سرشناسه : ابن اثیر، علی بن محمد، 555-630ق.
عنوان قراردادی : الکامل فی التاریخ .فارسي
عنوان و نام پديدآور : كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران / تالیف عزالدین علی بن الاثیر ؛ ترجمه علی هاشمی حائری؛ [ به سرمایه] شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
مشخصات نشر : تهران: مجهول ، 13xx-
مشخصات ظاهری : 33ج.
شابک : 16000 ریال (دوره) ؛ 13000 ريال (ج. 17)
وضعیت فهرست نویسی : برون سپاري
يادداشت : فهرست نويسي بر اساس جلد هفدهم.
يادداشت : مترجم جلد بیست و دوم: ابوالقاسم حالت می باشد.
يادداشت : مترجم جلد هشتم کتاب حاضر عباس خلیلی می باشد.
يادداشت : ج. 16(چاپ دوم : اردیبهشت 1368).
يادداشت : ج. 8 (چاپ ؟: 13).
يادداشت : ج.22 (چاپ بیست و دوم 13).
یادداشت : كتابنامه.
موضوع : اسلام -- تاریخ
موضوع : کشورهای اسلامی -- تاریخ -- سالشمار
موضوع : ایران -- تاریخ
شناسه افزوده : شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
رده بندی کنگره : DS35/63/الف2ک2041 1300ی الف
رده بندی دیویی : 909/097671
ص: 1
کامل تاریخ بزرگ اسلام و ایران جلد4
تالیف عزالدین علی بن الاثیر
ترجمه عباس خلیلی؛ ابوالقاسم حالت
ص: 2
مسیح در روزگار ملوک الطوائف زاده شد.
زرتشتیان گفته اند:
ولادت او شصت و پنج سال پس از چیرگی اسکندر بر سرزمین بابل، و پس از گذشت پنجاه و یک سال از فرمانروایی اشکانیان روی داد.
مسیحیان گفته اند:
ولادت او شصت و پنج سال پس از چیرگی اسکندر بر اسکندر بر سرزمین بابل اتفاق افتاده است. و بر آنند که یحیی شش ماه پیش از مسیح زاده شده و حضرت مریم علیها السلام به گفته ای در سیزده سالگی، به گفته ای در پانزده سالگی و به گفته ای در بیست سالگی عیسی را حامله شده است.
حضرت عیسی علیه السّلام تا هنگامی که بر آسمان رفت
ص: 3
سی و دو سال و چند روز زندگی کرد و مریم تا شش سال دیگر پس از او زنده بود. بنا بر این حضرت مریم، بر رویهم پنجاه و یک سال بزیست.
یحیی نیز پیش از آن که مسیح بر آسمان رود، کشته شد. مسیح دارای نبوت و رسالت گردید و مدت سی سال عمر کرد.
پیش از این درباره مریم که در کنیسه خدمت می کرد سخن گفتیم.
او و پسر عمویش، یوسف بن یعقوب بن ماثان نجار به خدمت کنیسه دلبستگی داشتند.
یوسف مردی بود حکیم و نجار که به دست خود کار می کرد و از در آمد خویش تنگدستان را یاری می داد.
مسیحیان گفته اند:
مریم با یوسف، پسر عم خویش، زناشوئی کرد. چیزی که هست با او نزدیک نشد مگر پس از بر آسمان رفتن حضرت مسیح علیه السلام.
خدا حقیقت را بهتر می داند.
مریم و یوسف، پسر عمش، هر گاه که آبشان به پایان می رسید، کوزه خود را بر می داشتند و به غاری که در آن آب بود می رفتند و کوزه را از آب پر می کردند و به کنیسه باز می گشتند.
در آن روز که جبرائیل حضرت مریم علیها السّلام را دید، آب آشامیدنی مریم تمام شده بود. از این رو، مریم به یوسف گفت:
«با من بیا تا آب برداریم.» یوسف پاسخ داد.
ص: 4
«امروز من آب دارم و تا فردا مرا بس است.» مریم که این شنید کوزه خویش را برداشت و تنها به راه افتاد تا به درون غار رفت.
در آن جا جبرائیل را دید که خدا او را به گونه آدمیزادی نیک اندام در آورده بود.
«قالَتْ: إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا» (1) (مریم گفت:
«من از تو، اگر پرهیزگار و خدا ترس هستی، به خدای مهربان پناه می برم.») تقی به معنی پرهیزگار و خدا ترس است و گفته شده است که این «تقی» نام مردی بود همانند مردی که جبرائیل به صورت وی در آمده بود و مریم پنداشت که او همان مرد است. (2) «قالَ: إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا. قالَتْ: أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنِی بَشَرٌ وَ لَمْ أَکُ بَغِیًّا! قالَ کَذلِکِ قالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آیَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ کانَ أَمْراً مَقْضِیًّا» (3)21
ص: 5
(جبرائیل به حضرت مریم گفت:
«جز این نیست که من فرستاده پروردگار توام تا تو را کودکی پاکیزه ببخشم.» مریم گفت:
«چگونه من پسری خواهم آورد در حالیکه مردی به من دست نزده است و گمراه و بدکار نیز نبوده ام!» جبرائیل گفت:
«پروردگار تو چنین فرموده و این برای من آسان است.
این کاری است که مقدر شده و برای مردم نشانه رحمتی از سوی ماست.») مریم که این شنید، به خواست خداوند تن در داد. در این هنگام جبرائیل در گریبان پیراهن او دمید و رفت.
بدین گونه مریم، حضرت عیسی مسیح علیه السّلام را آبستن شد. و کوزه خود را از آب پر کرد و برگشت.
در آن روزگار مردم هیچ کس را از مریم و پسر عمش، یوسف نجار، خداپرست تر نمی دانستند.
یوسف همیشه با مریم بود و نخستین کسی بود که از آبستنی مریم نگران شد.
او هنگامی که به آبستنی وی پی برد نمی دانست که این چگونه روی داده و زادن چنان فرزندی چه پیش خواهد آورد.
می خواست او را به بدکاری متهم کند ولی به یاد می آورد که او زنی پاکدامن است و هرگز حتی ساعتی نیز از او دور نبوده است.
می خواست او را پاکدامن بشمارد ولی به یاد کودکی می افتاد که در رحم داشت و بد گمان می شد.
ص: 6
از این کشمکش سرانجام عرصه بر او تنگ گردید و بر آن شد که با مریم در این باره گفت و گو کند.
نخستین سخنی که به وی گفت، این بود:
«درباره تو فکری به ذهن من رسیده که هر چه می کوشم تا آن را از میان ببرم و بپوشانم، باز هم به ذهنم چیره می شود.» مریم گفت:
«آن را درست و راست بیان کن.» یوسف گفت:
«بگو ببینم. آیا هیچ گیاهی بی این که دانه ای پاشیده شده باشد، می روید؟» جواب داد:
«آری.» پرسید:
«آیا هیچ درختی بی این که بارانی بر آن خورده باشد، سبز می شود؟» پاسخ داد:
«آری.» یوسف گفت:
«پس از این قرار، زنی هم ممکن است بچه ای بیاورد بی- این که مردی در کار باشد؟» مریم جواب داد:
«آری. نمی دانی که خداوند در روز آفرینش روئیدنی ها، گل و گیاه را بی دانه رویاند؟ نمی دانی که خداوند درخت را بی- باران آفرید و پس از آن که باران و درخت، هر یک را به تنهائی
ص: 7
آفرید، با همین توانائی، باران را مایه زندگانی درخت قرار داد؟» یوسف گفت:
«من چنین نمی گویم. ولی می گویم خداوند هر کاری را که بخواهد می تواند بکند و تنها می گوید: بشو، و می شود.» مریم گفت:
«نمی دانی که خداوند آدم و حوا را هنگامی آفرید که نه مرد دیگری وجود داشت نه زن دیگری؟» یوسف جواب داد:
«آری. می دانم.» او پس از شنیدن سخنان مریم به فکرش رسید که آنچه مریم از او پوشیده می دارد و به زبان نمی آورد، از خواسته های خداوند است و او را نسزد که درین باره از مریم، دیگر پرسشی بکند.
و نیز گفته شده است:
مریم، هنگامی که دچار حیض شد، از اتاق خود به سوی اتاق های دیگری رفت و پشت آن دیوارها پنهان شد تا وقتی که پاک گردد.
همینکه پاک شد، مردی را نزدیک خود دید که از آن آیه ها یاد کرد.
هنگامی که مریم آبستن شد، خاله او، که همسر زکریاء بود، شبی به دیدار وی آمد و همینکه مریم در را گشود پیش وی نشست و با هم به گفت و گو پرداختند.
همسر زکریاء گفت:
«من آبستنم.» مریم بدو گفت:
ص: 8
«من هم آبستنم.» همسر زکریاء گفت:
«پس به همین جهة بوده که من حس کردم آنچه در رحم من است به آنچه در رحم تست سجده می کند.» چیزی نگذشت که همسر زکریاء یحیی را آورد.
درباره مدت بارداری مریم اختلاف است. برخی گفته اند:
«این مدت، نه ماه بوده.» و این گفته مسیحیان است.
برخی گفته اند: «مدت بارداری او هشت ماه بوده» و این نشانه دیگری از برگزیدگی و پیامبری حضرت مسیح علیه السلام است زیرا جز او هیچ نوزاد دیگری که هشت ماهه به جهان آمده باشد زنده نمانده است.
برخی این مدت را شش ماه و برخی سه ساعت و برخی یک ساعت دانسته اند. و این بظاهر قرآن همانندتر است زیرا خدای بزرگ می فرماید:
فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکاناً قَصِیًّا. (1) (مریم همینکه بدو باردار شد، او را- از بیم سرزنش مردم- به جایگاهی دور برد.) مریم، پس از احساس آبستنی، به سوی محراب شرقی روانه شد و به دورترین نقطه آن جا رفت.
فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ. قالَتْ: یا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هذا وَ کُنْتُ نَسْیاً مَنْسِیًّا. (2) (درد زایمان او را به سوی تنه درخت خرمائی کشاند. و24
ص: 9
- هنگامی که می خواست بزاید، از شرم مردم- گفت:
«ای کاش پیش از این مرده و از یاد رفته و فراموش شده بودم.») یعنی: چنان یاد من و نشانه من فراموش می شد که دیگر هیچ کس نه به فکر من می افتاد نه مرا در نظر می آورد.
مریم می گفت:
«در هنگام بار داری هر گاه که خلوت می کردم، من و عیسی با هم سخن می گفتیم. و هر گاه کسی در پیش ما بود، من صدای عیسی را از درون رحم خود می شنیدم که خدا را نیایش می کرد.» فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیًّا (1) (هنگامی که مریم نزدیک تنه درخت خرما دچار درد زایمان شد- جبرائیل از زیر- یعنی از پای آن کوه- ندا در داد و گفت:
«اندوهگین مباش، که پروردگار تو، جویبار کوچکی در زیر پایت قرار داده است.») مؤلف گوید:
در آیه بالا هر کس که «من تحتها» را به کسر میم بخواند منادی را جبرائیل قرار داده و هر گاه به فتح میم خوانده شود منادی حضرت عیسی (علیه السلام) است که خدا او را در رحم مادر به زبان آورده است.
وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیًّا. (2) (منادی به مریم گفت:25
ص: 10
«این تنه درخت خرما را به سوی خویش بجنبان تا بر تو خرمای تازه فرو افکند.») گفته اند:
آن تنه درخت، بریده شده بود و هنگامی که مریم آن را تکان داد، در دم به درخت خرمای سر سبزی بدل شد.
همچنین گفته اند:
«آن تنه، بریده شده بود و مریم، هنگامی که درد زایمان بدو فشار آورد، آن را چسبید و به کمک گرفت. ناگهان تنه، راست ایستاد و سبز شد و خرما داد.
در این هنگام بود که به مریم گفته شد:
«تنه درخت را تکان بده تا بر تو خرما بیفشاند.» مریم نیز چنین کرد و خرما از آن فرو ریخت.
فَکُلِی وَ اشْرَبِی وَ قَرِّی عَیْناً، فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ! أَحَداً فَقُولِی: إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا (1) منادی سپس به مریم گفت:
«پس بخور و بیاشام و چشم خود روشن می دار و اگر آدمیزاده ای را دیدی بدو بگو: من با خدای مهربان روزه ای را نذر کرده ام. از این رو، امروز با هیچ کس سخن نخواهم گفت.» در آن روزگار هر کس که روزه می گرفت تا شامگاه با هیچ کس گفت و گو نمی کرد.
همینکه مریم عیسی را زاد، ابلیس به نزد فرزندان اسرائیل رفت و ایشان را خبر داد که مریم بچه دار شده است.
فرزندان اسرائیل که این خبر شنیدند پیش مریم رفتند و
.
ص: 11
او را با سختگیری و سرزنش به سوی خود خواندند.
فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ (1) (مریم نوزاد خود را بر گرفت و به نزد قوم خود برد.) در این باره، همچنین گفته شده است:
یوسف نجار مریم را چهل روز در غاری رها کرد. بعد او را پیش خویشاوندانش برد.
قالُوا: یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئاً فَرِیًّا. یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما کانَتْ أُمُّکِ بَغِیًّا. (2) (آنان همینکه مریم را دیدند، بدو گفتند:
«ای مریم، براستی که کار زشتی کرده ای. ای خواهر هارون، تو نه پدرت مرد بدی بود نه مادرت زن گمراهی.») پس تو را چه شده است؟
چنین گفته اند که مریم از نسل هارون برادر موسی بود.
ولی من می گویم او از نسل هارون نبود و تنها از گروه یهوذا بن یعقوب، از نسل سلیمان بن داود بود و آنان را فقط جزو نیکان می شمردند. و هارون از فرزندان لاوی بن یعقوب بود.
مریم در برابر نکوهش سرزنش کنندگان، آنچه را که خدا به وی فرمان داده بود به آنان گفت. و هنگامی که از او توضیح خواستند به نوزاد خود اشاره کرد تا از آن طفل بپرسند.
از این سخن به خشم آمدند و گفتند:
«این زن ما را ریشخند می کند. و مسخرگی او بدتر از زناکاری اوست!»28
ص: 12
قالُوا: کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا؟ (1) گفتند:
«چگونه سخن گوئیم با کودکی که در این گهواره است؟» قالَ: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا وَ جَعَلَنِی مُبارَکاً أَیْنَ ما کُنْتُ وَ أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیًّا (2) (عیسی به زبان آمد و گفت:
«بی گمان من بنده خدا هستم. او مرا کتاب داد و پیامبری بخشید. مرا در هر کجا که باشم مبارک و فرخنده ساخت و توصیه فرمود که تا زنده هستم از نماز و زکوة غافل نشوم.») این نخستین سخنی است که او درباره بندگی و خداپرستی خویش گفت تا رساترین دلیل باشد در مخالفت با عقیده کسانی که معتقدند او خداست.
کسان مریم سنگ برداشته بودند تا او را سنگسار کنند و هنگامی که پسرش به زبان آمد و سخن گفت، او را رها کردند.
عیسی از آن پس دیگر سخن نگفت تا وقتی که بزرگ شد و به سنی رسید که کودکان دیگر زبان می گشایند و سخن می گویند.
فرزندان اسرائیل گفتند:
«مریم را هیچ کس آبستن نکرده جز زکریاء، زیرا او کسی بود که به اتاق وی سر می زد و آن جا رفت و آمد می کرد.» در پی این تهمت، به جست و جوی زکریاء پرداختند تا او را بگیرند و بکشند.
زکریاء از چنگشان گریخت ولی او را یافتند و کشتند.1.
ص: 13
درباره سبب کشتن زکریاء جز این هم گفته اند، که پیش از این ذکرش گذشت.
و نیز گفته شده است:
هنگامی که زایمان مریم نزدیک شد، خداوند بدو وحی فرستاد که:
«از سرزمین قوم خود بیرون برو زیرا ایشان بر تو دست خواهند یافت و به نکوهش تو خواهند پرداخت و تو و فرزندت را خواهند کشت.» از این رو، یوسف نجار مریم را به سوی مصر برد و هنگامی که این دو تن به حدود مصر رسیدند، مریم دچار درد زایمان شد.
پس از زایمان اندوهگین بود که بدو گفته شد: لا تحزنی تا آخر آیه، چنان که پیش از این آمد.
از شاخه های نخل، بر او خرما فرو می ریخت، با اینکه فصل زمستان بود.
هنگامی که عیسی زاده شد سرهای بت ها شکست، از این رو، شیاطین هراسان شدند و پیش ابلیس رفتند و ابلیس همینکه آن گروه را دید، سبب اجتماعشان را پرسیدند.
آنان از آنچه پیش آمده بود، او را خبر دار کردند.
ابلیس گفت:
«بی گمان واقعه بزرگی در روی زمین اتفاق افتاده است.» این را گفت و پرواز کرد و از چشم آنان دور گردید تا به جائی رسید که عیسی زاده شده بود.
نگاهی کرد و دید فرشتگان پیرامون او گرد آمده اند.
دانست که آن پیشامد بزرگ بستگی بدو دارد.
خواست به عیسی نزدیک شود ولی فرشتگان از نزدیک
ص: 14
شدن او جلوگیری کردند.
از این رو پیش یاران خود بازگشت و آنان را از این رویداد آگاه ساخت و گفت:
«هیچ زنی نمی زاید مگر این که من هنگام زایمان او حضور دارم و امیدوارم کسانی که به وسیله آن نوزاد گمراه می شوند بیش از کسانی باشند که به راه راست در می آیند.» مریم، نوزاد خود عیسی را به سرزمین مصر برد و دوازده سال در آن جا ماند و او را از مردم پنهان کرد.
تا چندی گهواره عیسی را به دوش خود بسته بود و- خوشه چینی می کرد.
من می گویم:
«گفته نخستین درباره زاده شدن عیسی در سرزمین قوم خود که در قرآن آمده، درست تر است و با فرموده خدای بزرگ تناسب بیش تری دارد که می فرماید: فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ. یا اینکه: کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا؟ چنان که پیش از این درباره این آیات سخن گفته شد.
و نیز گفته شده است:
مریم حضرت مسیح را، پس از این که زاده شد، همراه یوسف نجار به مصر، در روستائی برد که خدای بزرگ از آن یاد کرده است.
برخی پناهگاه او را روستائی در دمشق و برخی بیت المقدس دانسته و برخی نیز جز این گفته اند.
سبب این کار او نیز بیم و هراس وی از پادشاه بنی اسرائیل بود که یکی از رومیان به شمار می رفت و هیرودس نام داشت.
یهودیان هیرودس را گمراه کرده و به کشتن حضرت
ص: 15
مسیح واداشته بودند. از این رو مریم و یوسف نجار و عیسی به سوی مصر روانه شدند و دوازده سال در آن جا ماندند تا آن پادشاه در گذشت.
آنگاه به شام باز گشتند.
همچنین گفته شده است:
هیرودس نخواست که عیسی را بکشد و حتی نامش را هم نشنید مگر پس از بر آسمان رفتن او. و یهودیان، تنها برای او نگران بودند. خدا حقیقت را بهتر می داند.
ص: 16
مریم، هنگامی که در مصر به سر می برد، مهمان دهقانی شد که خانه اش پناهگاه بینوایان و تنگدستان و ناتوانان بود.
از این خانه پولی دزدیده شد ولی صاحبخانه به ناتوانانی که در آن جا بودند بد گمان نشد.
مریم اندوهگین گردید- زیرا پی برد که صاحبخانه درباره او و پسرش بد گمان شده است.
عیسی که اندوه مادر خود را دریافت، بدو گفت:
«آیا می خواهی که من صاحبخانه را به سوی پول گمشده اش رهبری کنم؟» جواب داد:
«آری.» عیسی گفت:
«این پول را آن مرد نابینا و آن مرد زمینگیر و فلج، دو نفری به مشارکت همدیگر دزدیده اند. بدین گونه که نابینا فلج را به دوش گرفته و فلج که چشمش می بیند به کمک کور که پا دارد،
ص: 17
خود را به سر پول صاحبخانه رسانده و آن را ربوده است.» در پی این سخن، به نابینا گفته شد که مرد زمینگیر را بر دوش گیرد و حمل کند. نابینا از این کار اظهار عجز کرد.
درین هنگام مسیح بدو گفت:
«پس چطور دیشب که دو نفری آن پول را برداشتید، می توانستی او را حمل کنی؟» در برابر این پرسش، آن دو تن ناچار به دزدی خود اعتراف کردند و پول را بر گرداندند.
یک بار همان دهقان مهمانی داشت و شرابش تمام شده بود.
از این رو، دچار نگرانی گردید.
عیسی که نگرانی او را دید داخل شرابخانه دهقان شد و در آن جا دو ردیف کوزه دید که همه تهی از شراب بودند.
در حالیکه از جلوی کوزه ها می گذشت، دست خود را به دهنه کوزه ها کشید و تمام کوزه ها پر از شراب شد. او در این هنگام دوازده سال داشت.
در مکتب با کودکان راجع به کارهائی که خویشاوندانشان می کردند و خوراک هائی که می خوردند سخن می گفت و درباره خوبی و بدی اعمالشان داوری می کرد.
وهب بن منبه گفته است:
عیسی سر گرم بازی با کودکان بود که پسری به کودکی پرید و چنان سخت بدو لگد زد که او را کشت.
آنگاه جسد خونین او را پیش پای مسیح انداخت و او را خون آلود ساخت.
عیسی به تهمت قتل گرفتار شد و او را پیش فرماندار آن شهر بردند و گفتند:
ص: 18
«او کودکی را کشته است.» فرماندار از او درین باره پرسش کرد.
عیسی جواب داد:
«من او را نکشته ام.» می خواستند بر او سخت بگیرند و کیفر دهند ولی عیسی گفت:
«کودکی را که کشته شده پیش من بیاورید تا از او بپرسم که چه کسی او را کشته است!» همه از این سخن در شگفت شدند و جسد کودکی را که کشته شده بود پیش او آوردند.
عیسی به درگاه خداوند دعا کرد و او را زنده ساخت.
آنگاه از او پرسید:
«چه کسی تو را کشت؟» در پاسخ گفت: «فلان کس» یعنی همان کسی که او را کشته بود.
فرزندان اسرائیل از آن کشته پرسیدند:
«این کیست؟» جواب داد:
«این عیسی بن مریم است.» و بعد، در همان ساعت، بار دیگر جان سپرد.
عطاء گفته است:
مریم فرزند خود، عیسی، را به رنگرزی سپرد تا در نزد وی کار آموزی کند.
رنگرز مقداری جامه را پهلوی هم چیده بود و می خواست برای انجام کاری بیرون رود.
ص: 19
از این رو به مسیح گفت: «من روی هر یک از این جامه ها نخی گذاشته ام به رنگی که جامه باید بدان رنگ شود. تو هر جامه را به رنگ همان نخی که رویش گذاشته شده رنگ کن تا من کارم را انجام دهم و برگردم.» پس از رفتن او مسیح همه جامه ها را برداشت و در یک خمره ریخت.
چیزی نگذشت که رنگرز برگشت و از او درباره جامه ها پرسش کرد.
مسیح پاسخ داد:
«همه را رنگ کردم.» پرسید:
«آنها کجا هستند؟» جواب داد:
«در این خمره!» پرسید:
«همه را در یک خمره ریختی؟» گفت:
«آری.» گفت:
«تو ضرر بزرگی به صاحبان آنها زده ای» و بر عیسی خشم گرفت.
ولی مسیح گفت:
«عجله نکن و برو نگاهی به داخل خمره بینداز.» رنگرز برخاست و سر خمره رفت و دید هر جامه ای که از آن بیرون می کشد به همان گونه رنگ شده که صاحبش سفارش داده
ص: 20
است.
دچار شگفتی شد و دانست که چنین نیروئی از سوی خدای بزرگ است.
عیسی و مادرش، هنگامی که به شام بازگشتند در قریه ای فرود آمدند که ناصره خوانده می شد و نام نصاری از اسم آن قریه گرفته شده است.
عیسی در آن جا ماند تا به سی سالگی رسید. درین هنگام بود که خداوند بدو وحی فرستاد تا در میان مردم برود و آنان را به پرستش خدای بزرگ فراخواند و دردمندان و بیماران و کوران مادرزاد و مبتلایان برص و مریضان دیگر را درمان کند و بهبود بخشد.
عیسی آنچه را که خداوند فرموده بود به کار بست. از این رو، مردم دوستدار وی شدند و پیروانش فزونی یافتند و آوازه او بلند گردید.
روزی یکی از پادشاهان گروهی از مردم را مهمان کرده بود. عیسی نیز در این مهمانی دعوت داشت. یک بشقاب غذا را در پیش کشید و سر گرم خوردن شد.
هر چه از آن می خورد، هیچ از آن کم نمی شد.
پادشاه که چنین دید، از او پرسید:
«تو که هستی؟» پاسخ داد:
«من عیسی بن مریم هستم.» پادشاه در دم از تخت خود فرود آمد و با گروهی از یاران خویش پیرو عیسی شد. اینان حواریان بودند.
و نیز گفته شده است:
ص: 21
حواریان عبارت بودند از همان رنگرزی، که ذکرش گذشت، و یارانش.
همچنین گفته شده است:
حواریان ماهیگیران بودند.
برخی حواریان را گازران و برخی ملاحان دانسته اند.
خداوند حقیقت را بهتر می داند.
حواریان دوازده مرد بودند و هر گاه که گرسنه یا تشنه می شدند، می گفتند:
«ای روح اللّه، ما گرسنه و تشنه هستیم.» عیسی نیز دست خود را بر زمین می کوفت و در دم برای هر یک از حواریان دو گرده نان با نوشیدنی بیرون می آمد.
روزی بدو گفتند:
«برتر از ما کیست که هر گاه بخواهیم، تو برای ما خوردنی و نوشیدنی فراهم می کنی!» عیسی گفت:
«برتر از شما کسی است که از دسترنج خود نان می خورد.» حواریان به شنیدن این سخن بر آن شدند که در پی کاری روند. و به جامه شوئی پرداختند تا از دستمزد آن زندگی کنند.
هنگامی که خداوند او را به پیامبری فرستاد، از جمله معجزاتی که آشکار کرد این بود که پرنده ای از گل ساخت و نفس خود را در آن دمید و این پرنده به اجازه خداوند جان گرفت و پرواز کرد.
گفته شده است که این خفاش بود.
در زمان حضرت عیسی علیه السّلام دانش پزشکی رواج داشت و پزشکان دانشمندی یافت می شدند. عیسی در برابر آنها کور مادر زاد
ص: 22
و کسانی را که به برص مبتلی بودند شفا می داد و مردگان را زنده می کرد و کارهائی از او سر می زد که پزشکان از انجامش عاجز بودند.
از کسانی که عیسی زنده کرد عازر بود. او از دوستان عیسی به شمار می رفت. هنگامی که بیمار شد خواهرش برای عیسی پیام فرستاد که عازر بیمار است و قریبا می میرد.
عیسی از عازر دور بود و سه روز طول می کشید تا خود را بدو برساند. از این رو، وقتی به خانه او رسید خبر دار شد که او سه روز پیش در گذشته است.
این بود که بر سر آرامگاه وی رفت و درباره او دعا کرد و او زنده شد و زندگی از سر گرفت و همچنان بزیست تا دارای فرزندی شد.
عیسی، همچنین، زنی را زنده کرد و او نیز چندی ماند تا فرزندی آورد.
سام بن نوح را نیز عیسی زنده کرد. زیرا روزی با حواریان بود و از طوفان نوح و کشتی او سخن می گفت:
آنان گفتند:
«ای کاش کسی را برای ما زنده می کردی که درین باره گواهی دهد!» عیسی بر سر تپه ای رفت و گفت:
«این گور سام بن نوح است.» بعد به درگاه خداوند دعا کرد و سام زنده شد و گفت:
«آیا روز رستاخیز فرا رسیده است؟» عیسی گفت:
«نه. ولی من از خدا در خواست کردم که تو را زنده کند.
ص: 23
و تو را زنده کرد.» درین هنگام حواریان راجع به طوفان نوح از و پرسیدند و او هم پاسخ داد و سپس دوباره افتاد و جان سپرد.
عیسی، همچنین عزیر پیغمبر را زنده کرد چون فرزندان اسرائیل بدو گفتند:
«عزیر را برای ما زنده کن، وگرنه تو را آتش می زنیم.» عیسی نیز دعا کرد و عزیر زنده شد.
فرزندان اسرائیل که چنین دیدند از عزیز پرسیدند.
«درباره این مرد چه گواهی می دهی؟» پاسخ داد:
«گواهی می دهم که او بنده خدا و پیامبر خداست.» عیسی یحیی بن زکریاء را نیز زنده کرد.
او، همچنین، بر آب راه می رفت.
ص: 24
سخن درباره فرود آمدن مائده
از معجزه های بزرگ حضرت عیسی علیه السلام، یکی هم فرود آمدن مائده یعنی: سفره خوراکی، بود.
سبب آن این بود که حواریان گفتند:
یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ، هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ أَنْ یُنَزِّلَ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ؟ (1) (ای عیسی بن مریم، آیا پروردگار تو می تواند از آسمان برای ما خوان طعام فرستد؟) عیسی نیز دست دعا به درگاه خدا بلند کرد و گفت:
اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَکُونُ لَنا عِیداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا. (2) (بار خدایا، برای ما از آسمان مائده ای فرست تا این روز برای ما و کسانی که پس از ما آیند، عید فرخنده ای باشد!»14
ص: 25
خداوند نیز مائده برای آنان فرستاد که عبارت از نان و گوشت بود و هر چه از آن می خوردند پایان نمی یافت.
عیسی به آنان گفت:
«این خوان طعام، تا هنگامی که از آن چیزی ذخیره نکنید، همچنان بر جای خواهد ماند.» ولی روزی نمی گذشت که از آن مقداری ذخیره نکرده باشند.
و نیز گفته شده است:
فرشتگان آمدند و سفره ای را که در آن هفت گرده نان و هفت ماهی بود آوردند و در نزد ایشان نهادند از این سفره، نخستین نفر خورد همچنانکه آخرین نفر خورده بود.
همچنین گفته شده است:
«در آن خوان میوه های بهشت بود.» و نیز گفته اند:
«همه گونه خوردنی در آن یافت می شد جز گوشت.» همچنین گفته اند:
در آن، یک ماهی بود که مزه همه خوردنی ها را داشت.
آنان که پنج هزار تن بودند، همه از این سفره خوردند و طعام نه تنها تمام نشد بلکه فزونی یافت به اندازه ای که تا زانوی آنان می رسید.
از این رو گفتند:
«گواهی می دهیم که تو پیامبر خدا هستی.» آنگاه پراکنده شدند و این رویداد را با همه باز گفتند.
کسانی که چنان سفره ای را ندیده بودند، باور نکردند و
ص: 26
گفتند:
«عیسی شما را چشم بندی کرده است.» به شنیدن این سخن برخی فریب خوردند و از خداپرستی برگشتند. این بود که مسخ شدند و به گونه خوک در آمدند.
مسخ شدگان- که در میانشان نه زن بود و نه بچه- تا سه روز زیستند و بعد نابود شدند و چون زنی در میانشان نبود امکان توالد و تناسل نیز نداشتند.
و نیز گفته شده است:
این مائده، خوانی سرخ رنگ بود که پرده ابری در زیر و پرده ابری در روی آن قرار داشت.
هنگامی که این خوان از آسمان فرود می آمد ایشان بدان می نگریستند تا وقتی که در نزدشان افتاد.
عیسی که چنین دید، گریست و گفت:
«پروردگارا، مرا در شمار سپاسگزاران در آورد. بار خدا، این خوان را مایه رحمت ساز نه پایه شکنجه و کیفر!» یهودیان که این خوان را می نگریستند، چیزی می دیدند که همانندش را هرگز ندیده و بوئی خوش تر از بوی آن خوردنی ها نشنیده بودند.
شمعون از حضرت عیسی علیه السّلام پرسید:
«ای روح اللّه، این از خوردنی های جهان است یا از خوردنی های بهشت؟» عیسی پاسخ داد:
«این خوردنی ها نه از این جهان است و نه از آن جهان.
بلکه چیزهائی است که خداوند، با توانائی بی همانند خویش، آفریده است.»
ص: 27
آنگاه به ایشان گفت:
«بخورید از چیزی که در خواست کرده بودید.» آنان گفتند:
«نخست تو بخور، ای روح اللّه» عیسی گفت:
«پناه بر خدا! حاشا که من از آن بخورم.» او نخورد و دیگران هم نخوردند.
عیسی سپس بیماران و تنگدستان و دردمندان را فراخواند که هزار و سیصد تن بودند که همه خوردند و سیر شدند و از آن خوان هیچ کم نشد.
از خوردن آن غذاها همه بیماران بهبود یافتند و همه نیازمندان بی نیاز شدند.
آنگاه این خوان بر آسمان رفت و همه بالا رفتن آن را می نگریستند تا از دیده پنهان شد.
در این هنگام حواریان که از آن نخورده بودند پشیمان شدند.
و نیز گفته شده است:
این خوان تا چهل روز- یک روز در میان از آسمان فرود آمد.
خداوند به حضرت عیسی علیه السّلام فرمود که تنها تنگدستان را بر این خوان فراخواند نه توانگران را.
عیسی نیز چنین کرد.
توانگران که چنین دیدند بر آشفتند و فرود آمدن آن خوان را باور نداشتند و در آن شک کردند و دیگران را نیز به شک انداختند.
ص: 28
از این رو، خداوند به عیسی وحی فرستاد و فرمود:
«من شرط کرده بودم تا کسانی را که فرود آمدن این خوان را دروغ می پندارند شکنجه ای سخت دهم چنان که هیچیک از جهانیان را بدان سختی شکنجه نداده باشم.» این بود که سیصد و سی و سه تن از ایشان را مسخ کرد و به صورت خوک در آورد.
مردم که چنین دیدند هراسان و بیتاب پیش عیسی رفتند و به گریه افتادند و عیسی نیز خود به حال مردانی که مسخ شده بودند گریست.
خوکان- یعنی مسخ شدگان- که گریه عیسی را دیدند به گریه افتادند و پیرامون او گشتند.
عیسی هر یک را به نامی که داشت فرا می خواند. آنان می شنیدند و سر می جنباندند و نمی توانستند سخن بگویند. ص:10
روز بدین گونه ماندند و بعد نابود شدند.
ص: 29
گفته شده است:
گروهی از یهودیان به عیسی رسیدند و همینکه او را دیدند، گفتند:
«جادوگری که پسر زن جادوگری است، و بد کاری که پسر زن بد کاری است، فراز آمد!» بدین گونه او و مادرش را بدنام کردند.
عیسی سخنشان را شنید و در حقشان نفرین کرد. خداوند نیز آنان را مسخ فرمود و به گونه خوک در آورد.
سر دسته بنی اسرائیل که چنین دید ترسید و هراسان شد و یهودیان را با یک دیگر در کشتن عیسی همداستان ساخت.
یهودیان پیرامون عیسی گرد آمدند و از او باز خواست کردند.
ص: 30
عیسی گفت:
«ای گروه یهودیان، خداوند از شما روی گردان و بیزار است.» یهودیان از این سخن او به خشم آمدند و بر او تاختند تا او را بکشند.
در این هنگام خداوند جبرائیل را به یاری عیسی فرستاد که او را از در کوچکی که میان در بزرگی بود به درون خانه ای رهبری کرد.
در سقف آن خانه روزنه ای بود و جبرائیل عیسی را از آن روزنه بر آسمان برد.
همینکه عیسی در آن خانه رفت، رئیس یهودیان به یکی از یاران خویش که قطیبانوس نام داشت دستور داد که به درون خانه رود و عیسی را بکشد.
او به درون رفت و هیچ کس را ندید ولی خداوند او را به گونه مسیح در آورد و همانند او ساخت از این رو، همینکه از خانه بیرون آمد گمان بردند که او عیسی است. و او را کشتند و بردار کردند.
و نیز گفته شده است:
عیسی به یاران خویش فرمود:
«کدامیک از شما دوست دارد که همانند من گردد و به جای من کشته شود؟» یکی از ایشان گفت:
«ای روح اللّه، من!» و او همانندی عیسی را یافت و به گونه او در آمد و کشته شد بر سر دار رفت.
همچنین گفته شده است:
کسی که همانند عیسی گردید و به دار آویخته شد، مردی
ص: 31
اسرائیلی بود که یوشع نام داشت.
و نیز گفته شده است:
همینکه خداوند مسیح را آگاه ساخت که از جهان خواهد رفت، مسیح از مرگ هراسان و بیتاب شد و برای حواریان طعامی آماده کرد و به ایشان گفت:
«امشب پیش من بیائید چون با شما کاری دارم.» وقتی همه گرد آمدند به ایشان شام داد و بر خاست و از ایشان پذیرائی کرد.
همینکه مهمانی و پذیرائی به پایان رسید به شستن دست های ایشان پرداخت. به دست خود دستشان را می شست و با جامه خود دستشان را پاک می کرد.
این کار عیسی را نپسندیدند و نمی خواستند بدان تن در دهند ولی عیسی گفت:
«امشب هر کس از کاری که من می کنم سرباز زند، از من نیست.» حواریان ناچار سر فرود آوردند تا او آن کار را به پایان رساند.
بعد گفت:
«اما من از آن رو، از شما مهمانی و پذیرائی کردم و دستهای شما را به دست خود شستم تا برای شما در فروتنی و خدمتگزاری سر مشق باشم که هیچیک از شما بر دیگری نبالد و بزرگی نفروشد. اما نیازی که به شما دارم این است که می خواهم از شما در خواست کنم تا دست دعا به درگاه پروردگار بردارید و امشب در دعا بکوشید و از خدا بخواهید که مرگ مرا عقب بیندازد.» حواریان هنگامی که خواستند خود را به دعا سرگرم سازند،
ص: 32
چنان خوابشان گرفت که نتوانستند دعا کنند، و به خواب رفتند.
عیسی به بیدار کردن ایشان پرداخت در حالی که می گفت:
«پناه بر خدا! حتی یک شب نتوانستید به خاطر من پایداری کنید!» گفتند:
«به خدا سوگند که نمی دانیم ما را چه می شود. ما برای هم قصه می گفتیم. تاکنون داستان های بسیار گفته ایم و امشب نمی توانیم از افسانه گوئی دست برداریم چنان که هر وقت می خواهیم دعا کنیم، افسانه گوئی در میان ما و دعا گوئی حائل می شود.» عیسی که این شنید، گفت:
«بی گمان شبان رفتنی است و رمه نیز پراکنده خواهد شد.» آنگاه به مرگ خود اندیشید، سپس رو به حواریان کرد و گفت:
«پیش از آن که خروس سه بار بخواند یکی از شما آشنائی با مرا انکار خواهد کرد و یکی دیگر از شما مرا به درهم های اندکی خواهد فروخت و بهای مرا خواهد خورد.» حواریان بیرون رفتند و پراکنده شدند.
یهودیانی که در جست و جوی عیسی بودند، شمعون را که یکی از حواریان بود، گرفتند و گفتند: «این مرد، دوست عیسی است.» علما درباره مرگ عیسی پیش از رفتن او بر آسمان، از اختلاف دارند.
