زندگانی حسن بن علی عليه السلام جلد 2

مشخصات كتاب

سرشناسه : قرشی، باقر شریف، 1926 - م.

عنوان قراردادی : حیاه الامام الحسن بن علی علیهم السلام دراسه و تحلیل . فارسی

عنوان و نام پديدآور : زندگانی حسن بن علی عليه السلام/ تاليف باقرشريف القرشی ؛ ترجمه فخرالدين حجازی.

مشخصات نشر : تهران: بعثت، 13 -

مشخصات ظاهری : ج.

شابک : 300 ریال (ج.2)

يادداشت : فهرستنویسی بر اساس جلد دوم، 1353.

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : حسن بن علی (ع)، امام دوم، 3 - 50ق -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : حجازی، فخرالدین، 1308 - 1386.، مترجم

رده بندی کنگره : BP40/ق4ح9041 1300ی

رده بندی دیویی : 297/952

شماره کتابشناسی ملی : 2354023

مقدمة مترجم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَ انْحَرْ إِنَّ شانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ نخستين مظهر و آيت كوثر كه بر دامان پاك فاطمه اطهر پديد آمد حسن بود، نشانه اى از تجلى مقدسترين پديده اى كه از خجسته ترين پيوند برين انسانى پديد آمد، همان لؤلؤى كه از برزخ دو اقيانوس نبوت و امامت بظهور پيوست و معجز بزرگ مرج البحرين يلتقيان بينهما برزخ لا يبغيان يخرج منهما اللؤلؤ و المرجان را تجسم بخشيد و كلام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:4

خدا در كلمه وجود چنين موجودى ظاهر شد از نيائى الهام گير و پدرى پيشوا وارثى پديد آمد با وراثتى ابراهيمى و مقصدى محمدى و منهجى علوى و درخششى زهرائى كه عصاى فرعون كوب موسائى را در دست صلح آفرين عيسائى داشت و تنديس زنده اخلاق قرآنى بود و ابديت اسلامى را در عمرى از مجاهدت و شكيبائى تضمين كرد و بقاع امن و ايمان را بجاويدانگى در بقيع شهادت برافراشت و مكتبش از خاك گرم مدينه بكارآموزى آسمانى انسانى بهمه سوى جهان جهت يافت و در برابر

سياهى و تباهى جبهه گرفت و بمردمى وجهه داد و اصالت بخشيد

زندگانى روشن و الهام بخشش در هر قدم و نفس درسى بود حقيقت آموز و سرمشقى انسان ساز و چهره اش در برابر زشتى و سياهى قيافه اهريمنانه دشمن چنان درخشيد كه خورشيدش غبار راه بود و كهكشانش كاهى نشانگر در مسير صعود انسانى و معراج معنوى كه خود مشكاة نور اللّه بود و زجاجه روشن چراغ هدايت و نيرو گرفته از زيت پرتو جلال و جمال، نه شرقى و نه غربى كه در مسير وسط و اعتدال و هر روزش نورى بر چهره افزود و اين فروغ از آتش سرخ و ناپايدار طبيعت نبود بلكه پرتوى بود از جايگاه تجليات ناخاموش جلوه خدائى كه هرگزش تاريكى و فسردگى بدنبال نيست.

فروغى در پرده جهل ديده وران و پيروزى بزرگى در نقاب شكست و حقيقت روشنى در رداى مظلوميت و واقعيت راستينى در محاق ناشناختگى نه در آن روز كه در امروز نيز هم:

اى واى از ظلم تاريخ، اين كتاب سياه مجهول و عامل زر و زور كه همچنان سطورش با مركب سياه تزوير و دروغ مى كوشد تا سپيدى صحيفه حقيقت را فرو پوشاند و اوراق تاريكش بر افق حقايق انسانى وارونه گر سرگذشتهاى ديرين باشد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:5

دردها و اندوها كه بر چهره مسجد پيامبر پس از گذشت چهارده قرن، در روزگار سنجشها و پژوهشهاى تاريخى بازهم نام مقدس حسن را در كنار نام رسواى ابو هريره مى بينيم همان صحابى نااصيل شكمباره و گربه باز و مال اندوز و دنياپرست كه بحرين را بروزگار حكومتش چاپيد و ته كاسه بيت المالش را ليسيد و عمر بن خطاب از

مسند حكومت به پائينش كشيد و همه سرمايه انبوهش را طبق قانون از كجا آورده اى مصادره كرد.

همان آستان بوس دستگاه خلافت جور و همان بازرگان حديث كه ايمانش را در برابر مشتى پول سياه فروخت و هزاران دروغ به زبان پاك ابلاغ گر پيام خدائى بست و امت مسلمان را گمراه كرد و براى تقرب بدرگاه غاصبان ضد مردم چنان گرد و خاكى براه انداخت كه هنوز هم چشم گروهى از مسلمانان كور است و از دريافت حقيقت محروم.

و در زير گنبد بلند جامع دمشق نام جاويد حسن در كنار نام عثمان است همان خليفه اشرافى اموى كه منبر پيامبر را براى جست و خيز ميمونهاى بنى اميه آماده كرد و اسلام و اسلاميان را بچنان- گودال آتشناكى انداخت كه هنوز هم كه هنوز است ميسوزند و دود مى كنند و خاكستر ميشوند و اجاق دشمنان را گرم مى كنند.

از حسن، سبط اكبر و ميراث بر رسالت بزرگ پيامبران و رهبر راستين انسانى در مدينه جدش و زادگاه و مشهدش فقط گورى ويران باقى است و نامش و اخلاق و كرامت و امامتش همچون پيكر پاكش در گورستان جهل و تعصب آن سامان مدفون.

ولى معاويه در شام هنوز هم قهرمان حماسه است و سر سلسله حكومت اساطيرى عرب و صحابى بزرگ پيامبر و كاتب وحى و دائى مؤمنان و نه خليفة الرسول بلكه خليفة اللّه!!

هنوز هم در شام، مهمانخانه ها و داروخانه ها و سالنهاى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:6

بزرگ و مجلل غذاخورى را مى بينيم كه بنام فندق و صيدلية و مطعم اموى معروف است و جامع بزرگش كه نمازگاه بزرگ مسلمانان است نام اموى دارد و اين بزرگترين نشانه مظلوميت

خاندان رسول است كه بر اثر ژاژخائى و عصبيت جاهلى دشمنان و جهل و تن آسائى دوستانشان همچنان ناشناخته اند و دسيسه سازان و حقه بازان بى آزرمى كه در زير ماسك فريب دين به پرستش دنيا مى پرداختند عزيز و گراميند و معروف و مشهور و مقبول و محترم!!

در مسجد سليمانيه شام با يكى از استادان دانشگاه دمشق برخورد كردم كه بدانشجويان مسلمانان درس تاريخ ميداد ولى در نخستين سخن معلوم شد كه بيچاره استاد تاريخ هنوز هم محكوم دروغهاى بزرگ تاريخ و شاگرد مكتب حديث سازان و روايت پردازان كذاب و جيره خوار دستگاه فريب بنى اميه است و معاويه را همطراز على ميداند و ميگويد معاويه از اصحاب رسول خداست و پيامبر فرمود اصحاب من همچون ستارگان آسمانند و چنان گرفتار تعصب كور جاهلى است كه حاضر نيست مثالب و قبائح و فضائح اين جبار نيرنگباز و فرزند خونخوار پليدش را بشنود.

در جامع دمشق هم بروز ميلاد رسول كه منهم فردى از انبوه جمعيت بودم خطيبى بليغ و سخن پرداز از سجاياى پيامبر سخن ميگفت و بستايش رسول اسلام ميپرداخت و نيكو سخن ميراند و هيجان مى آورد و داغ مى كرد و برمى انگيخت ولى بيرحمانه على (ع) را در رديف خالد بن وليد مى آورد با ستايشى كمتر از وليد براى على (ع) همان خالدى كه در غزوه احد صف مجاهدان اسلام را در هم شكست و شهيدانى بزرگ بر خاك افكند تا بدانجا كه حمزه سيد الشهداء بخون غلطيد و پيامبر تا دروازه مرگ پيش رفت و اگر مجاهدت و جانبازى بزرگ على (ع) نبود امروز جامع دمشقى نبود كه خطيب عزيز شامى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:7

نام على (ع) را فروتر از نام

خالد ببرد.

خالدى كه مسلمانان را بنام مرتدين با وجود آنكه بانگ اذان درمى دادند بروزگار خليفه اول از دم تيغ گذرانيد و مالك بن نويره سردار آنها را با بى پروائى كشت و همان شب با همسرش هم بستر شد و او امروز در شهر حمص مسجدى دارد بزرگ و زيبا و ضريحى و دم و دستگاهى و نامى و نشانى و ستون يادبودى و نامى حماسى كه براى تحريك سربازان در نطقها و گفتارهاى راديوئى با طمطراق برده ميشود

اتفاقاً در شهر حمص، شبى در زير بارانى تند و اسير سرگردانى غربت و مسافرت، افسرى جوان از ارتش سوريه را ديدم و گفتم شما كه براى افروختن غيرت رزمى اسلامى اين قدر از جناب خالد نام مى بريد چرا سخنى از على نمى گوئيد مگر او در همه نبردهاى آزادى بخش اسلام نخستين فاتح قهرمان نبود؟ بعلاوه خالد فقط مردى جنگاور بود ولى على ديگر صفات ممتازه انسانى را نيز به همراه داشت، خنديد و سرخ شد و هاله اى از شرم بر چهره اش نشست و چون تحصيل كرده و روشنفكر بود روشنفكرمآبانه مثل برخى از روشنفكران ما به استدلالى سرد و بيجان و بى انصافانه پرداخت و گفت:

سيدنا على (ع) از خاندان پيامبر است و اگر ما نام او را ببريم در دنياى مترقى امروز به تعصب مذهبى متهم ميشويم!!

در مكه هم كه فرودگاه وحى آسمانى و كانون نهضت انقلابى ضد جهل و اشرافيت است بازار بزرگ شهر را بنام ابو سفيان نامگذارى كرده اند همان عنصر ضد اسلام و ضد انسانى كه تا نيرو داشت در همان مكه با پيامبر و كعبه جنگيد و چون شكست خورد سر بزير لاك نفاق فرو

برد و چون مارى يخ زده از حركت بازماند و چون گرمى حكومت عثمانى به پيكرش خليد دوباره جان گرفت و سر برداشت و پسرانش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:8

دژخيمان تاريخ بودند و هشتاد سال با خدا و رسولش جنگيدند و پيشوايان راستين اسلام را بخاك و خون كشيدند و عدل و ايمان را مقهور ستم و فساد خويش كردند.

و خيابانى بزرگ با ساختمانهاى آسمانخراشش بنام عبد اللّه زبير است همان پير كفتار منافقى كه در جوانى به همراه پدرش بجنگ عدالت على رفت و زوزه اش از صداى پارس سگهاى حواب بلندتر بود و خاله اش ام المؤمنين عايشه را كه ميخواست از جنگ با على بزرگ بازگردد دوباره بجبهه كشانيد، در جوانى دشمن على بود و در پيرى دشمن حسين (ع) و بزمان حكومت كوتاهش در مكه دشمن پيامبر كه دستور داد شعار محمد رسول اللّه را از بانگ اذان بردارند و گفت نام محمد مرا بياد خاندانش مى اندازد و از آن رنج ميبرم.

ولى در آنجا نامى از على و حسنين نيست و صحيفه سجاديه را راه نمى دهند و حال آنكه سجادش در همان جا به تربتى پاك غنوده و آهنگ نيايش جاودانه اش هنوز هم در آسمان حجاز طنين انداز است و عجبا كه با وجود تعصب عربى غليظى كه دارند از فقه ابو حنيفه عجمى پيروى مى كنند و از فقه امام صادق كه شصت و پنج سال در همان مدينه زيسته و بزرگترين مكتب اصيل فقهى را پى ريزى كرده خبرى ندارند و آئين او را برسميت نمى شناسند

و از درهائى كه بر مسجد النبى باز كرده اند سه در بنام خلفاى راشدين است و اى كاش در چهارمى را

لااقل بهمان رديف باب على ميناميدند منهاى آنكه تنها درى كه بفرمان خدا بر مسجد پيامبر بازماند در خانه على بود ولى خوشبختانه حقيقت هميشه در محاق نسيان و پرده ابهام باقى نمى ماند و بتدريج روشنگريها و روشن بينى ها پديد مى آيد و لاجرم در كتابخانه دانشگاه مدينه كتاب اصول كافى شيعه هم جاى ميگيرد و معاون دانشگاه هم كه گاه به منبر مسجد النبى سخن ميگويد رواياتى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:9

بليغ هم از سيدنا على كرم اللّه وجهه نقل ميكند.

و اكنون در دمشق پايگاه حكومت و قدرت بنى اميه، مزارى از دخترك مظلوم حسين سر برمى افرازد كه با مشت كوچك و نيرومندش بر گور سياه و خراب و بويناك معاويه كه در ته كوچه هاى كثيف دمشق افتاده ميكوبد و زينب قهرمان در مزارى پاك و رفيع بر پاى ايستاده و بر ضد هر گونه ستمى فرياد ميكشد و آستانش آنچنان قهرمان پرور و پرتوان است كه سربازان سورى در لباس رزم بدرگاهش مى ايستند و از روح نيرومندش توان مى يابند.

و براى نخستين بار، حاكم و حافظ شام مردى شيعى است كه اسدوار در جولان بجولان مى آيد و با اشغالگران مى ستيزد و امروز در شام دو مليون نفر على اللهى كه پديده افراط گروههاى ضد على بودند و بدنده تفريطى شرك آلود افتاده بودند بهمت برخى عالمان بيدار شيعى به تشيع راستين پيوستند و شيعيانى خالص و موحد شدند و اين بشارت دميدن سپيده دمى است كه تنها دقايقى چند به تنفس صبح اميدش باقى مانده است.

و اما حسن همان امام مظلومتر از حسين هنوز هم ناشناخته است، چون ديگر امامان، و اين ممكن است براى برخى، تلخ و ناخوشايند

باشد ولى چه كنيم كه ناچاريم واقعيتها را هر چند رنج آور باشد بپذيريم و اگر نپذيريم در همين جهل و سفه مى مانيم، كه ديگران براى پيشوايان گمراه و گمراه گر خود تحقيقها كرده و كتابها نوشته و سخنها گفته و مبالغه ها كرده اند ولى ما تنها بذكر دعا و ثنا و توسل بسنده كرده ايم و فقط در كار زيارتيم و به اميد شفاعت از هر مليون تن شيعه جز چند نفر چيزى از نهج البلاغه نمى داند، حسين (ع) را فقط در نيمروز روز عاشورا مى شناسيم آن هم در قالب يك داستان تراژديك و ممثل در چند شعر و مصيبت و روضه و آهنگ.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:10

و از حسن سالى يك يا دو روز نام ميبريم، دور از نقش سازنده اش در تاريخ اسلام و فلسفه صلح و ناآگاه از قهرمانى معنوى و تجلى اخلاق و مبارزه و پارسائى و ايمان و پايداريش.

و اينكه گفتم حسن مظلومتر از حسين است سخنى بگزافه نيست كه او هم در زمان خودش مظلوم بود و هم در اين زمان حسين ميفرمود (الموت خير من ركوب العار). او مرگ را بر خوارى و قبول عار برگزيد و چهره بر مصرع خونين شهادت نهاد.

ولى حسن در چنان موقعيت سخت و تلخ بود كه بناگزير سنگينى بار خوارى و اتهام را كه از سوى دوستان خيانتكار و دشمنان تبهكارش به او تحميل شد بدوش گرفت و حاضر شد كه او را خوار كنند و خوارگر مؤمنان بخوانند و اين ثقل طاقت فرساى تهمت و خفت را مردانه و شجاعانه تحمل كند تا راه براى انقلاب فرداى برادرش بازشود

نبرد با معاويه نيرنگباز كه در زير نقاب ايمان

و اسلام پنهان شده و نقش خليفه اللهى بر چهره گرفته بود كارى ناممكن بود بحدى كه حتى ذو الفقار مرحب كش على هم نتوانست اين نقاب سفت و سخت را پاره كند و نزديكترين ياران على فريب دغلبازى اين اهريمن فرشته نما را خوردند و اكنون حسن ميخواست به همراه گروهى فريبخوار و نادان و سست پيمان و بى ايمان با اين عنصر فريبكار بجنگد و مسلماً در اين نبرد روياروى نه تنها شكست با حسن بود بلكه با اسلام و دين خدا بود.

پس يك رهبر تاكتيكى بيدار با يك استراتژى مدبرانه بايد از برابر چنين دشمنى كنار رود و ميدان را دور بزند و بدشمن مجال استراحت بدهد تا لباسش را درآورد و نقابش را بيندازد و زشتى ها و پستى هايش را نمودار كند و بعد اگر خود فرصت نداشت بدست امام ديگر بر چهره بى نقاب دشمن بتازد و دهان گنديده اش را در هم كوبد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:11

استراتژى دردناك حسن چنين بود كه با فداكارى سخت تر و تلخترى از جانبازى حسين، ده سال بار سنگين تهمت هاى ناروا و شتم و ناسزاى دوستان و غدر و جنايت را بدوش كشيد تا توانست با سرانگشت دقيق تدبير اصيل بندهاى نقاب معاويه و خاندان بنى اميه را كنار بگذارد و چهره زشت و منحوس اين دودمان سياه را آنچنان نمايان سازد كه كار براى انقلاب خونين حسينى آسان شود و ضربه كوبنده نهضت عاشورا چنان رسيده و آماده و معد و مستعد گردد كه نه تنها براى آن دوران بلكه براى هميشه براى دروغ و فريب و نفاق و فساد و ستم در برابر حق و عدالت و

آزادى و ايمان وجهه و جبهه اى باقى نماند.

و حسن اين بار سنگين امانت و مسئوليت را بدوش گرفت و نقش نارواى خوارى و عار را بناچار بر سيماى درخشانش گرفت تا كار ايمان و اسلام بسامان برسد و اين فداكارى، كارى از شهادت نه كمتر بلكه بيشتر بود ولى در مدت ده سال صلح هم هميشه در حال و نقش و جامه مبارزه بود حتى بدمشق پايگاه قدرت معاويه رفت و بر مغز آن دژخيم ناپاك در اوج قدرت و فراز كرسى حكومتش و حضور حاشيه نشينان ناپاكش كوبيد و چنانش و چنانشان رسوا كرد كه پوك و خالى و سيه روز شدند و از معنويت ادعائيشان تهى ماندند و همچون ببرى كاغذى در سن تآتر فريبكارى از هم پاشيدند و بگور بدنامى و سيه فرجامى سرنگون شدند و اين بود پرتوى از رسالت و رسالت امام حسن در صحنه رهبرى راستين آسمانى و انسانى كه سرانجام هم به بستر شهادتش كشانيد.

ولى حسن بايد بازهم روشنتر و عميق تر و درست تر شناخته شود و نقش سازنده اش بررسى گردد و در مراحل خاص اوضاع اجتماع اسلام سرمشق قرار گيرد، كه هر يك از اين امامان راستين نمونه و راهبرى هستند در لحظات حساس حيات امت مسلم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:12

كتابى را كه محقق ارزنده شيعى جناب شريف باقر قرشى در باره زندگانى امام مجتبى تأليف كرده براستى اثرى ارزنده و در نوع خود كم نظير است، خوشبختانه ترجمه جلد اول آن چند بار چاپ و با استقبال همگان خاصه طبقه دانش پژوهان روبرو شد و همگى در خواست ترجمه و نشر جلد ديگر آن را داشتند ولى اين كار از عهده فرد

كم كار و كم توفيقى چون من برنمى آمد تا باز گرفتارى ديگرى پيش آمد و اين گرفتاريها هم لطف خداست و منشأ حساس حركتها و كارها و جنبشها و باز تعهد كردم كه پس از رفع آن به ترجمه و نشر جلد دوم كتاب همت كنم كه جلد دوم از جلد نخستين مهمتر و اساسى تر است زيرا مسائل سياسى و اجتماعى زندگانى امام را متضمن است و خوشبختانه توفيقى دست داد و بزيارت مزارش در مدينه نائل آمدم و پا برهنه بگورستان خاموش و ويران بقيع تشرف يافتم و در كنار گور مقدسش ايستادم و چون مضجع روشنش خالى از تشريفات و تجملات ظاهرى بود خود را نزديكتر و حساستر يافتم و از روح پاكش براى انجام اين كار مدد خواستم و آن امام بخشايشگر هم گويا مرا با همه نقصان و كجى پذيرفت و مساعدت فرمود و اينك اين كتاب را به محضر مقدسش تقديم ميدارم تا پيروان و ارادتمندانش از آن بهره گيرند و براهى كه آن رهبران بزرگ رفتند براه افتند و به پيروزى محتومى كه هدف راستين همگانست نائل آيند.

ان شاء اللّه بهار سال 1354- فخر الدين حجازى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:13

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ* فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللَّهِ عَلَى الْكاذِبِينَ

وَ يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً

أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (القرآن الكريم) (1) پس آن كس

كه پس از آگاهى بحقيقت رسالت تو با تو مى ستيزد به او بگوى بيا بخوانيم پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و خودمان و خودتان را و آنگاه مباهله كنيم و نفرين خداى را بر دروغگويان قرار دهيم

آنها در راه دوستى خداى زمينگيران و كودكان بى سرپرست و گرفتاران را سير مى كنند، آنها ميگويند ما شما را براى خدا سير مى كنيم و انتظار پاداش و سپاسى نداريم آنان كسانى هستند كه درود و رحمت پروردگار بر آنهاست و آنان راه يافتگانند.

(آياتى از قرآن مجيد در شأن خاندان پيامبر)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:14

(1)

ارمغان

به تو، اى آنكه از زندگيها و بزرگواريها و بخشندگيهايت بشمار نمى آيد.

به تو، اى كسى كه با اعلام خلافت تو در روز غدير نعمت بزرگ هدايت اتمام پذيرفت و دين خدا به كمال رسيد.

به تو، اى جانشين و داماد و يار و دوست حقيقى پيامبر خدا.

به تو، اى امير المؤمنين.

پيشكش به روحانيت پاك تو مى كنم دومين جلد از كتاب زندگانى امام حسن (ع) فرزند بزرگ تو را كه در امتياز آيه تطهير با تو انباز است و جانشين تو در مقام رهبرى مسلمانان است، فرزندى كه كمالات نامتناهى خود را بجانش ريختى و به ارزنده ترين تربيت هاى معنوى نيرويش دادى.

از مقام والاى تو اميد دارم كه اين ارمغان را بپذيرى و اگر بقبول آن عنايت كنى و با خشنوديت مهر بورزى، براى بنده تو بزرگترين پيروزى و ارجمندترين آرزو خواهد بود.

(مؤلف)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:15

(1)

فراپيش كتاب

امام و علامه فقيد جناب شيخ محمد حسين آل كاشف الغطاء كه خداى آرامگاهش را خرم گرداند بر جلد نخستين اين كتاب مقدمه اى نگاشت و وعده فرمود كه براى جلد دوم آن مقدمه اى سودمند بنويسد و حق بيان را ادا كند و پرده هاى ابهام و اشتباه را از چهره حقيقت صلح امام حسن (ع) بردارد.

چون تأليف و چاپ كتاب بپايان رسيد و به محضرش عرضه گرديد آن جناب پايان دوران عمرش را مى گذرانيد و با بزرگوارى و عنايت اين مقدمه را بر كتاب نگاشت، مقدمه اى كه مطالب مهم و بررسيهاى ارزنده اى را در بردارد و دقايق تاريخى در آن بيان شده و بحق نشانه اى از فنون عميق و تحليل و پژوهش علمى و تاريخى است و روشى نيك و سودمند در

آن بكار رفته است و چون تأليف اين كتاب موجب نگارش چنين مقدمه اى شده است ما اين نگارش محققانه را بر تارك اين كتاب مى نشانيم و اين پژوهش عالمانه را كه نمونه اى از مباحث سودمند امام كاشف الغطاء است بخوانندگان ارمغان ميدهيم.

(مؤلف)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:16

مقدمه علامه فقيد كاشف الغطاء

اشاره

(1)

بنى هاشم و بنى اميه حسن (ع) و معاويه

(2) دشمنى ها و كينه توزيها بين افراد و گروهها و توده ها از جمله غرائز هميشگى است كه از نخستين دوران زندگى بشر در سرشت انسان پديدار بوده و از روزگار هابيل و قابيل مظاهر آن نمايان گرديده است و اين برخوردها از آن زمان تا كنون بين ملتها و گروها استمرار يافته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:17

(1) انگيزه اين دشمنى ها، غالبا فزونخواهى و خودكامگى و برترى جوئى هائى است كه از خودخواهى و چيرگى و دست يابى بمال و مقام و حكومت برمى خيزد و خطرناكترين دشمنى ها زائيده كشتارها و خونخواهى ها و انتقامجوئى ها است ولى شديدترين دشمنى هاى درازمدت كه سوء تأثيرش هميشگى است و هرگز پايان نمى پذيرد و بدوستى نمى گرايد، عداوتى است كه برخاسته از ضديت ذاتى و عدم هم آهنگى معنوى است مثل تضاد هميشگى تاريكى و روشنائى، زشتى و زيبائى بدى و خوبى و مانند آنها كه ممكن نيست هيچ گاه پايان يابد و زوال پذيرد مگر آنكه يكى از دو طرف متضاد نابود شود و ديگرى باقى بماند، چنانكه در منطق گفته ميشود كه دو چيز ضد هرگز در يكجا جمع و هم آهنگ نمى شوند و همچنين امكان ندارد كه هيچ كدام نباشند.

پس بديها در ويژگى خود هميشه با خوبيها در نبردند و خوبى ها نيز با بديها در ستيزند و هر كدام مى كوشند كه طرف متقابل را نابود سازند و خود به تنهائى پايدار و حاكم باشند چنانكه تاريكى و روشنائى در يك زمان با هم نمى آميزند و هرگاه يكى از آنها بر ديگرى چيرگى مى يابد.

برتريها و پستى هاى سرشت انسانها نيز همواره با هم پيكار مى كنند و سازش بين آنها محال است، دشمنى بنى هاشم و بنى اميه نيز از

همين نوع عداوت ذاتى و هميشگى بود كه هرگز نمى شد تحت هيچ شرايطى پايان يابد و بصورت همسازى و همزيستى درآيد زيرا اين برخورد و ستيز پديده پايدارى چون اختلاف نور و تاريكى، بدى و خوبى و پاكى و ناپاكى بود كه در طى روزگاران دراز امتداد داشت و هر كدام از اين دو تيره با آثار و ثمرات متضاد خود، مشخص و ممتاز بود و بنا بگفته مشهور هر يك از آثار خودشان شناخته مى شدند زيرا درخت بوسيله ميوه اش كه تلخ يا شيرين است شناخته مى شود و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:18

پاكى و ناپاكى سرشت انسانها نيز از انديشه ها و كارها و صفات آنها مشخص مى گردد.

(1) از عبد مناف دو فرزند پديد آمد يكى هاشم و ديگرى عبد شمس كه بين آنها از دوران كودكى و جوانى تا پايان زندگيشان دشمنى و برخورد و اختلاف پديد آمد و علت اين ستيز و مخالفت، تضادى بود كه از روحيه و عمل و روش آنها ريشه ميگرفت و بصورتى حادتر و خطرناكتر در تيره و تبار آنها بوراثت رسيد و عداوتهاى سهمگين پديد آورد و سرپرست هر يك از اين دو قبيله با ديگرى بدشمنى برمى خاست و بعداوت خود ادامه ميداد تا نوبت بفرزند او برسد و او هم اين ستيز را همچنان در طول تاريخ استمرار بخشد، دشمنى هاشم با عبد الشمس، عبد المطلب با اميه، ابو طالب با حرب و محمد (ص) با ابو سفيان، از ثمرات همين ستيز ذاتى و موروثى بود.

هنگامى كه فروغ جاويد اسلام بدرخشيد و پيغمبر هاشمى نسب از سوى خداوند براى بيم رسانى و بشارت بخشى مردم برانگيخته شد، در برابرش

فرياد شرك و كفر برخاست و آئين بت پرستى براى نابودى مكتب توحيد تجهيز يافت و با تمام توانش براى دشمنى با نهضت اسلام و ويرانى بناى آن آماده گشت و همى كوشيد تا اساس اين حركت رهايى بخش را كه براى نجات انسان از چنگال وحشيگرى و جهل پديد آمده بود در هم كوبد.

سردمداران اين ستيز ضد اسلامى سه نفر از عناصر سركش اشرافى بودند بنام ابو جهل، ابو لهب و ابو سفيان و همين نفر سوم بود كه رياست دودمان اموى را بعهده داشت و با اسلام شديدتر از هر كس دشمنى مى ورزيد و براى نابودى اين آئين آسمانى آهنگ جنگ مى كرد و بهمه دستاويزها چنگ مى زد و بهر گونه اسباب چينى اقدام ميورزيد تا مگر اين چراغ خدائى را خاموش كند و اين فرياد رهايى بخش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:19

انسانى را ساكت سازد و بقدرى در اجراى اين انديشه شوم و كينه ورزى با اين دعوت راستين مقاومت مى ورزيد و با گروه تازه مسلمان بدشمنى برمى خاست كه گروهى از مسلمانان از چنگال او فرار كردند و راهى حبشه شدند و به حكومت آن سرزمين پناه بردند، ده سال اين فشار و رنج و شكنجه ضد انسانى ادامه يافت و پيامبر و يارانش آزارها ديدند و ناگواريهاى فراوانى را تحمل كردند و بالاخره ناچار شدند از سرزمين خويش و پدرانشان كه مركز نشأت و عزت آنها بود بمدينه هجرت كنند، اما ابو سفيان دست بردار نبود و همچنان پيامبر را تعقيب ميكرد و براى نابودى رسالت آسمانيش مى كوشيد.

(1) هر پرچمى كه بر ضد اسلام برافراشته مى شد، بنى اميه و رهبرشان ابو سفيان آن را بدوش مى كشيدند و شعله هر

نبردى كه براى نابودى مسلمين زبانه مى كشيد آتش بيارش آنها بودند و غبار پيكار باهتمام آنها برمى خاست و هميشه براى خاموشى اين فروغ خدائى در كمين بودند و قبائل عرب را بر ضد نهضت اسلامى برمى انگيختند و جنگ افروزان بى امانى بودند كه يك لحظه از تخريب و توطئه بازنمى ايستادند.

تا اينكه خداوند پيامبرش را به پيروزى آشكارى نائل ساخت و شهر مكه كه قرارگاه ابو سفيان و اشراف شرك آلود قريش بود فتح شد و اسلام بر آن زمين استيلا يافت و پيغمبر مسلح بحكم قوانين جنگ، همگى را به اسارت گرفت، ولى با كرامت ذاتى و سجيت پاك انسانيش از آنها درگذشت و آزادشان ساخت و فرمود برويد كه همگى رها و آزاديد و با قبول اسلام ظاهرى كه با زبان دروغگويشان به آن اقرار كردند اكتفا فرمود آنها اگر چه كلمه توحيد را بفريب و نيرنگ بر زبان ناپاكشان راندند ولى دلهايشان سرشار از كفر و نفاق بود و به اسلام و پيروزى چشمگير مسلمانان رشك مى بردند و بدنبال فرصتى بودند تا

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:20

آثار اسلام را محو كنند و ريشه آن را از بن درآورند زيرا آنها اسلام نياورده بلكه، بناچار تسليم شده بودند و چون براى دشمنى با اسلام ياورانى يافتند دوباره به مخالفت آن برخاستند و به اندازه يك سر ناخن از فساد درونى و تباهى روحى آنها با وجود ورود بدايره اسلامى كاسته نشده بلكه تنها چگونگى دشمنى و نقشه معارضه آنها با اسلام تفسير يافته بود.

(1) معاويه و ابو سفيان بدان جهت داخل حوزه اسلامى شدند كه با نيات شوم خود، اجتماع اسلام را پراكنده سازند و بفريب و

نيرنگ و تخريب بپردازند و از داخل بنابودى اسلام دست زنند زيرا دشمن داخلى تواناتر و خطرناكتر از دشمن خارجى است، آنها با حقيقت و ايمان، عداوتى ذاتى داشتند و چنين دشمنى پايدار و ريشه دارى هرگز پايان نمى يابد، اين دشمنى تنها براى دست يابى به مال و مقام و اطفاء حس برترى جوئى نبود بلكه از يكى تضاد طبيعى و فطرى سرچشمه مى گرفت، عداوتى همچون ضديت تاريكى با روشنائى، گمراهى با رهبرى باطل با حق و ستم با دادگرى.

بنى اميه با چنين ستيز ريشه دار ذاتى خود همچنانكه بر كفر و نيرنگ باطنى خود باقى بودند خود را در صف مسلمانان جا ميزدند و از خجستگى و بهره منديهاى اسلام برخوردار مى شدند و اسلام حتى يك سر موى از همكارى آنها بهره نمى برد و كمترين نمى از پروبالشان لمس و احساس نمى كرد زيرا آنها مرغابيانى بودند كه عمرى را در آب ميگذرانيدند و قطره اى به پروبالشان نمى گرفتند.

آنها بدان جهت اسلام آوردند تا خونشان ريخته نشود ولى همچنان در كمين بودند تا فرصتى براى ويرانى پايگاه اسلام بيابند و اركان استوارش را در هم كوبند و هنگامى كه خلافت به عثمان رسيد و پيشوائى مسلمين را در اختيار تيره خود يافتند بشادمانى پرداختند و آنچه از سياهى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:21

و كفر و حسد در دل پنهان داشتند بروز دادند و روزى ابو سفيان بنى اميه را فراهم آورد و به آنها گفت با اين گوى خلافت كه بدست ما افتاده بازى كنيد زيرا به آن كس كه ابو سفيان سوگند مى خورد نه بهشتى وجود دارد و نه دوزخى.

(1) در اين وقت زمام اختيار خليفه اموى را بدست گرفتند و

آن را همچون شترى رام به هر جا كه خواستند كشيدند و بردند اموال مسلمانان را دست بدست گردانيدند و مردم را بنده و برده خود ساختند، در برابر چنين كج روى و ستمى كه مباين مصالح امت اسلام بود. توده هاى مسلم از همه سوى كشورهاى اسلامى به عثمان شوريدند و بمدينه آمدند و او را در خانه اش محاصره كردند و به او پيشنهاد كردند كه از مقام خلافت كناره گيرد و امر انتخاب خليفه را به شوراى مسلمين واگذارد، اما عثمان زير بار نرفت و تسليم شورشيان نشد، چون فشار انقلابيون شدت يافت و محاصره عثمان تنگ تر شد و حتى آب و غذا را از او بازداشتند، اعصابش به سستى گرائيد و رشته اميدش گسست و ميخواست كه براى فرونشاندن آتش فتنه و پذيرش پيشنهاد انقلابيون، از خلافت كنار رود و خود را از اين مقام پرمسئوليت خلع سازند.

بنى اميه كه در آن وقت رهبرشان در مدينه مروان بن حكم و در شام معاويه بود احساس خطر كردند و دريافتند كه اگر عثمان از خلافت كناره گيرى كند، زمام خلافت از دستشان مى افتد و ديگر هرگز به آن نميرسند. زيرا مسلمانان اشتباهى كرده بودند و اين موقعيت خطير را به بنى اميه سپرده بودند و اكنون با از دست رفتن چنين موقعيتى ديگر هرگز آن اشتباه تجديد نخواهد شد. و بنى اميه با كدام سابقه درخشان اسلامى يا بخشندگى و بزرگوارى و جهاد در راه خدا استحقاق احراز خلافت اسلامى را خواهند داشت بلكه بر عكس آنها هميشه دشمن اسلام بوده و در هر موقعيت و زمانى به رد با آن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:22

برخاسته بودند.

(1)

مروان و دار و دسته اش و همچنين رهبرشان معاويه در شام چنين حقيقتى را بخوبى درك مى كردند و بهمين جهت قبل از آنكه عثمان از خلافت كنار رود و اين موقعيت از دست بنى اميه بيرون افتد تصميم بقتل عثمان گرفتند و وضعى پيش آوردند كه خليفه كشته شد و آنها نه تنها از اين خطر بزرگ بيرون جستند بلكه قتل خليفه را بهانه اى براى خونخواهى او قرار دادند و مظلوميت او را برخ مسلمانان كشيدند و خود را صاحب خون او شمردند و خونخواهى خليفه مقتول را بهانه اى براى بدست آوردن خلافت قرار دادند و اگر عثمان كشته نمى شد و پيراهن عثمان وسيله اى براى بهانه تراشى و خلافكارى آنها نبود هرگز خلافت بمعاويه و مروان و تيره و تبارشان نمى رسيد و محال بود كه حتى در خواب هم بچنين پيروزى بزرگ و غاصبانه اى دست يابند.

خلافتى كه پس از پيامبر بدون هيچ بهائى به خليفه نخستين رسيد و او هم اين مقام را با نقشه قبلى بدومين خليفه واگذارد و نقشه اين بود كه پيشوائى مسلمين از بنى هاشم به بنى اميه كه سرسخت ترين دشمنان آنها بودند منتقل شود و باين جهت ريسمان سست شورا بنفع عثمان استحكام يافت و كار بدانجا كشيد كه معاويه هم كه خود و پدرش آزادشده دست پيغمبر بودند بطمع خلافت افتاد، همو كه با پدرش بزرگترين دشمن اسلام بودند.

ولى عمر به معاويه ميدان ميداد و او را در تبهكاريهايش آزاد مى گذاشت بطورى كه هر سال به حساب همه كارگزارانش ميرسيد و به آنها سخت ميگرفت و تنها معاويه از اين محاسبه ها و مراقبت ها آسوده بود ..

گزارشهائى كه به عمر ميرسيد

از اسراف كاريها و تجمل خواهى هاى معاويه حكايت ميكرد ولى عمر از خطاهاى او چشم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:23

مى پوشيد و او را معذور ميداشت و ميگفت معاويه كسراى عرب است «1»

(1) در صورتى كه معاويه پيش از اين مردى بى چيز و پست و بى شخصيت بود و در نهايت نادارى و سستى بسر ميبرد، او همچون دزد تهى دست بدبختى مى زيست كه از چشم اجتماع افتاده بود و گويند يكى از بزرگان عرب بر پيامبر وارد شد و بهنگام خروج او، پيغمبر به معاويه دستور داد كه او را همراهى كند، هواى مدينه بشدت گرم بود و شن هاى زمين از داغى هوا مى گداخت و معاويه كفشى بپانداشت و چون پايش بسختى مى سوخت به مهمان پيامبر گفت:

- مرا هم در رديف خودت سوار كن.

- تو شايسته آن نيستى كه در رديف اشراف و ملوك عرب سوار شوى.

- پس كفشهايت را بمن ده تا پاهايم بر روى زمين داغ نسوزد.

- تو كوچكتر از آنى كه نعلين مرا بپوشى.

- پس چه كار كنم كه پاهايم از سوزش آفتاب ميسوزد.

- در سايه شتر من راه برو كه بيش از اين شايستگى ندارى.

سرنگون شوى اى روزگار و اف بر تو باد كه چنين شخص بى همه چيزى حال كسراى عرب شود.

______________________________

(1)- عمر هميشه معاويه را به شجاعت مى ستود و با لقب ها و ستايش هاى خوب او را تجليل مى كرد و موقعيتش را مستحكم مى ساخت و هرگز به خورده گيرى اشتباهات او نمى پرداخت، بطورى كه در كتاب استيعاب بر حاشيه كتاب اصابه جلد سوم ص 377 آمده است عده اى در نزد عمر از معاويه بدگوئى كردند، عمر گفت (از جوانمرد قريش بدگوئى نكنيد كه او در حال

خشم مى خندد و كردارش پسنديده است.

ما نمى دانيم چرا عمر نسبت به آزادشده اى كه پيامبر به او بچشم ترديد نگاه مى كرد و در اسلامش شك داشت چنين حمايت و قضاوتى داشت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:24

(1) همين معاويه به همراهى مروان نقشه كشيدند تا عثمان كشته شد و انقلابيون را بقتل او برانگيختند و جريان اعزام سپاهيان شامى به نزديكى مدينه و دستور معاويه كه داخل شهر نشوند دليل همين اسباب چينى است كه در تاريخ مشهور است.

يكى از زنان پيغمبر هم آنها را در توطئه قتل همراهى مى كرد همان بانوئى كه هميشه به عثمان ناسزا مى گفت و در مجالس عمومى فرياد ميزد اين پير كفتار را بكشيد كه خداوند او را بكشد ولى بعد كه عثمان كشته شد و فرمانش انجام يافت، براى خونخواهى او برخاست و جنجالى خونين برپاى كرد و جنگ جمل را براه انداخت و بيش از بيست هزار نفر را بخاك و خون كشيد و جنگهاى ديگرى را بين اهل قبله وقوع داد كه يكى از شعراى آن روزگار، عايشه را در اين باره توبيخ كرد و چنين گفت:

تو خودت منشأ فتنه و بدبختى هستى تو خودت ابرى و خودت بارانى

تو مردم را به قتل خليفه برانگيختى و بما گفتى كه او كافر شده است و شاعر ديگرى در اين باره چنين سرود:

عايشه در هودجى سوار شد و به همراه طلحه و زبير و سپاهيانش بسوى بصره روان شد.

او مثل گربه اى بود كه از شدت گرسنگى بچه هايش را مى خورد.

اين نكات تاريخى از اسرار و دقايقى است كه بايد مورخين منصفانه درباره آن بررسى كنند و اكنون هم فقط عده كمى عايشه را در اين

جريان خونين تاريخى بى تقصير مى دانند و از كار او ميگذرند.

مقصود ما از بيان اين سخن، بيان شقاوت و دشمنى معاويه و ابو سفيان نسبت به اسلام است كه چون اسلام بر آنها چيرگى يافت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:25

و زوزه نفرت انگيزشان در گلو خفه شد، تظاهر به ايمان كردند و نيرنگ و دشمنى خود را در دل نگه داشتند و بدنبال فرصتى ميگشتند كه آنچه در دل دارند بزبان آرند و عملا بكار بندند.

(1) معاويه از پدر پير و خرف خود، زرنگ تر و نيرنگ بازتر بود و بزرگترين نمونه فريبكاريش تظاهر به اسلام و عمل باحكام آن بود چنانكه طى بيست سال حكومت شام هيچ يك از شعاير اسلامى را فرو نگذاشت و به هيچ دستور دينى اعتراض و معارضه نكرد و به فسق و گناه تجاهر نورزيد و بظاهر شرابى ننوشيد و نغمه اى نشنود و كسى را نكشت و با سگ و ميمون بازى نكرد و دست به آلات طرب نبرد، اما لباس حرير مى پوشيد و رداى زربفت بدوش مى انداخت و بهانه اش اين بود كه او كسراى عرب است و اين تظاهر بدين دارى براى پنهان كردن نيات ناپاكش بود، همچون آرامش قبل از طوفان و آهسته رفتن شكارچى براى گرفتن شكار.

اين تظاهر به دين دارى كه نفاق و كفرى سياه را در ميان داشت در دوران مخالفت و ستيز او با امير المؤمنين (ع) همچنان ادامه داشت و هنگامى كه آن حضرت شهادت يافت، معاويه نفسى براحت كشيد و شادمانى سراپايش را فرا گرفت و مشغول بند بازى و حيله سازى شد.

هنگامى كه مسلمانان با امام حسن (ع) بيعت كردند و رادمردان شجاع از ياران على (ع) و پيروان

و دوستانش بر گرد امام فراهم آمدند و گروهى از بزرگان عرب و دندانهاى تيز جنگاور با سلاحها و اسبابها و تعداد فراوان تسليم فرمان امام شدند، معاويه موقعيتى تنگ تر و خطرناكتر براى خود احساس كرد زيرا حسن (ع) سبط اكبر پيغمبر و فرزند دختر و ريحانه رسول اللّه بود و بر اثر شرف و انتساب به پيامبر در قلوب مسلمانان محبوبيتى فراوان داشت او در تمام عمرش به يك نفر آزارى نرسانيده بود و بلكه كانون خير و احسان بشمار ميرفت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:26

و از طرفى اتهام قتل عثمان بحضرتش نمى چسبيد زيرا در دوران محاصره عثمان، از خانه خليفه نگهبانى ميكرد در اين صورت چگونه ميتوان معاويه را با امام حسن (ع) مقايسه كرد و او را كه فرزند فاطمه (ع) است با معاويه پسر هند جگرخوار در امر خلافت مسلمين برابر دانست.

(1) معاويه در برابر چنين موقعيت خطرناكى سخت سراسيمه شد و انديشه هاى يأس آورى تا سحرگاه او را در بسترش بيدار نگه مى داشت و مى آزرد و بسختى مى كوشيد تا از اين مهلكه راه فرارى بيابد و براى معارضه و مجادله نقشه اى طرح كند ولى با زيركى و نيرنگ بازى عجيبى كه داشت بالاخره براى گشودن اين گره كور، راهى پيدا كرد و براى رفع اين ناگوارى بزرگ به دو عامل قوى پناه برد.

نخست سر كيسه را باز كرد و با پخش پولهاى كلان و دادن رشوه هاى فراوان، گردن رجال عرب را در برابر خود خم كرد و دهان شجاعان را به عشق طلا به آب انداخت. از جمله عبيد اللّه بن عباس فرمانده سپاه امام را كه تا سر حد جان با

حضرتش پيمان بسته بود با پول فريب داد، عبيد اللّه همان سردارى كه پسر عموى امام بود و از همه كس به او نزديكتر و بخاطر همين خويشاوندى، بفرماندهى سپاه برگزيده شده بود و حتى رادمرد شجاع و راستينى چون قيس بن سعد بن عباده كه در همه اين تلاطمها و خيانتها نسبت به امام وفادار ماند، تحت فرماندهى عبيد اللّه تبهكار قرار داشت.

معاويه پنجاه هزار درم براى عبيد اللّه پول فرستاد و به او وعده داد كه چون به سپاه شام ملحق شود به همين ميزان به او خواهد داد و اين فرمانده خائن خود فروش و دين فروخته در سياهى شب سپاهيان امام را بى سرپرست گذاشت و به لشكريان شام پيوست.

سحرگاه سپاهيان امام، خود را بدون امير ديدند و قيس بن سعد با آنها نماز گذاشت و اين خيانت بزرگ اراده سربازان را بسختى سست كرد و پيش از جنگ آماده فرارشان ساخت در اينجا بايد به حضرت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:27

حسن (ع) عرضه داشت خداوند قلب پاكت را حمايت فرمايد كه چگونه اين خيانتها و ناگواريهاى بزرگ را كه چون پاره هاى تاريك شب سياه همچنان پشت سر هم بر تو فرود مى آمد تحمل ميفرمودى.

(1) معاويه اين نيرنگ را همچنان ادامه ميداد و بزرگان شيعه و سرداران لشكر را با پول و وعده ميفريفت و بجانب خود ميكشيد و آن عناصر پست دين فروش و خودباخته، نامردانه به او مى پيوستند و از اين گروه فراوان دعوت معاويه را هيچ كس رد نكرد و از نيرنگ و فريب او سالم نماند مگر عده كمى كه از ده نفر تجاوز نميكردند مثل قيس بن سعد و

حجر بن عدى و چند تن ديگر كه با ايمان استوارشان سنگ هاى سياه ستم و گمرهى را در هم مى شكستند و يك چشم بر هم زدن در كفر معاويه و پدرش شكى در دل آنها راه نمى يافت.

چنانكه قيس بن سعد در سخن مشهور خود گفت بخدا قسم معاويه را ملاقات نمى كنم مگر آنكه بين من و او تير و نيزه فاصله باشد، اين نخستين نقشه معاويه بود براى پيروزى بر امام و بدست آوردن حكومت مستبدانه و غاصبانه بر مسلمانان.

دومين نيرنگ معاويه كه اثرى شديدتر و عميق تر داشت كه حتى افراد معروف و فهيم هم آن را بخوبى پذيرفتند و گردن نهادند و افكار عمومى مردم تسليم آن شد پيشنهاد صلح معاويه به امام حسن بود «1»

و اين همان نيرنگ بزرگى بود كه بازوان امام را در هم شكست و توان مبارزه اش را فرسود، پيشنهاد صلح معاويه يك ضربه ناگهانه و يك فريب كشنده بود كه آثار شومش را بزودى بجاى گذاشت، زيرا معاويه توانسته بود با پول فقط فرماندهان سپاه را بخرد

______________________________

(1)- اين نيرنگ هم مثل نقشه بالا بردن قرآنها بر سر نيزه ها بود كه سپاهيان عراق را فريب داد و موجب شد كه در آستانه پيروزى سپاهيان على (ع)، حقيقت از مسير پيروزيش منحرف شود

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:28

و بفريبد ولى سربازان فراوان امام در اين جريان به نوائى نرسيده بودند و با نيرنگ پيشنهاد صلح آنها نيز تسليم شدند، زيرا سالها بود كه دندان جنگ اندام آنها را مى فشرد بطورى كه بزرگانشان در پهنه هاى نبرد كشته شده بودند و خانه هايشان ويران گرديده و طى پنج سال متمادى سه جنگ خونين به آنها

دندان نشان داده بود، جمل، صفين و نهروان.

(1) و اكنون برانگيختن مردم به جنگ خونين ديگرى براى آنها سخت و سنگين است و برعكس پيشنهاد صلح، پذيرشى همراه لذت و آسايش را بدنبال دارد.

در اينجا امام جوانب كار را بدقت بررسى كرد و موقعيت را با محاسبه اى دقيق بازشناخت، حسابى كه يك ناظر انديشمند با توجه به آينده و عواقب آن بكار مى بندد، حساب قبول يا رد پيشنهاد صلح و هر دو را در طرف ميزان قرار داد تا بداند كداميك را بايد برترى داد، اگر پيشنهاد صلح را رد كند و براى جنگ پافشارى ورزد در اين صورت يكى از دو نتيجه حاصل ميشود، يا امام غالب ميشود و معاويه شكست مى خورد و با اينكه اوضاع و احوال حصول چنين نتيجه اى را نشان نمى دهد و امكان پيروزى امام محال است، بر فرض پيروزى امام، آيا چنين وانمود نمى شود كه بر بنى اميه ظلم شد و آنها با نيرنگى كه دارند لباس مظلوميت نمى پوشند و نمى گويند ديروز عثمان را كه چشم چراغ بنى اميه و امير مؤمنان بود كشتند و امروز هم بدست بنى هاشم، معاويه ديده روشن بنى اميه و خال المؤمنين كشته شد، اى واى از اين مصيبت و سوك بزرگ!! و بدست بنى اميه نيرنگ باز پيراهن خونى ديگرى مى افتد كه با پيراهن عثمان علم كنند و از ظلم بنى هاشم و مظلوميت خود سخن گويند و مردم ساده و بيسواد و عامى هم كه بدنبال هر فريادى ميروند و عقل و انديشه اى ندارند با آنها هم صدا مى شوند در اين صورت موقعيت خلافت امام چگونه خواهد بود؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:29

اين در

صورتى است كه فرض كنيم امام پيروز شود.

(1) اما اگر حسن (ع) در اين جنگ شكست بخورد هر گوينده اى مى گويد با توجه باوضاع و احوال كه نشان ميداد شكست امام قطعى است چرا خود و يارانش را به مهلكه انداخت؟ در صورتى كه معاويه به او پيشنهاد صلح كرد، تا خونها ريخته نشود و امام سركشى كرد و نپذيرفت و اكنون هم مستوجب چنين سرنوشتى است.

در چنين وقتى معاويه فرصت مى يابد كه نيرنگهاى خود و پدرش را كه از ديرباز درباره اسلام پنهان كرده بود آشكار كند و مردم را به جاهليت نخستين بازگرداند و دوباره پرستش لات و عزى تجديد گردد و براى خاندان پيغمبر راه چاره اى باقى نماند.

با چنين بررسيهائى، امام دريافت كه پذيرش صلح، بهتر از بروز جنگ است و بدين جهت آن را پذيرفت، تا نهاد نهانى معاويه برملا شود و آنچه را در دل دارد پيش از آنكه غالب يا مغلوب شود نمايان كند و جنگ هم بر مردم تحميل نگردد و بخونريزى كشانده نشوند.

پيش از اين هم گفتيم كه معاويه در ظاهر مسلمان بود ولى در نهان با اسلام عداوتى عميق داشت و اين تظاهر بخاطر وجود مزاحمين و مخالفين بزرگى چون على (ع) و حسن (ع) بود كه او را مجبور ميكرد براى فريب مردم پرده نازكى بر روى تبهكاريها و گناهان و انديشه پليد خود بياويزد و دشمنى خود را با اسلام كه تا سر حد ريشه كن كردن دين و خاموش ساختن فروغ آن بود فعلا مكتوم دارد و اين كتمان بخاطر ترسى كه از توجه مردم به امام حسن و پدرش على (ع) داشت ادامه

مى يافت.

اكنون امام حسن ميدان را براى معاويه خالى مى كند و حكومت مسلمين را به او واميگذارد و از خصومت دست ميكشد تا معاويه آنچه را در نهاد سياه خود پنهان دارد آشكار كند و كفر و طغيانش را نشان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:30

دهد و پرده ريا و فريبى را كه بر چهره زشت و ميشومش بساليان دراز فرو افكنده بود بردارد و مردم واقعيت او را آنچنان كه هست بشناسند و راز ناپيدايش مكشوف گردد.

(1) معاويه كه چنين ميدانى بدست آورد با كردار ناروايش اين پيش بينى درست را تحقق بخشيد و خيلى زود سرشت ناپاكش را بروز داد و به محض آنكه اساس صلح تحكيم يافت در حضور گروهى از مسلمانان بر منبر رفت و گفت:

«من با شما نجنگيدم تا نماز بخوانيد و روزه بگيريد بلكه مبارزه من با شما براى بدست آوردن حكومت بود و اكنون تمام شرايطى را كه در صلح با حسن (ع) پذيرفته ام زير پاهايم ميگذارم».

دشمنى و بى شرمى و بى ظرفيتى و سيه روئى اين مرد را نگاه كنيد، بخدا قسم اگر قبول پيشنهاد صلح نتيجه اى جز همين سخنان نداشت براى رسوائى معاويه دليلى كافى بود كه مردم بميزان كفرش آگهى يابند، اكنون ديگر درباره او چه گمان خوبى ميتوان داشت كه او همين روش كفرآور و گناهان پياپى و دشمنى علنى خود را با اسلام و كوشش براى ويرانى اركان آن را همچنان ادامه داد.

اگر صلح حسن (ع) نمى بود، معاويه، فرزند نامشروع زياد را به پدرش ابو سفيان نسبت نمى داد و سخن پيامبر را كه فرمود فرزند متعلق به بستر ولادت است و زناكار را بايد سنگسار كرد بدون هيچ ترس و

پروائى بديوار نمى زد.

اگر صلح حسن (ع) نمى بود معاويه، حجر بن عدى آن پيشواى عابد و اوّاب با ده تن از بهترين صحابه پيامبر و تابعين را بدون هيچ گناهى در بلنديهاى عذراء شام زنده بگور نمى كرد.

اگر اين صلح نمى بود، معاويه، عمرو بن الحمق، صحابى بزرگ پيامبر را نمى كشت و سرش را بشام نمى برد و اين نخستين سرى بود كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:31

در اسلام از شهرى بديگر شهر برده شد.

(1) اگر اين صلح انجام نمى يافت، معاويه حضرت حسن (ع) را بدست جعده دختر اشعث مسموم نمى كرد.

و بالاخره اگر چنين صلحى صورت نمى پذيرفت معاويه باقيمانده فرزندان شايسته كار مهاجر و انصار را به قبول بيعت يزيد مجبور نمى كرد، و اين جوان زشتخوى و تبهكار را به پيشوائى مسلمانان برنمى گزيد و سياهكاريهاى فضاحت بار ديگرى را كه نميتوان به آمار آورد مرتكب نمى شد، در اين صورت با يك امعان نظر دقيق ميتوان فهميد كه در چنين ماجرائى بحقيقت كدامين نفر شكست خورد و چه كسى پيروز شد؟

اكنون مشخص مى شود كه امام با قبول چنين صلحى، چگونه كوشش هاى معاويه را بر باد داد و اساس فريبكاريش را ويران ساخت تا اينكه حق پديدار شد و باطل نابود گشت و در اينجاست كه ياران باطل دچار زيان و خسرانى فراوان ميشوند.

پس در چنان موقعيتى قبول صلح براى حسن (ع) واجب و مشخص بود، همچنانكه جنگ و انقلاب بر ضد يزيد در شرايط بعدى بر برادرش حسين (ع) واجب و لازم بود و اين دو روش بظاهر متضاد پديده اختلاف دو روزگار و موقعيت و دو فرمانروا و حاكم بود.

بهمين روى صلح امام حسن (ع) كه موجب رسوائى معاويه گشت

و شهادت امام حسين (ع) كه بدست يزيد انجام گرفت موجب شد كه حكومت سفيانى در اندك زمانى واژگون گردد.

اگر اين دو سبط پيامبر در اين دو طريق مبارزه قربانى نمى شدند تمام كوشش هاى نياى بزرگشان در يك چشم بر هم زدن نابود مى شد و دين سفيانيها جايگزين دين اسلام مى شد، دين بنى اميه يا دين فريب و نيرنگ، دين گناه و تبهكارى دين شراب و ترانه؛ دين روسپيان، دين سگ و ميمون و دين كشتار شايسته كاران و پايدارى بدكاران و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:32

نافرمانان. پس خداوند بشما اى پيشوايان جوانان اهل بهشت بهترين پاداش را عنايت فرمايد، پاداشى از اسلام و اهل آن به برترين روى، بخدا قسم كه ستايش پرستندگان و يكتاپرستى موحدان و اقامه فرايض و پايدارى سنت و اجراى احكام شريعت و راهيابى امت از گمرهى به هدايت، پس از خدا و رسولش مرهون منت شماست و اين فضيلت و حجت هميشه براى شما باقى خواهد ماند.

(1) پيامبر براى انسانيت، راهنمائى و نيكوئى و روشنائى و خجستگى و بركت را به ارمغان آورد و همه انسانها را از اين همه بهره مندى بدون هيچ امتياز رنگ و خون و نژاد برخوردار ساخت او اسلام و نور آشكار هدايت را براى جهانيان به همراه آورد و با ابراز بزرگترين فداكاريها باستحكام بنيانهاى اسلامى همت گمارد و به استوارى و تكميل و اتمام اين بناى عظيم معنوى اقدام فرمود و كوچكترين نقص و كژى و ناتمامى در آن بجاى نگذاشت، در مقابل آن ابو سفيان و دودمان پليدش كه بمفهوم صريح قرآنى، درخت ناپاك بشريند در چهره هاى زشتى بمانند معاويه و يزيد و مروان پرچمهاى

كفر و شرك را برافراشتند و به اساس ايمان اسلامى حمله بردند تا ريشه هاى اين آئين را بركنند و بخاموشى اين فروغ الهى بپردازند «ميخواهند با دهانهاى خود نور خدا را خاموش كنند ولى خداوند نمى گذارد و نور خود را فروزانتر مى سازد هر چند كافران را ناخوش آيد».

در برابر چنين هجومى اهريمنى، دو سبط بزرگ پيامبر استقامت ورزيدند و با آنچه در توان و قدرت داشتند سدى نيرومند براى نگهبانى بنيان دين پديد آوردند و براى حفظ اين آئين تابناك، جان خود و ياران و كودكان خود را به قربانى دادند و آنچه از مايه و سرمايه و زندگى و حيات و نعمت داشتند در اين راه مقدس فدا كردند و اگر اين قربانى و شهادت و فداكارى و بذل و ايثار نبود. دين اسلام بصورت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:33

داستانى از قصص تاريخى درمى آمد و از اسلام و امت انقراض يافته آن جز نامى در تاريخ و طومارها باقى نمى ماند.

(1) خداوند، بزرگ و پاك و شايسته ستايش است، در اينجاست كه بر ما واجب است كه پايگاه عظيم و مهر عميق پيامبر بزرگ و رهايى بخش اسلام را بشناسيم و درك كنيم، مهرى بزرگ و عظمتى خيره كننده كه نه تنها از سطح عرف و عادت بالاتر است بلكه بميزان خرد و دريافت بشرى نمى آيد، پيامبر بزرگ و شخصيت والائى كه محبوب مبدأ يگانه آفرينش است و سراسر وجودش را موجى از هيبت و بزرگوارى و عظمت فرا گرفته پيامبرى كه هرگز تند باد حوادث او را تكان نداد و خواستهاى شخصى او را از مسير هدف منحرف نساخت و حتى يك لحظه به بيهودگى و ياوگى نگرائيد

و عمر گران مايه اش را يكدم به بى ثمرى نگذرانيد چنانكه خود فرمود (من اهل لهو و بيهودگى نيستم و هيچ كس در اين مورد بمانند من نيست) پيامبرى كه هيبت معنوى و شكوه و سنگينى پايگاهش باندازه اى بود كه چون مردى بر او وارد شد تمام اندامهايش بلرزه درآمد و پيامبر به او فرمود (مترس كه من فرزند همان زنى هستم كه خوراكش گوشتهاى پخته در آفتاب بود).

پيامبر بدين جهت چنين سخنانى را بر زبان ميراند و با ياران خويش فروتنانه رفتار ميكرد كه بيم آن داشت مبادا پيروانش مانند مسيحيان درباره او مبالغه و غلو ورزند و او را چون عيسى فرزند خدا بخوانند ولى با همان شخصيت عظيم و جاودانه اش حسنين را در برابر ديدگان مردم بدوش ميكشيد و با صداى بلند مى گفت، (اى فرزندان من بر شترى نيكو سوار شده ايد و شما هم سواران خوبى هستيد).

و چون حسين (ع) كه پسر كوچكى بود در حال سجده بر شانه جدش سوار مى شد پيامبر سر از سجده برنمى داشت تا فرزندش از دوش او بزير آيد و اين نمونه شدت دوستى و ارادت پيامبر بفرزندش حسين بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:34

(1) روزى پيامبر بر منبر سخن، پيروانش را هدايت ميكرد و پند ميداد كه حسين از آن سوى مسجد پيش دويد و ناگهان بزمين افتاد، پيامبر سخنش را قطع كرد و از منبر بزير آمد و فرزندش را گرفت و بالاى منبر رفت و او را بدامن گرفت و فرمود خدا شيطان را بكشد، فرزندان موجب آزمايشند، چون فرزندم بزمين افتاد گويا قلب من افتاد).

و حوادث ديگرى از اين نمونه كه نشان دهنده شدت انس و علاقه

پيغمبر به دو فرزندش بود، رخ ميداد كه اكنون در صدد بيان آن نيستيم و مى گوئيم كه اين محبت سرشار بدان سبب نبود كه حسنين فرزندان دختر او بودند و اين پيوستگى خانوادگى موجب ابراز اين همه عاطفه شديد و خارق العاده نمى گرديد كه از ميزان عرف و عادت همگى بيرون باشد. بلكه بدون شك در اينجا رازهاى بزرگ و اسرار دقيق و ژرفى نهفته بود، رازهائى بس بزرگ و روحى كه بر پيوند جسمى برترى داشت.

آيا نبايد اين حقيقت بزرگ را بپذيريم كه پيغمبر از ديدگاهى بلند و متعالى تر از افق زمان حقايق حيات را مى ديد و روح مقدس او بر وقايع آينده مشرف بود و شعاع ديدش در پرده روزگار فردا نفوذ ميكرد و بر صفحات تاريخ و تكوين احاطه اى كامل داشت؟

او با چشمان پرنفوذ معنويش گذشته و حال و آينده را بيك ديده مى نگريست و حوادث آينده را بمعاينه در برابر ديدگانش مجسم مى ديد نه بصورت يك پيش بينى ذهنى بلكه بچهره يك حقيقت بارز و واقعى پيغمبر بدرستى ميديد كه دو فرزندش در راه دفاع از دين و نگهبانى شريعتش چه رنجها ميبرند و چگونه مال و جان خود و فرزندانشان را در طريق وصول باين هدف مقدس فدا و قربانى كنند و گرانبهاترين و عزيزترين فديه ها را به پيشگاه خداوندى تقديم ميدارند.

حسن (ع) زهر تلخ و كشنده معاويه را چندين بار مى نوشد تا

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:35

بنوبت آخر جگرش پاره پاره مى شود و پس از آن حسينش كه نمونه عالى فداكارى و شهادت است در راه نگهبانى آئين جدش فدا ميشود و با سينه و گلوگاه و سرش به پيشواز شمشيرها

و نيزه ها و پيكانهاى دشمن ميرود تا اسلام را از نقشه هاى خطرناك فريب بنى اميه كه براى نابودى دين و كندن ريشه آن در سر دارند نگه دارد.

(1) او جان خويش و ياران و فرزندانش را كه چهره هاى خجسته عاليترين هدف هاى ارزنده ايمانى بودند براى نگهدارى اسلام و بنيانهاى استوارش از هجوم ويرانگر بنى اميه به رنج و خطر انداخت تا اينكه اسلام از اين خطر سالم ماند و فروغ تابنده اش دامن گسترد و حقايقش آشكار شد و كافران نابود شدند و تبهكاران بخسران افتادند و كلمه اللّه برترى و اعتلا يافت و كلمه دشمنان خدا فروكش كرد و همه مسلمانان از نخستين روزگار اسلام تا كنون بلكه تا دامان رستاخيز وام دار و گروكان سپاس و امتنان اين دو پيشواى بزرگند و اگر اين دو قربانى بزرگ و بى مانند تاريخ نمى بود بلى اگر اين دو پيشواى بزرگ فداى هدفهاى عالى اسلامى و انسانى نمى شدند، بر اثر تبهكارى و تلاش زشت بنى اميه، دوباره مردمان بهمان آئين جاهلى نخستين بازمى گشتند بلكه بدتر و واژگون تر.

در اين صورت رفتار پيامبر نسبت بفرزندان فداكارش و مهر و بزرگداشتى كه درباره آنان مبذول مى داشت هرگز غريب و شگفت انگيز نمى نمايد و چون پيامبر، پيش آمدهاى دردناكى را كه در انتظار فرزندانش بود مى شناخت، بلكه بمعاينه مى ديديد و مجاهدت تلخ و گدازنده اى را كه در راه حفظ آئينش انجام مى شد بدرستى احساس ميكرد بهمين جهت آنها را در آغوش مى فشرد و مى بوئيد و مى گفت (اينها دو فرزندان من و دسته هاى گل خوش بوى من هستند) و به يقين كه پيغمبر عطر روحانى الهى را از وجود آنها

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:36

استشمام ميكرد و نور

خدائى را در پيشانى بلندشان مى ديد و در اينجاست كه ميدانيم و واجب است بدانيم كه حسن و حسين (ع) نورى يگانه اند و يكى را بر ديگرى به اندازه يك سر موى نبايد ترجيح داد. هر يك از آنها به ايفاى فريضه امامت خويش قيام كردند و رسالت خود را به نيكوئى و تمامى انجام دادند و برنامه اى را كه از طرف پدر و نيايشان از نخستين روز امامتشان طرح شده بود اجرا كردند.

(1) اگر بخواهيم شناخت حسن ع را گسترده تر درك كنيم و دليرى و جنگاورى و نيروى قلب و توان روياروئى و برهان رسا و بى اعتنائيش را به پول و رياست و شكوه حكومت ظاهرى دريابيم بايد بسخنان استوار و نامه هاى صريح او توجه كنيم و گفتار و بحث هاى آتشين حضرتش را با بزرگان منافقان و سردمداران كافر حق ناشناس در حضور معاويه نگاه كنيم، موقعى كه معاويه آنها را با حضرت حسن بمعارضه انداخت تا از آن جدل لذت ببرد و بر چانه حاشيه نشينان ياوه گويش بخندد اشخاص حقه باز و پرلافى مثل عمرو عاص و پسر شعبه و مروان و ديگران از عناصر جهنمى زشتكارى كه يك لحظه بخدا ايمان نياوردند، در چنين هنگامه اى عظمت روحى امام و بلندى مقامش همچون موجى كه از اقيانوس برمى خيزد مشخص شد و اگر از اينهم بيشتر بخواهيم بايد گفتارش را در بستر شهادت ارزيابى كنيم، هنگامى كه ميخواست از زندان اين تيره خاكدان به اوج ملكوت پرواز كند و سخنانى كه بدان هنگام به برادرش محمد حنفيه درباره حضرت حسين بيان داشت آنجاست كه اسرار امامت گشوده مى شود و پرتو روشنگر حقايق پيشوائى و رهبرى چهره

مينمايد و اصالت آسمانى نبوت و ولايت كليه الهيه بازشناخته ميشود و مشخص ميگردد كه حقيقت ولايت در انحصار خدا و رسول و على ع و فرزندان اوست چنانكه قرآن مجيد مى سرايد (پيامبر به مؤمنان از جانهاى آنها برتر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:37

و چيره تر است) و بديگر جاى گفت (همانا سرپرست و صاحب اختيار شما خداوند و پيامبر اوست و كسانى كه نماز را برپاى ميدارند و زكاة ميدهند و در برابر خداى ركوع مى كنند) و اين آيه را مفسران در شأن على ميدانند و پيامبر در روز غدير فرمود (هر كرا من مولايم اين على پيشواى اوست)

در اينجا قلم سركشى كرد و محدوده مقال را شكست و بچالاكى از مسير بيان و مقصد بيرون جست.

(1) كوتاه سخن در بيان مطلب آنكه دشمنى بنى هاشم و بنى اميه پديده اختلاف هدايت و گمراهى و روشنائى و تاريكى بود.

اگر روزگار دودمان بنى اميه را از دوران عبد الشمس تا مروان در صفحات تاريخ بررسى كنيم چيزى در اين اوراق سياه جز فريب و نيرنگ و پيمان شكنى و تبهكارى و گناه و خيانت و زنا و حرام زادگى و آنچه بمفهوم پستى و رذيلت است نمى بينم.

و بر عكس چون سيره بنى هاشم را از دوران نخستين تا همين عصر بررسى كنيم در صفحات درخشان اين تاريخ روشن آنچه را كه بمفهوم شرف و فضيلت است از وفا و راستى و دليرى و پاكدامانى و پاكى زايش و بزرگى روح و برترى همت و قربانى شدن در راه وصول بمبدا، به نيكى درمى يابيم و همه برجستگى هائى كه پديده كرامت اخلاقى و پاكى نژاد است در روش اين خاندان بزرگ

و طاهر تاريخ بروشنى مشهود و مشخص است.

اگر كسى بخواهد براى بنى اميه عذرى بتراشد و بگويد علت دشمنى آنها با بنى هاشم بدست آوردن قدرت و حكومت بوده است مى گوئيم عذر طرفداران بنى اميه در عصر حاضر در ادامه اين عداوت چيست در صورتى كه امروز با چنين دشمنى جسورانه اى بهره اى در دنيا و اجرى در آخرت نميتوانند براى خود دست و پا كنند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:38

(1) در اينجا بايد به اين آيه از قرآن استناد كرد كه گفت:

«آيا شما را به زيانكارترين مردمان آگهى دهم آنان كه تلاش و كوشششان در اين دنيا گم و تباه ميشود و چنين مى پندارند كه كردارى نيكو دارند».

«اينها در اين جهان و آن جهان زيانكارند و اين خود يك زيان و خسران آشكار است».

سپاس خدائى را كه بچشمانم براى شناخت كفر بصيرت داد و ديدگانم را به اسلام و گرايش به پيشوائى حسن و حسين (ع) و خاندان پاك پيامبر روشنى بخشيد و از آستان خداوندى ميخواهم، چنانكه مرا بشناخت آنها و پذيرش رهبرى شان منت دار خود فرمود مرا در آن جهان نيز با آنان همراه گرداند و بشفاعت آنها و دورى از دشمنانشان، كرامت عنايت فرمايد.

شما را دوست ميدارم مادام كه ابر مى بارد و رعد ميغرد و ژاله ميريزد

از هر كس كه دشمن شماست بيزارى ميجويم زيرا شرط دوستى، دورى از دشمن شماست

و بدرستى بايد پذيرفت كه امام حسن (ع) در مدت كوتاهى كه پس از پدرش زندگى كرد چنان بار سنگينى از ناگوارى و اندوه را تحمل كرد كه پيامبران از برداشت آن ناتوان بودند و اين رنجها و سختيها هرگز از مصائبى كه بر

حسين (ع) در روز عاشورا گذشت كمتر نبود، و اين سختيهاى دردناك و ضربه هاى كوبنده اى كه بر اين دو برادر وارد شد اگر چه بظاهر و شكل و اسلوب مختلف بود ولى در اصل يكى بود و از يك منشأ برمى خاست.

همچنانكه حسين (ع) در برابر انبوه مصائب و امواج تباهى ها چنان استقامتى ورزيد كه فرشتگان آسمانى را به شگفتى افكند برادرش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:39

حسن (ع) هم با دشمن فريبكارش پيكار كرد و با شكيبائى اعجاب انگيزى تلخ ترين و جانكاه ترين خيانت مردم را تحمل فرمود و هرگز در اين نبرد بسستى نگرائيد و ابراز ناتوانى و سراسيمگى نكرد و سرمايه و اموالى را كه معاويه از او غصب كرد و در تيول بنى اميه قرار داد به هيچ شمرد و يك هزارم آن را نگرفت و پارسائيش را به ننگ مال دوستى هرگز نيالود.

(1) پس نبايستى امتيازى بين اين دو برادر قرار داد و گفت صبر حسن كمتر از شكيبائى حسين است و مصيبت و رنج و اندوهش سهلتر و قابل تحمل تر.

پس درود خداوند بر شما باد اى پيشوايان هدايت و فرزندان على و زهرا (ع) تا بدان گاه كه فضيلت ميدرخشد و پستى به نيستى و بدنامى ميرسد.

سخنان خود را به بيان اشعارى كه در خاتمه قصيده رثاء حسينى (ع) بيش از پنجاه سال پيش سروده ام پايان مى دهم.

چنان آبى از چشمانم مى بارد و آتشى از قلبم زبانه مى زند كه هرگز ابرها و برق ها تحمل آن را ندارند

و شعرى ديگر

دودمان شريف و روشن و نژاد پاكى كه از بلندمرتبگى به بى نهايت رسيد و به قاب و قوسين الهى پر كشيد

اگر بخواهيم حسب و نسب افراد را بشماريم مى بينم

كه گردش سيارگان چگونه بر آنها حمله برد و نابودشان كرد

پس من نسبى ندارم مگر آنكه خود را بشما اى دودمان پيامبر پيوند دهم

پس من را دودمان و افتخارى نيست مگر آنكه بخويشاوندى شما مفتخر شوم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:40

اين كلمات را انگشتان لرزان و قلم من ناتوان بدون آمادگى قبلى در ساعات آخر روز بيست و يكم ماه رمضان كه روز شهادت پيشواى اوصياء و رهبر راستين انسانها على عليه اسلام است در سال 1373 هجرى قمرى برشته نگارش كشيد.

محمد حسين آل كاشف الغطاء در مدرسه علميه نجف اشرف

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:41

(1)

بيعت

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:43

(1) اسلام به مسأله خلافت توجهى خاص و مهم دارد و مسئوليتهاى بزرگى براى آن قائل است تا مسلمانان را برانگيزد و در ميدانهاى دانش و انديشه رهاشان سازد، بسوى خيرشان بكشاند و از راههاى تاريك تباهى دورشان گرداند «1»

خلافت مسئول تهيه همه اسبابهائى است كه به امت نيرو و آسايش بخشد، نگهبانى دين و حفظ شئون مسلمين و منافع و مصالح عمومى مردم بعهده مقام خلافت است و خليفه محورى است كه سياست راستين مردم و پيشروى و پاكى همگان برگرد آن ميگردد.

حقيقت اسلام و ايدئولوژى و احكام آن مصالح دينى و سياسى مردم را متضمن است و دين و سياست در اسلام بهم پيوسته و هرگز از هم جدا نمى شود و اين حقيقت را گروهى فراوان از خاورشناسان بخوبى دريافته و به آن توجه داشته اند چنانكه يكى از آنها مى گويد:

(اسلام دينى نيست كه فقط به ظواهر مذهبى توجه داشته باشد بلكه بمسائل سياسى و اجتماعى نيز عنايتى كامل دارد چنانكه مؤسس بزرگ آن در عين

حال كه پيامبرى برگزيده بود در كار حكومت

______________________________

(1)- خلافت از مصدر خلف بمعنى از پى درآمدن است و از آن بجانشينى تعبير ميشود چنانكه مى گويند فلاتى كسى را در ميان قومش خليفه خود گردانيد و در قرآن مجيد آمده است كه (موسى گفت اى هارون در غياب من خليفه من در ميان مردم باش بعد در عرف اسلامى منظور از خلافت، رهبرى معنوى و اجتماعى است كه به آن ولايت عامه ميگويند و خليفه پيشواى همه مسلمانان و مسئول اداره امور آنها در جميع جهات است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:44

و فرماندهى نيز شخصيتى نمونه بشمار ميرفت كه بهمه روشهاى حكومت و سياست آگاهى كامل داشت.

(1) و مستشرق ديگر بنام جيت ميگويد:

(اسلام فقط به مجرد عقايد دينى فردى اكتفا نمى كند بلكه ايجاد و اداره اجتماع آزاد و مستقلى را طرح ريزى كرده و در امر سياست و حكومت روشى خاص دارد و در اين باره قوانين و برنامه هاى مخصوصى را وضع كرده است) «1» خلافت با اسلام پيوندى مستحكم و گسست ناپذير دارد و جزئى از برنامه و فصلى از بنيانهاى اساسى آن است كه بايستى در ميدان زندگى مسلمانان چنين برنامه اصيل و استوارى اجرا گردد. شيخ محمد عبده در اين باره ميگويد: (حقيقت اسلام از اعتقاد و قانون تلفيق يافته و براى انتظام امت اسلامى، حقوق و حدود و قوانينى را تنظيم و ترسيم كرده است، و چون هر مسلمانى كه بظاهر معتقد به اسلام است بهمه فرمانهاى آن گردن نمى نهد و بر اثر هواپرستى و تجاوز، حقيقت را زير پا مى گذارد و بحقوق مردم تجاوز مى كند، براى اجراى عدالت و تحكيم اساس مجتمع اسلامى، بايستى

نيروى فائقه اى وجود داشته باشد تا تبهكاران را بكيفر رساند و حكم قضات اسلامى را اجرا كند و نظم جامعه را برپاى دارد) «2»

اسلام به همراه مجموعه كاملى از نظامات و قوانين عالى انسانى ظهور كرد و هدفش تنظيم زندگى مردم و نگهبانى حقوق و قضاء اسلامى از ستم و زيان بود تا دادگرى و آسايش در همه سوى سرزمين هاى اسلامى گسترده شود و طبيعى است كه براى اجراى چنين برنامه هاى ارزنده اى بايد پيشوائى اصيل و نيرومند عهده دار وظيفه اداره امور مسلمانان باشد و حمايت جامعه اسلامى را بر عهده گيرد و زندگى امت

______________________________

(1)- النظام السياسى فى الاسلام ص 15

(2)- الاسلام و النصرانيه ص 65

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:45

مسلم را با واقعيت حيات تطبيق دهد.

(1) ولى چه كسى ميتواند پيشوائى مسلمانان را متعهد گردد و اداره امور ميهن اسلامى را وظيفه دار شود، پاسخ آن را بايستى از امير المؤمنين (ع) شنيد كه صفات خليفه را بروشنى، بيان مى كند و ميفرمايد:

(شما ميدانيد كه خليفه نبايد در نگهبانى نواميس و خون و اموال عمومى و احكام اسلامى و اجراى وظايف زمامدارى، كوتاهى ورزد و سرمايه مردم را غارت كند و نبايد در امر رهبرى ناآگاه و بى دانش باشد و مردم را بگمراهى اندازد و نبايستى ستمكار و تجاوزگر باشد و پيوندهاى اجتماعى را از هم بگسلد و ثروت عمومى را حيف و ميل كند و گروهى را بر ديگران برترى دهد و نبايد رشوه خوار باشد و حقوق مردم را پامال كند و خليفه بايستى حدود اسلامى را اجرا كند و هيچ تبهكارى را بدون كيفر نگذارد و هيچ سنتى از فرمانهاى اسلامى را بلا اجرا نگذارد كه

در اين صورت امت اسلامى تباه ميگردد) «1»

پس در نظر على (ع)، كسى ميتواند امور مسلمانان و حفظ مصالح و شئون آنها را عهده دار شود كه دستى گشاده در امر رهبرى داشته باشد و به هيچ روى در انجام اين مسئوليت بزرگ كوتاهى نورزد و به نيازمنديهاى مردم آگاه باشد و سرمايه هاى عمومى را به غارت نكشد و رشوه نگيرد و حدود الهى و سنت هاى پيامبر را معطل نگذارد و چنانچه پيشواى اسلامى از چنين صفات بارز و مشخصات ارزنده اى بر كنار باشد، جامعه مسلمين در روزگار او با سيل بنيان كن بدبختى ها و سيه روزيها مواجه ميشوند و اندوه و انحراف بر محيط اسلامى سايه مى افكند.

قرآن حكيم هم گوياى چنين حقيقتى در داستان حضرت ابراهيم

______________________________

(1)- نهج البلاغه، شرح محمد عبده 2/ 19

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:46

است و شرط برقرارى امامت را در خاندان او چنين بيان مى دارد:

(اى ابراهيم ما ترا پيشواى مردمان قرار داديم، ابراهيم گفت اين امتياز را در دودمان من هم مقرر فرماى خداوند فرمود پيمان ما بستمكاران نرسد) «1»

(1) مفسران مى گويند كه منظور از پيمان خداوندى امامت است و امامت همان خلافت، «2»

پس هر كس كه ستم كند نبايد بمقام خلافت برسد، اين ستم در هر مرحله اى از حيات باشد فرق نمى كند، چه بخودش و چه بديگران «3»

اسلام اهتمام فراوانى درباره خلافت مسلمين ابراز داشت، تا كسى پيشواى مسلمانان شود كه نمونه كاملى از عدل و حق و رمز بزرگى از دادگرى و برترى باشد و مصالح امت مسلم را بخوبى رعايت كند و پيروزيها و بزرگواريهاى روشنى را در زمينه مجتمع مسلمان تحقق بخشد و چنين صفات بارز و مشخصات دقيق

و عظيمى در مسئله پيشوائى اسلامى جز در خاندان پيامبر پيدا نمى شود، دودمانى كه به اراده خداوند، هر گونه پليدى از انديشه و عمل و اخلاق آنها بدور است و خداوند پاك و پاكيزه شان ساخته و پيامبر، آنها را موازى با قرآن كريم دانسته است و چون هرگز باطل از پيش و پس بر اين كتاب عزيز وارد نمى شود، خاندان رسول هم از رخنه هر گونه بطلان و گناهى در امانند.

آنها بگفته پيامبر كشتى نجات و پناهگاه مردمند و اين بر اهميت

______________________________

(1)- سوره بقره آيه/ 24 و 1

(2)- مجمع البيان

(3)- ظلم بنفس مثل سجده در برابر بت و ارتكاب گناهان، علماى شيعه از اين آيه به شايستگى حضرت على استدلال كرده اند زيرا آن حضرت بر خلاف ساير خلفا، قبل از ظهور اسلام هم در برابر بتان سجده نكرد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:47

مقام آنان گواهى روشن است و امير المؤمنين درباره امتيازات و صفات و فضائلشان چنين ميفرمايد:

(1) (آنها زندگانى دانش و مرگ نادانى هستند، شكيبائى آنها از دانششان و ظاهرشان از نهادشان آگهى ميدهد و خاموشى آنها بيانگر سخن آنهاست، هرگز با حق مخالفت نكردند و درباره آن اختلاف نورزيدند آنها پايگاه اسلام و پناهگاه مسلمانانند، با تلاش آنها حقيقت در جايگاه خودش قرار مى گيرد و باطل از مقامش مى افتد و زبان ناحق بريده ميشود، آنها دين را با فهم و شناخت و خرد و رعايت فرمان آن درك كردند و فقط بشنيدن روايت اكتفا نكردند، زيرا سخنگويان دانش فراوانند و مجريان آن اندك «1» افزون از اين امتيازات و ارزندگيها و مواهبى كه خاندان پيامبر از آنها برخوردارند، پيغمبر با نص صريح آنها را

به جانشينى خود برگزيده و خلافت را مخصوص آنها دانسته و از ديگران در امر پيشوائى مسلمين شايسته ترشان دانسته است و در اين باره نصوص متواترى از آن حضرت بيان شده چنانكه ميفرمايد:

(هميشه اين دين پايدار است تا روز رستاخيز فرا رسد و دوازده امام بر امت من رهبرى خواهند كرد كه همه آنها از دودمان قريش هستند).

و همچنين پيامبر فرموده پس از من دوازده امام خواهند آمد كه همگى از قريشند و احاديث فراوان ديگرى كه در اين باره از پيامبر رسيده كه بصراحت مقام عالى خلافت را در انحصار همين دوازده نفر دانسته و فرموده است كه اينها كشتى هاى نجات و رهبران مسلمانند.

از جمله امامان پاك دوازده گانه كه پيامبر آنها را بخلافت خويش معرفى كرده و در تبليغ رسالت آسمانيش امين شمرده، امام حسن (ع) سبط اكبر و ريحانه اوست كه او را به امامت منصوب

______________________________

(1)- شرح نهج البلاغه محمد عبده 2/ 259

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:48

داشته و درباره او و برادرش فرموده است:

(1) حسن و حسين (ع) هر دو بر امت من امامند اگر به مصلحتى بنشينند يا بضرورتى برخيزند).

امير المؤمنين هم او را پس از خويش به احراز مقام خلافت معرفى كرد و پس از ضربت پسر ملجم كه بشهادتش انجاميد حسن (ع) را در وصيت خود به امامت منصوب كرد.

مسلمانان هم بنابراين وصيت، پس از شهادت امير المؤمنين بجانب حسن (ع) هجوم آوردند و در صبح روز بيست و يكم ماه رمضان سال چهلم هجرت در مسجد كوفه به بيعتش شتافتند.

حسن (ع) در ميانه گروهى از باقيماندگان شايسته مهاجرين و انصار بمسجد آمد و بر منبر سخن بالا رفت و

پس از ستايش و سپاس پروردگار بذكر فضائل رهبر فقيد عدالت و شهيد بزرگ انسانيت امير المؤمنين عليه السلام پرداخت و برخى امتيازات آن حضرت را برشمرد و سپس فرمود (ديشب مردى از اين جهان رخت بربست كه نه از پيشينيان و نه از آيندگان كسى در شايسته كارى به او نميرسد، او به همراه پيامبر خدا در راه خدا جهاد و از جان پيامبر نگهبانى مى كرد.

پيغمبر هميشه پرچم مجاهدين اسلامى را به او مى سپرد و فرشتگان به همراهش بودند و هرگز از پهنه نبرد، جز با پيروزى بازنمى گشت و خداوند پيروزى مسلمين را بدست او تحقق مى بخشيد.

او در شبى به ملكوت اعلى پر كشيد كه عيسى هم در همان شب به آسمان رفت و يوشع بن نون وصى موسى نيز در همين شب چشم از جهان فرو بست.

پدرم در حال مرگ چيزى از پولهاى زرد و سفيد از خود باقى نگذاشت مگر هفتصد درم از باقيمانده بخششهايش كه ميخواست با آن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:49

خدمتكارى براى خاندانش بخدمت گيرد».

(1) در اين وقت چهره روشن پدر در برابر ديدگانش بنظر آمد و گريه گلويش را گرفت و باران اشك بر گونه هايش باريد و همه مردم بگريه آمدند و اندوهى بزرگ و دردى جانكاه بر دلها سايد افكند.

امام بسخنان خود ادامه داد و پايگاه بلند معنويش را بر همگان بيان داشت و بزرگوارى و شرفى را كه از سوى خداوند به او ارزانى شده بمردم اظهار كرد و گفت:

«اى مردم هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و آنكه نمى شناسد بداند كه من حسن پسر على (ع) هستم، من پسر پيامبر و فرزند جانشين پيغمبرم، من پسر

پيامبر بيم رسان و بشارت بخش و فرزند رسول خدايم كه مردم را بفرمان الهى بسوى خدا ميخواند، من پسر چراغ روشن هدايت انسانهايم و از خاندانى هستم كه فرشته وحى بر ما فرود مى آمد و از خانه ما به آسمان ميرفت و من از دودمان پاكى هستم كه خداى، پليدى را از آنها دور داشته و بپاكى معنوى پاكيزه شان ساخته است و من از خاندانى هستم كه خداوند دوستى آنها را بر همه مسلمانان واجب شمرده و در قرآن مجيد به پيامبرش فرموده است:

(بگو من از شما در برابر تبليغ رسالت آسمانيم پاداشى جز دوستى خويشاوندانم نميخواهم و كسى كه بكسب نيكى بپردازد ما هم بر پاداش نيكى او مى افزائيم).

(2) سخنان رساى امام مطالب مهم زير را در بر دارد:

1- امام، مردم را به مجاهدات پدرش و گرفتاريها و سختى هاى بزرگى كه در راه گسترش اسلام و نگهبانى پيامبر متحمل شده بود آگاه كرد و از پايداريهاى او در پهنه هاى هولناك نبرد سخن گفت و در طريق اين شناخت شاخص، رسائى بيان و اعجاز و ايجاز كلام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:50

را بنهايت درجه رسانيد چنانكه گفت (از پيشينيان و آيندگان هيچ كس در مقام عمل به او نرسيد) و كسى كه گذشتگان به پايگاه او نرسند و آيندگان نتوانند موقعيت او را دريابند مسلما شخصيتى بزرگ است كه بر همه مصلحان و بزرگان در ادوار تاريخ برترى يافته و چنين مقامى بحق شايسته پدرش امير المؤمنين است كه در موقعيتهاى حساس و خطرناك تاريخ در گذشته و آينده هيچ كس بمقام او نرسيده و بمانند حضرتش در عمل و جهاد و نگهبانى از آئين اسلام، چنين پايگاهى

را احراز نكرده است.

(1) 2- در گفتار برترين و نيكويش قداست شبى را كه روان پدرش به بهشت جاويد پر كشيد بمردم بيان داشت كه در آن شب مسيحاى پيامبر به آسمان عروج كرده و يوشع بن نون وصى موسى بجوار خداوندى فائز شده است و در همين شب بزرگ هم پيشواى اوصياء و رهبر پرهيزكاران و نگهبان حوزه اسلام، الامام على (ع) بديدار حق شتافته و چنين شبى شريفترين و نامى ترين شبها در پيشگاه خداوندى است.

(2) 3- در حضور آن گروه انبوه از پارسائى پدرش و بى اعتنائى او به مايه هاى دنيائى سخن گفت و اشاره كرد كه پدرش بهنگام مرگ اندوخته اى از خود بجاى نگذاشت و حال آنكه با موقعيتى كه داشت ميتوانست در كاخهاى بزرگ نشيمن گزيند و جامه هاى حرير و ديباى گرانبها بپوشد و خوراكهاى لذيذ بخورد و غلامان و كنيزان فراوان بخدمت گيرد ولى او از همه اين بهره گيريها و بهره كشيها چشم پوشيد تا به آنچه خدايش در ديگر سراى از نعمت ها و كرامتها و سعادتها وعده داده است برسد و در اين دنيا نيز از نامى جاويدان و ستايشى عطرآگين و يادى نيكو كه همراه با تقديس و بزرگداشت در نزد همگان است برخوردار گردد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:51

(1) 4- سخنان امام، متضمن دعوت به قبول بيعت و خلافت او بود و اين دعوت نيكوترين و جذاب ترين سخن بليغ را به همراه داشت، زيرا خود را بمردم بدرستى و راستى شناسانيد و گفت كه او فرزند پيامبرى است كه مردم را بسوى خدا فرا خواند، او پسر قائد بزرگى است كه چراغ روشن هدايت خلق است و او از خاندانى

است كه خداوند، پليدى را از آنها برداشته و پاكيزه شان ساخته است، در اين صورت آيا براى احراز مقام خلافت كسى شايسته تر از او هست كه چنين كمالات و برتريهائى در او فراهم آمده باشد؟

(2)

قبول بيعت

اشاره

چون سخنان امام كه فقط اندكى از آن را تاريخ بيان داشته است بپايان رسيد، عبيد اللّه بن عباس پيش آمد و مردم را به قبول بيعت امام برانگيخت و گفت، اين پسر پيامبر شما و جانشين امام شماست با او بيعت كنيد مردم اين دعوت را پذيرفتند و فرمانبردارى خود را همراه با پذيرش و خشنودى اعلام داشتند و گفتند:

(او در نزد ما محبوب است و حقش بر ما واجب و براى خلافت بحقيقت شايسته است) «1»

همگى بسوى امام هجوم آوردند و با او بيعت كردند و در حقيقت اين بيعت با خدا و پيامبرش بود.

نخستين كسى كه با امام بيعت كرد، سردار بيدار و درست انديش انقلابى، قيس بن سعد انصارى بود كه با سخنانى كه از آن شوق و حماسه مى باريد و آماده پيكار با دشمنان خدا و اسلام بود گفت:

(دستت را بگشا تا با تو بيعت كنم بر اساس دستورات كتاب خدا و سنت پيامبر و جنگ با تجاوزكاران) امام خواست به قيس به سعد بفهماند كه عمل بكتاب خدا و سنت پيامبر و اتخاذ روشى در اين مسير نيازى

______________________________

(1)- مقاتل الطالبيين، الارشاد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:52

بشرط جنگ با تجاوزكاران ندارد زيرا همه چيز در كتاب خدا و سنت رسول بيان شده است باين جهت با نرمى و مهربانى فرمود (بر كتاب خدا و سنت پيامبرش كه همه شرايط را در بر دارد) «1»

(1) ابن قتيبه مى نويسد،

هر گروهى كه ميخواستند بيعت كنند امام به آنها مى فرمود:

(با من بر مبناى پذيرش و شنوائى و فرمانبرى بيعت كنيد و با هر كس كه جنگ مى كنم بجنگيد و با هر كس صلح مى كنم صلح كنيد) چون مردم اين سخن را شنيدند از بيعت سرباز زدند و دست از آن كشيدند و امام هم دست خود را نگهداشت «2» مردم بجانب حسين (ع) روى آوردند و فرياد زدند دستت را بگشا تا همچنانكه با پدرت بيعت كرديم با تو نيز بيعت كنيم و با تجاوزكاران گمراه شامى بجنگيم، حسين (ع) آنها را از خود راند و فرمود:

(بخدا پناه ميبرم كه بيعت شما را تا برادرم حسن زنده است بپذيرم).

چون حسين (ع) دعوت آنها را نپذيرفت بناچار با ناراحتى بيعت حسن (ع) را پذيرفتند ولى اين سخن بعيد و نادرست مى آيد

______________________________

(1)- تاريخ ابن اثير، تاريخ ابن خلدون

(2)- بيعت عبارت از پيمانى است كه مردم با پيشواى خود مى بندند و امور رهبرى را به او واميگذارند و تسليم امر او ميشوند و با او مخالفتى نمى كنند و در اداره امور اجتماعى مطيع نظر او هستند و در موقع بيعت بمنظور تأكيد اين اين پيمان دست خود را در دست او ميگذارند، مثل خريدار و فروشنده اى كه كه عقد معامله اى را مى بندند چنانكه ابن خلدون در مقدمه اش بيان كرده است و بيعت نوعى قرارداد اجتماعى است، چنانكه ژان ژاك روسو هم بيان داشته و اين نظريه نشان ميدهد كه تشكيل يك اجتماع و امت بر اساس قراردادى است كه بين افراد صورت مى پذيرد و هر فردى كه داخل اجتماع ميشود در واقع پيمانى با آنها مى بندد و عضوى

از اجتماع ملت ميشود و ژان ژاك روسو بر اساس اين نظريه استدلال كرده و صريحاً به بررسى جوانب آن در كتاب قراردادهاى اجتماعى پرداخته است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:53

كه بگوئيم امام، در نخستين مرحله خلافت طرفدار سازش باشد زيرا مى بينيم كه امام در مواقع مختلف آمادگى خود را براى جنگ ابراز داشته و هرگز بسازش و صلح با دشمن تن در نمى داده است چنانكه در اين باره. بتفصيل سخن خواهيم گفت

(1) اگر هم درستى اين خبر را بپذيريم بايد بگوئيم كه در ميان آن جمعيت، گروه جنجالى و آشوبگر خوارج جا گرفته بودند كه ميخواستند اغتشاش و سراسيمگى راه بيندازند و مردم را با تهديد وقوع جنگ تازه بترسانند و از دور امام پراكنده سازند، زيرا هيچ اعتقادى بخليفه جديد نداشتند، ولى شيعيان خاص و ياران فداكار امام، دلهائى سرشار از ايمان داشتند و نسبت به امام، اطمينان و محبت و اخلاصى فراوان ابراز ميكردند.

و اگر هم هيچ سخنى نباشد، اگر اين خبر، متضمن صلح باشد، همچنين مسئله جنگ و اراده نبرد را نيز در بر دارد و از هر دو جانب سخن مى گويد هم از دوستى با كسى كه فرمان امام را بپذيرد و هم از جنگ با كسى كه از اطاعت سرپيچد چه از گروه خوارج باشد و چه از مردم شام و بهمين جهت چنين شرطى بر خوارج گران مى آمد و آنها فقط طرفدار جنگ با شاميان بودند و مبارزه با گروه ديگرى جز اهل شام را نمى خواستند و ما پيش از آنكه پرده از چهره اين راز برداريم بتفضيل سخن ميپردازيم:

(2)

1- قبول خلافت

اشاره

گروهى از ناقدين تاريخ مى پرسند چرا امام در چنين

موقعيت خطرناكى كه مسلمانان دچار آشوبها و تندباد ناگواريها بودند خلافت را پذيرفت و شايسته بود كه امام در اين كار شتاب نورزد و مدتى صبر كند تا ببيند چه پيش مى آيد و ما جواب آنها را به محقق فقيد مرحوم آل ياسين كه خداوند آرامگاهش را خرم نگه دارد وامى گذاريم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:54

(1)

اول

وقتى كه ميدانيم مردم ناگزيرند كه از دينى پيروى كنند و در دين دارى پيشوائى را كه از جانب پيامبر انتخاب شده برهبرى خود برگزينند امام هم كه ملزم بقيام براى اجراى وظايف رهبرى در سايه يارى و همكارى مردم است بايستى بيعت مردم را بپذيرد.

توجه مردم هم در آن زمان براى امام، حجت بود زيرا هر چند در ظاهر حال، مردم از نقاط مختلف كشور اسلامى نسبت به امام اظهار فرمانبردارى كردند و بيعتش را پذيرا شدند در اين صورت قبول خلافت براى امام واجب بود و نمى توانست از آن سرباززند.

(2)

دوم

ناقدين تاريخى مسأله خلافت حسن (ع) را فقط از جنبه حكومت ظاهرى و دنيائى بررسى مى كنند در صورتى كه شايسته است اين مسأله مهم اسلامى، بيشتر از جنبه دينى و معنوى مورد بحث قرار گيرد و در اين مورد بين مسائل دينى و دنيائى در نظر امام فرق فاحشى وجود داشت و ما مى بينيم كه از نظر معنوى در اين باره نه تنها زيانى متوجه امام نشد بلكه در حقيقت پيروزى بزرگى نصيبش گرديد كه ما در موقع مناسب به تشريح كامل آن خواهيم پرداخت و امام را از تحمل اينهمه ناگوارى پروائى نبود زيرا آنها را در راه نگهبانى حقيقت اسلام برداشت مى كرد و كسى از حسن (ع) سزاوارتر به تحمل اينهمه رنج و ناگوارى نبود زيرا او فرزند پيامبر و ميراث بر رسالت اوست.

(3)

سوم

اگر هم بفرض، امام حسن با پايگاه بلند معنويش پيشواى مسلمانان نبود و در استواى اعلاى نسب ممتاز و مركزيت علمى و معنوى قرار نمى داشت بازهم در چنين هنگامه خطرناكى نمى توانست

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:55

خود را از حوادث كنار بكشد و يا متعمداً مردم را در امواج خطرمند روزگار پشت سر نهد و بى اعتنائى پيش گيرد، اگر چه مردم او را تنها بگذارند، بلكه ناگزير است در اين رويدادهاى زشت و سياه از جامعه اسلامى دفاع كند و از مردم بخواهد كه براى پايدارى حق و زشت شمارى تباهى ها قيام كنند همچنانكه حسين (ع) بروزگار خويش چنين كرد «1»

(1) با چنين دلايلى شيخ فقيد جناب آل ياسين، ضرورت پذيرائى خلافت امام و لزوم شتاب در قبول دعوت گروهى فراوان از مسلمانان را كه بنام او فرياد ميزدند مدلل ميدارد

و بدون شك اگر امام از مقام خلافت بزير مى آمد و زمام امر امت را از دست مى نهاد دچار گرفتاريها و مشكلاتى مى شد كه هرگز رفع آنها امكان پذير نبود و پس از آنكه همه مردم براى پذيرائى خلافت او فراهم آمده بودند چه مسئله اى او را از عدم تسريع در قبول خلافت تبرئه مى كرد؟

(2)

2- بيعت همگانى

جهان اسلامى آن روز بر قبول زمامدارى امام حسن اجتماع كرد و همه مردم از سرزمين هاى دور و نزديك فرمان امام را پذيرفتند و اطاعت و خضوع در برابر حكومتش را ابراز كردند، در كوفه چهل و دو هزار نفر با شنوائى و پذيرائى با او بيعت كردند، همچنين مردم بصره و مدائن و همگى مردم عراق و حجاز به آنها پيوستند و فارسيان بوسيله زياد بن أبيه و مردم يمن بدست سردار بيدار و با تدبير جارية بن قدامه، قبول بيعت كردند و جز معاويه و يارانش كه خلافت على (ع) را هم نپذيرفت كسى از پذيرش خلافت امام سرپيچى نكرد.

پس خلافت حسن (ع) هم بمانند پدرش با پذيرش همگانى و قبول افكار عمومى انجام يافت

______________________________

(1)- صلح امام حسن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:56

(1)

3- استقرار دولت

چون مراسم بيعت پايان يافت امام به تنظيم امور حكومت پرداخت و كارگزاران دولت را تعيين فرمود و افراد خوشنام و شريف از مؤمنان راستين و شايسته كاران مسلمين را برگزيد و فرمانهاى انديشمندانه اى صادر كرد و صد در صد بر حقوق سپاهيان افزود چنانكه پدرش على (ع) هم در جنگ جمل چنين كرد.

و اين اقدام نخستين امام كه نشان دهنده بخشايش و نيكى و احسان او بود، دلها و شمشيرهاى ارتش را بفرمان آورد چنانكه ابن كثير مى نويسد (مردم او را بيشتر از پدرش دوست مى داشتند) «1»

همچنين در استوارى بنيان دولت و سامان سامان بخشى به امور حكومت و استقرار و نگهدارى آن، تلاشهائى اساسى معمول داشت و در سخنان خود بمردم و مسئولين امور، لزوم اطاعت از مقام خلافت را يادآورى ميكرد و آنها را بفرمانبردارى و همكارى برمى انگيخت زيرا او

از خاندان پيامبر و حلقه اى از زنجيره گرانبهاى دودمان رسول بود كه پيغمبر براى امتش بيادگار گذاشت.

امام پيروانش را از فريب و دروغ و نيرنگ معاويه و شنيدن سخنان ناهنجار و دعوتهاى نابكارانه او بر حذر ميداشت و به همگامى و يگانگى و هم آهنگى دعوت ميكرد، تا بر ضد دودمان خيانت شعار معاويه كه اساس اسلام را تهديد ميكردند و حيات مجتمع اسلامى را بخطر مرگ انداخته بودند، به پيكار برخيزند و آنها را از سر راه مسلمانان بردارند

(2)

4- اشتباهات تاريخى

بعضى از مورخين و همچنين نويسندگان معاصر درباره بيعت امام حسن بر اثر كمى آگاهى و عدم تحقيق دچار اشتباهاتى شده اند

______________________________

(1)- البداية و النهايه ج 8 ص 41

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:57

كه لازم است به برخى از اين خطاهاى تاريخى اشاره كنيم:

(1) 1- مسعودى مى نويسد (با امام حسن دو روز پس از مرگ پدرش بيعت كردند) «1»

اين سخن با آنچه همه مورخان نوشته اند موافق نيست و بنا بروايات تاريخى، در سحرگاه همان شب كه پيكر پاك امام بخاك سپرده شد جريان بيعت انجام گرفت.

(2) 2- استاد محمد فريد وجدى مى نويسد (بيعت با امام حسن قبل از مرگ پدرش انجام يافت و پس از آن پدرش وفات كرد) «2»

اين سخن هم مانند پيش بر خلاف آراء همگى مورخين است و همگى عقيده دارند كه مردم پس از شهادت امير المؤمنين، با امام حسن بيعت كردند و تا آنجا كه ما ميدانيم هيچ مورخى چنين خبرى را نقل نكرده است.

(3) 3- شيخ محمد خضرى درباره بيعت امام مى نويسد (حسن (ع) ديد كه بيعت مردم با او مثل بيعت با پدرش همگانى نيست و فقط شيعيان او در عراق

به او پيوسته اند) «3»

اين سخن بواقع نادر است زيرا بيعت با امام منحصر به مردم عراق نبود و كارگزاران خلافت در همه شهرهاى اسلامى چنانكه قبلا گفتيم از مردم براى امام بيعت گرفتند و هيچ نقطه اى از سرزمين هاى گسترده اسلامى جز نقاطى كه در زير فرمان معاويه بود از قبول بيعت سرپيچى نكرد.

(4) 4- دكتر طه حسين مى نويسد (حسن خود را كانديد خلافت نكرد و مردم را بقبول بيعت دعوت ننمود بلكه قيس بن سعد مردم را به بيعت امام برانگيخت و مردم گريستند و پيشنهادش را پذيرفتند

______________________________

(1)- التنبيه و الاشراف

(2)- دائرة المعارف و كنز العلوم و اللغه فريد وجدى

(3)- اتمام الوفاء فى سيرة الخلفاء

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:58

و بعد از آن امام حسن براى پذيرفتن بيعت مردم بيرون آمد) «1»

اين سخن كاملا نادرست و از واقعيت بدلايل زير بدور است.

(1) 1- اين كه نوشته است، حسن (ع) خود را براى خلافت نامزد نكرد و بعد هم به بيعت آنها اعتراض نورزيد واقعيتى ندارد زيرا امام در خطابه اى كه پس از شهادت پدرش ايراد كرد و از او ستايش نمود، مردم را به بيعت خويش دعوت كرد و آنها را به اطاعت خود برانگيخت و بهمين جهت از امتيازات نفسى و برتريهاى دودمان خويش كه فقط انحصار به او و خاندانش دارد سخن گفت و بيان چنين فضائلى پس از گفتارى كه در سوك پدرش ايراد كرده، جز دعوت به بيعت، مفهوم ديگرى ندارد و نشانگر، انگيزش جامعه اسلامى بقبول خلافتى است كه جز او كسى شايسته احراز آن نيست.

(2) 2- و اينكه گفت، قيس بن سعد مردم را در غياب امام بقبول بيعت دعوت

كرد و پس از آن امام حاضر شد و مردم با او بيعت كردند، سخنى نادرست و اشتباهى آشكار است، زيرا بيعت پس از سخنرانى امام انجام يافت و پيش از آن وقتى براى اين كار نبود و كسى كه پس از خطابه امام مردم را دعوت بپذيرش خلافت كرد عبيد اللّه بن عباس بود و نخستين كسى هم كه اين دعوت را پذيرفت چنانكه قبلا گفتيم قيس بن سعد بود متأسفانه مطالبى كه دكتر طه حسين درباره امام حسن (ع) نوشته بيشترش نادرست و دور از تحقيق است، او در مسئله صلح امام حسن (ع) و ساير وقايع روزگار امام بطور سطحى سخن گفته و بدون تحقيق گذشته و رفته است و هرگز به تحقيق نپرداخته و به واقعيت نزديك نشده است و ما به اشتباهات تاريخى و استنتاجات نادرست او در جاى خود اشاره خواهيم كرد

______________________________

(1)- على و فرزندانش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:59

(1)

جنگ سرد

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:61

(1) انتقال خلافت به فرزند رسول موجى از اندوه و اضطراب به پسر هند برانگيخت و دچار سرگردانى شديدى شد و بسختى بدست و پا افتاد زيرا مى دانست كه امام داراى موقعيت و محبوبيت عظيمى در بين مسلمانان است و پايگاه بلندى را در نهاد مردم حائز است، بدان جهت كه فرزند رسول بزرگوار اسلام و از هر كس در نزد پيامبر عزيزتر و نزديكتر است و احاديث متواترى از آن حضرت درباره عظمت مكانت و بلندى شان امام در ميان مردم شايع شده و چگونه ميتوان او را با پسر هند مقايسه كرد و معاويه را با حسن (ع) برابر دانست، زيرا معاويه از شاخه هاى درخت

پليدى است كه قرآن مجيد به آن اشاره كرده و مسلمانان از كينه توزيهاى او و پدر و خاندانش نسبت به اسلام از آغاز طلوع حقيقت اين دين بزرگ بخوبى آگهى دارند.

اضطراب سراپاى معاويه را فرا گرفته بود و سايه سنگين انديشه اى تلخ همه شب تا سحرگاه، بستر خوابش را به ناآرامى مى كشيد و از انتقال خلافت اسلامى به امام، شديداً رنج مى برد، او مى دانست كه امام، از شريعت پيامبر و روش پدرش كه نبرد با سركشان را واجب مى شمرند هرگز عدول نمى كند و معاويه هم اكنون پرچمدار طغيان و تجاوز است. پس امام همه كوشش خود را براى مبارزه با او بكار خواهد برد، علاوه بر اين هيچ گونه راهى براى حمله بشخصيت حسن (ع) و تهمت بر او وجود ندارد و معاويه نميتواند او را مانند پدرش بكشتن عثمان متهم سازد زيرا امام از

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:62

مدافعين عثمان و نگهبانان خانه او بهنگام محاصره بود، پس حسن (ع) را به چه افترائى متهم كند و كدام انحراف و گناهى براى او بتراشد با اينكه ميداند حضرتش از هر منقصتى مبراست و به همه برتريها و بزرگواريها ممتاز و مشخص است.

(1)

شوراى اموى

معاويه ناگزير شورائى فورى تشكيل داد و ياران رازدار و مخلص و پيروان صميمى و مورد اعتمادش را بدربارش فرا خواند و آنها را از موقعيت خطرناكى كه برايش پيش آمده آگاه كرد و از خطر فورى و بزرگى كه بر حكومتش سايه افكنده سخن گفت و اضافه كرد چنانچه تصميماتى قاطع گرفته نشود و تلاشى مؤثر و كوبنده انجام نيابد، خطرى وحشت آور همگى را به نيستى تهديد خواهد كرد.

پس از بررسيهاى لازم و

تبادل افكار، همگى در موارد زير، اتفاق رأى يافتند.

(2) 1- اعزام جاسوسان و خبرگزاران چيره دست بهمه شهرهائى كه خلافت امام را پذيرفته اند، مخصوصاً به كوفه و بصره تا از جريانات بخوبى آگهى يابند و معاويه را آگاه سازند و بدانند ميزان وفادارى مردم نسبت به امام چه اندازه است بعلاوه در بين مردم به سمپاشى بپردازند و مردم را از نيروى معاويه و ناتوانى حسن (ع) بترسانند.

(3) 2- نامه هائى براى بزرگان عرب و رؤساى قبايل و سرشناسهاى شهرها بنويسند و رشوه هاى كلانى به آنها بپردازند و آنها را چنانچه با معاويه همكارى كنند و حسن را تنها بگذارند به دادن منصب هاى بزرگ دولتى وعده دهند. ولى همگى اتفاق كردند كه انجام اقدام دوم، موكول به وصول گزارش جاسوسان شود و پس از آن در فرصت مناسب براى فريقين مقامات محلى اقدام گردد.

در اجراى اين امر، معاويه دو نفر از جاسوسان ماهر و مورد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:63

اعتماد خود را كه به زيركى و چيره دستى آنها اطمينانى خاص داشت برگزيد يكى از آنها از قبيله حمير بود كه به كوفه اعزام شد و ديگرى كه از بنى القين بود عازم بصره شد.

وقتى كه جاسوسان به محل مأموريت خود وارد شدند و اجراى برنامه هاى تعيين شده را آغاز كردند، بزودى نقشه هاى آنها بر ملا شد و پليس شهرى آنها را دستگير كرد.

حميرى را بحضور امام آوردند و امام دستور قتل او را صادر فرمودند و ديگرى هم بحضور حاكم بصره كه عبد الله عباس بود آورده شد و عبد اللّه فرمان داد او را اعدام كردند.

(1)

اخطار امام

اشاره

پس از ظهور اين تجاوز آشكار، امام طى نامه اى

به معاويه اخطار كرد و به تهديد او پرداخت و معاويه را به اعلان جنگ وعده داد، باين شرح:

(اما بعد، تو جاسوسهائى بسوى من فرستادى و به دسيسه پرداختى مثل اينكه آرزومند جنگ هستى و بدون شك بخواست خداوندى بچنين خطرى خواهى افتاد، بمن گزارش داده اند كه تو خود را آماده كارى مى كنى كه آدمهاى خردمند هرگز به آن دست نمى زنند، تو در اين باره مثل كسى هستى كه درباره اش گفته اند:

ما و آنان كه به همراه ما جان مى سپارند چون كسى هستند كه راه مى پيمايد و شب مى آرامد تا سحرگاه براه افتد و به آن كس كه راهى ديگر را مى پيمايد بگوى تو هم راه ما را برگزين كه بزودى به آن خواهى رسيد در اين نامه ها اراده و درست انديشى امام بخوبى لمس ميشود و تصميم امام بر شروع جنگ، در صورتى كه معاويه بر سركشى خود پافشارى كند و در گناه و تمردش باقى بماند مشخص ميگردد، امام در اين نامه همچنين از خوش حالى معاويه در شهادت امير المؤمنين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:64

ابراز نفرت مى كند.

(1)

پاسخ معاويه

معاويه از وصول نامه امام، بشدت ناراحت شد و در صدد برآمد از فريبكارى خود عذر بخواهد و از خودش در برابر كار زشتى كه مرتكب شده دفاع كند و در اين مورد چاره اى جز اين ندانست كه خوشحاليش از شهادت امير المؤمنين را انكار كند زيرا از دروغ گفتن پروائى نداشت و فريب و كذب و نيرنگ سراپاى وجودش را فرا گرفته بود، درباره اعزام جاسوسها و خبرگزارها هم بهتر آن دانست كه جريان را بسكوت واگذارد و از بيان آن چشم بپوشد و عذرى نتراشد، بنابراين در

پاسخ امام چنين نوشت:

اما بعد، نامه ات رسيد و از مضمونش آگهى يافتم و من از شنيدن خبر مرگ على (ع) نه خوش حال شدم و نه اندوهگين، نه اميدوار گشتم و نه تأسف خوردم «1»

و اما درباره پدرت بايد بشعر اعشى بنى قيس بن ثعلبه توجه كرد كه گفت: «2»

______________________________

(1)- ابن كثير در البداية و النهاية مى نويسد معاويه از قتل امام ابراز تأسف و اندوه كرد ولى اين سخن درست نيست زيرا خود معاويه ميگويد من از اين خبر، اندوهناك نشدم. بعلاوه تأسف او با روش خصمانه اى كه با امام داشت و دشنام آن حضرت را واجب مى دانست و شيعيانش را ميكشت جور درنمى آيد

(2)- اعشى بنى قيس همان اعشى كبير است كه نامش ميمون بن قيس است او در دهكده منفوحه از نواحى يمامه بدنيا آمد و خانه و قبرش همانجاست ميگويند او نصرانى بود و نخستين كسى است كه شعر را وسيله گدائى قرار داده است او بمكه آمد و قصد ديدار پيامبر را داشت و آن حضرت را بقصيده اى ستايش كرده بود كه مطلعش اين است:

آيا ديدگانت را در شب از گرسنگى مى بندى و همچون مارگزيدگان شب را سحر مى كنى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:65 تو بخشنده اى و تو مردى دلاورى كه چون دلها از ترس در سينه ها بطپش افتد

چنان در ميدان جنگ بدشمن ضربه ميزنى كه زنها بسوكوارى بر سينه كوبند

امواج خروشان دريا كه برمى خيزندو نى زارها و پلها را فرا مى گيرند

هرگز از تو بخشنده تر نيستندكه هزاران بدره زر بمستمندان مى بخشى (1) از اين نامه، ميزان زيركى و فريبكارى معاويه بخوبى درك ميشود و همچنين سستى و ناتوانى اراده و ترسش از امام بخوبى نمايان است زيرا

به ستايش و بزرگداشت امام على (ع) مى پردازد و خوش حالى خود را از شهادت امام انكار مى كند و اگر ترس و وحشتى نداشت

______________________________

و از آن قصيده است

ترا مر بينم كه بدستور محمد ص گوش ندادى پيامبر خداوند هنگامى كه سفارش كرد و گواه گرفت

اگر توشه اى از تقوى نداشتى و از دنيا رفتى و پس از مرگ توشه دارانى را ديدى

پشيمان مى شوى كه چرا مانند او نبودى و خود را بمانند او آماده نساختى شاعر در بين راه ابو سفيان را ديد و گفت ميخواهم اين قصيده را براى پيامبر بخوانم، ابو سفيان صد شتر براى او جمع كرد و به او داد و از منظورش منصرف كرد و او را برگردانيد، شاعر در راه بازگشت در نزديك خانه اش، شترش رم كرد و بر زمينش زد و جابجا مرد اين شعر هم از اوست:

روزگار حتى كوههاى سخت را از هم مى پاشدو بزغاله هاى دست و پا سفيد از قله اش بزير مى آيند

خيلى چيزهائى را كه با همند دنيا پراكنده مى كندو از هم مى پاشد پس از اجتماعشان (معجم الشعراء مرزبانى ج 2 ص 401)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:66

هرگز از دشمنش چنين ستايشى نمى كرد.

(1)

اخطار عبد اللّه عباس

اشاره

عبد اللّه عباس هم كه از طرف امام، حكومت بصره را داشت نامه اى به معاويه نوشت و اعزام جاسوسان و خبرگزاران را به كوفه و بصره زشت شمرد و معاويه را از چنين تجاوزكاريهاى آشكار بر حذر داشت و تهديد كرد، به اين شرح:

تو از بنى القين جاسوسى به بصره فرستادى تا اخبارى بدست آورد و براى تو بفرستد و با اين خلافكارى خواستى بما چيرگى يابى و به آرزوهايت برسى، كردار تو درست بمانند شعرى است كه أميّة بن

ابى الصلت گفته است «1»

بجان تو، من و خزاعى وارد مى شويم مثل گوسفندى كه سحرگاه گورش را بدست خودش ميكند

و كارد تيزى را بدست خودش برمى انگيزدو آخر شب با همان كارد كشته ميشود

تو گروهى را شماتت مى كنى كه دوست تو هستندو نابود شدند و روز سختى بر آنها درآمد «2» (2)

پاسخ معاويه

معاويه در پاسخ نامه ابن عباس هم به فريبكارى پرداخت و كوشيد تا كردار زشت خود را بپوشاند و به او چنين جواب داد (اما بعد، حسن (ع) هم مثل تو نامه اى براى من نوشت و مرا آماج

______________________________

(1)- در رساله جمهرة العرب نامش اميه بن اسكر آمده است و او از اقدام طارق كه موجب شد پيامبر بر قبيله او پيروز شود اندوهناك شد و اين اشعار را كه معاويه بآن مثل زده است سرود

(2)- الاغانى (ج 8 ص 62) شرح ابن ابى الحديد (ج 4 ص 12)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:67

بدگمانى و بى تدبيرى قرار داد و تو در گفتارت راه درست نپيمودى، مثل شما، حكايت گر داستان طارق خزاعى است كه باين شعر اميه را پاسخ گفت

بخدا قسم نمى دانم (و من راستگويم)كه چگونه از كسى كه مرا متهم ميكند عذر بخواهم

واى بر من اگر زبينه هلاك شودو بنى لحيان از شرافت دور شوند (1) در اين نامه هم معاويه، همان گفتارى را كه در پاسخ امام نوشته بود تكرار كرد و شادمانى خود را از شهادت على (ع) تكذيب كرد و زيركيها و فريبكارى هاى فراوانى بكار برد و به ابن عباس نوشت، كه حسن (ع) هم من را بشادمانى در شهادت على (ع) توبيخ و سرزنش كرده است، در صورتى كه امام او را از

مسأله مهمترى كه فرستادن جاسوسهاست بر حذر داشته و به تهديد او پرداخته و به اعلان جنگ وعده داده بود، ولى معاويه اين جريان را مسكوت گذاشت و فقط مسئله نخستين را مطرح كرد تا مردم از آمادگى براى جنگ باخبر نشوند و روحيه ارتش شام ضعيف نگردد و ياران حسن (ع) براى آغاز جنگ آمادگى نيابند.

(2)

نامه ابن عباس به امام

بدنبال اين مكاتبه، عبد اللّه عباس كه مردى متفكر و بيدار بود نامه اى بحضور امام نوشت و حضرتش را بجنگ با معاويه و مقابله با اين دشمن بزرگ مسلمانان برانگيخت، اين نامه روشنگر حسن تدبير و سياست درست ابن عباس و آگهى كامل او بوضع اجتماع اسلامى آن روز و توجه دقيقش به نهاد سپاه بنى اميه و دشمنى عميق آنها نسبت به اسلام و مسلمانان است، متن نامه:

(اما بعد، مسلمانان پس از مرگ على عليه السلام، ولايت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:68

ترا پذيرفتند، پس براى جنگ آماده شو و با دشمنت بستيز برخيز، به يارانت نزديك شو، و آراء كسانى را كه به آنها بدگمانى در صورتى كه دنيايشان رخنه اى بر تو وارد نياورد خريدارى كن، و مردانى را كه از خاندانهاى شريف و بزرگند بكار گمار تا طرفدارانشان با تو از در اصلاح درآيند در اين صورت است كه همه مردم برگرد تو فراهم مى آيند و به انجام فرمانت اجتماع مى كنند.

(1) گروهى مردم از اينكه هنوز حق بر جاى خود استقرار نيافته، دلخوش نيستند در صورتى كه سرانجام، عدالت پديدار مى شود و دين عزت مى يابد، و اين بسيار بهتر از آن است كه مردم چيزى را بخواهند ولى پايانش، ظهور ستم و خوارى مؤمنان و چيرگى تبهكاران

باشد.

همانسان كه پيشوايان عدل رفتار كردند تو هم از آنها پيروى كن، آنها هرگز دروغ را جز بهنگام جنگ و اصلاح بين مردم جايز نمى دانستند، زيرا جنگ هميشه اقتضاى حيله و فريب دشمن را همراه دارد.

اين را بدان كه از آن جهت مردم از پدرت على (ع) روى گردانيدند و بمعاويه روى آوردند كه او همه مردم را برابر مى شمرد و در بخش غنيمت ها و درآمدها بين همگان به تساوى رفتار ميكرد و اين عدالت بر مردم گران مى آمد.

و دانسته باش كه تو اكنون با كسى جنگ مى كنى كه از آغاز پيدايش اسلام، با خدا و پيامبرش مى جنگيد تا اينكه دين خدا استقرار يافت و چون حقيقت توحيد گسترش يافت و آئين شرك نابود شد و دين اسلام چيرگى يافت، معاويه و دار و دسته اش بناچار، دين را بظاهر پذيرفتند، آنها قرآن را ميخواندند ولى آياتش را به مسخره ميگرفتند و نماز را با تنبلى و تنگدلى ميخواندند و فرمانهاى دين را به ناخوشى انجام ميدادند و چون ديدند كه در آئين اسلام، فقط

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:69

پرهيزگاران و نيكوكاران بروى كار مى آيند و عزت مى يابند، چهره شايسته كاران بخود گرفتند تا مسلمانان آنها را آدمهاى خوبى بدانند تا بدانجا كه مردم آنها را در امانت هاى خود شريك شمردند و گفتند حسابشان با خدا، اگر در گفتار و كردارشان راستگوى و راستينند برادران ايمانى مايند و اگر نادرست و ناراستند، خودشان در نتيجه كج رويهايشان بزيان خواهند افتاد.

(1) اكنون تو گرفتار چنين گروه و فرزندان و همانندان آنهائى كه بخدا قسم در همه عمرشان جز راه سركشى نپيموده اند و هر روز بر دشمنى خود نسبت به اسلاميان

افزوده اند، پس با اينها نبرد كن و هرگز خوارى و شكست را پذيرا مباش پدرت هرگز حاضر نبود مسأله حكميت را بپذيرد ولى مردم بر او شوريدند و مجبور به قبولش كردند و چنانچه آن داورى بر پايه عدالت انجام مى شد او در امر خلافت از هر كس شايسته تر بود، ولى داورى بر بنيان هوس و نيرنگ انجام گرفت و على (ع) آن را نپذيرفت و بر همين حال باقى ماند تا مرگش فرا رسيد.

تو هم هرگز مقامى را كه بحق شايسته آنى فرو مگذار و در اين راه تا بهنگام مرگ مبارزه كن.

و السلام»

در اين نامه مطالب پراهميتى بيان شده كه ذيلا به بررسى آنها مى پردازيم:

(2) 1- ابن عباس به امام پيشنهاد مى كند كه اشراف پرنفوذ را روى كار آورد و دين كسانى را كه مورد بدگمانى اند خريدارى كند، تا پراكندگى مردم برطرف شود و همگى در صف واحدى درآيند و به نيروى آنها مبارزه با معاويه و مقاومت در برابر سپاه او ممكن گردد.

ولى ابن عباس گويا از اين نكته غفلت داشت كه سياست راستين و دادگرانه اهل بيت كه بر مبناى حقيقتى اصيل استوار است با چنين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:70

كارهاى ناروائى هرگز هماهنگى ندارد و امام نميتواند دست به هرگونه اسباب چينى و سياستى كه مخالف اصول اسلامى است بزند هر چند كه پيروزى قاطع او در انجام چنين ناروائيهائى باشد و ما بزودى در اين مورد بشرحى گسترده تر در فصل صلح امام خواهيم پرداخت.

(1) 2- در اين نامه علل اساسى شكست ظاهرى امير المؤمنين (ع) و پيروزى معاويه بيان و بررسى شده است مهمترين علت اينكه، امام به اجراى سياست

برابرى و عدالت مى پرداخت و همه مسلمانان را در پخش غنائم و درآمد بيت المال، يكسان مى شمرد و هيچ كس را بر ديگرى برترى نمى داد زيرا اسلام بتساوى همگانى فرمان داده بود و تعليمات دادگرانه اش بين سياه و سفيد تفاوت نمى گذاشت و ديواره هاى امتياز بين توانگران و ناتوانان را در هم مى كوبيد و مردم را بگفته پيامبر همچون دندانه هاى شانه قرار داد كه همه آنها فرزندان آدمند و آدم از خاك است و كسى را بر ديگرى برترى و امتيازى جز به پرهيزكارى و شايسته كارى و كفايت نيست.

على (ع) چنين سياست عادلانه اى را پيروى ميكرد و در چنين راه روشنى گام برمى داشت تا اينكه بهترين نمونه عالى دادگرى بشمار آمد و پيشواى عدالت انسانى گرديد.

از جمله مظاهر حكومت دادگرانه اش، بخششى متساوى بين بانوئى قريشى و كنيزى گمنام بود كه خشم آن بانو را برانگيخت و به پيش امام آمد و با فريادى پرحرارت و خشم آلود گفت:

آيا در تقسيم مال، من و اين كنيز را يكسان مى شمارى؟

امام به او نگاهى سبك كرد و مشتى خاك را برداشت و در ميان مشتش زير و رو كرد و فرمود:

اين خاكها بر هم هيچ گونه برترى ندارند.

چنين مساواتى بر مردم گران آمد و برداشت چنين دادگرى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:71

دقيقى بر آنها سخت بود زيرا آنها فقط منافع شخصى خود را ميخواستند و بهمين جهت خلافت على (ع) را رها كردند و تسليم حكومت ستمكارانه معاويه شدند كه هدفى جز پيروى شهوتها و رسيدن به آرمانهايش نداشت.

(1) 3- ابن عباس در نامه اش به دريافتهائى كه از خوى و سرشت بنى اميه و نهاد سياه و نهانيهاى درونشان داشت اشاره كرد

و بروشنى بيان داشت كه آنها مجموعه اى از گروه بى دينان و مشركانند و اكنون امام با كسانى مى جنگد كه از آغاز طلوع اسلام با خدا و دين و پيامبرش به نبرد برخاسته اند و هنگامى كه خداوند دينش را يارى كرد و اسلام بر همه عرب استيلا يافت، بنى اميه بناگزير مسلمان شدند ولى اسلام آنها از روى ايمان نبود بلكه از ترس تيزى شمشير و خطر مرگ بود، آنها به اسلام تظاهر مى كردند آنها آيات قرآن را تلاوت مى كردند ولى از روى مسخره و ريشخند نه از راه ايمان و اعتقاد، نماز را از روى كسالت و ناخوشى مى خواندند و فرائض را از روى اكراه و نفاق بجا مى آوردند و چون ديدند نقش آنها بخطا رفته و راهى براى رهائى ندارند و با چنين روشى به كاميابى نمى رسند زيرا در اين آئين فقط نيكوكاران و شايستگان عزت مى يابند و خداوند در قرآن فرموده (گراميترين شما نزد خدا پرهيزكارترين شماست) بناچار به فريب و ريا پرداختند و به شايسته كارى و تقوى و ايمان تظاهر كردند و شرك و نفاق و كينه توزى به اسلام را در نهاد ناپاكشان پنهان ساختند و چنان در اطاعت خدا و فرمانبرى و اجراى فرائض دينى تظاهر كردند كه مردم آنها را در امور و شئون اجتماعى خود شركت دادند ولى بازهم نسبت به آنها شك داشتند و بايمانشان بدگمان بودند.

(2) 4- اين نامه نيز متضمن تحريك امام به جنگ منافقين و از دين برگشتگان است، جنگى كه تا آخرين نفر ادامه يابد تا امت از شر اين گروه رها شوند و از فريبشان ايمنى يابند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:72

بدون شك

چنين نامه اى را كه دانشمند بزرگوار امت يعنى ابن عباس بسوى امام فرستاد اثرى نيكو بجا گذاشت زيرا او امام را به پيكار بر ضد معاويه و به مقاومت در برابر طغيانش برمى انگيخت و اعلان جنگ را واجب مى شمرد.

(1) زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 72 نامه امام به معاويه ..... ص : 72

نامه امام به معاويه

اشاره

امام نامه ديگرى به معاويه نوشت و او را دعوت به قبول بيعت و اطاعت از مقام خلافت كرد و از او خواست كه چون ديگر مسلمانان در دائره مجتمع اسلامى قرار گيرد و اين نامه را بوسيله دو نفر از شخصيتهاى ممتاز و سرشناس مسلمان كه مورد اعتماد همگان بودند بشام فرستاد، اين دو نفر يكى حارث بن سويد تميمى «1» و ديگرى جندب الازدى «2» بود متن نامه چنين است:

(از بنده خدا، حسن امير المؤمنين به معاويه پسر ابى سفيان.

اما بعد، خداوند محمد (ص) را برانگيخت با صفت مشخص رحمة للعالمين، و بدست او حق را آشكار كرد و شرك را برانداخت و عرب را بطور عموم و قريش را خصوصاً عزت بخشيد و فرمود

______________________________

(1)- حارث بن سويد تميمى، كينه اش ابو عائشه است او از راويانى است كه رواياتى از صحابه پيغمبر از جمله حضرت على (ع) و ابن مسعود نقل كرده است و گروهى از محدثين مورد اعتماد هم از او رواياتى بيان داشته و مقام او را بزرگ شمرده اند ابن معين مى گويد او محدثى قابل اعتماد بود، و ديگرى مى گويد او روايات معتبرى از على ع نقل كرده است و مكانت او را مى ستايد و در موقعيت او كافى است كه امام حسن او را معتمد خود دانسته

و بسفارت بسوى شام فرستاده است او در اواخر دوران عبد اللّه زبير درگذشت (تهذيب التهذيب ج 2)

(2)- ابو عبد اللّه جندب الازدى يكى از صحابه است كه از پيغمبر نقل كرد كه فرمود (حد جادوگر اين است كه او را بشمشير بكشند) و از گروهى از صحابه پيغمبر از جمله على ع و سلمان فارسى رواياتى آورده كه گروهى ديگر اين روايات را از او نقل كرده اند و ابن حيان او را از ثقات تابعين مى شمارد او در آخر خلافت معاويه وفات كرد (تهذيب التهذيب ج 2)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:73

(همانا اين، يادآورى براى تو و مردم تو است) «1» (1) و چون خداوند روان او را بجوار خويش بالا برد، عرب در امر جانشينى او به منازعه برخاست، قريش گفتند ما از بستگان و خويشان پيامبريم و شايسته نيست كسى با ما در امر جانشينى او به مخالفت برخيزد، اعراب هم اين حق را به قريش واگذاشتند ولى قريش حقى را كه اعراب واگذارده بودند درباره ما انكار كردند و از ما بازستاندند هيهات كه قريش درباره ما انصاف نكردند و برترى در دين و سابقه اسلامى ما را ناديده انگاشتند.

لاجرم مبارزه تو هم با ما در امر خلافت، كارى خلاف حقيقت است كه همه ميدانند و اثرى پسنديده در اسلام بجاى نميگذارد، سرانجام همگى بخدا خواهيم پيوست، ما هميشه از خدا خير و نيكى ميخواهيم و اميدواريم در اين دنيا چيزى بما ندهد كه در آخرت موجب نقصان ما شود.

هنگامى كه خداوند، على (ع) را بجوار خود برد، مسلمانان پس از او، مقام خلافت را بمن سپردند، از خدا بترس اى معاويه

و به وضع امت محمد (ص) نگاه كن و خون مردم را مريز و كارشان را با قبول خلافت من اصلاح كن، و السلام» «2»

اين نامه بطرزى ديگر نيز روايت شده است كه صورتى گسترده تر دارد كه ما براى استفاده بيشتر بنقل آن مى پردازيم:

«از حسن بن على، امير المؤمنين به معاويه پسر ابى سفيان.

درود بر تو خدائى را بر تو مى ستايم كه خدائى جز او نيست اما بعد، خداوند جل جلاله، محمد (ص) را بعنوان رحمة للعالمين و منت مؤمنان و همه مردمان برانگيخت (تا هر انسان زنده اى را بترساند و حق

______________________________

(1)- سوره زخرف آيه 44

(2)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:74

را بر كافران استوار دارد) «1»

(1) پيامبر هم رسالت خدايش را بمردم رسانيد و به اجراى فرمان او برخاست تا اينكه خداوند او را بجوار رحمت خويش برد و او در تبليغ رسالت سستى و كوتاهى نورزيده بود.

و پس از آنكه خداوند به كوشش او حق را آشكار كرد و شرك را نابود ساخت و قريش را اختصاصى خاص بخشيد و فرمود (اين قرآن يادى براى تو و قوم تو است) ولى چون از دنيا رفت، اعراب درباره جانشينى او به اختلاف برخاستند، قريش به آنها گفتند، ما از دودمان او و خاندان و دوستان او هستيم و شما شايسته آن نيستيد كه درباره احراز مقام و حق محمد (ص) با ما دشمنى ورزيد، اعراب، سخن قريش را پذيرفتند و دانستند كه حق و حجت با آنهاست و كسى نبايد به مخالفت آنها برخيزد و بدين جهت، بدعوتشان پاسخ قبول دادند و تسليم امرشان شدند.

پس از اين ما هم كه

از خاندان پيامبريم بهمين دليل سزاوارى خود را به قريش ابراز داشتيم ولى آنها بمانند اعراب، نسبت بما رعايت انصاف نكردند، آنها بدليل خويشاوندى پيامبر، امر خلافت را از اعراب گرفتند ولى چون ما كه از خاندان پيامبر و اولياء او هستيم اين حق را خواستيم، از ما بازگرفتند و با ستم و دشمنى ما بر اجتماع چيرگى يافتند و حق ما را پايمال كردند، پس ميعاد ما دادگاه الهى است و خداوند دوست و ياور ماست.

(2) واقعا جاى شگفتى است كه گروهى بر ما بتازند و حقى را كه سزاوار آن هستيم از ما بگيرند هر چند كه داراى فضيلت و سابقه اى در اسلام باشند، ولى ما از اختلاف و ستيز با آنها دست برداشتيم زيرا

______________________________

(1)- سوره يس آيه 70

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:75

بيم آن داشتيم كه دوباره منافقان و احزاب «1» فرصتى يابند و به بناى دين رخنه اى وارد سازند و باين بهانه به تبهكارى پردازند و امروز شگفت آورتر از هر شگفتى، اى معاويه قيام تو براى بدست آوردن مقامى است كه هرگز شايسته آن نيستى، نه در دين به فضيلتى شناخته شده اى و نه از خود اثر سودمندى بجا گذاشته اى، تو دسته اى از همان دار و دسته احزابى، تو پسر بزرگترين دشمن پيامبر خدا و كتاب او هستى خداوند شر تو را كفايت خواهد كرد و به حسابت خواهد رسيد، بزودى ميميرى و ميدانى كه سرانجام كار با كيست، بخدا قسم كه خدا را با دستى تهى ديدار مى كنى و خداوند كيفر كردارت را خواهد داد و خداوند نسبت به بندگانش، ستمكار نيست

(1) هنگامى كه على (ع) راه خود را بسوى خدا پيمود

(درود خدا بر او باد روزى كه درگذشت، و روزى كه خدا به پذيرش اسلام بر او منت نهاد و روزى كه زنده برانگيخته شود) مسلمين پس از او مرا به خلافت برگزيدند، من از خداوند ميخواهم، چيزى در اين دنياى گذران بمن نبخشد كه روز رستخيز در پيشگاه او از رحمت و كرامتش بكاهد، اين نامه را بدان جهت بتو مى نويسم كه بين من و خدا عذرى درباره تو نماند، چنانكه حقيقت را بپذيرى بهره اى فراوان خواهى برد و مصلحت مسلمين را رعايت خواهى كرد پس دست از تبهكارى هميشگى خود بردار و تو هم بمانند همه مسلمانان بخلافت من تسليم شو، تو خودت ميدانى كه من در امر خلافت مسلمانان، از تو شايسته ترم، هم در پيشگاه خدا و هم در نزد هر مسلمان خداجوئى كه خويشتن دار است و قلبش بخدا پيوسته است،

______________________________

(1)- احزاب، گروهى هستند كه براى كشتن پيغمبر، هم آهنگ شدند، آنها از قبايل قريش، غطفان، بنى مرة، بنى اشجع، بنى سليم و بنى اسد بودند كه جنگ احزاب را كه همان غزوه خندق است براه انداختند و سردار همگى آنها ابو سفيان بود، اين جنگ در سال پنجم هجرى اتفاق افتاد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:77

مزار پاك حضرت مجتبى (ع) در گورستان بقيع (مدينه)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:79

مدينه شهر سكوت، شكوه، آرامش، صلح، ايمان و روشنائى و تلاش و سازندگى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:81

دورنماى گنبد خضراى نبوى (ص) از قبرستان بقيع.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:82

پس بيا و از خدا بترس و از سركشى دست بردار و خون مسلمانان را نگهدار، بخدا قسم خيرى نمى بينى كه خداوند را با دست هاى خون آلود ديدار كنى

بلكه صلاح تو در اين است كه با همه مسلمانها هم آهنگ شوى و تسليم و اطاعت را بپذيرى و با اهل حق و آنها كه از تو شايسته تر در اين كارند به مخالفت برنخيزى تا خداوند بدين وسيله آتش جنگ و كينه توزى را فرو نشاند و مسلمانان همه يك سخن شوند و پيوندشان بشايستگى گرايد و اگر بخواهى همچنان در سركشى باقى بمانى، به همراه گروهى از مسلمانان، آهنگ تو مى كنم و به محاكمه ات مى پردازم تا خداوند بين ما داورى كند و او بهترين داوران است «1».

