تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران جلد 13

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابن اثیر، علی بن محمد، 555-630ق.

عنوان قراردادی : الکامل فی التاریخ .فارسي

عنوان و نام پديدآور : كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران / تالیف عزالدین علی بن الاثیر ؛ ترجمه علی هاشمی حائری؛ [ به سرمایه] شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.

مشخصات نشر : تهران: مجهول ، 13xx-

مشخصات ظاهری : 33ج.

شابک : 16000 ریال (دوره) ؛ 13000 ريال (ج. 17)

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاري

يادداشت : فهرست نويسي بر اساس جلد هفدهم.

يادداشت : مترجم جلد بیست و دوم: ابوالقاسم حالت می باشد.

يادداشت : مترجم جلد هشتم کتاب حاضر عباس خلیلی می باشد.

يادداشت : ج. 16(چاپ دوم : اردیبهشت 1368).

يادداشت : ج. 8 (چاپ ؟: 13).

يادداشت : ج.22 (چاپ بیست و دوم 13).

یادداشت : كتابنامه.

موضوع : اسلام -- تاریخ

موضوع : کشورهای اسلامی -- تاریخ -- سالشمار

موضوع : ایران -- تاریخ

شناسه افزوده : شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.

رده بندی کنگره : DS35/63/الف2ک2041 1300ی الف

رده بندی دیویی : 909/097671

ص: 1

اشاره

کامل تاریخ بزرگ اسلام و ایران جلد13

تالیف عزالدین علی بن الاثیر

ترجمه عباس خلیلی؛ ابوالقاسم حالت

ص: 2

دنباله سال هفتاد و شش

بیان جنگ شبیب با جزل بن سعید و قتل سعید بن مجالد

چون گریختگان (از جنگ شبیب) بکوفه رسیدند حجاج فرماندهی جنگ خوارج را بجزل بن سعید بن شرحبیل کندی که نام او عثمان بود واگذار و او را بمیدان جنگ شبیب روانه و باو تاکید کرد که شتاب نکند و احتیاط را از دست ندهد او گفت:

از لشکر گریخته یک تن با من نفرست زیرا آنها شکست خورده، مرعوب شده اند و نبرد آنها بسود مسلمین نخواهد بود. حجاج باو گفت: آفرین بر تو که نیک میاندیشی. چهار هزار تن تجهیز کرد و با او فرستاد. آنها هم خوارج را قصد کردند.

جزل هم عیاض بن ابی لبنه کندی را با مقدمه لشکر پیشاپیش فرستاد و آنها هم بتعقیب شبیب کوشیدند. شبیب هم خود نمائی و تظاهر بداشتن قدرت و شوکت می کرد. بهر بلوکی که وارد می شد آنرا ترک و بلوک دیگر را قصد می کرد که جزل ناگزیر اتباع خود را پراکنده کند شاید جزل قبل از آراستن لشکر خود دچار وی شود و او بتواند بآن لشکر خسته و پراکنده آسیبی رساند و در عین حال شبیب و اتباع او آماده کارزار باشند. جزل هم با لشکر آراسته حرکت می کرد و هر جا که شب لشکر می زد گرداگرد لشکر خود خندق می کند. چون مدت بطول کشید شبیب اتباع خود را که عده آنها صد و شصت تن بود بچهار دسته تقسیم کرد و هر دسته را زیر فرماندهی یکی از یاران خود قرار داد. مصاد برادر خود را فرمانده عده چهل تن و سلیم را فرمانده عده چهل تن دیگر و محلل بن وائل را فرمانده چهل مرد و خود فرمانده بقیه شد که باز چهل تن بودند. جواسیس او خبر دادند که جزل (با لشکر خود) در دیر یزد گرد اقامت دارند. شبیب دستور داد که اتباع او اسبها را علیق دهند و سیر کنند. آنها هم کردند و او با آن عده رهسپار شد، بهر یکی از فرماندهان و یاران خود تعلیم داد که از فلان ناحیه که خود معین نمود لشکر جزل را قصد کنند و بآنها گفت: من میخواهم شبیخون بزنم و بآنها تأکید کرد که دلیر و پایدار و بردبار باشند.

برادرش (باعده) رفت تا بمحل دیر خراره رسید، در آنجا پاسگاهی برای جزل دید که تحت ریاست ابن ابی لبنه بود. مصاد با عده چهل سوار حمله کرد. مدت یک ساعت

ص: 3

پایداری و دفاع کردند و بعد ناگزیر عقب نشستند، در آن هنگام شبیب (با عده) رسید.

دستور داد که آنها را تعقیب کنند و گفت: اگر بتوانید آنها را در حال [؟] و فرار بلشکر گاه خود برانید رستگار و پیروز خواهید شد (که لشکر مرعوب شود) آنها هم گریختند و بلشکرگاه خود پناه بردند ولی لشکر که در خندق پناه داشت مانع ورود گریختگان گردید، بآنها گفته شد بمانید و تیر اندازی کنید.

شبیب هم پاسگاهها را یکی بعد از دیگر تصرف کرد و گریختگان لشکر گاه را قصد کردند ولی افراد لشکر مانع دخول آنان شدند. شبیب باز دسته دسته آنها را شکست داد و چون دید نمی تواند داخل لشکر گاه (و خندق) بشود باتباع خود گفت:

بر گردید و آنها را بهمین حال بگذارید. راه خود را گرفت و بعد با اتباع خود پیاده شد و همه استراحت کردند و پس از استراحت دوباره لشکر جزل را قصد کرد و عده خود را آراست و گفت: بلشکر گاه احاطه کنید. در آن هنگام (پس از رفتن شبیب) لشکر افراد گریخته پاسگاهها را در خندق پناه داد. عده شبیب باز رسیدند. لشکریان جزل که تازه آسوده و مطمئن شده بودند ناگاه صدای سم ستوران را شنیدند قبل از بامداد رسیدند و بلشکرگاه از چهار جهت احاطه نمودند.

طرفین متحارب سخت نبرد کردند. شبیب ببرادر، خود که از ناحیه کوفه با آنها جنگ می کرد، پیغام داد که نزد من بیا و راه (گریز) را باز بگذار. از سه طرف با محصورین جنگ کردند. صبح شد و شبیب مظفر نشد ناگزیر آنها را ترک کرد. در مسافت یک میل و نیم (نیم فرسنگ) (با عده خود) پیاده شد و استراحت کرد. نماز ظهر را خواندند و راه جرجرایا را گرفتند. جزل هم با لشکر آراسته آنها را تعقیب کرد.

آنها را همه جا دنبال می کرد و در هر جا که لشکر می زد گرداگرد لشکر خندق می کند. شبیب هم در نواحی جوخی و اطراف آن بگرفتن خراج پرداخت.

حجاج از طول مدت بستوه آمد. به جزل نوشت و بر کندی کارزار اعتراض و تأکید کرد که آنها را تعقیب و ریشه کن کند او هم بتعقیب آنها کوشید. حجاج هم سعید بن مجالد را با لشکر دیگر (بمدد او) فرستاد و باو دستور داد که سخت بکوشد و دلیری کند. سعید در نهروان بجزل رسید و داخل خندق شد و بلشکریان قبل سخت

ص: 4

اعتراض و آنها را توبیخ کرد و عاجز و ناتوان دانست. بعد از آن سواران لشکر (قبلی) را برگزید و با عده قدیم و جدید شبیب را قصد کرد. جزل از او پرسید چه می خواهی بکنی؟ گفت: من همین سواران شبیب را دنبال می کنم.

جزل باو گفت: تو با این لشکر اعم از پیاده و سوار در اینجا بمان و اگر آنها حمله کردند نبرد و دفاع کن. بخدا سوگند آنها خود حمله خواهند کرد پس تو مرو و اتباع خود را پراکنده مکن. او بجزل گفت: تو بمان. جزل گفت: ای سعید من باین کار عقیده ندارم و من از تصمیم تو بری هستم. (ولی او نشنید و رفت).

جزل ناگزیر ماند و اهل کوفه را در خارج خندق آراست (و آماده نبرد شد).

سعید بن مجالد هم با عده خود رفت. شبیب هم راه «قطیطیا» را گرفت و داخل آن محل شد و به دهقانان (رئیس ده) دستور داد که طعام ناهار برای آنها آماده کند. او هم طعام تهیه کرد. درهای قلعه را هم بر خود بستند و برای خوردن نشستند که ناگاه سعید با لشکر رسید. دهقان رسیدن دشمن را باو خبر داد. گفت:

باکی نیست. ناهار آماده شده است طعام را بیاورید. شبیب و اتباع خود تناول کردند. بعد وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و بر استر سوار شد و سعید را که دم در قلعه بود قصد و حمله نمود و فریاد زد: «لا حکم الا للّه» (هیچ حکمی جز حکم خدا نخواهد بود). آنگاه گفت: من ابو بدله (کنیه او) هستم. اگر بخواهید (بتوانید) پایداری کنید. سعید هم می گفت: این عده خوراک یک وعده (ناچیز) هستند. سواران را منظم و برای نبرد شبیب روانه می کرد. چون شبیب دید که آنها تقسیم و پراکنده شده اند اتباع خود را جمع کرد و آرایش داد و گفت: بخدا سوگند یا من امیر آنها را خواهم کشت یا امیر مرا بکشد. بر آنها حمله کرد و آنها گریختند. سعید پایداری کرد و یاران خود را بثبات دعوت نمود. شبیب بر او حمله کرد و با شمشیر زد و کشت. تمام آن لشکر منهزم شد و نزد جزل مراجعت کردند. جزل فریاد زد: ای سپاهیان سوی من آئید.

بیائید بیائید. ایستاد و سخت نبرد کرد مجروح گردید تا افتاد و از میان کشتگان کشیده شد گریختگان هم وارد کوفه شدند. جزل هم بحجاج نوشت و خبر قتل سعید را داد و خود در مدائن اقامت گزید. حجاج هم باو نوشت و او را ستود و ثنا گفت و سپاس

ص: 5

نمود. حیان بن ابحر (پزشک) را برای معالجه او فرستاد دو هزار درهم هم برای مخارج علاج پرداخت. عبد اللّه بن عصیفر هم هزار درهم برای او فرستاد و همیشه بعیادت و دیدار او می رفت و هدایا تقدیم می کرد. شبیب هم از محل واقعه مداین را قصد کرد ولی دانست که بسبب قلعه و دفاع سکنه نخواهد توانست آنرا بگشاید.

بآنجا رسید و از ناحیه کرخ (بغداد کنونی) از رود دجله عبور کرد. باهالی شهر بغداد پیغام داد که در امان هستید و روزی که رسیده بود روز بازار و داد و ستد بود و او شنیده بود که مردم از او ترسیده بودند. اتباع او از آن بازار (که در امان بود) چهارپا و لوازم دیگر را خریدند.

بیان رفتن شبیب بکوفه

شبیب از آنجا سیر خود را ادامه داد تا بحمام عمیر بن سعد رسید که در آنجا اقامت گزید. چون حجاج خبر آمدن او را شنید سوید بن عبد الرحمن سعدی را با دو هزار مرد نبرد فرستاد و باو گفت: با او مقابله کن و اگر دیدی که او تظاهر بگریز و مراجعت کند او را دنبال مکن. او هم خارج شد و در محل سبخه لشکر زد. خبر باو رسید که شبیب او را قصد کرده است. او با عده خود، مثل اینکه برای مرگ رانده می شوند، بمقابله او رفت. حجاج عثمان بن قطن را با لشکر فرستاد او هم بمحل سبخه رسید و لشکر زد سوید هم زراره را قصد کرد و در حال صف آرائی لشکر بود که باو گفته شد:

هان شبیب آمد. او پیاده شد و اتباع خود را هم پیاده کرد (آماده نبرد و دفاع شد) ولی باو گفتند: شبیب ترا ترک و از رود فرات عبور کرد که کوفه را قصد دارد. او اتباع خود را ندا داد که سوار شوند. سوار شدند و آنها را دنبال کردند. آنهایی که با عثمان در محل سبخه لشکر زده بودند شنیدند که شبیب آمده یک دیگر را نهیب دادند و کوفه را (در حال فرار) قصد کردند که در آن اثناء بآنها گفته شد سوید با عده خود شبیب را نبال کرده و در حال جنگ است که از فرار خودداری کردند. شبیب و اتباع او برد سوید و عده او سخت حمله کردند ولی نتوانست کاری پیش ببرد. کوفه را قصد کرد و از طریق حیره بآبادی کوفه رسید که دخول او در آغاز شب بود سوید هم او را تا حیره

ص: 6

دنبال کرد، دید که او از حیره بکوفه رفته است. سوید آن شب را بصبح رسانید.

حجاج هم باو خبر ورود شبیب را داد.

بیان جنگ شبیب با مردم بادیه نشین

حجاج به سوید نوشت و فرمان داد که او شبیب را تعقیب کند. شبیب هم از آنجا باسفل فرات رفت و قبیله و قوم خود را در آنجا غارت کرد و از آنجا بصحرا رفت که بخفان رسید. در آنجا با قومی از بنی ورثه تصادف کرد سیزده تن از آنها را کشت که یکی از آنها حنظلة بن مالک بود.

شبیب از آنجا رفت و در محل لحنف با بنی ابیه تصادف کرد که آنها بر چشمه و منبع آب فزر بن اسود که یکی از بنی صلت بود اقامت داشتند. فزر مذکور همیشه شبیب را ملامت و از عقیده خود منصرف می کرد. شبیب باو گفته بود: اگر روزی بشود که من هفت عنان (هفت سوار) داشته باشم، قوم فزر را غارت خواهم کرد، چون فزر خبر آمدن شبیب را شنید، سوار اسب شد و از پشت خانه ها گریخت. مردان قبیله هم منهزم شدند. مردم صحرانشین از شبیب سخت ترسیدند. او راه قطقطانه را گرفت و از قصر بنی مقاتل و حصاصه گذشت تا بانبار رسید و از آنجا وارد دقوقا شد تا بآذربایجان رسید. چون او دور شد حجاج بصره را قصد کرد و عروة بن مغیره بن شعبه را در کوفه جانشین خود نمود. مردم در حال غفلت بودند که ناگاه خبر رسید که دهقان بابل مهروذ بعروه نامه نوشته است که بعضی از مستوفیان خراج باو خبر داده اند که شبیب وارد خانیجار شده است و کوفه را قصد کرده. عروه هم نامه را عینا برای حجاج در بصره فرستاد. حجاج با شتاب بکوفه باز گشت و با شبیب در زود رسیدن بکوفه مسابقه کرد

بیان ورود شبیب بکوفه

شبیب بیک قریه که حربر نام داشت رسید. گفت: (تفأل بنام قریه کرد) حرب است که دشمن بدوزخ خواهد افکند. از آنجا بمحل عقرقوف رفت. سوید بن مسلم باو گفت: ای امیر المؤمنین بهتر است از این قریه خارج شویم زیرا نام آن شوم انگیز-

ص: 7

است.- گفت: تو هم بفال بد گرفتی؟ بخدا سوگند من دشمن خود را قصد نخواهم کرد مگر از همین قریه که شوم و عاقبت بد آن شامل دشمن خواهد شد که عقر (پا شکستن) برای عدو خواهد بود بخواست خداوند.

از آنجا با شتاب بقصد حجاج رفت تا بکوفه رسید. نامه های عروه هم پیاپی بحجاج می رسید و او را بشتاب وا می داشت. حجاج هم منازل را بعجله طی کرد که هنگام نماز عصر بکوفه نزدیک شد و اقامت (استراحت) کرد.

شبیب هم هنگام مغرب بمحل سبخه رسید. او و سواران او پیاده شدند و طعام خوردند و باسبها علیق دادند و راه کوفه را گرفتند و داخل شدند و ببازار رسیدند و در قصر امیر را با گرز کوبید که اثر ضربت آن بسیار عظیم بود. سپس در مصطبه ایستاد و گفت:

عبد دعی من ثمود اصله لا بل یقال ابو ابیهم یقدم یعنی: حجاج بنده و برده و زنازاده است (دعی نسب یا پدر او ادعا شده که فلان است) که اصل و نسب او از قوم ثمود است که گفته می شود پدر یا پدر پدر او از آن قوم یا از یقدم است. مقصود او حجاج است که بعضی از مردم می گویند:

قبیله ثقیف از بازماندگان ثمود و بعضی ادعا می کنند از بقیه نسل یقدم ایادی (قوم) می باشند. بعد از آن (حمله خوارج) مسجد بزرگ (کوفه) را قصد کردند که در آن هنگام جماعتی از مردم سرگرم نماز و عبادت بودند. آنها (خوارج که بمسجد هجوم برده بودند) عقیل بن مصعب و ادعی و عدی بن عمرو ثقفی و ابا لیث بن ابی سلیم را (با دیگران) کشتند. بعد از آن از خانه حوشب گذشتند که در آن زمان رئیس شرطه (پلیس) بود. او را ندا کردند که امیر ترا خوانده، او خواست سوار بشود و برود ولی احتمال خطر را داد زیرا آن عده را نمی شناخت. از سواری و بیرون رفتن خود داری کرد. آنها هم غلام او را کشتند و رفتند. بعد رفتند تا بخانه جحاف بن نبیط شیبانی رسیدند. او را خواندند و گفتند: بیا تا بهای شتر جوانی را که در صحرا از تو خریده بودیم بتو بپردازیم. جحاف گفت: این امانت و درستی را هنگامی بیاد آوردی که ظلمت شب شدت یافته و تو بر اسب خود سوار شدی. ای سوید! (یکی از سران خوارج)

ص: 8

خداوند جهانی را که بجز خونریزی و کشتن خویشان اصلاح نمی شود زشت و ویران بدارد (که تو میخواهی مرا که خویش تو هستم بکشی). بعد از آن از مسجد ذهل گذشتند. ذهل بن حارث را دیدند که مشغول عبادت و نماز است و او این عادت را داشت که نماز را طول می داد. او را کشتند، بعد از کوفه خارج شدند. با نفر بن قعقاع بن شور ذهلی تصادف کردند. او گفت: درود بر تو ای امیر (خطاب بشبیب). سوید گفت: وای بر تو چرا نمی گوئی امیر المؤمنین. او گفت: سلام بر تو ای امیر المؤمنین. شبیب گفت: ای نفر، هیچ حکمی جز حکم خدا نیست. نفر گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ.

اتباع شبیب بر او حمله کردند و او را کشتند. او از بصره همراه حجاج بکوفه می رفت که در راه عقب ماند تا باو رسیدند (و او را کشتند). مادر نفر ناجیه دختر قبیصه شیبانی بود. شبیب میخواست او را نجات بدهد (که مادرش از قبیله او بود و نتوانست) بعد از آن محل مرومه را قصد کردند.

در آن هنگام حجاج (رسید) و منادی را امر داد که ندا کند: «یا خیل اللّه ارکبی» ای سواران خدا سوار شوید. (چنین معمول بود). خود حجاج بر در قصر ایستاده و نزد او یک چراغ بود. نخستین کسی که ندا را اجابت کرد عثمان بن قطن بن عبد اللّه بن حصین ذی القصه بود. رسید و گفت: بامیر خبر بدهید که من اینجا آمده و آماده هستم. یکی از غلامان حجاج باو گفت: در جای خود بمان. مردم از هر طرف آمدند (و تجمع کردند). حجاج بشر بن غالب اسدی را با دو هزار مرد فرستاد (دنبال خوارج). بعد از او زائدة بن قدامه ثقفی را با دو هزار مرد دیگر روانه کرد.

همچنین ابا ضریس مولای بنی تمیم را با دو هزار جنگجوی دیگر فرستاد و بعد عبد الاعلی بن عبد الله بن عامر و زیاد بن عمرو عتکی یکی را بعد از دیگری (با عده) بتعقیب خوارج فرستاد.

عبد الملک بن مروان، محمد بن موسی بن طلحة بن عبید الله را بامارت سیستان برگزیده بود. بحجاج هم نوشته بود که هزار مرد با او بفرستد و زودتر او را بمحل حکومت خود روانه کند. او سرگرم تهیه اسباب سفر بود که ناگاه حادثه شبیب رخ داد. حجاج باو گفت: اول با شبیب مقابله و با خوارج جنگ کن بعد بمحل

ص: 9

امارت خود برو که در این جنگ نام نیک نصیب تو خواهد شد. بامرائی که یکی بعد از دیگری فرستاده بود گفت: اگر جنگ پیش آید فرمانده کل زائدة بن قدامه خواهد بود. آنها همه رفتند و در اسفل رود فرات لشکر زدند. شبیب آن محلی را که آنها در آن تجمع کرده بودند و انتظار او را داشتند ترک گفت و قادسیه را قصد نمود.

بیان جنگ شبیب با زحر بن قیس

حجاج خیل برگزیده خود را که عده آنها بالغ بر هزار و هشتصد سوار بود بفرماندهی زحر بن قیس برای مقاتله شبیب روانه کرد. حجاج بزحر دستور داد که او با شبیب روبرو بشود و نبرد را آغاز کند. مگر اینکه شبیب عنان بتابد و برود که هرگز او را نباید دنبال کند حتی اگر در یک محل معین هم اقامت کند، نباید بجنگ او شتاب نماید. زحر رفت تا بمحل سیلحین رسید. شبیب هم او را قصد کرد تا روبرو شدند.

شبیب خیل خود را در یک جا جمع و بر صف زحر حمله کرد تا در آخر صف که آنرا شکافته بود بزحر رسید. زحر نبرد کرد تا بخاک افتاد. اتباع او هم همه گریختند و گمان کردند که زحر کشته شده است. هنگام سحر که هوا سرد شده بود زحر (که مجروح شده بود) از میان کشتگان برخاست. نرمک نرمک رفت تا خود را بیک قریه رسانید.

شب در آن قریه خوابید و بامدادان او را بر داشتند و بکوفه بردند که در سر و روی او بیشتر از ده ضربت بود. چند روزی برای معالجه ماند و چون بهبود یافت نزد حجاج رفت. حجاج او را بر تخت نزدیک خود نشاند و گفت: هر که بخواهد مردی را از اهل بهشت ببیند که میان همین مردم زیست می کند و راه می رود در حالیکه او شهید شد باین (زحر) نگاه کند.

بیان جنگ فرماندهانی که نام آنها برده شد و قتل محمد بن موسی بن طلحة

چون لشکر زحر را شکست دادند، اتباع شبیب باو گفتند: ما لشکر آنها را

ص: 10

شکست دادیم بهتر این است که با همین حال پیروزی راه خود را بگیریم و برویم.

شبیب بآنها گفت: این شکست و گریز یک نحو رعب ایجاد کرده و لشکرهائی که شما را پی می کنند سخت بیمناک و مرعوب شده اند، بگذارید بر آنها حمله کنیم. بخدا سوگند اگر ما آنها را تباه کنیم برای رسیدن ما بحجاج مانعی نخواهد بود. آنگاه کوفه را فتح خواهیم کرد بخواست خداوند. آنها گفتند: ما تابع رای و تصمیم تو می باشیم. او هم عده خود را سوق داد از محل دشمن تحقیق و پرسش و تجسس کرد. خبر داده شد که دشمن در مسافت بیست و چهار فرسنگ دور از کوفه در محل رودبار لشکر زده است او هم دشمن را قصد کرد. حجاج بلشکرهای خود خبر قصد شبیب را داد و زائدة بن قدامه را بفرماندهی منصوب نمود. شبیب (با عده خود) بآنها رسید. دید آنها صفوف خود را آراسته و آماده کارزار شده اند. زیاد بن عمرو عتکی فرمانده میمنه و بشر بن غالب اسدی فرمانده میسره و هر یکی از امراء در محل خود ایستاده بودند. شبیب بر اسبی پیشانی سفید سوار شده با سه دسته از خیل خود رسید. یک دسته بفرماندهی سوید بن سلیم که در قبال میمنه قرار گرفت. دسته دیگر بفرماندهی مصاد برادر شبیب که روبروی میسره ایستاد و دسته دیگر تحت فرمان خود شبیب بمقابله قلب پرداخت. زائدة بن قدامه با سپاهیان خود بمیدان رفت و اتباع خود را بدلیری و پایداری تشجیع کرد و آنها را وعده پیروزی می داد. زیرا عده دشمن کم بوده و آنها بر باطل هستند و عده مجاهدین بسیار است و آنها جانب حق را گرفته اند.

بعد از تشویق و تشجیع و خطبه بازگشت و در مکان خود قرار گرفت. سوید بن سلیم بر زیاد بن عمرو حمله کرد که صف او شکست خورده گریخت و خود زیاد با نیمی از عده خود پایداری کرد. سوید از آنها دست بر داشت ولی دید باز همان عده پراکنده شده پا بفرار بر می داشتند. سوید باتباع خود گفت: آیا می بینید چگونه پراکنده می شوند و می گریزند؟ شبیب باو گفت: بگذار بگریزند حمله را تجدید مکن آنها از حمله صرف نظر کردند. پس از اندک مدتی که باز یک عده از آنها گریختند سوید حمله سیم را آغاز کرد که آنها یکسره پا بفرار برداشتند. زیاد بن عمرو دچار شمشیرهای آنها شد زیرا از هر طرف تیغها حواله او شده بود. ولی هیچ ضربتی باو

ص: 11

آسیب نرسانید. زیرا خود را با زره مصون داشته بود. با همان حال مجروح و منهزم شد که در آغاز شب توانست بگریزد. بعد از آن بر عبد الاعلی بن عبد اللّه بن عامر حمله کردند که او چندان جنگ نکرده بود که گریخت و خود را بزیاد رسانید که هر دو (امیر) با هم گریختند.

خوارج بر محمد بن موسی بن طلحه هم هنگام غروب حمله کردند. سخت با او نبرد نمودند. زیرا او پایداری کرده بود. مصاد برادر شبیب هم بر بشر بن غالب که فرمانده میسره اهل کوفه بود حمله کرد. بشر با عده پنجاه تن پیاده شد جنگ و دلیری کردند تا همه کشته شدند. بقیه اتباع او گریختند. خوارج بر ابو ضریس مولای بنی تمیم که در صف بشر بود حمله و او را منهزم کردند. او خود را بصف اعین رسانید. بعد هر دو گریختند و بصف زائدة بنی قدامه (فرمانده کل) رسیدند. چون گریزندگان باو رسیدند. فریاد زد: ای اهل اسلام پیاده شوید و بر زمین پایداری کنید.

زمین زمین. آنها در حال کفر خود از شما که در حال ایمان هستید دلیرتر نباشند.

او در تمام مدت شب با آنها جنگ کرد تا سحرگاه که شبیب با جماعتی از اتباع خود بر او حمله کرد و او را کشت و اتباع او را هم کشت و نعش کشتگان را در پیرامون امیر خود متراکم کرد و بر گشت. چون زائده کشته شد. ابو ضریس و اعین هر دو بیک کاخ عظیم پناه بردند. شبیب باتباع خود گفت: شمشیر را کنار بگذارید و از کشتن بقیه خود داری و آنها را بطاعت و بیعت و متابعت دعوت کنید. آنها هم دعوت کردند و بقیه لشکر هنگام طلوع فجر تسلیم شده بیعت نمودند. یکی از کسانیکه با او بیعت کردند ابو بردة بن ابی موسی بود. شبیب باتباع خود گفت: این فرزند یکی از دو حکم می باشد (که بین علی و معاویه حکم بودند) آنها خواستند او را بکشند.

شبیب گفت: گناه او چیست؟ او را رها کردند. آنگاه همه بر شبیب بعنوان امیر المؤمنین درود فرستادند. شبیب آنها را رها کرد تا هنگام طلوع فجر که ناگاه مؤذن محمد بن موسی بانک زد. انگار شکست نخورده و نگریخته بودند. چون شبیب بانگ اذان را شنید، پرسید: این صدا و ندا چیست؟- گفتند: محمد بن موسی بن طلحه هنوز پایداری می کند.

گفت: من می دانستم که حماقت و خود پسندی او باینجا خواهد کشید. شبیب هم پیاده شد و

ص: 12

اذان گفت و با اتباع خود نماز صبح را خواند و بعد همه سوار شدند و یکباره بر محمد حمله کردند. اتباع محمد گریختند ولی جماعتی باو مانده پایداری و دلیری کردند.

خوارج او و آنها را کشتند. هر چه در لشکرگاه بود بغنیمت بردند. آنانی که با شبیب بیعت کرده بودند همه گریختند و یک تن از آنها نماند. بعد شبیب کاخی را که پناهگاه اعین و ابو ضریس بود قصد نمود. آنها تحصن کردند او یک روز آنها را محاصره کرد و بعد رفت.

اتباع شبیب گفتند: کسی نمانده که از کوفه دفاع کند. ولی او دید که اتباع او زخم برداشته و خسته هستند. بآنها گفت: بیشتر از آنچه انجام دادید تکلیف دیگری ندارید. او آنها را از راه نفر سپس از طریق خانیجار سوق داد که در آن محل اقامت (استراحت) نمود. حجاج خبر رفتن او را بمحل نفر شنید. ترسید که او مدائن را قصد کند و مدائن (در آن زمان) دروازه کوفه بود که هر که آنرا میگشود بر سراسر سواد عراق مسلط میشد. سخت بیمناک گردید. عثمان بن قطن را برای امارت مدائن برگزید و روانه کرد که جوخی و انبار را هم تحت فرمان او گذاشت و عبد الله بن ابی عصیفر را عزل نمود. جزل هم در مدائن تحت معالجه بود (که در واقعه خوارج مجروح شده بود).

عثمان بجزل توجه و اعتنا نکرد و مانند امیر سابق ابن ابی عصیفر بکار او رسیدگی ننمود.

جزل گفت: خداوندا بر کرم و فضل ابن ابی عصیفر و بخل و بد نهادی عثمان بیفزا.

درباره قتل محمد بن موسی چیزهای دیگری گفته شده یکی از آنها این است که او باتفاق عمر بن عبید الله بن معمر در جنگ ابی فدیک شرکت کرده بود. او دلیر و نیرومند بود. عمر دختر خود را بزنی باو داد. خواهر او هم همسر عبد الملک بن مروان بود. بدین سبب عبد الملک ایالت سیستان را باو واگذار کرد. او از کوفه می گذشت که حجاج در آنجا (امیر) بود باو گفته شد: اگر این مرد با خویشی سببی که با عبد الملک دارد بسیستان برود هر که را تو بخواهی مانع وصول او نزد تو خواهد بود (کار تو سست می شود). او (حجاج) پرسید چاره چیست؟- گفته شد: نزد او برو و سلام بکن و شجاعت و قوه او را بیاد آر و بگو که شبیب در راه تست و من از او بیمناکم امیدوارم که او بدست تو نابود شود، آنگاه این افتخار نصیب تو خواهد بود. حجاج هم بدان (دستور) عمل کرد

ص: 13

و محمد هم اجابت نمود که بجنگ شبیب رفت. شبیب باو پیغام داد که تو فریب خورده هستی و حجاج ترا سپر بلا کرده و تو همسایه من هستی پی کار خود (امارت سیستان) برو و من هرگز بتو آسیب و آزار نخواهم رسانید. او قبول نکرد و بر جنگ اصرار نمود.

شبیب با او روبرو شد و همان گفته را تکرار کرد، او خودداری نمود و بر مبارزه با شبیب اصرار کرد (ولی شبیب خود داری کرد نخواست او را بکشد که همسایه او بود). بطین بن قعنب و سوید بن سلیم برای مبارزه او حاضر شدند و او قبول نکرد و گفت: شبیب باید بجنگ من بیاید. آن دو مرد بشبیب گفتند و او ناگزیر بمبارزه او (محمد) پرداخت و باو گفت: ترا بخدا از ریختن خون خود بپرهیز که تو حق جوار (همسایگی) بر من داری. او قبول نکرد. شبیب بر او حمله کرد و با گرز آهنین که وزن آن دوازده رطل شامی بود بر سر او زد. کلاهخود و سر او را خرد کرد و او افتاد و مرد. شبیب او را تکفین و دفن کرد. هر چه از لشکر او غارت شده بود از اتباع خود خرید و عین اموال ربوده شده را برای خانواده او فرستاد و از یاران خود عذر خواهی کرد و گفت: او همسایه من بود و من این حق را دارم که اموال غارت شده مرتدان (مقتول و اتباع او که در نظر خوارج کافر بودند) را پس بدهم.

بیان جنگ شبیب با عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و قتل عثمان قطن

بعد از آن حجاج عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را خواند و باو دستور داد که شش هزار سوار از مردم کوفه اختیار و شبیب را دنبال کند که هر جا باشد باید با او مصاف دهد. او هم کار خود را انجام داد و راه او را گرفت. حجاج هم باو (عبد الرحمن) و یارانش نامه تهدید آمیز نوشت که اگر بگریز تن در دهند آنها را خواهد کشت.

عبد الرحمن بمدائن رسید و نزد جزل (امیر مجروح) برای عیادت رفت. جزل هم باو پند داد که همیشه احتیاط کند و او را از صولت شبیب و اتباع او بر حذر نمود. یک اسب هم بنام فسیفسا که هرگز اسبی بر آن سبقت نکرده بود باو بخشید. عبد الرحمن هم با او وداع

ص: 14

کرد و رفت. شبیب هم سوی دقوقا و شهر زور رفت و عبد الرحمن هم بدنبال او تا محل ثخوم رسید که در آنجا توقف نمود و گفت: این سرزمین موصل است که باید اهل محل از آن دفاع کنند (نه ما) حجاج باو نوشت. اما بعد شبیب را هر جا که هست دنبال کن و بطلب و در قتال او بکوش و هر جا که او برود بر اثر او برو تا آنکه او را بکشی یا طرد و نفی کنی.

زیرا سلطنت و قدرت منحصر بامیر المؤمنین است (عبد الملک) و لشکر هم لشکر اوست و السلام.

عبد الرحمن بر اثر شبیب رفت. شبیب هم صبر می کرد تا او نزدیک شود و چون نزدیک می شد بر او شبیخون می زد. ولی احتیاط و هوشیاری و خندق او مانع پیروزی می شد ناگزیر او را ترک می کرد و باز راه خود را میگرفت و عبد الرحمن هم او را دنبال میکرد. چون لشکر می کشید شبیب حمله می کرد ولی لشکر را که آماده جنگ و دفاع می دید از پیروزی نا امید میشد. پس از آنکه دید عبد الرحمن بتعقیب او می کوشد، هر جا که لشکر می زد خود بمسافت بیست فرسنگ دور می شد و در یک سرزمین سخت اقامت می کرد (بی آب و علف و غیر قابل اقامت) و باز عبد الرحمن او را دنبال می کرد تا آنکه لشکر دچار رنج شد و بستوه آمد و چهار پایان خسته شده و همه مبتلای یک بلای غیر قابل تحمل شدند.

و با وجود آن رنج، باز عبد الرحمن می کوشید که باو برسد تا آنکه در خانقین و جلولاء و سامرا نزدیک شدند و بمحل بت از توابع موصل رسیدند که میان آن محل و سواد (بلوک) کوفه فقط یک نهر حایل بود که آن محل نزدیک رود حولایا در سرزمین راذان اعلی از بلاد جوخی بود. عبد الرحمن هم در پیچ و خم نهر آب لشکر زد که آن نهر بمنزله خندق شده بود. شبیب بعبد الرحمن پیغام داد که در این ایام ما عید داریم و میل دارم جنگ بتأخیر افتد. او هم قبول کرد زیرا خود عبد الرحمن میل داشت جنگ بتأخیر افتد. مقصود شبیب از آن ایام عید قربان بود.

عثمان بن قطن بحجاج نوشت: اما بعد که عبد الرحمن تمام سرزمین جوخی را حفر کرد و خندق نمود و باعث کسر باج و خراج این سرزمین گردید و در عین حال

ص: 15

شبیب را بحال خود آزاد گذاشت که خود او خراج را دریافت کند. حجاج باو (عثمان) نوشت تو پس از این امیر لشکر خواهی بود که عبد الرحمن را عزل نمودیم.

حجاج مطرف بن مغیرة بن شعبه را بحکومت و امارت مدائن منصوب نمود.

عثمان هم رفت تا بر عبد الرحمن وارد شد که او میان سپاه کوفیان بود. او شب سه شنبه یک شب قبل از عید رسید و در حالیکه بر استر سوار بود فریاد زد: ای مردم (سپاهیان) بجنگ دشمن شتاب کنید. مردم شوریدند و برخاستند و باو گفتند: شب فرا رسیده و مردم آماده جنگ و ستیز نمی باشند. امشب را صبر کن تا صف آرائی کنیم و با استعداد بجنگ دشمن برویم. او گفت: من حتما باید با آنها نبرد کنم که این فرصت برای یکی از دو طرف غنیمت خواهد بود یا من یا آنها. عبد الرحمن باو رسید و او را فرود آورد شبیب هم در معبد قصبه بت اقامت کرده بود. اهل محل نزد او رفتند و گفتند: تو همیشه ناتوانان را نوازش میدهی و بر ضعفاء ترحم میکنی و اهل ذمه (خارج مذهب و در پناه و عهد تو) نزد تو شکایت میکنند و تو بآنها انصاف میدهی. آنها (دشمنان تو) مردم زورگو و متکبر و خود پسند و ستمگر هستند هرگز عذر کسی را نمی پذیرند. بخدا سوگند اگر بدانند که تو در معبد ما اقامت میکنی ما را خواهند کشت.

پس بهتر این است که تو معبد ما را ترک و در کنار قریه زیست کنی و بدشمن بهانه ندهی (که ما را بکشند). او هم پذیرفت، و معبد را تهی کرد و در کنار ده منزل گرفت. عثمان هم آن شب را تا صبح به تشجیع و دلداری و نصیحت و تشویق سپاهیان گذرانید. صبح روز چهار شنبه تمام سپاهیان بجنگ رفتند که با تند باد و گرد باد روبرو شدند. باو گفتند: ترا بخدا قسم می دهیم که ما را بمیدان مبر. او ناگزیر آن روز را بتأخیر انداخت. روز بعد که پنجشنبه بود لشکر را آراست. خالد بن نهیک بن قیس را فرمانده میمنه و عقیل بن شداد سلولی را فرمانده میسره نمود و خود با پیادگان ماند. شبیب هم از رود گذشت و آنها را قصد کرد. عده او صد و هشتاد و یک مرد بود. او در میمنه قرار گرفت. برادر خود مصاد را در قلب و سوید بن سلیم را در میسره گذاشت و طرفین بیکدیگر حمله نمودند. شبیب باتباع خود گفت: من بر میسره آنها از طرف نهر حمله خواهم کرد اگر آنها منهزم شدند فرمانده میسره

ص: 16

من بر میمنه آنها حمله کند، ولی فرمانده قلب در جای خود بماند تا فرمان و دستور من باو برسد. شبیب بر میسره عثمان حمله کرد که آنها گریختند ولی عقیل بن شداد (فرمانده میسره) پیاده شد و پایداری کرد تا بقتل رسید. مالک بن عبد اللّه همدانی عم عیاش بن عبد اللّه منتوف هم کشته شد. شبیب در لشکر آنها رخنه کرد و نفوذ یافت.

سوید هم بر میمنه عثمان حمله کرد و میمنه را منهزم نمود، ولی فرمانده جناح خالد بن نهیک پایداری کرد و سخت دلیری و جنگ نمود. شبیب از پشت سر رسید و بر او حمله کرد و او را کشت. عثمان بن قطن (فرمانده کل) پیش رفت و سران سپاه و اشراف قوم و عده یی از سواران و دلیران او را معاضدت و یاری کردند که همه قلب خوارج را قصد کردند و با شجاعت پیش می رفتند. فرمانده قلب مصاد برادر شبیب بود. او با عده شصت مرد نبرد در قلب پایداری می کرد. چون عثمان با آن عده اعیان و دلیران نزدیک شد جنگ را شروع کرد در حال حمله بود که ناگاه شبیب با سواران خود رسید و نیزه ها را از پشت حواله آنها نمود. تا خواستند برگردند بر روی خود افتادند.

سوید بن سلیم هم با سواران خود رسید. مصاد هم که تاب حمله عثمان را نیاورده بود با عده خود برگشت و از هر طرف بآنها احاطه کردند. عثمان هم سخت دلیری و نبرد کرد که نبرد او بهترین جنگ بود و چون مصاد باو رسید یک ضربت با شمشیر باو زد که او پیچید و بزمین غلطید. هنگام جان سپردن گفت: «وَ کانَ أَمْرُ اللَّهِ مَفْعُولًا» اراده و امر خداوند کارگر بود. (چنین مقدر بود) مردم (خوارج) هم شمشیرهای خود را بتن او بکار بردند و او را کشتند. عبد الرحمن هم در میدان افتاد (مجروح شد) ابن ابی سبره رسید و او را شناخت او را بر استر خود حمل کرد و ندا داد ای سپاهیان (کوفه) بدیر ابی مریم پناه ببرید. و اصل سکونی اسب عبد الرحمن را بی سوار دید که بدست یکی از خوارج افتاده است و آن اسب همان است که جزل باو بخشیده بود.

واصل چون اسب را بی سوار دید گمان کرد که عبد الرحمن کشته شده است. او را میان کشتگان جستجو کرد و نیافت. پرسید، باو گفته شد که او نجات یافته است. واصل همراه غلام خود، که آن غلام بر استر سوار بود، بطلب عبد الرحمن کوشید. چون باو نزدیک شدند، عبد الرحمن و ابو سبره (گمان کردند دشمن رسیده است) پیاده شدند که دفاع

ص: 17

کنند. چون واصل آن دو مرد را دید شناخت و گفت: شما هر دو دلیری و ثبات را در محل خود که لازم بود ترک کردید اکنون هم پیاده مشوید. آنگاه عمامه خود را از سر برداشت که او را بشناسند و شناختند. بفرزند اشعث گفت: من این اسب را برای تو آورده ام که تو سوار شوی، او هم سوار شد. آنها رفتند تا بدیر بقار رسیدند. شبیب دستور داد که خوارج از قتل دشمن دست بردارند. مغلوب شدگان سپاه را برای بیعت دعوت کرد.

همه بیعت کردند. در آن روز از قبیله کنده صد و بیست تن کشته شدند. اغلب افسران و نگهبانان هم کشته شدند. عبد الرحمن شب را در دیر بقار بصبح رسانید. در آن شب دو سوار رسیدند و نزد او بالا رفتند یکی از آن دو با او مدت مدیدی خلوت کرد و بعد رفتند. معلوم شد که آن مرد شبیب بود و از او با عبد الرحمن مکاتبه و مراوده داشته عبد الرحمن از آن محل بدیر ابی مریم رفت. مردم گرد او جمع شدند و گفتند: اگر شبیب بداند که تو اینجا هستی ترا قصد و حمله خواهد کرد. آنگاه تو غنیمت او خواهی شد. او ناگزیر بکوفه رفت و پنهان شد تا برای او از حجاج امان گرفتند.

بیان ضرب درهم و دینار اسلامی

در همان سال عبد الملک بن مروان دینار و درهم را ضرب کرد و او نخستین کسی بود که مسکوک اسلامی را بکار برد و مردم از این حیث بهره مند شدند. سبب و علت ضرب این بود که او در صدر کتب و رسائل خود که برومیان می نوشت این آیه را می نگاشت:

«قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» و بعد نام پیغمبر را با تاریخ رسم می نمود. پادشاه روم باو نوشت: شما چنین و چنان کرده اید (در نوشتن نام خدا و پیغمبر در نامه های خود) این کار را ترک کنید و گر نه ما در دینار خود نام پیغمبر شما را بنحوی خواهیم آورد که شما نپسندید (مقصود توهین بود) عبد الملک را آن تهدید سخت ناگوار آمد. خالد بن یزید بن معاویه را نزد خود خواند و با او مشورت کرد. خالد گفت: دینار و مسکوک آنها را منع و تحریم و برای مردم سکه ضرب کن که از مسکوک دیگران بی نیاز باشند و در آن سکه که ضرب می کنی نام خداوند باشد. او هم دینار و درهم را ضرب و این آیه را در آنها نقش کرد «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». مردم از آن رسم که نام خدا دارد و ممکن است بدست جنب و ناپاک

ص: 18

برسد راضی نبودند. ولی عبد الملک ضرب سکه دیگری را منع کرد. سمیر یهودی هم مسکوک دیگری ضرب کرد. او سمیر را گرفت و خواست بکشد. باو گفت چرا مرا می کشی؟ سکه من از سکه تو گرانتر و بهتر است چرا می خواهی مرا بکشی؟ ولی عبد الملک او را رها نکرد. او (برای رهائی از قتل) ناگزیر عیار را قرار داد (صنج که معرب سنگ است آمده) با آن ابتکار باز او را رها نکرد. مردم هم در آن روزگار عیار را نمی شناختند. ولی هر درهمی را با درهم دیگر می سنجیدند و وزن میکردند. چون سمیرا عیار را معین و مقرر نمود غبن و فریب و اغفال زایل گردید. نخستین کسی که در صحت وزن درهم و خالص نمودن سیم از غل و غش مبالغه نمود عمر بن هبیره بود.

آنهم در زمان یزید بن عبد الملک که درهم را خالص و نکو داشت وزن آن را هم کامل نمود.

خالد بن عبد اللّه قسری در روزگار هشام بن عبد الملک بر آن مبالغه و مراقبت افزود (که درهم صحیح باشد) و بیشتر از ابن هبیره سعی و اقدام کرد. بعد یوسف بن عمر بایالت رسید که در صحت و دقت درهم افراط کرد و سخت گرفت. روزی عیار یک درهم را یک حبه (نخود) کم دید. هر یک از کارگران ضرابخانه را هزار تازیانه زد. عده کارگران دار الضرب صد تن بود که برای هر یک نخود کمبود هزار تازیانه نواخت. درهم های هبیری و خالدی و یوسفی بهترین نقد مسکوک بنی امیه بود.

منصور (خلیفه عباسی) جز سکه بنی امیه نقد دیگری را برای خراج نمی پذیرفت.

بدین سبب دراهم دیگر را مکروه نامیدند. گفته شده است: درهمهای مکروه عبارت از سکه حجاج بوده. بر آن سکه این آیه نقش شده بود: «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ». بدین سبب علماء (دین) آنرا مکروه داشتند که جنب و ناپاک آنها را مس نکند (دست بآیه نزند).

درهمهای عجم (غیر از عرب اعم از فارس و روم و قبط) مختلف کوچک و بزرگ بود.

آنها درهم را یک مثقال قرار داده بودند و بیست قیراط بود. بعضی از آنها دوازده قیراط و برخی ده قیراط. آنها بر حسب اختلاف وزن مثقال ضرب می شد (که بعضی بیست و بعضی ده و دوازده نخود قرار داده بودند.) در زمان اسلام که خواستند درهم را سکه بزنند سه نوع درهم را، بیست و دوازده و ده قیراط را، جمع کردند. آنها بالغ بر چهل و دو درهم شد. یک ثلث از

ص: 19

مجموع سه درهم گرفتند که چهارده قیراط بود و همان ثلث را میزان و مقیاس قرار دادند. بنابر این وزن درهم عربی (اسلامی) چهارده قیراط است و هر ده درهم هفت مثقال بود. گفته شده: مصعب بن زبیر در زمان برادرش عبد اللّه بن زبیر مقدار کمی درهم ضرب کرده که بود در زمان عبد الملک خرد و تباه گردید ولی روایت نخستین اصح است که فقط در زمان عبد الملک درهم و دینار ضرب شده بود (مقریزی مورخ شهیر گوید: در زمان عمر سکه خسروانی ضرب شده بود که یک طرف صورت کسری و یک طرف جمله یی عربی بوده است، همچنین در زمان عثمان، پس عبد الملک مبتکر نبود).

بیان بعضی حوادث

در آن سال یحیی بن حکم بر عبد الملک وارد شد و در همان سال عبد الملک حکومت مدینه را بابان بن عثمان واگذار کرد. در آن سال مروان بن محمد بن مروان متولد شد (آخرین خلیفه اموی) ابان بن عثمان که امیر مدینه بود امیر الحاج شد. حجاج هم امیر عراق و امیة بن عبد الله بن خالد امیر خراسان و شریح قاضی کوفه و زرارة بن اوفی قاضی بصره بودند.

محمد بن مروان هم از ناحیه ملطیه روم را غزا و غارت نمود. در آن سال حبة بن جوین عرنی که یار علی بود وفات یافت. «حبه» با حاء بی نقطه و باء یک نقطه منسوب بعرند با عین بی نقطه مضموم و راء بی نقطه و نون است.

سال هفتاد و هفت

بیان جنگ شبیب با عتاب بن ورقاء و زهرة بن حویه و کشتن هر دو سردار

در همان سال شبیب (خارجی) عتاب بن ورقاء ریاحی و زهرة بن حویه (از سرداران بزرگ فاتح اسلامی) را کشت. علت این است که چون شبیب لشکری را که حجاج تجهیز و روانه کرده بود که بسرداری و فرماندهی عبد الرحمن بن محمد بن

ص: 20

اشعث بجنگ او برود شکست داد و عثمان بن قطن را کشت که آن واقعه در شدت گرما رخ داده بود شبیب (پس از پیروزی) ماه (بلوک) بهرادان را قصد کرد و در آنجا مدت تابستان را بسر برد و سه ماه اقامت گزید که در آن مدت جمعی از دنیاپرستان باو گرویدند که حجاج مالیات را از آنها مطالبه میکرد یا بجرمهای دیگر تحت تعقیب قرار گرفته بودند و چون فصل گرما سپری شد شبیب با سیصد تن مدائن را قصد نمود که در آن هنگام مطرف بن مغیرة بن شعبه حاکم آن سرزمین بود. شبیب (با عده خود) رفت تا بمحل پلهای معروف بنام حذیفة بن یمان رسید. مهرون که در آن زمان سالار بابل بود خبر هجوم شبیب را بحجاج گزارش داد و چون حجاج نامه او را خواند میان مردم برخاست و خطبه کرد و گفت: ای مردم باید از وطن خود و املاک خود دفاع کنید و اگر نکنید من نزد قوم دیگری خواهم فرستاد که آنها از شما بهتر و فرمانبردارتر هستند (اهل شام). آنها بردبارتر از شما هستند و بیشتر از شما طاقت تحمل گرما را خواهند داشت. آنگاه املاک و عایدات شما را به آنها خواهم داد که خود مالک شوند و بخورند. مردم از هر محل و مکان برخاستند و گفتند: ما خود با آنها (خوارج) جنگ می کنیم و امیر (حجاج) را یاری خواهیم کرد. امیر خود ما را دعوت و برای نبرد آنها روانه کند. زهرة بن حویه که در آن هنگام سالخورده و ناتوان بود بحدی که قادر بر ایستادن و حفظ تعادل خویش نبود دست او را گرفتند برخاست و گفت خداوند امیر را نیک بدارد تو همیشه عده را بریده و دسته دسته می فرستادی اکنون عموم مردم را برای جنگ آنها تجهیز و متفقا روانه و یک فرمانده دلیر و مجرب و بصیر انتخاب کن که آن فرمانده از جنگ و ستیز ناگریز باشد و گریز را ننگ بداند. مرد کریم و شجاع و پایدار باشد که فرار را بدترین عار بخواند. حجاج گفت: آن مرد تو هستی. زهره گفت: خداوند امیر را نیک بدارد، مرد دلیر کسی باشد که بتواند زره را بر تن بگیرد و نیزه را بردارد و شمشیر را آخته بکار برد و بر زین اسب قرار بگیرد و استوار باشد و حال این که من هیچ یک از این کارها را نمی توانم بر خود ببندم. چشم من هم ضعیف شده و خوب نمی بیند ولی مرا با امیری که انتخاب میکنی روانه کن که مشاور او باشم و

ص: 21

رای خود را بکار ببرم. حجاج گفت: خداوند از طرف اسلام بتو جزای خیر بدهد.

که تو در آغاز اسلام خدمت و جانبازی کردی و در آخر روزگار خود هم آماده خدمت شدی. بعد حجاج گفت: ای مردم همه با هم آماده جنگ شوید و بروید مردم هم مجهز و آماده شدند در حالی که نمی دانستند امیر آنها کیست حجاج بعبد الملک نوشت که شبیب بمداین نزدیک شده و قصد او فتح و تصرف کوفه است اهل کوفه هم در مقابله و مقاتله او ناتوانند زیرا فرماندهان آنها کشته شده اند و لشکریان شکست خورده همیشه می گریزند حجاج از او درخواست کرده بود که از شام لشکر بفرستد که با خوارج نبرد کند و املاک و عایدات اهل کوفه را تملک کند.

چون نامه حجاج رسید عبد الملک سفیان بن ابرد کلبی را با چهار هزار مرد جنگی و عبد الرحمن حکمی را با دو هزار جنگجو روانه کرد. حجاج هم عتاب بن ورقاء ریاحی را که با مهلب در میدان جنگ (اهواز) بود نزد خود خواند. عتاب خود بحجاج نامه نوشته بود که از مهلب درخواست کردم از عایدات فارس بلشکر کوفه هم بدهد و او خودداری کرده بدین سبب میان من و او اختلاف و کشاکشی پیدا شده بحدی که نزدیک است جنگ میان ما بر پا شود ولی مغیره فرزند مهلب ما بین ما را اصلاح و پدر خود را وادار کرد که بلشکر کوفه هم از عایدات ملک فارس روزی بدهد. عتاب از مهلب نزد حجاج شکایت کرده بود.

همینکه نامه او رسید حجاج او را نزد خود خواند. حجاج اهل کوفه را دعوت و با آنها مشورت کرد که چه شخصی را بفرماندهی جنگ خوارج انتخاب کند. آنها گفتند رای تو بهتر و روشنتر است. حجاج گفت: من عتاب را انتخاب می کنم و او امشب یا فردا شب خواهد رسید. مردم گفتند: ای امیر تو آنها را (خوارج) با سنگی در خور آنها کشتی (انتخاب صحیح). بخدا سوگند ما برنخواهیم گشت تا پیروز یا کشته شویم. قبیصة بن والق باو گفت: مردم می گویند که برای تو سپاهی از شام می رسد. اهل کوفه هم چندین بار پا بفرار برداشتند و گریز برای آنها عادت و سهل شده. آنها دل خود را از دست داده اند بهتر این است که باهل شام پیغام بدهی که پایدار و برحذر باشند و شب را با احتیاط و آماده باش بگذرانند مبادا

ص: 22

غافل گیر شوند، زیرا تو با مردمی جنگ می کنی که همیشه در حال حمله و بکار بردن حیله و شبیخون جنگ می کنند تو هم اهل کوفه را برای جنگ آنها تجهیز و روانه کردی و حال اینکه باهل کوفه اعتماد نداری. شبیب همیشه در حال انتقال از یک زمین بزمین دیگر و از یک میدان بمیدان دیگر است. من از این حیث آسوده نیستم که او اهل شام را غافل گیر و نابود کند و اگر سپاه شام پراکنده شود تو خود و اهل عراق همه نابود خواهید شد حجاج باو گفت: خدا یار پدرت باشد. این فکر و رای بسیار نیک است عقیده تو بهتر است. آنگاه حجاج باهل شام پیغام داد که همواره برحذر باشند و از راه عین التمر (محل معروف) وارد عراق شوند. آنها نیز بدستور او عمل کردند. عتاب بن ورقاء هم رسید.

حجاج هم او را در شب ورود بفرماندهی سپاه کوفه معین نمود. او هم در محل حمام اعین لشکر زد. شبیب هم بمحل کلواذی رسید سپس از رود دجله گذشت و در بهر شیر اسفل (دو بهر شیر دور و نزدیک بود) اقامت گزید میان او مطرف (که حاکم مدائن بود) فقط رود دجله حایل بود که مطرف ناگزیر پل را برید و بشبیب پیغام داد که نزد من یک نماینده بفرست که از داناترین یاران تو باشد تا من با او درباره قرآن بحث و در دعوت شما مطالعه و فکر کنم. او هم قعنب بن سوید را نزد او فرستاد همچنین محلل و کسان دیگر و در قبال آنها از مطرف گروگان گرفت تا آنها بسلامت برگردند. نمایندگان هم مدت چهار روز نزد مطرف ماندند ولی توافقی میان طرفین حاصل نشد. آنگاه شبیب عتاب (سپاه عتاب) را قصد کرد و باتباع خود گفت: من قصد داشتم که اول سپاه شام را قصد و غافل گیر کنم ولی مطرف (در گفتگوی صلح) مرا باز داشت و عزم مرا سست کرد. جواسیس من هم خبر دادند که آنها (اهل شام) متدرجا وارد عین التمر شده اند و نزدیک کوفه هستند. بمن هم گفته بودند که عتاب هنوز در بصره است. (ولی معلوم شد که رسیده است) ما باو نزدیکتر هستیم پس چه بهتر که اول بسپاه عتاب حمله کنیم. مطرف بن مغیرة ترسید که خیر مذاکره صلح او و شبیب بگوش حجاج برسد ناگزیر محل خود را ترک و کوهستان را قصد نمود. شبیب هم برادر خود مصاد را بمدائن فرستاد. او پل را دوباره

ص: 23

بست. (که خوارج عبور کنند). عتاب هم (با لشکر خود) رسید و در محل سوق حکمه لشکر زد. عده سپاه جنگجوی او بالغ بر چهل هزار مرد نبرد بود. جوانها و رجاله و اتباع او هم بالغ بر ده هزار بودند که مجموع سپاه پنجاه هزار سلحشور بود.

هنگامی که حجاج آنها را فرستاد گفته بود: مرد دلیر و پایدار گرامی و سرفراز خواهد بود کسی که بگریزد گرفتار خواری و هلاک خواهد شد و عاقبت گور ننگ او را مستور خواهد نمود. بخداوندی که جز او خدای دیگری نیست اگر شما بگریزید من شما را بزندان تاریک خواهم سپرد و بهر یک از شما زنجیر گران و دست بند و قید خواهم زد. چون عتاب بمحل سوق حکمه رسید شبیب به حمله مبادرت کرد.

عده اتباع او هم بالغ بر هزار مرد شده بود او آنها را دلیر کرد و دل داد و آغاز حمله نمود. بعضی از اتباع او هم باز ماندند نماز ظهر را و عصر را در محل ساباط ادا نمود آنگاه عده را کشید تا بعتاب رسید چون سپاه را دید پیاده شد و نماز مغرب را ادا کرد. عتاب سپاه خود را آراست. فرماندهی میمنه را بمحمد بن عبد الرحمن بن سعید بن قیس واگذار کرد و باو گفت: ای برادر زاده من تو مردی شریف و صبور و پایدار هستی.- گفت: بخدا قسم من تا یک انسان هم با من باشد پایداری خواهم کرد. به قبیصة بن والق ثعلبی هم گفت: تو مرا از میسره بی نیاز کن (فرمانده میسره باش). گفت:- من پیری سالخورده ام و قادر بر ایستادن نمی باشم مگر اینکه دستم را بگیرند (چگونه فرمانده باشم). او نعیم بن علیم را بفرماندهی برگزید. حنظلة بن حارث یربوعی که پسر عم و شیخ طایفه او بود بفرماندهی رجاله منصوب کرد پیادگان را هم سه صف قرار داد. یک صف شمشیر بدست و صف دیگر نیزه دار و صف سیم تیر انداز. آنگاه خود با سپاه حمله کرد، در حالیکه سپاهیان را تشجیع و بثبات وادار می کرد و بآنها اندرز می داد و با ایشان سخن می گفت. بعد پرسید خطیب و سخن گوی قوم کجاست؟ و هیچ کس جواب نداد (از فرط بیم). سپس پرسید: کسی که اشعار عنتره (شاعر و شجاع عرب) را روایت می کرد و می خواند کجاست؟ باز کسی پاسخ نداد. گفت: انا للّه (پناه بخدا) انگار شما همه از عتاب بن ورقاء پراکنده شده و او را تنها گذاشته می گریزید. او را در حالی می گذارید که باد بر اسفل اعضاء

ص: 24

او خواهد وزید (کنایه از کشته شدن). بعد از آن رفت تا در قلب قرار گرفت.

زهرة بن حویه هم با او نشست. همچنین عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و ابو بکر بن ابی جهم عدوی با او بودند که ناگاه شبیب حمله کرد. عده او ششصد مرد بود زیرا چهار صد تن از آنها باز مانده بودند. او گفت: کسانی عقب مانده اند که من هرگز نمی خواهم روی آنها را ببینم. آنگاه سوید بن سلیم را با دویست تن در میسره و محلل بن وائل را با دویست مرد نبرد در قلب قرار داد و خود با دویست تن میمنه قرار گرفت. پس از مغرب و در آغاز شب که ماه روشنائی خود را پخش کرده بود بحمله آغاز نمود. اول فریاد زد: این پرچمها و درفشها از کیست و برای کیست؟

گفتند: اینها رایت ربیعه است. گفت: ربیعه در بسیاری از وقایع، هم حق را یاری کرد و هم باطل را. بخدا قسم من با شما مجاهده خواهم کرد در حالیکه جان خود را در راه خدا فدا کرده و بحساب خداوند آورده باشم. لا حکم الا للّه (شعار خوارج) اگر بخواهید و بتوانید پایداری کنید. سپس حمله کرد آنها هم پراکنده شدند ولی پرچمداران قبیصة بن وائل پایداری کردند. همچنین عبید بن حلیس و نعیم بن علیم که کشته شدند. میسره هم گریخت و بنی ثعلبه فریاد زدند قبیصه کشته شد. شبیب گفت: او را کشتید. مثال او مطابق قول خداوند است. (آیه قرآن) «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ الَّذِی آتَیْناهُ آیاتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها» بخوان برای آنها خبر کسی که آیات و معجزات خود را برای او نمایان کردیم که او از آنها شانه خالی کرد (نپذیرفت). پس از آن بر نعش قبیصه ایستاد و گفت: وای بر تو چرا بر اسلام و ایمان نخستین خود پایداری نکردی که سعادتمند باشی. بعد باتباع خود گفت: این مرد نزد پیغمبر رفت و اسلام را قبول کرد ولی در این واقعه مردم فاسق را یاری کرده بجنگ شما آمد. سپس شبیب از میسره بر عتاب حمله کرد. سوید هم از میمنه هجوم برد که در میمنه عبد الرحمن بود.

جمعی از تمیم و همدان با عبد الرحمن پایداری کردند و بثبات خود ادامه دادند تا بآنها گفته شد که عتاب بقتل رسید، آنها پراکنده شدند. عتاب هم بر بستری که برای او گسترانیده بودند در قلب نشسته بود. زهرة بن حویه هم با او بود که

ص: 25

شبیب بر آنها حمله کرد. عتاب بزهره گفت: ای زهره امروز روزیست که عده ما فزون شده و یاری اندک بوده. ای کاش پانصد سوار از بنی تمیم با من بودند که آنها از تمام مردم بردبارتر و پایدارترند. آنها در قبال دشمن ثابت قدم هستند آیا کسی هست که امروز جانبازی کند؟ اتباع او پراکنده شدند و او را تنها گذاشتند زهره گفت: آفرین بر تو ای عتاب کسی مانند تو چنین پایداری نکرده بتو مژده میدهم که یقین دارم خداوند شهادت را نصیب ما کرده، آن هم در آخر عمر خود. چون شبیب بآنها رسید او با عده ای که عدد آنها اندک بود جست و نبرد کرد. باو گفتند:

عبد الرحمن بن اشعث گریخت و بسیاری از مردم بدنبال او گریختند. گفت: من از گریز آن جوان باکی ندارم. مدت یک ساعت جنگ کرد. یکی از اتباع شبیب او را هدف تیر کرد. او عامر بن عمر ثعلبی نام داشت بعد از آنهم بر او حمله کرده و نیزه را بتن او فرو برد. سواران هم زهرة بن حویه را زیر گرفتند او با شمشیر دفاع میکرد ولی قادر بر قیام نبود. فضل بن عامر شیبانی باو رسید و او را کشت. شبیب رسید و او را کشته دید گفت: این زهرة بن حویه است. به خدا قسم اگر امروز تو با گمراهی کشته شدی بسی روزها که تو در راه اسلام جانبازی کردی و مسلمین را از مشقت بی نیاز کردی و بسی خیل مشرکین را هزیمت دادی و بسی شهر و ده را گشودی ولی اراده خداوند اقتضا داشت که تو کشته شوی در حالیکه گمراهان را یاری کنی.

آنگاه برای قتل او سخت نالید. یکی از اتباع او گفت: تو برای یک مرد کافر ناله و زاری میکنی؟ گفت: تو باندازه من بر گمراهی این قوم آگاه نمی باشی. من از قدیم آنها را میشناسم و بر احوال آنها واقف و دانا هستم. اگر آنها بر اسلام و ایمان خود باقی می ماندند برادر ما بودند. شبیب پیروز شد و گفت: از شمشیر زدن خود داری کنید. سپس مغلوبین را دعوت کرد که با او بیعت کنند. آنها هم بیعت کردند و شبانه گریختند. هر چه در لشکر گاه بود بدست او افتاد. برادر خود را از مدائن احضار کرد. پس از آن واقعه شبیب در محل فره دو روز اقامت کرد، حاکم محل را کشت و راه کوفه را گرفت ولی سفیان بن ابرد با سپاه شام وارد کوفه شد که به حمایت حجاج پرداخت. حجاج هم از یاری اهل کوفه بی نیاز گردید. بر منبر فراز

ص: 26

شد و گفت: ای اهل کوفه خداوند کسی را گرامی ندارد که از شما مردم عزت بخواهد و خداوند کسی را یاری نکند که از شما یاری بخواهد. دور شوید و بیرون بروید و با ما در جنگ دشمن همراه مباشید. بروید و در سرزمین حیره با یهود و نصاری زیست کنید. هرگز کسی با ما بجنگ نرود مگر کسی که از جنگ خوارج نگریخته و شاهد و ناظر نبرد آنها نبوده و در واقعه عتاب حاضر نشده باشد.

بیان رسیدن شبیب بکوفه و گریز او از پیرامون آن

شبیب بعد از آن (واقعه عتاب) از سورا سوی حمام اعین لشکر کشید. حجاج حارث بن معاویه ثقفی را با عده ای از شرطه (پلیس) که شاهد و ناظر جنگ عتاب نبودند برای جلوگیری او روانه کرد. او با هزار مرد در محل زراره لشکر زد.

شبیب شنید و برای جنگ حارث بن معاویه شتاب کرد. چون باو رسید بر او حمله کرد و او را کشت و اتباع وی منهزم شدند. گریختگان هم وارد کوفه گردیدند. شبیب هم لشکر کشید و در پیرامون کوفه لشکر زد. در روز اول جز قتل حارث واقعه ای رخ نداده بود. روز دوم حجاج غلامان و یاران خاصه خود را برای حراست راهها و حمایت خیابانها (از هجوم خوارج) در سر راهها گماشت. شبیب هم در محل سبخه لشکر زد و در آنجا مسجد هم ساخت. روز سیم حجاج ابا ورد غلام خود را با عده غلامان و چاکران فرستاد. ابو ورد خفتان بر تن گرفته بود. خوارج پنداشتند که او حجاج است. شبیب بر او حمله کرد و او را کشت و گفت: من حجاج را کشتم و شما را از شر او آسوده کردم. پس از آن حجاج غلام دیگر خود را که طهان نام داشت با عده ای مانند عده نخستین روانه کرد و باز شبیب او را کشت. و باز پنداشت که حجاج است گفت: من حجاج را کشتم اگر این کشته حجاج باشد که من شما را از او آسوده کردم. بعد از آن حجاج در اول روز و قبل از ظهر از کاخ بیرون رفت. استری خواست و بر آن سوار شد و با اهل شام محل سبخه (لشکر گاه خوارج) را قصد نمود. چون شبیب و اتباع او را دید فرود آمد و باتباع خود دستور داد پیاده شوند. شبیب هم فقط ششصد سوار همراه داشت حجاج را قصد کرد. حجاج هم سبرة بن عبد الرحمن بن

ص: 27

مخنف را با عده ای مأمور حراست راهها و مدخل شهر و سر خیابانها نمود. خود یک کرسی خواست آنرا در میدان و پیشاپیش لشکریان گذاشتند و حجاج بر آن نشست سپس باهل شام خطاب کرد و گفت: شما مردمی فرمانبردار و صبور و دلیر می باشید و اهل یقین و ایمان هستید. باطل این گروه (خوارج) بر حقی که شما می پرستید چیره نشود آنها پلید هستند. شما دیده ها را ببندید و بر زانو تکیه دهید و نیزه ها را حواله سواران کنید، آنها مانند ریگ سیاه خواهند بود (ارج و اثر ندارند). شبیب با سه دسته از سواران حمله کرد. یک دسته بفرماندهی خود او و یک دسته بفرماندهی سوید بن سالم و یک دسته بفرماندهی محلل بن وائل او بسوید گفت تو با سواران خود بر آنها حمله کن. سوید حمله کرد آنها پایداری کردند و نیزه ها را حواله اسبها نمودند و بکار بردند او ناگزیر با اتباع خود برگشت. حجاج فریاد زد: چنین کنید و ادامه دهید. سپس دستور داد که کرسی او را پیش ببرند.

شبیب فرمان داد که محلل با سواران خود حمله کند. باز اتباع حجاج پایداری کردند و نیزه ها را بکار بردند. او مدتی با آنها جنگ کرد و بالاخره او را بعقب راندند.

چون شبیب دلیری و پایداری آنها را دید دوباره بسوید فرمان حمله داد که او نگهبانان و مدافعین شهر را پراکنده کند شاید حجاج پریشانی مدافعین پشت سر را ببیند و پریشان شود. آنگاه شبیب و اتباع او از جلو حمله کنند و همه را برانند.

سوید هم حمله کرد و داخل شهر شد ولی از بالای بامها باو حمله کردند و سر راهها هم مدافعین پایداری نمودند او ناگزیر برگشت. حجاج هم عروة بن مغیرة بن شعبه را با سیصد مرد پشت سر گذاشته بود که مبادا دشمن از عقب حمله کند. شبیب هم اتباع خود را جمع کرد که برای آخرین بار حمله کند.

حجاج بیاران خود گفت: این بار هم پایداری و بردباری کنید که این سختی پایان خواهد یافت و پیروزی نصیب شما خواهد شد. باز آنها (اهل شام) بر زانو تکیه دادند و نیزه ها را حواله کردند شبیب هم با تمام اتباع خود بر آنها حمله کرد.

آنها هم نشستند و نیزه ها را بکار بردند و مهاجمین را نیزه پیچ کردند و زدند و عقب نشاندند. از محل اقامت خود هم رانده شدند.

ص: 28

شبیب باتباع خود فرمان داد که پیاده شوند و دفاع کنند بعضی از آنها پیاده شدند حجاج هم پیش رفت تا بمسجد شبیب رسید. آنگاه گفت: ای اهل شام این نخستین مرحله فتح و ظفر است او بالای بام مسجد رفت که اگر دشمن نزدیک شود با عده تیر انداز دشمن را هدف کند. آن روز جنگی بسیار سخت رخ داد که هر یک از طرفین دلیری و ثبات طرف مقابل را تصدیق نمودند. بعد از آن خالد بن عتاب (پدر کشته) از حجاج خواست که باو اجازه نبرد بدهد تا انتقام پدر را بکشد حجاج باو اجازه داد. او هم با گروهی از اهل کوفه از عقب بخوارج حمله کرد و مصاد برادر شبیب و غزاله زن شبیب را کشت. خبر بشبیب و حجاج رسید، حجاج و اتباع او تکبیر نمودند.

شبیب (که پیاده جنگ می کرد) سوار شد. حجاج باهل شام گفت: بر آنها حمله کنید زیرا خبر بآنها رسیده و آنها را مرعوب کرده است. اهل شام سخت هجوم بردند.

شبیب با جماعتی مدافع عقب ماند. حجاج بسواران خود دستور داد که او را بحال خود بگذارند (سخت نگیرند که بآنها آسیب برساند) آنها هم او را گذاشتند و برگشتند. حجاج بکوفه برگشت و بر منبر رفت و گفت: بخدا قسم قبل از این با شبیب چنین جنگی رخ نداده بود. بخدا گریخت و گم شد. زن خود را کشته در میدان گذاشت که کودکان نی در .. او فرو می برند. بعد از آن حبیب بن عبد الرحمن حکمی را با سه هزار سوار از اهل شام بتعقیب شبیب فرستاد. باو گفت:

همیشه بر حذر باش مبادا شبیخون بزند. هر جا هم باو برسی فورا آماده نبرد باش خداوند لشکر او را پراکنده کرده و دندان وی را کنده (کنایه از شکست که پشت او شکسته شده). او بتعقیب شبیب شتاب کرد تا بانبار رسید. حجاج هم هنگام شکست و فرار خوارج ندا داده بود که هر که نزد ما آید آسوده خواهد بود. بسیاری از اتباع شبیب پراکنده شدند. همینکه حبیب در انبار لشکر زد شبیب رسید. اول نماز مغرب را بجا آورد. حبیب هم اتباع خود را دسته دسته کرده هر دسته را در یک ناحیه قرار داد و گفت هر یکی از این دسته ها ناحیه خود را حمایت کند و نگذارد

ص: 29

دشمن رخنه یابد. هر یکی از این دسته ها اگر دچار جنگ و حمله ناگهانی شود از دسته دیگر مدد و یاری نخواهد و دسته مجاور دیگر نباید بیاری آنها مبادرت کند. خوارج نزدیک شما هستند و ممکن است شبیخون بزنند شما همه آماده و مستعد دفاع حمله ناگهانی باشید. شبیب هم شبیخون زد ولی آنها مطابق دستور آماده دفاع و هشیار بودند. او بر یک دسته حمله کرد و مدتی دراز جنگ و کوشش نمود هیچ یک از آنها جای خود را ترک نکردند. آن دسته را گذاشت و بدسته دیگر حمله کرد که آنها هم سخت پایداری کردند و باز آنها را ترک کرد و به دسته دیگر هجوم برد که آنها هم دلیری کرده ثابت ماندند. دسته چهارم را قصد کرد با آنها نبرد نمود تا سه قسمت از شب گذشت آنگاه پیاده شد و جنگ کرد. دستها را برید و سرها را انداخت و عده مقتولان و مجروحان فزون از اندازه گشت و چشمها هم با ضرب شمشیر او کور شد ولی سی تن از اتباع او هم کشته شدند. از اهل شام هم صد تن به خاک افتادند و جان دادند متحاربین هر دو سخت خسته شدند بحدیکه هر یک از آنها شمشیر میزد ولی کاری از پیش نمی برد و باز جنگ بحدی رسید که همه قادر بر قیام نبودند. طرفین نشسته جنگ می کردند که تعب بر آنها چیره شده بود چون شبیب از پیروزی نا امید گردید آنها را بحال خود گذاشت و رفت. از رود دجله عبور کرد و سرزمین خوخی را دوباره طی نمود و راه واسط را گرفت و باهواز رفت از آنجا هم فارس و کرمان را قصد کرد که مدتی خود و یارانش آسوده بمانند.

درباره فرار او چیزهای دیگری هم گفته شده و آن اینست که حجاج برای تعقیب او یک امیر فرستاد که شبیب او را کشت و باز دیگری که او را هم کشت که یکی از آن دو حاکم حمام اعین (محل) بود. بعد از آن شبیب بکوفه رسید و داخل شهر گردید. غزاله همسرش همراه وی بود. غزاله نذر کرده بود که در مسجد کوفه نماز بخواند و در هر رکعتی از نماز سوره بقره و سوره آل عمران را بخواند (درازترین سوره). او عده خود را مرتب کرد (و بکوفه هجوم برد و داخل شد و زن او نماز خواند). حجاج هم مردم را شبانه دعوت و جمع کرد و با آنها مشورت نمود که چه باید کرد که مردم سخت پریشان شده و از شبیب رنجها کشیده بودند. مردم

ص: 30

(از فرط بیم) سر فرود آوردند و چیزی نگفتند. قتیبه از صف مردم بیرون رفت و کنار ایستاد و گفت: آیا اجازه می دهی که من سخن برانم. گفت: آری. گفت: امیر (حجاج) ز خدا نیندیشید و نسبت بامیر المؤمنین (عبد الملک) وفا داری نکرده همچنین نسبت برعیت نصیحت و مردم نوازی نکرده است. (حجاج) گفت:

چگونه؟ (قتیبه) گفت: زیرا تو یک سردار شریف با یک عده اوباش بجنگ شبیب می فرستادی. اوباش می گریزند و مرد شریف از گریز پرهیز می کرد تا کشته می شد. حجاج گفت: عقیده تو چیست و چه باید کرد؟ گفت: عقیده من این است که تو شخصا بجنگ او بروی و با او روبرو شوی و نبرد کنی. (حجاج) گفت: پس تو برای من لشکری و لشکر گاهی در نظر بگیر. مردم در حالی خارج شدند و لشکر زدند که همه عنبسة بن سعید را نفرین می کردند زیرا عنبسه کسی بود که قتیبه را به حجاج نزدیک و آشنا کرد که او را یکی از یاران خود دانست و مقرب نمود. حجاج هم نماز صبح را خواند و مردم هم جمع شدند. قتیبه هم رسید و سپاهی آراسته و نیک دید نزد حجاج رفت و بعد با او برگشت که یک پرچم را افراشته بود و حجاج بدنبال وی رسید که در محل سبخه لشکر زدند که شبیب در همان محل بود. روز چهار شنبه بود که جنگ آغاز شد. بحجاج گفته شد: شبیب بر محل فرماندهی تو آگاه نشود (که ترا خواهد کشت). حجاج هم پنهان شد ولی ابو الورد را (غلام حجاج) بجای خود وا داشت که بر شبیب مشتبه شود که او حجاج است. شبیب هم (بتصور حجاج) بر او حمله کرد و او را با گرز زد و کشت. شبیب بر خالد بن عتاب هم حمله کرد که او فرمانده میسره حجاج بود. آنها را بعقب راند تا بمحل رحبه رسیدند.

بعد بر مطر بن ناجیه که فرمانده میمنه حجاج بود حمله نمود و او را شکست داد.

پس از آن حجاج پیاده شد و اتباع او هم پیاده شدند. یک عبا برای او گسترانیدند و او بر همان عبا نشست. عنبسة بن سعید هم با او نشست.

شبیب بر آنها حمله کرد که ناگاه مصقلة بن مهلهل (یکی از خوارج) عنان اسب شبیب را گرفت و گفت: تو درباره صالح بن مسرح (رئیس سابق خوارج) چه عقیده داری و چه شهادتی می دهی؟

ص: 31

گفت: آیا در چنین وضع و این هنگام؟ (تو می پرسی) گفت: آری. در این هنگام (سخت). (شبیب) گفت: من از صالح بری هستم. مصقله گفت: خداوند از تو دور باد. آنگاه از او جدا شد و رفت. فقط چهل سوار با شبیب ماندند. حجاج گفت:

اختلاف و جدائی میان آنها افتاد. بخالد بن عتاب پیغام داد که حمله کند خالد هم میان خوارج در آمد و غزاله (همسر شبیب) را کشت و سر او را نزد حجاج فرستاد.

هنگامی که سوار حامل سر غزاله می رفت شبیب نگاه کرد سر همسر خود را شناخت. بیکی از اتباع خود فرمان داد که بر آن سوار حمله کند او حمله کرد و سوار را کشت و سر همسر شبیب را گرفت و نزد او برد. او دستور داد غسل دادند و دفن کردند. خوارج در حال دفاع میدان را ترک کردند. خالد هم نزد حجاج رفت و خبر برگشتن خوارج را داد. حجاج باو فرمان داد که خود او آنها را دنبال کند او هم بتعقیب آنها شتاب کرد. عده ای از خوارج برگشتند و با او نبرد کردند تا او را بمحل رحبه عقب نشاندند. خوط بن عمیر سدوسی را اسیر کرده نزد شبیب بردند.

شبیب باو گفت: ای خوط! «لا حکم الا لله» (شعار خوارج). گفت: بدانید خوط (خود را گوید) یکی از یاران شماست ولی بیمناک بود (که بدشمن پیوست) او را آزاد کرد. عمیر بن قعقاع را هم اسیر کرده نزد او بردند. گفت: ای عمیر «لا حکم الا للّه» گفت: جوانی مرا در راه خدا ببخشید. باز شبیب باو گفت: «لا حکم الا للّه» او متوجه نشد (که خود هم آن کلمه را بگوید که باکی بر او نبود) او را کشتند. مصاد برادر شبیب هم کشته شد. شبیب هم منتظر برگشتن هشت تن بود که بتعقیب خالد رفته بودند. اتباع حجاج از فرط بیم و هیبت شبیب نتوانستند بر او حمله (و کار را یکسره) کنند، آن عده هشت تن که خالد را دنبال می کردند برگشتند. همه باتفاق شبیب رفتند ولی خالد آنها را تعقیب کرد. آنها داخل یک دیر نزدیک مدائن شدند.

خالد هم آنها را در آن دیر محاصره کرد. آنها هم از دیر بیرون آمده بر او حمله کردند و تا مسافت دو فرسنگ او را بعقب نشاندند. اتباع خالد که می گریختند خود را برود دجله می انداختند. خالد هم خود را در دجله انداخت. او سوار اسب

ص: 32

بود و پرچم را هم در دست داشت و با همان حال بآب زد. شبیب گفت: خداوند او را بکشد. او شیر مرد و شیر این مردم است. باو گفتند: او فرزند عتاب است. گفت:

او بدلیری معروف و مشهور است (شجاعت را بارث برده) اگر پیش از این میدانستم او را دنبال می کردم و لو بآتش هم می زد من هم میزدم. بعد از آن راه کرمان را گرفت چنانکه پیش از این گذشت. حجاج بعبد الملک نوشت و از او مدد خواست و اهل کوفه را عاجز و ناتوان خواند که از جنگ شبیب درمانده اند. عبد الملک هم سفیان بن ابرد را با سپاه برای یاری او فرستاد.

بیان هلاک شبیب

در آن سال شبیب دچار هلاک گردید. علت آن این بود که حجاج باتباع سفیان بن ابرد مال بسیار داد و آن هنگامی بود که شبیب از جنگ آنها رخ تابید و راه کرمان را گرفت که مدت دو ماه بر فرار او گذشته بود. حجاج فرمان داد که سفیان و اتباع او شبیب را تعقیب کنند. حجاج بحکم بن ایوب که داماد او و والی بصره بود نوشت چهار هزار سوار از اهل بصره تجهیز و با سفیان روانه کند.

آنها را تحت فرماندهی زیاد بن عمرو عتکی فرستاد. آن عده بعد از محاربه سفیان با شبیب آمدند. [؟] شبیب هم مدتی در کرمان با عده خود استراحت نمود و بعد بقصد مقابله با سفیان جنبید و راه اهواز را گرفت تا بمحل جسر دجیل (پل) در اهواز رسید.

شبیب از پل گذشت و سفیان را قصد کرد. سفیان خود با پیادگان لشکر زده و فرماندهی سواران را بمهاصر بن سیف واگذار کرده بود. شبیب هم با سه دسته از جنگجویان خود حمله کرد و جنگ سختی رخ داد. شبیب بلشکرگاه خود (آن سوی رود) برگشت و باز هم حمله را تجدید کرد. او و اتباع او سی بار حمله و هجوم را تکرار کردند. اهل شام از حملات پی در پی او متزلزل نشدند. سفیان به آنها گفت: پراکنده مشوید.

پیادگان امروز متفقا اندک اندک پیش بروند. آنها هم شمشیرها و نیزه ها را در ضرب و طعن بکار می بردند تا آنکه خوارج را بطرف پل سوق داده عقب نشاندند. چون شبیب نزدیک پل شد ناگزیر پیاده گردید. صد تن با او پیاده شدند و بدفاع

ص: 33

پرداختند. جنگ تا شب بطول کشید. خوارج باهل شام سخت آسیب و زیان رسانیدند.

جنگ با شمشیر و نیزه چنین بود که مانند آن دیده نشده بود. چون سفیان دید اهل شام سخت درماندند ترسید که خوارج غلبه کنند و او دچار شکست شود. دستور داد تیر اندازان آنها را هدف کنند. هنگام مغرب و آغاز شب تیر اندازان آماج گرفتند و مدت یک ساعت آنها را تیر باران کردند.

آنها قبل از تیر اندازی بر کنار بودند که بفرمان او تیرها را بکار بردند.

شبیب و اتباع او بر تیر اندازان حمله کردند و بیش از سی تن از آنها را کشتند. بعد از آن بر سفیان و لشکر او حمله کردند تا شب تاریک شد و برگشتند. سفیان باتباع گفت: زینهار آنها را دنبال مکنید. چون شبیب به پل رسید باتباع خود گفت: از پل بگذرید که فردا بخواست خداوند باز بر آنها هجوم خواهیم کرد. آنها پیشاپیش شبیب از پل گذشتند و خود او عقب ماند، بعد سوار اسب شد و خواست از پل بگذرد.

مادیانی در پیش بود که اسب شبیب بر آن جست. در آن جست و خیز سنگ های پل زیر و زبر شد اختلالی در پل پدید آمد. سم اسب شبیب فرو رفت تا بکشتی که زیر پل قرار داشت (پل بر کشتی های مخصوصی بسته شده بود) رسید. شبیب سرنگون شد و در آب افتاد.

در حال سقوط گفت: «لِیَقْضِیَ اللَّهُ أَمْراً کانَ مَفْعُولًا» آیه قرآن. یعنی خداوند کاری را که باید بکند انجام میدهد. او در آب فرو رفت. سپس سر از آب در آورد و گفت:

«ذلِکَ تَقْدِیرُ الْعَزِیزِ الْعَلِیمِ» آیه قرآن. اینست قضا و قدر خدای عزیز و دانا. آنگاه دست خوش موج گردید.

درباره هلاک او چیزهای دیگری هم گفته شده و آن اینست: او میان جمعی از عشیره خود بود ولی آنها آن اعتقاد و دانش را نداشتند (که خوارج داشتند). او از عشایر مختلف هم بسیاری کشته بود که همه را دلتنگ و دردناک کرده بود. یکی از آنها (که کینه داشتند) مقاتل نام داشت و او از بنی تیم بن شیبان بود و چون شبیب جمعی از بنی تیم را کشت مقاتل هم به مقابله پرداخت و بنی مرة بن همام را که عشیره شبیب بودند غارت کرد و جمعی از آنها را کشت. شبیب باو گفت: چرا چنین کردی؟ تو آنها را بدون اطلاع و فرمان من

ص: 34

کشتی. او پاسخ داد که تو مردم کافر عشیره مرا کشتی و من هم مردم کافر عشیره تو را کشتم. دین ما مبنی بر این است که مخالفین دین خود را بکشیم. تو از عشیره من بیشتر کشتی که من از عشیره تو کشته ام. شایسته نیست ای امیر المؤمنین (خطاب بشبیب) که تو بر مردم کافر افسوس بخوری. گفت: من تأسف ندارم. همراه شبیب مردم بسیاری بودند که او از عشایر آنها کشته بود. چون او عقب ماند یکی بدیگری گفتند بگذارید پل را قطع کنیم و انتقام خود را بکشیم. آنگاه پل را بریدند. کشتی حامل پل برگشت، اسب او هم رم کرد و او در آب افتاد و فرو رفت. روایت نخستین اصح از روایت دوم است و آنچه معروف و مشهور بوده همان روایت اولی است که اصح روایات است. اهل شام می خواستند (کار را انجام نداده) برگردند ولی نگهبان پل نزد سفیان (فرمانده شامیان) رفت و گفت: یکی از آنها (خوارج) در آب افتاد آنها فریاد زدند که امیر المؤمنین (شبیب) در آب غرق شد آنها فورا کوچ کردند و رفتند و لشکرگاه خود را بدون مدافع گذاشتند. سفیان (که آن مژده را شنید) تکبیر کرد. اتباع او هم همه تکبیر کردند سوی پل رفتند. بلشکرگاه آنها کسی را فرستاد دید کسی در آنجا نیست. در آن لشکر گاه بیشتر از هر لشکر گاهی نعمت و ثروت و خیر و برکت بود (که غنیمت آنها شد) بعد از آن جسد شبیب را از آب در آوردند. سینه او را شکافتند و قلب او را بیرون آوردند بسیار سخت و مانند سنگ بود. قلب او را بر سنگ می زدند بالا می جست و باندازه ارتفاع یک قامت انسان بالا می پرید. گفته شده است: خبر مرگ شبیب را بمادرش دادند که او کشته شده باور نکرد تا آنکه گفتند در آب غرق شده باور کرد و گفت: من هنگام زاییدن او آتشی دیدم که از موضع خاصی خارج شده و دانستم جز آب چیزی آتش را فرو نمی نشاند.

مادرش کنیز رومی بود، پدرش او را خرید و او شبیب را زائید. او در سنه بیست و پنج (هجری) روز عید قربان متولد گردید. مادرش گفت: من در عالم رؤیا دیدم: آتشی از قلب من برخاست و شعله ور شد. آن آتش بآسمان رفت و فضا را روشن کرد. نور آن در تمام آفاق نمایان و روشنائی بخش گردید بعد خاموش و ناپدید شد. من او را در روزی زائیدم که شما در آن روز خونها

ص: 35

را می ریزید (روز قربان). من هم رؤیا را چنین تعبیر کردم که فرزندم خونخوار خواهد بود. کار او هم بالا خواهد گرفت و با سرعت بر عظمت او افزوده خواهد شد.

پدرش او را غالبا بمحل لصف که قرار گاه بنی شیبان، قوم خود، بود می برد و در آنجا می زیست. (تعبیر ابن اثیر قلب و تعبیر طبری قبل است که اصح باشد زیرا معنی قبل که پیش باشد موضع خاص زنان است و مقصود وضع حمل است پس خروج آتش از قبل است نه از قلب م).

بیان خروج مطرف بن مغیرة بن شعبه و قیام او

گفته شده است فرزندان مغیرة بن شعبه همه پرهیزگار و شریف بودند باضافه شرف موروثی پدر آنها، و نیز نزد عشیره و قوم خود گرامی و محترم بودند. چون حجاج رسید و آنها را بدان حال دید دانست که آنها رجال و برگزیدگان قوم هستند.

عروه را بحکومت کوفه و مطرف را بحکومت مدائن و حمزه را بحکومت همدان منصوب و روانه کرد. آنها در حکومت و رفتار خود و مردم داری بهترین حاکم و نسبت بمتجاوز سخت گیر بودند. مطرف در مدائن بود که شبیب خروج و قیام نمود و او بمدائن نزدیک شده بود چنانکه گذشت. مطرف بحجاج نوشت و از او مدد خواست حجاج هم سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف را با عده ای بیاری او فرستاد همچنین عده و سردار دیگر. شبیب هم رسید و در بهر سیر لشکر زد. مطرف هم در درون شهر کهنه بود که در آن شهر ایوان کسری بر پا شده است. مطرف پل را برید (که دشمن عبور نکند) و نماینده نزد شبیب فرستاد و درخواست کرد چند تن از یاران را نزد خویش بفرستد تا در باره دعوت و عقیده آنها بحث کند و بر ادعای آنها (خوارج) واقف شود. شبیب هم جمعی نزد او فرستاد. مطرف هم با آنها گفتگو کرد. آنها گفتند ما شما را بقرآن و سنت پیغمبر و عمل بآنها دعوت می کنیم. علت اینکه ما بر قوم خود ایراد گرفته ایم این است که عایدات املاک و اموال مسلمین را بخود اختصاص داده (فی ء مسلمین) و احکام خدا را معطل و بدون اجرا گذاشته و با زور

ص: 36

و قهر تسلط یافته اند. مطرف گفت: شما برای حق دعوت کرده و بر باطل و زور و ستم غضب نموده اید. اکنون بیائید با من بیعت کنید تا ما هر دو متحد شده برای حق جانبازی کنیم. آنها (نمایندگان شبیب) گفتند: ما مذاکره می کنیم اگر حق با تو باشد اجابت و اطاعت خواهیم کرد.

مطرف گفت: من شما را برای جنگ با ستمگران دعوت می کنم که آنها بدعت آورده اند. ما آنها را بکتاب خداوند و سنت پیغمبر او دعوت می کنیم که کار را بشوری ارجاع کنند تا مسلمین هر که را بخواهند انتخاب و او را امیر خود نمایند و بدان حال برگردند که عمر بن خطاب رسم و مقرر کرده است زیرا اگر عرب بدانند که کار (مسلمین) بشوری واگذار شده همه اطاعت می کنند و مردی از قریش برگزیده امیر خود خواهند کرد و با این دعوت بسیاری از عرب متابعت خواهند کرد و یار و همکار شما خواهند بود. نمایندگان گفتند: ما اجابت و قبول نمی کنیم.

برخاستند و رفتند و مدت چهار روز بیکدیگر پیغام می دادند و چون موافقت حاصل نشد رفتند. مطرف هم مشاوران و معتمدان خود را جمع و مظالم حجاج را بیان کرد. همچنین عبد الملک گفت: من همیشه مخالفت و ستیز را بر موافقت و متابعت این دو ترجیح می دادم. دین و ایمان من همین را اقتضا دارد بشرط اینکه اتباع و اعوان داشته باشم مشاوران باو گفتند: این عقیده و گفتگو را مکتوم بدار تا هیچ کس آگاه نشود. یزید بن ابی زیاد مولی (غلام) پدر او مغیرة بن شعبه گفت: بخدا هر چه میان تو و نمایندگان شبیب جاری شد به حجاج خواهد رسید آن هم با شاخ و برگ و اضافه. یک کلمه از گفتگوی شما کاسته نخواهد شد و بر هر یک کلمه ده کلمه افزوده خواهد شد. آنگاه اگر تو برابر هم پرواز کنی حجاج ترا تعقیب خواهد کرد و خواهد کشت. پس تو نجات خود را بخواه و بکوش که نجات یابی. مشاوران هم با او هم عقیده شدند، او ناگزیر مدائن را ترک و کوهستان را قصد کرد.

در محل دیر یزد گرد قبیصة بن عبد الرحمن خثعمی را ملاقات کرد. او مخارج و پوشاک داد و بسیار نیکی کرد و با آنها تا مسافتی همراهی کرد و بعد برگشت. در محل دسکره مطرف اتباع خود را بر تصمیم خویش آگاه کرد و گفت: می خواستم

ص: 37

عبد الملک را از خلافت خلع و حجاج را طرد و بکتاب خدا و سنت پیغمبر دعوت و این کار (خلافت) را بشوری واگذار کنم که مسلمین هر که را بخواهند و باو راضی باشند انتخاب نمایند. بعضی از آنها با او بیعت کردند و بعضی قبول نکرده برگشتند.

یکی از کسانی که از او رخ تابید سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف بود که نزد حجاج رفت و بجنگ شبیب بهمراهی شامیان پرداخت.

مطرف سوی حلوان رفت. در آنجا سوید بن عبد الرحمن سعدی از طرف حجاج حاکم بود. سوید با قبایل کرد خواستند مانع او شوند که نزد حجاج معذور باشند ولی مطرف بر حسب موافقت نهانی و حفظ ظاهر از آنها گذشت ولی بر اکراد حمله کرد و عده ای از آنها را کشت و راه خود را گرفت و رفت چون بهمدان نزدیک شد که در آنجا برادرش حمزة بن مغیره حاکم بود از همدان عبور و آن شهر را ترک کرد و از سمت چپ بلوک دینار را قصد نمود. نزد برادر خود هم فرستاد و از او مدد خواست او هم در خفا مال و سلاح برای او فرستاد. مطرف رفت تا بقم و کاشان رسید.

در آن شهرستان حاکم و عامل نصب و معین کرد مردم هم از اطراف نزد او رفتند و تجمع نمودند. از اشخاصی که باو گرویدند سوید بن سرحان ثقفی و بکیر بن هارون نخعی که با صد تن از ری رفت و باو ملحق شد. براء بن قبیصه که حاکم اصفهان از طرف حجاج بود خبر مطرف را برای حجاج نوشت و از او مدد خواست که با مال و عده ای جنگجو او را یاری کند. حجاج هم دسته دسته مرد نبرد برای او فرستاد که همه با اسبهای برید (پست) رسیدند. حجاج به عدی بن زیاد حاکم ری هم نوشت که مطرف را دنبال کند و او با براء بر جنگ مطرف متحد شود. عدی از ری لشکر کشید و با براء ابن قبیصه متحد و ملحق گردید ولی خود عدی امیر هر دو سپاه بود. شش هزار مرد نبرد گرد آنها جمع شدند. حمزة بن مغیره نزد حجاج فرستاد و پوزش خواست حجاج هم بقبول معذرت او تظاهر کرد خواست او را عزل کند ولی ترسید که او هم عصیان و تمرد کند. حجاج بقیس بن سعد عجلی که رئیس شرطه (پلیس) حمزه بود نوشت که تو پس از این امیر و حاکم (همدان) خواهی بود. حمزه را بگیر و باز داشت

ص: 38

کن. در همدان از قبیله عجل و ربیعه عده کافی بود. قیس بن سعد هم با جمعی از عشیره خود (عجل) نزد حمزة بن مغیره رفت و نامه حجاج را خواند که او امیر و حاکم همدان شده که باید او را بگیرد و باز دارد. او هم گفت: من مطیع و فرمان- بردار هستم. قیس هم او را بزندان سپرد و خود امیر و حاکم همدان شد. حجاج از ناحیه همدان آسوده و مستعد نبرد مطرف گردید و قبل از آن از حمزه می ترسید مبادا برادر خود را یاری کند. زیرا حمزه که در همدان بود مال و سلاح برای برادرش می فرستاد و ممکن بود با لشکر هم او را یاری کند چون او را بزندان سپرد از آن جهت آسوده و فارغ البال گردید. چون عدی بن زیاد ایاد و براء بن قبیصه بهم رسیدند و متحد گردیدند مطرف را قصد کردند.