برخی گفته اند:
«عیسی بر آسمان رفت و نمرد.» به گفته برخی: خداوند سه ساعت، و به گفته برخی دیگر:
ص: 33
هفت ساعت او را از جهان برد. بعد او را زنده کرد و بر آسمان برد.
و همینکه بر آسمان رفت خداوند بدو فرمود: «پائین رو!» باری، هنگامی که یهودیان از شمعون سراغ مسیح را گرفتند، انکار کرد و گفت: «من دوست او نیستم.» سر انجام او را رها کردند. ولی باز او را گرفتند و سه بار این کار تکرار شد تا شمعون فریادهای خروس را شنید و به گریه افتاد و از این بابت اندوهگین شد.
در این هنگام حواری دیگری به یهودیان رسید و در برابر سی درهم که گرفت، ایشان را به خانه ای که مسیح در آن بود رهبری کرد.
ولی همینکه یهودیان به درون خانه رفتند، خداوند مسیح را به آسمان برد و همامندی چهره او را به چهره کسی افکند که دشمنانش را بدان خانه رهبری کرده بود.
از این رو، یهودیان، وی را، به جای عیسی، گرفتند و به بند کشیدند و دست و پایش را بستند در حالی که بدو می گفتند:
«تو مردگان را زنده می کردی و چنین و چنان می کردی، پس چرا اکنون نمی توانی خود را نجات دهی؟» او می گفت:
«من عیسی نیستم. من کسی هستم که شما را به سوی عیسی رهبری کرد.» ولی به گفته او گوش ندادند و او را به تیری رساندند و بر آن تیر به دار زدند.
و نیز گفته شده است:
هنگامی که آن حواری، یهودیان را به سرای عیسی رهبری کرد تا وی را به دار زنند، زمین را تاریکی فرا گرفت و خداوند
ص: 34
فرشتگانی را فرستاد که در میان مسیح و یهودیان حائل شدند. آنگاه کسی را که راهنمای یهودیان به سوی مسیح شده بود، به گونه مسیح در آورد و همانند او ساخت.
یهودیان نیز او را به جای عیسی گرفتند و بردار کردند.
هر چه گفت: «من عیسی نیستم و کسی هستم که شما را به خانه عیسی برد.»، به حرفش التفاتی نکردند و او را کشتند و به دار آویختند.
همچنان که پیش از این گذشت، خداوند مسیح را به گفته برخی: سه ساعت و به گفته برخی دیگر: هفت ساعت از این جهان برد. بعد، او را زنده کرد و بر آسمان برد.
سپس بدو فرمود:
از آسمان پائین برو و مادرت، مریم، را ببین. زیرا او در سوگ مرگ تو، چنان گریسته که هیچ کس مانند او نگریسته و چنان اندوهگین شده که هیچ کس مانند او اندوهگین نشده است.
عیسی پس از هفت روز به نزد مریم فرود آمد و هنگام فرود آمدن او کوه از شدت روشنائی مانند آتش درخشش و فروزندگی یافت.
مریم در پای دار، برای کسی که به دار آویخته شده بود، گریه می کرد و در کنار وی نیز زن دیگری دیده می شد که عیسی وی را از دیوانگی بهبود بخشیده بود.
عیسی از آن دو زن پرسید:
«شما برای چه در این جا گریه می کنید؟» گفتند:
ص: 35
«برای مرگ تو!» گفت:
«مرا خداوند بر آسمان برده و به من جز سود و نیکی نرسیده و این هم کسی است که به گونه من در آمده و همانند من شده و یهودیان او را به جای من گرفته اند.» مریم به دستور عیسی حواریان را به نزد او گرد آورد.
عیسی آنان را در روی زمین برای پیامبری پراکنده ساخت و دستور داد تا از سوی او، فرموده های خداوند را به مردم برسانند.
آنگاه خداوند عیسی را بر آسمان برد و بر او جامه ای از پر پوشاند و پیکرش را نورانی ساخت و لذت خوردن و آشامیدن از او برید.
او که پر و بال یافته بود، با فرشتگان به پرواز در آمد و همدم آنان شد.
بدین گونه، آدمیزادی فرشته وش گردید که هم آسمانی بود و هم زمینی.
بنا بر این، حواریان به هر سو که عیسی فرموده بود پراکنده شدند.
در شبی هم که خداوند، عیسی را از آسمان به زمین فرستاد، مسیحیان دود می کنند و گیاهان خوشبوی می سوزانند.
پس از عیسی، یهودیان بر بقیه حواریان سخت گرفتند.
آنان را می آزردند و می زدند.
پادشاه روم که هیرودس نام داشت و بت می پرستید و یهودیان در زیر دستش بودند، همینکه خبر دشمنی با حواریان را شنید، سبب پرسید.
ص: 36
به او گفتند:
«در میان فرزندان اسرائیل مردی بود که معجزاتی نشان می داد مانند زنده کردن مردگان و آفریدن پرنده ای از گل و خبر دادن از غیب. این مرد به یهودیان می گفت که پیغمبر خداست. ولی یهودیان با او به دشمنی برخاستند و او را کشتند.» پادشاه گفت:
«وای بر شما! چه چیز شما را باز داشت از آن که ظهور چنین مردی را از من پنهان کنید؟ اگر من پیش از این از آنچه روی داده خبر دار می شدم نمی گذاشتم که میان او و آنان جدائی بیفتد.» آنگاه کسانی را به نجات حواریان فرستاد و ایشان را از چنگ یهودیان رهائی بخشید.
سپس از حواریان درباره دین عیسی پرسش کرد. آنان نیز او را از حقیقت این کیش آگاه ساختند.
هیرودس پیرو آئین ایشان شد و مردی را که بردار بود و گمان می بردند عیسی است از دار فرود آورد و به خاک سپرد.
آن چوب را هم که او بدان آویخته شده بود بر گرفت و (به عنوان: صلیب مقدس) نگهداری کرد و گرامی داشت.
آنگاه با فرزندان اسرائیل که در آزار عیسی و حواریان کوشیده بودند، به دشمنی پرداخت و گروه بسیاری از ایشان را کشت.
رواج مسیحیت در روم از آن تاریخ پایه گرفته است.
و نیز گفته شده است:
ص: 37
این شاه هیردوس، از سوی یک پادشاه بزرگ تر رومی که ملقب به قیصر بود و طیباریوس (تیبریوس) نام داشت نیابت می کرد.
او، یعنی هیردوس نیز پادشاه خوانده می شد.
مدت پادشاهی طیباریوس بیست و سه سال به درازا کشید.
مسیح تا هنگامی که بر آسمان رفت، هیجده سال و چند روز از عمر خود را در روزگار پادشاهی او گذراند.
ص: 38
مورخان بر آنند که فرمانروائی سراسر شام پس از طیباریوس به فرزندش جایوس رسید.
جایوس چهار سال پادشاهی کرد.
پس از جایوس، پسر دیگر طیباریوس که قلودیوس نام داشت، بر تخت نشست و چهارده سال پادشاهی کرد.
پس از او نیرون (نرون) به سلطنت رسید و بطروس و بولس را کشت و واژگون به دار آویخت.
مدت فرمانروائی نرون نیز چهارده سال بود.
بعد از او بوطلایوس چهار ماه فرمانروائی کرد.
پس از او اسفسیانوس به پادشاهی نشست.
این همان کسی است که پسر خویش، طیطوس، را به بیت المقدس فرستاد و او به خاطر بدرفتاری فرزندان اسرائیل با
ص: 39
مسیح، بر آنان خشم گرفت و گروهی از ایشان را کشت و بیت المقدس را نیز ویران کرد.
پس از اسفسیانوس، پسرش، طیطوس به سلطنت رسید.
بعد از او برادرش، دومطیانوس، شانزده سال پادشاهی کرد.
آنگاه نارواس به فرمانروائی نشست و پادشاهی وی شش سال دوام یافت.
پس از او، طرایانوس نوزده سال سلطنت کرد.
بعد از او، هدریانوس بیست و یک سال فرمان راند.
سپس انطونینوس بن بطیانوس بیست و دو سال پادشاهی کرد بعد مرقوس و فرزندانش نوزده سال سلطنت کردند.
آنگاه قومودوس سیزده سال فرمان راند.
اسامی کسان دیگری که به ترتیب پس از او در روم فرمانروائی کردند با مدت فرمانروائی آنان به قرار ذیل است:
قرطیناجوس: شش ماه سیواروش: چهار ده سال.
انطینانوس: هفت سال مرقیانوس: شش سال انطینانوس، که در روزگار فرمانروائی او جالینوس پزشک در گذشت، چهارده سال الخسندروس: سیزده سال مکسیمانوس: سه سال جوردیانوس: شش سال فیلفوس: هفت سال
ص: 40
داقیوس: شش سال قالوس: شش سال و الرییانوس و قالینوس: پانزده سال قلودیوس: یک سال قیریطالیوس: دو ماه اورلیانوس: پنج سال طیقطوس: شش ماه فولورنوس: بیست و پنج روز فروبوس: شش سال دقلطیانوس: شش سال مخسیمیانوس: بیست سال قسطنطین: سی سال یلیانوس: دو سال یویانوس: یک سال و النطیانوس و غرطیانوس: ده سال خرطیانوس و والنطیانوس کوچک: یک سال تیداسیس بزرگ: هفده سال ارقادیوس و انوریوس: بیست سال تیاداسیس کوچک و والنطیانوس: شانزده سال مرقیانوس: هفت سال لاو: شانزده سال زانون: هیجده سال انسطاس: بیست و هفت سال یوسطنیانوس: نوزده سال یوسطنیانوس کبیر: بیست سال
ص: 41
یوسطینس: دوازده سال طیباریوس: شش سال مریقیش و پسرش، تاداسیس: بیست سال فوقا، که کشته شد: هفت سال و شش ماه هرقل، که پیامبر صلّی اللّه علیه و سلم بدو نامه نگاشت.
سه سال از هنگامی که بیت المقدس- پس از ویران شدن آن به دست بخت نصر- مجددا آباد شد تا هجرت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله)، بگفته مورخان، هزار و اندی سال، و از فرمانروائی اسکندر تا هجرت، نهصد و بیست و اندی سال، گذشت.
فاصله از زمان ظهور اسکندر تا هنگام ولادت حضرت عیسی علیه السّلام سیصد و سه سال، و از هنگام ولادت عیسی او تا بر آسمان رفتن او سی و دو سال و از هنگام بر آسمان شدن او تا هجرت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) پانصد و هشتاد و پنج سال و چند ماه است.
این بود آنچه ابو جعفر طبری از شمار پادشاهان روم یاد کرده است. او از بعضی حوادث که در روزگارشان روی داده، سخنی نگفته است.
تاریخنویسان دیگر این رویدادها را نگاشته و در بسیاری از آنها با طبری اختلاف و در بقیه با او موافقت دارند، اگر چه باز در اسامی با او هماهنگ نیستند. و به نام های این فرمانروایان، برخی از پیشامدهای روزگارشان را نیز افزوده اند، که من- اگر خدا بخواهد- آنها را به اختصار ذکر می کنم.
ص: 42
گروهی از مورخان نوشته اند:
رومیانی که بر یونان چیره شدند، فرزندان صوفیر بودند.
و این صوفیر، بنا به ادعای اسرائیلیان، همان اصفر بن نفر بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم است.
این گروه، پیش از پیروزی بر یونانیان، در روم فرود آمده و همچنین، پیش از پذیرفتن آئین مسیح، به کیش صابیان گرویده بودند.
همانند صابیان نیز بت هائی داشتند که می پرستیدند.
نخستین پادشاهشان غالیوس بود که فرمانروائی وی هیجده سال به درازا کشید.
و گفته شده است:
پیش از او، روملس و ارمانوس در آن جا به فرمانروائی
ص: 43
رسیده و روم را بنا کرده بودند. روم به آنان نسبت داده می شود و نام روم نیز از نام این دو تن گرفته شده است. (1) ولی غالیوس، تنها به خاطر شهرتش، در تاریخ نخستین پادشاه روم به شمار آمده است.
پس از او یولیوس بر تخت نشست و چهار سال و چهار ماه پادشاهی کرد.عد
ص: 44
بعد، او غسطس (اوگوستس) به فرمانروائی رسید که به معنی «صباء» است یعنی: نوجوانی و میل به جوانی و نوباوگی کردن.
او نخستین کسی است که قیصر خوانده شد و این لقب را از آن جهة بدو دادند که شکم مادرش را پاره کردند و او را از رحم وی در آوردند، زیرا مادرش هنگامی که او را آبستن بود،
ص: 45
پیش از زادن وی در گذشت.(1) پس از آن، «قیصر» لقب همه پادشاهان روم گردید.
او غسطس مدت پنجاه و شش سال و پنج ماه پادشاهی کرد و بیشتر مورخان، تاریخ روم را با نام او آغاز می کنند زیرا او نخستین پادشاهی است که از روم بیرون رفت و لشکریانی را از راه
ص: 46
دریا و خشکی برای کشورگشائی گسیل داشت و با یونانیان جنگ کرد و بر کشورشان چیره شد و قلوبطره (کلئوپاتر) آخرین پادشاهشان را کشت.
همچنین بر اسکندریه دست یافت و هر چه را که در آن شهر بود به روم منتقل ساخت.
شام را نیز گرفت و پادشاه یونانیان را از میان برداشت و هیرودس بن انطیقوس را به نمایندگی از سوی خود در بیت المقدس گماشت.
در چهل و دومین سال فرمانروائی او بود که حضرت مسیح علیه السّلام به جهان آمد.
اوغسطس، همچنین، کسی است که قیصاریه را ساخته است.
پس از او طیباریوس (تیبریوس) بیست و سه سال پادشاهی کرد.
او کسی است که شهر طبریه را ساخت و آن را به قلمرو خود افزود و عرب نام این شهر را معرب ساخت. (1) حضرت مسیح علیه السلام در روزگار فرمانروائی او بر آسمان رفت و او پس از بر آسمان شدن مسیح تا سه سال دیگر پادشاهی کرد.
بعد از او پسرش، غایوس، (کالیگولا) چهار سال سلطنت کرد و او کسی بود که اصطفنوس (استفانوس) رییس متولیاند.
ص: 47
کلیسا، و یعقوب برادر یوحنا بن زبدی را که دو تن از حواریان بودند، کشت. و خون گروهی از مسیحیان را ریخت.
از پادشاهانی که بت پرستی می کردند، او نخستین کسی بود که مسیحیان را کشت.
پس از او قلودیوس (کلاودیوس) بن طیباریوس چهارده سال پادشاهی کرد.
در دوره فرمانروائی او شمعون الصفا به زندان افتاد.
بعد، از زندان رهائی یافت و به انطاکیه رفت و در آنجا مردم را به مسیحیت فرا خواند.
سپس به روم رفت و در آن جا نیز مردم را به پذیرفتن آئین مسیح فرا خواند تا همسر پادشاه دعوت او را پذیرفت و به بیت المقدس رفت و چوبه داری را که در دست یهودیان بود و مسیحیان می پنداشتند عیسی بر آن مصلوب شده، بیرون آورد و بر گرفت و به مسیحیان برگرداند.
بعد از قلودیوس، نیرون (نرون) سیزده سال و سه ماه فرمانروائی کرد.
در پایان فرمانروائی خود، بطرس و بولس را در شهر روم کشت و آن دو را واژگون به دار آویخت.
در روزگار او یهودیان بر یعقوب بن یوسف، که نخستین اسقف در بیت المقدس بود، دست یافتند و او را کشتند و چوبه دار حضرت عیسی را گرفتند و در خاک دفن کردند.
در روزگار او، همچنین، مارینوس حکیم می زیست که صاحب کتاب جغرافیا در صورة الارض بود.
پس از او، غلباس (گالبا) هفت ماه، بعد، اوثون (اوتو) سه ماه، سپس بیطالیس (و یتلیوس) یازده ماه سلطنت کرد.
ص: 48
آنگاه اسباسیانوس (و وسپاسیانوس) بر تخت نشست و هفت سال و هفت ماه پادشاهی او به درازا کشید.
در دوره این قیصر مردم بیت المقدس با او به مخالفت برخاستند. او نیز بیت المقدس را محاصره کرد و آن جا را با پافشاری و جبر گرفت و بسیاری از یهودیان و مسیحیان شهر را کشت و تا پایان سلطنت خود همه مردم بیت المقدس را در زیر فشار و آزار قرار داد.
پس از او پسرش، طیطوس (تیتوس)، دو سال و سه ماه پادشاهی کرد.
در روزگار او مرقیون (مارسیون) رساله خود را درباره دوگانگی یا (دو الیزم) انتشار داد بر این پایه که در جهان دو نیروست یکی نیروی خیر و دیگر نیروی شر، و آدمی سومین است یعنی ترکیبی از آن دو است.
فرقه مرقونیه به او نسبت داده می شود. او از مردم حران بود. (1) بعد از طیطوس، ذومطیانش (دو میتیانوس) بن اسباسیانوس پانزده سال و ده ماه سلطنت کرد.
در نهمین سال فرمانروائی خویش، یوحنای حواری- نویسنده انجیل- را به جزیره ای در دریای مدیترانه تبعید کرد. سپس او را برگرداند.د)
ص: 49
بعد از او، نرواس (نروا) یک سال و پنج ماه فرمان راند.
آنگاه طرایانوس (ترایانوس) بر تخت نشست و پادشاهی او نوزده سال طول کشید.
در ششمین سال سلطنت او یوحنا نویسنده انجیل در شهر افسیس در گذشت.
پس از او ایلیا اندریانوس (هادریانوس) بیست سال فرمانروائی کرد و گروه بسیاری از یهودیان و مسیحیان را که با وی مخالف بودند کشت.
بیت المقدس را نیز ویران کرد و این آخرین ویرانی آن شهر به شمار می رود.
ولی هشت سال که از پادشاهی وی گذشت آن شهر را از نو ساخت و آن را به نام خود ایلیا نامید. این نام بر روی آن پایدار ماند در صورتی که پیش از آن این شهر را اورشلیم می خواندند.
او سپس گروهی از رومیان و یونانیان را در شهر ایلیا جای داد و در آن جا پرستشگاه بزرگی برای زهره ساخت.
این ساختمان بلند پایه که بسیاری از فراز آن سرنگون شده اند، تا امروز که سال 603 هجری قمری است پایدار می باشد.
من (ابن اثیر) آن را دیده ام و بنای بسیار استواری است و نمیدانم چگونه ساختن چنین بنایی را به داود نسبت می دهند در صورتی که روزگاری دراز پس از داود ساخته شده است.
با این وصف، من در بیت المقدس شنیدم که گروهی می گویند داود آن جا را ساخته و در آن با آسودگی خاطر به پرستش خدای یگانه می پرداخته است.
ساقیدس، فیلسوف خاموش، در عهد این پادشاه می زیست.
بعد از او، انطنینس بیوس (آنتونینوس پیوس) بیست و دو
ص: 50
سال پادشاهی کرد.
بطلمیوس، صاحب مجسطی و جغرافیا و کتابهای دیگر، در عهد این پادشاه زندگی می کرد.
گفته شده است:
این بطلمیوس، از فرزندان قلودیوس بود. از این رو، او را به قلودیوس نسبت می دهند و بطلمیوس قلودی می خوانند.
قلودیوس ششمین نفر از فرمانروایان روم بود.
دلیل زندگی بطلمیوس در زمان انتونینوس پیوس و این که از تخمه شاهان نبوده آن است که در کتاب مجسطی نوشته است که خورشید را در اسکندریه به سال 880 پس از در گذشت بخت نصر رصد کرده است.
از روزگار پادشاهی بخت نصر تا کشته شدن دارا چهار صد و بیست و نه سال و سیصد و شانزده روز، از کشته شدن دارا تا زوال سلطنت کائوپاترا، آخرین پادشاه یونان به دست اوگوستس دویست و هشتاد و شش سال و از زمان پیروزی اوگوستس تا روزگار فرمانروائی انتونینوس یکصد و شصت و هفت سال گذشته است.
بنا بر این از عهد سلطنت بخت نصر تا ادریانوس تقریبا هشتصد و هشتاد و سه سال سپری شده و این با آنچه بطلمیوس حکایت کرده موافقت دارد.
مؤلف گوید:
گروهی برآنند که پسر کلئوپاترا آخرین پادشاه یونانیان بوده- نه خود کلئوپاترا- ولی برخی از دانشمندان تاریخ ذکر آن پادشاه را درست ندانسته و فرمانروایان یونان و مدت فرمانروائی
ص: 51
ایشان را همچنان ذکر کرده اند که پیش از این گفته شد. (1) اما ابو جعفر طبری مدت پادشاهی ایشان را دویست و بیست و هفت سال نوشته است. چنان که ذکرش گذشت.
پس از آنتونینوس پیوس، مرقس به تخت نشست که اورلیوس نامیده می شد. (مارکوس آورلیوس) او نوزده سال پادشاهی کرد.
در روزگار سلطنت او ابن دیصان، که از معتقدان به ثنویت بود، رساله خود را انتشار داد.
او اسقفی بود در شهر رها. و او را از آن رو ابن دیصان خوانده اند که منسوب به رودی است نزدیک دروازه رها به نام دیصان (2) و او یک بچه سر راهی بود که بر کنار این رود یافته شد.عد
ص: 52
ابن دیصان بر کرانه رود دیصان کلیسائی نیز ساخت.
بعد از مارکوس، قومودوس (کومودوس) دوازده سال پادشاهی کرد.
در روزگار او جالینوس می زیست که بطلمیوس قلودی را درک کرده بود.
در عهد او دین مسیحیت رونق یافته بود و جالینوس مسیح و مسیحیان را در کتاب خود به نام «جوامع کتاب افلاطون در سیاست» ذکر کرده است.
پس از کومودوس، برطینقش (پرتیناکس) تنها سه ماه، و بعد از او یولیانوس (دیدیوس یولیانوس) تنها دو ماه پادشاهی کرد.
سپس سیوارس (سوروس) به روی کار آمد که فرمانروائی وی هفده سال به درازا کشید.
ص: 53
در سراسر دوره امپراتوری او کشتن و پراکندن یهودیان و مسیحیان دوام داشت.
او در اسکندریه پرستشگاه بزرگی ساخت و آن را پرستشگاه خدایان نامید.
آنگاه به ترتیب، انطونیوس شش سال، مقرونیوس (ماکرینوس) یک سال و دو ماه، انطونیوس دوم چهار سال، الاکصندروس (آلکساندر سوروس)- که ملقب به مامیاس است- سیزده سال، مقسمیانوس (ماکسیمینوس) سه سال، مقسموس سه ماه، غردیانوس (گوردیانوس) شش سال سلطنت کردند.
بعد فیلبوس (فیلیپ عرب) بر تخت نشست و فرمانروائی او شش سال به درازا کشید.
او کیش صابئین را کنار گذاشت و به آئین مسیح گروید.
بسیاری از مردم کشورش، او را پیروی کردند و گروهی نیز، به خاطر این کار، مخالف او شدند.
از کسانی که با او به مخالفت برخاستند، سرداری بود که داقیوس (دکیوس) خوانده می شد.
او فیلیپ را کشت و بر کشور دست یافت و پس از او به فرمانروائی نشست و دو سال پادشاهی کرد.
او مسیحیان را تحت تعقیب قرار داد. در نتیجه، اصحاب کهف از دست او گریختند و به غاری پناه بردند که در کوهی واقع در مشرق افسیس قرار داشت. این شهر ویران شده بود.
ماندن اصحاب کهف در آن غار یکصد و پنجاه سال به طول انجامید.
این درست نیست. زیرا از هنگام بر آسمان رفتن حضرت مسیح علیه السّلام تا این زمان نزدیک به دویست و پانزده سال می شود
ص: 54
و اصحاب کهف چنان که قرآن مجید فرموده است، در آن غار سیصد و نه سال درنگ کردند:
وَ لَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً (1) (اصحاب کهف در غار خود، سیصد سال درنگ کردند و نه سال نیز بر آن افزودند).
بنا بر این- مجموع دو رقم دویست و پانزده و سیصد و نه- پانصد و بیست و چهار سال می شود و از این قرار ظهور اصحاب کهف نزدیک به شصت سال پیش از اسلام صورت می پذیرد. در صورتی که ما گفتیم از زمان ظهورشان تا هجرت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) افزون بر دویست سال فاصله بوده است.
پس این مدت رویهمرفته بیش از مدت فترت بین مسیح و پیامبر اکرم علیهما الصلاة و السلام می شود و بنا بر این لازم می آید که اصحاب کهف پیش از حضرت مسیح به غار پناه برده باشند و این درست نیست.
چیزی که هست ناقل روایت بالا- چنان که دیدیم- غیبت اصحاب کهف را یکصد و پنجاه سال ذکر کرده و این هم مخالف قرآن است. اگر نص قرآن در کار نبود هر آینه گفته او درست در می آمد.
بعد از دکیوس، غالیوس (گالوس) دو سال فرمانروایی کرد و یولیانوس نیز در پادشاهی با او شریک بود که سلطنت وی پانزده سال به درازا کشید.25
ص: 55
سپس به ترتیب، قلودیوس (کلاودیوس دوم)، آنگاه پسرش اورلیانوس شش سال، طافسطوس (تاکیتوس) و برادرش فورس (فلوریانوس) نه ماه، بروبس (پروبوس) نه سال، قاروس (کاروس) دو سال و پنج ماه، و دقلطیانوس هفده سال پادشاهی کردند.
بعد مقسیمانوس (ماکسیمیانوس) بر تخت نشست و مقسنطیوس با او در سلطنت شریک شد.
سر انجام پدر بر شام و شهرهای جزیره و برخی از- قسمت های روم شرقی دست یافت و پسر روم و آن بخش از زمین های فرنگ را که به روم پیوسته بود تصرف کرد.
این دو تن نه سال فرمان راندند.
همزمان با این دو، قسطنس، پدر قسطنطین، نیز بر- شهرهای بیزانس و آنچه پیرامون آنها بود چیره شد. این نواحی که در آن زمان ساخته و آباد نبود، بعدها به دست قسطنطین ساخته و به نام او، قسطنطینیه، خوانده شد.
پس از در گذشت قسطنس، پسرش قسطنطین به پادشاهی رسید که به خاطر مادر خود، هیلانی، معروف است.
او نخستین امپراتور روم است که به دین مسیح در آمد.
مورخ گوید:
«امپراطوری روم، از نخستین فرد امپراطوران تا این جا، همانند ملوک الطوائفی است و تعداد آنان مضبوط نیست و مردم در آنها اختلاف کرده اند همچنان که درباره ملوک الطوائف اختلاف دارند.
و تنها امپراتورانی که می توان به تاریخ و تعدادشان اعتماد کرد.
ص: 56
از قسطنطین است تا هر قل که در روزگار وی محمد، صلی اللّه علیه و سلم، به پیامبری برانگیخته شد.» گوینده این سخن راست گفته است. زیرا درباره امپراطوران پیش از قسطنطین اختلافات و تناقضاتی هست که یکی از آنها را ما هنگام سخن از داقیوس (دکیوس) و اصحاب کهف ذکر کردیم.
به همین علت، طبری نیز اصحاب کهف را در روزگار هیچیک از این فرمانروایان نامبرده، ذکر نکرده است.
ما نیز تنها ضمن رویدادهای روزگار آنان به اصحاب کهف اشاره کردیم.
ص: 57
قسطنطین (کنستانتین) که به سبب مادرش هیلانی در سراسر شهرهای روم بلند آوازه است، هنگامی که روی کار آمد با مقسیمانوس (ماکسیمینوس) و پسرش جنگ های بسیار کرد.
پس از در گذشت آن دو بر کشور چیرگی یافت و یگانه فرمانروا گردید.
مدت فرمانروائی او سی و سه سال و سه ماه بود.
از امپراطوران روم، قسطنطین کسی است که به دین مسیح در آمد و برای ترویج آن پیکار کرد تا مردم آن را پذیرفتند و مسیحی شدند تا این زمان که همچنان در کیش خود پایدار مانده اند.
درباره مسیحی شدن او اختلاف است. برخی گفته اند:
او دچار برص بود و اطرافیان وی می کوشیدند که آن را رفع کنند. در این میان یکی از وزیران وی که به دین مسیح در آمده بود و دین خود را پنهان می کرد بدو توصیه کرد تا در راه دینی که مبتنی بر خداپرستی است پیکار کند تا کسانی که متدین بدان دین هستند او را یاری دهند و- با دعا یا دوا- بیماری وی را درمان کنند.
آنگاه به ستایش آئین مسیح پرداخت و محسنات آن را برای او باز گفت.
ص: 58
قسطنطین نیز این کیش را پذیرفت و به ترویج آن پرداخت.
در نتیجه، مسیحیان روم و همچنین یاران و ویژگان وی پیرو او شدند و او از پیروی و پشتیبانی ایشان نیرومند گردید و مخالفان خود را از میان برداشت.
و نیز گفته شده است:
قسطنطین به شمار بت هائی که رومیان داشتند لشکر به جنگ فرستاد و این لشکرها شکست خوردند.
آنان به شمار اختران هفتگانه، به شیوه صابیان، هفت بت داشتند و قسطنطین نیز هفت لشکر بسیج کرده بود.
پس از شکست لشکریان وی، یکی از وزیرانش که مسیحی بود ولی دین خود را پوشیده می داشت درین باره با وی سخن گفت و بت پرستی را نکوهش کرد و ناچیز شمرد و بدو اندرز داد که آئین مسیح را بپذیرد.
او نیز پذیرفت و در جنگی که می کرد، پیروز شد و فرمانروائی او دوام یافت.
درباره سبب گرایش او به آئین مسیح جز اینها نیز گفته شده است.
قسطنطین، همچنین، کسی است که هنگامی که سه سال از فرمانروائی وی گذشته بود، شهر قسطنطنیه را در جائی که اکنون هست، یعنی بر کنار خلیجی میان دریای سیاه و دریای مدیترانه ساخت.
این جا را به خاطر استواری آن بر گزیده بود.
این شهر از خشکی پیوسته به روم و شهرهای فرنگ و اندلس است.
رومیان آنرا «استنبول» (یعنی: «شهر پادشاه») می خوانند.
بیست سال که از فرمانروائی او گذشته بود، نخستین «سنهودس» (یعنی: اجتماع) در شهر نیقیه، از شهرهای روم، بر پا شد.
ص: 59
در این انجمن دو هزار و چهل و هشت اسقف گرد آمدند.
قسطنطین ازین گروه سیصد و هیجده اسقف را برگزید که همه با هم اتفاق داشتند و همعقیده بودند و هیچ اختلافی نداشتند.
این عده، آریوس اسکندرانی را- که مسیحیان آریوسی بدو می پیوندند- تکفیر کردند و شرایع مسیحیت را، که پیش از آن وضع نشده بود، وضع کردند. (1) رئیس این انجمن اسقف بزرگ اسکندریه بود.عد
ص: 60
مادر قسطنطین، هیلانی نام داشت و از مردم شهر رها بود.
پدر قسطنطین او را از رها به بردگی گرفته و از او دارای فرزند خود، قسطنطین شده بود.
در هفتمین سال فرمانروائی قسطنطین مادرش، هیلانی، رهسپار بیت المقدس شد و چوبی را که گمان می بردند حضرت عیسی علیه السلام بر آن مصلوب شده، بیرون آورد. و روزی را که این مراسم انجام گرفت عید قرار داد به نام عید صلیب او کلیسائی نیز در بیت المقدس ساخت که معروف به قمامه است و آنرا القیامه نامند.
این کلیسا را تا امروز (یعنی زمان حیات ابن اثیر) فرقه های مختلف مسیحی بازدید می کنند. (1) همچنین گفته اند:
رفتن او به بیت المقدس، مدتی بعد از این رویداد بوده، زیرا پسرش، به گفته برخی، پس از بیستمین سال فرمانروائی خویش به دین مسیح گروید. و در بیست و یکمین سال امپراطوری خود، او و مادرش، سراسر کشورهای زیر قلمرو خود را پر از کلیسا کردند و این از شگفتی هاست.
از آن کلیساها یکی کلیسای شهر حمص و دیگری کلیسای شهر رهاست.عد
ص: 61
پس از قسطنطین اول، پسرش قسطنطین که در انطاکیه بود و از سوی پدر خود ولیعهدی داشت، بیست و چهار سال فرمانروائی کرد.
قسطنطین اول، قسطنطنیه را بدو سپرد و به برادر وی قسطنس (کنستانس) انطاکیه شام و مصر و الجزیره را داد.
به برادر دیگر وی قسطوس (کنستانتیوس) نیز روم و آن قسمت از شهرهای فرنگیان و اسلاوها را که بدان می پیوست، واگذار کرد و از این دو تن پیمان گرفت که از برادر خود، قسطنطین، فرمانبرداری کنند.
بعدیولیانوس، برادرزاده قسطنطین دوم، روی کار آمد و امپراطوری او دو سال طول کشید.
ص: 62
او به دین صابیان در آمده بود و این را پنهان می داشت.
هنگامی که به فرمانروائی رسید کیش خود را آشکار کرد و کلیساها را ویران ساخت و مسیحیان را کشت.
او، همچنین، کسی است که در روزگار شاپور پسر اردشیر رهسپار عراق شد و در آن جا به ضرب تیر از پای در آمد.
ابو جعفر طبری خبر این امپراطور را در روزگار شاپور ذو الأکتاف ذکر کرده و این شاپور، بعد از شاپور بن اردشیر است.
پس از یولیانوس، یونیانوس (یوویانوس) یک سال فرمانروائی کرد.
او به دین مسیح در آمد و آن را آشکار ساخت و از عراق باز گشت.
سپس به ترتیب و لنطیوش (و النتی نیانوس) دوازده سال و پنج ماه، و النس سه سال و سه ماه، و النطیانوس سه سال سلطنت کردند.
بعد، تدوس کبیر (تئودوسیوس) به امپراطوری رسید.
معنی تئودوسیوس: بخشش خداوند است.
او نوزده سال فرمانروائی کرد.
در روزگار فرمانروائی او سنهودس (مجلس شوری) دوم در شهر قسطنطنیه بر پا گردید. درین مجلس یکصد و پنجاه اسقف گرد آمدند و مقدونس و پیروانش را لعنت کردند.
در این سنهودس اسقف های بزرگ اسکندریه و انطاکیه و بیت المقدس حضور داشتند.
چهار شهر بودند که اسقف های بزرگ در آن کرسی داشتند.
نخست: رم که بطرس (پتروس) حواری در آنجا بود.
دوم: اسکندریه که مرقس (مارکوس) یکی از صاحبان
ص: 63
انجیل های چهارگانه در آن جا می زیست.
سوم: قسطنطنیه، که نسطور در آن جا به سر می برد.
چهارم: انطاکیه، که آنجا نیز مقر بطروس بود.
در هشتمین سال فرمانروائی تئودوسیوس نیز اصحاب کهف ظهور کردند.
پس از او پسرش، ارقادیوس، (آرکادیوس) سیزده سلطنت کرد.
سپس تدوس (تئودوسیوس) کوچک، پسر تدوس بزرگ بر تخت نشست و دوره امپراطوری او چهل و دو سال به درازا کشید در بیست و یکمین سال فرمانروائی او سنهودس سوم، یعنی شورای سوم، در شهر افسس بر پا شد که در آن یکصد اسقف حضور یافتند.
سبب تشکیل این شوری، رسیدگی به کارهای نسطورس اسقف بزرگ قسطنطنیه بود که ریاست فرقه نسطوریان مسیحی را داشت و عقیده او مخالف عقائد سایر مسیحیان بود.
بدین جهة او را نفرین کردند و از قسطنطنیه راندند. (1)عد
ص: 64
نسطورس به صعید مصر رفت و در شهرهای اخمیم ماند و سرانجام در قریه ای که آن را سیصلح می خواندند، در گذشت.
ولی پیروان او بسیار شدند و بدین سبب میان آنها و مخالفانشان جنگ و خونریزی در گرفت.
بعد، تا چندی سخنان و عقائد او مسکوت ماند تا هنگامی که بر صوما، مطران نصیبین قدیم، بار دیگر آنها را احیا کرد.
ص: 65
از شگفتی ها این است که شهرستانی نویسنده کتاب های «نهایة الاقدام فی الاصول» و «الملل و النحل» ضمن شرح مذاهب و آراء قدیم و جدید نوشته است که نسطور در روزگار مأمون می زیسته است.
او تنها کسی است که چنین سخنی گفته و من جز او کس دیگری را نمی شناسم که در این باره با وی موافق باشد.
پس از تدوس کوچک، مرقیان (مارکیانوس) شش سال سلطنت کرد.
ص: 66
در نخستین سال امپراطوری او، سنهودس چهارم بر ضد تسقرس (یا: دیسقرس) اسقف قسطنطنیه تشکیل شد.
درین شوری سیصد و سی اسقف گرد آمدند و فرقه یعقوبیه
ص: 67
با مسیحیان دیگر مخالفت کردند. (1) بعد از مرقیان به ترتیب لیون کبیر (لئوی اول) شانزده سال لیون صغیر (لئوی دوم) که پیرو فرقه یعقوبیه بود، یک سال وزینون که او نیز یعقوبی بود، هفت سال فرمانروائی کردند. (2)عد
ص: 68
این زینون یک بار از امپراطوری کناره جست و یکی از پسران خود را جانشین خویش ساخت ولی پس از درگذشت پسرش دوباره رشته فرمانروائی را به دست گرفت.
بعد از او نسطاس بیست و هفت سال امپراطوری کرد.
ص: 69
او نیز مذهب یعقوبی داشت و کسی بود که شهر عموریه را ساخت.
هنگام ساختمان همینکه پی آن را کند، به گنجی برخورد.
که هزینه آن شهر را تأمین کرد.
ص: 70
از این گذشته، مبالغی نیز فزونی داشت که با آن کلیساها و دیرهائی ساخت.
سپس یوسطین هفت سال فرمانروائی کرد و در میان فرقه یعقوبیه کشتار بسیار به راه انداخت.
بعد یوسطانوس روی کار آمد و مدت امپراطوری او بیست و نه سال به طول انجامید.
او در شهر رها کلیساهای شگفت انگیزی ساخت.
به روزگار او سنهودس پنجم در قسطنطنیه تشکیل شد و درین شوری، ادریحا را که اسقف شهر منبج بود تکفیر کردند زیرا قائل به تناسخ بود و می گفت: ارواح برخی از مردم پس از دوری از ابدان ایشان، در اجساد حیوانات می روند. و خداوند آنان را به خاطر کارهائی که در زندگی کرده اند چنین کیفری می دهد.
ص: 71
در روزگار یوسطانوس، همچنین، میان فرقه های یعقوبیه و ملکیه در شهرهای مصر اختلاف افتاد و آشوب هائی بر پا گردید.
همچنین در بیت المقدس و جبل الخلیل یهودیان بر مسیحیان شوریدند و گروه بسیاری از ایشان را کشتند.
ص: 72
این امپراطور، یعنی یوسطانوس، کلیساها و دیرهای بسیاری ساخت.
پس از او یوسطینوس سیزده سال فرمانروائی کرد و خسرو انوشیروان همزمان با او بود.
سپس طباریوس (تیبریوس) سه سال و هشت ماه سلطنت کرد. میان او و انوشیروان نامه ها و هدایائی رد و بدل شد.
