربت شهادت نوشيد و به لقاء الله پيوست.
در يكي از نامه هايش آورده :
خواندن قرآن را به بچه ها ياد بدهيد، كه هركدام قرآن را به نحو احسن
بخوانند و آنها را با نماز شب آشنا كنيد و فضيلت هاي آن را برايشان برشماريد. بدانيد كه علت به جبهه رفتن من زنده شدن احكام اسلامي است. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد نورالدين مقدم : فرمانده گردان زرهي لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1340 درخانواده اي مؤمن در شهرستان مراغه به دنيا آمد ودر دامان پاك پدر و مادري مؤمن و متديّن پروررش يافت. از كودكي در كنار پدر بزرگوارش به يادگيري علم و قرائت قرآن پرداخت.
به شركت در مراسم ديني،جلسات مذهبي،تفسيراحكام و نهج البلاغه علاقه مند بود .اوصيقل روح و تقويت بنيه مكتب خود را در آنها يافته بود و همواره مورد احترام همسالان و دوستان خود بوده و يار و ياور پدر و مادرش بود.
با توجه به اينكه از دوران خردسالي به يادگيري قرآن مبادرت ورزيده بود در مسابقات داخلي قرآن رتبه اوّل را كسب نمود.
دورة دبيرستان رشتة ادبيات و علوم انساني مناسب با روحيات خود برگزيد.در اين دوران با رشد افكار سياسي در جلسات مذهبي و ديني(امام جعفر صادق(ع) –انجمن جوانان)به فراگيري علوم ديني و شناخت واقعي چهرة رژيم فاسد پهلوي پرداخت و با افكار والاي معمار انقلاب،امام خميني،آشنا شد.در دوران انقلاب اسلامي نيز همگام با سيل خروشان امّت اسلام به مبارزه عليه رژيم شاه پرداخت.
در تمام صحنه ها ومبارزات بر ضد رژيم شاه شركت داشت . اعلاميه و عكس هاي حضرت امام را مخفيانه پخش مي نمود, مأموران رژيم براي دستگيري او تلاشهاي زيادي كردند.
چندين بارمورد ضرب و شتم پليس قرار گرفت و جاي باطوم ايادي رژيم در
بدن ايشان مانده بود. با عشق به اسلام و آرمانه____اي حضرت امام(ره)در راهپيمائي هاي دوران انقلاب كوشش
بسيار مي كرد و با پيروزي انقلاب اسلامي همراه با برخي از دوستان خود از جمله شهيد حق نظ_ري سلاح به دوش گرفته به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداختند.
پس از تشكيل سپاه،از اوّلين كساني بودند كه در اين نهاد مقدّس ثبت نام كرده و مشغول گذراندن دورة آموزش نظامي شدند. پس از اتمام آموزش جهت مبارزه با ضد انقلاب داخلي به مهاباد كه مركز تجمع افراد خود فروخته حزب منحلة دمكرات بود رفت وبه مبارزه با آنها پرداخت. پس از آرام سازي و پاك سازي اين شهر به مراغه مراجعه و با توجه به كارداني اش به عنوان مسئول اعزام نيرو انتخاب شد .
با شروع جنگ تحميلي او با جديت تمام به سازماندهي و اعزام نيرو مبادرت ورزيد.
عشق به دفاع از اسلام و سرحدات جمهوري اسلامي ايران و لبيك به بيانات حضرت امام مانع از آن شد كه در پست هاي اداري خدمت نمايد و با اصرار زياد راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد.
شهيد نورالدّين مقدّم در سال 1359 عازم جبهه هاي حق عليه باطل در محور آبادان شدند و در عملياتهاي مختلفي كه براي آزادي خرمشهر صورت مي گرفت شركت نمودند.
روزها و ماه ها مي گذشت و ايشان همچنان در جبهه بودند.و لحظه اي سنگرهاي عدالت و دفاع را ترك نمي گفتند و با عنايت به كارداني شهيد،ايشان به عنوان فرمانده گردان زرهي انتخاب و با رشادت ها و شركت در عمليّاتهاي مختلف از جمله بيت المقدس آزادي خرمشهر ،مسلم ابن عقيل،ثامن الائمه،خيبر، والفجر1و4 و عمليّات والفجر8
مسئوليت سنگين مقابله با ماشين جنگي مدرن ارتش عراق را به عهده داشت.
نورالدّين به ندرت به مرخصي مي آمد و مي گفت ما نبايد جبهه را خالي بگذاريم و دفاع از آرمانهاي انقلاب و وطن اسلامي جزء وظايف شرعي و اخلاقي ماست.
در عمليات والفجر 8 كه از ناحية كتف زخمي شده بود براي استراحت چند روز به پشت جبهه آمد ولي شور و شوق جبهه موجب گرديد،بدون بهبود ي كامل دوباره به جبهه برگردد.
مصمّم،صبور،مهربان،باگذشت و كم توقّع بود .همه چيز را براي همگان مي خواست . با زير دستانش مهربان و خوشرو بود و هميشه از پدر و مادر وفرماندهانش فرمان پذيري داشت
.سردار امين شريعتي فرمانده لشكر عاشورا درباره اش مي گويد: در عمليّات والفجر 8 با گردان خود نقش مهمّي را به عهده داشتند . در اواخر ايشان را مي ديدم كه يك حالتي داشتند , انگار دنبال گمشده اي هستند و من با توجه به شناختي كه از روحيّات ايشان داشتم مي دانستم كه شهيد مقدّم ماندني نيست و به مهماني خدا دعوت شده است .
ما در كنار كرخه جلسه اي با فرماندهان گردان ها داشتيم و با توجه به گرم بودن هوا و عطش برادران و نبود آب آشاميدني در خلال صرف شام شهيد مقدّم آب گل آلود كرخه را در ظرفي بزرگي براي صاف شدن ريخته تا اينكه برادران تشنه لب نباشند. وقتي براي مدت كوتاهي جهت استراحت به منزل مي آمدند،در كارها به خانواده كمك مي كرد و برادران ديگرش را تشويق به رعايت ادب و اخلاق و اطاعت از پدر و مادر مي نمود.
هميشه توصيه مي كردند به نماز
اوّل وقت و فراموش نكردن روزه و مي گفتند همه در محضر خدا هستيم و خدا حاضر و ناظر بر اعمال ماست،مواظب اعمال خود باشيد و تذكّر مي دادند كه در مجالسي كه در آن بوي دوري از خدا و اسلام مي آيد شركت نكنيد.
زماني كه در آخرين مرخصي خويش به سر مي بردند در موقع خدافظي نام يكايك فاميل را برده و حلاليت خواست و گوئي به مسا فرت دور و دراز مي روند .
با غروب خورشيد روز 29/2/1365 در منطقة فاو باد گرمي مي ورزيد.شهيد مقدّم لباسهاي سبز رنگ سپاه را پوشيده بود, نگران و بي تاب قدم مي زد و به افق چشم دوخته بود.آرام آرام عقربه هاي ساعت روي 9:30 قرار مي گرفت.دشمن بعثي گلوله توپي را آماده كرده و ماسوره اش را كشيده بود . صداي غرش توپ بلند شد..شهيد مقدّم نفسش را تازه كرد و خود را به خدا سپرد در آن لحظه صداي انفجار شديدي بلند شد و او رابه گوشه اي پرتاب نمود .
سر انج__ام با فرياد يا مهدي چشمان پر فروغش را براي هميشه از ديدن اين دنياي پر نيرنگ فرو بست و به آرزوي ديرينه اش، رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احد مقيمي : رئيس ستاد تيپ دوم لشگر مكانيزه31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام عليك يا ابا عبد الله
ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كانهم بنيان المرصوص
سپاس خداي را بر ما منّت نهاد و ما را به اسلام متنعم ساخت و سپاس بر پيامبر بزرگ اسلام
محمّد(ص)اين اسوه بشريت و مبشر حرّيّت را كه به ما انسان بودن را آموخت و سپاس بر ائمة طهارت و سلالة پاكش، حضرت امام خميني و با سلام به روان پاك شهيدان اسلام كه با نثار خون و هدية جان خود، سرودي بر قامت كلمة حق سرودند و پيام آور فجر آزادي و حرّيت گشتند و با سلام و درود بر رزمندگان، كفر ستيز اسلام.
خدايا مرا به نور عزّت هر چه زيباترت برسان تا تو را عارف باشم ، بار خدايا ،تو را وسيلة شفاعت اوليائت قرار مي دهم و اوليائت را وسيلة پذيرش، شفاعتشان قرار مي دهم، كه به ما رحم كن و با معرفت و محبّت بر ما منّت بگذار و ما را از ظلمات به نور، رهبري فرما.
بار خدايا، خودت را به ما بشناسان .چون اگر تو را بشناسيم، دوستت مي داريم و چون ترا دوست داشتم، محّبت تو آتش به خرمن هر چه باطل به جهل است مي كشد. بار خدايا از رسوائي اين و زشتي اين اميال، شكايت به نزد تو آورده و به در خانة فضل و كرمت پناهنده ام.
خدايا! بار گناهانم، بر سنگيني دلم افزوده است چه كنم؟ حالا جز تو كسي را ندارم،اي خدا! خيلي مشتاق ديدارت هستم.خدايا دلم براي ديدارت خيلي تنگ شده است.
«و هبني صبرت علي عذابك فكيف اصبر علي فراقك».
«گيرم عذابت را تحمّل كنم فراغت را چگونه تحمّل كنم اي خدا».
خدايا تو را شكر مي كنم كه بعد از 1400 سال ،ما را از پرچم داران اسلام قرار دادي كه بتوانيم دينت را ياري كنيم و توفيقمان بده كه در اين راه ثابت قدم
بوده و از منجلاب اين جهان فاني در امان باشيم ،برادران و امّت حزب الله! هيچ وقت استغفار و دعاها را از ياد نبريد كه مهمترين درمانها براي تسكين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد،در راه او قدم برداريد و از جهاد كوتاهي نكنيد همانطور كه خداوند وعده داده است:
«و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا».
«كسانيكه در راه ما جهاد مي كنند بطور مسلّم آنانرا به راه هاي خودمان هدايت خواهيم كرد».
كه هرگز نگذاريد دشمنان بين شما تفرقه بيندازند و شما را از روحانيّت متعهد جدا كنند.هيچوقت از ياري كردن به امام امّت، بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران كوتاهي نكنيد.(كه اگر امام امّت نبود ما نبوديم يعني ديگر از اسلام خبري نبود)و اگر اين چنين باشد روز شكست ابر قدرتها نزديك است.
و باز يك خواهش ديگر از شما امّت حزب الله دارم،اين مراسم هاي عزاداري را زنده نگه داريد. چه در جبهه ها و چه در شهرهاي خودتان،چون ما هر چه داريم از حسين(ع)داريم و اي عاشقان صديق ابا عبد الله(ع)هرگز كسي از اين در نا اميد برنگشته و بدي از اين در نديده است.
راه سعادت بخش حسين(ع)را ادامه دهيد و زينب وار زندگي كنيد. تمام شهيدان ما از راه پرورش يافته اند. من هم از خدا مي خواهم كه لياقت شهادت در راه خودش را ، بزودي عطا فرمايد كه، ديگر از فراق دوستان و شهيدانمان ،صبرم تمام شده ولي از سوي ديگر بايد بمانيم، تا شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند.
هم بايد شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد نشويم. عجب دردي!
چه مي شد بار خدايا امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم، تا دوباره شهيد شويم.ولي اين را مي دانم براي عزاداريهاي آقا ابا عبدالله و گريه وزاريها براي مظلوميّت حسين(ع)دلم تنگ خواهد شد.
از تمام دوستان و آشنايان و برادران عزيزم كه بر گردن من حق دارند و از من هر چه بدي و بد رفتاري و خطايي سرزده باشد حلالم كنيد و از خدا بخواهيد كه از تقصيرات اين بندة عاصي بگذرد.
و اما شما اي پدر و مادر گرامي، واقعاً من براي شما آنچنان فرزند خوب و شايسته اي نبودم ولي شما ها در مقابل،هر چه داشتيد براي پرورش فكري و جسمي ما بكار گماشتيد و اين به كوشش و سعي و تلاش شماست كه، اكنون من و بقيه جوانان امثال من به اين موقعيت رسيديم. اميدوارم حلالم كنيد چون اگر پدر و مادر از فرزند راضي باشد روحش آسوده خاطر مي شود و خدا نيز مي بخشدش.
در فراغم زياد ناراحت نباشيد و مي دانم كه بيشتر از اينها صبور هستيد از قول من از خواهرانم و برادرانم ،حلاليّت بطلبيد و هميشه اميدوارم در مقابل تمام مشكلات زندگي و مشكلات مملكتي و اسلام و قرآن كه دشمنان زبون چشم ديدن اينها را ندارند صبور و شكيبا باشيد و در تمام احوالات، امام امّت و ياوران او را تنها نگذاريد و پشتيبان ولايت فقيه باشيد و هميشه در صحنة جنگ در مقابله با منافقان داخلي بايستيد.
و ديگر خدايا از اينكه گناهانم زياد است و هميشه در غيبت و افتراء و حسودي به ديگران و غرق در گناهان بوده ام ، شرمنده ام و
نمي توانم در روز قيامت به روي اوليائت و شهيدانت نگاه كنم پس(حلالم كن)اي خدا.
مرا در وادي رحمت در جوار شهيدان و گلزار شهداء دفنم كنيد و اگر مفقود شدم چه بهتر كه در روز محشر با فاطمة زهرا(س)محشور خواهم شد بنا به روايتهايي كه شنيدم.
در آخر از برادران پايگاه مقاومت، مخصوصاً پايگاه شهيد عبدالهي مي خواهم كه جبهه ها را ياري كنيد و هميشه در راه اسلام استوار باشيد چون مردان خدا،هميشه در جبهه ها دين خدا را ياري كنند.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته. احد مقيمي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مجيد مقيمي : فرمانده بهداري لشگر 42 قدر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اول شهريور سال 1343 در يكي از محله هاي قديمي شهر اراك ودر خانواده اي مذهبي به دنيا آمد. كودكي كنجكاو و دقيق بود. خيلي قبل تر لز اينكه به سن تكليف برسد, به نماز جماعت مي رفت و هميشه در خانه نماز مي خواند .اول كه شروع به نماز خواندن كرد بلد نبود؛ كتاب نماز را باز مي كرد و از روي كتاب مي خواند. دوره راهنمايي را در مدرسه پيشرو كه بعد از انقلاب به نام دكتر علي شريعتي تغيير كرد ,سپري نمود.
تازه انقلاب شده بود و مدارس شور و حال ديگري داشت مجيد نيز همراه ديگر دانش آموزان به تظاهرات مي رفت و در مبارزات مردمي برعليه شاه ستم پيشه از پيشگامان مبارزه بود . انقلاب كه به پيروزي رسيد گويي خيالش آسوده شد. فرصت را مناسب ديد تا ادامه تحصيل بدهد. به دبيرستان رفت و شروع به تحصيل نمود .روزها به كلاس مي رفت و شب ها
در پايگاه بود تا اگر امكان حضور در جبهه را ندارد, درپشت جبهه قدمي در راه خدمت به كشور بردارد.
بعد از مدتي درس و مدرسه را رها كرد و گفت : من احساس مي كنم كه جبهه ها واجب تر از درس است .فرداي آن روز براي ثبت نام به سپاه رفت و حدود دو ماه در سپاه سربند به عنوان بسيجي خدمت كرد. در زمستان سال 1361 براي اولين بار به جبهه رفت و در عمليات والفجر مقدماتي شركت كرد .بعد از بازگشت ازجبهه تقاضاي عضويت درسپاه كرد و دوباره به جبهه رفت .اوبه بانه رفت ودر گردان جندالله پنج ماه با دشمنان جنگيد و در عمليات والفجر چهار شركت نمود.
بعد از بازگشت وارد سپاه اراك شد و براي گذراندن دوره ي آموزش به قم رفت .بعد از گذراندن آموزش براي ديدن آموزش در رسته ي بهداري به قزوين رفت و پس از طي نمودن اين دوره مجددا به جبهه برگشت و دو سال در بهداري منطقه سردشت به عنوان معاون بهداري خدمت كرد .به دليل مسئوليتي كه داشت مدت زيادي در جبهه مي ماند ,هر نوبت حضور اودر مناطق جنگي شش الي هشت ماه طول مي كشيد تا يك بار به مرخصي مي رفت. يكي از خصوصيات بارز ش شادابي و چهره ي خندان او بود كه هميشه با همه با روي باز و شاد روبرو مي شد . هيچ كس او را غمگين نديد. ا هميشه در جبهه كارهاي سخت را برعهده مي گرفت. خيلي متواضع بود و فرائض ديني را به نحوه عالي انجام مي داد .به نماز اول
وقت مقيد بود و بهترين نماز را نماز اول وقت مي دانست .
در سال 1364 ازدواج كرد و بعد از بيست روز دوباره به جبهه رفت. بعد از مدتي به سپاه سربند آمد و مدت هشت ماه در مشغول خدمت بود تا اين كه در سال 1365 اوايل تابستان به جبهه ي كردستان رفت و بعد از چند ماه به دليل نياز به حضورش مجدداً به سپاه سربندبازگشت. اودر سپاه سربند مسئول بهداري و معاون فرمانده سپاه بود اما دوماه بيشتر دوام نياورد و با اسرار زياد به اراك رفت و بامأموريت 45روزه به جنوب رفت ودر لشگر 42 قدر در عمليات كربلاي چهار و پنج شركت كرد و در تاريخ 8/12/65 به درجه رفيع شهادت نائل آمد. آخرين سمت او فرمانده بهداري لشگر 42قدر بود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي ملاحي : قائم مقام فرمانده واحدطرح عمليات تيپ يكم اميرالمومنين (ع)لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يكي از روزهاي سال 1337 كه نور ماه كوچه پس كوچه هاي شهر «ايلام» را جلوه اي ديگر داده بود، صداي نوزادي سكوت شب را در هم شكست . چه صداي آشنايي بود ،صداي آن نوزادي كه بعد ها سراسر زندگي اش با جهاد و حماسه گذشت و با عاقبتي نيكو به بستان اسماعيل ،روز عيد قربان به قربانگاه عشق رفت .غلامرضا نام شايسته اي بود كه خانواده اش بر او نهادند تا كه او را به غلامي هشتمين ستاره ازآسمان تا ابد نوراني عصمت و طهارت (ع) بگمارند .شهيد ملاحي از مقطع سوم راهنمايي تا اخذ
ديپلم ،تحصيلاتش را همراه با فعاليتهاي انقلابي ،مذهبي و شور و احساس عميق سياسي سپري كرد .انقلاب كه پيروز شد اواوبر فعاليتهايش افزود، روزها در سنگر كسب علم مي كوشيد و شبها به نگهباني از دستاوردهاي انقلاب و ايفاي رسالت سياسي مذهبي خود مي پرداخت .با آغاز جنگ به نداي باطني اش كه خروش بي امان عليه خصم بود .پاسخ مثبت داد و به جبهه رفت . اودر مدت حضورش در دفاع از دين وناموس وكشور حماسه هاي زيادي آفريد.سردار ملاحي با گذراندن با لاترين آموزش نظامي وقت (دافوس )و با پذيرش فرماندهي واحدهاي اطلاعات و عمليات و طرح و عمليات،لشگر11اميرالمومنين سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سكان هدايت اطلاعاتي و عملياتي اين يگان رادر عمليات بزرگ والفجر 5،والفجر 9،والفجر 10 ،كربلاي 1،كربلاي 2 ،كربلاي 5 ،كربلاي 10 ،نصر 4 و نصر 8 را بر عهده گرفت .روحيه معنوي و سر شار از عشق به ولايتش سر انجام ،او را چون اسما عيل (ع) در عيد قربان به قربانگاه برد و از جمع ياران سبز پوش به سوي ياران شهيدش پر كشيد .اودراسفند ماه سال 1366پس سالها مجاهدت وحماسه آفريني به آرزوي ديرينش ،شهادت ،رسيد ودر جوار رحمت الهي بادلي آسوده ناظر اعمال ورفتار ماست. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ايلام ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين ملك محمدي : قائم مقام فرمانده يگان دريايي لشگر17 علي ابن اب طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1334 در زنجان متولد شد. بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي از آنجا كه خانوادۀ او بي بضاعت بود، همزمان با تحصيلات راهنمايي جهت تامين مايحتاج زندگي،
كار مي كرد. در همين دوران بود كه پدر او از دنيا رفت. اداره تامين معاش مادر و سه برادر كوچكتر از خودش بيش از پيش بر شانه هايش سنگيني كرد.
محمد حسين پس از اتمام دوران سربازي در شهر قم مشغول به كار شد. او كه در قم با استفاده از محضر علماء معارف اسلامي، انديشه و فكر انقلابي خود تعالي بخشيده بود، همزمان با قيام مردم به جمع انقلابيون پيوست و در پخش اعلاميه هاي حضرت امام (ره) و شركت در تظاهرات كوشا بود. بعد از پيروزي انقلاب اسلامي محمد حسين وارد سپاه شد و در اين نهاد مقدس شب و روز فعاليت نمود.
سال 59 ازدواج كرد و صاحب دو فرزند پسر و دختر شد. سال 1360 بود كه به جبهه رفت و در عمليات فتح المبين جانشين فرماندهي محور تپه چشمه بود. در عمليات خيبر سخت با دشمن جنگيد و در عمليات بدر كه جانشين فرمانده يگان دريايي لشكر 17علي ابن ابي طالب(ع)را به عهده داشت خونين بال به سوي آسمان پرواز كرد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان 501مقداد تيپ يكم اميرالمومنين(ع) لشگر4بعثت (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «ملكي» در سا ل 1340 درمنطقه عشايرنشين «سر تنگ زعفراني» (چم لوان )دراطراف شهرستان «مهران» متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در همان محل به پايان رساند و بعد براي ادامه تحصيل مجبور شد به« مهران» برود .پس از حمله بعثيان عراق به مهران وي همراه خانواده به ايلام مهاجرت نمودند و در تابستان سا ل 1359 به عضويت سپاه در
آمد. در ايلام ايشان به تحصيل خود ادامه دادند و يكي از اعضاي فعال انجمن اسلامي دبيرستان شريعتي ايلام به شمار مي رفتنند تا اينكه در سا ل 1362 به عضويت رسمي سپاه در آمد و بعد از گذراندن دوره آموزش به تيپ امير المومنين (ع) اعزام شد .به علت شايستگي به عنوان فرمانده گروهان معرفي گرديد و بعد از مدتي به عنوان معاون فرمانده گردان 501 مقداد منصوب شد .پاسداري از اسلام را وظيفه خود مي دانست و براي اين وظيفه از هيچ چيز خود حتي از جان خود دريغ نكرد .او به راستي عاشق امام زمان(عج) و فرزند راستينش خميني كبير (ره) بود در عمليات والفجر 5 به همراه ساير دوستان كه جهت جايگزين كردن نيروها به منطقه اعزام شده بودند .پس از درگيري و تصرف ارتفاعات مهم و استراتژيك بر اثر اصابت تير مستقيم به ناحيه سرش روح پر فتوحش بر بال ملائك قرار گرفت و به ملكوت اعلا پيوست
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگرن ايلام،مصاحبه با خانواده شهيد ودوستان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي ملكي : فرمانده توپخانه لشگر25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
« بسم اللّه الرحمن الرحيم »
[ ولا تحسبن الذين قتلو في سبيل اللّه امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون ] (مي پنداريد كساني كه شهيد شده اند مرده اند بلكه زندگاني هستند نزد خدايشان و روزي مي خورند .) با درود و سلام خدمت ولي عصر فرمانده كل قواي اسلام مولا صاحب الزمان (عج) امام حيّ و حاضر و با درود به نائب بر حقش امام بزرگوارمان (روح اللّه خميني) قلب تپنده امت اسلامي .با
درود و سلام بر امت اسلامي ايران پيروان به حق ولايت فقيه كه با وحدت و يكپارچگي خود اين انقلاب اسلامي را به وجود آوردند و آينده نيز با وحدت كامل حافظ خون شهداي اين مملكت مي باشند و بار ديگر حماسه حسيني تكرار مي گردانند و نداي حسين زمان را لبيك گفته و به جبهه ها هجوم مي آورند و با درود و سلام به خانواده گراميم و همين طور خانواده ي همسرم .
سخن با رهبر عزيزتر از جانم :
باري اي روح خدا از تو بسيار بسيار تشكر مي كنم كه احكام الهي را در اين مملكت راج دادي و جلوي فساد و تباهي را گرفتي و با از دست دادن ياران با وفايت و جگر گوشه ات به من و امثال ما راه مستقيم الهي را عنايت كردن .
درود خدا و بندگان مؤمن خدا بر تو باد و همينطور يك مملكت كه تا ديروز دست شرق و غرب جنايتكار بود رهانيديم زيرا از زير بار ذلت نجاتمان دادي .بله اي امام عزيز كه من عاشق تو هستم و از همه مهمتر اي بزرگوار من كوچكتر از آنم كه از شما تعريف كنم فقط خداي تبارك و تعالي بايد از شما تعريف كند كه مي كند با معجزات خود به ما .اين را از اعماق دل و جان مي گويم لحظه لحظه عمر من به فداي يك لحظه از عمر شما اي بزرگوار و در آخر اي امام بزرگوارم من جز خون ناقابل خود چيز ديگري براي بقاي اسلام ندارم بدهم اميدوارم كه اول مورد قبول خداي تبارك و تعالي
گردد بعد هم شما اي قلب من و درود همه بندگان خاص خدا بر تو باد و اميدوارم از من راضي باشي . سخن با خانواده گراميم :
اول از همه صبور و شكيبا باشيد و همه ناملايمات زندگي را بجان و دل بخريد كه دنيا محل گذر است. همانطور كه در شهادت اولين پسرتان صبرداشتيد در اين زمان همان راه را پيشه خود گردانيد و مستحكم و قوي دل باشيد و به ياد خانواده هايي باشيد كه در دزفول در يك حمله ي ناجوانمردانه صدام كثيف 19 نفر شهيد مي شوند و فقط از يك خانواده يك نفر باقي مي ماند .همانند خانواده وهب باشيد كه با آوردن سر پسرشان از ميدان جنگ آن را دوباره به ميدان جنگ بر مي گردانند. مادر بزرگوارم امتحان خود را يكبار در درگاه خدا دادي و اين نيز آزمايش ديگري است چون ما همه تا آخرين لحظه مورد آزمايش قرار مي گيريم و آفرين و صدها آفرين بر تو اي مادرم همانطور كه در شهادت برادرم نگريستي و همچون زينب (س) ايستادگي كردي در اين زمان نيز همانگونه باش و خط اسلام را همينگونه ياري گردان و قلب امام را شما شاد بگردانيد با همين مقاومتتان است كه مشت محكمي بر دهان منافقين و دشمنان اسلام مس زنيد و اين را بدان راه خود را از حسين (ع) گرفتم و با آگاهي كامل بود همچون برادرم ،و شما مادر گراميم كه از زحمات و ناملايماتي كه ديدي بسيار متشكرم و انشاءاللّه همديگر را در آخرت ملاقات كنيم و شايد بتوانيم آبروي شما در آن دنيا باشيم
و تنها برادرم را نيز در خط اسلام حفظ نگهدار و با ارشادهايت او را رهنما باش و خواهرانم شما نيز مقاومت را از مادرتان ياد بگيريد و در دنيا همچون مسافر باشيد كه هر لحظه مي خواهيد برويد و سعي كنيد فرزندانتان را زهرا گونه تربيت كنيد و خط اسلام را از همان اوان كودكي به آن ها ياد بدهيد چون اسلام در آينده به اين عزيزان احتياج دارد و در دعا ها و نماز ها كوشا باشيد چون تنها سلاح ما دعا است و اگر يك موقعي حال واقعي در شما پيدا شود دعا ها و نماز هاي مستحبي بجا آوريد و خلاصه خود را از همه احاظ كامل كنيد و سعي كنيد كه هميشه و در هر كجاگول شيطان را نخوريد و از مادر گرانقدرم نيز باز نهايت تشكر را مي نمايم و در نمازهاي شب پيوسته امام عزيز و رزمندگان را فراموش نكن و از پدرم هم بسيار متشكرم واز پدرم و زحمات او بسيار تشكر مي كنم . حساب من و پدرم را خدا در آن دنيا انشاءاللّه حل كند چون در اين دنياي مادي همه اش گول خورديم و باز مي دانستيم كه دنيا ارزشي ندارد ولي باز سر مسئله مادي بحث داشتيم و ديدار ما انشاءاللّه در قيامت و نصيحت و وصيتي ندارم .انشاءاللّه راه مرا ادامه دهي پدر . مسئوليت سنگين تري بردوش مادرم و خواهرانم است كه به ياري خدا اجرا كنيد. نماز جمعه را هيچوقت خالي نگذاريد و حتي الامكان در نماز جمعه كه سنگر مستحكم ياران خداست شركت كنيد و در اجتماعات اسلامي خود
را هميشه حاضر بگردانيد مثل گذشته . باز از مادر و برادر و خواهرانم بسيار تشكر مي كنم و هميشه در رابطه با مسئله بي حجابي شديد برخورد كنيد و نگذاريد خون ما و امثال ما را مشتي جيره خوار غرب و شرق با بي حجابي وفساد اخلاقي لگد مال كنند. هميشه دشمن منافقين ضد اسلام ،باشيد و از كمكي به دولت جمهوري اسلامي كوتاهي نكنيد كه كمك شما ياري به دين خداست. مطمئن باشيد و قرآن را هميشه تلاوت كنيد و به آن عمل كنيد و از زحمات مادرم متشكرم و نمي دانم چگونه جبران آن را بكنم و انشاءاللّه كه همگي مرا حلال كنيد .
سخني با همسرم :
(يك وصيت نامه خصوصي نيز موجود است ) كه فقط همسرم بخواند .
همسرم اميدوارم كه زهرا گونه باشي و از دوري من يأس به خود راه ندهي و ناملايمات زندگي را به جان دل بخري و با دشمنان اسلام و امام عزيز همانگونه باش كه قبلاً بودي . مقام همسر شهيدي را به همه ثابت كن و اين را بدان دو نفر كه با هم همانند دوست مي شوند حتماً خوبي يكديگر را مي خواهند و اگر تو هم خوبي و راحتي مرا مي خواهي بدان كه من راحت هستم و جاي خوبي مي روم در كنار خداي تبارك و تعالي پس اگر دوست من هستي در شهادت من همانگونه باش كه خدا از تو راضي باشد . گول شايعات غلط دشمن را نخور و تقوا پيشه كن و اينرا مطمئن باش كه راهي را كه من رفتم به حق بوده و با
آگاهي كامل خودم بود و از تومي خواهم براي من گريه نكني. براي مظلوميت اباعبداللّه الحسين گريه كن و براي و مظلوميت زينب (س) گريه كن و نماز و دعا را زياد بجا بياور و در نماز جمعه حتي الامكان شركت كن و ياوري باش براي اسلام و همينطور فرزند عزيزم را نيز در راه اسلام و امام تربيت كن . به او از همان اول بفهمان كه مسئوليت سنگيني دارد و آنگونه تربيتش كن كه اسلام دستورمي دهد چون نعمت اسلام چراغي فرا راه ما مسلمين است و بايد دنباله رو آن باشيد . از تو ممنونم انشاءاللّه كه خدا هم نيز از تو راضي باشد .انشاءاللّه
در آخر از همه خانواده ات براي من حلاليت بطلب و بگو هميشه ياوري براي اسلام و خط امام عزيز باشند و هر گونه حق و حقوق كه بعد از من بايد به تو تعلق مي گيرد تماماً در اختيار توست. از زحمات فراواني كه برايم كشيدي نهايت تشكر را دارم و تو را به خداي تبارك و تعالي مي سپارم . ولاسلام
امام خميني :
اينهايي كه شب را به مناجات بر مي خيزند البته در جنگها پيروز خواهندشد.
سخني با تمام فاميلها و آشنايانم:
اي اقوام و خويشاوندانم خواهش اول من اين است كه امام عزيزمان را ياري كنيد و دوم براي من اشك تمساح نريزيد اگر واقعاً مرا دوست داريد حالا راهم را ادامه بدهيد و با حضور هميشگي تان در صحنه جبهه و پشت جبهه را ياري كنيد . آنهايي كه مي توانيد و توان داريد به جبهه برويد و
اگرنه پشت جبهه ياري كنيد كه باعث شادي روح من مي گردد . مانند خاندان وهب جوانانتان را به جبهه ها بفرستيد و حتي جسد او را هم تحويل نگيريد .چون من مي دانم اگر يك قسمت از بدنم را براي مادرم بياورند آن را دوباره به جبهه بر مي گرداند. من از مادرم بيشتر از اين انتظار دارم . نمي خواهم بياييد به مادر يا همسرم بگوييد بد بخت شديد و . . . چون من به بهترين آرزوهايم رسيدم و اين شايد براي بعضي از شما قابل درك نباشد و از شما مي خواهم استغفار و دعا را از ياد نبريد كه برترين تسكين دردهاست و هميشه به ياد خدا باشيد و در راه او قدم برداريد و هرگز دشمنان بين شما و روحانيت تفرقه نياندازند. اگر چنين شود روز بدبختي مسلمانها و جشن ابر قدرتهاي خون آشام است . در خانه ما هر كس مي خواهد بر سر خاك من فاتحه بخواند اول امام عزيز را دعا كند و اگر نمي كند بر سر خاكم حاضر نشود چون باعث آزار روح من است و همينطور بر سر تشييع جنازه ام حاضر نشوند . حتماً از مواضع غيبت دوري كنيد و بچه هاي يتيمي كه در خانوادة ما است زياد نوازش كنيد چون يتيم نور چشم مولا علي (ع) مي باشد و احتياج به محبت همگي شما دارند و از انفاق در راه خدا دوري نكنيد . اگر بدي از من ديديد مرا حلال كنيد و اگر واقعاً مرا دوست داريد امام مرا نيز دوست بداريد و نماز جمعه را با رفتن خود
ياري كنيد و در خاتمه شما وارث خون شهيدان هستيد و احترام به من احترام به همسر من نيز بايد باشد .
متشكرم ،والسلام
سخني چند با امت دلير و شهيد پرور:
با درود فراوان به شما امت اسلامي هر چند من كوچك تر از آنم سخني براي شما بگويم ولي امر به معروف بايد بكنم و هر چند آگاه هستيد .از كمك هاي خود به دولت اسلامي كوتاهي نكنيد و هميشه پشت جبهه را حفظ كنيد ،همان طور كه كرده بوديد .از هر كمكي كه از دستتان بر مي آيد دريغ نورزيد و خداي ناكرده امام را تنها نگذاريد و مواظب باشيد كه بين شما و روحانيت اختلاف نياندازند كه خواسته دشنمان اسلام همين است. از پيام هاي امام عزيز نهايت استفاده را ببريد چون تا به حال هيچ كشوري در دنيا مثال چنين رهبري را در اين برهه از زمان نداشتند و براي همين به بلا ها و بدبختي ها گرفتار مي شوند . از شما مردم حزب اللّه براي همه فداكاريتان و . . . متشكرم و انشاءاللّه خدا از شما راضي باشد و سلام مرا به رهبر عزيزم برسانيد و بگوييد تا آخرين قطره خونم سنگر امام را حفظ داشتم . شما هم انشاءاللّه سنگر خود را حفظ بداريد تا به هلاكت رساندن دشمنان اسلام از پاي ننشينيد چون دشمنان اسلام خيلي بي رحم هستند، چون كافرند. جوانان خود را به جبهه بفرستيد و دين خدا را ياري كنيد و از اين امر كوتاهي نكنيد چون در زمان امام حسين (ع) نبوديم لبيك بگوييم ولي الان هستيم و بايد كوشش
كنيم تا همه دشنمان اسلام را نابود كنيم. انشاءاللّه. اگر مي خواهيد در مقام و عظمت شما خللي وارد نشود هيچ گاه زبان به شكايت نگشاييد و آن چه را كه از قدر و منزلت اللهي شما بكاهد به زبان نياوريد .
متشكرم ولاسلام
سخني چند با دوستان و آشنايان خودم:
با درود خدمت شما برادران عزيزم ،برادران راه شهيدان را ادامه دهيد و جبهه ها را خالي نگذاريد چون از هر كاري واجب تر است و اگر جبهه ها را ياري نكنيد و پشت به جهاد در راه خدا كنيد بلاهاي الهي بر شما نازل مي گردد و من ديروز پيش شما بودم و امروز براي شما درس عبرت هستم .برادران عزيز مهدي چمن را الگوي خود كنيد ،برادر ها مهدي برادرش شهيد شد خود او نيز زخمي (معلول) پدرش مسدوم و برادران ديگرش حاضر در جبهه و مادرش كه جاي مادر خود من هست و شكي نيست من او را الگويي از حضرت زينب (س) مي دانم. قدر اين ها را بدانيد همين ها سرمايه اين انقلاب عزيزمان است . برادر ها من كه حالا لياقت شهادت نصيبم شد ه راه در اين است كه بايد سختي بكشي تا به اين مقام دست يابي و من به آرزوي ديرينه خود رسيدم. به گفته سيد الشهداء انقلاب اسلامي مان شهيد مظلوم بهشتي عزيز، بهشت را به بها مي دهند نه به بهانه. در كارهايتان خدا را فراموش نكنيد و هميشه به عنوان وصيت از من داشته باشيد كه خط امام را هيچ وقت خالي نگذاريد و امام عزيز را در نماز ها
فراموش نكنيد و هميشه براي صلاح جامعه كار كنيد و رهبر ار از خود راضي نگه داريد و همه شما برادران عزيز از شما مي خواهم كه اختلافات را كنار بگذاريد براي به هدف رسيدن اين انقلاب با هم همكاري كنيد و برادر عزيزم مهدي چمني را هم تنها نگذاريد و هميشه در كارهايش كمكش كنيد چون كمك به معلولين خدمت به انبياء است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اجر شما با خداي تبارك و تعالي .
ولاسلام
درباره وضع دنيايي همه ي مسائل من مربوط به همسرم مي شود وكيل و وصي و ناظر من برادر مهدي چمني مي باشد و هرگونه حق و حقوقي كه به من مربوط مي شود بايد به دست همسرم برسد و همسرم موظف است بدهكاري هاي مرا بدهد و مادرم اين شخص كه نام مي برم را مي شناسد و نيز موظف است هزار تومان به فضل ا. . . فتاحي بابت بدهكاري من بدهد هرگونه كمكي كه مي توانيد كه همسرم احتياج دارد بكن مادر ،و فرش هم مال مادرم است آن فرشي كه مقداري را من خريدم .از دامادمان و همسرم در مورد سوم و هفتم و همه مراسم حتماً فقرا را به مجلس ختم من بياوريد و با كمال ميل از آنها پذيرائي كنيد .پدرم و مادر و همسرم به حرف دور و بري ها اكتفا نكنيد كه مثلاً بگويند پسرتان يا همسرت شهيد شد چي به شما دادند .به دنيا پشت پا بزنيد و توشه آخرت برگيريد و راه شهيدان را ادامه دهيد و شيطان را از خود دور
كنيد . « متشكرم ولاسلام »
در مودر جاي دفن و نوع آن:
مرا در ساري در قطعه شهدا دفن كنيد و در هنگام تشييع جنازه ام بر تابوتم عكس امام و شهيد مظلوم بهشتي را بزنيد و قرآن را روي تابوتم بگذاريد و مرا اگر شد و احتياج به غسل پيدا نكردم با لباس رزم خودم دفن كنيد . مرا غسل ندهيد چون خون خودم مرا غسل خواهدداد و وسايل دنيايي را از همسرم بگيريد و در هنكام دفن من جوانان را به جبهه رفتن تشويق كنيد و در شب اول قبر دوستان و مهدي چمني تا صبح در كنار قبرم باشند و دعا بخوانند، چون از شب اول قبر وحشت دارم، چون خيلي گناه كار بودم. از شما خواهش مي كنم روحاني بياوريد تا صبح دعا بخواند و مرا از فشار قبر برهانيد و من متأسفانه دو سال نماز و روزه 60 روز بدهكارم كه همسرم براي من پول بدهد براي من اجير بگيرد. در آخر از هر كس كه پشت سرش غيبت كردم مرا عفو كند و هر كه از من بدي ديده مرا حلال كند و همسرم اينرا بدان كه انشاءاللّه مورد شفاعت حضرت زهرا (س) قرارمي گيري و من و امثال من احتياج به وصيت نامه نداريم چون آن راهي كه مي رويم خودش وصيت نامه است و همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم اميدوارم كه انقلاب مرا همه تان حفظ كنيد .
اين وصيت نامه را در نهايت سلامت و هوش نوشتم خدا را شكر .و همينطور در حال تجديد كردن .
تاريخ اول نوشتن وصيت نامه
در جبهه چزابه ساعت 5/11 صبح سال 17/11/1361مي باشد .
و تاريخ تجديد وصيت نامه در جبهه سومار ساعت چهار غروب سال 15/10/1362 مي باشد .
تاريخ تجديد وصيت نامه 23/1/64 در پادگان شهيد بيكلو در چادر ساعت 40/8 شب تمام خط خوردگي ها از خودم مي باشد و قابل قبول براي همه باشد .
همسرم لطفاً تمام شلوارهاي نظامي و اوركت و . . . همه را به تداركات سپاه ساري تحويل بده و در مورد كتابها همه را به انجمن اسلامي محل يا جاي ديگر بده .
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگه دار (الهي آمين) مهدي ملكي
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا ملكيان : فرمانده گردان امام حسن (ع)تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) اوّلين فرزند خانواده ملكيان در سال1336 در دامغان به دنيا آمد و رضا نام گرفت. تحصيلاتش را تا ديپلم طبيعي ادامه داد. از كودكي رنج و زحمت پدر را كه مي ديد، براي ياري او در هر كاري شركت مي كرد؛ كارگري ساختمان، كانال كني، كار در مرغداري و... در زمان انقلاب براي پخش اعلاميه حضرت امام خميني رحمت الله عليه به شهرهاي مختلف مثل ساري، گرگان و مشهد سفر مي كرد.
در سوم دي هزار و سيصد و پنجاه و هفت از طريق ژاندارمري دامغان به سربازي رفت. سيزدهم مهر هزار و سيصد و پنجاه و نه وارد سپاه شد. هنوز جنگ شروع نشده بود كه به همراه دوستش حسين مجد براي پاكسازي مناطق غرب كشور از وجود ضد انقلاب وارد كرمانشاه شدند. با شروع جنگ به جبهه رفت. در مناطق عملياتي پاوه، نوسود، جوانرود و اورامانات و... حضور پيدا كرده و در
عمليات ها شركت داشت. حدود يازده ماه و بيست روز در جبهه ها فعاليت داشت و به نترس و دلير بودن شهرت داشت. به او لقب ببر دلير كردستان داده بودند. هر كاري كه از دستش برمي آمد، انجام مي داد. با موتور كار مي كرد. تخريب چي بود. كار فرماندهي را انجام مي داد و حتي كار تداركات را هم به عهده مي گرفت. هفتم شهريور هزار و سيصد و شصت و يك در پيرانشهر به شهادت رسيد. آن موقع او فرمانده گردان بود. بدنش در گلزار شهداي دامغان دفن شده است.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد منتظر قائم : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي يزد حكايت سرخ و ماندگار محمد از كوير طبس آغاز مي شود، او متولد فردوس و از خانواده اي متدين و مذهبي و روحاني قدم به عرصه وجود مي گذارد. محمد آفتابي ترين نوزاد كوير طوفان خيز در اسفند ماه 1327 ه ش متولد شد. محمد از همان خردسالي مقاوم، پر تحرك و با تقوي بود و تحصيلات خود را با جديت تمام آغاز و به پايان رساند .هنوز 15 سال بيشتر نداشت كه حماسه 15 خرداد سال 1342 آغاز شد و با وجود كمي سن در بيشتر فعاليت هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي و مبارزه عليه رژيم طاغوت سرآمد بود. تحصيلاتش به خاطر عشق و علاقه به رشته فني در هنرستان گذراند و سپس به خدمت سربازي رفت و بعد از در شركت برق منطقه اي مشغول به كار شد. ولي به دليل انقلابي بودن و فعاليت عليه رژيم شاه و حركت هاي انقلابي و مبارزاتي از كار اخراج
شد و به مدت 15 ماه به زندان افتاد. مبارزات خستگي ناپذير او چه در زندان و چه در بيرون از آن قطع شدني نبود و هر كجا به سر مي برد عليه رژيم منحط پهلوي در نبرد بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در سال 1357 به عنوان اولين فرمانده سپاه يزد منصوب شد و دو ماه پس از تشكيل آن به همراهي گروهي از همرزمانش به منطقه كردستان عزيمت نمود و پس از مدتي به يزد بازگشت و به فعاليت خود ادامه داد و در روز پنجم ارديبهشت 1359 وقتي تجاوز آمريكا به خاك جمهوري اسلامي در صحراي طبس آغاز شد سراسيمه به آن جا شتافت و پس از تفحص در منطقه مشغول كشف ماجراي چگونگي تجاوز خود فروختگان داخلي بود كه طي يك نقشه از پيش تعيين شده آن منطقه مورد حمله هوايپما قرار گرفت تا اسناد خيانت خودفروختگان داخلي و خارجي نابود شود و چهره پليد منافقين تا ابد در پس پرده بماند ولي شهادت اين سردار رشيد اسلام پرده از چهره تمامي منافقين برداشته و تا ابد چهره كريه استكبار و هم پيمانانشان براي ملت مظلوم ايران و جهان هويدا شد و خون اين پاسدار رشيد اسلام باعث روشن شدن بسياري از تجاوزات استكبار به مملكت اسلامي ما شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثار گران يزد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمود منتظر : فرمانده واحد طرح وبرنامه لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در شهر قم در خانواده اي مذهبي متولد شد
و با عشق و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت .
دوران ابتدايي را در دبستان امير كبير ،راهنمايي رادرمدرسه دين و دانش و متوسطه رادر دبيرستان امام صادق (ع) گذراند.
در دوران دبيرستان علاوه بر شركت در مبارزات بر عليه حكومت شاه، در انجمن اسلامي ولي عصر (عج) كه اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانش آموزان شهر قم بود ،نيز فعاليت چشمگيري داشت .او كتب داستاني و مذهبي را تهيه مي كرد و در اختيار نقاط محروم قم از جمله محله امامزاده ابراهيم كه كتابخانه نداشت قرار مي داد. سال 1357 شب و روز عليه شاه مبازره مي كرد .
انقلاب كه پيروز شد او به درس خواندن مشغول شد. سال 1359 پس از گرفتن ديپلم تجربي به دلاور مردان سپاه پيوست . اوكه خدمت در سپاه را براي خود افتخار بزرگي مي دانست پس از گذراندن دوره آموزش در پادگان 19 دي در واحد آموزش سپاه قم مشغول به خدمت شد .نخستين ماموريت او دادن آموزش نظامي به برادران طلبه مدرسه حقاني بود. پس از مدتي ماموريت يافت تا در گچساران به عنوان مسئول روابط عمومي و عضو شوراي فرماندهي و مدتي هم به عنوان قائم مقام فرمانده سپاه گچساران فعاليت نمايد . در سال 1361 به قم بازگشت و در مركز بررسي هاي سياسي واحد آموزش مشغول به كارشد .
پس از مدتي به واحد پذيرش منتقل شد. دوست داشت هميشه گمنام بماند و كسي متوجه مسئوليتش نشود و اين دليل محكمي بود بر اخلاص و صداقت او . آرامش و وقار در نگاهش موج مي زد وچهره نوراني اش لبريز از مهرباني بود .همنشيني با
او به انسان نشاط مي بخشيد و يا خدا را در دل زنده مي كرد سرشار از هوش و ذكاوت بود و شناخت سياسي خوبي داشت با اين كه در خانواده اي نسبتا مرفه زندگي مي كرد اما به دنيا وابستگي نداشت هميشه به ياد مستمندان بود و در حد توان خود به آنان كمك مي كرد.
ادب صفا ، تقوا و صداقت محمود زبانزد همگان بود .شوخ طبع بود و هميشه گل تبسم بر لبانش شكفته . به نماز اول وقت و نماز جماعت اهميت زيادي مي داد و ذكر صلوات بر لبانش جاري بود. همنشيني با قرآن ، چهره نوراني اش را جذاب كرده بود و پيش تر نور شهادت در چهره اش خودنمايي مي كرد.
خلوت شب شاهد تضرع و زارع اش در نماز شب بود. وقتي سر از سجده بر مي داشت زلال اشك چهره نوراني اش را در بر مي گرفت و زمزمه اش در نماز شب ((اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلك )) بود .شب هاي چهارشنبه مسجد مقدس جمكران ميعادگاه او و دوستانش بود. توسل، كميل و ندبه دعاهايي بودند كه روح تشنه او را سيراب مي كردند .
شهيد منتظر عاشق حسين (ع) شاگرد مكتب عاشورا و در انتظار رسيدن به كربلا بود از شنيدن نام حسين (ع) چنان گريه مي كرد كه گويي مصيبت هزار عالم بر او وارد شده است او عاشق و دلداده امام (ره)بود و صحبت هايش به كلام او استناد مي كرد . هميشه ديگران را به اطاعت از ولايت فقيه و حضور در جبهه توصيه مي كرد. وصيت نامه اش از ملت قهرمان ايران
خواسته است كه مبادا با سرپيچي از امر امام خميني دل اولين امام،علي (ع) را به درد آورند و مباداكه با ظلم و سكوت و ترك امر به معروف و نهي از منكر دل سرور مظلومان حسين بن علي(ع) را بيازارند به خصوص شما پاسداران اسلام در لباس مقدس روحاني و سپاهي، شما گواهي بر سربازي در ركاب امام عصر (عج) را داريد و مردم از شما انتظار بيشتري دارند .
محمود در قسمتي ديگر از وصيت نامه آورده است: ((اگر چه خود اين چنين نبوده ام اما شما را به اخلاص و نماز با خشوع، توسلات و ادعيه ، تهذيب نفس و تعليم علوم اسلامي و تبعيت از امام و امر فرماندهي توصيه مي كنم .او از مادر مي خواهد كه هنگام شهادتش خانه را چراغاني كرده و لباس سبز بر تن كند و سفارش مي كند كه مبادا محزون شويد و با لباس سياه پوشيدن و تضرع و زاري دشمنان را شاد و مراغمگين سازيد صبر كنيد و از اين آزمايش سرفراز بيرون آييد ))
شهيد منتظر براي خانواده شهيدان احترام زيادي قائل بود و تا فرصتي پيش مي آمد به ديدار آنان مي شتافت. ماندن در اين دنيا برايش سخت بود و پرواز در دلش غوغا به پا كرده بود تا اين كه در غروب 20/11/1361 در عمليات والفجر مقدماتي در منطقه ((رقابيه)) در حال خواندن قرآن به همراه كبوتران خونين بال ، احمد جوكار و حاج رضا شعبان زاده به سمت آسمان پر كشيد و در آغوش نور جا گرفت .
او در نحوه شهادتش به مولا حسين اقتدا كرده و سرش را چون
او و دستانش را چون ابوالفضل (ع) تقديم درگاه دوست نمود . پيكر متلاشي و در هم شكسته اش حكايت از عشق جانسوزي مي كرد كه سراسر وجودش را در برگرفته بود پيكر پاكش به همراه 47 لاله پرپر ديگر در قم تشييع ودر گلزار شهدا آرام گرفت. منابع زندگينامه : شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد منتظري در سال 1323 در خانواده گرانقدر و فقيه والا مقام آيت الله منتظري در نجف آباد اصفهان متولد شد. در سال 1337 وارد حوزه علميه قم شد و علوم اسلامي در سطح خارج فقه و اصول و فلسفه را فرا گرفت. و در محضر اساتيدي مانند امام خميني، آيت الله داماد، منتظري و مشكيني فرا گرفت. در سال هاي 41 و 42 همزمان با آغاز نهضت امام خميني فعاليت هاي مبارزاتي خود را آغاز و تا پايان عمرش به حركت در راستاي ولايت فقيه ادامه داد. در سال 44 در حين انتشار اعلاميه دستگير شد پس از 7 ماه زندان آزاد شد و در جريان يك رويارويي با ماموران رژيم گريخت و سپس به خارج رفت و تا 10 سال زندگي مخفي را در خارج از كشور گذراند. وي در خارج از كشور نيز كارشان هماهنگي و همكاري همودن با رهبران كشورهاي آزاديبخش جهان اسلام بود. و اما از همه سعادتمندانه تر اينكه امام خميني پرونده ايشان را به خط خودشان امضاء و فرموده اند كه ايشان انساني متفكر و فداكار با اخلاص و ايثارگر بود. و سرانجام در هفتم تير ماه 1360 به دست منافقين كوردل در فاجعه حزب جمهوري به شهادت رسيد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اكبر منصوري : فرمانده گردان سلمان فارسي(ره)لشگر8نجف اشرف (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338 در يكي از محله هاي پايين شهر زنجان كه به محله «نايب آقا» معروف است متولد شد. خانواده اش متدين و مذهبي بودند . پدر و مادرش به علت علاقه وافر به خاندان عصمت و طهارت نام كودك خردسال را اكبر نهادند و
شايد تقدير اين بوده است كه همچون علي اكبر درسن جواني در راه اسلام و دين حضرت پيامبر اكرم (ص) به شهادت برسد . با تربيت صحيح و پاك وعلاقه به سيد الشهداء(ع) بزرگ شد تا در آينده يار و ياور رهبر قهرمانان كربلا گردد. اكبر از كودكي در دسته جات و عزاداريها هميشه پيشرو و پيشقدم بود . روزگار سپري مي گشت و اكبر خردسال ، كم كم بزرگ وبزرگتر مي شد . در سال 1345 وارد دبستان علميه زنجان شد . در آن زمان مديريت مدرسه را شيخ منصور محاوري به عهده داشت . ايشان يكي از افراد نامي ، مذهبي ، متعهد به اسلام و روحانيت شهرستان زنجان بود و هميشه به شاگردان خود تاكيد مي كرد فرايض ديني خود را به نحو مطلوب و با دقت انجام دهند.
اكبر از همان موقع با اسلام و مذهب آشنايي پيدا نمود و با توجه به موقعيت خانوادگي خود كه از اسلام بهره گرفته بودند روز به روز بيشتر با مسايل مذهبي آشنا گشت . عليرغم كمبودهايي كه از نظر مالي در خانواده اش بود به تحصيلات ابتدايي خود ادامه داد. در سال 1348 كه هنوز يازده سال بيشتر از عمرش نمي گذشت ؛ پدرش را از دست داد. با فوت پدر ضربه سنگين و بزرگي به روح لطيف و حساس شهيد وارد شد . او با جثه اي كوچك ولي با روح بزرگ اين مصيبت گران را تحمل نمود و تحصيلات مقدماتي خود را در زنجان به اتمام رساند . بعد از آن براي ادامه تحصيل دوره بالاتر به تهران رفت . اين دوران
سه سال به طول انجاميد و سپس وارد هنرستان تهران شد ولي خيلي زود تصميم گرفت به شهر خود ، زنجان برگردد .او پس از كسب اجازه از مادر و برادرش در هنرستان صنعتي زنجان ثبت نام نمود و در رشته مكانيك تحصيلات خود را شروع كرد . با توجه به هوش و ذكاوتي كه داشت در هنگام تحصيلات موفق بود . دوران تحصيلات متوسطه او همزمان بود باسالهاي اختناق و خفقان رژيم ستم شاهي ؛ او همچون ديگر مسلمانان ، رسالت واقعي خويش را مي دانست . به همين منظور در آن شرايط سخت و دشوار به جلسات مذهبي شهر زنجان راه پيدا كرد و در جلسات استاد شجاعي شركت مي كرد. او توانست از هنرستان فني زنجان موفق به اخذ ديپلم گردد . زمان فراغت خويش را هيچ وقت به غفلت سپري نمي كرد . در تابستان با توجه به گرماي طاقت فرساي بندرعباس به نزد برادر خود مي رفت و در كارگاه تراشكاري مشغول كار مي شدتا هم در آمدي داشته باشد و هم در تقويت و تكميل رشته انتخابي در هنرستان موفقيت بيشتري را كسب كند . زمان به سرعت سپري مي گشت و جوانان پرشور و فعال به تدريج آماده مي شدند تا حكومت اختناق ستم شاهي را از صفحه روزگار پا ك و زمينه را براي حكومت مستضعفين فراهم كنند . اكبر منصوري از اوايل سال 1357 فعاليتهاي سياسي خود را به طور مستمر شروع كرد او در آن زمان دانشجوي اتو مكانيك بودودر سنندج تحصيل مي كرد. در مبارزه مخفي خود نيز جدي و كوشا بود . هيچ
كس از خانواده و دوستان او اطلاع نداشتند كه او در چنان شرايط سختي با رژيم سرسپرده آمريكايي مشغول مبارزه بي امان است . او در آن برهه حساس در كردستان يك اتاق كرايه كرده بود و به همراه دوستش در آنجا به ادامه تحصيل مي پرداخت.
با اوج گيري مبارزات سياسي و مذهبي مردم ايران و با تعطيل شدن دانشگاهها و مراكز علمي ، فرهنگي و صنعتي كشور ، اكبر از سنندج به زنجان مراجعت نمود و در كنار همرزمان خود در شهر زنجان به مبارزات پيگيرانه ي خود ادامه داد ، تا جايي كه فردي مبارز و شناخته شده گرديد .شرايط به گونه اي بودكه در آن موقعيت ماندن او در شهرزنجان صلاح نبودو امكان دستگيري او به دست نيروهاي نظامي شاه مي رفت. اين امراو را واداشت كه پيش برادرش در بندرعباس برود . بعد از يكماه دوباره به زنجان بازگشت و به مبارزات مذهبي و سياسي خود ادامه داد و در كار خود پرشور و پرتحرك بود.مادرش مي گويد : يك شب اكبر با تني غرق به خون و لباسهاي پاره ، پاسي از شب گذشته به خانه مراجعت كرد. در ابتدا فكر كرديم با كسي حرفش شده ولي وقتي از او علت را پرسيديم ،گفت به وسيله نيروهاي شاه مورد ضرب و شتم قرار گرفته است.
با ادامه مبارزات ملت قهرمان ايران و با هدايت رهبر بزرگ و عاليقدر جهان اسلام، امام خميني، طلوع فجر انقلاب اسلامي در ايران دميده شد ومردم مظلوم ايران از يوغ 2500 سال ظلم وستم شاهنشاهي آزاد گشتند.پس از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي اوتصميم گرفته بود به
انقلابي كه خود در آن شركت داشت و در بازسازي مملكت ويران شده ، از خرابيهاي سلطه بيگانگان بپردازد. اما تقدير بر آن بود كه شياطين كوچك و بزرگ دست به دست هم بدهند و سد راه اين سيل بنيان كن باشند .دشمنان مردم ايران اول شورشهاي كردستان را به پا كردند. فرزندان انقلاب كه به ياري پروردگار يكتا ،شاه را با آن همه يال و كوپال همچون تفاله اي در زباله داني تاريخ انداخته بودند ، راهي مبارزه با اخلال گران و منافقين در كردستان گرديدند.
اودر سال 1358 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زنجان گرديد و همان سال خود را به مريوان رساند و در مبارزه پيگير با دشمنان انقلاب از جان دريغ نكرد . بعد از چند ماه به زنجان بازگشت وبعداز مدتي دوباره همراه عده ديگري از رزمندگان اسلام عازم منطقه ديواندره شد .او در آنجا نيز با سعي و كوشش فراوان خود توانست فنون نظامي خود را به معرض نمايش بگذارد و از تجربيات خود كه از درگيري مريوان آموخته بود در جهت سركوبي دشمنان اسلام و ايران استفاده نمايد.
بعد از بازگشت از منطقه غرب كشور به علت كارداني و هوشياريش به فرماندهي ستاد امنيت شهرستان زنجان منصوب گرديد كه در اين راه نيز بسيار موفق بود.
دشمنان مردم ايران ودر راس آنها آمريكاي جنايت كاروقتي ديدند مزدورانشان در كردستان و استانهاي ديگرنتوانستند تهديد جدي در مقابل مردم وانقلاب مردمي باشندواز طرفي بني صدر خائن و همدستانش نيز نمي توانند كاري در جهت نابودي انقلاب اسلامي انجام دهند ، در سي و يك شهريور ماه 1359 بزرگترين جنگ بعد از جنگ
جهاني دوم را برعليه مردم ايران به راه انداختند.
اوبا توجه به احساس مسئوليت در قبال ميهن اسلامي ، قرآن و رهبري ، پرونده تحصيلي خود را در دانشگاه مختومه اعلام كرد و ترجيح داد يكي از دانشجويان مكتب امام حسين (ع) گردد . شعله جنگ نابرابر تحميلي از سوي شيطان بزرگ بر ميهن اسلامي افروخته شد . اكبر همچون ديگر ملت ايران ، عقيده داشت كه عراق تجاوز گر است و بايد تجاوز او را با يكپارچگي ، وحدت و حضور در جبهه جواب داد. عازم جبهه هاي شمالغرب ، سومار و دهلران شد.
مدتي بر عليه دشمنان جنگيد تا به مجروح شدنش از ناحيه صورت و فك انجاميد. بعد از اينكه او را به بيمارستان اهواز منتقل كردند ، به علت جراحت شديد به تهران عازم و در بيمارستان امام خميني بستري گرديد . پس از مدتي مداوا و استراحت از بيمارستان مرخص شد ، ولي هنوز چند تركش در صورت و فك او به جا مانده بود ، كه مي بايست به مرور زمان خارج مي شد.بعد از چند هفته بستري به زنجان بازگشتند و دوباره مبارزات خود را در جبهه ديگري آغاز نمودند. اين بار او به پست حساس فرماندهي سپاه پاسداران شهرستان خدابنده منصوب گرديد. يكي از خصوصيات اخلاقي بارز شهيد اين بود كه هميشه بعد از بازگشت از جبهه هاي نبرد حق عليه باطل وقتي كه صحبت از رزم و حماسه و اتفاقات جنگ به ميان مي آمد بدون هيچگونه تزوير و ريا خاطرات همرزمانش را تعريف مي كرد و نكته جالب اين بود كه هيچوقت و هيچگاه از زبان
او شنيده نشد كه بگويد من هم كاري كرده ام ، هميشه از شجاعت و دلاوريهاي ياران و همرزمان خود تعريف مي كرد و هرگاه از او سئوال مي شد كه در چه پستي مشغول فعاليت هستي و داراي چه مقامي هستي ؟ پاسخ او هميشه اين بود كه من يك پاسدارم و هيچ مقامي ندارم و نمي خواهم داراي هيچ مقامي باشم ، چون مقامي كه امام امت با فرمايش خود (ايكاش من هم يك پاسدار بودم) به تمام پاسداران اعطاء نمود ما را بس است.
شهيد همواره به والدين و خواهران و برادر خود احترام خاصي قائل بودند و به همين منظور جهت ارج نهادن به خانواده اش و از روي ادب براي كارهايي كه تصميم به اجراء مي گرفت ، هميشه مشورت مي نمود . شهيد منصوري برخوردي آرام و متين داشت . از ديگر خصوصيات وي اين بود كه به مطالعه آزاد علاقه بسيار داشت . از كوچكترين فرصت به دست آمده استفاده مي كرد و به مطالعه مي پرداخت . از ديگر نظرات مهم او اعتقاد بر مساله ولايت فقيه و رهبري بود . ايشان بر مساله ولايت بسيار تاكيد داشت و اين باعث گرديده بود كه تمامي وجود او و شيرين ترين كلمات او ولايت فقيه باشد . او زندگيش را فداي ولايت فقيه مي نمود و همواره پيروي از دستورات ولايت فقيه را به دوستان و آشنايان و اعضاي خانواده توصيه مي كرد. مساله ديگري كه در اينجا ذكر آن لازم است ، مبارزه پيگير و بي امان شهيد با عوامل نفاق بود . در اين رابطه نخست سعي
ميكرد با راهنمايي و بحث آنها را به را درست ارشاد نمايد و در صورت عدم قبول ،آنها را تحويل دست پر قدرت عدالت مي داد . اين طرز برخورد با گروهكها باعث گرديده بود كه ايشان به مناطق كردستان اعزام شود و در آنجا به مقابله با منا فقين بپردازد.
تا پايان سال 1360 در مسئوليت فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي خدابنده ، مشغول انجام وظيفه بود . در اين زمان شهيد منصوري از طرف فرماندهي سپاه مركزي جهت تحصيل در دانشگاه فرماندهي انتخاب شده بود .او چند روز ديگر بايد به تهران مي رفت تا در دانشگاه تحصيل نمايد، اما بر اسا س ضرورت بار ديگر طاقت نياورد و با اصرار زياد از فرماندهان سپاه زنجان اجازه رفتن به جبهه را گرفت . در تاريخ 7/1/1361 به همراه همرزم شهيدش حاج ميرزا علي رستمخاني به جبهه جنوب اعزام گرديد. فرماندهي گردان سلمان به عهده شهيد اكبر منصوري و فرماندهي گردان امام حسين (ع) به عهده شهيد حاج ميرزا علي رستمخاني بود . قبل از حركت شهيد اكبر منصوري براي آخرين بار با خانواده خود در محل مزار شهداء پايين ديدار نمود . توصيه هاي خاصي به اعضاي خانواده خود كرد كه اهم آن عبارت بود از اين كه : هميشه در صحنه باشيد . امام عزيز را تنها نگذاريد . براي من نگران نباشيد . جان شما و جان امام ، هميشه دعاگوي امام باشيد.
در آن روز حال به خصوصي داشت . اين بار به جبهه رفتن او با دفعات ديگر تفاوت داشت. صورتش پر نور شده بود و عكس العمل وي طوري
بود كه به نظر مي رسيد كه خود را براي رسيدن به ديدار معبود يگانه خويش آماده مي كند ،راهي جبهه جنوب شد.
در پادگان وليعصر(عج) دزفول اتفاقات جالبي رخ داد كه از نادرترين و مهمترين حوادث جنگ به شمار مي رفت و گويا حضور بي وقفه امام زمان (عج) در جبهه هاي نور عليه ظلمت نمايان بود . در يكي از شبهاي ماه ارديبهشت 61 گردان سلمان در پادگان تازه آزاد شده كرخه مستقر بودند . يكي از برادران بسيجي از اهالي شهرستان خدابنده زنجان كه تقريباً مسن بودند شب هنگام سراسيمه از خواب پرسيده و هياهو به راه مي اندازد وقتي علت را مي پرسند ، در جواب برادران مي گويد : من وجود مبارك حضرت وليعصر ، امام زمان (عج) را به چشم خود ديدم و ايشان يكپارچه سبز رنگ به من عطا نمودند و فرمودند كه شما در اين عمليات پيروز خواهيد شد . من نيز همراه شما خواهم بود . سپس پارچه سبز رنگ را كه هيچ شباهتي به پارچه هاي اين زمان نداشت از زير بالش آن رزمنده پير بسيجي پيدا كردند و همه تكه هايي از آن را به عنوان تبرك بردند . فرداي آن روز شهيد اكبر منصوري به اتفاق ديگر فرماندهان پادگان وليعصر پارچه را نزد امام جمعه وقت دزفول بردند و بعد از تاييد ايشان به گردان سلمان آوردند . تذكر اين نكته ضروري است كه اين پارچه سبز رنگ را كه از بيدق درست شده بود از اولين مرحله عمليات بيت المقدس تا مراحل ديگر و آزادي شلمچه در دست برادران گردان سلمان بود كه
چند تركش كوچك نيز به آن اصابت كرد . اين پرچم هم اكنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ناحيه زنجان نگهداري مي شود .
شهيد سرافراز منصوري يكي از فرماندهان گردانهاي عمل كننده از اولين مرحله عمليات پرشكوه و با عظمت بيت المقدس بود. عملياتي كه با ادامه آن خرمشهر عزيز آزاد گشت و پشت استكبار جهاني به لرزه درآمد.
عمليات افتخار آميز بيت المقدس شروع شد و رزمندگان اسلام با توكل به خداي يكتا ، داغ ننگ فتح سه روزه تهران توسط نيروهاي عراقي را به قلب صدام جنايتكار گذاشتند.
اكبر منصوري كه در منطقه عملياتي دارخوئين فرمانده يكي از گردانهاي نامي و مشهور عمل كننده بود بر اثر اصابت تركش خمپاره بعثيان عراق در حين انجام وظيفه مجروح و بلافاصله به بيمارستان اهواز منتقل گرديد . اما چون تركش خمپاره در قسمت نخاع وي اصابت كرده بود معالجات پزشكي در وي موثر واقع نشد و بعد از 48 ساعت به آرزو و آرمان ديرينه خود كه شهادت در راه خدا بود نائل گرديد و دنياي باقي را به دنياي فاني ترجيح داد.
پيكر پاك و مطهر شيد اكبر منصوري با لباس مقدس پاسداري با مراسم با شكوهي با شركت انبوهي از مردم شهيد پرور زنجان در حاليكه شعار « جنگ جنگ تا پيروزي » و « تاخون در رگ ماست ، خميني رهبر ماست» و « قسم به خون پاكت ، راهت ادامه دارد»؛ سر مي دادند در گلستان شهداي زنجان به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن منصوري : قائم
مقام فرمانده تداركات تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) دهم بهمن ماه سال 1332 در شهرستان تربت حيدريه چشم به جهان گشود. مادرش مي گويد: «وقتي باردار بودم، سعي مي كردم هر نوع غذايي را نخورم. بعد از تولدش مقيد بودم كه در پاكي به او شير بدهم.»
دوره ابتدايي را در مدرسه علي تمدن شهرستان تربت حيدريه گذراند. به دليل فساد موجود در فضاي آموزشي، ترك تحصيل نمود و براي كار به مغازه ي شيشه بري پدرش رفت. به ورزش فوتبال علاقه زيادي داشت.
كتاب هاي داستاني، سرگذشت پيامبران، آثار شهيد مطهري، شريعتي و طالقاني را مطالعه مي كرد. به ديدوبازديدازاقوام وآشنايان پاي بند و از غيبت بيزار بود.
مشكلات ديگران را تا حد توان حل مي كرد. در مقابل سختي ها بردبار بود و سعي مي كرد روي پاي خودش بايستد.
اوقات فراغتش را قبل از انقلاب با خانواده به تفريح و اماكن زيارتي مي رفت و بعد از انقلاب، به علت كار زياد فرصت چنداني نداشت و بيشتر مطالعه مي كرد.
در مراسم مذهبي حضوري فعال داشت. روز تولد امام زمان (عج) را چراغاني مي كرد. به امور ديني، مذهبي و نماز اول وقت اهميت زيادي مي داد. داراي اخلاق و صفات پسنديده اي بود.هنگام نماز خاشع بود. سعي مي كرد نمازهايش را براي خشنودي خدا بخواند.
به دليل بيماري قلبي از سربازي معاف شد.
جزء فعالان گروه هاي دانش آموزي قبل از انقلاب بود. قبل از انقلاب در جلسات قرآن شركت مي كرد.
در يكي از سفرها كه براي پخش اعلاميه رفته بود، مورد تعقيب ساواك قرار گرفت. به علت سرعت زياد،
ماشين از مسير منحرف شد و واژگون گرديد و او به شدت زخمي شد. ولي با اين وجود از مبارزه دست برنداشت.
حسن منصوري در 24 سالگي با خانم زهرا ابراهيم زاده، پيمان ازدواج بست. مدت زندگي مشترك آن ها 7 سال بود و ثمره آن يك دختر و يك پسر است.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي مي گفت: «ما ديگر افراد قديمي نيستيم. انقلاب كرده ايم. مسئوليت بيشتري داريم. قبلاً ما به مسايل شخصي فكر مي كرديم و حالا در مقابل اسلام مسئوليم و بايد فداكاري كنيم.»
با شروع جنگ تحميلي اتمام حجت كرد، كه در تمام مراحل جنگ حضور خواهد داشت. او براي دفاع از انقلاب به جبهه رفت. حضور در جبهه را وظيفه خودش مي دانست و مي گفت: «حكومت اسلامي تحفه اي است كه خدا به ما عطا كرده است و بايد با تمام وجود از آن حفاظت كنيم. معتقد بود :«ما بايد تا آخرين قطره خون با دشمن جنگيد.» مي گفت: جنگ بين دو كشور نيست، بلكه بين اسلام و كفر است كه در راس آن شيطان بزرگ آمريكا قرار دارد.»
انبار مهمات تحت نظارت او بود. در جبهه در قسمت تداركات فعاليت مي كرد. در پشت جبهه به جمع آوري نيرو و تداركات مي پرداخت. در مقابله با قاچاقچيان و همچنين درگيري هاي گنبد حضور داشت. از كساني كه با منافقين ارتباط داشتند ابراز انزجار مي كرد. زماني كه برادرش به گروهك هاي منافق پيوست، با او مخالفت كرد و هرچه او را نصحيت كرد و سعي كرد او را به راه راست هدايت كند، موفق نشد.
در جبهه براي
انجام كارهاي سخت و طاقت فرسا پيشقدم بود. بسيار شجاع بود و به استقبال مرگ مي رفت.
وفاداري به امام را بسيار تاكيد مي كرد و مي گفت: «مسلمان واقعي بايد مطيع امام باشد. در خط امام حركت كند. اگر روزي شك برايش پيش آيد، بايد بداند كه مشكلي در ايمانش هست.» او ارتباط با روحانيت را، براي حفظ دين لازم مي دانست.
زماني كه مي خواست به جبهه برود چندين بار دست پدر و مادرش را بوسيد، خداحافظي كرد و حلاليت طلبيد.
مادر شهيد مي گويد: «قبل از شهادتش خواب ديدم كه پرچم سرخي جلو اتومبيلمان نصب كرده ايم و عازم كربلا هستيم. روز بعد خبر شهادتش را آوردند.»
حسن منصوري عاقبت در تاريخ 12/5/1362 و در عمليات والفجر سه در منطقه ي مهران به علت اصابت تركش به سر، به درجه رفيع شهادت نايل گرديد. سر شهيد در مهران دفن گرديد و پيكر مطهرش در بهشت عسگري تربت حيدريه به خاك سپرده شد.
بعد از شهادت او برادرش روانه جبهه هاي حق عليه باطل شد. همرزمان شهيد مي گويند: « با شهادت او سپاه تربت تنها ماند.» منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين منصوري : فرمانده گردان محرم تيپ57ابوالفضل (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
زندگينامه شهيد به روايت مادرش:
در خرداد ماه 1345 در شهر خرم آباد به دنيا آمد. ايشان اولين بچة خانوادة ما بودند ما از نو رسيده خيلي خوشحال شديم و به خاطر نو رسيده قرباني امام علي (ع) داديم. نام حسين به خاطر متولد شدن او در روز 28 صفر كه مصادف با
اربعين بود، مي باشد. و عموي شهيد به همين خاطر نام او را حسين گذاشت.
دوران ابتدايي در مدرسه اي كه در سرچشمه بودند دوران ابتدايي را تمام كرد. دوران انقلاب ما در محله ي سرچشمه (مطهري) بوديم كه در ماجراي سينما رنگين كمان فعاليتهاي ضد رژيم را شروع كردند.
به او مي گفتم: پدرتان اينجا نيست و پدرتان نظامي است در تظاهرات شركت نكن ولي شهيد مخالفت مي كرد. شبها برعليه حكومت شعار نويسي مي كرد. استعداد عجيبي داشتند و دوران دبيرستان در دبيرستان مبشر(امام خميني) درس مي خواندن. يك روز من به مدرسه رفتم. تاوضعيت درسي حسين را بپرسم وقتي رفتم به آقاي مبشر گفتم: من مادر حسين منصوريم. آقاي مبشر گفتند: كه حسين گفته مادر ندارم.
وقتي كه حسين آمد من به رويش نياوردم كه چرا چنين حرفي زده ولي بعداً فهميدم به خاطر دعواي بچه ها چنين حرفي زده است.
يك روز من حسين را به بازار بودم و يك جفت كفش برايش خريدم دو يا سه روز بعد ديدم كفشهايش نيست. برادرم به من خبر داد كه كفشهاي حسين رادرپاي (محمد بيرانوند) كه بعدها در خرمشهر اسير شد، ديده.
در مسجد فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي را با شركت و حضور بچه ها برگزار مي كردند و ما ديگر با فعاليت هاي او مخالفت نمي كرديم. يك روز تظاهرات در محله سرچشمه شده بود. ما رفتيم، ديديم گارد رژيم به آنجا هجوم آوردند. من به امير پسر كوچكترم گفتم. برگرديم شايد او را پيدا كنيم. وقتي او را ديديم. به همراه يكي از آشنايان سنگ پر مي كرد.
حالات روحي خاصي كه شهدا را از پله
هاي كمال به وصال رساند، حسين همين حالات را داشت. هنگام نماز خواندنش صداي بسيار زيبايي داشتند. نماز را با خلوص مي خواند. حسين خيلي متواضع بودند. هيچگاه لباس رسمي نمي پوشيد و دنبال مقام و پست نبود. از بي حجابي به شدت متنفر بودند و طرفدار فقرا.
حسين بعد از برگشتن از منطقة جنگي، گوشه اي مي نشست و گريه مي كرد و به ياد شهدا و رزمندگان مي افتاد. خيلي كم حرف بود. بغض گلوي مادر شهيد را فشار مي دهد و مادر ش گريه مي كند و قطره هاي اشك از چشمان فرزند نديده اش جاري مي شود و مي گويد: اي كاش من صداي حسين را يك روز هنگامي كه نماز مي خواند بشنوم.
وقتي حسين به جبهه جنگ مي رفت. ما بدرقه اش نمي كرديم چون به ما نمي گفت كه كي مي رود. حسين خيلي ميهمان نواز بود .يك روز 42 نفر از همرزمانش را به خانه آورد .همه پتوي خودشان را به همراه داشتند. ما هم يك گوسفند داشتيم براي آنها قرباني كرديم و شب در خانه ما بودند و روز بعد رفتند. بعد از يك هفته كه حسين از جبهه برگشتند. گفتند: مادر احوال بچه ها را نمي پرسي. من گفتم: چطورند ،حالشان خوب است. شما پيروز شديد. گفت: پيروزشديم اما با شهيد شدن 40 نفر از ما؛ فقط دو نفر از ما زنده ماند. بعد از اين واقعه ايشان سكوت كرده بودند و هميشه چشمانش قرمز بود. از بس كه به خاطر همرزمانش گريه مي كرد.
شهيد مسعود اميديان، شهيد خلف وند و زيپ دار و شهيد داريوش مرادي
و شهيد توكل مصطفي زاده از همرزمان شهيد منصوري بودند.
شهيد مسعود كه همرزمان شهيد بودند با شهيد منصوري عهد مي بندند كه هركدام شهيد شدند ديگري بيايد و خواهر شهيد را بگيرد. وقتي كه مسعود شهيد شدند. شهيد منصوري با خواهر شهيد مسعود پيوند زناشويي مي بندد. و حاصل ازدواجشان دو فرزند پسر به نام رضا و محمد مي باشد.
در نام گذاري فرزندانش هم اسم شهداي همرزمش را انتخاب كرد. محمد مي گويد: هر وقت با كسي دعوا مي كنم احساس مي كنم كه بابام شانه هايم را مي گيرد ومي گويد: محمدجان اين كار را نكن.
شهيد در منطقه كردستان مي جنگيدند. در سال 11/11/1366 در مهران اسير شدند و اسارت ايشان 3 سال و 6 ماه طول كشيد. ما خبر نداشتيم تا اينكه ساعت 11 بود كه ديدم حاج بيرانوند و داريوش دوستش به خانه آمدندو گفتند از خانه يكي از دوستان مي آييم. آمديم از شما خبري بگيريم. اما من شب خواب ديده بودم كه حسين را گرفته اند وريش هايش را از ته زده اند هر چه به صورتش فشار مي زدم خون نمي آمد. و گفت: كه ريش هايم در جيبم است و كافر مرا گرفته. من از اين خواب مي ترسيدم. حاج بيرانوند پدار شهيد را به كوچه بردند. وقتي آمدند خيلي ناراحت بودند و دستانش را به هم مي ماليدند. روز بعد دخترم در حالي كه گريه مي كرد آمد و گفت: مادر آقاي قاسم پور و حسين اسير شدند.
من به خانة آقاي قاسم پور رفتم. ديدم مراسم سوگواري گرفته اند و به من هم گفتند كه حسين
هم اسير شده .هنگامي كه مي خواستند آزاد شوند، عراقي ها تهديد مي كنند كه بايد به امام توهين كنند اما حسين اين كار را نمي كند و با مشت به دهان يك عراقي مي كوبد كه اين كارش باعث مي شود سه بار حكم آزادي او را صادر و بعد لغو كنند.
حسين ابتدا مفقودالاثر بودند اما بعد از يك مدتي او را در ميان اسراي ايراني در عراق تلويزيون نشان مي دهد. وقتي كه من او را در تلويزيون ديدم. تلويزيون را بغل كردم. و هي مي گفتم حسين، حسين من...
وقتي كه حسين آزاد شدند من حسين وليزاده را بغل كردم اصلاً چشمهايم هيچ چيز رو نمي ديد و بعد گفتم اشكالي ندارده من هم به جاي مادر حسين وليزاده، مادر وليزاده، پير بود و نمي توانست جلو بيايد. اول مرا نمي شناخت. امير برادرش را هم نمي شناخت. خيلي لاغر و ضعيف شده بود. بعد سريع به مزار شهدا و سراغ قبر داريوش مرادي رفتند. زمانيكه آزاد شدند. تمام خانه هاي كوچه پر از جمعيت شده بود. تمام فاميل ها و آشنايان در خانه مان بودند و وقتي كه حسين خوابيدند تمام اقوام دورش حلقه زده بودند بعضي ها خوابيده بودند و بعضي ها هم بيدار.
دستي به شانه حسين زدم. احساس نكرد. طوري خوابيده بود كه انگار صدسال نخوابيده است بعد من زير پاهايش را بوسيدم. ديدم زير پاهايش سياه و تاول زده است. خوب كه نگاه كردم. جاي اطو بود. بعد گفتم در را ببنديد تا حسين براي هميشه پيشمان بماند. حسين بعد از مدتي كه از آزاديشان گذشت به كردستان
رفتند و به آن منطقه كه افراد آن در اسارت آنها دست داشتند گفتند شما مستحق هيچ امكاناتي نيستيد.
زيرا در ماجراي اسارت حسين و همرزمانش يك ضدانقلاب كه سال ها بعد با يك ماشين زير گرفته شده بود، دخالت داشت.
از خاطراتي كه براي خانواده تعريف كرده اند. اين بود كه : يك شب من بيدار بودم يك سرباز عراقي كه برادرش اسير ايراني ها بود ، مادرش به او گفته بود كه بايد با اسراي ايراني خوب باشي. به من سيگار داد. داشتم مي كشيدم كه عراقيها متوجه شدند تا صبح كتكم زدند.
تعريف مي كرد بودند كه يك روز صدام به اردوگاه ما كه كمپ هيجده بوديم آمد. همه سر خم كردند و من اين كار را نكردم. افسران عراقي روي سرم ريختند و خواستند كتكم بزنند اما صدام كه از غرور من خوشش آمده بود، نگذاشت .ما پاسدراها روزي 80 ضربه شلاق مي خورديم. به ما مي گفتند: حارس الخميني.
حسين يك سال بعد از آزادي عروسي كرد. همسرش به خواهران شهيد گفته بود. كه جاي اطو روي كمر حسين مانده است.
جانبار و آزاده بودند. در يك از عمليات، وقتي دشمن شيميايي مي زند. شيميايي مي شوند و حدود 80 درصد گاز ازت در ريه هايش بود. من نمي دانستم ولي همسرش مي دانست. فقط يكبار شك كردم خيلي سرفه مي كردند. گفتم چرا اينقدر سرفه مي كني. گفت: مادر هيچ چيز خاصي نيست. سرما خوردم.
در زندان عراق دندان هايش را كشيده بودند فقط دندان جلو داشت.
همسر شهيد تعريف مي كردند كه حسين مدتي بود خون بالا مي آورد و دكتر خوردن نوشابه و
كشيدن سيگار و رانندگي كردن را برايشان ممنوع كرده بودند. يك شب حسين مرا صدا زد. پتو را روي سينه اش گذاشته بود. حالش خيلي بد بود. با چه اصراري اورژانس خبر كرديم. وقتي او را به بيمارستان برديم. حالش وخيم تر شد. دكترها از او قطع اميد كردندوگفتند از ما كاري ساخته نيست. بعد از چند ساعت حسين به شهادت رسيد، در تاريخ 22/4/.1377
وقتي كه عكس شهيد را مي بينم، احساس مي كنم حسين زنده است. ومن يك صبر خدادادي دارم هميشه آرزو مي كنم كه خدا نكند كه يك روز بدون حسين زنده بمانم ، حسين در قلبم جا دارد. مادر حسين وقتي كه حرف مي زد. بر مي گشت و به عكسي كه از شهيد روي طاقچه بود نگاه مي كرد؛ بعد با آه ادامه مي دهد كه حسين عاشق مادر بود و مادر نيز عاشق حسين. اما الحمدالله الان دو حسين ديگر دارم ،فرزندان شهيد.
خواهرش مي گويد: حسين براي ما يك عكس شده، عكس روي ديوار . مي گفتند كه من هرچه گمنامتر شهيد شوم بهتر است . گفته بود وقتي كه من شهيد شدم عكسم را روي قبرم نگذاريد، عكس شهيد آويني بر روي قبرم قرار دهيد.
مادري صابر بعد از سكوتي غمكين، از خاطرات رنگين و شيرين فرزندش حرف مي زند. احاسي غريب و چشمهايي كه توكل را نشان مي دهد. مادري كه چشمهايش را با عكس روي طاقچه رنگ اميد مي بخشد. وقتي خاطرات فرزندش را رقم مي زند كلامش بي پايان است. خاطراتش تمام نشدني و رنگ فراموشي نمي گيرد. او مي گويد: من حسين را با رويا
عوض نمي كنم.
من احساس مي كنم كه شهيد هنوز در جبهه است و هر وقت به خانة او مي روم. هرلحظه احساس مي كنم الان است كه حسين در بزند. بعد مادر شهيد به ماشيني كه در حياط است اشاره مي كند. و مي گويد اين ماشين حسين است. ومن هميشه با اين ماشين حرف مي زنم.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد ادوات(ضدزره)تيپ2ويژه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «سقز»
شهيد «محمد باقر منصوري» در سال 1343 در شهرستان« بيجار» به دنيا آمد .در سال 1349 به مدرسه رفت وتا پايان سال دوم مقطع راهنمايي به تحصيل ادامه داد.او در سال 1358 به عضويت افتخاري مر كز فرهنگي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان «بيجار »در آمد ودر سال 1362 به خدمت مقدس سر بازي رفت.ا و مدت دو سال خدمت سربازي رادر تيپ 55 هوا برد شيراز وبعد از آنكه به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي؛ در جبهه هاي جنوب و غرب كشور به دفاع از كيان اسلامي پرداخت كه در اين راه دو بار در منطقه عملياتي سومار مجروح شد ؛يك بار در آذر ماه سال1362 از ناحيه ساق پاي راست و بار ديگر در دي ماه همان سال از ناحيه ران پاي چپ .به خاطر علاقه اي كه به كسب معلومات نظامي داشت دوره ي عالي پياده رابا كسب رتبه دوم در محل مركز آموزش تخصصي شهيد منتظري كر مانشاه پشت سر گذاشت و در سال1367 به عنوان پاسدار نمونه مورد تقدير قرار گرفت .از بدو ورود به سپاه مسئوليت هاي متعددي را عهده دار شد كه از آن جمله مي توان به مواردي نظير :آموزش هاي نظامي نيروهاي
بسيجي و سرباز دررده هاي مختلف ومسئوليت واحد تسليحات سپاه كردستان, فرمانده گرهان عملياتي (سيا سران)در ستاد ناحيه مقاومت جعفر آباد، قائم مقام گردان عملياتي حسين آباد و فرماندهي گردان ادوات(ضدزره) تيپ 2ويژه سقز اشاره كرد .در چهارم مهر سال 1371در جريان يك در گيري با نيرو هاي ضد انقلاب در منطقه عملياتي (سر تون)در حوالي شهر سقز خود روي حامل وي به داخل دره سقوطكرد و او بر اثر همين حادثه به شهادت رسيد . مزار مطهر شهيد در گلزار شهداي شهرستان بيجار مي باشد .
از همان سالها ي كودكي بسيار قانع و بي ادعا بود صبر و شكيبايي عجيبي داشت . كمتر حرف مي زد وكسي را از خود نمي رنجاند . پر جنب و جوش بود ؛براي انجام هر كاري پيش قدم مي شد . اعتماد به نفس سر شاري داشت. در برابر مشكلات خود را نمي باخت و با سعه ي صدر عجيبي كه داشت در صدد مرتفع ساختن آنها بر مي آمد . همواره به افراد خانواده توصيه مي كرد كه از قرآن فاصله نگيرند و مطيع اوامر حضرت امام (ره)باشند .بزرگترين آرزوي خود راپيروزي نظام مقدس اسلامي مي دانست و هميشه مي گفت: اگر دستها و پاهايم نيز قطع شوند دست از ياري حضرت امام برنخواهم داشت .از حضرت امام (ره)الگو مي گرفت . وقتي كه از او مي خواستند تا ذره اي هم به كار هاي شخصي خود بپردازد!! در جواب مي گفت : مگر امام با آن سن و سال پيري لحطه اي از حل و فصل امور كشور غافل هستند كه ياران او به كار هاي
شخصي خود بپردازند .روحيه ي ايثار و مردانگي او به حدي بود كه حاضر مي شد خود را به خاطر آسايش ديگران متحمل رنج و ز حما ت فراواني نمايد . يك روز در ميدان تير يكي از سربازان تير مي خورد ؛ مسئول ميدان اجازه نمي دهد كه سر باز تير خورده را به بيمارستان انتقال دهند و مي خواهد مشخص كند چه كسياورازخمي كرده است!! در اين هنگام شهيد منصوري به خاطر آن كه سر باز درد زيادي را تحمل نكند و جان سالم به در ببرد جلو تر مي آيد و به مسئول ميدان مي گويد شما فرض كنيد من ايشان را زده ام او را زود تر به بيمارستان ببريد .مسئول ميدان مي گويد :آيا شما مسئوليت او راقبول مي كنيد ؟شهيد منصوري بدون اتلاف وقت سر باز را برداشته به بيمارستان مي برد .اما متاسفانه آن سر باز فوت مي كند . شهيد منصوري به خاطر همان موضوع چند ماه بازداشت مي شود .او سعادت رادر شهادت مي ديد علاقه شديدي به شهادت داشت و از اينكه تا سالهاي پس از جنگ به شهادت نرسيده بود ؛اظهار تاسف مي كرد .
شهريور 1363 هنگاميكه اين فرمانده و سردار توحيد در ماموريتي به يكي از روستاهاي شهر« سقز »بنام «آيچي» عزيمت نموده بود به دست ايادي بيگانه مورد هدف قرار گرفته و با اصابت گلوله دشمنان كينه توز اسلام به فيض عظماي شهادت نائل آمد.
در صفحه اول قرآني كه معمولا آن را قرائت مي كرد ،اين عبارت را نوشته است: اللهم ارزقني توفيق الشهاده في سبيلك بار پرور دگارا!! توفيق
شهادت در راهت را نصبي من گردان . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران سنندج ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مسعود منفرد نياكي : جانشين رئيس اداره سوم(عمليات) ارتش جمهوري اسلامي ايران وفرمانده لشگر92زرهي در زمان دفاع مقدس «اين سربازاني كه هم اكنون در مصادف با دشمن بعثي هستند همگي فرزندان من اند و وظيفه دارم كه در كنار آنها باشم. همراه آنها بجنگم. دشمن را ناكام كنم و پيروزي را براي اسلام و مردم فداكار خود به ارمغان بياورم.»
اين جملات كه با يك دنيا خلوص ادا شده كلماتي است كه شهيد سرافراز ارتش اسلام امير سرلشكر مسعود منفر دنياكي به هنگام درگذشت فرزندش كه با آغاز عمليات بيت المقدس مصادف شده بود و در پاسخ به همسر خود بيان نموده است. آن شهيد بزرگوار با احساس مسئوليت نسبت به وظيفه خطير خويش و به رغم اندوه سنگين خود و غم جانگاه مرگ دختر جوان و عزيزش و در برابر اصرار خانواده از او براي ترك منطقه و حضور در مراسم تشييع و تدفين مي افزايد:« آن فرزندم كساني را دارد كه در كنارش باشند ولي من نمي توانم در اين بحبوحه جنگ ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»
شهيد نياكي بعد از گذشت يك ماه از درگذشت فرزندش و بدون اين كه موفق به ديدار او شده باشد به منزل باز مي گردد و خدمت به وطن را به وداع با دخترش ترجيح مي دهد. در سال 1308 در شهرستان« آمل» چشم به جهان گشود. او در سال 1331 و پس از اخذ ديپلم طبيعي با علاقه به خدمت
در لباس سربازي در دانشكده افسري استخدام و پس از طي دوره 3 ساله دانشكده به درجه ستوان دومي نائل و با انتخاب رسته زرهي به خدمت مشغول گرديد. او در طول خدمت با نظمي مثال زدني جديت و صداقت در سمت هاي مختلف فرماندهي در يگانهاي رزمي به انجام وظيفه پرداخت و مدارج تحصيلي را از دوره مقدماتي و عالي زرهي تا دوره فرماندهي و ستاد و دانشكده پدافند ملي با موفقيت پشت سر گذاشت. شهيد نياكي در سال 1355 به درجه سرهنگي نائل شد وي در
انقلاب شكوهمند اسلامي همچون بدنه مؤمن و خدمتگزار ارتش به درياي بي كران ملت پيوست و پس از پيروزي انقلاب به شكرانه استقرار نظم اسلامي ، خود را وقف دفاع از انقلاب نو پاي اسلامي نمود.
شهيد نياكي به پاس فداكاري و خدمات ارزشمند خود در سال 1359 به سمت فرمانده لشكر 88 زرهي زاهدان و در سال 1360 به سمت فرمانده لشكر قدرتمند 92 زرهي اهواز منصوب گرديد و در اين مسئوليتها و در همه ميدانهاي دفاع از ميهن اسلامي و در برابر دشمنان به انجام وظيفه پرداخت. حضور مداوم شهيد نياكي در خط مقدم جبهه و مسئوليت شناسي عميق از ويژگي هاي بارزش بود. او با حضور پدرانه در كنار افسران درجه داران و سربازان به آنها روحيه مي داد.
كارنامه او در دوران دفاع مقدس مشحون از افتخارات و قهرماني هاست. وي در مسئوليت هاي فرماندهي در عمليات هاي بزرگ طريق المقدس ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر و رمضان خدمت نموده و در سمت فرماندهي لشكر 92 زرهي خوزستان و فرمانده قرارگاه فتح
بارها به قلب دشمن تاخته و شكستهاي سنگين بر پيكر دشمن وارد آورده است. شهيد« نياكي» به واسطه لياقت و شجاعت وافر خود طي حكمي از سوي امير سپهبد «صياد شيرازي» به جانشيني فرمانده نيروي زميني ارتش در جنوب منصوب گرديد و در طراحي عملياتهاي بزرگ رزمي در جنوب نقش مؤثري ايفا نمود.
در سال 1363 با كوله باري از تجربيات گرانبها در سمت جانشين اداره سوم سماجا منصوب و آماده ايفاي مسئوليتهاي سنگين و جديد ديگري گرديد.
او در تاريخ 1364/5/6 به عنوان ناظر آموزش در رزمايش لشگر 58 تكاور ذوالفقار كه در شرايط واقعي جنگي لشگر اجرا گرديد شركت نمود و تقدير الهي بر آن شد كه پس از سي و سه سال خدمت پر افتخار سربازي ، در ميدان آموزش و تمرين نظامي به درجه رفيع شهادت نائل گردد. يكي از ويژگيهاي آن شهيد بزرگوار اين بود كه همواره در خط مقدم و در كنار سربازان خود مي جنگيد ، به آنها روحيه ميداد ، آنها را تشويق به پيشروي ميكرد و با تك تك سربازان تماس نزديك داشت ، گرفتاريهاي آنها را مي شناخت و تا سر حد امكان به رفع آنها مي پرداخت.
او سهم زيادي در به اسارت گرفتن هزاران تن مزدور بعثي داشت و همواره نام او در دل دوستان ، اميدواري و در دل دشمنان ياس و ناگاهي به همراه داشت.
او افتخار اين را داشت كه در عمليات ، طريق المقدس ، تنك چزابه ، فتح المبين ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي و والفجر يك در سمت فرماندهي لشگر 92 زرهي اهواز به قلب دشمن بتازد و شكست هاي
سنگيني بر پيكر ارتش تا دندان مسلح رژيم بعثي وارد نمايد. سرتيپ شهيد« نياكي »با كوله باري از تجربيات گرانبها در دوم دي ماه 1363 به ستاد مشترك مشاغل و جانشيني اداره سوم ستاد مشترك را به عهده گرفت و در تاريخ 64/5/6 كه در عمليات تمريني لشگر ذوالفقار با تير و مهمات جنگي به عنوان ناظر آموزش شركت كرده بود ، پس از سي و سه سال سربازي به درجه رفيع شهادت رسيد. يادش گرامي و روح پرفتوحش با حضرت حسين (ع) و اصحابش محشور. 1341/7/1 پس از اخذ ديپلم در رشته طبيعي در دانشكده افسري استخدام مي شود.
1334/7/1 پس از دوره سه ساله دانشكده مذكور به درجه ستوان دومي نائل گرديد.
1355/2/1 به درجه سرهنگي رسيد.
مدارج تحصيلي شهيدنيز به شرح زير ميباشد:
الف - دوره مقدماتي رسته زرهي
ب - دوره عالي رسته زرهي
پ - دوره فرماندهي و ستاد
ج - دوره دانشگاه پدافند ملي
3- افسر مؤصوف مراحل خدمتي خود را از فرماندهي دسته شروع نموده و به ترتيب در مشاغل فرمانده رسته گروهان و گردان خدمت نموده و از تاريخ 22 / 10 / 54 به سمت معاون تيپ 3 زرهي لشگر 81 و از تاريخ 57/1/22 قسمت سرپرست تيپ 3 لشگر مذكور و از تاريخ 10 / 7 / 59 به سمت فرمانده لشگر 88 زرهي زاهدان و از تاريخ 20 / 1/60 به سمت فرمانده لشگر 92 زرهي اهواز منصوب بوده است.
4- از تاريخ 63/10/2ضمن انتقال به ستاد مشترك در سمت جانشين رئيس اداره سوم ، انجام وظيفه مينموده است.
5-سرانجام در 6 / 5 / 1364 در عمليات تمريني لشگر 8 ذوالفقار شركت
و به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. او در هنگام شهادت 33 سال خدمت و 56 سال سن داشت.
منابع زندگينامه : پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران ساري ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عليرضا اولين فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران به دنيا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ ديپلم به سربازي اعزام شد و پس از فرمان امام خميني مبني بر فرار سربازان از پادگان ها، وي نيز از پادگان گريخت و به جمع انقلابيون پيوست. [روايتي ديگر: در سال 1355 بعد از اخذ ديپلم وارد دانشگاه تبريز شد و در رشته مهندسي برق به كسب علم مشغول گشت.]پس از پيروزي انقلاب، در كميته انقلاب اسلامي شميران به فعاليت مشغول شد. عليرضا در فروردين ماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموريت حراست از بيت امام خميني را بر عهده گرفت. با آغاز غائله كردستان، به كردستان رفت و در چند عمليات پاكسازي عليه ضد انقلابيون شركت كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشين "محسن وزوايي در عمليات بازي دراز حضور يافت و در همين عمليات، يك دستش قطع شد. پس از عمليات "مطلع الفجر" به مكه معظمه مشرف شد. قبل از عمليات فتح المبين، به تيپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبيب بن مظاهر مأموريتش را انجام دهد.
وي پس از خاتمه عمليات فتح المبين، فرماندهي گردان حبيب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالي در مراحل سه گانه "الي بيت المقدس" و آزادي خرمشهر ايفا كرد.
در خرداد سال 1361 با دختري مؤمنه عقد
ازدواج بست. پس از پايان عمليات بيت المقدس، به همراه قواي محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهي تيپ 10 سيد الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عمليات "والفجر 1" با اين تيپ وارد عمليات شد و در همان عمليات نيز مجدداً مجروح شد.
عليرضا موحد، عاقبت در تاريخ 13 مرداد 1362 در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالي كه فرماندهي تيپ 10 سيد الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسيد. خاطرات مجروحيت اول عمليات <<بازي دراز>> بود. صبح عمليات، حاج علي براي بيدار كردن بچه ها، به سمت يكي از چادرها رفت، غافل از اينكه شب قبل عراقيها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگاميكه حاجي وارد چادر شد، سربازان عراقي او را به رگبار بستند، خيلي سريع پشت يكي از صخره ها سنگر گرفت، اما لغزش پا روي ريگ ها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگي، براي مدتي بيهوش شد. پس از به هوش آمدن، يكي از عراقيها نارنجكي را به سمت او پرتاب كرد. حاجي كه قصد داشت نارنجك را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علي را از مچ قطع كرد. در همين حين ما با شنيدن صداي تير انفجار متوجه جريان شديم و به سمت چادرها رفتيم و پس از به عقب راندن عراقيها حاج عليرضا موحد دانش را يافتيم.
فكر مي كنم همه بچه ها با ديدن آن صحنه به ياد كربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسين (ع) افتادند. حاج علي بعد
از جانبازي باز هم راهي جبهه ها شد، آخر هيچ چيز نمي توانست حضور او را در صحنه جهاد كمرنگ كند. راوي: همرزم شهيد استجابت آني دعا شهيد موحد دانش يكي از خاطراتش را براي يكي از همرزمانش اينگونه تعريف كرده است:
بعد از عمليات «بازي دراز» با دلي شكسته رو به خدا كردم و گفتم: «پروردگارا! ما كه توفيق شهادت نداشتيم، قسمت كن در همين جواني كعبه ات را، حرم رسولت را، غريبي بقيعت را زيارت كنم...» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم كه شهيد پيچك آمد. دستي به شانه ام زد و گفت: «حاج علي، مكه مي روي؟!» يكدفعه جا خوردم و با تعجب پرسيدم: «چطور مگر؟» خنديد و ادامه داد: «برايم يك سفر جور شده است اما من به دليل تدارك عمليات نمي توانم بروم. با خود گفتم شايد شما دوست داشته باشيد به مكه برويد!» سر به آسمان بلند كردم. دلم مي خواست با تمام وجود فرياد بكشم: «خدايا شكرت...» فوايد دست مصنوعي سهميه مكه براي شهيد پيچك بود كه آن را به علي (شهيد موحد دانش) داد. ايشان وقتي مي خواست عازم حج شود، همچنان از كار تبليغات و كار براي اسلام غافل نبود. لذا با توجه به مصنوعي بودن دستش از اين موضوع حداكثر استفاده را كرد و مقدار زيادي عكس و پوستر انقلابي را داخل آن جاسازي كرد، طوري كه تا خود عربستان هيچ كس متوجه اين قضيه نشده بود. آن جا كه مي رسند، در يكي از به اصطلاح كمپ ها كه وارد مي شوند مي بينند عكس فهد زده شده است. با زيركي آن عكس را مي كند و عكسي را كه همراه
خود برده بود به جاي آن مي زند.
مامورين سعودي كه اين قضيه را مي بينند عليرضا را براي بازجويي مي برند اما چيزي از وي نمي توانند پيدا كنند. عكس فهد را دوباره روي ديوار مي زنند و مي روند. بر مي گردند و مي بينند عكس فهد باز پايين آورده شده پوستر ديگري به جاي آن نصب شده است. عصباني مي شوند كه عليرضا اين پوسترها را از كجا مي آورد، باز هم متوجه دست مصنوعي عليرضا نمي شوند تا اينكه بالاخره رهايش مي كنند. همين كار را مكرر ادامه مي دهد.
به دوستانش گفته بود: اين دست مصنوعي ما بيشتر از دست واقعي درخدمت اسلام قرار گرفته است. راوي: پدر شهيد موحد دانش حضور دلگرم كننده شبي كه خداوند فاطمه را به ما عطا فرمود حدود 9 ماه از شهادت حاج علي گذشته بود. آمبولانسي آمد و ما به همراه همسر عليرضا راهي بيمارستان شديم. من در تمام مسير حضور حاجي را حس مي كردم. احساس مي كردم او سوار برلندكروزي كه هميشه با آن به خانه مي آمد، در جلوي آمبولانس حركت مي كند و راه را براي عبور ما باز مي نمايد. مي دانستم كه او هم نگران حال همسرش است و با حضورش قصد دارد به ما آرامش بدهد. شايد اگر از همسر او هم سؤال كنيد بگويد كه: «تعجب آور است اما من عليرضا را ديدم كه به من لبخند مي زد و برايم دعا مي خواند.» راوي: پدر شهيد فوتبال عليرضا خيلي به فوتبال علاقه داشت. هر وقت از مدرسه مي آمد، با بچه هاي محل فوتبال بازي مي كرد . يكسال عيد پدر عليرضا كت و شلوار برايش خريده بود و او با همان لباسها براي بازي فوتبال به كوچه رفت
و شلوارش را پاره كرد. وقتي به خانه بازگشت بدون آنكه به ما حرفي بزند، نشست و شلوارش را دوخت. چند روز بعد وقتي مي خواستم شلوار عليرضا را بشويم، قسمت هاي دوخته شده توجه مرا به خود جلب كرد. آنقدر ماهرانه كوك خورده بود كه اول فكر كردم، نوع پارچه اينطور است اما هنگاميكه خود عليرضا جريان را برايم تعريف كرد، به اصل قضيه پي بردم. راوي: مادر شهيد مهمان بانوي دو عالم چند روز قبل از شهادت عليرضا من كه در خارج از كشور به سر مي بردم، خواب عجيبي ديدم. درخواب ديدم كه تمام كوچه مان را چراغاني كرده و ديوارهايش را از پرچم پوشانده اند. خانم فاطمه زهرا (س) جلوي در خانه ايستاده اند و مردم بين خودشان نقل پخش مي كنند. دريافتم كه شايد براي عليرضا اتفاقي افتاده است و همينطور هم بود. چند روز بعد همسرم از ايران تماس گرفتند و خبر شهادت او را به من رساند.
سيزدهم مرداد سال 1362 و عمليات والفجر 2 بود. عليرضا كه زخمي شده بود، در آخرين لحظات به سختي خودش را به بيسيم عراقي ها رسانده، سيم آن را با دندان جويد تا مانع ارتباط آنان با عقبه گردد. پس از قطع سيم كه دشمن متوجه اين كار علي شد، او را به رگبار بسته، راهي ديار بهشت گرداند . پيكرش، همانطور كه آرزو داشت پس از مدتها، به وطن باز گشت و در گلزار شهدا به خاك سپرده شد. راوي: مادر شهيد وصيت نامه بسم الله الرحمن الرحيم
اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمد رسول الله (ص)، اشهد ان على ولى الله
سلام عليكم
در زمانى قلم به نيت وصيت
بر كاغذ مى لغزانم كه هيچ گونه لياقت شهادت را در خود نمى بينم. وقتى به قلبم رجوع مى كنم غير از سياهى و تباهى و معصيت چيزى نمى يابم و به همين دليل است كه از پروردگار توانا عاجزانه مي خواهم كه تا مرا نيامرزيده است از دنيا نبرد.
پروردگارا با گناهى زياد از تو كه لطف و كرمت را نهايتى نيست، تقاضاى عفو و بخشش دارم و الهى بنده اى كه تحمل از دست دادن يك دست را ندارد چگونه بر آتش دوزخت توان دارد، خدايا توبه ام را بپذير و از گناهانم بگذر كه غير از تو كسى را ندارم و غير از تو اميدى ندارم.
مردم بدانيد راهى را كه در آن گام نهاده ايم كه همانا راه حسين (ع) است و به اختيار انتخاب كرده و تا آخرين نفس و آخرين رمقى كه به تن داريم در سنگر رضاى خدا خواهيم ماند و به دشمن زبون كافر خواهيم فهماند كه ملتى كه پشتيبانش خداست و پيشاپيشش امام زمان فى سبيل الله در مقابل تمامى متحدان كفر خواهد ايستاد و انشاء الله پيروز خواهد شد.
پدر و مادر عزيزم همانگونه كه در شهادت برادرم صبر كرديد و استقامت ورزيديد اكنون نيز صبر پيشه كنيد. در حديث است كه هرگاه پدر و مادرى در مرگ دو فرزندشان استقامت كنند خداوند كريم اجرى عظيم (بهشت) نصيبشان مي كند.
شما خوب مي دانيد كه شهيد عزادار نمى خواهد، رهرو مي خواهد. برادرم شما هم با قلم و قدم و زبانتان پشتيبان انقلاب و امام عزيز باشيد.
مادر عزيزم به مادران بگو همانطور كه من رهرو خون ؟؟؟ مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيرى كنيد كه فردا در محضر خدا نمى توانيد
جواب زينب (س) را بدهيد كه تحمل 72 تن شهيد را نمود.
پدر و مادر عزيزم بخاطر تمام بدي ها و ناسپاسي هايى كه به شما كردم مرا ببخشيد و حلالم كنيد و از همه براى من حلاليت بخواهيد، از همسرم كه امانتى است از من نزد شما خوب محفاظت كنيد كه مونس آخرين روزهايم بود.
برادران عزيز، برادرى داشتم كه در راه خدا فدا شد قبلا در وصيت نامه ام با او صحبت و درد و دل مي كردم اكنون به شما توصيه ميكنم كه برادران عزيزم نكند در رختخواب ذلت بميريد، كه حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد مبادا در غفلت بميريد كه على (ع) در محراب عبادت شهيد شد و مبادا در بى تفاوتى بميريد كه على اكبر حسين در راه حسين (ع) و با هدف شهيد شد.
پدر و مادر و همسر عزيزم، مراقبت كنيد آنان كه پيرو خط سرخ امام خمينى نيستند و به ولايت او اعتقاد ندارند بر من نگريند و بر جنازه من حاضر نشوند. در زنده بودنمان كه نتوانستيم درشان اثرى بگذاريم، شايد در مرگمان فرجى باشد و بر وجدان بى انصافشان اثر گذارد. والسلام
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان غواص در لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سردار شهيد« رضا موذني »در «گلدشت نجف آباد» دراستان« اصفهان» ودر سال 1341 پاي به كره خاكي نهاد . دوران كودكي را پشت سر گذاشت و وارد دوران تحصيلات ابتدايي شد.اودر دوران تحصيل از هوش وذكاوت بالايي برخوردار بود.رضا از همان كودكي كه با افكار وانديشه هاي امام خميني(ره)آشنا شد به امام و انقلاب علاقه داشت وعشق مي ورزيد.اودر دوران مبارزه مردم ايران با حكومت استبدادي شاه خائن هم دوش وپيشاپيش مردم
به مبارزه با ظلم وستم برخواست.اودرآن زمان مانند اغلب مردم ايران سختي هايي رامتحمل شد. يك بار توسط «ساواك»دستگيرو زنداني شد .اما اوكسي نبود كه با زندان وشكنجه بشود خللي درراه مبارزه ي او ايجاد كرد.انقلاب كه پيروز شد اويك لحظه آرام وقرار نداشت.هرجا مشكلي را مي ديد بي درنگ به آنجا مي شتافت.پس از اشغال« افغانستان» توسط ارتش« شوروي» (سابق) او تحصيلاتش را رها كرد و به استان« سيستان و بلوچستان» شتافت و در واحد« نهضت هاي آزادي بخش» سپاه و گروههاي مبارز افغانستان مشغول فعاليت شد . در اردوگاهي كه براي آورگان افغاني ترتيب داده شده بود با نام مستعار« ناصري» ،به فعاليت پرداخت .پس از آن به« كردستان» و جبهه هاي جنوب رفت ،در طي اين مدت رشادتهاي زيادي از خود نشان داد .او مدتي فرماندهي گردان غواصي لشكر 41 ثار الله را بر عهده داشت و سر انجام در سال 1364 در عمليات« والفجر 8 »به درجه رفيع شهادت نايل آمد .
او مي گفت: «سير غذا نخوريد تا به ياد گرسنگان بيفتيد .» منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مير حميد موسوي اقدس : فرمانده گردان مسلم ابن عقيل(س)لشگرمكانيزه 27 محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 در يك خانواده متوسط و كم درآمد متولد شد . پدرش آموزگار بود و مادرش وظيفه خانه داري را بر عهده داشت . خانواده او به دليل مأموريت پدر در شهر « آلان برآغوش » از توابع تبريز سكونت داشتند . پنج سال پس از تولد حميد ، خانواده اش به
شهر مرند نقل مكان كردند . حميد دومين فرزند خانواده بود و دو خواهر و يك برادر داشت .
در سال 1345 وارد مدرسه ابتدايي انوشيروان(سابق) شد و در سال 1350 به مدرسه راهنمايي آيت الله سعيدي (فعلي) رفت . درآمد پدر حميد بسيار اندك بود و آنها در خانه پدربزرگ پدري زندگي مي كردند . به همين دليل حميد در تابستانها به كار در كارخانه آسفالت سازي و يا كارخانه سيمان مي پرداخت و از اين طريق تاحدودي مخارج تحصيل خود را تأمين مي كرد . حميد به پدربزرگ خود كه فردي مؤمن و متدين بود علاقه بسيار داشت . او بنيانگذار مسجد قيام مرند و امام جماعت آنجا بود . همين امر سبب شد تفكر ديني و مذهبي حميد شكل گيرد . به طوري كه بعدها ، بيشترين فعاليت اجتماعي حميد در مسجد بود . در سال 1353 وارد دبيرستان ناصرخسرو در رشته فرهنگ و ادب شد و در درس و تكاليف تحصيلي مرتب و علاقه مند بود .
با اوج گيري انقلاب وارد فعاليتهاي ضد رژيم شد و نوارهاي سخنراني حضرت امام و حجت الاسلام شيخ احمد كافي را كه از تبريز توسط پسرخاله اش فرستاده مي شد در زيرزمين مسجد قيام تكثير مي كرد و از همان جا بين افراد پخش مي كرد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، حميد در سال 1357 تحصيل خود را متفرقه ادامه داد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم ادبي شد . او كه تا قبل از انقلاب اوقات فراغت خود را بيشتر به مطالعه كتابهاي ادبي پر مي كرد ، به كتابهاي مذهبي
و سياسي رو آورد و آٍثار استاد مطهري و نهج البلاغه از جمله كتبي بود كه بيشتر مطالعه مي كرد . بيشترين فعاليت او پس از انقلاب در مسجد قيام و مراكز و پايگاه هاي بسيج بود . در سال 1359 به عضويت رسمي سپاه درآمد . با شروع غائله كردستان از طرف سپاه عازم اين منطقه شد و در سردشت ، مهاباد ، سقز و بانه از خود شجاعت و از جان گذشتگي بسيار نشان داد . پدرش مي گويد :
چون حميد گواهينامه رانندگي داشت بسياري از وسايل تداركاتي مورد نياز سپاه را به كردستان حمل مي كرد . چنانكه دوستانش مي گويند در آن زمان از ساعت 7 غروب به بعد خط كردستان بسته بود . يك روز به علت نرسيدن غذا به نيروها ، حميد بدون در نظر گرفتن اين مسئله وارد جاده شد در حالي كه هيچ ماشيني در آن رفت و آمد نداشت . تنها يك رنو با سرعت از كنار آنها رد شد و حميد به دوستانش گفت : « اين جاسوس است و اطلاع خواهد داد كه ما در حال آمدن هستيم و به ما حمله خواهند كرد . » بلافاصله خود را به تپه اي رساند كه زير آن دره اي به نام « دره دختر » قرار داشت . حميد از تپه بالا رفت و موقعيت را ارزيابي كرد . به دوستانش مي گويد : « دشمن با تراكتور مي آيد . » آنان به سرعت خود را به نزديك ترين پاسگاه مي رسانند و با كمك نيروهاي پاسگاه موفق مي شوند محموله را به سپاهيان
مستقر در منطقه برسانند و نيروي دشمن را سركوب كنند .
با آغاز جنگ تحميلي به جبهه رفت . در بدو ورود در لشكر عاشورا بود و پس از آن به لشكر محمد رسول الله (ص) پيوست و به دليل فعاليت مدام در جبهه ازدواج نكرد .
در اوايل جنگ علاوه بر حضور در صحنه هاي نبرد كمك رسان رزمندگان بود و هداياي مردم مرند را به جبهه مي رساند . اقلام مورد نياز را يادداشت مي كرد و در بازگشت به شهر آنها را تهيه مي كرد . هيچ عملي را خودسرانه و خارج از قوانين و ضوابط انجام نمي داد . فردي با انضباط بود .
در تمام مدت حضور در جنگ لباس شخصي نپوشيد و مي گفت : « اگر خدا بخواهد بميرم بهتر است در اين لباس باشم . » از سپاه حقوقي نمي گرفت و زماني كه رزمنده هاي عيالوار به مرخصي مي آمدند جاي آنها كشيك مي داد . وقتي براي مرخصي به پشت جبهه مي آمد ، براي جوانان شهر جلساتي مي گذاشت و صحبت مي كرد تا آنان را به جبهه بكشاند . همواره مي گفت : « وظيفه جوانان اين است كه براي پيروزي تلاش كنند . » خود شصت ماه در جبهه خدمت كرد . از دوستان نزديكش مي توان از شهيد همت ، شهيد پورانلو و شهيد اميني نام برد .
حميد مدتي راننده آمبولانس بود ولي كار اصلي او شكار تانك ( آرپي جي زن ) شد . در اوايل جنگ در جبهه آموزش مي داد . به دليل تبحر در كاربرد آرپي جي در بين
دوستان و همرزمانش به حميد آرپي جي شهرت يافت . يك بار با يك قبضه آرپي جي خالي شش نفر از افراد دشمن را اسير كرد . علاوه بر اين در انجام مأموريتهاي اطلاعات و شناسايي تبحر خاصي داشت . تا عمق شصت كيلومتري خاك عراق رفته بود و در شش شهر عراق مأموريتهايي را انجام داد .
در عمليات بيت المقدس 1 ، براي انجام مأموريت اطلاعاتي وارد بصره شد و درصدد انفجار پتروشيمي اين شهر برآمد ولي چون تجهيزات لازم را نداشت با چند عدد نارنجك كه با طناب به يكديگر وصل كرده بود ، بخشي از پتروشيمي بصره را به آتش كشيد .
در هر يك از مأموريتهايش براي ضربه زدند به دشمن حداكثر استفاده را مي برد . در عملياتي برون مرزي اطلاعاتي هنگام بازگشت در باغي در داخل خاك عراق متوجه گروهي شد . با استراق سمع و شناسايي پي برد آنها ايراني هستند كه براي منافقين كار مي كنند . بلافاصله آنها را دستگير كرد . پدرش مي گويد :
تنها يك بار در خانه با مادر حميد صحبت مي كرديم كه ان شاءالله راه كربلا باز خواهد شد و به زيارت امام حسين خواهيم رفت . ناگهان حميد گفت : « مادر چه معلوم شايد ما رفته ايم . » اما همين حرف خود را ناتمام گذاشت . بعدها يكي از دوستان وي به ما گفت حميد با لباس محلي به كربلا رفت و مدتي در آنجا بود .
پس از اينكه به سمت فرماندهي گردان مسلم بن عقيل رسيد با افرادش بسيار صميمي بود و با هر يك از آنها به
اقتضاي سن برخورد مي كرد . در عين حال براي تربيت و ورزيده كردن آنها سخت گيري مي كرد . پدرش به نقل از يكي از همرزمان او مي گويد :
يك روز براي فراگيري تعليمات ما را به كوه برد . اين آموزش پنج روز طول كشيد . در اين پنج روز موقع غذا خوردن به ما چهار پنج عدد بيسكويت مي داد و در كوههاي صعب العبور تمرينهاي سخت مي داد و مي گفت عمليات سختي در پيش رو داريم . پس از بازگشت و موقع عمليات اصلي فهميديم آموزشي كه ايشان به ما داده بسيار سخت تر از عمليات اصلي بوده و براي يادگيري و ورزيدگي ما اين كار را انجام داده است .
يكي ديگر از همرزمانش درباره خصوصيات حميد چنين نقل مي كند :
حميد ، فرد بسيار گشاده رويي بود و رزمندگان در كنار او حتي در شرايط سخت نيز خوش بودند . زماني كه وي در سال 1361 در گردان ميثم تيپ 27 محمد رسول الله (ص) ، مسئول گروهان بود و نيروها را براي شركت در عمليات آتي ( مسلم بن عقيل ) آماده مي كرد و هر روز صبح ساعتها ، نيروهاي رزمنده را به مناطق كوهستاني و صعب العبور مي برد و تمرينات سختي را به اجرا مي گذاشت و گويي خستگي نمي شناخت و هنگام بالا رفتن از تپه ها همانند آهوان به سمت بالاي تپه مي دويد ، از اين رو بچه ها وي را « غزال » خطاب مي كردند و آن زمان كه همه بچه ها خسته و كوفته به سمت مقر گروهان
برمي گشتند با لهجة شيرين آذري سرودي مي خواند كه همه را به وجد مي آورد و نيروي تازه اي به آنها مي داد . من به اين سرود بسيار علاقه مند بودم ولي قسمتهايي از آن را فراموش كرده بودم . به همين جهت نامه اي در پاييز 1361 براي حميد به نشاني سپاه مرند نوشتم و از او خواستم تا متن كامل سرود را برايم ارسال كند . در اسفند ماه 1361 نامه حميد با امضاي حميد آرپي جي ، به دستم رسيد و او با خط خود سرود را برايم نوشته بود كه از اين قرار است :
داغدا داشدا گَزَر ايسلام اردوسي
ايسلام اردوسونون يوخدي گورخوسي
منيم اِليم آذريدي ، اوزوم ايسلام حاميسي
هِش مسلمان گورخاخ اولماز دايانمارام كِدَرَم
الله شاهد من دينيمنن باشدا بير شِي سويَمَرم
اَليميزدَ سلاح گديروخ جنگَ
آز قالوب صدامي گتيراخ چنگَ
صدامي گورندَ سنگرَ ياتاخ
مسلسل گولسين صداما آتاخ
آتاخ - آتاخ - آتاخ
معني شعر هم كه خود حميد نوشته به شرح زير است :
در كوه و بيابان مي گردد اردوي اسلام
اردوي اسلام ترسي ندارد
ايل من آذري است خودم حامي اسلام هستم
هيچ مسلمان ترسو نمي شه نمي ايستم مي روم
خدا شاهد است من از دينم بالاتر چيزي را دوست ندارم
از شهادت نمي شه گذشت نمي ايستم مي روم
در دستمان اسلحه مي رويم به جنگ
كم مانده صدام را بگيريم به چنگ
وقتي صدام را ببينم توي سنگر بخوابيم
گلوله مسلسل به صدام بياندازيم
بياندازيم - بياندازيم - بياندازيم
حميد در آستانه عمليات ، دوستان خود در تيپ محمد رسول الله (ص) را ترك كرد و به تيپ
عاشورا رفت . در عملياتي نفوذي مدت يك روز تمام در يك دره بودند كه ناگهان متوجه شد بالگردي در دره كار مي كند و چند نفر عراقي در آنجا هستند كه با يك آرپي جي آنان را از بين برد . پس از مدتي به يك عراقي ديگر رسيدند و او را نيز كشتند . سپس به سوله اي رسيدند كه در آن تعدادي سوداني براي جنگ عليه ايران آموزش مي ديدند . با حمله به سوله آنها را نيز از بين بردند . در ادامه به دره اي رسيدند كه تعدادي كشته در آنجاه بود . با بررسي موقعيت متوجه شدند عراقي ها عمليات جديدي در دست تهيه دارند . بلافاصله در همان نزديكي سه نفر عراقي را ديدند و آنان را مجبور به تخليه اطلاعات كردند . حميدت و همرزمانش سنگر كندند و موضع گرفتند و اطراف را مين گذاري كردند و منتظر نيروهاي بعثي شدند و با تعداد كم موفق شدند عمليات عراقي ها را ناكام گذارند .
در عمليات مختلفي مانند فتح المبين ، بيت المقدس ، رمضان ، والفجر مقدماتي ، والفجر 4 و عمليات كركوك شركت داشت و چندين بار زخمي شد . بسياري از شبها براي نماز شب بيدار مي شد . بعضي از قطعات ريز آهن و تركش را كه سطحي بودند از بدن خود خارج مي كرد . وقتي با اصرار برادرش نزد دكتر رفت به او گفت : « دكتر اينها با من انس گرفته اند و ماندني هستند بگذار بمانند . »
با وجود اين كه بسيار خوشرو و خوش برخورد بود ولي از كساني
كه به اسلام و ميهن بي تفاوت بودند و يا خيانت مي كردند بسيار منزجر بود و برخوردهاي تندي مي كرد . اگر احساس مي كرد خطري متوجه اسلام و يا كشور است ، عصباني مي شد . به عنوان مثال روزي يكي از دژبانهاي سپاه از ورود وي جلوگيري مي كند و دليل آن را داشتن اسلحه ( با وجود مجوز ) ذكر مي كند . موسوي بعد از بگومگو متوجه شد كه نحوه رفتار وي با ديگران متفاوت است به همين دليل با وي برخورد فيزيكي كرد . بعدها فرد مزبور دستگير و معلوم شد از افراد وابسته به منافقين است كه براي آنها اسلحه تهيه مي كرده است .
به گفته يكي از همرزمانش ، وي در كارهاي دسته جمعي بسيار صادقانه عمل مي كرد و همواره پيشرو بود . در مسائل عبادي ماننده نماز و روزه بسيار جدي بود و اوقات فراغت خود را در مسجد سپري مي كرد . جنگ را مسئله اي تحميلي و اجباري مي دانست كه توسط استكبار بر مردم ايران تحميل شده است . بسيار علاقه مند به كشور و نظام اسلامي بود و دوست داشت در حكومت اسلامي ايران قوانين و احكام اسلامي به درستي اجرا شود و خط ولايت فقيه تداوم يابد . از كساني كه بر خلاف دستورات اسلام عمل مي كردند بسيار متنفر بود . دوستانش را به حضور در جبهه و نماز جمعه و جماعت دعوت مي كرد و اطاعت از رهبري سرلوحه افكار و عقايدش بود .
در فرازي از وصيت نامه او آمده است :
خدا انسان را آفريده تا
او را بپرستد و در فطرت او جاذبه اي از عشق خدايي قرار داده كه در صادقانه ترين تظاهراتش باعث ايثار شود و ايثار در قله عشق انسان به خدا و در شديدترين تجلياتش به شهادت مي رسد .
حميد موسوي اقدس در مرحله سوم عمليات والفجر 4 در 12 آبان 1362 در منطقه پنجوين در تپه 1900 ( كاني مانگا ) با يك گروه ده نفري براي تصرف تپه اي كه در دست عراقي ها بود عازم شد . ولي در اثر شدت آتشبار عراقي ها تمامي افراد زخمي و يا به شهادت رسيدند . حميد با عراقي ها جنگيد تا اينكه تيربار دوشكاي آنان را به دست آورد و عليه آنان به كار گرفت و به طرف تپه مورد نظر رفت اما نيروهاي ايراني دير رسيدند . عراقي ها كه از منطقه دور شده بودند محل استقرار دوشكا را به خمپاره بستند و حميد بر اثر اصابت تركشهاي خمپاره به شهادت رسيد . پيكر وي مدت يازده سال در خاك عراق باقي ماند و پس از آن چند تكه استخوان از كمر به پايين به وطن بازگشت و در گلزار شهداي مرند به خاك سپرده شد . حميد موسوي اقدس ، كتابي درباره حملات رزمندگان ايراني به رشته تحرير درآورد كه به دلايل امنيتي هنوز منتشر نشده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد موسوي راد : فرمانده گردان يدالله تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در هجدهمين روز دي ماه سال 1339 خانه باصفاي «سيد علي موسوي راد» شاهد تولد اولين فرزند اين
خانواده بود. او را« سيد احمد »نام نهادند و از همان آغازين روزها آستين همت براي تربيت هر چه بهتر اين گل لاله نبي (ع) بالا زدند. او در دامان مادري با تقوا و پدري متدين رشد كرد .سيد احمد سالهاي كودكي را در حالي پشت سر گذاشت كه حضور مستمرش به همراه پدر در صف نماز جماعت مسجد و تلاوت هر شب قرآن در محيط گرم و صميمي خانواده دل و جانش را با معنويت پيوندي عميق داده بود .
او دوران ابتدايي را در مدرسه «عسكريه »به پايان رساند ، اين مدرسه به لحاظ بافت مذهبي كه داشت او را هر چه بيشتر با علوم اسلامي آشنا نمود و همين امر باعث شد كه سيد احمد چند سالي را جهت تحصيل علوم و معارف دين در حوزه علميه به سر ببرد. پيوند او با معنويت آن چنان بود كه از هر فرصتي براي نزديك شدن به پروردگار و دست انداختن بر دامان اهل بيت استفاده مي كرد و همين ميل به پاكي او را به سمت و سوي مبارزه با ظلم و جهل و بيداد سوق مي داد .
با شروع قيام مردمي عليه طاغوت «سيد احمد» با حضوري مداوم در راهپيمايي ها و پخش اعلاميه و كمك رساني به افراد ناتوان در ايام اعتصاب شركت نفت نقش برجسته اي را به عنوان يك انقلابي ايفا كرد ، اين نوجوان 17 ساله بارها پيش آمد كه با روحيه ضد استكباري خود مامورين طاغوت را به ستوه آورد. پس از پيروزي انقلاب سيد احمد در همان روزهاي نخستين تشكيل سپاه با مغازه پدر وداع گفت
و لباس سبز سپاه را بر تن كرد و چه خوب پاسداري براي انقلاب و ارزشهايش شد . با آغاز خباثت گروه هاي« دمكرات» و« كومله» در «كردستان» او كه روح بزرگش آرام نمي گرفت وظيفه خود ديد كه برادرانش را ياري دهد ، سيد احمد راهي كردستان شد و زماني همرزم شهيد چمران بود و گاه همراه شهيد كاوه .ارتفاعات كردستان ، شهرهاي بانه ، پاوه و كامياران شهادت مي دهند كه بارها ايثار و تدبير سيد احمد موجب نجات مردم مظلوم آن ديار شد .
با آغاز جنگ تحميلي او باز هم در صحنه هاي نبرد حماسه اي ديگر آفريد ، 18 بار اعزام پي در پي او گواه اين مسئله است كه او در پي شهادت بود . پاي صحبت همرزمش كه مي نشيني مي گويد :"احمد از منطقه كه بر مي گشت بلافاصله به يگان حفاظت سپاه مي رفت مدتي را كه در مشهد بود در اين سنگر به حفاظت از نماز جمعه و بر خورد با منافقين مي پرداخت . او مرد جنگ بود ، جنگ با همه ي زشتي ها ، پليدي ها و تجاوزها . بارها جراحت برداشت ، تا مرز شهادت رفت اما باز هم تن نيمه جان خود را به صحنه هاي نبرد كشاند .
تدبيرش او را وا داشت تا او در بحراني ترين لحظه، حتي آن زمان كه خودش جراحات شديدي برداشته بود، باز هم روحيه اطرافيانش را تقويت كند .او با همه مهرباني و صفايش در مقابل بي عدالتي ها و بي اعتنايي به حدود الهي با شدت برخورد مي كرد. شوخ طبعي سيد احمد
بسياري را به سوي خود جلب مي كرد. تمام نيروهاي تحت فرمانش از صميم جان دوستش داشتند اما سيد احمد خود شيفته امامش بود .عشق به امام سراپاي وجود او را گرفته بود و تمام افتخارش آن بود كه سرباز خميني است .سيد احمد با اصرار خانواده براي ازدواج در بيست و سومين بهار زندگي با دختري از اقوام پيوند زناشويي بست كه اين پيوند نتوانست در تصميم سيد احمد براي حضور مداوم در جبهه خللي وارد كند ، او پس از دو هفته كه از مراسم عقدشان مي گذشت راهي منطقه شد ، موقع خداحافظي به خواهر و مادر گفته بود كه اين آخرين ديدار است . سيد احمد حالا با ديني كامل دوباره به سمت جبهه مي رفت تا اين بار با سربلندي و جدا شدن از تمام متعلقات خاكي، عروجي ابدي به ملكوت و جوار معشوق داشته باشد و بالاخره محبوب كه سوز و التهاب عاشقانه او را ديد ، نيازش را به نازي و نوازشي دل پسند پاسخ گفت و به جوار خويش فرا خواند. فرصت اين پرواز عمليات خيبر و سكوي اين عروج جزيره مجنون مقرر شد .
سيد احمد در آخرين لحظات در آن كشاكش و راز و نياز با محبوب، خنده اي از سر رضايت بر لب داشت. او خنديد و رفت و اين كلام معشوق را تا ابد بر جان ما حك كرد كه : هر كه عاشقم شود من عاشقش مي شوم . منابع زندگينامه :"كاش با تو بودم"نوشته ي رويا حسيني،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حسن موسوي : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب
اسلامي ساوه
سال 1339متولد شدودر يك خانواده مذهبي، پرورش يافت. از همان كودكي ، انس با قرآن و عشق به اهل بيت (ع) در اعماق جانش ريشه دواند ؛ نور قرآن و ايمان به سيرت و صورت او شعاع افكند و موجبات كمال روحي و معنوي او را فراهم كرد.
با شروع جنگ به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و تا لحظه عروج جاوداني خويش با تمام وجود در خدمت اين نهاد مقدس بود.در عرصه مبارزه ، با قبول مسئوليت هاي مختلف از جمله تبليغات ، مهندسي و ... خدمات شايان توجهي نمود و موجبات رضايت الهي را براي خود فراهم كرد ؛ هرجا كه قدم مي گذاشت و دست به هر كاري كه مي زد ، منشاء تحول و خير و كمال مي شد.در پشت جبهه ، با معرفي حماسه سازان جنگ و مقايسه جبهه هاي نور و ظلمت ، جوانان را به شركت در مبارزه و پيوستن به كاروان عاشقان حسيني ، تحريك و تشويق مي نمود.« شلمچه » آسماني بود كه كوچ جاوداني اين پرستوي خونين بال را شاهد بود تا انتهاي روشن ديدار. منابع زندگينامه :عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالرضا موسوي : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي«خرمشهر»
روز جمعه بيست و نهم فروردين ماه سال 1335 در« خرمشهر» و در خانواده يكي از سادات عرب زبان ،فرزندي به دنيا آمد كه او را «عبد الرضا» ناميدند .تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در شهر «خرمشهر» گذراند .به دليل هوش سرشار و استعداد فراوان براي ياد گيري ،هميشه دانش آموزي ممتاز و موفق بود .در اين مرحله
زندگي به خاطر دارا بودن خصلتها و فضايل اخلاقي خاصش در خانواده ،داراي حرمت و احترام به خصوصي بود و در محيط اجتماعي محله شان ،علي رغم وجود بسيار فسق و فساد ،هيچ گاه دامن خود را به معيت نيالود .به قول خودش بجز راه بين خانه و مدرسه و درس خواندن و بازي فوتبال در اوقات فراغت كار ديگري نداشت .
در سن 18 سالگي با معدل 58/ 19 ديپلم گرفت .در كنكور اعزام به خارج از كشور ،مقام اول را كسب نمود و در كنكور سراسري نيز شركت كرده ،با رتبه اي بسيار چشمگيرقبول شد و در دانشگاه« تهران» به تحصيل در رشته پزشكي پرداخت .
از يك سو بسيار روي تحصيل تاكيد و اصرار داشت و تربيت افراد متخصص و متعهد را ضرورت جامعه مي دانست و از طرفي نيز محيط دانشگاه را يك محيط غير اسلامي و نفرت انگيز مي ديد كه ظاهري روشنفكرانه دارد و غالبا ارضا كنند ه خصلت هاي نفساني است. به اين دليل بود كه فعاليت هاي خود را در حصار دانشگاه محدود نكرد و سعي نمود با توجه به واقعيت هايي كه لمس كرده بود ،به برخوردهاي اصولي تر در مقابل معضلات آن روز اجتماع دست بزند. بدين ترتيب با اجاره ي خانه اي در جنوب شهر تهران – علي رغم توانايي تهيه مسكن در نقاط مرفه شهر – رابطه اي نزديك با توده محروم و زحمتكش آن مناطق بر قرار كرد و باخريد كتب مذهبي براي آنها ،اندك اندك ارتباط فكري عميقي با آنان بر قرار نمود و اين اولين اقدام او براي شروع فعاليت هاي جدي
سياسي بود . پس از چندي بنا بر تصميماتي كه با دوستان و همفكرانش گرفت ،قرار بر اين شد كه هر كس به شهر و منطقه زندگي خود برگردد تا به كمك شناختي كه از ويژگيها و فرهنگ و سنتهاي بومي مردم منطقه خود دارد ،بتواند رابطه جدي تري با مردم بر قرار كند .بدين لحاظ او هم خود را به دانشگاه «جندي شاپور»در« اهواز »منتقل نمود و در محيط جديد به فعاليت ادامه داد .در اواخر سال 1355 از طرف گارد دانشگاه به او اخطار شد كه اگر به فعاليت هاي خود ادامه دهد ، اخراج خواهد شد .اما وي بي توجه به اين هشدار ،فعاليتهاي خود را وجهه سياسي بيشتري پيدا كرده بود ،ادامه داد و در نتيجه پس از گذشت چند ماه براي دومين بار به او اخطار داده شد ؛و عاقبت از دانشگاه اخراج گرديد و با توجه به تصميمات قبلي كه با دوستانش گرفته بود ،به خرمشهر باز گشت و فعاليت هاي خود را پي گرفت .
بايد خويش را از قيد تمامي آلودگي ها و منيت ها آزاد سازيم و در حقيقت ،به جبهه اساسي جهاد كه مبارزه و كوشش در جهت تصييح وجودي و نزديكي و انطباق بر معيارهاي انسان ساز اسلام است ،روي آوريم و بدانيم كه با لا ترين جهاد ها ،كوشش هاي بي ريا و فداكاريهاي بي نام و نشان و خدمتهاي مخلصانه و مومنانه است ،بي اينها هيچگونه لياقت و صلاحيت امري را متصور نباشيد .
به دليل جو گروهگرايي ،ضديت ،تفرقه و خودمحوري حاكم بر «خرمشهر» ،وي در ابتدا سعي كرد كه به كمك فعالين
شهر ،در ميان تمامي افراد مبارز منطقه اعم از روحانيون ،بازاريان مذهبي و جوانان مبارز و ...وحدت ايجاد كند و انسجام و هماهنگي لازم براي پيشبرد اهداف انقلابي را بر قراذر سازد .در همين راستا و به موازات رشد انقلاب اسلامي در كشور ،او نيز در بر پايي تظاهرات و درگيري ها ي خياباني «خرمشهر» و بسيج مردم در تشكيل اولين حركت هاي ضد رژيم ،نقش عمده اي را ايفا نمود و در اين زمينه به دعوت سخنرانان و وعاظ آگاه و تكثير و توزيع نوارها و اعلاميه هاي حضرت امام مي پرداخت و با تشكيل نمايشگاته هاي كتاب در مساجد و بر قراري كلاس هاي تفسير قرآن و نهج البلاغه جوانان را به مساجد مي كشاند همچنين با جوانان مبارز شهرهايي چون« اهواز »،«آبادان »،«بهبهان» ،«انديمشك» و« دزفول »تماس برقرار نموده و تشكل گسترده اي از جوانان پر شور و انقلابي به وجود آورد .
در «خرمشهر» به دليل فشار ساواك و پليس رژيم ،اقدام به اجاره خانه اي به عنوان خانه تيمي نمود و فعاليت نيمه علني اختيار كرد . وي همچنين به عضويت حزب ا.. خرمشهر در آمده و در آنجا با همرزم هميشگي اش ،شهيد «جهان آرا» آشنا شد . به دنبال بر قراري حكومت نظامي ،تمامي جوانان فعال شهر ،از جمله« عبد الرضا»دستگير شد ه و به زندان افتادند .
فعاليت هاي سياسي – اجتماعي او پس از پيروزي انقلاب شركت در تشكلي موسوم به كانون« فرهنگي نظامي» در «خرمشهر» بود ،كه توسط افراد مبارز و مسلمان شهر به وجود آمده بود .او در عين حال كه شديدا معتقد به ايجاد
تشكيلاتي در سطح شهر براي مقابله با ضد انقلاب داخلي بود ،اما به دليل طيفي كه كانون را تشكيل داده بودند ،،شركت فعالي در آن نداشت ،هر چند كه با بر خوردهاي اصولي خود ، سعي در رشد كانون و بر طرف نمودن نكات منفي آن مي كرد .در همين ايام ،او مدتي هم در كانون« فتح آبادان »،كلاس هاي عقيدتي بر قرار نمود و به تدريس و تفسير نهج البلاغه " مجموعه تفاسيري كه خود شهيد آنها را تهيه و تدوين كرده بود " مي پرداخت .با تشكيل جهاد سازندگي او كار شبانه روزي خود را در «خرمشهر» شدت بخشيد كه درگيري «چهار شنبه سياه » نقطه اوج آن بود .«عبد الرضا» در اين درگيري شركت فعالي داشت ،چرا كه معتقد بود در مقابل جريان نظامي موجود در سطح شهر ، خلق عرب و منافقين ،كه براي مقابله با انقلاب فعاليت مي كند ،بايد قاطعانه ايستاد و برخورد نظامي نمود ،تا ضد انقلاب احساس قددرت نكرده و فرصت تشكل يافتن نداشته باشد .
پس از تشكيل سپاه خرمشهر توسط شهيد« جهان آرا »به عضويت آن در آمده و در سمت مسوول عمليات مشغول به كار شد . در آبان ماه سال 58 براي ادامه تحصيل به دانشگاه باز گشت و حدود يك ترم در آنجا بود ،تا اين كه به خاطر وضع بحراني و بغرنج «خرمشهر» و سپاه و به خاطر اسرار شهيد« جهان آرا» و ديگر برادران پاسدار مجددا درسش را رها كرد و به سپاه باز گشت .در اين ايام به دليل اوضاع حساس منطقه كار خود را به صورت شبانه روزي ادامه
داد و اغلب هفته ها به خانه نمي رفت .به دليل برخورد قاطع خود با افراد فرصت طلب ، گروهها و جريانات سياسي در سطح شهر ،با سيلي از تهمت هاي نا روا مانند طلب مرتجع ،دگم و بد اخلاق و ... رو به رو شد .اما خللي بر تصميمات و عملكردهاي او وارد نشد و مظلومانه به فعاليت خود ادامه داد .طي اين مدت او در شناسايي ضد انقلاب داخلي و افشاي ماهيت وابسته به آنان ،با شركت در مصاحبه هاي تلويزيوني و توضيح چگونگي ارتباط انان با رژيم بعث عراق نقش فعالي داشت .در كنار امور نظامي و سياسي ،«عبدالرضا» از خود سازي نيز غافل نبود و به گفته همرزمانش حالات معنويش روز به روز افزايش مي يافت . نماز شب وي ترك نمي شد و در تمام رفتار و عملكرد هايش توكل و پناه جستن به خدا مشهود بود .
جنگ آغاز شد و سيد از اولين روزهاي تجاوز عراق تا جنگ تن به تن با مزدوران بعثي در« خرمشهر» حضور پيدا مي كرد و در كنار شهيد «جهان آرا» به بسيج و هدايت رزمندگان و نيروهاي مردمي پرداخت .تا اينكه در مهر ماه 59 در نبردي تن به تن با متجاوزين مجروح شد ،اما پس از مدت كوتاهي استراحت ،مجددا به جبهه باز گشت و به سازماندهي مجدد معدود نيروهاي باقيمانده سپاه همت گمارد و باز در اين ايام بود كه با مصاحبه هاي متعدد تلويزيوني خود به افشا ء ماهيت« بني صدر» و نقش او در سقوط «خرمشهر» پرداخت .
در ايام ركود جبهه ها در فاصله سقوط «خرمشهر» تا سقوط« بني
صدر» ،شهيد «موسوي» براي مدتي عازم« تهران» شده و جهت نام نويسي در وزارت خارجه اقدام مي كند تا بلكه بتواند در يكي از كشورهاي منطقه خاورميانه ،فعاليت ديپلماتيك داشته باشد و با استفاده از تخصص و توانايي هاي خود " شهيد موسوي بر ادبيات زبان عرب و انگليسي تسلط كامل داشت " در انعكاس و صدور انقلاب نقشي داشته باشد ،و در اين رابطه حدود 3 تا 4 ماه به مطالعه پيرامون نهضت هاي آزادي بخش منطقه و شيو هاي استعمارگرانه ابر قدرتها در منطقه و جهان پرداخت .اما در پي سقوط «بني صدر» و تغيير و تحول در جبهه ها ،ا و خود را موظف به حضور در ميدان نبرد مي بيند و به جبهه ها باز مي گردد . پس از عزيمت شهيد« جهان آرا» به «اهواز» و به دنبال آن شهادت وي ، شهيد «موسوي» فرماندهي سپاه «خرمشهر» را در دست گرفته و به سازماندهي مجدد پرداخت .پس از 7 ماه فعاليت مستمر در جهت باز سازي نوين سپاه ،زماني كه نوبت به آزاد سازي «خرمشهر» رسيد ،او اقدام به سازماندهي نيروهاي پاسدار و بسيجي در تيپ 22 بدر «خرمشهر» نموده .علي رغم اين موضوع ،پيشنهاد فرماندهي اين تيپ و هر گونه مسئو ليت رسمي ديگر را نپذيرفت و با شروع عمليات بيت المقدس سوار بر موتور در بين خطوط به تردد و سركشي مي پرداخت و به قدري در اين امر اهتمام ورزيد كه خواب و خوراك را كاملا فراموش كرده و چهره اش چنان تكيده و لاغر شده بود كه قابل شناسايي نبود .تا اينكه در مرحله سوم عمليات
بيت المقدس ،زماني كه با آمبولانس مشغول جا بجايي چند مجروح در نزديكي جاده اهواز – خرمشهر بود .
بعد از ظهر روز جمعه هفدهم خرداد ماه سال 1361 مصادف با سيزده رجب 1402 ،پيكر غرقه به خون و قطعه قطعه شده اي به ستاد معراج شهداي «اهواز» انتقال پيدا كرد . قبل از قرار دادن آن جسم متلاشي شده ،مسوول ستاد معراج با قطعه اي كاغذ سفيد ،يك سنجاق و يك ماژك سرخ رنگ رسيد تا مثل هميشه هويت شهيد را روي كاغذ بنويسد و به آن سنجاق كند ،نگاهي به سر تا پاي جنازه كرد . قسمت يايين صورت به كلي از ميان رفته و دست و پايش قطع شده بود .شكم و سينه اش را هم موج انفجار له و متلاشي كرده بود .
دستش را جلو برد و لباسهاي شهيد را براي يافتن كارت شناسايي جستجو كرد ،آرم مخملين سپاه در زير لايه هاي ضخيمي از خون لخته شده نشان مي داد كه پاسدار است . با لاخره كيف بغلي اش را از ميان گوشتهاي سوخته و لهيده بيرون كشيد كه در آن چند توماني پول و عكس زني جوان و دختري حدودا يك ساله به چشم مي خورد ،به اضافه بريده يك روز نامه كه تصوير جواني جذاب روي آن نقش بسته بود ،صاحب آن عكس را مي شناخت ،«سيد محمد علي جهان آرا »،فرمانده سپاه «خرمشهر» بود كه 7 ماه پيش به شهادت رسيده بود ،پس به احتمال قوي شهيد از پاسداران سپاه «خرمشهر» است .
كيف را با دقت بيشتري جستجو كرد و كارت كوچكي را از آن بيرون كشيد
كه آرم دانشگاه جندي شاپور اهواز روي آن به چشم مي خورد وقتي مقابل عبارت نام و نام خانواد گي را نگاه كرد ،خشكش زد بغض راه نفسش را سد كرد ،باورش نمي شد ؛همين چند ساعت پيش سوار بر موتور آمده بود عقب ، تا براي انتقال مجروحين ،آمبولانس تهيه كند و خودش شخصا پشت فرمان آمبولانس نشست و رفت به خط ، يكبار ديگر به آن كارت دانشجويي كه حالا به خون و قطرات اشك آغشته شده بود نگاه كرد ،با زحمت و بغض آلود زير لب زمزمه كرد :«سيد عبد الرضا موسوي رشته پزشكي ...»
به راستي كه شهادت حد نهايي تكامل و اوج سعادت انساني است . استمرار خط سرخ شهادت ،بعنوان مشي اساسي سپاه ،با خون اين برادران پر توانتر و خونين تر گرديده است . منابع زندگينامه :"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد كاظم موسوي : معاون وزير آموزش وپرورش
در سال 1314 شمسي درشهر «ميامي» دراستان «سمنان» و در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود .او در سن هفت سالگي جهت آموزش قرآن به مكتب خانه رفت . اكثر اوقات را نزد جد پدرش كه يكي از علما «ميامي» بود و نسبت به وي محبت وافري داشت به سر مي برد .در سن 14 سالگي تحت مراقبت عمويش به «مشهد مقدس» روانه شده و از محضر علماي چون حاج شيخ هاشم قزويني و حاج آقا بزرگ اشرفي استفاده نمود .كتابهاي مقدماتي از قبيل فطرت العلوم ،جامع المقدمات ،لمعه ،وسائل و غيره ....را به پايان رسانيد .در سال 1336 به تهران رفته
و چون موقعيت را مناسب ديد تصميم به سكونت در تهران گرفته و در دبيرستان علوي مشغول تدريس شد .شهيد پس از چندي با همكاري مدير دبيرستان علوي مر حوم( روزبه) در جهت خدمت به فرهنگ اسلامي و فرا گرفتن علوم و صرف و نحو، اقدام به تاليف كتاب عربي آسان نمود. وي از دانشگاه در رشته ادبيات عربي گواهي فوق ليسانس گرفت .
انقلاب كه پيروز شد اوبا جديت بيشتر وارد عرصه آموزش وپرورش شد. او كه مقلد امام و مومن به انقلاب بود به سمت نمايندگي امام در وزارت آموزش و پرورش منصوب گرديد و در زمان نخست وزيري شهيد رجايي به سمت معاون پژوهشي وزارت آموزش و پرورش منصوب شد . سر انجام عمر بابركت اين مرد بزرگ با شهادت همراه بود. دست جنايتكار آمريكا از آستين منافقين بيرون آمد و در هفتم تير ماه 1360 خون سيد كاظم و دهها تن همانند سيد كاظم را به زمين ريخت و عاشوراي ديگر را در تاريخ اسلام به ثبت رساند . آري شهيدان از يك قبيله اند و به سوي يك قبله نماز مي خوانند .شهيدان از يك طايفه اند و در طواف كعبه دل ،پروانه وار مي چرخند و آنگاه كه لبيك نور ،آتش به خرقه زميني شان مي زند ،پرواز بي نيازيشان آغاز مي شود .شهيد در طول عمر پر بركت خويش ،منشاءخدمات بسياري گشت كه از جمله مي توان به تاليف كتاب عربي آسان ،به اتفاق مرحوم روزبه در جهت ارتقاءآموزش نوجوانان نسبت به متون اسلامي بويژه قرآن كريم ،تاسيس مدرسه اسلامي روشنگر درتهران و تصحيح و تاليف كتب در سي
،اشاره كرد .شهيد موسوي پس از پيروزي انقلاب ،به عنوان مشاور شهيد رجايي ،مشغول خدمت بود وسپس معاونت پژوهشي وزارت آموزش و پرورش را بر عهده گرفت .شهيد رجايي در رابطه با شهيد موسوي مي گويد :ما سخنان امام را گوش مي داديم و بعد منتظر مي مانديم كه آقاي موسوي با بر داشت هاي خاص خود به اداره بيايد و با باز گو كردن آنها ما را به وجد بياورد .
بيدار دلاني كه به خون در خفتند خواب همه سلفگان شب آشفتند
بر دار بلند عاشقي بالب عشق هفتادو دو منصور ،انالحق گفتند
فعاليت هاي مهم عبادي و معنوي شهيد:
اقامه نماز شب ،تلاوت قرآن ،دعا و ذكر ،شركت در مراسم سوگواري ،روزه،حج و غيره ...
شهيد موسوي كه خود روحاني بودند در همه موارد فوق نسبت به جامعه خويش پيشگام بودند و درنشر احكام اسلامي و الهي در زمان حياتشان شهره بودند و سعي در اشاعه فرهنگ ناب اسلامي را داشتند .
فعاليتهاي مهم سياسي ،اجتماعي شهيد:ايفاي نقش تعين كننده وهدايتگردر انجمن اسلامي ،ستادهاي نماز جمعه ،شركت در تظاهرات ،پخش اعلاميه و شركت و تاسيس موسسات خيريه و صندوق قرض الحسنه ،شوراي محل و...شهيد سيد كاظم موسوي روحاني مبارز بود و از خرداد 1342 مبارزات خويش را بر عليه رژيم خائن و جنايتكار شاهنشاهي آغاز نمود. در دوران انقلاب نيز فعاليتش را شديد تر نموده و بعد از پيروزي انقلاب عضو حزب جمهوري اسلامي در تهران شدند .
فعاليت هاي مهم علمي ،فرهنگي و هنري شهيد: تاليف وتدريس ،شعر ،مداحي ،طراحي ،خطاطي ،فيلمنامه نويسي ،تشكيل كلاس هاي عقيدتي ،آموزش قرآن ،احكام مداحي و ...
تحصيل و تدريس كتاب
بحار (مرحوم مجلسي)تاليف كتاب عربي آسان به همراهي مرحوم روزبه، افتتاح مدرسه اسلامي (دخترانه )روشنگر در«تهران».
بارزترين خصوصيات شهيد :
اخلاص در كارها بود و هيچ گاه آن مسئوليتشان در معاونت وزارت مانع او در همراهي و همدلي با محرومين نشده بود و ايشان در مراجعاتشان به روستا با كمال خوشرويي و خوش اخلاقي با اطرافيان بر خورد مي كردند .
اين شهيد بزرگواردر حادثه بمب گذاري منافقين در دفتر حزب جمهوري اسلامي درهفتم تيرماه 1360همراه بيش از هفتاد نفر از مسئولان كشوربه شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
آيت الله شهيد سيد محمد تقي موسوي اصفهاني
مرحوم آيت الله سيد محمد تقي موسوي اصفهاني معروف به «فقيه احمدآبادي» در سال 1301 ق.) در اصفهان در خانواده اي اهل علم و فضيلت كه نسل اندرنسل از عالمان دين بودند به دنيا آمد و در سال 1348 ق. در سن 47 سالگي به توطئة يكي از سران فرقة ضالة بهاييت با خوراندن زهر كين به شهادت رسيد.
در دوران عمر كوتاه اما پربركتش حدود هفده جلد كتاب و رساله نگاشت كه از ميان آنها چهار جلد پيرامون حضرت مهدي(ع) و غيبت و انتظار و وظايف منتظران مي باشد.
فقيه احمدآبادي در ده سالگي بر نصاب الصبيان شرح نوشت و در پانزده سالگي كتاب ايضاح الشبهات را نگاشت و در بيست و پنج سالگي كتاب ابواب الجنات في آداب الجمعات را تأليف كرد و سرانجام در سن سي سالگي به فرمان امام عصر(ع) اثر ارزشمند خود را درباره آن حضرت(ع) و وظايف منتظران و دعا براي آن وجود شريف آغاز كرد
و تا پايان عمر به تحقيق و تأليف و تكميل آن اهتمام و اشتغال داشت.
آثار ارزندة اودر حدّ كمال و پختگي و ژرف نگري وريشه دار است، و اين به خاطر خلوص نيت و پاكي قصد ونظر در تحصيل علم و پيمودن مراحل تعليم مي باشد كه در عمل، تلاش خالصانه اش در توجه به سوي الله بوده، از غير بريده بود.
اضافه برآن ارادت شديدي نسبت به خاندان رسالت و ائمه هدي عليه السلام داشت، و در تمام احوال به آنها توسل مي جست ودر همة افعال و اقوالش به آنها اقتدا مي كرد واز آنها پيروي مي نمود، وازتعاليم مقدسه آنها بهره مي گرفت.
به خصوص به امام منتظر حجت بن الحسن عجل الله فرجه الشريف توجّه ويژه اي داشت، در معرفت آن حضرت و انجام وظايفي كه لازم است اهل ايمان در زمان غيبت انجام دهند به مراحل و منازل والا وشامخي نايل آمده بود، به طوري كه چند كتاب و رسالة مهم و سودمند در اين باره تأليف كرده كه مهمترين آنها كتاب مكيال المكارم است.
در زندگي اين سيد بزرگوار خصوصيات قابل تقديري وجود دارد كه لازم است به آن توجه شود وآن عبارت است از اينكه: او به شئون و زرق وبرق دنيا توجه اي نداشت، و به اندكي از امور معيشت وكمي ماديت قناعت كرده بود.
در امور مادي جامةقناعت پوشيده ، از خلق اعراض نموده و به طلب علم وكمال پرداخته بود. نه در پي جاه و جلال مي رفت و نه در جمع و مال ومنال مي كوشيد؛ دنيا وآخرت خويش را با ولاي خاندان رسول الله
آباد ساخته بود.
از جمله ديگر فعاليت هاي مؤلف كه در كنار كارهاي ارزندة علمي خود انجام داده، نسخه برداشتن از روي كتابهاي گرانبها كه به مطالعه ودرس آنها نياز داشته است.
سيد بزرگوار در ساعتهاي فراغت قصايد و ابياتي مي سروده و اشعار خود را به خاندان عصمت بويژه امام مهدي (عجل الله فرجه) اختصاص دارد .
اشعار او در لابلاي تأليفات و نوشته هايش پراكنده مي باشد، و تخلص او (تقي) و احياناً شرعي زاده بوده است.
وي در مسجد مرقد مطهر سيد اسماعيل نوادة امام زين العابدين (ع) در جاي پدرش اقامة جماعت مي كرد، ودر جمع كردن اخبار وآثار وارده دربارة حضرت مهدي (ع) بسيار اهتمام داشت.
البته بايد گفت از خط خوبي نيز برخوردار بوده است.
دربارة كيفيت شهادت آن سيد بزرگوار در كتاب نگاهي به زندگاني جهانگيرخان قشقايي به نقل از شهداي روحانيت در يكصد سال اخير چنين آورده شده است:
سيد شهيد در ماه رمضان المبارك 1348 ق. به علت كسالت، در بيمارستان انگليسي ها بستري شدند و در آن جا تحت عمل جراحي قرار گرفتند شب 25 ماه مبارك، متصدي بيمارستان كه از سران فرقة ضالة بهاييت بود و «سر الله خان» نام داشت، همة بستگان و اطرافيان آن مرحوم را از اتاق بيرون كرده و سمي را كه در استكان داشته به ايشان مي خوراند، اطرافيان و دامادهايشان در آن لحظة آخر از [پشت در اتاق] مي شنوند كه آن سيد بزرگوار پيوسته صدا مي زده: حبيبي يا حسين! از داماد ايشان «مرحوم حضرت آيت الله سيد مرتضي موحد ابطحي» منقول است كه «سيد شهيد در حالي كه در بيمارستان بستري بودند، مي فرمودند:
«بناست حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) تشريف بياورند.»4
همچنين فرزند ايشان سيد محمد موسوي اصفهاني _ در مقدمة كتاب نور الأبصار در اين باره آورده اند:
او ستاره اي درخشنده بود كه با طلوع خود دل ها را مجذوب خويش نمود، ولي افسوس كه زود غروب نمود و سرانجام با توطئة دشمنان دين و نوشيدن زهر كين به وسيلة يكي از اعضاي فرقة ضالة [بهاييت] به شهادت رسيد و در ماه مهماني پروردگار به ضيافت الهي نائل گشت.5
نگاهي كوتاه و گذرا بر زندگاني اين دلباخته و شيفتة حضرت بقيةالله و قضاياي تشرفات ايشان آدمي را به خوبي به اين نكته واقف مي سازد كه آن سيد شهيد و علامة فقيد مورد عنايت و كرامت حضرات معصومين(ع) به ويژه حضرت مهدي(ع) بوده و آن بزرگوار توجهي مخصوص به آن مرحوم داشته و وي نيز ارتباطي وثيق و اتصالي عميق با ساحت مقدس مهدوي(ع) داشته است. مكيال المكارم
مكيال المكارم في فوائد الدعاء للقائم(ع) بنا بر آنچه كه سيد محمدعلي روضاتي در مقدمة كتاب درباره آن نگاشته اند: «كتابي است ارزنده، ابتكاري و مهم. مؤلف بسياري از مطالب مربوط به عقيدة مهدويت و موضوع حضرت حجت(ع) را تحت عنوان «دعا براي آن حضرت و تضرع به درگاه الهي براي حفظ وجود شريف امام عصر(ع) از ناملايمات و آفات» مورد بررسي قرار داده است».
اين كتاب مشتمل بر بحث هاي مختلف و بسيار با اهميت در زمينه هاي فقه، حديث، كلام، رجال، تفسير و حتي فلسفه و ادبيات است كه با اسلوبي بديع و سبكي جالب و نتيجه گيري هايي درست همراه مي باشد.
در اين كتاب با دلايل عقلي و نقلي ثابت شده كه دعا براي امام عصر(ع) از مهم ترين وسائل براي
رسيدن به مراحل عالي كمال و نيل به درجات برجستة معنوي است و آثار دنيوي بسياري را نيز در پي دارد.
اين اثر به شهادت صاحب نظران، از نظر جامعيت و ژرف انديشي و بهره گيري از علوم عقلي و نقلي و استنباطات دقيق و اجتهادات عميق از آيات و روايات بي نظير بوده و به خوبي مي توان دست عنايت مولا كه مؤلف را هدايت و دلالت مي كند، ديد.
آيت الله صافي گلپايگاني (ازمراجع عظام تقليد) دربارة اين كتاب مي نويسد:
اين كتاب گوياي حوصلة فراوان مؤلف و گستردگي تحقيق و تفكر و تلاش اوست و در موضوع خود بي نظير است و جز اين كتاب، در موضوع مهدويت و آداب دعاي بر حضرت مهدي(ع) و فوايد آن، كتابي سراغ ندارم.6
داستان تأليف كتاب
مؤلف بنا به آنچه كه در مقدمة كتاب آورده، انگيزه تأليف كتاب را چنين مي نويسد:
ما نمي توانيم حقوق آن حضرت را ادا نماييم و شكر وجود و فيوضاتش را آن طور كه شايسته است به جاي آوريم. [پس] بر ما واجب است آن تعداد از اداي حقوق آن حضرت را كه از دستمان ساخته است انجام دهيم، و بهترين امور در زمان غيبت، انتظار فرج آن بزرگوار و دعا كردن براي تعجيل فرج او، و اهتمام به آنچه ماية خشنودي آن جناب و مقرب شدن در آستان او است. و من در باب هشتم كتاب ابواب الجنّات في آداب الجمعات هشتاد و چند فايده، از فوائد دنيوي و اخروي دعا كردن براي فرج آن حضرت(ع) را ذكر كرده بودم اما بعد به فكر افتادم كه كتاب جداگانه اي در اين باره بنگارم كه آن فوايد را در برگيرد، و به
سبك جالبي آن را به رشتة تحرير درآوردم. اما حوادث زمان و رويدادهاي دوران و ناراحتي هاي بي امان، مانع از انجام اينكار مي شد، تا اين كه كسي را در خواب ديدم كه با قلم و سخن نتوان او را توصيف نمود؛ يعني مولا و حبيب دل شكسته ام و امامي كه در انتظارش هستيم او را به خواب ديدم كه با بياني روح انگيز چنين فرمود: «اين كتاب را بنويس و عربي هم بنويس و نام او را مكيال المكارم في فوائد الدعاء للقائم(ع) بگذار!»
همچون تشنه اي از خواب بيدار، و در پي اطاعت فرمانش شدم ولي توفيق ياريم نكرد، تا اين كه در سال گذشته 1330 ق. به مكة معظمه سفر كردم و چون در آن جا بيماري وبا شيوع يافت، با خداوند عزّوجلّ عهد بستم كه هر گاه مرا از گرفتاري ها نجات دهد و بازگشتم را به وطن آسان گرداند تأليف كتاب را شروع نمايم. پس خداوند بر من منت نهاد و مرا به سلامت به وطن بازگرداند، پس به تأليف كتاب اقدام نمودم تا به عهدي كه با خداوند بسته بودم، عمل كرده باشم...7
پي نوشت ها:
1. شوشتري، قاضي نورالله، مجالس المومنين، ج1، ص453.
2. موسوي اصفهاني، سيد محمدتقي، كمال الدين و تمام النعمه، ترجمه منصور پهلوان، نشر دارالحديث، ج2، باب 45 ص270.
3. موسوي اصفهاني، همان، ج1، ص7-4.
4. زندگاني جهانگيرخان قشقايي، ص183-181، به نقل از: شهداي روحانيت در يكصد سال اخير، ج2، ص64-57.
5. نورالابصار، ص12-10.
6. به نقل: از زندگاني جهانگيرخان قشقايي، ص180.
7. موسوي اصفهاني، همان، ج1، ص50-48، ترجمه حائري قزويني چاپ نگين.
8. موسوي اصفهاني، همان، ج2، ص387، همچنين ج1، ص225.
9. موسوي اصفهاني، همان، ج1،ص494-493.
10. موسوي اصفهاني،
همان، ج2، ص322.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد هادي موسوي : فرمانده گردان امام حسن(ع)تيپ44قمربني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
منصور موسوي:
در مرحله سوم عمليات بيت المقدس در كنار جاده اهواز _ خرمشهر بوديم. آقاسيد در گردان زرهي بودند. پس از شروع پاتك عراقي ها، جنگ سختي درگرفت. در آن مرحله و آن نقطه عراق موفق شد جلو نيروهاي ما را سد كند و تعدادي از خودروها و تانك هاي ما را منهدم كردند و گردان زرهي در محاصره افتاد. تانك آقاسيد هم در محاصره افتاد. آقاسيد با شجاعت قابل ملاحظه اي با عراقي ها جنگيد و بعد از آن كه تانكش توسط عراقي ها هدف قرار گرفت، ما فكر كرديم آقاسيد شهيد شده، ولي به لطف خدا آسيبي نديدند و پس از مدتي سينه خيز خود را از محاصره عراقي ها خارج و به لشكر اسلام پيوست. يكي از قسمت هاي پرخطر سپاه، واحد آموزش بود و از واحدهاي آموزش، سخت ترين قسمت آن واحد تخريب و انفجارات بود. آقاسيد از بدو ورود به سپاه، در اين واحد خدمت مي كرد كه نشان از شهامت و شجاعت آن سردار دلاور داشت.
آقاسيد از جمله فرماندهان و مربياني بود كه اطلاعات نظامي و علمي بالايي داشت و هميشه سعي مي كرد كه اين اطلاعات را افزايش دهد. اگر جزوه يا كتابي در خصوص مسائل عملي و نظامي به دست مي آورد، مطالب آن را دقيقاً مطالعه مي كرد.
در آن زمان فرماندهان جنگ از آموزش كلاسيك، دل خوشي نداشتند و علت آن هم كاربردي نبودن مطالب آموزشي بود. آقاسيد هميشه معتقد بود بايستي آموزش ها را جنبه كاربردي داد و به صورت عملي انجام داد و اين كه آموزش عملي، براي نيروها محور كار باشد.
بارها
اتفاق افتاده بود كه دوستان مي خواستند به آقاسيد كمك كنند (چون آقاسيد دست را ستش در اثر انفجار قطع شده بود. مثلاً در شستن لباس ها و غيره. هربار مطرح مي شد، مي گفتند: نه كمك نمي خواهم و بايد خودم انجام دهم. به سختي و در وضع خاصي لباس هايش را مي شست، ولي حاضر نبود حتي نزديك ترين افراد به او در اين خصوص كمك كند. كارهاي شخصي اش را خودش انجام مي داد. او استعداد خاصي داشت . در مدت كوتاهي و با تمرين نوشتن با دست چپ را يادگرفته بود. انجام همه كارهايش را به راحتي انجام مي داد و كمبودي در خود احساس نمي كرد. هميشه در سخت ترين شرايط، سرحال بود.
آقاسيد در زمان جنگ مربي و مسئول واحد آموزش تخريب بود. آن زمان اجازه نمي دادند اين گونه مربيان مستقيماً در جنگ شركت كنند. ولي به محض اين كه مطلع مي شدند كه عمليات در حال انجام شدن است به هر نحوي مي شد مأموريت مي گرفتند و در عمليات حضور مي يافتند و هميشه جزء نيروهاي رزمي خط شكن بودند.
آقاسيد براي بسيجيان و نيروهاي تحت امر خودش، احترام خاصي قائل بود و هميشه مي گفت اين بسيجي ها تاج سر ما هستند و به اندازه برادر خودش به بسيجي ها احترام مي گذاشت.
آقاسيد را هيچ گاه بدون وضو نمي ديديم. در همه حال وضو داشت و به ما هم سفارش مي كرد كه باوضو باشيم، مخصوصاً در مناطق جنگي.
كارهاي سخت و پرزحمت را خودش انجام مي داد و دوست نداشت هيچ كس از دست او ناراحت شود. اگر در حين كار مشكلي پيش مي آمد كه زمينه ناراحتي و دلتنگي مي شد، اولين نفري بود كه از دوستان عذرخواهي مي كرد.
آقاسيد ارادت خاصي به پيامبر (ص و خاندان مطهرش و ائمه معصومين داشت
و در محافل و مجالسي كه به پاسداشت مقام و منزلتشان برگزار مي شد، شركت مي كرد و در طول مراسم مرتباً اشك مي ريخت. وقتي نام حضرت زهرا(س) برده مي شد، صداي ناله و گريه او بلند مي شد.
آقاسيد براي شهدا و خانواده آن ها احترام خاصي قائل بود. وقتي در روستا جلسه اي برگزار مي شد، بيشترين توجه او به خانواده شهدا بود و مي گفت اين ها صاحبان اصلي انقلابند و بايد هرچه در توان داريم در جهت خدمت به آ ن ها به كار گيريم.
1- آقاسيد به دوستان و همكاران توجه خاصي داشتند و وقتي مي فهميدند كه يكي از همكاران مشكلي دارد، سعي داشت به هر نحوي كه شده به او كمك كند. بنده بارها شاهد بودم عليرغم اين كه خودش هم نياز به پول داشت، اما همكاران نيازمند را كمك مي كرد.
در زمان تشييع جنازه آقاسيد و ده تن از شهداي مظلوم بسيجي روستاي وردنجان، آن چه كه بيشتر جلب توجه مي كرد و دل هر عاشقي را به درد مي آورد، اين بود كه دست مصنوعي آقاسيد بيرون از تابوتش قرارگرفته بود .او مانند مولايش علمدار دشت كربلا به ديدار معبودش شتافت.
يكي از برادران بسيجي تعريف مي كرد در عمليات والفجر 8 در محور عملياتي تيپ 44 قمر بني هاشم(ع)، مقابل گردان يازهرا (س)، يك قبضه سلاح تيربار دوشيكا عراق قرار داشت و باعث زمين گيرشدن نيروهاي گردان شده بود.آقاسيد با شجاعت تمام و به صورت سينه خيز تا زير سنگر تيربار پيش رفته و با يك نارنجك دستي آن تيربار را نابود كرده و مسير حركت نيروهاي گردان را فراهم نموده است.
قبل از عمليات والفجر 10 وقتي كه براي توجيه عمليات، پشت دوربين هاي ديده باني رفته بوديم؛ ترس و وحشت عجيبي
به ما دست داده بود. چون مسير بسيار صعب العبور بود و در تيررس نيروهاي عراقي قرارداشت. سيد با روحيه اي بالا شجاع و مانند كوه مستحكم بود و اين روحيه باعث شده بود كه بچه ها هم روحيه بگيرند.
قبل از شروع عمليات والفجر 10 از بنده خواسته شد كه با آقاسيد صحبت كنم و او را از حضور در شب عمليات منصرف كنم. زيرا هم برادرش شهيد شده بود، هم اين كه يك دست نداشت و برايش بسيار سخت بود كه در منطقه كوهستاني حركت كند. وقتي با آقاسيد در اين خصوص صحبت مي كردم و استدلال مي كردم كه ممكن است در عمليات مجروح شوي و نتواني زخم خود را پانسمان كني، ايشان با روحيه اي بالا مي گفت من حتماً بايد در عمليات باشم، نگران نباش. انشاءالله ً شهيد مي شوم و ديگر احتياج با پانسمان زخم هايم نمي شود.