مطرف هم گرداگرد لشکر خود خندق کند. چون نزدیک شدند طرفین صف کشیدند. نبردی سخت واقع شد و اتباع مطرف گریختند و خود مطرف هم کشته شد و بسیاری از یاران او هم به خاک و خون افتادند. عمیرة بن هبیره فزاری او را کشت و سرش را برید و حمل کرد و برد. آن کار موجب تقرب و تقدم او نزد بنی امیه گردید.

ابن هبیره مذکور در آن روز سخت نبرد کرد و خوب امتحان داد. یزید بن ابی زیاد مولی (غلام) مغیره که پرچمدار مطرف بود در آن روز کشته شد. و نیز از یاران او، عبد الرحمن بن عبد اللّه بن عفیف، در آن واقعه کشته شد. او پرهیزگار و پارسا بود.

عدی بن زیاد عده ای از دلیران را که امتحان خوب داده بودند نزد حجاج فرستاد. حجاج هم نسبت به آنها احسان و نیکی کرد. عدی بن زیاد بکیر بن هارون و سوید بن سرحان و کسان دیگر را هم امان داد. و نیز برای حجاج بن حارثه درخواست امان کرد او در امان بود تا عدی از امارت معزول شد. حجاج بعد از آن نامه نوشت که او را دستگیر کنند و بفرستند اگر تا آن زمان زنده مانده باشد، او آگاه شد و پنهان گردید و بعد در زمان امارت خالد بن عتاب ظاهر و آسوده گردید. حجاج می گفت: مطرف فرزند مغیرة ابن شعبه نیست او پسر مصقلة بن سبره شیبانی است. چنین بود که مصقله و مغیره هر دو ادعا می کردند که او فرزند یکی از آن دو است ولی مغیره غلبه کرد و مصقله را حد زنا زدند.

ص: 39

چون خوارج قیام کردند حجاج آن گفته را در باره مطرف بزبان آورد زیرا اغلب خوارج از ربیعه بودند و از قبیله قیس عیلان نبودند.

بیان اختلاف بین ازارقه (خوارج)

پیش از این نوشته بودیم که مهلب برای جنگ ازارقه لشکر کشید و عتاب بن ورقاء ریاحی (سردار دیگر) از او جدا شد و نزد حجاج برگشت ولی مهلب در میدان جنگ ماند که با خوارج نبرد می کرد. مدت یک سال در آنجا ماند و بشدت با خوارج جنگ و مبارزه می کرد تا آنکه در واقعه بستان بر آنها هجوم برد و سخت جنگ کرد.

در آن زمان کرمان تحت تصرف خوارج ولی فارس در دست مهلب بود. عرصه بر خوارج سخت تنگ گردید زیرا لوازم و ضروریات آنها از فارس که در دست دشمن بود نمی رسید ناگزیر از میدان جنگ رخ تابیده به جیرفت کوچ کردند که در آن زمان شهر بزرگ کرمان بود. باز هم مهلب با آنها نبرد کرد و بر شدت جنگ افزود.

چون تمام ایالت فارس از آنها تهی و بمهلب منحصر گردید. حجاج حکام و عمال خود را بدان دیار فرستاد. عبد الملک باو نوشت که فسا و دارابجرد را بشخص مهلب اختصاص دهد، همچنین بلوک استخر تا برای او منبع نیرو باشد و بتواند بجنگ خوارج ادامه دهد. او هم فرمان او را بکار برد و آنها را باو واگذار کرد. حجاج براء بن قبیصه را بیاری مهلب فرستاد و دستور داد که او را بادامه جنگ وادار کند و اگر تسامح کند معذور نخواهد بود. مهلب هم لشکر کشید و بجنگ خوارج پرداخت. نبرد خونینی از آغاز نماز صبح شروع شد و تا ظهر کشید. خوارج از میدان رخ تابیدند. براء هم بر محل بلند ایستاده آنها را می دید. پس از آن نزد مهلب رفت و گفت: من تاکنون لشکری یا سوارانی ندیده ام که مانند اینها (خوارج) دلیر و پایدار و بردبار باشند. بعد از آن مهلب دوباره هنگام عصر جنگ را تجدید کرد. دسته های لشکر را گروهاگروه می فرستاد و به نبرد ادامه میداد. یک گروه از خوارج بجنگ گروه دشمن پیش رفت و نبرد سخت تر گردید تا شب فرا رسید.

ص: 40

یکی از دو گروه متحارب از دیگری پرسید که شما کدام قوم هستید. گفتند: ما از بنی تمیم هستیم آنها گفتند ما نیز از بنی تمیم هستیم آنگاه طرفین از نبرد دست کشیدند و بمراکز خود باز گشتند. شب تاریک شده بود. آنگاه مهلب براء را خطاب کرده گفت: چگونه این مردم را می بینی (لشکر خود) که در این جنگ خونین جز از خداوند جلیل از کسی یاری نداشتند؟ مهلب درباره براء نیکی کرد و ده هزار درهم باو انعام داد. براء نزد حجاج برگشت و هر چه دیده بود شرح داد آنگاه حجاج مهلب را (از عدم پیشرفت) معذور داشت. مهلب مدت هیجده ماه با آنها جنگ و ستیز کرد و در آن مدت قادر بر غلبه و پیشرفت نبود. در آن مدت یکی از عمال و حکام قطری (رئیس خوارج) در کرمان یک مرد خارجی را کشت.

آن عامل مقعطر ضبی نام داشت. خوارج شوریدند و از قطری قصاص عامل را خواستند او از قصاص مقعطر خود داری کرد و گفت: او چنین معتقد بود ولی خطا کرد (در تأویل و تفسیر عقیده خوارج) و من صلاح نمیدانم که شما او را بقصاص بکشید زیرا او میان شما دارای سوابق (نیک) است. بسبب آن واقعه اختلاف میان خوارج رخ داد. گفته شده: سبب اختلاف این بود که مردی میان لشکر پیکان ساز بود که پیکانها را می ساخت و زهر آلود می نمود. با همان تیرهای مسموم لشکریان مهلب را هدف می کردند و تیر زهر آلود می انداختند. لشکریان نزد مهلب شکایت کردند. او گفت چاره او را خواهم ساخت. مردی را بلشکر دشمن فرستاد که حامل نامه بود باو دستور داد که آن نامه را در خفا و بدون اینکه کسی آگاه شود میان لشکریان اندازد. او هم چنین کرد. آن نامه را یافتند و نزد قطری (رئیس خوارج) بردند. نامه را باز کرد و خواند بدین مضمون بود: اما بعد پیکانهای تو رسید و من (مقصود مهلب) هزار درهم برای تو (انعام) فرستادم. سازنده پیکانها را خواستند او منکر (ارتباط خود با دشمن) شد. قطری او را کشت. عبد ربه (یکی از سران خوارج) بر قتل (آن بی گناه) اعتراض کرد. خوارج دو دسته شدند و اختلاف میان آنها بروز کرد.

بعد از آن مهلب یک مرد نصرانی (مسیحی) را وا داشت که نزد قطری برود

ص: 41

و برای او سجده کند و بگوید: تو خدا هستی. او رفت و چنین کرد. خوارج بقطری گفتند: این مرد ترا خدا خوانده بعضی از آنها برخاستند و مرد نصرانی را کشتند.

بر اختلاف و کشاکش آنها افزوده شد جمعی از آنها قطری را ترک کردند و رفتند و عبد ربه کبیر را امیر خود نمودند. یک دسته که یکی از چهار قسمت آنها بود با قطری ماند و اکثر آنها او را مفارقت کردند و شاید عده ای که با او ماند پنج یک آن لشکر بود نه چهار یک. جنگ میان خود آنها برخاست و مدت یک ماه با هم نبرد کردند. مهلب هم خبر شورش و کشمکش و جنگ آنها را بحجاج نوشت. حجاج نوشت: جنگ را با همان حال اختلاف و ستیز ادامه بده. مهلب پاسخ داد که من صلاح نمی دانم که در چنین هنگامی که آنها یک دیگر را می کشند ما جنگ را شروع و تجدید کنیم مگر اینکه آنها دوباره متحد و آماده نبرد شوند. اگر شورش و نبرد میان آنها دوام یابد که نهایت آرزوی ما همین است که آنها بدست خود هلاک شوند. اگر هم بعد از این جنگ و ستیز دوباره متحد شوند حتما خسته و ضعیف خواهند شد که یک دیگر را کشته و ناتوان کرده باشند، آنگاه من نبرد را تجدید خواهم کرد و کار آنها آسانتر خواهد بود و آنها ضعیف خواهند شد بخواست خداوند و السلام. حجاج خاموش شد و مهلب آنها را بحال ستیز گذاشت که در مدت یک ماه یک دیگر را می کشتند و او از تحریک آنها خود داری می کرد. پس از آن قطری با اتباع خود راه مازندران را گرفت و بقیه اتباع او با عبد ربه بیعت کردند.

بیان قتل عبد ربه کبیر

چون قطری بطبرستان رفت و عبد ربه کبیر در کرمان اقامت نمود مهلب خوارج کرمان را قصد و سخت محاصره کرد. جنگ خونین در آن سرزمین رخ داد و نبرد پیاپی تکرار شد و با شدت کارزار نتوانست آنها را از آن دیار براند یا کاری سودمند انجام دهد و بمقصود خود برسد ولی محاصره آنها سخت تر گردید و بطول کشید تا آنکه ناگزیر اموال خود را برداشته از جیرفت بیرون رفتند. مهلب هم آنها را تعقیب و سخت نبرد کرد تا اسبهای آنها کشته و بی پا گشته و سلاح شکسته

ص: 42

و دلیران کشته شدند. مهلب دست از جنگ آنها کشید و چون بجیرفت داخل شد دوباره آنها را که در حال کوچ و فرار بودند دنبال کرد تا در مسافت چهار فرسنگ دور از جیرفت بآنها رسید. جنگ را از آغاز تا نیم روز بر پا کرد و بعد خود از ادامه جنگ (عمدا) دست کشید ولی در قبال آنها پایداری نمود. عبد ربه هم یاران خود را جمع کرد و گفت: ای گروه مهاجرین، قطری و اتباع او گریختند و زندگانی را بر مرگ و جهاد ترجیح دادند و حال اینکه راهی سوی زندگانی نیست. اکنون بیائید با دشمن مقابله کنید و جان خود را بخداوند بدهید. جنگ دوباره تجدید شد. طرفین سخت نبرد کردند. جنگ های سخت پیش را از خاطر بردند، که مانند جنگ اخیر هرگز نبردی رخ نداده بود. گروهی از اتباع مهلب بر استقبال مرگ تصمیم گرفتند و دلیری کردند. خوارج هم پیاده شده دست و پای اسب های خود را بریدند و کشتند که وسیله فرار نباشد. جنگ بر شدت خود افزود و کار بسیار سخت شد بحدی که مهلب گفت: من در مدت عمر خود مانند امروز روزی (پر مصیبت و بلا) ندیده ام. پس از آن خداوند تعالی بمهلب نصرت داد خوارج منهزم شدند و بسیاری از آنها بقتل رسیدند. عبد ربه کبیر (رئیس آنها) یکی از مقتولان بود. عده کشتگان بالغ بر چهار هزار تن گردید. لشکر گاه آنها بدست محاربین افتاد.

بسیاری از زنان مسلمین که گرفتار شده بودند نجات یافتند زیرا آنها زنان مسلمین را اسیر می کردند (مانند کفار با آنها رفتار می کردند).

طفیل بن عامر بن وائله در این باره گفت و عبد ربه و یاران او را در شعر خود نام برد:

لقد مس منا عبد رب و جنده عقاب فامسی سبیهم فی المقاسم

سما لهم بالجیش حتی ازاحهم بکرمان عن مثوی من الارض ناعم

و ما قطری الکفر إلا نعامةطرید یدور لیله غیر نائم

اذا فرمنا هاربا کان وجهه طریقا سوی قصد الهدی و المعالم

فلیس بمنجیه الفرار و ان جرت به الفلک فی لج من البحر دائم یعنی: عبد ربه و لشکر او دچار عقاب شدند که اسراء آنها بعنوان غنیمت تقسیم

ص: 43

شده. آن عقاب (مقصود مهلب) با لشکر خود پرواز کرد و آنها را در کرمان آسوده کرد (از جنگ و زندگانی پر حادثه) آنها در یک گور نرم از آن سرزمین غنودند.

قطری که نماینده کفر است، جز شتر مرغ چیز دیگری نیست که همیشه در حال گریز است و شب را با هراس و ولوله در حال بیداری بسر می برد. اگر او از ما در حال گریز دور شود بداند که راه راست و نمایان را نخواهد نوردید (گمراه خواهد بود). فرار موجب نجات او نخواهد بود حتی اگر در یک کشتی باشد و دریانوردی را ادامه دهد.

این اشعار بسیار است (قصیده) که ما آنرا نقل نکردیم (بچند بیت اکتفا نمودیم). حجاج بکسانیکه امتحان دلیری داده بودند احسان کرد و انعام بسیار داد و بر آن افزود.

مهلب هم نماینده نزد حجاج فرستاد که مژده فتح و ظفر را بدهد. او خبر پیروزی لشکر و شکست و فنای خوارج و چگونگی جنگ های آنها را شرح داد.

فرزندان مهلب را هم ستود و گفت: مغیره سالار و دلیر و خواجه آنهاست. مزید نیز سواری دلیر است و همین بس باشد. قبیصه هم کریم و دهشور و سخی می باشد. مرد شجاع هم اگر ناگزیر از گریز شود باک و شرم نخواهد داشت (گاهی شخص شجاع از روی تدبیر و حفظ نفس تن بعار فرار می دهد- مقصود او قبیصه است بر خلاف برادران خود تن بننگ گریز می دهد). عبد الملک هم زهر کشنده است. حبیب هم مرگ حتمی و محمد شیر بیشه است. مفضل هم نصرت دهنده است و همین بس (مرد نبرد نیست که او خواست حقیقت را بحجاج بگوید و نخواست از شرف آنها بکاهد که در وصف و شرح حال آنان کوتاهی یا زبان درازی کرده باشد. حجاج پرسید: کدام یک از آنها بیشتر شهامت و شجاعت دارد؟ گفت: آنها مانند زنجیری هستند که حلقه های آن متساوی و بهم پیوسته باشد حجاج بر گفته او آفرین گفت و سخن وی مورد استحسان واقع شد. بمهلب هم نامه نوشت و از او تشکر نمود و دستور داد که ایالت کرمان را بکسی واگذار کند که مورد اعتماد او باشد و عده ای پادگان در آنجا بگذارد که ایالت را حمایت کنند. مهلب هم فرزند خود را یزید بامارت و حکومت کرمان منصوب و خود

ص: 44

حجاج را قصد کرد. چون رسید و بر حجاج وارد گردید حجاج او را بر تخت با خود نشاند و احترام کرد و گفت: ای اهل عراق شما همه بنده و برده مهلب هستید.

(زیرا شما را از قید بندگی خوارج آزاد کرد) بعد باو گفت: تو مانند آن فرماندهی هستی که لقیط بن یعمر ایادی در ستایش او گفته که او امراء لشکر را چنین ستوده است:

و قلدوا امرکم للّه درّکم رحب الذراع بامر الحرب مضطلعا

لا مترفا ان رخاء العیش ساعده و لا اذ اعض مکروه به خشعا

مسهد النوم تعنیه ثغورکم یروم منها الی الاعداء مطلعا

ما انفک یحلب هذا الدهر اشطره یکون متبعا طورا و متبعا

و لیس یشغله مال یثمره عنکم و لا ولد یبغی له الرفعا

حتی استمرت علی شزر مریرته مستحکم السن لا قحما و لا ضرعا یعنی: کار خود را (فرماندهی لشکر)، آفرین خدا بر شما، بکسی واگذار کنید که عضلات دست او قوی و پهن و بر فنون جنگ آگاه باشد. و طالب نعمت و رفاه نباشد. اگر خوشگذرانی برای او فراهم شود بخوشی و آسایش تن ندهد و اگر پیش آمد بد رخ دهد سست و خوار نباشد. همیشه بیدار، هوشیار و نگهدار مرزهای شما باشد. بر اوضاع دشمن کاملا اطلاع داشته باشد. او همواره در آزمایش سخت روزگار باشد که او را امتحان کند (بدوشد). او مطاع و فرمانده و گاهی هم (برای مصلحت) مطیع و تابع باشد. او به جمع مال و احراز دارائی مشغول و سرگرم نباشد. مال و فرزند او را از اداره و نگهداری شما باز ندارد. تا آنکه زهره او بسختی و هول آشنا شود. او سالخورده و مجرب باشد. بیهوده تهور نکند و جبان و بیمناک هم نباشد.

این قصیده بسیار دراز است که ما بهترین ابیات آنرا برگزیدیم.

بیان قتل قطری بن فجاه و عبیدة بن هلال

گفته شد: در آن سال هلاک قطری و عبیدة بن هلال و اتباع آنها از خوارج ازرقی رخ داد. سبب این بود که چون کار آنها پریشان و اختلاف میان آنها شدت یافت که آنرا نوشته بودیم. قطری سوی طبرستان

ص: 45

رفت و خبر رفتن او بحجاج رسید. سفیان بن ابرد را با سپاهی عظیم بجنگ او فرستاد. سفیان لشکر کشید. محمد بن اشعث بن قیس هم با لشکر اهل کوفه باو پیوست. هر دو بتعقیب قطری کوشیدند. در یکی از دره های طبرستان باو رسیدند.

با او نبرد کردند، اتباع او پراکنده شدند. او هم از مرکب خود افتاد و در دره سرنگون گردید و غلطید. یکی از بومیان (علج غیر عرب نادان و بیگانه) باو رسید.

قطری باو گفت: بمن آب بده. آن مرد بومی باو گفت: چیزی بمن بده تا بتو آب بدهم. گفت: من غیر از سلاح خود چیزی ندارم که بتو بدهم. من سلاح خود را بتو می دهم بشرط اینکه بمن آب بدهی. آن مرد بومی بالا رفت و یک سنگ درشت بر قطری رها کرد و انداخت. آن سنگ لگن خاصره او را شکست و او ناتوان شد.

آن مرد بومی فریاد زد و مردم را خواند و مردم هم تجمع کردند. آن مرد بومی نمی دانست که او قطری بن فجاه است ولی دانست که باید یکی از بزرگان و اشراف قوم باشد زیرا سلاح گرانبها حمل می کرد و وضع خوبی داشت جمعی از اهل کوفه رسیدند و او را کشتند. از جمله قاتلان سورة بن حر تمیمی و جعفر بن عبد الرحمن بن مخنف و صباح بن محمد بن اشعث و باذان (باید ایرانی باشد و در طبری بنام بادام آمده است) غلام آنها و عمر بن ابی صلت بودند هر یکی از آنها ادعای قتل او را کردند. ابو الجهم بن کنانه رسید بآنها گفت: سرش را بمن بدهید (امانت باشد) تا شما صلح و توافق کنید. سر بریده او را باو دادند. او هم سر را نزد اسحاق بن محمد برد که در آن زمان امیر کوفیان بود. او هم سر را بتوسط حامل نزد سفیان فرستاد. سفیان هم سر را با همان ابو الجهم (حامل) نزد حجاج فرستاد و حجاج سر را نزد عبد الملک فرستاد. عبد الملک هم حامل سر را در عداد سپاهیان دو هزاری قرار داد. (رتبه افسری که دو هزار درهم ماهیانه دریافت می کرد که هم از حیث ماهانه و هم از حیث منصب و مقام ارجمند باشد). بعد از آن سفیان (سردار شامی) آنها (خوارج) را قصد و از هر طرف محاصره کرد. دستور داد منادی ندا کند هر که رفیق خود را بکشد و سر او را نزد ما بیاورد در امان خواهد بود. عبیدة بن هلال درباره آن دستور و ندا چنین گفت:

ص: 46

لعمری لئن اعطیت سفیان بیعتی و فارقت دینی اننی لجهول

الی اللّه اشکو ما نری بجیادناتساوی هزلی مخهن قلیل

تعاورها القذاف من کل جانب بقومس حتی صعبهن ذلول

فان بک افناها الحصار فربماتشحط فیما بینهن فتیل

و قد کن مما ان یقدن علی الوجی لهن بابواب القباب صهیل یعنی: بجان خود سوگند آن شخص کر و لال (مقصود سفیان فرمانده شامیان) خطبه انشاد کرد که هنگام شک و تردید کینه در سینه می گذارد. بجان خود سوگند اگر من با سفیان بیعت کنم و دین خود را بدرود گویم نادان خواهم بود. من نزد خدا از وضع اسبهای خود شکایت می کنم که این اسبها لاغر و از گرسنگی دندان خود را می سایند و مغز استخوان آنها اندک شده (آب شده). تیر اندازان از هر طرف آنها را محاصره و هدف کردند. بحدی که هر یک اسب سرکش (از گرسنگی) رام شده است. این محاصره در قومس (گمش) رخ داده است. اگر این محاصره اسبها را نابود کرده باید دانست که بسا کشته (از دشمن) زیر سم آنها افتاد و بخود پیچیده و جان داده است. این اسبها هنگامی که برای پیروزی کشیده می شدند، بر در کاخها شیهه می کشیدند (هنگامی که فتح و ظفر نصیب ما می شد).

سفیان آنها را محاصره کرد تا چهار پایان را کشتند و خوردند و چون نا امید شدند از حصار بیرون رفته نبرد کردند. سفیان همه را کشت و سرهای آنها را نزد حجاج فرستاد. سفیان بعد از آن واقعه بدماوند داخل شد و بعد بطبرستان رفت و در آنجا ماند تا آنکه حجاج او را عزل کرد و آن قبل از واقعه جماجم بود. بعضی از علماء (علماء تاریخ) گفته اند که ازارقه (فرقه خوارج) پس از قتل قطری و عبیده نابود شدند. آنها قبل از آن دارای یک لشکر متحد بودند. نخستین کسی که بریاست آنان برخاست نافع بن ازرق و آخر آنها قطری و عبیده بودند. کار آنها بشهر صنعا (در یمن) کشید و مدت بیست سال دوام یافت. من در باره صبیح مازنی مولی (غلام) سوار بن اشعر که در زمان هشام خروج و قیام کرده بود شک دارم (مقصود از فرقه ازرقیان باشد). گفته شده او از فرقه ازارقه بوده و بعضی گفته اند

ص: 47

از فرقه صفریه بوده ولی روزگار او کوتاه بود که بر اثر خروج و قیام زود کشته شد.

بیان قتل بکیر بن وساج

در آن سال امیة بن عبد الله بن خالد بن اسید بن ابی العیص بن امیه بقتل بکیر بن وساج اقدام کرد. علت آن اقدام این بود که امیة بن عبد الله که والی و امیر خراسان بود فرمان داد که بکیر آماده جنگ ما وراء النهر شود. قبل از آن هم او را امیر طخارستان کرده بود. او هم اسباب جنگ و سفر را فراهم کرد و آماده گردید ولی بحیر بن ورقاء (دشمن و رقیب او) در باره وی سعایت و سخن چینی کرد و گفت: اگر او برود و لشکر بکشد و فاصله ما بین تو و او رود باشد حتما خلیفه را خلع خواهد کرد. امیه باو پیغام داد که در جای خود بمان و مرو. چون او قبل از آن فرمان و دستور لشکر کشی و تجهیز داده بود. بسیار مال خرج کرد و وام هم گرفت و بتجهیز لشکر مصرف نمود. با اینکه او متضرر و آماده بسیج شده بود، بحیر بامیه (امیر) گفت: اگر فاصله بین تو و او نهر باشد بخلع خلیفه اقدام خواهد کرد. امیه باو پیغام داد که ممکن است من خودم برای جنگ بروم و تو همراه من باشی. بکیر سخت خشمناک و دلتنگ گردید و گفت: مقصود او زیان و آزار من بوده. عقاب لقوه غدانی (یکی از یاران بکیر) وام گرفته بود که با بکیر برای جنگ برود و چون بسیج موقوف گردید بستانکاران او را گرفته بزندان سپردند تا آن که بکیر وام او را پرداخت. پس از آن امیه خود آماده لشکر کشی گردید و بخارا را قصد نمود که بعد از آن موسی بن عبد الله بن خازم را سرکوبی کند (تمرد کرده بود) که موسی در ترمذ اقامت داشت و مستقل شده بود. مردم هم با امیه مجهز و روانه شدند که بکیر میان آنها بود، لشکر کشیدند تا برود رسیدند و خواستند عبور کنند امیه بکیر را خواند و گفت: من فرزند خود را بجانشینی خود در خراسان منصوب کرده ام و بیم آنرا دارم که او نتواند کشور داری کند زیرا او جوان و بی تجربه است تو بمرو برگرد و با لیاقت خود کشور داری کن که من ترا

ص: 48

امیر و والی آن سامان نموده ام تو کارهای فرزندم را انجام بده و او را یاری کن.

بکیر عده ای از دلیران را که آنها را آزموده بود و بآنها اعتماد داشت برگزید و با آنها برگشت. امیه هم راه بخارا را گرفت.

عقاب لقوه بکیر را گفت: ما خود یک امیر از قریش خواستیم، امیری آمده که همه چیز ما را بباد داده و با ما بازی میکند و از این زندان بآن زندان می اندازد من عقیده دارم که تو کشتی ها را آتش بزنی (که لشکر امیه نتواند برگردد) و ما مرو را قصد و امیه را از امارت خلع و در مرو اقامت کنیم و هر چه هست خود بگیریم و بخود اختصاص دهیم. احنف بن عبد الله عنبری هم این عقیده را پسندید و موافقت کرد. بکیر گفت: من می ترسم که این دلیران و سواران هلاک شوند (در تمرد و عصیان ما) که با ما همراهی کرده اند. گفت: من از اهل مرو عده دیگری برای یاری تو تجهیز خواهم کرد. گفت: مسلمین هلاک می شوند. گفت: همین برای تو بس باشد که منادی ندا دهد هر که مسلمان شود از جزیه و خراج معاف خواهد شد. مردم گروه ها گروه مسلمان خواهند شد و پنجاه هزار تازه- مسلمان به تو خواهند گروید که آنها فرمان بردارتر و بهتر خواهند بود، آنگاه امیه با عده خود هلاک خواهند شد. بکیر گفت:

امیه و لشکر او که دارای عده و نیرو و سلاح هستند هرگز هلاک نخواهند شد. آنها دلیرانه جنگ خواهند کرد تا به چین برسند. بکیر (خواه و ناخواه) کشتی ها را آتش زد و سوزانید و بمرو برگشت و فرزند امیه را گرفت و بزندان سپرد و امیه را خلع کرد. خبر بامیه رسید او با اهل بخارا صلح کرد و اندک جزیه از آنها گرفت و برگشت. کشتی تهیه کرد و از رود گذشت، آنگاه مهر و نکو کاری و احسان خود را نسبت بشخص بکیر برای لشکریان شرح داد که چندین بار یکی بعد از دیگری احسان کرده او را مشمول عنایت خود نمود و او جزای بدی باو داد زیرا تمرد و عصیان را اعلان کرد. آنگاه امیه سوی مرو لشکر کشید. موسی بن عبد اللّه بن خازم هم نزد امیه رفت (که تمرد کرده بود). امیه هم شماس بن دثار را با سیصد سوار برای تعقیب بکیر فرستاد. ولی چون بکیر آگاه شد باو شبیخون

ص: 49

زد و او گریخت. بکیر دستور داد هیچ یک از مغلوبان را نکشند اسلحه آنها را میگرفتند و آزادشان می کردند. چون امیه رسید شماس نزد او رفت، امیه ثابت بن قطبه را (با عده) فرستاد. بکیر با او روبرو شد و در اندک مدتی او را اسیر و عده او را پراکنده کرد ولی بعد خود ثابت را آزاد کرد زیرا ثابت نسبت باو احسان کرده بود. امیه (با لشکر) رسید. بکیر هم بمقابله پرداخت، عده او پراکنده شدند ولی او آنها را جمع و حمایت کرد و روز بعد جنگ واقع شد. بکیر بر سر ثابت بن قطبه ضربتی زد.

حریث برادر ثابت بن قطبه بر بکیر حمله کرد، بکیر گریخت و اتباع او پراکنده شدند، حریث هم او را دنبال کرد تا نزدیک پل رسید آنگاه فریاد زد: ای بکیر بیا نزد من (برای مبارزه تن بتن). بکیر برگشت که حریث ضربتی بر سر او زد کلاهخود را شکافت، شمشیر هم باستخوان سر او رسید و فرو رفت. اتباع بکیر او را کشیدند و بشهر بردند و هنگام عقب نشینی برای دفاع نبرد می کردند. بعد از آن (در حال محاصره) اتباع بکیر با رختهای رنگارنگ که سرخ و زرد و رنگ دیگر بود می نشستند و سخن می گفتند و منادی ایشان فریاد می زد که هر یکی از جنگجویان که بما یک تیر اندازد در قبال آن سر یکی از فرزندان یا افراد خانه او بوی خواهیم انداخت (خانواده های لشکریان در شهر محصور بودند). هیچ کس نمی توانست آنها را هدف کند، بکیر ترسید اگر محاصره بطول کشیده شود مردم از یاری او دست بردارند ناگزیر درخواست صلح کرد.

اتباع امیه هم پیشنهاد او را استقبال کردند. شرط شد که امیه چهار صد هزار درهم وام بکیر را بپردازد و حکومت یکی از بلاد خراسان را باو واگذار کند و سخن چینی بحیر (رقیب و دشمن او) را نپذیرد و اگر هم بیمناک شود تا مدت چهل روز باو امان بدهند تا دور شود. امیه هم وارد شهر مرو گردید و نسبت باو احسان و احترام نمود و بعقاب (دوست بکیر که مسبب فتنه بود) بیست هزار درهم داد.

گفته شده است بکیر همراه امیه در ما وراء النهر نبود و چون امیه از نهر گذشت بکیر او را خلع کرد که آن فتنه میان آنها رخ داد چنانکه شرح آن گذشت. امیه

ص: 50

کریم و با گذشت و سهل انگار بود با وجود آن صفات حکومت او برای مردم (عرب) خراسان ناگوار بود.

او متکبر و خود پسند بود. همیشه می گفت: ایالت خراسان در خور آشپزخانه من نیست (عایدات آن برای آشپزخانه من کافی نیست). امیه بحیر را از ریاست شرطه (پلیس) عزل و آن ریاست را بعطاء بن ابی السائب واگذار کرد. امیه مالیات و خراج را از مردم بسختی و فشار مطالبه کرد. روزی بکیر در مسجد نشسته بود مردم گرد او جمع شده سخت گیری امیه و اختلاف بکیر و بحیر را بزبان آوردند و بآن اختلاف (که نتیجه بدی ببار آورد) بد گفتند (که چرا نباید در قبال امیه متحد شوند و دست او را کوتاه کنند). در آن هنگام بحیر و ضرار بن حصین و عبد اللّه بن جاریه و قدامه در مسجد حضور داشتند که مردم گرد بکیر تجمع کرده بودند.

بحیر خبر آن گفتگو را برای امیه نقل کرد. امیه او را تکذیب نمود. بحیر گفت:

آن جماعت (مذکور) حضور داشتند و گواه هستند. مزاحم بن ابی محشر سلمی شهادت داد که آن گفتگو مزاح بوده است. امیه اغماض کرد. بعد از آن بحیر نزد امیه رفت و گفت: بخدا سوگند بکیر مرا برای خلع تو دعوت کرده است گفت: اگر مقام تو نبود من این مرد قرشی را خلع می کردم و سراسر خراسان را بدست می گرفتم، باز امیه باور نکرد. جماعتی را برای شهادت خواست. بکیر تکذیب کرد و گفت آن شهود دوستان بحیر می باشند. امیه هم بکیر را باز داشت، همچنین شمر دل و بدل دو برادرزاده او را. امیه بچند تن از سالاران قوم دستور قتل بکیر را داد ولی آنها خودداری کردند. بحیر را فرمان داد و او بکیر را کشت. امیه برادرزاده بکیر را هم کشت.

بیان بعضی حوادث

در آن سال امیه برای جنگ و غزای قبایل غز از رود گذشت (بما وراء النهر) ولی سخت دچار محاصره شد. خود و لشکریان باندازه ای محصور شدند که نزدیک

ص: 51

بود هلاک شوند ناگزیر بمرو بر گشتند. در آن سال ابان بن عثمان که حاکم مدینه بود امیر الحاج شده فریضه حج را ادا کرد. در آن سال حجاج امیر کوفه و بصره بود. در خراسان هم امیه والی و امیر بود. در آن سال ولید بن عبد الملک بجنگ و غزای صائفه (ییلاق نشینان روم) اقدام نمود. در آن سال جابر بن عبد اللّه بن عمرو انصاری وفات یافت (از یاران پیغمبر و از سران شیعه بسن نود و چهار سال در گذشت).

سال هفتاد و هشت

بیان عزل امیة بن عبد اللّه و ولایت مهلب در خراسان

در آن سال عبد الملک بن مروان، امیة بن عبد اللّه بن خالد را از ایالت و امارت خراسان و سیستان عزل و هر دو را بامارت حجاج بن یوسف واگذار نمود. حجاج هم عمال و امراء خود را بنقاط آن دو ایالت فرستاد. مهلب بن ابی صفره را که در آن هنگام از جنگ ازارقه (خوارج) فراغت یافته بود بایالت خراسان منصوب نمود. او که در بصره بود بر حجاج وارد شد. حجاج او را بر تخت در کنار خود نشاند. اتباع مهلب را که در جنگ خوب امتحان داده بودند نزد خود خواند و نسبت به آنها نیکی کرد و بر عطای آنان افزود. عبید الله بن ابی بکره را هم بامارت سیستان منصوب کرد. حجاج هنگامی که سوی بصره رفته بود مغیرة بن عبد الله بن ابی عقیل را بجانشینی خود در کوفه منصوب کرده بود. چون مهلب را بایالت خراسان برگزید مهلب نخست فرزند خود حبیب را پیشاپیش فرستاد و چون حبیب با حجاج وداع کرد حجاج یک استر سبز رنگ باو هدیه داد. او بر همان استر سوار شد و رفت ولی اتباع او با پست سریع السیر رفتند. مدت بیست روز راه نوردی کرد تا بخراسان رسید. هنگام ورود از دروازه مرو با یک بار هیزم تصادف کرد. استر (ماده) رم کرد.

مردم از رم کردن و جست و خیز آن حیوان تعجب کردند زیرا راه دور را نوردیده و سخت خسته بود. چون به خراسان رسید متعرض امیه و اموال او نگردید. همچنین

ص: 52

عمال او که از آنها باز خواست یا مطالبه نکرد. مدت ده ماه حکومت کرد تا پدرش رسید. مهلب هم در سنه هفتاد و نه وارد خراسان شد.

بیان بعضی حوادث

در آن سال ابان بن عثمان بامارت حج سفر کرد که در آن هنگام امیر مدینه بود، در آن سال حجاج امیر کوفه و بصره و خراسان و سیستان و کرمان بود. مهلب در خراسان بنیابت حجاج امارت داشت، در سیستان هم عبید الله بن ابی بکره بود، قاضی کوفه هم شریح کما کان بود. موسی بن انس هم قاضی بصره بود. بر حسب بعضی از روایات. در آن سال عبد الرحمن بن عبد الله قاری زندگانی را بدرود گفت. عمر او هفتاد و هشت سال بود که پیغمبر (در کودکی) دست بر سر او کشیده بود.

(قاری با یاء تشدید شده) در آن سال یزید بن خالد جهنی در گذشت. غیر از این روایت هم گفته شده. عبد الرحمن بن غنم اشعری هم وفات یافت که او در زمان جاهلیت هم بود، او بیاری و صحبت پیغمبر موفق نشده بود.

سال هفتاد و نه

بیان جنگ و غزای عبید الله بن ابی بکره با رتبیل

چون عبید الله بن ابی بکره از طرف حجاج بایالت سیستان منصوب شد مدت یک سال از جنگ و غزا خود داری کرد، زیرا در آن هنگام رتبیل در حال صلح بود و همواره باج و خراج را می پرداخت ولی گاهی هم تعلل و از تأدیه آن خود داری میکرد.

حجاج بعبید الله بن ابی بکره نوشت که برای جنگ او لشکر بکشد و باز نگردد مگر پس از فتح بلاد و پس از فتح، تمام قلاع و سنگرهای او را ویران و مردان جنگجوی او

ص: 53

را بند کند عبید الله هم لشکری از اهل بصره و کوفه کشید. فرمانده کوفیان شریح ابن هانی بود که از یاران و شیعیان علی بود. عبید الله رفت تا بکشور رتبیل داخل گردید که غنایم بسیار بدست آورد و هر چه خواست برد و ربود و قلاع را ویران کرد و یکی از ممالک را گشود. ترکهای تابع رتبیل هم ممالک را یکی بعد از دیگری تخلیه و باو واگذار می کردند تا آنکه بشهر بزرگ نزدیک شدند و فاصله میان آنها و پایتخت فقط هیجده فرسنگ مانده بود که ناگاه دشمن تمام راهها را بروی مسلمین بست و دره ها را گرفت که مسلمین یقین کردند هلاک خواهند شد. ناگزیر عبید اللّه تن بصلح داد و مبلغ هفتصد هزار درهم باج به رتبیل داد که راه را بروی او باز کند تا بسلامت بر گردد. شریح باو گفت: شما هر چه برای صلح می پردازید سلطان (اولیاء امور دولت) از شما نخواهد پذیرفت و بحساب شما خواهد گذاشت و از عطای شما خواهد کاست. من هم سالخورده شده ام و بارها از خداوند شهادت را خواستم که نصیب من شود و این سعادت را نداشتم. اگر در چنین روزگاری شهادت قسمت من نشود دیگر هرگز نصیب من نخواهد شد و مرگ من در بستر خواهد بود. آنگاه شریح فریاد زد: ای اهل اسلام سوی من بیائید، بیائید و یک دیگر را یاری کنید تا دشمن را برانیم. ابن ابی بکره باو گفت: تو پیر و خرف شدی. شریح باو گفت: تو همان هستی که باین اکتفا می کنی که مردم بگویند: باغ عبید اللّه و گرمابه عبید اللّه و کاخ عبید اللّه (علاقه بثروت داری). ای اهل اسلام هر که بخواهد شهادت نصیب او شود سوی من شتاب کند. عده بسیاری از داوطلبان بمتابعت او کمر بستند. همچنین دلیران و جمعی از قرآن خوانان. آنها بمیدان رفتند و اغلب آنها کشته شدند و عده کمی از آنها ماند. شریح رجز می خواند و می گفت:

اصبحت ذا بث اقاسی الکبراقد عشت بین المشرکین اعصرا

ثمه ادرکنا النبی المنذراو بعده صدیقه و عمرا

و یوم مهران و یوم تستراو الجمع فی صفینهم و النهرا

و باحمیرات مع المشقراهیهات ما اطول هذا عمرا

ص: 54

یعنی: من بحالی رسیدم که اندوهناک شده از پیری می نالم (اصبحت:

از صبح. اقاسی: تحمل سختی می کنم) من میان مشرکان مدتی زیست کرده بودم (در جاهلیت) بعد از آن زمان پیغمبر انذار (اخطار) کننده را ادراک کردم و بعد از آن زمان صدیق او (ابو بکر) و عمر را هم ادراک کردم. در جنگ مهران (سردار ایرانی در آغاز فتح اسلامی) و در جنگ شوشتر هم بودم. در جنگ صفین (با علی) و نهروان هم بودم. در جنگ با حمیرات با مشقر هم بودم. دور باد این عمر که بسی دراز است.

بعد از آن جنگ کرد تا کشته شد، آن هم با جمعی از یاران و اتباع او و عده ای از آنها نجات یافتند و از کشور رتبیل خارج شدند. مردم برای آنها طعام پیش کشیدند هر که سیر می خورد می مرد (از شدت گرسنگی و افراط در خوردن). مردم احتیاط کردند و بجای افراط در خوردن شروع کردند بتناول روغن آن هم اندک اندک و با احتیاط تا توانستند بتدریج غذا بخورند. خبر آنها بحجاج رسید. او هم بعبد الملک نوشت و شرح داد و نیز نوشت که یک سپاه از اهل کوفه و بصره تجهیز کرده منتظر اجازه و فرمان بسیج است که آن سپاه عظیم را برای جنگ رتبیل روانه کند.

بیان بعضی حوادث

در آن سال اهالی شام دچار طاعون و مرضی سخت شدند. نزدیک بود همه هلاک و فنا شوند. بدان سبب کسی نتوانست برای جنگ و غزا برود. در همان سال رومیان بر اهالی انطاکیه چیره شده غنایمی از آنها ربودند. در آن سال شریح بن حارث از قضاء (داوری) استعفا داد. حجاج هم ابو بردة بن ابی موسی را بقضاء منصوب نمود.

در آن سال باز ابان بن عثمان امیر الحاج شده بود. او در آن هنگام امیر و حاکم مدینه بود. حجاج بن یوسف هم امیر عراق و تمام مشرق زمین (سراسر ایران) بود.

موسی بن انس هم قاضی بصره بود. در آن سال محمود بن ربیع که ابو ابراهیم کنیه

ص: 55

او بود در گذشت. او در زمان پیغمبر متولد شد. عبد الرحمن بن عبد اللّه بن مسعود هم وفات یافت.

سنه هشتاد

اشاره

در آن سال سیلی در مکه روان شد که حاجیان را با بار و شتر برد و برای نجات از آن چاره و وسیله نبود. خانه های مکه را هم سیل گرفت و تا رکن حرم هم رسید.

آن سال را بسبب بلیه سیل سنه جحاف نامیدند. در همان سال طاعون سخت در بصره بروز کرد.

بیان جنگ و غزای مهلب در ما وراء النهر

در آن سال مهلب از رود بلخ گذشت و در پیرامون کش لشکر زد. ابو الادهم زمانی بفرماندهی سه هزار سرباز در مقدمه او و خود او با عده پنجهزار بود ابو الادهم دارای رتبه و منصب دو هزار بود. چه از حیث دلیری و چه از حیث درایت و تدبیر و کاردانی و لشکر کشی و وفاداری و ثبات در آن هنگام پسر عم پادشاه ختل نزد مهلب رفت و او را بفتح ختل دعوت و تشجیع نمود. مهلب فرزند خود یزید را با او روانه کرد. نام پادشاه ختل هم شبل بود (در طبری سبل آمده است).

یزید (بن مهلب) در یک طرف و پسر عم پادشاه در طرف دیگر لشکر زدند. شبل (پادشاه ختل) بر لشکر پسر عم خود شبیخون زد. او را محاصره و اسیر کرد و برد و کشت. یزید هم (در قبال آن دلیری) قلعه شبل را محاصره کرد. اهل قلعه بشرط پرداخت جزیه و فدیه با او صلح کردند و مال فدیه را فورا حمل کرده باو دادند.

یزید هم دست از محاصره آنها کشید و برگشت. مهلب فرزند دیگر خود را که حبیب باشد سوی بخارا روانه کرد. عده مدافعان بخارا بالغ بر چهل هزار مرد نبرد بود. لشکری از آن عده در یک قریه موضع گرفت. حبیب هم با عده چهار هزار آنها

ص: 56

را قصد کرد و سخت جنگ نمود. قریه را آتش زد و بعد از آن نام آن قریه محروقه شد. حبیب نزد پدر خود باز گشت. مهلب هم مدت دو سال در کش اقامت گزید.

باو گفته شد: چه بهتر اگر پیش بروی، گفت: من بخت خود را در این جنگ و لشکر کشی در این دیده ام که سلامت این لشکر غنیمت باشد که بسلامت باز گردد. در آن هنگام که مهلب در کش اقامت داشت جمعی از قبایل مضر نزد او رفتند. او آنها را گرفت و بند کرد و چون خواست برگردد همه را آزاد کرد. حجاج شنید باو نوشت:

اگر تو در باز داشت آنها ذی حق و کار صواب انجام داده بودی آزاد کردن آنها خطاست و اگر تو در حبس آنها خطا کرده بودی که به آنها ستم کردی. مهلب نوشت:

من از آنها بیمناک شده بودم آنها را بزندان سپردم چون آسوده و ایمن شدم آنها را آزاد کردم. یکی از بازداشت شدگان عبد الملک بن ابی شیخ قشیری بود. مهلب با اهل کش بشرط جزیه و فدیه صلح کرد. در آن هنگام نامه فرزند اشعث برای او رسید که حجاج را خلع کرده بود و او را بیاری خود دعوت می کرد نامه را برای حجاج فرستاد و خود هم در کش ماند. تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 13 57 بیان فرستادن سپاه بفرماندهی عبد الرحمن بن اشعث برای جنگ رتبیل ..... ص : 57

بیان فرستادن سپاه بفرماندهی عبد الرحمن بن اشعث برای جنگ رتبیل

پیش از این شرح حال مسلمین را داده بودیم که چگونه فرزند ابی بکره آنها را بکشور رتبیل کشید. حجاج هم از عبد الملک اجازه لشکر کشی خواست که به جنگ رتبیل بپردازد. عبد الملک هم اجازه داد. حجاج هم بتجهیز و آرایش سپاه مبادرت کرد. از مردم کوفه عده بیست هزار و از اهل بصره بیست هزار مرد نبرد خواست. عطاء لشکریان را هم پرداخت. علاوه بر عطاء مقرر مبلغ دو هزار هزار (دو ملیون) هم به آنها داد و بتجهیز آنها کوشید. بهر مرد دلیری هم که بشجاعت موصوف و معروف شده بود انعام داد. یکی از دلیران عبید بن ابی محجن ثقفی و

ص: 57

امثال او بود. اسبهای بسیار خوب و سلاح کاری هم به آنها داد. چون تجهیز و آرایش سپاه را پایان داد عبد الرحمن بن محمد بن اشعث را بفرماندهی آن سپاه برگزید.

حجاج نسبت باو کینه و عداوت داشت.

همیشه می گفت هر وقت که او را می دیدم قصد کشتن او را می کردم. شعبی روزی آن گفته را از حجاج شنید بعبد الرحمن خبر داد. عبد الرحمن گفت: بخدا قسم من خواهم کوشید که حجاج را از مقام قدرت بر اندازم. چون حجاج بر فرستادن او بفرماندهی سپاه تصمیم گرفت اسماعیل بن اشعث نزد حجاج رفت و گفت او را بفرماندهی روانه مکن بخدا سوگند اگر برود همینکه از پل فرات بگذرد دیگر اطاعت اولی الامر نخواهد کرد و من از مخالفت و ستیز او بیمناکم. حجاج گفت او از فرط هیبت و قدرت من قادر بر خلاف و تمرد نخواهد بود. او را بفرماندهی آن سپاه منصوب و اعزام نمود.

او لشکر کشید تا بسیستان رسید. مردم آن سامان را جمع و برای آنها خطبه کرد و گفت حجاج مرا بایالت این مرز منصوب و به من امر نمود که با دشمن شما جهاد و نبرد کنم که آن دشمن بکشور شما تجاوز و بتاراج دست دراز کرده است. هیچکس از شما تخلف و خلاف نکند که دچار رنج و کیفر سخت خواهد شد.

شما نیز (اهل سیستان) با این سپاه تجهیز و آماده ستیز شوید. آنها مجهز شدند و او با سپاه بقصد دشمن پیش رفت. خبر لشکر کشی او برتبیل رسید. او پوزش خواست و باج و خراج را آماده کرد ولی او (فرمانده) نپذیرفت. لشکر کشید تا بکشور وی رسید. داخل بلاد شد و رتبیل هم عقب کشید و زمین را از سکنه و مدافع تهی کرد.

عبد الرحمن هم قلاع را یکی پس از دیگری گشود و زمین را پاره پاره تملک نمود. بر هر بلادی که تسلط می نمود یک حاکم و عامل معین و منصوب می کرد. عده ای پادگان هم میگذاشت، در هر قلعه و دره هم مدافع و دیدبان می گماشت و در هر نقطه پاسگاه و پاسبان برقرار می کرد و هر جا که احتمال خطر می رفت عده ای نگهبان و مراقب می گذاشت تا هر ناحیه ارجمندی که بدست می افتاد محفوظ و مصون بماند. مردم همه از غنایم توانگر شدند و بهره فزون از حد بدست آوردند. آنگاه سپاه را از ادامه سیر و دخول

ص: 58

در بطن کشور رتبیل منع نمود و گفت: بآنچه خداوند نصیب ما کرده است اکتفا می کنیم تا آنکه باوضاع کشور احاطه یابیم و براه و چاه آشنا شویم و مسلمین راهها را بدانند و مسلط و جسور شوند، آنگاه در سال جدید بنبرد و هجوم شروع خواهیم کرد و ما وراء این حدود را تملک خواهیم کرد بخواست خداوند آنگاه بر سر گنجها با آنها جنگ خواهیم کرد و نسل آنها را بنده و برده خواهیم نمود تا خداوند آنها را بکشد و هلاک فرماید. صورت فتح و ظفر و ربودن غنایم را برای حجاج نوشت و کارهای آینده را هم شرح داد. درباره فرماندهی و فرستادن عبد الرحمن هم چیزهای دیگر گفته شده از جمله این است که حجاج بن یوسف همیان بن عدی سدوسی را بفرماندهی پادگان کرمان برگزیده بود. او تمرد کرد، حجاج ناگزیر عبد الرحمن بن محمد را فرستاد که همیان گریخت و عبد الرحمن جای او را گرفت. عبید اللّه بن ابی بکره هم درگذشت که عامل حجاج در سیستان بود. حجاج فرمان ایالت آن سامان را بنام عبد الرحمن نوشت و فرماندهی سپاه را باو داد. آن سپاه را سپاه طاوسها نام نهادند که زیبا بود (اغلب افراد آن دارای رخت و سلاح خوب بودند).

بیان بعضی حوادث

در آن سال ابان بن عثمان که امیر مدینه بود امیر الحاج شده بود. والی عراق و مشرق زمین هم حجاج بود که مهلب از طرف او امیر خراسان شده بود.

موسی بن ایاس هم قاضی بصره و ابو برده قاضی کوفه بودند. در آن سال اسلم غلام عمر بن الخطاب درگذشت. ابو ادریس خولانی و عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب (برادرزاده و داماد علی) هم وفات یافتند.

گفته شده است او در سنه چهار یا پنچ یا شش بعد از هشتاد یا در سنه نود وفات یافت (نه در آن سال که هشتاد بوده).

در آن سال عبد اللّه بن عبد اللّه بن علیم جهنی کشته شد. او حدیث دباغ را روایت میکرد (حدیث عبارت از این است که از پوست یا عصب حیوان مرده نباید بهره مند شد

ص: 59

که پوست و شاخ و پی مرده حرام است نه ذبح شده). او (ابن علیم) نخستین کسی بود که در بصره موضوع قضا و قدر (جبر) را مطرح و در آن بحث نمود حجاج او را کشت.

گفته شده است عبد الملک بن مروان او را در دمشق کشت. در آن سال محمد بن علی بن ابی طالب که ابن حنفیه باشد وفات یافت (بعقیده یک فرقه از شیعیان آن زمان که منقرض شدند امام چهارم بوده و بعضی هم او را زنده و ساکن کوه رضوی می دانستند و در این عقیده اشعار و اخبار وارد شده است). در آن سال جنادة بن ابی امیه که یک نحو یاری و صحبت با پیغمبر داشت وفات یافت. او هنگام وفات بقصد جنگ و غزا دریانوردی میکرد و در تمام مدت خلافت معاویه سرگرم جهاد در دریا بود. در آن سال سائب بن یزید خواهرزاده غر درگذشت. گفته شده است او در سنه هشتاد و شش وفات یافت، او در زمان پیغمبر متولد شد. در آن سال سوید بن غفله (بفتح غین نقطه دار و فاء) در گذشت.

عبد اللّه بن ابی اوفی هم وفات یافت. آخرین کسی که از یاران وفات یافت او بود که در کوفه در گذشت. همچنین جبیر بن نفیر بن مالک حضرمی که در جاهلیت زیسته بود و او بیاری و صحبت پیغمبر موفق نگردید. (گویند در شام وفات یافت، سن او بالغ بر صد و بیست سال بود).

سنه هشتاد و یک

اشاره

در آن سال عبد الملک بن مروان فرزند خود عبید اللّه را با سپاه برای فتح قالیقلا فرستاد که آنرا گشود.

بیان قتل بحیر بن ورقاء

در آن سال بحیر بن ورقاء صریمی کشته شد. علت قتل او این بود که چون بکیر بن وساج را کشت که هر دو از بنی تمیم بودند آن هم بدستور امیة بن عبد اللّه بن خالد چنانکه شرح آن گذشت. عثمان بن رجاء بن جابر که یکی از فرزندان بنی عوف بن

ص: 60

سعد بود شعری سرود که در آن ابناء را که از عشایر بنی تمیم بودند سرزنش کرده بود که می گفت:

لعمری لقد أغضیت عینا علی القذی و بت بطینا من رحیق مروّق

و خلّیت ثارا طل و اخترت نومةو من یشرب الصهباء بالوتر یسبق

فلو کنت من عوف بن سعد ذؤابةترکت بحیرا فی دم مترقرق

فقل لبحیر نم و لا تخش ثائرایکر فعوف اهل شاء حبلق

دعوا الضأن یوما قد سبقتم بوترکم و صرتم حدیثا بین غرب و مشرق

و هبوا فلو امسی بکیر کعهده لناداهم زحفا بجاواء فیلق باز هم:

فان کان بکر بارزا فی اداته و ذی العرش لم یقدم علیه بحیر

ففی الدهر ان بقانی الدهر مطلب و فی اللّه طلاب بذاک جدیر یعنی (چند بیت اول) بجان خود سوگند که من بر آنچه بدیده ام خلیده چشم بسته ام (اغماض و سهل انگاری و تحمل ذلت کرده ام). در آن حال شکم خود را از باده ناب پر کرده ام (تن بعیش داده و از جوانمردی چشم پوشیده ام). از انتقام صرف- نظر کرده و یک خواب نوشین برای خود برگزیده ام. هر که هم باده گساری کند از انتقام و کینه جوئی باز می ماند.

اگر من از دودمان عوف بن سعد بودم، بحیر را بخون آغشته می کردم. بحیر را بگو بخواب و از بودن یک کینه جو آسوده باش. کسی انتقام بکیر را نخواهد گرفت، زیرا طایفه عوف میش دار و گله چران است (اهل نبرد و کین نمی باشند). گله را یک روز ترک کنید. انتقام شما از دست رفت و بر شما سبقت یافته شده. داستان شما (سهل انگاری و تن پروری شما) حدیث مغرب و مشرق شده است. برخیزید و هشیار و بیدار شوید اگر بکیر مانند روزگار پیشین زنده و مانده بود، برای سرکوبی آنها لشکر میکشید.

باز هم:

اگر بکیر با تجهیزات و آلات و ادوات (اسلحه) خود بروز می کرد، بخداوند

ص: 61

عرش سوگند بحیر قدرت این گستاخی را نسبت باو نداشت. من از روزگار، اگر روزگار مرا زنده بگذارد یک مطلب خواهم داشت (که انتقام باشد). در راه خدا مطلب خواهان شایسته هم هستند.

بحیر شنید که طایفه ابناء که عشیره بکیر باشند او را تهدید می کنند، چنین گفت:

توعدنی الابناء جهلا کانمایرون فنائی مقفرا من بنی کعب

رفعت له کفی بسیف مهندحسام کلون الثلج ذی رونق عضب یعنی: ابناء (طایفه ای از تمیم) مرا تهدید میکنند و حال اینکه جاهل هستند و گمان می برند که پیرامون من از بنی کعب (قوم خود از بنی تمیم) تهی می باشد. من دست خود را برداشتم که در کف من شمشیر هندی بود. تیغی مانند برف دارای صفا و رونق که شمشیر نیز باشد.

هفده تن از بنی عوف عهد بستند که بخونخواهی بکیر قیام کنند. جوانی از آنها شمردل نام از صحرا و از میان بادیه نشینان برخاست و بخراسان رفت. بحیر را در حال ایستادن دید بر او حمله کرد و او را با شمشیر زد و گمان کرد که او را کشته است.

مردم گرد او جمع شده گفتند ضارب خارجی است. او که بر اسب سوار بود تاخت کرد ولی اسب او لغزید و او افتاد و مردم او را کشتند. بعد از آن صعصعة بن حرب عوفی از بیابان (میان بادیه نشینان عرب) قیام کرد و برای انتقام کمر بست. اول گله گوسفند خود را فروخت و بعد راه سیستان را گرفت و در آنجا در جوار خویشان بحیر مدتی زیست و ادعا کرد که خود از بنی حنیفه و اهل یمامه است. مجاورت و معاشرت او با آنها مدت درازی کشید تا آنها با او انس گرفتند. بعد بآنها گفت: من در خراسان ارث دارم و میخواهم آنرا دریافت کنم شما برای بحیر نامه بنویسید که او حق مرا بگیرد و بمن بدهد و با من مساعدت کند. آنها هم نامه نوشتند، او بخراسان رسید و بحیر را در رکاب مهلب دید که قصد جنگ و غزا داشت. جماعتی از بنی عوف (طایفه خود و بکیر مقتول) را دید بآنها در خفا اطلاع داد که برای چه مقصودی آمده است، بعد نزد بحیر

ص: 62

رفت و باو گفت من مردی از بنی حنیفه و از اتباع ابن ابی بکره هستم (امیر سابق سیستان) ارث و مال موروث در مرو دارم چون آن را دریافت کنم بمحل اقامت خود در یمامه باز- خواهم گشت. بحیر دستور داد که او را بعنوان مهمان بخانه ببرند و مخارج اقامت او را پرداخت. صعصعه گفت من در خانه تو خواهم ماند تا (لشکریان) برگردند.

مدت یک ماه نزد او ماند و هر روز با او بکاخ مهلب می رفت (مترصد فرصت بود).

بحیر هم سخت احتیاط می کرد ولی چون صعصعه حامل نامه سفارشی از خویشان او بود و ادعا می کرد که خود از بنی حنیفه است بیم او زایل شده بود. روزی صعصعه جامه (فراخ) پوشید و ردائی بر دوش گرفت و در مجلس مهلب پشت سر بحیر نشست سپس اندک اندک خود را نزدیک کرد انگار میخواست سخنی بگوش او برساند. ناگاه خنجری را که زیر جامه نهان کرده بود کشید و بشکم بحیر فرو برد و فریاد زد اینک خونخواهی و انتقام بکیر. او را دستگیر کردند و نزد مهلب بردند. مهلب باو گفت بدا بحال تو که نتوانستی انتقام بکشی ولی خود را بکشتن دادی. بحیر از این زخم باکی نخواهد داشت (زنده خواهد ماند). گفت: من زخم کاری باو زدم که اگر آن زخم را بر مردم تقسیم و پراکنده کنند همه از آن خواهند مرد. من بوی شکم او را بدست کشیدم (بروده ها فرو بردم). مهلب او را بزندان سپرد. جمعی از ابناء (طایفه او و مقتول) بدرون زندان رفتند و سر او را بوسیدند. بحیر هم تا روز بعد زنده ماند. صعصعه گفت اکنون که او کشته شده هر چه میخواهید نسبت بمن بکنید باکی نیست. من نذر و عهد ابناء بنی عوف را انجام دادم و وفا کردم و انتقام خود را کشیدم. بخدا قسم چندین بار او را در خلوت دیدم ولی از کشتن او خودداری کردم نخواستم او را در خفا بکشم تا آنکه در ملاء عام او را کشتم. مهلب گفت من هرگز کسی مانند این مرد ندیده بودم که در بذل نفس خود و استقبال مرگ چنین بی باک باشد. دستور داد او را بکشند که کشتند. گفته شده است: مهلب قبل از مرگ او را نزد بحیر فرستاده بود که پس از آن بحیر مرد و مرگ او برای مهلب ناگوار و مصیبت بزرگ بود. طایفه عوف و ابناء خشمناک شدند و گفتند برای چه خویش ما را کشت که او فقط قصاص

ص: 63

کرده و انتقام کشیده بود. آن قوم شوریدند ولی مقاعس و بطون که همه از طوایف تمیم بودند با آنها مخالفت کردند. مردم ترسیدند که آن شورش باعث فتنه و فساد و اختلال حکومت بشود. خردمندان قوم گفتند: خونبهای صعصعه را بپردازید و آنها را آرام کنید، خون بحیر هم در قبال خون بکیر خواهد بود. آنها خونبهای صعصعه را پرداختند. یکی از ابناء درباره آن واقعه چنین گفت:

للّه در فتی تجاوز همه دون العراق مفاوزا و بحورا

ما زال یتعب نفسه و رکابه حتی تناول فی الحروب بحیرا یعنی: در راه خدا باد جوانمردی که همت او از عراق تجاوز کرده و او (برای انتقام) بیابانها را پیموده و دریاها را درنوردیده، تن خویش و مرکب خویش را برنج عادت داده تا آنکه در نبرد خود بحیر را بدست آورده (و کشته) است.

بیان هجوم دیلمیان بقزوین و دخول در شهر و حوادث آنها

قزوین از ناحیه دیلمان مرز مسلمین بود. لشکریان همواره در آن شهر اقامت کرده و آماده نبرد و دفاع بودند و همیشه در حال خطر و حذر دیده بانی و حراست شبانه روزی بودند. در آن سال گروهی از مسلمین در حال محافظت و نگهبانی شهر بودند. میان آنها محمد بن ابی سبره حنفی بود که مردی دلیر و سواری شجاع و دارای رتبه ارجمند در سپاه و نیک نام و مشهور بود. چون او بقزوین رسید مردم را نگران دید که شب را بی خوابی می کشیدند و رنج نگهبانی و نگرانی را تحمل می کردند.

او بمردم آن شهر (مسلمین) گفت: شما از این می ترسید که دشمن وارد شهر شما بشود؟

گفتند: آری. گفت: اگر چنین کنند و داخل شهر شوند بشما انصاف می دهند (که نیروی خود را بکار برید). شما دروازه ها را باز بگذارید و باک نداشته باشید. آنها دروازه ها را باز گذاشتند. دیلمیان شنیدند و لشکر کشیدند و شبیخون زدند و بر دروازه ها هجوم بردند و بشهر داخل شدند. مردم (مسلمین) فریاد زدند و نهیب دادند. ابن ابی سبره (محمد) دستور داد که دروازه ها را بر آنها ببندند و جنگ را

ص: 64

آغاز کنند. ابن ابی سبره خود امتحان بسیار خوبی داد و سخت دلیری و نبرد عظیم کرد. مسلمین بر آنها چیره شدند و همه را کشتند حتی یک فرد و یک مرد از آنها زنده نماند. ابن ابی سبره در آن جنگ مشهور شد و دیلمیان بعد از آن از مرز و سرزمین خود تجاوز نکردند. محمد یگانه مرد دلیر آن مرز شده بود که میان مردم انگشت نما گردید. او باده گسار بود و در آن شهر بود تا زمان عمر بن عبد العزیز که دستور داد او برای جنگ زراره که مرکز تبه کاران کوفه بود برود. او از قزوین بکوفه رفت و چون دیلمیان بر سفر او آگاه شدند هجوم و تاراج را تجدید کردند و بمسلمین زیان رسانیدند. آن مرز مدت درازی دچار اختلال گردید. مردم بعبد الحمید بن عبد الرحمن که امیر کوفه بود نوشتند که محمد بن ابی سبره را بقزوین برگرداند. او هم بعمر بن عبد العزیز نوشت و او اجازه داد که او بمرز برگردد.

محمد برگشت و مرز را مصون داشت. محمد برادری بنام خثیمة بن عبد الرحمن داشت که عبد الرحمن خود ابو سبره (کنیه او) بود. آن برادر یکی از فقهاء و علماء بود.

بیان تمرد و عصیان عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بر حجاج

در آن سال عبد الرحمن بن محمد بن اشعث و اتباع او نسبت بحجاج تمرد و مخالفت کردند و برای جنگ او لشکر کشیدند. گفته شده است: آن تمرد در سنه هشتاد و دو بود. علت آن این بود که چون حجاج عبد الرحمن بن محمد را بفرماندهی سپاه برای جنگ رتبیل فرستاد و او داخل کشور دشمن شد و غنایمی بدست آورد و قلعه ها و سنگرها را گرفت بحجاج نوشت که عقیده او این است که در درون کشور پیش نرود تا بر چاه و راه کاملا آگاه شود و باج و خراج را مانند سابق دریافت کند.

چون نامه او بحجاج رسید پاسخ داد که: نامه تو مانند نامه کسی بود که بترک جنگ و ادامه آسایش مایل باشد که با دشمن مدارا کند و باو مهلت می دهد و حال اینکه دشمن قبل از این لشکر مسلمین را نابود کرده و سپاهیان دلیر و آزموده را کشته بود که مقتولین از مشاهیر و برجستگان اسلام بودند. تو اگر با سپاهی که من فرستاده ام

ص: 65

از ادامه جنگ خود داری کنی خود خون آن کشتگان دلیر را هدر می کنی. پیش برو و بآنچه من فرمان داده ام عمل و اقدام کن، بدرون کشور دشمن فرو شو و قلاع و مراکز دفاع را ویران کن، مردان نبرد را بکش و زنان و کودکان را گرفتار کن.

پس از آن باز نامه دیگری نوشت که مضمون نامه نخستین را تأیید و تأکید می کرد و نیز این جمله را نوشت: اما بعد بمسلمین همراه خود دستور بده که در آن سرزمین بمانند که آن وطن آنها خواهد بود تا آنرا بگشایند و خداوند فتح را نصیب آنها کند. و باز نامه دیگر که سیم باشد نوشت: اگر تو آن امر را انجام ندهی کنار برو که اسحق بن محمد برادرت امیر سپاه باشد. عبد الرحمن مردم (سپاهیان) را دعوت کرد و گفت: ایها الناس (ای مردم) من نسبت به شما ناصح (وفادار و نیک خواه) هستم، خیر و صلاح شما را میخواهم و نگهبان سود شما می باشم. عقیده من این بود که دشمن را فقط باراده خردمندان و تدبیر آموزندگان مدارا می کردم ولی حجاج که امیر شما باشد برای من نامه نوشت و مرا عاجز و ناتوان خواند و فرمان داد که با شتاب بدرون کشور دشمن بروم و حال اینکه در آنجا برادران شما هلاک شده بودند. دیروز بود که همه نابود شدند، من یکی از افراد شما هستم، اگر بخواهید بروید من هم می روم و اگر بخواهید خود داری کنید من هم خود داری می کنم. مردم شوریدند و برخاستند و باو گفتند: ما از دشمن خدا (که حجاج باشد) تمرد می کنیم و هرگز اطاعت نخواهیم کرد. نخستین کسی که لب بسخن گشود ابو الطفیل عامر بن وائله کنانی بود که او با پیغمبر یک نحو صحبت و یاری داشت. او پس از ستایش خداوند گفت: حجاج نسبت بشما مشمول این مثل است: غلام خود را بر اسب سوار کن اگر دچار شد و هلاک گردید که او هلاک شده نه تو و اگر نجات یافت که بنده تو و برای تو خواهد بود. حجاج باکی ندارد که شما دچار بلا شوید، بلیات هم بسیار است.

شما دچار انواع سختی ها و متحمل گرما و سرما و هر گونه بلا خواهید شد. اگر پیروز شوید که او مملکت را گرفته ضمیمه ممالک خود خواهد نمود، باج و خراج هم برای او حمل خواهد شد و موجب ازدیاد عظمت و قدرت و سلطنت او خواهد بود. اگر

ص: 66

دشمن بر شما چیره شود، شما در نظر او دشمن خواهید بود که نسبت برنج شما بی اعتنا و بفنای شما کوشا خواهد بود. شما دشمن خدا را که حجاج باشد خلع و با امیر خود که عبد الرحمن باشد بیعت کنید.

من شما را گواه می گیرم که نخستین کسی هستم که حجاج را خلع کردم.

مردم از هر طرف فریاد زدند ما چنین می کنیم (او را خلع می کنیم). ما دشمن خدا را خلع نمودیم. عبد المؤمن بن شبث بن ربعی برخاست و گفت: ای بندگان خدا شما اگر مطیع حجاج باشید این بلاد را بشما واگذار می کند، مادام که شما در آن باشید، با شما معامله فرعون خواهد کرد که با لشکریان خود می نمود. من شنیده ام که فرعون سپاهیان خود را بآوارگی و دربدری و دوری مجبور می کرد.

آنگاه شما از خانواده و زن و فرزند و خویشان و دوستان دور خواهید بود تا آنکه بیشتر شما (در غربت) جان بسپارند. هان بیائید و با امیر خود بیعت کنید آنگاه دشمن خدا را قصد نموده حجاج را از بلاد خود بیرون کنید. مردم همه برخاستند و با عبد الرحمن بیعت نمودند بشرط اینکه حجاج را خلع و از عراق طرد و اخراج کند، و پیمان نهادند که امیر خود را در این کار یاری خواهند کرد ولی نام عبد الملک (خلیفه) را نبردند. عبد الرحمن هم حکومت بست را بعیاض بن همیان شیبانی و حکومت زرنگ را بعبد اللّه بن عامر تمیمی واگذار و با رتبیل قرار داد صلح منعقد کرد باین شرط که اگر عبد الرحمن در جنگ با حجاج پیروز شد از رتبیل باج و خراج نستاند و اگر منهزم گشت و باو پناه برد باید باو پناه بدهد، سپس راه عراق را گرفت، در حالیکه اعشی همدان (شاعر مشهور) پیشاپیش و در کنار او میرفت و باین اشعار ترنم می کرد:

شطت نوی من داره بالایوان ایوان کسری ذی القری و الریحان

من عاشق امسی بزابلستان ان ثقیفا منهم الکذابان

کذابها الماضی و کذاب ثان امکن ربی من ثقیف همدان

یوما الی اللیل یسلی ما کان انا سمونا للکفور الفتان

حتّی طغی بالکفر بعد الایمان بالسید الغطریف عبد الرحمن

سار بجمع کالدبی من قحطان و من معد قد أتی من عدنان

ص: 67

یثبت لجمع مذحج و همدان فانهم ساقوه کاس الذیفان

و ملحقوه بقری ابن مروان

یعنی: دور شد کسی که خانه او در ایوان است (مداین)، ایوان کسری (خسرو) که در آنجا پذیرائی و مهمان نوازی و گل و ریحان است. آن کسی عاشق است که امروز در زابلستان مانده (از ایوان کسری که وطن اوست دور افتاده). بدرستی که ثقیف (قبیله) دو دروغگو دارند. یک دروغگو در گذشته و یک دروغگوی ثانی زنده مانده (مقصود مختار و حجاج است). خداوند همدان (قبیله اعشی) را بر ثقیف چیره کند. یک روز تا شب بر آنها مسلط شود که تشفی حاصل کند (تسلی). ما برای آن کافر فتنه انگیز فراز شدیم (لشکر کشیدیم) زیرا او بعد از ایمان کفر و طغیان را برگزیده است ما بفرماندهی خواجه شریف خود سر افراز شدیم که او عبد الرحمن باشد.

او (عبد الرحمن) با جمعی مانند ملخ (در فزونی) رهسپار شده که آن جمع از قحطان و معد و عدنان تشکیل شده (قبایل یمن و حجاز) با یک سپاه بزرگ که ارکان آن استوار است راه می پیماید. بگو بحجاج که یار شیطان است اگر بتوانی پایداری کن برای مقابله مذحج و همدان (دو قبیله). آنها ساغر پر زهر را در خور تو خواهند کرد.

آنها ترا نزد فرزندان مروان خواهند راند (در دیه و ملک و سرزمین او). عبد الرحمن فرماندهی مقدمه لشکر را بعطیة بن عمرو عنبری و ایالت کرمان را بحریثة بن عمرو تمیمی واگذار نمود و چون بفارس رسیدند مردم (لشکریان) گرد هم جمع شده با خود گفتگو کردند که اگر ما حجاج را که از طرف عبد الملک امارت دارد خلع کنیم مثل اینکه خود عبد الملک را خلع کرده باشیم. سپس گرد عبد الرحمن تجمع و گفتگو نمودند. نخستین کسی که لب بسخن گشود تیجان بن ابحر از طایفه تیم اللّه بن ثعلبه بود. او برخاست و گفت: ایها الناس من ابو ذبان (مگس- کنیه زشت عبد الملک برای تحقیر) را خلع کرده ام. او را مانند یک پیراهن که از تنم کنده شود کندم (خلع نمودم). مردم هم او را خلع کردند مگر یک عده قلیل. آنگاه با عبد الرحمن بیعت نمودند. عهد بیعت هم چنین بود: بموجب کتاب خداوند (قرآن) و سنت پیغمبر با

ص: 68

تو بیعت می کنیم که با گمراهان جنگ کنیم و آنانی را که حرام را روا داشته اند خلع نمائیم. چون خبر خلع بحجاج رسید بعبد الملک نوشت و خبر تمرد و قیام عبد الرحمن را داد و از او درخواست کرد که با شتاب لشکر بفرستد زیرا اهل عراق ما را قصد کرده اند. خود حجاج هم وارد بصره شد. چون خبر تمرد عبد الرحمن بمهلب در خراسان رسید بحجاج نوشت: اما بعد: اهل عراق سوی تو لشکر کشیده اند مانند سیلی که از بلندی روان شود فرود آمدند و هیچ کس یا هیچ چیز قادر بر دفع یا توقف آنها نمی باشد تا آنکه آن سیل بقرارگاه خود برسد. بدانکه اهل عراق در آغاز کار یک نحو شور شدید دارند که بخانه و زن و فرزند خود برسند. آنها را بحال خود آزاد بگذار تا برسند و نزد زن و فرزند بروند و فرزندان خود را ببوسند و ببویند آنگاه تو در همان وقت که سرگرم دیدار باشند بر آنها حمله کن که خداوند ترا یاری خواهد کرد. چون نامه او را خواند باو دشنام داد و گفت: او جانب مرا نگرفته بلکه از پسر عم خود (عبد الرحمن) جانب داری نموده است. چون نامه حجاج به عبد الملک رسید سخت ترسید. خالد بن یزید را نزد خود دعوت کرد و نامه را برای او خواند. او گفت: ای امیر المؤمنین اگر این فتنه از سیستان برخاسته تو باکی نداشته باش ولی اگر از خراسان باشد باید بترسی. عبد الملک فرزند خود را بیاری حجاج فرستاد. لشکریان را بسرعت پیک سریع السیر فرستاد که هر عده صد یا پنجاه سپاهی کمتر و بیشتر دم بدم می رسیدند. نامه های حجاج هم پی در پی بعبد الملک واصل می شد که خبر جنبش عبد الرحمن را باو می داد. حجاج هم از بصره بقصد عبد الرحمن لشکر کشید. یک مقدمه لشکر سوی دجیل فرستاد آن مقدمه با خیل عبد الرحمن روبرو شد. مقدمه شکست خورد و گریخت آن هم پس از نبرد سخت و خونین. این واقعه در روز عید قربان سنه هشتاد و یک رخ داد. بسیاری از افراد مقدمه حجاج هم کشته شدند. چون خبر فرار مقدمه بحجاج رسید ناگزیر بشهر بصره برگشت. اتباع عبد الرحمن هم او را دنبال کردند و بسیاری از سپاهیان او را کشتند و بارو بنه آنها را ربودند. حجاج هم رفت تا در زاویه قرار گرفت. در آنجا خواربار و مواد غذائی را جمع کرد و اندوخت و بصره را برای مهاجمین آزاد گذاشت. چون آرام

ص: 69

گرفت دوباره نامه مهلب را خواند و خوب تأمل کرد و گفت: آفرین خدا بر او که او مرد نبرد و کاردان و بسیاست جنگ محیط می باشد. آنگاه صد و پنجاه هزار هزار (ملیون) درهم بمردم انعام داد. عبد الرحمن هم بشهر بصره رسید. تمام اهل بصره و قرآن خوانان (روساء دین و مبلغین و روحانیون) با او بیعت کردند که مردم همه بالاخص پیران و خردمندان از روی بصیرت بر جنگ حجاج و اهل شام با او بیعت کردند. علت تسریع آنها در بیعت و اجابت دعوت او این بود که عمال حجاج باو نوشته بودند خراج و جزیه کم شده زیرا مردم غیر مسلمان که تحت حمایت اسلام بودند مسلمان شده اند و دیگر جزیه نمی دهند. همه شهرنشین شده اند. حجاج بعمال و حکام خود در بصره و پیرامون آن نوشت که هر که در هر قریه مالک باشد از آن بیرون رود تا جزیه و خراج از سکنه آن قریه کما کان تماما بدون نقصان گرفته شود (اسلام آنها را نپذیرند و جزیه از جدید الاسلام بگیرند). مردم تازه مسلمان را اخراج کردند. آنها آواره و سرگردان شدند که نمی دانستند کجا پناه ببرند، همه استغاثه می کردند و فریاد می زدند وا محمداه. قرآن خوانان بصره هم همه برای همراهی و مواسات می گریستند و فریاد می زدند و بر حال زار آنها دریغ می گفتند. پس از اندک زمانی فرزند اشعث رسید. مردم با او بیعت کردند بشرط اینکه با حجاج جنگ کند و عبد الملک را هم خلع نماید. حجاج هم گرداگرد خود خندق کند. عبد الرحمن هم دور بصره خندق حفر کرد. ورود عبد الرحمن بشهر بصره در آخر ماه ذی الحجه بود.

بیان بعضی حوادث

در آن سال سلیمان بن عبد الملک امیر الحاج شده بود. ام الدرداء کوچک در سفر حج بود. در آن سال ابن ابی ذئب متولد شد. حاکم مدینه هم ابان بن عثمان بود.

امیر عراق و مشرق هم حجاج بود. مهلب هم امیر خراسان (از طرف حجاج) بود.

قاضی القضاة کوفه هم ابو برده و قاضی بصره عبد الرحمن بن اذینه بود. سیستان و فارس و بصره هم در دست عبد الرحمن بود.

ص: 70

سنه هشتاد و دو

بیان جنگ حجاج و ابن اشعث

گفته شده است در ماه محرم سال مذکور جنگ میان سپاه حجاج و عبد الرحمن ابن اشعث رخ داد. آن جنگ بسیار سخت بود. طرفین بر یک دیگر حمله کردند و هجوم هر دو مکرر شد. روزی در آخر ماه محرم جنگ بر شدت خود افزود و اتباع حجاج منهزم شدند تا بخود حجاج رسیدند و بر کنار خندق ایستاده دفاع و نبرد نمودند. باز هم روز دیگر در آخر ماه محرم جنگ بسیار سختی واقع شد. اتباع حجاج پراکنده شدند و صف آنها مختل گردید. حجاج زانو بر زمین زد و گفت: آفرین خدا بر مصعب، بزرگوار مردی بود. که در میدان جنگ پایداری کرد تا کشته شد. حجاج تصمیم گرفت که نگریزد سفیان بن ابرد کلبی بر میمنه عبد الرحمن حمله کرد. میمنه منهزم شد اهل عراق هم گریختند و راه کوفه را گرفتند. عبد الرحمن هم با گریختگان بکوفه رفت و بسیاری از آنها کشته شدند. چون عبد الرحمن بکوفه رسید سپاهیان بصره خصوصا دلیران و توانگران و سواران آزموده بمتابعت او تا کوفه رفتند. هر که از آن سپاه در بصره مانده بود بعبد الرحمن بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبد المطلب (هاشمی) گروید و با او بیعت کرد. او هم با همان عده با حجاج نبرد کرد و جنگ او پنج روز بطول کشید. بعد از آن کارزار را ترک کرد و بفرزند اشعث ملحق گردید.

گروهی از اهل بصره هم باو پیوستند. طفیل بن عامر بن وائله که با آنها بود کشته شد.

پدرش که از یاران (پیغمبر) بود در رثاء فرزند گفت:

خلی طفیل علی الهم فانشعباو هد ذلک رکنی هدة عجبا

مهما نسیت فلا انساه اذ حدقت به الاسنة مقتولا و منسلبا

و اخطأتنی المنایا لا تطالعنی حتی کبرت و لم یترکن لی نسبا

و کنت بعد طفیل کالذی نضبت عنه السیول و غاض الماء و انصببا

ص: 71

یعنی: طفیل (فرزندم) اندوه را برای من گذاشت که هم و غم من چند رشته و شعبه شده است (بسبب قتل او). آن اندوه بنیاد (رکن) هستی مرا ویران کرده است چه ویرانی عجیبی. اگر من فراموش کنم هرگز این را فراموش نخواهم کرد که او میان نیزه ها محصور گردید. کشته شد و رخت او هم ربوده شد. مرگ من دیر شده است و بمن نزدیک نمی شود و نمی رسد. من هم پیر و سالخورده شدم. دیر کردن مرگ همه چیز مرا از میان برده است. من بعد از (قتل) طفیل مانند زمینی (یا کسی) می باشم که سیل از آن گذشته و آب فرو رفته و خود خشک شده است (مایه زندگانی من رفته است).

این اشعار بقیه هم دارد. آن جنگ را واقعه زاویه نامیدند. حجاج تا اول ماه صفر در بصره ماند. حکم بن ایوب ثقفی را بحکومت و امارت آن شهر منصوب کرد.

عبد الرحمن هم بکوفه رفت. حجاج هنگام خروج از آن شهر حکومت و ایالت کوفه را بعبد الرحمن بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن عامر حضرمی سپرد. او با بنی امیه هم پیمان بود. مطر بن ناجیه او را قصد کرد. او هم در کاخ تحصن نمود. اهل کوفه هم با مطر همراهی کرده بر حضرمی شوریدند. ابن حضرمی و اتباع او شامیان را از قصر اخراج کردند. عده آنها چهار هزار بود. مطر هم بر کاخ و محل امارت غالب شد و آنرا تصرف کرد. مردم هم گرد او جمع شدند و او بهر یکی از مردم دویست درهم داد. ابن اشعث زمانی بکوفه رسید که مطر شهر را در تصرف داشت. اهل کوفه باستقبال او رفتند. نخست همدان (قبیله) رسیدند که باو احاطه کردند. او سوی کاخ رفت ولی مطر بن ناجیه با عده ای از بنی تمیم باو راه نداد. عبد الرحمن دستور داد که مردم (لشکریان) با نردبان بر دیوار قصر فراز شوند. آنها هم رفتند و توانستند در کاخ رخنه کنند. قصر را گرفتند و مطر بن ناجیه را دستگیر کردند و نزد عبد الرحمن بردند.

عبد الرحمن او را بزندان سپرد ولی بعد آزادش کرد. او هم متابعت کرد. چون عبد الرحمن در کوفه مستقر گردید مردم از هر طرف گرد او تجمع نمودند. اهل بصره هم با عبد الرحمن بن عباس بن ربیعه هاشمی رسیدند و باو گرویدند. حجاج هم بعد از واقعه زاویه و فرار مخالفان یازده هزار تن از آنها را کشت که همه را امان داد و با خدعه گرفت و کشت. دستور داد که منادی اعلان کند فلان بن فلان- و عده ای را با نام و نشان اسم

ص: 72

برد- هرگز امان نخواهند داشت. مردم تصور کردند غیر از نام بردگان همه مشمول عفو و امان خواهند بود تسلیم شدند و بعد از تسلیم آنها را کشت.

بیان واقعه جماجم

واقعه دیر جماجم در ماه شعبان سال مزبور رخ داد، گفته شده است در سنه هشتاد و سه بود. علت آن این بود که حجاج از بصره سوی کوفه برای جنگ با عبد الرحمن لشکر کشید، در محل دیر قره لشکر زد. عبد الرحمن نیز از کوفه لشکر کشید و در محل دیر جماجم لشکر زد. حجاج گفت: عبد الرحمن در دیر جماجم لشکر زده و من در دیر قره. آیا کسی هست که (باین دو نام) تفأل کند؟ (جماجم جمع جمجمه- سرهای بریده- قره هم روشنائی چشم یا قرار است که پیروزی نصیب ساکن می شود و فنا قسمت دشمن است که جمجمه را خواهد داد). آیا می توان (برای تفأل) کبوتر را رها کرد؟ (که بچپ یا راست بپرد و از آن فال خوب و بد نمایان گردد که عادت عرب بوده و طیره گفته می شود و در قرآن هم آمده است). اهل کوفه و اهل بصره بمتابعت و طاعت عبد الرحمن کمر بستند. همچنین پادگان اطراف و پاسگاهها همه نزد او در دیر جماجم تجمع نموده آماده کارزار شدند، زیرا همه با حجاج دشمن بوده بکین وی برخاستند. عده آنها از کسانیکه حقوق سپاهی دریافت می کردند بالغ بر صد هزار مرد نبرد شده بود.

باندازه همان عده (صد هزار) مرد جنگی غیر سپاهی هم بود (بنابر این سپاه عبد الرحمن بالغ بر دویست هزار مرد شده بود). برای یاری حجاج هم قبل از لشکر زدن در دیر قره عده ای از شام رسیده بود. هر یکی از دو طرف متحارب گرد سپاه خود خندق حفر نمودند. جنگ آغاز شد و هر روز عده ای از طرفین برای نبرد بمیدان می رفتند. خندقها را هم بیکدیگر نزدیک می کردند. عبد الملک و اهل شام با خود گفتند: اگر اهل عراق با عزل حجاج تن باطاعت و متابعت دهند ما او را عزل می کنیم زیرا عزل او از جنگ آنها آسانتر است چه بهتر که از خونریزی و جنگ خود داری شود. عبد الملک فرزند خود عبد اللّه را باتفاق برادرش محمد بن مروان که در آن زمان امیر موصل بود با

ص: 73

لشکر نزد حجاج فرستاد و بهر دو دستور داد که بعراقیان پیشنهاد صلح دهند که حجاج را عزل کند و عطای آنها را بحال سابق بر گرداند که تا عبد الملک خلیفه باشد این عطا در جریان خواهد بود. اگر اهل عراق پذیرفتند حجاج را عزل کنند و محمد ابن مروان خود امیر عراق باشد و اگر عراقیان از قبول آن خود داری کنند حجاج بحال خود امیر و فرماندهی بعهده او باشد و محمد بن مروان و عبد اللّه بن عبد الملک مطیع و فرمانبردار او باشند. برای حجاج هیچ چیز باندازه آن پیشنهاد دردناکتر و بدتر نبود. ترسید که اهل عراق آن پیشنهاد را قبول کنند و او عزل شود. حجاج بعبد الملک نوشت: بخدا قسم اگر تو در عزل من با اهل عراق موافقت کنی مدتی نخواهد گذشت که ترا عزل و خلع کنند. آنگاه سوی تو لشکر خواهند کشید و این رویه بر تجری و گستاخی آنها خواهد افزود. آیا بر شورش اهل عراق بفرماندهی اشتر، ضد ابن عفان (عثمان)، و درخواست عزل سعید بن عاص واقف نشدی که چون او را عزل کرد یک سال نگذشت که آنها عثمان را قصد کردند و کشتند این بدان که آهن با آهن خرد و تباه می شود. عبد الملک نپذیرفت و اصرار کرد که آن پیشنهاد بعراقیان تقدیم و حجاج عزل شود. چون محمد و عبد اللّه رسیدند، عبد اللّه بن عبد الملک بمیدان رفت و گفت: من فرزند امیر المؤمنین هستم، او بشما این پیشنهاد را می دهد و چنین و چنان می کند. آنگاه مزایا و عطایا را شمرد. گفتند: ما امشب بر می گردیم. اهل عراق نزد ابن اشعث تجمع کردند. او بآنها گفت: شما از آنها یک روز مهلت گرفته اید (که مشورت کنید) بیائید و این مهلت را مغتنم بشمارید (غافل کنید) اگر بگویند شما نقض عهد کردید بگویید که شما هم در واقعه زاویه نقض عهد کردید و این رویه عین انصاف است (ننگ نیست بلکه این واقعه بآن واقعه در می شود). چون امروز شما دارای نیروی کافی شده اید قوی و عزیز می باشید. از شما مرعوب شده اند که این پیشنهاد را می کنند و شما نسبت بآنها غالب و مسلط هستید.

بخدا قسم (اگر تسلیم پیشنهاد آنها نشوید) همیشه جری و جسور و گرامی خواهید بود. مردم از هر طرف شوریدند و برخاستند و گفتند: بخدا قسم آنها از شدت گرسنگی بستوه آمده اند. عده آنها کم و آنها خوار می باشند. عده ما فزونتر است. نرخ

ص: 74

(خواربار) نزد ما ارزانتر و نعمت بیشتر است. بخدا قسم هرگز ما قبول نخواهیم کرد.

نخستین کسی که در دیر جماجم بخلع (عبد الملک) مبادرت کرد، عبد اللّه بن ذؤاب سلمی و عمیر بن تیجان بودند. بر خلع او (عبد الملک) در دیر جماجم تصمیم گرفته شد.

مردم فارس هم بمتابعت شتاب کرده خلع نمودند. عبد اللّه بن عبد الملک و محمد بن مروان هر دو بحجاج گفتند: تو خود فرمانده سپاه خود هستی هر تصمیمی که داری بگیر که ما هر دو مأمور هستیم که مطیع و تحت فرمان تو باشیم. حجاج گفت:

من پیش از این گفته بودم که مقصود از این شورش و جنبش شما می باشید (خلع شما) و جز شما مقصود دیگری ندارند. هر دو بعنوان امیر و فرمانده باو خطاب می کردند و او هم هر دو را امیر خطاب می کرد. چون اهل عراق در دیر جماجم بر خلع عبد الملک تصمیم گرفتند و متحد شدند عبد الرحمن گفت: بنی مروان فرزندان زرقاء (روسبی- مادر بزرگ آنها) هیچ نسبی بهتر و درستتر از این ندارند. بنی عاص (از بنی امیه) هم بیگانه و اهل صفوریه هستند. بنابر این اگر این کار (خلافت) منحصر بقریش باشد که بدست این دو خانواده (فاسد و بیگانه و زنا زاده) نقض شده است و اگر این کار بعرب اختصاص دارد که من فرزند اشعث هستم. این سخن را که گفت، فریاد زد و صدای خود را بلند کرد و جمله را کشید (که همه بشنوند). مردم شنیدند و بجنگ مبادرت کردند. حجاج هم فرماندهی میمنه را بعبد الرحمن بن سلیم کلبی و میسره را بعمارة بن تمیم لخمی واگذار کرد. سفیان بن ابرد کلبی هم فرمانده سواران و عبد اللّه بن خبیب حکمی فرمانده پیاده بودند عبد الرحمن بن محمد هم حجاج بن حارثه خثعمی را بفرماندهی میمنه و ابرد بن قره تمیمی را بفرماندهی میسره و عبد الرحمن بن عباس بن ربیعه هاشمی را بفرماندهی سواران و محمد بن سعد بن ابی وقاص را بفرماندهی پیادگان برگزید. عبد اللّه بن رزام حارثی را بمراقبت جناحین مأمور کرد. قرآن خوانان را هم تحت فرماندهی جبلة بن زحر بن قیس جعفی قرار داد. میان آنها سعید بن جبیر (زاهد مشهور) و عامر شعبی و ابو البختری طائی و عبد الرحمن بن ابی لیلی بودند. طرفین برای جنگ پیش می رفتند. قتال آغاز شد.

خواربار برای عراقیان از کوفه و پیرامون آن می رسید. همه چیز فراوان و نعمت

ص: 75

بسیار بود. اهل شام دچار تنگی و سختی شده بودند. همه چیز گران و کمیاب یا نایاب بود. گوشت میسر نمی شد. انگار دچار حصار شده بودند. با وجود این سختی شب و روز بجنگ ادامه می دادند. جبلة بن زحر بن قیس کشته شد. گروه قرآن- خوان که کمیل بن زیاد یکی از افراد آن بود در قبال حملات دشمن پایداری میکرد.

آنها بثبات و استقامت معروف شده بودند. کمیل بن زیاد (از سران شیعه که دعای او معروف است) مردی متین بود (که میان گروه پرهیزکاران) روزی مانند همه روزه حمله کردند. حجاج هم صف لشکریان را آراست. عبد الرحمن هم بمقابله او صفوف خود را منظم کرد. حجاج برای حمله بلشکر قرآن خوانان سه لشکر آماده کرد. جراح بن عبد اللّه حکمی را هم بفرماندهی سه لشکر برگزید. سه لشکر مذکور یکباره بر لشکر قرآن خوانان (قراء) حمله کرد. لشکر قرآن خوانان متزلزل نشد و سخت پایداری و بردباری کرد.

بیان وفات مغیرة بن مهلب

در آن سال مغیرة بن مهلب در خراسان وفات یافت. او در زمان امارت پدرش بنیابت امیر و والی خراسان بود. در ماه رجب سنه هشتاد و دو در گذشت، خبر مرگ او بیزید بن مهلب و سپاه او رسید و او خبر مرگ برادرش را از پدر مکتوم داشت ولی بزنان دستور داد که شیون کنند، مهلب پرسید این شیون و ماتم برای چیست؟

گفتند: مغیره وفات یافت، او استرجاع (إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ) گفت کرد و سخت جزع نمود که نتوانست خود داری کند، بعضی از خویشان و نزدیکان او را ملامت کردند، بعد یزید رسید که او را بمرو فرستاد و دستور اداره امور داد در حالیکه اشک او بر ریش و رو روان شده بود، مهلب هم در کش ما وراء النهر لشکر زده مشغول جنگ بود، یزید با شصت سوار (گفته شده است هفتاد) راه مرو را گرفت ناگاه با عده پانصد سوار ترک (دشمن) روبرو شدند آن هم در بیابان پیرامون بست.

از آنها پرسیدند که شما کیستید و چه می کنید؟ گفتند: ما بازرگان و سوداگر هستیم.

ص: 76

گفتند: پس چیزی بما بدهید و بروید. یزید از باج دادن خود داری کرد ولی مجاعة ابن عبد الرحمن شکی (یکی از سران اتباع) بآنها جامه و کرباس و کمان داد آنها رفتند ولی غدر و خیانت کرده برگشتند. اتباع یزید بن مهلب با آنها سخت نبرد کردند و بر شدت جنگ افزوده شد. مردی از خوارج بدست یزید اسیر افتاده بود او بیزید گفته بود مرا زنده نگهدار (شاید برای تو نفعی داشته باشم) او قبول کرد و بکشتن وی دست نیالود. در آن هنگام آن مرد خارجی بر سواران ترک حمله کرد و از میان آنها جنگ کنان بعقب سواران رسید و از پشت بر آنها زد و یکی را کشت و باز حمله کرد و میان آنها در آمد و دیگری را کشت و نزد یزید بر گشت. یزید هم خود یکی از سران ترک را کشت.

تیری از ترکها بساق پای یزید اصابت کرد (بسبب آن زخم) بر قوه و جسارت ترکان افزوده شد ولی یزید بردباری و پایداری کرد.

یزید و اتباع خود خواستند بسیر خود ادامه دهند ترکها مانع شدند و گفتند شما عهد را شکستید و غدر نموده جنگ کردید ما از شما دست بر نمی داریم تا کشته شوید یا چیزی بما بدهید. مجاعه (بیزید) گفت: ترا بخدا قسم می دهم که خود را بکشتن مده از یک طرف مغیره درگذشته است و از طرف دیگر تو کشته می شوی، آنگاه دو مصیبت بر مهلب نازل خواهد شد. گفت: اجل مغیره رسیده بود ولی معلوم نیست که اجل من رسیده باشد، مجاعه یک عمامه زرد رنگ برای آنها انداخت و گفت این را بگیرید و بروید (چون گفته بودند تا چیزی نگیریم نمی رویم). آنها هم گرفتند و رفتند.

بیان صلح مهلب با اهل کش

در آن سال میان مهلب و اهل کش صلح منعقد گردید، سبب این بود که از قوم مضر نگران شده بود، آنها را باز داشت و خود تن بصلح داد و باز گشت.

حریث بن قطبه مولی (منتسب- دوست- غلام- هم پیمان) خزاعه را در آن جا

ص: 77

گماشت و باو دستور داد که اگر فدیه و جزیه را بپردازند تو گروگان آنها را آزاد کن. مهلب از آنجا لشکر کشید تا بشهر بلخ رسید از آنجا بحریث نوشت: من از این نگرانم که اگر تو گروگان را آزاد کنی آنها (مردم کش) بر تو هجوم برده غارت کنند، اگر فدیه و جزیه را دریافت کنی مدتی خود داری کن تا بسرزمین بلخ برسی آنگاه گروگان را آزاد کن. حریث بپادشاه کش گفت: مهلب بمن چنین و چنان نوشته ولی اگر تو مال فدیه را بپردازی من گروگان را بتو می بخشم و راه خود را می گیرم و می روم، باو هم خبر خواهم داد که نامه و دستور او دیر رسیده و معامله انجام گرفته بود. پادشاه کش در پرداخت مال تعجیل نمود و گروگان را برد حریث هم برگشت. ترکها در عرض راه با او روبرو شدند و گفتند: فدیه نجات خود و همراهان را بده و برو، ما یزید بن مهلب را قبل از این در میان راه دیدیم و از او فدیه گرفتیم (دروغ گفتند). حریث گفت: من هم چنین باشم که انگار مادر یزید مرا زائیده است من مانند یا بجای یزید باشم (بطعنه و کنایه باین معنی از آنها قبول نکرد و مردانه جنگ نمود). با آنها مبارزه و نبرد کرد و کشت یا گرفتار نمود.