ص: 73
او به بنا کردن عمارات و زیبا ساختن و آرایش آنها دلبستگی بسیار داشت.
پس از او موریق بیست و چهار سال پادشاهی کرد.
در روزگار او مردی از مردم شهر حماة برخاست که معروف به مارون بود و فرقه مسیحی مارونیه بدو منسوب است.
او نظراتی داشت مخالف آنچه مسیحیان پیش از او داشتند.
در شام گروه بسیاری از او پیروی کردند. ولی آنان کم کم از میان رفتند و امروز کسی از این فرقه شناخته نیست.
این موریق همان کسی است که خسرو پرویز، وقتی از بهرام جوبینه شکست خورد، پیش او رفت.
ص: 74
موریق دختر خود را به خسرو پرویز داد و لشکریان خویش را به یاری وی گماشت، و او را بار دیگر به کشور خویش باز گرداند و به پادشاهی رساند، چنان که ما، به خواست خداوند، در جای خود از آن گفت و گو خواهیم کرد.
پس از موریق، فوقاس بر تخت نشست. او از سرداران موریق بود که بر او شورید و او را غافلگیر کرد و کشت و پس از او به فرمانروائی روم رسید.
دوره فرمانروائی او هشت سال و چهار ماه بود.
ص: 75
او همینکه به قدرت رسید، پسر موریق و اطرافیان وی را دنبال کرد تا همه را بکشد.
خسرو پرویز، به شنیدن این خبر، به هم بر آمد و لشکریانی را به شام و مصر فرستاد و بر این دو سرزمین چیرگی یافت و گروه بسیاری از مسیحیان را کشت. هنگام سخن درباره خسرو پرویز، شرح این پیشامد نیز داده خواهد شد.
ص: 76
پس از فوقاس، هر قل (هراکلیوس) به امپراطوری رسید.
سبب دست یافتن او بر مسند فرمانروائی این بود که لشکریان ایران، پس از حمله به روم شرقی، پیش رفتند تا به کرانه خلیج قسطنطنیه رسیدند.
در آن جا فرود آمدند و قسطنطنیه را محاصره کردند.
هرقل که در این هنگام از راه دریا با کشتی برای مردم شهر خواربار می برد، موقع را مناسب شمرد و در شکافتن حلقه محاصره بیباکی و لاوری نشان داد و مردم شهر را که از نداشتن خواربار در تنگنا افتاده بودند یاری کرد.
از این رو، مردم قسطنطنیه دوستدار او شدند و او با استفاده از این فرصت، به رهبری آنان پرداخت و بدرفتاری فوقاس را برای ایشان شرح داد و آنها را به کشتن فوقاس برانگیخت.
مردم نیز چنین کردند و فوقاس را کشتند و هر قل را به فرمانروائی نشاندند.
ص: 77
نخستین فرد از این طبقه هر قل بود که سبب رسیدن او به امپراطوری ذکر شد.
مدت فرمانروائی او بیست و پنج سال بود.
برخی گفته اند:
او سی و یک سال فرمانروائی کرد.
در روزگار او پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و سلم می زیست.
مسلمانان شام زمام فرمانروائی را سرانجام از دست دودمان او گرفتند.
پس از هر قل پسرش، قسطنطین، به امپراطوری رسید.
و نیز گفته شده است:
او پسرش نبود، بلکه پسر برادرش قسطنطین بود.
قسطنطین نه سال و شش ماه فرمانروائی کرد. هنگام سخن درباره جنگجویان صواری به خواست خداوند شرح کارهای او داده خواهد شد.
ص: 78
در روزگار او سنهودس ششم برای لعن و تکفیر مردی بر پا گردید که وی را قورس می خواندند و از مردم اسکندریه بود.
او مخالف فرقه ملکیه و موافق فرقه مارونیه بود.
پس از قسطنطین پسرش، قسطا، در زمان خلافت علی علیه السلام و معاویه روی کار آمد و پانزده سال فرمانروائی کرد.
بعد، هر قل کوچک پسر قسطنطین چهار سال و سه ماه بر اورنگ فرمانروائی دوام یافت.
سپس قسطنطین پسر قسطا سیزده سال فرمانروائی کرد.
برخی از این مدت در روزگار خلافت معاویه و باقی آن در روزگار یزید و پسرش معاویه و مروان بن حکم و اوائل ایام عبد الملک سیری شد.
آنگاه اسطینان، معروف به اخرم (یعنی کسی که بینی اش را سوراخ کرده باشند) در روزگار عبد الملک به فرمانروائی رسید و امپراطوری او نه سال به درازا کشید.
بعد رومیان او را از کار بر کنار کردند و بینی او را سوراخ نمودند و او را به یکی از جزیره ها راندند.
او گریخت و به پادشاه خزرها پیوست و از او یاری خواست.
ولی او وی را یاری نکرد.
از این رو پیش ملک بر جان رفت.
پس از او لونطش در روزگار عبد الملک، سه سال سلطنت کرد. آنگاه کناره گرفت و به گوشه نشینی پرداخت.
بعد ابسیمر، معروف به طرسوسی، هفت سال فرمان راند.
سپس اسطینان، به همراهی و یاری برجان، بر او حمله برد.
میان آن دو جنگ های بسیاری روی داد و سرانجام اسطینان بر او پیروزی یافت و او را بر کنار کرد و به پادشاهی خویش باز گشت.
ص: 79
این پیشامد در روزگار ولید بن عبد الملک روی داد.
اسطینان، بار دوم که بر تخت نشست، چون با برجان پیمان بسته بود که پس از پیروزی هر سال خراجی بدو بپردازد، برای پرداخت این خراج ناچار شد که با رومیان سختگیری کند و با بیداد ستم از ایشان مالیات بگیرد.
بدین منظور گروه بسیاری از مردم را کشت. سرانجام مردم به جان رسیدند و گرد هم آمدند و بر او شوریدند و خونش را ریختند.
دومین دوره فرمانروائی او دو سال و نیم بود و کشتن او در آغاز دولت سلیمان بن عبد الملک روی داد.
پس از او نسطاس بن فیلفوس جایش را گرفت.
در روزگار او میان رومیان اختلافاتی افتاد که منجر به خلع و تبعید او گردید.
سپس تیدوس معروف به ارمنی به فرمانروائی نشست. او نیز در روزگار سلیمان بن عبد الملک بود.
او، همچنین، کسی بود که مسلمة بن عبد الملک کشورش را محاصره کرد.
بعد، به خاطر ناتوانی او در کشور داری، الیون پسر قسطنطین، روی کار آمد زیرا به مردم روم شرقی قول داد که چنانچه زمام کشور را به دست وی بسپارند، مسلمانان را از قسطنطنیه خواهد راند.
آنان نیز او را به سلطنت نشاندند.
مدت فرمانروائی او بیست و شش سال بود و در سالی که مردم با ولید بن عبد الملک بیعت می کردند، در گذشت.
پس از او، پسرش قسطنطین بیست و یک سال فرمانروائی کرد.
در روزگار او دولت امویان بر افتاد.
او در بیستمین سال خلافت منصور عباسی در گذشت
ص: 80
بعد پسرش، الیون، نوزده سال و چهار ماه فرمانروائی کرد.
مقداری از این مدت، در باقی روزگار منصور سپری شد.
او در زمان خلافت مهدی از جهان رفت.
آنگاه رینی، زن الیون بن قسطنطین، زمام امور را به دست گرفت و با او پسرش، قسطنطین بن الیون، بود.
این خانم در باقی روزگار مهدی و همچنین در دوره خلافت هادی و اوائل خلافت هارون الرشید، کارهای کشورداری را انجام داد.
همینکه پسرش بزرگ شد، میانه او با هارون الرشید به هم خورد در صورتی که مادر وی با هارون صلح کرده بود.
وقتی پسرش در اثر بی سیاستی این صلح را بر هم زد، هارون بر او حمله برد و با او جنگ کرد.
قسطنطین شکست خورد و نزدیک بود که دستگیر شود ولی گریخت.
مادرش او را گرفت و در چشمش میل کشید و خود به تنهائی زمامدار کشور گردید و با هارون صلح نمود و پنج سال دیگر فرمانروائی کرد.
بعد نقفور بر او چیره شد و تاج و تخت را از او گرفت.
مدت سلطنت نقفور هفت سال و سه ماه بود.
این نقفور پدر استبراق است.
من (یعنی: ابن اثیر) در بسیاری از کتابها دیده بودم که نقفور به سکون قاف ضبط شده، تا به مردی برخوردم که عقیده داشت نام او نقفور (به فتح قاف) است.
نقفور پسر خود، استبراق، را ولیعهد و جانشین خویش ساخت. و او نخستین کسی بود که در میان رومیان، این کار، یعنی ولیعهدی، را مرسوم ساخت چون پیش از او چنین کاری شناخته نبود.
ص: 81
همچنین، فرمانروایان روم تا پیش از نقفور ریش خود را می تراشیدند، پادشاهان ایران نیز چنین می کردند. ولی نقفور این کار را نکرد.
فرمانروایان روم شرقی، همچنین، هنگام نامه نگاری در آغاز نامه می نوشتند: از فلان، فرمانروای مسیحیان.
ولی نقفور می نوشت: «از فلان، فرمانروای رومیان» و می گفت: «من پادشاه همه مسیحیان نیستم.» همچنین، رومیان تازیان را سارقیوس (1) می خواندند.
یعنی: «بندگان ساره» به سبب هاجر مادر اسماعیل (که کنیز ساره زن ابراهیم خلیل بود و تازیان از دودمان هاجر و اسماعیل هستند.)عد
ص: 82
ولی نقفور آنان را از بکار بردن این واژه درباره تازیان، باز داشت.
به سال 193 هجری قمری جنگی میان نقفور و برجان در گرفت و نقفور در این جنگ کشته شد.
پس از او استبراق، که پدرش او را ولیعهد خود ساخته بود، به جایش نشست.
مدت فرمانروائی او دو ماه بود.
بعد میخائیل بن جرجس، پسر عم نقفور، بر تخت نشست.
برخی برآنند که او پسر استبراق بود.
میخائیل دو سال، در روزگار خلافت امین، فرمانروائی کرد.
گفته اند فرمانروائی او بیش از این مدت دوام یافت.
به هر صورت الیون معروف به بطریق بر او شورید و او را مغلوب کرد و به زندان انداخت.
آنگاه خود بر جایش نشست و هفت سال و سه ماه سلطنت کرد تا این که یاران میخائیل، برای رهائی سرور خود، به الیون
ص: 83
حمله بردند و او را کشتند.
در نتیجه، میخائیل از زندان رهائی یافت و به کرسی فرمانروائی باز گشت.
و نیز گفته اند:
او در روزگار فرمانروائی الیون به زندان نیفتاده بلکه گوشه نشینی گزیده بود.
به هر صورت، دومین دوره فرمانروائی او، به گفته برخی نه سال و به گفته برخی دیگر، بیش از این مدت دوام یافت.
پس از او پسرش، توفیل بن میخائیل، چهارده سال سلطنت کرد. ص:10
ن کسی است که شهر زبطره را گشود و معتصم، خلیفه عباسی، به همین سبب برای نجات آن شهر و دفع مهاجمان لشکر کشی کرد که از رویدادهای مشهور خلافت معتصم است.
توفیل، همچنین، عموریه را گشود و مرگ او در روزگار واثق روی داد.
بعد پسرش، میخائیل، بیست و هشت سال پادشاهی کرد.
مادرش او را در کار کشورداری نظارت می کرد و او بر آن شد که مادر خود را بکشد. مادرش نیز کناره گرفت و به گوشه نشینی پرداخت.
مردی، اهل عموریه، که از فرزندان فرمانروایان گذشته بود و او را ابن بقراط می خواندند بر او شورید.
میخائیل با گروهی از اسیران مسلمان که در اختیار خود داشت با او روبرو شد و جنگ کرد.
در این جنگ میخائیل پیروزی یافت و ابن بقراط را گرفت و گوش و بینی وی را برید.
ص: 84
بعد، بسیل صقلبی (اسلاوی) بر میخائیل شورید و بر کشور چیره شد و او را، به سال 253 هجری قمری، کشت.
پس از او، بسیل صقلبی (اسلاوی) بر تخت نشست و بیست سال فرمانروائی کرد که همزمان با روزگار خلافت معتز و مهتدی و اوائل ایام معتمد بود.
مادر بسیل از نژاد اسلاو بود. از این رو او را به اسلاوها منسوب می ساختند.
حمزه اصفهانی راجع به او اشتباهی کرده و هنگام سخن درباره میخائیل می گوید:
«بعد پادشاهی از دست رومیان بدر رفت و به دست اسلاوها افتاد چون بسیل اسلاوی او را کشت.» بدین گونه حمزه پنداشته که پدر بسیل اسلاو بوده است.
بعد از بسیل پسرش، الیون بن بسیل بیست و شش سال، که همزمان با روزگار خلافت معتمد و معتضد و مکتفی و اوائل ایام مقتدر می شد، فرمانروائی کرد.
در گذشت او را به سال 297 نوشته اند.
سپس برادرش، الکسندروس، یک سال و دو ماه پادشاهی کرد و در دبیله (به ضم دال و فتح باء) در گذشت.
و نیز گفته اند:
«چنین نیست و او را به سبب بدرفتاری با مردم غافلگیر کردند و کشتند.» آنگاه قسطنطین بن الیون، که خردسال بود، بر تخت نشست و کار کشورداری او را اسقف بزرگ دریائی (1) که ارمانوست.
ص: 85
نام داشت بر عهده گرفت.
ارمانوس در آغاز کار شرطهائی کرد. از آن جمله این که تاج بر سر ننهد و پادشاهی را نه برای خود بخواهد و نه برای هیچیک از فرزندان خود.
ولی هنوز دو سال نگذشته بود که خطبه پادشاهی را به نام وی و فرزندان وی خواندند و او با قسطنطین بر تخت نشست.
او سه پسر داشت و یکی از آنها را اخته کرد و به مقام اسقفی رساند تا از کشمکش و درگیری با او بر کنار ماند زیرا اسقفی مخالف کشورداری است.
بعد تا سال 330 هجری به حال خود باقی ماند تا این که دو پسر دیگرش با قسطنطین همدست شدند که پدر خود را از میان بردارند.
در نتیجه این سازش، دو برادر به پدر خود وارد شدند و او را گرفتند و بستند و به دیری که در جزیره ای نزدیک قسطنطینه داشت فرستادند.
این دو تن، پس از تبعید پدر خویش، نزدیک به چهل روز با قسطنطین همکاری کردند. بعد بر آن شدند که وی را بکشند.
ولی قسطنطین درین کار بر آن دو پیشی گرفت و بر هر دو دست یافت و آنها را به دو جزیره در دریا فرستاد.
یکی از آن دو تن به نگهبان خود حمله برد و او را کشت.
مردم جزیره نیز او را گرفتند و کشتند و سرش را پیش قسطنطین فرستادند. ولی پادشاه برای کشته شدن او اندوهگین گردید.
اما ارمانوس چهل سال پس از گوشه گیری در آن جزیره در گذشت.
دوره پادشاهی قسطنطین، با بقیه روزگار خلافت مقتدر و دوره قاهر و راضی و مستکفی و قسمتی از مدت خلافت مطیع،
ص: 86
همزمان بود.
بعد این قسطنطین گرفتار قسطنطین بن اندرونقس شد که بر او شورید.
پدر این مرد به سال 294 پیش مکتفی خلیفه عباسی رفته و به دست او اسلام آورده و همان جا در گذشته بود.
این پسر از آن جا گریخت و از راه ارمنستان و آذربایجان خود را به شهرهای روم شرقی رساند.
گروه بسیاری از مردم پیرامون او گرد آمدند و پیروانش فزونی یافتند و او با همراهی و یاری ایشان رهسپار قسطنطنیه شد و با قسطنطین پیکار کرد تا او را از پادشاهی بر کنار سازد.
ولی قسطنطین پیروزی یافت و او را کشت. این پیشامد در سال 301 روی داد.
همچنین، فرمانروای روم (روم غربی) از اطاعت او سرپیچید. روم کرسی پادشاه فرنگیان بود. او خود را پادشاه می خواند و جامه پادشاهان می پوشید.
تا پیش از این تاریخ پادشاهان روم از فرمانروایان قسطنطنیه پیروی می نمودند و به دستورهای ایشان کار می کردند. ولی در سال 340 هجری پادشاه روم نیرومندی و توانائی یافت و از فرمان پادشاه قسطنطنیه سر پیچید.
قسطنطین که چنین دید لشکریان خویش را گسیل داشت تا با او و فرنگیانی که با او بودند بجنگند.
دو لشکر با هم روبرو شدند و به پیکار پرداختند.
درین نبرد، لشکریان روم شرقی شکست خوردند و گریختند و خسته و کوفته و سر شکسته به قسطنطنیه برگشتند.
قسطنطین، پس از این شکست، دیگر در صدد جنگ با پادشاه
ص: 87
روم بر نیامد و به صلح و مسالمت رضا داد.
در نتیجه، دشمنی این دو پادشاه به دوستی بدل شد و میانشان خویشاوندی برقرار گردید و قسطنطین دختر پادشاه روم را برای پسر خویش، ارمانوس، گرفت.
از آن ببعد کار فرنگیان همچنان بالا می گرفت و فرمانروائی ایشان گسترش و فزونی می یافت تا به برخی از شهرهای اندلس چیره شدند، همچنین جزیره سیسیل و شهرهای کرانه شام و بیت المقدس را گرفتند و سرانجام بر قسطنطنیه نیز به سال 601 هجری قمری دست یافتند. ما، به خواست خداوند، هر یک از این رویدادها را در جای خود شرح خواهیم داد.
از آنچه جا دارد بدین مقال افزوده شود این است که در سال 322 هجری قمری گروه هائی از ترکان، منجمله تاتارهای بجناک و عشائر بختی و غیره گرد هم آمدند و به یکی از شهرهای قدیم روم شرقی که ولیدر نامیده میشود، تاختند و آنجا را محاصره کردند.
ارمانوس، به شنیدن این خبر، لشکر انبوهی که دوازده هزار تن مسیحی نیز در میانشان بود به جنگ مهاجمان فرستاد.
پیکار سختی میانشان در گرفت و سرانجام لشکریان روم شرقی شکست خوردند و ترکان بر آن شهر پیروز شدند و آن جا کشتار و برده گیری و یغماگری بسیار کردند.
سپس شهر را ویران ساختند.
آنگاه به سوی قسطنطنیه رهسپار شدند و آن شهر را چهل روز در حلقه محاصره نگاه داشتند.
به شهرهای دیگر روم شرقی نیز حمله بردند. یورش ها و تاراجگری های ایشان گسترش یافت و تا شهرهای اروپا رسید.
بعد پیروزمندانه باز گشتند.
ص: 88
ابن الکلبی گفته است:
پس از در گذشت بخت نصر، آن گروه از عرب که او آنان را در حیره جای داده بود، به مردم شهر انبار پیوستند.
از این رو حیره روزگاری دراز ویران ماند در حالیکه مردم حیره در انبار به سر می بردند و هیچ سردار عربی به ایشان حمله نمی برد.
هنگامی که فرزندان معد بن عدنان و آن قبیله های عرب که با ایشان بودند، فزونی یافتند و در نتیجه زد و خوردهائی که با هم کردند دچار پراکندگی و پریشانی شدند، برای سر و سامان دادن به کار خویش در صدد بر آمدند تا از زمین های یمن و- بلندی های شام که نزدیکشان بود اراضی حاصلخیزی را به دست آورند.
ص: 89
از این رو قبیله هائی از ایشان در جست و جوی آبادی به راه افتادند تا به بحرین رسیدند و در آنجا فرود آمدند.
در بحرین گروهی از قبیله ازد (1) می زیستند.
کسانی که از تهامه (2) آمدند عبارت بودند از مالک و عمرو، دو پسر فهم بن تیم بن اسد بن وبرة بن قضاعه، و مالک بن زهیر بن عمرو بن فهم با گروهی از قوم خود، و حیقاد بن الحنق بن عمیر بن قبیص بن عدنان با همه افراد قبیله قبیص غطفان بن عمرو بن طمثان بن عوذ مناة بن یقدم بن افصی بن دعمی بن ایاد بن نزار بن معد بن عدنان نیز با کسان دیگری ازی)
ص: 90
قبیله ایاد (1) به آنان پیوست.
بدین گونه قبیله هائی از عرب در بحرین گرد آمدند و با یک دیگر درباره «تنوخ» سوگند یاد کردند.
(تنوخ به معنی مقام کردن و در یک جا ثابت ماندن است).
آنان پیمان بستند که یک دیگر را یاری دهند و کمک کنند.
از این رو، همه با هم یگانه و همدست شدند و حکم یک قبیله را پیدای)
ص: 91
کردند که به مناسبت تنوخ، به نام قبیله تنوخ نامیده شدند. (1) گروهی از فرزندان و بازماندگان نمارة بن لخم نیز به ایشان پیوستند.
مالک بن زهیر نیز جذیمة الابرش بن مالک بن فهم بن غانم بن دوس ازدی را فرا خواند تا با او در آن جا سکونت کند.
خواهر خود، لمیس، را نیز به عقد وی در آورد، و بدین ترتیب جذیمه هم در آن جا ماندگار شد.د.
ص: 92
اجتماع این قبائل در روزگار ملوک الطوائف بود. آنان را تنها از این رو ملوک الطوائف می خواندند که هر یک از ایشان بر طایفه کوچکی از مردم روی زمین فرمانروائی داشت.
ابن الکلبی، همچنین، گفته است:
بعد، افراد قبیله تنوخ که در بحرین اقامت گزیده بودند، به دشت های پر آب و حاصلخیز عراق چشم دوختند و از اختلاف میان ملوک الطوائف استفاده کردند و در آنچه مردم غیر عرب از اراضی پیوسته به شهرهای عرب بدست آورده یا سهیم شده بودند، طمع کردند و خواستند به اصطلاح از این نمد کلاهی یابند.
از این رو، همه در رفتن به عراق هماهنگ و همداستان شدند و بدان سرزمین شتافتند و تا زیان بومی را از شهرهای خود راندند.
ص: 93
از تنوخ، نخستین کسی که رو به عراق نهاد، حیقاد بن الحنق با گروهی از خویشاوندان خود و آمیزه هائی از مردم دیگر بود.
اینان در عراق به ارمانیان برخوردند که بابل و سرزمین های وابسته بدان تا ناحیه موصل را در اختیار داشتند و با اردوانیان زد و خورد می کردند که ملوک الطوائف بودند و در میان «نفر» (به کسر نون و فتح فاء مشدد) که قریه ای است از سواد عراق، تا ابله می زیستند.
ارمانیان بازماندگان ارم بودند. از این رو ارمانیان نامیده می شدند.
آنان، همچنین نبطیان سواد عراق بودند (1)
ص: 94
بعد، مالک و عمرو، دو پسر فهم بن تیم الله، و کسان دیگر از تنوخ به شهر انبار رسیدند و بر فرمانروای ارمانیان وارد شدند.
همچنین نماره و همراهانش به قریه نفر در آمدند و به فرمانروای اردوانیان رسیدند.
ارمانیان از مردم غیر عرب، یعنی اردوانیان فرمانبرداری نمی کردند. اردوانیان نیز به اطاعت از ارمانیان تن در نمی دادند.
ص: 95
سرانجام فرمانروای یمن، تبع (به ضم تاء و فتح باء مشدد) اسعد ابو کرب بن ملکیکرب، با سپاهیان خود بدان نواحی رسید.
او کسی را با لشکری اندک که چندان نیروئی نداشت در حیره گذاشت و رفت.
پس از بازگشت نیز آنان را همچنان به حال خود نهاد و به
ص: 96
یمن مراجعت کرد.
در میان این عده از هر قبیله ای گروهی وجود داشتند. از این رو، تنوخ که قبیله ای مرکب از همه قبائل عرب بود، هنگامی که به حیره در آمد. میان کسانی که تبع از یمن بدان جا آورده بود، خویشان و دستیارانی یافت.
افراد قبیله تنوخ، که در خانه های ساخته شده به سر نمی- بردند، با چادرها و سراپرده های پشمین از انبار به حیره روی آوردند و در آن جا اردو زدند.
از آنان نخستین کسی که به فرمانروائی رسید، مالک بن فهم بود.
او در زمینی منزل گزید که پیوسته به انبار بود.
پس از در گذشت مالک، برادرش عمرو بن فهم بن غانم بن دوس ازدی فرمانروائی یافت.
هنگامی که او از جهان رفت، جذیمة الابرش، پسر مالک بن فهم به جایش نشست.
و نیز گفته اند:
جذیمه از قوم عاد نخستین بود که از فرزندان دمار بن امیم بن لوذ بن سام بن نوح علیه السلام محسوب می شدند. خدا بهتر می داند.
ص: 97
ابن الکلبی گفته است:
جذیمه در روشن بینی و درست اندیشی و تند تازی و سخت- گیری و سخت کشی از همه پادشاهان عرب برتر بود.
نخستین پادشاهی بود که بر سراسر عراق چیرگی و فرمانروائی یافت و عرب بدو پیوست.
جذیمه با لشکریانی که در اختیار داشت جنگ های بسیار کرد.
او دچار برص بود و عرب چون می خواست این عیب را از او پوشیده بدارد، برای احترام وی، او را به جای این که جذیمة الابرص بخواند جذیمة الابرش یا جذیمة الوضاح می خواند. (1)جم
ص: 98
اردوگاه های جذیمه در زمین های میان حیره و انبار و بقه و هیت و عین التمر و اطراف بیابان تا العمیر و خفیه قرار داشت.
او دارائی بسیار گرد آورده بود و از سوی شهرها و کشورها نمایندگانی پیش وی می آمدند.
با قبیله های طسم و جدیس نیز که در بخش هائی از یمامه به سر می بردند، جنگ کرده بود.
جذیمه با حسان بن تبع اسعد ابی کرب هم درگیری پیدا کرد و به زد و خورد پرداخت.
او با لشکریانش به قلمرو حسان تاخت و تاراج کرد و بازگشت.
حسان نیز که در نیرومندی کم از او نبود یورش او را تلافی کرد و به فوجی از قشون او حمله برد و همه را نابود ساخت.
جذیمه دو بت داشت که آنها را ضیزن می خواندند.
قبیله ایاد در سرزمینی می زیست که به عین اباغ معروف بود (زیرا در آن جا چشمه آبی روان بود که به سرورشان اباغ تعلق داشت.) یک بار برای جذیمه حکایت کردند که میان دائی وی در قبیله ایاد پسری از قبیله لخم به سر می برد به نام عدی بن نصر بن ربیعه که بسیار زیبا و ظریف است.
جذیمه برای قبیله ایاد پیام فرستاد و آن پسر را درخواست کرد تا وی را به فرزندی خویش بپذیرد. ولی آنان درخواست وی را نپذیرفتند و از تسلیم عدی، یعنی آن پسر، خودداری کردند.
جذیمه که چنین انتظاری را نداشت، توسل به زور جست و به خاطر عدی لشکر کشید تا با ایاد بجنگد.
افراد قبیله ایاد که دیدند کار به خونریزی می کشد و تاب ایستادگی در برابر جذیمه را ندارند، به نیرنگی دست زدند و کسی
ص: 99
را برانگیختند تا آن دو بت را که جذیمه می پرستید بدزدد.
بعد برای جذیمه پیام فرستادند و گفتند:
«آن دو بت که ضیزن نام دارند، از تو بیزار شده و به ما گرویده و پیش ما آمده اند. اگر پیمان ببندی که دست از جنگ با ما برداری، این دو بت را برای تو خواهیم فرستاد.» جذیمه پاسخ داد:
«جنگ من برای عدی بن نصر است. اگر او را هم با آن دو بت بفرستید، دیگر جنگی با شما نخواهم داشت.
آنان این بار پیشنهاد وی را پذیرفتند و عدی را با آن دو بت برایش فرستادند.
جذیمه فریفته زیبائی عدی شد و او را همدم خود ساخت و شرابداری خویش را بدو سپرد.
رقاش، خواهر جذیمه، نیز همینکه چشمش به عدی افتاد، شیفته و دلداده او گردید و برایش پیام فرستاد که وی را از جذیمه خواستگاری کند.
ولی عدی پاسخ داد.
«من نه خود را شایسته همسری خواهر جذیمه می دانم، نه چنین آرزوئی در سر می پرورم و نه جرئت آن را دارم که از جذیمه خواهرش را خواستگاری کنم.» رقاش بار دیگر برای عدی پیام فرستاد و گفت:
«اگر می ترسی که برادرم از خواستگاری تو خشمگین شود یا درخواست تو را نپذیرد، هنگامی که به شرابخواری می نشیند به او شراب ناب و بی آب بپیما ولی به دیگران شرابی که آمیخته با آب باشد بده. بدین شیوه، او مست خواهد شد ولی دیگران هوشیار خواهند ماند. هنگامی که برادرم مست شد اگر مرا از او خواستگاری
ص: 100
کنی، خواهش تو را رد نخواهد کرد و وقتی که مرا به عقد تو در آورد دیگران گواه خواهند بود.» عدی دستور رقاش را به کار بست و همچنان که رقاش پیش بینی کرده بود، جذیمه درخواست عدی را پذیرفت و خواهر خود را بدو داد.
عدی همان شب با رقاش همبستر شد و از او کام دل گرفت.
بامداد با عطری که بوی خوشی می داد و معمولا داماد استعمال می کرد، از خانه بیرون آمد.
جذیمه که او را آراسته و خوشبوی دید، در شگفت شد و از او پرسید:
«ای عدی، اینها نشانه چیست؟» پاسخ داد:
«نشانه دامادی است. آخر دیشب شب عروسی من بود.» جذیمه پرسید:
«کدام عروس؟» در جواب گفت:
«رقاش.» جذیمه گفت:
«وای بر تو! چه کسی او را به عقد تو در آورد؟» جواب داد:
«پادشاه.» جذیمه از کاری که شب گذشته کرده بود، پشیمان شد و سر به زیر انداخت و در اندیشه فرو رفت.
عدی بر جان خویش بیمناک شد و گریخت چنان که در آن جا دیگر هیچ کس نه از او نشانه ای یافت و نه درباره او سخنی شنید.
ص: 101
بعد، جذیمه برای خواهر خود این دو بیت را فرستاد:
خبرینی و انت لا تکذبینی:أبحر زنیت ام بهجین
ام بعبد فانت اهل لعبدام بدون فانت اهل لدون (مرا آگاه کن و به من دروغ مگو. آیا با آزاده ای همبستر شده ای یا با غلامزاده ای. اگر با برده ای هستی پس با برده ای خویشاوند شده ای و اگر با دیگری هستی، پس به دیگری تعلق داری.) رقاش، خواهر او، پاسخ داد:
«نه. چنین نیست. بلکه تو خود، مرا به مردی عرب و نیک نژاد شوهر دادی و در این کار هم نظر مرا نپرسیدی.» جذیمه عذر او را پذیرفت و از او در گذشت.
از سوی دیگر، عدی به قبیله ایاد برگشت و در آن قبیله ماندگار شد.
روزی با چند تن از جوانان در پی شکار بیرون رفت.
جوانی او را در میان دو کوه به تیر زد که فرود افتاد و جان سپرد. (1)عد
ص: 102
رقاش خواهر جذیمه که از عدی آبستن شده بود، پسری زاد و نام او را عمرو نهاد هنگامی که عمرو بزرگ شد و به نوجوانی رسید، او را جامه فاخر پوشاند و عطر زد و خوشبو ساخت و به نزد دائی اش برد.
جذیمه همینکه او را دید از او خوشش آمد و او را با فرزندان خویش همدم و همبازی ساخت.
در سالی پر خیر و برکت و حاصلخیز جذیمه با خانواده و فرزندان خویش برای گردش به صحرا رفت و در بوستانی پر از شکوفه و آبگیر و جویبار اقامت کرد.
عمرو با فرزندان جذیمه در آن بوستان به چیدن قارچ پرداخت. فرزندان جذیمه هر قارچ رسیده ای که می چیدند می خوردند ولی وقتی عمرو به قارچ رسیده ای بر می خورد، آن را می چید و نگاه می داشت.
آنگاه دوان دوان و بازی کنان به پیش جذیمه باز گشتند در حالی که عمرو این شعر را می خواند:
هذا جنای و خیاره فیه اذ کل جان یده فی فیه (این است آنچه من چیده ام و بهترین چیده ها در آن است
ص: 103
در حالی که هر کس چیزی چیده دست خود را به دهان برده است.) جذیمه فریفته زیرکی و هوشیاری عمرو شد و او را همدم خود ساخت. از گفتار و کردار او شاد می شد و لذت می برد. به همین جهت او را گرامی می داشت و بدو مهر می ورزید.
دستور داد که با زیورهائی از نقره او را بیارایند و طوقی زرین به گردن وی بیفکنند.
بنا بر این، عمرو نخستین عربی بود که طوق به گردن افکند. (1) عمرو بهترین حال را داشت که ناگهان دیوان او در ربودند.
و جذیمه در همه جا به جست و جوی او پرداخت ولی او را نیافت.
چندی بعد دو مرد از قبیله بلقین قضاعه، که یکی مالک و دیگری عقیل نام داشت، و پسران فارج بن مالک بودند، از شام به راه افتادند تا پیش جذیمه بیایند و بدو هدیه هائی بدهند.
این دو تن در منزلی میان راه فرود آمدند. و زن رامشگری که همراهشان بود و ام عمرو نامیده می شد، برای آنها خوراک آورد.
آنان سرگرم خوردن بودند که جوانی برهنه با موهای آشفته و ناخن های بلند و حالی بد از راه رسید و اندکی دور از آن دو نشست و دست خود را برای غذا دراز کرد.
زن رامشگر یک پاچه گوسپند بدو داد. و او آن را خورد و باز دست خود را دراز کرد.
زن گفت:05
ص: 104
«لا تعط العبد کراعا فیطمع فی الزراع» (به بنده پاچه نده که به ساعد و بازو هم چشم می دوزد) و این ضرب المثل شد.
بعد، زن به ان دو تن شراب داد و سر مشک شراب را بست و برای جوان غریب که کسی جز عمرو بن عدی نبود، شراب نریخت.
عمرو که چنین دید، گفت:
صددت الکاس عنا ام عمروو کان الکاس مجراها الیمینا
و ما شر الثلاثة، ام عمرو،بصاحبک الذی لا تصبحینا (ای ام عمرو جامی را از ما دریغ داشتی در صورتی که جام از دست راست می گردد. ای ام عمرو، آن دوست که به او روی خوش نشان نمی دهی و جامش را پر نمی کنی از این سه تن بدتر نیست.) (دو بیت بالا از قصیده عمرو بن کلثوم است) آن دو تن نام و نشانی جوان را پرسیدند. جوان در پاسخ گفت:
ان تنکرانی او تنکرا نسبی فانی انا عمرو بن عدی (اگر مرا نمی شناسید و از دودمان من آگاهی ندارید.
پس بدانید که من عمرو پسر عدی هستم.) سپس افزود:
«من از افراد قبیله تنوخ لخمی هستم و تا فردا مرا در خاندان نماره خواهید یافت. من بی این که گناهی کرده باشم به این آوارگی و دربدری افتاده ام.» آن دو مرد که این شنیدند برخاستند و سرش را شستند و
ص: 105
حالش را بهبود بخشیدند و بدو جامه ای پوشاندند و گفتند:
«ما برای جذیمه، هیچ تحفه ای گرانبهاتر از خواهرزاده اش نداریم.» آنگاه او را با خود به نزد جذیمه بردند.
جذیمه به دیدن خواهرزاده خود بسیار شادمان شد و گفت:
«روزی او را دیدم که طوقی به گردن داشت و از نزدم رفت.
از آن روز تا این ساعت از پیش چشم و دلم نرفته است.» آنگاه دستور داد تا طوق او را برایش باز آورند. و چون دیگر برایش تنگ شده بود و به گردنش نمی رفت، جذیمه نگاه کرد و گفت: «کبر عمرو عن الطوق.» (عمرو از طوق بزرگ تر شده است.) و این هم ضرب المثل گردید.
جذیمه که این نیکی را از مالک و عقیل دیده بود، از ایشان پرسید: «اکنون چه می خواهید؟» جواب دادند:
«می خواهیم تا وقتی که ما زنده ایم و تو زنده هستی همدم و همنشین تو باشیم.» از آن پس این دو تن ندیم جذیمه شدند و تا دم مرگ، یاران وفادار او بودند چنان که دوستی ایشان ضرب المثل شد و «ندیمان جذیمه» در زبان عربی ضرب المثلی است که درباره دوستان وفادار به کار می رود.
فرمانروای عرب در سرزمین جزیره (جزیره ابن عمر) و بلندیهای شام، عمرو بن ظرب بن حسان بن اذینة العملیقی، از کارگزاران عمالقه، بود.
میان او و جذیمه زد و خوردی روی داد و بر اثر جنگی که در گرفت عمرو بن ظرب کشته شد و لشکریانش شکست خوردند
ص: 106
و گریختند و جذیمه سالم باز گشت.
پس از عمرو، دخترش، زباء، که نام اصلی وی نائله بود، به فرمانروائی رسید.
سرداران و سپاهیان زباء همان بازماندگان عمالقه و غیره بودند و از فرات تا تدمر نیز قلمرو حکومت او را شامل می شد.
هنگامی که سر رشته کار به دست او افتاد و پایه های فرمانروائی وی استواری یافت انجمنی بر پا کرد تا درباره جنگ با جذیمه و انتقام خون پدر خود، مشورت کند.
خواهر او، ربیبه، که زن خردمند و پخته ای بود بدو گفت:
«جنگ به گونه ای است که روزی پیروزی و روز دیگر شکست از پی دارد. اگر هم امروز تو پیروز شوی شاید فردا او بر تو چیره گردد. بنا بر این بهتر است که از اندیشه جنگ درگذری و از در نیرنگ و فریب درآئی و بدین وسیله او را از میان برداری.» زباء این اندرز را پذیرفت و به جذیمه نامه ای نوشت و او را به سوی خود و کشور خود فرا خواند.
بدو نوشت:
«من از پادشاهی زنان جز شنیدن سخنان زشت و ناتوانی در فرمانروائی چیز دیگری نفهمیده ام. برای خود همسری و برای کشور خود فرمانروائی بهتر از تو نمی یابم.» جذیمه همینکه نامه زباء را گرفت و خواند، پیشنهاد وی را به چیزی نشمرد و به دام فریبی که زباء در راهش افکنده بود نیندیشید.
در این هنگام او در بقه به سر می برد که بر کرانه فرات قرار داشت.
بزرگان و نزدیکان مورد اعتماد خود را گرد آورد و دعوت
ص: 107
زباء را با ایشان در میان گذاشت و نظرشان را خواست.
همه رأی دادند که دعوت زباء را بپذیرد و پیش وی برود و بر کشور او دست یابد.
میان ایشان مردی بود از قبیله لخم که قصیر بن سعد خوانده می شد و پدرش سعد با یکی از کنیزان جذیمه زناشوئی کرده و این پسر را آورده بود.
قصیر مردی ادیب و دوراندیش بود. از نزدیکان جذیمه به شمار می رفت و نیکخواه و اندرزگوی او بود.