(1) مطالب اين نامه با هر دو گونه اى كه بيان شد، امور مهمى را باين شرح در بر دارد:

1- سخن امام متوجه مسئله مهم خلافت اسلامى است و گوياى اين حقيقت است كه اين مقام والا و پرمسئوليت، در انحصار خاندان پيغمبر است و هيچ كس را حق احراز آن نيست و اگر كسى بخواهد با اعمال زور، چنين موقعيت بزرگى را بچنگ آورد و از دودمان نبى بگيرد بر آنها ستم و تجاوز كرده و ميراثشان را بستم ربوده است.

امام در بيان اين حقيقت بهمان برهانى استدلال كرد كه قريش آن را عنوان كردند و به اعراب گفتند چون ما از خويشان و بستگان پيامبريم به جانشينى او از شما سزاوارتريم، اين شعارى كه قريش به آن ندا دردادند، ريشه و بنيانش به نحو كامل در نزد اهل بيت بود زيرا آنها شاخسارهاى اين درخت پاك و از هر كس به پيامبر نزديك تر و پيوسته تر بودند و شگفتى اينجاست كه عرب حجت قريش را در اين باره پذيرفت ولى قريش اين حق را براى خاندان رسول

______________________________

(1)- نهج

البلاغه شرح ابن ابى الحديد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:83

نپذيرفت و سبب اين حق ناشناسى رشك و كينه اى بود كه نسبت بخاندان پيامبر در دل داشتند بهمين جهت بر خاندان پيامبرشان تاختند و دشمنى را به آخرين حد رسانيدند و در فشار و آزارشان كوتاهى نكردند و عترت پاك رسول در اين هنگامه با سنگدليهاى رنگارنگ و اندوه و گرفتاريهائى گونه گون روبرو گرديدند.

(1) 2- امام در ضمن اين نامه، راز سكوت و تسليم خاندان پيامبر را در مسئله غصب خلافت بيان ميدارد و مى گويد علت خاموشى ما، ترس از پراكندگى امت بود و براى نگهدارى جامعه اسلامى و اعلاى كلمه توحيد به اين تجاوز تلخ تن درداديم تا دار و دسته هاى منافقان كه همچنان بر ستيز و نفاق خود باقى بودند و با مرگ پيامبر، نيرومندتر شده بودند فرصتى براى حمله به اسلام نيابند و به محو آثار اين آئين نوخاسته برنخيزند.

با توجه بهمين خطر بزرگ بود، كه مصلحت اسلام را بر تضييع حق خود برترى دادند، چنانكه امير المؤمنين طى نامه اى كه بمردم مصر مى نويسد به اين حقيقت اصيل تصريح ميفرمايد و مى گويد:

(چون پيامبر كه درود خدا بر او بود از دنيا رفت، مسلمانان بر سر جانشينى او به اختلاف برخاستند، بخدا قسم هرگز ترسى بخود راه نميدادم و هرگز به انديشه ام نمى گذشت كه عرب دارد اين مقام را از خاندان پيامبر، بازمى دارد و مردم بسوى ديگرى هجوم مى آورند.

من بدان جهت دست از اين منازعه بازداشتم و خود را كنار كشيدم كه ديدم، مردم براى نابودى دين اسلام آماده مى شوند و من ترسيدم كه اگر با سكوت خود، دين اسلام و پيروان آن را يارى نكنم

بزودى شاهد ويرانى بناى آن خواهم بود. اين مصيبت براى من بزرگتر از آن بود كه خلافت من از دست برود، زيرا فرماندهى چند روزه بر شما بزودى پايان مى يابد همچنانكه درخشندگى سراب محو

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:84

ميشود و ابرها پراكنده مى گردند.)

پس، خاندان پيغمبر بمنظور نگهبانى اسلام و رعايت مصلحت مسلمين، دست از خواستارى حق خود برداشتند و مردم را بجنگ و كشيدن شمشير برنيانگيختند و تسليم امر خدائى شدند.

(1) 3- امام در نامه اش بشدت ابراز شگفتى مى كند كه شخصى همچون معاويه ميخواهد خود را بجانشينى پيامبر جا بزند و با فرزند او بستيزه پردازد در صورتى كه او از همان دار و دسته اى است كه دنيا را بجنگ با پيامبر به آتش كشيدند و آئين جاهلى و كينه ورزيهاى قومى را بر او شورانيدند و چگونه اكنون ميخواهد با فرزند پيامبر كه يادگار وارث و جانشين اوست ستيزه كند و همين شگفتى را على «ع» هم در برخورد معاويه با خلافت اسلامى داشت كه چگونه معاويه كه هيچ فضيلتى در اسلام ندارد و اثرى پسنديده از خود نسبت به اسلام باقى نگذارده با كدام حقى و اقدام شايسته اى خود را شايسته احراز اين مقام بزرگ و مقدس ميداند؟

(2) امام به معاويه تذكر ميدهد كه پس از شهادت على «ع» همه مسلمانان، خلافت او را پذيرفته و تسليم فرمانش شده اند و اين حقيقت بايستى براى معاويه حجتى باشد كه آن را بپذيرد و مانند، ديگر مسلمانان به حقيقت و منطق و صواب تسليم شود.

(3)

پاسخ معاويه:

معاويه در برابر نامه امام، بازهم به فريب و نيرنگ دست زد و نامه اى باين شرح در پاسخ امام نگاشت: «اما بعد،

آنچه درباره پيامبر نوشته بودى، دانستم، و معتقدم كه او از همه پيشينيان و آيندگان، بداشتن فضائل شايسته تر است، از اختلاف مسلمانان پس از درگذشت پيامبر سخن گفته بودى و بتصريح به تهمت أبو بكر و عمر و ابو عبيده امين و مهاجرين شايسته پرداخته بودى و از اين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:85

مسأله ابراز ناراحتى كرده بودى كه امت مسلمانان در اختلاف مسئله خلافت قريش را سزاوارتر دانسته بودند ولى توجه نكردى كه قريش هم به همراه انصار و شخصيتهاى با فضيلت و دين از ميان خويش داناترين و خداترسترين و نيرومندترين فرد را در امر سرپرستى مسلمانان انتخاب كرده بودند و چنين شخص شايسته اى أبو بكر بود كه به مقام خلافت رسيد و در اين انتخاب هيچ گونه كوتاهى نشد و اگر شخص ديگرى را از أبو بكر شايسته تر ميدانستند او را برمى گزيدند و حمايت از اسلام را به او واميگذاشتند و خلافت را به أبو بكر نميدادند اكنون هم همين مسأله بين من و تو اتفاق افتاده است و اگر من ميدانستم كه تو در كار مردم واردتر هستى و احاطه بيشترى در اداره امور مسلمانان دارى و سياست بهترى در پيش مى گيرى و براى جنگ با دشمن ورزيده ترى و بهتر ميتوانى منافع مردم را حفظ كنى، كار خلافت را پس از پدرت بتو واميگذاشتم.

(1) پدرت بر عثمان شوريد تا اينكه او بستم كشته شد و خداوند بخونخواهى او پرداخت و هر كس كه خداوند خونخواه او باشد خونش بهدر نمى رود، آن وقت پدرت زمام امور مردم را بدست گرفت و بين مردم تفرقه انداخت بدين جهت همانندان او در سابقه ايمان و مجاهدت

با او به مخالفت برخاستند و او ادعا كرد كه آنها پيمانش را شكسته اند و با آنها جنگيد و خونهائى بزمين ريخت و حرمتشان را شكست و خونشان را حلال دانست، آنگاه بجنگ ما آمد و خواست ما را به بيعت خود درآورد و بزير فرمانش درآورد ولى جنگ به حكميت كشيد و قرار شد نماينده اى از جانب ما و نماينده اى از طرف او به مشاوره پردازند و بنفع مردم حكم دهند و دوباره امت را به يگانگى و هماهنگى درآورند و از او پيمان گرفتيم كه به حكميت آنها تسليم شود و ما همچنين پيمانى را گردن نهاديم و چنانكه ميدانى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:86

آنها او را از خلافت بركنار كردند ولى بخدا قسم پدرت به رأى آنها تسليم و خشنود نشد و بفرمان خداوندى شكيبائى نورزيد و اكنون تو چگونه حقى را كه از پدرت سلب شد از ما مطالبه ميكنى؟ اكنون بخودت و دينت بينديش و بنگر و السلام «1»».

(1) اين پاسخ بصورت گسترده ترى نيز روايت شده كه شرح آن را بدين گونه مى آوريم:

«از بنده خدا معاويه، امير المؤمنين به حسن بن على درود بر تو، من مى ستايم بر تو خداوندى را كه جز او خدائى نيست اما بعد نامه ات بمن رسيد و آنچه را كه درباره محمد «ص» و برتريش بر پيشينيان و آيندگان همگى از قديم و جديد و كوچك و بزرگ گفته بودى دانستم، بخدا قسم او رسالتش را ابلاغ كرد و چيزى از پند و راهنمائى فرو نگذاشت تا خداوند ما را از نابودى نجات داد و بوسيله او نابينائى را روشنى بخشيد و مردم را از نادانى

و گمراهى برهانيد، خداوند به او بهترين پاداشها را عنايت فرمايد، پاداشى به پيامبرى در برابر نجات مردمش، و درود خداوند بر او باد روزى كه بدنيا آمد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه از دنيا رفت و روزى كه زنده برانگيخته شود.

(2) تو از مرگ پيامبر و اختلاف مسلمانان در امر خلافت و پيروزى آنها بر پدرت سخن گفتى و صريحا أبو بكر و عمر فاروق و ابى عبيده امين آن ياور پيغمبر را متهم كردى و مهاجرين و انصار رسول الله را در اين تهمت شريك ساختى و بر كنار ماندن پدرت را از خلافت، ناخوش دانستى، تو در نزد ما و همه مسلمانان مورد بدگمانى نيستى و تو را گناه كار و پست نميدانيم و بهمين جهت از تو انتظار داشتم كه سخن بدرستى بگوئى و گذشتگان را به نيكى ياد كنى. مسلمانان بهنگام

______________________________

(1)- نهج البلاغه شرح ابن ابى الحديد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:87

اختلاف در كار خلافت، (1) هرگز برترى و سابقه شما در اسلام و خويشاوندى با پيامبر و موقعيت شما را در اسلام و بين مسلمين از ياد نبردند و تصميم گرفتند خلافت را به قريش كه در نزد پيامبر موقعيتى خاص داشتند بسپارند و بعد افراد شايسته قريش و انصار و ديگر مردم مسلمان بر آن شدند كه مقام جانشينى رسول را به كسى واگذارند كه سابقه اى بيشتر در اسلام داشته باشد و از همه كس بهتر خدا را بشناسد و خدا دوست تر و در كار رهبرى مردم نيرومندتر باشد و پس از بررسى كامل أبو بكر را انتخاب كردند و اين انتخاب بوسيله ارباب

دين و دانش و بصيرت انجام گرفت و اين اقدام، شما را به تهمت زدن وادار كرد در صورتى كه آنها سزاوار تهمت نيستند و هرگز مرتكب اشتباه نشدند و اگر كسى را مى شناختند كه مى توانست جاى أبو بكر را بگيرد و از حريم اسلامى نگهبانى كند مسلما او را برمى گزيدند ولى آنها مى دانستند كه در اين انتخاب مصلحت اسلام و مسلمين را رعايت كرده اند، خداوند آنها را از طرف اسلام و مسلمانان پاداش نيكو عنايت كند.

(2) دعوت ترا درباره قبول صلح و بيعت دانستم، جريانى كه اكنون بين من و تو پديدار شده درست مثل همان ماجرائى است كه بين شما و أبو بكر پس از مرگ پيغمبر وقوع يافته بود و اگر ميدانستم كه تو در كار نگهبانى مردم از من شايسته ترى، و بر امور مسلمانان احاطه بيشترى دارى و سياست تو بهتر است و در جمع مال مسلمانان نيرومندتر و در مبارزه با دشمن ورزيده ترى دعوت ترا براى قبول بيعت مى پذيرفتم و اكنون هم ترا براى اين كار سزاوار مى دانم ولى خودت مى دانى كه سابقه من در كار حكومت بيشتر است و در رهبرى اين مردم تجربه اى زيادتر دارم و سنين عمرم درازتر است پس شايسته اين است كه تو خلافت من را بپذيرى و فرمان مرا گردن نهى و پس از

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:88

من خلافت مسلمين بعهده تو باشد در اين صورت تمام موجودى بيت المال عراق براى تو خواهد بود كه بهر جا كه ميخواهى ببرى و ماليات هر ناحيه از عراق را كه بخواهى بتو وامى گذاريم كه براى هزينه زندگانيت تصرف كنى و همه ساله نماينده ات آن را وصول

كند و برايت بفرستد و هيچ كس بتو جسارتى نكند و هيچ كارى بدون مشورت تو انجام نيابد، پس در كارى كه طاعت خدا در آن است نافرمانى مكن، خداوند ما را و تو را بر طاعت خويش يارى كند همانا خداوند شنواست و هر درخواستى را مى پذيرد و السلام «1»».

(1) اين نامه مشتمل بر دروغ و نيرنگ و مغالطه كارى معاويه است و چنانكه دكتر احمد رفاعى ميگويد بايد نظر كوتاهى بمطالب آن بشرح زير بيندازيم «2».

(2) 1- معاويه در اين نامه نوشته است كه مسلمانان در موقع اختلاف در امر خلافت برترى و سابقه شما را در اسلام و خويشاونديتان را به پيامبر از ياد نبردند، در صورتى كه حوادث پس از مرگ پيامبر، نادرستى اين سخن و خلاف واقع بودنش را اثبات مى كند، زيرا خاندان پاك پيامبر پس از رحلت رسول، دشوارترين رنجها و سختى ها را متحمل شدند و هنوز جراحت فقدان پيغمبر التيام نيافته و پيكر رسول خدا دفن نشده بود كه كارها را در دست گرفتند و در سقيفه جمع شدند و براى غصب خلافت به بند و بست هلاكت بارى پرداختند و خاندان پيامبرشان را فراموش كردند و به حق و رأى آنها اعتنائى نكردند و چون انتخاب أبو بكر بانجام رسيد، با شتاب بخانه دخترش و پاره تنش هجوم بردند و مشعل هاى آتش را براى سوزانيدن خانه او به همراه بردند و امير المؤمنين را كه برادر و جانشين پيغمبر بود بزور شمشير به-

______________________________

(1)- نهج البلاغه شرح ابن ابى الحديد

(2)- عصر المأمون

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:89

مسجد بردند تا از او به عنف بيعت بگيرند و او از هر كس

پناهى مى جست و كسى به حمايتش برنمى خاست و پس از اين ماجرا، ساليان دراز به گوشه انزوا پناه برد و اندوههاى سخت و دردهاى تلخى را تحمل كرد و از آن روز همچنان سختى ها و ناراحتى هاى فراوان خاندان پيامبر را احاطه كرده بود و هنوز پنجاه سال از مرگ پيغمبر نگذشته بود كه عترت رسول را به اسارت گرفتند و در بيابانها از شهرى به شهر ديگرى كشاندند و سرهاى بريده پسران پيامبر را به نيزه كردند و دخترانش را به اسيرى بردند (مردم از دور و نزديك آنها را مى ديدند و كاروانيان و شهرنشينان بحالشان آگهى مى يافتند).

آيا با چنين مصيبت هاى بزرگى كه به عترت رسول وارد آوردند، درست است كه بگوئيم حق آنها را شناختند و ادا كردند و فضيلتشان را انكار نكردند؟

(1) 2- در نامه آمده است كه گروهى شايسته از قريش و انصار و ديگران، امر خلافت را به قريش واگذاشتند در صورتى كه اصحاب شايسته و نيكوكار پيغمبر همگى با امير المؤمنين بودند و به خلافت أبو بكر راضى نشدند و دلايلى فراوان بكار بردند و چنين انتخابى را انكار كردند كه ما بتفصيل در جلد اول اين كتاب بيان كرديم.

نتيجه اشتباه بزرگ قريش در اين انتخاب به اينجا كشيد كه عناصرى مثل معاويه و يزيد و مروان و وليد بر گردن مسلمانان سوار شوند و چنين حاكمان ستمكارى بلاد اسلامى را در اندوه و رنج فرو برند و چنان امت مسلمان را به پستى و ننگ بيالايند كه همه با يزيد بيعت كنند و خود را بنده او بدانند و اين ماجراهاى زشت و تأسف بار، پديده همان اقدامى بود كه

باصطلاح، شايستگان قريش!! انجام دادند و مقام خلافت را از خاندان رسول بازگرفتند و اكنون معاويه به چنين اقدام ناصوابى استدلال مى كند پس بايد گفت (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:90

(1) 3- از سخنان شگفت آور معاويه اين است كه مى گويد: «اگر ميدانستم كه تو در حفظ امت از من ورزيده تر و به اداره امور آگاه تر و در سياست چيره دست تر و ....»

بلى احاطه معاويه به مسائل اسلام و حسن سياست او در اداره مردم، موقعى كه بزمامدارى بى رقيب رسيد معلوم شد. او به محض استقرار بر مقام غاصبانه خلافت به كشتار فجيع مسلمانان شايسته و نيكوكار دست زد و گروهى از آنان را با شكنجه و رنج به زندانها انداخت و از آگاهى كامل او نسبت به حقايق اسلام همين بس كه زياد بن أبيه را فرزند نامشروع پدرش ابو سفيان دانست و او را به برادريش برگزيد و دستور داد كه بر منابر و دعاى نماز، به امير المؤمنين دشنام دهند و پسرش يزيد تبهكار را پس از خود به خلافت مسلمانان بگماشت و هزاران جريمه و زشتكارى ديگرى كه چهره تاريخ را براى هميشه سياه كرد.

(2)

اخطار معاويه:

اشاره

پس از اين نامه، معاويه نامه تهديدآميزى به امام نوشت و او را از مخالفت با خود بر حذر داشت و در برابر به امام وعده داد كه اگر خلافت معاويه را بپذيرد پس از او مقام خلافت به امام واگذار شود، اينك متن نامه: (اما بعد، همانا خداوند آنچه بخواهد درباره بندگانش انجام ميدهد و هيچ چيز فرمانش را از اجرا بازنمى دارد، و او زود به حسابها ميرسد، بترس از اينكه اختيار و

آرزويت بدست مردمى سبك رأى و اوباش بيفتد و نابخردان درباره ما ابراز عقيده كنند، چنانكه از ادعاى خود بازگردى و خلافت من را بپذيرى منهم بوعده خود وفا مى كنم و شرايط پيمان را بجا مى آورم و در اين مورد چنانكه اعشى شاعر بنى قيس گفت عمل مى كنم كه گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:91

«اگر كسى بتو امانتى سپرد به آن وفا كن تا پس از مرگ ترا امين بخوانند.

اگر دوستت بى نياز بود به او رشك مبر و اگر در سرمايه فانى شده بود به او جفا مكن».

و پس از من خلافت بتو خواهد رسيد كه از هر كس شايسته ترى و السلام).

گمان ميرود اين نامه را كه رنگى تهديد گونه دارد معاويه هنگامى به امام نوشته است كه با سرداران سپاه عراق روابطى مستحكم برقرار كرده و آنها اجراى نقشه هاى خائنانه معاويه را تعهد كرده اند و مسلم است كه معاويه تا چنين روابطى با آنها برقرار نكند و از عدم همكاريشان با امام مطمئن نشود چنين نامه اى نمى نويسد.

(1)

پاسخ امام:

امام اعتنائى به تهديدهاى معاويه نكرد و در پاسخ به درست انديشى و پافشارى در جنگ پرداخت، به اين شرح: (اما بعد، نامه ات بمن رسيد در آن هر چه خواسته اى گفته اى من بتو پاسخى نمى گويم زيرا مى ترسم بر سركشى خود بيفزائى و بخدا از چنين چيزى پناه ميبرم، بيا و از حق پيروى كن و نيك ميدانى كه من سزاوار آنم و اين گناهى بر من است كه سخنى بدروغ بگويم و السلام).

و اين آخرين نامه اى است كه بين امام و معاويه مبادله شد و پس از آن معاويه دانست كه فريب و نيرنگ او اثرى نخواهد داشت و

اشتباهكاريهاى سياسى او سودى نخواهد بخشيد و فهميد كه امام آماده جنگ است و ناگزير او هم براى جنگ مهيا شد و بتهيه وسائل نبرد پرداخت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:93

(1)

اعلان جنگ

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:95

(1) وقتى كه اشتباهكاريهاى معاويه و نيرنگ هاى سياسى او بى نتيجه ماند، دانست كه بهترين راه براى حصول پيروزى او اعلان جنگ است وگرنه موقعيت از دست او خواهد رفت و فرصتى برايش باقى نمى ماند بعلاوه موارد زير او را وادار كرد كه به جنگ شتاب كند:

(2) 1- او پيوندى محكم با بزرگان عراق و سرداران سپاه امام و رؤساى قبيله ها برقرار كرده بود و دين و دل ارزان آنها را با پول خريده و به وعده هاى فراوان اميدوارشان كرده بود، آنها هم در نهان به خيانت به امام و اجراى مقاصد شوم معاويه تصميم گرفته بودند و دليل اين جريان بخشنامه هائى است كه معاويه به كارگزاران خود نوشت و آنها را به آمادگى جنگ فرا خواند تا هر چه زودتر به او بپيوندند و در اين نامه ها اعلام داشت كه طرفداران امام به او پيوسته اند.

(3) 2- او مى دانست كه سپاهيان امام دچار پراكندگى شده و از فرمانبرى پيشواى خود سرپيچيده اند و اين حقيقت تلخ موجب امورى است كه منجر به صلح گرديد و با تفصيل درباره آن سخن خواهيم گفت.

(4) 3- معاويه از خطر داخلى بزرگى كه عراق را تهديد ميكرد و شام از آن در امان بود آگهى كامل داشت، اين خطر، عبارت از نفاق افكنى خوارج بود كه نقشه هاى شوم خود را در همه سوى عراق طرح كرده و مردم را به مخالفت و هجوم برمى انگيختند و هدف آنها سركشى

و نافرمانى نسبت به خلافت امام بود و عقيده پست خود را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:96

در همه شهرها گسترش مى دادند تا مردم را با خود هماهنگ سازند و بر ضد مقام خلافت برانگيزند.

(1) 4- شهادت امام امير المؤمنين عليه السلام كه موجب شد عراق از داشتن پيشوائى موجه و سخنور بى بهره بماند، پيشوائى كه مردم را بحق راهنمائى ميكرد و به نيكى و صواب برمى انگيخت و اكنون مردم عراق با مرگ او در تاريكى انبوهى فرو رفته بودند و بمانند كاروانى بودند كه رهنما و دليل خود را از دست داده باشد.

اين مسائل موجب شد كه معاويه تصميم بجنگ بگيرد و در اعلان آن شتاب ورزد و اگر عراق بچنين ناگواريهائى دچار نشده بود هرگز معاويه راهى براى جنگ نمى يافت و همه تلاشهايش را براى تأخير جنگ و عقد پيمان موقت بكار مى برد (چنانكه با امپراطور روم چنين روشى را در پيش گرفت) تا وضع روشن شود چنانكه ما سخنانش را كه ترس و سراسيمگى از آن مى باريد فراموش نمى كنيم، او بهنگامى كه مردم عراق صف واحدى را تشكيل داده و از پراكندگى و ناتوانى بر كنار بودند چنين گفته بود (چشمهاى آنها از زير كلاه خود در جنگ صفين يادآور نابخردى من بود) و در ستايش هماهنگى سپاهيان عراق مى گفت (دلهاى آنها همانند قلب انسانى واحد است) و اگر مردم عراق دچار اختلاف و تفرقه نبودند هرگز معاويه نميتوانست به آنها اعلان جنگ كند و در اين كار شتاب ورزد.

(2)

بخشنامه معاويه:

معاويه بخشنامه اى كه مضمون واحدى داشت بهمه كارگزاران و فرماندارانش فرستاد و همه را به آمادگى جنگ با امام برانگيخت و دستور داد كه با

همه نيروها و وسائل خود براى نبرد به او بپيوندند.

اينك متن بخشنامه:

«از بنده خدا معاويه، امير المؤمنين به فلان پسر فلان و از جانب او

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:97

بديگر مسلمانان، درود بر شما، من خدائى را بر شما مى ستايم كه خدائى جز او نيست، اما بعد خداوندى را سپاس مى گويم كه دشمن شما و قاتلان خليفه شما را از ميان برداشت، خداوند بلطف خودش، مردى از بندگانش را وادار كرد تا ناگهانى على بن أبي طالب را بكشد و پس از او يارانش همه پراكنده شدند و به اختلاف افتادند، اكنون نامه هائى از بزرگان و اشراف آنها بمن رسيده كه همگى براى خود و قبيله شان از من امان خواسته اند، پس تا نامه من بشما رسيد با تمام وسائل و افراد سپاه و آمادگى كامل بسوى من شتاب كنيد كه بحمد الله بخونخواهى و آرزوى خويش خواهيد رسيد و خداوند سركشان و دشمنان شما را نابود خواهد كرد و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته».

(1) كارگزاران و فرمانداران معاويه به محض وصول اين بخشنامه، بتحريك مردم پرداختند و آنها را به قيام و آمادگى جنگ با ريحانه رسول و فرزند گراميش واداشتند و در مدتى كوتاه، نيروئى سهمگين و منظم به معاويه پيوست كه در تعداد و وسيله و اسلحه و آمادگى هيچ گونه نقصى نداشت.

وقتى كه اين نيروى سهمگين از سپاهيان منظم فراهم آمد و طمعكاران بى آزرمى كه جز پول هيچ چيز ديگرى را تقديس نمى كردند با معاويه همراه شدند، معاويه آنها را بسوى عراق بسيج داد و خود شخصا فرماندهى كل سپاه را بعهده گرفت و ضحاك بن قيس فهرى را بجاى خود در

شام گذاشت، تعداد سپاهيان معاويه به شصت هزار نفر رسيد و بعضى بيشتر از اين گفته اند علاوه بر اينكه، سپاهيان شام گوش بفرمان معاويه بودند و همگى امرش را مى پذيرفتند و مجرى خواست او بودند و اقرار داشتند كه هرگز نبايد با او مخالفت كنند و فرمانش را نبرند.

معاويه به همراهى سپاه انبوهش بيابانها را درنورديد تا به جسر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:98

منبج رسيد «1».

(1)

ترس مردم عراق:

اشاره

وقتى كه خبر حركت معاويه و سپاه فراوانش بسوى عراق در همه جا منتشر شد مردم را سراسيمگى و هراسى فراوان فرا گرفت و امام كه از اين خبر آگهى يافت بعضى از يارانش را فرمان داد تا در شهر فرياد زنند (الصلاة الجامعه) تا مردم براى نماز در مسجد جامع فراهم آيند و ديرى نپائيد كه گروه انبوهى در مسجد فراهم آمدند، امام بيرون آمد و بر منبر بالا رفت و خدا را ستايش و سپاس گفت و بعد فرمود:

«اما بعد خداوند فرمان جهاد را بر بندگانش نگاشت اگر چه آنها را ناخوشايند باشد و به مجاهدين فرمود در نبرد شكيبائى و استقامت ورزيد كه خداوند همراه پاينده گان است و شما مردم به خواست و آرمانتان نمى توانيد برسيد مگر كه سختيها را تحمل كنيد، بمن خبر رسيد كه معاويه دانسته است كه ما بسوى او حركت كرده ايم، او

______________________________

(1)- منبج بر وزن منزل شهرى باستانى است كه فاصله آن تا حلب دو روز راه است و بدست ساسانيان ساخته شده است و شعرا درباره آن اشعارى سروده اند كه در رأس آنها بحترى قرار دارد و مبتنى در اين شعر به سخن او اشاره كرده مى گويد:

گفته شد كه آرامگاهش در منبج

است و بخشندگيش به افق ميرسد و بازخواست مى كند كه چرا از او درخواست نكرده اند.

ابراهيم بن مدبر هم به اين ناحيه كه كنيز زيبائى در آن داشته عشق ميورزيده و گفته است:

در شب عين المرج بخيال او افتادم شوقم برانگيخته شد و اندوهم فزونى يافت

بروى بام برآمدم و گردن كشيدم بدقت نگريستم و چشمهايم دوخته شد

شايد خانه هاى منبج را ببينم و قلبم آرام يابد و اندوهم برطرف شود (معجم البلدان 8/ 169)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:99

هم بجانب ما آمده است. خدا شما را ببخشايد همگى بسوى نخيله «1».

كه قرارگاه ارتش است حركت كنيد تا بنگريم و بنگريد و ببينيم و ببينيد كه چه ميشود «2».

(1) چون سخن امام پايان يافت، مردم يكه خوردند و زبانشان لال شد و رنگشان چنان زرد شد كه گوئى بسوى مرگ كشانده مى شدند، هيچ كدام فرمان امام را نپذيرفتند زيرا از سپاه شام مى ترسيدند و سلامت را دوست داشتند و طرفدار تن آسائى و سازش بودند و اين پستى و خوارى در نخستين دعوت بجهاد از آنها پديد آمد كه از آينده اى خطرناك خبر ميداد و سرنوشتى شوم و نااميدى از پيروزى را به همراه داشت.

چون صحابى بزرگ و انديشمند و بيدار عدى بن حاتم «3»، سكوت همگانى مردم و امتناع آنها را از پذيرفتن فرمان امام ديد، بسختى خشمگين شد و چون شعله آتشى زبانه كشيد و خاموشى آنها را زشت شمرد و از آن خوارى رسواكننده بهيجان آمد و با گفتارى كه از آن حماسه و اراده مى باريد چنين گفت:

«من عدى پسر حاتم هستم، سبحان الله، چه موقعيت زشت و رسوائى داريد، آيا فرمان امام و فرزند پيامبرتان را نمى پذيريد، كجايند آن سخنوران

توانائى كه زبانشان بهنگام سخن دلها را

______________________________

(1)- نخيله تصغير نخله است (درخت كوچك خرما) و ناحيه اى است در راه شام نزديك كوفه كه معاويه در آنجا با خوارج جنگيد و ابن الاصم در سوگوارى آنها گفت:

من همان دينى دارم كه آزمندان داشتنددر روز جنگ نخيله در برابر كاخهاى ويران (معجم البلدان 8/ 276)

(2)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 4/ 13

(3)- عدى بن حاتم طائى، پدرش حاتم است كه در بخشندگى و دهش معروف است، كنيه عدى ابى، طريف است، او در سال نهم هجرى بحضور پيامبر آمد و از نصرانيت به اسلام گرائيد و داستان مسلمان شدن او شيرين و دراز است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:100

مى شكافت، شما هنگامى كه ديوارى را مى بينيد مثل روباهان بسوراخش مى خزيد، آيا از دشمنى خدا نمى ترسيد و عيب و ننگ آن را نمى فهميد».

(1) آنگاه با اظهار فرمانبرى و اطاعت كامل رو به امام كرد و گفت:

«خداوند راههاى پيروزى را بتو بنماياند و از ناخوشى ها بركنارت دارد و ترا از آغاز تا پايان، توفيق بخشد، سخن ترا شنيديم و فرمانت را بررسى كرديم اينك گوش بفرمان توايم و در آنچه بگوئى و بينديشى فرمانبرداريم».

______________________________

كه ابن كثير در كتاب اسد الغابه آورده است، او از پيغمبر احاديث فراوانى بيان داشته است، عدى مردى شرافتمند و بخشنده بود و در نزد قومش و ديگر مردمان مرتبه اى بلند داشت او مى گفت هنگامى كه وقت نماز مى رسد با اشتياق فراوان به اداى آن مى پردازم، روزى عدى بر عمر بن خطاب وارد شد و متوجه شد كه عمر با تكبر به او نگاه مى كند و ناچيزش مى شمارد، عدى گفت آيا مرا مى شناسى؟

عمر گفت بلى و

خدا ترا بهتر مى شناسد، خداى ترا به شناختى نيكو گرامى داشت، بخدا ترا مى شناسم، تو بهنگامى كه ديگران كافر بودند، مسلمان شدى، حق را در موقعى كه ديگران انكارش ميكردند شناختى و به پيمان الهى در وقت فريب ديگران وفا كردى و در آن هنگام كه مردم به اسلام پشت مى كردند به دين روى آوردى عدى گفت مرا بس است، مرا بس است. او در فتوحات عراق و جنگهاى قادسيه و نهروان و نبرد جسر با ابو عبيده حضور داشت، از بزرگوارى و بخشندگى او نقل كرده اند كه اشعث بن قيس، شخصى را به پيش عدى فرستاد و درخواست كرد كه ديگهاى حاتم را به او عاريه دهد، عدى همه ديگها را پر غذا كرد و برايش فرستاد، اشعث پيغام داد كه من آنها را خالى ميخواستم عدى پاسخ داد ما ديگ خالى را بكسى عاريه نمى دهيم، او هميشه مقدارى نان به لانه مورچگان مى ريخت و مى گفت اينها همسايگان ما هستند و بر ما حقى دارند، عدى از عثمان كناره گرفت و در جنگ صفين در التزام امام جنگيد و چشمش جراحت برداشت، او دو فرزند داشت كه يكى از آنها در التزام على ع كشته شد و ديگرى در جنگهاى صفين و نهروان همراه امام بود، از عدى رشادتهاى فراوان نقل شده است. او در سال 69 هجرى در سنين 120 سالگى در كوفه يا قرقيسا درگذشت، شرح حال او در اسد الغابه، الاصابه، الاستيعاب و تهذيب التهذيب آمده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:101

(1) پس اراده خود را به مردم ابراز داشت و گفت:

«من اكنون به قرارگاه سپاه ميروم هر كس ميخواهد با من

بيايد».

عدى از مسجد بيرون آمد و بر اسبش كه بر در مسجد آماده بود سوار شد و يكتنه بسوى قرارگاه سپاه تاخت و به غلامش گفت اگر صلاح خود مى داند همراهيش كند و خود را به نخيله رسانيد و خود تنها در آنجا بماند «1».

همچنين خشم و سراسيمگى فراوانى، سردار بزرگ قيس بن سعد ابن عباده و معقل بن قيس رياحى «2» و زياد بن صعصعه تميمى را فرا گرفت و از سكوت مردم و ناپذيرائى آنها برافروخته شدند و مردم را از اين سستى و پستى سرزنش كردند و روح نشاط و هيجان را براى جنگ و روياروئى با دشمن در آنها برانگيختند و آنگاه متوجه امام شدند و مثل عدى بن حاتم نسبت به او ابراز وفادارى و اطاعت كردند. امام از آنها سپاسگزارى كرد و موقعيت و انديشه پاكشان را ستود و فرمود: «من هميشه شما را به نيت راستين و وفا و اخلاص مى شناخته ام، خدايتان پاداش نيكو دهد».

امام با شتاب براى مبارزه با عدوان و طغيان اموى از كوفه

______________________________

(1)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

(2)- معقل بن قيس، محضر پيامبر را درك كرده است، ابن عساكر مى گويد، عمار معقل را بحضور عمر آورد تا او را از فتح شوشتر آگهى دهد، او همچنين به جنگ بنى ناجيه كه مرتد شده بودند اعزام شد، معقل از سرداران سپاه على «ع» در جمل و رئيس پليس آن حضرت بود، خليفة بن خياط ميگويد: بعد از شهادت على «ع»، معقل با مستور ابن علقمه يربوعى، سردار خوارج مبارزه كرد و همه آنها را از ميان برداشت، اين واقعه بسال 42 هجرى در زمان معاويه

رخ داد و گفته شده است كه در سال 39 هجرى در زمان خلافت على «ع» بود، اين خبر در كتاب الاصابه 3/ 457 آمده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:102

خارج شد (1) و مغيرة بن نوفل بن حرث «1» را بجاى خود گذاشت و به او دستور داد كه مردم را براى جهاد برانگيزد و به نخيله بفرستد و خود با سپاه فراوان ولى سست نهاد خويش (چنانكه وصفش بيايد) بيابان را در نوشت تا به نخيله رسيد در آنجا اندكى بپائيد و به تجهيز و بسيج سپاه پرداخت و بعد از آنجا كوچ كرد و به پيش تاخت تا به دير عبد الرحمن وارد شد «2» و در آنجا سه روز بماند تا ديگر سپاهيانش از پشت سر به او برسند و تصميم گرفت كه مقدمه اى از سپاهيان را به پيش بفرستد تا از وضع دشمن آگهى يابند و او را در هركجا كه هستند متوقف سازند تا نتواند از اين بيشتر به پيش بيايد.

امام، براى اجراى اين مأموريت، گروهى از ياران وفادار و شجاع و ماهر خود را انتخاب كرد كه تعدادشان به دوازده هزار نفر ميرسيد و فرماندهى آنها را به پسر عمويش عبيد الله بن عباس سپرد و قبل از حركت آنها، سردارشان عبيد الله بن عباس را فرا خواند و او را با گفتارى ارزنده چنين سفارش فرمود:

______________________________

(1)- مغيرة بن نوفل بن حرث بن عبد المطلب هاشمى در زمان پيامبر در شهر مكه پيش از هجرت بدنيا آمد و گفته شده است كه فقط شش سال، روزگار پيغمبر را درك كرد، كنيه اش ابو يحيى بود و امامة دختر ابى العاص بن

ربيع را به همسرى گرفت. امامه پيش از او، همسر حضرت على «ع» بود و امام بهنگام مرگ وصيت كرد كه با مغيره ازدواج كند، او در جنگ صفين همراه امام بود و در زمان خلافت عثمان قضاوت ميكرد، مغيره از پيامبر فقط يك حديث روايت كرده كه رسول فرمود «هر كس عدالت را نستايد و ستم را زشت نشمارد بجنگ خدا برخاسته است» (اسد الغابه 4/ 407)

(2)- در كتاب الخرائج و الجرايح ص 228 آمده است، گروهى كه ميخواستند با امام بجنگ رفتند و عده فراوانى از فرمان امام سر پيچيدند و بسخنان و وعده هاى خود وفا نكردند و امام را هم مانند پدرش على «ع» فريب دادند، امام ده روز در نخيله ماند و فقط چهار هزار نفر به او پيوستند، امام ناگزير به كوفه بازگشت و نسبت بمردم ابراز تنفر كرد و ضمن خطبه اى فرمود «شما من را هم مثل پدرم فريب داديد».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:103

(1) «پسر عمويم، دوازده هزار نفر از سواران دلير و قاريان قرآن را به همراه تو ميفرستم كه هر يك مرد آنها با گروهى ميتواند برابرى كند، با آنها راه بيفت ولى با آنان نرمخو باش و با روى باز و بالهاى مهربانى به آنها نزديك باش زيرا آنها باقيمانده ياران معتمد امير مؤمنانند، بحركت خود تا شط فرات ادامه ده و از آن بگذر، تا به نزديك سپاهيان معاويه برسى و آنها را از حركت بازدار تا من بيايم، كه من با شتاب از دنبال تو فرا مى رسم و هر روز گزارش امور را بمن برسان و با قيس بن سعد و سعيد بن قيس

در كارها مشورت كن، چون در برابر معاويه قرار گرفتى آغاز بجنگ مكن و اگر او به نبرد پرداخت تو هم با او مبارزه كن، چنانچه در جنگ كشته شدى قيس بن سعد فرماندهى سپاه را بر عهده گيرد و در صورت مرگ او سعيد بن قيس عهده دار فرماندهى سپاه خواهد بود.» اين سفارش، متضمن مسائل زير است:

(2) 1- آگهى فراوان امام بر امور دولت و حكومت، زيرا امام سفارش مى كند كه با سپاهيان به نرمى و مهربانى رفتار شود و سپاهيان را به نيكى مى ستايد كه آنها از ياران وفادار و مورد اعتماد امير المؤمنين هستند و فرماندهى سپاه بايستى خوش روئى و عاطفه گرمى به آنها ابراز دارد تا ايمان و اخلاص سپاهيان نسبت به دولت اسلامى افزايش يابد و طبيعى است چون گروه رزمندگان به حكومت خود اخلاص ورزيدند و بسياستش ايمان آوردند، پابرجاى مى مانند و دژ استوارى را تشكيل ميدهند كه دشمن خارجى نميتواند به آن رخنه كند و از تباهى و تفرقه داخلى هم بر كنار مى ماند و موجبات پايمردى و استقامتش فراهم مى شود.

(3) 2- به عبيد الله فرمان مى دهد كه آغاز بجنگ نكند و بر معاويه در نبرد پيشدستى نكند و بگذارد جنگ از جانب معاويه شروع شود زيرا معاويه از مصاديق سخن خداوند است كه در قرآن فرمود:

«در راه خدا با كسانى بجنگيد كه با شما مى جنگند و هرگز

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:104

تجاوز نكنيد كه خداوند تجاوزكاران را دوست نمى دارد «1»).

(1) 3- سفارش مى كند كه فرمانده سپاس بايد در شئون فرماندهى با قيس بن سعد و سعيد بن قيس مشورت كند و فرماندهى سپاه را در صورت مرگ عبيد

الله به آنها مى سپارد و بدين وسيله به افراد لشكر مى فهماند كه پيروى از عبيد الله مربوط به موافقت رأى اين دو نفر است و عبيد الله نميتواند با خود رأيى و خودكامگى فرمان دهد، و با معتمد شمردن قيس و سعيد كه همانند آنها در ميان سپاه كسى نيست و به نيكوكارى و دوستى اهل بيت كسى به پايه آنها نمى رسد مقام اين دو مشاور را بزرگ مى شمارد تا مسئوليت فرماندهى بين سه نفر پخش شود و اغراض فردى حاكم نگردد. در اينجا ناگزيريم برخى موارد مربوط به اين بحث را بيان كنيم:

(2)

1- انتخاب عبيد اللّه:

عده زيادى مى پرسند علت انتخاب عبيد الله بن عباس بفرماندهى سپاه چيست و چرا امام چنين شخصى را به اين مقام پرمسئوليت برگزيد در صورتى كه در ميان سپاهيان افرادى وجود داشتند كه ايمانشان مستحكمتر و اخلاصشان زيادتر بود و عقيده اى نيرومندتر داشتند، مثل قيس بن سعد و سعيد بن قيس و همانندان آنها از افراد مطمئن سپاه كه بهر جهت از عبيد الله براى رهبرى لشكريان سزاوارتر بودند؟

در پاسخ اين پرسش بايد گفت اولا، امام بدان جهت فرماندهى سپاه را به عبيد الله تفويض كرد تا او را بيش از پيش به جنگ تشويق كند و برانگيزد و بر ميزان وفاداريش بيفزايد، دوم اينكه او مردى با كفايت و توانا بود و بدرستى مى انديشيد و شايسته احراز چنين مقامى بود زيرا او در مكتب امير المؤمنين تربيت شده بود و به علت همين كفايت و قدرت بود كه على (ع) او را به حكومت يمن منصوب فرمود.

______________________________

(1)- سوره بقره آيه 189

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:105

ديگر آنكه او ملزم بود نهايت

كوشش خود را در جنگ با معاويه ابراز كند زيرا او در مقام انتقام و خونخواهى از معاويه بود و بسر بن ارطاة سردار معاويه دو فرزند عبيد الله را در هجوم به يمن كشته بود و بالاخره فرماندهى سپاه را عبيد الله مطلقا بر عهده نداشت بلكه مقام فرماندهى را مثلثى متعهد بود كه قيس بن سعد و سعيد بن قيس دو پهلوى ديگر آن را تشكيل ميدادند و در اين باره مرحوم آل ياسين حق مطلب را بدرستى ادا كرده است «1».

(1)

2- تعداد سپاهيان:

سخن مورخان در مورد تعداد سپاهيانى كه با امام از كوفه به مظلم ساباط حركت كردند مختلف است، ابن ابى الحديد از سپاهى عظيم ياد مى كند و عدد آنها را نمى آورد فقط تعداد مقدمه لشكر را كه همراه عبيد اللّه بن عباس بودند دوازده هزار نفر مى نويسد و ميگويد همگان از سواران ورزيده عرب و قاريان مصر بودند «2».

طبرى و بعضى از مورخان تعداد سپاه را چهل هزار نفر نوشته اند «3» ولى از سخنانى كه بين امام و بعضى از ياران او بميان آمد چنين برمى آيد كه نفرات سپاهيان به يكصد هزار نفر مى رسيده است، چنانكه سليمان بن صرد ضمن اعتراض به قبول صلح، به امام چنين گفت: «براى ما شگفتى آور است كه چگونه معاويه بيعت ترا نپذيرفت در درحالى كه مى دانست صد هزار نفر از جنگندگان عراق با تو هستند «4»» و نيز چنين برمى آيد كه سپاهيان عراق نود هزار نفر

______________________________

(1)- صلح امام حسن «ع»

(2)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

(3)- تاريخ طبرى

(4)- الامامة و السياسة.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:106

بوده اند «1» و همچنين هفتاد هزار نفر هم گفته شده «2» و

سخنانى ديگر هم در اين باره هست ولى ما تعداد نفرات را چهل هزار نفر ميدانيم و دليل ما سخن نوف بكالى «3» است كه مى گويد هنگامى كه امام على «ع» قصد جنگ ديگرى با معاويه داشت، يك هفته پيش از شهادتش ده هزار سوار بسردارى حسين «ع» بسيج كرد و ده هزار با ابو ايوب و ده هزار نفر با قيس بن سعد و گروه هائى با سردارانى آماده بازگشت بصفين كرد و هنوز به جمعه نرسيده بود كه پسر ملجم با شمشير بر او حمله برد «4».

(1) از اين سخن چنين برمى آيد كه سپاه مسلح و مجهزى آماده نبرد بوده اند كه نام عده اى ديگر از سرداران آنها برده نشده و تعدادشان مشخص نيست و بدون ترديد آنها نيز به ده هزار نفر مى رسيده اند و همه اين سپاهيان پس از شهادت امام على «ع» با حسن «ع» بيعت كرده و براى جنگ با معاويه بسيج شده اند، سخن ابو الفداء هم اين

______________________________

(1)- تاريخ يعقوبى نامه زياد را در پاسخ معاويه كه زياد او را تهديد كرده بود قبل از اينكه زياد به معاويه بپيوندد چنين آورده است (فرزند هند جگرخوار و لانه نفاق نامه اى بمن نوشته و مرا تهديد كرده و وعده داده است درحالى كه بين من و او پسران پيامبر با نود هزار سپاهى قرار دارند).

(2)- در كتاب البداية و النهاية آمده است كه مردى بحضور حسن «ع» آمد و در دست امام نامه اى بود، آن مرد گفت اين نامه چيست امام فرمود نامه اى است كه معاويه نوشته و بمن وعده هائى داده و تهديدهائى كرده است، مرد گفت آيا آن را مى پذيرى امام فرمود: مى ترسم،

هفتاد يا هشتاد هزار نفر يا بيشتر يا كمتر مردانى روز قيامت بيايند كه از رگهايشان خون بريزد و بحضور خداوند شكايت برند كه چرا خون ما ريخته شد؟ نزديك به اين مضمون را ابن ابى الحديد هم نوشته است.

(3)- نوف بكالى از ياران امير المؤمنين و بگفته تغلب، وابسته به قبيله بكال از قبايل همدان است و گروهى كه بيشترند آن را بكيل خوانده اند، ابن ابى الحديد بكال را قبيله اى از حمير ميداند كه نوف بن فضاله، صحابى امير المؤمنين از اين قبيله است اين مطلب در تعليقات ص 356 بيان شده است.

(4)- شرح نهج البلاغه محمد عبده

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:107

خبر را تأييد مى كند كه گفته است: امام حسن با سپاهى آماده نبرد با شاميان شد كه با پدرش بيعت كرده بودند «1».

(1) سخن ابن اثير هم مؤيد اين گفته است كه مى نويسد:

چهل هزار نفر با امير المؤمنين از سپاهيانش بيعت كردند كه تا پاى جان به همراهش بجنگند و بنابودى سپاه شام بپردازند، در همين هنگام كه امام آماده حركت بود، شهادت يافت (و چون خداوند اراده اى كند كسى نتواند آن را بازگرداند) پس از مرگ امام كه مردم با فرزندش حسن بيعت كردند، خبر رسيد كه معاويه بسوى عراق پيش مى آيد، امام با سپاهيانى كه با پدرش بيعت كرده بودند آماده جنگ شد و از كوفه بجانب سپاه معاويه حركت كرد «2».

تأكيد ديگر اين خبر، سخن مسيب بن نجبة است كه در مورد صلح به امام گفت: «در شگفتم كه تو با داشتن چهل هزار سپاهى با معاويه صلح كردى» «3».

در اين صورت طبق روايات پى درپى تاريخى تعداد سپاهيان امام چهل

هزار نفر بوده است، امام محقق و مورخ فقيد آل ياسين، اخبار مختلف را در اين باره بررسى كرده و پس از پژوهش دقيق و بازشناسى روايات تاريخى باين نتيجه رسيده كه تعداد سپاهيان امام فقط بيست هزار نفر يا اندكى بيشتر بوده است «4».

با همه اينها، اختلاف در تعداد سپاهيان چندان مهم بنظر نمى رسد، زيرا اگر هم تعدادشان فراوان باشد ولى از هوسها و آرمانهاى گوناگونى پيروى كنند بناگزير شكست ميخورند و خوار ميشوند و هرگز به پيروزى نمى رسند، زيرا پيروزى و چيرگى به اخلاص و ايمان و اعتقاد و هم آهنگى سپاهيان بستگى دارد نه بتعداد فراوان آنها،

______________________________

(1)- تاريخ ابو الفداء

(2)- الكامل

(3)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

(4)- صلح الحسن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:108

و سپاهيانى اندك ولى پيوسته و همكار و هماهنگ ميتوانند پيروزيهائى بزرگ بدست آورند و نيروى دشمن را هر چند از آنها فراوان تر و قويتر باشد در هم كوبند، سپاهيان عراق هم اگر چه نفراتى فراوان و تجهيزاتى كامل داشتند ولى چون گرفتار پراكندگى و سستى و پستى بودند چگونه ميتوانستند پيروز شوند و با وجود اين از هم پاشيدگى و تفرقه، تعداد فراوانشان چه سودى داشت؟

(1)

3- چگونگى سپاهيان:

اشاره

بدون شك، ارتش، ستون نيرومندى است كه بناى حكومت بر آن استوار است و پايدارى و استحكامش بر آن است و با نيروى خويش دولت و ملت را از تجاوز بيگانه نگه ميدارد و تكيه گاه همگان در امنيت و نظم عمومى است بشرطى كه به حكومتش ايمان داشته باشد و به هدف دفاعى خود اخلاص ورزد ولى اگر خيانت ورزد و بمقام فرماندهى عالى خود دشمنى كند و در پى انتقام و منتظر فرصت

باشد تا از قبول مسئوليت شانه خالى كند و بفرمان دشمن درآيد، مسلما در هيچ يك از ميدانهاى نبرد خارجى و داخلى پيروز نمى شود و در جو سياسى آلوده اى كه ابرهاى سياه نفاق و نافرمانى افق آن را فرا گرفته هرگز به چيرگى دست نمى يابد.

ارتش عراق هم كه به همراه امام براى نبرد با معاويه بسيج شده بود چنين وضع نابسامانى داشت و در فتنه ها فرو رفته بود و موج بدبختى و تيره روزى چنانش در هم فشرده بود كه خطرش براى امام از خطر معاويه بزرگتر بود، چنانكه شيخ مفيد، بخوبى وضع اين سپاه را بيان مى كند و با ابتكارى خاص آنها را به گروه هائى گوناگون بخش مى كند و مى گويد:

(2) مردم عراق كه به همراه امام آماده جهاد شدند ارتشى بس عظيم و سنگين بودند ولى بتدريج سست و سبك و اندك شدند زيرا از

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:109

گروه هائى مختلف تشكيل شده بودند، بعضى شيعيان امام و پدرش بودند و بعضى از خوارج كه ميخواستند به هرگونه كه پيش آيد بجنگ معاويه بروند، برخى فتنه انگيزانى بودند كه فقط دل به غارت و غنيمت بسته بودند و گروهى شكاك كه حق را از باطل بدرستى نمى شناختند و عده زيادى كه پيرو تعصب هاى قبيله اى بودند و از رؤساى قبيله پيروى ميكردند و كارى با دين نداشتند «1».

و شيخ مفيد درباره وضع روحى و اجتماعى آنها مى نويسد: جنگ را ناخوش ميداشتند و طرفدار آسايش و سلامت و خواستار تسليم و سازش بودند و مى افزايد كه سپاهيان عراق انديشه هائى متضاد و عقايدى مختلف را پيروى ميكردند و ما اينك به شناخت آنها مى پردازيم:

(1)

1- شيعه

اين گروه با ايمان و

مخلص، تعداد كمى را در سپاه عراق تشكيل ميدادند زيرا اگر جناح نيرومند و فراوانى بودند، امير المؤمنين به قبول حكميت تن درنمى داد و حسن «ع» ناگزير به پذيرش صلح نمى شد، اين گروه اندك كه در طرز فكر و عقيده با ديگر سپاهيان اختلاف داشتند زيرا خلافت را حق خاندان پيامبر ميدانستند و عقيده داشتند كه اهل بيت رسول، جانشينان او و نگهبانان و ياران اصيل اسلامند و اجراى فرمانشان بر همه مسلمانان واجب است.

(2)

2- خوارج

گروه ديگرى كه بسپاهيان امام پيوسته بودند خوارج بودند كه ميخواستند بهر وسيله و حيله اى كه باشد بجنگ معاويه بروند و اين خواست آنها دليل ايمان بشايستگى حسن «ع» و ناسزاوارى معاويه نبود بلكه آنها امام و معاويه را نظير هم ميدانستند و آنها را به يك

______________________________

(1)- ارشاد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:110

چشم ميديدند و مى گفتند كه هيچ كدام از اينها شايسته خلافت اسلامى نيستند ولى بدان جهت در جنگ معاويه شتاب داشتند كه او را از امام نيرومندتر ميدانستند و به اين منظور به سپاه امام پيوستند تا كار معاويه را تمام كنند و چون معاويه از ميان برداشته شد نابودى حسن «ع» براى آنها آسان بود و او را هم مانند پدرش بناگهانى مى كشتند.

(1)

3- آزمندان

عده اى از طمعكاران دنياپرست نيز در صف سپاهيان امام وارد شده بودند كه ايمانى به ارزشهاى معنوى نداشتند و نه عدالت را تقديس ميكردند و نه حق را مى شناختند. آنها بدنبال سودجوئى و آزمندى شخصى خود بودند و مراقب بودند كه پيروزى با كدام گروه است تا به آن ملحق شوند.

(2)

4- شكاكها

بدون شك اين گروه تحت تأثير تبليغات سوء خوارج و دعوتهاى غلط بنى اميه قرار گرفته و در حقانيت خاندان پيامبر به شك افتاده بودند و رسالت معنوى و اصلاحى اهل بيت را به چيزى نمى گرفتند و چنانچه آتش جنگ زبانه مى كشيد بيارى امام برنمى خاستند زيرا آنها عقيده و ايمانى نداشتند كه از آن دفاع كنند.

(3)

5- پيروان رؤساى قبايل

اين گروه، تعدادى فراوانتر داشتند و خطرشان هم بيشتر و بزرگتر بود، زيرا كوركورانه و بدون اراده فرمان بزرگان و رؤساى قبيله را اطاعت ميكردند، انديشه و درك و دريافتى نداشتند و مسئوليت واجب خود را نمى شناختند و ياوگانى بى ثبات و پا در هوا بودند و بيشتر مردم عراق چنين بودند كه هر گروه به يكى از رؤساى قبايل پيوسته و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:111

مطيع بدون اراده او بودند و اكثر اين رؤساى خيانت پيشه هم در نهانى با معاويه پيوند و پيوستى خائنانه داشتند، همانند قيس بن اشعث، عمرو بن حجاج، حجار بن ابجر و ديگر كسانى مثل آنها از خوارج و منافقان كه در بزرگترين تبهكارى و فاجعه تاريخ كه قتل حسين (ع) پيشواى جوانان بهشت است شركت كردند.

اينها گروه هائى بودند كه نه تنها سپاه عراق را شكل ميدادند بلكه همه عراقيها چه آنها كه بسيج شدند و چه آنها كه بر جاى ماندند داراى همين خصوصيات و مشخصاتى بودند كه شيخ مفيد به آنها اشاره كرده است و اينها بحدى تبهكار و منحرف بودند كه نه تنها در جنگ بلكه در صلح هم از شرشان كسى نميتوانست در امان بماند.

(1)

4- اشتباهات تاريخى:

اشاره

برخى مورخان در اين زمينه مرتكب اشتباهاتى شده اند كه توجه به آنها لازم است، باين شرح:

(2)

1- الحاكم

حاكم نيشابورى مى نويسد كه حسن فرماندهى مقدمه سپاه را كه تعدادشان ده هزار نفر بود به پسر عمويش عبد اللّه بن جعفر سپرد «1» اين خبر را تنها حاكم نقل كرده و همه مورخان بر خلاف اين گفته اند عقيده دارند كه فرماندهى مقدمه سپاه به عبيد اللّه بن عباس واگذار شد تا به همكارى قيس بن سعد و سعيد بن قيس متعهد آن شود، تعداد سپاه او هم دوازده هزار نفر بوده كه الحاكم آن را ده هزار نفر نوشته است.

(3)

2- يعقوبى

مورخ نامور، يعقوبى در تاريخش مى نويسد: امام حسن (ع)

______________________________

(1)- مستدرك الحاكم 3/ 174

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:112

هجده روز پس از شهادت پدرش آماده جنگ معاويه شد «1». اين سخن اشتباه است، زيرا امام بعد از نامه نويسى هائى كه در فصل گذشته بيان شد آماده نبرد با دشمن گرديد و ظاهرا مدت اين مكاتبه ها دو ماه طول كشيده است و پس از آنكه همه اقدامات امام در دعوت معاويه بتسليم و قبول خلافت آن حضرت بى نتيجه ماند و معاويه با سپاهيانش بجانب عراق حركت كرد، امام آماده جنگ شد نه قبل از آن و همه مورخان با اين سخن هم آهنگند مگر اينكه نوشته يعقوبى را چنين تصحيح كنيم كه اين مدت هجده روز سرآغاز مكاتبات فيما بين بوده است.

(1)

3- ابن كثير

ابن كثير مى نويسد كه امام حسن قصد نداشت با كسى جنگ كند و گروه عظيمى از مسلمانان كه مانند آن ديده و شنيده نشده بود رأى خود را بر امام تحميل كردند و حسن بن على (ع)، ناگزير قيس بن سعد بن عباده را به همراهى دوازده هزار نفر در مقدمه سپاه بجنگ معاويه فرستاد «2».

اين سخن درست نيست زيرا اگر امام آهنگ جنگ نداشت، چنان نامه هائى به معاويه نمى نوشت و او را تهديد نميكرد و به اعلان جنگ در صورتى كه تسليم فرمان او نشود وعده نمى داد و اگر نميخواست جنگ كند بمنبر نمى رفت و مردم را بجهاد برنمى انگيخت و به آمادگى جنگ دعوت نمى كرد چنانكه بتفصيل در اين باره سخن گفتيم.

و اينكه نوشته است گروهى انبوه كه مانند آن را كسى نشنيده امام را بجنگ وادار كردند نيز گفته اى نادرست است و دليلش سرباز زدن آنها

از قبول جنگ و نافرمانى از امام و خاموشى آنها در برابر سخنان آن حضرت است كه قبلا به آن اشاره كرديم.

______________________________

(1)- تاريخ يعقوبى 2/ 191

(2)- البداية و النهايه 8/ 14

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:113

(1)

4- طه حسين

دكتر طه حسين مى نويسد: حسن (ع) بعد از انجام بيعت بمدت دو ماه يا نزديك آن، هيچ اقدامى نكرد و نامى از جنگ نبرد و آماده نبرد نشد تا اينكه قيس بن سعد و عبيد اللّه بن عباس بالتماس افتادند و عبد اللّه بن عباس از مكه نامه اى براى امام فرستاد و در ضرورت جنگ پافشارى كرد و او را به آغاز نبرد برانگيخت و گفت بايد مانند پدرت با معاويه پيكار كنى «1». گفتار طه حسين در اين مورد قابل بررسى است، به اين شرح:

(2) 1- اينكه مى گويد امام حسن دو ماه را بدون هيچ اقدامى گذرانيد و نامى از جنگ نبرد و آماده آن نشد، از حقيقت بدور است و نظير گفته ابن كثير است كه شرح آن گذشت و شايد طه حسين سخن خود را از او گرفته و به نامه هاى امام توجهى نكرده باشد زيرا نامه هاى امام بروشنى بر اراده اش درباره جنگ حكايت دارد بدليل آنكه در ضمن يكى از نامه هاى خود ميفرمايد «چنانچه همچنان بر گمراهى و ياغيگرى خود باقى بمانى با گروه مسلمانان بجنگ تو خواهم آمد تا خداوند بين ما فرمان دهد و او بهترين داوران است».

و اين گفتار صريح و روشن، بطلان گفتار طه حسين را ثابت مى كند و شايد دكتر اصولا نامه هاى امام را نخوانده كه مرتكب چنين اشتباهى شده است، علاوه بر اين، اصولا امام وظيفه دار مبارزه با معاويه است،

زيرا خداوند جهاد با سركشانى را كه در ميان امت اسلامى تفرقه مى افكنند و بر پيشواى مسلمانان شورش مى كنند واجب دانسته و در قرآن مجيد فرموده است (با كسانى كه از ميان مسلمانان بسركشى برمى خيزند بجنگيد تا فرمان خدا را گردن نهند).

و پيامبر فرمود (هر كس از پيش خود امامى را براى خودش

______________________________

(1)- على و فرزندانش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:114

يا مردم بتراشد نفرين خدا بر او است و بايد با او جنگ كنيد). معاويه هم بر امير المؤمنين پيش از اين شوريده و شهرها را بخون كشيده و مردم را گرفتار اندوه و سوك و سختى ساخته است در اين صورت نبرد با او از مهمترين واجبات اسلامى است و امام كه فرزند پيامبر است چگونه از چنين وظيفه اى سر مى پيچد؟

(1) 2- اينكه مى گويد، قيس بن سعد و عبيد اللّه بن عباس پافشارى و التماس كردند كه امام آماده جنگ شود، خيال و اشتباهى ديگر است زيرا همچنانكه پيش از اين گفتيم و روايات تاريخى هم دلالت مى كند، هنگامى امام بجنگ برخاست كه معاويه به عراق تاخته بود و كسى امام را در چنين موقعيتى وادار بجنگ نكرد زيرا موقعيت خطرناك و فرصت تنگ و كوتاه اقتضاى چنين بسيجى را ميكرد و اگر امام بجنگ معاويه نميرفت و بدفع حمله او نمى پرداخت، معاويه همچنان پيش مى آمد و كوفه را اشغال ميكرد و امام را به- اسارت مى گرفت، در اين صورت دفاع و جهاد براى امام كارى واجب بود و نيازى به پافشارى و ترغيب كسى نداشت.

نوشته هاى طه حسين در اين زمينه آميخته با غلط و اشتباه است و فاقد بررسى ها و پژوهش هاى لازمى است كه

بايد در مطالب علمى رعايت شود و از نظرات و تمايلات فردى بركنار بماند.

بايد دانست كه تاريخ چنان با اغراض و غلطها و ناروائيها آميخته شده كه براى يك مورخ محقق درك حقايق آن بسيار دشوار است مخصوصا در اينگونه موارد كه برخى مورخان جيره خوار، بخاطر قلب حقيقت و حمايت بنى اميه و تضييع حق اهل بيت، به- نشر گفتارى دروغين پرداخته و بر چهره حقايق، پوششى از كذب و ناروائى اندوخته اند و در چنين موقعيتى بايد با تحقيق و بررسى كامل به كشف واقعيت هاى تاريخى بپردازيم و گفته هائى را كه راويانش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:115

ناشناخته و يا منفردند نپذيريم و به نوشته مورخين معروف و ارزنده اى كه از انحراف بدورند و سخنى بدروغ نگفته اند توجه كنيم.

(1) و سزاوار نيست كه طه حسين به روايات افرادى چون ابن كثير كه زائيده تعصب و خلاف واقع و دور از حقيقت است اعتماد و استناد كند.

منشأ خطاها و اشتباهات مورخين جديد اعتماد بهمين مصادرى است كه آلوده به تعصب و ناروائى است و همچنين عدم بررسى و تحقيق درباره روايات واحدى است كه بنفع حكومت هاى جابرانه وقت بيان شده است.

در اين زمينه مورخى كه ميخواهد حقايق تاريخى را كشف و بيان سازد نبايد انحصارا بچنين مصادرى اعتماد كند، بلكه بايد آزادانه و دور از تعصب بدرك واقعيتهاى گذشته كه امروز نيازى فراوان به آن داريم بپردازد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:117

(1)

در مدائن

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:119

(1) در متون تاريخى حوادث دردناكى بچشم ميخورد كه دلها را آب ميكند و دردها و حسرتها ببار مى آورد و اين حوادث منشأ آثار دردناك و پديده تبهكارى هاى سياهى است كه براى بشر

سختى هائى فراوان بمانند گسترش ستم و نشر نامردمى و پايمال شدن حق و نابودى دادگرى ببار آورده است و جانكاه ترين و سياه ترين حوادث، پيروزى ستمكاران بر پيشوايان حقيقت و عدالت است كه نيروهاى اصلاحى را از كار بازمى دارد و ارزشهاى انسانى را در هم مى كوبد و سركشى و ستم را در سرزمينها مى گسترد.

يكى از نمونه هاى بارز اين حوادث دردناك و سياه كه به زشت ترين صورتى در تاريخ اسلامى بوقوع پيوست داستان نبرد امام حسن با معاويه است كه منجر به چيرگى معاويه گرديد و نيروى ضد اسلامى و قدرت سركش مخالف مسلمين به قهر و غلبه، پيروز گرديد و مبادى متعالى انسانى را كه اسلام بركشيده و برآورده بود، بشكستى دردناك كشانيد.

اين از بى ارزشى و پستى دنياست كه معاويه بر فرزند و ريحانه پيامبر غلبه كند و او را از حقى كه شايسته آن است براند و خود بر دوش مسلمانان به نام اسلام سوار شود همان اسلامى كه او از بزرگترين دشمنانش بوده است.

پيروزى ظاهرى معاويه زائيده علل و عواملى فراوان است و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:120

مهمترين آنها حوادثى است كه در مسكن «1» اتفاق افتاد، همانجائى كه مقدمه سپاه امام به آن وارد شد و حوادث دردناك ديگرى كه در مدائن قرارگاه عمومى سپاه امام بوقوع پيوست و امام در آنجا همه گونه دردها و ناگواريها و نامردمى ها و پيمان شكنى هاى فراوان را متحمل شد و ناگزير بپذيرش صلح گرديد و مجبور شد با دشمن از در مسالمت درآيد، اكنون ما به بررسى و تحقيق چنين حوادثى كه منجر بصلح گرديد مى پردازيم:

(1)

حوادث مسكن

اشاره

پس از آنكه امام، فرماندهى مقدم سپاه را به عبيد الله بن

عباس سپرد، او به همراهى سپاه بيابانها را طى كرد تا بناحيه سينور رسيد و از آنجا بسوى شاهى رفت «2» و بفرات پيوست و همچنان پيش رفت تا به- مسكن رسيد و در آنجا اردو زد و روياروى سپاه معاويه قرار گرفت.

معاويه كه دشمن را در برابر ديد، خرابكارى و فريب و فتنه-

______________________________

(1)- مسكن بر وزن منزل محلى است نزديك (اوانا) بر كنار نهر دجيل كه بعدا بين عبد الملك مروان و مصعب بن زبير در سال/ 72 هجرى جنگى در آنجا اتفاق افتاد و مصعب و ابراهيم بن مالك اشتر بقتل رسيدند و همانجا مدفون شدند و قبرشان در آنجا معروف است (معجم البلدان 8/ 54)

(2)- شاهى ناحيه اى نزديك قادسيه است كه شريك بن عبد الله قاضى كوفه تا آنجا به استقبال زنى بنام خيزران رفت و سه روز منتظر ماند و غذايش تمام شد و ناچار نانهاى خشكيده را با آب نم ميداد و ميخورد و علاء بن منهال شاعر كه اين منظره را ديد چنين سرود:

اگر كسى باشد كه حماقتش كم باشدترا از وضعى كه بدان دچار شده اى بازمى دارد

تو در اينجا هر روز چه ميكنى؟ميخواهى زنى را كه از حج بازميگردد ديدار كنى

سه روز است كه در شاهى مانده اى و توشه اى جز نان خشك و آب خالى ندارى (معجم البلدان)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:121

انگيزى را آغاز كرد و بهمه وسائل دست برد تا مقدمه سپاه را بهم ريزد و هماهنگى آنها را در هم شكند و روحيه سپاه را تضعيف كند و در اجراى چنين نقشه شيطانى خائنانه اى به ايجاد ترس و پخش دروغ در ميان سپاهيان امام پرداخت و آنها را

به نافرمانى و سركشى وادار كرد كه بعضى از آنها را باين شرح بازگو مى كنيم:

(1)

اعزام جاسوسها

نخستين دسيسه خطرناك معاويه براى ايجاد فساد در سپاه امام، اعزام جاسوسان و خبرگزاران بود تا لشكريان را بترسانند و به- سستى و پستى كشانند و در اين ماجرا همگى يك سخن چنين مى گفتند:

«حسن طى نامه هائى معاويه را بصلح دعوت كرده است پس چرا شما خود را بكشتن مى دهيد؟) «1»

اين دروغ و بهتان بزرگ، موجى از سراسيمگى و ترس در ميان سپاهيان برانگيخت و روح تمرد را در واحدهاى لشكر پديد آورد.

(2)

پخش رشوه

معاويه، تنها به اين كار تخريبى اكتفا نكرد بلكه اقدامى خطرناك تر انجام داد و دل و دين ارزان سرداران سپاه و بزرگان مقيم مسكن را با پولهاى گزاف خريدارى كرد و واگذارى پستهائى حساس را به آنها وعده داد. آن نامردمان هم دعوت او را مى پذيرفتند و بجانبش ميرفتند و در تاريكى شب و روشنائى روز به سپاهيانش مى پيوستند، عبيد اللّه هم گزارشهاى هر روزه را به امام ميداد «2».

______________________________

(1)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

(2)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 4/ 215

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:122

(1)

فريب عبيد اللّه

اشاره

وقتى كه معاويه ديد بوسيله پول، گروه زيادى را بسوى خود كشانيده است، با كوشش بيشترى بفريب دلهاى مضطرب و جلب جانهاى بيمار پرداخت و تصميم گرفت عبيد اللّه بن عباس فرمانده سپاه را هم فريب دهد و بسوى خود بكشاند و ماجرا را بدست او پايان بخشد، بدبختانه عبيد اللّه بن عباس هم كه از خويشان نزديك پيامبر بود در برابر اين فريب پايدار نماند و خيانت ورزيد و جانب حق و هدايت را ترك گفت و به گروه خيانت و ستم گرائيد، متن نامه اى كه معاويه بوسيله آن عبيد اللّه را فريب داد چنين بود:

«حسن نامه اى بمن نوشته و درخواست صلح كرده تا حكومت را بمن واگذارد، اگر همين حالا بپيوندى فرمانده خواهى بود وگرنه پس از اين فرمانبردار ميشوى، اگر حالا دعوت من را بپذيرى يك ميليون درهم خواهى گرفت اكنون نيمى از اين پول را بتو ميدهم و نيمى ديگر را بهنگام ورود بكوفه بتو خواهم پرداخت» «1».

در اين نامه دروغ صريح و بهتان مسلم بخوبى نمايان است كه مى نويسد حسن (ع) نامه اى

براى من نوشته و درخواست صلح كرده است!! كى امام درخواست نامه صلح براى معاويه نوشته است؟

آيا در نامه ها و پيغامهائى كه در صورت عدم اطاعت معاويه تهديد بجنگ شده چنين سخنى گفته شده يا حركت امام بجنگ معاويه گوياى چنين مسئله اى است؟ بعلاوه در نامه هائى كه بين امام و عبيد اللّه نگاشته مى شد هرگز چنين خبرى از امام نرسيده است، در اينجا شكى نيست كه عبيد اللّه از چنين دروغ و بهتانى بخوبى آگاه بوده است و بعلاوه اگر امام درخواست صلح كرده است چرا معاويه اين پول گزاف را مى پردازد و در برابر چنين گشاده دستى رسوا از عبيد اللّه چه ميخواهد؟

______________________________

(1)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 4/ 28

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:123

(1)

خيانت فرمانده

نامه معاويه، شورى در دل عبيد اللّه انداخت و براى ارتكاب بزرگترين جرم و خيانت به انديشه فرو رفت و وعده ها و دروغهاى معاويه در برابر چشمش چنين نمايان مى شد:

1- نامه امام در مورد پذيرش صلح بر حسب ادعاى دروغين معاويه.

2- اگر حالا به سپاه معاويه بپيوندد فرمانده است و بعدا فرمانبردار خواهد بود.

3- بچنگ آوردن يك ميليون درهم.

عبيد اللّه شب را در همين انديشه بپايان برد و سرگردانى همه وجودش را فرا مى گرفت و پول فراوان معاويه در برابر چشمش ميدرخشيد و دلش را مى فريفت، او ميدانست كه در حكومت اسلامى بنى هاشم هرگز مقدار كمى هم از اين پول كلان به او نخواهد رسيد زيرا بنيان خلافت اسلامى بر اساس دادگرى و برابرى است و پول مفت و زياد در سايه چنين آئينى بدستش نمى رسد، بالاخره نفس خيانتگر و فريبكار بر او چيرگى يافت و نامردانه پيمان

را شكست و بخاطر دنيا، دعوت معاويه را پذيرفت و از حق كناره گرفت و از راه استوار ايمان منحرف شد. بخدا و پيامبرش خيانت كرد و سبط رسول را تنها گذاشت و بقرارگاه سپاهيان ستم و جنايت پيوست و براى هميشه جامه ننگ و رسوائى و بدنامى را پوشيد.

در تاريكى شب سپاه، عبيد اللّه به همراه هشت هزار نفر از سپاهيان، اردوگاه امام را ترك گفت و بقرارگاه سپاه شام پيوست «1» كسانى هم كه به همراه او به معاويه پيوستند آزمندان هواپرستى بودند كه در دلهايشان از نقش دين اثرى نبود و مسئوليت اين خيانت

______________________________

(1)- تاريخ يعقوبى 2/ 191

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:124

بزرگ بگردن عبيد اللّه خائن و تبهكار افتاد كه انحراف ننگينش بقاياى سپاه را سراسيمه كرد و وحدت اردوگاه امام را از هم پاشيد.

چنين نقشه خائنانه معاويه از مهمترين عوامل پيروزى او بود كه او را به آرزوى سياهش رسانيد و بر حوادث چيره اش ساخت و موجب از هم پاشيدگى ارتش امام و سستى اراده سپاهيان شد و خيانت و فريب را در نبرد حق و باطل گسترش داد.

(1)

سراسيمگى سپاه

سحرگاهان بقيه سپاه، سراغ فرمانده خود را گرفتند تا با او نماز بگزارند ولى او را نيافتند و چون از خيانت او آگاه شدند و دانستند كه به سپاه معاويه پيوسته است، بسختى سراسيمه شدند و موجى از فتنه و ترس آنها را فرا گرفت و ميانشان اختلاف افتاد، قيس بن سعد كه اين ماجراى زشت و سياه را ديد و فتنه هاى تاريكى از فريب و خيانت را بنظر آورد كه طنابهاى خيمه بدبختى را بروى لشكر كشيده است، با تصميم و

اراده قاطع، سپاهيان را فراهم آورد و با آنها نماز گزارد و پس از آن بسخن گفتن ايستاد و بدلهاى مضطرب، آسايش بخشيد و براه ايمان و امانت هدايتشان كرد و گفت:

«اين عبيد اللّه و پدرش و برادرش حتى يك روز براى اسلام، منشأ خيرى نبوده اند، پدرش كه عموى پيامبر بود در غزوه بدر بجنگ رسول خدا رفت تا اينكه ابو اليسر كعب بن عمرو انصارى «1» او

______________________________

(1)- كعب بن عمرو انصارى سلمى، بعد از پيمان عقبه در جنگ بدر شركت كرد و عباس عموى پيغمبر را در جنگ اسير كرد و پرچم مشركين را از دست ابى عزيز گرفت و در جنگ صفين همراه امير المؤمنين بود و در سال پنجاه و پنج هجرى در مدينه وفات كرد (استيعاب 4/ 215، تهذيب التهذيب 8/ 437) و او آخرين نفر از اهل بدر بود كه درگذشت و در همه نبردهاى على (ع) در خدمت امام بود و بهنگام مرگ صد و بيست سال داشت. در مسند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:125

را به اسارت گرفت و بحضور پيامبر آورد و پيغمبر در برابر آزاديش از او فديه گرفت و بمسلمانان بخشيد، برادرش را هم على (ع) بفرماندارى بصره فرستاد و او اموال بيت المال را دزديد و با آن كنيزهائى خريدارى كرد و خيال كرد كه براى او حلال است.

اين عبيد اللّه هم از طرف على (ع) فرماندار يمن شد ولى در حمله بسر بن ارطاة از يمن گريخت و فرزندانش را بجاى گذاشت تا بدست دشمن كشته شدند اكنون هم مى بينيد كه چه خيانت بزرگى را مرتكب شد «1».

(1) قيس بن سعد با سخنان اثربخش و

استوارش احساسات سپاهيان را برانگيخت و شعور و انديشه همگى را بحقيقت گرايش داد و همه در منطق مستحكم او حقيقت را دريافتند و در شخصيتش ايمان كاملى را احساس كردند و بدرستى فهميدند كه عبيد اللّه، سرشتى خيانت بار داشته و مورد بدگمانى بوده است زيرا اگر شعورى درست و عاطفه اى انسانى داشت هرگز از يمن فرار نمى كرد و فرزندانش را بدست جلادى چون بسر بن ارطاة نمى سپرد كه آنها را بكشد.

سپاهيان در همه جناحها، به او پيوستند و سخنش را پذيرفتند و اعلام وفادارى كردند و گفتند:

(شكر خداى را كه او را از ميان ما بيرون برد) «2»

فرماندهى سپاه، پس از خيانت عبيد اللّه بنا بفرمان قبلى امام،

______________________________

حديثى درباره او آمده كه پيامبر او را براى انجام كارى فرستاد و او را مردى پشت كاردار ديد و درباره اش دعا كرد و گفت خدايا ما را بوجود او بهرمند گردان.

كعب آخرين صحابى پيامبر است كه پس از همه در گذشته است و وقتى كه اين حديث پيامبر را برايش نقل ميكردند مى گريست و مى گفت (از عمر درازم بهره بردند و من آخرينشان بودم)

(1)- مقاتل الطالبيين

(2)- مقاتل الطالبيين ص 35

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:126

به قيس واگذار شد و نيروهاى مسلح به اختيار او درآمد و قيس پس از احراز مقام جديد، گزارشى به امام فرستاد و او را از حوادث دردناك گذشته و قبول فرماندهى جديد آگاه كرد، متن گزارش قيس چنين است:

(1) «سپاهيان در ناحيه جنوبيه نزديك مسكن اردو زدند و در برابر معاويه قرار گرفتند. معاويه نامه اى براى عبيد اللّه بن عباس فرستاد و او را بسوى خود فرا خواند و پرداخت يك ميليون

درهم را به او وعده داد كه نيمى را فورا بپردازد و بقيه را در كوفه به او تحويل دهد، عبيد اللّه هم نيمه شب به قرارگاه سپاه معاويه پيوست و در رديف خاصان او قرار گرفت سپاهيان سحرگاه او را نيافتند و قيس با آنها نماز گزارد و به اداره امورشان پرداخت «1».

خداوند قلب امام را يارى كند بهنگامى كه چنين گزارش دردناكى را دريافت داشت و غمى بزرگ و دردى جانكاه بجانش فرو آمد و از پيروزى و نصرت نااميد شد و دانست كه سپاهيانش واقعيت و ايمانى ندارند و بهنگام جنگ او را بدشمن مى سپارند و چون آتش نبرد زبانه كشد به او خيانت مى ورزند.

سپاهيانى هم كه با امام در مدائن اردو زده بودند چون از خيانت عبيد اللّه و پيوست او بدشمن آگهى يافتند به فتنه انگيزى پرداختند و در امواج شر و فساد فرو رفتند و ترس و لرز همگى را فرا گرفت و سرداران خائن سپاه در جستجوى راهى بودند كه بمعاويه بپيوندند و پولهاى فراوانى از او دريافت كنند.

(2)

دروغهاى گمراه گر

معاويه كه با رشوه هاى كلان خود، وحدت و اراده ارتش عراق را در هم شكست، راه ديگرى براى گسترش فساد و كشتن روح

______________________________

(1)- الارشاد ص 170

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:127

مبارزه در سپاهيان عراق پيش گرفت و گروهى جاسوس و نيرنگ باز به اردوگاههاى امام چه در مسكن و چه در مدائن گسيل داشت تا دروغها و تهمتهائى تكان دهنده را پخش كنند و سربازان را در وحشتى عميق فرو برند، دروغ پردازيهاى معاويه رنگهاى مختلفى داشت از اين قبيل:

1- در مدائن شايع كردند كه قيس بن سعد با معاويه سازش كرده و

به او پيوسته است «1» سپاهيان هم در قبول اين شايعه شكى نداشتند، زيرا قبلا عبيد اللّه بن عباس كه از همه كس به امام نزديكتر بود، چنين خيانتى را مرتكب شده بود و اكنون چه مانعى دارد كه قيس هم همان راه را رفته باشد؟

2- در مسكن هم متقابلا به شايعه پردازى دست زدند و گفتند كه امام بمعاويه پيشنهاد صلح داده و معاويه هم آن را پذيرفته است «2».

3- در مدائن خبر دادند كه قيس بن سعد در مسكن كشته شده است پس شما فرار كنيد «3».

اين دروغها و شايعات جعلى، اعصاب سپاهيان امام را خورد كرد و روحيه جنگاوريشان را كشت و همگى از هم پراكنده شدند و قشرى سياه از فتنه و آشوب بر آنها سايه افكند.

(1)

بررسى حوادث

فتنه هاى سياهى كه بر سپاه امام سايه افكند و خيانتهاى رسواگرى كه به وقوع پيوست موجب شد كه در مرحله نخست مقدمه ارتش امام را كه از همه جناحهايش نيرومندتر بود از هم بپاشد و عوامل شكست چنين بود:

______________________________

(1)- البداية و النهايه 8/ 14

(2)- تاريخ يعقوبى 2/ 191

(3)- حياة الحيوان دميرى 1/ 57

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:128

1- فرار افراد وجيه المله و پرنفوذ اشرافى و خانواده هاى سرشناس بجانب معاويه.

2- خيانت عبيد اللّه بن عباس فرمانده كل قوا، به سبط پيامبر حضرت امام حسن (ع).

3- خيانت هشت هزار نفر از سپاهيان امام و پيوستن بقرارگاه سپاه معاويه كه باقيمانده سپاه مقدمه را پس از اين انشعاب خطرناك دچار اختلال و ناتوانى كرد.

4- سراسيمگى و ترس همه سپاهيان در مسكن و مداين كه بر اثر نشر دروغها و شايعات جاسوسان معاويه پديد آمد و گاهى مى گفتند كه

قيس بن سعد كشته شده و زمانى امام را بصلح با معاويه متهم مى ساختند.

اين خلاصه اى از خطرهاى زشت و دردناكى بود كه سپاه امام به آن گرفتار شد و هماهنگى واحدهاى آن از هم شكافت و روحيه نبردشان به ناتوانى گرائيد، چنانكه هرگز قدرت روياروئى با حوادث را نداشت و نميتوانست از خود دفاع كند و دشمن را از برابرش براند، ولى در مقابل آنها سپاه دشمن از همه نيروها و توانها بهره مند بود و جبهه اى واحد داشت، در اين صورت آيا ميتوان گفت كه مقدمه سپاه امام با وجود آن همه لطمه هائى كه خورده توانائى نبرد با ارتش مجهز و پرتوان معاويه را داشته است؟

(1)

حوادث مدائن

اشاره

امام حسن (ع) از كوفه به همراهى سپاهى مختلط و مختلف از هر- نوع گروهى كه هر كدام عقيده و خواست و آرمانى داشتند بسوى معاويه حركت كرد و مسير خود را از ناحيه حمام عمر طى كرد و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:129

بجانب دير كعب در مظلم ساباط «1» پيش راند و در آنجا اردو زد و معاويه هم بلافاصله در ميان سپاه امام به فتنه انگيزى پرداخت و آنها را دچار گرفتاريها و سختى هائى فراوان كرد چنانچه شرح برخى از آنها گذشت و اكنون وقايع دردناكى را كه در برابر حسن (ع) به وقوع پيوست بيان ميداريم.

(1)

ايجاد ترس

نخستين اقدام معاويه براى از هم پاشيدن ارتش امام، ايجاد وحشت و ترس بود و به اين منظور عبد اللّه بن عامر را فرستاد تا سپاه عراق را بترساند و وحشت و خوفى شديد در ميانشان بپراكند.

عبد اللّه در برابر سپاه امام با صدائى بلند فرياد كشيد و گفت:

اى مردم عراق، من جنگ را بصلاح شما نميدانم، من پيش از معاويه مى آيم و او با سپاهى انبوه از همه مردم شام تا به- ناحيه انبار پيش آمده است، از من به ابو محمد (حسن ع) سلام برسانيد و بگوئيد ترا بخدا قسم خودت و اين مردم را از مرگ رهائى ده.

سپاه عراق از شنيدن اين سخن بهم برآمدند و ترسى سخت كه بتصور هم نمى آيد آنها را فرا گرفت و بسرزنش يكديگر پرداختند و جنگ را ناخوش داشتند و مبارزه را خطرناك دانستند.

(2)

بزرگان رشوه خوار

رشوه خوارى در گذشته و حال تنها راهى است كه استعمارگران

______________________________

(1)- مظلم ساباط ناحيه اى در نزديكى مدائن است و علت نامگذارى آن معلوم نيست، زهرة بن حويه درباره آن شعرى چنين سروده است:

آگاه باشيد و به ابو حفص پيامى برسانيدبه او از قول دلاورى توانا بگوئيد ما خاندان طوران را برگزيديم

در ناحيه مظلم كه اسبها را ميدوانند زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:130

براى استعمار ملت ها و نابودى آزادى و استقلال آنها پيش مى گيرند، معاويه هم در دادن رشوه با تمام توانش مى كوشيد و دلها و دين ها و شخصيتها را براى استوارى بنيان حكومتش خريدارى ميكرد و براى پيروزى بر خلافت امام بهر وسيله اى دست ميزد و به هر راهى ميرفت زيرا براى رسيدن بهدف هر گونه وسيله اى بكار مى افتد، رشوه هاى معاويه رنگهاى مختلفى داشت

تا هر كس را بنحوى بفريبد، باين شرح:

(1) 1- پست هاى مهم و مقامهاى بلندى به اشخاص وعده ميداد مثل فرماندارى يكى از استانها، يا فرماندهى سپاه، تا بشرطى كه به امام خيانت كنند و بدولت او بپيوندند به آنها واگذار شود.

2- بخشيدن پولهاى كلان از صد هزار درهم گرفته تا بيشتر از آن.

3- وعده همسرى با هر يك از دخترانش و اين دليل پستى و فرومايگى اوست كه به چنين كارى نيز براى رسيدن به خلافت دست بزند و گوياى پستى روح و فرو رفتن او در زشتخوئى و تبهكارى است.

اين رشوه هاى رنگارنگ معاويه نشانگر شناخت عميق او بروحيه مردم عراق است، او كسانى را مى شناخت كه دين خود را بپول ميفروشند و از اين راه آنها را ميخريد و كسانى را كه براى پول ارزش قائل نبودند با پست و مقام فريب مى داد و اشخاصى را كه خواستار پيوند و خويشاوندى با او بودند به ازدواج دخترانش بسوى خود ميكشاند، چنانكه شيخ صدوق رحمه اللّه در اين باره مى نويسد:

معاويه يكى از جاسوسهاى خود را به نزد عمرو بن حريث «1»

______________________________

(1)- عمرو بن حريث بن عثمان قرشى مخزومى كوفى، عمرش در وقت رحلت پيامبر دوازده سال بود و جزء كودكان رهاشده اى بود كه پيغمبر در فتح مكه پدرشان را آزاد كرد. عمرو از طرف زياد و عبيد الله والى كوفه بود و در سال 85 يا 98 هجرى درگذشت (تهذيب التهذيب 7/ 17)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:131

و اشعث بن قيس و حجار بن ابجر «1» فرستاد و هر كدام را وعده داد كه اگر امام حسن (ع) را بطور ناگهانى بكشند، فرماندهى سپاه را به-

آنها خواهد بخشيد، يا دخترش را به همسرى آنان ميدهد و يا چندين هزار درهم مى بخشد، اين خبر كه به امام رسيد زرهى در زير لباس مى پوشيد و هرگاه به نماز مى ايستاد آن زره را در برداشت «2»

(1)

انبوه رشوه خواران

صاحبان جانهاى بيمارى كه اثرى از تهذيب دين را نيافته بودند بمعاويه گرويدند و شيرينى دنياشان بفريفت و وعده هاى معاويه در كامشان مزه كرد و سر به آستانش نهادند و دعوتش را لبيك گفتند و فرمانش را پذيرفتند، نامه نويسى ها شروع شد و سرشناسان و اشراف و وجيه المله هاى دنيا خواه طومارهائى نوشتند و براى معاويه فرستادند و آمادگى خود را براى گسستن از امام، هر طور كه معاويه بخواهد اعلام داشتند و اين نامه ها متضمن دو مطلب بود:

1- حسن (ع) را پنهانى يا آشكار تسليم معاويه كنند.

2- هر وقت كه معاويه بخواهد امام را بناگهانى بقتل برسانند.

______________________________

(1)- حجار بن ابجر عجلى پدرش نصرانى بود و بپدرش گفت مردم را مى بينم كه داخل دين اسلام مى شوند و من هم ميخواهم مسلمان شوم، پدرش گفت صبر كن تا ترا پيش عمر ببرم تا مسلمان شوى ولى بايد در اين پذيرش مقصدى عالى داشته باشى و او را به نزد عمر برد و گفت اشهد ان لا اله الا الله و پسرم حجار مى گويد اشهد ان محمدا رسول الله، عمر گفت چرا خودت نمى گوئى؟

گفت من امروز يا فردا مى ميرم، مرزبانى در معجم الشعراء مى نويسد ابجر در زمان امير المؤمنين چندى كم قبل از شهادتش، بمذهب نصرانيت درگذشت و جنازه او را نصرانيها تشييع كردند و پسرش حجار با گروهى از مردم در كناره اى او را مشايعت مى كرد (الاصابه 1/ 373)

در بسيارى از كتب تاريخى آمده است كه حجار از جمله كسانى است كه به امام حسين ع نامه نوشت و او را به عراق دعوت كرد ولى چون امام به عراق آمد اين مرد تبهكار پيشاپيش سپاه كوفه بجنگ آن حضرت آمد.

(2)- علل الشرايع ص 84

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:132

(1) معاويه هم عين اين نامه ها را براى امام ميفرستاد تا امام را به خيانت سپاهيانش آگاه كند، امام، با دريافت اين نامه ها به تباهى و پستى و بدبينى يارانش يقين پيدا كرد «1».

از آثار شوم رشوه و خيانت كه دلهاى بيمار را فرا گرفته و ارزشهاى انسانى را بباد داده بود وقوع حادثه اسف انگيز ديگرى بود كه اندوهى فراوان براى امام ببار آورد.

امام فرماندهى از قبيله كنده را به همراه چهار هزار نفر به انبار فرستاد و به او فرمان داد كه در آنجا فرود آيد و هيچ كارى نكند تا دستور لازم به او برسد وقتى كه فرمانده كندى در انبار فرود آمد، معاويه نامه اى به همراه پيكى براى او فرستاد و گفت: اگر بسوى ما بيائى فرماندارى يكى از نواحى شام يا عراق را بتو وامى گذارم و هيچ كس را بر تو نمى گمارم و پانصد هزار درهم نيز براى او فرستاد، فرمانده خائن كندى پولها را گرفت و به همراه دويست نفر از خويشان و يارانش بمعاويه پيوست، امام از شنيدن اين خبر بسختى اندوهناك شد و از اين مردمى كه بخيانت گرائيده و جانب باطل و گمراهى را گرفته اند غمى بزرگ بدل گرفت و دردمندانه بسخن ايستاد و فرمود:

«اين مرد كندى هم به معاويه پيوست و بمن و شما خيانت كرد و

من چندين بار گفتم كه شما مردم وفائى نداريد و بندگان دنياييد، اكنون مرد ديگرى را بجاى او ميفرستم ولى ميدانم او هم بزودى مثل رفيق شما بما خيانت ميكند و رضاى خداوند را درباره ما مراعات نمى كند».

امام مرد ديگرى را از قبيله بنى مراد يا چهار هزار نفر بسوى معاويه فرستاد و در حضور مردم به او تأكيد كرد كه خيانت نورزد، اما به او خبر داد كه تو هم مثل آن فرمانده كندى خيانت مى كنى

______________________________

(1)- جنات الخلود فصل نهم، كشف الغمه ص 154 و كتابهائى ديگر.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:133

و او را قسم داد كه مرتكب چنين خطائى نشود ولى بازهم به او اطمينانى نداشت و بمردم خبر ميداد كه اين مرد هم بزودى خيانت خواهد كرد.

(1) فرمانده مرادى هم به همراه سپاهيانش به انبار رفت و معاويه كه از ورودش خبر يافت، پيك هائى بديدارش فرستاد و نامه اى مثل همان نامه كه برفيقش نوشته بود به او فرستاد و پنج هزار درهم و شايد پانصد هزار درهم به او پرداخت كرد و فرماندارى يكى از نواحى شام يا عراق را به او وعده داد، فرمانده خائن هم به امام نارو زد و راه معاويه را در پيش گرفت و به پيمانهائى كه بسته بود وفا نكرد «1».

چنين خيانتهائى را گروهى فراوان از اشراف و سرشناسان عراق مرتكب شدند و زلزله اى در بنيان لشكر انداختند و هماهنگى آنها را از هم پاشيدند.

(2)

غارت اردوگاه امام

جانهاى سپاه امام به آخرين حد پستى و زشتى رسيد و ابرهاى سياهى بر آنها سايه افكند كه برقى از شرافت و بزرگوارى در آن نمى درخشيد، بحدى كه از ارتكاب هرگونه گناه

و تباهى پروائى نداشتند و چنان به پستى گرائيده بودند كه اموال يكديگر را بغارت ميبردند و جسارت را به آنجا رسانيدند كه به اردوگاه امام هجوم بردند و وسائل و اثاثه آن حضرت را بيغما بردند و بگمان قوى در اين تبهكاريها، گروه خوارج سهمى بزرگ داشتند زيرا آنها حرمتى براى امام و اموال مردم قائل نبودند و آنها اموال هر كس را كه حاضر بقبول انديشه هاى تباهشان نبود بر خود حلال مى دانستند، غارتگرى اموال امام دو بار باين شرح انجام گرفت:

______________________________

(1)- البحار- 10/ 110

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:134

(1) 1- موقعى كه معاويه به پنهانى به جاسوسهايش دستور داد كه در سپاهيان عراق شايع كنند كه قيس بن سعد كشته شده است و مردم كه چنين خبرى را شنيدند به غارت اموال يكديگر پرداختند و كار را به يغماى اردوگاه امام كشانيدند «1»

بقرار روايت بعضى كتب تاريخى، آنها حتى فرشى را كه امام بر روى آن نشسته بود از زير پايش كشيدند و ردايش را از دوشش برداشتند «2».

2- وقتى كه معاويه، مغيرة بن شعبه و عبد اللّه بن عامر و عبد الرحمن بن حكم را براى مذاكرات صلح بجانب امام فرستاد، آنها پس از بازگشت از حضور امام براى فتنه انگيزى با صداى بلند مى گفتند «خداوند بوسيله فرزند پيامبر، خون ما را حفظ كرد و امام دعوت صلح را پذيرفت» سپاهيان كه اين گفتار دروغ را شنيدند دچار سراسيمگى سختى شدند و به خيمه امام حمله بردند و آن را غارت كردند «3».

(2)

تكفير امام

سياهى نادانى و بدبختى بر اين سپاه بى عقيده و زشت خوى چنان خيمه زد كه در ميدان گمراهى و شقاوت همچنان مى تاختند

و هر گونه سركشى و گناهى را مرتكب مى شدند و كار جهل و سيه دلى را بجائى رسانيدند كه بعضى حكم بتكفير فرزند پيغمبر دادند و جراح بن سنان بقصد كشتن امام به آن حضرت تاخت و فرياد زد:

«اى حسن، تو هم بمانند پدرت مشرك شدى؟!»

گروهى اين تجاوز و گستاخى دردناك را بساحت فرزند پيامبرشان ديدند

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 4/ 122، البداية و النهايه 8/ 14

(2)- البحار، اعيان الشيعة، تاريخ يعقوبى

(3)- البحار، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:135

و بحمايتش برنخاستند و مرد تبهكار را سرزنش نكردند، زيرا ديگر پند و نصيحت اثرى نداشت و كسى بحق نمى گرائيد، بگمان زياد، كسانى كه امام را تكفير مى كردند همان گروه خوارج بودند و كسى جز اين بدكاران جرأت چنين جسارتى را نداشت.

(1)

سوء قصد به امام

اندوه ها و گرفتاريهاى امام از سپاهيان نابكارش باين اندازه هم پايان نيافت و دردهائى بزرگتر در انتظارش بود تا بدانجا كه گروهى از رشوه خواران و خوارج آهنگ جانش كردند و امام سه بار مورد سوء قصد قرار گرفت ولى جان بسلامت برد.

1- بهنگام نماز، تيرى بسوى امام انداختند ولى به حضرتش آسيبى نرسيد.

2- جراح بن سنان بر ران امام ضربتى فرود آورد و تفصيل اين ماجرا بطورى كه شيخ مفيد مى نويسد چنين است:

امام خواست كه ميزان فرمانبرى پيروانش را بيازمايد و در اين مورد آگاهى بيشترى يابد، بدين جهت فرمان داد كه منادى مردم را بنماز جماعت فرا خواند و پس از اداى نماز بسخن ايستاد و فرمود:

«ستايش خداى راست چنانكه ستايشگران او را مى ستايند و گواهى ميدهم كه خدائى جز او نيست چنانكه هر گونه گواهى بر يكتائيش چنان گواهى ميدهد و

شهادت ميدهم كه محمد (ص) بنده او و فرستاده اوست كه خدايش بحق فرستاد و امانت گذار وحيش فرمود. اما بعد، من بخدا قسم اميد ميدارم كه بلطف و منت پروردگارى بهترين اندرزگوى بندگانش باشم و هرگز كينه اى از هيچ مسلمانى بدل نمى گيرم و نسبت بكسى اراده بد و نيت ناروائى ندارم و شما آنچه را كه در هماهنگى و يگانگى ناخوش داريد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:136

بهتر است از پراكندگى و تفرقه اى كه دوست ميداريد، آنچه من درباره شما ميدانم و ميخواهم از خواست خود شما بهتر است، پس نافرمانى من را نكنيد و رأى مرا ناچيز نشماريد، خداوند، من و شما را ببخشايد و ما را به آنچه خواست و خشنودى اوست هدايت فرمايد»

(1) مردم بيكديگر نگاه كردند و بهم گفتند منظورش از اين گفتار چيست؟

بعضى گفتند بخدا قسم ميخواهد با معاويه صلح كند و حكومت را به او بسپارد.

تا اين سخن بين آنها رد و بدل شد فرياد زدند اين مرد، كافر شده است و به خيمه اش هجوم آوردند و آن را غارت كردند حتى سجاده اش را از زير پايش كشيدند و مرد تبهكارى بنام عبد الرحمن بن عبد اللّه بن جعال ازدى به امام حمله برد و عبايش را از دوشش برداشت، امام بدون ردا باقى ماند و شمشيرش همچنان بر ميانش بود و گفت تا اسبش را آوردند و گروهى از خاصان و شيعيانش او را در ميان گرفتند و به نگهبانيش پرداختند و امام گروه ديگرى از قبيله ربيعه و همدان را هم فرا خواند تا دورش را گرفتند و ديگر مردمان را، كنار زدند و امام با همراهانش براه افتاد

ولى جمعى از غير شيعيانش در صف نگهبانان جا گرفتند و چون امام به مظلم ساباط رسيد مردى از بنى اسد بنام جراح بن سنان دشنه اى بيرون كشيد و افسار قاطر امام را گرفت و فرياد زد:

«اللّه اكبر، اى حسن تو هم مانند پدرت بخدا شرك آوردى!!»

و با دشنه اش ران امام را دريد امام گردن او را كشيد و هر دو بر زمين افتادند و مردى از شيعيان امام بنام عبد اللّه بن حنظل طائى خود را بروى جراح انداخت و دشنه را از دستش گرفت و بر او نواخت و مردى ديگر بنام ظبيان بن عماره خود را بروى او

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:137

انداخت و بينى او را كند و امام را كه بسختى مجروح شده بود بر تختى خوابانيدند و بمدائن بردند و به قصر سفيد كه مركز فرماندارى مدائن بود براى معالجه منتقل كردند «1».

(1) 3- با خنجر هم در وقت نماز به آن حضرت حمله بردند و مضروبش ساختند «2».

پس از اين حوادث دردناك، انديشه هاى پليد اين نامردمان بر امام روشن شد و دانست كه تبهكاريها و شرورى از اين بيشتر بر او وارد خواهد شد و ممكن است او را بگيرند و تسليم معاويه كنند و كرامتش را بهدر دهند يا با سوء قصد ديگرى خونش را بريزند و بدون آنكه مسلمانان از قربانى كردن او سودى ببرند بزندگيش خاتمه دهند.

(2)

موقعيت خطرناك

وضع دردناك امام در چنين موقعيت لرزان و ناگواريهاى سياهى كه هر بردبارى را به ناشكيبائى ميكشد همراه با انديشمندى و بيدارى بود و خردمندى و درست انديشى و احتياط او در چنين هنگامه اى كه سپاهى به آن دچار شده

بود ايجاب ميكرد كه بزرگان و سرداران سپاه را فراهم آورد و پديده هاى تلخ و زيانهاى فراوانى را كه صلح با معاويه ببار مى آورد به آنها يادآورى كند و از اين روى بآنها فرمود:

«واى بر شما، بخدا قسم، معاويه به وعده هائى كه بشما در برابر كشتن من داده است وفا نخواهد كرد و من ميدانم اگر با او از در مسالمت درآيم مرا آزاد مى گذارد كه بدين پيامبرم رفتار كنم و خداى بزرگ را پرستش كنم اما شما،! بدرستى مى بينم كه فرزندانتان بدريوزگى پسران آنها بروند و از آنها آب و نان بخواهند و آنها با

______________________________

(1)- الارشاد ص 170

(2)- ينابيع الموده ص 292

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:138

وسائلى كه در اختيار دارند به فرزندان شما چيزى ندهند، اى مرگ و دورى رحمت خدا بر آنان باد با كارهاى ناروائى كه مى كنند و بزودى ستمكاران خواهند دانست كه چه سرنوشت شومى خواهند داشت».

(1) ولى گفتار مستدل امام كه براى مصلحت انديشى و لزوم پايدارى آنها بيان مى شد هرگز تأثيرى نمى بخشيد و هر آن بر تنگى موقع امام و شدت گرفتارى ها و ناگواريهاى دردناك حضرتش افزوده مى شد و فرماندهان سپاه از فرصت جراحت و معالجه امام استفاده ميكردند و براى پيوست فضاحت بارشان به معاويه بيشتر تلاش ميكردند و بهر وسيله اى دست مى بردند و امام از همه اين اقدامات ننگين و خواريهاى خيانت بارى كه براى پيوستن بدشمن مرتكب مى شدند بخوبى آگهى داشت.

بواقع وضع امام در چنين هنگامه اسف بارى موجب سرگردانى و حيرت بود زيرا از يك سوى ميديد كه مبارزه با معاويه يك جهاد واجب و ضرورى است كه بفرمان دين و لزوم شرع بايد انجام يابد

و از سوى ديگر بهم پاشيدگى و دگرگونى سپاه عراق را ميديد و شاهد اسباب چينى هاى رسواگرى بود كه براى كشتن او صورت مى پذيرد و بناچار از اصلاح آنها نوميد شد و دست از آنان بازداشت و با همه اينها بازهم خواست آنها را بيازمايد و از ميزان پايداريشان در صورت شعله ور شدن آتش جنگ آگهى يابد و بدين جهت به يارانش فرمان داد تا سپاهيان را بنماز جماعت فرا خوانند و چون همگان فراهم آمدند بسخن ايستاد و پس از ستايش پروردگار چنين فرمود:

«بخدا سوگند ما هرگز در مبارزه با مردم شام پشيمانى و ترديدى نداريم، ما اكنون با دشمن با سلامت و صبر مى جنگيم، اما ديگر دشمنى ها سلامت را از ميان برداشت و سراسيمگى به-

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:139

شكيبائى پايان داد، شما روزى كه به جنگ صفين مى رفتيد دينتان پيشاپيش دنياتان بود ولى امروز دنياتان، دين شما را به پشت افكنده است، شما اكنون بين دو گروه از كشتگان قرار داريد، كشته هائى كه در صفين بر آنها ميگرييد و كشتگانى كه در نهروان خواستار انتقام آنهائيد و بقيه خوار و كينه توزند».

(1) امام در اين گفتار رسا از بعضى عوامل كه موجب پراكندگى و نابودى سپاه شده اند سخن گفت و بعد اشاره به درخواست صلح معاويه كرد و فرمود:

«آگاه باشيد كه معاويه ما را بكارى ميخواند كه در آن عزتى نيست، اكنون اگر براى مرگ آماده ايد بر او حمله ميبريم و با ضربه هاى شمشير بر او فرمان ميرانيم، و اگر خواهان زندگى هستيد دعوتش را مى پذيريم و بدرخواستش رضايت ميدهيم»

هنوز سخنان امام پايان نيافته بود كه از همه سوى لشكر فريادى هماهنگ بلند شد

و فرياد زدند: زنده مى مانيم، زنده ميمانيم «1».

امام پس از اين ماجراى دردناك، دانست كه اگر بخواهد با معاويه بجنگد تنها و دست خالى ميماند و هيچ كس در اين مبارزه سخت ياريش نمى كند و پناهگاه استوارى هم ندارد كه به آن پناه برد و از نقشه هاى رسواى فرماندهان ارتش آگهى يافت كه ميخواهند او را دست بسته تسليم معاويه كنند يا بناگهانى بكشند و با مشاهده چنين موقعيت سياهى، مصلحت را در پذيرش صلح ديد و پيش از آنكه فاجعه اى ننگين پيش آيد در قبول آن شتاب ورزيد.

يزيد بن وهب جهنى به بدحالى دائمى امام و كينه توزى اوباش بى سر و پاى كوفه نسبت به آن حضرت اشاره ميكند و ميگويد: وقتى كه امام از شدت جراحت در مدائن بسترى بود به عيادتش رفتم و گفتم:

«اى پسر پيغمبر، مردم سرگردانند».

______________________________

(1)- حماة الاسلام 1/ 123، المجتبى ابن دريد ص 36

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:140

(1) امام با غمى بزرگ و اندوهى ژرف و دردناك بمن چنين پاسخ داد:

«بخدا قسم، من معاويه را از اينها بهتر ميدانم كه خود را شيعه من شمارند و آهنگ جانم را دارند و خيمه ام را غارت مى كنند و اموالم را ميبرند، بخدا اگر بتوانم از معاويه پيمانى بگيرم كه خونم ريخته نشود و پيروانم و خاندانم در امان بمانند برايم بهتر است كه بدست اين مردم كشته شودم و خاندانم نابود گردند، بخدا قسم اگر با معاويه صلح كنم و عزيز بمانم بهتر است كه با پستى و اسارت بدست اينها بيفتم و كشته شوم، اگر بخواهم با معاويه بجنگم اينها گردن مرا مى گيرند و تسليم دشمن مى كنند و آنگاه معاويه يا مرا

ميكشد يا بر من منت مى گذارد و رهايم مى كند و اين ننگ هميشه براى بنى هاشم ميماند و معاويه و دودمانش بر زنده و مرده ما هميشه منت مى گذارند».

امام در اين گفتار از آنچه بدست اين شيعه نمايان دروغين به او خواهد رسيد خبر داد و از گستاخى و جسارتى كه بشخصيت ممتازش وارد خواهند آورد سخن گفت و پايان كار اين منافقان را بيان داشت كه يا او را مى كشند و يا تسليم معاويه مى كنند معاويه هم يا او را مى كشد و يا رهايش مى سازد و قدرت خود را به امام مى نماياند و اين براى هميشه بنى هاشم را دچار ننگ و سرافكندگى خواهد كرد.

(2) امام با توجه به اين وضع نابسامان و حوادث خطرناك، عواقب جنگ با معاويه را از نظر گذرانيد و نتايج شوم و سياه و خطراتى را كه براى اسلام و مسلمين پيش خواهد آمد بررسى كرد و ديد از ميان اينهمه سپاهى فقط گروهى بسيار اندك بحمايت او برمى خيزند و اين گروه را خاندان پيامبر و عده اى از صحابه وفادار رسول و شاگردان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:141

امير المؤمنين كه پرچمدار تعليمات و حقايق اسلامى هستند تشكيل ميدهند و اگر اينان در زير سنگ آسياى جنگ نابود شوند همه معنويات اسلام از بين ميرود و كيان دين و پايگاه آئين در هم كوفته مى شود، زيرا همين گروه اندك اند كه توانائى گسترش حقايق دين را دارند، بعلاوه از قربانى شدن آنها سودى نصيب اسلام نمى شود، زيرا معاويه با فريب كارى سياهى كه دارد به اندام اين قربانيان لباس تجاوزكارى مى پوشد و آنها را به نافرمانى و اخلال نظم در امنيت همگانى متهم

مى سازد و جنگ با آنها را براى حفظ كيان اسلامى و امنيت مسلمين از اخلال و اضطراب واجب مى شمارد.

(1) بحق در چنين هنگامه خطرناكى، سرگردانيها و حيرتهائى فراوان پيش مى آيد و بايد از اين تنگنا با انديشه اى درست بيرون آمد و يا قربانيهاى فراوانترى بايد داد.

امام ديد كه فعلا مصلحت در پذيرش صلح است و پس از آن بايستى براى واژگونى قدرت معاويه بنحوى ديگر اقدام كرد و به او ميدان داد تا چهره زشت خود را نشان دهد و عار و عيارش را بر همگان آشكار سازد، بدين جهت صلح را پذيرفت، صلحى كه بهر روى ضرورى بود و عقل و شرع آن را واجب ميدانست و وضع نابسامان آن روز اقتضاى چنين اقدامى را داشت، علاوه بر اينها، علل ديگرى هم براى صلح وجود داشت كه بتوضيح آنها مى پردازيم و هر گونه شك و ترديدى را در اين مورد برطرف مى سازيم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:143

(1)

بررسى صلح

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:145

(1) درباره صلح امام حسن، گمانها و گفتارى فراوان پيش آمده كه از ميان آنها دو رأى كاملا بتمام معنى متضاد ابراز شده است و يكى از اين دو رأى مسلما نادرست و اشتباه است، چنانكه در دو نظر مخالف يكى از آنها مسلما غير واقع خواهد بود.

«اول» نخستين رأى از اين دو نظريه متضاد، از تبرئه امام در مورد صلح حكايت مى كند و اين اقدام را براى امام موفقيتى بى اندازه ميداند، و عللى در تأييد اين نظريه بيان شده است و گروهى از دانشمندان و پژوهشگران مى گويند حسن (ع)، امام بود و امام از هر- گونه خطا و اشتباهى بدور و معصوم است

و هرگز كارى را كه مخالف مصالح امت باشد انجام نمى دهد، و ما از آنها در پايان اين گفتار، نام مى بريم، علت ديگرى هم كه در تأييد علت نخستين بيان شده بر بنيان مدارك استوارى است كه ناگزيرى امام را در پذيرش صلح مدلل ميدارد مانند تباهى توده مردم و خيانت بزرگان و سرشناسان و سرداران سپاه و عواملى ديگر.

[نظريه سطحي و صاحبان آن]

اشاره

«دوم» خلاصه نظريه دوم، بيانگر ناتوانى امام و عدم احاطه او بشؤون سياست ملى و اداره امور حكومت است و اينكه امام نتوانسته است از روشهاى سياسى بعنوان اينكه چنين روشهائى مخالف دين است استفاده كند.

آنها مى گويند لازم بود كه امام با معاويه بجنگد، اگر پيروز مى شد كه بهدف خود ميرسيد وگرنه در راه مجد و عظمت كه شعار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:146

بنى هاشم و هدف مصلحين است شهيد مى شد.

اين رأى بظواهر امر متوجه است و راهى به واقعيت و حقيقت ندارد و پديده عدم آگهى به مسائلى است كه آن روز امام گرفتار آنها بود و از شناسائى مردم آن زمان و روش و اعتقادشان حكايت مى كند و بدين جهت نظريه اى سطحى است كه از تحقيق و واقعيت بدور است، صاحبان اين نظريه بشرح زيرند:

(1)

1- صفدى

صفدى در شرح اين فرد شعر از قصيده لامية العجم مى نويسد:

آسايش طلبى اراده انسان را از بلندهمتى بازمى دارد و مرد را به بيكارگى مى افكند و مى افزايد كه گروهى از بزرگان و سرشناسان پيشين كه داراى دانش و مقام بودند، بخاموشى و انزوا گرائيدند و موقعيت و مقام خود را بديگران سپردند از جمله حسن بن على بن أبي طالب كه بمعاويه گفت وامهاى من را پرداخت كن تا منهم خلافت را بتو واگذار كنم، معاويه هم وام او را پرداخت و خلافت را بچنگ آورد «1».

(2)

2- دكتر فيليپ حتى

اين مورخ، مى نويسد (در آغاز حكومت معاويه جهشى بزرگ بر مخالفت او پديد آمد و مردم عراق، حسن بن على را خليفه شرعى دانستند و خلافتش را پذيرفتند و اقدام آنها هم منطقى بود زيرا حسن بزرگترين پسران على و فاطمه بود و فاطمه هم تنها دخترى بود كه پس از مرگ پيامبر از او باقى مانده بود اما حسن تمايل به كام جوئى و بزرگ منشى داشت و بحكومت و اداره امور مسلمانان علاقه اى نداشت

______________________________

(1)- شرح لامية العجم 2/ 27- صفدى در اين نظريه اشتباهى بزرگ كرده، كجا امام مقام خلافت را در برابر پرداخت وامش بمعاويه واگذار كرده؟

از اين تهمت بايد بخدا پناه برد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:147

و مرد استقامت نبود، بدين جهت از خلافت كناره گرفت و به مستمرى ساليانه اى كه معاويه به او مى پرداخت قناعت ورزيد!! «1».

(1)

3- علائلى

او در تاريخ الحسين. مى نويسد (حسن ميتوانست از راه مشورت و حماسه، سپاهيان پراكنده خود را فراهم آورد و بجنگ برانگيزد و روح اراده و پايمردى را در بين آنها زنده كند چنانكه سرداران پراستقامتى مانند ناپلئون بچنين اقدامى دست زدند، ناپلئون هم سپاهيانى داشت كه مانند لشكريان عرب بر اثر نبردهاى طولانى از هم پاشيده شده بودند و جنگ هائى پياپى كه در اروپا ادامه داشت آنها را ناتوان ساخته بود ولى ناپلئون به همراه سپاهيانش در امواج مرگبار جنگ فرو رفت «2».

(2)

4- «روايت م رونلدس»

اين مستشرق ميگويد «بنا به اخبار تاريخى، حسن داراى نقص قواى معنوى بوده و شايستگى عقلى در رهبرى مردم و نجات آنها را نداشته است!!» «3».

(3)

5- لامنس

اين انگليسى تبهكار گنه پيشه كه از تاريخ اسلامى هيچ چيز نمى داند مى نويسد:

______________________________

(1)- العرب ص 78

(2)- قسمت دوم از تاريخ الحسين ص 283

(3)- عقيدة الشيعة كه به عربى برگردانده شده است، اين مستشرق از دشمنان و كينه توزان اسلام است و كتابش سرشار از دروغ و حمله به اسلام و ناچيز شمردن ارزشهاى اسلامى و شخصيت هاى بزرگ مسلمان است، استاد سيد عبد الهادى مختار در مجله البيان الزاهره در شماره مخصوصى كه بنام حضرت سيد الشهداء منتشر شده بدروغها و افتراهاى نابجاى او پاسخ گفته است (سال دوم شماره 35- 39)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:148

«پس از قتل على، با حسن بيعت شد و يارانش تلاش كردند كه او را بجنگ با معاويه برانگيزند ولى حسن كه مردى آسايش طلب و خويشتن دوست و بى همت!! بود بدرخواست و التماس آنها اعتنائى نكرد و هميشه در انديشه آن بود كه با معاويه سازش كند و كارش باين سبب با مردم عراق به اختلاف كشيد و كار بدانجا رسيد كه سپاهيان، حسن را كه فقط اسما امام آنها بود مجروح كردند و حسن در اين وقت هيچ نقشه اى جز بكنار آمدن با امويان نداشت و معاويه هم بر سر مزد واگذارى خلافت با او چانه ميزند، حسن با پرداخت دو مليون درهم مستمرى به حسين قناعت نكرد بلكه براى خودش هم پنج مليون درهم مستمرى مى خواست تا بقيه عمر را در يكى از نواحى فارس بگذراند.

(1) مردم عراق كه از اين قرار و مدار

آگاه شدند با حسن (ع) به مخالفت برخاستند و به او اعتراض كردند و معلوم شد كه امام آنچه را كه معاويه از او خواسته پذيرفته است و مخالفت و اعتراض مردم عراق بحدى شديد شد كه فرزند پيامبر با جرئت به پشيمانى خود اقرار كرد و ضمنا درخواست اضافه مستمرى خود را تكذيب نمود.

و بالاخره كار به آنجا كشيد كه امام حسن عراق را ترك گويد و راهى مدينه شود!! «1»

______________________________

(1)- دائرة المعارف اسلامى ج 7 ص 400 مطالب اين كتاب سراسر دروغ و تهمت است و حمله هائى ناروا و تهمت هائى نابجا به اسلام و پيشوايان بزرگ مسلمين وارد آورده است مخصوصا بحث هائى كه درباره شيعه بوسيله لامنس نوشته شده كه سراسر دروغ و بهتان نسبت به ائمه شيعه است، علت هم آن است كه انجمن هاى تبشير مسيحى كه چنين نوشته هاى ناروائى را با قلمهاى مزدور خود مينگارند وظيفه دار حمله باسلام و مخدوش ساختن فريبكارانه به حقايق آنند و علاوه بر اين نوشته هاشان سطحى و بى ارزش و دور از تحقيق و بررسى كامل در متون تاريخى است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:149

(1) اينگونه تاريخ نويسانى كه از صلح امام حسن انتقاد مى كنند يا نسبت به اسلام حسادت و كينه ميورزند و يا در كار تحقيق از داشتن انصاف و انديشه آزاد بى بهره اند و گفتارشان مستند بدلايل روشن تاريخى نيست و قضاوتى هم كه غير منصفانه درباره امام حسن كرده اند پديده ناآگاهى آنها از تاريخ اسلام و ماجراهاى گوناگونى است كه امام را در آن دوران احاطه كرده و بپذيرش صلح ناچارش ساخته است و تاريخ نويسى كه ميخواهد چهره روش شخصيتهاى اسلامى را براى مردم ترسيم كند،

بايد بتمام اوضاع و احوال آن روزگاران احاطه يابد تا نظراتش درست و خالى از اشتباه باشد.

______________________________

در بى مايگى نوشته هاى بعضى از اين مستشرقين داستان خنده آورى است كه توجه به آن در اينجا لازم است، يكى از مستشرقين و مورخين اروپائى كه به ايران مى آيد و در شهر تهران زبان فارسى را فرا ميگيرد و ميخواهد درباره اوضاع اجتماعى و خصوصيات اخلاقى ايرانيان كتابى بنويسد، يك روز صبح باربرهائى را مى بيند كه اثاثه و لوازم خانگى را با خود ميبرند و عده اى هم پيشاپيش آنها موسيقى مى نوازند از كسى مى پرسد اينها چيست؟

ميگويد جهاز عروس است و دوباره مى پرسد اسم داماد چيست؟ آن مرد ميگويد (منظورت چيست) شب كه ميشود، مستشرق مردى را مى بيند كه در خيابان زنش را كتك ميزند، از كسى ميپرسد جريان چيست؟ مى گويد اين مرد زنش را كه بدون جهت خانه را ترك گفته و رفته است كتك ميزند، مستشرق مى پرسد اسم اين شوهر چيست؟ آن مرد مى گويد (منظورت چيست) مستشرق گمان مى كند اسم دامادى كه صبح برايش جهاز ميبردند و اسم شوهرى كه شب زنش را كتك ميزد (منظورت چيست) است و مى آيد و در كتاب تاريخى كه براى ايران تهيه مى كند مى نويسد، در تهران دامادى را ديده كه صبح برايش جهاز مى برده اند و همان شب عروس را در خيابان كتك ميزده و نامش هم (منظورت چيست) بوده است. اين وضع مستشرقين در امور بسيار ساده و بديهى است و چنين اشخاصى چگونه ميتوانند درباره حوادث پيچيده گذشته بررسى و تحقيق كنند و اگر هم بگوئيم تحريفى در تاريخ نكرده اند، مسلما بايد بدانيم كه گفتارشان قابل اعتماد نيست و باعث تأسف است

كه جوانهاى ما توجهى فراوان بگفتار اين خارجيها پيدا كرده و نوشته هايشان را كه دور از واقعيت و تحقيق كامل است مى پذيرند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:150

(1) آنچه ما اكنون مى نگاريم نتيجه آگهى ما به بعضى عوامل يا اندكى از شناخت برخى علل است كه موجبات صلح امام را با دشمنش فراهم آورد و خلاصه بعضى بررسيها و بازشناسى هائى است كه از حوادث گذشته و وقايع بعدى دوران صدر اسلام بدست آورده ايم و روحيه سپاه معاويه و اعمال نارواى او را از متون تاريخى كشف كرده ايم، در مقابل بتاريخ و روش پسنديده و روشن امام و سياست راستين خاندان پيغمبر وقوف يافته و دانسته ايم كه آنها براى رسيدن بحكومت، هرگز به اسباب چينى ها و فريبكاريهائى كه مخالف روح اسلام است دست نميزنند.

اينك پيش از آنكه علل صلح را بررسى كنيم، نمونه هائى از جريانات گذشته را براى اثبات نظريه خود مى آوريم زيرا بازگشت به آن مسائل براى بيان اين حقايق، بهر جهت ضرورى مى نمايد و باز كردن پيچيدگيهاى تاريخ و نگاه به آنچه در آن دوران مى گذشت براى ما اهميتى فراوان دارد و ما نظر خوانندگان را بدين جهت بمطالب زير معطوف ميداريم:

[نمونه هائى از جريانات]

اشاره

(2)

1- بى انضباطى ارتش

اشاره

بزرگترين خطرى كه حكومت ها با آن روبرو مى شوند غالبا زائيده بدسرشتى واحدهاى سپاه و مخالفت و نافرمانى آنها با فرماندهى كل قواست، سپاه عراق هم بچنين پراكندگى و عصيانى گرفتار بود در صورتى كه سپاه معاويه گرفتار اين وضع نابسامان نبود و يكپارچه از مقام فرماندهى خود اطاعت ميكرد و از چنين لرزشها و لغزشها و واژگونگيها بركنار بود.

علت از هم پاشيدگى و سراسيمگى و تفرقه سپاه عراق را بايد در موارد زير بررسى كرد:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:151

(1)

الف- اخلالهاى حزبى
اشاره

يكى از بزرگترين خطراتى كه ارتش را تهديد مى كند، اخلالهاى حزبى و جنددستگيهاى شومى است كه وحدت آن را در هم مى كوبد، خاصه آنكه گروه هائى در سپاه پيدا شوند كه با مقام حكومت مخالفت ورزند و يا پيوندى پنهانى با بيگانگان برقرار سازند و با الهام و كمك گيرى از آنها نظام و انضباط ارتش را در هم ريزند، در اين صورت دولت هرگز نميتواند نه دير و نه زود بحصول پيروزى دست يابد.

در ارتش عراق هم دو حزب نابكار وجود داشت كه هرگز نسبت بحكومت امام وفادار نبودند و همه تلاش و كوشش خود را براى برانداختن دولت هاشمى بكار ميبردند، اين دو حزب عبارت بودند از:

(2)

حزب اموى

اينها از خاندانهاى سرشناس و گروه هائى اشرافى بودند كه تنها هدفشان بدست آوردن پست و مقام و رسيدن به پول و قدرت بود، بمانند عمر بن سعد، قيس بن اشعث، عمرو بن حريث، حجار بن ابجر، عمرو بن حجاج و ديگر كسانى كه هيچ پيوندى با فضيلت و بزرگمردى نداشتند و اينها مهمترين عناصر شكل دهنده سپاه بودند كه با معاويه سروسرى داشتند و به او وعده داده بودند كه امام را ترور كنند و يا دست بسته تحويلش دهند و در ميان سپاه عراق كارهاى ننگين و خطرناكى به اين شرح مرتكب مى شدند:

1- جاسوسهائى بودند كه وقايع سپاه امام را آنچه پنهان و آشكار بود مى نوشتند و براى آگاهى معاويه ميفرستادند.

2- شيوه پليد واسطگى را دنبال ميكردند و دلالهائى بودند كه بين معاويه و بزرگان عراق بايجاد ارتباط ميپرداختند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:152

3- در ميان سپاهيان به هوچيگرى و جنجال بازى دست ميزدند و آنها را از

نيروى معاويه و ضعف قواى امام ميترسانيدند و چنين كارهاى ناروائى موجب ناتوانى و پراكندگى سپاه و تلاشى قدرت و ضعف روحيه افراد مى گرديد.

(1)

حزب خوارج

برنامه اين دار و دسته خطرناك، مبارزه با حكومت وقت و تلاش در واژگونى آن با دست يابى بهمه وسائل بود. آنها افكار نادرست خود را بطرز خطرناكى در بين سپاهيان عراق پخش ميكردند و ناشرين اين انديشه هاى سياه برخورد آراء را لازمتر ميدانستند و به دلها و دماغها حمله ميبردند و افراد را بگمراهى مى كشاندند، چنانكه زياد بن أبيه درباره اثربخشى گفتار خوارج مى گفت «اثر سخن آنها در دلها بيشتر از تأثير آتش در هيزم خشك است» و مغيرة بن شعبه، شدت نفوذ آنها را در مردم چنين توصيف ميكرد «اينها بهر شهرى كه ميروند مردمش را فاسد مى كنند» «1».

خوارج با همين فريبكارى و سفسطه بازى خود مردم ساده و سطحى و عامى را تحت تأثير قرار دادند و با صداى بلند شعار دادند و گفتند (جز حكم خدا فرمانى نيست) در صورتى كه بقول فان فلوتن منظورشان حكم شمشير بود نه حكم خدا «2».

نقشه و انديشه خوارج، قيام بر ضد خلافت اسلامى بود و آن را جهادى دينى ميدانستند و قربانى شدن در آن راه را لازم مى شمردند و بدين جهت زشت ترين و سياه ترين انقلابها را بر ضد حكومت ها براه مى انداختند و ميدان را بر آنها تنگ ميكردند، خوارج كينه اى شديد نسبت به حكومت بنى هاشم ابراز ميداشتند، زيرا در جنگ نهروان، بزرگان و گروهى كثير از آنها را كشته بود، بدين جهت در صدد انتقام

______________________________

(1)- طبرى 6/ 109

(2)- سيادة العربيه ص 69

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:153

برآمدند و بناگهان بر امير

المؤمنين (ع) حمله بردند و در محراب پرستش بخونش كشيدند، همين سوء قصد را نسبت به امام حسن (ع) هم انجام دادند و با دشنه اى رانش را در هم شكافتند و حكم بتكفيرش دادند.

بدبختانه تعداد آنها در ميان سپاه امام فراوان بود و بنا بنوشته كتب تاريخ، اكثريت لشكريان عراق را همين خوارج تشكيل ميدادند «1».

(1) و اين دو حزب كه بر سپاه عراق چيرگى داشت همه نيروهايش را براى ايجاد تباهى و پاشيدن تخم اختلاف و پراكندگى در ميان سپاهيان بكار ميبرد تا جائى كه آنها را در ميان فتنه ها و هواپرستى ها سرنگون ساخت، علاوه بر اين گروهى فراوان از لشكريان بودند كه نسبت به امام بى تفاوت بودند و از هدف عالى و مقدس پيشواى خود پيروى نميكردند و به انديشه تنگ و كوتاه آنها، امام كسى بود كه بحكومت دست يابد، بهر طريق كه باشد و حسن (ع) و معاويه برايشان يكى بود، هر چند كه حسن (ع) در راه دين مى جنگيد و معاويه براى دنيا.

بنابراين كسى باقى نماند كه حكومت بنى هاشم را يارى كند و به جانب داريش برخيزد مگر گروه اندكى از شيعيان كه علويان را بحق شايسته امامت ميدانستند. امثال سردار نامى قيس بن سعد و سعيد بن قيس و عدى بن حاتم طائى و حجر بن عدى و رشيد هجرى و حبيب بن مظاهر و مانند آنها از شاگردان امير المؤمنين كه متأسفانه تعدادها اندك بود چنانكه خداوند در قرآن ميفرمايد «و تعداد آنها كم بود» و بر اثر نيروى اندكشان توانائى نگهبانى حكومت امام را در برابر آن همه ناهنجارى كه پيرامونش را گرفته بود نداشتند و اگر

عده

______________________________

(1)- اعيان الشيعة 4/ 42

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:154

آنها فراوان بود هرگز امير المؤمنين (ع) ناچار بپذيرش حكميت نمى شد و امام حسن (ع) بناگزير صلح را نمى پذيرفت.

(1)

ب- خستگى از جنگ
اشاره

سرشت مردم كوفه و روحيه پست آنها همراه با آسايش طلبى و خستگى و تن آسائى بود و بقول معروف (خستگان رأيى ندارند) اهل تلاش و فكر و اراده نبودند، علاوه بر اين سرشت و طبيعت دو عامل ديگر بر اين خستگى و ناتوانى مى افزود.

(2)

1- جنگ هاى پياپى

از جمله عوامل خستگى و ستوه سپاه عراق جنگهائى پياپى بود كه بمنظور فتوحات و دفاع از خلافت اسلامى انجام گرفت و مخصوصا دو جنگ صفين و نهروان، اعصاب مردم عراق را خورد كرد و نيرويشان را در هم شكست و گروهى زياد از آنها در زير سنگ آسياى جنگ نابود شدند و بدين جهت جنگ را ناخوش ميداشتند و طرفدار صلح و سلامت بودند.

(3)

2- نااميدى از غنيمت

سپاه عراق در جنگهاى جمل و صفين و نهروان غنيمتى نبرد و چيزى بچنگ نياورد زيرا امير المؤمنين با مخالفان خود معامله با كفار را نميكرد كه اموالشان را بين مسلمانان پخش كند، بلكه پس از جنگ بصره (جمل) دستور داد همه غنيمتها را بصاحبان اصلى بازگردانند، اكنون هم سپاهيان عراق ميدانستند كه امام حسن همان روش پدرش را پيروى مى كند و از راه او انحراف نمى جويد، بنابراين اگر با معاويه بجنگند چيزى از غنائم گيرشان نمى آيد از اين روى بنافرمانى پرداختند و ابراز تمرد كردند و خستگى را بهانه ساختند.

اين خستگى و سستى و عدم آمادگى بجنگ تنها در «مسكن»

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:155

اردوگاه امام ظاهر نشد بلكه پيشينه اى دراز داشت و از هنگامى كه قرآنها بر سر نيزه شد و بعد هم جنگ نهروان پيش آمد، حس عافيت طلبى و ناخوشايندى جنگ در مردم كوفه پديدار شد و همه جناحهاى لشكر خواستار آسايش و سلامت بودند و همچنانكه در جلد نخستين اين كتاب آمد، تجاوزهاى فراوانى از طرف نيروى معاويه بنواحى عراق انجام ميگرفت و مردم بى گناه غارت مى شدند و نيكان از دم شمشير مى گذشتند ولى سپاهيان عراق همچنان خواب و خاموش مى ماندند و عواطف دينى و شعور

انسانى، آنها را بدفاع از مسلمانان و مقابله با دشمن تجاوزكار وادار نميكرد.

(1) هر چند امير المؤمنين آنها را بجهاد برمى انگيخت فرمانش را نمى پذيرفتند و هر چه آنها را بيارى خويش ميخواند پاسخش نميدادند بطورى كه دردهائى تلخ بكام جان امام ريخته مى شد و غمى بزرگ بر دلش مى نشست و در خطبه هاى رسايش از خفت و خوارى عراقيان سخن مى گفت و ميفرمود:

«از سخن گفتن با شما بستوه آمدم، شما بزندگى دنيا خشنود شديد و آن را در برابر آخرت، عوضى گرفتيد و خوارى را بجاى عزت برگزيديد هرگاه شما را بجهاد با دشمن ميخوانم چشمهايتان بچرخش مى افتد مثل اينكه بدرياى مرگ مى افتيد و از بيهوشى به مستى احتضار ميگرائيد».

امام همچنان بسخنانش درباره سرزنش و سركوفت آنها ادامه ميداد و از سستى و پستى آنها در آمادگى جنگ ابراز اندوه ميكرد و ميفرمود:

«شما استحكامى نداريد كه كسى بتواند به استواريتان تكيه كند و بخدا قسم ميدانم اگر تنور جنگ داغ شود و ميدان نبرد گداختگى يابد شما پسر أبي طالب را تنها مى گذاريد.

و در خطبه اى ديگر درباره عدم آمادگى آنها براى جهاد در راه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:156

خدا و اندوه جانكاهى كه از رفتارشان بدل دارد سخن ميگويد و ميفرمايد «آنها را به پنهان و آشكار و آغاز و انجام، بجهاد مى خوانم، گروهى با اكراه و ناراحتى مى آيند و بعضى خود را بدروغ به بيمارى ميزنند و برخى هم با خوارى در خانه مى نشينند، از خدا ميخواهم كه مرا از دست آنها بزودى نجات دهد بخدا قسم اگر آرزوى شهادت را در نبرد با دشمن نداشتم حتى يك روز با اين مردم بسر نمى بردم و روبرويشان

نمى شدم «1»» (1) و در خطبه اى ديگر فرمود:

«بخدا قسم كسى كه گول شما را بخورد فريب خوار است و كسى كه بخواهد بكمك شما پيروزى يابد از كمان شكسته اى بى زه تير انداخته است، كار بجائى رسيده كه بخدا قسم سخن شما را، راست نمى دانم و به همكارى شما اميد نمى بندم و به پشتوانه نصرت شما، دشمن را نمى ترسانم، آخر شما را چه ميشود، دردتان چيست، چه ميخواهيد؟ «2»».

نهج البلاغه خطبه هاى فراوانى را در اين باره متضمن است كه امام در گفتارش، درد بزرگ و اندوه ژرف خود را از پستى و ناهماهنگى سپاهيان عراق ابراز داشته تا بدانجا كه بتعبير خودش، دلش را از خشم و اندوه مالامال كردند و شرنگ تلخ غم را جرعه جرعه بكامش ريختند.

خستگى و ستوه سپاهيان عراق در تمام روزگار خلافت امير المؤمنين ادامه يافت و چون مقام پيشوائى به حضرت حسن رسيد به زشت ترين روى چهره نمود و تا دعوت معاويه را براى صلح شنيدند همگى فرياد زدند، زنده مى مانيم، زنده مى مانيم. اين شعار ننگين دليل ادامه ترس و ناتوانى آنها از جنگ بود و نشان ميداد كه هرگز آماده جهاد نيستند و در هر حال نسبت به امام وفادار نيستند و اگر نبردى با معاويه

______________________________

(1)- شرح نهج البلاغه محمد عبده 3/ 67

(2)- شرح نهج البلاغه محمد عبده 1/ 70

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:157

درگيرد خود را كنار مى كشند.

(1)

ج- فقدان نيروهاى ارزنده

از ديگر عوامل سستى و پراكندگى سپاه عراق، فقدان شخصيت هاى بارز و عناصر پرتوانى از مردان نامى اسلام بود كه بحق خاندان پيامبر ايمان داشتند و پايگاه معنوى آنها را مى شناختند و سپاه عراق هميشه به آنها مهر مى ورزيد و مقامشان

را ارج مى نهاد زيرا آنها از نيكان اسلام بودند و در راه گسترش اين آئين مقدس، رنجها برده و آزمايشهائى نيكو باقى گذارده بودند، آنها در ايجاد آمادگى لشكريان و بكارگيرى آنها در رسيدن به هدفهاى اسلامى نقشى بزرگ داشتند.

مردانى همچون صحابى بزرگ عمار ياسر و سردار نامى هاشم مرقال و ثابت بن قيس و ذو الشهادتين و نظائر آنها كه در اسلام و ايمان به آن سابقه اى درخشان داشتند كه در جنگ صفين بشهادت رسيدند و طبق آمار تاريخ نويسان سى و شش نفر از رزمندگان غزوه بدر كه آخرين ستارگان تابناك افق ايمان و نيكمردان صحابه پيامبر بودند در نبردهائى كه آزمندان و كج روان بر ضد وصى پيامبر براه انداخته بودند، شهيد شدند و مرگ اين گروه كوبه اى هولناك بر اندام سپاهيان عراق نواخت و آنها را از وجود چنين سرداران و رهبرانى محروم ساخت و پس از آن ارتش عراق گرفتار گروه منافقان و خوارج تبهكار شد و با دسيسه آنها بنيان قدرت نظامى آن در هم شكست و مسلما چنانچه اين شخصيت هاى ممتاز اسلامى در سپاه امام حسن بودند، امام ناگزير بپذيرش صلح با معاويه نمى شد.

(2)

د- دعوت بصلح

از ديگر عوامل ضعف اراده سپاه عراق و فروكش كردن زبانه انقلاب در نهاد آنان، نيرنگ معاويه در پيشنهاد صلح بود و اين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:158

پيشنهاد بظاهر لذيذ در دهان افراد ساده و نادان، بشيرينى مزه داد و عمال معاويه هم كه در سپاه عراق رخنه كرده بودند همگى را بپذيرش صلح برمى انگيختند. در اين ميانه اكثريت سپاهيان از نقشه ها و انديشه هاى معاويه آگهى نداشتند و نميدانستند كه اين پيشنهاد هم نيرنگى نظير ماجراى قرآن

بر نيزه كردن است علاوه بر اينكه اكنون گروهى از فرماندهان لشكر امام هم خيانت ورزيده و بمعاويه پيوسته اند. زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 158 د - دعوت بصلح ..... ص : 157

در هر صورت اكثريت افراد سپاه، از پيشنهاد صلح استقبال كردند و سلامت را بر جنگ برگزيدند و امام هم نميتوانست چنين مردمى را بجنگ با معاويه و پايدارى در برابر نيروى او برانگيزد.