بقیه حاضر شدند که فدیه اسراء را بدهند. او فدیه را گرفت و اسراء را آزاد کرد و بعد فدیه را بآنها بخشید.

مهلب شنید و گفت: آن بنده (حریث) از این ابا و عار دارد که مادر یزید او را بزاید، بر او خشم گرفت، چون حریث وارد بلخ شد مهلب باو گفت گروگان را چه کردی؟ گفت آنها را آزاد کردم.

گفت: آیا آزادی آنها قبل از رسیدن نامه و دستور من بود یا بعد از آن؟ گفت قبل از وصول نامه بود و من از نگهداری آنها بی نیاز و مطمئن شده بودم. گفت: آری بی نیاز شدی ولی تو (بسبب این خدمت) بآنها تقرب جستی و دستور داد او را برهنه کنند (که تازیانه بزنند) او سخت جزع کرد و ترسید، بحدی که مهلب گمان کرد که او مریض است. او را برهنه کرد و سی تازیانه زد. حریث گفت کاش سیصد تازیانه می زد و مرا لخت نمی کرد زیرا شرم و عزت نفس من با عریان شدن منافات دارد. او قسم خورد که مهلب را بکشد. روزی با مهلب سوار شد. دو غلام همراه داشت بآنها

ص: 78

فرمان داد که مهلب را بکشند آنها خود داری و تمرد کردند و گفتند از این بیمناکیم که تو کشته شوی. حریث بعد از آن از رفتن نزد مهلب خود داری کرد. مهلب برادرش ثابت بن قطنه را نزد او فرستاد و گفت تو مانند یکی از فرزندانم هستی که من فرزند خود را تأدیب کردم (تازیانه زدم).

ثابت نزد او رفت و از او درخواست کرد که سوار شود و نزد مهلب برود.

او گفت من سوگند یاد کرده ام که اگر او را ببینم بکشم. ثابت گفت اگر عقیده و تصمیم تو این باشد پس بهتر این است که هر دو نزد موسی بن عبد الله بن خازم (متمرد) رفته باو ملحق شویم. ثابت ترسید که حریث مهلب را بکشد آنگاه او و سیصد تن از اتباع آنها کشته شوند که آن اتباع بآن دو برادر اختصاص داشتند.

بیان وفات مهلب بن ابی صفره و امارت فرزندش یزید در خراسان

چون مهلب با اهالی کش صلح نمود راه مرو را گرفت و چون بمرو رود رسید به دلدردی سخت مبتلا شد. گفته شد درد دنده یا یک نحو سرخک و بر اثر همان مرض زندگانی را بدرود گفت. فرزند خود حبیب را وصی خویش نمود و او بر نعش پدر نماز خواند. حبیب بمردم گفت پدرم یزید را جانشین خود نموده است شما اطاعت کنید.

مفضل فرزند حبیب بپدر خود گفت اگر تو هم او را مقدم نمی داشتی ما خود او را مقدم می کردیم (امارت را باو واگذار می کردیم). مهلب هنگام مرگ فرزندان خود را احضار کرد. یک دسته تیر هم گفت حاضر کنند و دستور داد آن دسته را با هم بشکنند گرفتند و فشار آوردند و نتوانستند آنها را مجتمعا بشکنند. گفت: آیا می توانید آنها را در حال انضمام و اجتماع بشکنید؟ گفتند نه. گفت: آیا در حال تفرقه یک یک میتوانید آنها را بشکنید؟ گفتند: آری. گفت اتحاد و اجتماع و اتفاق نیز چنین است. (این روایت چند قرن بعد از آن در باره چنگیز نقل شده است ولی باید دانست که مبدأ و منشأ آن همین است و بس). بعد بفرزندان خود گفت من بشما نصیحت

ص: 79

می کنم که از خدا بترسید و صله رحم (خویش نوازی) را صفت خود نمائید زیرا تفقد ارحام موجب تاخیر مرگ و افزایش ثروت و تکثیر دوستان است. من شما را از جفا (و ترک خویشان و دوستان) نهی می کنم زیرا این صفت شما را دچار دوزخ خواهد کرد و موجب کاستن همه چیز خواهد بود. شما را بطاعت و فرمانبرداری و اتحاد با جماعت توصیه می کنم. باید افعال و اعمال شما از گفتار نکوتر باشد. از گفتار زشت و لغزش زبان بپرهیزید. اگر پای مرد بلغزد باز می تواند زنده بماند ولی اگر زبان او بلغزد دچار هلاک می گردد. کسی که برای حاجتی شما را قصد کند حق او را ادا کنید. زیرا تحمل رنج برای او ناگوار است و باید پاداش زحمت شبانه روزی و سیر و سفر را دریافت کند که چون بشما برسد حاجت او را روا کنید. سخا و کرم را بر خست و بخل ترجیح دهید. عرف و عادت را نیک بدارید. نیکی و احسان و معروف را صفت خود نمائید. مرد عرب برای شما جانبازی می کند و در راه شما کشته می شود پس شما باید نسبت باو صمیمی و وفادار باشید. در جنگ خدعه و نیرنگ را بکار ببرید که از دلیری سودمند تر است. اگر با دشمن روبرو شوید بدانید قضا و قدر کار خود را خواهد کرد ولی فتح و ظفر نصیب کسی خواهد شد که بردباری و پایداری کند. اگر کار را بقاعده انجام دهید و از در وارد شوید معذور خواهید بود و رستگار و پیروز و نیک نام خواهید بود. اگر در جنگ احتیاط نکنید مردم خواهند گفت تدبیر را ترک کرده و فرصت را از دست داده اید و حال اینکه کار منوط بقضا و قدر است و قضا غالب است نه انسان. قرآن را همیشه بخوانید و سنت را بکار ببرید و ادب نیکان را بیاموزید. از کثرت کلام (پر گوئی) در محافل و مجالس بپرهیزید. این را گفت و جان سپرد، خدا او را بیامرزاد. نهار بن توسعه تمیمی (در رثاء او) گفت:

ألا ذهب المعروف و الغزو و الغنی و مات الندی و الجود بعد المهلب

اقام بمرو الروذ رهن ضریحه و قد غاب عنه کل شرق و مغرب

ص: 80

بیان بعضی حوادث

در آن سال عبد الملک، ابان بن عثمان را از حکومت مدینه معزول نمود که عزل او در ماه جمادی الثانیة بود. هشام بن اسماعیل مخزومی را به حکومت مدینه منصوب کرد. هشام هم نوفل بن مساحق را از قضاء مدینه عزل و عمرو بن خالد زرقی را بجای او نصب نمود.

در آن سال محمد بن مروان بجنگ و غزای ارمنستان لشکر کشید. مردم آن بوم را منهزم نمود. تن بصلح دادند صلح را پذیرفت و ابو شیخ بن عبد اللّه را بحکومت آنها برگزید. آنها خیانت و عهد شکنی کردند و او را کشتند. گفته شده است او را در سنه هشتاد و سه کشتند (نه هشتاد و دو). در آن سال عبد اللّه بن شداد بن هاد لیثی در دجیل کشته شد. در آن سال ابو الجوزاء بن عبد اللّه ربعی و عطاء بن عبد اللّه سلیمی زاهد عابد در گذشتند.

سلیمی بفتح سین بی نقطه و کسر لام. در آن سال زاذان (ایرانی) و ابو وائل و عمرو بن عبد اللّه بن یعمر تیمی بسن شصت سال در گذشتند. ابو امامه باهلی هم وفات یافت. گفته شده است در سنه نود و یک درگذشت.

ص: 81

سنه هشتاد و سه

بیان بقیه واقعه دیر جماجم

چون سه لشکر از سپاه حجاج پیاپی بر لشکر قراء که فرمانده آنها جبلة بن زحر بود حمله نمود جبله ندا داد ای عبد الرحمن بن ابی لیلی و ای گروه قرآن خوان کجا می روید و کجا می گریزید؟ فرار برای شما قبیح و ننگ است. من از علی بن ابی طالب که خداوند پایه او را میان نیکان بلند کرده و اجر نکوکاران و شهیدان را نصیب او فرموده است شنیده بودم که در مبارزه ما با اهل شام می فرمود: ای مؤمنین هر کسی تعدی و ستمی از کسی بکشد یا کار زشتی بیند و بر آن کار اعتراض و انکار کند حتما بر او غلبه می کند و سالم و تندرست می ماند و کسی که با شمشیر اعتراض و مقاومت کند از کسی که سکوت کند و تسلیم شود بهتر است و کسی که بر ستمگران قیام و جهاد کند از معترضین بالاتر و ارجمند تر است تا آنکه دستور و امر خداوند بالاتر و بلندتر شود و دستور ستمگران پست و نابود گردد. کسی که این جهاد را کند براه راست می رسد و با هدایت می رود و قلب او از ایمان و تقوی آکنده می شود. هان بیائید و با این مفسدین و روا دارندگان حرام و بدعت گذاران که از حق کور شده و هرگز حق را نشناخته اند و ستم کرده و بر ظلم هم اعتراض ننموده اند جهاد کنید. ابو البختری هم گفت ایها الناس با آنها (دشمنان) برای حفظ دین و دنیای خود جنگ کنید. بخدا قسم اگر آنها بر شما غالب شوند دین و دنیای شما را تباه خواهند کرد.

شعبی گفت ایها الناس، نبرد کنید. در جنگ آنها کوتاهی و سستی مکنید بخدا قسم روی زمین از اینها ستمگرتر و گمراهتر پیدا نمی شود. سعید بن جبیر هم مانند آن سخن چیزی گفت. جبله گفت یک هجوم سخت و دلیرانه بر آنها بکنید. هرگز روی خود را از آنها بر مگردانید تا آنکه داخل صف آنها شوید. آنها هم همه یکباره سخت حمله کردند و آن لشکرها را برگردانیدند و پراکنده نمودند، از میدان هم عقب راندند.

ص: 82

چون برگشتند جبلة بن زحر را کشته و بخون آغشته دیدند و از چگونگی قتل او آگاه نشدند. سبب قتل او این بود که چون اتباع او بر اهل شام حمله کردند و یک گروه از شامیان از لشکر جدا شد و در یک ناحیه پایداری نمود. چون دیدند که اتباع جبله پیشرفتند آنها هم بقصد گریز برگشتند که ناگاه با جبله (فرمانده) روبرو شده گفتند: جبله این است بر او حمله کنید. حمله کردند در حالی که اتباع او سرگرم جنگ بودند. او از حمله آنها نگریخت و پایداری کرد تا کشته شد. قاتل او ولید بن نحیت کلبی بود. سر او را برید و نزد حجاج برد. حجاج هم باتباع خود مژده قتل او را داد.

چون اتباع جبله هجوم خود را پایان دادند و برگشتند او را کشته دیدند. سست و افسرده شدند. ابو البختری بآنها گفت: قتل جبله شما را سست و پراکنده نکند، او یکی از افراد شما و مانند مردان دیگر بود ساغر مرگ را دریافت و نوشید. اجل او بوقت خود رسید نه دیرتر و نه زودتر ولی ناکامی و عدم رستگاری و سستی بر آنها چیره گردید. اهل شام هم ندا دادند: ای دشمنان خدا دیدید چگونه آن متمرد مغرور کشته شد. در آن هنگام بسطام بن مصقلة بن هبیره شیبانی بیاری قراء رسید. آنها دلگرم و خرسند شدند. گفتند: تو بجای جبله (فرمانده) باش. او از شهر ری رسیده بود.

چون نزد عبد الرحمن رفت او را فرمانده ربیعه نمود. او بسیار شجاع بود.

یک روز بر سپاه حجاج حمله کرد و در اعماق آن داخل شد، اتباع او سی زن از دشمن اسیر گرفتند. او زنان گرفتار را آزاد کرد و برگردانید. حجاج گفت: آنها با این کار (گذشت و جوانمردی) زنان خود را مصون کردند زیرا اگر زنان را بر نمی گردانیدند من زنهای آنها را اسیر می کردم و هرگز آزاد نمینمودم. عبد الرحمن بن عوف رواسی بمیدان رفت و مبارز خواست. او پدر حمید بود. مردی از اهل شام بمبارزه او شتاب کرد. یک دیگر را با شمشیر نواختند. هر یک از آن دو گفت: من جوانمرد کلابی هستم. (هر دو از یک قبیله). یکی از دیگری پرسید تو که هستی؟ یک دیگر را شناختند که پسر عم بودند. از مبارزه خودداری کردند. عبد اللّه بن رزام حارثی برای مبارزه بمیدان رفت. یکی از سپاهیان حجاج بروز کرد، او آن سپاهی را کشت. دیگری بروز کرد و کشته شد و باز دیگری. روز بعد باز بمیدان رفت و مبارز خواست حجاج، بجراح گفت تو بمبارزه

ص: 83

او برو. او رفت، عبد اللّه که با او دوست بود گفت: وای بر تو ای جراح چه باعث شده که تو بجنگ من بیائی؟ گفت: من بتو مبتلا و دچار شدم (مرا مجبور کردند). گفت: من یک پیشنهاد بهتری بتو می کنم. جراح گفت: چیست؟ گفت: من از مبارزه تو می گریزم و تو نزد حجاج بر می گردی که تو اطاعت کرده و کار نیک انجام داده باشی که ترا خواهد ستود. من هم سرزنش مردم و عار فرار را تحمل خواهم کرد که برای نجات و سلامت ننگ را برای خود روا خواهم داشت زیرا نمی خواهم ترا بکشم آن هم یکی مثل تو که از قوم خود من باشد. گفت: بکن. جراح بر عبد اللّه حمله کرد عبد اللّه تظاهر بگریز کرد و از پیش او تاخت نمود. عبد اللّه غلامی همراه داشت او را برای هشیاری خود گماشته بود آن غلام فریاد زد ای خواجه من بپرهیز که او قصد قتل ترا دارد. عبد الله هشیار شد که او جدا قصد قتل وی را دارد. برگشت و با گرز بر سر او زد. جراح افتاد. عبد الله باو گفت: ای جراح پاداش بدی بمن دادی. من سلامت و نجات (و نیک نامی) ترا خواستم و تو قتل مرا خواستی. برو که خویشی و انتساب هر دو بیک عشیره موجب رهائی تو گردیده. سعید بن جبیر و ابو البختری طائی هر دو بعد از قتل جبله بر سپاه شام حمله می کردند تا داخل صف آنها می شدند.

مدت جنگ صد و سه روز بطول کشید. لشکر زدن آنها در دیر جماجم روز سیم ربیع الاول بود. انهزام و فرار آنها در تاریخ چهاردهم جمادی الثانیة بود.

روز فرار و پایان کار چنین بود که کارزار بر شدت خود افزود و سپاه عبد الرحمن بر سپاه حجاج غالب گردید، چون مسلط و چیره شدند از گریز پرهیز نداشتند. در چنین حالی بودند که ناگاه سفیان بن ابرد که در میمنه حجاج بود بر ابرد بن قره تمیمی که فرمانده میسره عبد الرحمن بود حمله نمود. ابرد بن قره بدون جنگ منهزم گردید.

مردم گمان بردند که او با حجاج ساخته و تبانی کرده بود که لشکریان را فرار بدهد.

چون او گریخت صفوف لشکر عبد الرحمن متزلزل و مختل گردید. مردم گریختند و از شدت بیم و شتاب بر دوش یک دیگر سوار می شدند و جا تهی می کردند. عبد الرحمن بر منبر فراز شد و فریاد زد: ای مردم سوی من آیید. ای بندگان خود برگردید. عده ای برگشتند و گرد او تجمع کردند. اهل شام باو نزدیک شدند و او نبرد کرد ولی شامیان

ص: 84

داخل لشکرگاه او شدند. عبد اللّه بن یزید بن مفضل ازدی باو نزدیک شد و گفت:

می ترسم که گرفتار شوی، شاید اگر دست از نبرد بکشی باز بتوانی عده ای را بجنگ وادار کنی و شاید خداوند، آنها (شامیان) را هلاک کند. او و متابعین او دست از کارزار کشیدند و ندانستند چه کنند یا کجا روند، پا بفرار برداشتند و حجاج وارد کوفه شد و محمد بن مروان بموصل برگشت. همچنین عبد اللّه بن عبد الملک بشام رفت. حجاج هم از مردم بیعت گرفت. هر که بیعت می کرد باین جمله اقرار و اعتراف می نمود که من کافر شده بودم، اگر اعتراف می کرد آزاد می شد و گر نه او را می کشت. مردی از (قبیله) خثعم که از جنگ بر کنار بود نزد او رفت (که بیعت کند). حجاج وضع و حال او را پرسید، گفت: من داخل کشاکش نبودم گفت: پس تو منتظر بودی که یکی از طرفین غلبه کند که باو ملحق شوی. باید اعتراف کنی که کافر: شده بودی. گفت: اگر چنین باشد من باید مرد بدی باشم که هشتاد سال خدا را بپرستم و بکفر خود اقرار کنم. گفت: اگر اقرار نکنی من ترا می کشم. گفت: اگر با چنین حالی مرا بکشی کسی نخواهد ماند که بر من ترحم نکند خواه اهل شام باشد و خواه اهل عراق. بعد کمیل بن زیاد را خواند و گفت: تو کسی بودی که بر امیر المؤمنین عثمان حمله نمودی. من دوست داشتم که برای کشتن تو سببی پیدا نکنم. گفت: خشم تو بر او بیشتر است (بر عثمان) که خود مسبب شورش مردم برای کشتن او شده بود (بسبب اعمال خود) یا بر من بیشتر است که من از او (عثمان) عفو کرده بودم (دست بخون او نیالودم).

سپس گفت: ای مردی که از قبیله ثقیف است (حجاج). روی ترش مکن و مانند گرگ دندان خود را منما (که مرا بترسانی) بخدا چیزی از عمر من نمانده هر چه میخواهی بکنی بکن (بکش). وعده من و تو نزد خداوند است آن هم در روز حساب که پس از کشتن من باز خواست خواهد بود. حجاج گفت: آن گاه (در روز حساب) تو ملزم و محکوم خواهی شد که من بر تو دلیل و حجت دارم. گفت: چنین خواهد بود اگر تو خود (مدعی) قاضی باشی. دستور داد او را کشتند. او یکی از خواص امیر المؤمنین بود.

(مراد ابن اثیر از امیر المؤمنین مطلق علی علیه السلام و این یکی از خصائص شیعیان است چنانکه در حاشیه هم بدان اشاره شده است). بعد از او دیگری را نزد حجاج بردند که

ص: 85

از اتباع او (کمیل) بود. حجاج گفت: من مردی را می بینم که هرگز بر خود گواهی نمی دهد که کافر شده بود. آن مرد گفت: تو میخواهی (با این سخن) مرا فریب بدهی (که بکشی). من از تمام مردم روی زمین کافرتر بودم، من از فرعون هم کافرتر بودم که ذو الأوتاد بود.

حجاج خندید و او را آزاد کرد. مدت یک ماه در کوفه اقامت گزید. اهل شام را در خانه های اهل کوفه منزل داد که هر یکی با اهل خانه سکنی نمودند (باجبار).

او (حجاج) نخستین کسی بود که سپاهیان را در خانه مردم سکنی داد، این رسم و عادت تاکنون مانده خصوصا در سرزمین عجم (که سرباز باجبار در خانه مردم با اهل خانه زیست کند) هر که هم یک رسم (بدعت) بد بگذارد گناه آن تا روز قیامت بگردن او خواهد بود.

بیان واقعه مسکن

عبد الرحمن بعد از فرار داخل بصره شد. در آنجا بسیاری از گریختگان و مردم دیگر گرد او تجمع نمودند. میان آنها عبد اللّه بن عبد الرحمن بن سمرة بن حبیب بن عبد شمس قرشی بود. در مدائن هم محمد بن سعد بن ابی وقاص بود. حجاج او را قصد کرد، او هم بعبد الرحمن ملحق شد. عبد الرحمن با عده و عدد بسیار بقصد حجاج لشکر کشید. بسطام بن مصقلة بن هبیره شیبانی هم میان آنها بود. بسیاری از مردم بر مرگ و جانبازی با او بیعت کردند. همه در محل مسکن لشکر زدند و عبد الرحمن دستور داد گرداگرد سپاه خندق حفر کنند. کارزار را هم بیک نقطه از یک جهت منحصر کرد.

خالد بن جریر بن عبد اللّه هم با عده ای از خراسان رسید که عده او از سپاهیان پیشین کوفه (مقیم خراسان) بودند. مدت پانزده روز از ماه شعبان جنگ نمودند و در آن هنگام زیاد بن غنم قینی کشته شد.

او فرمانده پاسگاههای حجاج و عده نگهبانان بود. کشتن او حجاج و اتباع او را سست و افسرده نمود. حجاج شبانه لشکر خود را تفقد کرد و سان دید و روز بعد

ص: 86

هنگام بامداد نبرد آغاز شد. جنگ بسیار سختی رخ داد. سواران سفیان بن ابرد پراکنده شدند. حجاج بعبد الملک بن مهلب فرمان داد که حمله کند. او بر اتباع عبد الرحمن حمله کرد. سپاه حجاج هم از هر طرف جنبید و حمله کرد. عبد الرحمن و اتباع او منهزم شدند. عبد الرحمن بن ابی لیلی فقیه هم کشته شد، همچنین ابو البختری طائی. بسطام بن مصقلة بن هبیر با چهار هزار سوار از دلیران کوفه و بصره پیش رفت. همه غلاف شمشیرها را شکستند و مرگ را استقبال کردند. بسطام اتباع خود را بر هجوم تشجیع کرد، آنها هم بر اهل شام حمله نمودند و چند بار سپاه شام را پراکنده کردند. حجاج تیر اندازان را خواست. آنها هم دشمن را هدف کردند. آنها کشته شدند یک عده قلیل. فرزند اشعث هم راه سیستان را گرفت.

درباره فرار عبد الرحمن از میدان مسکن چیزهای دیگری هم نقل شده و گفته شده است: او (عبد الرحمن) با حجاج در مسکن روبرو شد (لشکرها مصاف دادند) هر دو سپاه میان دجله و کرخ بود. مدت یک ماه دو سپاه بجنگ پرداختند. یکی از دهقانان نزد حجاج رفت و گفت من راهی برای وصول بعقب دشمن می دانم که چون از دریاچه بگذریم پشت سپاه او را خواهیم گرفت که از یک بیشه سر در آورده او را غافل گیر کنیم آن هم پس از گذشتن از فیض و سیل آب. حجاج چهار هزار مرد نبرد با او فرستاد و بفرمانده آنها دستور داد که اگر آن دهقان راست گفته باشد (و تو موفق شوی) صد هزار درهم باو بده و اگر دروغ گفته باشد او را بکش. بعد از آن حجاج با عبد الرحمن جنگ کرد. اتباع حجاج منهزم شدند. فرزند اشعث بلشکرگاه حجاج رسید و سرگرم غارت گردید. سپاهیان عبد الرحمن پیروز شدند. اسلحه را انداختند و تن باستراحت دادند، آن هم بعد از حصول امن و اطمینان. ناگاه نیمه شب آن عده از پشت سر شبیخون زدند و تیغ را بکار بردند. اغلب اتباع عبد الرحمن در فرار بآب فرو رفتند. عده غریقان بیشتر از عده کشتگان شده بود. عده مقتولین چهار هزار بود. میان آنها عبد اللّه بن شداد بن هاد و بسطام بن مصقله و عمرو بن ضبیعه رقاشی و بشر بن منذر بن جارود بودند.

ص: 87

بیان رفتن عبد الرحمن نزد رتبیل و جریان کار او و متابعین

چون عبد الرحمن از مسکن گریخت راه سیستان را گرفت. حجاج هم محمد فرزند خود و عمارة بن تمیم لخمی را بتعقیب او فرستاد، ولی فرماندهی لشکر را بعماره واگذار کرد (که فرزندش تابع او باشد). عماره در شوش باو رسید. نبردی رخ داد و باز عبد الرحمن و عده او گریختند تا بشاپور رسیدند. در آنجا کردها باو پیوستند (لرها).

عماره سخت جنگ نمود ولی تاب پایداری نیاورده منهزم گردید. عبد الرحمن پس از پیروزی راه کرمان را گرفت. باز عماره حمله را تجدید و او را دنبال کرد. بعضی از اهل شام در استان کرمان بیک کاخ رسیدند. و در آن داخل شدند. در آنجا یک نوشته بر دیوار دیدند که آنرا یکی از اهل کوفه نقش کرده بود و آن شعر حلره یشکری بود که یک قصیده دراز بوده است (از جمله آن):

ایا لهفا و یا حربا جمیعاو یا حر الفؤاد لما لقینا

ترکنا الدین و الدنیا جمیعاو اسلمنا الحلائل و البنینا

فما کنا بناس اهل دین فنصبر فی البلاء اذا ابتلینا

و ما کنا بناس اهل دنیافنمنعها و لو لم نرج دینا

ترکنا دورنا لطغام عک و انباط القری و الاشعرینا یعنی: دردا و دریغا که هر دو با هم باشد، وای از آتشی دلسوز از آنچه بر سر ما آمده است. ما دین و دنیا هر دو را با هم بدرود گفتیم و زن و فرزند را تسلیم (دشمن) نمودیم. ما (در کار خود که جنگ باشد) مردمی دین دار نبودیم که در نزول بلا و هنگام ابتلا صبور باشیم. و نیز ما مردمی دنیاپرست هم نبودیم که بتوانیم دنیای خود را نگهداریم و لو اینکه دین را از دست بدهیم. ما روزگار خود را بمردم سر سخت و دژخیمان عک سپردیم، دنیای خود را بدهقانان و برزگران و مردم خرد و حقیر و اشعریها واگذار کردیم.

چون عبد الرحمن بکرمان رسید خانواده او نزد وی رفتند و برای او خانه و منزل آماده کردند که او در آنجا منزل گرفت و بعد از آن راه سیستان را گرفت. بمحل

ص: 88

زرنگ رسید. عامل او (حاکمی که قبل از آن منصوب کرده بود) در قلعه را بروی او بست و باو راه نداد. چند روزی بمحاصره آن گذشت و نتوانست آنرا بگشاید. از آنجا راه بست را گرفت قبل از آن عیاض بن همیان بن هشام سدوسی شیبانی را حاکم بست کرده بود. او باستقبال وی شتاب کرد و او را پذیرفت. چون اتباع او (عبد الرحمن) آسوده شدند و غفلت نمودند او را دستگیر و بند کرد. خواست او را نزد حجاج ببرد. رتبیل پادشاه ترک خبر قدوم عبد الرحمن را شنیده و منتظر مقدم او بود. خواست او را استقبال کند. شنید که عیاض او را بند کرده است بست را محاصره کرد و بعیاض پیغام داد که بخدا سوگند اگر باو آزار دهی یا آسیب رسانی یا یک مو از او کم کنی من از اینجا نخواهم رفت تا ترا بکشم و خانواده ترا اسیر و اموال ترا غارت کنم. عیاض امان خواست و عبد الرحمن را آزاد کرد. عبد الرحمن خواست عیاض را بکشد که رتبیل مانع قتل او گردید. عبد الرحمن با رتبیل رفت. او را در کشور خود جا داد و باحترام و اکرام او کوشید. بسیاری از بزرگان و سران سپاه و فرماندهان که امان حجاج را نپذیرفتند و همه جا پنهان و پراکنده شده بودند، بدنبال عبد الرحمن راه سیستان را گرفتند. عده گریختگان در سیستان بالغ بر شصت هزار مرد شد. همه کرده زرنگ تجمع کرده بمحاصره آن پرداختند. بعبد الرحمن هم نوشتند که او نزد آنها برگردد که آنها خراسان را قصد خواهند کرد و در آنجا از عشایر خود (که مقیم خراسان بودند) مدد و نیرو خواهند گرفت. عبد الرحمن هم بآنها پیوست. در غیاب او کسی که پیشنماز شده بود (بجای امیر کل) عبد الرحمن بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبد المطلب (هاشمی) بود (که قبل از آن نامزد خلافت بوده است). چون نامه آنها بعبد الرحمن رسید او نزد آنها رفت و شهر زرنگ را گشودند. عمارة بن تمیم هم با لشکر شام آنها را تعقیب کرد. اتباع عبد الرحمن باو گفتند بهتر این است که از سیستان خارج شده بخراسان برویم. گفت: در آنجا یزید بن مهلب است که او مردی است شجاع و هرگز قلمرو خود را بشما واگذار نمی کند. اگر ما بخراسان برویم با ما جنگ خواهد کرد. آنگاه میان دو آتش اهل شام و اهل خراسان خواهیم افتاد. گفتند: اگر ما بخراسان برویم کسانیکه بمتابعت خواهند آمد بیشتر از کسانی خواهند بود که بجنگ ما کمر بندند.

ص: 89

عبد الرحمن با آنها بخراسان رفت تا بشهر هرات رسیدند. یکی از اتباع او عبد اللّه بن عبد الرحمن بن سمره قرشی با دو هزار مرد از او جدا شد و گریخت. عبد الرحمن گفت: من در پناهگاه خود (نزد رتبیل) آسوده و ایمن بودم، نامه های شما بمن رسید که نزد ما بیا که ما متحد هستیم، شاید در جنگ با دشمن پیروز شویم، من هم آمدم.

شما صلاح دیدید که بخراسان برویم و ادعا کردید که در حال اجتماع و اتحاد خواهید بود، اینک عبد اللّه چنین کرده که شما می بینید و می دانید. اکنون هر چه میخواهید بکنید خود بکنید که من نزد یار و نگهدار خود (رتبیل) بر خواهم گشت. باز هم عده دیگری پراکنده شدند ولی اغلب سپاهیان با عبد الرحمن بن عباس بیعت کرده با او ماندند. عبد الرحمن بن اشعث هم نزد رتبیل باز گشت و عبد الرحمن بن عباس بهرات رفت. در آنجا رقاد ازدی بود با او جنگ کردند و او را کشتند. یزید بن مهلب برای مقاتله آنها لشکر کشید.

گفته شده است: چون عبد الرحمن بن اشعث از مسکن گریخت نزد عبید اللّه بن عبد الرحمن بن سمره در هرات رفت. عبد الرحمن بن عباس هم بسیستان رفت. از آنجا بخراسان رفت و بعبد الرحمن بن اشعث پیوست. عده لشکر او بالغ بر بیست هزار بود که در هرات رقاد ازدی را کشتند. یزید بن مهلب باو پیغام داد: بهتر این سپاهی پاک خود بود که تو در کشور دیگری که تحت تسلط من نباشد مستقر شوی و در آنجا از تمکین و تسلیم خودداری کنی که برای تو آسانتر بود. من قتل ترا اکراه دارم. اگر هم مال نخواهی من بتو خواهم داد. او جواب داد ما در اینجا برای جنگ یا اقامت نیامده ایم فقط میخواهیم در این ملک آسوده بمانیم و بعد برویم بمال تو هم نیازی نیست.

بعد از آن عبد الرحمن شروع بگرفتن باج و خراج نمود. یزید گفت: کسی که فقط بقصد استراحت آمده بگرفتن جزیه و مال نمی پردازد. یزید سوی او رفت (لشکر کشید)، و باز پیغام داد که تو در اینجا استراحت کردی و آسوده و فربه شدی و باج و خراج را هم گرفتی، هر چه دریافت کردی برای تو روا باشد بیشتر از آن هم بتو خواهم داد. بیرون برو که من نبرد ترا اکراه دارم. او قبول نکرد و بر جنگ اصرار و ابرام نمود. بسپاهیان یزید هم نامه ها نوشت و آنها را بمتابعت خویش دعوت

ص: 90

نمود. یزید آگاه شد و گفت: کار بزرگتر از این است که با گله و عتاب انجام گیرد پیش رفت. اتباع عبد الرحمن تن بجنگ نداده پراکنده شدند. خود عبد الرحمن با یک طایفه وفادار اول پایداری کردند و بعد گریختند. یزید باتباع خود دستور داد که از تعقیب آنان خودداری کنند. هر چه در لشکر گاه بود بغنیمت برده شد عده ای را هم اسیر کردند. از اسراء محمد بن سعد بن ابی وقاص و عمر بن موسی بن عبد اللّه بن معمر و عباس بن اسود ابن عوف زهری و ملقام بن نعیم بن قعقاع بن معبد بن زراره و فیروز بن حصین و ابو الفلج مولای عبد اللّه بن معمر و سوار بن مروان و عبد الرحمن بن طلحة بن عبد اللّه بن خلف خزاعی و عبد اللّه بن فضاله زهرانی ازدی بودند عبد الرحمن بن عباس هم بسند رفت. ابن سمره هم بمرو رفت. یزید هم بمرو برگشت، اسراء را نزد حجاج فرستاد. سبره و نجده هم بمحافظت آنها مأمور شدند. چون خواست آنها را روانه کند برادرش حبیب باو گفت: بعد از این (که این اسراء را می فرستی) چگونه بروی یمانیها نگاه خواهید کرد (که خود از یمن بوده است) تو عبد اللّه بن طلحه را تسلیم می کنی؟ یزید باو پاسخ داد: حجاج نسبت باو کاری نخواهد کرد. برادرش گفت: تو خود را آماده عزل بکن و او را (نزد حجاج) روانه مکن او نسبت بما حق دارد (و باید رعایت شود). گفت: آن حق چیست؟ گفت: مهلب را در مسجد میان جماعت بتأدیه صد هزار (درهم) مجبور کردند که طلحه آن مبلغ عوض مهلب پرداخت. یزید او را آزاد کرد. از فرستادن عبد اللّه بن فضاله هم خودداری کرد زیرا او از قبیله ازد (قبیله یزید بن مهلب) بود ولی سایرین را روانه کرد. آنها نزد حجاج رفتند حجاج بحاجب خود دستور داد که اگر من خواجه و سالار این عده (اسراء) را بخوانم تو فیروز را مقدم بدار و خواجه آنها بدان. حجاج در محل واسط اقامت داشت که در آن زمان قبل از ساختن شهر و بنای خانه مردم در کلبه های حصیری که از نی بر پا شده بود زیست می کردند. حجاج بحاجب خود امر کرد که سالار آنها را احضار کن.

حاجب بفیروز گفت: برخیز و بیا فیروز نزد حجاج حاضر شد. حجاج گفت: ای ابا عثمان چه باعث شده است که تو با آنها قیام و تمرد کنی؟ بخدا قسم گوشت و خون تو از گوشت و خون آنها جدا می باشد. گفت: فتنه یی بود که مردم را کور نمود. حجاج گفت:

ص: 91

صورت اموال خود را برای من بنویس.

فیروز گفت: ای غلام بنویس هزار هزار و دو هزار هزار و از مال خود بسیار شمرد.

حجاج پرسید: این اموال کجاست؟ گفت: نزد من است. گفت: آنها را بده. گفت: آیا من در امان خواهم بود که خون من ریخته نشود. گفت: بخدا تو باید این مال را بپردازی و من بعد از دریافت ترا خواهم کشت. گفت: بخدا قسم من دو کار را نخواهم کرد که هم مال خود را بدهم و هم خون خویش را روا بدارم. حجاج دستور داد که او را بر کنار بگذارند (تا وقت دیگر). بعد از آن محمد بن سعد بن ابی وقاص را احضار کرد و باو گفت: ای سایه شیطان، تو از حیث کبر و نخوت خود پسندترین مردم هستی. تو از بیعت یزید بن معاویه خودداری کرده و خود را مانند حسین و فرزند عمر دانستی (از حیث تقوی و فضیلت) آنگاه مؤذن شدی. این سخن را باو می گفت در حالیکه سر او را با گرز می زد و آزار می داد بحدیکه هر دو چشم او را کور کرد. آنگاه فرمان قتل او را داد که کشته شد.

بعد عمر بن موسی را خواند و گفت: ای بنده زن (زن پرست پست). فرزند جولاهه (بافنده)، مقصود ابن اشعث، با گرز بر سر تو می ایستاد. (مطیع او بودی) تو با او در گرمابه باده می نوشیدی. گفت: خداوند امیر را نیک بدارد فتنه ای بود که شامل حال مردم نیک و بد گردید ما نیز داخل فتنه شدیم اکنون خداوند ترا بر ما مسلط و غالب کرده است اگر عفو کنی که از روی فضیلت نیکی و گذشت می کنی و اگر کیفر دهی که گناهکاران را کیفر می دهی. حجاج گفت: دروغ گفتی، آن فتنه شامل نکوکاران نبود شامل بدکاران بوده است که نکوکاران از شر آن مصون مانده اند ولی اعتراف تو بگناه ممکن است از کیفر تو بکاهد و برای تو سودی داشته باشد. مردم (از آن سخن) بنجات و سلامت او امیدوار شدند ولی حجاج فرمان قتل او را داد که کشته شد. سپس ملقام بن نعیم را احضار کرد و باو گفت: تو که بمتابعت فرزند اشعث در آن کار کمر بستی بچه مطلبی امیدوار بودی؟

گفت: امیدوار بودم که او پیروز شود آنگاه کشور عراق را بمن واگذار کند چنانکه عبد الملک ترا بایالت عراق منصوب نمود. دستور داد او را کشتند. بعد عبد اللّه بن عامر را خواست. چون رسید، حجاج باو گفت: اگر بگریزی هرگز تو بهشت را نخواهی دید.

گفت: خداوند بفرزند مهلب جزای خیر دهد بر آن عملی که کرد. گفت: آن عمل چه

ص: 92

بود؟ گفت: آن عمل این است:

لانه کاس فی اطلاق اسرته و قاد نحوک فی اغلالها مضرا

وقی بقومک ورد الموت اسرته و کان قومک ادنی عنده خطرا یعنی (ابن مهلب) سیاست و کیاست را بکار برد که خانواده و عشیره خود را آزاد کرد (دو تن از قوم خود را نفرستاد) از قبیله مضر جماعتی را با غل و بند نزد تو فرستاد. او خانواده خود را با فرستادن قوم تو سوی مرگ از مرگ نجات داد (قوم ترا فدای قوم خود کرد).

قوم تو نزد او بی ارج بودند (که آنها را بکشتن داد و قوم خود را مصون داشت چنانکه گذشت). حجاج در حال تفکر سر فرود آورد. آن سخن در قلب او کارگر شد. سپس گفت: تو باین کارها چه کار داری؟ پس دستور قتل او را داد. آن سخن همیشه در مغز حجاج کارگر بود تا یزید را از ایالت و امارت خراسان معزول داشت و بزندان سپرد. بعد دستور داد که فیروز را شکنجه دهند. نی ها را مانند تیغ می تراشیدند و بر پیکر او می کشیدند و بتدریج تن او را مجروح و شرحه شرحه می کردند و بر زخمها سرکه می پاشیدند. چون مرگ را احساس کرد به مأمور شکنجه گفت: مردم شک ندارند که من کشته شده ام من هم نزد مردم سپرده ها دارم که هرگز مردم آنها را بشما نخواهند داد پس مرا نزد مردم ببر تا من همه چیز را آشکار کنم و بآنها بگویم مال مرا پس بدهید و چون آنها مرا زنده بینند اموال را بشما خواهند داد. مأمور بحجاج خبر داد و حجاج دستور داد که او را میان مردم ببرند. او را بدروازه شهر بردند و مردم هم جمع شدند. او فریاد زد هر که مرا می شناسد که هیچ و هر که مرا نمی شناسد بداند که من فیروز بن حصین هستم. من نزد بعضی از مردم ودایعی دارم. هر چه نزد هر که دارم برای او و مال او باشد هرگز چیزی بدیگری ندهد.

برای خود او روا و حلال باشد. اشخاص حاضر هم گفته مرا باشخاص غائب ابلاغ کنند. حجاج دستور قتل او را داد که کشته شد. دستور قتل عمر بن ابی قره کندی را هم داد که او یکی از اشراف و بزرگان قوم بود. بعد از آن اعشی همدان (شاعر مشهور) را احضار کرد. باو گفت: ای دشمن خدا شعری را که میان اشج و قیس سروده بودی برای من انشاد کن. گفت: نه ولی شعری را که برای تو سروده ام انشاد میکنم.

ص: 93

گفت: بگو. او گفت:

ابی اللَّه الا ان یتمم نوره و یطفی ء نار الفاسقین فتحمدا

و یظهر اهل الحق فی کل موطن و یعدل وقع السیف من کان اصیدا

و ینزل ذلا بالعراق و اهله کما نقضوا العهد الوثیق المؤکدا

و ما احدثوا من بدعة و عظیمةمن القول لم یصعد الی اللَّه مصعدا

و ما نکثوا من بیعة بعد بیعةاذا ضمنوها الیوم خاسوا بها غدا

و جبنا حشاه ربهم فی قلوبهم فما یقربون الناس الا تهددا

فلا صدق فی قول و لا صبر عندهم و لکن فخرا فیهم و تزیدا

فکیف رأیت اللَّه فرق جمعهم و مزقهم عرض البلاد و شردا

فقتلاهم قتلی ضلال و فتنةو جیشهم امسی ذلیلا مطردا

و لماز حفنا لابن یوسف غدوةو ابرق منه العارضان و ارعدا

قطعنا الیه الخندقین و انماقطعنا و امضینا الی الموت مرصدا

فکافحنا الحجاج دون صفوفناکفاحا و لم یضرب لذلک موعدا

بصف کان الموت فی (حجزاتهم)اذا ما تجلی بیضه و توقدا

دلفنا الیه فی صفوف کانهاجبال شروری لو تعان فتنهدا

فما لبث الحجاج ان سل سیفه علینا فولی جمعنا و تبددا

و ما زاحف الحجاج الا رأیته معانا و ملقی للفتوح معودا

و ان ابن عباس لفی مرجحنةاشبهها قطعا من اللیل اسودا

فما شرعوا رمحا و ما جردوا ظبی الا انما لاقی الجبان مجردا

و کرت علینا خیل سفیان کرةبفرسانها و السمهری مقصدا

و سفیان یهدیها کان لواء هامن الطعن سندبات بالصبغ مجسدا

کهول و مرد من قضاعة حوله مساعیر ابطال اذا النکس عردا

اذا قال شدوا شدة حملوا معافانهل خرصان الرماح و اوردا

جنود امیر المؤمنین و خیله و سلطانه امسی عزیزا مؤیدا

لیهن امیر المؤمنین ظهوره علی امة کانوا سعاة و حسدا

ص: 94

وجدنا بنی مروان خیر ائمةو افضل عند الناس علما و سؤددا

و خیر قریش من قریش ارومةو اکرمهم الا النبی محمدا

اذا ما تدبرنا عواقب امره وجدنا امیر المؤمنین مسددا

سیغلب قوما حاربو اللَّه جهرةو ان کایدوه کان اقوی و اکیدا

کذاک یضل اللَّه من کان قلبه مریضا و من والی النفاق و حشدا

و قد ترکوا الاهلین و المال خلفهم و بیضا علیهن الجلابیب خردا

ینادینهم مستعبرات الیهم و یذرین دمعا فی الخدود و اثمدا

انکثا و عصیانا و غدرا و ذلةاهان الإله من اهان و ابعدا

لقد شأم المصرین فرخ محمدبحق و ما لاقی من الطیر اسعدا

کما شأم اللَّه النجیر و اهله بجد له قد کان اشقی و انکدا یعنی: خداوند خواست نور خود را بحد تمام برساند (ابا کرد از اینکه نور خود را تمام نکند- از آیه قرآن گرفته شده که بدین مضمون تعبیر می شود) و خدا آتش تبه کاران (فاسقین) را خاموش می کند که خاموش شد. اهل حق را هم در همه جا پیروز و نمایان کند. و با ضرب شمشیر هم کج روان را تعدیل و راست می دارد. ذلت را هم بر عراق و اهل عراق نازل کند زیرا آنها عهد محکم و مؤکد را شکستند و نقض نمودند. آنها بدعت آوردند و گناهی بزرگ مرتکب شدند.

آنها گفتاری شایع کردند که هرگز نزد خداوند بلند نمی شود و مسموع نمیگردد.

آنها بیعت ها را یکی بعد از دیگری نقض و الغا کردند. امروز یک بیعت می کنند و فردا نقض می نمایند. خداوند جبن و بیم را در قلب آنها فرو برده، آنها فقط با تظاهر و تهدید مردم را می ترسانند. آنها راستی در گفتار و بردباری در کردار ندارند ولی تفاخر می کنند و بیهوده بر فخر خود می افزایند. دیدی چگونه خداوند جمع آنها را پریشان کرد، آنها را در سراسر کشور پراکنده و گریزان نمود. کشتگان آنها در راه گمراهی و فتنه و فساد جان سپرده اند. لشکر آنها هم پراکنده و مطرود و آواره گردید.

ص: 95

چون ما برای جنگ فرزند یوسف (حجاج) لشکر کشیدیم دو لشکر او مانند ابر پر مایه برق و رعد را آغاز کرد. ما سوی او از دو خندق گذشتیم و رفتیم. ولی سوی مرگ رفتیم و با شتاب رهسپار شدیم. حجاج پیش صف ما دلیری و جنگ کرد.

نبردی کرد که بدون مقدمه سخت بود. او در صفی بود که انگار بمرگ آکنده شده که چون شمشیرهای رخشنده سپیده کشیده می شد مرگ می بارید. ما هم با صفی مانند کوه شروری (محل) محکم و استوار روبرو شدیم. حجاج بی درنگ شمشیر خود را کشید و سخت بر ما حمله کرد. هر گاه حجاج حمله کند و پیش برود رستگار و پیروز می شود و بفتح و ظفر عادت دارد. ابن عباس هم با گروهی مانند تیره- شب، سیاه و متراکم بود. ولی هیچ یک از آنها نیزه را بکار نبرد و شمشیر را برهنه نکرد.

خیل سفیان بر ما حمله کرد و سواران نیزه ها را بما فرو بردند. سفیان قائد آن خیل بود. انگار پرچم او از بس که بخون آلوده شده جامه رنگینی است (سرخ فام).

گرداگرد او مردان و جوانان قضاعه بودند. آنها هنگام نبرد بدلیری عادت کرده- اند. اگر او فرمان حمله را بدهد همه با هم حمله می کنند. آنها نیزه ها را وارد معرکه میکنند و پیاپی نیزه ها را سیراب می نمایند با خیل خود امیر المؤمنین را گرامی داشت و سلطنت او را تأیید کرد. پیروزی امیر المؤمنین فرخنده باد. او بر قومی پیروز شد که آنها فتنه جو و حسود هستند. آنها برای شکایت از جور حکام قیام کرده بودند ولی خود ستمگرتر بودند. بنی مروان بهترین مردم هستند، از حیث علم و خرد افضل مردم می باشند، همچنین از حیث سیادت. آنها از حیث نژاد بهترین خانواده قریش می باشند. آنها گرامی ترین و بهترین قریش هستند باستثناء محمد که پیغمبر باشد. اگر ما در عاقبت کار خوب تأمل و تفکر کنیم امیر المؤمنین را پیروز و مؤید و رستگار می بینیم. او بر قومی که علنا با خدا جنگ و ستیز کرده اند غالب شده است. خداوند در همه چیز از آنها نیرومندتر است. چنین باید باشد کسانیکه قلب آنها بیمار و ناپاک و پر از نفاق و کینه است باید مغلوب شوند. آنها خانه و خانواده و مال خود را ترک کردند. آنها زنهای زیبا را دامن کشان گذاشتند و گریختند. زنها آنها را ندا می کنند، فریاد می زنند و می گریند و استغاثه می نمایند.

ص: 96

زنها اشکها را بر رخساره ها روان می کنند. اشکهای آنها سرمه ها را از چشم پاک می کند عهد شکنی و تمرد و خیانت که بدنبال آن خواری رسیده است (صفت آنهاست) خداوند کسی را خوار میدارد که خود خواری را برای خویش کشیده است. جوجه محمد (عبد الرحمن) نکبت را برای دو شهر (کوفه و بصره) کشیده هرگز سعادت و رستگاری نصیب او نمی شود.

این نکبت مانند نکبت نجیر (قلعه اشعث) و اهل آن محل می باشد. او (اشعث بن قیس) بدتر و پست تر بوده است (اشعث در آغاز اسلام بقوم خود خیانت کرده بود بمسلمین هم خیانت کرد و ابو بکر از کشتن او خود داری نمود. او جد عبد الرحمن بود).

اهل شام که این قصیده را شنیدند گفتند:

خداوند امیر (حجاج) را نیک بدارد. او نکو گفت حجاج گفت: او نیک نگفته بلکه در این قصیده احساسات (قوم خود) را تحریک کرده است و شما نمی دانید.

سپس گفت: ای دشمن خدا بخدا قسم ما ترا ستایش نمی کنیم. اگر کار بر عکس می شد و او (مقصود عبد الرحمن) فاتح و مظفر می گردید تو این شعر را میگفتی، تو در این شعر یاران خود را ضد ما تحریک می کنی (که انتقام بکشند). ما این را از تو نخواستیم. آن گفته را خواستیم که تو میان اشج و قیس باذخ سرودی، او ناگزیر اشعار (قبل) را خواند و در ضمن آنها بخ بخ آمده بود حجاج که کلمه بخ بخ را شنید گفت:

پس از این بخ بخ نخواهی گفت، سپس دستور داد گردنش را زدند. (بخ بخ- معرب به به است).

در این اشعار اشاره بابن عباس شده که او عبد الرحمن بن عباس بن ربیعة بن حارث بن عبد المطلب است (پسر عم پیغمبر که در جنگ بدر شهید شد). سفیان بن ابرد هم یکی از سران سپاه شام بود (بدلیری مشهور بوده است). قیس هم فرزند قیس بن معقل ریاحی که جد مادری عبد الرحمن بن محمد بود. نجیر هم قلعه و محل امارت اشعث بن قیس بوده که او جد عبد الرحمن است. مسلمین بعد از وفات پیغمبر او را در آن قلعه محاصره کردند. او خیانت کرد و قوم خویش را تسلیم و فدای خود نمود

ص: 97

که داستان آن گذشت. مسلمین هم آنها را کشتند و شاعر اشاره بدان ماجرا کرده؟ که شوم بوده است. شرح قتل مرتدین در این کتاب (مجلدات قبل) گذشت. مقصود از فرخ محمد (جوجه محمد) همان عبد الرحمن نواده اشعث است. اشج هم محمد پدر عبد الرحمن است.

بعد از آن دو اسیر دیگر نزد حجاج بردند، فرمان قتل هر دو را داد. یکی از آن دو گفت: من نسبت بتو حقی دارم. حجاج پرسید: آن حق چیست؟ گفت: عبد الرحمن نام مادرت را بزشتی برد و من او را نهی و منع کردم. گفت: چه کسی بر آن گواهی می دهد؟ گفت: این مرد که با من گرفتار شده است. حجاج از او پرسید و او تصدیق کرد و گواهی داد. حجاج پرسید تو چرا مانند او نکردی (که مانع فحش بمادرم شوی)؟

گفت: آیا راست گفتن برای من سودی خواهد داشت؟ حجاج گفت: آری. گفت:

علت سکوت من عداوت و بغض تو و قوم تو بوده است. حجاج گفت: آن یکی را آزاد کنید برای اینکه چنین کار خوبی کرده و این دیگر را آزاد کنید برای اینکه راست گفته است (هر دو را آزاد کردند) گفته شده است مردی از انصار نزد عمر بن عبد العزیز رفت و گفت: من فلان بن فلان هستم جد من در جنگ بدر (در یاری پیغمبر) کشته شده بود آنگاه فضایل جد خود را شمرد. عمر (بن عبد العزیز) بعنبسة بن سعید بن عاص نگاه کرد و گفت: بخدا قسم فضیلت این است (که در جنگ بدر حاصل شده) نه در جنگ جماجم و مسکن یا واقعه راهط (همین جنگها که حجاج در آنها پیروز شد و خلافت بنی امیه را مستقر نمود) آنگاه عمر بن عبد العزیز این بیت را انشاد کرد:

تلک المکارم لا قعبان من لبن شیبا بماء فعادا بعد ابو الا یعنی: مکارم و فضایل این است نه دو قدح دوغ آمیخته بآب که بعد از نوشیدن بول می شود (کنایه از کرم حقیقی نه پذیرائی مهمان با دو قدح دوغ).

ص: 98

بیان داستان شعبی با حجاج

چون اتباع عبد الرحمن در واقعه جماجم گریختند، منادی حجاج ندا داد هر که بقتیبة بن مسلم پناه ببرد در امان خواهد بود. در آن زمان قتیبه والی شهر ری بود. یکی از گریختگان شعبی بود که باو ملحق گردید و آسوده زیست.

روزی حجاج او را بیاد آورد پرسید: او کجاست؟ یزید بن ابی مسلم پاسخ داد که او در ری بقتیبه پناه برده است. حجاج بقتیبه نوشت که او را روانه کند. او را نزد حجاج فرستاد. شعبی خود گوید چون بحجاج نزدیک شدم یزید بن ابی مسلم را دیدم که او با من دوست بود. من با او مشورت کردم او گفت تا بتوانی پوزش بخواه. برادران و دوستان دیگر من هم مانند این عقیده را داشتند.

چون بر حجاج وارد شدم غیر از آنچه آنها گفته بودند دیدم (وضع دیگری) من درودی که شایسته امیر بود بر او گفتم و این جمله را بر زبان راندم: ای امیر مردم بمن گفتند که تا بتوانم عذر بخواهم و چیزی بر خلاف علم و رضای خداوند بگویم. من بخدا قسم در این مقام و مکان جز حق و حقیقت چیزی نمیگویم بخدا سوگند ما بر تو تمرد کردیم و کوشیدیم که ترا سرنگون کنیم. ما نیرومند سیه کار یا پارسای پرهیزگار نبودیم (که با هیچ یک از این دو صفت متضاد کار نکردیم) خداوند ترا بر ما غالب و پیروزمند فرمود، اگر تو ما را کیفر دهی که ما با این گناهی که مرتکب شده ایم مستوجب این عقاب و عذاب می باشیم که ما کیفر را برای خود بدست خویش کشیدیم و اگر از ما عفو کنی که این عفو ناشی از گذشت و احسان و اغماض تو می باشد. در هر حال تو بر ما حجت و حق و قدرت داری.

حجاج گفت: سخن تو بخدا برای ما بهتر و گواراتر از سخن کسی می باشد که چون بر ما داخل شود در حالیکه شمشیر او بخون ما آلوده شده منکر سیه کاری خود می شود.

اکنون ای شعبی تو در امان هستی. مردم را بعد از ما چگونه دیدی؟ شعبی گوید:

من چنین پاسخ دادم: بعد از تو مردم دچار بیم و بی خوابی شدند. جای نرم برای آنها سخت و رنج آور بود، بیم و هراس شامل آنها بود. من دوستان خوب خود را

ص: 99

از دست دادم: و از پناه امیر پناهگاه بهتری نیافتم. حجاج گفت: ای شعبی برو و من رفتم (آزاد شدم).

بیان خلع و تمرد عمر بن ابی الصلت در شهر ری و وقایع آن

چون حجاج بر فرزند اشعث پیروز شد، عده بسیاری از گریختگان بعمر بن ابی الصلت پیوستند که او بر شهر ری و پیرامون آن چیره شده بود. چون در شهر ری تجمع نمودند خواستند کاری بکنند که لغزش سابق خود را در جنگ جماجم پامال نموده بهانه یابند که باعث تقرب آنها نزد حجاج گردد. و چون قتیبة (بن مسلم امیر جدید ری) نزدیک شده بود پیوستگان عمر بن ابی الصلت را بخلع حجاج و طرد قتیبه تشویق و تشجیع نمودند ولی او خودداری کرد. آنها پدرش ابا صلت را تشویق کردند که فرزندش را بتمرد و خلع وادار کند پدرش را که مورد احترام و اطاعت و حق شناسی فرزند بود نزد پسر فرستادند و او عمر فرزندش را بخلع حجاج و قیام ضد او تشجیع و سخت اصرار و ابرام کرد و گفت: اگر این عده زیر لوای تو باشند من باکی نخواهم داشت که تو فردا کشته شوی (زیرا دارای مظهر قدرت می شوی). عمر قبول و باستقبال قتیبه برای جنگ شتاب کرد. چون قتیبه بشهر ری نزدیک شد بر لشکرکشی او مطلع و آماده نبرد گردید. طرفین بمقابله و مقاتله پرداختند. اتباع عمر (همان عده پناهنده که او را بعصیان واداشته بودند) خیانت کرده (برای عفو گناه خود و پامال کردن واقعه جماجم) بقتیبه ملحق شدند که اغلب آنها از قبیله تمیم بودند. عمر ناگزیر تن بگریز داد و بسپهبد طبرستان پناه برد. او پناهش داد و نیکی کرد. عمر بپدر خود گفت: تو مرا بخلع حجاج و عزل قتیبه وادار نمودی و این کار بر خلاف عقیده من بود عقیده تو هم پسندیده نیست.

اکنون ما پناهنده این بیگانه هستیم که سپهبد باشد بگذار من او را بکشم و کشور

ص: 100

او را بگیرم زیرا ایرانیان میدانند که من از او اشرف و برتر هستم (تمکین می کنند).

پدرش گفت: هرگز من موافق نیستم این مرد بما پناه داد و نیکی کرد.

ما بیمناک بودیم و او بما امان و مکان داد. عمر بپدر گفت: تو داناتر هستی ولی عاقبت را خواهی دید. قتیبه هم وارد ری (محل حکومت خود) گردید. بحجاج هم خبر انهزام عمر و پناه بردن او بطبرستان را داد. حجاج هم بسپهبد نوشت که هر دو را روانه کند (پدر و پسر) یا سر هر دو را بفرستد، و گر نه که عهد او پامال و ذمه وی بری خواهد بود. سپهبد هم عده ای برای دستگیری آنها جمع کرد و آنها را گرفت. عمر را کشت و سرش را فرستاد و پدرش را گرفتار و روانه نمود. گفته شده است هر دو را کشت و سر هر دو را فرستاد.

بیان ساختن شهر واسط

در آن سال حجاج شهر واسط را بنا کرد.

سبب این بود که حجاج اهل کوفه را بخراسان بسیج داد، آنها هم در محل حمام عمر لشکر زدند. جوانی از اهل کوفه تازه زناشوئی کرده و داماد شده بود.

شبانه از میان لشکر خارج شد و نزد عروس که دختر عم او بود رفت. در خانه عروس را سخت نواخت. یکی از سپاهیان شام که سر مست بود پدید آمد. عروس که دختر عم او بود بداماد گفت ما از این مرد شامی کارهای زشت دیده ایم. او هر شب چنین میکند می آید و هر چه دیدی انجام می دهد و کار زشت می کند و ما نزد شحنه از او شکایت کردیم و سودی نبخشید. تازه داماد بزن خود گفت: تو روی خوش باو نشان بده.

عروس او را پذیرفت و داخل خانه نمود. داماد هم او را کشت و بلشکرگاه باز گشت و بدختر عم خود هم گفت چون بامداد فرا رسد تو بلشکر شامیان خبر بده که نعش رفیق خود را بردارند. چون ترا نزد حجاج ببرند تو عین واقعه را بگو و راست بگو. او هم هر چه دستور داده بود انجام داد. او را نزد حجاج بردند. حجاج گفت:

راست بگو. او هم عین واقع را گفت. حجاج بشامیان گفت: نعش او را بردارید

ص: 101

و ببرید. او قصاص و دیه نخواهد داشت. او را خدا کشت و بدوزخ فرستاد. پس از آن منادی ندا داد که هیچ کس (از سپاهیان) در منزل دیگران منزل نکند.

حجاج قبل از آن سپاهیان شام را بخانه های اهل کوفه منزل داده بود. اهل شام از کوفه بیرون رفته لشکر زدند.

حجاج کسانی را فرستاد که برای سپاه جای مناسب اختیار کنند. او خود رفت و بمحل واسط رسید ناگاه راهبی (تارک دنیا) دید که بر خر سوار بود. خر در آن هنگام بول کرد. راهب پیاده شد و خاک آلوده ببول را کند و با خود برد و در رود دجله انداخت. حجاج راهب را نزد خود خواند و علت آن عمل را از او پرسید.

پاسخ داد که ما در کتب خود خوانده و دیده ایم که در این مکان معبدی ساخته خواهد شد که خداوند را در آن معبد خواهند پرستید، من نخواستم این مکان آلوده و پلید شود. حجاج در آن مکان مسجد ساخت و شهر واسط را بنا نمود.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عبد الملک ابان بن عثمان را از حکومت مدینه عزل و هشام بن اسماعیل را نصب نمود. امراء و حکام هم همان کسانی که در سال قبل بودند مستقر شدند بجز حاکم مدینه. حجاج هم خانواده و خویشان خود را بشام فرستاده بود زیرا از حمله عبد الرحمن بن اشعث بیمناک شده بود میان آنها خواهرش زینب بود که نمیری نام او را در شعر خود برده بود. چون فرزند اشعث مغلوب شد و گریخت مژده پیروزی را بعبد الملک نوشت. بخواهر خود هم نامه نوشت. نامه را هنگامی دریافت که بر استر ماده سوار بود. چون نامه را گشود صدای خش و خش کاغذ بگوش استر رسید، رمید و سوار خود را بر زمین افکند، زینب افتاد و مرد. در آن سال واثلة بن الاسقع بسن صد و پنج سال در گذشت. گفته شده است او در سنه هشتاد و پنج وفات یافت و سن او نود و هشت سال بود. در آن سال زر بن جیش بسن صد و بیست و دو سال در گذشت. همچنین ابو وائل شقیق بن سلمه ازدی کوفی در همان سال وفات یافت. او در سنه یک هجری متولد شده بود.

ص: 102

سنه هشتاد و چهار

بیان قتل ابن قریه

در سال جاری حجاج ایوب بن قریه را کشت. او در جنگ دیر الجماجم با ابن اشعث بود و چون منهزم گردید ایوب به حوشب بن یزید ملحق شد که او از طرف حجاج حاکم کوفه بود. حجاج او را احضار کرد، او گفت: از لغزش من عفو کن. رمق مرا برگردان که دهانم (از هول) خشک شده است، هر جوانمردی لغزشی دارد و هر دلیری دچار سستی و خطا می شود و هر شمشیری گاهی کند می شود. حجاج باو گفت: هرگز بخدا سوگند من ترا بدوزخ خواهم افکند. گفت: زودتر مرا آسوده کن زیرا من گرمی دوزخ را در تن خود احساس میکنم. حجاج فرمان داد گردنش را بزنند که زدند. چون او را کشته و بخون آغشته دید گفت ای کاش او را زنده نگاه می داشتیم و سخن (نغز) او را می شنیدیم.

بیان فتح قلعه نیزک و باذغیس

در آن سال یزید بن مهلب قلعه نیزک را گشود. یزید برای نیزک جواسیس گماشته بود چون باو خبر دادند که نیزک از قلعه خود خارج شده است قلعه را قصد و آنرا محاصره و فتح و تملک کرد. مال بسیار و ذخیره بی شمار در آن بود که نصیب او گردید.

آن قلعه بسیار محکم بود. نیزک همیشه برای عظمت و استحکام قلعه خود سجده و تعظیم می کرد. کعب بن معدان اشقری درباره آن گفت:

و باذغیس التی من حل ذروتهاعز الملوک فان شا جار او ظلما

منیعة لم یکدها قبله ملک الا اذا واجهت جیشا له و جما

تخال نیرانها من بعد منظرهابعض النجوم اذا ما لیلها عتما یعنی: قلعه و شهرک باذغیس کسی که بر بلندی آن قرار گیرد (مالک آن شود).

ص: 103

پناهگاه پادشاهان است هر پادشاهی که در آن باشد میخواهد ستم و جور کند (یا نکند) تواناست آن قلعه بسیار محکم است هیچ پادشاهی پیش از این قادر بر گشودن و تملک آن نبود مگر اینکه یک سپاه عظیم برای فتح آن سوق دهد. آتشهائی که در آن شهرک افروخته می شود از دور مانند اختران درخشنده و نمایان است مانند ستاره هائی که در شب تار نمایان می شود.

ابیات دیگر از این اشعار هست. باز هم او در قصیده دیگر گوید:

نفی نیزکا عن باذغیس و نیزک بمنزلة أعیا الملوک اغتصابها

محلقة دون السماء کانهاغمامة صیف زال عنها سحابها

و لا تبلغ الاروی شماریخها العلی و لا الطیر إلا نسرها و عقابها

و ما خوفت بالذئب ولدان اهلهاو لا نبحت الا النجوم کلابها یعنی: نیزک را از باذغیس طرد و نفی کرد (یزید بن مهلب) و حال اینکه نیزک دارای منزلت و مقامی بود که پادشاهان از احراز آن عاجز بودند، قلعه باذغیس بلند است و بآسمان نزدیک می باشد انگار یک پاره ابر در تابستان از ابرها جدا شده است، هیچ کس هر قدر بلند پرواز باشد بآن نمی رسد، هیچ پرنده ای هم بآن نمی رسد مگر کرکس و عقاب، کودکان اهل آن شهر را نمی توان از گرگ ترسانید، سگهای آن قلعه هم فقط بر ستاره ها پارس می کنند (کسی نمی تواند بآن شهر برسد که باو پارس کنند). باز هم ابیات دیگر از این قصیده هست.

چون یزید داخل آن شهر گردید مژده فتح را بحجاج نوشت، یحیی بن یعمر عدوانی کاتب و منشی او بود، که یار و هم پیمان طایفه هذیل بوده است. او چنین نوشت:

ما دشمن را پی کردیم که خداوند پشت وی را حواله ما کرد. گروهی را کشتیم و گروهی را گرفتار کردیم و گروه دیگر بکوهستان پناه برد یا راه سخت و ناهموار را گرفت و گم گشت، در هر بیابان و جنگل یا میان رود و جو سرگردان و ناتوان افتادند. حجاج پرسید: منشی یزید کیست (که این نامه را نوشته است)؟ گفته شد: یحیی بن یعمر. حجاج بیزید نوشت که او را با پست سریع السیر روانه کند، او بر حجاج وارد شد. حجاج افصح مردم را دید (و پسندید که خود حجاج فصیح و افصح بود). از

ص: 104

او پرسید: کجا متولد شدی؟ گفت: در اهواز. گفت: این فصاحت را از کجا بدست آوردی؟

گفت: از سخن پدرم که فصیح بود. گفت: بمن بگو آیا عنبسة بن سعید لحن (غلط) می کند؟ گفت: آری. گفت: بمن بگو آیا من خود لحن می کنم؟ گفت: آری، تو لحن خفیف می کنی گاهی هم یک حرف می افزائی یا می کاهی، گاهی هم حرف آن (بفتح) در جای آن (بکسر) بکار می بندی. حجاج گفت: بتو سه روز مهلت می دهم که پس از آن اگر در سامان عراق بمانی ترا خواهم کشت. او بخراسان بر گشت.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عبد اللّه بن عبد الملک دوم را غزا و قصد و قلعه مصیصة را فتح نمود.

پس از آن برج و باروی آنرا ساخت و سیصد تن پادگان در آن گماشت. آن عده را از دلیران مسلمان برگزید، آنها در آنجا اقامت و زیست کردند. یک مسجد هم برای آنان بنا کرد. قبل از آن مسلمین در آن شهر راه نداشتند، در آن سال هشام بن اسماعیل امیر الحاج بود، حکام و عمال هم همانند که بودند. محمد بن مروان از ایالت ارمنستان عزل شد، عبد اللّه بن حارث بن نوفل که لقب ببه داشت (چند روزی هم خلیفه شده بود) در عمان در گذشت که پیش از آن در بصره می زیست، تولد او هم در زمان پیغمبر بود (از طرف ما در اموی و از طرف پدر هاشمی بود).

سنه هشتاد و پنج

بیان هلاک عبد الرحمن بن محمد بن اشعث

چون عبد الرحمن از هرات نزد رتبیل رفت (پناه برد) علقمة بن عمر و ازدی باو گفت من نمی خواهم با تو باشم زیرا بر تو و بر یاران (از رتبیل) می ترسم، بخدا سوگند چنین گمان میبرم که حجاج برتبیل بنویسد و او را تشویق و وادار کند که تو و همراهان ترا گرفته تسلیم کند یا همهن را بکشد، بدان که با من پانصد مرد

ص: 105

هستند که بر این بیعت و سوگند یاد کرده اند که یک شهر از شهرها را بگشایند و در آن تحصن و زیست کنند تا آنکه برای خود (از حجاج) امان بگیرند یا تن بمرگ بدهند آن هم با عزت و دلیری ولی هرگز داخل کشور رتبیل نخواهیم شد. آن پانصد مرد مودود بصری را امیر خود نمودند. در آن هنگام عمارة بن تمیم لخمی (از طرف حجاج با عده) رسید و آنها را محاصره کرد آنها هم خودداری کردند تا بآنها امان داد آنها هم باو ملحق شدند و او وفاداری کرد. نامه های حجاج پیاپی برتبیل می رسید که عبد الرحمن را تسلیم کند و گر نه که بخداوندی که جز او خدائی نیست او را با هزار هزار (یک میلیون) جنگجو قصد و هلاک خواهد کرد، مردی از قبیله تمیم عبید بن سبیع نام با عبدالرحمن همراه بود که آن مرد تمیمی قبل از آن رسول عبدالرحمن نزد رتبیل بود، او آشنا و مقرب شده بود که یک نحو دوستی خاص با رتبیل یافته بود. قاسم بن محمد بن اشعث ببرادر خود عبد الرحمن گفت من از این مرد تمیمی بیمناکم می ترسم او بما خیانت کند او را بکش. عبید (آگاه شد) نزد رتبیل سعایت کرد و او را از سطوت حجاج ترسانید و او را بخیانت نسبت بفرزند اشعث وادار کرد و گفت من برای تو از حجاج عهد و امان خواهم گرفت که هرگز متعرض کشور تو نشود و تا هفت سال آسوده و در امان باشی. رتبیل قبول کرد و عبید نزد عماره (سرداریکه بتعقیب آنها می کوشید) رفت و در خفا با او گفتگو کرد و قرار دادی را که با رتبیل بسته و تعهد کرده بود. باو نمود. عماره هم بحجاج نوشت و حجاج قبول کرد. رتبیل هم سر عبد الرحمن را (برید) و نزد حجاج فرستاد.

گفته شده است عبد الرحمن بمرض سل مبتلا شده بود، او مرد و رتبیل سر او را برید و فرستاد و آن قبل از دفن او بود. (باز هم) گفته شده که چون عمارة بن تمیم لخمی با رتبیل صلح نمود و خراج ده ساله را باو بخشید رتبیل سی تن از خویشان و خانواده عبد الرحمن را بند کرد و نزد عماره فرستاد. در آن هنگام عبدالرحمن خود را از بام بلند بر زمین افکند و خود کشی کرد، سر او را بریده نزد عبد الملک فرستاد و عبد الملک آن سر بریده را نزد برادر خود عبد العزیز فرستاد. یکی از شعراء در این واقعه گفت:

ص: 106

گفته شده است: هلاک عبدالرحمن در سنه هشتاد و چهار بوده است.

بیان عزل یزید بن مهلب از خراسان و ایالت برادرش ابو الفضل

در آن سال حجاج یزید بن مهلب را از ایالت و امارت خراسان عزل نمود.

علت عزل او این بود که حجاج هنگام مسافرت و قصد عبد الملک در عرض راه راهبی دید. او بحجاج گفت من علم (غیب و اطلاع بر احوال) دارم. حجاج از او پرسید آیا اطلاع بر اوضاع ما و شما و چگونگی (حکومت ما نسبت بشما) داری؟ گفت: آری.

گفت: آیا کسی که بر شما حکومت خواهد کرد نام او در کتب شما تصریح شده یا صفات و علایم او ذکر شده است؟ گفت: همه چیز را با وصف و نشانی می توانیم پیدا کنیم و بر آن آگاه شویم. گفت: آیا صفات امیر المؤمنین (عبد الملک در کتب شما) ذکر شده است؟

گفت: ما در کتاب خویش چنین صفتی می بینیم که پادشاه زمان ما کچل است و هر که در قبال او قیام کند سرنگون و هلاک می شود. پرسید: بعد از او چه کسی خواهد بود؟

گفت: ولید نام خواهد بود. پس از او کسی (پادشاه) خواهد بود که نامش نام یکی از پیغمبران است که بسبب او مردم آسوده خواهند بود. گفت: آیا می دانی که بعد از من چه کسی (امیر) خواهد بود؟ گفت: مردی یزید نام. پرسید: آیا صفت او را می دانی؟ گفت: غدر و خیانت خواهد کرد و من جز این چیزی نمی دانم. حجاج نزد خود چنین اندیشید که او یزید بن مهلب باشد. پس از آن راه خود را گرفت در حالیکه از گفته آن راهب در فکر و حیرت بود، بعد برگشت. بعد بعبد الملک نامه نوشت و یزید را بد گفت، همچنین خاندان مهلب را مذمت کرد. عبد الملک باو نوشت که من طاعت و پیروی خاندان مهلب را از خانواده زبیر (در گذشته) موجب نقص و عیب آنها نمی بینم. وفاداری آنها نسبت بمن موجب وفاداری من نسبت بآنها خواهد بود. حجاج باز باو نوشت که از خیانت او (یزید) بر حذر باشد و گفته راهب

ص: 107

را برای او شرح داد. عبد الملک باو نوشت که تو بسیار اصرار میکنی و یزید را بزشتی نام می بری همچنین خانواده مهلب را، اینک می توانی نام کسی را برای ایالت خراسان ببری که پسند افتد. حجاج نام قتیبة بن مسلم را برد عبد الملک نوشت او را بایالت خراسان منصوب کن یزید آگاه شد که حجاج او را عزل کرده است، از افراد خانواده خود پرسید چه پیش بینی می کنید که حجاج چه شخصی را والی خراسان خواهد کرد؟ آنها گفتند مردی از ثقیف (قبیله حجاج). گفت: هرگز، یکی از خانواده مهلب را امیر خواهد کرد که چون من نزد او بروم آن امیر را عزل خواهد کرد آنگاه مردی از قبیله قیس را امیر خواهد کرد و من گمان می کنم که آن مرد قتیبة بن مسلم باشد. چون عبد الملک با عزل یزید موافقت کرد، او نخواست یکسره او را عزل کند باو نوشت که امارت خراسان را بیکی از افراد خانواده خود بسپارد و خود نزد وی آید و دستور داد که مفضل برادرش جانشین او باشد.

یزید با حضین بن منذر رقاشی مشورت کرد او گفت در جای خود بمان و تمارض کن و بامیر المؤمنین نامه بنویس که ترا بامارت خراسان ابقا کند زیرا او نسبت بتو خوش بین است. یزید گفت ما خانواده ای هستیم که بطاعت و فرمانبرداری موصوف شده و طاعت ما همیشه فرخنده بوده و هست. من تمرد و مخالفت را نمی پسندم، بعد تصمیم بر سفر گرفت و وسایل مسافرت را فراهم کرد ولی مدتی بتأخیر انداخت. حجاج هم بمفضل نوشت که ایالت خراسان را بتو واگذار کرده ام. مفضل هم یزید را بتسریع سفر وادار کرد. یزید باو گفت بعد از من حجاج ترا بحال خود نخواهد گذاشت (عزل خواهد کرد) علت اینکه ترا بایالت منصوب نموده از تمرد من ترسیده بود بعد از این هم معلوم خواهد شد. یزید هم در ربیع الاخر سنه هشتاد و پنج مسافرت کرد و حجاج برادرش مفضل را بجای او مستقر نمود ولی بعد زود او را عزل کرد. گفته شده است علت عزل او این بود که چون حجاج از جنگ فرزند اشعث آسوده شده بفکر یزید بن مهلب افتاد که جز او هم و غمی نداشت تمام اهل عراق هم بخاندان مهلب مایل و علاقه مند بودند همه متوجه خراسان شده بودند او (یزید) هم باحوال و اوضاع عراق و مردم آن سامان آشنا بود. هر چه او (حجاج) می نوشت که حاضر شود او دوام

ص: 108

جنگ و گستاخی دشمن را بهانه میکرد، حجاج هم بعبد الملک نوشت و عزل او را خواست و عقیده خود را در عزل او آشکار و ادعا نمود که یزید و خانواده او مطیع ابن زبیر بودند عبد الملک هم بهمان نحوی که پیش از این نوشته شد باو پاسخ داد.

حضین هم این شعر را برای یزید انشاء و انشاد کرد:

امرتک امرا حازما فعصیتنی فاصبحت مسلوب الامارة نادما

فما انا بالباکی علیک صبابةو ما انا بالداعی لترجع سالما یعنی: بتو پند خردمندانه دادم و تو نپذیرفتی بدین سبب امارت تو ربوده شده است و تو پشیمان شدی. من هرگز بر تو گریه و زاری نمی کنم و دعا هم نخواهم کرد که تو بسلامت باز گردی.

چون قتیبه وارد خراسان شد حضین را خواست و پرسید: بیزید چه گفته بودی؟ گفت:

امرتک امرا حازما فعصیتنی فنفسک رد اللوم ان کنت لائما

فان یبلغ الحجاج ان قد عصیته فانک تلقی امره متفاقما یعنی: بتو پند خردمندانه دادم و تو نپذیرفتی خود ملامت را برگردان اگر ملامت کرده باشی زیرا اگر حجاج آگاه شود که تو عصیان کردی تو دچار کار سخت او خواهی شد. پرسید: پند تو چه بود که باو دادی؟ پاسخ داد: من باو گفته بودم هیچ زرد و سفیدی (زر و سیمی) نگذارد همه را برای امیر حمل کند. بعضی گویند قتیبه او را مخالف و ناسزاگو دانست. باز گفته شده است حجاج بیزید نوشته بود که برای جنگ و غزای سغد خوارزم لشکر بکشد او پاسخ داد که خوارزم کم سود و پر رنج است. حجاج باو نوشت کسی را بجای خود بگمار و بگذار و سوی من بیا. او نوشت من قصد خوارزم را دارم. حجاج نوشت هرگز لشکر مکش که آنجا همان است که تو نوشتی. او لشکر کشید و از دستور حجاج تمرد کرد. مردم خوارزم با او صلح کردند. او اسیر گرفت و در زمستان بازگشت که مردم (سپاه) دچار سرمای سخت شدند ناگزیر جامه های اسراء را ربودند و اسراء از شدت سرما مردند. حجاج باو نوشت

ص: 109

که بیا او رفت و از هر شهری که می گذشت مردم آن شهر گل نثار می کردند و گل در راه او می ریختند و زمین را با گل و ریحان می پوشانیدند.

(حضین بن منذر) با حاء بی نقطه و ضاد نقطه دار مفتوح و در آخر آن نون است.

بیان لشکر کشی مفضل سوی باذغیس و آخرون

چون مفضل بامارت خراسان منصوب شد باذغیس را قصد و فتح نمود و غنایمی بدست آورد بهر یکی از افراد هشتصد (درهم) رسید بعد از آن اخرون و شومان را قصد کرد [؟] برد و آنرا میان اتباع خود تقسیم نمود. مفضل خزانه و بیت المال نداشت [؟] می آورد بگنج نمی سپرد بلکه بمردم می داد و غنایم را میان آنها تقسیم می کرد.

بیان قتل موسی بن عبد اللّه بن خازم

در آن سال موسی بن عبد اللّه بن خازم در ترمذ کشته شد. علت رفتن او بترمذ این بود که چون پدرش کشته شد و جمعی از قبیله بنی تمیم بقتل رسیدند چنانکه شرح آن گذشت بسیاری از اتباع او پراکنده شدند. او بنیشابور رفت و عده ای از بنی تمیم را برای محافظت بار و مال خود در مرو گذاشت (قبل از کشته شدن) بفرزند خود وصیت کرده بود که بعد از من بار و مال و کالای مرا بردار و از رود بلخ بگذر تا بیکی از پادشاهان پناه ببری و بنخستین قلعه که می رسی سنگر کن و بمان. موسی هم با دویست و بیست سوار رفت، بعضی هم باو ملحق شدند تا چهار صد سوار تمام شدند.

قومی از بنی سلیم هم باو پیوستند او سوی زم رفت و با مردم آن محل جنگ کرد و بر آنها پیروز شد مالی هم بغنیمت برد. از رود گذشت و در بخارا را قصد کرد. از شهریار آن دیار خواست که باو پناه بدهد. او ترسید و نپذیرفت و گفت: او مردی خونخوار و کشنده ای بی باک است همچنین یاران او ولی باو مالی داد او هم راه خود را گرفت.

بهر پادشاهی که می رسید و از او پناه میخواست از پذیرفتنش خودداری می کرد و ماندنش

ص: 110

را نمی پسندید تا بسمرقند رسید. در آنجا اقامت گزید و شهریار آن نسبت باو احسان کرد که او طرخون بود. اجازه داد که بشهر اندر شود و او اقامت کرد و آسوده شد.

مردم سغد خوانی گستردند و میان آن ظرفی پر از گوشت و در کنار گوشت سرکه نهادند، و در نزدیکی آن یک صراحی شراب و یک جام قرار داده بودند. آن عادت سالی یکبار بکار برده و تکرار می شد. آن طعام و شراب بقهرمان و پهلوان سغد اختصاص داشت که سواری دلیر آزموده باشد و کسی حق ندارد از آن طعام و شراب تناول کند.

اگر کسی دست درازی کند باید با پهلوان سغد کشتی بگیرد و نبرد کند که هر که حریف خود را بکشد او پهلوان میشود و خوان پهلوان باو اختصاص خواهد یافت.

یکی از اتباع موسی پرسید: این سفره و طعام برای چیست؟ باو گفته شد که مخصوص پهلوان غالب است. او بر خاست و بر خوان نشست و طعام و شراب را خورد و نوشید.

پهلوان را خبر دادند که حاضر شد. سخت خشمگین شد و گفت ای مرد عرب باید با من مبارزه کنی. مرد عرب برخاست و با او مبارزه کرد و او را کشت. پادشاه سغد گفت من بشما پناه دادم و احسان کردم شما پهلوان دلیر مرا کشتید اگر من بشما امان نمی دادم همه را می کشتم اکنون از شهر و پناه من دور شوید. آنها هم خارج شدند و بشهر کش رفتند. شهریار کش نتوانست آنها را دفع کند ناگزیر از طرخون یاری و مدد خواست. موسی بمقابله او شتاب کرد. در آن هنگام عده موسی بالغ بر هفتصد مرد جنگی شده بود، جنگ آغاز کردند چون شب فرا رسید دست از نبرد کشیدند عده مجروحین از اتباع موسی بسیار بود. موسی بزرعة بن علقمه گفت چاره در ملاقات طرخون بیندیش. او نزد طرخون رفت و گفت ای پادشاه تو در قتل موسی چه سودی خواهی برد؟ بدان اگر او را قصد کنی تا عده بسیاری را بکشتن ندهی باو نخواهی رسید. آنگاه پس از کشتن او ملت عرب بخونخواهی او قیام خواهد کرد. هر دسته یا مردی از عرب که ترا قصد کنند بخونخواهی او خواهند کوشید. این کار خطاست.

گفت: من نمی توانم کش را باو بسپارم. گفت: پس از جنگ خودداری کن تا او برود.

او هم خودداری کرد (و موسی و اتباع او کوچ کردند) موسی رفت تا بترمذ رسید. در آنجا قلعه ای بود که از یک طرف مشرف بر رود بود. موسی در پیرامون قلعه لشکر زد.

ص: 111

از ترمذ شاه (پادشاه ترمذ) خواست که باو راه دهد تا در شهر زیست کند. شاه راه نداد.

موسی خود نزد او رفت و دوستی کرد تا یک نحو دوستی و اعتماد ایجاد گردید. شاه با او همراه شد و بشکار کمر بستند. روزی شهریار ترمذ طعامی تهیه کرد و موسی را با صد تن بدرون شهر بمهمانی دعوت کرد. موسی با همان عده برای تناول طعام حاضر شدند. چون خوردند و سیر شدند شاه باو گفت: برو. گفت: من از اینجا نمی روم مگر اینکه این قلعه خانه یا گور من شود. دست بسلاح بردند و گروهی را کشتند.

سایرین گریختند. ترمذشاه را بیرون کرد و باو و یارانش آزار و آسیب نرسانید. او و سایر گریختگان بترکها پناه بردند و از آنها یاری خواستند که موسی را از بلاد خود اخراج کنند. ترکها گفتند: ما با آنها نبرد نخواهیم کرد. موسی در ترمذ اقامت کرد. عده ای از اتباع پدرش باو ملحق شدند و او نیرومند شد. از ترمذ لشکر می کشید و اطراف را غارت می کرد. بعد از آن بکیر بن وساج بایالت خراسان منصوب شد و او از مزاحمت موسی خودداری کرد. بعد از او امیه بایالت خراسان رسید. او شخصا برای سرکوبی موسی لشکر کشید و مقصود او از آن لشکرکشی عکس العمل بکیر (والی قبل) بود (که سهل انگاری کرده بود) چنانکه بدان اشاره شد (قبل از این) امیه بعد از صلح بکیر مردی از خزاعه بفرماندهی سپاهی انبوه برای جنگ با موسی فرستاد. اهالی پراکنده ترمذ هم باز بترکها توسل نمودند (که موسی را اخراج کنند) و بآنها خبر دادند که لشکری از عرب برای سرکوبی آنها روانه شده و او را محاصره کرده اند. ترکها هم بمدد آن مرد خزاعی (فرمانده عرب) لشکر کشیدند. موسی با لشکر خزاعی در آغاز روز تا ظهر جنگ می کرد و بعد از ظهر تا غروب با ترکها نبرد و مقاومت می کرد. مدت دو یا سه ماه با طرفین جنگ کرد. خواست بسپاه خزاعی شبیخون بزند. عمرو بن حصین کلابی باو گفت:

بلشکر عجم (غیر عرب که ترک باشند) شبیخون بزن زیرا اعراب هشیار و بر حذر هستند و جنگ شبانه را بهتر میدانند، اگر بعجم (ترکها) شبیخون زدی و آنها را پراکنده کردی بر عرب مسلط و برای جنگ آنها مجرد و نیرومند خواهی بود. او (موسی) صبر کرد تا دو ثلث شب گذشت با چهار صد تن خارج شد و بعمرو بن خالد

ص: 112

گفت: تو با عده خود بعد از ما نزدیک ما باش که چون صدای تکبیر ما را بشنوی شما هم اللّه اکبر بگویید. او با آن عده رفت تا بر لشکر ترک مسلط شد و از لشکرگاه گذشت سپس بر گشت و از عقب سر شبیخون زد. اتباع خود را بچهار دسته تقسیم کرد که هر گروهی از یک طرف حمله کنند. چون نگهبانان و پاسداران آنها را دیدند پرسیدند: شما چه و که هستید؟ گفتند: رهگذر هستیم. چون از نگهبانان گذشته بر ترکها حمله کردند، ناگهان ترکها خود را طعمه شمشیر دیدند. خود در تاریکی بجان یک دیگر افتادند و همدیگر را کشتند و گریختند. از مسلمین (اتباع موسی) شانزده مرد بی پا شدند. لشکرگاه را غارت کردند، اسلحه بسیار و مال و کالا بدست آوردند. آن خزاعی (فرمانده) و اتباع او دل شکسته و سست و خوار شدند. ترسیدند که خود هم بمانند آن شبیخون دچار شوند. عمرو بن خالد بموسی گفت هرگز بدون اعمال حیله و چاره جوئی رستگار و پیروز نخواهیم شد زیرا عده دشمن بسیار و همیشه یار و مدد کار بآنها می رسد. بگذار من خود را (با خدعه) باو برسانم. تو مرا تازیانه بزن و دور کن. زشتی و بدی از تو دور باد. موسی باو گفت: هم ضرب و آزار را می کشی و هم خود را می کشی (چنین نخواهم کرد). عمرو گفت: من از قتل نمی ترسم زیرا همه روزه خود را در معرض مرگ می گذارم تازیانه زدن هم برای من آسان است و آن در قبال مرام من ناچیز است، موسی او را پنجاه تازیانه زد. او (با تعرض و خشم و قهر) از شهر خارج شد و بآن مرد خزاعی پناه برد و امان خواست و گفت: من مردی از اهل یمن هستم (از قبیله موسی نیستم) با عبد اللّه بن خازم بودم که چون او کشته شد نزد فرزندش رفتم و با او بودم. او مرا متهم کرد که من برای دشمن تعصب (قومی) دارم و مرا جاسوس دانست و تازیانه زد. من ترسیدم که او مرا بکشد ناگزیر تن بگریز دادم و بتو پناه آوردم. او با فرمانده زیست کرد. روزی او را مجرد از سلاح دید گفت: خداوند امیر را نیک بدارد، تو بدون سلاح هستی برای تو صلاح نیست آن سخن را بعنوان نصیحت گفت که خود را دلسوز و خیر خواه او نماید.

امیر گفت: من با خود سلاح دارم. آنگاه دامن جامه را برداشت و سلاحی را که

ص: 113

پنهان کرده بود نمایان کرد و آن یک شمشیر برهنه بود. عمرو آن شمشیر را گرفت و او را با همان شمشیر زد و کشت و بر اسب سوار شد و نزد موسی برگشت. آن سپاه (پس از قتل فرمانده) پراکنده شد. بعضی از سپاهیان هم نزد موسی رفته پناه خواستند او هم بآنها امان داد. بعد از آن (واقعه) امیه لشکری برای سرکوبی او نفرستاد.

امیه از ایالت خراسان معزول و مهلب امیر آن دیار شد او هم بمزاحمت موسی نپرداخت بفرزندان خود هم وصیت کرد که هرگز متعرض او نشوند زیرا اگر کار موسی یکسره شود امیری از قیس بجای شما منصوب خواهد شد (قبایل دو قسمت از دو قوم بودند که همیشه ضد یک دیگر تعصب می کردند). مهلب در گذشت و امارت بفرزندش یزید رسید، او هم از مزاحمت موسی خودداری کرد. مهلب هم حریث بن قطبه خزاعی را تازیانه زده بود (چنانکه شرح آن گذشت) او و برادرش ثابت هر دو بموسی ملحق شدند. چون یزید بن مهلب بامارت رسید اموال آنها را مصادره و هر دو را محروم کرد و برادر مادری آنها را کشت که حارث بن منقذ بود. حریث پس از آن واقعه نزد طرخون رفت و از رفتار یزید شکایت نمود. ثابت هم نزد ترکها خوشنام و محبوب بود، طرخون برای آنها تعصب کرد و بر یزید خشم گرفت. ترکها را جمع و تجهیز و آماده نبرد کرد. همچنین قوم سبل و اهل بخارا و صغانیان. آنها همه با ثابت نزد موسی رفتند، گریختگان عبد الرحمن بن عباس (شرح آن گذشت) هم بموسی ملحق شدند و از هرات نزد او رفتند، همچنین گریختگان ابن اشعث از عراق یا از کابل باو پیوستند و هشت هزار مرد جنگی گرد او تجمع نمودند. ثابت و حریث (دو برادر) باو گفتند باید از رود بگذری و یزید را از خراسان اخراج کنی آنگاه ما ترا امیر (آن سامان) خواهیم کرد. او خواست آن کار را بکند ولی اتباع او گفتند اگر تو یزید را از خراسان اخراج کنی ثابت و برادرش والی آن سامان خواهند شد. موسی خودداری کرد و نرفت و بثابت و حریث گفت اگر ما یزید را از خراسان اخراج کنیم عبد الملک یک والی دیگری خواهد فرستاد ولی عمال و حکام یزید را از ما وراء النهر اخراج خواهیم کرد. آنها باج و خراج را گرفتند و کارشان بالا گرفت و نیرومند شدند. عمال و حکام یزید را از ما وراء النهر راندند.

ص: 114

طرخون و همراهان او هم برگشتند، ثابت و حریث هم هر دو بر کار مسلط شده با استبداد و اراده خود کارها را اداره کردند. موسی هم امیر بود ولی قادر بر هیچ کاری نبود فقط اسم امیر را داشت. بموسی گفته شد تو قادر بر هیچ کاری نمی باشی و کارها در دست ثابت و حریث است که بتدبیر امور می پردازند هر دو را بکش و کار را در دست بگیر. او خودداری کرد باو اصرار و ابرام کردند تا او نسبت بآن دو برادر بد دل شد و قصد کشتن هر دو را کرد. آنها در آن حال بودند که ناگاه قوم هیاطله و اهل ثبت و ترکها با هفتاد هزار مرد جنگی بقصد آنها لشکر کشیدند. آن عده باستثناء مردان فاقد کلاهخود یا زره یا سلاح کامل بودند، فقط کسانی بشمار آمدند که کلاهخود و زره و سلاح کامل دیگر داشتند فرزند خازم (موسی) بجنگ آنها کمر بست و نبرد رخ داد. پادشاه ترک با عده ده هزار بر یک تل بلند قرار گرفت که سلاح آنها از هر حیث کامل و اکمل بود. موسی گفت: اگر بتوانید این عده را از بلندی برانید سایر سپاهیان مهم نخواهند بود حریث بن قطبه بر آن عده حمله کرد و سخت دلیری و پایداری نمود تا آنها را فرود آورد و راند. حریث هم هدف یک تیر شد که بپیشانی او اصابت کرد، بعد متارکه اعلان شد، موسی و برادرش خازم بن عبد اللّه بن خازم شبیخون زدند تا بمحل شجع پادشاه رسیدند که در آنجا مردی را با شمشیر زد و اسب را زخم زد که شمشیر را در شکم اسب فرو برد و اسب سوار خود را بر داشت تا رود بلخ که او را در رود افکند که دچار غرق گردید. موسی هم از آن حمله برگشت در حالیکه دو جوان سربریده همراه داشت، عده بسیاری از ترکان کشته شدند.

سایرین نجات یافته پا بفرار برداشتند. حریث هم پس از دو روز (از جراحت) مرد.

اتباع موسی گفتند: ما از شر حریث آسوده شدیم اکنون باید کار ثابت را بسازی، موسی خودداری کرد، ثابت بر آن توطئه آگاه شد و بر گفتگو و سعی آنان واقف گردید.

محمد بن عبد اللّه خزاعی را که عم نصر بن عبد الحمید خزاعی عامل ابو مسلم در ری بود (بعد از آن) وادار کرد که موسی را قصد کند (و بکشد). باو گفت: هرگز بعربی سخن نگوید و تظاهر کند که او یکی از گرفتاران بامیان است او هم چنین کرد و چون از او می پرسیدند کیستی می گفت: یکی از گرفتاران بامیان هستم. او هم رفت و بموسی

ص: 115

نزدیک شد و خدمت او را بر عهده گرفت و همیشه اخبار توطئه را بثابت می رسانید ثابت هم سخت احتیاط کرد. شبی موسی باتباع خود گفت شما بسیار اصرار و ابرام می کنید من بچه عنوان و طریق او را بکشم و حال اینکه از او خیانت سر نزده. برادرش نوح باو گفت: فردا چون بدیدن تو آید ما او را بیکی از خانه ها برده گردن او را خواهیم زد که بتو نرسیده کشته شود. گفت: بخدا هلاک شما در این کار خواهد بود، شما بهتر می دانید، آن غلام (خزاعی که شنید و خود جاسوس بود) فورا نزد ثابت رفت و خبر توطئه را داد. او با بیست سوار شبانه از آن دیار خارج شد و رفت. روز بعد اثری از او ندیدند. غلام را هم ندیدند دانستند که او جاسوس ثابت بود. ثابت هم بمحل خویش رفت و در آنجا عده بسیاری از عرب و عجم گرد او تجمع نمودند. موسی هم او را قصد و جنگ را آغاز کرد. ثابت در شهر سنگر گرفت، طرخون هم بیاری او شتاب کرد، موسی ناگزیر (و نا امید) بترمذ برگشت. ثابت و طرخون هم لشکر کشیدند، اهل بخارا و نسف و کش هم با آنها همراه بودند، عده هشتادهزار تجمع کردند و موسی را محاصره کردند او و یارانش دچار عسرت و سختی شدند. چون کار سخت تر شد یزید بن هذیل گفت بخدا قسم من ثابت را خواهم کشت یا خود در این راه بمیرم او از آنجا رفت و بثابت پناه برد، ظهیر بثابت گفت من باحوال این مرد داناتر هستم، او برای غدر و خیانت آمده تو بپرهیز. ثابت و ظهیر دو فرزند یزید را که قدامه و ضحاک نام داشتند گرو گرفتند. هر دو نزد ظهیر گروگان بودند. یزید هم بانتظار فرصت نشسته بود که شاید غفلت ثابت را مغتنم بشمارد. او قادر بر انجام کار نبود تا آنکه فرزند زیاد قصیر خزاعی در گذشت و ثابت برای تسلیت او رفت که در آن هنگام بدون سلاح بود. وقت غروب آفتاب بود، یزید نزدیک ثابت رفت و ضربتی بر سرش نواخت که بمغزش رسید خود هم گریخت و نجات یافت. طرخون دو فرزند یزید قدامه و ضحاک را (گروگان) گرفت و کشت. ثابت هم مدت هفت روز زنده ماند و بعد مرد.