آقاسيد معاون گردان يازهرا (س بودند. قبل از شروع عمليات پابه پاي برادران بسيجي در آموزش ها و مانورها شركت مي كرد و چون جانباز بود، باعث روحيه گرفتن ما مي شد.
قبل از شروع عمليات والفجر ده، يك روز در كنار هم نشسته بوديم. آقاسيد فرمود: از خدا مي خواهم اگر شهيد شدم، جنازه ام مفقود نشود و به خانواده ام برگردد؛ چون آقاسيد برادرش قبلاً مفقودالاثر شده بود. مي گفت: پدر و مادرم طاقت نمي آورند. اما بعد از عمليات كه آقاسيد به شهادت رسيد، كسي فكر نمي كرد جنازه مطهرش پيدا شود ولي به لطف خدا دعايش مستجاب شد و پس از مدتي جسداو توسط برادران عزيز تيپ قمر بني هاشم يافته شد و به آغوش خانواده بازگشت.
قبل از عمليات والفجر 10، يك روز با آقاسيد در يك نقطه اي تنها
نشسته بوديم. آقاسيد خوابي را كه شب ديده بود برايم تعريف كرد و گفت: خواب ديدم عمليات شده و بعد از عمليات من و برادر كاووسي (فرمانده گردان يا زهرا(س) كه در عمليات والفجر 10 همراه با آقاسيد به شهادت رسيدند) وتعدادديگري ازبرادران راكه نام برد، در يك جايي جمع شده بوديم و شما نبوديد. فرداي عمليات، وقتي به اردوگاه برگشتيم؛ آن هايي را كه آقاسيد نام برده بود به همراه خودش، همگي شهيد شده بودند و پيكرهاي مطهرشان در قله ي شاخ شميران مانده بود.
2- آخرين باري كه با آقا سيد از روستا به جبهه مي رفتيم، از مقابل گلستان شهداء گذشتيم. آقاسيد با روحيه و حالت خاصي فرمود: اين آخرين ديدارمان در اين دنيا با شهداست. و همان هم شد، ديگر آقاسيد به روستا بازنگشت. البته از نظر ما دنيايي ها اين گونه است؛ ولي در حقيقت روح مطهر او و همه شهيدان زنده است و مطمئن هستم نظاره گر اعمال ما هستند و در حقيقت آنان زنده ا ند. منصور و حبيب مولوي همرزمان شهيد:
شهيد سيد هادي از روزاول كه وارد سپاه شد، در كار خود خيلي فعال بود. تا اين كه مربي تخريب شد. در بيشتر عمليات شركت داشت و خاطرات زيادي هم داشت اما براي ما نگفت. يكي از خاطرات در عمليات فاو بود. مي گفت كه تبرباري به طرف ما زياد شليك مي كرد. يكي از فرماندهان گفت كسي داوطلب مي شود تا تيربار را خاموش كند؟ من داوطلب شدم. نارنجك به خود بسته و سينه خيز به طرف تيربار دشمن رفتم. تا پشت خاكريز سنگر رسيدم. دشمن متوجه شد، چون نزديك بودم. خواست تيربار را بخواباند ومرابزند.ضامن نارنجك
را كشيدم و داخل سنگر انداختم . چون خاكريز كوچك بود؛ يك تركش كوچك هم به پاي خودم اصابت كرد. باز سينه خيز آمدم. به خاكريز خودمان رسيدم. از عمليات كه برگشت، دوباره به پادگان امام حسن(ع) رفت. مربي آموزش مين بود. سر كلاس بود كه در اثر حادثه انفجار مين دست راستش قطع شد. مدتي در بيمارستان اصفهان بستري بود. از بيمارستان كه آمد، باز فعاليت خود را شروع كرد و مسئول پادگان فرخ شهر شد و مدتي در پادگان بود. اومدتي بعد دوباره عازم جبهه شد و به عمليات والفجر ده رفت و معاون گردان يازهرا(س) بود. شب عمليات چون دست راستش را نداشت كه اسلحه به دست بگيرد، چندتا نارنجك به خود بست و وارد عمليات شد.برادران مي گفتند وقتي كه به سنگر دشمن رسيديم، چون يك دست داشت ضامن نارنجك رابادندانش مي كشيد و در سنگر دشمن مي اند اخت. با يك دست ابوالفضل گونه جنگيد تا به درجه رفيع شهادت رسيد. پدرشهيد:
در رابطه با شهيد صحبت كردن، كاري بس مشكل است. ما كجا و شهداء و شهيد موسوي كجا؟ آنان "عند ربهم يرزقونند" و ما در دنياي فاني. شهيد موسوي داراي روحيه اي بسيار شاداب و اخلاقي نيكو و برخوردي بسيار جذاب بود. شهيد موسوي فرماندهي بود والا. واقعاً لياقت فرماندهي داشت و از چهره او نور مي درخشيد. شهيد موسوي با يك دست به ميدان نبرد رفتند و همچون علمدار حسين بدون دست به ديار حق شتافتند. شهيد موسوي فرماندهي بود كه با يك نگاه، بسيجيان شيفته او مي شدند و و از خلوص و رفتار او شاداب مي شدند. شهيد هادي موسوي همانند گل به روي انسان مي خنديد و
انسان را به طرف خداوند هدايت مي كرد. كسي كه شهيد موسوي را يك بار ملاقات مي كرد ديگر توان اين كه مدتي طولاني او را نبيند نداشت. او فرماندهي بود كه شب هنگام، اگر به سنگري سركشي مي كرد و مي ديد بسيجي از فرط خستگي توان نگهباني ندارد؛ جاي آن فرد بسيجي نگهباني مي داد.
در سال 63 با شهيد موسوي آشنا شدم و در آن زمان، چون در سن پايين به سر مي بردم، داراي مشكلات زيادي بودم. شهيد موسوي فرمودند شما داراي مشكلات زيادي هستيد و به علت شناخت دقيق از وضع ما، به من گفتند شما درس را ادامه بدهيد و به مادر و برادران و خواهران كمك نماييد.
اولين روز وقتي بنده وارد اتاق آموزش نظامي در بسيج شهركرد شدم، ايشان داشت به يك گل بسيار زيبا آب مي داد. حال اين كه باور كنيد گل به روي ايشان مي خنديد و مي دانست ايشان از سلاله پاك رسول الله (ص)است و به لقاءالله خواهدپيوست.
از شهيد موسوي تنها خاطره اي كه در ذهن هر شخصي باقي مي ماند، اولاً برخورد بسيار شاداب و جذاب و رفتار بس شايسته ايشان بود كه هر بسيجي با ديدن ايشان، كاملاً مطيع وي مي شد و شهيد در قلب او جا مي گرفت.
هنگامي كه بنده جزء نيروي آموزشي ايشان بودم، بسيار شيفته ايشان شدم و مي ديدم هميشه در يك جا مشغول خواندن زيارت عاشورا بودند. در هنگام ورود به كلاس جهت آموزش بسيجيان، وضو مي گرفتند و وارد كلاس مي شدند. با ذكر خدا كار را شروع مي كردند و چون ايشان فرمانده پادگان و مسئول آموزش نظامي پادگان بودند، مين را جهت آموزش به كلاس مي آورند و موقعي كه ايشان حدس مي زدند مين
مي خواهد منفجر شود، دست و بدن خود را روي مين قرار مي دادند كه به برادران بسيجي ضربه اي وارد نشود. دست و بازوي خود را سپر قرار داده و دچار حادثه كردند و جان بسيجيان را نجات دادند كه اين مطلب، از جان گذشتگي شهيد را نشان مي دهد. شهيد موسوي داراي خصوصيات بسيار زيادي مي باشدكه زبان از گفتن آن عاجز است.
شهيد سيدهادي موسوي در برخورد با عزيزان بسيجي، بسيار مهربان، باملايمت و باصداقت برخورد مي كرد. در منطقه جنگي اولين برخورد بنده در مقر انرژي اتمي، سوله آموزش نظامي بود. موقعي بود كه ايشان با لباس فرم سپاه از سنگر خارج شدند و در برخورد با اين حقير فرمودند من به شما گفتم چون داراي مشكلات هستي، نمي خواهد بعد از آموزش به منطقه جنگي بيايي ولي حال كه آمده اي بيا در گروهان و گردان ما تا هواي شما را داشته باشم.
در خط پدافندي، بنده را به سنگري هدايت كردند كه از ديد دشمن در امان بود و بنده هم چون اولين بار بود كه به مناطق رزم مي رفتم به هنگام نگهباني در نيمه شب بسيار مي ترسيدم و حتي صداي خش خش علف ها و زوزه باد مرا مي ترسانيد. ايشان به سنگر من مراجعه كردند و فرمودند نترس! اين صداها، صداي باد و نيزارهاست و مشكلي نيست. اگر خوابت مي آيد، برو در سنگر بخواب. من خودم نگهباني مي دهم. من گفتم شما هم اين يك ساعت باقي مانده از پست را كنار من باش. ايشان دوري زدند و باز هم در چند نوبت به من مراجعه كردند و تا پست من تمام شد. ايشان شب به تمام سنگرها سركشي مي كرد و بسيجيان را دلداري مي داد و
چون سن كمي داشتيم، بسيار راهنمايي مي كرد. شهيد موسوي از هيچ چيزي ترس به دل راه نمي داد و تنها از خداي خود كمك مي خواست. با يك دست همچون علمدار كربلا مي جنگيد. خاطرات ديگري كه از زبان بچه ها د ارم اين كه وقتي با يك دست به مناطق رزم مي رود و تا آخرين قطره خون خود مي جنگد و به شهادت مي رسد، مدتي بعد، يكي از نيروهاي بعثي و عراقي، جنازه شهيد موسوي را مي بيند كه با يك دست به ميدان نبرد آمده، از ديدن اين همه خلوص و رشادت به خشم آمده و با تير خلاصي، دست ديگرش را نيز قطع مي كند. آري ايشان دو دست از تن جدا، همانند علمدار كربلا به ديار حق شتافتند. راهش پررهرو و روحش شادباد.
اسدالله جوادي فر:
بايد اشاره شود اينجانب اسدالله جوادي فر خيلي كوچك تر از آنم كه بخواهم از شهيدي چون فرمانده دلاور و شجاع سپاه اسلام، شهيد سيدهادي موسوي سخن بگويم. اما چه كنم كه اداي تكليف و بيان رشادت ها و حماسه ها و مظلوميت هاي آن عاشقان پاكباخته را نمي توان ناديده گرفت. بايد گفت تا افراد ضدانقلاب كه بعد از جنگ پا به عرصه مبارزه با ارزشها گذاشتند بدانند كه ما چه عزيزاني را از دست داديم و شما الان راحت و آسوده به بيان مشكلات انقلاب مي پردازيد.
بيان خاطره اي از شهيد عزيز، فرمانده دلاور سيدهادي موسوي:
بنده توفيق پيدا كردم در عمليات والفجر 10 با اين شهيد عزيز همراه باشم. زماني كه گردان يازهرا(س) به فرماندهي سردار شهيد كاووسي به طرف اهداف از پيش تعيين شده در حال حركت بود، دائم با شهيد موسوي در خصوص عمليات و چگونگي آن صحبت مي كرديم؛ تا
اين كه نزديك دشمن رسيديم. از آن جايي كه فرمانده گردان شهيد كاووسي به من سفارش كرده بود كه به او بگويم در عمليات شركت نكند، بنده هم مرتب سفارش ايشان را به شهيد موسوي تكرار مي كردم كه ديگر به نزديكي دشمن رسيده بوديم و بايد درگيري را شروع مي كرديم. من نتوانستم ايشان را قانع كنم كه در عمليات شركت نكند.به ايشان گفتم كه شما با وضعيت جسمي اي كه داريد، كمي عقب تر بمانيد و بعد از شكسته شدن خط به جلو بياييد. ناگهان ديدم شهيد موسوي دست مصنوعي خود را از جا درآورد و پرتاب كرد. يعني اگر من دست ندارم، مي توانم با دندان خودم ضامن نارنجك را بكشم و به طرف دشمن پرتاب كنم. در اوج درگيري با دشمن بوديم كه ايشان با صداي الله اكبر نيروها را تشويق به پيشروي و حمله به دشمن مي كرد . ناگهان و با اصابت چند گلوله خمپاره 60 و رگبار تيربارهاي دشمن به ما حمله شد و شهيد موسوي با ذكر يا امام زمان (عج) و اصابت تركش و تير دشمن به شهادت رسيد و همه ياران خود را در گردان يازهرا(س) بي ياور كرد. يادش گرامي و راهش پررهرو باد. نبي الله رفيعي:
شهداي گرانقدر انقلاب اسلامي، خصوصاً شهداي هشت سال دفاع مقدس و سرداران شهيدي كه با رشادت و ايثار، صحنه هاي جانانه نبرد هشت سال دفاع مقدس را به رزم گاهي مشابه كردند كه ياد و خاطره شهداي گرانقدر كربلاي حسيني را در ذهن ها تداعي مي كند. آري، سخن از سردار دليري است كه از سلاله پاك پيامبر عظيم الشأن(ص) و از سادات عزيز و باصفايي بود كه قلبش مالامال از عشق به مولايش حسين(ع) بود.
بارها از او شنيدم كه تشنه ديدار قبر فرزند زهرا(س) مي باشد. او را فردي جسور، باتدبير، شجاع و دلير يافتم. در مواقع مشكلات و فشار كار بسيار باحوصله و داراي سعه صدر و ايماني قوي بود.
چهارروز قبل از عمليات والفجر هشت، به همراه ايشان عازم جنوب شدم. هرچه به عمليات نزديك تر مي شديم، شور و هيجان ايشان زيادتر مي شد. وقتي در آبادان وارد منطقه شديم، او را به عنوان معاون گروهان در گردان يازهرا(س) معرفي كردند. يادم مي آيد كه وقتي يك تيربار عراقي سد راه ستون بچه ها شده بود، سيد با دلاوري و شجاعت با نارنجك دستي، آتش پرحجم اين سلاح را خاموش و راه را براي عبور بچه ها باز كردند. او كه يك مربي و استاد در پادگان امام حسن(ع) بود، خاطرات زيادي را از اخلاق نيكوي خود به جا گذاشت. روزي بر اثر مشكلي كه در يك مين به وجود آمد، دست راست خود را از دست داد. از منطقه آمده بودم. موضوع را شنيدم. سريع خود را به بيمارستان اصفهان رساندم. ايشان خيلي راحت روي تخت دراز كشيده بود، بي آن كه از فشار درد شكوه كند. سريع سراغ بچه ها را در منطقه جنوب از من گرفت. روحيه بسيار بالايي داشت.
قبل از عمليات والفجر ده كه در غرب كشور انجام گرفت، ايشان با وجود داشتن يك دست، كار انفجارات و تخريب گردان هاي رزمي را در مانورها به عهده داشت.
در مناطق خيلي بلند كوه هاي كتونه شوشتر، مكان هايي را جهت اجراي مانور گردان هاي تيپ 44 قمر بني هاشم آماده كرده بوديم. سيد هرچه در توان داشت، گذاشته بود تا كارها بر وفق مراد پيش رود. شبانه روز در
آن جا بوديم. گردان ها براي حركت به سمت غرب آماده مي شدند. ما هم به اتفاق سيد در گردان يازهرا(س) سازماندهي و اعزام مي شديم. در سر پل ذهاب كه مستقر بوديم و آماده عمليات مي شديم، حال و هواي ديگري داشت. عليرغم اين كه فردي شوخ طبع و باصفا بودند، ولي گاهي مي ديدم با خود خلوت مي كند. اكثر نمازهايش با گريه توأم بود. خاطرات شهدا را خيلي بازگو مي كرد. هنگامي كه قرار شد در آن شب، عمليات انجام شود، بچه ها يكي يكي با او تماس مي گرفتند و او را از آمدن به عمليات منع مي كردند. كسي نتوانست او را قانع كند. خورشيد داشت به طرف مغرب مي رفت و نور طلايي خود را در بين كوه ها و شيارهاي منطقه گسترده بود. او را ديدم كه در حال آماده شدن است. نزديك او رفتم و گفتم مشكل راه و مشكلات جسمي شما مي طلبد كه امشب تشريف نياوري. انشاءالله فردا صبح بيا. او با لبخندي پرمعنا كه روي لبانش نقش بسته بود، گفت رفتن من ديگر دست خودم و شما نيست و كسي ديگر مرا با خود مي برد. شايد در عمر خود چنين جمله باصفا و بامعني نشنيده بودم. آري او آن شب آسماني شده بود و همين باعث شد كه به ديدار جد خود و شهداي عزيز و صميمي اش برود. محمد كياني:
در اسفند 1366 در منطقه مأموريت تيپ 24 قمر بني هاشم در استان ايلام، منطقه عمومي شاخ شميران، با توجه به مسئوليتي كه بر عهده داشتم، با شهيد سيدهادي موسوي آشنا شدم؛ ولي از قبل ايشان را مي شناختم و از مسئوليت ايشان در پادگان آگاهي داشتم. با توجه به وضعيت جسمي نامبرده
كه يك دست خود را در راه خدا داده بود، در گردان هاي پياده ديده مي شد. چندين بار با ايشان صحبت شد و هميشه با خنده جواب ما را مي داد.از ايشان خواستيم كه يا در گردان هاي غيررزمي شركت كند يا در پشتيباني. اما شهيد با روحيه بسيار بالايي كه داشت، در گردان همراه با بسيجيان تك تيرانداز شركت مي نمود. بنده قبل از شروع عمليات ايشان را در منطقه ديدم كه نارنجك به كمر بسته و پشت سر گردان، پياده در حال حركت است. براي آخرين بار خدمت ايشان رسيدم و خواهش كردم كه در گردان پشتيباني بمانند. منطقه بسيار صعب العبور بود، به طوري كه تردد آدم هاي سالم هم مشكل بود. عبور از شيار رودخانه ها و تپه ها براي همه مشكل بود. دشمن با ايجاد موانع مصنوعي مانند مين و سيم خاردار و غيره، زمين را به نفع خود مسلح كرده بود. هرچه به اين بنده مخلص خدا از وضعيت منطقه گفته شد و همه فرماندهان به خصوص گردان پياده از ايشان خواهش كرديم كه شما روز بعد از عمليات شركت كنيد، قبول نكرد و با تمام توان شركت كرد و به خدا پيوست. روح بلند شهيد سيدهادي آن شب زودتر از همه پرواز كرد و به ملكوت اعلي پيوست.
شهيد سيدهادي چيزي را مي ديد كه ما توان مشاهده آن را نداشتيم.
شهيد سيدهادي در عمليات والفجر ده در ارتفاعات شاخ سومر همراه با گردان هاي پياده يازهرا(س) شركت نمود و با يك دست، همچون آقا قمر بني هاشم (ع) به نداي رهبر و امام خود لبيك گفت. قلم از بيان ايثار ايثارگراني چون شهيد سيدهادي عاجز است كه بنويسد آن شب به سيدهادي ها چه
گذشت. شب سختي بود ولي شهيد مي فهمد كه چه مي كند. همه امكانات براي جلوگيري از حضور سيدهادي در منطقه آماده بود، ولي سيد با خداي خود عهد ديگري بسته بود. او عاشق مخلص خدا بود و با يك دست به ياري اسلام و رزمندگان آمده بود.
يعضي وقت ها از خود مي پرسم آيا آن ها ملائكي در شكل انسان بودند؟ اي كاش ما قدر آن ها را مي دانستيم و به عظمت روحي آن ها فكر مي كرديم. خدا توفيقمان دهد كه بتوانيم ادامه دهنده راه شهيدان به خصوص شهيدان جانباز باشيم.
در رابطه با ايثارگري شهيد سيدهادي و مظلوميت ايشان بايد استادان جمع شوند و كتاب ها بنويسند. بنده كوچكتر از آن هستم كه بتوانم در اين رابطه مطلبي بنويسم.
احمدي:
اينجانب سال 1360 افتخار آشنايي با برادر شهيد سيدهادي موسوي را پيدا كردم. وقتي كه اينجانب به پادگان معرفي شدم، به عنوان مربي سلاح، در همان برخوردهاي اول با برادري آشنا شدم كه از نظر اخلاق و منش، الگوي تمام نماي يك پاسدار حقيقي بود. در طول چند سالي كه افتخار آشنايي با ايشان را داشتم، خاطرات زيادي از ايشان دارم كه گفتن آن ها احتياج به زمان زيادي دارد؛ اما چند خاطره به عنوان نمونه در ذيل ذكر مي شود.
شهيد سيدهادي به عنوان مربي تخريب در پادگان خدمت مي كردند و با توجه به اين كه كار تخريب كار دشواري است و هميشه با خطر مواجه است، ايشان با علاقه زيادي به كار تخريب ادامه مي دادند و در واقع در اين رشته استاد بودند.
ايشان قبل از شهادت به عنوان فرمانده مركز آموزش شهيد رجايي بودند. با اين كه فرمانده بودند، هميشه با نيروهاي آموزشي غذا مي خوردند
و خود را هيچ گاه از صف نيروهاي آموزشي جدا نمي كردند و در برخورد با آن ها كمال خضوع و خشوع را داشتند.
در اعزام به جبهه، ايشان با اين كه جانباز بودند و يك دست خود را در راه دفاع از ميهن تقديم كرده بودند، و فرماندهي مركز آموزش را نيز به عهده داشتند، ولي هيچ چيز مانع از رفتن ايشان به جبهه نشد و با اصرار فراوان عازم جبهه شدند. در عمليات والفجر ده در قله هاي سربه فلك كشيده كردستان "شاخ شميران" به شهادت رسيدند.
ايشان علاقه عجيبي به اهل بيت(ع)، به خصوص سرور و سالار شهيدان اباعبدالله الحسين (ع) داشتند. هرگاه اسم امام حسين(ع) برده مي شد، اشك ايشان جاري بود. همچنين علاقه زيادي به مادرش زهرا(س) داشتند.
شهيد سيدهادي به دنيا و متعلقات آن علاقه اي نداشت و از همه قيدوبندها و وابستگي ها خود را رها ساخته بود و خود را به درياي بي كران معنويت متصل كرده بود.
در برخوردهاي خود رعايت ادب و احترام را داشتند و با همه يكسان برخورد مي كردند. با نيروهاي آموزش يا همكاران و فرماندهان، برخورد متين و سازنده اي داشتند.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محسن موسويان : فرمانده گردان سيد الشهداء(ع)لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1343 در روستاي النجق از بخش عجب شير استان آذربايجان شرقي در خانواده اي كم درآمد به دنيا آمد . تولد او كه سومين فرزند خانواده بود با وفات آيت الله العظمي سيد محسن حكيم ازفقهاي بزرگ شيعه همزمان شده بود ، به همين مناسبت او را سيد محسن نام نهادند .
از همان دوران كودكي به رعايت آداب و اعمال ديني مصر بود به طوري كه به گفته برادر
بزرگترش سيد عباس ، در منزل او را شيخ صدا مي كردند .
تحصيلات ابتدايي را در دبستان ششم بهمن(سابق) واقع در روستاي شيشوان از بخش عجب شير شروع كرد و پس از نقل مكان به شهر تبريز ، در آن شهر به پايان برد . مقطع راهنمايي را در مدرسه پاسارگاد(سابق) گذراند . موقعي كه مدرسه نبود همراه برادرانش به قاليبافي مي پرداخت .
در دوران مبرزات انقلاب با پلاكاردي كه خ_ود روي آن شع_ار مي نوشت در تظاهرات شركت مي كرد . در يكي از آن روزها در اثر تيراندازي مأموران رژيم به سوي مردم عده اي زخمي شدند و او نيز كه در صحنه حضور داشت به ياري مجروحان شتافت و با لباسي خوني_ن به منزل بازگشت . يك بار هم با همراهي ديگران لاستيكهايي را در خيابان منتهي به پادگان 03 عجب شير آتش زدند تا از حركت نيروهاي نظامي شاه خائن براي سركوب مردم جلوگيري كنند .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، با شروع جنگ او در سال سوم راهنمايي تحصيل مي كرد . در همان سال عراق براي اولين بار شهر تبريز را بمباران كرد . در محكوميت اين اقدام از سوي مدارس راهپيمايي انجام گرفت . سيد محسن پس از بازگشت از راهپيمايي به منزل گفت : « من تحمل ماندن در خانه را ندارم و بايد به جبهه بروم . » از اين رو به قصد عزيمت به جبهه تحصيل را رها كرد اما با اصرار خانواده تا اتمام سال سوم راهنمايي صبر كرد .
ابتدا به عنوان بسيجي در جبهه شركت مي كرد . پس از مدتي به
عضويت سپاه درآمد . در مدت هفتاد ماه حضور در جبهه چهار بار مجروح شد . به دليل شايستگي هايي كه از خود نشان داد از فرماندهي گروهان تا فرماندهي گردان سيدالشهدا در لشكر 31 عاشورا ارتقا يافت . اهتمام او در رسيدگي به امور گردان به حدي بود كه به ندرت براي ديدار خانواده به مرخصي مي رفت . حتي يك بار كه به دليل مجروحيت در منزل به سر مي برد ، گچ پاي خود را زودتر از موعد مقرر باز كرد و به جمع همرزمانش پيوست . مدتي هم در واحد پذيرش سپاه تبريز و همچنين در سپاه سردرود خدمت مي كرد . كاملاً مطيع دستور فرماندهان بالاتر بود . يكي از همرزمانش در اين باره مي گويد :
يك بار به گردانهاي متعدد لشكر پيشنهاد شده بود كه يكي از خطوط پدافندي را تحويل بگيرند اما هيچ يك نپذيرفته بودند . وقتي به سيد محسن موسويان مراجعه كردند او با آغوش باز اين مأموريت را پذيرفت و با آنكه نيروهايش به علت مرخصي شهري در سطح شهر پراكنده بودند به سرعت آنان را جمع و در خط پدافندي مستقر كرد .
همين خصلت وي به گردان سيدالشهدا جايگاه خاصي در ميان ساير گردانهاي لشكر عاشورا بخشيد . در عين حال از فكر آرامش نيروهاي تحت امر خود و رسيدگي به آنها غافل نبود . يكي از همرزمانش در اين مورد مي گويد :
حدود بيست روز قبل از عمليات بيت المقدس 2 ، گردان در موقعيت رحمانلو مستقر بود . فصل زمستان بود و نيروها در داخل چادر ، استراحت مي كردند . سيد
محسن با آنكه پتوي اضافي موجود بود علي رغم سرماي شديد فقط از يك جفت پتو براي خوابيدن استفاده مي كرد . وقتي از او اين درباره سؤال كردم گفت : « احتمال دارد پتو براي نيروها كم بيايد و شايسته نيست من براي خودم از پتوي بيشتري استفاده كنم . »
در عمليات كربلاي 4 غواصان در اثر آتش سنگين دشمن نتوانستند از اروندرود عبور كنند و اين مأموريت به گروهان يك گردان سيد الشهدا محول شد . موسويان به هنگام توجيه مسئولان گروه_ان وقتي با اعتراض آنان در خصوص امكان عملي شدن عمليات مواجه شد در پاسخ گفت : « الان تكليف است و بايد از عرض رودخانه بگذريم . » اما اين مأموريت به دنبال عدم موفقيت كل عمليات انجام نشد .
در عمليات بيت المقدس 2 در منطقه عملياتي ماووت ، گردان تحت فرماندهي موسويان موفق به فتح پاسگاه قميش و بلنديهاي اطراف تپه الاغلو شد . پيش از اين ، يگانهاي ديگر در تصرف تپه مهم الاغلو موفقيتي به دست نياورده بودند . اين مأموريت به فرماندهان ساير گردانها نيز پيشنهاد شده بود كه در نهايت سيد محسن موسويان كه همواره در پذيرش مأموريتهاي مهم و دشوار پيشقدم بود اين مأموريت را پذيرفت و خستگي ناشي از عمليات شب قبل و سرما و برف شديد و همچنين احتمال جدي پاتك نيروهاي عراقي هم مانع از اين امر نشد . وي شخصاً به همراه دو گروهان وارد عمل شد و با موفقيت نيروهاي عراقي را از تپه مذكور به عقب راند . سپس به هفت نفر مأموريت داد تا براي جلوگيري از فرار
نيروهاي دشمن جاده پايين تپه را ببندند و قرارگاه مجاور آن را تصرف كنند . او پس از اتمام موفقيت آميز اين مأموريت ، در اثر اصابت تركش خمپاره در منطقه موسوم به « تكدرختي » در تاريخ 28 دي 1366 به شهادت رسيد . وي در حالي به شهادت رسيد كه حدود چهل روز از ازدواج او مي گذشت .
پيكر او در وادي رحمت تبريز به خاك سپرده شده است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جلال الدين يامي :
فرمانده محور اطلاعات در لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1339 در روستاي« يام» و در خانواده اي متدين در استان «خراسان »به دنيا آمد .محيط خانواده و بستر مناسب باعث شد تا او از كودكي به مسائل ديني و اخلاقي توجه داشته باشد .«جلال الدين» پس از طي تحصيلات ابتدايي و راهنمايي در شهرستان فاروج ،براي ادامه تحصيل عازم« مشهد» شد .از همان زمان با درك شرايط ،سعي كرد با رعايت دستورات اسلامي از آلودگي هايي كه حكومت پهلوي به وجود آورده بود ،دوري كند .
جلال الدين در دوران تحصيل ،از جمله دانش آموزان موفق و ممتاز بود .وي علاو بر هوش سرشار ،نگاهي دقيق به اوضاع و شرايط حاكم بر جامعه داشت .همين موضوع باعث فعاليت هاي سياسي او در سال 1356 شد كه تا پيروزي انقلاب ادامه داشت .
جلال الدين در سال 1358 در رشته دبيري رياضي دانشگاه «مشهد» مشغول به تحصيل شد و از جمله اعضاي فعال انجمن و گروه هاي اسلامي بود .پس از انقلاب فرهنگي و بسته شدن
دانشگاه ها ،به دليل علاقه اي كه به پاسداري داشت ،جذب سپاه پاسداران شد .عدالت در رفتار و عملش باعث شد كه به عنوان مسئول واحد پرسنلي به گزينش ياران واقعي انقلاب بپردازد .
جلال الدين در سال 1361 از دواج كرد كه حاصل اين پيوند ،فرزندي به نام« مصطفي» است .وي بعد از بازگشايي دانشگاه ها ،ضمن تحصيل ،بارها به جبهه هاي جنگ اعزام شد .از او نقل شده است كه گفته بود :روح من فقط در سپاه آرامش مي گيرد .
عاقبت وي در حالي كه هنوز در واحد گزينش مشغول به فعاليت بود ،در خواست اعزام به جبهه هاي جنگ را كرد .بعد از جلب موافقت ،در سال 1365 اعزام و در واحد اطلاعات عمليات مشغول به فعاليت شد .با شروع عمليات «كربلاي 4 »و در همان ساعات اوليه عمليات ،در جزيره« ام الرصاص» قرارش را با معبود بست . منابع زندگينامه :"سفرناتمام"نوشته ي اصغر فكور،نشر ،ستاره ها،مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا مولايي : فرمانده واحداطلاعات وعمليات لشگر31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در خانواده اي رشد يافته كه پدر دلاورش رزمنده اي متهور در جبهه هاي حق عليه باطل بود و برادر رشيدش همسنگر و همرزم او در مبارزه با ظلم و كفر جهاني .
در سال 1344 در شهر زنجان متولد شد و بعد از گذراندن دورة ابتدايي و راهنمايي تا سال دوم دبيرستان كه مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي و شروع جنگ تحميلي بود، در سال 59 با فرمان امام خميني رحمه الله عليه وارد بسيج مستضعفين و در سال 60 عضو نيمه فعال سپاه شد. اولين اعزامشان به جبهه جنوب جزيرة مينوي آبادان بود كه اكثر نيروهاي زنجان در
آنجا بودند. از شروع جنگ تا سال 65 در مجموع 5 سال در جبهه بود. اولين اعزام او جزيرة مينو در آبادان بود. بعد از آن در تمام عمليات از شروع عمليات بيت المقدس تا نزديكي عمليات كربلاي 4 حضور داشتند.
برادرش خليل مولايي از او اينگونه مي گويد:
در هر عملياتي بايد حتماً شركت مي كرد، حتي يك روز يادم هست كه عمليات بدر شروع شده بود. فقط مارش حمله را شنيديم، مقابل مسجد دستغيب بوديم و بمباران و حمله به شهر بغداد را از راديو اعلام مي كردند. همان روز شهيد بسطاميان و خدا حفظش كند، منصور عزتي و شهيد علي رضا با هم قرار گذاشتند كه به جبهه بروند. من گفتم: من هم مي آيم. به من گفتند فردا مي رويم. مرا جا گذاشتند و همان روز رفته بودند و خودشان را تا به خرم آّباد رسانيده و 3 هزار تومان به يك ماشين سواري داده بودند تا آنها را به جنوب برساند، در حالي كه با اتوبوس نفري پنجاه تومان در سال 1363 بود.
به نظر خودم يك دوست بوديم، نه برادر، من از او كوچكتر بودم و هميشه تلاش مي كرد كه مرا از خودش راضي نگه دارد. در جبهه جنگ بين نيروها و بنده اصلاً فرقي قايل نبود، حتي بعد از عمليات والفجر 8 خط تثبيت نشده بود. ما در خط بوديم، حاج جمال پرستار فرماندة گردان با بي سيم به او گفت: برادرت ، خليل آمده، مي خواهد شما را ببيند. من خيلي خوشحال شدم و گفتم كه برادرم آمده به من سر بزند. وقتي من بلند شدم او را ببوسم، راضي نشد كه فرقي بين
بچه ها در خط مقدم و من بگذارد. و مي دانم او هم مي خواست مرا از نزديك ببيند و چقدر بر نفسش غلبه كرد تا بين من و ديگران فرقي قايل نشود. موقع رفتن گفتم علي آقا كجا مي روي، با شوخي گفت دنبال يك تركش مي گردم. مي بيني دست خالي آمده ام و خسته شده ام، تا خط با لباس فرم بدون سلاح آمده بود. خداحافظي كرد و رفت و از چهره اش معلوم بود كه بالاخره شهيد مي شود و ناخودآگاه منتظر شهادتش بوديم و بالاخره در عمليات بيت المقدس از ناحية فك زخمي شد و يك سال تمام دهانش بسته بود و پزشكان با وسيلة طبي فك علي رضا را بسته بودند و يكسال و نيم فقط مايعات، آن هم به وسيلة يك شيلنگ نازك مي خورد. آن قدر روحية قوي داشت و هر چند ناراحت بود و ما هم مي فهميديم، اما اصلاً ابراز ناراحتي نمي كرد و با وجود اين كه زخمش درد داشت و نمي توانست غذاي كافي بخورد، ولي اظهار ناراحتي نكرد. هميشه روحية شادابي را حفظ مي كرد تا نكند مادر يا پدرم ناراحت شوند. بعد از آن در عمليات محرم از ناحية شكم شديداً مجروح شده بود كه 8 تا 9 ماه خميده خميده راه مي رفت تا بخيه هاي شكم جوش بخورد. آن قدر روحية بالايي داشت كه حساب ندارد. در عمليات خيبر كه در جزيرة مجنون جريان داشت، من وقتي به خط رسيدم، ديدم كه علي رضا با همرزمانش راه را براي تانك هاي عراقي مسدود كرده اند تا تانك ها جلو نيايند. شهيد حسن باقري شهيد شده بود، علي رضا فرماندة گردان ولي عصر شده بود و شهيد زين الدين با
بي سيم گفت: علي رضا ما شما را به حساب شهيد گذاشته ايم، لااقل جاده را قطع كنيد تا عراق پيشروي نكند. دشمن به حدي پيشروي كرده بود كه با تانك هاي تي 72- نه آر پي جي كارگر بود و نه سلاحي ديگر، كه در آن موقعيت تنها سلاح سنگين آر پي جي بود. علي پشت بي سيم گفت: آقا مهدي مختاري، هر كار مي تواني انجام بده و جاده را از پشت ببند. ما به كمك خدا اينجا مي مانيم. سپس رو به من كرد و گفت: خليل نارنجك داري؟ گفتم نه، دو تا نارنجك انداخت و من از او دور شدم. لحظة بعد يكي از بچه ها به نام سعيد مقدم زخمي شده بود، او را به پشت جبهه منتقل مي كرديم كه يك گلولة توپ افتاد و من هم زخمي شدم. علي رضا گفت تو برو پشت، من بلافاصله برگشتم و در پشت كانال نشسته بودم، ناگهان ديدم كه چشمان پاسداري را بسته اند و با خود مي برند. ديدم كه برادرم علي رضا است، به همراه دو بسيجي كه به او كمك مي كردند، مي آمد. علي را از دست دو بسيجي گرفتم و دو برادر بسيجي به خط برگشتند. در آن لحظه من پي به روحية شكست ناپذير او براي بار ديگر پي بردم. تانك هاي دشمن در آن لحظه كه هرگز فراموش نمي كنم، كاملاً بر ما مسلط بودند. تانك هاي دشمن با دوشكا ما را مورد هدف قرار داده بودند و گلوله هاي آن زير پاي ما مي خورد. وقتي توپ ها به زمين اثابت مي كرد و باي اين كه علي زخمي بود و جايي را نمي ديد و دستش هم از ناحية مچ شكسته بود. پاي مان
را به او قلاب مي كرديم و هر دو مي افتاديم و بر روي زمين مي خوابيديم. اين عمل بيست بار تكرار شد، ولي او با آن دست شكسته اصلاً نشد چيزي بگويد و ابراز ناراحتي كند، هيچ چيزي نگفت. ما 7 الي 8 كيلومتر پياده آمديم تا رسيديم به بالگردخودي كه هواپيماي عراقي آن را تعقيب كرده بودودر كنار جاده متوقف شده بود. جايي نبود، علي در پشت تويوتا بود. در آن لحظه ديدم علي استفراغ خوني مي كند، خلبان وقتي ديد حال علي وخيم است و از دو چشم هم نابينا شده ، آمد و عده اي را پياده كرد و علي را با هزار مكافات به اهواز رسانيدم. در اهواز وقتي دكتر چشمانش را باز كرد، خون از يك چشم فوران كرد و گفت يك چشم نابينا شده، با اين وجود كه چهار ساعت يا بيشتر طول كشيد تا او را به پشت خط برسانيم، يك بار هم از او نشنيدم كه بگويد بازو يا چشمانم درد مي كند. با حفظ روحيه بالا او را به بيمارستان رسانيدم.
كادر سپاهي گردان ولي عصر به جبهه مي رفتند، هر دو لباس پوشيدم. البته علي با حاج آقا كلامي قرار داشت كه با هم بروند و من هم پشت سر ايشان رفتم و سوار اتوبوس شديم. با مصطفي حميدي صحبت مي كردم كه در اين عمليات آخر و عاقبت مان چه خواهد شد؟ با شوخي با هم صحبت مي كرديم. به منطقه رفتيم من در گردان المهدي بودم و آنها (علي و دوستانش در گردان امام حسين كه علي رضا تازه آن را تحويل گرفته بود) چند روز قبل از شهادت او را نديدم و
شنيدم كه علي در خواب ديده (همان شب اعزام) اين خواب را دو ساعت قبل از شهادتش به آقاي رحمت رضايي بازگو مي كند. در لشكر عاشورا وقتي علي براي آوردن وسايل شخصي خودش با ماشين تويوتا به همراه آقاي رحمت رضايي به گردان ولي عصر مي رفته، مي گفتند: يك باغ سرسبز و خرمي را ديدم، پر از درختان انار و سه شهيد بزرگوار، اشتري، احدي و رستمخاني زير ساية درختان انار نشسته و علي به آنها سلام مي دهد و آنها مي گويند علي چرا پيش ما نمي آيي؟ ما دلتنگ تو هستيم، بيا.
اين خواب طولاني بود، من الان فراموشم شده و اين جمله در خاطرم مانده است.
علي رضا به گردان امام حسين آمده بود تا نماز ظهر را اقامه كند و هواپيماهاي عراقي لشكر عاشورا را بمباران مي كردند. علي رضا چون فرماندة گردان بود و نيروهايش پراكنده بودند، از محل نماز خارج شده و گردان حضرت ابوافضل را عراقي ها شديداً بمباران كرده بودند. در همان زمان علي رضا با موتور سيكلت به طرف گردان حضرت ابوالفضل مي رفته كه ناخودآگاه از رفتن منصرف و پياده مي شود. از طرف ديگر يكي از بسيجيان در اثر بمباران گردان امام حسين (ع) توسط عراق به شدت مجروح مي شود و علي او را در آغوش كشيده تا او را به بيمارستان برساند. هواپيماهاي عراقي دوباره حمله مي كنند و نيروها به سنگرها مي روند، ولي شهيد علي رضا و آن بسيجي كه علي رضا او را در آغوش داشت، در زير بمباران مي مانند و يكي از دوستان به نام شهيد مصطفي پيش قدم كه معاون گردان نيز بود، تعريف مي كرد : علي رضا براي
اين كه بسيجي را در زير بمباران رها نكند و آسيب بيشتري نبيند، همچنان در آغوش داشته و خودش شهيد مي شود و شكر خدا آن بسيجي سالم مانده بود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرماندهي گردان 409حضرت ابوالفضل (ع)لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سردار شهيد «محسن مهاجراني» در ماه مبارك رمضان ،مصادف با بهمن ماه سال 1341 در شهر« اصفهان» و در خانواده اي مذهبي و متوسط از قشر كشاورز پا به عرصه وجود نهاد . از كودكي پسري با هوش و آرام بود .دوران تحصيل را با تشويقها و تقدير هاي فراوان پشت سر گذاشت .
در اين دوران «محسن» با «حوزه عليمه قم» به صورت مكاتبه اي ارتباط داشت و براي او كتابها و نشريه هايي فرستاده مي شد .
دوران دبيرستان او با دوران انقلاب مصادف بود و اوعلاو بر درس به فعاليتهاي مذهبي و سياسي نيز مي پرداخت .پس از پيروزي انقلاب «محسن مهاجراني» به همراه عده اي ديگر از برادران به شهر« فريدن» رفت و در آنجا به سخنراني و تبليغ در ميان مردم آن سامان پرداخت .پس از باز گشت با كسب ديپلم دبيرستان راهي ديار« بلوچستان» شد و مسئوليت تبليغات سپاه را به عهده گرفت .اودر آنجا با شرايطي سخت زندگي مي كرد . مبتلا به بيماري ما لا ريا شد اما باز هم به ترك منطقه راضي نمي شد .روزهاي جمعه به مسجد اهل تسنن مي رفت و برنامه مراسم نماز جمعه را سازماندهي مي كرد ودر عمليات و گشتهاي بياباني و شهري شركت داشت .«محسن» گاهي براي روشنگري و آگاهي
فرهنگي مردم در روستا هاي دور افتاده برايشان فيلم نمايش مي داد و يا به كارهاي ديگري فرهنگي مي پرداخت و اين چنين در قلب مردم بلوچ محبتي بر جاي گذاشته بود .
شهيد« محسن» در عمليات« طريق القدس» شركت داشت و مسئول تداركات بود. در اين عمليات از ناحيه كتف زخمي شد و حدود يك ماه بدون اطلاع خانواده در بيمارستان «تهران» بستري بود .پس از پايان ماموريت دوباره به «بلوچستان» بر گشت .
در آبان ماه 1361 با اصرار فراوان تقاضاي اعزام به جبهه نمود كه بر اثر پافشاري او سر انجام فرماندهان موافقت نمودند .در شش ماه اول نيروها را به« گيلان غرب» بردند . «محسن» فرماندهي گردان را به عهده گرفت ،اما به علت ضعف بدني مدتي بستري شد .در همان زمان «محسن» دچار بيماري پوستي شد و به اصفهان نزد خانواده رفت .در سه روزي كه به اجبار در اصفهان مانده بود حال و هوايي ديگر داشت و بيشتر اوقات به گلزار شهدا مي رفت .
در فروردين 1362 براي بار دوم براي شركت در اولين مرحله عمليات« والفجر» به منطقه «موسيان» اعزام شد .
شهيد «محسن» در شب عمليات ،از همه حلاليت طلبيد و با همه خدا حافظي مي كرد .او در عمليات ،رشادتهاي فراون آفريد و موفق شد سه تير بار دشمن را نابود كند .هنگامي كه به طرف چهارمين تير بار مي رفت مورد شناسايي دشمن قرار گرفت و او را هدف گلوله هاي خود قرار دادند و «محسن» به آرزوي ديرينه خود رسيد و سر بر زانوي جدش گذاشت .
او سرزمين خونرنگ «خوزستان» – پهنه دانشگاه عشق – را آرامگاه
ابدي خويش ساخت . منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده ناوگروه از ناوتيپ13اميرالمومنين(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «نادر مهدوي» ( حسين بسريا) در 14/3/1342 ه- ش در خانودهاي مستضعف امّا متديّن و پره_يزكار در روستاي «نوكار »، از توابع دهستان «بحيري» در شهرستان« دشتي » واقع در استان «بوشهر» ديده به جهان گشود. او ششمين فرزند خانواده بود. نامش را «حسين »گذاشتند تا پاس دارند مظلوميّت شهيد كربلا را. شهيد، روز به روز بزرگ و بزرگ تر ميشد و در اين رهگذر، تحت تربيت اسلاميِ والدينِ متدين و پره_يزكارش، اخلاق عاليِ انساني و اسلامي به تدريج در سرشتِ نوراني او، شكوفا ميشد تا اينكه به سن 6 سالگي رسيد و راهي مدرسه شد. «حسن فقيه» برادر شهيد دربارة نامگذاري ايشان مي گويد: «اسم فاميلي پدري ما بسريا است. اسم شناسنامه اي اخوي ما هم نادر است؛ اما ما ايشان را حسين صدا مي كرديم و هنوز هم در خانواده، اسمشان حسين است. حكايت اين دوتا اسم هم از اين قرار است كه موقع تولدِ نادر، ما مدرسه مي رفتيم. سال 1342 بود. يك معلّمي داشتيم به نام آقاي «اسحاق ايراني.» ايشان الأن ساكن ك_رج هستند. آدم بسيار خوب و اهل دلي بودند و محبوبيت زيادي ميان مردم داشتند. هنوز هم بعد از سي و چندسال، ميان مردم از ايشان به خوبي ياد مي شود. ايشان آدم دينداري بود، به فقرا سركشي مي كرد، جلسات مذه_بي برقرار مي كرد، مردم را براي سحري و نماز صبح بيدار مي كرد. خ_لاصه خيلي خاطرش عزيز بود. من هنگامي كه خبر تولد برادرم را به ايشان دادم، گفتند كه
دوست داريد يك اسمي براي برادرتان انتخاب كنم كه ماندگار شود. گفتيم چرا كه نه. گفتند اسمش را بگذاريد «نادر». قضيه را به مادرمان گفتيم. ايشان به علت اح_ترام زيادي كه به آقاي ايراني قائل بود، اسم شناسنامه اي برادرم را نادر گذاشت اما در خانه به خاطر عشقي كه به آقا اباعبدالله(ع) داشت، حسين صدايش مي زد. برادر شهيد در باره تغييرنام خانوادگي شهيد مي گويد: «اين مربوط به سال 1365 مي شود. ايشان خيلي دنبال اين رفت كه براي شهرت بسريا، يك ريشه و عقبه اي پيدا كند. راستش ما ربطي هم به بصرة عراق نداريم و اين فاميل، به اصالتمان هم دخلي ندارد. خ_لاصه وقتي دست نادر به جايي نرسيد، تصميم گرفت شهرتش را تغيير دهد. من قبلاً شهرتم را به شهرت مادري ام تغيير داده بودم. ايشان اين قضيه را با من در ميان گذاشت. گفتم مگر فاميل خودم چه اشكالي دارد. گفت منظورم فاميل شما نيست، مي خواهم فاميلي خودم را عوض كنم. گفتم عيبي ندارد. خودش رفت، اقدام كرد و درخواست داد و به دليل ارادت خاصي كه به حضرت مهدي(عج) داشت، شهرتش را مهدوي گذاشت.»
او تحصيلات ابتدايي را در دبستان« زائرعبّاسي» آغاز كرد و با موفقيّت به پايان رساند. در سال دوم دبستان بود كه به مكتب رفت و قرآنِ كريم، اين كتاب هدايتگر الهي را به مدد علاقة وافر و هوشِ سرشارِ خود، در عرض مدتِ تنها بيست و پنج روز نزد آقاي علي فقيه خ__تم نمود. در همين سال بود كه خانوادة وي از روستاي نوكار، به روستاي بحيري مهاجرت كردند و در آنجا ساكن شدند. شهيد، پس از اتمامِ تحصيلات ابتدايي،
در مدرسة راهنمايي ادب خورموج ثبتنام كرد و علاقهمندانه به ادامة تحصيل پرداخت. در اين زمان، مبارزات انقلابي ملت مسلمان ايران به اوج رسيده و شور و شعور مقدّسِ ناشي از آن، تمامِ كشور را فراگرفته و همگان را تحتتأثير قرار داده بود. شهيد مهدوي، با ذكاوت و تيزبينيِ توأم با حقيقتطلبي، ضمنِ اهتمام به تحصيل، تمامي رخدادهاي نهضتِ انقلابي و ف_راگ_ير آحاد ملت را تيزبينانه و كنجكاوانه جويا ميشد و دربارة آنها به كنكاشِ دقيق ميپرداخت. مشكلاتِ اقتصادي، دوريِ راه از منزل تا مدرسه و به خصوص پرداختن به فعاليت هاي پيگير و گستردة انقلابي، سبب شد تا شهيد، در پاية دوم راهنمايي بهناچار، تركِ تحصيل نمايد.
پس از ترك تحصيل، به جهت سامانبخشي به وضع معيشتي خود و كمك به والدينش، در مغازه اي كه از ملكِ پدر و تنها بردارش فراهم ساخته بود، مشغول به كار شد و در كنار كار ، فعاليت هاي انقلابي خود را نيز كماكان با بصيرت و علاقمنديِ فراوان، دنبال كرد.
انقلاب كه پيروز شد او در تاريخ 5/9/1358 به عنوان بسيجيِ ويژه، به عضويت بسيج درآمد و از آن تاريخ تا زمان شهادت، تمام زندگي خود را مصروفِ تحقّق اهداف والاي اسلام و انقلاب اسلامي نمود و لحظهاي در اين راه، نياسود. با شروعِ جنگِ تحميلي، كار را رها كرد تا عملاً هيچ مانعي در راه فعاليت هاي شبانهروزي و خستگيناپذيرش در مسير خدمت به نهالِ نوپاي انقلاب شكوهمند اسلامي، وجود نداشته باشد. از همينرو با عزمي مصمّم به خانوادهاش گفت: «با وقوع جنگ تحميلي عراق عليه ميهن اسلاميمان ايران، من ديگر حاضر به ادامة فعاليت در مغازه نيستم و به
هر طريقي شده بايد وارد عرصة خدمت در جبهههاي جنگ شوم.» در اين هنگام، او نوجواني هفدهساله بود.
پس از آنكه اولين كاروان رزمندگان اسلام از شهرستان دشتي، آمادة اعزام به بوشهر، جهت گذراندن آموزش نظامي شد، شهيد مهدوي اصرار فراواني داشت كه در اين كاروان، حاضر باشد اما به دليل كوچكي سن، از حضور او ممانعت به عمل آمد. برادر ش آقاي حاجحسن فقيه در زمرة اعضاي اولين كاروان رزمندگان اسلام، اعزامي به نيروگاه اتمي بوشهر جهت گذراندن آموزش جبهه بود. شهيد نادر، در طي مدتي كه برادرش در بوشهر آموزش ميديد، همواره به ديدنش ميرفت و از اين رهگذر با اشتياق فراوان در برخي از كلاس هاي آموزشي حضور مييافت و با تمامِ وجود، به انگيزة كسب توانمندي جهت دفاع از كيان نظام اسلامي، به فراگيري فنونِ نظامي، همت ميگماشت.
شهيد «مهدوي»به دليل اشتياقِ زيادي كه به پوشيدن لباس مقدّس پاسداري داشت، در صدد استخدام در نهاد انقلابي سپاه برآمد و در مورّخة 1/2/1360 رسماً در اين نهاد مقدس، استخدام گرديد. در اين تاريخ، او به پادگان آموزشي شهيد عبدالله مسگرِ شيراز اعزام شد و آموزش اولية پاسداري را در اين پادگان، گذرانيد. پس از آن، به عنوانِ اولين مأموريت، پس از كسب افتخار پاسداري، در مورّخة 21/5/1360، به تهران اع_زام شد و تا تاريخ 20/7/1360، در جهت مبارزة بيامان با گروهك هاي ملحد و منافقينِ از خدا بيخ_بر، خدمات شاياني را به انجام رسانيد.
پس از بازگشت از تهران و قبل از انجام عمليات طريقالقدس، كه منجر به آزادسازي بستان گرديد، شهيد مهدوي مأموريت يافت تا براي اولين بار عازم جبهه شده، به همكاري با سپاه
اهواز بپردازد. برادر شهيد، آقاي حاجحسن فقيه، در اينباره ميگويد: «اولين باري كه به جبهه اعزام شد، من تا چغادك او را مشايعت كردم و در وي چيزي جز عزم راسخ، عقيدهاي ترديدناپذير و احساسِ تكليف در برابر خدا و دين، نيافتم.» امّا خاطرة اولين حضور در جبهه را از زبانِ خودِ شهيد، بخوانيم: «پس از اعزام به جبهه، جهت انجام عمليات طريقالقدس، آماده ميشديم و در اين رابطه ميبايست چند روزي را در اهواز ميمانديم. در يكي از اين روزها سيلوي اهواز منفجر گرديد. در كنار سيلو، يكي از انبارهاي حاوي قطعاتِ ماشينآلات و موتورسيكلت هاي سپاه قرار داشت كه كلية اين وسايل، به دليل آتشسوزي در سيلو، در معرض خطر انهدام قرار گرفته بود. ما در اين موقعيّت، با همكاري چند تن از برادرانِ سپاه، توانستيم اين وسايل را از تيررس شعلههاي آتش، دور نماييم. اينها همه از لطف و كرامتِ پروردگار بود.» حضور شهيد در عمليات فتح بستان، بيش از يكروز به طول نينجاميد زيرا يكي از صميميترين دوستانش به نام شهيد نعمت الله تهمتن، در اين عمليات به شهادت رسيد و شهيد مهدوي مأموريت يافت تا پيكر مطهر اين شهيد را به زادگاهش برگرداند.
شهيد مهدوي پس از بازگشت به منزل و چند روز استراحت، به سِمَت معاون فرمانده سپاه جم منصوب شد و در مدت 2 سال حضور در اين منطقه، فعاليت هاي درخشاني را به ويژه در زمينة جذب و ارشاد نيروي مردمي، جلوگيري از بروز اخلال و ناامني در منطقه، كنترل فعاليت هاي خوانين و محدود كردن قدرت فئودال ها، به انجام رسانيد. برخي از همكارانِ شهيد، در سپاه جم، شهيد بزرگوار
حسين فقيه، سردار حاج علي جمشيدي و برادر حسين يوسفي بودند.
بعد از دو سال خدمت در سپاه جم، شهيد مهدوي به سپاه بوشهر بازگشت و پس از مدتي خدمت در سپاهِ بوشهر، به سِمَت فرمانده عمليات سپاه خارك منصوب گرديد. او تا سال 1363 در آنجا خدمت نمود و خدمات ارزندهاي را در طي اين مدت، به انجام رسانيد. شهيد مهدوي در سال 1361، با دختري مؤمنه از روستاي بح_يري به نام خانم سكينة جوكار ازدواج كرد. مدت اين زندگي مشترك، پنج سال بود و تنها حاصل آن، دخ_تري است به زهرا مه_دوي كه چهل روز پس از شهادتِ پرافتخار پدرش به دنيا آمد و ام_روز، چشم و چراغ بازماندگان شهيد است. برادر شهيد دراين باره مي گويد: «بچه هاي جنگ سعي مي كردند زودتر زن بگيرند تا روح و ذهنشان سالم بماند. ايشان هم با پيگيري پدر و مادرم و مخصوصاً مادرم، ازدواج كرد. سال 1360 برايش خواستگاري كرديم، سال 1361 ازدواج كرد، چندسالي بچه دار نشد، سال 1366 بود كه عيالش باردار شد و درست روز چهلم شهادت نادر، دخترش به دنيا آمد كه طبق وصيت خودش، اسمش را گذاشتند زه_راء.»
در جريان اعزام طرح «لبيك يا امام» در سال 1363، شهيد مهدوي به عنوان مسؤول، همراه با رزمندگان اسلام اعزامي از جزيرة خارك، عازم دشتعباس گرديد و در آنجا مسؤوليت فرماندهي گروهان را به عهده گرفت.
پس از آن، گروهان درياييِ ناوتيپ ام_يرالمؤمنين(ع) را بنيانگذاري كرد و خود، فرماندهي اين گروهان را عهدهدار گرديد. فعاليت هاي پيگير و شبانهروزيِ شهيد، در زمينة نظمبخشي و تربيتِ نيروهاي عضو اين گروهان درياييِ تازهتأسيس، سبب شد تا ايشان بتواند گروهاني نمونه و صددرصد
آماده را جهت شركت در هرگونه عمليات، مهيّا نمايد.
با شروع عمليات بدر در تاريخ 20/12/1363 با رمز يا فاطمه الزّهراء(س)، شهيد مهدوي با گروهان درياييِ تحت امر خود، فعّالانه و با رشادت تمام، در اين عمليات شركت جست و حماسه هاي به يادماندني را از خود به نمايش گذاشت. پس از پايان موفقيتآم_يز عمليات بدر، چندروزي به مرخّصي آمد و پس از آن، مجدداً در سپاهِ بوشهر، به ادامة خدمت پرداخت.
شهيدمهدوي كه تا آن زمان، تجارب فراواني از حضور در جبهههاي نبرد حق عليه باطل به دست آورده بود، تصميم به تشكيل ناوگروه دريايي گرفت و آن را «ذوالفقار» نام نهاد. ناوگروه دريايي ذوالفقار، وابسته به منطقة دوم نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود و شهيد تا زمان شهادت، فرماندهي آن را به عهده داشت. تشكيل اين ناوگروه، بيترديد نقطة عطفي در كارنامة دفاعي ايران در دوران افتخارآم_يز دفاع مقدس به حساب ميآيد؛ چرا كه با تشكيل آن، نيروي دريايي ايران، جاني تازه و ابهّت و صلابت خ_يرهكنندهاي يافت و پشتوانة مستحكمي نصيب ماشين جنگي ايران گرديد.
مدتي قبل از شروع عمليات غرورآفرين والفجر8 كه دستآورد بزرگ آن، تصرف فاو و فلج شدن نيروي دريايي دشمن بود، شهيدمهدوي با همة توان و باتلاش و مجاهدتي شبانهروزي، به آمادهسازي و انسجام ناوگروه پرداخت و سرانجام، اين يگان رزمي تازه تأسيس را جهت شركت در عمليات والفجر 8 و انجام موفّقيتآم_يز مأموريت، به سطح آمادگي صددرصد رسانيد. مسؤوليت شهيدمهدوي در اين عمليات، تدارك نيروهاي رزمي به وسيلة شناورهاي ناوگ_روه بود كه آن را به نيكوترين وجه، انجام داد. بعد از پايان عمليات، شهيدمهدوي كماكان در منطقة عملياتي باقي
ماند تا در زمي_نة حفظ و نگهداري فتوحات نيروهاي اسلام، به فعاليت بپردازد. پس از آن، سپاه در مناطق عملياتي والفجر 8، شروع به فعاليت هاي تازهاي نمود كه از جملة آنها ميتوان به ردگ_يري ناوها و ناوچههاي دشمن، جلوگ_يري از فعاليت نيروي دريايي عراق و نيز مينگذاري در كانال خورعبدالله اشاره نمود كه شهيدمهدوي در تمام اين اقدامات، حضور فعال و مؤثّري داشتند.
پس از آن، عمليات كربلاي3 در مورّخة 11/06/1365 آغاز شد كه منجر به فتح اسكله و پايانه نفتي الامية عراق گ_رديد. حضور فعالانة شهيد در اين عمليات، بسيار مؤثّر واقع شد. شهيد، پيشنهاد كرد جهت بالارفتن سريع از سكوها، پلّههاي آلومينيوميِ سبك، تاشو و قابلِ حمل ساخته شود. اين پيشنهاد پذيرفته و اجرايي شد و تأثير به سزايي در كسب موفّقيت هاي سپاه در اين عمليات داشت. آقاي فقيه برادر بزرگوار شهيد دراين باره مي گويد: «يادم هست قبل از عمليات كربلاي 3، حسين (نادر) آمد پيش من و قضية عمليات را گفت و پرسيد: به نظر شما كه خيلي به اين كشورهاي عربي خليج فارس سفر كرده ايد، براي بالارفتن سريع از اسكلة «العميه»، چه كار بايد بكنيم؟ فكري كردم و گفتم يك نمونه از پله هاي سبك و تاشو هست كه اگر بتوانيد تهيه كن_يد، براي بالارفتن از اسكله، خيلي به درد مي خورد. آنطور كه بعداً برايم تعريف كرد، پيشنهاد مرا در جلسة فرماندهان عنوان كرده بود كه همه ق_بول كرده و در عمليات هم به آن عمل شده بود.»
با انجام عمليات غرورآفرين والفجر 8 وكربلاي 3و تقويت و تثبيت هرچه بيشتر قدرت نظامي ايران در نبردهاي دريايي، عرصه بر رژيم بعث عراق و به خصوص حاميان
غربي او و در رأس آنها آمريكاي جهانخوار تنگ گرديد و آنان را با چالشي جدّي مواجه ساخت. ماشين جنگي ايران روز و بروز كارآمدتر و پرصلابت تر به پيش مي رفت و درماندگي و اضمحلال روزافزون دشمن، هرچه بيشتر آشكار مي گرديد. در اين هنگام بود كه رژيم مستكبر و جنايتكار آمريكا كه تا آن هنگام، در پشت صحنة جنگ قرار داشت و غالباً عراق را به عنوان پيش قراول به جنگ با ايران فرستاده بود، با مشاهدة ضعف روزافزون قدرت نظامي عراق در برابر ايران، به ناچار به صورت آشكارا و علني و آنهم در قالب سازمان آتلانتيك شمالي(ناتو) و به بهانة واهيِ حفاظت از نفتكش هاي برخي از كشورهاي عربي وارد خليج فارس گرديد و در خط مقدم جنگ عليه ايران قرار گرفت. تصور اين بود كه با ورود آمريكا به خليج فارس، نيروهاي ايراني اقتدار خود بر اين پهنة آبي فوق العاده مهم را از دست خواهند داد و موازنة قدرت نظامي به نفع عراق تغيير خواهد كرد. اما شيرمردان سپاه اسلام و در رأس آنها سردار شهيد مهدوي با رشادت ها و جانفشاني ها و تدارك دهها عمليات شجاعانه عليه ناوهاي هواپيمابر و غول پيكر آمريكايي و با كسب پيروزي هاي متعدّد و كوبنده، باطل بودن اين تصور را به اثبات رساند.
شهيد مهدوي به عنوان فرماندة ناوگروه دريايي ذوالفقار، از زمان ورود آمريكايي ها به خليج فارس تا زمان شهادت، لحظه اي از نبرد بي امان با اين جنايتكاران نياسود و تمام توان و استعداد خود را در اين راه به كار بست. او طي اين مدت، عمليات بسياري را عليه آمريكايي هاي متجاوز ترتيب .
در سالهاي پاياني جنگ، خليج فارس براي ايران بسيار ناامن
شده بود؛ عراق خيلي راحت كشتي ها و سكوهاي نفتي ايران را مي زد. كويت بخشي از سرزمين و عربستان، آسمانش را در اختيار صدّام قرار داده بودند. فرماندهان عاليرتبة سپاه، جريان عبور آزاد و متكبّرانة ناوهاي جنگي آمريكا و نيز ساير كشتي ها و شناورهاي تحت حمايت اين كشور را به عرض امام (ره) رسانده بودند. حضرت امام (رض) فرموده بود: «اگر من بودم، مي زدم.» همين حرف امام، براي سردار شهيد مهدوي و جانشينش سردارشهيد بيژن گرد و نيز همرزمان آنها كافي بود تا خود را براي انجام يك عمليات مقابله به مثل و اثبات اين موضوع كه با همّت و رشادت دليرمردان ايران اسلامي، خليج فارس، چندان هم براي آمريكاييها و نوكرانشان امن نيست، آماده سازند.
اولين كاروان از نفتكشهاي كويتي آنهم با پرچم آمريكا و اسكورت كامل نظامي توسّط ناوگان جنگي اين كشور در تيرماه سال 1366 به راه افتادند. در اين بين، دولت آمريكا عمليات سنگيني را در ابعاد رواني، تبليغي، سياسي، نظامي و اطّلاعاتي جهت انجام موفّقيت آميز اين اقدام انجام داده بود. در اين كاروان، نفتكش كويتي «اَلرَّخاء» با نام مبدّل «بريجتون» حضور داشت كه در بين يك ستون نظامي، به طور كامل، اسكورت مي شد. اين نفتكش، در فاصلة 13 مايلي غرب جزيرة فارسي، در اثر برخورد با مين هاي كار گذاشته شده توسّط سردار شهيد مهدوي و يارانش، منفجر شد به طوريكه حفره اي به بزرگي 43 متر مربّع در بدنة آن ايجاد گرديد.
اجازه دهيد مطالب جالب و خواندني دراين باره را از زبان خود سردار شهيد مهدوي بخوانيم: «هنگامي كه اعلام شد بناست اولين كاروان از نفت كش هاي كويتي،
تحت حمايت ناوهاي آمريكا به كويت حركت كند، ما جهت انجام عمليات محوله، در مسير حركت كاروان به طرف منطقة عملياتي حركت كرديم. در بين راه و در يكي از محل هاي اسقرار در ميان آب هاي خليج فارس لنگر انداختيم. پس از مقداري استراحت، مجدداً به راه افتاديم. راه زيادي را نپيموده بوديم كه دريا به شدت طوفاني شد و آنچنان امواج آن به تلاطم درآمد انجام عمليات را عملاً ناممكن مي نمود؛ امّا با توكّل به خداوند و ميزان آمادگي و رشادتي كه در نيروهاي خود سراغ داشتيم و با نظرخواهي از آنها و نيز با يادخدا و اطمينان و قوت قلبي كه بدين گونه به آن دست يافتيم، عزم خود را جهت انجام اين عمليات جزم نموديم و به طرف مسير حركت كاروان، به راه افتاديم. سه ساعت قبل از رسيدن كاروان، ما به محلِ مورد نظر رسيديم. پس از انجام سريع مأموريت و پايان كار، به طرف محل استقرار نيروهاي خودي برگشتيم و به استراحت پرداختيم. پس از گذشت سه ساعت اعلام شد كه كشتي كويتي بريجتون، به روي مين رفت. اع_لام اين خبر، شادي و قوت قلب بالايي را در جمع ما به ارمغان آورد؛ همديگر را در آغوش كشيده بوديم و يكديگر را مي بوسيديم. برادران، صورت هاي خود را بر خاك گذاشته گريه مي كردند و شكر خدا به جا مي آوردند. چون همه احساس مي كرديم كه ما نبوديم كه دشمن را فراري داديم بلكه اين خداوند بود كه ملت ما را عزيز و دشمنان ما را ذليل و امام ما را شاد نمود و جملگي باور داشتيم كه: وَ ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَ لكِنَّ اللهَ
رَمي»
پس از اقدام دليرانة سردار شهيد مهدوي و همرزمانش در انفجار كشتي بريجتون، به پاس قدرداني از اين عزيزان، برنامة ديدار با حضرت امام(ره) تدارك ديده شد و اين شيران بيشة مردانگي و ايثار و شهادت، به ديدار پير و مراد خود نائل آمدند. در اين ديدار، حضرت امام(رض) يكايك اين سربازان جان بركف اسلام را مورد ملاطفت و تفقّد خود قرار مي دهد و پيشاني سردار شهيد مهدوي را مي بوسد. شهيد، خود دراين باره چنين مي گويد: «پس از اطّلاع از اينكه حضرت امام(رض) از شنيدن خبر روي مين رفتنِ كشتي كويتي و شكست اولين اقدام آمريكا، متبسّم شده اند، چنان مسرور گرديدم كه هميشه اين تبسّم را موجب افتخار خود و رزمندگانِ همراه، مي دانم. براي ما رزمندگانِ خليج فارس، همين تبسّم و شادي امام (ره) در ازاي همة زحمات شبانه روزي كافيست و اگرتا آخر عمر، موفّق به انجام خدمتي نگرديم، باز شاديم كه حداقل براي يكبار هم كه شده، موجب رضايت و شادي و تبسّم امام عزيزمان گرديده ايم.»
آقاي حاج حسن فقيه برادر بزرگوار شهيد دربارة آخرين ديدارش با سردار شهيد مهدوي مي گويد: «براي آخرين بار، برادر شهيدم نادر در شب پنجشنبه مورّخة 16/07/1366 در منزل دنيايي خود و در جمع ما حضور داشت. در همان مجلس به صورت خيلي محرمانه اي به من گفت: «فلاني! فردا سفر خطرناكي را در پيش رو دارم و به احتمال زياد، با آمريكايي ها درگير مي شويم. نظر شما چيست؟» من در جواب ايشان گفتم: ما مأمور خداييم؛ حيات و مماتمان به دست خداست و هرچه پيش آيد، خواست اوست. فردا صبح نيز موقع خداحافظي به من گفت: «قريب به يقين، اين آخرين باري است
كه همديگر را مي بينيم و احتمال زيادي دارد كه در اين درگيري شهيد شوم.»
در عصر روز پنجشنبه مورّخة 16/07/1366 سردار شهيد نادر مهدوي همراه با تني چند از همرزمانش نظير سردار شهيد غلامحسين توسلي، سردار شهيد بيژن گرد، سردار شهيد نصرالله شفيعي، سردار شهيد آبسالاني، سردار شهيد محمّديها، سردار شهيد مجيد مباركي و عده اي ديگر، جهت انجام گشت زني و حفاظت از آبهاي نيلگون خليج فارس، با استفاده از دو فروند قايق تندرو توپدار به نام «بعثت» و يك فروند ناوچه به نام «طارق» به سمت جزيرة فارسي حركت مي كنند. تعدادشان نه نفر بود كه قرار بود دو نفر ديگر هم به جمع آنها اضافه شود. در يك قايق، اكيپ فيلم برداري از عمليات متشكّل از كريمي، محمّديها و حشمت الله رسولي و در قايق ديگر هم شهيد آبسالان و شهيد نصرالله شفيعي سوار بودند. در ناوچه طارق هم سرداران شهيد مهدوي، بيژن گُرد، مجيد مباركي و غلامحسين توسّلي بودند. فرماندة عمليات نيز سردار شهيد مهدوي بود. پس از مدّتي حركت، به ساحل جزيرة فارسي مي رسندو وسايل و امكانات مورد نياز خود را از داخل لنجي كه قبلاً به جزيره رسيده بود، به داخل قايق هاي خود منتقل مي كنند. پياده مي شوند و در كنار ساحل، نماز مغرب و عشا به جا مي آورند. هنوز مغرب بود و سرخي مغرب در كرانة باختري آسمان، كماكان خودنمايي مي كرد. در اين اثنا صداي انفجار مهيبي همه را متوجّه خود مي سازد. رادار پايگاه فرماندهي از سوي بالگردهاي آمريكايي هدف قرار گرفته و منهدم شده بود. ارتباط ناوگروه با مركز به كلّي قطع شد
و بي سيم در دست «نادر» جان داد. لحظاتي بعد، سردار شهيد مهدوي و همرزمانش يك فروند بالگرد بزرگ كبري به نام MS6 متعلّق به نيروهاي آمريكايي را بالاي سر خود مي بينند. اين نوع بالگردها بسيار كم صدا هستند و در صحنة گير و دار نظامي غالباً موقعي مي توان پي به وجود آنها برد كه ديگر با اشراف كامل به بالاي سر هدف رسيده باشند. سردار شهيد مهدوي بلافاصله نيروهاي تحت امر خود را جهت انجام عمليات مقابله به مثل فرا مي خواند. هنوز دقايقي از انهدام رادار فرماندهي نگذشته بود كه قايق حامل شهيد آبسالان و شهيد نصرالله شفيعي نيز هدف اصابت موشك آمريكاييها قرار مي گيرد. موشك ديگري نيز از سوي دشمن به سمت اعضاي ناوگروه شليك مي شود كه به هدف اصابت نمي كند و به درون آب فرو مي رود. بالگردها نيز با شدّت ، شروع به تيراندازي مي كنند. سردار شهيد مهدوي و يارانش، به شدّت در تب و تاب اين مي افتند كه بالگرد را بزنند. پس از پانزده دقيقه درگيري شديد، كريمي در يك چرخش سريع موفّق مي شود با استفاده از يك فروند موشك استينگر، يكي از اين بالگردها را منفجر سازد. بالگرد، با انفجار مهيبي متلاشي و قطعاتش روي آب پراكنده مي شود. شب تاريك از انفجار اين بالگرد، چون روز روشن مي شود و پشت دشمن به لرزه در مي آيد و امواج قدرت ايمانِ نيروهاي اسلام، آنان را سخت به وحشت مي اندازد. همگي با همة وجود صلوات مي فرستند. سرداران شهيد گرد و توسّلي فرياد مي زنند كه دومي را شليك كن.
در اين اثنا قايق ديگر هم از چند طرف هدف قرار مي گيرد. تعداد خفاش هاي پرندة دشمن كم نبود و هريك از سويي به سردار شهيد مهدوي و همرزمانش، حمله ور شده بودند. بسياري از ياران نادر همچون سردار شهيد توسلي كه در حيات دنيوي همديگر را برادر خطاب مي كردند، در برابر چشمانش پرپر مي شوند. حالا ديگر تنها ناوچة طارق كه سردار شهيد مهدوي بر آن سوار بود، سالم مانده بود و دو قايق ديگر هدف قرار گرفته و در آتش مي سوختند. نادر مي توانست به سلامت از ميدان بگريزد اما با رشادت و مردانگي تمام در پي گرفتن زخمي ها و پيكرهاي مطهّر شهدا از آب برمي آيد. لذا به اتّفاق بيژن، هم با دوشكا به طرف بالگردهاي آمريكايي در هوا شلّيك مي كردند و هم در پي گرفتن شهدا و زخمي ها از آب بودند. آنها با همة توان سعي مي كردند كه اجازه ندهند تا بالگردهاي آمريكايي به طرف آنها نزديك شوند لذا به صورت مداوم، آسمان منطقه را با دوشكا آتشباران مي كردند تا فضا ناامن شود و بالگردهاي آمريكايي نتوانند به آنها نزديك شوند. اما كار سختي بود زيرا اين بالگردها بسيار كم صدا بودند و موقعيت يابي آنها در آسمان بسيار مشكل بود. نادر و بيژن همچنان مردانه به مقاومت سرسختانه در مقابل آمريكايي هاي تا بن دندان مسلح ادامه مي دهند. دشمن، همة شناورها و تجهيزات ناوگروه را زده بود و نادر و بيژن و چهار نفر ديگر، در حاليكه خود را با تركش تهي مي يابند، پس از بيست دقيقه رزم جانانه و مردانه، زنده به چنگال دشمن
مي افتند. دستگيري نادر براي دشمن بسيار بااهميت بوده آن چنان كه پس از دستگيري اعضاي بازماندة ناوگروه، بلافاصله در صدد شناسايي او بر مي آيند و از تك تك اسرا دربارة نادر مي پرسند. دست و پاي نادر به صورت مچاله، توسط دشمن بسته مي شود ولي او كماكان روحية خود را تسليم دشمن نمي كند و همچنان مقاومت مي نمايد. هنگامي كه جنازة مطهرش به خاك پاك ميهن رسيد، دست ها و پاهايش به صورت خيلي محكم بسته شده بود و نشان مي داد كه دشمن، حتّي از جسم بي جان اين سردار شهيد نيز مي ترسيد. نادر بر عرشة ناو جنگي «يو. اس. اس. چندلر» آماج شكنجه هاي وحشيانة دشمن قرار مي گيرد و سينه اش با ميخ هاي بلند آهنين سوراخ مي شود و بدين ترتيب مظلومانه به شهادت مي رسد.
راديو در اخبار ساعت 8 بامداد، خبر هدف قرار گرفتن قايق هاي سپاه توسط آمريكايي ها را اعلام مي كند. اما برادر شهيد، از قبل خ_بردار شده بود. ايشان مي گويد: «ساعت 8 شب بود كه بچه هاي سپاه برايم خبر آوردند كه ناوچه و قايق ها را زده اند. با شنيدن خبر، خيسِِ عرق شدم و همانجا دلم گواهي داد كه كار برادرم تمام است.» تا مدت شش روز، اطّلاع دقيقي از سرنوشت شهيد مهدوي و همرزمانش وجود نداشت. اين شش روز براي خانوادة شهيد و دوستان و همكارانش بسيار سخت گذشت. حسن فقيه برادر شهيد مي گويد: «خاله اي دارم كه زن بسيار مؤمنه و بااخلاصي است. در دومين شب شهادت برادرم حسين (نادر)، كه هنوز از سرنوشتش خبري نداشتيم، به ايشان گفتم: من به شما اعتقاد دارم و دلتان صاف است، امشب را به نيّت، بخواب
شايد خوابي ببيني. در آن شب، خاله ام كسي را در خواب مي بيند و از او جريان را مي پرسد. او در جواب مي گويد: حسينِ شما، به حسين بن علي(ع) پيوسته است.»
سردار شهيدمهدوي در همان شب نبرد با آمريكايي ها به شهادت رسيده بود اما شش روز گذشت تا در اين باره يقين حاصل شود. بالأخره پس از گذشت شش روز، پيكرهاي مطهر شهدا و اسرا از مسقط پايتخت كشور سلطان نشين عمان تحويل گرفته شد و از مرز هوايي وارد فرودگاه مهرآباد تهران گرديد.سردار فتح الله محمّدي فرماندة وقت منطقة دوم نيروي دريايي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نيز در هنگام تحويل اسرا و پيكرهاي مطهّر شهدا در مسقط حضور پيدا كرده بود. او مي گويد: «به ما گفتند كه بياييد معراج شهداي تهران براي شناسايي شهدا. من رفتم و به محض ديدن جنازة نادر، مثل اينكه آب سردي روي آتش وجودم ريخته باشند، يك دفعه آرام شدم. آن شش روز بر من سخت گذشت. با ديدن جنازة برادرم، آرامش پيدا كردم و همانجا گفتم: حسين جان! جز اين، از تو توقّع نداشتم؛ درستش همين بود؛ الحمدلله.» آنچه كه از ظاهر پيكر شهيد مشاهده گرديد، اين است كه آمريكاييها سينة آن عزيز را با ميخ هاي فولادي بلند سوراخ كرده و پس از آن يك تير به بازو يك تير به قلب و يك تير به سجده گاهش زده و بدينگونه تحت شكنجه هاي قرون وسطايي شهيدش كرده بودند.
جنازة مطهر شهيد با شكوه خاصي بر دوش هزاران تن از امت حزب الله در مقابل لانة جاسوسي آمريكا تشييع و سپس به بوشهر انتقال يافت. در آنجا نيز پيكر پاك شهيد مجدداً بر دوش جمعيت انبوه مردم شهيدپرور تشييع شد و
پس از آن جهت خاك سپاري به زادگاهش روستاي بح__يري بازگشت. مردم روستا با شور و شكوهي خاص و به نحو كم نظيري به استقبال پيكر غرقه به خون سردار شهيدمهدوي رفتند و اين پيكر گلگون كفن را پس از تشييع تا گلزار شهداي روستا، چون گوهري بهشتي به صدف خاك سپردند. شهيد مهدوي از كودكي، تمام وجودش با سادگي و بي آلايشي عجين شده بود. از تكلّف و پرداختن به امور زائد و بيهوده، شديداً امتناع مي كرد و از اين امور، متنفّر بود. خانة بسيار ساده اي داشت و از امكانات زندگي، تنها به ضروريات آن اكتفا مي كرد. هرگز راضي نمي شد بر سر سفره اي حضور يابد كه از روي اسراف، چيده شده است و اگر احياناً با چنين مواردي مواجه مي شد، روح پاك و بي آلايش و خدايي اش، به شدّت آزرده و متأثّر مي گرديد. برادر شهيد دراين باره نقل مي نمايد: «ماه مبارك رمضان بود. موقع سحر در منزل يكي از دوستان مهمان بوديم. موقعي كه سرسفره حاضر شديم، ديديم كه غذاهاي متنوّع و رنگارنگي در آن چيده شده است و زرق و برق فراواني در آن مشاهده مي شود. برادرم نادر با مشاهدة اين همه تجمّل و اسراف، شديداً ناراحت شد و حتي گريه كرد. سپس رو به بنده كردند و گفتند: چه بسا رزمندگان اسلام و يا برخي انسانهاي ديگر باشند كه الأن، حتي نان خالي هم سر سفره ندارند، بنابراين چرا ما بايد سرسفره اي اين چنين پرتجمّل و با زَرق و برق، حاضر باشيم.» اين رفتار شهيد، انسان را به ياد نامة حضرت ام_ير(ع) به عثمان بن حنيف انصاري مي اندازد كه در ضمن آن مي فرمايد: «وَ ما ظَنَنتُ اَنَّكَ تُجيبُ اِلي طَعامِ قَومٍ عائِلُهُم مَجفُوٍّ وَ
غَنِيُّهُم مَدعُوٍّ» يعني: گمان نمي كردم مهماني كساني را بپذيري كه درمانده شان را به جفا از خود مي رانند و ثروتمندشان را فرا مي خوانند.
همسر شهيد نيز دربارة سادگي شهيد و بي اعتنايي اش به آرايه هاي ظاهرفريب دنيوي مي گويند: «هيچ وقت نديدم كه شهيدمهدوي درخانه، دربارة دنيا و زندگي مادي، آرزو و خواسته اي داشته باشند، بلكه همواره خاطرنشان مي كردند كه زندگي ما آنگونه كه هست، براي ما كافيست و نيازي به افزون طلبي نيست و ما به آنچه كه خداوند عطا كرده، راضي هستيم.» بردار شهيد نيز دراين باره مي گويند: «كمتر از يك ماه يا چهل روز قبل از شهادت حسين(نادر)، پيش هم بوديم؛ ايشان درست مثل اينكه از يك چ_يز حتمي صحبت مي كند، گفت: فلاني! به همين زودي من شهيد مي شوم و خدا نكند كه كسي از اسم من براي امور دنيايي استفاده كند. طبق اين وصيت، اصلاً ما ج_رأت نمي كنيم چ_يزي از برادران بنياد شهيد بخواه__يم. اين عزيزان، گاهي خودشان مي آيند و مي گويند فلان چ_يز را قانوناً بايد به خانوادة شهيد بده_يم كه آنها (خانوادة شهيدمهدوي) معمولاً قبول نمي كنند. بايد ما را ببخشند. به هرحال، ما از شهيدمهدوي حساب مي بريم.»
شهيد، بسيار مهربان و دوست داشتني بود. چهره اش همواره بشّاش و دلپذير بود. لبخند دلنشينش در ميان خانواده، دوستان، اقوام و همكاران، زبانزد بود. در هيچ حال با تندي و اهانت، با كسي برخورد نمي كرد. جهت پيشبرد كار و هدفش، به تندي و درشت خويي و اهانت به ديگران، هيچ اعتقادي نداشت، بلكه آن را در مسير كار و فعّاليت، مضرّ و مخلّ مي دانست. در ادبيات گفتاري اش، حتّي در سخت ترين و حسّاس ترين شرايطِ كاري، واژه هاي تحقيرآميز همراه با توهين و اهانت، كمترين
جايگاهي نداشت و در قاموس لغتِ كلامش، اين واژه ها بي معنا بود. آقاي مصيب غريبي مي گويد: «شهيدمهدوي در جبهة دشت عباس، فرماندة گروهانمان بود. او رفتار منحصربه فردي داشت. در عين منظّم و با صلابت بودن، هيچوقت با ما تندي نمي كرد و همواره با روحيه اي متبسّم و شادمان به طرف ما مي آمد.»
بي ترديد، از جنبه هاي شاخص اخلاق فردي و اجتماعي شهيد، تواضع فوق العادّه اش بود. همه را اعم از كوچك و بزرگ، احترام مي كرد و چه نيكو هم اح_ترام مي كرد. از همة اَشكال كبر، متنفّر و بري بود؛ ح_تّي از تواضعِ متك_بّرانه هم گريزان بود! و وسوسة شيطان را در اين مورد، خيلي خوب تشخيص مي داد و با عنايتِ خدا، از آن دوري مي جست. به طور كلّي، وجود او از خود برتربيني و نخوت، پاك و بري بود و هيچگاه در هيچ زمينه اي، آلوده به اين گناه بزرگ و نابخشودني و بلايِ سترگ مادي و معنوي نگرديد. با اينكه سِمَت فرماندهي داشت، هرگز تكبر را در عملكرد فرماندهيِ خود، دخيل نكرد. به عنوان مثال، در شب عمليات والفجر8 كه با جدّيت به تدارك نيروها مشغول بود، درحالي كه يك فرماندة نظامي بود و مي توانست فقط با دستور و فرمان نظامي، كارها را به انجام برساند، اما با نهايت تواضع، در كنار ساير نيروهاي تحت امر، شخصاً مهمات را حمل مي كرد. برادران همرزم ايشان در عمليات والفجر8 نقل مي كنند كه شهيد مهدوي در شب عمليات، آنقدر در حمل مهمّات فعاليت كرد كه پشت ايشان زخم شده بود.
شهيد، به مدد برخورداري از خصلت هاي پسنديده انساني و اسلامي، شخصيتش بسيار رشديافته بود. برآيند همة آن خصايل عالي و نوراني، جذّابيت كم نظيري را به او بخشيده
بود. همگي دوستش داشتند و از ته دل به او مهر مي ورزيدند. برادر شهيد، دراين باره مي گويد: «در ميان خانواده، به حدّي محبوب بودند و همه از همسر، پدر و مادرش گرفته تا برادر و خواهرانش، آنچنان تحت تأثير اخلاق رفتار و سيماي نورانيش بودند كه حتّي اگر يك روز هم او را در جمع خود نمي ديديم، دلمان برايش تنگ مي شد.» حاج حسن، درجاي ديگري مي گويد: «دوري همديگر را خيلي سخت تحمّل مي كرديم. يادم نمي رود كه در ايام جنگ، آنقدر از دوري هم بي تاب مي شديم كه وقتي ايشان از جبهه برمي گشت، بايد در ابتدا سينه به سينة هم مي چسبانديم و ده دقيقه اي دراز مي كشيديم تا بي تابيِ دل هايمان فروكش كند و سپس آرام مي شديم.»
به راستي چگونه مي توان به اين حد از جذّابيت رسيد كه همگان دوستت داشته باشند و از صميم قلب، به تو مهر ورزند؟ زيباترين جواب را خداوند متعال بيان مي فرمايد: «اِنَّ الَّذينَ امَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدّاً» كسانيكه ايمان آورده، كردارهاي شايسته انجام دهند، خداوندي كه رحمتش عالَم گستر است، حبّ و دوستيِ آنها را در دل همگان قرار مي دهد.مريم-96 . اين شهيد عزيز، پس از ايمان به خدا، در انجامِ صالحات، كوشش مجاهدانه اي كرده بود و خدا نيز تا هميشة روزگار، حبّ او را در دل مؤمنين، جاودانه كرد.
شهيد، فردي بود بسيار باگذشت و انعطاف پذير؛ با آنكه نظامي بودن او مي توانست روحيه و اخلاق او را آن هم در شرايط جنگيِ آن دوران، بسيار خشك و بي عاطفه سازد، امّا از سعة صدر بالايي برخوردار بود تندخوييها و رفتار نامناسب از سوي برخي افراد را خيلي خوب تحمّل مي كرد. چنانچه خبردار مي شد كسي از دوستان،
اقوام يا آشنايان، دچار انحراف فكري يا اشتباه در ارزيابي صحيح و واقع بينانة برخي مسايل شده است، در ابتدا نه تنها او را طرد نمي كرد بلكه با انعطاف بالا و رفتاري مهربانانه به ارشاد او مي پرداخت و در اكثر موارد نيز در اين شيوه موفّق بود. جاذبه اش بر دافعه اش بسيار مي چربيد و در برخورد با افراد مختلف، بسيار صبور و پرتحمّل بود. از عوامل مهم موفّقيت او در زندگي اجتماعي، برخورداري او از خصلت ارزندة «تغافل» بود. به عبارت ديگر بسياري از گفته هاي ناخوشايند را نشنيده مي گرفت و همين طور بسياري از رفتارهاي نايستي را كه از برخي افراد مي ديد، به اميد اصلاح و هدايت، غالباً نديده و ندانسته مي انگاشت.
بي ترديد، عنصر نظم، حاكم مطلق العنان زندگي شهيد مهدوي بود. او در طول زندگي و در طي مدت خدمت در سپاه، مسؤوليت هاي مختلفي را به عهده گرفت و در همة آنها به مدد حاكميت نظم در كارها، به بهترين و نيكوترين وجه، عمل كرد. نظم، ركنِ اساسيِ مشيِ رفتاري او بود. عامل نظم سبب شده بود تا هنگام تصدّي هر مسؤوليت، بتواند از حداقل زمان، حداكثر استفادة مفيد را بنمايد. كمبود امكانات را هرگز به عنوان بهانه و مستمسكي براي بي نظمي نمي دانست. به عنوان مثال، زماني كه گروهان دريايي ناوتيپ اميرالمؤمنين(ع) را تشكيل داد، اندكي بعد، عملياتِ بسيار مهم والفجر8 آغاز شد. اتّفاقاً وظايف بسيار مهمّي نيز به عهدة اين گروهان تازه تأسيس گذاشته شده بود. اما شهيدمهدوي با اِعمال نظم دقيق بر گروهانِ تحت امر خود و با اهتمام و جدّيت مثال زدني، موفّق شد اين گروهان را در طي مدت زمانِ اندكِ باقيمانده تا شروع عمليات، به مرز
آمادگي صددرصد برساند. به طور كلّي گروهان هايي كه او فرماندهي آن را به عهده داشت، همواره از منظّم ترينِ گروهان ها بود. همرزمان او خاطراتِ جالب و ماندگاري را در اين زمينه به يادگار دارند.
او عنايت ويژه اي به اصل امر به معروف و نهي از منكر داشت و اجراي آن را براي سلامت جامعه، ضروري مي دانست و خود نيز عملاً و با تمام جديت و اهتمام، پايبند آن بود. در سال هاي اولية پيروزي انقلاب، كه نهال نوپاي نظام مقدس اسلامي، به نگاهباني و حراست بيشتري جهت رسيدن به مرحلة تثبيت، نياز داشت، شهيدمهدوي به مدد اين اصل نورانيِ دين، در محل زندگي خود، فعاليت هاي پيگير و فراواني را در جهت ارشاد، اصلاح و مبارزة با افرادي كه درك صحيحي از ماهيت انقلاب و نيز اوضاع و شرايط خاص زمان نداشتند، انجام مي داد و در رفع آسيب ناشي از عملكرد منفي آنان نسبت به انقلاب، بسيار جدّي بود. با كساني كه عمدي نداشتند با مدارا و نرمي برخورد مي كرد امّا با كساني كه دانسته و عمداً همواره در حال نق زدن به انقلاب و در پي تضعيف روحية انقلابي مردم بودند، قاطعانه و انقلابي برخورد مي كرد و به آنان مجال فعاليت عليه انقلاب و دستاوردهاي آن نمي داد. او در اين راستا، گروه هاي امر به معروف و نهي از منكر تشكيل داده بود كه با فعاليت همه جانبه و پيگير، عرصه را بر ضد انقلاب و نيز بر مروّجين مفاسد اخلاقي، به شدّت تنگ كرده بود.
از خصلت هاي برجستة شهيدمهدوي، تيزبيني و دورانديشيِ او بود. دربارة افراد و گروه ها آن هم در بحبوحة اوضاع پرحادثة اوايل انقلاب، به راحتي و به طور
احساسي، قضاوت نمي كرد و با تيزبيني تمام، در پي درك و فهمِ ماهيت واقعي اشخاص و جريان هاي سياسي بود. به عنوان مثال، او هيچ وقت به بني صدر و جريان ليبرال، اعتماد و اعتقاد نداشت. حتي زماني كه آن شخصِ منافق، تازه رييس جمهور شده و از احترام و اعتماد عمومي نيز برخوردار بود، شهيدمهدوي كاملاً به اين شخص بدبين بود و او را «گربة دزد» مي ناميد! ضدّيت او با بني صدر، خوشايند بسياري از كساني كه ساده لوحانه به آن شخصِ منافق، اعتماد داشتند، نبود و حتي چندبار عده اي از طرفدارانِ آن خائن، به مشاجرة لفظي با شهيد مهدوي پرداختند.
عشق به نماز در وجود شهيد مهدوي رسوخي عميق داشت. موقع فرارسيدن اين فريضة جان بخش الهي، با خشوع و خضوع تمام به پيشگاه معبود مي ايستاد و نماز را با طمأنينه و حضورقلب به جاي مي آورد. تعدّد كارها و خستگي ناشي از آن، سبب به تأخيرانداختن نمازش نمي شد. اين خصلت شهيدمهدوي از خصايل بارز او بود و همة دوستان و نزديكانش به اين امر واقف بودند.
شهيد، از صوتي نيكو برخوردار بود. قرآن كريم را بسيار زيبا تلاوت مي كرد به طوريكه همرزمانش مي گفتند: صداي حسين(نادر) آنقدر حزين و دلنشين است كه وقتي قرآن يا دعا مي خواند، متأثّر مي شويم و به گريه مي افتيم.
شهيد مهدوي به حق و حقيقت، از اخلاصي كم نظير برخوردار بود. او از كمالات بسياري بهره مند بود اما از اينكه به خاطر اين كمالات، شهرتي به دست آورد، تنفّر داشت. هم چنان كه اشاره شد آن بزرگوار، بسيار نيكو و زيبا قرآن تلاوت مي كرد و دعا مي خواند اما هرگز اجازه نداد كه صدايش ضبط شود. اين موضوع سبب شده كه در حال حاضر،
حتي يك نوار هم از صداي قرآن و دعاي شهيد، در دسترس نباشد.
شهيدمهدوي احترام زايدالوصفي به ايتام قائل بود. خواهرزادة يتيمي داشت به نام زينب كه همواره به بهترين و نيكوترين وجهي او را نوازش مي كرد و مورد ملاطفت قرار مي داد. هم اكنون اعضاي خانوادة شهيد، ياد و خاطرة همة محبت هاي آن شهيد نسبت به اين دختر و ساير كودكان يتيم را به ياد دارند و گرامي مي دارند.
سردار شهيد مهدوي به پير مراد خود امام راحل عظيم الشّأن ارادتي آتشين داشت. به عشق امام (قَدَّسَ اللهُ نَفسَهُ الزَّكِيَّه) لباس مقدّس پاسداري پوشيد و در راه انجام مأموريت هاي سپاه, تمام توان و استعداد خود را به كار گرفت و همة زندگي خود را در مسير تحقّق آرمان هاي متعالي امام امت و اقتدار روزافزون نهاد مقدّس سپاه قرار داد. رضايت امام را تنها مزد و اجر خود از آن همه رشادت و مجاهدت كم نظير مي دانست و در راه حصول اين مهم و شادي دل امام, تمام وجودش را در طبق اخلاص نهاده بود. او همواره در قنوت نمازش اين دعا را مي خواند: «اَللهُمَّ ارْزُقْنِي الشَّهادهَ فِي سَبِيلِكَ. در زندگي طوري زندگي كرد كه فرجام چنين زيستني، حقيقتاً كمتر از شهادت نبود و خود نيز هميشه در آرزوي شهادت به سر مي برد. خداوند هم اين آرزوي او را به بهترين وجه، برآورده ساخت و او را در جوار قرب خود، جاي داد.
منابع زندگينامه :سرداران سرافراز نوشته ي رضا طاهري، نشر شروع،-1284.پرونده شهيد دربنياد شهيدوامورايثارگران بوشهر ،مصاحبه با خانواده ،دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سياوش مهدي اميري : فرمانده محور عملياتي لشگر 17 علي ابن ابي
طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 در خانواده مستضعف و مذهبي در شازند به دنيا آمد. بنا به گفته دايه و مادر شهيد و ساير آشنايان از دوران كودكي مؤمن بود. در هفت سالگي پا به دبستان گذاشت . از نه سالگي بنابه توصيه پدر و مادر و علاقه خودش به مسجد مي رفت , در اين زمان با قرآن آشنا شد و در جلسات قرائت قرآن شركت مي كرد. در كلاس چهارم ابتدايي به علت استعداد زياد و علاقه شديدي كه به قرآن و روحانيّت داشتاز سوي مسجد محل مورد تشويق قرار گرفت و يك جلد كلام الله مجيد به او هديه كردند .
در همان سال ها بود كه به مدرسه فيضيه قم دعوت شد و در جلسات مذهبي شركت مي نمود و اوقات فراغت را ورزش مي كرد. بعد از پايان دوره ابتدايي در مدرسه نظامي عروضي كارخانه قند اراك دوره تحصيلات متوسطه را ادامه داد. در اين مدت هم هيچ گاه از فراگرفتن قرآن و رفتن به جلسات مذهبي كوتاهي نمي كرد .در نوجواني تابستان به كارگري مشغول مي شد و هزينه تحصيل خود را تامين مي كرد . براي ادامه تحصيل و گرفتن ديپلم به اراك رفت .اوضمن تحصيل به مطالعه مشغول بود و با مسايل سياسي روز آشنا شد. علاقه زيادي نيز به مطالعه داشت و با تغيير و تحولات جهان آشنا شد .او در مدت تحصيل در اراك در يك اطاق كوچك وبدون امكانات با يكي از نيروهاي سپاه به نام رضا آستانه هم اطاقي بود .
هميشه در فاميل نمونه بارز از نظر اخلاقي بود و براي پدر
و مادرش و برادران و خواهران خود و همه بستگان احترام خاصي مي گذاشت به طوري كه همه او را دوست داشتند و اگر مي خواستند مثالي از تربيت و ادب بزنند ,سياوش را نام مي بردند.
اوقات فراغت را حتي تا پاسي از شب به خواندن قرآن مي پرداخت .او ضمن مطالعه ي نهج البلاغه و كتاب هاي شهيد استاد مطهري به خواهران و برادران و دوستانش توصيه مي كرد ,اين كتاب ها را زياد بخوانند .
نزديك شهادتش در گيلان غرب به برادران بسيجي و سپاهي آموزش كتاب هاي شهيد مظلوم آيت الله دكتر بهشتي و استاد مطهري را مي داد.
تقيد خاصي به روزه و نماز و انجام فرايض ديگر داشت, در هنگام نماز انگار از اين دنيا جدا مي شد . بيشتر اوقات روزه بود و تا نماز مغرب و عشاء را نمي خواند هيچ وقت افطار نمي كرد . افطار او خيلي ساده بود, اغلب با نان و پنير و چاي افطارش را باز مي كرد . هميشه با خواندن نماز شب با خداي خود راز و نياز مي كرد.
در اوج شكل گيري انقلاب اسلامي به رهبري امام خميني(ره) او يكي از محركين امواج خروشان مردم مسلمان شازند به شمار مي رفت .بنابه گفته يكي از نيروهاي نظامي شاه؛ اسم او در ليست افرادي بود كه به علّت فعاليت هاي مخفيانه در زمان رژيم طاغوت با آن خفقان شديد زير نظر بودندو براي دستگير كردنش اقدامات زيادي انجام شده بود.
تا آن جا كه توانايي داشت مردم مسلمان را بر عليه ظلم و كفر وبه قيام بر عليه طاغوت و طاغوتيان
فرا مي خواند .
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بلافاصله در كميته انقلاب اسلامي(سابق)درشازند مشغول فعاليت شد . بعد از مدتي به جهاد سازندگي رفت و بعد از آن وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اراك شد.
او راه مستقيم را فقط راه و خط امام مي دانستو در وصيت نامه اش نيز آورده است :زمان ,زمان حسين است و بايد به نداي هل من ناصر ينصرني امام جواب داد . براي روحانيت مبارز و دلسوز انقلاب و خون شهداي انقلاب ارزش زيادي بود. از جمله مسايل و چيزهايي كه زياد او را رنج مي داد از بين رفتن حق مستضعفين بود و دوست داشت حقيقت در همه ابعادش پياده شود . دشمن سرسخت ظالمين و طرفدار واقعي محرومين بود. با ظالمين با خشم انقلابي و با محرومين با نهايت عطوفت و مهرباني رفتار مي كرد .
قبل از رفتن به جبهه زياد به مسئله جنگ توجه مي كرد و مي گفت اگر ما بتوانيم انشاءالله به رهبري امام خميني و ياري مردم بيدار و شهيد پرور ايران توطئه امپرياليسم راكه خطر بزرگي براي اسلام است شكست دهيم ضربه شديدي به امريكاي جهان خوار و ابرقدرتهاي ديگر وارد نموده ايم ؛تا مي توانيم بايد جبهه ها را تقويت كنيم . در سفارش و وصيتي كه براي سومين بار كه به جبهه مي رفت اين آرزو را داشت كه هرچه زودتر به درجه رفيع شهادت نايل آمد.
او پس از سالها مبارزه با طاغوت ودشمنان داخلي و خارجي در سوم آذر 1360درعمليات مطلع الفجر به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان
وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد علي مهرداد : مسئول واحد نيروي انساني تيپ61محرم(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سيد محمود مهرداد نذر كرده بود تا پسري داشته باشد و اسمش را محمد بگذارد . سيد محمد علي، در يكي از روزهاي گرم تابستان 1340 به دنيا آمد.
هنوز خيلي كوچك بود كه براي ياد گرفتن قرآن به مكتب خانه رفت و خواندن قرآن را در زمان كوتاهي ياد گرفت. بعد از آن، همان «آيسك» به دبستان رفت. هوش تلاش و پشتكارش او را به بهترين دانش آموز دبستان تبديل كرد. بعدها وقتي مجبور شد به دليل نبودن مدرسه راهنمايي، مدتي درس را رها كند، آن قدر غمگين بود كه سيد محمود فهميد نمي تواند او را از ياد گرفتن منع كند. خودش به پدر گفته بود هر طور كه باشد، درسش را ادامه مي دهد و اين كار را كرد.
كنجكاوي زياد و هوش سرشار، باعث شد كه تا دوره ي دبيرستان مورد توجه دبيران قرار گيرد و يكي از دبيران راهنمايي او شود. سيبد محمد علي، توانست از طريق اين دبير ب امام خميني و نظرات او آشنا شود. همين، مقدمه اي بود براي شركت فعالانه در فعاليت انقلابي و او را به چهره اي فعال در تظاهرات و اعتصابات تبديل كرد.
بعد از انقلاب، يكي از اعضاي فعال انقلابي واو را به چهره اي فعال در تظاهرات و اعتصابات تبديل كرد.
بعد از انقلاب، يكي از اعضاي فعال انجمن اسلامي دبيرستان شد. در سا 1360 با گرفتن، ديپلم، به عضويت سپاه در آمد.
دوره ي آموزشي سپاه را گذراند و در همان سال عازم جبهه
شد.
در عمليات بزرگ طريق القدس شركت كرد و از ناحيه پا و دست مجروح شد.
در همان سال ازدواج كرد، ازدواجي ساده اما با شكوه و خطبه عقد ش در مسجد آيسك خوانده شد. نتيجه اين ازدواج فرزند پسري است كه از شهيد به ياد گار مانده است.
بعد از بهبودي، سيد محمد علي در واحد تبليغات مشغول خدمت شد.
براي دومين بار در سال 1361 به جبهه رفت و مدت زيادي در جبهه بود. بعد از آن در سال 1362 نه ماه به عنوان مسئول پرسنلي توپخانه ي تيپ 61 محرم خالصانه خدمت كرد.
وقتي اين ماموريت به پايان رسيد، مدتي به شهرستان فردوس بر گشت و به عنوان مسئول پرسنلي سپاه فردس و عضو شوراي فرماندهي كار كرد. اما ماندن برايش سخت بود. مي گفت نمي تواند بماند و تحمل كند. مي گفت آدم ها مثل رود خانه اي هستند كه اگر بمانند، مرداب مي شوند. همين شد كه براي بار چهارم در سال 1364 به جبهه رفت. بعد از اين همه سال تلاش در جبهه هاي جنگ، خودش ديگر مي دانست كه وقت پرواز رسيده است.
زمستان بود زمستان 1365. هوا رو به سردي رفته بود و او آماده بود تا در عمليات كربلاي پنج شركت كند. وقتي گردان رسول الله (ص) هجوم گسترده اش را به مواضع دشمن شروع كرد، سيد محمد علي در شلمچه به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :بي من به بهشت نرو،نوشته ي ميترا صادقي،نشر ستاره ها_مشهد-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسينعلي مهرزادي : رئيس ستاد لشگر 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در دي ماه سال 1330 در خانواده
اي كارگري در شهرستان بهشهر به دنيا آمد. او پنجمين فرزند خانواده اي بود كه با مشكلات مالي فراوان دست به گريبان بود. مادرش مي گويد: «بعد از اينكه به دنيا آمد وضعيت اقتصادي ما بهتر شد و خداوند در رحمتش را گشود.» در شش سالگي قرآن را فرا گرفت. در اين دوران بيشتر تيله بازي، هفت سنگ و گاهي فوتبال بازي مي كرد. پسري پر جنب و جوش و فعال بود و بيشتر در منزل با برادران ناتني خود بازي مي كرد. در سال 1337 وارد دبستان نظامي گنجوي بهشهر شد. به كتاب و درس علاقه فراوان داشت و تكاليف خود را در مدرسه انجام مي داد. مادرش مي گويد:
به خاطر هوش و استعداد بالايي كه داشت در منزل تنبلي مي كرد و درس نمي خواند . هر چه مي گفتيم در جواب مي گفت: «نگران نباشيد من درسم را در مدرسه ياد گرفته ام و احتياجي نيست كه مجدداً آن را بخوانم.»
به گفته دوستان همكلاسي اش از بچگي لاغر اندام، چابك و شوخ طبع بود. رابطه خوبي با برادران و خواهران خود داشت. در دوره سربازي فعاليتهاي سياسي خود را آغاز كرد. در اين دوره با ايجاد بي نظمي در ارتش معتقد بود بي نظمي در سطوح مختلف ارتش موجب تضعيف آن خواهد شد به همين خاطر مورد توبيخ قرار گرفت. به دليل فعاليتهاي سياسي در سطح مدارس بارها از روستايي به روستاي ديگر تبعيد شد.
در سال 1356 فعاليتهاي مخفي خود را به شركت در جلسات سياسي و تكثير و پخش اعلاميه ها و نوارهاي امام خميني در سطح استان
مازندران گسترش داد. در 20 آبان ماه 1354 خدمت سربازي را در سپاهي دانش به اتمام رساند و در نهم آذر همان سال به استخدام آموزش و پرورش در آمد. با آغاز امواج انقلاب اسلامي به صف مردم پيوست در عيد نوروز سال 1357 براي شهيدان انقلاب سفره پهن كرد و نان خشك و خرما بر سفره عيد گذاشت. در همين سال در هدايت مردم در راه انقلاب اسلامي فعالانه شركت داشت و به همراه عده اي از دوستان اقدام به تشكيل يك گروه چريكي كرد و با تهيه مقاديري سلاح و مهمات آماده جنگ مسلحانه با رژيم ستم شاهي شد. در 14 مهر 1357 اولين فرزندش فائقه به دنيا آمد. با تولد فرزند ،مي گفت: تو دخترم عزم مرا در راه انقلاب مصمم تر كردي. وقتي كه دخترش پنج روزه بود به خاطر شركت در آتش زدن يك مشروب فروشي صبح روز 21 مهر 1357 دستگير ولي با تلاش دوستانش بعد از چند روز آزاد شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن 1357 در تشكيل كميته انقلاب اسلامي در محل شهرباني بهشهر، جمع آوري سلاحها در مراكز نظامي و انتظامي و دستگيري عوامل رژيم طاغوت نقش به سزايي داشت. در اوايل تير ماه 1358 به همراه دوستانش سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بهشهر را بنيان نهاد و خود عضو شوراي مركزي سپاه شد و پس از مدتي به عنوان مسئول تداركات سپاه منصوب گرديد. در تشكيل بسيج و آموزش پاسداران فعاليت داشت. در آذر ماه 1358 مسئوليت اولين گروه چهل نفري اعزامي از بهشهر به قصر شيرين را به عهده گرفت و به مدت
چهل و پنج روز در قصر شيرين بود. از دوم بهمن تا بيست هفتم اسفند سال 1358 فرماندهي گروه عملياتي در جنگ دوم گنبد و مسئوليت پاكسازي شهر را به عهده داشت. در گنبد تلاشهاي بسياري براي ايجاد امنيت و مقابله با گروهها به انجام رساند و در بازگشت به همسرش گفت: «ضدانقلاب بايد خواب ببيند كه دوباره در گنبد اتفاقي بيفتد.»
در 27 اسفند 1358 به كردستان اعزام شد و جانشيني فرمانده گروهان عملياتي در شهر پاوه را عهده دار بود. در اين زمان در محاصره و كمين ضدانقلاب افتاد و از ناحيه سر زخمي شد و مدتي تحت درمان بود. پس از بازگشت از كردستان در 16 ارديبهشت 1359 به مسئوليت واحد تداركات سپاه منطقه 3 سپاه(گيلان و مازندران) منصوب شد. پس از دو ماه در 21 تيرماه 1359 به كردستان و قرار گاه حمزه سيد الشهدا(ع) رفت و به عنوان فرمانده محور بيجار _ تكاب و بوكان مشغول به كار گرديد. پس از مراجعت از كردستان در 7 شهريور 1359 بار ديگر در سمت مسئول واحد تداركات منطقه 3سپاه مشغول خدمت شد. پس از شروع جنگ تحميلي در 25 مهر 1359 به جبهه جنوب اعزام و تا هشتم آذر ماه همان سال به عنوان جانشين فرمانده گردان در سرپل ذهاب و شوش حضور داشت. پس از بازگشت از منطقه جنگي در واحد فرماندهي منطقه 3 به كار مشغول شد. در آذر ماه 1359 فرماندهي سپاه گنبد را به عهده گرفت. از اين تاريخ مهاجرت او و خانواده اش از شهري به شهر ديگر آغاز شد.
دو سال و دو ماه فرماندهي سپاه
گنبد را به عهده داشت. در اين مدت با حفظ سمت بارها به جبهه اعزام گرديد. در بهمن و اسفند 1360 در منطقه چزابه حضور داشت كه در اين مأموريت اصغر بيات به شهادت رسيد و او به همراه مهدي مهدوي مجروح شدند.
در فروردين 1361 بار ديگر در جبهه حضور يافت و به همراه شهيد قاري و شهيد ابوعمار مشاورت فرمانده تيپ در قرارگاه خاتم الانبياء را در عمليات بيت المقدس به عهده گرفت. همچنين با حفظ سمت فرماندهي سپاه گنبد با عنوان مشاور نظامي فرمانده تيپ در عمليات والفجر مقدماتي حضور داشت. در شهريور 1362 به فرماندهي سپاه سوادكوه منصوب و مدتي عهده دار اين مسئولين بود. سپس با حفظ سمت به عنوان فرمانده تيپ 1 قدس در اسفند ماه 1362 در عمليات والفجر 6 و خيبر شركت داشت. به افراد فقير خيلي علاقه داشت و با آنها رفت و آمد خانوادگي برقرار مي كرد. اگر براي شخصي گرفتاري پيش مي آمد تا آنجا كه توان داشت كمك مي كرد.
در ايامي كه خانواده اش در پادگان بهشتي اهواز ساكن بودن، مي توانست دفعات بيشتري در كنار آنان باشد اما شبها در كنار نيروهايش مي ماند. در همين ايام همسرش در يادداشتي از قول همسر يكي از همسايگان در محبت مهرزادي نسبت به خانواده ترديد روا مي دارد و او در پاسخ مي گويد: «چطور مي توانم از كنار نيروها عبور كنم و نزد خانواده بيايم در حالي كه براي نيروها چنين امكاني وجود ندارد. من حتي در تاريكي از نگاه نگهبان خجالت مي كشم.»
از 28 بهمن 1360 به سمت رئيس ستاد
لشكر 25 كربلا منصوب گرديد و با اين سمت تا مهرماه 1364 به طور مستمر در جبهه هاي نبرد حضور داشت. در اين مدت در عملياتهاي بدر، قدس 2 و 3 شركت جست و چهار بار مجروح گرديد. در مهرماه 1364 با درخواست و پيگيريهاي شديد اداره آموزش و پرورش شهرستان بهشهر بازگشت در دبستان المهدي اين شهر مشغول تدريس شد. در حالي كه امكان مديريت دبيرستان برايش مهيا بود تدريس در كلاس اول ابتدايي را برگزيد و هر چه اصرار كردند، گفت: «مدتها رئيس بودم ولي اين دفعه مي خواهم مرئوس باشم و نفسم را بيازمايم.» بعد از چهل روز در 28 آبان 1364 با درخواست مكرر فرماندهي لشكر 25 كربلا دوباره به جمع رزمندگان اين لشكر پيوست وبه عنوان رئيس ستاد لشكر 25 كربلا مسئول نظارت بر عمليات الفجر 8 درشهر فاوبود. در اين عمليات بر اثر بمباران شيميايي دشمن مجروح شد و غروب پنجشنبه 8 سفند 1364 به نزد خانواده اش رفت.
مهرزادي در صبح سه شنبه 13 اسفند 1364 با در خواست مكرر تلفني فرماندهي لشكر كربلا مبني بر نياز لشكر به حضور وي بعد از سه روز مرخصي به منطقه جنگي بازگشت. در روز جمعه شانزدهم اسفند وصيت نامه خود را نوشت.در شبي كه فردايش به شهادت رسيد، روي زمين دراز كشيده بود و خوابش نمي برد. روز شنبه 17 اسفند همسنگرانش نماز ظهر را به امامت او به جا آوردند و او براي هماهنگي نيروهاي لشكر به منطقه ام القصر در نزديكي بندرفاو رفت. سرانجام در ساعت پنج بعد ازظهر روز 22 اسفند _ همزمان با شهادت حاج عسكر قاري
و سالگرد شهادت امام علي النقي (ع) _ در محور ام القصر فاو به شهادت رسيد.
او به هنگام شهادت مسئوليت ستاد لشكر 25 كربلا را به عهده داشت. جنازه شهيد حسينعلي مهرزادي در بهشت فاطمه (ع) بهشهر به خاك سپرده شد. از او دو دختر به نام هاي فائقه و فائزه و يك پسر به نام محمد حسين به يادگار مانده است.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
نماينده امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبيا (ص) ستاد كل نيروهاي مسلح سال 1334 ه. ش در خانواده اي مؤمن در شهر «اصفهان» متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امير المؤمنين (ع) بود. پدرش براي نامگذاري او به قرآن تفأل نموده بود، نام او را عبدالله گذاشت. ( بر مبناي آيه ي 32 از سوره ي مريم )
عبدالله دوران كودكي و نوجواني را در دامان پاك پدر و مادر خود سپري كرد. وي در دوره ي دبيرستان، همزمان با تحصيل، در كنار پدرش به كار پرداخت. از نوجواني شور و علاقه ي خاصي به مسايل مذهبي و ترويج و تبليغ علوم الهي داشت و شايد همين انگيزه او را در مسير فراگيري دروس حوزوي و ورود به سلك روحانيت و طلبگي قرار داد.
اين شهيد بزرگوار در كنار كسب علوم ديني به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن ديني و خيريه، هيأت حضرت رقيه (ع)، كلاس هاي آموزش قرآن و صندوق قرض الحسنه را پايه گذاري كرد و عملاً مسؤوليت ارشاد دوستان هم سن و سال خود را به عهده گرفت و قرآن و مسايل سياسي روز را به آنها تعليم مي داد،
كه به تدريج همين محافل دوستانه به جلسات مخفي تبديل گرديد. در اين مقطع عمده ي توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلاميه، كتاب و تبيين اهداف مبارزاتي و شخصيت حضرت امام خميني (ره) و افشاي خيانت هاي رژيم شاهنشاهي نسبت به اسلام و مسلمين معطوف گرديد و سرانجام پس از چند سال تحصيل حوزوي و تبليغ و ترويج احكام الهي، در سال 1353 به همراه برادر شهيدش (حجت الاسلام رحمت الله ميثمي) و چند تن ديگر از دوستانش، به قم هجرت نمود و در مدرسه ي شهيد حقاني سكني گزيد و به تعليم و تربيت و تكميل دروس ديني پرداخت.
وي كه در كنار درس به مبارزه با رژيم نيز مشغول بود، با خيانت يكي از منافقان، تحت تعقيب قرار گرفت و به همراه چند طلبه ي ديگر در همين سال دستگير و روانه ي زندان شد. در زندان با وجود آنكه شكنجه هاي فراواني را تحمل نمود، ذره اي نرمش نشان نداد و با تجاربي كه داشت محيط زندان را به كلاس درس تبديل نمود و در حالي كه از محضر بعضي از روحانيون كسب فيض مي كرد، به اتفاق ساير زندانيان هم بند به تحقيق و مطالعه ي علوم و معارف قرآن و نهج البلاغه مي پرداخت.
او تعاليم روح بخش قرآن را به زندانيان آموزش مي داد و اين حركت ها در روحيه ي زندانياني كه تحت تأثير گروهك هاي ملحد و منافق بودند، تأثير به سزايي داشت.
شهيد ميثمي كه سي ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم شاهي به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه ي ملت رشيد ايران به رهبري حضرت امام خميني (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهايي، با روحيه ي انقلابي
خود در جهت به ثمر رسيدن انقلاب اسلامي از اهداي هر آنچه كه در توان داشت، كوتاهي نكرد.
ايشان با پيروزي انقلاب اسلامي، جهت ادامه ي تحصيل به حوزه ي علميه ي قم رفت و از محضر اساتيد بزرگوار كسب علم كرد. سپس در كنار دوست ديرينه اش روحاني شهيد، «مصطفي رداني پور» و براي ياري رساندن به اين نهضت الهي، مدتي را در كردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشكيل سپاه در ياسوج، به آن شهر عزيمت كرد، تا در كنار عزيزان پاسدار به سازماندهي و ارشاد عشاير محروم بپردازد.
او كه بعد از آزادي از زندان، با سابقه ي سياسي قبلي خود مي توانست در بسياري از جاهاي حساس كشور نيرويي كارآمد باشد، ولي گمنامي را برگزيد و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلاي اسلام، در هر نقطه از سرزمين اسلامي خالصانه خدمت كرد.
شهيد ميثمي در مدت حضور در استان كهگيلويه و بويراحمد سهم بزرگي در تأمين امنيت و ثبات اين منطقه عشايري داشت و تلاش هاي فراواني براي كمك و رسيدگي به مستمندان و خانواده ي شهدا به كار بست.
اين شهيد سعيد علاوه بر خدمت در سپاه، در تشكيل بسياري از نهاد هاي انقلاب اسلامي در استان كهگيلويه و بويراحمد نقش بارزي داشت و همواره مورد مشاوره ي مسؤولين استان قرار مي گرفت.
پس از سي ماه خدمت و تلاش شبانه روزي در آن منطقه ي محروم، از سوي نماينده ي حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان مسؤول دفتر نمايندگي حضرت امام (ره) در منطقه ي نهم (فارس، بوشهر، كهگيلويه و بويراحمد) منصوب گرديد.
از آغاز جنگ تحميلي عراق عليه ايران اسلامي شهيد ميثمي جنگ را يك نعمت بزرگ و يك سفره ي گسترده ي الهي مي دانست
ومعتقد بود هركس بيشتر بتواند در جنگ شركت كند، از اين سفره ي الهي بيشتر بهره برده است. لذا در بسياري از صحنه ها و ، برادرش در مقابلمناطق عملياتي حضور فعال داشت و يكي از آنها (تپه هاي شهيد صدر) چشمانش به شهادت رسيد.
او همچنين به تأسي از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدايش معتقد بود كه جنگ در رأس همه ي امور است و بقيه ي مسايل در مرحله ي بعد. بنابراين بسيار مشتاق بود كه هميشه در جبهه بماند، تا اينكه از طرف حضرت حجت الاسلام و المسلمين شهيد محلاتي، «نماينده ي محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به مسؤوليت نمايندگي امام در قرارگاه خاتم الانبياء (ره) _ كه قرارگاه مركزي و هدايت كننده ي تمامي نيروهاي سپاه و بسيج و ساير نيروهاي مردمي بود _ برگزيده شد، تا با حضور در ميان برادران سپاهي، بسيجي و ارتشي، شمع محفل رزمندگان و مايه ي قوت قلب آنان باشد.
شهيد ميثمي كه با علاقه و عشق بي نظير اين سنگر را انتخاب كرده بود، در آن شرايط حساس در كنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمي را در انسجام نيروها و رشد معنويات در جبهه ايفا كند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب هاي عمليات الهام بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود.
او حتي براي زيارت خانه ي خدا هم حاضر نبود، لحظه اي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل را ترك كند، چرا كه معتقد بود جبهه اجر زيارت خانه ي خدا را هم دارد.
او عاشقي دلباخته بود و عشق را تنها با ايثار و فداكاري قرين مي دانست و اهداي خود را در راه حق، تنها ذره اي براي شكر اين همه نعمت برمي شمرد و توفيق حضور
در جبهه را ارمغاني مي دانست كه با ياري معشوق به ظهور خواهد رسيد. اين شهيد بزرگوار كه همواره در ميدان جهاد حاضر بود، يار و ياور رزمندگان اسلام به شمار مي رفت. تكليف ديني در نزد او بر همه چيز مقدم بود. بصيرت و آگاهي او در آن شرايط سخت، گره گشا بود، اخلاص و تقواي او اميد را در دل ها زنده مي كرد و تبسمش يأس و نوميدي آنان را مي زدود. او حقيقتاً در بسياري از صحنه ها پيشتاز بود. دلسوزي، ايمان و علاقه اش به حضرت امام (ره) و انقلاب، او را پذيراي همه ي سختي ها كرده بود.
شهيد ميثمي در كوران حوادث انقلاب و جنگ بر اين نكته تأكيد مي نمود كه: «وقتي انسان براي خدا كار كند، هرچند هم آن كار كوچك باشد، چنان نمود دارد كه اصلاً خودش هم باور نمي كند.»
كار كردن در راه خدا و خدمت به بندگان برايش به مثابه ي عبادت و از همه چيز شيرين تر بود. زيرا فعاليت و تلاش براي رضاي خدا را معراج خود مي دانست و در حقيقت، تعالي و رسيدنش به كمال معنوي، نتيجه ي همين اخلاص و عشق به خدمت گزاري بود. او هر آنچه داشت، در طبق اخلاص نهاده بود و براي احياي دين خدا و ارزش هاي متعالي سر از پا نمي شناخت.
ايثار و از خود گذشتگي او به حدي بود كه در همه حال، براي سپاهيان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفايش كه در مراحل مختلف زندگي، به ويژه در دوران زندان، صيقل يافته بود، از او انساني وارسته ساخته بود، كه جز در وادي سالكان طريق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمي توان چنين يافت.
شهيد ميثمي همواره مسؤوليت
عظيم فرماندهان و نيروهاي رزمنده و امانت سنگين و بار مسؤوليت شهدا را يادآوري مي كرد و مي گفت: «خدا مي داند اگر پيام شهدا و حماسه هاي آنها را به پشت جبهه منتقل نكنيم، گنهكاريم.»
اين عالم وارسته و روحاني مبارز كه با درك تكليف و شناخت زمان، خدمت در جبهه ها را بر همه چيز ترجيح داده بود، به رزمندگان گوشزد مي نمود:
«اگر به خاطر مشكلات و به اسم پايان مأموريت و غيره بخواهيم برگرديم، نوعي سقوط است.
برادران پيوسته از خداي خود بخواهيد كه توفيق ادامه ي نبرد را از ما نگيرد. خدا مي داند روز قيامت وقتي روزهاي جبهه مان را ببينيم و روزهاي مرخصي را هم ببينيم، گريه خواهيم كرد كه اي كاش مرخصي نرفته بوديم.»
شهيد ميثمي كه در فراز و نشيب هاي انقلاب و جنگ، وظيفه ي خود را خوب مي شناخت و با حضور مستقيم در جبهه ها و خطوط مقدم، سند زنده ي عمل به تكليف و همراهي روحانيت با فاتحان ميادين رزم را به نمايش مي گذاشت، در يكي از سخنراني هايش براي رزمندگان اسلام گفت:
«برادران! پيشروي و عقب نشيني در خاك، شكست و پيروزي نيست، حقيقت پيروزي، وحدت و انسجام؛ و حقيقت شكست، اختلاف ماست.
اگر خداي ناكرده به واسطه ي حرف هاي اختلاف انگيز ما رزمندگان در كارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»
اين روحاني مبارز و فداكار آنگاه كه مي ديد رزمندگان و فرماندهان، براي دفاع از اسلام به شهادت مي رسند و مزد جهاد را دريافت مي نمايند، مي گفت:
«خدا مي داند كه من اين روزها دارم زجر مي كشم، چرا كه مي بينم برادران ما چه زيبا به پيشگاه خدا مي روند. خدا نكند كه عاقبت ما، جور ديگري باشد.»
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حسن مير رضوي :
قائم مقام فرمانده گردان ياسين لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
خاطرات
علي اكبر قلي زاده:
بعد از هفت روز مقاومت در مقابل دشمن گردان ما كه فرمانده آن برادر بزرگوار سيد حسن مير رضوي بود براي استراحت به عقب آمد و در كنار رودخانه كه آن جا به استراحت مشغول بوديم كه خبر دادند دشمن بعثي پاتك سنگيني دست زده . بلافاصله برادر مير رضوي نيروها را جمع كرد و گردان ما دوباره به خط مقدم رفت . ايشان در رودخانه غسل شهادت كردند و با چهره بشاش نيروها را به مبارزه با دشمن دعوت كردند و در همين مقاوت ،ايشان به خيل شهدا پيوستند . محمد علي بخشايش :
قبل از انقلاب ما يك جلسه مذهبي داشتيم و مرتب در منزل يكي از اعضاء جلسه برگزار مي شد . يك شب كه جلسه در منزل برادر پارت بود و هر كدام يك حديث مي خوانديم . اتفاقاً در همان شب تعداي از نيروهاي ساواك از محل اين جلسه اطلاع پيدا كرده بودند و وارد جلسه شدند . آن لحظه زماني بود كه برادر مير رضوي بايد حديث مي خواندند من احساس كردم با آمدن نيروهاي ساواك جلسه بر هم مي خورد و يا آقاي مير رضوي موضوع بحث را عوض مي كنند . ولي با كمال تعجب ديدم برادر مير رضوي با علم به اينكه ساواكيها در جلسه حضور دارند حديث خودشان را خواندند و جلسه ادامه پيدا كرد .بعد از جلسه چند نفر از شركت كنندگان توسط ساواك دستگير شدند . بعد از اين جريان من و آقاي مير رضوي به شناسايي نفوذيها ساواك در
جلسات خود مأمور شديم كه آقاي مير رضوي در اين راه تلاش زيادي كردند سيد حسن برومند :
يك شب به اتفاق برادر ميررضوي در منزل برادر بني اسد نشسته بوديم. حدود ساعت 12/30 از منزل آقاي بني اسد كه خارج شديم. برادر ميررضوي سوار موتور شد و گفت:چون فردا صبح زود مي خواهم به جبهه بروم، قصد دارم جهت وداع با شهداء به گلزار اين عزيزان بروم و با آنها خداحافظي كنم. به ايشان گفتم: اين وقت شب خوب نيست تنها برويد، اجازه بدهيد من هم همراه شما بيايم يا اينكه فردا صبح برويد. در اين لحظه گفت: نه مي خواهم تنها بروم و در همان حال دست به گردن من و حاج اسماعيل بني اسد انداخت وگفت: برادر برومند ديدار به قيامت.اين آخرين ديدار من با شما در اين دنيا است و در حالي كه گريه مي كرديم از هم جدا شديم.ايشان به سمت مزار شهداء رفت وروز بعدش هم به جبهه اعزام شد و چندي بعد خبر شهادتش را آوردند. اسماعيل عباسجو:
گاهي اوقات سيد حسن در تنهايي عكس برادر شهيدش را روبه روي خود قرار مي داد و با او درد و دل مي كرد . يك روز كه من ايشان را در اين حال ديدم گفت : دلم نمي خواهد مثل شهيد بهشتي و شهيد رجايي بدنم بسوزد و يا حداقل مثل برادرم سيد جواد كسي نتواند بدنم را شناسايي كند. سيد عبد الله مير رضوي :
سيد حسن به محرومين ومستضعفين كمك مي كرد .وقتي از او سوال كردم :عمو جان اگر شماخودت خواستي ازدواج كني آياكسي هم به
شماكمك مي كند. گفت: عمو ما هم خدايي داريم حتما" خداكمك مي كند . يك بار سيد حسن رادعوت كرديم منزل ، منتظر ايشان بوديم كه بيايد چند لحظه اي با هم باشيم ايشان آمدند با پوتين سر سفره نشستند. گفتم عمو جان پوتين هايت رادر بياورتا پاهايت هوا بخورد،گفت:نه عمو جان اگر پوتين هايم رادر بياورم ممكن است راحت بنشينم وخستگي بر من غلبه كند و اكنون من در حال مأموريت هستم بايد شام را زود بخورم و به پاسگاهها سركشي كنم . در همان حالت شام را خورد . گفت: ديگر نمي نشينم چون كسل مي شوم واز مأموريتم بازمي مانم . لذا زود خداحافظي كرد ورفت . محمد علي بخشايش :
برادر ميررضوي و برادر صبوري مقداري مواد منفجره غنيمتي بدست آورده بودند.اين مواد را براي آزمايش به داخل كوهستان مي برند. در حين آزمايش مواد منفجر مي شود از جايي كه خداوند مي خواهد آنها را براي جنگ نگه دارد آسيبي به آنها نمي رسد. ربابه السادات مير رضوي :
يك روز برادرم سيد حسن به منزل ما آمد و مرا صدا زد و گفت ك خواهر بيا چند لحظه اي پهلوي من بشين. من هم رفتم و كنار او نشستم. آن روز حدود يك سال بود كه تقريباً از شهادت برادر كوچكترم مي گذشت وما هنوز ناراحتي روحي و رواني داشتيم . ايشان بعد يك تكه كاغذ از جيبش در آورد و چند بيت شعري را كه بر روي آن نوشته بود برايم خواند يك بيت آن چنين بود . ((خواهر بي قرار من صبر تو با خداي من ))
بعد از شهادتش متوجه شده بودم كه آن روز برادرم مرا براي چنين روزهايي مي خواسته كه آماده كند . سيد محمد مير رضوي:
حدود دو سه سالي بود كه حساب سالمان را مشخص نكرده بوديم. يك روز سيد حسن (پسرم) به خانه آمد وگفت: بابا اگر شما حساب سال نداشته باشيد، خمس و زكات ندهيد نانتان حرام است. سيد محمد مير رضوي :
خانم يكي از اطرافيان ( خانم آقاي محمد موسوي) پس از شهادت پسرم سيد حسن يك شب خواب ديده بود و چنين نقل كرد و گفت: در عالم خواب ديدم كه سيد حسن و سيد جواد سوار بر اسب سفيدي هستند.بر روي اسب شال سبزي انداخته شده بود و هر كدام از آنها هم يك بيرق سبز در دست داشتند و در مسير راه خانكوك_ علي آباد در حال حركت هستند وقتي به من رسيدند پرسيدم حسن آقا كجا مي رويد؟ حسن آقا گفت : به جبهه مي رويم و اين اسب و بيرقها را امام حسين (ع) به ما داده است. علي اكبر قلي زاده:
در عمليات والفجر3 ( آزادسازي مهران ) گردان ايشان (سيد حسن مير رضوي ) خط شكن بود . پس از اينكه خط تثبيت شد . نيروهاي ايشان براي استراحت به پست خط منتقل شدند . و در همين حين دشمن پاتك زد و مجدداً برادر مير رضوي نيروهايش را به جبهه آورد . ايشان غسل شهادت كرده بودند و لباس نو به تن داشت و در هنگام دفع پاتك دشمن مجروح شد با توجه به اينكه خون زيادي از ايشان رفته بود ايشان مقاومت مي
كرد و با اصرار فراوان ايشان را سوار آمبولانس كرديم تا به بهداري منتقل شوند . پس از چند لحظه گلوله خمپاره به ايشان اصابت مي كند و ايشان به درجه رفيع شهادت نائل مي شوند. علي اكبر قلي زاده :
در يكي از پاتكهايي كه دشمن كرده بود ، ناكام ماند و مجبور به فرار شد. يكي از خودروهاي دشمن پشت خاكريز جا مانده بود، اما اما بعلت آتش سنگين دشمن ، هيچ كس نمي توانست آن طرف خاكريز برود. سيد حسن ميررضوي با خونسردي تمام از خاكريز غلط زد و خود را به آن خودرو رساند و آن را به اين طرف خاكريز منتقل كرد. سيد عبد الله مير رضوي :
شهيد سيد حسن ميررضوي قبل از انقلاب، اعلاميه هاي حضرت امام (ره) را به خانه مي آوردند و بوسيله اتو آنها را به شكل اپل درست مي كرد و روي شانه هاي لباسش مي دوخت و آنها را به همان وسيله به شهرهاي ديگر نيز منتقل مي كرد. سيد عبد الله مير رضوي :
يك بار سيد حسن ميررضوي به من تلفن زد،بنده به ايشان گفتم: عمو جان دوستان تو همگي آمده اند،شما چرا با اينكه 45 روز از رفتنت گذشته ، نمي آيي؟ حسن گفت: عمو جان من به ديگران كاري ندارم، تا وقتي منطقه به من نياز داشته باشد من اينجا هستم، اگر خدا خواست شهيد خواهم شد و اگر هم شهيد شدم دوست دارم بدنم بسوزد و خاكسترم را آب ببرد. در زمان رياست جمهور ي بني صدر ملعون سيد حسن مير رضوي به كردستان اعزام شده بود .
وقتي برگشت از ايشان در باره اوضاع كردستان سئوال كردم ايشان گفت:كردستان الان خيلي شلوغ است.منافقين وگروهكهاي ضد انقلاب در آنجا نفوذ كرده و كموله دموكراتها هم آنجا هستند .متأسفانه بني صدر دستور داده است كه به ما تجهيزات و سلاح ندهند ولي به هر حال ما مأموريتمان را انجام مي دهيم حتي اگر با دست خالي باشد . حسن رباني :
در سال 1357 علي رغم اين كه امام خميني (ره) اعلام كرده بودند كه به جاي جشن ميلاد امام زمان (عج) براي شهداي انقلاب مجالس عزا و سوگواري به پاي كنند يك مرتبه با خبر شديم كه جشن مفصلي براي ولادت امام زمان (عج) در اسلاميه فردوس تدارك ديده شده است. ما تعدادي از دوستان از جمله برادر صبوري و برادر مير رضوي را جمع كرديم و قرار شد در جلسه اي تصميم گيري كنيم كه با اين جشن چه برخوردي بكنيم. به بهانه اينكه براي مسجد جواد الائمه مي خواهيم سنگ جمع كنيم همه سوار كمپرسي شديم و به طرف كنگره كوه به معروف به غار فريدون زال است حركت كرديم و آنجا تشكيل جلسه اي داديم و تصميم بر اين گرفتيم كه تعدادي از اين برادران از جمله برادر مير رضوي در آن جشن شركت كنند و اين مجلس را با خاموش كردن برق به هم بزند وقتي منبري شروع به خطابه مي كند اين دوستان ما برنامه خود را اجرا مي كنند و مجلس را به هم مي ريزند اگر چه بعد ما توسط ساواك دستگير و يك ماهي را در بازداشت بودند . مجيد مصباحي :
سيد حسن ميررضوي
در عمليات مهران معاون گردان ياسين بود. شب اول عمليات گردان ياسين به خط زد و موفقيت خوبي به دست آورد و چون قرار بود تعويض شود لذا گردان را به عقب برمي گردانند. ازطرفي در خط عراقيها فشار زيادي آورده بودند به نحوي كه سردار قاليباف به گردان ياسين دستور داده بودند كه دوباره به خط برگردند. چون فرمانده گردان قاسم حيدري شهيد شده بود، سيد حسن به تنهايي گردان را به خط برده بود. وقتي نيروهاي گردان پشت خاكريز رسيده بودند، ديده بودند كه لوله هاي تانك عراقيها روي خاكريز قرار گرفته است. جنگ تن به تن با عراقيها شروع مي شود. در همين حين سيد حسن ميررضوي مجروح شد و ايشان را به آمبولانس مي برند كه به عقب انتقال بدهند. آمبولانس وقتي حركت مي كند، در بين راه مورد اصابت گلوله هاي عراقي قرار مي گيرد و آتش مي گيرد و سيد حسن در حال كه نصف بدنش مي سوزد به شهادت مي رسد. عليرضا خراساني :
زمان انقلاب يك روز به من گفت: آقاي خراساني آمادگي داري كه تعدادي اعلاميه به شما بدهم ببري و داخل مسجد بگذاري؟ گفتم: بله. اعلاميه ها را گرفتم و زير لباسم پنهان كردم .به من گفت: از كوچه پشت گاراژدارها برو و اعلاميه ها را روي جا مهري مسجد بگذار و سريع از مسجدخارج شو كه كسي شما را نبيند. من نيز اين كار را انجام دادم. ن .م زال :
زماني كه سيد حسن مسؤول آموزش سپاه فردوس بود و يك شب را در خارج از شهر سپري كرديم و صبح زود به
طرف شهر راهپيمايي خود را آغاز كرديم. يادم مي آيد كه سيد حسن شعاري عليه بني صدر سروده بودند و نيروها هنگام ورود به خيابان اصلي شهر اين شعار را با صداي بلند مي خواندند. بكار بردن اين شعار در آن مقطع در بيداري مردم شهرستان فردوس تأثير زيادي داشت. حسن رباني :
آخرين دفعه اي كه سيد حسن مير رضوي به جبهه رفتند شب قبلش منزل ما بودند. ما ايشان را از منزل تا استاديوم تختي مشهد بدرقه كرديم. وقتي براي آخرين دفعه از من خداحافظي كرد، گفت: رباني، من دوست دارم اگرخداوند شهادت را نصيب من كرد مثل شهيد بهشتي بدنم بسوزد. اتفاقا"همانطور كه مي خواست شهيد شد. ابتدا مجروح مي شوند وقتي ايشان را به عقب جهت درمان منتقل مي كنند آمبولانس مورد اصابت خمپاره قرار مي گيرد و آتش مي گيرد و آقاي ميررضوي با بدن سوخته به فيض شهادت مي رسد. يك شب خواب ديدم كه رفتم به بهشت اكبر فردوس براي زيارت اموات. همين جايي كه اكنون مزار شهيد دادرس هست. ديدم در آنجا يك قاليچه اي (به قول معروف مثل قاليچه حضرت سليمان) پهن است و حدود دوازده نفر از شهدا كه تا آن زمان به شهادت رسيده بودند روي اين قاليچه نشسته اند. من رفتم نزديك پس از سلام و احوالپرسي سؤال كردم: شما چكار مي كنيد؟ گفتند: ما اينجا جمع شديم برويم كربلاء همه شهداي فردوس آنجا بودند. شهيد يكتانژاد هم كه مزارش دورتر است آنجا بود. يكي ديگر از شهدا كه مزار وي در پشته قا ليچه است ايشان هم آنجا بود. به آنها گفتم
شما كه مي رويد كربلاء رسم است كساني كه كربلا مي روند يك نفر هم براي چاووشي خواندن با خودشان مي برند. شما هم مرا با خودتان ببريد تا برايتان چاووشي بخوانم. آنها گفتند: نمي شود شما با ما بيايد شما تذكره نداريد. فعلا" تذكره ما صا در شده من همين طور به سمت آنها مي رفتم ديدم اين قاليچه پرواز كرد به سمت آسمان و رفت بالا و آنها براي من دست تكان مي دادند و بالا مي رفتند
آخرين مرحله اي كه سيد حسن مير رضوي مي خواستند به جبهه بروند نزد من آمد و گفت: مبلغ دو هزار تومان پول پس انداز دارم. مي خواهم خمس آن را پرداخت كنم بعد به جبهه بروم من مبلغ 400 تومان از پول ايشان را گرفتم و به دفتر وجوهات امام (ره) تحويل دادم و رسيدش را گرفتم كه هنوز آن رسيد هم در نزد من موجود مي باشد. حسن رباني:
جلسه اي داخل سپاه فردوس برگزار شد برادر دادرس دراين جلسه يك پيشنهادي دادند به اين صورت كه ما از اين به بعد چون جنگ داريم و جنگ هم شهادت دارد، بياييد با هم پولي جمع كنيم يك قطعه زمين خريداري كنيم مخصوص دفن شهدا و اين پيشنهاد را همه شركت كنندگان در آن جلسه قبول كردند .بعد ما با ماشين رفتيم اطراف شهر فردوس دوتا قبرستان معروف بود يكي همين قبرستاني كه هم اكنون بهشت اكبر ناميده مي شود و بهشت شهداء است و يك قبرستان ديگر هم در پشت چنجه بود بعضي دوستان نظرشان اين بود كه در پشت چنجه يك بلندي
هست، مزار شهدا را روي آن قرار دهيم. اما بعضي هاي ديگر گفتند: آنجا دور است. به هر حال همين جاي كه اكنون مزار شهدا است انتخاب شد. اينجا يك قطعه زمين شخصي بود. بچه ها گفتند: پول جمع كنيم آن را بخريم و ضميمه قبرستان كنيم. اين قطعه زمين مخصوص شهداء بعد از اين شهدا را در اين مكان دفن كنيم. اولين كسي كه پول داد يادم چقدر بود 500 يا 1000 تومان شهيد دادرس بود بعداً شهيد مير رضوي پول دادند و سپس شهيد صبوري و ديگران هم كمك كردند 6 هزار تومان جمع شد و اين زمين خريداري شد و الآن مزار شهداء است. جالب است بدانيم اولين كسي كه پيشنهاد داد و پول هم داد براي خريداري اين زمين همين شهيد بزرگوار دادرس بود. كه اولين كسي هم بود كه در اين زمين دفن شد. سيد هاشم مير رضوي:
يكي از همكاران كه بچه بشرويه است خاطره اي را از سيد حسن براي من اين گونه نقل مي كرد : يك شب در بسيج محل با سيد حسن نگهبان بوديم پاسي كه از شب گذشته بود يك دفعه صداي زمزمه اي مرا متوجه خويش كرد. به جستجوي صدا پرداختم تا ببينم از كجا مي آيد! در چند قدمي من چاله سرويسي بود كه خودرو ها را تعويض روغن مي كردند. وقتي به طرف چاله رفتم ديدم سيد حسن درون چاله رفته و سر به سجده گذاشته و با خداي خويش رازو نياز مي كند چند لحظه اي ايستادم و به صداي زمزمه گوش كردم اما به دليل منقلب شدن صحنه را
ترك كردم.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد حميد مير افضلي : فرمانده محور اطلاعات قرارگاه كربلا(ستاد كل نيروهاي مسلح)
زندگي نامه ي شهيد به روايت مادر ش:
سر حميدم كه آبستن بودم ،يك شب خواب ديدم كه دست كردم تو جيبم و ديدم يك سكه اي تو دستم هست كه روش اسم پنج تن نوشته شده .در جيبم را محكم گرفتم تا اين كه از خواب پريدم .صبح بلند شدم و گفتم :اين بچه ام هم پسر است .به نيت پنج تن حتما كه پسر هم شد .اسمش را گذاشتيم غلام رضا و تو خانه صداش مي كرديم حميد. حميد از بچه گي پرجنب و جوش بود .سر نترسي داشت .رضا دو سال از او بزرگتر بود همبازي حميد فقط او بود با هم شمشير بازي مي كردند .كشتي مي گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نكنند .حميد معلم شد.او با خواهر برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتي رضا شهيد شد ،حميد ديگر دل به چيزي ندا. مشوقش را از دست داده بود .رفت تو تظاهرات و راهپيمايي و جنگ و اين چيزها .رفت يك دوره چريكي ديد و رفت جنگ. لباس هاش را مي آورد كه بشوييم و جاهايي كه پاره است بدوزيم .مي گفتم :اين ديگه پاره شده بايد يك لباس ديگر بخري .مي گفت: نه اسرا ف مي شه هنوز مي شود ازاين استفاده كنم .
يك جا بند نمي شد اين آخر ها ديگر به خوردو خوراك ولباس خود هم نمي رسيد. و قتي مي دانست كسي احتياج دارد مي رفت هرچي داشت به آنها كمك مي كرد چند بار
بهش گفتم: ازدواج كن. گفت: اگر جنگ تمام شد ومن زنده ماندم چشم !!با اسرار زياد من راضي شد كه ازدواج كند .گفتم حالا كي را مي خواهي؟ گفت: فرقي نمي كنه. فقط مي خواهم خانواده اش خوب و با ايمان باشند وشرايط من راكه در حال رفت وآمدبه جبهه هستم رادرك كند.من حرفي ندارم .شل شدم سكوت كردم از آن به بعد حرفي از دامادي نزدم .
بعضي وقتها دوستانش را مي آورد خانه و به آنها آموزش نظامي مي داد .
بچه ام وقتي مي رفت ،نمي گذاشتم گريه ام راببيند .قرآن مي خواندم و مي سپردمش دست خدا.مي دانستم ايستاده سينه تير تا شهيد بشود. خبر آوردند حميد شهيد شده. دلم شكست. آوردنش در خانه تامن ببينمش. رفتم با لا سرش گفتم :ننه عليك سلام به آرزوي خودت رسيدي .گفتم: خوش به سعادتت!
مردم كه براي شهدا شون مراسم مي گرفتند ماهم ميرفتيم مراسم .همه مادراي شهدا مي آمدند مي گفتند حميد شهيد آنها هم بوده .بعد فهميدم چون مي رفته به آنها مي رسيده خودشان را مادر او مي دانستند. حميد موقع رفتن رضا خيلي شكست. دلش مي خواست زودتر برود. خيلي گريه مي كرد .گفتم چرا گريه مي كني ؟گفت مگه برادرم كشته نشده؟ نبايد گريه كنم ؟
گفتم :كشته نشده ،شهيد شده .اگر اشتباه مي كرد كشته حساب مي شد .چون راست و صداقت گفته ،شهيد شده .دست از گريه برداشت .گفتم حالا ديگر نوبت شماست .همه بايد برويد شهيد شويد .اسلام دارد از دستمان مي رود .مي بايست آن قدر برويد و بياييد تا شهيد شويد .من وقتي اين حرفهارا زدم ،جراتش
بيشتر شد .دست از گريه برداشت.
منابع زندگينامه :" جاي پاي هفتم "نوشته ي حسن بني عامري .ناشر لشگر 41ثارالله،كرمان-1367
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران شهيد قاسم مير حسيني :
قائم مقام فرماندهي لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) روستاي صفدر مير بيگ در سكوت شبانگاهي آرام خفته بود .كوچه ها ،خنكاي باغستانها و عطر علفزارها را به خانه هاي كاهگلي و غم زده روستا مي سپردند و كشاورزان ،گرماي يك روز پرتلاش مرداد ماه سال 1342 را با خود به بستر برده بودند .شب از نيمه مي گذشت و گرما آرام آرام در لابه لاي شاخه هاي بيد و برگهاي توت پنهان مي شد .ماه در سكوت وسياهي به خانه ها سرك مي كشيد تا پرتو نقره اي اش را برچهره هاي سوخته اهالي آبادي بتاباند و به دستان پينه بسته سخت كوش روستا بوسه زند .اما آن شب در خانه مراد علي مير حسيني همه بيدار بودند و به رنج مادري مي نگريستند كه نوزادي به طراوت برگ گل را در آغوش مي فشرد .پدر به سنت محمدي (ص)در گوش نوزاد اذان و اقامه خواند و او را مير قاسم نام نهاد .قاسم آخرين شكوفه اي بود كه باغچه پر گل خانه را معطر مي كرد .مادر ،به خنده هاي كودك دل خوش كرده بود و پدر به پاس آن همه نعمت كه خدا به او ارزاني داشته بود ،سجاده اش را همواره روبه روي قبله شكر گشوده بود و با دست هاي ترك خورده اش پشته پشته گندم و بركت از سينه گرم زمين بر مي داشت .مادر ،آينه بودن را به كودك مي آموخت
و پدر ره آورد دستهاي مهربانش را به پاي او مي ريخت .قاسم هشتمين و آخرين فرزند خانواده بود ،اما تبسم هاي مهربانانه و عطوفت همواره اعضاي خانواده باعث نشد تا در نرماي تن پروري چون ناز دانه ها بيا سايد .او كه از كودكي چون زنبقي تشنه برسينه كوير روئيده بود، روستا را مجموعه ايي از تلاش و رنج كار مي ديد، به همين سبب چون ديگر كودكان روستا گامهاي كوچكش را از كوچه باغهاي خسته آبادي تا سينه گندم خيز دشت مي كشاند و چونان پدر و مادرش گرماي مطبوع عرق را برنازكاي پيشاني بلندش حس مي كرد تا منزلت مزرعه و آبروي باغ ،دور از نوازش دستهاي كودكانه اش نماند .هر روز فاصله سه كيلومتري خانه به دبستان را پياده مي پيمود و چون از دبستان
باز مي گشت به ياري مادر مي شتافت .بدين گونه دوران كودكي را به دوران نوجواني پيوند زد و به مدرسه راهنمايي جزينك راه يافت .از همان كودكي به نماز اهميت مي داد .هنگام باز گشت از مدرسه با ديدن شتاب خورشيدكه به سوي افق مغرب، كنار نهر آب آرميده در دل دشت
مي نشست ،كفي چند از آب را بر مي داشت ،وضو مي گرفت و در خلوت دشت نماز مي گذارد تا اذان بر او پيشي نگيرد .هر چه سالهاي كودكي اش به نو جواني نزديك مي شد دنيا را وسيع تر مي ديد و رنج محروميت و اندوه دستهاي خالي روستاييان را شفاف تر حس مي كرد .از قاسم ،كاري براي برزگران و مردم صبور و پر تلاش آباري بر نمي آمد اما هر گز
محبت و همدلي اش را از آنان دريغ نمي كرد .او در همه حال رفيق راه و ياور آگاه روستائيان بود و لحظه اي از پا هاي پرتاول و دستان چاك چاك زنان و مردان روستايي غافل نمي شد .آرزو داشت هر گونه كه مي تواند باري از دوش اين مردم هميشه صميمي بردارد ،از اين رو در آزمون ورودي هنرستان شبانه روزي زابل شركت كرد و در رشته كشاورزي پذيرفته شد .همزمان با تحصيل در رشته دلخواه اندك اندك روحيه آزادگي و سلحشوري در جان جوانش باليد و گل كرد در نوجواني ،همراه انقلاب شد و مريد امام .سال دوم هنرستان بود كه گدازه هاي آتشفشان خشم مردم ،شهر ها را در نور ديد و التهاب آن به روستاهاي ميهن رسيد .مير قاسم كه خود را همراه و حامي طبقات مستضعف روستايي مي ديد اولين راهپيمايي بزرگ روستائيان را در تاسوعاي 1357 در روستاي جزينك به سامان رساند .در اين حركت نو ،اعلاميه هاي حضرت امام را در ميان راهپيمايان مي خواند و با نوشتن پلاكارد و توزيع شعارها در بين جميعت ،اداي وظيفه مي كرد .او كه روحش را با آرمانها و انديشه هاي متعالي ،
سر شار از معنويت و اراده انقلابي كرده بود، امام را تنها نقطه اميد اقشار محروم جامعه در برابر قلدران و صاحبان زر و زور و تزوير مي دانست .با پيروزي انقلاب و دميدن آفتاب معرفت بر پيشاني ميهن ،با ياري چند تن از دوستان موافق ،اولين انجمن اسلامي دانش آموزان سيستان را در هنرستان كشاورزي تشكيل داد وبه مبارزه با گروهكهاي ضد انقلاب اسلامي پرداخت .او در
آن سالها چنان پخته و منطقي از اهداف انقلاب حمايت مي كرد كه در بين همكلاسي هايش به آقاي منطقي معروف شده بود . در همان اوان به موازات عضويت نيمه وقت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زابل ،به جمع گروههاي خيري كه براي كارهاي عام المنفعه به سيستان آمده بودند پيوست و در ساختن جاده ،پل و مسجد همه توان خود را به كار بست .خانواده هاي تهيدست را شنا سايي كرده بود و براي آنان مواد غذايي رايگان تهيه مي كرد و به خانه هايشان مي برد .
در خرداد ماه سال 1360 به عضويت رسمي سپاه در آمد و به صفوف
مر صوص مجاهداني پيوست كه در پي حاكميت خداوند و تحقق اراده مستضعفين بر روي زمين بودند .با ورود به سپاه در كالبد مير قاسم روحي نو دميده شد و زندگي او حياطي ديگر يافت .پس از چند ماه كار در واحد پذيرش سپاه چنان اخلاص و نبوغ ذاتي از خود نشان داد كه براي گذراندن دوره عالي انتخاب شدواين دوره را با موفقيت طي كرد .او كه دلش در اشتياق رسيدن به جبهه مي تپيد درنگ را روا نديد و همزمان با عمليات سر نوشت ساز بيت المقدس به جبهه آمد تا به عنوان معاون فرمانده گردان اولين حماسه عاشقانه اش را بر خاك خونبار خرمشهر رقم زند .براي قاسم خونين شهر آينه اي بود كه او چهره مردم مظلوم ميهن را در آن مي ديد و آنگاه كه به خونين شهر آمد آن سرزمين را كربلايي ديد كه آينه ايمان و اخلاص هزاران بسيجي سر بند بسته حسيني تبار است و
حسين (ع) آينه اي بود كه چهره اسلام در او تجلي مي يافت و اسلام آينه اي بود كه در آن مي شد خدا را ديد ،و با تجلي انوار خدا در آينه جان شهيدان ،هر چه كه جز آن بود يزيدي بود .
قاسم ،جبهه را خانه عشق ديد ،و عشق را در نهانخانه جان بسيجيان ،مبدا و مقصد عاشقان ولايت امام شهيدان .
پس از آزادي خرمشهر بار ديگر براي آموزش تكميلي فرماندهي راهي تهران شد و در باز گشت ،در تيپ ثارالله ،منشاء عاشقانه ترين حماسه ها گرديد .قاسم خودش را پيدا كرد و ديگران قاسم را يافتند در تابستان سال 1361 كسوت فرماندهي گردان شهيد مطهري پوشيد و اين گردان را چنان سر آمد و متحول كرد كه خالق زيباترين شگفتي ها در عمليات شد .رزمنده ها به او عشق مي ورزيدند و او را چون نگيني بر انگشتري تيپ ثارالله مي ديدند .در عمليات رمضان با گذشتن از ميدان مين دشمن ،رخساره ارادت و ايمان خود را به جبهه نشان داد .در عمليات والفجر مقدماتي به عنوان مسئول طرح و عمليات تيپ برگزيده شد .در والفجريك مدال زخم آذين بخش كتف و دست مجروح او گرديد .سال 1362 با بضاعت زخمهاي فراوانش به خواستگاري محجبه اي از قبيله تقوي و عفاف رفت و به شرط تحمل مهجوري و مشتاقي با او پيمان ازدواج بست. در والفجر سه، سه شبانه روز خواب در چشمانش بيتوته نكرد تا بتواند عمليات را به نيكي سامان بخشد .در والفجر 4 پرچم حماسه بربام ارتفاعات دره شيلر و پنجوين افراشت و در جزاير مجنون در مقام فرمانده
تيپ ،عمليات خيبر را با شجاعت و تدبير رهبري كرد .در حين عمليات بر اثر بمبباران شيميايي دشمن به شدت مصدوم شد و براي معالجه به تهران اعزام گرديد .اما هنوز تن از تاول هاي بمباران نزدوده بود كه مستقيما به جبهه آمد تا همسر و پدر و مادرنگرانش را همچنان در آستانه خانه چشم انتظار بگذارد .قاسم در همه عمليات ،صداي شفاف جبهه بود .كلامش ،نواي نينوايي كربلاهاي عطش آزماي ميهن بود .حنجره اش هزاران كبوتر انديشه را به خانه ها و قريه ها و شهر ها پرواز مي داد تا پيغام رسان بسيجيان بهشتي سيرت گردند و سيماي واقعي جنگ را براي آشنايان در غربت تن گرفتار شده معنا كنند .سخنان او بوي عاشقي مي داد و عطر گفته هاي دل انگيزش مشام جان هزاران بسيجي مشتاق را معطر مي كرد .قاسم شكوه دريايي جنگ بود .چون موج سر بر ساحل عاشقي مي نهاد و باز به درياي جان بر مي گشت .نافله هايش ،گريه هاي غريبانه اش ،سجده هاي عارفانه اش شب را به صبح گره مي زد .قاسم معنويت جبهه بود .منا و معناي جبهه بود و منادي خط خونرنگ انبياء .او دفتر اوراق سرخ آبرو بود .چون هابيل مظلوم بود ،چون يعقوب از هجر دوست مي سوخت .چون ايوب صبوري مي كرد و بلا برجان مي خريد .چون يوسف در غربت مصر تن سر گردان بود و چون ابراهيم تني نستوه و استوار در مقابل دوزخيان روي زمين داشت .در عمليات ميمك چون مقتدايش حسين (ع) با ياران اتمام حجت كرد تا ارتفاعات مرزي ميمك حماسه صحابي عشق را هر
گز از ياد نبرند .سال 1363 به پاس شجاعت مثال زدني و تد بير و تحليل هاي آگاهانه اش از جنگ ،مسئوليت طرح و عمليات لشكر به او واگذار شد .در عمليات بدر مفهوم اطاعت پذيري ر ا از اولياي جنگ را به رزمنده ها آموخت و با مقاومت جانانه در برابر دشمن ،براثر اصابت تير مستقيم از ناحيه پا به سختي مجروح گرديد اما ماندن در بستر بيماري را برنتافت ،به پشت جبهه آمد و در شهر ها به تبليغ مباني دفاع مقدس و رسالت خون شهدا پرداخت .سال1364 ميهمان خانه خدا شد و با حجرالاسود مصافحه كرد .در بازگشت بيش از چند روز فضاي خانه را تاب نياورد و بي قرارانه به جبهه رفت .اما هنوز دلتنگي اش را بر بلنداي خاكريز هاي خونرنگ باز نگفته بود كه در جلسه اي زيور گرفته از حضور فرماندهان عالي سپاه و لشگرثارالله به عنوان قائم مقام فرماندهي اين لشگر هميشه پيروز وكليدي معرفي شد .در عمليات والفجر هشت چنان نيروهاي لشگر را هدايت كرد كه توفاني از خون و خاطره برانگيخت و به ياري همه عاشقان شهادت ،شهر فاو آزاد گرديد. مير قاسم در آن عمليات به آفتاب حيثيت بخشيد و به لاله هاي سرخ شهيدان ميهن آبرو داد .هنوز رزمندگان توان رزمي و طنين فرياد هاي شجاعانه او را در حاشيه خور عبدالله و كارخانه نمك به ياد دارند .در كربلاي يك گرماي آفتاب را با جوشش خون صدها رزمنده دلاور در آميخت و آن گونه با دشمن در آميخت كه رزمنده ها حجم گسترده آتش را پشت سر نهادند و خود را به
ارتفاعات قلاويزان رساندند .در كربلاي 4 كه سرماي دي ماه استخوان مي تركاند ،سينه اروند را شكافت و درحالي كه اروند خروشان از خون زيبا ترين لا له هاي دشت ميهن ،ارغواني شده بود موانع متعدد ايزايي را پشت سر نهاد در دالاني از خون وگلوله قدم گذاشت و خط دشمن را در هم شكست تا به خاك خونرنگ شلمچه در كربلاي 5 قدم نهد و خون جوشانش را چون چلچراغي هميشه فروزان ،فرا راه فردا ئيان ايران بزرگ شد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مير حسن مير حسيني : فرمانده گردان411 مالك اشتر لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1336 در خانواده اي كشاورز و شيفته اهل بيت در روستاي «صفدر مير بيگ » درشهرستان زابل فرزندي به دنيا آمد كه نام «مير حسن» بر او گذارده شد .او در دامان پر مهر و محبت مادر و با ناني حلال كه از دست رنج تلاشهاي شبانه روزي پدرش به دست مي آمد رشد نمود تا به هفت سالگي رسيد .چون در روستايشان دبستان نبود به اتفاق برادرش« مير عباس» و ساير بچه هاي روستا به دبستان روستاي «جزينگ» كه حدود دو كيلو متر با روستايشان فاصله داشت رفت تا كسب علم و دانش نمايد .
در همان سن كودكي وقتي از مدرسه بر مي گشت به پدرش در امور كشاورزي و دامداري كمك مي كرد .
در زندگي بسيار كوشا و خوش خلق بود و همين امر سبب شده بود كه دوستان زيادي داشته باشد .وقتي دوستانش به سراغ او مي آمدند و او را مشغول كار مي ديدند كمكش مي كردند تا او كارش زود تر تمام
شود و بعد با هم به سراغ بازي هاي سنتي مي رفتند . از آنجا كه او جثه ضعيفي داشت و از طرفي پر تحرك بود در هر گروهي كه قرار مي گرفت ،آن گروه برنده بازي مي شد .
در كلاس چهارم ابتدايي بود كه خشكسالي« سيستان» را فرا گرفت و مشكلات زيادي را براي مردم منطقه ايجاد نمود .عده زيادي از مردم به ساير نقاط كشور از جمله« تركمن صحرا»،«،خراسان» ،«خوزستان» ،«كرمان» ، «اصفهان» و« زاهدان» كوچ كردند .اما خانوا ده او تصميم گرفتند بمانند و با سختيها مبارزه كنند. در آن زمان اگر چه خرد سال بود ولي درس مقاومت را به خوبي آموخت .
كلاس پنجم را به همراه ساير دوستانش پشت سر گذاشت و چون مدرسه راهنمايي در «جزينگ» وجود نداشت براي تحصيل در دوره راهنمايي به شهر زابل رفت و به همراه برادرش اتاقي اجاره نمود و در مدرسه راهنمايي «محمد معين» درس را آغاز كرد .روزهاي پنجشنبه ظهر پاي پياده به روستا مي آمد ،با وجود اينكه فاصله شهر تا روستا حدود 18 كيلو متر بود ،شب را كنار خانواده به سر مي برد و بعد از ظهر جمعه دو باره پاي پياده به طرف شهر حركت مي كرد .دوران راهنمايي را در شهر زابل به پايان رساند و تحصيلات متوسطه را در دبيرستان «فردوسي» زابل آغاز نمود .در تابستان سال 1356 جهت تامين هزينه تحصيل در يكي از شركتهاي زاهدان مشغول به كار شد .مسئولين شركت چون صداقت و امانتداري او را ديدند وي را به عنوان مامور خريد انتخاب كردند .او شبها را به همراه برادرش «مير عباس»
در همان شركت در اتاق كوچك به صبح مي رساند .در او قات فراغت به مطالعه كتب اسلامي مشغول بود.او نماز شب را از همان جا آغاز كرد. بعضي از جوانان روستا كه جهت كار به زاهدان مي آمدند و شب محلي براي استراحت نداشتند اطراف مير حسن جمع مي شدند و از طرف ايشان به مطالعه كتاب و خواندن نماز ترغيب مي شدند . اين امر در شرايطي بود كه طاغوت باهمه امكاناتش مروج فحشا و منكرات بود .وقتي مشكلات و بي بندو باري ها را در جامعه مي ديد به اين نتيجه رسيد كه ريشه همه مفسده ها رژيم طاغوت است .جو رعب و وحشت همه جا حاكم بود . حركت ميليوني مردم ايران به رهبري حضرت امام خميني آغاز شد ،او بسيار خوشحال بود، لحظه اي درنگ نكرد و در تمامي صحنه هاومبارزات حضور پيدا كرد . پيام ها و اطلاعيه هاي امام را كه به زابل مي رسيد جهت توزيع به «جزينگ» و روستا هاي اطراف مي برد .پس از اولين راهپيمايي بزرگ كه بخش اعظم آن را دانش آموزان دبيرستاهاي« زابل» تشكيل مي دادند .مدارس تعطيل شد و« مير حسن» به همراه ساير دوستانش در جهت آگاه كردن مردم از جنايات رژيم شاه و مبارزه همه جانبه با آن رژيم سفاك تلاش زيادي نمود .بعضي از افراد نا آگاه با او و دوستانش بر خورد نا مناسبي داشتند و مي گفتند: مگر شما مي توانيد با حكومت شاه كه تا دندان مسلح است مبارزه كنيد ؟اين مسائل نه تنها او را دلسرد نكرد بلكه براي مبارزه مصمم تر مي شد
.مير حسن و خانواده اش نقش اساسي در مبارزه عليه رژيم شاه در منطقه داشتند .او مرتب با شهر زابل در ارتباط بود ،در راهپيمايي ها شركت مي كرد و حتي شب ها كه انقلابيون در مسجد« حكيم »جمع مي شدند حضور مي يافت ودر همان جا مي خوايبد و گاه در پشت بام مسجد نگهباني مي داد .بعد از پيروزي انقلاب دگر گوني عجيبي در وي بوجود آمده بود و از آن به بعد خود را وقف انقلاب و خدمت به محرومين نمود .در خرداد ماه سال 1358 پس از كسب ديپلم هنگامي كه گروه هاي خير و متخصص براي باز سازي مناطق محروم و روستايي به سيستان آمدند ،مير حسن ارتباط نزديك با آنان بر قرار نمود و از هيچ گونه همكاري دريغ نكرد. از جمله كمك در جاده سازي و ساختن پل ها و سد« نهر بو لاغ» كه نهر بزرگ منطقه به شمار مي آمد .
او در جهت رفاه مردم كوشش فراوان كرد تا اينكه به استخدام فرمانداري در آمد و به عنوان دهدار چند روستا انتخاب گرديد .به علت فعاليت شديد ،مردم روستا او را به عنوان عضو شوراي اسلامي انتخاب كردند .
در مهر ماه سال 1359 در سنگر تعليم و تربيت فعاليت خود را آغاز نمود .در سال 1360 در نيمه شعبان ازدواج نمود .مراسم ازدواجشان در فضايي كاملا اسلامي و پر از معنويت بر گزار گرديد و زندگي مشترك او و همسرش در منزل پدرش آغاز شد . در همان سال به عنوان نماينده فرمانداري در شوراي شهرستان« زابل» تعيين گرديد و براي رفع اختلافات ارضي، مخصوصا اختلاف
كشاورزان با زمين داران بزرگ و خوانين نقش ارزنده اي در جهت احقاق حق كشاورزان محروم منطقه بر عهده گرفت .
به امور فرهنگي توجه خاصي داشت و براي اينكه بتواند در كارهاي فرهنگي خدمت بيشتري ارائه دهد، در سال 1360 در آزمون معلمان پيماني آموزش و پرورش شركت كرد و با نمره بسيار عالي قبول شد .از آنجا كه مدارك تحصيلي ايشان ديپلم بود مي بايست در دوره ابتدايي تدريس مي داد اما وقتي مسئولين اداره آموزش و پرورش به اطلاعات و معلو مات فراوان او پي بردند تدريس دروس قرآن و بينش اسلامي دبيرستان فارابي« زهك» را به وي واگذار كردند .در همان سال عضو پايگاه بسيج شهيد« صدو قي»در« جزينگ»شد و پس از چند ماه به سمت فرمانده پايگاه مقاومت انتخاب گرديد .در سال 1361 برگه ي اعزام به جبهه را تكميل نمود و جهت اعزام از آموزش و پرورش به سپاه زابل مراجعه كرد .اما چون فرمانده پايگاه مقاومت بود از اعزام وي جلو گيري به عمل آمد .اين مسئله او را خيلي متاثر نمود و با لاخره با اصرار زياد و راضي كردم مسئولين سپاه در روز عاشوراي سال 1361 كفن پوش به همراه جمعي از دانش آموزان براي ديدن آموزش نظامي ،راهي كرمان شد .پس از اتمام دوره آموزش به منطقه جنگي اعزام شد و جمعي گردان امام حسن مجتبي (ع)گرديد و پس از آن به پادگان دشت آزادگان جهت آموزش هاي نظامي بيشتر اعزام شد . او به عنوان معاون گردان امام حسن (ع) جهت انجام عمليات و الفجر مقدماتي همراه نيرو هاي گردان عازم منطقه عملياتي بود كه
در ميان راه عمليات متوقف و دستور بر گشت نيرو ها به مقرشان صادر شد . همه ناراحت شدند ولي مير حسن به نيرو ها اعلام نمود كه :ما اداي تكليف مي كنيم و همه كارهايمان براي خداست .پس از آن به علت متوقف شدن عمليات مدتي را در منطقه ماند .در تاريخ 19/12/1361 پس از باز گشت به زابل مجددا فعاليت خود را در پايگاه مقاومت بسيج «شهيد صدوقي» آغاز كرد .در مدت حضور در روستا اغلب او قات به عنوان امام جماعت ،اين فريضه الهي را اقامه مي نمود و حتي در اعياد فطر و قربان نيز اغلب خود پيش نماز روستاييان مي شد . در سال 1362 براي طي دوره تكميلي مربيگري در رشته ورزشي تكواندو و از طريق سپاه پاسداران به« تبريز» اعزام شد و پس از اتمام دوره و در يافت گواهي قبولي به زابل بر گشت .در همان سال علاوه بر تدريس به مشكلات و گرفتاريهاي مردم نيز رسيدگي مي كرد .شهادت همسر خواهرش، «بهمن خسروي» نيز مسئوليت وي را سنگين تر كرد و از آن پس رسيدگي به مشكلات خواهر و فرزند او« قائم» نيز بر عهده وي گذارده شد .در ابتداي سال 1363 به اتفاق جمعي از همكاران و دانش آموزان براي بار دوم عازم جبهه شد و در تاريخ 13/3/1363 از جبهه بر گشت .مير حسن به خانواده هاي شهدا علاقه وافري داشت. همواره به سراغ آنها مي رفت و از آنها دلجويي مي كرد .در سال 1364 در آزمون ورودي دانشگاه شركت نمود و با رتبه عالي در رشته ادبيات دانشگاه« تهران» پذيرفته شد .اين
موفقيت ،فصل نويني در زمينه كسب علم بر روي وي باز كرد .براي او كسب علم وسيله اي بود براي رسيدن به كمالات والاي انساني و وصال معشوق ازلي .در آذر ماه سال 1364 در حالي كه مشغول تحصيل بود براي بار سوم عازم جبهه شد پس از گذراندن دوره هاي تخريب جهت آموزش عمليات آبي خاكي به يگان دريايي منتقل شد و در آنجا كار با بي سيم را فرا گرفت .در تاريخ 12/11/ 1364 پس از تسويه حساب براي ادامه تحصيل به دانشگا ه تهران باز گشت .ولي از آنجا كه دل كندن از جبهه برايش سخت بود به محض اينكه خبر حمله ايران در منطقه« فاو» را شنيد، درس و دانشگاه را رها نمود و در 21 بهمن ماه 1364 راهي« اهواز» شد و از آنجا به طرف« فاو» حركت كرد و تا پايان عمليات و دفع كامل ضد حمله هاي دشمن در آنجا ماند .در تاريخ 9/ 9/ 1365 براي چهارمين مرتبه عازم جبهه شد و فرماندهي گردان409 مالك اشتر را بر عهده گرفت و براي انجام عمليات و باز پس گيري شهر فاو به آنجا حركت كرد.
چند روز از عمليات كربلاي 5 گذشته بود كه برادرش ،سر دار حاج« قاسم مير حسيني»قائم مقام فرماندهي لشگر41ثارالله، به شهادت رسيد .مير حسن براي شركت در مراسم خاكسپاري آن شهيد بزرگوار عازم« زابل» گرديد .هنوز مراسم بزرگداشت چهلمين روز شهادت حاج« قاسم» فرا نرسيده بود كه مجددابه جبهه مراجعت نمود و در ادامه عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه ،منتظر عمليات ماند اما عمليات انجام نشد واو با اندوه فراوان در تاريخ
15/ 2/ 1366 به همراه ساير همرزمان به «زابل» باز گشت .
در مهر ماه 1366 جهت ادامه تحصيل كه هر سال به دليلي آن را رها كرده بود ،به« تهران« رفت و در آنجا علاو بر دروس دانشگاه در كلاس هاي خوشنويسي ،زبان انگليسي و تكواندو شركت نمود .