(1)

ه- خيانت فرمانده سپاه

دون همتى و خيانت بزرگ و رسواى عبيد اللّه بن عباس فرمانده مقدمه سپاه امام هم از عوامل دردناك و مؤثرى بود كه ارتش عراق را به پراكندگى و ناتوانى كشانيد و ضربتى هولناك بر اندام آن گروه فرود آورد و آنان كه جانى بيمار و ناتوان داشتند فرصت و بهانه اى خوب براى خيانت به امام پيدا كردند و عمل نارواى عبيد اللّه را وسيله اى براى تبهكارى خود دانستند، چون عبيد اللّه پسر عموى امام و از خويشان نزديك او بود و از قديم گفته اند:

وقتى كه نزديك ترين كسانت از تو بريدندعجيب نيست كه دورماندگان تسليم دشمنت كنند اين خيانت بزرگ عبيد اللّه، اندوهى بزرگ و غمى تلخ بجان امام انداخت، زيرا اين مرد خيانتكار، دين و انتقام خون فرزندان و عنوانهاى قبيلگى و خويشاوندى نزديك با پيامبر و امام و پيمانى را كه با سوگند مستحكم كرده بود، هيچ كدام را رعايت نكرد و فراموشش شد كه او نخستين كسى بود كه در مسجد كوفه با امام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:159

بيعت كرد و در اين خيانت به افكار عمومى و سرزنش تاريخ اعتنائى نداشت.

(1)

و- رشوه هاى معاويه

با پول ميتوان گردن مردان را بزنجير بندگى كشيد و مردم سرزمينها را بفرمان آورد و شعله انديشه ها را خاموش كرد و دهان نيرومندان را به آب انداخت.

معاويه هم با تكيه بهمين واقعيت تلخ، دست بگشاده دستى زد و ريخت وپاشى عجيب راه انداخت و دين و دل اشراف و سرشناسان عراق را خريد زيرا جز اين راهى براى حصول پيروزى نداشت، آنها هم در برابر مشتى پول، به پيشواى بزرگ خود خيانت كردند و در تاريكى شب و روشنائى روز دور از هر

ننگ و عار و بى پروا از خشم خدا بمعاويه پيوستند و اين تبهكارى زشت و سياه، روح عصيان و نافرمانى را در سپاهيان برانگيخت و همگان را سست و سراسيمه كرد.

اكثريت اين سپاه سياه، هدف مقدسى را در اين جنگ تعقيب نمى كردند و بسوى سودها و آزهاى خود مى شتافتند چنانكه يكى از آنها در معركه جنگ مى گفت «هر كس بما پول بدهد بنفع او مى جنگيم».

چنانكه شاعرى، يك نفر از همين كشته شدگان راه پول را هجو كرده و خطاب به پسرانش ميگويد:

پدرتان در راه خدا جهاد نكردبلكه در راه پول كشته شد سپاهيانى كه در جنگ هدفى مادى داشته باشند، هرگز در مبارزه اخلاص نمى ورزند و به انقلابشان وفادار نيستند و چنين مردمى براى حكومت خود از بيگانگان خطرناك ترند.

درباره فساد مردم عراق و عشقى كه به پول معاويه داشتند همين بس كه چون امام حسن در اثر سوء قصد مجروح شد و به مدائن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:160

منتقل گرديد بمنظور درمان بخانه سعد بن مسعود ثقفى «1» رفت، مسعود از جانب امير المؤمنين فرماندار مدائن بود و امام حسن هم او را در مقام فرمانداريش ابقاء كرد، در اين وقت بطورى كه ميگويند مختار برادرزاده مسعود كه جوانى كم سال بود به نزد عمويش آمد و گفت:

(1) «عمو جان، ميخواهى براى هميشه بى نياز شوى و شرافت يابى؟».

- چه بايد بكنم؟

- حسن را دست بسته تسليم معاويه كن!!

مسعود از اين سخن ناهنجار برآشفت و گفت:

لعنت خدا بر تو باد، من پسر پيامبر را بگيرم و بمعاويه تحويل دهم؟ تو مرد بدى هستى «2».

در صورت صحت چنين روايتى، اين تنها مختار نبود كه انديشه اش را خيانت فرا گرفته

بود بلكه اكثريت سپاهيانى كه با امام بودند بسوى سودهاى پست دنيائى مسابقه ميدادند و اين خيانتكارى منحصر بزمان امام حسن هم نبود بلكه در زمان امير المؤمنين هم چنين سودجوئيها و دين فروشى هائى وجود داشت، چنانكه امام زين العابدين ميفرمايد «معاويه بوسيله پول با على (ع) مى جنگيد» «3».

معاويه نقطه ضعف را در سپاه امام حسن دريافته بود و بهمين

______________________________

(1)- سعد بن مسعود ثقفى چنانكه بخارى مى نويسد از ياران پيامبر است و طبرانى ميگويد حضور پيامبر را دريافته است امير المؤمنين او را در بعضى نواحى، حاكم ساخت و در جنگ صفين همراه امام بود، اين حديث را او از پيغمبر نقل كرده است كه حضرت نوح هرگاه لباس مى پوشيد يا چيزى ميخورد و مى آشاميد خدا را سپاس مى گفت و بهمين جهت بنده شكرگزار ناميده شد (الاصابه 2/ 34)

(2)- تاريخ طبرى و الاصابه ولى بعضى از محققين اين خبر را درست نمى دانند و آن را مجعول مى شمارند و اين خبر بعيد است زيرا مختار مردى هدايت يافته و پارسا بود.

(3)- خطط المقريزى 2/ 439

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:161

روى، آنها را در موج رشوه ها غرق ميكرد آنها هم فرمانش را مى پذيرفتند و خاندان پيامبر و يادگار رسول را ترك مى گفتند.

(1)

ز- شايعات دروغين

ديگر از موجبات پراكندگى و نابودى سپاه عراق، شايعات دروغين و بى اساسى بود كه بوسيله ستون پنجم معاويه در مدائن پخش مى شد، گاهى ميگفتند قيس بن سعد كشته شده و زمانى مى گفتند با معاويه صلح كرده است و سپاهيان هم اين شايعات را مى پذيرفتند و به فتنه و اختلاف مى افتادند و مهمترين و خطرناكترين شايعاتى كه بكلى نظام لشكر را از هم گسست، جنجال فرستادگان معاويه و

دروغ پردازى و هوچيگرى آنها بود اين عده كه بحضور امام آمده بودند پس از بازگشت با صداى بلند مى گفتند: امام پيشنهاد صلح را پذيرفته است. مردم هم كه اين گفتار را شنيدند ناگهان همچون موجى برآشفتند و به خيمه امام حمله بردند و اموالش را غارت كردند و بحضرتش جسارت ورزيدند، در چنين وضعى اگر فرماندهان لشكر امام، اندك بوئى از انسانيت و بزرگوارى برده بودند بحمايت امام برمى خاستند و جلوى اين اوباش بى سر و پا را ميگرفتند و صبر ميكردند تا حقيقت امر روشن شود ولى آنها در جاى خود ماندند و بيارى پيشواى خود قدمى برنداشتند.

در اينجا سخن ما در مورد بررسى عوامل پراكندگى و ناتوانى سپاه امام پايان مى يابد و بديهى است كه نيروى ارتش قلب حساس حكومت و مركز نگهبانى آن است تا آن را از حمله ها و مخاطرات برهاند ولى با چنان وضعى كه سپاهيان امام گرفتار آن بود آيا امام مى توانست به هدفهاى عالى و راستين خويش برسد و با نيروى عظيم و يكپارچه معاويه بجنگ پردازد؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:162

(1)

2- نيروى دشمن

اشاره

دومين عاملى كه امام را ناگزير بپذيرش صلح كرد نيروى عظيم ارتش دشمن بود بطورى كه امام با چنان سپاهيان بى روحيه و پراكنده اى كه داشت نميتوانست با آنها جنگ كند و در برابرشان بايستد بطورى كه معاويه با چنين نيروى عظيمى توانست با امير المؤمنين بجنگد و اكنون هم كه امام حسن با چنين قواى مجهزى روبرو شده بود چاره اى جز قبول صلح نمى ديد و اكنون بتشريح موارد اين مسأله ميپردازيم.

(2)

الف- فرمانبردارى سپاه

معاويه دوستى خود را در دلهاى سپاهيانش كاشته و بر افكار و عواطف آنها چيرگى يافته بود، زيرا بخواست و تمايلاتشان آگهى داشت و مطابق ميل آنها رفتار ميكرد، از اين روى او را دوست ميداشتند و او هم نسبت بلشكريانش محبت ميورزيد و چنين نيروئى كاملا در اطاعت و اراده معاويه بود و معاويه با فريب و نيرنگ در مغز سپاهيانش فرو كرده بود كه او حجت و جانشين خلفاست و پيغمبر وارثى شرعى غير بنى اميه ندارد، چنانكه مورخين مى نويسند وقتى كه ابو العباس سفاح «1» شام را گشود، گروهى از بزرگان و سرشناسان شام بنزد او آمدند و سوگند خوردند كه تا كنون نمى دانسته اند كه پيغمبر خويشاوندان و خاندانى غير بنى اميه داشته باشد، تا اينكه بنى عباس

______________________________

(1)- ابو العباس نخستين خليفه بنى عباس است كه در سال 108 هجرى در حميه از نواحى بلقاء بدنيا آمد و در سوم ربيع الاول 132 هجرى با او در كوفه بيعت كردند، او مردى خونخوار بود و كارگزارانش را براى فتوحات بشرق و غرب ميفرستاد و بسال 136 هجرى در جدرى وفات كرد (تاريخ الخلفاء سيوطى ص 100)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:163

خلافت را

بدست آوردند، (1) در اين باره ابراهيم بن مهاجر بجلى «1» شعرى سروده و ميگويد:

اى مردم خبرى از من بشنويد تا شگفتى زيادى بر شگفتى شما افزوده شود شگفتى از فرزندان عبد الشمس است كه باب دروغ را بروى مردم باز كردند آنها گمان مى كنند كه وارث پيغمبرند و فرزندان عباس بن عبد المطلب وراثتى ندارند بخدا قسم آنها دروغ گفتند و ما نمى دانيم كه جز خويشاوندان كسى ميراث بر باشد «2»

علت هم آن بود كه برخى راويان دروغگوى مزدور اخبارى در دمشق و نواحى شام نشر ميدادند و ميگفتند كه معاويه وارث پيامبر و نزديكترين افراد بمقام رسالت است و براى او و شجره ناپاك خانواده اش ستايشها و كرامتهائى فراوان ميتراشيدند تا جائى كه او را در صف نخستين شايسته كاران و نيكان جا ميزدند و اطاعت بنى اميه را بر هر مسلمانى واجب مى شمردند و حتى از اين بيشتر هم درباره اين دودمان سياه ابراز عقيده ميكردند چنانكه فان فلوتن مى گويد مردم شام دار و دسته بنى اميه را حزب دين و نظام اسلام ميدانستند و معاويه در نظر بنى اميه جانشين خدا بود و پسرش يزيد هم امام مسلمين و عبد الملك مروان امين خدا!! «3»

دوستى كوركورانه مردم شام نسبت بمعاويه تا اندازه اى بود

______________________________

(1)- ابراهيم بن مهاجر بجلى كه به ابو اسحاق كوفى معروف است رواياتى از راويان مورد اعتماد نقل كرده و ديگران هم از او روايت كرده اند بعضى او را در نقل احاديث، موثق و بعضى هم ضعيف ميدانند (تهذيب التهذيب 1/ 167)

(2)- مروج الذهب 2/ 335

(3)- سيادة العربيه ص 70

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:164

كه مطيع محض او بودند و معاويه ميتوانست آنها

را بهر كجا كه ميخواهد بكشاند و بهر كارى هر چند مخالف دين باشد وادارد و به نيروى آنها بهمه آرزوهايش برسد و در شدت اطاعت آنها همين بس كه امير المؤمنين (ع) آرزو ميكرد كه دو تن از سپاهيان نافرمان خود را با يك نفر از طرفداران معاويه مبادله كند.

(1)

ب- سادگى و نابخردى

اين روزگار هرزه دراى بمعاويه فرصت داد كه سپاهيانى را بفرمان آورد كه نمونه كاملى از سادگى و بى خردى بودند بطورى كه بيشترشان نمى دانستند كدام طرف قباشان درازتر است، تاريخ از نادانى اين گروه، حكايتها دارد و نمونه هائى فراوان از حماقت و بى مايگى و ناآگاهيشان را ضبط كرده است، چنانكه مى گويند يكى از مردم كوفه پس از جنگ صفين كه بر شتر خودش سوار بود وارد دمشق شد و مردى شامى به او درآويخت و گفت:

«اين ماده شتر از من است كه در صفين از من ربوده اى».

زدوخوردى در بين آنها پا گرفت و دعوا بحدى داغ شد كه بمعاويه شكايت بردند و مرد شامى پنجاه نفر گواه آورد كه همه شهادت دادند اين ماده شتر از اوست، معاويه هم بزيان مرد كوفى حكم كرد و فرمان داد فورى شتر را بمرد شامى بازگرداند، مرد عراقى با نهايت شگفتى به معاويه گفت:

«خدايت اصلاح كند، اين شتر نر است نه ماده»

معاويه گفت «فرمانى است كه صادر شده».

وقتى كه مردم رفتند، معاويه، مرد عراقى را خواست و قيمت شتر را از او پرسيد و چند برابر آن قيمت به او بخشيد و نيكى ها به او كرد و آنگاه به او گفت:

«به على بگو، من با صد هزار سپاهى بجنگ او مى آيم كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:165

بين شتر نر

و ماده فرق نمى گذارند» «1».

(1) وقتى كه پنجاه نفر از مردم شام بين شتر نر و ماده فرقى نگذارند، بدون شك اكثريت قاطع آنها، حق را هم از باطل بازنمى شناسند و حتى بامتياز بين محسوسات هم آگهى ندارند، بى سروپايانى پادرهوايند كه از انديشه و راهيابى بدورند و بزرگترين دليل بر بى خبرى و نادانى آنها داستان شهادت عمار ياسر، صحابى بزرگ پيامبر است كه چون در جنگ صفين شهيد شد اختلافى شديد در بين سپاهيان شام پديد آمد زيرا پيامبر فرموده بود «اى عمار پسر سميه، ترا گروهى سركش و ستمكار خواهند كشت» عمرو عاص براى فرونشاندن اين اختلاف گفت، قاتل او كسى است كه او را بجنگ ما آورده است، مردم هم سخن او را پذيرفتند و دوباره فرمان معاويه را گردن نهادند و مسلم است وقتى كه حكومت فريبكارى، چنين سربازان ساده و بى خبرى را در اختيار داشته باشد بآرمانهايش مى رسد.

معاويه همچنان مردم شام را در بى خبرى نگه ميداشت و در تاريكى نادانى فرو ميبرد و در ميدان شقاوت رها ميكرد و در آتش بندگى خويش مى گداخت و براى اينكه هرگز از زنجير بندگيش نگريزند و چشم و گوششان باز نشود، بين آنها و ديگر مردم، ديوارى آهنين ايجاد ميكرد و نمى گذاشت كسى با آنها تماس بگيرد و يا آنها با ساير مردمان پيوند يابند، زيرا ميترسيد فكرشان بازشود و انديشه آنها روشن گردد و حقيقت را دريابند و بفريب و دروغ معاويه آگاه شوند و بر او بشورند و خلافت اسلامى را به اهلش بسپارند.

(2)

ج- هم آهنگى

در بخشهاى پيشين گفتيم كه سپاه عراق، دچار اختلافات

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 332

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:166

و پراكندگى

عجيبى بود، زيرا حزبها و دار و دسته هاى مخالف، بنيان ارتش را در هم كوبيده و قدرت خلافت اسلامى و حكومت بنى هاشم را از هم پاشيده بودند ولى بر عكس، سپاه شام دچار چنين گرفتارى خطرناك حزبى نبود و نيروى مخالفى بر ضد حكومت شام در بين ارتش وجود نداشت بلكه آسايش و سازگارى و آرامش بر دمشق و نواحى آن خيمه زده بود و نه در ميان سپاه و نه در سراسر شام، آشيانه اى براى خوارج و تبليغ چيان آنها وجود نداشت كه بتوانند مردم را بر ضد حكومت مركزى برانگيزند و همين همبستگى و هماهنگى داخلى بود كه بر نيروى معاويه و گسترش نفوذ و توان او مى افزود.

(1)

د- قدرت نيروى سپاهى

معاويه همه نيروهاى مادى و معنوى خود را براى تجهيز و توان بخشى ارتش خود بكار ميبرد و به مجرد اينكه ميخواست با امپراطورى روم درگيرى پيدا كند با او پيمان ترك مخاصمه بست و باج ها و هديه هاى فراوانى پيشكش امپراطور كرد تا جنگى فيما بين در نگيرد و اعصاب سپاهيانش ضعيف نشود، بعلاوه سپاهيانش را براى جنگ و فتوحات بجائى نفرستاد آنها جز نبرد صفين بجنگى نپرداختند و بهمين جهت در آمادگى و نشاط و نيروى خود باقى بودند.

وقتى هم كه معاويه به همراه سپاهيان دمشق آماده جنگ با امام حسن (ع) شد بخشنامه اى براى تمام كارگزاران و فرماندارانش در همه نواحى تحت فرمانش فرستاد و از آنها خواست تا نيروهاى خود را آماده كنند و براى جنگ با فرزند پيامبر به او پيوندند و در مدتى كوتاه، نيروهائى عظيم و مجهز بسپاه او پيوست و باين ترتيب، سپاهى فراوان و نيرومند و شكوهمند و

فرمانبردار بسوى عراق بسيج

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:167

شد و امام حسن با مشاهده چنين نيروى عظيم و هماهنگى دانست كه هرگز نميتواند به همراه سپاهيان پست و سست و پراكنده خود كه فريب و دروغ و خيانت بر آنها سايه افكنده، بمقابله دشمن نيرومندش بپردازد.

(1)

ه- اطرافيان فريبكار

علاوه بر نيروى مجهز سپاهيان فراوانى كه در اختيار معاويه بود، نيروى ديگرى هم در اطرافش بودند كه بفعاليت و توان بخشى و طرح و اجراى نقشه ها و دسيسه هاى خطرناك مى پرداختند، و اين باند سياه، همان توطئه چينان و ديپلماتها و فريبكارانى بودند كه بخاطر پول و مقام دور امير شام را گرفته بودند و كارهاى او را روبراه ميكردند، سياستمداران زيركى مثل مغيرة بن شعبه كه درباره زيركى و- حقه بازيش مى گفتند «اگر شهرى هشت در داشته باشد كه فقط با نيرنگ و فريب از هر در آن بايد بيرون رفت، مغيره از تمام اين هشت در خارج ميشود» و درباره مكر و سياست بازيش گفته مى شد «مغيره با هر مشكلى كه روبرو شد آن را مى گشايد و درباره دو كار مختلفى كه هر كس در آن به اشتباه افتد، مغيره رأى درست خود را ميدهد» و ديگر از همدستان معاويه عمرو عاص بود كه دژ خوفناكى از مكر و خدعه بشمار ميرفت چنانكه درباره اش مى گفتند «اگر همه مردها فراهم آيند كسى به چيره دستى و تلاشگرى به عمرو عاص نميرسد» همين مرد سياست باز بود كه چون عثمان از كار بركنارش كرد، پيشاپيش انقلابيون، بر ضد عثمان براه افتاد و مردم را از سرزمين هاى دور و نزديك به مخالفت عثمان برانگيخت و در اين باره ميگفت بخدا قسم من حتى چوپانها را

بر عثمان برمى انگيزم چه رسد به بزرگان و سرشناسان عرب، و چون خبر قتل عثمان را شنيد گفت من ابو عبد اللّه هستم كه به هر جراحتى دست زدم آن را خونين كردم. و اين همان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:168

عمرو عاص است كه نقشه قرآن بر سر نيزه كردن را طرح و اجرا كرد و سپاهيان عراق را در هم ريخت و دچار آشفتگى و اختلاف كرد.

(1) معاويه چنين فريبكاران آشوبگرى را به همراه داشت، نابكارانى كه زهر را با عسل مى آميختند و پيكر باطل را لباس حق مى پوشانيدند و در اجراى نقشه هاى سياه خود از ارتكاب هيچ زشتى و گناهى روى گردان نبودند و هدف آنها پيروزى بر خاندان پيامبر و گروه شايستگان از اصحاب رسول و بالاخره پيروزى بر خود اسلام بود و امام حسن (ع) در برابر چنين گروهى با قبول صلح بهترين روشى را كه همه انديشمندان انتخاب مى كنند برگزيد و براى نگهدارى فرزندان و خاندان پيامبر و حفظ جان شيعيان مؤمن، دورانديشى مفيدى را معمول داشت، زيرا قربانى شدن خاندان رسول و شيعيان على (ع) در اين موقع هرگز بمصلحت عمومى مسلمانان نبود، و اين گروه فريبكار و سياست باز ميتوانستند، شهادت اين رادمردان را وارونه جلوه دهند و به اين قربانى رنگ ديگر بزنند و بازهم بنفع نقشه هاى پليد خود از آن استفاده كنند.

(2)

و- پولهاى كلان

معاويه در مدت حكومت شام پولى فراوان بچنگ آورده بود زيرا آن پولها را هرگز در راه مصالح مسلمين خرج نمى كرد و فقط بخريدارى دين ها و دلها مى پرداخت تا در كار حكومتش پابرجاى بماند و قدرتش را بر مسلمانان استوارتر كند.

معاويه بر سرزمين هاى اسلامى حمله ميبرد

و اموال مسلمانان را بيغما ميبرد و مالياتها و عوارضى سنگين بر مردم وضع ميكرد و با زور و فشار پولهائى را كه مردم توانائى پرداخت آن را نداشتند از آنها ميگرفت و درآمدهاى تازه اى مثل هديه هاى نوروز و غير آن سرازير خزانه اش ميكرد بطورى كه گنجينه اش سرشار از درهم و دينار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:169

مى شد و اين پولهاى زرد و سفيد را با گشاده دستى تمام در راه جنگ با فرزند پيامبر خرج ميكرد تا بر آن حضرت پيروزى يابد و امام ميديد كه مبارزه با معاويه و نيروهائى كه از پول و سپاه و اطرافيان نيرنگباز در اختيار دارد با چنين وضعى امكان پذير نيست، و چاره اى جز قبول صلح ندارد زيرا معاويه با همه نيروهايش بجنگ مسلمانان آمده و گستاخيهائى بكار ميبرد كه جز خداوند، كسى از خطرات آن آگاه نيست.

(1)

3- ترور امير المؤمنين

از ديگر سبب هائى كه امام حسن را به پذيرش صلح برانگيخت قتل ناگهانى و ناجوانمردانه پدرش بود كه اندوهى پايدار و تأسفى سخت در جانش پديد آورد زيرا على (ع) را بدون هيچ گناهى كشتند، او براى خود نه مالى اندوخته بود و نه روشى غير اسلام داشت و نه سودى را بخود اختصاص داده بود، زندگانى او همانند زيست مستمندان و ناتوانان بود و ميكوشيد تا زندگانى آنها را همراه نعمت ها و خيرات كند، در همه دوران زمامدارى و ديگر گاههاى زندگانيش براى پايدارى دادگرى و نابودى ستم ميكوشيد و براى يارى ستمديدگان و تأمين زندگى ناتوانان و محرومان تلاش ميكرد، با اينهمه به قتل دردناكش اقدام كردند و در دامان محراب پرستش بخاك و خونش كشيدند و حرمت او و

احترام سفارش پيامبر را درباره اش شكستند.

امام حسن (ع) پس از وقوع چنين جرمى بزرگ كه درباره پدرش انجام شد، از اصلاح چنين مردمى نوميد شد و دانست كه آنها هرگز بسوى حقيقت و درستى بازنمى گردند، از اين روى كردارشان را زشت شمرد و از سرپرستى آنها كناره گرفت و خود در اين باره فرمود:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:170

«كشتن پدرم، مرا از شما بيزار كرد».

سزاوار هم اين است كه قتل ناجوانمردانه امام امير المؤمنين پيشواى بزرگ عدالت اجتماعى، از عواملى باشد كه امام حسن از پيشوائى چنين مردم نادانى كه در امواج فتنه ها و آزمندى ها فرو رفته و از راه راستين ايمان انحراف جسته اند كناره گيرى كند.

(1)

4- جلوگيرى از خونريزى

ديگر از عوامل صلح امام، تمايل شديد آن حضرت به حفظ جان مسلمانها بود، زيرا نمى خواست خون آنها بدون جهت ريخته شود و اگر جنگ با معاويه درمى گرفت، شيعيان و خاندانش قربانى مى شدند و ريشه اسلام كنده مى شد، چنانكه در دفاع از صلح خود فرمود:

«من ترسيدم كه ريشه مسلمانان از روى زمين كنده شود و خواستم براى دين نگهبانانى باقى گزارم».

و در پاسخ بعضى معترضين بصلح فرمود:

«از آن روى با معاويه صلح كردم كه شما را از كشتن برهانم» «1»

و در خطبه اى كه در مدائن ايراد كرد، كوشش خود را در حفظ جان و خون مسلمانان ابراز كرد و چنين گفت:

اى مردم، اختلافى كه بين من و معاويه وجود داشت بر سر حقى بود كه سزاوار آن بودم ولى از حق خود براى اصلاح كار امت و حفظ خون آنها گذشتم. «2»

و تا آن اندازه براى نگهدارى مسلمانان اهتمام ميورزيد كه بهنگام مرگ، به برادرش حسين سفارش كرد كه حاضر

نيستم در مورد

______________________________

(1)- دينورى ص 303

(2)- اعيان الشيعة 4/ 42

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:171

دفن پيكرم، اندك خونى بزمين ريخته شود و خواست واقعى او حفظ جان مسلمانان بود و ميخواست كه آرامش و امن در بين آنها برقرار بماند و در اين راه همه كوششها و تلاشهايش را بكار ميبرد.

(1)

5- منت معاويه

امام ميدانست اگر جنگ با معاويه را بياغازد اوباش بى سر و پاى عراق او را دست بسته تسليم معاويه مى كنند و معاويه هم بگمان غالب از كشتن او ميگذرد و رهايش ميكند و اين كار را براى خود برترى و كرامتى مى شمارد و دستى سفيد و شسته از ننگ بر بنى هاشم پيدا مى كند، زيرا معاويه بعنوان رهاشده دست پيامبر، عار و ننگى هميشگى به همراه داشت، چنانكه امام به اين مسأله توجه داشت و ضمن گفتارش چنين فرمود:

«بخدا قسم، اگر با معاويه بجنگم، مردم عراق گردنم را مى گيرند و تسليم معاويه ام ميكنند و بخدا قسم اگر در حال عزت با معاويه صلح كنم بهتر است كه با اسارت بدست او كشته شوم و يا بر من منت گزارد و از قتلم دست بردارد و براى هميشه ننگى براى بنى هاشم باقى بماند و معاويه بر آيندگان ما و مردگان ما پيوسته منت بگذارد».

و اين علت از دورانديشى امام حكايت مى كند زيرا نمى خواست هرگز براى دشمنش بزرگوارى و فضيلتى باقى گذارد.

(2)

6- حوادث مدائن

علت ديگرى كه امام را بقبول صلح وادار كرد حوادث دردناكى بود كه در مدائن بوقوع پيوست و تفصيل آن در بخشهاى پيشين بيان شد و خلاصه آن چنين است:

الف- خيانت فرماندهان سپاه و سرشناسان عراق و پيوست آنها به معاويه.

ب- حكم به تكفير امام كه از طرف خوارج صادر شد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:172

ج- سوء قصدهاى مكرر به امام.

د- غارت اردوگاه امام.

اينها عواملى بود كه امام را بپذيرش صلح ناگزير ساخت و چنانكه ميدانيم شدت و خطر اين عوامل بهر روى قبول صلح را لازم مينمود و امام را از آغاز جنگ بر

كنار ميداشت.

(1)

7- حديث پيامبر

پيامبر با نگرش گسترده اش كه حوادث آينده را هم از نظر مى گذرانيد نه بعنوان تصور و پيش بينى بلكه بمعاينه و حقيقت ميديد كه پس از مرگ او، بزودى مصيبت هائى بزرگ به امتش خواهد رسيد و فتنه ها و ناگواريها بر پيروانش سايه خواهد افكند تا بدانجا كه به تلاشى و نابودى نزديك خواهند شد و نجات مسلمانان از آن حوادث تلخ و خطرناك بدست نواده بزرگترش امام حسن (ع) خواهد بود و سخن جاودانه اش را در اين باره بيان داشت و فرمود «پسرم حسن (ع) پيشواى مسلمانان است و خداوند بدست او بين دو گروه بزرگ از مسلمانان صلح را برقرار خواهد كرد» اين سخن پيامبر تا ژرفاى جان امام حسن از همان دوران كودكى ناخنهايش استحكام مى يافت نفوذ كرد و چنين موقعيت ترسناك در برابر ديدگانش تجسم داشت و او ميدانست كه گفتار جدش پيامبر همچون آيات قرآن كريم، قابل تحقق است. اين نياى بزرگوارش بود هم اكنون سخن شيوايش در گوش او طنين مى انداخت كه گاهى به مادر گراميش بتول از چنين واقعه اى خبر ميداد و گاهى بر منبر و ديگر وقت بيارانش و بالاخره در هنگامهاى بيشمار اين حديث را بيان ميداشت و بزبان الهام غيبى ميفرمود «اين پسر من پيشواى امت است و بزودى خداوند بوسيله او بين دو گروه از مسلمانان صلح برقرار خواهد ساخت». «1»

______________________________

(1)- مآخذ اين حديث در جلد نخستين اين كتاب بيان شده است. الاصابه جلد اول

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:173

(1) اين سخن پيغمبر در روحيه امام اثرى عميق داشت و اكنون دو گروه از مسلمانان را در مدائن روياروى هم ميديد.

يكى از اين دو گروه، پيروان

راستينش بودند از نيكمردان و شايسته كاران مسلمان كه هدفهاى متعالى اسلام را در نظر داشتند و حقيقت و واقعيت آن را مى شناختند.

ديگر گروه پيروان معاويه بودند كه از سادگى و نابخردى راهى كج را مى پيمودند، اينها اگر چه بروى امام زمانشان شمشير مى كشيدند ولى بالاخره دعوى مسلمانى ميكردند و اگر آسياى جنگ بچرخش مى افتاد، گروهى كثير از اين دو گروه نابود مى شدند و كيان اسلام بتكان مى افتاد و نيروهايش شكاف برمى داشت، در اين صورت چه كسى ميتوانست دشمنان نيرومند بيگانه را كه مراقب تلاشى صفوف مسلمانان بودند تا بر آنها بتازند از يورش بميهن اسلامى بازدارد و كدام كس به غير فرزند پيامبر، نگهبانى اسلام و نگهدارى مسلمين را رعايت ميكرد؟

بدين جهت، امام صلح را اختيار كرد با آنكه خارى در چشم و استخوانى در گلو داشت چنانكه شمس الدين صقلى متوفاى 565 هجرى مى گويد علت بركنارى امام حسن از خلافت، همين حديث پيامبر بود «1».

بعضى از راويان گمان برده اند كه پيامبر در گفتار خود بيارانش از مدت خلافت اسلامى سخن گفته و فرموده است «خلافت اسلامى پس از من سى سال طول خواهد كشيد و سپس بپادشاهى مبدل ميشود» و از همين روى نظر داده اند كه در صلح امام حسن (ع)

______________________________

(1)- انباء نجباء الابناء.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:174

اين سى سال پايان يافته و مفهوم اين حديث بوقوع پيوسته است. «1»

(1) حسن (ع) بسخن جدش پيامبر در اين باره توجه داشت و ميدانست كه چاره اى جز واگذارى حكومت بمعاويه ندارد، علاوه بر اين پدرش على (ع) هم او را از اين حادثات خبر داده و فرموده بود:

«اى حسن، چه حالى خواهد داشت زمانى كه بنى

اميه زمام امور مسلمانان را بدست گيرند و امير آنها (معاويه) مردى باشد شكمباره و پرخوار، گشادروده و شهوتران و نادان كه بخورد و سير نشود و شرق و غرب ميهن اسلامى را بزير فرمان آورد و مردم را به بندگى خود كشاند، حكومتش بدرازا كشد، بدعت و گمراهى را رواج دهد و حقيقت و روش پيامبر را بميراند، ثروتها را به وابستگان و خويشانش ببخشد و حق را به اهلش نسپارد، در حكومت او مؤمنان خوار شوند و تبهكاران به قدرت و مقام رسند، اموال مسلمانان بين يارانش دست بدست بگردد، بندگان خدا را باستثمار كشد و حقيقت در حكومتش كهنه شود و مظاهر باطل پديدار گردد و هر كس او را بحق دعوت كند كشته شود. «2»

پيامبر و جانشين راستينش از پشت پرده غيب، گرفتارى مسلمانان را به اينهمه اندوه و گرفتارى ميديدند و ميدانستند كه

______________________________

(1)- البداية و النهايه 8/ 41 بنظر من اين حديث از احاديث ساختگى است زيرا خلافت اسلامى از زمان عثمان، بطور كامل تغيير مسير داد و او بود كه مفاهيم خلافت را دگرگونه ساخت و بنى اميه را بر حكومت و اموال مسلمانان، چيرگى داد و قدرتهائى در اختيارشان نهاد كه توانستند با امير المؤمنين به مقابله بپردازند و پيامبر درباره چنين حوادثى كه در مسأله خلافت او بوقوع مى پيوست خبر داد و فرمود دين شما با نبوت و رحمت آغاز شد و پس از آن بحكومت جباران گرفتار خواهد شد (تاريخ الخلفاء سيوطى ص 6) سخن پيامبر هم به تحقق پيوست زيرا دين اسلام در آغازش نبوت و رحمت بود و پس از آن در زمان بنى

اميه بحكومت ستم و سركشى آنها گرفتار آمد.

(2)- بحار الانوار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:175

مسلمين بر اثر سستى و خوارى و يارى نكردن حق و همكارى باطل، كارشان بجائى خواهد رسيد كه زنازادگان و رهاشدگان بر آنها حكومت كنند و ببدترين حال و عذاب دچارشان سازند و سرمايه هاى عمومى را بخود اختصاص دهند و مسلمانان را به بندگى خود گيرند.

(1) معاويه خودش هم حتى در زمان امير المؤمنين مى دانست كه سرانجام، حكومت مسلمانان را بچنگ خواهد آورد و براى آنكه در اين امر اطمينان كامل يابد، به صحنه سازى پرداخت و عده اى را به كوفه فرستاد تا شايع كنند كه معاويه مرده است، اين سخن در همه جا پخش شد و وقتى كه امير المؤمنين آن را شنيد فرمود:

«همگى از مرگ معاويه سخن مى گويند، بخدا قسم او نمرده است و بخدا قسم تا آنچه را كه زير پاى من است بدست نياورد نمى ميرد» «1». اين خبر كه بمعاويه رسيد، به پيروزى خود اطمينان يافت زيرا ميدانست كه امام، دروازه شهر دانش پيامبر و امانت دار راز اوست و سخنش از واقع بدور نيست و از طريق حق بخطا نميرود.

با توجه بچنين مسائلى است كه امام حسن (ع) با صلح خود از طرف مسلمانان راستين، لقب مصلح بزرگ يافت و جدش پيامبر هم قبلا او را بچنين لقبى خوانده بود.

(2)

8- عصمت امام

اشاره

گروهى از دانشمندان اسلامى، علت صلح امام را عصمت آن حضرت دانسته اند، زيرا امام، معصوم است و هرگز به اشتباه، نمى گرايد و همواره مصالح و خير عموم مسلمين را در نظر ميگيرد و عواملى هم كه درباره صلح امام بيان كرديم، گوياى همين حقيقت است و از حقايق صلح

پرده برمى دارد و لزوم آن را مسلم مى سازد

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 295

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:176

و مسائلى را كه امام در آن دوران فرا گرفته بود و ناچارش بپذيرش صلح كرد بيان ميدارد و ما گفتار برخى از اين دانشمندان را ذيلا مينگاريم:

(1)

1- شريف مرتضى

شريف مرتضى علم الهدى رحمه اللّه «1» در اين باره ميگويد:

«مسلم است كه امام حسن (ع) معصوم است و حجت هاى آشكار و دلايلى استوار، او را تأييد ميكند و ما ناگزيريم در برابر گفتار و كردار امام تسليم باشيم هر چند دليل آنها را بدرستى و گستردگى ندانيم و در ظاهر امر، مردم از چنين اقداماتى ناراضى باشند» «2».

(2)

2- سيد بن طاووس

دانشمند بزرگ و نابغه اسلامى سيد بن طاووس «3» كه خداوند،

______________________________

(1)- شريف مرتضى، على بن الحسين كه نسب آشكارش به حضرت موسى بن جعفر ميرسد در روزگار خودش پيشوائى طالبيين را بعهده داشت و لقبش مرتضى و علم الهدى بود، ولادتش سال 355 هجرى و وفاتش بسال 436 اتفاق افتاد و از برادرش شريف رضى بزرگتر بود، شيخ طوسى مى گويد: مرتضى در علوم فراوان، يگانه دوران بود و همه فضيلت ها را داشت و پيشرو علوم مختلف از جمله علم كلام و فقه و اصول و ادب و ديگر دانشها بود و ديوان شعرى داشت كه بيش از ده هزار شعر در آن بود و تأليفات گوناگونى از فنون مختلف فراهم آورد (معجم الادباء 13/ 146)

(2)- تنزيه الانبياء ص 69

(3)- سيد بن طاووس، سيد بزرگوار و كامل و عابد و مجاهد، رضى الدين ابو القاسم على بن موسى بن جعفر بن طاووس حسنى حسينى است كه به علت چهره زيبا و خشونت پاهايش طاووس لقب يافت. او در شهر حله سكونت داشت و از سادات بزرگوار و بزرگان اسلامى است كه تأليفاتى فراوان دارد و درباره ارزشها و دانشهاى او، عالم بزرگ سيد محمد باقر خوانسارى در كتاب روضات الجنات 3/ 43- 47 بتفصيل سخن گفته و

در كتاب الكنى و الالقاب 1/ 328 آمده است كه سيد، رياست طالبيين را بعهده داشت او در زير گنبد سبز رنگى مى نشست و مردم كه براى استفاده بحضورش ميرفتند بجاى لباس سياه، جامه سبز مى پوشيدند و اين جريان پس از واقعه بغداد بود،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:177

آرامگاهش را پاكيزه نگه دارد، در وصيتى كه به پسرش مى كند صلح امام حسن را به علت عصمت او بيان ميدارد و عوامل ديگرى را هم كه ما برشمرديم يادآورى ميكند و به پسرش مى گويد:

(1) «شگفت آور نيست كه گروهى، جدت امام حسن را درباره صلح با معاويه مورد اعتراض قرار ميدهند، ولى اين كار بفرمان جدش پيامبر صورت گرفت و ما مى بينيم كه پيامبر با كافران صلح كرد، پس عذر امام در اين مورد كاملا روشن است.

هنگامى هم كه برادرش حسين (ع) بيارى مردم عراق برخاست و دعوت آنها را پذيرفت و با يزيد تبهكار مصالحه نكرد، همين مردم عراق، يا بجنگش آمدند و يا به گوشه خوارى خزيدند و پس از حادثه جانگداز كربلا هم، شنيده نشد كه اين مردم از قتل شنيع فرزند پيامبر، خشمگين شوند و بر يزيد بشورند و از مقام خلافت بزيرش آورند ولى همين مردم بنفع عبد اللّه بن زبير قيام كردند و او را در گمراهيش يارى نمودند و در چنين روش غلط و زشت رسوا شدند و در اختيار اين راه پست و زشت سوء نيت آنها آشكار شد، در اين صورت آيا از چنين مردمى انحراف از راه مستقيم ايمان بعيد است و آخرش ديديم كه چگونه به آن وضع نادرست و پست كه خود انتخاب كرده بودند گرفتار

شدند». «1»

______________________________

على بن حمزه در اين باره چنين سرود:

اين هم على فرزند موسى بن جعفر است بمانند على پسر موسى بن جعفر

او در مقام امامت لباس سبز مى پوشيدو اين در مقام رياست لباس سبز مى پوشد شاعر در اين شعر به حضرت رضا (ع) اشاره ميكند كه در وقت وليعهدى لباس سبز مى پوشيد، سيد بن طاووس در روز دوشنبه پنجم ذى قعده سال 664 هجرى درگذشت.

(1)- كشف الحجة لثمرة المهجة شامل وصاياى سيد طاووس به پسرش ص 46.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:178

(1) سيد طاووس، نخستين علت صلح امام را عصمت آن حضرت از خطا و اشتباه ميداند و آن را با مصالحه جدش كه در حديبيه با مشركين انجام داد مقايسه ميكند و همچنانكه صلح پيامبر با مشركان مكه بدون شك، متضمن مصالح همگانى مسلمانان بود، صلح امام هم با دشمنش مصلحت عامه مسلمين را در بر داشت.

دليل دوم را هم گرفتارى امام به نابكارى پيروان گمراهش ميداند كه هيچ گونه ارزشى براى برترى هاى انسانى قائل نبودند و به ارجهاى روحى و معنوى آگهى نداشتند و در نتيجه، امام ناچار بپذيرش صلح گرديد.

سيد، درباره زشتخوئى و انحطاط اخلاقى مردم عراق دليل مى آورد و ميگويد اين مردم چنان در تباهى فرو رفته بودند كه خلافت يزيد شراب خوار و تبهكار را پذيرفتند و در بزرگترين فاجعه سياه تاريخى كه قتل پيشواى جوانان اهل بهشت حضرت حسين بن على (ع) است، يزيد را يارى كردند و هيچ اندوه و اعتراضى در برابر اين جرم بزرگ از خود نشان ندادند و بر يزيد تبهكار نشوريدند و او را از مقام زمامدارى مسلمانان سرنگون نكردند، و ما در بحث هاى گذشته علل انحطاط اخلاقى مردم

عراق را بتفصيل بررسى كرديم.

(2)

9- نمايش واقعيت بنى اميه

معاويه پيش از آنكه حكومت اسلامى را بچنگ آورد، بظاهر خود را موظف به اجراى تعاليم اسلامى ميدانست و در حفظ مصالح مسلمين تلاش ميكرد ولى بدون شك ايمانى به اسلام نداشت و به رياكارى و فريب مى پرداخت و مانند آن شكارچى بود كه آهسته و آرام بسوى شكارش گام برمى داشت.

او كفر و نفاق باطنيش را در تظاهر به اسلاميت پنهان ميداشت و نهاد ناپاك و دشمنيش با مسلمانان را در اندرون تيره خود، مخفى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:179

نگه ميداشت.

(1) امام حسن (ع) با صلح خود بمعاويه ميدان داد تا چهره واقعيش را نمايش دهد و عار و عيارش را بمردم نمودار كند و به آنهائى كه فريب سالوس او را خورده اند نشان دهد كه معاويه بزرگترين دشمن اسلام است به اين جهت ميدان را برايش خالى گذاشت و حكومت را به او سپرد تا اين كسراى عرب (چنانكه او را لقب داده بودند) سياست جهنميش را كه مخالف كتاب خدا و سنت پيامبر است به اجرا گذارد و بنيان امت اسلام را در هم شكند و نيروهايش را نابود كند و بر رادمردان ارزنده اسلامى بتازد و آنها را بسخت ترين رنجها گرفتار كند و هر كس را كه ميخواهد بكشد و بزنجير كشد و مسلمانان را وادار كند كه از خاندان پيامبرشان بيزارى جويند و بر روى منابر نسبت به آنها گستاخى كنند و دشنامشان دهند و آنچه را كه در نهاد سياهش پنهان است بر همگان آشكار كند.

معاويه بزودى پرده از چهره سياهش برداشت و خودش را رسوا كرد و مسلمانان واقعيت اين عنصر سركش را دريافتند و

بستمكارى و تجاوزگريش بحقوق همگانى آگهى يافتند و اگر صلح امام حسن هيچ سودى جز همين رسواگرى بنى اميه نداشت كافى بود چنانكه مرحوم كاشف الغطاء در مقدمه همين كتاب به اين مسأله اشاره كرده است.

(2) معاويه به محض اينكه خلافت اسلامى را بچنگ آورد به همه بنيانهاى اسلامى حمله برد و آهنگ ويرانى آن را كرد تا فروغ اين دين آسمانى را خاموش كند و پرچمش را در هم پيچد و آثارش را محو كند و ريشه هايش را بركند و دوباره آئين جاهليت سياه پيشين را زنده سازد و ما پيش از آنكه بشرح تبهكاريها و دشمنى هاى او كه چهره تاريخ را سياه كرده بپردازيم عداوتهاى پدر و مادر معاويه را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:180

نسبت به اسلام بيان مى داريم و سخنان پيامبر را درباره پستى اين خاندان پليد يادآورى مى كنيم تا ببينيم آيا چنين عنصرى شايستگى آن را دارد كه زمام حكومت اسلامى را بدست گيرد و بر امت مسلمان فرمان داد و هر كار كه ميخواهد انجام دهد و بدون هيچ مراقبت و محاسبه به حكومتش ادامه دهد؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:181

شناخت بنى اميه

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:183

(1)

ابو سفيان و هند

ابو سفيان از بزرگترين دشمنان پيامبر بود، او دار و دسته هاى مختلف عرب را بر ضد پيامبر رهبرى ميكرد و به پشتيبانى يهود برمى خاست و بتقويت همه نيروهاى مخالف اسلام مى پرداخت، پس از جنگ بدر كه افراد خاندانش و هفتاد نفر از بزرگان قريش بدست مجاهدان اسلامى كشته شدند، شراره رشك و كينه اش بيشتر زبانه گرفت و جان گنهكارش در اندوهى سخت فرو رفت و بدنبال فرصتى مى گشت كه بر پيامبر بتازد و انتقام خون كشتگانش را بگيرد و آتش حسد و كينه اش را فرو نشاند.

ولى خداوند نيرنگ بوسفيانى را بخود او بازگردانيد و پيامبرش را يارى كرد و به اسلام عزت بخشيد و ابو سفيان و حزب سپاهش را خوار و منكوب كرد.

مكه بدست پيامبر گشوده شد و رسول پيروز اسلام بيارى خداوندى بمكه وارد شد و بتان را در هم كوبيد و پيكره آل خدايان دروغين را در هم شكست و توحيد بر همه جاى پرتو افكند، ابو سفيان با اكراه به اسلام درآمد، بگونه عنصرى خوار و شكست خورده و بيچاره و همراه ننگ و بدبختى و بدنامى.

ولى جاهليت شرك آلود پيشين همچنان در نهادش بود و اسلام ظاهرش نتوانسته بود خوى زشت و منش پليد و سياهش را ديگرگون

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:184

كند، و خانه اش لانه خيانتكاران و پناهگاه امنى براى منافقان بود «1».

(1) چون مسلمانان بفاجعه دردناك مرگ پيامبر گرفتار شدند و ابو بكر پيراهن خلافت را پوشيد، ابو سفيان سراسيمه بحضور امير المؤمنين آمد و آن حضرت را بشورش و انقلاب برانگيخت تا با ابو بكر بمبارزه برخيزد و خلافت اسلامى را بخود انتقال دهد.

در

اين ماجرا، ابو سفيان اعتقادى بشايستگى و حق امير المؤمنين نداشت بلكه مى خواست شكافى در صف مسلمين پديد آرد و به تخريب و بنيان كنى اساس اسلام بپردازد، اما، امام كه از انديشه هاى پليد او آگهى داشت از او روى گردانيد و از خود دورش ساخت. ابو سفيان از آن پس همچنان در گوشه هاى فراموشى و گمنامى بسر ميبرد و مسلمانان با چشم شك و ترديد به او نگاه ميكردند ولى چون عثمان بروى كار آمد و بنى اميه را بخود نزديك ساخت و امور مهم مسلمانان را به آنان واگذاشت، ابو سفيان در اجتماع ظاهر شد و ستاره بختش بالا رفت و فرصت آن را يافت كه حسادت و دشمنيش را نسبت به پيامبر، آشكار كند، چنانكه روزى بر آرامگاه حمزه سيد الشهداء ايستاد و چشمهاى از حدقه بيرون جسته اش را به آن گور انداخت و لبهايش بجنبش درآمد و گفت: «اى ابا عمارة، آن حكومتى كه ديروز بر سر آن بر ما شمشيرى مى كشيدى امروز بدست پسران ما افتاد و اكنون با آن بازى مى كنند».

آنگاه لگدى بر آن قبر مقدس نواخت و دلش خنك شد و خاطرش آرامش يافت و چشمهايش روشن شد، اين حركات زشت در برابر چشمها و گوشهاى عثمان انجام مى يافت و جناب خليفه به او اعتراض نميكرد و به مجازاتش نمى پرداخت (انا للّه و انا اليه راجعون).

اين نمونه اى از كفر و كينه توزى ابو سفيان نسبت به اسلام بود

______________________________

(1)- الاستيعاب

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:185

(1) ولى هند همسر او هم در اين دشمنى و بى شرمى دست كمى از او نداشت بلكه بر پيامبر، حسادتى بيشتر ميورزيد و همواره مشركان را بجنگ و

مبارزه بر ضد رسول برمى انگيخت و چون جنگ بدر پايان يافت و گروهى از بستگان او و ديگر مشركان در آن نبرد كشته شدند، سوك و اندوهش را بر آن مشركان پنهان داشت «1» تا قريش را به- انتقامجوئى بيشترى برانگيزد، در اين وقت گروهى از زنان قريش بنزدش آمدند و گفتند:

«آيا در مرگ پدرت و برادرت و عمويت و ديگر افراد خاندانت گريه نمى كنى؟»

او با آهنگى كه از شدت خشم ميلرزيد گفت:

«آيا ميخواهيد كه من بر آنها بگريم و خبر به محمد و يارانش برسد و مرا و زنان بنى خزرج را شماتت كنند؟ نه بخدا، چنين نمى كنم تا انتقام آنها را از محمد و يارانش بگيرم و از اين پس روغن و عطر بر سرم نمى زنم تا اينكه با محمد و يارانش بجنگم، بخدا اگر ميدانستم كه اندوه از دلم بيرون ميرود، ميگريستم، ولى اين غم بزرگ از جانم برنمى خيزد مگر همچنانكه عزيزانم را كشتند از آنها انتقام بگيرم» هند همچنان مدتها بماند و اندوهش را نمايان نساخت و در بستر ابو سفيان نخوابيد و روغن بر سرش نماليد تا آنكه

______________________________

(1)- عادت مردم جاهليت اين بود كه بر كشتگان خود نمى گريستند تا انتقام خون آنها را بگيرند و پس از آن زنانشان بگريه مى پرداختند چنانكه شاعرشان در اين باره سروده است:

آن كس كه شادمان بمرگ كشته اى گرديدبايد زنان ما را در روشنائى روز بياورد

و ببيند كه زنان حسرت زده ما ناله مى كنندو در سحرگاه بر چهره هاى خود سيلى ميزنند صبح الاعشى 1/ 405

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:186

جنگ احد فرا رسيد (1) و انتقامش را با قتل حمزه سيد الشهداء گرفت و او را مثله

كرد و جگرش را درآورد و پس از انجام اين كار زشت شادمانى و خوشحاليش را بروز داد و چنين رجزخوانى كرد:

جان دردمندم در احد شفا يافت هنگامى كه جگرش را از شكمش بيرون كشيدم

ديگر آنچه در جانم مى خليد بيرون رفت ما در جنگ همچون شيرى به پيش تاختيم پيامبر كه چنين روش زشتى را از هند نسبت به عمويش حمزه ديد، بسختى خشمگين شد و با غضبى شديد فرمود:

«هرگز بمانند امروز چنين خشمناك نشده ام». و سپس فرمود:

«هرگز بسختى اندوه مرگ حمزه سوگوار نمى شوم».

روزى كه ارتش پيامبر پيروز شد و شهر مكه را گشود، ابو سفيان در كوچه ها و خيابانهاى مكه با آنكه ناراحت بود فرياد ميزد هر كس اسلحه اش را بزمين گذارد و يا بخانه اش برود و يا بخانه ابو سفيان پناه برد در امان است، هند كه اين فرياد را شنيد، سيلى محكمى بر صورت همسرش نواخت و بدون اختيار فرياد زد:

«اين مرد پليد كثيف را بكشيد، زشت باد چهره كسى كه پيشاپيش اين گروه است»

و بعد به مردم مكه روى كرد و آنها را به جنگ بر ضد پيغمبر برانگيخت با آهنگى خشمگين و حماسى فرياد زد:

«اى مردم آيا نمى جنگيد و از شهرها و جانهاى خود دفاع نمى كنيد؟»

هند با چنين فريادهائى مردم مكه را بجنگ واميداشت و آتش انقلاب را در بين آنها برمى افروخت، ولى خداوند، نيرنگ او را برگردانيد و تلاشش را تباه كرد و اسلام و پيروانش را پيروزى بخشيد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:187

(1) اينها پدر و مادر معاويه بودند كه نسبت به اسلام، چنين كينه توزى ميكردند و بقانون وراثت، اين دشمنى و حسادت نسبت به اسلام و پيامبر بفرزندشان معاويه منتقل

شد، علاوه بر اين، پيامبر هميشه بنى اميه را بديده خوارى و تحقير نگاه ميكرد زيرا رنجها و دردهائى فراوان از آنها برده بود و دستور داد كه چند تن از آنها مثل حكم و مروان و سعيد بن عاص و وليد را از مدينه تبعيد كنند و بمسلمانان ميفرمود تا از اين خاندان دورى كنند و آنها را شجره ملعونه مى ناميد، معاويه هم كه شاهد چنين رفتارى از جانب پيامبر بود در نهاد ناپاكش كينه و حسادتى شديد نسبت به پيامبر و خاندانش پديد آمد.

(2)

سخنان پيامبر درباره معاويه

از پيامبر سخنانى فراوان درباره معاويه و تحقير او روايت شده كه از آن جمله است:

1- روزى پيغمبر فرمود، اكنون از اين گذرگاه مردى مى آيد كه بيرون از دين در قيامت محشور ميشود و لحظه اى بعد معاويه از آن راه وارد شد «1».

2- پيغمبر، روزى ابو سفيان را ديد كه بر خرى سوار است و معاويه افسار خر را ميكشد و برادرش يزيد آن را از عقب ميراند، با مشاهده آنها، رسول خدا فرمود: خداوند، مرد خر سوار و جلودار و عقب دار او را لعنت كند «2».

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 11/ 357 و از نصر بن مزاحم روايت است كه پيامبر فرمود:

كسى از اين راه وارد مى شود كه غير مسلمان از دنيا ميرود (كتاب صفين ص 247)

(2)- تاريخ طبرى 11/ 357، اين خبر را حضرت امام حسن (ع) از پيامبر نقل كرده و نصر بن مزاحم در كتاب صفين ص 274 آورده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:188

(1) 3- براء بن عازب مى گويد: روزى ابو سفيان و پسرش معاويه بجانب پيامبر مى آمدند، حضرت گفت: خداوندا، اين مرد پست و فرومايه را

لعنت كن، براء گفت اين مرد فرومايه كيست پيامبر فرمود معاويه است. «1»

4- زنى بحضور پيامبر آمد و با حضرت مشورت كرد تا با معاويه ازدواج كند، پيغمبر او را از چنين كارى بازداشت و فرمود معاويه مردى پست و بى سر و پاست.

5- ابو برزه اسلمى «2» مى گويد روزى در حضور پيامبر بوديم كه صداى موسيقى و آواز بگوشمان رسيد، در آن وقت هنوز فرمان قطعى حرمت شراب نرسيده بود، مردى رفت كه خبر بياورد و پس از بازگشت گفت، معاويه و عمرو عاص با آهنگ آواز ميخوانند و خطاب بيكديگر اين شعر را ميخوانند:

«ياران پيامبر استخوانشان در جنگ بيرون مى افتد و نابود مى شوند و آنكه ميترسد كه بميرد از جنگ كناره مى گيرد»

پيامبر كه اين سخن را شنيد دست بدعا برداشت و عرضه داشت:

«خداوندا، آنها را در آتش فتنه سرنگون كن و بدوزخشان انداز» «3».

پيغمبر كه با بينش ماورائى خود از حوادث آينده خبر ميداد،

______________________________

(1)- كتاب صفين ص 244 اين خبر را حضرت امام حسن نيز نقل كرده است

(2)- ابو برزه، نضله بن عبيد از ياران پيامبر است كه احاديثى از پيغمبر و از طريق ابو بكر نقل كرده و گروهى هم احاديثى از او روايت كرده اند ابن سعد مى نويسد، او در مدينه مى زيست و بعد ببصره رفت و در جنگ خراسان شركت كرد، بنا بگفته خطيب، او در جنگ نهروان در الزام امير المؤمنين جنگيد و بعد در جنگ خراسان شركت كرد و در خراسان درگذشت و بعضى مرگ او را در نيشابور يا در بصره و جاى ديگر مى دانند (تهذيب التهذيب 10/ 446)

(3)- وقعه صفين ص 246، مسند احمد 4/ 421

زندگانى حسن بن

على(ع) ،ج 2،ص:189

ميدانست كه معاويه بزودى حكومت مسلمانان را بچنگ خواهد آورد بدين جهت مسلمانان را از خطر او بر حذر ميداشت و قتل معاويه را واجب مى شمرد و ميفرمود:

«هرگاه ديديد معاويه بر منبر من خطبه ميخواند گردنش را بزنيد «1».

(1) امام حسن هر وقت اين حديث را از جدش نقل ميكرد با اندوهى فراوان ميفرمود:

«چنين نكردند و رستگارى هم نيافتند» «2»

معاويه در زمان پيامبر همچنان خوار و در هم شكسته و بى سر و پا و پست مى زيست، مردى بدنام و ننگين و بيچاره بود كه پيغمبر او را لعنت ميكرد و مسلمانان اهانت و تحقيرش ميكردند ولى چون خلافت به عمر رسيد بر خلاف دستور رسول خدا، از فرومايگى به بلندپايگى رسيد و عمر او را به مقام خلافت نزديك كرد و پس از آن همه پستى و تيره روزى، بالايش كشيد و حكومت شام را به او بخشيد و مقامهاى بلندى به او داد و پايگاه قضاوت و امامت نماز جماعت را به او واگذارد و امين بيت المالش ساخت و پستهاى حساسى را كه منوط به عدالت و اعتماد بود به وى تفويض كرد و چنان

______________________________

(1)- بعضى از روايت سازان مزدور اين حديث را تحريف كرده اند چنانكه خطيب در تاريخ خود از جابر نقل مى كند كه پيامبر فرمود (هر وقت معاويه را ديديد كه بر منبر من سخن ميگويد به نزدش برويد كه او مردى امين است) و حاكم در تاريخ خود از قول ابن مسعود مى نويسد كه پيغمبر فرمود (هر وقت معاويه را بر منبر من ديديد بسويش بشتابيد كه او امين و راستگوست) در برابر اين احاديث ساختگى بايد گفت چگونه معاويه

ميتواند مردى امين باشد كه با وصى پيامبر خدا جنگيد و دستش را بخون مسلمانان آلوده كرد و مردان نيك و شايسته را بيرحمانه كشت و مرتكب تبهكاريهائى شد كه نمايانگر جاهليت و بى دينى او بود.

(2)- وقعه صفين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:190

در محبت و تحكيم موقعيت معاويه زياده روى كرد كه بر خلاف همه كارگزاران و فرماندارانش كه هر سال بحسابهايشان رسيدگى ميكرد، حسابى از معاويه نمى خواست و مراقبتى در كارش نمى كرد و هر چه به خليفه مى گفتند كه معاويه از طريق امانت انحراف جسته و به سرمايه هاى عمومى دستبرد مى زند و جامه هاى گرانبهاى حرير مى پوشد، اعتنائى به اين گزارشها نميكرد و بيشتر به بزرگداشت او مى پرداخت و ميگفت «معاويه كسراى عرب است».

(1) وقتى كه توطئه شوراى شش نفرى براى پايمال كردن حق خاندان رسول چيده شد در واپسين روزهاى زندگى، بازهم عمر بتقويت موقع معاويه پرداخت و روح آز و سركشى را در او برانگيخت و به اعضاى شورى گفت:

«اگر بيكديگر رشك برديد و به كينه توزى پرداختيد و بر ضد يكديگر نشستيد و نقشه كشيديد، معاويه بر شما حكومت خواهد كرد» و در آن وقت، معاويه فرمانرواى شام بود. «1»

بايد ديد چرا عمر در ميان آن همه فرمانداران و كارگزارانش فقط معاويه را بر مى كشيد و توان مى بخشيد و چرا اعضاى شورى را از قدرت و شكوه معاويه مى ترسانيد؟ در صورتى كه اعضاى شورى داراى موقعيتهائى ارجمند بودند و (چنانكه گفته مى شد) پيامبر بهنگام مرگ از آنها راضى بود، بعلاوه اگر عمر از قدرت و چيرگى معاويه بر اعضاى شورى بيم داشت چرا او را در مقام فرمانروائيش ابقا مى كرد؟ در اينجا پرسشهاى شگفت انگيزى

پيش مى آيد كه بايد به آنها جواب بدهند.

(2) بهر حال معاويه در نزد عمر شخصيتى ممتاز و اثربخش داشت و خليفه به او مهر مى ورزيد و چون خلافت به عثمان رسيد، قدرت

______________________________

(1)- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/ 187

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:191

معاويه بالا گرفت و فرمانروائيش در شام به پادشاهى و قدرت مطلقه تبديل شد و چنانكه در جلد نخستين اين كتاب نوشتيم، چيرگى و نفوذى فوق العاده يافت و چون عثمان بر اثر خلافكاريها و اشتباهاتش بدست مسلمانان كشته شد، معاويه قتل خليفه را دستاويزى براى رسيدن به هدفهاى شومش قرار داد و بر خلافت امير المؤمنين ع شوريد و حضرتش را در اين ماجرا سهيم شمرد و در نتيجه ضرباتى كوبنده از كشمكشها و گرفتاريها بر اسلام وارد ساخت و اجتماع مسلمين را دچار پراكندگى كرد و اين حوادث دردناك به پيروزى او و شكست امير المؤمنين و فرزندش امام حسن ع منجر شد و چون پس از ماجراى صلح، حكومت مسلمين را بچنگ آورد، به احياء آئين جاهليت نخستين پرداخت و براى نابودى دين اسلام و ويرانى بنيان و محو آثار آن كوشيد و با استفاده از ميدان بى رقيب حكومت جابرانه اش بارتكاب زشت ترين اعمال دست زد و در بروز آنچه در دل نهان داشت بى پروا همت گماشت در ابراز دشمنى با اسلام و مسلمين از هيچ كس نترسيد و امام حسن ع با قبول صلح به او ميدان داد كه واقعيتش را نشان دهد و پرده نازكى را كه بنام دين بر چهره هولناكش انداخته بود پاره كند و ما اينك برخى از تبهكاريها و انديشه هاى سياه او را ذيلا مينگاريم:

[برخى از تبهكاريها و انديشه هاى سياه معاويه]

اشاره

(1)

1- دشمنى با پيامبر

معاويه در نهادش نسبت به پيامبر و خاندان او بسختى دشمنى ميورزيد و با تمام نيرو براى نابودى كلمه اسلام و نابودى آثار آن مى كوشيد از جمله نمونه هاى اين عداوت، گفتار مغيرة بن شعبه است.

مطرف فرزند مغيره مى گويد، من بيشتر اوقات به همراه پدرم بديدار معاويه مى رفتيم و پدرم با او گفتگو ميكرد و پس از بازگشت، از درايت و عقل شگفت انگيز معاويه سخنها مى گفت، شبى پدرم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:192

اندوهگين بخانه آمد و از شدت اندوه دست به غذا نبرد و همچنان در غمى بزرگ فرو رفته بود ما ساعتى همچنان منتظر مانديم و گمان برديم كه شايد خاطرش از ما رنجيده است، به او گفتم:

«چرا امشب ترا غمگين مى بينم؟»

«پسرم، من از نزد پليدترين مردم مى آيم»

«جريان چيست؟»

(1) «با معاويه خلوت كرده بودم و به او گفتم اى امير المؤمنين اكنون كه بهمه آرزوهايت رسيده اى بهتر است كه جانب عدالت و نيكى را بگيرى، اكنون پير شده اى و بايد به برادرانت كه بنى هاشمند توجه كنى و به پيوند اين خويشاوندى بپردازى، بخدا قسم من از طرف آنها براى تو خطرى احساس نمى كنم»

معاويه بمن گفت:

«هيهات، هيهات، برادر قبيله تيم (ابو بكر) به خلافت رسيد و با مردم به عدالت رفتار كرد و آنچه بايست بكند انجام داد ولى تا مرد يادش هم از دلها برفت، و فقط مردم گفتند ابو بكر مرد، پس از او برادر قبيله عدى (عمر) خلافت يافت و ده سال تمام كوشيد و كمر بخدمت مردم بست ولى بخدا قسم تا مرد نامش هم از يادها برفت و فقط مردم گفتند عمر مرد، پس از او برادر ما عثمان به

خلافت رسيد مردى كه در نسب همانند نداشت، كرد آنچه كرد و سرانجام با او چنان رفتار كردند و بخدا قسم تا مرد نامش نيز بمرد و كسى ديگر بياد او و آنچه با او كردند نيفتاد اما برادر هاشميان (پيامبر) هر روز پنج بار بنامش فرياد ميزنند و ميگويند (اشهد ان محمدا رسول اللّه) پس اى بى مادر، پس از اين براى من چه باقى ميماند مگر آنكه نام او را دفن كنم!! «1»

______________________________

(1)- ابن ابى الحديد ج 2 ص 357

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:193

اين رويداد، بروشنى از كفر و بى دينى معاويه حكايت ميكند و حسادت و كينه شديد او را نسبت به پيامبر، نمودار مى سازد، او از نام بردن پيامبر بهنگام اذان رنج ميبرد و بخشم مى آيد و اگر ميتوانست از شدت عداوتى كه نسبت به پيغمبر و خاندان او داشت اين شعار بزرگ اسلامى را محو ميكرد و كما اينكه در روزگار خلافتش در چهل روز جمعه بهنگام نماز، صلاة بر پيامبر را ترك كرد و وقتى علتش را پرسيدند گفت:

«نام پيغمبر را نمى برم تا اطرافيانش بزرگ نشوند!!» «1»

(1)

2- تعطيل حدود

معاويه به اجراى حدود اسلامى اعتنائى نداشت و با آنكه گناه مجرمين ثابت مى شد به آنها كيفر نمى داد، چنانكه گروهى از دزدان را بحضورش آوردند و فرمان داد تا دستهاى آنها را بريدند ولى آخرين دزدى كه هنوز دستش را نبريده بودند خطاب بمعاويه اين شعر را سرود:

دست راستم را به پناه امير المؤمنين مى آورم تا به عفو تو دچار سرنوشت شومى نشود

مرا دستى نيكوكار بود اگر عيب آن را بپوشى و هرگز يك عيب نميتواند خوبيها را از بين ببرد

اگر چه دنيا دوست داشتنى است ولى

خيرى در آن نيست وقتى كه دست چپ من همراه دست راست نباشد قلب معاويه از اين اشعار بمهر آمد و گفت:

«با تو چه كار كنم مگر نمى بينى كه دستهاى يارانت را بريدم؟»

مادر دزد گفت:

«اى امير المؤمنين آن را كفاره گناهانت قرار بده»

______________________________

(1)- النصائح الكافيه ص 97

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:194

معاويه دستور داد دست از او بردارند و آزادش كنند و اين نخستين حدى بود كه در اسلام اجرا نشد. «1»

(1)

3- تجويز ربا

اسلام رباخوارى را شديدا تحريم كرده و آن را از بزرگترين گناهان و جرائم دانسته است و رباخوار و ربادهنده و واسطه و شاهد آن در منطق اسلام ملعونند، ولى معاويه اعتنائى بحرمت ربا نداشت چنانكه عطاء بن يسار مى گويد. معاويه جامى زرين يا لوحه اى طلائى را در برابر وزن بيشترى از طلا فروخت، ابو درداء گفت «2» از پيامبر شنيدم كه از اينگونه معامله نهى ميكرد مگر آنكه وزن آنها برابر باشد، معاويه بدون اعتنا بنهى پيامبر و تحريم اين معامله گفت:

«من اشكالى در اين كار نمى بينم».

ابو درداء از اين گستاخى بهم برآمد و خشمگين از پيش معاويه رفت و گفت:

«من ديگر بهانه اى براى همكارى با معاويه ندارم زيرا او در برابر

______________________________

(1)- البداية و النهايه 8/ 136

(2)- در نام ابو درداء اختلاف است و بعضى آن را عامر يا عويمر دانسته اند نام پدرش را نيز عامر يا مالك يا عبد الله گفته اند، نسب او به كعب بن خزرج انصارى ميرسد، او در روز بدر مسلمان شد و در جنگ احد شركت كرد، پيامبر درباره اش فرمود (ابو درداء حكيم امت من است) او قبل از مسلمان شدن تجارت ميكرد و بعد آن را ترك كرد، معاويه

در زمان خلافت عمر، قضاوت دمشق را به او سپرد، دو سال قبل از قتل عثمان وفات كرد و بعضى مرگ او را در سال 32 و بعضى پس از جنگ صفين نوشته اند (الاصابه، الكنى و الاسماء) ابو درداء از پيامبر نقل ميكند كه آن حضرت فرمود: «ارزنده ترين عمل در ميزان مؤمن خوش خوئى است و خداوند، دشنام دهنده ناسزاگو را دشمن ميدارد».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:195

فرمان رسول خدا از خودش رأى ميدهد بنابراين ديگر در سرزمينى كه او فرمانروائى ميكند زندگى نمى كنم».

بدين جهت شام را ترك كرد و بمدينه پيامبر رفت و با خشم و نفرت از پست قضاوت شام كناره گرفت. «1»

(1)

4- اذان در نماز عيد

طبق دستور شريعت اسلام، اذان و اقامه فقط مخصوص نمازهاى واجب شبانه روزى است و در نمازهاى ديگر مثل نمازهاى نافله و نمازهاى عيدين و آيات دستور به ترك آنها داده شده است و پيامبر فرمود در نماز عيدين اذان و اقامه نيست. «2»

اين سنت در زمان خلفاء نيز جريان داشت «3» ولى معاويه توجهى به اين سنت نكرد و در نماز عيد هم اذان و اقامه را مقرر داشت و با اين عمل، با دستور پيامبر مخالفت كرد و در شريعت اسلام بدعت گذاشت. «4»

(2)

5- خطبه قبل از نماز عيد

در سنت اسلامى مقرر است كه پس از انجام نماز عيد، خطبه بخوانند و پيامبر پس از انجام نماز عيد فطر به خطابت ايستاد و در حضور مسلمانان سخن گفت و مسلم است كه عمل پيامبر بمانند دستورش لازم الاجرا است، پس از پيغمبر هم خلفاء همين روش را ادامه دادند «5»، ولى معاويه به اين سنت هم توجه نكرد و پيش از نماز عيد خطبه خواند و بنى اميه هم از او پيروى كردند و سنت پيامبر

______________________________

(1)- النصائح ص 94

(2)- كشف الغمه شعرانى 1/ 123

(3)- سنن ابو داود 1/ 79

(4)- شرح ابن ابى الحديد 1/ 470

(5)- سنن ابو داود 1/ 178

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:196

را كنار گذاشتند. «1»

(1)

6- زكاة بر عطايا

اسلام زكات را بر درآمدهاى مخصوص وضع كرده و فقها موارد آن را بيان داشته اند و بر موارد ديگر زكات واجب نيست ولى معاويه از اين دستور اعراض كرد و بر عطايا نيز زكات وضع كرد در صورتى كه به اجماع مسلمين، چنين كارى جايز نيست «2». حال اين كار را بر اثر ندانستن حكم شرعى كرده يا تعمد به مخالفت با سنت داشته معلوم نيست، ولى مخالفت او با شريعت اسلامى به روش او نزديكتر است.

(2)

7- استعمال عطر در حال احرام

بر كسى كه به حج ميرود و احرام مى بندد واجب است مادامى كه در اين حال است از استعمال عطر خوددارى كند و پس از خروج از احرام استعمال عطر برايش جايز است، ولى معاويه بر خلاف اين دستور، در حال احرام، بخود عطر ميزد «3» و در اين كار يا به اسلام عناد ميورزيد و يا از دستورات آن آگهى نداشت.

(3)

8- استعمال ظروف طلا و نقره

در اسلام بكار بردن ظروف طلا و نقره حرام است ولى معاويه آشكارا با اين حرمت مخالفت ميكرد و در خوردن و آشاميدنش از آن ظروف استفاده ميكرد وقتى كه دستور پيغمبر را درباره حرمت اين كار به او گوشزد كردند گفت:

«من مانعى در اين كار نمى بينم». «4»

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 470

(2)- تاريخ يعقوبى

(3)- النصائح ص 100 و ديگر كتب

(4)- النصائح ص 101

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:197

(1)

9- پوشيدن لباس ابريشمى

اسلام پوشيدن لباس حرير و ابريشمين را براى مردان جز در موقع جنگ حرام كرده است ولى معاويه عملا لباس حرير مى پوشيد و اعتنائى بحرمت آن نداشت. «1»

(2)

10- تجاوز بمال مردم

اسلام، تجاوز بمال مردم را تحريم كرده و كسى حق ندارد بدون جهت چيزى از كسى بگيرد ولى معاويه با بى پروائى و بى اعتنائى بچنين دستورى، اموال مردم را مى گرفت و به ثروتهاى عمومى تجاوز ميكرد. «2»

(3)

11- خريدارى دين مردم

بدترين و پست ترين معامله در بازار تجارت، خريدارى دل و دين مردم است كه حكايت از بدسرشتى خريدار و مشترى ميكند.

معاويه در اين كار مهارت داشت و بدون ترس و پروا بچنين معامله اى دست ميزد بطورى كه مورخان مى نويسند چند نفر بنامهاى، احنف بن قيس، جارية بن قدامه، جون بن قتاده و حنات بن يزيد بحضور معاويه آمدند و معاويه بهر كدام صد هزار درم بخشيد ولى به حنات بن يزيد هفتاد هزار درم داد، وقتى كه از حضور معاويه بازگشتند هر كدام از مقدار جايزه خود سخن مى گفتند و حنات كه فهميد به او كمتر رسيده است، خشمگين به نزد معاويه بازگشت معاويه گفت:

«چرا برگشتى؟»

«تو مرا در ميان قبيله بنى تميم رسوا كردى، نسب من صحيح است و عمرم دراز آيا من فرمانرواى قبيله ام نيستم؟»

______________________________

(1)- النصائح ص 101

(2)- تاريخ يعقوبى 2/ 207

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:198

«چرا»

«پس چرا درباره من پستى بخرج دادى و به كسانى كه مخالف تو بودند بيشتر از من بخشيدى»؟ مقصودش احنف و جاريه بود كه در جنگ جمل همراه على (ع) بودند ولى حنات در آن جنگ شركت نكرده بود.

معاويه بدون هيچ شرم و پروائى گفت:

«من دين آنها را خريدم ولى دين ترا بخودت واگذاشتم»

حنات گفت «منهم دينم را ميفروشم»

معاويه دستور داد كه تمام جايزه را به او بپردازند. «1»

(1)

12- هرزگى و بى شرمى

بروزگار بنى اميه، در تمدن اسلامى، هرزگى و بيشرمى گسترش يافت و پرده درى و بى عفتى همه جا رواج يافت و شاعران درباره عشق بازى با زنان شعرها مى گفتند و غزلها ميسرودند و نخستين كسى كه درباره فحشاء و زشتكارى شعر سرود و رسوائيهاى دستگاه معاويه را برملا كرد عبد

الرحمن بن حسان بن ثابت بود كه درباره دختر معاويه اشعارى سرود و به عشقبازيش پرداخت. «2»

______________________________

(1)- الكامل 3/ 185

(2)- عبد الرحمن بن حسان بن ثابت خزرجى انصارى در زمان پيامبر بدنيا آمد و شاعرى كم سخن بود، ابن معين او را از تابعين اهل مدينه و ابن حبان او را از ثقات آنها ميداند. وى در سال 104 هجرى درگذشت لكن ابن عساكر اين تاريخ را درست نميداند و ميگويد او چهل و هشت سال زندگى كرده است در اين صورت او بايد پدرش را درك نكرده باشد زيرا او در سال پنجاه و چهار درگذشته است ولى ثابت شده كه وى در زمان پدرش مردى بوده و پدرش درباره اش گفته است:

كيست كه شاعرى كند پس از حسان و پسرش و كيست كه قرآن را تفسير كند پس از زيد بن ثابت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:199

(1) چون اين خبر به يزيد رسيد خشمناك شد و به پيش پدرش معاويه رفت و با اندوه و خشم فرياد كشيد و گفت:

- پدرم، عبد الرحمن بن حسان را بكش

- چرا؟

- درباره خواهرم شعر عاشقانه گفته

- چه گفته؟

- گفته است كه:

شب درازم را به اندوه گذراندم و از ماندن در جيرون بستوه آمدم معاويه با خنده و مسخره به يزيد گفت:

«پسرم، شب دراز و اندوه او چه ربطى بما دارد؟، خدايش از رحمت دور گرداند».

يزيد به پدرش گفت، او در ادامه شعرش چنين مى گويد:

______________________________

بعقيده مؤلف اگر ثابت شده باشد كه او در زمان پيامبر بدنيا آمده و تا سال 104 مى زيسته است بنابراين بايد 98 سال عمر كرده باشد و 48 سال اشتباه است (الاصابه 3/ 67)

زمخشرى در كشاف

آورده است كه عبد الرحمن قصيده اى درباره معاويه گفته كه بعضى از اشعار آن چنين است:

هان به معاوية بن حرب برسانيدهمان پيشواى ستمگران سخن اعتراض آميزم را

معاويه پسر هند و فرزند صخركه نفرين خدا بر اين مرد حرام زاده باد

تو در زمان حكومتت مرگ را بما چشانيدى و بزرگ زادگان را به بزرگان ملحق ساختى

امير المؤمنين پدر حسين (ع) در جنگ سر جدت را با شمشير در هم شكافت

ما شكيبائيم و انتظار مى بريم پاداش شما را در روز دادخواهى قيامت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:200

(1) بهمين روى بشام سفر كردم و دوستانم درباره ام خيالهاى خوشى داشتند

- خوش گمانى خاندانش بما چه مربوط است؟

- پدرم او در شعرش چنين ميگويد:

آن دختر همان زهر است كه چون مرواريد غلطان بر همه گوهرها برترى دارد - پسر واقعا هم خواهرت چنين است، او راست گفته- او بازهم چنين گفته است:

اگر بخواهيم نژاد او را بستائيم در بزرگى و مقام نظيرى ندارد - راست گفته است، پسرم!

- او گفته است:

من آن دختر را در كاخ سبز به آغوش گرفتم و او در روى سنگهاى تراشيده مرمر راه ميرفت - پسرجان، اينطور كه شاعر گفته نبوده است

يزيد مرتبا از اشعار رسواگر عبد الرحمن براى پدرش ميخواند ولى معاويه از شاعر دفاع ميكرد و ميگفت گناهى ندارد و مستحق پيگرد و كيفر نيست، اشعار عاشقانه عبد الرحمن همه جا انتشار يافت و دختر معاويه رسوا شد و عده اى بنزد معاويه آمدند و گفتند اين مرد بدختر تو گستاخى كرده و بايد مجازاتش كنى ولى معاويه از تعقيب شاعر خوددارى كرد و گفت چاره ديگرى برايش ميكنم، تا اينكه روزى عبد الرحمن به پيش معاويه رفت و معاويه از او

به گرمى استقبال كرد و او را روبروى خود بر تخت نشانيد و به شاعر گفت:

- دختر ديگرم از تو شكايت دارد

- براى چه؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:201

(1)- چون درباره خواهرش شعر گفته اى و از او يادى نكرده اى- او حق دارد شكايت كند، من درباره او هم شعر خواهم گفت:

عبد الرحمن غزلى هم درباره دختر ديگر معاويه سرود و مردم كه آن را شنيدند گفتند ما گمان مى كرديم كه عبد الرحمن روى غرضى براى دختران معاويه شعر مى گفته حالا فهميديم كه بدستور خود معاويه بوده است. «1»

اين داستان به آشكارائى از تباهى اخلاق معاويه و بى تفاوتى او در برابر رسوائيهاى خانوادگيش پرده برمى دارد و بهمين جهت فساد اخلاق در همه جا گسترش يافت و هرزگان و هوسرانان بنواميس مسلمانان تعرض ميكردند و شهوترانى و لذت يابى در روزگار بنى اميه بنهايت درجه رسيد، ابو دهبل حجمى هم درباره دختر معاويه شعرى عاشقانه گفت «2» ولى معاويه با او به نرمى رفتار كرد و جايزه اش داد «3» بنى اميه هم راه معاويه را پيش گرفتند و دنيا را ميدان وسيعى براى

______________________________

(1)- اغانى 13/ 149

(2)- ابو دهبل وهب بن زمعة بن اسيد حجمى شاعرى ستايشگر و نيكو سخن بود كه اين شعر از اوست:

اى كاش با بخيلان هم به بخل رفتار مى كردندتا آنها نتيجه كردارشان را مى چشيدند

اى كاش روزى مردم به اندازه بخشندگيشان بودتوشه اى به اندازه توشه شان و فراخى بقدر فراخى آنها

اى كاش در چهره مردم نشانه اى بودكه نشانگر اخلاقشان بود وقتى كه بهم ميرسيدند

اى كاش بدكار هميشه با بدى همراه بودو جاهلان بردبار مى شدند و از جهل بازمى ايستادند (معجم الشعراء 1/ 117). اشعار زيادى از اين شاعر

در مجله آسيائى بريتانيا چاپ شده است.

(3)- اغانى 6/ 39، 159

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:202

هرزگى و هوسرانى خود قرار دادند و مردم را به فسق و تباهى كشانيدند و بسوى گمراهى و گناه و زشتى حركت دادند.

(1) در بى شرمى و رسوائى معاويه گفته اند كه كنيز سپيد روى و زيبا خريد و غلامش خديج را بخوابگاه آن كنيز كه عريان خوابيده بود برد و عصاى كوچكى را كه در دست داشت به شرمگاه كنيز نواخت و گفت اينجا محل كاميابى من است «1» بعد آن كنيز را به يزيد بخشيد و باز نظرش برگشت و او را به عبد اللّه بن مسعده فزارى داد «2» و به او گفت:

اين كنيز سپيد روى رومى براى تو باشد تا برايت فرزند سفيد بياورد «3».

مورخان داستانهاى بسيارى از هرزگى و ناپاكى معاويه آورده اند كه نشانگر بى اعتنائى او به ارزشهاى عالى انسانى است.

______________________________

(1)- البداية و النهايه 8/ 140

(2)- عبد الله بن مسعدة بن حكمة فزارى را در كودكى جزء اسيران فزاره بحضور پيامبر آوردند و آن حضرت او را بدخترش فاطمه بخشيد و فاطمه (ع) او را آزاد كرد و مدتى در خدمت على (ع) بود ولى بعد بمعاويه پيوست و در و در شمار بزرگترين دشمنان امام درآمد و پس از واقعه حره (حمله بمدينه) فرمانده سپاه دمشق شد و تا زمان خلافت مروان در آن سمت باقى ماند و گفته شده است كه او در سال 49 هجرى با سپاه عبد الرحمن بن خالد بن وليد بجنگ روميان رفت و چون فرمانده سپاه در سرزمين روم از دنيا رفت عبد الله فزارى بجاى او بفرماندهى سپاه برگزيده شد

و اين اولين مقامى بود كه به آن دست يافت و شاعرى درباره اش گفت:

اى پسر مسعود نيزه ات را به استوارى برپاى دارهمچنانكه سفيان بن عوف آن را برپاى كرد و چون عبد الله بحضور معاويه رفت معاويه از او درباره اين شعر پرسيد، عبد الله گفت شاعر ميخواسته مرا در رديف سفيان بن عوف بستايد در صورتى كه من همتاى او نيستم (الاصابه 2/ 359)

(3)- البداية و النهايه 8/ 140

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:203

(1)

13- حديث سازى

اشاره

خداوند در كتاب كريمش فرموده است (كسانى بتهمت و دروغ دست ميزنند كه به آيات خدا ايمان ندارند و آنان دروغگويانند) «1» معاويه كسانى را كه بخدا و پيامبرش دروغ مى بستند بخود نزديك ميكرد و چنين نامردمانى را كه ايمان به خدا و قيامت نداشتند بدستگاهش راه ميداد و پولهاى كلانى به آنها مى بخشيد و بدروغ دروغ پردازى و حديث سازى تشويقشان ميكرد تا احاديثى دروغين در فضيلت او و بنى اميه و اهانت به خاندان پاك پيامبر مخصوصا امير المؤمنين بسازند و بپردازند و نشر دهند و بهمين جهت بخشنامه اى براى همه فرمانداران و كارگزارانش باين شرح فرستاد:

«در ميان مردم بررسى كنيد و راويانى را كه شيعيان عثمانند و از فضائل و بزرگواريهاى او سخن ميگويند پيدا كنيد و آنها را گرامى داريد و تشريف بخشيد و روايتهائى را كه درباره عثمان و پدرش نقل مى كنند براى من بفرستيد».

كارگزاران معاويه هم طبق اين دستورها رفتار ميكردند و حديث سازان و دروغ پردازان مزدور را قرب و منزلتى خاص مى بخشيدند و پولهاى فراوانشان ميدادند و حديثهاى دروغى را كه در فضيلت عثمان ساخته مى شد براى معاويه ميفرستادند. مردم هم كه ميديدند حكومت وقت، جاعلين حديث

را بدروغگوئى برمى انگيزد و مقام و مرتبه شان ميدهد و پولهاى كلان در اختيارشان ميگذارد آنها كه فريب دنيا را خورده بودند به جعل احاديث مى پرداختند و مزد خود را از بودجه مخصوص ميگرفتند و گروهى زياد در فضيلت معاويه حديث مى ساختند و دينشان را بدنيا مى فروختند از جمله احاديث مجعول اين بود كه پيامبر فرمود:

______________________________

(1)- سوره نحل آيه 105

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:204

«خداوندا! بمعاويه، حقايق قرآن و حساب آخرت را بياموز و او را از عذاب نگه دار و به بهشتش داخل كن!!»

(1) و ترمذى در كتابش آورده است كه پيامبر فرمود: «خداوندا! معاويه را رهنما و رهيافته قرار ده»

و حارث بن اسامه نقل كرد كه پيغمبر فرمود:

«ابو بكر نازكدلترين و مهربانترين افراد امت من است و آنگاه بذكر فضائل ديگر خلفاء و جمعى از صحابه پرداخت و درباره معاويه فرمود: «معاوية بن ابى سفيان، بردبارترين و بخشنده ترين پيروان من است». «1»

و روايت كردند كه پيامبر اشاره به فضيلت يارانش كرده و درباره معاويه فرموده است:

«معاوية بن ابى سفيان رازدار من است!!» «2»

المقدسى حكايت مى كند كه در مسجد جامع شهر واسط ديدم گروهى دور مردى را گرفته اند و او از قول پيامبر حديثى نقل مى كند و ميگويد كه آن حضرت فرمود، روز قيامت خداوند معاويه را بخود نزديك مى سازد و او را در كنار خود مى نشاند و دستش را بدست ميگيرد و او را بر اهل محشر مانند عروسى جلوه ميدهد!!

المقدسى به مرد حديث ساز گفت، چرا خداوند معاويه را باين

______________________________

(1)- تطهير الجنان و اللسان، چاپ شده در حاشيه صواعق المحرقه ص 24

(2)- تطهير الجنان و اللسان ص 26، ابن حجر به چنين روايات دروغينى كه

در فضيلت معاويه و تبرئه او از جنايتش نقل شده استناد كرده و او را در شمار ياران راستين و مجاهد پيامبر آورده است، خداوند ابن حجر را با اين ناروائيهايش از نعمت بصيرت محروم ساخته و از راه راست بيرونش برده است كه اين چنين دشمنان خدا و اسلام را در كتاب خود بزرگ شمرده و به ستايش كسانى كه موجب ننگ اجتماع مسلمانند پرداخته است، متأسفانه مسلمانان گرفتار چنين مورخان خيانتكارى شده اند كه بديده تاريك بواقعيتها نگاه ميكنند و با تهمتها و دروغهاشان به اسلام و مسلمانان جنايت ميورزند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:205

مقام ميرساند؟ جواب داد براى آنكه با على (ع) جنگيد.

المقدسى گفت: اى گمراه دروغ ميگوئى.

(1) خطيب دروغگو فرياد زد اى مردم اين رافضى را بگيريد، مردم بر سر او ريختند تا دستگيرش كنند ولى شخصى كه او را مى شناخت از دست مردم نجاتش داد. «1»

المقدسى همچنين مى نويسد كه مردى ميگفت معاويه پيامبر مرسل است و وقتى كه به او اعتراض كردم ميخواستند مرا بكشند «2» و دروغگوى ديگرى روايت كرد كه من در حضور پيامبر بودم و ابو بكر و عمر و عثمان و على (ع) و معاويه نيز حاضر بودند در اين وقت مردى وارد شد و عمر گفت يا رسول اللّه اين مرد ميخواهد از ما بدگوئى كند و پيغمبر از او روى در هم كشيد آن مرد گفت من چنين قصدى ندارم فقط ميخواهم از معاويه بدگوئى كنم پيامبر گفت واى بر تو مگر نميدانى كه معاويه از ياران من است و اين سخن را سه بار تكرار كرد و بعد پيامبر حربه اى برگرفت و بمعاويه داد و

گفت اين حربه را بر گردن اين مرد بگذار معاويه حربه را گرفت و آهسته بر حلقومش بماليد، من بخانه رفتم و چون شب فرا رسيد آن مرد كه نامش راشد كندى بود در بستر خوابش سرش از تنش جدا شد و بمرد. «3»

ساده دلان و نابخردان كه تحت تأثير چنين احاديث دروغين و تبليغات ننگينى قرار گرفته بودند، نسبت بمعاويه تعصبى شديد داشتند، چنانكه مورخين نوشته اند، عبد الرحمن نسائى وارد دمشق شد، مردم دمشق درباره معاويه و فضيلتهايش از او پرسيدند پاسخ داد:

آيا معاويه حاضر است كه صفاتش يكان يكان شمرده شود تا فضيلتش بر ديگران معلوم شود؟

______________________________

(1)- المقدسى ص 126

(2)- المنتظم ص 60

(3)- الغدير 10/ 138

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:206

(1) و بديگر روايت، گفت من فضيلتى براى معاويه نمى شناسم مگر آنكه خداوند هرگز شكم او را سير نكرد، مردم شام بر او هجوم آوردند و دستگيرش كردند و آن قدر بر روى سنگلاخهايش كشيدند كه جان سپرد. «1»

معاويه ميخواست با جعل چنين احاديثى، بر پيكر خود جامه قداست و ايمان بپوشد و اعتماد مردم را بخود جلب كند و از راه عقيده بر مردم حكومت كند، لكن همه كوششهايش بباد ميرفت زيرا مردم به او و بمسلمانيش با نگاه شك و ترديد مينگريستند زيرا او از شاخه هاى همان درخت ناپاكى بود كه قرآن از آن ياد ميكرد و در تمام روزگار رسالت با پيامبر مخالفت ميورزيد و سپاهها بر سر پيغمبر بسيج ميكرد، بعلاوه خود معاويه جرائمى بزرگ مرتكب مى شد، چنانكه بر ضد وصى رسول خدا و باب علم پيامبر بجنگ برخاست و مردان نيكوكار را بيرحمانه كشت و مسلمانان نامى شايسته را طرد كرد

و در شريعت اسلام بدعتها گذاشت و ديگر تبهكاريهائى را مرتكب شد كه چهره تاريخ را سياه كرد و طبيعى است كه اينهمه سيه كارى و جنايت و جرم بوسيله احاديثى ساختگى و دروغين هرگز محو نمى شود.

(2) بهر حال، احاديث جعلى درباره فضائل عثمان و معاويه افزونى يافت و معاويه ترسيد كه دروغ پردازيهاى دجالهاى حديث رسوايش كند و از هدف بازش دارد و نتواند ضربه اى را كه ميخواهد بخاندان پيامبر وارد كند، از اين روى به كارگزارانش طى نامه هائى فرمان داد كه ديگر دست از اين كار بردارند و در برابر، احاديثى بسود شيخين وضع كنند زيرا چنين كارى براى مبارزه با خاندان رسول و تحقير مقامشان، سودمندتر و آسانتر است، اينك متن بخشنامه: «حديث درباره عثمان

______________________________

(1)- طبقات السبكى 2/ 84، وفيات الاعيان 1/ 37

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:207

فراوان شد و در همه شهرها پخش گرديد، اكنون كه نامه من بشما ميرسد، به راويان بگوئيد رواياتى درباره ابو بكر و عمر بسازند زيرا من فضائل و سوابق آنها را بيشتر دوست ميدارم و چنين رواياتى چشم مرا روشن مى كند و برهان آن خاندان (خاندان پيامبر) را بهتر باطل مى سازد و از ستايش عثمان براى آنها سخت تر و گرانتر است».

(1) فرمانداران و قاضيان معاويه اين نامه را براى مردم خواندند و حديث سازان، دست بكار جعل روايت در ستايش أبو بكر و عمر شدند و معاويه فرمان داد كه آن احاديث را جمع آورى و نسخه بردارى كنند و رونوشتهائى براى همه كارگزارانش در شهرها فرستاد و دستور داد آنها را روى منبرها بخوانند و در مجامع عمومى نشر دهند و بمعلمين بدهند تا جزء برنامه دروس محصلين قرار دهند

و كودكان را وادار بحفظ آنها كنند.

حكومتهاى دست نشانده محلى هم در اجراى اين دستور، كوششى فراوان بكار بردند و همه طبقات مردم بحفظ اين روايات ساختگى پرداختند، حتى كودكان و زنان و خدمتكاران و سپاهيان، چنين احاديث دروغين را از بر كردند. «1»

برخى از اين احاديث را بر حضرت باقر (ع)، عرضه داشتند و مورد تكذيب آن حضرت قرار گرفت، چنانكه ابان مى گويد درباره اين روايات به امام باقر ع گفتم:

«اصلحك اللّه، درباره اين روايات اظهار نظر فرما».

روايت ها باين شرح در حضور امام خوانده شد:

«پيشواى پير مردان اهل بهشت ابو بكر و عمرند» «2».

______________________________

(1)- سليم بن قيس ص 29، شرح ابن ابى الحديد 3/ 15

(2)- مزدوران حديث پرداز اين حديث را در برابر سخن پيامبر ساخته اند كه فرمود حسن و حسين پيشواى جوانان اهل بهشتند، درباره اين حديث از امام جواد پرسيدند فرمود بخدا قسم در بهشت پيرمردى وجود ندارد بلكه همه جوانان نو رسيده اند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:208

(1) «فرشتگان به عمر الهام مى كنند و عمر ملائكه را ملاقات مى كند».

«وقار و آرامش گوياى زبان عمر است»

«فرشتگان از عثمان شرم دارند». «1»

و اين روايات را تا صد حديث به امام عرضه داشتند كه مردم آنها را درست مى پنداشتند «2» و امام فرمود بخدا قسم همه اينها دروغ و بهتان است. «3»

محدث معروف ابن عرفه كه به نفطويه «4» مشهور است مى گويد:

بيشتر احاديث مجعول كه در فضيلت صحابه روايت شده در روزگار بنى اميه ساخته شده است تا حديث سازان به آنها تقرب جويند و بنى اميه گمان ميكردند با وضع چنين روايتى بينى بنى هاشم را بخاك

______________________________

(1)- بى پايگى اين حديث كاملا آشكار است زيرا معلوم نيست كه آيا

عثمان از فرشتگان كار زشتى را ديده كه آنها از او شرم دارند يا فرشتگان عثمان را در حال زشتكارى دارند كه عثمان از آنها شرمسار است و بر ما معلوم نيست كه اين شرم چه معنى دارد.

(2)- به روايتى اين احاديث مجعول به دويست روايت ميرسيد.

(3)- سليم بن قيس ص 29، شرح ابن ابى الحديد 3/ 15.

(4)- ابراهيم بن محمد بن عرفه ازدى در سال 244 هجرى در واسط بدنيا آمد و صاحب تأليفاتى نيكوست ولى بعلت سياه چردگى و بدقوارگى او را به نفت تشبيه ميكردند از اشعار اوست كه گفته است:

قلب من در عشق تو نرمتر از دو گونه تو است و نيرويم از پلكهاى چشمت سست تر است

چرا رقت نياورم بر كسى كه خود را رنج مى دهداز ستمى كه بر او ميرود و بتو عشق ميورزد ابو عبد اللّه واسطى او را هجو كرده و ميگويد:

اگر كسى خوش حال ميشود كه فاسقى را نبيند.

بايد بكوشد كه نفطويه را نبيند.

خداوند او را به نيمى از نامش سوزانيده.

و به نيم ديگرش بر او واى باد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:209

ميمالند «1»

(1) معاويه بجعل چنين احاديثى كه در مناقب شيخين ساخته مى شد قناعت نكرد بلكه دروغ پردازان را وادار كرد تا رواياتى از قول پيغمبر بر ضد اهل بيت جعل كنند و پولهاى فراوانى در اين راه خرج ميكرد، چنانكه به جلاد معروف سمرة بن جندب چهار صد هزار درم بخشيد تا آيه اى از قرآن را بر ضد امير المؤمنين تفسير كند و او هم گفت كه آيه (در ميان مردم كسى هست كه سخنش ترا بشگفتى مى آورد ولى خداوند به آنچه در دل دارد آگاهست و او بزرگترين دشمن

است كه چون حكومت يابد مى كوشد تا در زمين فساد راه بيندازد و مردم را بكشد و كشاورزى ها را نابود كند و خداوند فساد را دوست ندارد) «2» درباره على (ع) نازل شده است!! و اين تفسير ننگين را براى مردم شام بر روى منبر خواند و مزدى كلان از بيت المال مسلمين بجيب زد، اموال همان بيت المال كه بدستور اسلام بايستى در راه مصالح امت و كمك به ناتوانان و مستمندان مصرف شود و پسر هند اين ثروت عمومى را در راه مبارزه با اسلام و تضييع شخصيتهاى بزرگ دين مصرف ميكرد، همان شخصيت هاى بزرگ و مقدسى كه در همه جنگها از جان پيامبر دفاع ميكردند و معاويه و پدرش براى بدست آوردن موقعيتى با آنها مى جنگيدند. در چنين هنگامه اى بود كه آزمندان و منحرفين از اسلام دست بجعل احاديثى درباره اهانت بخاندان پيامبر مى زدند تا پولهاى كلان و سرمايه هائى فراوان بچنگ آورند، چنانكه عمرو عاص بمردم شام گفت كه پيامبر درباره آل ابى طالب فرمود:

______________________________

(1)- النصائح الكافيه ص 74 و كتابهاى ديگر

(2)- سوره بقره آيه هاى 203 و 204

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:210

«آل ابى طالب، دوستان من نيستند بلكه دوست من خدا و مؤمنان شايسته كارند» «1»

(1) بهمين ترتيب، احاديثى بر ضد خاندان رسالت از طرف جاعلين روايت نقل مى شد، همان خاندان كه خداوند پليدى را از آنها دور كرده و پاكيزه شان ساخته است و بنى اميه ميخواستند از اين راه، نور خدا را خاموش كنند و مسلمين را از پيشوايان واقعيشان دور سازند، پيشوايانى كه پيامبر به امامت آنها تصريح كرده و بجانشينى خود پس از مرگش در امت مسلمان معرفى فرموده

است.

امام باقر درباره كذب و فساد اين احاديث سخن مى گفت و ميفرمود:

«روايات زشت و ننگينى درباره على (ع) و حسنين (ع) جعل كرده اند و خدا ميداند كه همه آنها باطل و دروغ و بهتان است» «2».

ابن ابى الحديد مى نويسد: «استاد ما ابو جعفر اسكافى گفته است كه معاويه جمعى از صحابه و تابعين را وادار كرد تا رواياتى زشت و دروغ درباره على (ع) جعل كنند تا موجب طعن و تنفر از آن حضرت باشد و در برابر جوايزى براى آنها مقرر داشت و عده اى مانند ابو هريره و عمرو عاص و مغيرة بن شعبه و از تابعين عروة بن زبير با جعل چنين احاديثى رضايت خاطر معاويه را بدست آوردند «3».

اين اقدامات معاويه كه بر ضد خاندان پيامبر صورت ميگرفت در جامعه اسلامى ايجاد پراكندگى ميكرد و دروغ بستن بر خدا و رسول را همه جا شيوع ميداد و ياران راستين پيغمبر، باين اخبار گوش نميدادند و راويانش را معتمد نميدانستند چنانكه ميگويند،

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 15

(2)- سليم بن قيس ص 45

(3)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 63 چاپ احياء كتب عربى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:211

بشير عدوى «1» به پيش ابن عباس آمد و خواست حديثى از پيامبر نقل كند ولى ابن عباس بسخنش گوش نداد و به او نگاه نكرد و با تحقير و توهين روبرويش كرد، بشير گفت:

«چرا نميخواهى حديثى از من بشنوى؟ من از پيامبر برايت حديث ميگويم تو بآن گوش نمى دهى؟»

(1) ابن عباس با ابراز تنفر گفت:

«ما وقتى كه مى شنيديم كسى از پيغمبر حديثى ميگويد، گوشها و چشمهايمان متوجه او مى شد و گفتارش را مى شنيديم ولى از وقتى

كه مسلمانها دچار خوارى و دشوارى شده اند تا كسى را نشناسيم بسخنش گوش نمى دهيم «2»».

مسلمانان بنا بگفته ابن عباس دچار خوارى و دشوارى شدند و براههائى رفتند كه از راه راست ايمان جدا بود آنها پروائى از دروغ بستن بخدا نداشتند و تهمت به پيامبر را گناه نمى دانستند و در اين صورت ترديد در اينگونه روايات، ضرورى بود. فاجعه بزرگى كه مسلمانان به آن گرفتار شدند و در معرض آزمايشى سخت قرار گرفتند اين بود كه حديث هاى ساختگى بدست نويسندگان و راويان مورد اعتماد رسيد و آنها همچنين رواياتى را در كتابهاى خود آوردند و بدون شك اگر بواقعيت آنها آگاه بودند مسلما آنها را مى انداختند و تبرى مى جستند و در كتاب خود نمى آوردند چنانكه مدائنى از جاعلين حديث در روزگار بنى اميه سخن ميگويد و ما عين كلام او را در اينجا مى آوريم:

«احاديث ساختگى فراوان و بهتانهاى شايع، در همه جا

______________________________

(1)- بشير بن كعب بن ابى الحميرى عدوى كه عامرى هم گفته مى شود طبق گفته ابن سعد از مردم بصره است و بقول او ان شاء الله مورد اعتماد است و نسائى هم او را معتمد دانسته است (تهذيب التهذيب 1/ 471) و ما نميدانيم چگونه مورد اعتماد است كه ابن عباس از او روى گردانيده است.

(2)- فجر الاسلام ص 258 و كتابهاى ديگر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:212

گسترش يافت (1) و گروهى از فقها و قضات و حكمرانان باين طريق رفتند و خطرى بزرگ از سوى قراء رياكار و مستضعفان انجام ميگرفت كسانى كه به عبادت و پارسائى تظاهر ميكردند ولى به جعل احاديث مى پرداختند تا به حكومتهاى وقت نزديك شوند و بهره كافى

ببرند و به پولهاى زياد و املاك فراوان دست يابند، اين احاديث بالاخره بدست راويان متدينى كه دروغ و بهتان را جايز نميدانستند رسيد و آنها چنين احاديثى را گرفتند و پذيرفتند و در كتابهاى خود نوشتند و آنها را درست و حق دانستند و اگر ببطلان اين روايات آگهى داشتند مسلما بنقل آنها نمى پرداختند» «1».

كتابها از اين احاديث مجعول پر شد و با اسرائيليات «2» و خرافه هاى ابى هريره درآميخت و زيانهائى فراوان براى اسلام ببار آورد و شريعت متعالى اسلام را آلوده كرد و موجب تباهى معتقدات مسلمانان و پراكندگى اجتماع آنها شد.

بدون شك اگر خلفا بجمع آورى و نگارش احاديث پيامبر، اهتمام ميورزيدند، امت مسلمان از چنين اختلافها و فتنه هائى بر كنار ميماند ولى آنها اين كار را نكردند بلكه ابو بكر بعضى احاديث پيغمبر را جمع كرد و آتش زد «3».

عمر هم كه بعد روى كار آمد درباره جمع آورى احاديث پيغمبر، با صحابه به مشورت پرداخت و همگى آن را لازم دانستند عمر مدتى در اين باره انديشيد ولى بعدا تغيير عقيده داد و گفت «چنانكه ميدانيد درباره تدوين كتابى از سنتها و سخنان پيغمبر با شما گفتگو كردم ولى

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 16

(2)- اسرائيليات خرافاتى است كه منافقان يهودى كه بظاهر اسلام آورده بودند جعل كردند و در رأس آنها كعب الاحبار قرار داشت.

(3)- تذكرة الحفاظ 1/ 5

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:213

بعد متوجه شدم كه پيش از شما اهل كتاب، كتابهائى در رديف كتاب آسمانى خود نوشتند و پس از چندى بهمان كتابها روى آوردند و كتاب خدا را كنار گذاشتند و من بخدا قسم نمى گذارم كتاب ديگرى

با كتاب خدا مشتبه شود بهمين جهت از اين كار خوددارى ميكنم» «1».

(1) ولى اين سخن را نميتوان مستدل شمرد، زيرا سخنان پيامبر به هيچ وجه مخالف كتاب خدا نيست و تدوين احاديث رسول موجب دورى مردم از قرآن نمى شود و مستلزم روى گردانى از آن نيست و در اين مورد، بيشتر گمان بر اين است كه خلفا از آن جهت حاضر بجمع آورى گفتار پيامبر نشدند كه بخشى بزرگ از آن درباره فضيلت خاندان رسول و لزوم دوستى آنها بود و مراجعه به آنها را در همه احوال واجب مى شمرد و از طرفى آنها نميتوانستند بخشى از احاديث را جمع كنند و بخشى را كه مربوط به اهل بيت است كنار بگذارند و اگر آن روايات را هم كه در شأن اهل بيت بود، جمع ميكردند با روش خلفاء مباين بود روشى كه موجب پايمال كردن حق اهل بيت و شكست آنها و دورى آن خاندان از پايگاهى بود كه خداوند به آنها عنايت فرموده بود و اين اقدام نشان دهنده شدت حسادت و كينه نسبت بخاندان پيامبر بود حتى وقتى كه فهميدند، پيغمبر ميخواهد جانشينى خود را به اهل بيت بسپارد، و در اين باره فرمانى بنويسد، جلويش را گرفتند و در آخرين ساعات عمر پيامبر قلب پاكش را رنجه دادند و گفتند (كتاب خدا ما را بس است) و پس از آن گفتند (نبوت و خلافت در يك خاندان فراهم نمى آيد) در اين صورت چگونه حاضر مى شدند كه احاديث پيامبر درباره فضيلت خاندانش ثبت و تدوين شود.

______________________________

(1)- تقييد العلم ص 50 و نزديك به اين خبر در طبقات ابن سعد 3/ 1 ص 206

آمده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:214

بهر حال، بزرگترين خطر و مصيبتى كه در روزگار معاويه بمسلمانان وارد آمد، جعل احاديث و رواياتى بود كه بفرمان او ساخته و منتشر شد و پراكندگيها و اختلافاتى فراوان براى مسلمانان فراهم آورد و بدون شك چنين اقدامى، از بزرگترين جرائم و جنايات معاويه بحساب مى آيد.

(1)

13- استلحاق زياد

پيامبر فرمود، (فرزند، متعلق به بستر همخوابگى است و زناكار را بايد سنگسار كرد) ولى معاويه سخن پيامبر را بدون هيچ بيم و پروائى بديوار زد و براى استوارى بنيان حكومت و پايدارى قدرتش، گفته رسول خدا را وارونه كرد و به آشكار حكم پيامبر را رد كرد و طبق رسم ننگين جاهليت، زياد بن أبيه را به برادرى خود ملحق ساخت.

خداوند در قرآن ميفرمايد (آيا بدنبال رسم جاهليت ميرويد؟

چه كسى فرمانش از حكم پروردگار براى يقين آوران نيكوتر است؟) «1»

ولى معاويه، رسم و حكم جاهليت را پذيرفت و سنت مردود و مرده آن دوران سياه را زنده كرد و زياد بن أبيه را كه فرزند زنى بدكاره بود به برادرى خود ملحق ساخت، سميه زنى روسپى بود كه در طائف پرچم فاحشگى بر بالاى خانه اش برافراشته بود و به حارث ابن كلده از درآمدش ماليات مى پرداخت «2».

______________________________

(1)- سوره مائده آيه/ 50

(2)- حارث بن كلدة بن عمر ثقفى از پزشكان و شاعران مشهور عرب بود، اين شعر از اوست:

من كه تو را برگزيدم از آگاهى قبلى نبودو نه به اميدى و از اشتباه نگاهى

چون غريقى بودم كه در موج سيل مى پنداشت در آب كمى فرو رفته وقتى كه باران بر او مى باريد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:215

او در محله روسپيان كه در خارج شهر طائف

بود سكونت داشت كه آنجا را دهكده فاحشگان مى گفتند «1».

(1) مادر زياد، چنين زن پليد و بدكاره اى بود ولى معاويه پروائى نداشت كه فرزندان روسپى را بخود با نسبت برادرى پيوند دهد. علت اين استلحاق ننگين را مورخين چنين مى نويسند كه زياد بن أبيه از طرف امير المؤمنين، بر بخشى از فارس حكومت ميكرد و پس از شهادت امام (ع)، همچنان زياد در حكومت خود باقى ماند و معاويه از موقعيت و سرسختى او مى ترسيد و بيم آن را داشت كه بر جانبدارى امام حسن بماند و براى حكومت شام خطرى جدى پيش آورد، از اين روى باو چنين نوشت:

نامه معاويه به زياد

(2) «از امير المؤمنين معاوية بن ابى سفيان به زياد فرزند بندگان، اما بعد تو بنده اى هستى كه بناسپاسى نعمت پرداختى و خود را سزاوار رنج و گرفتارى كردى، در صورتى كه سپاس از ناسپاسى بهتر است.

درخت از رگ و ريشه اش شناخته مى شود و شاخه از اصلش برمى خيزد و تو نه مادرى دارى و نه پدرى و در اين گاه بنابودى ميگرائى، گمان مى كنى كه از چنگال قدرت من بيرونى و نيروى حكومت من بتو نمى رسد، دور است كه هر انديشمندى، رأيش درست درآيد و ممكن

______________________________ من براى بنده خدا اندرزگوئى را ديدم كه هر بردبارى را از خودپسندى بازميداشت

خوشبخت آنكه پندى در غير خويش بيابدو در تجربه ها استوارى و عبرت آموزد

اگر شعرى برايت بفرستم بتو ميفهمانم كه پوزشها را كنار بگذارى وقتى كه سودى بتو نميرساند (معجم الشعراء ص 173)

(1)- مروج الذهب 3/ 310

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:216

نيست كه هر خردمندى در مشورتش نصيحت گويد، تو ديروز بنده اى بودى و امروز فرمانرواى سرزمينى هستى كه هر

كس اى فرزند سميه باين مقام نميرسد.

(1) اكنون كه نامه من بتو ميرسد، از مردم براى من بيعت بگير و آنها را بفرمان من درآور و در اجراى اين فرمان شتاب كن در اين صورت خونت محفوظ و جانت در امان است وگرنه به آسانى بر تو دست مى يابم و با كوششى اندك بحسابت ميرسم و سوگند براستى ياد ميكنم كه ترا پا برهنه بر روى خارها از فارس تا شام ميكشانم و در بازار شام همچون بنده اى ميفروشم و به همانجايت ميفرستم كه پيشتر در آنجا بودى و بعد بيرون آمدى و السلام.»

معاويه در اين نامه، زياد را بنده ميخواند و به بردگى او اعتراف ميكند و ميگويد چون بر تو دست يابم در بازار شام ترا ميفروشم تا بجاى نخستينت بازگردى.

چون اين نامه به زياد رسيد از شدت خشم بينى او باد كرد و فرمان داد تا مردم جمع شوند و پس از ستايش خداوند چنين گفت:

خطبه زياد

(2) «پسر هند جگرخواره و كشنده شير خدا حمزه كه خلافها پديد آورده و در بين مردم نفاق افكنده است همان سرپرست دار و دسته ها كه پولش را در راه خاموش كردن نور خدا خرج مى كند نامه اى براى من نوشته و رعد و برقى براه انداخته از ابرهائى بى باران و پراكنده كه با نسيمى اندك از هم مى پاشد و دليل ناتوانى او اين است كه پيش از توانائى بتهديد ميپردازد، آيا از چنين كسى كه بى جهت ميترساند بايد ترسيد؟ هرگز، معاويه براهى ديگر ميرود و براى كسى سر و صدا راه مى اندازد كه در ميان طوفانها و صاعقه ها پرورش يافته است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:217

من چرا

از معاويه بترسم درحالى كه بين من و او فرزند دختر پيامبر و پسر عمويش به همراه صد هزار سپاهى از مهاجرين و انصار قرار دارند.

بخدا قسم اگر امام بمن فرمان دهد بلائى بسر معاويه بياورم كه در روز روشن ستاره هاى آسمان را ببيند و بوى تند خشونت را همچون بوى شديد خردل در دماغش احساس كند، امروز ديگر سخنى با شما ندارم، فردا همه جمع شويد تا ان شاء اللّه با هم مشورت كنيم.»

(1) زياد كه چنين رعد و برقى براه انداخت و بتهديد و توبيخ معاويه پرداخت بدان جهت بود كه از گرفتارى و خوارى و پراكندگى سپاه امام خبر نداشت و گمان ميكرد كه سپاه عراق بهمان نيرو و نشاط پيشين خود باقى است و از صد هزار نفر جنگجويان مهاجر و انصار موج ميزند و نميدانست كه اين سپاه چگونه دچار بدبختى و از هم پاشيدگى شده و نشاط و نيرويش را از دست داده است و بزرگان و سرشناسان مهاجر و انصار در جنگ صفين و واقعه نهروان كشته و نابود شده اند و در سپاه فعلى عراق از آن سرداران نامور جز گروهى انگشت شمار باقى نمانده اند و در چنين موقعيتى اگر امام از زياد درخواست كمك ميكرد هرگز فرمانش را نمى پذيرفت و به نيرنگ مى پرداخت چنانكه به مجرد آگهى يافتن از ناتوانى سپاه عراق بلافاصله به معاويه پيوست و نسبت به امام خيانت كرد، مى بايست همچنين كارى كند، زيرا زياد هم از همان سست پيمانهاى متزلزلى بود كه پليدى سرشتش انجام هر گونه خيانتى را ايجاب ميكرد و بهر حال پرده از چهره سياهش برداشته مى شد چنانكه ديديم پس از

ماجراى ننگين استلحاق، بصورت خطرناكترين دشمنان امير المؤمنين و شيعيان و فرزندان او درآمد.

چيزى نگذشت كه زياد بن أبيه بنامه معاويه چنين پاسخ داد:

نامه زياد بمعاويه

(2) «اما بعد، اى معاويه نامه ات بمن رسيد بگفتارت آگهى يافتم،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:218

اكنون ترا بمانند غريقى مى بينم كه بريشه هاى سست گياهان چنگ زده و بپاى قورباغه ها چسبيده است به اميدى كه زنده بماند، ناسپاس و مستوجب عذاب كسى است كه با خدا و پيامبرش بجنگ پردازد، اگر بردباريم جلوم را نمى گرفت و نمى ترسيدم كه مردم مرا نادان بنامند آن قدر از ننگها و تبهكاريهايت برمى شمردم كه به هيچ آبى شسته نشود، و اما اينكه مرا فرزند سميه ناميدى اگر من فرزند سميه هستم تو پسر ابن جماعه هستى «1».

(1) گمان مى كنى كه به آسانى بر من دست مى يابى و با كوششى اندك گرفتارم مى كنى؟ آيا گنجشكى كوچك ميتواند باز شكارى را بترساند و يا گوسفند ميتواند گرگى را بخورد، بهر راهى كه اراده دارى برو و هر كارى كه ميخواهى بكن، ولى بدان بجائى كه نمى خواهى فرود مى آيم و بطريقى كه ترا خوشايند نيست مى كوشم و بزودى ميدانى كه كدامين ما، در برابر حريفش بزانو در مى آيد و كداميك بر دشمنش مى تازد؟ و السلام»

معاويه كه اين نامه را خواند هراسى شديد بدلش افتاد و وحشتى بزرگ سراپايش را فرا گرفت و بلافاصله مغيرة بن شعبه ديپلمات بزرگ عرب را فرا خواند و به او گفت:

«اى مغيره مى خواهم در كار بزرگى با تو مشورت كنم، مرا در كار راهنمائى كن و با انديشه كوشايت بمشورت من پاسخ گوى، براى من باش تا من هم براى تو باشم، تو رازدار من

هستى و محرم خاندان منى»

مغيره گفت:

«جريان چيست؟ بخدا قسم من بمانند آبى كه در جويبار برود

______________________________

(1)- زياد اشاره به روايت تاريخ كرد كه بگفته مورخين، هند قبل از ازدواج با ابو سفيان، بمعاويه آبستن بوده و بهمين جهت هند را شوهر داده اند كه رازش فاش نشود، متهمين به همخوابگى با هند جماعتى از اعراب بوده اند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:219

بفرمان تو ميروم و مثل شمشيرى كه در دست دلاورى نيرومند باشد در اختيار تو هستم»

(1) معاويه كه به فرمانبردارى و وفادارى مغيره اطمينان يافت از راز مهمش پرده برداشت و گفت:

«اى مغيره، زياد در فارس بحكومت نشسته و در برابر ما چون افعى صدا ميدهد، او مردى با اراده و متفكر است كه انديشه اى نافذ دارد و رأيش بخطا نمى رود، من از او بيم دارم و آنگاه هم كه صاحبش زنده بود از او مى ترسيدم و از تيزهوشى او هراسى سخت بدل دارم، چگونه ميتوان به او دست يافت و چاره براى تغيير رأى او چيست؟

مغيره زيرك و فريبكار كه از گرفتارى بزرگ معاويه آگاه شد گفت:

بايد او را فريب داد و بطمع انداخت و نامه اى به چرب زبانى برايش نوشت.

مغيره بخصائص روانى زياد آگهى داشت و از خواستها و آرمانهاى هوسبارش باخبر بود و او را براى معاويه چنين تعريف كرد:

«زياد مردى است كه خواهان مقام و بزرگى است و دلش ميخواهد كه بر منبرها بالا رود و سخن بگويد، بنابراين اگر نسبت باو مهر بورزى و نامه نرمى برايش بنويسى بتو ميل مى كند و اعتماد ميورزد، پس برايش نامه اى بنويس تا خودم برايش ببرم».

معاويه نصيحت مغيره را پذيرفت و نامه اى سراپا دروغ و نيرنگ و

فريب برايش باين شرح نگاشت.

نامه معاويه به زياد

(2) «از امير المؤمنين معاوية بن ابى سفيان به زياد بن ابى سفيان.

اما بعد، گاهى ميشود كه اشتباه و هوس، مرد را بميدان مرگ مى اندازد، ترا طبق ضرب المثل معروف بايستى قاطع رحم و رفيق

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:220

دشمن ناميد، بجهت سوء ظنى كه بمن دارى و كينه اى كه در دل مى پرورى، خويشاونديت را با من از ياد بردى و بستگى خانوادگى من را بريدى و حرمت نسبى خود را با من در هم شكستى، چنانكه گوئى تو برادر من نيستى و صخر بن حرب (ابو سفيان) پدر من و تو نيست و بين من و تو قرابتى وجود ندارد، من خونخواهى پسر ابى العاص را مى كنم و تو با من مبارزه مى كنى، و اين بى رگى تو از جانب زنان است تو مانند مرغى هستى كه يك تخم خود را به بيابان بيندازد و تخم ديگر را بزير بالش نگه دارد، اكنون مى بينم كه بايد نسبت بتو مهر بورزم و از بديهايت درگذرم و پيوند خويشاونديت را استوار دارم و در كار تو طريق احسان را بپيمايم، بدان اى ابو مغيره هر چند در اطاعت اين گروه بكوشى و بحمايت آنها شمشير بزنى بازهم از آنها دورتر خواهى شد زيرا دشمنى بنى شمس با بنى هاشم شديدتر از خطر كارد تيزى است بر گاو افتاده اى كه براى كشتن، دست و پايش را بسته باشند.

پس خدايت رحمت آرد، بخاندان خودت بازگرد و بخويشاوندانت بپيوند و مانند مرغى نباش كه با پروبال ديگران پرواز كند. تو اكنون مردى مجهول النسبى و بجان خودم علت آن لجبازى تو است در صورتى كه من

از نسب تو و درخشندگى پيوندت بخوبى آگهى دارم، پس اگر ميخواهى كه به من پيوندى و بسخنم اعتماد دارى در امر حكومت من شريك هستى و اگر نميخواهى با من باشى و اطمينانى بگفته من ندارى پس بهتر است كه لااقل نه دوست من باشى و نه با من دشمنى كنى و السلام».

حركت به دمشق

(1) مغيره اين نامه را كه بصلاحديد او نوشته شده بود گرفت، نامه اى سراپا نيرنگ و دروغ و دور از هر گونه فروغ صدق و حقيقت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:221

و فوراً از دمشق راهى فارس شد و به پيش زياد رفت، زياد او را به احترام پذيرفت و بكنار خودش نشانيد مغيره نيرنگ باز و دسيسه ساز، از هر در سخنى گفت و روشهاى فريبكارانه مختلف را چنان بكار برد كه دلش را بدست آورد و بر افكار و مشاعر زياد غلبه يافت و بالاخره فرزند سميه بخواست مغيره پاسخ مثبت داد.

زياد كه در شبكه نيرنگ مغيره افتاده بود، مقر حكومت خود را در فارس ترك گفت و راهى دمشق شد و ببارگاه معاويه درآمد، امير شام او را خوش آمد گفت و بپهلويش نشانيد و بخواهرش جويريه دختر ابى سفيان دستور داد تا زياد را بخانه خود دعوت كند و تا زياد بحضور خواهر معاويه رسيد، جويريه سر و موى و صورتش را در برابر زياد برهنه كرد و گفت تو برادر و محرم من هستى و ابو مريم بمن چنين خبرى را داده است.

رسوائى استلحاق

(1) معاويه زياد را بجامع دمشق برد تا برادرى او را بمردم اعلام كند در اين وقت ابو مريم سلولى شراب فروش براى دادن شهادت در برابر انبوه مردم شام برخاست و گواهى داد كه ابو سفيان با سميه مادر زياد زنا كرده است، شهادتى كه ابو سفيان و معاويه را به ننگ زد و زياد را رسوا كرد، متن شهادت اين بود:

«گواهى ميدهم كه ابو سفيان در زمان جاهليت شبى به ميخانه من در طائف درآمد و گفت فاحشه اى براى همخوابگى

ميخواهم من گفتم چنين زنى پيدا نمى شود مگر سميه كنيز حرث بن كلده، ابو سفيان گفت اگر چه زنى بوى ناك و كثيف است او را بياور، زياد در اين وقت بشدت خشمگين شد و سخن ابو مريم را بريد و گفت:

«خاموش شو، ابو مريم بتو گفتند شهادت بده و نگفتند كه ناسزا بگوى».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:222

(1) ابو مريم گفت:

«اگر دست از من برداريد بهتر است، من آنچه را كه با چشمهايم ديده ام مى گويم» و بسخنانش چنين ادامه داد:

«بخدا قسم، پيراهن آن زن را گرفتم و در را بروى آنها بستم و متحير نشستم، ديرى نپائيد كه ابو سفيان بيرون آمد و عرق از پيشانيش پاك ميكرد گفتم، اى ابو سفيان چطور بود، گفت اگر پستانهايش افتاده نبود و بوى متعفن نداشت تا بحال مثل او را گير نياورده بودم».

اين شهادت ابو مريم بود درباره بدكارگى و رسوائى سميه كه چهره انسانيت را سياه ميكرد ولى معاويه از چنين فضيحتى، شرم نداشت و به غيرتش بر نخورد و حيا نكرد و چرا پسر هند از اينهمه ننگ و رسوائى و پستى و خوارى خجالت بكشد كه دامنش باين گونه پستى ها و زشتى ها و نيرنگ ها آنچنان آلوده شده كه رذيلت جزء وجودش گرديده و از عناصر شكل دهنده شخصيتش شده است «1».

معاويه، زياد بن أبيه را به خودش ملحق كرد تا از دشمنيش آسوده شود و از وجود او براى رسيدن به آرمانها و تقويت بنيان حكومتش بهره بردارى كند.

ابراز تنفر همگانى
اشاره

(2) استلحاق زياد، تنفر شديدى در ميان مسلمانان برانگيخت و همه مى گفتند كه معاويه به مخالفت پيامبر برخاسته و سنت آن حضرت را كنار گذاشته است و

همگى بوضع اسلام بيمناك شدند و گروهى از آزاد مردان مسلمان، خشم و تنفر خود را نسبت بمعاويه و زياد اعلام داشتند كه ما به اشاره برخى از اين ناقدين مى پردازيم:

______________________________

(1)- التاج جاحظ ص 103

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:223

(1)

1- امام حسن (ع)

امام حسن (ع) نامه اى براى زياد نوشت و زشتى اين كار ننگين را براى او بيان داشت و اعلام كرد كه اسلام به هيچ وجه چنين كارى را نمى پذيرد، متن نامه چنين است:

«از حسن ع فرزند فاطمه (ع) به زياد پسر سميه، اما بعد، پيامبر فرمود، فرزند به فراش زناشوئى وابسته است و زناكار بايد سنگسار شود و السلام» «1».

همچنين، امام در حضور معاويه و عمرو عاص و مروان بن حكم به زياد گفت: زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 223 1 - امام حسن(ع) ..... ص : 223

«اى زياد ترا با قريش چه نسبت است؟ من براى تو موقعيت درستى نمى شناسم، نه شاخه رويائى دارى، نه پيشينه ثابتى و نه خانواده بزرگوارى، بلكه مادرت زنى روسپى بود كه مردان قريش و بدكاران عرب با او رابطه داشتند و وقتى كه بدنيا آمدى عرب براى تو پدرى نمى شناخت تا اينكه اين معاويه پس از مرگ پدرش ادعاى برادريت را كرد، تو چه افتخارى دارى؟ براى تو بدكارى سميه بس است و براى ما افتخار پيوند پيامبر كافى است». «2»

(2)

2- امام حسين (ع)

حضرت سيد الشهداء، امام حسين (ع) وقتى كه ديد معاويه دارد بنيانهاى اسلامى را در هم مى كوبد چهره اش از شدت خشم برافروخت و براى معاويه نامه اى نوشت و تبهكاريهايش را برشمرد و به استلحاق زياد اعتراض فرمود. متن نامه در اين باره چنين است:

«آيا تو نيستى كه مدعى برادرى با زيادى، زياد پسر سميه كه

______________________________

(1)- شرح ابى الحديد 4/ 73

(2)- المحاسن و المساوى بيهقى 1/ 58

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:224

بر فراش بندگان ثقيف بدنيا آمد و تو گمان ميكنى كه او پسر پدر تو است در صورتى كه

پيامبر فرمود، فرزند به بستر زناشوئى متعلق است و زناكار بايد سنگسار شود، تو سنت پيامبر را كنار گذاشتى و از هوس خودت پيروى كردى و راه هدايت خدا را نپيمودى». «1»

(1)

3- يونس بن عبيد

يونس بن عبيد از جمله كسانى بود كه در آن هنگامه زشت حضور داشت و همه بخشهاى اين نمايشنامه سياه را ديد و به اعتراض معاويه برخاست و اقدام او را زشت شمرد و گفت:

«اى معاويه، پيامبر فرمود كه فرزند به بستر ازدواج وابسته است و زناكار بايد سنگسار شود و تو فرمان دادى كه فرزند به زناكار متعلق است و با كتاب خدا مخالفت كردى و از سنت پيامبر كنار رفتى و شهادت ابو مريم را در مورد زناكارى ابو سفيان پذيرفتى».

معاويه خشمگين شد و او را بمرگ تهديد كرد و گفت:

«اى يونس خاموش باش وگرنه بخدا قسم چنانت بپرواز آورم كه بازگشتت آسان نباشد.

يونس گفت مگر نه اين است كه سير ما بسوى خداست، در اين صورت آنچه ميخواهى بكن.

معاويه گفت، آرى «2».

(2)

4- عبد الرحمن بن حكم

اين ناخشنودى و تنفر حتى بنى اميه را هم در بر گرفت و به معاويه شديداً اعتراض كردند، چنانكه عبد الرحمن بن حكم به همراه گروهى از بنى اميه به نزد معاويه آمد و به او گفت:

«تو در راه خود خواهى خودت ما دودمان بنى عاص را خوار

______________________________

(1)- رجال كشى ص 33

(2)- مروج الذهب 2/ 1311

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:225

و رسوا ساختى».

(1) معاويه روى به مروان كرد و گفت:

«اين ديوانه بى پدر و مادر را بيرون كن» مروان گفت «بله بخدا اين مرد ديوانه و ناتوان است».

معاويه گفت: بخدا اگر بردبارى و گذشت من نمى بود بتو ثابت ميكردم كه ناتوان نيست مگر شعرى كه درباره من و زياد گفته است نشنيده اى، مروان گفت چه گفته است؟ معاويه گفت چنين سروده است:

آيا بمعاويه پسر حرب نبايد بگويم

كه روزگار چگونه با اين كار

به تنگى افتاد

آيا بخشم مى آئى اگر گفته شود كه پدرت پاك بود

و راضى ميشوى كه بگويند پدرت زناكار بود

گواهى ميدهم كه خويشاوندى تو با زياد

مانند خويشاوندى فيل با كره خر است

و گواهى ميدهم كه سميه زياد را بزايد

و سنگى را، اين كار، درست در نمى آيد

معاويه در وقت خواندن اين اشعار، اندوهناك شد و گفت بخدا، از او راضى نمى شوم مگر اينكه به پيش زياد برود و از او پوزش بخواهد و خشنودش كند.

عبد الرحمن كه معاويه از او خشمگين بود بكوفه رفت تا به پيش زياد برود و از او پوزش بخواهد و از زياد اجازه ورود خواست ولى زياد به او اجازه نداد، عبد الرحمن گروهى از سرشناسان قريش را واسطه قرار داد و بالاخره بحضور زياد رسيد، زياد از او روى گردانيد و بعد متوجه او شد و گفت:

- تو آن حرف ها را زده اى؟

- چه گفته ام؟

- همان حرفهائى كه نبايد بگوئى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:226

- خدايت شايسته گرداند، گناهى بر عتابگر نيست و از گناهكار بايد درگذشت، (1) اكنون اشعارم را بشنو:

- بگو آنچه دارى

بسوى تو اى ابا مغيره توبه مى كنم از آنچه در شام از لغزش زبانم جارى شد

خليفه چنان در اين باره خشمگين شدكه مرا خواند تا ناسزايم بگويد

و من پوزش از او خواستم و گفتم بجانب تو مى آيم، پس شأن تو غير شأن من است

من حقيقت را پس از اشتباه رأى خود شناختم و بعد از گمراهى كه از انحراف قلبم بود

زياد شاخه اى از ابو سفيان است كه بخرمى در بهشت سر مى كشد

من ترا برادر و عمو و پسر عمويم مى بينم ولى نميدانم تو مرا با چه عيبى مى بينى

همانا زيادة در دودمان ابو سفيان از انگشت

ميانى من عزيزتر است

آيا بمعاويه پسر حرب مى رسدكه تو به آنچه كه ميخواستى رسيدى؟ زياد گفت:

تو مرد احمقى هستى كه فقط شعر ميگوئى و با زبانت سخن مى سازى، آب دهانت بخشم و رضا ميريزد ما شعرت را شنيديم و پوزشت را پذيرفتيم، اكنون نيازت چيست؟

- نامه اى به امير المؤمنين بنويس كه از من راضى شده اى؟

زياد به منشى خود دستور داد رضايت نامه اى برايش بنويسد،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:227

(1) عبد الرحمن نامه را گرفت و به پيش معاويه برد و وقتى كه اشعارش را خواند، معاويه گفت خدا بفرياد زياد برسد، مگر نفهميد كه تو در شعرت گفتى (زياد در خاندان حرب زيادى است؟) معاويه هم از عبد الرحمن درگذشت و او را بموقعيت نخستين بازگردانيد «1».

(2)

5- ابو عريان

ابو عريان پيرمردى نابينا ولى زبان آور بود، روزى زياد با همراهانش سواره از برابر او گذشتند، ابو عريان گفت: اينهمه سر و صدا چيست؟ گفتند موكب زياد بن ابو سفيان است.

ابو عريان گفت: بخدا قسم، ابو سفيان، غير از يزيد و معاويه و عتبه و عنبسه و حنظله و محمد، از خود فرزندى باقى نگذاشت، پس زياد از كجا آمده است؟

بعضى از نزديكان زياد، ماجرا را براى او گفتند و زياد دستور داد مقدارى پول به او بدهند تا زبانش را نگاه دارد. فرستاده زياد به پيش او آمد و گفت اى ابا عريان، پسر عمويت زياد امير عراق دويست درم براى تو فرستاده تا بمصرف زندگانيت برسانى.

ابو عريان از شدت شادمانى قلبش بپرواز آمد و گفت:

(او صله رحم كرد الحق كه پسر عموى من است) روز ديگر كه موكب زياد از برابر او گذاشت زياد سلامش داد و

ابو عريان بگريه افتاد، زياد گفت چرا گريه ميكنى ابو عريان گفت صداى ابو سفيان را در صداى زياد مى شنوم.

بلى، پول اين چنين در دلهاى تباه كه اعتقادى در آن راه نيافته اثر ميگذارد، ابو عريان هم مردى بى ايمان بود كه با اين جايزه ناچيز تغيير عقيده داد، معاويه كه اين خبر را شنيد اين اشعار

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 71، الاستيعاب 1/ 552- 554

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:228

را برايش نوشت:

(1)

چگونه پولهائى كه برايت فرستادندترا اى ابو عريان رنگ كرد

تو ديروز زياد را نمى شناختى و امروز آنچه را كه نمى شناختى مى شناسى

خدا زياد را توفيق دهد كه با پول آنچه را كه از آن مى ترسيد بخود نزديك ساخت ابو عريان كه اين اشعار را خواند در پاسخ معاويه چنين گفت:

از جايزه اى كه دلها را زنده ميكند سخن گفتى ولى تو اى پسر ابو سفيان ما را فراموش كردى

اما زياد، مقامهايش نيكو است در نزد ما و ما بحق او بهتان نمى زنيم

كسى كه راه خير را ببندد نتيجه اش به او ميرسديا اگر راه بدى را ببندد جزايش را در هر جا كه باشد مى يابد «1».

(2)

6- ابو بكرة

از ديگر كسانى كه در ماجراى استلحاق زياد بر معاويه خشمگين شد و زياد را سرزنش كرد ابو بكره برادر زياد بود كه بسختى روش برادرش را زشت شمرد و با او قطع رابطه كرد و بديدارش نرفت و وقتى كه زياد بسفر حج ميرفت ابو بكره بدار الحكومه رفت و يكى از نگهبانان كه او را ديد با شتاب به نزد زياد رفت و گفت:

- اى امير، برادرت ابو بكره وارد قصر شد «2».

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 71

(2)- ابو بكره، نفيع بن

حارث بن كلده است و گفته ميشود نام پدرش مسروح و بنده حارث بوده كه حارث او را بفرزندى خود ملحق ساخته و او برادر زياد بوده است و از آن جهت ابو بكره لقب يافته كه از باروى طائف به بكره رفته و بحضور پيامبر راهنمائى شده است او با جمعى از يارانش در زمان عمر مرتكب

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:229

- واى بر تو آيا او را ديدى؟

- اين اوست كه دارد مى آيد.

ابو بكره پيش آمد تا ببالاى سر زياد رسيد و زياد پسرش را در دامان نشانده بود، ابو بكره بدون آنكه توجهى به زياد كند به منظور تحقير او به پسر زياد گفت:

«اى پسر، پدرت مرتكب گناهى بزرگ شد، مادرش زنا كرد و زياد از پدر اصليش كناره گرفت نه بخدا قسم، من نميدانم كه هرگز سميه ابو سفيان را ديده باشد و اكنون پدرت ميخواهد گناهى بزرگتر مرتكب شود فردا ميخواهد به حج برود و در اين سفر ناگزير بديدار ام حبيبه دختر ابو سفيان كه ام المؤمنين و همسر پيغمبر است خواهد رفت در اين صورت اگر همسر پيغمبر به او اجازه ورود داد، مصيبت بزرگى بر پيامبر وارد مى شود و اگر به او اجازه ورود نداد رسوائى بزرگى به پدرت خواهد رسيد، ابو بكره اين سخن را گفت و رفت و زياد جواب داد «اى برادر، خداوند در برابر نصيحتى كه كردى بتو پاداش نيكو بدهد چه خشمگين باشى و چه بر تو خشم گيرند» «1».

(1)

7- يزيد بن مفرغ

اين شاعر با استعداد و نابغه با دو فرد شعر زياد را چنان هجو كرد كه براى هميشه در برابر نسلهاى آينده او

را به ننگ و رسوائى كشيد.

______________________________

گناهى شد و عمر آنها را تازيانه زد و بعد توبه كردند و شهادتشان پذيرفته مى شد اما ابو بكره شهادتش حايز نماند، بگفته ابن سعد، در زمان فرمانروائى زياد در بصره مرده است و بگفته مدائنى در سال 50 هجرى درگذشته است و بعضى ميگويند در سال شهادت امام حسن (ع) از دنيا رفته است (تهذيب التهذيب 10/ 469، استيعاب چاپ شده در حاشيه الاصابه 3/ 537) ابو بكره بهنگام مرگ بفرزندانش وصيت كرد كه پدر او ابو مسروح حبشى بوده است.

(1)- ابن ابى الحديد 4/ 70، الاستيعاب 1/ 550 با اختلاف كم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:230

انديشه كن كه در تفكر براى تو عبرتى باشد

آيا در اين كار به فضيلتى غير از فرمانروائى رسيدى؟

سميه در دوران زندگانيش نفهميد كه پسرش فرزند گروهى از مردان قريش بود.

زياد از اين شعر بسختى اندوهگين شد و گفت: هرگز بمانند اين دو شعر هجو نشده ام «1».

(1) شاعر به اين دو بيت هم اكتفا نكرد بلكه اشعارى سخت تر و كوبنده تر در هجاى معاويه و زياد سرود و آنها را به ارتكاب اين گناه بزرگ كه حرمت اسلام را در هم شكست مورد اعتراض و انتقاد قرار داد، كه اينك برخى از اشعارش را مى آوريم كه نمودار قريحه نيكوى اوست:

گواهى ميدهم كه مادرت درنياميخت با ابو سفيان به آشكارائى و روائى

بلكه رابطه اش پنهانى بوداز ترس و حذر شديد

پس هنگامى كه معاويه بميردمردمت را به پراكندگى بشارت ده و همچنين سرود:

همانا زياد و نافع و ابا بكره در نزد من داستانى شگفت انگيز دارند

اينها سه مردند كه آفريده شده انددر شكم يك زن و همه يك پدر دارند

يكى از آنها چنانكه

ميگويند قرشى است و ديگرى بنده است و سومى پسر عمويش عربى است «2»

______________________________

(1)- نهايت الارب فى فنون الادب 3/ 281 و در روايت ديگر زياد گفت هيچ چيز مثل شعر ابن مفرغ مرا اندوهناك نكرد.