طرخون هم بعد از مرگ ثابت لشکر عجم را تحت فرمان خود در آورد، ظهیر هم فرمانده اتباع ثابت شد هر دو بسختی دچار و با سستی بادامه کارزار مجبور بودند. خبر سستی و دلشکستگی سپاه همه جا شایع گردید، اتباع موسی هم بر پایداری و دلیری تصمیم

ص: 116

گرفتند. موسی هم خواست شبیخون بزند و خبر عزم او بگوش طرخون رسید. طرخون خندید و گفت موسی نمی تواند بمحل دستشوئی تنها برود چگونه میخواهد بر ما شبیخون بزند. امشب هرگز کسی پاسداری و نگهبانی نکند (از فرط غرور). موسی هم با سیصد مرد جنگی بیرون رفت. عده خود را بچهار دسته تقسیم کرد و شبیخون زد. اتباع موسی چنین کردند بهر که و هر چه می رسیدند میزدند، خواه دو پا باشد و خواه چهار پا و سایر اشیاء. نیزک سلاح خود را بتن گرفت و ایستاد. طرخون بموسی پیغام داد دست نگهدارید که ما فردا صبح خواهیم رفت. موسی برگشت و طرخون و لشکریان عجم همه برگشتند. اهل خراسان همه می گفتند ما نظیر موسی ندیدیم و نشنیدیم تا با پدرش بود مدت دو سال نبرد و جانبازی کرد بعد از آن در سراسر کشور خراسان گشت تا بشهری رسید که شهریار آنرا مغلوب و شهر وی را تصرف و تملک کرد و او را از شهر خارج نمود و جای او را گرفت. لشکرهای عرب و عجم هم او را قصد کردند. او نصف روز را از صبح تا ظهر با عرب جنگ می کرد و نصف دیگر تا غروب با سپاه ترک نبرد می نمود. موسی در آن قلعه و شهر مدت پانزده سال زیست نمود.

ما وراء النهر را هم تملک کرد زیرا در سراسر آن کشور کسی نماند که با او بستیزد. چون یزید بن مهلب عزل و مفضل نصب شد خواست نزد حجاج مقرب شود بجنگ موسی ابن عبد اللّه کمر بست. عثمان بن مسعود را بفرماندهی لشکر فرستاد. بمدرک بن مهلب که در بلخ بود نوشت که او را یاری کند او هم با عده پانزده هزار از رود گذشت و بطرخون و سبل نامه نوشت که آنها بیاری او قیام کنند. آنها هم موسی و اتباع او را بسختی محاصره کردند. مدت دو ماه بعسرت زندگانی کردند، عثمان هم گرداگرد لشکر خود خندق حفر کرد و سخت احتیاط و حذر نمود. موسی باتباع خود گفت برخیزید که خارج شویم تا کی باید بردباری کنیم، کار را یکسره کنید یا ما غالب شویم یا آنها که یک روز تاریخی خواهد بود، یا پیروز شوید یا بمیرید. نخست ترکها را قصد کنید.

همه بیرون رفتند، شهر را هم بنضر بن سلیمان سپرد و باو گفت: اگر من کشته شوم شهر را بعثمان تسلیم مکن بلکه بمدرک بن مهلب واگذار کن آنگاه از شهر بیرون رفت. یک ثلث از اتباع خود را بمقابله لشکر عثمان واداشت و دستور داد که هرگز

ص: 117

شما بجنگ مبادرت مکنید مگر او ابتدا شما را مجبور کند. طرخون و لشکر او را با بقیه عده خود قصد کرد. دلیرانه جنگ نمودند و سپاه طرخون را شکست دادند.

ترکها و قوم سغد پیش رفتند و میان موسی و قلعه او حایل شدند، او هم برگشت و با آنها جنگ کرد. آنها اسب او را انداختند او هم افتاد بیکی از غلامان خود گفت: مرا سوار کن، او گفت: مرگ ناگوار است ولی تو می توانی ردیف من باشی که هر دو بر یک مرکب سوار باشیم که اگر نجات یافتیم هر دو با هم و اگر هلاک شدیم با هم هلاک شویم. گفت (راوی): او با غلام سوار و ردیف شد. چون او جست و سوار شد عثمان جستن و چابکی او را دید گفت: او باید موسی باشد. بخدای کعبه سوگند این چالاکی منحصر باوست. موسی را قصد کردند و باز آن اسب را انداختند، هر دو، خود و غلام، افتادند. عثمان ندا داد هر که را یافتید زنده بگیرید و مکشید. ولی چون باو رسیدند او و غلام هر دو را کشتند. در آن روز از اسراء عده بسیاری کشته شدند خصوصا از نژاد عرب. اسیر عرب را که می گرفتند می کشتند و غلام غیر عرب را تازیانه میزدند و آزاد می کردند. او سخت گیر و سنگین دل بود (مقصود عثمان که ایرانی نژاد بوده و ضد عرب تعصب داشت بدین سبب آنها را می کشت و غلامان ایرانی را آزاد می کرد او از موالی و منتسب بخزاعه است). قاتل موسی واصل بن طیسله عنبزی بود. شهر هم در دست نضر بن سلیمان ماند تسلیم عثمان نکرد بلکه بمدرک بن مهلب سپرد. مدرک باو امان داد و شهر را بعثمان واگذار کرد. مفضل خبر فتح را بحجاج نوشت و مژده کشتن موسی را داد حجاج گفت: من از او (مفضل) تعجب می کنم. من خبر قتل ابن سبره را باو میدهم و او خبر قتل موسی بن عبد اللّه بن خازم را بعنوان مژده بمن میدهد.

حجاج از قتل موسی خشنود نبود زیرا او از قیس بود (که حجاج در انتساب قبایل که دو قسم بوده از قیس محسوب می شد و اعراب تعصب قومی و نژادی داشتند). قتل موسی در سنه هشتاد و پنج رخ داد، مردی از سپاهیان ساق موسی را (پس از مرگ) زد چون قتیبة بن مسلم بامارت خراسان رسید آن مرد را خواند و پرسید چرا این کار را نسبت بجوانمرد عرب پس از قتل کردی؟ گفت: او برادرم را کشته بود. قتیبه فرمان داد او را بکشند و کشتند.

ص: 118

بیان مرگ عبد العزیز بن مروان و بیعت ولید برای ولایت عهد

عبد الملک بن مروان میخواست برادرش عبد العزیز را از ولایت عهد خلع کند و برای فرزند خود ولید بن عبد الملک بیعت بگیرد. ولی قبیصة بن ذؤیب او را منع و نهی کرد و گفت: مکن و گر بکنی از هر طرف صدای شورش بلند خواهد شد.

صبر کن شاید او بمیرد. عبد الملک خودداری کرد در حالیکه با نفس خود برای خلع او در جدال بود. روح بن زنباع که نزد عبد الملک بزرگترین مردم بود بر او داخل شد و گفت: ای امیر المؤمنین اگر او را خلع کنی دو بز با هم کله و شاخ نخواهند زد (کنایه از عدم شورش و جنگ). من نخستین کسی هستم که باجابت و طاعت مبادرت خواهم کرد. گفت: تا صبح فردا زنده خواهیم بود بخواست خداوند روح در اطاق عبد الملک بخفت. قبیصة بن ذؤیب در حالی که آن دو خفته بودند داخل شد.

و عبد الملک به حاجبان خود سپرده بود که قبیصه را در همه وقت بار باشد. او مهر دار (خلیفه) و نقش سکه دار او و یگانه کسی بود که نامه ها و اخبار اول باو می رسید که بخلیفه برساند چون بر عبد الملک وارد شد پس از درود گفت: خداوند بتو اجر دهد درباره برادرت عبد العزیز. پرسید: آیا او مرد؟ گفت: آری. عبد الملک گفت:

إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ. بروح توجه کرد و گفت: خداوند ما را از هر اقدامی بی نیاز فرمود. آنگاه گفت: ای قبیصه اقدامی که ما میخواستیم بکنیم مخالف عقیده تو بود. قبیصه گفت: ای امیر المؤمنین هر چه رای و عقیده خوب هست بسته بتأمل و صبر است. عبد الملک گفت: گاهی هم شتاب موجب رستگاری می شود. مگر کار عمر بن سعید را ندیدی اگر ما تعجیل نمی کردیم کار ما از دست می رفت پس صبر و بردباری و تأمل همه جا سودمند نیست.

وفات عبد العزیز در جمادی الاول در کشور مصر بود. عبد الملک ایالت او را بفرزند خود عبد اللّه واگذار کرد.

گفته شده است حجاج بعبد الملک نوشت که ولید را بولایت عهد منصوب کند و

ص: 119

برای او بیعت بگیرد برای این کار هیئتی بنمایندگی خود از عراق (بشام) فرستاد.

چون عبد الملک تصمیم گرفت که عبد العزیز را خلع و فرزند خود را بولایت عهد منصوب کند باو نوشت که من چنین صلاح دانستم که تو این کار را ببرادرزاده خود واگذار کنی. او پاسخ داد که او را ولیعهد نما و مرا بعد از او ولیعهد دوم فرما و نیز عبد العزیز نوشت: من هر چه تو از حیث لیاقت در ولید می بینی در فرزند خود ابو بکر همان لیاقت را احراز کرده ام. عبد الملک باو نوشت که مالیات و خراج مصر را بفرستد او جواب داد: ای امیر المؤمنین من و تو بیک سن رسیده ایم که اگر دیگری از خاندان ما بدان سن و عمر برسد اندک مدتی بیش زیست نخواهد کرد. مرگ من نزدیک است اگر صلاح بدانی بقیه عمر مرا تباه مکن و مرا بحال خود بگذار (که زود خواهم مرد و تو بآرزوی خود خواهی رسید) عبد الملک برای او متأثر شد و او را بحال خود گذاشت. بدو فرزند خود ولید و سلیمان گفت: اگر خداوند بخواهد خلافت نصیب شما شود هیچ یک از خلق خدا قادر بر دفع اراده خدا نخواهد بود. عبد الملک چون عبد العزیز در خواست او را رد کرد گفت: خداوندا او قطع رحم کرده است تو او را قطع کن (نفرین کرد). عبد العزیز مرد. (یعنی نفرین خلیفه مؤثر شد. افسانه است) اهل شام گفتند چون او امر امیر المؤمنین را رد کرد مرد چون خبر مرگ او بعبد الملک رسید برای ولایت عهد ولید و سلیمان (یکی بعد از دیگری) بیعت گرفت.

امیر مدینه در آن زمان هشام بن اسماعیل بود. مردم را برای بیعت دعوت کرد همه اجابت کردند مگر سعید بن مسیب که خودداری کرد و گفت: من تا عبد الملک زنده است بیعت نخواهم کرد. هشام او را تازیانه زد و سخت زد و بعد او را در شهر گردانید و رسوا کرد. او را از محل تبان شعر تا محل راس الثنیه برد که در آنجا گناهکاران را می کشند یا بدار می کشند. بعد از آن او را بر گردانید و بزندان سپرد.

سعید خود گوید من اگر می دانستم که آنها مرا بدار نمی کشند جامه دوخته بتن نمی گرفتم زیرا می ترسیدم بعد از دار کشیدن قسمتی از تنم پیدا شود و من رسوا شوم.

خبر آن کیفر بعبد الملک رسید گفت: خدا هشام را زشت بدارد. من چنین می پنداشتم که اگر او را برای بیعت دعوت کنند و خودداری نماید گردنش را بزنند یا از او صرف

ص: 120

نظر کنند (نه اینکه تازیانه بزنند و رها نمایند) باو نوشت و سخت سرزنش کرد و گفت سعید اهل خلاف و تفرقه و عناد نیست، سعید از بیعت فرزند زبیر هم خودداری کرده بود. او می گفت: من بیعت نخواهم کرد مگر تمام مردم بیعت کنند. جابر بن اسود عامل ابن زبیر (حاکم مدینه) او را شصت تازیانه زد. ابن زبیر آگاه شد بجابر نامه نوشت و او را ملامت کرد و نوشت: ما بسعید چکار داریم او را بحال خود بگذار و مزاحم او مباش.

گفته شده است: بیعت ولید و سلیمان در سنه هشتاد و چهار بوده ولی روایت نخستین اصح است. گفته شده است عبد العزیز بر برادر خود از مصر وارد شد. چون نزد برادر قرار گرفت باو پند داد و گفت با مردم مهربان باش، نرمی و ملایمت را بکار ببر، در کارها ارفاق و گذشت داشته باش که برای تو (و حفظ مقام تو) بیشتر مؤثر خواهد بود. حاجب و دربان تو هم یکی از بهترین افراد خاندان باشد زیرا دست و زبان و روی تو همان حاجب و دربان است، هر که هم بر در خانه تو ایستد هر که باشد باید دربان خبر او را بتو بدهد و ترا از جریان امور آگاه سازد تا تو مردم را بشناسی و بدانی چه کسی را باید بپذیری و چه شخصی را باید رد کنی. اگر در مجلس خود قرار گیری اول خود باحضار سخن بگو تا آنها با تو انس گیرند و محبت ترا در قلب خود جا دهند. اگر مشکلی پیش آید آنرا با مشورت حل کن زیرا مشورت درهای بسته را می گشاید. بدانکه در مشورت تو نیمی از رای و عقیده خواهی داشت و نیم دیگر را برادرت که بتو رای می دهد خواهد داشت. اگر مرد پس از مشورت هلاک شود معذور خواهد بود. اگر بر کسی غضب کنی بکیفر او شتاب مکن زیرا تو پس از تأمل و مطالعه بر کیفر او تواناتر خواهی بود که اگر در شتاب خطا کنی قادر بر نسخ کیفر نخواهی بود و اگر تأمل و تفکر کنی خطا نخواهی کرد. درود بر تو باد.

ص: 121

بیان بعضی حوادث

در آن سال هشام بن اسماعیل مخزومی امیر الحاج بود (خود امیر مدینه بود).

والی عراق و مشرق زمین (ایران و بالاخص خراسان) حجاج بن یوسف بود که پیش از آن هم بود. محمد بن مروان در آن سال ارمنستان را قصد و غزا کرد. دو فصل زمستان و تابستان را در آن سامان بسر برد. در آن سال عمرو بن حریث مخزومی در گذشت همچنین عبد اللّه بن حارث بن جزء زبیدی گفته شده است در سنه هشتاد و هفت در گذشت یا هشتاد و هشت. عبد اللّه بن عامر بن ربیعه هم پیمان بنی عدی وفات یافت. او هنگام وفات پیغمبر چهار ساله بود.

آغاز سنه هشتاد و شش

بیان وفات عبد الملک

در آن سال عبد الملک بن مروان در نیمه شوال در گذشت. او می گفت من از این می ترسم که در ماه رمضان بمیرم. او پس از اینکه از مرگ در ماه رمضان رست در نیمه شوال هلاک شد در حالیکه تصور نجات را می کرد. عمر او شصت سال بود، گفته شده شصت و سه ساله بوده است. او می گفت من در ماه رمضان متولد شدم و در ماه رمضان از شیر گرفته شدم و در ماه رمضان قرآن را ختم کردم و در ماه رمضان مردم با من بیعت کردند (بدین سبب می ترسید که پایان کار او هم در ماه رمضان باشد). مدت خلافت او از روزگار قتل فرزند زبیر سیزده سال و چهار ماه، هفت روز کم بود. گفته شده است سه ماه و پانزده روز (بعد از سیزده سال) بود چون بیماری وی سخت شد یکی از پزشکان گفت اگر او آب بنوشد خواهد مرد. تشنگی وی سخت شد. گفت: ای ولید آبم بده. گفت: من هرگز در مرگ تو تسریع نمی کنم. بدختر خود فاطمه گفت آبم بده، ولید مانع شد.

عبد الملک بولید گفت او را آزاد بگذار و گر نه ترا از ولایت عهد خلع خواهم کرد.

گفت: پس از این چیزی دیگر نمانده (رمقی نمانده) است فاطمه باو آب داد و او نوشید و مرد. ولید بر او داخل شد، فاطمه دخترش هم بالای سر او نشسته بود. ولید گریست و پرسید حال امیر المؤمنین چون است؟ عبد الملک (هنوز نمرده بود) گفت: بهتر است.

ص: 122

چون ولید بیرون رفت عبد الملک گفت:

و مستخبر عنا یرید لنا الردی و مستخبرات و الدموع سواجم یعنی کسی که حال ما را می پرسد (و خبر صحت را میخواهد) خود مرگ را برای ما میخواهد (که جانشین ما باشد) دیگران که زنان باشند حال ما را می پرسند در حالیکه اشکها را روان می کنند.

عبد الملک بفرزندان خود وصیت کرد و گفت: من شما را بتقوی و ترس از خدا وصیت می کنم و پند می دهم که ترس از خدا برای شما زینت و زیور است. تقوی برای حفظ شما دژ محکم است. بزرگتر بر کوچکتر ترحم و تلطف کند و کوچکتر حق بزرگتر را حفظ و رعایت کند. با مسلمه (فرزند دیگرش که غایب بود) مشورت کنید و برای و عقیده او عمل کنید. او مایه فرح و لبخند شماست (دندان- ناب- بادام شکن بعبیر کرده که چون نمایان شود خنده حاصل می شود) او سپر شما خواهد بود. او دژ شما می باشد که از آن دژ دفاع می کنید.

حجاج را گرامی بدارید زیرا منبرها را برای امارت شما آماده کرده و ممالک را گشوده و دشمنان را خوار نموده است. شما فرزندان یک مادر مهربان باشید. هرگز عقربها میان شما نخزند (مقصود کینه). در جنگ و ستیز آزاده باشید زیرا جنگ مرده پسند نمی باشد. برای نیکی و احسان یک منار بلند و نمایان باشید. گناه بزهکاران را ببخشید آن هم پس از تبری از گناهی که مرتکب شده اند. نسبت بمردم شریف نیکی کنید که آنها در قبال احسان شما سپاسگزار و حق شناس و ممنون خواهند بود.

چون او مرد نعش وی را بخارج شهر که باب جابیه باشد حمل کردند. ولید هم بر او نماز گذاشت. هشام (فرزند دیگرش) باین بیت تمثل و استشهاد کرد:

فما کان قیس هلکه هلک واحدو لکنه بنیان قوم تهدما یعنی: مرگ قیس (نام شخص) مرگ یک فرد نیست. او بنیان یک قوم بود (چون فروریخت) آن بنیان منهدم گردید.

ولید گفت: خاموش- تو بزبان شیطان سخن می رانی چرا گفته اوس بن حجر را بزبان نیاوردی که چنین گوید:

ص: 123

گفته شده است سلیمان بآن بیت تمثل و آنرا انشاد کرد (نه هشام) و همین روایت اصح است (که سلیمان بوده نه هشام) زیرا هشام در آن زمان کودکی چهارده ساله بود.

شعراء هم او را رثا کردند یکی از آنها کثیر عزه (عاشق عزه نام بود که بدان نام مشهور گردید و او یکی از شیعیان بشمار می آمد) که چنین گوید:

سقاک ابن مروان من الغیث مسبل اجش شمالی یجود و یهطل

فما فی حیاة بعد موتک رغبةلحر و ان کنا الولید نؤمل یعنی: ای فرزند مروان ترا یک باران تند و دائم سیراب کند. آن باران مداوم شمالی باشد که خوب می بارد و سیل آسا نازل می شود. بعد از مرگ تو مرد آزاده راغب زندگانی نمی باشد اگر چه ما بولید (بعد از تو) امیدوار هستیم.

بیان نسب و اولاد و زنان او

اما نسب او که او ابو الولید عبد الملک بن مروان بن حکم بن ابی عاص بن امیة بن امیة بن عبد شمس بن عبد مناف بود. مادرش عایشه دختر معاویة بن ولید بن مغیر بن ابی عاص بن امیه است. اما اولاد و زنان او: ولید و سلیمان و مروان اکبر که هلاک شد و عائشه که مادرشان ولاده دختر عباس بن جزء بن حارث بن زهیر بن خزیمه عبسی.

باز از فرزندان او یزید و مروان و معاویه که در گذشت و ام کلثوم که مادرشان عاتکه دختر یزید بن معاویة بن ابی سفیان بود و باز هشام که مادرش ام هشام دختر اسماعیل ابن هشام بن ولید بن مغیره مخزومی که نامش عائشه بود و نیز ابو بکر که نامش بکار است و مادرش عائشه دختر موسی بن طلحة بن عبید اللّه. و باز حکم که در گذشته بود مادرش ام ایوب دختر عمرو بن عثمان بن عفان و فاطمه دختر عبد الملک که مادرش ام مغیره دختر مغیرة بن خالد بن عاص بن هشام بن مغیره بود و نیز عبد الملک (بنام

ص: 124

پدر) و مسلمه و منذر و عنبسه و محمد و سعید الخیر و حجاج که مادرانشان ام ولد (کنیز فرزنددار) بودند. یکی از همسران او شقراء دختر مسلم بن حلیس طائی بود و نیز ام ابیها دختر عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب (برادرزاده علی) گفته شده است: دختر علی بن ابی طالب هم همسر او بود و این روایت صحت ندارد.

بیان بعضی از احوال و اخبار او

عبد الملک مردی خردمند، مدبر و محتاط و ادیب و عالم بود. ابو زیاد (درباره او) گفت: او یکی از چهار فقیه مدینه بشمار می رفت. آنها سعید بن مسیب و عروة بن زبیر و قبیصة بن ذویب و عبد الملک بن مروان بودند. شعبی گوید: با هر که مباحثه و مذاکره کردم خود را افضل از او دیدم مگر عبد الملک، هر گاه برای او حدیثی نقل می کردم اطلاع و علم او را در آن فزونتر می دیدم. یا اگر شعری نقل و روایت می کردم او بیشتر از آن حفظ داشت و نقل و روایت می کرد. جعفر بن عقبه خطائی گوید:

بعبد الملک گفته شد پیری زود بر تو چیره شده است. گفت: بر منبر فراز شدن و ترس از خطا و غلط گفتن مرا پیر کرده است عبد الملک گفته بود هیچکس بر این کار (خلافت) از من تواناتر (و شایسته تر) نیست فرزند زبیر نماز را طول می دهد و بسیار روزه می گیرد ولی او بخیل است و در خور سیاست و اداره کردن ملک و ملت نمی باشد. ابو مسهر گوید:

بعبد الملک در حال بیماری گفته شد چونی؟ گفت: حال من چنین است که خداوند (در قرآن) فرموده است: وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادی کَما خَلَقْناکُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ تَرَکْتُمْ اخوانکم وراء ظهورکم شما نزد ما یکان یکان آمدید چنانکه در آغاز کار شما را آفریدیم در حالیکه برادران خود را پشت خود گذاشته اید.

مفضل بن فضاله از پدر خود روایت می کند: جماعتی از عبد الملک بن مروان اجازه دیدار خواستند. او سخت بیمار بود بآنها اجازه داد و آنها وارد شدند. یک غلام اخته (خواجه) او را بر سینه خود تکیه داده بود و بآنها گفت شما هنگامی بر من وارد شدید که آخرت من نزدیک شده و دنیای من سپری گشته است. من در بهترین کارهای خود تفکر کردم دیدم

ص: 125

جنگ و غزا بهترین اعمال نیک در راه خداوند است. من از این نیکی ها تهی دست هستم.

(برای شما نیکی ندارم. بهتر این است که برای غزا بروید) تا می توانید بر در خانه ما تجمع مکنید و نزد ما میائید مباد دچار گناه شوید (و از سعادت غزا در راه خدا محروم شوید).

سعید بن عبد العزیز تنوخی گفت: چون مرگ عبد الملک بن مروان نزدیک شد دستور داد در کاخ را بگشایند. از دور دید کازاری (رخت شوی) سر گرم رختشوئی می باشد. گفت: ای کاش من کازار می بودم، این کلمه را دو بار تکرار کرد (کازار- معرب آن قصار است). سعید بن عبد العزیز گفت: خدا را حمد و سپاس می کنیم که آنها (عبد الملک و یاران او) بما پناه آورده اند. و ما بآنها پناه نیاورده ایم. سعید بن بشیر گوید: چون بیماری عبد الملک شدت یافت و سنگین شد شروع بملامت و سرزنش خویش نمود. او بر سر خود می زد و اظهار ندامت می کرد و می گفت: ای کاش روزمره کسب می کردم و روزی خود را بدست می آوردم و بطاعت و عبادت خداوند مشغول می شدم.

آن حال را برای فرزند خازم نقل کرد او گفت: خدا را سپاس که آنها هنگام مرگ آرزوی روزگار ما را می کنند و ما در مانند آن هنگام آرزوی حال آنان را نکنیم. مسعود بن خلف گوید: عبد الملک در حال مرض گفت: بخدا قسم من آرزو می کنم که غلام یکی از مردم تهامه و چوپان گله او باشم که گله را در کوهستان آن سامان برانم و ای کاش هیچ کس و هیچ چیز نمی بودم.

عمران بن موسی مؤدب (معلم) گوید: روایت شده است که عبد الملک بن مروان چون سخت بیمار (و مشرف بر مرگ) گردید گفت: مرا بلند کنید که بر یک جای مرتفع مشرف باشم. هر چه گفت کردند. نسیم را استنشاق کرد و گفت: ای دنیا چه قدر گوارا و نکو هستی ولی (افسوس) که مدت تو هر قدر دراز باشد باز کوتاه است. بسیار تو هم اندک است. ما در زندگانی خود بسی مغرور بودیم. سپس باین دو بیت تمثل کرد:

ان تناقش یکن نقاشک یا رب عذابا لا طوق لی بالعذاب

او تجاوز فانت رب صفوح عن مسی ء ذنوبه کالتراب

ص: 126

یعنی: خداوندا اگر بخواهی بازخواست کنی رنج من بسیار خواهد بود و من طاقت عذاب را نخواهم داشت و اگر عفو کنی که تو خداوند غفور هستی و از بدکاری عفو خواهی کرد که گناهان او مانند خاک (فزون) است.

گفته میشود که این اشعار را معاویه هنگام مرگ خوانده و بدان تمثل کرده بود.

عبد الملک حق داشت که آن همه بیم و نگرانی داشته باشد زیرا بودن حجاج یکی از گناهان او بوده است و او می دانست که حجاج چه کارهائی را انجام می داد (عقیده مؤلف است درباره هر دو). عبد الملک (روزی) بسعید بن مسیب گفت: ای ابا محمد. من چنین (سنگین دل) شده ام که اگر کار نیک انجام دهم خرسند نمی شوم، کار بد هم می کنم و پشیمان نمی شوم. گفت (سعید) اکنون مرگ قلب تو کامل شده است (دلمرد) عبد اللّه (مؤلف عبد الملک خواسته و اشتباه کرده است) نخستین کسی بود که در عالم اسلام غدر و خیانت و عهد شکنی کرده بود چنانکه شرح واقعه عمرو بن سعید گذشت. او نخستین کسی بود که دیوان را از پارسی بعربی تغییر داد، او نخستین کسی بود که از سخن در حضور خلفاء منع و نهی نمود. قبل از آن مردم هر کاری که داشتند بخلفاء در محضر عام می گفتند و انجام می گرفت. او نخستین خلیفه بخیل و خسیس بود. او را ترشح سنگ لقب داده بودند (کنایه از سختی و عدم نم در سنگ)، او نخستین کسی بود که از امر بمعروف نهی کرد که در خطبه خود بعد از قتل فرزند زبیر گفته بود:

هرگز مرا بترس از خدا و امر بمعروف مذکر ندهید و اگر کسی مرا پند دهد گردن او را خواهم زد.

بیان خلافت ولید بن عبد الملک

چون عبد الملک را بخاک سپردند ولید از مدفن او برگشت و یکسره بمسجد رفت مردم هم گرد او تجمع نمودند. او خطبه را چنین آغاز کرد: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ما از خداوند در این مصیبت که مرگ امیر المؤمنین باشد یاری و صبر میخواهیم.

ص: 127

خدا را حمد می کنم که نعمت خلافت را بمن داده است هان بر خیزید و بیعت کنید. او نخستین کسی بود که خود را تسلیت و تعزیت گفت و بخود هم تهنیت نمود. نخستین کسی هم که با او بیعت کرد عبد اللّه بن همام سلولی بود در حالیکه این شعر را انشاد می کرد:

اللّه اعطاک التی لا فوقهاو قد اراد الملحدون عوقها

عنک و یابی اللّه الا سوقهاالیک حتی قلدوک طوقها یعنی: خداوند بتو چیزی داد که مافوق آن چیزی نیست (خلافت). ملحدین خواستند آنرا بتعویق اندازند یا بازدارند (خلافت) آنرا از تو و حال اینکه خداوند آنرا سوی تو سوق داد تا آنکه طوق و قلاده آنرا در گردن تو انداختند (قلدوک از قلاده).

با او بیعت کرد سپس مردم برخاستند و با او بیعت کردند.

گفته شده است چون ولید بر منبر فراز گردید پس از حمد و ثنای خداوند گفت:

ایها الناس هیچ کسی نمی تواند آنچه را که خداوند پیش آورده پس کند و آنچه را پس کرده پیش آید (نمی تواند قضای خداوند را تغییر دهد). یکی از امور قضا و قدر که علم خداوند بدان احاطه کرده و آنرا مقدر و مقرر نموده و حتی پیغمبران را مشمول آن داشته مرگ است. مرگ بخانه پرهیزگاران و پارسایان هم راه دارد. خداوند کارهای این امت را بدست کسی سپرده است (خود را گوید) که حق دارد نسبت بمخالفین بد دل سخت گیر و نسبت باهل حق و فضل همراه باشد. او هر چه را خداوند برپا و بلند کرده است بر منبر مسلمین اعلان و اعلام و برپا کند. فرایض خداوند را اعم از حج کعبه و جهاد در حدود ممالک اسلام و جنگ و غارت دشمنان خدا بجا آورد و بکار برد. او نباید عاجز یا تندرو و افراط کن باشد، ای مردم طاعت و متابعت جماعت بر شما واجب است زیرا شیطان یار فرداست (نه جماعت). ای مردم هر که برای ما خودنمائی (و ستیز) کند ما آنچه را که جای چشم اوست از میان بر می داریم (عین عبارت و مقصود سر بریدن است که چشم در سر قرار دارد). هر که هم (از یاری ما) خاموش بنشیند بدرد خود (کینه) خواهد مرد.

ص: 128

بیان ایالت قتیبه در خراسان و حوادث آن سال

در آن سال قتیبه بعنوان والی و امیر خراسان وارد آن سامان شد در حالیکه مفضل لشکرهای خود را آماده جنگ و غزا می کرد. قتیبه خطبه کرد و مردم را بجهاد و غزا تشویق و تشجیع نمود سپس لشکرها را سان دید و خود (برای غزا) لشکر کشید.

ایاس بن عبد اللّه بن عمرو را امیر جنگ مرو و عثمان سعیدی را مستوفی آن دیار نمود چون بطالقان (غیر از طالقان قزوین) رسید دهقانان بلخ نزد او رفتند و با او همراه شدند تا همه با هم از رود گذشتند. پادشاه صنعانیان با هدایا و کلیدهای زرین (کلید شهرها) باستقبال او شتاب کرد او هم با پادشاه بکشور او رفت. او هم کشور خود را باو سپرد زیرا پادشاه «آخرون» و «شومان» در جوار او مزاحم وی بود. قتیبه هم آخرون و شومان را که هر دو از طخارستان بود قصد نمود. پادشاه آن دو شهر ناگزیر با او صلح کرد که فدیه و جزیه بپردازد قتیبه هم پذیرفت و بمرو رفت. صالح بن مسلم برادر خود را بفرماندهی سپاه منصوب کرد.

صالح هم بسغد لشکر کشید و پس از مراجعت قتیبه بمرو کاشان را گشود (کاشان دیگری غیر از شهر معروف کنونی). همچنین «اورشت» که از بلاد فرغانه است و نیز «اخسیکت» را که پایتخت فرغانه است فتح نمود. در آن جنگ نصر بن سیار با او همراه بود (آخرین امیر بنی امیه در زمان ابو مسلم) که سخت نبرد کرد و خوب امتحان دلیری داد.

گفته شده است: قتیبه در سنه هشتاد و پنج بخراسان رفت و در آنجا لشکر را سان دید و لشکر سوی «آخرون» و «شومان» کشید و پس از فتح بمرو بازگشت.

باز گفته شده است که او مدت یک سال در آن دیار اقامت گزید و پس از آن بفتح اقدام نمود و قبل از آن مدت از رود عبور نکرد زیرا در اطراف آن سامان شورشی ضد او بر پا شده بود و او ناگزیر بجنگ اطراف پرداخت.

یکی از گرفتاران آن سامان زن برمک پدر خالد بود. در آن هنگام برمک

ص: 129

متولی (معبد و بتخانه) نوبهار بود. آن زن اسیر عبد الله بن مسلم برادر قتیبه شده بود.

او نزدیک آن زن رفت (و آن زن از او باردار شد). پس از آن اهل بلخ با او صلح کردند قتیبه دستور داد که اسراء را بر گردانند. زن برمک بعبد الله گفت: من از تو باردار شده ام.

چون هنگام مرگ عبد الله رسید وصیت کرد که اگر این زن زائید مولود او را بمن ملحق کنید (بنسب من) که آنچه را در شکم دارد فرزند من است. آن زن نزد برمک برگشت. چنین آمده که در زمان خلافت مهدی اولاد و احفاد عبد الله بن مسلم نزد خلیفه رفتند و ادعا کردند که خالد فرزند عبد الله بن مسلم است. مسلم بن قتیبه بآنها (عم زادگان خود) گفت: اگر او را بنسب خود ملحق کنید باید باو از خود (طایفه) زن بدهید (آیا قبول میکنید؟). آنها از ادعای او صرف نظر کردند. برمک (علاوه بر تولیت بتخانه) پزشک هم بود.

بیان بعضی حوادث

در آن سال مسلمة بن عبد الملک کشور روم را غزا نمود. حجاج یزید بن مهلب را بازداشت و حبیب بن مهلب را از کرمان عزل نمود. عبد الملک را هم از ریاست شرطه خود منفصل کرد. هشام بن اسماعیل مخزومی هم امیر الحاج بود. عراق و مشرق زمین تماما (ایران) تحت حکومت حجاج بن یوسف بود. در عهد خلافت عبد الملک اسید بن ظهیر انصاری در گذشت (اسید بضم همزه و ظهیر بضم ظاء نقطه دار). در آن سال عمر بن ابی سلمه که فرزند ام سلمه بود در گذشت.

در همان روزگار (عبد الملک)، علقمة بن وقاص لیثی که یک نحو یاری (با پیغمبر) داشت وفات یافت. در آن سال قبیصة بن ذویب خزاعی که در نخستین سال هجرت متولد شده و پیغمبر هم زیر گردنش را (بعنوان تبرک) بسته بود در گذشت. او مهردار عبد الملک بن مروان و فقیه و دانا بود. در روزگار او سعد بن زید انصاری که در زمان پیغمبر متولد شده بود وفات یافت. گفته شده در سنه هشتاد و هفت در گذشت و در جنگ حدیبیه بود. در آخر روزگار او ولید بن عباده انصاری که در آخر روزگار پیغمبر متولد شده بود وفات یافت. در آن سال لاحق بن حمید ابو مجلز سدوسی درگذشت.

ص: 130

سنه هشتاد و هفت

بیان امارت و حکومت عمر بن عبد العزیز در مدینه

در آن سال ولید هشام بن اسماعیل را از حکومت مدینه عزل نمود و آن در تاریخ هفتم ربیع الاول بود. او مدت چهار سال یک ماه کم امیر مدینه بود. عمر بن عبد العزیز را بحکومت آن شهر منصوب نمود. او در ماه ربیع الاول بعنوان والی وارد مدینه گردید. متاع و بار او بر سی شتر حمل شده بود. او در خانه مروان منزل گرفت و مردم در آنجا بدیدار و تکریم او رفتند و بر او درود می گفتند. چون نماز ظهر را ادا کرد فقیه از دانشمندان مدینه را دعوت کرد که عروة بن زبیر و ابو بکر بن سلیمان ابن ابی خیثمه و عبید الله بن عبد الله بن عتبة بن مسعود و ابو بکر بن عبد الرحمن بن حارث و سلیمان بن یسار و قاسم بن محمد و سالم بن عبد الله بن عمرو و عبد الله بن عبید الله بن عمرو عامر بن ربیعه و خارجة بن زید بودند. داخل شدند و نشستند. بآنها گفت: من شما را برای کاری نیک دعوت کرده ام که ثواب آنرا خواهید برد که شما در احقاق حق متحد باشید من هرگز کاری بدون تصمیم شما انجام نخواهم داد. اگر دیدید کسی نسبت بکسی تعدی و ستم کند یا اگر شنیدید که حاکم و عاملی ظلم نماید خدا را گواه می گیرم که شما باید مرا آگاه کنید (تا دفع ظلم کنم). آنها در حالیکه بر او ثنا می گفتند از آنجا خارج و پراکنده شدند.

ولید بعمر بن عبد العزیز نوشت که هشام بن اسماعیل را برای محاکمه در قبال ادعای مردم جلب و بایستادن وادار کند. او نسبت بهشام بد بین و خشمگین بود.

هشام که همسایه علی بن الحسین بود نسبت باو بدرفتاری می کرد. هشام از علی بن الحسین سخت ترسید که (مدعی او باشد). علی بن الحسین بدوستان و خویشان و خواص خود دستور داد که هیچ یک از آنها شکایت نکند. علی بن الحسین در حالیکه او برای محاکمه ایستاده بود از آنجا گذشت. او سخت ترسید که علی از او شکایت کند و چون (حضرت سجاد) چیزی نگفت هشام فریاد زد خداوند بهتر می داند که نبوت را بچه خانواده می دهد (آیه قرآن). (این روایت نهایت کرم اخلاق را حکایت می کند)

ص: 131

بیان صلح قتیبه و نیزک

چون قتیبه با پادشاه شومان صلح نمود بنیزک طرخان که شهریار باذغیس بود نوشت که گرفتاران مسلمان را آزاد کند و او را هم تهدید نمود. او ترسید و اسراء را آزاد نمود. قتیبه باز نامه نوشت و آنرا بسلیم ناصح غلام عبید اللّه بن ابی بکره داد که برسالت او نامه را برساند و او را بصلح و سلم دعوت کرد. نوشته بود: بخدا قسم اگر تسلیم نشوی بجنگ تو لشکر خواهم کشید و ترا هر جا که باشی طلب خواهم کرد و خواهم گرفت. از تعقیب تو باز نخواهم نشست تا آنکه بر تو پیروز شوم یا بمیرم. سلیم هم نامه را برد و با او گفتگو کرد. نیزک که بسلیم اعتقاد داشت گفت: ای سلیم آیا گمان می کنی که رفیق تو نکوکار و وفادار باشد؟ برای من چیزی نوشته که هرگز بمانند من کسی نوشته نمی شود! سلیم گفت: این مرد بسیار سختگیر و نیرومند است ولی اگر نسبت باو مسالمت شود آسان می گیرد و مهربانی می کند و اگر در قبال وی سرسختی شود او سخت خواهد بود. تو از خشونت وی در این نامه میندیش و تشویش نداشته باش.

خود را بنیکی نزد او مقرب کن. آنگاه نیزک بتوسط سلیم با او صلح کرد بشرط اینکه قتیبه وارد باذغیس نشود و مزاحم مردم آن سامان نگردد.

بیان جنگ و غزای روم

در آن سال مسلمة بن عبد الملک به روم لشکر کشید و بسیاری از رومیان را کشت، جنگ در سوسنه از ناحیه مصیصه رخ داد و در آنجا بسیاری از قلاع را گشود.

گفته شده است: کسی که در آن سال جنگ و غزا کرده بود هشام بن عبد الملک بود و او قلعه بولق و قلعه بولس و قلعه قمقم را گشود. از مردمی که معرب شده بودند هزار مرد کشت و از خانواده و زنان آنان اسراء بسیار گرفت.

بیان جنگ و غزای قتیبه در بیکند

چون قتیبه با نیزک صلح نمود در جای خود ماند تا وقت غزا و حمله فرا رسید.

ص: 132

در سنه هشتاد و هفت سوی بیکند لشکر کشید. آن شهر نزدیکترین شهرهای بخارا برودخانه بود، چون در پیرامون شهر لشکر زد مردم شهر از سغدیان مدد و یاری خواستند. همچنین از اقوامی که در پیرامون آنها زیست می کردند، عده بسیاری بیاری آنان رسیدند و راهها را بروی سپاه قتیبه بستند. قتیبه بمحاصره دچار شد و نتوانست راهی پیدا کند. مدت دو ماه گذشت که هیچ رسول و پیکی از هیچ جا برای او نرسید و خود هم نتوانست نماینده و پیک روانه کند. خبر او از حجاج بریده شد و بتأخیر افتاد. او بر سپاه خود سخت ترسید و دستور داد مردم در مساجد برای نجات سپاه دعا کنند، آن سپاه (محصور) همه روز بجنگ و ستیز می پرداخت، قتیبه از عجم جاسوسی بنام تندر داشت. اهل بخارا باو رشوه دادند که قتیبه را فریب دهد و سپاه او را برگرداند. او نزد قتیبه رفت و بدون اطلاع کسی با او نجوی کرد و بگوش وی گفت حجاج عزل شده و یک والی جدید (بجای قتیبه) برای خراسان آمده است اگر تو سپاه خود را بر گردانی برای تو بهتر خواهد بود. او فرمان داد او را بکشند مبادا کسی بر آن راز آگاه شود و سپاه اسلام تباه گردد. او را کشتند. باتباع خود دستور ادامه جنگ و دلیری داد چون سخت گرفتند و دلیری کردند سپاه کفار شکسته شد و شهر را برای پناه قصد کرد. مسلمین هم گریختگان را تعقیب کردند کشتند و اسیر گرفتند و تا خواستند پیش رفتند. گریختگان بشهر پناه برده تحصن نمودند. قتیبه دستور داد که دیوار و حصار شهر را ویران کنند. مردم محصور درخواست صلح نمودند، او با آنها صلح کرد و حاکمی برای شهر نصب نمود و خود با سپاه بازگشت. چون مسافت پنج فرسنگ را طی کرد، اهل شهر صلح را نقض کرده حاکم و اتباع او را کشتند. قتیبه بازگشت. دیوار شهر را نقب زد و حصار فرو ریخت. مردم شهر دوباره درخواست صلح کردند او قبول نکرد شهر را گرفت و تمام مردان نبرد را کشت. یکی از گرفتاران شهر مردی اعور (واحد العین) بود او کسی بود که ترکها را ضد مسلمین شورانیده بود.

او گفت: من فدیه خود را پنج هزار پارچه پرند می دهم که قیمت آنها هزار هزار (میلیون) است. قتیبه با مردم (سران سپاه) مشورت کرد همه گفتند: این مزید بر غنایم است. او (اگر زنده بماند) چه می تواند بکند؟ (از کینه او بیمی نیست) قتیبه گفت:

ص: 133

بخدا قسم یک فرد از مسلمین نباید از تو بیندیشد، دستور داد او را کشتند. در آنجا از غنایم و اموال و اسلحه و ظروف زرین و سیمین اموال بسیار و بی شمار بدست آوردند که هرگز در خراسان مانند آنرا بدست نیاورده بودند. تقسیم غنایم بعهده عبد اللّه بن والان عدوی که یکی از بنی ملکان بود واگذار گردید. قتیبه او را مرد امین ابن امین لقب داده بود. او (در حقیقت) امین و درستکار بود. یکی از صفات امانت پدرش این بود که مسلم پدر قتیبه مالی داشت بوالان گفت: من این مال را نزد تو امانت می گذارم و نمی خواهم کسی بداند، در خفا مال را سپرد و هیچ کس ندانست خود والان گوید آن مال را بکسی مورد اعتماد داد و گفت بفلان جا ببر و بشخصی که در آنجا منتظر است و گمنام میباشد بده و برو (و مدان که او کیست). مسلم بار را بر یک استر بار کرد و بغلام خود گفت: این مال را بفلان جا ببر و چون در آنجا مردی نشسته بینی مال را باو بده و بیا. او رفت و مال که بر استر حمل شده بود با استر در آن محل گذاشت و برگشت. والان در آن محل مدتی منتظر نشست و چون غلام دیر کرد گمان برد که مسلم از سپردن مال منصرف شده پس از انتظار برگشت. اتفاقا در آن محل مردی از بنی تغلب نشسته بود. غلام استر را تا آنجا برد و خود برگشت.

آن مرد تغلبی استر و مال بی صاحب را دید بخانه خود برد، مدتی گذشت تا مسلم احتیاج بآن مال پیدا کرد از والان مطالبه نمود. او گفت بمن نرسید. مسلم تصور کرد که او خیانت کرده است. همه جا خیانت او را حکایت کرد. روزی آن مرد تغلبی شنید بگوش مسلم گفت: آن مال نزد من است، او را بخانه خود برد و مال را باو داد.

معلوم شد که والان خیانت نکرده است. مسلم بتمام مردمی که خیانت والان را گفته بود امانت او را شرح داد و عذر خواست و او را از آن اتهام تبرئه نمود.

چون قتیبه از فتح بیکند فراغت یافت بشهر مرو بازگشت.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عمر بن عبد العزیز که والی مدینه بود امیر الحاج شده بود. قاضی مدینه ابو بکر بن حزم و والی عراق و خراسان حجاج و نایب او در بصره جراح بن

ص: 134

عبد اللّه حکمی و قاضی آن شهر عبد اللّه بن اذینه و قاضی کوفه ابو بکر بن موسی اشعری بودند. در آن سال عبید اللّه بن عباس در مدینه وفات یافت. گفته شده است که او در یمن وفات شد، او از عبد اللّه بن عباس کوچکتر بود. در آن سال مطرف بن عبد اللّه بن شخیر بمرض عمومی طاعون درگذشت در آن سال مقدام بن معدیکرب کندی که یک نحو یاری با پیغمبر داشت وفات یافت. گفته شده است در سنه نود و یک درگذشت. در آن سال امیة بن عبد اللّه بن اسید وفات یافت. (اسید) بفتح همزه (شخیر) بکسر شین و خاء هر دو با نقطه و تشدید خاء و بعد از آن یاء است.

آغاز سنه هشتاد و هشت

بیان فتح طوانه از بلاد روم

در آن سال مسلمة بن عبد الملک و عباس بن ولید بن عبد الملک هر دو روم را قصد و غزا نمودند. ولید بشهریار ارمنستان نوشت که او بپادشاه روم بنویسد و باو اطلاع بدهد که قوم خزر و شهریاران کوهستان ارمنستان همه متحد شده و قصد دارند بجنگ ما لشکر بکشند. شهریار ارمنستان بدستور و فرمان او عمل نمود. ولید هم باهل شام فرمان بسیج داد که سوی ارمنستان لشکر بکشند که عده باید فزون و سپاه باید عظیم باشد و خود بتجهیز سپاه پرداخت که عظیم تجهیزی بود. راه جزیره را گرفتند و از آنجا ببلاد روم رفتند (هر دو سردار برادر و فرزند خلیفه بودند). در سرزمین روم جنگ برپا شد. سخت نبرد کردند و رومیان شکست خورده گریختند ولی پس از گریز دوباره تجمع کرده سخت حمله نمودند و مسلمین تاب پایداری نیاورده تن بفرار و عار دادند ولی عباس (فرزند ولید) با عده ای پایداری و دلیری کردند. میان آن عده ابن محیریز لخمی بود. عباس باو گفت اهل قرآن و آنانی که خواهان بهشتند کجا رفتند و چه شدند؟ ابن محیریز گفت آنها را ندا بده و بخوان خواهند آمد. عباس فریاد زد: ای اهل قرآن. آنها همه برگشتند. خداوند رومیان را منهزم کرد تا داخل شهر طوانه شدند. مسلمین هم آنها را محاصره کردند و در ماه جمادی الاول شهر را گشودند.

ص: 135

گفته شد در آن سال یزید بن ولید متولد گردید.

بیان بنای مسجد پیغمبر

گفته شده است: ولید در ماه ربیع الاول بعمر بن عبد العزیز (والی مدینه) نامه نوشت و دستور داد که مسجد رسول را بنا و تعمیر و خانه ها و حجره همسران پیغمبر را داخل مسجد کند و هر چه در پیرامون مسجد هم هست تا حدود دویست گز از مالکین آن خریداری و بصحن مسجد اضافه کند تا مسجد دویست در دویست گز باشد. باو دستور داد که محل قبله را پیش ببرد (از محل خود بالاتر و فراختر بسازد که بالطبع تغییر خواهد کرد) تو بر این کار بیشتر از دیگران توانا هستی زیرا خویشان مبادرت (خانواده عمر بن الخطاب) با تو مخالفت نخواهند کرد. هر که از فروش خودداری کند ملک او را ارزیابی و با عدالت و تعیین قیمت حقیقی خانه او را بر سرش ویران کن و بهای آنرا بآنها بده و تو در این کار مبتدی (بدعت گذار) نخواهی بود زیرا قبل از تو عمر و عثمان چنین (تصرفی) کرده بودند. عمر (بن عبد العزیز) آنها را احضار و نامه را برای آنها خواند. همه اجابت کردند و آماده دریافت حجت شدند. او هم بهای املاک را پرداخت و آنها هم خانه های همسران پیغمبر را ویران (و بمسجد اضافه) کردند. بنای مسجد آغاز شد و کارگران (و استادان) از شام رسیدند که ولید آنها را فرستاده بود. ولید بشهریار روم نوشت که من مسجد پیغمبر را ویران کردم که از نو بسازم. او هم صد هزار مثقال زر برای او فرستاد. باضافه چهل بار شتر کاشی (موزائیک آن زمان) ولید هم آن هدایا را برای عمر بن العزیز فرستاد. عمر با مردم رفته پی را ریختند و ساختمان را آغاز نمودند. گفته شد: در همان سال مسلمة بن عبد الملک کشور روم را قصد و غزا کرد و سی قلعه گشود. از آنها قلعه قسطنطین (مقصود قلعه مقدم نه خود شهر که چند قرن بعد محمد عثمانی آنرا گشود) و قلعه غزاله و قلعه اخرم بود در آنجا هزار تن از مستعربین (عرب شدگان) را کشت و اموال بسیاری ربود.

ص: 136

بیان جنگ و غزای نومشکث و رامثنه

گفته شد: در آن سال قتیبة بن مسلم، نومشکث را قصد و برادر خود یسار بن مسلم را در مرو جانشین خود کرد، چون بمقصد رسید مردم آن شهر در خواست صلح نمودند و با آنها پیمان صلح منعقد نمود. بعد از آن رامثنه را قصد کرد و مردم آن سامان بصلح تسلیم شدند. او از آنجا رفت که ناگاه ترکها باتفاق سغدیان و اهالی فرغانه با پادشاه خود کورنعابون (در طبری کوربغانون) که خواهرزاده خاقان چین بود با دویست هزار سپاهی راه را بر مسلمین گرفتند و بعبد الرحمن بن مسلم برادر قتیبه که فرمانده عقب داران سپاه بود رسیدند. فاصله ما بین او و سپاه فقط یک میل راه بود. چون باو نزدیک شدند بقتیبه خبر داد که ناگاه ترکان باو حمله کردند و جنگ شروع شد. قتیبه (با لشکر) برگشت و بعبد الرحمن در حالی رسید که نزدیک بود ترکها پیروز شوند. چون مسلمین قتیبه (عقب دار) را دیدند دلگرم شدند و تا ظهر سخت نبرد کردند. در آن جنگ نیزک (همراه بود) خوب امتحان داد و دلیری کرد که او با قتیبه بود. ترکها منهزم شدند. قتیبه توانست از رود بگذرد و از طریق ترمذ بمرو برسد.

بیان کارهای نیک ولید

در آن سال ولید بعمر بن عبد العزیز نوشت که منازل حجاج (و مسافرین) را آباد و چاهها حفر کند. باو دستور داد که فواره مدینه را تعمیر و آب آنرا ظاهر و جاری کند. او هم فواره را تعمیر و آب آن را استخراج و روان نمود. چون ولید بحج کعبه رفت آنرا دید و خوب پسندید و تعجب کرد و عده ای برای نگهداری آن گماشت. باهل مسجد هم دستور داد که آب لازم را از آن بگیرند. بتمام شهرستانها هم نوشت که طرق و راهها را هموار و آباد و هر جا که لازم شود چاه حفر کنند. جذامیان را هم در یک محل بازداشت و روزی آنها را مقرر نمود.

ص: 137

بیان بعضی حوادث

در آن سال عمر بن عبد العزیز (والی مدینه) امیر الحاج بود.

او نسبت بجماعتی از قریش احسان و صله رحم کرد. او از محل ذی الحلیفه احرام کرد و چون بمحل تنعیم رسید باو گفتند: آب مکه کم است و می ترسند حجاج دچار عطش شوند. عمر گفت: بیائید دعا کنیم. او دعا کرد، مردم هم دعا کردند، همینکه رسیدند باران بارید و سیل از وادی رسید. اهل مکه از آسیب سیل شدید ترسیدند.

در عرفه و مکه سیل روان شد و بر اثر آن خرمی و رفاه آمد. گفته شده است در آن سال کسی که امیر الحاج شده بود عمر بن ولید بود نه عمر بن عبد العزیز. حکام و عمال هم همان کسانیکه قبل از این نامشان برده شده بود (سال پیش) در آن سال سهل بن سعد ساعدی وفات یافت. گفته شده است در سنه نود و یک در گذشت که عمر او بالغ بر صد سال شده بود. عبد اللّه بن بسر مازنی از (طایفه) مازن بن منصور بود که رو بد قبله نماز گذاشته بود در گذشت. (قبل از تغییر قبله سوی بیت المقدس نماز می گذاشتند بعد سوی مکه شد و او هر دو زمان را ادراک کرده بود) او آخرین یاری از یاران پیغمبر بود که در شام وفات یافت.

(بسر) بضم باء یک نقطه و سین بی نقطه است.

آغاز سال هشتاد و نه

بیان جنگ و غزای روم

گفته شده است در آن سال مسلمة بن عبد الملک و عباس بن ولید بن عبد الملک (متفقاً) قلعه عموریه را قصد کردند. عباس بن ولید «اذرولیه» را گشود. در آنجا با گروهی از رومیان روبرو شد، آنها را منهزم نمود. مسلمه هم سوی عموریه لشکر کشید و در آنجا با رومیان نبرد کرد. آنها گریختند و او هرقله و قمونیه را گشود. عباس هم صائفه را از ناحیه بذندون قصد کرد.

ص: 138

بیان جنگ و غزای قتیبه در بخاری

در آن سال نامه حجاج بقتیبه رسید که در آن نامه فرمان لشکر کشی بسوی بخاری داده بود تا وردان خداه (خدای وردان- پادشاه) را تعقیب کند. قتیبه با سپاه خود از رود گذشت و از ناحیه زم که عبور کرد با سغد و مردم کش و نسف در راه روبرو گردید. هنوز بیابان را درنوردیده با آنها جنگ کرد و ظفر یافت و راه بخارا را گرفت که در خرقانه سفلی لشکر زد که در طرف راست وردان واقع بود. مردم آن سرزمین با سپاهی عظیم و بی شمار بمقابله او پرداختند. پس از دو روز جنگ بر آنها پیروز شد. سپس وردان خداه را قصد کرد که او پادشاه بخارا بود ولی چیزی بدست نیاورد و بر گشت تا بمرو مستقر گردید و از آنجا بحجاج گزارش داد. حجاج باو نوشت که بخارا را برای من تصویر کن و اوضاع آن سرزمین را شرح بده. او صورتی از بخارا برای حجاج فرستاد. حجاج باو نوشت تو باید نزد خداوند توبه کنی زیرا (در تسامح) مرتکب گناه شدی. باید آنرا قصد و فتح کنی. و نیز باو نوشت: «کس بکس و انسف نسف ورد وردان» یعنی سیاست و کیاست، خرد و تدبیر را در کش (که سین بی نقطه تلفظ می شد) بکار ببند و انسف را ویران و تباه کن و وارد وردان شو (این جمله یکی از موارد بلاغت عرب و رعایت جناس است که بحث در آن خارج از موضوع ماست). هرگز عذر تراشی مکن و سختی راه را بهانه مگیر. گفته شده است فتح بخارا در سنه نود رخ داد چنانکه ما شرح خواهیم داد.

بیان ایالت خالد بن عبد اللّه قسری در مکه

گفته شد: در آن سال خالد بن عبد اللّه قسری بایالت مکه منصوب شد. او بر منبر رفت و برای مردم خطبه کرد و چنین گفت: ای مردم آیا کدام یک در خانواده خود بزرگتر است؟ آیا جانشین مرد یا نماینده او؟ بخدا قسم شما منزلت جانشینی را نمی دانید. ابراهیم که خلیل الرحمن است از خداوند استسقا (آب طلب) کرد، خدا باو آب شور داد و حال اینکه خلیفه از خدا استسقا کرد و خداوند باو آب شیرین

ص: 139

و گوارا داد. مقصود آب شور چاه زمزم است و آب شیرین چاهی را که ولید (خلیفه) در محل ثنیة طوی در حجون حفر کرده بود که آب شیرین از آن آمد، آب همان چاه را حمل می کردند و در یک حوض احداث شده در جنب چاه زمزم می ریختند که مردم بنوشند و قدر آن آب شیرین را (از برکت خلیفه) بدانند. آن چاه خوشید و آب آن ناپدید گردید بحدیکه امروز اثری از آن نمانده و جای آنرا هم کسی نمی داند.

(مقصود از مقایسه خلیفه با نماینده ترجیح ولید خلیفه اموی بر ابراهیم پیغمبر خداوند است) گفته شده است: او (خالد) در سنه نود و یک بایالت مکه منصوب شد و نیز گفته شده نود و چهار که ما آنرا در همان تاریخ بیان خواهیم کرد.

بیان قتل ذاهر پادشاه کشور سند

در آن سال محمد بن قاسم بن محمد بن حکم بن ابی عقیل ثقفی که جد او و حجاج بن یوسف حکم مذکور بوده است کشور سند را گشود و ذاهر بن صصه پادشاه سند را کشت. حجاج او (محمد نواده عم او) را بإمارت مرز سند منصوب کرد و شش هزار مرد جنگی فرستاد و همه گونه وسایل بسیج را برای آنها فراهم کرد، حتی نخ و سوزن (باضافه بارهای پنبه بسرکه آلوده و پرورده شده برای استفاده از آن هنگام طبخ یا تناول طعام که حمل سرکه در شیشه سخت بود و داستان آن مفصل است در کتب تاریخ و کتاب خود ایران بعد از اسلام نقل شده). محمد بمکران رفت و در آنجا چند روزی لشکر زد و بعد «قنزبور» را قصد و آنرا فتح کرد. از آنجا راه «ارمائیل» را گرفت و بآن رسید و آن را هم گشود، سپس سوی «دیبل» لشکر کشید و روز جمعه وارد آن دیار گردید. در آنجا کشتی هائی را که دستور داده بود رسید و او مردان جنگی و اسلحه و لوازم و خواربار را در آن کشتی ها حمل کرد. چون در محل «دیبل» لشکر زد گرداگرد لشکر خندق حفر کرد. در آنجا سپاه را مرتب نمود و هر گروهی را در محل شایسته موضع داد و منجنیق را بکاربرد. آن منجنیق عروس نام داشت و عده ای که آنرا بکار می بستند بالغ بر پانصد تن بودند. در شهر «دیبل» یک بت عظیم بنام «دقل» بر پا بود (مقصود از بت دگل بلند و عظیم است که یک چوب دار باشد و آن مانند منار

ص: 140

است ولی متحرک و سیار بود که با آلات و ادوات بکار می افتاد و آن بت صنم معبود بود).

چون باد می وزید آن دار بحر کت می آمد و گرداگرد شهر می گشت. بد (بت) هم در یک منار عظیم و بلند بود که آن دگل بر سر آن مناره نصب شده بود. هر چه پرستیده شود در نظر مردم آن سامان بت است. (بد- معرب بت) (تعبیر مؤلف بگردش دگل گرداگرد شهر خالی از اشکال نیست و احتمال می رود چرخ مانندی در رأس آن نصب شده بود که با وزش باد از هر طرف بگردش می آمد نه اینکه از جای خود بجای دیگر منتقل شود. در هر حال نقل اخبار بدون تحقیق یا تجزیه و تحلیل بسیار مشکل و غیر قابل قبول است). او (محمد بن قاسم که تا امروز در نظر مسلمین هند و سند ستایش می شود) شهر را محاصره کرد و مدت حصار بطول کشید، آن دگل عظیم را هدف منجنیق عروس قرار داد و آنرا شکست و ویران کرد کفار انهدام معبد را بفال بد تلقی کردند. محمد هم بجنگ آنها کوشید. مردم از شهر بیرون آمده برای نبرد صف بستند و سخت جنگ کردند. محمد آنها را منهزم کرد. آنها دوباره بشهر پناه بردند.

محمد دستور داد که نردبانها را بر دیوار و حصار نصب کنند. مردان جنگی بر نردبانها بالا رفتند. نخستین کسی که بر فراز بارو رفت مردی از اهل کوفه از قبیله مراد بود. آن شهر را با نیرو و نبرد گشودند و مدت سه روز قتل عام انجام گرفت. محمد چهار هزار سپاهی مسلمان در آن شهر منزل داد و راه «بیرون» را گرفت. حاکمی که از طرف ذاهر در آن شهر بود گریخت. مردم آن شهر قبل از آن به حجاج پیغام داده بودند که آماده صلح و تسلیم هستند. چون محمد رسید اهل شهر با هدایا باستقبال او شتاب کردند و او را در شهر خود پذیرفتند. او باز از آن شهر خارج شد، بهر شهری که می رسید آنرا می گشود تا آنکه از رود گذشت که آن رود نزدیک مهران بود. اهالی «سربیدس» نزد او رفتند و تن بصلح دادند. او باج و خراج بر آنها گذاشت و راه «سهبان» را گرفت و بآن شهر رسید و آنرا گشود. سوی رود مهران لشکر کشید و در آنجا میان راه لشکر زد. «ذاهر» خبر لشکر کشی او را شنید آماده نبرد گردید. محمد لشکری تجهیز و سوی «سدوستان» روانه کرد. مردم آن سامان درخواست صلح و امان کردند، بآنها امان داد و باج و خراج را مقرر کرد و از رود مهران گذشت

ص: 141

تا نزد پادشاه رسید. هنگام عبور از رود پل بست و گذشت. ذاهر هم نسبت باو چندان اهتمام و اعتنا نداشت و او را کوچک و ناچیز می پنداشت تا مصاف دو لشکر مقرر گردید.

ذاهر بر فیل سوار بود و در پیرامون او پیلان و دلیران مردافکن بودند. سخت جنگ کردند. جنگی که مانند آن شنیده نشده بود. ذاهر پیاده شد و هنگام غروب بخاک افتاد، کفار تن بفرار دادند و مسلمین بهر نحوی که خواستند و توانستند آنها را کشتند.

قاتل ذاهر گفت:

الخیل تشهد یوم ذاهر و القناو محمد بن القاسم بن محمد

انی فرجت الجمع غیر معردحتی علوت عظیمهم بمهند

فترکته تحت العجاج مجندلامتعفر الخدین غیر موسد یعنی: خیل در واقعه ذاهل و نیزه ها و شخص محمد بن قاسم بن محمد گواهی میدهند که من صف جمع را بی باکانه شکافتم تا آنکه بر بزرگ آنها فراز گشتم و او را با شمشیر هندی کشتم. او را زیر گرد و خاک بخون آغشته گذاشتم. دوزخ او خاک آلود و سر وی بی بالش بود.

چون ذاهر کشته شد، محمد بر کشور سند غالب گردید. شهر «راور» را هم با نیرو و نبرد گشود.

همسر ذاهر ترسید گرفتار شود خود و کنیزان خود را بآتش سوخت.

همچنین اموال خود را بآتش انداخت. بعد از آن محمد سوی «برهمناباذ» کهنه لشکر کشید. آن شهر دو فرسنگ از شهر منصوره دور بود. در آن زمان شهر منصوره نبود (بعد از آن بدین نام احداث و مشهور گردید). جای منصوره جنگل بود.

گریختگان کفار در آن شهر پناهنده بودند. محمد با آنها نبرد کرد و با قوه آن محل را تصرف نمود. بسیاری از پناهندگان را کشت و شهر را هم ویران کرد.

از آنجا سوی رود و بغرور لشکر کشید. مردم آن دو شهر درخواست صلح و امان کردند و او بآنها امان داد بشرط اینکه مسلمین را هنگام سفر و عبور بمهمانی بپذیرند. بعد از آن مردم آن سامان مسلمان شدند. بعد راه بسمد را گرفت و با مردم آن صلح نمود. باز بشهر روز رفت. آن شهر یکی از شهرهای (بزرگ) سند بر کوه

ص: 142

واقع و بنا شده بود، آنرا محاصره کرد.

مردم ناگزیر تن بصلح دادند، از آنجا سکه را قصد و فتح کرد، سپس از رود بیاس گذشت تا بملتان رسید. مردم شهر با او جنگ کردند و ناگزیر تن بگریز داده بشهر پناه بردند. محمد آنها را محاصره کرد. مردی نزد او رفت و گفت: من مجرای آب شهر را بتو نشان می دهم که با بریدن آب تسلیم خواهند شد. او آبی را که بشهر جاری می شد بست. مردم تشنه شدند ناگزیر تسلیم شده تن بحکم او دادند. او هم مردان نبرد را کشت و زنان و کودکان را اسیر کرد. پرستاران بت را هم که عده آنها شش هزار تن بود گرفتار نمود. مال و زر بسیار بدست آورد. اموال را در خانه ای که ده گز طول و هشت گز عرض داشت جمع کرد. هر چه زر بدست می آمد در انبار از یک منفذ ریخته می شد. آن انبار بیت ملتان نامیده شد. بعد از آن آنرا بیت الفرج نامیدند، زیرا فرج بمعنی مرز است (و مخارج مرزداران از آن تأمین می شد. فرج شکاف و مرز است گویا آن خانه از اول گنج بت خانه بوده و بطوریکه مؤلف تعبیر کرده وصف آن ناقص است. از اول انبار ذخایر و محل انداختن نذر و هدیه بوده است که از بالای انبار و از شکاف و منفذ زر و گوهر بت پرستان بصورت هدیه و نذر انداخته می شد که با آن وضع بدست مسلمین افتاد و گر نه بنای جدید بصورت محل نذر و نیاز ضرورت نداشت). بت ملتان را مردم بت پرست از همه جا زیارت می کردند و اموال خود را وقف آن می کردند و هنگام زیارت و حج سرها و ریشهای خود را در معبد آن بت می تراشیدند. آنها ادعا می کردند که آن صنم ایوب پیغمبر بوده که جهانگیر و کشورگشائی او بدان درجه رسیده بود (موضوع ایوب و نسبت او بدان بت افسانه است). حجاج بمخارج لشکر کشی (سند) نگاه کرد دید که شصت هزارهزار (میلیون) نفقه و خرج آن شده است، عایدات و غنائم هم صد و بیست هزار هزار درهم بود. گفت: شصت هزار هزار درهم سود ما شد بعلاوه انتقام خود را از ذاهر گرفتم که سر او را بدست آوردیم (آن هم یک غنیمت است). پس از آن حجاج مرد. ما بخواست خداوند در خبر مرگ حجاج یادی از محمد (بن قاسم) خواهیم برد.

ص: 143

بیان امارت موسی بن نصیر در افریقا

در آن سال ولید بن عبد الملک، موسی بن نصیر را بامارت افریقا منصوب نمود.

نصیر پدر موسی سر نگهبان معاویه بود. چون معاویه برای جنگ علی بصفین رفت نصیر از متابعت وی خودداری کرد. باو گفت: چرا تو با من بجنگ علی نمی آئی و حال اینکه من بتو حق دارم (احسان کرده ام). گفت: من شریک کفر تو نسبت بخداوندی که شکر او بر شکر تو مقدم است نخواهم بود. معاویه خاموش شد. موسی بن نصیر بافریقا رسید. در آنجا با کسی که جانشین حسان در افریقا شده بود صلح نمود.

قبایل بربر بدان کشور طمع برده بودند زیرا احسان را از خود دور دیدند.

چون موسی بدان قاره رسید صالح را از امارت آن دیار عزل نمود. باو اطلاع داده شد که قومی از طاعت سرپیچیده اند. فرزند خود عبد اللّه را بجنگ آنها فرستاد. او نبرد کرد و فیروز شد و هزار تن از آنها اسیر گرفت. بعد از آن دریانوردی کرد و بجزیره «میورقه» رسید، در آنجا غنائمی بدست آورد و مال بی شماری ربود و بسلامت بازگشت. فرزند دیگرش را بنام هارون برای جنگ قبیله دیگری فرستاد، او هم پیروز شد و مانند عده نخستین اسیر گرفت.

خود موسی شخصاً لشکر کشید و قبیله دیگری را قصد نمود و غنایم بسیاری بدست آورد. چون عده اسراء را شمردند (از مجموع آنها در جنگهای مختلف) خمس آنها بالغ بر شصت هزار اسیر گردید. هیچ کس چنین عده ای را بیاد نیاورده است. (که مجموع اسراء سیصد هزار بوده). بعد از آن افریقا دچار قحط و غلاء گردید. او مردم را جمع کرد و استسقا (دعای طلب) نمود. او خطبه خواند و نام ولید را نبرد (مانند پدر خود نصیر بنی امیه را غاصب می دانست). باو اعتراض شد، گفت: در این مقام نباید نام کسی برد. جز نام خداوند عز و جل نام هیچ کسی را نباید برد. باران نازل شد و نرخها تنزل کرد و زمین خرم گردید. بعد از آن سوی طنجه بقصد غزا لشکر کشید که بازماندگان بربر را دنبال و ریشه کن کند. آنها از او گریخته بودند، او بآنها رسید و کشت و بسیار کشت بعد از آن بسوس سفلی رسید. هیچ کس قادر بر دفع او نبود. بربریان امان

ص: 144

خواستند و اطاعت کردند. در طنجه غلام خود را بحکومت منصوب کرد. او طارق بن زیاد بود، فاتح اسپانی که هنوز جبل الطارق بنام اوست).

گفته می شود: آن غلام صدفی بود سپاهی عظیم هم باو قرار داد. کسانی هم برای تعلیم قرآن برای افراد سپاه (که تازه مسلمان و بربر بودند) بر گزید که فرایض (اسلام) را بآنها بیاموزند. خود بافریقا (وسط) برگشت. در عرض از قلعه «مجانه» گذشت. مردم آن تحصن کردند و در را بر خود بستند. او عده ای برای محاصره آنان بفرماندهی بشر بن فلان گذاشت و رفت. بشر هم بعد از او قلعه را گشود که بنام او معروف گردید و گفته شد قلعه بشرقا امروز بهمین نام مانده است.

گفته شده است: امارت و ایالت موسی بن نصیر در سنه هفتاد و هشت بوده که عبد العزیز بن مروان هنگام امارت او در مصر از طرف برادرش عبد الملک موسی را برگزیده بود.

بیان بعضی حوادث

در آن سال مسلمة بن عبد الملک از طرف آذربایجان ترکها را قصد و غزا کرد و چند قلعه و شهر را گشود. در آن سال عمر بن عبد العزیز امیر الحاج بود.

حکام و عمال هم همان کسانی بودند که در سال پیش نام آنها برده شد. در آن سال عبد اللّه بن ثعلبة بن صعیر عذری هم پیمان بنی زهره در گذشت. او چهار سال قبل از هجرت متولد شده بود. گفته شده است او در سنه ششم هجری متولد گردید.

(صعیر) بضم صاد و فتح عین هر دو بی نقطه. در آن سال ظلیم غلام عبد اللّه بن سعد بن ابی سرح در افریقا وفات یافت.

(ظلیم) بفتح ظاء نقطه دار و کسر لام است.

سال نود

اشاره

بیان فتح بخاری

پیش از این اشاره کرده بودیم که حجاج بقتیبه نامه نوشت و دستور داد که او از تسامح خود در برگشتن از جنگ وردان خداه پادشاه بخاری توبه کند. باو تعلیم

ص: 145

داده بود که از چه محلی باید بشهر رخنه یابد (از روی نقشه ای که بدست حجاج بود و دورادور ناظر اوضاع جنگ می شد و نقشه را خود قتیبه فرستاده بود). همینکه نامه رسید قتیبه برای جنگ و فتح بخارا لشکر کشید و آن در سنه نود بود. وردان خداه بسغدیان توسل نمود و مدد خواست. همچنین ترکانی که در پیرامون بخارا زیست می کردند از آنها یاری خواست. همه رسیدند ولی قتیبه سبقت جست و بمحاصره بخارا پرداخت. چون مدد رسید محصورین از شهر بیرون رفته بمقابله و مقاتله کوشیدند. قبیله ازد گفتند: ما را از خود (مسلمین) جدا کنید و یک طرف میدان جنگ را بما واگذار نمائید. قتیبه گفت: (جدا شوید) و پیش بروید (حمله کنید).

ازدیان پیش رفتند و سخت نبرد کردند ولی بعد شکست خورده پشت بدشمن دادند و مشرکین آنها را تعقیب کردند تا گریختگان ازد بلشکرگاه (مسلمین) پناه بردند و از لشکرگاه هم گذشتند تا آنکه زنان آنها بروی خیل گریخته ایستاده سر اسبها را زدند و سخت گریستند. گریختگان که (با مشاهده حال زنان) دچار حمله و سرزنش زنان شده بودند ناگزیر برگشتند و دلیری کردند. دو جناح مسلمین هم بر ترکها حمله کرده و آنها را میان دو سنگ آسیا گرفتند و سخت خرد و تباه کردند تا مهاجمین (که بتعقیب قبیله ازد دلیر شده بودند) بعقب برگشتند. سپاهیان ترک بر بلندی ایستاده پایداری نمودند. قتیبه گفت: کیست که بتواند آنها را از جای خود براند؟ هیچ یک از قبایل عرب جواب ندادند. او نزد بنی تمیم رفت و گفت: امروز یکی از وقایع تاریخی شما باشد. وکیع (دلیر مشهور عرب که بعد قتیبه را نابود کرد و جای او را گرفت) پرچم را گرفت و گفت: ای بنی تمیم آیا شما امروز مرا تنها می گذارید و تسلیم دشمن می کنید. گفتند: هرگز ای ابا مطرف. هریم بن ابی طحمه فرمانده خیل بنی تمیم و وکیع رئیس آنها بود. وکیع گفت: (فرمان داد) ای هریم خیل خود را پیش ببر. سپس پرچم را باو داد و گفت: حمله کن، هریم با سواران خود حمله نمود. وکیع هم لشکر پیاده را سوق داد، هریم بیک رود فاصل بین عرب و ترک رسید.

ناگزیر توقف کرد. وکیع گفت: ای هریم پیش برو. هریم مانند شتر مست باو نگاه کرد و گفت: آیا می گوئی من سوارها را بآب اندازم؟ اگر آنها بگریزند هلاک

ص: 146

خواهند شد ای احمق! وکیع گفت: ای زاده فرومایگان تو فرمان مرا بکار نمی بندی و اطاعت نمی کنی؟ آنگاه با گرزی که در دست داشت بر سر او زد. هریم ناگزیر خیل را بآب انداخت و از رود گذشت، وکیع هم بجای سواران که تهی شده بودند رسید دستور داد یک پل چوبی بر رود بستند. باتباع خود گفت: هر که بمرگ تن می دهد از رود بگذرد و گر نه در جای خود بماند. فقط هشتصد مرد نبرد با او عبور کردند. چون از نهر گذشت و بدشمن نزدیک شد بهریم گفت: تو آنها را نیزه پیچ کن تا بجنگ تو مشغول شوند و ما را آزاد بگذارند. هریم با سواران خود بر آنها حمله کرد تا با هم آمیختند و بیکدیگر آویختند، سخت بجنگ ادامه دادند تا آنها را از تل فرود آوردند.

قتیبه فریاد زد: مگر نمی بینید که دشمن تن بگریز داده است. هر کس یک سر از دشمن بیاورد صد درهم جایزه خواهد داشت. بسیار سر بریدند و نزد او بردند. یازده تن از بنی قریع یازده سر بردند که یکی بعد از دیگری رسیدند. از هر یک که می پرسیدند تو از کدام طایفه هستی؟ می گفت: از بنی قریع، ناگاه مردی از قبیله ازد رسید و سربریده پیش انداخت. از او پرسیدند از کدام قبیله هستی؟ گفت: از بنی قریع.

جهم بن زحر او را شناخت و گفت: بخدا دروغ می گوید او از قبیله ازد است. قتیبه از او پرسید چه علت داشت که تو دروغ بگویی. گفت: چون دیدم هر که سر آورد گفت:

من قربعی هستم تصور کردم که این کلمه بآوردن سر اختصاص دارد (هر که باید جایزه بگیرد ملزم است که آن کلمه را بگوید. مقصود از این نکته فزونی دلیران بنی قریع است که بیشتر از دیگران سر بریدند). خاقان و فرزندش هر دو گریختند و خداوند فتح را نصیب آنها (مسلمین) کرد و او (قتیبه) مژده فتح را برای حجاج نوشت.

بیان صلح قتیبه با سغدیان

چون قتیبه بر اهل بخاری پیروز شد سغدیان از سطوت او بیمناک شدند. طرخون پادشاه سغد (پس از فرار) باتفاق دو سوار بازگشت و بسپاه قتیبه نزدیک شد و درخواست کرد که مردی از سپاهیان بیاید و پیغام او را برساند و با او سخن بگوید، قتیبه حیان نبطی (سردار دیلمی که بغلط نبطی خوانده می شد زیرا بدو زبان تکلم می کرد و

ص: 147

چون نبط در بین النهرین بدو زبان تکلم می کردند یا از دو نژاد مختلف بودند حیان دیلمی را بر آنها قیاس کرده بودند و او در آن زمان دارای تاریخ مهم بود) را نزد او فرستاد. او بتوسط حیان درخواست صلح نمود که مبلغی فدیه و جزیه فوراً و نقداً تأدیه کند. قتیبه پذیرفت و پیمان صلح را با او بست و او بازگشت. قتیبه هم باتفاق نیزک برگشت.

(حیان) با حاء بی نقطه و یاء تشدید شده که دو نقطه زیر باشد و در آخر آن نون است.

بیان خیانت نیزک و فتح طالقان

گفته شده است: چون قتیبه برگشت نیزک از او بیمناک گردید زیرا پیروزی و کشورگشائی او را دید و سخت رمید و ترسید. باتباع خود گفت: من از این مرد امان ندارم بهتر این است که از او اجازه بگیرم و بر گردم. از قتیبه اجازه خواست و باو اجازه داد و در عین حال باو (دوستی او) امیدوار بود (اعتماد داشت). او طخارستان را قصد و شتاب کرد تا بنوبهار (بت خانه معروف) رسید. در آنجا پیاده شد. نماز خواند (عبادت کرد) و تبرک نمود. باتباع خویش گفت: من شک ندارم که قتیبه از اجازه دادن بمن پشیمان شده است، او بمغیره (عامل او) خواهد نوشت که مرا بازداشت کند.

چنین بود که قتیبه از رهائی وی پشیمان شد و بمغیرة بن عبد اللّه پیغام داد که نیزک را بازداشت کند. نیزک باتفاق مغیره هر دو مسافتی رفتند ناگاه نیزک خود را بدره «خلم» رسانید مغیره ناگزیر و نا امید برگشت و نیزک قتیبه را خلع کرد. سپهبد بلخ و باذان پادشاه مرورود و پادشاه طالقان و پادشاه فاریاب و پادشاه جوزجان (همه ملوک الطوائف بودند) نوشت که آنها هم او را خلع و عصیان را آغاز کنند، همه اجابت کردند، با آنها قرار گذاشت که در بهار لشکر بکشند و با قتیبه جنگ کنند. بکابل شاه هم نوشت و از او یاری و پناه خواست، اموال و ذخائر خود را هم نزد او فرستاد و از او اجازه خواست که هنگام لزوم باو پناه ببرد و او هم پذیرفت.

جیغویه پادشاه طخارستان ضعیف و ناتوان بود، نیزک او را گرفت و بند کرد.

ص: 148

دست او را با زنجیر زرین بست مبادا او بمخالفت بر خیزد، جیغویه پادشاه (طخارستان) بود و نیزک بنده او محسوب می شد، پس از بند از او آسوده شد. عامل و حاکم قتیبه را از آن سامان طرد کرد، خبر خلع قتیبه قبل از فصل زمستان بخود او رسید که در آن هنگام سپاهیان پراکنده شده و بدیار خود برگشته بودند. عبد الرحمن بن مسلم برادر خود را با دوازده هزار سپاهی سوی بزوقان فرستاد و باو گفت در آنجا بمان و دست بهیچ کاری مزن تا فصل زمستان بپایان رسد، آنگاه سوی طخارستان برو بدان که من نزدیک تو خواهم بود (مدد خواهد رسید). چون زمستان پایان یافت قتیبه بنیشابور و سایر بلاد نوشت که سپاهیان بسیج و سوی او شتاب کنند. لشکرها قبل از موسم رسیدند و او سوی طالقان لشکر کشید که پادشاه آن بلاد هم او را خلع و با نیزک متحد شده بود. قتیبه بآن کشور رسید و جنگ را آغاز کرد و بسیاری از مردم را کشت. کشتار عظیمی بود. در مسافت چهار فرسنگ از دو طرف چوبهای دار را نصب کرد و عده بسیاری را در دو جانب جاده بدار کشید که همه بیک نسق بهم پیوسته بودند، آن سال قبل از آغاز جنگ نیزک پایان یافت. ما بقیه این شرح را در وقایع سنه نود و یک خواهیم نوشت بخواست خداوند.

بیان فراز یزید بن مهلب و برادران او از زندان حجاج

گفته شده است: در آن سال یزید بن مهلب و برادران او از زندان حجاج گریختند.

حجاج بر ستق آباد رفته بود که لشکری برای جنگ کردها تجهیز و روانه کند زیرا آنها بر کشور فارس غالب شده بودند و آنرا در تصرف داشتند. یزید بن مهلب و برادرانش عبد الملک و مفضل همراه او و در سپاه او بودند، حجاج آنها را در محلی حبس کرده و گرداگرد آنها خندق مانندی کشیده بود که نتوانند بگریزند و نگهبانان آنها عده ای از شامیان بودند.

او از آنها شش هزار هزار (درهم) مطالبه می کرد و آنها را رنج و شکنجه میداد.

یزید با نجابت بر آن شکنجه بردباری می کرد. آن متانت و صبر موجب ملال و رنج حجاج شده بود. بحجاج گفته شد او (یزید) هدف تیر شده بود که پیکان در ران

ص: 149

و مانده است هر گاه محل زخم را لمس کنند او از شدت درد فریاد می کشد. حجاج دستور داد که او را با لمس و مس همان زخم شکنجه دهند. چون دست بجای زخم زدند سخت فریاد کشید در آن هنگام خواهرش دختر مهلب زن حجاج بود چون فریاد وی را شنید خود فریاد کشید و زاری کرد. حجاج او را طلاق داد. بعد از آزار آنها دست برداشت بتأدیب آنها پرداخت و آنها بنجات خود از عذاب و زندان میکوشیدند، مروان برادر دیگر آنها در بصره بود باو پیغام دادند که چند اسب برای فرار آنها آماده کند. اسبها را بمیدان بفرستد و تظاهر کند که قصد فروش آنها را دارد او هم بدستور آنها عمل نمود. برادر دیگر آنها حبیب در بصره دچار رنج و شکنجه بود، یزید برای نگهبانان طعام خوب و بسیار طبخ و آماده کرد و بآنها داد. شراب داد که نوشیدند و مست شدند و سرگرم خوردن و نوشیدن بودند. یزید لباس آشپز خود را پوشید و از محبس بیرون رفت. علاوه بر تغییر لباس یک ریش بلند و سفید برای خود ساخت و بصورت آویخت و خارج شد. یکی از نگهبانان او را بآن صورت و لباس دید گفت: این خرامیدن یزید باید باشد ولی چون ریش سفید او را دید آن هم هنگام شب از تعقیب او خودداری و بازگشت. مفضل نیز بیرون رفت و کسی متوجه او نگردید بکنار رود رسیدند که در آنجا کشتی آماده حمل آنها بود. یزید و مفضل هر دو سوار کشتی شدند. عبد الملک نیز بآنها ملحق شد و هر سه برادر گریختند. آن شب را تا صبح مسافتی را طی کردند هنگام بامداد نگهبانان متوجه فرار آنان شدند و بحجاج خبر دادند. حجاج بیمناک شد و تصور کرد که آنها بخراسان رفته در آنجا خواهند شورید و کارها را تباه کنند برای قتیبه پیک فرستاد و دستور احتیاط داد. چون یزید بمحل بطائح رسید خیل باستقبال او رسید. او و برادرانش سوار شدند و با خود رهنما از قبیله کلب بردند. از طریق سماوه راه شام را گرفتند. دو روز بعد بحجاج خبر دادند که آنها راه شام را گرفتند. او بولید بن عبد الملک (خلیفه وقت) نوشت و خبر داد. یزید رفت تا بفلسطین رسید و بر وهیب بن عبد الرحمن ازدی وارد شد. او مردی کریم (از قبیله خود یزید بن مهلب) بود. او نزد سلیمان بن عبد الملک مقرب و محترم بود. وهیب نزد سلیمان رفت و خبر ورود یزید و برادرانش را داد و گفت: آنها

ص: 150

پناهنده من هستند و از خشم حجاج می ترسند. سلیمان گفت: آنها را نزد من حاضر کن آنها در امان هستند، تا من زنده هستم هرگز دست حجاج بآنها نخواهد رسید. او آنها را حاضر کرد و آنها در جای امن زیست کردند. حجاج هم بولید نوشت که خانواده مهلب عهد و امان خداوند را نقض و خیانت کردند و از دست من گریختند و بسلیمان پیوستند. ولید هم از آنها ترسید و گمان برد که آنها بخراسان می روند و فتنه و آشوب را بر پا می کنند چون دانست که آنها پناهنده برادرش سلیمان شده اند از خشم خود کاست ولی از این حیث دلتنگ شد که دیگر مالی از آنها بدست نخواهد آورد. سلیمان هم بولید نوشت که یزید نزد من (پناهنده) است. او فقط سه هزار هزار (درهم) بدهکار است زیرا حجاج برای او شش هزار هزار غرامت مقرر کرده و او از این مبلغ سه هزار هزار پرداخته پس فقط سه هزار هزار مانده و من خود این مبلغ را خواهم پرداخت.

ولید بسلیمان نوشت بخدا قسم من باو امان نخواهم داد مگر اینکه او را نزد من روانه کنی. سلیمان نوشت اگر من او را نزد تو بفرستم حتماً خودم هم با او همراه خواهم بود.

ولید باو نوشت: بخدا قسم اگر تو همراه او بیائی من باو امان نخواهم داد. یزید خود گفت: مرا نزد او روانه کن بخدا قسم من میل ندارم که سبب دشمنی میان تو و او باشم یا مردم مرا برای دو برادر مایه شوم و نکبت بدانند. مرا روانه کن و بهترین نامه ملاطفت آمیز را باو بنویس و با من بفرست. او هم او را روانه کرد و فرزند خود ایوب را با او همراه نمود. ولید دستور داده بود که او را با غل و زنجیر روانه کند. سلیمان بفرزند خود دستور داد که چون بر ولید وارد شوید تو با یزید هر دو بیک زنجیر بسته و بدان بند وارد شوید. او هم چنین کرد و چون ولید حال برادرزاده خود را دید گفت: کار ما نسبت بسلیمان باین اندازه رسیده است؟ ایوب هم نامه پدر را بعم خویش داد و گفت:

ای امیر المؤمنین پناه پدرم را مشکن و حال اینکه تو بحفظ پناه و عهد و احترام او از خود او احق و اولی هستی جان من فدای تو باد. امید کسی را که پناه ما را بسبب مقام تو موجب نجات خود دانسته بیأس مبدل مکن. کسی که از ما عزت بخواهد و حال اینکه عزت ما را زاده عزت و عظمت تو بداند نباید از این عزت محروم و نا امید شود ولید هم نامه سلیمان را خواند دید که او با ملاطفت تعطف و ترحم او را در خواست و تأدیه

ص: 151

مال را ضمانت نموده است گفت: ما بر سلیمان سخت گرفتیم. آنگاه خود یزید سخن را آغاز کرد و عذر خواست. ولید هم باو امان داد. او هم نزد سلیمان برگشت. ولید هم بحجاج نوشت که من نتوانستم بیزید و خانواده او که پناهنده سلیمان هستند کاری بکنم. تو هم (از آزار بقیه خانواده او) خودداری کن. او هم خودداری کرد. ابو- عیینة بن مهلب نزد حجاج بود که برای او هزار هزار غرامت مقرر شده بود. حجاج از او صرف نظر کرد. همچنین نسبت بحبیب بن مهلب. یزید بن مهلب هم نزد سلیمان ماند.

همواره هدایا را تقدیم می کرد و انواع خوراکها را می پخت و می فرستاد (بوسیله آشپز) هر هدیه هم که برای یزید فرستاده می شد بسلیمان می داد. همچنین سلیمان متقابلًا هر هدیه که دیگران برای او می فرستادند نصف آنرا بیزید می داد. هر کنیز زیبائی را که می پسندید بیزید می داد.

بیان بعضی حوادث

در آن سال مسلمة بن عبد الملک کشور روم را قصد و غزا کرد. پنج قلعه محکم را که در سوریه است گشود. عباس بن ولید نیز بقصد غزا لشکر کشید تا به ارزن در سوریه رسید. ولید بن عبد الملک قرة بن شریک را بایالت مصر منصوب کرد آن هم پس از عزل برادر خود عبد الملک بن عبد الملک از ایالت مصر. در آن سال رومیان خالد بن کیسان دریادار (مسلمین) را گرفتار کردند. پادشاه روم او را بعنوان هدیه بولید اهداء و آزاد کرد. در آن سال عمر بن عبد العزیز که امیر مکه و مدینه بود امیر الحاج شد.

امیر عراق و خاور (سراسر ایران) حجاج بن یوسف و عامل او در بصره جراح بن عبد اللّه حکمی بود، قاضی بصره هم عبد الرحمن بن اذینه و والی خراسان قتیبة بن مسلم و امیر مصر قرة بن شریک بودند. در آن سال انس بن مالک انصاری وفات یافت، گفته شد او در سنه نود و دو در گذشت یا در سنه نود و سه. عمر او نود و شش سال بود. گفته شده است سن او صد و شش یا هفت سال بود. در آن سال ابو العالیه ریاحی در ماه شوال وفات یافت.

نصر بن عاصم لیثی نحوی (علم نحو) هم در آن سال درگذشت. او علم نحو را از ابو الاسود دؤلی آموخته بود. گفته شده است در سنه نود وفات یافت (احتیاجی بتردید ندارد زیرا

ص: 152

همان سال نود بود که حوادث آنرا نقل کرده است نه سال دیگری که توضیح لازم داشته باشد).

آغاز سنه نود و یک

بیان بقیه وقایع قتیبه و نیزک

پیش از این شرح داده بودیم که چگونه قتیبه سوی نیزک لشکر کشید و در طالقان چه حوادثی رخ داد و چه کسانی کشته شدند. چون طالقان را گشود برادر خود عمر بن مسلم را بحکومت آن شهر منصوب نمود. گفته شده است پادشاه آن سامان جنگ نکرده تسلیم شد و قتیبه از او صرف نظر کرد ولی در آنجا دزد و راهزن بسیار بود که قتیبه آنها را کشت و بدار آویخت (چنانکه شرح آن گذشت). قتیبه از آنجا راه فاریاب را گرفت، شهریار آن دیار با خضوع و تسلیم نزد او رفت و او خودداری کرد و یک تن هم نکشت یکی از افراد خاندان خود را بحکومت آن شهر منصوب کرد (در طبری بجای اهله باهله که قبیله قتیبه باشد آمده و باید چنین باشد و مؤلف اشتباه کرده ولی در هر حال باهله هم اهل او محسوب میشود).

پادشاه جوزجان خبر لشکر کشی او را شنید بکوهستان پناه برد، قتیبه هم بجوزجان رفت و اهالی آن سامان بفرمان او گردن نهادند او هم پذیرفت و یک تن هم از آنها نکشت. عامر بن مالک حمانی را بحکومت آن شهر منصوب کرد و راه بلخ را گرفت، مردم بلخ باستقبال او شتاب کردند. او فقط یک روز در آن شهر ماند و بعد بدنبال برادر خود عبد الرحمن که در راه و وادی خلم بود رفت. نیزک هم سوی بغلان رخت کشید و عده ای در مدخل دره و پیچ و خم آن برای دفاع گماشت تا دره را از دشمن محافظت کنند. جنگجویان خود را هم در یک قلعه بالای دره نگهداشت که آن قلعه بسیار محکم بود. قتیبه چند روزی ماند که با آنها نبرد می کرد. قادر بر گشودن دره نبود زیرا تنگنای سختی بوده است، راهی هم برای رسیدن بنیزک نداشت و راه منحصر بهمان دره بود. وادی و دامن کوه هم گنجایش لشکرهای او را نداشت. در حال حیرت

ص: 153

و سرگردانی مانده بود ناگاه مردی امان خواست بشرط اینکه مدخل و راه قلعه را باو نشان دهد که آن راه پشت کوه مستور بود. قتیبه باو امان داد. عده ای از مردان دلیر با او فرستاد، او هم آنها را نزدیک قلعه از پشت کوه و دره برد. ناگاه آن عده بر محافظین قلعه که غافل بودند شبیخون زدند آنها را کشتند و بعضی گریخته نجات یافتند. قتیبه وارد قلعه شد. از آنجا بمحل سمنجان رفت و چند روزی در آنجا ماند و بعد نیزک را قصد کرد. برادر خود عبد الرحمن را با مقدمه لشکر فرستاد، نیزک محل اقامت خود را ترک کرد و رفت. وادی فرغانه را پیمود بار و اموال خود را نزد کابل شاه فرستاد و خود در محل کرز اقامت گزید. عبد الرحمن هم در مقدمه لشکر پیش می رفت تا نزدیک کرز رسید و در آنجا لشکر زد. قتیبه هم بفاصله یک منزل از عبد الرحمن لشکر زد که آن فاصله دو فرسنگ بود. نیزک هم در کرز سنگر گرفت و تحصن نمود. هیچ راهی هم باو نبود مگر یک تنگنای سخت که چهار پایان طاقت و قدرت عبور از آن را نداشتند. قتیبه هم مدت دو ماه او را محاصره کرد تا ذخیره طعام نیزک کم شد و مرض ابله در اتباع وی شیوع یافت. جیغویه هم بمرض آبله مبتلا گردید.

قتیبه از رسیدن فصل زمستان و شدت سرما بیمناک شد. سلیم ناصح را نزد خود- خواند و گفت برو نزد نیزک و بکوش که او را بدون امان نزد من بیاوری و اگر خود داری کرد باو امان بده و همراه خود بیاور. بدانکه اگر بدون اینکه او را همراه خود بیاوری و من ترا تهی دست بینم فوراً ترا بدار خواهم کشید. سلیم گفت: پس تو بعبد الرحمن بنویس که امر مرا اطاعت نماید و هرگز مخالفت نکند. او هم نوشت او هم بعبد الرحمن گفت: عده ای را در خفا بفرست کمین باشند که چون من و نیزک را مشاهده کنند راه برگشت (به دژ) را بر ما بریده ما را اسیر نمایند. عبد الرحمن هم عده ای سوار در پیچ و خم دره کمین گذاشت. سلیم مقداری طعام و نان بر چند چهار پا حمل کرد و نزد نیزک رفت (طعام را بعنوان هدیه تقدیم کرد). چون باو رسید گفت: تو نسبت بقتیبه خیانت کردی و پیمان را شکستی. نیزک از سلیم پرسید: چاره چیست و تو چه عقیده داری؟ گفت: من عقیده دارم که تو نزد وی بروی زیرا او هرگز در این زمستان از محاصره عنان نخواهد پیچید تا آنکه هلاک یا پیروز شود. نیزک

ص: 154

گفت: چگونه من بدون امان نزد او بروم؟ سلیم گفت: گمان نمیکنم با کینه ای که نسبت بتو دارد بتو امان بدهد. زیرا تو آتش خشم و کین را بر افروختی ولی من صلاح در این می دانم که خود بدون اطلاع قبلی یکسره نزد او بروی و دست باو بدهی که او از تسلیم تو شرمنده خواهد شد و عفو خواهد کرد. گفت: من از این کار بیمناکم و یقین دارم اگر مرا ببیند فوراً خواهد کشت. سلیم گفت: من نزد تو نیامده ام مگر برای نصیحت و مشورت اگر تو چنین کنی من امیدوارم که رستگار و قرین سلامت شوی. آنگاه بحال سابق خود بر گردی (مقرب شوی). اگر خودداری کنی من میروم (و ترا بهمین حال می گذارم). سلیم آن طعام و هدایا را تقدیم کرد که اتباع او مانند آن طعام را ندیده بودند. اتباع نیزک (از شدت گرسنگی) آنرا ربودند و با غارت خوردند. نیزک از آن وضع بستوه آمد.