مير حسن در بين اساتيد و دانشجويان از احترام خاصي بر خوردار بود به دليل آگاهي و كسب تخصص با لا در رشته تكواندو ،ابلاغ تدريس ورزش در دبيرستان شهداي انقلاب را در يافت كرد .
در آستانه انتخابات سومين دوره مجلس شوراي اسلامي ،بعضي از دوستان به وي تو صيه نمودند تا نامزدنمايندگي در مجلس شوراي اسلا مي شود .اما او قبول نكرد .پس از انتخابات ، همزمان باحمله عراق در منطقه« فاو» در جبهه حضور يافت .
دشمن پس از مدتي دشمن دست به عمليات وسيعي درمنطقه« شلمچه» زد .گردان« مير حسن» كه در سنگر هاي كمين بود با دشمن در گير شد و راه پيشرفت آنها را سد نمود ،اما دشمن يكي از محورهاي ديگر خط را شكسته و از پشت سر ،راه گردان 409 را بسته و مير حسن و يارانش همانند ياران ابا عبد الله الحسين (ع) در محاصره كامل دشمن بعثي افتادند .آذوقه و مهماتشان تمام شده بود و حتي آب براي خوردن نداشتند .نيرو هاي گردان دور «مير حسن» حلقه زدند،او به آنها گفت :مقاومت كنيد، شايد برايمان كمك برسد .ساعت 12 ظهر در صحراي سوزان ،مردانه مقاومت كردند و جمع كثيري شهيد شدند .نا چار فرياد زد :اگر مي توانيد عقب نشيني كنيد و به طرف نيروهاي خودي برويد ،در
غير اين صورت عاشقانه بميريد كه مرگ سرخ از اسارت بهتر است .سر انجام پس از مقاومت جانانه به آرزوي ديرينه اش شهادت كه در هر دعايي آن را آرزوي مي كرد رسيد و همه ما را به انتظار گذاشت .در ابتدا تصور بر اين بود كه «مير حسن» اسير شده از اين رو ايشان را مفقود الاثر اعلام كرده بودند تا اينكه سر انجام در تابستان 1374 پيكر مطهر شهيد بر فراز دستهاي همرزمان و دوستانش تشييع گرديد و در آرامگاه ابديش به خاك سپرده شد . منابع زندگينامه :ديده بان لاله ها،نوشته ي حبيب الله جديدالاسلامي،ناشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا ميرزاخاني : قائم مقام رئيس ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي حمزه سيدالشهداء(ع)(جهاد سازندگي سابق) سال هزار و سيصد و سي و هشت در يك خانواده مذهبي در دامغان به دنيا آمد. از كودكي عاشق ائمه و خاندان عصمت و طهارت(ع) بود. او در نماز جماعت و جمعه شركت مي كرد و آن را تكليف مي دانست. تحصيلاتش را تا سيكل ادامه داد.
با آمدن امام خميني رحمت الله عليه به ايران و شروع جرقه هاي انقلاب اسلامي به همراه دوستان هم محلي اش به پاسداري از انقلاب پرداخت.
هميشه فعاليتش را از ديگران مخفي مي كرد. در دوران مبارزات انقلاب رضا و برادر ديگرش توسط عمّال شاه دستگير و مورد شكنجه قرار گرفتند.
پس از پيروزي انقلاب، دوره سربازي رضا همزمان با دوران جنگ تحميلي شد. او با تلاش فراوان داوطلبانه به جبهه هاي جنوب و گيلانغرب رفت. در طي دوران سربازي سه بار در جبهه زخمي شد. دوبار از ناحيه پا و سر و بار آخر از
ناحيه دست در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري شد.
در عمليات طريق القدس و آزادساز ي بستان شركت نمود. بعد از اتمام خدمت سربازي, جذب فعاليت در جهاد سازندگي (سازندگي)شد. همراه بقيه برادران جهادگر در عمليات فتح المبين در جبهه رقابيه عين خوش مبارزه كرد. پس از آن به عنوان مسؤول واحد مهندسي رزمي و پشتيباني جنگ در جهاد سازندگي فعاليت داشت.
او مدتي بعد به ستاد پشتيباني جنگ حمزه سيدالشهداء اعزام گرديد. در آن جا مسؤوليت قائم مقامي ستاد پشتيباني واحد مهندسي رزمي را به عهده داشت. او مخلصانه در راه خدا مبارزه كرد.
سرانجام در سوم آبان هزار و سيصد و شصت و پنج در منطقه سردشت بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به ديدار حق شتافت.
منابع زندگينامه :پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي ميرزايي صفي آبادي : فرمانده تيپ امام موسي كاظم(ع) ازلشگر5 نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1341 در شهر «مشهد» به دنيا آمد .او در خانواده اي مذهبي رشد كرد و در شرايط سخت دشوار اقتصادي روز گار كودكي را پشت سر گذاشت .«مهدي» احكام را از همان سنين كودكي درمحيط ساده ،صميمي و پر از معنويت خانواده فرا گرفت و خودش را براي شرايط دشوار آينده آماده كرد .با آن كه همه از هوش و خلاقيتش مطمئن بودند ،اما شجاعانه تصميم گرفت تا عصاي دست خانواده باشد و براي كمك به امرار معاش آنان ،ميدان كار و تلاش اقتصادي را تجربه كند .
دوران نوجواني را در محيط كار فني گذراند .خداوند مهربان ،در آن مسير سخت و پر تلاش استاد كاري مومن و پاك دامن سر راه او
قرار داد تا انرژي روحي و فكري اش به بهبودي هدر نرود .مهدي در كنار او به رشد اجتماعي و سياسي لازم دست پيدا كرد .با نهضت امام خميني آشنا شد و عليه رژيم پهلوي مبارزه كرد .
با حضور در جلسه ها و سخنراني مخفيانه ي مبارزان مسلمان ،روز به روز آبديده تر مي شد .با اوج گيري مبارزه ي مردم و علني شدن تظاهرات خياباني و خروش محرومان ،«مهدي» در اواخر دوران حاكميت رژيم پهلوي ،اسلحه به دست گرفت و به همراه تعداد ديگري از جوانان با نقشه اي كه از قبل طراحي شده بود ،به ساختمان مزدوران ساواك ،در خيابان «پاستور» شهر« مشهد» حمله كردند .اين شعبه پس از ساعت ها در گيري با رشادت مهدي و همرزمانش به تصرف نيروهاي انقلابي در آوردند .
انقلاب به پيروزي رسيد و مهدي همراه ديگر جوانان پر شور و متعهد و با حضور در نهاد مردمي جهاد سازندگي ،در قسمت فني و مهندسي مشغول به كار شد .كمك به روستاييان محروم و ستم ديده و عاصي از ظلم خان ها ،هدف بزرگي بود كه با ايثار و فداكاري انجام داد و در راه آن خطرهاي فراواني را تحمل كرد .
با آغاز جنگ تحميلي عراق عليه انقلاب نو پاي اسلامي ايران ،عرصه وسيع تر و آزموني سخت براي مهدي ايجاد شد .پس از گذشت بيست و پنج روز از آغاز جنگ به همراه گروهي از نيروهاي اعزامي جهاد «خراسان» ،عازم جبهه هاي جنوب كشور شد و در قسمت فني و مهندسي براي پشتيباني از رزمندگان ،تلاش شبانه روزي خودش را نشان داد .اما روح ساحشور و خلاق
تاب تحمل پشت خط را نداشت .احساس مي كرد كه بيشتر از آن مي تواند در خدمت رزمندگان باشد و آنان را در شرايط سخت ياري دهد .
او پس از چند ماه ،با تقاضاي خودش از جهاد به سپاه پاسداران خراسان منتقل شد و به خاطر علاقه اش به خنثي كردن مين و عمليات انفجاري ،به عنوان تخريب چي ،لباس سپاه را تن كرد در اولين حضورش عمليات ظفر مند سوسنگرد و بعد فتح قله هاي الله اكبر را تجربه كرد .
عمليات نصر در منطقه ي الله اكبر و شحيطيه گام بعدي بود ،اما زخم تركش دشمن باعث شد تا مدت كوتاهي در پشت جبهه به انتظار بماند .پس از بهبود ،براي شركت در عمليات طريق القدس خودش را به خط مقدم رساند .
دلاوري هاي او در كنار ساير رزمندگان براي آزاد سازي شهر بستان در خاطره ها باقي مانده است .او در اين عمليات بار ديگر مجروح شد و براي درمان به مشهد رفت .روح بي قرار مهدي طاقت ماندن در شهر را نداشت .هنوز زخم ها التيام نيافته بود كه خودش را به جبهه رساند .دلش مي خواست در حمله بعدي حضور داشته باشد .در تنگه ي چزابه ،با خلاقيت و شجاعتش همه را متحير كرد .به دنبال آن در عمليات« فتح المبين» ،پا به پاي رزمندگان ،متجاوزان عراقي را به عقب راند .
وقتي براي اولين بار نيروهاي رزمي خراسان سازماندهي شدند و تيپ 21 امام رضا (ع) شكل گرفت ،مهدي كه در ميدان هاي مين كار آزموده شده بود ،با عنوان مسئول گروه تخريب ،به كار آموزش نيروهاي جديد مشغول شد .
در
عمليات «بيت المقدس» و كانال بيوض از ناحيه شانه ي راست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و براي مداوا به زادگاهش رفت .دستش صدمه اي جدي ديده بود اما طاقت نشستن و شنيدن اخبار جنگ را نداشت .با همان وضعيت خودش را به جبهه رساند و در عمليات «آزاد سازي خرمشهر» شركت كرد .
عمليات «رمضان» آزمون دشوار ديگري بود كه مهدي با سر بلندي از آن بيرون آمد .در اين حمله كه در محور شلمچه انجام شد ،برادر كوچكترش «رضا» به شهادت رسيد و مهدي از همه رزمندگان خواست تا جنازه ساير شهدا به عقب منتقل نشده ،پيكر برادرش را از روي زمين بلند نكنند .
انفجار مين در عمليات «مسلم بن عقيل» باعث مجروح شدن دستش شد .اما پس از مدت كوتاهي از بيمارستان راهي جبهه شد و همه رزمندگان را حيرت زده كرد .عده اي به خاطر وجود تركش هاي فراوان در بدن او ،لقب فرد آهنين را برايش انتخاب كرده بودند .
در عمليات والفجر «مقدماتي» و والفجر« يك» به عنوان مسئول تخريب ماموريت بزرگي را انجام داد . او و گروهش با نفوذ در خاك عراق ،تلمبه خانه هاي مهم منطقه را منهدم كردند .
شايستگي ،شجاعت ،تجربه و خلاقيت او باعث شد تا به عنوان معاون فرماندهي تيپ امام موسي (ع) هدايت نيروهاي تيپ را به عهده بگيرد .
در عمليات والفجر 4 در منطقه ي پنجوين و همچنين عمليات پيروز خيبر لحظه به لحظه در كنار همرزمانش جنگيد .او در اين عمليات پيش از ديگران خودش را به جاده ي بصره – العماره رساند .
پس از ازدواج با همسري مومن و فادار به
ديدار امام خميني رفت و سپس به جبهه هاي جنگ باز گشت .هنوز چند ماهي نگذشته بود كه به زيادت خانه خدا مشرف شد .سفر حج تحول بزرگي در شخصيت و روحيه او پديد آورد .مهدي پس از پايان سفر بلافاصله راهي خط مقدم شد وعمليات ميمك را فرماندهي كرد و در بيست و هشتم آبان ماه سال 1363 با اصابت گلوله اي مستقيم به سرش به شهادت رسيد و روح بلندش به اوج آسمان پرواز كرد . منابع زندگينامه :"پرنده آسمان ميمك،نوشته ي ،حميد نوايي لواساني،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر ميرزايي : فرمانده قرارگاه عملياتي «بدر»سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سيستان وبلوچستان
پاسدار شهيد و سردار فداكار اسلام ،شهيد« علي اكبر ميرزايي» در 12 خرداد 1336 در خانواده اي مذهبي و مستضعف در يكي از روستاهاي شهرستان «بهشهر» در استان «مازنداران» متولد شد .اودوران كودكي راپشت سرگذاشت و وارد دوران تحصيل شد.پس از اين دوران در سال 1355 به خدمت نظام وظيفه رفت .شعله هاي انقلاب اسلامي مردم ايران برعليه حكومت ستم شاهي شعله ور تر مي شدو علي اكبر مشتاقانه در اين مبارزات حضوري فعال داشت.در سال 1358 پس از پيروزي و طلوع فجر انقلاب اسلامي با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي به اين نهاد برآمده از انقلاب الهي مردم ايران پيوست.
از آنجا كه با محروميت رشد كرده و آن را با تن و جان احساس نموده بود مشتاق خدمت در مناطق محروم ،به ويژه استان «سيستان و بلوچستان» بود به همين دليل به همراه شش نفر از همرزمانش كه بعد ها به شهادت رسيدند به اين منطقه مهاجرت كرد و مشغول خدمت
گرديد .
«علي اكبر ميرزايي» در همان ابتداي خدمت خود در سپاه با توجه به رشادتها و از خود گذشتگي ها يي كه بروز داده بود ،مورد عنايت قرار گرفته و به عنوان مربي آموزش نظامي در مركز ناحيه به كار گرفته شد. او در جهت تعليم و تربيت نيروهاي سپاه در ابعاد نظامي تلاش مي كرد .
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در مراحل مختلف به جبهه هاي نور عليه ظلمت هجرت كرد و دوشادوش ديگر همرزمانش در اين جهاد مقدس في سبيل الله در چند عمليات شركت جست .
شهيد بزرگوار پس از مراجعت از جبهه با توجه به نياز مردم منطقه به وجود ايشان و در خواست مكرر فرماندهي لشكر« ثار الله»،« سردار قاسم سليماني» از سوي سپاه پاسداران استان «سيستان و بلوچستان» به عنوان فرمانده پاسگاه «جاسق» از توابع شهرستان «سراوان» تعيين گشت و با تلاش همه جانبه با روحيه اي سر شار از عشق و ايثار ،در برابر اشرار و قاچاقچيان مسلح ، اين نوكران اجنبي و خود فروختگان به شرق و غرب ، به مبارزه پرداخت.
با توجه به كسب تجارب نظامي و رشد كم نظير، در تاريخ دهم تير ماه 1365 به عنوان فرمانده قرار گاه عملياتي« بدر» مستقر در منطقه پشت كوه از توابع شهرستان «خاش» تعيين شد .او شبانه روز دوشادوش عشاير غيور بلوچ اين منطقه و ساير همرزمانش در اين قرار گاه در راه حفظ امنيت و استقلال كشور در برابر تجاوز عوامل ضد انقلاب مسلح فعاليت نمود .
با توجه به حجم وتراكم بالاي كارو عشق و فداكاري او نسبت به آرمانهاي انقلاب اسلامي ، تا
29 سالگي توفيق ازدواج و تشكيل خانواده را نيافت تا اينكه در شهريور ماه سال 1365 با فردي از خانواده مذهبي و با ايمان ازدواج نمود و حنظله وار در تاريخ دهم مهر ماه 1365 در يك در گيري ناجوانمردانه، اشرار و عوامل استكبار جهاني در منطقه پشت كوه از توابع شهرستان خاش او را به در جه رفيع شهادت نائل آوردند و در تاريخ پانزدهم مهر سال 1365 در زادگاهش به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :سرداران سپيده،نوشته ي مريم شعبان زاده،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و شهدا ي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد علي ميرزايي : فرمانده محور اطلاعات لشگر 41ثارالله سپاه پاسداران انقلاب اسلامي زندگينامه در تاريخ سيزدهم اسفند ماه سال 1343 در شهرستان زابل در كلبه اي حقيرانه از خانواده اي خدا جو و حق طلب، كودكي پا به عرصه هستي مي نهد.بنا به سنت اسلامي، پيس از قرائت اذان و اقامه ،براي اين مولود نام «محمد علي »انتخاب مي شود .«محمد علي» در دامان پر عطوفت مادري متدين و در سايه پدري سختكوش كه در تهيه معيشتي حلال دايم در تلاش است ،پرورش مي يابد .
سيستان از دوران ستمشاهي زخمهاي كهنه از ظلم و ستم ،محروميت ،فقر ،تبعيض ،بي عدالتي و ...به تن دارد. زخم هايي كه بسياري از آنها هنوز التيام نيافته است .اگر چه امروزه به بركت انقلاب شكوهمند اسلامي ،سيستان قابل مقايسه با گذشته هاي چندان دور خود نيست .
در چنين وضعي است كه پدري فرسوده و ناتوان از مشقات زندگي ،با شغل نجاري مي كوشد تا خرج روزانه همسر و فرزندان را آبرومندانه تهيه نمايد .مشكلات
زندگي به اين پدر مهربان و دلسوز اجازه نمي دهد كه حتي ساده ترين امكانات رفاهي را براي خانواده خود فراهم كند .آنچه به حيات چنين خانواده اي روح زندگي مي بخشد مهر و محبتي است كه اهل خانواده به يكديگر ابراز مي كنند. تنها يار و ياور پدر ،فرزندان شايسته اي هستند كه به كمك او مي شتابند تا شايد خستگي از تن وي به در كنند .مادر و برادر شهيد ميرزايي نقل مي كنند كه محمد علي با دستان كودكانه خود براي پدر چكش مي زند و چوب مي تراشيد .گويي محمد علي از همان اوان كودكي از اين طريق مي خواسته زحمات پدر را جبران كند و در رو يا رويي با سختي ها و فقر حاكم بر جامعه و زندگي مي خواهد خود ،آموخته و تجربه كرده باشد .
در حالي كه كودكان هم سن و سال او در كوچه پس كوچه هاي محله به پرسه زني مشغولند و هنوز از خاكبازي چشم نپوشيده اند. محمد علي با روح آرام خود به دنبال چيز ديگري است .گويي گمشده اي دارد كه مي خواهد با شركت در مراسم مذهبي آن را بجويد .
او دست در دست مادر به مجالس روضه خواني و قرائت قرآن گام مي نهد .گوش فرا دادن به كلام الله و شركت در مراسم مختلف مذهبي از جمله عزاداري ،سوگواري و روضه خواني برايش از هر چيزي زيبا تر جلوه مي كند .
به گفته مادر محمد علي، لذت بخش ترين بازي و سر گرمي دوران كودكي وي بازي با تفنگ و شمشير است كه پدر براي او مي سازد .محمد
علي با همسالان خود با اين وسا يل به بازي مشغول مي شود و با صلاح چوبي خود قلب دشمن خيالي را هدف مي گيرد .
گويي محمد علي با استفاده از اين وسايل رمز و راز رويا رويي با خصم را در وجود خود مي پروراند و در ذهن كودكانه خود چنين تصور مي كند :
چون شعله سر كش تفنگيم همه بر سينه دشمنان فشنگيم همه
در راه خدا چه باك از كشته شدن اي خصم بيا كه مرد جنگيم همه وقتي شش سال از عمرش را سپري مي كند ،به بيماري يرقان مبتلا مي شود .براي اينكه مادر دلبندش اندوه به دل راه ندهد ،بيماري خود را پنهان و تحمل مي كند .
دوران دبستان را در سال 1350 در دبستان« سرابندي »آغاز مي كند. وقتي مادر از فرزندان سخن مي گويد ،از اينكه محمد علي او را به هنگام تحصيل نزد معلمان و مدير مدرسه سر افراز كرده است ،احساس غرور مي كند .از اينكه فرزندش با حجب و حياي خاص از او حرف شنوي داشته و از كارهاي خلاف پرهيز داشته است ،لذتي روحاني مي برد .از اينكه پسر بچه اش كاري جز مدرسه رفتن و گوش دادن به نوار هاي مذهبي در خانه نداشته و هميشه مشتاق حضور در مسجد محله بوده است ،به خود مي بالد .
محمد علي ،كه از همان كودكي طعم تلخ فقر و محروميت را با تمامي وجود چشيده است ،براي كمك به خانواده اش احساس مسئوليت مي نمايد .او همزمان با تحصيل در مغازه نجاري پدر مشغول به كار مي شود .در حالي كه بعضي از همسالان
و همكلاسان وي در ناز و نعمت به سر مي برند ،محمد علي با حداقل امكانات به تحصيل ادامه مي دهند و تنها در خواستش از والدين خريد قلم و دفتر است ،نه چيز ديگر .
حساس ترين دوران زندگي محمد علي ،دوره اي است كه به مدرسه راهنمايي پا مي گذارد .وي در سال 1355 در مدرسه رهنمايي« طالقاني» مشغول به تحصيل مي شود .
با توجه به جو مذهبي حاكم بر خانواده ،در اين دوره محمد علي به رشد اعتقادي مي رسد .ميزان پايبنديش به انجام واجبات و ترك محرمات بيشتر مي گردد .
در مراسم مذهبي فعال تر شركت مي كند و حس تواضع ،عدالت طلبي ،آزادي خواهي و خويش تن داري از منكرات در او نضج مي گيرد .
روابط حسنه با ديگران را به نيكي از خانواده خود فرا مي گيرد .بدون مشورت با بزرگتر ها كاري انجام نمي دهد .نسبت به كوچكتر ها نيز احترامي خاص قائل مي شود .
به راستي كه وجود او مايه سر افرازي اهل خانواده مي گردد .از همان ابتدا با اخلاق و حسن رفتار خويش در دل ديگران نفوذ مي كند .
همه در محله دوستش داشتند .دوستانش و اهل خانواده سعي مي كردند بدون مشورت و نظر خواهي از او كاري از پيش نبرند ،چرا كه به عظمت روح و بينش الهي او اعتقاد و اعتماد داشتند .گويي مهر نيكي از دوران جواني بر پيشاني او نقش مي بندد و آينده اي درخشان براي او رقم مي زند .
شايسته ترين و بارزترين ويژه گي اعتقادي محمد علي در اين دوران تقييد و التزام عملي به مسائل عبادي است
.راه سعادت را به خوبي پيدا كرده و به نيكي در آن گام بر مي دارد. او با اعتقاد راسخ ،در اداي نماز سر وقت بسيار حساس است .هر گز روزه را ترك نمي كند .با آن قد و قامت كوتاه و سن كم خود در نماز جماعت مسجد محله «هاشم آباد» شركت فعال دارد .در برگزاري مجالس و مراسم مذهبي ،روضه خواني و قرائت قرآن بسيار كوشا است .
عشق به ولايت و خاندان نبوت و اهل بيت عصمت و طهارت (ع) در سيماي تابناك او نمايان مي شود .ارادت و اظهار محبت او در باره اهل بيت (ع) و توسل به ائمه اطهار آگاهانه و با معرفتي خاص در وجودش تجلي مي يابد .او كه تاكنون شنونده نوحه هاي مذهبي بوده است ،اكنون خود نوحه خوان مي شود .با صداي گرم و گيراي خود ديگران را به لذتي روحاني مي برد و به محفل عزاداران شور و حال معنوي مي بخشد .
اطرافيان محمد علي احساس مي كنند در وجود اين نوجوان حس غريبي است كه براي همگان قابل درك و دست نيافتني است .
زيرا او تمام وجودش را وقف دين و مذهب كرده ،در اين راه به هيچ چيز جز رضاي خداوند يكتا نمي انديشد .
محمد علي در انتخاب دوست وسواس عجيبي دارد .با افراد متدين و مومن مانوس مي شود .به طوري كه اغلب دوستان دوران كودكي و نوجواني او يا همچون خودش به شهادت رسيده اند و يا در پست و مقامي از دستاوردهاي انقلاب اسلامي پاسداري مي نمايند .
از او قات فراغت خود به نحو احسن استفاده مي كند .
كمتر امر
معنوي است كه از عهده محمد علي بر مي آيد و انجام نمي دهد .كوتاه ترين لحظه ها را مغتنم مي شمارد .پيوسته ،در هر فرصتي كه مي يابد گوش به نواي ملكوتي قرآن مي سپارد .به خواندن كتابهاي مذهبي اهتمام مي ورزد .هر از گاهي كه موقعيتي ايجاد مي شود تا با همسالان خود به بازي دسته جمعي به پردازد ،آنقدر روح پاكش در ديگران اثر مي گذارد كه هر تيمي دوست دارد يكي از بازي كنانش او باشد .
به گفته اهل خانواده و دوستان ،او در دوران نوجواني اسوه و الگويي براي هم سن و سالان خود مي شود و بزرگتر ها نيز بر ايمان قوي و قدرت معنوي او صحه مي گذارند .
يكي از آرزوهاي محمد علي در اين دوران اين است كه روزي معلم و يا دكتر شود تا بتواند هر چه بيشتر در خدمت محرومان جامعه باشد و دين خود را نسبت به جامعه ستم ديده و مردم محروم منطقه ادا نمايد .شايد اين آرزوي او متاثر از بر خورد و ارتباط مداوم وي با خانواده دكتر معالجش به هنگام كودكي باشد .
او در اثر اين آشنايي و ارتباط در كنار خواندن كتاب هاي مذهبي – عقيدتي ،به مطالعه كتاب هاي علمي نيز مي پردازد .
محمد علي در سال دوم راهنمايي پدر فداكار و مهربان خود را از دست مي دهد .پدري مشفق كه دائما به فكر آينده فرزندان خود و به آنها درس آموخته بود .با فقدان پدر ،او بيش از پيش در مقابل افراد خانواده احساس وظيفه مي نمايد .مي كوشد با كار و تلاش بيشتر جاي خالي
پدر را پر مي كند .همراه برادر بزرگترش ،«شهيد غلامرضا »،مدت بيشتري در مغازه نجاري پدر كار مي كند تا از طريق در آمدي هر چند ناچيز براي امرار معاش فراهم آورد .زيرا غيرت و جوانمردي محمد علي به او اجازه نمي دهد تا براي خرج زندگي دست نياز به سوي ديگران دراز كند .با چنين فرزنداني شايسته محيط خانه پر از عشق ،صفا و محبت گشته به روح آزرده مادر آرامش مي دهد .
اگر چه با مرگ پدر مسئوليت سنگيني بر دوش محمد علي و برادر بزرگتر وي شهيد غلامرضا مي افتد ،ولي اين امر آنها را از پرداختن به مسائل سياسي – اجتماعي باز نمي دارد .مخصوصا در برهه اي كه در گوشه و كنار مملكت مبارزات عليه شاه معدوم به طور علني شروع شده بود .
با شروع مبارزات عليه طاغوت زمان ،گويي محمد علي تولدي ديگر مي يابد وآشنايي و معاشرت ديرين خانواده محمد علي با شهيد محمد تقي حسيني (نماينده مردم زابل در مجلس شوراي اسلامي )در آغاز تظاهرات عليه رژيم ستمشاهي بيشتر مي شود .در اين زمان ارتباط محمد علي با شهيد حسيني برگ زرين ديگري در صفحات درخشان عمر پر بارش رقم مي زند .منزل پدري وي محل امني براي مبارزان سياسي است .ازاين رو شهيد حسيني كه به خاطر مبارزات مستمر عليه نظام طاغوت مرتبا از طرف ساواك جهنمي مورد تهديد و تعقيب قرار گرفته بود ،كتاب ها ،نوارها و نشريه هاي حضرت امام خميني (ره)را در اين منزل مخفي مي نمايد .اين امر نه تنها باعث آشنايي هر چه بيشتر محمد علي با مبارزات عليه رژيم
شاه مي گردد ،بلكه او را در متن مبارزات همه جانبه مردم سيستان بر ضد حكومت جابر پهلوي قرار مي دهد .او در چنين لحظات حساس و سر نوشت سازي مي كوشد تا شخصيت مذهبي _سياسي خود را كمال بخشد .
اگر چه با توجه به وضعيت خاص استان سيستان و بلو چستان در آن زمان _از جمله :دوري از مركز ،وجود اشرار و خانهاي مسلح ،مزدوران فريب خورده وابسته به استكبار جهاني و جو اختناق حاكم _ تظاهرات به كندي و با تا خير صورت مي گيرد ،ولي محمد علي گستاخانه حصار ترس و وحشت را در وجود خود فرو مي ريزد و با تاثير پذيري از كلام امام خميني (ره) به خيل مبارزان مي پيوندد .
طليعه نهضت اسلامي اين طالب حق و آزادي را همچون ديگر مردم به تظاهرات عليه طاغوت مي كشاند .ديگر سر از پا نمي شناسد .براي روشنگري و بيدار كردن وجدان هاي خفته ،ابتدا به سراغ همكلاسان و دوستان صميمي خود مي رود .آنها را با شور و هيجان زائد الوصفي به شركت در تظاهرات عليه حكومت جابر تشويق و ترغيب مي نمايد .اين امر موجب مي گردد تا محمد علي به عنوان يك رهبرتعدادي جوان را به گرد خود جمع كند و به اتفاق آنها به پخش اعلاميه ها و سخنان حضرت امام «ره»و همچنين شب نامه هاي انقلابي مبادرت ورزد .از اين رو ،بارها از طرف ساواك و ماموران مزدور شهر باني تحت تعقيب قرار مي گيرد. او براي رهايي از دست زورمندان رژيم خونخوار ،مخفيانه در روستاهاي اطراف شهر به سر مي برد .
بر اثر گذر زمان
و تداوم انقلاب و تظاهرات علني عليه شاه و ايادي مزدورش ،ديگر كسي از ماموران خود باخته رژيم ترسي به دل راه نمي دهد .ملت غيور ايران با قامتي بر افراشته و سينه اي ستپر براي دفاع از آرمان هاي مقدس انقلاب در برابر جلادان خون آشام پهلوي ،به قيام خود ادامه مي دهد .مسجد حكيم (زابل ) از مهمترين مراكز تجمع انقلابيون است .رژيم مزدور كه از اهميت اين پايگاه مردمي به خوبي آگاه است ،براي سر كوب و پرا كنده كردن عناصر انقلابي بار ها دست به تهديد و تهاجم مي زند .
محمد علي كه هم اكنون در سال سوم راهنمايي مشغول به تحصيل مي باشد ،در جريان انقلاب لحظه اي آرام نمي گيرد .به عنوان سر باز فدا كار اسلام ،در جمع انقلابيون صديق به حفاظت از اين خاستگاه مبارزه و قيام مي پردازد .
او كه در كوران انقلاب و مبارزه ملت انقلابي ايران و ارتباط نزديك با رو حانيون مبارز،به ويژه شهيد حسيني به رشد اعتقادي و بلوغ سياسي رسيده است ،سرا پاي وجودش پر از شور و شعور انقلابي ،اسلامي مي شود .
محمد علي دوره دبيرستان را از سال 1358 در دبيرستان شهيد حسيني (فردوسي سابق )آغاز مي كند . هنوز چند ماهي از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته بود ،هم با ضد انقلاب مبارزه مي كند و هم هر چه بيشتر به تزكيه و تهذيب نفس مي پردازد .
او اين مراحل را به خوبي پشت سر مي گذارد و با شعوري انقلابي و اعتقادي راسخ تمام سعي و تلاش خود را در حفظ دستاوردهاي انقلاب ،سر كوبي منافقان و معاندان
و بقاياي حكومت فاسد شاه به كار مي برد . اولين اقدام انقلابي محمد علي پس از پيروزي انقلاب مقابله با منافقين است .منافقين در اوايل انقلاب براي نابودي و به انحراف كشاندن حركت اسلامي مردم ايران از هيچ اقدام مذبو حانه اي فرو گذار نمي كنند .آنها براي رسيدن به اهداف شوم خود در گوشه و كنار هر شهري سعي در منحرف كردن افكار مردم ،به خصوص جوانان دارند .آنها با چاپ متعدد روز نامه ها و كتاب هاي گمراه كننده و بر گزاري جلسات درون گروهي ،شبانه روز در اين امر مي كوشند .اما بودند جواناني پر شور و انقلابي كه با تكيه بر فرمان رهبر معظم انقلاب در مقابل اين مزد بگيران جيره خوار قيام كنند .
در اين مقطع حساس ،افرادي همچون محمد علي با هوشياري كامل ،جوانان مسلمان و انقلابي را گرد هم مي آورند تا اقدامي به جا و به موقع در مقابل تو طئه هاي وابستگان به آمريكاي جنايتكار به عمل آورند .
محمد علي در رويا رويي با منافقين ابتدا سعي نمود با افشا گري خود آنها را هدايت نمايد .چهره سالوس رهبران منافقين را به آنان نشان دهد .اما عده اي از منافقين گويي در مقابل اين همه افشاگري ها كر و كورند و واقعيت هاي عيني را نمي پذيرند .
اينجاست كه ديگر محمد علي با افكار و مواضع انحرافي بر خورد قاطعانه مي نمايد .وقتي نصيحت را بي نتيجه مي بيند ،دست به عمل مي زند .به اتفاق يكي از دوستان خود (جعفر دولتي مقدم )براي بر چيدن بساط منافقين در زابل مي كوشد و كتابفروشي منافقين
را پر از كتابها و نشريات گمراه كننده ضد مذهبي و ضد انقلابي به آتش مي كشد .
محمد علي ،پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،براي سيراب كردن روح تشنه و ذهن معرفت جوي خويش در صدد جبران كمبود ها بر مي آمد .در اين روزها ،كتاب مونس هميشگي او مي شود .اتاق محقرش انباشته از كتاب هاي مذهبي ،سياسي و علمي است .بيش از پيش به مطالعه كتاب مي پردازد .آثار شهيد مرتضي مطهري اولين آثاري است كه توجه او را به خود جلب مي كند .محمد علي نه تنها خود به مطالعه اين كتاب ها مي پردازد ،بلكه با تعهد انقلابي خود به جوانان ديگر نيز سفارش اكيد مي نمايد تا براي پر بار كردن ذهن ايماني خود از آن استفاده نمايند .او براي با لا بردن بينش سياسي خود مجلات ،نشريات و كتب سياسي را مورد مطالعه قرارمي دهد . از مطالعه روز نامه ها غافل نيست .اين مهم باعث مي شود تا مسائل سياسي را با دقت تجزيه و تحليل نمايد و علاو بر تحليل درست مسائل سياسي حاكم بر كشور از مسائل سياسي حاكم بر كشور از مسائل حاكم بر منطقه زابل و زاهدان نيز آگاهي يابد .
رسيدن به ارزشها و كمالات انساني از آرزوهاي هميشگي محمد علي است .او با تو جه به سفارش هاي موكد حضرت امام خميني (ره) مبني بر خود سازي و تزكيه نفس ،از هر فرصتي براي پرورش و تهذيب روح سود مي جويد .خود سازي و مراقبت از خويشتن را تداوم مي بخشد تا خود را براي وصول به درجات كمال آماده سازد .
روح توكل
به خدا بر سراسر وجود و زندگي او سايه مي افكند .
جانش با قوت دعا و ذكر نيمه شبان صيقل مي يابد .از دولت قرآن و ادعيه قلبش تجلي گاه نور مي شود .او به طمانينه قلبي مي رسد و با ياد و ذكر الله با قلبي مطمئن به سوي تقرب به يگانه معبود هستي گام بر مي دارد .سيماي نجيب او نمايي از خلوص و صفا و پاكي مي شود .از ديگر صفات شايسته و بارز محمد علي در اين دوران عدم وابستگي وي به تعلقات مادي و وابستگي هاي دنيوي است .او به دنيا دل نمي بندد .زيرا ،به خوبي واقف است كه «هر چه نپايد دلبستگي را نشايد »مال دنيا و حب جاه و مقام را منشاءگمراهي و مانع وصال به محبوب مي داند .ساده مي پوشد و ساده زندگي مي كند .آنچه برايش مهم است «خاكي بودن »بي آلايشي و صفاي باطن است .
در سال 1358 محمد علي با تكيه بر شعار «هستم اگر مي روم ،گر نروم نيستم »به بسيج ،اين درياي خروشان حركت انقلابي مردم ،مي پيوندد .او با روحيه ظلم ستيزي ،دلي به استواري كوه پيدا مي كند و در عرصه هاي نبرد بر باز ماندگان رژيم ،نا كثين و ما رقين زمان همچون شير شرزه مي خروشد .
در اين بر همه از زمان سه عامل عمده او را جزو بارزترين جوانان اين مرز و بوم مي سازد :اول اينكه در جرگه بسيجيان انقلاب قرار مي گيرد ،دوم ،با مفاسد اجتماعي و جريان هاي سياسي انحرافي مقابله مي كند و سوم ،به خود سازي و تهذيب نفس مي
پردازد و تجسم و الگوي عيني يك بسيجي مومن و انقلابي مي شود .
اندكي پس از پيروزي انقلاب اسلامي ،نغمه هاي شومي از طرف ايادي استكبار در كردستان به گوش مي رسد .منافقين ،دمكراتها و كمونيست ها جهت بر اندازي نظاي نوپاي اسلامي به هر دسيسه و تو طئه اي متوسل مي شوند .
محمد علي در سال 1359 با ورود به سپا ه پاسداران انقلاب اسلامي براي سر كوب اين عناصر خود فروخته و وابسته به اجنبي به كردستان اعزام مي شود .در پاكسازي شهر مهاباد شركت مي كند و با دشمن شجاعانه مي جنگد .
او كه جهاد و مبارزه در سنگر هاي نبرد عليه دشمن را ضروري تر مي داند .در سال دوم دبيرستان تحصيل را رها مي كند .
پس از باز گشت از منطقه كردستان به خاطر شجاعتها و رشادتهايي كه از خود نشان داده است ،مسئوليتهايي حساس به او واگذار مي شود .مدتي به عنوان محافظ استاندار سيستان و بلو چستان و پس از آن مدتي به عنوان محافظ امام جمعه زابل انتخاب مي گردد .سپس به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات سپاه پاسداران زابل انجام وظيفه مي نمايد .
با آغاز جنگ تحميلي درست در زماني كه ايران نياز به باز سازي اجتماعي ،فرهنگي ،سياسي و ...دارد ،صدام به تحريك آمريكاي جهان خوار وحشيانه به كشور عزيزمان حمله مي كند .
محمد علي كه درس مبارزه عليه ستمگران و متجاوزان را در مكتب پير خمين آموخته است ،مسلسل شوق بر دوش مي گيرد و پوتين عشق مي پوشد و با كوله باري از شوق و اشتياق به همراه ديگر مجاهدان به مقابله با
كفار بعثي مي پردازد .او جزو اولين داوطلباني است كه در ميدان هاي جنگ تحميلي حاضر مي شود و از كيان ميهن اسلامي دفاع مي كند .در اوايل جنگ عملياتي نبود كه محمد علي در آن حضور نداشته باشد .با توجه به عشق و علاقه وافر ي به جهاد در راه خدا و حساسيت حضور در جبهه ،حتي پس از اتمام اكثر عمليات حاضر به ترك صحنه هاي نبرد و رفتن به مرخصي نمي شود .
حضور مداوم در جبهه هاي جنگ حق عليه باطل، باعث مي شود كه محمد علي هر چه بيشتر با تاكتيك ها و فنون نظامي آشنا گردد .او كه در كسب مهارتهاي نظامي استعداد و نبوغ فوق العاده دارد با عضويت در طرح و عمليات لشكر 41 ثار الله ،آن را بهترين نمودار جلوه ي اين فراگيري مي داند .اين اعتقاد در دل و جانش ريشه مي دواند كه تمام زندگي و هدف آن در جبهه خلاصه مي شود و زندگي خارج از جبهه يعني زندگي در قفس .
محمد علي در اكثر عمليات با مسئوليتهاي مختلف حضور فعال دارد از جمله :
_شركت در پاكسازي مزدوران كومله و عناصر ضد انقلاب در مهاباد
_ عضو گروه شناسايي در منطقه گيلان غرب ،پاوه و ...
_ عمليات طريق القدس ،طراح عمليات
_ عمليات فتح المبين ،عضو گروه ويژه و پيك گردان
_ عمليات بيت المقدس ،بي سيم چي
_ عمليات رمضان ،جانشين طرح عمليات تيپ
_ والفجر مقدماتي ،بي سيم چي لشكر
_ عمليات والفجر 1 ،واحد اطلاعات و عمليات تيپ
_ عمليات و الفجر 3 ،واحد اطلاعات و عمليات تيپ
_ والفجر
4 ،واحد اطلاعات و عمليات تيپ و مسئول پدافند خط در محور شلمچه
_عمليات خيبر ،پيك و جانشين طرح و عمليات تيپ
_ عمليات بدر ،جانشين طرح و عمليات و پيك تيپ
يكي از لحظات حساس زندگي محمد علي در جبهه در سال 1363 اتفاق افتاد .او در حالي كه دستش به شدت مجروح و بي حس شده بود ،در عمليات والفجر 4 شركت مي كند .وظايف اصلي وي هدايت نيرو ها ،شناسايي و كسب اطلاع از محورهاي عملياتي بعضي از شهر هاي عراق از جمله پنجوين است .در اين عمليات برادر بزرگترش ( غلامرضا ) نيز به عنوان تخريب چي شركت مي كند .عمليات با موفقيت ادامه دارد ،تا اينكه حدود ساعت ده صبح روز بعد از عمليات ،صداميان در اطراف پنجوين با تمام قوا و امكانات جهت باز پس گيري مواضع از دست رفته ،به نيرو هاي اسلام حمله مي آورند .محمد علي با توجه به شرايط خاص و نا مناسب منطقه به دوستانش دستور عقب نشيني مي دهد .هنگام باز گشت ،در زير گلوله باران بي وقفه دشمن با پيكر مقدس شهيدان رو به رو مي شود .در گير و دار تهاجم وحشيانه دشمن باپيكر مقدس شهيدان رو به رو مي شود .سعي مي كند اجساد مطهر آنان را به خطوط خودي منتقل نمايد كه يكباره جنازه به خون غلطان برادرش را در جمع شهدا مي بيند .با آنكه گلوله توپ دشمن نصف سر شهيد را از با لاي پيشاني برده بود و به راحتي شناسايي نمي شد، محمد علي از روي لباس و ديگر مشخصات ،او را مي شناسد .چفيه را
از گردن برادر بر مي دارد و آن را درو صورت متلاشي شده اش مي پيچد تا اهل خانواده از ديدن اين صحنه دلخراش دچار تاسف و تاثر بيش از حد نشوند .
محمد علي با ديدن اين صحنه روحيه جنگاوري را از دست نمي دهد و صبورانه جنازه برادر را به خط خودي و سپس به پشت جبهه منتقل مي كند .خود نيز جهت تشييع پيكر برادر به زابل مي آيد .تحمل ،بردباري و طمانينه محمد علي به هنگام تشييع و دفن جنازه برادر مايه حيرت و تعجب همگان مي شود .خانواده محمد علي كه مدتي را در غم از دست دادن پدر به سوگ نشسته اند با شهادت غلامرضا دچار حزن و اظطراب خاصي مي شوند .از آنجايي كه حضور محمد علي در ميان خانواده تسلي بخش خاطر پريشان آنهاست ،از او خواسته مي شود تا مدتي در جبهه هاي جنگ حضور نيابد و به خانواده سر و سامان بخشد .
محمد علي مثل سينه سرخي بي قرار دل سودايي اش، هر لحظه در هواي جبهه پر مي زند و روح نا آرامش بر وصل ياران سنگر نشين بي تابي مي كند .لذا در پاسخ به در خواست خانواده مي گويد كه من بايد به جبهه بروم. غلامرضا با شهادتش تكليفش را ادا نموده است ،من نيز بايد در جبهه ها حضور يابم و به تكليفم عمل كنم .
محمد علي از اينكه برادرش زود تر از او به فيض شهادت نايل آمده غبطه مي خورد و مي گويد: «بار خدايا غلامرضا برادر بزرگ من بوده و دير تر از من وارد ميدان هاي جنگ شده
،اما از من سبقت گرفته و زود تر از من به لقا الله پيوسته است ».
هر گاه يكي از دوستان شهيد ميرزايي به درجه رفيع شهادت نايل مي شد ،وي به حال خودش خيلي افسوس مي خورد .دليل تاسفش اين بود كه مي گفت :خوشا به سعادت اين عزيزان كه خداوند آنها را به در گاه خود قبول كرده است .ولي بدا به حال ما كه مانده ايم .
او در محافل عمومي و خصوصي از تك تك دوستان مصرانه مي خواست كه در نماز هاي خود برايش طلب شهادت كنند .
در هر عملياتي كه مجروج مي شد بسيار متاثر و ناراحت بود از اينكه چرا در اين عمليات به شهادت نرسيده است .شهيد ميرزايي كه شهادت را قبولي و مجروح شدن را تجديدي مي دانست مي گفت :در اين عمليات باز هم تجديد شدم .
در عمليات موفقيت آميز خيبر، جنازه شهيد «پايدار» بين خط فاصل ايران و عراق باقي مانده بود .قرار بر اين بود كه براي آوردن جنازه شهيد شبانه اقدام شود .محمد علي از داوطلباني بود كه با اصرار فراوان آمادگي خود را براي انجام اين ماموريت خطير اعلام كرد . هر شب بي سيم به كمر مي بست و تا تيرس نيرو هاي دشمن به حالت سينه خيز جلو مي رفت .نيرو هاي بعثي عراق كه متوجه حضور او مي شدند ،به طرفش تير اندازي مي كردند .ولي محمد علي همچنان عزمش جزم بود .ترسي به دل راه نمي داد .آنقدر اين رفت و آمد بين اين دو خط ادامه داشت تا سر انجام موفق شد جنازه شهيد پايدار را به
عقب آورد .اين اقدام شجاعانه شهيد ميرزايي موجب تعجب فرماندهان و رزمندگان گرديد و تحسين آنها را بر انگيخت .
در عمليات بدر كه با رمز يا فاطمه الزهرا(س) آغاز شد يكي از برادران به نام محمد علي ميرزايي در ذليجان منطقه آموزشي لشكر ثارالله .چنين خواب ديد :در خواب حضرت امام خميني را ديد كه همراه شهيد رجايي آمده اند و امام به رجايي فرمودند كه يك جايي براي ايشان (ميرزايي )آماده كن و آقاي رجايي فرموده كه جا برايش آماده است و ايشان در عمليات بدر بعد از زخمي شدن در آبهاي هور العظيم به شهادت رسيدند و جنازه پاكش بر جاي ماند .
منابع زندگينامه :حجله هور،نوشته ي عباسعلي آهنگر،نشركنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد جواد ميرشاكي : فرمانده گردان شهدا تيپ57 ابوالفضل (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1342 در خطة شهيدپرور اليگودرز، يكي از ياران صديق خدا، فرزند پيامبر ديده به جهان گشود. وي كه در خانواده اي متدين، مذهبي و كشاورز پاي به عرصة وجود نهاده بودند، از همان بدو كودكي با قرآن مانوس شد و عطر قرآن مجيد او را سرمست از جام معرفت الهي ساخت.
ايام نوجواني شهيد مصادف با انقلاب اسلامي بود. ايشان نيز مانند ديگر ايرانيان مسلم عليه رژيم طاغوتي در كنار برادر بزرگش، شهيد سيد مصطفي، انزجار و نفرت خود را اعلام مي نمود. وي در به آتش كشيدن ساواك دوشادوش برادرش نقش مهمي را ايفا نمود. سيد جواد تحصيلات خود را توانست تا ديپلم در رشتة اقتصاد ادامه دهد.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و با شروع جنگ تحميلي در چندين مرحله
به جبهه ها اعزام شد و در هر مرحله حماسه ها آفريد كه هنوز ياد و خاطرة دلاوري هايش زبانزد خاص و عام، به خصوص همسنگرانش مي باشد.
سيد جواد علاقة وافري به ورزش از جمله كشتي و باستاني داشت و در اين دو زمينه پيش كسوت بود. سيد جواد و سيد مصطفي يار و همرزم هم در جبهه هاي جنگ بودند و در وحدتي ناب و سرشار از عشق با برادر خويش نسيم خوش عطر برادري را در منطقة بستان، عين خوش، كرخه نور، زبيدات، چزابه، حاج عمران، فاو، شاخ شميران و شلمچه تقديم به همسنگرانش خويش نمود. با اين كه رشادت هاي سيد جواد را همه مي دانند، اما جاي اين گونه افراد اكنون در دوران سازندگي خالي است. آري، سيد جواد در عمليات والفجر 9 در سليمانية عراق براي تثبيت ارتفاعات مشرف بر شهر چزابة عراق جلودار بود و در نوك پيكان گردان شهدا حركت مي كرد و ماية دلگرمي همرزمانش به شمار مي آمد.
چند روزي به عمليات كربلاي 5 مانده بود. وي براي ديدار و وداع به ديدار خانواده اش رفت و پس از بازگشت در شب عمليات شال سبزي به كمر بست و رهسپار خط مقدم شد و تا پايان عمليات مردانه جنگيد. بعد از عمليات وي دور از چشم ديگران عرج خونين خود را آغاز نمود و اين سان سيد جواد در فتح شلمچه در شرق بصره به شهادت رسيد.
يكي از همرزمانش درباره او چنين مي گويد:
در عمليات حاج عمران ما با گردان ويژه شهدا بوديم. ايشان هم معاونت گردان را داشتند. شب عمليات ايشان يكي از گروهان ها را خودش رهبري مي كرد. سيد جواد خط عراقي ها را دور
زد، ساعت 12 بود ك رفتند و 5/2 نيمه شب بود كه با بي سيم گفت: ما تپه را محاصره كرده و 1200 عراقي را نيز گرفته ايم.
در رقابيه والفجر مقدماتي سه نفر بوديم. هر سه نفر مجروح شديم. سيد جواد ما را به آمبولانس منتقل كرد و حركت كرديم، هوا تقريباً داشت تاريك مي شود. سيد جواد پس از انتقال ما به بيمارستان، خودش نيز مجروح شده بود و با لندكروز به پشت خط مي آمد. در بين راه مي بيند كه ما عوضي به سمت مواضع دشمن مي رويم و با همان مجروحيت خود را به ما رساند و ماشينش را جلوي آمبولانس ما پيچيد و گفت شما داريد به طرف عراقي ها مي رويد، برگرديد و به اين ترتيب ما را از دست عراقي ها نجات داد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد مصطفي مير شاكي : فرمانده گردان ابوذر تيپ 57 ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) خاطرات
خورشيد وند:
گردان ويژه شهدا حزب الله كه از زبده ترين افراد و نيروهاي فرهنگي تشكيل شده بود، با تقديم شهدايي گرانقدر از جمله فرماندة آن شهيد بزرگوار سيد مصطفي ميرشاكي در عمليات حاج عمران توانست از پيشروي دشمن و تسخير قله هاي حاج عمران جلوگيري به عمل آورد و باعث شگفتي فرماندهان نظامي رده بالاي سپاه و ساير نيروها شود. تا جايي كه افراد اين گردان اين همه توفيق را تا حد زيادي مرهون فرماندهي سيد مصطفي مي دانستند. شهيد سيد جواد ميرشاكي،برادر شهيد:
يكي از برادران توسط بي سيم از من پرسيدند كه سيد مصطفي پيش شما آمد؟ من هم با بي سيم در جواب گفتم نه، قسمت سمت
چپ جناح گردان بوده است. ايشان گفتند: قرار بوده بيايند بروند جلوتر، من هم حركت كردم و رفتم جلوتر و هر چه گشتم سيد مصطفي را پيدا نكردم، در حين برگشتن به سمت راست داخل گردان داخل مناطق دشمن مشاهده كردم كه برادرم زير آتش شديد دشمن به حالت سجده و با زبان روزه سر بر زمين نهاده و دعوت حق را لبيك گفته. اين گونه بود كه ايشان به شهادت رسيدند، سريعاً برادرم را به دوش گرفته و به عقب بردم و او را به ديگر برادران سپرده و خودم مجداً به منطقة عملياتي برگشتم.
در اين عمليات ما در منطقه حاج عمران شركت داشتيم، دشمن بر بلندترين قله هايي كه صعب العبور بود، استقرار يافته بود، يعني آنكه در خاك خود دشمن. بعد در آن مناطق كه راه عبوري وجود نداشت، دشمن توسط هلي برد با هليكوپترهاي غول پيكر و توپدار نيروهايش را تجهيز و آنها را پشتيباني و تدارك مي كرد، راهي وجود نداشت كه يك انسان، يك رزمنده بتواند به آنها صعود كند و بتواند آنها را فتح كند و اين هم كه برادران در اين عمليات با قدرت و رشادت تمام بر دشمن زبون يورش بردند، از الطاف خفية الهي بود كه با وجود مهتاب در شب سيزدهم ماه مبارك رمضان بر دشمن زبون تاختند و بلندترين ارتفاعات و حساسترين مناطق استراتژيك و قله هاي صعب العبور از دشمن زبون مي گرفتند و بر آنها استقرار يافته و پرچم پرافتخار لا اله الا الله را بر بلندترين قله هاي حاج عمران به اهتزاز در آوردند . در اين عمليات بايد عرض كنم كه رشادت و شجاعت بي نظير رزمندگان
عزيزمان در تاريخ جنگ اسلام و كفر در زمان حاضر به ثبت رساندند كه در هيچ كدام از عمليات كوهستاني كه نيروهاي مخصوص در آنها عمل مي كنند، به وجود نيامده و تاريخ به ياد نداشته و نخواهد داشت. سيد مصطفي ميرشاكي، در عمليات حاج عمران و فتح بزرگترين ارتفاعات استراتژيك منطقه به شهادت رسيدند. زماني كه برادرمان (سيد مصطفي) به شهادت رسيدند، اينجانب معاونت ايشان را به عهده داشتم و همراه با برادر ديگرم سيد يحيي در خط مقدم منطقة عملياتي حضور داشتيم و همان گونه كه برادران رزمنده حاضرند و مستحضر مي باشند، با شجاعت و رشادت كامل بر دشمن تاخته و مناطق ديگر را از دشمن به دست آورده و گرفتيم.
آنجا بود كه دوباره بعد از شهادت برادرم چند نقطه و چند منطقه از دشمن را به تصرف در آورديم و توانستيم منطقه را تثبيت كنيم. البته برادرم سيد مصطفي از اوايل جنگ كردستان تا به حال كه بالاخره شهادت نصيبش شد حضور داشت.تقديرش اين بود كه اينجا شهيد شود. او نيرويي بود كه در آينده به درد اسلام مي خورد، همه مي دانند مسئولين جنگ، علي الخصوص لشكر57 ابوالفضل (ع) (اين يگان در زمان دفاع مقدس لشگر بود). برادران مسئول سپاه در استان چهرة ايشان را به خوبي مي شناختند. شخصي بود كه درعمليات متفاوت گردان هاي مختلف را رهبري مي كرد. در عمليات خيبر در تنگة مهم چزابه بر دشمن زبون تاخت و در آنجا فتح بزرگي را براي ايران بزرگ به ارمغان آوردند.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد محمد ميرقيصري : فرمانده گردان حضرت رسول (ص)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سحرگاه يكي از روزهاي تيرماه
سال 1342 در خانواده اي اصيل و روحاني ديده به جهان گشود.
از كودكي هوش و ذكاوت خوبي داشت و با همين استعداد در آغوش گرم پدر و مادري متفي و متدين تربيت يافت. هنوز بيش از پنج بهار زندگي را پشت سر نگذاشته بود كه روح بلند خود را به نماز و قرآن پيوند داد. ديده بصير و چشم كجنكاوش، او را در پس بافتني ها و فهميدني ها كشيد. شور و علاقه معنوي و اسلامي ضمير پاكش را در برگرفت. در شش سالگي قدم به مدرسه نهاد و درس را تا كلاس دوم راهنمايي ادامه داد، اما او كه با كلام خدا انس گرفته بود و آيات الهي را تلاوت مي كرد، از حضور در فضاي طاغوتي حاكم بر محيط مدرسه شاني خالي كرد و به كار و تلاش روي آورد و مدتي بعد استادي ماهر و زبردست در صنعت نجاري شد. با اين وجود از محضر پدر روحاني خود بهره مي برد و در راه كسب كمال و معارف اسلامي هيچ فرصتي را از دست نمي داد.
جواني بود پرشور و با ايمان كه ايمانش را در صحنه هاي عمل به اثبات رساند.
با شروع نهضت مقدس و انقلاب اسلامي وارد صحنۀ مبارزات مردمي شد و با آگاهي كامل در حركت هاي ضد طاغوتي حضور فعال از خود نشان داد. او در شط خروشان انقلاب همگام با مردم تا رسيدن به ساحل پيروزي از پاي ننشست و با محو حكومت طاغوت به پاسداري از دستاوردهاي انقلاب پرداخت.
آن گاه كه نامردمان روزگار، شيپور جنگ را به صدا در آوردند و طبل تجاوز
را كوبيدند قصد جبهه كرد ولي كمي سن و سال، سد راهي براي حضور او در صحنه هاي نبرد شد. با اين وجود با عزم و اراده اي مصمم راه چاره مي جست و به پيشنهاد يكي از دوستان راهي شيراز شد و از آنجا به صف غوغا گران معركه، مردان روزگار پيوست و در گروه جنگ هاي نامنظم حضور يافت. ماههاي متوالي دوشادوش شهيد گران قدر دكتر مصطفي چمران در شكست محاصره بستان حماسه آفريد. با شهادت دكتر چمران بر بالين او حاضر شد و شهيد چمران را به پشت جبهه منتقل كرد.
شهيد سيد محمد ميرقيصري، حضور در جبهه را براي خود توفيقي بزرگ مي داند و در دفتر خاطرات خود مي نويسد:
«تقريباً هيجده ساله بودم كه خداوند توفيقي داد و در درون من دگرگوني عجيبي رخ داد و توانستم خويش را از بندِ بندگي و رذالت دنيوي نجات داده و رو به سوي دانشگاه مهدي زهرا (عج) آورم. اولين باري كه به جبهه رفتم به جمع نيروهاي ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران ملحق شدم. حدود شش ماهي در ستاد بودم كه توانستم بهترين استفاده ها را ببرم.»
وي پس از بازگشت از جبهه به جمع نيك انديشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي پيوست و با احساس وظيفه اي مضاعف دوباره به جبهه رفت و تكليف دفاع از انقلاب و ميهن اسلامي را به بهترين صورت ممكن انجام داد.
در دوران پاسداري چندين نوبت دواطلب عزيمت به ميدان هاي نبرد شد. در عمليات والفجر چهار مجروح و مدتي را در بيمارستان بستري شد. پس از بهبودي باز هم به جبهه برگشت تا روح
و جانش را در محيط معنويت بار كربلاي جنوب، بيشتر زلال سازد.
لياقت و شايستگي رزمي و رشد عملي وي موجب شد مدتي به عنوان مربي پادگان 19 دي و سپس لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) به عهده او گذاشته شود و او نيز با برنامه ريزي، آموزش، توان رزمي نيروهاي لشكر را دو چندان مي نمود.
چندي بعد، قبل از عمليات بدر پيشنهاد فرماندهي گردان حضرت رسول (ص) به او داده شد. اما نپذيرفت. وقتي كه اين مسئوليت به او تكليف شد، سراپا تسليم گرديد. سردار حاج غلامرضا جعفري كه در آن ايام فرماندهي لشكر را عهده دار بودند، مي گفت: با توجه به شناخت كاملي كه نسبت به ايشان داشتيم او را از لحاظ معنوي و عبادي و بُعد رزمي و نظامي شايسته مي ديديم لذا به همين خاطر مسئوليت فرمانده گردان حضرت محمد رسول الله (ص) را به ايشان پيشنهاد نموديم و مصمم شديم كه اين كار را به عهده او بگذاريم. اما او از پذيرفتن اين مسئوليت خطير امتناع ورزيد و گفت: بهتر است كه من تك تيراندازي بيشتر نباشم اما به ايشان گفتم: اين تكليف است و بايد حتماً بپذيريد. وقتي احساس تكليف نمود، پذيرفت و فرماندهي و هدايت گردان را به عهده گرفت.
عشق به شهادت وجود پاكش را سرمست خود كرده بود، او بارها سخن از شهادت خود به ميان آورده بود. آنان كه با او از نزديك آشنا بودند، چشمان گشاده انتظارش را ديده بودند كه تاب و تحمل ماندن از كف داده بود و در سوگ همرزمان خود بي تابي مي نمود.
«سيد» رسالت
عظيم ياران سفر كرده را بر دوش خود حس مي كرد و گام هاي خسته اش، بر سكوي آرامشِ نگاهِ مهربانِ مردانِ خداپرست مي ديد كه به او وعده همجواري با آنان مي دادند. با همين باور در دل شب بيدار مي شدند، وضو مي گرفت و به نافله مي ايستاد تا هرچه آنچه ديده بود تحقق يابد.
او در دفترچه خاطرات خود مي نويسد: براي مراسم چهلم شهيد زين الدين به قم آمدم. چند شب بعد، ايشان را در خواب ديدم، وارد جايي شد كه درب خيلي بزرگي داشت. شهيد زين الدين داخل شد و رو به من كرد و گفت: خودت را آماده كن، بزودي به ما ملحق مي شوي. بعد درب بسته شد و من از خواب پريدم...
در جاي ديگر مي نويسد: وقتي شهيد بنيادي را به پشت جبهه منتقل مي كرديم. خيلي گريه كردم. دعا كردم من هم شهيد شوم...
همچنين در يكي از يادداشت هايش خطاب به پدر و مادر يادآور مي شود: پدر و مادر عزيزم!
بدانيد كه من امانت خدا در نزد شما هستم و شما با رضايت خود اين امانت را به خدا پس مي دهيد. ناگفته نماند كه فرزندان وسيله آزمايش شما هستند و چه خوب، چون كه شما در اين آزمايش قبول شديد. عزيزان من فكر نكنيد كه اگر محمد به جبهه نمي رفت، كشته نمي شد. خير زيرا خدا مي فرمايد: اينما تكونوا يدرككم الموت. وقتي رمز عمليات بدر صادر شد، نيروهاي گردان او، جزو اولين نيروهايي بودند كه خط دشمن را در هم شكستند و پيروزيهاي چشمگيري به دست آوردند. پس از عمليات، دشمن براي
جبران شكست خود، پي در پي دست به پاتك هاي سنگين مي زد. او مجروحين را به پشت جبهه منتقل كرد. اما وقتي ديد هواپيماهاي دشمن، منطقه را زير آتش بمبهاي خود قرار داده اند، با كلمه طيبه لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم از سنگر بيرون آمد. به طرف ضدهوايي رفت. در ميان راه از ناحيه سر وصورت مورد اصابت تركش قرار گرفت. شهادتين را بر زبان جاري كرد و در آخر سه بار زمزمه يا حسين (ع) سرداد و با نام مقدس مولاي خود با همه كربلاييان و عاشوراييان بيعت كرد و به آرزوي خود كه همانا شهادت بود نايل آمد.
منابع زندگينامه :ستارگان خاكي،نوشته ي ،محمد خامه يار،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد جهانگير نارنجي كاهو : فرمانده گردان مهندسي رزمي ستاد پشتيباني جنگ جهاد سازندگي(سابق)خراسان
در 1336 در روستاي كاهو از بخش نوخندان شهرستان دره گز به دنيا آمد. دوران تحصيلي را با كمي تاخير در مقطع ابتدايي سپري كرد و در سال 1351 جهت ادامه تحصيل در دوره راهنمايي به بخش نوخندان رفت و اين دوره را در آنجا گذراند. دوران دبيرستان را هم در شهر مشهد پشت سر گذارد. با فرا رسيدن سالهاي اوج انقلاب، روحيه انقلابي در او شكل گرفت و از سال 1356 مبارزه عليه رژيم پهلوي را آغاز و بارها از طرف مديران مدارس اخطاريه دريافت كرد. و در سال 1357 در اوج شكوفايي انقلاب اسلامي ايران عليه رژيم حاكم به مبارزه مسلحانه پرداخت. او از اعضاي تشكيل دهنده كميته هاي انقلاب اسلامي در شهر مشهد بود.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، جهانگير نارنجي كاهو
همزمان با حضور در كميته انقلاب اسلامي شهر مشهد؛ تحصيل خود را به پايان رساند. او در سال 1358 چند ماهي به كشور افغانستان رفت و در كنار نيروهاي مسلمان به مبارزه پرداخت. وي در اواخر شهريور همان سال به ايران بازگشت و به عنوان نيروي رسمي در جهاد سازندگي مشغول به كار شد. جهانگير نارنجي كاهو در اواخر پاييز 1358 با گرفتن گذرنامه كشور سوريه، راهي فلسطين شد تا در كنار مبارزان فلسطيني به نبرد با نيروهاي غاصب صهونيستي بپردازد. او پس از يك ماه به ايران مراجعت نمود و در جهاد سازندگي شهرستان دره گز به عنوان مسئول جهاد در اين شهرستان به خدمت مشغول شد.
وي در بهار سال 1359 از جهاد سازندگي شهرستان درگز به جهاد سازندگي شهرستان بجنورد رفت و به نمايندگي از سوي اين نهاد وارد هيات واگذاري زمين شد و از تير ماه همان سال علي رغم همه فشارها و مشكلات زيادي كه از سوي خانها و مالكين زمينتهايي كه منافعشان به خطر افتاده بود، فعاليت خود را آغاز كرد.
با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران و انحلال هيات واگذاري زمين در شهرستان بجنورد؛ جهانگير نارنجي كاهو در بهمن ماه سال 1359 از طريق جهاد سازندگي به آبادان و بعد از آن به سوسنگرد اعزام شد. او در جبهه دهلاويه فرماندهي گردان رزمي حر را به عهده داشت. او در استفاده از آرپي جي تيربار و توپهاي 106 تخصص داشت و ديده بان هم بود. وي موفقيتهاي زيادي در دوران نبرد از خود به نمايش گذراند و يك بار در دشت آزادگان و در كنار جاده اهواز
– سوسنگر بر اثر اصابت تير اسلحه كلاشينكف، از ناحيه پا مجروح شد. سرانجام جهانگير نارنجي كاهو در عمليات آزاد سازي دهلاويه كه سمت قرماندهي گردان را بر عهده داشت، در تاريخ 26/ 3/ 1360 به فيض شهادت نايل آمد. پيكر شهيد جهانگير نارنجي كاهو پس از انتقال از اهواز به تهران، مشهد و در گز، در زادگاهش روستاي كاهو به خاك سپرده شد.
علاقه خاصي به ائمه اطهار داشت و تلاش مي كرد اخلاق خود را با زندگي ائمه اطهار وقف دهد؛ لذا بلا توصيه هاي بر گرفته از زندگاني آنها سعي مي كرد نه تنها در محيط خانواده، بلكه در خارج از منزل هم با سايرين مهربان باشد. به زير دستان علاقه خاصي داشت و به آنها كمك مي كرد. احترام خاصي براي پدر و مادرش قائل بود و هيچگونه صحبت درشتي با آنها نمي كرد. از خصوصيات بارز او طرفداري از حق و حقيقت و مبارزه با ظالم و ستمگر بود، در عبادات بسيار جدي بود. وي در مراسمهاي مذهبي و سوگواري ها و مناسبتهايي كه در باره انقلاب بود، فعالانه شركت مي كرد و فعاليتهاي خود را در راه امام خميني و انقلاب تا زماني كه زنده بود، قطع نكرد.
بخاطر تواضع و فرو تني و هوش و ذكاوتي كه شهيد نارنجي داشت، هر موقع مشكلي در جنگ پيش مي آمد، براي حل آن از وي كمك مي گرفتند. او استعداد بخصوصي در حل مشكلات جنگ و رفع آنها داشت و هميشه از موفق ترين فرماندهان بود. او هيچگاه از كار خسته نمي شد و برايش فرقي نداشت كه كار در
چه مكاني باشد؛ بلكه هدفش فقط پيشبرد اسلام بود. وي دررعايت نظم و انضباط بسيار موفق بود و به همين لحاظ در جهاد سازندگي وي را به عنوان فردي پر شور و فعال و يار محرومين مي ناميدند؛ در راه خدمت به محرومين خستگي نمي شناخت و دشمن درجه يك خوانين و مستكبرين بود.
شهيد نارنجي همچون برادري براي دوستان و همسنگران خود بود و آنها نيز احترام خاصي براي او قائل بودند و افتخارشان اين بود كه شهيد نارنجي دوست؛ فرمانده يا همسنگرانش مي باشد. در اكثر مسائل با وي همفكر و در رشادتها و مشكلات با هم شريك بودند.
منابع زندگينامه :جهاد سازندگي خراسان در دفاع مقدس،نوشته ي عيسي سلماني لطف آبادي،نشر سلمان،1385-مشهد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد ناصر ناصري : مسئول كنسولگري جمهوري اسلامي ايران در مزار شريف افغانستان
در يكي از كوهستان هاي اطراف روستاي گازاردر شهرستان بيرجند، شبي از شب هاي بهار 1340،انبوهي ازابرهاي سياه،آسمان را فرا مي گيرند.پس ازبرخوردهاي پي در پي شان با يكديگرو ايجاد رعدوبرق هاي مهيب،باراني سيل آسا شروع به باريدن مي كند. رودخانه اي در آن اطراف بوده كه هر آن بيم طيغانش مي رفته است. در اين ميان، مادري مريض احوال همراه زني از بستگانش ، براي در امان ماندن از سيل و طوفان و صاعقه ، به زحمت و به سختي خود را به دامنه كوه مي رساند و در غاري كوچك پناه مي گيرد. ساعاتي بعد،در همان غار نوزادي قدم به عرصه هستي مي نهدكه نام او را محمدناصر مي گذارند تا به موجب اراده حقيقت جويش، به زودي درزمره ناصرين دين حق و در زمره
جنود الهي قرار بگيرد.محمدناصر سنين طفوليت را در روستاهاي گازار و سيستانك سپري مي كند و براي گذراندن دوران ابتدايي، به روستاي اسفدن مي رود كه در بيست و چهار كيلومتري سيستانك واقع شده است. با تمام مشقاتي كه در راه ادامه تحصيلش وجود داشته، علاقه وافري از خود به درس خواندن نشان ميدهد. يكي از آن مشقات،دوري از پدر و مادر بوده است.شاگرد ممتاز بودن در طول سال هاي دبستان و قبولي يك ضرب در امتحانات نهايي كلاس پنجم ونيز نبودن مدرسه راهنمايي در آن اطراف،پدرش را وا مي دارد تا شرايط ادامه تحصيل وي را در شهر بيرجندفراهم نمايد.در حالي كه نوجواني دوازده ساله بوده،راهي آن ديار مي شود و باجديت پي درسش را مي گيرد.
از دوران دبيرستان،در زمره نيروهاي موثر انقلاب قرار مي گيردو به زودي سر منشاءاقدامات جمعي زيادي ،مثل تظاهرات و يا حمله به يگان هاي نظامي مي گردد.
يكي از خصوصيات بارز او در ايام مبارزه اين است كه با به خرج دادن همتي بالا،درعين انجام فعاليت هاي چشمگير انقلابي ، هرگز از درس خواندن باز نمي ماند و هرسال تحصيلي را با نمرات خوب و معدل بالا پشت سر مي گذارد.پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، در تاسيس كميته انقلاب اسلامي (سابق)و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بيرجند نقشي كليدي ايفاء مي نمايد و در حالي كه به عضويت سپاه در مي آيد، موفق به اخذ ديپلم نيز مي گردد.
سخن گفتن از سردار شهيد، محمد ناصر ناصري ، بدون پرداختن به ارتباطات و تعلقات خاطر آن بزگوار به افغانستان و افغاني ها ،قطعا كاري ناقص خواهد بود.اوكه از
دوران كودكي با زندگي در نوار مرزي ايران و افغانستان، كم و بيش با مردمان آن سامان برخورد هايي داشته، همزمان با تجاوز شوروي سابق به آن كشور، در جبهه خدمت به مردم محروم و مجاهدين افغاني نيز فعال مي گرددو به شكل گسترده اي اقدام به حمايت از نهضت جهادي آنان مي كند.در عين حال، از انجام وظيفه در حراست از دستاورد هاي انقلاب اسلامي نيز باز نمي ماند.
در همين راستا مي توان به نقش درخشان او در خاتمه دادن به شورشهاي منافقين در شهر هاي بيرجند و قائن و نواحي اطراف آنها اشاره نمود. سال هاي پنجاه و نه و شصت ،ضمن قبول مسئوليت سپاه زيركوه و حل و فصل نمودن مشكلات حاد آن، سفري به دو شهر«شيندند»و «فراه» مي كندو ضمن گفت وگوبا مسئولين جهادي افغانستان، راهكارهاي كمك به آنها را بيشتر و بهتر بررسي مي نمايد. در همان ايام كه فرماندهي سپاه زيركوه را به عهده داشته، با دختري از خانواده مذهبي ازدواج مي نمايد.پس از شروع جنگ تحميلي،با تمام مشغله اي كه داشته انجام وظايف سنگين ديگري را هم بردوش خود احساس مي كند. با اينكه به خاطر وجود مسائل خاص در بيرجند و اطراف آن و نياز ضروري به حضور فيزيكي او در آن جا، مسئولين مانع رفتنش به خط مقدم مي شده اند، ولي در عين حال به صورت پراكنده و كوتاه چند باري عازم مناطق جنگي مي شود، و از طرفي هم ضمن پشتيباني هاي تداركاتي، در شهر هاي بيرجند، قائن و گناباد، نقش بسيار مهمي را در بسيج نيروهاي مردمي و اعزام آنها به جبهه
ايفا مي كند.
سال 1363 ، با حفظ سمت قبلي ، فرماندهي سپاه بيرجند را نيز مي پذيرد و همچنان از حضور در جبهه هاي جنگ باز نمي ماند كه در همين سال ، ضمن عهده دار شدن مسؤليت يكي از محورهاي اطلاعات و عمليات تيپ بيست و يك امام رضا (سلام الله عليه ) در عمليات عاشورا (ميمك ) هم شركت مي كند كه به سختي از ناحيه كتف و پا مجروح مي شود.
سال 1364 ، سردار پر آوازه دفاع مقدس ، شهيدمحمود كاوه وقتي اوصاف ناصري را از دوستانش مي شنود و استعداد بالاي او را شناسايي مي كند ، براي جذب وي به تيپ ويژه شهدا تلاش مي نمايد .نهايتا موفق مي شود او را به تيپ ويژه بياورد و رياست ستاد را بر عهده اش بگذارد.
بنا به شهادت همرزمان و اسناد به جاي مانده از آن دوران ، هرگز نقش شهيد ناصري را در هر چه شكوفاتر شدن تيپ ويژه شهدا نمي توان ناديده گرفت .البته ارتباط عرفاني و معنوي او با محمود كاوه ،در تحقق يافتن اين مهم بي تاثير نيست.حجت الاسلام ابراهيمي در اين باره مي گويد: ارتباط بسيار زيبايي بين او و شهيد كاوه بود.شايد بتوان گفت در يك آن ، شهيد كاوه مراد بود و شهيد ناصري مريد، و در لحظه ي ديگر ناصري مراد مي شد و كاوه مريد .هر دو به يكديگر عشق مي ورزيدند و حال و هواي زيبايي در ميدان نبرد و مبارزه داشتند.
او تا پايان جنگ، چهار بار گرفتار مجروحيت هاي سخت مي گردد كه برخي تركش هاي آن دوران در بدنش
به يادگارمي ماند و نهايتا در حالي دعوت حق را لبيك مي گويد كه هنوز از مجروحيت پا و كمر رنج مي برده است.
پس از پايان جنگ ، همچنان با روحيه اي خستگي ناپذير، در سنگرهاي مختلفي مشغول خدمت به نظام و انقلاب مي شود. در اين ميان با استفاده از اوقات اندكي كه براي استراحتش باقي مي ماند، مشغول ادامه تحصيل نيز مي شود كه حاصل آن ، اخذ مدرك ليسانس در رشته مديريت است.
اما در نگارش زندگي نامه شهيد ناصري ، نكته اي كه هيچ گاه نمي شود از آن غفلت نمود، فداكاري و ايثار همسر اوست كه چون خود آن بزرگوار مي تواند براي تمام زناني كه شوهران شان به نوعي در حال خدمت به اسلام و انقلاب هستند، اسوه و الگو باشد.
اجر و پاداش اين زن فداكار، اگر بيشتر از اجر و پاداش شهيد ناصري نباشد، قطعا كمتر هم نخواهد بود.در اين باره حجت الاسلام سالك مي گويد: اگر مرحوم شهيد ناصري در ابعاد معنوي به مقامات عاليه رسيد، اين را مرهون ايثار و قدرت ايماني همسرش است.
در واقع اين زن ، هم مادر بود و هم پدر بود براي بچه ها ، و با آگاهي و سازگاري اش چنان روحيه و آرامشي به شوهرش مي داد كه او با خاطر جمع مي توانست در راه قدم بزند و مشغول كسب توفيقات باشد.
سرانجام اين انسان خستگي ناپذير در روز هفدهم مرداد 1377 ، توفيق اين را يافت تا در شهر مزار شريف ، به نحوي بسيار مظلومانه و به دست نيروهاي طالبان كه افرادي شقي و بي منطق هستند،شهد شيرين شهادت
را بنوشد.
آقاي شاهسون ، تنها بازمانده آن واقعه ، درباره آخرين لحظه هاي زندگي شهيد ناصري و شهداي ديگر كنسولگري جمهوري اسلامي ايران ،چنين مي گويد:
طالبان وارد خيابان كنسولگري شده بودند و هر موجود ي را كه مي ديدند ، به طرفش تير اندازي مي كردند .دود ناشي از انفجارهاي متعدد ، از همه جاي شهر سر به آسمان كشيده بود . صداي تيراندازها هر لحظه به ما نزديك تر مي شد.
شهيد ناصري از چند روز قبل ، با وزارت امور خارجه در تماس بود .آن روز هم چند بار با آنها تماس گرفت .مي گفتند: پاكستان حفظ جان شما را تضمين كرده است.
و از هر لحاظ خاطر ما را جمع كردند كه در صورت سقوط شهر ،اتفاقي براي مان نخواهد افتاد.
به اعتبار همين ضمانت ها، هنگامي كه گروه كوچكي از طالبان ،در كنسولگري را به صدا در آوردند ، ما در را به روي شان باز كرديم . آنها وحشيانه در مي زدند و يكريز .اين نشان مي داد كه اگر در را باز هم نمي كرديم ،به زور وارد مي شدند.
در بين اين گروه كوچك، چند نفر پاكستاني هم به چشم مي خورد كه بعدها فهميدم بعضي از آنها از اعضاي گروهك صحابه پاكستان بودند.به هر حال ،آنها هم مثل ساير طالب ها خشن بودند و بي منطق ،و به زبان پشتون صحبت مي كردند.
با اين كه برخورد ما از ابتدا با آنها خوب بود ، ولي آنها بدون هيچ دليلي معترض ما شدند و با ضرب و شتم ،همه مان را بردند داخل اتاقي در زيرزمين كه يك در آهني داشت .قفل
بزرگ و محكمي به آن زدند و رفتند.
شايد بيراه نباشد اگر بگويم از همه ما آرام تر ، ناصري بود .همان بزرگوار هم بود كه گفت : اينها كار را تمام خواهند كرد.
مشخص بود كه اين گروه كوچك براي كار خاصي آمده اند و انگار از طرف خود ملا عمر ماموريت ويژه اي به شان واگذار شده است .كه البته من بعدها فهميدم واقعيت امر هم چيزي جز اين نبوده است.
در آن اتاق ،يك گوشي تلفن بود كه طالب ها متوجه اش نشده بودند .وقتي خاطرمان جمع شد كه آنها رفته اند بالا ، ناصري بلافاصله و براي چندم ،مشغول تماس شد.
آن روز او يك بار ديگر هم موفق شد با ايران تماس بگيرد و موقعيت مان را براي شان توضيح بدهد .آنها هم قول دادند تمام تلاش شان را به كار بگيرند تا خطري متوجه ما نشود .اين آخرين تماس ما با ايران بود. چرا كه طالب ها كلا تمام سيستم هاي ارتباطي را از بين بردند.
آنها از همان ابتداي كار، شروع كرده بودند به سرقت تمام اموالي كه در كنسولگري بود؛از ماشين ها گرفته تا مواد غذايي ، و حتي ظروف غذاخوري بچه ها.
چهل ،پنجاه دقيقه بعد ،يك جوان طالب آمد پايين .آمارمان را گرفت.وقتي مي خواست برود بيرون ،با لهجه غليظ پشتون و با لحني پر از كينه ،چيزي گفت و رفت .يكي از بچه ها كه به زبان پشتوني وارد بود ،گفت: انگار برادرش قاچاقچيه .
وقتي از علت اين حرفش پرسيدم ،فهميدم كه برادر آن جوان در ايران ،در شهر زاهدان زنداني است .او گفته بوده كه انتقام برادر زنداني اش
را از ما خواهد گرفت!
طولي نكشيد كه همان جوان دوباره آمد پايين. اين بار صورتش را پوشانده بود و فقط چشم هايش پيدا بود . فاصله ما تقريبا چهار متر بود. دو ميز آهني وسط اتاق بود كه بين ما و او حايل مي شد. ماهنوز به قولي كه پاكستاني ها به وزارت امور خارجه ايران داده بودند، دلخوش بوديم . اما اين بار جوان طالب ،همين كه روبه روي ما قرارگرفت ،با اسلحه اي كه در دست داشت، دوسه تير به طرف سقف شليك كرد و بعد هم سر اسلحه را گرفت رو به ما و در كمال بي رحمي همه را بست به رگبار .
درست در لحظه اي كه او به سقف شليك كردو سر اسلحه اش را آورد پايين،من توانستم خودم را پرت كنم روي زمين. در همين حين،شايد در كمتر از يك ثانيه ،همه بچه ها گلوله خوردند.يك تير هم كه كمان كرده بود،خورده بود به پاي من ، كه البته اين را چند ساعت بعد فهميدم؛اولش فكر مي كردم كه من هم گلوله خورده ام.
در آن لحظه نفسم را در سينه حبس كرده بودم.چند تا از همكاران در دم شهيد شده بودند. ازسه، چهار نفرشان صداي ناله به گوش ميرسيد. يكي از آنها ناصري بود كه بدن مطهر و خونينش افتاده بود روي من. معلوم بود دارد آخرين نفس ها را مي كشد.با همان آخرين رمقش ،مشغول شد به گفتن ذكر مقدس حضرت سيدالشهدا (سلام الله عليه). صداي (يا حسين ، ياحسين) گفتنش، هنوز هم توي گوشم است. هرآن انتظارمي كشيدم آن جوان طالب براي زدن تير
خلاص به مجروح ها بيايد. ولي در كمال تعجب،ديدم هيچ صدايي بلند نمي شود.
شايد نيم ساعت به همان حال ماندم و جرات تكان خوردن پيدا نكردم.كم كم فهميدم كه آن نيروي طالب،گورش را گم كرده است،در را هم باز گذاشته بود.انگار خاطرش جمع شده بود كه مجروح ها ، به تدريج ، در اثر خون ريزي جان خواهند داد.
لحظه اي كه تصميم گرفتم بلند شوم،ناصري روحش پرواز كرده بود. منابع زندگينامه :مسافر ملكوت ،نوشته ي سعيد عاكف،نشر كاتبان،مشهد-1383
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي ناصري : فرمانده گردان ولي عصر (عج)لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1341 در يك خانواده مذهبي پا به عرصه وجود گذاشت. پس از اخذ مدرك ديپلم به خيل جهادگران سازندگي پيوست ، با شروع جنگ در كسوت سبزپوشان توحيد درآمد و در جبهه هاي نور عليه ظلمت ، روشني ها را در نورديد.
در عمليات مختلف ، از جمله رمضان ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، والفجرهاي 1، 2 ، 3 ، 4 ، 8 ، خيبر و بدر ، كربلاي 4 و 5 حضور يافت و با پذيرش مسووليتهاي خطيري همچون فرماندهي گردان ولي عصر (عج) ، قائم مقامي فرماندهي سپاه ساوه و ... كارداني و پشتكار خويش را در خدمت و دفاع آرمانهاي مقدس و معنوي اثبات نمود.
شلمچه – فتلگاه آن شهيد – عطر خون و حماسه او را هنوز در مشام خويش دارد.
ونقطه نقطه ي خاك مقدس ايران بزرگ ياد او و برادرش هادي را كه قبل از او در راه دفاع از كشورومكتبش جاويد الاثر شد؛فراموش نخواهند كرد.
از نخلهاي تكيده و سوخته ، خاكريزهاي پياپي
و خاك گرمناك جنوب تا كوههاي سر به آسمان كشيده و صخره هاي استوار غرب ، چشمه هاي در صولت زمستان جاري ، همه و همه به گونه اي خاطرات غبار گرفته ، ولي روشن حماسه پردازان ما را به ياد دارند و آن را فرياد مي زنند.
مگر مي تواني از استواري كوهها بگويي و نستوهي و بشكوهي بر و بچه هاي مقيم هشت سال دفاع مقدس ، به يادت نيايد؟! مگر مي تواني از شور شبهاي مجنون بگويي با آن خلوت خاص خودش كه دنيايي داشت- و از زمزمه هاي بچه هايي كه يك شبه ، طريق صد ساله را پيمودند و جاده سلوكي خونين را در نور ديدند ، به ياد نياري ؟! مگر مي تواني از رعد و برق آسمان غمناك شبهاي اروند يادكني و از خروش سهمناك او و موجهاي سهمگين و از خضوع او در برابر توفان شبانه بچه ها در شبهاي عمليات ، حرفي نزني ... ؟!
براستي جاي ، جاي خاك مقدس غرب و جنوب با لحظات و خلوت خوب خاطرات بچه هاي جنگ ، پيوند خورده است؛ بچه هايي كه چونان سرو بر زمين ، استوار و سرافراز ايستاند و سر بر آسمان حماسه افراشتند ... از كدامشان بگوئيم و چه بگوئيم؟!
اينان در صراط المستقيمي بودن كه هر روز بارها از خدايشان آن را طلب مي كردند و در آخر ، در همين طريق ، رفيق راه مرگ شدند. از مرگ گفتم و به ياد زندگي افتادم ! چرا كه مرگ اينان ، زندگي دوباره و برتري بود كه خدايشان به ايشان ، وعده كرده بود ، زندگي
، كه در جوار قرب ملكوتيان و جبروتيان ، فارغ از اين هم آشوب ناسوتيان بود – عند ربهم يرزقون - اينان عند مليك مقتدرند. اينان در صراط المستقيم ، گام نهادند و خود « صراط المستقيم » شدند. اينان سر الاسرار شهادتند ... اگر مي خواهي « حسين » را بشناسي ، اينها را بشناس ، اگر عاشورا را مي خواهي بفهمي . يك دو قدم با آنان باش ...
سيماي شهيدان و خاطرات آنان و غور در زندگي آنان ، آئينه تمام نمايي است كه مي تواند چهره تابناك حقيقت و طريقت عاشقي و رسيدن به صراط المستقيم را نشان دهد.
دوران طلايي دفاع مقدس در اين فرصت هاي كوتاه و با اين قلم هاي الكن ، قابل توصيف نيست. نمي توان گفت چه بود و چه شد ؛ فقط مي توان در سايه روشن هايي ، از شعاعهايي كه از آن نور مقدس ، باقي مانده حرفهايي زد ؛ آن نورمقدس نام و ياد و خاطرات شهيدان است. « شهيد » را نمي توان وصف كرد، اما مي شود از خاطراتي كه از آنها مانده ، از يادگارهاي آنان و ... حرف و صحبتي داشت و راهي به بارگاه خاطر آنان يافت.
« شهيد مهدي ناصري » از آن بر و بچه هاي جنگ بود كه خود « صراط مستقيم » شد. او دست به انتخاب بزرگي زد و در طريق هدايت گام نهاد و به حقيقت رسيد. اما چگونه ؟ شنيده اي كه مي گويند « چشم دل » باز كن كه جان بيني ... »؟! كافي است كه چشم دل را باز كني
و مسووليت عظيم انسان بودن را درك كني ... فهم تكليف الهي كه بر دوش انسان گذاشته شده ، محدود به زمان و مكان خاصي نيست آنگاه كه خودت را شناختي و باور كردي كه چنين مسووليتي بر دوش تو گذاشته شده ، ديگر روي پاي خودت بند نيستي ، مي خواهي در هر جا حضور و تعهد خودت را ثابت كني.انسانهاي كامل ، هميشه در برابر مسايل و حوادث ، احساس تكليف و تعهد كرده ، شانه از زير بار آن خالي نمي كنند. « آقا مهدي » هم ثابت كرد كه انسان مي تواند به جايي برسد كه جز « خدا » نبيند ؛ شرطش اين است كه چشم دل باز نمايد و تكاليف الهي اش را درك كند آن وقت رضايت الهي را - كه فوق همه رضايت هاست – به دست آورده است.
مگر مي توان ظلم را ديد و ساكت نشست ، مگر مي توان گفت كه من نوجوانم و تكليف من نيست ! پس ديگران چه كاره اند ...! « مهدي » در تمام دوران حياتش « تعهد » در خون و رگ و پي اش ، سيلان داشت ... در دوران فعاليت هاي مردمي عليه رژيم طاغوت ، با مردم همراه شد و فعاليت بسياري نمود ، با آن كه سن و سال كمي داشت و اين كارها اصلاً به او نمي آمد!
وقتي مي فهمد ، جبهه نياز دارد ، پرخاش مي كند كه « مگر من مرده ام ؟! » و فرداي همان روز او را در مناطق جنگي مي بينند كه آماده رزم شده است
و مصمم در دفاع ؛ بيش از اين نمي توان گفت ؛ فقط بايد دم در بست و در برابر اين عظمت روح و شكوفايي جان ، خضوع كرد و آفرين گفت!
« شهيد ناصري » به اطاعت از فرماندهان ، مشهور شده بود و هميشه فرماندهي لشكر از او و گردان او راضي بود. و هميشه با يك اطمينان قلب خاصي ، ماموريت هاي مشكل را به او و نيروهايش مي سپرد. به چهره « مهدي » كه نگاه مي كردي هرگز روحيه و حالت تمرد ، خستگي و ياس و يا شانه از زير بار ماموريت خالي كردن را نمي ديدي... هر چه بود استقامت و شجاعت و دلاوري بود. هر وقت با او پشت بي سيم ، صحبت مي شد با روحيه اي عالي مي گفت : « ما در اينجا تا آخرين لحظه و تاپاي جانمان مي ايستيم و نمي گذاريم كه دشمن حركتي داشته باشد ... » احساس مسووليت زيادي مي كرد و هميشه حرفش اين بود كه اينها ( بسيجي ها ) امانتهاي مردم در دست ما هستند و من بايد از همه جهت مواظب اينها باشم ... از اين جهت بعد از هر عمليات ، خيلي حساسيت داشت كه پيكر شهدا در منطقه جا نماند و شايد بتوان گفت كه به خاطر اين روحيه عالي « آقا مهدي » ساوه قهرمان ، نسبت به ديگر شهرهاي شهيد پرور ، مفقود الاثر كمتري داشته باشد ... »(1)
جبهه و جنگ براي « آقا مهدي » دانشگاهي شده بود براي رسيدن به مرحله كمال – كمال مطلق و حقيقت تعالي - براي
او كه درس خواندن و مدرك گرفتن آن هم در رشته معماري و چه و چه ، كه شايد خيلي ها براي آن سر مي شكنند ، در كنار مبارزه و تحصيل در دانشگاه جنگ و دفاع و شهادت ، آنقدر بي مفهوم بود كه اصلاً حاجتي به شرح ندارد ! خيلي ها به او سفارش مي كردند كه « حالا كه موفقيت تحصيل فراهم است و... چرا چسبيدي به جنگ وقس علي هذا ) يعني اين كه چرا به فكر آينده ات نيستي !
يعني اين كه ... اين حرفها آنقدر براي او معمولي و تكراري بود كه نمي توانست مانع بزرگي در برابر تصميم بزرگ و انتخاب هميشگي او باشد. جواب « آقا مهدي » واضح و روشن بود : « درس را بعداً هم مي شود خواند؛ الان جنگ مهم است و در راس همه امور. »
اين گونه حرف زدن و تصميم گرفتن ، احتياج به يك ايمان قوي ، نفس مطمئنه وهمت عالي نياز دارد كه آدمي بتواند همه شبح ها ، سراب ها ، و مظاهر فريب و جاذبه هاي آنچناني را ببيند و به آنها توجهي نكند ؛ همانطور كه او توجه نكرد. براي او درس عزيز بود و درس خواندن مهم ؛ اما اسلام عزيزتر و مهمتر ! وقتي كه جان تو را مي طلبند و زكات هستي تو را مي خواهند ، ديگر نمي شود به فكر اين مسائل بود ... « مهدي » انتخاب كرد و چه انتخاب عظيمي! او نه فقط جنگ را بر درس و كرسي دانشگاه ، ترجيح داد كه
حتي در چگونه زيستن و چگونه مردن خود هم به انتخاب بزرگ هميشگي ، دست زد ؛ او آن گونه زيست كه مردان خدا مي زيند و آن گونه مرد كه ... او به دنبال علم عاشقي و فلسفه شيفتگي بود و در اين راه برگهاي زرين كتاب عاشقي را يك يك ، مرور كرد ؛ در طريقت عشق به حقيقت زندگي رسيد ومرگي را برگزيد كه در آن طنين نبض زندگي را در هزار توي آن مي توان شنيد - شهادت را مي گويم!
زمزمه او يارانش در ترك سياهه هاي دنيوي و انتخاب علم عشق اين بود كه :
بشوي اوراق ، اگر همدرس مايي
كه علم عشق در دفتر نباشد!
و به بياني ديگر :
صفايي ندارد ارسطو شدن
خوشا پركشيدن پرستو شدن! منابع زندگينامه :عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
ارديبهشت سال 1333 با ماه مبارك رمضان همزمان شده بود. هجدهم ارديبهشت خانواده ناظريان نوگلى نوشكفته را از صاحب آن ماه عزيز هديه گرفتند و به بركت آن ماه نام او را رمضان گذاشتند.در همان دوران كودكى از نعمت مادر محروم شد و چيزى نگذشت كه در سن ده سالگى پدرش نيز او را تنها گذاشت. هنوز در غم از دست دادن آن دو عزادار بود كه برادرش هم از دنيا رفت اما رمضان بر الطاف خداوند اميدوار بود و مى دانست كه پروردگار بهترين محافظ است. او به منزل دايى اش رفت و با آنها زندگى را ادامه داد. تحصيلات خود را در منزل دايى اش تا كلاس ششم ابتدايى ادامه داد؛ سپس براى تأمين هزينه هاى زندگى مشغول به كار شد. در اوايل دوران نوجوانى، رمضان
با مبارزين ضدرژيم طاغوت همراه شد با شناخت آگاهانه اى كه نسبت به امام (س) كسب كرده بود، ايشان را به عنوان مرجع تقليد خود برگزيد و به پيروى حضرت در صحنه هاى مبارزات عليه حاضر شد. ناظريان پس از پيروزى انقلاب براى حفظ دستاوردهاى انقلاب و ادامه راه شهيدان وارد نهاد مقدس سپاه شد و به جمع پاسداران اسلام پيوست. در سال 1360 با كلام آسمانى امام (س) كه خطبه عقد او و همسرش را جارى كرد، زندگى اش را متبرك ساخت. امام (س) خطاب به او و همسرش فرمود: "برويد با هم سازش كنيد و خوشبخت شويد." اولين سمت او در سپاه مسووليت يك گروه نه نفره از گروهان 3 گردان هفت سپاه بود و پس از گذشت مدت زمانى كوتاه به علت بروز شايستگى ها و توانايى هايش مسوولان، فرماندهى گردان حضرت على اصغر (ع) از لشكر ده سيد الشهدا (ع) را در عمليات والفجر هشت به او سپردند و او نيز با جان و دل پذيرفت. سرانجام فرمانده دلاور لشگر 10 سيد الشهدا در اولين روز از اسفندماه سال 64 جزيره فاو را براى شروع سفر ابدى اش انتخاب كرد و بال هاى پروازش را براى رها شدن از قفس تنگ اين دنيا گشود و به سوى دوست پر كشيد. براى هميشه در منطقه عملياتى والفجر هشت باقى ماند براى هميشه عطر وجودش، ميهن اسلامى را معطر كند.
1- نام مستعار شهيد بهروز بوده است.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
سيد موسي« نامجو »در سال 1317 در بندر«انزلي» بدنيا آمد و پس از انجام تحصيلات ابتدايي و متوسطه به تحصيل در دانشكده افسري ادامه داد و افسري با دانش شد. او
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در مسئوليتهايي چون عضو هيئت علمي و فرماندهي دانشكده افسري و وزارت دفاع جمهوري اسلامي ايران به خدمت پرداخت .
از سال 50 كه فعاليت سياسي خصوصاَ براي ارتش خطرناك بود، شهيد نامجو نوارها و اعلاميه هاي امام را پخش و جابجا مي كرد. از لحاظ شخصيتي و مذهبي هيچ كم و كسر نداشت. نماز شب سيد، به قدري با گريه توأم بود كه از ناله شبانه اش، اتاق به لرزه مي افتاد.
شركت در راهپيمايي و كمك به دوستان سيره شهيد بود. شهيد نامجو با همسر و فرزندانش، روابط عاطفي نزديكي داشت. نام او درفهرست سياه رژيم شاه بود، به گونه اي كه اگر انقلاب نمي شد، اعدامش حتمي بود.
سيد موسي نامجو، در سال 49 ازدواج كرد. ثمره اين وصلت پاك، 3 فرزند(2 پسر و يك دختر) است. دو فرزند شهيد نامجو پزشك هستند. وزير دفاع جمهوري اسلامي ايران در حادثه سقوط هواپيماي C-130 همرا با تعدادي از فرماندهان ديگر به ديدار معبودش شتافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران ،مصاحبه با خانواده،همرزمان ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر نايب درودي : فرمانده حفاظت اطلاعات لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
همان گونه كه شهادت ، از پيش به شهيدان الهام مي شود ، به خانواده شهيدان هم به همين گونه الهام مي شود تا زمينه و آمادگي لازم را بيابند. زماني كه در اهواز ساكن بوديم ، دور و بر حياطمان شش هفت تا از خانواده هاي نيروهاي سپاهي زندگي مي كردند ؛ عمليات والفجر 8 كه توي فاو انجام شد و نايب هم در منطقه ي نبرد حضور داشت ، يك
روز با سه چهار نفر از خانم ها نشسته بوديم و چشم به در و گوش به تلفن داشتيم تا ببينيم كدام يك از همسرانمان از راه مي رسد و يا چه خبر تازه اي دستگيرمان مي شود ؟داشتيم براي رزمنده ها و پيروزي آنها دعا مي كرديم كه ديديم يكي از خانم ها بيش از اندازه نگران است ؛ تازه عروس هم بود ؛ گفتم :چرا اين اندازه ناراحتي ؟دل به خدا بسپار ، مگر شوهر شما به تنهايي در عمليات شركت كرده است ؟!مي گفت كه مي داند شوهرش در اين عمليات به شهادت خواهد رسيد ؛ اين چيزي بود كه خودش مي گفت ؛ بهش الهام شده بود و حس ششمش به او اين گونه مي گفت ؛ گفتم :بي خود شست شما خبر دار شده است ، گفت :حالا باشد ببينيم !همسر من ، يا مجروح است و يا شهيد .
همان گونه شد و فرداي همان روز ، يك نفر از جبهه آمد و خبر مجروحيت همسرش را آورد ؛ قبل از اين تا اين خانم را راهي تهران كنند ، به من سپردند تا آمادگي لازم را براي شنيدن خبر شهادت همسر را در او ايجاد كنم .پيش از رفتن ، رو به من كرد و در تاييد ادعاي ديروزش گفت : ديديد !گفتم كه يك اتفاقي براي شوهرم رخ داده و به من الهام شده .
همسر نايب هم هنگامي كه در روستاي چوار ايلام زندگي مي كرد و عمليات كربلاي يك در جريان بود ، چنين الهامي در دلش پديد آمده بود :
دو سه نفر از دوستان آقا نايب
، صبح زود آمدند و گفتند نايب مجروح شده و اكنون در اسلام آباد به سر مي برد ؛ شب پيش از آن ، من سراپا نگران بودم و دل شوره داشتم ؛ تا سپيده ي صبح ، يك ريز گريه مي كردم ؛ به حدي كه سميه و محمد حسين نيز از خواب پريده بودند و با من گريه مي كردند و بهانه ي بابايشان را مي گرفتند ؛ اين بهانه گيريشان برايم بي سابقه بود ، آخرين خداحافظي آقا نايب ، غير از همه خداحافظي هايش بود ؛ آن بار آخر ، بيش از اندازه نسبت به بچه ها ملاطفت و محبت كرد .اشك چشمش ، خشك نمي شد .پرسيدم :چرا اين گونه اي ؟مي گفت :
نمي دانم اين دفعه چه كار كنم ؟دلم براي اين دو تا طفل صغير تنگ مي شود ؛ احساس مي كنم دارم مي روم و ديگر اينها را نخواهم ديد .
گفتم :خدا نكند !چرا اينجوري مي گويي ؟!در همان حال كه سميه ي دو ساله و محمد حسين يازده ماهه را در بغل داشت ، سه مرتبه از زير قرآن – كه توي دستم بالا نگه داشته بودم –رد شد ؛ سپس رفت ؛ پياده ام رفت ؛ تا چشم كار مي كرد ، مي رفت ، مي ايستاد ، به پشت سر نگاهي مي انداخت و دست تكان مي داد ؛ خيلي اين كار را تكرار كرد ؛ سر آخر ، سوار ماشينش شد و رفت تا در كنار ديگر رزمندگان باشد .
پيش از خداحافظي ، پيوسته بهم تذكر مي داد :خانم عزيز !جنگ است ديگر،
راه سعادت ما هم در همين جنگ نهفته است ، شما را به خدا اگر اتفاقي افتاد ، بي تابي نكن ؛ گريه نكن تا دشمن شاد نشود ؛ صبري زينب وار در پيش گير و به فكر بچه چهار ماهه اي كه در راه داريم باش .
نايب ، آخرين شبي را كه در كنار خانواده اش به سر مي برد ، سراسر شب را به دعا و قرآن و نماز سپري مي كند ؛ سپس به حمام كردن بچه ها و بازي با آنها مي پردازد .بچه ها هم به خوبي ،با آن قلب هاي معصوم و پاكشان، گويا بوي يتيمي خود را حس كرده اند و دست از بازي و سرگرمي با پدرشان بر نمي دارند ؛ اين در صورتي بود كه آنقدر پدرشان را دير به دير مي ديدند كه گاهي با او غريبي كرده و احساس بيگانگي به آنها دست مي داد .
همسر نايب مي گفت :
مانند هميشه كه مي آمد و ديد دست من به كارهاي خانه بند است و مي خواست آن دوري ها و بي خبري ها را به گونه اي جبران كند ، آن شب رفته بود توي حمام و لباسهاي بچه ها را مي شست .گفتم :آقا نايب !داري چكار مي كني ؟پاسخ داد :مي خوام هرجوري هست ، دل شما و اين بچه ها را كه خيلي در حقشان كم لطفي كرده ام ، به دست بياورم .بچه ها نيز تا دير هنگام و پاسي از شب رفته ، پا به پاي پدرشان بيدار ماندند و به بازيگوشي پرداختند .
به همسر نايب گفته بودند، شوهرش
مجروح شده و در يكي از بيمارستانهاي اسلام آباد بستري است هنگامي كه وي و كودكانش را ظاهرا براي ملاقات با او به اسلام آباد مي برند ، از آنجا كه مي خواستند اين حقيقت را جرعه جرعه بر وي بنوشانند ، در بيمارستان ، با هماهنگي قبلي به او مي گويند :آقا نايب را پيش از آمدن ما و شما به شيراز برده اند تا در آنجا بستري و مداوا كنند و از ما خواسته كه شما و بچه هايتان را هر چه زودتر به درود باز گردانيم تا از آن جا به اتفاق خانواده براي عيادتشان به شيراز برويد !سپس ايشان را تا نيشابور و درود همراهي مي كنند تا بلكه در آنجا ، حقيقت كار را هويدا سازند . همسر نايب مي گفت :
آمدند و خبر مجروحيت آقا نايب را بهم دادند ؛ منتهي رفتم در خانه ي همان آقايي كه خبر را آورده بود و از همسرش پرس و جو كردم تا هر طوري هست از نگراني و دودلي دربيايم ؛ او نيز بي درنگ و به خيال اينكه من از شهادت شوهرم آگاهم ، گفت :اي خانم !مي گويند شهيد شده !و من دلم پايين ريخت !او نيز به مجرد اين كه متوجه شد چه دسته گلي به آب داده ، فوري حرف خودش را تكذيب كرد ؛ در اينجا بود كه براي نخستين بار، خبر شهادت آقا نايب را از دهان ديگران شنيدم .
همسر نايب ، باز هم به اميد آن كه ممكن است اشتباهي رخ داده باشد ، به تربيت بدني جوار – كه محل بستري مجروحان بود
– سر مي زند :
به هر زحمتي كه بود ، رفتم داخل و از پرستارها و امدادگرها پرس و جو كردم تا بفهمم آيا همسر من در ميان مجروحان است يا نه ؟ گفتند :هر مجروحي را كه اينجا مي آورند ، اگر سر پايي باشد ، رسيده گي اش مي كنيم و اگر جراحاتش عميق باشد و نياز به بيمارستان و عمل داشته باشد ، به شهر هاي ديگر و يا ايلام مي فرستيم ؛ گفتم خب ، حالا نگاه كنيد ببينيد كسي را به نام علي اصغر نايب درودي به اينجا نياورده اند ؟پيشاپيش پرسيدند در هر صورت ، طاقت شنيدن هر گونه خبر را داري ؟ گفتم :اگر نداشتم كه پايمان به اين جور جاها باز نمي شد !سپس گشتند و گفتند :نه ، اينجا نياورده اند ؛ دوباره پرسيدم :
حالا اگر اتفاقي برايش افتاده و او را اينجا نياورده اند ، به كجا ممكن است ببرندش ؟
گفتند :اگر شهيد شده باشد كه صد در صد به اينجا نمي آورنش و ...
رويم را پوشاندم و آمدم بيرون ؛ چند لحظه بعد هم آمدند دنبالم كه برويم به بيمارستاني در اسلام آباد و ...
در بيمارستان به همسر نايب مي گويند ساعتي پيش ، يك هلي كوپتر پر از مجروح توي اسلام آباد نشسته كه نايب هم در ميانشان بوده و از آنها خواهش مي كند تا هر چه زودتر خانواده اش را به درود ببرند !شك همسر نايب و همچنين همسر شهيد احمد قراقي – كه او نيز به همين شيوه با خبر اوليه ي مجروحيت شوهرش رو به رو شده بود –
بيشتر مي شود و هر دو به يك ديگر دلداري مي دهند .
همسر نايب ، رو به همتاي خويش مي كند و مي گويد :
من فكر مي كنم كه اينها دارند براي ما فيلم بازي مي كنند و اين بازي ها براي خانواده هر شهيدي به اجرا مي گذارند ؛ پس شما بيا و با هم يك كاري بكنيم ؛ همسر شهيد قراقي با شگفتي و نگراني پرسيد كه چه كاري ؟گفتم :شما برو پيش اين برادراني كه ما را سر كار گذاشته اند و از آنها بپرس :سر شوهر اين خانم چه آمده است ؟سپس من هم مي روم و همين كار را مي كنم ؛ حالا بگو بينم آمادگي اش را داري هر خبري كه از شوهرت گفتند برايت بياورم ؟همسر شهيد قراقي تاكيد كرد آماده پذيرش هر گونه خبري از شوهرش است. هر چه باشد از دلواپسي و بي خبري بهتر است .
من جلو رفتم و از حال آقاي قراقي جويا شدم ، به آنها گفتم پيش خودم مي ماند و به همسرش شايد نگويم ؛ گفتند گويا خمپاره ي دشمن در نزديكي اش به زمين خورده و تمام پشت و كمرش را برده است ، بنابراين به احتمال قوي به شهادت رسيده و يا مي رسد، آمدم و رو به خانم قراقي گفتم :حالامن چيزي به شما نمي گويم تا شما هم بروي از آقا نايب پرس و جو كني ؛ او نيز رفت و تا چند لحظه بعد نزد من باز گشت و بدون اينكه نخست حال شوهرش را از من بپرسد، خبر آورد كه مي گويند آقا نايب با
تير مستقيم دشمن از ناحيه پيشاني مورد اصابت قرار گرفته و براي وي احتمال شهادت مي رود. تا گفت پيشاني ، به ياد آرزوهاي آقا نايب افتادم كه دوست داشت مثل شهيد مطهري ، امام حسين (ع) و امير المومنين (ع) از ناحيه ي سر خونش بريزد و به شهادت برسد .
سپس ، من هم آنچه كه شنيده بودم ، به همسر آقاي قراقي گفتم :اين خانم هم از صالح آباد آنجا آمده بود و مانند ما با همسرش از خراسان هجرت كرده و در پشت خطوط جبهه اسكان يافته بود .
همسر آقا نايب ، باز هم به خود اميدواري زنده ماندن آقا نايب را مي دهد و نمي گذارد گرد يأس و نااميدي بر دلش ريخته شود. به سفارش دوستان نايب راهي نيشابور و شهر درود مي شود ؛ دو سه روز بعد پس از بازگشت وي بچه هاي درود ، رفت و آمد هاي مشكوكي به خانه ي ميرزا علي اكبر درودي پدر پير نايب آغاز كردند . خواهر نايب مي گفت: يك روز صبح ديدم مادرم ، محمد حسين پسر نايب را بغل گرفته و وارد خانه شد ، با خوشحالي گفتم : پس مادر !علي اصغر و سميه و زيبا جان كجايند ؟پاسخ داد :زيبا خانم اين بچه ها را آوردند ؛ مثل اينكه علي اصغر تا دو سه روز ديگر پيدايش مي شود ؛از همان لحظه ، تا پنج شنبه اي كه نايب را سر دست آوردند ، توي آن دو سه روز مضطرب بودم . مي دانستم كه يك خبري شده ؛ اين را از همان خداحافظي آخر و
نگاه هاي بي سابقه ي برادرم در اعزام آخر درك كرده بودم ؛ به دلم برات شده بود كه طوريش شده ؛براي همين هم از خبر شهادتش كه دو تا از برادران زيبا خانم برايمان آوردند خيلي جا نخوردم ؛ يادم آمد كه نايب دلش مي خواست ما با بي تابي و گريه مان دل دشمن را شاد نكنيم .
ميزا علي اكبر مي گفت :
من همين طوري توي خانه پاهايم را دراز كرده بودم ،داشتم حركات و رفتار و راه رفتن سميه را نگاه مي كردم كه چطور مي خواهد از همان بالاي ايوان دست دراز كند و آبالوهاي درخت ميان حياط را بچيند .
پيش خود مي گفتم اگر علي اصغر اينجا بود ، خودش سميه اش را بغل مي گرفت و حاضر بود براي دل خوشي دخترش ، هر كاري بكند. مي خواستم خودم بروم و كمكش كنم و يا صدا بزنم و دل اين بچه را راضي كند تا يك وقت نيافتد پايين كه حواسم رفت به طرف صدايي كه از بلند گوي مسجد پخش مي شد :
بسم رب الشهدا ء و الصديقين .اهالي محترم درود !توجه فرماييد !امروز پيكر پاك سردار رشيد اسلام ، شهيد علي اصغر نايب درودي تشييع خواهد شد ؛ به همين مناسبت از شما اهالي محترم درود دعوت به عمل مي آيد كه در اين ...
تازه فهميدم كه علي اصغر مان شهيد شده و بي خود نبود كه توي اين دو سه روز آخر هفته ، پشت سر هم ، دوستان و هم سنگرانش هي مي آمدند و مي رفتند و هيچ كس هم به من پيرمرد چيزي
نمي گفت ؛ تازه فهميدم كه سيد الشهدا(ع) چه كشيد از پرپر شدن علي اكبرش !ولي ما كجا و آن حضرت كجا! به اين لياقت شهادت و رستگاري اش ، حسودي ام مي شود !اميدوارم مايه ي آبرو و شفاعت ما در پيشگاه حق تعالي و امام زمان (عج) شود ...
باورمان آمد كه نايب راست مي گفت كه اگر اتفاقي بيفتد ،زن و بچه اش زودتر از خودش به درود خواهند آمد و جاي نگراني نيست .
حتي پس از نايب همه، نيروهاي حفاظت – اطلاعات لشگر پنج نصر خراسان را با نام نايب مي شناختند و هم چنان اين يگان از عنوان او آبرو مي گرفت ؛ به حق زبانزد شده بود ؛ هم نايب و هم حفاظت لشگر ؛ اگر مي خواستند يك جايي و يك فردي از بچه هاي حفاظت را به كسي معرفي كنند ، مي گفتند :همرزم شهيد نايب و يا همسنگر وي ؛ چادر شهيد نايب ؛ خودروي شهيد نايب ؛ سلاح نايب ؛ شهر نايب و يا اين كه فلاني از نيروهاي شهيد نايب بوده و يا از بستگان است و از هم ولايتي هايش است .
روزي كه مسئول جديد براي تصدي پست حفاظت – اطلاعات به لشگر آمد ، سخنگوي جلسه ، در مراسم معارفه مسؤل جديد مي گفت :هم سنگر نايب ... يار نزديك نايب و ... همين طور پيوسته او را با نام نايب مي شناساند ؛ خيلي با ارزش مي نمود كه كسي هم رزم و آشناي نايب باشد ؛ مي توانست تنها بگويد مسؤل تازه و جديد يگان حفاظت اطلاعات ، ولي مي خواست
آن بار ارزشي و آن بركت وجودي نايب ، هم چنان در روحيه نيروها و مجوعه ي حفاظت ، محفوظ بماند ؛ شايد هم دست خودش نبود و نمي توانست جور ديگري فرد تازه را معرفي كند ؛ البته همه او را مي شناختند و به نزديكي رابطه اش با نايب آگاه بودند ، منتهي در آن مراسم نيز به گونه اي نايب حضوري پر رنگ داشت .
حاج حسين نجات مسئول حفاظت –اطلاعات قرارگاه خاتم الانبياء (ص) كه با شنيدن خبر شهادت نايب ، خيلي متاثر شده بود ؛ مي گفت :جبران نبود نايب و پر كردن خلاء وجودي او، براي ما مشكل است؛ به حقيقت هم همين گونه بود .
در مراسم تشييع و بدرقه و خاك سپاري شهيد نايب ، همه نيروهاي لشگر ، نظامي ها و اداري هاي نيشابور و دور و اطراف و مردم درود ؛ سنگ تمام گذاشته و آمده بودند ؛ مدارس و مغازه ها تعطيل شده بود و جمعيت چشم گيري توي خيابان و كوچه هاي درود به سوي امام زاده عين علي و زين علي (ع) راه افتاده بودند كه بي سابقه بود ؛ گويي نايب ، برادر و فرزند يكايك آنها بود و تنها همين يك مرد و يك جوان در درود وجود داشته كه او هم شهيد شده است !همه ي افراد ، از كوچك و بزرگ احساس تعلق مي كردند و اشك مي ريختند .همسر نايب هم صبور و آرام ، به دنبال تابوت پيكر شوهرش راه افتاده بود !مادر نايب از عروسش مي پرسد :اين علي اصغر با تو چه كار كرده كه اين
طور احساس آرامش مي كني ؟تو كه اين اندازه سختي و دربه دري كشيده اي ، پس چرا گريه ات نمي گيرد ؟چگونه خودت را كنترل مي كني ؟!همسر نايب پاسخ داد :همه ي گريه هاي من ، تا پيش از شهادت نايب بود و اين آرامشي است كه خودش به من بخشيده و ازم خواسته به دنبال جنازه اش هيچ گونه شيون و زاري نكنم تا دشمن شاد نشود :
اين در حالي بود كه خودم هماز حالت آرامم ، در شگفت بودم !مي ديدم چيزي و نيرويي نيست ،جز ياد آوري همان حرف هاي آقا نايب كه به من گفت :سوره ي والعصر را در هر حالت و وضعيتي بخوان و يا همان صحبت هايي كه اكنون داشت بر آن دل پر آشوبم ، آرامش مي بخشيد .
هنگامي كه راهي برايم باز شد تا به خواهش خودم ، براي بار آخر نگاهي به جنازه ي خوابيده در تابوتش بيندازم ، زنان خانواده اصرار مي كردند كه سميه را به من بده و او را با خودت نبر ؛ گفتم :هر طوري مي شود بشود ، اين بچه هم بايد صورت پدرش را براي آخرين بار ببيند ؛ خدا مي داند كه به محض اينكه چشمان سميه به پدرش افتاد ، اين چهره خونين ، خندان و آرام ، به نگاه دخترش واكنش نشان داد، چشمان خمارش كمي باز شد و نگاه سميه و مرا پاسخ داد و دوباره به حالت اول بازگشت !من به باورم افزوده شد كه شهيدان، در هر حالتي زنده و آگاهند.
حالا در نبود آقا نايب ، من با اين بچه
ها به همان خانواده هاي شهيد داده ، سر مي زنم و درد دل مي كنيم ؛ به همان خانواده هايي كه آقا نايب خدمت همه شان مي رسيد و ارادت داشت ؛ گاهي با سميه و محمد حسين و سميرا كه شش ماه از شهادت آقا نايب گذشته بود به دنيا آمد، بلند مي شويم مي رويم دم در خانه شهيدان .مي گويم :بچه ها به اينجا كه مي رسيم ، بابايتان شما را بغل من مي داد و مي گفت :اينها را از من بگير و خودت هم برو دورتر از من، تا خداي ناكرده اين بچه ها و همسران شهيدي كه مي آيند دم در ، يك وقت با ديدن من و تو و اين بچه ها با هم ، دلشان نشكند ؛ اينها را مي گويم تا بدانند كه پدرشان تا چه اندازه به خانواده ي شهيدان احترام مي گذشت و آدم مقيد بود . منابع زندگينامه :"روي ابروي چپ"نوشته ي ،مصطفي محمدي،نشر كنگره بي بزرگداشت سرداران و23000شهيد استان خراسان-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد احمد نبوي : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي «قم»
سيد« احمد نبوي» در سال 1329 ،در روستاي «چاشم»از توابع «مهدي شهر »دراستان«سمنان» در خانواده اي مذهبي و متعهد به احكام دين ،متولد شد .بعد ازپايان دوره ابتدايي ،استعداد سر شارش اورا براي فرا گيري و تحصيل علوم ديني به حوزه علميه «سمنان» كشاند .به پيشنهاد يكي از آشنايان ،«سيد احمد» براي ادامه تحصيل به «قم »عزيمت نمود و درس را تا سطح خارج ادامه داد.در سال 1352 ،زماني كه مدرسه فيضيه مورد هجوم دژخيمان پهلوي قرار گرفت ،تعدادي از
طلبه ها شهيد و عده اي دستگير شدند ،اما سيد احمد توانست با تيز هوشي ،خود را از معركه برهاند .او مخفيانه به فعاليتهاي خود ادامه داد تا اين كه در سال 1354 در تهران دستگير شد و مدت سه ماه در «زندان كميته مشترك ضد خرابكاري »تحت شديد ترين شكنجه ها قرار گرفت .سپس ساواك سيد را به زندان اوين منتقل كرد . اوهمزمان با شكوفايي انقلاب اسلامي ،همراه با ديگر زندانيان سياسي آزاد شد و با مردم مسلمان و انقلابي ايران تا پيروزي نهايي ،به مبارزه پرداخت .در سال 1360 فرماندهي سپاه « سمنان» را به عهده گرفت و پس از 5 ماه خدمات ارزنده ،راهي «شهر كرد »شد ،تا با پذيرش فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اين شهر ،به كشور خدمت كند .
لياقت و كار داني او باعث شد كه تادر سال 1361 به فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در« قم» منصوب شود.
او با فعاليتهاي چشمگير خود تحول عظيمي در اين ار گان انقلابي به وجود آورد .زندگي اش لبريز از سادگي و اخلاص بود و آميخته با رشادت و روشنفكري .اوعاشق امام بود وبه جهت ارادت به ولايت فقيه ،بزرگ مردي چون او را الگوي خود قرار داده بود تا راهگشاي زندگي سراسر حما سه اش باشد .مدتي كه در جهاد سازندگي فعاليت مي كرد با گذاشتن امكانات جهاد در اختيار مردم ،آنان را در سازندگي و آباداني روستاي «چاشم»سهيم كرد .به جهت همت بلند او ،در آن روستا ،جاده ،مدرسه و خانه بهداشت ،حمام و مخابرات ساخته شد و مردم از آب لوله كشي و نعمت برق بر
خوردار شدند .
سيد اهل دل بود ودر خلوت با خدا ،عاشقانه راز و نياز مي كرد .منطقه «سرلش »زمزمه هاي عاشقانه اش را شنيده و نماز شب هايش را به چشم خود ديده بود .او از ياد خانواده هاي شهيدان غافل نبود و تا حد ممكن در جهت رفع مشكلات آنان تلاش مي كرد .آن قدر مهربان ،صميمي و با اخلاص بود كه كفش پرسنل زير دست خود را جفت مي كرد و براي عيادت از بيماران محله خود ،به منزل آنان مي رفت .آزاد انديش بود .به مطالعه اهميت زيادي مي داد و مسائل تربيتي جوانان در نظرش از اهميت ويژه اي بر خوردار بود .گفتار و كردارش يگانه مي نمود و صداقت ،تعهد و تقوا در نگاهش موج مي زد .بر خورد صميمي و شاد او با بسيجيان ،ياد آور روزهاي پر شور عشق و حماسه است و خاطرات سبز و جاودانه او ،در دلهاي عاشق بسيجيان به يادگار مانده است .در روز پنجشنبه 24/11/1364 در عمليات والفجر 8 بر روي آبهاي اروند ،قايق مورد اصابت
تر كش توپ قرار گرفت و خدا ،دل عاشقش را به سوي خود فرا خواند .
منابع زندگينامه :" شعله در عشق" نوشته ي ، راضيه تجار،نشرستاره،تهران-1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده تيپ دوم لشگر 17 علي ابن ابيطالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) كاوه نبيري سال 1341 در تهران متولد شد. مدتي بعد خانواده اش به ارا ك مهاجرت كردند .اوتحصيلات خود را با كمال موفقيت تا هنگام پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي در اراك ادامه داد. در مبارزات و تظاهرات مردم ايران عليه رژيم سفاك ستم شاهي شركت مؤثر داشت. بعد
از پيروزي انقلاب اسلامي لباس مقدس پاسداري را زينت بخش قامت استوار خود نمود و با آغاز هجوم تجاوز دشمنان به خاك ميهن اسلامي قدم در عرصه دفاع از حريم اسلام گذاشت.
در سركوبي ضدانقلاب در شورشهاي كردستان كه به دست عاملان داخلي استكبار جهاني، جهت مقابله با انقلاب اسلامي و تجزيه كردستان به وجود آمده بود، شركت فعال داشت .
خاطره رشادت هاي بي نظير او در پاكسازي شهرهاي بانه ,سردشت، مهاباد, مريوان , پاوه , سردشت و گيلان غرب در حافظه تاريخ افتخار آميز ايران به يادگار مانده است.
پس از پاكسازي كردستان از وجود پليد ضد انقلاب به جبهه هاي جنوب روي آورد.ا و بارها در عمليات مختلف رزمندگان اسلام بر عليه دشمن متجاوز بعثي شركت فعالانه داشت.
در عمليات پيروزمند فتح المبين و بيت المقدس در سمت فرمانده گروهان نقش بسيار مؤثري ايفاء نمود.
جوهره وجودي اش، به طور سريع خصوصيات بارزي همانند قدرت فرماندهي شجاعت، روحيه قوي، تقوا و قدرت برنامه ريزي را به نمايش مي گذاشت.
در عمليات والفجر مقدماتي در واحد طرح و عمليات لشگر و پس ازآن در سمت فرماندهي گردان علي ابن ابيطالب (ع) در كنار نيروهاي عاشق بسيجي فعاليتي چشمگير داشت. خاطره رشادت هاي وي در عمليات خيبر در جزاير مجنون هنوز در اذهان همرزمانش مي درخشد.
در عمليات بدر، والفجر هشت، كربلاي چهار و پنج به عنوان قائم مقام فرمانده عمليات لشگر 17 وبعد از آن با سمت فرمانده تيپ دوم از همين لشگر ,نقش به سزايي در به ثمر رساندن فتوحات و پيروزي هاي رزمندگان اسلام در جبهه هاي جنوب داشت.
شهيد كاوه به
لحاظ اخلاقي و روحي از صلابت و صداقت خاصي برخوردار بود. در عين حال به قدري افتاده و گرم با برادران بسيج و عموم مردم برخورد مي كرد، كه هيچ گاه تصور فرماندهي وي در اذهان تداعي نمي شد. برادران مخلص بسيج در تمام صحنه هاي جنگ، آموزش، شهر و بيمارستان همانند شمعي گرداگرد وجود با صفايش حلقه مي زدند.
او نبرد با دشمنان اسلام را محدود به مرزهاي جغرافيايي ايران نكرد وبا تسلطي كه به مكالمه زبان عربي داشت مدتي را در منطقه بعلبك در لبنان مظلوم دركنار رزمندگان فلسطيني گذراندوآنها را باروشهاي جنگ نوين كه حاصل فكرو انديشه برتر فرماندهان جوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بود؛ آشنا ساخت, تا در آينده تاريخ شاهد آزادسازي فلسطين به دست سربازان جان بركف اسلام ناب محمدي باشد.
رزمندگان حزب الله لبنان از آموزشها وتجاربي كه شهيد كاوه نبيري به آنها منتقل كرده به نيكي ياد مي كنند. تا مدتها ارتباط عاطفي رزمندگان لبناني و فلسطيني با شهيد كاوه نبيري ادامه داشت وبا ايشان در تماس بودند. خبر شهادت كاوه براي اين سربازان پاك باخته امام خميني(ره) يكي از حزن انگيز ترين خبر ها بود.
اما همواره كاوه هايي هستند كه مجري فرمانهاي الهي هستند.
اوبه تبعيت از فرمان مبارك امام خميني (ره) مسأله اصلي زندگي خود را جنگ قرار داده بود. در تاريخ 29/9/1365 در شلمچه وصيت نامه اش را مي نويسد كه حاكي از علاقه و اخلاص وي به حضرت امام، انقلاب اسلامي و مساله جنگ بوده و جايگاه حمايت از جنگ را از ديدگاه امام هميشه گوشزد و سفارش مي نمود.
در تمام عمليات سرنوشت ساز
لشگر اسلام در سمت هاي مختلف فرماندهي حضور تعيين كننده داشت .در طول مدت حضور درجنگ 5 بار مجروح شد.
در عمليات پيروزمند والفجر هشت مواضع نيروهاي اسلام تثبيت شد و دشمن در برابر اراده الهي رزمندگان اسلام تسليم گرديد .بعد از گذشت چند روز از عمليات به سختي مجروح شد، كه اين امر باعث شد مدت زماني را بر روي تخت بيمارستان بستري شود، تقدير الهي اين بود كه باز به جهاد مخلصانه خود ادامه دهد. با شروع عمليات كربلاي يك در حالي كه هنوز كاملاً بهبود نيافته بود، با در دست داشتن عصا به منطقه عملياتي بازگشت و حضور وي در منطقه مهران با وضعيت مجروح باعث افزايش روحيه برادران بسيجي و همرزم ايشان گرديد. آنان كه كاوه نبيري را شناختند، شناخت آنها در لحظات مرگ و زندگي كامل شد. نكته اخلاقي در مورد متانت و تقواي وي اين كه، اهل خانواده اقوام و فاميل هيچ گاه از زبان كاوه نشنيدند كه در لشگر داراي مسئوليت و در رده فرماندهان است، و هرگاه به طور مستقيم و يا غير مستقيم نيز مطرح مي شد از دادن جواب امتناع مي كرد.
در عمليات كربلاي چهار با شكستن خط دشمن نقش مؤثري را در هدايت نيروها به عهده داشت.
در عمليات كربلاي پنج پس از پيروزي رزمندگان اسلام و فتح مناطق پيش بيني شده وانهدام ماشين جنگي دشمن ,در حالي كه هنوز خستگي ناشي از تب و تاب عمليات چند روزه از تن وي خارج نشده بود، در منطقه شلمچه به آرزوي ديرينه خود كه فوز عظيم شهادت بود نائل شد و در جوار رحمت
حق و ديگر عزيزان شهيد و در پيشگاه سرور سالار شهيدان، استاد بزرگ شهادت و جانبازي منزل گزيد.
از ويژگي هاي او تقوا در گفتار و كردار بود، با همه با صداقت و راستي برخورد مي كرد و در كارها خيلي صبور و با استقامت بود، بردبار، آرام، متين و متواضع بود، از تندي و خشونت بيجا كاملاً پرهيز مي كرد.
او عاشق و دلداده امام بود، شهادت پاداشي بود براي آن همه تلاش، گذشت، اخلاص و ايثارش، كه زيبنده بر قامت پولادين و استوار اوبود. منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران اراك ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
من كاظم نجفي رستگار، فرزند علي اصغر هستم. شماره شناسنامه ام 459 است و متولد سوم فروردين سال 1339 در جايي اطراف شهر ري به نام اشرف آباد هستم.
پدرم كشاورز بود و مادرم خانه دار. من هم دومين پسر خانواده اي نه نفره هستم. در حال حاضر و انشاالله تا انقلاب مهدي (عج) پاسدار هستم. خوب سوال بعدي. دوباره به سمت قطعه 24 به راه افتاديم. حاج كاظم نگاهي به من كرد. با ديدن هيجان من خنده اش مي گرفت.
حاجي چطور شد وارد سپاه شدي؟
هيچ طور، امام دستور دادند، ما هم مثل خيلي هاي ديگه رفتيم پادگان ولي عصر و اسم نوشتيم، بعد هم آموزش نظامي...
معلوم بود كه از گفتن اصل جريان طفره مي رود؛ ايستادم و كلامش را بريدم:
نه حاجي، آن خواب را تعريف كن.
اما او نايستاد و قدم زنان از كنارم گذشت.
كدام خواب؟
اذيت نكن حاجي، من كه از مادرت جريان را شنيدم، مي خواهم از زبان
خود شما بشنوم.
و به دنبالش دويدم و دوباره پيش رويش ايستادم، نگاه ملتمسانه ام را به چشمانش دوختم. دستي به شا نه ام زد.
باشه بابا، دل شما بچه بسيجي ها را نمي شه شكست. همان سال 58 بود و خواستم عضو سپاه بشم، اما مادرم موافق نبود، من هم روي حرف ايشان حرفي نمي زدم. يك شب خواب ديدم كه مرد سبز پوشي آمد و يك دست لباس سبز نظامي با آرم سپاه به من داد و گفت: بپوش، اينها متعلق به توست. خيلي ترسيده بودم، با سر و صدا از خواب پريدم. حاج خانم بنده خدا هم بيدار شد و برايم آب آورد و جريان را پرسيد. در حالي كه نمي توانستم جلوي گريه خودم را بگيرم، برايش تعريف كردم. فردا صبح گفت: برو اسمت را بنويس، خير است انشاالله، ضمنا من عجله دارم، هر چي مي خواهي بگويي خلاصه كن. داريم به قطه 24 نزديك مي شيم.
بعدش هم كه كردستان شلوغ شد و شما را فرستادن آنجا.
بله، رفتيم و به شهيد چمران كه آن زمان وزير دفاع بود، ملحق شديم، و در پاك سازي پاوه و مريوان و مهاباد و چند شهر ديگر شركت كرديم. اين اولين تجربه عملي من و اكثر بچه هاي سپاه در كارهاي نظامي بود.
آنجا ماندگار شديد يا برگشتيد تهران؟
خيلي ها ماندگار شدن. اما من و ناصر برگشتيم و توي پادگان توحيد مشغول شديم. من 6 ماهي مسئول واحد فرهنگي پادگان بودم. پادگان توحيد ورامين را كه مي شناسي. بعد مرا فرستادند فيروز كوه و مدتي هم آنجا بودم، هم مسئوليت عمليات سپاه
را داشتم و هم به بچه ها و نوجوان ها درس احكام و دروس نظامي مي دادم، البته منظور بچه هاي غير نظامي است.
چند وقت هم در دماوند مسئول سپاه بوديد. بعد فرمانده واحد عمليات پادگان توحيد شديد و تا 31 شهريور سال 59 همانجا مستقربوديد.
اينها رو كه مي دوني، پس ديگه چرا از من مي پرسي؟
فهميدم كه بر خلاف اصول مصاحبه عمل كرده ام و بند را حسابي آب داده ام. اما به روي خود نياوردم و دوباره پرسيدم:
اولين عملياتي كه در جنوب انجام شد و شما درآن شركت كرديد، كدام بود؟
تقريبا تا عمليات بيت المقدس، بيشتر در همان پادگان توحيد بودم.
در فتح المبين شركت كردم و بعد در عمليات بيت المقدس، سرورم حاج احمد متوسليان، فرماندهي يك گردان را سپرد دست من و جزء كادر تيپ 27 محمد رسول الله(ص)، در اين عمليات شركت كردم. بعد از عمليات هم كه همراه بقيه بچه هاي تيپ رفتم لبنان.
آهي كشيد و ساكت شد. مي دانستم ياد آوري آن روزها حتي براي او هم سخت است. در حالي كه او ديگر از دوستانش جدا نبود. راهي تا قطعه 24 نمانده بود، پس دوباره پرسيدم:
از لبنان كمي تعريف كنيد، به هر حال بعد از اسارت حاج احمد شما جانشين فرماندهي نيروهاي سپاه در لبنان و فرمانده محور شديد و حتما خاطراتي براي گفتن داريد.
خاطره كه زياده، اما نه الان وقتش است نه من اجازه دارم هر چيزي را بگويم. بزرگترين و تلخ ترين خاطره زندگي من همان اسارت حاج احمد در لبنان بود. به هر دري زديم تا آزادش
كنيم، نتوانستيم. هر اقدامي كرديم، نتيجه نداد. حال همه گرفته شده بود.
آنجا همه عاشق حاج احمد بودند، خود من مثل پدرم دوستش داشتم. خدا حفظش كند، قسمت ما كه نشد تا دوباره ببينمش...
مگر خبري از زنده بودنش داريد؟
جوابي نداد و از حالت صورتش فهميدم كه جوابي هم نخواهد داد، چشمانش به اشك نشسته بود، گفتم:
جريان زحله را تعريف كنيد. جريان اسير شدن بچه ها و عكس العمل شما.
دوباره لبانش به خنده باز شد و گفت:
كلك! اينها را از كجا شنيدي؟ نكنه مي خواهي آنجا هم كار دست ما دهي... و با انگشت به آسمان اشاره كرد.
اما برايت مي گويم، من مخلص هر چي بچه بسيجي هستم. محل استقرار ما دهي بود نزديك روستاي زحله كه دست نيروهاي كتائب بود. سه تا از بسيجي هاي خودمان سوار بر موتور مي خواستند وارد ده ما بشوند، ولي اشتباه وارد اين روستا شده و به دست نيروهاي ماروني اسير شده بودند من كه از اسارت حاج احمد و بچه هاي ديگه دلي خون داشتم، تصميم گرفتم هر طور شده اين سه نفر را از دست آن نامردها در آورم. خيلي پر رو شده بودند و لازم بود كه اقدامي بكنيم. برادر عباس، مسئول آتشبار تيپ را صدا كردم و گفتم كه قصد دارم براي آزادي بچه ها يك التيماتوم 24 ساعته به مارونيها بدم و اگر بچه ها را آزاد نكنند، زحله را با خاك يكسان مي كنم.
و دست بر پيشاني اش گذاشت و بلند خنديد و ادامه داد:
عباس خنده اش گرفت و گفت: حاجي براي آنها خالي مي بندي
اشكالي ندارد، ديگه براي من كه نبند، ما نه اجازه داريم و از همه مهمتر مهمات نداريم.
اما من خيلي جدي گفتم: به هر حال شما آماده باش و خمپاره ها و آتش بارها را مستقر كن. بعد نامه اي براي نيروهاي كتائب نوشتم و فرستادم با اين مضمون: بسم الله الرحمن الرحيم
از فرماندهي نيروهاي تيپ موقت 27 رسول الله(ص) مستقر در لبنان به فرماندهي نيروهاي حزب كتائب مستقر در روستاي زحله. درصورتي كه ظرف 24 ساعت آينده سه پاسداري كه در اسارت شما هستند، آزاد نشوند، مسئوليت تمامي عواقب ناشي از عكس العمل شديد ما، بر عهده خود شماست.
والسلام عليكم و رحمه الله فرماندهي سپاه پاسداران مستقر در لبنان. بعد به نيروها حالت آماده باش دادم و حتي در آخرين ساعات ضرب الاجل تعيين شده، عده اي را مجهز سوار بر خودروها كردم كه تمام اينها از ديد نيروهاي متائب پنهان نبود. اصلا نيروها يك شور و حال خاصي پيدا كرده بودند، انگار كه عمليات بزرگي در پيش داريم و به حمد الله درست در آخرين ساعت، بچه ها آزاد شدند. آن نامردها بچه ها را زنداني كرده بودند و با كابل و زنجير و آهن آنها را شديداً زده بودند، ولي در هر حال آزاد شدند و الان هم در قيد حيات هستند. اين هم از اين جريان، يواش يواش تمومش كن كه رسيديم. ياد حرف هاي برادر عباس افتادم كه مي گفت: حاج كاظم نمونه كوچكتري از حاج احمد متوسليان بود. همان قاطعيت در هنگام كار و عمل و همان ملايمت و عطوفت در كنار نيروها، چهره اش هم براي من
همواره تداعي كننده حاج احمد بود.
جمعيتي در كنار قبر شهيد چمران ديده مي شد و صداي شعار دادن مردم به گوش مي رسيد، آستين پيراهن حاجي را گرفتم و ايستادم.
چند دقيقه صبر كن حاج كاظم، هنوز خيلي مونده.
پس اينها را چه كار كنم؟
و به سمت مردم اشاره كرد. با صدايي ملتمسانه گفتم:
محض رضاي خدا، فقط چند دقيقه.
چشمكي زدم و ادامه دادم:
قضيه فرارتان از بيمارستان چه بوده؟
چيزي نبود، قبل از عمليات والفجر 1، رفته بوديم براي شناسايي، ماشين چپ كرد و كتف من شكست. به همين خاطر مرا زود بردند، بيمارستان شهيد كلانتري. دكتر نصفه بالا تنه مرا گچ گرفت و گفت بايد مدتي بستري بشي، بحبوحه عمليات بود و كارها روي زمين مانده بود. من مخالفت كردم و خواستم بروم؛ دكتر نگذاشت و آخر هم با آن بنده خدا دعوايم شد، خدا مرا ببخشد. ولي بالاخره شبانه از بيمارستان جيم شدم و خودم را به منطقه رساندم.
خانواده تا ن مي دانستند كه شما فرمانده لشگر هستيد؟
نه البته اواخر مي دانستند، كه آن هم من راضي نبودم بدانند، اخوي بزرگتر لو داده بود. آن بنده خدا آمده بود منطقه و خواسته بود كه يك خبري از من بگيرد. قرار بود من صحبتي براي نيروها بكنم. وقتي از جايگاه گفتند فرمانده لشگر 10 سيد الشهدا(ع) بيايد براي صحبت. من از بين نيروها كه همه نشسته بودند، بلند شدم و به سمت جايگاه حركت كردم، اخوي هم از همه جا بي خبر، از آن آخر با دست اشاره مي كرد كه چرا بلند شدي؟ بشين. لابد پيش خودش
هم گفته بود كه عجب برادر بي ملاحظه اي دارم. من هم با اشاره جواب دادم چشم الان مي نشينم. خلاصه شروع به صحبت كردم و تا آخر صحبت، اخوي مات و مبهوت مانده بود و من هم خيلي ناراحت بودم از اين امر و به ايشان هم سفارش كرديم كه به كسي جريان را نگويد، اما بالاخره هم نشد و خانواده فهميدند. ما كه لياقت فرمانده شدن را نداشتيم و بعد از استعفاي حاج علي موحد مسئوليت را با اصرار به من دادند. من از اول بسيجي بودم و بسيجي هم ماندم. قباي فرماندهي و مسئوليت را براي امثال من يا حاج علي ندوخته بودند، عشق ما خط مقدم بود و گرم گرفتن با بچه بسيجي ها. كم پيش مي آمد كه با لباس فرم در منطقه باشم، هميشه لباس خاكي تنم بود. اين بار قطرات اشك از چشمانش به سوي محاسن سياهش روان شدند. خواستم بگويم برادرتان مي گفت يك بار كه در منطقه دنبال شما مي گشته ديده كه پشت خاكريزي نشسته و سفره ته مانده غذاي بچه ها را جلوي خودتان باز كرده ايد و خمير هاي دور نان و غذاهاي باقيمانده را مي خوريد، اما خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم.
حاجي از سفر آخر بگوييد، به همراه حسن بهمني و ناصر شيري...
حاج عباس كيريمي نزديك عمليات، تلفني مرا خبر كرد و گفت بايد بيايي كه كارت دارم. من هم راهي شدم، از همه اهل خانه خداحافظي كردم. يك پنجاه توماني هم به برادر كوچكم عيدي دادم و راه افتادم. شرق دجله بوديم و مشغول ارزيابي نيروها كه هواپيماهاي
عراقي آسمان را پر كردند و...
باقي سخنان حاج كاظم را نشنيدم. اشك از چشمانم سرازير شده بود و صداي حاج كاظم در گوشم طنين انداخته بود.
ما آرزوهايمان اين است و از خداوند مي خواهيم كه آن قدر به ما قدرت و توانايي بدهد تا بتوانيم شبانه روز، براي اين مردم كه به گردن ما خيلي حق دارند، زحمت بكشيم و كار كنيم.
پيام من اين است كه همه سعي كنند زير بار ذلت نروند. اگر مردم جهاد را كنار بگذارند، خواه نا خواه به ذلت و خواري كشيده مي شوند، اگر اين جنگ هم تمام شود، باز هم جنگ هست. تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم هست. جنگ ما زماني تمام مي شود كه ظالمي روي زمين نباشد. انشاالله امام مهدي(عج) مي آيد و صلح جهاني را بر قرار مي كند. قلب، حرم خداوند است، پس در حرم خدا جر او را ساكن مكن! اگر ما خود را با اين حديث مطابقت دهيم، بايد بدانيم هر كجا كه باشيم پيروز هستيم. اگر يقين داشتيم كه قلبمان حرم خداست، مسلماً در محضر خدا گناه نمي كنيم و هيچ ترسي در دلمان نمي افتد.
صداي حاجي مرا به خودآورد:
اين مال يك مصاحبه مربوط به اوايل جنگ است، چطور آن را حفظ كرده اي؟
روبه رويم ايستاد و با دستانش اشكهايم را از صورتم پاك كرد. در حالي كه بازوهايم را مي فشرد، گفت: فقط يك سوال ديگر... زود باش پدر و مادرم منتظرند.
با صدايي بغض آلود پرسيدم:
بعد از اين همه سال چي شد كه برگشتيد، همه قطع اميد كرده بودن، مي گفتن
جنازه تان پودر شده...
حاج كاظم برگشت و نگاهي به جمعيت انداخت كه ازدحامشان در اطراف قبر شهيد چمران و قطعه فرماندهان زيادتر شده بود و آرام گفت:
من هنوز برنگشته ام. اگر به خاطر پدر و مادر نبود راضي نمي شدن همين ها هم برگردند. اين بندگان خدا به اندازه كافي عذاب كشيده اند. تا روز قيامت شرمنده هر دو شان هستم. ما زماني بر خواهيم گشت كه آقا(عج) برگردد، متوجه شدي بايد آقا بيايد، دعا كن من سيصد و يازدهمين نفر باشم.
سرم را بلند كردم، كسي در مقابلم نبود، اطراف را از نظر گذراندم، اثري از حاج كاظم نبود واشك هايم را با آستين پاك كردم و به جمعيت پيوستم. صداي مردم در گوشم پيچيد: «صل علي محمد، فرمانده لشگر خوش آمد» و «اين گل پر پر از كجا آمده، از سفر كرببلا آمده». به نوشته اي كه روي درختي آويخته بود، چشم دوختم. از خود بي خود شدم و صداي هق هق گريه ام بلند شد. رجعت پيكر فرمانده مظلوم و دلير لشگر 10 سيد الشهدا، شهيد حاج كاظم نجفي رستگار را به ميهن اسلامي و خانواده آن شهيد و امت شهيد پرور تبريك و تسليت عرض مي نماييم.
حاج كاظم از مظلوم ترينان جنگ است و اگر بازگشت او از سفر 13 ساله اش واقع نمي شد، دست به قلم نمي بردم تا سهمي در كمرنگ كردن اين مظلوميت و غربت داشته باشم، زيرا مظلوميت حقيقتا زيبنده اين سردار بي سر است. منابع زندگينامه :ستارگان آسمان گمنامي نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشگر17 علي
ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد « اميرحسين نديري » در سال 1338 در روستاي محمودآباد ساوه ، در يك خانواده مذهبي ، چشم به جهان گشود. در دوران كودكي ، موفق به ديدار جمال نوراني حضرت امام (ره ) گرديد؛ او از « ياران در گهواره » بود كه امام (ره) نويدشان را داده بود.
دوران تحصيلات ابتدايي، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصيلات مقاطع راهنمايي و دبيرستان را در ساوه به پايان برد و در سال 1354 موفق به اخذ ديپلم رياضي گرديد.
پس از تحصيلات، مدت دو سال در يكي از شركتها مشغول به كار شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت ؛ با شروع جريانات انقلاب ، فرمان امام (ره) را لبيك گفت و خدمت سربازي در دستگاه طاغوت ترك نمود.انقلاب اسلامي پيروز شداما دشمنان دست از سر مردم ايران برنداشتند.
شيپور جنگ كه نواخته شد به خيل مدافعان حريم عشق و ولايت پيوست ؛ ابتدا به صورت « بسيجي » در منطقه غرب كشور و بعد از آن در كسوت سپاهيان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.با لياقت و كارداني كه از خود نشان داد به مسووليت هاي مختلفي از جمله « فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر » برگزيده شد. شكوه حماسه او با فتح قله « شهادت » در منطقه « مهران » جاوداني ترين خاطرات را به حافظه تاريخ سپرد.
منابع زندگينامه :منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد نادر نريماني اروق : فرمانده گردان حضرت عباس باب الحوائج(ع) لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در خانواده اي كشاورز و
نسبتاً فقير در سال 1334 در روستاي اروق شهرستان ملكان در آذربايجان شرقي به دنيا آمد . نادر از خردسالي در كارهاي جاري به خانواده اش كمك مي كرد و چون پدرش اكبر براي كشاورزي و كارگري اغلب به شهرهاي ديگر مي رفت عهده دار امور منزل و كارهاي كشاورزي مي شد . او از همين دوران نماز مي خواند و روزه مي گرفت و هيچ گاه دروغ نمي گفت ,به دليل همين خصوصيات زبانزد همه فاميل بود و همسايگان علاقه مند بودند كه بچه هايشان با او دوست و همبازي باشند . با بچه هايي دوست مي شد كه به مسائل ديني علاقه داشتند و از افراد لاابالي پرهيز مي كرد و در بازي با همسالانش هميشه سردسته و ميداندار بود . قرائت قرآن و ديگر اعمال مذهبي را نزد پدربزرگش آموخت و به دوستانش آموزش مي داد . از خواسته هاي او در اين دوران داشتن دوچرخه اي بود تا با آن مسير مزرعه تا منزل را طي كند .
دوره ابتدايي را در روستاي اروق گذراند و براي ادامه تحصيل به شهرستان بناب رفت . در سال 1355 خانواده نريماني به بناب نقل مكان كردند . او مدتي را به خاطر مشكلات مالي خانواده به تحصيل شبانه رو آورد و روزها قاليبافي مي كرد . با وجود اين ، وضع درسي خوبي داشت و هيچ مردودي يا تجديدي نداشت . و موفق به دريافت ديپلم در رشته علوم انساني شد . نادر، فردي مذهبي بود و نسبت به مسائل ديني حساسيت داشت . در دوره دبيرستان كه كلاسها مختلط بود و دختر و
پسر در يك كلاس بودند ، سعي مي كرد آلوده به فساد نشود و دوستش را نيز در اين راه تشويق مي كرد . و نسبت به وضع موجود معترض بود .
يكي از دوستانش نقل مي كند :
غروب آفتاب با هم بوديم كه نادر گفت : « بيا برويم . » فكر كردم منظورش پارك يا سينما است ولي وقتي مقداري راه رفتيم مرا به مسجد برد تا نماز بخوانيم .
به شركت در مراسم عزاداري امام حسين (ع) و مجالس قرائت قرآن علاقه خاصي داشت و هميشه در آن شركت مي كرد و از مجالس لهو و لعب به شدت پرهيز داشت به طوري كه هيچ وقت در مجالس عروسي آن زمان شركت نمي كرد .
پس از پايان تحصيلات در اواخر رژيم پهلوي به سربازي اعزام شد . در پادگان فعاليت مذهبي گسترده اي داشت و سربازان را در آسايشگاه جمع مي كرد و جلسات بحث ديني تشكيل مي داد . در همين دوره به علت اينكه يك جلد نهج البلاغه به پادگان برده بود تحت پيگرد قرار گرفت .
همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي در راهپيمايي ها و تظاهرات شركت مي كرد . او به استاد مطهري علاقه فراواني داشت . و يكي از آرزوهايش ، رفتن به قم و تحصيل علوم حوزوي بود تا بتواند در سلك روحانيت درآيد .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دعوت دوستانش به عضويت سپاه پاسداران درآمد . از آن زمان به بعد شب و روز نمي شناخت . بسيار كم به منزل مي رفت و در رفت و آمدهايش از ماشين سپاه استفاده نمي كرد .
از دوچرخه هايي كه خريده بود ، استفاده مي كرد .
در سپاه شهرستان بناب مسئوليتهاي فرماندهي عمليات ، فرماندهي بسيج و واحد آموزش را عهده دار بود . قبل از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران ، فرماندهي عمليات در كردستان را به عهده داشت .
پس از شروع جنگ تحميلي با وجود مسئوليتهاي مهم در سپاه و عدم موافقت مسئولان بالاتر با اصرار به جبهه رفت . نقل مي كنند : وقتي آقاي اصغرزاده فرمانده سپاه بناب ، نام نريماني را در فهرست افراد اعزامي قرار نداد ، نادر به شدت اعتراض كرد . به او گفته شد چون مسئول آموزش هستي به وجودت در اينجا نياز است ، ولي در جواب گفت : « اگر مرا اعزام نكنيد به سپاه تبريز مي روم و از آنجا اعزام مي شوم . » ناچار او را هم اعزام كردند .
پس از پايان مأموريت و بازگشت به بناب ، سه روز بعد در اعزام ديگري ثبت نام كرد و با اصرار فراوان اعزام شد . يكي از دوستانش مي گويد : « كتاب استعاذه آيت الله دستغيب را به او دادم . پس از خواندن كتاب چنان متحول شده بود كه از حالاتش ترسيدم . »
پس از آن مرتب به ديگران سفارش مي كرد كه كتاب استعاذه را بخوانند ، به طوري كه بچه هاي سپاه وقتي او را مي ديدند ، به شوخي مي گفتند از استعاذه چه خبر ؟
به نماز اول وقت و قرائت قرآن بسيار اهميت مي داد و در نمازهايش گريه مي كرد . در برگزاري جلسات دعا كوشا بود و
در فرصتهاي پيش آمده كتابهاي استاد مطهري را مي خواند . در مواقعي كه به پشت جبهه مي آمد در آموزش و اعزام رزمندگان و در مقابله با تحريكات ضد انقلاب و تأمين امنيت شهر بسيار تلاش مي كرد . در بحرانهاي پيش آمده جزو اولين كساني بود كه داوطلب مي شد . از كمك به افراد نيازمند دريغ نداشت و اگر خودش توانايي نداشت با مساعدت ديگران مشكل را برطرف مي كرد . يكي از دوستانش نقل مي كند :
روزي به من زنگ زد و گفت : « فلاني مي خواهد ازدواج كند چه كاري مي توانيم بكنيم . » غافل از اينكه مشكل را برطرف كرده بود و فقط براي رد گم كردن اينها را مطرح مي كرد .
در تقسيم اقلامي كه ميان پاسداران توزيع مي شد ، بسيار عادلانه رفتار مي كرد . به عنوان نمونه زماني در شوراي فرماندهي گردان از تداركات بسته هاي آجيل آوردند . او وقتي فهميد كه به همه افراد گردان نرسيده است از آن پسته ها نمي خورد .
در امور سياسي و اجتماعي هميشه سعي داشت مواضعش را با مواضع حضرت امام تطبيق دهد . در اوائل تشكيل سپاه كه عده اي بدون گزينش وارد سپاه شده بودند و يك سري كارهاي خلاف شئونات انجام مي دادند به شدت ناراحت بود به طوري كه حتي ميل به غذا نداشت . در اين ميان اگر كسي در حضورش از كس ديگري بدگويي مي كرد مي گفت : « صبر كنيد تا طرف خودش بيايد . » و يا مجالس را ترك مي كرد و در مواردي كه
مي گفتند فلاني پشت سرت چنين گفت ، مي گفت : « خدا از گناهانش بگذرد و شما هم عامل فساد نباشيد . »
حضور او در جبهه تقريباً دائمي بود و زماني كه به مرخصي مي رفت ، هنوز مرخصي تمام نشده با اعلام اينكه نياز است ، به سرعت به جبهه بازمي گشت و در برگشت كمكهاي مردمي را جمع آوري مي كرد و با خود به جبهه مي برد . بارها به مادرش گفته بود : « تا جنگ هست من هم هستم و بايد براي نابودي دشمنان از جان مايه گذاشت و من تا به آرزويم نرسم به جبهه مي روم . » در جواب نامه خانواده اش كه از حضور مستمر او در جبهه اظهار نگراني مي كردند ، نوشت : « از چه نگران هستيد . انسان يك روز مي آيد و يك روز هم مي رود . » نقل است كه مي گفت : « بزرگترين آرزويم شهادت است و در هر نماز از خدا مي خواهم زندگيم را به شهادت ختم كند . » هر وقت از جهاد و شهادت سخني به ميان مي آمد ، دستها را به هم مي زد و سر را به آسمان بلند مي كرد و با صداي بلند مي گفت : « يا هو »
چند روز قبل از عمليات والفجر مقدماتي براي آخرين بار از جبهه به خانواده اش تلفن كرد و چنان سخن گفت كه گويا خبر شهادتش را به او داده اند ؛ مادرش را دلداري داد كه پس از شهادتش ناراحت نباشد . يكي از همرزمانش نقل مي
كند :
در شب عمليات نريماني غسل شهادت كرد و لباسهاي نو پوشيد و در موقع خداحافظي از همه حلاليت طلبيد و گفت : « احتمال اين كه از اين عمليات برنگرديم خيلي زياد است . » نريماني گردان را به سوي خط مقدم هدايت كرد كه در ميان راه مشكلي پيش آمد و افراد گردان به دو گروه تقسيم شدند و همديگر را گم كردند ولي چون هدف عمليات از قبل مشخص بود به راهشان ادامه دادند . در بين راه خمپاره اي در كنار نادر نريماني منفجر شد و او در اثر تركش به شهادت رسيد .
سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تاريخ شهادت او را 18 بهمن 1361 در عمليات والفجر مقدماتي در جبهه فكه اعلام كرده است . يكي از همرزمانش درباره شهادت وي مي گويد :
قبل از شهادت با همكاري ديگر رزمندگان با جعبه هاي خالي مهمات مسجدي در منطقه احداث كرد و قرار شد هر كس زودتر به شهادت رسيد مسجد به نام او باشد . نريماني اولين شهيد بود و مسجد به نام او نامگذاري شد .
يكي ديگر از همرزمانش آخرين لحظات زندگي و چگونگي شهادت نادر نريماني را اينگونه توضيح مي دهد .
عمليات والفجر مقدماتي شروع شد و با نريماني و نيروهاي گردان باب الحوائج به منطقه رفتيم . از رملها گذشتيم و در منطقه اي به نام دشت خلف شنبل كه درخت سدري در آنجا وجود داشت كه نقطه رهايي نيروها بود پياده شديم . چون منطقه را عراق بمباران مي كرد قرار شد هر گروهان مسير جداگانه اي را در پيش گيرد . من فرمانده گروهان و
نريماني فرمانده گردان در جلوي گروهان ما را هدايت كرد . چون به صف حركت مي كرديم هر گروهان به مسيري رفت . نريماني ، اسلام نجاري را از واحد اطلاعات به ما داده بود تا به عنوان نيروي شناسايي ما را به هدف برساند . نريماني جلو افتاد و من به اتفاق نجاري در پشت حركت مي كرديم . محمدرضا بازگشا نيز با نريماني در جلو بود . منطقه رمل پر از تپه ، دره و ناشناخته بود كه تازه آزاد شده بود . نريماني به من گفت : « شما از پشت سر بياييد تا از نيروهايتان كسي جا نماند . او هميشه در جلو حركت مي كرد .پس از مسافتي مشكلي پيش آمد و آن اينكه گروهان نصف شده بود ، نصفي با نريماني و نصفي با ما مانده بود . موقعيتي پيش آمد و ما همديگر را گم كرديم ولي چون مي دانستيم مقصد كجاست به راه خود ادامه داديم . مهدي باكري نيز در جلو بود و مكرر در پشت بي سيم مي گفت : « اسلام - اسلام ، من در جلو هستم بيا جلو . » اذان صبح شده بود و نماز را خوانديم ولي نريماني را پيدا نكرديم . از نيروهاي باقيمانده جوياي وي شدم ، گفتند نادر سعي ميكرد نيروها را جمع كرده و سريع به باكري برساند چون آقا مهدي پشت بي سيم مي گفت زود بيايد كه مزدورها فرار مي كنند . در همان موقع توپ يا خمپاره اي به زمين خورد و در همان جا به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه
هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد غلامعلي نژاد اكبر : فرمانده تيپ قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كردستان
در سال 1341 ،در يك خانواده ي مذهبي و كشاورز در روستاي «بيشه سرسبيل »در استان «مازندران»ديده به جهان گشود.دوران ابتدايي را در مدرسه «بهشت آئين» گذارند و در دوران راهنمايي و دبيرستان وارد شهرستان «بابل» شد.دوران دبيرستان ايشان مصادف با اوج گيري انقلاب اسلامي بود كه در پيروزي انقلاب نقش به سزايي داشت و به همراه شهيدان «تبارجعفرقلي» ،«جاني رمي» ،«سادات تبار»و ديگر برادران در صحنه حضور داشته و مردم را تشويق به شركت در تظاهرات عليه رژيم مي نمود . در سال 1359 با شروع جنگ تحميلي و مشاركت مردم در جهت دفاع از حريم و دستاوردهاي انقلاب بر آمد و در اولين اعزام از بابل رهسپار ميادين نبرد حق عليه باطل در مريوان شد.و بعد از پايان مأموريت به ادامه تحصيل پرداخت و با تلاش بي وقفه در سال 60 موفق به اخذ ديپلم در رشته ي فني گرديد.بعد از دريافت ديپلم به عضويت سپاه پاسداران بابل در آمد و در واحد عمليات مشغول به خدمت شد و در تشكيل انجمن اسلامي و گروه هاي مقاومت نقش فعالي داشت.
از نظر تقوي و صبور بودن در تمام كارها ،واقعاً اسوه و نمونه بود.ايشان در سال 61 روانه ي جبهه ها گرديد ودر عمليات مختلف از طريق القدس گرفته تا بيت المقدس ،فتح المبين ،والفجر هشت ،كربلاي چنج حضوري فعال داشت .او به همه ي هم رزمان و همسنگران خود آموخته بود كه چگونه به خدا عشق بورزند.هميشه در
خلوتگاهش كلام دلنشين "يارب ضعف بدني" را زمزمه مي كرد و اشك مي ريخت .ارادت او به دوستان خود وصف ناپذير بود .با ناملايمات روزگار به سادگي دست و پنجه نرم مي كرد كه اين همان رمز توفيق عارفان و عاشقان است .ايشان در سال 61 ازدواج نمود كه ثمره ي اين وصلت ،دو يادگار به نامهاي« كميل» و« فاطمه» مي باشد.
در عمليات مختلف از جمله در منطقه ي هورالعظيم به شدت مجروح شده بودند، بعد از سلامتي دوباره به جبهه اعزام و به عنوان فرمانده ي گردان مسلم (ع) و بعداً به عنوان فرمانده ي گردان صاحب الزمان(عج) و جانشين فرمانده تيپ مشغول به خدمت شدند و با استفاده از ايمان به ايزدمنان و تجربه هاي به دست آورده در طول دفاع مقدس ،به عنوان سربازي مؤمن و متعهد ،به نبرد با صداميان پرداخت و سرانجام در ادامه ي عمليات پيروزمند كربلاي پنج در تاريخ 12/12/1365 در شرق بصره به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :"از مازندران تا شلمچه"نوشته ي مصيب عصوميان،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و10000شهيد مازندران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد يوسف نساجي متين : فرمانده گردان مهندسي رزمي لشكرمكانيزه 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) يوسف عزيز!
مي دانم كه تو _ نه تنها تو، كه همه شهيدان نيز _ دوست نداري كسي برايت چيزي بنويسد، از حماسه هايت بگويد، و از خلوص و ايثارت... اكنون سال ها از شهادت تو مي گذرد، از روزي كه تو شهيد شده اي، همان روز بيست و پنجم دي ماه 1365، صدها روز مي گذرد، روزها گذشته است و همچنان مي گذرد. در اين صدها روز كسي از تو
چيزي ننوشته است و من امروز مي انديشم: شهيدان نام و نشان خويش در گمنامي و بي نشاني يافتند، اما واي بر ما اگر نام و نشان شهيدان خود را گم كنيم، و تو شهيدي!ب
يوسف عزيز!
نام و نشان كوچكتر از آن بود كه تو دنبالش باشي، تو به خلوص رسيده بودي، اين را وقتي فهميدم كه در «مطلع الفجر» مجروح شدي ...
سال 1360 بود و تو به جبهه آمده بودي، چيزي از تو نمي دانستم جز اينكه: «جهادگر بسيجي». عمليات كه آغاز شد، عراقي ها رو به هزيمت نهادند، از حوالي گيلانغرب پس مي رفتند و ما پيش مي رفتيم. «لودر جهاد روي مين رفت» خبر كوتاهي بود كه بين بچه ها پيچيد. لودر روي مين ضد تانك رفته بود. راننده لودر جواني بود كه آن وقت، بيست و يك سال بيشتر نداشت. به شدت مجروح شده بود. ناراحت از اينكه مبادا او را به پشت جبهه برگردانند، لبخند مي زد. انگار نه انگار كه مجروح شده است. پاهايش چنان آسيب ديده بود كه نمي توانست راه برود و با اين همه نمي خواست به پشت جبهه بازگردد. پاهايش را گچ گرفتند و او با همان حال در جبهه ماند. حتي خانواده اش نيز ندانستند كه او آن گونه مجروح شده است.
راننده لودر تو بودي يوسف! يوسف نساجي متين، متولد 1339. در تبريز به دنيا آمد. از كودكي به محافل و مجالس مذهبي علاقه خاصي داشت. مبارزه با ستم و طاغوت را از دوران تحصيل در دبيرستان آغاز كرد و به علت فعاليت هاي بي وقفه خود دوبار توسط عوامل طاغوت بازداشت شد. در
كنار مبارزه، از تحصيل نيز غافل نماند و دوره متوسطه را در رشته الكترونيك به سر رساند. بعد از پيروزي انقلاب نيز مبارزه بي امان خود را با گروهك ها و توطئه گران «حزب خلق مسلمان» ادامه داد....
با فروكش نسبي غوغاي گروهك ها در تبريز، اواسط سال 1360 راهي جبهه شد... عمليات مطلع الفجر بود كه در حوالي گيلان غرب، هنگام عقب نشيني عراقي ها لور جهاد روي مين رفت. راننده اين لودر يوسف بود، يوسف نساجي متين. وقتي عمليات مسلم بن عقيل به سر رسيد، يوسف ديگري شده بودي. نمي دانم چه رازي و ارتباطي بين غربت مسلم و سيماي مظلوم تو بود كه هرگاه تو را مي ديدم، به ياد غربت مسلم مي افتادم، به ياد شب تنهايي مسلم و كوچه هاي غريب كوفه... انگار تو نيز در كوفه دنيا غريب بودي، حتي در جبهه نيز به غربت پناه مي بردي، هرگز با كسي از «خود» نمي گفتي. شايد آن روزي كه با لودر روي مين رفتي، كسي نمي دانست كه همان راننده ساده لودر يكي از بندگان مخلص و ناشناس خداست. كسي نمي دانست كه همان راننده ساده لودر كه در نگاه اول آدمي عادي و بي سواد مي نمود، جبهه را به دانشگاه ترجيح داده است... و من چه مي گويم كه همه بچه هاي جبهه ناشناس بودند و هنوز هم ناشناسند، يوسف! .... آي يوسف! مگر تو را شناخته ايم؟....
حتي شب «والفجر مقدماتي» هم تو را نشناختم، آنجا كه ديگر «معاون عمليات» بودي... آخر در جبهه فرماندهي هم نشاني از مراتب تقوي بود....«والفجر مقدماتي» در آستانه شكفتن بود، در همان
دل شب با آرامشي عارفانه وضو گرفتي. «خدايا را از ياد نبريد، خدا را ياد كنيد» و اين دو جمله، همه توصيه تو به بچه ها در شب عمليات بود و مدام زير لب «لاحول و لاقوه الابالله» مي گفتي ... چه دير فهميدم يوسف! .... دريغ از ديري و دوري. چقدر از تو دورم، دور از تو، دور از نور. و اكنون مي فهمم كه همه معرفت يعني درك «لاحول ولاقوه الا بالله» و مگر بدون اين معرفت و آگاهي، مي توان دانشگاه جبهه را به «دانشگاه صنعتي شريف» ترجيح داد؟ شگفت اينكه در همان سال كه نام تو در برگ «دانشگاه شريف» نوشته شد، نامت را در برگ شاهدان نيز رقم زدند...
آي يوسف! هنوز كوچه هاي «مارالان» بوي پيراهن تو را مي دهد... سال ها پيش، از اين كوچه ها گذشته اي... سال ها پيش نوجواني از اين كوچه ها مي گذشت، هر روز، از خانه تا مدرسه، از مدرسه تا خانه... سال ها پيش در اين كوچه ها دانش آموزي فرياد مي زد: «مرگ بر شاه»، سال ها پيش ... و هنوز اين كوچه ها بوي پيراهن تو را مي دهد، يوسف!
از اين كوچه هاي تنگ و تاريك گذشتي و سفر را به انتها بردي، و سفر را ادامه دادي، تا دشت ها، تا خاكريزها، تا جاده هايي كه در زير باران آتش بودند. و تو در زير باران آتش، جاده را در مي نورديدي... در شبي تاريك ... بعد از «والفجر يك» بود. اصرار داشتي كه بايد خودروهاي به جا مانده در منطقه را به عقب بكشي. دو نفر از بچه
ها را با خود بري و لودر و بولدوزري را روانه عقب كردي، بعد خود ماندي و راننده ات. شب بود و تاريكي و منطقه در ديد دشمن. در تاريكي شب، خودرويي به خود روي تو كوبيد... تو مانده بودي و راننده ات. بالاخره آمبولانسي از راه رسيد. جا نبود و مي خواست فقط تو را با خود ببرد. اما تو اشاره به راننده ات كردي: «او را ببريد» و هرچه اصرار كردند، نپذيرفتي. مي گفتي من نمي توانم دوستم را تنها بگذارم. او را به آمبولانس سپردي و خود با همان حال، پياده راهي اورژانس شدي... بعد از مدتي بچه هاي اورژانس «فرمانده مهندسي رزمي لشكر» را ديدند كه از راه مي رسد...
آري اي يوسف عزيز! با همين اشارت ها و حكايت هاست كه مي توان تا آنجا كه بتوان، شهيدان را شناخت، و گرنه چه كسي با تاريخ تولد و موت و تاريخ هاي ديگر... شناخته مي شود؟ .... حال آنكه حتي اين تاريخ ها نيز در زندگي شهيدان معناي ديگري دارند، تاريخ شهادت هر شهيد، تاريخ تولد اوست و شهادت ميلادي ديگر است. و چون شهادت تولد حقيقي شهيد است، پس يوسف در مسير رسيدن به تولد حقيقي مرگ را به بازي مي گيرد. و اين را همه ديدند، در همه عمليات ها، و در كربلاي پنجم. آنجا كه چند روزي از شروع عمليات گذشته بود. بايستي خاكريزي در مقابل «كانال ماهي» زده مي شد. آتش سنگين دشمن لحظه اي امان نمي داد. مسؤوليت احداث اين خاكريز بر عهده برخي از برادران نهاده شد، اما به علت آتش نفس گير دشمن و
شهادت و زخمي شدن برخي از برادران كار احداث خاكريز به پايان نرسيد. در اينجا بود كه مسؤوليت اين كار را بر عهده يوسف نهادند. و من به چشم خود ديدم كه تو اي يوسف مرگ را به بازي گرفتي، بي لحظه اي تامل نيروهايت را فرا خواندي و بولدوزرها را به كار انداختي و با تدبيري دقيق، با توكل به خدا كار را شروع كردي.. و اكنون چه آسان مي گوييم «كار را شروع كردي» با طمانينه و اطمينان و اعتماد به خدا. كار را شروع كردي حال آنكه هر لحظه گلوله هاي توپ و خمپاره قدم به قدم فرود مي آمد و آتش و انفجار زمين و زمان را مي لرزاند، اما تو نمي لرزيدي... همه مي ديدند كه در ميان آن همه آتش و انفجار، هر لحظه خاكريز پهنا مي يابد.... خاكريز به سر رسيد و برخي از ياران تو نيز در پاي آن خاكريز به شهادت رسيدند. و من در همان لحظه ها كه تو با چنان آرامش و اطميناني در ميان آتش و آهن و انفجار خاكريز مي زدي، مي دانستم كه شهيد خواهي شد....
آري يوسف عزيز! «مطلع الفجر» آغاز تو بود، در سفر به سوي كربلا، و كربلاي پنجم آخرين منزل بود، آخرين منزل در سفر به سوي ملكوت و جوار دوست. از مطلع والفجر تا كربلاي پنج، شش سال گذشت، و از كربلاي پنج، از روي كه تو در شلمچه آسماني شدي، سال ها مي گذرد... و من هنوز هرگاه از كوچه هاي «مارالان» مي گذرم، شميم پيراهن يوسف، چشم جانم را روشنايي مي بخشد...
منابع زندگينامه :"گل
هاي عاشورايي2"نوشته ي جلال محمدي,نشركنگره ي شهدا وسرداران شهيدآذربايجان شرقي,تبريز-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد كاظم نسطور فر : فرمانده گردان پياده لشكر77پيروزخراسان(ارتش جمهوري اسلامي ايران) پنجم شهريور ماه سال 1314 در شهرستان رشت به دنيا آمد. در دوران كودكي بر اثر حادثه اي والدين خود را از دست داد، اما به مدد هوش و استعداد سرشارش، توانست بر مشكلات غلبه كند و تحصيلاتش را با كسب نمرات عالي تا سطح فوق ديپلم ادامه دهد.
او در سال هاي تحصيل خود از مطالعه كتب غير درسي غافل نبود و اغلب به كتاب هاي مذهبي علاقه داشت.
به دليل علاقه اش به ارتش و با هدف خدمت به وطن، وارد دانشكده ي افسري شد و پس از گذراندن آموزش هاي لازم، در نيروي زميني به كار مشغول گرديد.
وي فردي مقيد به اصول مذهبي و ديني بود. با مردم، به خصوص زيردستان خود بسيار رئوف و مهربان بود و از هيچ كمكي به آنان دريغ نمي كرد.
سيدكاظم نسطورفر پس از مدتي كه در تهران به تحصيل و خدمت در ارتش مشغول بود، در سال 1345 با خانم مهين شعبان زاده ازدواج كرد. آن ها تا مدت ها صاحب فرزند نشدند. همسر شهيد مي گويد: «پس از ده سال زندگي مشترك، هنوز فرزندي نداشتيم. يك روز به اتفاق همسرم اشك ريزان به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتيم، به امام متوسل شديم و از خداوند خواستيم كه فرزندي به ما عطا نمايد، كه حاجتمان برآورده شد.»
مريم در سال 1355 متولد شد. سيد كاظم بسيار علاقه به او داشت و لحظه اي از وي غافل نبود.
در آن دوران،
اوقات فراغت خود را علاوه بر حضور در كنار خانواده و پرداختن به ورزش، به مطالعه كتب علمي، مذهبي و آثار استاد شهيد مرتضي مطهري و همچنين قرائت قرآن مي پرداخت.
با شروع انقلاب، از طرفداران راه و هدف امام خميني بود و اعتقاد داشت كه رژيم شاهنشاهي جز ظلم بر اين مردم ندارد. در اوايل سال 1357 در منطقه ي خدمت خود (شهرستان سرپل ذهاب ) چند بار به خاطر مسائل اسلامي و اعتقادات انقلابي اش با افسران مافوق خود درگير شد و مدتي در بازداشت به سر برد.