(2)- الاصابه 1/ 563

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:231

(1) مسعودى در مروج الذهب نوشته است كه اين اشعار را از خالد بخارى آورده كه در هجو زياد موقعى كه عباد را به برادرى خود استلحاق كرد سروده است:

اى عباد هرگز بدنامى از تو دور نمى شودزيرا تو مادر و پدرى از قريش ندارى

به عبيد الله بگو، تو پدرى ندارى كه معلوم باشد و كسى نسب ترا نمى داند استلحاق عباد هم به زياد مثل استلحاق زياد بمعاويه انجام گرفت و اين كار بر خلاف سنت پيامبر بود كه فرمود (هر كس پدر ديگرى غير از پدر اصليش براى خود ادعا كند بهشت بر او حرام است).

زياد در انجام اين جرم بزرگ از معاويه سرمشق گرفت و اين معاويه بود كه باب فساد را گشود و با اسلام و تعاليم و دستورات آن بدون هيچ گونه ترس و پروائى مخالفت ورزيد.

(2)

8- حسن بصرى

و از جمله عتابگران بر معاويه، كه عمل او را زشت شمرد حسن بصرى است «1» كه استلحاق زياد را از تبهكاريها و گناهان معاويه دانست و گفت:

______________________________

(1)- حسن بصرى پدرش ابو يسار غلام زيد بن ثابت انصارى بود و مادرش زن خوبى بود كه كنيزى ام السلمة همسر پيغمبر را بعهده داشت، حسن دو سال به پايان خلافت عمر بدنيا آمد و گفته ميشود كه در حال بردگى در مدينه بدنيا آمد. او از بزرگان و پيشوايان تابعين بود و در آغاز ماه رجب سال

110 هجرى در بصره وفات كرد و در تشييع جنازه اش گروه انبوهى شركت كردند، حميد طويل ميگويد حسن در شامگاه پنجشنبه مرد و صبح روز جمعه بمرگ او گريستيم و بعد از نماز جمعه او را بخاك سپرديم و همه مردم جنازه او را تشييع كردند بطورى كه نماز عصر در مسجد خوانده نشد و تا آن روز سابقه نداشت كه نماز جماعت عصر در اسلام ترك شده باشد، زيرا همه مردم در كار دفن او بودند و كسى در مسجد نماند، ولى ابن سيرين بعلت اختلافى كه با حسن داشت در تشييع جنازه اش شركت نكرد (وفيات الاعيان 4/ 124) حسن از همكاران بنى مروان بود چنانكه درباره اش گفته اند (اگر زبان حسن و شمشير حجاج نبود، دولت مروانيان از لانه اش بقعر گور سرنگون مى شد) راويان اخبار، گفته اند حسن در حديث تدليس مى كرد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:232

«معاويه مرتكب چهار گناه شد كه اگر هيچ كدام از آنها نبود فقط يكى از آنها براى مجرميتش كافى بود، امت را بوسيله نابخردان به پراكندگى انداخت، و خلافت را بازيچه قرار داد، و با ياران شايسته- كار پيامبر در اين كار بمشورت نپرداخت، پسرش يزيد مست و شراب خوار را كه لباس حرير مى پوشيد و طنبور مى نواخت بجانشينى خود برگزيد، زياد را به ادعاى برادرى بخود ملحق ساخت در صورتى كه پيامبر فرموده بود (فرزند وابسته به بستر زناشوئى است و زناكار را بايد سنگسار كرد) و واى بر او از كشتن حجر و ياران حجر، دو بار» «1».

اين چهار گناه بزرگ معاويه كه برخى از تبهكاريهاى او را تشكيل ميداد در شمار زشتترين كارهاى اوست و بزودى خداوند او

را بحسابى سخت خواهد كشيد و اين جرائم از جمله گناهان فراوانى است كه معاويه مسلمانان را به آنها گرفتار كرد.

(1)

9- سكتوارى

علامه سكتوارى گفت «نخستين سنتى كه از سنتهاى پيامبر به آشكارا رد شد ادعاى معاويه به برادرى زياد است در صورتى كه ابو سفيان از زياد بيزارى مى جست و مى گفت زياد پسر من نيست و بقطع نسبش فرمان داد، ولى وقتى كه معاويه بفرمانروائى رسيد زياد را بخود پيوست و بفرمانداريش برگزيد و زياد بن أبيه (پسر زن زناكار) آنچه توانست از سركشى و اهانت نسبت بخاندان پيامبر انجام داد» «2».

اين نه نفر عده اى از گروه عتابگران بمعاويه بودند كه استلحاق زياد را زشت شمردند و اكثرشان بدون شك در طريق عقيده و به اقتضاى غيرتى كه درباره اسلام داشتند بمعارضه با معاويه برخاستند.

آنها مى ديدند كه معاويه با چنين كارى روش جاهليت را زنده

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 6/ 157، تاريخ ابى الفداء 1/ 196

(2)- محاضرة الاوائل ص 136

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:233

مى كند و در دين بدعت مى گذارد و فرمانهاى اسلام را نابود ميسازد تا به خواست نابجايش كه حكومت بر مسلمانان است برسد و نيروهاى مخالف را بهر وسيله كه هست در هم كوبد.

(1) در هر حال، زياد مى كوشيد تا همه وسائل را براى اثبات نسب جديدش و پيوند به دودمان اموى برانگيزد چنانكه نامه اى براى عايشه نوشت و در آغاز كلام، خود را زياد بن ابى سفيان ناميد تا به اين وسيله نسب جديدش تثبيت شود و اين نامه را دليلى بر درستى ادعايش قرار دهد و در اين مكاتبه ترس از عايشه بخود راه نداد ولى عايشه به او چنين پاسخ داد (از

عايشه ام المؤمنين به فرزندش زياد) «1» و چون عايشه او را زياد بن ابو سفيان نخواند، تلاش زياد بى نتيجه ماند و به پستى و خوارى كشيده شد و وقتى كه حكومت كوفه يافت بمردم گفت:

- اكنون كه به كوفه آمده ام فقط از شما درخواستى دارم.

- آنچه ميخواهى تقاضا كن.

- برادرى من را با معاويه تأييد كنيد.

مؤمنين و آزادمردان كوفه مخالفت خود را با اين درخواست اعلام داشتند و گفتند:

«ما شهادت بدروغ نمى دهيم» «2».

اعراب هرگز حاضر نشدند كه اين زنازاده را به برادرى معاويه بخوانند اما زور و فشار معاويه موجب شد كه شناسنامه او در دفتر قريش ثبت شود و تا پايان دوران بنى اميه او و فرزندانش از چنين امتيازى استفاده ميكردند ولى وقتى كه بنى اميه انقراض يافتند و خلافت به بنى عباس رسيد، مهدى خليفه عباسى اين استلحاق را نپذيرفت و دستور داد كه نام خاندان زياد را از ديوان قريش و عرب خارج كنند

______________________________

(1)- النصائح ص 58

(2)- طبرى 6/ 123

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:234

و اين واقعه بسال 195 هجرى اتفاق افتاد و در نتيجه خاندان زياد بهمان نسبت نخستينشان كه انتساب به يكى از بردگان رومى بود بازگشتند.

(1)

15- كارگزاران و فرمانداران معاويه

اشاره

امت اسلامى در زمان معاويه رنگهائى گونه گون از ستمها و رنجهاى سياه را مشاهده مى كرد، زيرا حكومت ستمكار وقت، با زور و عنف بدوش مردم سوار بود و با گرفت و گير و ترور و وحشت بر مسلمانان حكم ميراند و ثروتها را بزور مى گرفت و ارزشهاى عالى انسانى را بحساب نمى آورد بطورى كه فرياد مردم از آن همه تجاوز و ستم بلند شده و اجتماع اسلامى را ترس همگانى فرا گرفته

بود و همه جا شبح خوفناك هراس و سراسيمگى بچشم مى خورد.

از جمله مظاهر اين ستمگرى همه جائى، تسلط گروهى فرومايه و خون ريز و جلادهاى بى باك بود كه بفرمان معاويه در سرزمينهاى اسلامى حكومت ميكردند و همه جا به غارت و ويرانگرى مى پرداختند و با هوس و شهوت بر مردم حكم ميراندند و هيچ اعتنائى به اجراى عدالت نداشتند چنانكه خوارج از قساوت اين حكومت و ستم و تجاوز آن بحقوق مردم مى گفتند:

«بنى اميه گروهى هستند كه همچون جباران با مردم رفتار مى كنند و بهر كس بدگمان شدند او را مى گيرند و به ميل خود قضاوت ميكنند و با خشم خود مردم را ميكشند «1»»

اين يك معرفى دقيق از سياست بنى اميه بود كه با ستمكارى راه سخت گيرى و جنايت را در همه جا مى پيمودند و ايمانى بحقوق انسانيت و كرامت آن نداشتند و حق زندگى براى كسى قائل نبودند و مردم را به كشتارگاهها و زندانها مى كشاندند و قضاوتشان از روى

______________________________

(1)- البيان 1/ 95

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:235

هوس و شهوت بود و در فرمانهايشان اعتنائى به كتاب خدا نداشتند و از روى خشم و غضب و در راه اغراض و هدفهاى خودشان هر كس را كه ميخواستند مى كشتند.

(1) چنانكه عمرو عاص وزير معاويه و حاكم مصر آنچه در نهاد شريرش جا داشت در موارد ناچيز شمردن حقوق مسلمانان بيان ميكرد و مى گفت (سواد بستان از قريش است) در صورتى كه مال مسلمانان بود و همچنين ديگر منابع اقتصادى كه بخيال عمرو عاص تعلق به قريش داشت، او چه حقى در اين باره داشت كه اموال مسلمانان را بچاپد و با دستور پيامبر مبارزه كند و

آشكارا با هدفها و مبادى اسلامى اعلام جنگ كند؟

حكومت بنى اميه مى كوشيد تا جاهليت را زنده گرداند و از بت هاى شكسته اش دفاع كند، و اموال مسلمانان را بربايد و با ظلم و زور بر شئون اسلاميان چيرگى يابد.

در اين گاه، كسراى عرب (چنانكه مى گفتند) مجرمين و خونريزها را بر گردن مسلمانان سوار ميكرد و به آنها حكومتى مطلق و خودكامه مى بخشيد تا بمال و جان مردم هر گونه كه ميخواهند تجاوز كنند و ستم آنها را تأييد ميكرد و حكومت جائرانه شان را مستحكمتر ميساخت و به جانبداريشان مى پرداخت، آنها هم در دوران حكومت سياهشان، مردم را به بندگى ميگرفتند و به ترس و خواريشان ميكشاندند.

ما در اينجا مختصرى از شرح حال برخى از اين فرمانروايان سيه كار را مى نگاريم و بعضى اعمال زشت آنها را نشان ميدهيم.

(2)

1- سمرة بن جندب

يكى از همكاران تبه كار معاويه كه همه جا در گسترش ستم و سياهى، معاويه را يارى ميكرد سمرة بن جندب آن مرد شقى زشتكار بود كه گناهان او چهره تاريخ و صفحات كتب اخلاق و سير را سياه كرد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:236

و ما پيش از آنكه بشرح جنايات او در زمان حكمرانيش بپردازيم اشاره اى به روشهاى ناپسند او در زمان پيامبر مى كنيم.

اين مرد نابكار در زمان پيغمبر به نفاق و سركشى معروف بود و چنانكه راويان مى نويسند، سمره يك درخت خرما در بوستان مردى انصارى داشت و براى اين درخت هميشه مزاحم آن مرد بود، انصارى بحضور پيامبر آمد و از مزاحمت سمره شكايت كرد، رسول خدا سمره را خواست و به او فرمود:

- درختت را به اين مرد بفروش و پولش را بگير

- نمى فروشم

- يك درخت ديگر

در برابر درختت بگير

- چنين كارى را نمى كنم

- نخلستانش را از او خريدارى كن

- اين كار را هم نمى كنم

- درخت را بمن ببخش و در مقابل بهشت را برايت ضمانت مى كنم.

- چنين كارى نمى كنم

پيغمبر كه تا اين حد عناد سمره و پليدى و شر او را ديد درحالى كه بشدت ناراحت بود بمرد انصارى فرمود:

برو درختش را بينداز، او حقى در اين باره ندارد «1».

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 1/ 363، زمخشرى در الفائق آورده است كه پيامبر بسمره فرمود تو مردى زيان رسانى، و در اسلام زيان و زيان رسانى نيست و در روايت زراره حضرت باقر (ع) ميفرمايد كه پيامبر به مرد انصارى فرمود برو درختش را از بيخ بركن و به پيشش بينداز زيرا در اسلام زيان و زيان رسانى نيست و فخر المحققين در تشريح باب رهن، تواتر اين حديث را بيان كرده است ولى تواترى كه او ادعا كرده است يا اجمالى است يا معنوى، اما تواتر لفظى كه غير حاصل است زيرا در نقل حديث اختلاف لفظى ديده ميشود و درباره اين قاعده ما بطور مبسوط در جزء سوم كتاب ايضاح الكفايه سخن گفته ايم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:237

(1) اين داستان دليل بزرگى بر شقاوت و گنهكارى سمره و ادامه تباهى اوست كه انسانيت و بزرگوارى را در وجودش كشته و به بدبختيش كشانده است تا بدانجا كه آقاى پيامبران و شريفترين مخلوقات جهان براى رفع نزاع و دشمنى به او پيشنهادهائى عادلانه مى كند و حتى در عوض اين درخت كم ارزش، به او وعده كاخى در بهشت كه جايگاه مؤمنان و صالحان است ميدهد ولى او سخن رسول خدا را نمى پذيرد و بر

عناد و سركشى اش باقى ميماند و سعادت را از خود ميراند و بشقاوت مى گرايد.

از ديگر گناهانش اينكه پس از تحريم شراب در اسلام، سمره شراب مى فروخت و اين خبر كه بعمر رسيد گفت:

«خداوند سمره را بكشد، پيامبر فرمود خدا يهود را لعنت كند كه پيه بر آنها حرام شد و آن را ميفروختند» «1»

سمره چنين وضعى در سركشى و تبهكارى و خشونتش داشت و چون معاويه بخلافت رسيد زياد او را به نيابت خود بحكومت بصره گماشت و اين مرد جنايتكار در كشتن مردان نيكوكار و نابودى بى باكانه مردم زياده رويهائى بى رحمانه كرد چنانكه محمد بن سليم مى گويد از انس بن سيرين پرسيدم «2»:

«آيا سمرة كسى را هم كشته است؟»

______________________________

(1)- مسند ابن حنبل 1/ 25 و در روايت زمخشرى در كتاب الفائق آمده است كه عمر گفت خدا لعنت كند يهود را كه پيه بر آنها حرام شد ولى يهود آن را آب كردند و فروختند.

(2)- انس بن سيرين انصارى در يك سال يا دو سال باقيمانده از خلافت عثمان بدنيا آمد. او رواياتى از بعضى اصحاب پيامبر نقل كرده و جمعى هم اين روايات را از او بيان داشته اند. ابن معين و ديگران ميگويند او محدثى مورد اعتماد بوده است و ابن سعد ميگويد او محدثى معتمد بوده ولى احاديث اندكى نقل كرده است و عجلى او را از تابعين موثق ميداند كه در سال 118 يا 120 هجرى وفات كرده است (تهذيب التهذيب 1/ 374).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:238

(1) انس با خشم و اندوه گفت:

آيا ميتوان كشته هاى ثمره را به آمار آورد؟ زياد او را در حكومت بصره بجاى خود گذاشت و بكوفه آمد

و وقتى كه بازگشت ديد، سمرة هجده هزار نفر از مردم را كشته است، زياد به سمرة گفت:

«آيا نترسيدى كه از اين گروه لااقل يك نفرشان بى گناه باشد؟»

سمره جلاد آدمكش با كمال پرروئى و بى پروائى به آشكارا گفت:

«اگر همين اندازه ديگر هم ميكشتم ترسى نداشتم «1»»

ابو سوار عدوى «2» مى گويد، سمرة در يك سحرگاه از بستگان من هفتاد نفر را كه بجمع آورى قرآن پرداخته بودند كشت «3».

عوف درباره كشتارها و بى رحمى هاى سمره ميگويد، بهنگامى كه سمرة به همراهى سوارانش از مدينه مى آمد نزديك خانه هاى بنى اسد كه رسيد، يك نفر از خانه اش بيرون آمد، ناگهان يكى از سواران سمره باو حمله برد و بدون جهت حربه اى بر او نواخت و بخاكش انداخت، سواران كه گذشتند و سمره فرا رسيد آن مرد را آغشته بخون ديد، پرسيد:

«اين كيست؟»

گفتند، پيشتازان سپاه امير به او حمله برده اند.

سمره در نهايت غرور و سركشى گفت: «هرگاه شنيديد كه سپاهيان ما مى آيند از برابر آنها بايد فرار كنيد» «4».

______________________________

(1)- الكامل 3/ 183، طبرى 6/ 132

(2)- ابو سوار عدوى نامش حسان بن حريث يا حريث بن حسان و يا منقذ است، او احاديثى از امير المؤمنين و امام حسن (ع) روايت كرده و ديگران آن احاديث را از او روايت كرده اند بگفته ابن سعد و ابى داود از راويان موثق بوده است و نسائى در الكنى مى نويسد ابو سوار حسان بن حريث عدوى از راويان ثقه بوده است (تهذيب التهذيب 12/ 123)

(3)- تاريخ طبرى 6/ 132 و كتابهاى ديگر

(4)- الكامل 3/ 183 و امام شرف الدين هم در كتاب فصول المهمه ص 122 اين خبر را آورده است.

زندگانى حسن بن على(ع)

،ج 2،ص:239

(1) اين مرد سركش آدمكش هيچ پروائى از كشتن مردم نداشت و بهر كس بدگمان مى شد او را مى كشت بدين جهت به او گفتند:

«اى سمرة، فردا پاسخ خدايت را چه ميدهى؟ مردى را به پيش تو مى آورند و مى گويند از خوارج است تو هم دستور ميدهى كه او را بكشند، بعد نفر دومى را مى آورند و ميگويند آن مردى را كه كشتى خارجى نبود، بلكه براى انجام كارى از خانه اش بيرون آمده بود و ما به اشتباه او را آورديم و گفتيم خارجى است تو هم دستور قتل او را دادى، حال اين نفر دوم از خوارج است، تو فرمان قتل نفر دوم را هم دادى!»

سمره كه نهاد ناپاكش را سركشى و گمراهى فرا گرفته بود بدون هيچ پروائى گفت:

«چه اشكالى دارد؟ اگر اهل بهشت بود كه به بهشت مى رود وگرنه بدوزخ مى افتد» «1»

حسن بصرى مى گويد: مردى از خراسان به بصره آمد و اموالى را كه زكاة مالش بود به بيت المال تحويل داد و برائت نامه اى هم گرفت كه او از خوارج نيست و بعد بمسجد آمد و دو ركعت نماز خواند كه ناگاه مأمورين سمرة او را گرفتند و باتهام خارجى بودن به پيش سمره آوردند و او هم دستور داد تا گردنش را زدند ولى بعد آن برائت نامه را نزد مقتول يافتند، كه بخط متصدى بيت المال نوشته شده بود، ابو بكرة كه اين ماجرا را شنيد با نهايت خشم به پيش سمرة آمد و گفت:

«اى سمرة آيا سخن خداوند را نشنيدى كه فرمود (رستگار شد آن كس كه زكاة مالش را بخشيد و بياد خدا بود و نماز خواند؟»

سمرة گفت برادرت

زياد بمن چنين فرمان داده است «2»

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 1/ 363

(2)- شرح ابن ابى الحديد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:240

(1) سمرة همچنان تحت فرمان زياد، بكشتار مى پرداخت و چون زياد درگذشت بخدمت پسر تبهكار و ستمگرش عبيد الله درآمد و رئيس پليس او شد و در ارتكاب بزرگترين جريمه هاى سياهى كه تاريخ ثبت كرده يعنى قتل پيشواى جوانان اهل بهشت و فرزند پيامبر، حضرت امام حسين (ع) با ابن زياد شركت جست و مردم را بجنگ با آن حضرت برانگيخت «1».

از تبهكارى سمرة نقل مى كنند كه گروهى از مسلمانان را بحضورش آوردند و سمره از يك نفرشان پرسيد، چه دين دارى؟ گفت شهادت ميدهم كه خدائى جز اللّه نيست و محمد (ص) رسول خداست و من از خوارج بيزارى مى جويم، سمرة دستور داد تا گردن آن مرد بى گناه را زدند و در همان جلسه بيش از بيست نفر مسلمان بدستور او كشته شدند «2».

سمرة اين جنايتهاى سياه را براى خشنودى معاويه انجام ميداد و وقتى كه معاويه او را از فرمانروائى بصره بركنار كرد گفت:

«خدا لعنت كند معاويه را، بخدا قسم اگر آنچنان كه فرمان معاويه را مى بردم خدا را اطاعت ميكردم هيچ گاه مرا عذاب نمى كرد» «3»

اين جنايتهاى زشت و سياه كه از سمرة سر ميزد زائيده نهاد ناپاك و سرشت زشت او بود كه از انسانيت و مهربانى بهره اى نداشت و همه وجودش را جنايت و شر و آدم كشى فرا گرفته بود.

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد

(2)- النصائح ص 54

(3)- نفس المصدور، و عجب از بخارى است كه گفته هاى سمرة را گرفته و مورد اطمينان دانسته و در كتابش آورده است (8/ 138) در

صورتى كه با چنين جنايات بزرگى كه راويان از سمرة نقل كرده اند مى بايست او را جزء از دين برگشتگان بحساب آورد و روايتى از او نقل نكند، خدا بكشد تعصب را كه مردم را در خطرهائى بزرگ مى اندازد و از راه راست منحرفشان مى سازد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:241

(1)

2- بسر بن ارطاة

از جمله سرداران و همكاران معاويه در ايجاد ترور و وحشت و تهديد و جنايت، بسر بن ارطاة، همان عنصر پست و تبهكارى است كه سياه ترين جنايتهاى تاريخى را مرتكب شد و پيرمردان نمازگزار را كشت و كودكان شيرخوار را سر بريد تا بنيان حكومت ستمگرانه معاويه را مستحكم سازد.

بسر بن ارطاة كه بفرمان معاويه به همراه گروهى سپاهيان سفاك به يمن حمله برد، مرتكب جنايتها و زشتكاريهاى سياهى شد كه تاريخ نظير آن را بياد ندارد.

معاويه پيش از حركت بسر بجانب يمن او را احضار كرد و فرمان خشن و آتشينى بنامش صادر نمود كه دستور كشتارها و تهديدها و غارتهاى فراوانى را متضمن بود. اينك متن فرمان:

«بسوى مدينه راه بيفت و در بين راه مردم را بران و بترسان و اموال هر كس را كه بفرمان ما نيست غارت كن و چون بمدينه رسيدى چنين وانمود كن كه ميخواهى همه را بكشى و بگو كه عذر هيچ كس را نمى پذيرى و كسى از مرگ در امان نيست و چنانشان بترسان كه همه آماده مرگ شوند، بعد دست از آنها بردار و به مكه برو ولى در آنجا مزاحم كسى نشو ولى در بين راه مردم را بترسان و متفرق كن تا بصنعاء برسى كه در آنجا شيعيان على سكونت دارند و گزارش آنها بمن رسيده است

«1».

بسر جنايتكار هم فرمان پسر هند را انجام داد و مسلمانان را سراسيمه ساخت و همه را به هراس و ترس افكند و كشتار و فساد و غارت را در همه سرزمينها براه انداخت و زنان قبيله همدان را به اسارت گرفت و براى فروش ببازارها برد و آنها نخستين زنانى بودند

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 1/ 117

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:242

كه در اسلام اسير شدند «1» (1) و در بين راه جمعى از مسلمانان را كه در كنار چاهى فرود آمده بودند گرفت و با فرزندانشان بچاه انداخت «2» بعد بمدينه حمله برد و بدون هيچ مقاومتى وارد شد و بمنبر رفت و كفر و سركشيش را اعلام كرد و گفت اگر معاويه مرا از قتل شما بازنداشته بود حتى يك پسر تازه بالغ را هم زنده نمى گذاشتم. او يك ماه در مدينه ماند و خانه ها را خراب كرد و مردم را به زحمت و وحشت انداخت و هر كس را كه متهم به شركت در قتل عثمان ميكردند مى كشت بعد با سپاهيانش به يمن حمله كرد و گروه فراوانى از شيعيان بى گناه را كشت و دستور داد دو كودك عبيد الله بن عباس فرماندار فرارى يمن را آوردند و فرمان داد آنها را بكشند، مردى از قبيله كنانه به او گفت:

چرا اين دو كودك بى گناه را مى كشى؟ آنها كه گناهى ندارند اگر ميخواهى آنها را بكشى من را بكش، بسر دستور داد آن مرد را بكشند و بعد هم آن دو كودك را كشتند، زنى از قبيله كنانه در برابر اين جنايت شوم و سياه، مغزش بجوش آمد و با فرياد و ناله اى

دردناك گفت:

(اى بسر تو كه مردها را مى كشى، چرا اين دو بچه را كشتى؟

بخدا قسم چنين كودكانى نه در اسلام و نه در جاهليت هرگز كشته نمى شدند. بخدا قسم اى پسر ارطاة، حكومتى كه بكشتن كودكان و پيرمردان و بيرحمى و قطع پيوندهاى انسانى روى كار باشد بدترين حكومتهاست) «3».

______________________________

(1)- الاستيعاب 1/ 165، العلم الشامخ ص 570

(2)- النصائح ص 54

(3)- الكامل 3/ 194، طبرى 6/ 80 ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه (1/ 120) مى نويسد بسر به قبيله بنى كنانه رفت و بزنان آنها گفت بخدا قسم قصد داشتم بروى شما شمشير بكشم، يكى از زنان دلير قبيله با اعتراض گفت (بخدا قسم دلم ميخواهد كه اين كار را بكنى) بسر پس از آن به صنعاء حمله كرد و يكصد تن از بزرگان و ريش سفيدان ايرانى را در آنجا كشت، زيرا يكى از زنان ايرانى بنام دختر بزرج، كودكان عبيد الله بن عباس را در خانه اش پنهان كرده بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:243

(1) بلى بخدا قسم حكومت معاويه حكومتى بد و سياه بود كه بر بنيان ستم و جور قوام داشت و خونريزى و ايجاد ترور و وحشت در دلهاى مردم نيكوكار مسلمان برنامه دولتش را شكل ميداد.

مورخين مى نويسند كه بسر بن ارطاة بيش از سى هزار نفر مسلمان بى گناه را كشت غير از گروهى كه آنها را بآتش سوزانيد «1».

(2)

3- ابو هريره

ابو هريره دوسى كه شيخ زيانكارش مى گفتند مرد پست و بى شخصيت و گمنامى بود كه در كودكى شيفته گربه بود و اين حيوان را خيلى دوست ميداشت و بهمين جهت ابو هريره (پدر گربه بچه) لقب يافت «2» بخشى از عمرش را

به فقر و فلاكت گذرانيد و بسختى ميزيست و گاهى كه چيزى گيرش نمى آمد در خانه ها خدمتكار مى شد تا شكمش را سير كند «3» و بهمين وضع ننگ آور راضى بود و وقتى كه فروغ اسلام درخشيد او هم مثل ديگران اسلام آورد ولى همچنان در بيچارگى و نادارى بسر ميبرد و ناچار خودش را در شمار فقراى صفه جا زد «4».

او خودش را به پيغمبر مى چسباند تا مگر شكمش سير شود و معده خاليش پر گردد «5» و مدتى به اين وضع گذرانيد و با شكمى گرسنه

______________________________

(1)- ابن ابى الحديد 1/ 120.

(2)- در كتاب المعارف 1/ 93 آمده است كه ابو هريره مى گفت چون در كودكى با گربه بازى ميكردم اين لقب را بمن دادند، بخارى در صحيح خود 2/ 149 مى نويسد ابو هريره بدان جهت گربه را دوست ميداشت كه پيامبر فرمود، خداوند زنى را بجرم آنكه گربه اى را در خانه محبوس كرده و به او آب و غذا نمى داد بجهنم برد.

(3)- الاصابه 4/ 207، اين خبر را ابو نعيم در الحلية و ابن سعد در طبقات نيز آورده اند.

(4)- صفه سايبانى در مسجد پيغمبر بود كه مهمانهاى مسلمانان در آنجا بسر ميبردند (قاموس، فيروزآبادى).

(5)- صحيح بخارى 2/ 1

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:244

و بدنى برهنه بدون خانه و خانمان بسر ميبرد (1) ولى چون خلافت به عمر رسيد مورد مرحمت خليفه قرار گرفت و عمر او را از سياهى فقر و پستى بيچارگى نجات داد و حكومت بحرين را در سال بيست و يكم هجرى به او سپرد و پس از دو سال كه از خيانتهايش آگهى يافت نه تنها از حكومت بركنارش كرد بلكه

اموالى را كه از مسلمانان گرفته بود مصادره كرد و به او گفت:

وقتى كه ترا به حكومت بحرين فرستادم كفشى در پايت نداشتى و حالا بمن گزارش داده اند كه اسبهائى ببهاى هزار و ششصد دينار خريده اى.

ابو هريره كه از شدت ترس ميلرزيد گفت:

«اى امير المؤمنين، اين اسبها زاد و ولد اسبهائى است كه بمن بخشيده اند».

عمر با خشم و فرياد گفت، هر چه خورده و بهره برده اى برايت بس است اين اضافه درآمدها را پس بده.

ابو هريره گفت اينها مال تو نيست.

عمر فرياد زد چرا بخدا قسم، اكنون پشتت را در هم مى شكنم.

خليفه آن قدر تازيانه بر او نواخت كه خون جارى شد و درحالى كه از شدت درد بخود مى پيچيد، موافقت كرد كه اموالش را تحويل دهد و بناچار گفت:

آنها را بردار، من بحساب خدا ميگذارم، عمر براى اينكه گفتار ناحقش را پاسخ دهد گفت:

«اين در صورتى است كه اموالت را از راه حلال بدست آورده باشى و با رضايت ببخشى، آيا تو از سرزمين دور بحرين آمده اى و اين اموال را مردم براى تو جمع كرده اند نه براى خدا و مسلمانان، مادرت اميمه يك گوسفندچران بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:245

(1) عمر همه سرمايه هاى ابو هريره را كه در روزگار حكومتش دزديده بود از او گرفت «1» و او دوباره در گوشه گمنامى و بدبختى خزيد و داغ خيانت و دزدى به پيشانيش خورد ولى چون خلافت به عثمان رسيد او را بخود نزديك ساخت و در شماره يارانش شمرد و او هم به جعل حديث در فضيلت عثمان پرداخت و گفت كه پيامبر فرموده است:

(هر پيامبرى در ميان پيروانش دوستى دارد و دوست من عثمان

است) «2».

(هر پيامبرى رفيقى در بهشت دارد و رفيق من عثمان است) «3».

و احاديث ديگرى كه بر پيغمبر خدا بدروغ بست و از قول رسول خدا احاديثى در فضيلت عثمان و معاويه جعل كرد، وقتى كه مسلمانان بر اثر انحراف و تصرفات نابجاى عثمان بحقوق مسلمين بر او شوريدند و او را كشتند و خلافت به امير المؤمنين (ع) رسيد ديگر بار ابو هريره بگوشه بدنامى و فلاكت افتاد و چون ديد مدينه ديگر جاى او نيست راهى دمشق شد و بمعاويه پناه برد و خود را به امير شام نزديك ساخت و براى تقرب بدستگاه او به هر خيانتى دست زد و بجعل احاديث در فضيلت معاويه پرداخت و بمردم شام گفت:

پيامبر فرمود «خداوند سه نفر را امين وحى خود شمرد، من و جبرئيل و معاويه!!»

و نيز به مردم شام گفت كه روزى پيامبر سهمى بمعاويه بخشيد و فرمود «اين سهم ترا باشد تا در بهشت مرا ديدار كنى!!) «4»

ابو هريره همچنان حديث پشت سر حديث در فضيلت معاويه

______________________________

(1)- العقد الفريد 1/ 25

(2)- اين خبر را ذهبى در ميزان الاعتدال ضمن شرح حال اسحاق بن نجيح آورده و بطلان آن را قطعى دانسته است.

(3)- ذهبى اين خبر را در ميزان الاعتدال ضمن شرح حال عثمان بن خالد آورده و آن را از منكرات وى شمرده است.

(4)- خطيب بغدادى اين دو روايت را در تاريخش آورده و امام شرف الدين آنها را دروغ دانسته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:246

و بنى اميه و بعضى صحابه مى ساخت تا خود را بمعاويه نزديك كند و از دنياى او بهره گيرد، (1) معاويه هم به او پول هاى كلانى مى بخشيد

و مقامش را بالا ميبرد و بر او لباسهاى گرانبها از خز و كتان مى پوشيد «1» و در سالى كه معاويه به عراق رفت ابو هريره هم به همراه او بود و وقتى كه ازدحام شديد مردم را در استقبال معاويه ديد دستش را بر دوش معاويه نهاد و گفت:

«اى مردم عراق، آيا گمان مى كنيد كه من برسول خدا دروغ مى بندم و خود را به آتش دوزخ مى اندازم؟

بخدا قسم كه از پيامبر خدا شنيدم كه ميفرمود (هر پيامبرى حرمى دارد و حرم من مدينه است و هر كس كه در حرم من حادثه اى پديد آورد لعنت خدا و فرشتگان و مردمان بر او باد و من اكنون گواهى ميدهم كه على (ع) در مدينه حادثه مى ساخت».

معاويه در برابر اين حديث دروغين و ننگين، ابو هريره را نواخت و به او جايزه اى بزرگ پرداخت و حاكم مدينه اش كرد «2» ابو هريره مستحق چنين پاداش بزرگى هم بود زيرا حديثى بر ضد امير المؤمنين جعل كرد تا بمعاويه نزديك شود و به سودجوئيها و طمع ورزيهاى ننگينش برسد.

اين پيرمرد زيانكار با احاديث مجعولش ضرباتى شديد بر اسلام وارد ساخت و شريعت اسلامى را لكه دار كرد و خرافات و اوهامى سياه به آن چسبانيد و آنچه را كه پيوندى با ديانت نداشت ضميمه دين كرد و مسلمانان را به پراكندگى كشانيد و آنها را در اصول اعتقادى و فروع آن و در همه چيز، دچار دسته ها و گروههاى مختلف و مخاصم گردانيد.

(2) دانشمند و پيشواى بزرگ و فقيد اسلامى جناب شرف الدين در

______________________________

(1)- صحيح بخارى 1/ 175

(2)- ابن ابى الحديد 1/ 358

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:247

كتاب جاويدانش بنام (ابو

هريره) درباره احاديث موضوعه ابو هريره بتفصيل سخن گفته و همچنين علامه كبير شيخ محمود ابو رية در كتاب (شيخ المضيرة) آن احاديث مجعوله را نقد و ثابت كرده كه همگى ساختگى و دروغ است و ابو هريره در رأس حديث سازان و- دروغ پردازان قرار دارد و اكنون مسلمانان نياز مبرمى به چنين مباحث آزادى دارند كه پرده از چهره اين دجالهاى ضد اسلامى بردارد و از خيانتهاى اين جعالان كه نسبت به اسلام و مسلمين روا داشته و چنين احاديث دروغى را ساخته اند سخن گويد.

(1)

4- زياد بن أبيه
اشاره

خطرناكترين و ستمكارترين فرمانداران معاويه، زياد بن أبيه بود، بطورى كه مورخان مينگارند، او نخستين كسى بود كه سلطه جائرانه اش را بسختى تحكيم كرد و براى استحكام حكومت معاويه شمشير كشيد، او مردم را به مجرد سوء ظن مى كشت و با كمترين شبهه اى مجازات ميكرد «1».

او نخستين كسى بود كه گارد مخصوص پيشاپيشش با گرزهاى آهنين حركت ميكردند و عمالش در برابرش روى كرسى ها مى نشستند و اولين كسى بود كه نگهبانان و پاسبانان را بدرگاه خود گماشت «2» و معاويه هم بر اقتدارش افزود و فرمانفرمائى بصره و كوفه و سجستان و سند و هند را به او سپرد «3».

اين سرزمينهاى اسلامى در چنگال قدرت او دچار هزاران گرفتارى و سيه روزى و بدبختى شد و هرج و مرج همه جا را فرا گرفت و همه آزاديها از بين رفت و افكار مردم از چنين اقتدار جائرانه اى دچار اضطراب و آشفتگى گرديد، حكومتى كه چيزى از مهر و عاطفه

______________________________

(1)- الكامل 10/ 183

(2)- صبح الاعشى 1/ 416

(3)- طبرى 6/ 134

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:248

سرش نمى شد و با تهمت و بدگمانى هر كسى را

ميگرفت و دست و پاها را ميبريد و چشمها را درمى آورد بطورى كه سايه مرگ بر سر بزرگان و آزادمردان سنگينى ميكرد و ميزان سخت گيرى و وحشت به اندازه اى رسيد كه بتصور درنمى آمد، (1) چنانكه خود زياد در خطبه اى كه بدون نام و ستايش خدا ايراد كرد از اين سياست كدر و سياه و نقشه هاى خطرناك خود پرده برداشت و گفت:

«من بخدا قسم، رفيق را بجاى رفيق ميگيرم و ساكن را بجاى مسافر و آمده را بجاى رفته و سالم را بجاى مريض، تا بجائى كه يك نفر از شما به برادرش بگويد سعد را نجات بده كه سعيد كشته شد» و بخطبه اش چنين افزود:

«ما براى هر جرمى، مجازاتى قائل شده ايم، هر كس گروهى را غرق كند غرقش مى كنيم و هر كس آتشى بر مردمى بيفروزد او را مى سوزانيم و هر كس خانه اى را سوراخ كند قلبش را سوراخ مى كنيم و هر كس قبرى را بشكافد، زنده مدفونش مى كنيم، بخدا قسم كه در ميان شما گروه فراوانى هستند كه بدست من بخاك خواهند افتاد، پس پروا كنيد كه از آنها نباشيد» «1»

منظور از چنين گفتارى اين است كه حدود و قصاصى كه خداوند و پيامبرش براى مجرمان وضع كرده اند بعقيده زياد براى مردم بصره و كوفه كافى نيست و آنها را براه مستقيم نمى آورد، زيرا در احكام اسلامى نيامده كه هر كس را كه غرق كند غرقش كنند و اگر بسوزاند، بسوزانندش و اگر كسى خانه اى را سوراخ كند قلبش را سوراخ كنند و هرگز اسلام فرمان نداده است كه اگر كسى قبر مرده اى را نبش كند او را زنده بگور كنند و اسلام هرگز

در اثر سوء ظن كسى را كيفر نمى دهد.

دستورات اسلامى چنين است ولى زياد، مجازاتهاى سنگين خود را

______________________________

(1)- الكامل 3/ 226

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:249

بنوعى ديگر انجام ميداد و تازه اين كيفربخشى ها، جزئى كوچك از جنايتهاى بزرگش بود.

(1) چنين سياست زشت و سياهى را كه زياد اعلام ميكرد، بر مسلمانان ناشناخته بود و به آن عادت نداشتند و دليل آن بود كه مجرى چنين سياستى مردى سركش و ستمگر است كه ميخواهد بزور بر مردم حكومت كند و دلهاشان را از ترس و هراس لبريز سازد و غاصبانه آنها را بفرمان خود درآورد.

سياست غلط زياد كه بموجب آن سالم بجاى مريض و آمده بجاى رفته مجازات مى شد بهر جهت از عدالت و مهربانى بدور بود و وقتى كه زياد چنين سياستى را اعلام ميداشت، ابو بلال مرداس بن اديه برخاست و به آرامى گفت:

«خداوند بر خلاف گفتار تو فرمان داده و فرموده است (بار گناه كسى را بدوش ديگرى نبايد نهاد «1» و هر كس نتيجه كار خود را مى بيند «2» بنابراين وعده هاى خداوندى از وعده هاى تو بهتر است».

زياد با خشم و فرياد به او چنين پاسخ داد:

«ما براى تو و يارانت راهى نمى بينيم مگر اينكه در موج خون شنا كنيد «3»»

زياد چنين برنامه هراس انگيز و ستمگرانه اى را اجرا ميكرد و همه آزادمردان و انديشمندان را بكام مرگ كشيد تا قدرت ستمگرانه اش استحكام يابد و كار آدمكشى را بجائى رسانيد كه گروهى را كه به بى گناهى آنها آگاه بود و ميدانست هيچ گونه دخالتى در كارهاى سياسى ندارند بيرحمانه مى كشت، چنانكه روزى نگهبانان او مردى عرب را

______________________________

(1)- سوره نجم آيه 38

(2)- سوره نجم آيه 39

(3)- طبرى 6/

135

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:250

دست بسته بحضورش آوردند، زياد به او گفت:

- مگر صداى جارچى ها را نشنيدى؟

- نه بخدا من از پيش گوسفندانم مى آمدم كه شب فرا رسيد و ناچار بگوشه اى پناه بردم تا صبح شد و فرمان امير را نشنيدم.

- بخدا قسم ميدانم كه راست ميگوئى ولى مصالح اجتماعى ايجاب مى كند كه ترا بكشم «1»

(1) سپس دستور داد او را بدون هيچ گناهى گردن بزنند، زياد اين چنين بيرحمانه خون مسلمين را مى ريخت و حرمتى براى جان مسلمانان قائل نبود و مسئوليتى در اين باره احساس نميكرد، مخصوصاً اين جنايتكار پست در ريختن خون شيعيان على (ع) بى پروائى ميكرد و آنها را زير هر ستاره ولاى هر سنگ و كلوخى كه مى يافت ميگرفت و دست و پاهايشان را مى بريد و بر شاخه هاى درخت خرما بدارشان مى آويخت و چشمهايشان را بيرون مى آورد و بخاك و خونشان مى كشيد «2» و اين بر عهده خداست كه از او انتقام بگيرد در برابر خونهائى كه ريخته شد و جانهاى با ارزشى كه بهراس افتاد و زنانى كه بيوه شدند و كودكانى كه مردند.

اينان گروهى از فرمانداران معاويه و جلادان خونخوارى بودند كه بر امت مسلمان مسلط شدند و فرزندان آنها را كشتند و زنان را باقى گذاشتند و اموال را بغارت بردند و به گسترش فساد و گناه تعمد ورزيدند.

(2)

ستمى همه جائى

كارگزاران پسر هند در همه سرزمين هاى اسلامى در گسترش ستم و تجاوز تلاشى پى گير داشتند و ادارات آنها، مركز هراس و سراسيمگى بود و درگاهشان دروازه گرفتاريها و ستمكاريها بشمار ميرفت

______________________________

(1)- طبرى 6/ 135

(2)- ابن ابى الحديد 3/ 15

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:251

و هر كس به آنجا روى

مى آورد به آتش ستم مى سوخت چنانكه عبد الملك در اين باره مى گويد، مردم بزندگانى اندكى قناعت ميكردند و با همسرى موافق ميزيستند و هرگز بدستگاه ناپاك ما راه نمى يافتند كه آزارى ببينند «1».

(1) فرمانروايان اموى، ستمگرى و تجاوز به حقوق مردم را به آخرين اندازه رسانيده بودند و اموال آنها را بناحق ميربودند و مالياتهائى سنگين به مسلمانها تحميل ميكردند و به پرداخت آن با نهايت سنگدلى وادارشان ميكردند چنانكه فان فلوتن مى نويسد:

بجاى آنكه خلفاء (حاكمان اموى) از مأمورين خود مسئوليت و حساب و كتابى بخواهند و آنها را از ستم گسترى و جنايت بازدارند برعكس در دزدى و غارتگرى با آنها شريك مى شدند و پولهائى را كه با رسوائى از مردم گرفته مى شد بالا مى كشيدند و به هرگونه تجاوزى كه از طرف كارگزارانشان نسبت به اموال مردم صورت مى گرفت رضايت ميدادند و اين گونه شركت در غارت اموال عمومى دليل آن بود كه بيش از هر چيز به پر كردن خزانه مركزى توجه داشتند «2».

معاويه و ديگر حاكمان بنى اميه هرگز بحساب كارگزارانشان نمى رسيدند و آنها را از ستم و تجاوز بحقوق مسلمين بازنمى داشتند چنانكه عقبة بن هبيره اسدى ضمن اشعارى خطاب بمعاويه از ستمگرى عمال و غارتگرى اموال مردم مينالد و ميگويد:

اى معاويه ما انسانيم كمى با ما نرمى كن آخر ما كوه و آهن كه نيستيم

زمين هاى ما را خورديد و از كشاورزى خالى كرديدديگر كشاورزى و دروگرى اينجا پيدا نمى شود

ما مردمى شديم كه همه چيزمان از دست رفت______________________________

(1)- الكامل 10/ 183 (2)- السيادة العربيه ص 28 زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:252 ولى يزيد و پدر يزيد بر ما حكومت مى كنندوقتى كه ما نابود شديم بازهم

بخلافت طمع داريد

نه ما و نه شما هيچ كدام هميشه زنده نخواهيم ماند

از منافع خلافت دست برداريد و درستكار باشيدو فرومايگان و بردگان را بر ما فرمانروا نكنيد

حقوق ما را به برابرى بپردازيد و نميخواهيم ببينيم كه سربازهائى پشت سر يكديگر بسر ما مى آيند.

(1) راعى نميرى شاعر هم خطاب به عبد الملك مروان شعرى سروده و از جور و ستم كارگزاران خليفه ناليده است كه چگونه مردم فقير و بيچاره شده و سر به بيابانها نهاده اند و جز يك شتر براى فرار خود چيزى برايشان نمانده است، او چنين مى سرايد:

اى خليفه خدا ما گروهى هستيم مسلمان كه صبح و شام سجده مى كنيم

اين ستمگران روزى كه فرمانشان دادى نافرمانى كردندو اگر بدانى، گرفتاريهائى براى مردم پديد آوردند

شيرمردان را گرفتند و پشتشان را شكستندبا تازيانه و ايستاده بزنجيرشان كشيدند

تا آنجا كه بر استخوانشان باقى نگذاشتندگوشتى و در دلهايشان فهم و ادراكى نماند

بر آنها سيلى ها نواختند و سرنگونشان كردندو آنها را در ترس و هراس باقى گذاشتند

توشه او را بردند و زمينگيرش كردندچنانكه نتوانست بجاى ديگر برود

او امير المؤمنين را ميخواند و در برابرش بيابانى بود كه بادها بدامنش مى وزيد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:253 مثل هدهدهائى كه تيراندازان بال او را بشكنندو سرنگون شده از رهروان كمك بخواهد

اى خليفه خدا همانا بستگان من همگى چون پرندگانى شدند كه توانائى پرواز ندارند

اينها گروهى هستند در اسلام كه ترك نكردندزكاة را و تباه نساختند نمازشان را

آنها مردم مرتد يمامه را نابود كردندهمچنانكه ستمكاران كشته ميشوند

در فصل بهار شيرها را ننوشيدندمگر ترش و تلخ و اندك

يحيى بر آنها تاخت و مستحكم ساخت بندى را كه مسلمانان آن را سنگين ديدند

فرمانهائى داد كه بى نيازان را

نيازمند كردبعد از بى نيازى و فقيرها را بيچاره ساخت

اكنون بستگان من كارشان را واگذاشتندبتو، يا منتظرند مدت كمى را «1».

(1) اين شعر كه اسف و اندوهى بزرگ را در بر دارد نشانگر حقيقت تلخى است كه شاعر در مضامين آن بتصوير ستمكاريهاى واليان بنى اميه پرداخته و از تجاوزات آنها بحقوق مسلمانان سخن گفته است.

اين تبهكاريها همچنان ادامه داشت و حتى در روزگار عمر بن عبد العزيز هم كه ميگويند دادگرترين پادشاهان بنى اميه بوده است چنين ستمگريهاى سياهى استمرار داشت و كارگزاران او هم از هيچ كارى در غارت اموال مردم و ربودن ثروتهاى عمومى فروگذار نمى كردند چنانكه كعب اشعرى خطاب به او چنين مى سرايد:

______________________________

(1)- طبقات فحول الشعراء ص 439. جمهرة اشعار العرب ص 341

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:254 اگر تو فرمانروايانت را مراقبت ميكنى همانا كارگزارانت در زمين همچون گرگهايند

آنها فرمانت را هرگز نمى پذيرندمگر آنكه گردنهايشان را با شمشير بزنى

شمشيرهائى كه در چنگ پيشتازان بينا باشدو در فرود آمدنش زجرها و عذابها پديد آيد «1».

مردى به عمر بن عبد العزيز كه روى منبر بود چنين خطاب كرد و گفت:

كسانى كه در سرزمينها مأموريت دادى فرمانت را انداختند و حرامها را حلال دانستند آلوده دامنان بر منبرها بالا رفتند و همگى به ستمكارى و تجاوز پرداختند ميخواستم امانتدارى در آنها بيابم به عدالت ولى هيهات كه مسلمان امينى پيدا نميشود «2».

(1) مسلمانان در آن روزگار آزمايشى سخت را مى گذرانيدند و ستم بزرگى را از حكومت اموى كه براى نابودى حق تعمدى وافر داشت تحمل ميكردند، روزگارى سياه كه سايه امويان بر آن سنگينى ميكرد و مى كوشيدند كه با عدالت مبارزه كنند و فقر و

بيچارگى را در همه سرزمينهاى اسلامى رواج دهند.

اين جنايتها كه از معاويه و ديگر ملوك بنى اميه برشمرديم موجب شد كه مردم بر آنها بشورند و خشم گيرند و اجتماع اسلامى در همه مراحل تاريخ به اين دودمان سياه نفرين فرستد و با آنها دشمنى ورزد، زيرا آنها در دوران حكومتشان واقعيت كفر و جاهلى خود را نشان دادند، واقعيتى كه هيچ گونه پيوستى با حقايق اسلامى نداشت.

______________________________

(1)- البيان و التبيان

(2)- البيان و التبيان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:255

(1) ظهور اين واقعيت و نمايش اين چهره سياه بوسيله صلح امام حسن (ع) پديد آمد و اين صلح ميدانى بود كه بنى اميه را پرواى تاخت وتاز داد تا ماهيت خود را بمردم نشان دهند و زنده و مرده معاويه در معرض لعن و دشنام قرار گيرد و حكومت بنى اميه بصورت نمونه سياهى از سلطه جابرانه ضد مردمى درآيد.

ما بهمين شرح مختصر از جنايات بنى اميه كه چهره تاريخ را سياه كرد قناعت مى كنيم جناياتى كه فقط با صلح امام حسن (ع) چهره از زير نقاب فريب و تدليس بيرون كشيد و طغيان امويان و شايستگى خاندان پيامبر را اثبات كرد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:257

(1)

سياست اهل بيت

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:259

(1) شايسته است كه در بيان اسباب و علل صلح امام حسن ع، شمه اى از سياست اهل بيت را بيان داريم تا اصالت سياست مبنائى آنها روشن شود و به هدفهاى متعالى آنها كه در سايه حكومت راستين اسلامى تحقق مى پذيرد آگهى يابيم.

تشريح اين سياست پاك و روشن بما امكان ميدهد تا بهتر به علل صلح امام با حكومت سركش روزگارش پى ببريم و بدانيم چرا و چگونه، نيروهاى

اهريمنى بنى اميه در مبارزه با امام و پدرش امير المؤمنين پيروزى يافتند.

(2)

سياست مبنائى

سياست راستينى كه بايستى بر همه سرزمينهاى اسلامى پرتو افكند در نظر اهل بيت سياستى مبنائى است كه متضمن مصالح عمومى است و بايد وسائلى برانگيخته شود تا جامعه به پيشرفتهاى مادى و معنوى نائل گردد و به آرمانها و هدفهاى متعاليش برسد و در برابر عوامل جور و جنايت حمايت شود و برابرى در همه سامانها تحقق يابد و فرصتها و موقعيتهائى كافى بوجود آيد تا مجتمع اسلامى از هر گونه فقر و نابسامانى در امان ماند.

سياست اهل بيت بر بنيان دادگرى كامل و حقيقت محض استوار است تا همه هدفها و آرمانهاى روشن اسلامى در سايه حكومتى راستين، شكل پذيرد و اين پيشروترين و متعالى ترين سياستى است كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:260

همه مردم مشتاق و خواهان آنند و عدالت سياسى و عدالت اجتماعى هم در سايه چنين وضعى پديد مى آيد و در همه مراحل آن اطمينانى دور از اضطراب و امنيتى بيرون از هراس و عدالتى منزه از ستم تحقق مى يابد و اين درست بر خلاف سياست سياه و جابرانه بنى اميه است كه شعار و تجاوز را برافراشتند و بهمه فريب ها و نيرنگها دست ميزدند تا مصالح مردم را پايمال منافع شخصى خود سازند و بناحق و ناروا بر مجتمع مسلمانان حكومت كنند

(1) سياست اهل بيت هرگز بر مبناى نيرنگ و فريب و ريا و آشوب و گمراهى و روشهاى غير واقعى قرار نداشت بلكه سياستى بود صريح و روشن در همه هدفها و برنامه هايش تا عدالت در همه جا گسترش يابد و همين سياست صريح كه در اقامه

عدل و حق با نهايت وضوح پافشارى داشت موجب شد كه سودجويان و آزمندان بر ضد آن برخيزند و خواهان روشى و حكومتى باشند كه منافع شخصى آنها را بهدر ندهد و اگر خاندان پيامبر به خواستهاى نامشروع آنها پاسخ مثبت ميدادند، هرگز خلافت آنها بديگران منتقل نمى شد ولى خاندان پيامبر، خشنودى خدا را مى جستند و راه روشن حقيقت را مى پيمودند و از اجراى نقشه هاى مخالف دين بركنار بودند.

(2)

خلافت در نظر اهل بيت

خلافت در نظر خاندان پيامبر، سايه عدالت پروردگار در روى زمين بود كه در پرتو آن بايستى عدالتى همگانى پديد آيد و امن و رفاه همه جا را فراگيرد و همه مردم در آسايش و مصونيت بسربرند و چنانچه خلافت از چنين امتيازاتى بركنار باشد براى خاندان پيامبر حائز ارزشى نخواهد بود، چنانكه امير المؤمنين درحالى كه كفش خود را پينه مى زد در ناحيه ذى قار به ابن عباس فرمود:

- اى ابن عباس، اين كفش بچند مى ارزد؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:261

- اى امير المؤمنين، اين كفش ارزشى ندارد.

- بخدا قسم اين كفش در نزد من از حكومت بر شما ارزنده تر است مگر آنكه بتوانم حقى را برپاى دارم و باطلى را نابود كنم كفش على كه از ليف خرما بود براى او از حكومتى كه در آن عدالت استقرار نيابد و باطل نابود نگردد بيشتر ارزش داشت تا چه رسد به حكومتى كه جابرانه، عدالت را تباه سازد و حق را بميراند و باطل را زنده سازد.

(1) امير المؤمنين (ع) در يكى از گفتارش علت مخالفت با بيعت ابو بكر را چنين بيان ميدارد:

«خداوندا تو ميدانى كه ما براى رسيدن به قدرت و حكومت و يا بچنگ

آوردن مال بى ارزش دنيا نمى كوشيم بلكه ميخواهيم كه دين تو را استقرار بخشيم و در زمين تو صلح و شايستگى پديد آوريم تا بندگان ستمديده ات در امان مانند و حدود تعطيل شده ات اجرا گردد» «1».

و بهمين دلايل استوار بود كه على (ع) علنا بر ابو بكر خشم گرفت و از پذيرش خلافت او خوددارى كرد و دلايلى فراوان بر شايستگى خود بر احراز مقام خلافت بيان داشت ولى با او به جنگ برنخاست تا وحدت و اجتماع امت از هم نپاشد و در اين امر از فرمان پيامبر پيروى كرد كه به او فرمود:

«اى على تو مانند كعبه اى كه مردم بايد بسوى تو بيايند و تو نبايد بسوى آنها بروى، پس اگر به نزدت آمدند و خلافت را بتو عرضه داشتند از آنها بپذير و اگر نيامدند تو هم به پيش آنها نرو تا اينكه خودشان بسويت بيايند «2» در اين صورت بر مسلمانان واجب

______________________________

(1)- نهج البلاغه محمد عبده 2/ 18

(2)- اسد الغابه/ 314

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:262

است كه از خاندان پيامبرشان پيروى كنند و بسوى آنها روى آورند، تا عترت رسول بين آنها بر طبق فرمان خدا حكم كنند و بحقيقت روشن و راه راست هدايتشان كنند.

ولى مردم آن روزگار فريب دنيا را خوردند و حكومتهاى وقت گولشان زدند و از آنها بسود هوسها و آزهايشان بهره بردند و در نتيجه خلافت از خاندان پيامبر به نااهلان منتقل شد و هزاران بدبختى و سيه روزى براى مسلمانها پديد آمد و وضع نابسامانى پيش آمد كه مسلمانها در طول تاريخ هنوز هم گرفتار نتايج شوم آن هستند.

(1)

هدفهاى برتر

اشاره

مقاصد عالى و نمونه هاى برترى كه خاندان پيامبر، پرچمدار

آن بودند و سياست خود را بر بنيان آن استوار كردند، چنين است:

(2)

الف- عدالت

سياست اسلامى با همه مفاهيم و جوانبش بر بنيان دادگرى استوار است كه به آن گرايشى مطلق دارد و همه برنامه هايش را در پرتو آن متمركز و اجرا ميكند و به كارگزارانش فرمان ميدهد كه عدالت را در همه پهنه هاى زندگى نمايان سازند و نبايستى فرمانى از روى هوس و غرضهائى كه مخالف اصول عدالت است صادر كنند چنانكه خداوند در قرآن ميفرمايد:

(وقتى كه بين مردم حكم مى كنيد به دادگرى فرمان دهيد) «1» و نيز ميفرمايد:

«اى داوود ما ترا در روى زمين بجانشينى خود برگزيديم پس در ميان مردم بحق فرمان ده و از هوس پيروى مكن كه از راه خدا دور خواهى ماند» «2».

______________________________

(1)- سوره نساء آيه 56

(2)- سوره ص آيه 26

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:263

(1) و همه مسلمانان اقرار دارند كه اگر فرمانروايى از عدالت انحراف جست بايد از حكومت بركنار شود چنانكه امير المؤمنين يكى از فرماندارانش را كه بنا بشكايت زنى بنام سوده دختر عماره همدانى در حكومتش بى قانونى كرده بود از كار بركنار ساخت و درحالى كه مى گريست گفت:

«خداوندا، تو بر من و آنها گواهى كه هرگز به آنها نگفته ام كه بر بندگانت ستم كنند و حق ترا ترك گويند» و فورى فرمان عزل او را صادر كرد «1» و امام صادق ع ميفرمود: (از خدا بترسيد و دادگرى را پيشه كنيد چنانكه خودتان به ستمكاران اعتراض مى كنيد «2».

خوشبختى هر ملت و پيشرفت آن وابسته به عدالت فرمانروايان اوست و اگر حكمرانان بساحت عدالت تجاوز كنند و در حكومت خود ستم ورزند، سرزمينها دچار سيه روزى و واژگونى ميشود

و اختلافها و برخوردها همه جا را فرا ميگيرد و از اين روى اسلام، توجهى فراوان به اين حقيقت دارد كه قضاوت و حكومت بمردان شايسته و معتمد واگذار شود زيرا فرمانروائى و قضاوت همراه با اشتباهات و لغزشهائى است كه فقط شايسته كاران و بزرگان از آن در امان ميمانند و متأسفانه تعداد آنها هم كم است و ما درباره گسترش عدالت بطور مشروح در كتاب نظام سياسى در اسلام سخن گفته ايم و در اينجا نيازى به تفصيل بيشتر نداريم بلكه منظورمان اين است كه درباره سياست اهل بيت شمه اى بنگاريم و بيان داريم كه سياست آنها بر مبناى عدالت همگانى استقرار يافته و همه هدفهايشان بر چنين حقيقتى استوار است.

(2)

ب- برابرى

اسلام نعمت برابرى را چنان بر اجتماع اسلامى بمانند باران

______________________________

(1)- عقد الفريد 1/ 211

(2)- اصول كافى 2/ 147

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:264

بمساوات باريده كه هرگز در تاريخ انسانى نظيرى نداشته است و به آشكارائى لزوم برابرى و دادگرى را بين همه افراد انسانى و نژادها و طبقات اعلام داشته و براى سفيدپوستان بر سياه پوستان و عرب بر غير عرب هيچ گونه امتيازى قائل نشده و همه را مانند دندانه ى شانه مساوى دانسته و براى هيچ يك بر ديگرى فضيلتى جز به تقوى و عمل نيكو بحساب نياورده است چنانكه استاد جيب ميگويد:

«اسلام تنها ديانتى است كه هميشه ميكوشد همه انسانها را با نژادها و مليتهاى گوناگونى كه دارند در يكجا فراهم آورد و از پراكندگيها و دشمنيهاى آنان جلوگيرى كند و بنيانش بر مساوات استوار است و اكنون كه شاهد اينهمه برخوردها و اختلافها در دولت ها و ملتهاى شرق و غرب هستيم چاره اى جز گرايش به

اسلام نداريم» «1».

(1) امير المؤمنين ع در روزگار حكومتش اجراى چنين برابرى و دادگرى را بحد كامل رعايت مى كرد و به فرمانداران و كارگزارانش فرمان ميداد كه در بين مردم حقيقت مساوات را حتى در نگاه كردن بچهره آنها معمول دارند چنانكه در يكى از فرمانهايش مى نويسد:

«پروبال مهر و عنايت خود را بر مردمان بگستران و چهره خود را به آنها گشاده گردان و با همگان به نرمى رفتار كن و حتى در نگاه كردن به آنها مساوات را رعايت نما «2» و در اشاره و سلام به همه يكسان باش تا ستمگران به ستم تو طمع نورزند و ناتوانان از عدالت تو نوميد نگردند» «3».

اجراى همين سياست دادگرانه موجب شد كه آتش كينه ها و حسادتها زبانه گيرد و نيروهاى اهريمنانه سركشان قدرت يابد

______________________________

(1)- النظام السياسى فى الاسلام ص 319

(2)- منظور اين است كه در كارهاى بسيار ساده هم رعايت عدالت لازم است.

(3)- شرح نهج البلاغه محمد عبده 3/ 85

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:265

و در مبارزه با حكومت عادلانه او پيروز شوند (1) چنانكه مدائنى مى نويسد:

(از مهمترين عواملى كه موجب پيروزى عرب بر على بن أبي طالب ع گرديد رعايت مساواتى بود كه بين همه مردمان اجرا مى شد بطورى كه براى اشراف نسبت به تهيدستان و عرب بر غير عرب امتيازى قائل نبود و رؤساى قبايل را بر افراد عادى برترى نميداد)

سركشان قريش و جباران عرب كه در التزام آنان بودند به هيچ روى هدفهاى عالى اسلامى را كه متضمن اجراى برابرى همگانى و گسترش عدالت و مبارزه با ستم بود نمى پذيرفتند و خواهان امتيازهاى جاهلى و تجاوز به اموال مسلمانان بودند و ميخواستند كه

همچنان بر مستمندان و ناتوانان چيره باشند و اين خواستهاى نادرست با روش فرزند ابو طالب كه پيشواى عدالت بزرگ اجتماعى در روى زمين بود مغايرت داشت، امام حسن ع هم از روش و نقشه پدرش پيروى ميكرد و از آن راه روشن، هرگز انحراف نمى جست و بهمين سبب در برابر امواج دشمنى ها و كينه توزيها قرار گرفت.

(2)

ج- آزادى

اسلام آزادى را براى همه پيروانش مقرر داشته و حكومت اسلامى را به حمايت آزادى و اجراى آن در پهنه زندگى فرمان داده است. آزادى همه جانبه اى كه در همه شئون حياتى مردم جريان داشته باشد، يعنى آزادى عقيده، آزادى انديشه، آزادى ابراز رأى و آزادى در همه مراتب سياسى و اجتماعى و اسلام همه اين آزاديها را معتبر شمرده و از حقوق طبيعى انسانها در همه احوال دانسته است.

چنانكه امير المؤمنين ع بروزگار خلافتش آزادى را با همه مفاهيمش بمردم بخشيد و آنها را بقبول خلافت خود مجبور نساخت و جبرا بزير فرمان خود نياورد بلكه مخالفان حكومت خود را آزاد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:266

گذاشت تا هرگونه كه بخواهند از آزادى خود بهره بگيرند و هيچ گاه متعرض آنها نشد و آزارى به آنها نرسانيد، (1) چنانكه با خوارج هم، چنين روشى را معمول داشت و ابتدا با آنها بجنگيد، بلكه آنها را از طغيانشان ترسانيد و با استدلال به اشتباهكاريهاى آنها پاسخ داد.

ولى چون ديد كه دست از انديشه سياهشان برنمى دارند و بر تمرد و نفاقشان باقى هستند بناگزير آنها را از سر راه مسلمانان برداشت و ميدانشان را خالى كرد اما اين كار بهنگامى صورت گرفت كه آنها در ميهن اسلامى به تباهكارى پرداختند و امنيت

مسلمانان را به مخاطره انداختند و آنگاه بر طبق فرمان خداوند، با آنها مبارزه كرد كه خداوند ميفرمايد: (با كسانى كه سركشى مى كنند جنگ كنيد تا فرمان خدا را بپذيرند).

پس از نبرد با خوارج، بازهم گروهى زياد بين مردم عراق بودند كه از روش نادرستشان پيروى ميكردند ولى امام متعرض آنها نشد و سهم آنها را از بيت المال قطع نكرد و مانع خروجشان از كوفه نگرديد، بلكه به آنها آزادى داد و مراقبتى از جانب حكومت بر كارهايشان انجام نداد و به زندان و زنجيرشان نكشيد و همين آزادى وسيع را به دار و دسته بنى اميه هم داد و هرگز به آنها تعرضى نكرد و آزارى باين عده كه از بزرگترين دشمنانش بودند نرساند. چنين آزادى همه جائى و همگانى كه از طرف امام به دار و دسته هاى مخالف حكومتش داده شد هرگز در تاريخ انسانى نظير ندارد و نشان ميدهد كه سياست سازنده اسلامى بر مبناى آزادى و عدم زور و جبر و تحميل بر مردم استوار است و اجتماع را به آنچه نميخواهند وادار نمى كند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:267

(1)

د- صراحت و راستى

سياست راستين و روشنى كه خاندان پيامبر شعار آن را برافراشتند در پرتو واقعيت و راستى ميدرخشد و از هر گونه نفاق و نيرنگ بدور است، و سياستى كه مردم را به وعده هاى دروغ نمى فريبد و به آرزوهاى دروغين نمى كشاند بلكه در همه نقشه ها و برنامه هايش، صراحت و صدق نمايانست.

خاندان پيامبر در همه هنگامه هاى حيات چنين سياستى را ابراز ميداشتند و در منطق آنها هرگز نيرنگ و دروغى وجود نداشت چنانكه امام حسين ع فرزند پيامبر و نمونه روش اسلام راستين، بمردم

مكه و كسانى كه در بين راه به او پيوستند وقتى كه خبر قتل نماينده اش در عراق، شهيد عظيم مسلم بن عقيل به او رسيد با صراحت از شهادت خود سخن گفت و بخيانت مردم كوفه و پيمان شكنى آنها تصريح كرد و فرمود پايان اين سفر مرگ و شهادت است و در نتيجه گروهى از دنياپرستان و آزمندان كه به همراهش آمده بودند از دورش پراكنده شدند و امام در چنان موقعيت خطرناكى با نهايت صراحت، به بيان حقيقت پرداخت و پرده از چهره هدف و نقشه اش برداشت تا آنها كه با اويند با بينش كامل بميدان جهاد آيند و بدستور اسلام كه متضمن راستى و صراحت و مبرا از هر گونه دغل كارى و فريب است عمل كنند.

اگر نيرنگ و فريب بهر شكلى از اشكالش در اسلام جايز بود هنگامى كه معاويه دشمن بزرگ اسلام بر امير المؤمنين ع شوريد، على ع ميتوانست پس از قتل عثمان با او كمى مدارا و سازش كند و او را در حكومت شام باقى گذارد و پس از آنكه خلافتش استقرار يافت او را از كار بركنار كند و از شر و تمردش خلاص شود ولى اسلام به او اجازه چنين سازش ناروائى را نمى داد بهمين جهت امام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:268

حتى براى مدتى كوتاه بمعاويه اجازه حكومت نداد و اين اثربخش ترين نمونه سياست راستين امام بود.

(1) از اين روشنتر، مسئله صراحت امام در ماجراى شوراى شش نفرى است كه امام دعوت عبد الرحمن بن عوف را كه يكى از اعضاى شوراى برگزيده عمر بود نپذيرفت، عبد الرحمن با نهايت التماس مى گفت حاضر است با امام بيعت كند

و او را بمقام عظيم خلافت اسلامى برگزيند بشرطى كه امام از روش شيخين (ابو بكر و عمر) پيروى كند و سياست آنها را ادامه دهد ولى امام چنين شرطى را نپذيرفت و اعلام داشت كه جز به كتاب خدا و سنت پيامبرش در رهبرى مردم و شئون لازمه آن رفتار نخواهد كرد در صورتى كه مى توانست با اين شرط در ابتدا موافقت كند و بعد از آن سرپيچد و سياستش را بر طبق هدفهاى اسلامى اجرا كند و مخالفان حكومت خود را بگيرد و ببندد ولى او از دروغ و نيرنگ پرهيز كرد و در قول و عمل جز بصدق و صراحت نگرائيد.

اسلام همواره به راستى و صراحت فرمان ميدهد و پيروان خود را از هر نيرنگى كه بواقعيت نمى پيوندد و حكومتى راستين پديد نمى آورد بازميدارد چنانكه پيامبر فرمود:

«راستگو باشيد كه راستى شما را به نيكوئى و نيكوئى شما را به بهشت هدايت مى كند و مادام كه انسان راست ميگويد و در جستجوى راستى است خداوند نامش را در شماره راستان مينگارد، از دروغ بپرهيزيد كه دروغ انسان را به گناه و گناه آدمى را به آتش مى افكند و مادام كه انسان دروغ بگويد و به نادرستى گرايد در نزد خداوند نامش در شمار دروغگويان نوشته ميشود» «1».

خاندان پيامبر هم سياست خود را بر اساس راستى و روشنى

______________________________

(1)- روايت مسلم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:269

بنيان مى نهادند و از مكر و فريب بدور بودند (1) چنانكه امير المؤمنين ع ميفرمود:

«اگر نيرنگ و فريب روشى جهنمى نميبود من فريبكارترين مردم بودم».

و بيشتر اوقات آه هائى دردناك مى كشيد و درحالى كه از خيانتهاى دشمنش دلى اندوهناك داشت ميفرمود:

«اى واى، آنها

بمن نيرنگ ميزنند و ميدانند كه من از فريبشان آگاهم و از آنها بهتر راه مكر را مى دانم ولى چون نيرنگ روشى جهنمى است در برابر خدعه آنها شكيبائى ميورزم و كارى را كه آنها مى كنند نمى كنم» «1».

و درباره غدر و نيرنگ ميفرمود:

«هر نيرنگبازى در قيامت پرچمى دارد كه بوسيله آن شناخته ميشود» «2».

مكر و فريب از جانهائى برمى خيزد كه ايمانى به ارزشهاى انسانى و حقايق دينى ندارند و امير المؤمنين ع فريبكاران را از ايمان بخدا دور ميداند و ميفرمايد:

«كسى كه بداند چه سرنوشتى در قيامت دارد هرگز به نيرنگ نمى پردازد و ما اكنون در روزگارى هستيم كه بيشتر مردمش حيله باز و تزويركارند و نادانان، آنها را سياستمدار و چاره جو ميدانند، چه ميشود آنها را؟، خدايشان بكشد! آنها ميدانند كه دگرگونى دل و نيرنگبازى مانع رعايت امر و نهى خداست ولى توجهى به آن ندارند و در پى بدست آوردن قدرت و فرصت هستند و پروائى در كار دين ندارند».

______________________________

(1)- جامع السعادات 1/ 202

(2)- نهج البلاغه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:270

(1) و در پاسخ يكى از بندگان و شهوت و مقام كه گفته بود امام آگاهى به شئون سياست ندارد و معاويه از او آگاه تر و به اداره حكومت شايسته تر است، فرمود:

«بخدا قسم معاويه از من آگاه تر و زيرك تر نيست بلكه او نيرنگ مى بازد و نافرمانى ميكند و اگر فريبكارى ناشايسته نبود من زيرك ترين مردم بودم» «1».

سياست امير المؤمنين و ائمه اهل بيت در همه شئون حياتى نمايانگر ارزشهاى سياسى نيكوئى بود كه اسلام آن را اعلام ميداشت و اسلام هرگز فريب و نيرنگ و دروغ را نمى پذيرد و هرگونه نفاقهاى اجتماعى را هر چند

پيروزيهاى سياسى موقتى را در برداشته باشد امضاء نمى كند زيرا خلافت اسلامى مهمترين مركز حياتى مسلمانان است و بايد اعتماد همگانى را برانگيزد و بحقوق اجتماع و امت ايمان داشته باشد.

امام حسن ع هم از روش راستين و برنامه متعالى پدرش پيروى ميكرد و به هيچ وسيله اى كه مورد تصويب دين نباشد دست نميزد و از راههائى كه بواقعيت نمى پيوست بركنار بود و اگر بعضى روشهاى معاويه را اتخاذ ميكرد هرگز معاويه بر او پيروز نمى شد چنانكه در اين باره به سليمان صرد فرمود:

«اگر براى دنيا مى انديشيدم و بخاطر آن كار ميكردم و ميكوشيدم معاويه از من تواناتر و نيرومندتر نبود ولى من مثل شما فكر نمى كنم».

امام در ضمن اين گفتار، نشان مى دهد كه اگر فقط بخاطر دنيا كار ميكرد بر دشمنش پيروز مى شد ولى براى بدست آوردن حكومت در چنان موقعيتى بايد دست بكار اقداماتى شد كه با دستورات اسلامى، همساز نيست و او از همه مسلمانان برعايت و نگهبانى فرمانهاى اسلامى بيشتر عشق ميورزد.

______________________________

(1)- نهج البلاغه 2/ 206

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:271

(1)

ه- فرمانداران و كارگزاران

سياست اهل بيت بر اين است كه كارگزاران دستگاه حكومت اسلامى بايستى در شايستگى و پاكى و كفايت و قدرت در شئون مملكت از بهترين افراد اجتماع باشند تا مصالح همگانى را در برابر ديدگان خود قرار دهند و در روش خود دادگرى ناب و سزاوارى محض را بين مردم رواج دهند و امين مردمان باشند و بودجه حكومت را در راه آسايش اجتماع بمصرف رسانند و قبل از هر چيز از رشوه خوارى بركنار مانند و چشم بدست مردم نباشند زيرا رشوه خوارى موجب سقوط اخلاق و گسترش تباهى و باطل در

كشور اسلامى ميگردد، چنانكه امير المؤمنين ع بفرماندهان سپاهش چنين نوشت:

«اما بعد، پيشينيان شما از آن جهت نابود شدند كه حق را از مردم بازداشتند و باطل را فراپيش خود نهادند» «1». از مهمترين عواملى كه حكومت را واژگون مى سازد و بنابودى مى اندازد بازندادن حق مردم است كه مجبور ميشوند حق خود را بوسيله رشوه بگيرند و طبيعى است كه چنين كارى امنيت عمومى را بخطر مى اندازد و اجتماع را آشفته مى سازد و موجب گسترش ستم و تباهى مى گردد.

خاندان پيامبر به اين مسأله دقيق تر مى نگريستند و ژرف تر به بررسى آن مى پرداختند تا آنجا كه به فرمانداران خود دستور مى دادند كه با مردم هيچ گونه رابطه اى حتى ارتباط دوستى و عاطفى نداشته باشند و بهمين جهت وقتى كه به امير المؤمنين خبر دادند، سهل بن حنيف حاكم بصره به ضيافتى دعوت شده و آن را پذيرفته است، عملش را زشت شمرد و نامه اى سرزنش آميز به او نوشت و فرمود:

«اما بعد، بمن خبر رسيد كه يكى از جوانان بصره ترا به

______________________________

(1)- نهج البلاغه 1/ 151

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:272

ضيافتى دعوت كرده و تو با شتاب دعوتش را پذيرفته اى و بر سفره اى رنگين از غذاهاى گوناگون و ظرفهاى پر نشسته اى، هرگز گمان نمى كردم به ضيافتى بروى كه توانگران به آن راه يابند و گرسنگان از آن بركنار باشند، درست بينديش كه اين خوراكها از كجا آمده و نخست نگاه كن كه آيا اين غذاهاى رنگارنگ از راه حلال بدست آمده يا حرام و آنگاه دست بسفره دراز كن «1».

(1) اشعث بن قيس كه ميخواست خود را به امير المؤمنين نزديك سازد و به خلافتش تقرب جويد، روزى ظرفى

از حلواى شيرين و مطبوع به پيش امام فرستاد و امام در برابر چنين ارمغانى فرمود:

«در شگفتم از كار مردى كه در خانه مرا كوبيد و ظرفى سربسته از غذا برآيم آورد، از اين هديه نابجا چنان بهم برآمدم كه گويا آب دهن افعى يا زهر آن را برايم در كاسه ريخته اند به او گفتم اين جايزه است يا زكاة يا صدقه كه اينها بر ما اهل بيت حرام است گفت نه هديه اى است كه بحضور آورده ام به او گفتم زنان سوگوار بر تو بگريند، آيا ادراك خود را از دست داده اى يا ديوانه اى يا از خرد بدورى، بخدا قسم اگر هفت اقليم و آنچه را در آنهاست بمن ببخشند تا در برابر خداوند را نافرمانى كنم بگرفتن پوست جوى از دهان مورچه اى هرگز چنين نخواهم كرد، دنياى شما در برابر من از برگى كه در دهان ملخى باشد و آن را بجود بى ارزش تر است.

على ع را به لذت هاى ناپايدار و نعمت هاى گذران چه كار، بدرگاه خدا از تاريكى خرد و زشتى لغزش پناه مى برم و از او در همه گاه يارى ميجويم» «2».

با اجراى چنين سياست سازنده اى عدالت اجتماعى تحقق مى يابد

______________________________

(1)- نهج البلاغه محمد عبده 3/ 78

(2)- نهج البلاغه محمد عبده 2/ 244

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:273

و امنيت و آسايش همه جا دامن ميگستراند و ستم و تجاوز نابود مى گردد.

(1)

و- خدمات سپاهى

سياست اهل بيت، هرگز مردم را بزور بخدمت سپاهى در- نمى آورد و به جبر و نارضائى بجبهه جنگ نمى فرستاد، بلكه آنها را بجهاد ميخواند و جهاد يكى از فرائض الهى است. در اين صورت اگر كسى بجهاد رفت فرمان خدا را بجا آورده و اگر

در خانه نشست از فرمان خدا سرپيچيده است و لازم نيست كه مردم مورد تهديد و خشم قرار گيرند بلكه در اتخاذ تصميم بجهاد آزاد هستند، امام حسن (ع) هم در نبرد با معاويه همين اصل را اجرا كرد و مردم را به زور وادار بجنگ نكرد بلكه آنها را بجهاد دعوت فرمود چنانكه پدرش امير المؤمنين هم در جنگهاى جمل و صفين و نهروان همين رفتار را با سپاهيان خود داشت، آنها ميخواستند كه مردم بعنوان دفاع از عقيده و ايمان خويش و اجراى فرمان خدا جهاد كنند ولى بنى اميه برعكس، مردم را به عنف و زور بسيج ميكردند و متخلفين را به سخت ترين كيفرها ميرسانيدند، چنانكه بگفته مورخان، وقتى كه عبيد الله بن زياد مردم را به جنگ حضرت سيد الشهداء بسيج ميكرد مردى شامى را كه از رفتن بجنگ خوددارى كرد كشت و حجاج هم عمرو بن ضامى برجمى را كه به سپاهيان مهلب بن ابى صفره نپيوست بقتل رسانيد و شاعرى در اين باره گفت:

يكى از دو راه را انتخاب كن يا چون ابن ضابى مرگ را و يا پيوستن به لشكر مهلب را و همين نقشه تهديدآميز بنى اميه بود كه مردم را بپذيرش جنگ وادار مى ساخت و اگر امام حسن (ع) هم سپاهيانش را بزور بزير فرمان مى آورد و متمردان را كيفر مى داد و به هر كس بدگمان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:274

مى شد او را عقوبت مى كرد، لشكرش اين چنين دچار ورشكستى و از هم پاشيدگى نمى شد، ولى امام راه راست و روشنى را مى پيمود كه در آن هيچ انحراف و نيرنگى نبود و خشنودى خدا را بر هر چيز

مقدم مى دانست.

(1)

ز- سياست مالى

سياست مالى اهل بيت متضمن مصرف بودجه مركزى در راه مصالح عمومى مانند ايجاد تأسيسات خيريه و تنظيم منافع حياتى مردم بود تا براى هميشه شبح سياه فقر و درماندگى از بين برود، آنها حتى يك درهم را در راهى غير از منافع مردم مصرف نميكردند و در اين مورد احتياطى شديد معمول ميداشتند چنانكه امير المؤمنين (ع) وقتى كه طلحه و زبير براى گفتگوهاى شخصى بحضورش آمدند فرمود چراغ بيت المال را خاموش كنند زيرا چراغى كه با روغن بيت المال بسوزد نبايد در استفاده هاى شخصى و خصوصى بكار آيد.

همين روش حاد و سختگيرانه در حفظ اموال مردم بود كه حسودان عرب و كينه توزان قريش را بر ضد او برانگيخت و گروهى بحضورش آمدند و درخواست كردند كه سياست خود را تغيير دهد و به او گفتند:

«اى امير المؤمنين، اين اموال را ببخش و اشراف و بزرگان عرب و قريش را بر بندگان و غير عرب برترى ده و مخالفين خود را استمالت كن و بخود نزديك گردان».

امام از اين سخن سست و پست بخشم آمد و فرمود:

«شما بمن دستور ميدهيد كه پيروزى را با ستمكارى بدست آورم؟» «1»-

امتياز عرب بر بردگان و بخشيدن اموال عمومى به اشراف و

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 1/ 182

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:275

سرشناسان، در نظر فرزند ابى طالب جرمى بزرگ و تجاوز بحقوق مسلمانان بشمار ميرفت، و على (ع) كه پيشواى عدالت و برابرى انسانى بود هرگز بزير بار چنين گناهى نمى رفت.

(1) اموال مسلمانان بايد در راه مصالح آنها و تأمين زندگى محرومان و مستمندان صرف شود و رئيس دولت حق ندارد كه آنها را بخود

اختصاص دهد يا بكس و كارش ببخشد زيرا چنين كارى خيانت بخدا و مردم است و امير المؤمنين بروزگار زمامداريش اين سياست مالى عادلانه را اجرا كرد و هرگز خانه و ملكى نگرفت و به آسايش و رفاه نپرداخت و جز جامه كهنه خويش لباسى نپوشيد و خوراك لذيذى نخورد و از كاميابيهاى زندگى بهره اى نبرد و زندگانيش برابر با زندگانى بيچارگان و محرومان اجتماع بود، چنانكه هارون از پدرش عنتره نقل مى كند كه روزى بديدار على (ع) در بناى خورنق كوفه رفتم و ديدم قطيفه اى كهنه بر دوش دارد و هوا بشدت سرد است به او گفتم:

«اى امير المؤمنين خداوند براى تو و خاندانت از بيت المال بهره اى مقرر داشته، چرا با جانت چنين مى كنى؟ فرمود (بخدا قسم، من جامه اى از مال مردم نپوشيده ام و اين قطيفه را با خود از مدينه آورده ام) «1».

او براى پرهيز از سرما لباسى جز همان قطيفه كه از مدينه آورده بود بر تن نداشت در صورتى كه مى توانست جامه هاى حرير گرانبها بپوشد ولى او هرگز نمى خواست از اموال عمومى بنفع خود استفاده كند و حتى چيزى بخاندان و پسرانش اختصاص دهد، چنانكه ابو رافع متصدى بيت المال مى گويد «2»:

______________________________

(1)- الكامل 8/ 173

(2)- نام ابو رافع ابراهيم بود، ميگويند او مردى قبطى بود كه مسلمان شد و بعضى نوشته اند كه غلام عباس عموى پيغمبر بود و چون عباس مسلمان شد ابو رافع پيامبر را به مسلمان شدن او بشارت داد و از بندگى آزاد شد مرگ او بگفته بعضى در زمان عثمان و بقول ديگر در زمان على (ع) بود (استيعاب 4/ 70)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:276

(1) على امير

المؤمنين (ع) وقتى بخانه رفت گردن بند مرواريدى بگردن دخترش ديد و دانست كه از بيت المال است رنگش دگرگون شد و درحالى كه بند بندش مى لرزيد پيش من آمد و گفت:

اين گردن بند را از كجا آورده؟ بخدا قسم دستش را مى برم.

من كه اين خشونت و سختى را ديدم گفتم:

بخدا قسم اى امير المؤمنين، من او را در برابر ضمانت به او عاريه دادم.

امام آرام شد و خشمش نشست و فرمود:

(وقتى كه با فاطمه (ع) ازدواج كردم فرشى نداشتم و فقط پوست گوسفندى در خانه بود كه شبها بر روى آن ميخوابيديم و روزها بروى ديگرش گوسفندها را علوفه ميداديم و غير از فاطمه كسى در خانه خدمت نميكرد «1». و اين بهترين نمونه يك دادگرى متعالى است كه امام امتيازى براى دخترش نسبت بدختران مسلمانان قائل نمى شد، و اين آخرين و بالاترين درجه عدالتى است كه هيچ كس بپايه آن نرسيده است.

نمونه ديگر از مساوات حكومت على (ع) و احتياط كامل در رعايت عدالت آن حضرت روايتى است كه عاصم بن كليب «2» از پدرش نقل ميكند و ميگويد:

اموالى از اصفهان براى على (ع) رسيد و حضرت آن را به هفت

______________________________

(1)- الكامل 8/ 173

(2)- عاصم بن كليب بن شهاب جرمى كوفى رواياتى از صحابه بزرگ پيامبر نقل كرده و گروهى ديگر آن روايات را از او نقل كرده اند و بگفته ابن معين و نسائى از ثقات محدثين بوده و ابن شهاب او را از عابدان و بهترين مردمان كوفه دانسته است او متهم بپذيرش مذهب مرجئه گرديد ولى از آن برائت جست، ابن حيان او را از ثقات شمرده و ميگويد او مورد اعتماد و امين بود

و در سال 137 ه درگذشت (تهذيب التهذيب 5/ 55)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:277

بخش تقسيم كرد و قرص نانى را هم كه روى بارها يافت هفت تكه كرد و هر تكه را روى يكى از بخشها گذاشت و رؤساى هفت قبيله را فرا خواند كه اين سهميه ها را بردارند و بين افراد خود تقسيم كنند و خودش بميان آنها رفت و با قرعه سهام را به آنها داد.

(1) اين همان عدالت متعالى و برترى است كه در هيچ يك از دوران تاريخ تحقق نيافته است عدالتى كه زائيده بينش و تجربت است و به آخرين پايگاه اعلاى برابرى در زمينه زمامدارى اسلامى رسيده است و ما هرگز نميتوانيم به هيچ روى نظام سياسى راستينى بوجود آوريم كه عدالت بزرگ اسلامى چنانكه در روزگار فرزند ابى طالب تحقق يافت و فرزندانش نيز بهمان راه رفتند صورت پذيرد. در اينجا سخن خود را درباره تشريح سياست والاى اهل بيت پايان ميدهيم. در اين صورت اگر امام حسن (ع) از اين رويه عالى انحراف مى جست و راه سركشان را مى پيمود و به مداهنه و سازش مى پرداخت و اموال مسلمانان را به مصرفى ديگر ميرسانيد هرگز حكومت به پسر هند نمى رسيد تا براى رسيدن بحكومت و حفظ آن بهمه راه هاى ناروا برود ولى امام نگهبانى اسلام و حفظ ارزشها و معنويت و آينده اسلام را برگزيد و روش پيامبر و پدرش را پيمود همان روشى كه با هيچ طريقى جز صراط اسلام سازگار نبود.

اكنون بايد بپاسخ ناقدين صلح امام توجه كرد كه مى گويند چرا امام شهادت را اختيار نكرد و شايسته بود كه او هم مانند برادرش سيد الشهداء (ع)

در راه مبارزه با بنى اميه پيكار كند تا كشته شود و ما بهنگام بحث درباره موقعيت امام حسين (ع) در مسئله صلح، پاسخى مفصل و گسترده بچنين انتقادهائى خواهيم داد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:279

(1)

مقررات صلح

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:281

(1) مورخان در شناخت نخستين كسى كه به پيشنهاد صلح مبادرت كرد اختلافى فراوان دارند، ابن خلدون و جمعى از مورخان عقيده دارند كه امام حسن (ع) پس از پراكندگى سپاهيانش پيشنهاد صلح كرد «1» و گروهى ديگر مى گويند پس از آنكه سرداران سپاه امام، نامه هائى بمعاويه نوشتند و آمادگى خود را براى تسليم شدن بحكومت شام اعلام كردند معاويه نامه اى به امام نوشت و خواهان صلح گرديد «2».

سبط جوزى مى گويد: معاويه نامه اى محرمانه به امام نوشت و تقاضاى صلح كرد و امام نپذيرفت ولى بالاخره ناگزير شد آن را بپذيرد «3».

ولى گمان غالب اين است كه معاويه پيشنهاد صلح كرد،

______________________________

(1)- تاريخ ابن خلدون 2/ 186 و در اصابه آمده است كه چون امام بوسيله خنجر مجروح گرديد عمرو بن سلمه ارحبى را به پيش معاويه فرستاد و شرايط صلح را به او اعلام فرمود و در كتاب الكامل 3/ 205 آمده است كه چون سپاهيان امام پراكنده شدند امام طى نامه اى بمعاويه، از او تقاضاى صلح كرد، ابن ابى الحديد هم در 4/ 8 همين خبر را آورده است.

(2)- ارشاد ص 170، كشف الغمه ص 206 و مقاتل الطالبيين ص 26

(3)- تذكرة الخواص ص 206 و حاج احمد افندى در كتاب فضائل الاصحاب ص 157 مى نويسد: ممكن است هر دو خبر را باين طريق درست دانست كه اول معاويه نامه اى در اين باره به امام

نوشته و بعد امام شرايط صلح را بيان فرموده است. وى نام بعضى مآخذ تاريخى را هم در كتاب خود آورده است. يعقوبى در 2/ 192 تاريخ خود مى نويسد: وقتى كه امام ديد سپاهيانش پراكنده شدند و توانائى جنگ ندارد با معاويه صلح كرد و ديگران همچنين نوشته اند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:282

زيرا ترسيد مردم عراق دوباره به افكار خود بازگردند و بيدار شوند و ميدانست كه آنها زود تغيير رأى ميدهند و ممكن است دوباره آماده جنگ شوند و دليل ديگرى كه ثابت مى كند معاويه تقاضاى صلح كرده است سخنان امام است كه ضمن خطبه خود در مدائن فرمود:

«آگاه باشيد كه معاويه بما پيشنهادى داده كه در آن عزت و انصاف وجود ندارد».

(1) در هر صورت بررسى اين مسأله ضرورتى ندارد زيرا اگر امام تقاضاى صلح كرده باشد گناهى بر او نيست، چون پراكندگى و خيانت سپاه و گرفتاريهاى فراوانى كه امام را در بر گرفته بود حضرتش را براى چنين پيشنهادى ناگزير مى ساخت و اگر معاويه در پيشنهاد صلح پيشدستى كرده باشد بازهم بدون اشكال است زيرا علل و عوامل صلح را بطور كلى بيان داشتيم و نقطه ابهامى باقى نگذاشتيم، آنچه اكنون مهم است بيان مقررات صلح است كه از طرف امام پيشنهاد گرديد.

مورخين در بيان شرايط صلح اختلافاتى فراوان دارند و گفتار آنها در اين باره مختلف است و ما بعضى گفته هاى آنها را در زير مينگاريم:

1- بعضى مورخين نوشته اند كه امام، عمرو بن سلمه همدانى و محمد اشعث كندى را برسالت نزد معاويه فرستاد تا از نظرات معاويه آگهى يابند و معاويه نامه اى به اين شرح بوسيله آنها براى امام فرستاد:

«بسم

اللّه الرحمن الرحيم، اين نامه به حسن بن على از طرف معاوية بن ابى سفيان نوشته مى شود:

من با تو صلح مى كنم كه حكومت مسلمانان پس از من بتو برسد و در اين پيمان خدا و رسولش را به استوارترين پيمانها گواه مى گيرم، عهدى كه خداوند به محكم ترين روى از بندگانش بگيرد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:283

و تعهد مى كنم كه هرگز دشمنى و مخالفتى با تو نكنم و زيانى نرسانم و هر سال يك مليون درهم از بيت المال بتو پردازم و ماليات ناحيه پسا و دارابگرد را بتو واگذارم كه كارگزارانت آن را وصول و بدستور تو مصرف كنند».

(1) اين عهدنامه را، عبد الله بن عامر و عمرو بن سلمه كندى و عبد الرحمن بن سمره و محمد اشعث كندى گواهى كردند و در ماه ربيع الآخر سال چهل و يك هجرى نوشته شد.

طبق اين نامه، معاويه در برابر امام، در سه مورد تعهد كرده است:

1) خلافت پس از او به امام واگذار شود.

2) هر سال مبلغ يك مليون درهم به امام پرداخت گردد.

3) ماليات دو بخش از نواحى فارس به امام واگذار شود تا كارگزاران امام آنها را دريافت كنند.

امام اين نامه را دريافت داشت و يكى از مردان بنى عبد المطلب را بنام عبد الله بن حارث بن نوفل كه خواهرزاده معاويه بود، به نزد معاويه فرستاد و به او فرمود به پيش دائيت برو و به او بگو اگر مسلمانان در امان خواهند بود با تو صلح مى كنم.

عبد الله به پيش معاويه رفت و پيغام امام را رسانيد و گفت امام، خواستار در امان بودن همه مسلمانان است، معاويه اين شرط را پذيرفت

و نامه سفيدى را امضاء كرد و گفت امام هر شرطى را كه ميخواهد در اين نامه بنويسد. عبد الله اين نامه را كه متضمن اختيارات تام امام در بيان شرايط صلح بود با خود آورد و امام شرايط صلح را در آن نوشت و ما شرايط پيشنهادى امام را با بررسى روايات مختلفى كه در اين باره شده است بيان مى داريم زيرا اختلافى در اصل اين جريان وجود ندارد و فقط دكتر طه حسين درباره آن اشكال

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:284

كرده است «1».

(1) 2- گروهى از جمله طبرى و ابن اثير، جريان را به گونه اى ديگر آورده اند كه خلاصه آن چنين است:

امام نامه اى بمعاويه نوشت و شرايطى براى صلح پيشنهاد كرد كه چنانچه آنها را بپذيرد و اجرا كند صلح برقرار شود وگرنه پذيرفته نشود، معاويه نامه امام را گرفت و پيش خود نگه داشت.

پيش از رسيدن اين نامه، معاويه نامه سفيد امضائى براى امام نوشته بود تا هرگونه شرايطى را كه براى صلح ميخواهد در آن بنويسد و امام در اين نامه سفيد شرايط بيشترى مرقوم داشت و آن را نزد خود نگه داشت و چون خلافت به معاويه رسيد امام از او خواست كه به شرايط اخير صلح رفتار كند ولى معاويه گفت، من همان شرايطى را مى پذيرم كه طى نامه پيشين مقرر داشته بودى و امام حسن (ع) فرمود بايد طبق پيمانى كه بستى و تعهدى كه كردى همه شرايطى را كه پذيرفته اى اجرا كنى، در اين مورد اختلافى پديد آمد ولى معاويه به هيچ كدام از شرايط صلح وفا نكرد «2».

در اين روايت هيچ گونه اشاره اى بشرايط امام در مرحله نخستين و

شرايط ديگر آن حضرت در نامه سفيد امضاء، نشده است فقط ابو الفداء در تاريخ خود به شرايط نخستين امام اشاره ميكند و ميگويد:

«حسن (ع) نامه اى به معاويه نوشت و براى صلح شرايطى قائل شد و گفت اگر اين شرايط را بپذيرى من سخنت را مى شنوم و فرمان ميبرم!! معاويه هم اجابت كرد. پيشنهاد حسن (ع) اين بود كه موجودى بيت المال كوفه به او واگذار شود و ماليات دارابگرد از نواحى فارس متعلق به او باشد و هرگز معاويه على (ع) را دشنام ندهد. معاويه حاضر نشد كه از دشنام على (ع) دست بردارد، امام از او خواست

______________________________

(1)- الفتنة الكبرى 2/ 200

(2)- الكامل 3/ 205، طبرى 6/ 93

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:285

كه لااقل در حضور او به پدرش ناسزا نگويند، معاويه اين شرط را پذيرفت ولى به آن هم وفا نكرد «1».

(1) ولى گفته ابن اثير و طبرى درست بنظر نمى آيد زيرا اگر شرايط اخير امام داراى اهميت بوده است، چرا به آنها اشاره اى نشده و در تاريخ ذكر نگرديده است و اگر از آن شرايط بايد چشم بپوشيم با وجود بى خبرى معاويه و عدم اقرار او به چنين مقرراتى، چه لزومى به تثبيت آنها بود، علاوه بر اين، معاويه در چنان موقعيتى آماده بود كه هرگونه پيشنهاد امام را بپذيرد.

(2) 3- ابن عبد البر چنين نقل مى كند كه «امام نامه اى به معاويه نوشت و گفت بشرطى خلافت را به او وامى گذارد كه هيچ يك از مردم مدينه و حجاز و عراق را كه در زمان پدرش بر ضد معاويه اقدامى كرده اند مورد تعقيب قرار ندهد. معاويه از اين پيشنهاد بشدت شادمان شد ولى گفت

ده نفر را از اين گروه هرگز امان نخواهم داد و ضمن نامه اى به امام اظهار داشت كه من عهد كرده ام هرگاه بر قيس بن سعد دست يابم زبان و دست او را ببرم، امام در پاسخ او نوشت چنانچه بخواهى قيس يا ديگرى را بميزانى كم يا زياد آزار برسانى هرگز با تو بيعت نخواهم كرد، معاويه هم نامه سفيد امضائى براى حسن (ع) فرستاد و گفت آنچه ميخواهى در اين نامه بنويس كه من خواهم پذيرفت و با اين وضع صلح برقرار شد و امام شرط كرد كه خلافت پس از معاويه به او برسد و معاويه همه اين مقررات را قبول كرد» «2».

بر طبق اين روايت معلوم مى شود كه مهمترين شرط امام در قبول صلح، امنيت همه ياران او و پدرش بوده و چنين شرطى در صدر

______________________________

(1)- تاريخ ابى الفداء 1/ 192

(2)- الاستيعاب 1/ 370

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:286

مهمترين مقررات صلح بيان شده است و اما اينكه صلح بدين گونه برقرار شده است درباره اش بايد ترديد داشت.

(1) 4- گروهى از مورخين عقيده دارند كه امام و معاويه طبق پيمان نامه اى بشرح زير با يكديگر صلح كردند:

بسم اللّه الرحمن الرحيم «اين صلح نامه اى است كه بموجب آن حسن بن على بن أبي طالب با معاوية بن ابى سفيان صلح مى كند و مقرر ميدارد كه بشرطى حكومت مسلمانان را به او وامى گذارد كه طبق فرمان خدا و سنت پيامبر و روش خلفاى شايسته اش عمل كند و پس از خود كسى را بخلافت مسلمين انتخاب نكند و تعيين خليفه را بشوراى مسلمانان واگذارد و همه مسلمانان در سرزمين خدا در شام و عراق و حجاز

و يمن امنيت يابند و ياران و شيعيان على و مالها و زنان و فرزندانشان در امان باشند.

و معاوية بن ابى سفيان بايد در اين پيمان در گرو عهد و ميثاق الهى باشد پيمانى كه خداوند هر يك از بندگانش را به اجراى آن ملزم ميدارد و هرگز نبايد نسبت به حسن (ع) و برادرش حسين (ع) و هيچ كدام از فرزندان پيامبر در پنهان و آشكارا آزارى روا دارد و توطئه اى بچيند و هيچ كس را در ميهن اسلامى به وحشت و هراس بكشاند و جمعى بر اين پيمان گواهى دادند و خداوند بهترين گواهست» «1».

اين صلح نامه با بهترين صورتى چگونگى صلح را كه متضمن مقرراتى مهم در حفظ مصالح مسلمانان است بيان ميدارد ولى ما ترديد داريم كه همه مقرراتى كه امام تعيين كرده است در اين نامه ذكر شده باشد. بنابراين ما همه شرايطى را كه مورخان ياد كرده اند بيان ميداريم، اگر چه همه آنها تمام مقررات صلح را بيان نكرده و فقط

______________________________

(1)- فصول المهمه ابن صباغ ص 154، كشف الغمه اربلى ص 170، البحار 10/ 115، فضائل الاصحاب ص 157، الصواعق المحرقه ص 81.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:287

بذكر بعضى از آنها پرداخته اند و ديگر شرايط را مورخين ديگر نوشته اند ولى همگى اقرار دارند كه تمام مقررات صلح را نقل نكرده اند.

(1) اينك مجموعه شرايط:

1- واگذارى خلافت بمعاويه بشرطى كه بكتاب خدا و سنت پيامبر «1» و روش خلفاى شايسته عمل كند «2».

2- معاويه حق ندارد براى خود جانشينى برگزيند و پس از او خلافت به حسن «3» و بعد از او به حسين بايد برسد «4».

3- همه مردم در هر رنگ و نژادى كه

هستند از امنيت كامل برخوردار باشند و معاويه بايد از آنچه پيشتر كرده اند درگذرد و هيچ كس را ببهانه دشمنى هاى گذشته كيفر ندهد و با مردم عراق بخشونت رفتار نكند «5».

4- معاويه حق ندارد خود را امير المؤمنين بنامد «6».

5- در حضور معاويه اقامه شهادت نشود «7».

6- به امير المؤمنين دشنام ندهد «8» و از حضرتش جز به نيكى ياد نكند «9».

______________________________

(1)- اين ماده در پيمان نامه اى كه بيان كرديم ياد شده و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه 4/ 8، آن را آورده است.

(2)- البحار 10/ 115، النصائح الكافيه چاپ دوم ص 159 كه از كتاب فتح البارى و صحيح بخارى نقل شده است.

(3)- الاصابه 1/ 329، طبقات الكبراى شعرانى ص 23، حيات الحيوان دميرى 1/ 57، تهذيب التهذيب 2/ 229، تهذيب الاسماء و اللغات 1/ 199، ذخائر العقبى ص 139، الامامة و السياسة 1/ 171، ينابيع الموده ص 293 و در اين كتاب آمده است كه خلافت بعد از معاويه به آراء شوراى مسلمين باشد.

(4)- عمدة الطالب جمال حسنى ص 52

(5)- دينورى ص 200، مقاتل الطالبيين ص 26

(6)- تذكرة الخواص ابن جوزى ص 206

(7)- اعيان الشيعة 4/ 43

(8)- نفس المصدر

(9)- مقاتل الطالبيين ص 26، شرح نهج البلاغه 4/ 15

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:288

(1) 7- حق هر ذيحقى را به او برساند «1».

8- شيعيان على (ع) در هركجا كه هستند در امان باشند و متعرض آنها نگردد «2».

9- بين فرزندان مقتولينى كه در جنگ هاى جمل و صفين جزء سپاهيان على (ع) بوده اند يك مليون درهم تقسيم كند و اين مبلغ را از ماليات دارابجرد بپردازد «3».

10- موجودى بيت المال كوفه را به امام بپردازد

«4» و وامهاى او را ادا كند و هر سال صد هزار درم به امام بدهد «5».

11- هرگز به امام حسن (ع) و برادرش حسين (ع) و هيچ يك از خاندان پيامبر در آشكارا و نهان ستمى و آزارى نرساند و هيچ كس را در سرزمين هاى اسلامى به وحشت نيندازد «6».

اين ها مقررات و مواد صلحى بود كه مورخان ياد كرده اند اما اينكه آيا امام همه اين مواد يا برخى از آنها را ياد كرده است بحثى است كه بايد مورد بررسى قرار گيرد و ما قبل از آنكه به تحليل و تحقيق اين مقررات بپردازيم بايد بدانيم كه اين صلح در كجا برقرار شد و چه وقت مقررات آن اجرا گرديد.

(2)

مكان صلح

بنوشته مورخان موثق، مراسم صلح در ناحيه مسكن انجام يافت و در اين سرزمين با حضور گروهى عظيم از مردم شام، مقررات

______________________________

(1)- فصول المهمة ص 144 و مناقب ابن شهر آشوب 2/ 167

(2)- اعيان الشيعة 4/ 43، طبرى 6/ 97، علل الشرايع ص 81

(3)- البحار 10/ 101، تاريخ دول الاسلام 1/ 52، الامامة و السياسة ص 200، تاريخ ابن عساكر 4/ 221 در اين كتاب آمده كه ماليات پسا و دارابگرد ...

(4)- تاريخ دول الاسلام 1/ 53

(5)- جوهرة الكلام ص 112

(6)- البحار 10/ 115، النصائح الكافيه ص 160

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:289

صلح اعلام و اجرا شد ولى بعضى مورخين عقيده دارند كه صلح در بيت المقدس برقرار شد «1». و برخى محل صلح را ناحيه اى بنام اذرح در سرزمين شام ميدانند «2»، ولى اين دو قول اخير، درست بنظر نميرسد و نميتوان به آن اعتماد كرد.

(1)

زمان صلح

زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 289 زمان صلح ..... ص : 289

همچنانكه در مورد مكان صلح بين مورخان اختلاف است در زمان صلح همچنين اختلافى وجود دارد، چنانكه موقع عقد و اجراى صلح، ربيع الاول سال چهل و يك هجرى، ربيع الآخر و جمادى الاولى ذكر شده است بنابراين مدت خلافت امام به ترتيب پنج ماه و نيم، شش ماه و چند روز و هفت ماه و چند روز بحساب مى آيد «3». و بعضى صلح را در ربيع الاول سال چهلم هجرى ميدانند «4»، ولى صحيح ترين روايت بقول بيشتر مورخان مدت خلافت آن حضرت را شش ماه بيان ميدارد.

بعضى مورخين اين سال را كه صلح در آن برقرار شد (اندوه هميشگى) و برخى (سال اتحاد همگانى) ناميده اند و

منظور گروه اخير اين بوده كه در اين سال مسلمانان پس از تفرقه و پراكندگى به اتحاد گرائيده اند ولى بنظر ما اين نامگذارى كاملا بر خلاف حقيقت است زيرا در اين سال بود كه مسلمانان گرفتار بزرگترين شر تاريخ شدند و فتنه ها همچون پاره ابرهاى سياه بر آنها سايه افكند و حقايق دين دگرگون

______________________________

(1)- تاريخ الخميس 2/ 323، دائرة المعارف بستانى 7/ 38

(2)- تذكرة الخواص ص 206

(3)- تاريخ ابى الفداء 1/ 193

(4)- تهذيب التهذيب 2/ 229 و در كتاب استيعاب آمده است كه امام در جمادى الاول سال 41 هجرى خلافت را بمعاويه واگذار كرد و كسانى كه ميگويند صلح در سال چهلم هجرى اتفاق افتاد اشتباه كرده اند، در تاريخ سينا آمده است كه امام در 26 ربيع الثانى سال چهل و يك هجرى از خلافت كناره گيرى كرد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:290

گرديد و سنت هاى اسلامى عوض شد و خلافت اسلامى به مسير دردناكى منتقل شد و از ستمكارى به ستمكار ديگرى به وراثت رسيد تا بدانجا كه ميهن اسلامى در موجى از خون و ستم و جنايت فرو رفت (1) چنانكه جاحظ ميگويد: «در اين سال معاويه بر مسند پادشاهى تكيه زد و قدرت خود را بر باقيمانده اعضاى شورى و انبوه مسلمانان مهاجر و انصار تحميل كرد، پس اين سال را نبايد (سال اتحاد همگانى) (عام الجماعة) ناميد بلكه بايد آن را سال پراكندگى و قهر و زور ناميد، سالى كه امامت اسلامى به پادشاهى كسرى و مقام قيصر تبديل يافت «1».»

در اين سال دروازه خلافت بر هر دو پاشنه اش بروى معاويه كسراى عرب بازشد و همه گونه ستم و جنايت بمردم رو آورد

و مسلمانان مخصوصاً شيعيان على (ع) به چنان رنج و گرفتارى و اندوه و جنايتى گرفتار آمدند كه تاريخ نظير آن را بياد ندارد.

ابن ابى الحديد درباره جريانات پس از صلح مى نويسد «هيچ كس از مؤمنان باقى نماند مگر آنكه از مرگش مى هراسيد و در سرزمينها فرارى بود و پناهگاهى پيدا نمى كرد» آيا با وجود چنين ستم همه جائى و همگانى سزاوار است كه چنين سالى را سال يگانگى و دوستى بناميم؟

(2)

بررسى و تحقيق

اشاره

در اينجا ناگزيريم نظرى هر چند كوتاه بشرايطى كه امام درباره صلح ارائه فرمود بيندازيم و به اختصار درباره آنها تحقيق و بررسى كنيم زيرا چنين مقرراتى حائز اهميت فراوانى بود و موجب شد كه پيروزى ظاهرى معاويه را بشكستى مفتضحانه بكشاند و خوار و رسوايش كند و از عنوان حاكم عادل به واپسين مقام زمامداران ستمگر سرنگونش سازد.

______________________________

(1)- الغدير 10/ 227

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:291

(1) اما شرايطى كه شرحش گذشت همگى جز دو شرط مورد قبول ماست يكى اينكه امام درخواست كرده باشد كه موجودى بيت المال كوفه به او واگذار شود ديگر آنكه بخواهد تا هر ساله براى او و برادرش حسين «ع» حقوقى ساليانه قائل شوند.

درباره شرط اول بايد گفت كه چنين پيشنهادى كاملا از واقعيت بدور است زيرا بيت المال كوفه و موجودى آن در اختيار شخص امام بود و بهر نحو كه ميخواست در آن تصرف ميكرد و مانعى در برابر نداشت در اين صورت لزومى نداشت كه از معاويه بخواهد كه اين اموال در اختيار او قرار گيرد، ديگر آنكه بيت المال كوفه موجودى فراوانى نداشت زيرا سياست اهل بيت هميشه ايجاب ميكرد كه موجودى بيت المال فوراً

بمصرف مصالح مسلمين برسد.

شرط ديگر هم بعيد بنظر ميرسد زيرا امام هرگز نياز و احتياجى بمال معاويه نداشت و اگر هم چنين شرطى از طرف امام پيشنهاد شده باشد مانعى براى امام ندارد، زيرا گرفتن حق مسلمانان از فرمانروايان ستمكار كارى لازم است چنانكه در اين باره بتفصيل در پاسخ به اعتراض بمسئله سفر امام بدمشق سخن خواهيم گفت و بگفته بعضى مورخان، اين دو شرط را معاويه در مراحل نخستين صلح تعهد كرده و ديگر مورخين، چنين شرايطى را از جانب امام دانسته اند.

بهر حال هدف از شرايطى كه امام در قبول صلح ارائه فرمود، ايجاد امنيت همگانى براى مسلمانان و دعوت آنها به بيدارى و رهائى از استبداد بنى اميه بود و همچنين نشان ميداد كه امام همچنان حق شرعى خود را كه خلافت اسلامى است براى خود ثابت مى داند و معاويه را مردى غاصب مى شمارد و هيچ گاه از حق مسلم امامت خود چشم نمى پوشد. اينك شرايط صلح را بدين شرح بررسى مى كنيم:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:292

(1)

1- عمل بكتاب خدا

امام با ارائه چنين شرطى، ميدان را براى معاويه خالى نگذارد تا هر گونه كه بخواهد بر مسلمانان حكومت كند بلكه او را ملزم ساخت كه بايد در سياست خود و كارگزارانش فرمان خدا و سنت پيامبر را رعايت كند و چنانچه مى دانست كه معاويه در پرتو تعليمات قرآن و در مسير فرامين اسلامى حركت مى كند هرگز چنين شرطى را مقرر نمى داشت و آن را از مهمترين شرايط صلح بشمار نمى آورد.

(2)

2- مسأله جانشينى

امام در پيمان صلح، مسئله بسيار مهمى را مطرح فرمود و به انتقال خلافت اسلامى پس از مرگ معاويه توجهى دقيق كرد و معاويه را ملزم ساخت كه جانشينى براى خود انتخاب نكند و خلافت را پس از خود به امام و برادرش حسين (ع) واگذارد. و به گفته بعضى مصادر تاريخى، خلافت را پس از خود بتعيين شوراى مسلمانان بسپارد در هر دو صورت امام خواست است كه خلافت به پايگاه والاى حقيقى خود بازگردد و پيشنهاد چنين شرطى بدان جهت بود كه امام از روش سياه معاويه بخوبى آگاهى داشت و مى دانست كه معاويه خلافت را بصورت پادشاهى جابرانه اى در مى آورد و آن را در خاندان تبهكار خود موروثى مى سازد و هدف امام اين بود كه مردم را بچنين واقعيت تلخى آگاه سازد و بيدارشان گرداند تا در صورت اجراى چنين تصميم شومى بر ضد او بشورند.

(3)

3- امنيت همگانى

از شرايط مهمى كه امام به اجراى آن اهتمامى خاص داشت گسترش امنيت و ايجاد آسايش و رفاه بين همه مسلمانان در هر نژاد و قوميت بود و از مهرورزى گرم و روشن امام نسبت بجامعه اسلامى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:293

حكايت ميكرد، چنانكه در اين ماده مقرر فرمود كه معاويه حق ندارد هيچ كس را به بهانه حوادث گذشته تعقيب كند و يا مردم عراق را دچار سختى و انتقامجوئى سازد، زيرا امام مى دانست كه معاويه به محض روى كار آمدن دست بكشتار و كيفر خواهد زد و مؤمنان را بانتقام جنگ صفين بنابودى خواهد كشانيد.

(1)

4- نفى عنوان امير المؤمنين

طبق شرط پيشنهادى امام، نبايد معاويه خود را امير المؤمنين بنامد، بمفهوم چنين شرطى، معاويه حق سلطه دينى و معنوى بر امام و ساير مسلمانان ندارد بلكه حاكم زورگوى و غاصبى است كه بچيرگى و عنف بر مسلمانان تسلط يافته و حكومت او غير شرعى و غاصبانه است و در اين صورت خلافت و امامت اسلامى براى امام محفوظ مى ماند.

(2)

5- منع اقامه شهادت

ارائه چنين شرطى، معاويه را بخوارى و رسوائى ميكشاند و ثابت مى كند كه او حاكمى ستمكار و متجاوز است، زيرا بنا بگفته فقها، اقامه شهادت بايد در حضور حاكم عادل شرعى انجام يابد و اين از وظايف خاصه حاكم شرع است و وقتى كه اقامه شهادت در حضور معاويه درست نباشد، حكومت او صلاحيت شرعى ندارد و چنين حاكمى، غاصب و زورگوى و ستمگر است و فرمانش قابل اجرا نيست و حق ندارد در شئون مردم دخالت كند و در اين صورت بر مسلمانان واجب است كه بر او بشورند و اين مقام را از او بازگيرند و به كسى سپارند كه عدالت ورزد و خون مسلمانان را حفظ كند و مال و جان و ناموس اجتماع اسلامى را نگهبانى نمايد و اين شرط نشان ميدهد كه خليفه حقيقى اسلامى امام است و معاويه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:294

مردى غاصب و زورگو است.

(1)

6- ترك دشنام به امير المؤمنين (ع)

امام در شرايط صلح، مقرر داشت كه معاويه بايد دشنام به امير المؤمنين (ع) را ترك گويد و باين وسيله خواست كينه توزى صريح و هميشگى پسر هند را نسبت به على (ع) نشان دهد و بمردم بگويد كه معاويه با اهانت بمقام امير المؤمنين (ع) تعاليم و شئون اسلامى را زير پا ميگذارد زيرا اسلام اهانت و دشنام دادن به هر مرد مسلمان را تحريم كرده و معاويه با چنين زشتكارى رسواى خود اهميتى بدستورات اسلامى نمى دهد، و چنانكه با وجود قبول اين شرط، بازهم در برابر اجتماع مسلمانان بساحت امير مؤمنان گستاخى ميكرد، شرايط پيمان را به هيچ مى انگاشت و امام با ارائه چنين شرطى معاويه را رسوا كرد و ماسك فريبى

را كه بنام دين بر چهره زشت و سياهش انداخته بود پاره كرد.

(2)

7- امنيت عمومى شيعيان

امام به ياران خود و شيعيان راستين پدرش مهرى شديد ميورزيد و در مقررات صلح، شرط كرد كه معاويه بايستى خون آنها را نريزد و متعرض و مزاحم آنها نگردد و آزارشان نرساند و اين شرط از مهمترين مقررات صلح بود چنانكه مرحوم آل ياسين مى گويد «امام در پيمان صلح شرط كرد، كه شيعيان او و پدرش بايستى در امان بمانند و بازماندگانشان نگهدارى شوند و باين وسيله ميخواست پاداش ارادت و استقامت آنها را بدهد و همچنانشان در نگهبانى حقيقت و يارى مخلصانه مقام ولايت نگهدارد و براى احقاق حق و حمايت از خاندان پيامبر آماده شان سازد» «1». و بيشتر شرايط اين پيمان نامه

______________________________

(1)- صلح الحسن ص 258

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:295

متضمن مصالح شيعيان و حفظ حقوق آنها بود تا از هر گونه تعرض و گزندى در امان باشند.

(1)

8- خراج دارابگرد

امام ضمن شرايط صلح، معاويه را ملزم ساخت كه درآمدى را به شيعيان او و پدرش اختصاص دهد و در اين زمينه خراج ناحيه دارابگرد را تعيين فرمود «1».

بايد دانست كه درآمدهاى حكومت اسلامى چند گونه است:

برخى از اين عوايد به اصطلاح فقهى، فى ء نام دارد كه شامل ماليات زمينهائى است كه مسلمانان ضمن فتوحات بدست آورده اند و اين درآمد بايستى در راه مصالح عمومى مصرف شود و شئون اجتماعى به نيروى آن قوام گيرد و صرف بودجه ارتش شود و ايجاد بهره منديهاى همگانى را در بر گيرد.

نوعى ديگر از درآمدهاى حكومت اسلامى صدقه است كه بر سرمايه هاى مخصوص و واردات بازار تجارت وضع ميگردد و بايستى از سرمايه داران گرفته شود و بمستمندان پرداخت گردد تا ريشه نيازمندى قطع شود و مبارزه اى شديد بر ضد فقر

و مسكنت بوجود آيد چنانكه پيامبر فرمود:

«من مأمورم كه صدقات را از توانگران شما بازگيرم و بمستمندان بپردازم».

در اين زمينه امام حسن (ع) نمى خواست كه صدقات را بگيرد زيرا صدقه بر خاندان پيامبر حرام بود و از طرفى چون صدقه، اختصاص به مستمندان و گرسنگان و سيه روزان داشت، امام حاضر نبود از چنين بودجه اى براى شيعيان خود استفاده كند و بهتر آن ديد از خراج

______________________________

(1)- دارابگرد سرزمين وسيعى در حدود اهواز است كه بوسيله مسلمانان گشوده شد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:296

دارابگرد كه زمينهاى آن از اراضى مفتوح العنوه است بهره گيرد و بدون منع شرعى درآمد اين اراضى را به شيعيان اختصاص دهد و مسلم است كه امام حق چنين تصرفى را بنفع مصالح اسلامى دارد.

(1)

9- امان بخاندان پيامبر

امام از معاويه طبق چنين شرطى، پيمان گرفت كه نبايد نسبت به او و برادرش حسين ع و ديگر افراد خاندان رسول گستاخى و جسارتى ورزد و عليه آنها توطئه بچيند و فريبى و دسيسه اى بكار برد و امنيت آنها را به مخاطره اندازد، زيرا مى دانست كه معاويه با سرشت پست و تباهى كه دارد بالاخره بچنين كارى دست خواهد زد و از هيچ جنايتى نسبت بخاندان پيامبر، پرهيز نخواهد كرد و چنانكه ديديم آن حضرت را با زهر مسموم ساخت و امام با ارائه چنين شرطى و ديگر مقرراتى كه براى صلح تعيين فرمود خواست تا پرده از روى فريبكاريهاى معاويه بردارد و عار و عيار اين عنصر زشتكار را نشان دهد و بمسلمانان بفهماند كه اين مرد تبهكار هيچ گونه تعهد و مسئوليتى را در برابر دين و جامعه مسلمين نميفهمد و نمى پذيرد.

(2) اينها برخى از مقررات پيشنهادى

صلح بود كه از طرف امام ارائه شد و بررسى آنها از كمال عقل و انديشه نافذ آن حضرت حكايت مى كند كه توانست بدين وسيله بر دشمن فريبكارى چيرگى يابد و ماهيت واقعى او را بمردم بشناساند، چنانكه مرحوم آل ياسين درباره اين پيمان نامه مى نويسد:

«بررسى مواد پيمان نامه صلح و مقرراتى كه از طرف امام تعيين شد، بشايستگى ما را از احاطه علمى امام و آگاهى دقيق آن جناب باخبر مى سازد و بخوبى نشان ميدهد كه چگونه امام بشرايط دقيق سياستى راستين توجه داشته و ديپلماسى آگاهانه اى را رعايت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:297

فرموده است، و اگر اجراى چنين سياستى را كسى ديگر در بين ملت و مملكت خود با شرايطى هم نظير متعهد مى شد بدون شك در رأس سياستمداران بزرگ و انديشمندان دقيق النظر قرار مى گرفت و هرگز به سستى رأى و شكست اجتماعى متهم نمى گرديد و بلكه بر هر گونه ترديد و اشتباهى در ترسيم نقشه هاى اجتماعى فائق مى آمد و بدرستى نشان ميداد كه با شايستگى فكرى هيچ گونه موقعيتى را در زمينه عملى از دست نداده و از سرگردانيها و سستى ها بكنار رفته است و تعيين همين شرايط بزرگترين دليل انديشه رساى امام است كه براى نگهبانى مردمش در حال آينده، تدبيرى راستين و عميق و نيكو بكار برده و مقررات پيمان صلح را در برابر دشمن نابكارى بدرستى ارائه فرموده است «1».

______________________________

(1)- صلح الحسن ص 257

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:299

(1)

موقعيت امام حسين (ع)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:301

(1) وضع و موقعيت حضرت سيد الشهداء امام حسين (ع) هم در جريان صلح بمانند نظر و عقيده برادرش امام حسن (ع) بود و او هم در چنان شرايطى،

رعايت صلح و مسالمت را ضرورى ميدانست و عقيده داشت كه در موقعيت نابسامان و از هم پاشيدگى سپاه عراق، وقوع جنگ با معاويه بسود مسلمانان نيست و معاويه ميدان بيشترى براى زشتكارى هاى خود مى يابد و ضربه هاى هولناكترى و پيكره مجتمع مسلمين وارد مى سازد.

و ما طى فصلهاى گذشته از خيانتهاى رسواى سران سپاه عراق سخن گفتيم و بيان داشتيم كه چگونه به سپاهيان معاويه مى پيوستند و يا در نهان با معاويه پيوند و پيوستى خائنانه داشتند و حاضر بودند كه امام را ترور كنند و يا دست بسته تسليم معاويه نمايند و با چنين وضع سياه و دردناكى چگونه امام ميتوانست به پشت گرمى اين سپاهيان خيانتكار و فرصت طلب بجنگ با معاويه اقدام كند.

امام حسين (ع) كه شخصاً اين صحنه اندوه بار را بمعاينه ميديد و حوادث تلخى را كه برادرش به آن گرفتار بود از نظر ميگذرانيد بخوبى ميدانست كه به اميد اين سپاهيان از هم پاشيده و خائن و تبهكار هرگز نميتوان با معاويه جنگيد و بر او پيروز شد و بهمين سبب اقدام برادرش را در پذيرش صلح تأييد مى كرد و هرگز با نظر امام مخالفت نمى نمود.

ولى برخى از مورخين گمان ميبرند كه امام حسين (ع) از اقدام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:302

برادرش ناخشنود بوده و به امام گفته است:

«ترا بخدا پيشنهاد معاويه را مپذير و روش پدرت را ترك مكن».

(1) و امام حسن (ع) در جوابش گفت: «من در اين كار از تو داناترم» «1».

و همچنين گفته اند كه امام حسن (ع) به پسر عمويش عبد الله ابن جعفر فرمود:

«من فكرى بنظرم رسيده و دوست دارم كه تو هم از آن پيروى كنى».

عبد الله گفت چه بنظرت رسيده؟ امام فرمود «ميخواهم بمدينه بروم و در آنجا اقامت گزينم و خلافت را بمعاويه واگذارم، زيرا فتنه ها بدرازا كشيد و خونها ريخته شد و پيوندها گسسته شد و مرزها ناآرامى يافت» «2».

پسر جعفر، سخن امام را پذيرفت و گفت:

«خداوند ترا از امت محمد پاداش نيكو دهد، منهم با تو هستم».

بعد امام بدنبال حسين (ع) فرستاد و وقتى كه آمد به او گفت:

«من اراده اى دارم و دوست دارم كه تو هم آن را بپذيرى».

حسين (ع) گفت چه اراده اى داريد؟

امام نظر خود را همچنانكه به عبد الله بن جعفر بيان داشته بود به برادرش نيز اظهار كرد:

حسين (ع) خشمگين شد و گفت:

«پناه بخدا، اگر پدرت را در آرامگاهش تكذيب كنى و سخن معاويه را بپذيرى».

امام حسن (ع) از سخن برادرش ناراحت شد و گفت:

______________________________

(1)- اسد الغابه و غيره

(2)- تاريخ ابن عساكر 4/ 21

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:303

«بخدا قسم هر چه گفتم با آن مخالفت كردى، بخدا قسم ميخواهم كه ترا در خانه اى بيندازم و درش را گل كنم، تا اين كار تمام شود».

وقتى كه حسين (ع) ديد برادرش خشمگين شد و در اجراى صلح پافشارى ميكند، بناچار تغيير عقيده داد و بنرمى گفت:

«تو بزرگترين پسران على (ع) و جانشين او هستى و ما پيرو انديشه تو هستيم، آنچه ميخواهى بكن» «1».

(1) بدون شك اين روايت تاريخى نادرست و ساختگى است زيرا امام حسين (ع) به عواملى كه برادرش را بقبول صلح وادار كرد آگاه بود و رأيش كاملا با نظريه امام موافق بود و هرگز مخالفت و اختلافى در اين باره نداشت، چنانكه وقتى امام حسن (ع) بقبول صلح تن درداد،

گروهى از سرداران و سرشناسان سپاه بحضور امام حسين (ع) آمدند و از او خواستند كه صلح با معاويه را نقض كند و با او بجنگ پردازد ولى امام حسين (ع) پيشنهاد آنها را نپذيرفت و چنانچه نظرش مخالف رأى امام بود، پيشنهاد آنها را قبول ميكرد.

وقتى هم كه امام حسن (ع) از دنيا رفت، عده اى از بزرگان عراق نامه هائى براى امام حسين (ع) نوشتند و از آن حضرت خواستند كه بر ضد معاويه انقلاب كند ولى امام در پاسخ آنها فرمود:

«تا معاويه زنده است هيچ اقدامى نمى كنم و هنگامى كه مرد در اين باره مى انديشم» «2».

خوددارى حسين (ع) از جنگ تا وقتى كه معاويه زنده بود بروشنى نشان ميدهد كه امام، برقرارى صلح موقت با او را ضرورى

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر

(2)- ارشاد مفيد و ديگر كتب.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:304

ميدانسته است زيرا قيام بر ضد معاويه و قربانى شدن در جنگ با او هيچ گونه سودى نداشت چون معاويه با فريبكاريهاى خود چنانكه پيشتر گفتيم مسير انقلاب را منحرف ميكرد و حتى از آن بنفع خود بهره ميبرد.

(1) ولى در اين هم شكى نيست كه امام حسين از صلح با معاويه غمى بزرگ در دل داشت چنانكه برادرش حسن (ع) هم از اين ماجرا بسختى رنج ميبرد ولى آنها با چنان شرايطى جز قبول صلح چاره اى نمى يافتند و توان جنگ با معاويه را نداشتند.

دليل نادرستى خبرى كه مورخان درباره مخالفت امام حسين با صلح برادرش آورده اند اين است كه ميگويند امام حسن به برادرش گفت «به هر كارى كه دست زدم تو مخالفت كردى».

سستى و نادرستى اين سخن كاملا روشن است زيرا اين گفته بيانگر

مخالفت صريح امام حسين با نظرات برادرش امام حسن است در صورتى كه اين دو برادر هر دو در دامان پيامبر تربيت يافته اند و شارع اسلام چنان مكارم اخلاق و روش راستين حيات را به آنها آموخته بود كه نمونه كاملى از اخلاق عظيم پيامبر بودند و در اين صورت چگونه حسين (ع) با برادرش در امرى كه متضمن مصالح عاليه مسلمانان بود مخالفت ميكرد.

امام حسين (ع) هميشه مقام برادرش را بزرگ مى شمرد و بتجليل مقامش مى پرداخت و هرگز بر خلاف نظرش رفتار نمى كرد چنانكه امام باقر (ع) در اين باره ميفرمايد:

«حسين بمنظور احترام برادرش حسن هرگز در برابر او سخن نمى گفت» «1».

با چنين احترامى كه حسين (ع) درباره برادرش رعايت ميكرد

______________________________

(1)- مناقب ابن شهر آشوب 2/ 143

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:305

آيا سزاوار است كه بگوئيم حسن (ع) به برادرش گفت، به هر كارى كه دست زدم تو با آن مخالفت كردى!!

(1) دكتر طه حسين هم، اين خبر دروغين را در كتابش آورده و ميگويد «حسين (ع) از صلح برادرش ناخشنود بود و با آن مخالفت ميكرد تا آنجا كه امام حسن ميخواست او را بزنجيرى آهنين بكشد و تا انجام صلح او را همچنان مقيد نگه دارد!!» و مى افزايد كه «حسين از اقدام به صلح عيبجوئى ميكرد زيرا آن را مخالف روش پدرش ميدانست» و بالاخره ميگويد «امام حسين ديد ناچار است كه از نظر برادرش پيروى كند و بدين جهت اطاعت نمود ولى در مدينه پس از چند سال كه از صلح گذشت، امام حسين (ع) بشدت مشتاق جنگ بود و بدنبال فرصتى مى گشت كه جنگ را دوباره آغاز كند» «1».

و اينكه گفته

است «امام حسين با صلح برادرش مخالفت مى كرد تا بدانجا كه امام حسن او را تهديد كرد كه بزنجير آهنينش خواهد كشانيد و علت مخالفت حسين (ع) اين بود كه صلح را با روش پدرش مغاير ميديد» سخنى نادرست است زيرا اگر امام حسين از صلح برادرش ناراضى بود، دعوت مردم كوفه را پس از اجراى صلح مى پذيرفت و بجنگ با معاويه برمى خاست و يا پس از شهادت برادرش بر ضد معاويه انقلاب ميكرد، علاوه بر اين اگر صلح امام مخالف روش امير المؤمنين بود، حسين (ع) حتى يك لحظه سكوت نمى كرد، زيرا خاموشى در اجراى حق نمودار ترس و معصيت است و خود امام حسن هم بر خلاف روش پدرش كه همان سنت رسول الله است اقدامى نميكرد و صلح را نمى پذيرفت.

البته حسين (ع) شوقى فراوان بجهاد داشت چنانكه تشنه اى

______________________________

(1)- الفتنة الكبرى 2/ 213 و اين روايات را استاد محمود عقاد در كتاب ابى الشهداء نادرست دانسته است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:306

به آب نيازمند باشد و غمى بزرگ بر دلش سنگينى ميكرد ولى در اين اندوه جانكاه تنها نبود و برادرش هم در همه اين دردها و ناكاميها با او همراه بود و هر دو با هم بسختى و تلخى، شكيبائى ميورزيدند و منتظر فرصتى بودند كه بر حكومت بنى اميه برشورند ولى فرصتى كه پيروزى حتمى در بر داشته باشد مادامى كه معاويه زنده بود بدست نمى آمد و جنگ معاويه زيانهاى فراوانى را براى اسلام و مسلمين ببار مى آورد.

(1) در اينجا يك مسئله ديگر باقى مى ماند كه ما اشاره اى بآن در علل صلح نكرديم، مسئله اى كه ناقدين صلح روى آن پافشارى مى كنند و ميگويند

چرا امام حسن با وجود نداشتن ياران فراوان بجنگ با معاويه نپرداخت، زيرا در اين صورت او هم مانند برادرش حسين بمقام شهادت نائل مى آمد و ما پاسخ اين شبهه را به پيشواى بزرگ علمى اسلامى جناب آية الله فقيد سيد عبد الحسين شرف الدين واميگذاريم زيرا آن مرحوم در مقاله اى تحت عنوان (انقلاب حسين دست آورد صلح حسن) پرده از اين راز برداشته است و اين مقاله كه در جرايد محلى عربى نشر يافت پاسخگوى اين مسأله است كه در زير بشرح آن ميپردازيم:

«از مدتى پيش در نظر داشتم به بررسى صلح امام حسن بپردازم و شبهه اى را كه در دل بعضى افراد كم مطالعه و ناآگاه از مسائل تاريخى پديد آمده برطرف كنم زيرا بيشتر مردمان بمصادر اصيل علمى درباره شناخت خاندان پيامبر مراجعه نمى كنند و خضوع آنها را در حال سختى و آسودگى در برابر مبدأ اعلاى آفرينش در نمى يابند همان مبدأ مقدس و متعالى كه خاندان پيامبر به اطاعت او اهتمامى تمام داشتند و جان خود را در راه او فدا مى كردند و سراپا مطيع فرمان خداوند بودند و آنجا كه خدا ميخواست دست بر هم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:307

مى نهادند و بخواست او در موقعيتى ديگر دست بمبارزه مى گشادند.

(1) من در پى فرصتى بودم كه اين شبهه را از اقدام حضرت ابى محمد الحسن فرزند پيامبر در مورد صلح برطرف سازم و با دلايل علمى، حقيقت را بيان سازم و پرده از چهره اين واقعيت بردارم ولى گرفتاريهاى سنگينى كه بر دوش ميكشيدم مرا از انجام اين وظيفه بازميداشت ولى اكنون بطور اختصار به اين مسئله حساس اشاره ميكنم و بدفع اين

شبهه ميپردازم اميد آنكه سخن من بصورت دانه اى درآيد كه درختى بارور از آن برخيزد و فرصتى پيش آيد كه نگارندگان آزاد با قلمهاى تيز و پرتوان خود به همراه انديشمندان بزرگ به روشنگرى حقايق بپردازند.

اتفاقا اين شبهه پيشينه دار است و در زمان امام هم گروهى افراد كوته انديش از ياران حضرت حسن بصلح امام اعتراض داشتند و امام را بخاطر نجنگيدن با معاويه سرزنش ميكردند تا بدانجا كه خطر قتل امام پيش آمد و عده اى از ياران امام بحضورش آمدند و خشن ترين سلامها را به او دادند و گفتند «سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان».

البته ميتوانيم عذر آنها را در شدت احساسات و حرارت نيروى حماسى آنها بدانيم كه بر نيروى خردشان غلبه كرده بود و بسختى طرفدار جنگ بودند و مصالح عمومى را در استقرار صلح درك نمى كردند.

ممكن هم هست چنين باشد ولى ما نميخواهيم عذر آنها را بپذيريم بلكه مقصودمان بررسى و بيان شبهه است و ميخواهيم آن را از زبان دوست و دشمن درگاههاى مختلف مورد مطالعه قرار دهيم و ثابت كنيم كه ايراد چنين شبهه اى زائيده ناآگاهى و عدم احاطه بمسائل اساسى است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:308

(1) ما بهنگامى كه صلح و جنگ امام را در ميزان يك بررسى درست اندازه مى گيريم مى بينيم كفه صلح كاملا بر جنگ برترى دارد و معيارهاى دقيق علمى به آن اعتبار مى بخشد و چنانچه مسأله را از نظر مادى و يا از نظر روانى بسنجيم لزوم صلح از هر جهت ضرورى مينمايد.

از نظر مادى كه نگاه كنيم مى بينيم كه امام حسن به همراهى سپاهيان سست عنصر و بيچاره اى مى جنگد كه قبل از نبرد آماده

فرارند و چگونه امام ميتواند به اميد چنين نيروى از هم پاشيده اى با معاويه بجنگد، معاويه فريبكارى كه حتى توانست بر ارتش امير المؤمنين پيروز شود در صورتى كه سپاهيان على (ع) داراى چنان معنويتى بودند كه زمين در زير پايشان ميلرزيد و امتيازات ديگرى نيز داشتند كه سپاهيان امام حسن فاقد چنان معنويت ها و مزايائى بودند.

در اينجا ميتوان گفت كه شايسته بود امام حسن با وجود همين شرايط نبرد كند تا شهيد شود و با افتخار جان سپارد ولى در اينجا دقت نظرى در شناخت موقعيت آن زمان لازم است و با يك بررسى كامل در مى يابيم كه در آن روزگار با فريب كاريهاى معاويه چهره شهادت مسخ مى شد و معاويه به آن رنگ خروج بر ضد مسلمانان و اخلال گرى در نظم اجتماعى مسلمين مى داد زيرا در آن وقت يك ملاك راستين حقيقى براى شناخت واقعيتها وجود نداشت تا قربانى شدن و فداكارى كردن اثر عميق خود را در افكار و اذهان باقى بگذارد و در نتيجه خون شهيد بهدر ميرفت و نه تنها بى جهت ميمرد بلكه نام و اعتبارش هم بعنوان مرگى ديگر لوث مى شد.

در آن روزگار حيات اجتماعى اسلامى ديگرگون شده و بسود يك حكومت ستمكار تغيير جهت داده و نفع پرستى يك پادشاهى شكل گرفته از كناره خلافت اسلامى بهمه سوى چنگ انداخته بود،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:309

اما معاويه با زيركى و فريبكارى خائنانه اش توانسته بود چهره شوم حكومت خود را در پرده فريبى از تظاهرات اسلامى و مظاهر مسلمانى چنان بپوشاند كه اكثريت مردم بواقعيت ننگين او پى نبرند.

در چنين وضعى امام حسن (ع) به دو علت چاره اى جز قبول صلح نداشت:

(1)

1- دنيا آنچنان بمعاويه روى آورده بود كه با كمك پول و فريب توانست پسر عموى امام را كه سردار سپاهش بود بفريبد و بسوى خود بكشاند.

2- اگر امام خود را بدامان مرگ مى انداخت و بشهادت ميرسيد معاويه چهره شهادت را منع ميكرد و حتى از آن بنفع خود بهره ميبرد.