او با آنچه دیگران گفته بودند مخالفت کرد و گفت:
«رأی فاتر، و عدو حاضر» (اندیشه سست و دشمن آماده است) این در عرب ضرب المثل شد.
او به جذیمه گفت:
«به این خانم بنویس که اگر راست می گوید، او پیش تو بیاید. وگرنه از گزند او بر جان خود ایمن مباش چون او را آزرده و پدرش را کشته ای!» جذیمه با پیشنهاد او موافقت نکرد و بدو گفت: «و لکنک امرؤ رأیک فی الکن لا فی الضح.» (ولی تو مردی هستی که رأیت پنهان است و آشکار نیست) این هم ضرب المثل شد.
جذیمه، سپس خواهرزاده خود، عمرو بن عدی را خواست و در این باره با او شور کرد.
عمرو او را به رفتن در پیش زباء دلگرم ساخت و گفت:
«افراد قبیله نماره که خاندان منند در خدمت زباء هستند و همینکه تو را ببینند، هوادار تو خواهند شد.» جذیمه سخن او را پسندید و از آن پیروی کرد.
ص: 108
قصیر که چنین دید گفت: «لا یطاع لقصیر امر» (از قصیر کسی پیروی نمی کند) عرب گفته است: «ببقة ابرم الامر» (کار در بقه درست شده است) این دو جمله نیز در میان تازیان ضرب المثل است.
جذیمه، عمرو بن عدی را در کشور خود، به جای خویش نهاد و عمرو بن عبد الجن را به فرماندهی سواران خود گماشت و با او و سایر یاران نزدیک خویش روانه شد.
هنگامی که در الفرضه فرود آمد به قصیر گفت:
«رأی تو چیست؟» پاسخ داد:
ببقة ترکت الرأی» (من رأی خود را در بقه گذاشتم) این پاسخ قصیر نیز ضرب المثلی شد.
هنگامی که فرستادگان زباء با پیشکش ها و مهربانی های بسیار پیش جذیمه آمدند، جذیمه رو به قصیر کرد و از او پرسید:
«ای قصیر، چگونه می بینی؟» جواب داد:
«خطر یسیر، فی خطب کبیر» (این کاری کوچک است در برابر یک گرفتاری بزرگ) این هم ضرب المثل شد.
قصیر سپس افزود:
«به زودی سواران زباء نزد تو خواهند آمد. اگر در پیش روی تو ایستادند، بدان که آن زن راستگوست و اگر در دو سوی تو قرار گرفتند و تو را احاطه کردند بدان که این قوم نقشه نیرنگی کشیده اند. در این صورت بیدرنگ سوار عصا شو و بگریز. من این اسب را آزموده ام چون بر او سوار شده و در رکاب تو با او تاخته ام.» عصا یکی از اسب های جذیمه بود که هیچ اسبی در تیز رفتاری
ص: 109
به پایش نمی رسید.
ولی لشکریانی که پیرامون جذیمه حلقه زدند، میان او و عصا حائل شدند و جذیمه نتوانست از آن اسب استفاده کند.
در همین هنگام قصیر فرصت را غنیمت شمرد و سوار بر عصا شد و از مهلکه بیرون جست.
جذیمه که او را بر پشت آن اسب، گریزان دید، گفت:
«ویل لامه حزما علی متن العصا» (مادرش به عزایش بنشیند. از دوراندیشی بر پشت عصا جسته است) این هم ضرب المثل شد.
قصیر گفت: «ما ضل من تجری به العصا» (هر کس را که اسبی چون عصا ببرد، گمراه نمی شود.) این سخن نیز ضرب المثل شد.
قصیر تا غروب آفتاب با این اسب تاخت و عصا که راهی دراز پیموده بود سرانجام از خستگی در افتاد و جان سپرد.
قصیر نعش حیوان را به خاک سپرد و برجی بر روی آن ساخت که برج العصا خوانده می شود.
تازیان درباره این اسب سخنی گفتند که آنهم ضرب المثل گردید و چنین بود:
«خیر ما جاءت به العصا» (آنچه عصا کرده نیک است) جذیمه در میان سواران زباء که وی را احاطه کرده بودند بناچار پیش رفت تا به بارگاه زباء رسید.
(زباء به معنی زن پر موی و دراز موی است.) زباء همینکه جذیمه را دید، برهنه شد و موهای پا و پشت و پیش خود را که مانند گیسوی بافته شده بود بدو نشان داد و گفت:
«یا جذیمه، أ دأب عروس تری؟» (ای جذیمه، آیا این
ص: 110
وضع عروس است که می بینی؟) این سخن هم ضرب المثل شد.
جذیمه دید به دام افتاده، نه عروسی نصیبش شده و نه کشوری به چنگ آورده است. این بود که گفت:
«بلغ المدی، و جف الثری، و امر غدر اری.» (کار به پایان رسید و نعمت از دست رفت و خیانتکاری را می بینم) این سخن نیز ضرب المثل گردید.
زباء بدو گفت:
«لا من عدم مواس، و لا من قلة اواس، و لکن شیمة من اناس» (نه از بی کسی است نه از ناچاری، لیکن این راه و روش مردم است.) این نیز ضرب المثل شد.
زباء سپس به جذیمه گفت:
«به من خبر داده اند که خون پادشاهان بیماری هاری را بهبود می بخشد.» بعد او را بر روی سفره ای چرمین نشاند و دستور داد که طشتی زرین بیاورند.
همینکه طشت را آماده کردند، زباء به جذیمه شراب داد تا اندازه ای که او را مدهوش ساخت.
آنگاه فرمود تا رگ های دو بازوی او را بگشایند. و طشت را پیش برد و در زیر خون گرفت زیرا به وی گفته بودند که اگر از خون پادشاهان قطره ای بیرون از طشت بریزد، انتقام خون وی گرفته خواهد شد.
ضمنا در آن روزگار برای گرامیداشت پادشاهان گردنشان را نمی زدند جز در جنگ.
ص: 111
باری، همینکه دو دست جذیمه، بر اثر رفتن خون، سست شدند و فرود افتادند، چند قطره از خون وی در بیرون از طشت چکید.
زباء گفت: «خون پادشاه را به هدر ندهید.» جذیمه گفت: «دعوا دما ضیعه اهله» (بگذارید خون کسی که خانواده اش نابودش کرده به هدر رود.) این گفته نیز در شمار امثال عرب در آمد.
جذیمه جان سپرد و قصیر از قبیله ای که اسب وی، عصا، در میانشان مرده بود، بیرون رفت و به راه افتاد تا به عمرو بن عدی رسید که در حیره بود.
او را دید که با عمرو بن عبد الجن اختلافی دارد. میانه را گرفت و آن دو را با یک دیگر آشتی داد.
پس از این پیشامد، مردم به فرمان عمرو بن عدی در آمدند و عمرو سر گرم فرمانروائی شد.
ولی قصیر به او گفت:
«لشکری بسیج کن و آماده جنگ شو و نگذار خون دائی ات از میان برود.» عمرو بن عدی گفت:
چگونه می توانم کار زباء را بسازم در صورتی که او از عقاب آسمان بلندتر است؟ «هی امنع من عقاب الجو.» این سخن هم مثل شد.
زباء از پیشگویان درباره فرجام کار و مرگ خود پرسیده و بدو گفته بودند:
«ما عمرو بن عدی را سبب نابودی تو می بینیم و لیکن مرگ تو به دست خود تست.» زباء در پی این پیشگوئی، بر آن شد تا از برخورد با عمرو
ص: 112
بپرهیزد. از این رو میان دربار خود تا دژی که در شهر داشت یک راهرو زیر زمینی ساخت و با خود گفت:
«هر گاه پیشامدی ناگهانی برایم روی داد، از این گذرگاه پنهانی، خود را به دژ خویش می رسانم.» سپس مردی را که چهره نگاری زبر دست بود فراخواند و او را ناشناس پیش عمرو بن عدی فرستاد و گفت:
«عمرو را در همه حال، در حال نشسته و ایستاده و جامه پوشیده و برهنه و مسلح، به همان شکل و شمایل و جامه و رنگی که دارد، نقاشی کن و برای من بیاور.» نقاش آنچه را که زباء بدو گفته بود، همه را به کار بست و تصویرهائی را که کشیده بود پیش وی آورد.
زباء آنها را گرفت و مطالعه کرد تا با چهره عمرو آشنا شود و هر جا که بدو برخورد، او را بشناسد و از روبرو شدن با وی بپرهیزد.
از سوی دیگر، قصیر به عمرو گفت:
«بینی مرا ببر و پشت مرا تازیانه بزن و بگذار تا من به کار زباء برسم.» عمرو بن عدی گفت:
«من هرگز چنین کاری را با تو نخواهم کرد.» قصیر گفت:
«آنچه می گویم بکن و مرا به حال خود بگذار. بر تو خرده ای نمی گیرند. خل عنی اذا و خلاک ذم» این سخن نیز مثل شد.
عمرو بن عدی که چنین دید، گفت:
«در این صورت تو از این بیناتری.» به دستور عمرو بینی قصیر را بریدند و پشتش را با تازیانه
ص: 113
زخمی کردند.
قصیر، مانند مردی گریزان، از پیش عمرو بن عدی بیرون رفت و چنین وانمود کرد که عمرو با وی چنان ستمی کرده است.
بدین گونه راه سپرد تا به دولتسرای زباء رسید.
به زباء گفتند:
«قصیر آمده است.» زباء بدو بار داد و او وارد شد در حالیکه بینی اش بریده و پشتش تازیانه خورده بود.
همینکه زباء او را دید، گفت: «لامر ما جدع قصیر انفه» (قصیر برای انجام کاری بینی خود را بریده است.) این سخن هم ضرب المثل شد.
آنگاه ازو پرسید:
«ای قصیر، این چه کاری است که با تو کرده اند؟» پاسخ داد:
«عمرو بن عدی گمان می کرد که من به دائی اش خیانت کرده و او را به آمدن پیش تو واداشته و تو را به ریختن خون وی برانگیخته ام. بدین جهة برای انتقام از من، مرا بدین حال در آورد.
اکنون به تو پناهنده شده ام چون می دانم که همدستی با تو بیش از همدستی با دیگران برای عمرو گران تمام خواهد شد.
زباء که این سخنان شنید، او را گرامی شمرد و پیش خود نگاه داشت چون به کسی نیازمند بود که از دور اندیشی و روشن بینی و آزمودگی و آشنائی به کار کشور داری بی بهره نباشد. و قصیر نیز دارای چنین صفاتی بود.
قصیر، پس از چندی که زباء رفته رفته رام او شد و بدو اعتماد کرد، به وی گفت:
ص: 114
«من در عراق دارائی بسیار و کالاهای کمیاب و عطرهای گرانبها دارم. وسائلی برای حمل این اموال در اختیار من بگذار که آن اشیاء نفیس را بدین جا آورم چون در میان آنها انواع چیزهائی است که در خور بازرگانی است و از آن سودها می بری و چیزهائی هم هست که پادشاهان از داشتنش بی نیاز نخواهند بود.» زباء پیشنهاد قصیر را پذیرفت و کاروانی را آماده ساخت و در اختیار او گذاشت و از پول و مال هم هر چه می خواست بدو داد و او را روانه کرد.
قصیر به راه افتاد تا به عراق رسید و خود را پنهانی به عمرو بن عدی رساند و آنچه را که گذشته بود، بدو خبر داد و گفت:
«برای من پارچه های گوناگون و کالاهای کمیاب و هر چیز گرانبهای دیگری که می توانی، فراهم کن تا شاید خدا ما را بر زباء چیره سازد و تو خون دائی خود را از او بخواهی و دشمن خود را بکشی.» عمرو آنچه را که قصیر می خواست فراهم کرد و در دسترس وی گذاشت.
قصیر با این کالاها به نزد زباء برگشت و آنها را به وی نشان داد. زباء از دیدن آن همه پارچه های رنگارنگ و کالاهای گرانبهای گوناگون شاد شد و اعتماد وی به قصیر فزونی یافت.
از این رو، بار دوم که قصیر می خواست کالاهائی بیاورد، زباء بیش از بار اول لوازم و وسائل برایش آماده کرد.
قصیر باز به سوی عراق روانه شد و در آن جا آنچه را که عمرو برایش فراهم ساخت بار کرد و هر چیز تازه و هر خواسته پسندیده ای که یافت بر گرفت و برای زباء آورد.
بار سوم که قصیر به بهانه آوردن کالا پیش عمرو برگشت،
ص: 115
بدو گفت:
«آن عده از یاران و سرداران و سپاهیان خود را که مورد اعتمادت هستند گرد هم آور و دستور بده تا برای آنان جوال هائی بدوزند. آنگاه، هر دو مرد جنگی را در دو جوال به یک شتر بار کن و ریسمانی که سر هر جوال را می بندد در درون جوال بگذار تا باز کردن و بستن سر جوال به دست کسی باشد که در درون آن نهفته است.» قصیر نخستین کسی بود که چنین تدبیری اندیشید و آن را به کار بست.
او سخن خود را ادامه داد و به عمرو بن عدی گفت:
«تو خود نیز در یکی از جوال ها پنهان شو. و من هنگامی که به شهر زباء رسیدم، ترا از جوال بیرون می آورم و بر در آن راهرو پنهانی که گریز گاه زباء است می گمارم. وقتی داوران تو از میان جوال ها بیرون جستند و در میان اهل شهر فریاد جنگ بر آوردند، با هر که در برابرشان ایستادگی کرد خواهند جنگید. درین گیر و دار اگر زباء خواست از آن راه پنهانی بگریزد، او را بکش.» عمرو هر چه را که قصیر گفته بود عملی کرد. کاروان آماده شد و رو به راه نهادند.
همینکه نزدیک کاخ زباء رسیدند، قصیر پیش رفت و بدو مژده داد و از چیزهای تازه و جامه های فاخری که آورده بود او را آگاه ساخت و از او درخواست کرد تا بیرون بیاید و به قطار شتران و بارهائی که داشتند نگاهی بیفکند.
قصیر همیشه، در هنگام سفر، روزها به گوشه ای پنهان می شد و می آرمید و شب ها حرکت می کرد و او نخستین کسی بود که این شیوه را برگزید.
ص: 116
زباء از کاخ خویش بیرون آمد و شتران را دید که از سنگینی بار نزدیک بود پاهایشان در زمین فرو رود. این بود که رو به قصیر کرد و گفت:
ما للجمال مشیها وئیداأ جندلا یحملن ام حدیدا
ام صرفانا باردا شدیداام الرجال جثما قعودا (این شتران را چه می شود که خرامشان چنین آهسته است.
سنگ می کشند یا آهن؟ یا مس و قلعی که سرد و سخت است یا مردانی که خواب آلوده و نشسته اند؟) شتران وارد شهر شدند و همینکه به میان شهر رسیدند به زانو در آمدند و مردان جنگی از درون جوال ها بیرون جستند.
قصیر، عمرو را به دهنه آن گذرگاه پنهانی راهنمائی کرد.
جنگجویان فریاد کشیدند و مردم شهر را به پیکار فراخواندند و به رویشان شمشیر کشیدند.
زباء درین گیر و دار، خواست از آن راه پنهانی بگریزد که دید عمرو دهنه راهرو را گرفته است.
از روی چهره ای که نقاش وی برایش کشیده بود، او را شناخت و پیش از آن که به چنگ عمرو بیفتد، زهری را که در زیر نگین انگشتری خود داشت مکید و گفت: «بیدی لا بید عمرو» (به دست خودم نه به دست عمرو!) و این هم ضرب المثل شد.
ولی عمرو بن عدی، شمشیر کشید و او را کشت و بر سر مردم شهر نیز همان بلا را آورد که آنان بر سر جذیمه و یارانش آورده بودند.
آنگاه به عراق بازگشت.
ص: 117
بدین گونه، پس از جذیمه فرمانروائی به خواهرزاده اش، عمرو بن عدی بن نصر بن ربیعة بن عمرو بن الحارث بن سعود بن مالک بن عمرو بن نمارة بن لخم رسید.
عمرو بن عدی نخستین پادشاه از پادشاهان عرب است که حیره را پایتخت خود ساخت و همچنان پادشاهی کرد تا در گذشت.
او به گفته ای یکصد و بیست ساله و به گفته ای یکصد و هیجده ساله بود که از جهان رفت.
از مدت زندگانی خود نود و پنج سال را با روزگار ملوک الطوائف، چهارده سال و چند ماه را با دوره پادشاهی اردشیر بابکان و هشت سال و دو ماه را با عهد سلطنت شاپور بن اردشیر همزمان بود و از فرمانروایان دوره ملوک الطوائفی اطاعت نکرد تا این که اردشیر بن بابک از مردم فارس به پادشاهی رسید.
سلطنت نیز در میان فرزندان و بازماندگان وی همچنان پایدار ماند تا آخرین ایشان که نعمان بن منذر بود، یعنی تا روزگار ملوک کنده چنان که ما اگر خدا بخواهد در جای خود از آنها یاد خواهیم کرد.
درباره رفتن فرزندان نصر بن ربیعه به عراق، جز آنچه گذشت، سبب دیگری نیز ذکر کرده اند و آن خوابی است که ربیعه دید و هنگام سخن درباره وقایع حبشه، به خواست خدای بزرگ شرح آن داده خواهد شد.
ص: 118
طسم بن لوذ بن ازهر بن سام بن نوح، و جدیس بن عامر بن سام پسر عموی یک دیگر بودند و در محل یمامه خانه داشتند.
نام یمامه، در آن زمان، «جو» بود و از پر خیر و برکت- ترین شهرهای آن نواحی به شمار می رفت.
پادشاهشان در روزگار ملوک الطوائف عملیق بود که مردی ستمگر محسوب می شد و بیدادگری و مردم آزاری و بد رفتاری بسیار کرده بود.
زنی از قبیله جدیس که هزیله نام داشت، شوهرش او را طلاق گفته بود و می خواست فرزند خود را از وی بگیرد.
زن از تسلیم فرزند به شوهر، خودداری کرد و به نزاع پرداخت و پیش عملیق شکایت برد و گفت:
«ای پادشاه، من برای این کودک نه ماه بارداری کردم تا این بار را بر زمین نهادم. آنگاه او را که پاره تنم بود شیر دادم تا پیوندهای او کمال یافت و روزی رسید که او را از شیر باز گرفتم
ص: 119
و بزرگ کردم. اکنون او می خواهد بر خلاف میل من جگر گوشه ام را از من بگیرد و مرا پس از او خوار و محروم گذارد.» شوهرش که این سخنان شنید، گفت:
«ای پادشاه، من همه مهر او را پرداخته ام و از او بهره ای به من نرسیده جز فرزندی بی ارزش. اکنون به هر گونه ای که می خواهی درباره ما داوری کن.» پادشاه فرمان داد تا فرزند آن زن را به بردگی گیرند و او را در شمار بردگان شاه در آورند. آن زن و شوهر را نیز بفروشند و به شوهر یک پنجم بهای زن، و به زن یک دهم بهای شوهرش را بپردازند.
هزیله که این حکم را شنید، گفت:
اتینا اخا طسم لیحکم بیننافانفذ حکما فی هزیلة ظالما
لعمری لقد حکمت لا متورعاو لا کنت فیمن یبرم الحکم عالما
ندمت و لم اندم و انی بعترتی و اصبح بعلی فی الحکومة نادما (ما پیش برادر خود، طسم، آمدیم تا درباره ما داوری کند و او درباره هزیله حکمی داد که ستمگرانه بود. به جان خودم که نه از روی پارسائی داوری می کنی و نه کسی هستی که از روی دانائی حکمی می دهد. من پشیمان شدم و نه تنها پشیمان شدم بلکه فرزندم را نیز از دست دادم و شوهرم هم از رجوع به چنین حکومتی پشیمان است.) عملیق که سخن هزیله را شنید، به خشم آمد و فرمان داد که پس از این هیچ دوشیزه ای از قبیله جدیس نباید زناشوئی کند
ص: 120
مگر این که پیش از رفتن به خانه شوهر به عملیق تسلیم شود و او دوشیزگی وی را بر گیرد.
قبیله جدیس، پس از صدور این فرمان، دچار آسیب و رنج و خواری و سر افکندگی شد.
این فرمان همچنان به کار بسته می شد تا هنگامی که شموس زناشوئی کرد.
نام اصلی این زن عفیره، دختر عباد، خواهر اسود بود.
در شب عروسی که می بایست به خانه شوهر برود، نخست او را پیش عملیق بردند.
در حالی که زنان جوان دیگری نیز او را همراهی می کردند.
همینکه به عملیق رسید، عملیق او را در آغوش گرفت و گوهر دوشیزگی او را ربود.
عفیره از آن جا بیرون آمد و پیش خاندان خود رفت در حالیکه دامن جامه خود را از پیش و پس دریده و پائین تنه خود را برهنه کرده بود. خون از او می رفت و اهانتی که به وی شده بود به زشت ترین گونه ای نشان داده می شد.
همینکه به قوم خود رسید گفت:
لا احد اذل من جدیس أ هکذا یفعل بالعروس؟
یرضی بذا، یا قوم، بعل حراهدی و قد اعطی وثیق المهر
یقبضه الموت کذا بنفسه اصلح ان یصنع ذا بعرسه (هیچ کس خوارتر از جدیس نیست. آیا با عروس او باید چنین رفتاری بکنند. ای مردم، آیا هیچ شوهر آزاده ای بدین ننگ
ص: 121
تن در می دهد که عروسی را بپذیرد که قبلا مدرک دوشیزگی وی را به دیگری بخشیده است. اگر مرگ درین حال، او را دریابد، برایش بهتر از آن است که با عروسش چنین کاری کنند.) بعد، برای این که قوم و قبیله خود را برانگیزد و بر سر غیرت آورد، سخنان خود را ادامه داد و گفت:
أ یجمل ما یؤتی الی فتیاتکم و انتم رجال فیکم عدد النمل
و تصبح تمشی فی الدماء عفیرةجهارا و زفت فی النساء الی بعل
و لو اننا کنا رجالا و کنتم نساء لکنا لا نقر بذا الفعل
فموتوا کراما او امیتوا عدوکم و دبوا لنار الحرب بالحطب الجزل
و الا فخلوا بطنها و تحملواالی بلد قفر و موتوا من الهزل
فللبین خیر من مقام علی الاذی و للموت خیر من مقام علی الذل
و ان انتم لم تغضبوا بعد هذه فکونوا نساء لا تعاب من الکحل
و دونکم طیب النساء فانماخلقتم لاثواب العروس و للنسل
فبعدا و سحقا للذی لیس دافعاو یختال یمشی بیننا مشیة الفحل (آیا این پسندیده است که شما مردان به کثرت مورچگان وجود داشته باشید، آن وقت با دختران و دوشیزگان شما چنین
ص: 122
رفتاری شود؟
و عفیره، در حالیکه آشکارا خون دوشیزگی از او می چکد، همراه زنان به خانه شوهر روانه گردد؟
اگر ما مرد بودیم و شما زن بودید، هرگز حاضر نمی شدیم که چنین کاری با شما بکنند.
پس با بزرگواری بمیرید یا دشمن خود را بمیرانید و برای از میان بردن او در آتش جنگ هیزم فراوان بریزید.
وگرنه این شهر را تهی کنید و ترک گوئید و به شهری خاموش و بیابانی و بی آبادی بروید و از بینوائی بمیرید.
زیرا جدائی و دوری از شهر بهتر از زیستن در شهری است که به آدمی آزاد می رسد. و مرگ بهتر از زندگی با خواری و سر افکندگی است.
اگر پس از این کار ننگینی که با من کرده اند، خشمگین نشده و بر سر غیرت نیامده اید، پس به صورت زنان درآئید که سرمه کشیدن و آرایش کردن برای آنها عیب نیست.
حتی عطر زنان هم برای شما کم است چون شما برای پوشیدن جامه عروسان و بچه زادن آفریده شده اید.
خدا دچار دوری و جدائی سازد کسی را که از ناموس خود دفاع نمی کند و مرد نیست ولی با غرور در میان ما مانند مردان راه می رود.) اسود، برادر عفیره، که مردی بزرگوار بود و همه از او فرمانبرداری می کردند، همینکه سخنان خواهر خویش را شنید، به کسان خود گفت:
«ای گروه جدیس، آن مردم که در خانه شما با شما چنین می کنند، از شما نیرومندتر نیستند مگر به پشتیبانی رئیسشان که بر
ص: 123
ما و بر آنان فرمانرواست. اگر ما زبونی و ناتوانی نشان نمی دادیم او بر ما برتری نداشت. اکنون هم اگر ایستادگی کنیم بی گمان داد خود را از او می ستانیم. پس به سخن من گوش دهید و از هر چه من می گویم پیروی کنید زیرا این مایه عزت زندگی شماست!» افراد قبیله جدیس که از سخنان عفیره به هیجان آمده بودند، همینکه سخنان برادر او را شنیدند، گفتند:
«ما از تو اطاعت می کنیم ولی تعداد افراد آن قوم بیش از ماست.» اسود گفت:
«من برای پادشاه مهمانی با شکوهی ترتیب می دهم و او و یاران و خویشانش را به این مهمانی دعوت می کنم. هنگامی که با جامه های آراسته و پر زر و زیور به میان مجلس خرامیدند،- شمشیرهای خود را بر می داریم و آنان را می کشیم.» گفتند:
«این نقشه را عملی کن.» اسود خوراک بسیاری فراهم ساخت و در بیرون شهر مجلس مهمانی ترتیب داد و شمشیرهای خود و کسان خود را نیز در زیر شن های بیابان پنهان کرد.
آنگاه پادشاه و درباریانش را به مهمانی فراخواند.
همچنان که اسود حدس می زد، آنان با لباس های آراسته به بزم خرامیدند و همینکه نشستند و دست برای خوردن به سوی سفره دراز کردند، افراد قبیله جدیس شمشیرهای خویش را از درون شن ها بیرون کشیدند و همه مهمانان را با پادشاهشان کشتند.
بعد هم زیر دستان ایشان را از پای در آوردند.
پس از این پیشامد، بازماندگان قبیله طسم که از تیغ قبیله
ص: 124
جدیس جان بدر برده بودند، پیش حسان بن تبع، پادشاه یمن، رفتند و از او یاری خواستند.
حسان روانه یمامه شد و وقتی به منزلی رسید که تا یمامه سه روز راه بود، یکی از همراهان وی گفت:
«من در قبیله جدیس خواهری دارم که او را یمامه می خوانند و چشمانش به اندازه ای بینائی دارد که سوار را از مسافت سه روز راه می بیند. و من می ترسم که آمدن تو را به افراد جدیس خبر دهد و آنان را برای پیکار آماده کند. بنا بر این بهتر است که به یاران خود فرمان دهی تا هر مردی درختی را قطع کند و آن را جلوی خود بگیرد تا شناخته نشود.» حسان به ایشان فرمود تا چنین کنند.
یمامه چشم انداخت و آنان را دید و به مردان قبیله جدیس گفت:
«حمیریان اینک به سوی شما می آیند.» از او پرسیدند:
«مگر تو چه می بینی؟» پاسخ داد:
«مردی را می بینم که درختی پیش روی گرفته و شانه ای دارد که زیر بغلش عرق کرده و کفشی دارد که وصله پینه شده است.» او راست می گفت و همین طور بود ولی سخن او را دروغ انگاشتند و باور نکردند و خود را برای پیکار با دشمن آماده نساختند.
در نتیجه حسان سپیده دم ناگهان بر آنان تاخت و همه را تار و مار کرد.
یمامه را پیش حسان آوردند و حسان چشمان او را از کاسه در آورد و در آنها رگ و پی سیاه یافت.
از او پرسید:
ص: 125
«این سیاهی چیست؟» جواب داد:
«سنگ سیاهی که من می سائیدم و به چشم می کشیدم. آن را سنگ سرمه می گویند.» یمامه نخستین کسی بود که از سنگ سرمه استفاده کرد و سرمه را به چشم کشید.
سرزمین یمامه را به نام او یمامه نامیده شده است. شاعران در اشعار خود از او بسیار یاد کرده اند.
پس از نابودی قبیله جدیس، اسود، قاتل عملیق، به دو کوه طیئ گریخت و در آن جا ماندگار شد.
رفتن او بدان جا پیش از رفتن قبیله طیئ بدان جا بود. طیئ قبلا در جرف که ناحیه ای از نواحی یمن بود به سر می برد و آن جا امروز در اختیار قبائل مراد و همدان است.
هر سال در فصل پائیز شتری بزرگ و فربه به قبیله طیئ می آمد و پس از چندی بر می گشت.
اهل قبیله نمی دانستند که این شتر از کجا می آید. از این رو، او را دنبال کردند و در پی او رفتند تا به أجأ و سلمی رسیدند که دو کوه طیئ است.
این دو کوه نزدیک فید قرار دارد.
کسانی که در پی شتر رفته و بدان جا رسیده بودند، در آنجا نخلستان و چراگاه های بسیار دیدند.
همچنین، در آنجا اسود بن عفار را یافتند و او را کشتند.
بعد، مردم قبیله طیئ در آن دو کوه اقامت گزیدند که تا امروز در آن جا هستند.
این پیشامد باعث شد که برای نخستین بار بدان جا راه یابند.
ص: 126
که دقیوس نام داشت و او را دقیانوس می خواندند.
اصحاب کهف (که در فارسی باید آنان «یاران غار» خواند) در شهری به سر می بردند که تعلق به رومیان داشت و نام آن افسوس (1) بود.عد
ص: 127
پادشاهشان بت پرستی می کرد.
یاران غار، یا اصحاب کهف، جوانانی بودند که به پروردگار خویش ایمان داشتند چنان که خدای بزرگ از آنان در قرآن یاد کرده و فرموده است:
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا
ص: 128
عَجَباً» (1) (آیا تو- ای محمد- پنداری داستان اصحاب کهف و رقیم در برابر نشانه های قدرت ما شگفت آور است؟) رقیم، خبر یاران غار بود که بر لوحی نوشته و بر در غاری که بدان پناه برده بودند، گذاشته شده بود.
و نیز گفته شده است:
یکی از مردم روزگارشان آن لوح را نوشت و در بنایی که برای ایشان ساخته شد کار گذاشت.
در این لوح نام های یاران غار و پادشاهی که در عهد وی می زیستند و سبب رسیدنشان بدان غار، نوشته شده بود.
یاران غار، چنان که ابن عباس گفته، هفت تن بودند و هشتمین ایشان سگشان بود. و می گفتند:
«ما از اندک کسانی هستیم که شما می شناسید.» ابن اسحاق گفته است:
«یاران غار هشت تن بودند.» بنا به گفته او، نهمین ایشان سگشان می شود.
ابن اسحاق می افزاید:
«یاران غار از رومیان بودند و نخست بت پرستی می کردند9.
ص: 129
ولی خداوند آنان را هدایت فرمود و به خداپرستی گرویدند. شریعت ایشان شریعت عیسی علیه السلام بود.» برخی گمان برده اند که اصحاب کهف پیش از مسیح بودند و حضرت عیسی علیه السلام قوم خود را از سر گذشت یاران غار آگاه ساخت. همچنین، خداوند یاران غار را پس از بر آسمان رفتن مسیح، از خوابشان بر انگیخت.
ولی روایت نخستین درست تر است.
سبب ایمان آوردن یاران غار به آئین مسیح این بود که یکی از حواریان عیسی به شهرستان رسید و خواست داخل شهر شود.
ولی بدو گفتند:
«بر دروازه این شهر بتی است که کسی تا در برابرش به سجده نیفتد نمی تواند وارد شهر شود.» آن حواری که این سخن شنید، داخل شهر نشد و به گرمابه ای رفت که نزدیک شهر بود.
در آن گرمابه کارگر شد و به دلاکی پرداخت و چیزی نگذشت که صاحب گرمابه دید بر اثر وجود او سود گرمابه فزونی یافته و مشتریان او زیاد شده و جوانان بدو دلبستگی پیدا کرده اند.
آن حواری به آموزش جوانانی که پیرامونش گرد آمده بودند، پرداخت و از آسمان و زمین و روز رستاخیز سخن گفت تا سخنانش را باور کردند و بدو ایمان آوردند.
چنین بود تا روزی که پسر پادشاه زنی را با خود آورد و او را داخل حمام کرد.
حواری به نکوهش وی پرداخت و او را چنان سخت سرزنش کرد که او شرمگین شد و با آن زن از گرمابه بیرون رفت.
ولی بار دیگر با همان زن بازگشت. و این بار که حواری
ص: 130
زبان به نکوهش گشود، شاهزاده بددهنی آغاز کرد و او را دشنام داد و ناسزا گفت و بی این که سخنان حواری را به چیزی شمارد، با زنی که همراه داشت به درون گرمابه رفت.
این دو تن در گرمابه جان سپردند و به پادشاه گفته شد:
«بی گمان کسی که در گرمابه کار می کرده آن دو را کشته است چون خواست از ورودشان جلوگیری کند ولی آنان به حرف او اعتنائی نکردند.» به فرمان پادشاه کسانی به دنبال حواری آمدند ولی او را نیافتند.
پرسیدند:
«چه کسانی با او دوست و همنشین بودند؟» در پاسخ این پرسش، جوانانی را نام بردند که از سخنان حواری بهره مند می شدند.
فرستادگان پادشاه به جست و جوی جوانان پرداختند.
جوانان که جان خود را در خطر دیدند، گریختند و با همان حال پیش سرور خود، که در کشتزاری بود، رفتند و آنچه را که برای ایشان پیش آمده بود، باز گفتند.
او هم به شنیدن این خبر احساس خطر کرد و همراه جوانان به راه افتاد. سگی هم داشت که دنبالشان رفت تا هنگام غروب آفتاب که آنان را به غاری رهبری کرد.
این گروه کوچک با خود گفتند:
«شب را در این جا به سر می بریم تا بامداد ببینیم که چه باید کرد.
به درون غار رفتند و نزدیک غار چشمه آب و میوه هائی دیدند. از میوه ها خوردند و از آب آشامیدند.
همینکه شب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت، خداوند چشم و گوششان را بست و آنان را مدهوش ساخت و به خواب برد
ص: 131
و فرشتگانی را به پاسداری ایشان گماشت تا آنها را مرتب پهلو به پهلو کنند و به چپ و راست بگردانند تا بر اثر گذشت سالیان دراز، زمین به آنان آسیبی نرساند و خاک پیکرشان را نخورد. از این گذشته روزها خورشید هم بر آنان می تابید و امکان داشت که از سوز آفتاب گزندی ببینند.
ملک دقیانوس، پادشاه آن شهر، همینکه خبرشان را شنید، در جست و جوی آنان با یاران خود بیرون آمد و رد پایشان را دنبال کرد تا به دهنه غار رسید و دریافت که آنها به درون غار رفته اند.
به کسان خود فرمان داد که داخل غار شوند و آنان را بیرون بیاورند.
ولی هر مردی همینکه می خواست به درون غار رود، هراسان می شد و باز می گشت.
سرانجام یکی از آنان به پادشاه گفت:
«مگر نه این است که اگر بر آنها دست می یافتی، آنها را می کشتی؟» جواب داد.
«آری! همین طور است.» گفت:
«پس بفرمای که بر در این غار دیواری بسازند تا آنها در غار زندانی شوند و از گرسنگی و تشنگی جان بدهند.» همین کار را کردند. و پناهندگان، بدین گونه، روزگاری دراز در غار ماندند.
روزی بارانی سخت بارید و چوپانی که در پی پناهگاهی می گشت بدان غار رسید و با خود گفت:
«ای کاش می توانستم در این غار را بگشایم و گوسپندان
ص: 132
خود را در آن جای دهم که باران نخورند.» در پی این اندیشه دیوار را شکافت و دهنه غار را گشود.
در همین هنگام خداوند جان آنها را- که از بامداد نخستین شب سکونت در غار گرفته شده بود- به پیکرشان باز گرداند.
بدین گونه یاران غار زنده شدند در حالی که می پنداشتند از خوابی بیدار شده اند و هیچ نمی دانستند که چند سال در خواب بوده اند.
همینکه احساس گرسنگی کردند، به یکی از یاران خود که تلمیخا نام داشت پول دادند که بر ایشان خوراک بخرد.
او به راه افتاد تا به دروازه شهر رسید و چیزهائی دید که به چشمش آشنا نبود. پیش رفت تا به دکانی رسید و به فروشنده پول داد و از او خوراک خواست.
فروشنده پول ها را نگریست و بدو گفت:
«این درهم ها را از کجا آورده ای؟» پاسخ داد:
«دیروز من و یارانم از شهر بیرون رفتیم و شب را در غاری سپری کردیم. بامداد که برخاستیم مرا با این پول ها در پی خوراک فرستادند.» فروشنده گفت:
«این درهم ها در عهد فلان پادشاه رواج داشت.» آنگاه او را پیش پادشاه وقت برد که پادشاهی نیکوکار بود.
پادشاه ازو درباره آن سکه ها پرسش هائی کرد و او هم سر گذشت خود و یاران خود را، چنان که روی داده بود، باز گفت.
پادشاه که سخنان او را شنید، پرسید:
«اکنون یاران تو در کجا هستند؟»
ص: 133
پاسخ داد:
«همراه من بیائید تا آنان را به شما نشان دهم.» همراه او رفتند تا به در غار رسیدند.
پیش از آن که به درون غار روند، آن مرد گفت:
«بگذارید اول من نزد یاران خود روم چون اگر صدای شما را بشنوند هراسان خواهند شد زیرا گمان خواهند برد که دقیانوس از پناهگاهشان آگاهی یافته و کسانی را به دنبالشان فرستاده است.» این را گفت و به درون غار رفت و یاران خود را از آنچه پیش آمده بود آگاه ساخت.
آنان در دم به خاک افتادند و خدای را سپاس گفتند و از پروردگار خود خواستند که آنان را از جهان ببرد. خداوند نیز درخواستشان را پذیرفت و بار دیگر آنان را مدهوش ساخت و به خواب ابد فرو برد.
هنگامی که پادشاه به کسان خود دستور داد تا به درون غار روند هر بار که یکی می خواست داخل شود هراسان می شد و نمی- توانست پا به درون گذارد.
سر انجام ناچار بازگشتند و به یاد آنان پرستشگاهی ساختند که در آن جا نماز بگذارند.
عکرمه گفته است:
هنگامی که خداوند، یاران غار را بر انگیخت و از خواب چندین ساله بیدار ساخت پادشاهی مؤمن و خداپرست فرمانروائی می کرد.
مردم کشور او درباره این مسئله که «روز رستاخیز آیا تنها
ص: 134
روح برانگیخته می شود یا روح و جسد هر دو؟» اختلاف داشتند:
یکی می گفت:
«خداوند در روز رستاخیز، تنها روح را بر می انگیزد بدون جسد.» دیگری می گفت:
«روح و جسد هر دو برانگیخته می شوند و بدین گونه آدمی زندگی از سر می گیرد.» پادشاه که از این اختلاف رنج می برد، خود را پاکیزه ساخت و روغن های خوشبوی و متبرک مالید و با پروردگار خود به راز و نیاز پرداخت و از او در خواست کرد که درباره رستاخیز آنچه را که درست است بر او روشن سازد.
خداوند نیز یاران غار را سپیده دم از خواب بر انگیخت.
همینکه خورشید دمید به یک دیگر گفتند:
«ما شب گذشته، از پرستش خداوند بازماندیم.» آنگاه برخاستند و به سوی آب رفتند.