از ديگر خصوصياتي كه در وجود وي متبلور بود، روحيه ي مبارزه، شجاعت و فداكاري بود.
در هنگام پيروزي انقلاب اسلامي، او درجه سرگردي داشت و معاون گردان 129 از تيپ قوچان، لشكر 77 پيروز خراسان بود. با شروع شورشهاي ضد انقلاب در كردستان، براي سركوبي ضد انقلاب به آن منطقه اعزام گرديد. طي سه ماه درگيري، يك بار مجروح شد و پس از بهبودي دوباره به شهر «بانه» برگشت و در سمت فرماندهي پادگان بانه به مبارزه با گروه هاي ضد انقلاب ادامه داد.
در يكي از درگيري ها، وي و همراهانش به مدت 45 روز در پادگان بانه تحت محاصره قرار گرفتند. در آن شرايط كار رساندن اسلحه و آذوقه به آنان غيرممكن بود و به مدت 5 روز مجبور به خوردن گياهان خودرو شدند، كه بالاخره با مقاومت بسيار و پس از يك مبارزه سرسختانه، او و همراهانش موفق به شكستن حلقه محاصره شدند.
در مدت خدمتش در شهر بانه، بارها منافقين به او اعلام كرده بودند كه در صورت پيوستن به
آنان شرايط بسيار خوبي براي او و خانواده اش فراهم مي سازند، اما او مصرانه بر اعتقاداتش پا برجا بود و پاسخ آنان را با گلوله مي داد و ضد انقلاب را دشمن خدا و دين مي دانست.
نسطورفر پس از بازگشت از ماموريت كردستان ، به خاطر مبارزات دليرانه اش در شهرهاي مشهد و قوچان مورد استقبال مردم قرار گرفت.
پس از آغاز جنگ تحميلي ماموريت حركت به سمت آبادان به او ابلاغ شد. دوست شهيد مي گويد: «پس از ابلاغ ماموريت به او، يك شب در منزل ما مشغول خوردن شام بود كه رو به ما كرد و با خنده گفت: اين شام آخر ما در منزل شماست، مثل شام آخر مسيح. او مدتي بود كه آرتروز گردن داشت، به طوري كه پيوسته گردنش بسته بود و از درد شديد مي ناليد. دوست ديگري ( كه مهمان ما بود ) رو به ايشان كرد و گفت: شما كه به خاطر ناراحتي گردن معذور هستيد، برويد پيش پزشك لشكر، حتماً معاف خواهيد شد. با شنيدن اين حرف ها به يكباره گريه اي شديد را شروع كرد كه براي همه ما تعجب آور بود و بعد با احساس تمام گفت: به خاطر وطنم حاضرم صدها جان بي ارزش خود را فدا كنم. همان شب از او پرسيدم: اگر اين جنگ طولاني شود، آيا حاضري مريم ( كه دخترش بود و بسيار دوستش مي داشت ) به جبهه برود و بجنگد؟ خيلي با صلابت پاسخ داد: صدها هزار مريم و مريم ها فداي يك سانتي متر از خاك وطن و ادامه داد، اگر مملكت مورد تجاوز
قرار گرفت و كشوري به كشور ديگر مسلط شد، ناموس، دين، شرف و آبرو و خلاصه هيچ چيز امنيت نخواهد داشت. آن شب او در وجود همه ما روح سلحشوري، وطن پرستي و حديث «حب الوطن من الايمان» را زنده كرد.»
نسطورفر در ايستگاه سوم آبادان بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. او آن زمان فرمانده گردان پياده از لشكر77پيروز خراسان بود.
با صداقت بود و در انجام كارها بسيار مصمم و منظم و هرگز در برخورد با اطرافيان ( به خصوص سربازان تحت آموزش ) مهرباني، نزاكت و ادب را از ياد نمي برد.
نپذيرفتن مسئوليت و سهل انگاري در كارها، بسيار مورد نكوهش او بود.
همرزم شهيد مي گويد: «زماني كه به خشم مي آمد، سعي مي كرد خونسردي خود را با راه رفتن و زمزمه آيات قرآن و فرستادن صلوات بر محمد وآل محمد (ص) به دست آورد.»
از ويژگي هاي ديگر او پاي بندي به اصول و اعتقادات ديني بود و هميشه بر انجام به موقع فرايض ديني و نماز اول وقت تاكيد فراوان داشت. همچنين همه را در انجام بهتر مسئوليت ها و وظايف، وحدت و كمك موثر جمعي تشويق و ترغيب مي كرد. او به امام خميني و اهداف او ايمان داشت و در اين رابطه با اطرافيان به مباحثه و تبادل نظر مي پرداخت.
دوست شهيد اظهار مي دارد: «بزرگ ترين آرزوي سيد كاظم، پيروزي جمهوري اسلامي بود و گاهي كه از بازديد و سركشي هاي مداوم در ساعات مختلف شب و روزه براي ساعتي استراحت بازمي گشت، مي گفت: من هميشه دوست داشتم در يك حمله جلودار
باشم. نه سنگرنشين، كه فقط با بي سيم و تلفن سر و كار دارد و پرسنل را هدايت مي كند، در ميدان بودن و از نزديك مبارزه كردن لذت بيشتري دارد.»
در آبان ماه سال 1359، گردان 129 به فرماندهي سيد كاظم نسطور فر مامور انجام تك شبانه به مواضع دشمن مي شود. همرزم شهيد در اين رابطه مي گويد: «گروهان يكم از گردان 129 در مراجعت از ماموريت تاخير داشت. سيدكاظم خيلي بي تابي مي كرد و عجله داشت تا به محل عزيمت و موضوع را بررسي كند. وقتي با من هماهنگي كرد و قرار شد برود، خيلي خوشحال بود و مرتب از من تشكر مي كرد. مدتي بود كه در او شاهد تحولاتي بودم، دايم در فكر بود و بين دو نماز بسيار دعا مي كرد.»
در همان عمليات سيد كاظم نسطورفر ( كه جلو گردان پيش مي رفت ) با اصابت مستقيم گلوله دشمن به ناحيه ي قلب، به تاريخ 19/10/1359 در منطقه ي عملياتي آبادان _ ماهشهر به درجه رفيع شهادت نايل گرديد.
پس از شهادت وي تا مدتي امكان دستيبابي به پيكرش وجود نداشت، زيرا آن محل نزديك مواضع دشمن بود. تا اين كه پس از گذشت ده ماه و شكست حصر آبادان و پاك سازي منطقه پيكر شهيد نسطورفر و تعدادي ديگر از همراهانش به دست آمد.
از آخرين سفارشات شهيد، معرفي شخصيت واقعي خودش براي فرزندش بود و اظهار مي داشت: «به او بگوييد من براي دفاع از دين و آئين اسلام به سوي جبهه رهسپار شدم و به آرزوي ديرينه خود دست يافتم.»
دوست شهيد گوشه اي
از صحبت هاي سيد كاظم را اين گونه بيان مي كند: «به خاطر دارم كه سيد كاظم هميشه شعري را زمزمه مي كرد كه معني آن اين چنين است: اي محبوب من، به حرم خانه مويت شانه بيگانه را، راه مده. و مي گفت:
عشق نه عشق مجنون است به ليلي كه به بيابانگردي و ديوانگي ختم شد.
عشق، عشق حسين (ع) است كه در عرصه ي ميدان رجزخواني مي كرد و مي گفت: اي شمشيرها مرا دريابيد.»
پيكر مطهرش در گلزار شهداي خواجه ربيع شهر مقدس مشهد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-13885
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد نصر اللهي : قائم مقام رئيس ستاد لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «محمد نصر الهي »در يكي ازروز هاي گرم مرداد ماه سال 1342 در «كرمان» به دنيا آمد .دوران كودكي را در همين شهر با كار وتحصيل سپري كرد .در نوجواني با آثار استاد مطهري و ديگرمبارزين انقلاب اسلامي آشنا شد .او شيرازه فكري خود را برپايه آثار اسلامي بنا كرد و با همين معيار به مبارزه عليه حكومت خود كامه پهلوي كمر بست .پيروزي انقلاب اسلاي ،پيروزي تفكري بود كه او از نوجواني براي خود و پيشبرد جامعه اش آن را انتخاب كرده بود .
غائله كردستان ،ميدان ديگري بود كه محمد با همه كم سن وسالي در ميدان پخته شود تا خود را براي جنگي بزرگ آماده كند .
وقتي مرزهاي جغرافيايي ما با تانك هاي كور حزب بعث مورد تجاوز قرار گرفت .آن روزها محمد لباس پاسداري به تن داشت .ميدان نبرد با دست نشانده غرب از
او رزمنده اي ساخت كه با همه توش و توان خود،براي سرد كردن آتشي كه به جان جامعه اش افتاده بود ،تلاش كند .عمليات والفجر هشت پايان اين تلاش با اجرت شهادت بود .محمد نصراالهي در اوايل اسفند ماه سال 1364 در كنار كار خانه نمك ،شيريني شهادت را چشيد .
منابع زندگينامه :" لبخند ماندگار "نوشته ي محمدعلي قرباني، ناشرلشگر41ثارالله،كرمان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد نصرتي : فرمانده واحد طرح وعمليات لشگر 5 نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يلداي سال 1336 به پايان آمده بود كه صداي گريه هاي نوزادي شيرين به نام محمد نصرتي در گوش روستاي كاريزك پيچيد. او كه اولين فرزند خانواده بود، در دامان پدر و مادري دلسوز باليدن گرفت. پدرش علي اصغر، كشاورز و مادرش مرضيه، خانه دار بود و هر دو معتقد و مقيد. هنوز 4 ساله بود كه:
توي كوچه قدم مي زد، سر راهش به پولي برخورد كه روي زمين افتاده. مردي كه آن طرف نشسته بود، به محمد گفت: پول را بردار، مال تو. بردار و براي خودت چيزي بخر! محمد جواب داد: تو چرا بر نمي داري؟ كار خوبي نيست، اين پول مال مردم است! محمد از همان بچگي حواسش جمع بود تا دست از پا خطا نكند.
گويا رفتارش به پدر ثابت مي كند كه در يادگيري علوم دين مستعد است و شايد به همين دليل پدر او را در مكتب خانه ثبت نام مي كند.
بچه زرنگي بود. هنوز 5 سالش بود كه فرستاديمش مكتب تا زن همسايه به او قرآن بياموزد. دو ماه نگذشته بود كه قرآن خواندن را ياد گرفت. مادرم گفت: حالا
كه قرآن را ياد گرفتي برايت كتاب طوفان مي خرم.
طوفان كتاب داستان بود. محمد آن كتاب را هم به خوبي مي خواند از آن به بعد ديگر به مكتب نمي رفت.
استادش گفته بود او همه چيز ياد گرفته است!
حالا وقت آن رسيده بود كه راهي دبستان شود. بخواند و بنويسد و ياد بگيرد. هفت ساله بود كه تحصيلاتش را در مقطع ابتدايي شروع كرد و تا سقف پنجم ادامه داد و سپس...
در دبيرستان نادر شاه درس مي خواند. محمد شاگرد خوب و آرامي بود. به همه احترام مي گذاشت و ادب را رعايت مي كرد. اما صداي اذان را كه مي شنيد، دوچرخه اش را سوار مي شد و به طرف مسجد خيز برمي داشت.
گويي صدايي مي شنيد كه ديگران از شنيدن آن عاجز بودند.
صداي اذان را كه مي شنيد هر جا بود، مي ايستاد و نمازش را مي خواند. برايش فرقي نمي كرد مسجد باشد يا پارك، خيابان باشد يا كوچه، آسفالت شده باشد يا نه، مي ايستاد و اقامه مي بست. مي گفتم: محمد! دو دقيقه دندان روي جگر بگذار، مي رسيم مسجد نمازت را بخوان. مي گفت: اذان را كه شنيدي بايست نمازت را بخوان. چه فرقي مي كند كجا باشد؟ مسجد نشد جاي ديگر...
بخوان اما اول وقت!
عالم محضر خداست و در محضر او روي به راست يا چپ گرداني او را خواهي ديد. محمد آرام آرام از فضاي دبيرستان دور مي شد و راه ديگري را برمي گزيد. به اين ترتيب دبيرستان را رها كرد و راهي هنرستان شد تا در رشته فني ادامه تحصيل
دهد با اين حال...
هنوز هم با او در ارتباط بوديم. اخلاق خوشي داشت. اهل مطالعه بود. پاي درد دل ها مي نشست و كمكمان مي كرد. قيافه اش ريزتر از ما بود و همتش بيشتر. مي گفت: قاسم دو ركعت نماز بخوان مشكلاتت حل مي شود.
گاه از آن همه اعتقادش متحير مي ماندم...
آن همه اعتقاد در يك نماز خلاصه نمي شد و البته يك نماز، خود به وسعت آسمان ها و زمين، وسيع است. خاصه نماز آن كس كه از روي علم خضوع كند. محمد مي دانست خالقش كيست و چه وقت چه مي خواهد. براي همين هم در مقابل فرعون زمان آرام نمي نشست...
عصباني و نگران سراغم آمد و گفت قاسم بايد همين حالا بروي ده بالا!
چي شده محمد اتفاقي افتاده؟
توده اي ها از جيب خودشان خرج كرده اند تا امشب در ده بالا براي مردم حرف بزنند، مي خواهند تبليغ توده را كنند. به هر قيمتي شده مي روي و نمي گذاري كاري از پيش ببرند. قاسم جرات حرف زدن را به آنها نمي دهي. هر حركتشان را خنثي مي كني... حواست باشد قاسم... مبادا حزب توده كاري بكند.
آن شب با اطلاع رساني به موقع محمد، توده اي ها ناكام ماندند چرا كه ما قبل از آنها با مردم صحبت كرديم.
روزهاي پر تپش انقلاب در رفت و آمد بود. محمد راهي خدمت سربازي شد. خدمتي كه به نظر او قداستي در آن به چشم نمي خورد...
دوست داشت به مردم بپيوندد. از خدمت در رژيم شاه بدش مي آمد. مي گفت: فرمانده هنگ نمي گذارد با مردم باشيم... مقرري مان
را مي گيريم و به تظاهر كنندگان مي دهيم شايد اين طور خدا به ما توفيق مبارزه را بدهد.
گويا خودش را دلداري مي داد كه شايد حبيب او را نيز نزد خود فرا خواند. آري! الهم اجعلنا من جندك فان جندك هم الغالبون و اجعلنا من حزبك فان حزبك هم المفلحون!
محمد دل خوش به ياري او، مبارزه اش را عليه رژيم شاه آغاز كرده و ادامه مي داد و در ميان چار چوب نظامي رژيم سعي در تكامل روح الهي خويش داشت...
خودش تعريف مي كرد. مي گفت: روزه مي گيرم اما فرمانده اذيتم مي كند. مدام مي گويد: روزه نگير!
اصلا گناهش به گردن خودم. ولي تو روزه نگير!
گوش به حرفهايش نمي دادم. براي همين توي آب؛ يخ مي انداخت و مي گفت: بايد بروي داخل آب. شنا كني و سرت را زير آب نگهداري.
ظلم و ستم دژيخيم، حد و پاياني دارد كه تنها با استقامت مظلوم به پايان مي رسد. محمد شكيبايي مي كرد و بر گفته خود پايدار است.
آري به راستي چنين بايد. بر مومنين است كه در راه حق آن چنانكه برايشان فرمان است، استقامت نمايند. تا آنگاه كه سعي ها به ثمر رسد و بالاخره استقامت و پايداري او مي رفت تا به شكوفه بنشيند.
مي گفت: شب ها با لباس عادي به ميان مردم مي روم و در تظاهرات شركت مي كنم. اوايل فرمانده ام كلي مخالفت مي كرد. كم كم مقابل ما كم آورد و خودش هم به صفوف مردم پيوست.
محمد كه روانه خانه شد. صداي قدمهاي پر صلابت بهمن 57 به گوش
مي رسيد و بهار پيروزي نزديك و نزديك تر مي شد. بالاخره روز به ياد ماندني 12 بهمن 57 در ذهن ها جاويد شد و امام خميني آمد. با پيروزي انقلاب اسلامي ايران، محمد مدتي را در روستا به باغذاري و كشاورزي مشغول بود و اين فرصتي بود تا او را بيشتر بشناسند.
به باغ مي آمد و پا به پاي هم كار مي كرديم.
ميوه ها را مي چيد و خودش همه را تا خانه حمل مي كرد. محال بود بين راه كسي را ببيند و ميوه تعارفش نكند. مي گفتم: پسر جان! مي خواهي ميوه به مردم بدهي بده اما به آنهايي بده كه ندارند، ما اين ميوه را بايد بفروشيم.
لبخند مي زد و چيزي نمي گفت. باز همان كار را ادامه مي داد. انگار نمي توانست از دست و دلبازي اش غافل شود.
روزگار در كنار پدر ماندن به سرعت باد مي گذاشت. سال 1358 بود. امام خميني فرمان تشكيل سپاه را صادر فرمود و عاشقان ولايت به جرگه پاسداران پيوستند. خرداد 1358 اولين روز خود را مي گذراند كه محمد نيز لباس سبز سپاه را به تن كرد...
مسئول ناحيه بردسكن بود. مردم دلشان مي خواست بدانند اولين فرمانده شان چطور آدمي است؟ خيلي نمي گذشت كه متوجه شديم همه شيفته محمدند؛ آخر خيلي مهربان بود.
خيلي از جوانها بودند كه جذب رفتار نصرتي شده بودند. روزي يكي از دانش آموزان سراغش آمد و گفت: آقاي نصرتي درباره حزب توده سوالاتي دارم. مي دانيد من فردا با آنها مناظره دارم ولي نمي دانم چه بايد بگويم. اين مساله براي محمد همانقدر مهم
بود كه براي آن دانش آموز. محمد همانجا كنار آن جوان ايستاد و يك به يك شبهات و سوالاتش را پاسخ داد. درست مثل يك معلم.
مگر مي شود از سربازان حق چيزي غير از مهرباني و نيك رفتاري انتظار داشت؟ وقتي خود او مي گويد... اشداء الكفار رحماء بينهم! رحمتي كه ميان سربازان حق است برگرفته از رافتي است كه حق تعالي در وجودشان به وديعت نهاده. وديعتي كه هر لحظه ياد آور روح الهي اوست.
دلي داشت به اندازه دريا. غصه همه را مي خورد. صبحگاه كه تمام مي شد، مي گفت برادرها محصول يكي از برادران ديني ما درو نشده، نياز به كمك دارد. هر كس اهل كمك است با ما بيايد...
محمد خود اولين داس را برمي داشت و راهي مي شد. بقيه نيز به او اقتدا مي كردند.
تند باد جنگ عراق ناگهان وزيدن گرفت و جنگ تحميلي در سال 1359 آغاز شد. بسياري از آنها كه دل در تب يار داشتند، راهي شدند. محمد نيز فانوس تفنگش را روشن كرد و به راه زد...
اولين بار آذر 1359 اعزام شد. دوازده نفر بودند كه از كاشمر اعزام مي شدند. آن هم بدون مسئوليتي خطير. مثل يك نيروي عادي براي رزم مي رفتند. دو سه ماهي گذشت و خبري نشد. همه نگرانش بوديم. حتي تلفن ها نيز بي فايده بود. مدتي بعد كه به شهر برگشت گفت: بچه ها مهمات نداشتند. خيلي ها شهيد شده بودند، نيرو نداشتيم، چطور مي توانستيم به شما تلفن بزنيم.
آمده بود. اما نه براي مرخصي و استراحت. بلكه براي امري مهم تر. آمده بود براي آموزش.
در
پادگان سيد مرتضي آموزش نظامي مي داد. گاهي بچه ها را مي ديدم. مي گفتند بيشتر مربي ها خشك و مقرراتي اند، برعكس نصرتي.
همه مي گفتند خوش برخورد و مهربان است و دائم با نيروهايش صحبت مي كند و به بحث مي پردازد.
در همان لحظات كوتاهي كه براي استراحت مي يافت؛ نهج البلاغه را دست مي گرفت و خطبه هاي مولا را مي خواند. مي گفت: بايد براي بچه ها صحبت كرد و خط داد.
ماه مبارك رمضان بود. گرماي تابستان هم بچه ها را آزار مي داد. برخي از مربيان سراغ مسئولين مي رفتند و از وضع موجود شكايت مي كردند اما محمد حتي براي اعتراض قدمي برنداشت. با همان حال آموزش مي داد و تاكتيك و رزم مي آموخت.
و خود او در كلاس درس ديگري دوره مي ديدند كه ديگران از درك درس و استادش عاجز بودند. استادي كه خود مي فرمايد:
لنهدبينم سبلنا.... آري! محمد در جوار آموزش هايي كه مي ديد با چيزي به نام نفس مقابله مي كرد. تهجد و تهبدش را از همان كودكي ها، خدا ديده و به اجر سنجيده بود...
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي نصيري : نماينده ي مردم لارستان درمجلس شوراي اسلامي
هفتم فروردين ماه سال 1312 ه_ ش و در زماني كه كشور ايران هنوز از آثار سوء جنگ جهاني اول خلاصي نيافته بود و رضاخان به تاخت و تاز و غارت اموال و عقايد مردم مشغول بود و روستاهاي ايران در نهايت فقر و فلاكت رها شده بودند ، در روستاي سلطان آباد از توابع ارزوئيه بافت كه در آن زمان جزء
توابع سيرجان محسوب مي شد ، متولد گرديد.پدر او مرحوم ميرزا حبيب الله كه به همراه پدر خود مرحوم ميرزا امين لاري ، براي ارشاد مردم از سوي روحانيت لار به سيرجان اعزام گرديده بود ، علاوه بر وعظ و ارشاد مردم به كار كشاورزي نيز مشغول بود.مادرش فاطمه ، بانويي متدين و زحمتكش بود و براي تامين معاش خانواده ، به همراه ساير اعضا تلاش مي كرد. شهيد مهدي نصيري دومين فرزند اين خانواده بود.هوش و استعداد سرشار مهدي سبب شد تا پدر بزرگوارش كه با معارف ديني و كتب علمي آشنايي داشت ، به علت نبود مدرسه در آن روستا ، وي را به مكتب بفرستد. در پنج سالگي فراگيري قرآن را آغاز كرد. ديري نپاييد كه در كنار مطالعه كتب ادبي و ديني ، قرآن را به طور كامل فراگرفت. در هشت سالگي پدر و راهنماي خود را از دست داد. او كه تازه شيريني مطالعه و فراگيري علوم اسلامي را چشيده بود ، با مرگ پدر ، قلب پاك و كوچكش گرفت و سايه غم انگيز يتيمي و فقر و تنگدستي بر زندگيش مستولي گرديد.
اگر چه با رفتن پدر افق روشن زندگي او در هاله اي از ابهام قرار گرفت ، لكن او به ياري خانواده آمد و هم چنان مطالعات پراكنده خود را ادامه داد و عطش علمي خود را با مطالعه كتابهاي ديني و ادبي فرونشاند. استعداد فوق العاده ، ذوق و سر زندگي خاصش ، او را در بين كودكان و نوجوانان روستا ممتاز مي كرد ، به طوري كه روحيات و ويژگي هاي اين فرزند روستايي كه
اكنون با كتابها و نوشته هاي متعددي آشنايي پيدا كرده است ، زبانزد همگان شد. شايد به علت برخورداري از همين صفات بود كه يكي از اقوامش ، مرحوم حاج محمد علي بهروزي را بر آن داشت تا از او براي ادامه تحصيل در شيراز دعودت به عمل آورد. اگرچه دوري تنها پسر خانواده براي مادر و خواهراني كه پدرشان را از دست داده بودند ، سخت بود ، لكن با راهنمايي و مساعدت مرحوم محمد جواد نادري پور شوهر خواهر شهيد نصيري و تاكيد ايشان براي ادامه تحصيل ، در 12 سالگي عازم شيراز شد. شهيد نصيري در سال هاي بعد موفقيت خود را مديون آقا محمدجواد نادري پور و آقاي محمدعلي بهروزي مي دانست.
توانمندي هاي شهيد نصيري در شيراز شكوفا شد. ظرف كمتر از يك سال دروس ابتدايي را امتحان داده و با موفقيت ، خود را براي گذراندن دروس متوسطه آماده كرد. يك سال بعد نيز با شركت در امتحانات دوره متوسطه و كسب رتبه سوم ، موفق شد كه گواهي پايان اين دوره را اخذ نمايد.
شوق به تحصيل و تسلط او به دروس آن زمان موجب شد كه با كسب رتبه اول ، به دانشسراي مقدماتي راه يابد.
او كه اكنون با مسايل اجتماعي كشور خود آشنا گرديده ، همزمان با تحصيل در دانشسراي مقدماتي ، از فيض مجالس ديني و سياسي شيراز بهره مند شد و موفق گرديد ضمن كسب رتبه اول در دو سال پي در پي ، ديپلم دانشسرا را اخذ نمايد.
جواني نوزده يا بيست ساله بود كه در محيطي مذهبي رشد يافته و توانسته بود از اوان كودكي
با معارف ديني آشنا گردد ، پايه هاي اعتقادي خود را محكم كند و مدارج تحصيلي را پشت سر بگذارد. او فقر و تنگدستي را تجربه نموده و شاهد زندگي غمبار اطرافيان و همشهريان خود بود. فاصله طبقاتي بين فقرا و اغنيا و ظم خوانين و عمال حكومتي را از نزديك مشاهده نموده و اكنون براي او امكان پذير بود كه اين همه را مقايسه نمايد و علت ناكامي مردم ايران را تشخيص دهد و مقصر اصلي نابساماني ها را بشناسد.
از اين زمان است كه فعاليت هاي سياسي او شكل گرفت و با تفكرات گوناگون دسته هاي سياسي كشور آشنا شد. تلاش فداييان اسلام ، حركت هاي آيت الله كاشاني و دكتر مصدق و فعاليت هاي حزب توده در آن زمان از چشم تيزبين او دور نماند.
براي او كه از طينتي پاك و بي آلايش ، قلبي خداجو و حقيقت طلب و ضميري آگاه برخوردار بود ، تشخيص سره از ناسره چندان مشكل نبود ، از اين رو اولين موضع گيري ها را عليه رژيم پهلوي ، در دانشسراي مقدماتي آغاز كرد.
افشاگري هاي او عليه دربار ، بيان مفاسد آنان و روشنگري در بين دوستان و دانش آموزان ، او را از حقوق حقه خويش محروم ساخت ، به طوري كه دست اندركاران آموزش و پرورش نسبت به قطع كمك هزينه او در دانشسرا اقدام نمودند. اما براي او كه طعم فقر و ناداري را از كودكي چشيده بود ، قطع حقوق دانشسرا نمي توانست مانع حركت هاي سياسي و اجتماعي گردد و تاييدي بود بر عملكرد ناحق مدعيان ترقي و تجدد خواهي !!
شهيد مهدي
نصيري لاري نمي توانست روح بزرگ و سركش خود را در محدوده دانشسرا محدود نمايد ، از اين رو ، در كنار تحصيل علوم جديد ، به فراگيري دروس حوزه نيز روي آورد. ارتباط او با علما و مدرسين حوزه علميه شيراز منجر به آشنايي با شهيد آيت الله دستغيب گرديد. او در زمره كساني نبود كه فقط سر در كتاب و درس و بحث داشته باشد و از پيرامون خود غافل بماند ، لذا از فراگيري مباني ديني و فقهي براي مستدل كردن مبارزه خود با طاغوت ياري مي گرفت و مباني فكري خود را براي مبارزه اي مستمر تا حصول به حكومت حق طلبانه ديني ، تقويت مي نمود.
در اين ايام بود كه به واسطه آشنايي با مرحوم آيت الله سيد نورالدين حسيني ، رهبر حزب برادران ، به صفوف هواداران اين حزب پيوست و علاوه بر افشاگري هاي خود ، در جلسات دانش آموزي و دانشجويي جهت حركت و همگامي با تشكيلات ديني – سياسي نيز اقدام كرد.
فراگيري درس دين و مبارزه و به بحث گذاشتن افكار و اعتقادات و آبديده شدن در ميدان انديشه و عمل موجب انعكاس درس ها در بين دانش آموزان و معلمين شده بود و وي را به نيرويي بدل كرد كه مي توانست محور مبارزات اطرافيان خود قرار گيرد و در ميان هم سلكان خويش از جذابيت و درخشش بيشتري برخوردار گردد.
شهيد نصيري همزمان با روشنگري هاي خود پيرامون جنايات رژيم پهلوي ، متوجه خيانت حزب توده و نيروهاي فعال آن در شيراز شد. لذا برخود لازم دانست كه علاوه بر تلاش هاي خود براي مبارزه
با رژيم ستم شاهي ، به افشاي افكار و فعاليت هاي حزب توده كه عمدتاً در جهت منافع بيگانگان بود ، بپردازد ، از اين رو ، در دانشسراي مقدماتي با بحث و سخنراني يا ارائه مقالات با صاحبان اين تفكر به مباحثه بر مي خاست به طوري كه ، يكي از معلمين توده اي كه با افشاگري هاي شهيد نصيري برنامه هاي خود را نقش بر آب ديده بود ، به ضرب و شتم او پرداخته و موجب آزاد و اذيتش شده بود.
شهيد نصيري كه براي سخنراني در خيابان هاي شيراز بعضاً از بالاي درختان استفاده مي كرد ، گفت: براي دور ماندن از ضرب و شتم توده اي ها هيچ گاه از يك مسير عبور نمي كردم و مي بايست مرتب مسير خود را تغيير مي دادم.
از جمله نعمت هايي كه خداوند بزرگ به شهيد نصيري عطا فرموده بود ، طبع روان و ذوق هنري او بود كه در جاي ديگر بدان خواهيم پرداخت ، لكن همين قدر مي دانيم كه فراگيري كتاب هاي مرجع شعر و نثر فارسي و بهره گيري از هوش و حافظه قوي او موجب گرديده بود كه بتواند از دوران جواني ، به سرودن اشعار و نوشتن مقالات همت گمارد.اين مقالات و اشعار ابتدا در روزنامه هاي ديواري دانشسراي مقدماتي تجلي يافت و سپس ، در يادداشت هاي دوستانه ، خودنمايي نمود. اما ديري نپاييد كه صفحات روزنامه هاي محلي شيراز ، جايگاه درج مقالات ادبي وي گرديد.
از آنجا كه شهيد نصيري هرگونه توانايي را به عنوان ابزاري براي تحقق اهداف متعالي اش مي خواست ، لذا از
ذوق هنري و ادبي و حتي نقاشي ها و خط زيبايش در جهت اهداف حق طلبانه خود بهره مي گرفت. يادداشت هاي باقي مانده از وي حاكي از آن است كه روحيه حق طلبي ، مبارزه با باطل و حمايت از دردمندان و فقيران جامعه ، در همه حالات شهيد موج مي زند ، چنان كه در همه آثار باقي مانده از وي متجلي است.
قطع كمك هزينه تحصيلي در دانشسراي مقدماتي اولين محروميتي بود كه توسط عمال حكومت پهلوي ، براي شهيد نصيري به وجود آمد. وي كه خود را در راه مبارزه ، براي محروميت هاي ديگر نيز آماده كرده بود ، به فعاليت هاي خود ادامه داد.
يكي از مزاياي احراز رتبه اول دانشسراي مقدماتي براي او اين بود كه بدون كنكور وارد دانشسراي عالي تهران شود. شهيد نصيري خود را محق مي دانست كه به دانشگاه راه يابد ، اما رژيم كه وي را عنصري نامطلوب براي خود مي دانست ، از ورودش به دانشگاه جلوگيري كرد و فرد ديگري را به جاي وي به دانشگاه فرستاد.
ايشان براي فرونشاندن عطش شديد كسب علم و دانش خود ، مستقيماً و به صورت آزاد در مسابقات ورودي دانشگاه ها شركت كرد ، اما اين بار نيز رئيس وقت دانشگاه تهران به دستور مقامات مافوق خود از شركت او در كنكور جلوگيري نمود و اين مشتاق علم و آگاهي را از ورود به صحنه فعال دانشگاه محروم است.
ايشان كه براي پيدا كردن راه ورود به دانشگاه ، به تهران رفته بود ، پس از دو ماه دوندگي و تلاش بدون نتيجه ، دردمند و غمزده به
شيراز بازگشت.
از ديگر مزاياي كساني كه حايز رتبه اول در دانشسراي مقدماتي مي شدند ، انتخاب محل كار توسط خودشان بود. شهيد نصيري ، شيراز را براي كار معلمي انتخاب كرد تا در كنار تدريس به فعاليت هاي سياسي – اجتماعي بپردازد ، ولي مسئولين آموزش و پرورش سناريوي تضعيف و تحقير او را كه توسط مسئولين كنكور شروع شده بود ، كامل كردند و به جاي موافقت با نگهداري او در شيراز ، يكي از نقاط بد آب و هواي استان فارس- منطقه محروم اوز – را به عنوان محل خدمت ايشان برگزيدند و در اولين زهرچشم ، به بهانه دو روز تاخير ، 200 تومان از حقوق وي كسر گرديد ، لكن او كه شيفته تحصيل و تدريس و كار با دانش آموزان بود ، با اشتياق كامل و با زندگي ساده معلمي ، كار خود را در اين منطقه محروم آغاز كرد.
در كنار تعليم و تربيت دانش آموزان ، فعاليت خود را با تلاوت قرآن در مسجد شهر شروع كرد و پس از جذب جوانان و نوجوانان و هم صحبتي با آنان ، كلاس هاي عقايد و معارف اسلامي را تشكيل داد. طولي نكشيد كه حسن شهرتش ، موجب توجه جوانان شيعه و سني آن ديار به مسجد گرديد و مردم آن منطقه كه كمتر كسي را ديده بودند كه در عنفوان جواني و شغل معلمي تن به چنين كاري دهد ، به اهداف متعالي و نيات خالصانه او پي بردند.
شهر كوچك اوز ، محلي آرام و دورافتاده است. اين دوري از جار و جنجال معمول شهرهاي بزرگ ، نصيري را با
ذوق بيشتر به تفكر و تامل وا مي داشت.
شايد بتوان گفت كه بيشترين و بهترين اشعار و نوشته هاي شهيد در اين منطقه نوشته شده است. تاريخ درج اشعار نغز و قطعات ادبي وي گواه اين مدعاست.
سال هاي1332تا 1335فرصت مناسبي بود كه آلام ودردهاي مردم آن ديار و محروميت ها و ناله هاي سينه سوز آنان را به قول خودش « به صورت قطرات سياه دل مركب بر رخسار سفيد صحنه » بنگارد.
خط زيبا و نثر آهنگين و شعر دلكش و گيراي شهيد ، در كنار بيان رسا و شيرين او ، تاثير آموزش او را صد چندان مي كرد. مضمون غالب اشعار او در آن زمان ، بيان ظلم و جوري است كه از سوي خوانين و يا عمال حكومت بر مردم مي رفت. مضامين عرفاني و وصف طبيعت و شعر مقاومت كه از روح زلال و قلب صاف و ايمان قوي او نشات مي گرفت ، نيز در انواع قالب هاي شعري ، انعكاس وضعيت حاكم بر آن زمان بود.
دوران 18 ماهه سربازي شهيد نصيري كه از مهرماه 1335 تا فروردين 1337 ادامه داشت ، به گفته خود شهيد از درخشان ترين صفحات زندگي آن مبارز نستوه بود. براي او تعليم دانش آموزان در سر كلاس درس ، وعظ نمازگزاران در كنار محراب مساجد ، سخنراني بالاي درخت براي گروه هاي سياسي و نهايتاً حضور در پادگان ها تفاوتي نداشت. او در همه اين مكان ها فرصتي مي يافت كه مي بايست به اداي وظيفه خود بپردازد. از عدالت و برابري سخن گويد ، درد و آلام هم وطنانش را بازگو كند ،
به افشاي دسيسه هاي آشكار و نهان احزاب وابسته بپردازد و از فساد و تباهي نظاميان جلوگيري نمايد. از اين جهت ، صحنه پادگان سلطنت آباد نيز براي او سنگري بود كه از ارزش ها و فضايل انساني دفاع كند.
شايد بيشترين وجه مبارزاتي شهيد نصيري در يكسال و نيم سربازي خود به لحاظ موقعيت و فضاي پادگان هاي نظامي در آن زمان ، جلوگيري از مفاسد افسران و درجه داران ، اشاعه احكام ديني و ايستادگي بر مواضع حق طلبانه خويش بود. در يك كلام ، اغلب اوقات شهيد در زمان سربازي به آگاه كردن ديگران و امر به معروف و نهي از منكر سپري مي شد.
او در ماه هاي اوليه ورود خود متوجه شده بود كه فرمانده يكي از گروهان ها ، افسري شراب خوار و شاه پرست است و مي كوشد با تعليمات خود سربازان ساده دل را از فرايض اسلامي بازداشته و به سوي آلودگي و فساد بكشاند.
شهيد نصيري نيز تصميم گرفته بود در جهت خنثي سازي تبليغات سوء مزدوران رژيم اقدام نمايد. لذا روزها پس از انجام مراسم صبحگاهي براي سربازان از خدا و دين سخن مي گفت و محاسن و فوايد دينداري را برمي شمرد و تاثيرات سوء مفاسد و گناهان را توضيح مي داد و به وسيله روشنگري هاي خود نقشه هاي افسران بي دين را خنثي مي كرد.
براي تحقق اهداف خود به روشنگري بسنده نمي كرد. گاهي اوقات و برحسب اقتضاي زمان و مكان ، به تهديد آنان نيز مي پرداخت ، به عنوان مثال ، در زماني كه از شراب خواري جمعي از افسران در شب اربعين
مطلع گرديده بود ، با پيغام تهديد آميز خود ، آنان را از اين كار منع كرد و اعتراض سربازان مسلمان را متوجه اقدام آنان نمود.
اقدامات شجاعانه شهيد و ناتواني مخالفينش از برخورد منطقي با او ، آنان را به طراحي نقشه اي براي نابودي وي كشاند. افسران طاغوتي كه نمي توانستند وجود او را تحمل كنند ، يك شب در چادري دور هم جمع شدند تا براي به قتل رساندن آن معلم مبارز برنامه ريزي كنند. شهيد نصيري از طريق يكي از درجه داران متدين متوجه اين توطئه شد و به تنهايي و با قدم هاي محكم به طرف چادر حركت كرد. در حالي كه همه افسران گرم صحبت بودند و براي كشتن او نقشه هاي مختلفي را ارائه مي دادند ، پا به درون چادر گذاشته بود. افسران وحشت زده ، ساكت شده و او به يكايك آن ها نگاهي عميق و پر هيبت انداخته بود. ترس و نگراني بر آنان مستولي گشته و با صدايي محكم مي گويد: من حاضرم بفرماييد!
آن ها هم چنان ساكت و وحشت زده باقي ماندند و شهيد نصيري به آرامي برگشت و از چادر خارج شد. با اين حركت شجاعانه كه براي نظاميان در آن دوره اعجاب انگير بود ، ديگر كسي جرات مقابله با ايشان را پيدا نكرد ، بلكه سعي كردند از به خشم آوردن او نيز جلوگيري كنند.
يكي ديگر از اقدامات او نيز در پادگان شنيدني است:
يك بار زماني كه فرمانده نيروي زميني ارتش شاهنشاهي براي بازديد پادگان آمده بود ، فرماندهان همه را وادار كرده بودند ساعت ها سر پا ايستاده و
نظم آهنين ارتش ! را به نمايش بگذارند. بر صفوف منظم سربازان ، درجه داران و افسران چنان سكوتي حاكم شده بود كه انگار خاكستر مرگ و نيستي در فضا پخش شده باشد.
در آن هنگامه وحشت و انتظار ، ناگهان درجه داري از صف خارج شد و به كناري رفت. افسر فرمانده با ترس و لرز به سويش دويد و با فريادي گوش خراش به او نهيب زد : كجا مي روي؟
درجه دار با خونسردي گفت: نمازم را نخوانده ام. افسر نيز با خشم غريد: حالا چه وقت نماز خواندن است؟ نمي بيني فرمانده نيروي زميني نزديك مي شود؟
مي دانم ... اما نمي شود كه به خاطر فرمانده نيرو فريضه حق را ادا نكرد و بعد شروع كرد به بازكردن بند پوتين هايش ، افسر فرمانده كه تازه متوجه شده بود او « نصيري لاري » است ، التماس گونه گفت: ايرادي ندارد ، فقط آن قدر دور شو كه به چشم نخوري ، مبادا كار دست ما بدهي !
دوران سربازي با همه فراز و نشيبش به پايان رسيد و شهيد نصيري لاري مجدداً به سنگر تعليم و تربيت بازگشت. او كه اكنون 26 بهار از عمرش گذشته ، آبديده تر شده است. مفاسد و مظالم رژيم را در ارتش از نزديك مشاهده نموده و سرد و گرم دنيا را بيشتر چشيده است. يك سال ديگر را به كار معلمي ادامه داد و در فروردين ماه سال 1338 با يكي از خويشاوندان خود كه بانويي باتقوا و پرهيزگار بود ، ازدواج كرد. خانم عفت معين وزيري كه در آن زمان 19 سال داشت ،
با ازدواج با مردي كه تمام هم و غم خود را معطوف مبارزه در راه خدا نموده است ، زندگي نويني را آغاز نمود. اين بانوي پارسا كه شهيد ، به دفعات از فداكاري ها و همراهي هاي او ياد مي كند ، از جمله نعمت هايي بود كه خداوند نصيب او كرد تا بتواند با آسودگي خاطر به انجام وظايف ديني و انقلابي خود بپردازد. شهيد نصيري بخش عمده اي از موفقيت هاي خود را در دوران زندگي مديون همدلي و همراهي خانمش دانسته ، بارها اين جمله را بيان كرده كه من حداقل نيمي از موفقيت هايم را مديون شما هستم. در نتيجه اين همراهي ها بود كه شهيد حتي محرمانه ترين مسايل مبارزاتي اش را از خانمش پنهان نمي كرد و او را از فشارها و تنگناهايي كه رژيم برايش فراهم مي كرد ، آگاه مي ساخت. نامه هاي تهديد آميز ساواك و آموزش و پرورش و پاسخ هاي مناسب آنها را ، به او نشان مي داد و بعضاً در سفرهاي مبارزاتي ، او را با خود مي برد و هميشه او را دعا مي كرد.
شهيد نصيري پس از گذشت 16 سال از زندگي مشترك با همسرش از آنجا كه از او صاحب فرزندي نشد ، با اصرار خود خانم معين وزيري در شهريور 1354 با خانمي به نام حسنيه توكلي از شهرستان لار كه داراي شايستگي هاي اخلاقي بود ، ازدواج كرد.
ثمره اين وصلت مجدد دختري به نام زينب است كه تنها يادگار شهيد مي باشد.
هنوز بيش از يك سال از آغاز زندگي مشتركشان با خانم معين وزيري نگذشته بود
كه ايشان مي بايست به شيراز منتقل مي شد ، ولي شهيد از اين اقدام خودداري كرده و محل تدريس خود را شهر لار قرار داد. شهيد نصيري با اجازه منزل كوچكي با ماهي يكصد تومان زندگي ساده ، لكن پراز صفا و صميميت خود را آغاز كرد.
تمام دلخوشي او ، حضور در جمع فرزندان محرومي بود كه به شوق كسب علم در مدارس گرد هم در آمدند. شهيد فرصتي پيدا كرده بود تا اعتقادات و تفكرات انقلابي و ديني خود را به بچه ها منتقل كند. در همين زمان بود كه بعضاً در محافل ادبي لار نيز شركت مي كرد و با سرودن اشعار نغز خود ، ديگران را تحت تاثير قرار مي داد.
بيش از يك سال از اقامتش در شهر لار نگذشته بود كه در چهارم ارديبهشت 1339 زمين لرزه شديدي اين شهر را در هم فرو ريخت. منازل و اماكن شهر كه اغلب خشت و گلي بود ، به كلي از بين رفته بود و خانه اجاره اي شهيد نصيري نيز از هم فروپاشيد و اساب و اثاثيه ناچيز ابتداي زندگي مشتركش زير آوار ماند. رژيم شاه طبق معمول با وعده جبران خسارات زلزله به ميدان آمد ، اما شهيد نصيري كه اميدي به كمك هاي رژيم فريبكار پهلوي نداشت پس از مدتي شهر لار را به قصد سيرجان ترك كرد و ادامه تدريس خويش را از ابتداي مهر ماه سال 1339 در سيرجان آغاز نمود.
شهيد نصيري را با سيرجان الفتي ديرينه بود. او در يكي از روستاهاي اطراف سيرجان به دنيا آمده و كودكي خود را در آن جا گذرانده
بود. اگرچه به علت تولد اجدادش در سرزمين لار ، علاقه به آن ديار نيز هميشه در دلش برقرار بود.
شهيد نصيري پس از ورود به سيرجان و اسكان در اين شهر ، كار خود را در دبستان هاي سيرجان آغاز كرد. دانش آموزان ابتدايي در همان روزهاي آغازين شيفته صراحت ، صداقت و لهجه شيرين معلم جديد خود شدند ، كه بر خلاف بعضي ديگر ، به گذران ساعت كلاس فكر نمي كرد و سعي داشت كه فرزندان اين مرز و بوم را علم و دانش بياموزد. يكي از شكاگردان ايشان در اين خصوص مي گويد: سال 1340 من در كلاس پنجم دبستان درس مي خواندم. يك روز به جاي معلم انشاي ما ، معلم جديدي آمد كه خود را نصيري معرفي كرد ، پس از آن ، از دانش آموزان خواست هر كس مايل است ، بيايد و انشايش را بخواند. شاگردان زرنگ و آماده يكي يكي مي رفتند و انشاي خود را مي خواندند. بعد از پايان هر انشاء او نمره دانش آموزان را اعلام مي كرد: 7 ، 5 ، 6 و ...
يكي از بچه ها كه سال هاي متوالي از درس انشا نمره كمتر از 20 نگرفته بود ، آمد و انشايش را خواند. معلم جديد اعلام كرد : 14 ! بچه ها فريادي از تعجب برآوردند و اظهار ناراحتي كردند.
معلم جديد با ملاحت خنديد و گفت : البته من اين نمره ها را در دفتر وارد نمي كنم ، ولي آنچه شما خوانديد ، بيش از اين نمره ندارد. بعد ايرادهاي مشترك را روي تخته نوشت و آنها را متذكر
شد. بعد از درس ، برايمان از اسلام سخن گفت و يادآور شد كه براي حفظ اين دين زنده و نجات بخش ، قلم ، رسالت مهمي بر عهده دارد. همان برخورد سازنده و موثر باعث شد كه بعضي از دانش آموزان آن روز ، فريادهاي رساي خود را با شعر و نثر اين جا و آن جا سر دهند.
يكي دو سال به همين منوال طي شد. او كه خانه كوچكي در خيابان فردوسي اجاره كرده بود ، همه روزه با دوچرخه مسير خانه تا مدرسه را طي مي كرد و با شوق و علاقه وصف ناپذير در كلاس حاضر مي شد و وظيفه اش را به بهترين وجه ادا مي كرد. در كنار تلاش در مدرسه از سنگر مساجد شهر نيز غافل نمي شد و در هر فرصتي كه پيش مي آمد ، گريزي به مسايل اجتماعي و سياسي
مي زد. اما استعداد فوق العاده و عطش روزافزونش به كسب علم ، ميداني فراتر از دبستان را طلب مي كرد. از همين رو بود كه تب و تاب ادامه تحصيل هيچ گاه رهايش نمي كرد ، به خصوص كه مسئولين آموزش و پرورش فارس و رييس دانشگاه تهران به علل سياسي از شركتش در كنكور و ورودش به دانشگاه جلوگيري كرده بودند.
بالاخره زمان مناسب فرا رسيد. چند روز به امتحان كنكور ، متوجه موضوع شد و علي رغم زمان كم با بازنگري دروس ، در كنكور شركت كرد. چندي نگذشته بود كه در كمال ناباوري ، همگان مطلع مي شوند كه با رتبه اول در استان كرمان ، در دانشسراي عالي آن زمان (
دانشگاه تربيت معلم فعلي ) پذيرفته شده است.
شهريور سال 1341 بود كه براي بار ديگر اسباب و اثاثيه مختصر خود را جهت اقامت در تهران فراهم مي كند. در تهران بزرگ خانه كوچك و محقري كه بيش از دو اتاق نداشت ، اجاره كرد و همزمان با تحصيل به ميدان بزرگتري از سياست و مبارزه گام نهاد.
در دانشگاه آن روز ، طيف ها و دسته هاي گوناگون سياسي و غيرسياسي مشغول به فعاليت بودند. هر تازه واردي بر حسب اعتقادات و روحيات خود به سوي يكي از اين گروه ها گرايش پيدا مي كرد
شهيد نصيري كه براي حضور در صحنه هاي اجتماعي و سياسي از لوازم كافي عقيدتي و فكري برخوردار بود ، خيلي زود توانست جايگاه خود را در ميان دانشجويان باز يابد. او با چند دسته از دانشجويان و استادان روبرو بود:
گروهي از استادان وابسته به رژيم كه سعي در شناسايي دانشجويان مبارز داشتند و در تلاش بودند كه آنان را به نحوي با تهديد يا تطميع ، به سوي رژيم جلب كنند يا حداقل آنها را انسان هاي بي تفاوت تبديل نمايند. شهيد نصيري سعي مي كرد به صورت هاي گوناگون به افشاي اقدامات آنان پرداخته و يا فعاليت هاي آنان را خنثي نمايد.
جمع ديگري به واسطه اعتقادات حزبي ، قصد كشاندن دانشجويان به عضويت در احزاب وابسته و عمدتاً حزب توده را داشتند. شهيد هم به راه هاي مختلف در جهت نقش بر آب كردن برنامه هاي آنان تلاش مي كرد. گروه سوم دانشجويان و استادان مبارز و مذهبي بودند كه با تهيه مقالات ، اشعار و تشكيل محافل
دانشجويي ، سعي در افشاي جنايات رژيم داشتند. اينان از جمله ياران و هم رزمان شهيد نصيري در اين مقطع از زندگي وي بودند. در اين ميان ، مرحوم جلا آل احمد از جايگاه خاصي برخوردار بود. او كه ذوق ادبي و استعداد شهيد نصيري را در كنار روحيه حق طلبانه وي مشاهده مي كرد ، مرتباً او را مورد تشويق قرار مي داد.
در يكي از روزها كه شهيد نصيري مقاله اي را تحت عنوان « درشت استخوان درمانده » بر وزن « بزرگ ارتشداران فرمانده » قرائت و در آن از فساد و سستي در نظام شاهنشاهي ياد كرده بود ، مرحوم آل احمد دستي بر شانه شهيد نصيري زده بود و با همان لحن خاص خود گفته بود: « حضرت ، كاري كني ، چيزي مي شي . » براي انسان فعال و پرتحركي چون شهيد نصيري ، حتي دانشگاه نيز محيطي كوچك به نظر مي رسيد. از اين رو ، شهيد با حضور در محافل و مساجد تهران بزرگ ، روح تشنه خود را سيراب مي كرد.
مجالس استاد شهيد مرتضي مطهري براي او از جاذبه خاصي برخوردار بود ، زيرا توجه ايشان به مقتضيات زمان و شناخت عميق ايشان از مباني ديني و بيان مطالب به زبان دانشجويان و تحصيل كردگان ، شهيد نصيري را همچون پروانه اي به گرد شمع وجودش فرا مي خواند. او كه گمشده خود را يافته بود ، سعي مي كرد علاوه بر حضور در محضر استاد مطهري ، با سرودن اشعار يا ارائه مطالب به غناي مجالس بيفزايد.
در يكي از اين مجالس است كه شهيد نصيري
پس از قرائت سروده خويش پيرامون نهضت حسيني ، مورد تفقد و تشكر شهيد مطهري قرار گرفت.
سال دوم دانشجويي شهيد نصيري بود كه حوادث پانزده خرداد رخ داد. او كه مدتي با نهضت امام خميني و بيانيه ها و سخنراني هاي اعتراضي ايشان آشنا شده بود ، از كساني است كه در تظاهرات و اقدامات اعتراضي مردم شركت كرد. صبح زود 15 خرداد به قصد رفتن به دانشگاه از خانه بيرون رفته بود ، لكن حضور مردم در خيابان ها و شنيدن خبر دستگيري امام خميني او را به صف مبارزين كشاند. او كه سعي در هدايت مردم در مسير تظاهرات داشت ، همراه با مردم شعار « خميني بت شكن ، خدا نگهدار تو ، الهي بميرد دشمن خونخوار تو » را سر مي دهد.
هنگامي كه مردم قصد تصرف ساختمان راديو را داشتند ، نيروهاي رژيم مردم را به گلوله بستند. در همين جا بود كه شخصي از ميان جمعيت كه شاهد تلاش هاي شهيد نصيري بوده است ، به سوي او آمده و فرياد مي زدند: آقا تو دانشجويي و با اين پلي كپي ها كه به همراه داري ، اگر شما را شناسايي كنند ، حتماً شما را خواهند كشت. ولي زماني كه مي بيند شهيد نصيري توجهي نمي كند ، او دست شهيد نصيري را گرفته و او را در مغازه اي جاي داده و در مغازه را پايين مي كشد و تا بعد از آرام شدن تظاهرات ، آن را نمي گشايد.شهيد نصيري كه پس از بازگشت به خانه شديداً تحت تاثير جريانات قرار گرفته و به شدت متاثر و
ناراحت شده بود ، تا مدتي از ياد و حال شهدا و مجروحاني كه خود شاهد به خاك و خون كشيدن آنها از سوي عمال رژيم بوده است ، بيرون نمي رود.
مترصد آزادي امام از زندان بود و به محض آزاد شدن امام به اتفاق همسرش راهي قم شده و در شمار اولين ديداركنندگان با امام قرار گرفت. شهيد نصيري شايد تا آن روز عمق جنايات رژيم را از نزديك لمس نكرده بود و از اين به بعد است كه انگيزه و جديت بيشتري در مبارزه با رژيم پيدا مي كند. در همان سال ها بود كه مرحوم آيت الله طالقاني و مبارزين ديگر در پادگان عشرت آباد زنداني و تحت محاكمه قرار گرفته بودند.
شهيد نصيري براي تكميل اطلاعات انقلابي خود و شناخت اهداف مبارزين و ترفندهاي رژيم در جلسات داده شركت مي كرد و با روحيات و برنامه هاي نيروهاي مبارز بيشتر آشنا مي شد.
شهيد نصيري دانشگاه را با نمرات عالي به پايان رسانيد و خود را براي حضور در فضايي بزرگتر و در موقعيتي بهتر آماده كرد. كساني كه در آن سال ها موفق به اخذ ليسانس مي شدند ، مي توانستند از موقعيت خوبي برخوردار باشند ، و مشاغل مهمي را به عهده بگيرند.
براي شهيد نصيري فراهم شدن اين موقعيت ها امكان پذيرتر بود ، زيرا ايشان به لحاظ استعداد و هوش بالايي كه داشت ، در احراز موقعيت ها موفق تر بود و عوامل رژيم در آموزش و پرورش نيز مايل بودند شهيد نصيري ، با اشتغال در پست هاي پر زرق و برق و نان و آب دار از
عقايد و مبارزات خود دست بكشد ، از اين رو ، پس از پايان تحصيلات عالي پست هاي مهمي به ايشان پيشنهاد گرديد. ولي شهيد نصيري همانطور كه خود مي گويد ، معلمي را به خاطر ارتزاق انتخاب نكرده بود ، بلكه به خاطر علاقه و عشقي كه به آن داشت و به اين علت كه كمال و ترقي را در اداي هر چه بهتر اين وظيفه مي دانست ، انتخاب كرده و به آن دل بسته بود. به همين دليل بود كه به اتفاق همسرش عازم سيرجان شد و از آنجا كه تا آن زمان خانه اي از خود نداشتند ، تصميم گرفتند كه سرپناهي فراهم آورند.
در آن زمان اغلب كاركنان دولت در مركز شهر سكونت داشتند. ولي زميني را كه با شهيد نصيري تحويل دادند ، قريب 2 كيلومتر از مركز شهر فاصله داشت ، به طوري كه آب و برق در آن حوالي وجود نداشت. با اين وصف شهيد با همكاري همسرش و فروش چند تخته فرش دو اتاق خشت و گلي فراهم ساخت و او كه مي توانست در صورت متابعت از نظرات عوامل رژيم صاحب بهترين امكانات در مركز شهر شود ، پيش از دو سال بدون آب و برق در آن خانه محقر زندگي كرد.
شهيد نصيري زندگي ساده اما باصفاي خود را در دو اتاق ادامه داد. تفاوت سطح مادي زندگي ايشان با همكاران و حتي فاميل موجب نشد كه اين زوج مبارز به جاي انديشيدن به مبارزه و تلاش در راه اعتقادات ديني خود ، به فكر افزايش مال و منال باشند . همسر ايشان مي
گويد:
علي رغم تنگناهاي زندگي احساس مي كردم بهترين و شيرين ترين زندگي از آن ما است. و اين نكته بي جهت نبود ، زيرا اگر شكل گيري زندگي بر پايه اين كلام امام حسين (ع) استوار باشد كه :
« ان الحياه عقيده و جهاد » ، « زندگي عبارت از عقيده و سعي و تلاش در راه آن است » مي بايست زندگي معني دار و هدفمند يك زوج خداجوي از زندگي پر زرق و برق ، لكن بي محتواي انسان هاي بي هدف كه جز به لذايذ زودگذر اين جهان فكر نمي كنند ، شيرين تر و با معني تر باشد.
با اخذ درجه ليسانس از دانشگاه ، حضور شهيد نصيري در مقطع متوسطه و در دبيرستان هاي شهر نه تنها نقطه عطفي در زندگي آن بزرگوار به شمار مي آِيد ، بلكه منشا تحول و تحركي در ميان معلمين و دبيران آن زمان مي شود. آموزگاران و دبيران مذهبي و سخت كوش ، وجود عنصري را كه از سويي دانشگاه را با نمرات عالي طي كرده و ازسوي ديگر، از ويژگي هاي برجسته اي چون استعداد ، حافظه قوي ، تسلط به زبان هاي انگليسي و عربي ، آشنايي با معارف ديني و در عين حال ، صراحت لهجه ، خوش بياني ، شجاعت و جذابيت مي باشد در ميان خود به منزله پشتوانه اي قوي و موثر
مي دانند و از اين جهت ، شادمان بر گرد وجودش جمع مي شوند.
از طرف ديگر ، عوامل رژيم ستم شاهي ، وجود چنين شخصيتي را براي حفظ موقعيت خود و رژيم خوشايند نمي دانند
و سعي در محدود كردن او دارند. توانايي ها و مهارتهاي مختلف شهيد نصيري در تدريس دروس ادبيات و علوم تربيتي ، به خصوص در مقطع دوم دبيرستان هاي شهر و دانشسراي مقدماتي و همچنين كمبود دبير ليسانس در آن زمان ، مسئولين آموزش و پرورش را مجبور به كوتاه آمدن در مقابل تدريس ايشان مي نمايد و دانش آموزان دختر و پسر دبيرستان هاي شهرستان سرجان جزء كساني بودند كه از وجود شهيد نصيري بهره مي گرفتند.
بيان ظرايف ادبي و نكاتي كه حاكي از ذوق هنري و روح لطيف شهيد بود ، همراه با آموزش راه و رسم زندگي و مبارزه و از همه مهم تر ، دلسوزي و نيات خالصانه ايشان موجب گرديده بود كه دانش آموزان بعد از كلاس هاي درس نيز ، ايشان را رها نكرده ، در مساجد و محافل شهر و حتي منزل ، از نظرات شهيد استفاده بيشتري ببرند.
دانش آموزاني كه در آن روز از اين مخزن دانش بيشتر خوشه مي چيدند ، امروز از شخصيت هاي نظام و از مصادر امور پس از انقلاب مي باشند.
سال هاي آخر دهه 1340 و ابتداي دهه 1350 ، مخوف ترين سال هاي رژيم پهلوي بود. رژيم كه احساس كرده ، بود با سركوب قيام مردمي 15 خرداد 1342 ، تبعيد و زنداني كردن علما و روشنفكران مبارز ، تبعيد امام خميني «ره» به تركيه و نجف ، سركوب مبارزين و مجاهدين توانسته است نقش ژاندارمري منطقه را براي غرب ايفا نموده و « جزيره ثبات منطقه » را فراهم گرداند ، از هيچ فشار و اذيت و آزاري عليه پويندگان راه
حق خودداري نمي كرد.
رژيم ، كمترين اعتراض فردي و جمعي را برنمي تابيد و كوچكترين انتقاد روحانيون ، معلمين و روشنفكران از ديد ساواك و ماموران مخفي و علني آن دور نمي ماند. با كوچكترين بهانه اي شخص منتقد و يا معترض را به ساواك و شهرباني مي كشاند و با پرونده سازي او را از حقوق اوليه خود مانند سخنراني و تدريس محروم مي كرد.
همزمان با شيوه اي كه علماي مبارز در تهران ، قم و ساير بلاد پس از تبعيد امام در پيش گرفته بودند و به تبع از رهبر و مرجع تقليدشان كادرسازي را شروع كرده بودند ، شهيد نصيري نيز اولويت مبارزه خويش را در ساختن نيروهاي مبارز ديد ، زيرا براي پيروزي نهضتي كه به فرموده رهبر خود ، سربازان و يارانش در گهواره ها بودند ، اين اقدام صورت پذيرد. اما واضح بود كه كادرسازي نيروهاي مبارز نيز از ديد عوامل رژيم دور نمي ماند و به اشكال مختلف براي آنان دردسر ايجاد مي كرد.
شهيد نصيري با علم به اين موضوع ، ضمن سعي در رعايت آيين مبارزه و مخفي كاري ، از بيان پاره اي مطالب در سر كلاس ناگزير بود. اين بيانات به خصوص هرگاه كه فرزندي از دلاوران اين مرز و بوم را به زندان و شكنجه گاه مي بردند يا به شهادت مي رساندند و يا به بهانه تجدد و ترقي خواهي كمر به نابودي فرهنگ و سنت ها و ارزش هاي ديني و ملي مردم مي بستند ، شديدتر مي شد.
او كه با آيين مبارزه از زمان شكل گيري مبارزات فداييان اسلام و نهضت
ملي شدن نفت ، آشنايي داشت و قيام 15 خرداد را از نزديك مشاهده كرده بود و بسياري از علما و مبارزين را در زندان مي ديد ، نمي توانست از انتقال اين مطالب به دانش آموزان ، دبيران و مردم پرهيز نمايد.
در يكي از اين روزها كه با آوردن نوار يك روحاني مبارز ، بچه ها را با جنايات رژيم هر چه بيشتر آشنا مي كرد ، مورد غضب عمال رژيم قرار گرفته و بالاخره به جيرفت تبعيد شده بود. در اين مورد يكي از خواهران معلم و مبارز كه از تربيت شدگان مكتب آن شهيد بزرگوار است ، مي گويد : در سال 1348 يك روز در مدرسه به ما گفت سر ساعت يك ، قبل از شروع رسمي كلاس به مدرسه بياييد ، كارتان دارم. همه آمديم و در يك كلاس جمع شديم. دانش آموزان در را بستند. استاد نصيري آمد ، در حالي كه ضبط صوتي در دست داشت. همه منتظر مانده بودند كه مي خواهد چه كند ؟ گفت: بچه ها ، گوش كنيد. آنگاه نوار سخنان يكي از گويندگان روحاني را كه درباره جنايات رژيم صحبت كرده بود ، برايمان گذاشت.
خشم و خروش ، وجود همه ما را داغ كرده بود ...
ناگهان مدير مدرسه با عصبانيت داخل شد و ضبط و نوار را با خود به شهرباني كه نزديك دبيرستان بود ، برد. استاد نصيري را به شهرباني خواسته و بازجويي كردند. روز بعد كلاسمان در انتظار حضورش بي تابانه مي سوخت كه خبر تبعيدش قلب هايمان را در هم فشرد. او را به راه ابوذري كه خود
هميشه از او برايمان سخن مي گفت بردند و شهر گرم جيرفت ربذه اي شد كه استادمان را به سوي خود فراخواند.
تبعيد شهيد نصيري از سيرجان به جيرفت به جرم حق خواهي ، خود منشا آگاهي بخشي بيشتر به نسل جوان بود. آن روز ، اين اقدام رژيم نه تنها سودي را براي دست اندركاران آن در سيرجان به دنبال نداشت ، بلكه خود موجي را در جهت مخالفت عليه رژيم ايجاد نمود. شعارهاي آزادي خواهانه اي كه در و ديوار مدارس شهر را در بر مي گرفت ، همراه بود با پرسش و پاسخ هاي روشنگرانه اي كه در دبيرستان ها ، مساجد و محافل شهر رواج يافت. همزمان با اين اقدام ها ، با پيگيري هايي كه براي بازگرداندن شهيد نصيري از تبعيد صورت گرفت ، رژيم را بر آن داشت كه پس از گذشت قريب دو ماه از آن واقعه تسليم فشارهاي مردم شود و استاد مبارز را به شهر خود برگرداند. اما اين بار با استقبالي گرم تر و عزمي جزم تر براي استمرار مبارزه.
از جمله ويژگي هاي بارز شهيد بزرگوار ، استاد نصيري ، ظرافت ها و جذابيت هاي تدريس ايشان بود ، آن چنان كه حتي دشمنان ايشان كه وجود ذي جود ايشان را موجب بي رونقي كار خود مي دانستند ، نيز از كتمانش عاجز بودند.
شايد زندگي پر فراز و نشيب شهيد نصيري و آبديده شدن او در كوره تلاش و مبارزه ، در ايشان توانايي هايي را به وجود آورده بود كه او بتواند مكنونات قلبي و آموزش دروس كلاسيك را به شيرين ترين وجه و
بهترين صورت ارايه دهد.
دانش آموزان زرنگ و با استعداد كه كنايات و ايهام هاي گفتاري و نوشتاري شهيد را قبل از ديگران درك مي كردند ، از آن حظ وافر مي بردند. ديگر دانش آموزان هم كه دلي به درس و بحث كلاس نداشتند ، نيز از تذكرات طنزآلود و شيرين استاد بي بهره نبودند. گاهي اوقات تحسين هاي هدفدار شهيد نصيري موجب مي شد كه آنان بر خلاف دروس ديگر دبيران ، ساعت ها پاي درس ايشان نشسته و مطالبش را به گوش جان بشنوند.
اختلاط مفاهيم كتاب هاي درسي با مسايل روزمره مردم ، به خصوص محرومين و مستمندان و بيان مصاديق داستان ها و مطالبي كه در كتاب هاي ادبيات بود ، موجب غني سازي دروسي مي شد كه معمولاً نظام آموزش و پرورش سعي در مجرد ساختن آن مفاهيم داشت.
خط زيباي شهيد نصيري از ديگر جاذبه هاي كلاس درس ايشان بود. اغلب به محض ورود به كلاس جمله اي ، شعري و يا آيه و حديثي را با خط خوش بر روي تخته مي نوشت و كلاس را مجذوب آن مي نمود و بعضي اوقات دقايقي پيرامون آن بحث مي كرد.
تلفيق خط زيبا ، بيان خوش و شگردهاي معلمي با اهداف خيرخواهانه شهيد نصيري ، مفاهيم ارزشي را تا عمق جان دانش آموزان نفوذ مي داد. نگارنده كه خود افتخار چند سال آشنايي و دو سال شاگردي استاد را در سال هاي آخر دوره دبيرستان دارد ، خاطرات شيرين بسياري از لطايف و ظرايف ادبي كه حاكي از ذوق هنري ايشان بود ، به ياد مي آورد و از باب تجديد
آن خاطره هاي فراموش ناشدني و استفاده خوانندگان محترم ، در اين جا به ذكر يك مورد بسنده مي كند و موارد ديگر را ، به بخش خاطرات مي سپرد.
شهيد نصيري در سال 1353 ، روزي پس از ورود به كلاس و قبل از هر اقدام ديگري قلم گچي را طلب كرد ، برحسب اتفاق بنده براي آوردن گچ عازم دفتر مدرسه شدم. قبل از خروج از كلاس ايشان با لحني ظاهراً جدي و همچون استادكارهايي كه سفارش ساخت گچ را براي بنايي مي دهند ، گفت: مواظب باش « گچ زچ » نباشد!! بچه ها هم كه با اصطلاح بنايي « گچ زچ » آشنا بودند ، با تبسمي كه حكايت از عشق و علاقه به استاد بود ، از لحن كلام ايشان استقبال كردند. چند قلم گچ را به كلاس آورده و تحويلشان دادم. ايشان با خطي بسيار زيبا اين دو بيت را بر روي تخته نوشت:
چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
چه نكوتر آنكه مرغي ز قفس پريده باشد
پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رها ، چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد.
براي كساني كه خفقان سال هاي 1350 تا 1354 را درك كرده بودند ، معني و مفهوم اين شعر بسيار روشن بود و حكايت از گستردگي ظلم و بيدادي مي كرد كه در شكنجه گاه ها و زندان هاي آن روز ادامه داشت. هفته و ماهي نبود كه خبر شهادت مبارزي از گوشه زندان ها يا درگيري هاي خياباني به صورت غيرعلني بين مبارزين پخش نشود.
آِيت الله سعيدي مدتي قبل و آيت الله غفاري در
همان سال زير شكنجه به شهادت رسيده بودند و مبارزيني از گروه هاي مسلح ضد رژيم ، همه روزه به جوخه هاي اعدام سپرده مي شدند.
اغلب مبارزين و علما يا در گوشه هاي زندان و يا در تبعيدگاه ها به سر مي بردند ، مراكز تبليغي و فرهنگي از جمله حسينيه ارشاد ، بسته شده بود. شهيد مطهري و شهيد دكتر شريعتي ممنوع از سخنراني و اغلب زنداني بودند. آري ، در چنين حال و هوايي ، شهيد نصيري تمامي اين قضايا را به شكلي لطيف در چند بيت شعر جا مي داد و با بحث مختصري قبل از شروع كلاس ادبيات به دانش آموزان مي فهماند كه وضعيت چيست و در چه فضايي سير مي كنند و وظيفه يك انسان مسلمان و آگاه در آن عصر چيست.
اغلب بچه ها ، اشعار وصنايع ادبي و كلمات قصاري كه از بزرگان و از شهيد نصيري بر تخته نوشته مي شد ، در دفترچه هاي خود يادداشت مي كردند. جملاتي كه از خود شهيد نصيري بود ، معمولاً از هنر طنز بي بهره نبود. از ويژگي هاي ديگر شهيد نصيري نوشتن يادداشت در دفاتر دانش آموزان بود. كم نيستند از شاگردان شهيد كه دست خط زيباي ايشان را در دفاتر خود نگاه داشته اند اين مهم شايد از چند عامل ناشي مي شد: اول اين كه شهيد نصيري چون با خطي خوش مطالب را مي نوشت در واقع ، اين اقدام هديه اي براي يك دوست يا يك دانش آموز بود كه به او ارايه مي شد. دوم اين كه از تاثيرگذاري مطلبي كه معلم بر
دفتر دانش آموزان مي نوشت و بدين وسيله به دانش آموز قدر و ارزش مي بخشيد و او را دوست خو مي دانست ، آگاه بود و به آن اهتمام مي ورزيد و سوم اينكه عمده يادداشت ها حاوي مطالب آموزنده ، اعم از مطالب ديني ، سياسي ، اجتماعي و يا اخلاقي بود و اين مطالب بالاخره ، نه يك بار كه چند بار ، مورد مطالعه شخص و ديگر دوستان و نزديكانش قرار مي گرفت و لذا وسيله اي براي اشاعه افكار و نكات آموزنده بود.
شكي نيست كه دانش آموزان با استعداد ، مذهبي و خوش اخلاق بيشتر از يادداشت هاي شهيد بهره مي بردند. شيوه او ، از جمله تدابير ارزنده اي بود كه در روش تدريس به كار گرفته مي شد و مسلماً رشته دانشگاهي ايشان ، يعني علوم تربيتي در توصيه به استفاده از اين روش ها موثر بود.
شهيد نصيري به توانايي نقش خود در افشاگري مظالم رژيم و پيدا كردن زمينه ها كاملاً آگاه بود. از اين رو ، بخشي از تلاش هاي خود را معطوف مراكز آموزشي دخترانه و پسرانه شهر نموده بود و در سال هاي آخر دوره متوسطه با حضور در دبيرستان ها و دانشسراي مقدماتي دختران به آگاه سازي و احياي انديشه ها اقدام مي نمود.
ثمرات دينداري را در بين خانواده ها و جوانان مطرح مي نمود ، آنان را به سوي مراكز تبليغي و ارشادي شهر هدايت كرده و با علماي مبارزي همچون حجت الاسلام والمسلمين غيوري كه غالباً به عنوان تبعيدي در شهرستان سكني داشتند ، آشنا مي نمود. در مساجد شهر –
به ويژه مسجد صاحب الزمان – هدايت گر مردم بود. معرفي كتابهاي سودمند و جذاب براي جوانان و همچنين ، افشاي دسيسه هاي رژيم كه غالباً در چهره اشاعه بي بند و باري و فساد تجلي مي نمود ، از اصلي ترين اقدامات آن شهيد سعيد بود.
اما بخش عمده فعاليت هاي شهيد نصيري ، خارج از مراكز آموزشي صورت مي پذيرفت. نه تنها گستره يك شهرستان ، بلكه چند استان زمينه كار او بود. او در اين وانفساي موجود مي دانست بايد از هر امكان و فرصتي براي مبارزه استفاده نمايد ، لذا ، در كنار كار آموزشي در دبيرستان ، از محل هاي تجمع مردم نيز غافل نبود.
پس از اخذ ليسانس و برگشت به سيرجان ، كار خود را با قرائت و تفسير دعاي افتتاح از مسجد حاج محمدباقر باقرزاده در خيابان فردوسي شروع كرد. شايد در روزهاي اول ، تعداد همراهان او از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمي كرد ، ولي كار ايشان همچون شجره طيبه اي بود كه روز به روز محكم تر ريشه مي دواند و شاخ و برگ معطر خود را در فضا پراكنده مي ساخت.
در آن روزگار ، يعني سال هاي قبل از 1350 ، به دليل عدم آگاهي و ترس از آزاد واذيت هاي ساواك و شهرباني ، بسياري از روحانيون و متدينين نيز جرات همراهي با ايشان را نداشتند و سعي مي كردند ظاهراً به انجام فرايض ديني بسنده كرده و كار مبارزه با رژيم ستم شاهي و ضد دين را به خدا واگذار كنند. متاسفانه معدودي از روحانيون و افراد وجود داشتند كه نه تنها
شهيد نصيري و امثال او و همچنين ، ياران و مقلدين حضرت امام خميني ره ) را همراهي نمي كردند ، بلكه به اشكال مختلف حركت آنان را زير سوال مي بردند. اگر چه اين طرز تفكر جز افرادي را كه از دين به نماز و روزه اكتفا كرده بودند ، تحت تاثير قرار نمي داد ، در عين حال ، موانعي را كه در سطح شهر براي حركت هاي مبارزه طلبانه امثال شهيد نصيري به وجود مي آورد. اينان در پاسخ به اين كه چرا به جلسات ايشان نمي روند ، مي گفتند: حفظ جان لازم است و ما نمي توانيم جان و مال خود و فرزندانمان را به خطر بيندازيم!
آري ، مبارزه در آن روزگار به خطر انداختن جان و مال بود ، لكن اين امر موضوع جديدي نبود كه تازه كشف شده باشد ، بلكه حركتي بود در طول تاريخ كه بين حق و باطل جاري و ساري بوده است
به هر صورت نهالي را كه شهيد نصيري در راه آگاهي بخشي مردم ، كاشته بود ، روز به روز بارورتر مي شد ، تا آنجا كه مسجد كوچك حاج محمد باقر ديگر گنجايش جلسات و سخنراني هاي جذاب شهيد نصيري را نداشت.
با حضور حجت الاسلام والمسلمين مسعودي در مسجد صاحب الزمان ، اين مسجد پايگاه مناسبي براي رشد فرهنگي و سياسي فرزندان شهر شد ايشان كه با اجازه و توصيه حضرت امام راهي سيرجان شده بودند ، اگر چه ممنوع المنبر بودند ، ولي مسجد و منزل خود را پايگاهي براي ترويج افكار حضرت امام و درس مبارزه با رژيم قرار داده
بودند.
جلسات شب هاي جمعه اين مسجد به زودي شهرتي عمومي يافت و از موقعيت يك جلسه سنتي قرائت قرآن ، فراتر رفت. در اين جلسات كه عمدتاً جوانان ، صحنه گردان و مستمع آن بودند ، حال و هوايي ديگر حكم فرما بود. آنان كه شور مبارزه با رژيم جنايتكار پهلوي را در سر ، و درد دينداري را در دل داشتند ، ملجا و مامن خود را پيدا كرده بودند.
مسجد صاحب الزمان در جايگاهي بود كه اغلب خواسته هاي به حق جوانان را ، پاسخ مي گفت و محل تجمع آنان بود. اطراف مسجد براي ورزش و بازي فوتبال موقعيت مناسبي داشت.
بحث هاي سياسي اجتماعي روز ، برخورد مناسب باني خير و فداكار مسجد ، مرحوم حاج غلامرضا تخشيد ، پاسخ هاي شيرين و جوان پسند جناب آقاي مسعودي امام جماعت و بهره برداري از كتابخانه غني مسجد ، همه و همه فضايي بسيار مناسب را براي رشد جوانان پاك طينت شهر فراهم كرده بود.
زمينه براي جوانان و نوجواناني كه توانايي مطرح كردن خود در فعاليت هاي ديني را داشتند ، فراهم شد. مبتدي ها در قرائت قرآن و ترجمه ، براي شب هاي جمعه نام نويسي مي كردند و با تجربه ترها براي ارايه مقالاتي كه با نظر بزرگترها تعيين مي شد ، آماده شده يا به تمرين سخنراني مي پرداختند. شرايط از همه جهت براي بهره برداري آماده بود و چه كسي بهتر از شهيد نصيري كه با بيان فصيح به بيدارگري نسل جوان بپردازد.
امروزه همه كساني كه در آن جلسات از آموزه هاي ديني بهره برده اند و در انقلاب و
دفاع مقدس و پس از آن منشا اثر خير بوده اند ، خود را مديون هدايت و روشنگري هايي مي دانند كه شهيد نصيري گاه و بيگاه فريادگر آن بود.
تذكرات دردمندانه و بعضاً گله هاي دلسوزانه از كساني كه كمتر در مساجد و محافل مذهبي حضور پيدا مي كردند و يا تحت تاثير نمادهايي از فرهنگ تجدد طلبي در شهر واقع مي شدند ، نيز معمولاً در صحبت هاي آن فرزانه زمان ، تجلي مي يافت.
او علاوه بر حضور در مساجد ، از مكان هاي ورزشي نيز به عنوان متحلي براي حضور خود و تحقق اهداف ديني استفاده مي كرد. ايشان به دليل علاقه به ورزش باستاني ، بيشتر در جمع ورزشكاران اين رشته حضور مي يافت.
آقاي وحيد از شاگردان و دوستان شهيد در اين خصوص مي گويد: شهيد نصيري به منظور تاثيرگذاري بر جمع ورزشكاران باستاني شهر هم قبل و هم بعد از انقلاب معمولاً در ميان آنان حاضر مي شد. منزل ما در مسير رفتن ايشان به باشگاه ( زورخانه ) ورزشي بود ، لذا بعضي روزها صبح زود به در منزل ما مراجعه مي كرد و به اتفاق براي ورزش به زورخانه مي رفتيم ، در آن جا چند تن ديگر از دوستان مسجدي ، مانند آقاي حاج حسين قنبري ، آقاي آتشي پور و آقاي نقيب ، حضور داشتند ، همراه آنان ورزش مي كرديم و در ميانه ورزش يا در پايان آن ، شهيد نصيري با بيان آيه يا حديثي به توضيح و تفسير آن مي پرداخت و نكات اخلاقي را يادآور مي شد ، يا حكايت هايي را از
جوانمردان تاريخ بيان مي كرد و چون سخنانش از دل بر مي آمد و خود ايشان رعايت مي كرد ، به دل دوستان مي نشست و ورزشكاران از سخنان او استقبال مي كردند ، گاهي اوقات كه فرصت براي حضور نمي يافت ، تاكيد داشت كه يكي ديگر از دوستان مطالبي را ايراد كند. ايشان معمولاً سعي مي كرد فعاليت هاي روزانه خود را نيز در مسير اهدافش قرار دهد.
توجه شهيد نصيري فقط به دوستان و جوانان داخل كشور معطوف نبود ، بلكه با مكاتبه و راهنمايي هاي خود ، دانشجوياني را كه براي ادامه تحصيل در خارج از كشور حضور داشتند ، مورد توجه قرار مي داد. آقاي سيد اسد الله علوي كه در آن زمان در كشور فيليپين به تحصيل اشتغال داشت ، در اين خصوص مي گويد:
مدتي از ورود ما به فيليپين نگذشته بود كه نامه اي براي شهيد نصيري فرستادم و از ايشان درخصوص ادامه فعاليت ها راهنمايي خواستم. ايشان طي نامه اي من را با نام مستعار به شهيد دكتر بهشتي كه در آن زمان در آلمان بودند ، معرفي كردند تا بتوانيم از برنامه هاي اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان استفاده كنيم. از آن پس كتاب ها و نشريات اتحاديه انجمن هاي اسلامي مرتب برايمان ارسال مي شد. همچنين ، ايشان براي نشريه اي كه در فيليپين منتشر مي كرديم ، نام « 15 خرداد » را پيشنهاد كردند كه همين نام را انتخاب كرديم و جلسات منظمي را در همين رابطه با دانشجويان برقرار نموديم.
زحمات شهيد نصيري در بسط افكار انقلابي در سيرجان در طول سالهاي متمادي ،
شهرت ايشان را از شهر سيرجان فراتر برد و شهرها و استان هاي همجوار را در برگرفت. نيروهاي مبارز ساير شهرستان ها كه به صورت برنامه ريزي شده يا تصادفي سخنراني هاي وي را مي شنيدند ، بر آن شدند تا از وجود اين عنصر متدين و انقلابي براي اشاعه افكار حضرت امام خميني «ره» و پيشبرد مبارزه استفاده نمايند. شهرستان هاي بافت ، بندرعباس ، حاجي آباد ، ميناب و رفسنجان ازشهرستان هايي بودند كه از سخنراني هاي مستمر يا پراكنده شهيد بهره مي بردند.
در اين ميان شهرستان بندرعباس به واسطه وجود نيروهاي سيرجاني و لاري و دوستاني در آموزش و پرورش كه هم عقيده با شهيد نصيري بودند ، از جايگاه ويژه اي برخوردار مي شود.
رفت و آمدهاي متوالي به بندرعباس ، طالبان حقيقت را بر آن داشت كه جلسات هفتگي براي شهيد نصيري ترتيب دهند و بتوانند همه هفته حضور ايشان را در بندرعباس و در جمع خود داشته باشند.
علي رغم فاصله 310 كيلومتري بين سيرجان و بندرعباس و شلوغي جاده ترانزيت بندرعباس سيرجان ، شهيد نصيري مي پذيرد كه با پيكان شخصي خود همه هفته اين راه را طي كرده و روز جمعه به سيرجان مراجعت نمايد.
اين جلسات كه عمدتاً به صورت مخفيانه بوده و براي جمعي از فرهنگيان تشكيل مي شد ، با عنايت حق تعالي ادامه مي يافت و شهيد نصيري به واسطه خوابي كه يكي از دوستانش ديده بود ، احساس كرد كه خداوند از اين حركت ايشان رضايت دارد و امام زمان از آن حمايت مي كند.
در همين جلسات بود كه يكي از افراد ساواك نفوذ مي
كند و تمام حركات ، صحبت ها و اقدامات شهيد نصيري و همراهانش را به ساواك گزارش مي دهد. لكن به واسطه همان توجه و تاييد الهي كه ايشان از حركت خود احساس كرده بود ، علي رغم احضار به وسيله ساواك و تعطيل كردن جلسات بندرعباس ، نتوانستند مدارك مستندي عليه شهيد نصيري فراهم كنند و لذا پس از آزار و اذيت و بازجويي ، ايشان را آزاد كردند. شهيد نصيري در مرداد ماه 1355 پس از بازگشت از تبعيد و قبول تقاضاي بازنشستگي اش ، خود را آماده تر از هر زمان ديگر براي فعاليت هاي انقلابي ديد. از اين رو ، تشكيل جلسات غير رسمي در منزل با حضور جمعي از دانشجويان ، دانش آموزان ، بازاريان و حضور مستمر و منظم در جلسات خانگي صبح جمعه جمعي از فرهنگيان كه غالباً با دعاي ندبه همراه بود و سخنراني در مجالس و مساجد شهر سيرجان و عزيمت به شهرستان هاي اطراف كه شرح مختصر آن در صفحات قبل آمد ، عمده فعاليت هاي ايشان را تشكيل مي داد.
انس وي با كتاب و مطالعه آثار ديني و سياسي ، از جمله كتاب ها شهيد دكتر شريعتي كه غالباً از سوي دانشجويان سيرجاني به شهر آورده مي شد ، از موضوعاتي است كه وقت روزانه شهيد را به خود مشغول مي كرد.
نثر ادبي و جذاب دكتر شريعتي ، شهيد نصيري را كه خود نيز اهل ذوق و هنر بود و شيريني و لذت مطالعه متون ادبي و اجتماعي را بيشتر از ديگران درك مي كرد ، بر آن مي داشت تا بعضاً يك مطلب
را چندين بار مطالعه نمايد. شهيد نصيري يك روز در اين خصوص به نگارنده فرمود: مقاله « پس از شهادت » كتاب دكتر را به دليل زيبايي و تاثيرگذاري كه دارد ، آن قدر خوانده ام كه تمام آن را حفظ دارم!
ايجاد فضاي باز سياسي اعطايي كارتر رييس جمهور وقت آمريكا به ايران – علي رغم مخالفت شاه – موقعيتي را فراهم كرده بود كه بتوان فعاليت هاي سياسي و فرهنگي را گسترش داد. اين سياست دولت آمريكا كه با توصيه حزب دموكرات آن كشور در تعدادي از كشورهاي وابسته اجرا مي شد ، به منظور كاستن فشار خفقان بيش از حدي بود كه به خصوص از سال 1348 تا 1354 سراسر كشور را فرا گرفته بود و بيم آن مي رفت كه اين فشار طاقت فرسا ، مردم را به مقابله با رژيم ديكتاتوري تحريك كند. از اين رو ، به جهت ايجاد سوپاپ اطمينان درسيستم سياسي – امنيتي كشور ، توصيه شده بود كه فشارها و تنگناهاي سياسي – اجتماعي را كاهش دهند ، لذا از سال 1355 شكنجه و كشتار انقلابيون در زندان و يا در كوچه و خيابان هاي كشور ، اگر چه قطع نشده بود ، لكن كاهش يافته بود. از طرفي ، درگذشت مشكوك مرحوم دكتر علي شريعتي در لندن و مرحوم حاج آقا مصطفي خميني در نجف كه در هردوي آنها انگشت اتهام متوجه عمال ساواك بود ، زمينه تحرك بيشتر نيروهاي انقلابي را فراهم ساخت.
به طوري كه مخصوصاً پس از درگذشت فرزند ارشد حضرت امام كه از او به عنوان « اميد آينده اسلام » نام
برده مي شد ، به واسطه اعلاميه هاي پي در پي حضرت امام و علما و روشنفكران ، فضاي مناسبي را براي گسترش برنامه هاي آگاهي بخش و افشاي جنايات رژيم شاه فراهم ساخته بود
اين فضا كه در حوزه هاي علميه و دانشگاه ها از طراوت و تحرك بيشتري برخوردار بود ، نيروهاي انقلابي را كه سال ها مترصد چنين موقعيتي بودند ، بر آن داشت كه تا از هيچ كوششي در اين راه كوتاهي نكنند.
شهيد نصيري كه از سال هاي دور ، به خصوص پس از وقايع سالهاي 1332 و 1342 انتظار چنين روزي را مي كشيد ، سر از پا نشناخته ، به تشديد فعاليت هاي انقلابي اقدام مي نمايد. ايشان به صورت علني و صريح به افشاي سياست هاي ديكته شده غرب كه توسط رژيم شاه يكي پس از ديگري در كشور اجرا گرديده بود ، مي پردازد.
او جنايات رژيم را در ايجاد خفقان در دانشگاه ها و مجامع كشور افشا مي كند ، از ظلم و تعدي رژيم به فرزندان مبارز اين مرز و بوم سخن مي گويد ، نقل قول هاي زندانيان شكنجه شده و علما و مبارزين تبعيدي را به گوش مردم مي رساند ، به غارت رفتن منابع و معادن كشور توسط بيگانگان و حضور مستشاران آمريكايي را يادآور مي شود ، از نهضت امام خميني و نقش هدايت گرانه ايشان در پانزده سال گذشته و لزوم ايجاد تغييرات در سيستم حكومتي سخن مي گويد ، مردم و جوانان را از شهادت چهره هاي مجاهدي چون آيت الله غفاري و آيت الله سعيدي و ده ها دانشجو ،
نويسنده و مبارز در زير شكنجه هاي وحشيانه ساواك مطلع مي كند و بالاخره ، با تمام توان براي دست يابي به حكومتي ديني و مردمي تلاش مي كند و با هر اقدامش پتكي را بر بناي متزلزل حكومت شاهنشاهي وارد مي سازد.
او فقط به هدايت مردم و سخن گفتن براي آنان بسنده نمي كند. هر كجا كه لازم باشد در صحنه عمل و درگيري نيز وارد مي شود.
نهضت خميني كبير در22بهمن 1357باهمراهي ومجاهدات مردان بزرگي چون شهيد نصيري به پيروزي مي رسد.
اوبا اصرارمردم سيرجان به سمت فرمانداري اين شهرستان منصوب مي شود وبا به يادگار گذاشتن خاطرات خوش از خدمتگذاري به مردم محروم وستمديده اين شهرستان ،خودرابراي خدمت در سنگر مجلس شوراي اسلامي آماده مي كند.
با راي مردم شهرستان لارستان؛زادگاه شهيد اوبه مجلس شوراي اسلامي راه مي يابد.
در تاريخ انقلاب اسلامي شايد بعد از رحلت حضرت امام ، هيچ حادثه اي به اندازه فاجعه هفتم تير ماه 60 قلب مردم ايران را به درد نياورده باشد. در اين حادثه به دليل شهادت هفتاد و دو تن از مسئولين قواي سه گانه جمهوري اسلامي ابعاد فاجعه تمامي بخش هاي جامعه را در بر گرفت.
27 تن از نمايندگان مجلس 4 تن از وزرا ، تعدادي از مسئولين قوه قضاييه ، جمعي از كارشناسان و معاونين وزرا ، تعدادي از مسئولين حزب جمهوري اسلامي و در راس آنان شهيد مظلوم آيت الله دكتر سيد محمد حسيني بهشتي رييس ديوان عالي كشور ، همه كشور را مصيبت زده كرد. به طوري كه آثار غم و اندوه همراه با بهت و ناباوري بر سراسر كشور سايه
مي افكند.
اي كاش دشمنان مردم و تروريست هاي منافق اين را مي دانستند كه از ترور خدمتگزاران به مردم كه خود عمري را در راه مبارزه با استعمار و استبداد گذرانده اند ، جز خسران در دو جهان بهره اي نخواهند برد و طرفي نخواهند بست و ملت هيچ گاه با همچون جانيان خونريزي آشتي نخواهند كرد.
نگاهي گذرا به زندگي هر يك از شهداي فاجعه هفتم تير حكايت از آن دارد كه آنان عمدتاً متعلق به خانواده هاي فقير و متوسط جامعه بوده و با مشقت به تحصيل و زندگاني در حوزه ها و دانشگاه ها پرداخته بودند. اغلب آنان طعم آزار و شكنجه ساواك شاه را چشيده و در زندان ها و تبعيدگاه ها روزگار گذرانده بودند. بسياري از آنان در داخل و خارج از كشور با آوارگي و زندگي مخفي به سر برده و بعضاً از تدريس و سخنراني ممنوع بودند و اكنون كه به يمن ايثار ملت مظلوم ايران توفيق خدمت گزاري به مردم را پيدا كرده بودند ، براي اداي دين خود به مردم سر از پا نمي شناختند و روز و شب را در خدمت به آنان سپري مي كردند. شهيدان محمد منتظري ، دكتر سيدرضا پاك نژاد ، دكتر لواساني ، دكتر غلامرضا دانش ، سيد فخرالدين رحيمي ، دكتر حسن عباسپور ، دكتر محمدعلي فياض بخش ، سيد محمد جواد شرافت ، عباسعلي ناطق نوري ، دكتر قاسم صادقي و مهدي نصيري لاري از جمله اين شهيدانند.
آنان كه به گفته سيدالشهداي انقلاب اسلامي ، شهيد دكتر بهشتي ، « شيفتگان خدمت بودند نه تشنگان قدرت » .
شهيد مهدي
نصيري لاري نيز كه در جلسه مسئولين كشور در محل حزب جمهوري اسلامي حضور داشت ، در حالي كه بيش از چهل و هشت بهار از عمر شريفش نگذشته بود ، هدف بغض و عداوت دشمنان خدا و خلق قرار گرفت و جسم پر تحرك و ناآرامش و روح بلند و بي قرارش در شامگاه هفتم تير در كنار ديگر شهدا آرام گرفت. او كه در پي عمري مبارزه ، شهادت در راه خدا را بهترين فضيلت ها مي دانست ، عاقبت سرافراز و سربلند از بام رستگاري به سوي معبود خود پر گشود و در جوار شهداي كربلا و انبيا و اوليا از خوان « عند ربهم يرزقون » متنعم گرديد. منابع زندگينامه :"بربام رستگاري"نوشته ي عباس دعاگويي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي نصيري : نماينده ي مردم لارستان درمجلس شوراي اسلامي
هفتم فروردين ماه سال 1312 ه_ ش و در زماني كه كشور ايران هنوز از آثار سوء جنگ جهاني اول خلاصي نيافته بود و رضاخان به تاخت و تاز و غارت اموال و عقايد مردم مشغول بود و روستاهاي ايران در نهايت فقر و فلاكت رها شده بودند ، در روستاي سلطان آباد از توابع ارزوئيه بافت كه در آن زمان جزء توابع سيرجان محسوب مي شد ، متولد گرديد.پدر او مرحوم ميرزا حبيب الله كه به همراه پدر خود مرحوم ميرزا امين لاري ، براي ارشاد مردم از سوي روحانيت لار به سيرجان اعزام گرديده بود ، علاوه بر وعظ و ارشاد مردم به كار كشاورزي نيز مشغول بود.مادرش فاطمه ، بانويي متدين و زحمتكش بود و براي تامين معاش خانواده ، به
همراه ساير اعضا تلاش مي كرد. شهيد مهدي نصيري دومين فرزند اين خانواده بود.هوش و استعداد سرشار مهدي سبب شد تا پدر بزرگوارش كه با معارف ديني و كتب علمي آشنايي داشت ، به علت نبود مدرسه در آن روستا ، وي را به مكتب بفرستد. در پنج سالگي فراگيري قرآن را آغاز كرد. ديري نپاييد كه در كنار مطالعه كتب ادبي و ديني ، قرآن را به طور كامل فراگرفت. در هشت سالگي پدر و راهنماي خود را از دست داد. او كه تازه شيريني مطالعه و فراگيري علوم اسلامي را چشيده بود ، با مرگ پدر ، قلب پاك و كوچكش گرفت و سايه غم انگيز يتيمي و فقر و تنگدستي بر زندگيش مستولي گرديد.
اگر چه با رفتن پدر افق روشن زندگي او در هاله اي از ابهام قرار گرفت ، لكن او به ياري خانواده آمد و هم چنان مطالعات پراكنده خود را ادامه داد و عطش علمي خود را با مطالعه كتابهاي ديني و ادبي فرونشاند. استعداد فوق العاده ، ذوق و سر زندگي خاصش ، او را در بين كودكان و نوجوانان روستا ممتاز مي كرد ، به طوري كه روحيات و ويژگي هاي اين فرزند روستايي كه اكنون با كتابها و نوشته هاي متعددي آشنايي پيدا كرده است ، زبانزد همگان شد. شايد به علت برخورداري از همين صفات بود كه يكي از اقوامش ، مرحوم حاج محمد علي بهروزي را بر آن داشت تا از او براي ادامه تحصيل در شيراز دعودت به عمل آورد. اگرچه دوري تنها پسر خانواده براي مادر و خواهراني كه پدرشان را از
دست داده بودند ، سخت بود ، لكن با راهنمايي و مساعدت مرحوم محمد جواد نادري پور شوهر خواهر شهيد نصيري و تاكيد ايشان براي ادامه تحصيل ، در 12 سالگي عازم شيراز شد. شهيد نصيري در سال هاي بعد موفقيت خود را مديون آقا محمدجواد نادري پور و آقاي محمدعلي بهروزي مي دانست.
توانمندي هاي شهيد نصيري در شيراز شكوفا شد. ظرف كمتر از يك سال دروس ابتدايي را امتحان داده و با موفقيت ، خود را براي گذراندن دروس متوسطه آماده كرد. يك سال بعد نيز با شركت در امتحانات دوره متوسطه و كسب رتبه سوم ، موفق شد كه گواهي پايان اين دوره را اخذ نمايد.
شوق به تحصيل و تسلط او به دروس آن زمان موجب شد كه با كسب رتبه اول ، به دانشسراي مقدماتي راه يابد.
او كه اكنون با مسايل اجتماعي كشور خود آشنا گرديده ، همزمان با تحصيل در دانشسراي مقدماتي ، از فيض مجالس ديني و سياسي شيراز بهره مند شد و موفق گرديد ضمن كسب رتبه اول در دو سال پي در پي ، ديپلم دانشسرا را اخذ نمايد.
جواني نوزده يا بيست ساله بود كه در محيطي مذهبي رشد يافته و توانسته بود از اوان كودكي با معارف ديني آشنا گردد ، پايه هاي اعتقادي خود را محكم كند و مدارج تحصيلي را پشت سر بگذارد. او فقر و تنگدستي را تجربه نموده و شاهد زندگي غمبار اطرافيان و همشهريان خود بود. فاصله طبقاتي بين فقرا و اغنيا و ظم خوانين و عمال حكومتي را از نزديك مشاهده نموده و اكنون براي او امكان پذير بود كه اين
همه را مقايسه نمايد و علت ناكامي مردم ايران را تشخيص دهد و مقصر اصلي نابساماني ها را بشناسد.
از اين زمان است كه فعاليت هاي سياسي او شكل گرفت و با تفكرات گوناگون دسته هاي سياسي كشور آشنا شد. تلاش فداييان اسلام ، حركت هاي آيت الله كاشاني و دكتر مصدق و فعاليت هاي حزب توده در آن زمان از چشم تيزبين او دور نماند.
براي او كه از طينتي پاك و بي آلايش ، قلبي خداجو و حقيقت طلب و ضميري آگاه برخوردار بود ، تشخيص سره از ناسره چندان مشكل نبود ، از اين رو اولين موضع گيري ها را عليه رژيم پهلوي ، در دانشسراي مقدماتي آغاز كرد.
افشاگري هاي او عليه دربار ، بيان مفاسد آنان و روشنگري در بين دوستان و دانش آموزان ، او را از حقوق حقه خويش محروم ساخت ، به طوري كه دست اندركاران آموزش و پرورش نسبت به قطع كمك هزينه او در دانشسرا اقدام نمودند. اما براي او كه طعم فقر و ناداري را از كودكي چشيده بود ، قطع حقوق دانشسرا نمي توانست مانع حركت هاي سياسي و اجتماعي گردد و تاييدي بود بر عملكرد ناحق مدعيان ترقي و تجدد خواهي !!
شهيد مهدي نصيري لاري نمي توانست روح بزرگ و سركش خود را در محدوده دانشسرا محدود نمايد ، از اين رو ، در كنار تحصيل علوم جديد ، به فراگيري دروس حوزه نيز روي آورد. ارتباط او با علما و مدرسين حوزه علميه شيراز منجر به آشنايي با شهيد آيت الله دستغيب گرديد. او در زمره كساني نبود كه فقط سر در كتاب و
درس و بحث داشته باشد و از پيرامون خود غافل بماند ، لذا از فراگيري مباني ديني و فقهي براي مستدل كردن مبارزه خود با طاغوت ياري مي گرفت و مباني فكري خود را براي مبارزه اي مستمر تا حصول به حكومت حق طلبانه ديني ، تقويت مي نمود.
در اين ايام بود كه به واسطه آشنايي با مرحوم آيت الله سيد نورالدين حسيني ، رهبر حزب برادران ، به صفوف هواداران اين حزب پيوست و علاوه بر افشاگري هاي خود ، در جلسات دانش آموزي و دانشجويي جهت حركت و همگامي با تشكيلات ديني – سياسي نيز اقدام كرد.
فراگيري درس دين و مبارزه و به بحث گذاشتن افكار و اعتقادات و آبديده شدن در ميدان انديشه و عمل موجب انعكاس درس ها در بين دانش آموزان و معلمين شده بود و وي را به نيرويي بدل كرد كه مي توانست محور مبارزات اطرافيان خود قرار گيرد و در ميان هم سلكان خويش از جذابيت و درخشش بيشتري برخوردار گردد.
شهيد نصيري همزمان با روشنگري هاي خود پيرامون جنايات رژيم پهلوي ، متوجه خيانت حزب توده و نيروهاي فعال آن در شيراز شد. لذا برخود لازم دانست كه علاوه بر تلاش هاي خود براي مبارزه با رژيم ستم شاهي ، به افشاي افكار و فعاليت هاي حزب توده كه عمدتاً در جهت منافع بيگانگان بود ، بپردازد ، از اين رو ، در دانشسراي مقدماتي با بحث و سخنراني يا ارائه مقالات با صاحبان اين تفكر به مباحثه بر مي خاست به طوري كه ، يكي از معلمين توده اي كه با افشاگري هاي شهيد نصيري برنامه
هاي خود را نقش بر آب ديده بود ، به ضرب و شتم او پرداخته و موجب آزاد و اذيتش شده بود.
شهيد نصيري كه براي سخنراني در خيابان هاي شيراز بعضاً از بالاي درختان استفاده مي كرد ، گفت: براي دور ماندن از ضرب و شتم توده اي ها هيچ گاه از يك مسير عبور نمي كردم و مي بايست مرتب مسير خود را تغيير مي دادم.
از جمله نعمت هايي كه خداوند بزرگ به شهيد نصيري عطا فرموده بود ، طبع روان و ذوق هنري او بود كه در جاي ديگر بدان خواهيم پرداخت ، لكن همين قدر مي دانيم كه فراگيري كتاب هاي مرجع شعر و نثر فارسي و بهره گيري از هوش و حافظه قوي او موجب گرديده بود كه بتواند از دوران جواني ، به سرودن اشعار و نوشتن مقالات همت گمارد.اين مقالات و اشعار ابتدا در روزنامه هاي ديواري دانشسراي مقدماتي تجلي يافت و سپس ، در يادداشت هاي دوستانه ، خودنمايي نمود. اما ديري نپاييد كه صفحات روزنامه هاي محلي شيراز ، جايگاه درج مقالات ادبي وي گرديد.
از آنجا كه شهيد نصيري هرگونه توانايي را به عنوان ابزاري براي تحقق اهداف متعالي اش مي خواست ، لذا از ذوق هنري و ادبي و حتي نقاشي ها و خط زيبايش در جهت اهداف حق طلبانه خود بهره مي گرفت. يادداشت هاي باقي مانده از وي حاكي از آن است كه روحيه حق طلبي ، مبارزه با باطل و حمايت از دردمندان و فقيران جامعه ، در همه حالات شهيد موج مي زند ، چنان كه در همه آثار باقي مانده از
وي متجلي است.
قطع كمك هزينه تحصيلي در دانشسراي مقدماتي اولين محروميتي بود كه توسط عمال حكومت پهلوي ، براي شهيد نصيري به وجود آمد. وي كه خود را در راه مبارزه ، براي محروميت هاي ديگر نيز آماده كرده بود ، به فعاليت هاي خود ادامه داد.
يكي از مزاياي احراز رتبه اول دانشسراي مقدماتي براي او اين بود كه بدون كنكور وارد دانشسراي عالي تهران شود. شهيد نصيري خود را محق مي دانست كه به دانشگاه راه يابد ، اما رژيم كه وي را عنصري نامطلوب براي خود مي دانست ، از ورودش به دانشگاه جلوگيري كرد و فرد ديگري را به جاي وي به دانشگاه فرستاد.
ايشان براي فرونشاندن عطش شديد كسب علم و دانش خود ، مستقيماً و به صورت آزاد در مسابقات ورودي دانشگاه ها شركت كرد ، اما اين بار نيز رئيس وقت دانشگاه تهران به دستور مقامات مافوق خود از شركت او در كنكور جلوگيري نمود و اين مشتاق علم و آگاهي را از ورود به صحنه فعال دانشگاه محروم است.
ايشان كه براي پيدا كردن راه ورود به دانشگاه ، به تهران رفته بود ، پس از دو ماه دوندگي و تلاش بدون نتيجه ، دردمند و غمزده به شيراز بازگشت.
از ديگر مزاياي كساني كه حايز رتبه اول در دانشسراي مقدماتي مي شدند ، انتخاب محل كار توسط خودشان بود. شهيد نصيري ، شيراز را براي كار معلمي انتخاب كرد تا در كنار تدريس به فعاليت هاي سياسي – اجتماعي بپردازد ، ولي مسئولين آموزش و پرورش سناريوي تضعيف و تحقير او را كه توسط مسئولين كنكور شروع شده بود ،
كامل كردند و به جاي موافقت با نگهداري او در شيراز ، يكي از نقاط بد آب و هواي استان فارس- منطقه محروم اوز – را به عنوان محل خدمت ايشان برگزيدند و در اولين زهرچشم ، به بهانه دو روز تاخير ، 200 تومان از حقوق وي كسر گرديد ، لكن او كه شيفته تحصيل و تدريس و كار با دانش آموزان بود ، با اشتياق كامل و با زندگي ساده معلمي ، كار خود را در اين منطقه محروم آغاز كرد.
در كنار تعليم و تربيت دانش آموزان ، فعاليت خود را با تلاوت قرآن در مسجد شهر شروع كرد و پس از جذب جوانان و نوجوانان و هم صحبتي با آنان ، كلاس هاي عقايد و معارف اسلامي را تشكيل داد. طولي نكشيد كه حسن شهرتش ، موجب توجه جوانان شيعه و سني آن ديار به مسجد گرديد و مردم آن منطقه كه كمتر كسي را ديده بودند كه در عنفوان جواني و شغل معلمي تن به چنين كاري دهد ، به اهداف متعالي و نيات خالصانه او پي بردند.
شهر كوچك اوز ، محلي آرام و دورافتاده است. اين دوري از جار و جنجال معمول شهرهاي بزرگ ، نصيري را با ذوق بيشتر به تفكر و تامل وا مي داشت.
شايد بتوان گفت كه بيشترين و بهترين اشعار و نوشته هاي شهيد در اين منطقه نوشته شده است. تاريخ درج اشعار نغز و قطعات ادبي وي گواه اين مدعاست.
سال هاي1332تا 1335فرصت مناسبي بود كه آلام ودردهاي مردم آن ديار و محروميت ها و ناله هاي سينه سوز آنان را به قول خودش « به
صورت قطرات سياه دل مركب بر رخسار سفيد صحنه » بنگارد.
خط زيبا و نثر آهنگين و شعر دلكش و گيراي شهيد ، در كنار بيان رسا و شيرين او ، تاثير آموزش او را صد چندان مي كرد. مضمون غالب اشعار او در آن زمان ، بيان ظلم و جوري است كه از سوي خوانين و يا عمال حكومت بر مردم مي رفت. مضامين عرفاني و وصف طبيعت و شعر مقاومت كه از روح زلال و قلب صاف و ايمان قوي او نشات مي گرفت ، نيز در انواع قالب هاي شعري ، انعكاس وضعيت حاكم بر آن زمان بود.
دوران 18 ماهه سربازي شهيد نصيري كه از مهرماه 1335 تا فروردين 1337 ادامه داشت ، به گفته خود شهيد از درخشان ترين صفحات زندگي آن مبارز نستوه بود. براي او تعليم دانش آموزان در سر كلاس درس ، وعظ نمازگزاران در كنار محراب مساجد ، سخنراني بالاي درخت براي گروه هاي سياسي و نهايتاً حضور در پادگان ها تفاوتي نداشت. او در همه اين مكان ها فرصتي مي يافت كه مي بايست به اداي وظيفه خود بپردازد. از عدالت و برابري سخن گويد ، درد و آلام هم وطنانش را بازگو كند ، به افشاي دسيسه هاي آشكار و نهان احزاب وابسته بپردازد و از فساد و تباهي نظاميان جلوگيري نمايد. از اين جهت ، صحنه پادگان سلطنت آباد نيز براي او سنگري بود كه از ارزش ها و فضايل انساني دفاع كند.
شايد بيشترين وجه مبارزاتي شهيد نصيري در يكسال و نيم سربازي خود به لحاظ موقعيت و فضاي پادگان هاي نظامي در آن زمان
، جلوگيري از مفاسد افسران و درجه داران ، اشاعه احكام ديني و ايستادگي بر مواضع حق طلبانه خويش بود. در يك كلام ، اغلب اوقات شهيد در زمان سربازي به آگاه كردن ديگران و امر به معروف و نهي از منكر سپري مي شد.
او در ماه هاي اوليه ورود خود متوجه شده بود كه فرمانده يكي از گروهان ها ، افسري شراب خوار و شاه پرست است و مي كوشد با تعليمات خود سربازان ساده دل را از فرايض اسلامي بازداشته و به سوي آلودگي و فساد بكشاند.
شهيد نصيري نيز تصميم گرفته بود در جهت خنثي سازي تبليغات سوء مزدوران رژيم اقدام نمايد. لذا روزها پس از انجام مراسم صبحگاهي براي سربازان از خدا و دين سخن مي گفت و محاسن و فوايد دينداري را برمي شمرد و تاثيرات سوء مفاسد و گناهان را توضيح مي داد و به وسيله روشنگري هاي خود نقشه هاي افسران بي دين را خنثي مي كرد.
براي تحقق اهداف خود به روشنگري بسنده نمي كرد. گاهي اوقات و برحسب اقتضاي زمان و مكان ، به تهديد آنان نيز مي پرداخت ، به عنوان مثال ، در زماني كه از شراب خواري جمعي از افسران در شب اربعين مطلع گرديده بود ، با پيغام تهديد آميز خود ، آنان را از اين كار منع كرد و اعتراض سربازان مسلمان را متوجه اقدام آنان نمود.
اقدامات شجاعانه شهيد و ناتواني مخالفينش از برخورد منطقي با او ، آنان را به طراحي نقشه اي براي نابودي وي كشاند. افسران طاغوتي كه نمي توانستند وجود او را تحمل كنند ، يك شب در چادري
دور هم جمع شدند تا براي به قتل رساندن آن معلم مبارز برنامه ريزي كنند. شهيد نصيري از طريق يكي از درجه داران متدين متوجه اين توطئه شد و به تنهايي و با قدم هاي محكم به طرف چادر حركت كرد. در حالي كه همه افسران گرم صحبت بودند و براي كشتن او نقشه هاي مختلفي را ارائه مي دادند ، پا به درون چادر گذاشته بود. افسران وحشت زده ، ساكت شده و او به يكايك آن ها نگاهي عميق و پر هيبت انداخته بود. ترس و نگراني بر آنان مستولي گشته و با صدايي محكم مي گويد: من حاضرم بفرماييد!
آن ها هم چنان ساكت و وحشت زده باقي ماندند و شهيد نصيري به آرامي برگشت و از چادر خارج شد. با اين حركت شجاعانه كه براي نظاميان در آن دوره اعجاب انگير بود ، ديگر كسي جرات مقابله با ايشان را پيدا نكرد ، بلكه سعي كردند از به خشم آوردن او نيز جلوگيري كنند.
يكي ديگر از اقدامات او نيز در پادگان شنيدني است:
يك بار زماني كه فرمانده نيروي زميني ارتش شاهنشاهي براي بازديد پادگان آمده بود ، فرماندهان همه را وادار كرده بودند ساعت ها سر پا ايستاده و نظم آهنين ارتش ! را به نمايش بگذارند. بر صفوف منظم سربازان ، درجه داران و افسران چنان سكوتي حاكم شده بود كه انگار خاكستر مرگ و نيستي در فضا پخش شده باشد.
در آن هنگامه وحشت و انتظار ، ناگهان درجه داري از صف خارج شد و به كناري رفت. افسر فرمانده با ترس و لرز به سويش دويد و با فريادي
گوش خراش به او نهيب زد : كجا مي روي؟
درجه دار با خونسردي گفت: نمازم را نخوانده ام. افسر نيز با خشم غريد: حالا چه وقت نماز خواندن است؟ نمي بيني فرمانده نيروي زميني نزديك مي شود؟
مي دانم ... اما نمي شود كه به خاطر فرمانده نيرو فريضه حق را ادا نكرد و بعد شروع كرد به بازكردن بند پوتين هايش ، افسر فرمانده كه تازه متوجه شده بود او « نصيري لاري » است ، التماس گونه گفت: ايرادي ندارد ، فقط آن قدر دور شو كه به چشم نخوري ، مبادا كار دست ما بدهي !
دوران سربازي با همه فراز و نشيبش به پايان رسيد و شهيد نصيري لاري مجدداً به سنگر تعليم و تربيت بازگشت. او كه اكنون 26 بهار از عمرش گذشته ، آبديده تر شده است. مفاسد و مظالم رژيم را در ارتش از نزديك مشاهده نموده و سرد و گرم دنيا را بيشتر چشيده است. يك سال ديگر را به كار معلمي ادامه داد و در فروردين ماه سال 1338 با يكي از خويشاوندان خود كه بانويي باتقوا و پرهيزگار بود ، ازدواج كرد. خانم عفت معين وزيري كه در آن زمان 19 سال داشت ، با ازدواج با مردي كه تمام هم و غم خود را معطوف مبارزه در راه خدا نموده است ، زندگي نويني را آغاز نمود. اين بانوي پارسا كه شهيد ، به دفعات از فداكاري ها و همراهي هاي او ياد مي كند ، از جمله نعمت هايي بود كه خداوند نصيب او كرد تا بتواند با آسودگي خاطر به انجام وظايف ديني
و انقلابي خود بپردازد. شهيد نصيري بخش عمده اي از موفقيت هاي خود را در دوران زندگي مديون همدلي و همراهي خانمش دانسته ، بارها اين جمله را بيان كرده كه من حداقل نيمي از موفقيت هايم را مديون شما هستم. در نتيجه اين همراهي ها بود كه شهيد حتي محرمانه ترين مسايل مبارزاتي اش را از خانمش پنهان نمي كرد و او را از فشارها و تنگناهايي كه رژيم برايش فراهم مي كرد ، آگاه مي ساخت. نامه هاي تهديد آميز ساواك و آموزش و پرورش و پاسخ هاي مناسب آنها را ، به او نشان مي داد و بعضاً در سفرهاي مبارزاتي ، او را با خود مي برد و هميشه او را دعا مي كرد.
شهيد نصيري پس از گذشت 16 سال از زندگي مشترك با همسرش از آنجا كه از او صاحب فرزندي نشد ، با اصرار خود خانم معين وزيري در شهريور 1354 با خانمي به نام حسنيه توكلي از شهرستان لار كه داراي شايستگي هاي اخلاقي بود ، ازدواج كرد.
ثمره اين وصلت مجدد دختري به نام زينب است كه تنها يادگار شهيد مي باشد.
هنوز بيش از يك سال از آغاز زندگي مشتركشان با خانم معين وزيري نگذشته بود كه ايشان مي بايست به شيراز منتقل مي شد ، ولي شهيد از اين اقدام خودداري كرده و محل تدريس خود را شهر لار قرار داد. شهيد نصيري با اجازه منزل كوچكي با ماهي يكصد تومان زندگي ساده ، لكن پراز صفا و صميميت خود را آغاز كرد.
تمام دلخوشي او ، حضور در جمع فرزندان محرومي بود كه به شوق كسب علم
در مدارس گرد هم در آمدند. شهيد فرصتي پيدا كرده بود تا اعتقادات و تفكرات انقلابي و ديني خود را به بچه ها منتقل كند. در همين زمان بود كه بعضاً در محافل ادبي لار نيز شركت مي كرد و با سرودن اشعار نغز خود ، ديگران را تحت تاثير قرار مي داد.
بيش از يك سال از اقامتش در شهر لار نگذشته بود كه در چهارم ارديبهشت 1339 زمين لرزه شديدي اين شهر را در هم فرو ريخت. منازل و اماكن شهر كه اغلب خشت و گلي بود ، به كلي از بين رفته بود و خانه اجاره اي شهيد نصيري نيز از هم فروپاشيد و اساب و اثاثيه ناچيز ابتداي زندگي مشتركش زير آوار ماند. رژيم شاه طبق معمول با وعده جبران خسارات زلزله به ميدان آمد ، اما شهيد نصيري كه اميدي به كمك هاي رژيم فريبكار پهلوي نداشت پس از مدتي شهر لار را به قصد سيرجان ترك كرد و ادامه تدريس خويش را از ابتداي مهر ماه سال 1339 در سيرجان آغاز نمود.
شهيد نصيري را با سيرجان الفتي ديرينه بود. او در يكي از روستاهاي اطراف سيرجان به دنيا آمده و كودكي خود را در آن جا گذرانده بود. اگرچه به علت تولد اجدادش در سرزمين لار ، علاقه به آن ديار نيز هميشه در دلش برقرار بود.
شهيد نصيري پس از ورود به سيرجان و اسكان در اين شهر ، كار خود را در دبستان هاي سيرجان آغاز كرد. دانش آموزان ابتدايي در همان روزهاي آغازين شيفته صراحت ، صداقت و لهجه شيرين معلم جديد خود شدند ، كه بر
خلاف بعضي ديگر ، به گذران ساعت كلاس فكر نمي كرد و سعي داشت كه فرزندان اين مرز و بوم را علم و دانش بياموزد. يكي از شكاگردان ايشان در اين خصوص مي گويد: سال 1340 من در كلاس پنجم دبستان درس مي خواندم. يك روز به جاي معلم انشاي ما ، معلم جديدي آمد كه خود را نصيري معرفي كرد ، پس از آن ، از دانش آموزان خواست هر كس مايل است ، بيايد و انشايش را بخواند. شاگردان زرنگ و آماده يكي يكي مي رفتند و انشاي خود را مي خواندند. بعد از پايان هر انشاء او نمره دانش آموزان را اعلام مي كرد: 7 ، 5 ، 6 و ...
يكي از بچه ها كه سال هاي متوالي از درس انشا نمره كمتر از 20 نگرفته بود ، آمد و انشايش را خواند. معلم جديد اعلام كرد : 14 ! بچه ها فريادي از تعجب برآوردند و اظهار ناراحتي كردند.
معلم جديد با ملاحت خنديد و گفت : البته من اين نمره ها را در دفتر وارد نمي كنم ، ولي آنچه شما خوانديد ، بيش از اين نمره ندارد. بعد ايرادهاي مشترك را روي تخته نوشت و آنها را متذكر شد. بعد از درس ، برايمان از اسلام سخن گفت و يادآور شد كه براي حفظ اين دين زنده و نجات بخش ، قلم ، رسالت مهمي بر عهده دارد. همان برخورد سازنده و موثر باعث شد كه بعضي از دانش آموزان آن روز ، فريادهاي رساي خود را با شعر و نثر اين جا و آن جا سر دهند.
يكي دو سال
به همين منوال طي شد. او كه خانه كوچكي در خيابان فردوسي اجاره كرده بود ، همه روزه با دوچرخه مسير خانه تا مدرسه را طي مي كرد و با شوق و علاقه وصف ناپذير در كلاس حاضر مي شد و وظيفه اش را به بهترين وجه ادا مي كرد. در كنار تلاش در مدرسه از سنگر مساجد شهر نيز غافل نمي شد و در هر فرصتي كه پيش مي آمد ، گريزي به مسايل اجتماعي و سياسي
مي زد. اما استعداد فوق العاده و عطش روزافزونش به كسب علم ، ميداني فراتر از دبستان را طلب مي كرد. از همين رو بود كه تب و تاب ادامه تحصيل هيچ گاه رهايش نمي كرد ، به خصوص كه مسئولين آموزش و پرورش فارس و رييس دانشگاه تهران به علل سياسي از شركتش در كنكور و ورودش به دانشگاه جلوگيري كرده بودند.
بالاخره زمان مناسب فرا رسيد. چند روز به امتحان كنكور ، متوجه موضوع شد و علي رغم زمان كم با بازنگري دروس ، در كنكور شركت كرد. چندي نگذشته بود كه در كمال ناباوري ، همگان مطلع مي شوند كه با رتبه اول در استان كرمان ، در دانشسراي عالي آن زمان ( دانشگاه تربيت معلم فعلي ) پذيرفته شده است.
شهريور سال 1341 بود كه براي بار ديگر اسباب و اثاثيه مختصر خود را جهت اقامت در تهران فراهم مي كند. در تهران بزرگ خانه كوچك و محقري كه بيش از دو اتاق نداشت ، اجاره كرد و همزمان با تحصيل به ميدان بزرگتري از سياست و مبارزه گام نهاد.
در دانشگاه آن روز ،
طيف ها و دسته هاي گوناگون سياسي و غيرسياسي مشغول به فعاليت بودند. هر تازه واردي بر حسب اعتقادات و روحيات خود به سوي يكي از اين گروه ها گرايش پيدا مي كرد
شهيد نصيري كه براي حضور در صحنه هاي اجتماعي و سياسي از لوازم كافي عقيدتي و فكري برخوردار بود ، خيلي زود توانست جايگاه خود را در ميان دانشجويان باز يابد. او با چند دسته از دانشجويان و استادان روبرو بود:
گروهي از استادان وابسته به رژيم كه سعي در شناسايي دانشجويان مبارز داشتند و در تلاش بودند كه آنان را به نحوي با تهديد يا تطميع ، به سوي رژيم جلب كنند يا حداقل آنها را انسان هاي بي تفاوت تبديل نمايند. شهيد نصيري سعي مي كرد به صورت هاي گوناگون به افشاي اقدامات آنان پرداخته و يا فعاليت هاي آنان را خنثي نمايد.
جمع ديگري به واسطه اعتقادات حزبي ، قصد كشاندن دانشجويان به عضويت در احزاب وابسته و عمدتاً حزب توده را داشتند. شهيد هم به راه هاي مختلف در جهت نقش بر آب كردن برنامه هاي آنان تلاش مي كرد. گروه سوم دانشجويان و استادان مبارز و مذهبي بودند كه با تهيه مقالات ، اشعار و تشكيل محافل دانشجويي ، سعي در افشاي جنايات رژيم داشتند. اينان از جمله ياران و هم رزمان شهيد نصيري در اين مقطع از زندگي وي بودند. در اين ميان ، مرحوم جلا آل احمد از جايگاه خاصي برخوردار بود. او كه ذوق ادبي و استعداد شهيد نصيري را در كنار روحيه حق طلبانه وي مشاهده مي كرد ، مرتباً او را مورد تشويق قرار
مي داد.
در يكي از روزها كه شهيد نصيري مقاله اي را تحت عنوان « درشت استخوان درمانده » بر وزن « بزرگ ارتشداران فرمانده » قرائت و در آن از فساد و سستي در نظام شاهنشاهي ياد كرده بود ، مرحوم آل احمد دستي بر شانه شهيد نصيري زده بود و با همان لحن خاص خود گفته بود: « حضرت ، كاري كني ، چيزي مي شي . » براي انسان فعال و پرتحركي چون شهيد نصيري ، حتي دانشگاه نيز محيطي كوچك به نظر مي رسيد. از اين رو ، شهيد با حضور در محافل و مساجد تهران بزرگ ، روح تشنه خود را سيراب مي كرد.
مجالس استاد شهيد مرتضي مطهري براي او از جاذبه خاصي برخوردار بود ، زيرا توجه ايشان به مقتضيات زمان و شناخت عميق ايشان از مباني ديني و بيان مطالب به زبان دانشجويان و تحصيل كردگان ، شهيد نصيري را همچون پروانه اي به گرد شمع وجودش فرا مي خواند. او كه گمشده خود را يافته بود ، سعي مي كرد علاوه بر حضور در محضر استاد مطهري ، با سرودن اشعار يا ارائه مطالب به غناي مجالس بيفزايد.
در يكي از اين مجالس است كه شهيد نصيري پس از قرائت سروده خويش پيرامون نهضت حسيني ، مورد تفقد و تشكر شهيد مطهري قرار گرفت.
سال دوم دانشجويي شهيد نصيري بود كه حوادث پانزده خرداد رخ داد. او كه مدتي با نهضت امام خميني و بيانيه ها و سخنراني هاي اعتراضي ايشان آشنا شده بود ، از كساني است كه در تظاهرات و اقدامات اعتراضي مردم شركت كرد. صبح زود 15
خرداد به قصد رفتن به دانشگاه از خانه بيرون رفته بود ، لكن حضور مردم در خيابان ها و شنيدن خبر دستگيري امام خميني او را به صف مبارزين كشاند. او كه سعي در هدايت مردم در مسير تظاهرات داشت ، همراه با مردم شعار « خميني بت شكن ، خدا نگهدار تو ، الهي بميرد دشمن خونخوار تو » را سر مي دهد.
هنگامي كه مردم قصد تصرف ساختمان راديو را داشتند ، نيروهاي رژيم مردم را به گلوله بستند. در همين جا بود كه شخصي از ميان جمعيت كه شاهد تلاش هاي شهيد نصيري بوده است ، به سوي او آمده و فرياد مي زدند: آقا تو دانشجويي و با اين پلي كپي ها كه به همراه داري ، اگر شما را شناسايي كنند ، حتماً شما را خواهند كشت. ولي زماني كه مي بيند شهيد نصيري توجهي نمي كند ، او دست شهيد نصيري را گرفته و او را در مغازه اي جاي داده و در مغازه را پايين مي كشد و تا بعد از آرام شدن تظاهرات ، آن را نمي گشايد.شهيد نصيري كه پس از بازگشت به خانه شديداً تحت تاثير جريانات قرار گرفته و به شدت متاثر و ناراحت شده بود ، تا مدتي از ياد و حال شهدا و مجروحاني كه خود شاهد به خاك و خون كشيدن آنها از سوي عمال رژيم بوده است ، بيرون نمي رود.
مترصد آزادي امام از زندان بود و به محض آزاد شدن امام به اتفاق همسرش راهي قم شده و در شمار اولين ديداركنندگان با امام قرار گرفت. شهيد نصيري شايد
تا آن روز عمق جنايات رژيم را از نزديك لمس نكرده بود و از اين به بعد است كه انگيزه و جديت بيشتري در مبارزه با رژيم پيدا مي كند. در همان سال ها بود كه مرحوم آيت الله طالقاني و مبارزين ديگر در پادگان عشرت آباد زنداني و تحت محاكمه قرار گرفته بودند.
شهيد نصيري براي تكميل اطلاعات انقلابي خود و شناخت اهداف مبارزين و ترفندهاي رژيم در جلسات داده شركت مي كرد و با روحيات و برنامه هاي نيروهاي مبارز بيشتر آشنا مي شد.
شهيد نصيري دانشگاه را با نمرات عالي به پايان رسانيد و خود را براي حضور در فضايي بزرگتر و در موقعيتي بهتر آماده كرد. كساني كه در آن سال ها موفق به اخذ ليسانس مي شدند ، مي توانستند از موقعيت خوبي برخوردار باشند ، و مشاغل مهمي را به عهده بگيرند.
براي شهيد نصيري فراهم شدن اين موقعيت ها امكان پذيرتر بود ، زيرا ايشان به لحاظ استعداد و هوش بالايي كه داشت ، در احراز موقعيت ها موفق تر بود و عوامل رژيم در آموزش و پرورش نيز مايل بودند شهيد نصيري ، با اشتغال در پست هاي پر زرق و برق و نان و آب دار از عقايد و مبارزات خود دست بكشد ، از اين رو ، پس از پايان تحصيلات عالي پست هاي مهمي به ايشان پيشنهاد گرديد. ولي شهيد نصيري همانطور كه خود مي گويد ، معلمي را به خاطر ارتزاق انتخاب نكرده بود ، بلكه به خاطر علاقه و عشقي كه به آن داشت و به اين علت كه كمال و ترقي را در اداي
هر چه بهتر اين وظيفه مي دانست ، انتخاب كرده و به آن دل بسته بود. به همين دليل بود كه به اتفاق همسرش عازم سيرجان شد و از آنجا كه تا آن زمان خانه اي از خود نداشتند ، تصميم گرفتند كه سرپناهي فراهم آورند.
در آن زمان اغلب كاركنان دولت در مركز شهر سكونت داشتند. ولي زميني را كه با شهيد نصيري تحويل دادند ، قريب 2 كيلومتر از مركز شهر فاصله داشت ، به طوري كه آب و برق در آن حوالي وجود نداشت. با اين وصف شهيد با همكاري همسرش و فروش چند تخته فرش دو اتاق خشت و گلي فراهم ساخت و او كه مي توانست در صورت متابعت از نظرات عوامل رژيم صاحب بهترين امكانات در مركز شهر شود ، پيش از دو سال بدون آب و برق در آن خانه محقر زندگي كرد.
شهيد نصيري زندگي ساده اما باصفاي خود را در دو اتاق ادامه داد. تفاوت سطح مادي زندگي ايشان با همكاران و حتي فاميل موجب نشد كه اين زوج مبارز به جاي انديشيدن به مبارزه و تلاش در راه اعتقادات ديني خود ، به فكر افزايش مال و منال باشند . همسر ايشان مي گويد:
علي رغم تنگناهاي زندگي احساس مي كردم بهترين و شيرين ترين زندگي از آن ما است. و اين نكته بي جهت نبود ، زيرا اگر شكل گيري زندگي بر پايه اين كلام امام حسين (ع) استوار باشد كه :
« ان الحياه عقيده و جهاد » ، « زندگي عبارت از عقيده و سعي و تلاش در راه آن است » مي
بايست زندگي معني دار و هدفمند يك زوج خداجوي از زندگي پر زرق و برق ، لكن بي محتواي انسان هاي بي هدف كه جز به لذايذ زودگذر اين جهان فكر نمي كنند ، شيرين تر و با معني تر باشد.
با اخذ درجه ليسانس از دانشگاه ، حضور شهيد نصيري در مقطع متوسطه و در دبيرستان هاي شهر نه تنها نقطه عطفي در زندگي آن بزرگوار به شمار مي آِيد ، بلكه منشا تحول و تحركي در ميان معلمين و دبيران آن زمان مي شود. آموزگاران و دبيران مذهبي و سخت كوش ، وجود عنصري را كه از سويي دانشگاه را با نمرات عالي طي كرده و ازسوي ديگر، از ويژگي هاي برجسته اي چون استعداد ، حافظه قوي ، تسلط به زبان هاي انگليسي و عربي ، آشنايي با معارف ديني و در عين حال ، صراحت لهجه ، خوش بياني ، شجاعت و جذابيت مي باشد در ميان خود به منزله پشتوانه اي قوي و موثر
مي دانند و از اين جهت ، شادمان بر گرد وجودش جمع مي شوند.
از طرف ديگر ، عوامل رژيم ستم شاهي ، وجود چنين شخصيتي را براي حفظ موقعيت خود و رژيم خوشايند نمي دانند و سعي در محدود كردن او دارند. توانايي ها و مهارتهاي مختلف شهيد نصيري در تدريس دروس ادبيات و علوم تربيتي ، به خصوص در مقطع دوم دبيرستان هاي شهر و دانشسراي مقدماتي و همچنين كمبود دبير ليسانس در آن زمان ، مسئولين آموزش و پرورش را مجبور به كوتاه آمدن در مقابل تدريس ايشان مي نمايد و دانش آموزان دختر و
پسر دبيرستان هاي شهرستان سرجان جزء كساني بودند كه از وجود شهيد نصيري بهره مي گرفتند.
بيان ظرايف ادبي و نكاتي كه حاكي از ذوق هنري و روح لطيف شهيد بود ، همراه با آموزش راه و رسم زندگي و مبارزه و از همه مهم تر ، دلسوزي و نيات خالصانه ايشان موجب گرديده بود كه دانش آموزان بعد از كلاس هاي درس نيز ، ايشان را رها نكرده ، در مساجد و محافل شهر و حتي منزل ، از نظرات شهيد استفاده بيشتري ببرند.
دانش آموزاني كه در آن روز از اين مخزن دانش بيشتر خوشه مي چيدند ، امروز از شخصيت هاي نظام و از مصادر امور پس از انقلاب مي باشند.
سال هاي آخر دهه 1340 و ابتداي دهه 1350 ، مخوف ترين سال هاي رژيم پهلوي بود. رژيم كه احساس كرده ، بود با سركوب قيام مردمي 15 خرداد 1342 ، تبعيد و زنداني كردن علما و روشنفكران مبارز ، تبعيد امام خميني «ره» به تركيه و نجف ، سركوب مبارزين و مجاهدين توانسته است نقش ژاندارمري منطقه را براي غرب ايفا نموده و « جزيره ثبات منطقه » را فراهم گرداند ، از هيچ فشار و اذيت و آزاري عليه پويندگان راه حق خودداري نمي كرد.
رژيم ، كمترين اعتراض فردي و جمعي را برنمي تابيد و كوچكترين انتقاد روحانيون ، معلمين و روشنفكران از ديد ساواك و ماموران مخفي و علني آن دور نمي ماند. با كوچكترين بهانه اي شخص منتقد و يا معترض را به ساواك و شهرباني مي كشاند و با پرونده سازي او را از حقوق اوليه خود مانند سخنراني و
تدريس محروم مي كرد.
همزمان با شيوه اي كه علماي مبارز در تهران ، قم و ساير بلاد پس از تبعيد امام در پيش گرفته بودند و به تبع از رهبر و مرجع تقليدشان كادرسازي را شروع كرده بودند ، شهيد نصيري نيز اولويت مبارزه خويش را در ساختن نيروهاي مبارز ديد ، زيرا براي پيروزي نهضتي كه به فرموده رهبر خود ، سربازان و يارانش در گهواره ها بودند ، اين اقدام صورت پذيرد. اما واضح بود كه كادرسازي نيروهاي مبارز نيز از ديد عوامل رژيم دور نمي ماند و به اشكال مختلف براي آنان دردسر ايجاد مي كرد.
شهيد نصيري با علم به اين موضوع ، ضمن سعي در رعايت آيين مبارزه و مخفي كاري ، از بيان پاره اي مطالب در سر كلاس ناگزير بود. اين بيانات به خصوص هرگاه كه فرزندي از دلاوران اين مرز و بوم را به زندان و شكنجه گاه مي بردند يا به شهادت مي رساندند و يا به بهانه تجدد و ترقي خواهي كمر به نابودي فرهنگ و سنت ها و ارزش هاي ديني و ملي مردم مي بستند ، شديدتر مي شد.
او كه با آيين مبارزه از زمان شكل گيري مبارزات فداييان اسلام و نهضت ملي شدن نفت ، آشنايي داشت و قيام 15 خرداد را از نزديك مشاهده كرده بود و بسياري از علما و مبارزين را در زندان مي ديد ، نمي توانست از انتقال اين مطالب به دانش آموزان ، دبيران و مردم پرهيز نمايد.
در يكي از اين روزها كه با آوردن نوار يك روحاني مبارز ، بچه ها را با جنايات رژيم هر
چه بيشتر آشنا مي كرد ، مورد غضب عمال رژيم قرار گرفته و بالاخره به جيرفت تبعيد شده بود. در اين مورد يكي از خواهران معلم و مبارز كه از تربيت شدگان مكتب آن شهيد بزرگوار است ، مي گويد : در سال 1348 يك روز در مدرسه به ما گفت سر ساعت يك ، قبل از شروع رسمي كلاس به مدرسه بياييد ، كارتان دارم. همه آمديم و در يك كلاس جمع شديم. دانش آموزان در را بستند. استاد نصيري آمد ، در حالي كه ضبط صوتي در دست داشت. همه منتظر مانده بودند كه مي خواهد چه كند ؟ گفت: بچه ها ، گوش كنيد. آنگاه نوار سخنان يكي از گويندگان روحاني را كه درباره جنايات رژيم صحبت كرده بود ، برايمان گذاشت.
خشم و خروش ، وجود همه ما را داغ كرده بود ...
ناگهان مدير مدرسه با عصبانيت داخل شد و ضبط و نوار را با خود به شهرباني كه نزديك دبيرستان بود ، برد. استاد نصيري را به شهرباني خواسته و بازجويي كردند. روز بعد كلاسمان در انتظار حضورش بي تابانه مي سوخت كه خبر تبعيدش قلب هايمان را در هم فشرد. او را به راه ابوذري كه خود هميشه از او برايمان سخن مي گفت بردند و شهر گرم جيرفت ربذه اي شد كه استادمان را به سوي خود فراخواند.
تبعيد شهيد نصيري از سيرجان به جيرفت به جرم حق خواهي ، خود منشا آگاهي بخشي بيشتر به نسل جوان بود. آن روز ، اين اقدام رژيم نه تنها سودي را براي دست اندركاران آن در سيرجان به دنبال نداشت
، بلكه خود موجي را در جهت مخالفت عليه رژيم ايجاد نمود. شعارهاي آزادي خواهانه اي كه در و ديوار مدارس شهر را در بر مي گرفت ، همراه بود با پرسش و پاسخ هاي روشنگرانه اي كه در دبيرستان ها ، مساجد و محافل شهر رواج يافت. همزمان با اين اقدام ها ، با پيگيري هايي كه براي بازگرداندن شهيد نصيري از تبعيد صورت گرفت ، رژيم را بر آن داشت كه پس از گذشت قريب دو ماه از آن واقعه تسليم فشارهاي مردم شود و استاد مبارز را به شهر خود برگرداند. اما اين بار با استقبالي گرم تر و عزمي جزم تر براي استمرار مبارزه.
از جمله ويژگي هاي بارز شهيد بزرگوار ، استاد نصيري ، ظرافت ها و جذابيت هاي تدريس ايشان بود ، آن چنان كه حتي دشمنان ايشان كه وجود ذي جود ايشان را موجب بي رونقي كار خود مي دانستند ، نيز از كتمانش عاجز بودند.
شايد زندگي پر فراز و نشيب شهيد نصيري و آبديده شدن او در كوره تلاش و مبارزه ، در ايشان توانايي هايي را به وجود آورده بود كه او بتواند مكنونات قلبي و آموزش دروس كلاسيك را به شيرين ترين وجه و بهترين صورت ارايه دهد.
دانش آموزان زرنگ و با استعداد كه كنايات و ايهام هاي گفتاري و نوشتاري شهيد را قبل از ديگران درك مي كردند ، از آن حظ وافر مي بردند. ديگر دانش آموزان هم كه دلي به درس و بحث كلاس نداشتند ، نيز از تذكرات طنزآلود و شيرين استاد بي بهره نبودند. گاهي اوقات تحسين هاي هدفدار شهيد نصيري
موجب مي شد كه آنان بر خلاف دروس ديگر دبيران ، ساعت ها پاي درس ايشان نشسته و مطالبش را به گوش جان بشنوند.
اختلاط مفاهيم كتاب هاي درسي با مسايل روزمره مردم ، به خصوص محرومين و مستمندان و بيان مصاديق داستان ها و مطالبي كه در كتاب هاي ادبيات بود ، موجب غني سازي دروسي مي شد كه معمولاً نظام آموزش و پرورش سعي در مجرد ساختن آن مفاهيم داشت.
خط زيباي شهيد نصيري از ديگر جاذبه هاي كلاس درس ايشان بود. اغلب به محض ورود به كلاس جمله اي ، شعري و يا آيه و حديثي را با خط خوش بر روي تخته مي نوشت و كلاس را مجذوب آن مي نمود و بعضي اوقات دقايقي پيرامون آن بحث مي كرد.
تلفيق خط زيبا ، بيان خوش و شگردهاي معلمي با اهداف خيرخواهانه شهيد نصيري ، مفاهيم ارزشي را تا عمق جان دانش آموزان نفوذ مي داد. نگارنده كه خود افتخار چند سال آشنايي و دو سال شاگردي استاد را در سال هاي آخر دوره دبيرستان دارد ، خاطرات شيرين بسياري از لطايف و ظرايف ادبي كه حاكي از ذوق هنري ايشان بود ، به ياد مي آورد و از باب تجديد آن خاطره هاي فراموش ناشدني و استفاده خوانندگان محترم ، در اين جا به ذكر يك مورد بسنده مي كند و موارد ديگر را ، به بخش خاطرات مي سپرد.
شهيد نصيري در سال 1353 ، روزي پس از ورود به كلاس و قبل از هر اقدام ديگري قلم گچي را طلب كرد ، برحسب اتفاق بنده براي آوردن گچ عازم دفتر مدرسه
شدم. قبل از خروج از كلاس ايشان با لحني ظاهراً جدي و همچون استادكارهايي كه سفارش ساخت گچ را براي بنايي مي دهند ، گفت: مواظب باش « گچ زچ » نباشد!! بچه ها هم كه با اصطلاح بنايي « گچ زچ » آشنا بودند ، با تبسمي كه حكايت از عشق و علاقه به استاد بود ، از لحن كلام ايشان استقبال كردند. چند قلم گچ را به كلاس آورده و تحويلشان دادم. ايشان با خطي بسيار زيبا اين دو بيت را بر روي تخته نوشت:
چه خوش است حال مرغي كه قفس نديده باشد
چه نكوتر آنكه مرغي ز قفس پريده باشد
پر و بال ما بريدند و در قفس گشودند
چه رها ، چه بسته مرغي كه پرش بريده باشد.
براي كساني كه خفقان سال هاي 1350 تا 1354 را درك كرده بودند ، معني و مفهوم اين شعر بسيار روشن بود و حكايت از گستردگي ظلم و بيدادي مي كرد كه در شكنجه گاه ها و زندان هاي آن روز ادامه داشت. هفته و ماهي نبود كه خبر شهادت مبارزي از گوشه زندان ها يا درگيري هاي خياباني به صورت غيرعلني بين مبارزين پخش نشود.
آِيت الله سعيدي مدتي قبل و آيت الله غفاري در همان سال زير شكنجه به شهادت رسيده بودند و مبارزيني از گروه هاي مسلح ضد رژيم ، همه روزه به جوخه هاي اعدام سپرده مي شدند.
اغلب مبارزين و علما يا در گوشه هاي زندان و يا در تبعيدگاه ها به سر مي بردند ، مراكز تبليغي و فرهنگي از جمله حسينيه ارشاد ، بسته شده بود. شهيد مطهري و شهيد دكتر
شريعتي ممنوع از سخنراني و اغلب زنداني بودند. آري ، در چنين حال و هوايي ، شهيد نصيري تمامي اين قضايا را به شكلي لطيف در چند بيت شعر جا مي داد و با بحث مختصري قبل از شروع كلاس ادبيات به دانش آموزان مي فهماند كه وضعيت چيست و در چه فضايي سير مي كنند و وظيفه يك انسان مسلمان و آگاه در آن عصر چيست.
اغلب بچه ها ، اشعار وصنايع ادبي و كلمات قصاري كه از بزرگان و از شهيد نصيري بر تخته نوشته مي شد ، در دفترچه هاي خود يادداشت مي كردند. جملاتي كه از خود شهيد نصيري بود ، معمولاً از هنر طنز بي بهره نبود. از ويژگي هاي ديگر شهيد نصيري نوشتن يادداشت در دفاتر دانش آموزان بود. كم نيستند از شاگردان شهيد كه دست خط زيباي ايشان را در دفاتر خود نگاه داشته اند اين مهم شايد از چند عامل ناشي مي شد: اول اين كه شهيد نصيري چون با خطي خوش مطالب را مي نوشت در واقع ، اين اقدام هديه اي براي يك دوست يا يك دانش آموز بود كه به او ارايه مي شد. دوم اين كه از تاثيرگذاري مطلبي كه معلم بر دفتر دانش آموزان مي نوشت و بدين وسيله به دانش آموز قدر و ارزش مي بخشيد و او را دوست خو مي دانست ، آگاه بود و به آن اهتمام مي ورزيد و سوم اينكه عمده يادداشت ها حاوي مطالب آموزنده ، اعم از مطالب ديني ، سياسي ، اجتماعي و يا اخلاقي بود و اين مطالب بالاخره ، نه يك بار
كه چند بار ، مورد مطالعه شخص و ديگر دوستان و نزديكانش قرار مي گرفت و لذا وسيله اي براي اشاعه افكار و نكات آموزنده بود.
شكي نيست كه دانش آموزان با استعداد ، مذهبي و خوش اخلاق بيشتر از يادداشت هاي شهيد بهره مي بردند. شيوه او ، از جمله تدابير ارزنده اي بود كه در روش تدريس به كار گرفته مي شد و مسلماً رشته دانشگاهي ايشان ، يعني علوم تربيتي در توصيه به استفاده از اين روش ها موثر بود.
شهيد نصيري به توانايي نقش خود در افشاگري مظالم رژيم و پيدا كردن زمينه ها كاملاً آگاه بود. از اين رو ، بخشي از تلاش هاي خود را معطوف مراكز آموزشي دخترانه و پسرانه شهر نموده بود و در سال هاي آخر دوره متوسطه با حضور در دبيرستان ها و دانشسراي مقدماتي دختران به آگاه سازي و احياي انديشه ها اقدام مي نمود.
ثمرات دينداري را در بين خانواده ها و جوانان مطرح مي نمود ، آنان را به سوي مراكز تبليغي و ارشادي شهر هدايت كرده و با علماي مبارزي همچون حجت الاسلام والمسلمين غيوري كه غالباً به عنوان تبعيدي در شهرستان سكني داشتند ، آشنا مي نمود. در مساجد شهر – به ويژه مسجد صاحب الزمان – هدايت گر مردم بود. معرفي كتابهاي سودمند و جذاب براي جوانان و همچنين ، افشاي دسيسه هاي رژيم كه غالباً در چهره اشاعه بي بند و باري و فساد تجلي مي نمود ، از اصلي ترين اقدامات آن شهيد سعيد بود.
اما بخش عمده فعاليت هاي شهيد نصيري ، خارج از مراكز آموزشي صورت مي پذيرفت. نه
تنها گستره يك شهرستان ، بلكه چند استان زمينه كار او بود. او در اين وانفساي موجود مي دانست بايد از هر امكان و فرصتي براي مبارزه استفاده نمايد ، لذا ، در كنار كار آموزشي در دبيرستان ، از محل هاي تجمع مردم نيز غافل نبود.
پس از اخذ ليسانس و برگشت به سيرجان ، كار خود را با قرائت و تفسير دعاي افتتاح از مسجد حاج محمدباقر باقرزاده در خيابان فردوسي شروع كرد. شايد در روزهاي اول ، تعداد همراهان او از تعداد انگشتان دو دست تجاوز نمي كرد ، ولي كار ايشان همچون شجره طيبه اي بود كه روز به روز محكم تر ريشه مي دواند و شاخ و برگ معطر خود را در فضا پراكنده مي ساخت.
در آن روزگار ، يعني سال هاي قبل از 1350 ، به دليل عدم آگاهي و ترس از آزاد واذيت هاي ساواك و شهرباني ، بسياري از روحانيون و متدينين نيز جرات همراهي با ايشان را نداشتند و سعي مي كردند ظاهراً به انجام فرايض ديني بسنده كرده و كار مبارزه با رژيم ستم شاهي و ضد دين را به خدا واگذار كنند. متاسفانه معدودي از روحانيون و افراد وجود داشتند كه نه تنها شهيد نصيري و امثال او و همچنين ، ياران و مقلدين حضرت امام خميني ره ) را همراهي نمي كردند ، بلكه به اشكال مختلف حركت آنان را زير سوال مي بردند. اگر چه اين طرز تفكر جز افرادي را كه از دين به نماز و روزه اكتفا كرده بودند ، تحت تاثير قرار نمي داد ، در عين حال ، موانعي
را كه در سطح شهر براي حركت هاي مبارزه طلبانه امثال شهيد نصيري به وجود مي آورد. اينان در پاسخ به اين كه چرا به جلسات ايشان نمي روند ، مي گفتند: حفظ جان لازم است و ما نمي توانيم جان و مال خود و فرزندانمان را به خطر بيندازيم!
آري ، مبارزه در آن روزگار به خطر انداختن جان و مال بود ، لكن اين امر موضوع جديدي نبود كه تازه كشف شده باشد ، بلكه حركتي بود در طول تاريخ كه بين حق و باطل جاري و ساري بوده است
به هر صورت نهالي را كه شهيد نصيري در راه آگاهي بخشي مردم ، كاشته بود ، روز به روز بارورتر مي شد ، تا آنجا كه مسجد كوچك حاج محمد باقر ديگر گنجايش جلسات و سخنراني هاي جذاب شهيد نصيري را نداشت.
با حضور حجت الاسلام والمسلمين مسعودي در مسجد صاحب الزمان ، اين مسجد پايگاه مناسبي براي رشد فرهنگي و سياسي فرزندان شهر شد ايشان كه با اجازه و توصيه حضرت امام راهي سيرجان شده بودند ، اگر چه ممنوع المنبر بودند ، ولي مسجد و منزل خود را پايگاهي براي ترويج افكار حضرت امام و درس مبارزه با رژيم قرار داده بودند.
جلسات شب هاي جمعه اين مسجد به زودي شهرتي عمومي يافت و از موقعيت يك جلسه سنتي قرائت قرآن ، فراتر رفت. در اين جلسات كه عمدتاً جوانان ، صحنه گردان و مستمع آن بودند ، حال و هوايي ديگر حكم فرما بود. آنان كه شور مبارزه با رژيم جنايتكار پهلوي را در سر ، و درد دينداري را در دل داشتند
، ملجا و مامن خود را پيدا كرده بودند.
مسجد صاحب الزمان در جايگاهي بود كه اغلب خواسته هاي به حق جوانان را ، پاسخ مي گفت و محل تجمع آنان بود. اطراف مسجد براي ورزش و بازي فوتبال موقعيت مناسبي داشت.
بحث هاي سياسي اجتماعي روز ، برخورد مناسب باني خير و فداكار مسجد ، مرحوم حاج غلامرضا تخشيد ، پاسخ هاي شيرين و جوان پسند جناب آقاي مسعودي امام جماعت و بهره برداري از كتابخانه غني مسجد ، همه و همه فضايي بسيار مناسب را براي رشد جوانان پاك طينت شهر فراهم كرده بود.
زمينه براي جوانان و نوجواناني كه توانايي مطرح كردن خود در فعاليت هاي ديني را داشتند ، فراهم شد. مبتدي ها در قرائت قرآن و ترجمه ، براي شب هاي جمعه نام نويسي مي كردند و با تجربه ترها براي ارايه مقالاتي كه با نظر بزرگترها تعيين مي شد ، آماده شده يا به تمرين سخنراني مي پرداختند. شرايط از همه جهت براي بهره برداري آماده بود و چه كسي بهتر از شهيد نصيري كه با بيان فصيح به بيدارگري نسل جوان بپردازد.
امروزه همه كساني كه در آن جلسات از آموزه هاي ديني بهره برده اند و در انقلاب و دفاع مقدس و پس از آن منشا اثر خير بوده اند ، خود را مديون هدايت و روشنگري هايي مي دانند كه شهيد نصيري گاه و بيگاه فريادگر آن بود.
تذكرات دردمندانه و بعضاً گله هاي دلسوزانه از كساني كه كمتر در مساجد و محافل مذهبي حضور پيدا مي كردند و يا تحت تاثير نمادهايي از فرهنگ تجدد طلبي در شهر واقع مي
شدند ، نيز معمولاً در صحبت هاي آن فرزانه زمان ، تجلي مي يافت.
او علاوه بر حضور در مساجد ، از مكان هاي ورزشي نيز به عنوان متحلي براي حضور خود و تحقق اهداف ديني استفاده مي كرد. ايشان به دليل علاقه به ورزش باستاني ، بيشتر در جمع ورزشكاران اين رشته حضور مي يافت.
آقاي وحيد از شاگردان و دوستان شهيد در اين خصوص مي گويد: شهيد نصيري به منظور تاثيرگذاري بر جمع ورزشكاران باستاني شهر هم قبل و هم بعد از انقلاب معمولاً در ميان آنان حاضر مي شد. منزل ما در مسير رفتن ايشان به باشگاه ( زورخانه ) ورزشي بود ، لذا بعضي روزها صبح زود به در منزل ما مراجعه مي كرد و به اتفاق براي ورزش به زورخانه مي رفتيم ، در آن جا چند تن ديگر از دوستان مسجدي ، مانند آقاي حاج حسين قنبري ، آقاي آتشي پور و آقاي نقيب ، حضور داشتند ، همراه آنان ورزش مي كرديم و در ميانه ورزش يا در پايان آن ، شهيد نصيري با بيان آيه يا حديثي به توضيح و تفسير آن مي پرداخت و نكات اخلاقي را يادآور مي شد ، يا حكايت هايي را از جوانمردان تاريخ بيان مي كرد و چون سخنانش از دل بر مي آمد و خود ايشان رعايت مي كرد ، به دل دوستان مي نشست و ورزشكاران از سخنان او استقبال مي كردند ، گاهي اوقات كه فرصت براي حضور نمي يافت ، تاكيد داشت كه يكي ديگر از دوستان مطالبي را ايراد كند. ايشان معمولاً سعي مي كرد فعاليت هاي روزانه
خود را نيز در مسير اهدافش قرار دهد.
توجه شهيد نصيري فقط به دوستان و جوانان داخل كشور معطوف نبود ، بلكه با مكاتبه و راهنمايي هاي خود ، دانشجوياني را كه براي ادامه تحصيل در خارج از كشور حضور داشتند ، مورد توجه قرار مي داد. آقاي سيد اسد الله علوي كه در آن زمان در كشور فيليپين به تحصيل اشتغال داشت ، در اين خصوص مي گويد:
مدتي از ورود ما به فيليپين نگذشته بود كه نامه اي براي شهيد نصيري فرستادم و از ايشان درخصوص ادامه فعاليت ها راهنمايي خواستم. ايشان طي نامه اي من را با نام مستعار به شهيد دكتر بهشتي كه در آن زمان در آلمان بودند ، معرفي كردند تا بتوانيم از برنامه هاي اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان استفاده كنيم. از آن پس كتاب ها و نشريات اتحاديه انجمن هاي اسلامي مرتب برايمان ارسال مي شد. همچنين ، ايشان براي نشريه اي كه در فيليپين منتشر مي كرديم ، نام « 15 خرداد » را پيشنهاد كردند كه همين نام را انتخاب كرديم و جلسات منظمي را در همين رابطه با دانشجويان برقرار نموديم.
زحمات شهيد نصيري در بسط افكار انقلابي در سيرجان در طول سالهاي متمادي ، شهرت ايشان را از شهر سيرجان فراتر برد و شهرها و استان هاي همجوار را در برگرفت. نيروهاي مبارز ساير شهرستان ها كه به صورت برنامه ريزي شده يا تصادفي سخنراني هاي وي را مي شنيدند ، بر آن شدند تا از وجود اين عنصر متدين و انقلابي براي اشاعه افكار حضرت امام خميني «ره» و پيشبرد مبارزه استفاده نمايند. شهرستان هاي
بافت ، بندرعباس ، حاجي آباد ، ميناب و رفسنجان ازشهرستان هايي بودند كه از سخنراني هاي مستمر يا پراكنده شهيد بهره مي بردند.
در اين ميان شهرستان بندرعباس به واسطه وجود نيروهاي سيرجاني و لاري و دوستاني در آموزش و پرورش كه هم عقيده با شهيد نصيري بودند ، از جايگاه ويژه اي برخوردار مي شود.
رفت و آمدهاي متوالي به بندرعباس ، طالبان حقيقت را بر آن داشت كه جلسات هفتگي براي شهيد نصيري ترتيب دهند و بتوانند همه هفته حضور ايشان را در بندرعباس و در جمع خود داشته باشند.
علي رغم فاصله 310 كيلومتري بين سيرجان و بندرعباس و شلوغي جاده ترانزيت بندرعباس سيرجان ، شهيد نصيري مي پذيرد كه با پيكان شخصي خود همه هفته اين راه را طي كرده و روز جمعه به سيرجان مراجعت نمايد.
اين جلسات كه عمدتاً به صورت مخفيانه بوده و براي جمعي از فرهنگيان تشكيل مي شد ، با عنايت حق تعالي ادامه مي يافت و شهيد نصيري به واسطه خوابي كه يكي از دوستانش ديده بود ، احساس كرد كه خداوند از اين حركت ايشان رضايت دارد و امام زمان از آن حمايت مي كند.
در همين جلسات بود كه يكي از افراد ساواك نفوذ مي كند و تمام حركات ، صحبت ها و اقدامات شهيد نصيري و همراهانش را به ساواك گزارش مي دهد. لكن به واسطه همان توجه و تاييد الهي كه ايشان از حركت خود احساس كرده بود ، علي رغم احضار به وسيله ساواك و تعطيل كردن جلسات بندرعباس ، نتوانستند مدارك مستندي عليه شهيد نصيري فراهم كنند و لذا پس از آزار و
اذيت و بازجويي ، ايشان را آزاد كردند. شهيد نصيري در مرداد ماه 1355 پس از بازگشت از تبعيد و قبول تقاضاي بازنشستگي اش ، خود را آماده تر از هر زمان ديگر براي فعاليت هاي انقلابي ديد. از اين رو ، تشكيل جلسات غير رسمي در منزل با حضور جمعي از دانشجويان ، دانش آموزان ، بازاريان و حضور مستمر و منظم در جلسات خانگي صبح جمعه جمعي از فرهنگيان كه غالباً با دعاي ندبه همراه بود و سخنراني در مجالس و مساجد شهر سيرجان و عزيمت به شهرستان هاي اطراف كه شرح مختصر آن در صفحات قبل آمد ، عمده فعاليت هاي ايشان را تشكيل مي داد.
انس وي با كتاب و مطالعه آثار ديني و سياسي ، از جمله كتاب ها شهيد دكتر شريعتي كه غالباً از سوي دانشجويان سيرجاني به شهر آورده مي شد ، از موضوعاتي است كه وقت روزانه شهيد را به خود مشغول مي كرد.
نثر ادبي و جذاب دكتر شريعتي ، شهيد نصيري را كه خود نيز اهل ذوق و هنر بود و شيريني و لذت مطالعه متون ادبي و اجتماعي را بيشتر از ديگران درك مي كرد ، بر آن مي داشت تا بعضاً يك مطلب را چندين بار مطالعه نمايد. شهيد نصيري يك روز در اين خصوص به نگارنده فرمود: مقاله « پس از شهادت » كتاب دكتر را به دليل زيبايي و تاثيرگذاري كه دارد ، آن قدر خوانده ام كه تمام آن را حفظ دارم!
ايجاد فضاي باز سياسي اعطايي كارتر رييس جمهور وقت آمريكا به ايران – علي رغم مخالفت شاه – موقعيتي را
فراهم كرده بود كه بتوان فعاليت هاي سياسي و فرهنگي را گسترش داد. اين سياست دولت آمريكا كه با توصيه حزب دموكرات آن كشور در تعدادي از كشورهاي وابسته اجرا مي شد ، به منظور كاستن فشار خفقان بيش از حدي بود كه به خصوص از سال 1348 تا 1354 سراسر كشور را فرا گرفته بود و بيم آن مي رفت كه اين فشار طاقت فرسا ، مردم را به مقابله با رژيم ديكتاتوري تحريك كند. از اين رو ، به جهت ايجاد سوپاپ اطمينان درسيستم سياسي – امنيتي كشور ، توصيه شده بود كه فشارها و تنگناهاي سياسي – اجتماعي را كاهش دهند ، لذا از سال 1355 شكنجه و كشتار انقلابيون در زندان و يا در كوچه و خيابان هاي كشور ، اگر چه قطع نشده بود ، لكن كاهش يافته بود. از طرفي ، درگذشت مشكوك مرحوم دكتر علي شريعتي در لندن و مرحوم حاج آقا مصطفي خميني در نجف كه در هردوي آنها انگشت اتهام متوجه عمال ساواك بود ، زمينه تحرك بيشتر نيروهاي انقلابي را فراهم ساخت.
به طوري كه مخصوصاً پس از درگذشت فرزند ارشد حضرت امام كه از او به عنوان « اميد آينده اسلام » نام برده مي شد ، به واسطه اعلاميه هاي پي در پي حضرت امام و علما و روشنفكران ، فضاي مناسبي را براي گسترش برنامه هاي آگاهي بخش و افشاي جنايات رژيم شاه فراهم ساخته بود
اين فضا كه در حوزه هاي علميه و دانشگاه ها از طراوت و تحرك بيشتري برخوردار بود ، نيروهاي انقلابي را كه سال ها مترصد چنين موقعيتي بودند
، بر آن داشت كه تا از هيچ كوششي در اين راه كوتاهي نكنند.
شهيد نصيري كه از سال هاي دور ، به خصوص پس از وقايع سالهاي 1332 و 1342 انتظار چنين روزي را مي كشيد ، سر از پا نشناخته ، به تشديد فعاليت هاي انقلابي اقدام مي نمايد. ايشان به صورت علني و صريح به افشاي سياست هاي ديكته شده غرب كه توسط رژيم شاه يكي پس از ديگري در كشور اجرا گرديده بود ، مي پردازد.
او جنايات رژيم را در ايجاد خفقان در دانشگاه ها و مجامع كشور افشا مي كند ، از ظلم و تعدي رژيم به فرزندان مبارز اين مرز و بوم سخن مي گويد ، نقل قول هاي زندانيان شكنجه شده و علما و مبارزين تبعيدي را به گوش مردم مي رساند ، به غارت رفتن منابع و معادن كشور توسط بيگانگان و حضور مستشاران آمريكايي را يادآور مي شود ، از نهضت امام خميني و نقش هدايت گرانه ايشان در پانزده سال گذشته و لزوم ايجاد تغييرات در سيستم حكومتي سخن مي گويد ، مردم و جوانان را از شهادت چهره هاي مجاهدي چون آيت الله غفاري و آيت الله سعيدي و ده ها دانشجو ، نويسنده و مبارز در زير شكنجه هاي وحشيانه ساواك مطلع مي كند و بالاخره ، با تمام توان براي دست يابي به حكومتي ديني و مردمي تلاش مي كند و با هر اقدامش پتكي را بر بناي متزلزل حكومت شاهنشاهي وارد مي سازد.
او فقط به هدايت مردم و سخن گفتن براي آنان بسنده نمي كند. هر كجا كه لازم باشد در صحنه
عمل و درگيري نيز وارد مي شود.
نهضت خميني كبير در22بهمن 1357باهمراهي ومجاهدات مردان بزرگي چون شهيد نصيري به پيروزي مي رسد.
اوبا اصرارمردم سيرجان به سمت فرمانداري اين شهرستان منصوب مي شود وبا به يادگار گذاشتن خاطرات خوش از خدمتگذاري به مردم محروم وستمديده اين شهرستان ،خودرابراي خدمت در سنگر مجلس شوراي اسلامي آماده مي كند.
با راي مردم شهرستان لارستان؛زادگاه شهيد اوبه مجلس شوراي اسلامي راه مي يابد.
در تاريخ انقلاب اسلامي شايد بعد از رحلت حضرت امام ، هيچ حادثه اي به اندازه فاجعه هفتم تير ماه 60 قلب مردم ايران را به درد نياورده باشد. در اين حادثه به دليل شهادت هفتاد و دو تن از مسئولين قواي سه گانه جمهوري اسلامي ابعاد فاجعه تمامي بخش هاي جامعه را در بر گرفت.
27 تن از نمايندگان مجلس 4 تن از وزرا ، تعدادي از مسئولين قوه قضاييه ، جمعي از كارشناسان و معاونين وزرا ، تعدادي از مسئولين حزب جمهوري اسلامي و در راس آنان شهيد مظلوم آيت الله دكتر سيد محمد حسيني بهشتي رييس ديوان عالي كشور ، همه كشور را مصيبت زده كرد. به طوري كه آثار غم و اندوه همراه با بهت و ناباوري بر سراسر كشور سايه مي افكند.
اي كاش دشمنان مردم و تروريست هاي منافق اين را مي دانستند كه از ترور خدمتگزاران به مردم كه خود عمري را در راه مبارزه با استعمار و استبداد گذرانده اند ، جز خسران در دو جهان بهره اي نخواهند برد و طرفي نخواهند بست و ملت هيچ گاه با همچون جانيان خونريزي آشتي نخواهند كرد.
نگاهي گذرا به زندگي هر يك
از شهداي فاجعه هفتم تير حكايت از آن دارد كه آنان عمدتاً متعلق به خانواده هاي فقير و متوسط جامعه بوده و با مشقت به تحصيل و زندگاني در حوزه ها و دانشگاه ها پرداخته بودند. اغلب آنان طعم آزار و شكنجه ساواك شاه را چشيده و در زندان ها و تبعيدگاه ها روزگار گذرانده بودند. بسياري از آنان در داخل و خارج از كشور با آوارگي و زندگي مخفي به سر برده و بعضاً از تدريس و سخنراني ممنوع بودند و اكنون كه به يمن ايثار ملت مظلوم ايران توفيق خدمت گزاري به مردم را پيدا كرده بودند ، براي اداي دين خود به مردم سر از پا نمي شناختند و روز و شب را در خدمت به آنان سپري مي كردند. شهيدان محمد منتظري ، دكتر سيدرضا پاك نژاد ، دكتر لواساني ، دكتر غلامرضا دانش ، سيد فخرالدين رحيمي ، دكتر حسن عباسپور ، دكتر محمدعلي فياض بخش ، سيد محمد جواد شرافت ، عباسعلي ناطق نوري ، دكتر قاسم صادقي و مهدي نصيري لاري از جمله اين شهيدانند.
آنان كه به گفته سيدالشهداي انقلاب اسلامي ، شهيد دكتر بهشتي ، « شيفتگان خدمت بودند نه تشنگان قدرت » .
شهيد مهدي نصيري لاري نيز كه در جلسه مسئولين كشور در محل حزب جمهوري اسلامي حضور داشت ، در حالي كه بيش از چهل و هشت بهار از عمر شريفش نگذشته بود ، هدف بغض و عداوت دشمنان خدا و خلق قرار گرفت و جسم پر تحرك و ناآرامش و روح بلند و بي قرارش در شامگاه هفتم تير در كنار ديگر شهدا آرام
گرفت. او كه در پي عمري مبارزه ، شهادت در راه خدا را بهترين فضيلت ها مي دانست ، عاقبت سرافراز و سربلند از بام رستگاري به سوي معبود خود پر گشود و در جوار شهداي كربلا و انبيا و اوليا از خوان « عند ربهم يرزقون » متنعم گرديد. منابع زندگينامه :"بربام رستگاري"نوشته ي عباس دعاگويي،نشر شاهد،تهران-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد نصيري ميانده : فرمانده گردان حزب الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
عباس كنار در چوبي اتاق ايستاده بود. دست هايش را به در چوبي گرفته بود. دل تو دلش نبود. ديگر داشت پدر مي شدد گرمايي لذت بخش در قلبش احساي مي كرد. يك بچه به خانه اضافه مي شد. و حالا ديگر خانواده كوچكش سه نفره مي شد. زير لب ذكر مي گفت تا بي قراري اش را آرام كند. ناله ي حميده همراه با صداي خفيف همهمه ي زن ها، از توي اتاق ديگر مي آمد. عباس آسمان را نگاه گرد و با خودش گفت:
چه دختر و چه پسر، فرقي نمي كند. فقط خدا كند سالم باشد. صداي فرياد نوزادي فضا را شكافت. لبخندي ناخودگاه بر لب هاي عباس شكفت.
بالاخره آمد. صداي زني آمد. مبارك باشد.
عباس به طرف اتاق ديگر راه افتاد. چقدر اين چند قدم راه به نظرش طولاني مي آمد. يكي از زن هاي روستا كه براي كمك آمده بود، از اتاق بيرون آمد.
مبارك باشد. پسر است.
عباس دست هايش را بلند كرد:
خدايا، شكرت. همان طور كه از قبل عهد كرده بودم، اسمش را محمد مي گذاريم يا علي.
آقا شيخ كه از شب قبل مهمان
خانه عباس بود، جلو آمد و گفت:
قدمش خير است كه توي چنين شب مباركي دنيا آمده؛ شب ولادت رسول ال... (ص) و اما جعفر صادق (ع).
عباس با صدايي كه از شدت هيجان مي لرزيد گفت:
ممنون. شما بفرماييد توي اتاق بنشينيد، الان خدمت مي رسم.
آقا شيخ گفت:
اگر مقدور باشد مي خواهم بچه را ببينم.
در اتاق حميده باز شده بود و زن ها مي آمدند و مي رفتند. يكي تشت مي برد و يكي پتو. يكي ديگر ملحفه هاي مچاله را مي آورد و گوشه ي حياط مي گذاشت. عباس فقط نگاه مي كرد و منتظر بود كه نوزاد را به او نشان دهند. از زن همسايه پرسيد:
مي شود بچه را ديد؟
چرا كه نه، اما كمي بعد چون دارند بچه را مي شويند.
چند دقيقه ي بعد كه وارد اتاق شد، حميده بي حال و رنگ پريده، توي رختخواب افتاده بود. انگار سنگيني يك كوه از روي دوشش برداشته شده بود. پلك هايش مدام روي هم مي افتاد اما او با خستگي مقابله مي كرد تا چشم هايش را باز نگه دارد و بتواند كودك تازه متولد شده اش را تماشا كند.
عباس نگاهش را از حميده گرفت و به نوزاد قنداق پيچ شده اش كه توي رختخواب كنار مادر آرام گرفته بود، چشم دوخت. دلش لرزيد كنار مادر و كودك نشست.
چطوري حميده؟
پلك هاي حميده باز و بسته مي شد و لب هايش تكان مي خورد، يعني خوبم. يكي از زن هاي فاميل، پياله پر از نقل را از روي طاقچه برداشت و جلوي عباس گرفت.
دهان
تان را شيرين كنيد.
عباس يك دانه نقل برداشت و به دهان گذاشت. عطر گلاب و هل توي دهانش پيچيد. دستش را روي پيشاني نوزاد گذاشت. چه پوست نرم و شفافي! نوزاد توي خواب، نفس صدا دار و عميقي كشيد. عباس توي دلش گفت:
بابا آمده، بيدا شو.
به ياد در خواست آقا شيخ افتاد. چشم هايش كمي باز شد.
زن همسايه گفت:
نوزاد باهوشي است. از همين روز اول با هوش است!
عباس رو به حميده گفت:
مي خواهم بچه را ببرم پيش آقا شيخ.
حميده زمزمه كرد.
رويش را خوب بپوشان كه سرما نخورد.
عباس پتو را روي نوزاد انداخت و ناشيانه او را در آغوش گرفت. توي اتاق ديگر، شيخ نوزاد را ديد، گفت:
ما شا الله، چه بچه اي.
عباس گفت:
آقا شيخ، توي گوش هايش اذان و اقامه بگوييد.
آقا شيخ نوزاد را بغل كرد. لب هايش را بر گوش راست او گذاشت و اذان گفت. توي گوش چپش هم اقامه خواند و گفت:
خوب است اسمش را هم توي گوشش بگويم.
عباس گفت:
با حميده صحبت كرده بوديم كه محمد بگذاريم يا علي. حالا كه شب ولادت پيامبر دنيا آمده، بهتر است اسمش را محمد بگذاريم.
شيخ توي گوش نوزاد گفت:
محمد. محمد. محمد.
نوزاد با چشم نيمه باز، معلوم نبود كجا را نگاه مي كند.
چند روز گذشت. حال حميده بهتر شده بود. فاميل با هديه و شيريني آمده بودند و بچه را ديده بودند و رفته بودند. خانه خلوت تر بود. نوزاد چند روزه، حسابي خودش را توي دل پدر و مادر جا كرده بود.
عباس توي
اتاق نشسته بود و كتاب هاي توي طاقچه را زير و رو مي كرد. چشمش به يكي از كتاب هاي قديمي افتاد. چيزي به فكرش رسيد. كتاب را برداشت. ورق زد و صفحاتش را نگاه كرد. دنبال بخش خاصي به اسم مولود نامه گشت. با دقت بيشتر گشت و پيدا كرد. گردنش را روي كتاب خم كرد و با دقت خواند. مي خواست خصويات اخلاقي و سر نوشت زندگي كودك با خصوصيات محمد را پيدا كند. زمزمه وار مطلب را خواند و پيش رفت.
چنين مولودي خلق و خوي نيكويي خواهد داشت. صبور و پر حوصله و با دين و ايمان و فرياد رس مردم خواهد بود و...