در اين صورت چه نفعى مادى در كشته شدن امام حاصل مى شد جز اينكه معاويه از مرگ و حيات امام در صورت جنگ سود ميبرد. همين سياست اثربخش و نافذ امام بعقيده من بزرگترين دليل عظمت آن حضرت بود كه در خطرناكترين هنگامه اى كه اسلام بنابودى تهديد مى شد با اجراى آن توانست پرده سالوس از چهره زشت معاويه سركش و طاغوت خيانتكار تاريخ بردارد و اگر صلح امام نمى بود مردم از نهاد سياه معاويه و دودمانش آگاه نمى شدند و در آن صورت شهادت حسين (ع) همچنين اثر جاودانه اى پديد نمى آورد.

و اگر بخواهيم از جنبه معنوى مسئله صلح امام را بررسى كنيم بازهم مى بينيم كه مسلما كفه آن بر جنگ برترى دارد، زيرا حسن (ع) حكومت را بخاطر حكم روائى نميخواست بلكه هدفش از حكومت اصلاح حال امت و گسترش عدالت و آسايش در بين مسلمانان بود و گمان نمى كنم كه اين عقيده معنوى مخالفتى با دليل مادى صلح داشته باشد زيرا پدر و جد امام همچنين روشى را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:310

داشتند و حسن (ع) كه ميراث بر حقايق اسلام بود از كانون روشنى الهام ميگرفت كه نفوذ و قدرت را بدون اجراى عدالت و خير به هيچ مى انگاشت.

(1) بهمين جهت براى حسن (ع) فرود از مقام خلافت بسيار آسان بود زيرا با شرايط موجود نمى توانست

به ايجاد خير و عدالت بپردازد و در سايه همراهى گروهى كه در گودال شهوات سرنگون شده بودند و خود را به پول معاويه ميفروختند امكان اجراى دادگرى براى امام نبود بلكه بر او واجب بود كه از خلافت دست بردارد و ميدان را براى بنى اميه خالى بگذارد، واقعيت انحرافى خود را نشان دهند و بدين ترتيب نقشه سياسى راستين امام اجرا شود و حق و باطل بدرستى و روشنى نمايان گردد.

پس آنها كه اجراى صلح را بر امام خرده ميگيرند هرگز احساس بيشترى از شخص امام نسبت بدردهائى كه او را فرا گرفته بود نداشتند.

بنابراين قربانى شدن و فداكارى مهم امام اين بود كه دردهاى فراوانى را در زمينه بركنارى از مقام خلافت تحمل نمايد و اعتراضهاى فراوانى را در راه وصول به هدفهاى مقدس و متعاليش بجان خريدارى كنند، پس فداكارى حسن (ع) از شهادت حسين (ع) اگر زيادتر نباشد كمتر نيست.

پس اگر از جنبه مادى و يا معنوى به بررسى اين مسأله بپردازيم در هر حال باين نتيجه ميرسيم كه صلح حسن (ع) از اساسى ترين مبانى قيام آزادى بخش حسين (ع) است و در نزد گروه اماميه هر دو فداكارى يكى است اگر چه مظاهر آنها مختلف و يا بظاهر مخالف باشد و بحق بايد گفت كه روز عاشورا دست آورد و نتيجه روز مدائن است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:311

(1) درود خداوند بر دو پيشواى جوانان اهل بهشت باد، خداوند بياد فداكاريهاى آنها به هر روز و هرگاه و در آينده مسلمانان را بهره مند سازد و اعراب و همه مسلمانها را تحت رهبرى و راهنمائيهاى آنان توفيق بخشد و در موقعيت دشوار كنونى

براه راستين آنها را هدايت فرمايد» «1».

با توجه به اين گفتار عالم بزرگ اسلامى مرحوم شرف الدين كه بدلايل محكم علمى استوار است بر ما مشخص مى شود كه اگر امام حسن (ع) در آن موقعيت سياه و خطرناك، جان خود را مى باخت و قربانى مى شد، شهادتش بدون نتيجه مى ماند و حقى پايدار نميشد و باطلى نابود نمى گرديد، زيرا معاويه با فريبكارى و نيرنگ بازيش مسئوليت را بگردن امام مى انداخت و خودش را در ارتكاب جرم تبرئه ميكرد و بمردم مى گفت (من حسن را بصلح دعوت كردم ولى او نپذيرفت و خواهان جنگ بود من ميخواستم كه او زنده بماند ولى او اراده قتل مرا داشت، نظر من اين بود كه خون مسلمانان ريخته نشود اما او ميخواست كه مردم در نبرد بين ما كشته شوند).

با ظاهرسازى و رياكارى شگفت انگيزى كه معاويه تا آن روز از خود نشان ميداد ميتوانست بدين گونه حقايق را وارونه نشان دهد در آن صورت شهادت امام بدون اثر و بى فايده ميماند.

اما شهادت جاودانه حسين (ع) با موقعيت زمان و مقتضيات آن روز كاملا موافق بود زيرا يزيد تبهكار همچون پدرش مشاوران نيرنگ باز و ديپلماتى مثل عمرو عاص و مغيرة بن شعبه و مانند آنها را در حاشيه دستگاه خود نداشت تا امور خلافتش را اداره كنند و از جهل و غرورش بكاهند و بدوران يزيد، اين دغلبازان مرده بودند و كسى از آنها باقى نمانده بود و در اين موقعيت مناسب بود كه

______________________________

(1)- روزنامه الساعه شماره مخصوص سيد الشهداء سال چهارم شماره 908 و مجله الغرى شماره مخصوص امام حسين سال نهم شماره 11

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:312

حسين (ع) نهضت

خود را آغاز كرد و قيام مقدس و خونينش عميق ترين و حتمى ترين نتايج را در سقوط حكومت بنى اميه ببار آورد.

پس صلح حسن (ع) و شهادت حسين (ع) بر اصول انديشه اى راستين استوار بود و از تعليمات آسمانى پيامبر الهام ميگرفت و اگر صلح حسن و انقلاب حسين نمى بود امروز از اسلام اسمى و از قرآن نامى و رسمى باقى نمى ماند، چنانكه كشاف الغطاء طى مقدمه اى كه بر جلد اول اين كتاب نوشته اند به اين حقيقت اشاره كرده و چنين گفته اند:

(1) «همچنانكه بر حسين (ع) واجب بود و چاره اى جز اين نداشت كه با طاغوت زمانش بجنگ برخيزد و در اين راه آنچنان بكوشد كه خود و يارانش كشته شوند و خاندانش كه يادگار پيامبر بودند به اسارت روند، همچنان از لحاظ فن سياست و لزوم پيروزى از جنبه درست انديشى صرفنظر از فرمان خداوندى و مشيت الهى بر امام حسن (ع) هم واجب بود و چاره اى جز اين نداشت كه با فرعون زمانش صلح كند و اگر صلح حسن و شهادت حسين نبود از اسلام اسم و رسمى باقى نمى ماند و همه كوششهاى پيامبر تباه مى شد و خيرها و بركتها و رحمتهائى كه براى مردم از آسمان آورده بود به نابودى ميگرائيد». بلى، اگر حسن (ع) صلح نميكرد و حسين (ع) به انقلاب نمى پرداخت، اسلام از بين ميرفت و پرچمش در هم پيچيده مى شد زيرا حسن (ع) با صلح خود معاويه را رسوا كرد و دشمنى پيشينه دار او را نسبت به اسلام و مسلمين نمايان ساخت و حسين با قربانى شدن جانگدازش حكومت بنى اميه را ساقط كرد و براى هميشه هر ستمگر مستبدى را

شكست داد و به هر مصلحى كه بخواهد بر ضد خودكامگى و ستمگرى قيام كند درس فداكارى آموخت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:313

(1)

معاويه در برابر امام

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:315

(1) شايد، سخت ترين درد و اندوهى كه بر انسانى وارد آيد تأسفى باشد كه بهنگام ديدار معاويه به امام حسن «ع» دست داد و اين ملاقات دردآور غمى بزرگ و تلخ بر جان امام وارد آورد زيرا بمعاينه ميديد كه باطل معاويه پيروز شد، و ستمكارى حكومت سياه او استقرار يافته است و آنچه بر اندوه امام مى افزود پيش بينى آينده تاريك مسلمانان بود كه در زير سايه سنگين حكومت ننگين بنى اميه به هزاران سختى و سيه روزى گرفتار مى آمدند و چنين آينده شومى جان امام را به تأسفى سخت مى كشانيد.

امام با نهايت اكراه در نخيله «1» و يا كوفه «2» با معاويه روبرو شد و گروهى انبوه از مسلمانان در اين هنگامه سياه حضور داشتند و با بى صبرى تمام انتظار مى كشيدند كه اين پادشاه پيروز چگونه به آنها امنيت و آسايش خواهد بخشيد و مقررات عدالت را خواهد گسترانيد؟

ولى تا معاويه به منبر رفت پليدى ذات زشتش را نمودار ساخت و ستمگرى و بدكاريش را كه در طول نبرد با امير المؤمنين «ع» و امام حسن «ع» پنهان داشته بود با كمال بى پروائى بر مسلمانان آشكار كرد و گفت:

______________________________

(1)- ابن ابى الحديد 4/ 16 و گفته است كه معاويه اين خطبه را در نخيله خوانده است.

(2)- تاريخ يعقوبى 2/ 192، ارشاد مفيد 170

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:316

(1) «اى مردم، پيروان هر پيامبرى كه به اختلاف افتادند سرانجام باطل آنها بر اهل حق چيره شد» معاويه كه اين سخن واقعى

را در آغاز بيانش ايراد كرد متوجه شد كه بزيان خود سخن گفته و براى تصحيح بيانش گفت «مگر اين امت»

سپس گفتار ناروايش را متوجه مردم عراق كرد و منظورش را از مبارزه بيان داشت و بصراحت گفت كه هدفش از جنگ، بچنگ آوردن حكومت بوده نه خونخواهى عثمان و با نهايت بى پروائى گفت:

«بخدا قسم، با شما جنگ نكردم براى آنكه نماز بخوانيد و روزه بگيريد و به حج برويد و زكاة بدهيد، زيرا شما خودتان اين كارها را مى كنيد، بلكه بدان جهت با شما جنگيدم كه بر شما حكومت كنم و خداوند هم اين مقام را اگر چه شما ناراضى هستيد بمن بخشيد».

سپس با كمال صراحت از پيمان شكنى و عدم اجراى مقررات صلح سخن گفت و چنين ادامه داد:

«بدانيد هر خونى كه در اين فتنه ريخته شده بهدر رفته است و هر گونه شرطى را كه در اين پيمان پذيرفته ام اكنون در زير پاهايم مى گذارم «1» و كار شما مردم در صورتى سامان مى يابد كه سه موضوع را مورد توجه قرار دهيد:

1- اگر بودجه اى باشد بشما پرداخت خواهد شد 2- سپاهيان در موقع خود بخانه هاشان بازميگردند 3- بايد با دشمنان در خانه هاشان بجنگيد و چنانچه با آنها نجنگيد آنها با شما خواهند جنگيد.»

واقعا ادامه جنايتكارى جز اين مفهومى ندارد.

______________________________

(1)- طبق روايت ابى اسحاق سبيعى معاويه گفت (بدانيد هر شرطى كه با حسن (ع) بستم اكنون زير پاهايم مى گذارم و به آن رفتار نمى كنم) و ابن ابى الحديد و شيخ مفيد هم آن را تأييد كرده اند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:317

(1) عبد الرحمن بن شريك «1» كه اين سخنان را برايش نقل كردند مى گفت (بخدا قسم

اين سخن نمودار بى پروائى و پرده درى است) و ابو اسحاق سبيعى كه از راويان اين خطبه است ميگويد (بخدا قسم، معاويه مردى فريبكار و حيله باز است) بعد معاويه با گستاخى فراوان بدشنام امير المؤمنين (ع) و امام حسن «ع» زبان گشود و بدون هيچ پروا و هراسى به آنها ناسزا گفت و باين ترتيب در اولين فرصت شرايط صلح را نقض كرد.

(2)

سخنان امام حسن (ع)

اشاره

معاويه از امام درخواست كرد كه بر منبر بالا رود و كناره گيرى خود را از خلافت اعلام دارد و گفته اند كه عمرو عاص چنين تقاضائى كرد زيرا گمان ميبرد كه امام، توانائى سخنورى ندارد و بالنتيجه در برابر مردم خجل ميشود، در صورتى كه به كرات در زمان پدرش و پس از شهادت آن حضرت گفتارى بليغ ايراد كرده بود و كسى او را در سخنورى ناتوان نميدانست بعلاوه امام حسن «ع» از خاندانى بود كه در سخنورى و رسائى كلام و فصاحت و استدلال شهرتى خاص را حائز بودند.

امام بر منبر بالا رفت و مردم سراپا گوش شدند چه آنها كه به امام عشق ميورزيدند و چه آنها كه دشمنش بودند و امام سخنى فصيح و رسا در آخرين مرحله بلاغت بيان داشت و بمردم اندرز داد و آنها را به يگانگى و برادرى فرا خواند و از ستمهائى كه پس از مرگ پيامبر بخاندان او رفته است سخن گفت و گرفتاريها و اندوه هاى بزرگى را كه بر اثر غصب خلافت به آن دچار شده اند بيان داشت و در پايان بيانش معاويه را در هم كوبيد.

______________________________

(1)- عبد الرحمن بن شريك نخعى كوفى از پدرش روايت ميكرد و بخارى در كتاب الادب از

او روايت كرده است، ابن حبان او را از ثقات دانسته و ميگويد گاهى خطا ميكرده است او در سال 227 هجرى درگذشت (تهذيب التهذيب 6/ 194).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:318

متن گفتار امام

(1) «ستايش خداى راست، آنچنان كه هر ستايشگرى او را بستايد و گواهى ميدهم كه خدائى جز او نيست همچنانكه هر گواهى به يگانگى او شهادت ميدهد و گواهى ميدهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست كه خدايش براى هدايت مردم فرستاد و او را بر وحى خويش امين دانست، درود خدا بر او و خاندانش باد.

اما بعد، بخدا قسم اميدوارم كه بلطف و منت خداوندى نسبت به بندگان خدا از هر كس در نصيحت و اندرز صادق تر باشم و كينه مسلمانى را بدل نگيرم و انديشه بدى بر زبان مردم در سر نپرورانم، بدانيد كه اتحاد و هم آهنگى اگر چه آن را ناخوش داريد براى شما از پراكندگى و تفرقه هر چند كه خواهان آن باشيد بهتر است.

بدانيد كه من بمصالح شما از خود شما آگاه ترم پس با رأى من مخالفت نكنيد، خداوند من و شما را بيامرزد و به آنچه محبت و رضايتش در آن است راهنمائى فرمايد «1». آنگاه رو به انبوه مردم كرد و گفت:

اى مردم، دقيق ترين زيركى تقوى است و نابخردانه ترين بى خردى، گناه و نافرمانى است، بخدا قسم اگر در بين جابلق «2» و جابرس «3» (منظور شرق و غرب جهان است، م) بدنبال مردى

______________________________

(1)- ارشاد مفيد ص 169

(2)- جابلق بر وزن با درد به روايت ابن عباس ناحيه اى دور در مغرب است و مردم آن از فرزندان عادند (المعجم 3/ 32)

(3)- جابرس شهرى در دورترين ناحيه مشرق

است و يهوديان عقيده دارند كه فرزندان پيامبرشان حضرت موسى در جنگ طالوت و يا حمله بخت النصر، از برابر دشمن فرار كردند و خداوند كه وضع آنها را چنين ديد در اين سرزمين آنها را فرود آورد بطورى كه دست هيچ كس به آنها نمى رسيد و زمين در زير پايشان گرديد تا به جابرس رسيدند كه طول شب و روزشان مساوى بود و در همانجا اقامت گزيدند و كسى تعداد آنها را جز خداوند نمى دانست و اگر يك نفر از يهوديان ميخواست به پيش آنها برود او را مى كشتند و مى گفتند به نزد ما نيامدى مگر اينكه سنتت فاسد شده باشد و بهمين جهت خون او را حلال مى دانستند (المعجم 3/ 33)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:319

بگرديد كه جدش پيامبر خدا باشد جز من و برادرم حسين كسى را نمى يابيد، (1) اين را مى دانيد كه خداوند شما را بوسيله جدم هدايت فرمود و از گمراهى رهائى بخشيد و از نادانى بدانائى بركشيد و پس از خوارى عزيزتان ساخت و بعد از كمى به فراوانى تان رسانيد. معاويه با من درباره خلافت كه حق من بود نه او بمبارزه برخاست و من در باره صلاح مردم و پايان جنگ انديشيدم شما هم كه با من بيعت كرده ايد كه با هر كس صلح كنم صلح كنيد و با هر كس كه بجنگم بجنگيد و اكنون صلاح در اين ديدم كه با معاويه صلح كنم و از جنگ دست بردارم زيرا ميدانم نگهدارى خون مسلمانان بهتر از ريختن آن است و در اين كار جز صلاح و بقاء شما نظرى ندارم و نميدانم شايد اينهم آزمايشى براى شما باشد و

سودى تا بهنگامى كه فرمان خدا فرا رسد «1». آنگاه به ستمهائى كه بخاندان پيامبر رسيده اشاره كرد و فرمود:

«معاويه گمان مى كند كه من او را سزاوار خلافت ميدانم و خود را شايسته چنين مقامى نمى شمارم، معاويه دروغ مى گويد و اين مائيم كه از هر كس بزمامدارى مسلمانان بر طبق آيات قرآن و سنت پيامبر شايسته تريم ولى پس از مرگ پيغمبر تا كنون بر ما ستمها رفت و بين ما و آنها كه بر ما ستم كردند و بر گردنهاى ما جهيدند و مردم را بر ما بشورانيدند و سهم ما را از بيت المال گرفتند و مادرمان فاطمه را از ميراث پدرش بركنار داشتند، خداوند داورى خواهد كرد.

بخدا قسم اگر مردم پس از مرگ پيامبر با پدرم بخلافت بيعت ميكردند و آسمان باران رحمتش را بر آنها فرو مى باريد و زمين بركتشان ميداد و معاويه نمى توانست بمقام خلافت اسلامى طمع بندد.

______________________________

(1)- كشف الغمه ص 170

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:320

(1) ولى بهنگامى كه پايگاه زمامدارى مسلمين از جايگاه اصليش بركنار ماند، قريش بر سر تصاحب آن به اختلاف افتادند و كار بجائى رسيد كه رهاشدگان و فرزندانشان يعنى تو اى معاويه و يارانت بحرص خلافت افتاديد و پيامبر فرمود مردمى كه در آن نادانان بفرمانروائى رسند به پستى و خوارى مى افتند مگر آنكه دانايان و شايستگان را بروى كار آورند چنانكه بنى اسرائيل هارون را با آنكه خليفه پيامبرش ميدانستند كنار زدند و از سامرى پيروى كردند و اين مردم مسلمان هم پدرم على (ع) را رها كردند و ديگران را به خلافت پيامبر برگزيدند در صورتى كه پيامبر به على فرموده بود كه تو

نسبت بمن همچون هارون نسبت بموسى هستى ولى پس از من پيامبرى نخواهد آمد و همه مسلمانان ديدند كه پيغمبر در روز غدير، پدرم را بجانشينى خود برگزيد و بحاضران فرمان داد كه اين انتصاب را بديگران برسانند.

همين قريش بودند كه پيامبر از دست آنها به غار گريخت و اگر ياورى ميداشت هرگز از مكه فرار نميكرد و اين پدرم بود كه بهنگام دعوت پيامبر دستش را به بيعت پيامبر گشود ولى ديگران پاسخش ندادند، و بوقتى كه هيچ كس بياريش برنخاست پدرم از رسول اللّه حمايت كرد.

خداوند هارون را بهنگامى كه بنى اسرائيل بناتوانيش كشاندند و ميخواستند او را بكشند در فراخى حمايتش جاى داد و همچنين خداوند پيامبر را به وقتى كه از ترس به غار پناه برده بود بكنف مرحمتش كشانيد و همچنين من و پدرم بروزگارى كه شما مردم بشكست و انزوايمان انداختيد در دامان گسترده لطف الهى قرار گرفتيم و اين سنتهاى الهى است كه در طول تاريخ از پى هم مى آيد. «1»

آنگاه امام، خطاب بگروه مردم چنين فرمود:

______________________________

(1)- البحار 10/ 114

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:321

(1) سوگند بخدائى كه محمد (ص) را به حق برانگيخت هر كس در حق ما خاندان پيامبرى كوتاهى كند خداوند از ميزان عملش ميكاهد و دولت معنوى و حقيقى شايسته اى كه بما بخشيده است سرانجامى پرفيض و سعادت را همراه دارد و شما مردم در آتيه اى نزديك بچنين حقيقتى آگاه خواهيد شد.

سپس، امام بمعاويه رو كرد و به او در برابر ناسزاگوئى به على (ع) چنين پاسخ داد:

اى كسى كه به پدرم على دشنام ميدهى، من حسنم و پدرم على (ع) است و تو معاويه اى و

پدرت صخر است. مادر من فاطمه ع و مادر تو هند است و نياى من پيامبر خدا و جد تو عتبة بن ربيعه است و مادربزرگ من خديجه و مادربزرگ تو فتيله است

لعنت خداى بر آن كس كه شهرتش از ما كمتر و نژادش از ما پست تر است و شرش در گذشته و حال فراوانتر و كفر و نفاقش پيشينه دارتر است.

ناگهان از همه سوى جمعيت فرياد برآمد آمين، آمين

و هر كس اين سخن را شنيد گفت آمين، آمين و ما هم اكنون مى گوئيم آمين، آمين»

اين رساترين سخنانى است كه تاريخ بياد دارد زيرا امام روشن ترين حقايق را در قالب فصيح ترين الفاظ بيان فرمود و موقعيت خود را در آن هنگامه سياه با دقيق ترين وضعى نشان داد و پيوست اين حادثه را با ستمى كه بر پدرش على (ع) رفت تشريح كرد و همه اين گناهان را بعهده كسى انداخت كه پس از پيامبر، بناحق جامه خلافت را پوشيد و كار را بجائى رسانيد كه اكنون معاويه چنين پايگاه شامخى را به ستم بچنگ آورد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:322

(1)

موقعيت قيس فرمانده

وقتى كه قيس فرمانده آهنين سپاه امام، خبر صلح را شنيد خونش منجمد شد و موجى از اندوه سراپايش را فرا گرفت و چنان ابرهاى حسرت بر او سايه افكند كه آرزوى مرگ كرد و با خود مى گفت چگونه پيشواى حق با امير باطل صلح كرد؟!

او همچنان سرگردان و ناتوان و حيرت زده بود و نمى توانست قدم از قدم بردارد و بند بندش ميلرزيد و موج اندوه وجودش را فرا گرفته بود و ناگهان بغضش تركيد و بلند بلند گريست و اين شعر را با قلبى گداخته

زمزمه كرد:

در سرزمين عال بمن از مسكن خبر رسيدكه امام بر حق بصلح گرائيده است

من هميشه با دشمنى كه مى شناختم در جنگ بودم و اينك با اندوه و ترس ستاره مى شمارم بعد رو به سپاهيانش كرد و درحالى كه اندوه و جزع بر جانش سايه افكنده بود با آهنگى آهسته و دردناك گفت:

«يكى از دو راه را انتخاب كنيد، يا بدون امام بجنگيد و يا بيعت گمراهى را بپذيريد.)

سپاهيانش كه در زير سايه سنگين اندوه و خوارى نفس ميكشيدند گفتند:

«بدون امام مى جنگيم».

و با خشمى فراوان بسپاهيان شام حمله بردند و آنها را بسختى عقب راندند، معاويه از اين ماجرا سراسيمه شد و قيس را به تطميع و تهديد كشانيد ولى قيس در پاسخش گفت:

«نه بخدا قسم مرا نمى بينى مگر آنكه بينمان شمشير و نيزه باشد.»

معاويه كه اين سرسختى را ديد، نامه اى سرزنش آميز بدين شرح برايش نوشت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:323

(1) «اما بعد، تو مردى يهودى هستى كه بى جهت خود را ببدبختى مى كشانى و بجنگى كه سودى برايت ندارد دست ميزنى. در اين جنگ اگر دوستانت پيروز شوند فريبت ميدهند و بيرونت مى اندازند و اگر دشمنانت پيروزى يابند ترا ميگيرند و مى كشند. پدرت هم با كمان بدون زه تيراندازى ميكرد و تيرش هدفى نداشت و در ميان مردم تفرقه انداخت و جدائيها پديد آورد تا اينكه قوم و قبيله اش خوارش ساختند و سرانجام در ناحيه حوران با غربت و تنهائى جان سپرد و السلام.»

قيس هم به معاويه چنين پاسخ داد:

«اما بعد، تو، بت پسر بت هستى كه بناخوشى اسلام را پذيرفتى و در بين مسلمانان تفرقه انداختى و با ميل و رغبت از دين بيرون رفتى و خداوند

دينت را نپذيرفت و از اسلام بهره اى بتو نبخشيد، نفاق افكنيت چيز تازه اى نيست تو تا توانستى با پيامبر اسلام جنگيدى و جزء دار و دسته مشركين بودى و با خدا و پيامبر و مؤمنان هميشه بمبارزه برخاستى، تو از پدرم به بدى يادى كرد، بجان خودم قسم او تير را از كمان زهدارش بسوى دشمنان دين پرتاب ميكرد و كسانى بمبارزه اش برخاستند كه جايگاهش را نمى شناختند و بگردش نميرسيدند، تو من را يهودى پسر يهودى دانستى ولى خودت ميدانى و همه مردم ميدانند كه من و پدرم دشمن دينى بوديم كه تو آن را ترك كردى و از ياران دينى بوديم كه تو آن را پذيرفتى و به آن گرائيدى و السلام»

اين نامه، بدرستى واقعيت معاويه را نشان ميدهد و وقتى كه معاويه نامه را خواند رگهايش باد و بينى او ورم كرد و ميخواست به آن جوابى سخت بدهد ولى وزير فريبكار و ديپلماتش عمرو عاص او را از آن كار بازداشت و باو گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:324

(1) اگر نامه اى برايش بنويسى پاسخى سخت تر بتو خواهد داد و اگر رهايش كنى، سرانجام او هم مانند ديگر مردم تسليم خواهد شد.

معاويه سخن عمرو را پذيرفت «1» و نامه نرمى به او نوشت و گفت:

«بفرمان چه كسى مى جنگى؟ مگر نمى بينى كه امام تو با من صلح كرد»؟

ولى قيس به اين سخن قانع نشد و همچنان بر آهنگش پافشارى ميكرد ولى معاويه مى ترسيد كه آتش فتنه بالا گيرد و اوضاع ديگرگون شود بهمين جهت نامه اى سفيد امضاء براى قيس فرستاد و به او پيغام داد كه در اين نامه هر چه ميخواهى بنويس ولى عمرو عاص

از اين ماجرا خشمگين شد زيرا نميتوانست تكريم و بزرگداشتى چنين را نسبت به قيس تحمل كند و بمعاويه گفت:

«اين نامه را برايش نفرست و با او جنگ كن».

ولى معاويه، شدت حسادت عمرو عاص را احساس كرد و دانست بمصلحت او سخن نمى گويد و به او گفت:

«در هر صورت، ما اگر بخواهيم با او جنگ كنيم گروهى از لشكر شام كشته مى شوند و پس از مرگ آنها چيزى براى من نيست، بخدا قسم من با او هرگز نمى جنگم مگر اينكه ناچار شوم»

فرستاده معاويه نامه سفيد امضاء را به قيس رسانيد و پيغام معاويه را ابلاغ كرد، قيس بمدتى به انديشه فرو رفت و سرانجام ديد كه چاره اى جز پذيرفتن روش ساير مردم ندارد زيرا با نيروى اندكش نميتواند با معاويه جنگ كند و قدرت پرتوانى هم سراغ ندارد كه به آن پناه برد تا از بيعت با معاويه خلاص شود ناچار با پيشنهاد فرستاده معاويه موافقت كرد و در نامه فقط براى خود و يارانش امان خواست

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 15 و مسعودى در مروج الذهب 2/ 319 گفته است كه اين نامه ها وقتى بين قيس و معاويه مبادله شد كه قيس در زمان خلافت امير المؤمنين فرماندار مصر بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:325

و چيز ديگرى درخواست نكرد «1».

(1) ولى حاضر نشد كه بديدار معاويه برود زيرا سوگند خورده بود كه جز با شمشير و نيزه با معاويه ديدار نكند. معاويه كه از سوگند قيس خبر يافت دستور داد تا شمشير و نيزه اى بياورند و بين آنها قرار دهند تا قيس سوگندش را نشكند، بناچار قيس بديدار معاويه رفت و انبوه سپاهيان دورش

را گرفتند و به او ديده دوختند.

قيس با گامهائى سنگين درحالى كه سرش را پائين انداخته و نفسش از شدت خشم و اندوه شماره افتاده بود پيش آمد و وقتى كه در برابر جمعيت قرار گرفت چنين گفت:

«اى گروه مردم، شما شر را بجاى خير پذيرفتيد و خوارى را بجاى عزت و كفر را بجاى ايمان برگزيديد تا اينكه پس از امير المؤمنين و پيشواى مسلمين و پسر عموى پيامبر، اكنون آزادشده پسر آزاد شده بر شما حكومت ميكند. مردى كه داغ بدبختى بر چهره تان ميزند و با شمشير بر شما فرمان ميراند، پس چگونه خود را باخته ايد و وضع خود را درنمى يابيد، بلكه خداوند بر دلهاى شما مهر نهاده و شما حقايق را درك نمى كنيد. «2»

آنگاه روى به امام كرد و بحالت شكستگى و خوارى و با سخنى آهسته و لرزان گفت:

«آيا از بيعت شما آزادم؟»

امام از سخن قيس، بشدت برافروخت و فقط با يك كلمه باو چنين پاسخ داد:

«آرى».

ولى معاويه به اين قناعت نكرد و بيشرمى و پرروئى و كم-

______________________________

(1)- الكامل 3/ 207، طبرى 6/ 94

(2)- تاريخ يعقوبى 2/ 192

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:326

ظرفيتى را بنهايت رسانيد و گفت:

«اى قيس، آيا با من بيعت مى كنى؟»

قيس با آهنگى آهسته و اندوهناك گفت:

«آرى».

پس سرش را پائين انداخت و دستهايش را بروى رانش نهاد و بسوى معاويه دراز نكرد، ولى معاويه از تختش برخاست و خودش را بروى قيس انداخت و دستش را بدست قيس كشيد ولى قيس دستش را بلند نكرد.

(1) در اينجا سخن ما، درباره ديدار امام با معاويه پايان مى يابد، ديدارى كه بزرگترين دردها و غمهاى جانكاه را براى امام در بر داشت.

امام پس

از اين ماجرا آماده عزيمت بمدينه شد تا عراق را ترك گويد، همان عراق كه مردمش به او و پدرش على (ع) خيانت كردند و عهد و پيمانشان را شكستند و اكنون امام، اين عراق و مردمش را به معاويه و بنى اميه مى سپارد تا بدلخواه خود هر چه بخواهند بسرشان بياورند و آسايش و امنيت و عدالت را از آنها بازگيرند و با جسارت و قساوتى هولناك با عراقيها رفتار كنند.

مردم عراق پس از بازگشت امام، به اشتباه سياه خود پى بردند و از آسايشى كه در سايه حكومت بنى هاشم داشتند با درد و حسرت ياد ميكردند و از ناسپاسيها و بى حرمتى ها و پيمان شكنيهائى كه نسبت به امير المؤمنين و فرزندش امام حسن (ع) روا داشتند بشدت پشيمان بودند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:327

(1)

مخالفان صلح

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:329

(1) اندوه و گرفتارى شديد و هميشگى امام، تنها به تأثرات سخت او از صلح با معاويه پايان نيافت بلكه بصورت دردى سخت تر و غمى بزرگتر كه تا ژرفاى جانش نفوذ ميكرد ادامه يافت و اين درد بزرگ اعتراضات شديد مخالفان صلح از سوى دوستان و دشمنانش بود كه از ضربه شمشير برايش كارى تر و كشنده تر بود و امام از سوى اين گروه، گفتارى ناروا و حملاتى توان فرسا را تحمل ميكرد و آنچه از دوستانش در اين باره باو ميرسيد از طعن دشمنان، اثرى دردناكتر داشت، زيرا دوستانش بهتر از هر كس به حوادث وخيمى كه او را بقبول صلح ناگزير ساخت آگهى داشتند و بازهم دست از حمله و اعتراض برنمى داشتند، اينك به ذكر پاره اى از سخنان نارواى آنها و پاسخ امام به اعتراضاتشان

مى پردازيم:

(2)

1- حجر بن عدى

قهرمان عقيده و نمونه ايمان، حجر بن عدى با اعصابى متشنج و دلى اندوهگين به پيش امام آمد و گفت:

«اما بخدا قسم، دوست داشتم كه مى مردم و همگى با تو امروز جان مى داديم و چنين ماجرائى را نمى ديديم، اكنون ما شكست خورده و حسرت زده بخانه هامان بازميگرديم و دشمنان ما شادمان و پيروز بشام ميروند».

معلوم نيست چگونه دهان حجر بن عدى بچنين سخن تند و سختى بازشد در صورتى كه او از هر كس بوضع دردناك امام آگاه تر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:330

بود و ميدانست كه سختى ها و فشارهاى فراوانى كه امام را در برگرفته بود ناچارش بپذيرش صلح كرد مگر اينكه بگوئيم شدت احساسات تند و اندوه فراوان موجب شد كه حجر چنين سخنى را بگويد.

(1) امام دست حجر را گرفت و او را بگوشه اى خلوت برد و در بيان علت صلح به او چنين فرمود:

«اى حجر، سخنت را در مجلس معاويه شنيدم ولى هر انسانى مجبور نيست كه آنچه را تو دوست ميدارى او هم دوست بدارد و رأى و نظرش بمانند طرز فكر تو باشد، بخدا قسم من اين كار را براى بقاء شما انجام دادم و اراده خداوند هر روز به گونه اى است «1».

و به حجر فهماند كه سپاهيانش گروهى نابكار و خائن بودند و اگر در عقيده ايمان نشانى از حجر داشتند هرگز صلح را نمى پذيرفت.

و فلسفه صلح اين بود كه افرادى همچون حجر و همانند او از مؤمنان براى اجراى افكار خود در موقعى مساعدتر باقى بمانند.

(2)

2- عدى بن حاتم

عدى، همان مرد نامى و نمونه اى كه در عقيده و ايمان و جهاد در راه خدا زبانزد همگان بود، از انعقاد صلح، انقلابى

تند در نهادش زبانه كشيد ولى با سخنى نرم و كلامى مؤدبانه درحالى كه اندرونش از شدت درد و اندوه مى گداخت به امام چنين گفت:

«اى پسر پيامبر، دوست داشتم پيش از آنكه چنين ماجرائى را ببينم ميمردم، تو ما را از پهنه عدالت خود بمحيط جور كشاندى و از حق بازداشتى و به باطلى كه از آن ميگريختيم دچار ساختى، اكنون دچار خوارى و پستى شديم و بدبختى بزرگى ما را فرا گرفت.

امام از سخن عدى، بسختى اندوهناك شد و براى بيان علت صلح به او فرمود:

______________________________

(1)- مناقب ابن شهر آشوب 2/ 169

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:331

«اى عدى، من ديدم مردم اشتياقى فراوان بصلح دارند و از جنگ بسختى بيزارند و هرگز نخواستم جنگ را به آنها تحميل كنم و بهتر دانستم كه جنگ را بروزى كه موعد آنست موكول كنم (زيرا اراده خداوند هر روز به گونه اى است). «1»

(1) امام در پاسخ خود از ناآمادگى سپاهيانش براى جنگ سخن گفت و علت صلح را بيان داشت و مهمتر آنكه اعلام داشت كه هرگز نبرد با معاويه را از ياد نمى برد بلكه منتظر فرصتى است كه دوباره بجنگ با معاويه برخيزد ولى عدى، بپاسخ امام قناعت نكرد و با گامهائى سنگين و دلى پرشور و لبريز از حماسه به همراهى عبيدة بن عمر بحضور امام حسين (ع) رفت و با گفتارى كه از آن آشوب و انقلاب مى باريد چنين گفت:

«اى ابا عبد اللّه، خوارى را بجاى پيروزى خريديد و اندك را گرفتيد و بيشترى را از دست داديد، ما به اطاعت سر نهاديم و روزگار با ما دشمنى كرد، حسن را با صلحش واگذار و خود

شيعيانت را از كوفه و ديگر جاها فراهم آر و من و رفيقم را بفرماندهى مقدمه سپاه بگمار تا هنوز پسر هند از جاى نجنبيده بضرب شمشير از پايش درآوريم».

حسين (ع) به عدى چنين پاسخ داد:

«ما صلح را پذيرفته ايم و راهى براى شكستن آن نداريم». «2»

(2)

3- مسيب بن نجبه

«3» مسيب، از مؤمنان مشهور و شايستگان نيكوكارى بود كه

______________________________

(1)- سوره رحمن

(2)- دينورى ص 203

(3)- مسيب بن نجبه كوفى از امير المؤمنين و حذيفه احاديثى نقل كرده و گروهى احاديث او را روايت كرده اند، او به همراه سليمان بن صرد بخونخواهى امام حسين قيام كرد و در سال 65 هجرى كشته شد، ابن سعد در كتابش مى نويسد مسيب ابن نجبة بن ربيعة بن رياح در جنگ قادسيه و جنگهاى امير المؤمنين شركت داشت و عسكرى مى گويد مسيب از پيامبر احاديث مرسله اى نقل كرده ولى حضور پيغمبر را درك نكرده است (تهذيب التهذيب 10/ 154)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:332

به دوستى و اخلاص اهل بيت شهرتى خاص داشت، او هم از انعقاد صلح، بسختى متأسف شد و اندوهى سخت بدل گرفت و با قلبى غمين و دردمند بحضور امام آمد و گفت:

(1) «شگفتى من از كار تو پايان ناپذير است، تو با آنكه چهل هزار سپاهى به همراه داشتى با معاويه صلح كردى و براى جانت تضمينى نگرفتى و پيمانى درست نبستى او هم به تو وعده اى فيما بين داد، آنگاه گفت فقط بشخص تو پيشنهادى دارم. امام فرمود: نظرت چيست؟

مسيب پاسخ داد:

«نظرم اين است كه بوضع پيشين جنگ بازگردى زيرا معاويه پيمان خود را شكسته است»

امام در بيان مصلح، به او فرمود:

«اى مسيب اگر من خواهان دنيا باشم هرگز معاويه از

من در نبرد پايدارتر نيست ولى من صلاح شما را در اين كار ديدم تا دست از كشتن يكديگر برداريد». «1»

امام در سخن خود بيان داشت كه اگر خواهان دنيا باشد و بمقام و قدرت و حكومت عشق بورزد، از معاويه پايدارتر و بهنگام جنگ استوارتر است ولى پيروزى بر معاويه مستلزم فريبكارى و دروغ و نيرنگهائى است كه با دين مغايرت دارد و او هرگز بچنين كارهاى خلافى دست نمى زند بلكه از روش پدرش كه بر ميزان حق و عدالت و شريعت اسلام است پيروى مى كند.

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر 2/ 225

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:333

(1)

4- مالك بن ضمره

«1» مالك بن ضمره نيز براى اعتراض بحضور امام آمد «2» و با نهايت خشونت با امام سخن گفت امام در جوابش فرمود:

«من ترسيدم كه ريشه مسلمانان از زمين كنده شود و تو ميخواهى كه اين دين نابود شود. «2»

امام براى او درباره لزوم صلح دليل آورد و فرمود اگر جنگ برقرار مى شد مسلمانى در روى زمين باقى نمى ماند و او براى حفظ جان مسلمانان و بقاى آنها بصلح تن در داده است.

(2)

5- سفيان بن ابى ليلى

سفيان كه مذهب خوارج را داشت به نزد امام آمد و با گفتارى كه زائيده روح پليدش بود، به امام چنين گفت:

«سلام بر تو اى خواركننده مؤمنان!!».

امام به او فرمود:

«واى بر تو، اى خارجى، با من به خشونت سخن مگوى، آنچه ما را بقبول صلح وادار كرد رفتار ناهنجار شما بود كه پدرم را كشتيد و بمن خنجر زديد و اردوگاهم را غارت كرديد، شما وقتى كه

______________________________

(1)- مالك بن ضمره ضمرى بدانشمندى و فضيلت معروف و از ملازمان صحابى بزرگ پيغمبر جناب ابو ذر بود و حضور پيامبر را دريافت، او بهنگام مرگ وصيت كرد كه سلاحهايش را به مجاهدان بنى ضمره بسپارند و تأكيد كرد كه اين سلاحها نبايد در جنگ با خاندان پيغمبر بكار برده شود، برادرش گفت آيا در وقت مرگ هم چنين سخنانى بر زبان مى آورى جواب داد، بلى چنين است، وقتى كه سيد الشهداء «ع» به عراق آمد و مردم كوفه بجنگ امام رفتند يكى از ياران پسر زياد به پيش موسى پسر مالك آمد و نيزه اش را به عاريت خواست تا با فرزند پيامبر جنگ كند و موسى نيزه را به او داد وقتى كه رفت

يكى از زنان خانواده مالك گفت آيا وصيت پدرت را فراموش كردى؟ موسى بدنبال آن مرد رفت و نيزه را از او گرفت و شكست (الاصابه 3/ 460)

(2)- البحار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:334

بجنگ صفين مى رفتيد دينتان پيشاپيش دنياتان بود و امروز دنياتان فراپيش دين شماست، من ديدم كه بمردم كوفه نميتوان اعتماد كرد و هر كس بخواهد بكمك آنها پيروز شود، شكست ميخورد و آراء آنها هماهنگ نيست، پدرم از آنها سختى ها كشيد و زجرهاى تلخى تحمل كرد، كوفه شهرى است كه بزودى خراب ميشود و مردمش كسانى هستند كه در دين تفرقه انداختند و گروه هائى پراكنده شدند «1».

(1)

6- بشير همدانى

بشير در مدينه به ملاقات امام رفت و گفت:

- سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان!!

- عليك السلام، بنشين

وقتى كه بشير نشست امام به او فرمود:

- من مؤمنان را خوار نكردم بلكه به آنها عزت بخشيدم، قصدم از صلح اين بود كه شما را از مرگ برهانم زيرا ديدم يارانم آماده جنگ نيستند. «2»

(2)

7- سليمان بن صرد

سليمان در عقيده و ايمان و دوستى خاندان پيامبر از ياران برگزيده امير المؤمنين بود و در ماجراى صلح در مدائن حضور نداشت وقتى كه خبر دردناك صلح را شنيد بمدينه آمد و بحضور امام رسيد و گفت:

- درود بر تو اى خوار كننده مؤمنان

- عليك السلام، بنشين

______________________________

(1)- تذكرة الخواص ص 207، ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و كشى در كتاب رجال خود اين خبر را بصورتى ديگر آورده اند.

(2)- دينورى ص 203

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:335

سليمان نشست و به امام چنين گفت:

(1) «ما از صلح تو با معاويه سخت بشگفتى افتاديم و نمى دانيم چرا خلافت را بمعاويه واگذاشتى در صورتى كه صد هزار مرد جنگى از مردم عراق با تو بودند كه همگى از بيت المال حقوق ميگرفتند و بهمين تعداد از فرزندان و غلامشان نيز بتو مى پيوستند و علاوه بر اينها شيعيان تو در بصره و حجاز همراهيت ميكردند و تو بدون آنكه براى حفظ جان خودت تضمين بگيرى و از اين قرارداد سودى ببرى اين كار را كردى و بين شما مقرراتى براى صلح انجام گرفت و گواهانى از شرق و غرب گواهى دادند كه پس از معاويه خلافت بتو برسد، البته اين براى ما آسان است ولى شنيدى كه معاويه در برابر همه مردم پس از

صلح گفت، من با اينها شرطهائى بستم و وعده هائى دادم و به آرزوهائى سرگرمشان ساختم تا آتش جنگ خاموش شود و فتنه ها بخوابد و تفرقه ها پايان پذيرد ولى اكنون همه آن قراردادها و پيمانها را زير پايم ميگذارم.

بخدا قسم منظور معاويه از گفتارش نقض همه پيمانها و قراردادهاست، پس تو هم با او به خدعه پرداز و جنگ را دوباره بياغاز و بمن اجازه بده تا بكوفه بازگردم و كارگزار معاويه را از آنجا بيرون كنم و خلع معاويه را اعلام دارم پس تو هم با او چنين رفتار كن كه خداوند فريب خائنان را بثمر نمى رساند».

سخنان سليمان، دليل روشنى بر دوستى و اخلاص نسبت به امام است كه ميخواهد حسن (ع) را بجنگ با معاويه برانگيزاند و او را به شكستن پيمانش وادار كند، زيرا معاويه به عهدش وفا نكرده و مقررات صلح را با سخنانش در حضور همه مردم زير پا گذاشته است.

سخنان سليمان مردمى را كه در حضور امام بودند برانگيخت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:336

و همگى پيشنهاد او را در مورد تجديد جنگ تأييد كردند و با فرياد گفتند «سليمان را به كوفه بفرست و ما را با او همراه كن و وقتى كه شنيدى عامل معاويه را بيرون كرده و خلع او را اعلام كرده ايم تو هم خودت را بما برسان».

(1) ولى مصلحت همگانى مسلمانان خلع معاويه و شكستن پيمان را ايجاب نمى كرد، زيرا اين كار بعلت جو نامساعد آن وقت و ظهور فتنه ها و جنجالها و كمى ياران و خوارى دوستان و فراوانى دشمن غير ممكن بود، بدين جهت امام، آنها را بسكوت واداشت و احساساتشان را، تسكين داد و

بعد از ستايش و سپاس بپروردگار به آنها چنين فرمود:

«اما بعد، شما ياوران و دوستداران مائيد و شما را به اخلاص و ياورى و پايدارى درباره خاندان پيغمبر مى شناسيم، سخنانتان را فهميدم، اگر ميخواستم براى دنيا فكر كنم و براى بدست آوردن مقام بكوشم، هرگز معاويه از من كوشاتر و داناتر نبود، ولى من رأى ديگرى دارم و خود شما را گواه ميگيرم كه براى حفظ جان شما و صلاح كارتان، بقبول صلح تن در دادم، از خدا بترسيد و فرمان او را بپذيريد و در خانه هايتان بنشينيد و دست از معارضه برداريد تا نيكوكاران آرامش يابند و از شر بدكاران برهند، زيرا پدرم بمن مى گفت، معاويه بزودى روى كار خواهد آمد و حكومت را بدست خواهد گرفت، بخدا قسم اگر با همه كوهها و درختها بجنگ او برويم، بازهم اين كار خواهد شد، زيرا فرمان خداوندى تغيير نمى پذيرد و قضاى الهى ديگرگون نمى شود.

و اينكه گفتيد، من مسلمانان را خوار كرده ام، بخدا قسم اگر خوار شويد و آرامش يابيد براى من بهتر است كه عزت يابيد و كشته شويد، اگر خداوند حق ما را بسلامت بما بازپس دهد مى پذيريم و از او كمك و يارى ميخواهيم و اگر اين حق را از ما بگيرد بازهم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:337

خشنوديم و از او ميخواهيم كه رحمت و بركتش را بر ما فرو بارد.

(1) اكنون شما بايد تا معاويه زنده است در خانه هاى خود بمانيد و همچون پلاس خانه تان بى حركت باشيد ولى وقتى كه معاويه مرد، از خدا ميخواهيم كه بما در راه هدفمان اراده و استقامت عنايت كند و در كار مبارزه ياريمان بخشد و ما

را بخود وانگذارد زيرا خداوند ياور پرهيزكاران و نيكوكاران است» «1»

امام طى سخنانش ياران خود را تا معاويه زنده است بشكيبائى و آرامى دعوت كرد و علل صلح را چنانكه بتفصيل از آن سخن گفتيم براى آنها بيان داشت.

(2)

8- عبد اللّه بن زبير

عبد اللّه زبير همان مرد فرومايه و پليدى است كه بدشمنى اهل بيت معروف است، چنين فردى به صلح امام اعتراض كرد و حضرتش را به ترس و زبونى متهم ساخت، امام به او فرمود:

«گمان مى كنى من به علت ترس و زبونى با معاويه صلح كردم؟ واى بر تو، چه مى گوئى؟، من ترسيدم كه پسر دليرترين مردان عربم و فاطمه پيشواى زنان جهان مرا بدنيا آورده است؟! واى بر تو هرگز ناتوانى و ترس بمن راه ندارد ولى علت صلح من، داشتن يارانى چون تو بود كه ادعاى دوستى من را مى كنيد و در دل نابودى من را ميخواهيد، پس چگونه مى توانم باشخاصى مثل تو اطمينان داشته باشم».

پسر زبير امام را به ترس و ناتوانى متهم كرد ولى هرگز چنين نيست و ترس از كجا به حسن (ع) راه يافته است؟ از سوى پدرش كه شير خدا و رسول اوست يا از نياكانش كه يكى پيامبر است و ديگرى ابى طالب پيشواى مكه، يا از دو عموى بزرگوار شهيدش، حمزه

______________________________

(1)- محاسن و مساوى بيهقى 1/ 60- 65

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:338

و جعفر يا از سوى برادرش حسين (ع) كه پدر شهيدان است و يا خودش ترسو است كه در ميدانهاى جنگها دليريها كرده و در يوم الدار و جنگ جمل و مظلم ساباط، شجاعتها از خود نشان داده است؟ حسن (ع) همان شيرى است كه هر

جا حمله برد مرگ را به پيش ميراند و اين سخنى است كه دشمنش درباره اش گفته است.

(1)

9- ابو سعيد

ابو سعيد هم مانند ديگران به پيش امام رفت و بحضرت در مورد پذيرش صلح اعتراض كرد و با سرزنش گفت:

«اى پسر رسول خدا، چرا در برابر معاويه سستى كردى و صلح او را پذيرفتى، تو خود ميدانى كه حق با تو است و معاويه مردى گمراه و سركش است».

- اى ابو سعيد مگر من حجت خدا بر بندگانش نيستم و پس از پدرم پيشواى مسلمانان نمى باشم؟

- چرا

- اى ابو سعيد، من بهمان جهت با معاويه صلح كردم كه پيامبر با بنى ضمره و بنى اشجع و مردم مكه در حديبيه صلح كرد آنها كافران به تنزيل قرآن بودند و معاويه و يارانش كافران بتأويل.

«اى ابو سعيد، وقتى كه من از جانب خداى تعالى امام مسلمانان باشم ديگر نبايد مرا در جنگ يا صلح متهم بنادانى كنيد اگر چه علت و حكمت آن را ندانيد مگر در قرآن نخواندى وقتى كه خضر كشتى را سوراخ كرد و پسرى را كشت و ديوارى را تعمير كرد، حضرت موسى كه علت اين كارها را نمى دانست خشمگين شد و چون خضر حكمت آن را بيان داشت راضى و آرام گرديد و اكنون هم شما در مورد كارى كه حكمت آن را نمى دانيد بر من خشم ميگيريد من اگر اين كار را نميكردم حتى يك نفر از يارانم در روى زمين زنده

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:339

نمى ماند».

(1) امام هم بمانند پيامبر هر كار ميكند بر وفق مصالح بزرگى است كه از مردم پوشيده است و پس از مدتى به فلسفه آن آگهى مى يابند،

امام در اين مورد صلح خود را تشبيه بكارهاى خضر كرد وقتى كه خضر، كشتى را سوراخ كرد و پسرى را كشت و ديوارى را برپاى داشت و چون موسى علت اين كارها را نمى دانست به او اعتراض ميكرد و بسختى با او بمعارضه مى پرداخت ولى چون حكمت آن كارها را دريافت به حقيقت امر اقرار كرد و اطاعت خضر را پذيرفت.

همچنين ياران امام هم چون حكمت صلح را نمى دانستند به آن حضرت اعتراض ميكردند و خشمگين مى شدند.

(2)

10- يكى از ياران

يكى ديگر از ياران امام هم كه آتش خشمش زبانه كشيده بود با اندوهى فراوان به امام گفت:

«اى پسر پيامبر، با اين كار كه كردى، گردنهاى ما را در برابر اين سركش بخوارى افكندى»

امام فرمود:

«بخدا قسم، بدان جهت، خلافت را بمعاويه واگذاشتم كه يار و ياورى نداشتم و اگر ميداشتم، شب و روز با معاويه مى جنگيدم تا خدا بين من و معاويه داورى كند، ولى من مردم كوفه و دغلبازى آنها را مى شناختم و آن افراد تبهكار هرگز نميتوانستند بسود من مبارزه كنند زيرا آنها وفائى نداشتند و بقول و عملشان هرگز اطمينانى نبود آنها مردمى پراكنده و از هم پاشيده بودند و چنانكه مى گويند، دلهايشان با ما ولى شمشيرهايشان بروى ما آخته بود».

امام بخوبى نشان ميداد كه در نبرد با معاويه، يار و ياور وفادار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:340

و راستينى نداشت و مردم كوفه وفائى نداشتند و بسخن و كردارشان اعتمادى نبود و در اين صورت چگونه ميتوانست با معاويه بجنگد؟

امام بصورتهاى مختلف، پاسخ ناقدين و اعتراض گران صلح را ميداد و شبهاتشان را رفع ميكرد و علت و حكمت صلح را بيان ميداشت و دلايلى

استوار براى هر كس بگونه اى مى آورد تا اصالت كار و درستى نظر و انديشه اش بر همگان آشكار شود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:341

(1)

بسوى مدينه

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:343

(1) امام چند روزى در كوفه با دلى اندوهناك باقى ماند و اندوهى فراوان از نابكارى شيعيانش بجان داشت، كه او را با گفتارى سخت و زشت آزار ميدادند و از ديگر سوى دست يافتن معاويه و دار و دسته اش بمقام والاى خلافت، او را به غمى بزرگ گرفتار كرده بود ولى همچنان شكيبا و خويشتن دار بود و خشمش را فرو ميخورد و كارش را بخدا وامى گذاشت.

بالاخره تصميم گرفت كه عراق را ترك گويد و از شهرى كه به او و پدرش خيانت كرد بيرون شود و راهى مدينه گردد از اين روى آهنگ خود را بيارانش اعلام داشت و چون همه خبر يافتند، مسيب بن نجبه فزارى و ظبيان بن عماره تميمى «1» بحضورش آمدند تا امام را وداع گويند، امام كه اندوهى فراوان از انحراف زمامدارى مسلمانان بدل داشت به آنها فرمود:

«سپاس خداى را كه بر فرمانش چيره است و اگر همه مردم بخواهند قضاى او را دگرگونه كنند نميتوانند».

از سخنان امام، تسليم به قضا و حكمت الهى لمس مى شد و اندوه و درد فراوانش از تضييع حق شرعيش نمودار بود.

______________________________

(1)- ظبيان بن عماره تميمى از امير المؤمنين رواياتى آورده است، بخارى در الصحابة از او نام ميبرد و ابن حاتم و ابن حبان او را از تابعين مى دانند (الاصابه 2/ 232) ابن حبان او را از ثقات ميداند و ابن حاتم درباره او خطائى نقل نميكند (لسان الميزان 3/ 215)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:344

(1) مسيب كه

ديد سايه اندوه بر شاخسارهاى نبوت سنگينى مى كند و دو شاخه درخت نبوت در زير بار غمى بزرگ خم شده اند و مى ترسند كه شيعيانشان مورد تهاجم حكومت بنى اميه قرار گيرند به حسنين (ع) عرضه داشت:

«بخدا قسم براى ما پروائى از بنى اميه نيست كه بخواهند ستمى روا دارند و انتقامى بگيرند، اكنون آنها با تمام توانشان ميكوشند كه دوستى ما را بخود جلب كنند».

امام حسين (ع) از اخلاص و وفادارى مسيب سپاسگزارى كرد و فرمود:

«اى مسيب. ما مى دانيم كه تو دوستدار ما هستى»

امام حسن (ع) هم او را بپاداش دوستى اهل بيت بشارت داد و فرمود:

«از پدرم شنيدم كه مى گفت پيامبر فرمود هر كس دوستدار گروهى باشد، همراه آنها خواهد بود».

مسيب و ظبيان از امام خواستند كه در كوفه بماند ولى امام دعوت آنها را نپذيرفت و فرمود:

«راهى جز رفتن نداريم» «1»

امام آماده سفر شد و به همراهى خاندانش راهى مدينه گرديد، همگى مردم كوفه به وداع امام آمدند و با آه و اندوه ميگريستند «2» و بدبختانه مى نالند كه چگونه كاخ آمالشان واژگون شد و سعادت هميشگى خود را بدست خويش از دست دادند آنها مى ديدند كه قرارگاه خلافت و ثروت بيت المال از شهر آنها بدمشق انتقال يافته، اكنون سايه شمشيرى تيز بر سرشان سنگينى مى كند و خواب آرامشان

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 6

(2)- تحفة الانام با خورى ص 67

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:345

از دست رفته است، تا ديروز كوفه مركز خلافت و پايگاه توانايان و دولت مداران بود ولى اكنون پس از خيانتى كه به امام كردند از ياريش روى گردانيدند كوفه هم شهرى چون شهرهاى ديگر است و بهره و

امتيازى خاص ندارد.

(1) كوفيان مى بينند كه انبوه سواران شام بشهرشان سرازير ميشوند و بر آنها چيرگى مى يابند و حكومتى سخت و خشن و هراس آور كه بوئى از مهر و دوستى نديده در كوفه استقرار مى يابد.

امام به همراهى خاندانش و ابو رافع متصدى بيت المال از كوفه كوچ كردند و كوفه بى امام در موجى از ناگوارى فرو رفت و خيمه اندوهى سياه بر آن سايه انداخت و از هر سوى بدبختى و ويرانى و سيه روزى فرايش گرفت.

خداوند بيمارى طاعون را در بين كوفيان شيوع داد و گروهى فراوان باين بيمارى گرفتار شدند و جان سپردند و مغيرة بن شعبه فرماندار كوفه از ترس مرگ متوارى شد و پس از چندى كه بكوفه بازگشت طاعون بسراغش آمد و هنوز لذت حكومت را نچشيده بود كه بگودال گور سرنگون شد. «1»

كاروان امام راهى مدينه شد و بيابان را در هم نوشت تا به دير هند رسيد «2» و امام از آنجا نگاهى غمگنانه بكوفه كرد و شعرى را كه نمودار شدت اندوه و اسف او بود چنين بزبان آورد:

من خانه دوستانم را از روى دشمنى ترك نمى گويم زيرا آنها از پايگاه و پيمان من دفاع ميكردند «3».

امام كوفه را با حسرت و اندوه وداع كرد ولى از فريب ها

______________________________

(1)- مسعودى در حاشيه كتاب ابن اثير 6/ 97

(2)- دير هند ناحيه اى است در حيره كه هند دختر نعمان بن منذر بن آنجا رفت و به نام او معروف گرديد.

(3)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 6

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:346

و خيانتهائى كه بر او رفته بود سخنى بزبان نياورد. (1) كدام نفس ملكوتى است كه از شهرى چنين كه به او خيانتها

كرده و دشمنى ها ورزيده شكايتى نكند و شعرى را در وداع آن بخواند كه بيانگر امتنان از وفادارى وفاداران آن باشد؟! كسانى كه از موقعيت و ميثاق امام حمايت كردند، آنها كه در مدائن از جان امام نگهبانى كردند و در روزهاى سخت ماجراى مسكن بيارى او گامى استوار داشتند، برادرانى راستين و يارانى نيكوكار كه شمارشان اندك بود. كاروان امام بحركت خود ادامه داد و هنوز راه دورى نپيموده بود كه فرستاده معاويه فرا رسيد و از امام خواست كه بكوفه بازگردد و با گروه خوارج كه سر برداشته بودند بجنگد، ولى امام نپذيرفت و طى نامه اى بمعاويه چنين نوشت:

«اگر بخواهم با كسى از اهل قبله بجنگم با تو خواهم جنگيد ولى براى صلاح مسلمانان و حفظ جانشان از تو دست برداشتم» «1».

امام بدون اعتنا به درخواست معاويه بحركت خود ادامه داد و به هر شهر و ناحيه اى كه ميرسيد مردم به استقبالش مى شتافتند و بحضورش تشرف مى يافتند و نخستين پرسش آنها درباره صلح و واگذارى خلافت بمعاويه بود و امام جريان حال را به آنها بازميگفت و مردم ابراز ناخشنودى و تأسف ميكردند زيرا از حكومت و تسلط معاويه بيم داشتند ولى امام چاره اى جز صلح نميداشت زيرا خيانت و پراكندگى سپاهيانش او را بپذيرش چنين صلحى ناچار كرده بود. كاروان امام بمدينه رسيد و مردم شهر كه از ورود حسن (ع) آگهى يافتند همگى به پيشوازش رفتند زيرا خير و احسان بسويشان روى مى آورد و سعادت و رحمت در شهرشان فرود مى آمد و نيكى هائى كه از زمان عزيمت امير المؤمنين به آنها پشت كرده بود اينك به آنها بازمى گشت.

______________________________

(1)- الكامل 3/ 280

زندگانى

حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:347

امام بمدينه آمد و ده سال در آن اقامت گزيد، مدينه از فيض و عنايتش سرشار شد و همگان از مهربانى و لطف امام بهره بردند و ما باختصار شرحى درباره شئون و كردار امام بمدت اقامتش در مدينه بيان ميداريم:

(1)

مكتب امام

امام، مكتب بزرگ خود را در مدينه برپاى داشت و به نشر فرهنگ اسلامى و رهبرى اجتماع بسوى دين اقدام كرد و تعليمات اسلامى را به مردم آموخت و دانشمندان بزرگ و محدثان و راويان مشهور براى درك فيض بمكتبش شتافتند و امام براى اداى رسالت اصلاحى جاودانه اش ميدانى تازه يافت و به روشنى افكار و بيدارى مردم خفته و بى خبر پرداخت.

مورخان اسلامى نام شاگردان بزرگ مكتب امام را چنين بيان كرده اند:

پسرش حسن مثنى، مسيب بن نجبه، سويد بن غفله، علاء بن- عبد الرحمن، شعبى، هبيرة بن بركم، اصبغ بن نباته، جابر بن خلد، ابو الجوزاء، عيسى بن مأمون بن زراره، نفالة بن مأموم، ابو يحيى، عمير بن سعيد نخعى، ابو مريم قيس ثقفى، طحرب العجلى، اسحاق ابن يسار، محمد بن اسحاق، عبد الرحمن بن عوف، سفين بن الليل و عمرو بن قيس «1».

مدينه به فروغ چنين ستارگان علم و روايت ميدرخشيد و در علم و ادب و فرهنگ، بارورترين نواحى اسلامى بود. امام همچنانكه به گسترش فرهنگ و دانش ميپرداخت مردم را نيز به مكارم عالى اخلاقى و كردار نيكو و پيروى از روش پيامبر دعوت ميكرد و مشعل فروزان اخلاق عالى پيامبر را در اصلاح اجتماع و پاكسازى جان مسلمانان،

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر ج- 12

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:348

روشن نگه ميداشت و اخلاق متعاليش چنان اوج داشت كه نيكى

و گذشت و احسانش حتى بدشمنانش ميرسيد، چنانكه وقتى خبر يافت وليد بن عقبه بيمار شده با اينكه از شدت دشمنى او بخاندان رسول آگاه بود به عيادتش رفت و چون ببالينش نشست وليد گفت:

«از آنچه نسبت بهمه مردم كرده ام بدرگاه خدا توبه ميكنم اما از آنچه نسبت بپدرت على (ع) كرده ام هرگز توبه نمى كنم!!»

امام برخاست و هيچ گونه معارضه اى با او نكرد بلكه هدايائى نيز برايش فرستاد.

(1)

مهربانى به مستمندان

باران مهر و عنايت امام بر بيچارگان و دردمندان مى باريد و آنچه داشت به آنها انفاق ميكرد و دلهايشان را به خير و احسان خود مالامال مى ساخت، از نمونه هاى بزرگواريش اينكه مردى بحضورش نياز برد، امام فرمود آنچه ميخواهى در نامه اى بنويس و بياور، آن مرد احتياجات خود را در نامه اى نوشت و تقديم كرد، امام دستور داد تا چندين برابر نيازش به او بپردازند. حاضران گفتند:

«اى پسر پيغمبر، اين نامه براى اين مرد چه قدر پربركت بود».

امام فرمود:

«بركتش براى ما بيشتر بود، زيرا او ما را شايسته احسان شمرد، آيا نمى دانيد كه احسان در صورتى ارزنده است كه پيش از درخواست انجام گيرد؟ و اگر بخشندگى پس از نياز بردن باشد ببهاى آبروى نيازمند تمام ميشود و شايد كه نيازمند، شب را به اضطراب بين اميدوارى و نوميدى بسر برد و نداند كه آيا نيازش برآورده ميشود يا نوميد بازميگردد و وقتى كه براى درخواست مى آيد اندامش ميلرزد و دلش ترسان است و اگر نيازش برآورده شود در برابر، آبرويش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:349

را ريخته است و اين آبروريزى او از احسانى كه دريافته است گرانتر تمام ميشود».

امام، حمايت كار محرومان و درماندگان و پناهگاه زنان بى سرپرست و

يتيمان بود، چنانكه در جلد اول اين كتاب برخى از بخشندگيهايش را كه نمونه برترى در احسان و نيكوكارى بود ياد كرديم.

(1)

پناه دهندگى

امام در مدينه جدش پناهگاه بلندى براى پناه خواهان و دژ استوارى براى فراريان از مظالم ستمگران بود، وقت خود را به برآوردن نياز مردمان و دفع ستم از ستمديدگان مصروف ميداشت.

چنانكه مورخان مى نويسند، سعيد بن سرح كه بخاندان پيامبر اراداتى خاص داشت مورد خشم زياد بن أبيه قرار گرفت و زياد او را احضار كرد، سعيد كه احساس خطر كرد از كوفه فرارى شد و بمدينه رفت و به امام پناه برد، زياد هم برادر و فرزندان و زن سعيد را بزندان انداخت و خانه اش را خراب و اموالش را مصادره كرد.

امام از اين خبر بشدت ناراحت شد و نامه اى به زياد نوشت و از او خواست كه به سعيد امان بدهد و بستگانش را آزاد سازد و خانه اش را تعمير كند و اموالش را پس بدهد. متن نامه چنين است:

«اما بعد، تو يكى از مسلمانان را مورد خشم قرار داده اى» در صورتى كه سود او سود مسلمانان و زيانش زيان آنهاست خانه اش را ويران كرده اى، مالش را گرفته اى و خاندانش را بزندان انداخته اى، تا نامه بتو ميرسد خانه اش را بساز و مالش را بپرداز و شفاعت من را درباره اش بپذير تا اجر يابى و السلام»

امام در اين نامه، زياد را به نيكى واداشت و از بدكارى بازداشت و به او فرمود كه اموال سعيد را پس دهد و به او و خاندانش آزار نرساند زيرا او مرتكب گناهى نشده كه مستحق چنين كيفرى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:350

باشد ولى زياد از خواندن

اين نامه از شدت خشم بينيش باد كرد، چون امام او را پسر ابى سفيان نخوانده بود و از شدت خشم جواب جسارت آميزى به امام داد كه نمودار نهاد پليد و پستى ذات او بود متن پاسخ زياد چنين است:

(1) «از زياد بن ابى سفيان به حسن پسر فاطمه

اما بعد نامه ات رسيد، نامت را پيش از نام من نوشته بودى در صورتى كه تو نيازمندى و من سلطانم. تو يكى از رعايائى چگونه مانند يك فرمانرواى مسلط فرمان ميدهى؟ تو درباره مرد فاسقى براى من نامه مى نويسى كه از بدانديشى بتو پناه آورده است و تو هم با خشنودى به او پناه داده اى، بخدا قسم هرگز نميتوانى او را نگهدارى اگر چه او را بين پوست و گوشتت پنهان كنى، اگر بتو دست يابم هرگز به نرمى رفتار نمى كنم و مراعات حالت را نمى نمايم و بهترين گوشتى را كه دوست دارم بخورم گوشت تو است، پس اين مرد گناهكار را به كسى كه از تو شايسته تر است تسليم كن، اگر او را بخشيدم براى شفاعت تو نيست و اگر او را كشتم بجرم محبت او بپدر فاسق تو است!! و السلام».

زياد در اين نامه، بى پروائى و بى شرمى و زشتخوئى خود را نشان داد و لطف و عنايت امير المؤمنين و امام حسن را به ناسپاسى و تباهى پاسخ داد و فراموش كرد كه حكومت فارس را بتفويض آنها بدست آورده است

اف بر تو اى روزگار، واژگون شوى اى دنيا كه زنازاده اى مثل پسر سميه به فرزند و ريحانه رسول جسارت ورزد و به كرامتش اهانت كند.

آنچه چنين غرورى را به زياد مى دهد و دماغش را

پرباد ميكند، تسلط جابرانه اى است كه به آن دست يافته وگرنه داراى چه فضيلت و مزيتى است كه بخواهد به آن افتخار كند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:351

(1) امام از خواندن نامه زياد تبسمى فرمود زيرا علت خشم او را ميدانست، چون امام او را پسر ابى سفيان نخوانده بود.

امام جريان را به معاويه نوشت و نامه زياد را به همراه آن فرستاد و نامه ديگر به زياد نوشت و شخصيت پوشاليش را در هم شكست و بالندگيش را فروكوفت و نسبت ننگينش را به ابى سفيان مردود شناخت، چنانكه قبلا به اين نامه اشاره كرديم.

نامه امام كه بمعاويه رسيد و از اهانت زياد نسبت بمقام والاى امام آگهى يافت فورا نامه اى به اين شرح براى زياد نوشت:

اما بعد، حسن بن على نامه ترا كه در جواب نامه اش درباره فرزند سرح نوشته بودى براى من فرستاد و از كار تو بشدت در شگفت ماندم و دانستم كه تو دو گونه فكر ميكنى، يكى به وراثت ابو سفيان و ديگرى از جانب مادرت سميه، آنچه از ابو سفيان به ارث ميبرى بردبارى و درست انديشى است ولى از سوى مادرت به گونه اى ديگر مى انديشى و از همين جهت نامه اى به حسن مى نويسى و پدرش را دشنام ميدهى و على را فاسق مينامى در صورتى كه بجان خودم تو به فسق سزاوارتر از پدر اوئى.

اما اينكه نامش را پيش از تو نوشته است حق دارد زيرا مقامى بس بلند دارد و اگر عقلت را بكار اندازى مى بينى كه از مقام تو نمى كاهد و اينكه او بتو فرمان داده است، حسن چنين حقى را دارد و اينكه شفاعت او را

نپذيرفتى، افتخارى را از دست داده اى زيرا و بهر جهت از تو برتر و والاتر است.

پس تا نامه من بتو ميرسد دست از خاندان سعيد بن ابى سرح بردار و خانه اش را بساز و اموالش را بپرداز و متعرض و مزاحم او نباش، من نامه اى به حسن (ع) نوشتم كه سعيد مختار است كه در مدينه بماند يا بشهرش بازگردد و تو حق ندارى كه او را با دست

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:352

يا زبانت بيازارى.

(1) و اما اينكه در نامه ات حسن را به مادرش نسبت دادى و از پدرش نام نبردى، واى بر تو، حسن (ع) كسى نيست كه بتواند كسى بسويش تير جسارت پرتاب كند، اى بى مادر، تو حسن را به كدام مادرى نسبت ميدهى؟ مگر نمى دانى كه مادرش فاطمه دختر رسول خداست و اگر علم و عقل ميداشتى ميدانستى كه اين افتخار براى او بزرگتر است.

و بعد معاويه در آخر نامه اش اشعارى در ستايش امام به اين شرح نوشت:

اما حسن پسر همان كسى است كه پيش از اوبهر كجا حمله ميبرد مرگ هم به همراهش بود

آيا شير جز بمانند خود شيرى مى زايد؟حسن هم نظير و همانند همان پدر است

و اگر بخواهيم بردبارى و خرد او را بسنجيم بايد با وزن كوههاى بلند اندازه بگيريم. «1»

معاويه در اين نامه به ارزندگيها و شرافت و بلندپايگى و مقام والاى امام اعتراف كرد و گفت اگر بردبارى امام را با كوه اندازه بگيريم، بازهم سنگين تر خواهد بود، پس واژگون باد روزگارى كه به عنصرى مثل زياد ميدان ميدهد كه به كرامت امام جسارت ورزد و بحضرتش ستم كند.

(2)

با حبيب بن مسلمة

حبيب بن مسلمة فهرى كه از فرومايگان قريش و

كاسه ليسان دستگاه معاويه بود «2» و نسبت بخاندان پيامبر كينه و حسادت ميورزيد

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 72

(2)- حبيب بن مسلمة بن مالك قرشى فهرى كه او را حبيب الروم مى گفتند زيرا با روميان سروسرى و رفت و آمدى داشت، او از ياران مخلص معاويه بود و در جنگ صفين و ديگر معركه ها در ركاب معاويه بود معاويه او را بفرماندارى ارمنستان فرستاد و او بسال 42 هجرى در همانجا بمرد (الاستيعاب 1/ 327)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:353

روزى در حال طواف كعبه با امام حسن (ع) برخورد كرد امام به او فرمود:

«اى حبيب، مسير تو در راه طاعت خدا نيست».

حبيب به مسخرگى به امام گفت:

«ولى روشى كه درباره پدرت داشتم در مسير طاعت خدا بود!!»

امام بگفتار نادرست حبيب چنين پاسخ داد:

«بخدا قسم، تو براى بدست آوردن منافع اندك و ناپايدار دنيا، فرمان معاويه را گردن نهادى، اگر او دنياى تو را تأمين كرد، در برابر آخرت را از تو بازگرفت، تو اگر كار خيرى هم انجام دهى خود را مشمول اين آيه ميدانى كه خداوند فرمود:

«گروهى ديگر كه بگناهان خود اقرار كردند و نيكوكارى و بدكارى را بهم درآميختند» «1»

در صورتى كه اشتباه ميكنى و تو مشمول اين آيه از قرآنى كه خداوند فرمود:

«نه چنين است بلكه دلهاى آنها بر اثر تبهكاريشان سياه و تيره شده است» «2» بعد او را ترك فرمود و روى گردانيد. «3»

(1)

جلوگيرى از پيوند با امويان

معاويه علاقه داشت تا با بنى هاشم پيوند خويشاوندى برقرار كند تا بدين وسيله شرف و عزتى يابد بهمين جهت نامه اى به مروان حكم، فرماندار مدينه نوشت تا زينب دختر عبد اللّه جعفر را براى يزيد خواستگارى

كند و مهريه زينب را به هر قيمتى كه پدرش خواست تعيين كند و همه وامهاى عبد اللّه جعفر را بپردازد و بدين وسيله بين

______________________________

(1)- سوره توبه آيه 102

(2)- سوره مطففين آيه 13

(3)- احكام القرآن رازى 3/ 181 و زهر الآداب ابى اسحاق 1/ 55

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:354

بنى هاشم و بنى اميه صلح و پيوندى پايدار برقرار كند.

(1) مروان بدنبال عبد اللّه فرستاد و دخترش زينب را براى يزيد خواستگارى كرد، عبد اللّه گفت:

«اختيار زنان ما بدست امام حسن (ع) است، از او خواستگارى كنيد».

مروان بحضور امام آمد و زينب را براى يزيد خواستگارى كرد، امام فرمود:

هر كس را كه ميخواهى دعوت كن، مروان رفت و گروهى زياد از بنى هاشم و بنى اميه را در يك مجلس فراهم آورد و بعد بسخنرانى ايستاد و گفت:

«اما بعد، امير المؤمنين فرمان داده است كه زينب دختر عبد اللّه جعفر را براى يزيد بهر مهريه اى كه پدرش تعيين كند خواستگارى كنم و همه قروض عبد اللّه را بپردازم و بين بنى هاشم و بنى اميه صلحى پايدار برقرار سازم و يزيد جوانى است كه هرگز همتائى ندارد و بجان خودم افتخار شما به پيوند يزيد بيشتر از افتخار او بانتساب شماست و يزيد كسى است كه ابرها ببركت او باران مى بارند!!»

مروان گمان ميكرد كه ارزش افراد به قدرت و حكومت آنها وابسته است و نابخردى و نادانى خود را با چنين گفتارى بيان داشت ولى امام، بيهوده گوئيهايش را پاسخ داد و بهر جمله از سخنانش جوابى محكم داد و بعد از ستايش و سپاس خداوند چنين فرمود:

«اما اينكه گفتى مهريه زينب را هر مبلغ كه پدرش

بخواهد مى پذيريم، بايد بدانى كه ما از سنت پيامبر درباره خاندان و دخترانش سر نمى پيچيم» «1».

______________________________

(1)- سنت رسول خدا در مورد ميزان مهريه دخترانش چهارصد درهم بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:355

(1) «و اينكه گفتى قرض پدرش را مى پردازيم، هرگز سابقه نداشته كه زنان ما با مهريه خود قرض پدرهاشان را بپردازند».

«و اينكه گفتى بين بنى هاشم و بنى اميه صلح برقرار ميشود ما براى خدا و در راه خدا با شما دشمنى مى كنيم و هرگز بخاطر دنيا آشتى نمى كنيم».

«اينكه گفتى يزيد همتائى ندارد، همتايان او همان همتايان گذشته در جاهليتند و مقامى بر او افزوده نشده است».

«و گفتى كه افتخار ما به خويشاوندى يزيد بيشتر از افتخار او نسبت بماست، در اين مورد بايد گفت كه اگر خلافت از نبوت برتر باشد افتخار با شماست ولى چون نبوت زمامدار خلافت است شما بايد بما افتخار كنيد».

«و اينكه گفتى ابرها از بركت يزيد باران مى بارند، اين سخنى است كه فقط و فقط درباره پيامبر و خاندان او گفته شده است».

امام، با گفتار استوارش، سخن مروان را از هم گسيخت و به بى پروائيش پاسخ گفت و براى اينكه همه تلاشهاى مروان را از هم بپاشد و كاخ آرزويش را در هم كوبد فرمود:

«ما بهتر دانستيم كه زينب را به پسر عمويش قاسم پسر محمد بن جعفر نامزد كنيم و اكنون زينب را به او ميدهم و مهريه اش را يكى از املاك خودم در مدينه قرار ميدهم. اين مزرعه را معاويه به ده هزار دينار از من ميخريد و من نفروختم».

مروان در برابر اين گفتار و اقدام امام، عقل از سرش پريد و بدون اختيار فرياد زد:

«اى بنى

هاشم، مرا فريب داديد؟»

ولى مروان خودش به فريبكارى سزاوارتر بود، زيرا امام كار خيرى انجام داد و حاضر نشد كه دوشيزه پاك علوى به ازدواج يزيد تبهكار و ناپاك درآيد.

مروان گزارش امر را براى معاويه فرستاد و معاويه كه گزارش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:356

را خواند با تأثر گفت!!

«از آنها تقاضاى خويشاوندى مى كنيم ولى نمى پذيرند در صورتى كه اگر آنها از ما چنين درخواستى كنند آن را مى پذيريم» «1».

(1) امام از نقشه هاى خائنانه معاويه آگهى داشت و مى دانست كه مقصود معاويه از پيوند خويشاوندى با بنى هاشم تقويت موقعيت خانوادگى و تحصيل آبرو و حيثيت است و امام با مخالفت خود نقشه هاى معاويه را بهم زد و تلاشهايش را خنثى كرد. به امام خبر دادند كه معاويه گفته است:

«بنى هاشم بخشنده اند و بنى اميه بردبارند و بنى زبير دلاورند و بنى مخزوم بلندپروازند».

امام مقصود معاويه را از اين گفتار دانست و فهميد كه معاويه اين سخن را براى تقويت خاندان خود و تضعيف ديگران گفته است باين جهت فرمود:

«خدا معاويه را بكشد، ميخواهد كه بنى هاشم اين قدر ببخشند كه تهيدست شوند و بنى اميه با بردبارى خود مردم را جلب كنند و آل زبير با دلاوريهاى خود هلاك شوند و بنى مخزوم با تكبر و بلند-

______________________________

(1)- مقتل الحسين خوارزمى 1/ 124 و در مجمع الزوائد 4/ 278 از قول معاوية ابن خديج آمده است كه گفت معاويه مرا به نزد امام حسن فرستاد تا يكى از دختران و يا خواهرانش را براى يزيد خواستگارى كنم، من بحضور امام آمدم و پيغام معاويه را رسانيدم امام فرمود ما دختران خود را در انتخاب شوهر آزاد مى گذاريم،

خودت برو و از دخترم خواستگارى كن من به پيش دختر رفتم و از او براى يزيد خواستگارى كردم، دختر گفت بخدا قسم اين كار انجام پذير نيست زيرا معاويه از فرعون پيروى ميكند و مردان را مى كشد و زنان را وامى گذارد، من بحضور امام آمدم و گفتم دخترت امير المؤمنين را به فرعون تشبيه ميكند فرمود اى معاويه از دشمنى ما بپرهيز زيرا پيامبر فرمود هر كس نسبت بخاندان من كينه و حسادت ورزد خداوند او را به گودال آتش مى اندازد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:357

پروازى، مردم را از خود برانند» «1».

امام همچنان، نقشه هاى پليد معاويه را بهم ميزد و پرده از چهره زشت او برمى داشت و قدرتش را درهم مى شكست و هرگز از سلطنت و حكومتش نمى ترسيد.

(1)

معاويه در مدينه

بگفته خوارزمى، معاويه سفرى بمدينه كرد و تجليل و احترام و بزرگداشت مردم را نسبت به امام حسن (ع) مشاهده كرد و بسختى ناراحت شد و ناگزير با ابو الاسود دؤلى و ضحاك بن قيس فهرى بمشاوره پرداخت و گفت براى حسن چه تدبيرى بينديشم تا او را از چشم مردم بيندازم و از ميزان اهميت و احترامش در نزد مردم بكاهم، ابو الاسود در پاسخش گفت:

«البته امير المؤمنين بهتر ميدانند، ولى عقيده من اين است كه امير المؤمنين چنين كارى نكنند، زيرا هر چه بگويند مردم، آن را بحساب حسادت شما ميگذارند و براى او احترام و عظمتى بيشتر قائل ميشوند.

اى امير المؤمنين، حسن (ع) جوانى راستگوى و حاضر جوابست و پاسخ گفتارت را به استوارى ميدهد و استخوان پايت را در هم ميكوبد و ناروائى هايت را آشكار ميكند، در اين صورت سخنان تو بسود او تمام

ميشود و زيانهائى فراوان برايت ببار مى آورد مگر اينكه در ادب او عيبى بيابى و يا در نژادش انحرافى پيدا كنى اما او از چنين نقصهائى مبرا است، او به درست انديشى و صراحت و رسائى سخن در ميان عرب مشهور است و نژادش بزرگ و عنصرى پاك است، پس اى امير المؤمنين چنين كارى را مكن».

ابو الاسود در اين مشورت بدرستى سخن گفت و او را براستى

______________________________

(1)- عيون الاخبار ابن قتيبه 1/ 196

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:358

اندرز داد، زيرا در امام، انحراف و منقصتى نبود كه شرمسارش سازد، و امام بگفته خداوند در قرآن مجيد از هر پليدى و انحرافى بركنار بود.

(1) اما ضحاك بن قيس، برعكس معاويه را به اين جسارت برانگيخت و او را به اين كار تحريك كرد و گفت:

«اى امير المؤمنين، آنچه ميخواهى درباره او انجام داده و حمله ات را از او بازمدار زيرا اگر او را آماج تيرهاى گفتارت قرار دهى و به استوارى پاسخش دهى همچون شتران پير و فرتوت، خوار و نگونسار ميشود».

معاويه رأى ضحاك را پذيرفت و روز جمعه بمنبر رفت و خداى را سپاس گفت و بر پيامبر درود فرستاد و بعد به پيشواى مسلمانان على بن أبي طالب جسارت كرد و سپس گفت:

«گروهى از قريش هستند كه كودكانه مى انديشند و نابخرد و نادانند، زندگانى سياهى دارند و تنگناى روزگار آزارشان ميدهد، شيطان بر سرهاشان نشسته و زبانهايشان را بكار گرفته است، در سينه هاشان شيطان لانه كرده و تخم گذارده و در گلوگاهشان جا گرفته است، آنها را بخطاكارى واداشته و بدكارى را در برابرشان زينت داده و در مسير هدايت كورشان كرده و به تجاوز

و گناه و دشمنى و دروغ و بهتان راهنمائيشان كرده است، آنها با شيطان شريك و رفيقند (و كسى كه با شيطان انباز و همراه باشد، رفيقى بد براى خود برگزيده است) شيطان براى تربيت آنها بس است، و خداوند بهترين كمك كار است».

امام حسن (ع) با شنيدن اين سخن از جا جهيد و همچون سيلى بنيان كن بمعاويه هجوم برد و سخنان ناروايش را چنين پاسخ داد:

«اى مردم، هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و آن كس كه نمى شناسد- بداند كه من حسن پسر على بن أبي طالبم، من پسر پيامبر خدايم، پسر آن كس كه خداوند زمين را برايش پاك و سجده گاه قرار داد، من

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:359

پسر چراغ فروزان و فرزند پيامبر بشارت بخش و بيم رسانم، پسر آخرين پيامبران و پيشواى فرستادگان و رهبر پرهيزگاران و برگزيده پروردگار جهانيان، من پسر آن كسم كه بر جن و انس برانگيخته شد و براى جهانيان رحمة پروردگار بود.

(1) معاويه از سخن امام بسختى افتاد و براى اينكه سخن امام را قطع كند گفت:

«اى حسن، درباره خرما هم سخنى بگوى».

امام فرمود: بوسيله باد بارور ميشود و حرارت خورشيد آن را مى پزد و خنكى شب خوشبوى و تازه اش ميكند. اينهم براى اينكه پوزه ات بخاك ماليده شود اى معاويه و سپس در شناخت خويش چنين ادامه داد:

من پسر آن كسم كه خواستش بدرگاه خدا پذيرفته ميشد، من پسر شفيع فرمانروايم، من فرزند نخستين كسى هستم كه سر بخاك مى نهاد و چهره بخاك مى آلود (ابو تراب)، من فرزند آنم كه در بهشت را مى كوبد و من فرزند آن دلاور رزمنده ام كه فرشتگان در التزامش مى جنگيدند و با

هيچ پيامبرى در نبرد همراه نبودند، من پسر آن مجاهد بزرگم كه بر دار و دسته عرب پيروز شد و بينى اشراف قريش را بخاك ماليد».

معاويه خشمناك شد و فرياد زد:

«تو خود را شايسته خلافت ميدانى».

امام در پاسخ او شرايط خلافت را چنين بيان داشت:

«كسى شايسته خلافت است كه بكتاب خدا و روش پيامبر رفتار كند و آن كس كه با كتاب خدا مخالفت كند و سنت پيامبر را بيكسو نهد، شايسته خلافت نيست، او كسى است كه بزور حكومتى را بچنگ آورده و از آن بهره ميبرد و بزودى دورانش پايان مى يابد و سنگينى جرمش بدوشش ميماند».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:360

(1) معاويه از غرور و كبريائيش بپائين افتاد و به فريبكارى پرداخت و گفت:

«حتى يك نفر در قريش نيست كه از نعمت ها و بخشندگيهاى ما بهره مند نباشد».

امام در جوابش گفت:

- «بلى كسى كه پس از خوارى بوسيله او عزت يافتى و كمى خود را بفراوانى رسانيدى».

- اى حسن آنها كيستند؟

- كسانى كه نمى خواهى آنها را بشناسى.

و بازهم امام در معرفى خويش بگفتارش چنين ادامه داد:

من فرزند آن كسم كه بر پير و جوان قريش پيشوا بود و در كرامت بر همه مردمان آقائى داشت، آن كس كه بر مردم جهان در راستى و بخشندگى برترى داشت، شاخه اى بارور بود و در برتريها پيشگام بود، من پسر آن كسى هستم كه خشنوديش خشنودى خدا و خشمش، خشم خداست، پس اى معاويه آيا حق دارى به چنين كسى جسارت كنى، معاويه گفت نه، گفتارت را درست ميدانم، امام فرمود:

«حقيقت روشن است و باطل تاريك، آن كس كه بحق گرائيد پشيمان نشد و باطل كار، بزيان افتاد

و حقيقت را درست انديشان مى شناسند».

معاويه بهمان عادت فريبكاريش ناچار گفت (آن كس كه بتو بدى كند از آفرين دور باد).

(2)

حزب سياسى

دكتر طه حسين، عقيده دارد كه امام حسن در مدت اقامتش در مدينه حزبى سياسى تشكيل داد و رهبرى حزب را شخصاً بعهده

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:361

گرفت، او در اين باره چنين ميگويد:

«نظر ما اين است، در روزى كه گروهى از مردم كوفه در مدينه بديدار امام آمدند و امام سخن آنها را شنيد و دستوراتى به آنها داد و نقشه هائى طرح كرد همان روز حزب سياسى منظمى از شيعيان على (ع) و فرزندانش بوجود آورد و رهبرى آن را خود بعهده گرفت.

بزرگان كوفه در بازگشت از مدينه تشكيل اين احزاب و برنامه هاى آن را بمردم خبر دادند و گفتند: «اين صلح موقتى است و بايد آماده قيام باشيم تا فرمان از سوى امام كه در مدينه است صادر شود».

(1) برنامه اين حزب كاملا روشن و صريح بود و هيچ گونه پيچيدگى و ابهامى نداشت و عبارت بود از پيروى امامى كه از خاندان على (ع) باشد و در اين صلح موقت انتظار فرمان جنگ داشتن و بهنگام صدور دستور به جنگ پرداختن.

نظر طه حسين در اين مورد، درست است و بهمين دليل امام به دمشق سفر كرد تا زشتكاريهاى معاويه را بنمايد و او را با پستى ها و ننگها و تبهكاريهائى كه دارد در پايتخت حكومتش و در دستگاه و دربارش برسوائى كشاند و از ديگر هدفهاى اين سفر تأييد موفقيت حزب سياسى ضد اموى بود تا خلافت را از بنى اميه بازستانند و بدولت عادل و اصيل اسلامى منتقل سازند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:363

(1)

بسوى دمشق

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:365

(1) بروايت همه مورخان، امام حسن (ع) به دمشق مسافرت و با معاويه ملاقات كرده است

و اختلاف بر اين است كه اين مسافرت يك بار يا چند بار انجام گرفته است ولى تحقيق درباره كرات مسافرت امام، براى ما چندان مهم نيست بلكه ضرورت مربوط به علت اين مسافرت است، عقيده ما اين است كه مقصود امام از اين مسافرت، نشان دادن شايستگى اهل بيت براى رهبرى مسلمانان و بيان تبهكاريهاى رژيم اموى بود كه مردم شام را بزير سايه سنگين خود انداخته و آنها را از شناخت حقايق منحرف ساخته بود و دليل اين نظريه، بحثهاى صريح و مستدل امام در حضور معاويه است كه بزودى به آن اشاره خواهيم كرد تا بخوبى روشن شود كه چگونه امام با نهايت شجاعت و صراحت، پرده از چهره زشت حكومت معاويه برگرفته و عار و عيار او را بر همه مردم، آشكار ساخته است بحدى كه پايه هاى قدرت او بلرزه درآمده و خلافتش بخطرى بزرگ گرفتار آمده است.

ولى گروهى ميگويند كه امام براى دريافت عطاياى معاويه به دمشق مسافرت ميكرد و اضافه ميكنند كه چگونه امام چنين بخششهائى را كه از اموال مغصوبه بدست معاويه مى آمده دريافت ميداشته است؟

در پاسخ اين اعتراض بايد گفت كه نظريه فقهاى اسلامى در اين زمينه جوابگوى چنين اعتراضات است، فقها عقيده دارند در صورتى كه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:366

مسلم باشد اموالى غصب نيست دريافت بخششها و هداياى حاكم ستمكار جائز است ولى اموال غصب شده بايد بصاحبانش مسترد گردد. «1»

(1) ولى اكثر اموالى كه در دست معاويه بود از طريق زكات و خراج بوسيله عمال او فراهم آمده بود و اين وجوه اگر چه نامشروع باشد ولى مسلمانان راستين و نيكوكار ميتوانند بعنوان احقاق حق

مسلمين چنين وجوهى را دريافت كنند و به اهلش برسانند و مهمتر اينكه امام با داشتن حق ولايت و تصرف ميتواند چنين اموالى را اخذ كند و بمصرف نيازمنديهاى عامه مسلمانان برساند.

كسانى كه مى گويند امام براى دريافت عطاياى معاويه بشام سفر كرده است به روايت يك خبر دروغين و ساختگى استدلال مى كنند و ميگويند كه امام همه ساله بديدار معاويه ميرفت و صد هزار دينار از او دريافت ميداشت ولى يك سال كه امام به دمشق نرفت معاويه او را فراموش كرد و جايزه همه ساله را نپرداخت و امام تصميم گرفت كه نامه اى بمعاويه بنويسد و اين مبلغ را از او درخواست كند ولى پيامبر را در خواب ديد كه به او فرمود: زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 366 بسوى دمشق ..... ص : 363

«اى حسن، ميخواهى به پيش مخلوق خدا نيازت را ابراز دارى و پروردگارت را از ياد ببرى؟».

حسن گفت اى رسول خدا، پس چه كار كنم؟

پيامبر اين دعا را به او آموخت كه بگويد:

«خدايا، در هر كارى كه چاره ام از دست رفت و بمنظورم نرسيدم و از انديشه ام نگذشت و بر زبانم نيامد، از تو ميخواهم، همچنانكه بندگانت را از مهاجرين و انصار مشمول بخشايشت ساختى بمن از كرمت بهره اى برسانى».

______________________________

(1)- مكاسب شيخ انصارى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:367

(1) امام از خواب بيدار شد و اين دعا را مداومت كرد، ديرى نگذشت كه معاويه بر اثر يادآورى بعضى از يارانش مستمرى امام را بمدينه فرستاد «1».

ولى اين روايت، هرگز مورد اعتماد نيست، زيرا ما امام را به بلندهمتى و بزرگوارى و عزت نفس مى شناسيم و هرگز، امام از مرتبه والايش بزير نمى آيد كه بخواهد نامه اى

به معاويه بنويسد و از او درخواست كمك كند و پيغمبر او را از اين كار بازدارد. بعلاوه امام داراى املاك و درآمدهاى فراوانى بود و مسلمانان هم وجوه فراوانى براى پخش بين مستمندان در اختيارش مى گذاشتند و نيازى به عطاياى معاويه نداشت و اگر هم از جانب معاويه پولى براى امام فرستاده مى شد، حضرتش همه را به نيازمندان مى بخشيد و هرگز بمصرف شخصى و خانوادگيش نمى رسانيد چنانكه در تاريخ آمده است كه امام از اموال شام حتى بميزانى كه يك حيوان بدهانش بگيرد، دريافت نمى كرد «2» بنابراين چگونه ميتوان گفت كه امام براى دريافت عطاياى معاويه بشام مسافرت ميكرده است؟

(2)

مناظرات امام

معاويه در مدت اقامت امام بدمشق، عرصه برايش تنگ مى شد و بسختى دچار سراسيمگى ميگشت. او ميديد كه مردم شام با اشتياقى فراوان بحضور امام ميرسند و مقدمش را گرامى ميدارند و از دانش سرشار آسمانيش بهره ميگيرند و چنين استقبالى معاويه و يارانش را به هراس مى انداخت.

بمنظور چاره جوئى در برابر اين خطر بزرگ، تنى چند از اطرافيان سيه كار معاويه كه دشمنى پايدارى با خاندان پيامبر داشتند

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر، مشارق الانوار، نور الابصار

(2)- نسخه خطى كتاب جامع اسرار العلماء در كتابخانه عمومى كاشف الغطاء

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:368

از جمله، عمرو عاص، مغيرة بن شعبه، مروان حكم، وليد بن عقبه، زياد بن أبيه و عبد اللّه زبير در حضور معاويه جلسه اى تشكيل دادند و او را بر ضد فرزند پيامبر برانگيختند تا با دشنام و بهتان بر امام بتازند و او را از چشم مردم بيندازند و دردى كه از فرزند فاتح مكه و قهرمان بت شكن اسلام بدل دارند بدين وسيله تسكين بخشند.

(1) آنها

از امام دلى پردرد داشتند زيرا هر چه بساحت معصومش جسارت ميورزيدند و سخنانى ناروا و تلخ درباره اش مى گفتند و به اهانتش مى پرداختند، امام با منطق محكم و بيان رسايش به آنها پاسخ ميداد و همگان را منكوب و رسوا مى ساخت و پستى ها و كج رويهاشان را آشكار ميكرد ولى اين معارضه را خوش نمى داشت و ناگزير بدفاع ميپرداخت و ميفرمود: «اگر بنى اميه مرا بناتوانى در سخن گوئى متهم نمى كردند، زبان بسخن نمى گشودم» در رسائى سخن و استحكام كلام امام همين بس كه ابن عباس بين دو چشمان حضرتش را بوسيد و گفت فدايت شوم اى پسر عمو، تو هميشه بر امواج متلاطم دشمن حمله ميبرى و با پيروزى خود جانم را شفا مى بخشى.

امام هميشه در مناظراتش پيروز مى شد و دشمنانش را به سستى و ناتوانى ميكشانيد و معاويه كه شاهد شكست مخالفان امام در مباحثات و مناظرات مختلف بود و آنها را در برابر ضربات كوبنده منطق امام، مغلوب و مفتضح ميديد به آنها سفارش ميكرد كه از گفتگو با امام بپرهيزند «1».

شايسته است كه متن مناظرات، امام با همان رسائى كلام و ارزشهاى ادبيش بصورت يك ميراث اصيل فرهنگى با اسلوب و روش ارزنده اش بنام ادب مشاجرات بر دوستداران منطق و ادب عرضه شود.

مناظرات امام در همه مجالس ادبى دمشق بازگو مى شد

______________________________

(1)- اعلام زركلى 2/ 215

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:369

و مردم به تجليل و بزرگداشت امام و تحقير مخالفانش ميپرداختند و ما برخى از اين گفتگوها را براى نمونه مى آوريم:

(1) 1- روزى معاويه بحضور امام آمد و گفت:

- اى حسن، من از تو بهترم.

- چه طور، اى پسر هند؟

- مردم زمامدارى من را پذيرفتند

و تو را كنار زدند.

با توجه باينكه در اسلام، هرگز حكومت و فرمانروائى موجب امتياز نيست و ملاك برترى تقوى و نيكوكارى است، امام در رد ادعاى معاويه فرمود:

«هيهات، اى پسر هند جگرخوار، از بد راهى براى خودت مقام و امتياز تراشيدى، كسانى كه حكومت ترا پذيرفته اند يا با علاقه اطاعت تو را قبول كرده اند يا به اجبار، آن كس كه مطيع تو است، خدا را نافرمانست و آنكه مجبور است بدستور كتاب خدا معذور است و من هرگز نميگويم كه از تو بهترم زيرا در تو خيرى نيست كه من از آن فراتر باشم و خداوند همچنانكه مرا از پستى ها دور نگهداشته ترا هم از فضيلتها بركنار ساخته است «1».»

(2) 2- روزى امام بر معاويه وارد شد و شكوه و مرتبت عظيمش، عمرو عاص را گران آمد و از شدت كينه و حسد، به مقام امام گستاخى كرد و گفت:

«مرد خطاكار و ناتوانى وارد شد كه عقلش بين چانه هاى اوست!!».

عبد الله جعفر كه در مجلس حضور داشت بسختى از اين گستاخى برآشفت و به پسر عاص گفت:

«خاموش باش، تو بقبله بلند كوهستانى، تير مى اندازى كه

______________________________

(1)- روضة الواعظين ابو على نيسابورى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:370

سيلها از دامانش سرازير ميشوند و بلنديهاى زمين به ارتفاع والايش نمى رسند و هيچ پيكانى به اوج بزرگيش بالا نمى رود، از جسارت بمقام حسن (ع) بر حذر باش. تو هر روز دندان بگوشت يكى از مردان قريش فرو ميبرى، ولى تيرت بهدف نميرسد و دروغ و نيرنگت پنهان نمى ماند».

(1) امام اين گفتار را شنيد و چون مجلس معاويه از مردم خالى شد بمعاويه پرخاش كرد و گناه عمرو عاص را بگردن

او انداخت و تهديد كرد، چنانچه دست از فريب و سركشيش برندارد به او اعلام جنگ خواهد كرد و بعد از صفات ارزنده و شخصيت والايش شمه اى بمعاويه ابراز داشت و فرمود:

«اى معاويه هميشه در نزد تو بندگانى هستند كه دندان بگوشت مردم فرو ميبرند، بخدا قسم اگر بخواهم كارى ميكنم كه ناگواريهائى شديد برايت پيش آيد و نفسهاتان به تنگى گرايد».

و سپس امام به بيان اين اشعار پرداخت:

اى معاويه آيا عبد سهم را فرمان ميدهى كه مرا در حضور مردم ناسزا بگويد

هنگامى كه قريش مجالس فراهم مى آورندو تو ميدانى كه آنها چه منظورى دارند

تو از روى نادانى بمن ناسزا ميگوئى با كينه اى كه هميشه از ما بدل دارى

آيا تو هم بمانند من پدرى دارى كه به آن افتخار كنى، يا نيرنگ مى بازى

اى پسر حرب، تو جدى مانند جد من ندارى كه فرستاده خداست اگر بخواهى جدها را بياد آورى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:371 مانند مادر من مادرى در قريش نيست كه فرزندان با حسبى از آن زاده شود

اى پسر حرب، كيست كه مثل من بسرايدو كسى همچون من شايسته سرزنش نيست

خاموش باش، و دست بكارى مزن كه از ترس آن كودكان پير شوند «1».

(1) امام در اين اشعار از برتريها و امتيازات خود سخن گفت و بديها و پستى هاى معاويه را نمودار ساخت. با چنين سخنانى كه به آخرين مرز بلاغت و اعجاز ميرسد و بيانگر رسائى و بديهه گوئى و قدرت حجت است و معاويه را از اوج ناز و گزافه اش بزير مى آورد و ارزندگى خاندان و حسب امام را بيان ميدارد، بنابراين بايد گفت، ناتوانى و اشتباه سخن امام در كجاست؟

3- كار امام در شام همچنان بالا

ميگرفت و مردم بسويش روى مى آوردند و از گفتار و راهنمائيش بهره مى بردند چنانكه دلها و انديشه ها و عواطف عمومى به اختيار امام درآمد و فضائل و ارزندگيهاى امام همه مجالس را فرا ميگرفت و همه جا سخن از تجليل و بزرگداشتش بزبان مى آمد.

حاشيه نشينان و دست نشاندگان معاويه همچون عمرو عاص و وليد بن عقبه و عتبة بن ابى سفيان و مغيرة بن شعبه از اين جريان به هراس افتادند و ترسيدند كه بسرنوشتى شوم گرفتار آيند و كار از دستشان برود و تخت قدرت و حكومت بنى اميه واژگون شود، بدين جهت اجتماعى در دربار معاويه تشكيل دادند و به معاويه وجود خطر را گوشزد كردند و از توجه مردم به امام و تجليل و بزرگداشت مردم نسبت بمقام او و اجتماع عموم بمحضرش سخن گفتند و اعلام

______________________________

(1)- المحاسن و الاضداد جاحظ، المحاسن و المساوى بيهقى، شرح ابن ابى الحديد، جمهرة الخطب.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:372

داشتند كه وجود امام در دمشق براى دولت بنى اميه خطرى بزرگ است و بهمه گفتند كه براى در هم شكستن قدرت معنوى امام بايستى در مجلسى از او دعوت بعمل آورند و پدرش را بكشتن عثمان متهم سازند و او را از چشم مردم بيندازند و در اين باره چنين گفتند «حسن، نام پدرش را زنده مى كند و هر چه ميگويد مردم مى پذيرند و فرمان ميبرند و صداى كفشهاى انبوهى كه بسراغش ميروند بلند است و كم كم دارد بمقامى كه سزاوار آن نيست بالا ميرود و در اين باره خبرهاى بدى بما ميرسد».

(1) معاويه گفت، ميخواهيد چه كار كنيد؟

گفتند «بدنبالش بفرست تا بيايد و ما به او و پدرش

دشنام دهيم و به عيبجوئى و سرزنشش بپردازيم و بگوئيم پدرش عثمان را كشته است و اين تهمت را به او ثابت كنيم و او هم جوابى ندارد كه بما بدهد».

اما سستى رأى آنها بر معاويه پوشيده نبود و ميدانست كه آنها درست نمى انديشند و بخوبى آگاه بود كه امام در اين مباحثه بر آنها پيروز ميشود و بخواريشان ميكشاند از اين جهت به آنها گفت:

- من اين رأى را نمى پذيرم و چنين كارى را نمى كنم

- اى امير المؤمنين، ما ميخواهيم اين كار را انجام دهيم.

- واى بر شما اين كار را نكنيد، بخدا قسم هر وقت او به پيش من آمد مرا خفيف كرد و عيبهايم را آشكار ساخت.

- به هرحال بدنبالش بفرست.

- اگر بدنبالش بفرستم درباره او و شما با انصاف رفتار مى كنم.

پسر عاص گفت، آيا ميترسى باطل او بر حق ما غلبه كند و گفتارش بر سخن ما فزونى يابد؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:373

(1) معاويه كه پافشارى آنها را ديد گفت، اگر بدنبالش بفرستم ميگويم هر چه ميخواهد بشما بگويد گفتند، باشد، بدنبالش بفرست تا بيايد.

بالاخره معاويه پيشنهادشان را پذيرفت ولى دستور داد كه فقط در يك مسأله با امام بحث كنند و به آنها گفت:

«حالا كه حرف من را گوش نمى كنيد و ميخواهيد اين كار را بكنيد، حرف ناروا نزنيد و بدانيد كه اينها از خاندان پيامبرند و كسى نميتواند عيبى به اينها بگيرد و ننگى بمقامشان بچسباند، پس همان تهمتى را كه ممكن است به او بزنيد و بگوئيد كه پدرش عثمان را كشته و خلافت خلفاى پيشين را قبول نداشته است».

پس بدنبال امام فرستاد، امام برخاست و جامه هايش را

پوشيد و منظور معاويه را دانست و بهنگام خروج از خانه اين دعا را زمزمه كرد:

«خدا يا از شر آنها بتو پناه ميبرم و بيارى تو بخاكشان مى افكنم و از تو در اين مبارزه كمك ميخواهم، پس بهر گونه و بهر گاه كه ميخواهى شر آنها را برطرف فرما، به نيرو و خواست تو اى مهربانترين مهربانان».

(2) آنگاه به نزد معاويه رفت و مورد تجليل و احترام فراوان قرار گرفت و معاويه گفت:

«اى ابا محمد، اينها بدنبال تو فرستادند و فرمان مرا نبردند».

امام به پوزش معاويه و نادرستى سخنش پاسخ داد و گفت:

«سبحان اللّه، خانه، خانه تست و اجازه آن در اختيار تو، بخدا قسم اگر تو سخن آنها را پذيرفته اى و به نيت درونيشان آگاهى، من شرم دارم كه بتو ناسزا بگويم و اگر آنها نظرشان را بر تو تحميل كرده اند، چه مرد ناتوانى هستى، نميدانم كدامين را بپذيرم و كدام را نپذيرم، اگر ميدانستم كه اين گروه چنين قصدى دارند،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:374

منهم عده اى از بنى عبد المطلب را با خودم مى آوردم ولى من هرگز از تو و آنها باكى ندارم، دوست من خداست و خدا دوست شايسته كارانست».

(1) معاويه گفت: من هرگز نميخواستم ترا به اين مجلس بخوانم، ولى اينها نظرشان را بر من تحميل كردند و من بين تو و آنها به انصاف رفتار خواهم كرد، اينها ترا دعوت كردند كه ثابت كنند عثمان، به ستم كشته شد و پدرت او را كشت، تو سخن آنها را بشنو و به آن جواب بده و تنهائى تو در برابر آنها مانع آن نيست كه همه سخنانت را بيان ندارى.

وقتى كه معاويه خاموش

شد، عمرو عاص سخن آغاز كرد و امير المؤمنين را دشنام داد و او را متهم كرد كه ابو بكر را دشنام داده و خلافتش را ناخوش دانسته و در خون عمر بن خطاب دست داشته و عثمان را بمظلوميت كشته است و بعد هر رفتار ناپسندى را به امير المؤمنين (ع) نسبت داد و بعد روى به حسن (ع) كرد و گفت:

«شما پسران عبد المطلب، خدايتان حكومت نبخشيده، زيرا خلفا را كشتيد و خونهاى حرام خدائى را حلال شمرديد و حرصى فراوان بحكومت ورزيديد و آنچه را كه روا نبود انجام داديد.

و اما تو اى حسن، چنان گمان ميبرى كه خلافت بتو ميرسد در صورتى كه تو عقل و مغزى ندارى و مى بينى كه خداوند خرد را از تو گرفته و حتى احمقهاى قريش ترا مسخره و استهزاء مى كنند و اين بر اثر بدكاريهاى پدر تو است، ما تو را دعوت كرديم تا بتو و پدرت دشنام دهيم، پدرت را خداوند كشت و ما را از دستش آسوده كرد، تو هم اكنون در چنگال ما هستى كه هر كار بخواهيم درباره ات مى كنيم، اگر تو را بكشيم گناهى در نزد خدا نكرده ايم و مردم هم عيبى بما نمى گيرند. در اين صورت آيا ميتوانى جواب ما را بدهى و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:375

گفتارمان را دروغ وانمود كنى؟ اگر جوابى براى ما دارى بگوى وگرنه بدان كه تو و پدرت هر دو ستمكاريد.»

(1) در اين سخنان جز ناسزاگوئى و دشنام كه از جان پليد عمرو عاص برخاست و نمودار دشمنى او با خاندان پيامبر بود چيزى دستگير نمى شود و بعد وليد بن عقبه آن مرد تبهكار، روى به

امام كرد و چنين گفت:

«شما دائيهاى عثمان بوديد و عثمان براى شما فرزندى خوب بود و حق شما را شناخت و بهترين داماد شما بود كه بزرگواريها درباره تان كرد ولى شما نخستين كسى بوديد كه به او رشك برديد و پدرت بدون هيچ عذر و دليلى او را كشت، اكنون مى بينيد كه چگونه خداوند از شما انتقام ميگيرد و مقامتان را پائين مى آورد، بخدا قسم بنى اميه نسبت به بنى هاشم بهتر از بنى هاشم نسبت به بنى اميه اند و معاويه براى تو از خودت خيرخواه تر است».

بعد خاموش شد و رشته كلام را به عتبه بن ابى سفيان سپرد و او هم پليدى درونى و دشمنى هميشگى خود را نسبت به اهل- بيت نمايان كرد و چنين گفت:

«اى حسن، پدرت براى قريش بدترين مردمان بود، كه خونشان را ريخت و پيوندهاشان را از هم گسست، شمشير و زبانش هر دو دراز بود، زنده ها را مى كشت و بمردگان بد مى گفت و تو از كشندگان عثمانى و ما بخونخواهى او با تو مى جنگيم، و اينكه بخلافت اميد بسته اى نه حق دارى كه از زشتيش انتقاد كنى و نه در ميراث برى آن بر ديگران برترى دارى و شما بنى هاشم، كشندگان عثمانيد و شايسته است كه ما تو و برادرت را به اين جرم بكشيم، پدرت را خدا كشت و از ميان ما برد و از شرش راحت شديم و بخدا قسم اگر تو را بكشيم هيچ گناهى بر ما نيست».

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:376

بعد مغيرة بن شعبه، بسخن ايستاد و بناسزاگوئى امير المؤمنين (ع) پرداخت و بعد گفت:

«بخدا قسم ما بر او در برابر خيانتى عيب

نمى گيريم، اما او عثمان را كشته است».

(1) چون از سخن بازايستادند، امام به آنها رو كرد و بتفصيل بپاسخشان پرداخت و سيه كاريها و زشتخوئيهاشان را برشمرد و از فضائل پدرش امير المؤمنين سخن گفت و نخست بمعاويه توجه نمود و فرمود:

«اى معاويه، اينها بمن ناسزا نمى گويند، اين توئى كه بمن دشنام ميدهى، زيرا به فحش خوگرفته اى و ترا به بدانديشى و بدخوئى از ديرباز مى شناسم و ميدانم كه علت دشمنى تو با ما عداوتى است كه با رسول خدا دارى. پس اى معاويه بشنو و شما هم اى گروه بشنويد ولى بدانيد كه من خيلى كمتر از آنچه مى بايد، درباره شما سخن ميگويم. شما را بخدا اى گروه آيا آن كس كه به او امروز دشنام داديد همان كس نيست كه بسوى دو قبله نماز گزارد و تو اى معاويه به اين دو قبله كافر بودى و آنها را نشانه گمراهى مى شمردى و در برابر لات و عزى بضلالت سجده ميبردى؟ و شما را بخدا آيا اين پدرم نبود كه دو بار در بيعت فتح و رضوان با پيامبر بيعت كرد و تو اى معاويه در يكى از اين بيعت ها كافر بودى و در ديگرى پيمان شكن؟ و شما را بخدا قسم ميدهم آيا ميدانيد كه او نخستين كسى بود كه ايمان آورد و تو اى معاويه با پدرت جزء گروه مؤلفة قلوبهم بوديد كه كفر خود را پنهان ميداشتيد و به اسلام تظاهر ميكرديد و بجمع آورى پول مى پرداختيد؟

(2) شما را بخدا قسم ميدهم، آيا نمى دانيد كه او در جنگ بدر پرچم پيامبر را بدوش مى كشيد و پرچم كفر در آن روز بدست معاويه و

زندگانى

حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:377

پدرش بود و در جنگ احد و غزوه احزاب هم لواى ايمان بدست على (ع) و پرچم كفر بدوش معاويه و پدرش بود تا اينكه خداوند بدست پدرم مسلمانان را پيروز و حجتش را آشكار ساخت و به دينش يارى داد و سخنش را بتصديق آورد و در همه اين پهنه هاى جنگ، پيامبر از على (ع)، راضى بود و بر تو و پدرت خشم داشت. ترا بخدا سوگند اى معاويه، آيا بياد مى آورى كه روزى پدرت بر شتر سرخى سوار بود و تو آن را مى راندى و برادرت مهارش را مى كشيد و پيامبر كه شما را ديد فرمود: «خداوندا، سواره و راننده و مهارگيرنده را لعنت كن».

(1) اى معاويه آيا آن شعر را از ياد برده اى كه بهنگام اسلام آوردن پدرت سرودى و برايش فرستادى و گفتى:

اى صخر امروز اسلام مياور كه ما را رسوا كنى پس از آنكه بستگان مادر بدر پاره پاره شدند

دائيم و عمويم و عموى مادرم كه سومى آنها بودو حنظله نيكوكار كه با مرگشان خواب از چشم ما ربودند

بكارى روى مى آور كه ما را وادار كنى در شهر مكه از زنان رقاصه جدا شويم

مرگ براى ما بهتر از آنست كه دشمنان بگويندپسر حرب ترسيد و از بت عزى دست برداشت بخدا قسم آنچه درباره شما پوشيده داشتم بيشتر از آن است كه گفتم، اى گروه شما را بخدا قسم آيا نمى دانيد كه على (ع) در بين ياران پيامبر، لذايذ دنيا را بر خود حرام شمرد و خداوند درباره اش اين آيه را نازل كرد و فرمود «اى ايمان آورندگان، چيزهائى را كه خداوند بر شما حلال ساخته بر خود حرام نكنيد»

«1»

و روزى پيامبر ياران بزرگش را بجنگ بنى قريظه فرستاد و چون آنها از دژهايشان سرازير شدند، آن صحابه از ترس فرار

______________________________

(1)- سوره مائده آيه/ 87

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:378

كردند و بعد على (ع) را با پرچمى فرستاد و على (ع) آنها را بپذيرش فرمان خدا و رسولش تسليم كرد و در جنگ خيبر هم چنين پيروزى و رشادتى را از خود نشان داد.

(1) اى معاويه، گمان ميبرم كه تو نميدانى كه من از سخن پيامبر درباره تو بخوبى آگاهم كه وقتى ميخواست نامه اى براى بنى خزيمه بفرستد و بدنبال تو فرستاد و تو نيامدى و پيامبر با صداى بلند ترا نفرين كرد كه بميرى و زنده نمانى، اى گروه، شما را بخدا قسم، آيا نميدانيد كه پيامبر در هفت نوبت به ابو سفيان لعنت فرستاد و شما هرگز نميتوانيد انكار كنيد:

اول، روزى كه پيامبر از مكه بسوى طائف رفت تا قبيله ثقيف را به اسلام دعوت كند و ابو سفيان سررسيد و به پيغمبر ناسزا گفت و بنابخردى و دروغ متهمش ساخت و ميخواست پيامبر را دستگير كند و در آن روز خدا و پيامبرش به ابو سفيان لعنت فرستادند.

(2) دوم، روزى كه كاروان مشركين قريش از شام مى آمد و پيامبر ميخواست آن كاروان را در برابر اموالى كه از مسلمانان گرفته بودند توقيف كند ولى ابو سفيان، كاروان را از بيراهه بمكه برد و جنگ بدر را راه انداخت و پيغمبر او را لعنت كرد.

سوم، در جنگ احد، كه پيامبر در بالاى كوه بود و ابو سفيان در دامن كوه فرياد ميزد زنده باد هبل و پيامبر و مسلمانان ده بار به او

لعنت فرستادند.

چهارم، در جنگ خندق (احزاب) كه ابو سفيان دار و دسته هاى عرب و غطفان يهود را بر ضد پيغمبر بسيج كرده بود و رسول خدا در آن روز بر او لعنت فرستاد.

(3) پنجم، روزى كه ابو سفيان به همراه قريش راه را بر پيامبر بستند و نگذاشتند براى گذاردن حج بمسجد الحرام بيايند و در منى قربانى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:379

كنند و در حديبيه پيامبر را از حركت بازداشتند، پيامبر ابو سفيان را لعنت كرد و درباره آنها گفت رهبر مشركين و پيروانش همگى ملعونند و كسى از آنها هرگز ايمان نمى آورد، به پيامبر گفتند آيا ممكن نيست حتى يك نفر از اينها مسلمان شود؟ فرمود، لعنت به پيروانشان نمى رسد ولى از زمامدارانشان هيچ كدام بسعادت و رستكارى نخواهند رسيد.

ششم، روزى كه بر شتر سرخ سوار بود.

(1) هفتم، روزى كه نسبت به پيامبر سوء قصد كردند و دوازده نفر كه يكيشان ابو سفيان بود بر سر راه پيغمبر ايستادند تا شتر او را رم دهند و پيامبر را بزمين اندازند و پيغمبر آنها را لعنت كرد.

اين جواب تو بود، اى معاويه».

(2) امام با چنين سخنان صريحى، معاويه را از قصرش بقبرش انداخت و از تخت غرورش بزير افكند و اندوهى سخت بجانش كشيد و بعد متوجه عمرو عاص شد و فرمود:

«اما تو، اى پسر عاص، نسب تو بين چند نفر مشترك است، مادرت ترا بزناكارى زائيد و پدرت معلوم نبود و چهار مرد ادعاى پدرى ترا داشتند بالاخره پست ترين و پليدترينشان كه عاص باشد به پدرى تو برگزيده شد و همين پدرت بود كه مى گفت «من دشمن محمد بى دودمانم» و خداوند درباره اش آيه نازل كرد

و فرمود «دشمن تو خودش بى دودمان است».

و تو در همه معركه هاى نبرد با پيامبر جنگيدى و پيامبر را در مكه هجو كردى و آزردى و هر نيرنگى كه داشتى، بكار بردى و از همه بيشتر به رسول خدا دشمنى كردى و به تكذيبش پرداختى و بعد با گروهى با كشتى به حبشه رفتى تا جعفر بن أبي طالب و ديگر مسلمانان مهاجر را از نجاشى بگيرى و بدژخيمان مكه بسپارى ولى در اين سفر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:380

بخطا رفتى و نوميد بازگشتى و خدايت حسرت زده و زيانكار بازگردانيد و دروغت را آشكار كرد. (1) در آن سفر از رفيقت عمارة بن وليد در مورد روابطى كه با كنيز نجاشى داشت از روى حسد به نزد نجاشى بدگوئى كردى و خداوند تو و رفيقت را رسوا كرد و تو از ديرباز در جاهليت و اسلام با بنى هاشم عداوت ميورزى، تو خود ميدانى و اين گروه نيز آگهى دارند كه هفتاد بيت شعر در هجو رسول خدا گفتى و پيامبر فرمود:

«خدايا من شعر نميدانم و شاعرى شايسته من نيست، خدايا در برابر هر حرف از اين اشعارش هزار لعنت بر او بفرست» پس لعنتى كه بشمار نمى آيد بر تو فرستاده ميشود و آنچه درباره عثمان گفتى، اين تو بودى كه آتش انقلاب را بر ضد او برافروختى و به فلسطين رفتى و چون خبر مرگش بتو رسيد گفتى من ابو عبد اللهم كه هر جراحتى را بيابم با انگشتم آن را مى شكافم و بخون مى آورم، بعد خود را در اختيار معاويه قرار دادى و دينت را بدنيايش فروختى پس ما نه ترا درباره دشمنيت سرزنش

ميكنيم و نه درباره دوستيت مؤاخذه مينمائيم.

بخدا قسم تو نه عثمان را در زنده بودنش يارى كردى و نه از مرگش خشمگين شدى.

(2) واى بر تو، اى پسر عاص، اين تو نبودى كه بهنگام رفتن بنزد نجاشى، بنى هاشم را به اين اشعار هجو كردى و گفتى:

دخترم مى گويد بكجا ميروى و چرا مقصدت بر ما معلوم نيست

گفتم مرا واگذار كه من مردى هستم كه ميخواهم درباره جعفر پيش نجاشى بروم

تا ناسزا بگويم در حضور او به گروهى كه با خودخواهى در نزدش جمع شده اند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:381 منظورم، احمد پيغمبر آنهاست كه ميخواهم از او در پيش آنها بدگوئى كنم

من بسوى دربارى با كوشش بمبارزه ميروم هر چند آستانش از طلاى سرخ باشد

من از بنى هاشم دست برنمى دارم و تا بتوانم در پنهان و آشكار با آنها ميستيزم

اگر دشمنى هايم در اين سفر پذيرفته شد كه خوب وگرنه با نهايت سرسختى بازميگردم اينهم جواب تو، آيا شنيدى؟!

(1) امام در گفتارش از پستى ها و بدسرشتى هاى پسر عاص و دشمنى هميشگيش نسبت به اسلام و مسلمين سخن گفت و ثابت كرد كه او خودش در قتل عثمان دست داشته و اكنون بطمع دنيا بمعاويه پيوسته است. بعد به وليد بن عقبه رو كرد و فرمود:

«اما تو، اى وليد، بخدا قسم ترا در دشمنى با على (ع) سرزنش نمى كنم زيرا پدرم ترا بجرم شراب خوارى، هشتاد تازيانه زد و پدرت را در برابر پيامبر خدا كشت، تو همان كسى هستى كه خدا فاسقت ناميد و على (ع) را مؤمن گفت وقتى كه تو به على (ع) فخر ميفروختى و ميگفتى من از تو دليرتر و زبان دارترم و پدرم فرمود خاموش باش كه من مؤمنم و

تو فاسقى و خداوند در تأييد سخن پدرم اين آيه را نازل كرد و فرمود «آيا آن كس كه مؤمن است مانند كسى است كه فاسق است؟ آنها هرگز برابر نيستند» «1».

و آيه ديگر در اين باره نازل كرد و فرمود «اگر فاسقى براى شما خبرى آورد درباره آن بررسى كنيد» «2». واى بر تو، اى وليد،

______________________________

(1)- سوره سجده آيه 18

(2)- سوره حجرات آيه 6

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:382

چگونه فراموش مى كنى، (1) آيا شعر آن شاعر را كه درباره تو و پدرم سروده بود فراموش كردى كه گفت:

هرگز مؤمنى كه خدايش يارى كردبمانند فاسق خيانتكار نيست

بزودى وليد احضار ميشود پس از مدت كمى و همچنين على (ع) براى حساب آخرت به آشكارى

به على (ع) بهشت پاداش داده ميشودو وليد بپاداش كردارش خوار ميشود.

ترا به قريش چه كار؟ تو مرد شكم گنده اى از اهل صفوريه اى و بخدا قسم كه عمرت از پدرت بيشتر است يعنى سن تو از آنكه ميگويند پدر تو است زيادتر است».

(2) علت دشمنى سخت وليد با امير المؤمنين آن بود كه على (ع) نمونه ايمان بود و وليد مجسمه كفر، معلوم است كه تضاد بين ايمان و كفر، اختلافى ذاتى و نفرتى طبيعى است، علاوه بر اين، امير المؤمنين به وليد بجرم شراب خوارى هشتاد تازيانه زده بود و بهمين جهت عداوتى شديد از على (ع) در دل وليد خلجان داشت. امام پس از آنكه وليد را بخوارى كشيد روى به عتبة بن ابى سفيان كرد و به او چنين گفت:

«اما تو، اى عتبه، نه خردى دارى كه پاسخت گويم و نه فهمى دارى كه با تو گفتگو كنم، نه خيرى نزد تو است كه

به آن اميد باشد، و نه شرى دارى كه از آن پرهيز بايد كرد، عقل تو و كنيزت به يك اندازه است، اگر على (ع) را در برابر همگان دشنام دهى زيانى به او نميرسد و اينكه مرا بكشتن ترسانيدى اگر خيلى دليرى چرا آن مرد لحيانى را كه در بستر همسرت خوابيده بود نكشتى؟

آيا از شعر نصر بن حجاج شرم نميدارى كه درباره ات گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:383 اى واى بر اين مردان و اين روزگارو ماجرائى كه ابو سفيان را رسوا كرد

شنيدم كه به عروس عتبه خيانت كرده است مرد پست فطرتى از قبيله لحيان.

(1) در اين صورت ناسزاگوئى تو چه ارزشى براى من دارد و چگونه از كسى ميتوان ترسيد كه فاسق زنش را نتوانست بكشد؟ و چرا بايد ترا بدشمنى على (ع) سرزنش كنم كه دائيت وليد را در جنگ بدر كشت و در قتل جدت عتبه با حمزه همكارى كرد و برادرت حنظله را هم از پاى درآورد؟»

امام از نابخردى و حماقت و بى شرافتى وليد سخن گفت و خاطر نشان كرد كه امر المؤمنين، سرهاى برادر و دائى و جد او را در جنگ بدر درو كرده است و بهمين جهت وليد نسبت بحضرتش جسارت ميورزد، بعد از اين، امام به مغيرة بن شعبه رو كرد و به او گفت:

(2) «ترا چه ميشود اى مغيره، تو شايستگى حضور و سخن گفتن در چنين جاهائى ندارى، تو بمانند پشه اى هستى كه چون ميخواست از شاخه درخت خرما برخيزد به نخل گفت مواظب باش كه ميخواهم از رويت پرواز كنم، درخت خرما گفت، مگر من بودنت را احساس كردم كه حالا از

پروازت با خبر شوم؟! بخدا از دشمنيت با ما خبرى نداشتم كه حالا از آگهى به آن تأسف يابم، ناسزاگوئيت براى ما ارزشى ندارد زيرا حد زناكارى هنوز بر تو باقى است زيرا عمر ترا حد نزد و فرمان خدا را درباره ات اجرا نكرد، و اين تو بودى كه از پيامبر پرسيدى آيا مردى به زنى كه ميخواهد با او ازدواج كند ميتواند نگاه كند؟ پيامبر فرمود مانعى ندارد بشرطى كه قصدش زنا نباشد و پيامبر بدين جهت اين شرط را بيان فرمود كه ترا زناكار ميدانست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:384

(1) و اينكه بافتخار حكومتت بر ما فخر ميفروشى باين آيه از قرآن بايد توجه كنى كه خداوند فرمود «چون بخواهيم مردم سرزمينى را نابود كنيم، تبهكاران را بر آنها ميگماريم و آنها فسق ميورزند و شايسته عذاب ميشوند و آنگاه سرنگونشان ميسازيم» «1» در اينجا سخن امام با دشمنانش پايان پذيرفت و آنها را بزشتى كردار و پستى نسبشان آگاه كرد و پرده از چهره سياهشان برداشت و مفاخرشان را واژگونه نشان داد و همه را در اندوه و شرمسارى سختى فرو برد و چون خواست برخيزد و برود، عمرو عاص بدامان امام چسبيد و بمعاويه گفت:

«اى امير المؤمنين، تو شاهد بودى كه حسن بمادرم نسبت زنا داد از تو ميخواهم كه او را حد بزنى».

معاويه با خشم فرياد زد:

«رهايش كن، خدا جزاى خيرت ندهد».

(2) بعد به اطرافيانش با نگاه سرزنش بارى بعلت مخالفت و نافرمانيشان رو كرد و گفت:

«من بشما گفتم كه توان جدل با او را نداريد و شما را از دشنام به او بازداشتم ولى سخنم را نپذيرفتيد و اكنون خانه ام

را در برابرم تاريك كرديد. از پيش من برخيزيد و برويد و خداوند شما را بعلت بدانديشى تان خوار و رسوا كرد و چون رأى اندرزگوى مهربانى چون مرا نپذيرفتيد بيچاره شديد، از خدا بايد كمك خواست «2»

(3) 4- معاويه روزى با اطرافيان رازدارش نشسته بود و آنها بيكديگر فخر ميفروختند و بهم مى تاختند، معاويه خواست قدرى بچانه هاى آنها بخندد و گفت اگر حسن بن على و عبد اللّه بن عباس اينجا بودند در اين نازشها و بالندگيها كوتاه مى آمديد. زياد بن سميه گفت:

______________________________

(1)- سوره بنى اسرائيل آيه 16

(2)- ابن الحديد 2/ 101

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:385

«گمان نمى كنم چنين باشد، اى امير المؤمنين، مگر مروان بن حكم با منطق بى نظيرش در ميان ما نيست و مگر ما شايسته افتخار و سرافرازى نيستيم؟ فردا بدنبال آنها بفرست تا سخنان ما را بشنوند.

(1) معاويه با وزيرش عمرو عاص مشورت كرد و گفت «تو چه ميگوئى؟»

عمرو گفت «فردا بدنبالشان بفرست».

معاويه، پسرش يزيد را بدنبال آنها فرستاد و وقتى كه آمدند گفت:

«من داشتم در تجليل و بلندپايگى شما سخن مى گفتم و شب زنده داريهاتان را ميستودم، مخصوصاً تو اى ابا محمد كه فرزند پيامبر و سيد جوانان اهل بهشتى».

امام و ابن عباس از معاويه تشكر كردند ولى پسر عاص بسخن آمد و گفت:

(2) «اى حسن، ما با هم مى گفتيم كه بنى اميه در نبرد پايدارتر و در معركه جنگ پرتوان تر و در پيمانها وفادارتر و در خوى و سرشت بزرگوارتر و در نژاد از بنى عبد المطلب والاترند» و بعد خاموش شد و مروان بسخن آمد و گفت «چرا چنين نباشد، ما با شما مبارزه كرديم و پيروز شديم و در جنگ

بر شما دست يافتيم، اكنون اگر بخواهيم از شما ميگذريم و اگر بخواهيم شما را بچنگ ميگيريم». مروان ساكت شد و زياد بسخن آمد و گفت:

«شايسته نيست كه امتيازات ما را انكار كنند و خير و برترى ما را ناديده انگارند، ما حمله وران ميدان كارزاريم و چنين امتيازى را بر همه مردم در گذشته و حال بدست آورده ايم».

امام بر آنها بمانند شيرى حمله برد و قدرت پوشالى شان را در هم كوفت و افتخاراتشان را بفضيحت كشيد و فرمود «اگر كسى در

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:386

مباحثه خاموش ماند، خاموشيش دليل ناتوانيش نيست ولى آن كس كه بدروغ سخن بگويد و بخواهد باطل را بصورت حق جلوه دهد، خيانتكار است، آنگاه به عمرو عاص توجه كرد و فرمود:

(1) «اى عمرو، بدروغ افتخار ميورزى و در خيانت گستاخى ميكنى، من از تبهكاريهايت هميشه آگاه بودم و برخى از آنها را برمى شمرده و از برخى ديگر چشم مى پوشيده ام زيرا ترا در گمراهى فرو رفته ميدانم.

اين توئى كه ميخواهى درباره ما سخن بزشتى برانى؟ درباره ما كه چراغهاى روشن در تاريكستان جهالتيم، و پرچمهاى راهنمائى و سواران دلاور و حمله ورى كه دشمنان را بمرگ ميكشانيم و در دامان جنگ پرورش يافته ايم و براى دوستان همچون نوبهاران خرميم، ما معاون نبوت و فراگيرنده دانش آسمانى هستيم و شما گمان ميبريد كه نژادتان از ما نيرومندتر است ولى در نبرد بدر ضرب شست ما را خورديد، در آن روز كه دلاوران بزمين طپيدند و هماوردان بسختى افتادند و شيرمردان از پاى درآمدند و مرگ معركه دار ميدان شد و بر پاشنه اش چرخيد و دندان نشان داد و آتش جنگ زبانه كشيد، در چنان

هنگامه اى بود كه مردانتان را كشتيم و پيامبر بر فرزندانتان منت گذاشت و در آن روز بجان خودم كه شما هرگز از بنى عبد المطلب برتر و والاتر نبوديد».

(2) سپس امام روى بمروان كرد و گفت:

«ترا چه ميشود اى مروان؟ تو حق ندارى كه در قريش زياده گوئى و افتخار كنى، تو مردى رهاشده اى و پدرت طردشده پيامبر است، و تو هر روز از پستى به بدى ميگرائى و در اين هر دو گرفتارى، آيا فراموش كردى آن روز را كه دست بسته ترا بحضور امير المؤمنين (ع) آوردند و با چشم خود شيرى را ديدى كه از چنگالش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:387

خون ميچكد و دندانهايش را بهم ميفشارد و مفهوم اين شعر را بمعاينه مى ديدى:

شيرى كه چون شيران فريادش را بشنوندسراسيمه فرار كنند و پشكل بيندازند.

(1) ولى امير المؤمنين (ع) ترا بخشيد و از خفقان مرگ رها شدى و نفس تنگت كه نمى گذاشت آب دهانت را فرو دهى بازشد و بحال آمدى اما بجاى آنكه از ما سپاسى بگزارى ببدگوئى ما پرداختى و جسارت ورزيدى در صورتى كه ميدانى ما هرگز ننگى بر دامانمان ننشسته و خوارى و خسران بسراغمان نيامده است.

سپس امام (ع) روى به زياد كرد و گفت:

«ترا اى زياد به قريش چه كار؟ كسى براى تو نسب درستى و شاخه برومندى و پيشينه استوارى و رويشگاه كريمى نمى شناسد، بلكه مادرت زنى روسپى بود كه مردهاى قريش و بدكاران عرب با او رابطه داشتند و وقتى كه بدنيا آمدى پدرت معلوم نبود تا اينكه اين مرد (معاويه) پس از مرگ پدرش ترا به برادرى گرفت، در اين صورت به چه چيزى افتخار مى كنى؟

ترا همان رسوائى مادرت بس است و در افتخار ما همين كافى است كه جد ما رسول خداست و پدرم على بن أبي طالب (ع) پيشواى مسلمانانست كه هرگز بجاهليت بازنگشت و عموهايم يكى حمزه سيد الشهداء و ديگرى جعفر طيار است و من و برادرم هر دو پيشواى جوانان اهل بهشتيم».

(2) و پس از آنكه امام دهان دشمنانش را با سنگ برهان در هم شكست به ابن عباس گفت:

«پسر عمويم، اينها مرغهاى ناتوانى هستند كه ميتوان با مجادله پرهايشان را در هم شكست».

چون ابن عباس خواست سخن بگويد، معاويه از قدرت بيان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:388

او ترسيد و سوگندش داد كه خاموش بماند و عبد اللّه ناچار ساكت شد و به همراه امام از پيش معاويه بيرون آمد.

(1) معاويه به اطرافيانش به تمسخر گفت:

«عمرو با او سخن گفت ولى نتوانست حجت او را باطل كند و مروان بزبان آمد و نتوانست بر او چيره شود» و بعد رو به زياد كرد و به مداخله او اعتراض نمود و گفت:

«تو چرا با او بحث كردى؟ مگر نمى دانى كه در برابر او بمانند كلاغى در چنگال بازى؟»

عمرو عاص به معاويه گفت:

«تو چرا براى كمك ما به او حمله نكردى؟».

(2) معاويه گفت «آن وقت در نادانى شما شريك ميشدم، آيا من ميتوانستم با مردى بتفاخر پردازم كه جدش رسول خدا، پيشواى گذشتگان و آيندگانست و مادرش فاطمه (ع) پيشواى زنان جهانست؟»

و بعد به عمرو عاص رو كرد و گفت:

اگر اين سخنان را مردم شام بشنوند رسوائى بزرگى برپا ميشود.

عمرو عاص گفت:

«حسن بتو كارى نداشت ولى مروان و زياد را مثل سنگ آسيا در هم كوفت و بينى

آنها را مثل بوزينگان سوراخ كرد».

زياد در تأييد سخنان پسر عاص در مخالفت امام گفت:

«بخدا قسم، هر چه دلش خواست كرد، معاويه هم هميشه ميخواهد ما را بهم بيندازد، بخدا قسم در هر مجلسى كه حسن و ابن عباس بودند، معاويه طرف آنها را گرفت».

(3) ابن عباس كه به خلوت رسيد بين چشمهاى امام را بوسيد و از پاسخهاى محكم امام در جواب آن فرومايگان شگفتيها كرد و گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:389

«فدايت شوم، اى پسر عمو كه هميشه بمانند دريائى موج ميزنى و بدشمن چنان حمله ميكنى كه دل من را از اين سركشان ياغى شفا مى بخشى».

(1) 5- امام چند روزى از دمشق بيرون رفت و پس از بازگشت به نزد معاويه آمد و عبد اللّه زبير در حضور معاويه بود، معاويه به استقبال امام برخاست و امام را به احترام نشانيد و گفت:

«اى ابا محمد، گمان مى كنم كه از رنج سفر خسته شده ايد بهتر است بمنزل برويد و استراحت كنيد». بعد عبد اللّه زبير را تحريك كرد و گفت:

«بهتر است كه بر حسن تفاخرورزى، چون پدرت از ياران نزديك پيغمبر و پسر عموى تو است و در اسلام امتيازات و بهره هاى بزرگى دارد».

پسر زبير فريب معاويه را خورد و آماده شد تا بر امام بتازد و بر حضرتش فخر بفروشد و بمعاويه گفت «من ميدانم و او»

عبد اللّه بخانه رفت و شب را تا سپيده دم بيدار ماند و به انديشه فرو رفت كه چه گناهى براى امام بتراشد؟ صبح كه شد با شتاب پيش معاويه رفت تا به امام حمله برد و بمقامش تجاوز كند و خشنودى معاويه را بدست آورد، امام

وارد شد و معاويه به احترامش برخاست و با تجليلش نشانيد و چون مجلس آرام گرفت پسر زبير بسخن آمد و گفت «اگر در جنگ سستى نميورزيدى و در مبارزه پيشى مى گرفتى، خلافت بمعاويه نميرسيد و امروز ناچار نمى شدى كه بيابانها را درنوردى و از صحراها بگذرى تا بدرگاهش راه يابى و از او كمك بخواهى.