هنگامی که می خواستند به درون غار روند، نزدیک غار چشمه آب و درخت میوه ای بود. اکنون به کنار چشمه رفتند و دیدند چشمه بی آب است و درخت نیز خشک شده است. ص:10
ی از آنان گفت:
«کار ما چه شگفت انگیز است! در ظرف یک شب آب این چشمه تمام شده و این درخت هم خشک شده است.» در این گیر و دار خداوند آنان را دچار گرسنگی ساخت.
از این رو گفتند:
فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ إِلَی الْمَدِینَةِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکی
ص: 135
طَعاماً فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْیَتَلَطَّفْ وَ لا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَداً (1) (پس یکی را با پول به شهر بفرستید که ببیند از کجا خوراک بهتری می توان فراهم کرد و برای شما خوراکی بیاورد. در ضمن مواظب باشد که کسی به راز او پی نبرد و از کار شما آگاه نشود- چون ممکن است به پادشاه خبر دهد و شما را گرفتار سازد.) بنا بر این یکی از آنان به شهر رفت تا خوراک بخرد. هنگامی که چشمش به بازار افتاد، دید راه ها را می شناسد ولی چهره های مردم را نمی شناسد. اما دریافت که نور ایمان در رخسار زن و مرد آشکار شده است.
برای خرید به دکانی رفت و فروشنده، پول هائی را که در دست وی دید نشناخت و بر آن شد که وی را پیش پادشاه ببرد.
جوان از او پرسید:
«آیا پادشاه شما فلان سلطان نیست؟» مرد پاسخ داد:
«نه، بلکه فلان کس است.
جوان از این پاسخ دچار شگفتی شد و هنگامی که به حضور پادشاه رسید، او را از سر گذشت خود و یاران خود آگاه ساخت.
پادشاه که این سر گذشت را شنید مردم را گرد آورد و به آنان گفت:
«شما درباره روح و جسد، و اینکه در روز رستاخیز تنها روح برانگیخته می شود یا روح و جسد هر دو، اختلاف داشتید.
اکنون خداوند برای شما این مرد را فرستاده که از مردم فلان- یعنی پادشاه روزگار گذشته- است و سر گذشت او و یارانش برای19
ص: 136
شما برهان قاطعی درباره برانگیخته شدن روح و جسد در روز رستاخیز است.» آن جوان برای اثبات حرف خود رو به مردم کرد و گفت:
«با من بیائید تا شما را پیش یاران خود ببرم.» پادشاه سوار بر اسب شد و مردم نیز در رکاب وی به راه افتادند.
همینکه بدان غار رسیدند، جوان به پادشاه گفت:
«بگذارید من پیش تر از شما نزدشان بروم و او را از آمدن شما آگاه کنم تا از شنیدن صدای سم اسبان شما و سخنان شما نهراسند و گمان نبرند که فرستادگان دقیانوس آمده اند.» پادشاه گفت:
«بسیار خوب، برو!» او پیش افتاد و نزد یاران خود رفت و آنان را خبردار کرد. در این هنگام بود که یاران غار دریافتند چند سال در غار درنگ کرده و خفته بوده اند.
از این رو به گریه افتادند و اشک شادی از چشمانشان سرازیر شد و از خداوند خواستند که ایشان را از جهان ببرد تا هیچیک از کسانی که به دیدنشان آمده بودند، آنان را نبینند.
دعای ایشان مستجاب شد و خداوند در همان ساعت آنان را مدهوش کرد و از جهان برد.
کسانی که بدیدنشان آمده بودند، مدتی معطل شدند و سرانجام به درون غار رفتند و آن جوانان را دیدند که هیچ چیزشان دگرگون نشده و به همان گونه هستند که روز نخست، هنگام ورود به غار، بودند. فقط جان در پیکرشان نیست.
پادشاه به همراهان خود گفت:
«این برای شما دلیل و برهان است.»
ص: 137
پادشاه در آن جا صندوقچه ای یافت مسین که رویش مهر خورده بود. درش را گشود و در آن لوحه ای از سرب دید که نام های آن جوانان رویش نوشته و توضیح داده شده بود که آنان از بیم جان و دین و ایمان خود از چنگ شاه دقیانوس گریخته و به درون این غار در آمدند. دقیانوس همینکه از جای ایشان درین غار آگاهی یافت بر دهنه غار دیواری کشید و بدین گونه در غار را بست.
این لوحه نوشته شد تا هر که آن را می خواند، از سرگذشتشان آگاهی یابد.
پادشاه و همراهانش از خواندن این لوحه دچار شگفتی شدند و خدای بزرگ را سپاس گفتند و به بانگ بلند به سپاس و نیایش پرداختند که خدا با سر گذشت اصحاب کهف به آنان نشان داده که چگونه روح و جسم در روز رستاخیز برانگیخته می شوند.
و نیز گفته شده است:
پادشاه و همراهانش به یاران غار وارد شدند و آنان را زنده یافتند در حالیکه چهره های ایشان نورانی و رنگشان روشن بود و جامه هاشان نیز فرسوده نشده بود.
این جوانان، پادشاه و همراهانش را از رفتاری که دقیانوس با ایشان کرده بود آگاه ساختند.
پادشاه که سرگذشتشان را شنید رویشان را بوسید و آنان نیز با پادشاه نشستند و به یاد خداوند و ستایش او پرداختند.
بعد به پادشاه گفتند:
«خداوند ما را به سوی خود فرا می خواند و هنگام آنست که با شما وداع گوئیم.» بعد به خوابگاه های خود بازگشتند و به خواب ابد رفتند همچنان که نخست رفته بودند.
ص: 138
پادشاه برای هر یک از ایشان تابوت زرینی ساخت ولی شب که در خواب رفت آنان را به خواب دید که به وی می گفتند:
«ما از طلا آفریده نشده ایم که تو تابوت طلا برای ما می سازی. ما از خاک آفریده شده ایم و به خاک هم باز می گردیم.» پادشاه- در پی این خواب- تابوت هائی از چوب برای ایشان ساخت.
پادشاه، همچنین، بر در آن غار پرستشگاهی ساخت و برای بزرگداشت یاران غار عیدی بزرگ و جشنی با شکوه بر قرار کرد.
نام های جوانانی که اصحاب کهف بودند، چنین است:
مکسلمینیا، یملیخا، مرطوس، نیرویس، کسطومس، دینموس، ریطوفس، قالوس و مخسیلمینیا این نه نام است که بر حسب جامع ترین روایات آمده است.
خدا حقیقت را بهتر می داند.
سگ آنان نیز قطمیر بود.
ص: 139
سر گذشت او از رویدادهای روزگار ملوک الطوائفی بود.
می گویند: هیچیک از پیامبران به مادرش نسبت داده نشده، جز عیسی بن مریم و یونس بن متی. زیرا متی مادر یونس بود.
یونس از مردم قریه ای بود از قراء موصل که نینوی خوانده می شود.
قوم او بت پرستی می کردند و خداوند او را به پیامبری بر انگیخت تا ایشان را از بت پرستی باز دارد و به خداپرستی رهنمون شود.
یونس در میانشان سی و سه سال ماند و آنان را به پرستش خدای یگانه فرا خواند ولی به او ایمان نیاوردند جز دو تن.
یونس، هنگامی که از ایمان آوردن مردم ناامید شد، نفرینشان کرد.
ولی، از سوی پروردگار، به او گفته شد:
«چه چیز تو را بر آن داشت که بدین شتابزدگی درباره بندگان من نفرین کنی؟ به نزدشان بر گرد و چهل روز دیگر آنان
ص: 140
را به خداپرستی دعوت کن.» یونس تا سی و هفت روز مردم را به پرستش خداوند فراخواند ولی هیچ کس دعوت وی را نپذیرفت یونس که چنین دید، به آنان گفت:
«بی گمان عذاب خداوند، تا سه روز دیگر، شما را فرا خواهد گرفت. و نشانه آن هم این است که رنگ های شما دگرگون خواهد شد.» بامدادان که از خواب برخاستند رنگ های خود را دگرگون یافتند. از این رو گفتند:
«می بینید که آنچه یونس گفته، به سر شما آمده است.
ما از او دروغ نشنیده ایم. بنا بر این مواظب باشید و ببینید امشب را یونس در میان شما به سر می برد یا نه. اگر در میان شما شب را به صبح رساند، بدانید که از عذاب ایمن هستید ولی اگر در پیش شما نماند بدانید که دچار عذاب خواهید شد.» همینکه شب چهلم فرا رسید، یونس یقین کرد که عذاب فرود خواهد آمد. بدین جهة از میانشان بیرون رفت.
روز بعد عذاب بر بالای سرشان پرده ای افکند. لکه ابر سیاه و هولناکی فرا رسید که دودی سخت از آن بیرون می جست.
این ابر به شهر فرود آمد و رنگ پوست مردم از آن سیاه شد.
اهل شهر که چنین دیدند به نابودی خود یقین کردند.
از این رو به جست و جوی یونس پرداختند ولی او را نیافتند.
در این هنگام خداوند به ایشان الهام فرمود که از بیدینی و لغزش های گذشته خود توبه کنند.
در این باره نیت خود را پاک ساختند و پیش بزرگی از بزرگان شهر رفتند و بدو گفتند:
ص: 141
«می بینی که چه بلائی بر سر ما آمده است. اکنون چه باید بکنیم»؟
او در پاسخ گفت:
«به خداوند ایمان بیاورید و توبه کنید و بگویید: ای زنده و پاینده جاویدان. ای کسی که زنده ای هنگامی که هیچ کس زنده نیست، ای زنده ای که مردگان را زنده می کنی، ای زنده ای که خدائی نیست جز تو، ما را ببخش.» مردم از آن قریه به دشتی پهناور که در جائی بلند قرار داشت رفتند و میان چارپایان و فرزندان خود پراکنده شدند. آنگاه به خدا پناه بردند و از او طلب بخشایش کردند و به رد مظالم پرداختند و داد یک دیگر بدادند تا جائی که یکی از ایشان می خواست سنگی را از ساختمان خانه خود بکند و آن را به صاحبش باز پس دهد.
در نتیجه، خداوند عذاب را از ایشان دور کرد. این در روز چهار شنبه دهم محرم یعنی روز عاشورا بود.
و نیز گفته اند: روز چهار شنبه نیمه شوال بود.
از سوی دیگر، یونس که از میان مردم بیرون رفته بود، انتظار داشت که خبری از آن قریه و مردم قریه برسد. تا این که به رهگذری برخورد و ازو پرسید:
«مردم آن قریه چه کردند؟» جواب داد:
«به سوی خدا برگشتند و خدا توبه ایشان را پذیرفت و عذابی را که درباره آنها مقرر فرموده بود، به تأخیر انداخت.
یونس از این سخن به خشم آمد و گفت:
«به خدا سوگند که من مانند یک دروغگو بدان قریه باز نمی گردم. تاکنون خدا عذابی را که به مردم قریه ای فرو فرستاده،
ص: 142
از آنها باز نگرفته، جز از قوم من.» و رو به راه نهاد در حالیکه از کار پروردگار خویش به خشم آمده بود.
او گرمی و سختگیری و شتابزدگی بسیار و شکیبائی اندکی داشت. از این رو پیامبر اکرم، صلی الله علیه و سلم، نهی شد از این که مانند او باشد. چنان که خدای بزرگ فرمود:
وَ لا تَکُنْ کَصاحِبِ الْحُوتِ. (1) (مانند صاحب ماهی- یعنی یونس- مباش) همچنان که راه می سپرد، گمان می برد که خداوند خشم او را به چیزی نمی شمرد و بدو کاری ندارد، یعنی او را کیفری نمی- دهد یا او را دچار تنگنای زندان نمی سازد. از این رو به راه خود ادامه داد تا سوار یک کشتی شد.
کشتی در دریا روان بود که ناگهان طوفانی از تند باد برخاست.
و نیز گفته شده است:
«طوفان برنخاست، بلکه کشتی ناگهان ایستاد و دیگر پیش نرفت.» کسی که در کشتی بود گفت:
«این به سبب گناهی است که از یکی از شما سر زده است.» یونس گفت:
«به سبب گناه من است. مرا درین دریا بیندازید.» از این کار خودداری کردند و او اصرار ورزید تا این که با تیرهای خود قرعه کشی کردند.
فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ (2)41
ص: 143
(قرعه کشیدند- که به نام یونس آمد- و او از مردودین شد.) ولی او را به دریا نیفکندند و بار دیگر قرعه کشیدند.
این قرعه کشی را سه بار تکرار کردند و باز هم او را به دریا نینداختند.
سرانجام، یونس خود را به دریا افکند. شب هنگام بود و ماهی بزرگی او را بلعید.
خداوند بدان ماهی وحی فرستاد که یونس را بگیرد، ولی به گوشت او آسیبی نرساند و استخوان وی را نشکند.
ماهی یونس را گرفت و فرو برد و به سوی جایگاه خویش در دریا برگشت.
همینکه بدان جا رسید، یونس زمزمه هائی شنید و با خود گفت: «این چیست؟» خداوند بدو در شکم ماهی وحی فرستاد و فرمود: «این نیایش حیوانات دریائی است.» یونس نیز در شکم ماهی به نیایش خداوند پرداخت و فرشتگان نیایش او را شنیدند و گفتند:
«پروردگارا، بانگ آهسته ای از جای دوری به گوش ما می رسد.» خداوند فرمود:
«این بنده من یونس است که از فرمان من سر پیچید و من هم او را در شکم یک ماهی در دریا زندانی کردم.» فرشتگان گفتند:
«آیا این همان بنده نیکوکاری است که هر روز کار نیکی انجام می داد و پاداش آن را در پیش ما ذخیره می کرد؟» و به شفاعت از او پرداختند.
ص: 144
فَنادی فِی الظُّلُماتِ: أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ (1) (در آن تیرگی- یعنی تیرگی دریا و تیرگی شکم ماهی و تیرگی شب- زبان به ستایش پروردگار گشود که: بار خدایا، خدائی جز تو نیست که از هر آلایشی پاکی و من از ستمکارانم.) یونس، پیش از آن، کارهای نیک بسیار کرده بود و به همین جهة خداوند این آیه را درباره وی فرو فرستاد:
فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ (2) (اگر او از نیایشگران خداوند نبود، تا روز رستاخیز در شکم ماهی می ماند.) از این روست که گفته اند:
کسی که کار نیک می کند، هنگامی که میلغزد و می افتد، همان کار نیک، دستگیر وی می شود و او را رهائی می بخشد.» خداوند می فرماید:
فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِیمٌ. (3) (یونس را از شکم ماهی در بیابان خشکی افکندیم در حالیکه بیمار و خسته بود.) او به کرانه دریا افکنده شد در حالیکه مانند کودک نوزادی بود.
یونس در شکم ماهی چهل روز ماند.
برخی هم گفته اند: بیست روز، برخی گفته اند: سه روز،45
ص: 145
و برخی گفته اند: هفت روز ماند.
خداوند حقیقت را بهتر می داند.
برای یونس خداوند یک درخت کدو حلوائی رویاند که از درون کدو شیر می چکید و او می نوشید.
همچنین گفته شده است:
خداوند یک بز ماده کوهی را در دسترس او گذاشت که او را بامداد و شامگاه شیر می داد تا توانائی و نیروی خود را باز یافت و به راه افتاد.
روزی به سوی آن درخت کدو حلوائی برگشت و دید خشک شده است. اندوهگین گردید و گریست.
خداوند او را سرزنش فرمود و بدو گفته شد:
«آیا برای از دست رفتن گیاهی گریه می کنی و اندوه می خوری ولی برای بیش از یکصد هزار زن و مرد که می خواستی نابودشان کنی اندوهگین نیستی؟» بعد، خداوند بدو فرمان داد که پیش قوم خود برود و آنان را آگاه سازد که خدا سوی آنان باز گشته و توبه ایشان را پذیرفته است.
یونس نیز به سوی قریه ای که قوم وی در آن می زیستند روی نهاد.
در راه به چوپانی رسید و از او احوال قوم خود را پرسید.
چوپان جواب داد:
«آنان امیدوارند که پیامبرشان به سویشان برگردد.» یونس گفت:
«پس در این صورت برو به آنان خبر بده که یونس را دیده ای.» پاسخ داد:
«من نمی توانم این کار را بکنم مگر آن که درین باره
ص: 146
گواهی داشته باشم.» یونس از آن بز ماده و آن قطعه زمین و درخت کدوئی را که آن جا روئیده بود، نام برد و گفت:
«آن بز و آن درخت کدو هر دو وجود مرا گواهی خواهند داد.» چوپان به پیش قوم خود برگشت و به آنان خبر داد که یونس را دیده است آنان به شنیدن این سخن برانگیخته شدند و آماده دیدار او گشتند.
ولی چوپان گفت:
«شتاب نکنید تا بامداد شود.» بامداد روز بعد به سوی آن قطعه زمین رفتند که یونس در آن به سر برده بود. او در این هنگام نیز گوشه ای پنهان شده بود.
همینکه به جست و جوی او پرداختند، آن زمین و آن بز و آن درخت کدو به وجود او گواهی دادند.
آن بز، همچنین گفت:
«اگر پیامبر خدا را می خواهید، او در فلان جاست.» پیش او رفتند و همینکه چشمشان بدو افتاد دست و پایش را بوسیدند و پس از عمری که با وی مخالفت کرده بودند، اینک به فرمان وی در آمدند و او را به شهر خود بردند.
یونس چهل روز در پیش خانواده و فرزندان خویش ماند.
بعد، از شهر بیرون رفت و به راه پیمائی پرداخت.
پادشاه نیز بیرون رفت و با وی همراه شد و پادشاهی را بدان چوپان سپرد.
چوپان از آن پس به سر و سامان دادن کارهای مردم پرداخت
ص: 147
و چهل سال زمامداری کرد.
سپس یونس به نزدشان بازگشت.
ابن عباس و شهر بن حوشب، گفته اند:
پیامبری یونس بعد از آن بود که ماهی او را به کرانه دریا انداخت، نه قبل از آن.
این دو تن در تأیید سخن خود می گویند:
خداوند نیز در سوره الصافات چنین خبر داده، چون فرموده است:
فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِیمٌ وَ أَنْبَتْنا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِنْ یَقْطِینٍ وَ أَرْسَلْناهُ إِلی مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ (1) (یونس را به بیابانی خشک افکندیم در حالیکه بیمار بود و درخت کدوئی برای او رویاندیم و او را به سوی مردمی که یکصد هزار تن یا بیشتر بودند به پیامبری فرستادیم.) شهر بن حوشب گفته است:
جبرائیل پیش یونس آمد و بدو گفت:
«به نزد مردم نینوی برو و آنان را از عذاب خداوند- که نزدیک است ایشان را گرفتار سازد- بترسان و بر حذر دار.» یونس گفت:
«چارپائی می خواهم که بر آن سوار شوم.» جبرائیل گفت:
«آن کار فوری تر از این است که برای چار پا معطل شوی.» یونس گفت:
«کفشی می خواهم که بپوشم.»47
ص: 148
جبرائیل مهلت نداد و گفت:
«آن کار فوری تر از این است.» یونس به خشم آمد و برخاست و به سوی دریا رفت و همینکه سوار کشتی شد، کشتی از حرکت باز ماند.
سرنشینان کشتی بر آن شدند که قرعه بکشند.
قرعه کشیده شد که به نام یونس آمد و در همین هنگام ماهی بزرگی نیز فرا رسید و دهان گشود.
به ماهی ندا رسید که:
«ما یونس را روزی تو نساخته، بلکه تو را برای یونس پناهگاهی ساخته ایم.» از این رو ماهی یونس را بلعید و او را از آن جا برد تا به شهر ابله رساند و بعد به دجله برد تا وی را نینوی افکند.
ص: 149
خدای بزرگ سه تن را به شهر انطاکیه فرستاد که از حواریان اصحاب مسیح بودند.
نخست دو تن را فرستاد که در نام های ایشان اختلاف است.
این دو تن وارد انطاکیه شدند و در آن شهر پیری را دیدند که گوسفند می چراند.
او حبیب نجار بود. به وی سلام کردند. حبیب از ایشان پرسید:
«شما که هستید؟» در پاسخ گفتند:
«فرستادگان عیسی هستیم و آمده ایم تا شما را به بندگی و پرستش خدای بزرگ فراخوانیم.» پرسید:
«آیا با خود نشانه ای و معجزه ای دارید؟» جواب دادند:
«آری. ما به اذن خداوند، بیماران را بهبود می بخشیم و
ص: 150
نابینا و ابرص را درمان می کنیم.» حبیب نجار گفت: «من پسری دارم که سالهاست که در بستر بیماری افتاده است.» و آن دو تن را به خانه خویش برد.
آنان به روی فرزند بیمار او دست کشیدند و پسر در همان دم تندرستی خود را باز یافت و از جای برخاست.
این خبر در شهر پیچید و خداوند بسیاری از بیماران را به دست این دو تن شفا داد.
مردم شهر پادشاهی داشتند به نام انطیخس که بت می پرستید.
او هنگامی که خبر آن دو را شنید، آنان را به نزد خود فرا خواند و پرسید:
«شما که هستید؟» جواب دادید:
«فرستادگان عیسی هستیم و شما را به پرستش خدای بزرگ می خوانیم.» پرسید:
«نشانه و معجزه شما چیست؟» گفتند:
«به اذن خداوند، نابینا و ابرص را درمان می کنیم و بیماران را شفا می دهیم.» گفت:
«برخیزید تا به کار شما رسیدگی کنم.» همینکه برخاستند، به فرمان او، مردم آنان را کتک زدند.
و نیز گفته شده است:
آن دو تن وارد شهر شدند و مدتی معطل ماندند و نتوانستند
ص: 151
به حضور پادشاه برسند.
تا روزی که پادشاه از شهر به عزم گردش بیرون رفته بود.
آن دو در سر راه او ایستادند و اللّه اکبر گفتند و خدا را یاد کردند.
پادشاه بت پرست، از شنیدن این سخنان به هم بر آمد و آن دو را به زندان انداخت و به هر یک، صد تازیانه زد.
وقتی که سخنانشان دروغ انگاشته شد و تازیانه خوردند، حضرت مسیح علیه السلام شمعون رئیس حواریان را به یاری ایشان فرستاد.
شمعون، ناشناس وارد شهر شد و با اطرافیان پادشاه معاشرت کرد تا خبر او را به پادشاه دادند و از او تعریف کردند.
پادشاه او را فراخواند و از دیدار و گفتار او خرسند شد و با او خو گرفت و همنشینی او را گرامی شمرد.
شمعون روزی به پادشاه گفت:
«ای پادشاه، شنیده ام به دو مرد، هنگامی که ترا به کیش خویش فرا می خواندند، خشم گرفته و آنها را در زندان افکنده و تازیانه زده ای. آیا هیچ با آنها گفت و گو کردی و سخنشان را شنیدی؟» پادشاه پاسخ داد:
«خشمی به من دست داده بود که نگذاشت بدین کار برسم.» شمعون گفت:
«پس اکنون اگر پادشاه صلاح بداند بهتر است دستور فرماید که آن دو تن را احضار کنند تا حرفشان را بشنویم.» پادشاه آن دو را فراخواند و شمعون از آنان پرسید:
«چه کسی شما را به این جا فرستاده؟»
ص: 152
گفتند: «خدائی که همه چیز را آفریده است و همکار و همتائی ندارد.» گفت:
«پس او را وصف کنید و از دراز گوئی نیز بپرهیزید.» گفتند:
«او کردگاری است که هر چه خواهد می کند و به هر چه اراده فرماید، فرمان می دهد و انجام می شود.» شمعون پرسید:
معجزات شما چیست؟» گفتند:
«شما از ما چه می خواهید؟» به دستور پادشاه غلامی را آوردند که دو چشم وی از کاسه خشک شده و به گونه دو تکه گوشت در آمده بود.
آن دو تن که این نابینا را دیدند دست دعا به درگاه خداوند برداشتند و همچنان دعا کردند تا دو کاسه چشم شکافته شد. آنگاه دو گلوله گلین بر گرفتند و در دو حدقه نهادند که بیدرنگ به گونه دو مردمک چشم در آمد و غلام بینائی خود را باز یافت.
پادشاه از دیدن این کار دچار شگفتی شد و گفت:
«خدائی که شما می پرستید، اگر توانست مرده ای را زنده کند، من به او و به شما دو تن ایمان می آورم.» گفتند:
«خدای ما در انجام هر کاری تواناست.» پادشاه گفت:
«پس در این جا مرده ای است که هفت روز پیش جان سپرده و ما هنوز او را دفن نکرده ایم تا پدرش، که درین جا نیست،
ص: 153
حاضر شود.» آنگاه به فرمان پادشاه نعش مرده را که بوی او نیز تغییر یافته بود.
آن دو تن آشکارا و شمعون پنهانی سر گرم شدند.
چیزی نگذشت که مرده زنده شد و برخاست و به کسان خود گفت:
«ای مردم، من کافر و مشرک از جهان رفتم و به همین جهة مرا در بیابان هائی از آتش وارد کردند. اکنون شما را از کیفر این بت پرستی که سخت بدان پای بند هستید بر حذر می دارم؟» سپس افزود:
«دروازه های آسمان گشوده شد و من چشم انداختم و جوانی زیبا روی را دیدم که در پیشگاه خداوند، از سه تن میانجیگری و شفاعت می کند.» پادشاه پرسید:
«این سه تن کدامند؟» او به شمعون و آن دو تن اشاره کرد و گفت: «این سه نفر بودند.» پادشاه در حیرت فرو رفت.
درین هنگام شمعون فرصت را غنیمت شمرد و پادشاه را به پذیرفتن آئین خود فراخواند.
کسان پادشاه و همچنین خود پادشاه، ایمان آوردند و دیگران کافر ماندند.
و نیز گفته شده است:
چنین نیست، بلکه پادشاه به کفر خود پایدار ماند و او و پیروانش در کشتن فرستادگان مسیح همداستان شدند.
ص: 154
این خبر به گوش حبیب نجار رسید که بر دم دروازه شهر بود و شتابان آمد و آنان را به پرستش خداوند و فرمانبرداری از فرستادگان مسیح فراخواند.
إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ (1) (هنگامی که دو رسول را به نزدشان فرستادیم و آن دو را تکذیب کردند، سومین رسول را به یاری آن دو فرستادیم.) این رسول سومی همان شمعون بود و خداوند فرستادن آنان را به خود نسبت داده زیرا مسیح نیز که آنان را فرستاده بود به دستور خدای بزرگ فرستاده بود.
وقتی مردم شهر فرستادگان حضرت مسیح را تکذیب کردند، خداوند باران را از ایشان دریغ فرمود: از این رو دچار خشکسالی شدند و به فرستادگان عیسی گفتند:
إِنَّا تَطَیَّرْنا بِکُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّکُمْ وَ لَیَمَسَّنَّکُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِیمٌ (2) (ما وجود شما را به فال بد می گیریم و اگر به این دعوی پایان ندهید شما را سنگسار می کنیم و از ما به شما شکنجه دردناکی خواهد رسید.) در این هنگام حبیب نجار فرا رسید. او مردی بود که به خدا ایمان داشت ولی ایمان خود را پنهان می کرد. هر روز نیمی از در آمد خویش را خرج خانواده می نمود و نیم دیگر را به تنگدستان و نیازمندان می داد.
او گفت:18
ص: 155
یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ. (1) (ای مردم از این فرستادگان پیروی کنید مردم گفتند:
«آیا تو با خدای ما مخالف شده و به خدا ایمان آورده ای؟» گفت:
وَ ما لِیَ لا أَعْبُدُ الَّذِی فَطَرَنِی وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ؟ (2) (چرا باید خدای آفریننده خود را نپرستم در صورتی که بازگشت همه شما به سوی اوست؟) همینکه چنین سخنی گفت، او را کشتند، و خداوند او را به بهشت برد. از این رو خدای بزرگ فرموده است:
قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ (3) (به او گفته شد: «در بهشت در آی:» و او گفت: «ایکاش کسان من می دانستند که خداوند مهربان چگونه مرا بخشود و مرا در شمار کسانی در آورد که از لطف و کرم وی بهره مند می شوند.») به کسانی هم که او را کشته و به فرستادگان عیسی ایمان نیاورده بودند، خداوند عذابی فرستاد و نابودشان کرد.27
ص: 156
زادگاه شمسون قریه ای از قریه های روم بود. و او چند میل دورتر از شهر می زیست.
شمسون خداپرست بود و به یگانگی خداوند ایمان داشت در صورتی که سایر مردم بت پرستی میکردند.
از این رو شمسون به تنهائی در برابرشان می ایستاد و در محلی به نام «لحی جمل» با آنان پیکار می کرد.
هنگامی که تشنه می شد، از سنگی که آب گوارائی در درون آن بود، آب فوران می کرد و او از آن می نوشید.
او نیروئی داشت که نه به آهن دربند می آمد و نه به چیز دیگر.
با این نیرو به تنهائی با بت پرستان می جنگید و بر آنان چیرگی می یافت و آنان به هیچ روی نمی توانستند وی را از میان بردارند.
بدین جهة تدبیری اندیشیدند و با همسر شمسون قراری گذاشتند که دست و پای شوهر خود را ببندد.
همسر او پذیرفت و از ایشان ریسمان محکمی گرفت و هنگامی که شمسون به خواب رفت دو دست وی را با ریسمان بست.
ص: 157
شمسون از خواب بیدار شد و همینکه یک فشار داد ریسمان گسست و از دو دست او فرود افتاد.
زنش برای کسانی که با وی سازش کرده بودند، پیام فرستاد و ایشان را از آنچه روی داده بود آگاه ساخت.
آنان این بار زنجیری آهنین برای وی فرستادند.
زن، بار دیگر، هنگامی که شمسون به خواب رفته بود، با زنجیر دست ها و گردن او را بست.
شمسون باز از خواب برخاست و به نیروی خدا داد زنجیر را گسست و آن را از دست و گردن خود گشود.
آنگاه درباره کاری که زنش دو بار با او کرده بود، به پرسش پرداخت و گفت:
«برای چه این کار را کردی؟» زن پاسخ داد:
«می خواستم نیروی تو را بیازمایم. و دیدم در روی زمین همانند تو نیافته ام. آیا چیزی هست که با آن ترا ببندند و تو نتوانی آن را بگسلی؟» گفت:
«آری. تنها یک چیز!» همسر او کنجکاو شد و به اندازه ای درین باره پرسش کرد که شمسون سر انجام راز نهفته را آشکارا ساخت و گفت:
«وای بر تو که این قدر کنجکاوی می کنی. جز با موی من با هیچ چیز دیگری نمی توان مرا بست.» شمسون موی بسیار بلند و پر پشتی داشت. شبانگاه همینکه به خواب رفت، زنش با موی او دو دست او را بست. آنگاه در پی کسانی فرستاد که با آنان درین باره سازشکاری کرده بود.
ص: 158
آنان آمدند و شمسون را گرفتند و گوش و بینی وی را بریدند و چشمانش را کور کردند و او را به میان مردم بردند.
پادشاه نیز به میان مردم آمد تا او را تماشا کند.
شمسون به درگاه خداوند دعا کرد تا وی را بر آنان چیره سازد.
در نتیجه دعای او، خداوند بینائی او، و آنچه را که از پیکرش بریده بودند، بدو باز گرداند.
آن شهر بر روی ستون هائی قرار داشت و خداوند به شمسون فرمود که دو ستون را بگیرد و با نیروی خود آنها را بشکند.
شمسون نیز چنین کرد و همینکه دو ستون شکست ساختمان شهر فروریخت و پادشاه و مردم همه در زیر آوار ماندند و نابود شدند.
شمسون در دوره ملوک الطوائفی می زیست.
ص: 159
گفته شده است:
در موصل پادشاهی بود بسیار بیدادگر و بیرحم که دازانه نامیده می شد.
بر عکس، برجیس مردی بود نیکوکار از مردم فلسطین که به خدای یگانه ایمان داشت ولی او نیز مانند یاران خداپرست و نیکو کار خویش، ایمان خود را پنهان می کرد.
او و یارانش، بازماندگان حواریان عیسی را دیده و در مکتب ایشان تعلیم یافته بودند.
برجیس بازرگانی بسیار می کرد و صدقه فراوان می داد.
چه بسیار از اوقات که همه دارائی خود را به تنگدستان می بخشید و بار دیگر به بازرگانی می پرداخت و آنچه را که از دست داده بود، باز به دست می آورد.
اگر به خاطر صدقه دادن و بذل و بخشش نبود تهی دستی را از توانگری بیش تر دوست می داشت.
چون در شام می ترسید از این که راز دینداری وی آشکارا شود و مردم بت پرست در صدد آزار وی بر آیند، روانه موصل شد و برای دازانه، پادشاه موصل، تحفه گرانبهائی آماده کرد که بدو پیشکش کند تا از حمایت وی بهره مند شود و از گزند دشمنان
ص: 160
آسوده ماند.
ولی هنگامی به موصل رسید که پادشاه بزرگان قوم خود را گرد آورده و آتشی بر افروخته و شکنجه های گوناگونی اندیشیده بود.
بتی را که افلون خوانده می شد بر پا داشته بود و هر کس را که در برابر آن بت به خاک نمی افتاد و بدو سجده نمی برد شکنجه می کرد و در آتش می انداخت.
جرجیس که این رفتار پادشاه را دید به هم بر آمد و خود را برای پیکار با او آماده ساخت.
از این رو، برگشت و دارائی خود را میان همکیشان خویش پخش کرد. سپس باز به سوی موصل روی آورد و به درگاه دازانه رفت در حالیکه سخت خشمگین بود.
همینکه با پادشاه موصل روبرو شد، بدو گفت:
«بدان که تو بنده ای بیش نیستی و از آن دیگری هستی.
نه اختیار خود را داری و نه اختیار دیگران را، نه برای خود کاری توانی کرد نه برای دیگری. همچنین، بدان که بالای دست تو پروردگاری است که تو را آفریده و تو را روزی می دهد.» آنگاه به ذکر شکوه و عظمت خدای بزرگ پرداخت و بت پرستی پادشاه را نکوهش کرد.
پادشاه که این سخنان شنید، پرسید:
«تو که هستی و از کجا می آئی؟» جواب داد:
«من بنده خدا و پسر یکی از بندگان او هستم. از خاک آفریده شده ام و به خاک نیز بر می گردم.» پادشاه او را به پرستش بت خود فرا خواند و بدو گفت:
«اگر پروردگار تو پادشاه آسمان هاست، پس من باید
ص: 161
نشانه ای از شکوه و دارائی او را در تو ببینم چنان که تو می بینی اطرافیان من و فرمانروایان قوم من، از برکت ثروت و قدرت بیکران من تا چه اندازه در ناز و نعمت هستند.» در پاسخ او جرجیس بار دیگر به نیایش و گرامیداشت و ستایش خداوند پرداخت، آنگاه گفت:
«به جای این که بتی به نام افلون را بپرستی که نه می شنود و نه از پروردگار جهانیان بی نیاز است کسی را بپرست که به فرمان او آسمان ها و زمین استوار شده است. طرقلینا علیه السلام را بندگی کن که یکی از بزرگان قوم تست. طرقلینا نخست مانند همه آدمیان می زیست و می خورد و می آشامید و سرانجام چنان مورد نوازش خداوند قرار گرفت که خدا او را به گونه انسانی فرشته وش در آورد.
همچنین یکی دیگر از بزرگان قوم خود، مخلیطیس، و آنچه را که از عیسی علیه السلام به ولایت تو رسیده پیروی کن.» جرجیس در پی این سخنان برخی از معجزات عیسی و کراماتی را که خداوند ویژه وی ساخته بود شرح داد:
پادشاه بدو گفت:
«تو در این جا چیزهائی می گوئی که ما نمی دانیم و از کسانی نام می بری که ما آنها را نمی شناسیم. تو باید اکنون یا شکنجه و عذاب را برگزینی یا سجده به این بت را.» جرجیس گفت:
«اگر بت تو آنست که آسمان را بر افراشته و دارای همان توانائی است که خدای من عز و جل دارد، پس تو درست می گوئی و راهی نیک می پیمائی، وگرنه- ای ملعون- اف بر تو باد!» پادشاه که این سخن از او شنید فرمان داد تا وی را به زندان اندازند.
ص: 162
در زندان شانه هائی آهنین به پیکر وی کشیدند تا گوشت ها و رگ های او بریده بریده شد و روی زخم های او سرکه و خردل ریختند.
ولی او نمرد.
پادشاه که دید جرجیس در اثر این شکنجه کشته نشد، دستور داد تا شش میخ آهنین را داغ کنند به اندازه ای که مانند آتش سوزان بر افروخته گردد.
آنگاه این میخ ها را بر روی سر او کوبیدند تا جائی که مغز او آب شد و از کاسه سرش روان گردید.
ولی باز هم خدای بزرگ او را نگاه داشت.
پادشاه که دید این شکنجه نیز او را نکشت دستور داد تا حوضی مسین آماده کنند.
در این حوض آب ریختند و در زیرش آتش افروختند و هنگامی که آب به جوش آمد و مانند آتش داغ شد، جرجیس را در آن افکندند و سر حوض را پوشاندند تا هنگامی که آب سرد شد.
ولی همینکه سرپوش را از روی حوض برداشتند دیدند او همچنان زنده است.
پادشاه که دید این شکنجه نیز او را نابود نکرد، وی را فراخواند و پرسید:
«آیا از این شکنجه ها که دیدی، هیچ دردی احساس نکردی؟» جواب داد:
«خدای من شکنجه تو را از من دور ساخت و مرا شکیبائی بخشید تا توانائی خود را به تو نشان دهد.» پادشاه یقین کرد که از سوی جرجیس بدو گزندی خواهد رسید و جان خود و پادشاهی خود را در خطر دید و بیمناک گردید.
از این رو بر آن شد که وی را همیشه در زندان نگاه دارد.
ص: 163
ولی بزرگان قوم او گفتند:
«اگر او را در زندان آزاد بگذاری، با زندانیان سخن می گوید و آنان را با خویشتن دوست و با تو دشمن می سازد. بنا بر این باید او را به عذابی گرفتار کرد که نتواند سخن بگوید.» در پی این پیشنهاد دستور داده شد که جرجیس را در زندان به روی در اندازند.
آنگاه دو دست و دو پای او را با میخ های آهنین بر زمین کوفتند. سپس هیجده مرد نیرومند ستون هائی از سنگ حمل کردند و بر پشت او نهادند.
جرجیس روز را در زیر سنگ گذراند و همینکه شب فرا رسید خداوند فرشته ای را به سوی او فرستاد.
این نخستین بار بود که فرشته به یاری وی آمد و همچنین نخستین باری بود که خداوند به جرجیس وحی فرستاد.
فرشته، سنگ را از پشت او برداشت و میخ ها را از زمین برکند و برای او خوردنی و نوشیدنی آماده کرد و او را مژده پیروزی داد و به تسکین و دلداری وی پرداخت.
بامداد او را از زندان بیرون آورد و از سوی خداوند بدو گفت:
«پیش دشمن خود برو و با او پیکار کن. من تو را هفت سال گرفتار او خواهم ساخت. درین مدت او ترا آزارها می رساند و چهار بار نیز تو را می کشد و من هر بار جان به تنت باز می گردانم.