عاقبت، چنين شخصي با شهادت در راه خدا از دنيا خواهد رفت.
ضربان قلبش تند شد و لبخند روي لبهايش خشكيد.
از پنجره بيرون را نگاه كرد و چشمش روي در اتاقي كه محمد توي آن خوابيده بود، افتاد. دوباره جمله را خواند. درست خوانده بود.
شهادت؟ به چه صورت؟ در كدام جهاد؟ يعني پسر كوچولوي من...
كتاب را بست و زمين گذاشت.
معلوم نيست همه ي مطالب اين كتاب درست باشد، خدايا فقط تو سر نوشت و عاقبت بنده گانت را مي داني.
چند لحظه بلاتكليف ايستاد.
نبايد از اين قضيه چيزي به حميده بگويم. او مادر است. نبايد دلش بلرزد. تقدير همه به دست خدا است. هر چه او بخواهد همان خواهد شد.
عبايش را از روي چوب لباسي گوشه اتاق برداشت و روي شانه هايش انداخت. با آن كه جوان بود، انگار شانه هايش كمي خميده شده بود. قرار بود برود و توي يكي از خانه
هاي آبادي روضه بخواند، آرام راه افتاد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد رضا نظافت يزدي : فرمانده واحد تخريب تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
روز اول مهر 1343 خانواده «نظافت يزدي» شاهد به دنيا آمدن دومين فرزند خويش بود. پدر نام او را «محمد رضا «گذاشت. «محمد» از همان آغاز ، كودكي ساكت و آرام بود. او علاقه زيادي به دانستن احكام شرع از خود نشان مي داد و در اين باره از دايي روحاني خود كمك مي گرفت . پس از اتمام تحصيلات ابتدايي براي كمك به مخارج خانواده مشغول كار شد .محمد رضا هر چه بزرگتر مي شد ، تواضعش در مقبال پدر و مادر بيشتر مي شد، تا جايي كه جلو تر از آنها قدم بر نمي داشت و نهايت احترام را در برخورد با آنها رعايت مي كرد .وي در دوران انقلاب با اين كه نوجواني بيش نبود ، پيوسته با مردم در مبارزات آنها شركت نمود و پس از پيروزي انقلاب با قصد كمك به مردم محروم در جهاد سازندگي مشغول شد. وي بعد از چندي براي حفظ و حراست هر چه بيشتر از انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران در آمد . او در اين لباس مقدس بارها راهي منطقه شد و در همين اثنا با دختر دايي خود پيوند زناشويي بست ، اما ازدواج نتوانست حضور او و تلاشش را درجبهه كم كند .
تواضع ، تقيد و صفاي «محمد رضا» در جبهه آنچنان ديگران را تحت تاثير قرار مي داد كه بسياري از همرزمانش براي حل مشكلات خود به او مراجعه مي كردند ، او علاوه بر فرماندهي گردان تخريب
، سنگ صبور ياران بود. احساس مسئوليت در مورد تربيت معنوي نيروهايش او را وا مي داشت كه از برنامه هاي عقيدتي هر چه بيشتر در جهت سازندگي روحي بچه ها استفاده كند .
«محمد» عقيده داشت نيروي تخريب حرف اول را در عمليات مي زند و وقتي مي تواند به خوبي وظيفه خود را انجام دهد كه از جهت معنوي پختگي لازم را داشته باشد .
بعد از حدود سه سال دوران عقد به اصرار فراوان خانواده زندگي مشترك را آغاز كرد. او مي خواست شروع زندگي مشترك را تا پايان جنگ به تعويق اندازد ، اما بالاخره تسليم شد و در مراسمي بسيار ساده عروس خود را به خانه برد و بعد از چند روز مجددا رخت خود را به جانب جبهه كشاند .پاي صحبت همرزمانش كه مي نشيني مي گويند .نظافت، حتي در استفاده از جزيي ترين وسايل دقت داشت كه مبادا از سهميه ديگران استفاده كند .و اين اخلاق او مختص به جبهه نبود. تقيد در كلام، رفتار و در همه سكناتش خود را نشان مي داد .
در مدت فعاليتش در جبهه سه مرتبه مجروح شد اما هر بار با حال مجروحيت دوباره به منطقه بر گشت. او هر چه به شهادت نزديك مي شد، خود ساخته تر مي شد . آخرين دفعاتي كه به مشهد آمده بود ، روي تشك نمي خوابيد ، بسيار كم مي خورد ، روزها روزه مي گرفت و شبها را تا صبح به عبادت مي پرداخت .در آخرين مرخصي سعي كرد هر چيزي كه ذره اي علاقه او را جلب مي كرد از دل بيرون كند ،
تمامي عكس هايي را كه گرفته بود ، نامه هايي را كه در مدت مبارزه در «لبنان» براي همسرش فرستاده بود، از بين برد و وقتي سوال همسرش را شنيد، در پاسخ گفت: اگر قرار است شهادت نصيبم شود، مي خواهم خالص خداوند را ملاقات كنم .محمد رضا چند روز قبل از شهادت نامه اي براي همسرش مي فرستد و در آن تاكيد مي كند كه :تنها به خدا نزديك شو تا تمامي غمها را فراموش كني ، از رفتن من هم ناراحت نباش .
اين جمله زنگ خطر را در جان همسرش به صدا در آورد . او مطمئن شد كه محمد رضا را ديگر نمي بيند .شب عمليات والفجر 8 دوستان «محمد رضا» شاهد مناجات عاشقانه او با خداي خود بودند و او به دوست نزديك شده بود .
«محمد رضا» در آخرين ساعات زندگي در جهان خاكي مجروح شد ، تيري به دستش اصابت كرد اما به خاطر حفظ روحيه نيروهايش به عقب بر نگشت و عاقبت در ساعت 5 بعد از ظهر روز بيست و دوم بهمن 1364 در هواي دوست تا باغ ملكوتش پر زد و بر دل ياران، غمي ابدي گذاشت .
بدن مطهر شهيد محمد رضا نظافت در بهشت رضا آرام گرفت اما خاطراتش هنوز هم بر دل بچه هاي گردان تخريب تيپ 21 امام رضا (ع) آتش مي زند ، چه مي شود كرد، با يد سوخت و ساخت .باشد كه ما هم مثل ياران آفتاب شويم .
منابع زندگينامه :"كاش با تو بودم"نوشته ي رويا حسيني،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و 23000شهيداستان خراسان-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي نظر فخاري : قائم
مقام فرمانده لجستيك لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1338 در ساوه و در خانواده اي مذهبي ، متولد شد در دامان عشق به حقيقت و ارادت به اهل بيت (ع) پرورش يافت.
پس از تكميل تحصيلات خويش تا سطح متوسطه ، به تهران آمد و در رشته رياضي ، موفق به اخذ مدرك فوق ديپلم گرديد. ابتداي جواني او با اوايل انقلاب مصادف بود ، او با سيل خروشان مبارزه مردمي ، همراه شد و به فعاليتهاي مختلفي از جمله همكاري با روحانيت معظم- دور از چشم ساواك - وشركت در تظاهراتهاي مختلف در سطح شهر ، دست زد.
با شروع انقلاب ، با تيزبيني خاصي كه داشت ، در حفظ پيروزي بدست آمده و پاسداري او خونهاي ريخته شده سعي بسياري نموده و در اين راه تلاشي مستمر را در « كميته انقلاب اسلامي » و پس از آن در « سپاه پاسداران انقلاب اسلامي » آغاز كرد.
انديشه « تعليم و تربيت » و « پرورش نسل نوپاي انقلاب » او را به سمت خدمت در « آموزش و پرورش » سوق داد ؛ پس از چندي ، با لياقتي كه داشت و از خود بروز داد ، به رياست آموزش و پرورش « نوبران » منصوب شد.
مسووليت براي او در حكم امتحاني بود كه مي بايست از آن ، سرفراز بيرون آيد. خاطراتي كه از زمان رياست او مانده ، گواه اين مطلب است كه « حاجي » دل به اين چنين مسووليت هايي نبسته بوده و سعي در اين داشته كه به هر نحو ، رضاي خداي تعالي – و
نه چيز ديگر را ، در عمل به تكليف ، براي خود فراهم كند.
هرم آتش جنگ و دغدغه دفاع از ارزشهاي الهي و ميهني نگذاشت كه حاجي در دايره مكان و زمان ، قراري داشته باشد ، بنابراين سنگر « دفاع از ارزشها » را جايگزين سنگر « تعليم و تربيت و تربيت » نمود. و لحظه اي نيز در اين امر ، ترديد نكرد ؛ با آن كه بارها از سوي اداره آموزش و پرورش ، درخواست بازگشت او به محل كار آمده بود و ... اما او گمشده خويش را در صحراي طلب و در بيابانهاي جبهه ، يافته بود و لحظه اي چشم از يافتن آن ، برنگرفت تا او را در لابلاي آتش و خون و خاكستر يافت. زيباترين تكرار و دلنشين ترين حديث مكرر، عشق است و داستان سفر عشق ، كه جگر شير مي خواهد و ... ما از عشق ، دم مي زنيم اما دم زدن ما، نگاه ما و فهم ما ، محدود در مرزهاي دنيوي است ؛ آنچه مي گوئيم قياسات عقلاني ماست ، با تكيه بر عقلي كه راه بدان سراپرده نداشته و ندارد. آنجا « تماشاگه راز » است ؛ بايد سر به جيب برد و با خويش گفت كه : « چشم دل بازكن كه جان بيني » تا « آنچه ناديدني ست ، آن بيني » اگر از عشق مي خواهي بگويي ، اگر مي خواهي از عاشقان بگويي ، بايد مرزهاي « وهم » را در نوردي و به آن سوي اين « ديوارهاي ممتد » برسي! چگونه مي تواني از
حد عاشقان بگويي ، وقتي كه حد تو همين واژه هاي معمولي و نگاههاي مجازي ست؟! چگونه مي تواني از « شهيدان » بگويي و از مقام بلند ايشان – كه « عند ربهم يرزقون » است ؟
با اين همه شناخت « شهيد » و شناساندن سيره او در دوران حيات دنيوي اش ، مي تواند راهگشايي باشد در بن بست زمان و مكان انسان بي خبر امروز. كلام نوراني « النظافه من الايمان » را سرلوحه كار خود را قرارداده بود ، حتي در مناطق جنگي كه امكان تميزي و پاكيزگي محض نبود ، او بسيار نظيف و آراسته ظاهر مي شد.
هنگامي كه نيروهايش را به « مريوان » برده بود ، مقر نظامي را اندكي نامنظم و آشفته ديده بود ؛ بنابراين اولين كار او هماهنگ كردن نيروها براي تميز كردن ، رنگ كردن و آراستن آن محيط بود ؛ تا حالت سربازخانه نيروهاي اسلام را پيدا كند.
نيروهاي تحت امر او ، بارها ديده بودند كه دور از چشم همگان ، به نظافت « مقر » پرداخته واطراف چادرها وكانيكسها را مرتب وتميز مي نمايد، دقت او در امر « نظافت » از او يك الگوي تمام عيار ساخته بود. امانتدار بيت المال در جبهه ها بود. با مسووليتي كه در لشكر داشت ، خود را حافظ اموال و مقسم آن درميان نيروها مي دانست و در اين راه ، عدل عدالتگر حقيقي ، علي (ع) را سرمشق خود قرار داده بود ، در اين راه از همه چيز خود مي گذشت ، از دوستي ، تعارفات معمول ، تسامح در امور
بيت المال و ... با هيچ كس رو دربايستي و تعارف نداشت در تقسيم بيت المال ، بر همه و از همه بيشتر ، برخود بسيار سخت مي گرفت ؛ تا مطمئن نمي شد كه امكانات بيت المال در ميان همه بدرستي تقسيم نشده از آن استفاده نمي نمود. اين رفتار مايه تعجب بسياري از دوستان او شده بود و از سوي ديگر ، مايه اطمينان خاطر مسوولين لشكر :
« با توجه به بافت تشكيلات پشتيباني ، لازم بود فردي در اين مركز ، مسووليت داشته باشد كه از يك سو به نيازهاي رزمندگان ، شناخت كافي داشته باشد و از سوي ديگر به ظواهر دنيوي ، بستگي و تعلق نداشته باشد.
انتخاب شهيد بزرگوار « نظر فخاري » در اين مجموعه ، براي مسوولين لشكر ، مايه اطمينان خاطر بود و امور پشتيباني ، تضمين شده به حساب مي آمد ؛ چرا كه تمامي اين ويژگي ها بصورت بارز در رو حيات او وجود داشت » با آن كه « شهيد نظر فخاري » خود مسووليت بزرگي در جنگ داشت و از نفوذ خويش مي توانست استفاده شايان توجهي به نفع خود ببرد ، با اين حال هرگز هواي نفس و خواهش دل را بر هيچيك از امور جنگ در جبهه ، دخالت نمي داد. به عبارت ديگر مي توان گفت كه در امر جنگ و مبارزه تسليم محض بود و هر چه فرماندهان صلاح مي دانستند ، عمل مي كرد.
در گرما گرم حملات و عملياتهاي مختلف رزمندگان در منطقه جنوب ، در آن لحظاتي كه شوق حمله به بعثيان در وجود رزمندگان شعله
ور بود در برابر صلاحديد فرماندهان تسليم شد و نيروهاي خود را به سمت غرب ، سوق داد!
او مي گفت: « ما به جنگ آمده ايم، نه آتش بازي ، هر كجا كه مسوولين تشخيص دهند ، ما آماده ايم ... جنگ براي ما يك وظيفه شرعي است ، آنهم در هر مسووليتي و در هر مكاني كه باشد. اگر اداي وظيفه در جنوب بايد باشد ، بسم الله ! اگر در غرب است ... اگر در مريوان ... ، آماده ايم. اطاعت از فرماندهي جنگ ، اين قدرت را به آنها مي دهد كه برنامه ريزي منسجم و حساب شده اي داشته باشند»
آنگاه كه عازم « حج » بود بنا به تشخيص مسوولان ، مبني بر اين كه ماندن در جبهه لازم تر و ارجح است ، دل از سفر حج ، پرداخت و اوج اطاعت خويش از فرماندهان را نشان داد. او باور داشت كه اطاعت از « فرماندهان » اطاعت از « ولي امر » و در نتيجه گوش سپاري به امر « ولي عصر (عج ) » مي باشد. با شهامتي كه در خود يافته بود. به كارهايي دست مي زد كه منحصر به خود بود! در زمان تظاهراتهاي مردمي در صف شعار دهندگان بود و در زير باران آتش و گلوله ماموران رژيم شاه با شهامتي تمام ، پيكر شهيدان مبارزه را بدوش مي كشيد و نمي گذاشت در معركه باقي بمانند.
در اوايل پيروزي انقلاب ، احساس كرده بود كه فعاليت سوداگران مرگ ، بيشتر شده است ، بنابراين احساس تكليف نمود و گامهاي بسيار مفيدي در مبارزه با آنان
برداشت. حتي يكبار به تنهايي با چند نفر از آنها برخورد كرده و آنان را دستگير نموده بود.
او هرجا كه احساس تكليف مي كرد ، لحظه اي تامل نمي نمود و به اداي آن مي پرداخت ؛ در زمان بني صدر، تلاش متعهدانه اي در انتخاب دعوت از سخنرانان مختلف براي آگاه كردن مردم انقلابي ، به خرج مي داد و از كساني چون « شهيد آيت » و ... براي سخنراني قبل از برنامه نماز جمعه شهر ، دعوت مي نمود. توجه به خانواده هاي محترم شهدا و تلاش و در دلجويي و تسلي خاطر آنان از برنامه هاي هميشگي او بود. هنگامي كه مرخصي مي آمد، ابتدا به گلزار شهدا و سپس به منازل شهيدان مي رفت و بدين طريق ، ياد شهدا و همسنگران عزيزش را در دل و جان ، مستدام مي داشت.اخلاص او در كار و عبادت و ... زبانزد شده بود ، از هيچ چيز به جز خدا نمي ترسيد ؛ اگر ذره اي ترس در وجود او راه يافته بود ، هرگز نمي توانست در زيرباران گلوله بعثي ، شبها را بيرون سنگر ، به عبادت بپردازد و همانجا را بستر آرامش خويش قرار دهد ، اين كار بارها از او سر زده بود چرا كه اطمينان قلبي به خداوند داشت و به چيزي جز او نمي انديشيد ، به شهادت دوستان و همسنگرانش به هيچ چيزي تعلق خاطر نيافته بود و تمامي امور دنيوي را پشت پا زده بود.
اين ويژگي هاي منحصر به فرد – كه فقط در انسانهايي خاص يافت مي شود – از او انساني
وارسته ، ساخته بود. از همان انسانهايي كه ملائك عرش نشين ، بر مقامشان رشك مي برند.
او از « خلصين » بود ؛ براي خدا زيست ، براي خدا مبارزه نمود و در نهايت مزد رنجها و زحمات خود را از خداوند گرفت و مصداق بارز « ان الله اشتري من المومنين باموالهم و انفسهم بان لهم الجنه » گرديد و رضوان الهي و جنت موعود را به دست آورد. منابع زندگينامه :عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسن نظر نژاد : فرمانده عمليات لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سوم خرداد ماه سال 1325 در يكي از روستاهاي شهرستان درگز ديده به جهان گشود.
پدربزرگش جزو روحانيون ده بود و به اين ترتيب او در خانواده اي مذهبي رشد كرد و از همان كودكي با مسائل ديني و مذهبي آشنا بود.
دوران كودكي را با كار و تلاش در روستا پشت سر گذاشت. هفده ساله بود كه براي كار به مشهد رفت و در يك كارگاه بافندگي مشغول شد و تا جايي پيش رفت كه توانست مهارت كافي در اين زمينه كسب كند و به صورت مستقل كار بافندگي را ادامه دهد.
به روستاي زادگاهش بسيار علاقمند بود و هر هفته يا هر ماه چند روزي را به روستا مي رفت و به خانواده اش سر مي زد.
علاقه ي زيادي به ورزش به خصوص كشتي داشت و از قدرت بدني مطلوبي نيز برخودار بود. پس از مدتي به باشگاه ها راه يافت و تمرينات گسترده اي را در زمينه ي كشتي «چوخه» آغاز و مقاماتي نيز كسب كرد. او توانست در
مسابقات سالانه ي استاني نيز شركت كند و به عنوان يكي از سرشناس ترين كشتي گيران چوخه مطرح شود.
جواني با تقوا، مومن، محجوب و باحيا بود و همين خصوصيات، او را از جوان هاي ديگر متمايز مي ساخت.
از كودكي دخترعمويش را به نامش كرده بودند. بعد از رسيدن به سن بلوغ اين تمايل و اشتياق در هر دو طرف وجود داشت و بدين ترتيب ايشان در 22 سالگي با مرضيه نظرنژاد ,دختر عمويش ازدواج كرد. مراسم ازدواج آن ها در عين سادگي در همان روستا برگزار شد . به دليل كسب و كارش در مشهد، همسرش را نيز به مشهد برد و در منزل دايي همسرش ساكن شدند.
اولين فرزند آن ها( نرگس ) در اول فروردين ماه سال 1349 و فرزندان دوم و سوم آن ها به نام هاي معصومه و فاطمه به ترتيب در تاريخ هاي 1/1/1355 و 1/1/1357 به دنيا آمدند. پس از مدتي توانستند با خريد خانه اي در منزل شخصي خود ساكن شوند.
روز به روز به دين، قرآن و اسلام توجه و علاقه ي بيشتري پيدا مي كرد.
در سال 1357 موفق به شركت در جشنواره ي كشتي طوس شد. شخص «فرح» نيز در اين جشنواره حضور داشت از آنجايي كه فعاليت هاي انقلابي در حال شكل گيري بود و نظرنژاد جزو نيروهاي انقلابي به شمار مي رفت، سعي در بر هم زدن برنامه ها داشت. سرانجام با كمك يكي ديگر از كشتي گيران موفق به اين كار شد. به محض ورود «فرح» به سالن آن ها فرياد «مرگ بر شاه» سردادند و مردم حاضر در تالار
نيز آن ها را همراهي كردند و طولي نكشيد كه تمام برنامه ها به هم ريخت. مردم با فشار، ديوارهاي ورزشگاه را خراب كردند و به بيرون راه يافتند و فريادهاي «مرگ برشاه» بيشتر و بيشتر شد. بعد از اين واقعه، فعاليت هاي ورزشي نظر نژاد كم شد، چرا كه ترجيح مي داد. بيشتر وقتش را به فعاليت هاي انقلابي بپردازد. هر روز از صبح تا شب در تظاهرات شركت و اعلاميه ها و پيام هاي امام خميني (ره) را پخش مي كرد و به عنوان يكي از نيروهاي مسلح انقلاب فعاليت مي نمود. مركز تصميم گيري هاي آن ها در آن روزها منزل آيت الله شيرازي بود.
در طي همين تظاهرات، توسط ساواك دستگير شد و مدت 25 روز در زير شكنجه و فشار به سر برد. اما همه را تحمل كرد و به هيچ وجه حاضر به اعتراف نشد. گاهي اوقات براي تظاهرات به شهرستان هاي اطراف مي رفت. در تظاهرات دهم دي ماه كه به «جمعه سياه» مشهد معروف شد به همراه پدر، مادر و برادرهايش حضوري فعال داشت. در همان شب در حالي كه براي آزادي زنداني ها رفته بود، توسط برادرش به او خبر رسيد كه فرزند كوچكش ( فاطمه ) در حين راهپيمايي در ميان جمعيت گم شده و همسرش بسيار نگران و ناراحت است، اما او صبورانه پاسخ داد: «به همسرم بگوييد ناراحت نباش، جوان هاي مردم شهيد شده اند. ما بايد استقامت كنيم.»
با پيروزي انقلاب اسلامي توسط آيت الله شيرازي به نيروي انتظامي معرفي شد و در گروه ضربت كه ماموريت دستگيري ساواكي ها ونيروهاي ضد
انقلاب را به عهده داشتند مشغول به كار شد. پس از مدتي وارد سپاه گرديد و فعاليت خود را در اين نهاد آغاز كرد. همزمان با اين كار تحصيلات خود را تا اخذ مدرك سيكل ادامه داد.
در خرداد ماه سال 1358، از طرف سپاه ماموريت يافت تا از مرزهاي شرقي ايران حفاظت و حراست نمايد. برهمين اساس سپاه جديدي در شهرك جنت آباد ( كه مرز بين ايران، افغانستان و شوروي سابق است ) تشكيل شد و نظر نژاد به عنوان فرمانده اين سپاه مشغول خدمت شد. دو ماه بيشتر از خدمتش نگذشته بود كه بار ديگر به سپاه مشهد فرا خوانده شد تا از آن جا به اتفاق برادر «رستمي» ماموريت جديدي را آغاز نمايد. برادر رستمي يكي از دوستان صميمي او به شمار مي رفت و هر دو از آن ها قبل از انقلاب ورزشكار بودند و شناخت كاملي از يكديگر داشتند و حالا نيز بار ديگر همراه يكديگر عازم ميدان ديگري بودند. ماموريت آن ها مبارزه با حزب دموكرات، كومله و ساواكي هاي فراري بود كه به شهر پاوه حمله كرده بودند.
فرماندهي نيروها برعهده برادر رستمي بود. پس از استقرار نيروها در استراحتگاه، نظرنژاد به عنوان اولين داوطلب براي عزيمت به منطقه اي كه «دكتر چمران» و گروهي ديگر از سپاهيان در محاصره دموكرات ها بودند، راهي شد. به دنبال او تعداد ديگري از برادران نيز به راه افتادند كه در اين ماموريت فرماندهي گروه بيست نفره آن ها به شهيد نظر نژاد واگذار شد، اما قبل از حركت بنابه دلايلي ماموريت به صبح روز بعد موكول شد. روز بعد نيز
خبر رسيد كه دكتر چمران، يارانش و كردهاي داخل شهر محاصره را در هم شكسته و ضد انقلابيون به طرف مرزها در حال فرارند كه نظرنژاد و گروهش در منطقه ي مرزي را بر ضد انقلابيون بستند.
چند روز بعد براي عملياتي سنگين دستوري صادر شد. شهر «بانه» در كنترل و تصرف كامل دموكرات ها قرار گرفته بود. تعداد نيروها كم و شرايط منطقه نيز بسيار دشوار بود. اما توكل به خدا و ايمان، نظر نژاد را ياري مي كرد.
او در خاطراتش مي گويد: «در هلي كوپتري كه بوديم، فرمانده گردان كلاه سبزها هم حضور داشت. از من پرسيد: شما آموزش ويژه اي ديده ايد؟ گفتم: نه. گفت: مي داني به كجا مي روي؟ گفتم: بله. براي جنگيدن با دشمنان انقلاب. گفت: ديروز نزديك به صد نفر از نيروهاي مخصوص نتوانستند كاري بكنند. گفتم: هرچه خدا بخواهد. سرانجام با رهبري او و با همان گروه اندك آن ها توانستند با سرعتي فوق العاده پاسگاه را به تصرف خود در آورند.»
سپس برادر رستمي و نيروهايش نيز به آن ها ملحق شدند و در آن جا رستمي، نظر نژاد را به جانشيني خود منصوب كرد.
نبرد در ارتفاعات كردستان بسيار دشوار بود و نيروها در شرايط سختي به سر مي بردند وضعيت تغذيه بسيار نامناسب بود و خطراتي جدي در هر لحظه جان آنان را تهديد مي كرد. نبرد كردستان دو ماه به طول انجاميد و سرانجام با موفقيت به اتمام رسيد. نظر نژاد پس از آن به مشهد بازگشت و در سپاه كوهسنگي به خدمت ادامه داد. بعد از مدتي بار ديگر براي عمليات
پاكسازي به «گنبدكاووس» اعزام شد. در اين ماموريت كه قريب به يك ماه طول كشيد آن ها حتي مجبور به پاكسازي خانه به خانه نيز شدند و سرانجام در دو فروردين ماه سال 1359 عمليات پايان يافت.
با شروع جنگ تحميلي، به اتفاق برادرش به جبهه ها شتافت. در عمليات سوسنگرد شجاعانه شركت كرد. او در باره ي اين عمليات كه به طرز شگفت انگيزي به پيروزي انجاميد مي گويد: «بعد از اتمام عمليات يكي از اسراي عراقي از ما پرسيد: فرمانده شما كجاست؟ ما رستمي را نشان داديم. اسير گفت: نه. آن كسي را كه بر اسب سفيد سوار بود و جلوتر از همه حركت مي كرد، مي گويم.
ما تعجب كرديم. چرا كه فرمانده ي اسب سوار نداشتيم. آن موقع بود كه فهميديم دستي غيبي ما را ياري كرده است.»
او در اكثر عمليات شركت مي كرد. مواقعي كه زخمي مي شد، مدتي كوتاه آن هم براي درمان جراحاتش جبهه را ترك مي كرد. همسرش نيز هيچ گاه مخالفتي در اين زمينه نشان نمي داد و ايشان را دلگرم و خوشحال مي نمود.
عمليات هاي فتح بستان، والفجر مقدماتي، والفجر يك، خيبر، بدر، والفجر نه، والفجر هشت، كربلاي يك، كربلاي دو، كربلاي چهار و پنج، نصر هفت و هشت، كربلاي هشت و فتح المبين از جمله عمليات هايي هستند كه نظرنژاد در آن ها حضور يافت.
در عمليات فتح بستان از ناحيه چشم مجروح شد. چند روزي را در بيمارستان بستري بود و سرانجام پزشكان مجبور به تخليه ي چشم او شدند. پس از عمل جراحي دوباره به منطقه رفت و بعد از
اتمام عمليات فتح المبين براي درمان عفونت زخم هايش به مشهد بازگشت. در طول دوراني كه در بيمارستان بستري بود، شب تا صبح را به خواندن دعاي كميل و توسل مي گذراند.
در والفجر يك بر اثر اصابت موشك به اتومبيلي كه رانندگي آن را خودش به عهده داشت، از ماشين به بيرون پرتا ب شد و از ناحيه ي كمر به شدت آسيب ديد. به طوري كه مدت ها در بيمارستان هاي مختلف بستري شد و تحت عمل جراحي قرار گرفت و پزشكان اميدي به بهبودش نداشتند. اما با ارادۀ قوي توانست مقاومت كند.
بار آخر به مدت هشت ماه در بيمارستان امام رضاي مشهد بستري بود. اما هنوز هم قادر به راه رفتن نبود. در تمام اين مدت همسرش صبورانه مشكلات را تحمل مي كرد و علاهوه بر مراقبت از فرزندان، از صبح تا شب بر بالين او حاضر مي شد و از او پرستاري و مراقبت مي داشت. نظرنژاد از آن روزها به تلخي ياد مي كند و مي گويد: «آن روزها، روزهاي تلخ زندگي من بود. اما از طرفي خوشحال بودم كه مي ديدم همسر و برادري وفادار دارم كه در دنيا بي نظيرند.»
در همان روزها پدرش كه هميشه يار و ياور او در زندگي بود از دنيا رفت. در واپسين روزهاي عمرش به فرزندش توصيه كرده بود: «تا آخر عمر دست از اسلام برندار.»
عمليات خيبر يكي ديگر از خاطرات غم انگيز نظر نژاد بود. او در باره ي آن مي نويسد: «تعداد زخمي ها رو به افزايش و خستگي از چهره ي يكايك نيروها پيدا بود. از آن
طرف دشمن بر شدت حملات خود مي افزود و از طرف ديگر پيكرهاي پاره پاره ي برادرنمان روي زمين مقابل چشمانمان بود. صداي ناله ي زخمي ها از يك طرف و صداي فرياد جنگجويان كه مهمات طلب مي كردند. از طرف ديگر، هواپيماهاي دشمن مرتب روي سرمان در پرواز بودند و بمباران مي كردند. از قرارگاه خودي هم كه كمكي نمي شد، زيرا آن ها هم وضعيت بدي داشتند. فرماندهان هنگامي كه كشته هاي خود را رها كرده و مي رفتند، با صداي بلند گريه مي كردند و مي گفتند كه برمي گرديم و انتقام شما را مي گيريم. دجله و فرات آن روز شاهد كربلاي ديگري بودند، چرا كه از خون ياران حسين (ع) لبريز بودند.اودر عمليات كربلاي پنج را به عنوان فرمانده عمليات پيشاپيش بسيجيان حركت مي كرد. او اين عمليات را بزرگترين عمليات هشت سال دفاع مقدس مي دانست و مي گفت: «ما در اين عمليات جز دعاي خير امامان هيچ چيز نداشتيم. ما متكي به يك مشت بسيجي بوديم كه هنوز حتي دوران آموزشي خود را به پايان نرسانده بودند. دو تيپ زرهي و پياده ي دشمن بود و در مقابل تنها چند نفر سرباز. من هيچ چيز نمي ديدم، جز برق آتش خمپاره، توپ، تانك و مسلسل. از بس آر.پي.جي زده بودم از گوش هايم خون مي آمد.
تعداد زيادي از نيروهاي خودي به خط دوم رفته بودند و ما را تنها گذاشته بودند. بالاخره به سراغ آن ها رفتم و گفتم: من فرمانده عمليات لشكر شما هستم. شما مرا در ميان دشمنان يكه و تنها گذاشتيد مگر شما مردم
كوفه يا شام هستيد؟ سپس روي خود را به سمت كربلا كرده و گفتم: حسين جان! اين ها مي گويند: ما ياران توايم. در حالي كه اين جا نشسته اند و ...»
آن روز نظرنژاد با سخنانش تاثير عميقي بر نيروها گذاشت. به طوري كه همه با سرعت خود را به خط مقدم رساندند و شجاعانه جنگيدند و سرانجام پس از نبردي سخت دشمن شكست خورد.
در طول دوران دفاع مقدس و به دليل حضور مستمر نظرنژاد در جبهه، وضعيت جسمي ناهنجاري براي او پيش آمده بود. از جمله: پاره شدن پرده ي گوش، از دست دادن يكي از چشم ها، تركشي كه در نزديكي قلبش قرار داشت، شكستگي كمر و تركشي كه قسمتي از روده اش را از بين برده بود. با تمام اين ها پا به پاي گردان پياده روي ارتفاعات مي رفت. بيدار خوابي مي كشيد و سرما و گرما را تحمل مي كرد. وقتي كه گرم كار و عمليات مي شد، به هيچ چيز ديگر توجه نداشت و گويي جاي ديگري بود. تمام اين ها به روحيات دروني اشا باز مي گشت. بسيار صبور بود. با وجود درد فراوان كه در اثر وجود تركش ها در سرتاسر بدنش احساس مي كرد، هرگز علايمي از درد و ناراحتي در چهره و رفتارش ديده نمي شد.
او بسيار مهربان بود و با همه مانند يك پدر رفتار مي كرد. از اين رو در جبهه با نام «بابانظر» معروف شده بود. ارتباطش با بچه هاي جبهه و جنگ بسيار صميمانه بود و در حالي كه مي توانست عصباني شود، اما با مهرباني و با
لحني دوستانه كه خاص خودش بود و همه آن را مي شناختند، با آن ها حرف مي زد.
سادگي برخوردش نشان از پاكي و صفاي روحش داشت. علاقه ي خاصي به امام امت و بسيجيان داشت. در تمام سخنراني هايش از راستي و درستي بسيجيان سخن مي گفت.
از دروغ بيزار بود و به انسان هايي كه كارشان خدمت به مردم بود، عشق و احترام خاصي مي ورزيد و خودش نيز جزو همين افراد بود. به خانواده هاي شهدا خيلي علاقه داشت. مختصر حقوقي را كه از سپاه مي گرفت صرف كمك به خانواده هاي شاهد مي كرد. همواره در پي حل مشكل مردم بود و هرگز هم اجازه نمي داد كه كسي بويي از اين كارها ببرد.
برادرش خاطره اي از او به ياد دارد و مي گويد: «يكي از آشنايان كليه هايش از بين رفته بود. به ديدنش رفته بودم كه چكي را به من نشان داد و گفت: اين را يك بنده ي خدا به من داد تا خود را درمان كنم. وقتي چك را ديدم، متوجه شدم كه متعلق به محمدحسن است.»
در وصيت نامه اش نيز خطاب به فرزندش توصيه مي كند: «اگر ثروتي به دستت رسيد، به فقرا كمك كن، چون هرچه كمك كني، خدا به تو عوض آن را خواهد داد.»
با وجود تحصيلات كم از سواد خوبي برخوردار بود. اهل مطالعه بود و كتاب هاي شهيد مطهري را مطالعه مي كرد و كتابخانه اي هم در منزل داشت.
در سال هاي 1359 و 1361 دو فرزند ديگر به نام هاي مصطفي و مرتضي به جمع خانواده ي
آن ها اضافه شدند.
بچه ها را خيلي دوست داشت. با وجود بدن مجروح و آسيب ديده اش، بچه ي برادرش را ( كه با آنها در يك خانه زندگي مي كردند ) روي دوشش مي گذاشت و با او بازي مي كرد. هرگاه فرصت مي كرد فرزندانش را به گردش و تفريح مي برد و عقيده داشت كه تفريح براي آن ها لازم است. با فرزندانش بسيار مهربان بود.
پسرش ( مرتضي نظر نژاد ) رابطه اش را با پدر چيزي فراتر از رابطه پدر و فرزندي مي داند و تاكيد مي كند كه: «ما مثل دو دوست بوديم.»
براي همسرش احترام خاصي قايل بود و با او رفتاري صميمي و دوستانه داشت. بسيار به او اعتماد داشت و در انجام هر كاري با او مشورت و تا جايي كه مي توانست در كارهاي خانه به او كمك مي كرد. حتي گاهي او را مي نشاند و خود تمام كارهاي خانه را انجام مي داد. به فرزندانش نيز توصيه مي كرد كه احترام مادر رنج كشيده شان را هرگز از ياد نبرند.
فرزندانش را به رعايت حجاب، ايمان و تقوا سفارش مي كرد و مي گفت: «ختر و پسر ندارد. حجاب و تقوا براي همه است.»
ارتباط عاطفي عميقي با فرزندانش داشت. هرگز با آن ها بلند حرف نمي زد. براي صحبت كردن با آن ها روش خيلي خوبي داشت. هرگز با زبان نصحيت سخن نمي گفت، بلكه سعي مي كرد با رفتارش به ديگران چيزهايي بياموزد و اشتباهاتشان را گوشزد كند.
سنجيده و منطقي حرف مي زد و همه ارزش خاصي براي او قايل
بودند.
به صله ي رحم اهميت زيادي مي داد و هيچ گاه منتظر نمي شد كه كسي به ديدنش بيايد، بلكه خود پيشقدم مي شد. به بزرگترها بسيار احترام مي گذاشت.
فرزندش ، نرگس نظرنژاد ، مي گويد: «ما عشق و علاقه و محبت كردن به پدر و مادر را در چهره ي ايشان مي ديديم.»
مشكلات را جدي نمي گرفت. گاهي كه فرصتي دست مي داد، با فرزندانش مي نشست و از زندگي و مشكلات آن ها صحبت مي كرد و آن ها را راهنمايي مي نمود.
چون كه خودش شرايط مناسب براي تحصيل در روستا را نداشت و سختي زيادي كشيده بود، هميشه فرزندانش را به درس و تحصيل علم سفارش مي كرد.
به درس و تحصيل آن ها خيلي اهميت مي داد و مرتب به مدرسه ي آنها سر مي زد تا از وضعيت درسي آن ها مطمئن شود. در انتخاب دوست نيز به فرزندانش كمك زيادي مي كرد و در حد ممكن سعي مي كرد تا با دوستان آن ها آشنا شود.
به نماز اول وقت بسيار اهميت مي داد. فرزندش ( مرتضي ) در اين باره مي گويد: «نماز اول وقتش در زندگي ما تاثير بسزايي داشت. زماني كه ماه رمضان بود، همه مي آمدند تا سر سفره افطار بنشينند ولي او اول مي رفت وضو مي گرفت و به نماز مي ايستاد و به پيروي از او ما هم همين كار را انجام مي داديم.»
حسين حيدري نيز مي گويد: «من نظرنژاد را مي ديدم كه با مجروحيتش ايستاده و نماز مي خواند و خون هم از او مي
رفت.»
وقتي نماز مي خواند حالش عوض مي شد. بعد از نماز ديگر حالت خستگي چهره اش عوض شده بود.
نظرنژاد لحظه به لحظه ي خاطرات جنگ و روزهاي حضورش در جبهه را در دفترچه اي يادداشت و تنظيم كرده است. هميشه دلش مي خواست از جنگ صحبت كند. هرگز سختي ها و خستگي جنگ را احساس نمي كرد. يك بار كه همرزمانش به او توصيه كرده بودند تا به خاطر وضعيت جسمي اش در خارج از منطقه كار كند، پاسخ داده بود: «اين جبهه نيست كه به من نياز دارد منم كه به جبهه نياز دارم.» و در جايي ديگر خطاب به همرزمش كه از او خواسته بود تا استراحت كند، گفته بود: «اين جا دانشگاه امام حسين (ع) است. تو چه طور دلت مي آيد كه در دانشگاه امام حسين (ع) من بخوابم و خودت بيدار باشي. آدمي كه خواب است تربيت نمي شود.»
نظرنژاد هفت سال در جبهه حضور و بيش از نود درصد جانبازي داشت. بيش از 160 بار مورد اصابت تير و تركش قرار گرفته بود. با شركت در بيش از 30 عمليات كوچك و بزرگ بارها و بارها تا سر حد شهادت با دشمن نبرد تن به تن داشته است. اما مي گفت: «تمام كارها و اعمال ما چه در دوران جنگ و چه حالا براي اين بوده است كه فرمان خداي بزرگ را لبيك گفته باشيم. آن چه ما در عمليات هاي خود داشتيم، توكل به خدا و ايمان راسخ به سخنان رهبر عزيزمان بود. ما اعتقادمان بر اين بود كه در راه خدا مي جنگيم، لذا از
جنگ هيچ هراسي نداشتيم.»
سردار قاآني از رشادت هاي نظرنژاد چنين مي گويد: «از كردستان تا جنوب، زمين گواهي مي دهد كه نظرنژاد در اين مملكت چه كرده است.»
با اتمام جنگ تحميلي به آغوش خانواده بازگشت. اما آثار جراحات و تركش هايي كه در بدن داشت او را وادار نمود كه در سال 1368 براي معالجه و درمان به كشور آلمان سفر كند. در آن جا تحت آزمايشات مختلف قرار گرفت و چندين بار نيز عمل جراحي روي قسمت هاي مختلف بدن او انجام شد. در اين مدت غم غربت و تنهايي بيش از هر چيز او را مي آزرد. او در دفتر خاطراتش به آن روزها اشاره مي كند و مي گويد:« مردم براي ملاقات بيمارهاي خود به بيمارستان مي آمدند، اما اتاقي هم بود كه هيچ كس با آن كاري نداشت، آن هم اتاق من بود.»
و اين غربت با شنيدن خبر رحلت امام خميني (ره) براي او صد چنان شد. سرانجام به ايران بازگشت و در مراسم چهلمين روز درگذشت امام (ره) شركت كرد.
با توجه به تجربياتي كه در باره جنگ داشت، مرتباً از طرف مدارس مختلف از او دعوت مي شد و چنان جذابيتي در سخنانش نهفته بود كه هركسي را جذب مي كرد.
در سال 1357 ماموريت يافت تا براي بازديد از مناطق جنگي در ارتفاعات كردستان راهي آن جا شود. او در اين سفر فرزند كوچكترش ( مرتضي ) را نيز ( كه آن موقع 14 ساله بود ) با خود همراه كرد. اين سفر او از همان ابتدا با سفرهاي ديگرش فرق داشت به منطقه كه
رسيدند خطاب به ديگر سرداراني كه همراهش بودند، گفته بود: «اين جا بوي جنگ مي دهد. اين جا بوي خون شهدا را مي دهد و حرمت دارد. با همان لباس هاي خاكي جنگ باشيم ...» مي گفت: اصلاً دلم نمي خواهد از اين جا برگردم. اين مسافرت، مسافرت ديگري است. چيز ديگري است.»
همسرش نيز اين سفر را با سفرهاي ديگر متفاوت مي داند و مي گويد: «هميشه وقتي مي پرسيدم كه كي برمي گردي؟ مي گفت كه مثلاً فلان روز برمي گردم. اما آن روز وقتي پرسيدم. جواب داد: هر وقت خدا بخواهد.»
وقتي به بالاي ارتفاعات رسيد، حال عجيبي داشت و مي گفت: «احساس مي كنم به خدا نزديك ترم.»
همسرش ( به نقل از فرزندش مرتضي كه لحظه به لحظه آن روز را به خاطر دارد ) مي گويد: « قله را بدون هيچ مشكلي بالا رفت. بالا كه رسيديم، نشستيم. رفتارش براي من خيلي عجيب بود. هرگز او را اين طور نديده بودم. چفيه اش را روي پيشاني اش انداخت و دراز كشيد. متوجه شدم كه در حال ذكر گفتن است. در حالي كه به پايين نگاه مي كردم، برگشتم تا به او بگويم كه ارتفاع چه قدر زياد است. ديدم پيشاني اش پر از عرق شده و رنگش تغيير كرده است. سردار موسوي را صدا زدم. بلافاصله دويدند. آمبولانس آمد و او را به بيمارستان رساندند.»
اما ديگر خيلي دير شده بود. بدين ترتيب سردار محمد حسن نظرنژاد در تاريخ 7/5/1375 بر اثر تنگي نفس و ايست قلبي در ارتفاعات اشنويه كردستان ( كه آن نيز ناشي از معلوليت هاي
حاصل جنگ بود ) به شهادت رسيد.
در وصيت نامه اش خطاب به پسرانش مي گويد:
«پسرانم، مصطفي و مرتضي، در هر فرصت و در كنار مزارم يا جاهاي ديگر از مظلوميت جانبازان دفاع كنيد. چون آن ها دوبار شهيد مي شوند.» و اضافه مي كند: «هرگز اجازه نده كسي غرورت را بشكند اما صبور باش كه صبر نشانه عقل است. شجاع باش و با دشمناني كه به تو و ناموست تجاوز روا مي دارند مبارزه كن. مومن باش، چون شجاعت نمي تواند بدون ايمان باشد.»
خودش نيز آرزو داشت زماني مرگ به سراغش بيايد كه به قدر كافي ساخته شده باشد.
پيكر پاكش را در دهم مرداد ماه سال 1375 و بنا به وصيت خودش در بهشت رضا (ع) و ميان شهيدان ابراهيمي و شريفي به خاك سپردند. روستاي زادگاهش را به ياد او «بابانظر» نام نهادند تا ياد و خاطره اش هميشه زنده بماند. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اكبر نظري ثابت : قائم مقام فرمانده عمليات لشگر17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 در خانواده اي متدين و مومن به اهل بيت در قم متولد شد . از همان كودكي با مجالس موعظه و سوگواري اهل بيت (ع) انس گرفت . دوره تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت سپري كرد . آغاز تحصيلات او در دبيرستان همزمان با طلوع جاودانه انقلاب اسلامي بود. او پا به پاي ملت قهرمان ايران در مبارزات بر عليه رژيم پهلوي شركت مي كرد.
زماني كه ميهن اسلامي مورد هجوم وحشيانه دشمن قرار گرفت
او پس ازسپري كردن دوره آموزش نظامي در پادگان 19 دي ،رهسپار جبهه هاي جنگ شدتا متجاوزان را از كشوربيرون كند. در سال 1362 به خيل پاسداران غيور انقلاب پيوست .
علي اكبر در عمليات محرم مسئوليت گروه شناسايي را به عهده داشت و در عمليات خيبر به جانشيني واحد اطلاعات – عمليات لشگر17 علي ابن ابي طالب (ع)منصوب شد .
از چهره هاي شاخص اطلاعات لشكر و در هر عمليات بازوي قوي لشكر محسوب مي شد. روح بلندو عارفانه اش ، با دعاي توسل عجين بود و نگاه لبريزازعرفانش انسان را شيفته خود مي كرد . نگاهش مامن مهرباني بود و وارستگي ، تقوا و اخلاص زيبنده دل خدا جوي او . سوز زمزمه هاي عاشقانه اش در نماز شب حكايت از دلي مي كرد كه در آرزوي شهادت مي تپيد .تواضع و اخلاق شايسته اش ، آن گونه بود كه اگر رزمندگان مشكلي داشتند به راحتي با او درميان مي گذاشتند .
سرشارازتجربه بودوثابت قدم به جهت مديريت صحيح ؛بسيار سنجيده عمل مي كرد و مسووليتي را كه برعهده اش بود به بهترين شكل انجام مي داد. همه را به حفظ بيت المال و دوري از اسراف توصيه مي كرد و در هر كاري رضايت خداوند را در نظر داشت .
او سر ارادت به آستان ولايت سپرده بود و در وصيت نامه اش ابتدا همه را با عمل كردن به توصيه شهدا به اطاعت از امام و پشتيباني از مسئولين نظام ، وصيت كرده است او خواسته است خوبيها را در نظر داشته باشيم .
علي اكبر در قسمتي ديگر از وصيت نامه اش آورده است كه: ((
آن همه مراكز فحشا ، مشروب فروشي ها و مراكز فساد كه قبل از انقلاب وجود داشت از بين رفت . مشكلات اقتصادي و اداري دليل بر ناديده گرفتن محاسن انقلاب نيست .نبايد فقط ضعفها را بيان كرد. پشتيبان اما م و رزمندگان باشيد تا خداوند زودتر نصرت خود را شامل حال رزمندگان كند .برادران بسيجي، سپاهي ، ارتشي و سرباز، خدا را شكر كنيد كه نعمت بزرگي نصيب شما شده تا در كنار رزمندگان باشيد. در كنار كساني كه با شما الان هستند و فردا نيستند. قدر و منزلت خود را بدانيد و سعي كنيد كارهايتان را خالص و براي خداباشد .))
او مرد عمل بود. زماني كه شناسايي رودخانه «دوايرچ» درمنطقه عملياتي محرم به او سپرده شد رشادت و شجاعت خود را با شكستن معبر«دوايرچ» به همه نشان داد. در آن عمليات هنگامي كه نزديك اذان مغرب ، باران سنگيني باريدن گرفت هر كسي در كنار كانال مشغول عبادت و راز و نياز با معبود خويش بود.
خاطرات سبز با او بودن ريشه در عمق جان همرزمانش دوانده بود .
عمليات فتح المبين و والفجر مقدماتي سوز درد تيرهايي را كه بر پاي شهيد نظري نشست حس كرده است و منطقه چنگوله زخمي را كه او از ناحيه كمر برداشت به ياد دارد. عمليات (( والفجر 4)) و(( عاشوراي 2)) با زخم هايش آشنا هستند و عمليات (( بدر)) شاهد تيري است كه به دستش اصابت كرد .زخم هاي بي شمارش نشان از آمادگي او براي پيوستن به نور بود تا اين كه عمليات ((والفجر 8)) در منطقه فاو خدا ، اخلاص و صداقتش را پسنديد
و او با فرق شكافته از اصابت تركش به جمع كبوتران سبك بال پيوست . منابع زندگينامه :شعله در عشق،نوشته ي راضيه تجار،نشر ستاره،قم-1379
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد امير نظري ناظر منش : قائم مقام فرمانده واحد تخريب تيپ21امام رضا (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال هزارو سيصد و چهل و سه در شهر مقدس مشهد سومين فرزند خانواده نظري ديده به جهان گشود. چون ايام مصادف با ذي الحجه و عيد غدير بود نامش را امير نهادند. امير در دامان خانواده اي مذهبي و با ديانت پرورش يافت. مادر با حضور در مجالس مذهبي سيره ائمه را به او مي آموخت و پدر با اين كه خسته از كار برمي گشت، پناهگاهي مطمئني بود براي فرزندان.
امير دوران ابتدايي را در يكي از مدارس واقع در چهارراه شهدا سپري كرد. دوران فراغتش را در مغازه پدر بود. در محافل سوگواري سالار شهيدان پا به پاي پدر شركت مي كرد. از كودكي روحي كنجكاو داشت. به مسجد و نماز علاقه نشان مي داد و مكتبر مسجد محلشان بود. همزمان با اوج گيري انقلاب اسلامي، با حضور در راهپيمايي ها و صحنه هاي مردمي، خشم و نفرت خويش را از نظام جبار ابراز مي داشت. براي اولين بار چهره مهربان امام را در وسايل پنهاني پدر يافت و توسط اعلاميه هاي منتشر شده در منزل آيت الله شيرازي با افكار ايشان آشنا شد. از آن زمان با اينكه نوجواني بيش نبود، به طور جدي پيامها و اعلاميه هاي حضرت امام را به مردم محل مي رساند. با شركت در سخنراني هاي متعدد در مسجد كرامت كه پايگاه انقلابيون بود، خود
را به موج انقلاب سپرد.
در دهم دي ماه خونين، مقابل منزل مرحوم آيت الله شيرازي مورد ضرب و شتم ماموران رژيم قرار گرفت. در واقعه حمله به بيمارستان امام رضا (ع) امير دلسوزانه كودكان و مجروحان را حمل مي كرد، طوري كه وقتي به منزل رسيد، لباسش غرق خون بود.
با پيروزي انقلاب اسلامي تحولي عظيم در شخصيت او پديد آمد. با عشق و علاقه در سنگر مدرسه درس مي خواند و عنصري كوشا در انجمن اسلامي دبيرستان، محسوب مي شد با شروع تحركات مذبوحانه گروهكها، امير هم به عضويت حزب جمهوري درآمده و با برپايي نمايشگاه عكس و كتاب، به افشاي ماهيت اين عناصر مي پرداخت. همراه با دوستان همدل در پايگاه مسجد سجاديه فعاليت داشت و در جذب و سازماندهي نوجوانان، تلاشي وصف ناپذير از خود نشان مي داد. او به عنوان يك عضو فعال بسيج، به اقدامات فرهنگي و نظامي همت مي گمارد. جوانان را به كوه مي برد و در كوه نيز امر به معروف و نهي از منكر را شعار خويش قرار مي داد.
پس از شروع جنگ تحميلي، با اين كه در سال سوم دبيرستان مشغول به تحصيل بود، براي اعزام به جبهه بي تاب شد. از آن جا كه سن و سالش اقتضا نمي كرد با جعل امضاء راهي مناطق جنگي شد. در سال شصت با طي دوره آموزش تخريب به عضويت اين گروه درآمد، به دليل شايستگي هايي كه از خود نشان داد در مدتي كوتاه به عنوان مسئول گروه معبرزن به آموزش نيروها مي پرداخت. با اين كه از طريق بسيج به جبهه اعزام شده
بود، به لباس مقدس سپاه درآمد تا در ارگاني متشكل به ادامه خدمت بپردازد. به دفعات در مناطق عملياتي غرب و جنوب حضور داشت و حضور فعالش در عمليات والفجر مقدماتي، كربلاي يك و دو، والفجر هشت، كربلاي چهار و پنج و ... خود گوياي اين مطلب است.
از آنجا كه معتقد به اجراي سنت پيامبر بود، با دختري متدين از خانواده اي شهيدپرور كه خواهر دو شهيد بود، پيمان بست.
نظري در سه نوبت شيميايي و مجروح شده بود و آثار تركش در بدنش، زياد ديده مي شد. اما خانواده از زخمي شدنش مطلع نمي شدند. چون خريدار زخم هايش خداوند بود، هيچ گاه به بنياد جانبازان مراجعه ننمود و پيوسته دردها را به جان مي خريد. در مدت حضور ايثارگرانه اش در صحنه هاي نبرد، پس از آموزش تخريب، دوره تخصصي انفجارات را نيز سپري كرد. فرمانده اش علي رضا يوسفي در اين زمينه مي گويد: «در آن زمان هر گردان پايگاهي در يك شهرستان داشت كه فعاليت سياسي و اجتماعي در آن پايگاه ها شكل مي گرفت. از جمله هيات تخريب خراسان كه شهيد نظري از موسسين اين هيات بود. هرگز او را بيكار نمي ديديم. گاهي چنان غرق در كارهاي فرهنگي مي شد كه نيروها فكر مي كردند امير مسئول تبليغات است.
مطيع و خطرپذير بود و هميشه نيروهاي تحت امرش او را پيش قدم مي ديدند. از جمله خصوصيات ايشان، جسارت در انجام كارهاي ابداعي بود. به عنوان مثال براي تعريض ميدان شهدا، امير نماينده تخريب تيپ 21 امام رضا (ع) بود كه به نحو شايسته اي امر انفجار را
به عهده گرفت. امير نظري عاشق دلسوخته اي بود كه از كار و تلاش خالصانه در هر مسئوليتي سرباز نمي زد. مصداق بارز شيران روز و زاهدان شب بود. تاكيد به اقامه نماز اول وقت داشت. اهل تزكيه نفس بود و نماز شبش ترك نمي شد. به نيروهاي زيردست، عشق مي ورزيد و هميشه با رفتارش، الگو براي سايرين قرار مي گرفت. هنگامي كه براي اولين بار راهي جبهه مي شد به خانواده اش قول داد تا چند ماه ديگر برگردد، اما حضورش پنج سال طول كشيد. هرگاه به مشهد برمي گشت، اولين ديدارش با خانواده شهدا بود و به دلجويي از آنها مي پرداخت. در زمان مرخصي با همكاري اصناف، تجهيزات جبهه را مهيا مي كرد روحي سبز و با نشاط داشت. هرگاه نام امير نظري در جبهه شنيده مي شد، لبخند بر لب رزمندگان مي نشست. در عين حال دلي سرشار از عشق به معبود داشت. زماني كه در عمليات كربلاي چهار، چند تن از دوستان صميمي اش به شهادت رسيدند، تاب ماندن نيافت. با اين كه فرمانده گردان تخريب اصرار به حضور ايشان جهت انسجام و آموزش نيروها داشت، اما دل دريايي اش طالب قله اي بود كه او را به افق نزديك كند. در حالي كه قائم مقام تخريب تيپ 21 امام رضا (ع) بود، با گذراندن دوره ويژه غواصي به گردان ياسين ملحق شد.
مرداني استوار و رها شده كه پيوسته خط شكن بودند و رهگشا. شب وصال از راه رسيد. ندايي آسماني از عرش او را مي خواند. امير نظري به عنوان نخستين خط شكن با عبور از تونل
و اصابت گلوله به سرش، حماسه ماندگاري از خود باقي نهاد. پيكر غرق در خونش به بيمارستان منتقل، و چندين روز در حالت بيهوشي بود. اما او كه ميقاتش شلمچه بود، سر بر پيمان ازلي نهاد و در اسفند هزار و سيصد و شصت و پنج به صف ملائك پيوست. مزار مطهرش در بهشت رضا يادآور شجاعت مردي است دوست داشتني كه اخلاصش زبانزد عموم است. منابع زندگينامه :"جرعه عشق"نوشته ي خديجه ابوال اولا،نشرستاره ها،مشهد-1386
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
امير نظرى مصادف با عيد غدير سال 1343 در مشهد متولد شد. سومين فرزند خانواده بود كه در شهر امام على بن موسى الرضا (ع) به جمع عاشقان حضرتش پيوست. پدر و مادرش نام او را به يمن آن روز مبارك "امير" نهادند. امير در كانون پر مهر خانواده و با تعليمات پدر و مادرى با تقوا همراه با آواى مداحان اهل بيت (ع) پرورش يافت.او كه همراه پدر مشتاقانه به مساجد و مجالس سوگوارى سالار شهيدان مى رفت، در همان زمان مؤذن مسجد گشت.روزى كه نگاه هاى كنجكاو و زيرك امير به جستجو، در ميان كتابخانه و كتب انبوه پدر مشغول بود، براى نخستين بار چهره مهربان امام خمينى (س) را ديد كه در لابه لاى برگ هاى كتابى پنهان شده بود. به اين گونه امير نيز به خيل عاشقان روح الله پيوست و توسط اعلاميه هاى منتشر شده در منزل آيت الله شيرازى با افكار والاى امام آشنا شد. با اوج گيرى انقلاب اسلامى امير همگام با مردم مبارز خشم و نفرت خود را نسبت به نظام جبار پهلوى ابراز نمود و يك مرتبه نيز در مقابل منزل آيت الله شيرازى با مأموران رژيم درگير شد.
او در حادثه حمله ددمنشانه عمال رژيم به بيمارستان امام رضا (ع) دلسوزانه به يارى بيماران رفت. وى پس از پيروزى انقلاب به انجمن اسلامى دبيرستان پيوست اما با شروع فعاليت هاى ضد انقلاب و زخم خوردگان، به عضويت حزب جمهورى درآمد و با برپايى نمايشگاه عكس و كتاب به افشاى ماهيت اين عناصر خودفروخته پرداخت. مدتى بعد به عنوان يك عضو فعال بسيج در پايگاه مسجد "سجاديه" مشهد به اقدامات فرهنگى و جذب جوانان همت گمارد. در سال سوم دبيرستان كه، مصادف با آغاز جنگ تحميلى بود، به يارى برادران دلاور در جبهه هاى جنوب شتافت. در سال 1360 به عضويت گروه تخريب درآمد و پس از آن مسوول گروه آموزش نيروها جهت ايجاد معبر شد مدتى بعد دوره تخصصى انفجارات را سپرى كرد. نظرى در طول سال هايى كه در جبهه بود، چندين مرتبه مجروح گشت. او در حالى كه قائم مقام تخريب تيپ 21 امام رضا (ع) بود، با گذراندن دوره ويژه غواصى به گردان "ياسين" ملحق شد. امير نظرى براى عبور از يك تونل استراتژيك به عنوان نخستين خط شكن به همراه يك گروه وارد عمل شدن اما با اصابت گلوله به سرش، در شبى از شب هاى اسفندماه 1365 در شلمچه مجروح شد. پيكر خسته اش را به بيمارستان منتقل كردند. اما او عاشقانه شربت شهادت را نوشيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گروهان از گردان يا زهرا (س) تيپ44قمر بني هاشم(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «ابوالفتح نظري» در ارديبهشت ماه سال 1341 در جنوب «شهر كرد» به دنيا آمد. پدرش كارگر بود و با سختي معاش زندگي را تامين مي كرد. خانواده شهيد از نظر مالي وضعيت
مناسبي نداشتند و شهيد از همان دوران كودكي تابستان ها در كوره هاي آجرپزي شهر كرد به كار مشغول مي شد تا بتواند كمكي در جهت تامين حد اقل نياز هاي زندگي خود و خانواده باشد .با اين وضعيت او از همان ابتدا با گوشت و پوست خود تمام سختي هاي زندگي افراد مستضعف و فقير را درك كرد. لذا هميشه و در همه جا سعي مي كرد از افراد ضعيف و مظلوم دفاع كند و هيچ گاه در مقابل ظلم و ستم افراد زور گو ساكت نمي ماند . اين رويه را هم در دوران تحصيل و هم در محل زندگي رعايت مي كردو الگويي شده بود براي دوستان و همكلاسي ها ي خود. در انتهاي دوران تحصيلات راهنمايي حوادث انقلاب پيش آمد و او به خاطر همان حس ظلم ستيزي و دفاع از حق به محض اطلاع از پيام امام خميني كه مبارزه با ظلم وفساد دولت شاه خائن بود، در تمام تظاهرات ومبارزات شركت مي كرد .اودر مدرسه محل تحصيل هدايت مبارزات دانش آموزان را به عهده داشت و به عنوان رهبر بچه هايي كه تلاش در همراهي انقلاب را داشتند معروف شده بود .
به محض اطلاع از انجام تظاهرات با هدايت بچه هاي ديگر شروع به دادن شعار هاي ضد رژيم مي كرد و به همراه بچه هاي ديگر از مدرسه خارج وبه سمت تظاهرات حركت مي كردند .ايشان به لحاظ اعتقاد واقعي به راه و هدف خود هيچ گاه ترسي به خود راه نمي داد و شب ها با نوشتن شعار هاي ضد شاه روي ديوار هاي خانه هاي محله
خودشان و پخش اعلاميه هاي امام خميني (ره ) سعي در انجام وظيفه خود مي نمود. پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي جزءاولين كساني بود كه به جبهه هاي جنگ رفت .در همان اولين مرحله اعزام در جبهه ي شوش بر اثر اصابت تر كش خمپاره به ساق پايش زخمي شدو به بيمارستان انتقال يافت. ايشان در اكثر عمليات زمان جنگ حضور فعال داشت و در چندين عمليات از جمله عمليات بيت المقدس در زمان فتح خرمشهر مجددا مجروح گرديد و بر اثر اصابت تير پايش مجروح شد .زخمها ودرد مجروحيتهاي پي در پي اورا از جبهه جدا نكرد وتا زمان شهادت در22/11/1364درعمليات پيروز مند والفجر هشت كه اين اسطوره ملي به شهادت رسيد ،هيچگاه سنگر مبارزه را ترك نكرد.
يكي از ويژگي هاي مهم شهيد اين بود كه بسيار ساده زندگي مي كرد و هيچ توجهي به تجملات زندگي نداشت. او سعي مي كرد كارهاي ثواب را حتي المقدور به صورت مخفيانه انجام داده تا جنبه ريا و ظاهر فريبي پيدا نكند. او بسيار شجاع بود و به خاطر گرفتن حق و دفاع از ضعيف و به خاطر دين حاضر به هر گونه فداكاري بود .به عنوان مثال در شب عمليات زماني كه تيربار دشمن در حال تير اندازي شديد به سمت نيروهاي ايران بود، ايشان با از خود گذشتگي خودش را به آن سوي خاكريز انداخت تا با پرتاب نارنجك تيربار دشمن را خاموش كند .
شهيد در آخرين مر حله عزيمت به جبهه در سال 1364 در عمليات والفجر 8 شركت كرد و به عنوان فرمانده گروهان جز اولين نيروهايي بود كه
به خط مقدم دشمن حمله برد و در ساعات اوليه حملات به شهادت رسيد . پس از گذشت يك هفته از عمليات والفجر 8و به شهادت رسيدن شهيد و جمعي از همرزمانش در شهركرد از محل بسيج سپاه پاسدران تشييع جنازه بر گزار گرديد وشهيد بر روي دست مردم انقلابي شهر تشييع و در محل گلستان شهداي شهركرد به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان 411لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
« محمد نعمتي» در سال 1338 ديده به جهان گشود و در سن شش سالگي درس خواندن را فرا گرفت و دور آن مدرسه را در« رفسنجان» گذراند و با هشياري كامل كه داشت در سن هجده سالگي ديپلم گرفت و در سن نوزده سالگي به خدمت سربازي رفت و به مدت دو سال در «اصفهان» خدمت كرد و در سال 1357 با دختري مومن و با ايماني ازدواج كرد. چند روز از ازدواجشان نمي گذشت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در رفسنجان تشكيل شد واو به عضويت سپاه در آمد و در آن مكان مقدس مشغول خدمت به اسلام عزيز شد . هيچگاه بيكار نمي نشست و هميشه دوست داشت كار كند .چندين بار عازم جبهه ها شد. سه ماه در مهاباد با ضد انقلاب جنايتكار جنگيد و چهار ماه در آبادان و مدت هفت ماه در جبهه بستان ، گيلان غرب سردشت، باختران و پاسگاه زيد عراق با صداميان جنگيد.ا و به مدت پنج ماه در جزيره مجنون فرمانده يكي از گردانهاي لشگر41 ثارالله را به عهده داشت وسرانجام
نيز در همين جبهه به شهادت رسيد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حجت الله نعيمي : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشگر 25 كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در يك خانواده كشاورز و مذهبي در شهريور 1344 در روستاي "فيروزكلا" درشهرستان "آمل" به دنيا آمد. او سومين فرزند خانواده نعيمي بود. در شش سالگي ودرمهرماه 1350 وارد دبستان روستاي محل زندگي اش شد. پس از پايان تحصيلان ابتدايي در سال 1356 در مدرسة راهنمايي شهيد بهروز غلامي (فعلي) در"پاشاكلا" مشغول تحصيل شد. در زمان اوج گير انقلاب اسلامي در سال 1357 با وجود سن كم در فعاليتهاي انقلابي شركت داشت. پس از پيروزي انقلاب و تأسيس بسيج عضو ويژه بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي "آمل" شد.
پس از پايان تحصيلات راهنمايي، دوره متوسطه را در دبيرستان هفتم تير روستاي "پاشاكلا " آغاز كرد. در سال اول نظري بود كه در سال 1361 به جبهه هاي غرب اعزام گرديد. سال اول متوسطه را در دبيرستان اقبال "لاهوري"در" سقز " به پايان رساند. بيش از يك سال در جبهه هاي "كردستان" و در واحد اطلاعات و عمليات قرارگاه حمزه سيد الشهداء(ع) حضور داشت.
مدتي پس از بازگشت از جبهه هاي غرب، عازم جبهه هاي جنوب شد و در گردان يا رسول اللّه (ص) از لشكر 25 كربلا مشغول خدمت گرديد. پس از مدتي به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و در واحد اطلاعات و عمليات لشكر 25 كربلا مشغول شد. مدتي بعد به مسئوليت تيم گشت وشناسايي منصوب گرديد. در مسايل نظامي هميشه با نيروهاي
خود مشورت مي كرد و در آموزش استاد بود و با تسلط مسايل اطلاعات و عمليات را به نيروها تدريس مي كرد. در واحد اطلاعات عمليات ابتكار زيادي داشت و در نقشه خواني و كاربرد قطب نما كسي مثل او در لشكر 25 كربلا وجود نداشت.
او زندگي خود را وقف جبهه و جنگ كرده بود؛ در تمام عمليات لشكر 25 كربلا حضور فعال داشت. بارها مجروح شد ولي هيچگاه خانواده اش را از اين امر مطلع نكرد. يك بار بر اثر اصابت تركش به صورت و فك چند دندانش را از دست داد و پانزده روز در يكي از بيمارستان هاي مشهد بستري بود. وقتي كه به خانه رفت مادرش از ناله هاي او متوجه مجروحيت او شد. وقتي به مرخصي مي آمد مردم را به شركت در جبهه سفارش مي كرد. به ياد ماندني ترين سخن او در ذهن مردم اين بود كه چگونه وقتي در عزاداري هاي سالار شهيدان شركت مي كنيد، افسوس مي خوريد كه اي كاش در كربلا بوديد و به ياري امام مظلوم مي شتافتيد. بدانيد كه الان همان زمان است و امام حسين نيازمند ياري شماست.
در يكي از اعزام ها وصيت نامه خود را نوشت .
پس از عمليات كربلاي 1 به عنوان مسئول اطلاعات و عمليات محور 1 لشكر 25 كربلا منصوب شد. در شهريور ماه 1366 به اصرار خانواده تصميم به ازدواج گرفت.
پس از برگزاري مراسم عقد، حجت اللّه به جبهه هاي نبر عزيمت كرد. در همين ايام در يكي از مناطق عملياتي پسر عمه اش مفقودالاثر شد. يكي از همرزمانش مي گويد: بعد از اين حادثه
وقتي كه به حجت اللّه گفته مي شد كي عروسي مي كني؟ مي گفت: تا پيكر پسر عمه ام را پيدا نكنم مراسم عروسي را بر پا نخواهم كرد. حجت اللّه پس از شهادت سردار طوسي مسئول اطلاعات عمليات لشكر 25 كربلا به اصرار همرزمانش بخصوص شهيد گلگون مسئول محور 2 اطلاعات و فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر 25 را پذيرفت. به دنبال آن در عمليات والفجر 10 مسئوليت كل شناسايي را به عهده داشت.
در بهار 1367 به مرخصي رفت تا مقدمات برگزاري مراسم ازدواج را فراهم كند. در همين زمان از لشكر 25 كربلا از وي خواسته شد در اسرع وقت خود را به منطقه جنگي برساند. مرخصي خود را نا تمام گذاشت و به مناطق جنگي بازگشت. دشمن شروع به تك هاي سنگين در جبهه ها كرده بود. حجت در هنگام حملات سنگين دشمن در مناطق شلمچه و جزيره مجنون حضور داشت. پانزده روز قبل از پذيرش قطعنامه 598 از سوي جمهوري اسلامي ايران در 27 تير 1367، در نبردي سنگين با دشمن بعثي در جزيره مجنون با تمام توان جنگيد. دشمن در اين منطقه از گلوله هاي شيميايي استفاده كرد و منطقه را آلوده ساخت.
در فيلمي كه از سوي كويت به ايران ارسال شده بود، حجت را نشان مي داد كه با زيرپوش راه راه كه هميشه مي پوشيد و همان چفيه نصف شده در عقبه جزيره مجنون به اسارت دشمن در آمده است. اما بعدها عراقي ها او را در همان عقبه جزيره مجنون به شهادت رساندند.
سردار حجت اللّه نعيمي پس از سالها حضور مستمر در جبهه هاي جنگ
به شهادت رسيد. پيكر او نيز سالها در مناطق عملياتي باقي ماند تا اينكه توسط گروه تفحص شهدا در عقبه جزيره مجنون شناسايي شد و به زادگاهش "آمل" انتقال يافت. جنازه اين سردار شهيد چون كمنام بود غريبانه تشييع و به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين نفيسي : فرمانده واحد عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي اردبيل در سال 1341 در« اردبيل» به دنيا آمد . تحصيلات خود را تا مقطع اول راهنمايي در اردبيل گذراند وپس از آن به دليل مشكلات مالي وارد كار شد.
با شروع خشم طوفنده مردم ايران بر عليه حكومت سمتشاهي او در پيشاپيش مبارزين بر حكومت شاه خروشيد وتا پيروزي انقلاب از پاي ننشست.
با پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت بسيج در آمد وبا شروع جنگ تحميلي راهي جبهه ها شد. او در نوبتهاي متناوب به جبهه رفت و مسئوليتهاي زيادي را بر عهده گرفت. آخرين بار در حاليكه فرماندهي يك گروه شناسايي لشكر 27 محمد رسول الله را به عهده داشت. در تاريخ 4/ 1/ 1367 در منطقه در بند يخان عراق در شهرحلبچه بر اثر بمباران شيميايي دشمن زبون ،به شهادت رسيد .
حسين نفيسي ،ز خونشت ايثار
به عرش معلاي حق ،پر گرفته
خوشا ،بخت او را ،كه چون عشقبازان
زسر پنجه عشق ،ساغر گرفته
منابع زندگينامه :
"روايت سي مرغ"نوشته ي گروهي،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي آذربايجان،اردبيل-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد ضياءالدين نقنه اي : فرمانده گردان امام محمدباقر(ع) لشكر14 امام حسين(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1336 در روستاي «نقنه» يكي از روستاهاي شهرستان «بروجن» در استان «چهار محال و بختياري» و در خانواده ايي مذهبي و متعصب متولد شد. تا دوران ورود به مدرسه ابتدايي و اين دوران را در زاد سپري كرد. وقتي از مدرسه ابتدايي فارغ التحصيل شد با علاقه زيادي كه به درس خواندن داشت و با توجه به نبود مدرسه راهنمايي مجبور شد تحصيل را كنار گذارد و به
كارهاي كشاورزي كه تنها كار موجود در آن زمان در منطقه سكونت او بود، بپردازد. اما نبود مدرسه، مدرسه راهنمايي او را از كتاب و مطالعه دور نكرد. در اين دوران بيشتر به جلسات قرائت قرآن مي رفت و يا در مجالس مذهبي شركت مي كرد. او عاشق قرآن و اهل بيت بود و به فراگيري قرآن و مطالعه سرگذشت ائمه عشق مي ورزيد. وجود اين صفات در شهيد نقنه ايي باعث شده بود مظاهر بندگي خدا و مهر باني و ايثار در او نمود پيدا كند.
1355 بود كه به خدمت سربازي رفت و پس از نزديك به يكسال خدمت در شهرستان «تربت جام» به «اصفهان» منتقل شد كه اين اتفاق همزمان بود با اوج گيري انقلاب اسلامي و زمينه آشنايي او را با انقلابيون فراهم كرد تا به طور مستقيم فعاليتهاي انقلابي شود. در سال 1357 خدمتش به پايان رسيد و به زادگاهش برگشت و به همراه عده يي از دوستان خود به افشاگري عليه رژيم طاغوت پرداخت و با پخش اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني امام خميني(ره) در روستاي نقنه و شهرستان بروجن زمينه آشنايي مردم اين منطقه را با اهداف روحاني و الهي امام (ره) فراهم كرد. طي فعاليتهاي انقلابي اش با حاج آقا« سالك» و حاج آقا« شاهرخي» دو تن از روحانيان سرشناس آشنا شد و توانست نقش بهتري در كمك به پيروزي انقلاب داشته باشد. در روزهاي سخت قبل از انقلاب كه مردم تهران به دليل اعتصاب و درگيري هاي مسلحان در سختي بسر مي بردند او با همكاري ديگر انقلابيان نيز كاميون نان و غذا جمع آوري كرد و
به تهران فرستاد تا مردم تهران از آنها استفاده كنند.
روز 12 بهمن استقبال از امام (ره) همراه تعدادي از دوستانش به تهران آمد و در تهران بر اثر تصادف با يك موتور سيكلت يكي از انگشتان پايش شكست، اما او با اين حال تا بهشت زهرا همراه مردم و امام (ره) آمد و از آنجا به توسط دوستانش به بيمارستان منتقل و پايش را گچ گرفتند. پس از آن به نقنه برگشت و چند روزي در آنجا ماند و دوباره به تهران آمد و در كميته مركزي انقلاب اسلامي مدت سه ماه به حراست از مراكز حساس پرداخت. پس از آن به درخواست حاج آقا سالك فرمانده وقت سپاه اصفهان به عضويت سپاه درآمد و هنگامي كه آشوبها و درگيري هاي گنبد توسط ضد انقلاب به وقوع پيوست به آنجا رفت و حدود دو ماه در آنجا حضور فعال و تاثير گذار داشت.
پس از آن و با شروع شيطنت و توطئه ضد انقلاب در كردستان همراه سردار صفوي (فرمانده كل سپاه) به اين منطقه رفت و در ستاد جنگهاي نامنظم به فرماندهي سردار صفوي مشغول دفاع از كشور شد.
در مدت پنج ماه حضور در كردستان يكبار مجروح شد و پس از بهبودي به اصفهان برگشت كه اين دوران همزمان بود با حمله سراسري عراق به كشورمان. شهيد نقنه ايي يك دوره آموزش چريكي را در پادگان معروف اصفهان، پادگان غدير طي كرد و به جبهه جنوب رفت. او بعد از ورود به منطقه جنوب به جبهه دار خوين رفت و به نبرد با دشمنان پرداخت. در آغاز جنگ رزمندگان و فرماندهان بايد در چند جبهه
مي جنگيدند، جبهه جنگ با دشمن، جبهه جنگ با ضد انقلاب كه چند استان را وارد جنگ داخلي كرده بود و جبهه جنگ با وابستگان و مسئولين كه سرسپرده آمريكا بودند. مانند بني صدر خائن و افراد همفكر و همكار او.
شهيد نقنه ايي در اين زمان در مرخصي هايي كه به زادگاهش مي آمد به روشنگري مي پرداخت و مردم را از نيات شوم دشمنان داخلي آگاه مي كرد.
بني صدر كه از فرماندهي كل قوا عزل شد، شهيد نقندايي در پوستش نمي گنجيد، در همان شبي كه بني صدر خائن عزل شد. رزمندگان اسلام به افتخار اينكه حضرت امام خميني(ره) فرمانده كل قوا شده بود، عمليات را با همين نام طراحي و اجرا كردند كه براي اولين بار پيروزي را براي ايران در پي داشت. شهيد نقنه اين از افرادي بود كه در عمليات فعالانه شركت جهت و پس از آن به دستور سردار شهيد خرازي و همراه سردار اعتصامي اقدام به راه اندازي واحد ادوات تيپ امام حسين عليه اسلام كرد. اين تيپ بعداً به لشگر 14 امام حسين ارتقاء يافت و يكي از كليدي ترين و بارزترين يگانهاي سپاه در جنگ بود.
با فرار بني صدر و ساير خائنين و ورود نيروهاي انقلابي و مردمي به فرماندهي و مديريت جنگ، شرايط به نفع ايران برگشت و هر روز پيروزي جديدي توسط رزمندگان اسلام به مردم ايران هديه مي شد. يكي از اين پيروزي هاي بزرگ شكستن محاصره آبادان بود. آبادان چندين ماه بود در محاصره ارتش عراق قرار داشت و رزمندگان اسلام با اجراي عمليات ثامن الائمه و ياري گرفتن از الطاف الهي و
عنايات امام رضا(عليه السلام) اين شد را از محاصره خارج كردند. شهيد نقنه ايي در اين عمليات حماسه آفرين كرد و نقش بارزي در اجراي آن داشت.
در اين عمليات وقتي يك انبار مهمات كه از عراقي ها به غنيمت گرفته شده بود، بر اثر آتش توپخانه دشمن آتش گرفت، شهيد نقندايي به تنها و با از جان گذشتگي، آب يك بشكه 220 ليتري را روي مهمات در حال سوختن مي ريزد تا از افنجار و نابودي آنها جلوگيري كند و موفق مي شود. اين كار او از آنجا مهم تر جلوه مي كند كه در آن زمان به دليل اينكه كشورمان در محاصره نظامي و اقتصادي بود. حتي براي ناچيز كمترين و پيش پا افتاده ترين نيازهاي كشور. با مشكلات عديده اين روبرو بوديم. عمليات بعدي ايران، طريق ؟ است كه در اين عمليات نيز شهيد نقندايي فعالانه حضور پيدا مي كند و از ناحيه كتف مجروح مي شود. او براي معالجه مجروهينش مجبور است يكي را يكي از بيمارستانهاي تهران بستري شود و حتي اجازه نمي دهد به خانواده اش اطلاع دهند كه او بستري است. پس از بهبودي فقط چند روز به زادگاهش مي رود تا در تشيع جنازه يكي از دوستانش بنام شهيد محمد ملك پور كه همرزم و يار شهيد نقندايي است شركت كند.
او مجدداً به جبهه برگشت كه همزمان بود با حملات شديد عراق در تنگه چزابه او مردند و بدون هراس و ترس وارد جنگ مي شود و تا جايي پيش مي رود كه نزديك است به همراه چند نفر ديگر از همرزمانش اسير شوند.
تصميم مي گيرند كه در
همان شرايط سخت كه دارند به نيروهاي عراقي حمله كنند و با ياري خدا موفق مي شوند تعدادي از نيروهاي دشمن را كشته و تعدادي را اسير كنند و در اين ميان شهيد نقندايي هم به سختي مجروح مي شود.
اين بار او از ناحيه شكم و به سختي مجروح مي شود و مدت 30 روز در مشهد بستري مي شود و دوباره از اينكه خانواده اش را مطلع كند، ممانعت مي كند و پس از اينكه مجروحيتش خوب مي شود مجدداً از بيمارستان به جبهه مي رود اما به دليل وضعيت نامناسبي كه داشت توسط فرماندهان بالاتر به نقنه برگردانده مي شود. پس از اينكه حالش خوب شد به جبهه بازگشت و در عمليات فتح المبين شركت كرد.
در عمليات بيت المقدس و در جريان آزادسازي خرمشهر به دستور سردار شهيد خرازي، واحد ادوات را به سردار اعتصامي واگذار كرد و خودش فرماندهي گردان امام محمد باقر(ع) را به عهده گرفت.
او در اين عمليات نقش مهمي ايفا كرد و باز زخمي شد. اما جراحات وارد شده به او سطحي بود و به صورت سرپايي مداوا شد و مجدداً خودش را به عمليات رساند و با فرماندهي گردان و نيروهايش حماسه هاي زيادي رقم زد. ايثارگري هاي بي اندازه و هميشه در بين نيروها بودن، حتي در لحظات سخت و طاقت فرسا، او را قبل از اينكه به عنوان يك فرمانده مقتدر در بين نيروهايش نشان دهد، به عنوان يك دوست صميمي نشان مي داد.
عمليات بعدي كه او افتخار شركت در آن را داشت عمليات رمضان بود. در اين عمليات نيز او رشادتهاي بي شماري از خود
نشان داد و پس از اتمام عمليات و تثبيت جبهه خودي، مرخصي گرفت و پيش پدر و مادرش رفت تا مدتي را در كنار آنها باشد.
پس از سپري شدن مرخصي دوباره به جبهه برگشت و چندي بعد در تاريخ 11 شهريور 1361 بر اثر اصابت تركش خمپاره دشمن به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :پرونده شهيددر بنياد شهيد وامور ايثار گران شهركرد ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي محمد نقيبي : فرمانده گردان ابوذر تيپ 57 ابوالفضل(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 در روستاي خمه سفلي در شهرستان اليگودرز ودر خانواده اي مذهبي پا به عرصه وجود گذاشت .اوبا سرپرستي پدر و مادر بزرگوارش رشدكرد امابه علت فقر مادي تا سوم ابتدايي بيشتر به تحصيلش ادامه نداد. مدتي به تهران رفت تا تامين مخارج زندگي كاركند.درتهران او به شغل مكانيكي روي آورد و در اين زمينه استادي چيره دست شد ولي به خاطر نداشتن سرمايه از ادامه اين شغل منصرف شد و به گچ كاري ساختمان پرداخت.
اين دوران همزمان بود با تظاهرات مردم عليه رژيم فاسد شاهنشاهي .او نيز مانند ديگر هم وطنانش كه شاهد ظلم وجنايت حكومت شاه بود، مشاركتي مستمر در مبارزات داشت.
بعد از پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و آغاز توطئه هاي ضد انقلاب ودشمنان خارجي وداخلي ؛در سال 1359 در بسيج ثبت نام نمود تا به پاسداري از انقلاب بپردازد.
پس ازآنكه به عضويت سپاه درآمد به جبهه هاي غرب و شمال غرب رفت.او يكي از همرزمان سردارشهيد محمد بروجردي بود.در پاكسازي كردستان از گروهك هاي كومله و دموكرات و ديگر گروه هاي ضد انقلاب نقش به سزايي را ايفا
نمود.
پاكسازي شهرهاي سقز ، بانه ، تپه سبز، پاوه و نوسود ،همراه با رزمندگان اسلام از نمونه رشادتهاي اوست. جاي جاي كردستان قدمهاي استوارش را به ياد دارند.شب و روز خواب نداشت تا با همرزمي مثل شهيد محمد بروجردي ضد انقلاب را سركوب و آرامش را به كردستان برگرداند. وقتي آرامش نسبي در كردستان برقرار شدو عمليات سپاهيان اسلام از جنوب عليه دشمن بعثي شروع شد و براي بيرون راندن دشمن از ميهن اسلامي نياز به مرداني همچون شهيد علي محمد نقيبي بود .او كردستان را رها كرد و به يگان هاي رزمي در جنوب پيوست تا با تدبير و فرماندهي و مديريت بالايي كه داشت بتواند خدمتي به انقلاب و اسلام نمايد.با تشكيل تيپ مستقل 57 حضرت ابوالفضل(ع) به نيروهاي لرستان پيوست و به عنوان معاون و سپس فرماندهي گردان ابوذر مشغول به خدمت شد .درتمام عملياتي كه اين تيپ انجام مي داد شركت داشت. او اولويت اول زندگي اش را مبارزه و نبرد با صدام حسين دست نشانده آمريكاب جنايتكار مي دانست.
سرانجام زندگي اين سردار ملي همانند مردان بزرگ خدا به شهادت ختم شد .علي محمد نقيبي در ارديبهشت 1366 بر اثر اصابت تركش در عمليات كربلاي 10 به فيض والاي شهادت نائل آمد.
يكي از همرزمان شهيد مي گويد:
پيش از عمليات كربلاي 5 با چند تن از دوستان كه شهيد نقيبي هم جزء آنها بود به مشهد رفتيم .شهيد گفت اين زيارت آخر ماست ديگر به زيارت حضرت رضا(ع) نمي آييم و به شوخي گفت ما چقدر رو داريم كه تا حالا هم مانده ايم چرا كه دوستان ما هم شهيد شدند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
تولد و تكاپو
در 17 مهر ماه سال 1303 در محلة خاني آباد تهران به دنيا آمد. پدرش از سادات مير لوحي و مادرش از دودمان صفوي بود.شهيد سيد مجتبى نواب صفوى، ب سال (1303 ه.ش) هنگامى كه رضا خان قزاق، رضاشاه مى شد در جنوبى ترين منطقه ى تهران در محله ى خانى آباد، كوچه ى مسجد قندى، در يك خانواده ى روحانى ديده بر جهان گشود. نام اصلى او، سيد مجتبى ميرلوحى (فداييان اسلام، تاريخ عملكرد و انديشه؛ خسروشاهى، سيد هادى؛ تهران: انتشارات اطلاعات، 1375 ص 38. سيد مجتبى نواب صفوى، انديشه ها و مبارزات، ناشر: منشور برادرى، نويسنده سيد حسين خوش نيت، چاپ زندگى، اسفند 1360.) بود. نواب، از طرف مادر به سادات شهر درچه ى اصفهان و از طرف پدر، به سادات ميرلوحى منتسب بود.
پدر او مرحوم سيد جواد ميرلوحى، دانشمند و روحانى بود؛ ولى در اثر فشار حكومت رضاخان، مجبور به ترك باس روحانى شد؛ از طريق وكالت دادگسترى، هم چنان به داد محرومان مى رسيد. پدر مرحوم نواب، در سال 1314 يا 1315 ه.ش، در اثر مشاجره ى لفظى با «داور»، وزير عدليه ى رضاخان، غيرت علوى اش به جوش آمد و يك سيلى نثار او كرد. در اثر اين برخورد، سه سال از عمر شريفش را در زندان به سر برد. (نشريه ى 15 خرداد؛ آذر و اسفند 1370، ش 5 و 6. سيد مجتبى نواب صفوى، انديشه ها و مبارزات، ناشر: منشور برادرى، نويسنده سيد حسين خوش نيت، چاپ زندگى، اسفند 1360.).
شهيد نواب صفوى، در نوجوانى پدر خويش را از دست مى دهد و در منزل دايى اش، پرورش
مى يابد. دايى او، فردى به نام صفوى بود كه در دادگسترى كار مى كرد؛ (ناگفته ها؛ خاطرات شهيد حاج مهدى عراقى؛ تهران: انتشارت رسا، 1370، ص 17.) لذا نام سيد مجتبى ميرلوحى، به سيد مجتبى نواب صفوى مشهور مى شود.
او، دبستان را در مدرسه ى حكيم نظامى طى مى كند. دوران دبيرستان را هم در دبيرستان صنعتى كه آن موقع مال آلمانها بود مى گذراند؛ ولى همراه با علوم هنرستان، دروس حوزه را نيز در مسجدى در همان خانى آباد درس مى گرفت. سرعت او در آموختن سطوح و پايه هاى علمى حوزه، بسيار سريع و عالى بود. در سال (1321 ه. ش) كه درس او تمام مى شود. از آن جا كه رشته اش صنعتى بود، در شركت نفت استخدام مى شود. بعد از مدتى از تهران به آبادان نقل مكان كرده (همان، ص 18.) و سپس به حوزه ى علميه ى نجف عزيمت مى نمايد. در حدود 5 سال در آن حوزه تا پايان كفاية الاصول را نزد عالمان آن ديار فرا مى گيرد. (مجله ى تاريخ و فرهنگ معاصر؛ خاطرات حجةالاسلام گلسرخى؛ زمستان 1370 سال اول، ش دوم.).
«... در سفر اول در اوايل جنگ شهريور 20 جهت تحصيل به نجف اشرف مشرف شدم كه حدود 4 الى 5 سال مشرف بودم و در اين فاطمه يك مرتبه مادرم را آوردم و 10 روز به زيارت بردم.
... يك روز هم بعد از قضيه مركزى در زمانى كه مرحوم حاج آقا حسين قمى و مرحوم آقاى حاج سيد ابوالحسن اصفهانى رحلت كردند. به نجف مشرف شدم و مشغول تحصيل گشتم. يك سال تقريبا در نجف بودم و تقريبا 7 الى 8 ماه پس از فوت آقاى «حاج ميرزا ابوالحسن
اصفهانى به تهران بازگشتم». (جمعيت فداييان اسلام و نقش آن در تحول سياسى اجتماعى ايران، داوود امينى، ناشر: مركز اسناد انقلاب اسلامى، تهران 1381، ص 51.).
با توجه به اين كه نواب در تهران همزمان با تحصيلات كلاسيك در مسجد قندى و مدرسه ى مروى درس مى خواند و سپس به نجف اشرف رفت و نيز بنابر اظهارات دوستان وى كه گفته اند او داراى نبوغ خاصى بود، مى توان حدس زد كه مايه ى علمى آن شهيد سعيد بسيار خوب بوده است، ضمن اين كه خواهيم گفت كسروى كه اطلاعات فراوانى در زمينه هاى گوناگون داشت در مناظره با نواب مغلوب شد. مرحوم نواب پس از بازگشت از نجف به ايران، حدود 10 سال در راه استقرار حكومت اسلامى به مبارزه پرداخت. سپس در سال (1334 ه. ق) به دست حكومت پهلوى، به درجه ى آرمانى شهادت نايل شد.
برگرفته از كتاب :اثرآفرينان (جلد اول-ششم)
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حميد رضا نوبخت : فرمانده تيپ سوم لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
8 خرداد 1338 در محله همت آباد بابلسر به دنيا آمد. به گفته مادرش : زماني كه حميد به دنيا آمد پدرش در منزل نبود و پدرم كه مردي متدين و مؤذن بود بعد از بازگشت به منزل مشتاقانه او را در آغوش گرفت و در گوشش اذان و اقامه را قرائت كرد و بعد از آن دعايش كرد.
پدرش آهنگر بود. او در شروع زندگ مشترك خود با بذل و بخشش فراوان تمام سرمايه زندگي را از دست داد و ديگر در آمدش كفاف زندگي را نمي داد. به ناچار به اهواز و سپس به تهران مهاجرت كرد.
چند روز پس از تولد حميدرضا خانواده
اش به "بابلسر" برگشت و مدتي در منزل پدر بزرگ او سكونت داشتند. زندگي در خانه پدر بزرگ نقش زيادي در تعليم و تربيت "حميد رضا داشت". در كودكي پرجنب و جوش بود و بيشتر با همسالان خود به بازيهاي كودكانه مي پرداخت. گاهي با كاغذ قلم برادر بزرگ تر خود نقاشي مي كشيد. در هفت سالگي در مهرماه 1345 به دبستان مهر رفت. پدرش كمتر در بابلسر بسر مي برد واوتوسط مادرش حليمه خانم به مدرسه فرستاده شد. با استفاده از دست رنج مادر دوران ابتدايي را در خرداد 1350 به پايان رساند.
دوستان خود را از افراد مذهبي انتخاب مي كرد. در 18 فروردين 1357 در نوزده سالگي به خدمت سربازي فرا خوانده شد.
اما با صدور فرمان امام خميني مبني بر ترك پادگان ها به تشويق برادرش "عليرضا" پادگان را ترك كرد و به صفوف مردم در "تهران" پيوست تا با حكومت فاسد شاه به مبارزه بر خيزد. بعد از چندي به "بابلسر" رفت و در تشويق مردم به برپايي تظاهرات و راهپيمايي تا پيروزي انقلاب نقش فعال و موثري داشت. بعد از پيروزي تلاش زيادي در جمع آوري كمك براي مستمندان و محرومان داشت.
در برابر مشكلات صبور بود و اگر براي دوستانش مشكلي پيش مي آمد در رفع آن مي كوشيد. بعضي وقتها فكر مي كرد تا بتواند مشكل خود يا ديگران را حل كند. به مادر و پدرش توجه زيادي داشت و فرزندي مهربان و مطيع براي آنان بود. به حرف آنها گوش مي داد. هيچگاه صدايش را براي آنان از حد معمول بلند تر نمي كرد. درباره حجاب و
نحوه رفتار و گفتار و همچنين خنديدن بر رعايت با موازين و شئون اسلامي تاكيد داشت. بعد از پيروزي انقلاب مطالعه زيادي داشت بيشتر كتابهاي اخلاقي و تفسير قرآن مطالعه مي كرد. همچنين به ورزشهاي رزمي علاقه مند بود. او خدمت سربازي را بعد از پيروزي انقلاب اسلامي انجام داد و در 18 فروردين 1359 كارت پايان خدمت خود را گرفت. بعد از اتمام خدمت سربازي با همكاري برادرش "عليرضا "و دوستش"علي قصابيان"، بسيج ملي جوانان "لابلسر" را سازماندهي كرد و به تعليم جوانان و نوجوانان در گروه هاي فرهنگي و ورزشي و نظامي پرداخت. با به كارگيري آنان در برابر فعاليتهاي گروهاي ضدانقلاب به خصوص در جريان اشغال دانشگاه "مازندران" و "بابلسر" ايستادگي كرد و طي انقلاب فرهنگي در پاك سازي عناصر ضدانقلاب حضوري فعال داشت. در اول تير ماه 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي "بابلسر" درآمد. در اين ايام پايگاه "سرخرود" و " محمدآباد" زير نظر سپاه "بابلسر" بود نيروهاي حزب اللهي شهر در اقليت بدند. از طريقي انجمن حجتيه و گروه هاي چپ و سازمان منافقين در "محمودآباد" فعاليت گسترده اي داشتند. بسيج " محمودآباد" مدتي زير نظر "علي قصابيان" بود كه با ورود برخي نيروهاي نفوذي در بسيج، دامنه اختلاف به اين نهاد كشيده شد. "حميدرضا" با دارا بودن روحيه قوي مذهبي و چهره موجه اجتماعي از طرف سپاه مأموريت يافت تا بسيج "محمودآباد" را انسجام بخشد.
در اول بهمن 1359 براي سركوبي اشرار و ضدانقلاب به غرب كشور اعزام شد و همراه با عده اي از رزمندگان در چند عمليات ايذايي و شبيخون شركت داشت. بعد از
بازگشت از جبهه هاي غرب در اول فروردين 1360 به مدت هشت ماه، مسئوليت گروه گشت سپاه را بر عهده داشت و در دهم آذر ماه همان سال به منطقه عملياتي، "ايلام" و" ميمك" رفت. او فرماندهي گردان مشترك ارتش و سپاه را به عهده گرفت و در درگيري از ناحيه ريه مجروح شد. بعد از چند روز بستري در بيمارستان براي ملاقات برادرش "عليرضا" به مقر فرماندهي سپاه "بابلسر" رفت. "عليرضا" با ديدن او به سويش دويد و او در آغوش گرفت و گفت: «اي مرد تو خجالت نمي كشي با خوردن يك تير از جبهه برگشتي؟ انتظار داشتم كه اجر برادر شهيد شدن نصيبم شود.»او با تبسم در پاسخش گفت: «نه اين اجر اول نصيب من خواهد شد.»
حميدرضا در اين ايام تصميم به ازدواج گرفت.
مادرش مي گويد: او و برادرش با خواهران خود زندگي مي كردند. وقتي كه خواهران ازدواج كردند آنها هم تصميم به ازدواج گرفتند. مي گفتند حالا كه خواهران ما ازدواج كرده اند خيال ما راحت است. مراسم ازدواج با خانم سيما گرجيان بسيار ساده و بر اساس موازين مذهبي برگزار شد. بعد از ازدواج در بابلسر مستاجر بودند. در اول فروردين ماه 1361 برادرش "عليرضا نوبخت"، قائم مقام فرمانده سپاه "بابلسر" و فرمانده گروهان ازگردان رزمي قرارگاه خاتم الانبياء(ص) در عمليات فتح المبين در حالي كه در منطقه رقابيه مجروح شده بود به اسارت دشمن در آمد و نيروهاي دشمن بعد از آنكه با قنداق تفنگ بر فك و چانه اش كوبيدند با آماج رگبار مسلسل سينه اش را دريدند." حميدرضا" در اين ايام در جبهه حضور داشت
كه خبر شهادت برادرش را شنيد. اما در جبهه ماند و حتي در تشييع جنازه برادر شركت نكرد و به دادن پيامي به مردم شهر اكتفا كرد.
قبل از شركت در عمليات بدر، وصيت نامه خود رادر تاريخ 19 اسفند 1363 نوشت. در 19 اسفند 1363 در عمليات بدر در منطقه هورالعظيم به عنوان فرمانده يگان دريايي لشكر 25 شركت داشت. يكي از همرزمانش مي گويد:
شب عمليات بدر به دليل مشكلات خانوادگي كه داشت فرمانده لشكر 25 كربلا به او اجازه شركت در عمليات را نداد. آن شب با او بودم آنچنان بي تابي مي كرد كه مرا متعجب كرد. در اين فكر بود كه چه كار بكند، اگر چه اطاعت از مافوق را بر خود فرض مي دانست اما از طرفي احساس مي كرد كه از فيضي عظيم محروم شده است. آن شب تا صبح بيدار ماند و براي موفقيت رزمندگان دعا كرد. سپس به نماز ايستاد و مشغول راز و نياز شد. شب از نيمه گذشته بود كه به من گفت: بيا در اين آبراه گشتي بزنيم. بر قايق پلاستيكي نشستيم و راه افتاديم. كمي بعد در كنار نيزار توقف كرديم در حالي كه مي گريست، قرآن تلاوت مي كرد، انگار مي خواست با تمام وجود ضجه بزند. آن شب تا صبح آرام و قرار نداشت. بعد از به تصرف در آمدن پاسگاه ترابه به دست رزمندگان اسلام به طرف آنجا حركت كرديم. در طول آبراه كلاهش را به دستش گرفته بود و زير لب زمزمه مي كرد و اشك مي ريخت. تا آن زمان چنين حالتي از او نديده بودم. در سال
1364 دومين فرزندش فاطمه متولد شد. حميدرضا نسبت به تنبيه بدني فرزندانش واكنش نشان مي داد. روزي يكي از فرزندانش توسط همسرش تنبيه شد. حميدرضا اصرار داشت كه بايد قصاص شويد يا ديه پرداخت كند. حميدرضا هرگز دوست نداشت به خانواده اش آزاري برساند و هميشه با عطوفت با آنان رفتار مي كرد. در 24 خرداد 1364 در عمليات قدس 1 شركت داشت و نيروهاي تحت امر او با انهدام مواضع دشمن به اهداف خود دست يافتند. در 25 خرداد 1364 مسئوليت گردان مالك اشتر را به عهده گرفت و در عمليات قدس 2 ضد حمله دشمن را به كمك رزمندگان لشكر 25 كربلا خنثي كرد. يكي از همرزمان حميدرضا مي گويد:
اواخر سال 1364 بود كه وارد گردان مالك اشتر شدم. نيروهاي اين گردان به دستور فرمانده لشكر مأموريت داشتند براي آموزش غواصي به كنارهور بروند. بعد از ظهر روز پيوستن من به آنها در زمين مسطحي جمع شديم و مشغول بازي فوتبال شديم. ضمن بازي متوجه فردي شدم كه بند پوتين اش باز است كه او را نمي شناختم. به خاطر اينكه به او بفهمانم بازي را جدي بگيرد عمدي چند بار به پايش پيچيدم تا زمين بخورد. حتي دو بار محكم به پاهاي او لگد زدم به طوري كه پوتين از پايش كنده شد اما او متواضعانه به من لبخند زد بعد از بازي اعلام شد نيروهاي گردان جمع شوند تا فرمانده گردان با آنها صحبت كند. يكي از نيروهاي گردان ما را به خط كرد و از فرمانده دعوت كرد به جايگاه برود. ناگهان ديدم همان فردي كه در بازي پاپيچ
او شدم و در جمع ما خبردار ايستاده بود، به طرف جايگاه رفت. سپس با خلوص تمام شروع به صحبت كرد، تازه فهميدم كه او حميدرضا نوبخت، فرمانده كل گردان است.
قبل از عمليات والفجر 8 نيروهاي گردان ها چند ماه دورة آموزش آبي _ خاكي و غواصي گذرانده بودند. فرماندهان با تشكيل جلسات متعدد نوع مأموريت را تشريح مي كردند. نوع آموزشها در روزهاي آخر بر اساس مأموريت ها تخصصي تر مي شد. عده اي كه مأموريت خط شكني داشتند، آموزشهاي مربوطه را طي مي كردند. مأموريت گردان مالك اشتر پاكسازي شهر فاو بود لذا آموزش مخصوص دفاع شهري به نيروهاي گردان توسط مربيان مجرب اعزامي از تهران تعليم داده مي شد. رزمندگان گردان نگران شدند كه چرا مأموريت خط شكني به آنها محول نشده است و اين زمزمه در گردان پيچيده و به گوش حميدرضا رسيد. نيروهايش را به خط كرد و علت انتخاب اين مأموريت را اينگونه بيان كرد:
بنده مخصوصاً در اين عمليات مأموريت خط شكني را به عهده نگرفتم چون مي دانم پاكسازي شهر سخت تر و مهم تر از فتح آن است. زيرا دشمن در باز پس گيري شهر تلاش زيادي خواهد كرد و تمام توان و استعداد خود را به كار خواهد برد. لذا سخت ترين مرحله اين عمليات جنگ در داخل شهر است.
بعد از شروع عمليات والفجر 8 در 20 بهمن 1364 حميد رضا مأموريت يافت تا شهر فاو را از وجود دشمن پاكسازي كند. او به همراه نيروهاي گردان پس از چهل و هشت ساعت درگيري تن به تن توانست يك تيپ از نيروهاي عراق
را نابود سازد و فرمانده آن را به اسارت در آورد. شجاعت و رشادت حميدرضا در اين عمليات چنان بود كه همسنگرانش نام "ناجي فاو" را بر او نهادن. بعد از فتح فاو دشمن به پاتكهايي دست زد ولي موفقيتي كسب نكرد. يكي از اين پاتكها در 28 اسفند 1364 در حوالي كارخانه نمك انجام شد. حميدرضا با يك گردان توانست در مقابل سه تيپ دشمن ايستادگي و مقاومت كند. درگيري به حدي شديد بود كه در يك روز چند بار سنگرها ميان نيروهاي خودي و دشمن دست به دست شد. دشمن يك تيپ را وارد عمل كرد و حميدرضا با يك گروهان به مقابله برخواست. در آن روز آن قدر آر پي جي شليك كرده بود كه از گوشهايش خون مي آمد. آتش دشمن چنان شديد بود كه سردارمرتضي قرباني فرمانده لشكر 25 فكر مي كرد حميدرضا ديگر شهيد يا اسير شده است.
بعد از تصرف فاو، حميدرضا در 10 تير 1365 در عمليات كربلاي 1 حضور يافت و در تسخير قله قلاويزان و ارتفاعات مشرف به مهران نقش مهمي ايفا كرد. در جمع نيروهاي لشكر 25 كربلا معروف بود، اگر مأموريتي به او محول شود تا پايان مأموريت پوتين را از پايش بيرون نمي آورد. گاه طي شبانه روز يكي دو ساعت بيشتر نمي خوابيد.
يكي از همرزمانش مي گويد:
نيروهاي خودي به شدت تحت فشار بودند. از طرف فرماندهي لشكر تصميم گرفته شد طي عملياتي محدود چند خاكريز دشمن تصرف شود تا از تحريك نيروهاي آن كاسته شود. حميدرضا وقتي از نزد فرماندهي لشكر آمد، تصميم گرفت براي شناسايي عازم منطقه شود.
در اين زمان چنان خسته بود كه فكر مي كرديم توانايي سوار شدن به خودرو را ندارد. به او گفتم شما خسته ايد بهتر است استراحت كنيد. در پاسخ گفت: «چطور نيروهايم را به سمت دشمن ببرم در حالي كه اطلاعي از منطقه ندارم؟ اين وظيفه من است كه آنها را از موقعيت دشمن آگاه كنم.»
حميدرضا حضور درجبهه را واجب مي دانست و از اواخر سال 1362 كه به منطقه جنگي اعزام شد به طور مستمر در جبهه بود و مسئوليت فرماندهي منطقه جنگي را به عهده داشت. در اين مدت، فقط براي ديدار اقوام و خانواده از مرخصي استفاده مي كرد. در اين فرصت هم به ديدار امام جمعه و مسئولان شهر مي رفت و نياز ها و مشكلات رزمندگان را با آنان مطرح مي كرد. به خانواده هاي شهيدان و مجروحان و معلولان جنگ نيز سركشي مي كرد. يك بار كه به مرخصي مي آمد، فرمانده لشكر خودرويي مدل بالا در اختيارش گذاشت تا به كارهايش برسد. يكي از همرزمانش مي گويد: وقتي كه در شهر بودم او را سوار پيكان ديدم و با تعجب دليلش را پرسيدم. پس از اندكي تامل گفت: «اين مردم هر چند وقت عزيزي را تشييع مي كنند و نمي دانند كه ما چه كاره ايم و چه مي كنيم. مي ترسم كه با سوار شدن در آن باعث شوم مردم مرتكب غيبت و گناه شوند؛ فراهم كردن زمينه غيبت به همان اندازه گناه است.» هرگز احساس خستگي نمي كرد و همواره مي گفت كار در راه خدا خستگي ندارد؛ هنگامي كه خسته شديد به ياد سالار
شهيدان و روز عاشورا بيفتيد. خود هميشه به ياد خدا و سراي آخرت بود. يكي از همرزمانش مي گويد: «به اتفاق كليه نيروهاي تيپ به هفت تپه آمده بوديم تا استراحت كنيم. به اتفاق كريم پور كاظم از او تقاضاي مرخصي كرديم، گفت: «براي چه كاري تقاضاي مرخصي مي كنيد؟ »با شنيدن اين سخنان خود را جمع و جور كرديم و منتظر مانديم. با كمي مكث و مثل هميشه با نگاهي صميمي و لبخندي به لب گفت : «اين را بدانيد كه خانه دنيا درست مي شود اما مهم ساختن خانه آخرت است. بايد خانه آخرت را ساخت، آن هم خانه اي زيبا.»
نيروهاي تحت امر حميدرضا شيفته اخلاق و رفتار او بودند. با نيروها رفتاري برادرانه داشت و بيشتر روزها سركشي به نيروهايش به درون چادرها يا سنگرها مي رفت تا از روحيات نظامي و نيازهاي آنان آگاهي يابد. روزي راننده اي كه مأموريتش تمام شده بود اصرار كرد تسويه حساب كند چون در بابل مستاجر بود و قرار داد اجاره اش تمام شده بود. حميدرضا چون با كمبود راننده مواجه بود كليد خانه اي را به او داد و گفت من الان خانواده ام در اهواز هستند و منزل ما در بابلسر خالي است، شما فعلاً از آن استفاده كنيد تا بعداً خدا چه بخواهد. يكي از همرزمان حميدرضا مي گويد:
پس از عمليات كربلاي 4 در شبي باراني، خسته و كوفته درون چادري در هفت تپه استراحت مي كرديم. ساعت يازده شب به چادر ما آمد و سفارشهايي كرد سپس به قصد اهواز حركت كرد تا نزد خانواده اش برود. ساعتي بعد
متوجه شديم در مسافتي دور از چادر ماشيني در گل و لاي گير كرده است. حميدرضا با سر و وضع گلي وارد چادر شد. تعجب كرديم و گفتيم مگر شما به اهواز نرفته ايد؟ گفت: «چرا! در بين راه با خودم فكر كردم فرق من با بچه هاي داخل چادر چيه؟ هر چه فكر كردم جوابي براي سوال خود نيافتم و برگشتم.» برايش يك دست لباس فرم سپاه آورديم. وقتي آن را پوشيد گفت: «اين لباس زيبا بر تن افراد شجاع، با وفا و با ايمان برازنده است، دعا كنيد كه خداوند به همه ما اين شايستگي و توفيق را عنايت فرمايد.»
از افتخارات حميد اين بود كه پدرش دوشادوش او در ميدان نبرد حضور داشت. گاهي دوستانش مي ديدند كه پدر و پسر كنار همديگر قدم زنان از سنگرها دور مي شدند و با هم درد و دل مي كنند. پسر به عنوان فرمانده با نهايت ادب و احترام به پدر دستور مي داد و پدر با تمام وجود و با عشق از او اطاعت ميكرد. قبل از عمليات كربلاي 4 به پدرش مأموريت داد به عنوان مسئول نيروهاي پيشرو در منطقه عملياتي مستقر گردد و آنجا را از لحاظ سنگرسازي و امور ضروري آماده كند. پدر با استفاده از تجربه شغلي سنگري از آهن ساخت كه در روزهاي سخت عمليات و زير شدت آتش دشمن حدود بيست تن از رزمندگان به درون آن رفتند. در همان حين راكتي توسط هواپيماي عراقي رها شد و در نزديكي سنگر اصابت كرد. بر اثر انفجار تمام ديوارهاي سنگر فرو ريخت و گرد و خاك آن را
فرا گرفت. اما پس از دقايقي راه خروج مشخص شد و همه جان سالم از آن حادثه به در بردند. با آغاز عمليات كربلاي 4 در 3 دي 1365، گردانهاي تحت امر حميدرضا موفق به تصرف جزيره ام الرصاص شدند. بنابر تدبير فرماندهي كل سپاه مبني بر تخليه منطقه عملياتي كربلاي 4 او ظرف سيزده روز نيروهاي خود را به منطقه عمليات كربلاي 5 منتقل كرد. در شب عمليات به سنگر پدرش _ حجت اللّه _ رفت و انگشتر را از دست و چفيه را از دور گردن در آورد و به پدرش داد و گفت: «بعد از شهادتم انگشتر را به پسرم و چفيه را به دخترم بدهيد و به آنان بگوييد از آنها خوب مواظبت كنند.»آنگاه در حضور پدر به نماز ايستاد و چنان در نماز ضجه و زاري مي كرد كه گونه ها و محاسنش از اشك خيس شده بود. در عمليات كربلاي 4 نيروهاي تيپ را در كنار ديگر يگانهاي لشگر 25 در محور كانال پرورش ماهي شلمچه وارد عمل كرد. رزمندگان تحت امر وي توانستند با پاكسازي كانال، فرمانده لشكر گارد ارتش عراق و چند تن از فرماندهان و نيروهاي بعثي را به اسارت در آوردند و تعداد زيادي از ادوات دشمن را منهدم نمايند. با استقرار نيروهاي لشكر 25 در پشت كانال، تيپ سوم به فرماندهي حميد موفق شد تا كانال خروجي عراق پيشروي كند. درگيري در بين دو طرف شدت گرفت. از طرف فرماندهي لشكر به حميدرضا مأموريت داده شد براي شناسايي خط دشمن اقدام كند. او در حالي كه يك جانباز خرمشهري كه از دست و چشم
مجروح بود و با منطقه آشنايي داشت، او را همراهي مي كرد به سوي خط دشمن رهسپار شد. يكي از همرزمانش مي گويد:
به او گفتم اين بنده خدا را با اين وضعيت همراه خود نبر. اما او با نگاهي جدي به من گفت: «سرنوشت جمهوري اسلامي ايران در شلمچه رقم مي خورد و آبروي اسلام و امام و نظام به فداكاري ما بسته است. پس اگر همه ما فدا شويم ارزش آن را دارد.» وقتي جواب او را شنيدم سرم را پايين انداختم.
يكي ديگر ازهمرزمانش مي گويد:
در منطقه عملياتي باران شديدي باريد كه باعث شد حدود سي ساعت عمليات گروهان ما به تاخير بيفتد. از طرفي نيروهاي بعثي در "دژتانك" منطقه پتروشيمي بصره متوجه حضورما شده بودند و اقدام به آتش شديد با ادوات سنگين روي نيروها مي كردند. ناچار به عقب برگشتيم. هوا تاريك مي شد كه ديدم تعدادي بسيجي بدون كمترين تجهيزات نظامي از كنار ما گذشتند. متوجه حميدرضا شدم كه با دو نفر از بچه هاي اطلاعات عمليات سراغ فرمانده لشكر را مي گرفت. يك بسيجي با اشاره دست محل استقرار فرمانده را به آنها نشان داد. در همين حال چند خمپاره در كنار ما به زمين خورد و منفجر شد. مجبور شدم سرم را درون چاله اي ببرم. بعد از بلند شدن متوجه شدم آنها بدون توجه به گلوله هاي دشمن و انفجار پي در پي خمپاره به جلو مي روند و به سرعت از ما دور مي شوند.
عمليات كربلاي 5 با نبردي سنگين ادامه داشت و دشمن در اثر حركت غافلگيرانه نيروهاي خودي به عقب رانده
شده بود. قرار شد لشكر ديگري در ادامه عمليات وارد عمل شود و نيروهاي لشكر 25 به سرعت به يكي از روستاهاي اطراف خرمشهر انتقال يابند. اركان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد كه رزمندگان در مقر تيپ تجمع نمايند. حميدرضا با همان بادگير زيتوني كه هميشه به تن داشت با صدايي آرام و خسته، پشت تريبون قرار گرفت و پس از ذكر نام خدا چنين گفت : ما در ره حق نقض پيمان نكنيم
گر جان طلبيد دريغ از جان نكنيم
دنيا گر زنمروديان لبريز شود
ما پشت به سالار شهيدان نكنيم
برادران عزيز! بنا با دلايلي كه معذورم توضيح دهم ما تا كنون نتوانسته ايم نيروي كافي وارد صحنه كنيم. لذا هر كس توانايي حضور مجدد در خود مي بيند، مي تواند به همراه من به خط برگردد.
نيروهاي گردان كه در طي عمليات خسته و بي رمق بودند، همگي از جا برخاستند و فرياد زدند: «فرمانده آزاده آماده ايم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالي كه اشك از ديدگانش سرازير بود. رزمنده اي مي گويد: حميدرضا بعد از اتمام عمليات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگين در آن سوي درياچه ماهي، به اين سوي آب آمد. پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاك گرفته اش بوسه زد. در اين عمليات پسر خاله حميدرضا _ كريم پور كاظم _ به شهادت رسيد. خواهرش مي گويد:
در روز سوم خاكسپاري شهيد، نزديك اذان مغرب با او به مزار شهيد رفتيم. حميدرضا بر مزار او كه
كنار مزار برادر شهيدمان عليرضا بود دست گذاشت و گفت: «كريم! اينجا جاي من بود، تو آن را غصب كردي و من راضي نيستم. اگر رضايتم را مي خواهي از خدا بخواه كه جاي من هم كنار قبر شهيد كاظم عليزاده باشد كه مثل برادرم بود.» پس از مراجعت به جبهه خط پدافندي جزيره مينو را تحويل گرفت.
شبي در خواب ديد كه او را به باغ سرسبزي دعوت كرده اند كه درختان باغ پر از ميوه و از سنگيني آن شاخه ها خم شده اند. در آن باغ قصر بزرگي بنا شده بود و او وارد آن قصر شد. صبح خواب خود را براي همسنگرانش تعريف مي كند. پير مرد مومني كه در سنگر بود، گفت: «پسرم حميدرضا پرونده اعمال تو كم كم بسته مي شود، آن ميوه ها و درختان سرسبز اعمال توهستند و تو چند صباحي بيشتر مهمان ما نخواهي بود.» سرانجام با بيش از شصت ماه حضور در مناطق جنگي و شركت در عملياتهاي مختلف، در 18 فروردين 1366 (چهل روز بعد از تقاضا از پسر خاله شهيدش، كريم پور كاظمي) در حالي كه فرماندهي تيپ 3 و محور عملياتي را به عهده داشت در عمليات كربلاي 8 مفقودالاثر شد. پس از مفقود شدن او، پدرش كه سالها در كنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاكريز به خاكريز در پي جسد او گشت شايد اثري از او بيابد. پدرش پس از سالها چشم انتظاري در 12 فروردين سال1374 در اثر عوارض شيميايي در بيمارستان به شهادت رسيد. در 12 آبان همان سال پيكر شهيد حميدرضا نوبخت توسط گروه
تجسس سپاه شناسايي شد. چند تكه استخوان او در تابوت كوچك به زادگاهش بابلسر انتقال يافت و پس از تشييع در گلزار شهداي امامزاده ابراهيم بابلسر به خاك سپرده شد."حميدضا" به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها عليرضا و فاطمه بود. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا نورمحمدي : فرمانده محور عملياتي لشگر زرهي 8 نجف اشرف)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1337 در شهر آبادان متولد شد و از كودكي صفات برجسته اي داشت مثلاً خيلي نوع دوست با عاطفه و مهربان با مظلوم و سرسخت با ظالم بود.
در طول انقلاب به واسطه مبارزاتش بارها مورد تعقيب قرار گرفت. بعد از پيروزي انقلاب جهت ادامه تحصيل عازم هند بود ولي آشوب «خلق عرب» در منطقه جنوب باعث شد كه رضا دفاع از انقلاب را بر مسافرت هند ترجيح دهد.
بعد از آن با شروع جنگ از نخستين مدافعان خرمشهر بود و تا پايان عمر هرگز سلاح را زمين نگذاشت. خانواده او جزء مهاجرين جنگي بودند كه در نجف آباد ساكن شدند به همين دليل رضا نيز از طريق بسيج نجف آباد به جبهه اعزام شد. اكثر اوقات او در جبهه مي گذشت و مرخصي هاي او بيشتر در طول درمانش در فواصل 15 بار مجروحيت وي بود.
او در جبهه هاي آبادان، خرمشهر، جزيره مينو و بستان حماسه ها خلق كرد. رضا تخصص خاصي در انهدام سنگرهاي كمين و خاموش كردن آتش تيربار دشمن داشت و با يك هجوم اين كار را مردانه انجام مي داد.
سردار نور محمدي در
بيش از هفت عمليات با سمت فرماندهي شركت داشت و نقش عمده اي در پيشروي نيروهاي اسلام و فتح سنگرهاي دشمن داشت. سرانجام در عمليات بدر در يك نيمه شب بعد از آن كه با آب دجله وضو ساخت به خيل شهداء پيوست.
منابع زندگينامه :
"پرندگان مهاجر"نوشته ي محمد رضا يوسفي كوپايي،نشرلشگر8زرهي نجف اشرف-1375
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان توحيد تيپ44قمربني هاشم (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
شهيد «سهراب نوروزي» در سال 1336 در خانواده اي مذهبي و كشاورز در« چليچه»، يكي از روستاهاي محروم استان« چهارمحال و بختياري» ديده به جهان گشود. نه سال بيشتر نداشت كه مادرش را از دست داد و با غم غروب حزن انگيز مادر سالياني سوخت و در پرتو حمايت پدري فداكار، پرورش يافت. تلخي ها و ناملايمات زندگي او را در برابر حوادث روزگار صبور و مقاوم كرده بود و از همان دوره ي كودكي به نظر مي رسيد انساني اميدوار و فعال است. پيش از ورود به دبستان نسبت به مسائل و فرائض ديني حساس و مقيّد بود. همراه پدر در مراسم عزاداري شركت مي كرد و براي گزاردن نماز در مسجد حاضر مي شد. اين ويژگي تا پايان عمر در اوماند وتقويت شد. بعدها در جبهه نيز نمازهايش را به اصطلاح «عملياتي» به جاي مي آورد . شهيد هيچ نماز و عبادتي را تا لحظه ي شهادت از دست نداد. توجه او به فرائض، احساس وظيفه در امر به معروف را نيز در او پروراند. چنان كه در كودكي هنگام حضور در مساجد، همسالان را به برگزاري نماز جماعت ترغيب مي كرد. سهراب درتمام طول عمر براي همسالان خود يك الگو بود. از ويژگي هاي شخصيتي او در كودكي بايد احترام
گذاشتن به بزرگ ترها را نام برد. او حتي براي انجام عبادات نيز از پدر اجازه مي گرفت.
دوران تحصيل و مقطع ابتدايي را در روستاي چليچه به پايان رسانيد و پس از دريافت مدرك ششم ابتدايي وبه دليل نبودن مدرسه راهنمايي ودبيرستان، براي گذراندن تحصيلات بالاتر به« شهر كرد» عزيمت كرد.
در دوران متوسطه با آگاهي از علوم اسلامي اكثر اوقات فراغت را به يادگيري احاديث و آيات قرآن صرف مي كرد و همكلاسي ها و دوستان خود رانيز به يادگيري علوم ديني دعوت مي كرد.« سهراب» براي ادامه تحصيل وارد دانشسراي« تربيت معلم»در« بروجن »شد. در مدت تحصيل در دانشسرا به لحاظ هوش سرشار و اخلاق نيكو زبانزد همكلاسي ها و استادان خود بود و بعد از اتمام اين دوره، به عنوان معلم در زادگاهش «چليچه» ، روستاي «كران» و شهر «سورشجان» مشغول تدريس شد.
اوهنگام تحصيل، پدر زحمتكش خود را در مزرعه و كارهاي كشاورزي ياري مي كرد. همچنين در اداره ي امور خانواده نقش به سزايي داشت. همين زحمات و تجربيات باعث شد بعدها كشاورزان و محرومان را همواره به ياد داشته باشد و به آنها كمك كند.
شهيد نوروزي در سال 1357 همسري از خانواده اي متدين و مذهبي برگزيد. ثمره ازدواجش سه فرزند بود. اما مدت زيادي نتوانست در كنار خانواده باشد و با شروع جنگ در ميادين مبارزه حاضر شد . علاقه ي وافرش به خانواده او را از رفتن به جبهه باز نداشت.
بسيار قانع و شكرگزار بود. ساده زيستي و ساده پوشي را بر زندگي تجملاتي ترجيح مي داد. با زن و فرزند مهربان و صميمي و گشاده رو بود. ساده زندگي مي كرد. با آن كه زندگي اش در فقر و
تنگدستي بود اما يأس و نوميدي بر وي غلبه نمي كرد . صبور و با اراده بود. وقتي هم ناراحت مي شد مي گفت « پناه مي برم به خدا» و بعد از مدت كوتاهي؛ موضوعي را كه باعث ناراحتي اش شده بود فراموش مي كرد . آن قدر با اخلاص بود كه وقتي از جبهه بر مي گشت دوستان وي فكر مي كردند كه او تا به حال اصلاً رنگ جبهه را هم نديده است. وقتي رزمندگان او را فرمانده خطاب مي كردند، مي گفت «فرمانده شما آقا امام زمان است، من مثل شما يك بسيجي ام»
يكي از بازرترين ويژگي هاي سردار« نوروزي» احساس مسئوليت و امانتداري بود. در روزگاران جنگ، وداع و ترك خانواده كار مشكلي بود اما اين كار براي يك مبارز و جهادگرمثل شهيدنوروزي، چندان مشكل نبود. يكي از هم رزمان مي گويد: قبل از عمليات خيبر سردار به من گفت: «فلاني بعد از عمليات، به« شهركرد» كه برگشتي دو خواهش از شما دارم: اول به روستايمان چليچه برويد؛ خانه ما در كنار آبادي است به آنان بگو سري به آموزش و پرورش «فارسان» بزنند؛ چند قسط وام دارم، تسويه حساب كنند و برادرم را كه در شهركرد در حال مأموريت است به فارسان جهت سرپرستي خانوده ام بفرستند» .گويا از قبل ازشهادتش آگاه شده بود. روابطش با هر كس بر اساس توقع فرد و فروتنانه و همسان خود او بود. مثلاً وقتي كه به مزرعه مي رفت طوري رفتار مي كرد كه اگر كسي او را نمي شناخت نمي توانست تشخيص بدهد كه او يك فرهنگي است . وقتي كه در كلاس درس حاضر مي شد يك معلم دلسوز بود و در پايگاه بسيج نيز يك فرمانده
مقتدرو نمونه بود.
دوستان او را به عنوان راهنماي فداكار قبول داشتند و دشمنان وي را دژي تسخير ناپذير در مقابل خود مي ديدند. در عرصه ي آموزش نيز چنان تبحر داشت كه دانش آموزان مانند سربازان براي اجراي فرامين او از همديگر پيشي مي گرفتند و با جرأت و جسارت درراه آموزش حركت مي كردند. در جبهه هنگامي كه به سنگر رزمندگان مي آمد، مانند پدري مهربان دست بر سر رزمندگان مي كشيد و مي گفت شما رزمندگان دين خود را به اسلام ادا كرده ايد. در عمليات والفجر مقدماتي با آن كه هفت فشنگ به بدنش اصابت كرده بود به خود اجازه نداد به امدادگران بگويد كه زخمي شده ام. در شب عمليات والفجر 1 با چشماني گريان از نيروهاي تحت امر خود حلاليت مي طلبيد و مي گفت: برادران در اين مدت اگر شما را اذيت كردم مرا ببخشيد و تقاضاي عفو مي كرد. در عمليات والفجر مقدماتي هنگامي كه عناصر تخريب چي به شهادت رسيدند. سردار با تني مجروح به طرف ميدان مين حركت كرد. تني چند از بچه ها مانع رفتن وي شدند اما سردار گفت: فضيلت شهادت را از من نگيريد. تمام امور شخصي را خود انجام مي داد. او بعضي مواقع غذاي رزمندگان را تقسيم مي كرد به طوري كه بسيجيان تازه وارد در نمي يافتند كه او فرمانده است. هيچ گاه از مقام فرماندهي به نفع شخصي استفاده نكرد. چند بار مسئوليت هايي در پشت جبهه به او پيشنهاد كردند اما قبول نكرد. وقتي مسئوليت سپاه و بسيج شهرستان فارسان را به او سپردند ( بعد از مجروح شدن در يكي از عملياتها) نپذيرفت و گفت: مي ترسم مانع از رفتنم به
جبهه شود. حفظ جان رزمندگان آن قدر برايش مهم بود كه وقتي به عنوان فرمانده اين اختيار را داشت كه در جزيره مجنون پيش از ديگران سوار هاوركرافت شود وازمنطقه عملياتي خارج شود، خودداري كرد و همين امر موجب شهادت وي شد.
او به ائمه اطهار ارادت خالصانه داشت. ارادتي كه در ادعيه و توسلات او متبلور است. عاشق امام مهدي (عج) بود .گويي خودش را در حضور معشوق مي ديد. ارادت به امام مهدي (عج) يقيني و معرفتي بود زمزمه عارفانه اي را كه در قالب شعر:
از شوق وصال اما زمان گويم ادركني ادركني
بود؛هميشه تكرار مي كردند. آرزويش وحدت مسلمانان جهان و بسيج آنان براي مبارزه با كفر بود. تا زمينه ظهور اما عصر (عج) فراهم شود. او شرط توبه و استغفار را يقين، و آمادگي براي مرگ مي دانست. مي گفت: در شب عمليات تمام گناهان رزمندگان بخشوده مي شود. چون مرگ را با چشمان خود مي بينند و استغفار مي كنند، به شرطي كه بعداً بتوانند اين حالت را نگه دارند.
يكي از هم رزمانش مي گويد بارها در سخنانش به نيروهاي خود مي گفت: بايد آمادگي تان براي حفظ تقوا بيشتر از آمادگي شما در آموزش نظامي باشد.يكي ازهمرزمانش (رزاق قاسمپور)درباره اوچنين مي گويد: يك شب را صبح نمي كرد. مگر با خواندن نماز. شبها آرام از خواب بيدار مي شد، در كنار سنگر اجتماعي، جايي را براي خود خلوت كرده بود و نماز شب را آنجا مي خواند . يكي از شبها صداي ناله اي شنيدم، احتمال دادم از برادران كسي زخمي شده است. صداي العفو العفو مي آمد. جلوتر كه رفتم سردار را ديدم كه در حال مناجات با خداست. با خود گفتم خدايا اين
صداي بنده اي از بندگان مخلص توست. خدايا به من نيز توفيق ده كه در جوار چنين عزيراني خدمت كنم.
به «جهاد» بسيار اهميت مي داد و براي آن ارزش و اهميت خاصي قائل بود. جوانان را به جهاد با نفس دعوت مي كرد و اين حديث و دستور ديني « جهاد با دشمن جهاد كوچك است و جهاد بزرگ، مبارزه با نفس است» را مكرر به زبان مي آورد .به عقيده ي او؛ باور به اين حديث، باعث مي شود سرباز با جرأت بيشتري با دشمن مبارزه كند و همچنين باعث كنترل اعمال و آگاهي در رفتار مي شود. همين باور بود كه سهراب را واداشت با شروع جنگ تحميلي ،مصمم شود تا لحظه ي شهادت دست از مبارزه برندارد.
به دوستان و همرزمان مي گفت: در ميدان نبرد و در گردان هاي رزمي است كه روح انسان جلا پيدا مي كند وبه خدا نزديك مي شود. هر قدر در رزم ونبرد عرق بريزيد از گناهانتان كاسته مي شود.
او يك بسيجي نمونه بود و به فعاليت هاي بسيجي افتخار مي كرد. وقتي قبل از عمليات والفجر مقدماتي، همرزمانش او را به قرارگاه دعوت كرده بودند، از رفتن به آنجا خودداري كرد و گفت : مي خواهم تا آخر عمر در كنار برادران بسيجي باشم. ارزش بسيجي بودن را از من نگيريد. به گفته ي پدرش بعد از تشكيل بسيج در روستا او اولين مسئول بسيج بود ودوستان بسيجي اش با وجود او روحيه مي گرفتند. از نظر او نبرد در جبهه عليه رژيم بعث؛ حقيقتاً جنگ حق عليه باطل بود. بسيار به جوانان و هم رزمان مي گفت بايد همواره براي نبرد عليه باطل آماده باشيم. دشمنان كمر به نابودي كشورمان بسته
اند، بايد خوابشان را آشفته سازيم.
از جهل و كوته فكري ابزار انزجار مي كرد و تمام تلاشش درجهت ايجاد اتحاد وبرادري بود.غالباً آيه ي « و اعتصمو بحبل الله جميعاً و لاتفرقوا» را بر زبان مي آورد. «شهادت» را در نظر ياران و همرزمان به گونه اي جلوه داده بود كه آنها براي رسيدن به آن با تمام توان تلاش مي كردند.
اوبه اين فرموده امام خميني (ره): معتقد بود كه عالم محضر خداست و بندگان همه در حضور اويند.ا ومي گفت :در محضر سلطان عادل بكوشيد تا عبد معشوق باشيد و از عالم برزخ به سلامت در آييد. راه رسيدن به اين هدف بزرگ در جهاد و نماز نهفته است. نماز عروج انسان و جهاد عين اقامه نماز است. كافراني كه امروز در مقابل اسلام عزيز مقاومت مي كنند، بدانند چند صباحي بعد هم در محضر خدا حاضر خواهند شد.
به پدرش گفته بود: « وقتي مُردم لباس سياه برايم نپوشيد. چون به آرزوي ديرينه ام رسيده ام » در مبحث ولايت آگاهي بسيار قوي داشت و از ابتداي مبارزه و نهضت به صورت واقع بينانه مسائل را تحليل مي كرد. چنان كه درمواقعي، با گذشت زمان تحسين همرزمانش را به دنبال داشت.
سهراب از كودكي پدر را در كارهاي كشاورزي و نيز اداره امور خانواده كمك مي كرد. زحمات او در دوره كودكي باعث شد، طعم سختي زندگي فقيرانه كشاورزان و روستاييان را بچشد و همواره محرومان و كشاورزان را به ياد داشته باشد. او اقدامات ويژه اي براي برق رساني به چاه هاي آب كشاورزان انجام داد. در كار زه كشي اراضي كشاورزي و حفر كانال آب نيز به آن ها ياري مي رساند. همچنين در احداث چند باب خانه براي فقرا و
نيازمندان پيش قدم شد. مدتي به عنوان مسئول بسيج عشايري در بازفت به سازماندهي بسيج براي ايجاد نظم و امنيت مشغول شد و در راه اندازي كتابخانه عمومي در مسجد صاحب الزمان(عج) و ايجاد انجمن اسلامي و تأسيس مدرسه قائم (عج) اقدامات مؤثري انجام داد. شهيد نوروزي در راه اندازي صندوق حمايت قرض الحسنه روستاي چليچه، زحمات زيادي كشيد.
در زمينه ي مسائل فرهنگي نيز فرد كوشايي بود. و در بسياري از جلسات آموزش و پرورش طرف مشورت مسئولين بود و از نظرات او استفاده مي شد.
شهيد نوروزي براي همكاري و شركت در مراسم گروهي و مذهبي ارزش ويژه اي قائل مي شد و مردم را به اين كار دعوت مي كرد. در ايام انقلاب، كلاس آموزش قرآن و درس اخلاق در مسجد روستا داير كرد. اين جلسات روزهاي زوج در مسجد برگزار مي شد و همراه با تعدادي از برادران انقلابي روستا، به كلاس پرجنب و جوش و تاثيرگذاري مبدّل شده بود.
به جلسات روضه خواني و سخنراني نيز علاقه ي فراواني داشت و با دوستانش؛ شهيدان مجتبي و رحمان استكي؛نمايندگان مردم استان در مجلس شوراي اسلامي؛ رابطه اي صميمي داشت و همراه آنان در اين جلسات شركت مي كرد. پس از پيروزي انقلاب فعاليت هاي گسترده اي شروع كرد. در كنار تدريس در امر بسيج مردمي و فعاليت در سپاه فارسان در رده ي فرماندهي اين سپاه را رونق داد. هنگام پيروزي انقلاب فرماندهي گروههاي شناسايي و بازرسي جاده هاي فارسان و جونقان را به عهده گرفت. او يك مدير قوي و كارامد بود. در جريان انقلاب با تمام توان تلاش مي كرد با تشكيل پايگاه هاي بسيج، ارتشي منسجم از نيروهاي مردمي ايجاد كند كه روز به روز بر تعداد آنان
افزوده شد . وقتي جنگ تحميلي شروع شد، فرماندهي گردان ذوالفقار و توحيد را بر عهده گرفت.
سردار شهيد«نوروزي» در اول جنگ در سال 1359 به عنوان فرمانده گروهي از رزمندگان استان به سوي جبهه هاي جنگ شتافت. اودر ميدان هاي نبرد حق عليه باطل ؛ در عمليات مختلف شركت كرد. شامگاه 29 اسفند سال 1360 كه تمام فرماندهان مناطق سپاه الزاماً در «اهواز »در جلسه ي توجيهي براي عمليات« فتح المبين» گرد آمده بودند، سردار نوروزي به خاطر حفظ امنيت و نظم در قرارگاه فرماندهي حضور داشت و در شب عمليات «فتح المبين» قرارگاه را ترك نكرد. در آن عمليات به عنوان فرمانده گردان عمل كننده بود و در منطقه ي پدافندي بر اثر هدف قرارگرفتن؛ سنگر مجروح شد. عمليات فتح المبين و رزم بي امان شهيد نوروزي را رزمندگان فراموش نمي كنند. در اين عمليات براي چندمين بار به شدت مجروح شد و هشت شبانه روز بيهوش بود و بعد از آن به فارسان برگشت تا نيروهاي بسيج آنجا رابراي عمليات بعدي سازماندهي كند . بعد مدت سه ماه براي گذراندن دورة آموزش فرماندهي به «تهران »رفت و بعد از اتمام اين دوره به «شهركرد» بازگشت. در تاريخ 20/3/1361 فرمانده گردان ذوالفقارشد و در تاريخ 21/6/1361 به سمت فرمانده سپاه ناحيه استان منصوب شد.ا و در تاريخ 22 مهرماه همان سال به سمت قائم مقام فرماندهي تيپ 44قمر بني هاشم ع) منصوب شد. در عمليات« والفجر مقدماتي» عملياتي كه از مدتها قبل برنامه ريزي شده بود. فرماندهي گردان را به عهده داشت و دشمن بعثي در برابر فرمانده شجاع و دلير جز پذيرفتن شكست چاره اي نداشت. يكي از همرزمان مي گويد چهار ماه قبل از عمليات،
نيروهاي گردان را با آموزش هاي مختلف آشنا مي كرد و آنان را شبانه روز با پياده روي هاي زياد آماده كرد. در اين عمليات براي خاموش كردن كمين دشمن، وقتي تعدادي از نيروها مي خواستند حركت كنند، او خودش مسئول اين كار شد، و كمين دشمن را در هم شكست و با وجود اين كه زخمي شده بود همراه گردان، كانال ميدان مين را پشت سر گذاشت و گردان را به اهداف از پيش تعيين شده رساند. پيشروي نيروهاي تيپ 44قمربني هاشم(ع) اين عمليات براي فرماندهان ايران حيرت انگيز بود . گردان تحت فرماندهي شهيدنوروزي تا جاده بغداد – الاماره پيشروي كرد. حماسه ي گردان« ذوالفقار» از ياد نرفتني است، حماسه اي كه «سهراب» آفريد. در عمليات خيبر شهيد نوروزي در خط اول صف شكنان گردان توحيد قرار داشت. سه شبانه روز پياپي جنگيد تا «جزايرمجنون» تثبيت شدو تا لحظه ي شهادت در كسوت فرماندهي گردان توحيد به ايثارگري و جانفشاني پرداخت. هنگام پاتك دشمن مقاومت وي و گردانش آخرين اميد ايران براي حفظ جزيره مجنون بود. وقتي كه مهمات در حال اتمام بود و اميدي به رسيدن مهمات نيز نبود به ياران خود توصيه كرد تا وقتي كه تانك هاي دشمن به خاكريز نزديك نشوند كسي حق تيراندازي ندارد و حتي يك گلوله هم نبايد هدر شود. وقتي كه دشمن در تيررس قرار گرفت ،دستور تيراندازي داد و تمام تانكهاي دشمن مورد اصابت گلوله قرار گرفت ودشمن از باز پس گيري جزاير مجنون نا اميد شد.
در خط پدافندي عمليات «محرم»، دشمن شبانه روز درحال آتش باري بود و تعداد زيادي از بچه ها كشته و زخمي شدند، شهي«د نوروزي» تدبيري انديشيد و شبانه دو
تيم از برادران رزمنده را سازماندهي كرد و به عمق مقر دشمن براي شناسايي فرستاد. آنان خطوط و توپ خانه هاي دشمن را شناسايي كردند و تعداد زيادي از كمينهاي دشمن را از بين بردند. دشمن فرصت دفاع نداشت. نيروهاي آموزش ديده در گروه هاي مختلف آمادگي خود را به فرمانده اعلام داشتند و با صبر و شجاعت در مقابل سختي ها ايستادگي كردند. در شب عمليات خيبر، وقتي كه فرماندهان ارشد ايران دستور عقب نشيني از بخشي از منطقه عملياتي را دادند؛ا و با هوشياري تمام و با قطع ارتباط بي سيم دشمن را فريب داد و توانست خط را تثبيت كند.
يكي از همرزمان گفت: قبل از عمليات خيبر من و شهيد شاهمرادي، درميان رزمندگان بوديم. بچه ها احساس عجيبي داشتند، به همديگر مژده مي دادند و مي گفتند كاكانوروز(نامي كه شهيد نوروزي درميان رزمندگان به آن معروف بود) آمده است. سردار از مرخصي برگشته بود. آمدن سردار و حضور او در عمليات بسيار مهم بود . سردار آمد و پيش بچه ها نشست. صحبت هاي شيرين و دلنشيني براي بچه ها كرد. اول صحبتهايش در حالي كه چشمانش پر از اشك بود، فرمود: فرمانده شما آقا امام حسين(ع) است. فرمانده شما آقا امام زمان(عج) است. من مثل شما يك بسيجي ام . تمام نيروهاي گردان گريه كردند و اشك ريختند.شما براي نبرد با دشمن آماده مي شويد. خودتان را آماده كنيد. از لحاظ تقوا و معنويت، قدرت تسلط بر نفس داشته باشيد. در موقع رويارويي با دشمن دستتان نلرزد، انگشت روي ماشه بگذاريد و دشمن را زمين گير كنيد.
يكي از همرزمان شهيد مي گويد: «حفظ جزاير مجنون براي ما بسيار اهميت داشت؛ حفظ قسمتي از جزيره به دو
گردان از تيپ قمر بني هاشم (ع) سپرده شده بود و فرماندهي يكي از دو گردان به عهده سردار نوروزي بود. اين گردان ، نقش اساسي و تعيين كننده اي در حفظ جزاير و سركوبي ضد حملات جنون آميز دشمن داشت. اسفند ماه سال 1362 گردان توحيد در خط پدافندي مستقر بود و دو گروهان از سه گروهان براي احتياط ، چند كيلومتر عقب تر مستقر بود. آتش دشمن سنگين وسنگين تر مي شد. بنده با توجه به وضعيتي كه داشتيم، خيلي نگران بودم و آرامش نداشتم . به سنگر فرماندهي رفتم و نزد شهيد نوروزي كه خيلي با هم مأنوس بوديم نشستم. آن بزرگوار چنان با وقار و آرامش در سنگر نشسته بود و دانه هاي تسبيح را مي گرداند كه گويي در محراب مسجد نشسته است . اما آگاه بود كه به زودي تانك هاي دشمن به سوي ما حركت خواهند كرد و حماسه ي برادران رزمنده آغاز خواهد شد. ناگهان صداي بي سيم بلند شد و فرماندهي تيپ اعلام نمود وضعيت 103 است. بنده از وي سؤال كردم يعني چه؟ شهيد نوروزي گفت: يعني دشمن مي خواهد پاتك بزند. به ايشان گفتم اگر ممكن است با فرماندهي تماس بگير تا اجازه دهند ما چند گروه شويم و از نقاط مختلف به دشمن حمله كنيم تا سازمان دشمن به هم ريزد و فرصتي جهت ترميم نقاط ضعف خود به دست آوريم. با همان خونسردي فرمودند، چيزي نيست به خدا توكل كنيد و نگران نباشيد!! گفتم: وضعيت مناسبي نداريم، خاكريز ما استحكام چنداني ندارد. در مقابل آتش دشمن چيزي از آن باقي نخواهد ماند و در مقابل ما هم چيزي نداريم كه از خود دفاع
كنيم . نيروها نيز در مقابل دشمن تاب مقاومت ندارند و حاصل جانبازي برادران و عمليات به باد خواهد رفت. او گفت شما خاطرتان آسوده باشد، خدا با ماست. ساعت 30/1 بامداد بود و تمام برادران به جز نگهبانان خواب بودند. گفتم لااقل اجازه بده برادران را بيدار كنم. فرمود چكارشان داريد؟ بگذاريد استراحت كنند.دوباره و در حالي كه اضطرابم بيشتر شده بود خدمت ايشان برگشتم و پيشنهادم را تكرار كردم . باز هم با خونسردي كامل و اطمينان قلبي او مواجه شدم. رفتم و بدون اجازه ايشان برادران تيربارچي را بيدار كردم و نسبت به موقعيت توجيه كردم .اما تاكتيك هاي سنجيده ايشان و جابجايي به موقع؛ نيروها را از ضربات آتش دشمن حفظ كرد.او دشمن را فريب داد كه ديگر هيچ رزمنده اي زنده نمانده است و آنان به سهولت مي توانند مواضع را فتح نمايند. بدون عكس العمل اجازه دادند دشمن به خاكريز ما نزديك شود و با فرماندهي ايشان دشمن را زير رگبار گلوله و نارنجك و آر پي چي قرار داديم. دشمن آن چنان مات و مبهوت شد كه حتي تانك هايشان به هم برخورد كردند ومجبوربه عقب نشيني وشكست شد. شجاعت وي زبانزد عام و خاص بود .هر چه تير به طرفش مي آمد يا انفجاري در كنارش رخ مي داد ،احساس هراس نداشت و اين امر باعث بالا بردن روحيه جنگجويي در گردان مي شد. در اين عمليات يك دسته از نيروهاي تحت امر خود را به كمك گردان سلمان كه در جناح راست بود، فرستاد و آنجا را نيز با فداكاري حفظ نمود. در حالي كه گروهان سوم را به خاطر آتش شديد
دشمن نتوانسته بود به ياري بطلبد و اين گونه با حماسه آفريني هاي نيروهاي گردان توحيد و فرماندهي اين سردار شهيد، حماسه مجنون خلق شد . اما افسوس كه اين شهيد بزرگوار در اين عمليات وبراثر استنشاق گازهاي شيميايي دشمن به شهادت رسيد وايران بزرگ را از داشتن سرداري دلاور محروم كرد .
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عبدالرزاق نوري صفا : نماينده ولي فقيه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي سيستان وبلوچستان زندگينامه نسيم خنك بامدادي از پنجره هاي اتاق به داخل مي وزيد و عطر روحبخش بارگاه مطهر ابي عبدالله (ع) را با خود به داخل مي آورد وصفرعلي بي قرار و نا آرام و در حالي كه زير لب چيزي زمزمه مي كرد، طول اتاق را با گام هايي كوچك طي مي كرد و مجدداَ به سمت پنجره بر مي گشت. گاه رو به قبله مي نشست، دست ها را رو به آسمان بلند مي كرد و از خدا كمك مي خواست و گاه كنار پنجره مي ايستاد، دوردست ها را مي نگريست و چشمان خود را به مهماني گنبد و بارگاه سالار شهيدان حسين (ع) مي برد. قطرات شكاف اشك به ياد مظلوميت هاي سلاله پاك رسول الله (ص) به گرد ديدگانش حلقه ماتم مي زدند و چون نوبت ظهور به قطرات جديد مي رسيد، جاي خود را به آنها سپرده و خود به آرامي بر گونه هاي پرچين او مي لغزيدند.
عطشي سيري ناپذير او را مرتب به كنار پنجره مي كشاند و با آنكه تازه از پابوس آقا بر گشته و نماز صبح و راز و نيازهاي سحر گاهي را در جوار مرقد مطهر
مظلوم كربلا بجاي آورده بود، اما باز هم هر لحظه هواي زيارت وجودش را پر مي كرد وجسمش كنار پنجره در انتظار مي نشست و مرغ دلش به شوق گلزار شهيدان نينوا به پرواز درمي آمد.
لحظات به كندي مي گذشت و صفرعلي همچنان مستغرق و مبهوت جلوهاي تابناك و مقدسي بود كه از گلدسته هاي بار گاه آقا مي تابيد. ذهن او به آرامي در فضاي سيال زمان مي لغزيد و به سمت ژرفاي تاريخ حيات پر فراز و نشيبش پيش مي رفت و او را با خود به دوران زيباي خردسالي مي برد. آنگاه كه كودكي پرتحرك بود و در صحن حياط خانه پدري جست و خيز مي كرد. پدر مهربانش از شيعيان راستين خط سرخ ولايت و تربيت يافته مكتب عشق و ايمان و شهادت بود. او ايراني اصيل بود و در اصفهان مي زيست، اما چون شيدايي از حد گذشت و كاسه صبرش لبريز شد، تاب و تحمل فراق از مولا و مقتداي خويش نياورد و به قصد زيارت عتبات مقدس نجف و كربلا عازم ديارعراق شد. جان شيفته اش در جوارقرب آن خدايي مردان مي آسود و مرغ پريشان دلش در اين گلستان آرام مي يافت. شوق و مجاورت آن ارواح قدسي او را بر آن داشت تا ترك يار و ديار گويد و چنين شد كه آن مهاجر عاشق داغ غربت را به ياد غربت ابي عبدالله التيام بخشيد و در مشهد آقا آشيان گزيد. باقي عمر را خدمت آقا پيشه كرد و خادم حرمين شريفين امام حسين (ع) و ابوالفضل العباس (س) گشت تا هر روز صحن مطهرشان را
به آب ديده شستشو دهد.
صفرعلي نيز از همان كودكي اين ميراث گرانبهاي پدر را به خوبي حرمت نهاده بود و با دل و جان، خدمت بارگاه رفيع سالار شهيدان نمود، اما چون به سن جواني رسيده و تشكيل خانواده داده بود، لاجرم مي بايست اسباب معيشت و قوت اهل بيت را مهيا نمايد و اين امر براي او كه تازه ازدواج كرده بود و هيچ اندوخته قبلي نداشت، در آن ديار غربت بسي دشوار مي نمود. ناچار مي بايد يا ترك مجاورت بارگاه مقدس محبوب قلوب شيعيان گفته و به موطن و منشاء آبا و اجدادي خود، اصفهان، بازگشته و در ميان خويشان به راحتي زندگي مي كرد و يا در جوار غريب كربلا مانده و براي كسب معاش تلاش مضاعف نموده و تنگي معيشت را تحمل كند. سرانجام عشق ولايت و محبت اهل بيت بر هواي تنعم و عافيت فائق آمد و اين جوان نوخاسته اما شيفته خط سرخ ولايت را بر آن داشت تا به حرفه سنگين و دشوار خبازي تن دهد.هر روز با توكل و اميد به لطف بي نهايت حضرت احديت از بامداد پگاه روانه نانوايي مي شد و تا هنگام شب در روزهاي سوزان كربلا در كنار تنور داغ عرق مي ريخت تا سفره مجاوران مولا را به عطر نان داغ آكنده سازد و از اين رهگذر لقمه اي حلال و رزقي پاك نيز براي خانواده كوچكش به ارمغان ببرد. شبانگاه نيز به دنبال تلاش سخت روزانه و عليرغم خستگي مفرط به ضيافت آستان مطهر سالار شهيدان مي رفت و از جوار حضرتش سكينه قلب و راحت روح كسب مي
نمود و پس از تنظيف و تطهير آن بارگاه قدسي با دلي سرشار از عشق و قلبي آكنده از ايمان به خانه باز مي گشت. ديري نپاييد كه سكوت و خلوت آشيان اين زوج مؤمن و پرهيزگار با جيغ هاي كودكانه اولين فرزند در هم شكست و موهبت الهي گرمي و صفاي اين خانواده محب اهل بيت را دو چندان ساخت.
اينك چندي از اين حاثه گذشته است و« صفرعلي» بي تاب و نا آرام در انتظار قدوم مولود دوم خانواده لحظه شماري مي كرد. گاه دست نياز به درگاه بي نياز دراز مي كند و از خالق كائنات مي خواهد كه به او فرزندي صالح عطا كند كه در جبهه توحيد و در صف محبان عترت پاك رسول الله (ص) قرار گيرد و گاه از خلال پنجره اتاق چشم اميد به آستان ملكوتي سيد الشهدا مي دوزد و از او استعانت مي جويد تا اين مولود خجسته، سلامت پا به دنياي خاكي بگذارد و مادر و كودك در كنف حمايت حضرت حق و در جوار لطف سومين امام بر حق از گزند حوادث و آفات مصون باشند.
سرشت پاك و قلب بي پيرايه و مؤمن او گواهي مي دهند كه آن مولود مسعود در راه است و هماي اقبال و سعادت همواره بر او سايه گستر خواهد بود. فرزند سعيدي كه براي خانواده رزق و بركت به همراه خواهد آورد و براي دين خدا معيني بي مدعا و سربازي فدا كار خواهد شد.هرگز چيزي جز عشق به معشوق ازلي و ايمان و اعتقاد شديد به مقام شامخ رسالت و محبت عميق قلبي به سلاله پاك زهراي
اطهر (س) در دل نخواهد پروراند. در خيل عظيم عاشقان و جان نثاران خط سرخ ولايت در خواهد آمد و به عنوان سرباز پاكباز امام عصر (عج) تمام هستي و مال و حتي جان خود را در راه اعتلاي كلمه الله نثار خواهد كرد. بار امانت معرفت عاشقانه بر دوش جان خواهد كشيد و سبكبال و تيز پرواز هفت شهر عشق را به پاي ارادت خواهد پيمود تا در مرتبه كمال عشق الهي به وادي فنا رسد و بر سنت قديم معشوق ازل و به حكم بشارت محبوب لم يزال، شهيد كوي دوست و قتيل سبيل معبود گردد.
صفرعلي كنار پنجره ايستاده و به دوردستها خيره شده بود و غرق در تصورات و رؤيا هاي خويش بود كه نا گاه صداي ضربه هاي محكمي بر در، او را به خود آورد. انتظار به سرآمده بود. زني نسبتاَ مسن بر آستانه در ظاهر شد و با شادي و شعف بسيار مژده تولد پسري بلند پيشاني و خوش اقبال را به او داد. او نا خودآ گاه رو به قبله نشسته بود و به شكرانه تولد و سلامت جگر گوشه اش سر بر خاك آستان دار كائنات مي ساييد.
نوزاد را نزد پدر آوردند و او پيش از هر چيز گوش جان طفل را به نواي جانبخش توحيد و كلمات پر طنين اذان آشنا ساخت تا در طول حيات هر گز جز سخن حق نگويد و نشنود. سپس با مشورت و استخاره به درگاه حضرت حق، نوزاد را عبد الرزاق ناميد. و چنين شد كه« عبد الرزاق »در جوار آستان مطهر سيد الشهداء (ع) و علمدار لشكر كربلا ابوالفضل
العباس (س) و در خانواده اي مؤمن و پرهيزگار و از محبان اهل بيت و خادمان حرمين شريفين كربلاي معلا ديده به جهان گشود.
از اوان طفوليت نشسته بر دوش پدر به زيارت آقا مي رفت و هر نفس حياتش را با رايحه خوش بوستان ولايت و شهادت عجين مي ساخت. حب اهل بيت چنان در ژرفاي و جودش خانه كرده بود كه درعين طفوليت هر گاه دلش از همه جا و همگان مي گرفت، رهسپار بارگاه آقا مي شد. بارها در كودكي مادر را به آستان نجف اشرف كشانده بود تا سر بر مرقد امير المومنان علي (ع) بگذارد و شهيد ولايت را از محضر آن سرور اوليا الهي به كام جانش كشد وخدمت آستان ائمه را افتخاري بزرگ مي دانست وچنين بود كه تا قبل از ده سالگي سه بار به همراه پدربزرگ و مادربزرگ در غبار روبي حرم مطهر آقا ابي عبد الله (ع) شركت جسته بود. هر روزه ساعات فراغي را به همراه پدر بزرگ و مادربزرگش به حرم آقا مي رفت و اين خادم پير را در انجام وظايف محوله ياري مي رساند و بدين ترتيب دوران خوش طفوليت را را نيز در دامن عطوفت پدر و پدر بزرگ مهربان پشت سر مي گذاشت. دريغا كه گردش ايام همواره به كام نيست و قلم دوار هميشه بر يك مدار نمي چرخد. دست تقدير دوران تنعم و طربنا كيش را كه چون عمر گل كوتاه و نا پايدار ساخت و او را در همين سنين خرد سالي از نعمت پدر محروم گردانيد. صفرعلي، آن عاشق بي قراري كه عشق مولايش علي (ع)
او را به سفري دور و دراز از اصفهان به عراق و از خويشتن خويش به آستان محبوب كشانده بود در عيد خجسته غدير خم، بدرود حيات گفت و عبد الرزاق نوجوان را با كوله باري از مصائب و مشكلات تنها گذاشت. گويا مقدر بود كه اين جان شيفته در كوره حوادث آبديده گردد تا در آينده اي نه چندان دور با عزمي پولادين و صلابتي وصف نشدني در برابر كفر و جور، قد برافرازد و نستوه و استوار از حريم ارزش هاي الهي و كمالات انساني به دفاع برخيزد. عبد الرزاق شش ساله بود كه به مدرسه حفاظ القرآن در آمد تا سرا پرده دل را با انوار قدسي آيات وحي روشن و منور سازد و همزمان نيز در مدرسه ايرانيان مقيم كربلا درس مي خواند تا از علوم جديد نيز بي بهره نماند.
هنوز 12 سا ل بيشتر نداشت كه دولت وقت عراق ايرانيان مقيم اين كشور را كه بخصوص در جوار حرمين شريف نجف و كربلا سكونت گزيده بودند، مجبور به ترك خاك عراق نمود و چنين بود كه عبدالرزاق نيز كه تا اين زمان پروانه وار گرد شمع مزار آقا ابي عبد الله (ع) گشته بود، ناگزير به همراه خانواده ترك ديار يار گفت و به ايران مراجعت نمود. اين فرزند برومند اسلام كه آزادگي را در مكتب مولايش حسين (ع) آموخته بود، عليرغم صغر سن، از همان بدو ورود به ايران پنجه در پنجه يزيديان حاكم بر ايران انداخت و هر فرصتي كه بدست مي آمد براي ضربه زدن بر حاكمان جور مغتنم شمرد. تا آنجا كه پس از ورود به
ايران و استقرار در اردوگاه هنگامي كه فرح و اشرف پهلوي اين دو جرثومه فساد و خباثت در يك حركت نمايشي و تبليغاتي براي سركشي از اردو گاه معاودين در ميان خانواده ها حضور يافتند و همسر شاه به قصد جلب توجه عمومي و فريبكاري اين نوجوان مبارز رفت تا به اصطلاح از او دلجويي نموده و اظهار لطف نمايد. هنگامي كه بر اساس سنتي طاغوتي دست پيش برد تا عبدالرزاق دست او را ببوسد، اين مولود راستين كربلا محكم زير دست او زد و با ابراز نفرت و انزجار فرياد زد: خدا شر تو و شاه را از سر مردم كم كند.
عشق ولايت و محبت ائمه اطهار (ع) باعث شد تا اين خانواده محب اهل بيت (ع) هنگامي كه از جوار مولايش حسين (ع) رانده شدند به مجاورت علي بن موسي الرضا (ع) در آمده و در مشهد استقرار يابند. در طول مدت سكونت در مشهد عبد الرزاق ارتباط نزديكي با حوزه علميه و علما و مراجع بزرگ مشهد داشت و بر اساس رهنمودهاي آنان فعاليت هاي انقلابي خود را به انجام مي رساند و ضمن تحصيل علوم ديني نقش مهمي نيز در اجراي برنامه هاي انقلابي حوزه علميه مشهد ايفا مي نمود. همين امر باعث شد تا اين جوان مبارز روانه زندان جور شود و در سياهچال هاي ستمشاهي مورد آزار و شكنجه قرار گيرد.
پس از آزادي از زندان به شهر آبا و اجدادي اش يعني اصفهان هجرت نموده و مدتي نيز در اصفهان سكونت نموده و به فعاليت هاي انقلابي خود ادامه مي دهد. در حالي كه هنوز بيش از چهارده سال
از عمرش نگذشته بود، به همراه خانواده براي بار دوم عازم عراق شده و در كربلا سكونت مي نمايد. اما اين بار نيز پس از توقفي كوتاه به ايران بر گردانده شده ودر اصفهان استقرار مي يابد. عبد الرزاق به خدمت سربازي اعزام مي شود و پس از اتمام خدمت براي تأمين هزينه هاي زندگي به حرفه خياطي روي آورده و نزد استاد خياطي در اصفهان به كار مي شود و تا سا ل 1357 و اوج گيري مبارزات مردمي عليه طاغوت به مدت سه سال ضمن اشتغال به اين حرفه، ارتباط و همكاري خود را با حوزه هاي علميه و روحانيون اصفهان نيز حفظ نموده ودر فعاليت هاي براندازي رژيم منحوس پهلوي مشاركت گسترده اي داشت. در سال 1357 باشكل گيري حركت توفنده مردم، عبدالرزاق نيز تمام وقت خود را به انقلاب اختصاص داد و به دليل سوابق مبارزاتي و ارتباطي كه با سردمداران نهضت داشت، خود به يكي از محورهاي مبارزه در اين شهر تبديل شد و به هدايت و سازماندهي مبارزين پرداخت و در برپايي راهپيمايي ها و بر گزاري جلسات انقلابي و مذهبي نقش چشمگيري داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي و استقرار نظام مقدس جمهوري اسلامي همچون خيل عظيمي از جوانان انقلابي و مشتاق خدمت به محرومان و مستضعفان به عضويت جهاد سازندگي در آمد و در مناطق محروم كشور به ارائه خدمات فرهنگي و عمراني پرداخت. همكاري او با جهاد سازندگي ادامه داشت تا هنگامي كه گروهكهاي سياسي الحادي نقاب از چهره كريه خود بر گرفته و ماهيت ضد انقلابي خود را آشكار نمودند و به موجب خيالي واهي
قصد ايجاد آشوب در مناطق شمالي كشور نمودند و به اين ترتيب بلواي بندر انزلي به وجود آمد. در اين زمان شهيد بزرگوار عبدالرزاق نوري صفا كه همواره سخت ترين و پر خطر ترين كارها را در راه انقلاب اسلامي انتخاب نمود، در قالب گروه ضربت راهي شمال شد و در اين گروه كه با حكم حضرت امام (ره) براي ختم غائله گروهكها تشكيل شده بود، مشاركت فعال داشت. حدود چهار ماه در سال 1358 در منطقه شمال كشور حضور داشته و به همراه ساير اعضاي گروه، تصاوير بسيار زيبايي از حماسه و ايثار را خلق مي نمايند. پس از فرو نشاندن بلوا و باشنيدن زمزمه هاي شروع جنگ تحميلي راهي مناطق جنوبي و غربي كشور گشته و در آنجا با ستاد جنگ هاي نامنظم شهيد چمران به همكاري مي پردازد و مبارزه اي جانانه را با مزدوران بعثي به منصه ظهور مي رساند، تا جايي كه در همان اوان جنگ دو بار در خطر اسارت واقع مي شود.
با شروع جنگ تحميلي، شهيد والا مقام حاج آقا نوري صفا، با درك بسيار دقيق و بينش ژرفي كه داشت، وظيفه اصلي خود را حضور در ميادين نبرد حق عليه باطل و شركت فعال در جبهه هاي نبرد مي دانست و به همين دليل در طول دوره 8 سال دفاع مقدس همواره حضوري فعال و ايثار گرانه داشت و اگر هم احياناَ در خارج از مناطق جنگي مسئوليتي به او سپرده مي شد، باز هم در ارتباط مداوم با جبهه ها باقي مي ماند و به ويژه هنگام برپايي عمليات ها به منطقه مي رفت و دوشادوش
رزمندگان دلير به مبارزه مي پرداخت و فعاليت هاي فرهنگي و تبليغي گسترده اي را پي ريزي مي نمود.
سال 1359 مسئوليت اردوگاه شهيد علم الهدا در اصفهان به ايشان سپرده شد. اين اردو گاه پذيراي حدود ده هزار نفر از مهاجرين جنگي بود كه به دنبال هجوم دشمن بعثي ناچار به ترك خانه و كاشانه گشته بودند. اگر چه خدمت به مهاجرين جنگي نيز به نوعي درراستاي دفاع مقدس بود و شهيد نوري صفا نيز در طول دوره تصدي اين مسئوليت با جان و دل به اين عزيزان خدمت نمود، اما حتي اين مسأله باعث نمي شد كه او از جبهه و جنگ غافل شده و از حضور مستقيم در صحنه هاي ايثار و شهادت بي نصيب بماند.مرتب به جبهه هاي جنوب رفت و آمد داشت و همواره در عمليات هاي سپاه اسلام شركت مي جست. فعاليت هاي تبليغي او در جبهه هاي نبرد هر گز تعطيل نشد، به گونه اي كه در تمام مدت تصدي اين مسئوليت و تا سال 1361 ستاد تبليغات جهاد سازندگي اصفهان در جبهه هاي جنوب عزيمت نمود تا به صورت مداوم در خدمت سپاه اسلام باشد و همزمان مسئوليت دفتر امام جمعه و سرپرستي آموزش عقيدتي سپاه و جهاد سازندگي شوشتر را به عهده مي گيرد و به صورت پيگير و مجدانه كار تبليغات فرهنگي را در منطقه جنگي نيز ادامه مي دهد. در سال 1362 به عنوان مسئول آسايشگاه جانبازان شهيد مطهري اصفهان رهسپار اين شهر شده و بيش از يك سال در اين سمت به جانبازان عزيز جنگ تحميلي خدمت مي نمايد و البته همچنان ارتباط تنگاتنگ
خود با جبهه هاي نبرد را حفظ نموده و بخصوص هنگام عمليات ها رهسپار جبهه هاي نور مي گردد .
خدمات گسترده اي كه در طول تصدي اين مسئوليت به جانبازان عزيز اين آسايشگاه نمود زبانزد همگان است و ايثارگري ها و حضور با صفاي او هم اكنون نيز پس از گذشت سا ليان دراز به عنوان خاطراتي شيرين بر زبان شهيدان زنده مستقر در آن آسايشگاه جاري است.
شعله هاي سوزان عشق به لقاي محبوب كه از سينه پر سوز زبانه مي كشيد ماندن و آرميدن را بر او حرام كرده بود و روح بلند و نا آرام اين سردار رشيد اسلام و فرزند برومند تشيع كه گويي نيستي را در ركود و سكون مي ديد، او را بر آن داشت تا همواره از جايي به جايي رفته و سخت ترين شرايط و خطرناك ترين مواضع را پذيرا باشد.
همين روحيه ايثارگري و خدمت بي ريا و به دور از شائبه نام و نان، او را به جبهه هاي غرب كشور كشاند و سال هاي 1363 و 1364 در منطه كردستان و بخصوص در شهر قروه كه از مناطق حساس و استراتژيك غرب كشور است، به خدمت پرداخت. سپس مجدداَ به جبهه هاي جنوب بر گشت و بي قفه تا سال 1367 يعني زمان پذيرش قطعنامه و پايان پيروزمندانه جنگ حق عليه باطل تمام مدت را در تيپ44 قمربني هاشم(ع) و جهاد سازندگي خطه جنوب خدمت مي نمود. در خلال همين دوره، گاه در فعاليت هاي برون مرزي نيز شركت جسته و به همراه نيروي دريايي سپاه پاسداران در كنار رزمندگان حزب الله به نبرد با دشمن
صهيونيستي پرداخته است.
كارنامه درخشان اين سردار بزرگ در طول هشت سال دفاع مقدس تحسين و اعجاب همگان را بر مي انگيزد و حضور پر تلاش او در قريب به اتفاق عمليات هاي سپاه اسلام نشان از درجه رفيع اخلاص و ايثار او دارد. شهيد والامقام نوري صفا از نوادري بود كه توفيق حضور و مشاركت در 45 عمليات و محور عملياتي را پيدا كرده و در تمام طول جنگ، دوشادوش رزمندگان اسلام به فعاليت هاي رزمي و تبليغي پرداخته است.
در طول اين دوره طولاني حضور پر شور و ايثارگرانه در جبهه هاي نبرد، در چند نوبت مورد اصابت تير مستقيم و تركش خمپاره ها واقع شده ودو مرحله نيز بوسيله بمبهاي شيميايي دشمنان بعثي مصدوم گشتند، اما هر بار پس از انجام مراحل مقدماتي درمان بلافاصله به جبهه ها بر مي گشتند و هر گز براي در مان كامل آسيب ديدگي ها حاضر نشدند كه در بيمارستان بستري گردند. عليرغم اينكه بخصوص از ناحيه ريه ها و سينه به شدت رنج مي بردند و عوارض ناشي از بمب هاي شيميايي گاه كار را تا سر حد خفگي پيش مي برد، اما باز هم دست از مبارزه و نبرد برعليه استكبار جهاني بر نمي داشتند. مقام ايشان در ايثار و اخلاص به حدي بود كه حتي از تشكيل پرونده رزمي و يا جانبازي خود، دوري مي نمودند و معلوليت هاي خود را حتي از نزديك ترين بستگان پنهان مي داشتند به گونه اي كه تا زمان شهادتشان كس نمي دانست كه جانباز بالاي 70 درصد هستند.
پس از پذيرش قطعنامه و پايان يافتن جنگ نيز حتي براي
لحظه اي به فكر آسايش و استراحت نبود و اگر چه بسياري از دوستان و بستگان توصيه مي نمودند تا با توجه به معلوليت ها و ناراحتي هاي ريه ها و سينه مدتي را به استراحت بپردازد، اما او كه عاشق خدمت به اسلام و مسلمين بود، باز هم خود را يكپارچه در خدمت نظام مقدس اسلامي گذاشت و خواست تا هر جا مأموريتي سخت تر و خطرناك تر است به او واگذار شود و چنين شد كه پس از جنگ، روانه منطقه محروم سيستان و بلوچستان گرديد و از سال 1367 تا هنگام شهادت يعني سال 1373 در اين ولايت محروم به خدمتي صادقانه و خستگي ناپذير مشغول بود. ابتدا به عنوان جانشين نماينده ولي فقيه در سپاه دهم نبي اكرم و سپس در سمت مسئوليت اين دفتر خدمت نمود. البته حضور ايشان در اين منطقه حساس مرزي تنها به همين مسئوليت خلاصه و محدود نمي شد؛ بلكه مشتاقانه و به ميل خويش در هر صحنه ديگري كه احساس نياز مي شد، حضور يافته و خدمت مي نمود؛ به گونه اي كه علاوه بر تلاش هاي مداوم براي كمك رساني به فقرا و مستمندان منطقه مدتي نيز به عنوان امام جمعه موقت زاهدان به اقامه نماز جمعه و ارشاد و هدايت مردم مي پرداخت. او كه در طول اين دوره حضور پربركت در منطقه سيستان و بلوچستان به عنوان يك شخصيت محبوب مردم و يك وزنه فرهنگي و اجتماعي مطرح بود، از هرگونه تلاشي در راه تعالي سطح فرهنگي جامعه و تبليغ ارزشهاي ديني و الهي دريغ نمي ورزيد و لحظه لحظه وقتش را
صرف خدمت به مردم مسلمان و محروم منطقه مي نمود. كمك گسترده به ايتام و مستمندان، برگزاري كلاس هاي متعدد تبليغي و آموزشي، فعال كردن مساجد، توسعه حوزه هاي علميه شيعه و كار برروي مدارس علميه اهل سنت، تلاش پيگير و برگزاري جلسات مداوم براي ترويج اصول و خط مشي هاي فرهنگي در ميان مسئولين منطقه، مشاركت درعمليات هاي رزمي بر عليه اشرار خود فروخته و سودا گران مرگ و آتش براي ايجاد وحدت و يكپارچگي در ميان شيعه و سني و...
نمونه هايي از اقدامات گسترده اين روحاني جليل القدر در راستاي خدمت به نظام مقدس اسلامي و جامعه مسلمان اين منطقه مي باشد. همين تلاش هاي مخلصانه و بي ريا باعث شد تا شهيد نوري صفا در قلوب آحاد مردم منطقه جاگرفته و همگان اعم از شيعه و سني براي او احترامي خاص قائل باشند .
سرانجام اين مولود كربلاي حسيني و عاشق اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و اين سرباز پاكباز شريعت الهي و روح منور و مصفاي قدسي در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در سال 1373 ،هنگامي كه جهت يك مأموريت اداري از مسير مشهد ،عازم تهران بود در راه زيارت آقا علي بن موسي الرضا (ع) به ملكوت اعلا پر كشيد و جان بي قرار و شيفته او كه هميشه در دعا هاي شبانه با گريه و تضرع، وصال محبوب را طلب مي نمود، سرانجام به آرزوي ديرينه رسيد و به ملاقات معشوق ازل شتافت. منابع زندگينامه :عنقاي عرش ،نوشته ي محمد علي محمودي،نشر كنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالفضل نوري : فرمانده گردان كميل لشگر27محمد رسول الله(ص)
(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1337 در خانه اي آكنده از رنج ، تلاش و ايمان و از پدر و مادري از تبار پاكدلان و پرستشگرالهي ديده به جهان گشود. مادر مومن و پدر متدين براي خوب بودن فرزند اولشان سنگ تمام گذاشتند و به محض از شير گرفتن، ادب و اخلاق و صراحت و شجاعت را در كامش ريختند. بردباري ، سخت كوشي و همت بالاكه از خصلتهاي پدرش بود،در شخصيت او نيز نمود پيداكرد.او در كلاس زندگي آزمون آزادي و آگاهي و درس چگونه زيستن را به خوبي برايش آموخت. در سايه چنين مراقبت هائي بود كه اودر تمام مراحل عمرش چند سال از همگان پخته تر مي نمود. او كودكي بود آرام و كم حرف . شيرين كاريهاي كودكانه اش، نظر اهل خانه را به خود جلب مي كرد. يكي از شيرين كاري هايش اين بود كه در چهار سالگي با تهيه كيف و كتاب و دفتر و مداد اداي دانش آموزان را در مي آورد و آرزوي رفتن به مدرسه مي كرد.