سلیم گفت: من بتو نصیحت میدهم که تسلیم شوی زیرا اتباع تو سخت گرسنه هستند و اگر محاصره دوام یابد آنها امان خواهند خواست و ترا تسلیم او خواهند کرد و با فدا کردن تو بآنها قتیبه بآنها امان خواهد داد. گفت: من هرگز از او اطمینان نخواهم داشت و هرگز نزد او نخواهم رفت. من گمان می کنم او مرا خواهد کشت حتی اگر بمن امان بدهد باز خواهد کشت. ولی امان گرفتن من تا اندازه ای موجب تسکین هیجان خواهد بود. سلیم گفت: من بتو امان می دهم آیا نسبت بمن بدگمان هستی (و باور نمی کنی- یا مرا خائن می دانی) گفت: هرگز اتباع و هم گفتند:

قول سلیم را باور کن. او راست و درست می گوید. نیزک ناگزیر تن داد و با سلیم بیرون رفت. جیغویه هم طرخان را که رئیس شرطه (پلیس) نیزک بود بازداشت. همچنین شقران برادرزاده نیزک را بزندان سپرد. نیزک با عده ای از اتباع خود باتفاق سلیم از قلعه خارج شدند که نزد قتیبه به امان بروند، ناگاه خیل عبد الرحمن که در پیچ و خم دره پنهان بود بر آنها هجوم برد و گرفتار نمود. آنها را نزد قتیبه بردند. خیل کمین میان نیزک و ترکها حائل شدند و نگذاشتند ترکها بنیزک ملحق شوند. نیزک چون آن وضع را دید گفت: این نخستین مرحله خیانت است. سلیم گفت: اگر آنها را از پیوستن بتو بازدارند برای تو بهتر خواهد بود (که آنها نسبت بتو خائن و بدبین هستند).

ص: 155

چون بقتیبه رسیدند او و یارانش را بازداشت و بحجاج نوشت و از او اجازه کشتن نیزک را خواست. قتیبه هر چه در قلعه کرز بود بدست آورد. هر که در آنجا بود تسلیم گردید. پس از چهل روز نامه حجاج رسید که در آن دستور قتل نیزک و یاران او را داده بود. قتیبه مردم را نزد خود خواند و با آنها درباره قتل نیزک مشورت نمود.

عقاید درباره او مختلف بود ضرار بن حصین گفت: من از تو شنیده بودم می گفتی من با خدا عهد کرده ام که اگر خداوند مرا پیروز کند نیزک را بکشم. اگر عهد خود را بشکنی خدا هرگز ترا پیروز نخواهد کرد. قتیبه نیزک را خواند و بدست خود گردنش را زد. دستور داد صول را که جانشین جیغویه بود بکشند که کشتند. همچنین برادرزاده نیزک را با هفتصد تن از اتباع نیزک کشت. گفته شده است دوازده هزار مرد کشته شدند. جسد نیزک و برادرزاده اش را بدار کشید. سر او را هم برای حجاج فرستاد. نهار بن توسعه در قتل نیزک چنین گفت:

لعمری نعمت غروة الجند غزوةقضت نحبها من نیزک و تعلت یعنی: بجان خود سوگند که جنگ و غزای سپاه ما بسی نیکوتر بود. در قتل نیزک کامکار شده و تشفی حاصل نمود.

زبیر غلام عباس باهلی یک جعبه از اموال نیزک بدست آورد که پر از گوهر بود. آن غلام بسبب آن جواهر توانگرترین مردم آن سامان شد زیرا املاک بسیار خرید و مالک چندین ده گردید. قتیبه، جیغویه را آزاد و رها کرد و منت بر او نهاد و نزد ولید فرستاد. او در شام زیست کرد تا ولید زندگی را بدرود گفت. مردم می گفتند قتیبه نسبت بنیزک غدر و خیانت کرد. بعضی در این باره چنین گفتند:

فلا تحسبن الغدر حزماً فربماترقت بک الاقدام یوما فزلت یعنی: مپندار که خیانت عزم خردمندانه است بسی اتفاق می افتد که اگر گامی پیش برود بلغزش دچار شود (بلند شود- فرود میآید و سرنگون می گردد). چون قتیبه نیزک را کشت بمرو برگشت. شهریار جوزجان از او امان خواست او هم امان داد بشرط اینکه نزد او برود (و تسلیم شود). او درخواست کرد که خود گروگان بگیرد و گروگان هم بدهد. قتیبه حبیب بن عبد اللّه بن حبیب باهلی را گرو گذاشت

ص: 156

و پادشاه جوزجان چند تن از افراد خاندان خود را گروگان نمود. نزد قتیبه رفت و چون برگشت در طالقان درگذشت. اهل جوزجان گفتند: او را زهر دادند. حبیب را کشتند و قتیبه هم گروگانهائی که نزد او بودند کشت.

بیان لشکر کشی و غزای شومان و کش و نسف

در آن سال قتیبه سوی شومان لشکر کشید و شهر را محاصره نمود. علت این بود که پادشاه آن سامان عامل و نماینده قتیبه را اخراج کرد و راند. قتیبه دو رسول نزد او فرستاد که عرب و عیاش نام و دیگری خراسانی بودند که هر دو نماینده از شهریار شومان مطالبه مالیات مقرره صلح را نمایند. هر دو وارد شومان شدند، مردم شهر بیرون رفته آنها را سنگسار کردند. مرد خراسانی برگشت و عیاش (عرب) جنگ نمود او را کشتند. در پیکر او دویست زخم دیدند. خبر قتل او بقتیبه رسید خود شخصاً سوی آنها لشکر کشید، چون رسید صالح بن مسلم برادر خود را نزد پادشاه فرستاد که با او دوست بود، باو دستور فرمانبرداری داد و تعهد کرد که نزد قتیبه از او حمایت و او را خشنود کند. او خودداری کرد و بنماینده صالح گفت: آیا تو مرا بآمدن قتیبه تهدید می کنی و حال اینکه دژ من از تمام دژها بلندتر و بهتر است. هیچ یک از پادشاهان مانند آنرا ندارند. قتیبه بدان دژ رسید و او در درون قلعه تحصن کرد و سنگر گرفت قتیبه بر آن دژ منجنیق بست و دیوار و باروی شهر را ویران کرد. سنگ آن منجنیق هم بیکی از خواص شاه در مجلس خود پادشاه اصابت کرد و او را کشت شاه ترسید که قتیبه بر او چیره شود. هر چه مال و زر و گوهر داشت گرد آورد و در چاه انداخت آن چاه در درون قلعه و بسیار عمیق بود. پس از آن در قلعه را گشود و برای نبرد بیرون رفت جنگ کرد تا کشته شد. قتیبه هم با نبرد قلعه را گشود. مردان جنگ را کشت و زن و فرزند آنان را گرفتار کرد و برد سپس راه کش را گرفت و رفت. در پیرامون کش و نسف جنگ کرد و هر دو را با نیرو گشود ولی اهالی فاریاب پایداری کردند، آن شهر را آتش زد که نام آن محترقه (آتش گرفته) شد. از کش و نسف برادر خود عبد الرحمن را سوی سغد فرستاد. در آن هنگام پادشاه آن طرخون بود. عبد الرحمن مبلغ مورد صلح

ص: 157

را از طرخون دریافت کرد که قبل از آن با قتیبه پیمان بسته بود و گروگان هم داد که عبد الرحمن مال و گروگان را با خود نزد قتیبه برد که در بخارا باو پیوست و او از کش و نسف تازه ببخارا منتقل شده بود که از آنجا بشهر مرو بازگشتند. پادشاه بخارا که بخارا خدا خوانده می شد جوانی سالخرد بود و بعضی را از بیم مخالفت با سلطنت خود کشته بود.

گفته شده است قتیبه خود شخصاً سوی سغدیان رفته بود و چون (با پیروزی) از آنها برگشت سغدیان بطرخون گفتند: تو ما را خوار کردی و مذلت را برای ما پسندیدی و کشیدی و جزیه و فدیه دادی. تو سالخورده و ناتوان هستی ما بتو نیازی نداریم.

او را باز داشتند و غورک را بجای او گذاشتند. طرخون هم (پس از بازداشت) خودکشی کرد.

بیان بعضی حوادث

گفته شد در آن سال ولید، خالد بن عبد اللّه قسری را بامارت مکه منصوب کرد.

او در آنجا والی و امیر بود تا ولید در گذشت. او در سنه هشتاد و نه بمحل امارت خود رسیده بود که پیش از این بدان اشاره شد چون بمکه رسید مردم را خطاب کرد و کار خلافت را موهبت عظمی خواند و آنها را بطاعت واداشت و گفت: من اگر بدانم دام و ددی که در امان حرم مصون مانده اند سر از طاعت بر گردانند آنها را از پناه حرم اخراج می کنم (اگر زبان داشته و تمرد کنند تا چه رسد بانسان).

بر شما واجب است که اطاعت کنید و بجماعت ملحق شوید. بخدا قسم هر که نسبت بامام (خلیفه) تمرد و زبان درازی کند او را در همین حرم بدار خواهم کشید. من ناگزیرم که فرمان خلیفه را هر چه هست اجرا کنم و هر چه برای من بنویسد انجام دهم و بکار بندم او بر مردم (حرم) سخت گرفت.

در آن سال ولید بن عبد الملک (خلیفه) امیر الحاج شده بود. چون وارد شهر مدینه گردید یکسره بمسجد (رسول) رفت که بنای آنرا مشاهده کند. مسجد را از مردم تهی کردند (قرق) هیچ کس جز سعید بن مسیب در حرم نماند که نگهبانان نسبت

ص: 158

باخراج او جسارت نکردند. باو گفته شد: اگر تو خود بر خیزی و بروی بهتر خواهد بود. گفت: من هرگز از جای خود بر نمی خیزم تا وقت همه روزه من فرا برسد. گفتند:

اگر برخیزی و بر امیر المؤمنین سلام کنی بهتر خواهد بود. گفت نه بخدا بر نمی خیزم.

عمر بن عبد العزیز (والی مدینه و پسر عم خلیفه که بعد بخلافت رسید) گفت: من کوشیدم که ولید را بگوشه و کنار مسجد ببرم تا او را نبیند ولی او ناگاه بطرف قبله نگاه کرد و او را دید، پرسید: این پیر کیست؟ آیا او سعید است؟ عمر گفت: آری حال او چنین و چنان است، اگر او می دانست که تو باینجا وارد شدی بر می خاست و نزد تو می آمد و سلام می کرد.

او ضعف باصره دارد. ولید گفت من بر حال او آگاهم. ما خود نزد او میرویم. او در مسجد گشت تا باو رسید. گفت ای شیخ حال تو چون است؟ بخدا قسم او سر بلند نکرد که او (خلیفه) را ببیند، بلکه بهمان حالی که داشت ماند و پاسخ داد. بحمد اللّه نیک است، الحمد للّه حال امیر المؤمنین چون است؟ او (خلیفه) برگشت در حالیکه می گفت این بازمانده مردم (پرهیزگاران) است. ولید در مدینه آرد بمردم داد و تقسیم کرد. آن آرد بسیار بود و نیز ظروف زرین و سیمین و اموال گوناگون فزون بخشید و نماز جمعه را در مدینه خواند و در حال جلوس خطبه خواند ولی بار دوم ایستاد و خطبه کرد. اسحق بن یحیی گوید: من برجاء بن حیوه که با او (ولید) همراه بود گفتم چنین می کنید؟ این کلمه و سؤال و استفهام را تکرار کردم (با اعتراض و تعجب و انکار که آن رفتار موجب توهین بدین است). گفت: آری، معاویه هم چنین کرده بود و دیگران هم. گفتم: بهتر این است با او گفتگو کنی (که رفتار را ترک کند).

گفت: قبیصة بن ذویب بمن گفت (روایت کرد) عبد الملک هم نشسته خطبه کرد و نیز گفت عثمان هم چنین کرده بود. من گفتم: بخدا قسم او هرگز نشسته خطبه نخواند بلکه همیشه می ایستاد و خطبه می گفت. رجاء بمن گفت برای آنها (خلفاء بنی امیه) چیزی روایت کرده اند آنها هم (بسلف) اقتداء کردند. اسحق گفت ما از او متکبر و خود پسندتر ندیده بودیم (از ولید).

عمال و حکام هم همان کسانیکه سال پیش بودند بحال خود مستقر شدند که ما نام آنها را برده بودیم جز امیر مکه که خالد والی و امیر شده بود، گفته شده است والی

ص: 159

مکه در آن سال باز همان عمر بن عبد العزیز بن مروان بود (نه خالد) در آن سال عبد العزیز بن ولید صائفه (در کشور روم) را برای غزا قصد نمود ولی امیر سپاه مسلمة بن عبد الملک (عم او) بود. در آن سال ولید محمد بن مروان (عم خود) را از امارت جزیره و ارمنستان عزل و برادر خود مسلمة بن عبد الملک را نصب نمود. مسلمه هم از همانجا و از طریق آذربایجان ترکها را قصد کرد تا بمحل باب (در بند) رسید، بسیاری از شهرها و قلعه ها را گشود و منجنیق را بکار برد.

آغاز سال نود و دو

اشاره

در این سال مسلمة بن عبد الملک کشور روم را قصد و سه قلعه گشود و مردم آن محل را سوی سوسنه از بلاد روم کوچ داد.

بیان فتح اندلس

تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 13 160 بیان فتح اندلس ..... ص : 160

این سال طارق بن زیاد غلام موسی بن نصیر اندلس (اسپانی) را گشود. عده لشکر او دوازده هزار بود. با پادشاه اندلس روبرو شد. نام آن پادشاه «آذرینوق» بود، او اهل اصفهان بود که از خانواده عجم (ایرانی) اندلس محسوب می شد. (این روایت در طبری و کتب معتبره تاریخ ذکر شده و در حاشیه همین کتاب محقق و مصحح آن چنین آورده است شاید باین اشاره کرده که آن پادشاه از نسل خانواده ایرانی اصفهانی بوده که چون ایرانیان بکشورگشایی پرداختند باسپانی رسیدند و بقیه آنها بر اندلس سلطنت کردند که بر آن بلاد غالب و مالک شده بودند. در هر حال این روایت بسیار مهم و محتاج تحقیق بیشتری می باشد).

طارق با تمام لشکری که همراه داشت پیش رفت. آذرینوق که خداوند تخت بود و بر سر افسر پادشاهی داشت با رخت و نشان خدیوی که پادشاهان بر تن داشتند بمقابله مهاجم پرداخت. سخت نبرد کردند و آذرینوق کشته و اندلس گشوده شد و آن در سنه نود و دو بود. تمام این روایت را ابو جعفر (طبری) در تاریخ فتح اندلس شرح داده است. چنین فتح عظیم و کشورگشائی بی مانند در آن اقلیم نباید باین اشاره

ص: 160

و اختصار برگزار شود. من (مؤلف) بخواست خداوند چگونگی فتح آن بلاد را مفصلا شرح خواهم داد، آن هم از روایات و تاریخ مردم آن سامان، زیرا مردم آن دیار باحوال کشور آگاه و داناتر از دیگران هستند. گفته اند: نخستین قومی که در آنجا سکنی گزیدند مردمی بنام اندلش با شین نقطه دار بودند که نام بلاد آنها بنام خود آنها موسوم و معروف گردید. بعد از آن عرب شین را سین کردند (تعریب). نصاری اندلس را اشیانی (اسپانی) نامیده اند زیرا در آنجا مردی بنام اشیانس بدار کشیده شد. گفته شده است بنام پادشاهی که اشپان بن طیطس بود نامیده شده، این نام را بطلیموس گذاشته و خوانده است. گفته شده است: بنام اندلس بن یافث بن نوح (افسانه) نامیده شده است. او نخستین کسی بود که آنرا آباد نمود. گفته شده است: نخستین قومی که بعد از طوفان در آن سامان زیست نمودند اندلس نام داشتند (افسانه) آنها بلاد را آباد کردند و روزگاری در آن پادشاهی نمودند. آنها مجوس (گبر- زردشتی- و بالاخره ایرانی که خالی از اشکال نیست). خداوند باران را از آن کشور بازداشت آنها پیاپی دچار قحط و غلا شدند، اغلب آنها مردند و بعضی هم گریختند. سرزمین اندلس مدت صد سال ویران و تهی از سکنه گردید. بعد خداوند قوم افارقه را بدان محل فرستاد. آنها از افریقا مهاجرت کرده بودند که پادشاه افریقا آنها را کوچ داده بود (تبعید) چون افریقا دچار قحط و غلا شده بود پادشاه آن قوم را برای سبک کردن بار زندگانی از آنجا باندلس تبعید کرد زیرا نزدیک بود مردم افریقا از شدت قحط هلاک شوند، او ناگزیر آن قوم را در کشتی گذاشت و باندلس فرستاد. آن قوم مهاجر بسرپرستی یک امیر که از طرف پادشاه گماشته شده بود بیک جزیره رسیدند و لنگر انداختند. نام آن جزیره قادس بود. آنها از آنجا آگاه شدند که سرزمین اندلس خرم و آباد شده است و آبها در جویها و رودها روان شده، آنها بآنجا رفتند و آن کشور را آباد کردند و پادشاهانی برای خود گزیدند که کارهای مردم را اداره و منظم کنند. آنها دین گذشتگان خود را داشتند (معلوم نیست چه بوده است). پایتخت آنها هم شهر ویران شده اشبیلیه شد که آنرا دوباره آباد و در آن زیست کردند. مدت بیشتر از صد و پنجاه سال در آنجا زیست نمودند در آن مدت یازده پادشاه یکی بعد از دیگری بر آنها

ص: 161

سلطنت کردند. بعد از آن خداوند بیگانگان روم را بر آنها مسلط کرد که پادشاه آنها اشبان بن طیطس بود. آن پادشاه آن قوم را قصد و پراکنده کرد. عده ای را کشت و عده ای را در طالقه (اشبیلیه) محاصره نمود. آنها در آنجا محصور ماندند و او در پیرامون آنها اندلس را ساخت که «اشبیلیه» باشد. آن شهر (تازه ساز) را پایتخت قرار داد. بر عده و سپاه او افزوده شد و او سخت تکبر و طغیان نمود. پس از آن بیت المقدس را قصد و تصرف کرد و غنایم بسیار بدست آورد. صد هزار تن هم در آن شهر کشت و سنگ مرمر را از آنجا بشهر اشبیلیه و شهرهای دیگر برد.

در آنجا مائده (خوان) سلیمان بن داود را بغنیمت برد، آن مائده را بعد از آن طارق در شهر طلیطله بدست آورد و برد. طارق پس از فتح آن شهر گنجهای زر و گوهر را هم ربود. هر چه در شهر «مارده» بود هم بغنیمت برد. این اشبان همان است که حضرت خضر او را دیده بود (در حاشیه اشاره شده که این خبر تأیید می کند که این داستان افسانه است بعقیده ما تماما عاری از حقیقت است) ملاقات حضرت خضر با او هنگامی رخ داد که اشبان مشغول شخم زدن زمین بود. باو گفت: ای اشبان (که اکنون برزگری حقیر هستی) پس از این نیک بخت و پادشاه یک کشور خواهی شد. اگر کشور ابلیا را گشودی و تملک نمودی نسبت بفرزندان پیغمبر و زادگان انبیاء ارفاق و مهربانی کن. گفت: آیا بمن استهزاء می کنی؟ چگونه مانند من کسی مالک ممالک بشود؟

گفت: هر که عصای ترا چنین ساخته این کشورگشائی و جهانداری را نصیب تو کرده است. او بعصای خود که در دست داشت نگاه کرد دید سبز شده و برگ آورده، او رمید و مبهوت گردید. حضرت خضر او را ترک کرد و رفت. اشبان گفته او را باور کرد. با مردم آمیخت و ترقی کرد تا بمرتبه پادشاهی رسید، پادشاهی بزرگ شد که مدت بیست سال سلطنت کرد. کشور اشپانیها بعد از او (بنام او) ماند و پنجاه و پنج پادشاه از آنها سلطنت کردند. بعد از آن بیگانگان روم بر آنها غلبه یافتند. آن قوم رومی بشنولیات نام داشتند و پادشاه آنها طویش بن نیطه بود. آن غلبه هنگامی رخ داد که خداوند حضرت مسیح را برسالت فرستاد. آن قوم بر مردم (اسپانی) غلبه کردند و سلطنت را از آنها ربودند. شهر مارده (مادرید) پایتخت آنها بود. بیست و هفت پادشاه

ص: 162

از آنها سلطنت کردند و بعد قوم قوط با پادشاه خود بر آنها مسلط شدند که اندلس را تملک و تصرف نمودند. آنها از آن زمان مملکت را از دست رومیان گرفتند. آنها از ایطالی خارج شده بدانجا رفتند آنها بر بلاد مجدونی (!) مسلط شدند و آن در زمان سلطنت «قلیوذیوس» قیصر سیم بود. او بمقابله و دفاع پرداخت و آنها را شکست داد.

عده ای را هم کشت. آنها بعد از آن نتوانستند خودنمائی کنند تا زمان قسطنطین بزرگ که دوباره هجوم و غارت را آغاز نمودند. او هم سپاهی برای دفع آنها فرستاد، آنها تاب پایداری نیاورده گریختند. تاریخ و خبر آنها هم بریده شد تا زمان قیصر سیم که برای خود امیری برگزیدند. نام آن امیر «لذریق» بود. او بت پرست بود. سوی روم لشکر کشید تا مسیحیان را بسجده برای بتها مجبور کند. هنگام لشکر کشی تندخوئی و بدرفتاری از او سرزد. اتباع او از متابعت وی سرپیچیده ببرادرش گرویدند بجنگ او هم کمر بستند. او از شهریار روم یاری خواست، لشکری بمدد او فرستاد، با برادر خود زد و خورد کرد و جنگ را برد. خود بدین مسیح گروید. مدت سلطنت او سیزده سال بود. بعد از او «افریط» بسلطنت رسید و پس از او «اماریق» و بعد «وغدیش» که همه دوباره بکیش بت پرستی برگشتند. شخص اخیر صد هزار مرد نبرد گرد آورد و روم را قصد کرد. پادشاه روم سپاهی برای مقابله او فرستاد او را کشتند.

بعد از او «ریق» که زندیق بود بسلطنت نشست و برای انتقام او کمر بست. او دلیر بود و بخونخواهی «وغدیش» برخاست. با رومیان نبرد کرد. روم را محاصره نمود و بر مردم آن سخت گرفت بعد آنرا گشود و هر چه در آنجا بود ربود. بعد کشتی ها را گرفت و بصقلیه (سیسیل) لشکر کشید، دچار طوفان شد و اتباع او بآب رفتند، خود او هم غرق شد. بعد از او «اطلوف» مدت شش سال سلطنت کرد. از ایطالی هم بیرون رفت و در بلاد غالیس پیوسته باقصی نقطه اندلس اقامت گزید و پس از آن هم بشهر «برشلونه» منتقل شد. پس از او برادرش مدت سه سال حکومت کرد. بعد از او «بروزاریش» سی و سه سال سلطنت کرد و بعد از او فرزندش «طرشمند» و پس از او برادرش «لذویق» سیزده سال و بعد «اوریق» نه سال و بعد «ریق بطلوشه» بیست و سه سال و بعد «عشایق» سپس «املیق» دو سال و بعد «توذیوش» هفده سال و پنج ماه و بعد «طودتقلیس» یک سال و سه ماه

ص: 163

و بعد «اثله» پنج سال سپس «اطلنجه» پانزده سال و بعد «لیویا» سه سال سلطنت کردند. پس از او برادرش «لویلد» او نخستین کسی بود که «طلیطله» را پایتخت خود نمود تا آنکه میان کشور خود قرار گیرد و هر که تمرد کند در هر طرف از نزدیک او را گوشمالی دهد. او در حال جنگ با مخالفین و متمردین بود تا بر سراسر اندلس استیلا یافت. او شهر «رقویل» را ساخت و باغهای بسیاری در جنب عمارات احداث و ایجاد کرد.

آن شهر نزدیک «طلیطله» بود. آنرا بنام فرزند خود موسوم نمود. او شهر «بشقنس» را قصد و مردم آن سامان را خوار و مطیع کرد. او از پادشاه فرنگ یگانه دخترش را برای پسر خود «ارمنجلد» خواستگاری کرد. تن بآن ازدواج داد و او عروس و داماد را در شهر «اشبیلیه» جا داد. آن عروس فرزند را بعصیان و تمرد از طاعت پدر وادار کرد. او هم تمرد کرد. پدرش لشکر کشید و او را محاصره کرد و سخت گرفت. محاصره مدتی بطول کشید تا آنکه پدر بر پسر پیروز شد و شهر را گشود و فرزند را بزندان سپرد تا در زندان جان داد.

بعد از «لویلد» فرزندش «رکرد» سلطنت کرد. رفتارش بسیار پسندیده و نیک بود. او روحانیون و پیشوایان دین را جمع کرد و کشور پدر را بآنها سپرد. عده آنها بالغ بر هشتاد اسقف بود. او پرهیزگار و عفیف بود. لباس پارسایان می پوشید.

او کلیسای معروف «وزقه» را در شهر «وادی لش» ساخت. بعد از او فرزندش «لیوبا» او هم از پدر پیروی کرد و رفتارش را بکار برد. مردی از قوم «قوط» او را کشت (ترور کرد). نام آن مرد «بتریق» بود. بعد از اینکه او را کشت خود بر اورنگ نشست. مردم اندلس از او خشنود نبودند. او زشت کار و مجرم و مغرور بود. یکی از خواص درگاه او بر او شورید و او را کشت.

بعد از او «غندمار» مدت دو سال سلطنت کرد و بعد از او «سیسقوط» که استیلای او نه سال بود، بنکوکاری معروف شد. بعد از او فرزندش «رکرید» که کودک شیر خوار سه ماهه بود بجای پدر منصوب شد ولی زود مرد.

ص: 164

بعد از او «شنتله» که سلطنت او مقارن بعثت بود. او ستوده بود. بعد از او «شلنه» پنج سال سلطنت کرد. بعد از او «خنتله» شش سال و بعد «خندس» چهار سال و بعد «بنیان» هشت سال و بعد «اروی» هفت سال که در روزگار وی قحط و غلای شدید پدید آمد که نزدیک بود کشور اندلس نابود شود زیرا گرسنگی شدت یافته بود.

پس از او فرزندش پانزده سال با ستم حکومت کرد و بدنام و سیه کار بود. بعد فرزندش «غیطشه» در سنه هفتاد و هفت هجری بر تخت نشست. رفتارش پسندیده و نیک- خو بود. او زندانیان را آزاد کرد که پدرش آنها را بازداشته بود. اموالی را که پدرش از مردم ربوده بود پس داد. او در گذشت و دو فرزند از او ماندند. اهل اندلس آنها را بحکومت پذیرفتند. مردی را از میان خود برگزیدند که نامش «رذریق» بود او دلیر بود ولی از خاندان سلطنت نبود. عادت بزرگان اندلس این بود که فرزندان خود را اعم از اناث و ذکور بشهر «طلیطله» می فرستادند که در خدمت پادشاه باشند و جز بزرگزادگان کسی حق خدمت پادشاهان را نداشت. آنها نیز در دربار تربیت می شدند. چون بحد بلوغ می رسیدند با یک دیگر ازدواج می کردند و جهاز آنها را «پادشاهان» می دادند.

چون «رذریق» بسلطنت رسید یولیان که فرمانفرمای جزیره «خضراء» و «سبته» و بلاد دیگر بود، دختر خود را نزد او فرستاد. «رذریق» او را پسندید و خواست و باو تجاوز کرد. آن دختر بپدر خود نوشت. او خشم گرفت. بموسی بن نصیر که عامل ولید بن عبد الملک در افریقا بود نوشت و اظهار اطاعت کرد و او را (بتصرف بلاد) دعوت نمود. موسی بن نصیر نزد او رفت (لشکر کشید). یولیان هم شهرها را بتصرف او داد و از او عهد گرفت که خود و اتباع او مصون باشند و هر چه بخواهند برای آنها میسر شود. او کشور اندلس را برای موسی وصف و او را بفتح آن تشویق نمود. و آن در سنه نود بود. موسی بولید نوشت و مژده کشورگشائی را داد. سپس نزد «یولیان» برگشت. ولید باو نوشت که لشکر را دسته دسته و گروهاگروه روانه کن مباد سپاه را بیک دریای هول انگیز اندازی و دچار کنی. موسی نوشت این دریا بسیار وسیع نیست فقط خلیج است که باید از آن گذشت. ولید دوباره نوشت دسته دسته بفرست و امتحان

ص: 165

کن. اگر کار لشکر کشی همان است که وصف کردی و فاصله ما بین تو و آن بلاد فقط یک خلیج است اقدام کن. موسی یکی از غلامان خود را بنام طریف با چهار صد سپاهی فرستاد که همراه خود صد اسب برده بودند. آن عده با چهارپایان را در چهار کشتی حمل کرد. آنها هم در یکی از جزایر اندلس پیاده شدند. آن جزیره بنام طریف معروف شد زیرا او (با عده خود) در آن جزیره اقامت کردند.

پس از آن جزیره خضراء را قصد کرد و غنایم بسیاری بدست آورد و آن در سنه نود و یک بود. چون مردم آنرا (غنایم را) دیدند برای غزا شتاب کردند.

بعد از آن موسی غلام دیگر خود را که طارق بن زیاد بود با هفت هزار سپاهی از مسلمین که بیشتر آنها بربر بودند روانه کرد. عرب در میان آنها کمتر از بربر بودند. آنها دریانوردی کردند تا بیک کوه بلند رسیدند که پشت آن صحرا بود. او در دامان آن کوه لشکر زد و آن کوه بنام او معروف و مشهور گردید تا امروز (و باز تا امروز).

چون عبد المؤمن (پس از سالها و قرنها) مالک آن بلاد شد، دستور داد شهری بالای آن کوه بسازند و آن را جبل فتح نامید ولی این نام نماند (بلکه همان جبل الطارق ماند) زبانها فقط همان نام اول را یادکردند. رسیدن و لشکر زدن طارق در جبل طارق در ماه رجب سال نود و دو هجری بود. چون طارق سوار کشتی شد و دریانوردی کرد خواب بر او حمله کرده در عالم رؤیا پیغمبر را با مهاجرین و انصار دید که همه شمشیرها را بگردن آویخته و کمانها را بر دوش کشیده بودند. پیغمبر باو گفت: ای طارق پیش برو. او از آن خواب بیدار شد. خرسند شد و باتباع خود مژده فتح و پیروزی را داد. پیغمبر نیز باو دستور داد که نسبت بمسلمین مهربان باشد و همیشه عهد و پیمان را حفظ کند. طارق در عالم خواب نگاه کرد دید که پیغمبر و یارانش پیشاپیش وارد اندلس شدند. او در حال خرسندی و امیدواری بیدار شد و قوت قلب یافت و باتباع خود بشارت ظفر را داد که در آن ظفر برای او شکی نمانده بود. چون اتباع طارق از پشت کوه گذشته در صحرا تجمع نمودند، جزیره خضراء را هم گشودند. در آنجا پیرزنی دیدند، بطارق گفت من شوهر داشتم که او معلومات بسیار (غیب) داشت. او بمردم گفته بود که امیری وارد این بلاد خواهد شد که بر شما پیروز و غالب خواهد بود

ص: 166

صفت آن امیر چنین است: کله بزرگ دارد، در شانه چپ او خالی است که بر آن خال مو باشد. طارق جامه خود را کند. خال پرمو بر کتف آن دیده شد طارق خرسند شد و همراهان او امیدوار گردیدند. از آن کوه گذشته بصحرا رسیدند. علاوه بر جزیرة الخضراء شهرهای دیگر را گشود. قلعه ای که در کوه بود فتح نمود.

چون «رذریق» (در جای دیگر آذرریق بود که او را ایرانی خوانده اند) دید که طارق بلاد او را قصد کرده است سخت رنجید و آنرا بلای عظیم دانست. او دور و غایب و مشغول جنگ و غارت بود. از میدان جنگ بقصد طارق برگشت ولی طارق بداخل کشور رخنه کرده بود. او (آذریک- رذریق) سپاهی گرد آورد. گویند عده صد هزار مرد جنگی جمع و تجهیز کرد. چون طارق بر لشکر کشی او آگاه شد بموسی نوشت و از او مدد خواست و مژده فتح را داد. ولی پادشاه اندلس با آن عده که طارق طاقت نبرد آنها را نداشت بمیدان رسید. موسی پنج هزار مرد نبرد روانه کرد که مجموع عده طارق بدوازده هزار تکمیل شد. یولیان هم با آن عده بود که راه و چاه را بآنها نشان و تعلیم می داد و تجسس می کرد و خبر می رسانید. رذریق با سپاه خود بمقابله آنها پرداخت. در کنار رود «لکه» که از توابع شذونه بود در تاریخ بیست و هشتم رمضان سنه نود و دو جنگ رخ داد. مدت هشت روز جنگ دوام یافت. فرماندهی میمنه و میسره بعهده دو فرزند پادشاه پیشین بود همچنین شاهزادگان دیگر، چون آنها نسبت بر ذریق کینه داشتند تصمیم گرفتند متفقا بگریزند. منهزم شدند و بخود گفتند مسلمین چون اموال را غارت کنند بمحل خود بر می گردند (و کشور برای ما خواهد ماند). آنها گریختند.

رذریق هم ناگزیر تن بگریز داد. او با جمعی از یاران در رود افتادند، غرق شده با آب رفتند. طارق هم سوی شهر «استجه» رفت و بقیه گریختگان را دنبال کرد. مردم شهر باتفاق پناهندگان از گریختگان بمقابله و مقاتله کمر بستند. طارق هم در پیرامون یک چشمه که چهار میل از «استجه» دور بود لشکر زد. آن چشمه بنام او موسوم و معروف گردید که عین طارق باشد و تا امروز (زمان مؤلف) بهمین نام مانده است. چون قوم قوط خبر دو شکست و فرار را شنیدند ترسیدند. عمل طارق را مانند عمل طریف (غلام دیگر موسی) پنداشتند همه بشهر «طلیطله» گریخته پناه بردند. عمل طریف هم این

ص: 167

بود که آنها را فریب داده بود که او و یارانش همه آدم خوار هستند و دشمنان را می کشند و می خورند، آنها مرعوب شده بودند.

چون مسلمین بشهر (طلیطله) رسیدند و اغلب شهرها را گشودند، یولیان بطارق گفت: لشکر خود را در شهرها پراکنده کن و خود بشهر «طلیطله» برو. او هم لشکر را در شهر «استجه» پراکنده و متفرق کرد. عده ای را هم سوی شهر «قرطبه» فرستاد و عده ای دیگر بشهر «غرناطه» و گروهی بمالقه و دسته ای بتدمیر و خود با قسمت عمده لشکر «طلیطله» را قصد نمود تا بمحل «جیان» رسید. چون بشهر «طلیطله» رسید آنرا خالی از سکنه دید. هر که در آن شهر بود بشهر دیگری که در پناه کوه بود کوچ نمود. نام آن شهر «ماتة» بود. اما گروهی که بقرطبه رفته بودند چوپانی را دیدند که باوضاع آشنا بود و او بآنها رخنه شهر را نشان داد. آنها از دیوار حصار رخنه و راه یافته بالا رفتند و شهر را گشودند. اما عده ای که بتدمیر رفته بودند با شهریار آن دیار دچار شدند. او تدمیر نام داشت و آن شهر که پیش از او «اوویولة» نام داشت بنام او موسوم گردید. او با لشکری عظیم بمقابله پرداخت و جنگی سخت رخ داد و بالاخره با همان سپاه منهزم گردید و بسیاری از اتباع او کشته شدند. تدمیر فرمان داد که زنان اسلحه بردارند و نبرد کنند، ولی زود با مسلمین صلح نمود. سایر دسته های لشکر پراکنده بهر جا که رفتند پیروز شدند و شهرها را یکی پس از دیگری گشودند. چون طارق شهر «طلیطله» را تهی دید دستور داد یهود در آنجا سکنی کنند، پادگان از طرف خود هم گذاشت و نظم داد. او از آنجا بوادی الحجاره (سنگلاخ) رفت از کوه هم گذشت و چون از دره و وادی گذشت آن وادی بنام طارق معروف گردید که تا امروز (زمان مؤلف) همین نام را دارد. فج طارق.

طارق بشهری پشت کوه رسید که نام آن «مائده» بود. در آنجا مائده سلیمان بن داود علیه السلام را یافت و ربود. آن مائده از زمرد سبز ساخته شده بود، پایه های آن با مروارید و مرجان و یاقوت و دیگر گوهرها مکلل و مرصع شده بود. آن خوان سیصد و شصت پایه داشت (عدد ایام سال). پس از آن بشهر «مایه» رفت و از آنجا بشهر «طلیطله» برگشت.

در آنجا دسته های لشکر که برای کشورگشائی پراکنده شده بود برگشته یکجا

ص: 168

تجمع نمودند و آن در سال نود و سه بود.

گفته شد: او (طارق) بر سرزمین «جلیقیه» هجوم برد تا بشهر «استرقه» رسید و از آنجا بشهر «طلیطله» لشکر کشید. در آنجا گروههای لشکری را که سوی «استجه» فرستاده بود باو رسید (مقصود لشکرهائی که برای کشورگشائی بشهرها فرستاده بود که پس از فتح و ظفر همه برگشتند). موسی بن نصیر هم در ماه رمضان سنه نود و سه وارد اندلس گردید. با او بسیاری از مردم بودند. او خبر فتح طارق را شنیده بود بر او رشک برد که چون از خلیج گذشت و داخل اندلس شد در جزیرة الخضراء اقامت گزید.

باو گفته شد تو باید از راهی که طارق رفته بروی. او خودداری کرد (از روی حسد).

رهنمایان باو گفتند: ما ترا از یک راه بهتری (از طریق طارق) خواهیم برد که- شهرهای دیگری را خواهی گشود که هنوز فتح نشده است. یولیان هم باو وعده یک فتح بزرگ داد، او هم خرسند و از اندوه او (در رشک طارق) کاسته شد. او را بشهر ابن سلیم (بعد از فتح بدان نام نامیده شد) بردند او هم آن شهر را گشود، سپس سوی شهر «قرمونه» لشکر کشید که آن شهر بزرگترین و استوارترین دژ اندلس بود. او هم یولیان را پیشاپیش فرستاد. عده ای از خواص خود را هم با او روانه کرد. آنها را همه بصورت گریختگان در آورده بود که بطلب پناه تظاهر کردند. مردم شهر فریب خورده آنها را با اسلحه پذیرفتند آنها هم شبانه درهای شهر را گشودند و مسلمین را راه دادند که آنجا را تصرف و تملک نمودند. پس از آن موسی سوی «اشبیلیه» رهسپار شد که آن یکی از بزرگترین شهرهای اندلس بود. عمارات و کاخها و برجهای آن بهتر و بزرگتر و محکمتر بود مدت یک ماه شهر را محاصره کرد و بعد آنرا گشود. مردم شهر همه گریختند. موسی یهود را در آن شهر سکنی داد. از آنجا سوی شهر «مارده» لشکر کشید. مردم شهر بمقابله او شتاب کردند و نبرد کردند. موسی شبانه کمین گذاشت که در پیچ و خم تپه ها پنهان شدند. کفار از بودن آنها بی خبر بودند چون هنگام بامداد برای جنگ خارج شدند و مصاف دادند کمین از پشت سر بر آنها حمله کرد. مسلمین از هر طرف بآنها احاطه کردند و مانع برگشتن آنها بشهر شدند. همه را کشتند، بعضی هم نجات یافته بشهر رفتند و درها را بر خود بسته

ص: 169

تحصن نمودند. چندین ماه محاصره و جنگ دوام یافت. مسلمین با گردونه و با روکوب های خود بر شهر هجوم بردند و زیر حصارهم نقب زدند. مردم شهر بر مهاجمین حمله برده آنها را در پای برج و بارو کشتند. آن برج را برج شهداء نامیدند که تا امروز (زمان مؤلف) بهمین نام معروف است. سپس در آخر ماه رمضان سنه نود و چهار آنرا گشود. فتح آن در روز عید فطر انجام گرفت و مردم با عهد و پیمان تن بصلح دادند باین شرط که اموال تمام مقتولین در حمله ای که بر کمین کرده بودند، همچنین دارائی گریختگان که بشهر «جلیقیه» پناه برده بودند و اموال کلیسا و معابد و زر و زیوری که در آنها بوده بمسلمین واگذار شود. بعد از آن مردم «اشبیلیه» شوریدند و مسلمین را قصد کردند و کشتند. موسی لشکری بفرماندهی عبد العزیز برای سر کوبی آنها فرستاد. شهر را محاصره و با نیرو فتح کرد، اهل آن شهر را کشت و از آنجا سوی «لیلة» و «باجه» لشکر کشید و آنرا گشود و تملک نمود و بشهر «اشبیلیه» بازگشت.

موسی از شهر «ماردین» بقصد «طلیطله» لشکر کشید. طارق باستقبال او رفت چون او را دید پیاده شد. موسی با تازیانه بر سرش زد و سخت سرزنش کرد که چرا بر خلاف امر من اقدام نمودی. بعد او را بشهر «طلیطله» همراه خود برد و غنایم و بالاخص مائده را از او مطالبه کرد، او هم مائده را تقدیم کرد ولی یکی از پایه های آن کنده و برده شده بود. از فقدان پایه پرسید: گفت: من هیچ خبر و اطلاع ندارم و این مائده بهمین حال ناقص بوده است. او عوض آن پایه مفقود یک پای زرین ساخت و بدان پیوند داد. موسی سوی «سرقسطه» رهسپار شد، شهرهای آن ناحیه را گشود و بعد بکشور فرنگ رفت تا بیک وادی فراخ رسید. در آنجا یک صحرای هموار دید در آن آثار بسیار بود از جمله یک بت برپا نصب و زیر آن بر سنگ خطی کنده شده بود باین عبارت: ای فرزند اسماعیل انجام سیر (و لشکر کشی شما) اینجاست (دیگر مروید) و اگر بپرسید برای چه باید بر گردید بشما پاسخ داده میشود که بسبب اختلافی که میان شما ظاهر میشود (ناتوان خواهید شد) آن اختلاف بحدی خواهد رسید که بعضی از شما گردن بعضی دیگر را خواهند زد. چنین خواهد شد و این کار بدست شما رخ خواهد داد. او

ص: 170

ناگزیر برگشت (افسانه). در آن هنگام رسول ولید رسید باو دستور داده بود که کشور اندلس را ترک کند و از آنجا خارج شود و نزد ولید برگردد. او از آن دستور سخت رنجید و بستوه آمد و رسول را معطل کرد و برگشت را بتأخیر انداخت. آنگاه سیر خود را در ناحیه دیگر غیر محل بت ادامه داد. در آن ناحیه کشت و زد و برد و ربود و گرفتار کرد. کلیساها را ویران نمود، ناقوسها را شکست تا بمحل صخره مشرف بر جزیره خضراء رسید. همه جا قوی و غالب بود. ناگاه رسول دیگری از طرف ولید رسید و او را بمراجعت مجبور کرد. عنان استرش را گرفت و کشید و بیرون کرد.

هنگامی که رسول باو رسید او در شهر «لک» در «جلیقیه» بود. او از وادی معروف بفج موسی (بنام او) گذشت. طارق هم از مرز برگشته باو رسید او را همراه خود برگردانید که هر دو متفقاً برگشتند.

موسی فرزند خود عبد العزیز بن موسی را در اندلس جانشین خود کرد و باز گشت. چون از دریا گذشت و بمحل «سبتة» رسید فرزند دیگرش عبد الملک را بر اندلس حکومت و امارت داد. افریقا را بفرزند مهترش عبد اللّه سپرد و خود راه شام را گرفت. اموال و غنایم و ذخایر و بالاخص مائده را که در اندلس بدست آورده بود همراه خود برد. سی هزار دختر باکره هم از شاهدختان قوم «قوط» یا زادگان اعیان و بزرگان همراه داشت. هر چه گوهر گرانبها و چیزهای نفیس و کم مانند و کالاهای گوناگون که بشمار نمیآمد حمل و تقدیم کرد. هنگامی که وارد شام شد ولید بن عبد الملک درگذشت و سلیمان بن عبد الملک جانشین او گردید. او نسبت بموسی ابن نصیر بدبین بود بدین سبب او را عزل کرد و به زندان افکند و غرامت باو تحمیل نمود بحدیکه او از پرداخت آن درمانده و ناگزیر از عرب سؤال و طلب مساعدت میکرد.

گفته شده است. هنگامی که او وارد شام شد ولید زنده بود. او بولید نوشته بود که من اندلس را گشودم (نه طارق). خبر غنیمت مائده را هم داده بود. چون نزد وی رفت و اموال و بالاخص مائده را تحویل داد، طارق همراه او بود. طارق گفت: من این غنیمت را بدست آورده ام. موسی او را تکذیب کرد. طارق بولید گفت: از او بپرس پای مفقود و معدوم آن چه شده است؟ ولید از او پرسید و او نتوانست پاسخ دهد. طارق

ص: 171

آن پایه را (که پنهان کرده بود) بیرون آورد و تحویل داد (او برای چنین روزی آنرا سند خود داشته بود). طارق گفت: من این را برای گواهی مخفی داشته بودم و اکنون تقدیم میکنم. ولید او را تصدیق نمود. علت اینکه طارق چنین کرده بود برای این بود که موسی او را زده و حبس کرده بود تا آنکه ولید پیغام داد و او را آزاد نمود. گفته شده است: او را حبس نکرده بود. گفته اند: چون رومیان اندلس را گشودند و تملک نمودند در آنجا خانه (انبار- حجره- گنج) بود که هر که حکومت میکرد بر در بسته آن یک قفل می زد. چون قوم «قوط» سلطنت کردند برومیان اقتداء کرده بر آن خانه قفل زدند. چون «رذریق» بسلطنت رسید خواست آن خانه را بگشاید و قفلها را بشکند.

بزرگان قوم او را از آن کار منع و نهی نمودند او قبول نکرد. چون خانه را باز کرد در آن خانه تصاویر عرب را دید که همه بر سر عمامه سرخ داشتند و بر اسبهای سپید (اشهب) سوار بودند. در آن خانه یک نامه هم بود که اگر این خانه باز شود این قوم داخل این بلاد می شوند. اندلس هم در همان سال (که آن خانه بازشد) گشوده شد (بدست اعراب که تصویر آنها در آنجا بود و این بقیه افسانه است که مؤلف آنرا در عداد حقایق و یک تاریخ مسلم ذکر کرده است). این بیان برای تاریخ فتح اندلس (بزعم مؤلف) کافی می باشد و ما بعد از این بقیه اخبار اندلس را هنگام ذکر وقایع مطابق تعهدی که کرده ایم نقل خواهیم کرد بخواست خداوند.

(ما عین شرح مؤلف را ترجمه و نقل نمودیم و در عین حال بدان شرح اعتماد و اعتقاد نداریم. مؤلف بتاریخ طبری اشاره کرده که او این فتح مهم و عظیم را باختصار و اشاره بیان کرده و ما تاریخ اندلس را از کتب آن بلاد نقل می کنیم، اگر چه طبری از این اوهام مبری و منزه نبوده و جلد اول تاریخ او مانند جلد اول تاریخ کامل که ابن اثیر از آن نقل و اخذ کرده پر از اوهام و خرافات است و بدین علت ما از ترجمه آن خود- داری نمودیم ولی برای حفظ امانت اگر عمر باشد پس از انجام ترجمه مجلدات دیگر بجلد اول خواهیم پرداخت. اگر طبری هم بر اوهام اندلس واقف می شد حتما بمانند آنها دچار می شد و این عیب و نقص در دانشمندان آن زمان است که قادر بر مجرد کردن حقایق از اوهام نبودند و کمتر اتفاق افتاده که مورخ بعقل و ذهن و ذوق خود

ص: 172

اعتماد کند و بحث خود را فقط از روی خرد ادامه دهد و چون اغلب موثقین و مؤرخین فاقد سلامت ذهن و ذوق سلیم و تشخیص و تحقیق بودند کتب ما با اختلاف فنون مملو از خرافات گردیده است و ما تعبدا بنقل آنها می پردازیم و تحقیق و شناختن صحیح از سقیم را بفهم و ذوق خواننده واگذار می کنیم. در هر حال هیچ قومی از این اوهام آسوده نشده و برای ما شاهنامه بس باشد که تاریخ اندلس بطوریکه مؤلف نقل کرده شباهتی بآن دارد هر چند این اشاره خارج از موضوع ترجمه است ولی ذکر آن ضرورت دارد).

بیان جنگ و غزای جزیره «سردانیه»

این جزیره در بحر الروم است (مدیترانه) که بزرگترین جزایر آن دریاست باستثناء جزیره صقلیه «سیسیل» و اقریطش «کریت». میوه آن جزیره بسیار است چون موسی بلاد اندلس را گشود یک دسته از لشکر خود را با کشتی بآن جزیره فرستاد و آن در سنه نود و دو بود. سپاهیان وارد آن جزیره شدند.

مسیحیان که در آن جزیره بودند ظروف سیمین و زرین خود را جمع کرده با اشیاء گرانبهای دیگر در جوف طاقی که برای این کار مسقف و مستور کرده بودند پنهان نمودند (میان دو بام) و آن انباری بود که زیر گنبد معبد در جوف سقف احداث کرده بودند (که بدست مسلمین نرسد). مسلمین رسیدند و اموال بسیار و غنایم بی شمار که قابل عد و حد و حصر نبود بدست آوردند. بقیه اشیاء گرانبها و سیم و زر را در دریا زیر آب نزدیک ساحل نهان کرده بودند. مسلمین هم غنایم بسیاری ربودند.

اتفاقا یکی از مسلمین برای استحمام بآب رفته بود ناگاه چیزی بپای او گیر کرد آنرا بیرون آورد ظرف سیمین بود دانست که در آنجا گنجی نهفته اند خبر داد باستخراج آن کوشیدند هر چه نهفته بود بدست مسلمین افتاد. مرد دیگری از مسلمین کبوتری را در کلیسا هدف تیر کرد اتفاقا آن تیر خطا کرد و بانبار میان دو سقف نشست یکی از الواح پوشیده در آن سقف شکست و سکه دینار از آن نمایان گردید. بکشف آن شتاب کردند و گنج سیم و زر و مال و گوهر را شکافتند و هر چه در آن جمع و نهفته شده بود بدست آنان افتاد و بر غنایم مسلمین افزوده شد. چون اموال و نقود در آن گنج بدست

ص: 173

فرمانده افتاد و بدولت وقت اختصاص یافت بعضی از مراقبین برای ربودن آنها حیله بکار می بردند که غلاف شمشیرها را پر از دینار می کردند و بعضی هم گربه را میکشتند، پوست آنرا می کندند، پر از دینار می کردند و بخارج انبار در شارع عام می انداختند و بعد خود که بیرون می رفتند آن پوست پر از دینار را بر می داشتند (نظیر این حکایت یا افسانه همه جا و میان هر قومی نقل شده است). چون سوار کشتی شدند، هاتفی گفت خداوندا آنها را (بجرم خیانت) هلاک کن. آنها همه در دریا غرق شدند.

چون بسیاری از اجساد را بیرون آوردند دیدند همیان پر زر بر میان بسته بودند.

در سنه صد و سی و پنج هم عبد الرحمن بن حبیب بن ابی عبیده فهری آن جزیره را گرفت هر که را در آنجا یافت کشت و کشتار شدیدی رخ داد. بازماندگان تسلیم شده با او صلح نمودند. آن جزیره بدان حال ماند و کسی آنرا قصد نکرد و نگشود. مردم آن جزیه را می پرداختند. رومیان هم بآنجا رسیده بآبادی آن کوشیدند تا سنه سیصد و بیست و سه. منصور بن قائم علوی (خلیفه فاطمی) شهریار افریقا برای تسخیر آن از شهر مهدیه یک نیروی کامل دریائی فرستاد. از «جنوه» گذشتند. اهل «سردانیه» را کشتند و بسیار اسیر گرفتند. کشتی ها را آتش زدند (جنوه) را ویران کردند و هر چه در آنجا بود ربودند. در سنه چهار صد و شش. مجاهد عامری از «دانیه» لشکر کشید و دریا را نوردید تا بآنجا رسید. عده خود را در صد و بیست کشتی جنگی حمل کرد و آنجا را گشود. بسیاری را کشت و زنان و کودکان را اسیر کرد. پادشاهان روم بر وقایع آن بوم آگاه شدند. لشکری گرد آوردند و او را قصد کردند. از طریق خشکی لشکر کشیدند و آن یک بیابان فراخ و بزرگ بود. سپاه عظیمی بود که با مسلمین مصاف داد. مسلمین منهزم و از جزیره (سردانیه) رانده شدند. بعضی از کشتی های آنها را بردند. برادر مجاهد هم گرفتار شد همچنین فرزندش علی بن مجاهد. او با بقیه گریختگان بشهر (دانیه) برگشت. بعد از آن کسی آن مرز (جزیره) را قصد نکرد.

ما برای این تمام اخبار آن سامان را نقل کردیم تا کاملا شناخته و آنچه باید درباره آن گفته شود یک جا باشد.

ص: 174

بیان بعضی از حوادث

در آن سال مسلمة بن عبد الملک کشور روم را قصد و سه دژ محکم را گشود و مردم «سوسنه» را از محل خود بدرون کشور روم راند.

در آن سال قتیبه سیستان را قصد و غزا کرد این، بر حسب روایت بعضی از راویان است. او خواست رتبیل بزرگ را قصد کند چون قتیبه بسیستان رسید رتبیل عده ای نماینده فرستاد و درخواست صلح نمود. او هم پذیرفت و بر گشت. عبد ربة بن عبد اللّه لیثی را بحکومت آن سامان منصوب کرد.

در آن سال عمر بن عبد العزیز که والی مدینه بود امیر الحاج شده بود. حکام و عمال شهرستانها هم همان کسانی بودند که نام آنها برده شده بود (سال قبل) در آن سال مالک بن اوس بن حدثان بصری از اولاد نصر بن معاویه در مدینه وفات یافت. عمر او نود سال بود.

آغاز سنه نود و سه

بیان صلح خوارزمشاه و فتح خام جرد

در آن سال قتیبه با خوارزمشاه صلح نمود. علت این بود که پادشاه خوارزم ناتوان بود، برادرش خرزاد بر او مسلط شده بود و حال کوچکتر بود. او چون آگاه می شد که یاران پادشاه کنیزی زیبا یا مرکبی رهوار یا مالی گرانبها یا دختر و خواهر یا زن زیبا داشته باشند از آنها بعنف می گرفت. هیچ کس هم در قبال او قادر بر خودداری و امتناع نبود. چون بپادشاه خبر می دادند می گفت من قدرت ندارم که او را محدود یا منصرف کنم و در عین حال بر او خشمگین و بدبین بود. چون این حال بطول کشید.

ناگزیر بقتیبه نوشت و او را بگرفتن بلاد خود دعوت نمود. بشرط اینکه برادرش را بگیرد و تسلیم کند، همچنین مخالفین دیگر تا خود درباره آنها اقدام کند و کیفر دهد.

هیچ یک از سران سپاه و امراء مرزدار (مرزبان که جمع آنرا تعریب کرده اند مرازبه)

ص: 175

بر این مطلع نشود قتیبه دعوت و درخواست او را پذیرفت. و از مرو لشکر کشید و تظاهر باین کرد که جنگ سغدیان را پیش دارد نه خوارزم. خوارزمشاه نیز سران سپاه را نزد خود خواند و گفت قتیبه شما را قصد نمیکند اکنون در این بهار خوش باشید و بعیش و نوش بکوشید. آنها هم سرگرم طرب و مستی شدند که ناگاه سپاه قتیبه بمحل هزار اسب رسید. خوارزمشاه از یاران خود پرسید که چه باید کرد؟ گفتند: باید جنگ کرد. گفت: من صلاح نمی دانم، زیرا کسانیکه از ما نیرومندتر بودند در قبال او ناتوان شدند ولی من می توانم چیزی بدهم و او را بر گردانم. آنها قبول کردند. خوارزمشاه تا بشهر (فیل) در ما وراء النهر رسید و آن یک دژ محکم بود و بهترین و استوارترین دژهای کشور او محسوب می شد، هنوز قتیبه از رود نگذشته بود خوارزمشاه باو پیغام داد و پیمان بست بشرط اینکه ده هزار سر و مبلغی نقد و کالاهای گوناگون بدهد و او را در قبال (خام جرد) یاری کند. قتیبه هم پذیرفت. گفته شده است شرط صلح صد هزار سر بود.

قتیبه برادر خود عبد الرحمن را سوی (خام جرد) فرستاد که خوارزمشاه را دچار زحمت کرده بود. عبد الرحمن با او نبرد کرد و او را کشت و سامان وی را تملک نمود و چهار هزار اسیر همراه خود نزد قتیبه برد که قتیبه همه را کشت. سپس قتیبه برادر خوارزمشاه را با عده ای از مخالفین گرفت و تسلیم او کرد. او هم همه را کشت و اموال آنها را بقتیبه داد.

بیان فتح سمرقند

چون قتیبه کار صلح خوارزمشاه را انجام داد و آسوده نشست، مجشر بن مزاحم سلمی برخاست و بگوش وی چیزی گفت. گفت: اگر روزی بخواهی سغد را قصد کنی از امروز بهتر نخواهد بود زیرا امسال سغدیان از جنگ تو ایمن و آسوده هستند می توانی آنها را غافل گیر کنی. مسافت ما بین تو و آنها ده روز راه است. قتیبه پرسید: آیا این رای و عقیده را کسی بتو تلقین کرده است؟ گفت: نه. گفت: آیا کسی از تو شنیده است گفت: هرگز. قتیبه گفت: اگر بشنوم که کسی بتو گفته یا از تو شنیده باشد گردنت را

ص: 176

خواهم زد. روز بعد هنگام بامداد ببرادر خود عبد الرحمن فرمان داد که سواران و تیر اندازان را پیش ببرد و بار و بنه را هم بمرو بفرستد (تظاهر بقصد مرو کند) او هم تمام روز را براه پیمائی گذرانید و چون شب رسید قتیبه باو نوشت بار و کالا را بمرو بفرست و خود با سواران چابک و تیر اندازان سوی سغد شتاب کن و خبر لشکر کشی را مکتوم بدار و من بدنبال تو خواهم آمد. عبد الرحمن فرمان او را بکار برد. قتیبه هم برخاست و میان سپاهیان خود خطبه کرد و گفت: سغد در حال جوش و خروش است و سخت شفته می باشد. آنها پیمان ما را شکسته اند و کاری نسبت بما کرده اند که همه بر آن آگاهید و من امیدوارم که خوارزم و سغد مانند «قریظه» و «نصیر» باشند (مانند دو برادر که بیک سرنوشت دچار شده باشند). سپس فرمان داد که سپاه پیش برود. او زودتر از عبد الرحمن رسید. سه یا چهار روز زودتر. اهل خوارزم و اهل بخاری هم بیاری او کمر بستند. سغدیان هم مدت یک ماه در یک جبهه با او نبرد کردند. آنها محصور شده بودند. اهالی سغد از دوام و امتداد محاصره ترسیدند بپادشاه «شاش» و خاقان و سپاهیان متفرقه فرغانه نوشتند و مدد خواستند. چنین نوشتند: اگر ملت عرب بر ما غالب شود شما را آسوده نخواهد گذاشت پس شما حال و آینده خود را در نظر بگیرید و چاره بیندیشید و هر چه نیرو و مرد نبرد دارید به یاری ما بفرستید. آنها مشورت کردند و گفتند: چنین است و آنها (عرب) پس از آنها از پشت سر ما را خواهند گرفت و اگر ما خوار شویم بدست اوباش و فرومایگان خود ذلیل خواهیم شد زیرا آنها دلسوز نمی باشند و علاقه بملک ندارند پس بهتر این است که ما خود جانبازی کنیم. فرزندان و سایر شاهزادگان و نجباء دلیران را جمع و روانه کردند. سواران و پهلوانان و مرزداران و هر زبردستی که بود بیاری سغدیان فرستادند. بآنها دستور دادند که بر سپاه قتیبه شبیخون بزنند که او مشغول محاصره سمرقند بود. فرزند خاقان را بفرماندهی کل برگزیدند، آنگاه لشکر کشیدند. قتیبه آگاه شد. چهار صد دلیر از سپاه خود برگزید. گفته شده است: ششصد تن از پهلوانان مجرب و شجاع انتخاب و آنها را باستقبال لشکر امدادی فرستاد. آنها بفرماندهی صالح بن مسلم (برادرش) رفتند و در مسافت دو فرسنگی دشمن قرار گرفتند. صالح در عرض راه آنها دو دسته کمین پنهان کرد و

ص: 177

چون پاسی از شب گذشت یا نیمه شب شد دشمن (که قصد شبیخون داشت خود غافل گیر شد) راه خود را گرفت که ناگاه عده صالح را دید بر او سخت حمله کرد. سخت نبرد کردند. دو دسته کمین از شمال و یمین بر آن قوم حمله کردند. از آن جنگ و از دلیری و پایداری آنها سخت تر دیده نشده بود. یکی از آنها (از اعراب کمین) گفت: ما در حال نبرد بودیم که من در تاریکی شب مردی دیدم در حال خفا بما رسیده بود. دلیرانه جنگ می کرد او را شناختم. او قتیبه بود (بعد بآنها ملحق شده و یاری کرده بود). من باو گفتم: پدر و مادرم فدای تو باد جنگ مرا می پسندی؟ او گفت: خاموش. خداوند دهان ترا خرد کند. (نخواست کسی او را بشناسد). من در آن هنگام خوب شمشیر می زدم و بخود می بالیدم. در آن جنگ همه را کشتیم عده کمی گریختند. اموال و اسلحه آنها را ربودیم. سر کشتگان را بریدیم عده ای را هم گرفتار نمودیم. از اسراء پرسیدیم کشتگان چه کسانی بودند؟ گفتند هر که را کشتید یا گرفتید شاهزاده و امیر و مرز دار و دلیر بود. هر یکی از آنها برابر صد مرد است. ما هم آنها را شناختیم و نام هر یک از آنها را پشت گوش وی (سر بریده) نوشتیم. هنگام بامداد بلشکرگاه خود ملحق شدیم. هیچ لشکری باندازه ما کشته یا اسیر نگرفته بود. اسبهای خوب و کمر بندهای زرین و سلاح بسیاری بدست آوردیم. قتیبه (که جانبازی مرا در تاریکی شب دیده بود) مرا گرامی داشت. همچنین نسبت بچند تن دیگر که باید مانند من دلیری کرده باشند. چون سغدیان حال را بدان منوال دیدند شکسته و افسرده شدند. قتیبه هم منجنیق ها را بکار برد. دیوار و بارو را ویران و شکافی در حصار ایجاد کرد.

مردی از محصورین بر دیوار ویران شده ایستاد و بقتیبه دشنام داد. یکی از تیراندازان او را هدف کرد و کشت. قتیبه باو ده هزار (درهم) داد. یکی از مسلمین شنید آهسته با خود نجوی می کرد: ای سمرقند تا کی و تا چند آشیانه شیطان باشی؟ بخدا سوگند اگر تا فردا زنده بمانم نهایت کوشش را خواهم کرد (که ترا فتح کنم). آن مرد نزد یاران خود رفت و آنچه شنیده بود برای آنها نقل کرد و گفت: فردا بسیاری از مردم خواهند مرد (در جنگ کشته خواهند شد). روز بعد هنگام بامداد قتیبه فرمان کوشش و جهاد داد. مردم جانبازی کردند و جنگ بسیار سختی رخ داد. قتیبه دستور داد که خود

ص: 178

را بآن رخنه در دیوار ویران شده برسانند. آنها سپرها را بر سر گرفتند و حمله کردند، بآن رخنه رسیدند و بر آن شکاف ایستادند. سغدیان آنها را هدف تیر نمودند ولی آنها پایداری کردند و برنگشتند.

سغدیان نزد قتیبه نماینده فرستاده گفتند: امروز مهاجمین برگردند تا فردا که ما صلح خواهیم کرد. قتیبه گفت: من صلح نمی کنم مگر در حالیکه مهاجمین بر در شهر و در پیچ و خم رخنه باشند. گفته شده است: قتیبه گفت: این بندگان بستوه آمده اند.

در حال پیروزی از ادامه هجوم خودداری کنید و برگردید. آنها هم برگشتند و او روز بعد پیمان صلح را منعقد کرد که دو هزار هزار و دویست هزار (درهم) سالیانه باج و خراج بدهند و در همان سال سی هزار سوار تحت اختیار او بگذارند و شهر را تهی کرده باو واگذار کنند که یکی در آن شهر برای دفاع نماند و او در آن شهر مسجد بسازد و خود وارد شهر شده در آن مسجد نماز بگذارد و خطبه بخواند و ناهار تناول کند. چون پیمان صلح بسته شد قتیبه داخل شهر شد و نماز خواند و خطبه نمود و طعام خورد. آن هم پس از تخلیه شهر از سکنه و انجام بنای مسجد. بعد بسغدیان پیغام داد هر که بخواهد کالا و دارائی خود را ببرد بیاید و ببرد که من مانع نخواهم شد و از شهر هم بیرون نخواهم رفت. او با چهار هزار سپاهی برگزیده وارد شهر شده بود و نیز گفت:

من اضافه بر شرط صلح از شما چیزی نخواهم گرفت ولی سپاهیان باید در شهر اقامت و زیست کنند. گفته شده است: او در شروط صلح تسلیم صد هزار سوار مقرر و آنها را بمتابعت خویش ملزم کرده بود. علاوه بر الحاق صد هزار سوار شرط کرده بود که آتشکده ها و اموال و گنجهای بت کده ها باید باو واگذار شود و او تمام آن ثروت را دریافت کرد. بتها را ربود و گردآورد و بر یک دیگر افکند مانند یک کاخ بلند متراکم و جمع شده بود. پس از آن فرمان سوختن اصنام را داد ولی پس از ربودن زر و زیور بتها. غوزک نزد وی رفت و گفت: بر من واجب است که حق ترا ادا کنم و سپاسگزار باشم، این بتها را مسوزان زیرا میان آنها بعضی از اصنام هست که اگر کسی آنها را بسوزاند دچار هلاک می شود. قتیبه گفت: من بدست خود آنها را می سوزانم.

دستور داد آتش آوردند، او تکبیر کرد و آتش را در آن تل بتها افروخت آنها همه

ص: 179

سوختند، در خاکستر آنها پنجاه هزار مثقال زر از میخهای زرین بدست آمد.

سغدیان شاهدختی از نسل یزدگرد یافتند او را بحجاج اهداء کردند. حجاج هم او را برای ولید فرستاد. او را بزنی گرفت و او یزید بن ولید را زائید (که بنجابت معروف شد). قتیبه بغوزک فرمان داد که از آنجا منتقل شود او هم کوچ کرد.

گفته شده است: اهل سمرقند هنگام جنگ از شهر بیرون رفته بر مسلمین حمله نمودند. قتیبه در آن روز دستور داده بود که یک کرسی برای او در میدان بگذارند او بر آن کرسی نشسته و شمشیر بگردن آویخته بود. جنگجویان سمرقند مسلمین را شکست داده از قلب راندند تا بقتیبه رسیدند. قتیبه از جای خود برنخاست و شمشیر را از غلاف نکشید (بردباری کرد) مهاجمین که قلب را شکست داده بودند و باو رسیده یا تجاوز کرده بودند ناگاه دچار هجوم دو جناح شدند که آنها را در میان گرفتند و پس از جنگ گریختند و بلشکرگاه خود بازگشتند. بسیاری از مشرکین در آن نبرد کشته شدند. مسلمین بر اثر آن پیروزی وارد شهر شدند و پیمان صلح را بستند. غوزک هم طعامی پخت و آماده کرد. قتیبه با گروهی از اتباع خود بر خوان او نشستند و در آن هنگام شهر سمرقند را از او درخواست کردند و او تسلیم شد.

قتیبه بشاه گفت: تو از اینجا کوچ کن. او هم ناگزیر فرمان او را اطاعت کرد. قتیبه هم (این آیه را) خواند وَ أَنَّهُ أَهْلَکَ عاداً الْأُولی وَ ثَمُودَ فَما أَبْقی او (خداوند) عاد (قوم عاد) نخستین را هلاک کرد همچنین (قوم) ثمود و دیگر کسی باقی نگذاشت. این روایت از کسی نقل شده که قتیبه او را بنمایندگی نزد حجاج فرستاده و مژده فتح سمرقند را داده بود. او گفت: حجاج مرا نزد ولید فرستاد و من قبل از بامداد وارد دمشق شدم. بمسجد رفتم. در کنار خود مردی کور دیدم. از من پرسید تو کیستی و از کجا آمده ای؟ گفتم از خراسان، سپس خبر فتح سمرقند را باو دادم گفت: بخداوندیکه محمد را بر حق فرستاد آنها با خیانت و غدر و تبه کاری آنرا گشودند. شما ای اهل خراسان باعث می شوید که ملک از دست بنی امیه برود (بسبب عهد شکنی و خیانت) شما (خراسانیها- اشاره بقیام بعد ابو مسلم) بعد از آن دمشق را ویران خواهید کرد و یک یک سنگها و آجرهای آنرا خواهید کند. چون قتیبه سمرقند را گشود

ص: 180

گفته شد او در یک حین و حال دو گورخر شکار کرد و خوارزم و سمرقند را در یک سال گشود. این مثل برای این گفته شده است که سوار در شکار بیک تیر دو گورخر را بی پا کند.

چون قتیبه سمرقند را گشود نهار بن توسعه را نزد خود خواند و گفت: ای نهار چه گفتی بگو؟ (او پیش از آن گفته بود).

الا ذهب الغز و المقرب للغنی و مات الندی و الجود بعد المهلب

اقاما بمرو الرود رهن ضریحه فقد غیبا من کل شرق و مغرب یعنی: جنگ و غزا که توانگری و دارائی را نزدیک می کند از میان رفته و کرم و سخا هم بعد از مهلب مرده و در گذشته است. این دو که ثروت (یا غزای موجب ثروت) و سخا باشند هر دو در مرقد او (مهلب) خفته و از شرق و غرب نهان گشته اند.

ای نهار مگر این غزا (غزو- جنگ با کفار) نیست؟ گفت: نه. این بهتر از آن و من درباره آن چنین گفته ام:

و ما کان مذ کنا و لا کان قبله و لا هو فیما بعدنا کابن مسلم

اعم لاهل الشرک قتلا بسیفه و اکثر فینا مقسما بعد مقسم یعنی، از روزی که ما آفریده شدیم و قبل از آن و بعد از این هم مانند فرزند مسلم نبوده و نخواهد بود. او عموم مشرکین را با شمشیر خود کشت و قسمت ما را یکی بعد از دیگری فزونتر نمود.

گفت: (راوی) شعراء بعد از آن (واقعه) بسیار گفتند یکی از آنها کمیت است که این بیت از قصیده اوست:

کانت سمرقند احقابا یمانیةو الیوم تنسبها قیسیة مضر یعنی: سمرقند قرنها یمانی بود (قبایل دو قسم بودند- یمانی و مضر که قتیبه از مضر بود و چون هر دو در حال اختلاف بودند شاعر اهل سمرقند را دشمن و مخالف مانند یمانی ها دانست یا اینکه آنها با یمانی ها قبل از او موافق بودند) ولی امروز آنرا به قیس و مضر منتسب می کنند.

کعب اشقری هم گفت. گفته شده است او نگفته، بلکه مردی جعفی آنرا سروده است:

کل یوم یحوی قتیبة نهباو یزید الاموال مالا جدیدا

ص: 181

دوخ الصغد بالکتائب حتی ترک الصغد بالعراء قعودا

فولید یبکی لفقد ابیه و أب موجع یبکی الولیدا یعنی: هر روز قتیبه (کشوری) میگیرد و بر اموال و غنایم یک مال تازه میافزاید.

او باهلی (از قبیله باهله) تاج بر سر گرفته تا آنکه موی فرق سر او که سیاه بود سفید گردید (پیر شد). او سغدیان را بستوه آورد و رنج داد. لشکرها را برای سرکوبی آنها یکی بعد از دیگری کشید تا آنکه آنها را در بیابان نشاند (و سرگردان کرد). فرزند برای فقدان (مرگ) پدر میگرید و پدر دردناک برای فرزند (از دست رفته) میگرید.

بعد از آن قتیبه بشهر مرو برگشت. مردم خراسان میگفتند: قتیبه خیانت و عهدشکنی کرد و سمرقند را با غدر و فریب تملک نمود. عامل او در خوارزم ایاس ابن عبد اللّه بود. او امیر جنگ آن دیار بود ولی ناتوان بود. مستوفی و متولی خراج هم عبید اللّه بن ابی عبید اللّه غلام مسلم (پدر قتیبه) بود. اهل خوارزم ایاس را عاجز و ضعیف دیدند ضد او تجمع و قیام نمودند. عبید الله بقتیبه نوشت او هم برادرش عبد الله را بجای ایاس فرستاد و باو دستور داد که ایاس و حیان نبطی (سردار دیلمی ایرانی) هر یکی را صد تازیانه بزند و سر و ریش هر دو را بتراشد. چون عبد اللّه بخوارزم نزدیک شد با یاس پیغام مخفی داد که کنار برود (دچار ضرب نشود). او هم کنار گرفت (پنهان شد) عبد اللّه وارد شد و حیان را گرفت صد تازیانه زد و ریش او را تراشید. پس از آن قتیبه لشکرها بفرماندهی مغیرة بن عبد اللّه بخوارزم فرستاد. اهالی خوارزم آگاه شدند. چون مغیره بدان سامان رسید فرزندان کسانیکه خوارزمشاه آنها را کشته بود شوریده و باو گفتند بتو نیازی نداریم. او ناگزیر تن بگریز داد و بترکستان پناه برد. مغیره رسید و کشت و گرفت و بست و برد. بقیه مردم خوارزم با او صلح کردند. او نزد قتیبه برگشت و او را بحکومت نیشابور منصوب نمود.

ص: 182

بیان فتح طلیطله از بلاد اندلس

ابو جعفر (طبری) گوید در این سال موسی بن نصیر بر غلام خود طارق بن زیاد غضب کرد. در ماه رجب او را قصد کرد و او باستقبال وی رفت و او را خشنود نمود.

او پوزش طارق را پذیرفت و دوباره او را برای فتح طلیطله روانه کرد، آن شهر یکی از بزرگترین شهرهای اندلس بشمار می آید. فاصله بین آن و شهر «قرطبه» بیست روز راه است. طارق آن شهر را گشود و مائده سلیمان بن داود را بدست آورد و بغنیمت برد. در آنجا زر و گوهر بسیار ربود که مقدار آن را خدا می داند و بس. من (مؤلف) چنین میگویم که او (طبری) بیش از این چیزی ننوشته است. من در سنه نود و دو شرح فتح اندلس را وارد کردم. ورود موسی بن نصیر و ملاقات او با طارق و اخبار دیگر را بیان نمودم که شرح کافی می باشد و از بسط و تکرار بی نیازیم ولی ابو جعفر (طبری) چنین آورده که موسی بن نصیر خود طارق را برای فتح «طلیطله» فرستاده است در حالیکه خود موسی بن نصیر در کشور اندلس بوده که طارق «طلیطله» را گشود ولی اهل اندلس در تاریخ خود چیز دیگری نقل کرده اند که شرح آن گذشت.

بیان عزل عمر بن العزیز از ایالت حجاز

گفته شده است: در همان سال ولید عمر بن العزیز را از امارت و ایالت حجاز بر کنار کرد. علت این بود که عمر بولید نوشت: حجاج ستمگر و متعدی و نسبت باهل عراق سخت ظلم و تجاوز کرده است. کارهای او همه بر خلاف حق و عدالت است حجاج آگاه شد، بولید نوشت گروهی از تبه کاران و فتنه جویان از دست من گریخته و بحجاز پناه برده اند که اکنون در مکه و مدینه زیست میکنند.

ولید بحجاج نوشت و با او مشورت کرد و پرسید چه کسی شایسته ایالت مکه و مدینه است بنویس تا او را امیر آن سامان کنیم. او خالد بن عبد اللّه قسری و عثمان بن حیان را پیشنهاد کرد. ولید هم خالد را بمکه و عثمان را بمدینه فرستاد و عمر را از هر

ص: 183

دو عزل نمود. چون عمر از مدینه خارج شد گفت: من از این می ترسم که مشمول حدیث پیغمبر شوم که فرمود: «تنفی خبثها» یعنی: پلیدان شهر تبعید می شوند. (او بدرفتار نکرد تا مشمول نشود). تاریخ عزل او در ماه شعبان بود (سال مذکور) خالد وارد مکه شد. عراقیانی که در آنجا پناه برده بودند از آن پناهگاه (بیت الحرام) اخراج و مردمی را که بعراقیان پناه یا خانه اجاره داده بودند سخت تهدید کرد. نسبت باهل مدینه هم سخت گرفت و ستم کرد و از پناه دادن آنها بعراقیان منع نمود. در زمان عمر بن عبد العزیز هر که از عراق می گریخت و بیمناک می شد بمکه و مدینه پناه می برد گفته شده است: عثمان بن حیان امیر مدینه شده بود (باید اصح روایات باشد) خبر ایالت خالد هم در وقایع سنه نود و یک گذشت که امیر مکه شده بود و آن بر حسب روایت بعضی از راویان بوده است.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عباس بن ولید کشور روم را برای جنگ و غزا قصد و شهرهای «سبسطیه» و «مرزبانین» و «طرسوس» را فتح کرد. مروان بن ولید هم لشکر کشید و بشهر «خنجره» رسید. در آن سال مسلمه هم کشور روم را قصد و «ماسیسیه» را فتح کرد.

«حصن حدید» (دژ آهنین) را هم گشود همچنین غزاله را از ناحیه «ملطیه». در آن سال اهالی افریقا دچار قحط و غلا شدند. موسی بن نصیر استسقاء نمود (برای طلب باران دعا کرد که معروف است). باران هم (بر اثر دعای او) نازل شد. در آن سال ولید بن عبد الملک بعمر بن عبد العزیز نوشت و دستور داد که: خبیب بن عبد اللّه بن زبیر را تازیانه بزند و بر سر او آب سرد بریزد. عمر او را پنجاه تازیانه زد و آب سرد در فصل زمستان بر سرش ریخت و او را بر در مسجد ایستاده بازداشت او همان روز مرد.

(خبیب) بضم خاء نقطه دار و دو باء یک نقطه که میان دو باء، یاء دو نقطه است.

در آن سال عبد العزیز بن ولید امیر حاج شده بود.

امراء و حکام شهرها هم همان کسانی که بودند جز شهر مدینه که عثمان بن حیان امیر آن بود. حکومت او در تاریخ بیست و هشتم شوال همان سال بود. ایالت خالد

ص: 184

هم در آن سال بود که شرح آن گذشت که گفته شده است در سال هشتاد و نه امیر مکه شد یا بعد از آن تا سنه نود و یک که ما امارت او را در همان سال نوشتیم. در آن سال ابو الشعثاء جابر بن زید درگذشت. همچنین ابو العالیه براء که نام او زیاد بن فیروز است. او غلام یک زن بدوی از بنی ریاح بود. او ابو العالیه ریاحی نبود (که او شخص دیگری بوده است) که در سنه نود وفات یافت. در آن سال بلال بن ابی درداء انصاری قاضی دمشق وفات یافت.

آغاز سنه نود و چهار

بیان قتل سعید بن جبیر

گفته شده است: در آن سال سعید بن جبیر کشته شد. علت قتل او خروج و قیام و پیوستن او بلشکر عبد الرحمن بن محمد بن اشعث بود. حجاج او را لشکر نویس و هزینه دار سپاه ابن اشعث کرده بود که چون سپاه را بقصد رتبیل فرستاد سعید را نیز بهمان سمت مأمور و منصوب کرد. چون عبد الرحمن حجاج را خلع کرد سعید را هم خلع نمود. چون عبد الرحمن شکست خورد و منهزم شد سعید باصفهان پناه برد.

حجاج بعامل خود در اصفهان نوشت که او را دستگیر کند. عامل نخواست او را بیازارد در خفا باو پیغام داد که بگریزد و از او دور شود. او هم بآذربایجان رفت، مدتی در آنجا زیست تا سخت بستوه آمد و دلتنگ شد و مکه را قصد کرد. در آنجا جمعی مانند او بیمناک و خشمگین در خفا اقامت کرده و نام و نشان خود را از مردم مکتوم داشته بودند. چون خالد بن عبد اللّه بایالت مکه رسید بسعید گفته شد این مرد سیه کار و بدرفتار است بگریز و برو. گفت: بخدا آن قدر گریختم و دربدر شدم که از خدا هم شرم دارم، تا کی باید مرا به پناه دهد و نگهدارد، اکنون باید تن بقضا و قدر خداوند بدهم هر چه سرنوشتم باشد بر سرم آید. چون خالد بایالت مکه منصوب شد ولید باو نوشت که پناهندگان عراقی را نزد حجاج روانه کند. او هم سعید بن جبیر (پرهیزگار مشهور) و مجاهد و طلق بن حبیب را بند کرد و نزد حجاج فرستاد. طلق در عرض راه

ص: 185

درگذشت. حجاج مجاهد را بزندان افکند و او ماند تا حجاج مرد (که او آزاد شد). آن دو گرفتار را با دو نگهبان فرستاده بودند. شبی یکی از آن دو نگهبان برای کاری دور شد، نگهبان دیگر که در خواب فرو رفته بود بیدار شد و بسعید گفت: ای سعید تو آزادی برو. من نمی خواهم بخون تو دست ببرم. من در عالم رؤیا شنیدم کسی بمن گفت: زینهار در ریختن خون سعید بن جبیر شرکت مکن. اکنون هر جا که میخواهی برو. سعید از فرار خودداری کرد و آن نگهبان سه بار در خواب آن ندا را شنید و باو اصرار کرد که بگریزد او نپذیرفت. او را بکوفه بردند. او در خانه خود منزل گرفت. قراء (قرآن خوانان) و پرهیزگاران بدیدن او رفتند. او حدیث روایت می کرد و می خندید. دخترکی خردسال در آغوش داشت چون بند را در پای او دید سخت گریست. او را نزد حجاج بردند چون او را دید گفت: خداوند فرزند مادر نصرانی را لعنت کند (مقصود او خالد بود) که سعید را روانه کرده بود. مگر من محل اقامت او را نمی دانستم (که او را دستگیر کنم). آری بخدا و بخانه خدا که در مکه است سوگند (که من می دانستم او کجا بود). بعد رو باو کرد و گفت: ای سعید مگر من ترا در پیشوائی خود شریک نکرده بودم؟ آیا چنین نکرده بودم؟ گفت: آری.

گفت: چه شد که تو ضد من قیام و خروج کردی؟ گفت: من یکی از مسلمانان هستم.

مرد گاهی خطا می کند و گاهی راه راست را میگیرد. حجاج از آن گفتار دلخوش گردید. بعد از آن با او گفتگو کرد. او ضمن سخن گفت: من بیعتی بر گردن داشتم (مقصود بیعت عبد الرحمن). حجاج غضب کرد و گفت: ای سعید مگر من فرزند زبیر را در مکه نکشتم و از تو برای امیر المؤمنین عبد الملک بیعت نگرفته بودم؟!- گفت: بلی چنین بود.- گفت: بعد از آن بکوفه آمدم که والی آن شده بودم و از تو دوباره برای امیر المؤمنین بیعت گرفتم و عهد را تجدید نمودم.- گفت: آری.- گفت: تو دو بیعت امیر المؤمنین را نقض کردی (ادعا میکنی) نسبت بیک بیعت (بیعت عبد الرحمن) وفادار هستی آن هم بیعت جولاهه فرزند جولاهه (بافنده و پست- مقصود اشعث)؟! بخدا قسم من ترا خواهم کشت.- گفت: اگر چنین کنی من سعید (نیک بخت) هستم چنانکه مادرم مرا سعید نامیده است. حجاج فرمان داد سرش را بریدند (داستان او در کتب تاریخ بتفصیل

ص: 186

آمده است و او فقط با آیات قرآن سخن می گفت و پاسخ می داد) چون سرش بر زمین افتاد یک سر پوش سفیدی نمایان شد. او هنگام سر انداختن سه مرتبه لا اله الا اللّه گفت.

یک مرتبه فصیح بود و دو مرتبه غیر مفهوم. بعد از قتل او حجاج دچار اختلال و انفعال شد. فریاد زد مرا ببندید- ببندید. غلامان پنداشتند که او می گوید بند سعید را بردارید. آنها پای سعید را بریدند و بند را برداشتند. بعد از آن حجاج در خواب سعید را می دید که گریبانش را گرفته فریاد می زد بچه گناهی مرا کشتی ای دشمن خدا؟! او هم می گفت: من برای چه سعید بن جبیر را کشتم؟! و این گفته را تکرار میکرد!

بیان جنگ و غزای شاش و فرغانه

در آن سال قتیبه از نهر گذشت و مقرر کرد که مردم بخارا و کش و نسف و خوارزم بیست هزار سپاهی تجهیز و بیاری او روانه کنند. آنها آماده و با او رهسپار شدند.

آنها را سوی شاش روانه کرد و خود (با سپاه) بطرف فرغانه لشکر کشید و بخجنده رسید. مردم آن شهر بمقابله شتاب کردند. بارها جنگ رخ داد و در هر بار پیروزی نصیب مسلمین می شد. بعد از آن قتیبه سوی کاشان (غیر از کاشان معروف) رفت که مرکز فرغانه بود، لشکری را که سوی شاش فرستاده و آنرا فتح کرده بود باو ملحق گردید.

پس از فتح، شاش را آتش زده بودند. قتیبه (باتفاق آنها) بمرو برگشت. سحبان در وصف جنگ خجنده چنین گفت:

فسل الفوارس فی خجندة تحت مرهفة العوالی

هل کنت اجمعهم اذاهزموا و اقدم فی القتال

ام کنت اضرب هامة العاقی و اصبر للعوالی

هذا و انت قریع قیس کلها ضخم النوال

و فضلت قیسا فی الندی و ابوک فی الحجج الخوالی

و لقد تبین عدل حکمک فیهم فی کل حال

تمت مروءتکم و ناغی عزکم غلب الجبال یعنی: از سواران دلیر خجنده بپرس که آنها زیر سایه نیزه های تیز بودند چگونه

ص: 187

من آنها را هنگام گریز بر می گردانیدم و حمله می کردم و پیش می رفتم و می زدم و می کشتم. چگونه من سرها را می زدم و می انداختم و چگونه در قبال نیزه ها پایداری و بردباری می کردم. (خطاب او بقتیبه است) چنین بود که تو قبایل قیس را سر بلند می کردی و بآنها سود بسیار می رساندی. تو از تمام قیس برتر و بهتری، از حیث کرم و سخا. همچنین پدرت (مسلم) در سالهای پیش. عدل تو در حکومت و فرمانروائی نمایان است، در هر حال تو دادگر بوده و هستی. مروت و جوانمردی شما (تو و پدرت) بحد کمال رسید، بحدی که بر کوه های بلند غالب و فرازتر گردید.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عباس بن ولید کشور روم را برای جنگ و غزا قصد و انطاکیه را فتح کرد عبد العزیز بن ولید هم شهر غزاله را برای غزا قصد نمود.

ولید بن هشام مطیعی هم لشکر کشید و ببرج حمام رسید. یزید بن ابی کبشه هم وارد سوریه شد.

در آن سال زمین لرزه در شام رخ داد و مدت چهل روز پیاپی زلزله واقع می شد.

مملکت ویران شد و بیشتر زلزله در انطاکیه رخ داد.

در آن سال قاسم بن محمد ثقفی هندوستان (سند) را گشود.

در آن سال علی بن الحسین (زین العابدین علیه السلام) وفات یافت. در آغاز سال مذکور عروة بن الزبیر هم در گذشت. همچنین سعید بن مسیب و ابو بکر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام.

ولید برای قضاء (داوری) کشور شام سلیمان بن حبیب را برگزید. مسلمة بن عبد الملک امیر الحاج بود. گفته شده است (او نبود بلکه) عبد العزیز بن ولید بن عبد الملک امیر الحاج شده بود.

والی مکه خالد بن عبد اللّه و حاکم مدینه عثمان بن حیان و امیر مصر قرة بن شریک و فرمانفرمای خراسان قتیبه بودند.

ص: 188

آغاز سنه نود و پنج

بیان جنگ و غزای شاش

گفته شده است در آن سال حجاج لشکری از عراق فرستاد و دستور داد قتیبه سوی شاش لشکر بکشد. قتیبه بمحل «شاش» یا (کشماهان) رسید که خبر مرگ حجاج را شنید و آن در ماه شوال بود که بدین شعر تمثل کرد:

لعمری لنعم المرء من آل جعفربحوران امسی اعلقته الحبائل

فان تحی لی املک حیاتی و ان تمت فمانی حیاة بعد موتک طائل یعنی: بجان خود قسم مردی که از خاندان جعفر بود نیک مردی بود که در حوران (محل) دام مرگ او را گرفت. اگر تو برای من زنده شوی من می توانم زنده باشم و گر نه که زندگانی من پس از مرگ تو دراز نخواهد بود.

او پس از رسیدن خبر مرگ حجاج بمرو برگشت، سپاه او هم پراکنده شد.

در آن هنگام از ولید برای او نامه رسید که ما اندازه جهاد و کوشش و لیاقت ترا خوب می شناسیم. امیر المؤمنین ترا بلند و گرامی خواهد داشت و با تو آنچه شایسته قدر تست و ترا خشنود و خرسند کند رفتار خواهد کرد. توهم جهاد و جنگ خود را ادامه بده و منتظر پاداش امیر المؤمنین باش که خداوند بتو اجر خواهد داد. نامه های خود را نزد امیر المؤمنین بفرست (و ما را بر همه چیز آگاه کن) انگار من جهاد ترا در مرز شاهد و ناظر باشم.

مرگ حجاج بن یوسف

گفته شد: ستم حجاج و ظلم امراء دیگر را نزد عمر بن العزیز شرح دادند که در زمان ولید بن عبد الملک بر سر کار بودند. او (عمر) گفت: حجاج در عراق و ولید در شام و فرقه در مصر و عثمان (بن حیان) در مدینه و خالد در مکه (حکومت می کنند) دنیا پر از ستم و جور شده است. خداوندا مردم را از اینها نجات بده. اندک مدتی نگذشت که حجاج در گذشت. همچنین قرة بن شریک که هر دو در یک ماه هلاک شدند. بعد از آنها ولید

ص: 189

(خلیفه) هم در گذشت. عثمان و خالد هم بر کنار شدند. خداوند نفرین عمر را اجابت کرد. این قصه بداستان فرزند عمر (بن الخطاب) با زیاد بن ابیه شباهت دارد. زیاد بمعاویه نوشت که من عراق را با دست چپ خود گرفتم. دست راست من بی کار است حجاز را بمن واگذار کن چون ابن عمر آن خبر را شنید گفت، خداوندا ما را از دست راست زیاد و اهل عراق را از دست چپ او آسوده کن و نجات بده. نخستین خبری که (بعد از نفرین) باو رسید مرگ زیاد بود. مرگ حجاج در ماه شوال سنه نود و پنج بود. امارت و ایالت او در عراق بیست سال بود. هنگام مرگ وصیت کرد که فرزندش عبد اللّه بن حجاج پیشنماز و امیر جنگ کوفه و بصره زید بن ابی کبشه و مستوفی خراج یزید بن ابی مسلم باشند. ولید هم پس از مرگ حجاج آنها را بهمان مقام باقی گذاشت و هیچ یک از امراء حجاج را تغییر نداد.

بیان نسب و رفتار او (حجاج)

او حجاج بن یوسف بن حکم بن عقیل بن مسعود بن مالک بن کعب بن عمرو بن سعد بن عوف بن ثقیف (حجاج) ابو محمد ثقفی بود. قتیبة بن مسلم روایت کرد که حجاج روزی خطبه کرد و قبر را (ضمن سخن) یاد آوری کرد و گفت و گفته خود را تکرار کرد که قبر خانه تنهائی و غربت است، خانه فلان و فلان است تا آنکه خود او گریست و ما را بگریه انداخت و هر که در پیرامون وی بود گریست. بعد از آن گفت: من از امیر المؤمنین عبد الملک شنیدم که میگفت: مروان در خطبه خود چنین گفت:

عثمان خطبه نمود و گفت پیغمبر اگر قبر می دید یا نام قبر را می شنید میگریست. چند حدیث دیگری غیر از این از ابن عباس و انس روایت کرده است ابن عوف گوید هر وقت می شنیدم که حجاج قرآن میخواند می دانستم که او قرآن را بسیار خوانده (و خوب حفظ کرده) بود. ابو عمرو بن علاء گوید من از حجاج و حسن افصح ندیدم و ابن حسن از حجاج افصح بود. عبد الملک بن عمیر گوید روزی حجاج گفت هر که خوب امتحان داده است (در جنگ) بر خیزد تا عطای خود را بگیرد. مردی برخاست و گفت:

مرا باندازه جانبازی خود بده. پرسید: جانبازی و آزمایش تو چیست؟ گفت: من

ص: 190

حسین را کشتم! پرسید چگونه کشتی؟ گفت نیزه را بتن او فرو بردم و بعد با شمشیر او را زدم و هیچ کس با من در قتل او شریک نبود. گفت بنابر این تو و او هرگز در یک جا (بهشت) نخواهید بود. بعد گفت دور شو. باو هم چیزی نداد.

گفته شده است: عبد الملک بحجاج نامه نوشت که اسلم بن عبد بکری را بکشد زیرا چیزی درباره (مخالفت) او شنیده بود. حجاج او را نزد خود خواند. او گفت:

امیر المؤمنین غائب است و تو حاضر هستی خداوند هم (در قرآن) می فرماید یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ جاءَکُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَیَّنُوا یعنی ای کسانیکه ایمان آورده اید- اگر تبه کاری برای شما خبری آورد باید تحقیق کنید (صدق و کذب آنرا) تا آخر آیه. آنچه درباره من باو گفته اند کذب است. برای امیر المؤمنین بنویس که من بیست و چهار زن بی پناه را نان می دهم و این عائله را دارم که اکنون بر در (کاخ) ایستاده اند. آنها را احضار کرد. آنها مادر و عمه و همسر و دختر او بودند بدنبال آنها دخترکی بسن ده سال بود. حجاج از او پرسید: تو نسبت باو چه خویشی داری؟ گفت: خداوند امیر را نیک بدارد من دختر او هستم. آنگاه این شعر را سرود

أ حجاج لم تشهد مقام بناته و عماته یندبنه اللیل اجمعا

أ حجاج لم تقتل به ان قتلته ثمانا و عشرا و اثنتین و اربعا

أ حجاج من هذا یقوم مقامه علینا فمهلا ان تزدنا تضعضعا

أ حجاج اما ان تجود بنعمةعلینا و اما ان تقتلنا معا یعنی: ای حجاج تو بر وضع دختران او آگاه نیستی همچنین عمه های او که همه شب ندبه و زاری می کنند. ای حجاج تو با قتل او جماعتی را خواهی کشت که عده آنها هیجده و دو و چهار است (جمع آنها بیست و چهار). ای حجاج چه کسی میتواند بجای او باشد (که عهده دار مخارج ما باشد). هان مهلت بده بر لرزش و زاری ما میفزا. ای حجاج یا بر ما منت بگذار و مشمول نعمت خود کن (او را رها کن) یا اینکه همه را با او بکش.

حجاج گریست و گفت من با روزگار ضد شما نخواهم بود و بر لرزش و ناتوانی

ص: 191

شما نخواهم افزود.

خبر آن مرد و آن دخترک را برای عبد الملک نوشت. عبد الملک پاسخ داد اگر چنین باشد تو نسبت باو احسان کن و مخصوصا نسبت بآن دختر نیکی کن او هم نیکی کرد.

عاصم بن بهدله گفت: من از حجاج شنیدم می گفت از خدا بترسید و تا می توانید پرهیز کنید، اطاعت کنید، بدهید و ببخشید و برای خود ذخیره نیکی بگذارید. بخدا قسم اگر بشما بگویم از این در بیرون روید و شما از آن در (دیگر) بیرون بروید خون شما برای من مباح خواهد بود (که امر مرا اطاعت نکردید). هر کس هم قرآن را با قرائت ابن ام عبد (مقصود بن مسعود) بخواند من گردنش را می زنم و آن قرائت (آیه را که ابن مسعود میخواند و روایت می کرد) را از قرآن خواهم تراشید و لو اینکه آلت تراشیدن آن آیه استخوان و دنده خوک باشد. (آیه را و لو با استخوان نجس خوک از قرآن حذف و حک خواهم کرد).

این گفته را برای اعمش نقل کردند او گفت آری چنین گفت و همین را از او شنیدم و با خود گفتم من بر رغم او آنرا خواهم خواند (در خفا).

اوزاعی گوید: من از عمر بن عبد العزیز شنیدم می گفت اگر هر امتی (روز رستاخیز) بدترین و پلیدترین فرد خود را پیش آرد و ما حجاج را پیش ببریم حتما از حیث پلیدی بر تمام ملل غلبه و فزونی خواهیم یافت.

منصور گوید ما از ابراهیم شجاعی درباره حجاج پرسیدیم، گفت مگر خداوند نمی فرماید أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الظَّالِمِینَ هان نفرین خدا بر ستمگران باد.