اما در چهارمین بار که کشته شدی روح تو را می پذیرم و پاداش تو را می دهم.» دازانه، پادشاه موصل سرگرم کارهای فرمانروائی خود بود که ناگهان دید جرجیس بالای سرش ایستاده و او را به پرستش
ص: 164
خدای یگانه می خواند.
از او پرسید:
«تو جرجیس هستی؟» گفت:
«آری.» پرسید:
«چه کسی تو را از زندان بیرون آورد؟» پاسخ داد:
مرا کسی از زندان بیرون آورد که توانائی وی برتر از توانائی تست.» پادشاه به شنیدن این سخن از خشم لبریز شد و دستور داد تا وسائل شکنجه ها و آزارهای گوناگون را فراهم سازند.
در پی این دستور او را میان دو چوب بستند. آنگاه شمشیری بر فرق او نهادند و او را تا پائین بریدند به گونه ای که دو تکه شد. سپس هر تکه را چند قطعه کردند.
دازانه هفت شیر درنده داشت که در ته سیاه چالی به سر می بردند. پاره های پیکر جرجیس را پیش شیران افکندند. ولی شیران همینکه چشمشان بدان ها افتاد، از روی فروتنی سر فرود آوردند و روی پنجه بلند شدند و نه تنها دندان بدانها نزدند بلکه کوشیدند تا بدانچه در پیششان ریخته شده بود گزندی نرسانند.
جرجیس آن روز را در ته سیاه چال به گونه مرده ای به شب رساند و این نخستین مرگی بود که او چشید.
همینکه شب فرا رسید، خداوند پاره های پیکر او را گرد آورد و به هم استوار کرد و جان نیز به تن وی برگرداند و او را از ته سیه چال بیرون برد.
ص: 165
بامداد مردم شادی کنان از خانه بیرون آمدند زیرا آن روز را به شادی مرگ جرجیس جشن گرفته بودند.
ولی همینکه جرجیس را از دور دیدند گفتند: «این چقدر به جرجیس شباهت دارد!» پادشاه گفت:
«این خود اوست.» جرجیس گفت:
«آری، این منم که مردی بر حق هستم و این شمائید که بدترین مردمید! مرا کشتید و پاره پاره کردید ولی خداوند باز مرا زنده کرد و جان به تنم برگرداند. اکنون به سوی این پروردگار بزرگ بیائید که توانائی خود را به شما نشان داده است.» آنان گفتند:
«این جادوگری است که چشم ها و دست های شما را بسته است.» آنگاه همه ی جادوگران سرزمین خود را گرد آوردند.
پادشاه به سر دسته جادوگران گفت:
«شمه ای از جادوگری خود به من نشان بده که این مرد را مغلوب کنی و از پیش راه من برداری.» مرد جادوگر گاوی را خواست و در دو گوش او دمید.
بیدرنگ آن یک گاو تبدیل به دو گاو شد. با این دو گاو زمین را شخم زد و دانه های گندم پاشید و کاشت که در یک چشم برهم زدن سبز شد و روئید و خوشه داد و او آنها را درو کرد و گندم را از خوشه جدا ساخت و آسیا کرد و نان پخت و خورد.
همه ی این کارها را در یک ساعت انجام داد.
پادشاه که چنین دید، از او پرسید:
ص: 166
«آیا می توانی این مرد را مسخ کنی و به صورت سگی در آوری؟» گفت:
«برای من یک کاسه آب بیاورید.» همینکه آب آوردند، جادوگر آب دهان خود را در آن انداخت. در این هنگام پادشاه به جرجیس گفت:
«آن را بنوش.» جرجیس کاسه را بر گرفت و آب آن را تا آخر نوشید.
جادوگر ازو پرسید:
«اکنون چه حس می کنی؟» جواب داد:
«جز خیر و نیکی چیز دیگری حس نمی کنم. زیرا تشنه بودم و خداوند مهربان لطفی فرمود و بدین آب مرا از تشنگی رهانید.» جادوگر که این سخن شنید، نزدیک پادشاه رفت و بدو گفت:
«اگر تو با گردنکشی مانند خود زور آزمائی می کردی بی گمان پیروز می شدی ولی تو با پادشاه نیرومندی در افتاده ای که آفریدگار آسمان و زمین است.» در ضمن زنی از شام پیش جرجیس آمده بود که سخت ترین رنج را می برد. او به جرجیس گفت:
«من گاوی داشتم که در کشاورزی به کارم می خورد و از برکت او زندگی می کردم. این گاو مرده است. اکنون به نزد تو آمدم که به حالم رحم آوری و از خداوند بخواهی که گاوم را زنده کند.»
ص: 167
جرجیس عصائی بدو داد و گفت:
«پیش گاو خود برو و این عصا را به او بزن و بگو: به اذن خدا زنده شو!» زن عصا را بر گرفت و به جائی که گاوش مرده بود رفت و از پیکر حیوان تنها دو شاخ و مقداری از موی دم او را یافت.
آنها را گرد هم آورد و عصا را بدان زد و آنچه را که جرجیس بدو دستور داده بود، گفت.
بیدرنگ گاو زنده شد و این خبر نیز در همه جا پیچید.
باری، هنگامی که رئیس جادوگران چنان سخنی به دازانه گفت، یکی از یاران پادشاه که پس از او بزرگترین شخص بود، گفت:
«اکنون سخن مرا بشنوید.» همه سرا پا گوش شدند و گفتند:
«بفرمائید.» گفت:
«شما این مرد را جادوگری پنداشته و کار او را جادو انگاشته اید. در صورتی که نه شکنجه در او اثر کرد و نه قتل. آیا هیچ جادوگری را دیده اید که بتواند مرگ را از خود دور کند یا مرده ای را زنده سازد؟» و در پی این سخن از گاو آن زن و زنده شدن او یاد کرد.
بدو گفتند:
«این که تو می گوئی سخن کسی است که آنرا شنیده، ولی به چشم خود ندیده است.» گفت:
«من به این مرد ایمان آورده ام و خدا را گواه می گیرم که
ص: 168
از آنچه شما می پرستید، بیزارم.» پادشاه و یارانش برخاستند و با تیغ های آخته، زبان او را بریدند.
چیزی نگذشت که او جان سپرد.
و نیز گفته شده است:
او دچار طاعون گردید و پیش از آن که سخنی بگوید، در گذشت.
باری، پس از مرگ وی، درباریان آنچه را که ازو در واپسین دم زندگی وی شنیده بودند، از مردم پنهان کردند ولی جرجیس آن را برای مردم آشکارا ساخت.
در نتیجه، او مرده بود که چهار هزار تن از وی پیروی می کردند.
پادشاه این مردم را که به خداپرستی گرویده بودند گرفتار شکنجه های گوناگون کرد و از میان برد یکی از یاران بزرگ پادشاه به جرجیس گفت:
«تو گمان می بری که خدای تو مردم را می آفریند و بعد آنان را از جهان می برد و بار دیگر همه را زنده می کند. اکنون من کاری را پیشنهاد می کنم که اگر خدای تو انجام داد من به او ایمان می آورم و سخنان تو را باور می کنم و قوم من نیز پیرو تو خواهند شد. در زیر ما کرسی هائی است، در پیش روی ما هم خوردنی گسترده و کاسه ها و سینی های چوبین وجود دارد که همه از چوب درختان گوناگون است. از پروردگار خود بخواه که این چوب ها را، به حال اول بر گرداند و چنان که در آغاز بودند سر سبز کند به گونه ای که هر چوبی از رنگ و برگ و شکوفه و میوه اش شناخته شود.
ص: 169
جرجیس گفت:
«کاری را می خواهی که انجامش برای من و تو دشوار ولی برای خدا آسان است.» این بگفت و دست دعا به درگاه خداوند بلند کرد و چیزی نگذشت که چوب ها تازگی یافتند و ریشه دواندند و شاخه هائی بر آوردند و برگ ها و شکوفه هایی بر آنها روئیدند تا جائی که درباریان به خوبی شناختند که هر چوبی از آن کدام درختی است.
کسی که انجام این کار را از جرجیس خواسته بود، گفت:
«اکنون من شکنجه او را به گونه ای دیگر در می آورم.» آنگاه مسگری را پیش خود فراخواند و به او دستور داد تا از مس گاوی بسازد که درون آن تهی باشد.
بعد در درون آن نفت سرب و کبریت و زرنیخ ریخت و جرجیس را میان این مواد آتش زای نهاد.
سپس در زیر پیکره گاو آتش بر افروخت تا هنگامی آتش زبانه کشید و آنچه در درون آن بود آب شد و بهم در آمیخت و جرجیس نیز میان آنها جان سپرد.
پس از مرگ او خداوند باد تند و رعد و برق و ابر تیره ای فرستاد که هوای میان آسمان و زمین تاریک شد و مردم چند روزی شگفت زده و سرگردان ماندند.
سپس خداوند میکائیل را فرستاد که پیکره گاو را بر گرفت و به هوا برد و آن را چنان بر زمین زد که هر کس صدای آن را شنید هراسان شد.
گاو شکست و جرجیس از درون آن زنده بیرون آمد و هنگام که ایستاد و با مردم سخن گفت تاریکی از میان رفت. و روشنائی در میان آسمان و زمین پدیدار گردید.
ص: 170
بزرگی از بزرگان ایشان به جرجیس گفت:
«خدای خود را بخوان تا مرده های ما را زنده کند و از این گورها برانگیزد.» جرجیس دستور داد تا گورها را بشکافند. در این گورها، از مردگان جز استخوان های پوسیده برجا نمانده بود.
جرجیس دعا کرد و چیزی نگذشت که مردم چشمشان به هفده نفر افتاد. نه مرد و پنج زن و سه بچه.
میان این هفده تن مردی پیر و سالخورده دیده می شد.
جرجیس از او پرسید:
«کی مردی؟» در پاسخ او زمانی را نام برد که چهار صد سال پیش می شد.
پادشاه که چنین دید، به درباریان گفت:
«شما انواع شکنجه ها را درباره این مرد و یارانش به کار بردید و دیگر شکنجه ای نمانده جز گرسنگی و تشنگی، که باید این شکنجه را نیز درباره وی به کار برید.» در پی این دستور به خانه پیر زن تهیدستی روی آوردند که پسری نابینا و گنگ و زمینگیر داشت.
جرجیس را در این خانه زندانی کردند که نه خوردنی بدو رسد نه آشامیدنی.
جرجیس هنگامی که گرسنه شد از پیر زن پرسید:
«آیا در خانه تو خوردنی یا آشامیدنی پیدا می شود؟» پیر زن پاسخ داد:
«نه! به کسی که به نامش سوگند یاد می شود، مدتهاست که درین خانه سفره ای گشوده نشده است. ولی من اکنون از خانه بیرون می روم و برای تو چیزی پیدا می کنم که بخوری.»
ص: 171
جرجیس از او پرسید:
«آیا تو خدا را می پرستی؟» جواب داد:
«نه.» جرجیس او را به خداپرستی خواند و او به خدا ایمان آورد. آنگاه روانه شد تا برای او خوراکی جست و جو کند.
در خانه پیر زن یک ستون چوبی بود که دار بست خانه را نگاه می داشت.
جرجیس به درگاه خداوند دعا کرد و در نتیجه دعای وی ستون چوبی مانند تنه درخت سبز شد و انواع میوه هائی را آورد که شناخته می شد و خورده می شد.
بر بالای این ستون نیز شاخ و برگ هائی روئید که از همه سو اطراف خود را سایه افکند.
همینکه پیر زن برگشت، دید جرجیس مشغول خوردن است.
و وقتی چشمش به درختی افتاد که در خانه اش روئیده بود، گفت:
«ایمان آوردم به خدائی که تو را در خانه گرسنگی سیر کرد. اکنون از این پروردگار بزرگ بخواه تا پسر مرا شفا دهد.» جرجیس گفت:
«او را پیش من بیاور.» پیر زن، پسر خود را پیش جرجیس آورد.
جرجیس آب دهان خویش را در دو چشم او افکند و او بینائی خود را باز یافت. بعد در دو گوش او نیز آب دهان انداخت و گوش های او شنوا شد.
پیر زن گفت:
«زبان و پاهای او را نیز باز کن.»
ص: 172
جرجیس گفت:
«این را بگذار برای روزی دیگر که برای او روز بزرگی خواهد بود.» پادشاه موصل، یعنی دازانه، همینکه آن درخت را در خانه پیر زن دید گفت:
«درین خانه درختی می بینم که به یاد ندارم پیش از این آن را دیده باشم.» بدو گفتند:
«این درخت بر اثر جادوی این جادوگر روئیده که می خواستی او را با گرسنگی شکنجه دهی. ولی هم او و هم این پیر زن و پسرش از میوه این درخت می خورند و سیر می شوند. پسر پیر زن را هم جرجیس شفا داده است.» پادشاه فرمان داد که آن خانه را ویران کنند و آن درخت را نیز از بیخ ببرند.
همینکه به بریدن درخت پرداختند، خدا آن را خشک کرد و گماشتگان پادشاه که چنین دیدند آن را به حال خود گذاشتند.
سپس، به فرمان پادشاه، جرجیس را به رو بر زمین انداختند و به زیر گردونه ای تیری بستند که بر آن کاردها و- خنجرهائی قرار داده بودند.
این گردونه را به چهل گاو بستند و گاوها در یک جنبش، ناگهان گردونه را به حرکت در آوردند و از روی جرجیس رد شدند.
در اثر برخورد کاردها و خنجرها به جرجیس، پیکر او سه پاره شد.
پادشاه فرمان داد که پاره های پیکرش را بسوزانند تا تبدیل به خاکستر شود. این خاکستر را چند نفر بردند و به دریا ریختند.
ص: 173
هنوز دور نشده بودند که بانگی از آسمان شنیدند:
«ای دریا، خداوند به تو فرمان می دهد که آنچه از این پیکر پاک در پیش تست به خوبی نگاه داری زیرا من می خواهم آن را بر گردانم.» بعد خداوند بادها را فرستاد که خاکستر پیکر او را گرد آوردند به همان گونه که پیش از ریختن آن به دریا بود.
کسانی هم که خاکستر را به دریا ریختند، هنوز بر کرانه دریا ایستاده و دور نشده بودند.
پس از گرد آوری خاکستر جرجیس ناگهان زنده از میان آن بیرون آمد در حالیکه غبار آلود بود.
مردانی که خاکستر را آورده بودند برگشتند و جرجیس نیز با آنان برگشت.
آنان بانگی را که از آسمان شنیده بودند و بادهائی که خاکستر پیکر جرجیس را گرد آورده بود همه را برای پادشاه گفتند.
پادشاه که این شنید به جرجیس گفت:
«آیا می خواهی پیشنهادی کنم که به خیر و صلاح من و تو باشد؟ اگر گفته نمی شد که تو بر من چیره شده ای و من از تو شکست خورده ام، بی چون و چرا به تو ایمان می آوردم ولی برای این که مردم چنین حرفی نزنند تنها یک بار در برابر بت من سجده کن یا یک گوسفند برای او بکش تا هر چه بخواهی انجام دهم.» جرجیس بر آن شد که وقتی چشمش به بت افتاد آن را نابود سازد و هم بت را و هم ایمانی را که پادشاه به بت پرستی داشت از
ص: 174
میان ببرد.
این بود که به قصد فریب پادشاه گفت:
«این کار را خواهم کرد. مرا پیش بت خود ببر تا در برابرش به خاک بیفتم و برایش قربانی کنم.» پادشاه از شنیدن این سخن شاد شد و دست و پای جرجیس را بوسید و از او خواست که آن روز و آن شب را مهمان او باشد.
جرجیس پذیرفت و پادشاه خانه ای نزدیک سرای خود را به اقامت او تخصیص داد.
همینکه شب فرا رسید جرجیس برخاست و با آواز دل- انگیزی که داشت به خواندن زبور پرداخت.
همسر پادشاه که آواز او را شنید شیفته آن نغمات آسمانی شد و به خدای یگانه ایمان آورد ولی ایمان خود را پنهان کرد.
بامداد جرجیس را به بت خانه بردند تا به بت بزرگ سجده کند.
از سوی دیگر به پیر زنی که جرجیس در خانه اش به سر برده بود، گفتند:
«جرجیس گمراه شده و بت پرستی پیشه کرده و در پی آنست که پس از پادشاه به سلطنت برسد.» پیر زن به شنیدن این سخن پسر لال و لنگ خود را به دوش گرفت و از خانه بیرون آمد و در حالیکه جرجیس را دشنام می داد و نکوهش می کرد، روانه بت خانه شد.
در بتخانه جرجیس نگاه کرد و دید پیر زن و پسرش به وی از همه نزدیک ترند. پسرش را نام برد و پسر بیدرنگ بدو پاسخ داد در صورتی که پیش از آن هرگز سخن نمی گفت. بعد هم از دوش
ص: 175
مادر خود، بر روی دو پا فرود آمد و شروع به راه رفتن کرد در صورتی که پیش از آن نمی توانست راه برود.
همینکه در برابر جرجیس ایستاد، جرجیس بدو گفت.
«بر این کرسی ها هفتاد و یک بت نهاده اند. و این مردم، گذشته از بت، خورشید و ماه را نیز می پرستند. این بت ها را به نزد من بخوان.» پسر بت ها را فراخواند و بت ها فرود افتادند و غلطان و غلطان پیش جرجیس آمدند.
همینکه به پیش پای وی رسیدند، جرجیس پای خود را بر زمین کوفت و از ضربت پای او، هم بت ها و هم کرسی ها، همه در هم شکستند.
پادشاه گفت:
«ای جرجیس، تو مرا فریب دادی و بت های مرا نابود کردی.» جرجیس پاسخ داد:
«من عمدا این کار را کردم تا عبرت بگیری و بدانی که اگر اینان توانائی خدائی داشتند و کاری از دستشان ساخته بود، نمی گذاشتند که من به آنها آسیبی برسانم.» همینکه جرجیس سخنان خویش را به پایان رساند، همسر پادشاه خداپرستی خود را آشکار ساخت و کارهای جرجیس را بر آنان بر شمرد و گفت:
«دیگر از این مرد انتظاری نداشته باشید جز این که درباره شما نفرین کند و شما را نابود سازد چنان که بت های شما را نابود کرده است.»
ص: 176
پادشاه که انتظار نداشت چنین سخنانی از زن خود بشنود، گفت:
«چه زود این جادوگر تو را گمراه کرد!» آنگاه به دستور پادشاه، همسرش را وارونه به دار آویختند و با شانه های آهنین که به پیکرش کشیدند گوشت تنش را پاره پاره کردند.
زن که از این شکنجه احساس درد کرد، به جرجیس گفت:
«خدای خود را بخوان تا درد مرا سبک سازد.» جرجیس گفت:
«به بالای سر خود نگاه کن.» زن به بالا نگریست و خندان شد.
پادشاه از او پرسید:
«چه چیز تو را به خنده انداخت؟» پاسخ داد:
«بر بالای سر خود دو فرشته می بینم که افسری از زیورهای بهشت در دست دارند و منتظرند که جان از تنم بیرون رود تا مرا بدین تاج بیارایند و به بهشت برند.» همینکه زن در گذشت، جرجیس به دعا پرداخت و گفت:
«بار خدایا، چنین شکنجه ای به من هم مرحمت فرمای تا بهترین مقام شهیدان را نیز به من بخشوده باشی. دیگر پایان روزگار من است. از این روی می خواهم که پاره ای از خشم ها و کیفرهای خود را به این مردم بفرستی. زیرا این مردم منکر وجود و قدرت تو هستند اگر چه یارای ایستادگی در برابر عذاب تو را ندارند.» هنوز نفرین او به پایان نرسیده بود که خداوند آتشی بر
ص: 177
آنان فرو بارید و همه را سوزاند.
همینکه از تاب آتش سوختند، به جرجیس که چنان نفرینی کرده بود، خشم گرفتند و با شمشیرهای آخته بر او تاختند و پاره پاره اش کردند.
این چهارمین مرگ او بود.
شهر، پس از این که سراسر سوخت، از زمین برخاست و زیر و زبر گردید و تا مدتی از آن دودی بد بوی بلند می شد.
همه کسانی که به او ایمان آورده و کشته شده بودند، سی و چهار هزار تن می شدند. یکی هم زن پادشاه بود.
ص: 178
از رویدادهای روزگار فترت (یعنی: فاصله زمانی میان ظهور عیسی علیه السلام و محمد صلّی اللّه علیه و سلم) ظهور خالد بن سنان عبسی است.
گفته شده است:
او از پیغمبران به شمار می رفت و از معجزات او این بود که آتشی در سرزمین عربستان پیدا شد و مردم فریفته آن گردیدند و چیزی نمانده بود که به آتش پرستی گرایند.
خالد که چنین دید، عصای خود بر گرفت و به درون آتش گام نهاد تا به میان آن رسید و آن را پراکنده ساخت.
در آن حال می گفت:
«ای آتش، پراکنده شو، پراکنده شو، هر کس که اهل هدایت باشد به رستگاری می رسد چنان که من در این آتش که زبانه می کشد داخل می شوم و از آن بیرون می آیم در حالیکه جامه ام تر است.» آنگاه آتش خاموش گردید در حالیکه او در میانش بود.
هنگامی که مرگ او فرا رسید، به خانواده خود گفت:
«چندی پس از این که من به خاک سپرده شدم، گله ای از گورخران خواهد رسید که پیشاپیش آن شتر دم بریده ای است. این شتر
ص: 179
با پای خود به گور من خواهد کوفت. و شما هر گاه چنین حرکتی از او دیدید گور مرا بشکافید تا من از گور بیرون آیم و شما را از آنچه روی می دهد آگاه کنم.» هنگامی که مرد و او را به خاک سپردند، آنچه را که گفته بود به چشم دیدند و خواستند گورش را بشکافند.
ولی برخی از آنان این کار را روا ندانستند و گفتند:
«می ترسیم از این که اگر گور او را بشکافیم تازیان ما را دشنام دهند که چرا یکی از مردگان خود را از گور بیرون کشیده ایم.» از این رو، گور او را دست نزدند و آن را به حال خود گذاشتند.
روی این اصل بود که گفته اند: پیامبر اکرم، صلی اللّه علیه و سلم، درباره او فرمود:
«او پیغمبری بود که قوم وی پیامبری او را تباه کردند و از آن بهره نبردند.» ولی دختر وی پیش پیغمبر اسلام، صلّی اللّه علیه و سلم، آمد و بدو ایمان آورد.
همچنین گفته شده است که: «خالد در پایان رویدادهای روزگار ملوک الطوائفی- یعنی دوره اشکانیان- ظهور کرد.» و این درست نیست. زیرا از آنجا که دخترش به خدمت پیغمبر، صلّی اللّه علیه و سلم، رسیده، ظهور او باید مدتها پس از شاهنشاهی اردشیر بن بابک صورت گرفته باشد.
در طی فصول بعد بر می گردیم به ذکر اخبار پادشاهان ایران بر حسب زمان وقوع وقایع تاریخی، و قبلا- به خواست خدای بزرگ- به ذکر تعداد پادشاهان اشکانی از ملوک الطوائف و طبقات شاهان ایران می پردازیم.
ص: 180
نخستین طبقه پادشاهان این سرزمین پیشدادیان بودند. (1) این سلسله را اوشهنج (هوشنگ) پیشدادی تشکیل داد که پس از کیومرث به سلطنت رسید و چهل سال پادشاهی کرد.
پیشداد به معنی نخستین داور و نخستین دادار است.عد
ص: 181
پس از او طهمورث بن یوجهان سی سال پادشاهی کرد.
سپس برادر طهمورث، جمشید، هفتصد و شانزده سال سلطنت کرد.
بعد، بیوراسف بن ارونداسف به پادشاهی نشست و مدت فرمانروائی او هزار سال بود.
آنگاه افریدون بن اثغیان بن سلطنت رسید و پانصد سال
ص: 182
پادشاهی کرد.
پس از او منوچهر یکصد و بیست سال سلطنت کرد.
سپس افراسیاب ترک دوازده سال فرمانروائی نمود.
بعد زو، پسر تهماسف به تخت نشست و پادشاهی او سه سال به درازا کشید.
آنگاه گرشاسب به سلطنت رسید و نه سال پادشاهی کرد.
ص: 183
پس از پیشدادیان، کیانیان به پادشاهی رسیدند.
اسامی پادشاهان این سلسله و مدت سلطنت آنان، به ترتیب از این قرار است:
1- کیقباد: یکصد و بیست و شش سال.
2- کیکاوس: یکصد و پنجاه سال.
3- کیخسرو: هشتاد سال 4- کی لهراسب: یکصد و بیست سال 5- کی بشتاسب: یکصد و بیست سال 6- کی بهمن: یکصد و دوازده سال 7- خمانی (همای) چهرآزاد: سی سال 8- برادر خمانی، دارا بن بهمن: دوازده سال 9- پسر او، دارا بن دارا: چهارده سال این دارا همان کسی است که اسکندر بر او چیرگی یافت و تاج و تخت سلطنت را از او گرفت.
مدت پادشاهی اسکندر، پس از دارا، چهارده سال بود.
ص: 184
اشکانیان، شاهانی بودند که بر عراق و جبال چیرگی یافتند و سایر فرمانروایان دوره ملوک الطوائفی به آنان احترام می گذاشتند و در بزرگداشت ایشان می کوشیدند.
اسامی پادشاهان اشکانی و مدت پادشاهی آنان به ترتیب از این قرار است:
1- اشک اول، که نخستین پادشاه اشکانیان در روزگار ملوک الطوائفی بود و پنجاه و دو سال سلطنت کرد.
2- شاپور بن اشک: بیست و چهار سال.
3- گودرز، پسر شاپور، که پنجاه سال فرمانروائی کرد و این همان پادشاهی است که با بنی اسرائیل، پس از کشته شدن یحیی بن زکریاء، جنگید.
4- برادرزاده گودرز، و یجن (بیژن) بن بلاش: بیست و یک سال.
5- گودرز پسر بیژن: نوزده سال 6- برادر گودرز، نرسی: سی سال 7- عموی نرسی، هرمزان یا هرمز بن بلاش بن شاپور:
نوزده سال 8- پسرش، فیروز بن هرمزان: دوازده سال
ص: 185
9- پسر فیروز، خسرو: چهل سال.
10- برادر او، بلاش بن فیروز: بیست و چهار سال.
11- پسرش، اردوان بن بلاش: پنجاه و پنج سال.
برخی گفته اند:
پس از هرمزان بن بلاش، اردوان بزرگ دوازده سال سلطنت کرده است.
درباره پادشاهان دوره ملوک الطوائفی جز این هم گفته شده است و ایرانیان اعتراف می کنند که تاریخ درباره روزگار ملوک الطوائف و پادشاهی بیوراسف و افراسیاب ترک روشن نیست زیرا پادشاهی ایشان ترتیب و نظم استواری نداشته و ضبط تاریخ آن ممکن نبوده است (1).]جم
ص: 186
گفته شده است:
چون از هنگامی که اسکندر بر سرزمین بابل دست یافت، به گفته مسیحیان و اهل کتابهای نخستین: پانصد و بیست و سه سال، و به گفته زرتشتیان: دویست و شصت و شش سال گذشت، اردشیر بابکان ظهور کرد.
اردشیر، پسر بابک بن ساسان کوچک، پسر بابک بن ساسان بن بابک بن مهرمس (یا: هرمسن) بن ساسان بن بهمن شاه، پسر اسفندیار بن بشتاسب بود.
درباره سلسله نسب او جز این هم گفته شده است.
اردشیر بابکان، با شورشی که کرد، می خواست انتقام خون دارا بن دارا را بگیرد و تاج و تخت پادشاهی را به خانواده خود بر گرداند و سلطنت را به صورتی در آورد که در روزگار پیشینیان
ص: 187
وی، قبل از دوره ملوک الطوائفی وجود داشت. و کشور را در زیر سلطه یک پادشاه قرار دهد.
می گویند زادگاه او قریه ای از قریه های استخر فارس بود که آن را طیروده (یا، چنان که در تاریخ طبری آمده: طیروده)، می خواندند.
نیای او ساسان، مردی دلیر و فریفته نخجیر بود.
ساسان با زنی از دوده شاهان پارس که بازرنگیان خوانده می شدند، زناشوئی کرده بود و در استخر فارس آتشکده ای به نام آتشکده آناهیتا (ناهید) را پاسداری می کرد.
ثمره زناشوئی ساسان پسری بود که بابک نامیده شد. ص:10
بک همینکه بزرگ شد، جانشین پدر خود گردید و پس از در گذشت وی به رسیدگی به کارهای مردم پرداخت.
بابک نیز دارای فرزندی شد که اردشیر بود.
در آن زمان فرمانروای استخر فارس پادشاهی از سلسله بازرنگیان بود که جوزهر (گوزهر یا گوچیهر) خوانده می شد.
گوزهر خواجه سرائی داشت به نام تیری که او را به عنوان ارگبد (یعنی: رئیس ارگ یا نگهبان دژ) در دارابگرد گماشته بود.
هنگامی که اردشیر به هفت سالگی رسید، پدرش او را به نزد گوچیهر فرستاد و از او درخواست کرد که او را پیش تیری در دارا بگرد بفرستد تا تیری- که خواجه بود و نمی توانست دارای فرزندی شود- وی را به فرزندی بپذیرد.
گوچیهر این درخواست را پذیرفت و اردشیر را به دارا بگرد نزد تیری فرستاد.
تیری نیز اردشیر را گرامی داشت و به فرزندی قبول کرد.
پس از درگذشت تیری، اردشیر به جای وی نشست و
ص: 188
کارهای وی را در دست گرفت و به خوبی از عهده انجام کارها بر آمد.
گروهی از ستاره شناسان او را آگاه ساختند که در ساعتی سعد به جهان آمده و بر شهرهایی دست خواهد یافت و فرمانروائی خواهد کرد.
اردشیر که این پیشگوئی را شنید به کار خویش دلگرم شد و به خوشرفتاری و مردم دوستی و نیکوکاری خود افزود تا شبی در خواب دید که فرشته ای بر بالای سر او نشسته است.
فرشته بدو گفت:
«خداوند ترا بر شهرهای ایران فرمانروا می سازد.» بر اثر دیدن این خواب، چنان قوت قلبی یافت که پیش از آن همانندش را احساس نکرده بود.
نخستین کاری که کرد این بود که به بخشی از دارابگرد، به نام خوبابان (یا به گفته طبری: جوبابان) حمله برد و فرمانروای آن ناحیه را که فاسین نام داشت کشت.
بعد به جائی دیگر که کوسن (یا به گفته طبری: کونسن) خوانده می شد رفت و فرمانروای آن جا را نیز که منوچهر نام داشت، از پای در آورد.
سپس رهسپار محلی موسوم به لزویز (یا به گفته طبری:
لرویر) شد و پادشاه آن جا را که نامش دارا بود کشت و در هر یک از این جاها گروهی را از سوی خود به کار گماشت.
آنگاه به پدر خود نامه ای نگاشت و کارهائی را که کرده بود، بیان داشت و بدو دستور داد که از فرمان جوزهر (گوچیهر) سرباز زند و بر او بشورد.
گوچیهر در این هنگام در بیضاء به سر می برد.
بابک، پدر اردشیر، دستور پسر خویش را به کار بست و
ص: 189
گوچیهر را کشت و افسر پادشاهی را از او گرفت و خود بر جایش نشست.
سپس به اردوان شاهنشاه اشکانی، که بر جبال و- سرزمین های وابسته بدان فرمانروائی می کرد نامه ای نوشت و از او یاری خواست و خواهش کرد که به وی اجازه دهد تا افسر گوچیهر را بر سر پسر خود، شاپور، بگذارد- زیرا از جاه طلبی پسر دیگر خود، اردشیر، بیمناک بود.
ولی اردوان- ضمن پاسخ زننده ای که بدو داد- او را یاغی خواند و از این کار باز داشت و ترساند.
بابک که تاب تحمل این تهدید را نداشت، پس از سه روز در گذشت و شاپور بن بابک تاج بر سر نهاد و جای پدر خود را گرفت.
آنگاه نامه ای به برادر خود، اردشیر، نوشت و او را به نزد خود فرا خواند.
اردشیر دعوت او را نپذیرفت و نرفت.
شاپور از این نافرمانی به خشم آمد و گروه هائی از لشکریان خویش را گرد آورد و با آنان برای جنگ با اردشیر روانه شد.
اردشیر نیز آماده پیکار شد و از استخر فارس لشکر کشی کرد. در استخر گروهی از یاران و برادران و خویشاوندان وی می زیستند و در میانشان کسانی یافت می شدند که از او بزرگتر و سالمندتر بودند.
یاران اردشیر سرانجام تاج و تخت را از شاپور گرفتند و به اردشیر دادند.
اردشیر افسر پادشاهی بر سر نهاد و با کوشش و توانائی به کار فرمانروائی پرداخت و وزیری برای خود معین کرد و موبدان موبد را نیز به کار گماشت:
ص: 190
چیزی نگذشت که دریافت برادران و گروهی از یارانش که با او همراهی کرده بودند، اکنون خود را از او برتر می شمارند و می خواهند بر او حمله ور شوند و او را از میان بردارند.
از این رو پیشدستی کرد و خون گروهی از ایشان را ریخت.
مقارن این احوال مردم دارابگرد نیز به سرکشی پرداختند و بر او شوریدند.
اردشیر به دارابگرد برگشت و آن شهر را گشود و گروهی از مردم شهر را کشت.
بعد رهسپار کرمان شد و با فرمانروای کرمان که بلاش نام داشت جنگی سخت کرد.
در کرمان اردشیر شخصا به پیکار پرداخت و بلاش را گرفتار کرد و بر شهر دست یافت و در آن جا یکی از پسران خود را که او نیز اردشیر نام داشت به نمایندگی از سوی خود به فرمانروائی گماشت.
بر کرانه های خلیج فارس پادشاهی بود به نام اسیون (یا اسبون) که مردم در گرامیداشت او مبالغه می نمودند و او را تا حد خدائی بزرگ می کردند.
اردشیر بر او تاخت و او را کشت و یارانش را از میان برد و از این لشکر کشی دارائی بسیار به چنگ آورد.
آنگاه به گروهی از فرمانروایان، از آن جمله مهرک، فرمانروای ابرساس (یا به گفته طبری: ایراسستان) از سرزمین اردشیر خوره، نامه نوشت و از ایشان خواست که از وی فرمانبرداری کنند.
ولی آنان نامه او را به چیزی نینگاشتند و به فرمان او گردن ننهادند.
از این رو اردشیر به جنگ آنان شتافت و مهرک را کشت.
ص: 191
بعد به جور (گور)- فیروز آباد کنونی- رفت و آن شهر را بنیاد نهاد و در آنجا آتشکده ای ساخت همچنین کاخی بنا کرد که به طربال معروف است.
(در معجم البلدان به جای طربال، طوبال آمده است.) در این گیر و دار، از سوی اردوان، شاهنشاه اشکانی، فرستاده ای آمد و نامه ای برای اردشیر آورد.
اردشیر یاران و سرداران و سپاهیان خود را گرد آورد و نامه اردوان را برای ایشان خواند که چنین نوشته بود:
«ای کرد، تو قدر و مقام خود را از میان بردی و زمینه نابودی خویش را فراهم ساختی! چه کسی به تو اجازه داد که تاج بر سر گذاری و آن شهرها را بگیری؟ چه کسی به تو دستور داد که شهری بسازی؟ ...» اردوان در این نامه اردشیر را آگاه ساخته بود که به زودی پادشاه اهواز به جنگ وی خواهد آمد و او را گرفتار خواهد کرد و در بند زنجیر پیش اردوان خواهد آورد.
اردشیر در پاسخ وی نوشت:
«خداوند این افسر را به من بخشیده و مرا فرمانروای این شهرها ساخته است. امیدوارم که خداوند مرا بر تو نیز چیره سازد تا سرت را از تن جدا کنم و به آتشکده ای که ساخته ام بفرستم.» اردشیر، بعد وزیر خود، ابرسام، را در اردشیر خوره جانشین خویش ساخت و خود به سوی استخر فارس روانه گردید.
چیزی نگذشته بود که نامه ای از ابرسام دریافت کرد مبنی بر این که پادشاه اهواز بدانجا آمده و شکست خورده بازگشته است.
اردشیر رهسپار اصفهان شد و اصفهان را گرفت و فرماندار آن جا را کشت.
ص: 192
سپس به فارس برگشت و به جنگ با نیروفر، فرمانروای اهواز، پرداخت.
آنگاه به ارجان، بعد به میسان و طاسار، و سپس سرق (به ضم سین و فتح راء مشدد) رفت و بر کرانه دجیل درنگ کرد و بر آن شهر دست یافت و سوق الاهواز را ساخت و از این سفر جنگی با غنائم بسیار به فارس بازگشت.
بعد، از راه خوره و کازرون، از فارس به اهواز برگشت و پادشاه میسان (دشت میشان) را کشت و در آن جا کرخ میسان را ساخت و به فارس مراجعت کرد.
سپس به اردوان نامه ای نگاشت. در این نامه، او را به پیکار فرا می خواند و از او می خواست که جائی را برای جنگ معین کند.
اردوان در پاسخ او نوشت:
«من، تا پایان مهرماه، با تو در بیابان هرمز جان روبرو خواهم شد.» اردشیر بر او پیشی گرفت و زودتر از این موعد خود را بدان جا رساند و گرداگرد لشکرگاه خویش خندقی کند و آن را پر از آب کرد.
اردوان با پادشاه ارمانیان بدان جا رسید.
این دو تن با یک دیگر بر سر فرمانروائی زد و خورد داشتند و همینکه پای اردشیر پیش آمد با هم صلح کردند و سر گرم جنگ با اردشیر بر او پیشی گرفت و زودتر از این موعد خود را یاری می نمودند. یک روز اردوان با اردشیر نبرد می کرد و روز بعد، دیگری.
روزی که نوبت جنگ با باب، پادشاه ارمانیان، بود اردشیر در برابر وی تاب ایستادگی نداشت، اما در روز پیکار با اردوان،
ص: 193
بر عکس، اردوان نمی توانست در برابر اردشیر ایستادگی کند.
از این رو، اردشیر با باب پادشاه ارمانیان صلح کرد بدین قرار که او از پیکار با اردشیر در گذرد و اردشیر را آسوده بگذارد تا با اردوان بجنگد و کارش را یکسره کند.
بدین گونه، دیری نگذشت که اردشیر بر اردوان چیره شد و او را کشت و بر آنچه داشت دست یافت.
در این هنگام باب نیز فرمانبردار اردشیر گردید و او را شاهنشاه خواند.
اردشیر بعد به همدان رفت و آن شهر را گشود (1).عد
ص: 194
به جبل و آذربایجان و ارمنستان و موصل رفت و شهر
ص: 195
اخیر- یعنی موصل- را با خشونت و پا فشاری شدید گرفت.
از موصل به سواد عراق رفت و بر آن سرزمین دست یافت و بر کرانه دجله، روبروی تیسفون که در شرق مدائن قرار دارد، شهری ساخت که در غرب واقع است و آن را به اردشیر نامید.
از سواد عراق به استخر فارس برگشت و از آن جا به سیستان رفت.