به محض رسيدن به سن هفت سالگي به دبستان صائب پاگذاشت و با تلاش و كنجكاوي كه از كودكي قرين ذاتش بود، به عنوان دانش آموز ممتاز آن مدرسه شناخته شد. روزي بازرسي به مدرسه مي آيد و از دانش آموزان سوالاتي مي كند و از آنها مي خواهد كه نام اديسون را روي تخته سياه بنويسند.
هيچ كدام از كلاس اولي ها نمي توانند املاي چنين كلمه اي را روي تخته بنويسند. ولي شهيد نوري به اين كار موفق شده و مورد تشويق بازرس مربوطه قرار مي
گيرد . او با درجه ممتاز پاي به دبيرستان شريعتي گذاشته و در سال ششم به دبيرستان صدر جهان سابق منتقل مي شود .در اين دوره كه دانش آموزان بنا به اقتضاي سن بيشتر دچار بحران روحي و فكري و اخلاقي مي شوند او با مايه هاي اخلاقي و مذهبي كه از خانواده آموخته بود به مطالعات مذهبي روي آورده و با مطالعه مداوم جزوه هاي مذهبي از جمله نشريه نسل نو و جزوه هاي انتشارات در راه حق با معارف اسلامي آشنا مي شود. مطالعه ، شركت در مراسم مذهبي و برنامه هاي مساجد او را از تحصيل خويش باز نداشته در درسهاي دبيرستان نيز به پيشرفت هاي شاياني دست يافت .ا و علم و ايمان مذهبي را در كنار هم به خوبي جمع مي كند و در خرداد ماه 1356 با معدل الف موفق به اخذ ديپلم مي شود و چنين توفيقي در درس و كتب فضائل اخلاقي و آلوده نشدن درآن شرايط بحراني جامعه و مفاسد انبوه از يك جوان دبيرستاني حكايت از ميزان بالاي عرفان واعتقاداودارد.
عشق به ادامه تحصيل در كنار كمبود امكانات مادي او را به دانشكده كشاورزي زنجان مي كشاند .او در رشته زراعت تحصيلات دانشگاهي را از مهر ماه 1356 آغاز مي كند. جديت و تلاش همچون گذشته از او دانشجوي فعال مي سازد. در همين زمان است كه كار سياسي و تشكيلاتي شهيد نوري، آغاز مي شود. اين زمان مصادف است با اوج گيري نهضت آزادي بخش انقلاب اسلامي و شروع خيزش عمومي مردم مسلمان ميهنمان و داغ شدن مبارزات ومباحث سياسي در دانشگاه ها.
به اتفاق
تني چند از دانشجويان همفكرش اقدام به تاسيس انجمن اسلامي دانشكده كرده و در تكوين و تداوم فعاليت هاي آن، نقش اصلي و رياست انجمن را به عهده مي گيرد. چرخ نهضت اسلامي و بحران هاي حاصل از آن شتاب مي گيرد و در موازات آن، حركت هاي دانشجوئي نيز پر شتاب تر و حادتر مي شود و انجمن اسلامي دانشجويان دانشكده كشاورزي زنجان نيز اعتراضات و راه پيمائي و تظاهرات برعليه حكومت ستمشاهي را برنامه ريزي كرده و دراه اندازي برنامه هاي انقلابي سعي تمام مي كنند.اين گروه در اندك مدتي به محور تحولات سياسي زنجان تبديل مي شوند. آنان كه از دور دستي بر تنور داغ نهضت اسلامي داشتند، شاهد نقش بسيار موثر شهيد نوري و مديريت مدبرانه اش در اين حوادث بوده اند. فاصله زماني 1357 تا1359 دوران فعاليت مستمر و تلاش بي وقفه ابوالفضل نوري در جهت تثبيت انقلاب پيروز و خونباراسلامي ايران است. بي تابي فوق العاده آن بزرگوار براي مقابله با مخالفين انقلاب و گروهك هاي شرقي و غربي است. در طي اين مدت با پذيرش پست ها و مسئوليت هاي مختلف در نهادهاي گوناگون، سعي مي كرد تا دين خويش را به ميهن اسلامي و شهيدان انقلاب و رنج كشيده هاي اين مرز و بوم ادا سازد. او آسودگي خود را در عدم مي دانست، لذا روح ناآرام و پر طلاطمش جز با تلاش آرامش نمي يافت. در كميته فرهنگي جهاد سازندگي جهت آگاهي توده هاي شهري و روستائي بي تابانه مي كوشيد و با عضويت در كميته برق اين نهاد، مي خواست روشني بخش روح و جانشان
باشد. عضو شوراي مركزي اتحاديه انجمن هاي اسلامي زنجان شد، و در آنجا چراغي شد براي روشنگري دانش آموزان. سپس مسئوليت انجمن اسلامي را در مسجد موسي بن جعفر (ع) به عهده گرفت و در كنار كار فرهنگي و روشنگري مردم منطقه به اتفاق دوستان و هم فكرانش، اولين شركت تعاوني مصرف محله را بنيان گذاشت. سپس به سپاه رفت و با پيوستن به جمع سبزپوشان با پاسداري از دست آوردهاي انقلاب در پست هاي مختلفي به تقويت اركان اين نهاد نو پاي انقلابي پرداخت. مسئول اعزام نيرو شد و مسئول ستاد و زماني نيز مسئول برنامه راديوئي سپاه. در مدت زود گذر كارش در راديو، در تثبيت و بازشناسي هويت و فرهنگ در حال نسخ زنجان اهتمام زيادي كرد. با شروع جنگ تحميلي شهيد نوري كه دانشجوي سال آخر دانشكده كشاورزي زنجان بود. با احساس مسئوليت شرعي رو به ميدان هاي جهاد و ايثار نهاد و با وارد شدن در جمع جانبازان ستاد جنگ هاي نا منظم سردار شهيد، دكتر چمران، در عمليات طريق القدس (شكست حصر آبادان) شركت نمود. اين نخستين تجربه جنگي آن بزرگوار بود كه وي را سخت شيفته فضاي ملكوتي جبهه ها نمود و اين راهي بود كه با پاي نهادن در آن به لقاء ا... توفيق يافت. پس از اين عمليات شهيد به شهر خود بازگشت و با عنوان مسئول اعزام نيروي سپاه به فعاليت هاي انقلابي خود ادامه داد. داشتن مسئوليت هاي ستادي وي را از جبهه و جنگ غافل نساخت. با توجه به روح پر شور و فكر پر شعور و دلي آكنده از ايثار، در هر
بار كه اعزامي در كار بود، به بهانه اين اعزام خود نيز راهي جبهه شده و ضمن شركت در عمليات ، دين خود را به دوستان شهيدش ادا مي كرد. پس از چند بار شركت در عمليات ، سرانجام در تاريخ 22/1/1362 در عمليات والفجر يك در آزمون عشق، افتخار توفيق يافت و به فيض عظماي ديدار معبودش شتافت و به جمع ياران محبوبش پيوست. او در فعاليتهاي انقلابي و بعد از انقلاب با مهارت تمام در متن حوادث و با پويايي تمام حركت كرد و هرگز خط صحيح انقلاب را وا نگذاشت. تا آخرين دم در خط مستقيم نهضت اسلامي سربازي فداكار ماند در جايي كه پيل تنان سياست باز در آزمون انقلاب قافيه ها را باختند، او با درك صحيحي كه از شرايط و تحليل درستي كه از جريانات داشت، تابلوئي بود براي نجات ياران و دوستانش . او از نظر خصلت هاي مردي، جواني بود صبور و شجاع و متين و صريح، هرگز دروغ نمي گفت و دو روئي پيشه نمي كرد .سخت مقاوم بود و بسيار كنجكاو و پر توان، چهره اي خندان داشت و سخنانش نقل مجلس دوستانش بود. شوخ طبع و جسور بود. با كوچكترها بسيار مهربان و با بزرگتران رفتاراش محترمانه بود. به تمامي دوستانش محبت مي كرد و غم فراق هر كدام از آنان را زخمي بر دل خويش مي دانست, شايد تلخ ترين حادثه زندگيش, متأثر شدن از شهادت, شهيد اصغر نجفي بود. هر بار كه به ياد خاطرات آن شهيد مي افتاد آثار غم جدائي بر چهره اش آشكار مي شد.
پانزدهم فروردين سال 1362بود
كه آخرين خداحافظي را نمود و به قصد شركت در عمليات براي هميشه, جاي خود را در جمع خانواده خالي نمود. او در اين سفر هدفش را سرزدن به بسجيان اعزام شده از سپاه زنجان اعلام كرد ، پس از ديدار با آن عزيزان, وقتي از قريب الوقوع بودن عمليات والفجر 1 با خبر مي شود, در بازگشت به زنجان تأخير كرده و در اين عمليات غرور آفرين با حماسه سازان جبهه شركت كرد. و در همين عمليات شهد شهادت را سر مي كشد. ايشان در خانواده محور مسائل و وزنه اي در جمع نزديكان بود. او پناهگاهي پر مهر براي برادران و خواهران كوچك و مشاوري امين و پخته براي پدر و عصاي دست مادر زحمت كش و مهربانش بود. او به عنوان فرزند بزرگ خانواده آنقدر براي مادرش عزيز بود كه آن والده پرمهر غم فراق وي را نتوانست مدت زيادي تحمل كند و با بي تابي تمام براي يافتن گمشده اش رهسپار ديار ابديت شد. تسلاي دوري از آن عزيز, عظمت هايي است كه آفريده و خاطرات غرور آفرين است كه از خود به جاي گذاشته. او از ميان اولياي بزرگ الهي, سخت شيفته علي (ع) و دلباخته عدالت آن بزرگوار بود. هميشه از آن بزرگ مي گفت و با جملات و خاطرات او زندگي مي كرد. روزي در حين كار در كارگاه قند شكن سازي پدرش به برادرش مي گويد: آيا مي داني بهترين آرزوي من چيست؟ برادر را كه وي را يك دوست مي دانست با شوخي مي گويد: واضح است تو تازه عقد كرده اي و آرزويت اين است
كه نامزد خود را ببيني. او با تبسم پاسخ مي دهد نه داداش خيلي پرت رفتي, من آرزويم اين است كه يك بار علي (ع) را ببينم و آنگاه شهيد شوم. خوش به حال او و گرامي باد ياد او كه چه نيتي صادقانه داشت خداوند نيز اجرصداقتش را داد و به آمال و آرزوهاي بزرگ تري رسيد. آرزويي جز ديدار با مولاي خود علي (ع) و تمامي اولياي بزرگ الهي در بهشت رضوانش. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيدوامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي حسن نوري: فرمانده گردان ثارالله تيپ57حضرت ابوالفضل(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) در سال 1342 در شهرستان بروجرد به دنيا آمد . در سن 3 سالگي از داشتن پدر محروم ماند و در دامان پر مهر مادر ارجمندشان پرورش يافت .تا پايان دوران دبيرستان واخذ ديپلم تحصيلات خود را ادامه داد . شهيد از كودكي به ائمه اطهار و فرايض عبادي علاقه زيادي داشته و مراسم مذهبي را سروقت انجام مي داد .در جواني كه همزمان با اوج مبارزات و انقلاب مردم ايران بر عليه حكومت شاه همراه بود، با مردم بروجرد بر ضد رژيم فاسد شاه در مبارزات شركت داشت .
پس از پيروزي انقلاب با تشكيل سپاه پاسداران اسلامي به استخدام رسمي اين نهاد مردمي در آمد و گلي شد از گلهاي باغ سپاه . در طول خدمتش در سپاه در جبهه هاي نبرد حضور داشت .
از روزي كه در اوائل جنگ به جبهه رفت تا چند روز مانده به پايان جنگ در جبهه ها حضور فعال وتاثير گذاري داشت.
او كه روزي به عنوان
يك نيروي معمولي وارد جنگ شده بود پس از ابراز رشادتها وطي نمودن مراحل رشدبه فرماندهي گردان ثارالله درتيپ 57ابوالفضل (ع) رسيده بود.
سرانجام اين سردار ملي در بيست وهفتم خرداد1367 بر اثر اصابت تركش در منطقه ماووت به خيل عظيم شهداي اسلام پيوست .
منبع:پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد عليرضا نوري : قائم مقام فرمانده لشگر27محمد رسول الله(ص)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در مهر ماه 1331 در محلة "سردار" در شهرستان "ساري" متولد شد. او پنجمين فرزند خانواده بود. هنگام تولد، پدرش به حج مشرف شده بود و پدر بزرگش اذان و اقامه در گوش او قرائت كرد. در سه سالگي به كودكستان رفت . از كودكي با پدرش به مسجد مي رفت و با تقليد از پدرش نماز مي خواند. بسيار پر جنب و جوش بود و با همة بچه هاي محله ارتباط بر قرار مي كرد و به كارهاي دسته جمعي علاقه مند بود. كنجكاو بود و به ساختن وسايل و اسباب بازي بسيار علاقه داشت. گاهي در مغازه به پدرش كمك مي كرد؛ به مطالعه و ورزش مي پرداخت و در شنا و ورزش رزمي مقامهايي سب كرد. در سال 1337 به مدرسه ابتدايي رفت.
بسيار با استعداد بود و دوران ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت به پايان رسانيد و سپس در دبيرستان "شريف" شهرستان "ساري" ادامه تحصيل داد. در سال 1350 آخرين سال تحصيلي را مي گذراند كه پدرش را از دست داد. درگذشت پدر اگر چه غمي جانكاه و سنگين براي او بود ولي با بردباري به تحصيل ادامه داد
و در همين سال موفق به اخذ ديپلم رياضي شد. با فرارسيدن دوران خدمت سربازي به مدت دو سال در ارتش خدمت كرد و پس از پايان خدمت در سازمان محيط زيست مشغول به كار شد. در سال 1354 با شركت در آزمون سراسري در دانشكده پلي تكنيك در رشته مهندسي راه و ساختمان پذيرفته شد. پس از مدتي به استخدام راه آهن در آمد؛ ابتدا در راه آهن ساري بود ولي بعدها به تهران منتقل شد و در قسمت پل سازي و ساختمان راه آهن به عنوان تكنسين مشغول شد.
عليرضا در كنار امور فني داراي طبع شعر نيز بود و سروده هايي از او باقي مانده است.
عليرضا نوري در مهر 1355 با خانم "طوبي عرب پوريان" در مراسمي ساده ازدواج كرد. در سالهاي سخت مبارزه با طاغوت، همراه با مردم مسلمان در مبارزات شركت كرد و حضور موثر داشت.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به كمك چند تن مسئوليت حفاظت و نگهداري از تاسيسات راه آهن را به عهده گرفت. اولين هسته مقاومت با عنوان كميته انقلاب اسلامي راه آهن را تشكيل داد و فرماندهي آن را متقبل شد. در كنار آن انجمن اسلامي كاركنان راه آهن را راه اندازي كرد. با آغاز تحريكات گروهكهاي ضد انقلاب در انفجار لوله هاي نفتي در جنوب كشور عليرضا به اتفاق جمعي از همكاران به جنوب عزيمت كرد و كميته انقلاب اسلامي را در راه آهن ناحيه جنوب تشكيل داد. پس از تثبيت اوضاع در راه آهن جمهوري اسلامي و سپردن مسئوليتها به افراد متعهد و كاردان، در سال 1358 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب
اسلامي در آمد. پس از گذراندن آموزش هاي لازم به عنوان فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي مستقر در راه آهن انتخاب شد.
با آغاز جنگ تحميلي عليرضا با استفاده از تجربياتي كه در دوران سربازي كسب كرده بود يك گروه هفتاد و دو نفره از پرسنل راه آهن را آموزش نظامي داد و به نام هفتاد و دو شهيد كربلا راهي جبهه هاي جنوب كرد. اين گروه در محور سوسنگرد و بستان استقرار يافت. محاصره سوسنگرد توسط همين نيروهاي اعزامي شكسته شد.
قبل از اينكه در پايگاه ابوذر مشغول كار شود مسئوليت رياست راه آهن را به او پيشنهاد كردند ولي نپذيرفت و در پاسخ گفت: «در اين شرايط كه بچه ها به جبهه مي روند، پيشنهاد مسئوليت براي من امتحان است كه كدام را انتخاب كنم. من جبهه را مي پذيرم.»
پس از شكست محاصره سوسنگرد در سال 1359 در حماسه ديگري به نام عمليات امام علي (ع) شركت كرد كه در كوههاي اللّه اكبر در غرب سوسنگرد انجام گرفت. در اين عمليات از ناحيه پا به سختي مجروح شد و علاوه بر آن دوازده تركش به قسمتهاي مختلف بدنش اصابت كرد. او را به بيمارستان شيراز منتقل كردند، پزشكان تصور مي كردند كه او شهيد شده است و مهر شهيد به سينه او زدند. پس از مدتي متوجه شدند هنوز جان دارد و مي توان او را نجات داد. بلافاصله به تهران انتقال يافت و تحت مرقبتهاي ويژه قرار گرفت و بهبود يافت. پس از بهبودي با عكسي كه در بيمارستان از او در زماني كه مهر شهيد به سينه داشت، گرفته بودند، عكس
جديدي انداخت كه بسيار ديدني بود. يكي از خواهرانش گفت: خوشا به حالت امتحان الهي را به بهترين نحو پاسخ گفتي. با لبخندي جواب داد: خواهرم هنوز خيلي مانده است. نوري كه حدود شش سال در مناطق جنگي بود .به گفته مادرش پنجاه بار زخم برداشت كه چهار بار جراحت او شديد بود. هر بار كه مجروح مي شد سه الي چهار ماه در بيمارستان يا منزل بستري بود.
علاوه بر اين در جريان عمليات والفجر در سال 1361 دست راستش بر اثر انفجار مين قطع شد. اما هيچ يك از اين آسيبهاي جدي او را تلاش و فداكاري باز نداشت.
عليرضا نوري در طول سالهاي انقلاب و جنگ مسئوليتهاي متفاوتي داشت از جمله: راه اندازي كميته انقلاب اسلامي در راه آهن مركز، راه اندازي كميته انقلاب اسلامي در ناحيه راه آهن جنوب، مسئول سپاه پاسداران راه آهن و تلاش در استقرار آن، فرماندهي گروه 72 نفر از راه آهن براي جبهه هاي جنوب، فرمانده گردان شهيد علم الهدي، فرماندهي عمليات امام مهدي (عج) و امام علي (ع)، جانشين فرمانده تيپ عمار لشكر 27 محمد رسول اللّه، رئيس حراست راه آهن جمهوري اسلامي، جانشين فرمانده پايگاه ابوذر كه در راه اندازي اين پايگاه نقش مهم و كليدي داشت، فرماندهي نيروهاي قدس در اجراي مانور طرح لبيك يا خميني، فرماندهي لشكر ابوذر در عمليات خيبر، راه اندازي و تاسيس پادگان نيروهاي آموزشي مستقر در اتوبان قم، رئيس ستاد لشكر 27 محمد رسول اللّه، فرمانده عمليات منطقه 1 ثاراللّه تهران، قائم مقام فرماندهي لشكر 27 محمد رسول اللّه و مسئول قرارگاه رمضان در جنوب.
هرگز در پي جايگاه
و سازماني و مقام و منزلت نبود. آنچه كه او را به پذيرش تصدي امور وا مي داشت احساس مسئوليت بود. خصوصيات روحي و اخلاقي بسيار جالبي داشت. انسان دوستي و مهرباني او زبانزد بود. هر كس يك بار او را مي ديد، شيفته ويژگي اخلاقي او مي شد. پركاري، پشتكار، نشاط و شادابي، اميدوار، ايثارگري، گذشت، مبارزه پي گير، حسن ظن، دلسوزي مردم، ساده زيستي، داشتن و علم و دانش، توانمدي در فن بيان، صبوري، مقاوم در كارهاي سخت و دشوار، داوطلب براي انجام كارهاي خطرناك، هوش و استعداد از بارزترين ويژگيهاي عليرضا بود. در كنار كارها سخت هراز گاهي شعري مي سرود كه از عشق و شور سرگشتگي روح او حكايت داشت.
در نوآوري و ابتكار استعدادي خاص داشت و معمولاً در كارها از ابتكار خود استفاده مي كرد. حميد آخوندي در بيان خاطره اي در اين باره مي گويد: «ذهن و فكر مهندسي در كارهاي فني و مهارت و خلاقيت خاص داشت تا بدان حد كه براي خود دست مصنوعي مكانيكي ساخت.» در بسياري از زمينه هاي ديگر نيز داراي خلاقيت بود.
وصيت نامه خود را در تاريخ 3 دي 1365 نوشت و ديدگاهها و عقايد خويش را در آن بيان كرد. عليرضا نوري سرانجام در 9 بهمن 1365 در منطقه عملياتي جنوب شلمچه در حالي كه نيروهاي بسيجي را در عمليات كربلاي 5 فرماندهي و هدايت مي كرد، بر اثر اصابت تركش به ناحيه سر و سينه به شهادت رسيد. سيد مهدي حسيني درباره نحوه شهادت وي مي گويد:
در 9 بهمن 1365 بعد از عمليات كربلاي 5 به همراه راننده اش
براي نجات يك مجروح راننده را به كنار مي كشد و خود به جاي راننده مي نشيند. اما در ادامه راه در اثر انفجار خمپاره و اصابت تركش به ماشين و سر و صورت و سينه به شهادت مي رسد.
در جريان عمليات كربلاي 5 عليرضا، قائم مقامي فرمانده لشكر 27 رسول اللّه را برعهده داشت.
در تاريخ 6 بهمن 1365 سه روز قبل از شهادت خبر شهادتش را به همسرش مي دهد و توصيه مي كند كه براي او گريه نكنند و بر مصيبت امام حسين (ع) و زينب كبري گريه كنند. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386
قرن:13
جنسيت:مرد
مليت:ايران
از اكابر علماء مجتهدين و اجلاى فقهاء و محدثين اماميه در 1259 ق متولد شد. پدرش مرحوم آخوند ملاعباس معروف به پيشنماز از علماى متقى و معروف بود. شيخ فضل الله پس از انجام تحصيلات مقدماتى و سطح عازم بين النهرين شد و قريب ده سال در عراق توطن نمود وى از شاگردان برجسته ميرزا محمد حسن شيرازى بود و غير از فقه و اصول و حديث و كلام و فلسفه و رياضيات، علوم غريبه مانند جفر و غيره را آموخت و شاعر هم بود و تخلص نورى داشت.
شيخ فضل الله پس از مراجعت از عتبات از معاريف علماء گرديد و كار و بارش خيلى رونق گرفت و مرجعيت تام پيدا كرد و مورد توجه شاه و امناء دولت قرار گرفت. در واقعه تحريم تنباكو و بلواى آن شيخ در كنار حاج ميرزا حسن آشتيانى قرار داشت و جزو چند مجتهد مجاهد بود. اعتمادالسلطنه براى رفع بحران تنباكو چندين
بار به او مراجعه و از طرف شاه درخواست كرد به نحوى كه ممكن است به غائله خاتمه دهد ولى شيخ جز بطلان قرارداد و جمع كردن بساط انگليسها راهى را ارائه نداد. در مجلسى كه در دربار از علماء و بزرگان براى مسأله تنباكو تشكيل شد شيخ فضل الله جدا در لغو قرارداد پافشارى كرد و ناصرالدينشاه ناچار در اجراى فتواى ميرزاى شيرازى و خواسته علماى تهران قرارداد را لغو و مبلغ پانصد هزار تومان غرامت پرداخت. شيخ فضل الله پس از فسخ قرارداد چند تلگراف به آيت الله شيرازى مخابره و ضمن اعلام فسخ قرارداد درخواست نمود فتواى حليّت دخانيات را توسط او صادر نمايد. شهرت و آوازه شيخ از احراز سلطنت ناصرالدينشاه به اوج رسيد. اتابك براى حفظ خويش خود را به او نزديك كرده، بيشتر دعاوى دولتى را به محضر او احاطه مى كرد.
مرحوم ناظم الاسلام كرمانى در اين باره چنين نوشته است: بارى عين الدوله صندوق ماليه را ترتيب داد و خرابى دربار را خواست اصلاح كند لكن جهالت و استبداد و تكبر اين شاهزاده كار را خرابتر كرد. با حاج شيخ فضل الله متحد گرديد امورات شرعى و عرفى بلكه مملكتى را راجع به محكمه شيخ نورى نمود تا آنكه كار شيخ بالا گرفت و كارهاى عمده را صورت و انجام مى داد.
شيخ فضل الله كه در دوران صدرات عين الدوله فعال مايشاء و همه كاره بود از اين موقعيت مغرور شد و از دوستان قديم مانند سيدعبدالله بهبهانى و سيدمحمد طباطبائى خود را كنار كشيد و طبعا عين الدوله هم با داشتن شيخ فضل الله توجه زيادى به آن دو نداشت. اين مسأله باعث شد كه طباطبائى و بهبهانى طريق
ديگرى انتخاب كنند و آن مخالفت با عين الدوله و تأسيس عدالتخانه بود.
جبهه گيرى روحانيت در دو جناح از همان موقع آغاز شد. شيخ فضل الله با همكارى شيخ على اكبر بروجردى، شيخ محمد آملى از يك طرف و سيدعبدالله بهبهانى و سيدمحمد طباطبائى از طرف ديگر مبارزه شديد و علنى خود را آغاز كردند. شيخ فضل الله توانست سيد ابوالقاسم امام جمعه را نيز با خود همراه سازد.
اولين ضربتى كه به گروه شيخ فضل الله وارد شد تخريب ساختمان بانك استقراضى روس بود كه با فتواى سيد محمد طباطبائى انجام گرفت.
توضيح آنكه در 1308 ه.ق ناصرالدينشاه امتياز مؤسسه رهنى كه بعد به بانك استقراضى تبديل گرديد به دو نفر از اتباع روسيه واگذار نمود. روسها تصميم گرفتند كه اداره مركزى بانك را در بازار احداث نمايند از اين رو پس از تفحص، محلى را در نظر گرفتند كه در اراضى موقوفه سيد ولى كه در آخر بازار كفاشها واقع و مدرسه مخروبه و قبرستان متروكه بود، براى ساختمان درنظر گرفتند. براى اجازه آن به چند نفر از روحانيون مراجعه كردند، ولى هيچكدام زيربار اجازه نرفتند، سرانجام به حاج شيخ فضل الله رجوع كردند و او حاضر شد اراضى مزبور را جهت ساختمان بانك به مبلغ هفتصد و پنجاه تومان به ملاحظه تبديل به احسن به روسها بفروشد و روسها عمارت بزرگ و مجللى در آن زمين موقوفه برپا كردند. در 1323 ه.ق كه مبارزه در جناح روحانى آغاز شد از طرف سيد محمد طباطبائى موضوع در چند مجلس مطرح و بعضى از وعاظ به آتش دامن زدند تا اينكه در يك روز جمعيتى حدود بيست هزار نفر به محل بانك رفته و
ساختمان مزبور را در يك طرفه العين محو و نابود كردند.
بعد از مراجعت مظفرالدينشاه از سفر سوم اروپا، عين الدوله در مظان اتهامات زيادى قرار گرفت و جناحهاى مختلف عليه او شروع به فعاليت نموده شبنامه ها منتشر شد و روزنامه ها تهمتهاى فراوان به او زدند. بازار سياست از هر طرف آشفته تر شد و موضوع چوب زدن تجار قند و تبعيد سعدالدوله وزير تجارت به مناسبت حمايت از تجار، دسته ديگرى از اصناف و تجار را در صف مخالفين عين الدوله جا داد. موضوع تأسيس عدالتخانه كه نخستين خواسته روحانيت و تجار و اصناف بود ظاهرا مورد موافقت شاه قرار گرفت؛ ولى عين الدوله با وعده و وعيد در انجام آن تعلل مى كرد. شيخ فضل الله با هوش و فطانت خاصى كه داشت سقوط عين الدوله را نزديك ديد و براى اينكه در آينده جايى براى خود داشته باشد با سيد عبدالله و سيد محمد مجددا نزديك شد ولى اين بار سيدين او را به بازى نمى گرفتند و رفت و آمد آنها ظاهرى بود. شيخ فضل الله از لحاظ مراتب علمى و فقاهت اعلم بر سايرين بود ولى در اين برهه از زمان حاضر بود در كنار پيشوايان ديگر قرار بگيرد. از اين رو در قيامى كه منجر به صدور فرمان مشروطيت گرديد خدمات زيادى انجام داد ولى سيد عبدالله بهبهانى كه رقابت شديدى با او داشت بين شيخ فضل الله و سايرين افتراق ايجاد كرد. شيخ فضل الله حاضر بود همه گونه با آنها همراهى و همكارى كند ولى مخالفين او را به حريم خود راه ندادند و او ناگزير از صف آنان اعراض نموده خود را به دامان محمد عليشاه انداخت و مشروطه
مشروعه را براى خود عنوان نمود و در آن زمينه كه عاقبتى ناگوار برايش داشت گام برداشت. تا زمانيكه مظفرالدينشاه حيات داشت اختلاف بين مشروطه خواهان و مستبدين زياد به چشم نمى خورد و جبهه هاى مخالف و موافق در مقابل يكديگر قرار نگرفته بودند ولى پس از مرگ او و اعلام پادشاهى محمد عليشاه وضع تغيير كرد. سيد عبدالله بهبهانى و سيد محمد طباطبائى با قبول نمايندگى اقليتهاى مذهبى در گردش كار مجلس سرپرستى داشتند. دولت ها براى پيشبرد اهداف و مقاصد خود بد آنها توسل مى جستند و هر كارى با مداخله آنها انجام مى گرفت. منزل آندو، محل رفت و آمدهاى سياسى بود، همه چيز در اختيار آنها قرار گرفته بود و شيخ فضل الله در عوض تمام قدرت خود را از دست داده بود.
در يكسال اول سلطنت، محمد على شاه آنچنان كه منعكس شده است با مشروطه مخالف نبود ولى دستجات تندرو، مانند بعضى از نمايندگان، انجمن هاى مختلف و مطبوعات موجبات جدايى شاه را از مشروطه و مجلس فراهم كردند. قتل اتابك، سوءقصد به محمد على شاه و فشار به شاه براى اخراج درباريان از موجباتى بود كه شاه را نسبت به مشروطيت منزجر نمود و خواه و ناخواه به دامن استبداد پناه برد. شيخ فضل الله هم كه از نشستن روى قاليچه محروم شده بود براى بدست آوردن قدرت در تشويق و كمك به برنامه هاى استبدادى شاه تأثير بسزايى داشت.
شيخ فضل الله در مقابل روحانيون مشروطه خواه جناح مستبدرا پى ريزى كرده خود در رأس آن قرار گرفته و عنوان مشروطه مشروعه به آن داد؛ زيرا وى معتقد بود مشروطه را چون شاه مرحوم به ملت اعطاء كرده چيز
بدى نيست ولى منظور آن شاه مشروطه مشروعه است كه با موازين شرعى تطابق دارد.
اقدامات شيخ فضل الله عليه مشروطه و مشروطه خواهان از اوايل 1286 ش آغاز شد و در روز سوم تير ماه همانسال در رأس عده اى از روحانيون و طلاب و اصناف كه بالغ بر پانصد نفر مى شدند به حضرت عبدالعظيم رفته و در آنجا تحصن اختيار نمودند. وعاظ حاضر در آن تحصن همه روزه ضمن ايراد سخنانى حكومت مشروطه را خلاف شرع دانسته و تقاضاى جدى از شاه به عمل آورده كه بايد مشروطه مشروعه شود. در همان ايام همه روزه تلگراف هايى در اين زمينه با امضاى شيخ فضل الله و ساير روحانيون و مجتهدين به علماى نجف مخابره مى گرديد و همچنين تلگراف هايى به تمام شهرهاى ايران مخابره مى شدند. مهمترين واقعه اى كه عليه مشروطيت با سرپرستى و ارشاد شيخ فضل الله صورت گرفت واقعه توپخانه بود. ابتدا عده اى از اجامر و اوباش و مخالفين مشروطه به سركردگى مقتدر نظام و صنيع حضرت به مجلس شوراى ملى حمله برده بين آنها و مخالفين مجلس كار به تيراندازى رسيد و سپس دامنه زد و خورد به توپخانه كشيده شد. در توپخانه شيخ فضل الله و شيخ على اكبر بروجردى و شيخ محمد آملى و حاج ميرزا ابوطالب زنجانى در مسند فرماندهى نشسته و وعاظى مانند سيد محمد يزدى و سيداكبر شاه و سيد على آقا يزدى حاضر بودند و هر كدام به نوبت بالاى منبر قرار گرفته، مطالبى در ذم مشروطيت و مجلس ايراد مى نمودند. سرانجام شيخ فضل الله به منبر رفته و مشروطه خواهان را تكفير نمود و آنان را به عنوان مرتد و بابى نام برد. در ميان مستبدين
عده اى مشروطه خواه هم داخل شده بودند و گاهى با فرستادن صلوات سخنان ناطقين را قطع مى كردند و يا شعارهايى مى دادند. براى آرامش مجلس مستبدين شخصى را به نام ميرزا عنايت زنجانى كه بيش از همه شعار مى داد گرفته و او را كشتند و نعش او را به درختى آويزان كردند. واقعه توپخانه دو سه روزى به طول انجاميد.
سيد عبدالله بهبهانى و سيد محمد طباطبائى هم در مقابل اقدامات شيخ فضل الله و اعوان و انصارش ساكت ننشسته، علماى نجف را نسبت به او بدبين ساختند و در نتيجه عده اى از علماى نجف مانند محمد حسين ميرزا خليل، آخوند ملامحمد كاظم خراسانى و شيخ عبدالله مازندرانى طى تلگرافى شيخ فضل الله نورى را به علت مخالفت با مشروطه تكفير كردند و متذكر شدند مخالفين را به ارض اقدس تبعيد نمايند. متن تلگراف علماى نجف چنين بود:
حجج اسلام بهبهانى، طباطبائى؛ چون نورى مخل آسايش و مفسد است تصرفش در كليه امور حرام است.
كشمكش بين مشروطه خواهان و مستبدين سرانجام به خون كشيده شد و لياخف به دستور محمد على شاه مجلس را به توپ بست و صداى مجاهدين و مشروطه خواهان موقتا خاموش شد. جمع كثيرى از مجاهدين و مشروطه خواهان به زندان باغشاه افتادند و عده اى نيز به وضع فجيع اعدام گرديدند، بهبهانى و طباطبائى هم به تبعيد رفتند. شاه در باغشاه به تخت نشست و شيخ فضل الله نيز مجددا به قدرت رسيد و مقام و موقعيتش از سال هاى قبل بيشتر شد و آنچه او مى گفت شاه به انجامش مى كوشيد.
در آبان ماه 1287 به دستور شيخ فضل الله نورى اجتماع بزرگى در باغشاه مقر محمد على شاه با شركت روحانيون،
رجال، معاريف، بازرگانان، اصناف و مالكين تشكيل شد و مذاكراتى پيرامون نوع حكومت در ايران آغاز شد. شيخ فضل الله فرياد برآورد مشروطه با شريعت سازگار نيست و تلگراف هايى را كه از طرف بعضى از روحانيون شهرها و مردم در مخالفت با مشروطه رسيده بود قرائت نمود. سرانجام عريضه اى به شاه نوشته و استدعا كردند از مشروطه صرفنظر نمايند. عده زيادى از علماء اين عريضه را امضاء كردند، امضاء اول مربوط به شيخ فضل الله بود.
يك هفته بعد مجددا جلسه اى در باغشاه با حضور علماء و بزرگان و معاريف تشكيل گرديد و شاه نيز در آن جلسه مشاركت كرد و مصرا از وى خواستند كه مشروطه را فراموش كند.
محمد على شاه اعلاميه اى انتشار داد و متذكر شد چون پيرو احكام مقدس اسلام مى باشم و چون علماء اعلام نموده اند مشروطيت خلاف شريعت است لذا انصراف خود را از مشروطه اعلام مى داريم. اعلاميه محمد على شاه در اذهان مشروطه خواهان تأثير بسيار بدى گذاشت. همه مى دانستند تصميم شاه ناشى از تلقين شيخ فضل الله است، از اين رو عده اى كمر به قتل او بستند و براى اجراى قتل كريم دواتگر را انتخاب نمودند. ساعت 8 بعدازظهر روز 9 دى ماه 1287 هنگامى كه شيخ با چند نفر از خادمين خود عازم منزل بود مورد سوءقصد قرار گرفت و شيخ و سه نفر از خادمين مجروح شدند. ضارب وقتى دستگير شد تيرى در دهان خود خالى كرد و مجروح شد. شيخ فضل الله پس از مدتى ضارب خود را بخشيد و قريب يك ماه بسترى بود تا سرانجام بهبود يافت (كريم دواتگر سرانجام به تير غيب گرفتار و كشته شد).
فتح تهران توسط قواى
بختيارى و مجاهدين گيلان به جنگ مستبدين و مشروطه خواهان پايان داد. محمد على ميرزا از سلطنت خلع و احمد ميرزا وليعهد به جانشينى او به تخت نشست و عضدالملك نايب السلطنه شد. مستبدين و طرفداران محمد على شاه دو دسته شدند، عده اى همراه او به سفارت روس رفتند و عده اى هم در ديگر سفارت خانه ها بست نشستند. قبل از گرفتارى شيخ فضل الله از سفارت روس به او مراجعه شد و به او تأمين جانى و مالى پيشنهاد كردند، ولى شيخ نپذيرفت و شهادت را بر توسل بر اجنبى ترجيح داد.
جريان دستگيرى و محاكمه و اعدام شيخ فضل الله در چند كتاب منقوش است. مرحوم مهدى ملكزاده در كتاب تاريخ مشروطه خود مشروحا به اين موضوع اشاره كرده است كه ما عين نوشته ايشان را نقل مى نماييم:
توقيف و حبس حاجى شيخ فضل الله
به خلاف محمد على شاه و صدر اعظمش سعدالدوله و جمعى از وزرا و درباريان و رجال مستبد كه نامردانه پس از آنهمه جنايت و آدم كشى راه فرار را پيش گرفتند و به سفارت اجنبى كه بزرگترين دشمن استقلال ايران بود پناه بردند. حاجى شيخ فضل الله استقامت و شخصيت خودش را حفظ كرد و در خانه ماند و منتظر پيش آمد و تقديرات شد. مى گويند همانروز كه محمد على شاه به سفارت رفت سعدالدوله براى حاجى شيخ فضل الله پيغام فرستاد كه جان شما در خطر است و خوب است به يكى از سفارتخانه پناه ببريد ولى حاج شيخ فضل الله از اين پيشنهاد سرباز زد و زير بار اين ننگ نرفت و جواب داد مقام روحانيت من اجازه ى اقدام به اين عمل را نمى دهد.
در همانروز كسانى كه از
طرف حاجى شيخ فضل الله به وسيله پنجاه عدد تفنگ سه تير كه از دولت گرفته بود مسلح شده بودند و در اطراف خانه اش سنگربندى كرده و تا ساعت آخر با مشروطه خواهان جنگيدند متفرق شدند و از صدها نفر پيروان و مريدان كه همه روز گردش جمع مى شدند و در مجمعش حضور پيدا مى كردند كسى ديده نمى شد و جز چند نفر مستخدم شخصى و افراد خانواده اى كسى در خانه و اطراف او نبود روز 12 رجب جمعى از مجاهدين به خانه شيخ رفتند و او را دستگير نمودند و به وسيله درشكه به ميدان توپخانه اش آوردند و در يكى از اطاق هاى طبقه فوقانى محبوسش نمودند آرى شيخ در همان ميدان توپخانه كه در يك سال و نيم پيش در پوش سلطنتى كه براى او برپا كرده بودند و در صدر آن جاى داشت و هزارها نفر را بر ضد مشروطه و حكومت ملى قيام داده بود محبوس گرديد.
ناگفته نگذاريم به خلاف رفتار عمال استبداد با محبوسين باغشاه مجاهدينى كه شيخ را دستگير و محبوس نمودند كوچكترين بى احترامى در حق او روا نداشتند و كارى كه موجب رنج و شكنجه ى بدنى و يا روحى او بشود ننمودند و مى توان گفت تا حدى با احترام به او عمل كردند.
شيخ از زمانيكه حبس شد تا موقعيكه اعدام گشت تمام ساعات را با بردبارى و خونسردى و متانت گذراند و ضعف نفس از خود نشان نداد و راه عجز و ناله و توسل به اين و آن را در پيش گرفت و شخصيت خود را حفظ كرد.
محاكمه و اعدام
محققين و كسانى كه به تاريخ نهضت هاى ملل و انقلابات امم آگاهند
به خوبى مى دانند كه در انقلابات ملى همينكه كسى جلب به محكمه انقلابى شد مخصوصا اشخاص مهم كه گذشته ى آنها براى همه روشن است و به خوبى و بدى آنها همه آگاهى دارند و عهده دار و رهبرى دسته مخالف را داشته اند قبلا محكوم به اعدام بوده و تشكيل محكمه جز صورت سازى چيز ديگرى نيست.
حاجى شيخ فضل الله هم از اين قاعده عمومى مستثنى نبود و مى توان گفت كه پيش از محاكمه محكوم به اعدام شده بود و همينكه دستگير و جلب به محكمه انقلابى شد محكوميت او غيرقابل اجتناب بود.
محكمه انقلابى در عمارت توپخانه كه در قسمت جنوبى ميدان توپخانه بود با عضويت رؤساى مجاهدين تشكيل گرديد و به همان نحويكه صنيع حضرت و آجودان باشى را محاكمه نمودند شيخ را احضار به محاكمه او پرداختند.
ناگفته نگذاريم كه اعضاى محكمه انقلاب اكثرشان سران مجاهدين تندرو و بقول معروف دو آتشه بودند و رؤساى معتدل و سرداران از عضويت محكمه سرباز زدند و خود را به آنچه مى گذشت نمى خواستند آشنا كنند و حتى به روبرو شدن با جلب شدگان خوددارى كردند.
ادعانامه
شيخ ابراهيم زنجانى ادعانامه ى مفصلى كه حاكى بر
مجرميت شيخ بود قرائت نمود و اعدام مجرم را از محكمه تقاضا كرد. چون ادعانامه ى مذكور داراى مقدمه طولانى است و درج آن در اين تاريخ چيزى بر معلومات خوانندگان نمى افزايد از نگارش آن صرفنظر نموده و اصل ادعانامه را از نظر خوانندگان مى گذرانيم.
وقتى كه شدت و ظلم جور مقتدرين و عالم نمايان به احكام ناسخ و منسوخ و ناحق ايشان و تعطيل احكام اسلام و هرج و مرج امور خواص و عام در ايران به نهايت شدت رسيد عموم
خلق علاج را به مشروطيت دولت ديدند كه اساس آن اين است كه تصرفات امرا و عالم نمايان و پادشاه در نفوس و اعراض و اموال خلايق به طور دلخواه مطلق نبود، حدى در تصرف پادشاه و حكام و ديگران بود و احكام الهيه چنانچه در اسلام مقرر است در حق همه جارى شود نه اينكه وقتى مقتدرين مرتكب فساد بشوند منعى نباشد و ضعفا صد مقابل مجازات ببينند و جمعى هميشه در كمال راحت و معبوديت دسترنج ديگران را گرفته به صرف عيش رسانيده و ايشان را در ذلت و بدبختى نگاهدارند.
جمعى از عقلا از طرف مردم جمع شده و مشاوره در اصلاح امور مملكت و معيشت و حفظ آب و خاك و رفع تعدى متعديان نموده و نگران باشند كه آنچه مردم بعنوان ماليه براى حفظ امنيت مى دهند به مصرف عياشى غارتگران نرود.
مظفرالدين شاه قبل از محمد على ميرزا مخلوع اين استدعاى ملت را قبول كرده قانون و عهدنامه اساسى را امضا كردند و جنابعالى هم با چند نفر از معروفين علما در استحكام اين اساس دخالت داشته زياده از هشت ماه اغلب خودت حاضر مجلس شورى بود و با حضور شما و جمعى ديگر مواد قانون اساسى نوشته شده و تصحيح شد، چه شد ناگهان شق عصاى امت كرده ايجاد خلاف ميان مردم نموده و علم مخالفت بلند كرده و جمعى از اشرار را بدور خود جمع نموده و ماده ى مفسده عظيم و علت اوليه ى خونريزى پنجاه هزار نفر نفوس ايرانى بى گناه و هتك اعراض و رعب قلوب و سلب بيشتر از صد كرور اموال و تخريب آباديها گرديديد، اگر اين عنوان
حرام بود چرا خود هشت ماه در استحكام آن كوشيدى و اگر حلال و واجب بود چرا با آن شدت مخالفت نمودى و مردم را به ضديت با يكديگر دعوت فرمودى چرا بعد از اينكه اظهار مخالفت كردى مكرر به تو نصيحت كردند يك شب بنده خوده هم بودم در خانه آقاى ميرزا سيد محمد طباطبائى، آقا سيد عبدالله بهبهانى هم بود و بيست و پنج نفر از معتبرين وكلا هم حاضر بودند قسم غليظ و شديد در حضور كلام الله مجيد ياد كردى كه خيانت به ملت نكرده، هميشه موافقت با مشروطيت نمايى مجددا بعد از چند روز قسم را شكسته نداى فساد دادى و چادر مخالفت زدى بعد جماعتى را گرد آورده و گفتى خلاف من فقط در سر آن يك ماده قانون اساسى است، باز جمعى همان ماده را برداشته در خانه خودت آورده، بنده هم بودم و به اتفاق بيست نفر از وكلا مدلل كرديم كه همان ماده همانطور كه هست بايد نوشته شود باز قرآن حاضر كرده قسم مؤكد ياد كردى كه ديگر ابدا مخالفت نكنى و فردا به مجلس بيايى به ناگاه قسم و عهد را شكسته به حضرت عبدالعظيم رفتى در حضرت عبدالعظيم كتبا و نطقا چه افترا كه به وكلا نزدى چه فساد بود كه نكردى به چه دليل وكلا را بابى و دهرى خواندى آيا تصور نكردى كه در قانون انتخابات بعموم اهل ايران دستورالعمل داده شده كه هركس را متدين و امين دانند انتخاب كنند.
آيا همه مردم بابى بودند كه بابى انتخاب كردند يا سايرين غيربابى بودند و در ميان خود امين را غيربابى نيافتند يا
آنكه خاصيت ديوارهاى بهارستان بود كه كسانيكه آنجا آمده اند بعد از چند ماه بواسطه پولهائى كه شما گرفتيد آنها بابى شدند.
در حضرت عبدالعظيم هر مجمع فساد كه شما رئيس آن بوديد جمعى از اوباش مفتخوار را از چند هزار تومان تا چند دينار خرج مى داديد. آيا اين پولها را كه به شما داده بود كه فساد كنيد، آيا از خود مى داديد، جنابعالى هم مثل من از عتبات در حال فلاكت عودت كرديد اين پول را از كدام تجارت يا صناعت يا كسب گرد آورديد، اين يا رشوه احكام و يا مال فقرا و ايتام بود البته اين پول را در مدتى جمع كرده بوديد به چه دليل در پيش چشم خودت فقرا و ضعفا و ايتام با كمال عسرت معيشت مى كردند و تو اين اموال فقرا را ضبط كرده زياده از عيش با وسعت در چنين مقام افساد و اشرار مى دادى، اگر شما مشروطيت را حرام دانستيد ديديد كه عموم علماء مرجع تقليد عتبات و ساير بلاد ايران جز چند نفر رياست طلب و دنياپرست همه آن را واجب دانستند و اقلا نه عشر مردم ايران در طلب آن جان مى دادند آيا ممكن است حرمت چنين چيزى مضر دين باشد تا منكر آن كافر و مرتد و مستحق قتل گردد، نهايت اينكه بى انصافى كرده مى گفتيد مسئله خلافى است رأى من اين است كه بايد تأييد مقتدرين و ظلام كرد در چنين مسئله خلافى مخالف آن عاصى نيست تا چه رسد با آنكه كافر باشد.
پس به چه دليل اشرار را اغوا مى كرديد كه مشروطه طلبان را از قتل و ضرب به هر اذيت معاف ندارند.
بعد از آنكه
مقدار پولها كه گرفتيد در حضرت عبدالعظيم به مصرف افساد رسانيديد و نمى دانيم چه قدر ذخيره كرديد.
و بالاخره از آنجا مأيوس شديد اين حرام كه مى گفتيد كم كم حلال شد و سكوت جايز گرديد؛ زيرا رأى شما تابع اشارات بود و در واقعه ى ميدان توپخانه نمى دانم وجه مأخوذى به چه كثرت بود كه به آن شدت اقدامت وحشيانه و متجاهرانه را نموديد خود را رئيس الاسلام ناميده با مهتر و قاطرچى و ساربان و كلاه نمديهاى محلات و اشرار همدست شده چادر در ميدان زده در حضور مبارك شما آن اشرار مستانه فرياد ما چاى و پلو خواهيم مشروطه نمى خواهيم، بلند كرده و همه قسم رذالت و فحاشى كردند. چند نفر بى گناه را كشتند و به اشاره و سكوت شما از درخت آويخته چشم مقتولين را با خنجر در حضور عالى درآوردند بفرمايند آن مقدار مصارف كه با آن جمعيت و شرارت صرف مى شد و جنابعالى شركت داشتيد از چه محل حلال بود تلگرافات افساد شما به شهرها در تلگرافخانه ها موجود است كدام فساد و شرارت را در آن چند روز محض ميل محمد على ميرزا فروگذار كرديد. آيا مى توان گفت اين است حمايت اسلام، شما را به هرچه اعتقاد داريد قسم مى دهم اگر حضرت پيغمبر يا امام عليه السلام حاضر بودند آن مجمع شما را به چه نام مى ناميدند.
بعد از اينكه از فساد ميدان توپخانه نتيجه مطلوبه حاصل نكرديد با دست هاى مخفى كه هشياران مى ديدند در همه قسم فساد و هرج و مرج در اجتماعات و انجمن ها و اغتشاش بلاد و مغشوش كردن ذهن محمد على ميرزا و تقويت او به مخالفت ملت اقدام كافيه كرديد در
بيرون رفتن محمد على ميرزا از شهر به باغشاه و ترتيب مقدمات تخريب مجلس شورا و محل اميد ملت ايران سرسلسله شاپشال و امير بهادر و مفاخرالملك و صنيع حضرت و مجلل و مجدالدوله و حاجى محمد اسماعيل مغازه و امثال ايشان شما بوديد.
و اكثر دستورالعملها را مى داديد آيا شكستن عهد و قسم و توپ بستن به خانه خدا و قتل نفوس و هتك قرآن و زدن افترا و بهتان به وكلاى پارلمان اين اعمال را حلال مى دانستيد يا خير آيا در حبس و زجر سادات و محترمين و به حلق آويختن مظلومين و حبس و زنجير مردمان بى تقصير و كشتن آن جمع كثير محمد على ميرزا را مصاب مى دانستيد يا مخطى، اگر مخطى مى دانستيد چرا نهى نكرديد اگر قدرت نداشتيد چرا مثل ملت علم اعتراض و تحصن به حضرت عبدالعظيم و جمع نمودن مردم و جلوگيرى از منكر و رفع فساد نكرديد بلكه با كمال خرمى و انبساط به تبريك رفته و اظهار شادمانى كرديد و تأييد شدت هايى كه كردند نموديد.
آيا آن قتل نفوس و گرفتارى و تبعيد محترمين و تصرفات در اموال ملت كه ذخيره ى چند ساله ى ايران بود و اخذ تقديمات بر حكومتها و اعطاء مناصب و تصرفات در خزانه و ماليه مملكت از ماليات و گمرك و تلگرافخانه و غيرها و اتلاف اشياء ذخيره و پامال كردن اسلحه قورخانه و تقويت در فرستادن لشكر به يك شهر معتبر ايران مثل تبريز كه چندين هزار ضعفا و عجزه و نسوان و اطفال دارد و در خانه خود نشسته هجوم بر كسى نمى كردند، بلكه در مقابل زورگويى آنها دفاع از خود مى كردند اين
فرستادن توپها و افواج و امثال رحيم خان و بستن راه آذوقه بر مردم يك شهر و تخريب و غارت دهات آذربايجان و هتك نسوان و تصرف در تمام امور و اموال مردم و هواى نفس كه از محمد على ميرزا و مشيرالسلطنه و قوام الدوله و مجدالدوله و اميربهادر و ساير شركاء شما بودند كه سلطنت غيرمشروطه عبارت از اينگونه كارها است اينها را شرعى و صحيح مى دانستيد:
اگر شرعى نمى دانستيد به خط خود نوشته بدهيد اگر شرعى مى دانستيد به چه جهت تأييد مى كرديد و شب و روز با مشيرالسلطنه و اميربهادر ترتيبات مى داديد. لامحاله مشروطيت از اين حرام تر نبود، پس چرا براى منع اين كارها اقداماتى نكرديد به حضرت عبدالعظيم نرفتيد و به ميدان توپخانه جمع نشديد و فرياد نكرديد.
در اين استبداد صغير: چه پولها از مردم براى احكام و توسط و نصب حكام و اعطاى مناصب گرفتيد و چه پول ها از مال ملت از دست محمد على ميرزا گرفتيد، اگر راست بگوئيد بايد بيش از صد هزار تومان از اين ميان برده باشيد، آخر اين چه بى رحمى است اين مال رعيت بيچاره است بگوئيد كجا ذخيره شده بدهيد به هزار قسم مورد حاجت خرج كنند.
اين وسط چه تحريكات شما و امام جمعه به ميرزا حسن تبريزى و ملاباقر زنجانى و ساير عالم نمايان و اشقيا كرديد.
تلگرافات و مكتوبات شما همه را در دست دارند كه القاء فساد كرده به شركت ايشان خونها ريخته و خانه ها بر باد داديد و آتش بدودمانها زديد كه هنوز دود آن فضا را تيره كرده مگر اين مردم به شما چه كرده اند مگر از بركت مال و خدمات ايشان محترم
و مكرم و صدرنشين و معبود و مسجود و نافذالكلمه و صاحب مال و عيش و پارك و قصر و جلال نشديد، آيا جزاى خدمات اين مردم بيچاره اين بود.
آيا به قدر سعى در كشتن ملك المتكلمين و ميرزا جهانگيرخان و قاضى قزوينى اقدامى كرديد، بر فرض عدم اصلاح حكم خداوند اين است كه هر يك از اين دو دسته را ياغى بدانيد و با او جنگ كنيد، شما آيا تبريزيها را كه در خانه ى خود نشسته بودند و سرداران ملت را كه مى خواستند به اين شهر آمده مطالب خود را بگويند، جلو راه ايشان را گرفته مانع شدند اينها را ياغى مى دانيد پس چرا مخلوط با سرباز و قزاق و الواط صنيع حضرت شده با آنها جنگ كرديد.
و اگر لشكريان اميربهادر را ياغى مى دانستيد چرا با ملت موافقت نكرده با آنها جنگ نكرديد.
نگوئيد كه چون عمامه داريم و زحمت و مشقت و سينه بگلوله دادن و در مقابل آفتاب در خاك خوابيدن را به سرباز داده ايم و خود بايد از لذايذ متنعم باشيم، مگر حضرت پيغمبر و على عليه السلام عالم نبودند يا عمامه نداشتند كه اسلحه برداشته جهاد كردند.
بعد از توپ بستن مجلس و مسجد و هتك قرآن و قتل نفوس چه محبوبيت در دربار محمد على ميرزا پيدا شد كه شما شب و روز و اكثر اوقات را با محمد على ميرزا و اميربهادر و غالب اوقات در كالسكه مشيرالسلطنه تشريف برده خلوتها كرده و نقشه ها براى تخريب بلاد و تعذيب عباد كشيديد با آن همه قدس و مسجد و عمامه علنا بر عدوات حجج الاسلام و آيات الله فى الانام كه مرجع خواص و عام
در عتبات مقدسه هستند اظهار عناد كرديد بلكه تفسيق نموديد، آيا اميربهادر و ارشدالدوله و مجدالدوله را بهتر از مرحوم حاجى ميرزا حسين و آقاى خراسانى و آقاى مازندرانى تصور مى كرديد؛ چرا خود و امثال خودتان از ملاهاى رشوه گير اجتماع كرده كنكاشها براى سختگيرى به مردم و اذيت عدالت طلبان مى نموديد، آزاد حرف مى زديد و هر كجا مى رفتيد اما بندگان خدا را از اجتماع و مراوده با يكديگر و گفتن حرف حق منع مى كرديد در اين سيزده ماه چقدر سرباز و قزاق مسلح در هر معبر گماشته هر نوع اهانت و خوارى به مردم كرديد اگر آزادى در حركات خوب است، چرا مردم را منع كرديد، بد است چرا داشتيد.
وقتى كه محمد على ميرزا اعلان كرده بود كه در 19 شوال انتخاب و افتتاح مجلس شود، شما و امثال خودتان كه براى يك فلوس از دين و مذهب دست مى كشند جمع كرده بر ضد عموم ملت ايران و تمام مسلمانان عالم و علماى عتبات و علماى بى غرض احكام نوشته و مهر زده و گفتيد بايد مشروطه داده نشود مشروطه حرام است و از طرف ملت هم گفتيد مردم نمى خواهند با اينكه از آفتاب روشن تر است كه اينها همه عمدا از روى كنكاش محض دريافته اند جزئى وجه رذالت بود مسلما شما حرام دانسته رد كرديد.
شما كه خود را رؤساى اسلام ناميده و مى گوييد نهى از منكر مى كرديد، آيا چرا ساير منكرات را ردع نكرديد، آيا اين حبس و زجرها و گوش بريدن و دهان توپ گذاردن و مهار كردن و جريمه ها و رشوه ها و غارت ها و تعرض به عرض مسلمانان و چوب بستن و شلاق زدن
و بلكه آويختن و شكنجه كردن و داغ نمودن و تعطيل حدود و احكام و مساجد و احكام و رشوه و شهادت ناحق و ناسخ و منسوخ و خوردن اوقاف و وصيت هاى اجبارى و جمع مال فقرا و صرف تجملات و ساير فسق ها و معصيت هاى واضح، تعطيل مساجد، منكرات نيستند، چرا به نهى و ردع اقدام نكرديد و مضبطه ننوشتيد و فرياد نمى خواهم بلند نكرديد همه را بر سر عدالت و حقانيت نياورديد آيا مشروطه طلب بودن چه گناهى بود كه قاتل و قاطع الطريق و دزد و راهزن و زانى و شارب خمر و مرتكب هر معصيت بلكه هر كافر مرتد در امان بود و مشروطه خواه در امان نبود حتى اينكه مردم براى خلاصى از شرور شما به زير بيرق فرنگيان و كفار پناه بردند و به بلاد خارجه گريختند و در پناه خارجه درآمدند، مع ذالك امان نيافتند مثل دوستداران اهل بيت در زمان بنى اميه شما گفتيد مشروطه طلب واجب القتل است و كافر است آيا تمام رعاياى عثمانى و نه عشر ايرانى و تمام مسلمانان هند، قفقاز، مصر و افريقا، تونس، الجزيره تركستان و ساير بلاد شب و روز براى آزادى از قيد عبوديت نشر عدالت را مى طلبند همه كفار و واجب القتل هستند جز شما اشرار حاميان ظلم و استبداد و معاونان شر و فساد نعوذ بالله من شر انفسنا آيا شما چرا در همه اقدامات محمد على ميرزا و اميربهادر و مشيرالسلطنه و مجدالدوله از همه پيش قدمتر و نقشه كش بوديد در اهلاك و تخريب آذربايجان و فشار به اهل طهران و جعل اكاذيب بى پايان مواضعه با بدخواهان ايران از اتباع خارجه و فروختن اين
مشت خاك و تنگ گيرى به متحصنين سفارت عثمانيه و مانع شدن مردم از تحصن و منع آذوقه از ايشان مدتى بلكه كنكاش در قتل ايشان به ارسال مارها و عقاريب و همه قسم تهديد و تعرض آيا شما چرا امر كرديد به شكستن نمره هاى درهاى عمارات مردم كه مبغلى براى آنها صرف شده بود. آيا آن را غير از اينكه سبب هدايت جوينده مى شد ضررى داشت. شما كه اينقدر دقت داشته ايد چرا از اجتماعات بر استماع نقالى دروغ و بازى ها بلكه بيع مسكرات و سير معاصى را منع نكرديد و چرا از تخريب در و ديوار و سقف مجلس شورا مانع نشديد.
اگر مال محمد على ميرزا بود تضييع مال بود، اگر مال ديگرى بود ظلم و عدوان به چه جهت توپ بستن به خانه ظل السلطان و ظهيرالدوله و ساير خانها و غارت اموال آنها و ميرزا صالح خان حلال شده و از جانب شما اقدامى در منع ديده نشد بلكه ترغيب و تحريك نموديد به چه دليل به گوش لشكر و سرباز كه روانه تخريب آذربايجان و قتل مسلمانان مى شدند دعا خوانده ايشان را ترغيب كرديد و مى گفتيد شما براى حفظ اسلام مى رويد خدا كمك تا اينكه ايشان موفق شده مسلمانان را بكشند چه تو را واداشته بود كه با آنكه خود را حجةالاسلام مى خواندى شب و روز با اميربهادر و مشيرالسلطنه و مفاخرالملك و صنيع حضرت و مجلل و امثال ايشان در دربار و خانه خودت خلوت و كنكاش كنى با اينكه خودتان معاشرت با جباران را ممنوع و خلاف شئون علماى دين بلكه از جمله اعانت به عدوان مى شمرديد چگونه اينان حامى اسلام
و علماى عتبات مخرب اسلام شدند چگونه كلاه نمديها فرياد مى كردند ما دين مى خواهيم و مشروطه نمى خواهيم با ايشان بوديد اما جمعى از ولايات كه هريك را اقلا ده هزار نفر منتخب و متدين دانسته ايشان را بابى، دهرى و مخرب شرع مى ناميديد، چرا محمد على ميرزا را گول زده و مانع شديد كه وفاى به عهد نكرده و سبب اين قدر خونريزى بزرگ در ايران و ويرانى هزارها دودمان، بلكه دخول خارجه به خاك ايران و توحش مردمان شديد و حرث و نسل را ضايع كرديد اينها به يك طرف بدترين جنايات اينكه نقشه قتل و دستگيرى مقام محترم حضرت عبدالعظيم خصوصا آقاى سيد على آقاى يزدى كشيديد و مفاخرالملك و صنيع حضرت را با اشرار نابكار سيد كمال و سيد جمال واداشتيد شبانه ريخته، بيچاره مرحوم ميرزا مصطفى و ميرزا غلامحسين و رفيقان ايشان را با موحش ترين وضعى به قتل رسانيدند چرا با همه ى اينكه ديديد تمام ولايات ايران بهم خورده و هيجان ملت از قتل جوانان امت به نهايت رسيده اعلام عمل به قانون اساسى را مى طلبند و محمد على ميرزا جز قبول علاجى نداشته و اعلان كرد باز تو از خون مردم ايران سير نشده اصرار داشتى كه حرام است و هم مسلكان خود را جمع و كنكاش داشتى كه بازيها درآورده فرياد پول و پلو خواهيم مشروطه نمى خواهيم بلند كنيد حتى اينكه تمام مردم دانسته به دستور شما صد توپ تنزيب از بازار گرفته از قاطرچى و مهتر بنا كرديد عمامه گذاردن و ملا ساخته مخلوط مفتخواران كرده و قشونى از جنس ملا تشكيل داده كه مردم فهميده باطل السحر اين نقشه
را به كار بردند.
چرا بعد از اعلان قانون اساسى در ماه ربيع الثانى با آن همه زحمات ملت و تشكرات كه از اين اعلان كردند شروع شد كه شورش بلاد تمام شود باز شماها كه عمده خود شما بوديد نگذارديد محمد على ميرزا كه همه بلاد از دستش رفته و طهران مانده بود، آن وقت جلب قلوب ملت كرده و بلاد را امنيت داده به طور حقيقت اقدام به معيت كرده و فساد را خاتمه دهند، بلكه محض حفظ منافع خودتان سلطنت او را فدا ساخته واداشتيد به همان تنها كتابت قناعت كرد ابدا تغييرى به وضع استبداد و سختگيرى نداد و قدم به طرف قبول مستدعيات ملت برنداشت تا بالاخره ملت مجددا مايوس شدند و چاره را منحصر به علاج قطعى ديدند چرا بالاتر همه ى خيانتها طرح و نقشه ريختند كه بلاد اسلام را به دست خارجه بدهيد و ديگران را بر ايرانيان حكم روا سازيد تمام سعى شما و تهديد ملت را منحصر بفروش مملكت و التجا به ديگران قرار داديد در باطن اجانب را دعوت به مملكت نموديد و با كمال بشاشت و خرمى اين را اظهار و اشتهار كرديد كه سالدات چنين و قزاق چنان مثل اينكه برادران عزيز خود را به مهمانى خوانده ايد البته به نقشه تو و شركاء تو بود كه محمد على ميرزا اقدام به جنگ اخير با ملت كرد و تو بزرگوار دويست تفنگ گرفته به دست اشرار سپرده و دور خانه ى خودت جمع و سنگر نمودى كه ملتيان را بكشى و از هر نوع اقدام مضر كوتاهى نكردى به چه دليل اسلحه ملت را به تصرف اشرار
داده و آنها را تحريص به قتل ملت كردى، چرا تو با آن همه معيت با محمد على ميرزا اقلا در آخر وقت او را دعوت نكردى كه لامحاله شرف يك دودمان سلطنت را نبرده پناه به دولت ديگر نبرد لامحاله با ملت معيت كند و يا تسليم ملت شود آيا اين ملت نجيب گمان داشتى با او محترمانه معامله نكند يا آنكه يك مرده به نام به كه صد زنده به ننگ.
سؤالات
اتهام نامه در يك محيط بهت و سكوت قرائت شد. حاجى شيخ فضل الله به دقت به مندرجات آن گوش مى داديد. پس از خاتمه ى قرائت لايحه ى مذكور چند دقيقه صحبتى به ميان نيامد و همه منتظر بودند كه شيخ در مقابل اتهامات مندرجه در لايحه چه عكس العملى از خود نشان خواهد داد و چگونه از خود دفاع خواهد كرد. ولى شيخ صحبتى نكرد و زبان به گفتگو نگشود. مستعان رئيس كميته جهانگير كه از طلوع مشروطيت خود شاهد و ناظر كليه وقايع و حوادث بود به شيخ گفت در مقابل اتهامات وارده كه قرائت شد چه جواب مى دهيد.
پيش از اينكه وارد سؤال و جوابهائى كه ميان شيخ و قضات محكمه ى انقلابى رد و بدل شد بپردازم، متذكر مى شوم كه در اين چند ساله كه نگارنده ى اين تاريخ براى جمع آورى مدارك صرف وقت بلكه مجاهدت كردم، نتوانستم صورت قطعى و گزارش كتبى يا صورت مجلس آن محكمه ى تاريخى را كه به طور قطع مى توان گفت در تاريخ چندين هزار ساله ى ايران نظير نداشته به دست بياورم، ظنّ قوى اين است كه صورت جلسه اى تهيه و تنظيم نشده است و يا اگر شده در همان روزها از
ميان رفته است. بنابراين آنچه در اين موضوع مى نويسم مطالبى است كه از بعضى او اعضاء محكمه و يا رؤساى مجاهدين كه در آن جلسه حضور داشته اند شنيده ايم و از طرف آنها نقل قول مى كنم.
سؤالاتى كه از حاجى شيخ فضل الله شد و مطالبى كه در اتهام نامه قيد شده بود بر دو نوع بود. بعضى ها به درجه اى مسلم و غيرقابل انكار بود كه شيخ جوابى بر رد آنها نداشت، مثلا واقعه ى ميدان توپخانه و منبر رفتن شيخ و تكفير كردن مشروطه خواهان و بابى خواندن وكلاء و تشويق كردن الواط و اوباش را بر ضد مجلس و يا رساله در تحريم مشروطيت كه به خط خود نوشته و در همه جا منتشر شده بود و همچنين تلگرافاتى كه به روحانيون و سرجنبانان شهرستانها كرده بود و آنها را به مخالفت با مشروطيت تحريك نموده بود و در موقع تصرف تلگرافخانه به دست مجاهدين افتاد و فتوايى كه به امضاء خود و جمعى از علماى مستبد طهران نوشته و در باغشاه تسليم محمد على شاه نموده بود و اعلاميه هايى كه به امضاء خود در حضرت عبدالعظيم و مدرسه مروى منتشر نموده بود و از اين قبيل.
بعضى ديگر سؤالات قابل دفاع بود و شيخ مى توانست رد و يا انكار كند.
قسمت اول را چون نمى توانست تكذيب كند، جواب داد من مجتهد هستم بر طبق الهامات قوه ى اجتهاد و شم فقاهت راهى را كه مطابق شرع تشخيص دادم پيروى نمودم.
عميدالسلطان در جواب مى گويد شما از بدو طلوع مشروطيت با اين اساس موافق بوديد و قانون اساسى هم كه اصول و مقررات مشروطه در روى آن استوار است با موافقت خود شما
تهيه و به تصويب رسيد پس از آن هم در قانون اساسى تغييرى داده نشد كه موجب مخالفت شما بشود در اينجا شيخ قافيه را باخت و در ضمن آنكه از قانون اساسى و مشروطه مشروعه صحبت كرد گفت: چند نفر از دشمنان من مشروطه را منحصر خودشان كرده بودند و مى خواستند من در آن راهى نداشته باشم و كنار بروم آنها از مشروطه و مزاياى آن بهره مند بشوند.
سؤالات ديگرى از شيخ شد كه به هريك جواب داد- ابوالفتح زاده سؤال كرد كه بر طبق اقرار صحيح صنيع حضرت در محكمه قتل ميرزا مصطفى آشتيانى به دستور شما انجام يافته- شيخ اين اتهام را رد كرد و گفت: مفاخرالملك و مجلل السلطان عامل آن قتل بوده اند و من كوچكترين اطلاعى از آن نداشتم.
ميرزا على خان ديوسالار سؤال كرد شما با سفير روس سر و سرّ جلسات محرمانه داشته ايد و سعدالدوله هم در جلسات سرّى شما شركت داشته است.
شيخ جواب داد، اغلب سفراى خارجه بديدن من مى آمدند شايد در يكى از ملاقات ها سعدالدوله هم حضور داشته ولى ملاقات من با سفرا مخفى نبوده و علنى بوده و جنبه سياسى و مشورتى و كنكاش نداشته است.
منتصرالدوله پيشكار سپهسالار سؤال مى كند در نامه يى كه شما به خط خودتان به شيخ الاسلام قزوينى نوشته بوديد و در ميان نوشتجات آن به دست مجاهدين افتاد شما به او دستور داده بوديد كه قوايى تهيه كند و با مليون جنگ كند- شيخ جواب مى دهد، شيخ الاسلام بدرجه يى با مشروطه مخالف و دشمن بود كه احتياج به تشويق و تحريك من نبود.
ميرزا على محمد خان سؤال مى كند- شما جمعى از اوباش را با تفنگ هايى كه
از محمد على شاه به وسيله كامران ميرزا نايب السلطنه گرفتيد مسلح نموديد و تا آخر با ملت جنگ كرديد و محارب هستيد- شيخ جواب مى دهد هر مسلمانى بر طبق اصول دين مكلف است از خود دفاع كند و من براى دفاع از خود و بستگانم اقدام كردم.
نظام السلطان سؤال مى كند: بنا به تقاضاى شما محمد على شاه اسماعيل خان سرابى را بدار آويخت. شيخ جواب مى دهد من كشتن اسماعيل خان را پس از واقعه مسبوق شدم.
يكى از اعضاء محكمه مى پرسد شما عين الدوله و حاجى ميرزا حسن آقا مجتهد و سيد هاشم را به وسيله مكاتيب متعدد كه در دست است به قتل و غارت و قلع و قمع مردم تبريز تشويق نموديد و مردم بى گناه تبريز را كه جز حق مشروع و ملى خود كه اجراى قانون اساسى بود و شاه و خود شما به حفظ آن قسم خورده بوديد محارب خوانده و آنها را واجب القتل دانسته ايد شيخ جواب صريحى به اين سؤال نمى دهد و فقط مى گويد مكاتبات من با عين الدوله دوستانه و براى احوال پرسى بود.
اعضاء محكمه هريك به نوبه خود سؤالاتى مى نمايند كه چون از مضمون و مفهوم آن مدركى در دست نيست به سكوت مى گذرانم.
در خاتمه جلسه آقا شيخ ابراهيم زنجانى به پا مى ايستد و به طور صريح چنين مى گويد، جناب حاجى شيخ فضل الله بر طبق فتوا و حكم حجج الاسلام نجف اشرف كه سواد آن در همه ى ايران منتشر شده مفسد فى الارض است و بايد بر طبق قوانين اسلام با او همان معامله يى را كه خداوند راجع به مفسد فى الارض دستور داده رفتار نمود.
شيخ را به اطاقى كه در آن محبوس بود مى برند و اعضاء
محكمه انقلابى به كنكاش مى پردازند و پس از يك ساعت مشاوره به اتفاق رأى مى دهند كه چون حاجى شيخ فضل الله نورى قيام بر ضد حكومت ملى نموده و سبب قتل هزارها هزار نفوس و خرابى بلاد و غارت و فساد گرديده و حجج اسلام نجف اشرف هم او را مفسد فى الارض تشخيص داده اند محكوم به اعدام است.
اعدام
وسايل اعدام از چند روز پيش فراهم شده بود و دارى كه صنيع حضرت و آجودان باشى را به آن آويختند در ميان ميدان توپخانه سرپا بود مأمورين اجرا حكم محكمه انقلاب را به حاجى شيخ فضل الله ابلاغ كردند و بلادرنگ او را در ميان گرفته و از پله هاى طبقه فوقانى عمارت توپخانه سرازير شده وارد ميدان شدند سطح ميدان، پشت بام ها، ايوان ها از هزارها نفر مردم طهران پوشيده شده بود عده ى زيادى مجاهد مسلح دو طرف راهى كه محكوم را به طرف دار هدايت مى كرد صف كشيده بودند هياهو و جنجالى برپا بود كه گوش را كر مى كرد و صداى زنده باد مشروطه و مرگ بر مستبدين فضاى ميدان و خيابان هاى اطراف را فرا گرفته و برق تفنگ و سرنيزه ها در زير آفتاب گرم تابستان چشم را خيره مى كرد، محكوم فاصله ميان محبس و محل اعدام را با خونسردى و متانت پيمود و با كبر سن و پيرى، ضعف و ناتوانى از خود نشان داد و در دقايق آخر عمر ثبات و استقامت خود را به ظهور رسانيد.
مى گويند يا از روى عمد يا اتفاق دار را در محلى برپا كرده بودند كه در واقعه ميدان توپخانه منبر را در آن محل گذارده بودند و حاجى شيخ فضل الله در همان محل
از روى منبر مردم را به مخالفت با مشروطيت و آزادى دعوت مى كرد و قانون اساسى را مخالف شرع و دين اعلام مى داشت و مشروطه خواهان را بى دين و بابى مى ناميد.
به محض رسيدن به پاى چوبه دار دو نفر از مجاهدين طناب را به گردان محكوم انداختند و او را بالا كشيدند و آن مرد روحانى پس از يك دوره مبارزه تاريخى به دنياى ديگر شتافت و داستان شگفتى از دوره عمر پر سر و صدا و پر آشوب خود در صفحات تاريخ به يادگار گذارد.
ناظرين كه نزديك به محل اعدام بودند، نقل مى كنند كه جان كندن شيخ بيش از نيم دقيقه طول نكشيد و پس از آنكه او را به دار كشيدند تشنجى در اعضايش ظاهر شد و سپس چراغ عمرش خاموش شد.
در آن روز شهرت يافت كه شيخ مهدى پسر حاجى شيخ فضل الله كه از مشروطه خواهان بود در موقع اعدام پدرش حضور داشته و كف مى زده و اظهار بشاشت مى كرده. گرچه شيخ مهدى با مسلك پدر همراه نبود با او مراوده نداشت ولى شهرت بالا بكلى خالى از حقيقت و راستى است ميرزا محمد نجات براى نگارنده نقل كرد كه همان موقعى كه شيخ را اعدام كردند من به عمارت تخت مرمر رفتم و شيخ مهدى را ديدم زير درخت چنارى نشسته و گريه مى كند.
مرحوم شيخ فضل الله نورى از اجله علماء معقول و منقول بود و اعلم بر علماى آن روز شمرده مى شد. وى صاحب تأليفات عديده اى است، از جمله تذكره الغافل و ارشادالجاهل به زبان فارسى است كه يكسال قبل از وفات خود آن را تأليف نموده و پيش از قتل خود نشر داده و
در آنجا مرام خود را مبين داشته و بعضى از حوادث را كه بعد از او وقوع يافته خبر داده است.
به غير از صحيفه مهدويه كه ادعيه حضرت ولى عصر (ع) را در آن جمع كرده است چند اثر ديگر نيز دارد.
شيخ فضل الله دو همسر اختيار كرد، همسر اولش دختر دائى او بود كه سه فرزند پسر و پنج دختر از وى داشته است. از همسر ديگرش يك پسر و سه دختر باقى گذاشت.
در قتل ناجوانمردانه شيخ فضل الله مرثيه هايى زيادى سروده شد.
(1259/ 1258- شهادت 1327 ق)، عالم دينى، فقيه اصولى، مجتهد، مرجع تقليد، مدرس و شاعر، متخلص به نورى. از علماى بزرگ شيعه در اوايل قرن چهاردهم هجرى و خواهرزاده و داماد حاج ميرزا حسين نورى، صاحب «مستدرك الوسائل» مى باشد. در قريه ى لاشك، از توابع شهرستان نور، به دنيا آمد و در بلده نشو و نما يافت. تحصيلات مقدماتى را در همان جا شروع و در تهران به پايان رسانيد و سپس براى تكميل مراتب علمى راهى عتبات گرديد و از محضر شيخ مهدى آل كاشف الغطاء و شيخ راضى نجفى و ميرزا حبيب اللَّه رشتى و ميرزاى شيرازى استفاده نمود و پس از تكميل تحصيلات به ايران مراجعت كرد. وى از دايى خود، محدث نورى، اجازه روايت گرفت. از صاحب عنوان سيد اسماعيل شريف الاسلام و از وى برادر زاده اش، آقا نجفى تبريزى، روايت كرده است. وى سالها در تهران مرجع امور دينى و مصدر خدمات بسيارى بود. در آغاز جريان مشروطيت با مشروطه خواهان حتى در مهاجرت به حضرت عبدالعظيم (ع)، همراهى كرد. ولى چون روش مشروطه خواهان را مخالف با ديانت تشخيص داد به مخالفت با ايشان
پرداخت و خواستار حضور پنج تن از مجتهدان طراز اول در مجلس شد تا مصوبات مجلس را با احكام دينى تطبيق نمايند و همين امر موجب دشمنى مشروطه خواهان با وى گرديد. چنانكه پس از فتح تهران شيخ فضل اللَّه محكوم به اعدام و در ميدان توپخانه تهران به دار آويخته شد. پيكر او، پس از تحويل به خويشانش، به قم حمل و در صحن بزرگ حضرت معصومه (ع) دفن گرديد. از آثارش: «تقريرات» اساتيدش در فقه و اصول، مانند «رساله ى مشتق» كه تقرير بحث شيرازى است؛ «تذكرة الغافل و ارشاد الجاهل»؛ «الصحيفة المهدوية» يا «الصحيفة القائمية» كه ادعيه ى حضرت ولى عصر (عج) را در آن جمع نموده است؛ «سؤال و جواب» يا «شصت مقاله» از فتاواى ميرزاى شيرازى كه شيخ فضل اللَّه نورى آن را جمع آورى كرده است؛ «تحريم مشروطيت»، حاوى علت موافقت اوليه و مخالفت ثانويه وى با مشروطيت و دلايل شرعى او؛ «ديوان» شعر.[1]
برگرفته از كتاب :شرح حال رجال سياسي و نظامي معاصر ايران (جلد سوم)
منابع زندگينامه :[1] اعيان الشيعه (407/ 8)، پايدارى تا پاى دار، الذريعه (41/ 21 ،189/ 14 ،248/ 12 ،23/ 15 ،42/ 4)، ريحانه (264 -262/ 6)، شرح حال رجال (106 -96/ 3)، شهيدان راه فضيلت (520 -515)، شيخ فضل اللَّه نورى و مشروطيت، فاجعه قرن، فوائد الرضويه (353 -352)، لغت نامه ذيل/ نورى)، المآثر والآثار (151)، مستدركات اعيان الشيعه (154 -138/ 4)، معجم رجال الفكر والادب فى النجف (1309 -1308/ 3)، معجم المؤلفين (74/ 8)، مكارم الآثار (1610 -1605/ 5)، ميرزاى شيرازى (182 -181)، يادداشتهاى قزوينى (119 -113/ 6).
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)ناو تيپ 13 اميرالمومنين (ع)سپاه پاسداران انقلاب اسلامي
زندگينامه
كجاييد اي شهيدان خدايي
بلا جويان دشت كربلايي
كجاييد اي سبكبالان عاشق پرنده تر زمرغان هوايي از مردي سخن به ميان خواهد آمد كه صخره هاي استوار در مقابل استواري و پايمردي اش سر خجلت به زير افكنده اند .آن كس كه خنده هاي شيرينش شكوفتن شكوفه هاي بهاري را خبر مي دهد .شير مردي به زلالي باران و طراوتي دلنواز تر از نسيم سحر گاهي. آنكه ايستادگي اش نويد نستوهي در مقابل كفر و نشستن و خوابيدنش نمايانگر تواضع و فروتني در مقابل حضرت رب العالمين بود.
در سال 1340 در خانواده اي متدين و از نظر مالي متوسط در روستاي« اسير»در شهرستان «مهر» در استان فارس ،ستاره ي عمر كودكي درخشيدن گرفت كه با آمدن خود ،به خانه پدر صفايي ديگر داد. شهيد محمد نوري در دامان مادري پرورش يافت كه وجودش لبريز از عشق به حسين (ع) بود . او پس از طي دوران كودكي ،پا به مكتب خانه گذاشت ودوره ابتدايي را با موفقيت پشت سر گذاشت اما به دليل نبودن مدرسه در سطح بالاتر از ادامه تحصيل باز ماند .پس از مدتي به همراه ديگر برادرانش وارد بازار كار شد تا پدر را يار و ياور باشد .
خوش رويي و اخلاق شيرينش ،همه را جذب مي كرد .با فرا رسيدن دوره سربازي اش به اجبار به خدمت زير پرچم رفت .او باديدن ظلم وستم رژيم ستمشاهي بارها از پادگان فرار كرد .در دوران مبارزات مردمي عليه رژيم طاغوت ،او يكي از سازماندهندگان و پيشگامان اين مبارزات بود. وي علاوه برشركت در راهپيمايي ها و فعاليتهاي انقلابي در زادگاه خود از طراحان ومبارزان تاثير گذار مبارزات
بود..با پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامي ، عشق و علاقه ي فراواني به عضويت در سپاه سراسر وجودش را در بر گرفت .از اين رو به عضويت سپاه عسلويه در آمد .جنگ كه شروع شد ،شور و عشق خارق العاده به حضور در جبهه و احساس مسئوليت ،به او اجازه نمي داد تا در آن شهر بماند .كوله بار جهاد را بست و رهسپار جبهه ها شد .در تاريخ 8/ 9/ 1360 در عمليات طريق القدس و آزادي بستان شركت كرد و پس از دلاوريها و رشادتها ي بي امان ،مجروح و براي مداوا به يكي از بيمارستانهاي مشهد مقدس منتقل شد .او به امام امت (ره) علاقه زائد الوصفي داشت به حدي كه پس از بهبودي تصميم گرفت به منظور ملاقات با حضرت امام با يكي از دوستانش رهسپار جماران شود .راه درازي را پيمودند و كوشش فراواني به خرج دادند اما با چشماني پر از اشك و دلي آكنده از آرزوي ديدار رهبر باز گشتند .پس از مدتي دوباره رهسپار ديار عشق و ايثار گشته و در تاريخ 1/1/ 1361 در عمليات فتح المبين شركت نمود .پس از آن براي ديدار دوباره با پدر و مادر ،به زادگاهش مراجعه و با اصرار آنها تصميم به ازدواج گرفت كه ثمره آن سه دختر و يك پسر است .پس از ازدواج ،حضور در جبهه را بر ماندن در خانه ترجيح داد .چندين ماه دوشا دوش ديگر رزمندگان اسلام مشغول نبرد شد تا اينكه شهادت برادرش و اولين شهيد خانواده ،«شهيد حاج حسين نوري» باعث شد جهت تسلي پدر و مادرش در كنار
آنها حضور يابد .چند صباحي بعد پرچم بر زمين افتاده ي برادرش را بر دوش كشيد و مجددا راهي ميدان حماسه شد .او در تاريخ 10/ 2/ 1361 به منظور آزاد سازي خرمشهر ،پادگان حميد و هويزه ،دو شا دوش ديگر سرداران توانمند اسلام در عمليات بيت المقدس شركت كرد و پيروزي چشمگير و فراموش نا شدني را براي امت اسلامي به ارمغان آورد.
پس از مدتي ،دو باره از جمع اين خانواده ،سر داري ديگر در راه عشق به اسلام به ديدار معبود شتافت ،سردار رشيد اسلام« شهيد حاج علي نوري» ،دومين شهيد خانواده در جوار حق آرام گرفت و بار مسئوليت محمد را سنگين تر كرد .ا كنون مي بايست پر چم بر زمين افتاده ديگر برادرش را نيز به دوش كشد .از اين رو با شنيدن زمزمه وقوع هر عمليات ،خود را به صفوف صف شكنان مي رساند و سنگين ترين مسئوليتها را عهده دار مي گشت، به نحوي كه در عمليات بدر به عنوان فرمانده گردان دريايي انجام وظيفه مي نمود .
پس از شهادت فرزنددوم خانواده ،مادر مهربانش در اثر شدت ناله داغ فرزندان شهيدش ،دار فاني را وداع گفت و بار غم و اندوه بازماندگان را افزود .با اين كه غم فراق دو برادر شهيدش ،جان خسته ي او را به شدت آزار مي داد ،اما احساس مسئوليت ،يك لحظه او را از فكر جبهه باز نمي داشت .در تاريخ 20/ 11/ 1364 به عنوان فرمانده گردان در عمليات والفجر هشت شركت كرد و پس از پيروزي فراموش نشدني فاو ،به قرار گاه خاتم الانبيا ء(ص)رفت و مدتي به عنوان
مسئول بخشي از تجهيزات دريايي يگانهاي رزمي منطقه ي جنوب انجام وظيفه نمود .وي در عمليات كربلاي سه نيز شركت نمود .
با شنيدن زمزمه ي عمليات كربلاي 4 ،از مسئوليت خود در قرار گاه استعفا داد و به صفوف جنگاوران كربلاي 4 پيوست .اودراين عمليات در ناو تيپ امير المومنين(ع) ،فرماندهي گردان ابوالفضل (ع)را عهده دار گشت .عاقبت پس از رشادتهاي مثال زدني و جان فشاني هاي فراوان ،نسيم وصل وزيدن گرفت جان شيفته اش را به ديار محبوب برد. شهادت سومين شهيد خانواده سردار رشيد اسلام« شهيد حاج غلام نوري» ،حزن و اندوهي جانكاه را براي خانواده به ارمغان آورد .آما آرزوي ديدار دوباره محمد، تسلي خاطر خانواده بود .انتظار سالها به طول تا اينكه چشمان مانده به راه پدر پيرش ،در آرزوي ديدن دو باره او بر هم نشست و قلب ما لامال از آرزويش از تپش باز ايستاد .
ده سال بي نشان بود و در ديار عشق و خون ،منطقه عملياتي ،همسر و فرزندانش براي ديدار دوباره با او لحظه شماري مي كردند .سر انجام پس از ده سال انتظار ،پرستوي مهاجر با تني شكسته ،از ديار دوست بر گشت و زاد گاهش را با بازگشت از هجرت غريبانه آفرين ده ساله اش عطر آگين ساخت و چشم هاي منتظر به راهش را روشن ساخت . منابع زندگينامه :نشريه ي عرشيان شماره 26 بهمن ماه 1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد خليل نيازمند : فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامي« كاشمر» تبريك مي گويم شما رتبه اول رياضي را كسب كرديد، شما باعث افتخار دبيرستان هستيد. از حالا به بعد بايد بيشتر تلاش كنيد. البته براي
آزمون بعدي، به مشهد اعزام مي شويد!...
خبر اول شدن خليل مثل بمب در ميان بچه ها صدا كرد. همه مي دانستند حل معادلات براي او آستان تر از آب خوردن بود. كسب اين افتخار نيز تحسين و تشويق اطرافيان را برانگيخته بود اما چيزي در درون خليل فرياد مي كرد.
فريادي سرخ
سيد علي نيازمند معروف به آقاي لحاف دوز، تنها همان يك پسر را نداشت اما خليل گل سر سبدش بود. مادرش بي بي منصوره نيز شاد از اين افتخار، خليل را مي ستود و خليل در نگاهش چيز ديگري بود. كسي چه مي داند شايد به خدا فكر مي كرد و شايد پينه هاي دست پدر را به ياد مي آورد و شايد ياد كودكي ها در ذهنش مي پيچيد. او كه در سال 30 براي اولين بار نفس كشيدن را آغاز مي كرد، خوب به ياد داشت روزهايي را كه در كوچه ها مي دويد و با لوله آبپاش فلزي اذان مي گفت.
از همان كودكي جلوه خاصي براي مردم داشت، خاصه آنكه سادات زاده بود و هوشيار!
همپاي بچه هاي شهر به مدرسه رفته بود و در همان روزهاي نخسيت معلم را مجذوب خود كرده بود. حل معادلات رياضي براي او آغار شده بود. او اين قاعده اي كلي را به ذهن سپرد و تا هميشه در خاطر داشت. براي همين هم وقتي ديگران سعي داشتند با زور مسلسل به همه بفهمانند اين قاعده اشتباه است، در كنار تحصيل به مبارزه پرداخت.
سال 1342 بود. آقاي خميني در چهره تاريخ درخشيد و خليل جواب معادله را پيدا كرد. اسلام + ولايت
= جايي براي شاه وجود ندارد.
سال 1345 بود. جلسات مبارزه با بهائيت رونق گرفته بود. بهائيت بهانه بود و خليل خوب مي دانست در حال مبارزه با كيست.
عده اي از معلمين جلسات مذهبي مي گذاشتند. جلساتي به نام مبارزه با بهائيت ولي در اصل جلسات مبارزه با رژيم بود. خليل گرداننده اين جلسات بود، با حضوري فعال و مستمر. آن وقت ها آقاي اسدي و آيت الله مشكيني، در تبعيد براي مردم كاشمر سخنراني مي كردند. سيد خليل هنوز اول دبيرستان بود كه در اين عرصه ها حضور داشت. البته گاهي براي تفريح به آب گرم خليل آباد مي رفت.
آب گرم خليل آباد، بهانه خوبي بود، براي بررسي برنامه ها و برگزاري جلسات. به هواي كوهپيمايي و تفريح از شهر دور مي شديم تا نوارها را بشنويم و اعلاميه ها را بخوانيم. گاهي كتاب هايي كه از قم مي رسيد همانجا در آب گرم خوانده مي شد و به صورت دستنويس تكثير مي شد. راستي كه آب گرم خليل آباد چه نعمتي بود.
اين معادله هم اصلي داشت. كبوتر، خانه اي مي خواهد كه در آن امنيت بيشتري بر قرار باشد. اصل لانه كبوتري چيزي است كه در رياضيات عشق او به خدا حل مي شد و خليل با همان اتكا بر حق از افاضات الهي سود مي جست و امن ترين مكان را مي يافت.
سيد احمد نيازمند و علي صفرنژاد به خانه كه برمي گشت، دوباره مي شد همان خليل سر به راهي كه سرش توي لاك خودش بود. درست مثل آرزوهايش. ..
خيلي از آرزوهايش نمي گفت، ولي چيزي بود كه
بارها از او شنيده بودم. مدام مي گفت: دلم مي خواهد يك جامعه اسلامي داشته باشيم...
يك محيط اسلامي. اين آرزوي خليل ما را هم به فكر فرو مي برد. آخر در آن روزها حتي اگر قيافه ات شبيه به بچه مسلمان بود، جور ديگري مطرح مي شدي.
گويا مي خواست نشان دهد بچه مسلمان، درس خوان هم هست. براي همين همراه دوستانش، همان شش هفت نفري كه بودند. همه جزء ممتازين مدرسه محسوب مي شدند. آقاي رضايي هميشه مبصر بود. ما هم جزء زرنگ ها؛ منتها خليل در رياضيات مي درخشيد و هيچكدام از ما مثل او نبوديم.
درسها را تقسيم كرده بوديم. براي حل و تمرين به خانه يكي از بچه ها مي رفتيم و براي دروس حفظي هم كنار مزار شهيد!
رئيس زاده
گاهي اوقات خليل گوشه اي در همان نزديكي آقا مي خوابيد. ما دستش مي انداختيم و مي گفتيم: خليل مي خواهي يك آقاي شهيد ديگر درست كني؟ كم نمي آورد. مي گفت: البته! در آن صورت شما بايد متولي قبرم شويد.
قبر! مگر مي شود جوان بود و به قبر فكر كرد؟ قبر چيست؟ يعني مردن؟ شايد خليل به چيز ديگري فكر مي كرد.
آن سال تلاش هاي خليل و دوستانش به ثمر نشست و او در مسابقه علمي رياضي رتبه نخست را كسب كرد. پس براي شركت در آزمون استاني رياضي به مشهد آمد چند وقتي را در دبيرستان دانش بزرگ نيا بود. به اتفاق بچه ها خانه اي را اجاره كرده بودند و درس مي خواندند.
آن همه تلاش خليل ديدني بود. ولي گاهي دلمان مي سوخت.
روزي به او گفتيم :حالا كه اينجا آمدي كارت سخت شده، خبر داري استادي كه مسئول آزمون است با يكي از بچه هاي مشهد ساخته و قرار است او اول شود؟ چيزي نگفت. وقتي امتحان را داد. گفت: بچه ها من براي استاد امتحان، نامه نوشتم! ...
پايين برگه ام نوشتم شايعه شده شما با فلاني ساخته ايد و قرار است او اول شود. نمي گويم رتبه اول را به من بدهيد اما بهتر است عادلانه رفتار كنيد.
اين حرفها، حرف يك جوان ساده شهرستاني نبود، بلكه ناشي از روح انقلابي او بود. انقلابي كه در تار و پود خليل ريشه دوانده بود و او را قدم به قدم به سوي خود مي كشاند.
همان چند وقتي هم كه در مشهد بود، دست بردار جلسات مذهبي نبود. البته جلسات مذهبي كه نه، جلسات سياسي مذهبي!
عجيب نبود. او مي توانست هر كاري را مي خواهد انجام دهد. خليل مسائل ذهني اش را همچون معادله اي سه مجهولي حل مي كرد و خود به احتياجاتش پاسخ مي داد.
از همه دنيا استفاده مي كرد. گچ ساختنش را ديده بودم اما چسب ساختنش ديدني تر بود. انگار دنيا را براي او آفريده بودند. شيره درختها را مي گرفت و به كمي تغيير به عنوان چسب از آنها استفاده مي كرد.
البته كارهاي عجيب و غريب خليل كم نبود. چراغ مطالعه اي ساخته بود و شب ها از آن استفاده مي كرد. زمستان ها هم بخاري قديمي اي خريد و بعد آستين هايش را بالا زد و با چند پيچ و مهره و وسايلي كه خودش مي دانست چيست،
بخاري را صد و هشتاد درجه تغيير داد؛ طوري كه صاحبخانه فكر مي كرد بخاري نو و بسيار گرانقدر است.
سر آن بخاري ما را از خانه آواره كردند. صاحبخانه طماع كه فكر مي كرد مستاجر هايش پولدار هستند اجاره خانه را بالا برد و ما مجبور شديم آنجا را ترك كنيم. البته خانه بهتري با كرايه كمتري يافتيم كه با آن بخاري حسابي گرم مي شد.
سال 1349 از راه رسيد و خليل به خيل دانشجويان پيوست.
ابن بار ساكش را برداشت و راهي تهران شد.
دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شده بود.
رشته مهندسي متالژي؛ چهارده پانزده نفر بوديم كه با هم خانه اي اجاره كرديم.
آن روز ها خليل بيشتر از همه درگير مسائل روز بود. با اين حال مغزش مثل ساعت كار مي كرد و درس ها را بهتر از ما جواب مي داد. حتي بعضي شبها تا صبح بيدار مي ماند. البته نه براي درس خواندن بلكه براي اعلاميه نوشتن.
درس خواندن خليل فقط در همان ساعات دانشگاه بود و كلاس. يعني خواندن و ياد گرفتن!
فرمول رياضي دان شدن و رياضي خوان شدن همين است: ياد گرفتن و نه حفظ كردن! خليل رياضيات را ياد مي گرفت و ملكه ذهن مي كرد و آن وقت سراغ ديگر كارها مي رفت.
سال 1350 بود، بيست سي نفري جمع شديم و پول روي هم گذاشتيم، جمعا شد شش هزار تومان.
كتاب فروشي كوچكي داخل دانشگاه تأسيس كرديم كه در ظاهر كتابهاي دانشگاه را مي فروخت. اما هدف چيز ديگري بود. در اصل كتابهاي ممنوعه اي مثل رساله امام، كتب شريعتي،
شهيد مطهري و... را دست دانشجويان مي رسانديم. و آن وقت ها خليل بيش از همه زحمت مي كشيد. ساعت 7 صبح مي آمد و تا 9 شب و حتي بيشتر مي ماند. كار مي كرد و زحمت مي كشيد.
قضايا هر چه كه باشد نياز به اثبات دارد و اگر اثبات، در پي قضيه اي نباشد چنان است كه گويا آن قضيه حل نشده چرا كه معادله همان حكم است و خليل براي حل معادلات سياسي افكارش بايد اثبات مي كرد كه حق با كدام گروه است و در اين اثبات روز و شب نداشت. براي خليل سال 50 سال غريبي نبود. همان سال بود كه او نمازش را به جماعت مي خواند. اوايل عده كمي بودند كه نماز مي خواندند. نيروهاي گارد هم به آنها حمله مي كردند. آنقدر توي دانشگاه، احزاب مختلف بودند كه ديگر جايي براي انجمن اسلامي دانشجويي نمي ماند. نماز آن ها نوعي مبارزه با رژيم بود كه هميشه هم با كتك و گاز اشك آور همراه مي شد.
حالا خليل در پي چيزي بود كه شايد خيلي از مردم به دنبالش بودند. او در پي توحيد بود. آري توحيد!
سعي مي كرد ارتباطش را با بچه هايي كه منحرف شده اند، قطع نكند. همه ما از اين دو نفر به سمت گروهك ها رفته بودند، ناراحت بوديم. خليل بيش از همه ما غصه مي خورد و عصباني بود. اما بسيار خوش رو و منطقي رفتار مي كرد تا تأثيرات فكري و روحي به سزايي روي آنها داشته باشد و آنها را جذب اسلام كند. تا جايي كه آنها
بيش از ما سراغ خليل مي آمدند و با او مراوده داشتند.
گاهي خليل گامهاي بلندي بر مي داشت. گامهايي كه براي افرادي چون ساواكي ها ناميمون بود. چرا كه معادلات آنها را به هم مي زد.
تلاش هاي خليل در راه اندازي تظاهرات، ارتباطش با بازار تهران و جذب نيروهاي جوان و مؤمن به هسته هاي ضد رژيم، نام او را در ليست ساواك قرار داده بود. خليل هم خوب مي دانست چه بايد كرد. او كه به گفته دوستانش عكس شاه را در اتاق خود نصب كرده بود، حتي يك اعلاميه هم در خانه نگهداري نمي كرد. تا بلكه مار زخمي ساواك به دنبال صيد خود از لانه بيرون آمد.
سال 51 بود و بالاخره هم آنچه منتظرش بوديم، اتفاق افتاد. رفته بودم خانه شان. چند نفر دانشجو بودند اما خليل نبود. رفتم برايشان غذايي بپزم. هنوز توي آشپزخانه بودم كه سر و صدايي بلند شد. ساواكي ها بودند. مثل وحشي ها ريختند توي خانه و ما را وسط اتاق جمع كردند. دستهايمان روي سرمان بود و نگاهمان رو زمين. همه جا را گشتند انگار دنبال خليل و اعلاميه مي گشتند...
دلم هواي بچه ها را كرده بود. از پايگاه هوايي به طرف خانه بچه ها به راه افتادم اما هيچ كس آنجا نبود. همه وسايل وسط اتاق افتاده بود. رد پاي ساواك كاملا مشهود بود.
سراسيمه به دنبالشان گشتم.
گفتند: او را يك ساعت قبل براي بازجويي بردند.
دنبال خليل بوديم. از قرار معلوم همان موقع كه ساواك به خانه حمله كرده او هم دچار حمله آپانديس شده و به بيمارستان مي رود و
اصلا به اطراف خانه هم نمي رسد.
ساواك نفهميد كه خليل كجاست. بچه ها را براي بازجويي برده بودند. 24، 25 روز هم زنداني بودند. ساير دانشجوها كه از ماجرا با خبر شدند يك ترم اعتصاب كردند تا اينكه بالاخره بچه ها از زندان آزاد شدند.
بعد از آزادي آنها خليل به كاشمر مي رود و بي آنكه با كسي در ارتباط باشد به مبارزه اش با رژيم ادامه مي دهد. آب ها كه از آسياب مي افتد دوباره سر و كله خليل در دانشگاه پيدا مي شود و دوباره سراغ همان دوستان مي رود.
چه دوران خوبي! چهارده، پانزده نفر دانشجو توي يك اتاق تنگ زندگي مي كرديم. هر وقت پولي لازم داشتيم از جيب هم بر مي داشتيم. اين فرهنگي بود كه خليل حاكم كرده بود. مي گفت: جيب من و تو ندارد...
اين صندوق امام زمان است، جيب هم مال توست. هر كي مي خواهد بردارد. نيازي به اجازه من نيست.
صداي اذان گفتن خليل در گوش زمان مي پيچد. آن وقتها كه كودك بود، با اذان گفتن در كوچه ها بازي مي كرد و حالا با عمل، اذان مي گويد.
شايد مي خواست بگويد آنك ولي است، سر پرست ماست و تو كه سرباز اويي، با من يكي و برابري. اوست كه به ما مقرري مي دهد و من بر آن مقرري صاحب اختيار نيستم.
خليل روحيات خيلي جالبي داشت كه دوستانش را مجذوب خود مي كرد. گاهي كه از او مي گفتند لبخندهايشان به خنده و گاه به قهقهه مبدل مي شد...
كشتي گرفتن هم عالمي داشت. گاهي براي سر گرمي دور هم
جمع مي شديم تا كشتي بگيريم. خليل هم مي پريد وسط؛ مي گفتيم: خليل تو كه نمي تواني، بي خود ميدان را شلوغ نكن.
مي گفت: گردن كلفتي نكنيد. همه تان را مي زنم زمين. بياييد جلو ببينم.
مي آمد و از سر و كول بچه ها بالا مي رفت و مي خورد زمين. باز بر مي خاست و مي گفت:
حالا زدي زمين، گردن كلفت نشو... راست مي گويي دوباره بيا تا بزنمت زمين!
سال 1353 بود. كتابفروشي هنوز هم پر رونق بود و كتابهاي روشنگر امام و انقلابيون به دست دانشجويان مي رسيد. همان وقتها بود كه شب در را بستيم و به خانه رفتيم. صبح كه برگشتيم كتابخانه خاكستر شده بود. همه چيز سوخته بود. مي گفتند اتصالي برق بوده. اما همه مي دانستيم كار ساواك است.
اين بهترين راه براي جلوگيري از كار ما بود. تنها راهي كه شايد نمي توانست جرقه انقلاب دانشجو ها را شعله ورتر كند.
خليل از لابه لاي خاكستر كتاب ها، تعدادي كتاب يافت كه قيمتشان شش هزار و هشتصد تومان مي شد. ليست اسامي آنهايي را كه در راه اندازي كتابخانه سهيم بودند برداشت و به دنبالشان مي رفت.
مي گفت: اين كتابها را مي خواهم به مسجد بدهم بايد همه بچه ها راضي باشند و گرنه نمي شود به مسجد اهدا كرد.
سال 1354 بود. خليل دانشجوي موفقي بود كه با معدل بالايي فارغ التحصيل شد. به اين جهت بورس تحصيل در كشور شوروي به او تعلق گرفت.
اين آغاز موفقيتي ديگر بود كه خليل نپذيرفت. قاعده عشق خليل به خدا سبب شد در اثبات
اين حكم هر فرمول غير مرتبطي را كنار بگذارد. او به برخي از دوستانش گفته بود:
اگر اين بورس را قبول كنم، مجبورم ظلمها و بي عدالتي هاي رژيم را هم قبول كنم... آخر اين بورسي است كه رژيم به من مي دهد!
با رد اين بورس بار ديگر دفتر مسائل خليل ورق خورد. اين بار او به اصفهان مي رفت تا در آزموني ديگر آزموده شود. اين معادله بيش از آنكه اثبات توحيد براي رژِيم باشد اثبات توحيد براي خليل و رسيدن به درجه خلوص بيشتري بود.
8 ماهي در كارخانه ذوب آهن اصفهان كار كرد. در تمام آن لحظات درست مثل يك كارگر ساده، كار مي كرد و براي آگاهي بخشيدن به كارگران تلاش زيادي داشت.
8 ماه به سرعت گذشت و خليل صورت مساله ديگري را پيش رو داشت. خدمت سربازي در هنگ نوجوانان. حل اين قضيه و اثبات قضيه در جامعه ناهمگون ارتش كمي دشوار به نظر مي رسيد. مهندس خليل نيازمند به عنوان افسر وظيفه از سوي هنگ نوجوانان مأموريت تدريس در هنگ را يافت. براي خليل زمان آزموني ديگر آغاز شده بود و او يك سال و شش ماه براي اثبات قضايا فرصت داشت.
براي خدمت سربازي رفته بود. در واقع تدريس مي كرد. ارتباطي هم با سربازها داشت و سعي مي كرد از مبارزه غافل نشود.
خدمتش در تهران بود. ولي نيمه وقت فرار مي كرد و به خيابان مي زد. مي گفت: اينها طاغوتي اند. چه فايده از اين خدمت؟
در دوران خدمت، مقرري اش را براي مستضعفين جنوب تهران لباس و كفش مي خريد. خليل هميشه به فكر
محرومين بود، حتي در همان دوران خدمت.
شايد هم قضيه خدمت براي خليل حل شده بود كه با آن آرامش و سكوت رفتار مي كرد. خليل در آن زمان با قم و آقايان هاشمي، كامياب و ساير علماي اسلام در ارتباط بود. با بازار تهران رفت و آمدهايي داشت و كتابهاي مطهري و شريعتي را نيز سوغاتي تهران مي دانست. خليل بايد در دستگاه ارتش آرام مي بود.
تاكيك آرامش خليل كارگر افتاد و او دوره خدمت را به آساني گذراند. خليل مهياي كار در كارخانه ذوب آلومينيوم ساوه مي شد. حقوق بالا و مزاياي عالي كارخانه هر كسي را به طمع مي انداخت اما براي او اين حقوق هم معمايي بود و معادله اي.
خليل كار در آنجا را نيز نپذيرفت و طي مدت كوتاهي استعفا داد. به برخي از دوستانش گفته بود:
اگر در اين كارخانه كار كنم، مجبورم به نظام سرمايه داري خدمت كنم و اين ظلم به محرومين است.
سال 1356 بود. هسته مقاومت ضد رژيم كاشمر هنوز در تهران فعال بود و خليل هم شريك در آن فعاليت ها.
نيمه شعبان سال 1356 بود. قرار بود برويم مسجد اعظم تجريش. خليل لب حوض ظرف مي شست. نگاهم كرد و گفت: عليرضا! حواست باشد كجا مي روي! اين راهي است كه بايد شروع كني و بايد به آن وارد شوي، چون راه دين است اما حواست باشد با اين اهل طاغوت چطور رفتار كني!
براي خليل لحظه به لحظه عمر، آزموني بود و اثبات عشق به الله. سالهاي مبارزه به تندي مي گذشت و خليل هر لحظه به پايان اين اثبات نزديك تر
مي شد.
در آن روزها او در پي شغلي ثابت و دلسوزانه بود تا اينكه آموزش و پرورش اعلام استخدام كرد و خليل باز راهي شد.
مي خواست به مشهد بيايد و براي استخدام به آموزش و پرورش برود. همه مداركش را برداشت و توي جيبش گذاشت. 17 شهريور بود. گفت: اول برويم تظاهرات، بعد اگر توانستيم به مشهد بروم.
درگيري 17 شهريور خيلي شديد بود. طوري كه هر دو افتاديم و وسايل خليل هم توي جوي كنار خيابان افتاد. جمع كردن مدارك از زير دست و پاي مردم يك طرف و فرار از گلوله يك طرف ديگر.
فرار كرديم و به خانه اي پناه برديم. از بخت بد صاحبخانه جاسوس بود. باز زديم به كوچه. همان نزديكي، ساختمان نيمه سازي بود كه هر كدام يك بيل بر داشتيم و شروع كرديم به كار. درست مثل يك عمله. ارتشي ها و سربازان رژيم مدام اطراف ما گشت مي زدند و ما مجبور بوديم همان طور بيل بزنيم و آجر بالا بدهيم. تا اينكه باز فرار كرديم و خليل هم به مشهد رفت. مي گفت: كارهاي خدا را ببين، باز هم در رفتيم و لياقت نداشتيم. مي گفت در شلوغي قضيه 17 شهريور يكي هم پيدا شد ما را بزند كه ناگهان يكي ديگر از كنارم گذاشت و گلوله به او خورد و ما جان سالم به در برديم.
مهر سال 1357 از راه رسيد و خليل براي اولين بار پشت ميزي ايستاد كه بايد ذكات اعمالش را مي پرداخت. او در هنرستان سيد جماالدين اسد آبادي استاد بود و مروج علم و مذهب.
همان وقت ها بود
كه باز براي كاشمر سوغاتي مي برد. از آن دست سوغاتي ها كه رژيم به دنبالش بود. نوارهاي سخنراني ضد رژيم! اما شايد از بدشانسي بود كه بين راه تصادف كرد و فكش آسيب ديد. يك ماهي هم بستري بود كه آبان از راه رسيد؛ مخالفت هاي مردم عليه رژيم به اوج خود رسيد. روزهاي اوج مبارزات نيز به تندي گذشت و عقربه ها هر لحظه بيشتر و بيشتر به حد نهايي نزديك مي شد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد اسماعيل نيك صفت : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين(ع)تيپ12حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) مهر ماه هزار و سيصد و چهل و سه در تهران به دنيا آمد. مثل همه هم سن و سالان خود به مدرسه رفت. به پدر خيلي وابسته بود. اوقات فراغت با پدرش به سركار مي رفت. به دليل وابستگي عاطفي شديد با پدر، بعد از فوتش در همان سال تحصيلي مردود شد. سيزده سالش بود كه كم كم با اراده قوي و مردانه جاي خالي پدر را در خانه پر كرد و نگذاشت به مادر سخت بگذرد. ضمن اين كه درس مي خواند كار هم مي كرد.
علاقه به سپاه او را از ادامه تحصيل باز داشت. دوم دبيرستان را گرفت. وارد سپاه شد و با جبهه ها آشنا. مسؤول حفاظت از شخصيت هاي سپاه گرمسار و از پايه گذاران هيئت عاشقان ثارالله گرمسار بود. به دليل شجاعت و مديريت و توانايي هاي جسمي و روحي تا قائم مقامي گردان پياده در جبهه پيش رفت. با اصرار و پيشنهاد مادر با دختر عمه اش ازدواج كرد. سه ماه از زندگي مشترك شان نگذشته بود كه اسماعيل با مسؤوليت قائم مقامي گردان امام حسين
عليه السلام در منطقه عمومي ماؤوت عراق درروستاي سَفره در نيمه شب بيست و پنجم اسفند هزار و سيصد و شصت و شش با گلوله شيميايي عراق به شهادت رسيد. پيكرش را در گلزار شهداي گرمسار به خاك سپردند.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مسعود نيك كرد : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع) لشگر31مكانيزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
الّذين امنوا و هاجروا و جاهدوا في سبيل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عند الله و اولئك هم الفائزون . «سوره توبه آيه 20»
و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله مع المحسنين . «سوره عنكبوت آيه 69»
ان كان دين محمّد لا يستقم الا بقتلي فيا سيوف خُذعني . «امام حسين (ع)»
من طلبني وجدني و من وجدني عرفني و من عرفني احبّني و من احبّني عشقتني و من عشقتني عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلي ديه فانا ديه.
هر كس مرا طلب كند و بجويد مي يابد و هر كس بيابد مي شناسد و هر كس مرا شناخت دوست مي دارد و هر كس دوست بدارد عاشق مي شود و هر كس عاشق شد من هم عاشقش مي گردم و هر كه را عاشق شدم به حالتي مثل لحظات آخر حسين ابن علي(ع)مي كشم و هر كس را كه كشتم،پس ديه او بر من واجب مي شود و ديه او خودم هستم.
اينجانب مسعود نيك كرد مطالبي را به عنوان شهادت نامه بيان مي دارم گر چه به اين مطالب احتياجي نيست و من كوچكتر از آنم كه اظهار نمايم.
قبل از هر
چيز شهادت مي دهم بر يكتايي خدا كه شريكي ندارد و به خاتميّت حضرت محمد(ص)پيامبر گرامي و شهادت مي دهم كه حضرت علي ابن ابي طالب ولي و حجت خداوند بر مخلوقات خدا مي باشد. حقير افتخار دارم كه شيعه اثني عشري(جعفري دوازده امامي)هستم،و از عموم برادران و خواهران مي خواهم كه هميشه براي ظهور حضرت مهدي(عج)دعا كنند و هميشه دعا گو براي سلامتي و طول عمر رهبر عزيزمان باشند و الحمد الله ملت هوشيار و بيدار و هميشه در صحنه در اين لحظات حسّاس و تاريخي و سرنوشت ساز كه اسلام عزيز در موقعيّت خاصي قرار گرفته و هر مسلماني بنا به وظيفه شرعي خودبايد اداي تكليف نمايد؛ تكليفي كه بسيار سنگين است و امانتي است كه زمين و آسمان و كوه ها همه و همه از پذيرفتنش ابا كردند ولي انسان،انسانهاي خود ساخته و از خود گذشته در طول تاريخ آنرا قبول كردند وبه انجام رساندند.
در هر صورت اين امانت خيلي سنگين است و خون شمشير لازم دارد و بشر همواره در معرض امتحان و آزمايش قرار مي گيرد؛ آنجاست كه بايد اظهار نمايد خدايا يك لحظه مرا به خودم وا مگذار،خدايا مرا آنچنان كن كه خود مي خواهي و براي آن آفريدي،آفريدي كه از حق باشيم،حق بگوييم و از حق دفاع كنيم .
وقت آن رسيده كه گفته هاي زباني جامه عمل بپوشد، و آنقدر به جبهه مي روم و مي جنگم و از كفّار مي كشم تا شهيد شوم ولي اي برادران نكند در بستر بميريد كه حسين(ع)در ميدان نبرد شهيد شد.
اي جوانان مبادا در غفلت بميريد كه علي(ع) در محراب عبادت
شهيد شد و مبادا در حال بي تفاوتي بميريد كه علي اكبر در راه حسين(ع)و با هدف شهيد شد .
تو اي خواهر و برادر بايد همواره به ياد آوري كه مسئولي،مسئولي چون انساني و مي خواهي انسان وار زندگي كني و انسان نمي تواند بي تفاوت به اسلام باشد؛ احساس مسئوليّت مي كند، كه اگر نكند فقط جاندار است نه انسان...
تومسئولي در پيشگاه خداوند ودرمقابل خون شهداءمسئولي.
در مقابل مادران،فرزندان،زنان شوهرو فرزندان پدر از دست داده،مسئولي در مقابل يتيمان اجتماعت مسئولي. در مقابل محروم و معلولان وطنت ؛و تو بايد برخيزي چون مسئولي و بايد بكوشي در پناه اسلام و رهبري امام ,همراه با فعاليت بيشتر و به همراهي رزمندگان.
مسئوليت را هم در يابي و در راهش قدم نهي, تو بايد شخصيّت را در ايمانت،عملت و گفتار و حركاتت جستجو گر باشي،آه ، نه در فرم لباس و حالت مو و چهره ات و نه در قيافه و غرور و تكبر و نه تنها در علم و معلوماتت.
تو بايد يك انسان حق بين باشي،برادران ؛علي(ع)وار زيستن،ابوذر وار عمل كردن ,درس زندگاني و آزادگي شهامت و شجاعت برايتان مي آموزد و شما اي خواهران،بايستي از مكتب ,فاطمه(س)وار بودن و زينب(س)گونه شدن كه نمونه والا از بانوان نيك سرشت و مظهر تجلّي بخش و هدايت دهنده هستند باشيد. بايد درس تقوا،اخلاص،انسانيت،اخلاق بياموزيد چرا كه جامعه اسلامي به اين اعمال نيك نيازمند است.
اسلام به انسانهاي آگاه،آزاد ،با تقوا،با شهامت،با شجاعت و همين طور غيور و با ايمان نياز دارد و به انسانهائي كه در مكتب اسلام و در پناه تعاليم اميد دهنده قرآن چگونه زيستن را مي آموزند،چگونه
زيستن خود بهترين گواهي است بر چگونه مردنشان و اي برادري كه مي تواني به جبهه بروي و نرفته اي ,فكر مي كني امانتي كه بر دوش مسلمين سنگيني مي كند چيست؟
و اگر يك روز بپرسيد«و ما لكم لا تقاتلون في سبيل الله والمستضعفين»و بپرسيد چرا به نداي«هل من ناصر ينصرني باللمسلمين»كه مسلمانان جهان فرياد مي آورند به دادشان برسيد لبيك نگفتي چه جوابي داري بدهي؟ البته اين مسئله را به آن عده از برادران كه قلباً مي خواهند ولي به عللي موفق نمي شوند و يا مسئولين نمي گذارند به جبهه ها اعزام شوند نمي گويم بلكه به غير مي گويم .كمي به خود آييد و انديشه كنيد كه سعادت دنيوي و اخروي ما در راه خدا قدم برداشتن و جهاد كردن است واز عزيزان مي خواهم هميشه تابع و مطيع بي چون و چراي ولايت فقيه كه همانا ولايت الله است باشند.
حدود اسلامي را در همه حال و در همه جا رعايت كامل نماييد . خودتان را به اخلاق اسلامي بياراييد .
همواره خدا را شكر و سپاس مي كنم كه آرزويم يكي پس از ديگري و پي در پي با توجه تلاش جستن از من و هدايت از او،جهد كردن از من و عنايت از او به مرحله عمل مي رسد:
اولا:از نزديك نظاره گر حركات و سكنات و تقوا و مقاومت و متانت و آن روح با عظمت و امام عاليقدر بودن كه نه تنها قلم قادر به نوشتن معنوياتش نيست بلكه حقير در همين جا در عجز مانده و به اين كفايت بايد كرد كه:آنچه عيان است چه حاجت به بيان
است.
ثانياً:با نيت خالص به لقا الله رسيدن اگر لياقتش را داشته باشم و به ورد زبانم جامه عمل بپوشانم كه بارها مي گفتم:
دوست دارم گر بچيني گل براي گلخانه خود
ج_زء آن گل گ_ردم واندر گلستان تو باش_م
اي پن____اه بي پناه___ان،ياور رزمندگ____ان
درميان جبهه مي خواهم سربه دامان توباشم
در آن نفس كه بميرم در آرزوي تو ب___اشم
بدان اميد دهم جان كه خاك كوي تو باشم
علي الصباح قيامت كه سر از خ__اك بر آرم
به جستجوي تو خي_زم به گفتگوي تو ب_اشم
و ثالثاً:كه بطور حتم مي دانم انشاءالله آنهم بر آورده خواهد شد آن دعاي هميشگي است خدايا آنقدر به امام امت خميني بت شكن عمر عطا بفرما تا حكومت اسلامي را با دست نازنين خودشان به امام(عج)تحويل داده و همچون پيش نائبي بر حق منتها در حضور مولايش حضرت مهدي(عج)باشد. انشاءالله.
برادران و خواهران امام امت خميني كبير را بيشتر دريابيد كه او نماينده بر حق امام زمان است و از پروردگار الهام مي گيرد و هرگز پايتان را از رهنمودهاي ايشام جلو يا عقب نگذاريد و الا نه تنها همگي هلاك خواهيد شد بلكه خداي نا كرده ضربه سختي به دست خودتان بر اسلام تازه متولد يافته وارد خواهيد ساخت.
اوست كه حكومت اسلامي را به امام عصر(عج)تحويل خواهد داد و همچنين كاري بكنيم كه باعث خوشنودي امام امتمان گردد,اين را بطور حتم بدانيد كه خوشنودي امام خميني،خوشنودي امام زمان و خوشنودي امام زمان(عج)مسلماًمنجر به خوشنودي خداوند متعال و موجب رستگاري مسلمين در دو عالم است.
اي كسانيكه بيراهه مي رويد پيامي هرچند كوتاه به شما دارم؛ به اسلام عزيز بگرويد و به خط
اصيل امام پناه بريد كه تنها راه چاره و نجات و به كمال رسيدن انسانهاست و همواره پيرو خط اصيل ولايت فقيه باشيد والا هر كه با آل علي در افتد،ور افتد.
چنانكه استاد معظم آيت الله مطهري مي گفتند،كار مكذّبان ودشمانان اسلام به جايي خواهد رسيد كه چاره در به خاك ماليدن دماغشان است و بس،و چاره اي جز اين وجود ندارد،و چنانكه قرآن كريم مي فرمايد «سنسيمه الي الخرطوم» سوره قلم آيه 16 و اين بار خداوند متعال هست كه مي فرمايد و بزودي به خرطوم و دماغشان داغ نهيم.
چه منافقينشان باشد و چه كاخ نشينان،چه آمريكاي جنايتكار و چه كاخ نشينان،چه شوروي تبهكار و چه عروسك كوكي به نام صدام يزيد دير يا زود بر افتند.
«ربّ اني لا املك لنفسي نفعاًو لا ضراً و لا موتاً و لا حيوتاً و لا نشورا»
«خدايا من از خود هيچ ندارم نفع و ضرر و مرگ و زندگي و قيامت همه در اختيار توست»
خدايا تو خود فرمودي بنده ام تو يك قدم به طرف من بيا،من دو قدم بر مي دارم ولي من بنده تو، مي ترسم بر ناتواني و كثرت گناهانم كه يك قدم را هم نتوانم بردارم .بار الها ببخشاي معصيت هائيكه مرتكب شده ام. من بنده بد تو بودم اي خدا اگر تو مرا قبول نكني پس به كدام دري رو آورم بر من منّت گذار و دستم بگير و هدايتم فرما.
اي خدا تا گناهانم را نيامرزي مرا از دنيا مبر و قلم عفو بر تمامي گناهانم بكش.بحق زهرا(س).
در خاتمه از تمامي دوستان و آشنايان به خصوص برادران در جبهه ,پايگاه ,مسجد و
ناحيه , سپاه و بسيج و محله كه به عللي با هم سر و كار داشته ايم از همگي حلاليت خواسته و اگر بدي كردم دليل بر نادانيم بود و اگر قلب كسي را آزرده ام دليل بر جهلم بوده است،انشاءالله حلالم خواهند كرد.
اي مادر مهربانم مي دانم كه فرزند خوب و دلسوزي برايت نبوده ام ,حلالم كن. مي دانم كه مرا با هزاران رنج و اندوه بزرگ كردي و برايم زحمت فراوان كشيدي و تو خود مي داني كه چندين بار خداوند مرا از مرگ در بستر و مطب و غيره نجات داده است. آيا هيچ فكر كرده اي كه براي چه و به چه منظوري و براي چه روزي مرا زنده نگاهداشته بود, آن وقت است كه اصلاً ناراحت نخواهي بود. اگر فرزندت در رختخواب ميمرد آنوقت براي شما ذلت بود.
ولي افتخار كن كه لا اقل تو هم يك شهيد و يك هديه در پيشگاه او داري البته اگر خداوند عزوجل قبول بكند.
مي خواهم اصلاً برايم گريه نكنيد در غير اين صورت دشمنان دين شاد مي شوند و روحم آزرده خاطر،هر وقت خواستيد گريه كنيد بر حال امام حسين(ع)و ياران و اصحابش گريه كنيد و ضمناً دو ركعت نماز برايم خوانده و در مسجد از خدا بخواهي كه قربانيت را قبول فرماي___د.
و پدر جان دوست دارم به فعاليت در مسجد و پايگاه بيافزايي و مرا حلال كني و با شنيدن خبر شهادتم دستهايت را بالا گرفته و از درگاه خدا بخواهي كه قرباني ات را قبول كند و مي خواهم قامتت استوار و صدايت رساتر از قبل بوده و اصلاً افسرده
نباشي كه من خمس فرزندان تو بودم.
اميدوارم به يكي قانع نباشي كه اين درخت به شمشير برّان براي حفاظت و خون جديد براي زنده ماندن و رشدو نمو نياز دارد و سفارش آخرم به همه و همه مسلمانان و حق جويان اين است كه با نيت خالص نمازهايتان را بخوانيد و در نماز جمعه ها و دعاي كميل با شكوه هر چه بيشتر شركت كنيد و دعا را از ياد نبرده كه بفرموده امام دعا قرآن صاعد است.در هر حال فرصتي كه برايتان پيش آمده مشغول ذكر و دعا و قرآن خواندن باشيد .
دوست دارم جسدم پيدا نشود تا با مهدي،علي،اصغر،حسين،مشهدي عبادي ها، باصرها در يك جا باشيم،تا بدينوسيله جائي از وطنم كه ممكن است خانه اي براي محرومان بشود نگيرم.ولي اگر جنازه ام را آوردند بر سر سنگم اين سروده را بنويسيد.
ما جان به شما داديم تا زنده شما باشيد
بر خ___اك مزار م___ا يكدم به دعا باشيد
چون شمع وجود م__ا پر بار شم_ا گرديد
روشنگ___ر شمع م__ا شايدكه شماباشي__د
دائ__م در اين پيك__ار با شور و نوا باشيد
بر خ___اك مزار م___ا دوستان اگر باشيد
همواره خ__دا خواني_د مشغول دعا باشيد
والسلام عليكم مسعود نيك كرد 31/1/1364
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرماندارشهرستان« نيك شهر»در استان سيستان وبلوچستان
شهيد، مهندس« ولي الله نيكبخت» در سال 1330 در روستاي« قهنويه» از توابع شهرستان «مباركه» در استان «اصفهان» ديده به جهان گشود. در دوران كودكي همراه خانواده به «اصفهان» عزيمت كرد و در آن شهر كهن و هنرپرور به تحصيل پرداخت. پدرش مردي بود تهيدست كه به دليل تنگناهاي معيشتي، روستا را رها كرد و به اميد بهبود وضع زندگي رهسپار« اصفهان» شد
و به كسب و كار پرداخت.« ولي الله» دوران تحصيلي ابتدايي تا متوسطه را با موفقيت كامل پشت سر نهاد. پس از گرفتن ديپلم و موفقيت در كنكور سراسري، راهي دانشگاه« شيراز» شد و تا اخذ دانشنامه «كارشناسي ارشد» در رشته برق و الكترونيك در آن دانشگاه ادامه تحصيل داد. احراز رتبه اول در دوره كارشناسي ارشد، زمينه را براي تحصيل وي در دانشگاه« مينه سوتا» در«آمريكا» فراهم ساخت؛ اما او از رفتن به غرب چشم پوشيد و در دانشگاه «سيستان و بلوچستان» به فعاليت علمي پرداخت. در سال 1354 شريك زندگي اش را بر گزيد؛ بانو، همسر و همسنگري كه در همه فراز و نشيبهاي زندگي، نه تنها سد راه فعاليت او نگشت، بلكه پشتيبان و تشويق كننده اش هم بود. ثمره اين پيوند دو فرزند است كه هر دوي آنها به حق، وارث پارسايي و دانش پدرند.
فعاليت عليه رژيم پهلوي را در دوران دانشجويي آغاز كرد. او تخصص خويش را در خدمت انقلاب قرار داد و با عضويت در انجمن اسلامي ايفاي نقش مي كرد.
در دوران خدمت در «سيستان و بلوچستان»، «كميته انقلاب اسلامي»(سابق)، «جهاد سازندگي»(سابق) و دانشگاه «سيستان و بلوچستان»، سه سنگري بودند كه« نيكبخت» در آنها عليه نا امني، فقر و جهل به مبارزه بر خاست. او زندگي اش را وقف خدمت به انقلاب كرده بود و در اين راه شب و روز نمي شناخت. آسايش و آرامش در قاموس رفتار وي معنا نداشت و پيوسته در راه بهبود وضعيت زندگي محرومان و جلب رضايت خداوند تلاش مي كرد. هر گاه كه سخن از كار و خدمت به ميان مي آمد،
آن دانشور درد آشنا مضمون گفتار امير المومنين« علي (ع)» را ياد آور مي شد و مي گفت:« خدا از انسانهاي آگاه و عالمان متعهد پيمان گرفته است كه بر سيري ستمگر و گرسنگي ستمديده ساكت ننشينند؛ و من نمي توانم آرام بگيرم.» عمده فعاليتهاي شهيد «نيكبخت» در دوران حضور در استان« سيستان و بلوچستان» به قرار ذيل است:
- فعاليت در راستاي تامين نظم و بر قراري امنيت و تشكيل كميته هاي انتظامات، امداد، اطلاعات و تبليغات با همكاري روحانيون، نظاميان طرفدار انقلاب و جوانان انقلابي.
- تلاش براي دستگيري عوامل ساواك و حفظ اموال و پروندهاي موجود در آن.
- كوشش براي تاسيس نهادهاي انقلابي همچون سپاه پاسداران انقللاب اسلامي و جهاد سازندگي.
- تلاش براي تامين امنيت مرزها و راهها و سركوب اشرار و ضد انقلاب.
- جلو گيري از فعال شدن گروهكهاي ضد انقلاب و پيشگري از تكرار حوادث كردستان و بلوچستان.
- ايجاد روحيه تفاهم و همكاري ميان نهاهاي انقلابي و« ارتش»،« ژاندارمري و شهرباني»(سابق).
- زمينه سازي براي رسانيدن كمكهاي لازم به منطقه.
اما اشرار و بد خواهان انقلاب اسلامي كه چشم ديدن جواني چنين خدوم را در« سيستان و بلوچستان» نداشتند، در مرداد ماه 1358 در حاليكه 28 بهار از عمر شريفش نگذشته بود ، با افطاري خونين در ماه مبارك رمضان، آخرين برگ زندگي اش ورق خورد و خون پاك آن دلسوز محرومان در كنار همسنگر اهل تسنن او يعني «امام بخش ريگي»، بر زمين ريخت.
در سوگ شهيد نيكبخت همه مردم استان« سيستان و بلوچستان» داغدار شدند. پير و جوان و فارس و بلوچ گريستند و نخستين جلوه هاي وحدت ميان شيعه
و سني در هنگام تشييع پيكر پاكش به نمايش گذاشته شد. منابع زندگينامه :افطارخونين،نوشته ي عبدالحسين بينش وزهره شوريده دل،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
معاون عمراني استاندار «آذربايجان غربي» شهيد مهندس «غلامعلي نيكخواه» در سال 1328 در شهر «بروجن» يكي ازشهرهاي استان «چهارمحال وبختياري»، ديده به جهان گشود . پس از دوسال او پدر خود را كه شخصي متدين و مسلمان و متعهد بود ،از دست داد. دوران تحصيلات خود را در «بروجن» آغاز نمود و پس از اخذ ديپلم در سال 1348 وارد انستيتوي «صنايع شيميايي»در« تهران» شد. و پس از گذراندن يك دوره دوساله به خدمت سربازي اعزام و پس از پايان خدمت در سازمان «آب و فاضلاب»استان« اصفهان» مشغول خدمت شد. چون علاقه وافري در امر تحصيل داشتند كار را رها كرده و براي ادامه تحصيلات به «آمريكا »عزيمت نمودند. پس از چندي كه در خارج ازكشوربه تحصيل اشتغال داشتند، براي تسلط به زبان انگليسي تلاش كردند ورشته خود را تغيير به راه و ساختمان تغييردادندو مشغول به تحصيل شدند.
چون تربيت يافته خانواده مذهبي بودند در مدت اقامت در« آمريكا» فعاليت چشمگيري در انجمن اسلامي دانشجويان ايراني مقيم «آمريكا »و «كانادا» داشتند و در برگزاري جلسات سخنراني و راه پيمائيهاي عليه رژيم نقش مؤثري داشتند.
در نامه هائي كه مي فرستاد سوغاتي كه از ايران مي خواست قرآن و نهج البلاغه بود. او از خانواده ثروتمندي نبود كه در ناز و نعمت بزرگ شد ه باشد.چون خودش مستضعف بود ،كاملاً به حال مستضعفين آگاهي داشت. كمااينكه در دوران تحصيلي در خارج براي هزينه تحصيلي خود مجبور بود شبها با كار طاقت فرسا در يكي از پمپ بنزينها
و يا كارهاي متفرقه ديگر هزينه تحصيل وزندگي خودش راتامين كند.
او درآمريكا دست از مبارزه بارژيم برنداشت وبيشتر وقت خود راجهت تكثير و نشر سخنان امام خميني (ره) صرف مي كرد. چه شبها كه تا صبح كار مي كرد و روز بعد از درسهاي دانشگاه ،تمام وقت جهت انتشار و توزيع پيام امام(ره) تلاش مي كرد. در 22 بهمن كه انقلاب به پيروزي رسيد چنان شادي مي كرد كه تاآن زمان اوراآنگونه نديده بودند. عمر كوتاه و گهربار اين شهيد حاوي درس هاي زيادي براي ديگر ياران و برادران او بود.
در سال 1358 پس از اخذ دوره مهندسي راه و ساختمان به وطن اسلامي خويش بازگشتند و پس از ورود به ايران با توجه به علاقه خدمت به انقلاب اسلامي در جهادسازندگي چهارمحال و بختياري مشغول به خدمت شدند .پس از آن مسئول دفتر عمران امام و سپس فرماندار شهرستان بروجن گرديدند و در اين مدت شبانه روز در خدمت مستضعفين منطقه قرار گرفتند . با توجه به شناختي كه مسئولين امر در مدت خدمت از نامبرده بدست آورده بودند به علت نياز به افراد متعهد در منطقه كردستان؛ پيشنهاد معاونت عمراني استانداري آذربايجان غربي را پذيرفت و بنا به مسئوليت اسلامي خويش به آن منطقه مهاجرت نمود و پس از مدت نزديك به يكسال خدمت صادقانه در 12 بهمن ماه در شروع دهه فجر در سال 1361 بدست منافقان كوردل و مزدور آمريكايي در بين راه« تكاب» به «مهاباد» در حين انجام مأموريت به درجه رفيع شهادت نائل آمد و به ديداردوست شتافت.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي نيلچيان : فرمانده گردان عمار (س)لشگر14امام حسين (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) نفس عميقي كشيد. دستش را با لا برد و انگشتش را روي زنگ فشار داد. در صدايي كرد و باز شد. منتظر ماند. فاطمه به استقبالش آمد. يا اﷲ ي گفت و وارد شد. چشمش به عكس علي افتاد، روي طاقچه. فاطمه تعارفش كرد كه بنشيند. و خود رفت به آشپزخانه. نشست و چند برگه كاغذ در آورد. نگاهي به سوالات انداخت. زير چند تا از آنها خط قرمز كشيده بود. آنها را دوباره خواند. ضبط صوتش را روي ميز گذاشت. منتظر بود فاطمه بر گردد. دور و برش را نگاه كرد. باز هم نگاهش روي عكس علي متوقف شد. فكر كرد. اينجا كه همه علي نيلچيان را مي شناسند، پس چرا تا حالا كسي با فاطمه مصاحبه نكرده؟ چرا كسي داستان زندگي آنها را ننوشته؟
فاطمه بر گشت. سيني شربت دستش بود. شربت ها را روي ميز گذاشت. همان طور كه مي نشست، سوال نپرسيده اش را جواب داد. از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان، خيلي ها براي مصاحبه آمده اند اينجا اما بنا به دلايلي جواب هيچكدام را ندادم. شما هم كه زنگ زديد، خواستم بگويم نه، اما نمي دانم چه شد كه گفتم قدمتان روي چشم.
يادش آمد كه همسران شهداي قبلي همگي دست رد به سينه شان زده بودند. يادش آمد كه هيچ كدام وقت نداشتند و مهم تر از آن، دلي كه بتواند آن خاطرات را باز گو كند. به ياد آورد سرگرداني شان را و اين كه چطور سه روز قبل از تماس
با فاطمه دست به دامان امام رضا (ع) شده بودند. قاصد فرستاده بودند كه برود؛ رو به روي گنبد بنشيند، ، چشم به گنبد بدوزد و پيغامشان را برساند. بغض آلود گفته بودند: آقا ما كه هواي شهدا به سرمان نبود! خودتان هوايي مان كرديد، حالا هم خودتان درستش كنيد.
فاطمه ادامه داد: خواستم حرفم را پس بگيرم و بگويم نياييد اما وقتي گفتيد كليد كربلاي شما اين مصاحبه است، به ياد وصيت نامه علي افتادم. هميشه آرزوي كربلا داشت. فكر كردم تا بود كه كربلا نرفت. لااقل حالا واسطه ي كربلا چند جوان ديگر شود.
بر دلش گذشت: نام حسين ببين چه ها مي كند! ليوان شربش را بر داشت و جرعه اي نوشيد. خنك بود. زير لب زمزمه كرد يا حسين. ورقه ها را جلويش مرتب كرد. انگشتش را روي دكمه ي ضبط گذاشت و پرسيد: اجازه هست؟ فاطمه خنديد و گفت: اجازه ي ما هم دست شماست. دكمه ي ضبط را فشار داد. نوار شروع به چرخيدن كرد.
انتظار سخت است؛ اين را ديگر هر دوي مان مي دانيم. و من سعي مي كردم منتظرت نگذارم. اما گاهي نمي شد. ديگر آن روز هم نشده بود زود بيايم. تو منتظر مانده بودي و من نگران بودم نكند زيادي دير شده باشد و تو رفته باشي.
دير كرده بودم. مرتب ساعت را نگاه مي كردم و به طرف خانه مي دويدم. مي ترسيدم رفته باشد. به خودم اميدواري مي دادم كه نه! علي بدون خداحافظي نمي رود. اما باز هم دلم شور مي زد. صدايي تو گوشم مي گفت: فاطمه! بدو! شايد ديگر
نديديش ها! بالاخره رسيدم. نفس نفس مي زدم. اما مهم نبود. به طرفش رفتم. نفس عميقي كشيدم و گفتم: مي دانستم بدون خداحافظي نمي روي. جوابم فقط يك لبخند نصفه و نيمه بود. فقط همين. لباسش را پوشيده بود و توي حياط قدم مي زد. كيفش روي دوشش تاب مي خورد. خيلي مضطرب به نظر مي رسيد. نمي دانم به خاطر دير كردن من بود يا چيز ديگري. به هر حال، مثل هميشه نبود. نمي رفت! همانطور ايستاده بود و نگاهم مي كرد. نمي دانستم چه بايد بكنم؟ چه بايد بگويم؟ آشفته بودم. به چشم هايش نگاه كردم. برق عجيبي داشتند، شايد، ، شايد اشك بود، شايد هم نه.
سكوت عذابم مي داد. هر چه سعي كردم آنرا بكشم، نشد. علي با سكوتش خيلي حرف ها زد. به اندازه ي يك دنيا. به اندازه ي يك وداع! بالاخره قصد رفتن كرد. يك قدم، برگشت. آهسته گفت: كاري نداري؟ آهسته تر گفتم: به خدا مي سپارمت.
دوباره رفت و باز گشت. اين پا و آن پا شد. گفت: خيلي نگراني؟ ... مي ترسي؟ ... مشكلي داري؟ ... از صدايم فهميده بود. سعي كردم اين بار محكم جواب بدهم. گفتم: نه، مشكلي نيست. دل رفتن نداشت. فهميده بودم. او هم مي دانست كه من دل كندن ندارم. تا سر كوچه بدرقه اش كردم. باز ايستاد. نگاهم كرد فقط. دلم آشوب شد. ديگر طاقت نداشتم. اگر باز هم مي ماند. و همان طور. نگاهم مي كرد، خدا مي داند چه مي شد نمي خواستم فرياد بزنم! خواستم بگويم برو ديگر! اما نگفتم. همان صدا دوباره در گوشم گفت:
خوب تماشايش كن. علي رفتنيه! و براي همين لبم را گزيدم و ايستادم. استوار استوار! ايستادم و تماشايش كردم. همه حركاتش را به خاطر سپردم. پلك زدنش را. آن قدر نگاهش كردم تا از پيچ كوچه گذشت و در خيابان گم شد. ياد وداع آخر امام حسين (ع) و حضرت زينب (س) افتادم. زير لب زمزمه كردم: مهلا مهلا! علي، حالا نه! تازه اول راهيم! ...
چه محكم قدم بر مي داشتي اون روز! چه استوار پا روي خاك مي گذاشتي! اين خاك چه به خودش مي باليد كه تو و امثال تو را روي خودش جا داده، اوبه ابهت ديگه روي خاك نيست؟ خاك حتماً چه افتخاري مي كند كه تو را در آغوش كشيده است!
عاشق خاك بود. گاهي اوقات با خودم فكر مي كردم كه بايد او را هم ابو تراب لقب مي دادند. از آن جدا نمي شد و اگر كسي يا چيزي مي خواست اين دو محبوب را جدا كند، مادرم مي خواست سنگ تمام بگذارد. مي خواست آبرو داري كند و جهيزيه كامل؛ دهد. مي گفت: تا اينجا به ميل شما بوده، هر كاري خواستيد بر گرديد. هر كاري هم كه كرديد، من هيچي نگفتم، اين يكي ديگه به دل من.
چه مي گفتم: به مادرم؟ فهرست عريض و طويلي تهيه كرده بود و هر روز كه مي گذشت چند قلم جنس به آن اضافه مي شد. امروز تخت و سرويس خواب، فردا مبل و ميز ناهار خوري و پس فردا خدا مي دانست چه؟ هر چه كردم نتوانستم منصرفش كنم، مادر بود ديگر. حق هم داشت. هر دو پا
را در يك كفش كرده بود كه دخترم را دارم مي فرستم خونه شوهر. سرباز خونه كه نمي ره! بالاخره دست به دامان علي شدم. او هم آمد و خطبه اي خواند قرا! به زمين اشاره كرد و گفت: مادر جان! مگه قرار نيست يه روزي بريم اون زير. مادرم لبش را گزيد. خدا مرگم بده! اول زندگي به اون زير چكار داري علي آقا! علي خنديد. اول و آخر نداره مادر جان! آخر سر از اون زير در مي آريم. گفت: بذاريد روي خاك باشيم. بذاريد همين يكي دو وجب فاصله را هم كم كنيم. اون زير رفتن مون سخت مي شه ها! ! مادرم خلع سلاح شد. خيلي چيزها را از ليست خريد حذف كرديم. نه مبل خريدم و نه تخت. دو تا پتو داشتيم كه جاي خالي هر دو را براي مان پر مي كرد.
علي اين طوري بود. سادگي را مي پسنديد. قناعت از سر و روي زندگي اش مي باريد. روزي كه براي اولين بار ديدمش، يعني همان روزي كه براي خواستگاري آمده بود، سر و وضعش خيلي معمولي بود. شايد بتوان گفت: بيش از اندازه معمولي. آن زمان بچه هاي مذهبي را از چهره و قيافه شان مي شد شناخت. علي هم همين طور بود. قيافه اش خوب بود، توي ذقم نزد؛ بر عكس لباسش! نه اينكه بگويم بد بود نه! براي من عجيب بود. فكر مي كردم كه هر چيزي، رسم و رسومي دارد. براي خواستگاري همه مي رفتند كت مي خريدند، لباس نو مي پوشيدند؛ به سر و وضع شان مي رسيدند. اما علي همان لباس ساده
اي كه مي رفت دانشگاه با همان لباسي كه مي رفت جلسه، آمده بود خواستگاري. آن هم براي خواستگاري من، كه همه ي خواستگاري هايم را به دليلي رد كرده بودم. از سادگي خوشم مي آمد اما نه به اين حد! ته دلم خالي شد. اما جلسات بعد كه آمد و بيشتر با او آشنا شدم، با خودم گفتم: حالا قبول مي كنم، مي گم باشه. بايد تحمل كرد، بعداً سر فرصت درستش مي كنم. همين بود كه وقتي گفت پتو ها كم اند، فكر كردم يعني درست مي شه؟ همان اوايل عروسي مان بود. آمد و گفت: بين خلق خدا تبعيض مي گذاري. جا خوردم. گفتم: به خدا نمي گذارم. گفت: قسم نخور. چهره ي مبهوتم نشان مي داد كه منظور او را نفهميده ام. روي يكي از پتو ها نشست. به سمت چپ و راستش اشاره كرد و پرسيد: مگه روي دو تا پتو چند نفر آدم مي توانند بنشينند؟ فقط نگاهش كردم. گفت: مي خواهي بگم چي كار كنيم؟ يا همه شو جمع كن يا دو سه تا ديگه هم بخر. نا خود آگاه لبخند زدم. مطمئن بودم كه به جمع كردن شان راضي نمي شود. مهمان حبيب خداست.
اين طوري شد كه پتو هايمان زياد شدند. البته خدا بيامرزدشان! عمرشال به حال خانه ما نبود. جمع شان كرديم. همان موقع كه جنگ شروع شد. آن موقعي كه علي رقفت جبهه. از آن روز، رنگ پتو و تشك و متكا را نديديم. روي زمين سفت مي خوابيديم. براي همدردي با علي، با رزمنده ها، با اسراء آنها نداشتند چرا ما داشته باشيم؟
نه فقط پتو و نه فقط رزمنده ها، هر چه را كه هر كه نداشت، ما هم نبايد مي داشتيم. اين تصميمي بود كه هر دوي مان اول ازدواج گرفتيم. زماني كه علي دانشجو بود؛ دو تا از برادر هايش در آمريكا بودند. بگذريم كه علي چقدر نگران شان بود و هميشه در نامه هايش به آنها مي نوشت: دعا كنيد خدا ما را براي طرفه العيني به خود وامگذارد. مي خواهم اين را بگويم كه يكي از آنها براي او يك كاپشن سوغاتي آورد. علي مهندس معدن بود. مدركش را در دانشگاه تهران گرفته بود و مدير معدن بود. معدن هم توي منطقه سرد سير قرار داشت. آورده بود تا علي زمستان ها بپوشد. علي هم تشكر كرد و كاپشن را گرفت. اما يكي دو سال گذشت و به آن دست هم نزد. اگر روكش پلاستيكي نداشت، شايد دو بند انگشت خاك روي آن مي نشست! برادرش دلگير شد. اعتراض كرد كه آدم وقتي براي كسي سوغاتي آورد، دلش مي خواد از اون استفاده بشه. پس چرا نمي پوشي؟ جواب شنيد: مگه همه از اينها دارند؟ اگر من بپوشم و بروم سر كار، از بقيه كارگر ها متمايز مي شم. هر وقت همه شون داشتند، هر وقت همه پوشيدند، من نفر آخري خواهم بود كه بپوشم.
منظورت چه بود كه گفتي تا جورابت پاره نشود جوراب نو نمي خري؟ مي خواستي بگي خسيسي؟ آخر بخل و خساست را شب عروسي به رخ عروس نمي كشند كه! نه، نه، بهت نمي آيد كه خسيس باشي. به چهره ساده تو، قناعت بيشتر مي آيد!
دوست علي
از او پرسيده بود:
چرا زن نمي گيري؟ 29 سالته! پير شدي رفت.
شرايط فراهم نشده.
دا دم برات از قالب در بيارن!
كار من از قالب گذشته.
مگه تو چي مي خواهي؟ ايراد بني اسرائيلي بگيري بهت زن نمي دن ها!
علي با خنده گفته بود: نه! من كم توقع ام. فقط مي خوام مذهبي باشه، فعال باشه؛ اهل دنيا نباشه، به زندگي ساده قانع باشه. يه كلام. بتونه با من كنار بياد.
در ضمن قد بلند هم باشه.
خانمش كه دوستم بود. با من مطرح كرد. گفتم: بايد فكر كنم. گفت: از دستت مي ره ها! فكر كردم خوب از دست بره اين هم مثل بقيه. آش دهن سوزي كه نيست. خواستگاري هاي ديگه هم خيلي هاشون مذهبي بودند. تحصيل مرده. در موردش تحقيق كردم. همه گفتند نه نگو. گفتند كه درس خونه، زبله، كارنامه اش بيست بيسته. البته كارنامه ي دنيايي اش را نمي گيم ها. طرف دنيا نمي ره، اهل اون طرفه. گفتم ضرر كه نداره. بگين بياد.آمد. تنها آمد كمي دل دل كردم. وارد اتاق شدم؛ ديدم همچنان ايستاده. دوستم گفته بود كه قدش چندان بلند نيست، اما او مي خواست نشانم بدهد. مي خواست مطمئن شود. صداقتش به دلم نشست و همچنين آينده نگري اش. آخر گفته بود: زن قد بلند مي خواهم. تازه فهميدم چرا؟ مي خواست بچه هايش قد كوتاه نشوند. گفتم بفرماييد. نشست. مدتي سكوت كرديم. بالاخره ليست بلند بالايي از جيبش در آورد. همه اش سوال بود. هول كردم كه نكند سخت باشد؟ ! اگر بلد نباشم كه آبرويم مي ره! چي جوابش را بدم؟
رويم را سفت گرفته بودم تا عرقي كه روي پيشاني ام نشسته نبيند. نمي دانم در اين دو جلسه مرا اصلاً ديد يا نه. شايد همان موقعي كه هر دويمان ايستاده بوديم؛ زير چشمي نگاهم كرده باشد. هميشه نگاهش يا روي گل قالي يا روي بر گه سوالاتش بود. بعد از دو جلسه به دوستش گفت ك از نظر من بلامانع است. نظر عروس خانم را بپرسيد. خيالم كمي راحت شد. دست كم فهميدم كه موقع جواب دادن به سوالاتش، خيلي آبروريزي نكرده ام. بعد از آن با پدر و مادرش آمد. و جلسه خواستگاري رسمي بر گزار شد. روابط خانواده هاي مان سر شار از احترام بود. خواهر هاي علي از صميمي ترين دوستان من بودند. از دعواهاي عروس و مادر شوهر هم اصلاً خبري نبود.
مادرش مثل مادرم خودم بود. گفتم قبول. گفت قبول. گفتند خوشبخت شويد.
هيچ وقت آن اطمينانت را فراموش نمي كنم. وقتي گفتي قبول! من سوال زيادي از تو نداشتم. پرسيدم حيطه ي فعاليت زن چقدر است؟ او گفت: هيچ! و تو گفتي زن و مرد ندارد. شايد بهت نگفته باشم اما همين جواب باعث شد كه تو را انتخاب كنم.
پاي حرفش ايستاد. نه تنها مانع فعاليتم نشد، بلكه مشوق من هم بود. تا قبل از انقلاب، فعاليتهاي سياسي مان حد و اندازه نداشت و آن قدر كه در طول مدت عقد، حسرت به دل ماند كه يك بار با هم برويم پارك، برويم كنار رودخانه؛ اصلاً برويم تا سر كوچه و مثل زن و شوهر ها دو كلمه با هم صحبت كنيم. علي هر پانزده روز يك
بار مي آمد اصفهان. وقتي هم كه مي آمد، يا مي رفتيم جلسات مذهبي و يا ديدن دوستان و آشنايان. اگر هم خلوتي مي كرديم و صحبتي رد و بدل مي شد، در مورد امام بود و انقلاب و مشكلات و مسائل جامعه و فعاليت هاي سياسي، ماه عسل مان هم جالب بود! از بين عروس و داماد هايي كه من مي شناختم، يكي مي رفت شمال يكي مي رفت مشهد، يكي مي رفت قم، من و علي هم رفتيم بيرون شهر! البته به يك جلسه مذهبي كه از ترس مامورين ساواك بيرون شهر تشكيل مي شد. هيچ كارمان شبيه عروس و داماد ها نبود. با اين حال، اين روزها ، از شيرين ترين روزهاي زندگي مان محسوب مي شد. لذتي كه از پخش اعلاميه به ما دست مي داد؛ كنار هيچ زاينده رودي پيدا نمي شد. كمك هاي اوليه اي را كه در اين جلسات به ما آموزش داده مي شد نه در جنگل هاي شمال مي توانستيم ياد بگيريم. و نه در باغ نادر مشهد. درست كردن كوكتل مولوتوف و تمرين كار با ژ 3 و بعد از تصرف پايگاه ها و اسلحه هاي ساواك، يوزي را هم به هيچ گفتگويي روزمره اي عوض نمي كرديم. هر دوي مان فعال بوديم. در در دانشگاه، ادبيات خوانده بودم و علوم اجتماعي تدريس مي كردم موقع درس دادن؛ سوالاتي را در ذهن دانش آموزان ايجاد كنم و پاسخ دادن آنها؛ تحولاتي را در نگرش شان بوجو.د بياورم. فعاليت علي مثل من پشت پرده نبود. علني و آشكارا مبارزه مي كرد. در همه كارها سر رشته
داشت. فقط كافي بود آن كار، رنگ و بوي مخالفت با رژيم و اطاعت از امام داشته باشد؛ فرو گذار نمي كرد. البته من از فعاليت هاي سياسي اش زياد اطلاع نداشتم. به پدر و مادرمان هم كه اصلاً حرفي نزده بوديم.. ولي مي دانستيم كه هميشه دنبال كتاب هاي ممنوعه بود. مثل كتاب هاي دكتر شريعتي و يا سخنراني هايي كه در حسينيه ارشاد انجام مي شد. يك بار هم به من گفت: مي رم تهران. نگران نشو! فرداي آن روز، روز هفدهم شهريور بود. و طبق معمول علي جلوي همه بود! در تظاهرات شركت كرده بود، رسيدگي به مجروحين را به عهده گرفته بود. و خلاصه هر كاري كه از دستش ساخته بود را انجام داده بود. مي خواست به من نگويد كجا مي رود و چه مي كند كه نگران نشوم. هميشه همين طور بود. مي گفت: من رفتم، خداحافظ. اما خبر نداشت كه تا بر گردد من هزار بار مي ميرم و زنده مي شوم. نه تلفني، نه نامه ايَ، هيچ! انگار گم مي شد تا بر مي گشت. اگر مي دانستم كجاست و چه مي كند خيالم راحت تر بود. لااقل مي دانستم منتظر چه بايد باشم. اما اين طوري هميشه دل شوره داشتم. هر بار تلفن زنگ مي زد و با علي كار داشت، هر بار دم در خانه؛ علي را مي خواستند، فكر مي كردم نكند توطئه اي يه گروهك تروريستي باشد؟ نكند افراد ساواك باشند؟ هميشه منتظر بودم تا خبر دستگيري؛ اسارت؛ جراحت يا شهادت علي را برايم بياورند. ته دلم دوست داشتم يك بار هم كه
شده علي اين حال مرا حس كند، بلكه بفهمد نگراني چه مزه اي دارد و اين قدر بي خبرم نگذارد. خيلي طول نكشيد. بالاخره علي هم مزه ي دلشوره را چشيد. آن شب جلسه دير تمام شد. با بچه ها از خانه خارج شديم. چهار نفر بوديم. مي آمديم و در راه صحبت مي كرديم. همه چيز عادي بود تا اينكه يكي از بچه ها گفت: فكر كنم داريم تعقيب مي شويم. به چهار راه كه رسيديم از هم جدا شديم. دو نفر به چپ و دو نفر به راست همچنان كه مي آمديم صداي كفش هاي پشت سرمان قطع نمي شد. به خانه ي يكي از دوستان رفتيم. چادر هايمان را عوض مرديم و يكي يكي از در پشتي خارج شديم. كمي آرامش پيدا كردم. به كوچه اي پيچيدم. صداي نفس زدني از پشت سرم مي آمد يكي فرياد زد: آبجي بدو! وحشت كردم. دويدم. ديوانه وار! از كوچه اي به كوچه ديگر واز خياباني به خيابان ديگر. فقط مي خواستم گمش كنم. تمام نيرويم را در پاهايم جمع كرده بودم. نمي خواستم خانه مان را پيدا كند.
در را چرا باز نمي كردي؟ آن چند لحظه اي كه پشت در بودم، يك سال برايم طول كشيد. چرا اينقدر طولش دادي؟ اگر مي رسيدند و پيدايم مي كردند، اگر مي گرفتندم چه؟ اگر بسته هاي اعلاميه را كه انداخته بودم ميان كوچه پيدا مي كردند؟ مطمئنم نمي دانستي شرايطم را، والا تو كسي نبودي كه مرا در خطر تنها بگذاري فقط براي اين كه من نفهمم چقدر نگرانم بودي و پشت در منتظر.
هول
كرده بودم. از چشمانش فهميدم نگران بوده. به روي خودش نياورد. ولي مي دانستم كه اين دو ساعت را كه دير كرده بودم، دور خانه مي چرخيده. رنگم پريده بود. نفس نفس مي زدم. مرا به اتاق برد پذيرايي مختصري كرد. بعد آمد كنارم نشست. گفت: نه كه بگم چرا مي ري، يا نرو نه ! فقط نمي دونستم اگه بر نگشتي كجا بايد دنبالت بگردم. سرش زير بود با انگشتانش بازي مي كرد. درست مثل شب خواستگاري. گفت: مي خواهي با هم حرف بزنيم؟ بغض كرده بودم. به نشانه تاييد سرم را تكان دادم. پرسيد: تو هميشه اين طور نگران من مي شي؟ جواب ندادم. مي توانستم نه بگويم، دلم هم رضا نمي داد بگويم آره. گفت: ازاين به بعد ديگه نه بايد نگران تو باشم و نه تو نگران من. با اين همه دلشوره؛ زندگي براي هر دوي مان تلخ مي شه. بدنم يخ بود. باورم نمي شد علي داشت وصيت مي كرد! حالم بد بود، بدتر شد. سعي مي كردم خودم را آرام كنم. فكر كردم: مگه نگفته بودي اهل دنيا نيستي؟ مگه قبول نكرده بودي كه به اين دنيا تعلق نداري؟ خب، علي داره بهت ياد آوري مي كنه ديگه! اما دلم آرام نمي گرفت. نمي توانستم اول زندگي جدايي را بپذيرم. برايم قابل هضم نبود. كلي براي آينده ام برنامه داشتم. حرف هايش بدنم را لرزاند. نمي دانستم چه بايد بگويم! فقط نشستم و نگاهش كردم. بالاخره گفت: وصيت نامه ام را هم نوشته ام. هر وقت لازم شد مي تواني ازش استفاده كني. چه مي گفتم به علي! ؟
از
همان لحظه فهميدم علي رفتني است. فهميدم دير يا زود خبر پريدنش را برايم مي آورند و آخر هم رفت. ولي تا وقتي بود؛ نگذاشت به ما بد بگذرد. شايد مي خواست دلم را به دسشت بياورد، شايد مي خواست راضي ام كند تا وقت رفتنش نه نگويم، يا شايد... شايد كه نه، حتما مي خواست به وظيفه عمل كند.
كارهاي خانه را انجام مي داد،؛ هر كاري كه از دستش بر مي آمد. مي گفت: بله گفتم تا آخرش هم پايش مي مانم! بدون من هيچ جا شام نمي خورد اگر خانه مادرش. آن هم به احترام مادر و آن قدر كه مادر راضي شود. وقتي نيمه شب گرسنه به خانه مي آمد و من مي پرسيدم : پس چرا شام نخوردي؟ هميشه لبخندش جوابگو بود كه قرار نيست بدون تو جايي شام بخورم! خريد خانه را هم خودش انجام مي داد. در آشپزخانه مي گشت، هر چيزري كم بود، خودش مي رفت و مي خريد، منتظر حرف من نمي ماند. علي زندگي مان را 50- 50 تقسيم كرده بود، غم ها را، شادي ها را، مسئوليت ها را و كارهاي خانه را.
مهمان ها كه مي رفتند زود تر از من بر مي گشتي توي خانه. زود تر از من مي رفتي آشپزخانه و در را مي بستي. من مي ماندم پشت در تا وقتي كه ظرف ها را مي شستي. ازت خواهش مي كردم كه در را باز كني تا من هم كمكت كنم! براي همين بود كه سختم بود مهمان دعوت كنم.
اجتماعي بود. در جمع بودن را دوست داشت، مخصوصاً
اگر مهماني بود. برايش فرقي نمي كرد، چه مهماني مي داديم و چه مهماني مي رفتيم. در هر حال خوشحال مي شد. خيلي جاها مي رفتيم. منزل افراد غير مذهبي هم. گاهي شام هم مي مانديم. محمد را كه حامله بودم، رفتيم خانه يكي از آشنايان. شام نگه مان داشتند. راستش را بخواهيد غذاي شان كمي شبهه ناك بود. دلم نمي آمد غذاي شبهه ناك به خورد بچه اي كه در شكم داشتم بدهم. علي هم همين فكر را مي كرد. مي ترسيدم تاثير منفي روي بچه بگذارد. از آن به بعد در چنين شرايطي، كه شكر خدا كم پيش مي آمد، من و علي سر سفره كنار هم مي نشستيم. علي برايم غذا مي كشيد و بعد هم براي خودش. البته به بهانه اينكه حال خوشي ندارم بشقابم نصفه پر مي شد. آخر سر هم بشقاب هر دويمان خالي مي شد، در حالي كه من از آن غذا ها كم خورده بودم! علي از بشقاب خودش مي خورد و يك لقمه در ميان از بشقاب من. از آن جالب تر اينكه علي اينقدر با ظرافت اين كار را مي كرد كه هيچ كدام از ميزبانان نمي فهميدند!
محمدم كه به دنيا آمد علي كردستان بود. به او تلفن زديم. گفت مي آيم! اما نيامد. نتوانست باز زنگ زديم. گفت: مي آيم! باز نيامد. بار سوم گفت: ديگه هر طور شده خودم را مي رسانم. اين بار بد قولي نكرد. آمد. نيم نگاهي به محمد كرد. مي دانستم براي ديدن فرزندش دلش پر پر مي زند، اما با اين حال اول آمد سراغ من. احوالم
را پرسيد و عذر خواهي كرد به خاطر نبودنش. بعد رفت پيش محمد. گوش هايم را تيز كردم ببينم چه مي گويد. محمد را در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه كرد: خوش آمدي بابا! ...
كلمه ي بابا خيلي برايم شيرين بود. به دلم نشست. اما براي زينبم نبود. زينب روز بعد از چهلم علي به دنيا آمد. تلفن زدن فايده نداشت. هر كاري هم كه كرديم، علي نيامد. زينب را بردم پيش علي. بردم گلستان شهدا. قنداقه ي بچه را گذاشتم درست مقابل عكس علي. مي خواستم خوب ببيندش. گفتم: آقا، چشم تان روشن. قدم نو رسيده مبارك! زينب را روي زمين گذاشته بودم. اما با اين حال مي خنديد. انگار مي دانست آنجا بهشت است! محمد هم تا وقتي پيش پدرش بود. هميشه مي خنديد. علي خيلي هواي محمد را داشت. همان طور كه مراقب دو دخترديگرم بود. عمرشان به دنيا نبود. هر دو ناراحتي قلبي داشتند. مدتي بعد از تولد، من و علي را تنها گذاشتند و رفتند. آن موقع كه كنارمان بودند، علي شب ها بيدار مي ماند و مرا مي فرستاد بخوابم و اگر گريه مي كردند علي آرام شان مي كرد. نه فقط آن دو، محمد را هم همين طور. اگر لباسي كه به تنش مي كردم كش داشت، علي مهمترين كارهاي عالم را هم رها مي كرد! مي نشست لباس را به آرامي از تنشان در مي آورد، قيچي دست مي گرفت و با ظرافت يك خياط، تمام كش ها را مي شكافت ومي گفت: از كجا مي داني كه اين كش ها ازيتشون نمي كنه؟ حرف كه
نمي تونن بزنن. گناه دارن. محمد كه بزرگ شد، علي خم مي شد تا محمد سوارش شود. اجازه نمي داد آب در دلش تكان بخورد. اما اين روزها خيلي دوام نياوردند. جنگ پدر را از محمد گرفت.
اخبار جنگ را كه شنيدي بي قرار شدي. جنگ شروع شده بود و غيرتت قبول نمي كرد خانه بماني! صدام چشم نداشت ببيند مردم ما دو روز آرام بخوابند. بالاخره كار خودش را كرد. فكر مي كني مادرش مي دونسته بچه اش چي از آب در مياد؟ حتماً مي دونسته! اگه مي دونست اسمش را مي گذاشت صدام يزيد! ...
موقعي كه خبر جنگ را شنيد معطل نكرد. ساكش را برداشت و رفت. ديگر از او خبر نداشتيم. درست مثل زمان هايي كه مي رفت كردستان. يك گو.سفند نذر كردم كه برود و سالم بر گردد. وقتي بر گشت سالم بود. گفتم كه براي سلامتي ات گوسفند نذر كرده ام. خنديد و گفت: پس كار تو بود. ديدم هر چي تير و تركشه از بغل گوشم رد مي شه. نگو شما با خدا بده بستون داشتين. باشه، گوسفند را مي خرم، اما بعد از اين مصلحت خدا را به تاخير نينداز. به رضاي خدا راضي باش. چقدر خام بودم. اصلاً منظورش را نفهميدم. با اين حال ديگر نذر نكردم. به دعا اكتفا كردم. در دل خدا خدا مي كردم كه سالم بر گردد. وقتي بر مي گشت دنيا را به من مي دادند و عالمي غصه و ماتم به او. در دل من از خوشحالي قند آب مي شد، اما علي دل و دماغ نداشت. با خدايش حرف مي
زد. چرا نصيبم نمي كني؟ يعني لياقت ندارم؟ مي دوني كه از دنيا دل كنده ام. تشنه ام. يك قلپ از اون مي ناب بهم بده فقط يك جرعه! از اون جرعه جرعه ها خيلي گرفت. چندين بار مجروح شد.
البته بين خودمان باشد، ته دلم خوشحال مي شدم. هم از برگشتن و هم از اينكه چند صباحي مهمان خودم است. اما ماتم او دو برابر مي شد. چند بار مجروح شد اما همه را، جز يك بار، مهمان تخت بيمارستان بود. در تمام اين مدتي حتي نگذاشت به ملاقاتش برويم. مي گفت: از روي بسيجي ها شرمنده مي شوم. من كه مجروح نشده ام! چرا اينقدر قضيه را بزرگ مي كنيد؟ يك زخم كوچك كه اين همه نگراني ندارد! همين زخم كوچك گاهي تركش خمپاره اي بود كه از يك طرف بدنش وارد و از طرف ديگر بدنش خارج مي شد. اين زخم كوچك دستم علي را از كار انداخت. اين زخم كوچك عرق شرم را بر چهره ي علي من نشاند. شرم از من! ماه رمضان بود. سر سفره ي افطار نشسته بوديم. تلفن زنگ زد. جواب دادم. صدايي آن طرف خط گفت: خواهر ناراحت نشيد ها، علي آقا را منتقل كردند تهران. پرسيدم: چرا؟ راستش چيز مهمي نيست، اما علي آقا مجروح شده اند. رفتيم تهران. اول علي دعوايم كرد و گفت: ماه رمضان چه وقت مسافرت كردنه؟! مگه من هم ديدن دارم؟ گفتم: چون مي دونستم دعوام مي كني از قبل قصد ده روز كردم. حالا اجازه نمي ديدن بمونم؟ اين بار من يك قدم از او جلو تر بودم. خنديد.
ماندم. خيلي ضعف داشت. آن قدر كه بار اول كه مرا ديد، نتوانست از جايش بلند شود. قرمز شد، خجالت كشيد، اما بعد از آن هميشه در محوطه ي بيمارستان به استقبالم مي آمد. با همان حال نزار. هيچ وقت ابراز ناراحتي نكرد. هيچ وقت از درد نناليد. حتي نگذاشت در كارهايش كمكش كنم. هميشه از من مي پرسيد: مشكلي داري؟ ... سخت نيست؟ او كه اين طور درد خودش را پنهان مي كرد، او كه هميشه رنج و سختي را براي خود مي خواست، چگونه انتظار داشت كه من مشكلات بي او بودن را به او بگويم؟ من هم بايد سهم خودم را مي پرداختم. يك بار به او گفتم: مي دوني حضرت زهرا (س) چرا وصيت كرد شبانه غسلش بدهند؟ به نظر من مي خواست حضرت علي (ع) آثار رنج هايي را كه كشيده بود را كمتر ببيند. حال علي منقلب شد. گفتم: الگوي من فاطمه الزهرا (س) است. او اين همه به فكر علي خودش بود ريال چطور من به دفكر علي ام نباشم. اين قدر نگران ما نباش. بالاخره خداي ما هم بزرگه. وظيفه تو رفتنه، وظيفه من موندنه. خيالت راحت باشه. من نه مي ترسم و نه مشكلي دارم. علي سرش را به سمت آسمان بلند كرد و گفت الحمد الله. همين زن را از خدا مي خواستم. مي خواستم چنين روحيه اي داشته باشه. زني كه بتواند با من كنار بيايد! از آن به بعد خيلي راحت مي رفت. دلش آرام بود. وقتي كه رفت و ديگر بر نگشت، جاي خالي اش را بيشتر حس كردم. پا به ماه
بودم. نزديكي هاي چهلم علي بود. درد داشتم. اما شرم مي كردم به كسي بگويم. محرمي مي خواستم و علي نبود. خودم را در اتاقي حبس كردم. بغض كرده بودم. عقده هاي دلم را خالي كردم. دست خودم نبود. نا خود آگاه اشكم سرازير شد. با دلخوري گفتم: اين چه وقت رفتن بود علي؟! اما بعد يادم آمد كه خودم رضايت به رفتانش داده بودم. قبل از اينكه برود از او پرسيده بودم: اگه نبودي و دردم گرفت چي؟ گفت توكل بر خدا! كرمان بوديم. آخر شهر غريب با تنهايي چه مي كرديم. گفتم توكل درست، اما ما كه اينجا كسي را نداريم. به كي بگم؟ به غريبه ها كه نمي شه گفت. جواب داد خدا را چه ديدي، شايد هم بر گشتي پيش خانواده ات. گفتم: شايد كه نشد حرف! دلواپس شد، شايد هم دلخور. اين پا و آن پا كرد. از حرفم پشيمان شدن. گفتم. نگران نباش. هر كاري كه بقيه كردند من هم مي كنم. علي مي دانست چه مي گويد. مطمئن بود. ما بر گشتيم اصفهان و خبر شهادتش را آن جا گرفتيم. 41 روز بعد از شهادتش، روز وفات حضرت زينب (س) بود. دردم گرفت. برادر شوهرم مرا رساند بيمارستان. بچه دختر بود. علي گفته بود: مراقب زينبم باش! ولي ذهن من آنقدر آشفته بود كه اصلاً متوجه نشده بودم. اصلاً نفهميدم حرف هاي آن شبش بوي خداحافظي مي داد.
به فرض هم كه مي فهميدم، چه مي كردم؟ علي آنقدر شيفته شهادت بود كه نمي توانستم به جز اين راضي باشم. خنده دار است، ولي نبودنش را راحت تر
مي توانستم تحمل كنم تا بودن و رنج كشيدنش را. ديدن سنگ مزار علي برايم آسان تر بود تا ديدن اشك هايش. علي را كم تر كسي ديده است. گاهي نيمه شب ها بيدار مي شدم و مي پرسيدم چرا بيداري؟ او فقط لبخند مي زد. اشك هاي علي قيمتي بودند. كالاي قيمتي را جلوي هر كسي نمايش نمي دهند! اما من مي ديدم. كنار مزار دوستش نشسته بود. از ته دل مي ناليد و شكوه مي كرد. مي گفت: خيلي بي معرفتي! مگه قرار نبود با هم باشيم؟ مگه نگفتي با هم مي ريم؟ پس چرا تنها رفتي؟
فكر كردم نكنه از دست من ناراحتي؟ آخه من هم بد قولي كردم. قرار بود شرايط همسر ايده آلت رو داشته باشم. ازما پس يكي، يا حد اقل يكي از اون ها بر يامدم. شرط كرده بودي كه هر كجا بروي منم باهات بيام. و من قبول كردم، اما نتوانستم. تو رفتي و من موندم. پام بسته بود. به قولي كه داده بودم وفا نكردم. وقتي رفتي، وقتي موندم، خواستم حلقه ازدواجم را، حلقه اي كه برايم خريده بودي رو، به خودت پس بدم. بدم تا گفته باشم شرمنده! نتونستم اوني كه مي خواستي باشم. اما ندادم. يه چيزي به دلم گفت: علي دوست داشت سبك بال و سبكبار بره، بيخودي بارش رو سنگين نكن. نگهش داشتم تا فقط تير و تركش ها همراهيت نكنه. اون حلقه را نگه داشتم تا اون طوري كه دوست داري به كارش بگيرم. دادم تا صرف مخارج دولتي اش كنند.