(2) اگر تسليم معاويه نمى شدى امروز آزاد بودى و تو پسر على (ع) هستى كه در مبارزه سخت كوش و نيرومند بود و من نميدانم چرا چنين كردى، آيا اراده ات سست بود يا سرشتى ناتوان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:390

داشتى؟ گمان ميبرم يكى از اين دو عيب در تو وجود داشت، بخدا قسم اگر نيروئى كه تو در اختيار داشتى در دسترس من ميبود، ميفهميدى كه من پسر زبيرم و از دلاوران شكست نميخورم و نبايد شكست بخورم زيرا مادربزرگم صفيه دختر عبد المطلب است و پدرم زبير كه از ياران نزديك پيامبر و تواناترين مردمان و بزرگوارترينشان از حيث نژاد و حسب در جاهليت و فرمانبردارترين صحابى رسول در اسلام است».

(1) امام به ياوه گوييهاى پسر زبير و بهتانهاى ناروايش پاسخ داد و چنين فرمود:

«بخدا قسم اگر بنى اميه مرا در سخن گفتن ناتوان نمى شمردند، براى پست شمردن تو زبان از گفتار بازميداشتم ولى اكنون برايت آشكار مى كنم كه من نابخرد و بى زبان نيستم.

آيا تو بر من عيب ميگيرى و بر من فخر ميفروشى؟ جدت در جاهليت خانواده و معروفيتى نداشت تا اينكه با جده ام صفيه دختر عبد المطلب ازدواج كرد و در ميان عرب سرافراز شد و بشرف او افتخار ورزيد.

پس چگونه فخر ميكنى بر كسى كه دانه درشت و گرانبهاى

گردن بند است و پيشواى اشراف و گراميترين مردم روى زمين؟

(2) اين مائيم كه شرفى پرنفوذ و كرامتى چيره و پيروز داريم، گمان ميبرى كه من تسليم معاويه شدم، چگونه چنين كارى ممكن است، واى بر تو، من پسر دلاورترين مردان عربم و در دامان فاطمه (ع) چشم گشوده ام كه پيشواى زنان جهان و بهترين كنيزان خداست، واى بر تو من اين كار را از روى ترس و ناتوانى انجام ندادم، علت آن بود كه طرفدارانى چون تو داشتم كه به بيهوده طرفدار من بودند و بدروغ ادعاى دوستى ميكردند و من به آنها

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:391

اعتمادى نداشتم چون شما خاندانى فريبكاريد و چرا چنين نباشد كه پدرت با امير المؤمنين (ع) بيعت كرد و بزودى پيمانش را شكست و بجاهليت بازگشت و على (ع) را كه پاره پيكر پيامبر بود فريب داد و مردم را گمراه كرد و چون در معركه جنگ با يورش پيشتازان لشكر روبرو شد و دندان تيز جنگاوران پيكرش را در هم فشرد، جانش را بيجهت از دست داد و بدون هيچ ياورى بخاك افتاد و تو به اسيرى گرفتار آمدى، خسته و مجروح و كوفته، پايمال سم ستوران و ناتوان از يورش سواران، و چون مالك اشتر ترا بحضور امام آورد، آب دهانت خشكيده بود و بر پاشنه مى چرخيدى همچون سگى كه از شيران هراسيده و فرارى باشد.

(1) واى بر تو، اين مائيم كه روشنى بخش جهانيم و امت مسلمان بما فخر ميكند و كليدهاى اراده و ايمان بدست ماست، اكنون تو بما حمله مى كنى؟ همين تو كه زنان را ميفريبى ميخواهى بر فرزندان پيامبران فخر بفروشى؟ سخنان ما

را كه مردم هميشه مى پذيرند تو و پدرت رد مى كنيد.

مردم گروهى به اشتياق و برخى بناخوشى دين جدم را پذيرفتند و بعد كه با امير المؤمنين (ع) بيعت كردند طلحه و زبير از بين آنها پيمان را شكستند و همسر پيغمبر را فريب دادند و بجنگ با پدرم برخاستند و كشته شدند و ترا باسارت بحضور على (ع) آوردند و او از گناهت درگذشت و خويشاونديت را رعايت كرد و ترا نكشت و بخشيد، بنابراين، تو آزادشده پدر منى و من آقاى تو و پدرت هستم، اكنون سنگينى گناهت را احساس كن».

(2) پسر زبير، بشدت شرمسار شد و از بى پروائيش پشيمان گشت و بحضور امام آمد و با التماس و نرمى درخواست بخشش و رضايت كرد و اعلام داشت كه معاويه او را فريب داده و در اين مورد گفت: «اى ابا محمد، معذرت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:392

ميخواهم، اين مرد (معاويه) مرا بجدال تو برانگيخت، حال مرا بر نادانيم ببخش چون شما از خاندانى هستيد كه گذشت و بردبارى بسرشت شما آميخته است» (1) امام بمعاويه روكرد و فرمود:

«مى بينى كه از پاسخگوئى هيچ كس بازنمى مانم، واى بر تو آيا ميدانى كه من از كدام درخت بارورى جوانه زده ام، دست از اين كارها بردار وگرنه داغى بر چهره ات بزنم كه همه رهروان شهرها و سرزمين ها از آن سخن بگويند».

ابن زبير گفت «معاويه شايسته چنين پاداشى است».

معاويه به پسر زبير رو كرد و گفت:

«چه خوب شد كه حسن (ع) دلم را كه از تو دردها داشت شفا بخشيد و تير را بكشتن گاهت انداخت و تو همچون كلاغى در چنگال باز گرفتار شدى كه هر طور ميخواست با

تو بازى كرد و ديگر نميتوانى به هيچ كس تفاخر ورزى» «1»

(2) 6- از ديگر مناظرات ارزنده امام و مشاجراتى كه موقعيت دشمنانش را در هم شكست داستانى است كه روزى امام به پيش معاويه آمد و دربان بسرعت حضور امام را بمعاويه اعلام كرد، معاويه به اطرافيانش گفت:

«اگر بيايد بازهم وضع ما را تباه خواهد ساخت».

مروان گفت «بگذار بيايد تا از او چيزى بپرسم كه هرگز نتواند به آن جواب بدهد».

معاويه او را از اين كار بازداشت و گفت:

«چنين كارى را مكن، زيرا سخن گفتن به اينها الهام ميشود».

امام وارد شد و معاويه به احترامش برخاست و به او تهنيت گفت ولى مروان با مسخره به امام گفت:

______________________________

(1)- محاسن و مساوى بيهقى 1/ 58 و محاسن و اضداد جاحظ 92

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:393

«پيرى خيلى زود موهاى سبيلت را سفيد كرده و ميگويند اين نشانه احمقى است!!».

(1) امام در پاسخش فرمود:

«اين طور كه ميگويند نيست ولى ما بنى هاشم دهانى خوشبو داريم كه چون نفسها زياد به آن ميرسد موهاى اطراف دهانمان سفيد ميشود ولى شما بنى اميه دهانى بدبو داريد و زنانتان از دهان شما روى ميگردانند و بناگوشتان را مى بوسند و در نتيجه موهاى آن قسمت از چهره تان سفيد ميشود».

معاويه خشمگين شد و بيارانش فرياد زد و گفت:

«بشما گفتم با او بحث نكنيد، حالا ديديد كه روزگارتان را سياه و حالتان را تباه كرد؟»

(2) امام از مجلس برخاست و آنها را در اندوهى بزرگ فرو برد و در حال خروج اين اشعار را ميخواند:

تجربه كردم در اين روزگار پنجاه سال و پنج سال و لب از سخن فرو بستم

من در اين دنيا بهره اى

نبردم و براى رسيدن بهوس هرگز نكوشيدم

آرزوهاى دنيا همگى به پيش مى آيندو من يقين دارم كه در گرو مرگى شتابانم «1».

(3) 7- امام در مجلس معاويه از شايستگى و برترى عظيم و امتياز خانوادگيش سخن ميراند و مى گفت:

«قريش همگان ميدانند كه من عزيز و بزرگوارم و هرگز بناتوانى نگرائيده ام و به تيرگى نيفتاده ام كه شناختى روشن و پدرى بزرگوار دارم».

پسر عاص از اين سخن ناراحت شد و روى به امام كرد و گفت:

______________________________

(1)- المحاسن و المساوى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:394

(1) «قريش ميداند كه تو در اين خاندان از همه كم عقل تر و نادان ترى و خوبيهاى ناپسندى دارى كه يكى از آنها كافى است كه ترا بخوارى كشاند و همچون سپيدى چشم بر سياهيش چيرگى يابد، بخدا قسم اگر دست از اين كارها برندارى جامه اى همچون پوست شتر بر خود ميكشم و از خلال آن سنگهاى گداخته اى بسويت پرتاب ميكنم آنچنان كه ديگر براى تو كالائى از مفاخرت باقى نماند.

مدتهاست كه بسختى بر ما مى تازى و ما را بدشوارى مى اندازى تا اجتماع را پراكنده سازى و فتنه ها برانگيزى ولى خداوند بر رسوائيت مى افزايد!!»

امام بجسارت پسر عاص چنين پاسخ داد:

«اما بخدا قسم اگر نسب خودت را بياد آورى و برأى ناصوابت عمل كنى هرگز بمقصدى نيكو نمى رسى و به عزت و پيروزى دست نمى يابى، بخدا قسم اگر معاويه سخن مرا بپذيرد، ترا دشمن فريبكار خود مى شمارد زيرا روزگار درازى است كه بخل ميورزى و كينه خود را پنهان ميدارى و طمع به آرزوى بلندى مى بندى كه شاخه تو شايستگى چنان برگ و بارى ندارد و چراگاه وجودت چنان سبزى و خرمى را سزاوار نيست.

اما بخدا قسم، خيلى نزديك

است كه در بين دندانهاى تيز شيران قريش جا بگيرى، آنها كه دلاورانى نيرومند و سوارانى توانايند و ترا همچون دانه اى در آسياب خورد مى كنند و چون با تو روياروى شوند فريبكاريت سودى نمى بخشد «1»».

(2) پسر عاص هميشه بدنبال فرصتى بود تا از خاندان پيامبر انتقام بگيرد و دشمنيش را آشكار سازد و اين عداوت و كينه توزى نشانه پليدى ذات و ناپاكى درونش بود چنانكه روزى امام را در

______________________________

(1)- المحاسن و المساوى 1/ 65

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:395

حال طواف ديد و بجانبش شتافت و خبث ذاتش را نمايان كرد و گفت:

«اى حسن، گمان ميبرى كه دين بوجود تو و پدرت برپاست در صورتى كه ديدى خداوند، دينش را بدست معاويه برپا كرد و بهمت او اين دين را كه در حال كجى بود راست گردانيد و پس از سستى و پنهانى آشكارش ساخت. آيا خداوند از كشتن عثمان راضى بود و آيا شايسته است كه تو امروز خانه اش را طواف كنى مثل شترى كه دور آسياب ميچرخد؟ تو اكنون جامه اى بسيار سپيد پوشيده اى ولى دامانت بخون عثمان رنگين است، بخدا اگر از ترس پراكندگى مردم و دشوارى كار امت نبود، معاويه ترا هم بسرنوشت پدرت گرفتار مى ساخت».

(1) امام تيرهاى سخنش را بسوى پسر عاص پرتاب كرد و چنين فرمود:

«آگاه باش كه جهنميان نشانه هائى دارند كه با آن شناخته ميشوند و آن نشانه ها دشمنى با دوستان خدا و دوستى با دشمنان اوست، بخدا قسم كه خودت ميدانى، پدر من هرگز در كارى شك نكرد و يك چشم بر هم زدن درباره خدا ترديد نفرمود، بخدا سوگند اى پسر عاص اگر از تبهكاريت بازنايستى چنان داغ سياهى

بچهره ات بكوبم كه تا زنده اى شرمنده باشى، بترس از اينكه با من در افتى چون خودت ميدانى كه من مردى كم خرد و سست انديش نيستم و چنان ناتوان نيستم تا كسى بخواهد دندان در من فرو برد، من در خاندان قريش بمانند گوهر درخشانى در ميانه گردن بندم، همه مرا و پدرم و نسب پاكم را مى شناسند و اين توئى كه چندين نفر ادعاى پدريت را كردند و بالاخره فرومايه ترين نفرين شده ها، ترا بخود منسوب داشت پس با چنين پليدى با من بمبارزه برمى خيزى، بر حذر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:396

باش كه ما خاندان پاك پيامبريم كه خداوند پليدى را از ما دور داشته و پاكيزه مان ساخته است «1».

(1) 8- از ديگر وقايعى كه در دمشق براى امام روى داد، آنكه امام روزى بر معاويه وارد شد و معاويه به احترام امام برخاست و به احترامش نشانيد، مروان از اين جريان بخشم آمد و كينه اش بروز كرد و گفت:

«اى حسن، اگر شكيبائى معاويه كه ميراث پدران بزرگوار اوست نمى بود، تو هرگز چنين موقعيتى نداشتى و ترا مى كشت كه شايسته كشتنى تو گروهى را براى جنگ بسيج كردى ولى چون قدرت ما را دريافتى و دانستى كه توانائى جنگ با سواران و لشكريان شام و بزرگان بنى اميه را ندارى ناچار تسليم شدى و بيعت كردى و امان خواستى و بخدا اگر چنين نمى كردى، خونت را ميريختم و حق شمشيرم را در كشتن يك سركش ادا مى كردم پس شكر خدا را كه ترا بقدرت معاويه گرفتار كرد و او با بردباريش ترا بخشيد و اكنون مى بينى كه چگونه با تو رفتار مى كند».

(2) امام سخن مروان را چنين پاسخ

داد:

«واى بر تو، اى مروان، تو هميشه در ميدانهاى جنگ و بهنگام روياروئى با دشمن، ريسمان خوارى و ننگ بگردن داشتى، زنان بر تو بگريند، اين مائيم كه برهانهاى روشن را به همراه داريم و اگر سپاسگزار باشيد ما بر شما نعمت هدايت را فرو باريديم، ما شما را به نجات ميخوانيم و شما ما را به آتش دعوت مى كنيد و چقدر اين دو مقام از يكديگر دور است، تو به بنى اميه افتخار ميكنى و مى پندارى كه آنها در جنگ پايدارند و همچون شير، دلاورند، مادرت به عزايت بنشيند، مگر نميدانى كه تبار عبد المطلب پهلوانان بزرگوار و ياران

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 10، المحاسن و المساوى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:397

و نگهبانان و بزرگمردانند؟ (1) بخدا قسم كه تو آنها را و هر كسى كه از اين خاندانند ديده اى كه هرگز سختى ها و خطرها بهراسشان نينداخته و از ميدان دليران نگريخته اند و آنان همچون شيران خشمگين و حمله ورند و اين تو بودى كه از ميدانشان گريختى و ترا به اسارت گرفتند و به همراه خويشانت بخوارى و ننگ افتادى، گمان ميبرى كه ميتوانى خون مرا بريزى؟ اگر خيلى دلاورى چرا نتوانستى خون آن كس را كه بر عثمان حمله برد بريزى؟ كه عثمان را همچون شترى ذبح كرد و تو آن وقت همچون گوسفندان نفير ميكشيدى و مثل زنان فرومايه آه و ناله سر ميدادى، چرا از او دفاع نكردى و تيرى بجانب قاتلش پرتاب نكردى، بلكه بندهايت ميلرزيد و چشمانت را از شدت وحشت فرو مى بستى و از ترس جانت از من پناه مى خواستى چون بنده اى كه بدامان آقايش درآويزد و من

ترا از مرگ رهانيدم و اكنون معاويه را بقتل من برمى انگيزى و اگر آن روز معاويه با تو بود او هم با عثمان كشته مى شد، حالا هم تو و معاويه كمتر و ناتوان تر از آنيد كه بتوانيد بمن گستاخى كنيد و اكنون گمان ميبرى كه من بر بردبارى معاويه زنده مانده ام، بخدا قسم كه معاويه خودش را بهتر از هر كس مى شناسد و از اينكه حكومت را به او واگذارده ايم سپاسگزارتر است و اكنون وجود تو همچون خارى در چشمش خليده كه نميتواند ديده بر هم نهد و اگر بخواهم ميتوانم سپاهى بر اهل شام برانگيزم كه جهان بر او تنگ شود و از حمله سواران بستوه آيد و در آن وقت فرار كردن و نيرنگ و پرگوئى ترا سودى نخواهد بخشيد و ما كسى نيستيم كه پدران بزرگوار و فرزندان نيكو- كارمان ناشناخته باشند، حال اگر راست ميگوئى آزادى».

(2) پسر عاص با مسخره به مروان گفت:

آيا او دروغ ميگويد و تو راست ميگوئى؟ و آن وقت اين شعر را خواند:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:398 وقتى كه شتر را داغ ميكنند تيز ميدهدولى وقتى كه آهن در آتش است بى صداست .

و گفت اى مروان نتيجه كارت را بچش.

(1) معاويه به مروان فرياد زد و گفت:

«من گفتم كه به اين مرد گستاخى مكن و تو نپذيرفتى و بچنين خوارى و تحقيرى گرفتار شدى، آخر تو مانند او نيستى و پدرت بمقام پدر او نمى رسد، تو پسر مردى رانده شده و دور افتاده اى اما پدر او پيامبر بزرگوار خداست، و چه بسا كسانى كه با پاى خود به قبرستان ميروند و گور خود را مى كنند».

رگهاى گردن مروان

از شدت خشم باد كرد و بمعاويه روى آورد و گفت:

«از غير تخمه ات سنگ بپران و از خاندانت حجت بياور».

و بعد به پسر عاص رو كرد و گفت:

«از آن روز كه پدرش على (ع) بر تو حمله كرد و تو عورتت را براى نجات برهنه كردى از او ميترسى».

و بعد با شرمسارى و ذلت برخاست و معاويه گفت:

«به نزديك دريا مرو كه غرق ميشوى و از همسايگى كوه بترس كه ترا در هم مى شكند» «1».

(2) 9- روزى ديگر امام به نزد معاويه رفت و مجلس معاويه از اطرافيانش پر بود و امام از جاى او پائين تر نشست. معاويه از هر در سخن مى راند و بعد گفت: از عايشه عجب دارم كه مرا شايسته خلافت نمى داند و ميگويد من بناحق به اين مقام رسيده ام، او را چه ميشود خدايش بيامرزد، در صورتى كه پدر اين مرد (امام حسن، ع) با من در امر خلافت بجنگ پرداخت و خدا او را از بين برد.

______________________________

(1)- المحاسن و المساوى 1/ 63- 65

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:399

امام فرمود: آيا از اين كار خيلى تعجب ميكنى؟

- بلى به بخدا.

- ميخواهى از اين عجيب تر برايت بگويم؟

- بگو، كدام است:

- اينكه من در چنين جائى بنشينم!

معاويه خنديد و به عادت هميشگى به نيرنگ افتاد و گفت:

- پسر برادرم شنيده ام قرضى بعهده دارى، مبلغ آن چقدر است؟

- صد هزار دينار.

سيصد هزار دينار تقديم ميدارم، صد هزار براى وام، صد هزار براى خاندانت و صد هزار دينار ديگر مخصوص خودت با نهايت اكرام اين جايزه را بپذير.

(1) امام از نزد معاويه بيرون آمد و يزيد كه در مجلس حضور داشت از احترام معاويه نسبت به

آن حضرت ناراحت شد و گفت:

«اى پدر، من مثل تو كسى را نديده ام كه حسن (ع) با تو چنين رفتار كند و تو در برابر به او سيصد هزار دينار بدهى». معاويه گفت: اين حق از خود آنهاست تو هم بايد نسبت به آنها چنين كنى» «1».

و در اينجا معاويه بصراحت اقرار كرد كه حق خلافت اسلامى با خاندان پيامبر است و او چنين حقى را از آنها غصب كرده است.

(2) اينها مشروح برخى مناظرات امام با دشمنانش بود كه اكثر آنها را بيهقى و جاحظ نقل كرده اند و ديگر مورخين نيز آنها را در كتب خود آورده اند و امام با چنين سخنانى معاويه و پيروانش را رسوا كرد و عار و عيارشان را پديدار كرد و فرومايگى و پستى بنى اميه را براى مردم شام بيان فرمود و بحق چنين سخنانى، بنوبه خود

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 4

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:400

انقلابى بر ضد حكومت معاويه بود كه موقعيتش را در هم شكست و او را از پايگاه خلافت غاصبانه اش بگور بدنامى سرنگون ساخت.

(1) بعضى از پژوهشگران در صحت اين گفتگوها ترديد كرده و آنها را ساختگى دانسته اند زيرا چنين گفتارى را از امام بعيد ميدانند و ميگويند هرگز سخن ناروائى از امام شنيده نشده است و فقط سخن امام را خطاب بمروان نقل مى كنند كه به او فرمود (پيشينه اى از تو در نزد من است كه اگر بگويم بينى تو بخاك ماليده ميشود» بنابراين چگونه ميتوان باور داشت كه امام چنان سخنان درشتى بدشمنانش گفته باشد؟

ولى چنين اظهار نظر درست نيست زيرا دشمن هاى امام كلمات جسارت آميزى نسبت بحضرتش بزبان مى آوردند و گفتارى

زشت و ناروا بيان مى داشتند و امام هم ناچار به آنها پاسخ مى گفت ولى هرگز به آنها دروغ نمى بست و بمانند آنها بناروائى سخن نمى گفت.

بهر حال معاويه با آنكه از جانب امام تحقير و خوار مى شد باز رعايت شخصيت امام را ميكرد و بشدت از شكوه و موقعيت حضرتش مى ترسيد و محبوبيت امام را در نزد مردم لمس و احساس ميكرد و ميديد كه همگان حضرتش را محترم مى شمارند و حتى در برابر او از فضيلت و عظمت آن جناب سخن ميگويند، (2) چنانكه راويان ميگويند معاويه روزى در مجلس خود گفت:

«بمن بگوئيد چه كسى از لحاظ پدر و مادر و عمو و عمه و دائى و خاله و جد و جده از ديگران والاتر است؟» و منظورش اين بود كه از ميزان علاقه و ارادت مردم نسبت به امام آگاه شود، در اين وقت مالك بن عجلان از جاى برخاست و اشاره به حسن (ع) كرد و گفت اين مرد است كه پدرش بهترين مردم يعنى على بن- أبي طالب (ع) است و مادرش فاطمه دختر پيامبر خداست و عمويش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:401

جعفر است كه در بهشت پرواز مى كند و عمه اش ام هانى دختر أبي طالب است و دائيش قاسم پسر پيغمبر و خاله اش زينب دختر رسول خداست و جدش پيامبر خدا و جده اش خديجه دختر خويلد است.

(1) معاويه خاموش ماند و سخنى نگفت و چون امام بيرون آمد، عمرو عاص با ناراحتى روى بمالك كرد و گفت:

«دوستى بنى هاشم موجب شد كه بناحق سخن بزبان آورى؟»

مالك در جواب پسر عاص گفت:

«من بحق سخن گفتم و هر كس كه براى خشنودى مخلوق خدا

معصيت خدا را كند در دنيا به آرزوهايش نمى رسد و در آخرت بشقاوت مى افتد، بنى هاشم درختهائى بارور و خرمند و از دروغ و ناپاكى بركنارند» و بعد بمعاويه رو كرد و گفت آيا چنين نيست؟

معاويه هم چاره اى جز تصديق نداشت «1».

معاويه از امام مى ترسيد و از شورش و قيام او هراسى سخت بدل داشت، زيرا نبرد سهمگين صفين هميشه در برابر چشمانش شكل ميگرفت و بوحشت مى افتاد و ميترسيد كه مبادا چنين معركه اى دوباره در برابرش پديد آيد و بهمين جهت مراعات حال امام را ميكرد و به احترامش ميكوشيد.

(2) چنانكه مورخين آورده اند، روزى عمرو پسر عثمان خليفه مقتول و اسامة پسر زيد غلام پيامبر درباره زمينى به نزد معاويه شكايت بردند.

پسر عثمان به اسامه گفت مثل اينكه مرا نمى شناسى؟ اسامه هم جواب او را داد و بين آنها مشاجره اى درگرفت، اسامه او را بيارى بنى هاشم تهديد كرد و برخاست و در كنار امام حسن (ع)

______________________________

(1)- المحاسن و المساوى 1/ 62

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:402

نشست و بنى هاشم به او پيوستند و بنى اميه كه اين وضع را ديدند آنها هم در كنار پسر عثمان قرار گرفتند، معاويه ترسيد كه آتش فتنه زبانه كشد و براى رفع اختلاف گفت:

«شتاب نكنيد، من خودم ديدم كه پيامبر خدا اين زمين را به اسامه بخشيد».

(1) و به اين ترتيب بنفع اسامه رأى داد و او را بر پسر عثمان حاكم ساخت وقتى كه امام بيرون آمد بنى اميه بمعاويه هجوم بردند و او را سرزنش كردند و گفتند عجب بين ما حكم دادى.

معاويه در پاسخ آنها از ترس و اضطراب پنهانى خود پرده برداشت و گفت:

«دست

از من برداريد، بخدا قسم چشمهاى آنها را كه در زير كلاه خودها در جنگ صفين ميدرخشيد و هوش را از سرم ميربود هرگز فراموش نمى كنم، نخستين مرحله جنگ بگومگو است و بعدش شكايت است و سرانجامش فتنه است و بعد اشعار امرء القيس را شاهد آورد و چنين خواند:

جنگ در مرحله نخستين دوشيزه اى است كه نادانان فريب زينت آن را ميخورند ولى چون داغ شد و دندان نشان داد بصورت پيره زنى نامحرم در مى آيد كه گيس سفيد دارد و زشت روى است كه بوئيدن و بوسيدنش ناخوشايند است.

(2) سپس گفت، كينه هائى كه در دلهاست جنگها را پديد مى آورد و بتأييد سخنش اين شعر را خواند:

كار كوچك به كار بزرگ پيوسته است و شتر نيرومند از بچه شتر پديد مى آيد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:403

و درخت تنومند خرما از شاخه اى ميرويد «1».

در اينجا سخن ما درباره سفر امام و مناظراتش در دستگاه معاويه پايان مى يابد.

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 309

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:405

(1)

پيمان شكنى معاويه

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:407

(1) ملتها و توده ها در نژادها و دينهاى گونه گون همگى خود را باجراى شروط و معاهدات ملزم ميدانند و از پيمان شكنى خوددارى مى كنند، زيرا به پيوندهاى اجتماعى و نظامات همگانى علاقه دارند و مخصوصاً اسلام در اين مورد اهتمامى خاص دارد و رعايت پيمانها را به استوارى تأكيد ميكند چنانكه خداوند ميفرمايد: «به پيمانهاى خود وفا كنيد كه به اجراى آن مسئوليد» «1» و نيز ميفرمايد: «و اگر در راه دين از شما كمك خواستند بر شماست كه به آنها كمك كنيد مگر بر ضد كسانى باشند كه با آنها پيمان بسته اند» «2». در اين آيه خداوند دستور ميدهد كه

مسلمانان بايد بيارى برادران دينى خود بشتابند و با آنها در جنگ با دشمنان شركت جويند مگر مسلمانانى كه با كافران پيمان بسته اند كه در اين صورت شكستن پيمانشان جايز نيست و اين آيات نشانگر ارزش رعايت پيمانهاست و پيامبر هم در اين باره ميفرمايد «مؤمنان بشروط خود پاى بندند» و باز ميفرمايد «مؤمن وقتى كه پيمانى مى بندد به آن وفا ميكند» و امير المؤمنين هم در نامه اى كه بمالك اشتر مى نويسد ميفرمايد:

(2) «اگر با دشمنت پيمانى بستى و عهدى را بعهده گرفتى به پيمانت وفادار باش و ذمه ات را به امانت رعايت كن و جانت را سپرى براى

______________________________

(1)- بنى اسرائيل آيه 34

(2)- انفال آيه 72

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:408

قولى كه داده اى قرار بده زيرا از واجبات خداوندى هيچ چيز براى اجتماع انسانها با وجود پراكندگى انديشه و آرائشان از وفاى به ميثاق، مهمتر و اساسى تر نيست و مشركين هم به قراردادهائى كه با يكديگر داشتند احترام ميگذاشتند و فقط بمسلمانان خيانت ميورزيدند پس در پيمانت فريبكار مباش و عهدت را سست مشمار و با دشمنت فريبكار مباش زيرا اين بدبختهاى نادانند كه بخدا جسارت ميورزند و پيمان مى شكنند و خداوند پيمان و عهدش را موجب امنيت بندگانش قرار داده است تا در سايه آن آرامش يابند و جوار رحمتش را دريابند».

(1) اسلام در مورد رعايت پيمانها و اجراى شرايط و لزوم وفاى به آنها و خوددارى از پيمان شكنى چنين فرمانهائى ميدهد و اكنون بشرايط صلحى كه بين امام و معاويه بسته شد نگاه مى كنيم تا ببينيم دو طرف درباره آن چه كردند؟ اما شرطى كه بعهده امام بود و مى بايست آن را رعايت كند فقط

اين بود كه بر ضد معاويه برنخيزد و امام هم تا آخر عمر به اين شرط وفا كرده در صورتى كه پس از آنكه معاويه به آشكار، پيمان شكنيش را اعلام داشت گروهى از شيعيان بحضور امام آمدند و پيشنهاد كردند كه اكنون بايستى بر ضد معاويه قيام كنيم ولى امام هرگز حاضر نشد پيمان خود را با وجود خيانت معاويه بشكند و پس از آنكه امام از كوفه بمدينه رفت بزرگان شيعه از حضرتش خواستند كه بجنگ معاويه برخيزد و قول دادند كه شهر كوفه را تصرف كنند و فرماندار معاويه را بيرون برانند ولى امام پيشنهادشان را نپذيرفت و چنانكه پيش از اين گفتيم آنها را بشكيبائى دعوت فرمود.

ولى معاويه بر عكس به پيمانش خيانت ورزيد و سوگندهايش را زير پا گذاشت و وعده هايش را تكذيب كرد، با آنكه سوگندهاى بزرگى ياد كرده و قولهائى صريح و قطعى داده بود كه به معاهداتش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:409

رفتار كند و در پايان پيمان نامه اش چنين نوشته بود «عهد و ميثاق خداوندى بر عهده معاوية بن ابى سفيانست چنان عهدى كه از خدا بر عهده بنده اش باشد و در برابر خداوند به اجراى آن ملزم گردد».

(1) ولى هنوز چند روز از امضاى عهدنامه نگذشته بود كه معاويه در برابر مسلمانان نقض پيمان را اعلام داشت و گفت: «آگاه باشيد كه هر قراردادى كه با حسن بن على بسته ام اكنون آن را زير پايم ميگذارم» و حصين بن نمير در اين باره مى گويد:

«معاويه به هيچ كدام از قراردادهائى كه با حسن (ع) بسته بود وفا نكرد، حجر و يارانش را كشت، پسرش را بخلافت برگزيد و امام

را مسموم كرد» «1».

همه مواد قرارداد صلح را معاويه اين كسراى عرب زير پا نهاد و به هيچ كدام وفا نكرد و همان سياست فريبكارانه اش را در پيمان شكنى و بى وفائى اجرا كرد كه شرح آن را در زير مينگاريم:

(2)

1- دشنام به امير المؤمنين (ع)

اشاره

وقتى كه انسانى از دنيا ميرود لازم است كه همه دشمنى ها و كينه هائى هم كه نسبت به او ابراز مى شد متروك گردد و از ابتداى تاريخ بشر چنين قاعده اى بين همه مردم مرسوم بوده است ولى پسر هند چنين رسمى را بر هم زد و پس از برقرارى صلح، امير المؤمنين ع را به آشكار ناسزا گفت و به انتقامجوئى پرداخت و قرارداد صلح را به هيچ انگاشت و احترام حضرتش را پس از مرگ هم رعايت نكرد با آنكه گفته اند:

احترام مردگان لازم است اگر چه

______________________________

(1)- شرح ابن الحديد 4/ 16

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:410

دور باشند تا چه رسد به نزديكان «1».

(1) معاويه تمام نيروهايش را براى ناسزاگوئى و توهين بمقام امير المؤمنين (ع) برانگيخت و با تمام قوا كوشيد تا دشنام به آن حضرت و خاندان پيامبر را جزء سنتهاى مسلمانان قرار دهد و همگى را به اجراى اين گناه بزرگ وادارد.

و بدون شبهه دشنام به امير المؤمنين اهانت به مقام پيغمبر است زيرا رسول خدا فرمود «هر كس به على (ع) دشنام دهد مرا ناسزا گفته است». و نيز فرمود «هر كس على (ع) را بيازارد مرا آزرده است». و همچنين گفت: «خدايا دوستان على را دوست بدار و دشمنانش را دشمن بدار و يارانش را يارى كن و هر آن كس خوارش بدارد خوارش بدار» «2».

و اخبار فراوان از پيامبر رسيده كه فرموده

است: على (ع) برادر او و جانشين و خليل و دروازه شهر علم اوست و اگر جهاد على (ع) و دفاعش از دين خدا نبود، اسلام بر پاى نمى خاست و كسى خدا را نمى پرستيد و يكتايش نمى دانست و از پيش گفته اند:

بر فراز منابر به او دشنام ميدهند

در صورتى كه بشمشير او چوبهاى منبر نصب شد.

______________________________

(1)- ديوان الرصافى

(2)- مسند احمد بن حنبل 3/ 483، اسد الغابه 4/ 113 و در مجمع هيثمى 9/ 129 از سعد وقاص نقل شده كه گفته است من و دو نفر در مسجد نشسته بوديم و از على (ع) بدگوئى ميكرديم كه پيامبر با خشم نزد ما آمد و آثار خشم از چهره اش نمايان بود و فرمود شما را با من چه كار؟ هر كس على را بيازارد مرا آزرده است. و در كتاب ذخائر العقبى ص 65 از عمرو بن شاس اسلمى آمده است كه گفت پيامبر فرمود هر كس على را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر كس به او كينه ورزد بمن دشمنى كرده و هر كس على را بيازارد مرا آزرده و هر كس من را بيازارد خدا را آزار داده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:411

(1) علت اين دشنام هم اين بود كه معاويه ميدانست كه حكومتش فقط به ناسزاگوئى و انتقامجوئى نسبت به امام استوار مى شود چنانكه مروان حكم به اين موضوع تصريح كرد و گفت:

«جز بدشنام على (ع) حكومت ما استقرار نمى يابد» «1».

بهر حال معاويه پس از بازگشت بدمشق فرمان داد تا مردم فراهم آيند و آنگاه بسخن ايستاد و گفت:

«اى مردم، رسول خدا بمن گفت تو بزودى بخلافت ميرسى پس سرزمين مقدسى را كه

دلاوران در آن زندگى ميكنند برگزين، من هم شما را برگزيدم پس ابو تراب را لعنت كنيد!!» مردم هم بدشنام و انتقام على ميپرداختند و اين ناسزاگوئى بصورت سنتى هميشگى درآمد و در خطبه هاى جمعه و اعياد تكرار مى شد «2» و معاويه در آخر خطبه هايش مى گفت:

«خدايا ابو تراب را لعنت كن كه از دين تو برگشت و راه ترا بست پس به او لعنتى بسيار بفرست و بسختى عذابش كن!!؟» و اين لعن ناروا بر منابر تكرار مى شد «3» و بعد بهمه كارگزارانش در شهرها نوشت كه برادر پيامبر و پيشواى امت را لعنت كنند و خطيبان دست نشانده اش در هر شهر و ناحيه اى بر منابر امام را لعنت ميكردند و از او بيزارى مى جستند «4» و كارگزارانش هم در همه جا

______________________________

(1)- صواعق المحرقه ص 33

(2)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 361

(3)- نصائح الكافيه ص 72 اين خبر را از جاحظ در كتاب الرد على الاماميه نقل كرده است.

(4)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 15 و بهتر است روش امير المؤمنين و امام حسن (ع) را در مورد دشنام بمعاويه نقل كنيم چنانكه در شرح نهج البلاغه 1/ 420 آمده است كه امير المؤمنين شنيد برخى از يارانش در جنگ صفين بمعاويه دشنام ميدهند حضرت آنها را از اين كار بازداشت و فرمود (دوست نمى داريم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:412

به اين گناه بزرگ زبان ميگشادند (1) و هر كس از اين كار خوددارى ميكرد از مقامش بركنار مى شد چنانكه سعيد بن عاص را بهمين جهت از فرماندارى مدينه معزول كرد و مروان حكم را بجايش گذاشت و اين مرد پليد و فرومايه آن قدر نسبت به امير

المؤمنين جسارت ميورزيد كه امام حسن ديگر بمسجد نمى آمد «1». و مغيرة بن شعبه باندازه اى در ناسزاگوئى به امام بى پروا بود كه بحساب نمى آمد «2» و زياد مردم را بدشنام امام وادار ميكرد و هر كس از لعن على (ع) خوددارى ميكرد جزايش شمشير بود «3».

كارگزاران معاويه بحدى در دشنام امام پافشارى داشتند كه آن را از اجزاء نماز جمعه ميدانستند چنانكه يكى از آنها كه در حال مسافرت بود، دشنام به على (ع) را در نماز جمعه فراموش كرده بود نماز را دوباره بجا آورد و به كفاره آن مسجدى ساخت و نامش را مسجد الذكر ناميد «4». و هشام بن عبد الملك كه در روز عرفه خطبه

______________________________

كه شما مردمى ناسزاگو باشيد ولى اگر اعمال و رفتارشان را براى مردم شرح دهيد بهتر و عذر شما پذيرفته تر است و بجاى دشنام به آنها بگوئيد خداوندا خون ما و آنها را نگهدار و بين ما را اصلاح كن و آنها را از گمراهى بحقيقت هدايت فرما تا حق را بشناسند و از گمراهى و نادانى رهائى يابند» درباره امام حسن هم نقل شده كه فرستاده معاويه بحضور امام آمد و چون عظمت و هيبت امام را ديد گفت از خدا ميخواهم كه ترا حفظ كند و دشمنانت را نابود سازد امام به او فرمود به كسى كه ترا امين دانسته خيانت مكن براى تو كافى است كه مرا براى پيامبر خدا و پدر و مادرم دوست بدارى و اين خيانت است كه تو به كسى كه مورد اعتماد او هستى دشمنى و نفرين كنى (الملاحم و الفتن ص 143)

(1)- تطهير الجنان و اللسان

(2)- شرح ابن

ابى الحديد

(3)- مسعودى در حاشيه ابن اثير

(4)- مقتل الحسين مقرم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:413

ميخواند چون به على (ع) دشنام نداد عبد الملك بن وليد به او يادآورى كرد و گفت:

«اى امير المؤمنين امروز روزى است كه خلفاء دشنام به ابو تراب را مستحب ميدانستند!!»

هشام گفت: ما براى چنين كارى به اينجا نيامده ايم «1».

(1) و چون عبد الملك مروان بخلافت رسيد، دشنام به امام را سرآمد اقدامات خود قرار داد و اين تبهكارى را در همه نواحى اسلام رواج داد و علناً در مجالس خود به ارتكاب گناهان مبادرت ورزيد.

خالد بن عبد اللّه قسرى «2» كه يكى از فرمانداران بنى اميه در مكه و عراق بود در لعن امام و حسنين (ع) به آشكارائى اهتمام داشت چنانكه روزى بمنبر رفت و گفت:

«خدايا على بن أبي طالب بن عبد المطلب بن هاشم داماد پيغمبر و پدر حسن و حسين را لعنت كن!!»

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 476

(2)- خالد بن عبد الله از طرف هشام بن عبد الملك فرماندار عراقين بود و مادرش زنى نصرانى بود كه خالد براى او كليسائى ساخت و فرزدق در هجو او گفت:

خدا زشت كند چهره آن كس را كه در روى زمين خالد را از دمشق بحكومت ما فرستاد چگونه ميتواند پيشواى مردم باشد كسى كه مادرش عقيده دارد كه خداوند، يكتا نيست براى مادرش معبدى با صليب ساخت و از كينه اى كه داشت مناره هاى مساجد را خراب كرد.

هشام خالد را بجرم آنكه با زور با زنى زنا كرده است از حكومت بركنار كرد و در ايام وليد كشته شد (وفيات الاعيان 5/ 152- 162) و ابن كثير هم روايتى نزديك

بهمين خبر ذكر كرده است و تعجب از ابن حبان است كه چنين مرد تبهكارى را از جمله ثقات دانسته و ابن حجر هم آن را در كتابش آورده است خداوند تعصب را نابود كند كه چگونه باطل را لباس حق مى پوشد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:414

و بعد رو بمردم كرد و گفت: آيا خوب كنايه زدم؟ «1».

(1) حافظ سيوطى ميگويد: در روزگار بنى اميه بر هفتاد هزار منبر، على (ع) را لعن ميكردند زيرا معاويه اين كار را سنت قرار داده بود. در اين باره علامه احمد حفظى مصطفى شافعى در اشعارش ميگويد:

شيخ سيوطى حكايت مى كند كه دشنام به على را سنت قرار داده بودند

و بر هفتاد هزار و ده منبربه على (ع) دشنام ميدادند

و مردان بزرگى در برابر اين ناسزاگوئى دشنام دهندگان را تحقير و سرزنش ميكردند «2».

مردم نادان و عامى هم كه ميديدند بنى اميه به اين كار علاقه اى فراوان دارند و بهترين وسيله براى نزديكى بدرگاه آنها دشنام و انتقامجوئى امام است بدين وسيله راه تقربى بدستگاه بنى اميه مى جستند چنانكه مردى فرومايه به نزد حجاج آمد و گفت:

«اى امير، پدر و مادرم بمن ستم كردند و نام مرا على گذاشتند و من مردى مستمند و بيچاره ام و بجايزه امير نيازمندم». حجاج از اين سخن خوشش آمد و خنديد و به او گفت:

بوسيله خوبى متوسل شدى، اكنون فرمانروائى فلان ناحيه را بتو مى بخشم «3».

دشنام به امير المؤمنين در همه سرزمينهاى اسلامى رواج يافت ولى مردم سجستان از اين كار سر پيچيدند و جز يك بار بر منبر آنجا اين كار صورت نپذيرفت و هر چه بنى اميه پافشارى كردند آنها نپذيرفتند

______________________________

(1)- النصائح ص 80

(2)- النصائح

ص 79

(3)- النصائح و شرح ابن ابى الحديد 1/ 356

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:415

و بالاخره بنى اميه از موافقت آنها نااميد شدند «1» و بهمين جهت مردم سجستان شرف و افتخارى فراوان يافتند و نامشان در تاريخ به عظمت و احترام باقى ماند.

(1) بنى اميه در ناسزاگوئى نسبت به على (ع) قهرمان و حامى اسلام در طول خلافت خود پافشارى داشتند تا اينكه خلافت به عمر بن عبد العزيز رسيد و او طى بخشنامه اى كه بهمه سوى كشورهاى اسلامى فرستاد، دشنام به امام را منع كرد و دستور داد كه بجاى آن در خطبه هاى جمعه و اعياد اين آيه را بخوانند:

«خدايا ما را و آنان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتند بيامرز و در دل ما نسبت به مؤمنان كينه اى قرار مده همانا تو خدائى دوستدار و مهربانى» «2».

و گفته اند كه دستور داد اين آيه را بخوانند:

«خداوند به دادگرى و نيكوكارى و كمك بخويشاوندان فرمان ميدهد و از گناه و زشتكارى و ستم بازمى دارد و شما را پند ميدهد باشد كه بياد آوريد» «3».

و گفته اند كه دستور داد هر دو آيه را بجاى دشنام به امام بخوانند «4».

______________________________

(1)- معجم البلدان

(2)- سوره حشر آيه 10

(3)- سوره نحل آيه 90

(4)- الغدير 10/ 266، ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه 1/ 356 مى نويسد كه عمر بن عبد العزيز درباره منع دشنام به امام گفت، من در نزد يكى از فرزندان عتبة بن مسعود، در زمان كودكى قرآن ميخواندم، روزى با بچه ها به على (ع) دشنام ميداديم و استاد من كه اين وضع را ديد خشمگين شد و بمسجد رفت، من از كودكان جدا شدم و

بمسجد رفتم، معلم كه مرا ديد بنماز ايستاد و نمازش را طول داد و من احساس كردم كه از من ناراضى است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:416

(1) عمر بن عبد العزيز با چنين اقدامى براى خود شرف و كرامتى كسب كرد كه در طول روزگاران باقى ماند، چنانكه شاعر پرنبوغ و استعداد سيد شريف رضى رحمة اللّه عليه از او در شعرى سپاس گفته و از اين اقدام بزرگى كه همه مسلمانان از آن خشنود شدند ستايش كرده و گفته است:

«اى پسر عبد العزيز اگر قرار باشد بگريدچشمى بر جوانمردى از بنى اميه من بر تو مى گريم

غير از آنكه بگويم كه تو پاكيزه اى هر چند خاندانت پاك و پاكيزه نباشد

______________________________

وقتى كه نمازش تمام شد چهره اش را در هم كشيد علتش را كه پرسيدم گفت تو بودى كه امروز على را لعنت ميكردى گفتم آرى، گفت تو از كجا ميدانى كه خداوند بعد از رضايت كاملى كه از اهل بدر دارد بر آنها خشم بگيرد؟ گفتم پدر جان، مگر على از اهل بدر بود؟ گفت واى بر تو همه پيروزيهاى جنگ بدر بدست على انجام گرفت، گفتم ديگر اين كار را نمى كنم، گفت ترا بخدا قسم ديگر چنين كارى را نكن و همچنين عمر بن عبد العزيز گفت من در مسجد مدينه پاى منبر پدرم كه امير مدينه بود نشسته بودم و او در نهايت فصاحت خطبه ميخواند ولى چون خواست على را دشنام دهد زبانش به لكنت افتاد، روزى به او گفتم اى پدر چطور شد كه وقتى خواستى على را دشنام دهى زبانت بلكنت افتاد گفت آنچه من از فضائل على (ع) ميدانم اگر مردم

بدانند يك نفر آنها از ما پيروى نمى كنند و من از آن روز با خدا عهد بستم كه اگر بخلافت برسم از اين كار جلوگيرى كنم و چون خداوند بر من منت نهاد و مرا بخلافت رسانيد، به منع آن اقدام كردم. و در كتاب اسلام بين سنت و شيعه ص 25 آمده است كه چون عمر بن عبد العزيز اين دستور را صادر كرد يكى از خطبا كه در مسجد حران خطبه ميخواند، چون به على (ع) لعنت نفرستاد مردم فرياد زدند واى بر تو چرا سنت را بجا نمى آورى؟ و در تواريخ آمده است كه مردم همه شهرها دشنام به امام را ترك كردند ولى بعد از تحريم عمر بن عبد العزيز فقط مردم شهر حمص اين دستور را نپذيرفتند و همچنان به اهانت امام ادامه دادند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:417 تو ما را پاكيزه ساختى از دشنام و بدگوئى و اگر ميتوانستم ترا پاداش ميدادم

و اگر من قبرت را ميديدم شرم مى داشتم كه ترا مرده و خود را زنده ببينم

و اندك است خونى كه از چشم بريزم در ماتم تو و بخواهم سيرابت سازم

اى دير سمعان، ابو حفص (عمر) در تو آرام گرفته و نيكو پيداست اگر من بسوى تو آيم

اى دير سمعان، بارانت هرگز بند نيايدزيرا بهترين مردگان آل مروان در سينه تو است «1».

سيد شريف با چنين اشعار شيرين و آبدارى مراتب سپاس خود را از عمر بن عبد العزيز بيان داشت كه اين خليفه اموى بدعتى را كه معاويه به عادت جاهلى و دشمنى با دين گذاشته بود از بين برداشت.

(1)

مخالفان دشنام به على (ع)

اشاره

دشنام به امام، خشم و نفرتى بزرگ در دل مؤمنان و

نيكوكاران برانگيخت زيرا على (ع) جان پيامبر و برادرش و پدر نوادگانش بود و در راه گسترش اسلامى رنجهائى فراوان برده بود و دشنام بمسلمانان از بزرگترين و زشت ترين محرماتست. به مسلمانان از پيامبر رسيده بود كه ميفرمود: «دشنام به مسلمان فسق است» «2».

و نيز ميفرمود: «مؤمن هرگز لعن نمى كند» «3». و احاديثى ديگر كه از پيامبر درباره منع لعن و اتهام مؤمن رسيده و در بين مسلمانان شايع شده بود.

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 1/ 357

(2)- الترغيب و الترهيب 3/ 394، فيض القدير 4/ 84

(3)- صحيح ترمذى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:418

از اين روى مسلمانان راستين با خشم و تنفر نسبت بمعاويه و فرماندارانش در برابر دشنام به على (ع) ابراز انزجار ميكردند و ما اينك برخى از گفتار آنها را در اينجا مى آوريم:

(1)

1- سعد بن ابى وقاص

براى سعد شنيدن دشنام به على (ع) گران مى آمد و نميتوانست چنين ناسزائى را بشنود و به آن اعتراض نكند. چنانكه مورخان مى گويند معاويه پس از صلح با امام حسن به مكه رفت و پس از طواف خانه خدا در دار الندوه كه محل شوراى قريش بود حضور يافت و چون مجلس تشكيل شد در حضور همگان بدشنام امام پرداخت، سعد كه در آنجا حضور داشت خشمگين شد و بمعاويه رو كرد و گفت:

«اى معاويه مرا در جايگاه خودت مى نشانى و آنگاه بدشنام على ميپردازى؟ بخدا قسم يكى از امتيازات على (ع) را اگر ميداشتم از آنچه خورشيد بر آن ميتابد برايم بهتر بود. بخدا اگر داماد پيامبر بودم و فرزندانى چون فرزندان على ميداشتم برايم از آنچه خورشيد بر آن ميتابد بهتر بود، بخدا قسم اگر پيغمبر درباره من سخنى

مى گفت كه درباره على در روز خيبر گفت و فرمود: «فردا پرچم را به مردى ميدهم كه خدا و پيامبرش او را دوست ميدارند و او خدا و پيامبر را دوست دارد و هرگز از جنگ نمى گريزد و خدا بدست او اين دژها را مى گشايد» چنين سخنى برايم از آنچه آفتاب بر آن ميتابد بهتر بود، بخدا قسم اگر پيامبر درباره من آنچه درباره على در جنگ تبوك گفت كه فرمود: «آيا نميخواهى كه پايگاهت در نزد من بمانند مقام هارون در نزد موسى باشد مگر آنكه پس از من پيامبرى نمى آيد» اين سخن برايم از آنچه آفتاب بر آن بتابد بهتر بود.

بخدا قسم اى معاويه ديگر تا زنده باشم بخانه اى كه تو در آن باشى پاى نمى گذارم.» آنگاه برخاست و خشمگين و ناراحت از

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:419

مجلس بيرون رفت «1».

(1)

2- جناب ام السلمة

ام السلمة همسر راستين و با ايمان پيامبر بمقام والاى امير- المؤمنين آگاهى كامل داشت و پايگاه بلند او را در نزد پيامبر بخوبى مى شناخت و چون ديد معاويه به آشكارائى و بى پروائى به امام دشنام ميدهد نامه اعتراض آميزى به او نوشت و گفت:

«شما خدا و پيامبرش را بر روى منبرهايتان دشنام ميدهيد زيرا على بن أبي طالب را لعنت مى كنيد و من خود شهادت ميدهم كه خدا و پيامبرش او را دوست ميدارند».

ولى اعتراض اين بانوى بزرگوار اثرى نبخشيد و معاويه همچنان در كار ناروايش پافشارى داشت و به سركشى و گناهش ادامه ميداد «2».

(2)

3- عبد الله بن عباس

دانشمند بزرگ اسلامى عبد اللّه بن عباس به گروهى كه على (ع) را دشنام ميدادند تاخت و بجلودار مركبش گفت مرا پيش آنان ببر و با خشمى داغ كه از قلبى دردمند زبانه مى كشيد فرياد زد و گفت:

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 317 و ابن كثير در تاريخ خود و مسلم در صحيح و ترمذى نيز در صحيحش اين خبر را با اختلاف كمى آورده اند و مسعودى پاسخ معاويه را به سعد آورده كه گفت چقدر زشت بود پاسخ صريحى كه بمن دادى و شايسته بود كه در برابر رأى ما سخنى نمى گفتى.

(2)- عقد الفريد 3/ 127 و در مستدرك صحيحين 1/ 121 از قول أبي عبد الله جدلى آمده است كه گفت بحضور ام السلمة رفتم، بمن گفت آيا در ميان شما به پيامبر دشنام ميدهند گفتم پناه بر خدا يا سبحان الله يا سخنى به اين گونه، ام السلمة گفت از پيامبر شنيدم كه مى گفت هر كس على (ع) را ناسزا بگويد مرا دشنام داده است.

زندگانى حسن بن

على(ع) ،ج 2،ص:420

- كدامين شما به پيامبر ناسزا مى گوئيد؟

- پناه بخدا اگر به پيغمبر دشنام دهيم.

- كدام يك به على بن أبي طالب دشنام ميدهيد؟

- به على البته ما دشنام ميدهيم.

(1)- گواهى ميدهم كه از پيامبر شنيدم كه ميفرمود كسى كه به من دشنام دهد بخدا گستاخى كرده و كسى كه به على (ع) ناسزا بگويد بمن دشنام داده است

آنها از شدت شرمسارى سرهاشان را بپائين انداختند و نتوانستند پاسخى بگويند، ابن عباس از آنها دور شد و اندوهى تلخ بجانشان انداخت و بعد به جلودارش گفت:

- آنها را چگونه ديدى؟

او شادمانه از حمله عباس به آن تبهكاران اين شعر را خواند:

آنها بتو با چشمهاى سرخ نگاه مى كردندمثل آهوانى كه به كارد قصاب نگاه ميكنند.

ابن عباس خوشش آمد و گفت بازهم بگو، پدر و مادرم فدايت باد، و او چنين سرود:

آنها با چشمانى تنگ و چانه هائى افتاده بخوارى به چيره دستى توانا نگاه ميكردند.

- بازهم بگو، پدر و مادرم فدايت باد.

- چيزى ديگرى ندارم كه بگويم ولى اين شعر را ميخوانم:

زنده هاشان بر مرده هاشان جنايت ميورزندو براى مردگانشان رسوائى بجاى ميماند.

(2) بين ابن عباس و معاويه گفتگوهائى تند در اين باره بميان مى آمد و پسر عباس از نقشه هاى هولناك معاويه كه براى محو شخصيت امام و انكار برتريهاى او طرح مى شد پرده برمى داشت كه ما

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:421

بعضى از آن مناقشات مهم را بيان ميداريم چنانكه مورخان آورده اند كه معاويه پس از سال صلح بقصد حج به مكه آمد و بر گروهى از قريش وارد شد، همگى به احترامش برپاى خاستند مگر ابن عباس كه همچنان در جاى خودش نشست. معاويه به او گفت: اى پسر

عباس چرا تو مانند ديگر يارانت بر پاى نخاستى گويا هنوز جنگ صفين را بياد مى آورى، اى پسر عباس تو ميدانى كه پسر عمويم عثمان، بستم كشته شد.

(1)- عمر بن خطاب هم بستم كشته شد پس خلافت را به پسرش واگذار و اشاره به عبد اللّه بن عمر كرد كه آنجا بود.

- عمر بن خطاب را مردى مشرك كشت.

- عثمان را كى كشت؟

- مسلمانان او را كشتند.

- پس ادعاى تو بيهوده است، اگر مسلمانان او را كشته و خوار كرده اند پس كارشان بحق بوده است.

- ما بهمه سرزمينها بخشنامه كرده ايم كه مردم را از بيان فضائل اهل بيت بازدارند پس تو هم زبانت را نگهدار.

- پس ما را از خواندن قرآن بازميدارى؟

- نه

- پس ما را از تأويل و تفسير قرآن بازميدارى؟

- آرى

- پس قرآن را بخوانيم و از مفهوم آن كه خداوند اراده كرده چيزى نپرسيم؟

- آرى

- پس كدام بر ما واجب است خواندن قرآن يا عمل كردن به آن؟

- عمل كردن به آن

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:422

(1)- پس اگر مقصود خدا را از نزول قرآن ندانيم چگونه به آن عمل كنيم؟

- از كسانى بپرس كه قرآن را مثل تو و اهل بيت تو تفسير نمى كنند.

- قرآن بر اهل بيت ما نازل شده و تو ميخواهى كه تفسير آن را از آل ابو سفيان و ابو معيط بپرسم؟

- قرآن را بخوانيد ولى از آياتى كه خداوند درباره شما نازل كرده چيزى نگوئيد و سخنان پيامبر را درباره خودتان بزبان نياوريد بعد هر چه ميخواهيد بگوئيد.

- خداوند در قرآن فرمود «آنها ميخواهند نور خدا را با دهانشان خاموش كنند ولى خداوند نمى گذارد و نور خودش

را كمال مى بخشد هر چند كافران را خوش نيايد».

- اى پسر عباس، دست از من بردار و زبانت را نگهدار و اگر ميخواهى كارى بكنى به پنهانى انجام بده و در آشكارا سخنى مگوى.

اين گفتگوى از برنامه هاى عميق معاويه كه براى جنگ با خاندان رسول و محو فضائل آنها و دور نگهداشتن مردم از شناخت آنها طرح و اجرا مى شد بخوبى حكايت ميكند.

(2)

4) احنف بن قيس

روزى احنف بن قيس بحضور معاويه رفت و چون مجلس برقرار شد يكى از فرومايگان تبهكار شامى بسخنرانى ايستاد و خطابه اش را با دشنام به على (ع) آغاز كرد، احنف از گفتار ناهنجار خطيب برآشفت و دنيا در برابرش تاريك شد و بمعاويه رو كرد و گفت:

«اين مرد خطيب اگر بداند كه تو از دشنام به پيامبران شادمان ميشوى به آنها ناسزا خواهد گفت، پس اى معاويه از خدا بترس و على را رها كن كه او بديدار خدايش رفته و در آرامگاهش به-

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:423

تنهائى خفته است او را به عملش واگذار، بخدا قسم او نيك مردى بود كه پيش از همه به اسلام گرائيد، دامانش پاك بود و پيشوائى خجسته بود كه ناگواريهائى فراوان را تحمل كرد».

معاويه از اين سخن كوبنده بشدت خشمگين شد و از ستايش على (ع) در برابر مردم شام بهم برآمد و به احنف روى كرد و گفت:

(1) «اى احنف، چشمهايت را بر خار نهادى و آنچه خواستى گفتى اكنون بخدا قسم بايد بمنبر بروى و على (ع) را لعنت كنى چه بخواهى و چه نخواهى».

احنف گفت اگر دست از من بردارى برايت بهتر است و اگر بخواهى مرا به اين كار مجبور كنى

بخدا قسم كه هرگز لبهاى من بچنين سخنانى نخواهد جنبيد.

معاويه اعتنائى بگفتار او نكرد و بسختى فرياد زد:

- برخيز و بر منبر بالا برو.

- بخدا قسم كه در گفتار و كردارم انصاف خواهم ورزيد.

- اگر بخواهى انصاف كنى چه خواهى گفت؟

- بمنبر ميروم و خداوند را سپاس مى گويم و مى ستايم و بر پيامبرش محمد (ص) درود ميفرستم بعد مى گويم اى مردم، معاويه بمن دستور داد تا على (ع) را دشنام دهم و بر او لعنت فرستم، على و معاويه با هم مخالفت كردند و بجنگ پرداختند و هر كدام ادعا كردند كه ديگرى و يارانش ستمكار و سركشند.

اى مردم وقتى كه من دعا كردم شما همگى آمين بگوئيد، خدايتان رحمت كند.

آنگاه ميگويم، خداوندا تو و فرشتگان و پيامبرانت و همه بندگانت لعنت كنيد بر هر كدام از آنها كه ستمكار بودند و لعنت كنيد بر گروه سركشان و نافرمانان، خدايا بر آنها نفرينى فراوان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:424

بفرست. اى مردم شما هم آمين بگوئيد، اى معاويه من اين سخنان را بر روى منبر مى گويم و چيزى كم و زياد نمى كنم.

معاويه بشگفتى افتاد و گفت در اين صورت اى ابو بحر از تو درمى گذريم «1».

(1)

5) كثير بن كثير

از ديگر كسانى كه به دشنام و ناسزاگوئى بساحت امير المؤمنين اعتراض كردند شاعر نابغه و مشهور كثير بن كثير سهمى بود كه از عقيده دينى و آگاهى زنده و راستينش در برابر اين ناهنجارى دفاع كرد و با اشعارى كه روانى و تازگى از آن ميتراويد، خشم و نفرتش را به ناسزاگويان على بدين گونه ابراز داشت «2»:

خدا لعنت كند آن را كه به على دشنام دهدو حسين را كه

پيشوايان و رهبران مردمند

آيا دشنام ميدهد آنان را كه نياكانشان پاكندو دائيها و عموهايشان بزرگوارند

______________________________

(1)- عقد الفريد 2/ 144، مستطرف 1/ 54، ثمرات الاوراق ص 59

(2)- كثير بن كثير بن مطلب بن ابى وداعه قرشى سهمى از پدرش و از سعيد بن جبير و گروهى ديگر نقل روايت كرده و گروهى ديگر هم از او احاديثى نقل كرده اند، ابن سعد مى گويد كثير شاعرى اندك سخن بود، احمد و ابن معين او را از ثقات دانسته اند و ابن حيان نيز او را از راويان قابل اعتماد ميداند (تهذيب التهذيب 8/ 426، مرزبانى در معجم الشعراء 2/ 348) مرزبانى مى گويد اين اشعار را كثير از آن جهت سرود كه شنيد عبد الله زبير بخاندان پيامبر دشنام ميدهد و گفته شده است كه سبب سرودن اشعار اين بود كه عبد الملك مروان بفرماندار مدينه نوشت كه مردم را به اجبار بدشنام اهل بيت وادار كند.

ابن ابى الحديد اين اشعار را در كتابش آورده و آنها را به عبد الله بن كثير سهمى نسبت داده است ولى اين اشتباه است چون اين نام در شرح حال شاعران نيامده است و فقط نام از كثير بن كثير برده شده كه اين اشعار از اوست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:425 مرغان و كبوتران آسايش دارند ولى خاندان پيامبر در امان نيستند

پاكيزه است خانه شان و پاكند اهل آن همانها كه خاندان پيامبر و اسلامند

رحمت خدا و درودش بر آنان بادمادام كه سلام كننده اى بسلام بايستد «1».

(1)

6) انيس انصارى

بهنگامى كه معاويه خطيبان را وادار ميكرد كه آشكارا به امير المؤمنين دشنام دهند و مقام والايش را كوچك شمارند، انيس انصارى كه از ياران پاكيزه خوى

پيامبر بود بدفاع برخاست و اقدام معاويه را زشت شمرد و در خطبه اى پس از ستايش و سپاس خداوند چنين گفت:

«شما اين روزها دشنام به على (ع) را از حد گذرانيده ايد و به او ناسزا ميگوئيد و من بخدا سوگند ميخورم كه از پيامبر شنيدم كه ميفرمود «من در روز قيامت مردمان را كه شمارشان از ريگها و درختهاى بيابان هم بيشتر باشد شفاعت مى كنم» و بخدا قسم كه من كسى را از على (ع) به پيامبر نزديكتر و خويشاوندتر نمى بينم آيا شما بشفاعت پيامبر اميد مى بنديد در صورتى كه نمى توانيد از خاندانش حمايت كنيد «2».

(2)

7) زيد بن ارقم

صحابى بزرگ زيد بن ارقم وقتى كه ديد مغيرة بن شعبه آشكارا به امير المؤمنين دشنام ميدهد با ابراز تنفر به او روى كرد و گفت:

اى مغيره مگر نمى دانى كه پيامبر خدا ناسزاگوئى به مردگان را نهى

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 475

(2)- الاصابه 1/ 89، اسد الغابه 1/ 134

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:426

فرمود پس چرا على را كه از دنيا رفته است ناسزا مى گوئى؟ «1».

(1)

8) ابو بكرة

بسر بن ارطاة همان جنايتگر تبهكار كه كشتار بى باكانه اش صفحات تاريخ را سياه كرده است روزى در بصره بر روى منبر، امير المؤمنين را دشنام داد و بعد روى بمردم كرد و گفت:

«شما را بخدا قسم هر كس ميداند كه من راست مى گويم تصديقم كند وگرنه به تكذيبم پردازد».

ابو بكرة فرياد زد بخدا قسم ترا جز مردى دروغگوى نميشناسيم.

عقل از سر بسر بن ارطاة پريد و دستور داد كه ابو بكرة را بگيرند ولى مردم او را نجات دادند «2».

اين پرخاشگران شجاع كه بر معاويه مى تاختند و او را از دشنام به امام بازميداشتند براى دفاع از كرامت اسلام كه در وجود على (ع) تجلى داشت مردانه برمى خاستند و ميدانستند كه معاويه ميخواهد فضائل امام را محو كند و بدين جهت بدفاع از حقيقت مى پرداختند.

معاويه و دار و دسته اش مى كوشيدند كه شخصيت على را در هم كوبند و فضائلش را از يادها ببرند لكن اراده خداوند نام على (ع) را جاويدان ساخت زيرا مشيت الهى بر اين است كه حق پايدار بماند و باطل نابود گردد اگر هم در زمان اندكى باطل بر حق بظاهر چيره گردد ولى بناچار و بزودى از هم مى پاشد و چون دودى در هوا

محو ميگردد.

(2) اكنون امير المؤمنين نام بزرگ و جاويد و صفات ستوده اش همه جهان را فرا گرفته و در همه انجمنها از بزرگواريها و ارزندگيهايش

______________________________

(1)- اغانى 6/ 2 شرح ابن ابى الحديد 1/ 360

(2)- تاريخ طبرى 6/ 96

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:427

سخن ميرود و همه به ارادتمندى و بزرگ شمارى او افتخار ميورزند و اين آرامگاه مقدس اوست كه كعبه آرزوى زائران و پناهگاه نيازمندانست و مليونها مسلمان همچنانكه زيارت خانه خدا را قصد مى كنند بزيارت مزار او هم تبرك ميورزند و بزيارت او بخداوند تقرب ميجويند و اين مفهوم پيروزى حق است و پرهيزگاران هميشه پيروزند و اين معاويه است كه از او جز به پستى و كوچكى نام نمى برند و از سرنوشت شوم و ضمير ناپاكش حكايتها دارند و آن هم گور ويران اوست در يكى از مزبله هاى كثيف شام كه خوارى و پستى بر آن سايه افكنده است و اين خوارى، حق چنين مرده بدنامى است.

(1) شاعر بزرگ محمد مجذوب سورى وقتى كه قبر معاويه را در آن نكبت و كثافت مشاهده كرد و انبوه مگسها را ديد كه بر روى گورش صدا درمى دهند قصيده اى در اين باره گفت كه بعضى اشعارش اين است:

اين گور تو است اگر زشتى او را مى بينى و من مى پرسم كه چرا قبرت اين چنين سياه است

انباشته اى از خاكهاى پست و خراب كه مگسها بر روى آن مستانه عربده ميكشند

نشانه هايش براى مردم، مخفى شده گويا فراموشخانه اى است كه شناخته نمى شود

پوسيدگى و ويرانى بر ديوارهايش راه يافته و نزديك است از سستى درو بامش واژگون شود

آن قبه بلند پايه هايش از هم شكافته مثل اينكه دستهائى براى ويرانيش در كار است

از شكافهاى سقفش ابرها

نمودار است زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:428 و بادها از سوراخهايش عبور ميكنندحتى نمازگاهش آنچنان تاريك است

كه گوئى هرگز عابدى به آنجا نرفته است.

روزگاران گذشت و اكنون امير المؤمنين (ع) پيشواى انسانيت و رهبر بزرگ عدالت اجتماعى در روى زمين است و در برابر او معاويه هم در چهره زشت يك سركش تبهكار شناخته ميشود كه رسوائى و بدنامى هميشه همراه اوست.

(1)

2- ماليات دارابگرد

از شرايط ديگر پيمان صلح معاويه با امام حسن (ع) آن بود ماليات دارابگرد به امام واگذار شود تا درآمد آن بمصرف نيازمندان و مستمندان شيعه برسد ولى معاويه باين قرارداد هم وفا نكرد و چنانكه ابو الفداء مى نويسد اين شرط را نيز زير پا گذاشت و بنا بگفته طبرى مردم بصره اين درآمد را از امام بازداشتند و ابن اثير مى نويسد كه اقدام آنها بدستور معاويه صورت گرفت و معاويه ميخواست از اين راه از تقويت قدرت اقتصادى امام جلوگيرى كند و نگذارد كه طرفداران امام نيرومند شوند.

(2)

3- دشمنى با شيعيان على (ع)

از مهمترين شرايطى كه امام حسن با دشمنش در مورد صلح مقرر داشت امنيت همگانى شيعيان على (ع) بود و معاويه ميبايست هرگز به آنها تعرضى نكند و با آنها بدرفتارى ننمايد ولى پسر ابو سفيان اين پيمان را هم در هم شكست و به آن وفا نكرد و قصدش نابودى اين گروه از مردان با ايمانى بود كه بخاندان پيامبر محبت ميورزيدند، معاويه در ايجاد هراس و مرگ بين اين دسته زياده روى ميكرد و بعضى را شربت مرگ مى چشانيد و گروهى ديگر را در سيه چالهاى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:429

زندان مى انداخت و شيعيان امام چنان بار سنگينى از رنج و سختى را تحمل ميكردند كه حتى كوهها توانائى برداشت آن را نداشتند و ما هيچ امت و گروهى را در تاريخ سراغ نداريم كه به اندازه گروه شيعه متحمل اينهمه گرفتارى و خطر شده باشد. در اين ميان مردم كوفه بيش از همه با سختى ها و دردها روبرو بودند، زيرا معاويه پس از مرگ مغيره، فرماندارى كوفه را به زياد واگذاشت و او شيعيان را

بخوبى مى شناخت و بيرحمانه دست بكشتار آنان ميزد و هركجا شيعه اى را در زير سنگى و پناهگاهى مى يافت خونش را بى باكانه مى ريخت، دست و پاى شيعيان را مى بريد و چشمهايشان را درمى آورد و آنها را بر شاخه هاى نخل بدار مى آويخت و يا از خانه و شهرشان آواره ميكرد «1». معاويه بخشنامه اى بهمه كارگزاران و فرماندارانش در شهرهاى اسلامى فرستاد و ضمن آن چنين نوشت:

(1) «متوجه باشيد كه هر كس ثابت شد كه على (ع) را دوست دارد نامش را از دفتر حقوق بگيران حذف و مستمرى و روزى او را قطع كنيد». و بعد نامه ديگرى به آن بخشنامه پيوست كرد و در آن چنين دستور داد:

«هر كس متهم بدوستى اين گروه شد او را بزندان بيفكنيد و خانه اش را ويران كنيد».

امام باقر (ع) درباره ستمهائى كه به شيعيان على (ع) ميرفت فرمود «شيعيان ما را در هر شهرى مى كشتند و هر كس را كه گمان مى بردند از طرفداران ماست دست و پايش را مى بريدند يا بزندانش مى انداختند و اموالش را غارت ميكردند و خانه اش را ويران مى ساختند» «2».

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 15

(2)- همان مصدر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:430

(1) از همان روز كه پسر هند زمام خلافت را بدست گرفت درهاى ستمگرى و جنايت را بروى شيعيان گشود و طرفداران اهل بيت با مشكلات بزرگ سياسى و اجتماعى روبرو شدند و چنان دچار خوارى و رنج و گرفتارى گرديدند كه اندازه اى نداشت چنانكه دوستى خاندان پيامبر ننگ و عيب و گناهى بزرگ شمرده مى شد حتى بعضى محبت اهل بيت را كفر و الحاد و خروج از دين مى دانستند چنانكه جناب كميت شاعر بزرگ عقيده

و تشيع در اين باره چنين مى سرود:

آنها با دستهايشان بمن اشاره ميكردند و ميگفتنداين مرد زيانكارى است ولى خودشان زيانكارتر بودند

گروهى مرا بدوستى شما تكفير ميكردندو برخى مى گفتند او بدكار و گناهكار است

از فريبكارى و گمراهى شان بر من عيب ميگرفتندبجهت دوستى شما بلكه مسخره و تعجب ميكردند

آنها مرا در عشق و عقيده، ترابى ميخواندندو بچنين نام و لقبى من را معروف ميدانستند «1».

ابو الاسود دؤلى هم عقيده خود را به اين اشعار ابراز ميداشت:

من محمد (ص) را بسيار فراوان دوست ميدارم و عباس را و حمزه را و جانشين پيامبر را

از آن روز اين محبت بمن داده شد كه ميچرخيدگردونه اسلام بر محور عدالت و مانندى نداشت

عموزادگان پيامبر و خويشاوندانش گراميترين مردم نزد من هستند

اگر دوستى آنها حق است كه به آن ميرسم______________________________

(1)- هاشميات زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:431 و اگر بگويند حق نيست، من خطاكار نيستم «1». (1) عبد الله بن كثير هم در پاسخ كسى كه او را بدوستى على (ع) سرزنش ميكرد چنين سرود:

اگر عيب مردى اين باشد كه پيغمبر را دوست دارد گناهى ندارد

پسران ابو الحسن و پدرشان در نژاد و رحم پاكيزه هستند

آيا شما دوستى آنها را گناه ميدانيد؟بلكه دوستى آنها گناهان را ميزدايد.

خلفاى بنى اميه هم در كينه توزى و جنايت نسبت بشيعيان، راه معاويه را رفتند و خلفاى بنى عباس هم اين روش ستمگرانه را پيروى كردند و اگر ما بخواهيم اندوهها و گرفتاريهاى سياهى را كه بر شيعيان على رفته بنگاريم نياز بكتابهاى مفصلى داريم.

ولى اين آزارها هيچ گونه تأثيرى در اراده استوار شيعيان نداشت و آنها به تهديدها و قتلها و حبسهاى معاويه اعتنائى نداشتند و جان خود را در

راه ايمان و عقيده پاكشان قربانى ميكردند و ما اينك برخى از آن شهيدان بزرگ و راستين را كه در راه عقيده استوار و دوستى خاندان پيامبر مردانه جان دادند ياد مى كنيم، قربانيان بزرگى كه بدست معاويه شهيد شدند و جز عشق به اهل بيت پاك رسول گناهى نداشتند.

______________________________

(1)- كامل مبرد ص 545

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:433

شهيدان عقيده و ايمان

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:435

(1)

حجر بن عدى

اشاره

حجر بن عدى از شخصيت هاى مهم و والاى اسلامى بود كه در طليعه ياران پيامبر، با دانش و پاكى و پارسائى و عبادت ممتازش چهره مينمود. در ميزان طاعت و تقواى او گفته اند كه هيچ گاه بدون وضو و طهارت نبود و هرگاه كه وضويش را تجديد ميكرد نماز ميخواند و شبانه روزى هزار ركعت نماز مى گذاشت و مردم او را مستجاب- الدعوه ميدانستند.

وقتى كه حجر را به اسارت بشام ميبردند در بين راه لازم شد كه غسل كند و بنگهبانش گفت آبى را كه براى آشاميدنم به همراه دارى بده تا غسل كنم. نگهبان به او آب نداد و گفت در اين صورت از تشنگى ميميرى و معاويه مرا مجازات ميكند، حجر نتوانست بدون طهارت بسر برد و بدرگاه خدا دعا كرد تا آبى برايش فراهم شود، خداوند دعاى حجر را پذيرفت و ابرى پديد آمد و بارانى فراوان باريد و گودالها پر شد و حجر غسل كرد «1».

بزرگواريها و برتريهاى اين صحابى شريف بيشتر از آن است كه بحساب و نگارش آيد و ما اكنون سبب شهادتش را بيان ميداريم:

حجر پس از صلح امام حسن، با تاروپود اندوه فراوانش پرچم انقلاب را مى بافت تا قيام تاريخيش را پديد آورد و كوبه اى كوبنده

______________________________

(1)- اصابه 1/ 313

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:436

بر سياست كور معاويه كه حيات توده اسلام را تهديد ميكرد وارد سازد، (1) معاويه زندگى اجتماع مسلمان را بمخاطره افكنده بود و مى كوشيد كه براى نابودى اسلام، دوباره آئين سياه دوران جاهلى را زنده كند و بناى كفايت و عظمت اسلامى را در هم كوبد و به احتكار منابع مادى

و غارت روزى مردم بپردازد و جامعه را دچار وحشت و ترور و پراكندگى سازد و پس از بى نيازى نيازمندشان كند و بعد از عزت اسلامى خوارشان نمايد و آزادى همه جانبه اسلامى را از آنها بگيرد و به بردگيشان كشاند و بى پروا به ارتكاب زشتيها و تبهكاريهاى ضد انسانيش بپردازد.

حجر و ياران برگزيده با ايمانش ديدند سكوت در برابر اين ناروائيها و پرخاش نكردن بر ضد اين سياست تبهكارانه موجب پيروزى باطل و گسترش زشتكاريها و نابودى حق و ايمان ميشود و بر هر مسلمانى كه حقيقت اسلام را فهميده واجب است كه روش پيامبر را پيروى كند و با ستمكاران و خودكامگان و دشمنان مردم بستيز برخيزد.

حجر از جمله كسانى بود كه حقايق اسلام را فهميده بود و هدفهاى والايش را مى شناخت و به ارزندگيهاى اسلام احاطه اى كامل داشت زيرا او شاگردى راستين در مدرسه تعليمات پيامبر بود و از مكتب آموزشهاى على (ع) درس ايمان و جهاد آموخته بود در اين صورت چگونه ميتوانست ناروائيهاى معاويه را تحمل كند و با ستمگريهاى معاويه و يارانش بستيز برنخيزد و با بدعت ها و- هوس رانيهاى آنها نجنگد؟

حجر ديد كه مغيره در مسجد كوفه بمنبر رفته و در ضمن گفتارش امير المؤمنين (ع) را دشنام ميدهد، ديگر خاموشى را جايز ندانست و روى به حاكم كوفه كرد و گفت «خداوند ميفرمايد همگى عدالت را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:437

برپاى داريد و در پيشگاه خدا بحقيقت گواهى دهيد، اى مغيره من گواهى ميدهم كه آنها كه شما به آنها دشنام ميدهيد، به برترى و حقيقت شايسته ترند و آن كس كه خود را بدروغ پاك مى شمارد سزاوار ناسزا است».

(1) ياران

حجر هم برخاستند و با فرياد گفتار او را تأييد كردند مغيره به حجر رو كرد و گفت:

«اى حجر بدست خودت بسوى خويش تير مى افكنى زيرا من بر تو فرمانروايم، اى حجر از خشم پادشاه بترس و از قدرت و انتقام او پروا كن مگر نمى بينى كه همانندان فراوان تو بخشم سلطان كشته شده اند؟» ولى حجر از پرخاش و اعتراض خود هرگز بازنمى ايستاد و سياست سياه بنى اميه را همه جا و همه گاه محكوم ميكرد تا اينكه گروهى از دار و دسته چاپلوس حكومت كوفه، مغيره را به قتل حجر تحريك كردند ولى مغيره پيشنهادشان را نپذيرفت و گفت «هرگز نميخواهم نخستين كسى باشم كه نيكمردان اين شهر را بكشم و خونشان را بريزم و آنها به سعادت شهادت نائل آيند و من بشقاوت افتم و معاويه در دنيا عزيز شود و مغيره در آخرت خوار گردد». ولى رازداران و جاسوسان مغيره در قتل حجر پافشارى ميكردند و مغيره را باين كار واميداشتند تا اينكه مغيره بصورت يك منافق زيرك و آگاه به آنها گفت:

- من او را حتماً مى كشم.

زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 437 حجر بن عدى ..... ص : 435

- چگونه او را ميكشى.

- پس از من حاكم ديگرى به كوفه مى آيد و حجر او را هم مانند من مى پندارد و بهمين پرخاشگريهايش ادامه ميدهد ولى آن امير سختگير در اولين وهله او را ميگيرد و ببدترين وضعى او را مى كشد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:438

(1) پس از چندى مغيره مرد و زياد بن سميه بجايش بحكومت كوفه نشست و حجر همچنان نقشه هاى سياه بنى اميه را برملا ميكرد و سياست تهديد و

ارعاب آنها را زشت ميشمرد.

روزى زياد روز جمعه بر منبر رفت و خطبه اش را آن قدر طول داد كه وقت نماز تنگ شد.

حجر به او اعتراض كرد و در برابر همگان فرياد زد «الصلاة».

پسر سميه اعتنائى بسخن حجر نكرد و ارزشى براى نماز قائل نشد و همچنان بگفتارش ادامه داد، دوباره حجر به او رو كرد و با صداى بلند گفت «الصلاة».

بازهم زياد ارزشى براى اخطار حجر قائل نشد و گفتارش را ادامه داد، حجر ترسيد كه وقت نماز بگذرد مشتى ريگ برداشت و بجانب زياد پاشيد مردم هم بيارى حجر، همگى برخاستند و زياد كه اين ماجرا را ديد از منبر پائين آمد و با مردم نماز خواند ولى از شدت خشم رگهاى گردنش باد كرده بود و تصميم گرفت كه حجر را بگيرد و به بند كشد و ضمن خطبه اى كه در مسجد ايراد كرد تصميم زشت خود را بهمگان اعلام كرد و گفت: «باك و پروائى ندارم كه شهر كوفه را از وجود حجر خالى كنم و سرنوشت او را براى آيندگان عبرت قرار دهم، واى بر مادرت اى حجر، تيرگى شب فرا رسيد و گرگان بچراگاه آمدند».

و به قول شاعرى مثل زد و گفت:

به شترچران از راه اندرز بگوى شب فرا رسيد و گرگ بچراگاه آمد زياد گروهى از سرشناسان كوفه را به نزد حجر فرستاد تا او را از اينهمه پرخاش و اعتراض بازدارند ولى حجر نپذيرفت، ناچار رئيس پليس را فرستاد تا حجر را بگيرد و بياورد ولى بين او و ياران حجر برخوردى روى داد و نتوانست حجر را دستگير كند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:439

(1) گروهى از مؤمنان در

اين گيراگير نزاع جمع شدند و نگذاشتند كه سربازان زياد حجر را دستگير كنند، قيس بن فهدان كندى كه سخنورى زبردست بود و همه جا با سخنان شورانگيزش از حجر حمايت ميكرد در آن معركه بسخن ايستاد و آتش انقلاب و حماسه را در جان مردم كوفه برانگيخت و حجر و يارانش را به ايمان و مردانگى ستود و اين اشعار را در حمايت و يارى حجر بگونه رجز بر مردم خواند:

اى ياران حجر حمله كنيد و دفاع كنيداكنون از برادرتان و بجنگيد

نگذاريد خوار كننده اى حجر را بگيردآيا در ميان شما تيرانداز و نيزه دارى نيست

و سواره نقابدار و پياده اى و شمشير زنى كه از معركه بيرون نرود؟ حجر و يارانش سنگر گرفتند و زياد كه نتوانست بر آنها دست يابد بوحشت افتاد و ناگزير بزرگان كوفه و اشراف و سرشناسهائى را كه هميشه براى رسيدن بهدف خود از آنها كمك ميگرفت جمع كرد و به آنها گفت: «اى مردم كوفه آيا شما با دستى پيش ميكشيد و با دست ديگر پس ميزنيد پيكرهاتان با من است و دلهاتان با حجر پرخاشجوى نادان رانده شده، شما با من هستيد ولى برادران و پسران و قبيله تان از حجر حمايت مى كنند. بخدا قسم اين دليل فريب و نفاق شماست، بخدا قسم يا برائت خود را بايد ثابت كنيد يا گروهى را بسر شما مى آورم تا كجى هاى شما را راست كنند».

بزرگان فرومايه كوفه در برابر زياد ابراز اطاعت كردند و به او گفتند «پناه بخداى پاك اگر ما جز فرمانبردارى تو و امير المؤمنين معاويه انديشه اى در سر داشته باشيم ما چيزى جز خشنودى تو نميخواهيم و اگر ميخواهى اطاعت

ما را نسبت بخودت بدانى و

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:440

مخالفت ما را با حجر يقين كنى ما را بجنگ او بفرست».

(1) زياد به آنها گفت «همگى تان بجانب اطرافيان حجر برويد و هركدامتان برادر و پسر و بستگانتان را از دور حجر پراكنده سازيد تا كسى در اطراف حجر باقى نماند».

بزرگان پست نهاد كوفه براى شكست دادن حجر و پراكنده ساختن اطرافيان او حركت كردند و زياد به رئيس كل پليس كوفه شداد بن هيثم هلالى فرمان داد تا حجر و يارانش را دستگير كند و چون فهميد كه شداد به تنهائى نميتواند از عهده اين كار برآيد، محمد بن اشعث كندى «1» را احضار كرد و به او گفت:

«اى ابا ميثاء، بخدا قسم يا بايد حجر را بياورى و يا همه درختهاى خرمايت را قطع مى كنم و خانه هايت را ويران مى سازم و بالأخره پيكرت را پاره پاره مى كنم» پسر اشعث گفت سه روز مهلت بده تا او را دستگير كنم زياد گفت بتو مهلت ميدهم كه او را بياورى وگرنه خود را براى مرگ آماده كن.

پسر اشعث و رئيس پليس كوفه بمبارزه برخاستند و حجر يارانش مردانه از خود دفاع كردند و پس از جنگ سختى كه بين آنها درگرفت بالأخره جلادان حكومت زياد پيروز شدند و حجر و يارانش را گرفتند و به نزد زياد آوردند و زياد دستور داد آنها را بزندان انداختند.

زياد گروهى از مردم كوفه را خواست تا گواهى نامه اى بر ضد حجر و يارانش امضاء كنند و آنها شهادت دادند كه اينها على (ع) را دوست ميدارند و بر عثمان خورده ميگيرند و با معاويه دشمنى

______________________________

(1)- محمد بن اشعث بن

قيس كندى كوفى مادرش ام فروه خواهر ابو بكر بود گفته شده كه در زمان پيامبر بدنيا آمده است ولى اين سخن درست نيست زيرا او در زمان ابو بكر با فروه ازدواج كرده است، عبد الله زبير او را حاكم موصل گردانيد و مختار او را در سال 66 يا 70 هجرى بقتل رسانيد (تهذيب التهذيب 9/ 64)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:441

ميكنند ولى زياد به اين گواهى نامه راضى نشد و گفت اين نوشته قاطع نيست در اين وقت ابو بردة بن ابو موسى اشعرى آن مرد فرومايه شهادتنامه اى به اين شرح نوشت:

(1) «ابو بردة پسر ابو موسى شهادت ميدهد و خداوند جهانيان را بگواهى ميگيرد كه حجر بن عدى از فرمان خداوند بيرون آمده و بين مسلمانان تفرقه انداخته و خليفه را لعنت كرده و مردم را بر او شورانيده و گروهى بر او فراهم آمده و پيمان شكسته اند و حجر همچون فرومايگان بخداوند توانا كافر شده است!!»

زياد از اين شهادتنامه راضى شد و مردم را وادار كرد تا آن را امضاء كنند و گروه فراوانى كه بگفته مورخان به هفتاد نفر ميرسيدند آن نامه را امضاء كردند و زياد گواهى نامه را براى معاويه فرستاد و دستور داد تا حجر را به زنجير آهنين بستند و او را با يارانش بدمشق بحضور معاويه فرستادند.

فرياد ناله و اندوه دردناكى از خانه حجر بلند شد و دخترش كه تنها فرزند او بود به روى بام رفت و كاروان اسيران را ديد كه بجانب مرگ رهسپارند و با گريه و اندوه به آنها نگاه وداع كرد و شكايت و درد خود را به ماه آسمان بيان كرد

و از شدت درد و رنج مصيبت كه از قلب گداخته اش حكايت ميكرد اين اشعار را سرود:

اى ماه تابنده بالاتر بروشايد حجر را در حال رفتن ببينى

او بسوى معاويه پسر حرب ميرودتا آن كس كه خود را امير ميداند او را بكشد

و او را بر دروازه دمشق بدار زندو مرغان چانه او را بخورند

بعد از حجر امير شام ستم ميكند زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:442 و در كاخهاى خورنق و سدير كامروائى ميكند «1»اى حجر، اى حجر بنى عدى

ترا سلامت و شادمانى همراه باد

ولى ميترسم كه تو هم مانند على كشته شوى و آن پيرمردى كه در شام چون شير ميناليد

اى كاش حجر هم همچون ديگران ميمردو او را چون شتر نحر نمى كردند

اگر هم كشته شوى، پيشوايان هر قومى كشته ميشوند و از اين دنيا ميروند «2».

(1) كاروان شهيدان به مرج عذراء رسيد و حجر در آنجا گفت:

بخدا قسم من نخستين مسلمانى بودم كه در اينجا سگهايش بر من پارس كردند و اولين كسى هستم كه در اين ناحيه تكبير گفتم «3».

پيك زياد خبر اسيران را بمعاويه رسانيد و او از اين خبر شادمان شد و معاويه مرد يك چشمى را به آنجا فرستاد و دستور داد اگر حجر و يارانش از امير المؤمنين بيزارى نجستند و بحضرتش دشنام ندادند آنها را بكشد. چون جلاد يك چشم به مرج عذرا رسيد ياران حجر گفتند اگر اشتباه نكنيم اين مرد نيمى از ما را ميكشد و نيمى ديگر را باقى ميگذارد و حدس ما از اين جهت است كه اين مرد يكى از چشمانش را از دست داده است.

جلاد پيش آمد و به حجر چنين گفت:

______________________________

(1)-

خورنق و سدير دو كاخ است كه آنها را نعمان بن امرى القيس در نزديك حيره ساخته و گفته ميشود كه از بناهاى شاپور است كه براى بهرام گور بدست سنمار بنا شده.

(2)- مروج الذهب و ميگويند اين اشعار را هند دختر زيد انصارى در رثاء حجر سروده است.

(3)- الكامل 3/ 192 و ابن حجر در اصابه آورده است كه حجر مرج عذراء را فتح كرد و بالأخره در همان سرزمين بشهادت رسيد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:443

(1) «امير المؤمنين بمن فرمان داده كه ترا بكشم، اى پيشواى گمراهى و معدن كفر و سركشى و دوستدار ابو تراب و همچنين يارانت را خواهم كشت مگر اينكه از كفر خود بازگرديد و على (ع) را لعنت كنيد و از او بيزارى جوئيد».

حجر و بعضى از يارانش كه نمونه هاى زنده و روشن ايمان و عقيده و جهاد در راه خدا بودند يك صدا به او گفتند: «تحمل شمشير تيز براى ما گواراتر است از آنچه تو ما را به آن ميخوانى و ورود بر خدا و پيامبرش و جانشين او را از افتادن در آتش بهتر مى دانيم».

نيمى از ياران حجر كه ايمانشان در برابر مرگ بناتوانى افتاد از عقيده خويش بازگشتند تا جان بسلامت برند و نيمى ديگر بر دوستى على (ع) باقى ماندند و پيش بينى آنها درست درآمد.

گورها كنده شد و جلادها براى كشتار آماده شدند و حجر از آنها پيش از كشته شدن مهلتى خواست و گفت: «بمن مهلت دهيد تا وضو بگيرم و نماز بخوانم، زيرا من هرگاه وضو گرفته ام نماز خوانده ام».

آنها به حجر مهلت دادند و حجر به نماز ايستاد و نمازى طولانى و

مخلصانه بجا آورد و پس از پايان نماز گفت:

«بخدا قسم تا كنون نمازى چنين سبك و كوتاه نخوانده ام و اگر ميدانستم كه مرا بفرار از مرگ متهم نمى كنيد نمازم را طولانى تر بجا مى آوردم».

آنگاه با خدايش به مناجات پرداخت و از مردمى كه او را تسليم دشمنى فريبكار ساخته اند بخداوند شكايت كرد و گفت:

«بار خدايا از پيشگاه تو براى امت خود خواستار سعادت هستيم، مردم كوفه بر ضد ما گواهى دادند و مردم شام ما را مى كشند، بخدا قسم اگر مرا بكشيد من نخستين كسى هستم از سواران اسلامى كه در

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:444

سرزمين مفتوحه خود كشته مى شوم و من اولين مردى هستم كه سگان اين ناحيه بمن پارس كردند».

(1) جلاد يك چشم كه هدبة بن فياض قضاعى نام داشت با شمشير آخته بر جناب حجر تاخت و اندام حجر بهيجان آمد و نيرويش بسستى گرائيد، دژخيم گفت:

«گمان نمى بردم كه از مرگ بهيجان آئى پس از مولايت بيزارى جوى تا ترا واگذارم».

حجر به آنها گفت:

«چرا چنين نشوم كه مى بينم گورم حفر شده و كفن من گسترده است و شمشير برهنه بر بالاى سرم آماده است بخدا قسم بازهم در اين حال سخنى كه خشم خدا را برانگيزد نمى گويم» «1».

شمشير بر گردن حجر فرود آمد و آخرين سخنى كه از حلقوم حجر برآمد اين بود كه گفت:

«زنجير آهنين را از من برنداريد و خونهايم را نشوئيد كه ميخواهم معاويه را با همين حال در صراط ديدار كنم» «2».

پيكر خونين حجر به همراه شش تن از يارانش بخاك افتاد، اى حجر تو و يارانت در پناه عنايت خدا باشيد شما بجهان جاويد شتافتيد، شما شهيدان عقيده و

انسانيت كامل و نمونه هاى روشنى از شجاعت و دليرى هستيد كه بر ضد ستم و سركشى انقلاب كرديد و با ستمگرى حكام مستبد و سركش و ظالم به مقاومت پرداختيد.

(2)

ياران شهيد حجر

اشاره

اين تنها حجر نبود كه جام شهادت را مردانه سركشيد بلكه با او و پس از او هم مردانى از ياران فداكارش قربانى شدند. كسانى كه حيات ارزنده خود را در برابر عقيده استوار خود فدا كردند و

______________________________

(1)- كامل 3/ 192

(2)- استيعاب 1/ 256

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:445

بدون پرواى مرگ قربانى اعتقاد بمبدا هستى شدند و در اثر فداكارى اين دليران جاويدان و بزرگمردان جهان بود كه عقائد راستين اسلامى قوام يافت و حق استوار شد و عدالت همگانى گرديد و ستمگرى بنابودى گرائيد و ما اينك نام آنها را با ستمهائى كه از سوى معاويه و كارگزارانش بر آنان رفت ذيلا مينگاريم:

(1)

الف- عبد الرحمن

عبد الرحمن بن حسان عنزى از پيشتازان ياران حجر بود كه به همراه او در بند آهنين بمرج عذراء رفت و در آنجا از دژخيمان شام خواست كه او را نكشند و به نزد معاويه برند شايد از مرگش درگذرد، آنها درخواستش را پذيرفتند و او را بنزد معاويه بردند، چون عبد الرحمن در برابر او قرار گرفت معاويه گفت:

- بيا ببينم، برادر ربيعه درباره على (ع) چه ميگوئى؟

- مرا واگذار و از من مپرس، او از تو بهتر بود.

- بخدا قسم ترا وانمى گذارم.

- گواهى ميدهم كه او خدا را بفراوانى ياد ميكرد و بحق امر ميكرد و عدالت را برپاى ميداشت و مردم را مى بخشيد.

معاويه بهانه اى نيافت كه خون او را بريزد ناچار ماجراى قتل عثمان را كه مسلمانان به زنده و مرده او گرفتار شده بودند پيش كشيد و گفت:

- درباره عثمان چه ميگوئى؟

- او نخستين كسى بود كه باب ستم را گشود و درهاى حق را بروى مردم فرو

بست.

- با اين سخن خودت را بكشتن دادى.

- نه، بلكه ترا كشتم و قبيله ربيعه اكنون در بيابانند.

عبد الرحمن گمان ميكرد كه قبيله او به حمايتش برخواهند خاست و از قتلش جلو خواهند گرفت و از او رفع ستم خواهند كرد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:446

ولى هيچ كس بحمايتش برنخاست، معاويه از او روى بگردانيد و نامه اى به زياد نوشت و به او گفت:

«اما بعد، اين عنزى بدترين مردى است كه بسوى من فرستاده اى پس او را به بدترين كيفرى كه سزاوار آن است برسان و بوضع دردناكى او را بكش».

وقتى كه نامه معاويه به زياد رسيد عبد الرحمن را به ناحيه قس الناطف «1» فرستاد و دستور داد او را زنده بگور كردند و آن شهيد بزرگ زنده بزير خاك رفت «2».

(1)

ب- صيفى بن فسيل

صيفى بن فسيل شيبانى از مسلمانان دلاور و بزرگمرد و فداكار و از ياران وفادار حجر بود كه از او به نزد زياد سعايت كردند و آن فرزند زنا بدنبال صيفى فرستاد و هنگامى كه روبرويش ايستاد، زياد از او درباره امير المؤمنين سؤال كرد تا بهانه اى براى قتلش بدست آورد، پس با آهنگى كه از آن خشم و قساوت ميجوشيد گفت:

- اى دشمن خدا درباره ابو تراب چه ميگوئى؟

- من ابو تراب را نمى شناسم.

- تو او را نمى شناسى؟!

- نه نمى شناسم.

- تو على بن أبي طالب را نمى شناسى.

- چرا.

- هم او ابو تراب است.

- نه، او ابو الحسن و ابو الحسين است.

رئيس پليس براى آنكه تقرب بيشترى به زياد پيدا كند با خشم به صيفى رو كرد و گفت:

______________________________

(1)- ناحيه اى است در نزديك كوفه

(2)- تاريخ طبرى 6/ 155

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:447

«امير مى گويد او

ابو تراب است و تو ميگوئى نه».

(1) صيفى بدون اينكه اعتنائى بقدرت و حكومت زياد بكند، در پاسخ با نهايت شدت گفت:

«اگر هم امير دروغ بگويد تو ميخواهى كه من هم دروغ بگويم و بباطلى كه او ادعا ميكند گواهى دهم؟»

زياد از شدت خشم برافروخت و رگهاى گردنش ورم كرد و گفت:

«اين هم يك گناه ديگر».

بعد به نگهبانانش با خشم رو كرد و گفت: عصايم را بياوريد وقتى كه آوردند بصيفى رو كرد و گفت:

«چه ميگوئى، حرف حسابت چيست؟»

صيفى با كمال شجاعت و ايمان گفت:

«سخن من بهترين سخنى است كه درباره بنده اى از بندگان مؤمن خدا ميگويم».

زياد به مأموران فرومايه خود گفت: شانه اش را چنان در هم كوبند كه بزمين بيفتد و آنها بصيفى حمله بردند و بسختى او را در هم كوفتند و بزمينش انداختند، زياد گفت دست از او بردارند و به او گفت:

«خوب، حالا درباره على چه ميگوئى؟»

قهرمان عقيده و ايمان همچنان در گفتارش پافشارى كرد و گفت:

- بخدا قسم اگر مرا با تيغها و دشنه ها پاره پاره كنى چيزى جز اين از من نخواهى شنيد:

- يا او را لعنت كن يا گردنت را ميزنم.

- در اين صورت گويا پيش از اين مرا كشته اى، اكنون اگر بخواهى مرا بجهت خوددارى از دشنام به على (ع) بكشى بچنين شهادتى خشنودم ولى تو هم بشقاوتى بزرگ خواهى رسيد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:448

- همچنان در اسارتش نگه داريد.

و بعد دستور داد او را بزنجير آهنين بستند و بسياهچال زندان انداختند «1» و بعد او را به همراه حجر به مرج عذراء فرستاد و در آنجا با حجر و يارانش بشهادت رسيد.

(1)

ج- قبيصة بن ربيعه

از ياران ديگر حجر

كه دچار فتنه زياد شد قبيصة بن ربيعه عبسى بود كه شداد بن هيثم رئيس پليس كوفه بفرمان زياد مخفيانه بخانه اش تاخت، قبيصه براى دفاع از خود شمشير كشيد و گروهى از بستگانش بيارى او برخاستند شداد از روى فريب گفت:

«تو در مال و جانت در امان هستى، چرا بيهوده خودت را بكشتن ميدهى؟»

ياران قبيصه كه اين سخن را شنيدند فريب خوردند و از يارى و رهائيش دست برداشتند زيرا از قدرت حكومت زياد بشدت ميترسيدند و از بيم جان گفتند:

«حالا كه بتو امان داد چرا خودت و ما را بكشتن ميدهى؟»

قبيصه پيشنهاد يارانش را نپذيرفت زيرا از فريبكارى دار و دسته بنى اميه آگهى داشت و ميدانست كه آنها به پيمان خود وفا نمى كنند و بيارانش گفت:

- واى بر شما، اين مرد زنازاده دروغ ميگويد و بخدا قسم اگر بر من دست يابد يا هميشه بزندانم مى اندازد و يا مرا مى كشد.

- چنين كه تو ميگوئى نيست.

وقتى كه ديد چاره اى ندارد بناگزير تسليم شد و او را دستگير كردند و به پيش زياد بردند وقتى كه در برابر او ايستاد زياد گفت:

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 4/ 198، الكامل 3/ 139

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:449

- بخدا قسم، اكنون بحسابت ميرسم و كارى بدستت ميدهم چون تو در بين مردم نطفه فتنه برمى انگيزى و مردم را بر حكومت مى شورانى.

- ولى من را امان داده اند و به اينجا آورده اند.

- او را بزندان بيندازيد «1».

(1) زياد با اين دستور، امانش را نقض كرد و پيمانش را شكست و بعد فرمان داد قبيصه را به همراه حجر به مرج عذراء بردند چون كاروان شهيدان به ناحيه جبانة (عرزم) كه خانه قبيصه

در آنجا بود رسيد، نگاهى بخانه اش كرد و دخترانش را ديد كه بروى بام آمده اند و لطمه بچهره شان ميزنند و فرياد و اشكشان بهم آميخته و درد و اندوه دلهاشان را پاره مى كند، چون فرزندان خود را به آن حال دردناك ديد از رئيس نگهبانان درخواست كرد تا اجازه دهد به پيش آنها برود و وداع و وصيتى بجاى آورد، رئيس اجازه داد و قبيصه بخانه رفت و فرياد خاندانش بلند شد او فرزندانش را به خاموشى و آرامش و شكيبائى سفارش كرد تا نمونه اى كامل از ايمان و رضا بقضاى الهى باشند و بآنها گفت:

«از خداى بزرگ و پرشكوه بترسيد و شكيبائى پيش گيريد و من از خدايم ميخواهم كه مرا بيكى از سرنوشتهاى نيكو برساند يا شهادت، يا سعادت كه بازگشت بسوى شماست و مطمئن باشيد كه خداوند شما را روزى ميدهد و نيازتان را برمى آورد زيرا او زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، اميدوارم كه ايمان خود را تباه نكنيد و آبروى من را نگهداريد».

پس با آنها وداع كرد و بازگشت و چون ديد دخترانش مويه و ناله مى كنند و سراسيمه فرياد مى كشند و دست بدعا برداشته اند و از خداوند سلامت و بازگشت او را ميخواهند به آنها رو كرد و گفت:

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 6/ 149

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:450

«همچنانكه من اكنون گرفتار خطر شده ام بستگانم نيز كشته خواهند شد زيرا از ياريم دست برداشتند» «1».

(1) او از عدم همكارى قومش شكايت كرد كه تنهايش گذاشته و بدست دژخيمش سپرده بودند و اين ناجوانمردى برايش از ضربت شمشير، دردناكتر بود.

قبيصه را به همراه حجر و يارانش به مرج عذراء بردند و در آنجا

شهيدش كردند.

از ديگر ياران حجر كه به همراه او بشهادت رسيدند اطلاعات كافى در اختيار نداريم و فقط نامهاى آنها را به اين شرح مى آوريم:

شريك بن شداد خضرمى، كدام بن حيان عنزى و محرز بن شهاب تميمى.

اينها ياران راستين دين و قربانيان عقيده و ايمان و حاميان حق و نيكوكاران شايسته مسلمانان بودند كه نيروهاى سياه بنى اميه شان بمصرع خونين شهادت كشانيد و خونشان را بناحق ريخت. اينها گناهى جز اين نداشتند كه خاندان پيامبر را دوست داشتند خاندانى كه همطراز قرآن بودند و دوستى و پيرويشان بر هر مسلمانى واجب بود.

(2)

انعكاس فاجعه
اشاره

مسلمانان از اين فاجعه دردناك و خونين بهيجان و خشم آمدند و غضب و اندوه سراسر جهان اسلامى را فرا گرفت زيرا حجر از مسلمانان نامور و ياران برگزيده پيامبر بود و با قتل او حرمت اسلام در هم شكسته شد. او هرگز مرتكب تباهى و گناهى نشده بود و با زشتكاريها و ستمگريها بمبارزه برمى خاست، گناه او در برابر دستگاه معاويه اين بود كه به زياد براى تأخير نماز اعتراض كرده و از دشنام-

______________________________

(1)- تاريخ طبرى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:451

گوئى به على (ع) بازش داشته بود و بهمين جهت بدست جلادان بنى اميه كشته شد.

شخصيت هاى بلند پايه اسلامى با نهايت خشم، معاويه را بجرم ارتكاب اين جنايت بزرگ محكوم كردند و اقدام ناروايش را زشت شمردند و ما اكنون نام برخى از آنها را به همراه متن اعتراضشان بيان ميداريم.

(1)

الف، امام حسين (ع)

امام حسين (ع) نامه اى از مدينه به معاويه نوشت و بسختى باو درباره قتل حجر و يارانش اعتراض كرد، بدين شرح «آيا تو حجر كندى و يارانش را كه نمازگزاران و عابدان بودند نكشتى؟ آنها با ستم مبارزه ميكردند و بدعت هاى نارواى ترا بزرگ و خطرناك ميدانستند و در راه خدا از شماتت هيچ سرزنشگرى نمى ترسيدند، تو آنها را با وجود پيمانهاى محكمى كه براى حفظ جانشان بسته بودى، بستم و ناحق كشتى و اين كشتار را بخاطر خشمى كه از آنها در دل داشتى انجام دادى» «1».

امام در اين نامه اعتراض آميزش به معاويه حمله كرد كه چرا حجر و يارانش را كه نمونه هاى برترى در مبارزه با ستم و مخالفت با بدعت بودند بستم و دشمنى كشته است در صورتى كه بآنها

با پيمانهاى محكمى امان داده بود كه هرگز ستمى به آنها نكند و كينه هاى پيشين را بكار نبرد ولى فرزند هند به اين قولها و پيمانها وفا نكرده و آنها را ناجوانمردانه كشته بود.

(2)

ب- عايشه

از جمله معترضين به قتل حجر، عايشه بود كه معاويه را در اين

______________________________

(1)- بحار 10/ 149

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:452

باره بسختى سرزنش كرد، وقتى كه معاويه پس از مراسم حج بخانه عايشه رفت عايشه به او گفت:

- آيا نمى ترسى كه بناگهانى كسى اينجا بر تو حمله برد و ترا بكشد.

معاويه با فريبكارى جواب داد:

- من وارد خانه امينى شده ام.

- آيا از خدا نترسيدى كه حجر و يارانش را كشتى؟ «1»

عايشه هميشه از مصيبت حجر سخن ميگفت و گفتار پيامبر را درباره فضيلت او بزبان مى آورد و مى گفت: از پيغمبر شنيدم كه ميفرمود:

«بزودى در عذراء كسانى كشته ميشوند كه خدا و اهل آسمانها از قتل آنها خشمگين ميشوند» «2».

عايشه مردم كوفه را در اين باره سرزنش ميكرد و مى گفت:

«بخدا سوگند اگر معاويه ميدانست كه مردم كوفه از حجر و يارانش دفاع ميكنند هرگز جرئت نميكرد كه آنها را در كوفه دستگير كند و در شام بكشد ولى پسر هند جگرخوار ميدانست كه غيرت مردم كوفه از بين رفته است بخدا قسم ديگر در جمجمه عرب عزت و دلاورى وفقه باقى نمانده است، خداوند لبيد شاعر را پاداش خير دهد كه ميگفت:

رفتند كسانى كه مردم در پرتوشان زندگى ميكردندو باقى ماندند آنها كه چون پوست سگ جرب هستند

نه سودى دارند و نه اميد خيرى به آنهاست و بر آنها عيب ميگيرد گوينده شان اگر كينه نورزد «3»

______________________________

(1)- طبرى 6/ 56

(2)- البداية و النهاية 8/

55، الاصابه 1/ 314

(3)- استيعاب 1/ 357

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:453

(1)

ج- ربيع بن زياد

ديگر از كسانى كه بمعاويه در اين باره حمله بردند ربيع بن زياد بصرى بود «1» كه از طرف معاويه بر خراسان حكومت ميكرد وقتى كه اين خبر دردناك را شنيد مغزش بجوش آمد و جانش به حسرت افتاد و با اندوهى فراوان گفت:

«پس از اين هميشه مرگ بسراغ عرب خواهد آمد، اگر مردم بحمايت حجر برمى خاستند او هرگز كشته نمى شد ولى مردم بر جاى خود ماندند و خوار شدند».

اگر مردم كوفه در برابر قواى بنى اميه ايستادگى ميكردند و حجر و يارانش را يارى مينمودند هرگز آنها نمى توانستند اين راد مردان آزاد و نيكوكار را بكشند ولى آنها به پستى و خوارى گرائيدند و از جهاد در راه خدا بازايستادند و خوار و بيچاره شدند و بنى اميه هر چه خواستند با آنها كردند و بخوارى و بدبختى شان كشانيدند.

ربيع همچنان دردمند و اندوهناك بود و غمى بزرگ دلش را پاره ميكرد تا روز جمعه رسيد و با مردم نماز جمعه را خواند و بعد بخطبه ايستاد و بمردم گفت:

«اى مردم، من از اين زندگى خسته شدم اكنون دعا مى كنم و شما هم آمين بگوئيد» بعد دست بدعا برداشت و گفت:

______________________________

(1)- ربيع بن زياد بن انس حارثى بصرى از طرف معاويه حاكم خراسان بود و حسن بصرى منشيگرى او را بعهده داشت. او از ابى بن كعب روايت ميكرد و گروهى از او روايت ميكردند و در سال 51 هجرى درگذشت (تهذيب التهذيب 3/ 43 و الاصابه 1/ 491) روزى ربيع بحضور عمر بن خطاب آمد و گفت اى امير المؤمنين بخدا قسم فرمان

اين مردم را كه بعهده گرفتى مسئول همه گرفتاريهاى آنها هستى و اگر گوسفندى در كنار فرات گم شود در روز قيامت از تو بازخواست ميشود عمر از شنيدن اين سخن بگريه افتاد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:454

«بار خدايا اگر ربيع در پيشگاه تو خيرى دارد جانش را بگير و در مرگش شتاب فرما».

خداوند هم دعايش را پذيرفت و هنوز مجلس پايان نيافته بود كه از دنيا رفت «1».

(1)

د- حسن بصرى

حسن بصرى قتل حجر را يكى از چهار جنايت بزرگ معاويه شمرد و درباره حجر دو بار گفت:

«واى بر معاويه كه حجر و يارانش را كشت» «2».

(2)

ه- عبد اللّه بن عمر

وقتى كه عبد اللّه بن عمر خبر قتل حجر را شنيد بسختى سراسيمه شد، اين خبر را به او در بازار مدينه دادند و او مشغول خريد بود تا اين خبر دردناك را شنيد دست از معامله برداشت، بخانه آمد و بسختى و تلخى در مرگ حجر گريست «3».

(3)

و- معاوية بن خديج «4»

خبر دردناك قتل حجر هنگامى به معاوية بن خديج رسيد كه در آفريقا به همراه سپاهيانش سرگرم فتوحات بود و با شنيدن اين خبر به افراد قبيله كنده كه در سپاهش بودند گفت:

«مگر نمى بينيد كه ما بسود قريش مى جنگيم و آنها در برابر

______________________________

(1)- الكامل 3/ 195

(2)- جريان كار او و شرح حالش در فصلهاى گذشته اين كتاب بيان شد.

(3)- اصابه 1/ 314.

(4)- معاوية بن خديج جفنه سكونى يا كندى، او همان كسى است كه بنده شايسته پاكدامن خدا، محمد بن ابى بكر را بفرمان عمرو عاص در مصر شهيد كرد و سه بار در افريقا جنگيد (استيعاب 3/ 389)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:455

ما را مى كشند تا حكومتشان پايدار بماند و آنها بر پسر عموهاى ما ميتازند و آنها را مى كشند.»

قتل حجر يكى از حوادث بزرگى بود كه به اسلام ضربتى بزرگ نواخت و عموم عرب را سوگوار و داغدار ساخت. معاويه خودش هم در عظمت اين جنايت شكى نداشت و هميشه شبح حجر در برابر ديدگانش بهنگام تنهائى ظاهر مى شد و ترسى شديد او را فرا ميگرفت و هنگامى كه در بستر مرگ افتاده بود او را بياد مى آورد و ميگفت:

«واى بر من از قتل حجر» و همچنين مى گفت: «روز محاكمه من درباره قتل ابن الادبر (حجر) بسيار دراز خواهد بود» و اين سخن را سه

بار تكرار ميكرد «1».

بايد هم روز محاكمه معاويه در پيشگاه خداوند درباره قتل حجر و يارانش دراز و هولناك باشد همان شهيدان ارجمندى كه بندگان با ايمان و شايسته خدا بودند و معاويه خونشان را ريخته بود بدون اينكه گناهى كرده باشند و تنها جرمشان بعقيده دستگاه بنى اميه دوستى خاندان پيامبر بود.

در اينجا داستان دردناك شهادت حجر و يارانش پايان مى يابد و اكنون بشرح حال ديگر شهيدان ميپردازيم.

(1)

رشيد هجرى

رشيد هجرى از پيشگامان و چهره هاى روشن رجال اسلام بود و در پارسائى و دانش و برترى شهرتى عظيم داشت. او در مدرسه امير المؤمنين تربيت يافته و دانش فراوانى از آن حضرت كسب كرده بود و امام او را (رشيد البلايا) مى ناميد، دخترش قنو مى گفت: از پدرم شنيدم كه گفت:

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 6/ 156

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:456

امير المؤمنين بمن فرمود، اى رشيد شكيبائيت چگونه خواهد بود وقتى كه زنازاده بنى اميه بدنبالت بفرستد و دستها و پاها و زبانت را ببرد؟

- يا امير المؤمنين سرانجام كارم بهشت خواهد بود؟

- اى رشيد تو در دنيا و آخرت همراه من خواهى بود.

(1) روزى رشيد به همراه امير المؤمنين به يكى از نخلستانهاى كوفه رفت و زير سايه نخلى نشستند و صاحب نخلستان از آن نخل بالا رفت و خرماهاى تازه اى چيد و بحضور آورد و امام و رشيد از آن خرماها تناول كردند رشيد گفت:

- چه قدر خرماى تازه و پاكيزه اى است.

- اما تو بزودى بر شاخه اين درخت بدار آويخته خواهى شد.

رشيد پس از آن به درخت خرما انس گرفت و آن را آب ميداد و در زير سايه اش نماز ميخواند. روزى ديد كه يكى

از شاخه هايش خشك شده و آن را بريده اند دانست كه هنگام مرگش نزديك شده است و ديگر بار كه بسراغ درخت رفت ديد نيمى از تنه درخت افتاده و نهرى از آن براى آبيارى گذرانيده اند و يقين كرد كه مرگ حتمى اش فرا رسيده است، در همين اوقات هولناك بود كه فرزند سميه بدنبالش فرستاد و وقتى حضور يافت به او گفت:

- دوستت از آينده ات چه خبر داد و گفت ما با تو چه مى كنيم؟

- گفت شما دست و پايم را مى بريد و بدارم ميكشيد.

- اما من بخدا قسم بر خلاف پيش بينى او عمل مى كنم و گفت او را رها كنيد.

نگهبانان او را رها كردند تا برود وقتى كه رشيد رفت زياد گفت او را برگردانيد و به رشيد گفت:

راهى بهتر از آنچه رفيقت گفت برايت نمى يابم چون تو هميشه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:457

بر ما ميتازى و اگر زنده بمانى مردم را بر ما ميشورانى و دستور داد دست و پايش را قطع كنند.

(1) مأموران بى سر و پا بفرمان زياد دست و پاى رشيد را بريدند ولى او همچنان بحق سخن مى گفت، زياد از سخنان رشيد بخشم آمد و دستور داد او را حلق آويز كنند، رشيد گفت يك كار ديگر مانده كه انجام دهيد و من آن را بشما ياد ميدهم و منظورش بريدن زبانش بود، پسر سميه فرمان داد تا زبانش را هم قطع كنند و وقتى كه خواستند چنين كنند رشيد گفت بگذاريد حرفى بزنم، به او اجازه دادند، رشيد گفت «مولايم امير المؤمنين براستى درباره ام خبر داد و فرمود كه زبانت را مى برند» و بعد زبانش بدست جلادان فرومايه بريده شد «1».

اين

عابد بزرگوار چه گناهى مرتكب شده بود كه سزاوار چنين عقوبت سختى باشد و چنين جنايت زشتى درباره اش انجام يابد؟

معاويه و پسر سميه ميخواستند با شيعيان على تصفيه حساب كنند و روح تشيع را از بين ببرند.

(2)

عمرو بن حمق خزاعى

عمرو بن حمق مردى آگاه و دين باور و نيرومند و زنده بود و در پارسائى و پرهيزگارى از ياران بزرگ پيامبر بشمار ميرفت روزى پيامبر را به كاسه شيرى سيراب كرد و پيغمبر درباره اش دعا فرمود و گفت: خداوند، بجوانيت بركت دهد، در اثر اين دعا، عمرو هشتاد سال زندگى كرد و موى سفيدى در سر و محاسنش پيدا نشد «2».

______________________________

(1)- سفينة البحار 1/ 522، حافظ ذهبى در تذكره اش مى نويسد كه زياد رشيد هجرى را براى شيعه بودنش كشت و دستور داد زبانش را بريدند و بدارش آويختند.

(2)- الاصابه 2/ 526

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:458

او همچنين از ياران برگزيده امير المؤمنين و اصحاب وفادار و راستينش بود و امام درباره اش چنين دعا كرد «خدايا دلش را به نور تقوى روشن گردان و راه راستت را به او بنما» «1».

امام هميشه به تجليل و بزرگداشت عمرو ميپرداخت و او را بر ديگر يارانش مقدم ميداشت و روزى به او فرمود: «اى كاش در سپاه من صد نفر مانند تو بودند».

(1) رشيد در بيان وفاداريش نسبت به امام چنين عرضه داشت:

«اى امير المؤمنين، بخدا قسم ترا براى دنيا و مقامى كه در پيشگاهت دارم دوست نميدارم بلكه بجهت پنج امتياز بزرگى كه دارى بتو مهر ميورزم، تو نخستين كسى هستى كه ايمان آوردى و پسر عموى پيامبر خدائى و در ميان مهاجر و انصار از همه برتر و بزرگترى،

تو همسر فاطمه دخت پيامبر و پدر ذريه باقيمانده از رسول خدائى، اگر من از كوههاى بلند و استوار بالا روم و از درياهاى مواج و پهناور بگذرم، تا دشمنت را خوار سازم و حجت تو را بيان دارم، از حق فراوانى كه تو بر عهده من ندارى فقط اندكى را بجا آورده ام» «2»

سخنان عمرو، گوياى ايمان راستين و اعتقاد استوار و دوستى خالصانه اش نسبت به امير المؤمنين بود، محبت بى شائبه اى كه خشنودى خدا و سعادت آخرت را در آن ميجست.

چون زياد بحكومت كوفه رسيد و بتعقيب و كشتار بزرگان شيعه پرداخت، عمرو از هراس كشتار بيرحمانه زياد به همراهى رفاعة بن شداد بمدائن گريخت و چندى در آنجا بسر برد و بعد هر دو بجانب موصل فرار كردند و پيش از آنكه بموصل برسند در كوهستانى فرود آمدند تا اندكى بياسايند، خبر به بلتعة بن ابى عبد اللّه كه عامل معاويه بود رسيد و فهميد

______________________________

(1)- سفينة البحار 2/ 360

(2)- تعليقات ص 246

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:459

كه دو مرد در يكى از كوههاى موصل پناه گرفته اند ولى آنها را نمى شناخت و با گروهى از سپاهيانش بسراغ آنها رفت، عمرو در آن وقت بر اثر سمى كه خورده بود بيمار بود و نمى توانست خود را نجات دهد ناگزير همانجا ايستاد و فرار نكرد اما رفاعه كه جوانى نيرومند بود اسبش را جهانيد و به عمرو گفت «ميخواهى كه از تو دفاع كنم؟»

(1) عمرو او را از اين كار بازداشت و گفت:

«دفاع تو سودى براى من ندارد، اگر ميتوانى خودت را نجات بده».

رفاعه بر سپاهيان تاخت آورد و آنها ناچار راه را برايش باز كردند و بعد

بدنبالش شتافتند ولى چون رفاعه تيرانداز ماهرى بود به او دست نيافتند ولى عمرو را به اسارت گرفتند و نام و نشانش را پرسيدند، عمرو از معرفى خود امتناع كرد و به آنها گفت:

«من كسى هستم كه اگر رهايم كنيد براى شما سودمند است و اگر مرا بكشيد زيان مى بينيد».

آنها هر چه پافشارى كردند نتوانستند عمرو را بشناسند و ناچار او را به بند كشيدند و به پيش عبد الرحمن بن عبد اللّه ثقفى حاكم موصل فرستادند، حاكم او را شناخت و فوراً نامه اى بمعاويه نوشت و او را در جريان گذاشت معاويه در پاسخش نوشت:

«عمرو خودش ميداند كه با نيزه اى كه در دست داشته نه ضربه بر عثمان بن عفان نواخته است ما هم نميخواهيم بيش از اين به او تجاوز كنيم، شما هم نه ضربه نيزه همچنانكه بر عثمان نواخته است به او وارد آوريد».

عبد الرحمن، او را بيرون آورد و دستور داد نه ضربه نيزه به او بزنند و عمرو در ضربت نخستين يا دوم جان داد «1» بعد سرش را

______________________________

(1)- تاريخ طبرى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:460

بريدند و براى معاويه بشام فرستادند و معاويه دستور داد تا سر عمرو را در شام و نواحى آن بگردانند و اين نخستين سرى بود كه در اسلام گردانيده شد «1».

(1) معاويه دستور داد تا سر عمرو را براى همسرش كه در زندان بسر ميبرد بفرستند، آنها هم سر بريده را بدامان آمنه دختر شريد، همسر عمرو شهيد انداختند و او از جريان امر تا آن وقت بى خبر بود و چون چشمش بسر بريده شوهرش افتاد چنان سراسيمه شد كه نزديك بود بميرد و با چشمهائى

اشكبار گفت:

«اى واى و اندوه از مظلوميت تو در اين دنياى پست و اين تنگناى دردناكى كه جباران فراهم ساخته اند، شما شوهرم را مدتى دراز از من دور ساختيد و اكنون سر بريده اش را برايم به ارمغان مى آوريد، درود و سلام بر همسرى كه مرا هميشه دوست ميداشت و امروز هم بديدار من آمده تا هرگز از يادش نبرم».

بعد به نگهبانى كه سر را آورده بود گفت: اين سر را بمعاويه بازگردان و پيغام مرا بى كم وكاست به او برسان و بگو خداوند فرزندانت را يتيم كند و زن و بچه ات را از تو دور گرداند و هيچ گاه ترا نيامرزد.

نگهبان به نزد معاويه رفت و گفته هاى آن زن داغديده را برايش بازگو كرد، معاويه خشمگين شد و دستور به احضارش داد وقتى كه او را بحضورش آوردند معاويه به او گفت:

«اى دشمن خدا، تو اين حرفها را درباره من گفته اى؟»

آمنه بدون هيچ ترس و پروائى گفت:

«آرى من گفته ام و هيچ پشيمان نيستم و پوزشى نمى خواهم

______________________________

(1)- استيعاب 2/ 517

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:461

و انكار نمى كنم، بجانم سوگند كه من در دعا كوشيدم و اين كوشش سودى برايم خواهد داشت و خداوند كه حق محض است بندگانش را مراقب است و هرگز كيفر تو بمن زيانى نميرساند ولى عقوبت و خشم خداوند در انتظار تو است».

(1) اياس بن حسل براى تقرب بمعاويه گفت:

«يا امير المؤمنين اين زن را بكش زيرا شوهرش از او سزاوارتر بكشتن نبود».

بانوى مبارز در پاسخ آن مرد چاپلوس گفت:

«مرگ بر تو باد كه لبهايت بين ريش و سبيلت مثل قورباغه اى مى جنبد، تو ميگوئى كه مرا مثل همسرم بكشند تو با اين سخن كه ميگوئى

مرد جبارى و نمى توانى فرد شايسته كارى باشى».

معاويه خنديد و به نرمى خاصى كه مخصوص فريبكاريش بود گفت:

«اى زن، خدايت خير دهد برو كه آزادى، ولى نشنوم كه چيزى درباره شام بگوئى».

آمنه گفت: (من نميتوانم از اينجا بروم و درباره شام و مظالمى كه در اينجا بر من رفته است سخنى نگويم من هرگز شام را دوست نميدارم و دوستى در اينجا نيافته ام، اينجا وطن من نيست و هرگز نميخواهم كه در اينجا بمانم در اينجا كار دين دشوار است و چشمم هرگز روشن نشد و نميخواهم هيچ گاه بشام بازگردم و هرگز بتعريف اين سامان نخواهم پرداخت.

سخن آمنه بر معاويه گران آمد و با دست اشاره كرد كه از حضورش بيرون برود، آمنه بيرون رفت و گفت، از معاويه در شگفتم كه زبانش را از سخن بازميدارد و با انگشتش اشاره ميكند كه بيرون بروم ولى بخدا قسم كه همسرم عمرو با او با سخن استوارى كه از ضربه هاى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:462

آهنين دردناكتر بود معارضه ميكرد و اكنون هم من مگر دختر شريد نيستم» و بعد از اين بيان كوبنده از دستگاه معاويه بيرون رفت. «1»

(1) قتل عمرو براى اسلام از حوادث بزرگ و دردناكى بود زيرا او از ياران راستين پيغمبر بود و معاويه بريختن خون او تعمد داشت تا با فرمان خداوند مخالفت ورزد و حرمت خون مسلمانان را رعايت نكند كينه سوزان و پرجوش معاويه به قتل عمرو فرو ننشست بلكه دستور داد تا سرش را در شهرهاى اسلامى بگردانند و بعد بدامان همسر داغديده اش بيندازند، بحدى كه نزديك بود آن بانوى مبارز از شدت اضطراب جان دهد. امام حسين (ع)

از قتل عمرو بشدت اندوهگين شد و نامه اى از مدينه بمعاويه نوشت و اين جنايت بزرگ را زشت شمرد و طى آن فرمود:

«آيا تو قاتل عمرو بن حمق صحابى پيامبر نيستى آن بنده شايسته اى كه در عبادت خداوند، پيكرش ناتوان و لاغر و چهره اش زرد شده بود تو او را پس از امانى كه به او دادى كشتى، و چنان از طرف خدا به او وعده امان دادى كه اگر بمرغان هوا ميدادى از كوهستانها بسويت مى آمدند و بعد ناجوانمردانه خونش را ريختى و بخداوند گستاخى كردى و پيمانت را در هم شكستى» «2».

امام طى اين نامه بفضائل عمرو اشاره كرد و فرمود كه او از ياران پيامبر بوده و پيكرش در عبادت خدا لاغر و ناتوان شده است و همچنين يادآورى فرمود كه معاويه به او امان داد و پيمانهاى محكمى بست كه هرگز به عمرو جسارتى نورزد و حياتش را محترم شمارد ولى پس از آنكه بر او دست يافت به عهدش وفا نكرد و فرمان داد تا او را شهيد كنند.

______________________________

(1)- اعلام النساء 1/ 4

(2)- تعليقات ص 246

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:463

(1)

اوفى بن حصن

اوفى بن حصن از مخالفان سرسخت سياست بنى اميه بود كه بى پروا به اعمال ناشايست آنها اعتراض ميكرد و در اجتماعات مردم كوفه به آشكارائى سخن ميگفت و مردم را بر ضد امويان برمى انگيخت.

وقتى گزارش كار او به زياد رسيد فرمان داد تا او را بياورند، اوفى پنهان شد و زياد گروهى را براى دستگيريش اعزام داشت ولى اوفى شخصاً به پيش زياد رفت، زياد باور نكرد كه اوفى بپاى خود آمده باشد و از اطرافيانش پرسيد:

- اين مرد كيست؟

-

اوفى بن حصن.

- او را پيش بياوريد.

اوفى را بحضورش آوردند زياد بخشم آمد و گفت «خائنى با پاهاى خودش به پيش ما آمد» و بعد به او گفت:

- نظرت درباره عثمان چيست؟

- پيامبر دو دختر خود را به همسرى او داد.

- درباره معاويه چه ميگوئى؟

- پول ميدهد و بردبارى ميكند.

- درباره من چه ميگوئى؟

- شنيدم كه در بصره گفته اى تندرست را بجاى بيمار و آمده را بجاى رفته ميگيرى.

- بله من اين حرف را گفته ام.

- بخطا رفته اى و اشتباه كور و جاهلانه اى را مرتكب شده اى.

زياد دستور داد تا او را كشتند، اعتراضات شديد اوفى به سياست سياه زياد در چنان هنگامه خطرناكى از وظايف بزرگى بود كه آن مرد شجاع به اجراى آن پرداخت و از مجاهدات ارزنده اى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:464

بود كه پيامبر به آن توجه داشت و ميفرمود: «بزرگترين جهاد، سخن حق گفتن در برابر حاكم ستمكار است و برترين شهيدان حمزة بن عبد المطلب است و كسى كه در برابر حكومت ستمگرى سخن بحق گويد و بفرمان او كشته شود «1»».

(1)

جويرية بن مسهر عبدى

او از ياران وفادار امير المؤمنين بود كه از حضرتش نقل حديث ميكرد و در نزد امام از نزديكان و برگزيدگان بود چنانكه روزى امام به او فرمود: اى جويريه بنزد من آى كه هرگاه ترا مى بينم شيفته ات مى شوم و بعد بعضى اسرار امامت را به او آموخت و فرمود:

«اى جويريه مادام كه دوست ما بما مهر ميورزد او را دوست بدار و چون بما كينه ورزيد او را دشمن بدار و هر كس با ما دشمن است دشمنش باش و چون ما را دوست داشت با او دوستى كن» «2».

روزى

جوير بخانه على (ع) آمد و آن حضرت را خفته يافت، بشوخى گفت:

اى خفته بيدار شو وگرنه ضربتى بر سرت فرود آورم كه محاسنت رنگين شود.

امير المؤمنين تبسم كرد و جويريه را از سرنوشتى كه بدست فرمانروايان ستمكار بسراغش خواهد آمد آگاهش كرد و فرمود:

«اى جويريه ترا از سرانجام كارت آگاه ميكنم، بخدائى كه جانم در دست اوست مردى زشتخوى و زناكار ترا دستگير مى كند و دست و پايت را ميبرد و بر شاخه كوتاه نخلى بدارت مى آويزد».

روزگارى نگذشت كه زياد جويريه را جلب كرد و دستور داد

______________________________

(1)- نصايح ص 60

(2)- ابن ابى الحديد و نزديك بهمين مضمون در تعليقات ص 366 آمده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:465

دست و پايش را بريدند و بر شاخه درختى بدارش آويختند «1» و هشام بن محمد سائب كتابى درباره فاجعه شهادت جويريه و ميثم تمار نوشته است «2».

(1)

عبد اللّه بن يحيى حضرمى

عبد اللّه حضرمى از دوستان امير المؤمنين و اصحاب خاص آن حضرت و جزء نگهبانان خميس بود «3» كه امام در جنگ جمل به او فرمود: «اى عبد اللّه ترا بشارت ميدهم كه تو و پدرت جزء سربازان خميس هستيد و رسول خدا بمن خبر داد كه عبد اللّه و پدرش بحق جزء سپاهيان خميس هستند». «4»

وقتى كه امير المؤمنين (ع) شهادت يافت، اندوهى سخت بر جان عبد اللّه چنگ انداخت و از كوفه بيرون رفت و صومعه اى براى عبادت بنا كرد كه خودش و يارانش در آن به پرستش خدا مى پرداختند.

وقتى كه معاويه به اندوه و گريه آنها از شهادت على (ع) آگهى يافت آنها را احضار كرد و چون آنها را بحضورش آوردند فرمان داد تا همگى را

كشتند.

اين مردان نيك و شايسته در پناه خدايند، مردانى كه خونشان ريخته و پيكرشان پاره پاره شد، آنها گناهى نكرده و جرمى در اسلام مرتكب نشده بودند بلكه بدستور پيامبر خدا كه اجرايش بر همه مسلمانان واجب است، امير المؤمنين را دوست ميداشتند.

معاويه در كين خواهى شيعيان على (ع) بكشتار بزرگانشان اكتفا نكرد بلكه جنايات بزرگ ديگرى نيز مرتكب شد كه اينك بشرح آن ميپردازيم:

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد.

(2)- تعليقات ص 366

(3)- خميس يكى از نامهاى سپاه است زيرا سپاه به پنج قسمت مقدمه، ميمنه، ميسره، قلب و ساقه تقسيم مى شد و گفته اند چون خمس غنائم به آنها ميرسيد به اين نام معروف شدند، بعضى مورخين نوشته اند كه اصحاب خميس معروف به عدالت و اعتماد بودند چنانكه شهادت يكى از آنها شهادت دو نفر حساب مى شد.

(4)- تعليقات ص 214

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:467

جنايات ديگر

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:469

(1)

ويرانى خانه شيعيان

معاويه بسختى ميكوشيد تا شيعيان على (ع) را در هم كوبد و بدين جهت بكارگزارانش در همه جا دستور داد كه خانه هاى شيعيان را ويران كنند و مأموران فرومايه او هم خانه شيعيان را همه جا ويران ميكردند و آنها را بدون هيچ پناهگاهى بهمه جا پراكنده و آواره مى ساختند و همه اين كوششها براى آن بود كه شايد بتواند تشيع را نابود كند و مهر و ولاى خاندان پيامبر را از دلها بردارد «1».

(2)

نپذيرفتن شهادت شيعيان

معاويه آنچه در امكان داشت براى شكست و خوارى شيعيان و منكوب كردن آنها بكار ميبرد چنانكه طى بخشنامه اى بهمه فرمانداران و كارگزارانش اعلام داشت كه هيچ يك از شيعيان امير المؤمنين (ع) و خاندانش نبايستى براى شهادت در محاكم قضائى حاضر شوند، عمال معاويه فرمانش را اجرا كردند و شهادت شيعيان را با آنكه مردانى راستگو و قابل اعتماد بودند نمى پذيرفتند «2».

(3)

وحشت و زندان

اشاره

معاويه ترس و تهديد را در نفوس شيعه گسترش ميداد و بعضى

______________________________

(1)- اعيان الشيعة 4/ 46

(2)- شرح ابن ابى الحديد 3/ 15، ذخيرة الدارين ص 19

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:470

را براى هميشه در زندانها جاى ميداد تا بالاخره جان ميدادند و گروهى را چنان بهراس مى انداخت كه وطن خود را ترك مى گفتند و در بيابانها از شدت وحشت و خوف متوارى مى شدند و اكثر آنها بدست مأمورين گرفتار مى شدند و آنها را بزنجير مى كشيدند و به پيش معاويه ميبردند و معاويه به تحقير و اهانت آنها ميپرداخت و شخصيت آنان را در هم مى شكست و ما نام بعضى از رادمردان اسير را كه گرفتار ستم و نابكارى معاويه شدند در اينجا مى آوريم:

(1)

1- محمد بن ابى حذيفه

او در پيشاپيش مسلمانان معتمد و مردان نيك و شايسته اسلامى قرار داشت كه مردم را به نيكى واميداشت و از بدى و زشتى نهى ميكرد چنانكه امير المؤمنين فرمود (محمدها از عصيان خداوند بدورند) و او را هم در عداد آنها بشمار آورد. وقتى كه على (ع) بشهادت رسيد و معاويه حكومت يافت تصميم به قتل محمد گرفت ولى بعد نظرش برگشت و دستور داد او را بزندان اندازند.

محمد مدتى دراز در سياهچال زندان باقى ماند تا اين كه معاويه روزى بياد او افتاد و به يارانش گفت «بهتر نيست كه بدنبال محمد بن ابى حذيفه بفرستيم و خوارش شماريم و بگمراهيش آگهى دهيم و بگوئيم كه به على (ع) دشنام دهد؟» گفتند چرا، معاويه دستور داد تا او را آوردند و وقتى كه در برابرش ايستاد معاويه به او گفت:

«اى محمد آيا هنوز آن وقت فرا نرسيده كه چشمانت را باز

كنى و بفهمى كه در دوستى على بن أبي طالب بگمراهى افتاده اى و عثمان به ستم كشته شد و عائشه و طلحه و زبير بخونخواهى عثمان برخاستند و على در قتل عثمان مردم را تحريك ميكرد و ما بخونخواهى او برخاستيم؟»

محمد گفت تو خودت ميدانى كه من از خويشان نزديك

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:471

تو هستم و ترا خوب مى شناسم.

(1) معاويه گفت چرا، محمد بگفتارش چنين ادامه داد:

«سوگند بخدائى كه جز او خدائى نيست من كسى را جز تو و آن كس كه ترا حكومت داد در قتل عثمان و تحريك مردم بر ضد او شريك نمى دانم، مهاجرين و انصار هميشه از او ميخواستند كه ترا از حكومت شام بركنار كند ولى او چنين كارى را نكرد بالاخره همانطور كه ميدانى با او رفتار كردند، بخدا قسم از آغاز تا سرانجام كسى در قتل عثمان جز عائشه و طلحه و زبير شركت نداشت و آنها كسانى بودند كه نخست عثمان را بزرگ مى شمردند و بعد مردم را بكشتن او برانگيختند و در آن كار، عبد الرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمار ياسر و همه انصار شركت داشتند» معاويه بشدت برافروخته شد و با خشم گفت:

«كه ميگوئى چنين بوده؟»

محمد گفت:

«بلى بخدا قسم و من گواهى ميدهم از هنگامى كه ترا در جاهليت مى شناختم و بعد كه اسلام آوردى خوى و عقيده و عملت تغيير نكرد و اسلام نه كم و نه زياد چيزى بر تو نيفزود و دليلش اين است كه مرا بدوستى على (ع) سرزنش مى كنى كسانى در التزام على (ع) به جنگ آمدند كه شب زنده دار و روزه گير بودند و از مهاجرين و انصار

راستين و با ايمان بودند ولى همراهيان و سپاهيان ترا فرزندان منافقان و رانده شدگان و بندگان تشكيل ميدادند، كسانى كه تو آنها را در دينشان فريب دادى و آنها هم ترا بدنيايت فريفتند. بخدا قسم اى معاويه بر تو پنهان نيست كه چه كرده اى و آنها هم ميدانند كه چه كرده اند، آنها خشم خدا را در راه اطاعت تو بجان خريدند، بخدا قسم من هميشه على (ع) را براى خدا و پيامبرش دوست ميدارم و در

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:472

راه خدا و رسولش تا زنده هستم با تو دشمنى ميكنم».

(1) معاويه سراسيمه شد و گفت بازهم با وجود زندانى شدنت در گمراهيت باقى هستى و فرمان داد تا او را بزندان بازگردانند و محمد مدتى دراز در زندان ماند و بالاخره از دنيا رفت «1».

محمد فرشته مرگ را در تاريكى زندان ديدار كرد زيرا به كردار ناشايست معاويه رضايت نداد و اعمال ناروايش را نپذيرفت و سرنوشت ديگر آزاد مردان و پرخاشگران عظيم القدر اسلامى هم كه حكومت معاويه را محكوم ميكردند نيز چنين بود و آنها هم شديدترين سختى ها را در ظلمت زندان تحمل ميكردند.