بعد به گرگان و سپس به نیشابور و مرو و بلخ و خوارزم رفت و به فارس برگشت و در جور (گور) فرود آمد. (1).
ص: 196
در آن جا فرستادگان پادشاه کوسان و پادشاه توران و
ص: 197
فرمانروای مکران به حضور او رسیدند و فرمانبرداری پادشاهان خود را نسبت بدو اعلام کردند.
ص: 198
اردشیر بعد، از گور به بحرین رفت و فرمانروای بحرین را چنان زبون و بیچاره ساخت که او سرانجام خود را از فراز دژ خویش سرنگون ساخت و نابود شد.
اردشیر، سپس به مدائن بازگشت و بر سر فرزند خود شاپور افسر نهاد و او را در زمان زندگی خود، تاجگذاری کرد.
ص: 199
اردشیر هشت شهر ساخت که از آنهاست:
1- شهر «خط» در بحرین. (بحرین قدیم که الاحساء خوانده می شد.) 2- شهر بهر سیر روبروی مدائن، که نامش به اردشیر (وه اردشیر) بود و تازیان آن را به سیر خواندند.
ص: 200
3- اردشیر خوره، که شهر فیروز آباد است و عضد الدوله آل بویه آن را فیروز آباد نامید.
4- شهر اردشیر، که آن را در کرمان ساخت و باز تازیان آن را برد شیر (بردسیر) خواندند.
5- بهمن اردشیر، شهری که اردشیر بر کرانه دجله نزدیک نزدیک بصره ساخت و مردم بصره آن را بهمنشیر و همچنین فرات میسان می نامند.
6- رامهرمز، شهری که اردشیر در خوزستان ساخت.
7- سوق الاهواز 8- بودر اردشیر در موصل که همان حزه است.
ص: 201
اردشیر همیشه نیکرفتاری می کرد و پیوسته پیروزمند بود و هیچگاه در پیکار پرچم او سرنگون نمی شد.
امور شهرها و نواحی را سر و سامان داد و کارها را راست کرد و شهرهایی را آباد ساخت.
مدت شاهنشاهی اردشیر، از هنگامی که اردوان را کشت تا روزی که از جهان رفت، چهارده سال و برخی گفته اند: چهارده سال و ده ماه بود. (1) هنگامی که اردشیر بر عراق چیرگی یافت، بسیاری از مردم قبیله تنوخ به سکونت در کشور وی تن در ندادند و از قضاعه به شام رفتند.
ولی مردم شهرهای حیره و انبار به فرمان اردشیر در آمدند و از او پیروی کردند.
این دو شهر- یعنی حیره و انبار- در زمان بخت نصر ساخته شده بود.عد
ص: 202
حیره، چون مردمش به انبار کوچ کردند، رو به ویرانی نهاد.
انبار مدت پانصد و پنجاه سال آباد بود تا این که حیره در زمان عمر و بن عدی آبادانی خود را بازیافت و پانصد و سی سال و اندی آباد بود تا در آن جا کوفه بنیاد نهاده شد و اهل اسلام در آن فرود آمدند.
ص: 203
همینکه اردشیر بابکان در گذشت، پس از وی پسرش، شاپور، به پادشاهی برخاست.
اردشیر در کشتن اشکانیان زیاده روی کرده تا جائی که همه این خاندان را از میان برده بود.
سبب این کشتار هم سوگندی بود که نیای وی، ساسان بن اردشیر بن بهمن، یاد کرده و گفته بود که اگر روزی از روزگار به پادشاهی رسد، از دودمان اشک بن جزه هیچ کس را زنده نگذارد.
وفاداری بدین سوگند را بر فرزندان خود نیز واجب ساخت بنا بر این، نخستین کسی که از اعقاب وی به پادشاهی رسید اردشیر بود و او- برای این که سوگند نیای خویش را به جای آورده باشد- همه زنان و مردان اشکانی را کشت جز کنیزک زیبائی که در پایتخت خود یافت و فریفته دلربائی او شد.
او دختر اردوان بود که به دست اردشیر کشته شده بود.
اردشیر از دودمان او پرسید. ولی او- چون می ترسید که اگر راست بگوید ممکن است کشته شود- خود را خدمتگار
ص: 204
یکی از زنان شاه معرفی کرد.
اردشیر از او پرسید:
«دوشیزه هستی یا شوهر کرده ای؟» دختر او را از دوشیزگی خویش آگاه ساخت.
اردشیر که دلباخته زیبائی وی شده بود، همینکه دریافت او دختر باکره ای است، با وی زناشوئی و هماغوشی کرد و دل سپرده او گردید.
همسرش هنگامی که از او باردار شد و از خشم او آسوده خاطر گردید، بدو خبر داد که از فرزندان اشک است.
اردشیر که دانست با یکی از افراد خاندان اشکانی زناشوئی کرده، از او بیزار شد و هرجد بن اسام را که از بزرگان دربار بود، فراخواند و او را از آنچه روی داده بود آگاه ساخت و همسر خود را بدو سپرد و دستور داد که وی را بکشد تا سوگندی که نیای وی خورده بود بجای آورده شده باشد.
هرجد بن اسام زن را با خود برد و همینکه خواست فرمان اردشیر را به کار بندد و او را بکشد، زن بدو خبر داد که از شاهنشاه باردار است.
هرجد که این شنید، قابله هائی را فراخواند و آنان زن را آزمودند و به آبستنی او گواهی دادند.
بنا بر این، برای این که فرزند اردشیر نابود نشود، هرجد زن را در یک سرداب یا زیر زمین پنهان کرد. بعد آلت خود را برید و آن را در جعبه ای نهاد و درش را بست و با آن جعبه به نزد اردشیر رفت.
اردشیر پرسید:
«با آن زن چه کردی؟»
ص: 205
پاسخ داد:
«او را در شکم زمین نهادم.» اردشیر گمان برد که او را کشته و به زیر خاک کرده است.
هرجد به دنبال این سخن، جعبه را به شاهنشاه داد و درخواست کرد که درش را به مهر خود ممهور کند و دستور دهد که آنرا در یکی از خزانه های سلطنتی نگاه دارند.
اردشیر آنچه را که هرجد گفته بود عملی کرد.
آن زن که آبستن بود، پسری زاد و هرجد که از سوئی نمی خواست پسر شاه را به نامی کمتر از آنچه در خور وی بود بنامد و از سوی دیگر، چون نوزاد خردسال بود می ترسید اگر شاه را از وجود او آگاه کند، شاه به خشم آید و دستور کشتنش را بدهد، طالع وی را دید و دانست که ستاره بختش بلند است و به شاهی خواهد رسید از این رو، او را «شاپور» نامید که معنی «پسر شاه» را می دهد و این نام برای او، هم اسم می شد و هم صفت.
شاپور نخستین کسی بود که بدین نام نامیده شد.
چندی گذشت و اردشیر دارای فرزندی نگردید. روزی هرجد، در حالیکه پسری نوجوان را همراه داشت به نزد او رفت و او را اندوهگین یافت.
پرسید:
«چه چیز شاهنشاه را اندوهگین کرده است؟» اردشیر پاسخ داد:
«از خاور تا باختر شمشیر زدم تا پیروزی یافتم و شاهنشاهی نیاکان من بر من استوار شد. اکنون می بینم که از جهان می روم در صورتی که فرزندی ندارم تا جانشینم گردد و کشوری را که من گرفته ام نگاه دارد.
ص: 206
هرجد که انتظار شنیدن چنین سخنی را داشت، فرصت را غنیمت شمرد و گفت:
«شاهنشاها! خدا ترا شاد دارد و زندگانی تو را دراز کند! تو فرزندی پاک و حلالزاده و برومند داری که نزد من است. اکنون دستور فرمای تا آن جعبه را که در پیش شاهنشاه به ودیعت نهادم برای من بیاورند تا برهان این سخن را نشان دهم.» اردشیر آن جعبه را خواست و گرفت و باز کرد و در آن آلت هرجد را یافت با نامه ای که در آن نوشته شده بود:
«هنگامی که دختر اشک مرا آگاه ساخت که از شاهنشاه باردار است، روا ندانستم که دستور شاهنشاه را اجرا کنم و دانه پاکی را که شاهنشاه در زمین خود کاشته و ریشه گرفته، از میان ببرم.
بدین جهة همچنان که شاه فرمان داده بود، او را به زیر زمین فرستادم و آلت خود را نیز بریدم تا خود را تبرئه کرده و راهی برای دروغگویان و دشمنان باقی نگذاشته باشم و بعدها مرا به تهمت همبستری با این بانو متهم نسازند.» (1)
ص: 207
اردشیر بدو فرمود که صد پسر، و به گفته ای: هزار پسر، را که از لحاظ شکل و شمایل و قد و قامت همانند شاپور باشند با شاپور در یک جا گرد آورد و آنان را یک جور و یک رنگ جامه بپوشاند. سپس همه را به حضور وی بیاورد.
هرجد فرمان اردشیر را به کار بست و جوانان را با شاپور به دربار برد.
اردشیر همینکه به آنان نگریست، بی اختیار توجهش به سوی پسرش جلب شد و بدین گونه، فرزند خود را در میان آنان تشخیص داد.
بعد به آزمایش دیگری پرداخت و گوی و چوگان در دسترس جوانان گذاشت تا در برابر ایوان او به چوگان بازی پردازند.
ص: 208
جوانان سر گرم بازی شدند در حالیکه اردشیر در ایوان نشسته بود و تماشا می کرد.
ناگهان گوی در ایوان افتاد و هیچیک از جوانان جرئت نکرد که خود را به جایگاه شاهنشاه نزدیک کند و گوی را برگیرد.
تنها شاپور بود که بیدرنگ از میانشان بیرون دوید و در ایوان جست و گوی را برداشت.
این اقدام دلیرانه و همچنین آنچه قبلا نسبت به وی حس کرده بود ثابت کرد که او پسر راستین اردشیر می باشد.
سپس اردشیر از او پرسید:
«نام تو چیست؟» پاسخ داد:
«شاهپور» اردشیر پس از چندی که دریافت پسرش شهرتی بهم رسانده و شایسته جانشینی وی شده، او را برای فرمانروائی آماده ساخت و ترتیبی داد که پس از وی تاج بر سر گذارد.
ص: 209
شاپور مردی خردمند و تر زبان و فرزانه بود و هنگامی که به پادشاهی رسید و افسر به سر نهاد، میان مردم سراسر کشور، از دور و نزدیک، پول بسیار پخش کرد و آنان را مورد نوازش قرار داد.
بدین گونه ستودگی رفتار او آشکار گردید و او بر همه پادشاهان برتری یافت.
شاپور شهر نیشابور را- در خراسان، شهر شاپور را در فارس، شهر فیروز شاپور را که همان شهر انبار است- در عراق، و شهر جندی شاپور را در خوزستان ساخت.
او رومیان را در نصیبین محاصره کرد و گروهی از ایشان را مدتی در آن جا نگاه داشت. (1)
ص: 210
بعد خبرهائی از ناحیه خراسان بدو رسید که ناچار شد بدان جا رود و از نزدیک بدانچه روی داده بود، رسیدگی کند.
از این رو، روانه خراسان شد و کار آن استان را سر و سامان داد و از نوبه نصیبین باز گشت.
ص: 211
گروهی برآنند که دیوار نصیبین شکاف برداشت و در آن روزنه ای باز شد و شاپور و لشکریانش از آن جا به دور شهر راه یافتند و گروهی از مردم شهر را کشتند و گروهی را نیز اسیر گرفتند.
ص: 212
شاپور از آن جا گذشت و به شام رفت و بسیاری از شهرهای آن سرزمین را گشود که فالوقیه و قدوقیه از آنها بودند.
شاپور، همچنین پادشاه رومیان را در انطاکیه محاصره کرد و او را اسیر گرفت و با گروهی بسیار از رومیان برد و در شهر گندیشاپور سکونت داد.(1)
ص: 213
ص: 214
در کوه های تکریت- میان دجله و فرات- شهری بود که آن را الحضر می خواندند.
در این شهر پادشاهی فرمانروائی می کرد که ساطرون نام داشت و از جرامقه (1) بود.
تازیان او را ضیزن می نامیدند که از قضاعه بود.ا)
ص: 215
او بر جزیره ابن عمر دست یافته و لشکریان خود را فزونی بخشیده و هنگامی که شاپور در خراسان به سر می برد. به برخی از نواحی سواد نیز چیرگی یافته بود.
شاپور، هنگامی که بازگشت، از تاخت و تازهای او آگاهی یافت و به سر کوبی او شتافت و او را چهار سال، و به گفته ای:
دو سال، در حلقه محاصره نگاه داشت ولی نتوانست که دژ او را ویران کند و بر او دسترسی یابد.
ضیزن دختری داشت که نضیره نامیده می شد.
این زن حائضه شد و به محوطه پیرامون شهر رفت (یعنی در محوطه ای که بین دیوار درونی و دیوار بیرونی شهر قرار داشت) چون رسم این بود که زنان، هنگام حائضگی در پیرامون شهر به سر می بردند.
دختر بر فراز باروی شهر رفت و به تماشا پرداخت.
او زیباترین زنان و شاپور زیباترین مردان محسوب می شد.
این دو تن همینکه یک دیگر را دیدند، فریفته هم شدند.
نضیره برای شاپور پیام فرستاد و گفت:
«اگر راهی برای ویران کردن دیوار این شهر به تو نشان دهم، مرا چه پاداشی خواهی داد؟» شاپور پاسخ داد:
«تو را فرمانروائی می بخشم و بر تمام زنان خویش برتری می دهم.» نضیره گفت:
«برای این کار باید کبوتر ماده خاکستری رنگ طوقداری را بگیری و با خون حیض کنیزکی زاغ چشم بر پای او بنویسی و او را رها کنی. این کبوتر بر روی دیوار شهر خواهد افتاد و دیوار
ص: 216
ویران خواهد شد.» این طلسم آن شهر بود.
شاپور چنین کرد و دیوار شهر فرو ریخت و او به زور داخل شد و ضیزن و یارانش را کشت و هیچ کس را زنده نگذاشت که از بازماندگان او کسی امروز شناخته شود.
آن شهر را نیز ویران ساخت و نضیره را با خود برد و با او در عین التمر زناشوئی کرد.
نضیره در شب زفاف پی در پی از درد به خود می پیچید و شاپور خواست ببیند که چه چیز او را آزار می دهد. جست و جو کرد و یک برگ مورد یافت که به چینی از چین های شکم وی چسبیده بود.
از لطافت پوست و نازپروردگی او به حیرت افتاد و پرسید:
«پدرت تو را با چه خوراکی پرورش می داد؟» پاسخ داد:
«با کره و سر شیر و مغز و گواراترین عسل و بهترین شراب.» شاپور گفت:
«پس پدرت- که اینگونه تو را به نازپرورده بیش از من حق به گردن تو دارد. وقتی تو درباره او چنان خیانتی روا دادی درباره من چه خواهی کرد؟» آنگاه فرمود تا گیسوان دراز دختر را به دم اسب سرکشی ببندند. بعد مردی سوار شد و اسب را برانگیخت. اسب به تاخت و تاز در آمد و دختر را در پی خود کشاند تا پیکرش را پاره پاره کرد.
شاعران در شعرهای خود از ضیزن بسیار یاد کرده اند.
در روزگار شاپور، مانی زندیق برخاست و دعوی پیامبری
ص: 217
کرد و بسیاری از مردم پیرو او گردیدند (1) و ایشان کسانی هستند که مانویان نامیده می شوند.عد
ص: 218
مدت پادشاهی شاپور سی سال و پانزده روز، و برخی
ص: 219
گفته اند: سی و یک سال و شش ماه و نه روز بود.
ص: 220
هرمز در خلق و خوی به اردشیر بابکان همانند بود ولی در تدبیر به او نمی رسید. اما سختگیری و گستاخی و دلاوری بسیار داشت.
مادر او از دختران مهرک، همان پادشاهی بود که به دست اردشیر کشته شده بود.
اردشیر مهرک را از میان برد و تمام افراد خاندان و بستگان و خویشاوندان او را نیز تعقیب کرد و گرفت و کشت زیرا ستاره شناسان به او خبر داده بودند که از دوده مهرک کسی به پادشاهی خواهد رسید.
مادر هرمز- هنگامی که دختری نوجوان بود- برای این که به دست گماشتگان اردشیر نیفتد و کشته نشود، گریخت و سر به بیابان نهاد و در خانه یکی از چوپانان ماندگار شد.
روزی شاپور، پسر اردشیر، که به آهنگ شکار از شهر بیرون رفته بود، در بیابان دچار تشنگی شد و به یکی از چادرها رسید که در آن دختر مهرک به سر می برد.
بر در آن خرگاه رفت و آب خواست.
ص: 221
دختر برای او آب آورد و شاپور هنگامی که سر گرم نوشیدن آب بود. در روی دختر نگریست و او را بسیار زیبا یافت.
چیزی نگذشت که چوپانان از راه رسیدند و شاپور از آنان درباره دختر پرسید.
یکی از شبانان گفت:
«او دختر من است.» شاپور، که فریفته زیبائی او شده بود، با او زناشوئی کرد و او را به سرای خویش برد.
دختر به گرمابه رفت و خود را پاکیزه ساخت و جامه های برازنده ای پوشید.
ولی وقتی که شاپور خواست با او هماغوشی کند، او تا چندی از نزدیکی با وی خودداری کرد.
چون مدتی گذشت و دختر به همبستری با وی تن در نداد، سرانجام شاپور بیتاب شد و سبب این بی مهری را پرسید.
همسرش او را آگاه ساخت از این که او دختر مهرک است و سبب خودداری وی از نزدیکی با او پرهیز از خشم اردشیر است زیرا اگر او پی ببرد که دختر مهرک از پسرش باردار شده، وی را خواهد کشت.
شاپور عهد کرد که رازش را پوشیده نگاه دارد و نگذارد که پدرش از هویت وی آگاه گردد.
آنگاه با او همبستر شد و از او دارای پسری گردید که هرمز نامیده شد.
اما آن راز را همچنان پوشیده می داشت تا این که چند سالی از عمر پسرش گذشت.
روزی اردشیر سوار بر اسب به سرای پسر خود، شاپور،
ص: 222
رفت تا با او درباره چیزی گفت و گو کند.
هنگامی که وارد خانه او شد، هرمز نیز از خانه بیرون جست در حالیکه چوگانی به دست داشت و فریاد زنان در پی گوی می دوید.
اردشیر پسر را نشناخت ولی پی برد که از جهة زیبائی چهره و بزرگی منش و ویژگی های دیگر با پسرش، شاپور، همانندی بسیار دارد شاپور را به نزد خود خواند و درباره آن پسر پرسش کرد.
شاپور در اندیشه فرو رفت و آماده اقرار به خطا گردید و پدر خود اردشیر را از آنچه روی داده بود، آگاه ساخت.
اردشیر شادمان شد و بدو خبر داد که آنچه ستاره شناسان درباره فرزند مهرک گفته بودند تحقق یافته و آن نگرانی که او ازین بابت داشته برطرف شده است- زیرا بالاخره فرزند دختر مهرک از پشت شاپور است و از دوده ساسانیان خواهد بود.
شاپور، هنگامی که به پادشاهی رسید، فرزند خود هرمز را به استانداری خراسان گماشت و او را بدان استان فرستاد.
هرمز در آن جا به سرکوبی دشمنان پرداخت و در کار خود استقلال یافت. از این رو بدخواهان وی فزونی یافتند و در نزد شاپور از او بدگوئی کردند و گفتند که هرمز می خواهد پادشاهی را از وی بگیرد.
با این سخنان، شاپور را درباره فرزند خود، بدگمان ساختند.
هرمز همینکه از بدگمانی پدر خود آگاهی یافت، می گویند: دست خود را برید و آن را برای پدر خویش فرستاد.
و نامه ای هم نوشت که چون بدو خبر رسید که به وی تهمت هائی زده اند، این کار را کرده تا خود را از هر تهمتی مبرا سازد. چون
ص: 223
رسم بر این بود که شخص ناقص العضو را به پادشاهی نمی نشاندند.
شاپور، همینکه دست بریده پسر خود و نامه او را دریافت، سخت اندوهگین شد و برای او پیام فرستاد که این پیشامد تا چه اندازه برای وی ناگوار بوده است.
ضمناً هرمز را به جانشینی خویش برگزید و پس از خود پادشاهی را بدو سپرد.
هرمز هنگامی که به پادشاهی رسید با مردم به دادگری رفتار کرد. مردی راستگو بود و راه نیاکان خود را می پیمود.
شهر رامهرمز را ساخت. و مدت پادشاهی او یک سال و ده روز بود.
ص: 224
بهرام پادشاهی شکیبا و بردبار و خوشرفتار بود. مانی زندیق را کشت و پوستش را کند و آن را پر از کاه کرد و بر بالای یکی از دروازه های شهر گندی شاپور که دروازه مانی نامیده می شد، آویخت.
مدت فرمانروائی بهرام سه سال و سه ماه و سه روز بود (1)
ص: 225
پس از مرگ عمرو بن عدی، کسی که از سوی شاپور بن اردشیر و پسرش هرمز و پسر هرمز، بهرام، بر افراد قبیله های ربیعه و مضر و کسان دیگری که در آن روزگار در بیابان عراق و حجاز و جزیره ابن عمر به سر می بردند، حکومت می کرد و کارگزار شاه ایران به شمار می رفت، یکی از پسران عمرو بن عدی بود که امرؤ القیس اول خوانده می شد.
این امرؤ القیس نخستین فرد از فرزندان نصر بن ربیعه و کارگزاران ایران بود که آئین مسیح را پذیرفت و نصرانی شد.
او یکصد و چهارده سال زیست و با قدرت فرمانروائی کرد. از این مدت بیست و سه سال و یک ماه در روزگار شاپور، پسر اردشیر، یک سال و ده روز در زمان هرمز، پسر شاپور، و سه سال و سه ماه و سه روز در عهد بهرام و هیجده سال در روزگار بهرام بن بهرام بن هرمز سپری شد. (1)
ص: 226
ص: 227
دوره فرمانروائی بهرام به خوبی گذشت. او مردی کاردان بود و از امور کشورداری آگاهی داشت.
هنگامی که تاج بر سر نهاد به مردم وعده داد که در پادشاهی نیکرفتاری پیشه کند (1).
ص: 228
درباره سال های فرمانروائی او اختلاف است. برخی این مدت را هیجده سال و برخی دیگر هفده سال دانسته اند. خدا حقیقت را بهتر می داند.
ص: 229
این پادشاه- که بهرام سوم به شمار می رود- هنگامی که تاج سلطنت بر سر نهاد بزرگان کشور درباره وی دعا کردند و او نیز، در مقابل، آنان را مورد نوازش قرار داد.
پیش از آن که به پادشاهی برسد حکومت سیستان بدو داده شده بود. (1) مدت پادشاهی او چهار سال بود. (2)جم
ص: 230
او در رفتار با مردم، دادگرانه ترین راه را پیش گرفت.
ص: 232
مدت فرمانروائی نرسی نه سال بود.
ص: 233
در آغاز، مردم از تندخوئی و بد زبانی و سنگدلی هرمز (که هرمز دوم به شمار می رود) بیمناک بودند ولی هرمز به آنان گفت:
«می دانم که از سختگیری و بد رفتاری من در فرمانروائی هراسان هستید ولی آگاه باشید که خداوند درشت خوئی و زشت- رفتاری مرا به نرمی و مهربانی تبدیل کرده است.» او- چنان که گفته بود- با مردم به رفق و مدارا رفتار می کرد و به دستگیری و یاری ناتوانان و آباد کردن شهرها و گسترش عدل و داد گرایش بسیار داشت. (1)0)
ص: 234
هنگامی که هرمز درگذشت، فرزندی از او نمانده بود و مردم که نمی توانستند این موضوع را تحمل کنند، به پرسش درباره زنان او پرداختند.
به آنان یاد آوری کردند که یکی از زنان وی باردار است.
همچنین گفته شده است.
هرمز خود از این موضوع آگاهی داشت و وصیت کرده بود که پس از مرگ وی، فرزندش را که به دنیا خواهد آمد به پادشاهی برگزینند. (1) آن زن او که باردار بود سرانجام پسری زاد.
این پسر، شاپور نامیده شد و بعدها به شاپور ذو الأکتاف معروف گردید..»
ص: 235
مدت پادشاهی هرمز دوم شش سال و پنج ماه، و برخی گفته اند: هفت سال و پنج ماه بود.
از شاپور پسر اردشیر، تا این جا (یعنی تا هرمز دوم) هیچیک از نام های شاهان ساسانی حذف نشده است.
ص: 236
او شاپور پسر هرمز پسر نرسی پسر بهرام پسر بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشیر پسر بابک است.
گفته شده است:
او، به وصیت پدر خود- که وی را جانشین خویش ساخته بود- به پادشاهی رسید.
مردم از مژده ولادت او خوشحال و شادمان شدند و این خبر را در همه جا پراکنده ساختند.
وزیران و دبیران نیز کارهائی را که در روزگار پادشاهی پدر شاپور انجام می دادند، از نو بر عهده گرفتند و دنبال کردند.
فرمانروایان کشورهای دیگر، همینکه شنیدند پادشاه ایران کودک شیرخواره ای است که در گاهواره به سر می برد، در اندیشه تاخت و از به این سرزمین افتادند.
ص: 237
ترکان و تازیان و رومیان همه در صدد دست اندازی بدین مرز و بوم بر آمدند و چون تازیان به شهرهای ایران از همه نزدیک تر بودند از قبیله عبد القیس و سرزمین بحرین حرکت کردند و از راه دریا به سوی شهرهای فارس و کرانه های اردشیر خوره حمله بردند و بر چارپایان و خانه و زندگانی مردم دست یافتند و تباهی و ویرانی بسیار به بار آوردند (1) مدتی همچنان سرگرم تاراج و چپاول بودند و از ایرانیان نیز هیچ کس به جنگ با آنان بر نمی خاست زیرا پادشاهشان کودکی خردسال بود.
همینکه شاپور به راه افتاد و بزرگ شد، نخستین نشانه ای که از زیرکی و روشن بینی او شناخته شد، این بود که روزی از رود دجله فریاد و همهمه بسیاری شنید و سبب آن را پرسید.
بدو گفتند:
«مردم برای رفت و آمد از پلی که بر روی دجله بسته شده ازدحام می کنند و این هیاهو برای تنگی پل و برخورد آیندگان و روندگان است.» شاپور که این شنید دستور داد پل دیگری بسازند تا یکی از آنها ویژه آیندگان و دیگری مخصوص روندگان باشد.» مردم که این هوشیاری را ازو دیدند شاد شدند و فرمان او»)
ص: 238
را به کار بستند.
شاپور هنگامی که به شانزده سالگی رسید و نیرومند شد و توانائی حمل جنگ افزار را یافت، روزی رؤسای یاران خود را گرد آورد و آنچه را که مایه بی سر و سامانی کشور شده بود به آنان یاد آوری کرد و گفت:
«می خواهم دشمنان این مرز و بوم را سرکوبی کنم و آنان را از میان بردارم.» مردم او را دعا کردند و از او خواستند که در جایگاه خود بماند و فرماندهان و لشکریان خویش را بسیج کند و به میدان کارزار بفرستد تا آنچه را که می خواهد، انجام دهند.
ولی شاپور نپذیرفت و از میان سپاهیان خویش هزار مرد جنگی برگزید.
بدو پیشنهاد کردند که لشکریان بیشتری را بسیج کند ولی او این کار را نکرد و با همان هزار نفر که گزیده بود عازم سر کوبی تازیان شد و به آنان سپرد که هیچیک از تازیان را زنده نگذارند.
آنگاه به شهرهای فارس روی آورد و بر تازیانی که در آن نواحی سرگرم تاراج بودند، حمله برد و از آنان بسیاری را کشت و بسیاری را اسیر گرفت.
بعد راه دریا- یعنی خلیج فارس- را در پیش گرفت و به شهر «خط» رفت و کسانی را که در بحرین می زیستند از دم تیغ گذراند بی این که در اندیشه بدست آوردن غنیمت باشد.
سپس به سوی هجر (به فتح هاء و جیم) روانه شد.
در آن جا مردمی از قبائل تمیم و بکر بن وائل و عبد القیس به سر می بردند.
شاپور از آنان به اندازه ای کشت که سیل خون بر روی
ص: 239
زمین روانه شد.
قبیله عبد القیس را نیز نابود ساخت و به یمامه رفت و در آن جا کشتار بسیار کرد و چشمه های آب تازیان را به خاک انباشت و خشکاند.
همچنین قبیله های بکر و تغلب را که در میان شام و عراق بودند، مورد حمله قرار داد و از ایشان کشت و اسیر گرفت و- چشمه های آبشان را خشک کرد و تا نزدیکی مدینه پیش رفت و همین کارها را در همه جا انجام داد.
او شانه های رؤسای تازیان را می کند و آنان را می کشت و نابود می ساخت از این رو او را شاپور «ذو الاکتاف» (یعنی:
صاحب شانه ها) نامیدند. (1)
ص: 240
در این گیر و دار قبیله ایاد به جزیره ابن عمر کوچ کرد و بر سواد حمله برد.
شاپور لشکریانی را به سرکوبی آنان گسیل داشت که لقیط ایادی نیز در میانشان بود.
لقیط به قبیله ایاد نوشت:
سلام فی الصحیفة من لقیطالی من بالجزیرة من ایاد
بان اللیث کسری قد اتاکم فلا یشغلکم سوق النقاد
اتاکم منهم سبعون الفایزجون الکتائب کالجراد
ص: 241
(درود در نامه ای از لقیط به کسانی که از قبیله ایاد در جزیره به سر می برند.
آگاه باشید که خسرو- پادشاه ایران- مانند شیری به سوی شما می آید. بنا بر این نباید کسب مال و حرص سیم و زر شما را از چنین خطری غافل سازد.
هفتاد هزار تن از سپاهیان ایران، در گردان هائی، مانند مور و ملخ، به سوی شما شتابان هستند.) ولی مردان ایاد اندرز او را نپذیرفتند و تاراجگری خود را همچنان پیگیری کردند. این بود که لقیط بار دیگر به آنان نوشت:
أبلغ ایادا و طول فی سراتهم انی اری الرأی ان لم اعص قد نصعا (پیام مرا به ایاد برسان و آن را پیگیری کن زیرا می بینم که اگر اندرز مرا بشنوند و دست از نافرمانی بردارند درستی سخن من آشکار خواهد شد.) این چکامه مشهوری است و از برجسته ترین اشعاری است که درباره جنگ سروده شده است.
باری، آنان از خشم شاپور پروا نکردند و شاپور بر آنان تاخت و همه را کشت و نابود کرد جز آن عده را که به سرزمین روم (یعنی روم شرقی) پیوستند.
این بود آنچه شاپور با تازیان کرد.
اما رومیان:
شاپور با پادشاه رومیان، که قسطنطین (کنستانتین) بود، پیمان صلحی بسته بود.
قسطنطین نخستین پادشاه از پادشاهان روم به شمار می رفت که آئین مسیح را پذیرفته و نصرانی شده بود و ما- به خواست
ص: 242
خداوند- پس از فراغت از شرح کارهای شاپور- سبب گرایش قسطنطین را به مسیحیت ذکر خواهیم کرد.
قسطنطین در زمان حیات خود کشور خویش را میان سه پسر خود تقسیم کرده بود، و آنان هر یک در قسمتی از قلمرو او به پادشاهی نشستند.
پس از مرگ او و سپری شدن روزگار سلطنت سه پسرش، رومیان مردی از خانواده قسطنطین را که الیانوس نامیده می شد به فرمانروائی نشاندند.
این الیانوس، مسیحی نبود و مذهب قبلی رومیان را داشت و تا چندی آن را پنهان می کرد.
همینکه به پادشاهی رسید کیش خود را آشکار ساخت و آئین پیشین رومیان را بر گرداند و کلیساها را ویران ساخت و اسقف ها را کشت و گروه هائی از رومیان و خزرها را گرد آورد و به جنگ شاپور شتافت.
تازیان نیز در این هنگام فرصت را غنیمت شمردند و برای انتقام گرفتن از شاپور گرد هم آمدند و گروهی انبوه شدند و به لشکریان الیانوس پیوستند.
دیدبانان شاپور که برای آگاهی از شماره لشکریان الیانوس و چگونگی وضع آنان رفته بودند، بازگشتند در حالی که خبرهای مختلفی آورده بودند.
بدین جهة، شاپور ناچار شد که با تنی چند از یاران مورد اعتماد خود به نزدیک قشون روم برود و به وضع آنها پی ببرد.
وقتی به یوسانوس، که پیشرو و فرمانده لشکر الیانوس بود، نزدیک شد. در گوشه ای پنهان گردید و چند تن از همراهان خود را پیش رومیان فرستاد.
ص: 243
آنان دستگیر شدند و در زیر شکنجه افتادند و سرانجام یکی از آنان به وجود شاپور در آن حوالی، اقرار کرد.
یوسانوس پنهانی کسی را نزد شاپور فرستاد و او را از خطری که متوجه وی بود ترساند.
شاپور به لشکرگاه خود برگشت و جنگ با تازیان و رومیان را آغاز کرد.
ولی در این جنگ لشکریان او شکست خوردند و بسیاری از ایشان کشته شدند.
رومیان شهر تیسفون را- که مدائن شرقی است- گرفتند و بر اموال و خزانه های شاپور نیز دست یافتند. (1)
ص: 244
شاپور به لشکریان و فرماندهان سپاه خود نامه ای نوشت و از زیانی که تازیان و رومیان بدو رسانده بودند آنان را آگاه ساخت و فرمان داد که هر چه زودتر خود را به وی برسانند.
آنان نیز فرمان او را به کار بستند و پیرامون او گرد آمدند.
شاپور، با این لشکریان تازه نفس، برگشت و شهر تیسفون را از چنگ دشمن رهائی بخشید.
ص: 245
الیانوس نیز به شهر بهر سیر فرود آمد و نامه هائی میان آنان رد و بدل گردید.
در این گیر و دار، الیانوس نشسته بود که ناگهان تیری، که معلوم نشد چه کسی آن را انداخته بود، بدو خورد و او بدین زخم کشته شد.
رومیان که پادشاه خود را کشته یافتند، سر آسیمه و هراسان شدند و از جان بدر بردن از شهرهای ایران نا امید گردیدند و از یوسانوس درخواست کردند که پادشاهی ایشان را بپذیرد.
یوسانوس از پذیرفتن این درخواست خودداری کرد و گفت به شرطی پادشاه ایشان خواهد شد که به دین مسیح بر گردند
ص: 246
- زیرا، چنان که قبلا گفتیم، یوسانوس خود مسیحی بود و کیش خود را از بیم الیانوس- که از مسیحیت روی تافته بود- پنهان می کرد.
رومیان این شرط را پذیرفتند و بدو خبر دادند که آنان خود نیز مسیحی هستند و دین او را دارند منتهی از ترس الیانوس، این موضوع را پوشیده می داشته اند.
بنا بر این یوسانوس پادشاه رومیان شد.
در این احوال شاپور به رومیان پیام فرستاد و ایشان را ترساند و از کسی که پادشاهشان شده بود، خواست که به ملاقات وی برود.
ص: 247
یوسانوس با هشتاد تن از مردان خود به ملاقات شاپور رفت.
شاپور و یوسانوس به دیدار هم رسیدند و در برابر هم خم شدند و یک دیگر را تعظیم کردند و با هم غذا خوردند.
شاپور مقام والای یوسانوس را- که تازه به سلطنت رسیده بود- تأیید و تقویت کرد و به رومیان گفت:
ص: 248
«شما شهرهای ما را ویران کردید و در آنها به تباهکاری و غارتگری پرداختید. یا بهای آنچه را که از میان برده اید به ما بپردازید در عوض، نصیبین را به ما واگذار کنید.» نصیبین، سابق به ایرانیان تعلق داشت و بعد به چنگ رومیان افتاد.
پیشنهاد شاپور پذیرفته شد و رومیان این شهر را به ایرانیان دادند.
بر اثر این تغییر، مردم نصیبین از آن جا رفتند و شاپور دوازده هزار خانواده، از مردم استخر فارس و اصفهان و جاهای دیگر را بدان شهر کوچ داد.
ص: 249
رومیان نیز به شهرهای خود برگشتند و پادشاهشان پس از اندک مدتی در گذشت.
و نیز گفته شده است:
شاپور به مرز روم رفت و یاران خود را خبر داد که می خواهد پنهانی به سرزمین رومیان رود تا به احوال آنان آشنا گردد و از چگونگی شهرهای ایشان آگاه شود.
ص: 250
بدین منظور پیش رومیان رفت و مدتی نیز در میانشان به سر برد تا روزی که قیصر روم خوانی پهناور گسترده و مردم، به ویژه نیازمندان، را مهمان کرده بود.
مردم بسیاری در آن بزم گرد آمدند و شاپور نیز در جامه درویشی بدان جا رفت تا هنگام صرف غذا قیصر را از نزدیک بنگرد و بشناسد.
ص: 251
اما در آن جا به هویت او پی بردند و او را شناختند و گرفتند و در پوست گاوی زندانی کردند.
پس از آن قیصر با لشکریان خود به سرزمین ایران تاخت در حالیکه شاپور را نیز همچنان در پوست گاو همراه داشت.
همینکه وارد ایران شد دست به کشتار و ویرانگری نهاد تا به شهر گندیشاپور رسید.
مردم گندیشاپور در دژ خود پناهنده شدند و قیصر آنان را در میان گرفت.
ص: 252
ضمن محاصره گندی شاپور، نگهبانان شاهنشاه ایران از پاسداری او غفلت کردند و شاپور فرصت را غنیمت شمرد و به مردم اهواز که اسیر شده بودند و در نزدیک او می زیستند، دستور داد تا از روغن زیتون در دسترس داشتند بردارند و سراسر پوست گاو را که خشک شده بود با آن چرب کنند.
از اثر چربی روغن زیتون، پوست نرم شد و شاپور به آسانی از آن بیرون آمد و به شهر گندیشاپور رفت و خود را به نگهبانان معرفی کرد.
ص: 253
مردم که فرمانروای خود را در میان خویش یافتند فریاد شادی بر آوردند و نعره جنگ بر کشیدند.
رومیان به فریاد آنان از خواب بیدار شدند و شاپور کسانی را که در دژ به سر می بردند گرد آورد و آماده جنگ ساخت و سپیده دم همان شب از دژ بیرون تاخت و به رومیان حمله برد و گروهی از ایشان را کشت و قیصر را نیز اسیر کرد و اموال و زنان او را گرفت.
آنگاه او را به زنجیری آهنین در بند انداخت و بدو فرمان داد که آنچه را ویران کرده آباد سازد.
همچنین مجبورش کرد تا از سرزمین روم خاک حمل کند و با آن هر جا را که در گندیشاپور با منجنیق خراب کرده بود، از نو بسازد و به جای درختان خرما نیز درختان زیتون بکارد.
بعد، پاشنه های او را برید و او را سوار خری کرد و به روم فرستاد و گفت:
«این رسوائی کیفر ستمی است که تو بر ما روا داشتی.» پس از چندی که گذشت، شاپور بار دیگر به جنگ با رومیان پرداخت و گروهی از آنان را کشت و گروهی را گرفتار کرد و ایشان را در شهری که در ناحیه شوش ساخت و ایرانشهر شاپور نامید، سکونت داد.