البته آن حلقه از نظر مادي ارزش زيادي نداشت. با
علي رفتيم سر يك طلا فروشي و ارزان ترين حلقه اش را خريديم. آمديم خانه. مادرم جا خورد. پرسيد: پس آينه و شمعدان كو؟ با خنده گفتم: آينه و شمعدان مي خواهيم چكار؟ مادرم گفت: نه كه برايم مهم باشد، اما رسمه. علي هم رفت و از سر كوچه يك آينه و يك جفت شمعدانم خريد و آمد فقط به خاطر آن كه رسم بود، براي اين كه دل مادرم را به دست بياورد. نه كه بگويم خيلي حرف گوش كن بوديم و هر چه گفتند، گفتيم چشم! نه! تلافي اين خريد را جاي ديگر در آورديم. به جاي اين رسم كه به آن عمل كرديم، شب عقد كلي سنت شكني كرديم! سفره نينداختيم. گفتند: بي سفره كه نمي شود! گفتيم: به يك رسم عمل كرديم، كافيه! يك سجاده انداختيم رو به قبله و يك جلد كلام اﷲ هم مقابلش. همين! مهريه را هم بر خلاف آن زمان اصلاً سنگين نگرفتيم. بعد از كلي بحث با پدر و مادرم، به مهريه حضرت زهرا راضي شان كرديم. مراسم شلوغي بود. تقريباً همه ي فاميل و دوستان و آشنايان را دعوت كرده بوديم. نه براي ريخت و پاش. گفته بوديم بيايند تا همه ببينند كه با سادگي هم مي شود زندگي كرد و خوشبخت هم بود. بر عكس عقد، مراسم عروسي مان اصلاً مراسم نبود! شب نيمه شعبان؛ خانواده علي آمدند خانه ما. شام را دور هم خورديم و بعد من و علي رفتيم خانه بخت اجاره اي.
هر دويمان خيلي اصرار داشتيم كسي بين ما و حضرت علي و حضرت فاطمه شباهتي قائل نشود. اما هميشه
آنها را الگوي خود مي دانستيم و الحق ، علي شاگرد خوبي بود. براي همين روي مزارش نوشتيم: آنها كه اين دعوت علي را پس از قرن ها ظلمت، از زبان علي گونه اي زمان خود شنيدند، بايد به شط خون شنا كنند تا اسلام را از دست غاصبان برهانند و هر كس علي است اين گونه بايد باشد و تو اي علي! كه در يتيم نوازي و ميدان رزم، به مولاي خود اقتدا نمودي، شهادت ارزاني ات باد! آن كس كه خدا را اراده كند، پس كوچ كند بسوي او.
توي كلاس يتيم نوازي مولاي علي (ع)؛ هميشه شاگرد اول بودي. مرتب اين تصوير در ذهنم رو مجسم مي كردم كه بنشيني، انگشت اشاره ات رو با لا بگيري و با يكي از اون صداهاي جدي ات بگي. اﷲ اﷲ! في الايتام.... هميشه از اين فكر خنده ام مي گرفت! فكر كنم خيلي با نمك مي شدي!
آخر اين تصوير را به چشم ديدم. همين كه علي بنشيند و بگويد. اﷲ اﷲ في الايتام. البته كاملاً منطبق با خيالاتم نبود. آن روز علي آرام خوابيده بود و سفارش ايتام را به زبان نوشتار تا از طريق كاغذي بنام وصيت نامه! برايم به جا گذاشته بود. نه فقط آنجا، كه در نواري هم كه براي محمد پر كرده بود ما را به يتيم نوازي تشويق و توصيه كرده است. فقط اينها نيست. من آن روز يتيم نوازي را فهميدم كه متوجه شدم علي خانواده هايي را نشان كرده و هر ماه مقداري مواد غذايي براي آنها مي برد. بچه ها دوستش داشتند و او هم.
در راه كه به رويش باز مي كردند، وارد خانه هاي شان كه مي شد، مي دويدند و بغلش مي كردند. از سر و كولش بالا مي رفتند، با او بازي مي كردند و از او بيسكويت مي خواستند. علي هم به آنها مي داد. بچه ها كه مي خنديدند گل از گلش مي شكفت. انگار همه خوبي هاي دنيا را يك جا به او داده باشند. كيف مي كرد! لپ هايش گل مي انداخت و صورتش سرخ مي شد از خوشحالي.
يك بار هم از خجالت و ناراحتي. محتويات كيف را زير و رو مي كرد، پيشاني اش عرق كرده بود. دست هايش مي لرزيد. بالاخره با نا اميدي سرش را بلند كرد و با صداي گرفته اي گفت: شرمنده! يادم رفت بخرم. ناراحتي كودك را كه ديد، انگار شكست. شايد بتوانم بگويم علي فقط يكبار شكست و آن هم آنجا بود. همكان شب به خانه كه بر گشتيم، حالش را نمي فهميد. دور خودش مي چرخيد. با خودش حرف مي زد. گفتم: طوري كه نشده، فردا برو برايش بيسكويت بخر. اما او خيلي پريشان بود. بالا خره يك گوشه نشست و انگار تازه صداي من را شنيده باشد، گفت: نه! به اين سادگي ها هم نيست دل بچه رو شكستم. آخه چطور يادم رفت؟ بعد نگاهم كرد و پرسيد: يعني منو مي بخشه...؟
مسئوليتش فقط به خاطر ايتام نبود! تمثال تمام نماي حديث( كُلُّكُم راع) بود. رعيت علي در درجه ي اول كارگر هاي معدن بودند. هر مساله اي كه پيش مي آمد. خوب يا بد، علي به خدمت بود. روز تعطيل و
غير تعطيل هم نمي شناخت. نمي گفت كه روز جمعه است، مي خوام پيش خونواده ام بمونم. كتش را برداشت و مي گفت: من رفتم، زود بر مي گردم. من هم عادت كرده بود كه نپرسم كجا! و مي دانستم كه نگران نبايد بشوم. شب كه مي آمد، معلوم مي شد ماشيني كه قرار بوده كارگر ها را به خانه برساند، نيامده. او هم با ژيان خودمان، همه را به خانه شان رسانده. آن هم كجا؟ يكي اين ور شهر يكي آن ور. مي گفت: بايد مي رساندم، وظيفه ام بود.
آن زمان در كرمان، معاون يك مدرسه بودم. به پيشنهاد انجمن اسلامي قرار شد بچه ها را به بازديد از معدن ببريم. از طرف مدرسه به علي زنگ زده بودند كه مي خواهيم چه كنيم و چه برنامه هايي داريم. علي مخالفت كرده بود. گفته بود: حالا نه! هر وقت معدن تعطيل شد، آن وقت بياييد. مسئولين هم اعتناء نكرده بودند. وقتي مي خواستند وارد معدن شوند، با مخالفت محكم علي رو به رو شدند و مرا واسطه كردند. از موضوع تلفن و مخالفت اوليه ي علي مطلع شدم. پرسيدم: چرا به من نگفتيد، گفته نه؟ من اخلاق شوهرم را مي شناسم. اگه گفته نه، يعني نه! دست آخر بچه ها را بردند جاي ديگر. به خانه كه آمد به او گفتم. اين بنده هاي خدا اين همه زحمت كشيده بودند اين همه راه آمده بودند. مي خواستي اجازه بدي بيايند. گفت. گفت: اينها امانتند دوست و همكارانت، كارگر ها هم امانتند دست من چرا كاري كنيم ناجور، يك لبخند بي جا، يا هر
چيز ديگه اي همه براي ما مسئوليت داره! الآن كه كمتر كسي احساس مسئوليت مي كند. الآن كه لبخند هاي بي جا عادي شده و نگاه هاي ناجور هم فراوانند. همه كه نه، اكثر مردم اگر دنبال نان نباشند، دنبال اين مي دوند كه بگويند: ما هم هستيم! كه به يك جايي برسند. آن زمان از اين خبر ها نبود. آن كسي نمي خواست بگويد من هستم. مردم دنبال چيزهاي بالاتري مي رفتند. جهاد اكبر خيلي داوطلب داشت. از اعزام اجباري هم خبري نبود. همه بسيجي بودند! علي هم يكي از اين بسيجي هاي ميدان مبارزه با نفس!
اول فكر كردم صداي اين آقايي كه مصاحبه مي كند چقدر شبيه صداي علي است؟ فكر كردم اگر علي است پس چرا خودش را كارگر ذوب آهن معرفي كرد. خوب گوش گوش كردم و مطمئن شدم خودت هستي. خيلي فكر مي كردم چرا معرفي نكردي خودت را گفتم شايد مي خواسته اي بگويي كه از همه ي اقشار جامعه تو جبهه حضور دارند.
خيلي زور بود. با آن همه زحمت درس خوانده بود، آن هم توي دانشگاه تهران آن روزها! تازه مشكل سربازي هم داشت. حالات بعد از اين همه درد سر يك كلمه نگفت من مهندسم؟ مي دانيد در جوابم چه گفت؟ گفت: جهاد اكبر از جهاد اصغر واجب تره... ازاسم هاشون هم معلومه! اول بايد ابن القاب و دكتر و مهندس ها رو از خودمون دور كنيم. بعد كلاش دست بگيريم و ضامنش را آزاد كنيم. اول بايد من رو بكشيم، بعد مي تونيم به فكر شكست دشمن توي جبهه جنگ باشيم. اين حرفش خيلي
به دلم نشست. همه ي حرف هايش همين طور بودند. يك جمله ديگر بود كه آن را هم خيلي مي گفت. نمي دانم از كه شنيده بود، از شهيد باهنر به گمانم كه گفته بودند: آدم دوبار زندگي نمي كند تا يك بار خودش را اصلاح كند و بار دوم ديگران را. براي همين علي هم جهاد اكبر مي كرد و هم ديگران را به اين مبارزه تشويق مي كرد و به قول خودش كلاش دست مي گرفت و ضامنش را مي كشيد! توي ليست دشمنان علي، غيبت جزو دشمن هاي شماره يك محسوب مي شد و قتلش واجب! هر كس غيبت مي كرد يا در جلسه غيبت شركت مي كرد، علي خيلي زود ياد آوري مي كرد. شوخي شوخي و جدي جدي به او تذكر مي داد. مي گفت: يه چيز ديگه بگو! يا كم پشت سر مردم حرف بزن! اگر نمي شد مي گفت: موضوع را عوض كنيد لطفا!
سخت گيري هايش فقط براي ديگران نبود. نوبت يه من هم كه مي رسيد، سخت گيري هايش دو چندان مي شد. آن چنان تذكر مي داد، آن چنان شرمنده ام مي كرد كه مطمئن باشد، ديگر تكرار نخواهم كرد. مثل آن روزي كه پاشنه كفش هايم صدا مي كردند، وقتي كه راه مي رفتم. كفش ديگري نداشتم و قناعت را از خودش ياد گرفته بودم. انگار به مهماني مي رفتيم كه ديدم علي دارد به طرز خنده داري راه مي رود و پاهايش را خيلي محكم و پر سر و صدا به زمين مي كوبد. فهميدم به در مي گويد تا ديوار بشنود. گفتم:
چشم! ديگه نمي پوشم شان. يا آن روز كه به خانه يكي از همان دوستان شان كه با علي رفته بوديم. صاحب خانه هر چه داشت را در طبق اخلاص گذاشت. سعي داشت. سنگ تمام بگذارد. آن موقع من حامله بودم. كم مي شد كه چيزي بخورم. دست خودم نبود. يعني نخواستم همان طور نشستم و به حرف هاي صاحب خانه و علي گوش دادم. بعد هم خداحافظي كرديم و آمديم. همين كه پايم به كوچه رسيد علي دعوايم كرد. گفت: دلش را شكستي. اين جور جاها فكر هيچ چيز ديگري نبايد باشي تعارف كردند بخور! توي ذوقم خورد. خواستم بگويم: تو كه نمي دوني! نمي تونم. حالم بد مي شه، كه علي پيش دستي كرد. لحنش عوض شد. نرم و مهربان حرف نگفته ام را جواب داد: ني دونم سخته! به خدا منم مي فهمم. اما به شاد كردن دل اين بندگان خدا مي ارزه، نمي ارزه؟
حالا هم بعضي وقت ها به دلم مي افتد كه نمازم را دير تر بخونم تا ببينم باز هم. پيدايت مي شه و سر به سرم بگذاري براي اين كار؟ ولي وقتي يادم مي افته كه همه ي آن كارها براي رسيدن به امروز بود كه آنها را به عقب بيندازم. اما براي كارهاي تو تنگ شده!
دورم مي چرخيد و مي گفت: خوب شد مومن هاي قديمي رفتند و مومن هاي امروزي را نديدند! ... خدايا بزرگي ات را شكر! ... آبروي هر چي مومن بود رفت... كار داشتم و نمازم عقب افتاده بود. آين بار نتوانستم چيزي به او بگويم؛ حق با او بود. اما
بعضي اوقات نمي توانستم به همه ي حرف هايش گوش دهم. به يك سري مسائل عادت كرده بودم. اخلاق هايي داشتم. بعضي هاشان را نمي توانستم ترك كنم. علي اما نمي دانست. از كجا بايد مي دانست؟ مسائل مهمي هم نبودند. بر فرض، نبايد توقع داشت كه از همان اول بداند كه با قرض و شربت بدم. از بچگي دشمن خوني بوديم. پايم را در مطب دكتر نمي گذاشتم. آن موقع هم كه زور مادرم مي چربيد و كارم به قرص و دعوا مي كشيد، قرص ها اينكه در دهانم بيفتند، پشت سرم سر در نمي آوردند! نه اينكه فكر كنيد هدف گيري ام بد بود، نه! حاضر نبودم بخورم شان. يكي دو ماه بعد از عقدمان مريض شدم. علي هم بنده ي خدا چه مي دانست كه من به اسم دكتر هم حساسيت دارم؟ او مي گفت: بيا برويم دكتر. من گفتم نمي آيم! او مي گفت پس لااقل دواهات رو بخور و من هم مي گفتم نمي خورم! خودم مريض شدم خودم هم خوب مي شوم. تو نگران نباش. يكي او مي گفت و دو تا من جواب مي دادم. علي كلافه شد. فكر كرد لجبازي مي كنم. براي اين كه نشان دهد ناراحت شده دفعه ي بعد كه از تهران آمد، نيامد خانه ي ما. بعد هم كه آمد، گفتم: بهترم! پرسيد: دكتر رفتي؟ نه مي شد دروغ بگويم و نه مي خواستم بيشتر از اين دلخور شود. كمي من من كردم و گفتم: قرار نبود. ديگر خيلي ناراحت شد. شكايتم را به مادرم كرد. وقتي كه فهميد قضيه از چه قرار
است و. چقدر با دكتر و دوا مشكل دارم، فهميد كه حرف هايم از سر لجبازي نبوده، كم كم از دلش در آمد.
اين طور ناراحتي ها كم پيش مي آمد، اما بالاخره بود. زندگي بدون نمك كه نمي شود! مدتي بود كه علي خيلي كار داشت. فشار كار آنقدر زياد بود كه سر درد هاي بدي مي گرفت. نمي دانم سر چه بود، اما يك شب از دست من دلگير شد. براي اينكه دلش را دوباره به دست بياورم، ظهر فردايش غذاي مورد علاقه اش را پختم. اما او از راه كه رسيد گرفت خوابيد. دلم شكست. كمي منتظر نشستم بلكه بلند شود و با هم غذا بخوريم اما خبري نبود. حوصله ام سر رفت. گفتم: اجازه مي دهي بروم خانه مادرم. گفت: برو! لباس پوشيدم، چادر را سر كردم و به طرف در رفتم. دم در كه رسيدم، علي مثل فنر از جا پريد و خودش را به من رساند. دستم را گرفت و مرا آورد توي خانه. و شروع كرد به عذر خواهي: فاطمه حلالم كن! ببخشيد! ...
دوستم به خاطر يه بيماري فوت كرد... به خدا قصد بي اعتنايي نداشتم. دارم زير اين فشار ديونه مي شم... آخر كار بغض كرده بود. شرمنده شدم. فكر كردم كه من ناراحتش كردم، او عذر خواهي مي كند! عجب دل بزرگي دارد اين علي! اگر باز هم حرف مي زد، اگر هيچ نمي گفتم، حتما اشكش سرازير مي شد. موضوع را عوض كردم و من هم به خاطر شب گذشته معذرت خواستم. او هم با خنده گفت: پس من هم معذرت، معذرت تا روز قيامت
معذرت.
همه فهميده بودند كه ناراحتي هيچ كس را نمي تواني ببيني! يعني دلش را نداشتي. دوست داشتي همه راضي باشند. مي خواستي توي دل هيچ كدام از خلق خدا غم نباشه. شده بودي كليد همه قفل ها! گرفتاري همه رو بر طرف مي كردي. تا اون جايي كه از دستت بر مي آمد.
كافي بود بفهمد در جايي مشكلي هست. بفهمد كسي دغدغه اي دارد. صبر نمي كرد! آن شبل از شب هاي كمياب دوران عقدمان بود. با هم قدم مي زديم اما قرار نبود در جلسه اي شركت كنيم. فكر كردم كه بالاخره طلسم شكسته شد! واقعاً داشتم با علي قدم مي زدم. با همه ي وجودم داشتم از لحظه لحظه ي پياده روي لذت مي بردم. در كوچه ها راه مي رفتيم. و با هم حرف مي زديم. اصلاً به مسيري كه طي مي شد توجهي نداشتم. فكر مي كردم بر حسب تصادف از كوچه ي ديگري مي رويم. اما فهميدم كه علي از اين لحظات هم استفاده مي كند. تا متو.جه شدم، ديدم علي رفته در خانه اي را مي زند. فكر كردم كه من رو باش. روي ديوار كي دارم يادگاري مي نويسم! توي ذقم خورده بود. فكر مي كردم براي تفريح به اينجا رفته ايم. اما انگار علي خيالات ديگري داشته! چند دقيقه بعد كه حواسم را جمع كرده بودم، ديدم دارند مي خندند. بعد هم دست دادند و خداحافظي كردند. علي هم شاد و خندان به طرف من بر گشت. با تعجب پرسيدم: قضيه چي بود؟ جواب داد: كدام قضيه؟ قضيه اي نبود. نگاهش كردم. از همان نگاه
ها كه يعني دم خروس را مي بينم يا قسم حضرت عباس را؟ گفت اين آقا از دوستم يه پولي قرض گرفته بود، اون بنده خدا به پولش احتياج داشت. اما اين آقا بدهي اش را نمي داد. اومدم حق دوستم را بگيرم. ايشون هم تا ديد كه انگار جدي، جدي طرف گرفتاره، كوتاه اومد همين! چنان گفت همين! كه انگار واقعاً اتفاقي نيفتاده است. اغلبته به نظر علي اينها اتفاق نبود. اتفاق موقعي مي افتاد كه در يك خانواده مشكل پيش آمده باشد. تا آن را بر طرف نمي كرد، آرام و قرار نداشت. اين را بارها به تجربه ديدم. روز جمعه بود به گمانم، شايد هم يك روز تعطيل ديگر، به هر حال مهمان داشتيم. بعد از ناهار هنوز سفره را جمع نكرده بوديم كه در زدند. علي را مي خواستند. او هم رفت دم در و بعد بيرون. آن هم بدون خداحافظي. نگران شدم. يك ساعت گذشت، دو ساعت، سه ساعت، علي باز هم نيامد. مهمان ها رفتند. شب شد. وقتي ربر گشت فهميدم دوستش با خانمش حرفش شده. كار آن قدر بالا گرفته بود كه قرار طلاق را هم گذاشته بودند. دوستان ديگرش تا ديده اند كاري از دست شان بر نمي آيد، دست به دامان علي شده بودند. و او هم با عجله رفته بود. آن قدر با عجله كه حتي خداحافظي هم نكرده بود. براي اولين بار پرسيدم: حالا چطور شد؟
گفت آنقدر باهاشون حرف زديم تا آروم شدند. براي آيندخه شون هم برنامه ريزي كرديم. به قول خودشون جبران مافات. ان شا اﷲ پيگير شون هستيم ببينيم مشكلشون
اساساً حل شده يا نه.... در دعواها دنبال مقصر نمي گشت. هر دو طرف را نصيحت مي كرد و وظايف شان را به آنها گوشزد مي كرد. تا آنجا كه يادم مي آيد، تمام اين داوري ها به صلح مي انجاميد.
فقط ريش سفيد محله و فاميل نبود. همه او را به چشم يك دوست مي ديدند، يك برادر. مادر دوستش فوت كرد، پسرش خيلي بي تابي مي كرد. علي هم تمام آن دو سه روز آنجا بود. انگار زبانم لال مادر خودش فوت كرده باشد. فقط مي توانم بگويم ناراحتي در چهره اش موج مي زد. غم او سبك تر از غم دوست داغديده اش نبود.
همين كارها را كردي كه همه دوستت داشتند ديگه! همين كارها را كردي كه عالم و آدم عاشقت بودند. بي وفا! گذاشتي و رفتي؟ دل اين همه آدم را به دست آوردي كه يه دفعه بزني بشكني شون؟ اين همه مريد جمع كردي كه با رفتنت همه شون بيچاره شوند؟ نگو نكردم! نگو نشكستم. نگو كه تو من رو خوب مي شناسي، من دلم به آزار مورچه هم راضي نمي شد. آره، من تو را خوب مي شناسم. دلت به آزار مورچه هم راضي نمي شد، درست! اما تا عاشق شدي، يادت رفت. خيلي ها عاشقتند!
شهيد كه شد، هيچ كس باور نمي كرد رفته باشد. همه متحير مانده بوديم! مانده بودند كه چطور او را از دست داده اند. چند روز بعد از شهادتش، خبر آوردند چند تا اتوبوس از كارگرهاي معدن قرار است بيايند خانه ما.
خوشحال شدم. علي عاشق كارگر هايش بود. مهمان هم كه
حبيب خداست؛ چه بهتر كه مهمان هاي علي باشند! خانه را مرتب كردم. طوري كه رنگ عزا نداشته باشد. طوري كه وقتي مي آيند، به ياد علي بيفتند و. اما داغ دلشان تازه نشود. كارم كه تمام شد هر چه منتظر ماندم نيامدند. از همسايه ها شنيدم كه چند اتوبوسي مدتي است سر كوچه ايستاده اند. حدس زدم كه چه خبر بايد باشد. رفتم سر كوچه. اما صحنه اي ديدم كه هيچ وقت تصورش را هم نمي كردم! انگار ظهر عاشورا بود. باور نمي كردم. براي علي اين گونه گريه كنند. و سينه مي زدند و يكي هم مداحي مي كرد. با صدايش، با حرف هايش، با ناله هايش، ضجه بقيه را به آسمام بلند كرده بود. چند قدم جلو رفتم خواستم چيزي بگويم، صداي شان كنم، اما ناله هايشان امانم نمي داد. زانوهايم سست شده بود. هيچ وقت اين طوري نشده بودم، هيچ وقت. مگر آن يك دفعه كه پشت سر علي نماز خواندم. هيچ وقت نمي گذاشت به او اقتدا كنم. آن يك بار همك آنقدر اسرار كردم تا راضي شد. ابهت نمازش وصف نشدني بود، نمي فهميدم چه مي كنم، چه مي گويم؟! در درياي نمازش غرق شده بودم. تمام بدنم شل شده بود.
ديگر خودم نبودم.
آن روز هم همين طور شدم. به سمت درختي رفتم. به آن تكيه دادم. چقدر سوزناك مي خواندند. نا خود آگاه اشكم سرازير شد. نمي دانم مداح روضه و وداع امام حسين (ع) و حضرت زينب (ع) را كي شروع كرد، فقط مي دانم كه ولوله شد! سر ها به پنجره ها و بدنه اتوبوس
مي خورد. ضجه ها گوش فلك را كر مي كرد. خواستم بروم حرفي بزنم، آرامشان كنم، اما پاهايم همراهي نكردند. نمي توانستم تكان بخورم. شورشان آدم را ديوانه مي كرد. دم گرفته بودند و هر رهگذري را سر جايش ميخكوب مي كردند. با فرياد امان از دل زينب شان، آتش گرفتم! اشك هاي بي صدايم به هق هق تبديل شد و. اشك مي ريختم و با علي حرف مي زدم. آنها مي خواندند: مهلا مهلا من مي گفتم: كجا علي؟ خيلي زود شال و كلاه كردي! چقدر زود رفتي! آنها العطش مي گفتند، من مي گفتم: هنوز خيلي مونده بود تا از بودنت سير بشيم ! كجا گذاشتي و رفتي؟ آنها از صبر حضرت زينب مي گفتند و من از بي صبري. آنها از حضرت زينب و بچه هاي امام حسين مي گفتند و من از خودم و دو بچه اي كه بهانه ي پدر مي گيرند. حالا امروز نه، فردا، فردا نه، چند روز ديگر، بالاخره بچه اند! پدرشان را مي خواهند. درد دل مي كردم، تا بلكه سبك شوم. اما انگار كسي در گوشم زمزمه مي كرد: دل علي نازكه، با گريه هاي تا نشكنش فاطمه! اشك هايم را پاك كردم. تا قيام قيامت كه نمي شد ماتم بگيرم! پاهايم سنگين بود. انگار چند سال طول كشيد تا آن چند متر را طي كردم و به جمعيت رسيدم. به آنها خوش آمد گفتم. پرسيدند: شما؟ گفتم: همسر شهيد نيلچيان.
اگر قبول نكرده بودم كه شهيد زنده جاويده، اگه اعتقاد نداشتم كه تو هميشه كنارم هستي، هيچ وقت، هيچ وقت لفظ شهيد، را به
كار نمي بردم. چقدر سخته؟ ! علي سخته كه اعتراف كنم تو ديگه بين ما نيستي. يعني جسم تو نيست! خيلي دلم مي خواد كه شب منتظر اومدنت نباشم. اينكه به خودم بقبولانم كه ديگه از در خونه نمي آيي تو. اينكه اعتراف كنم واقعاً تو رفته اي! آوردن لفظ شهيد قبل از اسم علي نيلچيان. خيلي طاقت مي خواست، بيشتر از اون، شنيدن ناله ها و ديدن اشك ها دلم را به درد مي آورد. اشك ها دلم را به درد مي آورد. اشك ها و ناله هايي كه باور نمي كردند رفتنت را علي! چه با دل اين همه آدم كرده بودي؟
اولين بار بود كه كلمه علي را مي چسباندم به علي. كمي كه آرام شدند، دعوت شان كردم داخل خانه گفتند: فكر نمي كرديم كه همسر شهيد، آن هم مهندس نيلچيان بتواند اين قدر صبور و باروحيه باشه! راستش رو بخواهيد، نمي دونستيم چطور با شما بر خورد كنيم. مي ترسيديم. اما وقتي روحيه شما را ديديم، آروم گرفتيم. گفتم: خودش يادم داده بود.
روحيه داشتن را مي گفتم. توي راه مشهد يادم داد. تنها سفري بود كه با هم رفتيم. مسير را طوري انتخاب كرد كه از جاده شمال بگذريم. خانه هاي آنجا را خيلي دوست داشت. مي خواست صفا و سادگي را يك جا نشانم دهد. توي يك روستا براي كاري از ماشين پياده شديم. پيرزني را ديديم كه بيرون خانه نشسته. خيلي خوش رو بود.. از ما پذيرايي كرد و بعد سر درد دلش باز شد. با لهجه اي شيرين شمالي اش گفت: از دار دنيا اين خونه
رو دارم و اين زمين خودش! درسخون، كاري و مسلمون! همين يكي برام مونده بود. فرستادمش جبهه. خيلي وقته كه نيومده. خبري هم ازش نيست. نمي دانم چرا دلم گواهي مي داد كه پسرش ديگر بر نمي گردد. علي هم همين فكر را مي كرد. از نگاهش فهميدم. پيرزن خيلي سعي كرد بغضش را برو بخورد. انا نشد. با گوشه ي روسري گلدار شمالي اش اشك هايش را پاك كرد. سرش را به سمت آسمان بلند كرد، گفت: خدايا شكرت! هم برا اون روز كه دادي، هم برا امروز كه مي گيري! حالمان منقلب شد. علي خيلي از پيرزن خوشش آمده بود. از آنجا كه تا مشهد برايمان سخنراني كرد. مي گفت: اين مادران شهد ا پيش خدا خيلي اجر و مقام دارند. همسراشون هم همين طور. همه بايد مثل اين مادر صبور باشند و راضي به رضاي خدا. آن سفر براي علي عجيب سفري بود. مدام رو به روي سقاخانه مي چرخيد و آب مي خورد.
انگار آب زمزم مي خوردي اون روزها! آبي كه هيچ وقت ننوشيدي اما عاشقش بودي. ورد زبانت شده بود: اغنيا مكه روند و فقرا سوي تو ايند، جان به قربان تو آقا كه حج فقرايي.
علي، يك بار ديگر برايم مي خواني؟
هيچ گاه مستطيع نشد، اما هميشه آرزوي رفتن به بيت الله الحرام را داشت. ايام حج حالش عوض مي شد. مي گفت: دوست دارم طعم هجرت را بچشم. هجرت از خودم به خونه ي خدا، به خود خدا. مي گفت: يعني عمرم كفاف مي ده. كه اين خونه را به چشم ببينم؟ كتاب حج دكتر شريعتي
را كه خواند، ديوانه شد. شيفته ي به تمام معنا. به قول خودش مي خواست دور يار گشتن را تمرين كند. مي خواست بفهمدفلسفه ي حج نيمه تمام امام حسين (ع) چيست؟ مي خواست از مكه برود كربلا! اگر چه نرفت، ولي اين آرزويش نصيب مادرم شد.
حجش چند بار عقب افتاد، اما سال 66 بود كه بالاخره خدا مادرم را دعوت كرد. انگار دعوتش كرده بود براي رفتن به خانه اش و رسيدن به خودش!
هيچ كدام اين موضوع را نمي فهميديم جز خود مادرم. حتماً همين بود كه با همه، حتي با همسايه هاي كودكي اش البته آنها كه در دسترس بودند هم خداحافظي كرد و از آنها حلاليت طلبيد فكر مي كرديم مي رود و بر مي گردد، اما بر نگشت، درست مثل علي. برات از مشركين بود و فرمان امام بايد اجرا مي شد. باب شهادت دوباره هر چند براي مدتي كوتاه باز شد تا آنجايي كه جا مانده اند، خودشان را به قبلي ها برسانند. كساني مثل مادرم كه خود را رساند به علي.
مادرم حقش بود. در طول جنگ هر وقت مجروحي مي ديد، هر وقت عملياتي مي شد، هر وقت شهيد مي آوردند، اشك مي ريخت. مي گفت: يعني ممكنه زني كه توي آشپزخانه مي پزه و مي شوره هم شهيد بشه؟ دعا مي كرد: الهي اختمي بالشهاده. علي كه شهيد شد، مادرم آنقدر گريه و بي تابي كرد كه همه فكر كردند او مادر علي است! همه مي گويند، مادرم شهيد شد، چون عاشق اين طور رفتن بود. اما من مي گويم دليل ديگري هم داشت. كمك
خالصانه و احترام او به مادرش. در مورد امور مادر بزرگم خيلي وسواس به خرج مي داد. اگر آبي كه براي شان مي برديم ذره اي ناخالصي هم داشت؛ حتي اگر چه آب اصفهان بود، مي گفت: برويد عوضش كنيد.
آخر سر هم دعاي خير مادر بدرقه ي راهش شد و رفت آنجايي كه بايد مي رفت.
اول خبر دادند كه مادر بر اثر شلوغي و فشار جمعيت خفه شده؛ اما جسد را كه ديديم و هفت گلوله اي كه هنوز در بدنش باقي مانده بود ند، فهميديم قضيه طور ديگري بوده. برادرم همان طوري كه گريه مي كرد فرياد مي زد: خدا را شكر كه تير خوردي مادر! براي تو كم بود كه زير دست و پا خفه شوي! همان لحظه كه چشمم به جسد افتاد سرم گيج رفت. دو دخترم را كه از دست دادم، علي تسلايم مي داد. علي كه رفت، مادرم بود. ولي حالا داغ مادر مي ديدم. ديگر پشت و پناهي نداشتم. فكر مي كردم كاش علي نرفته بود. اگر علي اينجا بود، تحمل اين درد چقدر راحت تر مي شد. اما علي قبلاً رفته بود. سال 61، فروردين 61.
دو سه شب بعد از شهادت حضرت زهرا بود. زنگ خانه مان را زدند: منزل مهندس نيلچيان؟ برادرم رفت و در را باز كرد. كمي طول كشيد. انگار توي دلم رخت مي شستند! وقتي بر گشت روي دوشش يك كوه حس مي كردم. پرسيدم چه خبر بود؟ نگاهم كرد و گفت: آقاي نيلچيان نامي مجروح شده، خونه شون خيابون سروشه. اشتباهي اومده بود اينجا. آدرس خيابون را دادم بره به
خانواده شون خبر بده. فهميدم همان لحظه اول فهميدم. نتوانستم بايستم نشستم. گريه ام گرفت سعي كردم خودم را گول بزنم، شايد هم برادرم را گفتم: آخي! ... بيچاره خانواده اش... چقدر سخته آدم اين روزهاي اول سال خبر مجروح شدن عزيزش را بشنوه! خدا صبرشون بده.
اين حرف را زدم، اما نه خودم به آن اعتقاد داشتم و نه هيچ كس ديگر. برادرم تا صبح نماز خواند و گريه كرد. باور نمي كردم تنها شده باشم. داشتم ديوانه مي شدم. همه چيز نشانه رفتن علي بود. حتي دلم! اما من نمي توانستم، يعني نمي خواستم بپذيرم. به خودم مي پيچيدم، بي تابي مي كردم، خودم را دلداري دادم، اما فايده نداشت. سر صبحانه برادرم گفت: فاطمه مي خوام يه چيزي بهت بگم! خودم را آماده كردم. به خودم قول دادم كه صبور باشم. . گفت: علي آقا مجروح شده. صدايم در نمي آمد. خيلي سعي كردم تا توانستم بگويم: اولين بار كه نيست؟! با استكان چايي اش بازي مي كرد. نفس عميقي كشيد و سرش را زير انداخت و گفت: آخه اين دفعه، پاش قطع شده. با انگشتان دستم پايم را فشار دادم. از لاي دندان هايم جواب دادم: خودم عصاي دستش مي شم. زير چشمي نگاهم كرد و با صداي آرامي گفت: دستش هم قطع شده. اين بار محكم گفتم: خوب جنگ همينه ديگه!
طوري نيست تا آخر عمر خودم كنيزش مي شم. از ته دل گفتم: برادرم هم فهميد. ديگر چيزي نگفت. چايش را سر كشيد و موضوع را عوض كرد: مي ريم بيمارستان پيدايش مي كنيم. اصرار كردم مرا هم ببرند؛
اما راضي نمي شدند. گفتند بمانم خانه را مرتب كنم تا آنها بياورندش. شايد يك لحظه اميد وار شدم كه دوباره ببينمش، اما يادم آمد كه از اين اميد ها نبايد داشته باشم. نمي دانم چقدر طول كشيد، اما هر چه بود خيلي زجر آور بود، تحمل سر در گمي. سر در گم نبودم، خودم را مي زدم به آن راه. اين طوري آرام تر مي شدم. بالاخره صداي در آمد. دويدم. پدرم بود و برادرم. به پدر نگاه كردم، نگاهش را دزديد. برادرم گريه اش گرفت. يقين كردم. ديگر راهي براي فرار از حقيقت نمانده بود. گفتم: حالا جنازه اش را شناسايي كرديد يا نه؟ بهت زده بودم. نمي فهميدم اين حرف ها يعني چه؟ يك دفعه به خودم آمدم. واقعاً علي شهيد شده بود! بغض كردم هق هق گريه ام بلند شد. براي اولين بار جلوي چشم همه گريه كردم. تا آن موقع حتي علي هم گريه ام را نديده بود. نمي فهميدم اطرافيانم چه مي گويند. جواب سوالم را مي دهند؟ دلداري ام مي دهند؟ برايم مهم نبود. مهم علي بود كه رفت. خدا مي داند چقدر گريه كردم، اما آرام تر شدم، يادم آمد كه همه سفارش علي را. بي تابي نكن! ... صبور باش! ... سياه نپوش! اشكم خشك شد. نه مي خواستم و نه مي توانستم گريه كنم. قولي داده بودم و بايد پايش مي ايستادم. اصرار كردم جنازه را نشانم بدهند. اول زير بار نمي رفتند اما بعد قبول كردند كه با مادرش برويم. جنازه ها خيلي زياد بودند. علي هم بين آن همه بدن غرق به خون،
در گوشه اي خوابيده بود. مادرش جلو رفت. پيشانيش را بوسيد بالاي سرش نشست و شروع كرد با حرف زدن با علي. من اما هنوز ايستاده بودم. تصور ديدن چنين صحنه اي را هم نمي كردم. خم شسدم دستم را گذاشتم روي سينه اش. خشكم زد! انگار خالي بود! بدن علي را با پنبه پر كرده بودند. تركش خمپاره همه را برده بود. نشستم. يادم آمد اين پنج سال را. همه اش مثل يك فيلم از جلوي چشمانم گذشت. نه حرف زدم و نه گريه كردم. خيلي به خودم فشار آوردم تا توانستم بگويم. مي خواستم بگويم در نبودنت چه كشيدم! اما نمي توانستم. فقط نگاهش كردم. آن طوري كه او هنگام وداع نگاهم كرده بود همان طور كه آن شب كه آمد دنبالم نگاهش كرده بودم. همان شبي كه خانه يكي از اقوانم مهماني بود. من هم رفته بودم. صداي زنگ در آمد گفتند: فاطمه خانم با شما كار دارند. تعجب كردم. آخر كسي قرار نبود دنبالم بيايد. رفتم دم در. علي بود! دهانم از تعجب باز مانده بود. خنديد و گفت: عليك السلام. دستپاچه شدم. گفتم: ببخشيد! سلام. گفت: انگار خيلي هم از ديدنم خوشحال نشدي. گفتم اختيار داريد. آقا! ليلي مجنون را كه مي ديد خوشحال نمي شد؟
خوشحالي ات مي ترساندم. به دلم افتاد نكند وقت رفتنت شده باشد؟ نكند خوابي ديده باشي يا تعبير كرده باشند كه ديگر بر نمي گردي؟! چشمانت همه چيز را لو مي دادند. آن روز نفهميدم نور بالا زدن يعني چه؟
روز بعد از رفتنش زنگ زد. پرسيدم: كجايي؟ هنوز نرفته اي منطقه؟ گفت: اصفهان...
كارم به يه مشكلي بر خورده بود، آمدم درستش كنم. گفتم: حالا كارت درست شده يا نه؟ تعجب كرد و پرسيد: از كجا مي دوني؟
خنديدم و گفتم: اظهر من الشمسه! كبكت خروس مي خونه! پرسيد: كاري نداري؟ دلم گرفت. گفتم: نه! به خدا مي سپارمت. همان موقع نذر كردم كه اگر بر گردد، جلوي پاش يك گوسفند قرباني كنم. مي دانستم مخالف است. اين مخالفت را در وصيت نامه اش گوشزد كرده بود. دوست دارم همان جا كه روح از بدنم مفارقت مي كند به خاك سپرده شوم. نمي خواهم حتي به اندازه انتقالي هم براي دولت خرج داشته باشم. علي بر گشت. اما نه با پاي خودش. روي دوش مردمك. من هم به نذرم وفا كردم. دم در مسجد جلوي جنازه ي علي يك گوسفند قرباني كرديم. از همان جا تا گلستان مراسم تشييع جنازه بود. من هم پاي پياده با جمعيت به راه افتنادم. وسط راه ياد حرف علي افتادم. هميشه مي گفت: بچه نمي تونه از حق خودش دفاع كنه. پياده روي براي بچه اي كه در شكم داشتم، خوب نبود. بقيه راه را با ماشين رفتم.زود تر از جمعيت رسيدم. رفتم كنار گودالي كه قرار بود علي مرا آنجا دفن كنند. علي را آوردند و در قبر گذاشتند. ديگر تاب نياوردم. آخر مي خواستند تمام عشق و زندگي، هستي مرا دفن كنند و رويش خاك بريزند. مي خواستم بمانم. بمانم و آن گونه كه علي گفته بود؛ محكم و استوار بايستم و تماشا كنم. نگذاشتند. بلندم كردند. ناي مقاومت نداشتم و. بلند شدم و كنار رفتم. نديدم كه علي را
چطور در خاك كردند. در آخرين لحظه چشمم به پيراهنش افتاد. پيراهني كه بعد از عقد برايش خريده بلودم. مي توانم بگويم تنها هديه رسمي ام بود. به علي. همان پيراهن را هنگام رفتن پوشيده بود. همان پيراهن هم شد كفنش!
جانم داشت به لب مي رسيد، ولي گريه نمي كردم. علي خواسته بود. كرمان كه بوديم، هر از گاهي مي آمد و مي گفت كه به ديدار فلان خانواده شهيد رفته، اصلاً گريه نمي كردند. نمي دانم مي رفت يا نه. فقط مي دانم كه مي خواست من اين گونه باشم. بعد از رفتن علي هيچ كس اشكم را نديد. نه هنگام وداع، نه هنگام تشييع و نه وقت دفن كردنش. اشك هايم مال خودم شد، خدا و علي. هر وقت دلم مي گيرد، هر وقت احساس مي كنم كه تحمل زندگي بدون علي برايم دشوار است، هر بار كه احساس تنهايي مي كنم، سر ظهر، برق آفتاب كه مي شود، مي روم پيش علي. گلستان شهدا آن موقع خلوت است. مي توانم با دل آرام با علي حرف بزنم. مي روم يكي دو ساعت مي نشينم، درد دل مي كنم، گريه مي كنم. آنقدر حرف مي زنم تا سبك شوم. بعد هم شاداب تر از قبل بلند مي شوم و مي روم سر خانه و زندگي ام. اين طوري بهتر است. هم براي من و هم براي بچه ها. آخرهر دوشان؛، خيلي حساس اند. طاقت خيلي چيزها را ندارند. نگذاشته ام جاي خالي پدرشان را احساس كنند. دست كم فكرمي كنم نگذاشته بلاشم. زينب كه پدرش را نديده! اصلاً معني پدر را نمي
دانست. اما در مورد محمد سخت تر بود. گر چه او هم خيلي از پدر ش خاطره ندارد. اما شيريني با او بودن را چشيده. سخت است كه با چيز ديگري جبران نبودنش را بكند.
چه كار سختي ازم خواسته بودي علي! آخه بدون تو، چطوري اين دو تا دلبندت را بزرگ كنم؟! چه بايد مي كردم تا بنود پدري مثل تو را احساس نكنند؟ ! دل جفت شان كوچكه، عين خودت! مي دانستم كه هستي و كمكم مي كني. اما باز هم مشكل بود، هنوز هم مشكله.
به محمد نگفتم پدرش شهيد شده. هر وقت بهانه پدر را مي گرفت، دستش را مي گرفتم و مي بردم در خيابان ها مي گرداندمش. خوب كه خسته مي شد، خوابش مي برد. اين برنامه هميشگي ما بود. هيچ وقت او را به گلستان شهدا نبردم. آن قدر نبردم تا خودش رفت. راهنمايي بود كه با دوستانش از طرف مدرسه رفته بودند شهدا. آنجا براي بار اول مزار پدرش را ديد. تا به حال از آن روز برايم حرفي نزده. نمي دانم چه حالي داشته و چه گفته؟! فقط مي دانم كه از قبل در مورد شهادت چيزهايي مي دانسته. زينب هم همين طور. از همان كلاس اول مثل پدرش درسخوان و زرنگ بود. اما هيچ وقت دفتر هايش را خط كشي نمي كرد. يك بار معلمش ايستاده بود بالاي سرش؛ خط كش را داده بود به دستش. گفته بود: تو كه اين قدر خوش خطي دفتر هايت را خط كشي كن ببين چقدر قشنگ مي شه! معلمش مي گفت ديدم هق هق گريه اش بلند شد
خود كار آبي را برداشت و دفترش را خط كشي كرد. علتش را پرسيدم ، گريه اش شديد تر شد با چشمان اشك آلود نگاهم كرد و گفت: قرمز رنگ خون بابامه. نمي تونم رنگ خون بابام رو ببينم.
نمي دانم با اين دل هاي نازك و شكستني چطور توانسته اند هر روز عكس پدرشان را روي طاقچه ببينند. شايد به خاطر اين كه هميشه به يادش باشند. با اين حال بعضي از من توقع دارند كس ديگري را در زندگي ام جايگزين علي كنم. من هم هر بار در جواب گفته ام: باشه! ... يه علي نيلچيان ديگه برام بيارين، به روي جفت چشمام. باهاش ازدواج مي كنم.
بچه هايت تحمل نداشتند لباس هاي تو را ببينند. حتي نمي دانستند قرآن و ساعت تو را لمس كنند، اون موقع من چطور يه مرد ديگه رو از در خونه بيارم تو، بگم اين جاي باباتونه؟ زخم زبان هاي همه را مي تونستم تحمل كنم، اما ناراحتي و غربت بچه هاي تو رو نه! مخصوصاً محمد رو. آخه اون تو را ديده. چطور حتي تصور كنم كسي ديگه اي جاي تو را براش بگيره.
محمد خيلي به پدرش وابسته شده بود. از لحظه لحظه زندگي و رفتار پدرش تو ذهنش فيلمبرداري كرده بود؛ تا حالا، امروز، خود آينه تمام نماي علي شود. مرد خانه مان است. 23 سالش بيشتر است اما به پدرش كه مي رسد، پسر بچه ي سه ساله اي مي شود. خيلي مي ترسد كه مبادا پدرش از او دلگير شود. يك بار كه با هم رفته بوديم شهدا، گفتم: محمد بنشين مي
خواهم به بابات يه چيزي بگويم. التماس مي كرد كه نگو! اما من شروع كردم: علي آقا گوش بدين... كه ديدم محمّد بغض كرد و رفت! اما من شروع كردم! نمي خواستم شكايتش را بكنم، فقط مي خواستم در حضور او با پدرش حرف بزنم. بگويم كه نصيحتش كنيد وضع جامعه چطوره و چطور بايد باشه. اما محمّد طاقت نداشت. از بچگي همين طور بود. هيچ وقت يادم نمي رود آن روزي را كه جيغ كشيد بابام شهيد شد! همان روز دوم فروردين بود. همگي پاي تلويزيون نشسته بوديم و براي رزمنده ها دعا مي كرديم. تلويزيون مارش حمله پخش مي كرد. يك دفعه جيغ محمد بلند شد. پاهاتيش را به زمين مي كوبيد و اشك مي ريخت به تلويزيون مشت مي زد و اشك مي ريخت: بابام! بابام را مي خوام! هر كارش مي كرديم، آرام نمي شد. عموهايش را كه ديد بدتر شد. تنها راه آرام كردنش نواري بود كه علي قبل از رفتن برايش پر كرده بود. خيلي دوستش داشت. جالب اينجاست كه صداي علي خيلي شبيه آقاي خامنه اي رئيس جمهور وقت بود. هر بار كه نوار را پخش مي كرديم مي گفتم: ببين اين پدرته؛ پدرت آقاي خامنه اي است. برات نوار هم پر كرده اند! محمد هم ذوق مي كرد. به كلمه محمد جان كه مي رسيد خيلي كيف مي كرد. از همان موقع محبت خاصي نسبت به آقاي خامنه اي پيدا كرد. دلم آرام گرفت. مي دانستم كه به دست پدر مهرباني سپردمشان. كم كم زندگي ام آرامش اوليه را پيدا كرد كه دعوتم كردند به بيت الله
الحرام رفتم مكه! براي علي هم نايب گرفتم. اما آنجا همه چيز از يادم رفته بود. حتي به ياد نمي آوردم كه همسر شهيدم. در برگشت باز هم دلم گرفت. همه چيز مثل اول مي شد. تو دلم گفتم: كاشكي اينجا بودي علي! ... اما بعد با خودم فكر كردم كه اگر علي بود چه مي گفت و چه مي كرد؟ سعي كردم همان گونه باشم. بعد از آن، چند سال بعد يك سفر رفتم مشهد. بچه ها را هم بردم. به ياد آن سفري كه با علي رفته بودم. آنجا جاي خالي اش را بيشتر حس مي كردم. ثواب زيارت را به علي هديه كرديم. همگي! گر چه شهدا در امور خيرمان شريك اند، اما ما بايد ادب كنيم. شايد مصلحتي است، حكمتي است تا با ياد آوري خاطره هاي آنها، تحمل دوري و نبودن شان براي مان آسان تر شود.
خودت هم مي دوني، اما بگذار بگم. نبودنت سخته، اما اوني كه آسونش مي كنه اميده. همانم طور كه نبود آقا امام زمان رو به اميد ديدارشون تحمل مي كنيم، مي سوزيم و دم نمي زنيم، نبود تو رو هم تاب مي ياريم، به شوق اينكه توي قيامت ببينمت. به اين اميد كه اون روز شرمنده ات نباشم.
بزرگترين آبي كه بر آتش تنهايي قلبم مي ريزم، ياد آوري خاطرات خوش گذشته است؛ تمام لذت هاي زندگي مان. حالا بزرگترين لذت زندگي ام اين است كه هر چه مي گويم، بگويم: به قول علي... هر چه مي شود، بپرسم: يعني علي راضيه؟ ... هر چه مي كنم، فكر كنم: يعني علي هم همين
كار را مي كرد؟... و از همه بيشتر نگاهش كنم. توي قد و بالاي محمّد، توي وقار زينب و توي خنده هاي هر دوشان. عاشق خنده هاي علي بودم. هنوز هم وقتي بچه ها مي خندند، ياد خنده هاي پدرشان مي افتم. خنده هايي كه غم و غصه را از دلم مي برد. خنده هايش خالصانه بود. مملو از شادي. جايي براي دلتنگي باقي نمي گذاشت. همين خنده هايش خيلي وقت ها گره گشاي مشكلاتم بود. حاضر نبودم به دنيايي اندرز و نصيحت عوض شان كنم. هنوز هم علي حلال مشكلاتم است. هر جا سنگي پيش پايم مي افتد، هر جا كارم گره مي خورد، دست به دامان علي مي شوم. براي كنكور محمد هم همين كار را كردم. نشستم و با علي خوب حرف هايم را زدم. دلم كه سبك شد، بلند شدم تا خداحافظي كنم، چشمم افتاد به عكس علي. خواب نبودم، مي دانم خيال هم نمي كردم، مطمئنّم. علي خنديد! از همان خنده هايي كه مرا مي برد به آسمان هفتم. دندان هاي جلويش نمايا ن شد. مثل هميشه سفيد و رديف و مرتب. گوشه چشم هايش چين افتاد. همان چشماني كه مي ترسيدم پير شود و گذشت زمان كنارشان چروك بيندازد. هيچ وقت خواب علي را نديدم. برايم خيلي سخت بود، اما آن روز در بيداري ديدمش. علي بعد از 15 سال به رويم خنديد.
انتظار سخته علي! فكر نكن فقط من، تو را منتظر گذاشتم! خودم هم منتظرم. منتظرم تا يك روز بيايم پيشت و همه ي اين حرف هايم را كه برايت گفتم و نگفتم دوباره بگويم.
دوباره نگاهي
به عكس علي انداخت. با خودش فكر كرد: آيا واقعاً علي خنديده بود؟ و بعد به خودش نهيب زد چرا كه نه؟ اگر ابراهيم بچه هايش را آرام كند، چرا علي نخندد؟ ورقه هايش را جمع كرد. ضبط صوت را در كيفش گذاشت و بلند شد. از فاطمه تشكر كرد و بيرون آمد. تمام راه را با خودش كلنجار مي رفت. حرف هاي فاطمه را در ذهنش مرور كرد. جمله جمله اش را. به خود آمد. خود را مقابل و رو به روي گلزار شهدا يافت. نفهميده بود چطور به آنجا رسيده بود. وارد شد، سلام داد و رفت به سمت مزار علي. با اجازه! اي گفت و. نشست. فاتحه اي خواند و علي را نگاه كرد. چهره فاطمه در ذهنش مجسم شد. فاطمه اي كه در تمام طول مصاحبه بغض هم نكرده بود! تمام خاطراتش را باز گو كرده بود. حتي دردناك ترين شان را، اما خم به ابرو نياورده بود. همين فاطمه به بيان وضع امروز كه رسيد صدايش شكست، گريه كرد! شرمنده شد. پوستر تازه اي را ديد بعد از شهدا ما چه كرده ايم؟ بغض كرد و لبش را گزيد. اشكي از گوشه ي چشمش به روي گونه اش چكيد و گفت: فاطمه به شوق ديدار شما اين همه سختي را تحمل مي كند. فرداي قيامت من چطور تو روي شما نگاه كنم؟ اصلاً فردا نه همين امروز. چطور به صورت فاطمه تان نگاه كنم؟ كاري كه برايش نكرده ايم، هيچ، اين همه دلش را آزرده ايم، .... به تبع دل شما را.
حال غريبي داشت. نمي دانست چه بايد بكند،
تقويمش را باز كرد، نهم رجب بود. شب ميلاد امام جواد (ع) و چند روز مانده به آغاز هفته ي دفاع مقدس. به خودش قول داد كه سال ديگر، روز دوم فروردين و بعد از آن، شب شهادت حضرت فاطمه به گلزار شهدا بيايد و در مراسم سالگرد علي شركت كند,آخرتاريخ شهادت علي دوم فروردين 1361بود. منابع زندگينامه :قرمز،رنگ خون بابام،نوشته ي فرشته سعيدي،نشر كنگره سرداران و23000شهيد اصفهان-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رحيم واحدي : قائم مقام فرمانده تيپ ذوالفقاراز لشگر 31 عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در 8 مرداد 1342 در «مشگين شهر »متولد شد . او پنجمين فرزند خانواده بود . پدرش به كارگري ساختمان اشتغال داشت و از وضعيت مالي مطلوبي برخوردار نبود . خانواده «واحدي» در ايام كودكي «رحيم » به روستاي« گواشلو» از توابع شهرستان« پارس آباد » نقل مكان كردند . «رحيم »دوران ابتدايي را در دبستان 12 بهممن ، در سال 1349 آغاز كرد و در سال 1353 با موفقيت به پايان برد . سپس دوره راهنمايي را پيش گرفت و هم زمان با تحصيل در يك تعميرگاه اتومبيل در پارس آباد به فراگيري مكانيكي پرداخت . همچنين در موقع بيكاري در دكان بقالي عمويش مشغول به كار مي شد .
او سال دوم راهنمايي را مي گذراند كه انقلاب اسلامي آغاز شد و« رحيم واحدي» نيز به مردم پيوست و با شركت در تظاهرات در خدمت انقلاب قرار گرفت . با پيروزي انقلاب اسلامي ، به خاطر دوري محل تحصيل از زادگاهش تحصيل را رها كرد و با تشكيل بسيج به عضويت آن در آمد .
زماني كه جنگ تحصيلي
عراق عليه ايران آغاز شد به جبهه هاي جنگ شتافت رحيم ، چنان شجاع و بي باك بود كه همرزمانش او را « رحيم ضد تركش » مي خواندند . پس از مدتي حضور در جبهه ها به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد . در ابتداي عضويت . در تعميرگاه موتوري سپاه كار مي كرد ولي با گذشت مدتي با فعال كردن پايگاه سپاه پارس آباد ، عازم جبهه شد . با تلاش و جديتي كه از خود نشان داد در عمليات خيبر نيز فرماندهي گردان مذكور به وي سپرده شد : اما رحيم خود را يك فرد كوچك درگردان مي دانست . او در عمليات بسياري شركت داشت از جمله والفجر 8 كربلاي 5 و ... پدرش مي گويد :
« روزي گفتم آقاي رحيم در جبهه هم پارتي بازي هست ؟ گفت : درجلوي جبهه پارتي بازي از پشت جبهه بيشتر است وقتي عمليات شروع مي شود براي كارهاي خطرناك ، داوطلب خواسته مي شود و همه داوطلب مي شوند وقتي چند نفر انتخاب مي كنند ، بقيه ناراحت شده مي گويند پارتي بازي كرده ايد و از دوستان فاميلهاي خود انتخاب نموده ايد . »
محرم معصومي – يكي از همرزمان واحدي نيز خاطره اي شنيدني را از رحيم واحدي به اين شرح نقل مي كند .
« در جريان عمليات كربلاي 5 در نزديكي نخلها و كانال ماهي در سمت شرق پتروشيمي يكي از بسيجيان گردان ضد زره در حال بازرسي و پاكسازي سنگرها بود . وقتي به يك از سنگرها وارد شد . يك افسر عراقي كه
در سنگر پنهان شده بود او را غافلگير و دستگير كرد و با كلت گلوله اي به صورت بسيجي شليك نمود . رحيم وقتي صداي شليك را شنيد به سرعت به طرف محل صدا دويد و در حالي مسلح نبود . متوجه شد افسر عراقي در حال فرار است به دنبال او دويد و در مسير كلاه آهني را برداشت و چنان بر پيشاني افسر عراقي زد كه چشمهايش از حدقه بيرون آمد و در جا مرد . »
رحيم واحدي در كنار فرماندهي گردان ضد زره – كه به طور مستقيم زير نظر فرماندهي لشكر عمل مي كرد – به مدت يك سال سمت جانشيني فرماندهي تيپ ذوالفقار را ( كه تيپ زرهي لشكر عاشورا را محسوب مي شود ) به عهده داشت به گفته نيروهاي تحت امرش : خودش برخورد و با احترام بود و به كسي دستور نمي داد و هنگامي كه مي خواست كاري را به كسي محول كند . از او خواهش مي كرد .
رحيم در پشت جبهه نيز بسيار فعال بود . به خانواده هاي رزمندگان و شهدا سركشي مي كرد و در بر طرف كردن مشكلات آنان مي كوشيد در سخنرانيها يش همواره توصيه مي كرد كه با رزمندگان و بسيجيان برخورد برادرانه شود خواهرش درباره اقدامات پشت جبهه او ميگويد:
« هر گاه به روستا مي آمد . در بازگشت از پارس آبا د براي رزمنده ها و وسايل امكانات مي برد . آخرين باري كه به روستا آمد شب را در پشت تويوتا يي كه ملزومات را در آن گذاشته بود . گذراند . هر
چه اصرار كرديم به منزل بيايد و بخوابد قبول نكرد و گفت : در حالي كه رزمنده ها روي خاك مي خوابند . چگونه مي توانم در رختخواب گرم و نرم بخوابم . »
همچنين رحيم تعدادي سكه طلا داشت كه از گذشته پس انداز كرده بود روزي شخصي از او طلب قرض كرد ومادرش گفت شما براي ازدواج به سكه ها نياز داشتي جواب داد : « مادر تاز زماني كه جنگ تمام نشده ، ازدواج نخواهم كرد . »
در اوايل تير ماه 1366 رحيم بيست روزي را در مرخصي بود خانه پدر را كه از گل ساخته شده بود . از نو بنا كرد . تصور خانواده اين بود كه او با تمام ساختمان تشكيل خانواده خواهد داد . ولي با اتمام كار به جبهه باز گشت و هرگز سكونت خانواده را در خانه جديد نديد .
آخرين عملياتي كه رحيم واحدي در آن شركت داشت نصر 7 بود . محرم معصومي در اين باره مي گويد :
« در جريان آماده سازي نيروها براي عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ،سردار «امين شريعتي »فرمانده لشكر عاشورا در موقعيت شهيد مقيمي با جمعي از فرماندهان درباره عمليات گفتگو مي كرد . امين كه به جيپي تكيه كرده بود روبه رحيم كرد و گفت : آقا رحيم اين عمليات خيلي مهم است . در عملياتها هميشه شما جلو دار بچه هاي پياده بوديد . حمايت شما از بچه ها در برابر تانكها باعث مي شد كه آنها به راحتي پيشروي كنند . الان هم جلو دار نيرو ها شما هستيد . اميد وارم كه
سرافراز بيرون بياييد . »
معصومي اضافه كرد :
« رحيم را ديدم كه اشك از چشمانش جاري شده است گفت : اين دفعه مسئوليتم سنگين تر شده است . بعد از پايان جلسه به من گفت : سري به خانواده ام بزنم و سريع بر مي گردم رفت و دو روز بعد باز گشت ؛ در حالي كه با يك دستگاه وانت تويوتا ، يك دستگاه موتور برق هندا و تعداد زيادي كفش كه از شركت خدمات كشاورزي گرفته بود آمد . »
در جريان عمليات نصر 7 در منطقه سردشت ، يكي از همرزمان رحيم واحدي او را اين چنين مي بيند :
ما سه محور داشتيم . شب قبل از عمليات در محلي كه لودر مقداري از خاك را برداشته بود رحيم را در نصف شب ديدم كه نماز شب مي خواند به سنگر رفتيم و او به حمام رفت . پس از استحمام براي اولين بار لباس فرم سپاهي را پوشيد يكي از رزمندگان مرا از سنگر به بيرون خواند و گفت : مي بيني ، حالات و رفتار رحيم تغيير كرده است .
سر انجام . رحيم واحدي پس از چهل و نه ماه حضور درجبهه جنگ در 14 مرداد 1366 در منطقه عملياتي سردشت در اثر انفجار مين ضد تانگ و قطع پاها به شهادت رسيد . يكي از همرزمان رحيم درباره چگونگي شهادت او مي گويد :
رحيم صبح براي سركشي به نيروهاي مستقر در خط مقدم حركت كرد در مسير با مجروحي روبرو شد . تصميم گرفت او را با جيپ به بهداري برساند در سه راه
شهادت آمبولانسي را ديد كه از مقابل مي آيد . براي اينكه مجروح زودتر به بهداري برسد اتومبيلش را به كنار جاده مي كشد تا او را به آمبولانس منتقل كنند . اما چون معبر كاملاً از مين پاك نشده بود روي مين ضد تانگ رفت و در اثر انفجار مين ماشين وي به ته دره پرتاب شد در اثر اصابت تركش پاهايش قطع شده بود و در مسير انتقال به بيمارستان در اثر شدت خونريزي به شهادت رسيد .
جنازه شهيد رحيم واحدي پس از انتقال به روستاي« گواشلو» به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي وحيدي : قائم مقام فرمانده تيپ امام موسي كاظم(ع)از لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در هفتم خرداد 1338 به دنيا آمد . توي همين آشخانه .مي دانيد كه آشخانه ،يكي از شهرستان هاي استان خراسان است .يادم مي آيد روز نيمه شعبان بود .براي همين اسمش را مهدي گذاشتيم .
لبخندي مي زد و كف دستش را روي پيشاني چروكيده اش مي كشد .شايد لحظه اي را به ياد مي آورد كه آمدند و به او خبر دادند كه صاحب پسر شده است .
نگاه منتظر مرا مي بيند ،ادامه مي دهد ،از همان بچگي عادت داشت توي هيئت هاي مذهبي شركت كند .در فاصله ي مداحي ،مدام مي گفت صلوات .براي همين هم اهل هيئت اسمش را گذاشته بودند مهدي صلواتي .
مي خندد من همراهي اش مي كنم .چند گنجشك دور تر از ما روي زمين مي نشينند .
بزرگ تر كه شد ،خودش براي اهل
بيت مداحي مي كرد . مداحي را خيلي دوست داشت .بچه ي درس خواني بود .اهل محل همه دوستش داشتند.
مثل بچه هاي ديگرتان بود يا فرق مي كرد ؟
سرش را پايين مي اندازد و مي گويد :مهدي از همان اول پر جنب و جوش تر از بقيه بچه هايم بود .اين را همه مي گويند .
گنجشك ها نزديك تر مي آيند و زمين تازه شخم زده را مي كاوند .
در باره ي تحصيلاتش بگوييد .
چشم هايش را ريز مي كند و به نقطه اي خيره مي شود .
درسش را در بجنود تمام كرد .بله آنجا ديپلم گرفت .ديپلم فني گرفت . فكر مي كنم سال 58 بود .برايش رفتيم خواستگاري .خواستگاري همين زهره .عروسم را مي گويم .آن موقع شانزده ساله بود ..يك مراسم ساده و قشنگ برايشان گرفتيم .آن موقع مثل حالا نبود .حالا تجملات زياد شده .
وقتي با زهره خانم ازدواج كردند ،كجا زندگي كردند ؟ همين آشخانه ،،پيش خودمان .توي يك خانه زندگي مي كرديم ؛با محبت و صميميت .خيلي خوب بود .
شما آن موقع هم كشاورز بوديد ؟من از اول كشاورز بوده ام .مادر مهدي ،صديقه خانم هم از همان اول خانه دار بوده .وضع مالي مان بد نبود .خانه و زمين داشتيم .
از شغل مهدي بگوييد ؛از مسئوليت هايش .
بعد از انقلاب ،مسئوليت كميته آشخانه را به عهده گرفت .با شروع جنگ ،ديگر نمي شد او را ديد .اكثرا توي جبهه بود ؛مثل برادرهايش .من و مادرشام كاري به كارشان نداشتيم .بعد ها صاحب يك دختر و يك پسر شد .با زن و بچه هايش رفتند مشهد .بي آن كه
من بپرسم ،ادامه داد :مهدي دو بار مجروح شد .
نفس عميق مي كشد و جلوي بغضش را مي گيرد .
يك بار از ناحيه بازو و يك بار از ناحيه پيشاني ...اصلا علاقه خاصي به جبهه داشت .مطالعه را هم خيلي دوست داشت .
همه اش قرآن و نهج البلاغه مي خواند .بارها به او گفتم مهدي جان ،بيا به فكر يك تكه زمين برايت باشم ولي قبول نمي كرد .مهدي اهل زمين و زمين خريدن و اين جور كارها نبود .آرزويش فقط شهادت بود و همين طور هم شد .
انگار بار سنگيني از اندوه روي دوش پيرمرد مي گذارند .
آرزويش را مي شد توي حالت هايش ،سخنراني ها و نوشته هايش ديد .دوازدهم اسفند ماه 1363 توي جزيره مجنون شهيد شد .مي دانيد كه همان طور كه خودش دوست داشت ،جنازه اش توي جبهه ماند .ما روحش را تشييع كرديم .بهار دنيا آمد و زمستان شهيد شد.
منابع زندگينامه :"مجروح جنگي"نوشته ي سارا صائب،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
هوشنگ ورمقاني فرمانده قرارگاه استاني سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در كردستان
شهيد «هوشنگ ورمقاني» در سال 1338 در روستاي «ور مقان» درشهرستان «سقز »به دنيا آمد.او تا پايان مقطع متوسطه دراين شهرستان درس خواند و.در اوايل سال 1358 در جهاد سازندگي شهرستان قروه به خدمت محرو مان همت گماشت .در اواخر همان سال يعني همزمان با پيدايش گروهكهاي ضد انقلاب در منطقه كردستان به خدمت مقدس سر بازي رفت و تمام مدت دو سال را در لشكر 28 پياده كردستان خدمت نمود .شهيد ورمقاني به خاطر ايثار و شجاعتي كه در راه مبارزه با گروهكها نشان داد ؛موفق به دريافت
مدال رشادت و لياقت از دست فرمانده وقت لشكر شد .در سال 1360 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستان قروه در آمد .در همان آغاز ورود به عنوان فرمانده گردان ويژه نيرو هاي اعزامي از شهرستان قروه در نبرد با رژيم بعث عراق بخشي از جبهه قصر شيرين راتحويل گرفت . اودر اين پست خدمات شاياني ارائه داد .مدتي بعد به عنوان مسئول گزينش سپاه شهرستان قروه منصوب شد و پس از آن فرماندهي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي بخش دهگلان را به عهده گرفت .در سال 1361 ازدواج كرد كه ثمره اين ازدواج سه فرزند پسر ويك فرزند دختر مي باشد. در سال 1364 بنا به در خواست فرمانده تيپ بيت المقدس به آن يگان ماموريت يافت و تا پايان جنگ تحميلي به عنوان جانشين ستاد و فرمانده پايگاه اين تيپ در جبهه هاي جنوب و جزيره مجنون در كمال خلوص و شجاعت به مبارزه پرداخت .در سال 1368 براي گزراندن دوره دافوس به دانشگاه امام حسين (ع) درتهران رفت. در آن دوره هم به عنوان دانشجوي ممتاز انتخاب گرديد .بعد از دوره دافوس به عنوان يكي از اركان تيپ بيت المقدس در طراحي برنامه هاي رزمي و ستادي نقش كليدي و به سزايي را انجام داد .در سال 1371 به سمت مسئول بازرسي و فرمانده يگان ويژه قرارگاه استاني شهيد شهرامفر منصوب شد . در سال 1373 به عنوان پاسدار شايسته و در سال 1374 به عنوان پاسدار نمونه نيروي زميني سپاه معرفي گرديد .آن انسان نمونه سر انجام در غروب روز جمعه مورخ 1/4/1375 در محور قهر آباد سقز در كمين
نيروهاي ضد انقلاب افتاد و پس از 45 دقيقه مبارزه شجاعانه با آنها همراه با همرزم دلاور خود بسيجي عبدالرحمان مهرباني به فيض عظيم شهادت نايل شد . اگر براي خصوصيات شهيد حاج هوشنگ ور مقاني نمو داري ترسيم كنيم، ادب و متانت وي بالاترين در صد را خواهد داشت ..شهيد ور مقاني بسيار با ادب و متين بود به طوري كه يكي از فرماندهان سپاه پس از چندي نشست و برخواست باشهيد ور مقاني از ادب سر شار وي متعجب شده و گفته بود اگر ذره اي از ادب حاجي را به تمام دنيا تقسيم نماييم بدون شك كسي را به عنوان بي ادب نخواهيم داشت. .شهيد ور مقاني چهره مظلومي داشت ؛مي شد سادگي و صميميت را در چهره او مشاهده كرد .حاجي مرگ را مونس خود مي دانست و لحظه اي از ياد مر گ غافل نمي شد. به گفته يكي از همرزمان شهيد او در هر بحثي به نوعي از مرگ سخن به ميان مي آورد و حتي لحظاتي كه بيكار مي نشست براي خود قبر درست مي كرد و سنگ قبر مي نوشت يك نمونه از سنگ قبرهاييكه حاجي در زمان حياط خود مي نوشته هنوز باقي مانده است .حاجي بسيار ساده و بي تكبر بود. او بيشتر اوقات با نيرو هاي تحت امر خود غذا مي خورد و وقتي كه علت اين كار را جويا مي شدي با كمال تواضع و فروتني جواب مي داد: به اين علت كه مبادا آنها فكر كنند ما براي خود ارزشي قايل هستيم .شهيد ور مقاني در محضر شهدا احساس شر مندگي مي
كرد . باوجود آنكه بيشتر اوقات بدون نصب درجه در ميان مردم ظاهر مي شد اما هر گاه كه در گلزار شهدا حضور مي يافت بدون استثناءدرجه خود را بر مي داشت و در جيب لباسش مي گذاشت .اين كار به آن دليل بود كه حاجي خود را در برابر شهدا كوچكتروبازمانده از آنان مي پنداشت.ا و هر گز به خود اجازه نمي داد در محضر كساني كه به بالاترين درجه معنويي نايل گشته اند با درجه دنيايي خود حاضر شود .شهيد ورمقاني با الگو گيري از عدالت سر شار حضرت اميرمومنان علي (ع)عدالت و برابري رادر هر امري رعايت مي كرد .اودر جواب عموي خود كه اصرار داشت پسر او را از خط مقدم به پشت جبهه انتقال دهد، مي گويد:عمو جان شما پنج پسر داريد اگر چهار پسر شما هم شهيد شوند باز يكي از آنها مي ماند .پس آن پدري كه تنها پسر خود رابه خط مقدم جبهه ها مي فرستند و تنها پسر او به شهادت مي رسد چه بگويد و چه بخواهد .او پس از آن دستش رابه طرف پيراهنش مي برد و در حالي كه پيراهنش راتكان مي دهد خطاب به عموي خود مي گويد :عمو جان اين پيراهني راكه در تن من مي بيني از خون شهيد است .آيا شما اجازه مي دهيد كه من به خون شهدا خيانت كنم !!.شهيد ور مقاني هميشه آرزوي شهادت داشت و از اينكه به جمع شهدا نپيوسته بود احساس ناراحتي مي كرد .
اواحترام خاصي به والدين خود قائل بود. دست و پاي پدر و مادر خود را مي بوسيد و يقينابا
اين كار مي خواست كه آنها را متقاعد سازد تا براي شهادت او دعا كنند .مشهور است وقتي پدر شهيد ور مقاني مي خواستند به زيارت خانه خدا بروند شهيد ور مقاني پاكتي را كه محتوي نامه اي بود، به ايشان مي دهد و از پدر خود مي خواهد تا نامه رادر كنار ضريح مطهر نبي مكرم اسلام حضرت محمد مصطفي (ص)باز كند و به آنچه نوشته شده است عمل نمايد .پدر شهيد ورمقاني وقتي در حرم نبوي (ص)پاكت نامه راباز مي كند اين عبارت را در نامه مشاهده مي كند :
بسمه تعالي
پدر عزيزم دعا كنيد تا خداوند سال 75 را سال شهادت من قرار دهد. اگر دعا نكنيد مديون هستيد .التماس دعا، امام و رهبر عزيز و شهدا رافراموش نكنيد .
اين گونه بود كه شهيد در همان سال به آرزوي هميشگي خود يعني ديدار حق نايل شد. منابع زندگينامه :"اسوه هاي استقامت" نشر شاهد،13860تهران
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محسن وزوايي، در پنجم مرداد ماه سال 1339 در محله نظام آباد تهران، در دامان خانواده اي اصيل و مذهبي ديده به جهان گشود. شهيد وزوايي، دبستان و متوسطه را با نمرات عالي سپري كرد. دوره دبيرستان را در مدرسه دكتر هشترودي تهران گذراند و پس از گرفتن ديپلم، با كسب رتبه اول شيمي دانشگاه صنعتي شريف، مشغول به تحصيل شد. محسن وزوايي، در سال هاي نوجواني با راهنمايي هاي مؤثر پدر فرزانه اش، مرحوم حاج حسين وزوايي كه از هم رزمان مرحوم آيت اللّه كاشاني بود، قدم به وادي مبارزات ضد استبدادي گذاشت. پس از ورود به دانشگاه، به جريان مكتبي انجمن هاي اسلامي دانشجويان اين دانشگاه پيوست و هم زمان با شركت در فعاليت هاي
سياسي و جلسات عقيدتي، از سال 1356 مسئوليت هدايت و جهت دهي به مبارزات دانشجويي ضد ديكتاتوري را در سطح دانشگاه شريف عهده دار شد. مبارزات سياسي قبل از انقلاب
در سال هاي ورود شهيد محسن وزوايي به دانشگاه، ايشان نقش فعالي در تشكيلات اسلامي دانشگاه از خود نشان مي داد. اين جوان مبارز و پرشور، از تظاهرات خونين 17 شهريور ماه 1357 تا 12 بهمن 1357 و ورود امام خميني رحمه الله به ايران، در همه صحنه ها از جمله پيشتازان و جلوداران تظاهرات مردمي بود. او در روزهاي پرتلاطم انقلاب نيز نقش حساس هدايت را بردوش مي كشيد و در درگيري هاي مسلحانه و سرنوشت ساز 19 بهمن تا 22 بهمن 1357، حضوري پرثمر داشت. شهيد وزوايي در تصرف دو پادگان مهم جمشيديه و عشرت آباد نيز شهامت بالايي از خود نشان مي داد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي
شهيد محسن وزوايي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با عزمي استوار و عقيده اي پاك و بدون وابستگي به گروه هاي سياسي، با ايمان و اتكا به خداوند، سراپاي وجود خود را در خدمت انقلاب اسلامي تحت فرمان رهبر كبير انقلاب قرار داد. با تشكيل جهاد سازندگي، به عضويت اين نهاد درآمد و براي خدمت به مردم، راهي لرستان شد. او افزون بر جهاد سازندگي، در كميته انقلاب اسلامي، بسيج مستضعفان و آموزش و پرورش نيز خدمت كرد. شهيد محسن وزوايي از نخستين دانشجويان پيرو خط امام بود كه در جريان راهپيمايي برضد سياست هاي مداخله گرايانه آمريكا در ايران، در سالروز كشتار دانش آموزان به دست رژيم پهلوي و سالگرد تبعيد امام خميني رحمه الله عهده دار حركتي شد كه رهبر انقلاب، از آن با تعبير بديع «انقلابي بزرگ تر از انقلاب اول» ياد
فرمودند و به اين ترتيب، شهيد وزوايي از جمله «علمداران گمنام انقلاب دوم» گرديد. سخنگوي جوانان انقلابي
شهيد محسن وزوايي پس از 13 آبان 1358، به علت معلومات فراوان عقيدتي و سياسي، بهره هوشي وافر و نيز تسلط بر زبان و ادبيات انگليسي، مسئوليت سخنگويي دانشجويان مسلمان پيرو خط امام رحمه الله را در كنفرانس هاي پياپي و مصاحبه با گزارشگران رسانه هاي خارجي برعهده گرفت. هر از چند گاهي سيماي پرصلابت و مصمم او، در تمامي رسانه هاي ارتباط جمعي غرب، به عنوان سخنگوي جوانان طرفدار امام خميني رحمه الله منعكس مي شد. شروع جنگ تحميلي
شهيد محسن وزوايي در سال 1358 هم زمان با كار تبليغاتي در جمع دانشجويان پيرو خط امام، بلافاصله با تشكيل سپاه به پاسداران پيوست و در دوره اي فشرده، آموزش هاي چريكي را در سپاه آموخت. او مدتي در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظيفه كرده، سپس سرپرستي واحد اطلاعات _ عمليات را به عهده گرفت. شهيد وزوايي به دنبال تجاوز عراق به ايران، داوطلبانه به جبهه غرب عزيمت كرد. با ورود او به اين منطقه، تحولي پديد آمد؛ به گونه اي كه در عمليات سرنوشت ساز پارتيزاني به عنوان فرمانده گردان، مسئوليت محور تنگ كورك تا حد فاصل تنگ حاجيان را برعهده گرفت و ضمن حمله اي پارتيزاني به مواضع و استحكامات دشمن، به كمك هم رزمان خود، ارتفاعات حساس و سوق الجيشي تنگ كورك را از تصرف قواي اشغالگر بعث خارج ساخت. امداد غيبي
در عمليات جديدي كه از سوي رزمندگان اسلام در ارديبهشت ماه 1360 طرح ريزي شده بود، شهيد محسن وزوايي فرمانده گردان شد. در اين عمليات، او با آن كه مجروح شده بود، ولي با گامي استوار و خستگي ناپذير و
روحي اميدوار به نبرد ادامه مي داد. در حين عمليات، بيشتر رزمندگان شهيد يا مجروح شده و تنها محسن و چند رزمنده ديگر زنده بودند؛ و شگفت آن كه همين چند نفر، توانستند 350 تن نيروهاي كماندوي بعث عراق را به اسارت بگيرند. در حين تخليه اسيران، يكي از افسران عراقي با اصرار خواستار ملاقات با فرمانده نيروهاي ايراني شده بود. دوستان محسن به علت مسايل امنيتي، شخصي ديگر غير از او را معرفي كردند، ولي افسر بعثي ناباورانه گفت: «نه! اين فرمانده شما نيست. او سوار بر يك اسب سفيدي بود و ما هر چه به طرفش تيراندازي مي كرديم، به او كارگر نمي شد. من او را مي خواهم ببينم». شهيد محسن وزوايي در مصاحبه اي از اين واقعه، به عنوان «عنايت ائمه هدي عليهم السلام به رزمندگان اسلام» اشاره كرد. تحمل درد جراحت
شهيد محسن وزوايي، نقش فعالي در طراحي عمليات فتح بلندي هاي «بازي دراز» ايفا كرد و در همين نبرد به شدت مجروح شد و به تهران انتقال يافت. او در بيمارستان با وجود درد بسيار، ناله نمي كرد و به يكي از پزشكان كه از مقاومت او در برابر درد ابراز شگفتي كرده بود گفت: «آقاي دكتر! من هر چه بيشتر درد مي كشم، بيشتر لذت مي برم و احساس مي كنم از اين طريق به خداي خودم نزديك مي شوم». بازگشت به خط مقدم
شهيد محسن وزوايي، پس از بهبودي نسبي از مجروحيت، قدم به معركه اي گذاشت كه فرجام آن، آزادسازي خرمشهر اشغال شده بود. او در طول جنگ تحميلي، در عمليات هاي متعدد با مسئوليت هاي گوناگون حضور داشت. در 20 آذر 1360، در عمليات مطلع الفجر فرمانده بود. در اسفند سال 1360 فرمانده
گردان حبيب بن مظاهر و تيپ تازه تأسيس محمد رسول اللّه صلي الله عليه و آله گرديد كه در عمليات فتح المبين، اين گردان نوك عمليات بود. با تأسيس تيپ 10 سيدالشهداء، فرمانده اين تيپ شد. همين تيپ، در 23 فروردين ماه 1361 وارد عمليات بيت المقدس شد و براي اجراي بهتر عمليات، با تيپ حضرت رسول صلي الله عليه و آله ادغام گرديد و شهيد وزوايي نيز فرماندهي محور اصلي را عهده دار شد. عروج عاشقانه
شهيد محسن وزوايي، از كساني بود كه نماز و عبادتش رنگي عاشقانه داشت. او هم چون عابدان راستين با خداي خويش راز و نياز مي كرد. او در اردوگاه جبهه هاي ايران، شيوه زندگي در محضر يار را فرا گرفت و راه و رسم حضور در محضر خدا را آموخت و خود را لايق عروج كرد. محسن وزوايي، اين عاشق وارسته و آگاه، پس از ماه ها مجاهدت و مبارزه با دشمنان اسلام و حماسه آفريني در عمليات هاي متعدد و به ويژه بيت المقدس، سرانجام در دهم ارديبهشت ماه سال 1361، در 22 سالگي هنگام هدايت نيروهاي تحت امر خود، بر اثر اصابت گلوله و تركش به شهادت رسيد. وصيت نامه
رسالت رزمندگان كفرستيز اسلام، نجات ارزش هاي والاي انسانيت از چنگال خون بار متجاوزان به حقوق انساني، و سرگذشتشان، سفرنامه حماسي جاودانگي است كه خود اين همه را از محضر پرفيض معلم جاويد انقلاب، حضرت امام خميني رحمه الله فرا گرفته اند. شهيد محسن وزوايي، از اين نمونه است كه سفرنامه حماسي خود را با وجود سن كم شروع كرد و وجودش را وقف انقلاب نمود. او در وصيت نامه خود نوشت: «اگر جسدم را به دست آورديد، آن را روي مين هاي دشمن بيندازيد تا لااقل جنازه ام، كمكي به حاكميت اسلام
بكند».
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالقاسم وطن پور : فرمانده محور عملياتي لشكرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيتنامه
بسمه تعالي
بنام معبود يكتا خالق جهان وپروردگار عالميان وبنام رب العالمين بي همتا وبنام خداوند بخشنده مهربان .
سپاس وستايش مخصوص پروردگار بزرگ است و آفريننده جانهاي بي نهايت و پديدآورنده آسمانها وزمين .
سپاس فقط مخصوص اوست وبه غير ازسپاس كردن بس ناداني وگمراهي است.حمد وسپاس مخصوص يگانه معبودي است كه به وجود آورنده عالميان است وحمد وسپاس فقط وفقط براي يگانه محبوب قلبها پروردگار عزوجل مي باشد.
حمدوسپاس مخصوص آن ذات يگانه ويكتا را كه هيچ مثل ومانندي برايش نيست .
بار پروردگارا نميدانم و نميتوانم در مدح وستايش تو چه بگويم وچه بنويسم چون تو همه چيز هستي وزبان من بسي قاصراست كه بتواند در ستايش تو لب به سخن بگشايد .
بارپروردگارا تو خود از قلب بسيار سياه من باخبري وميداني كه من ناتوانم كه بتوانم صفات تورا بشمارم .
پروردگارا به من توانائي بيان صفاتت را بده چون من بسيار وبسيار ضعيف وناتوانم .بار پروردگارا خودت بهتر مي داني كه من هيچم در مقابلت وكلاً مني در مقابلت وجود ندارد .بار پروردگارا تو مرا از هيچ به وجود آوردي تا بتوانم خودم را بشناسم وهدف از بوجود آمدنم را بفهم ولي ازآنجائيكه من دائماً در پي هواهاي نفساني بودم از تو بسيار فاصله گرفتم ,تو به طرفم آمدي ولي من به طرف نفس رفتم .بارپروردگارا من غرق در منجلاب هواي نفسم شدم وباز تو مرا فراموش نكردي .پروردگارا من بدكردم نافرماني كردم وستم كردم به خودم واما تو نسبت به من رحم وعطوفت نشان دادي .پس اي خداي من
كه خيلي خطا كردم وقدري خواهش دلم را پذيرفتم. پس تو نيز بايد مرا فراموش مي كردي ولي ازآنجائيكه بسيار آمرزنده اي مرا فراموش نكردي .بارخدايا اگر فراموش ميكردي من غرق در نفس خود مي شدم ولي اي خداوند كريم چقدر تو كريمي كه بازمرا فراموش نكردي درحاليكه اگر فراموشم مي كردي حقم بود ولي تو بسيار رحيمي .بارپروردگارا از تو عاجزانه ومحتاجانه ميخواهم كه الان كه به سوي تو آمدم وخود اعتراف ميكنم به گناهانم مرا بيامرزي وازخانه رحمتت مرا نااميد نفرمائي .
بارپروردگارا بار گناهانم به قدري بردوشم سنگيني مي كند كه اگر قرار بود دراين دنيا عذاب ببينم مرافشارش به زير زمين مي برد. بارخدايا الان كه فهميدم كه خيلي گناه كردم وبه طرفت روي آوردم اين را نيز فهميده ام كه جزتو كسي نيست كه بتواند مرا بيامرزد پس خدايا مرا بيامرز تا در روز قيامت از رسولان و امامان وشهدا روسياه نباشم .
شهادت ميدهم كه خدا يكي است وهيچ شريكي ندارد ومحمد(ص) رسول وفرستاده او وعلي (ع) ولي او ميباشد.
بارخدايا توكه ما را ازگمراهي ها هدايت كردي به سوي نور ومن قسم يادميكنم به وحدانيت خودت كه اگر توفيق به من بدهي به غير از تو به هيچ احدي سجده نخواهم كرد ودراين موقعيت زماني سجده كردن به صدام را نرفتن به جبهه ميدانم وازآنجائيكه به ما رهبري پيامبر گونه عنايت كردي كه به راستي جانم فدايش باد كه او بود درسايه امام زمان (عج) ما را رهبري كرد تا چگونه زيستن را بياموزيم ,در اين برهه از زمان كه استعمارگران به ميهن اسلامي ما حمله كردند وقصد ازبين بردن اسلام
عزيز را داشتند. اما پروردگار آنها را خوار وذليل گرداند ومن به پاسخگويي از رهبر عزيز به جبهه آمدم واين آمدن را از تو ذات يكتا ميدانم واين جبهه آمدن سجده نكردن به غير از خدا ميباشد .
بارخدايا به ما توفيق اطاعت از امر رهبر عزيزمان را عنايت بفرما . من كه به جبهه آمدم وتورا بيشتر درك كردم وبهترين راه به تو پيوستن را در شهادت ميدانم واميدوارم كه اين فوزعظيم را نصيب بنده ضعيف وناتوانت گرداني.
بارخدايا شهادت ما را فقط و فقط براي رضاي خودت قرار بده . خدايا دوستان وبندگان درگاهت به تو پيوستند وپيش تو سرافراز ميباشند ومن اگر شهيد نشوم در نزد آنها خجل وشرمنده خواهم بود. ازتو عاجزانه مي خواهم ,خدايا من عاشق شهادت هستم ومي دانم لياقت ندارم ولياقتش را به من عنايت بفرما ودرآخر ازتو مي خواهم مرا در صفوف شهدا قرار دهي ودرآخرين لحظه شهادت افتخار ديدن حسين(ع) را به من بدهي ودرشب اول قبر,علي(ع) وفرزندانش را به فريادم برساني آمين يا رب العالمين
سخني با پدرومادر:
اما پدرومادر عزيزو گراميم چه بگويم برايتان كه چقدر شما زحمت برايم كشيده ايد ومرا با مهرومحبت بزرگ كرديد. چقدر زجرها كه به خاطر من كشيده ايد و من عوض خوبي كردن به شما بدي كردم وبه شما عزيزان اذيت كردم وبه خصوص به تو مادر عزيزم كه من برايت فرزند خوبي نبودم وهيچ موقع به شما محبت نكردم وبسيار بدي كردم ولي شما عزيزان در تربيت من زحمت كشيده ايد ومرا به جبهه فرستاديد واين جبهه آمدن را مديون شما عزيزان ميدانم .
ازشما مي خواهم درشهادت من نگران نباشيد
وخوشحال باشيد كه فرزندتان راه حسين (ع) را رفت ودرشهادتم بي تابي نكنيد كه اجرومزد شما با خداوند تبارك وتعالي مي باشد.
پدرومادرعزيزم خداوند درقرآن مي فرمائيد:
والبته شما را به سختيها چون ترس, گرسنگي ونقص اموال ونفوس وآفات زراعت بيازمايم وبشارت ومژده درآسايش ازآن سختيهاي صابران است, آنانكه چون به حادثه سخت و ناگوار دچار شوند صبوري پيش گرفته وگويند ما بفرمان خدا آمده وبسوي او رجوع خواهيم كرد.
پس پدرومادر عزيزصبركنيد وهيچگونه نگراني به دل را ندهيد ودرسر نماز ودعاهايتان دعا به جان امام عزيز وبراي آمرزش گناه من كنيد وبه فرامين اسلام عزيز كه من در راهش فدا شدم عمل كنيد وهميشه در كارهايتان از امام عزيز پيروي كنيد.
واما سخني با برادران وخواهران عزيزدارم باري عزيزان اميدوارم كه از بديهايي كه به شما كردم مرا حلال كنيد ومرا ببخشيد ودرشهادت من ناراحت نباشيد وهمواره پيرو امام عزيز باشيد ؛افتخار كنيد كه برادرتان در راه خدا شهيد شد, پس هيچ غم وغصه را در خود راه ندهيد وهميشه درسرنماز ودعاهايتان دعا به جان امام عزيز را فراموش نكنيد ودعا كنيد كه خداوند مرا بيامرزد وهميشه به فرامين اسلام عمل كنيد واز طرف من از تمامي كسانيكه از من بدي ديدند, حلاليت بطلبيدواگر در كارهايتان از امام عزيز پيروي كنيد وصبر پيشه كنيد اجرومزدشما با پروردگار عالميان است.
ديگر عرض ندارم وهمگيتان را به خداوند تبارك تعالي مي سپارم خداحافظ
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار
بارالها ازعمر ما بستان برعمر رهبرا فزا
ابوالقاسم وطن پور
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا قلي وفايي اقدم : فرمانده گردان حبيب ابن مظاهر(ره)لشگر مكانيزه 31 عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1335 در خانواده اي مذهبي و متوسط در شهرستان مراغه به دنيا آمد . به هنگام تولد ، پدر رضاقلي در تبريز كارمند بهداري بود . خانواده وفايي اقدم در يك منزل استيجاري در تبريز به سر مي بردند . مادرش خانم بتول زورمند واحد در خصوص دوران بارداري دومين فرزندش رضاقلي نقل مي كند :
در زماني كه رضا را شش ماهه حامله بودم به علت شدت بيماري در بيمارستان بستري شدم در حالي كه به خاطر سلامتي بچه بسيار نگران بودم . وقتي پزشك معالج بي تاب_ي مرا ديد گفت : « اين قدر نگران نباش بچه شما به سلامتي به دنيا مي آيد . »
رضاقلي دوران كودكي را در كودكستاني در تبريز سپري كرد و پس از آن كلاس اول را در همان جا گذراند و سالهاي باقي مانده را در مدرسه دكتر شمشيري مراغه ادامه داد . دوره راهنمايي را در مدرسه فيروزي ( باهنر فعلي ) و دبيرستان را در مدرسه فردوس مراغه طي كرد . در تمام اين دوران فردي باهوش بود . مادرش در خصوص استعداد و هوش او مي گويد :در كلاسي كه قرار بود معلم از بچه ها درس بپرسد وقتي نوبت به رضاقلي رسيد نتوانست پاسخ دهد و از چند نفر ديگر درس را پرسيد . در اين فاصله او با گوش دادن آنها را حفظ كرد . گفت : من آماده هستم تا پاسخ دهم . وقتي معلم پاسخهاي صحيح را شنيد بسيار تعجب كرد و گفت : شما با اين استعداد و هوش چرا درس را حاضر نمي كنيد . معلوم است شاگرد
زرنگي هستي .
او از عنوان جواني با مسائل مذهبي آشنا بود و مرتب در جلسات سخنراني مذهبي در مساجد و محافل مذهبي حضور مي يافت . مادر وي نقل مي كند :
زماني كه امام خميني (ره) به نجف تبعيد شده بود ، قرار بود جهت زيارت به كربلا برويم . هنگام خداحافظي رضا گفت : « از شما درخواستي دارم . اول اينكه چند نفر از دوستان من توسط رژيم شاه به علت اجراي تئاتر عليه رژيم دستگير شده اند ، براي آنها نزد امام حسين (ع) دعا كنيد تا آزاد شوند . دوم اينكه وقتي به عراق رسيديد حتماً به محضر آقاي خميني برويد . » من در آن زمان حضرت امام (ره) را نمي شناختم . گفتم من ايشان را نمي شناسم و پدرش نيز گفت كه اگر نام ايشان را به زبان بياوريم ما را دستگير مي كنند . ولي رضا مرتب اصرار مي كرد كه حتماً ملاقات حضرت امام (ره) برويم .
با تشكيل گروه هاي مختلف تئاتر و اجراي نمايشهاي گوناگون در مدرسه و شركت در جلسات قرآن و نماز جماعت ديگران را به مسائل اعتقادي - مذهبي تشويق مي كرد . يكي از دوستانش در خصوص فعاليتهاي انقلابي و شجاعت و جسارت وي چنين نقل مي كند :
اوايل سال 1357 زماني كه راهپيمايي هاي مختلفي عليه شاه صورت مي گرفت ، ما بيشتر در مساجد تجمع مي كرديم و يا در راهپيمايي شركت مي كرديم . در يكي از آن روزها با رضا به مسجد رفته بوديم . جمعيت زيادي در مسجد تجمع كرده بودند و روحاني در بالاي
منبر سخنراني مي كرد . در يك لحظه روحاني در بين سخنراني اش مكث كرد ، در همين حال بلافاصله رضا بلند شد و با صداي بلند براي سلامتي حضرت امام (ره) صلوات فرستاد و اين اولين صلوات بود كه در شهر مراغه به طور علني براي حضرت امام (ره) نثار شد .
قبل از انقلاب وارد دانشسراي تربيت معلم شد و پس از اتمام اين دوره و كسب مدرك فوق ديپلم در شهرستان مراغه و آذرشهر و تبريز به شغل معلمي پرداخت . در دوران تحصيل در دانشسراي تربيت معلم با يكي از همكلاسي هايش به نام خانم مهرانگيز تجاري ، اهل تبريز آشنا شد كه اين آشنايي به ازدواج انجاميد . ازدواج آنان در كمال سادگي و با صد هزار تومان مهريه پاگرفت و زن و شوهر با شغل معلمي زندگي مشترك خود را آغاز كردند .
همزمان با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران در رشته تاريخ دانشگاه تهران پذيرفته شد ولي به خاطر حضور در جبهه از ادامه تحصيل بازماند . سپس به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي درآمد و با گذراندن دوره هاي آموزش نظامي به جبهه كردستان ( شهر مهاباد ) اعزام شد و پس از مدتي به شهر مياندوآب رفت . در اين زمان مسئوليت روابط عمومي سپاه مراغه و پس از آن اطلاعات سپاه مراغه را عهده دار گرديد و عمليات مختلف سپاه مراغه را فرماندهي مي كرد . علاقة او به تحصيل سبب شد كه بار ديگر در دانشگاه تربيت معلم تبريز در رشته ادبيات فارسي در سال 1362 پذيرفته شود و تا اسفند 1363 اين دوره
تحصيلي را ادامه داد . در همين دوره عضو فعال انجمن اسلامي دانشگاه بود . مشغله زياد و حضور مستمر در جبهه هاي جنگ سبب شد كه با وجود دارا بودن دو فرزند پسر به نامهاي احمد و مصطفي ، كمتر در خانه حضور داشته باشد و همواره از اين مسئله اظهار نارضايتي مي كرد . در نامه اي از جبهه براي همسرش نوشت :
زندگي اينطور است ، عده اي در رفاه و هميشه در كنار زن و بچه و پدر و مادر ، اما بي هدف و بي جهت و آخرتش هيچ ! و عدة ديگري مثل من نه پدر خوبي هستند كه حق پدري را بتواند ادا كند نه همسر خوبي ، چه در سفر چه در حضر در تبريز هم نمي توانستم به شما برسم ، در سفر هم اين جوري است ، آدم گاهي شرمنده همسر مي شود ، اما همه اينها به يك چيز مي ارزد و در برابر يك چيز قابل تحمل است و آن هم حفظ اسلام و تلاش در بقا و اعتلاي اسلام است .
مسئوليتهاي مختلفي در پشت جبهه داشت : مسئول بازداشتگاه سپاه تبريز و يكي از بخشهاي اطلاعات سپاه منطقه پنج كشوري بود و در دادگاه انقلاب اسلامي تبريز نيز عنوان بازپرس و داديار داشت ، به همين خاطر بارها مورد ترور منافقين واقع شد . در جبهه هاي جنگ بسيار شجاع و دلير بود . در اين باره يكي از همرزمانش نقل مي كند :
در مالكية سوسنگرد بوديم و عراقي ها پس از تصرف هويزه به سوي سوسنگرد در حال حركت بودند و بستان
نيز در دست دشمن بود . هنگام شب در سوسنگرد بوديم كه متوجه شديم بر اثر اصابت گلولة تانك دشمن منبع آب مالكيه منهدم شده است و عراقي ها گروه گروه به سمت نيروهاي ايراني مي آيند و با شليك گلولة تانك در حال پيشروي هستند . بچه ها با اينكه به شدت مقاومت مي كردند ولي به دليل پيشروي سريع نيروهاي دشمن مستأصل شده بودند و تصميم گرفتند كه به سمت سوسنگرد عقب نشيني كنند . در اين وضعيت رضا وفايي مسئول گروه ، راضي به عقب نشيني نشد و هر لحظه پيشروي دشمن بيشتر مي شد و كم مانده بود كه بين ما و دشمن جنگ تن به تن صورت گيرد . در اين حال آقا رضا گفت كه « من چشمانم را مي بندم هر كس خواهد مي تواند از صحنة درگيري عقب نشيني كند ولي من مي مانم و هر كس خواست مي تواند با من بماند . » وقتي روحية ايشان را ديديم تصميم گرفتيم تا آخرين لحظه بجنگيم اما پس از آن فرماندة سپاه منطقه صلاح را در عقب نشيني ديدند و ما نيز به سوسنگرد عقب نشيني كرديم .
او با وجود داشتن سمت فرماندهي بسيار فروتن و متواضع بود و همواره خود را يك بسيجي ساده مي دانست . دوستان وي نقل مي كنند كه همواره سعي مي كرد با بچه ها انس و الفت داشته باشد و آنقدر با بچه ها صميمي شده بود كه حضور يك مقام بالاتر را در بين جمع احساس نمي كردند و ته ماندة غذاي بچه ها را مي خورد . در
تمام كارها پيشرو بود به صورتي كه يكي از دوستانش نقل مي كند :
بعد از اتمام آموزش نظامي قرار بود به جزيرة مجنون برويم . آنجا لازم بود كه گونيها را پر از خاك كنيم تا از تيررس مستقيم دشمن در امان باشيم . آقا رضا اولين كسي بود كه خودش اقدام به اين كار كرد و به هيچ كس هم نگفت كه براي كمك بيايد .
حتي هنگامي كه پل هاي موجود [ پلهاي خيبر ] در جزيره مجنون آتش گرفت به سرعت همراه بچه ها به ترميم و تعويض پلهاي سوخته اقدام كرد .
در خصوص ديگر خصوصيتهاي رفتاري وي دوستانش نقل مي كنند :
قبل از انقلاب بسيار دوست و رفيق داشت و اين كه يك نفر اينقدر مورد توجه ديگران باشد براي من عيب بود . بعدها فهميدم كه ايشان به بچه ها مي گفت : « هر كس مي خواهد با من دوست باشد بايد به نماز جماعت برود و به اين طريق در آن زمان خيلي از بچه ها را به سمت مساجد مي كشاند . »ايشان فرمانده گردان حبيب بن مظاهر بود و امكان استفاده از بسياري از امكانات را داشت ولي هيچگاه از امكاناتي كه از پشت جبهه براي منطقة جنگي ارسال مي شد استفاده نمي كرد . همچنين در خصوص وظيفه شناسي اش به ياد دارم كه مدتي احساس كردم كه در طول شبانه روز فقط دو ساعت ( از 2 الي 4 صبح ) مي خوابد . وقتي به ايشان گفتم كه اين مقدار براي استراحت شما كافي نيست ، در پاسخ گفت : « به دليل مسئوليتي
كه دارم اگر زياد بخوابم ممكن است اگر خبري شود بي خبر بمانم و به وظايفم خوب عمل نكنم . »
بسيار كم غذا مي خورد و سر سفره به مختصر طعامي بسنده مي كرد . وقتي علت را پرسيدم ، گفت : « شكم پر مانع عبادت انسان است و معرفت و شناخت را از انسان سلب مي كند . »
به نظم و انضباط بسيار تأكيد داشت و هيچگاه اجازة بي نظمي به نيروهايش نمي داد . اين موضوع را همة بچه هاي گردان مي دانستند و همواره سعي مي كردند با انضباط باشند . خاطرم هست يك بار يكي از نيروها مرتكب بي انضباطي شد و بلافاصله وي را ترخيص كرد و با قاطعيت با اين مسئله برخورد كرد . در عين حال زماني كه در جزيرة مجنون بوديم پد 6 بر عهدة گردان ما بود و جلوتر از اين پد در ميان نيزارها پنج الي شش پاسگاه داشتيم . فرماندة يكي از اين پاسگاه ها فردي به نام علي اسدي كيا بود كه همواره به طور منظم گزارشهاي خود را براي ايشان ارسال مي كرد . زماني كه آقا رضا اين گزارشها را مطالعه مي كرد دائماً به من مي گفت : « چقدر آقاي اسدي كيا منظم و دقيق است و خيلي عالي گزارش تهيه مي كند . » و مرتب وي را تشويق مي كرد و از ايشان تعريف مي كرد .
روز نيمه شعبان بود . كه به اهواز رفتيم آقا رضا براي پدرش كه اتفاقاً در اداره بود زنگ زد . در حالي كه نمي دانستيم روز تعطيل است
بعد از اتمام مكالمه گفت : « چند مطلب را مي خواهم به شما عرض كنم . » گفت : « من موقع آمدن به جبهه كلاً چهل هزار تومان پول داشتم . مي داني اينها را چكار كردم ؟ » گفتم نه ! گفت : « از اين مقدار بيست هزار تومانش را به جبهه كمك كردم و بيست هزار تومان ديگر را براي بازسازي قصر شيرين كه به عهده استان آذربايجان شرقي است دادم . ديگر هيچ پولي در خانه ندارم . با ارزش ترين چيزي كه در خانه داشتم يك دستگاه يخچال بود كه آن را به يكي از دوستانم كه تعداد فرزندانش زياد بود ، دادم . » بعد گفت : « هيچكس اين مطلب را نمي داند حتي پدرم . »
من و آقا رضا در يك سنگر بوديم و دائماً در كنار هم به سر مي برديم . همواره با خود زمزمه اي مي كرد ولي من چيزي از آن متوجه نمي شدم و خجالت مي كشيدم از ايشان بپرسم . بالاخره يك روز پرسيدم با خود چه زمزمه مي كنيد . براي من هم بخوانيد . گفت : « شعري بر ذهنم حك شده است كه آن را مي خوانم . » و اين طور خواند :
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است
سر نه عجب ، داشتن سر عجب است
و افزود : « دوست دارم من نيز همانند حضرت امام حسين (ع) سر خود را از بدن جدا كنم و به خدا تقديم كنم . »
چنين نيز شد . هنگام شهادت سرش را در راه دوست
تقديم كرد و پيكرش بدون سر در قبر گذاشته شد . درباره نحوه شهادت رضاقلي وفايي اقدم ، همرزم وي بيان مي كند :
در تاريخ 17 ارديبهشت 1364 جهت تعويض و تعمير پلهاي خيبر در جزيرة مجنون درخواست قايق بزرگ كرده بود تا به وسيله آن با تعداد بيشتري از بچه ها سريع تر آماده سازي پلها را انجام دهد و اين درخواست دير عملي شد . بنابراين خودش به همراه چهار نفر ديگر سوار قايقي شد و به تعمير پلها پرداخت . اين كار از صبح زود تا ظهر به طول انجاميد . حدود ساعت سه بعد از ظهر ، دشمن مواضع آنها را شناسايي كرد و اقدام به شليك خمپاره كرد كه سه گلولة خمپاره به قايق آنها اصابت كرد و در اثر آن سر وفايي اقدم از بدنش جدا شد و به شهادت رسيد . پيكر وي به همراه پيكرهاي سه شهيد ديگر ( شهيد عسگر خلفي ، شهيد متذكر و رانندة قايق ) همراه قايق به زير آب رفت و مدت بيست و چهار الي سي ساعت در آب ماند و پس از سي ساعت اجساد آنها توسط يكي از دوستان وي پيدا شد .
زماني كه پيكر رضا وفايي پيدا شد متوجه شدند كه به مصداق شعري كه زمزمه مي كرده است سرش از بدنش جدا شده است . همرزم او خاطره اي را از قبل از شهادتش نقل مي كند :
شبي كه فرداي آن رضاقلي وفايي به شهادت رسيد من و ايشان به اتفاق به اهواز رفتيم . در آنجا بوديم كه ايشان گفت : « مي خواهم به حمام
بروم ولي مي ترسم اگر به حمام بروم ماشيني كه در اختيار ماست و متعلق به بيت المال است آسيب ببيند . » به ايشان گفتم كه مسئله اي نيست و من كنار ماشين مي ايستم و مراقب هستم . ايشان قبول كرد و پس از اينكه از حمام آمد حدود ساعت يك بامداد بود كه به سنگر رسيديم . بسيار تشنه بود و پس از اصرار برايش چاي درست كردم و بعد خوابيدم . در عالم رويا ديدم كه آقا رضا به همان صورتي كه همواره مي نشست ، نشسته است و به من مي گويد دفتر آمار بچه ها را بده . و من سريع دفتر را به ايشان دادم . پس از ورق زدن دفتر روي پنج نفر از اسمها كه در دفتر بود دست گذاشت و گفت اينها رفتني هستند و سپس دفتر را به من پس داد . وقتي بيدار شدم ديدم ايشان بيرون از سنگر است . نماز صبح را با هم خوانديم . سوار قايق شد و براي تعمير پل رفت و زماني كه به همراه سه نفر ديگر به شهادت رسيد متوجه تعبير خواب خود شدم .
مزار شهيد رضاقلي وفايي اقدم در گلشن زهرا (س) شهرستان مراغه واقع است .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابراهيم وكيل زاده : مسئول تعاون لشكر ويژه 25 كربلا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سلام بر تن خسته ، سلام بر روح رسته ، سلام بر كالبد شكسته ، سلام بر بار سفر بسته ، سلام بر عرش نشسته ، ...
باز سخن از عشق است ، سخن از ايثار ،سخن از فداكاري ، سخن از عاشقي عارف، رسته از جان شسته ، سخن از فداكاري ، فداكاران . سخن ، سخن ازعبدي كه با معبودش رازها داشت و سخن از عبدي كه در عشق ، چون پروانه مي سوخت و از هر سوختني ، لذتي تازه در روحش دميده مي شد.
ابراهيم وكيل زاده در سال 1339 در قريه ديزج ( اسكو) در خانواده مذهبي ،چشم به جهان گشود. در قيام 15 خرداد 42قم ، شهيد ابراهيم سه سال بيشتر نداشتند كه همراه پدر و مادرش به مشهد جهت زيارت ثامن الائمه رفته بودند . در قم نظاره گر ديوارهاي خونين مدرسه فيضيه كه سه روز قبل اتفاق افتاده بود شدند ... از اول كودكي به نماز اهميت مي داد و با، هوش و متانت خاص، تقيدش به احكام اسلام از خصوصيات بارز او در كودكي بوده ، در سال 1345 همراه خانواده به تبريز جهت سكونت عزيمت نمودند و در 7 سالگي، وارد دبستان شيخ محمد خياباني شده و دوره ابتدائي را در اين دبستان پايان نموده و دوره راهنمائي را در مدرسه راهنمائي تحصيلي پناهي، آغا ز كردند. هنگام تحصيل وي در دوره راهنمائي مصادف با آغاز انقلاب شكوهمند ملت ايران بوده و در سال 56 نداي حق طلبانه رهبر مسلمين حضرت امام را، شنيد و از اواخر 56 فعاليت خود را با ديگر دوستان بر عليه رژيم ستم شاهي با پخش كردن اعلاميه حضرت امام ( ره) شروع كرد و مدرسه را ناقص گذاشته، در اكثر اعتصابات و راهپيمائيها بر عليه رژيم ظالم
شركت مي كرد و در جلوراهپيمائيها با بلند گوي دستي شعار ميداد ...
آري ايشان يكپارچه نور بودند كه محفل دوستان را روشنائي مي بخشيد و اعمال و رفتار او سر مشق درس و زندگي و صبر و استقامت و پايداري بود . بعد ازپيروزي انقلاب اسلامي ، با تلاش زياد و با همياري شهيد ستار داداشي، انجمن توحيدي مسجد غريبلر و كتابخانه مسجد مذكور را تشكيل دادند ، شب و روز درفعاليت بوده و با تشكيل كميته انقلاب اسلامي به عضويت كميته در آمد و چند ماه در كميته به فعاليت خود ادامه داد ، چند ماه ازخدمت وي در كميته نگذشته بود كه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد . به سپاه علاقه خاصي داشت و اين عشق تا آخرين دقائق حيات پر افتخارش ،هر لحظه افزونتر مي شد. به عضويت سپاه در آمد و در اين جايگاه مقدس بود كه، روح اواوج گرفت. شهيد وكيل زاده هميشه در مقابل انحرافها و كج روي ها مي ايستاد وهميشه از حضرت امام خميني ( ره) مي گفت : شهدا تنها خدا مقامشان را مي داند و بس .
از شهيداني كه فناي فالله شده و به مقام عندربهم يرزقون رسيده اند ... در اوايل سال 59 بنا به وظيفه شرعي ازدواج كرد و دراواسط 59 به سپاه قائم شهر انتقال يافت و در سپاه قائم شهر مسئوليت سپاه تعاون را بر عهده گرفت ، در آن موقع بنياد شهيد قائم شهر را، نيز تشكيل داده و درخدمت خا نواده هاي شهداء، شب و روز نمي دانست. خيلي عاشق خدمت به اين عزيزان بود ، شهيد چون
شمعي در محفل تمامي خانواده هاي شهداء مي سوخت وهمواره در تلاش نگه داشتن محفل معنوي اين خانواده ها بود. او با حضور خود بر سر سفره خانواده هاي شهداء، سعي در پر كردن جاي خالي فرزندان شهيدشان بود وبا جملات شيرين و دلنشين خود ،علاقه اش را به شهيدان و خانواده هاي آنها ابراز مي داشت . چنين عاشق حسين و كربلادر ميان ما زندگي مي كرد ، با شروع جنگ تحميلي، دشمنان اسلام بر انقلاب اسلامي، با حضور در جبهه هاي حق عليه باطل به فعاليت خود ادامه مي داد. هميشه قبل از عملياتها از لشگر ويژه 25 كربلا ،برايش پيام مي فرستادند. با اينكه مسئول تعاون سپاه قائم شهر بود، مسئوليت، تعاون لشگر ويژه 25 كربلا را به عهده داشتند و در عملياتها شركت داشت ، ايشان شب و روز در ديدار ا ز خانواده هاي شهداء و رزمندگان بود. براي اولين بار ستاد پشتيباني از خانواده ا ي رزمندگان را در قائم شهر تشكيل داد كه از طر ف حجت الاسلام رفسنجاني مبلغي هديه، به اين ستاد فرستاد ودر خطبه هاي نماز جمعه تقدير و تشكر نمودند ، تعاون سپاه، محل رسيدگي به مشكلات خانواده هاي شهداءبوده است ، امت حزب الله قائم شهر ،بيشتر از ما او را مي شناختند . آري شهيد وكيل زاده در فراق شهيدان زحمت مي كشيد، در فراق عزيزاني كه از هر كدام هزاران خاطره داشت هميشه در عشق شهادت مي زيست و ازشهادت صحبت ميكرد ، هميشه در تلفن به مادرش مي گفت ، مادر تو چطور به ما شير داده اي كه شهيد
نمي شويم و ... وقتي برادر زاده اش حسن وكيل زاده درعمليات كربلاي 5 به شهادت رسيد خيلي خوشحال بود.مي گفت: طلسم شكسته شد و راه باز شد . خلاصه شهيدبزرگوار وكيل زاده قرار بود دوم ارديبهشت ماه 66اعزام شود كه در 28 فروردين در خواب شهيد مهندس صفر روحي، كه يكي از رفقاي شهيد ابراهيم وكيل زاده بود مي بيند ،شهيد روحي به ابراهيم ميگويد بيا و تارمضان پيش ما ، حتي شهيد ابراهيم در جواب ميگويد :صفر جان سه بچه ام مريض هستند حالا نميتوانم بيايم بعد شهيد روحي تأكيد ميكند ميل با خودت است، ماميگوئيم بيا كه خواهي آمد و...صبح شهيد وكيل زاده از خواب بيدار مي شود و خوابش راتعريف ميكند و بعد به مزار شهداء ميرود و اظهارميكند كه شهداء دعوتم كردند و بايد برو م . در 29فروردين ماه سال 66 با رفقايش حركت ميكنند و درتهران جهت خداحافظي به منزل خواهرش ميرود و درآنجا با خنده ميگويد كه خواهرم بيا خداحافظي كنيم كه شهداء مرا دعوت كردند، مي روم و ... خلاصه درعمليات كربلا ( 10 ) در ارتفاعات مشرف بر شهرك ماوت عراق، دعوت حق را لبيك گفته و در آن محفل مقدس ، عاشقي خود را امضاء كرد و به آرزوي ديرينه خود كه شهادت بود رسيد . در دوم ماه رمضان با زبان روزه ( بنابه گفته همرزمان ا ش ) به فيض شهادت نائل مي گردد . امروز در ست است كه شهيد ابراهيم وكيل زاده در سر سفره هاي خانواده هاي شهداء نمي نشيند ،درست است كه ابراهيم شبها به خانه شهداء نمي
رود ،درست است كه ،بر سر سفره پدر و مادر و همسر وفرزندانش نمي نشيند ، او حالا بر سر سفره پروردگارش در كنار ياران صديق حضرت امام زمان ( عج ) در كنار رهبر و فرمانده اش حضرت ا مام خميني ( ره) مي نشيند و ضمناً شهيد داراي سه فرزند بنامهاي سميه، ياسر، نسيبه بود كه بعد از شهادت، فرزندش بدنيا آمد، كه نام پدر شهيدش ،ابراهيم را بر فرزند رهرواش گذاشتند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريزومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن وكيل زاده : معاون فرمانده گروهان دوم از گردان حبيب ابن مظاهر(ره)لشگر 31مكانيزه عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1346 چهار سال بعد از آغاز نهضت امام خميني در 15 خرداد 1342در روستاي ديزج اسكو در خانواد ه اي مذهبي چشم به جهان گشود .
چند سال بعد با خانواده اش به تبريز عزيمت نمود . تحصيلات ابتدائي و راهنمائي را در مدرسه ابوريحان واقع در خيابان عباسي با كسب رتبه شاگرد ممتاز به اتمام رساند وبعد براي ادامه تحصيل در دبيرستان شهيد مدني (دهقان سابق ) ثبت نام كرد .
زماني به دنيا قدم گذاشت كه نهال انقلاب جوانه زده و امواج رهايي بخش اسلام به خروش آمد ه بود .
از سربازاني بود كه با رهبري امام خميني به ياري اسلام شتافتند وبراي پايداري اسلام فداكاري وجانفشاني بسياري كردند. اومشمول فرموده امام بود كه در جواب شاه خائن كه از يارانش سوال كرده بود؛ وامام در پاسخ گفته بودند :سربازان من در گهواره ها هستند.
در كودكي شعارهاي حسيني را بر دل و زبان داشت و به
دنبال فرصت بود تا به آنها جامه عمل بپوشاند . زمان گذشت وانقلاب اسلامي به رهبري امام عزيزمان آغاز شد, آن موقع حسن در سن 10 سالگي بود كه براي سرنگوني شاه ملعون همراه پدر و برادرش در راهپيمائي ها ومبارزات برعليه رژيم ستم شاهي شركت مي كرد .
ايمان و آگاهي ايشان بود كه خود را از فساد و تاريكي دوران پهلوي دور نگه داشت و با قيام امام خميني خود را به ساحل حقيقت و روشنائي رساند .
رژيم جنايتكار پهلوي سرنگون شد وانقلاب اسلامي به رهبري امام خميني به پيروزي رسيد .
بعد از انقلاب اسلامي حسن در مسجد و پايگاه بسيج فعاليت چشمگيري داشت ؛بيشتر اوقات خود را با همسنگرانش در مسجد و پايگاه بسيج براي خدمت به اسلام و مسلمين مي گذراند . هميشه پيشتاز مبارزه با افكا ر منحرف بود.
به امام خميني ويارانش عشق مي ورزيد .هميشه مي گفت:سعي كنيد از امام امت كه ولي فقيه و راهنماي ما و نائب به حق امام زمان (عج) است پيروي كنيد و به فرامين آن بزرگوار جامه عمل بپوشانيد ، كه همه مديون اوهستيم .
او در دورره ي دبيرستان ثبت نام مي كند اما قبل از آنكه وارد دبيرستان شود بدون اطلاع پدر و مادر به بسيج مي رود و عضو اين نهاد مردمي مي شود.
يك هفته مانده به آغاز سال تحصيلي 1360 , حسن پدرش رابه بسيج برد و با اينكه به دليل سن كمي كه داشت ,مسئولين مانع رفتنش به جبهه مي شدند اما با برخوردي قوي ومحكم وبا اعتقاد راسخ به ولايت فقيه و انقلاب اسلامي وبا اصرار رضايتنامه ي
پدروموافقت مسئولين را به دست آورد .او موفق شددرسي ام شهريور1360 به آرزوي ديرينه خود يعني حضور در جبهه نبرد حق عليه باطل ودفاع از كشوربرسد.
باشور وشوق به تهران ميرود . از او مي خواهند در تهران بماند و در آنجا خدمت كند .چند هفته اي در تهران براي حفاظت زندان اوين مي ماند اما طاقت نمي آورد و به كردستان ميرود .اودراولين ماموريت خود كه 45 روز طول مي كشد با فداكاري و از خود گذشتگي در آزاد سازي روستاها وشهر هاي كردستان از وجود ضد انقلاب ودشمنان مردم ,به خصوص در منطقه كامياران و مريوان فعاليتهاي چشمگيري مي كند. از نظر جسمي كوچك بود اما رفتن به منطقه كوهستاني كردستان و آشنا شدن با جنگهاي طاقت فرساي كوهستاني قدرت وتوانائي جسمي خوبي به او داد.با آغاز امتحانات ثلث اول به تبريز بر مي گردد و با فعاليت بيشتر در كلاس درس، موفق مي شود امتحانات را با نمرات خوب پشت گذارد. اومدرسه ودرس خواندن را سنگر دوم معرفي مي كند .
دريادداشتهايش مي نويسد:
"وقتي كه در آبانماه سال 1360 از جبهه كردستان برگشتم خواستم تحصيل خود را ادامه دهم .روزها برايم سخت مي گذشت حتي نمي توانستم در كلاس بنشينم . اين را نيز ياد آور بشوم كه من قبل از اينكه به جبهه بروم به درس علاقه زيادي داشتم وآنهم به رشته علوم تجربي ,چرا كه مي خواستم بعد از اتمام تحصيل خدمتي به اسلام ومملكت اسلامي بكنم ولي بعد از اينكه از جبهه برگشتم ديگر آن علاقه خود را از دست داده بودم چرا كه جبهه عالمي ديگر است وانسان را
به سوي خود جذب مي كند.
ديگر عاشق جبهه شده بودم ,عاشق جهاد و اين علت باعث شد آن علاقه اي كه به درس خواندن داشتم از من شسته شود .جبهه جائي هست كه همه را وادار مي كند به سوي او برگردد. تمام علاقه هاي فرد را از خودش ميگيرد وكسي هم كه به جبهه برود همه ميدانند عاشق شهادت خواهد شد و به شهادت عشق خواهد ورزيد .من چند ماهي بااينكه روزها برايم سخت مي گذشت نشستيم وچند مرتبه نيز به پدرم گفته بودم كه بگذاريد به جبهه بروم ولي ميگفتند حالا تو درست رابخوان كه مدرسه نيز سنگر است .
ناحق نگويم كه پدرم نيز راست مي گفت ولي چه كار مي توانستم بكنم ,عاشق جبهه شده بودم؛ نمي توانستم درس بخوانم . روزها با سختي مي گذشت تا اينكه اوائل اسفند ماه سال 1360 بود كه به پدر م پيشنهاد كردم كه به جبهه بروم چون مي دانستم در عملياتي صورت خواهد گرفت. پدرم نيز قبول كرد و در دهم اسفندماه سال 1360 كه خواستم به جبهه اعزام بشوم ديگر شاد بودم . چون به چيزي كه عاشقش بودم رسيدم ."
سال اول دبيرستان را نيمه تمام مي گذارد و عازم جبهه مي شود. حسن با رفتن به جبهه روح تازه اي به خود گرفت و در جهت تكامل روحي وجسمي براي رسيدن به خدا حياتي ديگر يافت.او در طول چهار سال كه درجنگ وجبهه حضورداشت ، دلاور مرد سنگر جبهه ها و يكي از رهروان و شيفتگان حسيني بود.
در سن نوجواني با جبهه آشنا شد و عاشقانه در رابطه با
جبهه فعاليت مي كرد. وقتي هم به مرخصي مي آمد تلاش بسياري را براي جذب نيرو مي كرد. اودر مساجد و محله حاضر مي شد و دوستان وآشنايان را براي اعزام به جبهه دعوت ميكرد.
هميشه دنبال اين بود كه كي عمليات خواهد شد تا با بيرون كردن متجاوزين به كشور , دل مردم وامام را شاد كند .اولين عمليات بزرگي كه حسن در آن شركت نمود عمليات پيروزمندانه فتح المبين بود كه در اول فروردين ماه 1361 به آزادسازي مناطق غرب شوش و دزفول وبا پيروزي رزمندگان اسلام انجاميد .
عمليات بعدي الي بيت المقدس بود كه در ارديبهشت ماه 1361 انجام مي شود و نتيجه آن آزاد سازي سوسنگرد و خرمشهر است. اين عمليات كه به اعتراف كارشناسان نظامي دنيا معجزه ي ايرانيان نام گرفت شور و شوقي در مردم و رزمندگان به وجود آورد كه مي توان گفت سرنوشت جنگ به نفع جبهه اسلام تغيير كرد .حسن از اينكه در اين عمليات هم با پيروزي و سربلندي و با دستي پر به آغوش مردم بر مي گشت خيلي خوشحال بود .مردم به استقبال او ورزمندگان ديگر شتافتندو در راه آهن تبريز با قرباني كردن گوسفند و پخش شيريني به آنها خوشامد گفتند.
بعد از مراسم استقبال براي تجديد ميثاق با شهداي عمليات با پاي پياده از راه آهن تا مزار شهيدا ن در وادي رحمت رفتند .
وقتي از همسنگرانش كسي به شهادت مي رسيد خيلي ناراحت مي شد و مي گفت: من چطور ميتوانم در جلو چشم اين خانواده هاي شهدا ظاهر شوم , آنها فرزندان و اموال خود را براي دفاع
از اسلام وكشورداده اند و دين خود را به اسلام ادا كرده اند و با ايماني قوي و قامتي بلند ايستاده اند .
او بعد از اتمام مرخصي به جبهه بر ميگردد و عاشقانه در عمليات رمضان كه بيست و سوم تير ماه 1361 در منطقه شلمچه شروع شده بود ,به عنوان آرپي چي زن ودر خط مقدم ,جلوي تانكهاي عراقي ميرود وبعد از چند ساعتي جنگيدن با تركش توپ از ناحيه لب و سينه مجروح شده و به پشت جبهه انتقال مي يابد كه با هواپيما مستقيم به تبريز مي آورند و در بيمارستان بستري مي شود .
بعد از عمل جراحي و درمان به منزل ميرود وچند ماهي در منزل استراحت كرده و دوباره باعشقي بيشتر به خدا عازم جبهه مي شود و در انتظار عملياتي ديگر لحظه شماري مي كند .
او قبل از عمليات نامه اي نوشت كه حاكي از عشق به شهادت و ديدار معشوق بود .
"پدرم و مادرم دنيا زود گذر است وماهم در اين دنيا ماندني نيستيم ، روزي آمده ايم و روزي هم به طرف معشوق خويش خواهيم رفت پس ما ترس از شهادت نداريم ما با آغوش باز شهادت را طالبيم .
مرگ اگر مرد است گو پيش من آي
تادر آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او عمري ستانم جاويدان
اوزمن دلقي ستاند رنگ رنگ
بس چه بهتر است كه درباره من ناراحت نشويد كه ما نيز در راه خدا ميجنگيم و در راه او نيز به شهادت ميرسيم."
ا و مرگ را تحقير كرده بود ومانند هزاران رزمنده ي ديگر به سوي كمال وشهادت پيش مي رفت. در عمليات مسلم
ابن عقيل كه در مهر ماه سال 1361 در منطقه غرب سومار آغاز مي شود شركت مي نمايد و از ناحيه گردن و پا و كتف مجروح مي شود .بعد از بهبودي در عمليات والفجر مقدماتي والفجر يك با شهامت و شجاعت و با مسئوليتي بيشتر شركت مينمايد . و وقتي مسئولين لشكر ، فداكاري و ايثارگري هاي ايشان را مشاهده ميكنند در سال 1361 بدون گذراندن دوره آموزشي سپاه ,به عنوان پاسدار رسمي پذيرفته مي شود وبعد بنا به مصلحت مسئولين پس از عملياتهاي ذكر شده در سال 1362 به تبريز آمده وبه عنوان محافظ آيت ا... ملكوتي امام جمعه تبريزبرگزيده مي شود و بيش از يكسال آنجا مي ماند .
با علاقه اي كه به جبهه وجنگ داشت روزها برايش به سختي مي گذشت. درطي اين مدت چندين بار جهت اعزام به جبهه به مسئولين مربوطه مراجعه كرد ولي از طرف آنها پذيرفته نمي شد كه ايشان به جبهه برود.بعد از درخواستها و اصرار هاي زياد در آبانماه سال 1364 با عشقي سرشار به جبهه اعزام مي شود ودر نوشته اي مي نويسد:
"بنده حقير و روسياه خيلي گناهكارم در نمازهايتان از خدا برايم مغفرت بخواهيد و دعا كنيد از كارواني كه در حال حركت به سوي سعادت ابدي است و سرور آن كاروان ابا عبداله الحسين (ع) مي باشد و تا روز قيامت حركت اين كاروان ادامه دارد ؛عقب نمانم."
او به اين خواسته ديرينه خود رسيد و پس از يادگيري آموزشهاي متعدد به خصوص آموزشي غواصي به عنوان مسئول دسته در عمليات والفجر 8 كه در اواخر سال 1364 انجام گرفت ومنجر به
آزادي بندر فاوعراق گرديد شركت نمود و بعد از اين عمليات به مرخصي آمد و براي تشكيل و سازمان دهي مجدد گردانها ,شبانه روز در محله ها و مساجد از مردم جهت اعزام به جبهه دعوت به عمل مي آورد . در آن موقع به عنوان كادر گردان مشغول خدمت بود و از نزديك مشكلات جبهه را درك ميكرد . آخرين مرخصي و ديدارش با خانوده ودوستان قبل از اعزام سپاهيان حضرت محمد (ص) در سال 1365 بود كه اوهم جهت تبليغ و دعوت مردم به جبهه ؛به مرخصي آمده بود.
اوهمراه با كاروان سپاهيان محمد(ص) به جبهه رفت وآماده براي عملياتي ديگر شد .حسن قبل از عمليات مسئوليت معاون فرماندهي گروهان غواصي را به عهده داشت . عمليات كربلاي 4 در دي ماه 1365 آغاز مي شود ولشگر اسلام با هجوم به دشمن ضربات سختي ر ابر آنان وارد مي كند .
15 روز بعد ، عمليات بزرگ كربلاي 5 در منطقه شلمچه آغاز مي شود وحسن نيز در اين عمليات پيشاپيش نيروها ي عملياتي حركت مي كند وپيمودن مسافت 7 كيلومتري درزيرآب در ساعات اول عمليات ، بعد از شكستن خط پدافندي دشمن به كانال و سنگر هاي فرماندهي دشمن وارد مي شوند .
اوكه در اين عمليات سرگرم پاكسازي سنگرهاي دشمن و از بين بردن نيروهاي دشمن بود ؛در ساعت 30/1 دقيقه شب با شليك گلوله از سوي دشمن كافربه شهادت رسيد و به لقاء الله پيوست تا به آرزوي ديرينه خود كه همانا ديدار با معشوق است برسد . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده تيپ ويژه شهد ا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«عباس ولي نژاد» در سال 1337 در« آذر بايجان شرقي» به دنيا آمد .پدرش نظامي بود .همين موضوع سبب شد تا خانواده به خاطر محل ماموريت پدر ،به «مشهد مقدس» بيايند .«عباس» در اين سالها ،كودكي سه ساله بود .او دوران دبستان و دبيرستان را در حالي كه به شدت به ورزش علاقمند بود .طي كرد مقام هاي اول تا سوم در رشته امداد ،برق و تربيت بدني در «مشهد مقدس» از افتخارات دوران نوجواني وي بود .
با شروع زمزمه هاي انقلاب ،او كه سري پر شور داشت ،در اين درياي عظيم غوطه خورد و تا پيروزي در كنار مردم بود .بعد از فرملان امام خميني مبني بر تشكيل بيسج بيست ميليوني ،به اين صف پيوست و با نو آوري ،بخشي به عنوان تكاوران اسلام را با همراهي دوستانش تشكيل داد و از اين رهگذر به آموزش جوانان در مساجد همت گماشت .
با گذشت زمان ،به دليل كارداني و لياقت به عنوان فرمانده بسيج منطقه 2 انتخاب شد .طولي نكشيد كه آموزش و سازماندهي مناطق 3و 6 را نيز به وي سپردند .دراين سالها بود كه خستگي ناپذير و مقاوم با گروهك هاي ضد انقلاب بر خاست .چندي بعد ،به دليل نياز ،به منطقه پر خطر كردستان رفت .فرمانده تيپ ويژه شهدا ،سردار شهيد «محمود كاوه» منتظرش بود .
بات آمدن عباس ،خواب راحت از ضد انقلاب گرفته شد .بارها تهديدش كردند اما او ماند .بارها زخمي شد تا در همان جا جاودانه شود .شهيد «عباس ولي نژاد» در تاريخ 10/ 8/ 1361 در حالي كه
معاون فرمانده تيپ ويژه شهد ا را بر عهده داشت ،در نبردي زيركانه ،دشمن را در حلقه محاصره نيروهايش انداخت و در همان روز در ارتفاعات پيرانشهر به شهادت رسيد . منابع زندگينامه :"سربازها بيدار مي خوابند"نوشته ي ،اصغر فكور،نشر ستاره ها-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد تخريب تيپ 18 جواد الائمه (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«محمد رضا هادي» در سال 1347 در روستاي «فروتقه» (انصاريه) در شهرستان«كاشمر »ديده به جهان گشود. دوران پرشور كودكي را در روستا و در كنار همبازي هاي خرد سال خود مخصوصا پسر عموهايش گذراند. در همان روستا به دبستان رفت و تحصيلات خود را تا سيكل به پايان رساند. با شروع انقلاب در كنار پدر و مادرش، در راهپيمايي ها شركت مي كرد و با وجود سنن كمش، در تمامي تحركات ضد رژيم، فعالانه شركت مي كرد.
قرآن را نزد پدرش به خوبي آموخت و در انجام واجبات كوشا بود. پدرش مي گويد:
وقتي نماز به او واجب شد، حتي يك بار او را براي نماز بيدار نكردم، هميشه خودش بر مي خاست .
محمد رضا، پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل بسيج، به عضويت بسيج درآمد و با آغاز جنگ تحميلي به جبهه هاي نبرد اعزام شد. همزمان با حضور در جبهه، تحصيلات خود را در منطقه ادامه داد. محمد رضا در كسوت تخريب چي، در عملياتهاي بسياري شركت جست و سر انجام به عنوان مسئول واحد تخريب تيپ 18 جواد الائمه (ع) در منطقه عملياتي مهران و در حين انجام مسئوليت در ارتفاعات قلاويزان به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :"مرز آسمان بين"نوشته ي راضيه ي رضاپور،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد قاسم هاشم زاده هريسي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع)لشگرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1338 خورشيدي بودكه خبر تولدش در هريس پيچيد .اسمش قاسم بود و چهره ي بهشتي اش پر از نورانيت و معصوميت .مادر مهربانش در
سن 10 سالگي اورا تنهاگذاشت و آسماني شد او تنهائيش را به شهرستان قم برد تا در نزد برادرش به تحصيل علم و دانش بپردازد . علم و صنعت را به هم آميخته بود و همزمان با تحصيل علم به كارهاي فني نيز اشتغال داشت .آيات سبز قرآن در بندبند وجودش ريشه انداخته بود و هنگام تلاوت قرآن ملائك اورا درود و سپاس مي گفتند . تعاليم اسلامي را همچون كويري تشنه لب مي نوشيد و غرق در مطالعه كتابهاي اسلامي ، دنبال گمشده خويش مي گشت .در سال 1355 با اخذ ديپلم متوسطه در رشته اتومكانيك از شهرستان قم به تبريز آمد و در انستينوي فني تبريز تحصيلاتش ر ا ادامه داد . در آن سالها كه سياهي حامي و سايه بان هرپستي و بلندي بود او نيز آرام ننشست و همگام با برادرش بر عليه طاغوتيان شب پرست بيرق مبارزه افراشت و در اعتصاب دانشگاهها ومبارزات انجمنهاي اسلامي حضور فعال خود را تاريخ به يادگارگذاشت .
سال 1358 پس از ورود به آموزش و پرورش در پيشبرد مسائل فرهنگي و تقوا و اخلاق اسلامي همتي عظيم گماشت و به عنوان اولين مسؤول امور تربيتي در شهرستان هريس انتخاب و مشغول به كار شد و در نشر و پخش تعاليم اسلامي جديت فراوان كرد .
در شورشهاي ضد انقلاب دركردستان با الهام از رهنمودهاي پيامبر گونه امام امت ، لباس پيش مرگي حزب الله را برتن كرد و در مصاف با مزدوران جنايتكاراز هيچ كوششي دريغ نورزيد.
ناگهان صداي جغد گونه گلوله هاي دشمن در آسمان ميهن اسلامي پيچيد و دستهاي تجاوز گر, حريم حرمت سرزمين
اسلام ناب محمدي ( ص ) را شكست . او نيز همچون ديگر جوانان غيرتمند اين مرز و بوم لباس رزم پوشيدو با رها ساختن سنگر آموزش و پرورش عازم جبهه هاي نور و روشنايي شد؛ گوئي مدينه فاضله خود را يافته بود و در گذشتن از تلخابه هاي جاري به آب بقاء رسيده بود.
تا عمليات بدر دل از جبهه نبريد .به احترام برگهاي زريني كه در دفتر جبهه وجنگ او مي درخشيد در عمليات مسلم بن عقيل به فرماندهي گروهان انتخاب و منصوب شد و نيز در همين عمليات از ناحيه سر زخمي شد ولي صحنه راترك نكرد ,او آخرين نفري بود كه از اين عمليات به استراحت رفت.
درعمليات والفجريك با سمت معاون فرمانده گردان شهيدقدوسي در كنار شهيد صادق آذري فرمانده اين گردان در شمال فكه ودر جنوب شرهاني برنيروهاي دشمن متهورانه تاخت و لشگريان كفر را به خاك مذلت نشاند .
اوبسيجي عاشقي بود كه رايحه روح بخش عشق در خانه وكاشانه دلش پيچيده بود اوبسيجي عاشقي بود كه مهرباني در چشمهايش موج مي زد و از نگاهش مي شد بهترين غزل عشق به امام امت وامت امام راچيد . او بسيجي عاشقي بود كه درعمليات دشمن شكن خيبر با سمت معاون فرمانده گردان شركت كرد و از ناحيه دست به شدت مجروح شد.با اينكه دستش احتياج به عمل جراحي داشت ولي در خط مقدم ماند و در كنار رزمندگان اسلام حماسه آفريد .مژده عمليات بدر كه به گوشش رسيد گوئي پنجره اي به سمت شهادت باز شده بود و بوي گلهاي بهشتي او را فرا مي خواند . سخنراني همرزم دلاورش اصغر
قصاب قبل از عمليات اورا چنان متحول كرده بود كه شقايقخانه چشمهانش اشك آلود بود و زينت لبهايش جمله « الهم الرزقني توفيق الشهادت في سبيلك » عمليات شروع شد . در مرحله اول دل به درياي بلا سپرد و كران تا كران جبهه را از فرياد سرخ خود سرشار ساخت و در سنگري به وسعت ايمان فصلي از رشادت و حماسه را سرود و با قامتي استوار دشمن شكست خورده را به زانو در آورد . در مرحله دوم عمليات با اينكه موج زدگي شديدي پيدا كرده بود در كنار فرمانده دليرش شهيد اصغرقصاب ماند و شجاعانه جنگيد . در مرحله سوم عمليات در حاليكه پنج شبانه روز از شروع عمليات مي گذشت اما آن يل پرتوان جسور و متهور بر دشمن هجوم مي برد و خستگي را در خود راه نمي داد . لحظات آخر مرحله سوم بود كه زخمي شد و ملائك اطرافش را گرفتند .برادران رزمنده اش او را در برانكاردي گذاشتند كه از منطقه عملياتي بيرون ببرند ، دوباره زخمي شد و در كنار دجله خونين به سجده اي عارفانه رفت .در تاريخ 24/12/63 ملائك او را بر بال خود گرفته و به سمت آسمان اوج بردند .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران تبريز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فقيه.
تولد: 1290، سنجان.
شهادت: 7 تير 1360، تهران.
حجت الاسلام على هاشمى سنجانى، فرزند محمود، تا خارج فقه و اصول به تحصيل حوزوى پرداخت. در اولين دروه ى مجلس شوراى اسلامى، نماينده ى مردم اراك بود.
از جمله آثار ايشان است: تقريرات فقهى، جزواتى در زمينه هاى اخلاق و وعظ، سروده ها و اشعار وى به مناسبت هاى
مختلف.
حجت الاسلام هاشمى سنجانى در جريان بمب گذارى دفتر حزب جمهورى اسلامى به شهادت رسيد و پيكرش در قم به خاك سپرده شد.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد هاشمي گازار : قائم مقام فرمانده گروه ضربت لشگر5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
دهم فروردين 1343 در تهران به دنيا آمد. پدرش ابراهيم كارگري ساده بود و مادرش با بدني فلج به كار كردن در منازل مي پرداخت. با علاقه به مدرسه رفت و تحصيلات ابتدايي خود را با موفقيت در تهران به پايان رساند .مدتي بعد به علت فقر شديد درس را رها كرد و به حرفه خياطي روي آورد .او مدت 5 سال در تهران با مهارت بسيار خياطي مي كرد. در اين دوران، اغلب اوقات بيكاري خود را به همراه عمويش كه اهل مسجد و فعاليتهاي مذهبي بود، به مساجد مي رفت. در دوران انقلاب ومبارزات مردم ايران برعليه حكومت خودكامه ستمشاهي درمبارزات و تظاهرات شركت فعالانه داشت.در سال 1359 با خانواده خود به بيرجند مراجعت كرد و به كار خياطي مشغول شد. او قبل از موعد مقرر سربازي وارد بسيج شد. با گروهك هاي ضد انقلاب مبارزات شديدي مي كرد. به ويژه در دستگيري اعضاي گروهك منافقين در بيرجند فعاليتهاي چشمگيري داشت. به قرائت قرآن و دعا مي پرداخت و پدر و مادر را به خواندن نماز اول وقت و پرداخت به موقع خمس و زكات سفارش مي كرد.
هميشه در صفوف اول نماز جمعه حاضربود. اودر پايگاه هاي بسيج مساجد حضور فعال داشت. به امام علاقه بسياري داشت و گوش به فرمان ايشان بود. محمد به جبهه و جنگ عشق مي ورزيد. با
شروع جنگ، حفظ انقلاب و دفاع از آن را وظيفه خود مي داست.
رابطه او با مردم بسيار صميانه و عالي بود. هر وقت از جبهه بر مي گشت به ديدار اقوام، خويشاوندان، دوستان و آشنايان خود مي رفت و از احوال آنها با خبر مي شد. روابط او با والدين بسيار خوب و عالي و علاقمند و به فكر شان بود. مادر شهيد مي گويد: هميشه به من مي گفت: مادر جان، خودم مي روم و كار مي كنم تا تو ديگر مجبور نشوي كار كني و زحمت بكشي. محمد در هنگام گرفتاري و مشكلات صبور، و بسيار مقاوم بود. او خود محور نبود و از مشورت ديگران بهره مي برد و از آنها كمك مي گرفت.
از مهم ترين خصوصيات او جدي بودن در كار و شجاعت فوق العاده او بود.
علي قاسمي در مورد نحوه شهادت محمد مي گويد: در 11 آبان ماه سال 1361 در جريان پاكسازي جاده بانه – سر دشت كه در دست ضد انقلاب بود، به طور مستقيم با ضد انقلاب درگير شد و به نبرد پرداخت. كه بر اثر اصابت گلوله ضد انقلابيون به شهادت رسيد.پيكر مطهر شهيد در گلزار شهداي روستاي گازار بيرجند به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حجه اسلام و المسلمين سيد عبدالكريم هاشمي نژاد در سال 1311 شمسي (13٥1 ق) در خانواده اي متدّين در « بهشهر» مازندران ديده به جهان گشود و از 14 سالگي در محضر آيت الله كوهستاني و سپس
در قم به مدت چهارده سال نزد آيات عظام: سيد حسين بروجردي و امام خميني (ره) به تحصيل علوم ديني پرداخت. وي در دوران مبارزات اسلامي ملت ايران به رهبري امام خميني (ره) با خطبه ها و سخنراني هاي حماسي و آتشين خويش، در نشر افكار انقلابي اسلام و افشاي ماهيّت رژيم پهلوي، تمامي توان خود را به كار برد و در اين راه متحمّل سختي ها و شكنجه هاي ايادي رژيم گرديد. وي از ابتداي مبارزه تا پيروزي انقلاب اسلامي، چندين بار دستگير و به زندان هاي طولاني مدت محكوم گرديد. اين مجاهد انقلابي پس از پيروزي انقلاب اسلامي، به عنوان نماينده استان مازندران در مجلس خبرگان قانون اساسي انتخاب شد، در تدوين قانون اساسي و به خصوص در جهت تثبيت اصل ولايت فقيه، زحمات بسياري كشيد. حجت الاسلام هاشمي نژاد پس از پايان دوره مجلس خبرگان و تدوين قانون اساسي مقام دبيري حزب جمهوري اسلامي مشهد را به عهده گرفت و از اين پايگاه، حملات مداوم خود را متوجه نفاق حاكم بر بعضي مكان هاي دولتي و ارتجاع كرد و با ضد انقلاب به مبارزه سختي پرداخت. وي با شروع جنگ تحميلي، در جبهه هاي غرب و جنوب حضور يافت و با سخنراني هاي پرشور خود، در بالا بردن روحيه رزمندگان نقش بسزايي ايفا كرد. آن شهيد بزرگوار، پشتوانه محكمي براي انقلاب بود، از اين رو نقشه ترور وي طرح شد و در سالروز شهادت امام جواد (ع) در هفتم مهر 13٦0 در چهل و نه سالگي به دست يكي از منافقان كوردل، بر اثر انفجار نارنجك به شهادت رسيد. بدن پاره پاره
اين شهيد عالي مقام پس از تشييع باشكوه مردم، در جوار مرقد منور امام رضا (ع) به خاك سپرده شد.
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رضا هاشمي : فرمانده گردان انصارتيپ 57 ابوالفضل (ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1342 در خانواده اي وارسته و مذهبي و مستضعف در روستاي شهيد رحيمي (چولهول علياء سابق) در شهرستان پلدختر به دنيا آمد. دوران كودكي اين شهيد بزرگوار در سختي گذشت زيرا در كودكي به بيماري سختي مبتلا شد كه از وي قطع اميد شد و گويا تقدير چنين بود كه حتي دوران كودكي را در امتحان الهي سپري كند. دوران دبستان را در همان روستاي محل تولد سپري كرد .درزمان تحصيل در دوره ي ابتدايي از هم سن و سالان خود از نظر اخلاقي و متانت تفاوت فاحش دشت و هيچگاه در دعواهاي كودكانه كه طبيعت آن سن و سال است شركت نمي كرد . روحيه متانت و علو طبع در همان اوان نوجواني در وجود ايشان محرز بود.پس از پايان مراحل ابتدايي جهت ادامه تحصيل به همراه ساير هم كلاسيها جهت ادامه تحصيل در مقطع راهنمايي عازم شهرستان پلدختر شد. ابتدا در شهر پلدختر در منزل استجاري مشغول تحصيل شد ولي به علت عدم تمكن مالي خانواده و احساس مسئوليتي كه در ايشان بود از ادامه تحصيل منصرف شد و جهت مساعدت خانواده با تلاش شبانه روزي در امور كشاورزي مشغول كار شد. با آغاز مبارزات ملت مسلمان عليه رژيم ستمشاهي بارها از روستا جهت شركت در راهپيمايي از روستا به شهر مهاجرت نمود و در راهپيمايي و فعاليت هاي انقلابي شركت فعالانه داشت .پس از پيروزي انقلاب اسلامي
در صحنه حضور داشت و نقش مهمي در آگاه سازي اهالي محروم روستا نسبت به توطئه هاي ضدانقلاب خصوصاً خوانين و منافقين كه با سوء استفاده از سادگي و بيسوادي مردم روستا قصد سوء استفاده از روستائيان در جهت اهداف پليد خود داشتند، داشت و توطئه هاي آنان را خنثي مي نمود .در آغاز جنگ تحميلي جزء اولين نيروهايي بود كه از طريق بسيج كه آن زمان هنوز زير نظر سپاه نبود به جبهه هاي غرب (ميمك) اعزام شد و همسنگر اولين شهيد دفاع مقدس در شهر پلدختر بود كه ايشان به طرز معجره آسايي نجات يافته بود. بعد از بازگشت از جبهه به عضويت سپاه درآمد و به جبهه هاي جنوب شتافت. اوايل سال 1360 پس از بركناري بني صدر از فرماندهي كل قوا در عمليات دارخوين مجروح شد و پس از مدتي بستري در بيمارستانهاي اهواز و اصفهان بدون اين كه به خانواده اطلاعي بدهد به پشت جبهه بازگشت و در امر آموزش نيروهاي مردمي به عنوان مسئول آموزش سپاه پلدختر تلاش نمود. پس از بهبودي جسماني مجدداً در اول سال 1361 به جبهه جنوب رفت و در گردان 72 محرم مشغول جهاد با دشمنان اسلام شد .بعد از آن در عمليات والفجر مقدماتي شركت نمود. در سال 1362 به سپاه پلدختر اعزام شد و به عنوان مسئول آموزش سپاه به امر آموزش سازماندهي و اعزام نيروهاي بسيج و سپاه همت گماشت و در پايان سال 1362 مجدداً به تيپ 72 محرم اعزام شد و اين ماموريت تا نيمه اول سال 1363 ادامه يافت و ايشان مجدداً در سپاه پلدختر به عنوان مسئول
تداركات مشغول انجام وظيفه گرديد. در سال 1364 به جبهه هاي غرب اعزام شد و در كنار شهدايي همچون شهيد شكارچي به پيكار با دشمنان اسلام پرداخت.ايشان بعد از شهادت شهيد شكارچي اظهار مي داشت بعد از شهادت ايشان ماندن در اين دنيا ارزشي ندارد.پس از بازگشت از جبهه هاي غرب تا تيرماه 1365 در سپاه پلدختر مشغول شد و در امر آموزش و تداركات سپاه تلاش نمود.در تيرماه 1365 به تيپ 57 ابوالفضل (ع) پيوست و به همراه اين تيپ در سمت فرمانده گروهان در عمليات كربلاي 4 شركت نمود كه خبر شهادت ايشان را دادند ولي ايشان در اين عمليات به شهادت نرسيد و براي مدت كوتاهي 24 ساعت به خانواده سركشي نمود و مجدداً جهت شركت در عمليات كربلاي 5 عازم شد و در همين عمليات بود كه در سمت فرمانده گردان انصار المجاهدين تيپ 57 ابوالفضل به فيض عظماي شهادت رسيد .در حالي كه مدت 10 شبانه روز در سخت ترين شرايط با دشمن بعثي جنگيد و نيروها را هدايت كرد كه بر اثر تركش خمپاره دشمن در تاريخ 26/10/1365 به مولا و مقتداي خويش ابا عبدالله الحسين (ع) اقتدا كردو در كربلاي خونين شلمچه به شهادت رسيد. آنچه كه لازم است ذكر شود و بسيار حائز اهميت اين است كه با وجود اينكه آنگونه كه توضيح داده شد اين شهيد حضور مداوم در جبهه هاي حق عليه باطل داشت ولي هيچگاه پشت جبهه را فراموش نمي كرد در زماني كه از جبهه بر مي گشت فعاليت بيشتري داشت و هيچگاه آرام نمي گرفت.با وجود نبودن راه مناسب و مشكلات نداشتن
وسيله نقليه با هر مشقتي در روستا حضور پيدا مي كرد و به مشكلات روستائيان رسيدگي ميكرد. چهره ايشان براي برادران جهاد سازندگي در امر سازندگي روستا چهره آشنايي بود و ايشان بود كه با كمك برادران جهاد در امر آب رساني به روستاهاي محروم ،ساختن مدرسه ،راه و ساير مسائل روستا شركت فعال داشت. در عين حال كه در جبهه نبرد با دشمنان خارجي شركت مي جست .هيچگاه دشمنان داخلي كه در فكر توطئه بودند را فراموش نمي كرد. نقش ايشان در مبارزه با منافقاني كه روستا را محل امني جهت فعاليت هاي خود ميدانستند بر كسي پوشيده نيست و در ياد و خاطره روستائيان محروم و همرزمانش باقي است .صراحت و قاطعيت ايشان در برخورد با خوانين و منافقين در روستا زبانزد خاص و عام است و سركرده منافقين و خوانين در منطقه در شهادت ايشان اظهار شادماني كردند. در حاليكه غافل از اين بودند كه خون اين شهدا باعث تداوم اين انقلاب خواهد شد و همرزمان و پيروان اين شهدا آرزوي منافقين را بر دل آنها خواهند گذاشت تا آنها را با خود به گور ببرند.روحيه تعبد و معنويتي كه در دل اين شهيد بزرگوار وجود داشت باعث شده بود كه ايشان سيمايي دوست داشتني و جذاب داشته باشد. كلامش در دل ها نفوذ مي كرد و همه جذب او مي شدند و بر اطرافيان تاثير فراوان داشت. در برنامه هاي سياسي و اجتماعي هرگاه حضور مي يافت همه اهالي روستا دور او جمع مي شدند و گوش به فرمان او بودند. محبوبيت ايشان باعث تسريع در برنامه هاي سازندگي و ايجاد
وحدت در بين روستائيان مي شد .در بسيج روستائيان بر عليه ظلم خوانين نقش به سزايي داشت. آنهايي كه در اثر ظلم خوانين به ستوه آمده بودند، اين شهيد را پناهگاه خود ميديدند،با ايشان درد دل مي كردند و ايشان نيز به مساعدت آنها مي شتافت. مشكلات آنها را به گوش مسئولين مي رساند و گاهي خود نيز با بسيج روستائيان در جهت احقاق حق آنها گام بر مي داشت. در اين زمينه خاطرات بسياري از وي در دل روستائيان و خان گزيده ها به يادگار باقي مانده است .چه شبهايي را كه شهيد تا صبح نخوابيد و در جهت احقاق حق محرومين و مظلومين فعاليت كرد و انصافاً كه اين شهيد بزرگوار در مسائل پشت جبهه و مسائل اجتماعي نيز پيشتاز بود.
خصوصيات برجسته ديگر شهيد در خدمت به محرومين اين بود كه خانه محقري كه در پلدختر داشت به محرومين اختصاص داده بود و كسي در منزل ايشان احساس غريبي نميكرد و ايشان با آغوش باز از محرومين روستا و بستگان استقبال ميكرد. هميشه در شاديها و غمها در كنار مردم بود و به آنها سركشي ميكرد.
او در بعد مسائل جبهه و جنگ رشد چشمگيري داشت و هم در بعد مسائل معنوي و اخلاقي كه از ايشان انساني وارسته ساخته بود .در بين نيروها به عنوان يك معلم اخلاق و نمونه و الگو بود و ضمن داشتن آموزش رزمي و تاكتيك نظامي از معنويت و ايثار و اخلاص برخوردار بود. از خصوصيات اخلاقي شهيد مي توان به ساده زيستي ايشان پرداخت. شهيد هاشمي دل و جان خويش را از گرايش به ماديات رهانيده بود
و اين سخن رسول اكرم (ص) را راهنماي زندگي و عمل خويش قرار داده بود كه: مرا با دنيا چه كار، مثل من و دنيا مثل سواري است كه در روز گرمي به زير درختي برسد و ساعتي در سايه آن بخوابد و از آن بگذرد . رفتار او با دنيا و خوشي ها و راحتي هاي آن به راستي اينگونه بود .بسيار ساده مي زيست و از رفاه طلبي به شدت حذر مي كرد. در تهيه اسباب و وسايل زندگي نهايت قنائت را به كار مي برد به طوري كه لوازم خانه وي در يك كمد و موكت و مقدار اندكي لوازم ضروري خلاصه مي شد. لباس بسيار ساده مي پوشيد و در حالي كه تمام البسه او از يك يا دو دست تجاوز نمي كرد همواره تميز و پاكيزه و معطر بود
به همسر و فرزندان و خانواده اش بسيار مهر مي ورزيد ولي دلبستگي به آنها در برابر عشق و ايمانش به اسلام و رسالت مبارزه براي اقتدار آن هيچ بود و اين گفته را در عرصه عمل پياده كرد.
رسول اكرم روزي به ياران خود فرمود : كسي را كه فرداي قيامت آتش بر او حرام است به شما معرفي كنم! گفتند: آري. حضرت فرمود: اين شخص متين و با وقار و خونگرم و مانوس و مهربان و بردبار و شكيبا و نرمخوي مي باشد. شهيد حاج رضا هاشمي نمونه بارز اين صفات نيكو بود .
در عين سادگي و بي پيرايگي و خضوع از آنچنان ابهت و صلابتي برخوردار بود كه به رغم سن و سال كمي كه داشت بزرگان را نيز در
برابرش به خضوع و خشوع وا مي داشت. تواضع و فروتني از ديگر خصوصيات اين شهيد عزيز بود .
از غرور و منيت به شدت پرهيز مي كرد. هر توفيق و اقبالي را از جانب خدا مي دانست و به همين دليل در هر پيروزي و موفقيت شكرگزار پروردگار خود بود
از ديگر خصوصيات اين شهيد عزيز تفكر بود، تفكر درباره دنيا،آفريدگار،تاريخ و سرنوشت پيشينيان و پايان اين جهان و رفتار او مصداق اين حديث شريف از امام صادق (ع) است كه مي فرمايد:
با ديدگان عبرت به آنچه در دنيا و نعمت هاي آن گذشته است بنگر. آيا چيزي از آنها را مي يابي كه براي كسي باقي مانده باشد و فنا و زوال بدان راه نيافته باشد و آيا هيچ كس را اعم از غني و فقير و دوست و دشمن مي يابي كه از جام كل نفس ذائقه شربت موت نچشيده باشد پس به همين گونه نيز آينده را با گذشته قياس كن .
شهيد بزرگوار به قرآن و آيات الهي عشق مي ورزيد و رابطه و پيوند خويش را با آن به طور مستمر حفظ مي كرد. قلب روشن خود را با قرائت قرآن و آيات نوراني آن جلاي تازه مي داد و پس از قرآن شيفته نهج البلاغه مولا علي (ع) بود و مستحبات و دعاي كميل و ادعيه ي ديگر علاقه زيادي داشت. از ديگر خصوصيات بارز شهيد گمنامي و اخلاص ايشان بود. او عاشق پروردگار و شيفته ملاقات با وي بود و بدين لحاظ عمر كوتاه خود را همه در انجام برترين اعمال صالح،قيام و انقلاب به منظور استقرار حكومت الهي
و مبارزه با دشمنان و دفاع از كيان اسلام و انقلاب حيات بخش آن سپري نمود و با خالص كردن دل و انديشه خود براي خدا بر دفتر اين همه تلاش و مبارزه مهر قبولي و تضمين مي زد. به شدت از مطرح كردن خود پرهيز مي كرد به گونه اي كه براي اكثر نزديكان جز در جلوه ها و حركات ظاهري ناشناخته ماند. با آنكه از آغاز جنگ در محورهاي مختلف عملياتي حضور داشت و سلحشورانه مبارزه كرد و شجاعت هاي خارق العاده از خود نشان داده بود اما هيچ گاه جز در مواقع ضرورت از خود سخن نمي گفت. در عشق پروردگار و محبوب خود مي سوخت .شهادت را كه منتهاي آرزوي مشتاقان و مژده ديدار دلدار است از صميم قلب طالب بود و در جستجوي آن سالهاي سخت و مشقت باري را در جبهه هاي نبرد مي گشت. خود او بود كه در خلوت زمزمه مي كرد و با سوز مي گفت كه بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا، در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا.و هنوز زمزمه او در گوش ها شنيده مي شود. مي دانست كه سرانجام شاهد مقصود را در بر خواهد گرفت و روزي اين انتظار به سر خواهد آمد.اولين آگاهي عارفانه را به دفعات نشان داده بود از آن جمله:در سفري كه قبل از شهادت ايشان به منظور زيارت مرقد مقدس امام علي ابن موسي الرضا (ع)شرفياب شده بود؛ حالات روحي و معنوي ايشان نشان از شهادت قريب الوقوع ايشان مي داد. قبل از شهادت به بعضي از بستگان خبر شهادت خود را داده بود. سرانجام
موعد وصل و ديدار محبوب براي حاج رضا فرا رسيد. او رفت تا براي هميشه با شهادت افتخار آفرينش چون ستاره اي تابناك بر تارك آسمان عزت و شرف ميهن اسلامي بدرخشد. فريادش بر سينه آسمان ستاره ها جاويد گشت تا راه را نشان دهد. آن روز در گرماگرم عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه بچه ها همه اين پرتو ستاره گون را بر چهره روشن و ملكوتي حاجي رضا مي ديدند كه افتخار شهادت تا لحظات ديگر فرمانده محبوبشان را به ترك آنها فرا خواهد خواند. در حالي كه بر اثر آتش سنگين دشمن نيروها زمين گير شده بودند با صلابت كم نظير خويش بر سكويي قرار گرفت و بذر حيات بخش سخنان خويش را بر قلب ياران بسيجي اش فرو پاشيد و آنها را جهت مقابله با دشمن فرا خواند و ترغيب نمود . در همين لحظات بود كه بر اثر تركش خمپاره بر پيكر مطهرش با خون خود وضو ساخت و به مولايش اباعبدالله الحسين (ع) اقتدا كرد. منابع زندگينامه :پرونده شهيد درسازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران خرم آبادومصاحبه باخانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد مجتبي هاشمي در سال 1319 در محله شاهپور تهران (وحدت اسلامي فعلي) ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده اي مذهبي و متوسط بود كه عشق به اهل بيت و علماي اسلام در فضاي آن موج مي زد.
وي پس از طي دوران تحصيلات متوسطه به ارتش پيوست و به دليل اندام ورزيده و قدرت بدني قابل توجهي كه داشت عضو نيروهاي ويژه كلاه سبز شد، اما پس از مدت كوتاهي با مشاهده جو حاكم بر ارتش
و آگاهي بيشتر از ماهيت رژيم طاغوت از ارتش شاهنشاهي خارج و به كار آزاد مشغول شد. در ايام الله 15 خرداد سال 42 او و چند تن از دوستانش به موج خروشان مردم پيوستند و تحت تعقيب و كنترل ماموران پهلوي قرار داشت و با كوچكترين بهانه اي به منزل او هجوم آورده و اقدام به تهيه و توزيع اعلاميه و نوار هاي سخنراني و تصاوير حضرت امام مي نمود و در پوششهاي گوناگون، فعاليتهاي خود را در تمامي شهرهاي استان تهران و حتي استانهاي همجوار گسترش داد. خروش ميليوني امت مسلمان در سال 57 سرانجام راه بازگشت حضرت امام را به ميهن اسلامي گشود و در 12 بهمن حضرتش خاك كشور را به قدوم خود متبرك نمود. سيد مجتبي نيز به عضويت كميته استقبال امام در آمد و در آن استقبال تاريخي شركت نمود. طي 10 روز دهه فجر در محل كار خود كه يك مغازه لباس فروشي بود به فروش اقلامي كه در انقلاب ناياب شده بود، با قيمتي به مراتب پايين تر از بهاي حقيقي آن، اقدام نمود. ضمن اينكه خود نيز با حضور در ميادين مبارزه رو در رو بد بقاياي رژيم پهلوي، تمام توان خود را صرف پيروزي نهضت اسلامي نمود. پس از پيروزي انقلاب اسلامي در 22 بهمن، او به سرعت نيروهاي انقلابي و پر شور منطقه 9 را سازماندهي كرده و كميته انقلاب اسلامي منطقه 9 را تشكيل داد. يكي از همرزمان شهيد مي گويد:
بچه هاي اين منطقه اشخاصي نبودند كه به راحتي قابل مهار باشند و حقيقتاً سازماندهي آنها بعيد به نظر مي رسيد. هر
كدام براي خود مرعي بودند، در آن شر و شور انقلاب هم كه قدرتي نبود تا اينها را مجاب كند براي شكل پيدا كردن، اما سيد مجتبي با آن روح بلند و اعتباري كه بين خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موقعيت كامل اين بچه ها را دور هم جمع كرد و اينها كه همه از سيد مجتبي حساب مي بردند و حرفش را مي خواندند و به اين ترتيب يكي از قويترين كميته هاي تهران را تشكيل داد و با دستگيري و مجازات عده زيادي از فراريها و ايجاد نظم در آن منطقه متشنج، خدمت بزرگي به انقلاب كرد.
با شروع غائله كردستان، شهيد هاشمي به همراه عده اي از افراد كميته منطقه 9 در پي فرمان بسيج عمومي حضرت امام عازم غرب كشور شد و در آزادي و پاكسازي آن منطقه شركت نمود. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاك كشورمان نگذشته بود كه سيد مجتبي، به همراه عده اي از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب كشور شد و در مدرسه فداييان اسلام، واقع در شهر آبادان مستقر شد و بدين ترتيب اولين نيروي انتظامي نا منظم براي مقابله با تهاجمان بعثيون در آبادان و خرمشهر بوجود آمد كه به گروه فداييان اسلام معروف شد. منابع زندگينامه :"ستارگان آسمان گمنامي"نوشته ي محمد علي صمدي،نشر فرهنگسراي انديشه،تهران-1378
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
حاج على هاشمى از مردان قبيله آفتاب بود كه در دوران ظلم ستمشاهى با افكار سبز و روشن اسلام پيوندى عاشقانه داشت و در آن روزهاى غير خدايى ارتباط تنگاتنگ خويش را با كوثر زلال وحى حفظ
مى نمود و در درس اخلاق و معاد كلام خدا را تفسير مى كرد. موذن و مريد مسجد بود. در اوايل انقلاب با تكيه بر مطالعات عميق و آگاهى هاى خود در بحثهاى گروهكهاى مختلف شركت مى نمود و با بحثهاى منطقى آنان را به تسليم وامى داشت. وى از همان ابتدا عاشق و دلباخته حضرت امام (ره) و پيشتاز مبارزه و انقلاب بود. او كه در شقايقزار خاطراتش حس مى كرد انقلاب علاوه بر دارائى هاى ذهنى، منطق و ايده و نيرو لازم دارد. به همراه شهيد حسين علم الهدى، نظر آقايى و ديگران بسيج و سپاه را پايه گذارى كردند. زندگى در جنگ مرحله نوينى از دوران پرتلاطم حضور جسمانى حاج على در دنياى خاكى بود. اوج ايثار و رشادت او در شناسايى هايش نهفته بود. تمام طرح هاى عملياتيش را با تعداد اندكى نيرو با موفقيت به انجام مى رساند. با گسترش محورهاى عملياتى، حاج على محور حميديه را تبديل به تيپ كرد و نامش را تيپ 37 نور گذاشت. پس از عمليات بيت المقدس، سپاه بستان و هويزه را تشكيل داد. ايجاد پاسگاههاى مرزى و مسئوليت پدافندى كل منطقه از اقدامات ديگر او بود. وى پس از تشكيل قرارگاه نصرت و طرح كلى عمليات خيبر، مسئول سپاه ششم امام جعفر صادق (ع) شد كه حاصلش 13 يگان رزمى و پشتيبانى در استان خونرنگ خوزستان بود. سرانجام هنگامى كه قرارگاه نصرت به محاصره دشمنان افتاد، با تعدادى از نيروهاى اسلام به اسارت دشمنان بعثى درآمدند و تا كنون از على هاشمى چهره محبوب و خندان عرصه عشق و ايمان خبرى نيامده است.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
عالم دينى.
تولد: 1311، بهشهر.
شهادت: 7 تير 1360، مشهد.
حجت الاسلام سيد
عبدالكريم هاشمى نژاد در سال 1311 در بهشهر مازندان در فراش محله (از پدرش سيد حسن و مادرش ساره) ديده به جهان گشود. از سن نه سالگى به درس عربى اشتغال داشت. در سال 1325، در چهارده سالگى به تحصيل در حوزه ى آيت الله كوهستانى، در شهرك كوهستان در شش كيلومترى بهشهر پرداخت مقدمات را در آنجا فراگرفت. در سال 1329 وارد حوزه ى علميه ى قم شد و دروس سطح را پشت سر گذاشت و در درس خارج اصول فقه امام خمينى (ره) و درس خارج فقه آيت الله بروجردى حاضر مى شد. در بيست و دو سالگى به نجف اشرف رفت ولى با فراهم نبودن شرايط تحصيل از جمله ضعف جسمى بار ديگر پس از يك سال اقامت در عراق به سوى ايران براى اقامت در قم حركت كرد. در سال 1337 اولين اثر قلمى خود را به نام مناظره ى دكتر و پير به سبك داستانى عرضه داشت. اين كتاب ماجراى سفر چند نفر است كه در يك قطار به بحث مى پردازند و نويسنده در لابه لاى آن به بيان ارزش هاى اسلامى اسلامى مى پردازد. وى در حوزه ى علميه ى قم به سطح اجتهد نايل آمد. اساتيد ديگر ايشان در قم عبارت بودند از: آيت الله كاشانى (فريد الاسلام)، حضرات آيات عظام صدوقى، محقق داماد و سيد رضا صدر و مجاهدى. در سال هاى 1340 -1339 به مشهد رفت. پس از مدتى در آنجا به تدريس (كفايه و رسائل و مكاسب) در حوزه ى علميه ى مشهد پرداخت. در مشهد در درس آيت الله سيد محمدهادى ميلانى و آيت الله مجتبى قزوينى نيز حاضر مى شد. وى همچنين در مجالس سخنرانى در مشهد حضور مى يافت و براى حاضران سخنرانى
مى كرد. از جمله فعاليت هاى فرهنگى ايشان همكارى با مجله «مكتب اسلام» بوده است.
در نهضت پانزده خرداد 1342 دستگير و چهل و يك روز در زندان شهربانى محبوس شد، در حادثه مسجد فيل مشهد به سبب سخنرانى در اين مسجد و اعتراض به طرح لوايج ششگانه شاهنشاهى و حمله به انتخابات در نوزده مهر 1342، به مدت سه ماه حبس انفرادى در زندانى در داخل لشكر 77 خراسان محكوم شد، سپس از سخنرانى در شهر مشهد ممنوع شد. لذا با خانواده مشهد را به سوى اصفهان ترك كرد. سپس همراه خانواده به شيراز رفت. اما مأموران ساواك وى را براى سومين بار دستگير كردند و با اتومبيل به اصفهان برده و تحويل ساواك اصفهان دادند. چندى روزى در ساختمان ساواك در يك اتاق انفرادى نگه داشتند و بعد او را به زندان عمومى منتقل كردند. وى دو ماهى در اسارت بود. با رهايى از زندان راهى مشهد شد، وى همچنين اقدام به ايجاد كانون بحث و انتقاد دينى در مشهد از سال 1343 لغايت 1350 نمود. در سال 1350 هم در جلسه اى كه جمعه شب هر هفته در شهرستان قوچان تشكيل مى شد حضور مى يافت. اين جلسات تا مدت ها ادامه داشت، در ايام شهادت فاطمه زهرا در سال 1353 على رغم ممنوعيت منبر رفتن، وى در مجلسى در منزل خود، زمينه سازى نمود و با رضايت اساتيد ديگر حوزه ى علميه ى مشهد، فرداى آن روز يعنى روز شنبه بيست و چهارم خرداد 1353 با حضور طلاب و مردم، راهپيمايى در خيابان هاى شهر مشهد به راه انداخت. به همين سبب ساواك براى چهارمين بار وى را دستگير و روانه زندان
ساخت. وى تا اوايل سال 1356 در زندان به سر برد. در همين زمان به سبب امضاى اطلاعيه اى، وى به همراه آيت الله سيدعلى خامنه اى و حجت الاسلام واعظ طبسى براى پنجمين بار دستگير و روانه زندان شد اما تظاهرات مردم به سوى منزل حضرت آيت الله شيرازى باعث شد ايشان پس از بيست و چهار ساعت آزاد شوند.
حجت الاسلام هاشمى نژاد در بهمن 1357 به تهران آمد. سپس به قائمشهر رفت و روز بيست و دوم بهمن در حال سخنرانى بود كه خبر تصرف راديو و تلويزون و تصرف پادگان ها به وى رسيد او به مشهد رفت و در حفظ نظم شهر تلاش بسيار كرد. با گذشت چند ماهى از پيروزى انقلاب اسلامى، در خرداد 1358 با قبول رياست هيئت ايرانى، در اولين سفر خارجى به سه كشور ليبى و سوريه و اردن حركت كرد. در ليبى، با معمرالقذافى، رييس جمهورى ليبى ديدار نمود و مسائل مربوط به افغانستان و عراق را مورد بحث قرار داد، در بهمن 1359 همزمان با سالگرد پيروزى انقلاب اسلامى به دو كشور ژاپن و بنگلادش سفر كرد، وى با رأى مردم استان مازندران به مجلس خبرگان راه يافت. در دوران جنگ يكى دو نوبت به همراه حضرت آيت الله سيد على خامنه اى به مناطق جنگى رفت.