(2)

2- عبد اللّه بن هاشم مرقال

يكى از بزرگان و نامداران شيعه كه مورد تعقيب معاويه قرار گرفت، سردار جوانمرد و نمونه عبد اللّه بن هاشم بود كه معاويه خشمى شديد از او بدل داشت زيرا دوستى و اخلاص او را نسبت به امير المؤمنين ميدانست و همچنين از پدرش هاشم در جريان جنگ صفين كينه اى فراوان بدل داشت، صفين همان نبرد جاودانه اى كه معاويه را چنان به وحشت و هراس افكند كه تصميم بفرار داشت.

معاويه براى انتقامجوئى و شفاى دل زخم خورده اش نامه اى به

زياد حاكم كوفه نوشت و از او خواست كه عبد اللّه را بگيرد و دست بسته بسويش بفرستد. متن نامه چنين بود:

«اما بعد، عبد اللّه بن هاشم را دستگير كن و دستش را محكم بر گردنش ببند و بحضور من روانه اش كن» نامه كه به زياد رسيد دستور داد عبد اللّه را دستگير كنند ولى او فرار كرده و پنهان شده بود.

مرد فرومايه اى براى تقرب معاويه بشام رفت و به او خبر داد

______________________________

(1)- رجال كشى ص 47

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:473

كه عبد اللّه در خانه زنى مخزومى پناهنده شده است و معاويه به زياد چنين نوشت:

(1) «اما بعد نامه ام كه بتو رسيد به قبيله بنى مخزوم يورش آور و آنجا را خانه بخانه تفتيش كن تا بخانه آن زن مخزومى برسى و عبد اللّه بن هاشم را از آنجا بيرون بياور و سرش را بتراش و جامه اى خشن به او بپوشان و بر شترى بدون جهاز و سايه بان سوارش كن و به پيش من بفرست».

زياد قبيله بنى مخزوم را بازرسى كرد و عبد اللّه را دستگير ساخت و همچنانكه معاويه دستور داده بود او را با خوارى و سختى به شام فرستاد، وقتى كه عبد اللّه به دمشق رسيد روز جمعه بود و در آن روز معاويه به بزرگان قريش و عراق بار داده بود، چون عبد اللّه را آوردند معاويه او را شناخت ولى عمرو عاص او را نشناخت معاويه متوجه پسر عاص شد و گفت:

«اى ابا عبد للّه، آيا اين جوان را مى شناسى؟» عمرو گفت نه.

معاويه گفت اين كسى است كه پدرش در صفين اين شعر را مى سرود:

من جان بيمارم را بفروختم كه مرا

بسيار نه كم سرزنش ميكرد

مرد يك چشم براى قومش احترام ميجويدچندان زنده مانده كه خسته شده

ناچار يا ميكشد يا كشته ميشودمن با نيزه خونش را مى ريزم

نعمت رفته بنزد من بى ارزش است

پسر عاص از جا پريد و اين شعر را بمناسبت خواند:

گاه بر زباله ها سبزه مى رويداما كينه دلها همچنان پايدار است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:474

(1) عمرو عاص، پايمرديهاى پدر عبد اللّه را در جنگ صفين بياد معاويه آورد و گفت:

«اى امير المؤمنين، اين مرد فريبكار و خطرناك را رها مكن، پس رگهاى گردنش را قطع كن و بر شانه اش بينداز و نگذار به عراق بازگردد زيرا او دست از نفاق برنمى دارد، اينها از گروه فريبكاران و تفرقه اندازان و از حزب شيطان در موقع هيجانند، او هنوز آرزوهائى دارد كه ميخواهد به آن برسد و نقشه اى دارد كه باز سركشى كند و دار و دسته اش ياريش مى كنند و پاداش بدى را بايد با بدى داد».

عبد اللّه چون شير خشمگين به او روى آورد و بدون واهمه او را آماج تير سخن ساخت و گفت:

«اى عمرو، اگر كشته شوم مردى هستم كه قومش او را تسليم كرده اند و روز مرگش فرا رسيده است، آيا چنين كسى مثل تو است كه از جنگ مى گريختى و ما ترا به مبارزه ميخوانديم و تو از ترس بگودالها و جويها و سنگ پاره ها پناه ميبردى و همچون كنيزان سياه و گوسفندان ناتوان از خود قدرت دفاع نداشتى؟»

پسر عاص بشدت برافروخت و ديد چاره اى جز تهديد ندارد بناچار گفت:

«اما بخدا قسم اكنون در ميان دندانهاى شير جا گرفته اى و گروهى فراوان فرايت گرفته اند و گمان نمى كنم كه از چنگال امير المؤمنين رهائى يابى».

عبد

اللّه بدون آنكه اعتنائى باين تهديد كند در پاسخش گفت:

«اما بخدا قسم، اى پسر عاص، تو بهنگام آسايش و امنيت، شادمان و بازيگرى ولى در روز جنگ از هر كس ترسوترى، چون بمقامى برسى ستمكارى و در روياروئى با دشمن بسختى ميترسى، تو همچون چوب واژگونه اى هستى كه در بين خارهاى تيز وارونه ميروئى نه رشدى دارى و نه اميدى بتو ميتوان داشت آيا وضع و حالت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:475

اينگونه نيست وقتى كه دلاورانى با ايمان ترا فراگيرند كه هرگز بر كودكان ستم نكنند و بر بزرگان نتازند، بازوانى نيرومند و زبانهائى تيز دارند، كجى ها را راست مى كنند و دشواريها را مى برند و كمى ها را بسيار مى كنند و دردمندان را شفا مى بخشند و خوارها را عزيز مى كنند؟»

(1) پس عاص توانائى پاسخ به عبد اللّه را نداشت و ناگزير به گذشته او نظرى انداخت شايد بتواند عيبى بر او بگيرد و ننگى بر او بنشاند و چون چنين چيزى نيافت ناچار بدروغ و بهتان پرداخت و گفت:

«اما بخدا قسم كه من پدرت را در روز صفين ديدم كه از شدت ترس اندامش ميلرزيد و نهادش ميگداخت و پشتش بلرزه افتاده بود».

عبد اللّه دروغ و بهتان او را تكذيب كرد و گفت:

«اى عمرو، ما ترا و سخنانت را از ديرباز آزموده و دانسته ايم كه زبانى دروغ پرداز و حيله ساز دارى، تو در شام با گروهى همدمى كه ترا نمى شناسند و با سپاهيانى همراهى كه از ناتوانيت آگهى ندارند، اگر بخواهى با غير مردم شام سخن بگوئى نابخرديت آشكار ميشود و زبانت بلكنت مى افتد و پاهايت چنان ميلرزد كه گوئى بارى سنگين بر دوش دارى».

معاويه گفتارشان را قطع

كرد و گفت خاموش شويد و بعد دستور داد تا عبد اللّه را آزاد كنند، پسر عاص از عفو عبد اللّه ناراحت شد و معاويه را بكشتن عبد اللّه تحريك كرد و جنگاورى پدر عبد اللّه را در جنگ صفين بياد معاويه آورد و اين اشعار را برايش خواند:

من از روى دورانديشى پيشنهادى كردم و نپذيرفتى كشتن پسر هاشم براى تو موفقيت است

اى معاويه، آيا پدرش كسى نيست كه على را در روز بريدن سرها يارى ميكرد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:476 از جنگ بازنايستاد تا از خونهاى ما روان كرددر جنگ صفين همچون درياهاى پرموج

اينهم پسر اوست و فرزند مانند پدر است و نزديك است كه دندان پشيمان را بشكنى (1) عبد اللّه هم در پاسخ او اين شعر را سرود:

اى معاويه، عمرو مردى است كه نميخواهدكينه اى كه در سينه دارد بخواب رود

اى پسر هند او كشتن مرا ميخواهد و هماناانديشه او همچون روش پادشاهان عجم است

ولى آنها اسيران خود را نمى كشتندوقتى كه پيمانهايشان بسلامت بسته مى شد

در صفين از سوى ما ضربه كوبنده اى بر تو از هاشم و پسر هاشم وارد شد

هر چه بود گذشت و آنچه كه گذشت و جريان يافت بمانند خوابهاى گذشته است

اگر اكنون ببخشى از نزديكان خود گذشته اى و اگر بكشى خونم را حلال دانسته اى معاويه هم در پاسخ اين شعر را خواند:

من عفو را از بزرگان قريش مى بينم وسيله اى براى تقرب بخدا در روز سخت قيامت است

و من نميخواهم قتل دشمنانه پسر هاشم رابراى خونخواهى نياكانم تلافى كنم

بلكه وقتى كه گناهش آشكار شد عفو لازم است در برابر لغزشهائى كه پدرانش نشان داده اند

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:477 پدرش در جنگ صفين شعله آتشى بودكه بر ما

زبانه زد ما هم نيزه هاى تيز را بر او افكنديم «1» معاويه، عبد اللّه را در ترس و هراس نگه داشت در صورتى كه او گناهى جز دوستى امير المؤمنين (ع) نداشت و چنين محبتى را پسر هند از بزرگترين گناهان ميدانست و بعضى تواريخ تصريح كرده اند كه معاويه عبد اللّه را نبخشيد و او را در تاريكى زندان بحبس انداخت.

(1)

3- عبد اللّه بن خليفه طائى

عبد اللّه به دوستى و اخلاص نسبت به امير المؤمنين (ع) شهرت داشت، او وقتى كه امام عازم بصره بود بحضورش رسيد و به امام عرضه داشت:

«سپاس خدائى را كه حق را به اهلش بازگردانيد و در جايگاهش قرار داد و اگر گروهى از اين پيروزى ناراحتند بخدا قسم كه با محمد (ص) به ستيز پرداخته و بجنگ پيامبر برخاسته اند، خداوند هم فريبشان را بخودشان بازميگرداند و به گرفتاريهاى سوء دچارشان مى سازد، بخدا قسم كه همراهت همه جا مى جنگم تا حق پيامبر را نگهبانى كنم» «2».

سخنان عبد اللّه، دليل روشنى بر آگاهى دينى و پاكى روح او بود كه درست مى انديشيد و ايمانى استوار و عقلى سليم داشت و در نزد امام منزلتى خاص را حائز بود و امام در كارهاى بزرگ با او مشورت ميفرمود «3».

در فاجعه قتل حجر، عبد اللّه از ياران وفادار او و مخالفان سياست بنى اميه و همگام انقلاب بر ضد آنها بود، پس از آنكه زياد، حجر و يارانش را دستگير كرد بمأمورينش دستور داد تا عبد اللّه را نيز

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 312- 314 و شرح ابن ابى الحديد

(2)- فوائد، چاپ شده در حاشيه تعليقات ص 202

(3)- همان مأخذ

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:478

بگيرند و بياورند، آنها بدنبال

عبد اللّه رفتند و جايش را پيدا كردند ولى عبد اللّه با آنها بمبارزه برخاست و پس از درگيرى طرفين، عبد اللّه نتوانست از چنگ آنها نجات يابد و مأمورين او را گرفتند، خواهر عبد اللّه بسوى خويشان و بستگانش شتافت و آنها را به نجات برادرش برانگيخت و گفت:

«اى گروه طى آيا نيزه نيرومند و زبان گوياتان عبد اللّه را تسليم دشمن مى كند؟»

(1) قبيله طى بهيجان آمدند و با مأمورين زياد بمبارزه برخاستند و با حمله اى سخت عبد اللّه را از چنگشان ربودند. مأمورين به پيش زياد آمدند و ماجرا را برايش گفتند، زياد بدنبال پيشواى قبيله طى، عدى بن حاتم فرستاد و به او گفت «عبد اللّه خليفه را به نزد من بياور».

پس از گفتگوئى كه بين آنها درگرفت، عدى بزبان آزادگان به زياد گفت:

«نه بخدا قسم، هرگز او را نمى آورم، ميخواهى پسر عمويم را بياورم كه او را بكشى؟ بخدا قسم اگر او زير پاهايم باشد، هرگز پاهايم را برنمى دارم».

زياد خشمگين شد و دستور داد پسر حاتم را بزندان انداختند، ولى هر چه يمانى و ربعى در كوفه بودند به پيش زياد آمدند و امتيازات و فضائل عدى را برايش گفتند و او را از شأن و شرف آن بزرگمرد آگهى دادند، زياد بناچار دستور داد تا عدى را آزاد ساختند ولى با او شرط كرد كه پسر عمويش از كوفه خارج شود و عدى اين شرط را پذيرفت و به عبد اللّه دستور داد كه از كوفه بيرون برود و در جبلين اقامت كند، عبد اللّه از كوفه بيرون رفت ولى آوارگى و دورى از خاندانش غمى بزرگ بجانش ريخت و

پس از تبعيدش قصيده پرشورى در سوك حجر و يارانش براى عدى فرستاد كه اندوه بزرگش را در آن مصيبت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:479

جانكاه بازگو ميكند:

حجر در آن سرزمين رحمت خدا را يافت و خداوند از او خشنود و پوزش پذير بود

هميشه بارانى نرم و پيوسته مى باردبر قبر حجر و ندا مى شود كه برخيزد

پس اى حجر اى آنكه خون سپاه دشمن را ميريختى و بر حاكم جنگنده كه ستم ميكرد مى تاختى

بعد از تو كيست كه حق گويد و آن را بگستردبا پرهيزگارى، و سخن باطل را تغيير دهد

تو برادر اسلامى خوبى بودى و من ميخواهم كه هميشه در بهشت جاودان بمانى

تو در جنگ، حق شمشير را ادا ميكردى و نيكى را مى شناختى و بدى را زشت مى شمردى (1) در اينجا عبد اللّه ضمن اشعارى ديگر از ماتم حجر سخن مى گويد و امتيازات و ارزندگيهايش را بيان ميدارد و بر شهادت دردناكش ميگريد و در پايان قصيده اش از سختى تبعيد و دورى ياران و اندوه بزرگى كه جانش را در هم مى كوبد چنين حكايت ميكند:

من اكنون بكوههاى طى پناه برده ام آواره ام و اگر خداى بخواهد بازميگردم

دشمنم ستمگرانه مرا تبعيد و دور كردمن خشنودم به آنچه خدا ميخواهد و تقدير ميكند

قوم من مرا بدون هيچ گناهى تسليم كردندگويا من هيچ قبيله و خويشاوندى نداشتم طبرى و ابن اثير بقيه قصيده را در كتابهاى خود آورده اند كه گوياى اندوه سخت و تأثر عميق اوست.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:480

عبد اللّه همچنان آواره بسر ميبرد تا اينكه پيش از مرگ زياد در جبلين كه تبعيدگاهش بود درگذشت «1».

(1)

4- صعصعة بن صوحان

صعصعه از بزرگان و سخنوران نامى عرب و خطيبان و گويندگان ديندار و پرفضيلت روزگارش بود. او در

سنين كودكى بزمان پيامبر اسلام آورد و بحقائق و معارف اسلامى آگهى كامل داشت، چنانكه در خلافت عمر، روزى بر او وارد شد، عمر غنائمى را كه بمدينه رسيده بود و به يك مليون درهم بالغ مى شد بين مسلمانان تقسيم كرد و مقدارى از آن باقى ماند و درباره اموال باقى مانده بين اصحاب اختلاف شد، عمر بسخن ايستاد و گفت:

«اى مردم، پس از پرداخت حقوق همگان مقدارى از اين اموال باقى مانده است درباره آن چه ميگوئيد؟»

صعصعه از اينكه چنين مسأله ساده اى را خليفه نمى داند تعجب كرد و گفت:

«اى خليفه، تو درباره چيزى كه قرآن تكليف آن را تعيين كرده با مردم مشورت مى كنى؟ قرآن در اين باره بصراحت سخن گفته و مورد مصرف غنائم را تعيين كرده تو هم اين اموال را در همان راه مصرف كن».

عمر رأى صعصعه را تحسين كرد و به او گفت راست گفتى، تو از منى و من از تو و بقيه اموال را در راهش مصرف كرد «2».

صعصعه از ياران برگزيده امير المؤمنين و همراهان هميشگى بود چنانكه امام صادق درباره اش فرمود «در بين ياران امير المؤمنين (ع) هيچ كس به اندازه صعصعه و يارانش حق على (ع) را نمى شناخت» «3».

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 6/ 57، كامل 3/ 314

(2)- استيعاب 2/ 189

(3)- تعليقات ص 183

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:481

(1) وقتى صعصعه بيمار شد على (ع) به عيادتش رفت و به او فرمود:

- اى صعصعه مبادا عيادت من را وسيله اى براى تفاخر بر قومت قرار دهى.

- درست است ولى من بخدا قسم چنين توفيقى را منت و فضل خداوند براى خود ميدانم.

- بطورى كه مى دانم تو مردى كم هزينه و مردم دوستى.

-

و تو بخدا قسم اى امير المؤمنين، خدا را بخوبى مى شناسى و به بندگانش مهر ميورزى «1».

درست انديشى و زبان آورى صعصعه موجب شد كه امام او را در كارهاى مهم خلافت به رسالت ميفرستاد چنانكه او را به همراه نامه اى به نزد معاويه اعزام داشت، وقتى كه او به پيش معاويه رفت، معاويه براى نشان دادن شخصيت و قدرت عمل خود به صعصعه گفت:

«زمين از خداست و من جانشين خدا در روى زمينم پس هر چه از مال خدا بردارم مال خود من است و هر چه را كه واگذارم اختيار دارم.»

صعصعه از اين سخن ناهنجار برآشفت و در پاسخش اين شعر را خواند:

اى معاويه خواستار چيزى باش كه از روى نادانى و گناه نباشد معاويه ناراحت شد و با اعتراض گفت:

- سخن گفتن را از كسى آموخته اى؟

- دانش از آموزش بدست مى آيد و كسى كه نياموزد نداند.

- اگر تلخى مرگ را بتو بچشانم چه ميكنى؟

- اين كار بدست تو نيست بلكه بدست كسى است كه چون

______________________________

(1)- تعليقات

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:482

اجلى فرا رسد آن را به تأخير نمى اندازد.

(1)- چه كسى ميتواند بين من و تو قرار گيرد و مرا از كشتن تو بازدارد.

- همان كس كه بين مردم و دلهايشان قرار ميگيرد.

- درونت از سخن پر شده مثل شكم شترى كه پر از جو باشد.

- شكم كسى گشاد است كه هر چه ميخورد سير نمى شود و هرگز خواهشهايش پايان نمى يابد «1».

اين گفتار تند و صريح، گواه روشنى بر قوت قلب صعصعه است كه هرگز هراسى بدل نداشت و بحق سخن مى گفت و گفتار معاويه را مردانه رد ميكرد و بدون اينكه از نيروى جابرانه اش بترسد، بخوارى

و تحقيرش مى كشيد.

وقتى كه معاويه بحكومت رسيد، روزى بخطبه ايستاد ولى صعصعه هم در برابرش بپاى خاست و به هر جمله از گفتارش پاسخى صريح داد كه به اين شرح آمده است:

معاويه گفت:

- اگر همه مردم فرزندان ابو سفيان بودند همگى شان زيركى و درايت داشتند.

- همه مردم فرزند آدمند كه از ابو سفيان بهتر بود ولى در ميان آنها هم احمق پيدا ميشود و هم زيرك.

- سرزمين ما به محشر نزديك است.

- قيامت از مؤمن دور و به كافر نزديك نيست.

- سرزمين ما ناحيه اى مقدس است.

- زمين را چيزى پاكيزه يا آلوده نمى كند بلكه اعمال است كه بسر زمينها تقدس مى بخشد.

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 342

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:483

(1)- اى بندگان خدا، پروردگارتان را دوست بداريد و به خلفاء او پناه ببريد.

- چگونه بتو پناه ببرند، تو سنت خدا را تعطيل كردى و پيمانها را شكستى، چنانكه اكنون جامعه در گودالى سياه و بويناك فرو افتاده و ناگواريها بر آن ميتازد و ميثاقها در هم شكسته ميشود.

معاويه بخشم آمد و فرياد زد:

- اى صعصعه اگر بر زمين بيفتى بهتر است كه انديشه سست و ناتوانيت را ابراز كنى، اگر ميتوانى حسن بن على (ع) را متعرض شو كه قصد دارم بدنبالش بفرستم.

- بخدا قسم، نياكان آنها از شما بزرگوارترند و آنها حدود خدا را بهتر از شما زنده ميدارند و به پيمان خود وفادارترند و اگر بدنبالش بفرستى او را در انديشه اش استوار و در كارش محكم و در بزرگواريش نجيب مى يابى او به تيزى زبانش ترا ميگزد و چنانت مى كوبد كه توانائى انكار نخواهى داشت.

سخن صعصعه، معاويه را بى تاب كرد و با تهديدى شديد گفت:

-

ترا از جايگاه آسايشت برمى كنم و در سرزمينها آواره ات مى كنم.

- بخدا قسم زمين خدا وسيع است و دورى از تو موجب آرامش است.

- بخدا قسم، حقوق تو را قطع مى كنم.

- اگر اين كار از دستت مى آيد كوتاهى مكن، بخشش ها و بزرگواريها و عنايت نعمت ها در ملكوت آسمانها بدست خداوندى است كه هرگز گنجينه هايش پايان نمى يابد و بخشندگيش نابود نمى شود و در داوريش ستم نمى كند.

- تو دارى خودت را بكشتن ميدهى.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:484

(1)- آرام باش، من از روى نادانى سخنى نگفته ام كه خونم حلال شود، كسى را كه خداوند خونش را حرام كرده جز بحق نبايد كشت و هر كس كه بستم كشته شود خداوند از قاتلش خونخواهى ميكند و او را به عذابى دردناك گرفتار مى كند و آب جوشان بگلويش ميريزد و بدوزخش مى اندازد «1».

صعصعه از پيش معاويه بيرون رفت و او را در خشم و اندوهى شديد باقى گذاشت و بعد معاويه، او و گروهى از يارانش را بزندان انداخت و آنها زمانى دراز در زندان ماندند و روزى معاويه بسراغشان رفت و بآنها گفت:

«شما را بخدا قسم ميدهم كه براستى بگوئيد مرا چگونه خليفه اى مى بينيد؟»

ابن كواء در پاسخش گفت، اگر ما را قسم نمى دادى چيزى نمى گفتيم زيرا تو مردى سركش و ستمگرى و در كشتن نيكمردان از خداوند نمى ترسى، اكنون در پاسخ تو ميگوئيم، ما ترا مردى مى شناسيم كه دنيائى فراخ و آخرتى تنگ و سياه دارى در سراشيبى گور قدم برمى دارى و از حقيقت بدورى، تاريكى ها را بجاى روشنى گرفته اى و نور را بظلمت ستم كشيده اى.

معاويه گفت، خداوند مردم شام را به خلافت من كرامت بخشيد زيرا از اجتماع اسلامى

نگهبانى ميكنند و از گناهان بدورند و مانند مردم عراق نيستند كه پرده حرمت فرمان خدا را مى درند و حرامش را حلال و حلالش را حرام ميدانند.

ابن كواء در جوابش گفت، اى پسر ابو سفيان هر سخنى پاسخى دارد و ما اكنون از غرور و قدرت تو مى هراسيم و اگر زبانمان را باز گزارى از مردم عراق دفاع مى كنيم و زبانهاى تيزمان را بكار ميبريم و هرگز در راه خدا از شماتت سرزنشگران باك نمى داريم و اگر نتوانيم

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر 6/ 425

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:485

شكيبا هستيم تا خداوند بين ما داورى كند و گشايشى بر ايمان پديد آورد.

معاويه گفت، نه بخدا قسم نميگذارم زبان درازى كنيد.

(1) عبد اللّه خاموش شد و صعصعه بسخن آمد و گفت، سخن برسائى گفتى و از آنچه خواستى كوتاهى نكردى ولى حقيقت در آنچه ميگوئى نيست، چگونه كسى كه بزور بر مردم حكومت ميكند ميتواند خليفه باشد، كسى كه دچار كبر و غرور شده و مردم را مى گيرد و با دروغ و فريب و نيرنگ بر مسلمانان تسلط مى يابد، بخدا قسم كه تو در جنگ بدر شمشيرى نزدى و تيرى نينداختى و چنانكه مشهور است امر و نهى و دخالتى نداشتى بلكه تو و پدرت جزء گروه و دار و دسته اى بوديد كه مردم را بر ضد رسول خدا برمى انگيختيد، شما همان آزادشدگان دست پيامبريد و آزاد شده چگونه ميتواند جانشين پيامبر باشد.

قلب معاويه از خشم و غيظ سرشار شد و گفت شعر ابو طالب بيادم آمد كه گفت:

من جهل آنها را بر بردبارى و بخشش پاسخ ميدهم و عفو در حال قدرت نشانه بزرگوارى است اگر نه اين

بود همه شما را مى كشتم «1».

صعصعه از جمله كسانى بود كه امام حسن از معاويه خواسته بود كه در امان باشند و به آنها تعرض و اسائه ادبى نشود «2».

ولى معاويه به اين تعهد رفتار نكرد و او را به ترس و هراس انداخت و بزندانش افكند همچنانكه بزرگان شيعه از چنين سرنوشتى بركنار نماندند.

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 341

(2)- رجال كشى ص 46

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:486

(1) بعضى كتب تاريخ نوشته اند كه مغيره، صعصعه را بفرمان معاويه از كوفه به جزيره يا بحرين يا جزيره ابن كافان تبعيد كرد و صعصعه در آنجا دور از خانه و خانمانش جان سپرد و مرزبانى «1»، در سوك او چنين سرود:

آيا از بنى جارود نمى پرسى كه كدام جوانمردبهنگام شفاعت و بزرگوارى همچون پسر صوحان است

ما و آنها همچون مادرى بوديم كه پسرى را شير داديم و بيازرديم و نيكى را به نيكى پاداش نداديم «2».

(2)

5- عدى بن حاتم

عدى از شخصيت هاى نامور و ممتاز عراق بود و پيش از اسلام از بزرگوارى و نسب شريف و شهيرى بهره داشت، او پسر حاتم، سخاوتمند و بخشنده مشهور عرب بود و بعلاوه اين نسب ممتاز از مجاهدان بزرگ عقيده و ايمان بشمار ميرفت و در صف مقدم مؤمنان حقيقى و رجال بزرگ اسلام قرار داشت و ما برخى از شرح حال او را در بخش پيشين كتاب آورديم، او بخاطر دوستى و اخلاصى كه نسبت به امير المؤمنين داشت مورد خشم و اهانت شديد معاويه قرار گرفت چنانكه روزى معاويه بسرزنش به او گفت:

- چه بسر طرفه فرزندانت آمد؟ «3».

- همه در ركاب على (ع) كشته شدند.

- على با تو انصاف نكرد كه

پسرانت كشته شدند و پسران او باقى ماندند.

______________________________

(1)- يكى از بزرگان ايران است (لباب 3/ 124 و وفيات الاعيان 3/ 443)

(2)- اصابه 2/ 192

(3)- نام فرزندان عدى طريف و طارف و طرفه بود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:487

- تو هم با على انصاف نكردى كه او كشته شد و تو زنده ماندى.

(1) معاويه از سخن عدى بخشم آمد و از روى تهديد گفت، هنوز قطره اى از خون عثمان باقى مانده كه بايستى با خون يكى از بزرگان يمن يعنى عدى محو شود.

عدى بدون پروا از تهديد معاويه گفت:

«بخدا قسم دلهاى ما كه از كينه تو سرشار است هنوز در سينه هامان جا دارد و همان شمشيرهائى كه بجنگ تو مى كشيديم اكنون بر دوش ماست اگر با فريبكاريت باندازه دو انگشت بسوى ما بيائى ما باندازه يك دست شر را بسوى تو ميرانيم، اگر حلقوم ما بريده شود و ستون فقراتمان در هم بشكند براى ما آسانتر است كه سخن ناروائى درباره على (ع) بشنويم، پس اى معاويه شمشير را به شمشير- زنان بسپار.

معاويه به عادت هميشگى خود از در فريب آمد و گفت اين كلمات حكيمانه را بنويس و بعد بدون توجه به آنچه گذشته است گفت: «1»- على را براى من تعريف كن

- بهتر است از اين پيشنهاد بگذرى

- هرگز بازت نمى دارم

عدى زبان بستايش امير مؤمنان گشود و چنين گفت:

«بخدا قسم او مردى بلند نظر و نيرومند بود، به عدالت سخن ميگفت و بحق داورى ميكرد، چشمه هاى حكمت از جوانبش مى جوشيد و درياى علم در وجودش موج ميزد، از دنيا و زيورهايش مى هراسيد و به تاريكى و وحشت شب انسى تمام داشت، بخدا قسم كه اشكهائى

فراوان از ديده فرو مى ريخت و در انديشه هائى دراز فرو

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 309

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:488

مى رفت (1) بهنگام تنهائى بحساب اعمالش ميرسيد و بر گذشته ها حسرت ميخورد، لباسى كوتاه و زندگانيى سخت داشت او در ميان ما همچون يكى از ما بود كه پرسش ما را پاسخ ميداد و نيازمان را برمى آورد و ما را بخويش نزديك مى ساخت ولى با آنكه به او نزديك و در كنارش بوديم از شكوه آسمانيش پرواى سخن گفتن نداشتيم و از بزرگى و جلالش جرئت نگاه كردن به او در ما نبود و چون مى خنديد دندانهايش چون رشته مرواريد ميدرخشيد، دين داران را بزرگ مى شمرد و مستمندان را دوست مى داشت، نيرومند از ستمش نمى ترسيد و ناتوان از دادگريش نوميد نبود.

بخدا قسم شبى او را ديدم كه در محرابش به عبادت ايستاده و پرده سياه شب بر او سايه افكنده بود و ستارگان پديدار نبودند اشكهاى على (ع) بر محاسنش فرو مى باريد و همچون مارگزيدگان بخود مى پيچيد و بمانند دردمندان ميناليد، گويا سخنان او هم اكنون در گوشم طنين مى افكند كه مى گفت اى دنيا آيا بسوى من مى آئى و مرا ميجوئى برو ديگرى را بفريب كه اينجا جاى تو نيست من ترا سه بار طلاق دادم و ديگر جاى بازگشتى نيست، زندگى تو كوتاه و خطرهايت فراوان است، اى واى از كمى توشه و راه دراز آخرت و همدمان اندك».

چشمهاى معاويه پراشك شد و با آستينش آنها را پاك كرد و گفت:

«خدا رحمت كند ابو الحسن را او واقعاً چنين بود اكنون چگونه در فراق او صبر ميكنى؟».

- شكيبائيم همچون كسى است كه فرزندش را در دامنش سر

بريده باشند كه هرگز اشكش نمى خشكد و گريه اش پايان نمى يابد.

- اكنون چگونه بياد اوئى؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:489

- مگر روزگار ميگذارد كه او را فراموش كنم «1».

(1) اين گفتار عدى نشان دهنده شدت دوستى و اخلاص او بساحت امير المؤمنين (ع) است و بهمين جهت بود كه معاويه او را آزار ميداد و بهراس مى انداخت و چنانكه قبلا نوشتيم زياد بن أبيه او را بجهت حمايت از عبد اللّه بن خليفه طائى مدتى بزندان انداخت و رعايت شخصيت عالى و موقعيت اجتماعى و مقام معنوى او را نكرد زيرا ميخواست بدين وسيله شيعيان على (ع) را در هم كوبد و نابود كند.

(2)

6- جاربة بن قدامه

جارية بن قدامه سعدى به پيش معاويه رفت و معاويه به او گفت:

- اين تو بودى كه به همراه على (ع) بسختى ميكوشيدى و آتش جنگ را بر مى افروختى و در روستاهاى عرب به پنهانى ميرفتى و خونشان را ميريختى؟

- اى معاويه على را واگذار، بخدا قسم، ما كه او را دوست ميداريم دشمن نخواهيم داشت و در يارى و دوستيش بخطا نخواهيم رفت.

- واى بر تو اى جاريه كه خاندانت ترا خوار شمردند و نامت را جاريه نهادند.

- تو اى معاويه در نزد خاندانت خوارترى كه معاويه ات نام گزاردند «2».

- اى بى مادر.

- مادرم مرا براى شمشير زدن زائيد و همان شمشيرها كه

______________________________

(1)- محاسن و مساوى 1/ 32

(2)- كلمه معاويه مؤنث كلاب (سگان) است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:490

در صفين برويت كشيديم اكنون در دست ماست.

- تو مرا تهديد ميكنى؟

(1)- تو ما را به اسارت جنگى نگرفته اى و سرزمين ما را نگشوده اى، بلكه پيمانى با ما بسته اى كه اگر به آنها وفا كنى ما

نيز وفا مى كنيم و اگر بخواهى راه ديگرى پيش گيرى پشت سر ما مردان نيرومند و سخت كوشى را با دندانهائى تيز خواهى يافت. اگر بخواهى دو انگشت با فريب بسوى ما بيائى ما هم با نيرنگى شديدتر بسويت خواهيم آمد.

- خداوند امثال ترا در بين مردم زياد نگرداند.

جاريه با ترس و اندوه از پيش معاويه رفت و اين تحقير و خوارى را بخاطر دوستى خاندان پيامبر تحمل كرد، خاندانى كه خداوند دوستى آنها را بر مردم واجب گردانيده بود «1».

(2)

تعقيب زنان شيعه

اشاره

معاويه تنها به تعقيب و آزار مردان و بزرگان شيعه اكتفا نكرد بلكه بجستجوى زنان شيعه نيز پرداخت و هر زن بلند مرتبه اى را كه شناخت بدنبالش فرستاد و به آزار و تحقيرش پرداخت و ترس و اندوهى فراوان بجانش ريخت و هرگاه يكى از زنان شيعه به نزدش ميرفت خوارش ميكرد و كينه شديدى را كه از امير المؤمنين و شيعيانش بدل داشت بى پروا ظاهر ميكرد و ما نام بعضى از اين بانوان نامور را كه مورد تعقيب معاويه قرار گرفتند به همراه گفتارشان در اينجا مى آوريم:

(3)

1- زرقاء دخت عدى

زرقاء دختر عدى بن غالب بدوستى مخلصانه على (ع) شهرتى

______________________________

(1)- تاريخ خلفاء ص 199

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:491

خاص داشت زنى بود سخنور و بليغ و درست انديش كه در جنگ صفين مردم را بيارى امير المؤمنين ميخواند و بجنگ با دشمنانش برمى انگيخت وقتى كه فاجعه قتل على (ع) در اسلام رخ داد و پسر هند بحكومت رسيد به فرماندار كوفه نوشت تا زرقاء را بشام بفرستد (1) وقتى كه آن زن نامور به پيش معاويه رفت معاويه به او خير مقدم گفت و از او پرسيد:

- آيا ميدانى چرا بدنبالت فرستادم؟

- سبحان اللّه كه من چيزى را كه نمى دانم بدانم، آيا جز خداوند كسى از دلها آگاهست؟

- بدنبالت فرستادم تا بپرسم آيا تو همان زنى نبودى كه در جنگ صفين بين دو صف سپاه بر شتر سرخ موئى سوار بودى و مردم را بجنگ من برمى انگيختى، منظورت از اين كار چه بود؟

- اى خليفه، اكنون سر مرده است و دم بريده شده است و دنيا دستخوش دگرگونى است و كسى كه بينديشد بصيرت مى يابد و حوادث پشت سر

هم روى ميدهد.

- راست گفتى، آيا بياد دارى كه آن روز چه ميگفتى؟

- چيزى بياد نمى آورم.

- اما من سخنانت را بياد دارم خداوند جزاى پدرت را بدهد من شنيدم كه آن روز ميگفتى، اى مردم شما در فتنه سياهى فرو رفته ايد كه پرده تاريكى بر آن افتاده است و خون قلبها بر زمين جارى است، فتنه كور و گنگى كه صداى فرياد را مى شنود و تسليم پيشوايش نمى شود، چراغ در پرتو خورشيد نور نميدهد و ستارگان در برابر ماه نميدرخشند و قاطر بر اسب پيشى نميگيرد و پر مرغ وزن سنگ را ندارد و آهن را جز آهن قطع نمى كند آگاه باشيد هر كس راه راست را ميجويد ما به او نشان ميدهيم و هر كس آگاهى ميخواهد آگاهش مى كنيم حق بدنبال گمگشته اش ميرود و آن را پيدا مى كنم، اى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:492

گروه مهاجر و انصار پايدار باشيد، اكنون زخم پراكندگيها بهبود يافته و حق بر باطل پيروز شده، پس كسى شتاب نكند و نپرسد كه عدالت كجاست و چگونه است تا اينكه فرمان خداوند برسد و بدانيد كه امر الهى بوقوع مى پيوندد، آگاه باشيد كه خضاب زنان حناست و خضاب مردان خون است و پايدارى بهترين سرانجام نيك كارها را بدنبال دارد بسوى جنگ بشتابيد و پيمان خدا را نشكنيد و پراكنده و ناتوان نباشيد كه امروز را روز پيروزى در پى خواهد بود.

(1) معاويه پس از بيان سخنان زرقاء بشدت خشمگين شد و با غضب و غيظى گلوگير به زرقاء گفت:

- بخدا قسم اى زرقاء در همه خونهائى كه على ريخت تو هم شريكى.

- خدا بشارتت را نيكو و سلامتت را ادامه

دهد و هر كس را كه مثل تو بشارت بخير دهد و همنشينش را شادمان سازد. زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 492 1 - زرقاء دخت عدى ..... ص : 490

- تو از اين سخن خوش حال شدى؟

- بلى بخدا قسم، سخنت مرا شادمان كرد، چگونه ميتوانم از تصديق كردارم شادمان نباشم؟

معاويه از وفاى آن بانو نسبت بمولايش بشگفت آمد و گفت:

- بخدا قسم وفاى شما را نسبت به على پس از مرگش از دوستيش در زمان حياتش بهتر ميدانم، اكنون حاجتت را بگو.

- من خودم را وادار كرده ام كه چيزى از امير كه بر او دشوار باشد نخواهم، ولى بدان كه على پيش از درخواست مى بخشيد و بدون نياز بردن بخشش ميكرد.

- راست گفتى.

سپس دستور داد قطعه زمينى به او ببخشند و جايزه اى به او بدهند و بخاندانش بازش گردانند «1».

______________________________

(1)- بلاغات النساء طيفور چاپ نجف ص 32، صبح الاعشى، مستطرف

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:493

اگر چه معاويه به او جايزه داد ولى قبلا او را به وحشت انداخت و پيروزى و قدرتش را برخش كشيد و بهراسش انداخت.

(1)

2- ام الخير بارقى

ام الخير دخت جريش بارقى از زنان نامور و سخنوران پارسائى بود كه به محبت امير المؤمنين شهرتى خاص داشت. او در جنگ صفين مردم را بجنگ با پسر هند برمى انگيخت و بدفاع و يارى امير المؤمنين دعوت ميكرد و معاويه از سخنان او دلى پردرد داشت و كينه او را در سينه پنهان ميكرد وقتى كه اسلام به فاجعه حكومت او گرفتار آمد، نامه اى بفرماندار كوفه نوشت و فرمان داد تا او را بشام بفرستند تا از آن بانو انتقام بگيرد.

نامه معاويه كه بفرماندار كوفه رسيد

ام الخير را بدمشق فرستاد، وقتى كه بانو بر معاويه وارد شد گفت:

- سلام عليك اى امير المؤمنين.

- عليك السلام، بخدا قسم بمسخره مرا به اين نام ميخوانى.

- آرام باش اى مرد، صراحت سلطان، آگاهى او را باطل مى سازد.

- راست گفتى، اى خاله اين راه دراز را چگونه پيمودى؟

- همواره در عافيت و سلامت بسر ميبردم تا به حضور پادشاه بخشنده راه يابم و در حضور او از مدارا و زندگانى شادمانه اى برخوردار شوم.

- من با حسن نيتى كه داشتم بر شما پيروز شدم و شما را بسختى انداختم.

- خاموش باش، از تو بخدا پناه ميبرم كه مبادا گفتارم بى نتيجه ماند و سرانجام كارم به تباهى كشد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:494

- چنين منظورى درباره تو نداشتم.

(1)- در حضور تو آنچه ميخواهى بجا مى آورم اكنون هر چه ميخواهى بپرس.

- روزى كه عمار بن ياسر كشته شد چه مى گفتى؟

- من درباره او سخنى در زندگى و مرگش نگفته ام و سخنانم در آن روز فريادى بود كه از هيجان جنگ برمى خاست اكنون اگر سخنى ديگر ميخواهى مى گويم.

- نه، اين را نميخواهم.

بعد معاويه بيارانش رو كرد و گفت كدام يك از شما سخنان اين زن را در روز جنگ صفين بياد داريد؟ يكى از آنها برخاست و گفت اى امير المؤمنين من سخنان او را مانند سوره حمد از بر دارم، اكنون گويا او را در آن روز مى بينم كه پارچه اى زبيدى پوشيده و اطرافش بروى هم افتاده بود و بر شترى خاكسترى رنگ سوار بود و گروهى او را در برگرفته بودند و او تازيانه اى تابيده در دست داشت و مانند شتر نرى فرياد ميزد و مى گفت:

«اى مردم

از پروردگارتان بترسيد كه زلزله روز قيامت بزرگ و ترس آور است، همانا خداوند، حق را آشكار ساخته و برهان را پديدار كرده و راه را بروشنى نمايانده و پرچم حقيقت را برافراشته، من شما را به كورى و نادانى و تاريكى نميخوانم، پس ميخواهيد چه كار كنيد، خدايتان بيامرزد. آيا ميخواهيد از جهاد در ركاب امير المؤمنين فرار كنيد، يا از اسلام روى برگردانيد و بحق پشت كنيد؟ مگر سخن خداى بزرگ را نشنيده ايد كه فرمود «ما شما را مى آزمائيم تا مجاهدان و پايداران و نيكانتان را بشناسيم» پس سرش را به آسمان برداشت و گفت، خدايا پايداريها پايان يافته

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:495

و يقين ها كم شده و ترس همه جا را فرا گرفته، پروردگارا زمام دلها بدست تست پس كلمه تقوى را فراهم آور و دلها را هدايت كن و حق را به اهلش بازگردان.

(1) اى مردم خدايتان پيروزى دهد، بشتابيد بيارى امام عادل و جانشين وفادار پيامبر و راستگوى بزرگوار، بدانيد كه اين جنگ از كينه كشى غزوه بدر و تعصب جاهلى و انتقام گيرى غزوه احد مايه ميگيرد و معاويه در بى خبرى براى خونخواهى كشتگان بنى عبد شمس به نبرد ما آمده است.

بعد گفت «با پيشوايان كافر بجنگيد كه آنها به پيمان خود وفادار نيستند شايد از فسادشان بازايستند».

اى گروه مهاجر و انصار، پايدارى كنيد و با بينشى كه خدا بشما داده با آنها بجنگيد، شما اكنون روياروى مردم شام هستيد كه همچون خران فرارى از ميدان شيران ميگريزند و نميدانند كه بكدام يك از شكافهاى زمين پناه ببرند، آنها آخرت را بدنيا فروخته اند و گمراهى را بر هدايت برترى داده و كورى را

بجاى بينائى برگزيده اند، آنها بزودى از كارهاى خود پشيمان ميشوند و از ما درخواست عفو مى كنند. بخدا قسم هر كس كه از حق روى گرداند بباطل مى افتد و كسى كه بهشت را انتخاب نكند در جهنم سرنگون ميشود. اى مردم، آنان كه آگاهند زندگى دنيا را كوتاه ميدانند و از آن درمى گذرند و حيات آخرت را دراز ميدانند و بسوى آن مى شتابند.

اى مردم، اگر اين نمى بود كه حق بنابودى مى گرايد و حدود خدائى تعطيل ميشود و ستمكاران روى كار مى آيند ما هرگز مرگ را انتخاب نمى كرديم، و از زندگانى شيرين و پاكيزه دنيا دست نمى شستيم، بنابراين ميخواهيد چه كنيد خدايتان بيامرزد.

(2) بيائيد و از پسر عموى پيامبر و همسر دختر و پسرانش حمايت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:496

كنيد، همان كس كه از سرشت پيغمبر آفريده شده و از تنه او شاخه زده، رازدار اوست و دروازه شهر دانشش، دوستيش را نسبت بمسلمانان و دشمنيش را به منافقين اعلام داشته، اسلام را يارى كرده و بر طبق سنت آن گام برداشته، از كاميابيهاى جهان گذشته و هوسها را در هم شكسته، بتها را در هم كوفته و بهنگامى كه همه مردم مشرك بوده اند خدا را به يگانگى پرستيده و به وقت شك مردم، خدا را فرمان برده و هميشه در ميدان جنگ پافشارى كرده تا آنكه جنگاوران بدر را كشته و سپاهيان احد را نابود كرده و مهاجمان هوازن را از هم پاشيده است بهمين روى تخم كينه در كشتزار جان بنى اميه روئيده و به نفاق و شقاق گرائيده اند.

من سخنان خود را گفتم و در اندرزگوئى بشما كوشيدم، توفيق از خداوند است، سلام و درود خدا

بر شما باد».

(1) رگهاى گردن معاويه از شدت خشم باد كرد و با گفتارى كه آتش غضب از آن برمى خاست گفت:

بخدا قسم، اى ام الخير، تو با اين گفتارت آهنگ كشتن مرا داشتى اكنون اگر ترا بكشم گناهى نكرده ام.

ام الخير بدون هيچ پروائى در پاسخش گفت:

«اى پسر هند بخدا قسم، از اين كار تو هرگز ناراضى نيستم زيرا خداوند بدست مردى شقى مرا بسعادت ميرساند.

معاويه گفت هيهات اى زن پرحرف، حالا بگو نظرت درباره عثمان چيست؟

ام الخير جواب داد باكى ندارم كه بگويم او با ناخشنودى مردم روى كار آمد و با رضايت عمومى كشته شد.

بعد از سخنان ديگرى كه رد و بدل شد معاويه از او درگذشت و آزادش كرد «1».

______________________________

(1)- اعلام النساء 1/ 332، بلاغات النساء ص 36، صبح الاعشى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:497

(1)

3- سوده دخت عماره

سوده دختر عمارة بن اشتر همدانى از زنان نامى عراق بود كه در دامان ايمان و سخنورى پرورش يافته و دوستى على (ع) را از پدران بزرگوارش كه بحب على شهرت داشتند بميراث برده بود.

سوده به پيش معاويه رفت تا از ستمهاى كارگزارش شكايت كند وقتى كه وارد شد و معاويه او را شناخت گفت:

تو همان زنى هستى كه در جنگ صفين اين اشعار را ميخواندى:

اى پسر عماره چون پدرت دامان بر ميان ببنددر روز جنگ و روياروئى سپاهيان

على و حسين و يارانشان را يارى كن و هند و پسرش را بخوارى بينداز

همانا امام برادر محمد (ص) رسول خداست كه پرچم هدايت و مناره ايمان است

در پيشاپيش سپاه در پشت پرچم او بتازو در پرتو شمشيرها و نيزه ها بحركت درآى.

- بلى بخدا قسم اين اشعار را من ميخواندم و همچو

منى از حق روى برنمى گرداند و دروغ نمى گويد.

- چه چيز ترا به اين كار واداشت؟

- دوستى على و پيروى حق.

- بخدا قسم من اثرى از على در تو نمى بينم.

- اى خليفه، سر نابود شد و دنباله بريده شد اكنون آنچه را كه گذشته فراموش كن و بياد نياور.

- هيهات كه كارهاى برادرت را فراموش كنم، من هرگز كسى مثل برادر و بستگانت را در دشمنى خويش نيافتم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:498

(1)- راست گفتى، برادرم بى منزلت و ناشناخته نبود بلكه بخدا قسم شعر خنساء درباره او صدق داشت كه مى گفت:

او همچون كوهى بود كه راهنمايان به او راه مى يافتند

بمانند قله اى كه بر فرازش آتش زبانه زند.

- راست گفتى او چنين كسى بود.

- اكنون سر نابود شده و دنباله بريده ترا بخدا قسم از آنچه گذشته است درگذر.

- چنين مى كنم، حال از من چه ميخواهى؟

- تو اكنون حاكم مردم شده اى و كار همه در دست تو است و خداوند درباره ما و حقى كه از ما بعهده تو است بازپرسى خواهد كرد. اكنون كسى را بر ما مسلط كرده اى كه تو را ميفريبد و به پشتيبانى تو بر ما سخت ميگيرد و ما را همچون خوشه گندم درو مى كند و مثل گاو بما شاخ ميزند، ما را به پستى ميكشاند و حرمت و شكوهمان را در هم مى شكند، اين مرد ستمگر بسر بن ارطاة است كه از سوى تو فرمان ميراند، مردهاى مرا كشت و اموالم را ربود، اگر نه اين بود كه متعهد طاعتيم شر او را دفع ميكرديم، اكنون اگر او را از كار بركنار كنى سپاسگزاريم وگرنه بتو نشان ميدهيم.

معاويه از سخن سوده برآشفت

و گفت:

دارى مرا به نيروى بستگانت تهديد ميكنى؟ اكنون دستور ميدهم ترا بر شتر چموشى سوار كنند و بسوى او بفرستند تا هر كار كه ميخواهد درباره ات بكند.

سوده سرش را پائين انداخت و با دلى دردمند گريست و اين اشعار را خواند:

درود خدا بر پيكرى كه او را در بر گرفته قبرى كه در آن عدالت مدفون است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:499 او با حق همراه بود و راه ديگرى نمى جست و هميشه با حقيقت و ايمان همساز بود.

(1)- اين مرد كه بود؟

- على بن أبي طالب (ع).

- با تو چه كرده كه چنين او را مى ستائى؟

- بين ما و كارگزار او اختلافى رخ داد، اختلافى بين مردى نيرومند و زنى ناتوان، من بحضور على (ع) رفتم تا از فرماندارش شكايت كنم، على نماز ميخواند و مرا كه ديد نمازش را سبك كرد و پايان داد.

بعد، از روى مهربانى و نرمى فرمود: آيا حاجتى دارى؟ من او را از ستم كارگزارش آگاه كردم، على (ع) بگريه آمد و گفت:

«خداوندا تو بر من و آنها گواهى كه من هرگز آنها را به ستمكارى بر بندگانت و ترك حقت دستور نداده ام».

پس پاره اى پوست از جيبش درآورد و بر آن چنين نوشت:

«بسم اللّه الرحمن الرحيم، فرمانهاى روشن خدا براى شما آمده است پس پيمانه و ميزان را بدرستى ايفا كنيد و مال مردم را نابود نكنيد و در روى زمين فساد نورزيد، آنچه خداوند براى شما باقى گذارده است براى شما بهتر است و من هرگز نميتوانم در برابر كيفر خدا نگهدارتان باشم. (آيات قران از قول حضرت شعيب) تا نامه من بتو رسد آنچه در دست دارى

نگه دار و بر جاى بمان تا نماينده من برسد و از تو تحويل بگيرد و بركنارت كند و السلام».

من نامه را از او گرفتم بخدا قسم نه آن نامه را مهرى زد و نه در هم پيچيد.

معاويه از اين عدالت ممتاز بشگفت آمد و به كاتبش گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:500

نامه اى برايش بنويسيد كه با او به عدالت رفتار شود.

(1) سوده گفت اين نامه سفارش درباره من تنهاست يا همه مردم.

معاويه گفت تو و ديگران يعنى چه؟ سوده گفت اگر اين نامه فقط مخصوص من باشد، چنين سفارشى زشتى و پستى است كه عدالت همگانى نباشد در اين صورت منهم فردى چون ديگرانم.

معاويه گفت اين على بن أبي طالب بود كه دشمنى شما را برانگيخت و بشما جرئت و گستاخى داد وقتى كه گفت:

اگر بر درهاى بهشت دربان باشم به قبيله همدان ميگويم كه بسلامت داخل شويد.

بعد گفت بنويسيد تا نياز خودش و مردمش را برآورند «1».

(2)

4- ام البراء دخت صفوان

ام البراء دختر صفوان بن هلال از بانوان بزرگ و پاكدامنى بود كه به محبت و اخلاص امير المؤمنين شهرتى خاص داشت. او در جنگ صفين مردم جنگجوى مبارز را بجنگ با معاويه برمى انگيخت و چون معاويه روى كار آمد و بشام احضار شد معاويه به او گفت:

- چگونه اى، اى دختر صفوان؟

- خوبم، اى حاكم مؤمنان

- حالت چطور است؟

- پس از چالاكى، اكنون ناتوان شده ام و نشاطم به كسالت گرائيده است.

- بياد مى آوريم كه در جنگ صفين اين اشعار را ميخواندى:

اى عمرو شمشير رونق دار را بگيرو با خشم بحركت آور و سست مباش

______________________________

(1)- اعلام النساء 2/ 663، عقد الفريد 1/ 211، بلاغات النساء ص 30

زندگانى حسن بن

على(ع) ،ج 2،ص:501 اسبت را زين كن و چالاك و تند بتازبراى جنگ و به انديشه فرار مباش

امام را پاسخ گوى و در زير پرچمش حمله كن و بر دشمن بتاز و شمشير را بنواز

اى كاش كه من زن نبودم و سپاهيان تبهكار را از امام دور ميكردم.

(1)- بلى چنين بود ولى بايد از گذشته ها گذشت كه خداوند ميفرمايد:

خدا از گذشته ها مى گذرد.

- هيهات، اگر بازهم چنان موقعيتى پيش آيد بازهم بهمان راه ميروى، ولى اكنون كارى نمى كنم، ديگر در آن روز جنگ چه ميگفتى؟

- فراموش كرده ام.

يكى از حاضرين اشعار او را چنين خواند:

اى مردان مصيبت بزرگى پيش آمده كه بسيار گران است و شوخى نيست

خورشيد، تاريك از نبودن امام ماست همان بهترين مردمان و پيشواى دادگر

اى آنكه بهترين سوارگان و پيادگانى بر روى زمين براى مردن يا حمله بردن

حاشا كه پيامبر راضى شود كه سست شويم و حق در برابر باطل ناتوان ماند.

پسر هند از شنيدن اين اشعار ناراحت شد و گفت: خدا ترا بكشد اى دختر صفوان كه سخنى را ناگفته نگذاشتى. اكنون نيازت را بگو، دخت صفوان كه اينهمه اهانت و گستاخى معاويه را ديد، ننگش آمد كه از او چيزى بخواهد و در جوابش گفت:

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:502

هيهات، پس از اين اهانت بخدا قسم چيزى از تو نميخواهم.

وقتى كه از پيش معاويه برخاست كه برود پايش لغزيد و بزمين افتاد و در آن حال گفت (سرنگون باد دشمن على) «1».

اين زن بزرگ منش و مبارز و پاكدامن بخاطر محبتى كه به امير المؤمنين داشت چنين گستاخى هائى را تحمل كرد.

(1)

5- بكاره هلالى

بكاره از بانوان بزرگوارى بود كه در شجاعت و سخنورى شهرتى خاص داشت او هم در جنگ صفين

سخنان پرشورى ايراد كرد و سپاهيان حق را بحمايت پيشواى مسلمين و امير المؤمنين و جنگ با دشمنانش دعوت كرد.

پس از آنكه معاويه بخلافت رسيد بكاره به نزدش رفت و در آن وقت پير و فرتوت شده و استخوانش ناتوان مانده بود، او بدو نفر خادم تكيه كرده بود و عصائى بدست داشت و بمعاويه سلام كرد، معاويه او را خوش آمد گفت و اجازه نشستن داد، عمرو عاص و مروان كه در آنجا حضور داشتند بكاره را شناختند و مروان بمعاويه گفت:

اى امير المؤمنين، اين زن را مى شناسى؟

- اين زن كيست؟

- اين همان زنى است كه در صفين مردم را بجنگ ما برمى انگيخت و اين اشعار را ميخواند:

اى زيد برخيز و از خانه ما بردارشمشير برائى را كه در زمين دفن است

آن شمشير براى پيش آمدهاى بزرگ ذخيره شده و براى چنين روزى روزگار او را نگهداشته است

______________________________

(1)- بلاغات النساء ص 75 و صبح الاعشى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:503

(1) پسر عاص هم گفت، اى امير المؤمنين، اين زن چنين اشعارى را آن روز ميخواند:

آيا گمان مى كنى كه معاويه خلافت را بدست آوردچنين چيزى دور است و آرزوى او بعيد است

هوست به آرزويت انداخت و گمراه شدى و عمرو و سعيد ترا ببدبختى فريب دادند

بازگرد، بمرغ شوم و زندگانى ناخجسته اى ولى على (ع) سعادت و كاميابى را ديدار كرد و پس از آنها سعيد بسخن آمد و گفت اى امير المؤمنين، بكاره اين اشعار را نيز گفته است:

آرزو داشتم كه بميرم و نبينم بر روى منبرها خطيب بنى اميه را

خداوند، عمرم را بتأخير انداخت و دراز كردتا اينكه از روزگار شگفتى هائى ديدم

همه روز پيوسته خطيب آنهادر ميان مردم از

آل محمد بدگوئى ميكند.

آنها كه خاموش شدند، بكاره روى بمعاويه كرد و گفت:

اى خليفه، سگهايت را بروى من تازاندى كه پارس كنند و حمله نمايند، چنانكه از سخن بازماندم و شگفتيم زياد شد و چشمانم بسته ماند، بلى اين من بودم كه اين حرف را زدم و هرگز انكار نمى كنم، هر كار دلت ميخواهد بكن، زندگى پس از امير المؤمنين براى من خيرى ندارد. «1»

بكاره شجاعانه اين سخنان را گفت و رفت و از حمله و پارس

______________________________

(1)- بلاغات النساء ص 34، عقد الفريد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:504

سگان معاويه و حاشيه نشينان درد و اندوهى جانكاه بدل گرفت.

(1)

6- اروى دخت حارث

اروى دختر حارث بن عبد المطلب در شجاعت و ايمان و سخنورى در رديف پيشوايان زنان مسلمان قرار داشت و بدوستى و مهر امير المؤمنين مشهور بود. وقتى كه به پيش معاويه رفت او را آماج تيرهاى سخن خود قرار داد و رنجها و گرفتاريهاى خاندان پيامبر را پس از مرگ آن حضرت بيان داشت و چنين گفت:

«تو، اى پسر برادرم، نعمت خدا را سپاس نگفتى و نسبت به پسر عمويت على (ع) گستاخى كردى و مقامى را كه شايسته آن نبودى بدست آوردى و نامى كه سزاوارش نبودى بخود گرفتى، بدون اينكه خودت و پدرانت در راه اسلام، رنجى برده باشيد، شما بدين محمد (ص) كفر ورزيديد و خداوند نياكانتان را سرنگون ساخت و چهره شان را بر خاك ماليد، تا اينكه حق در مقامش جاى گرفت و كلمه خدا در استواى برتريش تجلى كرد و محمد (ص) بر مخالفانش پيروز شد، اگر چه مشركان را ناخوش آمد، و ما خاندان پيامبر در ميان مردمان از همه بيشتر

و برتر در بهره منديهاى معنوى و مكانت اسلامى قرار داشتيم تا آنكه خداوند پيامبرش را با دامانى پاك بسوى خود فرا خواند و مقام والايش را بركشيد و از او خشنود بود، پس از آن حادثه. ما خاندان رسول در برابر شما مثل قوم موسى در برابر فرعون بوديم كه پسرانشان را ميكشتند و زنانشان را بخدمت ميگرفتند و پسر عموى پيامبر هم سرنوشتى همچون هارون برادر موسى داشت كه مى گفت (اى پسر مادرم اين مردم مرا ناتوان كردند و نزديك بود مرا بكشند) پس از پيامبر خدا ديگر گروهى بسود ما شكل نيافت و برفع گرفتاريهايمان نپرداخت ولى سرانجام

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:505

كار ما ورود به بهشت است و جايگاه شما دوزخ خواهد بود».

(1) پسر عاص در مجلس حاضر بود و اين سخنان برايش ناگوار آمد و در پاسخش گفت:

- اى پير زن گمراه، سخنت را كوتاه كن و چشمهايت را بهم بگذار.

- تو كيستى اى بى مادر؟

- من عمرو عاص هستم.

- اى پسر نابغه گنديده، تو با من حرف ميزنى، بجاى خودت بنشين و خودت را بشناس، بخدا قسم تو هرگز از شرافت قريش بهره اى ندارى و از مقام بزرگ آنها بدورى، شش نفر ادعاى پدرى ترا ميكردند و هر كدام تو را فرزند خودش ميدانست من مادرت را در ايام منى در مكه ديدم كه مردان زناكارى را نگاه ميكرد تا ببيند تو بكدامشان شبيه ترى.

مروان به آن بانو رو كرد و گفت:

اى عجوزه گمراه، چشم تو هم مثل عقلت ناتوان است و گواهى تو قبول نيست، بانو در پاسخ مروان گفت:

«اى پسر ميخواهى براى تو هم بگويم؟ بخدا قسم تو به سفيان بن

حارث كلده شبيه ترى تا به پدرت مروان، تو با چشمهاى زاغ و موهاى سرخ و قد كوتاه و چهره خون رنگت درست مثل سفيانى ولى حكم را ديده بودم كه بلند قد و معيوب بود و موهائى افشانده داشت و بين تو و او هيچ گونه تشابهى نيست مگر تشابه يك اسب لاغر ميان با يك ماده خر چاق، اگر باور ندارى از مادرت بپرس تا چنانچه راست بگويد پدر واقعى تو را معرفى كند. (2) و بعد رو بمعاويه كرد و گفت بخدا قسم اين توئى كه اينها را بر من ميشورانى تو پسر هندى كه در جنگ احد پس از قتل حمزه اين اشعار را ميخواند:

ما كيفر روز بدر شما را داديم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:506

و جنگ در روز جنگ شعله ميكشد

از مرگ عتبه برايم صبرى نمانده پدرم و عمويم و برادرم و دامادم

وحشى آتش دلم را فرونشانيددلم شفا يافت و نذرم را دادم

سپاس وحشى همه عمر بر من است تا اينكه استخوانم در گور پنهان شود.

(1) و من پاسخ او را چنين دادم:

اى دختر رقاع همان كافر بزرگ تو در بدر و ديگر جنگها خوار شدى

خداوند سحرگاه دين را بر تو نمايان كردبوسيله بنى هاشم كه دلير و روشن بين بودند

در همه سرزمينها شمشيرها حركت داشت حمزه شير من بود و على شاخسار بارورم

چون شبيب افتاد و پدرت نيرنگ زدكينه دلت را به وحشى سپردى

وحشى پرده پوشش را در هم دريدو ديگر براى بدنامان افتخارى نماند.

معاويه برآشفت و به مروان و عمرو عاص گفت:

- اين شما بوديد كه اين زن را وادار كرديد كه اين سخنان ناروا را بگويد.

بعد به آن بانو رو كرد و

گفت:

- اى عمه نيازت را بگوى و داستانهاى زنان را بزبان مياور.

- بگو بمن دو هزار دينار و دو هزار دينار و دو هزار دينار بدهند.

- دو هزار دينار را ميخواهى چه كنى؟

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:507

(1)- ميخواهم چشمه آب روانى در ناحيه اى حاصلخيز براى فرزندان حارث بن عبد المطلب خريدارى كنم.

- خوب فكرى كرده اى، با دو هزار دينار ديگر چه ميكنى؟

- پسران جوان دودمان عبد المطلب را داماد مى كنم.

- اينهم كار خوبى است، با دو هزار دينار ديگر چه ميكنى؟

- بدرماندگان مدينه كمك ميكنم و صرف زيارت خانه خدا مينمايم.

- مصرف بسيار خوبى است، اين براى تو نعمت و كرامت است.

پس از پرداخت اين مبلغ براى اينكه ميزان دوستيش را نسبت به امير المؤمنين بداند به او گفت:

- ولى بخدا قسم على (ع) چنين پولى بتو نمى داد.

- راست ميگوئى، على رعايت امانت ميكرد و فرمان خدا را بكار مى بست ولى تو امانت را تباه مى كنى و بخدا و مال خدا خيانت ميورزى و مال خدا را بكسانى كه استحقاق ندارند مى بخشى با آنكه خداوند در كتابش فرمان داده كه حق را به اهلش برسانند، على (ع) ما را دعوت ميكرد كه حق خود را كه خداوند بر ما واجب ساخته بازگيريم و بهمين جهت با تو جنگيد كه حق را در مقامش استقرار بخشد، آنچه من از تو خواستم حق ماست كه در نزد تو مانده است و غير از آن چيزى از تو نميخواهم، آيا از على (ع) نام ميبرى خدا دهانت را بشكند و بر گرفتاريت بيفزايد.

بعد شروع بگريستن كرد و در سوك على (ع) اين اشعار را خواند:

اى ديده بمن كمك

كن واى بر توتا بر مرگ امير المؤمنين گريه كنم

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:508 سوگواريم بر مرگ بهترين سواره اى كه بر اسب سوار شود و بكشى بنشيند

و آن كس كه نعلين ساده اى مى پوشيدو آيات قرآنى را تلاوت ميكرد

هنگامى كه در برابر پدر حسين قرار بگيرى ماه درخشانى را مى بينى كه نور مى پاشد

نه بخدا قسم، على را فراموش نمى كنم و نمازش را كه نيكو بود در ميانه ركوع كنندگان

آيا در ماه حرام بر ما گرد آمديدو آهنگ جنگ با بهترين مردم را كرديد.

(1) معاويه دستور داد شش هزار دينار به آن بانو بپردازند و او اين مبلغ را گرفت و بيرون رفت «1».

معاويه مى خواست با چنين بخششى او را بسوى خود كشاند و از دوستى امير المؤمنين برگرداند ولى كوشش او بى نتيجه ماند.

زيرا كسى كه دلش بدوستى على (ع) نقش يافته چگونه ميتوان با پول محبتش را تغيير داد و يا وسائل مادى از عقيده اش برگردانيد چنانكه دختر ارزنده ابو اسود دؤلى اين آگاهى مقدس را بدرستى از خود نشان داد، كه روزى معاويه ظرفى حلوا براى پدرش فرستاد تا او را از دوستى على (ع) بازدارد، دخترك قدرى از آن حلوا برداشت و در دهانش گذاشت پدرش به او گفت:

دخترم، لقمه را بينداز كه زهرآگين است، اين حلوا را معاويه براى ما فرستاده است تا ما را بفريبد و از دوستى امير المؤمنين و اهل بيت بازدارد.

دخترك كه اين سخن را شنيد آگاهى و شناخت حقيقى خود

______________________________

(1)- بلاغات النساء ص 27، عقد الفريد 1/ 219

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:509

را ابراز كرد و درباره دوستى جاودانه اش نسبت به امير المؤمنين گفت:

(1) خدايش زشت گرداند كه ميخواهد ما

را از دوستى پيشواى پاكدامن با حلوائى زعفرانى بازدارد، مرگ بر آن كس كه آن را فرستاد و بر كسى كه چنين حلوائى را بخورد، لقمه را از دهان انداخت و اين شعر را خواند:

آيا با حلواى زعفرانى اى پسر هنددين و شخصيت خود را بتو بفروشيم

پناه بخدا كه چنين كارى انجام دهيم كه پيشواى ما امير المؤمنين است «1».

(2)

7- عكرشه دخت اطرش

عكرشه بانوى گرانقدرى بود كه در شجاعت و قدرت سخن از زنان نامور عرب بود و در جنگ صفين مردم را بيارى امام و نبرد با دشمنانش برمى انگيخت. وقتى كه معاويه حكومت يافت، پيش او رفت و به خلافت به او سلام داد، معاويه سخنان او را در صفين بياد آورد و گفت اى عكرشه، حالا امير المؤمنين شده ام؟ جواب داد بلى چون على (ع) زنده نيست، معاويه به اين سخن قناعت نكرد و موقعيت و سخنان آن بانو را بياد آورد و گفت تو همان زن نيستى كه در كجاوه اى پرده دار و در جايگاهى استوار نشسته و شمشيرى بر ميان بسته بودى و در برابر دو لشكر مى گفتى:

«اى مردم، در انديشه سعادت خود باشيد كه گمراهان به راه يافتگان نميتوانند زيانى برسانند، بهشت جايگاهى است كه هر كس به آن راه يافت ديگر بيرون نمى رود و هر كس در آنجا مى گزيند اندوهگين نمى شود پس اين بهشت را در برابر دنيائى خريدارى كنيد

______________________________

(1)- الكنى و الالقاب 1/ 8

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:510

كه نعمتهايش پايدار و گرفتاريهايش بى پايان نيست، (1) بيدار و آگاه باشيد و بدانيد معاويه گروهى از فرومايگان عرب را بجنگ شما آورده است كه دلهاشان بسته و سياه است، ايمان را نمى فهمند و نميدانند

معنى حكمت چيست، معاويه آنها را بدنيا خوانده و آنها هم دعوتش را پذيرفته اند و بسوى باطل كشانيده و آنها هم تسليم شده اند، شما را بخدا، شما را بخدا، اى بندگان خدا، حرمت دين خدا را نگهداريد و از سستى بپرهيزيد تا دستاويز مستحكم اسلام از هم نگسلد و نور ايمان خاموش نشود و سنت پيامبر از دست نرود و باطل آشكار نگردد.

اين جنگ بدر كوچك است و آخرين نبرد است، اى گروه مهاجر و انصار با آگاهى و بينش دينى پيكار كنيد و بر اراده خود پابرجا بمانيد، من مى بينم كه شما فردا با مردم شام روبرو ميشويد آنها همچون خران فريادگر و قاطرهاى پرصدا هستند كه همچون گاوهائى كه تيز ميدهند بانگ برمى دارند و چون اسبهائى كه سرگين مى اندازند حرف ميزنند».

معاويه كه اين خطابه را شنيد با آهنگى كه خشم از آن شعله مى كشيد گفت:

بخدا قسم اگر قضا و قدر الهى نبود و خدا نميخواست كه خلافت بما برسد، هر دو سپاه را بر من برمى انگيختى و بعد گفت اى زن چرا چنين كارى كردى و چنين سخنانى گفتى؟

عكرشه بنرمى گفت، شخص عاقل چيزى را كه خوشش نمى آيد تكرار نمى كند.

- راست گفتى نيازت را بگو.

- خداوند، صدقاتمان را بما بازگردانيد و اموالى را كه شايسته بوديم بما عنايت كرد ولى اكنون آن حقوق از ما گرفته شده و فقير ما،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:511

از نعمت و آسايش محروم است و دل شكسته ما را كسى تيمار نمى دارد، اگر چنين وضعى را دوست مى دارى هرگز از چون توئى شايسته نيست كه خائنان را كمك كنى و ستمكاران را بخدمت گيرى.

(1) معاويه اعتنائى به استرحام

آن بانو نكرد و گفت:

- اى زن، ما خودمان گرفتار كارهاى بزرگى در مرزهاى گسترده و درياهاى بيكران هستيم و فرصتى كه بشما برسيم نداريم.

- سبحان اللّه، خداوند هرگز حقى براى ما تعيين نكرده كه موجب زيان ديگران باشد و او علام الغيوب است.

- هيهات اى مردم عراق، پسر ابو طالب شما را آگاهى بخشيده ولى شما نتوانستيد در برابر من پايدارى كنيد و بعد دستور داد تا نيازش را برآورند و بخاندانش بازگردانند «1».

(2)

8- دارميه حجونى

او از زنان نامدار و نيكوى عرب بود كه به شايستگى و عبادت و قدرت برهان و بحث همه جا شهرت داشت و نسبت به امير المؤمنين محبتى خاص ميورزيد، وقتى كه معاويه بخلافت رسيد در سفرى كه به حجاز كرد بدنبال او فرستاد و گفت:

- حالت چطور است اى دختر حام (سياهپوست)

- خوبم ولى من از اولاد حام نيستم و زنى قريشى از بنى كنانه ام كه با خاندان تو خويشى دارند.

- راست گفتى، آيا ميدانى چرا بدنبالت فرستادم؟

- سبحان اللّه، چيزى را كه آگاه نيستم چگونه ميدانم.

- بدنبالت فرستادم تا از تو بپرسم چرا على را دوست ميدارى و با من دشمنى و به او محبت و به من عداوت ميورزى؟

______________________________

(1)- بلاغات النساء ص 70، عقد الفريد 1/ 215، صبح الاعشى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:512

- بهتر است مرا از پاسخ معاف بدارى.

- هرگز معاف نميدارم و براى همين بدنبالت فرستاده ام.

(1)- حالا كه دست برنمى دارى ميگويم، من على (ع) را براى دادگريش در بين مردم و مساواتش در تقسيم اموال دوست دارم و با تو دشمن هستم كه با او بجنگ برخاستى و مقامى را كه شايسته آن نبودى ميخواستى.

على (ع) را دوست ميدارم كه پيامبر او را بولايت برگزيد و مستمندان را دوست ميداشت و دينداران را بزرگ مى شمرد و تو را دشمن ميدارم كه خون مسلمانان را ميريزى و گروهشان را پراكنده مى سازى.

پسر هند خشمگين شد و بناسزاگوئى و مسخره پرداخت و گفت:

- راست ميگوئى بهمين جهت است كه شكمت گنده شده و پستانهايت بزرگ و سرين تو چاق شده است.

- اى معاويه، اين مثل ها را براى مادرت هند ميزنند.

- عصبانى نشود من از تو ستايش كردم زيرا وقتى شكم زنى بزرگ باشد بچه را در رحمش خوب ميپرورد و با پستانهاى بزرگش به او شير زياد ميدهد و سرين عظيم هم به او مهابت مى دهد.

دارميه خشمش فرو نشست و معاويه به او گفت:

- تو على را ديده اى؟

- بلى، بخدا او را ديده ام.

- او را چگونه ديدى؟

- حكومت او را به تكبر و غرور نينداخته بود و از نعمت به نشاط نيامده بود «1».

- سخنش را شنيده بودى؟

______________________________

(1)- در عقد الفريد آمده كه گفت، من على را ديدم كه مانند تو مفتون حكومت و گرفتار و اسير نعمت نبود.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:513

(1)- بخدا قسم سخنانش دلهاى نابينا را روشن مى ساخت و همچون روغن زيت پليدى را از ظرف جانها ميزدود.

- راست گفتى، حالا اگر نيازى دارى بگو.

- هر چه بخواهم ميدهى؟

- بله، ميدهم.

- صد شتر ماده سرخ موى را با نرها و چوپانهايش بمن بده

- با آنها چه ميكنى؟

- كودكان را با شيرهاشان سيراب مى كنم و از منافع آنها بزرگها را نگهدارى مينمايم و بزرگواريهائى كسب مى كنم و بين قبايل عرب صلح و سازش برقرار مى سازم.

- اگر اين شترها را بتو

ببخشم، جاى على را در دلت مى گيرم؟

- سبحان اللّه، پست ترين جائى را هم در برابر او نميتوانى داشته باشى.

معاويه بشگفت آمد و اين شعر را خواند:

اگر من درباره شما شكيبائى نورزم پس بعد از من به كه اميد حلم داريد

شترها را بگير، گوارايت باد و از بخشنده اش ياد كن كه در جنگ بعوض دشمنى بتو جزاى دوستى داد.

و بعد گفت، بخدا اگر على (ع) زنده بود يكى از اين شترها را هم بتو نميداد، دارميه گفت، نه بخدا قسم حتى يك موى آنها را هم از مال مسلمانان بمن نمى بخشيد «1».

در اينجا سخن ما، درباره ستمهاى معاويه نسبت به شيعيان على (ع) پايان مى يابد و زجر و رنجها و اعدامها و ستمگريها

______________________________

(1)- بلاغات النساء، عقد الفريد و صبح الاعشى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:514

و تهديدها و خوارگريهائى كه از جانب معاويه و عامل جنايتكارش زياد نسبت به دوستان على (ع) بيرحمانه اجرا شد نشان گر اين واقعيت تلخ و سياه است كه معاويه يكى از شرايط مهم صلح با امام حسن (ع) را كه عدم تعرض بشيعيان اهل بيت بود نقض كرد و پيمان شكنى رسواى خود را نشان داد.

(1)

كنگره حسينى

حضرت سيد الشهداء حسين بن على عليه السلام در برابر اينهمه جنايتها و گستاخى هائى كه معاويه بر ضد خاندان پيامبر معمول مى داشت براى آگاهى مسلمانان در ايام حج كنگره اى در مكه تشكيل داد و گروهى انبوه از مهاجران و انصار و تابعين و ديگر كسانى را كه براى انجام مراسم حج بمكه آمده بودند بشركت در آن كنگره بزرگ دعوت فرمود و طى خطابه اى مردم را از جناياتى كه معاويه و كارگزارانش نسبت بخاندان رسول و شيعيان آنها ابراز

ميدارند آگاه كرد و از نقشه هاى سياه معاويه كه براى پوشانيدن و پامال كردن حق اهل بيت و دستورهاى پيامبر در مورد تجليل و تفضيل خاندانش طرح مى شد پرده برداشت و حاضرين را ملزم فرمود كه هر يك در بازگشت به وطن، اين حقايق را به آگهى مسلمانان آن سامان برسانند، اكنون جريان اين كنگره را از قول سليم بن قيس بيان مى كنيم:

«يك سال پيش از مرگ معاويه با فرا رسيدن موسم حج، حضرت حسين بن على (ع) بمكه رفت و عبد اللّه عباس و عبد اللّه جعفر همراهش بودند، حضرت در مكه همه مردان و زنان بنى هاشم و خدمتكارانشان را به همراه مهاجرين و انصارى كه به حج آمده بودند فرا خواند و ديگر كسانى را كه نيز مى شناخت احضار كرد و همگى را دستور

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:515

داد كه بميان حجاج بروند و ياران پيامبر و افراد شايسته و سرشناس را بحضور در مجمعى كه به تصميم امام برپا ميشود دعوت كنند.

(1) در اين كنگره كه در اردوگاه منى تشكيل شد بيش از هفتصد نفر از تابعين و دويست نفر از اصحاب پيغمبر فراهم آمدند. در اين وقت امام بسخن ايستاد و پس از ستايش و سپاس خدا فرمود:

اما بعد، اين مرد سركش ستمكار چنانكه مى بينيد و ميدانيد و گواهيد نسبت بما و شيعيان ما بزرگترين جنايتها را انجام ميدهد، اكنون ميخواهم از شما درباره مسئله مهمى سؤال كنم اگر راست گفتم مرا تصديق كنيد و اگر دروغ گفتم تكذيبم نمائيد، سخنانم را بشنويد و بنويسيد و بعد كه بشهرها و قبيله هاى خود بازگشتيد، كسانى را كه مورد اعتماد شما هستند دعوت

كنيد و سخنان مرا به آنها برسانيد، زيرا مى ترسم بتدريج حقيقت كار ما كهنه و فراموش شود و ستمكاران بر آن پيروزى يابند.

آنگاه امام آياتى را كه از قرآن در شأن خاندان رسول آمده بود تلاوت و تفسير فرمود و بعد احاديثى را كه پيغمبر درباره پدر و برادر و مادرش و خودش و خاندانش بيان فرموده بود نقل كرد، صحابه همه سخنان امام را تصديق كردند و گفتند راست ميگوئى ما خودمان از پيامبر شنيديم و گواهى ميدهيم و تابعين هم گفتند ما اين احاديث را از ياران معتمد پيغمبر شنيده ايم، امام فرمود شما را بخدا قسم اين گفتار را بمسلمانان مورد اعتماد خود برسانيد «1». اين نخستين كنگره اى بود كه در اسلام تشكيل شد و امام در آن مجمع، سياست سياه معاويه را محكوم كرد و مسلمانان را بقيام و مبارزه با حكومت و واژگونى قدرت او برانگيخت.

______________________________

(1)- سليم بن قيس

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:517

(1)

بيعت يزيد

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:519

(1) از مهمترين مواد قرارداد صلحى كه بين امام حسن و معاويه بسته شده بود اين بود كه پس از معاويه خلافت اسلامى به امام حسن و بعد از او به برادرش امام حسين واگذار شود ولى وقتى كه معاويه بر مقام خلافت استوار شد و حكومتش بى رقيب گرديد تصميم گرفت اين پيمان را بشكند و به آن وفا نكند بلكه خلافت را در خاندانش موروثى سازد و اين اقدام ناروا بگفته استاد سيد قطب كارى بود كه اسلام آن را برسميت نمى شناخت و زائيده تعصب هاى خانوادگى و قبيله اى عرب جاهلى بود ولى اين كار براى معاويه مانعى نداشت زيرا معاويه كه پسر ابو

سفيان و فرزند هند دختر عتبه بود دورى از روح و حقيقت اسلام را از آنها بميراث ميبرد «1».

اين اقدام نابجاى معاويه از جاهليت كور و تعصب قبيلگى او مايه ميگرفت در صورتى كه اسلام هر گونه افتخار نژادى و اشرافى و خانوادگى را محكوم كرده بود و براى احراز مقام حكومت، شايستگى و علم و كفايت را شرط ميدانست و هرگونه امتيازى را كه مغاير اين شرايط بود ناچيز مى شمرد چنانكه پيامبر فرمود كسى كه يكى از كارهاى مسلمانان را بعهده گيرد و در انجام آن بى پروائى كند لعنت خدا بر او است و از او هيچ عذرى و شفاعتى پذيرفته نمى شود تا بجهنم درآيد «2».

______________________________

(1)- عدالت اجتماعى

(2)- النصائح ص 39

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:520

(1) ولى معاويه كه از حقيقت اسلام بدور بود با الهام گيرى از تعصب كور جاهلى بمنظور انتقام گرفتن از اسلام و از هم گسستن رشته اتحاد مسلمانان بچنين كار ناروائى دست زد و تصميم گرفت كه خلافت اسلامى را بفرزند تبهكار و زشتخوى و پليدش يزيد واگذار كند، يزيدى كه هرزگى و نابكارى او را شاعر بزرگ و نابغه، بولس سلامه با اين اشعار مجسم مى سازد:

توجه كن به دارنده تختى كه خدا را از ياد برده و سرگرم زنان خنياگر نمكين است

هزار اللّه اكبر برابر نيست براى يزيد با يك مشت شراب

زبانش را به عشق دوشيزگان ميچرخاندو نميتواند لبهايش را به بوسه هاى آبدار بيالايد. «1»

عبد اللّه بن حنظله صحابى بزرگ پيغمبر كه راهب لقب يافته بود و در واقعه حره بقتل رسيد درباره يزيد گفت هرگاه بسوى يزيد ميرفتيم مى ترسيديم كه سنگى از آسمان بر ما فرود آيد زيرا او با مادران

و خواهران و دخترانش همخوابگى ميكرد و شراب ميخورد و نماز نمى خواند و بخدا قسم اگر كسى هم از مردم با من همراهى نكند من در راه خدا با او مبارزه مى كنم و خود را بخطرى كه پاداش آن خير است مى اندازم «2».

منذر بن زبير هم درباره يزيد بهنگام مسافرتش بمدينه گفت:

يزيد صد هزار دينار بمن جايزه داد و مرا از افشاى اين بخشش منع نكرد، بخدا قسم او شراب ميخورد و بخدا قسم آن قدر مست ميماند كه نمازش از بين ميرفت. «3»

______________________________

(1)- ملحمة الغدير ص 227

(2)- تاريخ ابن عساكر 7/ 372، تاريخ خلفاء سيوطى ص 81

(3)- البداية و النهاية 8/ 216، كامل ابن اثير 4/ 45

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:521

(1) بگفته ابن فليح، ابا عمرو بن حفص به پيش يزيد رفت و مورد احترام يزيد قرار گرفت و جايزه اى بزرگ از او دريافت داشت ولى چون بمدينه بازگشت در كنار منبر پيغمبر ايستاد او مردى سرشناس و شايسته بود و در برابر مردم از مفاسد يزيد سخنها گفت و بصراحت اقرار كرد كه يزيد هميشه مست است و نمازش را نمى خواند «1».

معاويه خودش هم از تبهكارى پسرش آگهى داشت و ميدانست كه او مرتكب همه گونه زشتيها ميشود و هميشه شراب ميخورد و نماز نميخواند و دليل آگاهى او به كردار يزيد نامه اى است كه به او مى نويسد و بسرزنش فرزندش ميپردازد.

متن نامه: بمن گزارش داده اند كه تو بزمهاى شراب و لهو و گناه برپا ميكنى چنانكه خداوند در قرآن فرمود (آيا بر فراز هر تپه اى خانه اى براى هوسرانى برپا مى كنيد و گمان مى بريد هميشه در اين خانه ها ميمانيد) و كار را بجائى

كشانيده اى كه گناهان را به آشكارائى مرتكب ميشوى و زشتى هايت را از پرده به بيرون انداخته اى، اى يزيد بدان كه مستى ترا از سپاس نعمت خدا و عنايتهايش بازمى دارد و اين گناهى عظيم و فاجعه اى بزرگ است و ترك نمازهاى واجب در وقتهايش بزرگترين بلاها را ببار مى آورد ديگر آنكه عيب ها را نيكو مى شمارى و گناهان را بى پرده انجام ميدهى و شرم و حيا را كنار گذارده و پرده ها را دريده اى، پس از اين تبهكاريها خود را در امان مپندار و بكردار سياهت معتقد مباش. «2»

پس چگونه معاويه با آگهى كاملى كه از ارتداد پسرش از دين داشت و ميدانست كه او حرام خدا را حلال ميداند و در منجلاب

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر 7/ 28

(2)- صبح الاعشى 6/ 288

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:522

شهوات غرق شده او را بر دوش مسلمانان سوار كرد و حكومتش را بر مردم واجب شمرد؟ شك نيست كه اين اقدام نابجاى معاويه پديده كينه اى بود كه از اسلام بدل داشت و بحكم تعصب جاهلى كه همچنان در جانش سر ميكشيد به اين خيانت مبادرت كرد.

(1) معاويه نهايت كوشش را بكار ميبرد تا نقشه سياهش را اجرا كند و يزيد را بجانشينى خودش برگزيند و بمدت هفت سال به راضى كردن مردم و بخشندگيها و بريز و بپاشها و نزديك ساختن اذهان دور مردم به اين مسئله شوم پرداخت «1» و چون زياد بن أبيه كه مخالف جانشينى يزيد بود هلاك شد معاويه با كوششى بيشتر براى استقرار خلافت يزيد بدست و پا افتاد «2».

او بهمه وسائل ناروا و نادرستى كه مسلمانان به آنها عادت نداشتند و اسلام بنفى آنها پرداخته بود

چنگ زد تا حكومت را در خاندان اميه استقرار و استمرار دهد و خلافت راستين اسلامى را بحكومتى سياه و ستمگرانه تبديل سازد، همه اين اقدامات بروزگار حيات امام حسن انجام مى شد ولى از بيم مخالفت امام آن را آشكار نمى كرد ولى پس از آنكه امام را بشهادت رسانيد به آشكارائى خلافت يزيد را بطور رسمى اعلام داشت و اكنون برخى اقدامات معاويه را كه در اين مورد صورت گرفت بيان مى كنيم.

(2)

دعوت مغيره

نخستين كسى كه پيشنهاد اين بيعت ناخجسته را كرد مغيرة بن شعبه همان تبهكار يك چشم ثقيف بود كه در اسلام كارهاى زشتى

______________________________

(1)- عقد الفريد 2/ 302

(2)- تاريخ طبرى 6/ 270، عقد الفريد 2/ 302

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:523

از او سرزده بود «1» چنانكه مورخين مى نويسند بدان جهت مغيره به اين كار دست زد كه شنيد معاويه ميخواهد او را از فرماندارى كوفه بركنار كند، بهتر ديد كه خودش بدمشق برود و از حكومت استعفا دهد تا مردم بگويند خودش به ادامه حكومت علاقه اى نداشت، وقتى كه بدمشق رسيد تصميم گرفت پيش از ديدار معاويه بملاقات يزيد برود و او را به خلافت بعد از پدرش تهنيت گويد و از اين جهت براى ادامه حكومتش راهى پيدا كند وقتى كه به پيش يزيد رفت به او گفت:

«ياران محمد كه داراى شخصيت و اعتبارى بودند از دنيا رفتند و بزرگان قريش و سالمندان آنها چشم از جهان پوشيدند و در ميانه فرزندانشان كه باقى مانده اند تو از همه برتر و در انديشه و آگاهى به سنت و سياست از همگان بهتر هستى با اينهمه نميدانم چرا امير المؤمنين براى خلافت تو از مردم بيعت

نمى گيرد؟»

يزيد سبك مغز مغرور از شنيدن اين مژده بهيجان آمد و شادمانى فراوانى سراپايش را فرا گرفت و به مغيره گفت:

تو عقيده دارى كه اين كار انجام مى يابد؟ مغيره گفت آرى.

يزيد با شتاب پيش پدرش معاويه رفت و پيشنهاد مغيره را به آگهى او رسانيد، معاويه خوش حال شد و بدنبال مغيره فرستاد و سخنان يزيد را برايش بازگو كرد. مغيره جريان را تصديق نمود و براى اينكه معاويه را تحريك كند و او را به انجام چنين كارى بازدارد بزبان منافقى كه خير را نمى شناسد و به آن هرگز نمى انديشد بمعاويه چنين گفت:

______________________________

(1)- از كج رويهاى مغيره يكى اين بود كه او براى نخستين بار در اسلام رشوه گرفت و ديگر اينكه در جريان استلحاق زياد واسطه بود و بالاخره مسئله بيعت يزيد به پيشنهاد او انجام يافت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:524

(1) «اى امير المؤمنين تو خودت ديدى كه پس از قتل عثمان چه اختلافى پديد آمد و چه خونهائى ريخته شد، اكنون كه فرزندى چون يزيد دارى او را بجانشينى خود برگزين تا چنانچه حادثه اى براى تو رخ دهد پسرت پناه مردم و جانشين تو باشد و ديگر خونى ريخته نشود و فتنه اى برنخيزد».

اين سخنان همان آرزوئى بود كه معاويه از ديرباز در دل داشت بدين جهت با همان نيرنگ هميشگيش از راه مشورت گفت: در اين باره چه اشخاصى بما كمك مى كنند؟

مغيره گفت «راضى كردن مردم كوفه بعهده من، زياد هم مردم بصره را وادار بقبول مى كند و وقتى كه اين دو شهر تسليم شد ديگر كسى نميتواند مخالفت كند» معاويه رأى او را پسنديد و او را در حكومتش ابقا كرد و دستور داد

كه به كوفه بازگردد و براى انجام اين كار تلاش كند، مغيره از حضور معاويه بيرون آمد و به نزد قوم و قبيله اش رفت، بستگانش درباره كارش از او پرسيدند، مغيره گفت:

«پايه معاويه را در منجلابى فرو بردم كه براى امت محمد (ص) سرنوشت درازى خواهد داشت و چنان كارشان را گره زدم كه هرگز باز نخواهد شد» و به اين شعر استشهاد كرد:

بمانند من كه از رازها آگاهم آيا دشمنان به عداوت برمى خيزند مغيره راهى كوفه شد و تا به آنجا رسيد گروهى از دار و دسته خود را كه بخاندان معاويه مهر ميورزيدند فراهم آورد و جريان را با آنها در ميان گذاشت آنها رأيش را پذيرفتند و اعلام همكارى كردند، مغيره ده نفر را انتخاب كرد و بهر كدام سى هزار درم رشوه داد و آنها را به پيش معاويه فرستاد و رياست اين هيئت را به پسرش موسى واگذاشت.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:525

(1) آنها بحضور معاويه رفتند و بمعاويه درباره يزيد مباركباد گفتند و از او خواستند كه اين اقدام را بزودى انجام دهد، معاويه از آنها تشكر كرد و گفت اين راز را همچنان پنهان نگه داريد، بعد به پسر مغيره رو كرد و گفت:

- پدرت دين اينها را بچند خريد.

- به سى هزار درهم

معاويه خنديد و گفت چه دين كم ارزشى داشتند.

معاويه براى رسيدن بمقصود خود بخريدارى دين مردم پرداخت و بهر وسيله اى كه او را بهدفش برساند دست زد، وسيله هاى ننگينى كه مسلمانها به آنها عادت نداشتند و اسلام چنان اقداماتى را محكوم مى ساخت.

(2)

نمايندگان شهرستانها

معاويه دعوتنامه هائى رسمى براى شخصيتهاى سرشناس كشور اسلامى فرستاد و آنها را بدمشق فرا خواند

تا درباره وليعهدى يزيد با آنها گفتگو كند و چون همگى حضور يافتند به پنهانى ضحاك بن قيس فهرى را احضار كرد و به او گفت:

«وقتى كه در حضور نمايندگان شهرستانها بمنبر رفتم و سخنانى درباره پند و موعظه ايراد كردم تو از من اجازه سخنرانى بگير و چون اجازه يافتى حمد و سپاس خداوند را بجاى آور و بعد درباره يزيد آنچه شايسته است بگو و از برتريها و نيكوئيهاى او آنچه ميتوانى بزبان آور و از من بخواه تا او را بجانشينى خود انتخاب كنم تا منهم حاضرين را بقبول چنين اقدامى دعوت كنم و از خداوند ميخواهم كه اين كار با خير و خوشى انجام يابد».

و بعد چند نفر از دار و دسته فرومايه خود را كه بوئى از دين

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:526

نبرده بودند و آن را به ارزش اندك ميفروختند احضار كرد، آنها عبارت بودند از عبد الرحمن پسر عثمان ثقفى و عبد اللّه پسر مسعده فزارى و ثور پسر معن سلمى و عبد اللّه پسر عصام اشعرى كه دعوت معاويه را در انجام مأموريت خائنانه خود پذيرفتند.

(1) معاويه در حضور هيئت هاى وارده بمنبر رفت و پاره اى سخنان فريبكارانه كه ميخواست گفت در اين وقت ضحاك پسر قيس اجازه سخن خواست و پس از كسب اجازه به ستايش خدا پرداخت و بعد چنين گفت:

«خداوند امير المؤمنين را شايسته بدارد و ما را از حكومتش بهره مند سازد. ما، در روزگار خود به اتحاد و دوستى و اختلاف و پراكندگى دچار بوده ايم و دريافتيم كه آنچه پراكندگيها را فراهم مى آورد و امنيت را پديد مى سازد و خونها را نگه ميدارد و اميدهائى

را كه داريم بما بازميگرداند و به آرزوهايمان ميرساند همان است كه امير المؤمنين هم به آن اميد مى بندد يعنى اتحاد همگانى و يكپارچگى مردم، و اگر ما چنين نعمتى را از دست بدهيم خيرى نمى بينيم، روزگار هم كج رفتار است و تغييرپذير چنانكه خداوند ميفرمايد:

(خداوند را هر روز اراده و شأنى است) و ما نمى دانيم كه روزگار چه بازى هائى مى كند.

تو هم اى امير المؤمنين سرانجام خواهى مرد چنانكه پيش از تو پيامبران خدا و خلفاء او از دنيا رفتند، از خدا ميخواهيم كه بتو توفيق عنايت فرمايد، اكنون يزيد پسر امير المؤمنين را مى بينيم كه روشى نيكو و خوئى خوش دارد و پيشوائى خجسته است و خداوند محبت او را در دلهاى مسلمانان جاى داده و در عقل و سياست و روش پسنديده اش شبيه امير المؤمنين است كه تا كنون بخوبى بر ما

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:527

حكومت رانده و ما را از هر جهت خشنود ساخته است اكنون شايسته است كه امير المؤمنين كه خدايش گرامى داشته فرزند خود يزيد را بخلافت برگزيند و او را پس از خويش پناهگاه و پيشواى ما قرار دهد تا به پناه او درآئيم زيرا هيچ كس از او باين مقام شايسته تر نيست پس اراده خود را بر اين كار استوار دار خداوند ترا تأييد كند و ترا در اداره امور ما موفق فرمايد»

(1) سخنان ضحاك گوياى نهاد ناپاك اوست كه براى رسيدن به منافع پليد خود همه ارزشهاى انسانى را زير پا گذاشت.

پس از سخنان ضحاك، همكاران فرومايه او به تأييد گفتارش پرداختند و فضيلتها و امتيازاتى فراوان براى يزيد تراشيدند و از نبوغ و كرامتش سخنها گفتند

و نامها و لقبهاى بزرگ و دروغينى باو چسبانيدند و ستايش هاى نابجائى كه فاقد آنها بود ازو كردند و حاضرين را نيز برانگيختند كه به ثناگوئى يزيد بپردازند و خدا ميداند كه آنها با چنين گفتار دروغ و فريبنده اى او را به بدبختى و هلاكت و بدنامى و رسوائى و نفى همه سنت ها و مقدسات اسلامى كشانيدند.

وقتى كه چرب زبانيهاى اين گروه فرومايه پايان يافت معاويه متوجه نمايندگان عراق شد تا نظر آنها را در اين باره آزمايش كند، رئيس آن هيئت احنف بن قيس مرد بردبار عرب و پيشواى تميم بود.

معاويه از او خواست تا نظرش را ابراز كند، احنف بسخن ايستاد و خداوند را ستايش كرد و بعد بمعاويه روى كرد و گفت:

«خداوند امير المؤمنين را شايسته بدارد، مردم روزگار بسيار بد ديروز را گذرانيدند و اكنون زمان خوبى را در پيش دارند، يزيد پسر امير المؤمنين فرزند نيكوئى است كه از پستان روزگار شير سرشارى نوشيده است، اى امير المؤمنين بياد آور كه پيش از اين خلافت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:528

را پس از خود به چه كسى واگذارده اى آنگاه پيشنهادى را كه بتو مى كنند رد كن، متوجه باش كه اين مستشاران فريبت ندهند و در كارت اظهار نظر نكنند چون خودت از ديگران بيناتر و به پايدارى در قبول طاعت داناترى و خوب ميدانى كه مردم حجاز و عراق بچنين كارى رضايت نمى دهند و مادام كه حسن (ع) زنده است با يزيد بيعت نمى كنند».

(1) احنف حق نصيحت را بجا آورد و معاويه را بحقيقت راهنمائى كرد و به او فهمانيد كه بگفتار جيره خوارانى كه منافع خود را بر مصالح مسلمانان ترجيح ميدهند گوش

ندهد و به آشكارائى گفت كه مردم حجاز و عراق مادام كه فرزند و سبط بزرگ پيامبر زنده است بچنين بيعتى تن در نمى دهند.

سخنان احنف، خشم خود فروخته ها و سودپرستهائى را كه مزدور و مجرى نقشه هاى پليد معاويه بودند برانگيخت و ضحاك قيس همان جلاد نابكارى كه خون هزاران مسلمان را در زمان خلافت على (ع) ريخته بود دوباره بسخن ايستاد و گفت:

«خداوند امير المؤمنين را بشايستگى هدايت فرمايد، مردم منافق عراق جوانمرديشان در نهادشان تفرقه افكنى و پيوندشان در دينشان پراكنده سازى است حق را بديده هوس مى بينند گويا هميشه به پشت سرشان نگاه ميكنند و از سرانجام كارشان بيمى ندارند و در نادانى و بازيگرى بسر ميبرند و خدا را مراقب كارشان نمى دانند ابليس را براى خود خدا گرفته اند و شيطان هم آنها را بحزب خود پيوسته است، هر كس به آنها نزديك شود شادمان نمى شود و آن كس كه از مردم عراق جدا گردد زيانى به او نمى رسد، پس اى امير المؤمنين رأى آنها را بگلوگاهشان و سخنانشان را

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:529

بسينه شان بازگردان، حسن و اطرافيان او را در سلطنتى كه خداوند در زمينش بمعاويه عنايت كرده چه حقى است، كه دور است خلافت از طريق زنان بكسى برسد و غير از طريق مردان در محيط قدرتمندان كسى آن را بدست آورد، پس اى مردم عراق دلهاتان را در اختيار پيشواتان قرار دهيد همين پيشوائى كه كاتب پيامبر و خويشاوند اوست با شما از در دوستى و سازش درمى آيد و با دوستى و فرمانبردارى او در آينده بهره مند ميشويد».

(1) بياد نمى آيد كه مردم عراق بچنين ناسزا و سرزنشى ياد شوند و

بچنين وضع دردناكى گرفتار گردند ولى اين خود عراقيها بودند كه براى خودشان چنين سرنوشت شومى را بوجود آوردند و با تنها گذاشتن على (ع) و فرزندانش وضعى پيش آمد كه تبهكارى مثل ضحاك فرومايه به آنها بتازد و حيثيت آنها را در هم كوبد.

با وجود چنين گفتارى بازهم احنف تسليم نظر معاويه نشد و بسخنان ضحاك اعتنائى نكرد و معاويه را در صورت اقدام بچنين كارى تهديد بجنگ كرد و گفت:

«اى امير المؤمنين، ما براى شناخت تو در قريش بررسى كرديم و ترا مردى بزرگوار و سخت پيمان و وفادار شناختيم، تو خود ميدانى كه عراق را به نيروى سپاه نگشودى و بر آن دست نيافتى، بلكه با حسن بن على پيمان بستى و طبق يكى از شرايط آن، خلافت بعد از تو بايد به حسن برسد، اگر باين پيمان وفا كنى مردى وفادارى و گر بخواهى آن را بشكنى بايد بدانى كه در پشت سر حسن سپاهيانى ارزنده و نيرومند با شمشيرهائى تيز قرار دارند كه اگر بخواهى يك وجب از روى فريب پيش بيائى، آنها را باندازه يك دست از پيروزى در برابر خود مى بينى، تو خودت ميدانى كه مردم عراق پس از دشمنى ترا دوست نخواهند داشت و على و حسن (ع) را كه هميشه

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:530

دوست ميدارند دشمن نخواهند داشت و اين حقيقت همچنان پابرجاست و دگرگونى نيافته است اكنون همان شمشيرهائى كه عراقيها در صفين برويت كشيدند بدوش دارند و همان دلهاى سرشار از كينه تو در نهاد آنها قرار دارد و بخدا قسم كه مردم عراق حسن را از على بيشتر دوست دارند»

(1) احنف در نصيحت

معاويه چيزى فروگذار نكرد و از دوستى مردم عراق نسبت بخاندان پيامبر و مهرى كه به امام حسن (ع) ميورزند سخن گفت و بيان داشت كه حتى نسبت به او از على (ع) هم اخلاص بيشترى دارند و چنانچه معاويه بخواهد جانشينى يزيد را اعلام كند آماده نبرد با او هستند.

در اين وقت عبد الرحمن بن عثمان، سخنان احنف را مردود شمرد و معاويه را به اجراى مقاصدش برانگيخت و چنين گفت:

«خدايت شايسته بدارد اى امير المؤمنين، آراء مردم مختلف است ولى بيشترشان براه كج ميروند، كسى را بحقيقت راهنمائى نمى كنند و دعوت درست انديشان را هم نمى پذيرند، از رأى خلفاء كناره مى گيرند و با سنت و قضاى الهى مخالفت ميورزند، تو اكنون براى يزيد موقعيت خوبى را انتخاب كرده و او را براى خلافت مسلمين برگزيده اى، حالا كه خداوند ترا اختيار كامل داده، تصميم خود را بگير و اينهمه گفتگو را تمام كن، يزيد در دانش و بردبارى از همه ما برتر و در بخشندگى بخشنده تر و در دودمان و نژاد بزرگتر است، تجربه ها انديشه اش را استوار كرده و طريق رهبرى را آموخته است مبادا كسى ترا از انتخاب او بازدارد و اراده ات را متوقف سازد، چنين كسى از حقيقت بدور و نافرمان است كه بدنبال فرصت ميگردد تا فتنه گرى آغاز كند، زبانش پيچيده بباطل است

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:531

(1) و در دلش دردى بزرگ ميدود اگر سخن بگويد بدترين سخن گويانست و اگر خاموش بماند از روى سرگشتگى و بيچارگى است، تو خودت آنها را خوب مى شناسى و ميدانى كه نسبت بتو چگونه اند، آنها از تو بدورند و هميشه در انديشه نفاق افكنى هستند، پس با

بيعت يزيد، اندوه را از ما بردار و پراكندگى مردم را به پيوستگى برسان اكنون كه به انتخاب او راهنمائى شده اى از اراده ات دست مدار و از آهنگى كه دارى بازممان، اين رأى ما و تو است و حق هم با ما و تو است از خداوند يارى و حسن عاقبت را براى تو و خودمان درخواست مى كنم».

اين سخنان نقشى پليد از دل پراضطراب گوينده اى است كه جانش را گناه و نافرمانى خدا در بر گرفته و با همه بديها همراه است و از خير دورى گزيده است.

در اينجا معاويه بتهديد مخالفان پرداخت تا حاضرين را در برابر اراده اش تسليم كند و به بيعت با يزيد وادارد و در اين باره چنين گفت:

«اى مردم، شيطان برادران و دوستانى دارد كه او را يارى مى كنند و هميشه از كمك آنها بهره مند ميشود و بزبان آنها سخن ميگويد، اگر به طمعى اميد بندند بسويش مى شتابند و اگر بى نياز شوند كنار ميروند، هميشه به فتنه انگيزى و بدكارى دست ميزنند و آتش بيار نفاق و تفرقه اندازيند، عيب گير و شكاكند، اگر رشته كارى را بدست آورند سختگيرند و اگر به سركشى دعوت شوند زياده روند، هرگز دست از كارهاشان برنمى دارند و تباهى را ريشه كن نمى كنند و پند نمى گيرند تا اينكه صاعقه خوارى و بدبختى بر سرشان بيايد و خطرهائى بزرگ و دردناك نابودشان كند و ريشه آنها را مثل ريشه سست قارچ از بيخ بركند، و اينها شايسته چنين سرنوشتى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:532

هستند البته كه شايسته اند، ما پيشنهاد خود را داديم و آنها را ترسانديم اگر اين سخنان سودى داشته باشد».

(1) معاويه با چنين تهديد هراس انگيزى كه

نظير آن را كسى بياد نداشت انديشه سياه خود را تحميل كرد و بعد ضحاك قيس را بپاداش اين خوش خدمتى بفرماندارى كوفه پس از مرگ مغيره منصوب كرد و عبد الرحمن را نيز حكومت جزيره بخشيد، يزيد بن مقفع هم در اين ميان برخاست و فرياد زد:

اين امير المؤمنين است و اشاره به معاويه كرد.

بعد گفت اگر او بميرد اين جانشين اوست و اشاره به يزيد كرد.

و بعد گفت هر كس مخالفت كند جزايش اين است و اشاره بشمشير كرد.

معاويه او را تحسين كرد و گفت تو بهترين و گرامى ترين سخنورانى.

معاويه با اينگونه تهديد آشكارش فرزند تبهكار و زشتخوى خود يزيد را بجانشينى خود نشانيد و اگر شمشيرش نمى بود هرگز در اين راه به پيروزى نمى رسيد، وقتى كه احنف بن قيس ديد معاويه دست بردار نيست و اراده اش را بزور عملى ميكند به او گفت:

«اى امير المؤمنين، تو خودت بشب و روز پنهان و آشكار فرزندت آگاهى، اكنون اگر ميدانى كه وجودش برايت خير است او را انتخاب كن و اگر ميدانى براى تو موجب شر خواهد بود او را از مقام و لذت دنيا برخوردار مكن زيرا خودت بسوى آخرت ميروى و براى آخرت تو هرگز توشه اى جز كردار نيك، سودمند نخواهد بود.

و با آن كه تو در برابر پروردگار هيچ عذرى ندارى اگر بخواهى يزيد را بر حسن و حسين (ع) پيشى دهى و تو خودت ميدانى كه آنها

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:533

كيستند و چه مسير مقدسى در پيش دارند اكنون چاره اى ندارم جز اينكه اين آيه را بخوانم و بگويم (خداوندا شنيديم و فرمان برديم و آمرزش ترا اميدواريم و بازگشت مان بسوى

تو است) «1».

(1) معاويه بگفتار اندرزآميز احنف اعتنائى نداشت و فكر نكرد كه مسلمين با خلافت يزيد دچار چه نكبتى خواهند شد، يزيد همان شراب خوارى كه هميشه مست است و با ميمونها و سگها بازى ميكند.

معاويه فرزندش را در كاخ سرخ بر مسندى نشانيد و خودش با يزيد بعنوان ولايت عهد بيعت كرد و فرمان داد تا مردم هم با او بيعت كنند، يكى از خود فروختگان فرومايه پيش آمد و به پدر و پسر سلام كرد و بعد بمعاويه گفت، اى امير المؤمنين اگر اين را (اشاره به يزيد) به خلافت انتخاب نمى كردى كار مسلمانان تباه مى شد.

معاويه به احنف رو كرد و گفت: اى ابا بحر چرا چيزى نمى گوئى؟

احنف گفت اگر سخنت را تصديق كنم از خدا ميترسم و اگر تكذيب كنم از شما ميترسم.

معاويه گفت خداوند ترا در اطاعتت پاداش خير دهد.

وقتى كه احنف از قصر سرخ بيرون آمد با آن مرد فرومايه روبرو شد او پاداش فراوانى از معاويه گرفته بود و با معذرت به احنف گفت:

«اى ابا بحر، من ميدانم كه معاويه و پسرش بدترين مخلوق خدايند، اما اينها پول فراوانى را فراهم كرده و در خانه هائى در بسته نگهداشته اند و براى بيرون كشيدن اين پولها چاره اى جز آنچه گفتم و شنيدى نيست» «2».

______________________________

(1)- الامامة و السياسة 1/ 174- 180

(2)- تاريخ ابن خلكان 1/ 230، تمدن اسلامى 4/ 76- 77

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:534

(1) معاويه با اين بيعت ناخجسته شكافى بزرگ در بنيان اسلام پديد آورد كه شاعر بزرگ عرب عبد اللّه بن هشام سلولى در اشعار خود بتصوير اين اقدام ناهنجار پرداخته و سراسيمگى خود و مسلمانان را از خلافت

يزيد اين چنين بيان كرده است:

اگر رمله و هند هم بيايندما بعنوان ملكه مؤمنان با آنها بيعت مى كنيم

اگر خسروى بميرد خسرو ديگرى برپاخيزداز پس سه كس كه هماهنگ بودند

اى كاش كه ما هزاران مرد داشته باشيم افسوس كه چنين نيروئى نداريم

در آن صورت چنان شما را ميزديم كه بمكه برسيدو در آنجا كاسه ليسى كنيد.

چنان خشم ما را فرا گرفته كه اگر بياشاميم خون بنى اميه را سيراب نمى شويم

مردم شما دارند نابود ميشوند و شما در بى خبرى بشكار خرگوش مشغوليد «1». همه مسلمانان در همه جاى ميهن اسلامى از چنين حادثه بزرگى به فرياد و نفرت آمدند زيرا مقام خلافت مانند مقام كسرى و قيصر نبود كه بميراث رسد، بلكه به عقيده اهل سنت و جماعت بايستى در شوراى مسلمانان مطرح شود و هر كس را كه نمايندگان مردم انتخاب كردند به خلافت رسد و بعقيده شيعه: مقام خلافت همچنانكه پيامبر فرموده حق شرعى امير المؤمنين و فرزندان اوست.

(2) معاويه پس از آنكه در شام براى يزيد بيعت گرفت بخشنامه اى

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 330

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:535

براى همه كارگزارانش در شهرها فرستاد و از آنها خواست تا از همه مردم براى يزيد بيعت بگيرند، (1) همه كارگزارانش اين فرمان را پذيرفتند مگر مروان بن حكم كه از شدت خشم باد در دماغش افتاد زيرا او از شيوخ بنى اميه بود و انتظار داشت كه پس از معاويه خلافت به او برسد و با شتاب به همراه گروهى از كس و كارش راهى شام شد و به نزد معاويه رفت و با خشمى شديد گفت:

«اى امير المؤمنين، كار مسلمانان را بدرستى انجام ده و كودكان را بسرپرستى

آنها انتخاب نكن، بدان كه در خاندان اميه اشخاصى همانند تو هستند كه در كارهاى مهم با تو همكارى ميكردند».

معاويه از در فريبكارى درآمد و بنرمى گفت، تو مانند امير المؤمنين هستى كه در همه سختى ها ياور و پشتيبان او بوده اى در اين صورت پس از يزيد، جانشين او خواهى بود.

بعد فرمان وليعهدى مروان را پس از يزيد به او داد و او را از دمشق با احترام روانه مدينه كرد و چون بمدينه رسيد او را از كار بركنار كرد «1» و سعيد بن عاص و بگفته ديگر وليد بن عقبه را بجاى او فرماندار مدينه ساخت و به او نوشت كه از مردم مدينه براى يزيد بيعت بگيرد ولى او در انجام مأموريتش دچار سستى و شكست شد زيرا همه مردم مدينه پيشنهاد معاويه را درباره يزيد رد كردند و نافرمانى خود را در برابر خلافت يزيد اعلام داشتند، بخصوص فرزندان معروف و بزرگوار مهاجرين و انصار كه آشكارا به مخالفت برخاستند و خشم و امتناع خود را ابراز داشتند و به تحقير يزيد پرداخته و خود را براى مبارزه با خلافت او آماده كردند.

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 330

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:536

(1)

سفر معاويه بمدينه

با مخالفت شديدى كه مردم مدينه نسبت بخلافت يزيد ابراز داشتند و همگى به طرد او پرداختند، معاويه تصميم گرفت خودش بمدينه برود و با بزرگان اين شهر به گفتگو پردازد و با پرداخت پولهاى كلان دل و دين مردم را خريدارى كند و آنها را هم كه دين فروش نيستند با تهديد تسليم كند و كار خلافت پسرش را روبراه سازد، بهمين جهت راهى مدينه شد و اين سفر

در سال پنجاه هجرى روى داد.

معاويه بمحض ورود بمدينه بدنبال عبد اللّه عباس و عبد اللّه جعفر و عبد اللّه عمر و عبد اللّه زبير فرستاد و وقتى كه همگى حاضر شدند بدربانش گفت كسى را بداخل راه ندهد و بعد به آنها رو كرد و گفت:

«ستايش خدائى را كه ما را به ستايش خود فرمان داده و بپاداش نيكويش وعده فرموده است، او را بفراوانى مى ستائيم چنانكه او هم نعمتهاى بسيار بما ارزانى داشته و گواهى ميدهم كه خدائى جز او نيست و يكتا و بدون همتاست و گواهى ميدهم كه محمد (ص) بنده و فرستاده اوست.

اما بعد، سن من زياد و استخوانم سست و مرگم نزديك شده است و بزودى خدا مرا بسوى خود ميخواند و منهم دعوتش را مى پذيرم، اكنون ميخواهم پسرم يزيد را بجانشينى خود برگزينم و لازم دانستم كه رضايت شما را بدست آورم، شما عبد اللّه هاى قريش و نيكمردان و فرزندان نيكوكاران آنها هستيد، مانعى نداشت كه حسن و حسين را هم به اينجا دعوت كنم ولى با حسن رأيى كه نسبت به آنها دارم و دوستى فراوانى كه به آنها ابراز ميكنم در هر صورت

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:537

آنها پسران على هستند، اكنون شما پاسخ خير و موافق خود را ابراز داريد خدايتان رحمت كند».

(1) در اينجا سخنان معاويه در نهايت نرمى و همراه با ستايش و چاپلوسى بود ولى اين مردان شجاعى كه برگزيده گروه عرب و مسلمين و در انديشه و اقدام مورد توجه عموم بودند پيشنهاد معاويه را نپذيرفتند و سخنش را مردانه برگردانيدند و آن كس را كه شايسته خلافت است معرفى كردند، نخستين

كسى كه بسخن آمد دانشمند امت، عبد اللّه عباس بود كه در پاسخ معاويه چنين گفت:

«ستايش خدائى را سزاست كه بما ستايشگرى آموخت و سپاس بر نعمت ها و آزمايشهاى نيكويش را بر ما واجب فرمود و گواهى ميدهم كه خدائى جز او نيست و يكتا و بى همتاست و گواهى ميدهم كه محمد بنده و فرستاده اوست و درود خدا بر محمد (ص) و خاندانش باد.

اما بعد تو سخن گفتى و ما خاموش مانديم و حرفهايت را شنيديم، خداوند كه ثنايش جليل و نامهايش مقدس است محمد (ص) را به پيامبريش برگزيد و وحى آسمانى را بر او فرود آورد و بر همه بندگانش بزرگى و شرف و برترى بخشيد پس شريف ترين مردم كسى است كه تشريف پيوستگى او را دريابد و سزاوارترين مردم، خاصان خاندان اويند پس مردم بايد تسليم فرمان پيامبر باشند زيرا خداوند او را برگزيده است و به علم خود او را به نبوت رسانيده و او دانا و آگاه است، از خداوند براى خود و شما آمرزش ميخواهم».

(2) پس از او عبد اللّه جعفر رشته سخن را بدست گرفت و گفت:

«ستايش خداى راست كه شايسته حمد و هدف ستايش است، او را به ستايشى كه به ما الهام كرده مى ستائيم و براى اداى حق او بسويش روى مى آوريم، گواهى ميدهم كه خدائى جز او نيست

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:538

و يگانه و بى همتاست و پناه نيازمندان است و زن و فرزندى ندارد و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست.

اما بعد، چنانچه در مورد خلافت بقرآن توجه كنيم ميفرمايد:

(در كتاب خداوندى همبستگان برخى از آنها بر ديگران شايستگى دارند) و اگر به سنت

پيامبر مراجعه كنيم، پيامبر بخاندان خود ولايت داده است و اگر روش شيخين ابو بكر و عمر را در نظر بگيريم كه نسبت بخاندان رسول احترامى خاص قائل بودند مى بينيم كه هيچ يك از مردم برتر و كاملتر و شايسته تر از خاندان پيامبر به احراز خلافت نيستند.

(1) بخدا قسم اگر آنها بزمامدارى مسلمانان برسند، حق در جايگاهش قرار ميگيرد و خدا اطاعت ميشود و فرمان شيطان كنار ميرود و حتى دو شمشير در اختلاف امت كشيده نمى شود، پس اى معاويه از خداوند بترس تو اكنون زمامدار مسلمانانى و ما رعيت تو هستيم، پس بمصالح مردم توجه كن كه فردا در پيشگاه خدا مسئول هستى و اينكه نام پسر عموهاى من را بردى بخدا قسم هرگز بحقيقت نميرسى و حق را نمى يابى مگر كه حق آنها را بشناسى و تو ميدانى كه آنها معدن دانش و بزرگواريند اكنون آنچه ميخواهى بگوى، از خداوند براى خود و شما آمرزش ميخواهم».

(2) عبد اللّه در سخنانش شايستگى خاندان پيامبر را براى خلافت اسلامى از همه جهت بيان داشت از قرآن كريم به آيه اولو الارحام استناد كرد و از لحاظ سنت گفت كه خاندان پيامبر از هر كس به رهبرى پيروان او سزاوارترند و روش شيخين را هم دليل ديگرى در اين باره دانست زيرا آنها خاندان پيامبر را بواسطه كمال و مقامى كه داشتند بر همگان در دانش و ايمان برترى ميدادند و بعد زيانهائى را كه در اثر عدم اجراى اين حقيقت براى مسلمانان ببار مى آيد بيان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:539

داشت، پس از او عبد اللّه زبير برخاست و چنين گفت:

«ستايش خدائى را سزاست كه دينش را بما

بياموخت و ما را به پيامبرش گرامى داشت او را مى ستايم كه آزمود و شايستگى بخشيد و گواهى ميدهم كه خدائى جز او نيست و محمد (ص) بنده و فرستاده اوست.

(1) اما بعد اين خلافت خاص قريش است كه با آثار استوار و رفتار ارزنده و پسنديده خود شايسته آن است و شرف پدران و بزرگوارى پسران در انحصار اوست، پس اى معاويه از خدا بترس و خودت انصاف بده اين عبد اللّه عباس است پسر عموى رسول خدا و اين عبد اللّه پسر جعفر است كه خدايش در بهشت دو بال عنايت فرمود و پسر عموى پيغمبر نيز هست، و منهم عبد اللّه زبير پسر عمه پيامبرم، على (ع) هم حسن و حسين (ع) را از خود براى مردمان بيادگار گذاشته و تو ميدانى كه حسن و حسين (ع) كيستند و چه مقاصد مقدسى را در پيش دارند پس اى معاويه از خدا بترس و خودت بين ما و خويشتن داورى كن».

عبد اللّه زبير ضمن اين گفتار، اين چند نفر را نامزد خلافت كرد و آنها را به مخالفت با معاويه برانگيخت و نقشه اش را بهم زد.

پس از او عبد اللّه عمر بسخن ايستاد و گفت:

«سپاس خدائى را شايسته است كه ما را به دينش كرامت بخشيد و به پيامبرش شرافت داد.

اما بعد، اين خلافت، مقام هرقل و قيصر و كسرى نيست كه آن را پسران از پدران بميراث برند و اگر چنين بود، خلافت پس از پدرم عمر بمن ميرسيد ولى او بخدا قسم حتى مرا جزء افراد ششگانه شورا قرار نداد ولى خلافت مشروط بشرطى نيست و مخصوص قريش است كه از

اين گروه هر كس را كه مردم به پرهيزكارى و ايمان

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:540

شناختند و بزمامدارى خود برگزيدند، با انتخاب آنها بخلافت ميرسد و اگر تو بخواهى از تازه جوانان قريش كسى را براى خلافت نامزد كنى يزيد هم يكى از آنهاست و اين را بدان كه هيچ چيز ترا از خداوند بى نياز نمى سازد».

(1) پسر عمر در گفتارش خلافت يزيد را بظاهر رد كرد ولى در قبول بيعت يزيد و اطاعت معاويه درنگى نداشت زيرا معاويه صد هزار دينار به او رشوه داده و دين و دلش را خريده بود. «1»

سخنان اين گروه بر معاويه گران آمد زيرا آنها بصراحت صلاحيت يزيد را براى احراز خلافت رد كردند و خود را شايسته آن دانستند و با ناراحتى در پاسخ آنها چنين گفت:

«من گفتم و شما هم گفتيد، اكنون پدران رفته و پسران مانده اند و من پسرم را از پسران آنها بيشتر دوست دارم و اگر شما با پسرم بگفتگو پردازيد او را سخنور و شايسته مى يابيد، زمامدارى و خلافت، مخصوص بنى عبد مناف است زيرا آنها از تيره پيامبر خدايند، پس از آنكه پيامبر از دنيا رفت، مردم ابو بكر و عمر را كه از اين دودمان نبودند بخلافت برگزيدند ولى آنها روش نيكوئى را دنبال كردند، پس از آنها دوباره پادشاهى بدودمان عبد مناف بازگشت و تا روز قيامت در ميان آنها باقى خواهد ماند و تو اى پسر زبير و تو اى پسر عمر، خداوند شما را از اين دودمان بيرون رانده است و اما اين دو پسر عمويم از نظر ما دور نخواهند ماند ان شاء اللّه».

در هر صورت معاويه در

اين سفر و گفتگو شكست خورد و از مدينه راهى دمشق شد و ديگر سخنى از بيعت يزيد بزبان نياورد «2» او بدرستى فهميد تا امام حسن زنده است هرگز نميتواند بمقصودش

______________________________

(1)- سنن بيهقى 8/ 159، تاريخ ابن كثير 8/ 137، فتح البارى 13/ 59

(2)- الامامة و السياسة 1/ 180- 183، جمهرة الخطب 2/ 233- 236

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:541

برسد و براى اجراى مقصود شوم خود به انديشه پرداخت كه چگونه امام را از ميان بردارد و آنگاه بگزينش يزيد دست يابد براى انجام اين جنايت بهمه كارها دست زد تا بالاخره امام را بشهادت رسانيد و ما بتفصيل در پايان كتاب در اين باره سخن خواهيم گفت:

(1) معاويه پس از توطئه قتل امام حسن (ع) و شهادت آن حضرت همه انديشه هايش را بكار برد و آنچه وسيله در اختيار داشت بخدمت گرفت تا اينكه مردم را بپذيرش بيعت يزيد وادارد و او را بدوش مسلمانان سوار كند از جمله نامه هائى براى شخصيتهاى بزرگ اسلامى كه فرزندان مهاجران و انصار بودند نوشت و آنها را به بيعت با يزيد دعوت كرد كه مورخين متن نامه ها و پاسخ آنها را نوشته اند و نامه اى هم به امام حسين نوشت كه متن آن چنين است:

«اما بعد، گزارشى درباره كارهاى تو بمن رسيده است كه من هرگز چنين گمانى بتو نمى بردم و شايسته ترين كس به وفادارى پيمانش توئى كه چنين پيمانى بسته اى زيرا تو داراى شخصيت و شرف و مقامى هستى كه خداوند بتو ارزانى داشته است، پس با همبستگانت در نيفت و از خدا بترس و اين مردم را بفتنه مينداز درباره خودت و دينت و امت محمد

(ص) بينديش، مبادا كه مردم بى ايمان ترا از جاى بلغزانند».

پدر شهيدان، حسين عليه السلام بنامه او پاسخ گفت و تبهكاريهائى را كه معاويه بدوران خلافتش انجام داده برايش بازگو كرد و از ستمها و تجاوزهائى كه مسلمانان را بآنها دچار كرده سخن گفت كه اينك برخى از فصلهاى آن را كه امام از تبهكاريهاى معاويه سخن گفته و در آخر نامه آمده است بيان ميداريم:

«و گفتى، كه من مردم را در فتنه نيندازم، بخدا قسم من فتنه اى براى مردم بزرگتر از حكومت تو نمى بينم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:542

(1) و گفتى كه درباره خودم و دينم و امت محمد (ص) بينديشم بخدا قسم، من كارى واجب تر از جنگ با تو نمى بينم كه اگر با تو بجنگم بخدا تقرب مى يابم و اگر از نبرد تو بازايستم از خدا آمرزش ميخواهم و از او درخواست توفيق مى كنم كه مرا بانجام كارى كه مورد خواست اوست موفق فرمايد.

و گفتى كه با من نيرنگ خواهى زد، اى معاويه هر نيرنگى كه ميخواهى با من بزن بجان خودم از ديرباز نيرنگبازان با شايسته كاران چنين ميكرده اند و من اميدوارم كه زيان آن بخودت برسد و عملت را تباه گرداند، پس هر كارى كه ميتوانى بكن.

اى معاويه از خدا بترس و بدان كه خداوند كتابى دارد كه هر عمل بزرگ و كوچكى را در آن آمار برمى دارد و بدان كه خداوند هرگز ترا فراموش نمى كند، اين توئى كه مردم را به بدگمانى ميكشى و بتهمت بازداشت مى كنى و اكنون هم ميخواهى كودكى را بزمامدارى مسلمانان انتخاب كنى كه شراب ميخورد و با سگها بازى ميكند، اكنون مى بينم كه خود را بگناه انداخته و

دينت را تباه كرده اى و مسلمانان را به تباهى مى افكنى و السلام» «1»

ولى پسر هند از اين اندرزها سودى نبرد و از بيم رسانى عقوبت خدا نترسيد و با همان انديشه جاهلى پليدى كه در سر داشت براى نابودى اسلام دست بكار شد و مسلمانان را بزور وادار بپذيرش بيعت يزيد كرد، فرزندى كه همه كارهاى حرام را بى پروا حلال مى شمرد.

(2)

سفر دوم بمدينه

معاويه كه ديد بازهم ياران نيكوكار پيامبر و فرزندان مهاجران و انصار پيشنهادش را نمى پذيرند و در طرد خلافت يزيد پافشارى ميكنند براى بار دوم بمدينه سفر كرد و نيروى نظامى بزرگى با خود

______________________________

(1)- الامامة و السياسة 1/ 188- 190

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:543

همراه كرد تا مخالفان بترسند و فرمانش را بپذيرند. در روز دوم ورودش بمدينه بدنبال امام حسين (ع) و عبد اللّه عباس فرستاد، عبد اللّه زودتر آمد و معاويه او را در جانب چپش نشانيد و با او بگفتگو پرداخت تا اينكه حسين (ع) وارد شد و معاويه حضرتش را در طرف راست خود نشانيد و درباره فرزندان امام حسن و سن آنها سؤال كرد و حضرت به او پاسخ فرمود.

بعد معاويه خطبه اى خواند و از برترى يزيد سخن ها گفت و از دانش او بقرآن و سنت و حسن سياستش مهملها بافت و بعد امام و عبد اللّه عباس را بقبول خلافت يزيد دعوت كرد.

(1)

گفتار امام حسين (ع)

پدر شهيدان مظلوم، پس از گفتار معاويه بسخن ايستاد و خداى را ستايش كرد و ثنا گفت و بعد چنين فرمود:

«اما بعد، اى معاويه هر گوينده اى كه درباره شخصيت پيامبر سخن بگويد هر چند گفتارش بدرازا كشد نميتواند همه برجستگى ها و ارزندگيهاى صفات حضرتش را بيان دارد، آنچه را كه راجع به پس از مرگ پيامبر گفتى، و حقايقى را فرو پوشانيدى و مسائلى را ناگفته گذاردى دانستم، هيهات، هيهات اى معاويه، سپيدى سحرگاهى تراكم سياهى شب را اكنون رسوا ساخته و پرتو فروزان خورشيد نور كم چراغها را مات كرده، تو در گفتارت طريق افراط پيمودى و در خودخواهى و خودپسنديت بسيار مفاخره كردى و در

منع حقوقى مسلم به بخل افتادى و آن قدر پيش تاختى كه به تجاوز پرداختى و بهره اى براى حق داران باقى نگذاشتى تا جائى كه شيطان از اين كردارت سودى فراوان و بهره اى شايان بدست آورد.

سخنانى را كه درباره يزيد گفتى و از كمال و حسن سياستش

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:544

در اداره امور امت محمد (ص) بزبان آوردى شنيدم، (1) تو ميخواهى مردم را درباره يزيد به اشتباه اندازى مثل اينكه ميخواهى درباره فردى ناشناخته سخن گوئى و غائبى را بستائى و از كسى كه مردم چيزى درباره او نميدانند سخن گوئى، در صورتى كه يزيد خودش را بخوبى شناسانيده اگر ميخواهى از تخصص يزيد آگهى يابى از او درباره سگهاى شكارى و كبوتران پيش پرواز بهنگام تاختن و مسابقه دادن بپرس و در مورد كنيزان نوازنده و بازيگران سؤال كن تا ترا بخوبى آگهى داده و يارى كند.

دست از اين گفتگوها بردار و روزى را بياد آور كه خدا را ديدار كنى و خداوند مسئوليت گمراهى اين مردم را از تو بازخواست كند، بخدا قسم تو هميشه به باطل و جنايت پرداخته و بظلم و گناه گرائيده اى تا آنجا كه كاسه تبهكاريت لبريز شده و اكنون بين تو و مرگ جز يك چشم بهم زدن باقى نمانده است، اكنون بجانب روزى روانى كه كردار نارواى ضبط شده ات در برابرت تجسم خواهد يافت و در آن روز هرگز گريزگاهى نخواهى داشت، اين توئى كه امر مهم خلافت را كه از نياكانمان بميراث رسيده از ما بازداشتى و دلايل و حجت هاى ناروائى در ماجراهاى پس از رحلت پيامبر ارائه دادى و انصاف روا نداشتى و اراجيفى

سست بهم بافتى و آنچه توانستى كردى و چنين و چنان گفتى تا كنون كه خلافت را كه شايسته تو نيست و مربوط بديگران است بچنگ آوردى، پس عبرت بگيريد اى ديده وران.

(2) تو درباره آن مرد كه بزمان پيامبر از سوى آن حضرت امارت و مسئوليتى يافت سخن گفتى، بلى چنين است در آن روز عمرو بن عاص از امتياز همنشينى پيامبر بهره داشت و فرمانش را گردن نهاده بود و بخدا قسم مردم در آن روز با ناراحتى امارت او را پذيرفتند و برترى او را خوش نداشتند و كردارش را دشمن ميداشتند و پيامبر فرمود بناچار اى گروه مهاجرين و انصار از امروز ببعد هيچ كس جز خودم بر شما

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:545

فرمان نخواهد راند، پس چگونه بفرمانى كه پيامبر آن را نسخ فرمود استناد مى كنى با وجود تأكيدهائى كه فرمود و اجراى آن را براى مردم سزاوار دانست، تو چگونه با چنين كسى دمساز مى شوى مگر نمى بينى كه حتى دار و دسته ات به او ايمان ندارند و به ايمان و پيوندش اعتماد نمى كنند و ما او را بسوى زياده روى و فريبخوارى در شتاب مى بينيم، تو ميخواهى كه مردم را به اشتباه اندازى و بگناهى وادارى كه بازماندگانت در دنيا كامياب شوند و خودت در آخرت ببدبختى افتى، اين زيانى آشكار است، از خدا براى خود و تو آمرزش ميخواهم.

تو ميخواهى كه مردم را بشبهه اندازى و براى آنكه بازماندگانت بنوائى برسند خود را در آخرت بدبخت كنى و اين يك زيانكارى بزرگ است از خدا براى خودم و شما آمرزش ميخواهم».

(1) معاويه سراسيمه شد و به ابن عباس نگاه كرد و گفت:

اين كيست و چه ميگويد اى پسر عباس؟

ابن عباس گفت، بخدا قسم او فرزند پيامبر است و يكى از اصحاب كساست و از خاندان پاك و پاكيزه اى برخاسته، او از خواستهاى تو پرده برداشت البته كسانى هم هستند كه از كردار تو راضى هستند ولى خداوند بالاخره درباره تو حكم خواهد كرد و او بهترين داوران است «1».

امام از نزد معاويه بيرون رفت و او را در ناراحتى و اندوهى بزرگ باقى گذاشت، و معاويه تصميم گرفت كه در اين مورد از تهديد و زور استفاده كند و بگفته مورخان وقتى كه معاويه بمكه رفت امام حسين (ع) و عبد اللّه زبير و عبد الرحمن بن ابو بكر و پسر عمر را احضار كرد و به آنها گفت من اكنون در برابر شمايم و كسى كه ميترساند

______________________________

(1)- الامامة و السياسة 1/ 195- 196

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:546

معذور است، من با حضور شما و مردم در مسجد الحرام سخن ميگويم و ممكن است يكى از شماها در برابر مردم سخنم را تكذيب كند ولى از حالا بشما ميگويم بخدا قسم اگر يكى از شما بخواهد يك كلمه در رد من سخن بگويد شمشيرها بر سرش فرود خواهند آمد، پس هر كس مسئول جان خودش خواهد بود.

(1) بعد رئيس نگهبانانش را احضار كرد و به او گفت بر بالاى سر هر كدام از اينها دو نگهبان بگمار كه با شمشير بالاى سرشان بايستند و هر كدام خواستند يك كلمه در تصديق و يا تكذيب من بگويند فورى گردنشان را بزنند.

بعد با آنها بمسجد الحرام رفت و بر منبر جاى گرفت و خداى را ستايش و سپاس گزارد

و بعد گفت:

اينها پيشواى مسلمانان و نيكمردان مؤمنانند كه بدون خواست آنها كارى نمى كنم و بدون مشورتشان تصميمى نمى گيرم اينها به قبول بيعت يزيد راضى شدند و بنام خدا با يزيد بيعت كردند «1».

معاويه با اين تهديدهاى هراسناك و دروغهاى بزرگ مردم را بقبول بيعت يزيد وادار كرد و پرده حرمت اسلام را دريد و مسلمانان را به فتنه و بلاى بزرگى گرفتار كرد.

(2)

عايشه و بيعت يزيد

عايشه با اين بيعت ناخجسته هيچ مخالفتى نكرد و اقدامى بر ضد چنين مصيبت بزرگى كه مسلمانان را گرفتار كرد بجا نياورد. بيعتى كه پرده حرمت اسلام و مسلمين را در هم دريد بلكه معاويه را در انجام اين كار راهنمائى كرد و به او سفارش نمود كه با مخالفان مدارا كند و به نرمى رفتار نمايد تا آنها هم مخالفت خود را كنار گزارند و فرمانش را بپذيرند و بصراحت گفت «با مخالفان مدارا كن

______________________________

(1)- كامل ابن اثير و كتابهاى ديگر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:547

زيرا آنها ان شاء اللّه تسليم اراده تو خواهند شد» «1».

(1) عايشه در چنين موقعيت دردناكى كه يزيد هرزه و بى پروا بخلافت مسلمين انتخاب مى شد سكوت كرد و رضايت داد با اينكه از فسق يزيد آگاهى كامل داشت و از هوسرانى و بازيگرى او با سگها و ميمونها و ارتكاب حرامها بدرستى باخبر بود. در اينجا انديشه انسان فرو ميماند كه چگونه عايشه با خلافت يزيد موافقت كرد ولى با خلافت امير المؤمنين كه برادر پيامبر و پدر فرزندان او و باب مدينه علم او بود به مخالفت برخاست؟

وقتى كه عايشه از خلافت امير المؤمنين (ع) آگهى يافت اعصابش متشنج شد و با خشمى فراوان فرياد

كشيد و چشم به آسمان دوخت و بعد بزمين نگاه كرد و گفت:

«بخدا، اى كاش زمين مرا فرو ميبرد و خبر خلافت على را نمى شنيدم»

بعد از بين راه بمكه بازگشت و مردم را بجنگ امير المؤمنين كه پيشواى عدالت اجتماعى در روى زمين بود برانگيخت و فرماندهى سپاهيان را خودش بعهده گرفت و به نبرد امام رفت و زمين را بخون مردم رنگين كرد و مسلمين را عزادار ساخت و براى اجراى مقاصدش مسلمانان را در مصيبت و اندوهى بزرگ فرو برد.

در هر صورت، رضايت عايشه و موافقت پسر عمر به ولايتعهدى يزيد و ديگر گروه سودپرستانى كه دين را بدنيا فروخته بودند مسلمانان را به بزرگترين فتنه ها و مصيبت ها گرفتار كرد و آنها را به آه و اندوه سختى كه تاريخ بياد ندارد دچار ساخت و مقام خلافت را در مسير وراثت بگروه رهاشدگانى منتقل كرد كه از هيچ كوششى در راه نابودى اسلام و گسترش و تباهى در روى زمين دست بردار نبودند.

______________________________

(1)- الامامة و السياسة

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:549

(1)

زنان و فرزندان امام

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:551

(1) درباره زنان فراوان امام پرسشهاى زيادى مطرح است و دروغپردازان در اين باره سخنهائى بگزاف گفته اند و اين تهمت ها زائيده كينه و سوء ظنهائى است كه افراد نادان ساخته و گفته اند كه امام در اثر هواپرستى و هوسرانى به ازدواجهاى زيادى دست زده است و ما ميدانيم كه چنين افتراهائى از ساحت امام دور است و امام از پيروى غرايز شهوى مبرا است زيرا او پيشواى جوانان اهل بهشت است و قرآن مجيد در عصمت و پاكى او سخن گفته است.

ما بزودى ثابت مى كنيم كه بهتانهاى راويان دروغگوى، سراسر

باطل و دروغ و از هر جهت آلوده به ترديدها و ناروائيهاى كاذبانه است و در اينجا ناگزيريم اين گفتار را مورد بررسى و تحليل و تحقيق قرار دهيم و شرح مختصرى درباره آنها بيان داريم.

بعضى از دانشمندان اين خبرها را درست ميدانند ولى از جنبه اسلامى اشكالى براى آن نمى بينند و برخى ديگر اين اخبار را دروغ و مجعول ميدانند و بهتر است كه ما دلايل هر دو گروه را بررسى كنيم، آنهائى كه اين خبرها را درست ميدانند بدين گونه استدلال مى كنند:

1- از لحاظ شريعت اسلامى مانعى براى تعدد زوجات نيست و اسلام چنين كارى را جايز دانسته است و اين سخن از منجى عالم بشريت كه مردم را به ازدياد فرزند تحريض ميفرمود مشهور است كه گفت (زن بگيريد و فرزند بياوريد تا من بتعداد فراوان شما حتى بكودكان سقط شده بر ديگر امت ها مباهات كنم) و سفيان ثورى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:552

گفت (در تعدد زنها اسرافى نيست) (1) و خليفه دوم گفت (من زن مى گيرم ولى حرصى در زناشوئى ندارم و با آنها مى آميزم ولى شهوتى در اين مورد ندارم) به او گفتند پس چرا زن ميگيرى؟ گفت براى آنكه پيروان فراوانى براى پيامبر بياورم. بگفته تاريخ مغيرة بن شعبه هزار زن گرفت «1» و امير المؤمنين (ع) چهار زن و نوزده فرزند داشت «2». اين شيوه مربوط به اسلام بود اما پيش از اسلام، گويند كه سليمان بن داود هفتصد زن آزاد و سيصد كنيز داشت و پدرش داود يكصد زن آزاد و سيصد كنيز گرفته بود در اين صورت زيادى زن در شريعت اسلامى مانعى ندارد و نميتوان امام

را در اين باره سرزنش كرد.