شافعی گوید: شنیده ام که عبد الملک بن مروان بحجاج گفت هیچ انسانی نیست که بر عیب و گناه خود آگاه نباشد. تو عیب خود را بگو و از ما مکتوم مدار. گفت:

ای امیر المؤمنین من حسود و لجوج هستم. عبد الملک باو گفت بنابر این تو با ابلیس نسبت و خویشی داری. گفت: ابلیس اگر مرا بیند ناگزیر مسالمت می کند و تسلیم می شود.

حسن (بصری- ایرانی) گوید: من از علی که بر منبر بود شنیدم می فرمود.

ص: 192

خداوندا من آنها (اهل کوفه) را امین دانستم که از من ترسیدند (و خیانت کردند) من بآنها نصیحت (دوستی و مهربانی) کردم آنها خیانت کردند. خداوندا جوان ثقیف را بر آنها مسلط و چیره کن که در خون و مال آنها حکم و تحکم کند و مانند زمان جاهلیت رفتار نماید. (حسن گوید) او را وصف کرد (یعنی حجاج را) و گفت او زباله کش است، او رودها را جاری می کند ولی خود حاصل آنها را می برد و سبزه را می خورد و بهره را می رباید و پوستین را می پوشد. حسن گفت: بخدا قسم همین وصف بحجاج اختصاص داشت.

حبیب بن ابی ثابت گوید علی (علیه السلام) بمردی گفت تو نخواهی مرد تا جوان ثقیف را ادراک کنی. پرسیده شد ای امیر المؤمنین جوان ثقیف کیست؟ فرمود او کسی خواهد بود که روز قیامت باو گفته خواهد شد که یک ناحیه از دوزخ را بخود انحصار بده و ما را از آن بی نیاز کن. او مردی خواهد بود که مدت بیست سال یا اندکی بیشتر حکومت و سلطنت خواهد کرد. او هیچ گناهی نخواهد گذاشت که مرتکب آن نشود. حتی اگر یک گناه بماند و در بر آن گناه بسته شود او در را می شکند و آن گناه را بخود می بندد. او با کسانیکه تحت فرمان او باشند کسانی را که فرمانبردار نباشند خواهد کشت.

گفته شده است عده کسانی که حجاج دست بسته کشت بالغ بر صد و بیست هزار بودند غیر از کسانیکه در حالات دیگر کشته شده بودند).

گفته شده است حجاج روزی بر خالد بن یزید بن معاویه گذشت، حجاج در حال تبختر راه می رفت. کسی از خالد پرسید این مرد کیست؟ خالد گفت بخ بخ (به به) این عمرو بن العاص است (بطعنه). حجاج شنید. برگشت و گفت بخدا من از این خرسند نمی شدم که فرزند عاص باشم. من فرزند بزرگان ثقیف و بانوان قریش هستم. من کسی هستم که با این شمشیر گردن صد هزار مرد را زده ام که همه آنها گواهی می دادند که پدرت باده گسار و کافرکیش بود. سپس رفت (حجاج) در حالی که می گفت بخ بخ فرزند عاص (باستهزاء) بنابر این خود حجاج اعتراف کرده بود که صد هزار کس را (بی گناه) کشته که فقط گناه آنها این بود که گواهی می داند یزید می گسار بوده است.

ص: 193

بیان اقدام محمد بن قاسم پس از مرگ حجاج و قتل او

هنگامی که حجاج در گذشت محمد بن قاسم در «ملتان» بود که در آنجا خبر مرگ (عم) او رسید. او بسر زمین «رور» و «بغرور» برگشت که هر دو را او گشوده بود و در آنجا بعطای مردم پرداخت. لشکری هم سوی «بیلمان» فرستاد که مردم آن سرزمین جنگ نکرده تسلیم شدند و اطاعت کردند. مردم «سرشت» هم مطیع شدند.

این «سرشت» بندری بود که مورد هجوم اهل بصره واقع شده بود که از دریا بر آن بندر حمله و غزا کردند. مردم آن بندر هم دریانورد بودند. محمد بعد از آن «کیرج» را قصد کرد که «دوهر» (شهریار آن) بمقابله او شتاب کرد جنگ رخ داد و دوهر گریخت.

گفته شد: در آن جنگ کشته شد. مردم بحکم محمد (بن قاسم) تن دادند و تسلیم شدند.

او در آن شهر کشت و اسیر گرفت. شاعر گفت:

نحن قتلنا ذاهرا و دوهراو الخیل تردی منسرا فمنسرا یعنی: ما ذاهر و دوهر را کشتیم در حالیکه خیل سرکشان را یکی بعد از دیگری سرنگون می کردند. (منسر- منقار که با کنایه آمده است).

ولید بن عبد الملک هم درگذشت و سلیمان بن عبد المطلب جانشین او شد. کشور سند را بیزید بن ابی کبشه سکسکی سپرد. او هم محمد را گرفت و بند کرد و بعراق فرستاد. محمد هم باین شعر تمثل و استشهاد کرد:

اضاعونی و ای فتی اضاعوالیوم کریهة و سداد ثغر یعنی: مرا از دست دادند (گم کردند) نمی دانند چه جوانمردی را از دست داده اند که در خور روز سخت (و جنگ) و نگهداری مرز است.

مردم سند بر گرفتاری محمد گریستند (تا کنون مسلمین هندوستان بسبب فتح اسلامی او را مقدس می دانند و نام او را بنیکی می برند).

چون بعراق رسید صالح بن عبد الرحمن او را در واسط بازداشت، او گفت:

فلئن ثویت بواسط و بارضهارهن الحدید مکبلًا مغلولا

فلرب قینة فارس قد رعتهاو لرب قرن قد ترکت قتیلا

ص: 194

یعنی: اگر من در واسط و سرزمین آن در حالی اقامت کنم که با آهن مقید و دست و پای من بزنجیر بسته شده و من گروبند باشم، بدانید که چندین زن را که دارای شوهر پهلوان و دلیر بودند دچار ربع و بیم کرده بودم و چند مرد شجاع را بخاک و خون کشیدم و کشتم.

و نیز چنین گفت:

و لو کنت اجمعت الفرار لوطئت اناث اعدت للوغی و ذکور

و ما دخلت خیل السکاسک ارضناو لا کان من عک علی امیر

و ما کنت للعبد المزونی تابعافیا لک دهر بالکرام عثور یعنی: من اگر بر فرار (و عصیان) تصمیم می گرفتم زنان و مردان (اناث و ذکور) همه آماده جنگ می شدند و با آن آمادگی خیل سکاسک (قوم امیر جدید) داخل سامان ما نمیشدند و مردی از قوم عک بر من امیر نمی شد و من تابع آن بنده (پست) مزونی نمی شدم. من از این روزگار که می لغزد و مردم کریم را سرنگون می کند تعجب می کنم. صالح او را با جمعی از مردان بنی عقیل شکنجه داد تا کشت. حجاج آدم برادر صالح را کشته بود (انتقام کشید) او (صالح) از پیروان خوارج و بعقیده آنها معتقد بود.

حمزة بن بیض حنفی در رثاء محمد گفت:

ان المروءة و السماحة و السخالمحمد بن القاسم بن محمد

ساس الجیوش لسبع عشرة حجةیا قرب ذلک سؤددا من مولد یعنی: مروت و سخا و بخشش همه منحصر بمحمد بن قاسم بن محمد است. او لشکرها را با سیاست اداره کرد در حالیکه سن او هفده سال بود. این بزرگواری و سالاری بتاریخ ولادت او نزدیک است (در خردسالی بآن مقام رسید). دیگری گفت:

ساس الرجال لسبع عشرة حجه و لداته اذ ذاک فی اشغال یعنی: او (محمد) رجال را در هفده سالگی با سیاست خود اداره می کرد، در حالیکه همزادان او سرگرم کارهای دیگر بودند (بازی).

یزید بن ابی کبشه (والی سند) هیجده روز پس از ورود بسند در گذشت. سلیمان

ص: 195

بن عبد الملک، حبیب بن مهلب را بایالت سند منصوب کرد. او هنگامی وارد شد که ملوک الطوایف سند همه بممالک خود برگشته بودند. جیشبه فرزند ذاهر هم بشهر برهمن آباد برگشت.

حبیب در کنار رود مهران لشکر زد. اهالی رور اظهار اطاعت و انقیاد نمودند با دیگران نبرد کرد و پیروز شد. در آن هنگام سلیمان (بن عبد الملک) در گذشت.

عمر بن عبد العزیز را جانشین خود (خلیفه) نمود. عمر هم بشهریاران مختلف نامه نوشت و آنها را باسلام و اطاعت دعوت کرد که چنانچه مسلمان شوند با مسلمین یکسان و شریک سود و زیان خواهند بود. جیشبة بن ذاهر با سایر ملوک الطوائف اسلام را قبول و خود را باسامی عرب موسوم کردند. عمرو بن مسلم باهلی هم عامل عمر در آن مرز بود. بعضی از ممالک هند را قصد کرد و پیروز گردید. بعد از او در زمان خلافت هشام بن عبد الملک، جنید بن عبد الرحمن بایالت سند منصوب شد. جنید تا بکنار رود مهران رسید.

جیشبة بن ذاهر مانع عبور او گردید باو هم پیغام داد که من مسلمان شده ام و آن مرد پرهیزگار (عمر بن عبد العزیز) این ایالت را بمن سپرد، و من از تو ایمن نیستم، جنید باو گروگان داد و خود نیز گروگان گرفت، بعد از آن هر دو گروگان را پس دادند و جیشبه دوباره کافر شد و جنگ کرد، گفته شد او نخواست جنگ کند و جنید بهانه گرفت و جنگ را آغاز کردند.

جیشبه ناگزیر بدرون هندوستان رفت و سپاهی عظیم آراست و کشتی ها را بحمل سپاهیان بکار برد و آماده جنگ گردید. جنیدهم با کشتی لشکر کشید و باو رسید. طرفین بمقابله پرداختند. جیشبه گرفتار شد زیرا کشتی او بکنار افتاد، جنید هم او را کشت و مهلت نداد.

صصة بن ذاهر (شاهزاده هندی) گریخت و خواست خود را بعراق برساند که از خیانت جنید شکایت کند ولی جنید کوشید که او را بدام اندازد. بسیار ملاطفت کرد تا او را سوی خود کشید و او فریب خورده دست بدست جنید گذاشت او را هم کشت (با خیانت).

ص: 196

جنید پس از آن بقصد غزا و کشورگشائی پیش رفت تا بکیرج رسید. در آنجا «کشبا» و «صک» هر دو تحصن کرده حصار شهر را محکم نمودند. جنید دیوار و باروی شهر را کوبید و شکافی ایجاد کرد و از شکاف و رخنه سپاهیان داخل شهر شدند، کشتند، گرفتند و بستند و ربودند. عمال و حکام سوی «مرمذ» و «مندل» و «دهنج» و «برونج» فرستاد.

جنید این عقیده را داشت. کشتن بازاری سخت تر از کشتن با بردباریست.

پس از آن لشکر سوی «ازین» فرستاد. لشکر آن محل را غارت کرد و آتش زد.

بعد از آن «بیلمان» را گشود، چهل هزار هزار بدست آورد و نزد خود نگهداشت و باندازه همان مبلغ فرستاد (برای خلیفه).

جنید تمیم بن زید قینی را بجای خود برگزید، او ناتوان و خوار بود (که نتوانست کشور داری کند). او نزدیک «دبیل» درگذشت (مقصود جنید). در زمان او (تمیم) مسلمین هندوستان را بدرود گفتند و مراکز خود را از دست دادند. بعد از او حکم بن عوام کلبی بامارت رسید. در آن زمان هندوان از دین برگشته کافر شدند باستثناء اهل «قصه». او (مقصود حکم) شهری بنا ساخت که آنرا «محفوظه» نامید که پناهگاه مسلمین باشد. عمرو بن محمد بن قاسم (فاتح هندوستان) همراه او بود که کارهای دشوار را باو واگذار می کرد. او را با لشکری برای غزا از شهر محفوظة روانه کرد او رفت و جنگ کرد و پیروز شد. چون برگشت باو دستور داد که شهر دیگری بنا کند و نام آنرا «منصوره» بگذارد. آن همان شهر است که مرکز امراء شده. او هر چه دشمن گرفته و تملک کرده بود باز گرفت و مردم داری کرد که مردم از امارت وی خشنود بودند.

خالد قسری میگفت: من از این تعجب می کنم که جوانمرد عرب را بایالت و امارت برگزیدم. (مقصود تمیم) او کار خود را از دست داد و امارت را ترک کرد.

پست ترین عرب را هم گماشتم (در هندوستان) که او زیست (و توانست کشورداری کند). حکم هم کشته شد.

ص: 197

امراء و حکام در هر ناحیه با مسلمین جنگ و ستیز می کردند و شهرها را بسبب ضعف دولت بنی امیه یکی بعد از دیگری پس میگرفتند تا آنکه دولت فرخنده عباسی بکار آمد که ما بخواست خداوند بقیه اخبار آن سرزمین را در زمان خلافت مأمون شرح خواهیم داد.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عباس بن ولید کشور روم را قصد و شهر «هرقله» را فتح نمود.

در آن سال قسمت اخری هندوستان باستثناء کیرج و مندل گشوده شد.

در آن سال عباس بن ولید شهر «قنسرین» را گشود. در همان سال وضاحی با هزار مرد در کشور روم کشته شدند.

در آن سال منصور عبد اللّه بن محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس (خلیفه بعدی) متولد شد.

در آن سال بشیر بن ولید بن عبد الملک امیر الحاج شده بود. عمال و حکام شهرستانها هم همان کسانی که سال پیش بودند.

در آن سال ابو عثمان نهدی که نامش عبد الرحمن بن مل بود به سن صد و سی سال وفات یافت. در تاریخ مرگ او هم چیزهای دیگری گفته شده است.

در آن سال سعد بن ایاس که ابو عمرو شیبانی باشد درگذشت، عمر او صد و- بیست سال بود.

در زمان حکومت حجاج سفینه غلام پیغمبر (ایرانی بود) وفات یافت.

در آن سال سالم بن ابی جعد در گذشت، همچنین جعفر بن عمرو بن امیه ضمری که برادر رضاعی مروان بود.

در زمان حجاج ابو الاحوص عوف بن مالک بن نضله جشمی کوفی کشته شد خوارج او را کشتند.

ص: 198

آغاز سال نود و شش

بیان فتح کاشغر بدست قتیبه

در آن سال قتیبه کاشغر را قصد کرد و جنگجویان را با خانواده های خود کوچ داد تا خانواده ها را در سمرقند قرار دهد. چون خواست از رود بگذرد مردی را در معبر نهر گماشت که از برگشتن سپاهیان جلوگیری کند مگر با داشتن پروانه عبور. پس از آن راه فرغانه را گرفت و بدره عصام هم کسانی فرستاد که راه را هموار کنند تا بکاشغر برود و آن نزدیکترین شهرهای چین بود (بعالم اسلام آن زمان). لشکری بفرماندهی کثیر بن فلان برای فتح کاشغر فرستاد. او پیروز شد، غنایم بسیاری بدست آورد و اسیر گرفت. بر گردن اسراء داغ گذاشت (که شناخته شوند) بعد رفت تا نزدیک چین رسید. پادشاه (خاقان) چین باو نوشت که رسولی نزد ما فرست تا بر دین و آئین شما آگاه شویم. قتیبه ده تن برگزید که چرب زبان و زیبا منظر و دلیر و خردمند و پرهیزگار و توانا باشند. دستور داد وسایل و کالا و رخت و لوازم خوب دیگر مانند خز و زر و زیور برای آنها فراهم کنند. یکی از آنها هبیرة بن مشمرج کلابی بود. او بآنها گفت چون بر پادشاه وارد شویم شما باو بگویید که این مرد سوگند یاد کرده که بر نگردد مگر آنکه کشور آنها را پامال کند و داغ بر گردن بزرگان و شهریاران چین بگذارد و باج بگیرد، آنها رفتند و هبیره پیشوای آنان بود، چون وارد شدند پادشاه آنها را نزد خود خواند. آنها رخت سفید پوشیدند و بخود عطر مالیدند و زر و زیور بستند و بپا کفش و بر تن ردا گرفتند و بر پادشاه وارد شدند که بزرگان قوم نزد او بودند. آنها نشستند و پادشاه یا دیگری از حضار با آنها سخن نگفتند. آنها هم برخاستند و رفتند. پادشاه از همنشینان خود پرسید آنها را چگونه دیدید؟ گفتند: ما یک گروه زن دیدیم. که شهوت را بر انگیختند. روز بعد پادشاه آنها را دعوت کرد، آنها عمامه بر سر و خز بر دوش گرفتند و نزد او رفتند. چون وارد شدند بآنها گفتند بر گردید.

از یاران خود پرسید آنها را چگونه دیدید؟ گفتند آنها بمردان بیشتر شباهت دارند

ص: 199

تا زنان. روز سیم، آنها را خواند. آنها سلاح بر تن گرفتند و کلاهخودها را بر سر و زره ها را بر تن پوشیدند و شمشیرها و نیزه ها را در دست و کمان ها را بر دوش گرفتند و بر اسبها سوار شدند و نزد پادشاه رفتند. پادشاه چین بآنها نگاه کرد. کوههای آهنینی دید که سوی او جنبیده هجوم بردند، چون نزدیک شدند نیزه ها را به زمین فروبردند و آستین ها را بالا زدند. بآنها گفتند برگردید، آنها نیزه ها را برداشتند و تاختند انگار در حال نبرد مشغول حمله و زد و خورد بودند. پادشاه از اتباع خود پرسید آنها را چگونه دیدید؟ گفتند: هرگز مانند آنها ندیده ایم. چون شب فرا رسید بآنها پیغام داد که رئیس خود را نزد من بفرستید. آنها هم هبیرة بن مشموج را فرستادند. چون وارد شد باو گفت: تو عظمت ملک مرا دانستی که هیچ کس قادر بر حمایت شما در قبال من نخواهد بود. اکنون شما مانند یک تخم (مرغ) در دست من هستید (عین عبارت). من چند چیز از شما می پرسم اگر بمن راست نگوئید من شما را خواهم کشت. گفت: بپرس. گفت: چرا روز اول و دوم و سیم بآن صورت و لباس در آمدید و مقصود شما از تغییر هیئت و لباس چه بود؟

گفت: لباس و زینت روز نخستین برای خانواده ها و زن و فرزند ما بود (که بدان حال نزد آنها زیست می کنیم)، لباس و هیئت روز دوم برای این بود که ما هنگامی که آسوده باشیم نزد بزرگان و سالاران ما با همان وضع زیست می کنیم. اما روز سیم که ما در قبال دشمن باید چنین باشیم. گفت بسیار خوب تدبیری بکار برده اید اکنون برفیق (فرمانده) خود بگویید بر گردد من می دانم که عده شما کم است و اگر بر نگردید من کسانی را برای (نبرد) شما خواهم فرستاد که همه شما را دچار هلاک و تباهی کند.

گفتند: چگونه عده او کم باشد و حال اینکه مقدمه خیل او در بلاد تو و آخر سواران او در بلاد زیتون است (سوریه و لبنان)؟ اما تهدید تو بکشتن ما! بدانکه ما همه اجل معین داریم که اگر فرا رسد بهتر نوع آن قتل است و ما قتل را بد نمی دانیم و از آن نمی- گریزیم. (بعد همه حاضر شدند و گفتند) پیشوای ما (هبیره) سوگند یاد کرده است که از اینجا نرود مگر اینکه کشور شما را پامال کند و گردن بزرگان و شهریاران شما را

ص: 200

مهر (بندگی) کند و شما خود باج و جزیه را بدهید. گفت: ما چاره سوگند او را می سازیم. خاک کشور خود را زیر پای او میگذاریم که قدم بر آن بگذارد و پامالش کند بعضی از فرزندان خود را هم تحت اختیار او میگذاریم که مهر بر گردن آنها بزند.

جزیه هم می دهیم و آن مبلغی باشد که او را خشنود کند. پس از آن هدیه (مالی) تقدیم کرد. چهار تن از شاهزادگان را نزد او فرستاد که علامت بر گردن آنها گذاشت.

نسبت بهمه نیکی کرد. آنها نزد قتیبه بازگشتند. قتیبه بازگشتند. قتیبه هم جزیه را پذیرفت و چهار شاهزاده را مهر بر گردن زد و پا بر خاک چین (که برای او حمل شده بود) نهاد و چهار شاهزاده را بر گردانید.

(عبارت مؤلف مختلط و پیچیده و مختلف و مبهم می باشد زیرا در آغاز آن تصور می شود که هبیره فرمانده یا پیشوای نمایندگان آن پیشنهاد را کرده و بعد بدون توضیح نام قتیبه بمیان می آید که او خواسته پا بر خاک چین گذارد و شاهزادگان را مهر بندگی بر گردن نهد الی آخر. همچنین پذیرفتن هبیره بتنهائی که بعد در خطاب از فرد تجاوز و جمع را یاد کرده است. آنچه مسلم است پیشنهاد و یا تکلیف و تهدید از قتیبه بوده است و ما نخواستیم در عبارت مؤلف تصرف کنیم ناگزیر باین توضیح می پردازیم).

سوادة بن عبد الملک سلولی در این باره گفت:

لا عیب فی الوفد الذین بعثتهم للصین ان سلکوا طریق المنهج

کسروا الجفون علی القذی خوف الردی حاشا الکریم هبیرة بن مشمرج

ادی رسالتک التی استدعیته فاتاک من حنث الیمین بمخرج یعنی. هیئت نمایندگی که تو آنها را بچین فرستادی عیب و نقص نداشت. آنها راه راست را پیمودند. آنها از فرط بیم چشمها را بستند و از مرگ ترسیدند (و تسلیم شدند) غیر از آن مرد کریم هبیرة بن مشمرج (که از مرگ نترسید). او رسالت و پیغام ترا (ای قتیبه) ادا کرد و ترا از تنگنای سوگند بیرون آورد (این شعر هم تصریح کرده که قتیبه پیشنهاد و تهدید کرده بود نه هبیرة).

ص: 201

چون نمایندگان نزد قتیبه بازگشتند، قتیبه، هبیره را نزد ولید (بنمایندگی) فرستاد و او در عرض راه در پارس در گذشت. سواده او را رثاء کرد و گفت:

للّه در هبیرة بن مشمرج ماذا تضمن من ندی و جمال

و بدیهة تعنی بها ابناؤهاعند احتفال مشاهد الاقوال

کان الربیع اذا السنون تتابعت و اللیث عند تکعکع الابطال

فسقی بقریة حیث امسی قبره غر یرحن بمسبل هطال

بکت الجیاد الصافنات لفقده و بکاه کل مثقف عسال

و بکته شعث لم یجدن مواسیافی العام ذی السنوات و الامحال یعنی: آفرین خدا (نکوکاری او در راه خدا نیک بداردش) بر هبیرة بن مشمرج که او مثال سخا و زیبائی بود، او هوشمند و بدیهه گو (سخن گو و پاسخ دهنده- حاضر جواب و بلیغ و آزموده) بود که فرزندان فرهنگ و بلاغت بدان غنی و دانا میشوند آن هم هنگام سخنوری. او بهار خرمی برای مردم بود اگر مردم دچار سالهای سخت و خشک شوند. او شیر بود هنگامی که پهلوانان هجوم می برند. باران رحمت بر قریه ای که او در آنجا غنوده ببارد و قبر او را بارانهای سیل آسا سیراب کند. اسبهای نجیب بر فقدان او گریستند. نیزه های راست و پرورده هم بر او گریستند. (مثقف- ساخته و پرداخته- که تربیت هم بطور اصطلاح از آن گرفته شده که ثقافه باشد) زنان شوریده و آشفته که همدرد خود را از دست داده اند بر او گریستند. آن زنان فاقد حامی و نگهبان خود می باشند آن هم در سالهای سخت و خشک (دیگر پناه ندارند).

قتیبه هنگامی که برای جنگ و غزا لشکر کشیده بود، خبر مرگ ولید را شنید.

قتیبه عادت داشت که چون از میدان جنگ بر گردد دوازده اسب نجیب از بهترین اسبها خریداری می کرد و نیز دوازده اسب اکدش (یابو- دو نژاد- بارکش) یدک ابتیاع می کرد (برای سواری در وقت عادی که اسبهای نجیب خسته نشوند).

چون برای جنگ و غزا لشکر کشد اسبهای نجیب تندرو و برگزیده را بطلایع لشکر می دهد که پیش رو و پیش آهنگ و مکتشف باشند. طلایع لشکر را هم از دلیر- ترین و شریفترین سران سپاه انتخاب می کرد. چند تن ایرانی کارآگاه و دانا

ص: 202

و مردم شناس که بآنها اعتماد و اعتقاد داشت همراه آنها روانه می کرد.

قتیبه دستور می داد که یک لوح را دو نیم کنند و نیمی از آنرا بطلایع می داد که رمز و علامت باشد چون آنها چیزی کشف کنند و خبر دهند نصف لوح را در جای معین و معلوم پنهان می کردند و آن محل باید نشانی داشته باشد مانند یک درخت یا جوی یا تل و امثال آن که خود قتیبه محل را دستور می داد و بعد برای استخراج علامت کسی را می فرستاد و چون نیم لوح را بیرون می آوردند با نیم اول که نزد خود اوست تطبیق می کرد و از آن علامت می توانست صدق و کذب خبر اکتشاف را بداند که دیگری بعنوان طلایع دروغ نگفته و خبر کذب نداده باشد.

در آن سال بشر بن ولید رومیان شاتیه (قشلاق نشین- در فصل زمستان که شتا باشد) را قصد و غزا کرد.

در آن سال ولید درگذشت (خلیفه اموی).

بیان خبر مرگ ولید بن عبد الملک

در نیمه ماه جمادی الثانیة از همان سال (نود و شش) ولید بن عبد الملک درگذشت.

تمام مؤرخین برای تاریخ این روایت متفق هستند.

مدت خلافت او نه سال و هفت ماه بود. گفته شده است نه سال و هشت ماه باز هم گفته شده یازده ماه.

هلاک او در محل دیر مران رخ داد و جسد او را در خارج باب صغیر بخاک سپردند و عمر بن عبد العزیز بر او نماز خواند. سن او چهل و دو سال و شش ماه بود. گفته شده است عمر او چهل و پنج سال بود و باز گفته شده چهل و شش سال و چند ماه و باز بر حسب قولی چهل و نه سال.

نوزده فرزند از او ماند. او زشت رو بود. در راه رفتن میخرامید و تبختر می کرد.

همیشه آب دماغ او از بینی جاری بود که درباره او چنین گفته شده است:

ص: 203

چون خواستند جنازه او را بگذارند زانوی وی را بلند کرد تا بگردنش رسانیدند. فرزند او (گمان کرد که او هنوز زنده است) گفت: آیا پدرم زنده است؟

عمر بن عبد العزیز با کسانیکه متولی دفن او بودند همراه و همکار بود گفت: مرگ سوی پدرت شتاب کرد (او زود مرد- یا جوانمرگ شد) خداوند عز و جل هم با مرگ او بعمر پند داد (و او را هشیار کرد که پرهیزگار شود)

بیان بعضی رفتار ولید

ولید نزد اهل شام یکی از بهترین خلفاء بود. او چندین مسجد ساخت. مسجد دمشق و مسجد مدینه، بر ساکن آن (پیغمبر) درود باد. همچنین مسجد اقصی (بیت المقدس) را بنا نمود. چندین منبر ساخت. جذامیان را نگهداری و مخارج آنها را تأمین کرد و مانع سؤال و گدائی آنها گردید. برای هر یکی از زمین گیران یک خادم و برای هر کوری یک پرستار معین کرد. در زمان خلافت او فتحی عظیم رخ داد. اندلس (اسپانی) و کاشغر و هندوستان گشوده شد. او بآبادی و ساختمان علاقه داشت. کاروانسرا و منزل و دیه و باغ بسیار احداث کرد. در زمان او مردم از بنا و آبادی گفتگو می کردند. سلیمان سفره دار و مهمان نواز و زن دوست بود. مردم زمان او سخن از این دو چیز می کردند. عمر بن عبد العزیز پرهیزگار و مرد عبادت و نماز بود مردم زمان او هم در اطراف عبادت و زهد و تقوی سخن می راندند و یکی از دیگری می پرسیدند که دیشب را چگونه بر گذار کردی (نماز خواندی و عبادت کردی) یا اینکه تا چه اندازه قرآن خواندی و چند آیه حفظ نمودی یا چند روز می توانی روزه بگیری. (الناس علی دین ملوکهم).

ولید بیمار شد، همان بیماری که زندگی او را پایان داد. یک روز در حال اغماء

ص: 204

بود، همه پنداشته بودند که او مرده است. خبر مرگ او را با پست (برید) بهمه جا دادند.

حجاج شنید و دریغ گفت و یک بند بدست خود و ستون بست (و تضرع کرد) و گفت:

خداوندا کسی را بر من مسلط مکن که بر من رحم نکند. من بسی تضرع کردم و از تو خواستم که مرگ مرا قبل از مرگ او فراهم کنی. او در حال تضرع بود که ناگاه پیک رسید و گفت: او دوباره بهوش آمده است چون ولید بهوش آمد گفت: هیچ کس باندازه حجاج از سلامت و هشیاری من خرسند نشده است او نمرد تا آنکه حجاج با قافله رسید.

ولید قصد داشت برادرش سلیمان را (از ولایت عهد) خلع کند و برای فرزند خود بیعت بگیرد. سلیمان خودداری کرد. ولید هم برای امراء و حکام نوشت که بخلع سلیمان بکوشند کسی جز حجاج و قتیبه اجابت نکرد. او میخواست فرزند خود عبد العزیز را بولایت عهدی منصوب کند. بعضی از خواص و ملازمین هم موافقت کردند. ولید بسلیمان نوشت که نزد وی حاضر شود. سلیمان حضور خود را بتأخیر انداخت ولید تصمیم گرفت که خود مسافرت کند و نزد او برود که او را خلع نماید. خیمه و بارگاه خود را در خارج شهر بر پا کرد که برود ولی قبل از سفر درگذشت.

ولید هنگامی که مسجد دمشق را می ساخت در جنب آن کلیسا بود. چون خلافت بعمر بن عبد العزیز رسید مسیحیان نزد او شکایت کردند (که بآنها ظلم شده است). عمر گفت: یک قسمت از این شهر با قوه فتح شد و یک قسمت با تسلیم. در خارج شهر کلیسای «توما» با نیرو گرفته شده و بحال خود مانده است. ما آنرا می گیریم و کلیسای ویران شده را بشما پس می دهیم. مسیحیان راضی شدند که هر دو بدان حال بماند. ولید لحن (غلط نحوی) می گفت. علم نحو را نمی دانست روزی یک اعرابی بر او وارد شد و ادعای خویشی سببی و دامادی نسبت باو کرد. ولید از او پرسید: «من ختنک» بفتح نون (مقصود ختنک بضم نون که صهر و داماد و منتسب بمادر باشد) آن مرد اعرابی گمان کرد که مقصود او ختنه کردن است. پاسخ داد: یکی از پزشکان (مرا ختنه کرده) سلیمان باعرابی گفت: امیر المؤمنین می فرماید «من ختنک» بضم نون. اعرابی گفت:

آری، فلان است. پدرش (عبد الملک) از او گله کرد و گفت: کسی نمی تواند بر عرب

ص: 205

حکومت کند در حالیکه خود سخن عرب را نیک نداند. او علماء نحو را جمع کرد و در یک خانه نشست و در را بروی خود بست و مدت شش ماه از آن خانه بیرون نرفت. چون (پس از آموختن) بیرون آمد از روز نخست نادانتر شده بود. عبد الملک گفت: (بسبب نقص طبیعی) او دیگر معذور می باشد (زیرا کوشید و بجائی نرسید).

گفته شده است: چون او بمقام خلافت رسید در هر سه روز یک بار قرآن را ختم میکرد. در ماه رمضان هر روز یک بار قرآن را ختم می کرد.

روزی خطبه کرد و این آیه را خواند «یا لَیْتَها کانَتِ الْقاضِیَةَ» ای کاش (این واقعه) کار را پایان می داد. تاء لیتها را بضم خواند. عمر بن عبد العزیز شنید و گفت: ای کاش کار ترا پایان دهد و ما را از تو آسوده کند.

بیان خلافت سلیمان بن عبد الملک و بیعت او

در آن سال با سلیمان بن عبد الملک بیعت کردند و آن در روز وفات ولید و در محل «رملة» بود. در آن سال سلیمان بن عبد الملک عثمان بن حیان را از حکومت مدینه بر کنار کرد و آن در تاریخ بیست و سیم ماه رمضان بود. ابو بکر بن محمد بن عمرو ابن حزم را بایالت مدینه منصوب نمود. عثمان حاکم سابق تصمیم گرفته بود که حاکم بعدی را (قبل از صدور فرمان عزل و نصب) تازیانه بزند و ریش او را بتراشد که اجراء آن را بروز بعد موکول کرده بود (که ناگاه او معزول و خصم او منصوب شد). نیمه شب پیک رسید و فرمان ایالت ابو بکر و عزل عثمان را داد. که پس از عزل باید او را بند کند و بزندان بسپارد.

در آن سال سلیمان یزید بن ابی مسلم را از ایالت عراق عزل و یزید بن مهلب را نصب و استیفای خراج را بصالح بن عبد الرحمن واگذار کرد. باو دستور داد که بنی عقیل را بکشد و شکنجه دهد که آنها خانواده حجاج بودند. او (یزید) آنها را شکنجه می داد. کسی که مأمور عذاب و عتاب آنها شده بود عبد الملک بن مهلب بود.

یزید بن مهلب برادر خود زیاد را بجنگ عثمان فرستاد.

ص: 206

بیان قتل قتیبه

گفته شده است: در آن سال قتیبه بن مسلم باهلی در خراسان کشته شد. علت قتل او این بود که ولید بن عبد الملک خواست برادر خود سلیمان را از ولایت عهد خلع و فرزند خویش عبد العزیز را بجای او نصب کند. حجاج و قتیبه هر دو با او موافقت کردند چنانکه گذشت، چون ولید درگذشت و سلیمان بخلافت نشست قتیبه ترسید و بیم آنرا داشت که یزید بن مهلب را بایالت خراسان بفرستد. قتیبه بسلیمان نامه تهنیت آمیز نوشت و طاعت و وفاداری خود را نسبت بعبد الملک یادآوری کرد که خود نیز بهمان حال نسبت بسلیمان خواهد بود بشرط اینکه بایالت خراسان باقی بماند. نامه دیگر هم نوشت و جنگها و کشورگشائی های خود را یک بیک یاد کرد و بعظمت خود نزد پادشاهان ایران و شهریاران عجم (ترک و چین و سایرین) اشاره نمود که چگونه نزد آنها شکوه و هیبت و صولت دارد و نیز خاندان مهلب را بد گفت و زشت کار خواند و در پایان سوگند یاد کرد که اگر او (سلیمان) یزید بن مهلب را بایالت خراسان منصوب کند تمرد کرده او را از خلافت خلع خواهد کرد. یک نامه دیگر که سیم باشد مبنی بر خلع او نوشت و هر سه نامه را با یک رسول از باهله (قوم خود) فرستاد و باو دستور داد که نامه نخستین را بدهد اگر او نامه را خواند و یزید نزد او بود پس از خواندن نامه عین آنرا بیزید دهد که او هم بخواند نامه دوم را باو بدهد و اگر آنرا خواند و باز بیزید داد نامه سیم را باو بدهد و اگر نامه نخستین را خواند و بیزید نداد از دادن دو نامه دیگر خودداری کند.

رسول قتیبه بر سلیمان وارد شد. یزید بن مهلب نزد او بود. رسول نامه اول را داد، او خواند و بیزید داد که بخواند. رسول نامه دوم را داد او خواند و باز بیزید داد، او هم آنرا خواند. رسول نامه سیم را داد، او آنرا خواند و حال و چهره او دگرگون شد. نامه را در دست گرفت و بیزید نداد (که تهدید آمیز بود).

گفته شده است: نامه سیم بدین مضمون یا عبارت صریح بود که: اگر تو مرا

ص: 207

بحال خود نگذاری و بمن امان و اطمینان ندهی من ترا خلع خواهم کرد. و لشکرهای سواره و پیاده را برای هلاک تو خواهم کشید.

سلیمان دستور داد که از رسول قتیبه خوب پذیرائی کنند. سپس شبانه او را نزد خود خواند و مبلغی زر مسکوک بعنوان جائزه و انعام باو داد و فرمان ایالت خراسان را بواسطه او فرستاد و یک رسول با او همراه کرد که او را تایید کند چون هر دو رسول بشهر حلوان رسیدند، بآنها خبر رسید که قتیبه خلع گردیده است. رسول سلیمان برگشت.

قتیبه چون خواست سلیمان را از خلافت خلع کند اول با برادران خود مشورت کرد عبد الرحمن باو گفت یک عده نماینده نزد او بفرست و از هر که بیمناک هستی همراه آن عده روانه کن عده ای را هم در مرو بگذار و خود راه سمرقند را بگیر و در آنجا سکونت کن. باتباع خود بگو هر که مایل باشد با ما زیست کند بماند و هر که بخواهد بر گردد برود که اجبار در کار نخواهد بود. هر که نسبت بتو وفادار است خواهد ماند و هر که اکراه دارد باز خواهد گشت و دچار اختلاف و حتی دو تنی نخواهی شد.

عبد اللّه برادر دیگرش باو گفت: همین جا که هستی او را خلع کن که دو تن نسبت بتو اختلاف نخواهند داشت (مخالفت نخواهند کرد) او در همان محل که بود سلیمان را خلع نمود. مردم را هم برای خلع او و متابعت خویش دعوت و احسان خود را یادآوری کرد. هیچ یک از مردم دعوت او را اجابت نکردند. او سخت خشمگین شد و گفت: خداوند کسی را که شما یار او هستید گرامی ندارد. بخدا قسم شما اگر بر شکستن شاخ یک بز تصمیم بگیرید هرگز شاخ را نخواهید شکست. ای ساکنان نشیب نمیگویم بلند (ای مردم پست- فرومایه)، ای اوباش صدقه خوار، من شما را مانند شترهای صدقه از هر سو جمع کردم. ای گروه بکر بن وائل (قبیله)، ای مردم خودنمای دروغگو و فرومایه بخیل، بکدام یک از دو روز خود می بالید! بروز جنگ یا روز صلح و سلم؟ ای پیروان مسیلمه (کذاب مدعی پیغمبری)، ای بنی ذمیم (زشت) نمیگویم بنی تمیم، ای ستمگران. شما در جاهلیت کیسان نامیده

ص: 208

می شدید ای پیروان سجاح، ای گروه عبد القیس (قبیله) (با عبارت زشت که مبنای آن باد است)، شما خارهای نخل خرما را بنیزه تبدیل کردید (باغبان بودید و مرد جنگ شدید)، ای گروه ازد (قبیله که قبایل را یک بیک نام برد)، شما ریسمان و بند بادبان کشتی را بلگام اسب تبدیل کردید (ملوان بودید و پهلوان شدید)، این در اسلام بدعت است (تبدیل و تغییر) اعراب چه هستند و کدامند؟ لعنت خداوند بر اعراب، ای زباله دو شهر (کوفه و بصره- مقصود اوباش و اراذل)، من شما را از رستنگاه شیح و قیصرم (گیاهی معروف که در صحرا می روید) گردآوردم (سر و سامان دادم). پیش از این بر خر و گاو سوار می شدید (اکنون سوار اسب می شوید). چون شما را جمع و دعوت کردم چنین و چنان می گوئید؟ بخدا سوگند که من فرزند پدرم و برادر برادرم هستم (کنایه از نسب صحیح). من شما را مانند شاخه ها برکنده پراکنده می کنم. شما را مانند صلب (گیاه- علف اسبها) از ریشه بر می کنم.

ای اهل خراسان دچار یزید بن مروان خواهید شد که او بر شما مسلط و ولی خواهد بود. من چنین پیش بینی می کنم که امیری خواهد آمد که املاک (فی- خالصه) و سایه بانهای شما (خانه و مسکن) را از شما خواهد گرفت. هان هدف دور را آماج گیرید (از دور او را بزنید قبل از اینکه بر شما چیره شود). تا کی اهل شام در سایه شما آرام باشند (خوش بگذرانند). ای اهل خراسان نسب مرا تحقیق کنید خواهید دانست که من از حیث مادر و مسقط الراس و رای و عقیده و تربیت و دین عراقی هستم. اکنون شما در امان و رفاه هستید زیرا خداوند ممالک را برای شما فتح کرد و راهها را امن داد. زن بتنهائی از مرو تا بلخ بدون نگهبان سفر می کند (ظعینه- قافله باید باشد- و در اصطلاح برای فرد مؤنث گفته و بطور مثال در جاهای دیگر آمده است). اکنون باید خداوند را شکر کنید که تندرست و خرسند هستید از خدا هم مزید نعمت را بخواهید. پس از آن از منبر فرود آمد و بدرون خانه خود رفت.

افراد خانواده او بملاقات وی رفتند و گفتند: ما هرگز ترا بمانند این وضع و حال

ص: 209

ندیده بودیم. آنگاه او را ملامت کردند. او گفت: چون من خطبه کردم و کسی بمن جواب نداد غضب کردم و در حال غضب نمی دانم چه گفتم. مردم هم سخت خشمگین شدند و خلع سلیمان را نپذیرفتند و اکراه داشتند. بر عزل و خلع قتیبه اجماع و اتحاد کردند. نخستین قومی که اعتراض کردند ازدیان بودند آنها نزد منذر بن حضین با ضاد نقطه دار (رئیس آنها) رفته گفتند: این (مرد) بخلع خلیفه دعوت کرد و در این کار دین و دنیای ما تباه خواهد شد. او علاوه بر این ما را دشنام داد تو چه رای و عقیده داری؟ گفت: مضر (قبیله قتیبه) در خراسان بسیارند. تمیم هم فزونتر است (از خود مضر). آنها پهلوانان خراسان هستند، هرگز باین تن نمی دهند که این کار در دست یکی باشد که از قبیله آنها نباشد. اگر بخواهید امارت را از آن قبایل سلب کنید حتما با قتیبه ضد شما خواهند بود. گفتند (ازدیان): چه کسی را از تمیم شایسته می دانی که امیر باشد؟ گفت: من جز وکیع کسی را نمی دانم. حیان نبطی مولای بنی شیبان (از موالات که عهد و پیمان باشد و در جای دیگر بمعنی بنده و غلام یا بالعکس خواجه و مالک غلام می آید که از سیاق کلام مفهوم می شود مراد کدام یک از آن دو معنی متضاد است. حیان نبطی سردار بزرگ ایرانی دیلمی بود که بغلط شهرت نبطی یافته و مقصود از نبط مردم بین النهرین است که چون بدو زبان تکلم میکرد او را نبطی گفتند) او (حیان) گفت: هیچکس جز وکیع قادر بر این کار نخواهد بود که خود را بآتش اندازد و در معرض مخاطرات گوناگون بگذارد که حتی آماده کشته شدن شود و اگر در آینده امیری منصوب شود و باینجا بیاید از او مطالبه مالیات گذشته را بکند و او هرگز از عاقبت کار خویش نیندیشد او دارای عشیره نیرومند است. از این گذشته او نسبت بقتیبه حس انتقام دارد زیرا میخواستند او را امیر (یکی از ایالات) کنند و قتیبه عمارت را از او برگردانید و بضرار بن حصین ضبی واگذار کرد. بعد از آن مردم دسته دسته یکی نزد دیگری در خفا رفتند و توطئه را آغاز کردند. بقتیبه گفته شد هیچ کس باندازه حیان کار ترا پریشان نخواهد کرد او مردم را بر ضد تو تحریک می کند. او خواست حیان را غافل گیر کرده بکشد (ترور) حیان همیشه غلامان و خدام درگاه امراء را می نواخت

ص: 210

و انعام می داد و مهربانی می کرد. قتیبه مردی را خواند و باو دستور قتل (ترور) حیان را داد.

یکی از خدام شنید خبر را فورا بحیان داد. چون رسول قتیبه حیان را برای حضور دعوت کرد او تمارض نمود. مردم هم نزد وکیع رفتند و از او قبول امارت را خواستند. در آن هنگام عده جنگجویان بصره و اهل عالیه نه هزار مرد نبرد و از بکر هفت هزار که رئیس آنها حصین بن منذر بود و از تمیم ده هزار که رئیس آنها ضرار بن حصین بود، از عبد القیس چهار هزار که فرمانده آنها عبد اللّه بن علوان بود. از قبیله ازد ده هزار و رئیس آنها عبد اللّه بن حوذان بود. از مردم کوفه هفت هزار که فرمانده آنها جهم بن زحر است. از موالی (پیوستگان غیر عرب) هفت هزار که رئیس آنها حیان بود او دیلمی بود. گفته شده است خراسانی. علت اینکه نبطی خوانده شده لکنت زبان داشت.

حیان بوکیع پیغام داد اگر من از جنگ و ستیز تو پرهیز و ترا یاری کنم آیا امارت جانب شرقی رود بلخ را بمن واگذار و از گرفتن خراج تا من امیر باشم خودداری می کنی؟ گفت: آری. (وکیع قبول کرد) حیان بعجم (غیر عرب) گفت اینها بموجب دین جنگ نمی کنند. بگذارید یک دیگر را بکشند. آنگاه در خفا با وکیع بیعت کردند.

بقتیبه خبر داده شد که مردم با وکیع (در خفا) بیعت می کنند. قتیبه هم ضرار بن سنان ضبی را در خفا نزد وکیع فرستاد که بیعت کند. او بر راز وکیع آگاه شد و برای قتیبه مسلم گردید که وکیع در خفا بتوطئه پرداخته است. قتیبه کسی را فرستاد که او را احضار کند. آن شخص وارد شد و دید وکیع دو پای خود را دارو و روغن مالید و دو مرد نشسته پایش را می مالیدند و معالجه می کردند بر سر هم یک طلسم نهاده بود. او برسول گفت: تو حال مرا می بینی که چگونه بدرد پا مبتلا شده ام. نماینده برگشت و بقتیبه خبر داد. قتیبه دوباره نزد وی فرستاد و گفت باید بیائی و لو اینکه ترا بر سر و دوش بردارند. او گفت: من نمی توانم. قتیبه برئیس شرطه خود گفت برو وکیع را بیار اگر خودداری کند گردنش را بزن. با او یک عده سوار هم فرستاد. گفته شده است:

شعبة بن ظهیر تمیمی را فرستاد. وکیع باو گفت: ای فرزند ظهیر اندکی آرام بگیر

ص: 211

تا لشکرها یکی بعد از دیگری برسند. آنگاه خود سلاح خویش را بر تن گرفت و ندا داد. بر اسب سوار شد و بیرون رفت. مردی رسید از او پرسید: از کدام قبیله هستی؟

گفت: بنی اسد (شیر)- گفت: نام تو چیست؟- گفت: ضرغامه (شیر).- گفت: نام پدرت چیست؟ گفت: لیث (شیر). پرچم را باو داد. گفته شده است: پرچمدار عقبة بن شهاب مازنی بود. مردم هم یکان یکان و گروهاگروه پیاپی رسیدند. او (وکیع رجز می خواند) پیش می رفت و میگفت:

قرم اذا حمل مکروهةشد الشراسیف لها و الحزیم یعنی: سالاری (خود را گوید) که اگر کارزار او را دچار کند او برای آن کار میان می بندد و کمر بند را بر تن میگیرد. (آماده کارزار می شود) گرد قتیبه هم خویشان و افراد خاندان و خواص یاران تجمع کردند یکی از آنها ایاس بن بیهس بن عمرو پسر عم قتیبه بود. قتیبه دستور داد ندا بدهند بنی عامر کجا رفتند و چه شدند؟ محقر بن جزء که از قبیله قیس بوده که قتیبه نسبت بآنها جفا کرده بود باو گفت: آنها همان جائی که تو انداختی هستند. تو از همانجا که فرستادی آنها را بخوان (کنایه از بدرفتاری او نسبت بآنها). قتیبه گفت: آنها را ندا بدهید و خویشی و رحم را یاد آوری کنید. محقر گفت: آن خویشی و رحم را تو پیش از این قطع کرده بودی. گفت: ندا دهید که آخرت پاداش شما خواهد بود (پاداش شما در آن دنیا). محقر گفت: خداوند بما خیر و فائده ندهد اگر اجابت کنیم.

قتیبه پس از آن گفت:

یا نفس صبرا علی ما کان من الم إذ لم اجد لفضول العیش اقرانا ای نفس صبور باش. بر درد بردبار باش زیرا من برای بقیه زندگانی یار و قرین نخواهم یافت.

آنگاه مرکبی که رهوار و آموخته بود خواست. آن مرکب تن بسواری نداد و از رام کردن آن خسته و نا امید شدند. قتیبه برگشت و بر سریر خود نشست و گفت: این کار شدنی می باشد (مقدرات) حیان نبطی با لشکر عجم رسید. قتیبه هم نسبت باو خشمگین بود. عبد اللّه برادر قتیبه بحیان گفت: بر آنها حمله کن. حیان گفت: هنوز وقت حمله

ص: 212

نرسیده است. عبد اللّه گفت: کمان مرا بدهید. حیان گفت: امروز روز کمان کشی نیست.

حیان بفرزند خود دستور داده بود که اگر دیدی من کلاه خود را بر گردانیدم.

و خود سوی سپاه وکیع رفتم تو لشکر عجم را بآن سپاه ملحق کن و بمتابعت من بیا.

ناگاه حیان کلاه خود را بر گردانید. لشکر عجم سوی سپاه وکیع شتاب کرده همه تکبیر کردند. قتیبه هم برادر خود صالح را فرستاد. مردم او را سنگسار کردند. یکی از بنی ضبه سنگ بر سر او زد. گفته شده است: ضارب از بلعم بود (نه ضبه) سر او شکست، او را برداشتند و نزد قتیبه بردند. او را در نمازگاه قتیبه گذاشتند که سر وی بر زمین افتاد.

قتیبه هم بالای سرش یک ساعت نشست. مردم از هر طرف شوریدند. عبد الرحمن برادر قتیبه سوی شوریدگان رفت آنها بر او هجوم برده کشتند مردم بر محل شترها و چهارپایان قتیبه هجوم بردند و آتش زدند. مردی از باهله (قوم او) از آن محل دفاع کرد. قتیبه باو گفت: جان خود را بردار و برو. گفت: اگر چنین کنم من بد مردی خواهم بود و بد پاداشی بتو خواهم داد زیرا تو گردک را بخورد من دادی و نرمک را پوشاک من نمودی (جردق و نرمق- معرب گردک و نرمک است). مردم هم هجوم بردند تا بخیمه و خرگاه قتیبه رسیدند. طنابها را بریدند. چندین زخم بقتیبه زدند. جهم بن زحر بن قیس بسعد گفت: پیاده شو و سرش را ببر. او پیاده شد و سوی او رفت که ناگاه خرگاه بر سر آنها فرود آمد. با آن حال سر قتیبه را برید. از خاندان او هم برادرانش عبد الرحمن و عبد اللّه و صالح و حصین فرزندان مسلم با او کشته شدند. کثیر فرزندش هم کشته شد. گفته شده است: عبد الکریم در قزوین کشته شد. عده کسانیکه از خانواده او بودند و با او کشته شدند یازده تن بود. عمر بن مسلم برادر قتیبه نجات یافت خویشان مادرش او را نجات و پناه دادند. مادرش غبراء دختر ضرار بن قعقاع بن معد بن زراره قیسی بود.

چون قتیبه کشته شد، وکیع بر منبر رفت و گفت مثال من و قتیبه مثال گفته شاعر نخستین است.

من ینک العیر ینک نیاکا

ترجمه عین عبارت مخالف ادب است. فقط باید گفت عیر بمعنی خر است که بر خر ..

ص: 213

من کشنده هستم (قتال- بسیار کشنده) سپس گفت:

قد جربونی ثم جربونی من غلوتین و من المئین

حتی اذا شبت و شیبونی خلوا عنانی و تنکبونی یعنی: مرا آزمودند و باز آزمودند دوباره و صد باره چون پیر شدم یا آنها مرا پیر کردند لجام مرا رها کردند و از من کناره جوئی نمودند.

بعد گفت: من ابو مطرف هستم (کنیه او) این بیت را هم انشاد کرد:

انا ابن خندف تنمینی قبائلهابالصالحات و عمی قیس عیلانا یعنی: من فرزند خندف هستم. بقبایل آن از روی نیکی و پاک سرشتی منتسب هستم عم من قیس عیلان است (قبیله قیس خندف زنی مادر قبایل مضر بود که عرب بنسب وی افتخار می کردند. بنی هاشم و بنی امیه هم از نسل او بودند).

بعد از آن ریش خود را گرفت و گفت:

شیخ اذا حمل مکروهةشد الشراسیف لها و الحزیم یعنی سالخورده (خود را گوید) اگر کار سخت را (جنگ و شورش) باو تحمیل کنند او (پذیرفته) بندها و کمربند را بن تن خود می بندد (و آماده کارزار می شود).

بخدا سوگند من خواهم کشت و باز خواهم کشت و بدار خواهم کشید و باز بدار خواهم کشید.

مرزبان شما (حاکم شهر) این زنازاده که نرخها را بالا برده و همه چیز را گران قیمت کرده است، باید بار (گندم) را بچهار درهم بفروشد و گر نه که من او را بدار خواهیم کشید. درود بر پیغمبر بفرستید. این را گفت و فرود آمد. آنگاه سر و خاتم قتیبه را خواست. باو گفته شد: قبیله ازد آنرا ربوده است. وکیع شورید و بیرون رفت و گفت: بخداوندی که شریک ندارد من از اینجا نمیروم تا سر (قتیبه) را بیاورند و گر نه سر من باید بدنبال آن برود. حضین باو گفت: ای ابا مطرف آرام باش، سر را نزد تو خواهند آورد. آنگاه حضین نزد ازدیان رفت. او رئیس آنها بود بآنها امر کرد که سر را نزد وکیع ببرند، آنها هم سر را نزد وی بردند، او هم سر را نزد سلیمان

ص: 214

فرستاد. عده ای همراه سر روانه کرد که هیچ یک از آنها تمیمی (از قوم خود) نبودند.

وکیع نسبت بحیان نبطی هم وفاداری کرد و آنچه را تعهد کرده بود انجام داد.

چون سر قتیبه و سرهای خانواده او را نزد سلیمان بردند، هذیل بن زفر بن حارث نزد او نشسته بود. بهذیل گفت: آیا دلتنگ شدی ای هذیل؟- گفت:

اگر مرا دلتنگ می کرد بسیاری از اقوام را محزون می نمود (باین معنی چون من این کار را بد بدانم قبیله من هم بمتابعت من بدخواهد دانست و بخونخواهی قیام خواهد کرد). سلیمان گفت: من همه این (بدخواهی) را نمیخواستم.

علت اینکه سلیمان آن کلمه را گفت این بود که هذیل و قتیبه هر دو از قبیله قیس عیلان بودند. سپس دستورداد که سرها را بخاک بسپارند.

چون قتیبه کشته شد مردی خراسانی گفت: ای ملت عرب شما قتیبه را کشتید بخدا قسم اگر او نزد ما می مرد او را در تابوت میگذاشتیم و با برکت جنازه او نزول باران درخواست می کردیم. از برکت او فتح و ظفر میخواستیم.

هیچ امیری در خراسان باندازه قتیبه کار نکرد (کشورگشائی) ولی او عهد شکن و خیانت پیشه بود. علت عهدشکنی او این بود که حجاج باو نوشت و دستور داد که آنها را فریب بده و با خدعه آنها را بکش که نزد خدا روا خواهد بود.

سپهبد گفت: شما (عرب) قتیبه و یزید بن مهلب را کشتید و حال اینکه هر دو خواجه و سالار عرب بودند. از او پرسیدند: کدام یک از آن دو در نظر شما بزرگتر و مهیب تر بود؟ گفت: اگر قتیبه در اقصی نقطه غرب در غار خفته و یزید نزد ما و بر ما والی و امیر بود باز در نظر ما قتیبه مهیب تر و بزرگتر بود و باز مهیبتر و بزرگتر از یزید.

فرزدق در این باره گفت:

اتانی و رحلی فی المدینة وقعةلآل تمیم اقعدت کل قائم یعنی: خبر بمن رسید در حالیکه در مدینه رحل افکنده بودم آن خبر واقعه تمیم بود که هر ایستاده را (با اندوه و بهت) نشاند.

عبد الرحمن بن جمانه باهلی در رثاء قتیبه گفت:

ص: 215

و لم تخفق الرایات و الجیش حوله وقوف و لم یشهد له الناس عسکرا

دعته المنایا فاستجاب لربه و راح الی الجنات عفا مطهرا

فما رزئ الاسلام بعد محمدبمثل ابی حفص فبکیه عبهرا یعنی: انگار ابو حفص (کنیه قتیبه) لشکر کشی نمی کرد و سپاه پی سپاه نمی فرستاد و بر منبر هم فراز نمی شد. پرچمها هم در پیرامون او اهتزاز نداشت.

سپاهیان گرد او نمی ایستادند، مردم لشکر او را نمی دیدند. مرگ او را خواند و او دعوت خدا را اجابت نمود. او سوی بهشت رفت، پاک بود. اسلام بعد از محمد بچنین ماتمی دچار نشده بود. اسلام بمانند مصیبت ابو حفص مبتلا نشده بود ای عبهر (مخاطب زن- همسر یا معشوقه ولی در اینجا کنیز شاعر که مادر فرزند است) بر او زاری کن.

عبهر مادر فرزند اوست.

گفته شده است: پیران غسان (قبیله ای که پادشاهان شام از میان آن برخاستند).

ما در محل بثنیة العقاب نشسته بودیم ناگاه مردی انبان بدوش و عصا بدست رسید. از او پرسیدیم: از کجا آمدی؟ گفت: از خراسان. گفتیم: آیا از آنجا خبری هست؟- گفت:

آری. قتیبة بن مسلم دیروز کشته شد. ما از گفته او (که دیروز باشد) تعجب و انکار و تکذیب کردیم (قرب زمان). گفت: امشب مرا کجا خواهید دید؟ در بلاد افریقا (پیک سریع السیر بود). او رفت و ما سوار اسب شده بدنبالش تاخت کردیم و باو نرسیدیم زیرا او از سرعت بصر هم سریعتر بود (افسانه غیر قابل تصدیق و ما نمی دانیم مقصود آمدن از خراسان و رفتن بافریقا چه بود و بکدام دستور و فرمان بوده است).

بیان بعضی حوادث

گفته شد: در آن سال قرة بن شریک عبسی در گذشت. او امیر مصر شده بود که در راه مرد. گفته شده است او در سنه نود و پنج در گذشت و آن در همان ماهی بود که حجاج هم در آن هلاک شده بود

ص: 216

در آن سال ابو بکر بن محمد بن عمرو بن حزم امیر الحاج شده بود که او در آن هنگام امیر مدینه بود.

در مکه عبد العزیز بن عبد اللّه بن خالد بن أسید بفتح همزه و کسر سین (أسید) امیر بود. یزید بن مهلب هم امیر جنگ عراق و پیشنماز بود. صالح بن عبد الرحمن هم مستوفی آن دیار بود. والی بصره هم سفیان بن عبد اللّه کندی آن هم از طرف یزید بن مهلب بود. قاضی آن شهر هم عبد الرحمن بن أذینه و امیر جنگ خراسان وکیع بن ابی سود بود. در آن سال شریح قاضی درگذشت. گفته شده است در سنه نود و هفت هلاک شد که سن او صد و بیست سال بود. قاضی کوفه ابو بکر بن ابی موسی بود.

در آن سال عبد الرحمن بن ابی بکره و محمد بن لبید انصاری که یک نحو یاری با پیغمبر داشتند وفات یافتند.

در زمان خلافت ولید، عبد اللّه بن محیزیز (یا محیریز) که یک نحو یاری (با پیغمبر) داشت درگذشت.

ابو سعید مقبری که در قبرستان زیست می کرد و بدان سبب مقبری معروف شد درگذشت.

در آن سال ابراهیم بن یزید نخعی فقیه وفات یافت. همچنین ابراهیم محیریز عبد الرحمن بن عوف که عمر او هفتاد و پنج سال بود.

در آن سال عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بن عفان درگذشت، آن هم در زمان خلافت ولید بن عبد الملک. همچنین محمد بن اسلمة بن یزید بن حارثه و عباس بن سهل بن سعد ساعدی.

[سال 97]

بیان قتل عبد العزیز بن موسی بن نصیر

علت قتل او این بود که پدرش او را بامارت اندلس منصوب کرد چنانکه بدان اشاره کردیم و آن هنگام برگشتن پدرش بکشور شام بود که گذشت. او کشور اندلس را اداره و مرزها را حفظ و شهرهای دیگر را فتح کرد که در زمان پدرش مانده بود.

او مردی پاک سرشت و نکوکار و فاضل بود، همسر «رذریق» (پادشاه سابق اسپانی) را بزنی گرفت، آن زن بر او مسلط شد، او را وادار کرد که رسوم دیرین پادشاهان را

ص: 217

تجدید کند و آن عبارت از خضوع یا تعظیم واردین و سجده کردن آنها برای پادشاه بود که رعایا نسبت بشوهر سابق او «رذریق» بکار می بردند. او بآن زن گفت: چنین رسمی در دین و آئین ما روا نباشد. آن زن بسیار اصرار کرد و امیر ناگزیر راهی با سقف پست و کوتاهی احداث کرد که بالطبع واردین خم شوند تا باو برسند و آن زن نیز بدان تدبیر خشنود گردید. هر که وارد می شد در حال تعظیم و رکوع و خم شدن بود. آن زن راضی شد و گفت: اکنون تو در عداد پادشاهان بشمار آمدی. باید برای تو تاجی بسازم که زر و گوهر آن زیور موجود من خواهد بود. او قبول نکرد ولی آن زن بسیار اصرار نمود. مسلمین بر آن وضع آگاه شده گفتند او مسیحی شده است. بوضع راه و سقف کوتاه نگاه کردند و برای آنها مسلم گردید که از رسوم و اصول اسلام سر پیچی و متابعت زن مسیحی کرده است، بر او شوریدند و او را کشتند و آن در سنه نود و هفت بود.

گفته شده است: سلیمان بن عبد الملک بسپاهیان خود فرمان قتل او را داد زیرا بر پدرش موسی بن نصیر غضب کرده بود.

سپاهیان هنگامی بر او هجوم برده بودند که او در محراب بود. نماز صبح و سوره فاتحه را خوانده مشغول خواندن سوره واقعه بود. او را یکباره با شمشیر زدند و سرش را انداختند و بعد آن سر را برای سلیمان فرستادند. سلیمان هم آن سر را نزد پدرش فرستاد. پدر خودداری و بردباری کرد و گفت این شهادت برای او گوارا باد، او را کشتید او مرد نکوکار و پرهیزگار و روزه گیر و نمازگزار بود. آن کار (قتل عبد العزیز) یکی از گناهان سلیمان بود که خطا بر او می گرفتند. بموجب این روایت تاریخ قتل او در سنه نود و هشت بوده است.

بعد از آن سلیمان ایالت کشور اندلس را بحارث بن عبد الرحمن ثقفی سپرد.

او در آن سامان والی و امیر بود تا زمان خلافت عمر بن عبد العزیز که سلیمان او را جانشین خود نمود. عمر هم او را عزل کرد.

این پایان داستان قتل عبد العزیز است که مختصرا بدان اشاره نمودیم.

گفته شده است: سلیمان بن عبد الملک، عبد اللّه بن موسی بن نصیر را از افریقا عزل و

ص: 218

محمد بن یزید قرشی را نصب نمود. او تا هنگام مرگ سلیمان امیر آن سامان بود که بعد برکنار گردید. عمر بن عبد العزیز اسماعیل بن عبید الله را بجای او امیر نمود و آن در سنه صد بود.

او (اسماعیل) نیک روش و نیک سرشت بود. در زمان او بربریان ایمان آوردند و مسلمان شدند. همه قوم بربر اسلام را پذیرفتند.

بیان امارت یزید بن مهلب در خراسان

سبب آن این بود که چون سلیمان بن عبد الملک خواست یزید را بامارت عراق منصوب کند، جنگ و نماز (پیشنمازی) را پذیرفت و از استیفای خراج خودداری نمود. یزید نزد خود فکر کرد و دید حجاج عراق را ویران کرده و بمردم زور گفته و آنها را تحت فشار گذاشته بود، اگر من بخواهم مانند او رفتار کنم و مردم را شکنجه بدهم مانند حجاج (ستمگر) خواهم بود و حال اینکه من یگانه جوانمرد عراق هستم.

آنگاه باید دوباره در زندانها را بروی مردم باز کنم و آنچه را که خداوند آنها را از آن نجات داده دوباره برای آنها بکشم. اگر هم خراج را باندازه خراج حجاج نرسانم و بسلیمان ندهم از من قبول نخواهد کرد (و همان میزان گرفته شده حجاج با ستم) و خراج معینی را مطالبه خواهد کرد.

یزید نزد سلیمان رفت و گفت: من مردی را بشما معرفی میکنم که بوضع خراج و استیفاء و طرز وصول و جمع آشنا باشد و او صالح بن عبد الرحمن است، مولای بنی تمیم (پیوسته). سلیمان هم او را مستوفی و امیر خراج نمود. او قبل از یزید بعراق رسید و در واسط مستقر گردید. یزید هم وارد شد و مردم باستقبال او شتاب کردند ولی صالح خودداری کرد تا آنکه یزید نزدیک شد. آنگاه با عده چهار صد تن از اهل شام بدیدن او رفت در حالیکه جبه پوشیده بود. با یزید هم همعنان گردید (پیاده نشد و احترام را بجا نیاورد). یزید مستقر گردید و صالح بر او سخت گرفت و در هیچ چیز باو اختیار نداد.

یزید هزار خوان برگزید که مردم را اطعام کند، صالح آنها را از او گرفت.

ص: 219

یزید گفت: بهای آنها را در حساب من وارد کن او قبول کرد. یزید متاعی خرید ناگزیر سند آنرا امضاء و تقدیم صالح نمود صالح قبول نکرد و بیزید گفت: خراج برای این قبیل مخارج کافی نیست امیر المؤمنین هم راضی نخواهد شد و از تو مؤاخذه خواهد کرد. یزید لبخندی زد و با او مدارا کرد و گفت: همین یکبار را اجازه بده و بعد تکرار نخواهم کرد. صالح موافقت کرد.

سلیمان هم از واگذاری ایالت خراسان بیزید خودداری کرده بود و یزید بستوه آمده از فشار صالح دلتنگ شده بود. عبد اللّه بن اهیم را نزد خود خواند و گفت: من ترا برای یک امر مهم دعوت کرده ام که سخت مرا پریشان کرده است میخواهم تو آنرا انجام و بمن سر و سامان دهی.- گفت: چنین کنم.- گفت (یزید): تو می بینی من چگونه در تنگنای زندگانی افتاده و دچار سختی شده و بستوه آمده ام. اینک خراسان در حال آشوب و هیجان است آیا چاره ای هست که تو بیندیشی؟ گفت: آری. من کاری خواهم کرد (که ترا آسوده کنم). مرا نزد امیر المؤمنین بفرست. گفت: خواهم فرستاد. گفت: این گفتگو را نهان دار بسلیمان هم نوشت و ابن اهیم را ستود و احوال عراق را شرح داد و ابن اهیم را عارف باوضاع و مطلع و دانا نمود. ابن اهیم هم با پست سریع السیر (برید) رفت و بر سلیمان وارد شد و با او خلوت نمود. سلیمان باو گفت: یزید برای من نامه نوشته و ترا عارف باوضاع و احوال عراق دانسته و ستوده است. همچنین خراسان که تو باوضاع آن آشنا هستی. اکنون درباره خراسان هر چه دانی و داری بیار. گفت: من داناترین مردم باوضاع خراسانم زیرا من در آنجا متولد شدم و در آنجا پرورش یافته زیست نمودم. من مردم آن سرزمین را خوب می شناسم و باحوال دانا هستم.

گفت: بگو چه مردی را من بخراسان بفرستم و امیر آن سامان کنم؟ گفت:

امیر المؤمنین داناتر است هر که را شایسته بداند نام ببرد تا من آشکار بگویم در خور کار هست یا نه. سلیمان نام کسی را از قریش برد. او گفت: مرد خراسان نیست. گفت: عبد الملک بن مهلب؟ گفت: شایسته این کار نیست. او مانند پدر صاحب فکر و رای نیست مانند برادر دارای شجاعت و ثبات هم نیست. او

ص: 220

نام عده ای از رجال را برد. آخرین کسی را که نام برد وکیع بن ابی اسود بود. گفت:

ای امیر المؤمنین وکیع مرد دلیر و کار بر و پیشرو می باشد، هیچ کس هم باندازه او در وفاداری حق ندارد، حق او (بر تو) عظیم است و حق این است که من بگویم او از همه احق و اولی می باشد او انتقام مرا (از قتیبه) کشید و بر من حق داری و مستوجب این است که امیر المؤمنین را بادای حق وکیع ملزم کنم ولی وکیع هر وقت فرمانده صد سوار و مالک صد لگام گردد خود را بغدر و خیانت وادار می کند. و در اجتماع دلسرد و در فتنه و فساد دلگرم و پایدار و پیشرو است. سلیمان گفت: پس او کسی نخواهد بود که ما را یاری کند. بعد گفت وای بر تو بگو چه شخصی شایسته امارت خراسان است؟- گفت: مردیست که من او را خوب می شناسم ولی امیر المؤمنین نام او را نبرده است. گفت: او کیست؟ گفت من نام او را نمی برم مگر اینکه امیر المؤمنین تعهد کند که این گفتگو و مشاوره مکتوم بماند و اگر او مطلع شود امیر المؤمنین مرا از بازخواست او پناه بدهد. سلیمان گفت: چنین کنم. گفت: او یزید بن مهلب است. سلیمان گفت او عراق را بر خراسان ترجیح می دهد. ابن اهیم گفت: من هم این را می دانم و تو باید او را مجبور کنی که او در عراق برای خود جانشین نصب و معین کند و بخراسان برود. گفت: این کار صواب و پسندیده است.

او فرمان امارت یزید بر خراسان را نوشت و بابن اهیم داد که آنرا ابلاغ کند و برساند. او نزد یزید رفت و یزید در همان ساعت فرمان بسیج داد. فرزند خود مخلد را هم پیشاپیش فرستاد که او همان روز رهسپار شد. یزید هم بعد از او رفت و ایالت عراق و حکومت واسط را بجراح بن عبد اللّه حکمی جانشین خود سپرد.

عبد اللّه بن هلال کلابی را بحکومت بصره منصوب نمود. کارهای خود را هم ببرادر خویش مروان بن مهلب سپرد که او در بصره پیشکار برادرش باشد. او بیشتر از برادران دیگر مورد اعتماد و وثوق بود.

در کوفه هم حرملة بن عمیر لخمی را چند ماهی بحکومت نصب و بعد او را عزل و بشیر بن حیان نهدی را بجای او برقرار نمود. (قبیله) قیس ادعا می کرد که قتیبه

ص: 221

(خلیفه را) خلع نکرده بود بنابر این باید از وکیع خونخواهی کرد. چون مخلد بمرو رسید وکیع او را گرفت و سخت آزار داد و بزندان سپرد، اتباع او را هم پس از شکنجه بند کرد که هنوز پدر مخلد (یزید) نرسیده بود. ایالت و امارت وکیع در خراسان مدت نه یا ده ماه بود.

یزید در آن سال وارد خراسان شد. باهل شام و بعضی از مردم خراسان آزار داد. نهار بن توسعه در این باره گفت:

و ما کنا نؤمل من امیرکما کنا نؤمل من یزید

فاخطأ ظننا فیه و قدمازهدنا فی معاشرة الزهید

اذا لم یعطنا نصف امیرمشینا نحوه مشی الاسود

فمهلا یا یزید انب الیناو دعنا من معاشرة العبید

نجیب و لا نری الا صدوداعلی انا نسلم من بعید

و نرجع خائبین بلا نوال فما بال التجهم و الصدود یعنی: ما از دیگران باندازه یزید امیدوار نبودیم (باو بیشتر امیدوار بودیم تا دیگران). ولی گمان ما بخطا رفت پیش از این هم نسبت بکسی که بی اعتنا بود، بی اعتنا بودیم. اگر امیر بما انصاف ندهد مانند شیر سوی او خواهیم رفت. مهلت بده ای یزید.

(آهسته) بر گرد سوی ما و کنار ما باش ما را از همزیستی با بندگان بی نیاز کن.

ما فرمانبردار هستیم ولی جز بی اعتنائی چیزی نمی بینیم. ما از دور سلام می دهیم (ما را نزدیک نمی کنی). ما با ناکامی و نافرجامی بر می گردیم. نمی دانیم نزدیک شدن یار و برگردانیدن ما چه صورتی خواهد داشت؟

بیان امارت یزید بن مهلب در خراسان

در آن سال سلیمان بن عبد الملک لشکرها را سوی شهر قسطنطنیه بسیج داد و روانه کرد. فرزند خود داود را امیر صائفه (قشلاق) نمود. او در آنجا حصن المرأة (دژ زن) را گشود. در آن سال مسلمه سامان و ضاحیه را قصد کرد. قلعه وضاح (بنام

ص: 222

او موسوم شده) شهریار و ضاحیه را گشود.

در آن سال عمر بن هبیره کشور روم را قصد و غزا کرد. او از طریق دریا با کشتی لشکر کشید و فصل زمستان را در آن سرزمین بپایان رسانید.

در آن سال سلیمان بن عبد الملک امیر الحاج بود. در آن سال داود بن طلحه حضرمی از امارت عزل شد. مدت امارت و ایالت او شش ماه بود. عبد العزیز بن عبد اللّه بن خالد بامارت مکه منصوب شد.

امراء و حکام هم همان کسانی بودند که پیش از این بیان شد. در آن سال عطاء بن یسار درگذشت. گفته شده است: او در سنه صد و سه وفات یافت. در آن سال موسی بن نصیر فاتح اندلس وفات یافت. مرگ او در راه مکه واقع شد که او در رکاب سلیمان بن عبد الملک بود، در آن سال قیس بن ابی حازم بجلی درگذشت. عمر او از صد گذشته بود. او از نزد پیغمبر رفته بود که مسلمان شود ولی پیغمبر در همان هنگام وفات یافت. او از ده یار (که با پیغمبر زیر درخت بیعت کرده بودند) روایت (حدیث) کرده بود. گفته شد از عبد الرحمن بن عوف روایت نکرده بود، در آخر عمر خود اختلال پیدا کرد- (حازم با حاء بی نقطه و زای نقطه دار). در آن سال سالم بن ابی جعد وفات یافت. او مولای اشجع بود. نام ابو جعد رافع است.

آغاز سال نود و هشتم

بیان محاصره قسطنطنیه

در آن سال سلیمان بن عبد الملک سوی دابق رفت، سپاهی بفرماندهی برادر خود مسلمه برای تسخیر قسطنطنیه تجهیز و روانه کرد.

در آن هنگام پادشاه روم در گذشت.

ألیون هم از آذربایجان نزد او (سلیمان) رفت و فتح کشور روم را تعهد و ضمانت کرد، او هم مسلمه را با او (ألیون) روانه کرد (با سپاه).

چون بشهر قسطنطنیه نزدیک شدند دستور داد هر سواری باید با خود دو من خواربار بردارد و بر ترک اسب خود بندد. چون بآنجا رسید دستور داد که خواربار

ص: 223

را در یک جا بریزیند. خواربار جمع شده بر هم متراکم و مانند کوه گردید. بمسلمین گفت: هرگز چیزی از این نباید بخورید باید خوراک خود را از ناحیه دشمن بدست آرید. باید بسرزمین آنها هجوم ببرید و قوت خود را از آنها تحصیل کنید. بروید و کشور آنها را بگیرید و در آنجا کشت کنید و خوراک خود را از حاصل کشت خود فراهم نمائید.

دستور داد خانه های چوبی بسازند و سپاهیان در فصل زمستان در آن خانه ها زیست کنند. او زمستان و تابستان را در آن سامان بسر برد. مسلمین کاشتند و درو کردند. آن خوار بار هم بحال خود در صحرا ماند. سپاهیان هم اطراف را غارت کرده هر چه میخواستند بدست میآوردند. محصول خود را هم میخوردند.

مسلمه بر رغم رومیان در آنجا زیست. اعیان و بزرگان قوم هم با او بودند (که نام بعضی برده میشود) خالد بن معدان و مجاهد بن جبر و عبد اللّه بن ابی زکریای خزاعی و دیگران.

رومیان پیغام بمسلمه دادند که بر هر سری یک دینار (زر) جزیه بدهد (و او برگردد) او نپذیرفت. رومیان به ألیون پیغام دادند اگر تو مسلمین را از جنگ بازداری و برگردانی ما ترا بپادشاهی خواهیم پذیرفت. او از آنها عهد و پیمان گرفت و مطمئن گردید. نزد مسلمه رفت و گفت: رومیان دانسته اند که تو در جنگ آنها جد و جهد نمی کنی برای اینکه آنها بدانند که تو از جنگ ناگزیر هستی باید این ذخیره خواربار را آتش بزنی و بسوزانی تا بدانند مسلمین برای تهیه طعام بجنگ و جانبازی تن خواهند داد. مسلمه دستور داد خواربار را بسوزانند. رومیان گستاخ و دلیر شدند و از هر طرف بر مسلمین هجوم بردند. نزدیک بود مسلمین از گرسنگی هلاک شوند. بدان حال بودند که سلیمان درگذشت.

گفته شده است: خدعه و فریب ألیون برای این بود که رومیان باو اعتماد یابند.

او بمسلمه گفت: بهتر این است که از این خواربار خوراک یک روز را برومیان بدهی تا آنها بتوانند تسلیم شوند و از قتل و غارت و گرفتاری در امان باشند و بدانند تو هرگز آنها را از شهر و سامان خود اخراج و طرد نخواهی کرد و اسیر هم نخواهی گرفت.

ص: 224

ألیون کشتی و کارگر و باربر برای حمل خواربار آماده کرده بود. در یک شب تمام ذخائر خواربار را حمل کردند و بردند. در انبارها چیزی که قابل باشد نگذاشتند.

ألیون هم بطرف آنها رفت و بجنگ مسلمین کمر بست. ألیون مسلمه را فریب داد و او دچار فریبی شد که اگر یک زن دچار آن می شد ننگ و عیب ملازم او میبود.

(مقصود مسلمه فریب خورده از زن کمتر بود باصطلاح و مثال زمان).

سپاه مسلمین دچار بلیه گردید که هیچ سپاه دیگری بدان مبتلا نشده بود.

کار بجائی رسید که یک سرباز بتنهائی از لشکرگاه خارج نمی شد. لشکریان چهارپایان را کشتند و خوردند و باز کار بجائی رسید که چرم و ریشه و برگ و هر چه از خاک روئیده بود خوردند. در آن هنگام سلیمان در «دابق» اقامت داشت. زمستان هم رسید و او نتوانست برای سپاه مدد یا خواربار بفرستد تا مرد.

در آن سال سلیمان برای فرزند خود ایوب بیعت ولایت عهد را گرفت ولی ایوب قبل از پدر درگذشت.

در آن سال شهر صقالبه (اسلاو) گشوده شد. «برجان» بر مسلمة بن عبد الملک که با عده کمی از سپاهیان بود حمله نمود. او بسلیمان نوشت و از او مدد خواست. سلیمان برای او مدد فرستاد. صقلبیان (اسلاو) اول خدعه بکار بردند و بعد منهزم شدند.

آن سال ولید بن هشام و عمرو بن قیس اهل انطاکیه را قصد و غزا کردند.

مردم انطاکیه دچار شدند، ولید باطراف کشور روم رسید و بسیاری از مردم آن سرزمین را اسیر نمود.

بیان فتح گرگان و طبرستان

در آن سال یزید بن مهلب بگرگان و طبرستان لشکر کشید که در آن هنگام تازه بخراسان رسیده بود.

علت آن جنگ و توجه و اهتمام یزید بفتح این دو سامان این بود که هنگامی که نزد سلیمان بن عبد الملک در بلاد شام زیست می کرد اخبار فتح و پیروزی قتیبه در

ص: 225

خراسان بسلیمان می رسید و برای هر فتحی او را می ستود و می گفت: آیا می بینی که چگونه خداوند فتح و ظفر را نصیب قتیبه کرده است. یزید (از روی رشک) می گفت:

گرگان در چه حال است؟ گرگان راه (خراسان) را بریده و کمش (تپه) و نیشابور را مغشوش و دچار فتنه کرده است و نیز می گفت: این کشورگشائی ها در قبال (عصیان) گرگان هیچ است. گرگان مهم است (و فتح آن). چون سلیمان او را بامارت خراسان منصوب کرد او هیچ عزمی جز تسخیر گرگان نداشت سپاهی از شامیان و عراقیان و خراسان کشید که عده آن صد هزار مرد جنگی بود. این عده باستثناء موالی (ایرانیان و پیوستگان) و داوطلبان (متطوعه- مجاهدین بنام دین) بود.

در آن زمان گرگان شهر نبود بلکه کوه و دره و جنگل و تنگنای و کوره راه و درب و باب بود. بر هر در و مدخلی مردی نگهبان ایستاده مانع دخول بود هیچ کس قادر نبود که در آن سامان رخنه یابد. او (یزید) نخست قهستان را محاصره کرد که مردم آن ترک بودند در آنجا هم لشکر زد. مردم آن دیار از شهر بند خارج شده با آن لشکر نبرد می کردند. مسلمین آنها را منهزم می کردند و در تمام وقایع شکست می خوردند و می گریختند و بقلعه پناه می بردند. روزی برای جنگ از شهر خارج شدند. سخت نبرد کردند در آن روز محمد بن ابی سبره (دلیر مشهور و باده گسار) بر یک جنگجوی ترک حمله کرد که آن ترک مردم را پریشان و پراکنده کرده بود.

هر دو پهلوان بیکدیگر ضربه کاری زدند. شمشیر مرد ترک در کلاهخود محمد فرو رفت و گیر کرد. محمد بن ابی سبره او را زد و کشت. خون از شمشیر محمد می چکید در حالیکه شمشیر مرد ترک در کلاهخود او فرو رفته و مانده بود. مردم بهترین و شگفت انگیزترین منظره را دیدند.

روزی یزید برای پیدا کردن راه با چهار صد تن از بزرگان و سالاران و دلیران می گشت که ناگاه ترکان بر آنها هجوم بردند. عده ترکها چهار هزار بود.

جنگ مدت یک ساعت بطول کشید. یزید خود شخصا سخت جنگ و دلیری کرد.

همه از حمله ترکان نجات یافتند و برگشتند. سخت خسته و تشنه شده بودند، بآب

ص: 226

رسیدند و سیراب شدند و دشمن نا امید از آنها برگشت.

یزید بر حصار و فشار خود افزود. جنگهای پی درپی رخ داد. مواد خواربار و ضروریات از آنها بریده شد. آنها خوار و ناتوان شدند. صول، دهقان قهستان، بیزید پیشنهاد صلح داد که خود در امان باشد. خانواده و دارائی او هم مصون گردد تا او شهر و هر چه در آن باشد تسلیم او کند. یزید صلح را پذیرفت و بعهد خود وفا نمود. شهر را گرفت و داخل شد و دارائی شهر را هر چه بود ربود. گنجهای بی شمار و اسیر بسیار گرفت. چهارده هزار مرد ترک را هم دست بسته کشت. بسلیمان بن عبد الملک هم نامه نوشت و مژده فتح و ظفر را داد. بعد از آن سوی گرگان لشکر کشید. اهل گرگان با سعید بن عاص پیمان صلح بسته بودند. باج و خراج هم گاهی صد و زمانی دویست هزار و در بعضی اوقات سیصد هزار می پرداختند. گاهی هم تأدیه خراج بتأخیر و تعویق می افتاد و زمانی قطع و منع می گردید. مردم آن دیار کافر می شدند و خراج نمی دادند. بعد از سعید هم کسی گرگان را قصد نکرده بود. راه خراسان را هم (بروی مسلمین) بسته بودند و مسافرین خراسان ناگزیر از راه پارس و کرمان طی طریق می کردند. نخستین کسی که راه خراسان را از قومس (گمش) باز کرده بود قتیبة بن مسلم بود، آن هم هنگام امارت و ایالت او در خراسان. کار گرگان بدان وضع مانده بود. تا یزید بایالت رسید. مردم گرگان باستقبال او شتاب کردند و بر مبلغ باج و خراج افزودند و از او ترسیدند که در نظر آنها هیبت داشت. او هم از آنها قبول و صلح را تجدید کرد. چون قهستان را گشود و گرگان را تسخیر نمود بفتح طبرستان طمع کرد، تصمیم گرفت که سوی آن سامان لشکر بکشد. عبد اللّه بن معمر یشکری را بحکومت ساسان و قهستان گماشت و عده چهار هزار مرد با او گذاشت و بعد بقسمت اسفل گرگان که پیوسته بطبرستان بود لشکر کشید. در محل «ایزوسا» راشد بن عمرو را باز با چهار هزار جنگجو گذاشت و خود داخل بلاد طبرستان گردید. سپهبد که شهریار آن دیار بود رسولی فرستاد و صلح را پیشنهاد داد بشرط اینکه طبرستان را بگذارد و بگذرد. یزید قبول نکرد بامید اینکه بتواند آنرا

ص: 227

بگشاید. برادر خود ابو عیینه از یک طرف و فرزند خویش خالد بن یزید را از طرف دیگر و ابا جهم کلبی را از یک سو روانه کرد و گفت: اگر هر سه لشکر در یک جا جمع شوند ابو عیینه فرمانده کل خواهد بود. ابو عیینه لشکر کشید و رفت و یزید در لشکرگاه اقامت نمود.

سپهبد مردم گیلان و دیلمان را شورانید و بیاری خود دعوت کرد. آنها هم باو پیوستند. مشرکین بر کوه بلند صعود کردند و مسلمین بدنبال آنها تا بدره رسیدند که راه را بر آنها بستند و خود بدرون دره رفتند. و بعد دامن کوه را گرفتند که بالاتر بروند. دشمن آنها را هدف تیر نمود سنگ هم از هر طرف بر سر آنها انداخت.

ابو عیینه با مسلمین گریختند و از فرط هول یکی بر دیگری سوار می شدند و در دره می افتادند تا آنکه خود را بلشکرگاه یزید رسانیدند. دشمن هم از تعقیب آنها خودداری کرد. سپهبد هم در حال بیم بود. مردم گرگان از او درخواست کردند که بلشکر اسلام شبیخون بزند و خواربار را از آنها منع کند. مرزبان هم سالار گرگانیان بود که درخواست کرد راه را بر لشکر مسلمین ببندند تا رابطه آنها با عالم اسلام بریده شود. بآنها وعده داد که اگر چنین کنند پاداش خوبی بآنها بدهد (ضد مسلمین).

گرگانیان بر پادگان شوریدند و آنها را قتل عام نمودند. عبد اللّه بن معمر (حاکم و فرمانده) با آنها کشته شد. آنها را غافل گیر کردند و شبیخون زدند و یک تن از آنها نجات نیافت (چهار هزار تن بودند).

گرگانیان بسپهبد نوشتند که مسلمین را از هر طرف محاصره کند و راه را بر آنها بگیرد. یزید و اتباع او شنیدند سخت ترسیدند.

یزید بحیان نبطی (سردار ایران که نام او گذشت) توسل نمود و باو گفت: تو از رفتار من نسبت بخودت باکی نداشته باش اگر هنر داشته و صمیمی باشی در راه اسلام کاری انجام بده وسایل صلح را فراهم کن و ما را با آنها آشتی بده. حیان گفت: آری چنین کنم.

آنگاه نزد سپهبد رفت و گفت: من مردی از شما هستم (دیلمی و ایرانی بود)، هر چند ما بین من و شما جدائی افتاده باز من نسبت بشما صمیم و وفادار هستم. ترا بیشتر

ص: 228

ز یزید دوست می دارم. یزید همه جا فرستاده و مدد و یاری خواسته. مدد هم باو نزدیک است. فقط یک گوشه از بساط او آسیب دیده من از این بیمناکم که کسانی بیاری او بیایند که تو قادر بر دفع آنها نخواهی بود. خود را آسوده کن وقت را غنیمت بدان و دست آشتی را بده. اگر تو با او صلح کنی او نیروی خود را سوی گرگان خواهد کشید که مردم آن سامان پیمان را شکسته و خیانت و غدر کرده و اتباع او را کشته اند. او با دادن هفتصد هزار (درهم) گفته شده: پانصد هزار و چهار صد بار زعفران یا بهای آن (بنرخ روز) و چهار صد مرد هر یکی دارای سپر و طیلسان (شال گردن- ردای دوش) و حامل یک جام سیمین و یک قواره حریر و یک خلعت.

حیان سوی یزید بازگشت و گفت: نمایندگانی بفرست که قرار داد صلح را منعقد کنند. پرسید آیا بسود ما یا بسود آنها؟ گفت: بسود ما. یزید با این خشنود بود که خود غرامت بدهد و از آن مهلکه نجات یابد و حاضر بود هر چه آنها (مردم طبرستان) بخواهند بدهد.

یزید نمایندگانی فرستاد که شروط صلح را امضا و هدایا را دریافت کنند.

یزید سوی گرگان لشکر کشید.

یزید پیش از آن از حیان دویست هزار (درهم) غرامت گرفته بود. علت این بود که حیان بمخلد نامه نوشته و نام خود را بر نام مخلد بن یزید (از طرف پدر امیر بود) مقدم داشته بود. فرزند حیان مقاتل بپدرش گفته بود تو بمخلد نامه نویسی و نام خود را بالاتر قرار می دهی؟ گفت: آری. اگر او بدین نحو راضی نشود بسرنوشت قتیبه دچار خواهد شد. مخلد آن نامه را برای پدرش یزید فرستاد و یزید دویست هزار از حیان غرامت (سوء ادب) گرفت.

گفته شده است: علت لشکر کشی یزید بگرگان این بود که صول ترک در قهستان و در جزیره دریاچه (خزر) اقامت داشت. آن جزیره تا قهستان پنج فرسنگ راه داشت.

آن دو محل جزء گرگان یا خوارزم محسوب می شد. او (صول) همواره قول مرزبان گرگان را قصد و غارت می کرد. نام مرزبان گرگان هم فیروز بود. صول غنایمی از

ص: 229

بلاد گرگان بدست می آورد (و همیشه مزاحم بود). فیروز بخراسان نزد یزید رفت.

یزید علت قدوم او را پرسید. گفت: من از صول ترسیدم گریختم و بتو پناه آوردم.

در آن هنگام صول گرگان را تسخیر کرد. یزید بفیروز گفت: آیا بهانه برای جنگ او هست؟ گفت: آری. می توانی برای جنگ او بهانه بتراشی و چاره بیندیشی، بسپهبد نامه بنویس که او کاری کند که صول در گرگان بماند (تا تو برسی و او را محاصره کنی- تظاهر باین کار بکن) و به سپهبد برای این کار وعده پاداش هم بده.

سپهبد برای تقرب نزد صول نامه ترا برای او خواهد فرستاد. صول (بیمناک میشود) و از گرگان بیرون می رود و در دریاچه (جزیره) اقامت خواهد کرد. اگر او از گرگان خارج شود تو خواهی توانست که او را (در جزیره) محاصره کنی و بر او پیروز شوی. یزید هم همان کار را کرد و پرداخت پاداش پنجاه هزار دینار را بر عهده گرفت بشرط اینکه سپهبد صول را از رفتن بجزیره منع کند (که بالعکس نتیجه بگیرد) تا یزید برسد و او را در گرگان محاصره کند. سپهبد هم عین نامه را برای صول فرستاد. چون نامه را دید (فریب خورده) بجزیره رفت تا در آنجا تحصن کند (و مصون باشد).

یزید خبر رفتن او را شنید، سوی گرگان لشکر کشید. فیروز هم همراه او بود. مخلد فرزند خود را در خراسان جانشین خود نمود. در سمرقند و کش و نسف و بخارا هم فرزند دیگرش معاویه امیر بود. در طخارستان هم حاتم بن قبیصة بن مهلب را بامارت نشانده بود.

آنگاه لشکر کشید تا بگرگان رسید. بدون اینکه کسی مانع و مدافع باشد توانست داخل آن سرزمین شود.

از آنجا جزیره صول را قصد و او را محاصره کرد. صول هم همه روزه عده ای برای جنگ می فرستاد که پس از نبرد بجزیره پناه می بردند. مدت شش ماه بدان حال گذشت. مرگ و بیماری در آنها کارگر بود (باید محصورین باشند) صول درخواست صلح کرد بشرط نجات خود و سیصد تن از افراد خانواده و حفظ اموال خود، آنگاه

ص: 230

جزیره را واگذار کند. یزید صلح را پذیرفت. او هم با عده سیصد تن که خواسته بود خارج شد. یزید چهارده هزار مرد ترک را دست بسته کشت. سایرین را رها کرد. سپاهیان (از یزید) مواجب خود را مطالبه کردند. یزید بادریس بن حنظله عمی دستور داد که غنایم و اموال جزیره را احصاء کند تا بتواند حقوق سپاه را بپردازد.

ادریس بجزیره رفت و نتوانست اموال موجوده و غنایم را احصاء کند (بسبب فزونی).

یزید گفت: مگر می توان شمرد؟ بهتر این است هر چه بدست آید در ظرف یا جوال ریخته شود و جوالها را بسپاهیان تقسیم کنیم. محتویات جوال هم اعم از گندم و جو و برنج و کنجد با ظروف عسل معلوم و معین باشد. بافراد لشکر تحویل داده شود.

اموال بسیار و ذخائر بی شمار بدست رسید. شهر بن حوشب هم گنج دار یزید بن مهلب بود. او یک لوله بدست آورد بیزید گزارش دادند. یزید آنرا از شهر مطالبه کرد، شهر آنرا داد، یزید گرفت و دوباره آنرا باو بخشید. بعضی در این باره گفتند:

لقد باع شهر دینه بخریطةفمن یا من القراء بعدک یا شهر یعنی: شهر (نام گنج دار) دین خود را بیک لوله فروخت (خریطه- نقشه- چیز محفوظ یا مخطوط) بعد از تو ای شهر نمی توان قرآن خوانان (و پرهیزگاران) را امین و درست کار دانست.

مره حنفی گفت:

یا ابن المهلب ما اردت من امرئ لولاک کان کصالح القراء یعنی: ای فرزند مهلب تو از آن مرد چه خواستی (چه بر سر او آوردی بسبب طمع و خیانت که مرتکب شده بود) اگر تو نمی بودی (آن لوله و شی ء گرانبها را باو نمی دادی) او پرهیزگار و نکوکارترین قرآن خوانان می بود.

یزید در گرگان تاجی جواهر نشان بدست آورد. گفت: آیا گمان میکنید کسی هست که از این چشم بپوشاند؟ (آنرا ناچیز و خوار بداند و از تملک آن صرف نظر کند). گفتند: هرگز. او محمد بن واسع ازدی را نزد خود خواند و گفت: این تاج را بگیر. گفت نیازی بآن نیست. گفت: بتو سوگند می دهم که آنرا قبول کنی. او

ص: 231

آنرا گرفت. یزید کسی را بمراقبت او گماشت که ببیند او چه میکند. او درویشی را دید که گدائی میکرد. تاج را باو داد. مرد مراقب گدا را گرفت و نزد یزید برد و جریان کار را گزارش داد. یزید تاج را از درویش گرفت و مال بسیاری باو داد.

بیان فتح گرگان برای دومین بار

پیش از این نوشته بودیم که چگونه قهستان و گرگان گشوده شد و اهالی گرگان پیمان را شکسته خیانت کردند. چون یزید با سپهبد صلح نمود سوی گرگان لشکر کشید. سوگند یاد کرد که اگر خداوند او را پیروز کند از قتل عام مردم آن سامان خودداری نخواهد کرد مگر پس از اینکه با جریان خون آسیا را بگرداند و آرد کند و از آن آرد نان بپزد و بخورد.

یزید لشکر کشید و گرگان را محاصره نمود. محاصره شهر بطور ناگهانی و مردم غافل گیر شده بودند. خواربار و ضروریات زندگانی را تهیه نکردند و نیندوختند.

یزید مدت هفت ماه شهر را محاصره کرد. محصورین گاهی برای جنگ از شهر خارج می شدند، نبرد می کردند و بشهر بر میگشتند. آنها در آن حال بودند که مردی از عجم (غیر عرب) خراسان برای شکار بکوه و جنگل رفته بود. گفته شده آن مرد (عرب) از طی بوده است او گوزنی دید و بدنبالش دوید ناگاه بلشکر آنها رسید که کمین شده بود.