تأليفات ايشان علاوه بر مقالات و سخنرانى هايشان، عبارتند از: اصول پنجگانه اعتقادى و اصول دين؛ پاسخ ما به مشكلات جوانان؛ تقريرات و اصول دين؛ پاسخ ما به مشكلات جوانان؛ تقريرات اصول آيت الله شيخ على كاشانى به عربى (چاپ نشده است)؛ درسى كه حسين (ع) به انسان ها آموخت؛ راه سوم بين كمونيزم و سرمايه دارى؛ رسالت انقلابى امام حسين (ع)؛
رهبران راستين؛ زهرا (س)؛ ضرورت تشكيلات؛ غروب آفتاب در اندلس؛ قرآن و كتاب هاى ديگر آسمانى؛ كمونيسم از ديدگاه نظام اقتصادى و اجتماعى اسلام؛ مبارزه با جهل و ماديت؛ مسائل عصر ما؛ مشكلات جنسى و چاره آن در اسلام؛ مشكلات مذهبى روز؛ مكتب مقاومت؛ مناظره دكتر و پير؛ ولايت فقيه؛ هستى بخش.
حجت الاسلام سيد عبدالكريم هاشمى نژاد در هفتم مهرماه 1360، رأس ساعت هشت صبح، بعد از اتمام كلاس درس معارف الهى، در حال خروج از محل حزب جمهورى اسلامى در مشهد توسط منافقين به شهادت رسيد. پيكر ايشان، در مشهد در دارالزهد حرم مطهر امام رضا (ع) به خاك سپرده شد.
آقاى حاج سيد عبدالكريم بن السيد الزكى السيد حسن بهشهرى از فضلاء بنام و خطباء گرام و نويسندگان والامقام و مشاهير وعاظ و گويندگان معاصر است از جهت نطق و بيان و قم و بنان گوى سبقت از همگنان ربوده و شهرت تام يافته و در هر كجا كه براى تبليغ دين و ترويج آئين و تنوير افكار نسل جوان مدعوا رفته مانند مشهد و تهران و قم و اصفهان و يزد و همدان و بابل و رفسنجان و رى و كاشان و خرم آباد و آبادان با استقبال گرم مردم مواجه شده و ده ها هزار نفر براى استماع از بيانات مستدل و منطقيش گرد آمده و ابراز احساسات نموده اند در بيست روز كه در محرم و صفر 1393 قمرى خود اين نويسنده شاهد اجتماع عموم طبقات مخصوص افاضل حوزه علميه و نسل جوان قم بودم كه براى استفاده از منبر وى در شهر علمى و مذهبى قم گرد آمده و گفته مى شد كه بيش از بيست هزار نفر
شركت كرده اند و ايشان با بيانى گرم و پرحرارت ايراد سخن نموده و افكار مردم را به مطالبى متوجه مى نمود.
معظم له در شهرستان بهشهر در سال 1348 قمرى تولد يافته و پس از رشد و خواندن دروس فارسى به كوهستان رفته و در تحت تربيت و تعليمات عالم ربانى آيت الله كوهستانى مرحوم مقدمات و ادبيات را خوانده آنگاه مهاجرت به قم نموده و در نزد فاضل ربانى طاب نژاد آقا شيخ على فريده الاسلامى كاشانى كه از اوتاد فضلاء و مدرسين حوزه بود سطوح وسطى را خوانده و سطوح عالى را از مدرسين بزرگ استفاده نموده و به درس خارج فقه و اصول آيت الله العظمى بروجردى طاب ثراه و آيت الله العظمى امام خمينى و آيت الله العظمى شريعتمدارى و آيات ديگر شركت نموده تا به مدارج عاليه علم ارتقا يافته و دراسات و تقريرات استاد مجاهد خود را به رشته تحرير آورده و به نظر معظم له به وسيله اين نگارنده رسانيده و مورد تائيد و قبول استاد مزبور قرار گرفته است.
استاد هاشمى نژاد به واسطه جهات داخلى در سال 1382 قمرى با معيت داماد و شريك گرامش حجه الاسلام حاج آقا حسن ابطحى خراسانى به مشهد مراجعت نموده و رحل اقامت افكنده و در حوزه مشهد به تدريس سطوح عالى كفايه و مكاسب و وظائف دينى و روحى ديگر پرداخته و خدمات ارزنده اى نموده است. آثار علمى و خدمات روحى معظم له از اين قرار است:
1- همكارى تاسيس كانون بحث و انتقاد دينى مشهد مقدس (كه با معيت صديق و رحم گرانى خود آقاى ابطحى) نموده اند:
2- كتاب مناظره دكتر وپير كه تاكنون بيش از ده ها بار به طبع رسيده و مورد
استقبال عموم طبقات قرار گرفته است.
3- درسى كه حسين عليه السلام به انسانها آموخت مكرر چاپ شده است.
4- قرآن و كتابهاى آسمانى ديگر.
5- مشكلات بزرگ نسل ما. 6- راه سوم بين كمونيسم و سرمايه دارى.
7- اصول پنج گانه اسلام 8- مشكلات مذهبى روز 9- جلد اول پاسخ ما به مشكلات جوانان 10- بسيارى از جوابها و مقالات پاسخ ما.
برگرفته از كتاب :گلزار مشاهير
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسن هراتي اسكندري : فرمانده گردان 409حضرت ابوالفضل(ع) لشگر41 ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در هفتم مرداد ماه سال 1340 در روستاي «محمد آباد هراتي»در شهرستان« زابل»و در خانه اي روستايي، كودكي ديده به جهان گشود كه نام« حسن» بر او نهاده شد. پدر خانواده با كشاورزي و دامداري روزگارمي گذراند و در حالي كه كمرش در زير بار سنگين زندگي، خميده و دستانش ترك خورده بود، به همراه مادري صبور و فداكارمي كوشيد تا فرزنداني راست كردار، مؤمن و با تقوا بپروراند.
در روستاي زادگاهش از كمترين امكانات رفاهي خبري نبود. ابتداي زندگي را در چادر گذراند تا در برابر خشونت سرما و گرماي سيستان، صبوري و پايداري خود را چون درختان كويري بيازمايد. با بهتر شدن زندگي، پدرچادر نشيني را ترك گفته و خانه اي از گل و خشت ساختند؛ اما بازهم انبوه مشكلات چتر نامهرباني اش را بر آنها مي گسترد؛ باز هم از برق و آب لوله كشي و بهداشت خبري نبود.
بچه هاي روستا وسيله اي براي سرگرمي جز خاك رس و گل و چوب و شنا در رود خانه نداشتند. حسن هم در كنار همين بچه ها و سرگرمي هاي ساده، دوران شيرين كودكي را گذراند. پايبندي خانواده به مسائل
عبادي و عشق به ولايت و اهل بيت باعث شد تا از همان اوان كودكي محبت آل الله چون روح در وجودش دميده شود. علاقه خاصي به خواندن نماز و قرائت قرآن داشت. از آنجاكه در روستاي آنها آخوند مكتب خانه نبود تا در كنار او به فرا گيري قرآن بپردازد، مشقت راه را با جان ودل تحمل مي كرد و به روستاي همجوار مي رفت تا با آيات و آواي ملكوتي قرآن آشنا شود.
ساده زيستن را از پدر به ارث برده بود و در چهار فصل سال به همان لباس كهنه اش قناعت مي كرد. در شش سالگي براي گذراندن دوران ابتدايي به مدرسه بهرام گور در روستاي كرباسك رفت، زيرا روستايشان فاقد مدرسه بود و حسن مجبور بود هر روز فاصله دو روستا را پياده طي كند تا به مدرسه برسد؛ اما او صبورانه تمام مشقات راه و دوري از پدر و مادر را تحمل مي كرد و بدون توجه به دشواري ها از تحصيل دست برنداشت وهنگام ظهر، كنار ديوار يا سايه درختي مي نشست، دستمالش را با دست هاي كودكانه مي گشود، تكه ناني خشك از درون آن بر مي داشت و براي رفع گرسنگي به دندان مي گزيد و هنگام غروب دوباره به روستا بازمي گشت. بدين ترتيب دوران تحصيل ابتدايي را با موفقيت پشت سرمي گذاشت، اما چون در روستاهاي اطراف، مدرسه راهنمايي وجود نداشت و او در عطش آموختن مي سوخت، ناچار غربت شهر را پذيرفت و در سال 55- 54 روانه زابل شد و در مدرسه راهنمايي ناصر خسرو به تحصيل پرداخت. شوق حسن به آموختن
باعث شد تاهمه مشكلات را پشت سر بگذارد و فقط به درس خواندن بينديشد؛ لذا با تعدادي از دوستان خانه اي در شهر اجاره كردند كه هر دو نفر در ماه بايد ده تا پانزده تومان كرايه مي پرداخت. او هفته اي يكبار به روستاي خود مي رفت و در بازگشت، مايحتاج يك هفته اش را كه مقداري نان و كشك بود، به شهر مي آورد. حسن همه سختيهاي تنها زيستن را تحمل مي كرد و در راه فرا گيري علم و دانش لحظه اي از تلاش باز نايستاد و دانش را با اعتقادات دروني و احترام و محبت با ائمه و پيامبران در هم آميخت. پس از پايان دوره راهنمايي در سال 58 – 57 به هنرستان فني شهرستان زابل راه يافت و در رشته برق مشغول به تحصيل شد. سال اول دبيرستان بود كه انقلاب اسلامي ايران به پيروزي رسيد. با اينكه نوجوان بود، اما دلبستگي عجيبي به انقلاب و امام داشت.
شركت در تظاهرات و آگاه نمودن مردم روستا به اهداف انقلاب را وظيفه خود مي دانست. همواره پاي صحبت روحانيون اعزامي و مبلغان انقلاب مي نشست و آنچه را از آنان مي آموخت چون تحفه اي گرانقدر با خود به روستا مي برد و هنگام حضور مردم در مسجد براي روستائيان درد كشيده و محروم سيستاني بازگو مي كرد. حسن پيام رسان انقلاب به مردم روستا بود، زيرا طعم تلخ نداري و محروميت را بسيار چشيده و فقر مردم را بسيار ديده بود. به سؤالات روستائيان راجع به ماهيت انقلاب و شخصيت امام با حوصله پاسخ مي داد و آنان را به
آنچه بر آنها گذشته است آشنا مي كرد. كلام و انديشه حضرت امام را چراغ راه فردايشان مي كرد و كشاورزان را به آينده اميدوار مي ساخت. حسن خود را فرزند انقلاب مي دانست و براي نشان دادن اهداف انقلاب و نمودن چهره زيباي اسلام راستين و پرتوافشاني خورشيد ولايت از هيچ كوششي دريغ نمي كرد. سعي مي كرد در حد توان خود نقاب از چهره پنهان ظلم و استبداد و فقر بردارد و زيبايي هاي زندگي را در سايه همدلي و هراهي مردم در مقابله با بيگانگان و عناصر فقرپروري تصور كند. او كه دفاع از محرومين و روستاييان نجيب را وظيفه خود مي دانست، به خواست مردم عضويت در شوراي اسلامي روستاي محمد آباد هراتي را پذيرفت و همه توانش را معطوف خدمت به آنان كرد. حسن لحظه اي از ياد مردم روستا غافل نبود؛ همواره به خانه آنها سر مي زد. در رفع مشكلات آنها همت مي كرد و در همه حال خدمتگذار آنان بود. تازه زندگيش سامان گرفته بود كه در سال 1359 آمريكاي جنايتكار براي به دست آوردن منافع از دست رفته خود توطئه ديگري را كه در قالب جنگ عراق عليه ايران پايه ريزي نمود. بسيج عمومي مردم براي حضور در جنگ، انقلاب ديگري را برپا داشت و حسن كه خود را عضو خانوده ميهن اسلامي مي دانست، براي حضور بيشتر در متن وقايع انقلاب اسلامي كه تازه تأسيس شده بود، به پا خاست، و عشق به ادامه تحصيل را لحظه اي رها نكرد. در آزمون عمومي شركت كرد و در رشته نقشه كشي دانشگاه يزد قبول شد. مدتي
در دانشگاه درس خواند، اما دفاع از ميهن و حضور در جبهه را عاشقانه ترين وظيفه خود مي دانست. با اين عقيده دانشگاه را رها كرد و با اين كه مسئوليت سرنوشت سازي در حراست از ميهن اسلامي در سپاه داشت، اما نتوانست از پيوند قلبي خود با جهاد و شهادت دست بر دارد؛ به هركار و هركس متوسل شد تا مسئولان سپاه را متقاعد كند كه با اعزام او به جبهه موافقت كنند. در مدت حضور در جبهه طعم شيرين بيشتر عملياتها را چشيد. در عمليات والفجر 8، مهران، كربلاي 4، و كربلاي 5 حماسه آفريد و از چندين عمليات نشان افتخار زخم و جراحت گرفت. در عمليات والفجر 8 تنش را به تنه هاي تركش و گلوله دشمن سپرد، درعمليات آزاد سازي مهران شيميايي شد. پوست بدنش سوخت و براي مدتي تسلط بر اعصاب خود را از دست داد. در مرحله اول عمليات كربلاي 5 از ناحيه صورت، پهلو و گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به صف شهيدان گلگون كفن پيوست. اما به علت آتش پر حجم و گسترده دشمن انتقال پيكر مطهر ايشان به پشت خط ميسر نشد و سي ونه روز در خاك دشمن ماند؛ تا در كربلاي شلمچه جسم پاك او را به سوي خانواده و يارانش باز گرداندند و پس از تشييع شكوهمندي كه سزاوار سردار رشيد اسلام شيد حسن هراتي اسكندري بود، در مزار شهداي روستاي كرباسك به خاك سپرده شد تا پس از سالها كوشش و مجاهدت آرام گيرد. خوشا به حال آنان كه زندگي و مرگشان در راه دفاع مقدس از اسلام و ميهن
باشد.
منابع زندگينامه :بربلنداي خاكريز، نوشته بتول فيروزكوهي،نشركنگره بزرگداشت سرداران وشهداي سيستان وبلوچستان-1376
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابوالفضل هراتي : قائم مقام فرمانده گردان امام حسين (ع) تيپ12 حضرت قائم (عج)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يست و نهمين روز از مرداد سال 1331 هجري شمسي در يك خانواده متدين و عاشق به خاندان عصمت و طهارت(ع) بنا بر توسل مادر به حضرت باب الوائج قمر بني هاشم(ع) كودكي به لطف پروردگار عالميان ديده به جهان گشود و با قدومش اهل منزل را شادمان ساخت. كودك را به خاطر سقاي لب تشنگان كربلا، ابوالفضل نام گذاري كردند. او سومين فرزند خانواده حاج محمدتقي و نواده شيخ محمد مهدي بود. ابوالفضل از همان اوآن كودكي با فرايض ديني و اهل بيت(ع) آشنا شد و در انجام آن همت گمارد. از خصوصيات بارزي كه در وجودش هويدا گرديد شوخ طبعي و اخلاق نيكو در احترام به بزرگترها و نيز استعداد فراگيري علم بود. مقطع ابتدايي را در دبستان شريعت پناهي (شهيد موسي كلانتري) گذراند و به همراه دانش پژوهان و هماناني كه چرخ آينده اين مملكت بدست شان خواهد چرخيد به كسب فيض از محضر معلمين حاذق و دانشورپرداخت. وي پس از گذراندن دوران ابتدايي كه بارها مورد تشويق معلمين و مدپران قرار گرفت در سال 1353د وارن راهنمايي اروندرود (شهيد حسين امينيان) گرديد و در از اخذ قبولي دوره دوم تعليمات عمومي به هنرستان صنعتي البرز (شهيد چمران) رفت و در رشته تحصيلي مكانيك ثبت نام كرد. براي همگان اين سؤال بود كه چگونه است كتاب مطالعه نمي كند اما با نمرات عالي در امتحانات موفق مي شود؟ شهيد هراتي همواره دلش
مي خواست نگه مسائلش را بدون كمك ديگران حل نمايد. ولي از مشورت و كسب اجازه از والدين غفلت نمي ورزيد و از انجام كار هراسي نداشت. به همين منظور در اوقات فراغت كارگري مي كرد و مخارج خويش را بدست مي آورد. سالهاي آخر تحميلي بود كه به صف مبارزان انقلابي و اسلامي پيوست و در جلسات و حركتها، حضوري مستمر داشت. پس ازپيروزي انقلاب اسلامي وارد كميته مبارزه با مواز مخدر شد وحدود يكسال خدمت كرد. با آغاز اولين حركتهاي منافقين در غرب كشور، به همراه پاسداران جان بر كف عازم آن مناطق (تكاب) شد وبه جمع پاسداران انقلاب اسلامي پيوست. درايت و كارداني و شناخت عميق او به مسائل مخصوماً در صحنه هاي نبرد، مسؤولين را بر آن داشت تا از قابليت هاي نهفته اش ر بهره ببرند. به همين منظور طي يك ماموريت، چند ماه عازم كشورهاي سوريه و لبنان گرديد تا آموزشهاي لازم را به براد ران آن سامان بياموزد.
مدتي را كه لبنان بود، به زبان عربي تسلط پيدا كرده بود. چند بار وقتي در محاصره نيروهاي عراقي بودند، با دانستن عربي خود و دوستانش را نجات داد. در يكي از اعزام ها مجروح شد ولي خانواده اش را مطلع نكرد.
با بازگشت از ماموريت و تشكيل گردان هاي رزمي هدايت نيروها را بر عهده گرفت و حماسه هاي بيشماري در عمليات هاي مختلف آفريد. بنا بر عهدو سيره نبوي در مهرماه سال 1362سنت ازدواج را به جاي آورد تا به كلام آن حضرت جامه عمل پوشانده باشد. رفتار نيكو و جاذبه اش ديگران را جلب خويش نموده بود، به طوري كه رزمندگان
آرزويشان اين بود كه در كنار ايشان و در يك سنگر به دفاع بپردازند. در سال 1333 كه مقارن با سال عروج ملكوتيشان شد، راهي سفر ديار عارفان، مكه معظمه گرديد و افتخار بوسيدن حرم و خانه الهي را يافت. پس ازبازگشت با كسب اجازه از مادر خويش به همراه رزمندگان اسلاه راهي جبهه ها شدند.به عنوان معاونت گردان هميشه سرافراز موسي بن جعفر(ع) در عمليات والفجر 8 شركت كرد. با درايت و كارداني خويش رزمندگان را به سوي سنگرهاي دشمن هدايت نمود. خاكريزهاي بعثيون را يكي پس از ديگري فتح كرد.
سرانجام پس از مدتها حضور مستمر در جبهه هاي نور، در آستانه شب بيست و يكم بهمن ماه 1364 در منطقه عملياتي جنوب دعوت حق را لبيك گفت و به قافله ياران سفر كرده اش پيوست.
وي را در گلزار شهداي فردوس رضاي دامغان به خاك سپردند. ابوالفضل سفارش كرد حجله اي برايش درست نكنند و كوچه اي را به نامش نگذارند، تا نامي از او در دنيا نماند.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران تهران بزرگ،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين هرمزي : قائم مقام فرمانده گردان نازعات تيپ21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
سال 1344 بود و محمد آباد، سياه پوش عزاي حسين (ع) سالار شهيدان. در آن ميان، صداي گريه نوزادي شادي را به خانه حبيب الله هديه كرد. او چهارمين فرزند خانواده بود. نامش را حسين گذاشتند و در محيط آرام روستا به تربيتش همت گماشتند.
حسين، كودكي جذاب و آرام بود. كودكي هاي حسين پر است از خاطرات شيرين باغ انگور كه همراه مادر در دل خاك به يادگار ماند.
تحصيلات
ابتدايي را در روستاي محمد آباد گذراند و براي ادامه تحصيل، راهي خليل آباد شد. در كنار تحصيل، به قاليبافي، انگور چيني و باغداري نيز مشغول بود. در اين رهگذر، به دستگيري بسياري از ناتوانان همت مي گمارد.
سال 1356 بود. مخالفتهاي مردمي عليه رژيم پهلوي به اوج خود رسيده بود. با اين حال، بسياري از مردم از درگيري با عوامل شاه پرهيز مي كردند.
حسين، آن زمان سيزده سال داشت. او با توزيع اعلاميه در روستا و شركت در تظاهرات هاي مردم كاشمر، مخالفت خود را عليه رژيم شاه اعلام مي كرد. در همين زمان بود كه به خاطر پيوستن به تحركات مردمي عليه شاه، ترك تحصيل نمود.
با پيروزي انقلاب اسلامي، براي مدتي آرامش به حسين بازگشت. اما ديري نپاييد كه جنگ تحميلي عراق عليه ايران آغاز شد و اين بار، او براي هميشه ترك آسايش كرد. بيشتر از آنكه حرف بزند عمل مي كرد. هر حرفي را نمي پسنديد و به هر چيزي گوش نمي داد. دعا خواندن را دوست داشت و براي آن، وقت و برنامه ريزي معين كرده بود.
بعد از اولين اعزامها، با بچه هاي تخريب آشنا شد؛ آنها هم مثل حسين بودند؛ مدام در حال كار و كوشش و عبادت؛ شايد به همين دليل، جمع دوستان را رها كرد و به تخريب پيوست.
اواخر سال 1362 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شد و در واحد تخريب، فعاليتش را ادامه داد. تا مدتها پس از ورودش به سپاه هيچ كس از مسئوليت، درجه و نشانش چيزي نمي دانست. او هميشه با لباس شخصي در محافل ظاهر مي شد. حسين مدتي هم جانشين فرمانده گردان
اسد الله، زماني مسئول بسيج خليل آباد و مدتي هم جانشين گردان نازعات بود.
پس از اتمام جنگ، به اصرار خانواده، تصميم به ازدواج گرفت و همسري متدين و پاكدامن برگزيد. همسرش مي گويد.
اولين باري كه صحبت كرد، گفت كسي كه با من زندگي مي كند، بايد اين را بداند كه اگر من امروز اينجايم، فردا معلوم نيست كجا باشم ...ولي مي خواهم همسرم مانع حضورم در مناطق خاص نباشد ...و من اين شرط بزرگ را پذيرفتم!
مدتها از زندگي مشترك آن دو مي گذشت. با وجود سه فرزند هنوز هم خانه اي نداشت و به خاطر ماموريتهاي پياپي، هر از چند گاهي، كوله بارش را مي بست و همراه زن و فرزند، شهر به شهر مي گشت.
مدتي ساكن دزفول بود؛ چند صباحي در نيشابور، چند وقتي در خليل آباد و مدتي در محمد آباد. جنگ، مدتها پيش تمام شده بود و به خاطر او هنوز بين خليل آباد و مقر گردان نازعات در غرب كشور در تردد بود.
شايد مرز آسمان بين، او را به خود جلب كرده بود و نبض حياتش را در دست داشت.
آسمان بين، مرز مهم و قابل توجهي است كه با توجه به تعداد روستاهاي ان محور، كنترل و مراقبت از آن، كاري است سخت و دشوار.
و عاقبت حسين در همان محور، يعني مرز آسمان بين در زمستاني سرد و خشن، در حالي كه به دنبال رد پايي مي رفت، بر اثر انفجار مين به شهادت رسيد.
دوستانش مي گويند:
براي كنترل محور و نجات جان صاحب رد پا به آن سو رفت؛ اما پايش به تله مين گير كرد و ..
و اين چنين بود
كه سردار حسين هرمزي در تاريخ 2/ 10 1373 پس از انجام ماموريت در مرز" آسمان بين" به شهادت رسيد. منابع زندگينامه :"مرزآسمان بين" نوشته ي ،راضيه رضا پور،نشركنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد رسول هلالي اصفهاني : فرمانده پيشمرگان مسلمان كرد واحد سنندج تير ماه سال 1336 د ر بخش 3 اصفهان ,محله پا گلدسته در خانواده اي مذهبي ديده به جهان گشود. از همان اوان كودكي علاقه وافري به مسائل مذهبي داشت و علي رغم كار و فعاليت و مطالعه كتب مذهبي از شاگردان ممتاز مدرسه بود. پس از اخذ ديپلم از هنرستان فني، موفق به اخذ فوق ديپلم در رشته نساجي شد. به دليل علاقه به ادبيات، ديپلم ادبي نيز اخذ كرد. سپس به خدمت نظام رفت. با فرمان حضرت امام از سربازخانه فرار كرد و بقيه خدمت را پس از انقلاب به اتمام رسانيد. بعد از آن به خيل خدمتگذاران به انقلاب در كميته دفاع شهري پيوست. پس از مدتي با توجه به علاقمندي وافر به صورت طلبه تمام وقت در مدرسه امام صادق (ص) مشغول تحصيل علوم اسلامي گرديد. با شورش ضد انقلاب در كردستان و ضرورت دفاع از كيان اسلام تصميم به حضور در كردستان گرفت و مشتاقانه به سوي آن منطقه شتافت.
به دليل توان علمي و فضائل اخلاقيش مسئوليت روابط عمو.مي سپاه در سنندج را بر عهده وي گذاردند. پس از مدتي به كارآيي و توانمندي، او به عنوان قائم مقام سازمان پيشمرگ هاي مسلمان كرد معرفي و مشغول به كار شد. علي رغم مسئوليتي كه داشت، براي خود هيچ امتيازي نسبت به ديگران قائل نبود.
در حفظ ارزشهاي انقلاب لحظه اي آرام نداشت و دمادم خود را در معرض شعله هاي خطر قرار مي داد. رسول با حسن خلق، اخلاص و صميميت فوق العاده محوريتي بود براي جذب و هدايت پيشمرگ هاي مسلمان كرد و مردم آن منطقه. پس از بازگشتت پانزده سال كه از شهادت ايشان مي گذ رد، هنوز ياد خاطرات شيرين او بذر ايمان را در دل مومنان آبياري مي كند.
اين عاشق دلسوخته، معلم مهذب و سردار رشيد د ر پنجم خرداد ماه سال 1361 در جريان يك درگيري مورد اصابت تير خصم قرار مي گيرد و شربت شهادت مي نوشد و در قرب حق منزل مي گزيند. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد صادق هليسايي : فرمانده مركز پيام تيپ امام حسن ( ع )(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
اسمش كوروش بود اما بعد از انقلاب نام صادق را براي خودش انتخاب كرد. فروردين 1341 در اهواز به دنيا آمد . به علت موقعيت شغلي پدرش به تهران آمدند . دوران ابتدايي و راهنمايي را در تهران گذراند . سپس به دلايلي مجددا به اهواز بازگشت و در هنرستان رشته راه و ساختمان را برگزيد و ديپلمش را در اين رشته اخذ كرد .
صادق وقتي كه بچه بود ، وقت اذان كه مي شد مي رفت پشت پنجره و شروع به اذان گفتن مي كرد . هنوز به سن تكليف نرسيده بود كه نمازش را در مسجد مي خواند . بسيار متين و با وقار بود ، به طوري كه وقتي با ما كه
خواهرهايش بوديم مي خواست صحبت كند به صورتمان نگاه نمي كرد . ذكر الحمدالله هميشه بر زبانش جاري بود . بسيار بر پرهيز از غيبت توصيه ميكرد . خانواده اش را خيلي دوست مي داشت كه حتي تحمل گريه دخترش را نداشت . خيلي زيبا قرآن تلاوت ميكرد ، در اداي نماز شب مداومت داشت و در بين نقشه كشي و يا درس خواندن يا قرآن زمزمه مي كرد يا نوحه مي خواند . در كنار درس و كار بسيار به ورزش به ويژه فوتبال و كوهنوردي مي پرداخت . خيلي حيا داشت . اهميت فراواني بر صدقه دادن قائل بود .
يكي از كارهاي ابتكاري كه صادق علاوه بر تمام فعاليتها و اقدامات مبارزاتي ديگر انجام مي داد ، اين بود كه از آنجايي كه زبان انگليسي اش قوي بود ، اعلاميه هاي امام (ره) را ترجمه ميكرد و در ميان خارجي هايي كه در اهواز بودند پخش ميكرد .خاله اش سه دختر داشت . زماني كه صادق مي خواست ازدواح كند ، يكي از دختر خاله هايش را به او پيشنهاد كرديم . به قدري با حيا بود كه نمي دانست كدام يك از آنها است . بعد از مطرح كردن ايشان ، با اين وصلت موافقت كرد ، زماني كه قرار شد عقد كنند چون جنگ تازه شروع شده بود و اهواز به علت حمله عراق به صورت نيمه تعطيل در آمده بود همه چيز را براي مراسم از تهران تهيه كرديم . همه برادران سپاه دعوت شده بودند . قبل از هر چيز نماز جماعت برپا و سپس مراسم عقد برگزار شد
.
در سال 61 ، زماني كه در اهواز در سپاه شاغل بود با داشتن سه فرزند ، 15 روز از سپاه مرخصي گرفت تا براي كنكور آماده شود . آزمون داد و در رشته معماري دانشگاه شهيد بهشتي قبول شد . سر كلاس هم شاگرد نمونه بود و بهترين نمره ها را مي آورد . حتي كارهاي تحقيقاتي بسياري را به صادق محول مي كردند . از جمله طراحي و نقشه برداري مدرسه عالي شهيد مطهري .
زماني كه در دانشگاه بود خيلي دغدغه داشت كه نمازخانه و مسجد دانشگاه را فعال كند .همزمان با تحصيل در دانشگاه در مدرسه هم تدريس مي كرد . بعضي اوقات هم با ماشين شخصي اش به مسافر كشي مي پرداخت . يك مدتي هم اوايل انقلاب در مقابل دانشگاه تهران كتابفروشي داير كرده بود با حقوق شش هزار توماني هم در دانشگاه درس مي خواند و هم خانه مي ساخت و هم خانواده اش را اداره مي كرد .
در يادگيري درسهايش خيلي زرنگ و دقيق بود و هميشه مي گفت : خواهرمن ! درس را بايد سر كلاس از استاد ياد گرفت ، اگر اين گونه شد ديگر نيازي نيست كه بعدا به خودت زحمت بدهي . فقط كافيست يك مرور ساده انجام دهي .اسم اصلي اش كوروش بود . يك روز كه كتابهاي درسي اش را نگاه ميكرديم . ديدم كه با خودكار قرمز بالاي صفحه نوشته است ( البته قبل از شهادت ) شهيد صادق هليسائي !
متوجه شديم كه نام صادق را بيشتر دوست دارد . نام فرزندانش هم زماني كه در منطقه بود در خواب به
او الهام شده بود . مثلا وقتي دخترش – كوثر – مي خواست متولد شود در خواب ديده بود كه سوره كوثر را مي خواند ، در همين حين حضرت زهرا (س) بر او وارد شده بود . بدين ترتيب اسم دخترش را كوثر گذاشت .
يك شب كه نماز شب مي خواند ، وقتي كه به سجده مي رود حس ميكند كه فردي نوراني سوار بر اسب در هاله اي از نور وارد خانه مي شود . همين كه خواسته بود سر از سجده بردارد ، آن آقا دستش را پشت سر او گذاشته بود و گفته كه لازم نيست بلند شوي ، فقط تا مي تواني سجده ات را طولاني كن ! اين كلام را سه بار تكرار كرده بود .
در آغازين روزهاي تاسيس سپاه پاسداران صادق با شوق زائد الوصفي به عضويت سپاه در آمد . در همان ابتداي ورود مسئول ناحيه دو مقاومت بسيج در اهواز ، سپس مسئول دفتر فرماندهي سپاه اهواز و بعد فرمانده سپاه اهواز شد . همچنين از مسئوليت هاي بعدي اش فرماندهي مركز پيام تيپ امام حسن ( ع ) بود . فعاليت اصلي اش عضويت در گروه مهندسي – رزمي قرارگاه خاتم الانبيا بود . البته در عمليات هاي متعددي هم شركت داشت از جمله طريق القدس ، بيت المقدس ، والفجر مقدماتي ، كربلاي چهار و ...
در عمليات كربلاي پنج هم به عنوان نيروي رزمي شركت كرد و به همراه برادرش شهيد شدند . منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامورايثارگران اهوازومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد ابراهيم همت : در روز 12 فروردين
1334 در «شهرضا »يكي ازشهرهاي استان« اصفهان» و در خانواده اي مستضعف و متدين به دنيا آمد. در رحم مادر بود كه پدر و مادرش عازم« كربلاي معلا» و زيارت قبر سالار شهيدان و ديگر شهداي آن ديار شدند و مادر با تنفس شميم روحبخش كربلا، عطر عاشورايي را به اين امانت الهي دميد.
«محمد ابراهيم »در ساية محبتهاي پدر و مادر پاكدامن، وارسته و مهربانش دوران كودكي را پشت سر گذاشت و وارد مدرسه شد. در دوران تحصيل، از هوش و استعداد فوق العاده اي برخوردار بود و با موفقيت تمام دوران دبستان و دبيرستان را پشت سر گذاشت.
هنگام فراغت از تحصيل، بويژه تعطيلات تابستاني، با كار و تلاش فراوان مخارج شخصي خود را براي تحصيل به دست مي آورد و از اين راه به خانواه زحمت كش خود كمك قابل توجهي مي كرد. او با شور و نشاط و مهر و محبتي كه داشت به محيط گرم خانواده صفا و صميميت ديگري مي بخشيد.
پدرش از آن دوران چنين مي گويد: «هنگامي كه خسته از كار روزانه به خانه بر مي گشتم ديدن فرزندم تمامي خستگيها و مرارتها را از وجودم پاك مي كرد و اگر شبي او را نمي ديدم برايم بسيار تلخ و ناگوار بود.»
اشتياق« محمد ابراهيم» به قرآن و فراگيري آن باعث مي شد كه از مادرش با اصرار بخواهد كه به او قرآن ياد دهد و او را در حفظ سوره ها كمك كند. اين علاقه تا حدي بود كه از آغاز رفتن به دبستان توانست قرائت كتاب آسماني قرآن را كاملاً فراگيرد و برخي از سوره هاي كوچك را نيز حفظ كند. در سال 1352 مقطع دبيرستان را با موفقيت پشت سر گذاشت و پس از
اخذ ديپلم با نمرات عالي در« دانشسراي اصفهان» به ادامه تحصيل پرداخت. پس از دريافت مدرك تحصيلي به سربازي رفت – به گفتة خودش تلخترين دوران عمرش همان دو سال سربازي بود – در لشكر توپخانه اصفهان مسؤوليت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
ماه مبارك رمضان فرا رسيد،« ابراهيم» در ميان برخي از سربازان همفكر به ديگر سربازان پيام فرستاد كه اگر مي توانند، روزهاي ماه مبارك رمضان را روزه بگيرند، مي توانند به هنگام سحر براي گرفتن سحري به آشپزخانه بيايند. «ناجي» معدوم فرمانده لشكر، وقتي كه از اين توصيه« ابراهيم» و روزه گرفتن عده اي از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگي بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل كنند. پس از اين جريان «ابراهيم» گفته بود: «اگر آن روز با چند تير مغزم را متلاشي مي كردند برايم گواراتر از اين بود كه با چشمان خود ببينم كه چگونه اين از خدا بي خبران فرمان مي دهند تا حرمت مقدسترين فريضة دينيمان را بشكنيم و تكليف الهي را زير پا بگذاريم.» اما اين دو سال براي شخصي چون ابراهيم چندان خالي از لطف هم نبود. زيرا در همين مدت توانست با برخي از جوانان روشنفكر و انقلابي مخالف رژيم سمتشاهي آشنا شود و به تعدادي از كتب ممنوعه (از نظر ساواك و رژيم طاغوت) دست يابد. مطالعه آن كتابها كه مخفيانه و توسط برخي از دوستان و انتخاب راهش كمك شاياني كرد. مطالعة همان كتابها و برخورد و آشنايي با بعضي دوستان، باعث شد كه ابراهيم فعاليتهاي خود را عليه رژيم سمتشاهي آغاز كند و به روشنگري مردم
و افشاي چهره طاغوت بپردازد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در جهت ايجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازي« كميته انقلاب اسلامي»(سابق)در« شهرضا» نقش اساسي داشت. او از جمله كساني بود كه «سپاه شهرضا» را با كمك دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشكيل داد.
آنها با تدبير و درايت و نفوذ خانوادگي كه در شهر داشتند مكاني را به عنوان مقر سپاه در اختيار گرفته و مقادير قابل توجهي سلاح از شهرباني شهر به آنجا منتقل كردند و از طريق مردم، ساير مايحتاج و نيازمنديها را رفع كردند.
به تدريج عناصر حزب اللهي به عضويت سپاه درآمدند. هنگامي كه مجموعه سپاه سازمان پيدا كرد، او مسؤوليت روابط عمومي را به عهده داشت.
به همت اين شهيد بزرگوار و فعاليتهاي شبانه روزي برادران پاسدار در سال 1358 ياغيان و اشرار اطراف شهرستان شهرضا كه به آزار و اذيت مردم مي پرداختند، دستگير و به دادگاه انقلاب اسلامي تحويل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچي پاكسازي گرديد.
از كارهاي اساسي ايشان در اين مقطع، سامان بخشيدن به فعاليتهاي فرهنگي تبليغي منطقه بود كه در آگاه ساختن جوانان و ايجاد شور انقلابي تاثير به سزايي داشت.
اواخر سال 1358 برحسب ضرورت و به دليل تجربيات گرانبهاي او در زمينه امور فرهنگي به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار »و «كنارك »( استان سيستان و بلوچستان) عزيمت كرد و به فعاليتهاي گسترده فرهنگي پرداخت. در خرداد سال 1359 به منطقه «كردستان »كه بخشهايي از آن در چنگال گروهكهاي مزدور گرفتار شده بود اعزام گرديد. ايشان با توكل به خدا و عزمي راسخ مبارزه بي امان و همه
جانبه اي را عليه عوامل استكبار جهاني و گروهكهاي خودفروخته در كردستان شروع كرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروك كرد و رفع مشكلات آنان به سهم خود تلاش داشت و براي مقابله با فقر فرهنگي منطقه اهتمام چشمگيري از خود نشان مي داد. تا جايي كه هنگام ترك آنجا، مردم منطقه گريه مي كردند و حتي تحصن نموده و نمي خواستند از اين بزرگوار جدا شوند.
رشادتهاي او در برخورد با گروهكهاي ياغي قابل تحسين و ستايش است. براساس آماري كه از يادداشتهاي آن شهيد به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 1359 تا دي ماه 1360 (با فرماندهي مدبرانه او)، 25 عمليات موفق در خصوص پاكسازي روستاها از وجود اشرار، آزادسازي ارتفاعات و درگيري با نيروهاي ضد انقلاب داشته است. پس از شروع جنگ تحميلي از سوي رژيم متجاوز عراق، شهيد «همت »به صحنه كارزار وارد شد و در طي ساليان حضور در جبهه هاي نبرد، خدمات شايان توجهي از خود برجاي گذاشت و افتخارها آفريد.
او و سردار رشيد اسلام (حاج احمد متوسليان)، به دستور فرماندهي كل سپاه ماموريت يافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تيپ محمد رسول الله (ص) را تشكيل دهند.
در عمليات « فتح المبين» مسئوليت قسمتي از عمليات، به عهده اين سردار دلاور بود. موفقيت عمليات در منطقه كوهستاني (شاوريه) مرهون ايثار و تلاش اين سردار بزرگ و همزمان اوست.
در عمليات پيروزمند« بيت المقدس» در سمت معاونت تيپ محمد رسول الله (ص) فعاليت و تلاش تحصين برانگيزي را در شكستن محاصره جاده شلمچه – خرمشهر انجام داد و به حق مي توان گفت كه او و يگان تحت امرش سهم
به سزايي در فتح« خرمشهر» داشته اند و با اينكه منطقه عملياتي دشت بود، شهيد حاج «همت» با استفاده از بهترين تدبير نظامي به نحوه مطلوبي فرماندهي كرد.
در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب« لبنان» به منظور ياري رساندن به مردم مسلمان و مظلوم« لبنان» كه مورد هجوم ناجوانمردانه رژيم صهيونيستي قرار گرفته بود راهي آن ديار شد و پس از دو ماه حضور در اين خطه، به ميهن اسلامي بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.
با شروع عمليات« رمضان» در تاريخ 1361/4/23 در منطقه (شرق بصره)، فرماندهي تيپ 27 حضرت رسول (ص) را برعهده گرفت و بعدها با ارتقاي اين يگان به لشكر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهي انجام وظيفه نمود. پس از آن در عمليات «مسلم بن عقيل» و «محرم» ( كه او فرمانده قرارگاه ظفر) بود ؛ سلحشورانه با دشمن زبون جنگيد. در عمليات «]والفجر مقدماتي» بود كه شهيد حاج« همت» مسؤوليت سپاه يازدهم قدر را كه شامل( لشكر 27 حضرت محمد رسول الله (ص) لشكر 31 عاشورا، لشكر 5 نصر و تيپ 10 سيدالشهدا (ع) بود )؛به عهده گرفت.
سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشكر 27 تحت فرماندهي ايشان در علميات« والفجر 4 »و تصرف ارتفاعات «كاني مانگا» در آن مقاطع از خاطره ها محو نمي شود.
صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدني اين شهيد والامقام و رزمندگان لشكر محمدرسول الله (ص) در جريان عمليات« خيبر» در منطقه« طلائيه »و تصرف «جزاير مجنون» و حفظ آن با وجود پاتكهاي شديد دشمن، از افتخارت تاريخ جنگ محسوب مي گردد.
مقاومت و پايمردي آنان در اين جريان به قدري تحسين برانگيز بود كه حتي
فرمانده سپاه سوم عراق در يكي از اظهاراتش گفته بود:
(... ما آنقدر آتش بر جزاير مجنون فرو ريختيم و آنچنان آنجا را بمباران شديد نموديم كه از جزيره مجنون جز تلي خاكستر چيز ديگري باقي نيست!)
اما شهيد حاج «همت» بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بي خوابيهاي مكرر همچنان به اداي تكليف و اجراي فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر حفظ جزاير مي انديشيد و خطاب به برادران پاسدار و بسيجي مي گفت:
«برادران امروز مسئله ما، مسئله اسلام و حفظ و حراست از حريم قرآن است. بدون ترديد يا همه بايد پرچم سرغ عاشورايي حسين (ع) را به دوش كشيم و قداست مكتبمان، مملكت و ناموس مان را پاسداري و حراست كنيم و با گوشت و خون به حفظ جزيره، همت نماييم، يا اينكه پرچم ذلت و تسليم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببريم و اين ننگ و بدبختي را به دامن مطهر اعتقادمان روا داريم، كه اطمينان دارم شما طالبان حريت و شرف هستيد.» او عارفي وارسته، ايثارگري سلحشور و اسوه اي براي ديگران بود كه جز خدا به چيز ديگري نمي انديشيد و به عشق رسيدن به هدف متعالي و كسب رضاي حضرت احديت، شب و روز تلاش مي كرد و سخت ترين و مشكلترين مسؤوليتهاي نظامي را با كمال خوشرويي و اشتياق و آرامش خاطر مي پذيرفت.
(او انساني بود كه براي خدا كار مي كرد و اخلاص در عمل از ويژگيهاي بارز اوست. ايشان يكي از افراد درجه اولي بود كه هميشه ماموريتهاي سنگين برعهده اش قرار داشت.
حاج همت مثل مالك اشتر بود كه با خضوع و خشوعي كه در مقابل خدا و در برابر دلاوران بسيجي داشت،
در مقابله با دشمن همچون شيري غران از مصاديق (اشدَاء علي الكفار، رحماء بينهم) بود. همت كسي بود كه براي اين انقلاب همه چيز خودش را فدا كرد و از زندگي اش گذشت. او واقعاً به امر ولايت اعتقاد كامل داشت و حاضر بود در اين راه جان بدهد، كه عاقبت هم چنين كرد. هميشه سفارش مي كرد كه دستورات فرماندهان را بايد مو به مو اجرا كرد. وقتي دستوري هرچند خلاف نظرش به وي ابلاغ مي شد، از آن دفاع مي كرد.
پدر بزرگوارش مي گويد: «محمد ابراهيم از سن ده سالگي تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشيبهاي سياسي و نظامي هرگز نمازش ترك نشد. روزي از يك سفر طولاني و خسته كننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر شب فرا رسيد. ابراهيم آن شب را با همه خستگيهايش تا پگاه به نماز و نيايش ايستاد و وقتي مادرش او را به استراحت سفارش نمود گفت: مادر! حالي عجيب داشتم. اي كاش به سراغم نمي آمدي و آن حالت زيباي روحاني را از م نمي گرفتي.»
اين انسان پارسا تا آخرين لحظات حيات خود دست از دعا و نيايش برنداشت. نماز اول وقت را بر همه چيز مقدم مي شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. استراتژي به راستي همه چنيزش را فداي انقلاب كرده بود. آن چيزي كه براي او مطرح نبود خواب و خوراك و استراحت بود. هر زما كه براي ديدار خانواده اش به قمشه (شهرضا) مي رفت. در آنجا لحظه اي از گره گشايي مشكلات و گرفتاريهاي مردم باز نمي ايستاد و دائماً در انديشه انجام خدمتي به خلق الله بود.
شهيد «همت» آنچنان با جبهه و جنگ عجين شده بود كه در طول
حيات نظامي خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند كوچكتر خود را تنها ك بار در آغوش گرفته بود.
او بسان شمع مي سوخت و چونان چشمه ساران در حال جوشش بود و يك آن از تحرك باز نمي ايستاد. روحيه ايثار و استقامت او شگفت انگيز بود. حتي جيره و سهميه لباس خود را به ديگران مي بخشيد و با همان كم قانع بود و در پاسخ كساني كه مي پرسيدند چرا لباس خود را كه نيازمند آن بودي بخشيدي؟ مي گفت: من پنج سال است كه يك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است.
او فرماندهي مدير و مدبر بود. قدرت عجيبي در مديريت داشت، آن هم يك مديريت سالم در اداره كارها و نيروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفي و نيز اصول مديريت احترام مي گذاشت و عمل مي كرد. در عين حال هنگام فرماندهي قاطع بود. او نيروهاي تحت امر خود را خوب توجيه مي كرد و نظارت و پيگيري خوبي نيز داشت. كسي را كه در انجام دستورات كوتاهي مي نمود بازخواست مي كرد و كسي را كه خوب به ماموريتش عمل مي كرد مورد تشويق قرار مي داد.
بينش سياسي بعد ديگري از شخصيت والاي او به شمار مي رفت. به مسائل لبنان و فلسطين و ساير كشورهاي اسلامي زير سلطه دشمن بسيار مي انديشيد و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گويي ساليان درازي در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستيزه بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل بود و نسبت به مسائل سياسي روز شناخت وسيعي داشت.
از ويژگيهاي اخلاقي شهيد همت برخورد دوستانه او با بسيجيان جان بركف بود. به بسيجيان عشق مي ورزيد و همواره در
سخنان و گفتارش از اين مجاهدان مخلص تمجيد و قدرشناسي مي كرد. در من خاك پاي بسيجي ها هم نمي شوم. اي كاش من يك بسيجي بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمي شد. وقتي در سنگرهاي نبرد غذاي گرم براي شهيد همت مي آوردند، سؤال مي كرد، آيا نيروهاي خط مقدم و ديگر اعضاي همرزمان در سگرها همين غذا را مي خوردند يا خير؟ و تا مطمئن نمي شد كه نيروهاي ديگر نيز از همين غذا استفاده مي كنند، دست به غذا نمي زد.
شهيد همت همواره براي رعايت حقوق بسيجيان به مسؤولان امر تاكيد و توصيه داشت. او كه از روحيه ايثار و استقامت كم نظيري برخوردار بود. با برخوردها و صفات اخلاقي اش در واقع معلمي نمونه و سرمشقي خوب براي پاسداران و بسيجيان بود و خود به آنچه مي گفت عامل بود. عشق و علاقه نيروها به او نيز از همين راز سرچشمه مي گرفت. براي شهيد همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است يا نه. همت يك رزمنده بود. همت هم مرد جنگ و هم معلمي وارسته بود.
شهيد حجت الاسلام والسلمين محلاتي نماينده امام (ره) در سپاه پاسداران انقلاب اسلامي؛ در توصيف شهيد اين چنين اظهار داشته اند:
«او انساني بود كه براي خدا كار مي كرد و بالاترين اعمال را داشت. او سخت ترين كارها را در لشكر و جبهه به عهده مي گرفت، مردي با ايمان و با اخلاص بود و در آخرت هم انشاءالله شفيعمان خواهد بود. شهيد حاج «همت» هركاري را كه از آن سخت تر و دشوارتر نبود به عهده مي گرفت. خدا رحمتش كند. كارهاي او حساب شده و بسيار قابل تمجيد و تكريم است. در طول جنگ تحميلي، نبردي سنگينتر و
مشكلتر و توانسوزتر از جنگ «خيبر» در «جزاير مجنون» نبود و در چنين هنگامه اي عظيم، هراسناك و هول انگيز، شهيد حاج «محمد ابراهيم همت» ميدان دار نبرد بود و فرماندهي سپاه را در نهايت شگفتي عهده دار بود. » منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اصفهان،مصاحبه با خانواده شهيد ودوستان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد علي اصغر همتي : قائم مقام فرمانده گردان حزب الله لشكر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
هشتم فروردين ماه سال 1331 در روستاي همت آباد نيشابورمتولد شد.
در كودكي پدرش را از دست داد. از همان كودكي براي مردم روستا الگو بود. چون پدرش را از دست داده بود، سرپرست خانواده شد و خرج خواهر و مادرش را تامين مي كرد. دوره ي ابتدايي را در مدرسه ي همت آباد نيشابور گذراند.
خادم مسجد بود. تا كلاس پنجم ابتدايي درس خواند، سپس ترك تحصيل كرد و به شغل خياطي پرداخت. در كارهاي خياطي به دايي اش كمك مي كرد.
در اوقات فراغتش به كارهاي خانه، مثل آوردن هيزم و آوردن آب كمك مي كرد. كتاب هاي مذهبي، علمي و آثار شهيد مطهري را بسيار مطالعه مي كرد. علي اصغر همتي با خانم زهرا همت آبادي پيمان ازدواج بست.
همسرش مي گويد: «چون ايشان فردي صالح، پاك، راستگو و متدين بود به ايشان جواب مثبت دادم.»
ثمره اين ازدواج پنج فرزند به نام هاي: فاطمه (متولد اول فروردين ماه سال 1355)، خديجه (اول شهريور ماه سال 1356)، حكيمه (اول تيرماه سال 1359)، سميه (بيستم بهمن ماه سال 1360) و وجيهه (بيستم فروردين ماه سال 1364) مي باشد.
دو دختر داشت و دوست داشت كه فرزند
سومش پسر باشد، اما او هم دختر شد. اطرافيان مي گفتند: «باز هم دختر است.» او بسيار ناراحت شد و گفت: «خداوند به من دختر داده است. اين دختر از پسر ارزش بيشتري دارد.»
دوست شهيد ( علي اكبر شوشتري ) مي گويد: «او 5 دختر داشت و پسري نداشت. بارها و بارها خدا را شكر مي كرد كه خداوند به او پنج دختر داده است.»
با اوج گرفتن انقلاب، تمام فكر و زندگيش انقلاب شد. براي انقلاب بسيار تبليغ مي كرد و به تظاهرات مي رفت. اعلاميه و نوارهاي امام را مي گرفت، تكثير مي كرد و در اختيار مردم روستا قرار مي داد. مردم را براي شركت در تظاهرات دعوت و براي آشنا كردن آن ها به انقلاب و امام بسيار تلاش مي كرد. در راهپيمايي ها شركت مي كرد و از ضد انقلاب نفرت داشت.
بعد از پيروزي انقلاب اسلامي عضو بسيج شد و پس از مدتي عضو سپاه گرديد. اولين نفر روستا بود كه در بسيج شركت كرد.
با شروع جنگ تحميلي براي سربلندي دين اسلام، براي دفاع از كيان اسلام، ادامه ي راه شهيدان و گوش دادن به فرامين امام به جبهه هاي حق عليه باطل شتافت.
او به فرمان امام به جبهه رفت و مطيع محض اوامر امام بود. مي گفت: «چون امام گفته كه اسلام در خطر است، پس بايد همه در جبهه حضور داشته باشند.»
آن قدر به امام علاقه داشت كه مي گفت: «حاضرم پنج سال از عمرم را به امام بدهم تا امام زنده بماند.»
رفتن به جبهه را وظيفه هر مسلمان مي دانست. علي
اصغر همتي مسئوليت هاي مختلفي را به عهده داشت. از تاريخ 4/1/1362 تا 23/6/1362 در گردان رزمي معاون اول گروهان و از تاريخ 11/10/1364 تا 24/11/1364 جانشين گردان حزب الله بود.
در عمليات خيبر و والفجر هشت نيز معاون فرمانده گردان حزب الله بود. در جبهه هاي شلمچه، فاو، انديشمك، دزفول، اهواز، منطقه غرب و نفت شهر و همچنين عمليات فاو و عمليات بدر ( كه در آن مجروح شد ) حضور داشت.
او به كساني كه نمي توانستند به جبهه بروند، مي گفت: «در پشت جبهه خدمت كنيد. براي جبهه تبليغ كنيد تا مردم بيشتري به جنگ بروند تا هرچه زودتر پيروز شويم.»
همرزم شهيد مي گويد: «ما در پشت خاكريز بوديم. راه هم باتلاقي بود. تانك هاي دشمن مستقيم به طرف ما مي آمدند. اگر كمي بي دقتي مي كردند، به باتلاق مي افتادند و نمي توانستند بيرون بيايند. شهيد همتي مدام از اين سنگر به آن سنگر مي رفت. به سنگر ما كه آمد، گفت: كسي نمي تواند با يك تير بار جلوي پيشرفت تانك ها را بگيرد؟ ما از شدت آتش دشمن نمي توانستيم اين كار را انجام دهيم. بلافاصله خودش آر.پي.جي را گرفت و يك «يازهرا» گفت و گلوله به تانك اصابت كرد و آن ها نتوانستند جلوتر بيايند. با اين كار او ما همه روحيه گرفتيم. اگر او نبود، ما نمي توانستيم كاري انجام دهيم و اگر جلوي پيشرفت تانك ها را نمي گرفت، همه پايمال مي شدند.»
در كارهاي گروهي اولين ايثارگر و اولين اقدام كننده كار بود. چه آن كار خطر داشته باشد، چه خطري در كار
نباشد.
به همسرش مي گفت: «جبهه نبايد خالي بماند. ما بايد به جنگ برويم. شما مواظب فرزندان باشيد كه اجر شما از ما بيشتر است.»
زماني كه به او مي گفتند: به جبهه نرو، بسيار عصباني مي شد. مي گفت: «اگر من نروم، ديگري هم نرود، پس چه كسي بايد به جبهه برود؟» در مقابل مشكلات صبور بود و براي حل مشكلات با بزرگ ترها مشورت مي كرد. ايمانش قوي بود و در مقابل مشكلات صبر داشت. اگر كساني براي او مشكلات مالي و جاني درست مي كردند، سعي مي كرد گذشت كند. زماني كه دخترش فلج شده بود، گفت: «خداوند مي خواهد ما را امتحان كند.» چندين بار دخترش را به دكتر برد و دوباره به جبهه رفت. مشكلات نتوانستند او را از هدفي كه داشت باز دارند. در سلام كردن هميشه پيش قدم بود. به كوچكتر ها سلام مي كرد. كسي نمي توانست در سلام كردن از او سبقت بگيرد.
كساني را كه كار خلافي انجام مي دادند، امر به معروف مي كرد. آن ها را تشويق مي كرد تا كار خوب انجام دهند. اگر به راه راست هدايت نمي شدند، با آن ها قطع رابطه مي كرد.
احمد همت آبادي مي گويد: «از همان كودكي رفتار بزرگان را داشت. از نظر صبر، تحمل و متانت بسيار مقيد بود. در هواي گرم تابستان و در حال درو كردن گندم، روزه اش را مي گرفت.»
هرگاه به نماز مي ايستاد، چهره اش نوراني تر مي شد. در هنگام نماز چشم هايش را مي بست كه نشانه ي توجه او به نماز بود. هميشه در حال
عبادت خداوند بود. نماز شب مي خواند. سجده اش آن قدر طولاني بود كه اثر مهر روي پيشانيش نقش مي بست.
عبدالله عابدي فر مي گويد: «من نماز را اول وقت نمي خواندم. آن قدر با من صحبت كرد و مرا نصيحت كرد تا اينكه مرا قانع نمود و ديگر من نمازم را سر وقت مي خواندم.»
به خانواده هاي مستضعف سركشي مي كرد و براي حل مشكلات آن ها تلاش مي كرد، در صورتي كه خودش از خانواده مستضعف بود. به بچه هاي يتيم علاقه داشت، چون خودش يتيم بود.
زماني كه از جبهه به مرخصي مي آمد، با خانواده اش به گردش مي رفت، چون معتقد بود كه آن ها حقي بر گردن او دارند و بايد به خواسته هاي آن ها توجه كرد.
علاقه ي زيادي به امام داشت و آرزو داشت امام را ببيند. از اين كه به كشورش تجاوز شده بود، ناراحت بود.
علي اصغر همتي در تاريخ 23/11/1364 و در عمليات والفجر هشت در منطقه ي فاو، بر اثر اصابت تركش به ناحيه ي پهلو و پا به درجه رفيع شهادت نائل گرديد. پيكر مطهر ايشان پس از حمل به زادگاهش، در محل همت آباد به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه :"فرهنگنامه جاودانه هاي تاريخ(زندگينامه فرماندهان شهيداستان خراسان)"نوشته ي سيد سعيد موسوي,نشر شاهد,تهران-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد ابراهيم همتي :
فرمانده ناوچه« پيكان »(نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران)
بدون شك عمليات مرواريد يكي از بزرگترين عمليات نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در طول ساليان جنگ تحميلي بوده است . طي اين عمليات در روز هفتم آذر سال 1359 ناوچه
قهرمان« پيكان» با پشتيباني جنگنده هاي نيروي هوايي با وارد شدن در جنگي تمام عيار بيش از پنج ناوچه «اوزاي» عراقي را به قعر آبهاي خليج فارس مي فرستد و با به آتش گشيدن اسكله هاي نفتي «البكر» و «الاميه» مانع از صادرات نفت عراق از طريق «خليج فارس» و «درياي عمان» مي گردد. اما پس از اين عمليات ناوچه قهرمان «پيكان» در مسير بازگشت هدف موشك قرار مي گيرد و نام پيكان نامي ماندگار در تاريخ نيروي دريايي ارتش مي گردد.
به مناسبت جانفشاني پرسنل اين ناوچه و نابود كردن نيروي دريايي عراق در همان روزهاي ابتدايي جنگ ، بنيانگذار فقيد جمهوري اسلامي ايران ، امام خميني (ره) اين روز را به نام «روز نيروي دريايي» نامگذاري نمود.
شهيد «محمد ابراهيم همتي» فرمانده دلير و بي باك ناوچه قهرمان «پيكان» و كاركنان قهرمان نيروي دريايي ارتش جمهوري اسلامي ايران در اين ناوچه در روز هفتم آذر آن چنان درسي به دشمنان غاصب اين اين مرزوبوم دادند كه تا پايان جنگ نيروي دريايي عراق نتوانست از مرزهاي آبي خود خارج گردد و عملا در روزهاي ابتدايي جنگ با از دست دادن بيش از 75% توان رزمي خود از گردونه نبرد خارج گرديد.
شهيد «همتي» آنچنان عاشقانه راه خود را برگزيده بود كه تا آخرين لحظه از ناوچه پيكان جدا نگشت و جسم پاكش به همراه ناوچه پيكان در آبهاي نيلگون خليج هميشه فارس براي هميشه سندي گشت از شهادت، ايمان و سر بلندي هر ايراني.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران سمنان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان حضرت قاسم
(س)لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «همرنگ» در سال 1338 در «اردبيل» چشم به جهان گشود . تا كلاس سوم نظري تحصيل كرد .او تحصيل را رها كرد تا در دانشگاه انقلاب وجبهه آموخته هايش را به كار گيرد.از آبان ماه 59 همكاري خود را با سپاه آغاز كرد . اوكه در ابتداي ورود به سپاه يك نيروي عادي بود بعد از مدتي با اثباط توانايي ولياقت به سمت معاون فرمانده گردان حضرت قاسم (س) از لشكر 31 عاشورا بر گزيده شد. .او از روزي كه وارد جنگ شد در جبهه ماند تا در اسفند 65 درعمليات كربلاي 5ودر كنار «نهر جاسم» به درجه رفيع شهادت نايل آمد .از شهيد ،دو فرزند به نامهاي مهدي و رقيه به يادگار مانده است . منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران اردبيل ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابراهيم هندو زاده كرماني : فرمانده واحد اطلاعات وعمليات لشگر41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
وصيت نامه
هوالقادر- هوالعزيز- هوالمتعال
من عبدا... تاكنون به خاكم و يا بر خاك مي نويسم براي خاك زيرا كه همه از خاكيم و همه به خاكيم و آنچه كه مي ماند در اين جهان خاك است .
هدف مشخص است، الان وقت آن رسيده كه تصميم بگيريم و كوتاهترين و دقيقترين راه را انتخاب كنيم و يا راهي پر پيچ و تاب و با فراز و نشيب زياد كه انتهاي آن تاريك و در آن چيزي مشخص نيست و معلوم نيست، آيا به هدف اصلي برسند.
رفتن با اتكاء به خود ميسر نيست بايد در اين راه متكي به خدا شد و قدم پيش گذاشت و
با ناملايمات و سختيها ساخت، از خداوند ياري نموده و با مغفرت و آمرزش به درگاهش دل و جان خود را از آنچه كه تا به حال بين خالق و مخلوق جدائي افكنده شده، از درگاهش عذر خواهي نموده و صورت بر آستان با عظمتش سائيده كه بنده ي ناسپاسي بوديم.
شرمساري در مقابل ذات پاكش برايم بس است كه در قبال آن همه نعماتش چه كرده ام، چه شكري به جاي آورده ام، نزد خدا پوزش مي خواهم كه الله جل جلاله زهي سعادت است كه او عذر پذيرد و با رحمانيتش مرا نوازش كند، به اميد رحمتش بارها پيمان شكسته و بعد از آنكه سر از گريبان تنهايي و بي كسي در آورده، دوباره از مبداء هستي و وجود پناه خواسته كه هيچوقت دست ردي بر سينه ام نزده و دوباره بهتر از پيش پذيرفته است. ديگر بيش از اين خجالت مي كشم دستم به گناه آلوده شود و از درگاهش طلب ياري مي نمايم كه در اين امر مرا ياري نمايد كه ديگر گرد هوسهاي نفساني و شيطاني نگردم و حس مي كنم جرقه اي در دلم زده باشد، بسيار مشتاق ديدارش هستم ولي از خودش ياري مي جويم، اگر كه پذيرفت كه هيچ و ديگر آرزويي بالاتر از آن سراغ ندارم و بهتر از اين كسي را نصيبي نيست.
فقدان از دست دادن فرزندي براي خانواده و يا دوستي از دوستانم ممكن است مشكل باشد ولي برادرانم بكوشيد تا رضاي او را جلب كنيد. تمام امور را براي او خالص كنيد و رضايت رب العالمين را در نظر بگيريد كه انا لله و
انا اليه راجعون هنگام بازگشت بايد آنطور باشيم كه خودمان خندان و شاد و خدايمان از ما راضي باشد.
اگر در بين شما نيستم دوست دارم كه به اذن خدا باشم(به شرط ياري امام و انقلاب) از همگي طلب مغفرت و آمرزش مي نمايم، از همگي تمنا دارم از حقوقشان به من بگذرند و حق بر گردن من نباشد تا سبكبارتر به سوي خدا بشتابم، خداوند در عوض با همگي شما تلافي بنمايد، گذشت را در طول زندگي پيشه كنيد كه راه و رسم مولايمان امام علي(عليه السلام) و رسم سيد و سالار شهيدان امام حسين(عليه السلام) است. گذشت داشته باشيد كه اميد است خداوند از همه ما بگذرد.
حال شما مي مانيد و وظيفه اي كه به دوش شماست و آن گوش دادن به كلام امام است(اگرچه خودم از عهده آن به خوبي بر نيامده ام) و آن راه سعادت است و او بود كه بيدارمان كرد. او بود كه هست و نيست را به ما آموخت و حق و باطل را شناختيم، زهي به انصافي است كه خداي ناكرده در مقابلش بي تفاوت باشيم كه رضايت او رضايت رسول خداست و اگر خداي نكرده كفران نعمت شود ضربه اي جبران ناپذير است.
با همه شما اقوام، خويشان و همگي شما دوستان و آشنايانم مي گويم كه در قبال امام عزيز دردي است بي درمان كه فقط درمانش رفتن به راه اوست و گوش كردن به حرف او و اجراي حكم و فرمان او.
بارالها: ظهور حضرت ولي عصر امام زمان(عج) را نزديك بگردان تا دنيا را پر از عدل و داد بفرمايد.
بارالها: عمر امام عزيز را به
درازاي آفتاب بگردان و عمر با بركتش را تا ظهور حضرت ولي عصر(عج) طولاني بگردان، دشمنان قرآن و اسلام و اين انقلاب اگر قابل هدايتند هدايت و اگر نيستند خوار و ذليل و نابودشان بگردان
به اميد پيروزي اسلام و مسلمين در سراسر جهان و اقامه نماز در مسجدالاقصي به امامت روح خدا خميني و به احتزاز درآمدن پرچم سرخ لا اله الا الله و محمد رسول الله بر گنبد اولين قبله مسلمين كه خداوند در حقش فرموده:
سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام المسجد الاقصي
و همچنين به اميد روشن شدن چشم معلولين و مجروحين انقلاب و جنگ، خانواده محترم شهداء به ضريح خاموش ابا عبدا الله الحسين و به اميد سعادت و رفتن به راه حق و حقيقت تمامي مسلمين و بندگان خداوند حق تعالي.
29/4/63 – اهواز شهرك نورد ابراهيم هندوزاده كرماني
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مهدي هنرور باوجدان : قائم مقام فرمانده گردان ياسين لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
يكم بهمن ماه سال 1340، در جوار ملكوتي امام هشتم (ع) به دنيا آمد.
در كودكي صفات خاص اخلاقي او را از ديگران ممتاز مي ساخت. صداقت، راستگويي،درستكاري،اعتقاد به خداوند و توسل به ائمه از ابتدا در اعماق وجودش ريشه دوانده بود. زيركي و با هوشي و استعداد فراوانش، نام او را در طي چهار سال تحصيل در مدرسه سجاديه، زبانزد معلمين و اوليا كرده بود.
به خاطر اينكه مدارس دولتي مدرك علوم قرآني را قبول نداشتند، از ثبت نام او در كلاس پنجم خودداري كردند و او نيز با ناراحتي ترك تحصيل كرد.
مهدي هنرور از زماني كه به سن تكليف رسيد، واجباتش را به طور
شايسته انجام مي داد و ايمان و خلوصش زبانزد خانواده بود. در دوران انقلاب همانند ديگر امت حزب الله فعالانه در تظاهرات شركت داشت و پس از پيروزي انقلاب همواره با توطئه هاي مستكبرين و منافقين به مبارزه مي پرداخت و در اين راه آزار فراوان ديد. ضربه بوكس به دهانش، نيم شكن شدن چهار دندان، پاشيدن نمك در چشمانش و بريدن دستانش با تيغ، از جمله اين آزارها بود.
از ابتدا ضمن درگيري با ضد انقلاب داخلي، ضرورت در صحنه هاي نبرد كردستان را لازم ديد و در هفده سالگي از طريق گروه رزمندگان مسجد كرامت كه اولين گروه اعزامي از مشهد به صحنه هاي نبرد بود، شركت كرد و به كردستان اعزام شد و نزديك يك سال در كردستان ماند.
در خانه اي محقر زندگي مي كرد و به نيازمندان كمك مي كرد. ماه مبارك رمضان را با خوردن آش ساده اي مي گذراند و لقمه اضافي را به ديگران مي داد. پاي مادر را مي بوسيد و اجر الهي را نصيب خود را نصيب خود مي كرد. به همسر خود احترام فراوان مي گذاشت و از خوردن و پوشيدن چيزهاي گران قيمت پرهيز مي كرد . همواره توصيه مي كرد در اين شرايط نبايد اسراف كرد و بايد نيازمندان را در نظر بگيريم و تا حد امكان در كارها به ديگران كمك مي كرد.
او طي 8 سال نبرد، چندين دفعه مجروح شد. در سال 1360 كه توسط دشمن پاتكي انجام شده بود، پشت و دستانش پر از تركش شد و به گفته يكي از همرزمانش هنگام اعزام به بيمارستان در حالي
كه خود به شدت مجروح شده بود، توصيه مي كرد به مجروحان ديگر برسيد.
در سال 1361 در براثر انفجار مين، از ناحيه چشم و پرده گوش آسيب ديد و احتمال كوري او مي رفت كه به لطف خداوند پس از بهبودي دوباره به جبهه بازگشت.
در سال 1362 در عمليات كله قندي از ناحيه پا به شدت مجروح شد. با همه اين موارد و با پاي مجروح و با وجود به دست گرفتن عصا، به جبهه ها رفت و در حالي كه دستانش پر از تركش بود، سلاح رزم را زمين نمي گذاشت و حاضر بود تمام ختيها را براي ماندن در جبهه قبول كند. او چندين بار ديگر جروح شد. دكتر ايشان ايشان مي گويد: وقتي او را در اتاق عمل برده بوديم در حالي كه بي هوش بود، همواره صدا مي كرد: مهدي جان يك بار ديگر مي آيي ببينمت.
اين سردار شهيد در شب جمعه 27 تير ماه سال 1366، در منطقه عملياتي جزيره مجنون بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد و پيكر پاكش در بهشت رضا (ع) در كنار ديگر همرزمانش به خاك سپرده شد. منابع زندگينامه : "فرهنگ جاودانه هاي تاريخ، زندگي نامه فرماندهان شهيد خراسان" نوشته ي سيد سعيد موسوي، نشر شاهد، تهران - 1386
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده شهرباني(سابق)شهرستان «مهاباد»
شهيد «غلامحسين يارجاني» سال 1326 در روز عاشوراي حسيني در« زنجان»، در خانواده اي مذهبي و والا مقام چشم به جهان گشود. او دوران كودكي و نوجواني را با بهره برداري از سجاياي معنوي همراه با گذراندن مقاطع مختلف تحصيلي گذراند، طوري كه به خاطر هوش و ذكاوتي كه
داشت، در شانزده سالگي موفق به اخذ ديپلم گشت. غلامحسين از دوران كودكي علاقه وافري به انجام فرائض مذهبي داشت و در نوجواني كاملا به آن معتقد بود و چون صداي خوشي داشت، به تلاوت قرآن كريم با صوت همت گماشت.
انساني تيز هوش، سخت كوش و متدين بود. پرداختن به علم و دانش و به جا آوردن مسائل ديني و اعتقادي از عشق و علاقه فطري او نشأت مي گرفت. وي در سال 42 به استخدام شهرباني (سابق) در آمد و پا به دانشگاه افسري گذاشت. پس از گذراندن حدود دو سال در «آبادان »به اداره كنترل شهرباني سابق، منتقل شد. در سال 53 به همراه گروهي از افسران شهرباني براي طي دوره آموزش كامپيوتر (برنامه نويسي عالي) به «آمريكا» اعزام شد و به دليل نتايج ممتاز در آنجا بورس «پورتريكو» را دريافت كرد و پس از گذراندن اين دوره بازگشت. او را مي توان به عنوان يكي از مهمترين برنامه نويسان «ايران» نام برد. با تعهدي كه به كشور عزيزمان داشت، مصرانه در خواست كرد كه آمريكايي ها را اخراج كنند و خود و همكارانش اين كار را بر عهده بگيرند. شهيد يارجاني از افسران انقلابي بود كه قبل از انقلاب اسلامي حضرت امام را تنها راه نجات و عظمت كشور شناخته بود و در تمام راهپيمايي ها عليه رژيم ستمشاهي شركت فعال داشت. پس از پيروزي انقلاب اسلامي سر از پا نمي شناخت او را در آن هنگام به عنوان نيروي مؤمن و متعهد كه رابطي بين افسران انقلابي شهرباني و سردمداران دولت انقلاب بود، مي شناختند. وي در سال 58 و روز
بعد از ازدواجش كه با سادگي تمام بر گزار شد، به سمت فرمانده شهرباني «مهاباد »منصوب گشت و با اينكه در رشته علوم سياسي دانشگاه« تهران» پذيرفته شده بود، تصميم خود را گرفت و به منطقه پر خطر و مسلح خيز مهاباد عزيمت كرد. در نوزدهمين روز مهر ماه سال 58 آقاي «خلخالي» و چند تن از محافظين كه به شهر مهاباد عزيمت كرده بودند، با عده اي از منافقين درگير مي شوند. درگيري به حدي بود كه شهيد «يارجاني» خود را به محل حادثه كه در كلانتري بود، مي رساند. در اين درگيري او مورد اصابت تير از ناحيه دست و تحال قرار مي گيرد و با كوله باري از افتخار و دستاوردهاي بزرگ غرق در خون مي شود.
منابع زندگينامه :"روزگار مردها"نوشته ي ،اصغر فكور،ناشرنيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران،تهران -1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده گردان 410خاتم الانبياءلشگر 41ثارالله(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) شهيد «علي يار شول» در سال 1337 در خانواده اي عشايري در استان «كرمان» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدائي را در روستاي زادگاه خود گذراند. به دليل عدم امكانات آموزشي در روستا و دسترسي نداشتن به شهر از ادامه تحصيل محروم ماند و به كمك پدر براي امرار معاش خانواده به تلاش پرداخت.
در سال 55 به خدمت سربازي رفت و از آنجا كه خدمت او مصادف با انقلاب بود در تهيه و پخش عكس و اعلاميه هاي امام كوشش كرد. سرانجام به دستور امام خميني از پادگان فرار كرد و فعاليت خود را با شهيد« احمد شول »بيشتر كرد. پس از پيروزي انقلاب و بعد از تشكيل سپاه پاسداران به عضويت اين نهاد درآمد.
پس
از 7 سال خدمت صادقانه، جهاد و مبارزه در راه اسلام با شركت در عمليات كربلاي5 شربت شهادت را نوشيد و به مولاي عاشقان امام حسين(ع) پيوست.
بدن مطهرش بعد از گذشت 9 سال از تاريخ شهادت، توسط گروه تجسس به دست آمد و در گلزار شهداي «سيرجان» به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
احمد الله ياري : قائم مقام فرمانده تيپ سوم لشكرمكانيزه 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) وصيت نامه
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خدايي را كه بر ما منّت گذاشت واين مرد بزرگ را رهبر ملّت گردانيد تا مارا از گمراهي وضلالت نجات دهد. بزرگترين افتخار ما اين است كه حضرت مهدي (عج) فرمانده ما مي باشند. امروز ملت ايران قلب تپنده اي مانند ولايت فقيه دارد.ما مي خواهيم به رهبري امام خميني (ره) پرچم پر افتخار اسلام را در سراسر جهان به اهتزاز در آوريم.
آري من مي روم تا دين خود را نسبت به انقلاب وخون شهيدان پاك باخته اداكنم.من لبيك گويان در ميدان نبرد با كفر،سينه دشمنان اسلام را خواهم شكافت واگرشهادت نصيب من شود، در حقيقت آن لحظه برايم شيرين تر از عسل خواهد بود.
اگر شهيد شدم افتخار كنيد كه برادرتان در راه خدا ودين اسلام جان خود را هديه مي كند وبه جمع شهداي اسلام مي پيوندد.شهادت افتخار است. احمد الله ياري
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد سيد عليرضا ياسيني سال 1330 در شهرستان آباده ديده به جهان گشود. دوران طفوليت و تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري و با اخذ ديپلم متوسطه در سال 1348 با انتخاب شغل خلباني به استخدام نيروي هوايي درآمد. آموزش هاي نظامي و آكادمي پرواز و پرواز مقدماتي را در ايران سپري نمود و جهت طي دوره تكميلي پرواز به آمريكا اعزام گرديد. در اين مدت دوره هاي آموزش خلباني هواپيماهاي آموزشي T-33، T-37 و همچنين هواپيماي پيشرفته شكاري «F-4» را با موفقيت به پايان رسانيد و در فروردين ماه سال 1351 با اخذ نشان خلباني به ايران بازگشت و با درجه
ستوان دومي در پايگاه ششم شكاري آغاز به كار كرد. براي پرواز با هواپيماهاي «اف - 4» به پايگاه يكم شكاري اعزام و با خاتمه آموزش كابين عقب هواپيماي مذكور به پايگاه هفتم شكاري منتقل گرديد. آموزش كابين جلوي هواپيماي «اف - 4» را در سال 1353 در پايگاه يكم گذرانيد و به عنوان افسر خلبان شكاري كابين جلو در گردان 33 پايگاه سوم شكاري مشغول خدمت گرديد.
شهيد ياسيني با اوج گيري تظاهرات همه جانبه عليه رژيم شاه، علي رغم جو فشار و اختناق در ارتش، با پخش اعلاميه حضرت امام(ره) بين پرسنل متعهد دست به فعاليتهاي ضد رژيم طاغوتي زد. با پيروزي انقلاب شكوهمند اسلامي و خروج مستشاران خارجي از ايران، همچون ديگر پرسنل متعهد نيرو به حفظ و حراست از دستاوردهاي انقلاب پرداخت و با تشكيل گروههاي كار در امر بازسازي و راه اندازي سامانه ها و تجهيزات اهتمام ورزيد.
شهيد ياسيني با شروع جنگ تحميلي از جمله خلباناني بود كه در عمليات غرورآفرين 140 فروندي آغاز جنگ در حمله به خاك دشمن، نقش مهمي ايفا نمود. وي در طول جنگ نيز همواره خلباني پيشقراول و خط شكن بود. در يك مورد و در ابتداي جنگ كه دشمن متجاوز از طريق دريا و با چند فروند ناوچه پيشرفته «اوزا» قصد پياده كردن نيرو در جزيره نفت خيز خارك را داشت، اين شهيد بزرگوار با هواپيماي خود از پايگاه بوشهر به پرواز درآمد و ناوچه هاي مهاجم عراق را به قعر خليج فارس فرستاد. او در طول جنگ با پروازهاي مكرر خود ضربات كوبنده را به دشمن متجاوز وارد مي نمود. جنگ و شركت او در عمليات هاي جنگي در رأس برنامه هاي او
قرار داشت و همواره يكي از افراد ثابت دسته هاي پروازي در عمليات حساس بود.
اين شهيد گرانقدر پس از طي مراحل مختلف خدمتي در سال 1371 مسئوليت معاونت هماهنگ كننده نيروي هوايي را بر عهده گرفت. شهيد سرلشكر ياسيني يكي از فرماندهان گره گشاي نيروي هوايي محسوب مي شود. مسئوليت هاي متعدد اين شهيد بزرگوار نشانگر اين است كه هر جا مشكلات غلبه يافته و اجراي امور را مختل مي نمود، شهيد ياسيني جهت سامان بخشي به آنجا اعزام مي گرديد. موفقيت هاي اين شهيد والامقام مرهون ويژگي هاي فردي و شخصيتي او مي باشد كه مي توان به شجاعت، بي باكي، اعتماد به نقس، قناعت، تعهد، رازداري و وظيفه شناسي او اشاره كرد.
شهيد ياسيني عاشق پرواز بود و علي رغم مسئوليت هاي مختلف فرماندهي كه داشت دست از پرواز نمي كشيد. وي با انواع مختلف هواپيماها از جمله F-6، F-5، P3F، «ميگ - 29» و «سوخو – 24» پرواز مي كرد، اما هواپيماي محبوبش «F-4» بود.
هرچند رفتار شهيد ياسيني در مقام فرماندهي بسيار جدي و سخت گير بود اما هنگامي كه با مشكلات شخصي كاركنان تحت امر خود مواجه مي شد، همچون پدري دلسوز در رفع مشكلات آنان كوشش و به انحاء مختلف تا رفع مشكلات با آنان همدلي مي كرد. او از نيروي جاذبه و دافعه قوي برخوردار بود و با بهره گيري از اين نيرو همواره طيف گسترده اي از نيروي انساني، مسئولان و مرئوسان را جذب خود كرده و به وسيله آنان به نقاط قوت و ضعف سامانه اداري احاطه يافته واين از رموز موفقيت او در سامانه فرماندهي اش بود.
شهيد سرلشكر ياسيني هرگز به دنبا بهايي قايل نبود و به مظاهر فريبنده دنيا پشت كرده بود.
همسر شهيد ياسيني مي گويد: «شب ها با
وجود خستگي، ساعتي را به درد و دل كردن با اعضاي خانواده اختصاص مي داد و راهنمايي هاي لازم را به آنان ارائه مي كرد. در مورد خود من هميشه تأكيد مي كرد زينب وار زندگي كن و حساسيت بسيار زيادي روي مسئله حجاب داشت و هميشه مي گفت «خدا را شكر كنيد كه انقلاب اسلامي براي زنان ما امنيت را به ارمغان آورد.»
سرانجام، پس از سالها تلاش و شركت در جنگ تحميلي هشت ساله، در حالي كه در سمت معاونت نيروي هوايي بود، در تاريخ 15/10/1373 به هنگام بازگشت از مأموريتي كه به اصفهان داشت، به همراه شهيد ستاري (فرمانده نيروي هوايي) و جمعي از مسئولان و فرماندهان نيرو، در اثر سانحه هوايي سقوط هواپيما، به ملكوت پر كشيد و در پروازي جاودانه به معبود خويش پيوست. خاطره شهيد سرلشكر ياسيني، همچون ديگر شهداي نيروي هوايي، همواره در سينه ها خواهد ماند. منابع زندگينامه :منبع:انتخابي ديگر،نوشته ي علي محمد گودرزي وهمكاران،نشر عقيدتي سياسي نيروي هوايي ارتش جمهوري اسلامي ايران،تهران-1377
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مرتضي ياغچيان : قائم مقام فرماندهي لشگرمكانيزه31عاشورا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) 22 خرداد 1335 در خانواده اي مذهبي در شهرستان تبريز به دنيا آمد . پدرش مغازه اي در بازار داشت و وضعيت رفاهي مناسبي براي خانواده فراهم كرده بود . مرتضي قبل از ورود به دبستان مدتي به مكتب خانه رفت و در ساعات فراغت در دكان پدر ياري رسان بود .
دوره ابتدايي را در مدرسة ناصرخسرو تبريز سپري كرد و در مدرسة نجات ، دوره راهنمايي را به پايان رساند . سپس وارد هنرستان صنعتي تبريز ( هنرستان وحدت فعلي ) شد و رشته مدلسازي را به
پايان برد و ديپلم گرفت .
در اين دوران ، مرتضي اوقات فراغت خود را به مطالعه كتابهاي مذهبي مي گذراند و يا با ديگر دوستانش كه غالباً شهيد شدند - چون شهيدان خداياري و حبيب شيرازي - فوتبال بازي مي كرد و يا به پدر ياري مي رساند .
در سال 1356 به خدمت سربازي رفت و دوره آموزشي خود را در پادگان جلديان سپري كرد و بعد از آن به شهرهاي سوسنگرد ، بستان و چند پاسگاه مرزي اعزام شد . در نامه اي كه در دوران سربازي براي خانواده اش نوشته چنين آمده است :
... پدر عزيزم ! هم اكنون روز دوم ماه محرم است و من روي تختم نشسته ام و به صداي دلنشين قرآن گوش مي دهم و خيلي دلم مي خواست در روزهاي تاسوعا و عاشورا در تبريز باشم ولي نمي توانم ، بدين سبب چون شما شبها به هيئت مي رويد از شما التماس دعا دارم ... .
در اواسط دوره سربازي ، با شكل گيري حركت مردمي و آغاز نهضت اسلامي به رهبري امام خميني (ره) ، ياغچيان نيز به بهانه هاي مختلف از دستورهاي فرماندهان خود سر باز مي زد .
با فرمان امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازها از پادگانها ، ياغچيان از پادگان گريخت و در تظاهرات و عمليات عليه رژيم پهلوي شركت جست .
پس از پيروزي انقلاب اسلامي ، مرتضي ياغچيان از اولين افرادي بود كه به عضويت سپاه تبريز درآمد و از آغاز در مسئوليتهاي مهم به انجام وظيفه پرداخت و در بدو امر مسئول تسليحات سپاه تبريز بود . او در سركوب
گروهك هاي ضد انقلاب شركت فعال داشت . به طور مثال در پايان بخشيدن به شورش « حزب خلق مسلمان » تلاش بسيار كرد و در تسخير مقر فرماندهي اين حزب در ميدان منجم تبريز از خود رشادت بسيار نشان داد .
يكي از همرزمانش مي گويد :
بعد از پيروزي انقلاب به توصيه آيت الله قاضي طباطبايي خواستم به سپاه ملحق شوم . وقتي به آنجا مراجعه كردم تنها ده نفر عضو سپاه شده بودند . اكثر آنها را مي شناختم . يكي از اين افراد مرتضي ياغچيان بود كه او را از دوره كودكي مي شناختم . در آن زمان او مسئوليت سلاح و مهمات را بر عهده داشت . وي از مسئولين سپاه تبريز بود . مرتضي به حضرت آيت الله سيد اسدالله مدني [ دومين امام جمعه تبريز ] بسيار علاقه مند بود و با ايشان ارتباط داشت .
سال 1359 ، به همراه احد پنجه شكار ، امور اجرايي ستاد عملياتي سپاه را بر عهده گرفت . وي مسئول تجهيزات تبريز و معاون اطلاعات و عمليات بود . پس از مدتي به شيراز اعزام شد و در يك دوره آموزشي چتربازي و عمليات هوابرد شركت جست .
در شهريور 1359 ، با شروع جنگ ، راهي جبهه شد و قبل از حركت ، تلفني با پدر و مادر خود صحبت كرد و از آنها اجازه گرفت . ياغچيان در طي جنگ دچار تحول روحي عظيمي شد . چندي بعد از سوي آيت الله مدني به سمت مسئول عمليات سپاه مراغه منصوب شد . انس و الفتي كه با نيروهاي سپاه داشت باعث شد
تا در عملياتهاي مختلف در كردستان و مياندوآب و ... بيشتر سپاهيان علاقه مند بودند با ايشان اعزام شوند .
ياغچيان در مراغه زياد دوام نياورد و دوباره به جبهه هاي جنوب ( آبادان ) بازگشت . وي در جبهه سوسنگرد مسئول محور بود . در جبهه كرخه سنگري بود مشهور به سنگر مرتضي . او پس از آزادي سوسنگرد به آبادان رفت . در عمليات بيت المقدس با سمت مسئول محور تيپ عاشورا شركت جست و در عمليات رمضان ، معاون تيپ عاشورا بود . پس از تلاش بي وقفه ، تيپ عاشورا به لشكر 31 عاشورا تبديل شد . فرماندهي اين لشكر به عهدة مهندس مهدي باكري بود و حميد باكري و مرتضي ياغچيان معاونينش بودند . ياغچيان در عملياتهاي والفجر مقدماتي ، والفجر 2 و والفجر 4 شركت داشت و از خود رشادت بسيار نشان داد .
پنج بار مجروح شد ولي هيچ كدام از مجروحيتها باعث نشد تا جبهه را رها كند . برخي از زخمهاي خود را پنهاني مي بست و سعي مي كرد تا كسي از آن اطلاع پيدا نكند . مرتضي پس از انجام عمل جراحي هاي مختلف بر روي استخوان كتف و ... مجبور بود تا از مواد آرام بخش قوي استفاده نمايد ، اما با وج_ود درد شديدي كه در بدن داشت از استفاده داروها سر ب_از مي زد و درد را تحمل مي كرد . پدرش در بيمارستان ساسان تهران از او مي خواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرف نظر كند .
در طول عمليات گوناگون درايت و قدرت فرماندهي خود را به خوبي به
اثبات رساند به گونه اي كه اكثر فرماندهان سپاه به آن معترف بودند . زماني كه امين شريعتي - فرمانده تيپ عاشورا - قصد داشت به يگان ديگري منتقل شود از قبول مقام فرماندهي تيپ عاشورا خودداري كرد و در جواب همرزمانش گفت : « هر كجا بگوييد كار مي كنم ولي با من از قبول مسئوليت حرفي نزنيد . » در آن هنگام مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف به علت جراحتي كه ديده بود در بيمارستان اهواز بستري بود . پس از اصرار فراوان فرمانده_ان نجف اشرف ، مهدي باكري فرماندهي تيپ را پذيرفت و به سراغ ياغچيان آمد و با اصرار فراوان وي را به معاونت تيپ عاشورا گمارد . يكي از همرزمان ياغچيان مي گويد :
با وجود اينكه به معاونت تيپ انتخاب شده بود ولي هيچ وقت تغييري در رفتار و اخلاقش احساس نكردم . هر وقت در جلسات و عملياتها شركت مي كرد خود را به عنوان نيروي ساده به حساب مي آورد و هر كاري كه پيش مي آمد انجام مي داد . در منطقه ، آقا مرتضي از جمله افرادي بود كه اصلاً به مرخصي رفتن فكر نمي كرد .
در اهواز ، تيپ عاشورا با تلاش رزمندگان پر تلاش آن ، به لشكر عاشورا ارتقا يافت و پس از مدتي تصميم بر آن شد تا مهدي باكري به لشكر 25 كربلا اعزام شود و مرتضي ياغچيان فرماندهي لشكر 31 عاشورا را به عهده بگيرد . ياغچيان پس از مشاهده حكم فرماندهي لشكر بسيار ناراحت شد و به مسئولان گفت : « مگر هر كسي مي تواند جاي آقا
مهدي را بگيرد ، مگر بنده مي توانم كار آقا مهدي را انجام دهم . » ياغچيان فرماندهي لشكر عاشورا را قبول نكرد و به همين دليل مهدي باكري نيز به لشكر 25 كربلا نرفت . ياغچيان هيچگاه تحت تأثير مقام خود قرار نگرفت و حتي از تنبيه دژباني كه به اشتباه او را دستگير كرده بود و باعث شده بود تا عمليات مهمي به تأخير افتاد خودداري و به نصيحت او كفايت كرد .
در اوقات فراغت به راز و نياز و دعا مشغول مي شد و اغلب از رفتن به مرخصي چشم پوشي مي كرد . ياغچيان يك بار به خواستگاري رفت ولي والدين دختر از دادن او به ياغچيان بيم داشتن_د ، چ_ون معتق_د بودن_د امكان دارد كه روزي مرتض_ي به شه_ادت برس_د و دخترش_ان بي_وه بم_اند .
ياغچيان در كاره_اي گروه_ي پيش قدم بود و در جبه_ه و يا در سپ_اه براي دوست_انش غذا مي پخت و گاه ظرفها و حتي لباسهاي كثيف آنها را مي شست و تا آخر عمر هيچگاه درصدد برنيامد سنگر اختصاصي داشته باشد . به هيچ كس اجازه نمي داد او را فرمانده خطاب كند و به اين اصطلاح حساسيت داشت . مي گفت :
افتخار مي كنم كه به جبهه آمده ام تا دين خود را به اسلام ادا كنم و نهايت آرزويم شهادت است . جبهه ها منزلگاه انسانهاي دل باخته است كه شيفته شهادت و عاشق وصالند .
ياغچيان همواره به تمام امور خود رسيدگي مي كرد و گزارش مسئولان طرح و عمليات را مكفي نمي دانست و تا شخصاً از نزديك مواضع دشمن را نمي
ديد ، راضي نمي شد . در اين دوران ، بيشتر حقوق خود را به آشپز پيري مي داد تا براي فقرا غذا تهيه كند . در عمليات والفجر 1 پس از شكسته شدن خط دفاعي دشمن ، ياغچيان يك تنه به پيش رفت و با هر وسيله اي كه در دست داشت به دشمن شليك مي كرد . هيچگاه به فكر خود نبود . هنگامي كه غذاي_ي به جبهه مي رسيد بلافاصله آن را بين رزمندگان تقسيم مي كرد و خود برنج مانده و خشك مي خ_ورد . به هنگام عملياته_ا ش_وري وصف ناپذي_ر سر تا پاي وج_ودش را ف_را مي گرفت و مي گفت :
نمي دانم چرا از عمليات هيچ چيزي نمي توانم بيان كنم . وقتي كه در عمليات هستم اصلاً توجيه نمي شوم ، فقط به عمليات مي روم و تا اتمام عمليات اين گونه هستم . پس از پايان وقتي بچه ها تعريف مي كنند ، مي فهمم كه ما چه كرده ايم و كجاها فتح شده است . مي گفت كه : اولين تير آذربايجاني ها را من به سوي عراقي ها شليك كرده ام .دوست_انش معتق_د بودن_د كه مرتضي ياغچي_ان از جمله نيروهاي_ي بود كه بعد از عمليات خيب_ر ب_از نخواه_د گشت و به شه_ادت خواهد رس_يد .
مرتضي در مناجاتهايش با خداوند مي گفت : « بهتر از جانم چيزي ندارم كه تقديم كنم چرا كه آن هم به تو تعلق دارد ؟ »
او در وصيت نامه اش مي نويسد :
به نام خدا و براي خدا و در راه خدا اين وصيت نامه را مي نويسم
تا حجتي باشد به آنكه بعد از من نگويند ناآگاه بود و نادان و بي هدف ؛ بلكه من ، زندگي از حسين (ع) آموختم كه فرمود مرگ با عزت ، به از زندگي با ذلت است . خداوندا ، امروز نائب امام زمانت با دم مسيحايي خود به ما ارزش انسان بودن و انسان شدن را آموخت و روز امتحان است و اگر لحظه اي درنگ كنيم فرصت از دست رفته ، پس ما را ياري بفرما و راهنمايمان باش ... . اي مسلمانان جهان امروز تمامي كفر به سركردگي امريكا با تمام قوا در مقابل اسلام صف كشيده و اسلام و انقلاب اسلامي امروز به خون و جان ما نياز دارد ... . امروز اين سعادت به من دست داده تا به كربلاي ايران جايگاه عاشقان خدا ... و پويندگان راه علي (ع) و پيروان حسين (ع) و سربازان امام زمان (عج) و ياران رهبر عزيز خميني كبير (ره) برسم و براي رسيدن به اين مكان چه انتظاري كشيده ام و با آگاهي كامل و عشق به الله به اينجا آمده ام تا براي رضاي او جهاد كنم و اگر سعادت پيدا كردم به ديدار خدا بروم و از اين تن خاكي عروج كنم .
سرانجام ، زمان وصال ياغچيان نيز فرا رسيد ؛ در هفتم بهمن 1362 در عمليات خيبر ابتدا حميد باكري به شهادت رسيد . مهدي باكري به خاطر سختي عمليات و پاتكهاي مكرر دشمن از مرتضي ياغچيان خواست در مقابل حملات ايستادگي نمايد و ياغچيان نيز با رشادت در مقابل حمله دشمن پايداري كرد .
شهادت مرتضي ياغچيان را با بي
سيم به مهدي باكري خبر دادند . اندوه از دست دادن ياغچيان در چهره مهدي به گونه اي نمايان شد كه همه رزمندگاني كه در آنجا حضور داشتند ، بر اين باورند كه حتي بعد از شنيدن خبر شهادت حميد باكري ايشان به اين اندازه ناراحت نشد .
پيكر شهيد مرتضي ياغچيان پس از عمليات در منطقه جا ماند و تا سال 1375 مفقودالاثر بود تا اينكه در اين سال در پي جستجوي گروه هاي تفحص ، بقاياي پيكرش كشف شد و در وادي رحمت تبريز به آرام گرفت .
منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ"(زندگينامه فرماندهان شهيد آذربايجان شرقي)نوشته ي يعقوب توكلي,نشر شاهد,تهران-1384
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد حسين يحيايي : مسئول عقيدتي لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال هزار و سيصد و چهل و سه در اولين روز از دومين ماه سرد زمستان، مصادف با نيمه شب بيست و دوم ماه مبارك رمضان، حسين با تولدش گرمي و نشاط خاصي به كانون خانواده بخشيد.
چون دو پسر قبل از حسين فوت كردند، پدر و مادرش نذر كردندتا او زنده بماند. در يازده ماهگي اش او را به پابوس امام رضا عليه السلام بردند تا نذرشان را ادا كنند.
تا سن پنج سالگي در روستاي آبخوري بود. بعد از آن به روستاي فضل آباد عطاري نقل مكان كردند. پدرش قهوه چي بود و به اين طريق امرار معاش مي كرد. تا كلاس چهارم ابتدايي را در اين روستا خواند. با مهاجرت به سمنان، پنجم را در دبستان رفعت خواند. پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدايي به مدرسه راهنمايي رفت. كلاس سوم راهنمايي بود كه انقلاب پيروز شد. مثل بچه هاي هم سن
و سالش در تظاهرات و راهپيمايي ها شركت مي كرد.
براي دبيرستان در مدرسه شبانه هفت تير مشغول تحصيل شد. روزها سركار مي رفت و شب ها درس مي خواند. او در كارهاي نقاشي و بنايي مهارت خاصي داشت و از اين طريق خرج تحصيلش را در مي آورد. همزمان با تحصيل در دبيرستان، در حوزه علميه سمنان درس مي خواند و طلبه بود.
بعد از پايان ديپلم در دانشگاه تربيت معلم شهيد بهشتي تهران قبول شد. در دوران تحصيل در تهران، دو بار به جبهه رفت و هر دفعه يك ماه ماند. پس از گرفتن مدرك فوق ديپلم به سمنان آمد. در آموزش و پرورش مشغول شد. او روستاهاي محروم را جهت تدريس انتخاب مي كرد. همزمان با تدريس در مدرسه راهنمايي در روستاي سطوه، شب ها كلاس نهضت سوادآموزي تشكيل مي داد. او در اين راه سختي هاي زيادي كشيد. زماني كه در روستا بود، بعد از تعطيل شدن از مدرسه به مسجد مي رفت. نماز جماعت برپا مي كرد. بعد از نماز سخنراني مي كرد و احكام را به مردم ياد مي داد. او مردم فقير و نيازمند روستا را مي شناخت و به آنها كمك مي كرد.
سال اول تدريس او كه به پايان رسيد، سپاه از او دعوت به همكاري كرد. براي گذراندن دوره نظامي به پادگان شاهرود رفت. به مدت پانزده روز آموزش نظامي ديد و سپس براي امتحان به قم رفت. او از آن جا در شهريور سال شصت و پنج به جبهه اعزام شد. در لشكر هفده علي بن ابيطالب به سِمت معاون عقيدتي سياسي مشغول خدمت شد. بعد از يك ماه به مرخصي آمد. براي تعيين تكليف به آموزش و پرورش رفت و حكم مأموريت نامحدود براي جبهه
گرفت. او ازدواج نكرد تا سر انجام در بيست و دوم دي ماه شصت و پنج، در عمليات كربلاي پنج در شلمچه، با اصابت تركش به سر به شهادت رسيد.
پيكر مطهر طلبه و معلم شهيد در امامزاده يحيي سمنان به خاك سپرده شد.
منابع زندگينامه : پايگاه اينترنتي كنگره بزرگداشت سرداران و3000شهيد استان سمنان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
قائم مقام فرمانده گردان كوثر تيپ 21امام رضا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
«محمد يزداني كريزي» اول فروردين سال 1343 در «كاشمر »به دنيا آمد .دوره ابتدايي را در دبستان «خيام» و دوره راهنمايي را در مدرسه شهيد «باقري» گذراند .وي در فعاليت هاي انقلاب اسلامي و گردهم آيي ها و جلسه هاي مذهبي شركت مي كرد .
سال 1361 بود كه جذب سپاه «كاشمر» شد و به سبز پوشان انقلاب پيوست .او دفاع از اسلام و كشور را بر راحتي زندگي شهري و همكاري با پدر در كار فروش آهن ترجيح داد؛ مي گفت :ماديات خيلي به درد انسان نمي خورد و بايد به دنبال معنويات باشيم .در ابتداي ورود به سپاه دوره آموزش عمومي را گذراند و پس از پنج ماه راهي جبهه نبرد و تيپ 21 امام رضا شد و چهار ده ماه فرمانده گروهان بود .بعد از برگشت مسئول خدمات پرسنلي سپاه كاشمر شد .
در اين ايام با انتخاب همسري متعهد و پاك به نام« زهره ياقوتي» ، سنت حسنه ازدواج را بر جاي آورد كه حاصل اين پيوند مبارك ، دختري به نام «فهيمه» بود كه در سال 1364 چشم به جهان گشود .فهيمه ، غنچه نو شكفته اي كه بعد ها پدر و پدر بزرگش هر دو
شهيدان دفاع مقدس شدند .
«يزداني كريزي» ديگر بار در سال 1363 به جبهه نبرد و تيپ امام صادق رفت و فرمانده گردان شد .وي بسيار شجاع و جسور بود .در عمليات رمضان ، فاو، والفجر يك و كربلاي سه ، چهار و پنج شركت جست و چندين نوبت مجروح گرديد و همواره تركش هاي ريز و درشتي را در بدن مجروحش تحمل مي كرد تا حدي كه دوستان و همرزمانش مي گفتند :محمد در تعقيب شهادت است .
«محمد» اهل دعا ، راز و نياز ، نماز اول وقت ، گريه ، نماز شب و نافله و قرآن بود .به دعاي كميل و توسل و زيارت عاشورا خيلي اهميت مي داد .مهربان و با عاطفه بود ، با ديدن دوستان گل زيباي چهره اش مي شكفت ، انگار كه مدتها آنها را نديده بود .دلي به صافي آينه و بدون گرد و غبار داشت ، در ضمن به شادابي نيروها توجه مي كرد و شوخ طبع بود .
محمد در نيمه شب كه همه خواب بودند ، كفش هاي رزمندگان را واكس مي زد و آنها را جفت مي كرد .ظرف هاي غذا را به تنهايي مي شست در قنوت با خضوع فراوان براي شهادت دعا مي كرد .يك بار به مادرش گفته بود :اگر براي اين روضه مي خوانيد كه من شهيد نشوم من راضي نيستم .
او با حاج «محمد علي صادقي» فرمانده گردان كوثر بسيار مانوس و هم راه بود .«صادقي» به «محمد» لقب مالك اشتر داده بود .وقتي خودش نخستين بار آن را شنيده بود ، گفته بود :من كجا و مالك اشتر كجا
؟من خاك پاي مالك اشتر هم نمي شوم .
«محمد» پيش از شروع صحبت به دوستان ياد آوري مي كرد كه فقط درباره خودشان صحبت كنند و از ديگران و گذشته صحبتي نكنند ، مبادا كه به غيبت بينجامد و اگر با كسي سخني دارند با خودش در ميان بگذارند و رو در رو گفتگو كنند كه برداشتشان اشتباه نباشد .
دهم شهريور 1364 بود كه بار ديگر از كاشمر به جبهه نبرد شتافت .و در تيپ 21 امام رضا معاون اول فرمانده گردان عملياتي كوثر شد و در اين مسئوليت انتظار كشيد تا عمليات كربلاي پنج آغاز شد .
او شب عمليات كربلاي پنج با يك گالن نفت در خانه اي مخروبه نزديك خرمشهر به نيت شهادت غسل كرد ، قبل از حركت با چند همرزم عقد اخوت خواند و گفت :اكنون كه همگي برادر شديم بايد قول دهيم كه هر كي از ما وارد بهشت شد ، ديگران را شفاعت كند .و همگي قبول كردند .
آن شب «محمد» لباس نو پوشيد، برادران همه وداع كردند و از زير قرآن گذشتند و به سوي شلمچه و عمليات كربلاي پنج حركت كردند .روز نوزده دي 1365 در حالي كه پيشگام نيروهاي گردان بود، براي نابود كردن آتش كاليبر نيروهاي عراقي كه گردان را زير آتش شديد قرار داده بود ، حركت كرد اما ناگهان هدف تير دشمن قرار گرفت و سرانجام در حالي كه هم رزمش «ولي الله غلامي» پيكر غرقه به خونش را به پشت خط حمل مي كرد يا حسين گويان ، جان به جان آفرين تسليم كرد و به شهادت رسيد .
پيكر پاك سردار شهيد
«محمد يزداني كريزي» در «كاشمر» با شكوه تشييع گرديد و در جوار آرامگاه شهيد« سيد حسن مدرس (ره) »در كنار ياران و همرزمانش به خاك سپرده شد .
منابع زندگينامه :"افلاكيان خاكي"نوشته ي علي اكبر نخعي،نشر كنگره ي بزرگداشت سرداران و23000شهيد خراسان،مشهد-1384
قرن:14
جنسيت:مرد
مليت:ايران
در بيست و هشتمين روز از فروردين ماه سال 1332 در يك خانواده اردبيلى يسرى قدم به دنيا گذاشت كه "داور" نام گرفت. او دوران كودكى اش را در كانون پر مهر و سرشار از محبت خانواده در تهران گذراند و پس از مدتى به زادگاهش برگشته و تحصيلاتش را در آنجا به پايان رساند. زمانى كه مشغول به تحصيل در دوره دبيرستان بود، براى تأمين هزينه تحصيلش مشغول به كار در قنادى شد. سپس ا اتمام دوران تحصيل براى خدمت سربازى اش سيستان و بلوچستان را انتخاب كرد و در آنجا جهت آموزش هاى مذهبى و مباحث سياسى بين مردم، جلسات شبانه برقرار مى كرد. شهيد يسرى در سال هاى بعد دوره كارآموزى متالوژى ذوب آهن اصفهان را مى گذراند و بلافاصله شجاعانه وارد صحنه مبارزه شد و مخالفت خود را با مفاسد رژيم آشكارا اعلام كرد و پرده از اين مفاسد برداشت. وى در سال 53 مسوول گروه نظامى مؤتلفه اسلامى گشت. و پس از مدتى به علت شركت در حادثه انفجار يكى از مراكز فساد اصفهان توسط ساواك دستگير شد. و به زندان افتاد; اما در آنجا نيز شرايط را مساعد ديد تا به مبارزات خود بر ضد رژيم ادامه داده و فعاليت هاى انقلابى خود را در آنجا نيز گسترش دهد. در آنجا مسوول گروه برنامه ريزى برادران انقلابى و مسلمان گرديد. داور كه از مركز
آموزش متولوژى اخراج شده بود, در بهمن 1357 به فرماندهى گروه ضربت كميته انقلاب اسلامى منصوب شد و چندين مرتبه به همراه دكتر مصطفى چمران به يارى برادران مسلمان خود در لبنان و فلسطين رفت. هنگامي كه به ميهن بازگشت ,به عضويت شوراى فرماندهى پادگان "مسعودآباد" درآمد. وى با شركت در چندين عمليات در مبارزه با رژيم عراق از چند ناحيه مجروح شد. يسرى در سال 1362 پس از بروز توانايى هايش، مسوول نفرماندهى سپاه پاسداران اردبيل را به او سپردند و پس از مدتى عضو دفتر نمايندگى ولى فقيه در ستاد مركزى سپاه و مسئول دفتر پيگيرى فرمايشات حضرت امام (س) شد.
پدرش خوب به ياد دارد آخرين نماز جمعه از دى ماه سال 65 را كه به همراه داور در نماز شركت كردند و او از پدر خواست براى او دعا كند تا به جمع شهيدان بپيوندد. در همان روز باز به جبهه بازگشت.چند روزى بيشتر نگذشت كه دعاى پدر در حق پسر مستجاب شد و داور در بيست و هفتم دى ماه 1365 در عمليات كربلاي5 در منطقه شلمچه در عمليات تخليه شهدا از خط مقدم به پشت جبهه با اصابت تركشى به جمجمه اش به جمع اصحاب مولايش حسين (ع) پيوست و شهد شهادت نوشيد.
برگرفته از كتاب :شهيدان
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد ابراهيم يعقوبي : فرمانده گردان امام صادق(ع)لشگر17 علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در يك خانواده مذهبي زاده شد .محل تولدش ساوه ،يكي از قديمي ترين وبا اصالت ترين شهرهاي ايران ؛ شهري كه ريشه درتاريخ چند هزار ساله ي ايران بزرگ دارد.
در مكتب قرآن و اهل بيت (ع) پرورش يافت. با شروع
جنگ تحميلي ابتدا در شمار بي قراران بسيج به جبهه هاي جنگ شتافت و پس از مدتي لباس مقدس سپاه را پوشيد و تا آخرين لحظه ، صراط المستقيم مبارزه را كه به شاهراه شهادت مي پيوست ، در نورديد.
در جبهه و پشت جبهه با توجه به مسووليتهاي مختلفي كه بر عهده اش گذاشته مي شد ، به تربيت و سازماندهي نيروها مي پرداخت ؛ در گردان « امام صادق(ع) » در عرصه مبارزه و دفاع و در بخش آموزش و عمليات سپاه ساوه در سنگر پشتيباني جبهه ، لحظه اي از اين امر خطير ، غافل نمي شد.
عزت نفس ، حسن تدبير ، اخلاص و ... از او يك انسان دوست داشتني پرورده بود بدانگونه كه تمامي نيروها هماره از جان و دل فرمان او را اطاعت مي كردند.
يعقوبي ، « يوسفي » بود كه ديدار و مصاحبت با او ، نشاط و شادماني را به ارمغان مي آورد تا آنجا كه گاه ، اشك شوق در چشمان ياران و نزديكان ، گواه اشتياق آنان در ديدار با او مي شد.او پرستويي بود كه به مهاجرت و كوچ به سمت بهاري جاودان مي انديشيد و طنين بال بال او هميشه از اين اشتياق خبر مي داد و در آخر با بالي زخمي و دلي سبز ، به سمت آن بهار ابدي پرواز كرد. شهيد « ابراهيم يعقوبي » از بي شمار شهيداني است كه در دوران حيات خويش به تفسير مفهوم شهادت پرداخت و در آخر به خلوت خاص ربوبي ، راه يافت ؛ آنان كه در پي جاي پايي از شهادتند با تعمق
و تفكر در حيات مادي اين شهيدان ، كه زمينه سازي حيات معنوي شان بود ، مي توانند حجاب از چهره اين حقيقت بارز بردارند.
ترسيم سيماي واقعي شهيدان كار ما نيست اما از آن جا كه گفته اند « ما لا يدرك كله لايترك كله » در حد توان خويش ، غبار از آئينه سيماي اين شهيد بزگوار خواهيم سترد ؛ تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد ... « ابراهيم » به لحاظ سعه صدر و اخلاق كريمه اي كه داشت ، هماره مورد توجه همگان بود و به واسطه حسن تدبير و آگاهي خاصي كه داشت ، معمولاً خويشاوندان او در وقت بروز مشكلات به او مراجعه كرده ، با او مشورت مي نمودند.
پدر او بارها مي گفت : « ابراهيم ، همه چيز من است » او وقتي « ابراهيم » را مي ديد، از فرط خوشحالي مي گريست ، ابراهيم در نزد او در حكم « يوسفي » بود كه ديدار او مسرت و نشاط و روشني دل را براي او به همراه داشت.روحيه حماسي او ، نه فقط در دوران جنگ كه از زمان كودكي او مشهود بود ؛ « او آنقدر به مسائل جنگ علاقه داشت كه حتي بازي هاي كودكانه در دوران خردسالي اش هم ب نحوي با جنگ و مبارزه ، مرتبط بود.
عزت نفس واراده بي نظير او قابل وصف نيست ! او در دوران جواني در كنار تحصيلات به فعاليتها مختلف مي پرداخت از جمله در امر كشاورزي ، بازوي پرتواني براي پدر خود بود.در دوران فعاليتهاي مردمي عليه رژيم منحوط شاهنشاهي ،
« ابراهيم » فعاليت گسترده اي در روستا داشت و مردم را از جريانات مختلف سياسي آگاهي مي كرد. « او اعلاميه هاي حضرت امام را به روستاهاي ديگر مي برد و در بين مردم پخش مي نمود. يكبار هم در هنگام پخش اعلاميه امام ، توسط ساواك دستگير شد و در حالي كه اعلاميه ها را در دهان مي جويد ، روانه زندان هاي مخوف رژيم شد. »
شركت در محافل مذهبي و مجالس ائمه اطهار (ع) خصوصاً حضرت سيد الشهدا (ع) از برنامه هاي هميشگي او بود ؛ او بواسطه عشق و افري كه به امام حسين (ع) داشت ، در برپا داشتن خيمه عزاي او تلاش بسياري مي كرد و الگوي خاصي براي دوستان و آشنايان شده بود.
سردار محمد مير جاني از آن سردارملي اينگونه ياد مي كند:
«با شروع جنگ ، در سال 1359 به كردستان شتافت و علم مبارزه را بر دوش كشيد و در مسير مبارزه ، نستوه و خستگي ناپذير ماند و مزد تلاشهاي خالصانه خويش را در آخر گرفت.« شهيد يعقوبي » از آن كساني بود كه جبهه ها به خود مي باليدند كه مثل او را در خود دارند. امثال او كه آمده اند و فداكاري مي كنند ... ، بسيار خستگي ناپذير بود ، هيچ چيز او را از جنگ و جبهه ، غافل نمي كرد ، چه زن و فرزند و چه مشكلات زندگي و چه مسايل جسمي ... به خاطر حضور مستمر در جنگ ، او صدمات بسياري را متحمل شده بود ؛ با آن كه يك پايش را از دست داده
بود ، با اين حال حاضر نشده بود كه عرصه را خالي كند! واقعاً مي توان گفت كه او عاشق جهاد بود.» در جبهه و پشت جبهه به چيزي جز « اداي به تكليف » نمي انديشيد و در اين راه ، لحظه اي از تلاش دست برنداشت. او آنگاه كه احساس كرد دشمن بعثي ، قصد ميهن اسلامي و آرمانهاي اسلامي او كرده ، بستر عافيت را ترك گفت و به جبهه ها شتافت. « دفاع از آرمانها » آنقدردر نظر او مهم بود كه حتي در پشت جبهه هم از آن سخن مي گفت و به صورت مستقيم و يا غيرمستقيم ، بي خبران را از آن خبر مي داد.
در ماموريت هايي كه به او محول مي شد بسيار جدي و سختگير بود و در انجام وظيفه ، شب و روز نمي شناخت او مي گفت : « اگر كوتاهي كنم ، روز قيامت نمي توانم جواب شهدا را بدهم ... » ابراهيم « اسماعيل » دلش را از همان ابتداي ورود به مبارزه ، در مناي دوست تقديم كرد و آنقدر برعهد خويش پايدار ماند تا به بارگاه معبود حقيقي پذيرفته شد.
اوبه فوز عظيم «شهادت» و«لقاي الهي» رسيد در حالي كه پيش تر به مقام رفيع « جانبازي » رسيده و يك پاي خويش را تقديم كرده بود. شهادت آبي بود كه توانست آتش عطش هميشگي او را فرو نشاند و شرابي كه كام جان اورا شيرين گرداند.
منابع زندگينامه :
عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
فرمانده واحد تخريب لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) «علي يغمايي»، مهرماه سال 1335
در روستاي« شفيع آباد »از توابع بخش مركزي شهرستان «بردسكن» قدم به عرصه ي گيتي گذاشت. كودكي اش را در روستا سپري نمود. از همان ابتدا علاقه اش به ائمه اطهار (ع) مثال زدني بود. حضور فعالش در تعزيه ي امام حسين (ع) گواه اين مدعاست. در 12 سالگي پدرش را از دست داد. به دنبال اين ضايعه، قصد ترك تحصيلش و يافتن كار را داشت، اما معلمانش با توجه به هوش و ذكاوت او، مانع تصميم او شدند. با اخذ ديپلم از دانشسراي مقدمتي قوچان، جهت تدريس به عنوان سپاهي دانش، عازم روستاها گرديد. در دوران انقلاب، به طور گسترده در تهيه و توزيع اعلاميه هاي امام (ره) فعاليت مي نمود. در همين رابطه چندين بار توسط ساواك دستگير شد.
با پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان مسئول امور تربيتي بردسكن مشغول خدمت شد. با آغاز جنگ تحميلي در كسوت بسيجي، به جبهه اعزام گرديد و طي سه سال حضور فعال در جبهه هاي حق عليه باطل در مسئوليت هاي متعددي به انجام وظيفه پرداخت. سرانجام در عمليات والفجر يك در فروردين ماه سال 1362 در حالي كه مسئوليت گروه تخريب لشگر پنج نصر را بر عهده داشت، با تير مستقيم دشمن در منطقه ي فكه تپه ي 135 به شهادت رسيد. پيكر پاكش را سالها بعد، پس از تشييع باشكوه، در جوار آرامگاه شهيد مدرس كاشمر به خاك سپردند. منابع زندگينامه : "بالابلندان" نوشته ي حميدرضا بي تقصير، نشر ستاره ها، مشهد-1385
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد محمد حسين يوسف الهي : قائم مقام فرمانده واحداطلاعات وعمليات لشگر 41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1340 هجري شمسي در
شهر «كرمان» متولد شد، پدرش فرهنگي بود و در آموزش و پرورش خدمت مي كرد. محيط خانواده كاملا فرهنگي بود و همه فرزندان از همان كودكي با حضور در مساجد و جلسات مذهبي با اسلام و قرآن آشنا مي شدند . علاقه زياد و ارتباط عميق محمد حسين با نهج البلاغه نيز ريشه در همين دوران دارد. در روزهاي انقلاب محمد حسين دبيرستاني بود و حضوري فعال داشت و يكي از عاملان حركتهاي دانش آموزان در شهر كرمان بود. آغاز جنگ عراق عليه ايران در لشكر 41 ثارالله واحد اطلاعات و عمليات به فعاليت خود ادامه داد و بعدها به عنوان جانشين فرمانده اين واحد انتخاب شد. در طول جنگ پنج مرتبه به سختي مجروح شد و بالاخره آخرين بار در عمليات والفجر هشت به دليل مصدوميت حاصل از بمبهاي شيميايي در بيست و هفتم بهمن ماه سال 1364 در بيمارستان لبافي نژاد تهران به وجه الله نظر كرد. زندگي سراسر معنوي او براي همه كساني كه اهل حق و حقيقت اند درسي ابدي و انسان ساز است.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثار گران كرمان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد زال يوسف پور : فرمانده گردان امام سجاد (ع)لشگر14امام حسين(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) آخرين فرزند خانواده بود و در سال 1339 در روستان «ناغان» در استان «چهار محال و بختياري» ديده به جهان گشود . گر چه وي در خا نواده و منطقه اي محروم به دنيا آمده بود اما اين محرو ميت ودوري از امكانات آموزشي وفرهنگي هر گز موجب ضعف ايمان و اعتقادي اش نگرديد .
تا مقطع دوم
راهنمايي را در زادگاهش تحصيل كرد و پس از آن به همراه خانواده در «مسجد سليمان» ساكن شد .در حالي كه نهمين بهار زندگي اش را نگذرانده بود ، گرد يتيمي را بر سر و روي خود شاهد بود و پدر را كه حتي در بستر بيماري و در آخرين نفس ها هم فرزندانش را به نماز و عبادت خداوند توصيه و سفارش مي كرد، از دست داد .در سايه همين تربيت صحيح بود كه زال در سن 10 سالگي به خوبي نماز مي خواند و روزه مي گرفت .
او در سال 1353 به اصفهان رفت و در مدرسه راهنمايي ارشاد مشغول به تحصيل شد. اين دوران مصادف با دوران دانشجويي برادرش نجف بود كه در تهران مجدانه در فعاليت هاي سياسي ومبارزات ضد طاغوت شركت داشت .
همين فعاليت هاي سياسي برادر راه گشاي انديشه سياسي و مبارزاتي زال شد.حضور در محضر درس و جلسات خصوصي استاد پرورش محرك واقعي زال در زمينه مسائل سياسي و رشد سريع اعتقادات حق طلبانه و مبارزاتي وي بود .
زال در حالي دوره متوسطه را در رشته برق هنرستان فني اصفهان به پايان برد كه در انجمن اسلامي اين هنرستان حضور فعال داشت و دانش آموزان و مربيان و از جمله استاد پرورش ،پشت سر وي به نماز جماعت مي ايستادند .
زال در همين اثنا در مسافرتهايي كه در تهران و منزل برادرش نجف داشت با دانشجويان مبارز و فعاليت هاي آنان آشنا شد و در كلاس هاي شهيد مظلوم دكتر بهشتي كه در منزل وي بر گزار مي شد ،شركت مي كرد و با شخصيت هاي اسلامي ،افكار
بلند مذهبي و محيط سياسي دانشگاه آشنا شد .
از سال 1356 در ارتباط با گروه اسلامي و انقلامي« مهدويون» قرار گرفت و به واسطه شجاعت بي نظير و تقوا و اخلاصش ،با وجود سن پايين از جايگاه خاصي در اين گروه بر خوردار شد .
جابجايي اسلحه در زمان حكومت نظامي در شهر «اصفهان» ،جابجايي اسلحه از «اروميه »و «اصفهان» تكثير و توزيع اعلاميه هاي امام خميني در شهرهاي «اصفهان» ،«نجف آباد »،«شهر كرد» ،«گلپايگان» ،و «فريدن ».شركت در شكستن و به زير كشيدن مجسمه شاه در سبزه ميدان و ميدان امام، شركت در طرح كشتن معاون مزدور ساواك« اصفهان» كه دستش به خون هزاران نفر از مبارزين وانقلابيون استان اصفهان آلوده بود ،شركت در عمليات تصرف كلانتري نارمك در 21 و22 بهمن 1357 ،شركت در تصرف پادگان عباس آباد و حمله به گارد شاهنشاهي از جمله فعاليت ها و مبارزات انقلابي زال عليه رژيم ستم شاهي پهلوي بود .زال به اتفاق دوستانش در گروه مهدويون در اوايل سال 1358 خدمت حضرت امام(ره) رسيدند و در خصوص موجوديت اين گروه كسب تكليف نمودند .حضرت امام توصيه فرمودند كه آنها در ارگان هاي انقلابي مشغول خدمت شوند .
پس ازبازگشت از محضر معمار كبير انقلاب او وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در اصفهان شد.
وي در نامه اي به يكي از دوستانش از وي خواست تا دعا كند تا لياقت چنين لباس و پاسداري را داشته باشد و در آخرت پيش خدا و بندگان خاصش شرمنده نباشد .
در ارديبهشت ماه سال 1360 زال تشكيل خانواده مي دهد كه ثمره آن يك دختر بود كه چند ماهي بيشتر ازمهرومحبت پدر
برخوردار نبود . پس از عضويت در سپاه به واسطه استعداد و شايستگي و اخلاق بر جسته اش به عنوان مربي آموزش در پادگان غدير اصفهان كه يكي از مهمترين پادگانها ومركز آموزش سپاه است انتخاب شد و به همين دليل به او اجازه اعزام به جبهه هاي حق عليه باطل داده نمي شد . سر انجام با پافشاري واصرارزياد توانست با جلب رضايت مسئولان در عمليات تنگه چزابه حضور يابد كه پس از يك نبرد شجاعانه از ناحيه سر ، گردن و پا زخمي شد .
پس از آن از سوي سردار صفوي مسئول جمع آوري تجربيات جنگي رزمندگان اسلام در جبهه ها و تدوين آنان شد و اين مسئوليت تا شروع عمليات فتح المبين ادامه داشت .
در اين عمليات نيز ابتدا به عنوان معاون فرمانده گردان حضور موثر و شجاعانه اي داشت و پس ازآن فرماندهي گردان امام سجاد(ع) به او واگذار شد .او مجدانه و پا به پاي ساير رزمندگان ونيروهايش در گردان ،در سنگر سازي و ساير فعاليت ها تلاش مي كرد و رفتار متواضعانه او گردان را تحت تاثير قرار داده بود .
زال در عمليات بيت المقدس نيز فرماندهي گردان امام سجاد (ع)از تيپ امام حسين (ع)كه بعد به لشگرارتقاء يافت را بر عهده داشت كه در اين عمليات رزمندگان پرتوان اسلام پس از 20 كيلومتر پيش روي و در هم كوبيدن دشمن به جاده اهواز خرمشهر دست يافتند .
در مرحله دوم همين عمليات كه تيپ امام حسين (ع)وتيپ محمد رسول الله (ص)احتياج به كمك پيدا مي كند ،تعدادي از همرزمان او در دوران مبارزه با طاغوت دراين يگانهاحضوردارندو زال كه
ياد استقامت همرزمانش در دوران رژيم ستمشاهي پهلوي مي افتد با جديت تمام به كمك دوستانش مي شتابد كه مورد اصابت تركش خمپاره قرار گرفته و از ناحيه كتف زخمي مي شود .
زال مجروح به تهران منتقل و در بيمارستان مصطفي خميني بستري مي شود اما در حالي كه به تشخيص پزشكان بايد مورد عمل جراحي واقع مي شد تنها پس از 3 ساعت حضور در بيمارستان با يك نقشه حساب شده فرار كرد ه و پس از تهيه لباس از منزل برادر دانشجويش عازم جبههمي شود .
او از شهادت دوستانش از جمله معاون خودش در گردان امام سجاد(ع) بسيار متاثر شده و مي گويد :نمي توانم تحمل كنم و همرزمانم را تنها بگذارم .دنيا در نظر او حقير و تنگ شده بود و روح مشتاقش براي لقا الله بي تابي مي كرد و از عشقي عميق مي سوخت .سرعت زال در راه وصا ل ،آنچنان شتابان بود كه هيچ كس وهيچ چيز نمي توانست آن را كند سازد .
او در حالي كه وضعيت زخمش بسيار بد بود خود را به خط مقدم رساند و در مرحله سوم عمليات بيت المقدس نيروهاي گردانش را فرماندهي كرد .
رزمندگان اسلام پس از عبور از يك ميدان مين و پشت سر گذاشتن دو خاكريز بعثي ها ،مقاومت عراقي ها را در هم شكستند .عرقي ها دراين عمليات نيز چاره اي جز فرار يا تسليم در مقابل رزمندگان اسلام نداشتند.
زال قهرمان اما در اين هنگام كه با عشق به لقاي حضرت حق گام بر مي داشت سرانجام بر سر پيمان الهي سينه خود را آماج گلوله هاي كفر و
ستم قرار داد و در بهشت برين به آرزوي ديرين خود رسيد .
«حكيمه» دخترش در رثاي او چنين مي نويسد :براي تو مي گويم از غروبت ، نه از طلوعت كه مدت هاست مي گذرد . چه زيبا غروب كردي و به معبود رسيدي .
برادر بزرگترش شهيد نجف يوسفپور نيز در راه دفاع از دين ومرزوبوم ايران اسلامي به شهادت رسيد .
منابع زندگينامه :پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شهركردومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مير علي يوسفي سادات : فرمانده واحد تعاون لشگر 31عاشورا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سالهايي كه «آذربايجان ايران »در اشغال نيروهاي ارتش سرخ «شوروي» بود، «مير علي يوسفي »در 16 بهمن 1322 روستاي« سيد لر» به دنيا آمد . شعل پدرش ( مير مطلب ) گله داري و كشاورزي بود . پدر مير علي برايش ميرزايي اجير كرد تا به او درمنزل درس بدهد . پدر مير علي در اين باره ميگويد:
چون از مدرسه و مكتب خانه ترسيده بودم ، لذا به علت تمكن خوب ميرزايي برايش اجير كردم و تا چهارم ابتدايي در پيش ايشان درس بخواند در اين دوران با علاقه درس و تكليف را انجام مي داد و ميرزا از او راضي بود .
مير علي دوران كودكي را در خانواده نسبتاً مرفه گذراند. به گفته پدرش براي انجام كارهاي روزمره در خانه نوكر داشتند . رفاه نسبي و آسايش باعث شده بود تا ميرعلي روحيه شاد و بازيگوش داشته باشد و ابزار بازي را از طبيعت پر نعمت پيرامون به دست آورد . «مير علي »براي ادامه تحصيل به مشكين شهر رفت و
تا كلاس ششم ابتدايي درس خواند؛ اما پس از آن ترك تحصيل كرد . پدرش ميگويد : يكي از اهالي به من گفت كه نگذار بيشتر از پنجم كلاس درس بخواند چون بعداً به حرفت گوش نمي دهد ، من هم به ادامه تحصيل او زياد اهميت ندادم و او هم ترك تحصيل كرد .
از خصوصيات بارز «مير علي »در اين دوران ، خوش اخلاقي ، شجاعت و راستگويش است . با بزرگ تر شدن در كارهاي دامداري و كشاورزي به پدر كمك مي كرد و در اين ايام بود كه خواندن قرآن و رفتن به مسجد را شروع كرد . داشتن سواد به او كمك كرده بود تا در تلاوت قرآن موفق باشد و نظر ديگران را به خود جلب كند بنابر سنت عشاير ، پدر در سنين جواني برايش همسري انتخاب كرد كه دختر عموي او بود يكي از دلايل رضايت عمويش ايمان و تقوا مير علي بود كه زبانزد اقوام و بستگان بود پدرش مي گويد :
طبق رسم و رسوم محلي ، مراسم عروسي برگزار شد در عروسي ، ريش سفيدان مرا مجبور كردند تا دوازده روز براي او عاشيق ها بنوازند ميزان مهريه اش را نمي دانم اما شير بهايش 1000 تومان و 7 رأس گوسفند بود .
بعد از ازدواج ، با والدين در يك جا زندگي مي كردند . ثمره ازدواج مير علي بعد از 21 سال زندگي مشترك با همسرش 6 فرزند ( 3 پسر و 3 دختر ) بود .
در حدود سالهاي 43- 1342 مير علي جواني 21 ساله و متاهل بود . به دليل اهميت اولاد
ذكور در بين عشاير ، سيستم سرباز گيري براي آنها به قيد قرعه برگزار مي شد و با همين قرعه ، مير علي يوسفي از سربازي معاف شد . و روزگار را به مطالعه قرآن ، انجام فرايض ديني در مسجد و سركشي به گله و رسيدگي به امور كشاورزي مي گذراند . مير علي فردي مؤمن و خوش برخورد در ميان عشاير منطقه بود و شخصيت او باعث جلب احترام ديگران مي شد . برادرش درباره خصوصيات اين دوره از زندگي ميرعلي مي گويد :
« مير علي با بقيه برادران من خيلي فرق داشت . او از نظر درستي و اسلام خواهي ، اخلاق و معرفت از همه ما مقدم بود . از بي نمازها ، افرادي كه غيبت مي كردند و تهمت مي زدند ، بدش مي آمد . »
همسرش – قمر تاج يوسفي سادات – نيز در بيان ويژگيهاي مير علي مي گويد :
« زمان ازدواج با مير علي ، چهارده ساله بودم و او بيست و يك ساله بود . ما دختر عمو و پسر عمو بوديم و ايشان را از اول مي شناختم . مير علي ، فردي مؤمن و با ايمان بود و به همين خاطر جواب مثبت دادم . مير علي از لحاظ برخورد ، بسيار خوب بود . در اكثر كارهاي منزل كمك مي كرد در اوقات فراغت عبادت مي كرد و اگر كسي خلافي مي كرد عصباني مي شد ولي در همان حال سعي ميكرد فرد خاطي را به راه راست هدايت كند و اگر موفق نميشد برايش طلب آمرزش و توفيق از درگاه خداوند
مي كرد . مير علي به نماز انس شديدي داشت . اكثر شبها تا دير وقت عبادت مي كرد . براي وفاي به عهد و قول ، ارزش زيادي قايل بود . خوش اخلاق بود و هركجا مي رفت براي خودش دوست پيدا مي كرد . به هنگام مشكلات صبور بود و هر مشكلي پيش مي آمد مي گفت قضا و قدر الهي است . نسبت به ماديات و مشكلات دنيا بي تفاوت بود . »
با گذشت ايام مير علي به دنبال محيط برزگ تري بود لذا با اصرار ، پدر را راضي ميكند تا در اردبيل خانه اي بخرند . پدرش مي گويد :
« يك روز آمد و گفت : پدر عين ا... ( برادر كوچكش ) در اردبيل درس مي خواند اگر اجازه مي دهي و مصلحت مي داني در اردبيل منزلي بخريم و به اردبيل برويم . من مخالفتي نكردم . در اردبيل در محله سلمان آباد ، منزلي به قيمت 70 هزار تومان خريد كه براي تأمين اين مبلغ تمام گوسفندان و اكثر مراتع را فروخت و 10 هزار تومان بدهكار مانديم . وقتي آمديم ديديم كه منزلي است كه اصلاً نسبت به پولش ارزش ندارد . »
ظاهراً دلالان از سادگي مير علي سوء استفاده كرده و بابت خانه پول زيادي گرفته بودند . امام مير علي واقعاً به مال دنيا بي توجه بود و با شروع زندگي در محيطي تازه ، ارتباط خود را با مسجد و نماز جمعه و جماعت برقرار كرد و مشغول به مطالعه كتابهاي احكام و رساله شد . در دوران اوج گيري
مبارزات مردمي عليه رژيم پهلوي ، ميرعلي به همراه برادرانش در تظاهرات شركت مي كرد . او در زمان پيروزي انقلاب ، سي و پنج سال داشت و به گفته برادرش مير حسن ، او همراه افرادي بودكه به شهرباني حمله كردند و در دستگيري يكي از عوامل رژيم شكرت داشتند . مير علي بعد از پيروزي انقلاب به بسيج پيوست و حدود چهار سال بدون دريافت حقوق خدمت كرد.
رحمان لطفي درباره پنج سال آشنايي خود با ميرعلي در اين دوران مي گويد :
« از سال 1361 با مير علي آشنا شدم . با اينكه از اكثر ما از نظر سني بزرگتر بود داراي اخلاق نيكو و پدرانه بود و اين باعث شد تا ايشان را به عنوان خدمتگزار بسيجيان بشناسند . هميشه اخلاق و رفتارش حسنه بود . به بسيجيان مخلص علاقه داشت و به آنها عشق مي ورزيد . از شوخي هاي بي مورد و بيجا و از بيهوده وقت تلف كردن بدش مي آمد اوايل كه با ميرعلي بودم ، چون در مبارزه با گروهكها و منافقين بود و هميشه در مأموريت بود اقات بيكاري نداشت ولي هميشه وقتي اضافي خود را صرف مطالعه كتابهاي مذهبي و نظامي مي كرد . ميرعلي يك حزب اللهي ناب بود و به امام و مسئولين كشور علاقه و افري داشت و مطيع رهبري بود . »
عزيز دوستداري همرزم مير علي نيز مي گويد :
« با مير علي يوسفي در سال 1359 آشنا شدم و شاهد رشد و پيشرفت او بودم بيشتر اوقات فراغت و بيكاري را با مطالعه كتاب هاي شهيد
مطهري و شهيد دستغيب و تاريخ اسلام ميگذراند . مير علي اهل عمل بود . جهاد اكبر را خودش انجام داد و پا به عرصه جهاد اصغر گذاشته بود . جوانان را به دفاع از ميهن اسلامي در مقابل دشمنان و كفر جهاني تشويق ميكرد . هميشه به مسجد مي رفت و در نماز جماعت شركت مي كرد . فعاليت ها و مواضع سياسي شهيد به نفع اسلام و انقلاب در سطح عالي بود . از آرزوهاي مير علي پيروزي انقلاب اسلامي در سطح جهان و فقر زداي در بين مردم بود و بزرگ ترين آرزويش شهادت در راه خدا و اسلام بود . »
خدمت صادقانه مير علي و محبوبيت او در بين همكاران و همرزمان باعث شد تا مسئوليت تعاون سپاه را به او بسپارند . »
با شروع جنگ تحميلي مير علي در آستانه چهل سالگي قرار داشت و به مانند همه عاشقان اسلام وانقلاب به جبهه شتافت . گرچه عائله منديمانعي براي حضور در جبهه نبرد بود امام مير علي در طول پنج سال اكثر اوقات خود را در جبهه و در مبارزه علي دشمن گذراند و در جبهه به حبيت بن مظاهر شهرت يافت . در اين زمان مير علي يوسفي سمت فرماندهي گردان انصار و فرماندهي گردان 72 ثار ا... – جمعي لشكر 31 عاشورا – و همچنين مسئوليت تعاون لشكر را به عهده داشت . به دليل مشغله زياد در جبهه ، مير علي خانواده اش را به منطقه جنگي آورد و در دزفول ساكن كرد . همرزم او ، ابراهيم گنجگاهي درباره كارهاي وي مي گويد :
« در عمليات كربلاي 5 بود كه تعاون لشكر حدود صد متر از ما فاصله داشت . شهرك دويجي را به تصرف در آورده بوديم و اسيران تخليه نشده بودند . در كوران عمليات ، فرماندهي گردان متوجه شد كه بسياري از بچه ها شهيد و يا مجروح شده اند و تعداد رزمندگان به تعدان انگشتان دست رسيده بود . با وجود اين دشمن ، كاملاً منفعل شده و تلاش مي كرد خود را از حلقه محاصره خارج كند جهت تأمين نيرو به سنگر فرمانده گردان يعني نزد مير علي يوسفي رفتيم . فرمانده عمليات تقاضاي كمك فوري نمود . ولي مير علي با طمأنينه و خونسردي كه داشت ما را به آرامش دعوت كرد . در اين حال فرمانده عمليات كه تمام توان خويش را از دست داده بود از حال رفت . يوسفي به سرعت او را به هوش آورد ليواني آب و اندكي غذا جلويش گذاشت وخود شتابان به طرف نيروهاي در حال مبارزه رفت . فرياد مي كشيد بچه ها عموي شما رسيد دلير و شجاع باشيد و به دشمن امان ندهيد بچه ها با شنيدن غرش تكبير طوفاني او ، جاني تازه گرفتند و به پيكار ادامه دادند و باقي مانده نيروهاي دشمن را به اسارت گرفتند .»
رزمنده اي ديگر درباره مير علي يوسفي مي گويد :
« اگر رزمنده اي را كم روحيه مي ديد براي اينكه انرژي تازه به او بدهد مي گفت فلاني نامه داري. از جمله رزمنده اي كه در لحظه نبرد خود را باخته بود مير علي خود را به او رساند و گفت
: يك نامه براي تو رسيده بعد از عمليات بيا تعاون لشكر و آن را تحويل بگير . اين مژده چنان روي رزمنده اثر گذاشت كه توانست بر ضعف خود غلبه كند و با تمام قوا بجنگد . بعد از عمليات رزمنده به نزد مير علي رفت . از آن جايي كه نامه اي در كار نبود مير علي ده هزار تومان داخل پاكت گذاشت و به عنوان جايزه به رزمنده داد . »
در اين زمان او تكيه كلامي داشت كه از روحيه جوان و شاداب او حكايت مي كرد چون مسئول تعاون لشكر بود . هميشه مي گفت : عزيزان من ، بازگشت همه به سوي من است . مير علي يوسفي نزديك به 1361 ماه در جبهه هاي نبرد بود به گونه اي كه همه رزمندگان را فرزند خويش مي دانست و اگر رزمنده اي زخمي مي شد خود را به بالين او مي رساند و بر زخمهايش مرهم مي گذاشت .
در منطقه شايع شدكه يوسفي به عراق پناهنده شده است و ما هم ناراحت رد او را گرفتيم و يك منطقه بسيار خطرناك ديدم ماشين او متوقف است . مدتي به دنبال او گشتيم تا اينكه ديديم نفس زنان جنازه شهيدي از آرپي چي زنها كه در گشت ، شهيد شده و جا مانده بود را به دوش گرفته و مي آورد . »
گلي يوسفي فرزند مير علي درباره عشق پدر به جبهه مي گويد :
وقتي از جبهه برمي گشت از خاطرات جبهه براي ما مي گفت و چون علاقه با جبهه داشت حتي در خواب خاطرات جبهه تكرار
مي كرد . »
همسرش در اين باره مي گويد :
يوسفي مي گفت به خاطر قرآن و به خاطر امام حسين (ع) به جبهه مي روم چون كه جدمان اين راه را رفته است وقتي از جبهه بر مي گشت همه اش از جبهه صحبت مي كرد و وقتي مي خواست بر گردد چند نفر را با خود مي برد . »
از ديگر ويژگيهاي ميرعلي يوسفي در جبهه هاي نبرد ، حضور مستقيم و دائمي در خط مقدم بود ، زماني كه فرمانده گردان انصار ابا عبدا... (ع) بود هميشه در خط مقدم حضور مي يافت و مي گفت : « اگر شهيد دربستر خاك باقي بماند در حقيقت دل و جان هزاران ايراني روي خاك باقي مانده است . » او با وجود اينكه فرمانده گردان بود و مي توانست از طريق بي سيم نيروها يش را هدايت كند ولي خودش همراه نيروها به ميدان نبرد مي رفت و در كارها پيش قدم مي شد .
در زمان عمليات كربلاي 5 – در زمستان سال 1365 – مير علي براي اينكه به نيروهاي تحت امرش نزديك تر باشد ، در خط مقدم سنگري زده بود تا در كنار نيروهايش نبرد را هدايت كند تا شهيد يا مجروحي در خط باقي نماند. در همين زمان خانواده اش از دزفول تماس مي گيرند و مي گويند آنها را براي تشييع جنازه پسردايي اش به اردبيل فراخوانده اند . همسرش از او ميخواهد براي سفر اردبيل به منزل بيايد و همه خانواده آماده سفر مي شوند مير غفور يوسفي ( فرزندش ) در اين باره
ميگويد :
ما كه در دزفول بوديم و براي حركت به اردبيل آماده شده بوديم پدرم قبل از شهادت خواب ديده بود وقتي در خط با او تماس گرفتند و گفتند بياييد پدرم گفت : زنگ ، زنگ شهادت است . »
همسر شهيد مي گويد :
من سفارش كرده بودم به خط كه پسردايي شهيد شده است بيا به اردبيل بيا به اردبيل برويم ما آن وقت در دزفول زندگي مي كرديم ايشان از خط تماس گردفتند و گفتند اين قضا و قدر است كه ما به اردبيل نرويم . »
همين طور هم سد و مير علي يوسفي سادات در 5 اسفند 1365 در حالي كه در خط مقدم به هدايت نيورهاي مشغول بود براثر اصابت تركش به سر و پا به شهادت رسيد . پدرش درباره شهادت او ميگويد :
« در خط مقدم بر اثر اصابت تركش شهيد شد و گويا جان دادنش طول كشيد وقتي خبر شهادت را به فرمانده لشكر مي دهند خيلي گريه مي كند . بعد از شهادت او ، آنقدر ناراحت بودم كه يك طرف بدنم بي حس شده و لرزه دارد و نمي توانم يك استكان چاي را با دست راستم بردارم . ادب و احترام او را خيلي دوست داشتم . او يك بار موجب ناراحتي من نشد مرگ او مرا پير كرد . »
جنازه شهيد ميرعلي يوسفي پس از انجام تشييع باشكوهي در بهشت فاطمه اردبيل به خاك سپرده شد . از اين شهيد هشت فرزند سه پسر و پنج دختر به يادگار مانده است .
در فرازي از وصيت نامه شهيد
مير علي يوسفي سادات چنين آمده است :
« فريب خورده كسي است كه گمراهي را بر هدايت ترجيح دهد . اين كار ناپسنديده اي است كه كسي از شما از جهاد طفره رود و بهانه بياورد كه اقدام ديگران كافي است . براي دفع فتنه اي كوچك به لشكري بزرگ نياز نيست و آنكه و آنكه از حريم خود دفاع نكند بي گمان نابود خواهد شد . ( علي (ع) )
سپاه پروردگار جهانيان را كه ابتداي كار ما را سعادت و پايان كار ما را شهادت قرار داد ( حضرت زينب (س) )
سلام بر امام و امت امام كه با ايثار و فداكاري اسلام را بعد از چهارده قرن ، شور و شوقي دوباره بخشيدند و دورد بر فرزندان راستين اسلام كه با اهداي خون خود بپاي درخت آزادگي ، پاسداران جاويد آفاق شرف شدند . شهادت پيام است ، هدف است سفي است كه بايد گفت و نوشت و شنيد و درك كرد هر قطره خون شهيد با جامعه سخنها مي گويد ، حرفها دارد و نوشتاري است كه صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه سخنها مي گويد ، حرفها دارد ونوشتاري است كه صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه باشد . خداوند حال كه اين بنده عاصي و گنهكار كه سراسر عمرش جز معصيت و روسياهي چيزي ندارد به سويت آمده است و خونش بر سرزمين پاك ايران جاري گشته ، با عفو گناهان ، توفيق عنايت نما تا با نوشتن وصيتي خالص ، توانسته باشم پيام خود را به حكم مسئوليت شرعي روي كاغذ آورم . باشد كه يادي از
فردي گنهكار واميدوار به عفو خدا ، خوانندگان و شنوندگان وصيت را به پيروي از فرامين امام و پاسداري از خون شهدا ، پايبند و مقاوم تر سازد .
اي معبود من ، اي آنكه دلهاي پاك در لقاء تو مي تپد ، من به ايمان قلبي خود نسبت به دين اسلام و در پي اجابت امر رهبرم و با احساس مسئوليت براي دفاع از دين تو و برگزيده و رسول تو به ميدان جنگ آمده ام. خدا يا ! من در شهادت دوستانم ، در پرپر شدن لاله هاي جوان گلستان ايران عزيز ، من به هنگام بلند شدن ناله هاي كودكان مادر از دست داده در بمباران دشمن با تو پيمان بستم و عهد نمومدم كه تا پايان راه بروم ، حال بر پيمان خود وفا كرده ام . الهي من به وفاداري و خلوص عمل نمودم تو نيز مرا بپذير برادران و خواهران من ، مگر جز اين است كه هدف از زندگي ، شناختن خدا و شتافتن به سوي اوست و مگر جز اين است كه دنيا مزرعه آخرت است و رهگذاري بيش نيست بايد دانست كه ما براي آخرت آفريده شده ايم نه براي دنيا ، پس بايد حق را شناخت و با كساني كه در دنيا با حق مي ستيزند مبارزه كرد كافي نيست انسان ستمگر نباشد بلكه لازم است از ستمديدگان نيز دفاع كند خداوند از ما شكر گذاري مي طلبد و خلافت خود را در زمين به ما مي سپارد فرصت ما محدود است پس بيايد به جهاد برخيزيم تا بدين وسيله شكرگزاري خود را به جاي آوريم
و شايستگي خود را جهت كسب خلافت او و نيل به بهشت او نشان دهيم .
سخني دارم با دانش آموزان و آينده سازان كه قرار بود بعد از مدتي اندك افتخار معلي اينها را داشته باشم ، خدا مي داند چقدر علاقه به آگاهي و هوشياري و تهذيب شما در وجود من موج ميزند آرزوي من اين است كه همه شما فردي مفيد و پاك براي خدمت به اسلام شويد وسنگر مقدس درس و علم را به دست منحرفين و منافقين كه هميشه از صدر اسلام تا كنون بوده اند ، ندهيد .
شما اي خانواده عزيزم ، از اينكه ديگر در ميان شما نيستم غم مخوريد و افتخار كنيد كه شهيدي در راه خدا و قرآن ، اگر خدا قبول كند داده ايد . مادر جان، مبادا در فراق من ايمانت سست بشود و ناراحت شوي؛ كه فردا در محضر خداوند نمي تواني جواب حضرت زينب (س ) را بدهي چرا كه او تحمل 72 شهيد را نمود و بدان اين يك امتحان الهي است . » منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثار گران اردبيل،مصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد احمد يوسفي : فرمانده واحد مهندسي رزمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي استان زنجان
در خانواده اي متوسط در شهرستان زنجان در سال 1335 به دنيا آمد. پدرش كه دو سال پس از جنگ جهاني دوم به همراه والدينش به زنجان مهاجرت كرده بود به كار آزاد اشتغال داشت و با خانم حوريه صابري تشكيل زندگي مشترك داده بود.
وي در مورد تولد احمد مي گويد:
فرزند اول ما دختر بود بعد از دو
سال به پا بوسيي امام رضا به مشهد مقدس رفتيم و از امام رضا خواستم كه فرزند پسري به ما عنايت كند كه لطف ايشان شامل حال ما شد و صاحب فرزند ذكور شديم.
احمد، دو سال قبل از ورود به مدرسه به مكتبخانه رفت و به فراگيري قرآن پرداخت. دوره ابتدايي را در مدرسه جعفري زنجان و دوره راهنمايي را در مدرسه خاقاني گذراند. در دوره دبيرستان پس از اتمام سال دوم در سال 1355 ترك تحصيل كرده و به خدمت سربازي رفت. دوره ي آموزشي را در كردستان و بقيه خدمت را در هشتپر گذراند. پس از اتمام خدمت سربازي، در دبيرستان شبانه تحصيل را از سر گرفت و تا اخد ديپلم ادامه داد. در سالهاي قبل از انقلاب از طريق شركت در مجالس مذهبي از جمله جلسات سخنراني شهيد مدني رحمت الله در مسجد ملاكار (ولي عصر فعلي) و همچنين با شنيدن نوارهاي سخنراني با افكار امام خميني آشنا شد. در جريان همين مبارزات مردمي، اعلاميه هاي انقلابي را بين مردم پخش مي كرد. گاهي هم به همراه دوستانش به قم مي رفت و نوارهاي سخنراني حضرت امام را به زنجان مي آورد و توزيع مي كرد. برادرش در اين باره نقل مي كند:
يك بار براي اينكه ساواك از فعاليت وي مطلع نشود، برادر كوچكم حسين را با خودش برد. وقتي از قم بر مي گشتند در چهار راه انقلاب نيروهاي ساواك او و برادرم را مي بينند ولي چون پسر بچه اي همراه او بود، چندان مشكوك نمي شوند و با وجود اينكه ساكش را مي گردند نتوانستند به اعلاميه دست
يابند.
در يكي از شبهاي دوران انقلاب، بعد از اقامه نماز مغرب و عشا در مسجد چهل ستون، مردم فرياد الله اكبر سر دادند كه موجب يورش سربازان رژيم به مردم و پراكنده شدن آنها شد، ولي احمد و چند تن از دوستانش به هنگام فرار با درهاي بسته مسجد رو به رو شدند و به دام افتادند و مورد ضرب و شتم شديد قرار گرفتند. احمد با سر و صورتي خونين به منزل دختر عمويش رفت و پس از تعويض لباسها و شستشوي خون با ظاهري عادي به منزل بازگشت و در اين مورد صحبتي با خانواده نكرد.
در فعاليتهاي دوران انقلاب در زنجان، احمد نقش مهمي داشت و بزرگترين راهپيمايي زنجان با هدايت و برنامه ريزي وي انجام شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي در زنجان، احمد نقش مهمي داشت و بزرگ ترين راهپيمايي زنجان با هدايت و برنامه ريزي وي انجام شد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي به مدت يك سال به طور افتخاري با سپاه پاسداران انقلاب همكاري داشت. به دنبال صدور فرمان امام مبني بر تشكيل ارتش بيست ميليوني از هر مسجدي نماينده اي معرفي مي شد تا در جلسه توجيهي شركت كنند. مسئوليت اداره جلسه به عهده احمد بود. يكي از شركت كنندگان در اين جلسه خانم فخر السادات موسوي بود كه اين جلسه و همكاريهاي بعدي زمينه آشنايي و ازدواج آن دو را فراهم آورد. همسر احمد كه در سالهاي بعد نيز به عنوان مسئول بسيج خواهران زنجان با سپاه همكاري داشت در اين باره مي گويد:
من درآن زمان، عضو تشكيلات بسيج زنجان بودم و چون خانمي
نبود تا كلاس اسلحه شناسي را بر عهده بگيرد، به ناچار از محضر برادراني چون شهيد اصغر محمديان، شهيد قامت بيات و شهيد احمد يوسفي در امر آموزش بهره مي گرفتيم. ايشان هم مربي نظامي و تاكتيك و تخريب ما بود و هم راهنما و اداره كننده برنامه هاي بسيج.
خانم موسوي به دليل اشتغال به تحصيل در مقابل خواستگاري غيره منتظره خانواده يوسفي پاسخ منفي داد. پدر ايشان نيز كه ارتشي بود و از مشكات زندگي با يك نظامي آگاهي داشت. با اين وصلت مخالف بود. ولي پس از مدتي، ويژگي هاي اخلاقي و معنوي احمد آنها را در امر پذيرش اين ازدواج قانع كرد. ازدواج آنان در كمال سادگي با مهريه اي به ميزان مهر السنه حضرت زهرا با هزينه اي حدود يازده هزار تومان، در مجلس شوراي اسلامي و با وكالت آقاي هاشمي رفسنجاني برگزار شد. پس از ازدواج، احمد رسماً به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و با حقوق ماهيانه دو هزار و پانصد تومان زندگي خود را اداره مي كرد. حدود يك سال در منزل استيجاري و پس از آن در منزل سازماني ساكن شدند.
با آغاز جنگ ايران و عراق، احمد يوسفي نيز به عنوان مسئول مهندسي رزمي سپاه زنجان در جبهه و در امر تبليغات جنگ در پشت جبهه فعاليت داشت. از اين رو مسئوليت او اقتضا مي كرد كه وقت كمي را صرف امور خانه و خانواده كند. همسرش در اين باره مي گويد:
اوقات فراغت ايشان بسيار كم بود ولي با وجود اين، اوقات فراغتش را يا صرف مطالعه كتاب، قرآن، ادعيه و... مي
كرد و يا به ديدار پدر و مادرم و والدين خودش مي رفتيم و چون فردي مهمان نواز بود اگر مهمان داشتيم در كارهاي خانه به من كمك مي كردند، بدون اينكه من از ايشان خواسته باشم. هر فرصتي كه پيدا مي كرد در كمك به من دريغ نمي كرد. بخصوص هر وقت من براي انجام كاري به بيرون مي رفتم دور از چشم من، كارهاي منزل از قبيل شستن ظروف و لباس و خريد را انجام مي داد.
يك بار به او گفتم شما به جبهه مي رويد و ثواب مي كنيد به ما چه مي رسد؟ در پاسخ گفت: اگر شهيد شدم، آن دنيا شفاعتتان مي كنم. همين عامل سبب شده بود كه با رضايت كامل ايشان را رهسپار جبهه كنم و با وجودي كه شبهايي پيش مي آمد كه بي شام، سرم را بر بالين مي گذاشتم ولي هرگز از مشكلات شكايتي نمي كردم و به ياد ندارم از رفتنش احساس و ابراز ناراحتي كرده باشم.
... يك بار كه در جبهه حضور داشت، ماه رمضان بود. به من نامه اي نوشت به اين مضمون كه دوستان و اقوام و فاميلها را در غياب من براي افطار دعوت كن و در كنار آنها تعدادي از خانواده شهدا را نيز دعوت كن. من نيز چنين كردم، ولي هر كس به خانه مي آمد از نبود احمد ناراحت مي شد و مي گفت: چرا در غياب احمد افطاري داده اي؟ من نيز مي گفتم ايشان خودش چنين تقاضايي كرده است. در مورد مهمان دوستي احمد، برادرش چنين نقل مي كند:
يك بار كه بچه
بودم از طرف خيابان فرودگاه به طرف خانه برادرم مي رفتيم. ساعت 11 شب بود. مردي با چهره ي غريبي همراه دو بچه اش در كنار خيابان نشسته بودند. ايشان آنها را دعوت كرد و به منزل برد و از ايشان پذيرايي كرد.
حساسيت در برابر تضييع حق و بيت المال از ويژگي هاي بارز احمد يوسفي بود. در مورد ضايع شدن حقي يا واقع شدن ظلمي از كوره در مي رفت و عكس العمل تندي نشان مي داد. حتي موردي بين ايشان و فرماندهي سپاه ايجاد شد كه شايد اگر پاسدارها او را جدا نمي كردند به زد و خورد مي انجاميد. بعد از اين قضيه، خود فرمانده جهت عذر خواهي نزد ايشان آمد و اشتباهش را پذيرفت. در ساير موارد، حساسيت كمتري از خود نشان مي داد و از خانه بيرون مي رفت تا آرام شود.
بهترين خاطره اي كه داريم اين است كه يك بار پدرم يك ساك آورده بود من ساك را باز كردم. داخل آن تعداد زيادي پيشاني بند و عكس امام و سنجاق سينه بود. به پدرم گفتم كه يكي از اين عكس ها را به من بده. گفت: اينها مال بيت المال هستند، بگذار بعدا براي تو مي خرم. يادم مي آيد بعد از مدتي، خود برايم پيشاني بند و دو عكس از امام و دو سنجاق گرفت.
در يك سخنراني در جمع مسئولان تبليغات گردانهاي لشكر 17 علي بن ابيطالب همكاران را به جلوگيري از اسراف و تضييع بيت المال توصيه مي كرد. نكات مهم و قابل توجه اين سخنراني به اختصار در ذيل مي آيد:
صداقت
و سازگاري بين حرف و عمل، به نظر او در درجه اول ارزشهاي تبليغ كننده بود. به علاوه از نظر او، صداقت اقتضا مي كند كه براي كشاندن نيروهاي مردمي به جبهه ها، به غلو و دروغ متوسل نشويم و عمليات آتي را عمليات نهايي و تمام كننده كار جنگ جلوه ندهيم بلكه ارائه تصويري واقعي از اوضاع و احوال نظامي، سياسي و اقتصادي كشور براي جلب مشاركت مردم در جبهه كافي است.
خلاقيت و ايجاد تنوع در روشهاي تبليغي، ايجاد زمينه براي مشاركت مردمي در تبليغات، جلوگيري از كشانده شدن مسائل و اختلافات سياسي شهري و كشوري به داخل جبهه ها، بر خورد مناسب و ملايم، جلوگيري از رواج شوخي و بطالت در ميان رزمندگان، توجه به حفظ بيت المال و جلوگيري از اسراف.
احمد به اقتضاي مسئوليتش كه بيشتر در قسمت ستادي سپاه خدمت مي كرد، كمتر احتمال شهادت وي مي رفت. از اين رو شايعاتي هم در مورد وي به گوش مي رسيد كه علاقه زيادي به پشت ميز نشيني دارد. اما خاطرات اطرافيان از گفته ها و كردارش خلاف اين را مي رساند. يكي از دوستانش نقل مي كند :
روزي از خيابان سبزه ميدان عبور مي كرديم. ناگهان چشمش به عكس شهيدي افتاد. با تاسف گفت كاش من هم شهيد مي شدم! فردا كه جنگ تمام شود نمي توانم جواب فرزندان شهدا را بدهم كه بگويند پدر ما در دوره او بود و شهيد شد ولي او زنده است و به زنگي عادي خود ادامه مي دهد.
احمد، يك سال قبل از شهادت، همرزمان شهيد خود را در خواب ديده
بود كه به وي وعده داده بودند كه به زوري به آنان ملحق خواهد شد. وي پس از به انجام رساندن ماموريتي در منطقه فاو به مدت يك هفته به مرخصي رفت و در اين فاصله به همراه خانواده براي زيارت امام رضا رهسپار مشهد شد. همسر وي در اين باره مي گويد:
هنگام قرائت زيارت نامه ديدم كه ملتمسانه از آقا طلب شهادت مي كند و زيارت نامه اش را بيش از حد طول مي دهد. به دليل سختي ايستادن با بچه اي كه در بغل داشتم، خواهش كردم تا زيارت نامه را سريع تر تمام كند. در پاسخ گفت: شايد اين آخرين باري باشد كه به ديدار و زيارت امام رضا نايل مي شوم، پس اگر امكان دارد اجازه دهيد از فرصت پيش آمده بيشتر فيض ببرم. يكي از دوستان احمد يوسفي درباره نحوه شهادت وي مي گويد:
پيش از حركت به منطقه مورد نظر براي نقشه برداري از منطقه، احمد يوسفي و حاج كمال جاننثار در كنار هم بودند. نماز ظهر و عصر را به اصرار حاج كمال، به امامت احمد يوسفي به جا آورديم. وي در مسير حركت يكي دو كيلو انجير خريد و به بچه ها داد و گفت: از انجير هاي اين دنيا بخوريد، شايد آخرين بار باشد كه از انجير دنيا مي خوريد. وقتي به منطقه رسيديم به دسته هاي مختلف تقسيم شديم و به همراه احمد يوسفي و حاج كمال جانثار حركت مي كردم. در راه گلوله توپي فرود آمد و من نزديك تانكر آب خم شدم تا آبي بنوشم. از آن عزيز خواستم كمي تامل كند تا من هم
برسم. در بين اين گفتگو گلوله دوم و سوم آمد. از بين گرد و غبار دو نفر را ديدم كه به زمين افتادند. با صداي بلند صدا زدم و از آنها براي حمل اين اجساد كمك خواستم. وقتي دقيق تر شدم ديدم اجساد اين دو عزيز است. جان نثار در جا به شهادت رسيده است و احمد يوسفي هنوز نفس مي كشيد و چون خونريزي مغزي كرده بود، هر بار كه مي خواست صحبتي كند دهانش پر از خون مي شد. بلا فاصله وي را به بيمارستان رسانديم، ولي قبل از جراحي به آرامي و بدون هيچ گونه رعشه و حركتي در اعضاي بدنش، به شهادت رسيد.
به دينسان احمد يوسفي در 6 مهر سال 1365 در ماه محرم در ارتفاعات لاري بانه، به علت اصابت تركش به تمام بدن به شهادت رسيد و خانواده يوسفي، دومين شهيد خود را به انقلاب اسلامي تقديم كرد. همسر شهيد يوسفي مي گويد:
شهادت احمد بسيار سريع اتفاق افتاد. روز پنجشنبه به زنجان آمد وجمعه به همراه علي (فرزند اول خانواده ) به نماز جمعه رفتند. شنبه به جبهه باز گشت. يكشنبه شهيد شد و دوشنبه جنازه اش را باز گزرداندند و در مزار پايين شهر زنجان به خاك سپرده شد.
او دو فرزند پسر به نام هاي علي و محسن از خود به يادگار گذاشت. منابع زندگينامه :پرونده شهيد در بنياد شهيد وامور ايثارگران زنجان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد مصطفي يوسفي : فرمانده محور اطلاعات لشگر 17علي ابن ابي طالب(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي) سال 1339 در روستاي «دولومرد» از توابع همدان در يك خانواده
مستضعف و مذهبي ديده به جهان گشود. دوران ابتدايي را در روستا به اتمام رساند. اما به علت مشكلات خانوادگي ترك تحصيل نمود و به دنبال كار رفت. در اوج مبارزات مردم عليه رژيم طاغوت وي نيز به جمع مبارزان پيوست و در راهپيمايي ها و تظاهرات مردم قم و تهران شركت نمود. سال 1359 به خدمت مقدس سربازي رفت و دو سال در آذربايجان غربي و كردستان با ضد انقلابيون جنگيد. خدمت سربازي به پايان رسيد ولي او جبهه را ترك نكرد. بلافاصله براي نبرد با دشمنان به جبهه هاي جنوب كشور شتافت.
اودر مدت حضوردر جبهه در عمليات پيروزمند رمضان، محرم، والفجر مقدماتي و والفجرهاي يك، دو، سه، چهار، پنج و شش شركت فعال و تاثير گذار داشت.
در جبهه ودر اطلاعات عمليات لشكر 17 علي بن ابي طالب (ع) از نيروهاي با مسئليت وقابل اتكا بود. در مدت حضور در جبهه پنج بار مجروح شد اما اين جراحتها كمترين خللي را در اراده اش ايجاد نكرد.
سرانجام او نيز مانند هزاران ستاره ي هميشه فروزان ايران بزرگ در عمليات پيروزمند خيبر كه مسئوليت اطلاعات محور دو لشگر17علي ابن ابي طالب (ع) را برعهده داشت, در روز شانزدهم اسفند سال 1362 به درجه رفيع شهادت نايل آمد. شهيد يوسفي هميشه دعا مي كرد تا خداوند او را در زمره شهيدان قرار دهد. در آخرين ماموريت هنگام خداحافظي با مادرش چنين گفت: «اي مادر! اگر خداوند شهادت را نصيب من كرد، تو صبر كن و گريه نكن اگر من شهيد شدم مرا در كنار گلزار شهيدان علي بن جعفر (ع) به خاك بسپاريد». در
روزهاي آخر زندگيش در اين دنياي فاني، نامه به پدر و مادر نوشت واز آنها خداحافظي كرد اين شهيد علاقه وافر به نماز داشت و نماز شبش ترك نشد.
منابع زندگينامه :پرونده شهيد دربنياد شهيد وامور ايثارگران قم ومصاحبه با دوستان وهمرزمان شهيد
قرن:15
جنسيت:مرد
مليت:ايران
شهيد نورعلي يونسي ملا : فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) لشگر25كربلا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)
در سال 1337 در خانواده اي كشاورز در روستاي "ابوصالح" در شهرستان "قائمشهر" به دنيا آمد. در خردسالي به مكتب خانه رفت و در شش سالگي تلاوت قرآن و خواندن و نماز را فراگرفت. كودكي ساكت و آرام بود .دوره ابتدايي را تا كلاس پنجم كه در خانه يكي از روستاييان زادگاهش تشكيل مي شد، گذراند و كلاس ششم را در روستاي "ريكند" در نزديكي روستاي "ابوصالح" با موفقيت پشت سرگذاشت. خانواده اودر اثر سياستهاي تبعيض آميز وفاسد حكومت پهلوي بسيار فقير و تنگدست بود، تا حدي كه به علت نداشتن كفش با پاي برهنه به مدرسه مي رفت و از پلاستيك به جاي كيف استفاده مي كرد. از همان دوران كودكي در كارهاي كشاورزي و دامداري يار و ياور خانواده بود و گاهي نيز با فروش مرغ و تخم مرغ به امرار معاش خانواده و تامين مخارج تحصيلي كمك مي كرد. پس از پايان دوره ششم ابتدايي به ناچار ترك تحصيل كرد. ولي به خاطر علاقه زيادي كه به تحصيل داشت در سال 1352 براي ادامه تحصيل به "قائمشهر" رفت و در منزل برادر بزرگش اقامت گزيد.او با زحمت فراوان و با جارو فروشي هزينه هاي تحصيلي خود را تامين مي كرد و سرانجام توانست در
سالهاي 57 _ 1352 دوره متوسطه را در دبيرستان "شرافت " ( آيت اللّه طالقاني كنوني) به پايان برساند و موفق به اخذ ديپلم شود. در كنار تحصيل به مطالعه كتابهاي مذهبي علاقه مند بود. در اين ايام بچه هاي محله را در مسجد جمع مي كرد و قرآن تدريس مي نمود. او كه خود توجه زيادي به بر پا داشتن نماز وانجام فرايض ديني داشت ديگران را نيزبه نماز و رعايت حجاب اسلامي بسيار تاكيد مي كرد. با شروع انقلاب اسلامي ،مبارزات او عليه رژيم شاه آغاز شد. در نتيجه اين مبارزات توسط عوامل رژيم شناسايي و تحت تعقيب قرار گرفت. به ناچار براي ادامه فعاليت به تهران عزيمت كرد و به كارگري پرداخت .همزمان با كاركردن در مبارزات عليه رژيم شاه نيزشركت مي كرد. پس از پيروزي انقلاب اسلامي به روستاي "ابوصالح" بازگشت و با داير كردن كتابخانه دست به فعاليتهاي فرهنگي ومذهبي زد و عضو انجمن اسلامي روستا شد و به تدريس قرآن پرداخت. پس از تشكيل شوراهاي شهر و روستا مدتي به عضويت شوراي روستا در آمد و به سمت رئيس شورا روستاي "ابوصالح"منصوب شد و اقدام به كارهاي عمراني در روستا كرد. در سال 1358 با خانم "سكينه عبدي" ازدواج كرد . مراسم عروسي آنها بسيار ساده برگزار شد. پس از شروع زندگي مشترك به "قائمشهر" نقل مكان كرد و در خانه اي استيجاري زندگي مشترك را از سر گرفتند. اوبراي تأمين هزينه هاي زندگي به كارگري مي پرداخت. از جمله ويژگي هاي او اين بود كه از شوخي بي مورد تنفر داشت و احترام فوق العاده اي براي پدر
و مادرش قايل بود. در سال 1359 به عضويت رسمي سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد و پس از مدتي به سمت مربي آموزش نظامي بسيج "قائمشهر" منصوب شد. در آموزش نيروها در پادگان آموزشي "شيرگاه" بسيار فعال بود و بيشتر وقتش را صرف فعاليتهاي آموزشي مي كرد. اودر مقابل اعتراض خانواده اش به اين امر،مي گفت: «الان وقت عمل است و بايد با جان و مال براي انقلاب اسلامي فداكاري كنيم. بايد به نيروهاي بسيجي آموزش بدهيم تا بتوانند در مقابل كفر ايستادگي كنند و ضد انقلابيون را از بين ببرند.» با آغاز عمليات نظامي منافقين بر عليه انقلاب اسلامي ومردم او با نيروهاي تحت آموزش در درگيرهاي جنگهاي شمال و سركوب منافقين نقش بسزايي ايفا كرد. هميشه مي گفت: «چطور مي توانم در پشت جبهه راحت باشم در حالي كه برادرانم در جبهه به شهادت مي رسند.چگونه در خانه آسوده بخوابم در حالي كه برادرانم در سنگر هستند.» با تشويقهاي او عده زيادي از مردم روستا آموزش نظامي ديده و به عضويت بسيج در آمدند و به جبهه ها اعزام شدند. روزي به هنگام آموزش، نارنجك پرتاب شده منفجر نشد اما پس از مدتي منفجر شد و در نتيجه اين انفجار يونس از ناحيه شكم زخمي گرديد. مدتي مسئوليت آموزش نظامي پادگان "شيرگاه" را بر عهده داشت و در اين دوران نسبت به حفظ اموال عمومي و بيت المال به شدت حساسيت نشان مي داد.
با وجود مشغله زياد هرگاه فرصتي پيش مي آمد در كارهاي كشاورزي به پدرش كمك مي كرد. در زمان برداشت محصولات كشاورزي مرخصي مي گرفت و به كمك
خانواده مي رفت.
هميشه نمازرا اول وقت به جا مي آورد و نماز شب را ترك نمي كرد و نسبت به رعايت حجاب اسلامي تاكيد فراواني داشت. عشق و علاقه خاص به حضور در جبهه داشت ولي هربار با مخالفت مسئولان روبرو مي شد. در سال 1362 با پيگيري هاي زياد توانست به جبهه اعزام شود . دو ماه در جبهه بود و به مرخصي نيامد.وقتي به مرخصي آمد به اصرار فراوان خانواده اقدام به ساخت خانه اي در روستاي "ابوصالح" كرد و طول مدت ساخت منزل همواره آرزو مي كرد اين كار هرچه زودتر به اتمام برسد تا بتواند به جبهه برگردد. وقتي كار ساخت خانه تمام شد، گفت: «خدايا شكر، حالا ديگر مي توانم با خيال راحت به جبهه بروم.» در سال 1364 با سپاهيان محمد (ص) به جبهه رهسپار شد. مي گفت بايد اين انقلاب نوپا را به دست صاحب اصلي آن آقا امام زمان (عج) بسپاريم تا رو سفيد بمانيم و در اين راه در برابر ظلم و ستم ايستادگي كنيم و حق مظلوم را بگيريم. هميشه پس از اداي نماز و دعا آرزو مي كرد كه شهادت نصيبش شود و در سنگر و جبهه و جنگ به شهادت برسد و در بستر نميرد.مي گفت: «پشت جبهه جهنم است، وقتي در جبهه هستم مثل اين است كه وارد بهشت شده ام.»
آخرين باري كه به جبهه مي رفت دخترش ده روزه بود و پدرش اصرار داشت كه به جبهه نرود. در پاسخ وي گفت: "اسلام در خطر است و بايد ياري شود. "در آخرين اعزام وصيت نامه اش را هم نوشت
. با نوشتن اين وصيت نامه با سپاهيان محمد (ص) عازم مناطق جنگي شد و در هفت تپه مستقر بود تا عمليات والفجر 8 شروع شد.
او در گرما گرم عمليات والفجر 8 پس از شهادت فرمانده گردان، فرماندهي گردان امام محمد باقر (ع) عهده دار شد و در سه مرحله عمليات والفجر 8 شركت كرد. در مرحله پاياني در منطقه درياچه نمك (واقع در شهر فاو عراق) در تاريخ 26 بهمن 1364 به همراه نيروهايش به محاصره دشمن در آمد. به نيروهاي تحت امر دستور عقب نشيني داد و خود به همراه بي سيم چي براي فريب دشمن و نجات نيروها به نبرد ادامه داد. با آر پي جي 7 چند تانك دشمن را منهدم كرد تا اينكه بي سيم چي به شهادت رسيد و ارتباط او با بقيه نيروها قطع شد.در اين موقع او مورد اصابت گلوله هاي تانك دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد.
جنازه او به مدت سه ماه در كنار درياچه نمك باقي ماند و بعد توسط رزمندگان به عقب انتقال يافت. جنازه او به عنوان اولين شهيد در گلزار شهداي روستاي "ابوصالح " به خاك سپرده شد.
از شهيد يونسي سه دختر به نامه هاي مريم ، محدثه اله و صاحبه به يادگار مانده است. منابع زندگينامه :"فرهنگ جاودانه هاي تاريخ ،زندگي نامه فرماندهان شهيد مازندران"نوشته ي يعقوب توكلي ،نشر شاهد،تهران-1386