2- امام از آن جهت زنان فراوانى گرفت تا وابستگان زيادى پيدا كند و قدرت و حشمت يابد و در برابر بنى اميه كه براى نابودى بنى هاشم و در هم شكستن قدرت آنها تلاش مى كنند نيروئى بيابد.

3- پدرهاى دختران، خودشان دختران خود را به امام عرضه مى داشتند و اصرار ميكردند كه امام آنها را بگيرد تا بدين وسيله شرافتى را دريابند و به فرزند پيامبر كه سبط اكبر و پيشواى جوانان بهشت است تقرب جويند، آنها مى ديدند ابو بكر كه از مردم عادى عرب بود وقتى كه دخترش عايشه را به پيامبر داد بمقام و شرفى بزرگ رسيد و مقام والائى در ميان مسلمانان پيدا كرد، آنها هم دخترانشان را به امام پيشنهاد مى كردند تا بافتخار خويشاوندى پيامبر نائل شوند. اين دلايل كسانى بود كه كثرت زنان امام را توجيه ميكردند، كسانى هم كه اين مسأله را نفى ميكردند چنين دليل مى آوردند:

(2)

1- كراهت شرعى طلاق

طرفداران كثرت زنان امام مى گفتند كه امام زنانش را پس

______________________________

(1)- استيعاب 4/ 370

(2)- شرح الشفاى على قارى 1/ 208

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:553

از مدت كوتاهى طلاق ميدهد در صورتى كه اسلام، طلاق را نمى پسندد و مبغوض ميدارد و رواياتى فراوان درباره ناپسندى طلاق آمده است چنانكه وقتى پيامبر فهميد كه ابو ايوب ميخواهد زنش را رها كند فرمود طلاق ام ايوب گناه است. و امام صادق فرمود خداوند خانه اى را كه در آن عروسى شود دوست دارد و از خانه اى كه در آن طلاق صورت گيرد بيزار است و چيزى از طلاق در پيش خدا مبغوض تر نيست و آن حضرت فرمود از كارهاى حلال هيچ چيز بمانند

طلاق مورد خشم خدا نيست و خداوند مرد طلاق دهنده هوسباز را دوست نميدارد.

و نيز فرمود زن بگيريد ولى طلاق ندهيد زيرا طلاق عرش خدا را بلرزه مى اندازد «1». با وجود چنين كراهتى چگونه امام زنانش را رها ميكرد و در اين باره زياده روى ميكرد؟

(1)

2- منافاة با روش امام

بديهى است كه امام، بردبارترين مسلمانان و نمونه برتر اخلاق نيكو است و معلوم است كه طلاق با چنين اخلاقى مخالف است زيرا دل زن مى شكند و شخصيتش خوار و ناچيز مى شود و اين كار با روش امام مغاير است زيرا امام اشتياقى فراوان دارد كه مردم را شادمان سازد و از هر گونه بدى و اذيتى نسبت بهر انسانى بركنار است.

(2)

3- بى توجهى به زن خواهى

اشاره

امام وقت خود را به پرستش پروردگار و تعبد و تهجد مى گذراند و هميشه بخدمت مردم و اصلاح كار آنها مشغول بود تا بمردم خير و سعادت برساند و آنها را از بدبختى و گمراهى برهاند در اين صورت براى او وقتى باقى نمى ماند كه بمعاشرت زنان زياد بپردازد.

______________________________

(1)- وسائل الشيعة 15/ 267- 268

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:554

اينها دلايل كسانى است كه كثرت زنان امام را نفى مى كنند البته استدلال آنها خالى از ضعف هم نيست.

(1) اما وقتى كه بدرستى درباره زندگانى امام تحقيق و بررسى مى كنيم به اين نتيجه ميرسيم كه مسأله كثرت زنان امام، سخنى دروغ و ساختگى و از ساحت امام و واقعيت بدور است و براى اثبات اين نظر بايستى روايات مربوطه را بيان و سند آنها را وارسى كنيم زيرا قبول هر روايتى بچنين بررسيهائى نيازمند است، راويان در تعداد زنان امام اختلاف فراوانى دارند بعضى تعداد آنها را هفتاد و بعضى نود و عده اى دويست و پنجاه و بالاخره گروهى سيصد نفر ميدانند، روايتهاى ديگرى هم آمده است كه اندك و غير قابل اعتناست. مهم اين است كه درباره سند اين روايات بحث كنيم و نفى و اثبات آنها را مورد بررسى قرار دهيم:

(2) روايت نخستين را

ابن ابى الحديد و ديگران نقل كرده و آن را از على بن عبد اللّه بصرى مشهور بمداينى كه در سال 225 هجرى مرده است گرفته اند «1».

اين شخص در نقل روايات ضعيف بوده، چنانكه مسلم در صحيحش از او خبرى نياورده «2» و ابن عدى هم در كامل او را ضعيف دانسته و درباره اش گفته است (او در نقل حديث، قوى نبوده و رواياتى كه آورده سند درستى نداشته است «3»).

و اصمعى به او گفته است (تو اسلام را به پشت سرت انداختى) «4».

او از ياران نزديك ابو اسحاق موصلى بود و از اموال او بهره مى برد چنانكه احمد بن ابى خثيمه ميگويد (پدرم و يحيى بن معين و مصعب

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 8

(2)- ميزان الاعتدال 3/ 138

(3)- لسان الميزان 4/ 252

(4)- ميزان الاعتدال 3/ 139

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:555

زبيرى بر در خانه مصعب نشسته بودند كه در اين وقت مردى كه بر كره الاغى سوار بود و سلاحى نيكو به همراه داشت از برابر آنها گذشت و سلام كرد، يحيى به او پاسخ داد و گفت اى ابو الحسن كجا ميروى؟

بگفت بخانه اسحاق موصلى آن مرد بزرگوار ميروم تا جيبم را از دينارهاى طلا پر كنم. وقتى كه گذشت يحيى گفت ثقه، ثقه، ثقه!! پدرم از يحيى پرسيد اين مرد كه بود گفت او مدائنى است «1» كه از عوانة بن حكم متوفاى سال 158 هجرى روايت ميكند و او مردى عثمانى بود كه بنفع بنى اميه احاديثى مى ساخت «2». مدائنى هم بنى اميه را تأييد و تقويت ميكرد و در ستايش آنها مبالغه ميورزيد بعلاوه او از موالى سمرة بن حبيب

اموى بود «3» و اين بردگان بيشترشان مطابق ميل اربابهايشان رفتار ميكردند و مدائنى هم از آقاى امويش پيروى ميكرد و سمره از دشمنان اهل بيت بود بنابراين نميتوانيم به احاديث او اعتنا كنيم.

(1) روايت دوم را فقط شبلنجى آورده و آن را از احاديث مرسله كه سند صحيح ندارد آورده كه قابل اعتبار نيست «4». (2) اما روايتهاى سوم و چهارم كه مجلسى «5» و ابن شهر آشوب «6» آنها را نقل كرده و گفته اند كه اين خبرها را از كتاب قوت القلوب ابو طالب مكى كه در سال 380 هجرى درگذشته است گرفته اند. ما باين كتاب مراجعه كرديم و ديديم كه اين خبر را آورده است و اصل مطلب اين است:

______________________________

(1)- لسان الميزان 4/ 253، معجم الادباء، 12/ 126

(2)- لسان الميزان 4/ 386

(3)- معجم الادباء 14/ 124 و در كتاب لسان الميزان آمده كه او غلام عبد الرحمن بن سمره بود.

(4)- نور الابصار ص 111

(5)- بحار 10/ 137

(6)- مناقب 2/ 246

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:556

(1) «حسن بن على (ع) دويست و پنجاه زن گرفت و گفته ميشود كه سيصد زن اختيار كرد، على (ع) از اين كارهاى پسرش دلتنگ بود و از پدرهاى اين زنان كه حسن آنها را طلاق ميداد شرم ميكرد و بارها ميگفت: حسن زنهايش را طلاق ميدهد به او زن ندهيد يكى از مردان قبيله همدان برخاست و گفت اى امير المؤمنين بخدا قسم هر كس را كه بخواهد به او ميدهيم تا هر كدام را ميخواهد نگه دارد و هر يك را كه نميخواهد رها كند، على (ع) شادمان شد و اين شعر را درباره بنى همدان سرود:

اگر

من دربان در بهشت مى بودم به همدان مى گفتم بسلامت وارد شويد اين يكى از مواردى بود كه حسن به رسول خدا شباهت داشت و در اخلاق و خلقت حسن نظير پيامبر بود و پيامبر به او ميفرمود تو در اخلاق و آفرينش مانند منى و مى گفت حسن از من است و حسين از على و گاهى بود كه حسن چهار زن ميگرفت و چهار زن را طلاق ميداد» «1»

ولى ابو طالب مكى كسى است كه بگفتارش هرگز نميتوان اطمينان كرد زيرا او مردى بود كه عرقهاى گياهى را ميخورد و بحدى در اين باره افراط ميكرد كه رنگ پوستش سبز شده و نيز مبتلا به بيمارى هيسترى شده بود. روزى براى وعظ به بغداد رفت و مردم براى شنيدن گفتارش ازدحام كردند ولى ديدند هذيان مى گويد و گفتارش از روى عقل و فهم نيست و از دورش پراكنده شدند. از پرت وپلاهائى كه مى گفت يكى اين بود (كه براى خلق هيچ كس از خالق، زيان آورتر نيست) او موسيقى و آوازه خوانى را حلال ميشمرد، عبد الصمد بن على به او اعتراض كرد و براى سرزنش

______________________________

(1)- قوت القلوب 2/ 246

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:557

كردن بخانه اش رفت ولى ابو طالب اين شعر را برايش خواند:

اى شب چقدر بهره هاى خوبى دارى واى صبح اى كاش كه نزديك نشوى (1) عبد الصمد با خشم از خانه اش بيرون رفت. از رفتار استثنائى او چنين نقل مى كنند كه در بستر مرگ به يكى از دوستانش گفت (اگر ميخواهيد عاقبت بخير باشم بر جنازه ام خرما و مغز بادام بريزيد).

دوستش گفت علامت آمرزش تو چيست؟ گفت اينكه در دامان تو جان بدهم و بهنگام مرگ در دامان دوستش

بسختى فراوان جان سپرد و رفيقش هم بنا بوصيتش بر جنازه او آجيل و بادام پاشيد «1». و گروهى زياد در شرح حالش نوشته اند كه او در كتابش احاديث نادرست فراوانى آورده است.

با چنين وضعى چگونه ميتوان بروايت ابو طالب مكى استناد كرد و كسانى كه از او رواياتى نقل كرده اند از وضع او آگاهى نداشته اند. در هر صورت خبر كثرت زنان امام حسن مستند بهمين ابو طالب مكى معلوم الحال است كه هرگز نميتوان بگفتارش اطمينان داشت.

(2) بهر صورت ما هيچ دليلى در مورد فراوانى زنان امام جز اين روايات نادرست نداريم و هيچ اعتمادى هم به اين اخبار ساختگى نيست زيرا غرض ورزيهاى فراوانى آنها را احاطه كرده است و دلايل زير بخوبى نادرستى چنين اخبارى را آشكار مى سازد:

(3) 1- اگر كثرت زنان امام درست باشد بايستى آن حضرت فرزندان بسيارى داشته باشد در صورتى كه علماى نسب شناس چنين فرزندان فراوانى را براى امام ياد نكرده اند و حد اكثر فرزندان آن حضرت را از پسر و دختر بيست و دو نفر نوشته اند و چنين تعدادى هرگز با آن همه

______________________________

(1)- البداية و النهايه، لسان الميزان، الكنى و الالقاب، منتظم ابن جوزى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:558

زنانى كه براى آن حضرت ياد كرده اند تناسب ندارد.

(1) 2- از دلايل روشنى كه ساختگى اين روايات را ثابت ميكند گفتگوها و مجادلاتى است كه بين آن حضرت و دشمنانش در دمشق صورت ميگرفت زيرا آنها با توان تمام مى كوشيدند تا در زندگى خصوصى امام جستجوئى كنند و نقطه ضعفى براى حضرتش پيدا كنند و امام را در آن مجالس مجادله بكوبند و هرگز نتوانستند عيب و نقصى براى امام بيابند،

چنانكه شرح آن جر و بحثها را در گفتار پيشين بيان داشتيم و چنانكه امام زنان فراوانى ميگرفت و طلاق ميداد به آن حضرت مى گفتند تو زنان فراوانى ميگيرى و هميشه سر و كارت با آنهاست و بدين جهت شايستگى خلافت را ندارى و در اين باره جنجالى براه مى انداختند و در مجالسى كه تشكيل ميدادند با اين حمله رويارويش مى ايستادند، در صورتى كه مى بينيم هرگز چنين اعتراضى بميان نيامده و اين بهترين دليل براى نفى اين اتهام است.

(2) 3- ديگر از مواردى كه نادرستى اين اخبار را تأييد ميكند نوشته ابا جعفر محمد بن حبيب متوفاى سال 245 هجرى است كه در كتابش بنام محبر براى امام فقط سه داماد ذكر كرده است كه يكى امام على بن الحسين (ع) است كه ام عبد اللّه دختر آن حضرت را بزنى گرفت و ديگرى عبد اللّه بن زبير همسر ام الحسن و سومى عمرو بن منذر شوهر ام سلمه است كه اين سه نفر داماد امام حسن بوده اند «1» و نام نفر ديگرى بميان نيامده است و اگر امام زنانى زياد ميداشت لازم بود كه دامادهاى فراوانى داشته باشد و ابا جعفر هم كه اين خبر را در كتابش آورده از مورخين معروف بوده و كتابش بنام محبر هم از مؤلفات معتبر است و اگر امام زنان زيادى مى داشت در اين كتاب به آنها اشاره شده بود.

______________________________

(1)- المحبر ص 57

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:559

(1) 4- در نادرستى اين خبر ساختگى كه گفته اند امير المؤمنين بمردم ميفرمود دخترانتان را به حسن ندهيد كه او طلاق ميدهد بايد گفت اگر حضرت على اين سخن را گفته باشد

يا امام قبلا فرزندش را از اين كار بازداشته و حسن (ع) بسخن پدر توجه نكرده و امام مجبور شده كه اين سخن را روى منبر بهمه مردم اعلام دارد و يا امام قبل از اين نهى، كراهت طلاق را به پسرش اعلام نداشته و ناراحتى خود را ابراز نكرده است و در هر دو صورت چنين مسئله اى بعيد خواهد بود.

در صورت اول از امام حسن (ع) چنين نافرمانى و مخالفتى بعيد است زيرا حسن (ع) از خاندان پاك و بى گناه پيامبر است و پيغمبر به وسيله او هم با كفار مباهله كرده و چگونه چنين فردى از دستور پدرش و امامش سر مى پيچد؟

در صورت دوم هم اين نظر نادرست است كه امير المؤمنين كراهيت طلاق را به فرزندش بيان نداشته باشد و بعد آن را بر روى منبر و با حضور گروهى از مسلمانان ابراز كند و فرزندش را كه جانشين او و شريك در امتياز آيه تطهير است در برابر دشمنان تحقير نمايد، علاوه بر اين اگر طلاق دادن در اسلام جايز است چرا على آن را نهى كند و اگر جايز نيست چگونه امام حسن آن را مرتكب مى شده است؟

ما ترديدى نداريم كه اين خبر، ساختگى است و دشمنان امام آن را پرداخته اند تا روش روشن امام را بدين وسيله لكه دار سازند در صورتى كه سيره امام از روش پيامبر و امير المؤمنين بخوبى حكايت ميكند.

(2) 5- يك خبر مجعول ديگر حاكى است كه پس از مرگ امام حسن گروهى زياد از زنان در تشييع جنازه اش با سوگوارى و ناله شركت كردند و مى گفتند ما همگى زنان امام بوده ايم «1»، نادرستى

______________________________

(1)- بحار

الانوار

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:560

اين خبر هم روشن است، زيرا اگر آنها بواقع زنان امام بوده و از شهادتش سوگوار و دردمند بوده اند چگونه در ميان گروه فراوان مردانى كه جنازه امام را مشايعت ميكرده اند بفرياد و گريه ميپرداخته اند در صورتى كه آنها وظيفه داشته اند در پرده عفاف بمانند و از خانه هاشان بيرون نيايند، اين خبر و امثال آن را دشمنان امام از بنى اميه و بنى عباس ساخته اند تا مقام ارزنده امام را در هم كوبند و شخصيت ممتازش را پائين بياورند.

(1) ديگر از اخبار مجعول در اين مورد خبرى است كه محمد بن سيرين آورده و ميگويد امام حسن با زنى ازدواج كرد و براى مهريه اش يكصد كنيز فرستاد كه هر كدام از كنيزان هزار درهم به همراه داشتند او اين بعيد است كه امام چنين مهريه افسانه اى و سنگينى را براى يك زن بپردازد و چنين ولخرجى و اسرافى را مرتكب شود زيرا چنين كارى از طرف اسلام نهى شده و دستور رسيده كه بهمان مهر السنه اكتفا شود و از آن بيشتر چيزى بكابين زن نرود چنانكه پيامبر فرمود (بهترين زنان امت من كسانى هستند كه مهريه شان كمتر باشد) پيغمبر زنانش را بهمان مهر السنه مى گرفته و امير المؤمنين هم از روش پيغمبر پيروى ميكرده است زيرا اسلام ميخواسته سنت قويم ازدواج بآسانى صورت گيرد و مشكلاتى در برابرش پديد نيايد و مسلم است كه امام حسن هرگز از سنت پيامبر تجاوز نميكرد و بر خلاف شريعت اسلام، قدمى برنمى داشته است، اين خبر و ديگر اخبارى كه در مورد ازدواجهاى امام بيان شده به آشكارى نشان ميدهد كه پرداخته دست و

زبان دشمنان است و در اين صورت هيچ گونه دليلى براى كثرت ازدواج امام جز همين روايات ساختگى نمى بينيم كه همگى آلوده به غرض ورزيهاى دشمنانه است (- البداية و النهاية 8/ 38، مسالك شهيد ثانى)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:561

و نميتواند قابل اعتبار و اعتنا باشد.

(1)

دروغ پردازى منصور

بگمان قوى نخستين كسى كه امام حسن را به داشتن زنان زياد متهم كرده منصور خليفه عباسى بوده است و مورخان اين خبر را از او آورده اند زيرا منصور از قيامها و انقلابهاى بنى حسن دردى فراوان بدل داشت و حكومتش را از انقلاب آنها در خطر ميديد و گروهى فراوان از آنان را بدين جهت كشت و بزندان انداخت. وقتى كه منصور عبد اللّه بن حسن را دستگير كرد در برابر مردم خراسان خطبه اى خواند و بنى هاشم را ناسزا گفت و نسبت به امير المؤمنين و فرزندانش جسارت ورزيد و اين تهمت را هم به امام حسن زد.

متن گفته اش اين بود:

«ما پسران أبي طالب را به خلافت واگذاشتيم و بخدائى كه جز او خدائى نيست در كار خلافت با آنها نه كم و نه زياد معارضه نكرديم، على بن أبي طالب بخلافت رسيد ولى پيروزى نيافت و حكمين را تعيين كرد و آنها بزيانش رأى دادند و در ميان مردم اختلاف افتاد و پراكندگى بوجود آمد تا اينكه ياران و شيعيان مورد اعتمادش بر او تاختند و او را كشتند، پس از او حسن بخلافت رسيد بخدا قسم او كسى نبود كه مالى باو عرضه شود و بپذيرد و معاويه با او دسيسه كرد و گفت خلافت را پس از خود به او واگذار خواهد كرد و او را

از خلافت كنار زد و حسن هم بزنان روى آورد و يك روز زنى ميگرفت و روز ديگر زنى را طلاق ميداد تا آنكه در بستر بيمارى جان سپرد» «1».

گفتار منصور دروغها و تهمتهاى زيادى را در بر داشت به اين شرح:

______________________________

(1)- مروج الذهب 3/ 226

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:562

(1) 1- اينكه گفت امير المؤمنين حكمين را به حكم دادن تعيين كرد، بهتان محض است، زيرا افراد متمرد سپاه به تعيين حكمين پرداختند و در اين كار پافشارى كردند و امام را بقبول آن واداشتند و امام هم بناچار به اين مسأله تسليم شد و ما شرح اين جريان را در جلد اول اين كتاب آورديم.

(2) 2- منصور در خطبه اش گفت كه ياران و شيعيان معتمد امام بر آن حضرت شوريدند و او را كشتند، در صورتى كه قاتل امام از گروه خوارج بود و آنها نه تنها از ياران و شيعيان امام نبودند بلكه از سرسخت ترين دشمنانش بحساب مى آمدند.

(3) 3- و همچنين گفت كه امام حسن بزنان روى آورد و هر روز زنى مى گرفت و روز ديگر زنى را طلاق ميداد و اين تهمت از ساحت امام بدور است و هيچ كدام از مورخان چنين سخنى نگفته اند.

منصور، اين دروغها را براى استوارى بنيان حكومتش ميپرداخت و ميخواست كه خاندان حسن (ع) را تحقير كند و موقعيت و محبوبيتشان را در هم كوبد در صورتى كه خودش از رسيدن بخلافت، دو بار با محمد نفس زكيه بيعت كرده بود و هيچ آرزوئى از خلافت در دل نداشت و در جامعه مسلمانان هم فردى گمنام و بى شخصيت بود. او مرد فقيرى بود كه در روستاها و مزرعه ها

گدائى ميكرد و خاندان پيغمبر را مى ستود و از مسلمانان صدقه ميگرفت و او و خاندانش هرگز باسلام خدمتى نكرده بودند كه شايسته خلافت باشند.

از تهمتهاى نارواى اين سركش خونريز بر فرزند پيامبر مطالبى است كه در ضمن نامه خود به نفس زكيه نوشته و چنين گفته است:

«خلافت از جدت امير المؤمنين به حسن رسيد و او خلافت را در برابر مقدارى جامه و لباس بمعاويه فروخت و به حجاز رفت و شيعيانش را تسليم او كرد و خلافت را بنااهل سپرد و پولهائى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:563

ناروا و نامشروع دريافت كرد بنابراين اگر شما حقى در خلافت داشتيد پولش را پيش از اين گرفته ايد «1»».

منظور منصور از اين ياوه گوييها و مغلطه كاريها اين بود كه پيراهن خلافت را كه بناحق پوشيده بود همچنان نگه دارد زيرا انقلابى كه براى واژگونى حكومت اموى برپاى شد در راه حمايت از علويان صورت گرفت تا خلافت به آنها بازگردد و بنى عباس هيچ حقى در اين باره نداشتند.

(1)

نادانيهاى لامنس

لامنس مستشرق از جمله كسانى است كه كرامت اسلام را مورد حمله قرار داده و تهمتهاى ناروائى بآن چسبانده و بمردان بزرگ و ياران اسلام طعن هائى وارد ساخته است كه ما برخى از تهمتهاى او را در مورد صلح امام بيان داشتيم، او درباره زنان امام چنين نوشته است:

«وقتى كه حسن بسنين جوانى رسيد دوران شبابش را به گرفتن و رها كردن زنان گذرانيد چنانكه زنان او را تا يكصد نفر نقل كرده اند و بر اثر اين اخلاق نادرستش او را طلاق دهنده نام نهادند. او با چنين كارهائى پدرش را دچار گرفتاريهاى فراوانى كرد و در اين راه اسراف

و ولخرجى زيادى ميكرد و به هر يك از زنانش خانه و خدمتكار و دم و دستگاهى اختصاص ميداد و در روزگار خلافت پدرش كه فقر همه جا را فرا گرفته بود ثروت زيادى در اين راه خرج ميكرد» «2».

لامنس اين حرفها را از مورخان جيره خوارى مثل مدائنى

______________________________

(1)- صبح الاعشى 1/ 233، جمهرة رسائل العرب 3/ 92

(2)- دائرة المعارف 7/ 400

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:564

و امثال او نقل كرده كه اين اخبار را براى جلب رضايت قدرتهاى حاكم مى نوشتند نه براى تاريخ، و مستشرقين هم در بحث هاى تاريخى خود بيشتر از گفته هاى همين مورخين استفاده ميكردند، همان تاريخ نويسان خيانتكار كه به حكومتهاى جائر ضد اهل بيت تكيه داشتند (1) ولى لامنس از اين اندازه هم گذشته و دروغها و تهمتهاى زيادترى هم به آنها افزوده و گفته است: زندگانى حسن بن على(ع) ج 2 564 نادانيهاى لامنس ..... ص : 563

1- حسن به علت ازدواجها و طلاقهاى فراوانش على (ع) را گرفتار دشمنيهاى زيادى كرده بود ولى هيچ كس از كسانى كه شرح حال امام را نوشته اند به اين ياوه هاى لامنس اشاره اى نكرده اند.

2- گفته است كه امام حسن براى هر يك از زنانش خانه و خدمتكار و دم و دستگاهى روبراه كرده بود در صورتى كه هيچ يك از مورخين چنين سخنى نگفته اند و اين از دروغهاى محض و تهمتهاى نابجاى خود لامنس است.

گروههاى تبشير مسيحى كه با اسلام مى جنگند و به آن حمله مى كنند چنين قلمهاى مزدورى را باستخدام گرفتند تا به اسلام بتازند و ذهن مردم را مشوب كنند و ارزش مردان بزرگ و پيشوايان مقدس را كه مشعلهاى راهنمائى مردم را برافراشته اند و تمدن بزرگ

جهانى را بوجود آورده اند دستخوش تضعيف و تحقير سازند.

در اينجا سخن ما درباره مسئله كثرت زنان امام و دروغها و غرضهائى كه ساخته و پرداخته اند پايان مى يابد و اينك به شرح حال و اسامى زنان آن حضرت كه مورخان نقل كرده اند مى پردازيم:

[شرح حال و اسامى زنان آن حضرت]

اشاره

(2)

1- خوله فزارى

خوله دخت منظور فزارى از زنان نامور و خردمند و كاملى بود كه امام با او ازدواج كرد و در نخستين شب همسرى كه بر روى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:565

بامى خوابيده بودند خوله با روسرى پاى همسرش را به خلخالش گره زد و براى علت اين كار گفت ترسيدم كه شب از جا برخيزى و از بام بپائين بيفتى و من نامباركترين كس در ميان عرب باشم و بدين وسيله مراتب ارادت و اخلاص خود را ابراز داشت «1».

امام از دوستى و وفادارى خوله خوش حال شد و هفت روز همانجا بماند و يك سال گذشت و خوله آرايشى نكرد و سرمه اى بچشم نكشيد ولى پس از آنكه سيد بزرگوار حسن بن حسن را بدنيا آورد، زينت كرد و امام كه علت را پرسيد جواب داد ترسيدم كه خود را بيارايم و زنها بگويند كه خود را زينت مى كند ولى فرزندى از امام نمى آورد اكنون كه پسرى آورده ام پروائى ندارم، خوله همچنان در خانه امام بود تا آن حضرت وفات يافت، او در مرگ امام بى تابى و زارى فراوان كرد به اندازه اى كه پدرش خطاب به او اين شعر را خواند:

خبر يافتم كه خوله ديروز را بناله گذرانيدكه مصيبتهاى روزگار به او رسيده بود

اى خوله زارى مكن و شكيبا باش كه بزرگواران بصبر تكيه مى كنند «2».

(1) در شرح حال خوله چنين آمده است كه چون بدوران بلوغ رسيد گروهى از سرشناسان قريش بخواستگاريش آمدند ولى پدرش رضايت نداد زيرا آنها را همتاى دخترش نمى دانست، بعد كه پدرش مادر خوله را بنام مليكه دختر خارجه طلاق داد طلحة بن عبيد اللّه او را بزنى گرفت و

دختر او خوله را هم به ازدواج پسرش محمد درآورد و خوله از محمد، فرزندانى بنام ابراهيم و داود و ام قاسم

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر 4/ 216

(2)- امالى زجاج ص 7

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:566

بدنيا آورد. محمد در جنگ جمل كشته شد و عده اى بخواستگارى خوله آمدند و اختيار اين كار به امام حسن واگذار شد و امام او را بزنى گرفت و با خود بمدينه برد، پدر خوله كه اين خبر را شنيد بمدينه آمد و در مسجد پيغمبر پرچمى برافراشت و تمام بستگانش كه از قبيله قيس بودند دور پرچم جمع شدند و پدر خوله از آنها كمك خواست تا دخترش را از امام بگيرد، خبر كه به امام رسيد، خوله را آزاد گذاشت تا آزادانه تصميم بگيرد، خوله پدرش را سرزنش كرد و از فضائل امام سخن گفت، پدرش از اين كار پشيمان شد و به خوله گفت همين جا بمان تا اگر امام بتو علاقه دارد بدنبالت بيايد، امام به همراه برادرش حسين و عبد اللّه عباس به نزد خوله رفتند و او را با احترام و تجليل بخانه بازگردانيدند، در اين باره جبير عبسى اين اشعار را سرود:

سرزمينها و مردم بنى ذبيان دانستندكه بخشندگى در دودمان منظور بن سيار است

و باران آوران بدستهايشان بر آنها باريدندو هر بارانى از جايگاه خودش فرو مى بارد

بديدار كنيزشان رفتند و كمانها راست كردندو هيچ جوانى نماند كه به پنهانى او را ديدار كند

قريش راضى شدند كه داماد آنها باشندو آنها نيز به خواهرزادگان و دامادها راضى شدند.

(1) خوله تا سنين پيرى با امام بود و پس از مرگ امام ديگر با كسى ازدواج نكرد

و گفته شده كه عبد اللّه زبير او را بزنى گرفت و وقتى كه عبد اللّه بقدرت رسيد نوار همسر فرزدق شاعر به نزد خوله رفت تا درباره فرزدق پيش شوهرش شفاعت كند و خوله در اين باره اقدام كرد و عبد اللّه شفاعتش را پذيرفت و فرزدق در اين باره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:567

چنين سرود:

اما پسرانش شفاعتشان پذيرفته نيست ولى دختر منظور شفاعت كرد

شفيع كسى نيست كه با جامه بنزد تو آيدبلكه شفيع كسى است كه بتواند برهنه به پيشت آيد. «1»

(1) ولى اين قصه بنظر ما يك داستان خيالى و از واقعيت بدور است، زيرا امام هرگز با خوله بدون اجازه پدرش ازدواج نكرده زيرا چنين كارى از شأن امام برنمى آيد و محال است كه بدون رضايت پدر با دختر ازدواج كند و ديگر آنكه بعيد است كه پدر خوله از مرگ شوهر نخستين او كه مدتى از آن گذشته بود بى خبر باشد و همچنين تصور نميرود كه پدر خوله بمدينه برود و از بستگانش كمك بخواهد كه دخترش را از امام بگيرد، زيرا او ميخواست كه دامادى از مردان شريف و بزرگ داشته باشد در اين صورت چگونه دامادى امام را نميخواست امامى كه از بزرگترين شخصيتهاى اسلام بود بنابراين شك نداريم كه اين داستان دروغ و ساختگى است.

(2)

2- جعده دخت اشعث

درباره نام او مورخان اختلاف دارند و او را سكينه، شعثاء و عايشه دانسته اند كه درست ترينش جعده است و سبب اين ازدواج چنين بيان شده است كه امير المؤمنين دختر سعيد بن قيس همدانى را بنام ام عران براى فرزندش حسن خواستگارى كرد. سعيد گفت بمن مهلت دهيد در اين باره مشورت كنم

و از حضور امام بيرون آمد در بين راه به اشعث برخورد و جريان را به او گفت، آن مرد منافق از روى نيرنگ به سعيد گفت:

______________________________

(1)- در المنثور ص 187، عمدة الطالب ص 73

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:568

«چگونه دخترت را به حسن ميدهى كه هميشه به او فخر بفروشد و درباره اش انصاف نورزد و با او بدرفتارى كند و بگويد من فرزند پيامبر خدا و امير المؤمنينم و او در برابرش چنين فضيلتى نداشته باشد، پس بهتر نيست كه او را به پسر عمويش بدهى تا شايسته يكديگر باشند؟» «1»

- كدام پسر عمويش؟

- محمد پسر اشعث.

آن بيچاره فريب خورد و گفت دخترم را به پسرت دادم، (1) اشعث شتابزده به نزد امير المؤمنين رفت و گفت:

- تو دختر سعيد را براى حسن (ع) خواستگارى كرده اى؟

- بلى

- آيا دخترى را نمى خواهى كه از او شريف تر و خانواده دارتر و زيباتر و ثروتمندتر باشد؟

- آن دختر كيست؟

- جعده دختر اشعث.

- ما با مرد ديگرى در اين باره گفتگو كرده ايم

- درباره اين گفتگو راهى براى شما وجود ندارد

- او رفته است تا با مادرش مشورت كند

- او دخترش را به محمد بن اشعث داد

- كى چنين كارى كرده؟

- قبل از اينكه به اينجا بيايم

امير المؤمنين با اين پيشنهاد موافقت كرد، وقتى كه سعيد فهميد فريب اشعث را خورده پيش او شتافت و گفت:

- اى مرد يك چشم با من نيرنگ باختى؟

______________________________

(1)- مقاتل الطالبيين ص 33 و مآخذ ديگر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:569

- كور خبيث تو هستى كه خواستى درباره فرزند پيامبر مشورت كنى آيا تو احمق نيستى؟

اشعث شتابان بحضور حسن (ع) رفت و گفت آيا نمى خواهى با همسرت

ديدار كنى؟ او ميترسيد كه فرصت از دست برود و بعد راه بين خانه امام و خانه خودش را فرش كرد و دخترش را به همسرى امام بخشيد. «1»

و به اين ترتيب جعده بخانه امام رفت.

(1)

3- عايشه خثعمى

از جمله زنان امام، عايشه خثعمى بود كه در زمان حيات امير المؤمنين به ازدواج حسن (ع) درآمد و هنگامى كه على (ع) شهيد شد، اين زن بحضور حسن (ع) آمد و از قتل امير المؤمنين ابراز شادمانى كرد و گفت خلافت را بتو تبريك ميگويم، امام از اين شماتت برافروخت و فرمود:

«بر مرگ على ابراز شادمانى ميكنى؟ برو كه ترا طلاق دادم، عايشه رفت و خانه نشين شد تا روزگار عده اش پايان يافت و امام بقيه مهريه او را پرداخت و ده هزار درم به او بخشيد تا زندگانيش را بگذراند و وقتى كه پولها به عايشه رسيد گفت (بهره اى اندك است از دوست جدا شده «2») و تاريخ طلاقى از امام جز همين مورد و طلاق ام كلثوم و زنى از قبيله بنى شيبان ياد نكرده است، پس آن طلاقهائى كه بعضى از مورخان درباره اش سر و صدا راه انداخته اند كجاست؟

(2) نام ديگر زنان امام كه بشرح حالشان دست نيافتيم بدين شرح است:

______________________________

(1)- الاذكياء ابن جوزى ص 27

(2)- تاريخ ابن عساكر 4/ 216

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:570

4- ام كلثوم دختر فضل بن عباس كه امام او را بزنى گرفت و بعد رهايش كرد و ابو موسى اشعرى با او ازدواج كرد. «1»

5- ام اسحاق دختر طلحة بن عبيد اللّه تميمى كه فرزندى بنام طلحه بدنيا آورد.

6- ام بشير دختر ابى مسعود انصارى كه پسرى بنام زيد از او

بدنيا آمد.

7- هند دختر عبد الرحمن بن ابو بكر.

8- زنى از دختران عمرو بن اهيم منقرى.

9- زنى از قبيله ثقيف كه پسرى بنام عمر از او متولد شد.

10- زنى از دختران زراره

11- زنى از بنى شيبان از خاندان همام بن مره كه بعد معلوم شد از گروه خوارج است و حضرت او را طلاق داد و گفت نمى خواهم كه شعله اى از آتش جهنم را همراه داشته باشم. «2»

12- ام عبد اللّه دختر شليل بن عبد اللّه از برادران جرير بجلى

13- ام قاسم كه كنيزى بود و نام او را نفيله و رمله نوشته اند.

اينها، همه زنان امام بودند و اين تعداد معدود چگونه ميتواند با مقياس فراوانى كه مورخان دروغ پرداز بيان داشته اند برابرى كند؟

[فرزندان پسر و دختر امام]

اشاره

(1) در اينجا سخن ما، درباره زنان امام پايان مى يابد و بحث درباره فرزندان پسر و دختر امام باقى ميماند كه مورخان در تعداد آنها اختلافى فراوان دارند بدين شرح:

1- دوازده نفر، هشت پسر و چهار دختر «3»

______________________________

(1)- استيعاب 3/ 204

(2)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 8 كه نام اين زنها را نوشته است.

(3)- ارشاد

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:571

2- پانزده نفر، يازده پسر و چهار دختر «1»

3- شانزده نفر، يازده پسر و پنج دختر «2»

4- نوزده نفر، سيزده پسر و شش دختر «3»

5- بيست نفر، شانزده پسر و چهار دختر «4»

6- بيست و دو نفر، چهارده پسر و هشت دختر. «5»

غير از اين هم گفته شده است و مورخان همگى نوشته اند كه از فرزندان امام فقط حسن و زيد از خود فرزندانى باقى گذاشته اند.

(1)

1- قاسم

كه در طليعه فرزندان امام قرار دارد، به همراه عمويش سيد الشهداء در واقعه كربلا كه اندوه جاودانه اش همچنان باقى است شهادت يافت و بهنگام شهادت در دوران جوانى و خرمى زندگانى بسر ميبرد و در زيبائى و روشنى و شادابى جوانى نمونه بود، قاسم هنگامى كه عمويش را تنها ديد و قتل خاندان پيامبر و فرياد

______________________________

(1)- نفحة العنبرية

(2)- زينب و زينبيات عبيدلى، اتعاض الحنفاء فى اخبار الخلفاء مقريزى مجدى كه نامهاى فرزندان امام را چنين نوشته است: پسران باسامى زيد، حسن، حسين، اثرم، طلحه، اسماعيل، عبد اللّه، حمزه، يعقوب، عبد الرحمن، ابو بكر و عمر، و دختران به اسامى ام الخير، رمله، ام الحسن، ام السلمة، ام عبد اللّه كه زيد و ام الخير و ام الحسن مادرشان خزرجى بوده و مادر حسن خوله فزارى است كه امام حسين دخترش

فاطمه را به همين حسن داده، مادران عمر و حسين كنيز بوده اند و مادر طلحه قريشى و از قبيله تيم بود و گفته شده است كه عبد الرحمن فرزند امام حسن در ناحيه ابواء در حال احرام وفات كرد و امام حسين او را كفن كرد ولى حنوط نكرد و چهره اش را نپوشانيد.

(3)- سر السلسلة العلويه ابو نصر بخارى

(4)- تذكرة الخواص ابن جوزى

(5)- حدائق الوردية ص 107

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:572

ماتم زنان از قتل يادگارهاى رسالت به هيجانش آورد و به نزد عمويش آمد و دست و پايش را بوسيد و از او اجازه جهاد خواست و امام به او اجازه داد، چگونگى شهادت قاسم، بسيار درد آورد و جانگداز است كه مورخان و ارباب مقاتل بتفصيل بيان داشته اند.

(1)

2- ابو بكر

نامش عبد اللّه و مادرش كنيزى بود «1» كه رمله نام داشت «2».

او در روز عاشورا بحمايت دين خدا و يارى فرزند پيامبر مبارزه كرد و در آن فاجعه دردناكى كه پيامبر خدا عزادار شد شهيد گرديد.

(2)

3- عبد اللّه

او نيز در فاجعه كربلا به همراه عمويش سيد الشهداء (ع) بشهادت رسيد و در آن وقت فقط يازده سال داشت، اين كودك چون عمويش را ديد كه سپاهيان اموى گردش جمع شده و بر او حمله ميبرند براى دفاع از حسين (ع) بسوى حضرت شتافت در اين وقت ابحر بن كعب با شمشير به امام حمله كرد، عبد اللّه فرياد زد (اى فرزند مادر خبيث ميخواهى عمويم را بكشى) و دست كوچكش را براى دفاع از امام پيش آورد و شمشير دستش را به پوست آويزان كرد، عبد اللّه بعمويش پناه برد و امام او را به سينه چسبانيد كه ناگهان حرملة بن كاهل تيرى رها كرد و كودك را در آغوش عمويش ذبح كرد «3».

در تاريخ قديم و جديد انسانى هرگز همچون جوانان خاندان پيامبر كسانى ديده نميشوند كه در راه ايمان خود چنين بزرگى و رشادتى از خود نشان دهند.

______________________________

(1)- تاريخ طبرى 6/ 259

(2 و 3)- لهوف ص 68

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:573

(1)

4- زيد

زيد كه از مادرى خزرجى بدنيا آمده بود سيدى شكوهمند و بخشنده بود كه احسان و نيكيش بهمه ميرسيد و مردم از راههاى دور براى جلب عنايتش بمدينه ميرفتند تا از كمكهاى بيدريغش بهره يابند. او متولى صدقات پيغمبر بود و چون سليمان بن عبد الملك بخلافت رسيد او را از اين مقام بركنار كرد ولى پس از مرگ سليمان كه خلافت

به عمر بن عبد العزيز رسيد دوباره عهده دار اين صدقات شد، محمد بن بشير خارجى او را به اين اشعار ثنا گفته است:

هنگامى كه پسر مصطفى بسرزمينى درآيدخشكى آن را ميربايد و چوبهايش را سبز ميكند و ميروياند

زيد بهار مردم است در هر تابستان سوزانى هنگامى كه هسته ها بشكفد و خوشه ها برآيد

همه خونبهاها را بدوش ميگيرد گويا اوچراغى است در شب تاريك و ناخجسته. «2»

زيد سوار اسب مى شد و ببازار معروف (الظهر) مى آمد و آنجا مى ايستاد و مردم در برابرش ازدحام ميكردند و از چهره زيبايش بشگفتى مى افتادند و ميگفتند زيد همانند پيامبر خدا است «3»

زيد در سال صد و بيست هجرى درگذشت و نود يا صد سال عمر كرد، گروهى از شعراء در مرگش مرثيه گفتند از جمله قدامة ابن موسى جحمى بود كه اين اشعار را در سوك زيد گفت:

اگر زمين بشخصيت زيد مينازدبدان جهت است كه از زندگيهاى او آشكار شده است

و اگر پيكرش بخاك رفته پس زمين در بر گرفته فقيدى را كه همه كارهايش پسنديده بود

______________________________

(1)- بحار 10/ 180

(2)- بحار 10/ 234

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:574 او نداى بيچارگان را مى شنيد و ميدانست كه از او كمك ميخواهند و كامياب بازميگردند

او مرد حرف نبود و شترش را ميخوابانيددر برابر نيازمند و مى گفت چه ميخواهى

اگر هم نيازمندى بهمه درخواستهايش نمى رسيدولى بسوى مردى كه نياكانى بزرگوار داشت رفته بود

بسته هائى براى بردگان و گروه هائى براى مهمانى داشت و بهنگام ترس و ناگواريها بردبار بود

وقتى كه آقائى از آنها بميرد آقائى ديگر برمى خيزدبزرگوارى كه بزرگوارى آنها استوار و پابرجاست «1».

(1)

5- حسن

حسن سيد بزرگوار و گرانقدرى بود كه بوصيت امام حسن توليت صدقات را بعهده داشت. او

به همراه عمويش حسين (ع) در معركه عاشورا شركت كرد و در ركاب آن حضرت جنگيد تا با جراحت زياد بر زمين افتاد، وقتى كه سپاهيان فرومايه كوفه آمدند تا سرهاى شهيدان را جدا كنند، در حسن نيمه رمقى يافتند، در اين وقت اسماء بن خارجه فزارى كه از دائيهاى او بود وساطت كرد تا از قتلش دست برداشتند، اسماء حسن را به كوفه برد و درمان كرد و بعد بمدينه فرستاد. حسن، توليت صدقات جدش امير المؤمنين را بعهده داشت و با دختر عمويش فاطمه دخت حسين (ع) ازدواج كرد. وقتى كه حسن از دنيا رفت، فاطمه در مرگش زارى فراوانى كرد و بر قبر او خيمه اى برپا ساخت و يك سال شبها را به عبادت و روزها را به روزه دارى گذرانيد «2».

______________________________

(1)- حدائق الورديه ص 107

(2)- بحار 10/ 138، تنقيح المقال 1/ 272

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:575

حسن در سنين سى و پنج سالگى به زهر وليد بن عبد الملك خليفه مروانى بشهادت رسيد «1».

در اينجا سخن ما درباره فرزندان امام حسن پايان مى يابد.

سخنى كه بسيار اندك بود و نيازى به بحث گسترده ترى داشت كه چنانچه توفيق همراهى كند بشرح حال مفصل آنان و انقلاب فرزندانشان در طول تاريخ خواهيم پرداخت، انقلابهاى خونينى كه بدست فرزندان حسن (ع) بر ضد ستمگران و تجاوزكاران اموى و عباسى انجام گرفت و صفحات تاريخ اسلامى را درخشان ساخت.

______________________________

(1)- عمدة الطالب ص 78

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:577

(1)

پايان دوران

اشاره

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:579

(1) همه آرزوهاى معاويه در زندگى رنگين دنيا تحقق يافت و به آنچه در اين كاميابى زودگذر ميخواست رسيد ولى تنها يك انديشه هميشه او را بخود

مشغول ميداشت و بستر خوابش را بناآرامى ميكشيد. او ميخواست كه خلافت غاصبانه و حكومت جابرانه اش بين پسران و خاندانش ادامه يابد و براى رسيدن به اين آهنگ نادرست همه كوششهايش را بكار مى انداخت و دورماندگان را به نزديك مى آورد و پولهائى فراوان خرج ميكرد و با وجود پيرى و ناتوانيش بمدينه سفر ميكرد ولى به اجراى طرح نابكارانه اش توفيق نمى يافت زيرا امام حسن (ع) زنده بود و مانعى بزرگ در برابرش بشمار ميرفت، پس از انديشه زياد، دريافت كه راهى جز كشتن امام به پنهانى ندارد، چون همه مردم به امام چشم دوخته اند و منتظرند تا دوران خلافت الهيش فرا رسد و در همه جا به گسترش عدالت و تعميم خير بپردازد و ستمگريها و نابرابريها را براندازد.

معاويه همچنان مى انديشيد و در فكرى ژرف و سياه فرو ميرفت و نيرنگها و نقشه هائى فراوان بنظر مى آورد تا چگونه به آرزويش برسد و امام را از سر راه بردارد، ناگهان سخن ما كرانه اش كه نمونه سياهى از ترور و نامردمى بود بيادش آمد كه گفته بود (خداوند سپاهيانى از عسل دارد) زيرا با عسل زهرآلود، سردار بزرگ اسلامى مالك اشتر را كشته و همچنين سعد وقاص را با زهر از بين برده بود، بهمين جهت چندين بار زهرهاى كشنده اى به امام بهنگام اقامتش در دمشق

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:580

خورانيده ولى بمقصودش نرسيده بود. (1) اين بار نامه اى به امپراطور روم فرستاد و از او زهر مؤثر و مهلكى درخواست كرد ولى امپراطور روم از فرستادن زهر خوددارى كرد و گفت «در دين ما شايسته نيست كه در كشتن كسى كه با ما نمى جنگد دخالت كنيم». امپراطور

روم بنا به اعتقاد دينيش حاضر نشد كه بى گناهى را بكشد ولى معاويه اين قتل را جايز دانست و كفرش را آشكار كرد و در نامه خود به امپراطور روم چنين قتلى را مشروع دانست و نوشت «مردى را كه ميخواهم بكشم پسر همان كسى است كه در سرزمين حجاز قيام كرد (پيغمبر خدا) و اينك اين مرد، پادشاهى پدرش را از من ميخواهد بگيرد و من ميخواهم او را مسموم كنم تا مردم و سرزمينها از شر او راحت شوند.»

معاويه بدان جهت قتل امام را جايز ميدانست كه او پسر پيامبر خداست، همان پيامبرى كه بت ها را در هم شكست و بدوران شرك پايان داد.

امپراطور روم براى انتقام از پيامبر اسلام فرصتى يافت و زهرى كشنده براى معاويه فرستاد «1».

چون زهر بمعاويه رسيد، بفكر فرو رفت كه چگونه آن را بكام امام بريزد، همه بستگان امام را از نظر گذرانيد و هيچ كس را آماده ارتكاب چنين جرم بزرگى نيافت. بعد درباره زنان امام تحقيق كرد و جعده دختر اشعث را براى اين كار، آماده يافت زيرا اشعث پدر جعده همان مرد نابكارى بود كه در جنگ صفين، امير المؤمنين را به قبول حكميت وادار كرد و در سپاه امام تفرقه انداخت بنابراين دخترش هم ميتوانست در قتل امام حسن (ع) همدست معاويه باشد و او را در رسيدن بهدف شومش همراهى كند.

______________________________

(1)- بحار 10/ 173

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:581

(1) معاويه بوسيله مروان تبهكار، زهر را براى جعده فرستاد و به او وعده داد كه همسر يزيدش كند و صد هزار درم تقديمش كرد «1». و اين زن تبهكار را به ارتكاب چنان جنايت بزرگى

برانگيخت تا پيشنهاد معاويه را بپذيرد و امام را مسموم سازد. خاندان اشعث، گروه فرصت طلبى بودند كه با كردار ناروايشان تاريخ اسلام را سياه كردند، آزمندى در خونشان جريان داشت و سرشت ناپاكشان به تمايلات مادى آلوده بود، چنانكه امام صادق (ع) درباره شان فرمود (اشعث در قتل امير المؤمنين شركت داشت و دخترش امام حسن را مسموم ساخت و پسرش در خون امام حسين شريك بود) «2» علاوه بر اين، جعده نسبت به امام عقده اى روانى داشت زيرا نتوانسته بود از امام فرزندى بياورد و امام با او رفتارى سرد و عادى داشت.

وقتى كه زهر بمروان رسيد آن را پيش جعده برد و پولها را بدامنش ريخت و او را به ازدواج با يزيد وعده داد. اهريمن بوسوسه پرداخت و آن زن بدخوى فريب خورد و از آن همه پول و بشارت همسرى يزيد خوش حال شد و با ارتكاب چنان جرم بزرگى موافقت كرد و سم را گرفت تا بكار برد.

امام در روزى بسيار گرم و سوزان، روزه دار بود، جعده افطارى براى امام حاضر كرد و سم را در كاسه شير ريخت و در سفره گذاشت، امام جرعه اى از شير تناول كرد و تا زهر بدرونش رسيد امعائش پاره شد و با دردى شديد فرمود:

«انا للّه و انا اليه راجعون، شكر خدا را كه بديدار محمد پيشواى فرستادگان و پدرم پيشواى جانشينان و مادرم پيشواى زنان جهان

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 353 و گفته شده است كه معاويه ده هزار دينار براى جعده فرستاد و املاكى در سواد كوفه به او بخشيد (تحف العقول ص 291)

(2)- اعيان الشيعة 4/ 78

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:582

و عمويم

جعفر طيار و ديگر عمويم حمزه سيد الشهداء نائل ميشوم».

(1) آنگاه به جعده رو كرد و گفت «اى دشمن خدا، همچنانكه مرا كشتى خدايت بكشد بخدا قسم پس از من بهتر از من كسى نخواهى يافت، او (معاويه) ترا فريب داد و به اين كار واداشت، خداوند او و ترا خوار گرداند» «1». خدا هم به نفرين امام او را خوار كرد و در ميان مردم به خيانت و بدكارى و گناه زبانزد شد و اين رسوائى در خاندانش براى هميشه بماند و پسرانى كه از ديگران بدنيا آورد بنام پسران زنى كه همسرش را سم داد معروف شدند «2».

معاويه هم كه از جنايت او بهره برد، به وعده اش وفا نكرد و او را به همسرى يزيد نياورد و وقتى كه جعده از او چنين درخواستى كرد با مسخره و سرزنش به او چنين پاسخ داد:

«ما دوست داريم كه يزيد زنده بماند و اگر او را دوست نمى داشتيم بنا بوعده اى كه داده بوديم ترا بعقدش درمى آورديم» «3»

بيشتر مورخان عقيده دارند كه امام حسن (ع) بوسيله زهر كشته شده و اين زهر را معاويه باو داده است. «4»

______________________________

(1)- تحف العقول ص 391

(2)- اعيان الشيعة 4/ 76

(3)- مروج الذهب 2/ 303

(4)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 17، تاريخ دول اسلامى 1/ 53، تذكرة الخواص ص 222، استيعاب 1/ 374، نصائح الكافيه ص 62، تاريخ ابو الفداء 1/ 194، همه اين كتابها را اهل تسنن نوشته و قتل امام را بمعاويه نسبت داده اند و در اين صورت فساد مورخينى كه اين خبر را فقط بشيعه نسبت داده اند معلوم ميشود و همچنين اشتباه دكتر فيليپ حتى معلوم ميشود كه

در ص 79 كتابش بنام (العرب) مى نويسد (و اما شيعه مرگ حسن را بمعاويه نسبت ميدهند و حسن را شهيد بلكه سيد همه شهيدان ميدانند) اين دكتر هم سخنش را از ابن خلدون گرفته و به بقيه مصادر مراجعه نكرده است و اينهم دليل ديگرى است كه مستشرقين در نوشته هاى خود تحقيقات علمى و بررسيهاى مستند را بكار نمى برند.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:583

(1) گروهى ديگر ميگويند: يزيد، امام را مسموم كرده است «1» اگر هم اين خبر را درست پنداريم بازهم بايد بگوئيم كه بامر پدرش معاويه چنين كارى را كرده است زيرا از عقل بدور است كه بگوئيم يزيد چنين كار بزرگى را بدون خبر و جلب موافقت پدرش انجام داده باشد، آنچه بواقع موجب شگفتى است نوشته ابن خلدون است كه ميخواهد معاويه را از اين جرم بزرگ تبرئه كند و ميگويد (اينكه ميگويند معاويه امام حسن را بدست جعده دختر اشعث مسموم كرده است از گفته هاى شيعه است و چنين كارى از معاويه بدور است). «2»

ابن خلدون هم دچار تعصبى ناروا شده و همان درد بزرگى كه مردم را در شرى عظيم انداخته او را هم گرفتار كرده و مطالبى را كه در اين زمينه و نظائر آن بيان داشته از همين تعصب كور پديد آمده است، ما از او مى پرسيم كه چه عاملى ممكن بود معاويه را در راه استوارى اركان حكومتش از اين كار بازدارد، مگر نه اين بود كه معاويه بزرگترين جرائم را مرتكب شد، او با خليفه شرعى اسلامى امير المؤمنين و امام حسن جنگيد و حجر بن عدى صحابى بزرگ پيامبر را با يارانش كشت و مالك

اشتر و سعد وقاص را مسموم كرد و زياد بن أبيه را به برادرخواندگى خود گرفت و تبهكاريهاى بيشمارى ببار آورد در اين صورت براى او چه مانعى داشت كه امام را مسموم

______________________________

(1)- تاريخ ابو الفداء 1/ 193، نور الابصار ص 112، تاريخ ابن وردى 8/ 43، ابن كثير اين خبر را درست نميداند، و يزيد را از اين كار بدور ميداند ولى مدركى براى نادرستى خبر نمى آورد و اين عقيده زائيده يك تعصب نابجاست زيرا يزيد چه فضيلتى داشت كه او را از اين كار بازدارد، يزيد همانست كه امام حسين (ع) را كشت و سه روز زنان شهر مدينه را براى سپاهيانش حلال دانست و با عمه اش ام الحكم زنا كرد.

(2)- تاريخ ابن خلدون 2/ 187، عبد المنعم هم در كتابش بنام تاريخ سياسى اسلام 2/ 20 بقول ابن خلدون استناد جسته و درباره وفات امام مى نويسد (ما بعيد ميدانيم كه معاويه چنين كارى كرده باشد).

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:584

كند و بدين وسيله خلافت يزيد را تحكيم بخشد؟

(1)

گفته هاى نادرست

اشاره

مانعى ندارد گفته هاى ديگرى را هم كه در نادرستى با نوشته هاى ابن خلدون همراه و از واقعيت بدور است در اينجا بياوريم

(2)

1- مرگ در اثر بيمارى سل

روايت م، رونلدس، مستشرق نوشته است كه امام حسن در سن چهل و پنج سالگى در اثر بيمارى سل، درگذشته است «1». اين گفته، بسيار عجيب و دور از واقعيت است زيرا هيچ يك از مورخان چنين سخنى نگفته اند و همگى عقيده دارند كه آن حضرت مسموم شده و سخنى از بيمارى سل بيان نداشته اند، همه نوشته هاى اين مستشرق مانند اين نظريه اش، از تحقيق و بررسى كامل تاريخى بيرون است و آلوده به دروغ و افتراست.

(3)

2- مسموميت از راه عصا

استاد حسين واعظ مى نويسد: (امام حسن براى معالجه از مدينه به موصل رفت زيرا پس از آن رويدادها احساس بيمارى كرد، در بين راه كه حضرت روى زمين نشسته بود فقير كورى به نزد امام آمد و از او صدقه خواست ولى ناگهان عصايش را بپاى امام فرو برد و چون عصايش زهرآلود بود امام مسموم شد ولى بعد بوسيله پزشكان معالجه شد و بهبودى يافت «2».

اين سخن هم كاملا نادرست و از واقعيت دور است و هيچ كدام از مورخين به آن اشاره نكرده اند و دروغ محضى است كه هيچ صحتى

______________________________

(1)- عقيدة الشيعة ص 90- همين سخن را هم لامنس در دائرة المعارف اسلامى 7/ 400 آورده است

(2)- روضة الشهداء ص 107

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:585

ندارد.

(1)

3- مسموميت در طواف

مورخ شهير احمد بن سهل بلخى مشهور به مقدسى مى نويسد (امام در حال طواف كعبه بود كه شخصى نيزه زهرآلودى را در پايش فرو برد و امام مسموم شد و بر اثر آن شهادت يافت). «1»

اين سخن شگفت آور را فقط همين مورخ گفته و شايد قصد داشته كه معاويه را از قتل امام تبرئه كند و او را از مسئوليت چنين جريمه اى بركنار سازد و ما هرگز نشنيده ايم كه مورخى اين خبر را در كتابش آورده باشد.

(2)

4- مرگ عادى

اشاره

دكتر حسن ابراهيم ميگويد: بعضى مورخين عقيده دارند كه امام به اجل عادى از دنيا رفته و چهل روز پس از بازگشت از عراق بمدينه از دنيا رفته است «2». نادرستى اين سخن هم معلوم است زيرا امام بمرگ عادى از دنيا نرفته و ديگر آنكه پس از بازگشت از عراق سالها در مدينه زيسته و سپس چنانكه همه مورخان نوشته اند شهادت يافته است اكنون بشرح مفصل مسموم شدن امام ميپردازيم.

وقتى كه امام مسموم شد احساس مرگ كرد و چهل روز «3» و بگفته اى دو ماه «4» در بستر بيمارى ماند و هر روز حالش بدتر مى شد

______________________________

(1)- البدء و التاريخ 6/ 5 چاپ پاريس

(2)- تاريخ سياسى اسلام 1/ 398، محمد اسعد طلس هم نزديك بهمين گفته را در كتاب تاريخ امت عربى ص 9 و 16 آورده و مى نويسد حسن پس از صلح بمدينه رفت و بيش از دو ماه نگذشت كه از دنيا رفت.

(3)- دائرة المعارف بستانى 7/ 38، شرح ابن ابى الحديد 4/ 4

(4)- حيات الحيوان دميرى 1/ 53 و گفته شده است كه امام فقط دو روز پس از مسموم شدن رحلت يافت (تحف العقول

ص 391)

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:586

و اثر زهر شديدتر مى گشت، (1) تا آنجا كه قلب پاكش از شدت درد ميگداخت، قلبى كه دوستى و عاطفت انسانها را در برداشت. روزى برادرش حسين (ع) كه به عيادت امام رفته بود، رنگ برادر را پريده يافت كه سرش را بسته و در بستر افتاده و از سوزش درونش بهم مى پيچد، حسين (ع) با اندوهى سخت و حالى پريشان گفت:

- برادرم، كى بتو زهر داد؟

- ميخواهى چه كنى؟

- ميخواهم او را بكشم.

- اگر آن كس كه به او سوء ظن دارم اين كار را كرده باشد، خداوند از او سخت تر انتقام خواهد گرفت و چنانچه او اين كار را نكرده باشد دوست ندارم كه بى گناهى كشته شود «1».

امام تا اين حد در مورد ريختن خون مردم، احتياط داشت و هرگز نميخواست كه درباره او خون اندكى ريخته شود در اين وقت پزشكى براى امام آوردند و پزشك بمعاينه پرداخت و پس از تشخيص حال امام از حيات حضرتش نااميد شد و بخاندانش گفت (سم امعاء او را از هم گسيخته است) «2».

امام، از زندگانى قطع اميد كرد و آماده مرگ شد، در اين وقت صحابى بزرگ پيغمبر جنادة بن ابى اميه به عيادت امام آمد و عرض كرد اى پسر پيامبر، مرا موعظه كن، امام با درد جانكاهى كه توانش را ميفرسود با گفتار ارزنده و هدايت بخشى كه گران قدرتر از هر گوهر بود و از اسرار امامت او حكايت ميكرد به اين شرح موعظه اش فرمود:

______________________________

(1)- استيعاب 1/ 374

(2)- بداية و النهايه 8/ 43

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:587

اندرز در بستر مرگ

(1) اى جناده، آماده سفر آخرت باش و پيش از مرگ

توشه اين راه را مهيا كن و بدان كه تو دنيا را ميجوئى و مرگ در جستجوى تو است، در اين روزى كه هستى بار فردائى را كه مى آيد بدوش مگير و بدان هر چه بيش از بهره خود گردآورى براى ديگران فراهم مى آورى و بدان كه در حلال دنيا حساب است و در حرامش كيفر است و در گردآوريهاى شبهه ناكش بازخواست خواهد بود، سرمايه دنيا را لاشه گنديده اى بدان و باندازه نيازت از آن بهره بردار، كه اگر حلال باشد بميزان ضرورت از آن برداشته و پارسائى كرده اى و اگر حرام باشد سنگينى گناهت كمتر خواهد بود و از مردارى بكمى برداشت كرده اى، و كيفرت در آخرت آسان است.

براى دنيايت چنان باش كه گوئى هميشه زنده خواهى ماند و براى آخرتت چنان دقيق باش كه گوئى فردا خواهى مرد. اگر ميخواهى بدون كمك بستگانت به عزت رسى و بدون قدرت حكومت يابى از خوارى نافرمانى خدا به عزت فرمانبرى پروردگار بگراى، اگر خواهى همنشينى اختيار كنى با كسى دوستى گزين كه دمسازيش برايت افتخار باشد و هميشه نگهبانيت كند و اگر از او كمك خواهى ياريت نمايد و سخنت را تصديق كند و بر جلالت بيفزايد و دست فضيلت بسويت بگشايد و شكستهايت را جبران كند و نيكيهايت را بستايد و آنچه خواهى بتو ببخشد و اگر خاموش مانى بسخن آيد و در گرفتاريها ياورت باشد و رنجهائى برايت پديد نياورد و از راههاى گوناگون بر تو نتازد و بخواريت نكشاند و ترا در بهره منديها بر خود مقدم شمارد «1».

______________________________

(1)- اعيان الشيعة 4/ 85

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:588

(1) حسن (ع) با چنين وصيت

جاودانه و درسهاى سودمند و حكمتهاى ارزنده و انديشه هاى استوار كه از جدش پيامبر و پدرش امير المؤمنين دريافته بود جناده را به بهترين راههائى كه پيروزى دنيا و آخرت را در بر دارد راهنمائى كرد.

عمير بن اسحاق هم براى عيادت ببالين حضرتش آمد «1» امام فرمود:

پيش از آنكه مرا نيابى آنچه ميخواهى بپرس، ولى عمير كه حضرتش را در آن حالت ديد نخواست كه بزحمتش اندازد و گفت، نه بخدا چيزى نمى پرسم تا اينكه خداوند ترا شفا بخشد. امام كه از شدت درد بر خود مى تپيد از درد فراوانى كه بسختى آزارش ميداد ناله اى كشيد و بخاندانش گفت «پاره اى از جگرم بيرون افتاد، مرا بارها سم داده بودند ولى مانند اين بار هرگز بهلاكت نيفتادم، اكنون پاره اى از جگرم بيرون افتاد و پاره هاى گداخته آن را ديدم «2».

______________________________

(1)- صفوة الصفوة 1/ 320، بداية و النهايه 8/ 42

(2)- روايت چنانچه درست باشد حكايت ميكند كه زهر در كبد آن حضرت اثر گذاشت چنانكه امام پاره اى از آن را قى كرد ولى طب جديد ميگويد مسموميت موجب قى كردن كبد نمى شود بلكه در معده ايجاد التهاب ميكند و در امعاء مسموم هيجان بوجود مى آورد و اگر مسموميت اندك باشد فشار خون را پائين مى آورد و التهابى در اعصاب ايجاد مى كند و خيلى كم است كه اثرى بر روى كبد بگذارد و بعلاوه كبد هرگز از راه حلق بيرون نمى افتد در اين صورت نظريه پزشكان با نص روايت اختلاف پيدا مى كند ولى اين در صورتى است كه ما كبد را فقط يكى از قسمتهاى جهاز هاضمه بدانيم كه در جانب راست شكم قرار دارد و صفرا پس

ميدهد، ولى در زبان عرب شنيده شده كه همه جهاز هاضمه را هم كبد ناميده اند چنانكه در قاموس 1/ 332 و در تاج العروس 2/ 481، چنين آمده است (و گاهى آنچه را كه در شكم انسان است كبد ميگويند چنانكه در اين شعر آمده است:

وقتى كه يك فرد ناشى دست دراز مى كندبسوى كبد صاف (پهلو) يا پستانها دست مى گشايد. پس از طريق مجاز ميتوان پهلو را كبد ناميد چنانكه در حديث آمده

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:589

(1) در اين وقت برادرش سيد الشهداء ببالينش آمد و چون امام را در سختى دردناك مسموميت ديد، چشمهايش از اشك پر شد، حسن به برادرش نگاهى كرد و گفت:

- اى ابا عبد اللّه چرا گريه ميكنى؟

- از آن مى گريم كه با تو چنين كردند.

امام در اين حال سرنوشت جانگداز برادرش حسين را بنظر آورد و مصيبت خودش را در برابر فاجعه او اندك شمرد و قطرات درشت اشك بر چهره اش فرو چكيد و با آهنگى لرزان گفت:

(برادرم، يك نفر مرا سم داد و بمرگ كشانيد، ولى روزى به جانسوزى روز تو نيست كه سى هزار سپاهى بجنگت مى آيند و خود را مسلمان و امت جدمان محمد (ص) ميدانند و همگى آهنگ كشتن و ريختن خونت را مى كنند و بخاك و خونت مى كشند و احترامت را در هم مى شكنند و خاندانت را اسير مى كنند و اردوگاهت را بغارت ميكشند) «1».

بواقع هم چنين بود، زيرا همه دردها و ستمهائى كه بخاندان پيامبر پس از رحلت آن حضرت رسيد هرگز با مصيبت دردناك شهادت حسين (ع) برابرى نمى كرد و روزى بسختى روز قتل او نبود كه كرامت اسلام و مسلمين را

شكستند و بمقام رسالت جسارت ورزيدند

______________________________

است كه زمين پاره هاى كبدش را بيرون ميدهد) يعنى گنجينه هائى را كه در درون دارد به بيرون مى اندازد كه منظورش گنجها و معدن هاست كه به استعاره كبد ناميده شده است اين سخن همچنين در لسان العرب 4/ 378 آمده است بنابراين منظور روايت اين است كه امام قطعه خون لخته شده اى را كه شبيه كبد بود قى كرد و در اين صورت اختلاف بين روايت و نظريه پزشكان برطرف مى شود. (شرح ابن ابى الحديد 4/ 17)

(1)- بحار 10/ 123

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:590

پيامبرى كه حرمت او و خاندانش بر همه مسلمانان واجب بود.

(1) در اين وقت درد امام شدت يافت و آن حضرت را اندوه و جزعى فراوان فرا گرفت.

يكى از حاضرين گفت، اى فرزند پيامبر، چرا ناراحت شده ايد، مگر جد شما پيامبر و پدرتان على و مادرتان فاطمه نيست و خودتان پيشواى جوانان بهشت نمى باشيد؟

امام با صدائى نرم و آهسته فرمود، از دو چيز مى گريم، ترس مرگ و دورى دوستان «1».

(2)

وصيت به حسين (ع)

چون درد امام شدت يافت و بيماريش سنگين شد دانست كه هنگام سفر آخرت و رحلتش از دنيا نزديك شده است و برادرش حسين (ع) را فرا خواند تا به او وصيت كند و عهدى با او ببندد، وصيتى را كه مورخان شيعه روايت كرده اند با وصيتى كه اهل تسنن آورده اند اختلافى فاحش دارد و متن روايت شيعه چنين است:

«اين وصيت حسن بن على به برادرش حسين است كه ميگويد، گواهى ميدهد كه خدائى جز خداى يگانه نيست كه يكتا و بى همتاست، او را بشايستگى عبادت پرستيده، همتائى براى او در پادشاهيش نيست و بكارگزارى نياز ندارد، او همه

چيز را به توانائيش آفريده و براى همه چيز اندازه قرار داده است، او از هر كس به عبادت سزاوارتر و به ستايش شايسته تر است، هر كس فرمانش را برد هدايت يافت و آنكه نافرمانيش كرد گمراه شد و هر كس بسوى او بازگشت، راه بسعادت يافت.

من ترا اى حسين ببازماندگان سفارش مى كنم و همه فرزندان

______________________________

(1)- امالى صدوق ص 133

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:591

و خاندانم را بتو مى سپارم، (1) اگر خطائى كردند بر آنها ببخشاى و نيكيهايشان را بپذير و براى آنها بازمانده و پدرى مهربان باش، مرا در كنار قبر پيامبر دفن كن كه از هر كس به اين امتياز شايسته ترم ولى اگر مخالفت كردند ترا بخدا و بمقامى كه در نزد او دارى و بخويشاونديت با پيامبر خدا سوگند ميدهم كه نگذارى قطره خونى در اين راه بريزد، تا اينكه بديدار پيامبر بروم و از آنها شكايت كنم و او را از آنچه مردم با ما كردند آگهى دهم «1».

بخشهاى اين وصيت شامل بيان توحيد پروردگار و پاكى او از داشتن همتا و نفى شريك بارى تعالى است همچنين به برادرش وصيت كرده كه با خاندانش به نيكى رفتار كند و اگر خطائى كردند از آنها بگذرد و پيكرش را در جوار قبر پيامبر دفن كند و چنانچه گروهى با اين كار مخالفت كردند، با آنها نجنگد و خونى نريزد، زيرا امام از ديرباز متوجه حفاظت جان مردم بود و آنچه داشت در راه خدا بخشيد و بديهائى را كه درباره اش روا داشتند به نيكى پاسخ گفت و براى حفظ جان مسلمانان از خلافت گذشت.

(2) اما مورخان سنى متن وصيت امام را چنين

آورده اند:

«اى برادر، وقتى كه پيامبر خدا از دنيا رفت پدرت متوجه خلافت شد و اميد داشت كه بآن برسد اما خداوند او را از اين مقام بازداشت و ابو بكر به آن رسيد، وقتى كه ابو بكر از دنيا رفت بازهم پدرت به خلافت تمايل يافت ولى اين مقام به عمر رسيد، عمر هم بهنگام مرگ امر خلافت را به شوراى شش نفرى واگذاشت و على را هم جزء آنها قرار داد، شك نبود كه اعضاى شورا او را بحساب نمى آورند و در نتيجه خلافت بعثمان رسيد، چون عثمان كشته شد

______________________________

(1)- اعيان الشيعة 4/ 79، امالى صدوق، عيون المعجزات سيد مرتضى، مرآة- العقول 1/ 226

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:592

با على بيعت كردند ولى مخالفتها آغاز و شمشيرها كشيده شد و خلافت بر او راست نيامد، اكنون من فهميده ام كه نبوت و خلافت در خاندان ما جمع نمى شود بنابراين مبادا كه مردم كوفه ترا به قيام وادار كنند.

(1) من از عايشه درخواست كرده بودم كه اگر بميرم اجازه دهد كه در كنار پيامبر خدا دفن شوم و او هم موافقت كرد ولى درست نميدانم كه به اين كار راضى باشد و ممكن است از روى حيا موافقت كرده باشد، چون از دنيا رفتم از او درخواست كن تا اجازه دهد در جوار رسول خدا دفن شوم چنانچه رضايت داد مرا در آنجا بخاك سپار ولى گمان ميكنم كه آنها از اين كار جلوگيرى كنند، اگر چنين كردند با آنها هرگز ستيز مكن و مرا در بقيع دفن كن تا سرمشقى از سرنوشت من براى ديگران باقى بماند «1».

اين وصيت به آشكارائى گستاخى بمقام امير المؤمنين و

انتقامجوئى از آن حضرت را ميرساند و هرگز با روش امام حسن تطبيق نمى كند و متأسفانه در تاريخ چنين هرزه گوئيهائى كه نمايانگر اهانت بمقام پيامبر و خاندان اوست بفراوانى ديده ميشود.

(2)

وصيت به محمد حنفيه

امام بسوى مرگ ميرفت و دروازه هاى آخرت را در برابر ديدگانش گشوده مى يافت. در اين وقت به قنبر فرمود، تا برادرش محمد حنفيه را ببالينش بياورد، قنبر شتابان به پيش محمد رفت، محمد از وضع قنبر سراسيمه شد و با هراسى فراوان گفت اميدوارم خير باشد قنبر گفت ابا محمد را درياب.

محمد وحشت زده و سراسيمه از خانه بيرون رفت و از شدت شتاب كفشهايش را درست نپوشيد و ببالين برادرش حاضر شد. امام

______________________________

(1)- استيعاب 1/ 375، تاريخ خميس 2/ 227

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:593

را ديد كه رنگ از چهره اش پريده و اندامش را تكانى سخت در برگرفته است. (1) امام، چشم گشود و به برادرش محمد فرمود، بنشين اى محمد، تو نبايد اكنون غايب باشى زيرا سخنى بايد بشنوى كه مردگان از آن زنده شوند و زندگان جان دهند، دانش را در نهاد خويش جاى دهيد و براى شبهاى تاريك چراغى روشن باشيد زيرا پرتو روزها بر هم تجلى ميكنند، آيا نمى دانى كه خداى بزرگ، فرزندان ابراهيم را پيشواى مردم قرار داد و برخى را بر بعضى ديگر برترى بخشيد و بر داود، زبور را فرو فرستاد و تو ميدانى كه خداوند، محمد (ص) را از ميانه فرزندان ابراهيم، مخصوص رسالت خويش ساخت، اى محمد مى ترسم كه دچار حسد شوى، ولى حسادت صفت كافران است كه خداوند ميفرمايد (كافران پس از آنكه حقيقت بر آنها روشن شد، حسادت ميورزند) «1».

خداوند، شيطان را بر

تو مسلط نسازد، اى محمد، ميخواهى كه آنچه درباره ات از پدرت شنيدم بگويم؟

- بلى

- شنيدم كه پدرت در جنگ بصره ميفرمود، هر كس كه ميخواهد در دنيا و آخرت دوست من باشد، محمد را دوست بدارد.

اى محمد اگر بخواهم ميتوانم درباره تو آنگاه كه در پشت پدر و رحم مادرت بودى خبر دهم.

اى محمد آيا ميدانى كه حسين بن على پس از مرگ من كه روحم از پيكرم برخيزد امام پس از من است و اين مقام را كه براى او بمشيت پروردگار و وراثت پيامبر تقدير شده از ميراث پدر و مادرش احراز مى كند، خداوند ميداند كه شما بهترين بندگان او هستيد بدين جهت محمد (ص) را از بين شما برگزيد و محمد، على (ع) را اختيار

______________________________

(1)- بقره، آيه 109

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:594

كرد و على هم مرا براى امامت برگزيد و من هم حسين (ع) را براى امامت انتخاب ميكنم.

(1) محمد اطاعت خود را در قبول سفارش پيامبر ابراز داشت و در پاسخ امام گفت:

(تو پيشواى منى و تو وسيله تقرب من بمقام نبوت محمد (ص)، بخدا قسم دوست داشتم كه پيش از آنكه چنين سخنانى را از تو ميشنوم مرده بودم، بدان كه در سر من انديشه اى است كه هيچ برهان و حجتى آن را تباه نمى سازد و هيچ طوفانى آن را از جاى برنمى كند همچون نگاشته اى كه بر سنگ نقش گيرد، چنانچه بخواهم آن را بيان كنم مى بينى كه من بپذيرش آن بر مبناى كتاب منزل و پيام پيغمبران پيشى جسته ام، سخنى كه از گفتن و نوشتنش، سخنوران و نويسندگان بازمانند و بازهم به مقام فضل تو نرسد و خداوند پاداش

نيكوكاران را مى دهد و هيچ نيرو و قدرتى نيست مگر آنكه از سوى خدا باشد، همانا حسين (ع) در دانش از همه ما برتر و در بردبارى از همه سنگين بارتر و برسول خدا از همه ما نزديكتر است، او پيش از آنكه بدنيا بيايد امام داناى ما بوده و آيات وحى را پيش از نزول تلاوت ميكرده است، اگر خداوند كسى را از ما بهتر ميدانست، محمد (ص) را از ميان ما برنمى انگيخت، اكنون كه محمد (ص) على را برگزيده و على (ع) ترا انتخاب كرده و تو نيز حسين (ع) را به امامت اختيار مى كنى، تسليم تو هستيم و برضاى خداوندى راضى هستيم «1».

دينورى ميگويد، امام در ساعات آخر عمرش بدنبال محمد حنفيه فرستاد كه آن وقت در مزرعه اش بسر ميبرد، وقتى كه محمد ببالين حضرتش رسيد، امام چشم گشود و بهوش آمد و ابتدا به حسين (ع) رو كرد و باو درباره محمد سفارش كرد و فرمود:

______________________________

(1)- محمد بن حنفيه ص 52

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:595

«برادرم، ترا درباره برادرت محمد سفارش ميكنم كه او بمنزله جلوه گاه چهره تو است».

و بعد به محمد توجه كرد و گفت:

«اى محمد، ترا هم درباره حسين سفارش مى كنم كه هميشه ياور و پشتيبان تو است». «1»

(1)

بسوى رفيق اعلى

بيمارى امام سنگين تر شد و دردى جانكاه سراپاى وجودش را فرا گرفت و احساس كرد كه حالت احتضارش فرا ميرسد و از حيات مقدس و ارزنده اش، تنها دقايقى اندك باقى مانده است، در اين حال بخاندانش فرمود:

(مرا به حياط خانه ببريد تا بملكوت آسمانها نگاه كنم).

امام را بصحن خانه بردند و چون اندكى آرامش يافت سر بآسمان برداشت و با تضرع بمناجات

پروردگار پرداخت و چنين عرضه داشت:

«بار خدايا، جانم را به پيشگاهت عرضه ميدارم، جانى كه نزد من گرامى و بى مانند بود، بار خدايا بهنگام مرگ همدمم باش و در تنهائى گور تنهايم مگذار».

سپس فريبكاريهاى معاويه را بياد آورد و فرمود پيمانه پيروزيش را بسر كشيد ولى بخدا قسم به پيمانش رفتار نكرد و سخنى براستى نگفت «2».

امام بتلاوت آيات قرآن پرداخت و خداى را ستايش و سپاس مى گفت و با معبود يگانه اش راز و نياز ميكرد تا جان پاكش به بهشت

______________________________

(1)- اخبار الطوال ص 203

(2)- تذكرة الخواص، تاريخ ابن عساكر، حلية الاولياء، صفة الصفوة

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:596

جاويدان پر كشيد و روان مقدسى بسوى رفيق اعلى پرواز كرد كه مانند او در گذشته و آينده، كسى در بردبارى و بخشندگى و دانش و انسان دوستى و مهربانى بر افق حيات ندرخشيده و نخواهد درخشيد.

(1) و بدين ترتيب بردبارترين مسلمانان و پيشواى جوانان بهشتى و فرزند و نور چشم پيامبر از دنيا رفت و جهان از فقدان او تاريك شد و آخرت بمقدمش روشنى يافت «1».

فرياد دردناك مصيبت از خاندان بنى هاشم برخاست و ضجه و ناله اى جگرسوز از همه خانه هاى مدينه به آسمان رفت و ابو هريره، شتابان و ماتم زده و سراسيمه بمسجد پيامبر دويد و با صداى بلند فرياد زد، اى مردم فرزند محبوب پيامبر از دنيا رفت همگى بگرييد «2».

اين خبر دردانگيز، دلها را در هم شكافت و اندوهى تلخ بجانها ريخت و هر كس در مدينه بود بخانه امام روى آورد بعضى خاموش بودند و گروهى فرياد ميزدند و عده اى حسرت زده و نالان اشك ميريختند و اندوهى سخت دلهاشان را

پاره ميكرد، زيرا امام بزرگوارشان كه پناهگاه و ياور آنان بهنگام نيازها و گرفتاريها بود از دنيا رفته بود.

(2)

تجهيز امام

حسين (ع) بتجهيز پيكر پاك امام پرداخت و عبد اللّه بن عباس

______________________________

(1)- در سال شهادت امام، مورخان اختلاف دارند، ابن كثير و ابن حجر، سال 49 هجرى نوشته اند و خطيب بغدادى در تاريخش و ابن قتيبه در كتاب امامت و سياست 51 هجرى نوشته اند و در ماه شهادت آن حضرت نيز اختلاف است بعضى بيست و پنجم ربيع الاول و عده اى دو شب باقى مانده از ماه صفر و گروهى دهم محرم سال 45 هجرى نوشته اند چنانكه در سامرات ص 26 چنين آمده است.

ولى مشهور در نزد شيعه هفتم صفر است كه باين مناسبت مجالس ذكر مصيبت برپا ميشود (در ايران بيست و هشتم صفر. م) سيد مهدى كاظمى در دوائر المعارف ص 23 تفصيل اختلاف روايات را در مورد موقع شهادت امام ذكر كرده است

(2)- تهذيب التهذيب 2/ 301، تاريخ ابن عساكر 4/ 227

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:597

و عبد الرحمن بن جعفر و على بن عبد اللّه عباس بهمكاريش پرداختند، حسين (ع) برادرش را غسل داد و حنوط و كفن كرد و تا چشمهايش توانائى داشت در اين فاجعه دردناك گريست و سپس فرمود تا جنازه امام شهيد را براى نماز بمسجد پيامبر ببرند. «1»

(1)

گروه مشايعين

تشييع جنازه امام با گروهى انبوه انجام يافت كه مدينه هرگز چنين اجتماعى بخود نديده بود و عده اى از بنى هاشم بنواحى اطراف مدينه رفتند و مردم را خبر دادند و سيل جمعيت بمدينه سرازير شد تا بتشييع امام تبرك جويند «2» چنانكه ثعلبة بن مالك درباره كثرت مشايعين مى نويسد:

(روزى كه امام حسن از دنيا رفت و در بقيع دفن شد چنان گروهى از مردم در تشييع جنازه اش حاضر

شدند كه اگر سوزنى انداخته مى شد بزمين نمى افتاد) «3» ازدحام مردم چنان بود كه قبرستان وسيع بقيع براى آنها تنگ بود و حق هم چنين بود كه مردم به احترام فرزند پيامبرشان قيام كنند، امامى كه مصالح مردم را در نظر داشت و بناتوانان و درماندگان كمك ميكرد و خود را وقف خدمت مردم فرموده بود.

(2)

نماز بر جنازه امام

پيكر امام بر روى انگشت مردم بمسجد پيامبر برده شد و بزرگان صحابه و شخصيتهاى نامدار اسلامى همه در اين تشييع شركت داشتند و امام حسين (ع) بر پيكر مطهر برادرش نماز خواند و اصحاب

______________________________

(1)- اعيان الشيعة 4/ 80

(2)- تاريخ ابن عساكر 8/ 228

(3)- الاصابه 1/ 330

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:598

رسول و گروه مختلف مردم از همه طبقات به امام حسين (ع) اقتدا كردند.

ابن ابى الحديد مى نويسد كه امام حسين (ع) به سعيد بن عاص حاكم مدينه فرمود تا بر امام نماز بخواند و فرمود اگر روش معمول چنين نبود ترا بنماز وانمى داشتم «1» ولى اين خبر درست بنظر نمى رسد زيرا با دشمنى فراوانى كه بين بنى هاشم و بنى اميه بود، چگونه امام حسين (ع) بزرگتر بنى اميه را بنماز دعوت ميكرد و خبر درست اين است كه جز سعيد بن عاص، هيچ يك از بنى اميه در مراسم تشييع شركت نكردند «2».

(1)

فتنه بزرگ

مشايعين، جنازه را به نزديك قبر پيامبر بردند تا امام با جدش تجديد عهد كند و پيكرش را در جوار قبر پيغمبر دفن كنند، بنى اميه از اين جريان برآشفتند و آتش حسد و كينه شان زبانه كشيد و دور هم جمع شدند و مخالفتى شديد پديد آوردند، زيرا جسد عثمان خليفه سوم كه از بنى اميه بود در حاشيه گورستان يهوديان دفن شده بود و دفن امام را در جوار پيغمبر براى خود ننگى بزرگ ميدانستند و بدين جهت فرياد كشيدند و گفتند، در اينجا فرياد و مبارزه از خاموشى و سكوت بهتر است، آيا عثمان در نقطه دور مدينه مدفون شود و حسن در كنار قبر جدش دفن گردد؟

در اين وقت

مروان حكم و سعيد بن عاص بنزد عايشه رفتند تا او را فريب دهند و بكمك گيرند زيرا آنها از كينه و حسد عايشه نسبت بفرزندان على و فاطمه بخوبى آگهى داشتند و به عايشه گفتند:

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 18

(2)- تاريخ خميس 2/ 323

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:599

(1) «اى مادر مؤمنان، حسين ميخواهد برادرش حسن را در كنار پيامبر خدا دفن كند، بخدا قسم اگر چنين كارى انجام يابد افتخار پدرت ابو بكر و رفيقش عمر بن خطاب از بين خواهد رفت».

آتش كينه در نهاد عايشه زبانه كشيد و بدون اختيار بيارى آنها برخاست چنانكه پيش از اين هم بجنگ على (ع) رفته بود و اين اقدام بر مبناى هيچ دليل و مصلحتى نبود بلكه زائيده همان حسد و كينه زنانه اى بود كه هميشه در اندرون او شعله ميكشيد و بهمين جهت بمروان گفت:

- اى مروان، چه كار كنم؟

- پيش حسين برو و نگذار برادرش را آنجا دفن كند.

قاطرى براى عايشه آوردند و او سراسيمه و خشمگين بر زين نشست و به پيش مشايعين رفت و بدون اختيار فرياد زد:

«كسى را كه دوست نميدارم وارد خانه ام نكنيد و بدانيد اين كار انجام نمى يابد مگر اينكه گيسوهاى من پريشان شود و اشاره به پيشانيش كرد.» «1»

عايشه نمى دانست كه سخنش خونهاى فراوانى خواهد ريخت و اتحاد مسلمانان را در هم خواهد شكست ولى بدون شك اهميتى به اين كار نمى داد زيرا در جنگ جمل سيل خروشانى از خونهاى بناحق جارى كرده بود تا آتش كينه و حسدش را فرو نشاند و با خلافت دادگرانه امير المؤمنين بمبارزه برخيزد.

______________________________

(1)- گروه زيادى از مورخين، جريان مخالفت عايشه را

با دفن امام حسن در كنار قبر پيغمبر نوشته اند از جمله ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه 4/ 18 و سبط- جوزى در تذكرة الخواص ص 223 و يعقوبى در تاريخ خود 1/ 200 و ابو الفداء در تاريخش 1/ 192 و ابو على نيسابورى در روضة الواعظين ص 143 و ابو الفرج در مقاتل الطالبيين ص 52 و همچنين در خرايج و الجرايح ص 23 و روض المناظر و بحار الانوار اين خبر آمده است.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:600

(1) اينك ما مى پرسيم:

1- از كجا خانه اى كه پيغمبر در آن دفن شده متعلق به عايشه است؟ مگر پدرش ابو بكر ادعا نميكرد كه پيغمبر فرموده ما پيامبران، طلا و نقره و خانه و مزرعه اى بميراث نمى گذاريم، آيا اين روايت، مخصوص بفاطمه زهرا (ع) بود كه از حق مشروعش محروم گردد؟

يا عمومى بود كه در اين صورت عايشه هم بهره اى نمى برد.

2- اگر اين ارث هم درست باشد عايشه يك نهم از يك هشتم خانه يعنى يك هفتاد و دوم آن را به ارث ميبرد زيرا پيغمبر نه نفر زن داشت و زن از شوهرش يك هشتم ميبرد چنانكه در اين باره به او گفته شد:

تو يك نهم از يك هشتم ميبرى و ميخواهى همه را تصرف كنى.

3- علاوه بر اين، زن از زمين ارث نمى برد و از قيمت عمارت و اموال منقول بهره ميبرد، پس نميتواند مدفن پيغمبر را ملك خود بداند.

4- چرا عايشه، امام حسن ع را دوست نداشته باشد، در صورتى كه حسن، ريحانه پيامبر و ميوه دل او بود و پيغمبر درباره اش فرموده بود (خدايا من او را و هر كس كه

او را دوست بدارد دوست ميدارم) و عايشه كه گفت من حسن را دوست نمى دارم به پيامبر جفا كرده و گفتارش را دروغ دانسته است «1».

پس عايشه بخواست بنى اميه به همراه آنها حركت كرد و از دفن امام در جوار پيغمبر جلوگيرى كرد و احترام خاندان پاك پيامبر را كه خداوند در كتاب كريمش آن را واجب دانسته رعايت نكرد. انا للّه و انا اليه راجعون.

______________________________

(1)- اخبار و احاديثى را كه درباره امام حسن از زبان پيامبر همه راويان مسلمان آورده اند در جلد اول اين كتاب نوشته ايم.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:601

(1)

اجازه دفن عبد الرحمن بن عوف

بطورى كه مورخين نوشته اند، عايشه اجازه داد كه جسد عبد الرحمن بن عوف (اشرافى و سرمايه دار معروف عرب كه در شورا بر ضد امير المؤمنين ع و بنفع عثمان رأى داد. م) در خانه پيغمبر دفن شود «1» و اين كار بواقع مايه شگفتى است، آيا عبد الرحمن به پيغمبر نزديكتر بود يا امام حسن كه ريحانه و فرزند پيغمبر است؟

خدايا خودت رحم كن، اين چه كارى بود كه عايشه كرد و اجازه داد كه عبد الرحمن در جوار پيامبر دفن شود و ريحانه رسول و پاره جگر او را از كنار پيامبر دور ساخت و غرضها و كينه هاى خصوصى و شخصيش را ابراز كرد و عشق سرشار و محبت شديد پيغمبر را نسبت بخاندان پاكنهادش رعايت نكرد؟

استاد سيد سعيد افغانى درباره شدت عداوت عايشه درباره امير المؤمنين و حسنين (ع) مى نويسد كه عايشه صورت خود را از حسنين (ع) ميپوشانيد در صورتى كه آنها با عايشه محرم بودند و فرزندان دختر همسرش بودند و بدستور شرع بر او حلال نبودند و او

هم بر آنها حلال نبود و بديهى است كه زن به پسران شوهر و پسران پسر و دختر همسرش محرم است و عايشه هم اين مسأله را ميدانست ولى در برابر آنها رو ميگرفت و به آنها در پشت پرده اجازه ورود ميداد و بدين وسيله در دورى فرزندان پيغمبر مبالغه ميورزيد، چنانكه ابن عباس از اين كار دچار تعجب شد و گفت آنها به عايشه محرم بودند «2».

درخواست امام حسن هم پس از شهادت پدرش و بركناريش از خلافت اسلامى كه بدست معاويه انجام شد يك خواست و آرزوى حقى بود كه ميخواست در كنار جدش دفن شود و عايشه حق نداشت

______________________________

(1)- الدرة الثمينة فى تاريخ المدينه ص 404

(2)- طبقات ابن سعد 8/ 50

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:602

كه جلو اين كار را بگيرد زيرا حسن (ع) از هر كس در آن روز به پيغمبر نزديكتر بود ولى هوسها و غرضهاى سياسى هرگز نمى گذاشت كه عايشه در برابر حق و منطق تسليم شود «1».

(1) عايشه در اين كار مرتكب ستمى بزرگ گرديد و كينه اى را كه از ديرباز نسبت به على و فرزندانش در دل داشت بروز داد و ما هرگز در اينجا دليلى براى تبرئه او نمى يابيم، محمد حنفيه كه اين روش تلخ و نارواى عايشه را ديد از شدت خشم و اندوه گويا قلبش پاره شد و با غضبى گدازان فرياد زد:

«اى عايشه، روزى بر شتر سوار ميشوى و روزى بر قاطر و نميتوانى خودت را نگهدارى و از شدت عداوتى كه با بنى هاشم دارى نميتوانى روى زمين بايستى».

سخنان محمد آتش خشم عايشه را برانگيخت و براى آنكه بين محمد و فرزندان

فاطمه (ع) جدائى بيندازد گفت: «حرف نزن، اينها پسران فاطمه اند».

حسين (ع) منظور عايشه را فهميد كه ميخواهد بين فرزندان على تفرقه بيندازد و گروهشان را پراكنده سازد و براى رد تفرقه اندازى عايشه فرمود:

«تو ميخواهى محمد را از فاطمه ها جدا كنى، بخدا قسم، او از سه فاطمه بدنيا آمده است، فاطمه دختر عمران بن عابد بن مخزوم، فاطمه دختر اسد بن هاشم و فاطمه دخت زائده»

عايشه با خشم و فريادى شديد، نعره زد:

«برداريد پسرتان را ببريد كه شما گروهى عداوت پيشه ايد» «2».

در اين وقت برادرزاده عايشه، قاسم بن محمد، جوان پاك-

______________________________

(1)- عايشه و السياسة ص 218

(2)- اعلام الورى ص 26

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:603

نهادى كه پدرش نيز پاكيزه دامن بود عايشه را از اين روش نابجا بازداشت و به او گفت:

«اى عمه، هنوز خونهائى كه در جنگ سرخ جمل ريخته شده نشسته ايم اكنون ميخواهى روز خونين ديگرى بنام روز قاطر بوجود آورى؟» «1»

(1) ابن عباس هم كه از شدت خشم، پيش پايش را نمى ديد جلو آمد و پيكانهاى منطقى سخن ها را به عايشه پرانيد و گفت:

«اى واى كه چه كارهاى بدى انجام ميدهى، روزى بر شتر سوار ميشوى و روزى بر قاطر، ميخواهى نور خدا را خاموش كنى و با اولياء حق بمبارزه برخيزى؟» آنگاه بمروان رو كرد و گفت:

«اى مروان، از همان راهى كه آمده اى بازگرد، ما نميخواهيم مولايمان را در كنار رسول خدا دفن كنيم آمده ايم تا حسن (ع) با جدش پيامبر، عهدى تازه كند و بعد همانگونه كه وصيت كرده، او را در بقيع كنار قبر مادربزرگش فاطمه بنت اسد دفن ميكنيم، اگر او وصيت كرده بود كه پيكرش را در اينجا دفن كنيم،

آن وقت بتو مى فهمانديم كه زيان متوجه كيست؟» «2»

ابو هريره كه ناظر جريان بود فرياد زد:

«بمن بگوئيد، اگر پسر موسى بن عمران از دنيا ميرفت، آيا در كنار پدرش دفن نمى شد، من خودم از پيغمبر شنيدم كه ميفرمود «حسن و حسين پيشواى جوانان بهشتند» تاريخ جز در اين مورد، براى ابو هريره اقدام شايسته اى بياد ندارد، مروان از سخن ابو هريره

______________________________

(1)- تاريخ يعقوبى 2/ 200

(2)- روضة الواعظين ص 143، اعيان الشيعة 4/ 81 ولى اين پسر عباس، عبد الله عباس معروف نبوده زيرا او در اين وقت در دمشق بسر ميبرد و ممكن است عبيد الله يا يكى ديگر از پسران عباس باشد.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:604

خشمگين شد و فرياد زد حديث پيامبر را ضايع كردى «1».

(1) ابان پسر عثمان هم فريادش را بلند كرد و گفت:

«مايه تعجب است كه پسر قاتل عثمان، در كنار پيغمبر و ابو بكر و عمر دفن شود و پدرم، امير المؤمنين شهيد مظلوم در بقيع مدفون باشد» «2».

بنى هاشم كه مقاومت بنى اميه را در جلوگيرى از دفن امام حسن در كنار جدش ديدند، آماده جنگ شدند و گروه هائى براى هجوم تشكيل دادند، امام حسين (ع) با مشاهده چنين وضع خطرناكى به آنها فرياد زد و فرمود:

«شما را بخدا، اى بنى هاشم، وصيت برادرم را بهم نزنيد و بسوى بقيع حركت كنيد، چون برادرم مرا سوگند داد كه اگر نگذاشتند در كنار رسول خدا دفن شود، هرگز جنگى راه نيندازند و او را در بقيع كنار مادرش دفن كنند».

______________________________

(1)- اعيان الشيعة 4/ 81 و نزديك بهمين سخن در مستدرك حاكم آمده است و در تاريخ ابن عساكر نقل شده

كه محرز بن جعفر از قول پدرش گفت، از ابو هريره در روز دفن حسن (ع) شنيدم كه گفت، خدا مروان را بكشد كه مى گفت، بخدا نمى گذارم كه پسر ابو تراب در كنار رسول خدا دفن شود و عثمان در بقيع مدفون باشد من گفتم اى مروان از خدا بترس، و جز نيكى درباره على چيزى مگوى، من گواهى ميدهم كه روز خيبر از پيامبر شنيدم كه فرمود، پرچم را بكسى مى سپارم كه خدا و پيامبرش او را دوست ميدارند، قهرمانى كه هرگز از جنگ فرار نمى كند و همچنين شنيدم كه پيغمبر درباره حسن فرمود «خدايا من او را دوست دارم پس تو هم او را و دوستدارانش را دوست بدار» مروان گفت، بخدا قسم تو بر پيغمبر دروغهاى زيادى بسته اى و من حرفى را كه ميگوئى از ديگرى نشنيده ام، آيا كسى ديگر هم گفته ترا تصديق مى كند؟، گفتم بلى، ابو سعيد خدرى گواهى ميدهد، مروان گفت او هم حديث پيغمبر را ضايع مى ساخت، او غلامى بود كه پيش از مرگ پيغمبر از كوههاى دوس بمدينه آمد و زمانى كم با پيامبر بود، اى ابو هريره از خدا بترس ابو هريره گفت، چنين است و خاموش ماند.

(2)- تاريخ ابن عساكر جزء دوازدهم نسخه فتوگرافى در كتابخانه امير المؤمنين.

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:605

(1) بعد رو به بنى اميه كرد و به آنها فرمود:

«بخدا قسم، اگر برادرم از من تعهد نگرفته بود كه در پاى جنازه اش خونى ريخته نشود بشما نشان ميدادم كه چگونه شمشير را در ميانتان ميگذارم، شما همانهائيد كه پيمانهايتان را درباره ما شكستيد و بشرطهائى كه در مورد ما قائل شديد وفا نكرديد»

«1».

آنگاه دستور داد تا پيكر پاك امام را بسوى بقيع حركت دهند جنازه مقدس بر روى انگشتان مشايعين قرار گرفت و بنى هاشم و فرزندان ابو طالب در اطراف جنازه سيلاب اشك بدامان ميريختند و از شدت اندوه و مصيبت فرياد ميكشيدند، دلهاشان را غمى بزرگ گداخته بود و از مرگ پيشواى بزرگ و ستمهاى بنى اميه بفرياد آمده بودند.

پيكر مطهر امام در گورستان بقيع بهمين جاى كه هست در جوار مادربزرگش فاطمه بنت اسد دفن شد «2» و آن جثمان پاك چهره در نقاب خاك كشيد و همراه پيكرش، بردبارى و علم و بخشندگى نيز

______________________________

(1)- مورخين شيعه نوشته اند كه عايشه به بنى اميه فرمان داد تا جنازه امام را تيرباران كنند، آنها هم تيرها را رها كردند و هفتاد تير بر جنازه آن حضرت فرود آمد، اين خبر در ناسخ التواريخ و كتابهاى ديگر آمده است و تاريخ ابن عساكر هم اين خبر را در جلد 12 تأييد مى كند كه مى نويسد، حسين (ع) به نزديك قبر پيغمبر آمد و فرمود قبر حسن (ع) را در اينجا حفر كنيد، سعيد بن عاص اموى حاكم مدينه در آنجا حاضر بود و اعتراضى نكرد ولى مروان فرياد كشيد و بنى اميه را فرمان داد تا مسلح شوند و گفت، اين كار هرگز نخواهد شد، حسين (ع) به او فرمود اى پسر زن ازرق چشم، ترا به اين كار چه مربوط، مگر كسى از تو سزاوارتر نيست؟ مروان گفت تا من زنده ام اين كار، انجام پذير نيست و هم پيمانهاى خود را صدا زد و از دو طرف گروههاى مختلف از بنى هاشم و تيم و رهن و اسد

و ديگران فراهم آمدند و مروان پرچمى افراشت و حسين (ع) هم نيز پرچمى برپا كرد و بنى هاشم مى گفتند، حسن بايد در كنار پيغمبر دفن شود و بين آنها تيرها و نيزه هائى پرتاب شد. الخ

(2)- كفايت الطالب ص 268 و كتابهاى ديگر

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:606

مدفون گرديد.

(1)

در كنار قبر

سيد الشهداء در كنار قبر امام ايستاد و چنان چشم بر او دوخته بود كه ديدگانش پلك نميزد و سوى ديگر را نمى ديد و قلبش مى گداخت و بمرگ برادر ميگريست و سوگمندانه مى گفت:

«برحمت خداى درآى اى ابا محمد، اين تو بودى كه حقيقت را ديدى و شناختى و در برابر گروه باطل گرايان با روشى نيكو و مبارزه اى پنهانى راه خدا را برگزيدى، دنيا و زيبائيها و ناگواريهايش را بديده تحقير نگريستى و با دستى پاك و خاندانى پاكيزه در دنيا زيستى و از آن گذشتى، و فريبكاريها و خيانت دشمنانت را به آسانى رد كردى و پاسخ گفتى و اين مايه شگفتى نيست، زيرا تو از دودمان رسالتى، كه از پستان حكمت نوشيده اى و اكنون بسوى روح و ريحان و بهشت نعمت خيز پرواز كردى، خداى پاداش تو و ما را در اين سوك و مصيبت، بزرگ دارد و بما شكيبائى عنايت فرمايد».

پس در كنار قبر نشست و با سرشك ديده آن مضجع پاك را آبيارى كرد و اين اشعار را خواند:

آيا بسر و محاسنم عطر و روغن بمالم و چهره تو بر خاك و پيكرت در كفن باشد

آيا آب گواراى ابر و چشمه را بياشامم ولى درون تو از آتش زهر برافروخته باشد

آيا از دوست داشتنى هاى دنيا بهره گيرم چيزهائى كه در برابر حب تو ناچيز است

من بر تو ميگريم مادام

كه كبوتران آشيانه دارندو در باغهاى حجاز شاخه ها سبز ميشود

غريب است و همه سوى حجاز بر گرد اويند زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:607 بلى هر كس كه زير خاك باشد غريب است بازماندگان پس از مرگ او شادمان نيستند

هر جوانمردى از مرگ بهره اى دارد

غارت زده آن نيست كه سرمايه اش برودبلكه آنست كه برادرش را در خاك دفن كند

گريه ام دراز و اشكم فراوانست تو از من دورى و مزارت نزديكست

خويشان سوگوارت در انديشه ترا ميخوانندو آن كس كه در زير خاك است خويشى ندارد «1».

(1) برادر سوگوار و دردمندش محمد حنفيه هم بكنار قبر امام آمد، چنانكه گوئى در حال مرگ است و نفس سوزانش احساس ميشود و در قلب شكسته اش جز براى درد و اندوه جائى نبود و از سخنانش شربت تلخ اندوه ميريخت كه مى گفت:

«رحمت خداى ارزانيت باد اى ابا محمد، بخدا قسم اگر زندگى را بسختى گذراندى ولى به آرامى و راحتى جان سپردى، روح نيكوئى بدنت را آباد داشت و بدنى نيكو در كفنت جاى گرفته و چه كفن خوبى را قبرت در برگرفته است، چرا چنين نباشد كه تو از دودمان هدايت و هم پيمان پرهيزگاران و چهارمين اصحاب كسائى، نيايت محمد مصطفى و پدرت على مرتضى و مادرت فاطمه زهرا و عمويت جعفر طيار در بهشت جاويد است، از دست حق غذا خوردى و در دامان اسلام پرورش يافتى و از پستان ايمان شير خوردى پس در زندگى و مرگت پاك و پاكيزه اى ما بدان جهت ترا در زندگى دوست ميداشتيم و در انتخاب توبه امامت ترديدى نداشتيم كه تو و برادرت پيشواى جوانان بهشتيد، سلام ما بتو باد اى ابا

محمد «2»».

______________________________

(1)- مقتل الحسين 1/ 142 و گفته شده كه اين اشعار را محمد حنفيه سروده است.

(2)- زهر الآداب 1/ 55، تاريخ يعقوبى 2/ 200

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:608

پس از دفن امام و گريه و اندوه بر ماتم بزرگش، گروه مردم بحضور امام حسين (ع) آمدند و بحضرتش تسليت گفتند و گدازنده ترين تعزيتها را از اين مصيبت بزرگ بحضرتش عرضه داشتند و امام هم از همدردى و تسليت آنان شكرگزارى فرمود.

(1)

طنين فاجعه
اشاره

خبر دردناك شهادت امام در جهان اسلام، موجى از اندوه و سوك برانگيخت و همه جا را از شدت اسف بسختى تكان داد و دشمنان نيز از اين حادثه شادمان شدند.

مسلمانان همگى با غمى بزرگ سوگوار شدند زيرا پيشواى مسلمين و پناهگاه همگان از دنيا رفته بود و با شهادت حضرتش مسلمانان و اعراب دچار شكست و خوارى شدند «1» و اينك شرح انعكاس حادثه دردناك را در شهرهاى اسلامى بيان ميداريم:

(2)

1- مدينه

مدينه، مركز جهان اسلام از مرگ پيشواى فقيد و عظيمش جامه عزا پوشيد و بازارها و دكانها تعطيل شد «2» و مردان و زنان يك هفته سوگوار بودند و زنان بنى هاشم يك ماه بعزا نشستند و اندوه درد خود را ابراز داشتند و يك سال تمام سياه پوشيدند «3».

(3)

2- مكه

اندوه و سوك سراسر مكه را فرا گرفت و با رسيدن خبر شهادت امام بازارها و دكانها را بستند و كارها را تعطيل كردند و به

______________________________

(1)- مقاتل الطالبيين 1/ 53، در اين كتاب آمده كه عمرو بن بشير از ابو اسحاق پرسيد، مردم كى خوار شدند؟ گفت وقتى كه حسن از دنيا رفت.

(2)- مستدرك حاكم 3/ 173، اسد الغابه 2/ 11، اعيان الشيعة 4/ 80

(3)- البداية و النهايه 8/ 44

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:609

عزادارى پرداختند و زنان و مردان مكه يك هفته سوگوارى كردند «1».

(1)

3- بصره

اين خبر دردناك را عبد اللّه بن سلمة به بصره رسانيد و زياد بن أبيه فرماندار بصره را آگهى داد و حكم بن ابى العاص ثقفى فرياد برآورد و مردم را از شهادت امام آگاه كرد. مردم همگى فرياد بضجه و ناله برآوردند، ابا بكرة برادر زياد كه در آن وقت بيمار بود از شنيدن فرياد و ناله مردم سراسيمه شد و به همسرش ميسه دخت سخام گفت:

- اين سر و صدا چيست؟

- حسن بن على، از دنيا رفت و شكر خدا را كه مردم از دستش راحت شدند.

- واى بر تو، خاموش شو، خداوند او را از شر بسيارى از مردم راحت كرد و مردم از مرگ او خير فراوانى را از دست دادند، خداوند حسن را برحمت بى پايانش درآورد «2».

جارود بن ابى سبره شاعر بصرى امام را بدين گونه مرثيه گفت:

اگر شر، شب و روزى را سير ميكندخير را سيرى چهار برابر آن است

اگر شر بخواهد بسوى ما بيايدو مصيبتى را بياورد، سيرى شتابان دارد «3» .

(2)

4- كوفه

هنگامى كه خبر دردناك شهادت امام بكوفه رسيد، دلها از هم شكافت و جانها از هراس بلرزه درآمد و مردم كوفه بگريه و ناله آمدند،

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر 4/ 228

(2)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 4

(3)- همان مأخذ ص 6

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:610

آنها فضائل و صفات بارز امام را مى شمردند و از خطا و تقصيرى كه درباره اش كردند پشيمان بودند، شاعر ارزنده سليمان بن قته امام را چنين رثاء گفت:

اى كه به خداپرستيت دروغ بستند آن كس كه با حسن بستيزدبراى تكذيب سخنش ارجى نميتوان قائل شد

تو دوست من و برگزيده من هستى و هر قبيله اى

براى خويش جايگاهى دارد

در خانه ميگردم و ترا نمى يابم و درخانه گروهى هستند كه با زيان همجوارند

تو رفتى و آنها بجاى تو براى من ماندندو اى كاش كه بين من و آنها بيابانى فاصله بود «1».

(1) همچنين شاعر بزرگ كوفه قيس بن عمر، مشهور به نجاشى امام را مرثيه گفت و گناه جعده و فضائل امام را چنين بيان داشت:

اى جعده گريه كن و خسته مشوپس از گريه فريادگر سوگوار

ديگر پرده بر چهره كسى بمانند او سايه نمى افكندبر روى زمين از پا برهنگان و كفش بپايان

او هنگامى كه شعله هدايتش زبانه مى كشيدبجايگاه بلند و استوارى پرتوش ميداد

براى آنكه مستمند و بى سرپرست آن را ببيندو آنكه خاندانى ندارد و از قومش بدور است

گوشت را بجوش مى آورد تا اينكه پخته شود و خورنده اى بسختى نيفتد

مقصودم آن كس است كه تسليم عزاى او شديم در يك روزگار تنگ و پرسختى و دشوارى. «2»

______________________________

(1)- شرح ابن ابى الحديد 4/ 18

(2)- مروج الذهب 2/ 303

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:611

نامه به امام حسين (ع)

(1) بزرگان و سرشناسان كوفه در خانه سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و نامه تسليتى به امام حسين (ع) نوشتند و ضمن ابراز اندوه از چنين مصيبت بزرگى، مراتب دوستى و اخلاص و فرمانبردارى خود را بحضرتش چنين ابراز داشتند:

«بسم اللّه الرحمن الرحيم، به حسين بن على، از سوى شيعيانش و شيعيان پدرش امير المؤمنين عليه السلام

سلام عليك، بر تو خدائى را مى ستائيم كه خدائى جز او نيست، اما بعد خبر درگذشت حسن بن على بما رسيد سلام بر او باد، روى كه بدنيا آمد و روزى كه از دنيا رفت و روزى كه زنده مبعوث شود، خدايش ببخشايد و

نيكى هايش را بپذيرد و او را به نيايش، پيامبر خدا برساند، و تو را در اين مصيبت پاداش دهد و پس از او چنين ضايعه اى را جبران فرمايد، او بسوى خدا رفت و ما هم از خدائيم و بسوى او بازميگرديم. مصيبت بزرگى بهمه اين امت و خاصه بتو و شيعيانت رسيد كه فرزند وصى و پسر دختر پيامبر و پرچم هدايت و چراغ بلاد اسلامى كه همه به او اميد داشتند تا روش شايسته كاران را بازگرداند از دنيا رفت، پس در اين سوك، شكيبا باش، خدايت برحمت فراوان مخصوص گرداند كه شكيبائى نشانه اراده در كارهاست، اكنون تو جانشين اوئى و خداى مردمان را برهبرى تو هدايت مى كند، ما شيعيان در اين مصيبت بزرگ با تو شريكيم و در اندوه و شادمانيت همراه و در مسير پيشوائيت همگاميم و در انتظار فرمانت هستيم، خداى، سينه ات را بگشايد و نامت را بكند گرداند و پاداشت را بزرگ فرمايد و بر تو ببخشايد و حقت را بتو بازگرداند و السلام». «1»

______________________________

(1)- تاريخ يعقوبى 2/ 303

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:612

(1)

شادمانى معاويه

معاويه، بى صبرانه منتظر اخبار مدينه بود و هر لحظه انتظار پيك را ميكشيد و از فرماندار مدينه خواسته بود كه هر روز جريان را به او گزارش دهد، وقتى كه خبر شهادت امام به او رسيد، چنان شادمان شد كه نتوانست خوش حالى خود را پنهان دارد و ناگهان بزمين افتاد و خدا را بعنوان سپاس سجده كرد و خدا را تكبير گفت و دار و دسته اش هم صدا بتكبير بلند كردند و اين صدا كاخ سبز را در بر گرفت.

فاخته دخت قرضه كه همسر معاويه بود از

شنيدن صدا بهيجان آمد و از خانه اش بيرون شد و به پيش معاويه رفت و شوهرش را كه غرق در شادمانى ديد گفت:

- خداى، امير المؤمنين را شادمان بدارد، چه خبر خوشى بتو رسيده كه اينچنين شادمانى؟

- مرگ حسن.

فاخته اندوهگين شد و گفت انا لله و انا اليه راجعون و بعد بگريه افتاد و گفت:

«پيشواى مسلمانان و فرزند دختر پيامبر از دنيا رفت». «1»

معاويه از تأثير سريع زهرى كه براى امام فرستاده بود ابراز شگفتى كرد و گفت:

«عجيب است كه حسن شربتى از عسل نوشيد و از دنيا رفت». «2»

معاويه همچنين از جريان دفن امام حسن كه بنى هاشم ميخواستند در كنار جدش بخاكش سپارند خبر يافت و گفت بنى هاشم درباره ما انصاف نكردند كه ميخواستند حسن را در كنار پيغمبر دفن

______________________________

(1)- مروج الذهب 2/ 305

(2)- استيعاب 1/ 374

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:613

كنند در صورتى كه عثمان در نقطه دورى از بقيع دفن شده بود، حسن ظن من به مروان درست درآمد كه نگذاشت آنها چنين كارى را انجام دهند و مرتب معاويه مى گفت، آفرين مروان كه تو شايسته اين كار بودى. «1»

(1) مقداد بن عدى بن كرب كه از شيعيان امير المؤمنين بود در اين وقت به پيش معاويه آمد و معاويه از شهادت امام ابراز شادمانى كرد و گفت:

«اى مقداد، آيا خبر دارى كه حسن بن على از دنيا رفت؟»

مقداد كلمه استرجاع بزبان آورد و اندوهناك شد، معاويه با خوش حالى خنده اى بر لبانش پديد آمد و با مسخره گفت:

«تو مرگ حسن را مصيبت ميدانى؟»

مقداد گفت، چرا مصيبت ندانم، او بود كه پيغمبر بر دامانش مى نشانيد و ميفرمود حسن از من است و

حسين از على (ع). «2»

معاويه از مرگ امام شادمان بود زيرا آرزوها و پندارهايش را تحقق يافته ميدانست و اكنون ميتوانست حكومت جابرانه اش را در فرزندان و خاندانش بميراث گذارد، چنانكه فضل بن عباس، شادمانى معاويه را از مرگ امام در شعرى چنين مى سرايد:

امروز پسر هند شادمان است و ابراز غرور از مرگ حسن ميكند

رحمت خدا بر حسن باد كه اومدتها پسر هند را خشمگين و اندوهناك ميكرد

اكنون معاويه پس از او راحت شده كه امام از حوادث روزگار بخاك رفته

______________________________

(1)- تاريخ ابن عساكر

(2)- كفاية الطالب ص 268

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:614 اى پسر هند با آسودگى چرا كن كه چاقى بر بدن شتر پيچيده شده

تو هم پايدار نمى مانى پس خوش حالى مكن كه هر زنده اى در گرو مرگ خواهد بود

اى پسر هند اگر جام مرگ را سركشى در روزگار چنانى كه گويا نبوده اى. «1»

(1) مورخان نوشته اند كه پس از مرگ امام، ابن عباس به پيش معاويه رفت و چون مجلس آرام گرفت معاويه به او رو كرد و با چهره اى شادمانه به او گفت:

«اى پسر عباس، حسن هلاك شد».

پسر عباس گفت، بلى از دنيا رفت، انا لله و انا اليه راجعون و اين سخن را چند بار تكرار كرد و بعد گفت اى معاويه مى بينم كه از مرگ امام، شادمان و خندانى، ولى بخدا قسم كه پيكر او گور ترا پر نمى كند و كمى عمرش بر عمر تو نمى افزايد، او از دنيا رفت و از تو بهتر بود، ما بمرگ او سوگواريم و پيش از او هم بمرگ كسى كه از او بهتر بود يعنى رسول خدا، سوگوار شديم، خداى مصيبت او را جبران فرمايد و نيكو جانشينى

برايش قرار دهد.

ابن عباس فرياد كشيد و از شدت اندوه بغض در گلويش تركيد و هر كس در دربار معاويه بود بگريه افتاد و معاويه هم با فريبكارى خودش را بگريه زد و تا آن روز چنان گريه اى در شام ديده نشد.

معاويه دوباره چهره اش برگشت و شادمانى و سرورى فراوان بر چهره اش نقش بست و گفت:

«اى پسر عباس، شنيده ام كه او پسرهاى كوچكى از خود باقى گذاشته است».

______________________________

(1)- مقتل الحسين خوارزمى 1/ 141

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:615

ابن عباس، شماتت و سرزنش معاويه را دريافت و در پاسخش گفت، همه ما كوچك بوديم و بزرگ شديم».

معاويه گفت، عمر حسن چقدر بود؟

ابن عباس جواب داد، حسن بزرگتر از آن است كه كسى سال ولادتش را نداند.

معاويه خاموش شد و پس از لحظه اى فكر، براى آنكه عقيده ابن عباس را درباره حسين (ع) بداند گفت:

«اى ابن عباس، اكنون تو پيشواى قومت شدى».

ابن عباس، منظور معاويه را فهميد و در پاسخ او گفت:

«تا حسين (ع) زنده باشد چنين نخواهد بود».

معاويه با نيرنگ هميشگيش گفت «خدا پدرت را بيامرزد، اى پسر عباس كه هر چيزى را از تو پرسيدم ترا براى جواب آماده ديدم».

(1)

پايان كتاب

در اينجا شرح زندگانى امام ابو محمد حسن بن على (ع) پايان مى يابد، درود بر او باد روزى كه بدنيا آمد و روزى كه درگذشت

روزى كه در قيامت برانگيخته شود، مسلمانان بفقدان رهبرى معنوى و زمانى او دچار زيانى بزرگ و سختى ها و گرفتاريهائى فراوان گرديدند و پس از او بنى اميه بخوارى مسلمين پرداختند و آنها را تسليم ناخوشى ها و ستمهائى بزرگ ساختند.

اين كتاب را كه بخوانندگان عرضه ميدارم خلاصه اى است از بررسيهائى كه در

زندگانى امام پاك حضرت ابو محمد الحسن (ع) بعمل آورده ام و از يادگارهاى او و روش و روزگار و خلافت و سخنانى كه درباره صلح حضرتش از راه تعصب گفته شده مطالبى نگاشته ام،

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:616

و هرگز ادعا نمى كنم كه اين كار را بكمال رسانيده ام زيرا كمال، خاص خداست ولى در بحث و تحليل و بررسى و بيان اخبار هيچ گونه كوششى را فروگذار نكرده ام تا شايد بتوانم تصوير روشنى از زندگى امام و چگونگى روزگار حضرتش را ترسيم كنم، بعلاوه حوادثى را كه در روزگار امام پديد آمده بطورى گسترده بيان داشته ام زيرا شرح آن را براى روشن ساختن مطلب ضرورى ميدانستم.

در پايان سخن، لازم ميدانم مراتب سپاسگزارى خود را بشخصيت بزرگ و نيكوكار جناب حاج محمد رشاد فرزند حاج محمد جواد عجينه كه هزينه چاپ اين كتاب را بعهده گرفتند ابراز دارم، و اين خدمت را بمنظور ابراز ارادت بخاندان رسول و احياء آثار حضرت امام حسن (ع) انجام دادند و ما توفيق ايشان را از خداوند ميخواهيم (منظور چاپ عربى كتاب در نجف است).

انه تعالى ولى القصد و التوفيق

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:617

مأخذ جلد اول و دوم كتاب زندگانى امام حسن (ع)

اشاره

نام كتاب نام مؤلف

«الف»

احكام القرآن ابو اسحاق رازى انساب الاشراف بلاذرى اسد الغابه ابن اثير اصابه ابن حجر عسقلانى استيعاب ابن عبد البر مالكى الامامة و السياسة ابن قتيبه اصول كافى كلينى امالى صدوق شيخ صدوق امالى الزجاج زجاج ارشاد شيخ مفيد انباء نجباء الابناء محمد الصقلى اخبار الطوال دينورى احياء العلوم غزالى الاموال ابى عبيد الامام على (ع) عبد الفتاح عبد- المقصود صوت العدالة الانسانية جورج جرداق الاسلام و النصرانيه محمد عبده اسباب النزول واحدى اصول العامه للفقه المقارن محمد تقى حكيم الارشاد فى اصول الاعتقاد جوينى اغانى ابو فرج اصفهانى ابو الشهداء عقاد ابو هريره امام شرف الدين اعيان الشيعة سيد محسن عاملى الاذكياء ابن جوزى الايضاح فخر المحققين ادب المفرد بخارى انعاض الحنفاء مقريزى اعلام النساء كحالة الاعلام زركلى احكام السلطانيه ماوردى الهاشميات كميت انوار التنزيل بيضاوى نام كتاب نام مؤلف اتمام الوفاء خضرى الاسلام بين السنة و الشيعة هاشم الدفتر اسعاف الراغبين محمد الصبان ايضاح الكفاية باقر القرشى اعلام الورى سيد مرتضى الاثنى عشريه محمد بن قاسم- حسينى اتمام الوفاء خضرى احتجاج طبرسى

«ب»

بحار الانوار مجلسى بلاغات النساء احمد بن ابى طاهر البدء و التاريخ ابو طاهر مقدسى البداية و النهايه ابن كثير البيان و التبيين جاحظ بدايع الصنايع علاء الدين كاشانى

«ت»

تهذيب التهذيب ابن حجر تهذيب الاسماء و اللغات النووى تهذيب الاحكام طوسى تطهير الجنان و اللسان ابن حجر الترغيب و الترهيب عبد العظيم منذرى التصوف الاسلامى زكى مبارك التنبيه و الاشراف مسعودى تاريخ يعقوبى احمد بن ابى يعقوب تاريخ خميس حسين بن محمد ديار بكرى تاريخ بغداد خطيب احمد بن على تاريخ ابن خلدون عبد الرحمن بن محمد تاريخ ابن خلكان احمد بن محمد بن خلكان تاريخ ابى الفداء اسماعيل بن على عماد الدين تمام المنون صلاح الدين صفدى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:618

نام كتاب نام مؤلف تحفة المحتاج النووى تذكرة الحفاظ ذهبى تقييد العلم تفسير ابن كثير اسماعيل بن كثير التاج جاحظ التعليقات محمد باقر بهبهانى تنزيه الانبياء سيد مرتضى تاريخ الامم و الملوك محمد بن جرير تحف العقول حسن بن شعبه تاريخ سينا شفير نعوم تاريخ الخلفاء سيوطى تفسير الكبير فخر رازى تلخيص المستدرك ذهبى تاريخ تمدن اسلامى جرجى زيدان تاريخ العرب العام مستشرق، سديو تحفة الانام فاخورى تاريخ دول الاسلام صدفى تذكرة الخواص ابن جوزى تاريخ الامة العربيه محمد سعد تاريخ الاسلام السياسى دكتر ابراهيم حسن تنقيح المقال ممقانى تاريخ ايران مستشرق

«ث»

ثمرات الاوراق ابو بكر بن على حموى

«ج»

جامع السادات نراقى جامع اسرار العلماء قاسم بن محمد كاظمى جوهرة الكلام قراغولى جريدة الساعه شرف الدين جمهرة رسائل العرب احمد زكى صفوت جمهرة الخطب محمد رضا مدرس جنات الخلود محمد رضا مدرس جمهرة اشعار العرب ابو زيد قرشى جواهر الكلام محمد حسن جمع الجوامع سيوطى نام كتاب نام مؤلف جامع البيان جرير طبرى الجامع لاحكام القرآن قرطبى

«ح»

حلية الاولياء ابو نعيم اصفهانى حياة الحيوان دميرى حماة الاسلام حياة الحسين (ع) علائلى حياة الامام على (ع) محمد حبيب الله شنقيطى حياة محمد (ص) محمد حسين هيكل حدائق الورديه حميد بن زيد يمانى

«خ»

خطط المقريزى مقريزى خصائص الكبرى سيوطى خلاصة تهذيب الكمال احمد خزرجى خزانة الادب شيخ عبد القادر بغدادى الخرائج و الجرايح راوندى الخراج ابو يوسف الخلفاء الراشدون عبد الوهاب نجار

«د»

دائرة المعارف بستانى دائرة المعارف القرن فريد وجدى العشرين دائرة المعارف الاسلاميه مستشرقين دوائر المعارف محمد مهدى كاظمى درة الناصحين عثمان بن حسن در المنثور جلال الدين سيوطى الدر المنثور زينب بنت على عاملى

«ذ»

ذخائر العقبى محب الدين طبرى ذخيرة الدارين عبد المجيد

«ر»

روضات الجنات خوانسارى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:619

نام كتاب نام مؤلف روضة الواعظين ابو على نيشابورى ربيع الابرار زمخشرى رجال الكشى محمد كشى روح المعانى آلوسى روض المناظر ابن شحنه روضة الشهداء حسين واعظ

«ز»

زهر الآداب ابراهيم قيروانى زينب و الزينبيات عبيدلى

«س»

سنن ابن ماجه سنن ابو داود سفينة البحار شيخ عباس قمى سر السلسلة العلويه ابو نصر بخارى سيره ابن هشام سيرة الحلبى سفر السعادة فيروزآبادى سليم بن قيس سليم بن قيس هلالى السيادة العربية فان فلوتن سنن كبرى بيهقى

«ش»

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد شرح نهج البلاغه محمد عبده شعراء الغدير عبد الحسين امينى شذرات الذهب ابن عماد حنبلى شرح الشفاء على القارى شرح لامية العجم صفدى شرح المضيرة شيخ محمود ابو ريه

«ص»

صحيح مسلم صلح الحسن ع آل ياسين صحيح ترمذى صبح الاعشى قلقشندى صفوة الصفوة ابن جوزى نام كتاب نام مؤلف

«ط»

طبقات ابن سعد طبقات فحول الشعراء ابن سلام طبقات الشافعيه سبكى طبقات القراء محمد جزرى طبقات الكبرى شعرانى

«ع»

علل الشرايع ابن بابويه عيون الاخبار ابن قتيبه عائشه و السياسة سعيد افغانى علم النفس فى الحياة ماندر عبقرية الامام على عقاد عصر المأمون احمد رفاعى عقيدة الشيعة روايت، م، رونلدس عمدة الطالب ابن مهنا العلم الشامخ صالح مقبلى العمدة ابن رشيق العقد الفريد ابن عبد ربه العدالة الاجتماعية سيد قطب العرب فيليپ حتى العناصر النفسيه شفيق جبرى

«غ»

غرائب القرآن حسن بن محمد- نيشابورى

«ف»

فكرة الافريقية الآسوية مالك جزائرى الفتوحات الاسلاميه احمد دحلان الفتنة الكبرى طه حسين فصول المهمة ابن صباغ فضائل الاصحاب احمد مصطفى فاطمه و بنات محمد ص لامنس فجر الاسلام احمد امين فتح البارى ابن حجر فيض القدير مناوى الفائق زمخشرى

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:620

نام كتاب نام مؤلف فصول المهمه شرف الدين الفوائد محمد باقر بهبهانى

«ق»

قوت القلوب ابو طالب مكى قوت الاراده اويسون سويت ماردن القاموس فيروزآبادى

«ك»

كشف الخفاء و الالتباس عجلونى كنز العلوم فريد وجدى كشف الغمه اربلى كنوز الحقائق مناوى الكنى و الاسماء دولابى كشف الغمه شعرانى كنز العمال على المتقى الهندى كفاية الطالب محمد قرشى كشف المحجه سيد بن طاوس الكامل مبرد الكشاف زمخشرى الكامل ابن اثير الكنى و الالقاب قمى

«ل»

لسان الميزان ابن حجر لسان العرب ابن منظور لباب التأويل خازن لهوف سيد طاووس اللباب فى معرفة الانساب ابن اثير

«م»

مجمع البيان طبرسى مجمع البلدان ياقوت الملل و الاهواء ابن حزم المستطرف شهاب الدين المنتظم ابن جوزى معجم الادباء ياقوت حموى مجمع الزوايد نور الدين هيثمى مجمع الامثال احمد ميدانى نام كتاب نام مؤلف معجم الشعراء مرزبانى مشكل الآثار طحاوى المواهب اللدنية ابن حجر الملل و النحل شهرستانى المجتبى ابن دريد المحاسن و الاضداد جاحظ مجمع البحرين طريحى محاضرات الادباء راغب اصفهانى ميزان الاعتدال ذهبى مروج الذهب مسعودى مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهانى منهاج السنة ابن تيميه مقتل الحسين خوارزمى مطالب السئول كمال الدين شافعى المحبر محمد بن حبيب مكاسب انصارى مناقب احمد ابن جوزى مناقب ابى حنيفه خوارزمى مقتل الحسين مقرم المعارف ابن قتيبه محاضرات الاوائل سكتوارى المحاسن و المساوى بيهقى مجموعه ورام ورام المجدى على بن محمد صوفى محمد بن الحنفيه سيد على هاشمى مجلة العرفان احمد عارف الزين مجله آسيائى بريتانيا مجلة البيان على خاقانى مجلة الغرى شيخ العراقين مناقب ابن شهر آشوب مسند احمد بن حنبل مرآت العقول مجلسى من لا يحضره الفقيه طوسى مصابيح الانوار سيد عبد اللّه شبر ملحمة الغدير بولس سلامه مقدمه ابن خلدون ابن خلدون مشارق الانوار الأجهوري

زندگانى حسن بن على(ع) ،ج 2،ص:621

نام كتاب نام مؤلف المراجعات امام شرف الدين المسالك شهيد ثانى الملاحم و الفتن سيد بن طاوس

«ن»

النزاع و التخاصم مقريزى النفحة العنبريه محمد كاظم يمانى نور الابصار شبلنجى نزهة المجالس صفورى نهاية غريب الحديث ابن اثير نهاية الارب احمد نوبرى ناسخ التواريخ محمد تقى سپهر النصائح الكافيه محمد بن عقيل نام كتاب نام مؤلف نظام الحكم و الادارة فى الاسلام باقر شريف قرشى النظام السياسى فى الاسلام باقى شريف قرشى النص و الاجتهاد شرف الدين

«و»

وسائل الشيعة شيخ حر عاملى وقعه صفين نصر بن مزاحم وفاء الوفاء نور الدين سمهودى وفيات الاعيان ابن خلكان

«ى»

ينابيع الموده سليمان حنفى

زندگانى حسن بن على(ع) ،فهرست ج 2،ص:1

فهرست مطالب جلد دوم

1- مقدمه ى مترجم ص 3

2- آياتى چند از قرآن مجيد در شأن خاندان پيامبر «13

3- ارمغان «14

4- فراپيش كتاب «15

5- مقدمه ى علامه ى فقيد كاشف الغطاء

بنى هاشم و بنى اميه- حسن (ع) و معاويه «16

6- بيعت «41

7- قبول بيعت «51

8- قبول خلافت «53

9- بيعت همگانى «55

10- استقرار دولت «56

11- اشتباهات تاريخى «56

12- جنگ سرد «59

13- شوراى اموى «62

14- اخطار امام «63 زندگانى حسن بن على(ع) فهرست ج 2 1 فهرست مطالب جلد دوم

15- پاسخ معاويه «64

16- اخطار عبد الله عباس «66

17- نامه ابن عباس به امام «67

18- نامه امام به معاويه «72

19- پاسخ معاويه «84

زندگانى حسن بن على(ع) ،فهرست ج 2،ص:2

20- اخطار معاويه «90

21- پاسخ امام «91

22- اعلان جنگ «92

23- بخشنامه معاويه «96

24- ترس مردم عراق «98

25- انتخاب عبيد الله «104

26- تعداد سپاهيان «105

27- چگونگى سپاهيان «108

28- شيعه- خوارج «109

29- آزمندان- شكاكها- پيروان رؤساى قبايل «110

30- اشتباهات تاريخى- الحاكم- يعقوبى- ابن كثير

طه حسين «111

31- مدائن «119

32- حوادث مسكن «120

33- اعزام جاسوسها- پخش رشوه- فريب عبد الله

خيانت فرمانده- سراسيمگى سپاه «120

34- دروغهاى گمراه گر- بررسى حوادث- حوادث مدائن

بزرگان رشوه خوار- غارت اردوگاه امام- تكفير امام،

سوء قصد به امام، موقعيت خطرناك «126

35- بررسى صلح ص 143

36- 1- صفدى، 2- دكتر فيليپ حتى 3- علائلى

4- روايت م روندلس 5- لامنس «146

37- الف- بى انضباطى، اخلالهاى حزبى، حزب اموى،

حزب خوارج، «150

38- ب- خستگى از جنگ، جنگ هاى پياپى، نااميدى از

غنيمت، «154

39- ج- فقدان نيروهاى ارزنده- د- دعوت به صلح «156

40- ه- خيانت فرمانده سپاه- و- رشوه هاى معاويه «157

41- ز- شايعات دروغين، «161

زندگانى حسن بن على(ع) ،فهرست ج 2،ص:3

42- نيروهاى دشمن

الف- فرمانبردارى- سپاه- ب- سادگى و نابخردى

ج- هم آهنگى، د- قدرت نيروى سپاهى

ه- اطرافيان

فريبكار، و- پولهاى كلان «162

43- ترور امير المؤمنين، جلوگيرى از خونريزى، منت معاويه

حوادث مدائن- حديث پيامبر- عصمت امام «169

44- نظر- شريف مرتضى، سيد بن طاووس «176

45- نمايش واقعيت بنى اميه «178

46- شناخت بنى اميه

ابو سفيان و هند، سخنان پيامبر درباره معاويه، دشمنى با

پيمبر، تعطيل حدود، تجويز ربا، اذان در نماز عيد،

خطبه قبل از نماز عيد، هرزگى و بيشرمى، حديث سازى «180

47- استحقاق زياد، نامه معاويه به زياد، خطبه زياد، «214

48- نامه زياد به معاويه- نامه معاويه به زياد ص 216

49- حركت به دمشق، رسوايى استلحاق، ابراز تنفر همگانى «220

50- امام حسن (ع)، امام حسين (ع)، «223

51- يونس بن عبيد، عبد الرحمن بن حكم، ابو عريان،

ابو بكره، يزيد بن مفرغ، سكتوارى، «224

52- كارگزاران و فرمانداران معاويه، سمرة بن جندب، بسر بن

ارطاة، ابو هريره، زياد بن أبيه «234

سياست اهل بيت

53- سياست مبنايى، هدفهاى برتر، «258

54- هدفهاى برتر، برابرى، عدالت، آزادى، صراحت و

راستى، «262

55- فرمانداران و كارگزاران، خدمات سپاهى، سياست مالى، «271

56- مقررات صلح «279

57- مكان صلح، زمان صلح، «288

زندگانى حسن بن على(ع) ،فهرست ج 2،ص:4

58- بررسى و تحقيق، عمل به كتاب خدا، مسأله ى جانشينى

امنيت همگانى، نفى عنوان امير المؤمنين، منع اقامه

شهادت، ترك دشنام به امير المؤمنين، امنيت عمومى

شيعيان، خراج دارابگرد «290

امان به خاندان پيامبر

59- موقعيت امام حسين (ع) «299

60- معاويه در برابر امام

سخنان امام حسن- متن گفتار امام، موقعيت قيس فرمانده «313

61- مخالفان صلح

حجر بن عدى، عدى بن حاتم، مسيب بن نجبه، مالك بن

ضمره، سفيان بن ابى ليلى، بشير همدانى، سليمان بن صرد

عبد الله بن زبير، ابو سعيد، يكى از ياران. ص 327

62- بسوى مدينه

مكتب امام، مهربانى به مستمندان، پناه دهندگى، «342

63- معاويه در مدينه، حزب سياسى «356

64- بسوى دمشق (مناظرات

امام) «362

65-، پيمان شكنى معاويه

مخالفان دشنام به على (ع)- سعد بن ابى وقاص،

جناب ام السلمة، عبد الله بن عباس، احنف بن قيس،

كثير بن كثير، انيس انصارى، زيد ارقم، ابو بكره «404

66- ماليات دارابگرد، دشمنى با شيعيان على، «428

67- شهيدان عقيده و ايمان

«حجر بن عدى، عبد الرحمن حسان عنزى، قبيصه بن ربيعه «432

68- انعكاس فاجعه، امام حسين، عايشه، ربيع بن زياد،

حسن بصرى، عبد الله بن عمر، معاوية بن خديج، رشيد

هجرى، عمرو بن حمق خزاعى «450

زندگانى حسن بن على(ع) ،فهرست ج 2،ص:5

69- اوفى بن حصن، جويرية بن مسهر عبدى، عبد الله بن يحيى

حضرمى، «462

70- جنايات ديگر

ويرانى خانه ى شيعيان، نپذيرفتن شهادت مسيحيان، وحشت

و زندان، محمد بن ابى حذيفه، عبد الله بن هاشم بن مرقال

عبد الله بن خليفه ى طايى. جارية بن قدامه. تعقيب زنان

شيعه، زرقاء دخت عدى ام الخير بارقى، سوده دخت عماره

بكاره ى هلالى، اروى دخت حارث، دارميه ى حجونى،

كنگره حسينى «467

71- بيعت يزيد

دعوت مغيره، نمايندگان شهرستانها، سفر دوم معاويه،

گفتار امام حسن، عايشه و بيعت يزيد، «547

72- زنان و فرزندان امام

كراهت شرعى طلاق، منافاة با روش امام، بى توجهى

به زن خواهى، دروغ پردازى منصور، «550

73- نادانيهاى لامنس، خوله فزارى، جعده دخت اشعث،

عايشه خثعمى ص 563

74- قاسم، ابو بكر، عبد الله، زيد، حسن، «571

75- پايان دوران

مرگ در اثر بيمارى سل، مسموميت از راه عصا، مسموميت

در طواف، مرگ عادى، اندرز در بستر مرگ، وصيت

به حسين (ع) وصيت به محمد حنفيه «575

76- تجهيز امام، گروه مشايعين، نماز بر جنازه ى امام، فتنه

بزرگ، اجازه دفن عبد الرحمن عوف، در كنار قبر، طنين

فاجعه، مدينه، مكه، بصره، كوفه، «596

77- نامه به امام حسين، شادمانى معاويه، پايان كتاب «611

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109