او برگشت و تظاهر باین کرد که گروهی در انتظار او نشسته اند (برای اینکه او را تنها ندانند که بکشند). او برگشت (و برای اینکه راه هجوم را بر آنها گم نکند) جامه خود را پاره کرد و بر درختهای جنگل در عرض راه علامت آویخت. بعد نزد یزید رفت و خبر اکتشاف راه را باو داد. یزید انعام او را بر عهده گرفت و سیصد تن بفرماندهی خالد فرزند خود همراه او روانه کرد. بفرزند خود گفت: اگر دیدی زندگانی تو از دست می رود بکوش که مرگ را بدست آری و بر زندگانی حریص مباش، هرگز نباید ترا در حال فرار ببینم. نزد من با گریز میا. جهم بن زحر را همراه او فرستاد از آن مرد (مکتشف راه) پرسید: چه وقت ممکن است بدشمن برسید؟ پاسخ

ص: 232

داد فردا هنگام عصر. یزید گفت: جنگ را هنگام ظهر آغاز کنید. آنها رفتند. روز بعد که رسیدند، یزید (در محل خود) هر چه هیزم بود جمع کرد و آتش افروخت. آتش مانند کوه بلند شد. دشمن آن کوه آتش را دید و سخت ترسید. گرگانیان برای جنگ بیرون رفتند. یزید هم با عده خود بمقابله آنها پرداخت. جنگ از یک سو برپا شد ناگاه آن عده کمین از پشت سر بر دشمن که آسوده و آرام بود هجوم برد. صدای تکبیر از پشت سر شنیده شد. جنگجویان برگشته بقلعه و حصار پناه بردند. مسلمین هم بآنها مهلت نداده هجوم بردند و بر آنها غالب شدند، آنها تسلیم شده بحکم یزید تن دادند یزید هم زن و فرزند آنها را گرفتار کرد و برد و مردان جنگی را کشت و در مسافت دو فرسنگ از دو طرف راه چپ و راست آنها را بردار کشید. دوازده هزار مرد دیگر را هم بخارج گرگان برد و اعلان کرد هر که بخواهد انتقام بکشد و خونی بگردن یکی از آنها داشته باشد بیاید و انتقام بکشد و بکشد. هر یک از مسلمین چهار و پنج تن کشت.

یزید خون آنها را جاری و آب بر آن روان کرد و آسیا را بکار انداخت که سوگند خود را ایفا نماید و با خون آنها آرد کند و نان بپزد و بخورد. آرد کرد و نان پخت و خورد.

گفته شده است: چهل هزار مرد گرگانی کشت. شهر گرگان را هم ساخت که تا آن زمان شهر نبود. پس از آن راه خراسان را گرفت. جهم بن زحر جعفی را هم بحکومت گرگان گماشت.

گفته شده است: یزید باتباع خود (هنگام لشکر کشی و محاصره گرگان) گفته بود: سحرگاه برخیزید و بر در قلعه هجوم ببرید و بیک آهنگ تکبیر کنید من هم با عده خود در آنجا خواهم بود. چون فرزند زحر (جهم) خواست بر قلعه هجوم ببرد (از طریقی که پیش بکشف آن اشاره شد) صبر کرد تا وقت معین (سحرگاه) رسید آنگاه تکبیر کنان حمله کرد. گرگانیان سخت پریشان و بیمناک شدند. اتباع یزید هم هجوم بردند و بهر که رسیدند کشتند. ترکها در درون قلعه ترسیدند. نمی دانستند چه کنند و کجا بروند. یزید صدای تکبیر را شنید، بیاری مهاجمین شتاب کرد، چون بدر

ص: 233

قلعه رسید کسی ندید که محافظ در باشد، مسلمین هم مشغول جنگ بودند. یزید با عده خود (بدنبال عده جهم که فاتح بوده) داخل قلعه شدند. هر که در آنجا بود بیرون برد و در دو طرف راه چپ و راست بمسافت چهار فرسنگ آنها را بردار کشید. خانواده ها را اسیر کرد و هر چه در آن قلعه بود ربود.

بسلیمان هم مژده داد و نوشت خمس غنایم بالغ بر ششصد هزار هزار شده و آن فتح بسی عظیم بوده است. منشی او که مغیرة بن ابی قره مولای بنی سدوس بود باو گفت:

مبلغ غنایم را معین مکن زیرا نتیجه یکی از دو کار خواهد بود. یا اینکه این مبلغ را کم و ناچیز خواهد دانست و ترا بتأدیه آن مجبور خواهد کرد (که تو مبالغه کردی و چنین نبوده است) و قدردانی هم نخواهد کرد (زیرا ترا مکلف و موظف بتأدیه آن خواهد دانست) و آن دین بر گردن تو خواهد بود و مبلغ آن در دیوان آنها (خلفا) ثبت خواهد شد و هر والی که بعد از تو بیاید آن مبلغ را از تو مطالبه خواهد کرد و بر تو سخت خواهد گرفت و بچند برابر آن هم راضی نخواهد شد، بهتر اینست که تو باو (سلیمان) بنویسی که خود برای مشاهده اوضاع (فتح) باینجا بیاید آنگاه تو در خفا مبلغ را معین و معلوم کنی (نه چنین سندی بدهی). او نپذیرفت (از منشی خود) نامه را امضا کرد و فرستاد. گفته شده است مبلغ (خمس) فقط چهار هزار هزار بوده (نه ششصد هزار هزار).

بیان بعضی حوادث

در آن سال ایوب فرزند سلیمان بن عبد الملک درگذشت. او ولیعهد بود.

در آن سال مرکز و شهر صقالبه (اسلاو) گشوده شد. غیر از این هم گفته شده که خبر آن گذشت. در آن سال داود بن سلیمان کشور روم را قصد کرد و حصن مرأه (قلعه زن) که نزدیک مالت بود گشود.

ص: 234

در آن سال زمین لرزه در دنیا بسیار واقع شده بود و مدت شش ماه دوام یافت.

در آن سال عبید اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود وفات یافت. همچنین ابو عبید غلام (مولی) عبد الرحمن بن عوف. او مولای ابن ازهر خوانده می شد. عبد الرحمن ابن زید بن حارثه انصاری هم درگذشت. همچنین سعید بن مرجانه مولای قریش. مرجانه نام مادرش و نام پدرش عبد اللّه بود.

در آن سال عبد العزیز بن عبد اللّه بن خالد بن أسید که امیر مکه بود امیر الحاج شده بود.

حکام و امراء هم همان کسانی بودند که سال پیش نام آنها برده شده بود، جز بصره که یزید (بن مهلب)، سفیان بن عبد اللّه کندی را بحکومت آن منصوب نمود.

آغاز سال نود و نه

بیان مرگ سلیمان بن عبد الملک

در آن سال سلیمان بن عبد الملک بن مروان در روز آدینه در بیستم صفر درگذشت.

مدت خلافت او دو سال و پنج ماه پنج روز کم بود.

عمر بن عبد العزیز بر او نماز خواند. مردم درباره او چنین عقیده داشتند که او کلید خیر و مفتاح نیکی بود زیرا در زمان او حجاج گم شده بود. سلیمان اسراء را آزاد و زندانها را تهی کرد و نسبت بمردم نیکی نمود و عمر بن عبد العزیز را بجانشینی خود برگزید.

مرگ او در محل «دابق» از سرزمین «قنسرین» رخ داد. قبل از مرگ یک جامه سبز پوشید و دستار سبز بر سر نهاد و بآینه نگاه کرد و بخود بالید و گفت: من پادشاهی جوانمرد هستم. بعد از آن یک جمعه بر او نگذشت که درگذشت. کنیزکی زیبا داشت او را بدان لباس و غرور دید و خیره گردید. پرسید: چه نگاه میکنی و چه می بینی؟ کنیز گفت:

انت نعم المتاع لو کنت تبقی غیران لا بقاء للانسان

لیس فیما علمته فیک عیب کان فی الناس غیر انک فان

ص: 235

یعنی: تو متاع (موجود) نیکی هستی اگر جاوید می ماندی (ای کاش زنده می ماندی) ولی برای انسان بقاء نیامده. در تو عیب و نقص نیست چنانکه من می دانم (آزمودم)، که مانند عیوب مردم است (عیب تو) جز اینکه تو نابود خواهی شد.

گفته شده است: روزی سلیمان شاهد و ناظر جنازه ای در محل دابق بود که در باغ و چمن دفن گردید. او مقداری از خاک آن برداشت و گفت: این خاک چه قدر پاک و نیک است یک جمعه (هفته) بر او نگذشت که او در کنار آن گور بخاک سپرده شد.

گفته شده است: سلیمان برای حج سفر کرد، شعراء هم در سفر حج او بودند. چون از سفر حج برگشت و بمدینه رسید، مردم (از شام و کشورهای دیگر) باستقبال او مبادرت کردند. میان آنها چهار صد رومی اسیر بود، او برای پذیرائی مستقبلین نشست.

نزدیکترین شخصی که نزد او مقرب بوده عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب بود. (عبد اللّه محض که از طرف پدر و مادر بحسن و حسین منتسب بود و منصور او را با افراد خانواده علوی کشت).

در آن هنگام بطریق رومیان (خدیو آنان) پیشاپیش رسید. سلیمان بعبد اللّه گفت: گردنش را بزن. عبد الله شمشیری از یک نگهبان گرفت و سر آن پیشوای اسیر را انداخت. ضربت او علاوه بر قطع سر و گردن بساعد و پهلوی آن مقتول تأثیر کرد.

بقیه گرفتاران رومی را بسایر اعیان و اشراف واگذار کرد که آنها را کشتند. یکی از اسراء رومی را بجریر (شاعر) داد که او را بکشد. بنی عبس یک شمشیر تیز باو دادند او هم سر اسیر رومی را برید. اسیر دیگری را بفرزدق (شاعر) داد. باو یک شمشیر کند دادند و او با چند ضربت نتوانست کاری کند. سلیمان خندید و مردم هم خندیدند و بنی عبس شماتت کردند که آنها خویشان مادر سلیمان بودند. او شمشیر را انداخت و گفت (فرزدق گفت):

و ان یک سیف خان او قدر أتی بتأخیر نفس حتفها غیر شاهد

فسیف بنی عبس و قد ضربوا به نبا بیدی ورقاء عن رأس خالد

ص: 236

«ورقاء» ورقاء بن زهیر بن جذیمه عبسی که خالد بن جعفر بن کلاب را زده بود ولی خالد بر زهیر افتاد و او را با شمشیر زد و مجروح کرد. ورقاء چند بار خالد را زد و کاری نکرد. او گفت:

رایت زهیرا تحت کلکل خالدفاقبلت اسعی کالعجول ابادر

فشلت یمینی یوم اضرب خالداو یمنعه منی الحدید المظاهر یعنی: من زهیر را زیر تن خالد دیدم. من رو باو کردم مانند یک مرد شتاب زده مبادرت کردم. دست من خشک (شل) شد هنگامی که من خالد را می زدم. آهنی (زره) که آن او را نگاه داشته بود مانع گردید.

بیان خلافت عمر بن عبد العزیز

در آن سال عمر بن عبد العزیز بخلافت نشست. سبب آن این بود که سلیمان- بن عبد الملک در محل دابق بود، سخت بیمار و از حیات ناامید گردید. باو گفته شد ای امیر المؤمنین ولیعهد تو کودک است و هنوز بحد بلوغ نرسیده است. گفت:

رجاء بن حیوة را دارد (نایب السلطنه و مربی). باو گفته شد: ای امیر المؤمنین! تنها چیزی که خلیفه را در گور (از عذاب) مصون می دارد این است که کار خلافت را بمرد نکوکار بسپارد (مقصود عمر بن عبد العزیز). گفت: من فکر و استخاره (مقصود اختیار نه با سبحه) می کنم و از خداوند توفیق و خیر را میخواهم و بعد خواهم دید که چه خواهم کرد و اکنون تصمیم نمیگیرم و یک یا دو روز گذشت که رجاء بن حیوه را نزد خود خواند و از او پرسید فرزندم را چگونه می بینی؟ (آیا

ص: 237

درخور خلافت است). در آن دو روز از فکر و استخاره بازمانده بود. برجاء گفت:

فرزندم داود را چگونه شناختی؟ رجاء گفت: او اکنون در قسطنطینیه است (پیرامون آن مشغول جنگ بود). تو اکنون نمی دانی که آیا او زنده است یا نه. گفت:

چه کسی را درخور این کار می بینی؟ رجاء گفت: هر که را تو شایسته می دانی. گفت:

آری من تصمیم گرفتم شایسته را انتخاب کنم، تو درباره عمر بن عبد العزیز چه عقیده داری؟ رجاء گوید: من باو گفتم: ای امیر المؤمنین من او را نکوکار و خیرخواه و پاک سرشت و منزه می دانم. سلیمان گفت: آری بخدا قسم او چنین است. اگر من او را بخلافت منصوب نکنم و دیگری را در نظر بگیرم رستگار نخواهد شد و فتنه بیدار می شود و کار از کار میگذرد، او می تواند یکی را بعد از خود اختیار و برقرار کند. عبد الملک، ولید و سلیمان را یکی بعد از دیگر بولایت عهد برگزیده و معین کرده بود و بهر دو وصیت کرده بود که بعد از آنها یزید بن عبد الملک باشد. چون سلیمان عمر بن عبد العزیز را انتخاب کرد ولایت عهد عمر را بیزید بن عبد الملک واگذار کرد، یزید هم غائب بود. رجاء گوید: من باو گفتم: عقیده تو صواب است.

او چنین نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحیم. این نامه و عهد بنده خدا سلیمان امیر المؤمنین برای عمر بن عبد العزیز است. بدانکه من ترا جانشین خود نموده ام و جانشین تو یزید بن عبد الملک خواهد بود. مردم باید اطاعت کنند (این عهد و پیمان را اجابت و اجرا نمایند) از خدا بترسید و اختلاف را بخود راه مدهید که بسبب اختلاف خوار خواهید شد. سپس نامه را امضاء و ختم نمود.

بعد از آن نزد کعب بن جابر عبسی که رئیس شرطه (پلیس) خود بود فرستاد و او را خواند و گفت: افراد خانواده مرا دعوت کن. کعب همه افراد خانواده را دعوت و جمع کرد. سلیمان برجاء گفت: این نامه را نزد آنها ببر و بخوان و بگو با هر که من برگزیده ام بیعت کنند. رجاء هم دستور را بکاربرد. خویشان گفتند: ما باید نزد امیر المؤمنین (سلیمان) برویم و درود بگوییم. رجاء گوید: آنها نزد او رفتند و سلام کردند. سلیمان بآنها گفت: این نامه که در دست رجاء است

ص: 238

عهد و وصیت و دستور من است. شما اطاعت کنید و فرمانبردار باشید و هر که را من انتخاب کرده ام بپذیرید و با او بیعت کنید. آنها هم یکی بعد از دیگری بیعت کردند و رفتند.

رجاء گوید: عمر بن عبد العزیز نزد من آمد و گفت: من می ترسم که این مرد این کار را بمن واگذار کرده یا مرا داخل این کارها کرده باشد. من ترا بخدا سوگند می دهم که محض دوستی و احترامی که نسبت بمن داری اگر چیزی از این قبیل باشد بمن خبر بده تا من همین الان استعفاء دهم تا کار از کار نگذرد و وضعی پیش نیاید که من قادر بر دفع آن نباشم. رجاء گفت: هرگز من بتو خبر نمیدهم.

رجاء گوید: عمر در حال خشم مرا ترک کرد و رفت. بعد از آن هشام بن عبد الملک رسید و بمن گفت: من نزد تو احترام دارم و تو دوست منی و من نسبت بتو سپاسگزارم در خصوص این کار (خلافت) هر چه می دانی بمن بگو. اگر این کار بدیگری واگذار شده بگو و من بخدا قسم مکتوم خواهم داشت. رجاء گفت: من از آشکار کردن راز خودداری کردم و باو یک حرف نگفتم. هشام در حالی رفت که دست بدست می کرد یا دست بر دست می زد و میگفت: اگر از من باز داشته شود (خلافت) بکدام شخص از فرزندان عبد الملک واگذار می شود؟ آیا انکار (خلافت) از فرزندان عبد الملک دور خواهد شد؟ رجاء گوید: من دوباره نزد سلیمان برگشتم، او را در حال مرگ دیدم. چون بحال اغماء می رفت من او را رو بقبله می کشیدم و چون هشیار می شد میگفت: هنوز هنگام مرگ نرسیده است. من یک دو یا سه بار آن کار را تکرار کردم. بار سیم گفت: اکنون ای رجاء هر چه میخواهی بکن: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه. رجاء گوید:

من او را رو بقبله کشیدم و او جان سپرد. چون چشم او را بستم و روی او را پوشانیدم در را بستم و بهمسر او پیغام دادم که حاضر شود. او پرسید: امروز حال او چون است؟

من گفتم: او در خواب فرو رفته و روپوش را بر خود کشیده است. نماینده او حاضر شد و او را بدان حال دید، برگشت و خبر داد، او هم گمان برد که او خفته است. رجاء

ص: 239

گفت: من کسی را بر در خانه گماشتم که باو اعتماد داشتم. باو دستور دادم که هرگز بکسی اجازه ورود و ملاقات خلیفه را ندهد. گفت (رجا) من از آنجا خارج شدم و کعب بن جابر را نزد خود خواندم (باو دستور دادم) او خانواده سلیمان را خواند.

آنها هم در مسجد «دابق» جمع شدند. من بآنها گفتم: بیعت کنید، آنها گفتند: ما یکبار بیعت کردیم. گفتم: بار دیگر بیعت کنید. این نامه و عهد امیر المؤمنین است.

آنها هم دوباره بیعت کردند. چون آنها پس از مرگ او دوباره بیعت کردند و من کار را از هر حیث محکم نمودم، بآنها گفتم: برخیزید رفیق خود را مشاهده کنید که او درگذشت. آنها گفتند: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ. آنگاه نامه و عهد را برای آنها خواندم، چون بنام عمر بن عبد العزیز رسیدم، هشام گفت: هرگز ما با او بیعت نخواهیم کرد من گفتم: بخدا قسم گردن ترا می زنم برخیز و بیعت کن. او در حالی برخاست که پای خود را بر زمین می کشید (از خشم). رجاء گفت: منهم برخاستم و عمر بن عبد العزیز را آوردم و بر منبر نشاندم و او انا للّه میگفت (اکراه داشت) زیرا دچار شده بود. هشام هم انا للّه میگفت، زیرا خلافت از دست او رفته بود. مردم هم با او بیعت کردند. سلیمان را غسل دادند و تکفین کردند و عمر بن عبد العزیز بر او نماز خواند و او را بخاک سپردند.

چون او را دفن کردند موکب و مرکب خلافت را پیش کشیدند که عمر سوار شود. هر یک چهارپا هم یک مهتر مخصوص داشت. عمر پرسید این (موکب و شکوه) چیست؟

گفتند: موکب خلیفه است. گفت: مرکب من بهتر است. آنگاه چهارپای خود را سوار شد و موکب را رها کرد. بعد راه خود را گرفت. باو گفتند: در قصر خلیفه منزل بگیر.

گفت: در آنجا خانواده ابو ایوب اقامت دارند، مقصود سلیمان، خیمه من برای من کافی می باشد تا آنها کاخ را تخلیه کنند. او مدتی در منزل خود زیست تا خانواده سلیمان از کاخ خارج شدند.

رجاء گفت: من رفتار او را پسندیدم که موکب و کاخ را ترک کرده بود. بعد از آن منشی را خواست و یک مضمون را انشاء کرد و باو گفت: متحد المآل بیک لحن

ص: 240

و وضع باشد که بهر یک شهر یک نسخه از آن ارسال شود.

عبد العزیز بن ولید شنید که در آن هنگام غایب بود. او خبر مرگ سلیمان را شنید ولی بیعت عمر را ندانست. پرچم خود را افراشت و مردم را برای بیعت خود دعوت نمود سپس راه دمشق را گرفت و رسید و بر عمر وارد شد. عمر از او پرسید: شنیدم تو برای خود بیعت گرفتی و خواستی بعنوان خلیفه وارد دمشق شوی؟ گفت: آری چنین بود زیرا شنیده بودم که سلیمان بدون وصیت و تعیین جانشین درگذشته بود من ترسیدم (که مردم بشورند) اموال (دولت را) غارت کنند. عمر گفت: اگر تو برای خودت بیعت میگرفتی و باین کار می پرداختی من با تو مخالفت نمی کردم و در خانه خود گوشه نشینی اختیار می کردم. عبد العزیز گفت: من دوست ندارم که دیگری باین کار پردازد (خلیفه شود). آنگاه با او بیعت کرد.

بسبب برگزیدن عمر بن عبد العزیز و برتر دانستن او از برادر و فرزند مردم برای نجات سلیمان (از حصول محشر) امیدوار بودند (و طلب مغفرت می نمودند).

چون بیعت عمر بن عبد العزیز انجام گرفت بهمسر خود فاطمه دختر عبد الملک گفت: هر چه زر و زیور بتو داده بودند پس بده زیرا از بیت المال گرفته شده بود (و روا نمی باشد). اگر بخواهی یار و همسرم باشی باید مال مسلمین را پس بدهی. او هم جواهر و اموال و زر و زیور و هر چه پیش از آن (خلیفه وقت) باو بخشیده بود جمع کرد و گنج دار دولت داد. پس از وفات عمر بن عبد العزیز (شوهر او) یزید (بن عبد الملک) برادرش بخلافت رسید و زر و زیور (خاص) خواهر خود را پس داد و گفت: من می دانم که عمر در گرفتن این زر و زیور بتو ستم کرده است (اکنون مال خود را بگیر).

فاطمه گفت: نه بخدا هرگز نخواهم گرفت من کسی نیستم که در حیات او امر او را اطاعت کنم و پس از مرگ تمرد و عصیان کنم. یزید آن مال را گرفت و بخویشان خود تقسیم نمود.

ص: 241

بیان ترک لعن امیر المؤمنین علی علیه السلام

بنی امیه امیر المؤمنین علی علیه السلام را تا زمان عمر بن عبد العزیز لعن و نفرین می کردند (همه جا و بر هر منبر). چون عمر بن عبد العزیز بخلافت رسید، از لعن و سب علی خودداری کرد و بتمام حکام و امراء و عمال خود در همه جا نوشت که لعن علی را ترک و از نفرین خودداری کنند.

علت محبت او به علی این بود که خود او نقل کرده بود: من در مدینه مشغول تحصیل علم بودم. همیشه ملازم عبید اللّه بن عبد اللّه بن عتبة بن مسعود بودم. او چیزی درباره من (و لعن علی) شنیده بود. روزی من نزد او رفتم او را در حال نماز دیدم. او نماز خود را طول داد و من بانتظار نشستم که او از نماز فراغت یابد. چون نماز او پایان یافت رو بمن کرد و گفت: تو کی و از کجا دانستی که خداوند بر اهل بدر و بر یارانی که با پیغمبر بیعت رضوان کرده بودند غضب کرده (و آنها را مستوجب لعن دانسته که تو لعن می کنی). خداوند از آنها راضی بوده (ده تن از یاران زیر درخت با پیغمبر بیعت کرده بودند که به عشره مبشره معروف شدند و در قرآن کریم بدان بیعت تصریح شده است علی و عمر و ابو بکر و سایرین بودند). من (عمر بن عبد العزیز) گفتم: چیزی نشنیدم (درباره غضب خدا نسبت بآنها).- گفت: آنچه از تو درباره علی شنیده شده چه بوده است؟- گفتم: از خدا و از تو معذرت میخواهم. من هم از آن روز ترک (لعن علی را) کردم. پدرم هم خطبه کرد. چون خواست نام علی را بزشتی برد دچار خبط و خلط گردید. همینکه فرود آمد از او پرسیدم علت آن تزلزل و پریشان گوئی در خطبه چه بود؟ من متوجه شده بودم که چون تو بنام علی می رسیدی سخن تو پریشان میگردید.

گفت: آیا تو متوجه آن پریشانی و اختلال شدی؟- گفتم: آری. گفت: ای فرزند، آنانی که گرد ما تجمع کرده اند اگر آنچه را که ما از (فضایل) علی می دانستیم خود بدانند از گرد ما پراکنده شده باولاد علی میگرویدند.

چون (عمر بن عبد العزیز) بخلافت رسید، بدنیا آن رغبت و میل را نداشت که برای دنیاداری چنین گناه بزرگی را مرتکب شود. هم خود (لعن علی را) ترک کرد و هم

ص: 242

دستور ترک آنرا داد. بجای آن مقرر کرد که این آیه را بخوانند إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِیتاءِ ذِی الْقُرْبی. یعنی: خداوند فرمان داد و نیکی و خویش پروری را می دهد «خویشان پیغمبر که علی در مقدمه آنها بود» تا آخر آیه. این کار در دل مردم تأثیر بسیار خوبی نمود. مردم بر او ثنا گفتند و او را ستودند از آن جمله شعر کثیر عزه است (از شیعیان بود):

و لیت فلم تشتم علیا و لم تخف بریا و لم تتبع مقالة مجرم

تکلمت بالحق المبین و انماتبین آیات الهدی بالتکلم

و صدقت معروف الذی قلت بالذی فعلت فاضحی راضیا کل مسلم

الا انما یکفی الفتی بعد زیغه من الاود البادی ثقاف المقوم یعنی: بخلافت رسیدی و علی را دشنام ندادی و بی گناه را نترسانیدی و گفته و عقیده بزه کاران را بکار نبستی و دنبال نکردی (سب علی را ادامه ندادی) تو با حق نمایان سخن گفتی و آیات هدایت و رهنمائی را در سخن خود آشکار نمودی و بکار بردی. تو نیکی و کارهای پسندیده را با قول و عمل تصدیق و تأیید نمودی، بدین سبب هر مسلمانی از تو خشنود گردید. هان بدان که برای جوانمرد کافی می باشد که پس از انحراف و گمراهی او را هدایت و تربیت و تأدیب و تعدیل کنند که مؤدب و معدل بکار می آید.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عمر بن عبد العزیز بمسلمه که در کشور روم بود پیغام داد که برگردد و مسلمین را که با او بودند برگرداند. (سپاه اسلام). برای او (سپاه او) اسبهای تندرو و نجیب و خواربار بسیار فرستاد، مردم هم بمساعدت او کوشیدند (چون شکست خورده و دچار گرسنگی شده بودند). در آن سال ترکها بر آذربایجان هجوم برده غارت کردند و عده ای از مسلمین را کشتند. عمر حاتم بن نعمان باهلی را (با عده ای) فرستاد. او ترکهای مهاجم را کشت که جز عده کمی کسی از آنها نجات نیافت. پنجاه اسیر هم

ص: 243

از آنها (ترکها) نزد عمر بردند. در آن سال یزید بن مهلب از ایالت عراق (که علاوه) بر خراسان یا سراسر ایران در دست او بود) معزول شد. برای حکومت بصره عدی ابن ارطاة فزاری و برای حکومت کوفه عبد الحمید بن عبد الرحمن بن زید بن خطاب عدوی قرشی فرستاده شد، ابو الزناد که منشی او بود بمعاونت او منصوب گردید.

عدی (حاکم بصره) برای مراقبت یزید بن مهلب، موسی بن وجیه حمیری را فرستاد.

در آن سال ابو بکر بن محمد بن عمرو بن حزم که از طرف عمر حاکم مدینه بود امیر الحاج شده بود. عبد العزیز بن عبد اللّه بن خالد هم حاکم مکه و قاضی آن عامر شعبی بود.

حاکم بصره (چنانکه گذشت) عدی بن ارطاة و قاضی آن حسن بن ابی الحسن بصری بود که از قضاء استعفا داد و عدی هم استعفاء او را قبول و بجای او ایاس بن معاویه را نصب نمود.

گفته شده است: حسن شکایت کرد (شاید مقصود از او شکایت شده بود) او را عزل و ایاس را بمنصب قضا نشاند.

عمر بن عبد العزیز امارت (و ایالت) خراسان را بجراح بن عبد اللّه حکمی سپرد.

در آن سال نافع بن جبیر بن مطعم بن عدی در مدینه درگذشت. همچنین محمود ابن ربیع که در زمان پیغمبر متولد شده بود. ابو ظبیان بن جندب جنبی پدر قابوس هم وفات یافت.

(ظبیان) با ظاء نقطه دار.

در آن سال ابو هاشم عبید اللّه بن محمد بن علی بن ابی طالب وفات یافت که هنگام مراجعت از بلاد شام باو زهر داده بودند. سلیمان بن عبد الملک کسی را وادار کرده بود که باو سم بدهد. چون او دانست که او را مسموم کرده اند نزد محمد بن علی بن عبد الله بن عباس رفت و باو خبر داد که مسموم شده. او (محمد) در حمیمه اقامت داشت. ابو هاشم وضع و حال خود را شرح داد و باو گفت: خلافت باولاد تو منتقل خواهد شد. باو دستور هم داد که چه کند (برای تحصیل خلافت) آنگاه نزد او وفات یافت.

ص: 244

در زمان سلیمان عبید الله بن سریج مغنی مشهور درگذشت. همچنین عبد الرحمن ابن کعب بن مالک ابو الخطاب.

آغاز سال صدم

بیان خروج و قیام شوذب خارجی

در آن سال شوذب قیام و خروج نمود. نام او بسطام و از بنی یشکر بود. در جوخی زیست می کرد که هشتاد مرد قیام کرد.

عمر بن عبد العزیز بعامل خود در کوفه که عبد الحمید باشد نوشت: هرگز آنها را نیازارد و تحریک نکند مگر اینکه خونی بریزند یا مرتکب فتنه و فساد شوند.

اگر در مملکت آغاز فساد کنند مردی سخت گیر با عزم و تدبیر برای سرکوبی آنها بفرستد و عده ای جنگجو همراه او روانه کند.

عبد الحمید هم محمد بن جریر بن عبد اللّه بجلی را با دو هزار سپاهی فرستاد و باو دستور داد که بدستور عمر عمل کند. عمر هم یک نامه برای بسطام نوشت و از او علت قیام (و تمرد) را پرسید. در آن هنگام که نامه رسید محمد بن جریر با عده خود رسید ولی بموجب نامه و دستور عمر بهیچ کاری اقدام و مبادرت نکرد.

مضمون نامه عمر این بود: شنیده ام که تو برای خدا و رسول قیام و (بر دشمنان آنها) غضب کردی. بدان که تو در این کار از من احق و اولی نمی باشی. بیا نزد من تا بحث و مناظره کنیم، اگر حق با ما و در دست ما باشد تو با ما همراهی خواهی کرد که مردم همه همراهند و تو یکی از آنها باشی و اگر حق با تو باشد ما مطالعه خواهیم کرد (که چه باید بکنیم).

بسطام بعمر پاسخ داد که تو انصاف داری من هم دو مرد نزد تو فرستاده ام که با آنها بحث و مناظره کنی. تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 13 245 بیان خروج و قیام شوذب خارجی ..... ص : 245

ای مناظره هم مردی بنام عاصم که حبشی و غلام ابو شیبان بود با مرد دیگری فرستاد که از بنی یشکر بود. هر دو بر عمر در محل «خناصره» وارد شدند. عمر از آن دو نماینده پرسید: علت قیام و خروج شما چیست؟ و از ما چه دیده اید که بر ما خشمگین

ص: 245

شده اید؟ عاصم گفت: ما بر رفتار تو اعتراضی نداریم زیرا تو عدل و احسان را رعایت می کنی، ولی باید بما بگویی آیا این کار (خلافت) که بتو سپرده شده است با رغبت و میل و مشورت مردم بوده یا تو بر آنها خواه و ناخواه مسلط شدی؟ عمر گفت: من از مردم خلافت را درخواست نکرده و بر آنها هم با قوه مسلط و غالب نشده ام. قبل از من کسی بوده که این کار را بدست من سپرد و من این کار را اداره کردم و کسی هم اکراه نداشت و تمرد نکرد جز شما- شما هم معتقد هستید هر که عدالت و انصاف را بکار برد او احق و اولی خواهد بود. بگذارید من همان مرد دادگر باشم. اگر دیدید که من با حق مخالفت کردم یا از عدالت منحرف شدم شما مرا ترک کنید.

من حق نخواهم داشت که بر شما حکومت کنم. آن دو نماینده گفتند: میان ما و تو یک چیز هست. گفت آن چیست؟ هر دو گفتند: ما می بینیم که تو بر خلاف رفتار افراد خاندان خود عمل کردی و کارهای گذشته را مظالم نامیدی. اگر تو هدایت شده باشی و آنها گمراه بودند باید آنها را لعن و از آنها تبری و کناره گیری کنی.

عمر گفت: من این را دانستم که شما برای دنیا داری قیام و خروج نکرده اید.

شما فقط برای آخرت قیام کرده اید. خداوند پیغمبر خود را برای لعن و نفرین نفرستاده (بلکه برای رحمت فرستاده است). ابراهیم گوید (در قرآن): فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَ مَنْ عَصانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ هر که مرا متابعت کند از من خواهد بود و هر که معصیت کند که تو (ای خداوند) بخشنده و مهربان هستی. باز خداوند عز و جل می فرماید: أُولئِکَ الَّذِینَ هَدَی اللَّهُ فَبِهُداهُمُ اقْتَدِهْ آنان هستند که خداوند آنها را هدایت کرده تو هم از هدایت آنها پیروی کن. من هم کارهای آنها را مظالم نامیده ام همین ناسزا برای آنها کافی می باشد (که ستمگر باشند) این بدنامی و ننگ و نقص در حق آنها بس باشد. لعن گناهکاران یک فرض واجب نیست که از آن گزیر نباشد. اگر شما بگویید که لعن آنها واجب است بمن بگویید کی شما فرعون را لعن کردید؟ (هر دو نماینده) گفتند: ما بخاطر نداریم که او را لعن کرده باشیم. گفت: جائی که شما فرعون را لعن نکرده باشید که بدترین

ص: 246

و پلیدترین خلق خدا باشد چگونه من او را ترک و دیگری را که گناه او کمتر است لعن کنم. من چنین فراغتی (در ترک فرعون) ندارم که افراد خاندان خود را که همه نماز میخواندند و روزه میگرفتند لعن کنم. نماینده (خوارج) گفت:

آیا آنها بسبب ظلم کافر نبودند؟ گفت: نه. پیغمبر مردم را بایمان دعوت کرد.

هر که ایمان می آورد و بشریعت او عمل می کرد ایمان (اسلام) او پذیرفته می شد و اگر کار بد می کرد او را حد می زدند. آن نماینده خارجی گفت: (یکی از دو نماینده که معلوم نیست کدام یک بود) پیغمبر مردم را بتوحید خداوند و اقرار بآنچه (بر پیغمبر) نازل کرده دعوت نمود. عمر گفت: هیچ یک از آنها (بنی امیه) نمیگفت که من بسنت پیغمبر عمل نمی کنم ولی آنها بخود ظلم کردند و با علم باینکه کارهای آنها نارواست تن بآن کارها دادند که بدبختی دامن آنها را گرفت. عاصم (یکی از دو نماینده) گفت: پس تو از کار آنها تبری و حکم آنها را نقض کن. عمر گفت:

بمن بگو آیا ابو بکر و عمر بر حق نبودند؟ گفتند: (فرد یا هر دو) آری بر حق بودند. گفت: آیا (هر دو) می دانید که ابو بکر در جنگ مرتدین خون آنها را ریخت و زن و فرزند آنها را اسیر کرد و اموال آنها را ربود؟ هر دو گفتند: آری.

گفت: آیا می دانید که عمر اسراء را بقبایل خود برگردانید و آزاد نمود (عمل ابو بکر را نقض کرد) و فدیه دریافت کرد؟ گفتند: آری. گفت: آیا عمر (در آن کار) از ابو بکر تبری جست؟ (که من از کار خانواده خود تبری جویم) گفتند:

نه. گفت: آیا شما از یکی از آن (ابو بکر و عمر که اعمال آنها متناقض بود) تبری می کنید؟ گفتند: نه. گفت: بمن بگویید: اهل نهروان که سلف شما بودند آیا دو دسته نبودند که یک دسته آنها از کوفه قیام و خروج کرده و خون کسی نریخته و مال کسی را نبرده و بکسی آزاری نرسانیده با گروهی که از بصره خارج شده که (در عرض راه) عبد الله بن جناب (یار پیغمبر) و زن او را که باردار بود کشتند. گفتند می دانیم. گفت: آیا یکی از آن دو دسته (بی گناه و گناهکار) از دیگری تبری جستند و کسی که مرتکب قتل و خونریزی نشده بود از قاتل تبری جست

ص: 247

و خود را بی طرف دانست؟ (علی قبل از قتل آنها تسلیم قاتل را خواست و آنها همه با قاتلین هم عقیده بوده از تسلیم مرتکبین قتل خودداری نمودند) گفتند: نه (یعنی یک گروه از گروه دیگر که مجرم بوده تبری نجستند). گفت: اکنون شما از یکی از آن دو گروه تبری می کنید؟ گفتند: نه. گفت آیا می توانید از ابو بکر و عمر یا اهل بصره (خوارج بصره که مرتکب قتل شده بودند) یا اهل کوفه تبری کنید و حال اینکه تناقض اعمال آنها را دانستید و بر اختلاف آنها واقف شدید؟ چگونه من از خانواده خود تبری جویم و حال اینکه دین من و آنها یکیست؟ از خدا بترسید. شما نادان هستید. شما از مردم هر چه را که پیغمبر نپذیرفته و نپسندیده می پسندید و هر چه را پیغمبر خواسته و قبول کرده رد می کنید. شما کسی را پناه میدهید که پیغمبر پناه نمی داد و کسی را می ترسانید که پیغمبر امان داده بود، شما هر که لا اله الا اللّه و محمد رسول اللّه بگوید مرعوب می کنید و حال اینکه پیغمبر گوینده این کلمه را امان و پناه داده بود. خون او ریخته نمی شد مال او محفوظ بود شما گوینده این کلمه را می کشید در حالیکه سایرین با هر دین و آئینی نزد شما امان دارند که خون و مال آنها را حرام می دانید. مرد یشکری (یکی از دو نماینده) گفت: آیا اگر مردی بر قومی ولایت (خلافت) داشته و در اموال آنها عدالت کرده باشد و بعد آن ولایت را بدیگری که مقبول عامه نباشد بسپارد آیا او به وظیفه خود عمل کرده و حق خداوند را ادا نموده است و آیا او (از عذاب و عقاب) مصون خواهد بود؟ عمر گفت: نه. گفت:

آیا تو بعد از خود این کار را بیزید (بن عبد الملک) خواهی سپرد در حالیکه تو می دانی که او حق را رعایت نخواهد کرد؟ گفت: او را دیگری باین کار (ولایت عهد) منصوب نموده (که سلیمان باشد). گفت: آیا کار او را موافق حق می دانی و ولایت او بر حق است؟ عمر سخت گریست و گفت: سه روز بمن مهلت دهید؟ آن دو نماینده رفتند و سه روز بعد نزد او برگشتند. عاصم گفت: من گواهی می دهم که تو بر حق هستی. عمر از آن مرد یشکری پرسید تو چه عقیده داری؟ آن مرد گفت: آنچه را که تو گفتی و شرح دادی بسیار خوب است ولی من نمی توانم برای مسلمین تکلیف معین کنم. من

ص: 248

می روم تا عقاید ترا مطرح کنم و حجت و برهان ترا شرح دهم آنگاه ببینم آنها چه خواهند کرد. عاصم (یکی از دو نماینده) نزد عمر ماند (از عقیده خوارج دست کشید). عمر هم برای او ماهانه معین کرد ولی او پس از پانزده روز درگذشت.

عمر همیشه میگفت: کار یزید (بن عبد الملک که ولایت عهد او باشد) مرا هلاک کرد. من درباره او محکوم شده ام. استغفر اللّه بنی امیه هم ترسیدند که خلافت را از آنها سلب کند و هر مالی را که اندوخته اند از آنها پس بگیرد و یزید را از ولایت عهد خلع نماید. کسی را وادار کردند که بعمر زهر دهد. او پس از سه روز درگذشت.

محمد بن جریر هم در قبال خوارج لشکر زده بود هیچ یک از طرفین تجاوز نمی کردند. هر دو منتظر برگشتن نمایندگان بودند. عمر بن عبد العزیز وفات یافت و طرفین بدان حال مانده بودند.

بیان گرفتاری یزید بن مهلب و امارت جراح در خراسان

گفته شده است: در آن سال عمر بن عبد العزیز، بعدی بن ارطاة نوشت که یزید ابن مهلب را گرفته با بند نزد او روانه کند. عمر باو نوشته بود که برای خود در خراسان جانشین معین کند و خود نزد عمر بیاید. او هم فرزند خود مخلد را بامارت خراسان منصوب کرد و از خراسان خارج و بواسط وارد شد، بعد از آن سوار کشتی شد و راه بصره را گرفت. عدی بن ارطاة هم موسی بن وجیه حمیری را بدنبال او فرستاد نزدیک پل رود معقل باو رسید. او را گرفت و بند کرد و نزد عمر بن عبد العزیز فرستاد. عمر او را نزد خود خواند. او بر یزید و خاندان مهلب خشمگین بود. آنها را امراء متکبر خودپسند و ستمگر می دانست. یزید (بن مهلب) هم بدخواه عمر بود او را مردی ریاکار می دانست چون عمر بخلافت رسید یزید دانست که او مردی مزور و ریاکار نیست. چون عمر یزید را احضار کرد اموالی را که صورت آنها را برای سلیمان نوشته بود از او مطالبه نمود. یزید گفت: من نزد سلیمان دارای مقام بودم که تو بر آن آگاه بودی هر چه نوشته بودم تظاهر بود که مردم بعظمت (جهانگیری) او پی ببرند و من می دانستم سلیمان

ص: 249

از من مطالبه نخواهد کرد. گفت: من چاره ای برای تعقیب تو جز بازداشت ندارم از خدا بترس و مال مسلمین را که نزد تست بپرداز که من نمی توانم صرف نظر کنم.

آنگاه او را در شهر حلب در یک قلعه حبس کرد. جراح بن عبد اللّه حکمی را هم بامارت خراسان منصوب کرد. مخلد بن یزیدهم از خراسان خارج شد و در عرض راه بمردم احسان و عطا می کرد و مال بسیاری بخشید تا بعمر رسید باو گفت: ای امیر المؤمنین خداوند با خلافت تو امت را مصون داشت ولی ما بوجود تو مبتلا و دچار شده ایم.

بدبختی ما را مپسند و ما را بدترین خلق خدا منما. برای چه این پیر سالخورده را بزندان افکندی. (پدرش یزید). من با تو صلح می کنم و هر چه باید بدهد خود می پردازم. هر چه میخواهی بگو. عمر گفت: هرگز. مگر آنچه هر چه او تصریح کرده بپردازی. مخلد گفت: ای امیر المؤمنین اگر سند داری بگو و هر چه میخواهی بگیر و گر نه هر چه یزید گفته باور کن و بپذیر. باو قسم بده که اگر قبول نکند با او صلح کن. عمر گفت: من تمام مال را از او میخواهم (مالی را که در فتح گرگان و مازندران خود معین کرده و مبلغ آنرا نوشته بود که ششصد هزار هزار بود که شرح آن گذشت). مخلد از نزد او رفت. عمر گفت: این مرد بهتر از پدرش می باشد. بعد از چندی مخلد درگذشت عمر هم بر او نماز خواند و گفت: امروز جوانمرد عرب مرد و این بیت را انشاد کرد:

بکوا حذیفة لم یبکوا مثله حتی تبید خلائق لم تخلق یعنی: بر حذیفه گریستند و بر مانند او نگریسته بودند مگر آنکه کسی بعد از او دارای مکارم اخلاقی باشد که تا کنون پدید نیامده است.

چون یزید از تأدیه مال خودداری کرد عمر دستور داد که او را بر شتر سوار کنند و پشمینه پلاس بپوشانند و بمحل دهلک تبعید نمایند. او در عرض راه فریاد می زد و استغاثه می کرد و میگفت: مگر من عشیره و یار و یاور ندارم که مرا بدهلک تبعید می کنند. کسی را به دهلک تبعید میکنند که فاسق یا دزد باشد. چون از مردم بدان حال گذشت سلامة بن نعیم خولانی فریاد او را شنید. بر عمر وارد شد و گفت: ای امیر المؤمنین، یزید

ص: 250

را بزندان برگردان زیرا من از این می ترسم که اگر تو او را بدین حال نگهداری قوم و قبیله او بشورند و او را آزاد کنند زیرا نسبت باین کار خشمناک شده اند. عمر او را باز بزندان برگردانید او در آنجا ماند تا وقتی که شنید عمر بیمار شده است.

بیان عزل جراح و نصب عبد الرحمن بن نعیم قشیری و عبد الرحمن بن عبد اللّه

گفته شد: در آن سال عمر جراح بن عبد الله حکمی را از ایالت خراسان عزل و عبد الرحمن بن نعیم قشیری را بجای او نصب نمود. جراح در ماه رمضان منفصل شد و علت انفصال او این بود که چون یزید از خراسان معزول گردید حاکم عراق حاکم جدید بگرگان فرستاد که جهم بن زحر جعفی (حاکم وقت) او را گرفت (و بند کرد) جهم از طرف یزید بن مهلب در گرگان حکومت داشت. (که حاکم دیگری را نپذیرفت و گرفتار کرد). جهم (حاکم گرگان از طرف یزید بن مهلب) هم حاکم جدید و هم ملازمین او را حبس و بند کرد و بر آنها سخت گرفت و خود جراح والی جدید خراسان را قصد کرد همینکه از گرگان خارج شد مردم شهر حاکم محبوس را آزاد کردند و حکومت او را پذیرفتند.

جراح هم بجهم گفت: اگر تو پسر عم من نبودی هرگز کار ترا (در حبس حاکم) روا نمی داشتم.

جهم هم گفت: اگر تو پسر عم من نبودی هرگز بتو اطمینان نمی کردم و با امان نزد تو نمی آمدم. جراح از طرف مادر با جهم منسوب بود که هر دو زاده دو دختر حصین بن حارث بودند و از طرف پدر هر دو پسر عم یک دیگر بودند زیرا حکم و جعفه (پدران آنها) هر دو فرزند سعد العشیره بودند.

جراح باو (جهم) گفت: تو با امر امام (خلیفه) خود مخالفت (و تمرد) کردی (در بازداشت حاکم) اکنون بیا و برای جنگ و غزا آماده باش و برو شاید

ص: 251

کار تو نزد او (خلیفه) اصلاح شود (بخشیده شوی). او ختل را قصد کرد و غنایم بسیاری بدست آورد و برگشت.

جراح هیأتی بعنوان نماینده نزد عمر فرستاد. دو مرد از عرب و یک مرد از موالی (غیر عرب) بود که کنیه آن مرد ابو الصیه بود. دو نماینده عرب نزد عمر سخن گفتند و نماینده موالی (عجم) خاموش نشسته بود. عمر از او پرسید: مگر تو نماینده نیستی؟ گفت: هستم. گفت: پس چرا چیزی نمیگوئی؟ مانع گفتن تو چیست؟ گفت: ای امیر المؤمنین بیست هزار تن از موالی بدون جیره و مواجب بجنگ و غزا می پردازند که بآنها چیزی داده نمی شود. باندازه همان عده هم مردمی اسلام آورده اند که باز جزیه (خارج از دین) از آنها گرفته می شود.

امیر ما هم یک مرد متعصب سخت گیر است که بر منبر علنا میگوید: من سبکبار بودم که نزد شما آمدم اکنون متعصب و قوم پرست هستم. بخدا سوگند یک فرد از قوم من برای من بهتر از صد مرد دیگر است. او یکی از شمشیرهای حجاج بشمار می آید که همیشه با ستم رفتار می کند.

عمر گفت: نماینده مانند تو شایسته است که بنمایندگی فرستاده شود.

عمر بجراح نوشت: هر که رو بقبله نماز بگذارد از تأدیه جزیه و خراج معاف شود. مردم باسلام گرویدند و شتاب کردند. بجراح گفته شد: مردم بقبول اسلام تسریع کرده هجوم آورده اند تا از بار جزیه رها شوند. خوب است آنها را امتحان کنی که آیا ختنه شده اند یا نه؟ جراح بعمر نوشت که (باید امتحان کرد) عمر باو پاسخ داد: خداوند محمد را برای دعوت فرستاد نه برای ختنه. آنگاه گفت: مردی برای من حاضر کنید که بر اوضاع خراسان آگاه باشد و راست بگوید. باو گفتند: ابو مجلز را بخوان. عمر بجراح نوشت تو نزد من بیا و ابو مجلز را همراه خود بیاور. عبد الرحمن بن نعیم قشیری را هم بجانشینی خود منصوب کن که امیر جنگ خراسان باشد. جراح خطبه کرد و گفت: ای اهل خراسان من بدین سامان آمدم در حالیکه همین رخت و اسب را داشتم از شما

ص: 252

چیزی بهره من نشده است مگر زیور شمشیر من. همین لباسی که بر تن داشتم هنوز دارم و همان اسبی که سوار بودم بر آن سوار می شوم. او جز یک اسب و یک استر چیزی نداشت (در جای دیگر گفته بود همین اسب را داشتم که اکنون پیر و بی تاب شده زیان بردم و سود نگرفتم). او رفت و بر عمر وارد شد. عمر از او پرسید کی (از خراسان) خارج شدی؟ گفت: در ماه رمضان. عمر گفت: هر که ترا خشک گفته راست گفته است. چرا نماندی که ماه رمضان را روزه بگیری و بعد از عید فطر بیائی؟

جراح برای عمر نوشته بود که من بخراسان وارد شدم و قومی در آنجا دیدم که فتنه دوست و آشوب گر هستند از نعمت سیر شده پی فتنه میگردند. بهترین چیز در نظر آنها این است که حق خداوند را پامال کنند. هیچ چیزی از تصمیم آنها مانع نمی شود مگر شمشیر و تازیانه. من اقدام باین کار (سخت گیری و فشار) را بدون اجازه تو (عمر- خلیفه) روا ندانستم (اجازه تنبیه بده) عمر باو پاسخ داد:

ای فرزند مادر جراح (برای تحقیر گفته می شود که خطاب بخود او باشد)، تو بیشتر از آنها فتنه جو و آشوب خواه هستی. هرگز یک مؤمن یا دین دار دیگری را که هم- پیمان باشد تازیانه مزن مگر در راه خدا و حد واجب آن هم از روی حق و عدل.

از قصاص بپرهیز و بدان که تو نزد خداوند خواهی رفت که او بر تمام اسرار حتی گوشه چشم یا از سینه انسان آگاه است (ترا عذاب خواهد داد). در آنجا (محشر) کتابی (نامه اعمال) خواهی خواند که گناهان بزرگ و خرد را بر تو گرفته است.

چون جراح باتفاق ابو مجلز بر عمر وارد شدند، عمر باو گفت: عبد الرحمن بن عبد الله را برای من وصف کن. او بنیکان و درست کاران پاداش میدهد و دشمنان و سیه کاران را بکیفر می رساند. او امیر (لایق) است هر چه میخواهد میکند و یاران را بر دیگران مقدم می دارد. گفت: عبد الرحمن بن نعیم چون است؟ گفت:

او آسایش خواه و در زندگانی محتاط است. گفت: من چنین مردی را بیشتر دوست دارم. آنگاه او را امیر جنگ و پیشنماز نمود (دو منصب) و عبد الرحمن قشیری را هم مستوفی آن دیار کرد و باهل خراسان نوشت: من عبد الرحمن را امیر جنگ

ص: 253

خراسان و عبد الرحمن بن محمد را مستوفی آن سامان نمودم. بهر دو هم نوشت و پند داد و امر بمعروف و احسان کرد. عبد الرحمن بن نعیم والی خراسان بود تا عمر وفات یافت و بعد از او هم بود تا یزید بن مهلب کشته شد. بعد از او مسلمة ابن عبد العزیز، حارث بن حکم را بایالت منصوب کرد که بیشتر از یک سال و نیم بدان مقام بود. (مؤلف اشتباه کرده باید چنین باشد. مسلمه، سعد بن عبد العزیز بن حارث ابن حکم را بایالت خراسان منصوب نمود).

بیان آغاز دعوت بنی العباس

در آن سال (صد) محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس، مبلغین و دعوت کنان دولت بنی العباس را همه جا فرستاد. علت این بود که محمد در سرزمین شراة از بلوک بلقاء در کشور شام زیست میکرد. ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن حنفیه (فرزند علی علیه السلام) بشام سفر کرد و نزد سلیمان بن عبد الملک رفت و با محمد بن علی (عباسی) ملاقات کرد و با هم خوب زیست کردند. ابو هاشم سلیمان را ملاقات کرد و نسبت باو محبت و احسان نمود و تمام حوائج او را بر آورد. بر علم و فصاحت او هم آگاه شد و بر او رشک برد و از او ترسید (که خلافت را بگیرد) کسی را فرستاد که در عرض راه باو شیر آمیخته به زهر داد. ابو هاشم چون احساس مرگ را کرد حمیمه را که در سرزمین شراة بود قصد نمود. در آنجا محمد بن علی بود بر او وارد شد و باو خبر داد که این کار (خلافت) بفرزندان او خواهد رسید و باو اسرار آن کار را آموخت. ابو هاشم بشیعیان (اتباع) خود اهل خراسان و عراق که نزد او رفت و آمد داشتند خبر داده بود که این کار (خلافت و امامت) بفرزندان محمد بن علی خواهد رسید. بآنها (شیعیان و معتقدین) دستور و امر داده بود که او (محمد) را قصد و متابعت کنند که بعد از او (ابو هاشم) جانشین خواهد بود. چون ابو هاشم وفات یافت آنها محمد را قصد و با او بیعت کردند. مردم را هم بمتابعت و بیعت او دعوت کردند و آنها گرویدند.

نمایندگانی را که برای دعوت و تبلیغ فرستاده بود بدین قرار بودند: میسره

ص: 254

را بعراق فرستاد. ابو عکرمه سراج و ابو محمد الصادق و حیان عطار دائی ابراهیم ابن سلمه را بخراسان فرستاد. در آن هنگام جراح حکمی امیر و والی خراسان بود.

بنمایندگان دستورداده بود که برای خلافت خود و خانواده اش دعوت و تبلیغ کنند.

آنها هم رفتند و هر که را باید ملاقات کنند دیدند و برگشتند و نامه های متابعین را بمیسره دادند و میسره نامه ها را برای محمد بن علی بن عبد اللّه بن عباس فرستاد.

او هم (محمد) تمیمی و قحطبة بن شبیب طائی و موسی بن کعب تمیمی و خالد بن ابراهیم ابو داود که از بنی شیبان بن ذهل بود و قاسم بن مجاشع تمیمی و عمران بن اسماعیل و ابو النجم مولای ابی معیط و مالک بن هیثم خزاعی و عمرو بن اعین ابو حمزه مولای خزاعه و شبل بن طهمان ابو علی هروی مولای بنی حنیفه و عیسی بن اعین مولای خزاعه را برگزید که برای دعوت و تبلیغ (و اعلان خلافت بنی العباس) بروند. هفتاد تن هم انتخاب کرد که مبلغ و نماینده باشند. برای آنها هم یک برنامه نوشت که باید بدان عمل و رفتار کنند. محمد بن علی آن برنامه و دستور را نوشت. (حمیمه) بضم حاء بی نقطه (شراة) با شین نقطه دار.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عمر بن عبد العزیز دستور داد که اهالی «طرنده» کوچ کنند و در «مالطیه» (مالت) اقامت نمایند. «طرنده» میان کشور روم واقع شده که ما بین آن و مالطیه سه منزل راه است (سه روز). عبد اللّه بن عبد الملک مسلمین را در آن محل سکنی داده بود که در سنه هشتاد و سه آن محل را گشود. در آن زمان مالطیه ویران و خالی از سکنه بود سپاهیان آن محل (طرنده) را برای استراحت برگزیده بودند در آنجا مدتی زیست می کردند و پس از آنکه برف نازل شود از آن محل بوطن خود برمیگشتند. آنها بدان حال (رحل و اقامت) بودند تا زمان خلافت عمر بن عبد العزیز رسید او دستور داد که همه بمالطیه مهاجرت و در آنجا اقامت کنند. «طرنده» را از سکنه تهی نمودند و رفتند زیرا نسبت بمسلمین نگران بود. طرنده را ویران

ص: 255

کرد. حکومت مالطیه را بجعونة بن حارث یکی از فرزندان عامر بن صعصعه سپرد.

در آن سال عمر بن عبد العزیز بشهریاران سند نامه نوشت و آنها را باسلام دعوت نمود که اگر اسلام را قبول کنند آنها را بحال خود بگذارد که در کشور خود پادشاهی کنند و با مسلمین از هر حیث یکسان باشند. آنها بر حسن سلوک او (عمر) آگاه شده بودند جیشیة بن زاهر و جمعی از پادشاهان و ملوک الطوائف اسلام آوردند و نام عربی برای خود برگزیدند. در آن هنگام عمر بن عبد العزیز، عمرو بن مسلم برادر قتیبه را بمرزبانی آن حدود (سند) برگزیده بود. او (عمرو) بعضی از ممالک هند را قصد و غزا کرد و پیروز شد. شهریاران آن کشور (سند و هند) بحال قبول اسلام در زمان عمر ماندند همچنین ایام خلافت یزید بن عبد الملک. در زمان خلافت هشام از اسلام برگشتند و مرتد شدند علت آن برگشتن را در آینده شرح خواهیم داد بخواست خداوند.

در آن سال عمر بن عبد العزیز ولید بن هشام را برای جنگ و غزای «معیطی» فرستاد، همچنین عمرو بن قیس کندی را بقصد «صائفه» واداشت.

در آن سال عمر بن عبد العزیز برای حکومت جزیره عمر بن هبیره فزاری را برگزید. ابو بکر بن محمد بن عمرو هم امیر الحاج بود امراء و حکام و عمال سال قبل هم بحال خود بودند مگر امیر خراسان که عبد الرحمن بن نعیم امیر جنگ و عبد الرحمن بن عبد اللّه در آخر سال مستوفی خراسان شده بودند.

در آن سال عمر بن عبد العزیز اسماعیل بن عبد اللّه مولای بنی مخزوم را بامارت افریقا برگزید. سمح بن مالک خولانی را امیر اندلس نمود. بدیانت و امانت او در زمان ولید بن عبد الملک اعتقاد داشت و او را آزموده بود (عمر).

در آن سال ابو الطفیل عامر بن وائله در مکه وفات یافت او آخرین کسی بود از یاران پیغمبر که تا آن زمان زنده مانده بود. همچنین شهر بن حوشب. گفته شده است او در صد و دوازده درگذشت. در آن سال قاسم بن فحیره همدانی وفات یافت. همچنین مسلم بن لبسار فقیه گفته شده در صد و یک درگذشت.

در آن سال ابو امامه اسعد بن سهل بن حنیف که در زمان پیغمبر متولد شده بود

ص: 256

وفات یافت. پیغمبر نام و کنیه او را بنام پدر بزرگش ابو امامه، جد مادری او، گذاشت، که جد وی قبل از جنگ بدر درگذشت. همچنین بسر بن سعد مولای حضرمیها (نسبت بحضرموت). (بسر) بضم باء یک نقطه و سین بی نقطه.

همچنین عیسی بن طلحة بن عبد اللّه تیمی و محمد بن جبیر بن مطعم و ربعی بن حراش کوفی (وفات یافتند) (حراش) بکسر حاء بی نقطه و راء بی نقطه. گفته شده (وفات آنها) در سنه صد و چهار بود. همچنین حنش بن عبد الله صنعانی که از یاران و اتباع علی بود. چون علی (علیه السلام) کشته شد او بمصر رفت. او نخستین کسی بود که مسجد جامع سر قسطه را در اندلس بنا نمود.

(حنش) با حاء بی نقطه و نون که هر دو مفتوح باشد و در آخر شین نقطه دار است.

آغاز سال صد و یک

بیان فرار ابن مهلب

پیش از این بازداشت یزید بن مهلب را نوشته بودیم. او در زندان بود تا آنکه عمر بن عبد العزیز سخت بیمار شد. او اسباب فرار را فراهم کرد و گریخت. یزید بن عبد الملک سخت ترسید (خلیفه بود و از عاقبت کار فرار او ترسید.) زیرا او منسوبان او را که آل ابو عقیل بودند آزار می داد. (مقصود یزید بن مهلب منسوبان یزید خلیفه را آزار میداد.) ام الحجاج دختر محمد بن یوسف که برادر زاده حجاج بود همسر یزید بن عبد الملک بود. علت آزار (بنی عقیل) این بود که چون سلیمان بن عبد الملک بخلافت رسید، آل ابی عقیل را (برای آزار و انتقام) بیزید بن مهلب سپرد که او اموال آنها را بگیرد و آزار بدهد (خانواده حجاج بودند). سلیمان هم ابن مهلب را بمحل بلقاء فرستاد که خارج دمشق و در آن گنجهای حجاج نهفته شده بود. او آنها (خانواده حجاج) و عیال حجاج را با هر چه داشتند بدان محل منتقل کرده بود (که یزید با عذاب و شکنجه اموال آنها را بگیرد). یکی از افراد خاندان حجاج ام الحجاج همسر یزید

ص: 257

ابن عبد الملک بود. گفته شده: خواهرش بود (نه خود او) یزید بن عبد الملک (برادر خلیفه) نزد فرزند مهلب رفت و برای او (آن زن) شفاعت کرد. او [؟] را نپذیرفت. یزید بن عبد الملک در آن شفاعت بیزید بن مهلب گفت: هر چه مقرر میکنید که باید این زن بپردازد من خود می پردازم (و آزادی او را میخواهم). او قبول نکرد. یزید بفرزند مهلب گفت: بخدا قسم اگر من بر سر کار قرار گیرم (و قدرتی بیابم) یک عضو از تو قطع خواهم کرد. فرزند مهلب هم باو گفت: منهم بخدا قسم اگر چنین شود ترا بصد هزار شمشیرزن دچار خواهم کرد.

یزید بن عبد الملک صد هزار دینار عوض آن زن (همسر خود یا خواهر او) پرداخت. گفته شده بیشتر از آن مبلغ بود. چون مرض عمر بن عبد العزیز شدت یافت فرزند مهلب از یزید بن عبد الملک ترسید. بغلامان خود پیغام داد که اسب و شتر حاضر کنند. بآنها هم وعده داد که در فلان جا حاضر خواهد شد (که برای فرار آماده باشند). آنگاه برای حاکم شهر مبلغی (رشوه) فرستاد و بنگهبانان هم داد و گفت:

امیر المؤمنین سخت بیمار شده و امید بهبود نمی رود و اگر یزید بر سر کار قرار گیرد خون او را خواهد ریخت. نگهبانان او را رها کردند و او بمحل معینی که یاران و غلامان او در انتظار بودند رفت. سوار شد و راه بصره را گرفت. بعمر بن عبد العزیز نوشت: بخدا سوگند اگر اطمینان داشتم که تو زنده بمانی هرگز از زندان خارج نمی شدم، ولی من از این ترسیدم که یزید بخلافت برسد و مرا با بدترین وضعی بکشد. نامه او در حالی رسید که عمر هنوز رمقی داشت. گفت: خداوندا اگر یزید نسبت بمسلمین بد کند تو خود او را دچار همان بدی که خواسته است بفرما. او مرا سخت رنجانیده است. یزید (بن مهلب) در عرض راه بر هذیل بن زفر ابن حارث گذشت. از او سخت بیمناک بود. هذیل ناگاه دید که یزید بر او وارد شده شیر خواست و نوشید (مهمان او شد). هذیل را شرم آمد. دستور داد که اسبهای خود را حاضر کنند تا یزید از آنها اختیار کند. همچنین چیزهای دیگر را در معرض اختیار او گذاشت. یزید چیزی قبول نکرد.

ص: 258

درباره دشمنی یزید بن عبد الملک با یزید بن مهلب چیزهای دیگری گفته شده است که شرح آن بخواست خداوند خواهد آمد.

بیان وفات عمر بن عبد العزیز

گفته شده: عمر بن عبد العزیز در ماه رجب سنه صد و یک وفات یافت. بیست روز بیمار بود، باو گفته شد: بهترین این است که بیماری خود را علاج کنی.- گفت:

اگر بدانم که علاج من بسته باین است که من پشت گوشم را لمس کنم هرگز نمی کردم (اگر علاج باین آسانی بود من باز درد را میپذیرفتم و صحت را بر بیماری ترجیح نمی دادم). من بر خداوند وارد می شوم که او بهترین مهماندار است. او خدای من است. او در محل دیر سمعان درگذشت. گفته شده: در محل خناصره وفات یافت و در دیر سمعان بخاک سپرده شد. مدت خلافت او دو سال و پنج ماه بود. سن او بالغ بر سی و نه سال و چند ماه بود. گفته شده: عمر او چهل سال و چند ماه بود.

کنیه او ابو حفص (کنیه عمر بن الخطاب جد مادری او) بود. او را اشجع مینامیدند.

؟ شکسته) زیرا یکی از چهارپایان پدرش او را لگد زده بود که در آن زمان کودک با سر شکسته نزد مادرش رفت و مادرش او را بآغوش کشید. آنگاه پدرش را ملامت کرد که چرا برای فرزندش پرستار (لله) معین نکرده است؟- پدرش گفت: ای مادر عاصم آسوده و آرام باش خوشا بحال او اگر اشجع بنی امیه باشد.

میمون بن مهران گوید: عمر بن عبد العزیز چنین گفت: چون من ولید را بخاک سپردم، نگاه کردم روی او را سیاه دیدم. اگر من بمیرم روی مرا باز کن و ببین آیا سیاه شده است یا نه. من هم پس از مرگ در گور روی او را باز کردم او را بهتر از ایام ناز و نعمت دیدم.

گفته شده ابن عمر میگفت: ای کاش می دانستم آنکه از فرزندان عمر (بن خطاب) باشد و در روی او علامت (زخم و سرشکستگی) پدیدار است چه کسی خواهد بود که سراسر گیتی را پر از عدل و داد خواهد کرد. مادر عمر بن عبد العزیز، ام عاصم دختر عاصم

ص: 259

ابن عمر بن [؟] عمر بن عبد العزیز بن مروان بن حکم بن ابی العاص بن امیه بود. شعرا [؟] گفتند. از جمله کثیر عزه (از شیعیان) که چنین گوید:

اقول لما اتانی [؟] مهلکه لا تبعدنّ قوام الحق والدین

قد غادروا فی ضریح اللحد منجدلابدیر سمعان قسطاس الموازین یعنی: من چنین میگویم، هنگامی که خبر هلاک او (عمر) بمن رسید، مردی که قوام حق و دین بود، دور مباد. در نهانخانه گور از دیر سمعان کسی را نهفتند که او میزان عدل بود. جریر و فرزدق و شعراء دیگر هم مرثیه ها گفتند.

بیان بعضی از احوال و رفتار او

گفته شده است چون عمر بخلافت نشست، بیزید بن مهلب چنین نوشت: اما بعد، سلیمان بنده ای از بندگان خدا بود. خداوند نعمت خلافت را باو داد و بعد جانش را گرفت.

مرا بجانشینی خود برگزید و بعد از من یزید بن عبد الملک خواهد بود اگر زنده بماند آنچه را که خداوند بمن داد و سپرد و برای من مقدر فرمود آسان و سبک نیست. (بار خلافت). من اگر بخواهم می توانم زنان متعدد و کنیز و مال بسیار برای خود اختیار کنم و مقدار و نوع اختیار و اندوخته من بهترین چیز و گرانبهاترین متاعی خواهد بود که بیکی از خلفاء اختصاص یابد. ولی من از آنچه بمن رسیده یا بدان دچار شده ام از حساب و عقاب می ترسم که بازخواست سختی و پرسش شدیدی خواهد بود. مگر آنکه خداوند عفو و رحم، کند آن هم از برخی چیزها. هر که نزد ما زیست می کند، با ما بیعت کرده است. هر که هم نزد شماست بگو بیعت کند. چون نامه را خواند (یزید بن مهلب) باو گفته شد تو از امراء و عمال او نخواهی بود زیرا سخن او مانند سخن گذشتگان خاندان او نیست. یزید مردم را برای بیعت دعوت کرد و آنها بیعت کردند. مقاتل ابن حیان (سردار ایرانی) روایت می کند: عمر بعبد الرحمن بن نعیم نوشت: اما بعد، تو چنین رفتار کن مانند رفتار کسی که بداند خداوندگار تبه کاران و مفسدان را

ص: 260

نمی پسندد. طفیل بن مرداس روایت می کند: عمر بسلیمان بن ابی السری نوشت (دستور داد): که کاروانسراها در آن سامان (تحت حکومت او) بسازد و هر که از مسافران مسلمان وارد شود، یک روز و یک شب از او پذیرائی کنند. چهارپایان مسلمین مسافر و وارد را هم علوفه و جا بدهند و نگهداری و تیمار کنند. اگر مسافر خسته یا بیمار باشد دو روز و دو شب او را بمهمانی نگهدارند و اگر ناتوان و تهی دست باشد او را بشهر و خانواده اش برسانند. چون نامه عمر باو رسید، اهل سمرقند باو گفتند:

قتیبه بما خیانت و خدعه کرده است و ستم روا داشته که ما را از شهر و خانه خود بیرون رانده اکنون که خداوند عدل و انصاف را برپا و نمایان کرده است اجازه بده که هیئتی نماینده نزد امیر المؤمنین بفرستیم. او (سلیمان که حکمران بود) اجازه داد. آنها هم عده ای نماینده نزد عمر فرستادند. او بسلیمان نوشت که اهالی سمرقند از ظلم و ستم قتیبه شکایت کرده اند که آنها را از سامان خود بیرون رانده است. همینکه نامه من بتو برسد، دادگاهی تشکیل بده و داوری انتخاب کن که برای داوری بنشیند و حکم دهد.

اگر قاضی حکم داد که آنها ذی حق هستند سپاهیان عرب را از شهر اخراج کن و در لشکرگاه خارج از شهر مکان بده و اهالی سمرقند را چنانکه بودند بشهر خود برگردان، بدان حالی که قبل از غلبه قتیبه بودند.- گفت: (راوی) سلیمان قاضی را برای داوری دعوت کرد او رسیدگی نمود و حکم داد که اعراب باید از شهر و خانه مردم خارج شوند و بلشکرگاه خود خارج شهر بروند، آنگاه دوباره جنگ برپا شود.

اگر اعراب غلبه کردند که شهر را با قوه و غلبه خواهند گرفت و اگر مغلوب شوند شهر برای مردم شهرنشین مانند سابق بماند. سغدیان گفتند: ما بوضع کنونی راضی هستیم و جنگ نخواهیم کرد. طرفین تراضی حاصل کردند (داوری عجیب و حکم عجیب بود). داود بن سلیمان جعفی گوید: عمر بعبد الحمید نوشت. اما بعد اهل کوفه دچار سختی و بلا و ستم شده اند. بیک بدعت گرفتار شده که آن بدعت را حکام و عمال بدکردار و سیه کار پدید آورده اند. اساس و قوام دین عدل و احسان است.

تو خود مواظب نفس خود باش و بصلاح آن بکوش، مبادا اندک چیزی از بارهای

ص: 261

گران گناه بنفس خود تحمیل کنی. هرگز از خراب و بایر باج و خراج مگیر صبر کن تا محل بایر و ویران آباد شود آنگاه باندازه طاقت با حق و عدالت آن هم بعد از ترمیم و اصلاح حال چیزی بگیر. از بلاد آباد فقط خراج مقرر و معین بگیر، آنهم با ارفاق و ملایمت و مدارا نسبت بمالکین زمین. از گرفتن هدایای نوروز و مهرگان و وظیفه نامه نگاری و قاصد یا مالیات اجاره نشین یا عوارض ازدواج خودداری کن و هیچ چیز مستان. (در اصل باج فتوح نوشته در طبری فیوج آمده و مسلما مورخ یا ناسخ اشتباه کرده زیرا فیوج جمع فیج است و فیج معرب پیک است که در آن زمان بدعت ارسال پیک و نامه نگاری بوده است که عمر آنرا منسوخ نمود). هر که مسلمان شود از خراج (جزیه) معاف گردد. هرجا باشد و در هر سرزمینی که زیست کند.

(چون مسلمان شود نباید جزیه غیر مسلمان را بپردازد). امر مرا اطاعت کن که من هر چه خدا بمن سپرده و قدرت و حکومت داده بتو واگذار کرده ام. باحوال ذریه (پیغمبر) نگاه کن، هر که از آنها بخواهد بحج برود باو صد (درهم) بپرداز و در تأدیه آن تعجیل کن و السلام.

عثمان بن عبد الحمید گوید: پدرم چنین گفت: (روایت و نقل کرد) فاطمه دختر عبد الملک همسر عمر که خداوند او را بیامرزاد چنین گفت: چون عمر بیمار شد، شبی از شبهای بیماری سخت بی تابی کرد و ما هم آن شب را با اضطراب زنده داشتیم.

هنگام بامداد بنده او را که مرثد نام داشت خواندم که نزد او بماند که اگر کاری داشته یا چیزی بخواهد انجام دهد و بیاورد. ما هم رفتیم و خوابیدیم. چون آفتاب بلند شد، من بیدار شدم کسی را فرستادم که اوضاع را تحقیق کند، او رفت و مرثد (غلام) را در خارج حجره دید که بخواب فرورفته بود. من باو (غلام) گفتم: چرا تو از حجره خارج شدی (و او را تنها گذاشتی)؟- گفت: او مرا اخراج کرد و گفت: من شبحی می بینم که نمی توان گفت انسان است یا جن. پس بیرون آمدم و این آیه را میخواند (عمر می خواند): تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ. آن است جهان دیگر (بهشت- خانه) که ما آنرا اختصاص داده ایم برای کسانی که برتری (بر دیگران- تکبر و خود پسندی) نمیخواهند، عامل فسادهم

ص: 262

نمی باشند. عاقبت نیک هم نصیب پرهیزگاران است. گفت: (فاطمه) من بر او داخل شدم. او را در حالی دیدم که رو بقبله کرده و جان سپرده بود.

مسلمة بن عبد الملک گوید: من برای عیادت عمر وارد شدم. جامه چرکین بر تنش دیدم بهمسر او فاطمه (او خواهر مسلمه بود) گفتم: جامه امیر المسلمین را بشوئید.

- گفت. چنین کنیم. دوباره بعیادت او رفتم و جامه را بهمان گونه دیدم.- گفتم: من بشما امر نداده بودم که جامه را بشوئید؟- گفت: (فاطمه) بخدا قسم او غیر از این جامه رخت دیگری ندارد.

گفته شده است: مخارج روزانه او روزی دو درهم بود.

گفته شده است: عبد العزیز فرزند خود (عمر) را بمدینه فرستاده بود که علم و ادب بیاموزد. بصالح بن کیسان نوشت و از او درخواست کرد که آموزش و پرورش او را بر عهده بگیرد. روزی عمر برای اداء فریضه نماز دیر کرد. باو گفت: چه چیز ترا از نماز بازداشته است؟- گفت: مشاطه من در اصلاح موی سرم کندی کرد که تأخیر بعمل آمد. او هم برای پدرش نامه نوشت و وضع را شرح داد. پدرش نماینده فرستاد که سرش را تراشید.

محمد بن علی باقر (امام پنجم) فرمود: برای هر قومی وسیله نجات هست.

برای بنی امیه عمر بن عبد العزیز نجات دهنده بود، او روز قیامت تنها مانند یک امت حشر خواهد شد.

مجاهد گوید: ما برای آموختن عمر نزد او رفته بودیم که کار بر عکس شد او بما آموخت.

میمون گوید: علماء نزد عمر شاگرد بودند. از عمر پرسیده شد آغاز پارسائی تو چه بود (کی تو پرهیزگار شدی)؟- پاسخ داد: من از وقتی که دانستم دروغ موجب زیان گوینده است از دروغگوئی پرهیز کردم. روزی خواستم غلام خود را بزنم. بمن گفت: از شبی که بامدادش رستاخیز باشد بپرهیز (که در زدن من بکیفر روز قیامت دوچار خواهی شد).

ص: 263

ریاح بن عبیده گوید: عمر بن عبد العزیز در حالی خارج شد که یک سالخورده بر دست او تکیه داده بود. چون کار خود را انجام داد و بمحل خود برگشت، باو گفتم:

خداوند امیر را نیک بدارد. آن پیری که بر دست تو تکیه داده بود که بود؟- گفت: آیا تو او را دیدی؟- گفتم: آری. گفت: او برادرم خضر بود. (افسانه غیر قابل تصدیق و مقصود خضر پیغمبر است که افسانه حیات او معروف است). او (خضر) بمن خبر داد که من سرپرست (خلیفه) این امت خواهم شد و من عدالت را پیشه خود خواهم نمود.

گفت: (ریاح) مهتران موکب خلیفه برای مطالبه و دریافت اجرت و بهای علف نزد او رفته بودند. او دستور داد که چهارپایان را فروختند و بهای آنها را در بیت المال سپرد و گفت: استر ماده من برای من کافی می باشد.

گفت: (همان ریاح راوی) چون از دفن جنازه سلیمان بن عبد الملک بازگشت، یکی از غلامان او را ماتم زده و محزون دید.- گفت: (عمر) هیچ یک از امت محمد در شرق و غرب نباشد که من (با مشاهده حال او) بدون درخواست و توقع او حاجت وی را برآورده نکنم. (بکار همه می پردازم که یکی همان غلام نا امید باشد).

گفت: (همان راوی) چون بمقام خلافت رسید، بزن و کنیزان خود گفت:

من بکاری مشغول شده ام که مرا از رسیدن بکار زنان بازمی دارد. شما همه آزاد و مختار هستید که در این خانه بمانید یا مرا بدرود گوئید. آنها گریستند و اقامت نزد او را بر مفارقت ترجیح دادند.

گفت: چون عمر بن عبد العزیز بخلافت رسید بر منبر رفت. پس از حمد و سپاس که نخستین خطبه او بود گفت: «ایها الناس هر که بخواهد با ما همکاری و یاری کند باید پنج شرط بکار بندد. اول این است حاجت کسی را از ما بخواهد که صاحب آن حاجت خود قادر بدرخواست نباشد. دوم ما را بر انجام کار نیک یاری کند. سیم ما را براه صلاح و خیر هدایت کند. چهارم غیبت هیچ کس را نزد ما نکند. پنجم بکاری که باو مربوط نباشد مداخله نکند». بر اثر آن بیان شعراء و خطباء پراکنده شدند (زیرا از او نا امید شدند).

فقهاء و پرهیزگاران نزد او ماندند و گفتند: ما نمی توانیم از این مرد جدا شویم مگر

ص: 264

اینکه کردار او مخالف گفتارش باشد. گفت: (راوی) چون بخلافت رسید قریش و اعیان مردم را احضار کرد و گفت: فدک ملک پیغمبر بود و پیغمبر بخواست خدا در آن تصرف می کرد. ابو بکر نیز چنین کرد همچنین عمر در آن تصرف می کرد تا آنکه آنرا بمروان (جد عمر بن عبد العزیز) بخشید. فدک هم بمن رسید (بارث) و حال اینکه ملک و مال من نبود (در آن حق نداشتم). من شما را (قریش و اعیان قوم را) گواه میگیرم که آنرا بحال خود در زمان پیغمبر برمیگردانم. (فدک را بخاندان پیغمبر اولاد فاطمه برگردانید). گفت: (راوی) کمر ستمگران شکست و از ظلم و بهره آن نا امید شدند.

گفت: (راوی) عمر بغلام خود مزاحم گفت: خانواده من بمن ملکی دادند که حق من نیست. آنها هم حق نداشتند که آن ملک را بمن بدهند، من تصمیم گرفته ام که آن را بمالکان حقیقی خود برگردانم. گفت: (راوی) من باو گفتم: تو برای فرزندان خود چه خواهی گذاشت؟ اشک او روان شد و گفت: من آنها را بخدا واگذار می کنم.

گفت: (راوی) او نسبت بفرزندان خود مانند سایر مردم (بدون امتیاز) رفتار می کرد.

مزاحم از نزد او پیش عبد الملک بن عمر رفت و گفت: امیر المؤمنین تصمیم گرفته که چنین کند (فدک را برگرداند). این کار بزیان شما خواهد بود، من هم او را از این کار بازداشتم و منع کردم تو چه عقیده ای داری؟- عبد الملک گفت: تو وزیر و مستشار بدی هستی که بخلیفه خیانت می کنی. عبد الملک همان ساعت برخاست و نزد پدر رفت و گفت: مزاحم چنین گفت و چنان تو چه میخواهی بکنی و چه عقیده داری؟ گفت:

(عمر) من میخواهم همین امشب این کار را انجام دهم.- گفت (فرزندش): تسریع کن پیش از اینکه حادثه ای رخ دهد و ترا از انجام آن بازدارد یا دلت راه ندهد. عمر هر دو دست خود را بالا برد و گفت: خدا را سپاس که از نسل من کسی را پدید آورد که مرا در دینداری یاری کند.

پس از آن همان ساعت برخاست و آن را (فدک را) برگردانید (بخاندان پیغمبر).

گفت: (راوی) چون عمر بخلافت نشست، هر چه خانواده او در دست داشتند از آنها

ص: 265

گرفت و به بیت المال سپرد و آن را مظالم نامید. بنی امیه از آن کار و رفتار رنجیدند و ترسیدند و نزد عمه او فاطمه دختر مروان رفتند. او هم نزد برادرزاده خود رفت و گفت:

ای امیر المؤمنین تو سخن را آغاز کن. عمر گفت: خداوند پیغمبر خود را برای رحمت و نوازش بعثت کرد نه برای آزار و عذاب. او را برای عموم مردم فرستاد.

سپس خداوند او را نزد خود برد (وفات یافت). پیغمبر هم برای مردم یک نهر آب گذاشت که همه در بهره برداری از آن یکسان هستند. (مردم در همه چیز متساوی هستند). ابو بکر بخلافت رسید و آن نهر را بحال خود گذاشت. عمر هم بعد از او رفتار هر دو را پی کرد آن روز باز بحال خود بود (که همه یکسان از آن سیراب میشدند) تا آنکه یزید (بن معاویه) و مروان و عبد الملک و دو فرزندش ولید و سلیمان از آن بهره مند شدند و کار بمن رسید که آن نهر خشک و بی آب شد. واردین را سیراب نمی کرد.

من می کوشم که آن را بحال نخستین برگردانم که همه مردم از آن بهره مند و خرسند شوند. (او نخواست تصریح کند که آنها ظلم کردند و مانع استفاده عموم شدند و تمام فواید را بخود اختصاص دادند). او گفت: (فاطمه عمه عمر) بس باشد. من فقط میخواستم سخن ترا بشنوم. چون عقیده و کلام تو این است من هرگز چیزی نخواهم گفت. آنگاه نزد آنها (بنی امیه) برگشت و سخن و عقیده او را ابلاغ نمود. گفته شده است: او بعمر گفت: بنی امیه چنین گویند و چنان. چون او پاسخ داد، باو گفت: آنها از تو بیمناکند مبادا روزی بحساب آنها برسی. عمر از گفته او رنجید و خشمگین گردید و گفت: آیا من از آنها می ترسم؟ من از هیچ چیز بیم ندارم جز از روز حساب.

او (عمه) برگشت و بآنها خبر داد و گفت: شما این کار را بخود روا داشتید، زیرا از نسل عمر بن الخطاب زن گرفتید و آن زن کسی را برای شما زائید که بجد خود شباهت دارد.

گفت (راوی سابق الذکر): سفیان ثوری (از بزرگترین راویان و محققان) گوید: خلفاء پنج تن بودند. ابو بکر و عمر و عثمان و علی و عمر بن عبد العزیز غیر از آنها هر که بخلافت رسید، غاصب و مدعی بود.

ص: 266

گفت: شافعی (رئیس مذهب) مانند گفته او را وارد کرده است.

او (عمر بن عبد العزیز) دستورها و پندهایی بعمال و امراء می داد و مینوشت که باید بدان عمل کنند و آنها عبارت از محو بدعت و احیاء سنت بود، یا دستگیری از درویشان و فقراء یا رد مظالم (هر ستمی که شده و هر مالی که ربوده شده یا انواع مظالم دیگر). گفت: فاطمه دختر حسین بن علی او را می ستود و می گفت: اگر عمر بن عبد العزیز برای ما می ماند، بهیچ کس احتیاج نمی داشتیم. فاطمه همسر او گوید:

من بر او داخل شدم، او در نمازگاه بود. او را در حالی دیدم که اشک بر ریش و روی وی جاری بود. باو گفتم: آیا حادثه ای رخ داده است (که موجب گریه باشد)؟ گفت: من کار امت محمد را بر عهده گرفته ام. بحال فقیر گرسنه و بیمار در بدر و سپاهی دور سرگرم غزا و مظلوم و مجبور و غریب و اسیر و سالخورده ناتوان و عیال مند تهی دست یا کم مایه و مانند آنها در سراسر مملکت نگاه کردم، و یقین دانستم که من مسئول تفقد و نگهداری آنها میباشم و خداوند از من بازخواست خواهد کرد و روز قیامت خداوند مرا مسئول کار آنها خواهد دانست و محمد مدافع و حامی آنها و خصم من خواهد بود. من از این میترسم که حجت و برهان من در محاکمه آنها مؤثر نباشد، بدین سبب بحال خود گریستم.

گفته شد: چون فرزندش عبد الملک بیمار شد، که با همان بیماری درگذشت.

و او با پدرش در اجرای عدل بهترین یار و مددگار بود، پدرش بعیادت او رفت و پرسید:

ای فرزند در چه حالی هستی؟ (نسبت باعمال خود چه می بینی؟)- گفت: من خود را حق پرست (و پاک و بی گناه) می بینم- گفت: ای فرزند من کارهای ترا بحساب خود (در میزان عمل) محسوب می دارم. برای من بهتر از این است که تو کارهای مرا بحساب خود محسوب بداری (گناه ترا بر عهده بگیرم بهتر از این است که تو گناه مرا تقبل کنی که من مسبب آن هستم). او گفت: ای پدر هر چه تو دوست داری برای من بهتر است از آنچه من دوست می دارم. او در همان مرض درگذشت. من او هفده سال بود.

ص: 267

گفته شده است: عبد الملک بپدر خود عمر گفت: ای امیر المؤمنین تو اگر نزد خدای خود بروی و از تو بازخواست کند چنانکه حقی را زنده نداشته و باطلی را نابود نکرده باشی، بخدا چه خواهی گفت؟- گفت: ای فرزند پدران و اجداد تو مردم را از حق بازگردانیدند عاقبت این کار بدست من افتاد، هر چه خوب بود از بین رفت و هر چه بد بود بمن روی آورد.

آیا بهتر این نیست که هر روز که آفتاب طلوع کند من با طلوع آفتاب یک بدعت را از بین ببرم و یک سنت را زنده بدارم و یک حق را برقرار کنم و یک باطل را از میان بردارم تا آنکه مرگ من فرا رسد که من بدین حال خواهم بود.

باز هم فرزندش باو گفت: ای امیر المؤمنین مطیع خداوند باش و لو اینکه قضا و قدر بر من و تو غالب شود.- گفت: ای فرزند اگر من بکار نیک شتاب کنم مردم ما را بشمشیر دعوت می کنند و ناگزیر خواهیم شد. کار خوب که با شمشیر برپا میشود هرگز خوب نخواهد بود. این گفته را تکرار کرد. (مقصود اگر بخواهیم حق را بر پا کنیم اهل باطل با شمشیر ضد ما قیام خواهند کرد و خون ریخته می شود).

گفته شده است: عمر بن عبد العزیز بعمال و حکام خود یک فرمان متحد المآل نوشت: «اما بعد، خداوند عز و جل اهل اسلام را با اسلام و ایمان گرامی داشته و شرف داده و دشمنان آنها را خوار و زبون نموده است. امت اسلام را بهترین امتی قرار داد که میان مردم سر در آورده است. هرگز غیر مسلمان را بر مسلمین مسلط مکن و کار مسلمین را بدیگران مسپار. باج و خراج را بعهده غیر مسلمان مگذار که بر مسلمین چیره شود. دست و زبان دراز کند، مبادا خوار شوند که خداوند آنها را گرامی داشته است.

مبادا بعد از اینکه خداوند تعالی آنها را عزیز و کریم نموده تو آنها را زیردست و دچار ذلت و بدخواهی کنی! زیرا از خیانت و دشمنی آنها ایمن نخواهند بود.

خداوند عز و جل می فرماید: لا تَتَّخِذُوا بِطانَةً مِنْ دُونِکُمْ لا یَأْلُونَکُمْ خَبالًا وَدُّوا ما عَنِتُّمْ و لا تَتَّخِذُوا الْیَهُودَ وَ النَّصاری أَوْلِیاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِیاءُ بَعْضٍ. یعنی: از دیگران تکیه گاه مگیرید که آنها بشما سبک سری و استهزاء حواله می دهند و رنج شما را می خواهند. یهود و نصاری را هم دوست و نیک خواه خود مدانید. آنها دوستدار و نیک خواه یک دیگرند و السلام».

ص: 268

این بیان مختصر برای اثبات فضل و عدل او کافی می باشد.

در آن سال بر حسب یک روایت محمد بن مروان و ابو صالح ذکوان وفات یافتند.

بیان خلافت یزید بن عبد الملک

در آن سال یزید بن عبد الملک بن مروان که کنیه او ابو خالد بود، بخلافت نشست. برادرش سلیمان او را بعد از عمر بن عبد العزیز بولایت عهد برگزیده بود.

هنگام وفات عمر باو گفته شد: بیزید وصیت کن و بنویس. او از بنی عبد الملک میباشد.

او چنین نوشت: «اما بعد، ای یزید از سرنگون شدن بعد از غفلت بپرهیز، زیرا پس از افتادن لغزش تو بخشیده نخواهد شد و تو قادر نخواهی بود که بحال اول قبل از لغزش و خطا برگردی. تو هر چه از خود می گذاری (ارث) برای کسانی خواهد ماند که آنها ترا نخواهند ستود و تو (با ارتکاب ظلم) نزد کسی خواهی رفت که عذر ترا نخواهد پذیرفت و السلام».

چون خلافت بیزید رسید، ابو بکر بن محمد بن عمرو بن حزم را از حکومت مدینه برکنار و عبد الرحمن بن ضحاک بن قیس فهری را بحکومت آن دیار منصوب کرد.

عبد الرحمن هم سلمة بن عبد اللّه بن عبد الاسد مخزومی را قاضی آن شهر نمود.

خواست برای ابن حزم گناه یا بهانه بتراشد، راهی پیدا نکرد؛ تا آنکه عثمان بن حیان از ابن حزم نزد یزید بن عبد الملک شکایت کرد که ابن حزم (هنگام امارت) او را دو دفعه حد زده است. او از خلیفه درخواست انتقام و قصاص نمود. یزید برای عبد الرحمن ابن ضحاک بدین مضمون نامه نوشت: «اما بعد، بکار ابن حزم رسیدگی کن که بچه علتی ابن حیان را دو حد زده بود. اگر در یک گناه یا دو گناه مستوجب کیفر باشد او را تعقیب مکن و دعوی را مهمل بدان». ابن ضحاک (حاکم مدینه) ابن حزم را خواست و دو بار او را حد زد، آن هم در یک موقع و یک حال و چیزی از او نپرسید (که حجت باشد).

یزید هم تمام کارهای عمر را که موافق میل خود نبود از بین برد و از ننگ و گناهی

ص: 269

که زود گریبان گیرش می شود نترسید. یکی از آن اعمال (ناشایسته) این بود که محمد بن یوسف برادر حجاج بن یوسف امیر یمن بود، خراج تازه و بدعت باج گذاشت. چون عمر بن عبد العزیز خلیفه شد، بعامل خود نوشت که فقط عشر مقرر را دریافت کند یا نیم عشر (در موارد مختلفه) و از تحمیلی که محمد بن یوسف کرده بود خودداری کند و نیز گفت (و نوشت): اگر از یمن یک مشت ذرت بمن برسد، برای من بهتر و گواراتر از ابقاء این بدعت و تحمیل است.

چون یزید بعد از عمر بخلافت رسید، دستورداد که آن بدعت را دوباره مقرر و جاری کنند. یزید بعامل خود گفت (نوشت): «آن باج را از آن مردم بگیر و لو تباه شوند و السلام».

بیان قتل شوذب خارجی

پیش از این نوشته بودیم که شوذب خارجی چگونه قیام و با عمر مکاتبه و نماینده اعزام نمود که با او مناظره و بحث و استدلال کند. چون عمر وفات یافت، عبد الحمید ابن عبد الرحمن بن زید بن خطاب (برادرزاده عمر خطاب) خواست نزد یزید مقرب و دارای منزلت شود. او امیر و والی کوفه بود. بمحمد بن جریر (فرمانده لشکری که خارجیان را محصور کرده بود) دستور و امر داد که او (با لشکر) بنبرد شوذب بپردازد. نام او (شوذب) بسطام بود. دو نماینده شوذب هم در آن زمان برنگشته و او از مرگ عمر خبر نداشت. چون دیدند (خوارج) محمد آماده جنگ شده است، شوذب باو پیغام داد: علت شتاب چیست و حال اینکه هنوز مدت متارکه منقضی نشده است؟.

مگر ما مقرر نکرده بودیم که قبل از مراجعت نمایندگان بجنگ نپردازیم. محمد باو پاسخ داد که: ما نمی توانیم شما را باینحال (آزاد) بگذاریم- خوارج گفتند: این مرد باین کار مبادرت و اقدام نکرده است مگر اینکه دانسته که آن مرد نکوکار درگذشته (مقصود عمر). قتال را آغاز کردند، عده ای از خوارج مجروح شدند و بسیاری از اهل کوفه کشته شدند و بقیه تن بفرار و عار دادند. محمد بن جریر (فرمانده) هم در قسمت

ص: 270

خلفی زخم برداشت. گریختگان بکوفه پناه بردند، خوارج هم آنها را تا کوفه دنبال کردند و بعد بمحل سابق خود بازگشتند. شوذب هم منتظر بازگشت دو نماینده شده بود. آنها برگشتند و باو خبر مرگ عمر را دادند. یزیدهم از طرف خود تمیم بن حباب را با عده دو هزار مرد فرستاد. بآنها (خوارج) پیغام داد که من که یزید باشم برفتار عمر راضی نیستم. آنها هم یزید و اتباع او را لعن و نفرین کردند و بجنگ تن دادند و اتباع او را (تمیم) کشتند. عده ای از آنها بکوفه پناه بردند و عده ای نزد یزید بازگشتند.

یزید (برای دومین بار) نجدة بن حکم ازدی را با عده دیگر فرستاد. او را کشتند و اتباع او را منهزم نمودند. یزید (برای بار سیم) شماج بن وداع را با دو هزار تن فرستاد. ما بین او و آنها مکاتبه و مراسله آغاز و بعد جنگ شروع شد. او را کشتند و اتباع او را منهزم نمودند. در آن جنگ عده ای از خوارج کشته شدند. یکی از آنها هدبه پسر عم شوذب بود.

ایوب بن خولی اشعاری در رثاء آنها سرود از جمله:

ترکنا تمیما فی الغبار ملحّباتبکی علیه عرسه و قرائبه

و قد اسلمت قیس تمیما و مالکاکما اسلم الشحّاج امس اقاربه

و اقبل من حران یحمل رایةیغالب امر اللّه و اللّه غالبه

فیا هدب للهیجا و یا هدب للندی و یا هدب للخصم الألد یحاربه

و یا هدب کم من ملجم قد أجبته و قد أسلمته للرماح جوالبه

و کان ابو شیبان خیر مقاتل یرجّی و یخشی حربه من یحاربه

ففاز و لاقی اللّه فی الخیر کله و خذمه بالسیف فی اللّه ضاربه

تزود من دنیاه درعا و مغفراو عضبا حساما لم تخنه مضاربه

و اجرد محبوک السراة کأنه اذا انقض وافی الریش حجن مخالبه یعنی: ما تمیم (فرمانده دشمن) را غبار آلود کردیم (بخاک افکندیم). همسران و خویشان او بر مرگ او می گریند. قیس (قبیله) تمیم و مالک را تسلیم کرد، (تنها گذاشتند و بکشتن دادند). چنانکه دیروز شحاج «فرمانده پیشین» را خویشان او تسلیم نمودند. او از حران (محل) آمد، در حالیکه پرچم را بر افراشته بود و با خدا

ص: 271

ستیز می کرد و غلبه می خواست، و حال اینکه خداوند غالب است! ای هدب کارزار (هدبه مقتول پسر عم شوذب) و ای هدب کرم و سخا، و ای هدبی با دشمن سرسخت جنگ می کرد! ای هدب چندین سوار لگام گیر را تو جواب دادی (سرنگون کردی) آن سوار را کسانیکه او را بجنگ وادار کرده بودند بنیزه ها سپردند.

(بکشتن دادند). ابو شیبان بهترین جنگجو بود (یکی از دلیران خوارج) بدلیری او امیدوار می شدیم و دشمنان از جنگ او می ترسیدند. او در حالی که نزد خدا رفته بنیکی کامل رسیده و رستگار شده است. او را با شمشیر پاره پاره کردند. او از دنیا جز یک زره و یک کلاه خود چیزی نربود. همچنین شمشیری که هرگز از کار نمی افتاد، همچنین اسبی تندرو که دویدنش متوازن بود. اگر میدوید مانند عقاب تیز چنگ بنظر می آمد. باز هم خوارج در محل خود پایداری کردند، تا آنکه مسلمة بن عبد الملک بکوفه رفت. اهل کوفه که از مقاومت شوذب بستوه آمده بودند، نزد او شکایت کرده او را از بودن آنها ترسانیدند. مسلمه هم سعید بن عمرو حرشی را که مردی دلیر بود با ده هزار مرد جنگی بقتال او فرستاد. شوذب دید یارای جنگ با آن عده را ندارد.

باتباع خود گفت: هر که بخواهد شهید شود بداند وقت شهادت رسیده و هر که دنیاپرست باشد بداند که دنیا از دستش رفته است. آنها همه غلاف شمشیرها را شکستند و یکباره حمله کردند. سعید و اتباع او را چند بار شکست دادند و بعقب راندند بحدیکه سعید از عاقبت فرار و عار ترسید و یقین کرد که رسوا خواهد شد. اتباع خود را سخت سرزنش و توبیخ کرد و گفت: ای بی پدران، این عده کم کیستند و چیستند که شما از آنها می گریزید؟ ای اهل شام یک روز مانند روزهای دلیری پیشین برای خود ذخیره کنید. آنها هم همه یکباره سخت حمله کردند و خوارج را زیر سنگ آسیای جنگ گرفتند و خرد و تباه کردند. بسطام که شوذب باشد، با یاران خود کشته و نابود شدند.

ص: 272

بیان مرگ محمد بن مروان

در آن سال محمد بن مروان بن حکم برادر عبد الملک درگذشت. او امیر و والی جزیره و ارمنستان و آذربایجان بود. بجنگ و غزای روم و ارمنستان چند بار لشکر کشید. او دلیر و نیرومند بود. عبد الملک بر او رشک می برد. چون عبد الملک کارها را سامان داد، آنچه در دل (از رشک) داشت ابراز کرد. محمد (ناگزیر) ارمنستان را قصد کرد (که از برادر حسود دور شود). چون با عبد الملک وداع کرد، عبد الملک علت مفارقت و جدائی او و سیر و سفر را پرسید. او چنین پاسخ داد:

و انک لا تری طردا لحرکالصاق به بعض الهوان

فلو کنا بمنزلة جمیعاجریت و انت مضطرب العنان یعنی: تو برای طرد و دور کردن یک آزاده جز پیوستن خواری باو (خوار نمودن او) طریق دیگری پیدا نمی کنی. اگر من و تو هر دو در یک منزلت و مقام بودیم، معلوم می شد که من چگونه تاخت می کردم و تو چگونه لگام بدست مضطرب و عقب می ماندی.

عبد الملک باو گفت: بتو قسم می دهم که در جای خود بمانی. بخدا سوگند از ما چیز بد نخواهی دید. نسبت باو هم مهربان و نیکخواه شد.

نوبت بولید رسید. خواست او را عزل کند. مردی را طلب کرد که جای او را بگیرد کوشید و مانند او کسی نیافت که بتواند مرزدار باشد، مگر مسلمة بن عبد الملک.

بیان رسیدن یزید بن مهلب بشهر بصره و خلع یزید بن عبد الملک

گفته شد: در آن سال یزید بن مهلب از زندان عمر بن عبد العزیز گریخت.

چنانکه شرح آن گذشت. چون عمر درگذشت و با یزید بن عبد الملک بیعت کردند، بعبد الحمید بن عبد الرحمن و عدی بن ارطاة نوشت و بهر دو دستور داد که از یزید

ص: 273

بپرهیزند و احتیاط را بکار برند، مبادا او شهر بصره را بگیرد. بعدی خبر فرار یزید را داد و امر کرد که هر که از خاندان مهلب در بصره اقامت دارد بگیرد و بند کند.

او هم افراد خانواده مهلب را که مفضل و حبیب و مروان فرزند مهلب میان آنها بودند بازداشت نمود.

یزید هم بمحل قطقطانه رسید. عبد الحمید هم عده ای بفرماندهی هشام بن مساحق عامری از عامر بن لؤی برای جلوگیری یزید فرستاد. آن عده رفت تا بمحل عذیب رسید که در آنجا رحل افکندند. یزید هم بآنها نزدیک شد که از آن محل بگذرد آنها هم بجلوگیری اقدام نکردند. او گذشت و بشهر بصره رسید. عدی بن ارطاة هم اتباع خود را جمع و گرداگرد شهر بصره خندق حفر کرد. مغیرة بن عبد اللّه بن ابی عقیل ثقفی را بفرماندهی خیل بصره بمقابله یزید فرستاد. یزید با اتباع خود رسید. محمد بن مهلب برادر او با عده خود باو پیوست. خانواده و قوم و غلامان و پیوستگان گرد او تجمع نمودند. عدی (حاکم بصره) بر هر قسمتی از پنج قسمت سپاهیان بصره فرماندهی منصوب و معین نمود. مغیرة بن- زیاد بن عمرو عتکی را بفرماندهی ازدیان و محرز بن حمران سعدی را بریاست تمیم (قبیله) و مفرج بن شیبان بن مالک بن مستمع را بفرماندهی بکر و مالک بن منذر بن جارود را بریاست عبد القیس و عبد الاعلی بن عبد اللّه بن عامر را بفرماندهی اهل عالیه از قریش و کنانه و ازد و بجیله و خثعم و قیس عیلان تماما و مزینه و باز اهل عالیه و اهل کوفه که آنها را اهل کوی مدینه می خواندند انتخاب و معین کرد. یزید رسید بر هر قبیله و هر خیلی که می گذشت (جنگ نکرده) راه او را باز می کردند و کنار می رفتند. یزید بخانه خود (در بصره) رسید و در آنجا قرار گرفت مردم هم بدیدن و ملاقات او شتاب کردند. او هم بعدی پیغام داد که برادرانم را آزاد کن و نزد من بفرست من هم با تو صلح می کنم و بصره را باختیار تو می گذارم و خود می دانم و یزید که انتقام خود را از او بگیرم. عدی شرط و پیشنهاد او را نپذیرفت. حمید بن عبد الملک- ابن مهلب نزد یزید بن عبد الملک رفت. یزید هم خالد قسری و عمر بن یزید حکمی را با فرمان امان نزد یزید بن مهلب فرستاد. یزید بن مهلب بهر که نزد او می رفت

ص: 274

سیم و زر بسیار می داد. مردم باو گرویدند و گرد عدی را تهی کردند که عدی فقط دو درهم می داد و می گفت: روا نباشد که بیشتر از این بدهم و در بیت المال تصرف و دست درازی کنم، مگر بامر یزید بن عبد الملک. شما با همین دو درهم قناعت کنید تا دستور او برسد. فرزدق در این باره گفت:

اظن رجال الدرهمین تقودهم الی الموت آجال لهم و مصارع

و أکیسهم من قر فی قعر بیته و ایقن ان الموت لا بد واقع یعنی: گمان می بردم مردانی که دو درهم نقد دریافت می کنند اجل آنها فرا رسیده و قتلگاه و مرگ آنها در انتظار است. خردمندترین آنها کسی باشد که در درون خانه خود قرار گرفته و یقین حاصل کند که مرگ خواهد رسید و چاره یی نخواهد بود.

بنی عمرو بن تمیم از اتباع عدی در محل مربد قرار گرفتند.

یزید بن مهلب برای سرکوبی آنها غلام خود را که دارس نام داشت با عده ای فرستاد. آنها را منهزم نمود. چون مردم گرد یزید تجمع کردند، او لشکر کشید و در محل جبانه بنی یشکر لشکر زد آن محل در نیم راه قصر و محل یزید واقع شده بود در آنجا قیس (قبیله) و تمیم و اهل شام بجنگ او قیام کردند. اتباع یزید بر آنها حمله کردند آنها منهزم شدند. یزید بن مهلب هم تا نزدیک قصر آنها را دنبال کرد. عدی خود شخصا بجنگ آنها کمر بست. موسی بن وجیه حمیری و حارث بن مصرف اودی که از دلیران و اشراف شام و پهلوانان حجاج بود از اتباع عدی کشته شدند. عدی و بقیه یاران گریختند. برادران یزید که در زندان عدی بودند غوغا را شنیدند و افتادن تیرها را در قصر دیدند. عبد الملک (بن مهلب) بآنها گفت: من یقین دارم که یزید پیروز شده و من از اتباع عدی اعم از مضر و اهل شام بیمناکم. می ترسم برسند و ما را بکشند و قبل از رسیدن و پیروزی یزید کار ما را بسازند. بر خیزید که در زندان را سخت ببندیم و پشت در بار و پالانهای شتر را بگذاریم که نتوانند بما برسند. زندانیان هم بدستور او در را محکم بستند. مدتی نگذشت که عبد اللّه بن دینار غلام بنی عامر (با عده) رسید.

ص: 275

او سر نگهبان عدی بود، با حرارت و کین بر در زندان حمله کرد. خود و اتباع او کوشیدند که در را باز کنند یا بشکنند و داخل شوند، ولی نتوانستند در را بکنند یا بشکنند که ناگاه مردم رسیدند، آنها از شکستن در و کشتن زندانیان باز ماندند.

یزید بن مهلب رسید و در خانه سلیمان بن زیاد بن ابیه که در جنب قصر بود منزل گزید.

نردبانها را بکار برد و جنگجویان بر بام کاخ امیر فراز گشتند و قصر را فتح کردند.

عدی بن ارطاة را هم گرفتند و بزندان سپردند. باو گفت: اگر تو برادران مرا حبس نمی کردی من ترا بند نمی کردم. چون یزید پیروز گردید، اعیان و رؤساء بصره از قبایل تمیم و قیس گریختند و بکوفه رفتند همچنین مالک بن منذر. بعضی هم راه شام را گرفتند و رفتند. مغیرة بن زیاد بن عمرو عتکی هم سوی شام رهسپار شد و در عرض راه خالد قسری و عمرو بن یزید حکمی را دید که باتفاق حمید بن عبد الملک ابن مهلب حامل امان یزید بن مهلب بودند که هر چه یزید بخواهد آنها انجام آنرا تعهد خواهند کرد. آنها وضع بصره و یزید را از او پرسیدند، او با آنها بدون حمید بن عبد الملک خلوت کرد و پرسید شما دو نماینده کجا میروید؟- گفتند: ما حامل امان یزید هستیم- گفت: یزید بصره را گرفت و عده ای را کشت و عدی را بزندان سپرد.

بهتر این است که برگردید، آنها برگشتند و حمید را هم (تحت الحفظ) با خود بردند.

حمید بآنها گفت: من شما را بخدا قسم میدهم که با دستوری که بشما داده شده مخالفت مکنید و سیر خود را ادامه دهید، که فرزند مهلب امان را قبول خواهد کرد (مطیع خواهد شد). این مرد (که بشما خبر داده) او و خانواده او با ما دشمن هستند. سخن او را قبول مکنید. آن دو نماینده از او نپذیرفتند و برگشتند. عبد الحمید بن عبد الرحمن هم در کوفه خالد بن یزید و جمال بن زحر را بند کرد. آن دو در آن کار دستی نداشتند (بی گناه بودند). هر دو را بشام فرستاد که یزید بن عبد الملک آنها را بزندان انداخت، هر دو در زندان ماندند تا در آنجا جان سپردند.

یزید بن عبد الملک مالی برای کوفیان فرستاد که میان آنها تقسیم شود و بآنها وعده افزایش آن را داد. مسلمة برادر و عباس بن ولید برادرزاده خود را با عده هفتاد

ص: 276

هزار مرد جنگی از اهل شام و اهل جزیره روانه کرد. گفته شد: هشتاد هزار بودند، سوی کوفه لشکر کشیدند، مسلمة نسبت بعباس بن ولید بدبین و بدگو بود. میان آنها اختلاف بود. عباس باو نوشت:

الا نفسی فداک ابا سعیدو تقصر عن ملاحاتی و عذلی

فلولا ان اصلک حین ینمی و فرعک منتهی فرعی و اصلی

و انی ان رمیتک هضت عظمی و نالتنی اذا نالتک نبلی

لقد انکرتنی انکار خوف یقصر منک عن شتمی و أکلی

کقول المرء عمرو فی القوافی ارید حیاته و یرید قتلی یعنی: ای ابا سعید جانم فدای تو باد. از کشاکش و ملامت کوتاه کن.

اگر اصل و ریشه تو هنگام انتساب ریشه و شاخ و برگ من نمی بود، من ترا هدف می کردم. ولی خدنگی که بتو اصابت می کند بمن هم اصابت خواهد کرد. تو از روی بیم نسبت بمن خشمگین هستی آن بیم از دشنام یا پامال (خوردن و نابود کردن) کردنم بازت می دارد. گفته آن مرد که عمرو باشد در سرود و نظم خود بیادم آمد (که می گوید): من زنده بودن او را دوست دارم و او کشتن و مرگ مرا دوست دارد.

گفته شده: این اشعار از عباس است و نیز گفته شده شعر او نیست بلکه او باین شعر تمثل و استشهاد نموده است.

یزید بن عبد الملک شنید. فرستاده ای فرستاد و میان آن دو را صلح داد.

هر دو سردار بکوفه رسیدند و در محل نخیله لشکر زدند. مسلمه گفت:

ای کاش ابن مزونی (منتسب بمزون) در این هوای سرد زحمت ما را کم می کرد که ما بدنبال او نرویم (خود سوی ما آید). حیان نبطی که مولای بنی شیبان بود، گفت: من ضمانت می کنم (قول می دهم و تعهد می کنم) که «انه لا یبره الارصه» یعنی از عرصه خود خارج نمی شود. (چون حیان ایرانی و فارسی زبان بود، حاء حطی را بلفظ هاء هوز تلفظ می کرد که یبرح را یبره گفت و عرصه را ارصه.

با لکنت زبان). عباس باو گفت: ای بی مادر تو بکار نبط (ایرانیان مقیم بین- النهرین یا بومیان عهد قدیم غیر عرب که نبط نامیده می شدند) بیشتر وارد و

ص: 277

و دانا هستی تا بکار ما. حیان باو (گستاخانه و دلیرانه) گفت: خداوند روی ترا نبطی (بیگانه) کند. «انبط اللّه وجهک اسقر. اهمر لیس الیه طابئ الخلافة» یعنی: اشقر (سرخ و زرد) احمر (سرخ رو) طابع (علامت و نشان) خلافت را ندارد. (لایق خلافت نیست و با تلفظ فارسی و لکنت زبان آن جمله را ادا کرد). مسلمة باو گفت: ای ابا سفیان از سخن عباس دلتنگ و خشمگین مباش. حیان گفت: او «اهمق» است. یعنی احمق. (این سخن دلیل تسلط و بی باکی و دلیری و غرور ایرانیان آن زمان است که با تسلط عرب عزت نفس و غرور ملی را از دست نداده بودند) چون اتباع ابن مهلب شنیدند که مسلمه و سپاه شام رسیده اند، سخت ترسیدند. ابن مهلب آگاه شد برخاست و خطبه نمود و گفت: من وضع لشکر را دیدم و بر بیم و رعب اتباع خود واقف شدم که می گویند: سپاه شام رسید، مسلمه کیست و اهل شام کیانند؟ مگر آنها جز نه شمشیر چیز دیگری هستند؟ هفت شمشیر از آنها برای من و دو شمشیر ضد من خواهد بود. مسلمه هم جز یک ملخ زرد رنگ چیز دیگری نیست. او با بر بریان و بیگانگان و پیشه وران و نبطیان و بزرگزادگان و اوباش و نژادهای مختلط آمده است. آنها مانند شما دردناک (و ذی علاقه) نمی- باشند (شما برای خود می جنگید و آنها برای دیگران) شما بمدد و حمایت خداوند امیدوارید که آنها چنین امیدی ندارند. شما دست و ساعد خود را بمن عاریه بدهید (یاری کنید) با همین دستها روی آنها را خواهیم زد و آنها را طرد خواهیم کرد و آنها پشت خود را بشما خواهند داد.

بصره و اطراف آن تحت قدرت و تسلط یزید بن مهلب در آمد. عمال خود را هم باهواز و فارس و کرمان فرستاد. مدرک بن مهلب را هم بخراسان فرستاد که عبد الرحمن بن نعیم والی آن بود. عبد الرحمن بمردم آن سامان گفت: این مدرک است که باین دیار می آید تا جنگ و ستیز و اختلاف را میان شما برپا کند و حال اینکه شما آسوده و آرام هستید. مطیع (خلیفه) هم می باشید. بنی تمیم رفتند که ورود او را منع کنند. ازدیان مقیم خراسان هم خبر قدوم او را شنیدند دو هزار سوار برگزیدند و مدرک را در ابتدای کویر ملاقات کردند و باو گفتند: تو برای

ص: 278

ما بهترین یار هستی. برادرت قیام کرده (یزید بن مهلب) بگذار منتظر شویم اگر او پیروز شد، ما سوی شما شتاب خواهیم کرد و مطیع خواهیم بود و شما از دیگران احق و اولی هستید، و اگر کار دگرگون شود، تو ما را دچار رنج و مبتلا و راحت را از ما سلب خواهی کرد. چون اهل بصره بیزید گرویدند او خطبه کرد و گفت: من بکتاب خداوند (قرآن) و سنت پیغمبر دعوت می کنم. آنها را بجهاد تشویق و وادار کرد. او ادعا می کرد که جهاد با اهل شام بیشتر از جهاد با ترک و دیلم ثواب و اجر دارد. حسن بصری (فقیه بزرگ ایرانی) شنید گفت: بخدا قسم ما ترا نسبت بآنها تابع و مطیع و وفادار و خادم دانستیم (اهل شام و بنی امیه که از طرف آنها والی بود) شایسته نیست که تو چنین کاری بکنی (تمرد و جنگ)، او سخن بلند گفت و فریاد زد و نهیب داد. (مقصود حسن بصری). اتباع یزید برخاستند و او را کشیدند و دهانش را بستند و بعد از مسجد خارج شد. نضر بن انس بن مالک بر در مسجد ایستاده بود. گفت: ای بندگان خدا شما از این کار که دعوت بقرآن و سنت پیغمبر باشد چه بدی می بینید؟! بخدا قسم ما عمل بکتاب خداوند و سنت پیغمبر را فقط در ایام عمر بن عبد العزیز از این قوم دیدیم.- حسن (بصری) گفت: نضر هم گواهی می دهد (که لا اقل در زمان عمر بن عبد العزیز بکتاب و سنت عمل کرده اند. می خواست عقیده خود را تأیید کند. زیرا نضر یکی از فرزندان بزرگترین یاران پیغمبر بود).

حسن بر لشکریان گذشت. دید آنها پرچمها را برافراشته اند. منتظر یزید بودند. آنها می گفتند: ما را بسنت عمرین دعوت می کند (دو عمر مقصود عمر و ابو بکر که بقاعده بلاغت تغلیب است مانند قمرین برای شمس و قمر یا ابوین برای ام و اب نه اینکه عمر بن خطاب و عمر بن عبد العزیز و باز هم اگر چنین باشد نقصی نخواهد داشت). حسن گفت: یزید دیروز گردن همین مردم را می زد و سر آنها را برای بنی مروان می فرستاد که خشنودی و خرسندی آنها را میخواست. چون خشمگین شد، نی ها را بلند کرد و بر آنها جامه های کهنه را برافراشت (مقصود پرچمها که برای جنگ افراشته شده بود) سپس حسن (بصری) گفت: من با آنها (بنی امیه) مخالفت کرده ام، شما هم با آنها مخالفت

ص: 279

کنید، آنها (لشکریان) گفتند: آری (چنین کنیم)- گفت: من به سنت عمرین (دو عمر) دعوت می کنم، یکی از مواد سنت عمرین این است که این مرد (یزید) را بگیرید و بند کنید و بزندان برگردانید. بعضی از یاران او گفتند: انگار تو از اهل شام خشنود هستی؟- گفت: آیا من از اهل شام راضی هستم؟ خداوند آنها را زشت بدارد و نابود کند، مگر نه این است که آنها حرمت پیغمبر را بباد دادند و هتک حرمت رسول را روا داشتند. خانواده او را کشتند (حسین بن علی و اتباع او) سه روز قتل زادگان پیغمبر را روا داشتند بغلامان و نبطیان و بیگانگان دستور گرفتاری و بردگی بانوان دین دار پیغمبر را دادند که حرمت آنها را هتک کردند، بعد از آن هم بکعبه لشکر کشیدند و خانه خدا را ویران و غارت کردند.

در پرده های کعبه آتش افروختند و خانه را سوختند، خداوند آنها را لعنت کند و بدوزخ افگند. یزید از بصره لشکر کشید و برادر خود مروان بن مهلب را بحکومت آن گماشت و بواسط رسید. او با یاران خود مشورت کرده بود. برادرش حبیب و دیگران باو گفتند: عقیده ما این است که از اینجا بفارس برویم دره ها و تنگه ها را بگیریم و حفظ کنیم از آنجا هم بخراسان راه پیدا نموده نزدیک شویم. اهالی شام از طول مدت بستوه خواهند آمد. مردم کوه نشین همه از تو متابعت خواهند کرد زیرا شهرها و دژها در دست تو خواهد بود. گفت: من باین رای و فکر عقیده ندارم شما میخواهید مرا مرغ کوه نشین کنید.- حبیب گفت: عزم و تدبیر که باید در اول قیام بکار رود از دست رفته است من بتو گفته بودم اکنون که بصره را گرفتی بهتر این است که عده ای سوار بکوفه بفرستی زیرا در آنجا عبد الحمید حکومت می کند تو با هفتاد مرد از نزدیک او گذشتی و او از دستگیری تو عاجز شده بود تو تسامح کردی و اهل شام آنرا گرفتند. اغلب اهل کوفه با تو هم عقیده هستند. اگر تو والی آنها شوی ترا بر اهل شام ترجیح می دهند. تو عقیده مرا بکار نبردی. من اکنون معتقد هستم که تو خانواده خود را با یک عده سوار بجزیره روانه کنی که آنها در یکی از قلاع آن قرار گیرند و تو بعد بآنها ملحق شوی. اگر اهل شام ترا قصد کنند قبل

ص: 280

از وصول آنها سپاهیان تو در عرض جزیره آنها را مشغول و مانع از وصول خواهند شد، آنگاه تو و لشکر دیگر تو بیاری آنها خواهی رفت. اهل موصل هم بمدد تو و اهل عراق و مرزداران همه یکی بعد از دیگری بیاری تو خواهند رسید و تو در یک سرزمین خرم با خواربار ارزان جنگ را با شامیان شروع و ادامه خواهی داد. عراق را هم پشت سر خواهی گذاشت و اتصال عراق را قطع خواهی کرد. گفت: من دوست ندارم که از سپاه خود دور و جدا باشم. چون بواسط رسید (با سپاه) مدتی در آنجا اقامت کرد. آن سال پایان یافت (بقیه خبر در تاریخ بعد ذکر خواهد شد).

بیان حوادث دیگر

در آن سال عبد الرحمن بن ضحاک بن قیس که والی مدینه بود. امیر الحاج شده بود. امیر مکه هم عبد العزیز بن عبد اللّه بن خالد بن أسید بود و عبد الحمید والی کوفه و قاضی آن شعبی بود. بصره تحت تسلط فرزند مهلب در آمده و خراسان بایالت و امارت عبد الرحمن بن نعیم. در آن سال اسماعیل بن عبد الله از ایالت آفریقا معزول و یزید بن ابی مسلم منشی حجاج بجای او منصوب گردید. او در آنجا بود تا کشته شد که بعد از این شرح آن خواهد آمد بخواست خداوند تعالی.

در آن سال مجاهد بن جبر رحلت یافت. گفته شده در سنه سه (صد و سه) یا چهار یا صد و هفت و سن او هشتاد و سه سال بود. عمار بن جبر هم درگذشت. گفته شد ابو صالح ذکوان و عامر بن اکثمه لیثی و ابو صالح سمان. گفته شده زیات (هر دو بمعنی روغن فروش) زیرا او سمن و زیت می فروخت (روغن) و ابو عمر و سعید بن ایاس شیبانی که عمر او صد و بیست و هفت سال بود و با پیغمبر هم یاری نداشت (ولی در آن زمان بود) درگذشتند. در زمان خلافت عمر (بن عبد العزیز) عبیدة بن ابی لبابه ابو القاسم عامری هم وفات یافت.

ص: 281

آغاز سنه صد و دو

بیان قتل یزید بن مهلب

یزید بن مهلب از واسط گذشت و فرزند خود معاویه را بحکومت آن سامان منصوب نمود. بیت المال و اسراء را هم باو سپرد. او از دهانه نیل (رود معروف در بین النهرین غیر از نیل مصر) گذشت تا بمحل عقر رسید. برادر خود عبد الملک بن مهلب را بکوفه فرستاد. عباس بن ولید بمقابله او شتاب کرد در محل سورا جنگ واقع شد. اتباع عبد الملک بر شامیان حمله کردند و آنها را شکست دادند. عده ای از بنی تمیم با شامیان بودند. عده دیگر از قبیله قیس که از بصره و حکومت یزید گریخته بودند با شامیان بودند. چون آنها گریختند تمیمی ها و قیسی ها پایداری کردند و فریاد زدند. اللّه اللّه ای شامیان ما را تسلیم دشمن مکنید. اتباع عبد الملک هم آنها را تا کنار رود عقب رانده بودند. شامیان که ندا و استغاثه را شنیدند، گفتند: باک نداشته باشید عادت ما اینست که پس از فرار حمله را تکرار کنیم (فرو کر). یکباره حمله کردند و اتباع عبد الملک گریختند و شکست خورده نزد یزید برگشتند. مسلمه هم در کنار رود تا انبار لشکر کشید و در آنجا پل بست و از آب گذشت تا بابن مهلب رسید. بسیاری از اهل کوفه و مرزداران بابن مهلب ملحق شدند. عبد الله بن سفیان بن یزید بن مغفل ازدی را بفرماندهی اهل کوفه و اهل مدینه و نعمان بن ابراهیم بن اشتر را بسالاری مذحج و اسد، دو قبیله، منسوب نمود. ریاست کنده و ربیعه را بمحمد بن اسحاق بن اشعث سپرد. فرماندهی تمیم و همدان را بحنظلة بن عتاب ابن ورقاء تمیمی داد. همه را مفضل بن مهلب جمع و احضار نمود. صد و بیست هزار مرد جنگی بودند. یزید گفت: ای کاش میان آنها از قوم (و عشیره) خود او که در خراسان زیست میکنند عده ای بود. بعد میان آنها برخاست و خطبه کرد و آنها

ص: 282

را بجنگ و پایداری تشویق و تشجیع نمود. عبد الحمید هم تا محل نخیله لشکر کشید. در آنجا جویهای آب را از رود روان کرد (برای لشکریان) برای کوفیان هم مراقب و نگهبان مرتب کرد مبادا بگریزند و بفرزند مهلب ملحق شوند. یک عده نماینده هم بریاست سبرة بن عبد الرحمن بن مخنف نزد مسلمه فرستاد. مسلمه هم عبد الحمید را از ایالت و امارت کوفه عزل و بجای او محمد بن عمرو بن ولید بن عقبه را نصب نمود که خالدار باشد «ذو الشامة» (بدان صفت مشهور بود). یزید رؤساء اتباع خود را جمع کرد و گفت: من چنین تصمیم گرفته ام که عده دوازده هزار تن اختیار و با برادرم محمد بن مهلب برای شبیخون آماده کنم. آنها با خود پالان و جوال پر خاک ببرند که در خندق بریزند و از آن بگذرند و سپاه مسلمه را شبانه غافل گیر کنند. آنها جنگ را آغاز کنند و من پیاپی برای یاری آنها مدد خواهم فرستاد تا هنگام بامداد، آنگاه خود و سپاهیان جنگ عمومی را آغاز کنیم. من امیدوارم که خداوند ما را پیروز خواهد کرد. سمیدع گفت: ما آنها را بکتاب خداوند و سنت پیغمبر دعوت کردیم و آنها ادعا کردند که این پیشنهاد را قبول نموده اند بنابر این روا نباشد که ما خدعه کنیم و آنها را غافلگیر و دچار نمائیم، مگر اینکه آنها در خواست و پیشنهاد ما را رد کنند ولی تا وقتی که آنها قبول کرده باشند غدر و خیانت روا نباشد.

ابو رؤبه که رئیس فرقه مرجئه بود و آنها هم با او در میدان جنگ حضور داشتند.

گفت: او (سمیدع) راست گفت. چنین باید باشد (مطابق عقیده او). یزید گفت:

وای بر شما باور میکنید که بنی امیه بقرآن و سنت پیغمبر عمل می کنند و حال اینکه این عمل را از روز نخست از دست داده بودند. آنها از روز نخست نسبت بشما خدعه و تزویر میکردند و پی مکر و حیله می گشتند. هان زود بشتابید تا آنها خدعه را بکار نبسته و بر شما سبقت نیافته باشند. من بنی مروان را دیدم، از آنها دروغگوتر و فریبنده تر نیافتم. غدر و خیانت آنها همیشه کارگر است. این ملخ زرد (مقصود مسلمه) بیشتر از همه غدر و خیانت میکند.- گفتند: هرگز ما چنین نخواهیم کرد مگر آنکه آنها پیشنهاد ما را رد کنند و تا آنها قبول کرده باشند ما چنین کاری نخواهیم کرد. مروان بن

ص: 283

مهلب در بصره بود که مردم را بجنگ شامیان وادار مینمود و پیاپی مرد جنگ میفرستاد ولی حسن بصری مردم را بسکون و ترک فتنه دعوت میکرد. چون مروان بر آن حال آگاه شد کوشید که مردم را بمیدان جنگ روانه کند و گفت: شنیده ام که این سالخورده گمراه ریاکار مردم را از جهاد باز میدارد. بخدا قسم اگر همسایه او از خانه وی یک نی برباید خون از بینی او جاری میشود (از شدت غضب). او باید از کین ما و از جمع کردن اوباش ابله (بصره) و بیگانگان فرات (ایرانیان) خودداری کند.

و گر نه ساکنین مربدا خشنا (محل) را بر او زار خواهم کرد. (او را خواهم کشت). چون حسن شنید گفت: بخدا قسم من اکراه ندارم که خداوند مرا گرامی بدارد و او را خوار نماید (که مرا بکشد). جمعی از یاران او گفتند: اگر او ترا قصد کند و تو بخواهی ما ترا حمایت خواهیم کرد و مانع رسیدن آزار او خواهیم بود.- گفت:

اگر چنین باشد، پس من باید در قول و عمل خود خلف کرده باشم. زیرا من بشما پند داده ام که یک دیگر را مکشید آن هم در راه دیگران، چگونه راضی شوم که شما در راه من و برای خشنودی من یک دیگر را بکشید و از من دفاع کنید. مروان شنید و بر آنها (اتباع حسن) سخت گرفت و آنها را پراکنده کرد و از آزار حسن هم دست کشید. مقابله دو سپاه یزید بن مهلب و مسلمة بن عبد الملک بن مروان مدت هشت روز بطول کشید. روز جمعه چهاردهم ماه صفر مسلمه بوضاح پیغام داد که با کشتی برود و پل را آتش بزند. او هم اقدام کرد.

مسلمه بمیدان رفت و صفوف سپاه شام را آراست و بسپاه فرزند مهلب نزدیک شد. جبلة بن مخزمه کندی را بفرماندهی میمنه و هذیل بن زفر بن حارث کلابی را بفرماندهی میسره منصوب و معین نمود. عباس بن ولید هم سیف بن هانی همدانی را بفرماندهی میمنه و سوید بن قعقاع تمیمی را بفرماندهی میسره منصوب کرد.

مسلمه خود فرمانده کل سپاه بود.

یزید بن مهلب هم بمیدان رفت و حبیب بن مهلب را بفرماندهی میمنه و مفضل ابن مهلب را بفرماندهی میسره برگزید. مردی از اهل شام بمیدان رفت و مبارز

ص: 284

خواست. محمد بن مهلب بمبارزه او شتاب کرد. محمد او را زد مرد شامی ضربت او را با دستی که دستکش آهنین داشت پذیرفت ضربت محمد کارگر افتاد و دست آهن پوش شامی را برید. او خود را بر گردن اسب انداخت و تاخت کرد و گریخت.

چون وضاح نزدیک پل رسید آتش در پل افکند. دود بلند شد و جنگ میان دو سپاه برپا گردید، ولی هنوز سخت گرم نشده بود. چون مردم دود را از دور دیدند و بآنها گفته شد پل را آتش زدند همه گریختند. به یزید گفته شد مردم منهزم شدند گفت: از چه منهزم شدند و حال اینکه نبرد نبود که از آن بگریزند؟ گفتند: بمردم خبر داده شده که دشمن پل را آتش زده است بدین سبب کسی پایداری نکرد. گفت:

خداوند آنها را زشت بدارد، آنها پشه بودند که چون دود را دیدند پراکنده شدند.

او با جمعی از اتباع خود رفت و گفت: گریختگان را بزنید و برگردانید. آنها رفتند و منهزمین را زدند و برگردانیدند. همه گرد او جمع شدند. یزید گفت: آنها را آزاد بگذارید. بخدا قسم من امیدوارم که خداوند دیگر مرا با آنها در یک جا جمع نکند. بگذارید بروند که رحمت خدا شامل حال آنها باد آنها گوسفند هستند که صدای گرگ را از اطراف شنیدند.

یزید قصد فرار نداشت. یزید بن حکم بن ابی عاص ثقفی که برادرزاده عثمان ابن ابی عاص یار پیغمبر بود. او با حکم بن ابی عاص پدر مروان نسبت نداشت. او در واسط بود. نزد یزید (بن مهلب) رفت و گفت: ملک بنی مروان زایل و نابود شده اگر تو این را نمی دانی اکنون بدان چنانکه من می دانم. آنگاه ابن حکم بیزید گفت:

فعش ملکا أو مت کریما فان تمت و سیفک مشهور بکفک تعذر یعنی: شاه باش و شادزی و اگر بخواهی بمیری آزاده باش و چنین بمیر که شمشیر تو در دست باشد تا معذور شوی.

گفت: شاید چنین باشد (آزاده بمیرم). چون یزید فرار اتباع خود را دید گفت: ای سمیدع آیا عقیده من بهتر بود یا عقیده تو (در شبیخون). من بتو نگفته بودم که این قوم چه میخواهند بکنند (خیانت کنند).- گفت: آری. یزید با یاران خود پیاده شدند. او بر اسب کهر سوار بود. مردی رسید و باو گفت: برادرت

ص: 285

حبیب کشته شد.- گفت: زندگانی بعد از او سودی ندارد. من بخدا قسم از حیات بعد از فرار خشنود نمیباشم. اکنون بیشتر تنفر دارم. پیش بروید. دانستند که او تن بمرگ داده است. هر که مرگ پسند نبود عقب ماند و برگشت. جمعی نیکو با او پایداری و دلیری کردند. او پیش رفت. بهر دسته سواری که می رسید آنرا شکست می داد و عقب می راند تا بمسلمه نزدیک شد که دیگری را قصد نداشت. چون نزدیکتر شد مسلمه اسب خود را خواست که سوار شود، ولی اهل شام بر سر یزید هجوم بردند.

سمیدع و محمد بن مهلب با یزید همراه بودند. مردی از کلب (طایفه) فحل بن عیاش نام داشت، چون خوب نگاه کرد یزید را دید و شناخت. گفت: بخدا این یزید است. بخدا من او را قصد می کنم یا او را بکشم یا او مرا بکشد. کدام یک از شما همراه من باشد که از دفاع اتباع او مانع شود تا من کار را یکسره کنم. جمعی با او همراه شدند، مدت یک ساعت نبرد کردند هر دو دسته جدا شدند در حالیکه نعش یزید در میان افتاده بود. فحل هم افتاده بود و رمقی داشت. او باتباع خود اشاره کرد که نعش یزید آنجاست که خود او یزید را کشته و یزید هم او را زده که دم مرگ بود.

سر یزید را غلام بنی قره بریده بود از او پرسیدند آیا تو او را کشتی؟ گفت:

نه. چون مسلمه سر او را نزد یزید بن عبد الملک فرستاد، خالد بن ولید بن عقبة بن ابی معیط حامل آن سر بود. گفته شده: هذیل بن زفر بن حارث کلابی او را کشت و ننگ داشت که پیاده شود و سرش را ببرد و حمل کند. هنگامی که یزید کشته شد مفضل در میدان سر گرم جنگ بود و از قتل برادر خبر نداشت و نمی دانست که سپاه منهزم شده است. او هر حمله که می کرد دشمن را شکست می داد و پراکنده می نمود یا میان سپاه خصم فرو میرفت. عامر بن عمیثل ازدی هم همراه او بود که شمشیر می زد و می گفت:

قد علمت ام الصبی المولودانی بنصل السیف غیر رعدید یعنی: مادر کودک متولد شده (همسر خود) می داند که من در شمشیر زدن، یا از دم شمشیر، جبان و بیمناک نمی باشم.

ص: 286

مدت یک ساعت جنگ کردند. ربیعه (قبیله) منهزم شد. مفضل آنها را ندا- داد ای ربیعه دوباره حمله کنید. بخدا قسم شما عادت نداشتید که بگریزید یا پست و فرومایه باشید! اهل عراق بسبب گریز شما یا از طرف شما دچار نشوند. جان من فدای شما برگردید. آنها بقصد حمله برگشتند باو گفته شد: تو چه میخواهی بکنی و حال اینکه یزید کشته شده است همچنین حبیب و محمد، و سپاهیان منهزم شدند؟! آن هم مدتی پیش! در آن هنگام مردم از گرد او پراکنده شدند و او راه واسط را گرفت میان عرب مانند او (مفضل) از حیث دلیری و شمشیر زنی و لشکر آرائی و بصیرت در امور جنگ کسی نبود و گفته شده است که چنین بود که برادرش عبد الملک پیش او آمد ولی خبر قتل یزید را باو نداد مبادا او خود را دچار خطر مرگ و قتل کند. باو گفت: امیر (یزید) سوی واسط می رود. مفضل و بقیه فرزندان مهلب هم بواسط رفتند. پس چون بر قتل یزید آگاه شد سوگند یاد کرد که با عبد الملک هیچ سخن نگوید. (زیرا خبر قتل برادر را از او مکتوم کرده بود) پس با او سخن نگفت تا در محل قندابیل کشته شد. او در جنگ یک چشم را از دست داده بود بدین سبب می گفت:

عبد الملک مرا رسوا کرده من چگونه معذور باشم اگر مردم بگویند یک پیرمرد اعور (واحد العین) منهزم شده چرا او بمن راست نگفت که من تن بقتل بدهم؟! بعد از آن گفت:

و لا خیر فی طعن الصنادید بالقناو لا فی لقاء الحرب بعد یزید یعنی: جنگ با نیزه و نیزه پیچ کردن پهلوانان و بمیدان جنگ رفتن بعد از یزید سودی ندارد.

چون مفضل از میدان جنگ برگشت. سپاه شام ببقیه سپاه یزید رسید. ابو رؤبه رئیس مرجئه (فرقه ای که یک عقیده خاص در دین داشتند) مدت یک ساعت با شامیان جنگ کرد. مسلمه هم سیصد اسیر گرفت و آنها را بکوفه فرستاد که در آنجا بازداشت شدند. نامه یزید بن عبد الملک بمحمد بن عمر بن ولید رسید. دستور داده بود که گردن

ص: 287

گرفتاران را بزند. او هم بعریان بن هیثم که رئیس شرطه (پلیس) بود امر کرد که آنها را بکشد. هر بیست بیست یا سی سی مرد از بازداشتگاه خارج کند و سر آنها را ببرد.

عده سی تن از بنی تمیم برخاستند و گفتند: ما قبل از همه از میدان جنگ گریختیم و موجب فرار عراقیان شدیم اول گردن ما را بزنید. عریان هم اول آنها را بیرون برد و کشت. آنها هنگام جان سپردن می گفتند: ما باعث فرار مردم شدیم. اینک بجزای خود می رسیم. چون کار آنها را ساخت و همه را کشت. از مسلمه نامه رسید که از قتل اسراء خودداری کند.

مسلمه لشکر کشید تا بمحل جبره رسید (پیرامون شهر کنونی نجف).

چون خبر قتل یزید بواسط رسید فرزندش معاویه (که در واسط امیر بود) عده سی اسیر که نزد او بازداشت شده بودند کشت. میان آنها عدی بن ارطاة (والی- بصره) و محمد بن عدی بن ارطاة و مالک و عبد الملک بن مسمع و دیگران بودند.

بعد راه بصره را گرفت. گنجها و اموال را با خود حمل می نمود. در بصره تمام خانواده مهلب جمع شدند. مفضل بن مهلب هم بآنها پیوست. چند کشتی آماده کرد که سوار شوند و بدریا بروند قبل از آن یزید بن مهلب ودّاع بن حمید ازدی را بحکومت قندابیل فرستاده باو گفته بود من بجنگ دشمن می روم. اگر با او روبرو شوم از میدان بیرون نخواهم رفت مگر با یکی از دو حال یا غالب یا مغلوب (نابود) اگر من پیروز شوم نسبت بتو نیکی خواهم کرد و اگر کار دگرگون شود تو در محل قندابیل خواهی ماند تا خانواده من برسد که در آنجا تحصن و پایداری خواهند کرد تا زمانی که برای نجات خود امان بگیرند. من ترا از میان قوم خود برای این کار اختیار کرده ام. تو هم چنین باش که من پیش بینی کرده و پسندیده ام. او را سوگند داد و عهد و پیمان بست که نسبت بخانواده اش وفادار باشد اگر پناه بیاورند.

چون خانواده مهلب در بصره جمع شدند و مال و عیال خود را در کشتی گذاشتند و دریا را نور دیدند بساحل کرمان رسیدند (در خلیج فارس) در آنجا از کشتی ها پیاده شدند و چهارپایان را برای حمل بار خود آماده کردند و راه خود را گرفتند

ص: 288

و رفتند که مفضل سالار آنها بود. در کرمان بسیاری از گریختگان (میدان جنگ یزید) بودند که بمفضل گرویدند.

مسلمة بن عبد الملک هم مدرک بن ضب کلبی را بدنبال آنها و علی الخصوص بتعقیب مفضل فرستاده بود. مدرک بمفضل رسید که گریختگان باو پیوسته بودند.

تلاقی آنها در یک دره رخ داد. بر آنها حمله کردند جمعی از اتباع مفضل کشته شدند که نعمان بن ابراهیم بن اشتر و محمد بن اسحق بن محمد بن اشعث که با مفضل بودند بقتل رسیدند. فرزند صول شهریار قهستان (که با مفضل بود) گرفتار شد. عثمان بن اسحق بن محمد بن اشعث هم سخت مجروح شد. ولی توانست بگریزد. خود را بحلوان رسانید. در آنجا او را شناختند، کشتند و سرش را نزد مسلمه بردند که در آن هنگام در حیره بود. گروهی از اتباع فرزند مهلب برگشتند و امان خواستند بآنها امان داده شد. مالک بن ابراهیم بن اشتر و ورد بن عبد اللّه بن حبیب سعدی تمیمی در مقدمه امان خواهان بودند. خانواده مهلب هم بقندابیل رفتند. مسلمه هم مدرک ابن ضب را از ادامه تعقیب بازگردانید و هلال بن احوز تمیمی را بدنبال آنها فرستاد که در قندابیل بآنها رسید. خانواده مهلب خواستند داخل قلعه شوند وداع [؟] حمید بآنها راه نداد. هلال بن احوز نسبت بخاندان مهلب کینه خواه نبود.

چون طرفین صف آرائی کردند، وداع فرمانده میمنه (آل مهلب) و عبد الملک بن هلال فرمانده میسره شده بودند که هر دو ازدی بودند (از قبیله مهلب). هلال بن احوز (فرمانده لشکر بنی امیه) پرچمی برای امان برافراشت. وداع بن حمید زود زیر پرچم رفت همچنین عبد الملک (هر دو فرمانده میمنه و میسره تسلیم و پناهنده شدند). سایر مردم (لشکریان اتباع بنی مهلب) پراکنده شدند. مروان بن مهلب چون وضع را بدان گونه دید خواست نزد زنان برود و آنها را بکشد مبادا اسیر دشمن شوند. مفضل مانع شد و گفت: ما بر این زنان از آنها (دشمنان) بیمی نداریم او هم (از قتل آنها) خودداری کرد. آنها (مردان خاندان مهلب) شمشیرها را کشیدند و نبرد کردند تا همه کشته شدند. آنها مفضل و عبد الملک و زیاد و مروان فرزندان

ص: 289

مهلب و معاویة بن یزید بن مهلب و منهال بن ابی عیینة بن مهلب و عمرو و مغیره دو فرزند قبیصة بن مهلب کشته شدند، سر آنها هم بریده و حمل شد. در گوش هر یکی از سرها نام و نشان صاحب (با رقعه) آویخته شده بود. ابو عیینة بن مهلب و عمر بن یزید ابن مهلب و عثمان بن مفضل بن مهلب گریختند و برتبیل پناه بردند. هلال بن احوز سرها و زنان و سایر اسراء آل مهلب را نزد مسلمه که در جزیره بود فرستاد. مسلمه هم آنها را نزد یزید فرستاد و یزید بن عبد الملک آنها را نزد عباس بن ولید فرستاد که او در حلب بود. عباس هم سرها را بر دارها نصب کرد. مسلمه خواست زنان و اسراء خاندان مهلب را بفروشد جراح بن عبد اللّه حکمی آنها را بصد هزار خرید و مسلمه از جراح چیزی دریافت نکرد و آنها را آزاد نمود.

چون خبر قتل یزید (بن مهلب) بیزید بن عبد الملک رسید، او خرسند شد. زیرا هم پیروز شده و هم تشفی حاصل کرده بود که قبل از رسیدن بمقام خلافت نسبت باو کینه داشت. سبب عداوت هم این بود که روزی در زمان خلافت سلیمان یزید بن مهلب از حمام خارج شد عطر بسیار (غالیه- عطر ساخته معروف) بخود مالیده بود.

از یزید بن عبد الملک گذشت که در کنار عمر بن عبد العزیز ایستاده بود. چون او را دید (و بوی عطر را استشمام کرد) گفت: زشت باد این جهان. ای کاش غالیه (عطر) مثقالی بهزار دینار فروخته می شد که بدست کسی نرسد مگر اینکه شریف باشد.

(نجیب و توانگر). فرزند مهلب آن جمله را شنید و گفت: ای کاش غالی در پیشانی شیر می بود که کسی جز من بدان نرسد (که دلیر هستم). یزید بن عبد الملک باو گفت: اگر روزی من بر سر کار (خلافت) قرار گیرم ترا می کشم. فرزند مهلب باو گفت: بخدا قسم اگر روزی تو باین مقام برسی و من زنده باشم پنجاه هزار شمشیر بروی تو خواهم کشید (از قبیله خود). این گفتگو سبب دشمنی ما بین آن دو شد. چیزهای دیگری هم درباره عداوت آنها نقل شده است که قبل از این بیان شد.

اما اسراء که آنها سیزده مرد بودند چون آنها را نزد یزید بن عبد الملک بردند کثیر عزه (شاعر مشهور) حاضر بود که گفت:

ص: 290

فعفواً امیر المؤمنین و حسبةفما تأته من صالح لک یکتب

أساءوا فان تصفح فانک قادرو افضل حلم حسبة حلم مغضب یعنی: او (یزید) بردبار است که اگر کیفر دهد کیفر سخت را آسان و ناچیز می کند و اگر عفو کند مؤاخذه و ملامت نخواهد کرد. ای امیر المؤمنین عفو کن و این عفو را در راه خدا محسوب بدار. هر کار نیکی که تو می کنی در حساب تو (بسود تو) نوشته می شود. آنها بد کردند اگر تو گذشت کنی توانا هستی (کسی نمی گوید از روی عجز عفو کرد). بهترین بردباری و حلم عفو مرد خشمگین است که بسود او محسوب خواهد شد.

یزید بن عبد الملک گفت: دور باد ای ابا صخر (کنیه کثیر) رگ خویشی تو تحریک شده هیچ راهی برای این کار (عفو) نمی یابم. خداوند مرا بر آنها مسلط کرده است که بجرم کارهای زشت و پلید آنها از آنها انتقام بکشم. امر کرد آنها را کشتند کودکی از آنها ماند از قتل وی خودداری نمودند و گفتند: او طفل است (مستوجب قتل نمی باشد) آن طفل گفت: من بزرگ هستم. گفتند: باید دید آیا موی موضع خاص او در آمده است یا نه. گفت: من بحد بلوغ رسیده ام و خود بهتر می دانم که موی اسفل اعضاء من در آمده و من با زنها هم نزدیک می شدم مرا بکشید. یزید دستور داد او را هم کشتند. نام اسرائی که کشته شدند بدین ترتیب بود: معارک و عبد اللّه و مغیره و مفضل و منجاب، فرزندان یزید بن مهلب (غیر از مفضل که برادر یزید بود)، درید و حجاج و غسان و شبیب و فضل فرزندان مفضل بن مهلب. مفضل بن قبیصة بن مهلب و دیگران. ثابت بن قطنه در رثاء یزید بن مهلب گفت:

ابی طول هذا اللیل ان یتصرماو هاج لک اللهمّ الفؤاد المتیما

ارقت و لم تأرق معی ام خالدو قد ارقت عینای حولا محرما

علی هالک هدّ العشیرة فقده دعته المنایا فاستجاب و سلما

علی ملک بالعقر یا صاح جبنت کتائبه و استورد الموت معلما

ص: 291

و فی غیر الایام یا هند فاعلمی لطالب و تر نظرة ان تلوَّما

فعلی ان مالت بی الریح میلةعلی ابن ابی ذبان ان یتندما

أ مسلم ان تقدر علیک رماحنانذقک بها قی ء الاساود مسلما

و ان نلق للعباس فی الدهر عثرةنکافئه بالیوم الذی کان قدما

قصاصا و لم نعد الذی کان قد أتی الینا و ان کان ابن مروان اظلما

تعلم ان زلت بک النعل زلةو اظهر اقوام حیاء مجمجما

من الظالم الجانی علی اهل بیته اذا احضرت اسباب امر و ابهما

و انا لعطافون بالحلم بعد مانری الجهل من فرط اللئیم تکرماً

و انا لحلالون باثغر لا نری به ساکنا الا الخمیس العرمرما

نری ان للجیران حقا و ذمةاذا الناس لم یرعو الذی الجار محرما

و انا لنقری الضیف من قمع الذری اذا کان و فد الرافدین تحشما یعنی: درازی این شب نمیخواهد کوتاه و تباه شود. هم و غم هم قلب مهجور ترا (خود را گوید) تحریک کرده و بهیجان آورده است. من بیدار ماندم و حال اینکه ام خالد (همسر یا معشوقه) با من بیدار نماند. چشم من مدت یک سال خواب را بر خود حرام کرد. بی خوابی من برای کسی بود که فقدان او عشیره را تباه کرد. مرگ او را دعوت کرد و او اجابت نمود و تسلیم شد. من ای دوست برای شهریاری می گریم که در محل عقر لشکرهای او دچار جبن و ترس شدند و خود او مرگ را آشکارا پذیرفت.

او در آنجا دچار شد و من اگر شاهد و حاضر بودن تسلی حاصل می کردم که لااقل گروه ما دچار ماتم نمی شدند (که من زنده ماندم و دچار شدم). در تغییر و تبدیل احوال روزگار ای هند (همسر یا معشوقه) بدان که برای کینه جو ملامتی در کار هست (که نتوانست انتقام بکشد). شاید من اگر باد مساعد بوزد و من متمایل شوم از ابو ذبان (مگس) انتقام بکشم و او را (از کردار زشت) پشیمان کنم. (ابو ذبان کنیه عبد الملک بود که چون او می خوابید دهانش باز می ماند و مگس

ص: 292

بر دهانش می نشست).

ای مسلم (مخفف مسلمه بفتح میم که فرزند عبد الملک و قاتل یزید بن مهلب بود) اگر نیزه های ما بر تو مسلط شود. ما بالا آورده شیران را بتو می دادیم ای مسلمه.

(ندا مکرر است). اگر روزگار عباس را دچار لغزش کند مایه و کیفر کار گذشته را باو میدهیم. ما از او قصاص می گیریم و از جزای کردار او تجاوز نمی کنیم. اگر چه باز فرزند مروان (در کار خود) ستمگرتر است. (و مستوجب کیفر بدتر میباشد).

تو خواهی دانست اگر نعل (پای) تو لغزید و اقوام حیاء (دلیری) خود را آشکار کنند کدام یک از ما و شما نسبت بخاندان خود بیشتر ستم و جنایت کرده است این در صورتی خواهد بود که اسباب و علل کاری که مبهم است احصاء شود. ما کسانی هستیم که با عفو و بردباری تعطف می کنیم و از روی کرم از نادانان که بسبب پستی در گمراهی افراط می کنند. عفو می کنیم، ما مرزبانانی هستیم که در مرز اقامت می کنیم. در آنجا جز لشکر دلیر و انبوه دیگری سکنی نمی کند. ما برای همسایگان قائل بحقوق و حمایت هم جوار هستیم این هنگامی می باشد که مردم حق همسایه را نمی شناسند در صورتی که همسایه در حریم آنها پناه می برد، ما کسانی هستیم که طعام مهمان را از کوهان شتر فراهم و مهمان نوازی می کنیم. این در حالی خواهد بود که واردین و مهمانان و نمایندگان پیاپی وارد می شوند.

او (شاعر سابق الذکر) در ماتم او (فرزند مهلب) مرثیه بسیار گفته است. اما ابو- عیینة بن مهلب. هند دختر مهلب از یزید بن عبد الملک برای او امان گرفت. او هم باو امان داد. عمر و عثمان بحال خود ماندند تا زمان اسد بن عبد الله قسری که امیر و والی خراسان بود، برای آن دو امان گرفت. او برای آنها امان نوشت و آنها وارد خراسان شدند.

(قطنه)، با نون، او ثابت بن کعب بن جابر عتکی ازدی بود که یک چشم او در خراسان (در جنگ) کور شد که او بر آن چشم پنبه (قطنه) گذاشت که بدان صفت معروف شد. درباره او و ثابت بن قطبه که با حرف با، باشد اشتباه می شود (قطنه

ص: 293

و قطبه) که این یکی خزاعی می باشد و آن دیگر عتکی بوده است.

بیان امارت مسلمه در عراق و خراسان

چون مسلمة بن عبد الملک از جنگ یزید بن مهلب آسوده شد، برادرش یزید بن عبد الملک امارت و ایالت کوفه و بصره و خراسان را باو واگذار کرد. او هم محمد بن عمرو بن ولید را بحال خود در ایالت کوفه گذاشت. در بصره هم بعد از انقراض خاندان مهلب شبیب بن حارث تمیمی حکومت را بر عهده گرفت. مسلمه هم (او را عزل کرد) عبد الرحمن بن سلیمان کلبی را نصب نمود. ریاست شرطه و کار- آگاهی را بعمرو بن یزید تمیمی سپرد، عبد الرحمن خواست اهل بصره را احضار کند و بکشد (یاران آل مهلب) عمرو مانع قتل (عام) شد و از او مدت ده روز مهلت خواست. بمسلمه نوشت و مسلمه او را (عبد الرحمن) از حکومت بصره عزل و عبد الملک بن بشر بن مروان را بجای او نصب نمود.

عمرو بن یزید را هم بحال خود گذاشت که رئیس شرطه (پلیس) و کار- آگاهی بود.

بیان امارت خذینه از طرف مسلمه در خراسان

مسلمه امارت خراسان را بسعید بن عبد العزیز بن حارث بن حکم بن ابی العاص ابن امیه (عم زاده او) واگذار نمود. او را خذینه می گفتند. علت این لقب و صفت این بود که او مرد آرام و خوشگذران و نمر و نعمت پرست بود. روزی شهریار ابغر بر او وارد شد. او جامه های رنگارنگ پوشیده و در اطراف او چیزهای ملون و رنگارنگ بسیار بود. چون شهریار خارج شد از او پرسیدند: امیر را چگونه دیدی؟- گفت: خذینه! که بدان صفت ملقب گردید. خذینه هم بمعنی کدبانو است (خاتون) سعید هم دختر مسلمه را بزنی داشت که بدان سبب بایالت خراسان رسید.

ص: 294

چون مسلمه خراسان را بسعید واگذار کرد. او بمقر امارت خود رفت و شعبة بن ظهیر نهشلی را بحکومت سمرقند منصوب کرد. او هم رفت و بر سغدیان وارد شد. اهل سمرقند مرتد و کافر شده بودند.

آنها در زمان ایالت عبد الرحمن بن نعیم مرتد شدند و بعد تن بصلح دادند.

شعبه هم برای سغدیان خطبه و بیان نمود. اعراب ساکن محل (سمرقند) را هم سرزنش و توبیخ نمود و آنها را مردم جبان خواند و گفت: من میان شما یک مجروح نمی بینم و ناله یک دردناک نمی شنوم. آنها عذر خواستند که امیر آنها علباء ابن حبیب عبیدی آنها را جبان و بازنشسته از جنگ نموده است. سعید تمام عمال عبد الرحمن ابن عبد اللّه را که در زمان عمر بن عبد العزیز امیر بود بازداشت نمود و بعد رها کرد.

بسعید اطلاع داده شد که جهم بن زحر جعفی و عبد العزیز بن عمرو بن حجاج و منتجع بن عبد الرحمن ازدی و چند تن دیگر که عده آنها هشت تن بوده از امراء یزید بن مهلب بشمار می رفتند که اموالی بدست آورده و پنهان داشته اند. او آنها را در محل قهندز مرو (کهن دژ) بازداشت. جهم بن زحر را هم بر خر سوار کرد و در شهر گردانید و رسوا نمود. دویست تازیانه هم باو زد. پس از آن او و هشت تن دیگر را که با او حبس شده بودند بورقاء بن نصر باهلی سپرد او از نگهداری (و عذاب) آنها استعفاء داد و او پذیرفت و ایشان را بعبد الحمید بن دثار و عبد الملک بن دثار و زبیر بن نشیط مولای باهله سپرد. آنها جهم بن زحر را با شکنجه کشتند. همچنین عبد العزیز و منتجع را کشتند. جماعت دیگری را سخت رنج دادند تا بمرگ نزدیک شدند. قعقاع را هم سخت شکنجه دادند. آنانی که در زندان ها بودند با تحمل رنج بسیار در گوشه زندان ماندند تا آنکه ترکان و سغدیان حمله نمودند. سعید دستور داد که آنها را آزاد کنند. سعید همیشه می گفت: خداوند زبیر را زشت بدارد که او جهم را کشت.

ص: 295

بیان بیعت هشام و ولید

چون یزید بن ولید برای جنگ یزید بن مهلب لشکر کشید و مسلمة بن- عبد الملک برادر جود و عباس بن ولید بن عبد الملک برادرزاده خود را بفرماندهی سپاه منصوب کرد، چنانکه شرح آن گذشت، باو گفتند: ای امیر المؤمنین اهل عراق مردمی خائن غدار و عهدشکن و گزاف گو و فتنه جو می باشند و ما بجنگ آنها می رویم از این می ترسیم که آنها شایع کنند که امیر المؤمنین درگذشت و آن شایعات ما را سست کند بهتر این است که عبد العزیز بن ولید را بولایت عهد خود منصوب کنی که این کار پسندیده خواهد بود. مسلمة بن عبد الملک شنید نزد برادرش رفت و گفت: ای- امیر المؤمنین کدام یک را بیشتر دوست داری برادر یا برادرزاده خود را. گفت: برادر.

گفت: بنابر این برادرت بخلافت احق و اولی می باشد. یزید گفت اگر از فرزندانم بگذرد برادرزاده من احق و اولی خواهد بود چنانکه یادآوری کردم. گفت:

فرزندت هنوز بحد بلوغ نرسیده بهتر این است که برای هشام برادرت بیعت کنی و بعد از او برای فرزندت ولید. سن ولید در آن زمان یازده سال بود او هم برای هشام بن عبد الملک و بعد از او برای فرزند خود ولید بن یزید بیعت گرفت. ماند تا پسرش بحد بلوغ رسید هر گاه او را می دید می گفت: خداوند جزای تو را بدهد که میان من و تو هشام را حایل و فاصل گذاشت.

بیان جنگ و حمله ترکها

چون سعید بامارت خراسان رسید مردم او را ضعیف و ناتوان دانستند و لقب جذینه (خاتون- کدبانو) را بر او منطبق و مصدق نمودند او شعبه را نخست بحکومت سمرقند نصب سپس عزل کرد. ترکها بتسخیر این شهر و سامان طمع کردند. خاقان (ترک) آنها را جمع و سوی سغد روانه نمود. فرمانده ترکان کورصول بود. سپاه

ص: 296

ترک بمدد سغدیان رسید و در محل قصر باهلی لشکر زدند. یکی از بزرگان آن بوم (یکی از دهقانان بزرگ- ملوک الطوائف) از یک زن باهلی (قبیله باهله عرب) خواستگاری کرد و خواست بزور او را همسر خود کند. آن زن (عرب) مقیم آن قصر بود و باو تن نداد. در آن کاخ صد مرد (عرب) با خانواده خود اقامت داشتند.

دهقان بزرگ برای ربودن آن زن جنبید و شورید و نیروی خود را بکار برد.

در آن هنگام حاکم و امیر سمرقند بعد از عزل شعبه، عثمان بن عبد اللّه بن مطرف بن- شخیر از طرف سعید بود. ترکان بفرماندهی کورصول خواستند قلعه را بگشایند و دژداران و زن و فرزند آنان را گرفتار کنند. سکنه قلعه هم بحاکم سمرقند نوشتند و از او یاری خواستند و با همان حال ترسیدند مدد دیر برسد و مغلوب شوند ناگزیر با ترکها صلح کرده چهل هزار (درهم) بآنها دادند و عده هفده مرد گروگان بآنها سپردند. عثمان هم مردم را برای نجات اهل قصر دعوت و استغاثه کرد. مسیب بن بشر ریاحی با چهار هزار مرد از قبایل مختلف (عرب) داوطلب شدند که میان آنان شعبة بن ظهیر و ثابت قطنه و دیگر کسان از دلیران بودند. چون تجمع کردند و لشکر زدند مسیب (فرمانده) بآنها گفت: شما بمیدان جنگ خاقان می روید هیچ پاداش و عوضی از جانبازی جز بهشت نخواهید داشت و اگر عار فرار را بر خود هموار کنید کیفر شما دوزخ خواهد بود. هر که نخواهد و نتواند بر گردد. عده هزار و سیصد تن از لشکر او بازگشتند مسافت یک فرسنگ لشکر کشید و باز گفته خود را تکرار کرد باز هزار تن دیگر بازماندند. راه خود را گرفت و رفت چون بدو فرسنگی ترکان رسید لشکر زد. ترک خاقان که شهریار «قی» بود نزد آنها رفت و گفت: در این سامان هیچ یک از دهقانان نمانده که از ترکها متابعت نکرده باشد. همه با ترکان بیعت کردند جز من. من هم سیصد مرد جنگی دارم که زیر فرمان تو خواهند بود. من هم این خبر را بتو (مسیب) می دهم که دژداران ناگزیر با ترکها صلح کرده و مبلغ چهل هزار (درهم) داده و هفده مرد گروگان نزد آنان سپردند تا صلح برقرار شود. چون ترکها شنیدند که شما لشکر کشیدید عده هفده تن را کشتند و تصمیم گرفتند روز بعد جنگ را

ص: 297

آغاز و قصر را فتح کنند. مسیب دو نماینده برگزید. یکی عرب و دیگری عجم (ایرانی) بودند. آنها را در خفا فرستاد که تجسس کنند و خبر بگیرند و بدهند. آن دو مرد یک شب تاریک راه ناهموار را طی کردند تا بکاخ رسیدند. ترکها از هر سو قصر را محاصره کرده و آب را بروی محصورین بسته بودند که هیچ یک از دژداران بآب نمی رسیدند آن دو نماینده بکاخ نزدیک شدند. دیده بان آنها را دید و نهیب داد آن دو مرد گفتند: عبد الملک بن دثار حاضر شود. دیده بان باو خبر داد و او رسید باو مژده دادند که مسیب با دلیران خواهد رسید و نیز از او پرسیدند که آیا می توانید یک روز و یک شب پایداری کنید تا مدد برسد؟ گفت: ما تصمیم گرفته بودیم که فردا اول زنان خود را پیشاپیش بمیدان جنگ بفرستیم و خود بدنبال آنها جانبازی کنیم تا همه زن و مرد در نبرد یکباره کشته شویم (ناموس نباشد که از آن دفاع کنیم).

آن دو نماینده نزد مسیب برگشتند و از وضع آنها خبر دادند. مسیب باز باتباع خود گفت: من بجنگ این دشمن می روم. هر که بخواهد برگردد زودتر برگردد. در آن هنگام هیچ یک از اتباع حاضر نشد که بازگردد همه با او بر مرگ بیعت کردند. روز بعد هنگام بامداد دلیران خود را بمیدان کشید.

کاخ هم بسبب آبی که ترکها گرداگرد روان کرده بودند محفوظ گردید.

چون میان او و ترکها فاصله بنیم فرسنگ رسید تصمیم گرفت که شبیخون بزند. چون شب فرا رسید اتباع خود را بدلیری و پایداری و بردباری توصیه و تشویق و تشجیع نمود و گفت: شعار شما یا محمد باشد. هرگز گریختگان را پی نکنید تا بتوانید چهار پایان دشمن را بی پا کنید. بزنید و مرکب بیندازید که چهارپایان دست و پای دشمن را خواهند گرفت و بدتر و سخت تر از شما در نبرد خواهند بود.

عده شما هم کم نیست زیرا هفتصد شمشیر که یکباره زده شود لشکر را ناتوان و خوار می کند حتی اگر عده لشکر فزون از حد و عد باشد. فرماندهی میمنه را بکثیر دبوسی (گرزدار) و میسره را بثابت بن قطنه واگذار کرد که از قبیله ازد بود. چون نزدیک ترکان شدند تکبیر گفتند که هنگام سحر بود. ترکها شوریدند و شتاب

ص: 298

کردند. مسلمین بآنها آمیختند و آویختند و زدند و چهارپایان را بی پا کردند.

مسیب خود با عده ای از مردان پیاده شد و سخت نبرد کرد. دست راست بختری مرائی بریده شد او دلیرانه شمشیر را با دست چپ گرفت و جنگ نمود. دست چپ او هم بریده شد، او بدین گونه از خود دفاع کرد تا از تاب و توان افتاد و شهید گردید.

ثابت قطنه، یکی از بزرگان ترک را زد و کشت.

نیروی ترک منهدم و سپاه ترک منهزم گردید. منادی مسیب ندا داد که گریختگان را دنبال مکنید. آنها از فرط رعب و بیم نمی دانند که آیا کسی آنها را دنبال می کند یا نه. سوی کاخ شتاب کنید و هر چه می توانید با خود ببرید (برای محصورین تشنه). آنها را دریابید و نجات دهید. هر که بتواند پیاده برود همراه خود بیاورید و هر که نتواند خود او را حمل کنید. هر که زن یا کودک یا ناتوانی را بردارد و نجات دهد اجر او با خداست و در حساب خداوند خواهد بود و هر که نخواهد برای خدا این بار بکشد چهل درهم مزد خواهد داشت. اگر در کاخ یک هم- پیمان (ذمی- غیر مسلمان که تحت حمایت اسلام باشد) باشد او را همراه خود بیاورید یا بر دوش حمل کنید. آنها هم هر که در کاخ بود بیرون کشیدند. ترکان گریخته نزد خاقان برگشتند. او سپاه شکست خورده را در کاخ خود پذیرفت و طعام داد.

آن عده راه سمرقند را گرفتند و محصورین نجات یافتند. ترکها باز بمیدان برگشتند.

کشتگان خود را بخون آغشته و کاخ را از سکنه تهی دیدند. گفتند: آنان که این کار را کردند انسان نبودند (جن بودند). ثابت قطنه درباره آن هنگامه چکامه گفت:

فدت نفسی فوارس من تمیم غداة الروع فی ضنک المقام

فدت نفسی فوارس اکتفونی علی الاعداء فی رهج القتام

بقصر الباهلی و قد رأونی احامی حیث ضربه المحامی

بسیفی بعد حطم الرمح قدمااذودهم بذی شطب حسام

اکر علیهم الیحموم کراککر الشرب آنیة المدام

اکر به لدی الغمرات حتی تجلت لا یضیق به مقامی

ص: 299

اذا لسعت نساء بنی دثارامام الترک بادیة الخدام

فمن مثل المسیب فی تمیم ابی بشر کقادمة الحمام یعنی: جانم فدای سواران دلیر تمیم باد که آنها هنگام خطر و بیم در جای تنگ جانبازی کردند. جانم فدای دلیرانی باد که مرا یاری و پشتیبانی کردند در قبال دشمن هنگام برانگیختن گرد و غبار در پیرامون قصر باهلی. آنها دیدند چگونه من دلیری و دفاع میکردم در حالی که مدافعان قصر زیان دیده بودند.

من پس از شکسته و خرد شدن نیزه با شمشیر تیز دم آنها را میزدم و میراندم و دفاع میکردم. من اسب خود را پیاپی بحمله و کر وادار میکردم انگار باده خواران پیاپی جامها را میگرفتند و می دادند (برای من حمله پیاپی آسان و مانند شرب مدام بود که بتاخت ولع و اصرار و تکرار داشتم). اگر اراده خداوند که بی همباز است نبود و اگر شمشیر من، قونس، شهریار بزرگوار ترک را نمیزد (و نمیکشت) زنان بنی دثار (دژبان) گرفتار و پیشاپیش سپاه ترک رسوا و رو باز رانده می شدند. کیست مانند مسیب با (قوم خود) بنی تمیم که ابو بشر است مانند بالهای گشوده کبوتران پیشاپیش حمله و دلیری میکرد.

معاویة بن حجاج طائی در آن شب یک چشم خود را از دست داد دستش هم از کار افتاد. او از طرف سعید حاکم یکی از شهرستانها شده بود. مقداری از عایدات بحساب او مانده بود. سعید او را بشداد بن خلیه باهلی سپرد که شکنجه دهد و مال را از او بازستاند. شداد شدیداً بر او سخت گرفت. معاویه گفت: ای گروه قیس (قوم شداد) من برای حمایت قصر باهلی در حالی رفتم که توانا و نیرومند و سخت- گیر بودم. یک چشم خود را از دست دادم (اعور شدم) یک دست من هم از کار افتاد و شل شد. من در آن هنگام دلیرانه جنگ کردم تا محصورین را نجات دادم، آن هم پس از اینکه نزدیک بود کشته و اسیر و گرفتار و نابود شوند. اکنون این رفیق شما (یکی از افراد قبیله شما) با من چنین رفتار میکند. شما او را از آزار من باز دارید.

ص: 300

آنها (طایفه قیس) او را وادار کردند که آزادش کند. او را رها کرد.

یکی از محصورین کاخ باهلی چنین گوید: چون آنها (نجات دهندگان) حمله کردند ما پنداشتیم که روز رستاخیز فرا رسیده زیرا چکاچک شمشیر و شیهه اسبها و همهمه دلیران و تصادم آهن را بشدت میشنیدیم.

بیان جنگ و غزای سغد

در آن سال سعید خذینه از نهر گذشت و سغدیانرا برای غزا قصد کرد.

آنها پیمان را شکسته و با ترکان هم عنان شده بودند که بر مسلمین تاخت.

نمودند. مردم بسعید گفتند: تو جنگ و غزا را ترک کردی که ترکها گستاخ شدند و سغدیان آنان را یاری نمودند. او (با لشکر خود) از رود گذشت و سغد را قصد کرد.

در عرض راه با گروهی از ترکها روبرو شد و آنها را منهزم نمود. سعید گفت: آنها را دنبال مکنید زیرا سغد باغ و بوستان امیر المؤمنین است (مبادا از دست برود).

شما در شکست و فرار آنها قصد دارید که همه را نابود و تباه کنید (که آن سامان ویران شود؟) مگر نه این است که شما اهل عراق چند بار با خلفاء نبرد کردید؟ آیا آنها شما را یکباره نابود کردند؟

سورة بن حر، بحیان نبطی گفت: ای حیان از پی کردن آنان برگرد. گفت:

آنها نعمت خداوند هستند (که باید بما برسد) من از تعقیب آنان باز نمی گردم.

گفت: ای نبطی (بیگانه) برگرد. گفت روی ترا بیگانه کند. مسلمین تعقیب را ادامه دادند تا بیک وادی رسیدند که میان آنها و مرز بود. بعضی از آن وادی گذشتند که ناگاه ترکها از کمین گاه بیرون آمده بر آنها حمله کردند. مسلمین که بآن کمین دچار شده بودند ناگزیر پا بگریز برداشتند چون بوادی رسیدند (برگشتند) پایداری نمودند تا ترکان برگشتند. گفته شده است آنهایی که گریختند نگهبانان یک پاسگاه بودند که ناگاه دچار هجوم ترک شدند که در جنگل پنهان شده بودند و بر آنها تاخت کردند. فرمانده خیل مسلمین هم شعبة بن ظهیر بود. چون

ص: 301

خواست سوار شود ترکها باو مهلت ندادند ناگزیر پیاده جنگ کرد تا کشته شد.

پنجاه تن از مسلمین هم کشته شدند و بقیه پاسداران گریختند. خبر بمسلمین رسید. خلیل بن اوس عبشمی یکی از بنی ظالم (قوم) سوار شد و فریاد زد: ای بنی تمیم سوی من شتاب کنید من خلیل هستم. عده ای بمتابعت وی شتاب کردند او با همان عده بر دشمن حمله کرد و از ادامه هجوم بازش نمود تا امیر با سپاهیان رسید. خلیل هم از آن روز فرمانده خیل بنی تمیم شد تا امارت بنصر بن سیار رسید، بعد از او ریاست سواران ببرادرش حکم بن اوس واگذار شد.

یک سال بعد عده ای از مردان بنی تمیم را بمحل «ورعسر» فرستاد. آنها با خود گفتند ای کاش با عدو روبرو شویم که کار وی را بسازیم و او را برانیم. سعید چنین عادت داشت که اگر عده ای را روانه کند و آن عده مال برباید و اسیر بگیرد اسراء را آزاد می کرد و غارتگران را کیفر می داد. هجری شاعر درباره او گفت:

سریت

الی الاعداء تلهو بلعبةو أیرک مسلول و سیفک مغمد

و انت لمن عادیت عرس خفیةو انت علینا کالحسام المهند یعنی: تو سوی دشمن رفتی در حالیکه با عروسک بازی می کردی (کودکی) فلان تو که تصریح بدان مخالف ادب است اخته و شمشیر تو در نیام است. تو برای دشمن در خفا همخوابه و عروس نهانی هستی و ضد ما یک شمشیر هندی می باشی. (این دو بیت ملحن آمده زیرا قافیه بیت نخستین که مغمد باشد بضم آمده و قافیه بیت دوم که مهند باشد مکسور است شاید مؤلف متوجه این لحن نشده باشد و گر نه بدان اشاره می کرد).

سعید برای مردم بار سنگینی شده بود او را ناتوان و ضعیف دانستند. مردی از بنی اسد، اسماعیل نام، با مروان بن محمد دوستی و تقرب داشت. روزی نام اسماعیل نزد خذینه (سعید) برده شد گفت: آن «سلط» مرد فرومایه چیست و کیست؟

اسماعیل شنید و گفت:

زعمت خذینة اننی سلطلخذینة المرآة و المشط

ص: 302

أ فذاک ام زغف مضاعفةو مهند من شأنه القط

لمقرس ذکر اخی ثقةلم یغذء التأنیث و اللقط یعنی: خذینه (او را بتأنیث خطاب کرده است) ادعا می کند که من زبان دراز (بی باک و فرومایه) هستم. خذینه در خور آینه و شانه است (مرد نیست). برای خذینه مجمرها و سرمه دانها ضرورت دارد، همچنین آلات موسیقی و طرب. در رخسار خذینه (کدبانو) نقطه باید خال باشد. آیا مرد چنین باشد یا برای مرد زره محکم و شمشیر هندی که برنده باشد ضرورت دارد؟ برای کمان دار که مذکر (نر) و مورد اعتماد و وثوق باشد که تأنیث و نامردی باو راه نیافته همان اسلحه ضرورت دارد (نه برای خاتون).

بیان مرگ حیان نبطی

ما پیش از این درباره حیان در شرح قتل قتیبه نوشته بودیم، او پس از آن بیشتر ترقی کرد و در خراسان سالاری و برتری یافت، چون سورة بن حر باو گفت: ای نبطی (بیگانه- قویم که ساکن بین النهرین و غیر عرب بودند). او بسوره پاسخ داد و گفت: خداوند روی ترا نبطی کند (بیگانه کند) چنانکه گذشت. سوره از گستاخی او دلتنگ شد و رشک برد، بسعید خذینه (امیر) گفت: بدترین و سخت- ترین دشمنان عرب این بنده (گستاخ) است همچنین نسبت بوالی و امیر. او خراسان را بر قتیبه بر انگیخت و او خواه و نخواه بر تو خواهد شورید و پس از تمرد و قیام در یکی از دژها پناه خواهد برد. سعید باو گفت: هیچ کس بر این سخن آگاه نشود. آنگاه سعید در محفل خود شیر خواست (بجای باده و چای امروز). دستور داده بود که زر را بسایند و با شیر بیامیزند و در جام حیان بریزند (طریقه سم آن زمان). حیان ساغر شیر پر زهر را گرفت و نوشید سپس خود سعید با یاران خود چهار فرسنگ راه دویدند و برگشتند. (از عبارت مفهوم میشود که همه با هم شیر آمیخته بزهر را نوشیدند و

ص: 303

سعید و یاران او برای علاج آن دویدند تا از تأثیر سم یا زر سائیده بکاهند ولی تصریح کرده که زهر را در جام حیان ریخته بودند نه جام دیگران). حیان چهار روز زنده ماند و بعد درگذشت که ما شرح آنرا در آینده بیان خواهیم کرد بخواست خداوند.

بیان عزل مسلمه از ایالت عراق و خراسان و نصب ابن هبیره

علت آن عزل این بود که او امیر و والی عراق و خراسان شد (و در مدت ایالت) چیزی از خراج نپرداخت. یزید بن عبد الملک هم از عزل او شرم داشت. باو نوشت برای خود جانشین اختیار کن و سوی ما رهسپار باش. گفته شده است مسلمه با عبد العزیز بن حاتم بن نعمان درباره سفر خود و ملاقات یزید مشورت کرد. او گفت: آیا تو مشتاق دیدار هستی که چنین نیست زیرا تازه او را دیده بود. گفت: چاره نیست باید نزد او بروم. گفت: بدانکه تا محل امارت خود را ترک کنی با والی جدید روبرو خواهی شد. مسلمه راه شام را گرفت که در عرض راه با عمر بن هبیره فزاری روبرو شد که او با برید تند سیر عراق را قصد می کرد. از او پرسید برای چه شتاب می کنی و کجا می روی؟ عمر گفت: امیر المؤمنین مرا برای جمع اموال بنی مهلب روانه کرده است. چون از او دور شد مسلمه، عبد العزیز بن حاتم را احضار کرد و خبر سفر ابن هبیره را باو داد. او گفت: من پیش از این بتو گفته (پیش بینی کرده) بودم. مسلمه گفت: او برای جمع اموال بنی مهلب آمده است. گفت: این گمان از خبر شگفت آورتر است. ابن هبیره که امیر جزیره بود از امارت خود عزل و بعراق فرستاده می شود که اموال بنی مهلب را جمع کند و در این حال برای تو (که امیر هستی) یک نامه هم نوشته نمی شود که او برای چنین کاری برگزیده شده است؟! اندک مدتی نگذشت که خبر رسیدن ابن هبیره (بعراق) و عزل تمام عمال و حکام او (مسلمه) رسید که آنها را سخت در فشار و بازخواست گذاشت. فرزدق در این باره گفت:

راحت بمسلمة البغال عشیةفارعی فزارة لا هناک المرتع

ص: 304

فرزند بشر عزل شد و قبل از او هم فرزند عمرو معزول شده بود و خدای هرات هم منتظر مثل آن (عزل) می باشد:

مقصود از ابن بشر، عبد الملک بن بشر بن مروان و ابن عمرو محمد خالدار و خدای هرات سعید خذینه است.

اما آغاز کار ابن هبیره که بایالت و امارت عراق کشید این است که او از بادیه و صحرا از قوم بنی فزاره آمده و در سپاه منتظم شده بود. او یکی از جنگجویان محسوب گردید. او در همان زمان می گفت: امیدوارم که روزگار سپری نشود تا مرا امیر و والی عراق کند. او با عمرو بن معاویه عقیلی بقصد روم برای غزا رفته بود.

برای عمرو اسبی سر سخت و چموش آورده بودند که کسی یارای سواری آن را نداشت.- گفت: هر که بتواند بر این اسب سوار شود من آن اسب را باو می بخشم.

عمر بن هبیره برخاست و بر کنار اسب ایستاد و اندک اندک نزدیک شد بحدیکه در معرض لگد اسب واقع گردید. ناگاه جست و بر زین اسب سوار شد (اسب را غافلگیر کرد) و اسب را مالک گردید. چون مطرف بن مغیرة بن شعبه حجاج را از امارت خلع (و تمرد) کرد.

عمر بن هبیره با لشکری که بقصد مطرف روانه شده بود همراه بود که در پیرامون شهر ری دو لشکر بمقابله یک دیگر پرداختند. ناگاه ابن هبیره بمتابعت مطرف تظاهر کرد و از لشکر جدا و بمتمردین ملحق گردید که مطرف او را پیرو خود پنداشت. چون جنگ واقع شد و طرفین بحمله و نبرد شتاب کردند ابن هبیره مطرف را کشت و سر او را گرفت و نزد امیر برد. امیر لشکر هم عدی بود که باو پاداش داد و او را با سر بریده نزد حجاج فرستاد. حجاج هم او را با همان سر نزد عبد الملک روانه کرد. عبد الملک هم قریه

ص: 305

بیرزه (شامیان آنرا برزه گویند) که نزدیک دمشق است باو بخشید. او باز نزد حجاج برگشت. حجاج هم او را نزد کردم بن مرثد فزاری فرستاد که از او مالی را که در دست او بود (خراج) بستاند (با قوه). او توانست آن مال را بگیرد و پس از دریافت آن یکسره نزد عبد الملک روانه شد و باو گفت: من در پناه امیر المؤمنین هستم زیرا حجاج مرا آسوده نخواهد گذاشت. چون من پسر عم او مطرف بن مغیره را کشته و سرش را نزد امیر المؤمنین آورده ام، و چون برگشته ام او قصد قتل مرا کرد و من از آن بیم دارم که او مرا دچار کاری کند که هلاک من در انجام آن کار باشد.

باو گفت (عبد الملک): تو در پناه من هستی او هم نزد عبد الملک ماند. حجاج هم در- باره او بعبد الملک نوشت که او مال را دریافت کرده و گریخته است. عبد الملک بحجاج پیغام داد که از تعقیب او خودداری کن. یکی از فرزندان عبد الملک دختر حجاج را بزنی گرفت. ابن هبیره هم برای آن زن همیشه هدایا می فرستاد و می نواخت و آسایش وی را میسر می کرد. آن زن بپدر خود (حجاج) نامه نوشت که این مرد (عمر) در حق من نیکی بسیاری کرده است حجاج هم باو نوشت که هر کاری که (عمر) دارد از من بخواهد. (او کارها و درخواستهای عمر را انجام می داد).

کار او در شام بالا گرفت. چون عمر بن عبد العزیز بخلافت رسید، او را بحکومت و امارت جزیره منصوب نمود. چون یزید بخلافت نشست، ابن هبیره دانست حبابه (همسر او و دختر حجاج) بر خلیفه مسلط شد و قدرت یافت و هدایای خود را بآن زن ادامه داد و افزود. همچنین نسبت بیزید هدایای بسیار می فرستاد. آن زن کوشید تا یزید او را بایالت عراق منصوب نمود. میان ابن هبیره و قعقاع بن خلید عبسی رقابت و حسد بود. قعقاع گفت: کسی بمقام ابن هبیره نخواهد رسید. زیرا حبابه هنگام شب حامی اوست و هدایای او در روز روشن نگهدار و مدافع او می باشد. چون حبابه درگذشت قعقاع گفت:

هلم فقد ماتت حبابة سامنی بنفسک یقدمک الذری و الکواهل

اغرک ان کانت حبابة مرةتمیحک فانظر کیف ما انت فاعل

ص: 306

چند بیت بقیه هم دارد.

یعنی: بیا با هم معارضه کنیم تا منزلت یکی از ما معلوم شود. زیرا حبابه مرد و تو از بلندی و مرکب ارجمند سرنگون شدی. تو بدین مغرور شدی که یک بار حبابه بتو مقام بخشید. اکنون ببین (پس از مرگ او) چه کار می توانی بکنی؟

روزی ما بین او و قعقاع مشاجره رخ داد-. قعقاع باو گفت: ای فرزند فرومایگانه چه کسی ترا بر ما برتر کرده است؟- گفت: اسافل اعضاء زنان زیبا ترا بالا برد و سرها و نبردها مرا سرفراز کرده است. مقصود این است که چون عبد الملک با قوم عبس وصلت نمود موجب ترقی آنها گردید که مادر ولید و سلیمان بن عبد الملک از بنی عبس بود.

بیان آغاز دعوت بنی العباس

در آن سال میسره نمایندگان خود را از عراق سوی خراسان فرستاد که در آنجا دعوت (خلافت) بنی العباس را اظهار و ابلاغ کنند.

عمرو بن بحیر بن ورقاء سعدی نزد سعید خذینه (خاتون- که والی خراسان بود) رفت و گفت: در آنجا قومی پدید آمده که سخن زشت (تبلیغ ضد بنی امیه) می رانند بشرح حال آنها هم پرداخت. سعید آنها را احضار کرد و پرسید شما که و چه هستید؟- گفتند: ما مردمی بازارگان هستیم- پرسید: این سخن که از شما نقل و حکایت شده چه میباشد؟ گفتند: ما نمی دانیم. پرسید: آیا برای دعوت و تبلیغ آمده اید؟- گفتند: ما سرگرم کار خود و مشغول تجارت می باشیم وقت چنین سخنی را نداریم. عده ای از مردم مقیم خراسان که بیشتر آنها از قبیله ربیعه و اهل یمن بودند حاضر شدند و گفتند: ما اینها را خوب می شناسیم و ضمانت می کنیم که اگر چیزی ناپسند از آنها سر زد بر عهده ما خواهد بود. او آنها را آزاد کرد.

ص: 307

بیان قتل یزید بن ابی مسلم

گفته شده: یزید بن عبد الملک برای ایالت افریقا یزید بن ابی مسلم را برگزیده و آن در سنه صد و یک بود. گفته شده در این سال (صد و دو) بوده است. علت قتل او این بود که او میخواست میان اهل اسلام که شهرنشین بودند سیره و رفتار حجاج را بکار برد. زیرا حجاج در عراق تازه مسلمانان را که قبلًا باج دهنده غیر مسلم بودند، مجبور کرد که بمحل خود برگردند و باج ملل غیر مسلمان را کما کان بپردازند (اسلام آنها را نپذیرفت زیرا چون مسلمان می شدند از باج و خراج ذمی معاف می شدند). هر که در عراق مسلمان شده بود به محل اقامت خود برگشت و باز باج را بر گردن گرفت و مردم همان جزیه سابق را، مانند هنگامی که کافر بودند، باید بپرداختند.

چون او (یزید والی افریقا) بر انجام آن کار تصمیم گرفت، آنها بر قتل او تصمیم گرفتند. او را کشتند و والی سابق را که قبل از یزید بود بامارت خود برگردانیدند. آن والی محمد بن یزید بود و بر شهرها حکومت یافت و نزد ایشان بود. بیزید بن عبد الملک هم نوشتند ما از طاعت خلیفه دست نکشیدیم. ولی یزید بن ابی مسلم بر خلاف رضای خداوند بما تکلیف و تحمیل کرد و ما ناگزیر او را کشتیم و حاکم سابق ترا بجای او نشاندیم. یزید بن عبد الملک بآنها نوشت که من از کردار یزید بن ابی مسلم خشنود نبودم و ایالت محمد بن یزید را هم تجدید و تثبیت نمود.

بیان بعضی حوادث

در آن سال عمر بن هبیره روم را از طریق و ناحیه ارمنستان قصد و غزا نمود.

در آن هنگام او امیر جزیره بود و آن قبل از امارت وی در عراق بوده است. در جنگ با رومیان آنها را منهزم کرد و بسیار اسیر گرفت. عده هفتصد تن از گرفتاران را هم کشت. عباس بن ولید هم در آن سال روم را قصد و شهر دلسه را فتح کرد.

ص: 308

در آن سال عبد الرحمن بن ضحاک که حاکم مدینه بود امیر الحاج شده بود.

والی مکه هم عبد العزیز بن عبد اللّه بن خالد بود. امیر و والی کوفه محمد بن عمرو ذو الشامه (خالدار) بود. قاسم بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن مسعود هم قاضی کوفه بود.

عبد اللّه بن بشر بن مروان هم والی بصره بود تا زمانی که عمر بن هبیره او را عزل نمود.

والی و امیر خراسان هم سعید خذینه و امیر مصر اسامة بن یزید بود.

سنه صد و سه

بیان امارت سعید حرشی در خراسان

در آن سال عمر بن هبیره (امیر عراق و ایران) سعید خذینه (خاتون) را از ایالت و امارت خراسان عزل نمود. علت عزل او این بود که مجشّر بن مزاحم سلمی و عبد اللّه بن عمیر لیثی بر عمر بن هبیره وارد شدند و از رفتار خذینه شکایت نمودند. او را عزل و سعید بن عمر بن حرشی را با حاء بی نقطه و شین نقطه دار نصب نمود. او از بنی حریش بن کعب بن ربیعة بن عامر بن صعصعة بود. در آن هنگام خذینه در پیرامون سمرقند بغزا بود که خبر عزل خود را شنید. ناگزیر بازگشت و در سمرقند هزار مرد نبرد پادگان گذاشت.

گفته شده: عمر بن هبیره بیزید بن عبد الملک نامه نوشت و نام کسانی را برد که در واقعه عقر دلیری کرده و نامدار شده بودند. ولی نام سعید حرشی را نبرده بود. یزید گفت: چرا نام حرشی را نبرده است؟ و بعمر بن هبیره نوشت: باید حرشی را بایالت خراسان منصوب کنی. او ناگزیر او را برگزید و روانه کرد. او هم مجشر بن مزاحم سلمی را پیشاپیش فرستاد که پیشکار وی باشد (تا خود برسد).

نهار بن توسعه گفت:

ص: 309

و ان اللّه ابدل من سعیدسعیداً لا المخنث من قریش یعنی: آیا کسی هست که برادمردان قوم من خبر بدهد که پیکانها تیز و خوب تراشیده و آماده شده است. و نیز خبر بدهد که خداوند بجای سعید یک سعید دیگر برانگیخته که او سعید مخنث قریش نیست (سعید حرشی باشد).

سعید حرشی وارد خراسان شد. عمال سعید خذینه (خاتون) را هم بحال خود گذاشت. مردی فرمان ایالت او را خواند و در ضمن غلط (لحن- در نحو) گفت.

سعید نهیب داد که خاموش باش. بمردم هم گفت: هر چه شنیدید غلط کاتب و منشی بوده است. امیر از آن غلط مبری می باشد.

هنگامی که حرشی وارد خراسان شد مردم در میدان جنگ بمقابله دشمن پرداخته و دوچار نکبت و رنج شده بودند. حرشی خطبه کرد و دلداری داد و گفت:

شما با دشمن اسلام با فزونی عدد یا ذخیره نیرو نبرد نمی کنید. بلکه فقط با قوه و نصرت خداوند جنگ می کنید که خداوند اسلام را عزت و ظفر داده است. همه یکباره بگویید لا حول و لا قوة الّا باللّه العلی العظیم. هیچ قوه نیست جز نیروی خداوند بلند و بزرگ.

آنگاه گفت:

فلست لعامر ان لم ترونی امام الخیل تطعن بالعوالی

و اضرب هامة الجبار منهم بعضب الحد حودث بالصقال

فما انا فی الحروب بمستکین و لا اخشی مصاولة الرجال

ابی لی والدی من کل ذم و خالی فی الحوادث خیر خال یعنی: من از قبیله عامر نباشم اگر مرا پیشاپیش سواران ببینید که با نیزه طعنه و جنگ کنم. من سر هر جبار (پهلوان سرفراز) را با شمشیری می زنم که آن شمشیر تازه صیقل داده شده (تیز شده) است. من در نبردها ناتوان نمی باشم. از حمله و دلیری مردان نبرد نمی ترسم. پدرم مرا از بدنامی و بدگوئی مصون و مبری داشته همچنین خال (دائی) من، که بهترین خال است، از بدنامی و مذمت من ابا داشته است (پدر و

ص: 310

دائی مرا خوب پرورانیدند که کریم الابوین هستم).

چون سغدیان خبر ورود حرشی را شنیدند، بر خود ترسیدند، زیرا آنها در زمان خذینه ترکان را یاری کرده بودند. بزرگان و سالاران سغد تصمیم گرفتند که از کشور خود مهاجرت کنند. پادشاه سغد بآنها گفت: چنین مکنید بلکه خراج عقب افتاده را بپردازید و خراج آینده را بر عهده بگیرید و آبادی زمین (کشت و زرع) را تعهد کنید و در جنگ با او همراه و یار و مددگار باشید و از گذشته عذر بخواهید و گروگان هم باو بدهید.- گفتند: می ترسیم که رضا ندهد و قبول نکند.

بهتر این است که بخجند برویم و بپادشاه آن دیار پناه ببریم. آنگاه از همان محل بامیر (حرشی) پیغام بدهیم که از ما عفو کند و گذشته را بیاد نیارد و از همان جا تعهد کنیم که بعد از این از ما چیزی بر خلاف میل او سر نزند. پادشاه گفت: من یکی از افراد شما هستم و رأی من برای شما بهتر و سودمندتر است. آنها قبول نکردند و سوی خجند رخت کشیدند بپادشاه فرغانه هم پیغام دادند که آنها را پناه بدهد، و از آنها دفاع کند و شهری برای اقامت آنها معین نماید. او خواست که بآنها پناه بدهد ولی مادر او گفت:

این مردم شیطان صفت را راه مده ولی یکی از سرزمین ها را برای اقامت آنها آماده کن. بآنها پیغام داد که هر روستایی که شما برای اقامت خود اختیار می کنید نام ببرید تا آنرا برای اقامت شما آماده کنم. مدت چهل روز هم بمن مهلت دهید تا محل مورد پسند شما را خالی و آماده کنم، گفته شده: مدت بیست روز بوده، و آنها هم دره عصام بن عبد اللّه باهلی (بنام او معروف شده) را اختیار کردند. قتیبه او (عصام) را در آنجا گماشته بود. عصام هم بآنها گفت: بشما پناه می دهم، ولی من قبل از رسیدن شما بدره حمایت و دفاع از شما را بر عهده نمی گیرم، زیرا هیچ قید و الزامی نیست که مرا بحمایت شما قبل از دخول بدره و پناه بردن وادار کند آنها قبول کردند. او هم دره را برای اقامت آنها تهی نمود و بآنها پناه داد.

(عبارت مؤلف تصریح نکرده که پناه دهنده کدام یک از آن دو نامبرده بود، پادشاه یا عصام. ما نیز آنرا با همان ابهام نقل کردیم ولی مسلماً گفتگو با پادشاه بوده و از او درخواست پناهگاه شده بد.)

ص: 311

بیان بعضی حوادث

گفته شد: در آن سال ترکها بر الان حمله و غارت نمودند.

در آن سال عباس بن ولید روم را غزا کرد و شهری را بنام دلسه گشود.

در آن سال امارت مکه و مدینه هر دو برای عبد الرحمن بن ضحاک توأم شده بود. در آن سال عبد الواحد بن عبد اللّه نضری بحکومت طائف منصوب شد که عبد العزیز بن عبد اللّه بن خالد از حکومت طائف و مکه عزل شده بود. عبد الرحمن ابن ضحاک هم امیر الحاج شده بود. زیرا او حاکم مکه و مدینه بود.

عمر بن هبیره هم والی عراق و حرشی امیر خراسان و قاسم بن عبد الرحمن قاضی کوفه و عبد الملک بن یعلی قاضی بصره بودند.

در آن سال شعبی درگذشت. گفته شده در سنه صد و چهار یا پنج وفات یافت (نه در آن سال). عمر او هفتاد و هفت سال بود. هم در آن سال یزید بن اصم فرزند خواهر میمونه همسر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) وفات یافت. گفته شده: در سنه صد و چهار درگذشت. سن او هفتاد و سه سال بود.

در آن سال ابو بردة بن ابی موسی اشعری و یزید بن حصین بن نمیر سکونی و عطاء بن یسار که برادر سلیمان بود درگذشتند. (یسار با یاء دو نقطه زیر و سین بی نقطه.) و در آن سال عبد الرحمن بن سعید بن زراره انصاریه (زن انصاری) وفات یافت. عمر او هفتاد و هفت سال بود. و در آن سال مصعب بن سعد بن ابی وقاص و یحیی بن وثاب اسدی منقری و عبد العزیز بن حاتم بن نعمان باهلی که از طرف عمر بن عبد العزیز عامل جزیره بود درگذشتند.

ص: 312

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109