بنا به گفته ای، شهر نیشابور را نیز در خراسان، او ساخته است. همچنین برزج شاپور در عراق از بناهای اوست.
مدت فرمانروائی شاپور ذو الاکتاف هفتاد و دو سال بود. (1)
ص: 254
در روزگار فرمانروائی شاپور ذو الاکتاف، امرؤ القیس بن عمرو بن عدی، که به نمایندگی از سوی او بر عرب حکومت می کرد، درگذشت.
ص: 255
شاپور پسر او، عمرو بن امرؤ القیس، را جانشین او ساخت.
عمرو در بقیه مدت پادشاهی شاپور و سراسر روزگار فرمانروائی برادرش، اردشیر بن هرمز، و قسمتی از دوره شاپور بن شاپور در این منصب باقی ماند و بر تازیان فرمانروائی کرد.
مدت فرمانروائی او سی سال بود.
ص: 256
اما سبب مسیحی شدن قسطنطین، قیصر روم، این بود که او به سالخوردگی رسیده و بدخوی شده و به بیماری برص نیز دچار گردیده بود.
رومیان می خواستند او را از کار بر کنار کنند و او که چنین دید با یاران خود مشورت کرد.
بدو گفتند:
«مردم همه با یک دیگر هماهنگ شده اند که تو را از کار بر کنار سازند. از این رو تو یارای ایستادگی در برابرشان را نداری، جز این که از راه دینداری وارد شوی و به وسیله دین بر آنان پیروزی یابی.» در آن زمان آئین مسیح میان رومیان رواج یافته بود منتهی کسانی که بدین آئین گرویده بودند، دین خود را پنهان می کردند.
از این رو، یاران قسطنطین بدو گفتند:
«از مردم مهلت بخواه تا به زیارت بیت المقدس بروی و برگردی. همینکه بدان جا رفتی، آئین مسیح را بپذیر و مردم را بدان دعوت کن. بی گمان گروهی که مسیحی هستند و ایمان خود را پوشیده می دارند، فرصتی به دست خواهند آورد و به دین خود اعتراف خواهند کرد و هوادار تو خواهند شد. در این صورت
ص: 257
می توانی به یاری فرمانبرداران و موافقان خود با مخالفان خویش بجنگی. و هر قومی هم که در ره دین حق پیکار کرده به پیروزی رسیده است.» قسطنطین این اندرز را به کار بست.
در نتیجه، گروه انبوهی از رومیان پیرو او گردیدند و بسیاری نیز مخالف او شدند و بر همان کیش یونانی که داشتند پایدار ماندند.
قسطنطین با آنان جنگید و پیروز شد و همه را کشت و کتابهای ایشان را سوزاند و حکمت و فلسفه آنان را مردود شناخت و از میان برد.
آنگاه قسطنطنیه را ساخت و آنرا پایتخت قرار داد در صورتی که پیش از آن رم پایتخت بود.
بدین گونه، فرمانروائی او پایدار ماند. او همچنین، بر سرزمین شام چیره شد.
پادشاهان ایران، تا پیش از شاپور ذو الاکتاف در تیسفون اقامت می کردند که شهری غربی از شهرهای مدائن است (1)ا)
ص: 258
همینکه شاپور روی کار آمد ایوانی در مدائن شرقی ساخت که دربار و دار الملک او شد و آن ایوان تا امروز- که سال ششصد و بیست و پنج هجری قمری است- پایدار می باشد. (1)).
ص: 259
اردشیر هنگامی که به پادشاهی رسید و پایه های فرمانروائی وی استوار شد از بزرگان و صاحبمنصبان کشور روی گرداند و بسیاری از ایشان را کشت. (1)
ص: 260
از این رو در سال چهارم سلطنت وی، مردم او را از فرمانروائی بر کنار کردند.
ص: 261
شاپور، پس از آن که عمویش از سلطنت خلع شد، به پادشاهی نشست و مردم از این که تخت و تاج پدرش بدو رسیده، شادی بسیار کردند.
شاپور در آغاز فرمانروائی خویش به نمایندگان و کارگزاران خود نوشت که دادگری پیشه سازند و با مردم به مهربانی رفتار کنند.
به وزیران و اطرافیان خود نیز همین دستور را داد.
عموی او هم، که از پادشاهی بر کنار شده بود به فرمان او در آمد. مردم نیز همه دوستدار او شدند. (1)
ص: 262
سرانجام بزرگان و اشراف کشور، طناب های سراپرده او را بریدند و تیرهای خیمه بر روی سر او- که در خیمه بود- افتاد و او بر اثر این حادثه کشته شد.
مدت فرمانروائی او پنج سال بود.
ص: 263
این پادشاه را «کرمان شاه» می خواندند، زیرا پدرش در زمان حیات خود، او را در کرمان به فرمانروایی گماشته بود. (1) او هنگامی که به پادشاهی رسید به همه سرداران خود نوشت و آنان را وادار کرد که از وی فرمانبرداری کنند.
در کارهای خود راه و روشی پسندیده داشت. در کرمان نیز شهری ساخت.عد
ص: 264
سرانجام گروهی از مردم بر او شوریدند و یکی از آنان وی را نشانه تیری ساخت و کشت.
مدت فرمانروائی او یازده سال بود.
ص: 265
برخی از دانشمندان می گویند: این یزدگرد برادر بهرام «کرمان شاه» است نه پسر او.
او مردی درشت خوی و بد زبان بود و عیوب بسیاری داشت و کارهای بیجا می کرد و بسیار خرده بین بود و گناهان کوچک را بزرگ می شمرد.
از آنجا که بدنهاد و خودخواه و خود پسند بود، تا آنجا که می توانست فریبکاری و نیرنگ و دو روئی به کار می برد.
بسیار سختگیر و بدخوی بود، هیچ لغزش کوچکی را نمی بخشود و میانجیگری هیچ کس- حتی اگر از نزدیکانش بود- نمی پذیرفت. (1)
ص: 266
بد گمان بود و بسیار تهمت می زد و هیچ کس درباره هیچ چیز از دستش آسودگی نداشت.
هیچ کس را در برابر انجام سخت ترین کارها پاداش نمی داد و کسی در نزد او گرامی تر بود که ازو کم تر توقع داشت. و اگر می شنید که یکی از یارانش با یکی از خدمتگارانش دوستی و مهربانی کرده، او را از کار بر کنار می نمود.
با این همه، مردی تیزهوش و فرهنگ دوست بود و با برخی از دانش ها آشنائی داشت.
نرسی، حکم فرزانه روزگار خویش را به وزارت خود منصوب کرد و او را «هزار بنده» لقب داد.
نرسی مردی فاضل و در اخلاق و رفتار کامل بود و مردم آرزو می کردند که او رفتار و کردار یزدگرد را اصلاح کند ولی دور بود که این آرزو بر آورده شود.
ص: 267
وقتی پادشاهی او استحکام یافت و قدرت و شکوه او فزونی گرفت، اشراف و بزرگان از او بیمناک شدند و ناتوانان از دستش به ستوه آمدند زیرا بیش از اندازه خونریزی می کرد.
مردمی که گرفتار بیداد او شده بودند سرانجام از دست وی به درگاه خدای بزرگ شکایت کردند و از پروردگار خود خواستند که زودتر آنان را از چنگ وی رهائی بخشد.
برخی عقیده دارند او در گرگان بود که روزی بر در کاخ خود اسبی خوش اندام دید که همانندش را پیش از آن ندیده بود.
دستور داد که آن را زین بگذارند و لگام بزنند و پیش او ببرند.
ولی هیچ کس نتوانست چنین کاری بکند.
یزد گرد که چنین دید، از کاخ بیرون رفت و به دست خود بر پشت اسب زین نهاد و به دهانش لگام زد و همینکه دم او را بلند کرد تا پاردم را به زیر آن اندازد اسب، لگد سختی به شکم او زد و او از این ضربه در همان دم جان سپرد.
اسب بیدرنگ گریخت و شتابان از دیده پنهان شد و دیگر کسی از او خبری نیافت.
این نشانه مهربانی خدای بزرگ درباره بندگان خویش بود
ص: 268
که می خواست آنان را از زیر بار ستم رهائی بخشد.
مدت فرمانروائی او بیست و دو سال و پنج ماه و شانزده روز بود. (1) اما درباره تازیان:
گفته شده است که پس از در گذشت عمرو بن امرؤ القیس اول در روزگار شاپور ذو الاکتاف، شاپور اوس بن قلام را، که از عمالقه بود، به فرمانروائی تازیان گماشت.
اوس، پس از پنج سال پادشاهی در روزگار بهرام بن شاپور کشته شد و از سوی بهرام، شاهنشاه ساسانی، امرؤ القیس بن عمرو بن امرؤ القیس اول به جانشینی او برگزیده شد.
او بیست و پنج سال در منصب خود پایدار ماند و در میانعد
ص: 269
اعراب پادشاهی کرد. و در عهد سلطنت یزدگرد بزهکار از جهان رفت.
یزدگرد، نعمان پسر امرؤ القیس را جانشین پدر ساخت و او را به سمت عامل خود تعیین کرد.
مادر نعمان، شقیقه، دختر ابو ربیعة بن دهل بن شیبان بود.
نعمان پادشاهی بود که کاخ خورنق را ساخت و سبب بنای آن نیز این بود که هیچیک از فرزندان یزدگرد بزهکار زنده نمی- ماندند. از این رو، هنگامی که خدا بهرام را به وی داد، برای این که او زنده بماند با یاران خود به مشورت پرداخت و پرسید:
ص: 270
«برای پرورش فرزند کجا خوش آب و هواتر و محیط مناسب تری است؟» به او گفتند:
«سرزمین حیره و پیرامون آن محیط مناسبی است.» یزدگرد پسر خود بهرام را- که بعدها به بهرام گور معروف شد- پیش نعمان پادشاه حیره فرستاد و بدو دستور داد که برای بهرام کاخ خورنق را بسازد. همچنین سفارش کرد که بهرام را اغلب به صحرا بفرستد تا از هوای آزاد بهره مند گردد.
معماری که کاخ خورنق را ساخت مردی بود که سنمار نامیده می شد.
ص: 271
وقتی که سنمار ساختمان کاخ خورنق را به پایان رساند مردم از زیبائی آن دچار شگفتی شدند و او را بیش از اندازه تحسین کردند.
سنمار گفت:
«اگر می دانستم که شما بدین گونه مرا تحسین می کنید و پاداش می دهید، این کاخ را چنان می ساختم که با گردش خورشید بگردد و رنگ بگرداند.» نعمان که این سخن از او شنید، گفت:
«پس تو می توانی کاخی از این بهتر نیز بسازی!» و برای این که سنمار نتواند در جای دیگر کاخ بهتری بسازد، دستور داد تا او را از فراز کاخ به پائین اندازند.
سنمار بدین گونه کشته شد و «جزاء سنمار» در عرب ضرب المثل گردید و این مثل درباره کسی به کار می رود که کار
ص: 272
نیکی بکند و پاداش بدی بگیرد.
این ضرب المثل در اشعار عرب نیز به کار رفته است.
این نعمان در سرزمین شام بارها پیکار کرد و بسیاری از مردم آن سرزمین را اسیر گرفت و دارائی ایشان را به غنیمت برد و آسیب فراوان به آنان وارد آورد.
پادشاه ایران دو گردان از مردان جنگی در اختیار وی گذارده بود. که یکی از آنها دوس نام داشت و از قبیله تنوخ بود.
دیگری شهباء نامیده می شد و از مردان ایرانی تشکیل یافته بود.
او با این دو گردان در شام با کسانی که از وی اطاعت نمی کردند می جنگید.
نعمان، روزی از روزهای بهار در کاخ خورنق نشسته بود و از بالا به نجف و بوستانها و نهرهای پیرامون آن می نگریست.
از آن منظره زیبا به وجد آمد و به وزیر خود گفت:
«آیا هرگز مانند چنین منظره ای دیده ای؟» پاسخ داد:
«نه. البته اگر این منظره دوام داشت و پایدار می ماند، بی مانند بود.» نعمان پرسید:
«چیست که پایدار می ماند؟» جواب داد:
«آنچه در جهان دیگر است و در نزد خداست.» پرسید:
«چگونه می توان بدان رسید؟» پاسخ داد:
«بدین ترتیب که از دنیا کناره گیری کنی و به عبادت خدا
ص: 273
بپردازی.» او نیز همان شب از پادشاهی دست شست و جامه پشمین و خشن پوشید و گریزان از کاخ بیرون شتافت و هیچ کس ندانست که به کجا رفت.
از روز بعد مردم دیگر او را ندیدند.
مدت فرمانروائی او تا هنگامی که پادشاهی را کنار گذاشت و به راه زهد رفت، بیست و نه سال و چهار ماه بود.
ازین مدت پانزده سال در روزگار یزدگرد و چهارده سال در زمان بهرام گور سپری شد.
اما مورخان ایرانی موضوع پرورش بهرام را به نحو دیگری می گویند که قریبا ضمن سر گذشت بهرام گور، شرح داده خواهد شد.
ص: 274
یزدگرد بزهکار دارای پسری به نام بهرام شد و تازیان را برای نگهداری و پرورش او برگزید.
از این رو، منذر بن نعمان را فراخواند و تربیت بهرام را بدو واگذاشت و او را گرامی داشت و نوازش کرد و به پادشاهی تازیان گماشت.
منذر، بهرام را با خود برد و برای شیردادن و پروردن او، سه زن تندرست و هوشیار و خردمند و خوشرفتار از زنان بزرگان برگزید.
از این سه زن، که دو تن تازی و یک تن ایرانی بودند، سه سال بهرام را شیر دادند.
هنگامی که بهرام به پنج سالگی رسید، منذر برای او آموزگارانی آورد که خواندن و نوشتن و تیراندازی و هر دانش و هنر دیگری که بهرام بدان نیازمند بود بدو آموختند.
منذر حکیمی از حکیمان ایران را نیز فراخواند و بهرام
ص: 275
در نزد او به آموزش پرداخت و هر چه را که استاد بدو می آموخت در کمترین مدتی به آسانی فرا می گرفت.
بهرام به سبب هوش فراوانی که داشت تا دوازده سالگی هر چه را که سودمند به نظر می رسید، آموخته و در این خصوص حتی بر آموزگاران خویش برتری یافته بود.
از این رو، منذر آموزگاران را مرخص کرد و کسانی را فراخواند که به بهرام سوارکاری بیاموزند.
درین باره نیز بهرام آنچه را که شایسته بود از آنان یاد گرفت و منذر این آموزگاران را هم مرخص فرمود.
سپس دستور داد تا سوارکاران عرب برای یک مسابقه سوارکاری حاضر شوند.
در این مسابقه، اسبی اشقر (یعنی طلائی رنگ، بور) که به منذر تعلق داشت، از همه پیش افتاد و سواران و اسبان دیگر همه به گونه ای پراکنده، پس از او باز آمدند.
منذر اسب اشقر را که از همه پیش افتاده بود، به دست خود گرفت و آن را نزد بهرام برد و بدو پیشکش کرد.
بهرام آن را به عنوان اسب مخصوص خویش پذیرفت.
روزی، سوار بر آن اسب، به شکار رفته بود که چشمش به گله ای از گورخران افتاد.
به سوی آنها تیر انداخت و در پی آنها تاخت.
ناگهان در آن میان شیری به گورخری پرید و دندان به پشت او فرو برد.
بهرام آن دو را نشانه گرفت و تیری را چنان انداخت که تیر بر پشت شیر نشست و از آن گذشت و به گورخر رسید و هر دو را به زمین دوخت و تا یک سوم تیر نیز به زمین فرو رفت.
ص: 276
همراهان بهرام که چنین زبر دستی ازو در شکار و تیر اندازی دیدند، غرق در شگفتی شدند.
بهرام از آن پس، همچنان روزگار خود را به نخجیر و بازی و خوشگذرانی سپری می کرد.
هنگامی که یزدگرد بزهکار در گذشت، بهرام در نزد منذر به سر می برد. اشراف و بزرگان ایران با یک دیگر هم پیمان شدند که به خاطر بد رفتاری و زشتخوئی یزدگرد، هیچیک از فرزندان وی را به پادشاهی ننشانند.
از این رو، یک دل و یک زبان، همه بر آن شدند که بهرام، پسر یزدگرد بزهکار، را به پادشاهی نرسانند زیرا گذشته از این که پدری کجراه مانند یزدگرد داشت، در میان تازیان نیز پرورده شده و خوی آنان را گرفته بود.
در پی این تصمیم، مردی از بازماندگان اردشیر بابکان را، که خسرو نام داشت، به شاهنشاهی ایران برگزیدند و تاج بر سر وی نهادند.
همینکه خبر درگذشت یزدگرد و تاجگذاری خسرو به بهرام رسید، منذر و پسرش، نعمان، و گروهی از بزرگان عرب را فراخواند و یادآوری کرد که پدرش یزدگرد با اینکه درباره ایرانیان سختگیری می کرده نسبت به تازیان نیکی و مهربانی بسیار روا داشته است.
آنگاه بر تخت نشستن خسرو را به ایشان خبر داد.
منذر که این خبر شنید، گفت:
«از این بابت نگران مباش تا من تدبیری بیندیشم.» سپس در صدد بسیج سپاه بر آمد و ده هزار سپاه آماده کرد و آنان را در زیر فرماندهی پسرش، نعمان، به سوی تیسفون و
ص: 277
بهرسیر، که دو شهر شاهنشاهی بودند، گسیل داشت.
هنگام حرکت سپاه به پسرش دستور داد که نزدیک آن دو شهر اردو بزند و پیشروان لشکر خود را به پیرامون شهر بفرستد تا به تاراج پردازند و به هر کس که در برابرشان ایستادگی کرد با شمشیر پاسخ دهند.
یغماگری و کشتار و تاخت و تاز سپاهیان نعمان، مردم تیسفون و بهرسیر را به ستوه آورد و بزرگان ایران، برای شکایت از دست نعمان، رئیس دبیرخانه یزدگرد را که حوابی نام داشت پیش منذر فرستادند تا او را از آسیبی که پسرش نعمان به شهرهای ایران وارد آورده، آگاه سازد.
هنگامی که حوابی به حضور منذر بار یافت، منذر بدو گفت:
«برو شاه بهرام را ببین.» حوابی به پیش بهرام رفت و همینکه چشمش بدو افتاد از هیبت او به لرزه در آمد و از ترس، بی اختیار در برابرش، روی به خاک نهاد و سجده کرد.
بهرام که چنین دید، سبب فروتنی او را دریافت، بعد با وی گفت و گو کرد و بدو بهترین وعده را داد و او را پیش منذر برگرداند و به منذر گفت:
«پاسخ پیامی را که از ایران آورده، بده.» منذر به حوابی گفت:
«شاه بهرام نعمان را با لشگری انبوه به ایران فرستاده زیرا در آن جا خداوند بهرام را پس از پدرش به پادشاهی خواهد رساند.» حوابی وقتی سخنان منذر را شنید و فرو شکوهی را که از محروم ساختن بهرام از سلطنت نقشه کشیده اند همه نقش بر آب خواهد شد.
بهرام دیده بود بیاد آورد، دانست که آنچه بزرگان ایران درباره
ص: 278
از این رو به منذر گفت:
«بهتر است که خود بدان شهر شاهنشاهی- یعنی تیسفون- بروی و بزرگان و درباریان را ببینی و درین باره با ایشان کنکاش کنی. در این صورت با آنچه تو بگویی مخالفت نخواهید ورزید.» یک روز پس از بازگشت حوابی به ایران، منذر با سی هزار تن از سواران عرب به سوی آن دو شهر، یعنی تیسفون و بهرسیر، رهسپار گردید در حالیکه شاه بهرام نیز همراهش بود.
پس از ورود ایشان به ایران، مردم گرد آمدند و بهرام بر فراز منبری که از طلا ساخته و جواهر نشان شده بود، رفت و با بزرگان ایران سخن گفت.
بزرگان ایران، درشت گوئی یزدگرد، پدر بهرام، و بد رفتاری و آدمکشی و ویرانگری او را یاد آوری کردند و گفتند که آنان با در نظر گرفتن این کجروشی ها بوده که از واگذاری تاج و تخت شاهنشاهی به فرزندش خودداری کرده اند.
بهرام در پاسخ گفت:
«اینها را من هرگز تکذیب نمی کنم و همیشه کارهای پدر خود را نکوهش کرده و از خدا خواسته ام که مرا به پادشاهی برساند تا آنچه را که پدرم ویران کرده آباد سازم و آنچه را که به فساد کشانده اصلاح کنم. بنا بر این، اگر اورنگ شاهنشاهی را که حق من است به من سپردید و یک سال به من مهلت دادید و من در طی یک سال شاهنشاهی از عهده انجام وعده هائی که می دهم برنیامدم، از پادشاهی دست می شویم و در برابر آنچه می گوئید سر تسلیم فرود می آورم.
اکنون نیز حاضرم به این که تاج و سایر زیورهای پادشاهی را در میان دو شیر درنده بگذارید. هر کس که توانست آن دو شیر
ص: 279
را از میان ببرد و تاج را بردارد، سلطنت از آن او خواهد بود.» این پیشنهاد را پذیرفتند و تاج و سایر زیورهای شهریاری را میان دو شیر ژیان نهادند.
موبدان موبد نیز در این مراسم- به عنوان گواه- حضور یافت.
بهرام به خسرو گفت:
«برو تاج و زیور شاهی را بردار.» خسرو جواب داد:
«تو برای این پیشگامی شایسته تری چون خود را وارث تاج و تخت می دانی و در پی سلطنت آمده ای ولی من این منصب را غصب کرده ام.» بهرام بیدرنگ گرز بر گرفت و به سوی تاج روانه شد.
همینکه نزدیک تاج رسید، یکی از شیرها بر او حمله برد. بهرام بر پشت شیر جست و با دوران خود، دو پهلوی شیر را به سختی فشرد و با گرزی که به دست داشت پی در پی بر سر او کوفت.
در همین هنگام شیر دیگر بدو پرید و بهرام دو گوش او را به دست گرفت و پی در پی سر او را به سر شیر نخستین که در زیرش بود، کوفت. و این کار را چندان ادامه داد که هر دو حیوان بی حال شدند.
آنگاه به ضرب گرزی که داشت هر دو را کشت و افسر و زیور شاهی را به دست آورد.
نخستین کسی که به فرمان وی گردن نهاد خسرو بود.
بعد، همه کسانی که در آن جا حضور داشتند، گفتند:
«ما به شایستگی تو برای پادشاهی اعتراف می کنیم و به سلطنت تو رضایت می دهیم.»
ص: 280
بزرگان و وزیران و اشراف نیز از منذر درخواست کردند که با بهرام گفت و گو کند و از او بخواهد که از گناهشان در گذرد.
منذر نیز از شاه بهرام درخواست عفو کرد و بهرام درخواست وی را پذیرفت.
بدین گونه، بهرام که در آن هنگام بیست سال داشت به پادشاهی رسید و دستور داد که در فراهم آوردن وسائل رفاه و آسایش مردم بکوشند.
خود نیز به داد و دهش پرداخت و با مردم نشست و به آنان وعده نیکوکاری داد و ایشان را پرهیزگاری و خداپرستی رهنمون شد.
با این وصف، در سراسر مدت سلطنت خود هیچگاه از خوشگذرانی باز نمی ماند و هر طور که دلش می خواست به عیش و نوش می پرداخت تا جائی که پادشاهان اطراف از سر گرمی او به تفریح سوء استفاده کردند و در صدد دست اندازی به شهرهای ایران بر آمدند.
کسی که در این کار بر همه پیشی گرفت، خاقان پادشاه ترکان بود که دویست و پنجاه هزار سرباز ترک را برای جنگ با بهرام بسیج کرد.
چنین سپاه عظیمی ایرانیان را نگران ساخت. از این رو بزرگان کشور پیش بهرام رفتند و بدو هشدار دادند تا خود را برای پیکار با خاقان آماده سازد.
بهرام ظاهرا به سخنان ایشان التفاتی نکرد و همچنان به عیش و نوش پرداخت. بعد هم با هفت گروه از بزرگان و سیصد تن از مردان جنگاور و نیرومند خویش به راه افتاد تا به آذربایجان برای عبادت در آتشکده آن استان و به ارمنستان برای شکار برود.
برادر خود، نرسی، را در ایران به جای خود گماشت.
ص: 281
مردمی که گواه دور شدن او از پایتخت بودند دیگر شکی نداشتند در این که او بدین بهانه از چنگ دشمن خود، خاقان، گریخته است.
از این رو با یک دیگر همرأی و همزبان شدند که پیشنهاد خاقان را بپذیرند و خراجی را که می خواهد، بپردازند زیرا می ترسیدند که او به ایران حمله برد و جان و مال ایرانیان را بر باد دهد.
خاقان همینکه شنید ایرانیان به پرداخت خراجی که او خواسته، تن در داده اند، خاطرش از این بابت آسوده شد و از حمله به ایران خودداری کرد.
از آن سو بهرام با همان عده اندکی که همراه داشت، از آذربایجان، راه خود را به طرف سرزمین خاقان بر گرداند و او را غافلگیر کرد.
یاران بهرام با دلیری و از جان گذشتگی به خاقان و لشکر او تاختند و بهرام خاقان و سرداران او را به دست خود کشت.
کسانی که جان بدر برده بودند، پا به فرار گذاشتند ولی بهرام به تعقیب ایشان پرداخت و از آنان تا توانست کشت و گروهی از مردان و زنانشان را اسیر کرد و دارائی آنان را به غنیمت برد.
بهرام در این جنگ تاج خاقان را به دست آورد و برخی از شهرهای او را گشود و مرزبان را در آن نواحی به نمایندگی از سوی خود به حکومت گماشت. (1)
ص: 282
فرستادگان ترک نیز پیش بهرام آمدند و اظهار فروتنی و فرمانبرداری کردند و مرزی را معین ساختند و متعهد شدند که از آن تجاوز ننمایند.
بهرام، همچنین، یکی از سرداران خود را به ما وراء النهر فرستاد. او نیز بدان جا حمله برد و گروهی از مردم را کشت و گروهی از مردان و زنانشان را اسیر کرد و اموالشان را به غنیمت گرفت.
ص: 283
بهرام، پس از این پیروزی، به عراق بازگشت و برادر خود، نرسی، را به استانداری خراسان گماشت و دستور داد که در بلخ فرود آید و آن شهر را مرکز حکومت خود قرار دهد.
بعد به بهرام خبر رسید که یکی از سرکردگان دیلم گروه انبوهی را گرد آورده و به ری و سرزمین های وابسته بدان تاخته و جمعی را اسیر کرده و بنای غارت و ویرانگری گذاشته و نگهبانان مرزی آن حدود نیز از دفع او عاجز مانده خراجی تعیین کرده اند که به او بپردازند.
بهرام از این خبر به خشم آمد و مرزبانان را با لشکری انبوه به ری گسیل داشت و بدو فرمان داد که مردی را پیش آن سردار
ص: 284
دیلمی بفرستد که او را به فکر تصرف شهرهای ایران اندازد و برای حمله به ایران تشویق کند.
مرزبان نیز دستور بهرام را به کار بست.
سردار دیلمی لشکریان خود را گرد آورد و رهسپار ری شد.
مرزبان به بهرام گور پیام فرستاد و او را از لشکر کشی سردار دیلمی آگاه ساخت.
بهرام بدو نامه ای نگاشت و دستور داد که برای روبرو شدن با آن دیلمی حرکت کند و در محلی (که نامش را در نامه ذکر کرده بود) اردو بزند.
شاهنشاه ساسانی، پس از صدور این دستور، خود با اندکی از یاران ویژه خویش به راه افتاد و به همان محلی که قرار گذاشته بود رفت و به لشکر خویش پیوست در حالیکه آن سردار دیلمی از آمدن بهرام آگاهی نداشت و امیدوار بود که در غیاب وی به پیروزی درخشانی نائل گردد.
بهرام بیدرنگ لشکر خود را بسیج کرد و روانه دیلم شد.
در راه به دیلمیان برخورد و شخصا جنگ را فرماندهی کرد و رئیس آنان را به بند اسارت انداخت.
دیلمیان که فرمانده خود را گرفتار دیدند هراسان شدند و گریختند ولی بهرام فرمان داد تا میان آنان جار بزنند که هر که باز گردد جانش در امان خواهد بود.
دیلمیان همه برگشتند و بهرام ایشان را امان داد و از آنان هیچ کس را نکشت و همه را مورد نوازش قرار داد.
از این رو، همه به بهترین وجه فرمانبردار او شدند.
بهرام رئیس آنان را نیز بخشود و او نیز در شمار یاران ویژه بهرام در آمد.
ص: 285
گفته شده است که این واقعه پیش از جنگ ترکان روی داد. خدا حقیقت را بهتر می داند.
بهرام پس از پیروزی بر دیلم فرمان داد که شهری به یاد این پیروزی بسازند.
این شهر و روستای آن را، پس از آن که ساخته شد، «فیروز بهرام» نامید.
بهرام، وزارت خود را به نرسی سپرد و بدو خبر داد که پنهانی به هندوستان خواهد رفت.
آنگاه به هند رفت و به میان هندیان در آمد.
از مردم هند، هیچ کس او را نمی شناخت. همه فقط شاهد دلاوری او بودند و می دیدند که چگونه درندگان را از پای در می آورد و می کشد.
تا روزی که یک پیل مست به میان مردم راه یافت و گروهی را کشت. بهرام بر آن شد که با آن پیل دمان روبرو گردد و جلوی او را بگیرد.
پادشاه هندیان همینکه از این تصمیم آگاهی یافت کسی را فرستاد تا دلاوری بهرام را از نزدیک بنگرد و بدو خبر دهد.
بهرام با آن هندی به بیشه ای که فیل در آن بود رفت.
هندی بر بالای درختی رفت و بهرام قدم پیش نهاد تا نزدیک فیل رسید و حیوان را بر انگیخت و از جای خود بیرون کشید.
فیل برای حمله بدو بیرون جست در حالیکه فریادی سخت از دل بر می کشید.
همینکه نزدیک بهرام رسید، بهرام تیری به میان دو چشم او زد که تا پر سوفار در سرش فرو رفت و چیزی نمانده بود که تیر در درون سر او ناپدید شود.
ص: 286
پس از آن بهرام با زوبین زخم دیگری بر او زد و خرطوم پیل را- که بر اثر این ضربات گیج و بی حال شده بود- گرفت و آنقدر با نیزه به گردن او زد که بالاخره سرش را از تن جدا کرد و آن را بر گرفت. و از بیشه بیرون آورد.
آن هندی که این چالاکی و گستاخی و دلاوری را می نگریست پیش پادشاه هندیان رفت و او را از آنچه دیده بود، آگاه ساخت.
پادشاه که نمی دانست بهرام کیست و او را تنها یک پهلوان دلیر می پنداشت، فریفته دیدار او گردید و او را نزد خود فرا خواند و گرامی داشت و درباره وی مهربانی کرد و از نام و نشانی و حال و روز وی پرسید.
بهرام برای او شرح داد که پادشاه ایران بر وی خشم گرفته و او از بیم جان خویش به سرزمین هند گریخته است.
پادشاه هند دشمنی داشت که به وی حمله کرده بود و او می خواست در برابرش تسلیم شود و به فرمان وی گردن نهد و خراجی را که می خواهد، بپردازد.
ولی بهرام او را از این کار بازداشت و به وی اندرز داد که بهتر است تسلیم دشمن نشود و در برابرش ایستادگی کند و بجنگد.
پادشاه نظر بهرام را پذیرفت و لشکریان خویش را برای پیکار آماده کرد.
در جنگی که روی داد، بهرام پیش افتاد و به سواران هندی گفت:
«شما در پی من بیائید.» آنگاه به سپاهیان دشمن حمله برد و از هر سو شمشیر زد و تیر اندازی کرد تا آن را شکست داد و گریزان ساخت.
ص: 287
همراهان بهرام آنچه در لشکرگاه دشمن بود به غنیمت بردند.
پادشاه هند که چنان خدمتی را از بهرام دیده بود، شهرهای دببل و مکران را بدو پاداش داد.
این دو شهر به فرمان بهرام ضمیمه خاک ایران شد.
پادشاه هند، همچنین، دختر خویش را به بهرام داد.
بهرام شادمان بازگشت و نرسی را با چهل هزار سرباز به سوی شهرهای روم روانه ساخت و بدو فرمان داد که قیصر روم را خراجگزار ایران سازد.
نرسی به سوی قسطنطنیه رهسپار گردید و فرمانروای روم با او پیمان صلح بست. در نتیجه، نرسی پیروزمندانه به ایران بازگشت و آنچه را که بهرام خواسته بود، برای او آورد. (1)
ص: 288
و نیز گفته شده است:
بهرام، پس از فراغت از جنگ با خاقان و رومیان به سوی سرزمین یمن رفت و داخل شهرهای سودان شد و جنگجویان آن سرزمین را از پای در آورد و مردم بسیاری را اسیر کرد و به کشور خویش بازگشت.
بهرام در پایان فرمانروائی خویش روزی به شکار رفت و یک ماده بز کوهی دید و در پی آن شتافت و ناگهان به چاهی سرنگون شد و غرق گردید.
ص: 289
مادرش همینکه این خبر را شنید بر سر آن چاه رفت و دستور داد تا او را بیرون بیاورند.
از آن چاه گل و لای بسیار بیرون کشیدند تا به- پاره سنگ های درشت رسیدند ولی نتوانستند او را نجات دهند. (1) مدت فرمانروائی او هیجده سال و ده ماه و بیست روز، و برخی گفته اند: بیست و سه سال بود.
درباره بهرام گور، ابو جعفر طبری آورده است که پدرش او را به منذر بن نعمان سپرد تا پرورش دهد چنان که ذکرش گذشت.
اما هنگام سخن درباره پادشاهی یزدگرد بزهکار، نوشته است که او پسر خود، بهرام، را به نعمان بن امرؤ القیس سپرد.
ص: 290
شکی نیست که برخی از مورخان چنان و برخی چنین گفته اند. چیزی که هست ابو جعفر طبری که دو روایت مختلف مذکور را نقل کرده، راوی یا مأخذ هر روایتی را ذکر ننموده است. (1)ی)
ص: 291
این پادشاه در آغاز تاجگذاری خویش مجلسی بر پای کرد و مردم را فرا خواند و به ایراد نطقی پرداخت و پس از شرحی درباره پدر خود، بهرام گور، و ویژگیهای ستوده و روش های پسندیده وی، آنان را آگاه ساخت که اگر از این پس مانند پدرش جلسات طولانی برای پذیرفتن مردم منعقد نکند بدین علت است که می خواهد در خلوت با فراغ بال درباره رعایت مصالح کشور و دفع دشمنان ملت بیندیشد. (1) همچنین به مردم خبر داد که او نیز نرسی دوست پدر خود9)
ص: 292
را به وزارت گماشته است.
یزد گرد با مردم به عدل و داد رفتار کرد و دشمن خویش را بر انداخت و سربازان و سپاهیان را مورد نوازش قرار داد. (1)
ص: 293
او دو پسر داشت که یکی هرمز و دیگری فیروز نامیده می شد.
هرمز که فرمانروای سیستان بود، پس از مرگ پدرش، یزدگرد، بر برادر خود چیره شد و به تاج و تخت سلطنت دست یافت و به پادشاهی نشست.
ص: 294
فیروز گریخت و به سرزمین هیاطله رفت و از پادشاهشان یاری خواست.
او نیز طالقان را از فیروز گرفت و بعد سپاهی در اختیارش گذاشت و او با این سپاه به ایران بر گشت و برادر خویش را در ری کشت.
ص: 295
این دو برادر از یک مادر بودند.
همچنین گفته شده است:
فیروز هرمز را نکشت و تنها او را اسیر کرد و پادشاهی را از او گرفت.
ص: 296
در زمان یزدگرد رومیان از پرداخت خراج به ایران خودداری کردند و یزدگرد نرسی را با لشکریانی- به همان عده که پدرش به روم فرستاده بود- رهسپار آن سرزمین ساخت.
نرسی این مأموریت را به خوبی انجام داد و بدانچه یزدگرد می خواست، رسید. (1) مدت شاهنشاهی یزد گرد هیجده سال و چهار ماه، و برخی گفته اند نوزده سال بود. (2).1)
ص: 297
فیروز، هنگامی که بر برادر خود، هرمز، چیرگی یافت و او را از میان برد و بر تخت نشست، عدل و داد پیشه کرد و به نیکرفتاری پرداخت.
فیروز پادشاهی دیندار بود و خدا را می پرستید چیزی که بود، از بخت و اقبال نصیبی نداشت و پادشاهی او برای مردم، نامبارک و نامیمون بود.
در روزگار او هفت سال پی درپی قحط و خشکسالی به شهرهای ایران روی آورد و جوی ها و قنات ها همه خشک شد و آب دجله کاهش یافت.
درخت ها از بی آبی خشکید و آنچه مردم شهرها در دشت و کوه کاشته بودند از میان رفت.
پرندگان و درندگان مردند و مردم تمام شهرها از گرسنگی دچار سختی شدیدی شدند.
فیروز به مردم سراسر کشور نوشت و آنان را آگاه کرد که از ایشان نه خراج می خواهد، نه جزیه و نه هیچ هزینه دیگر ...
ص: 298
و در برابر این بخشش پیشنهاد کرد که هر که خوراک بیشتری دارد، آن را به کسانی که گرسنه هستند ببخشد چنان که در این باره برابری بر قرار گردد و توانگر و ناتوان و دارا و ندار یکسان زندگی کنند.
همچنین به مردم خبر داد که اگر بشنود کسی در شهری یا قریه ای از گرسنگی مرده، همه ساکنان محله او را کیفر خواهد داد و عذاب خواهد کرد.
در خصوص اجرای این فرمان چنان با مردم سخت گرفت که هیچ کس از گرسنگی رنج ندید و نمرد جز یک نفر که از روستای اردشیر خورده بود.
در سراسر این مدت نیز فیروز دست دعا به درگاه پروردگار برداشته بود و از خدا می خواست که آسیب خشکسالی را از سر مردم ایران دور کند.
سرانجام دعای او مستجاب افتاد و خشکسالی از میان رفت و شهرهای ایران به همان گونه ای که در آغاز بود بازگشت.
فیروز، پس از این که مردم از نو جانی گرفتند و شهرها آباد شد و او بر دشمنان خویش پیروزی یافت، در اندیشه جنگ با هیاطله، به لشکر کشی پرداخت.
اخشنوار (خوشنواز) پادشاه هیاطله، همینکه این خبر را شنید، بیمناک شد. ولی یکی از یاران وی بدو گفت:
«دست و پای مرا ببر و مرا در کنار راه بینداز، ولی از زن و فرزندانم نگهداری کن، تا من درباره فیروز نیرنگی به کار برم.» پادشاه هیاطله نیز چنین کرد.
در نتیجه، فیروز هنگامی که به سرزمین هیاطله رسید، به مرد دست و پا بریده ای بر خورد و حالش را پرسید.
مرد پاسخ داد:
ص: 299
«من از یاران خوشنواز بودم و چون خیر او را می خواستم به او گفتم تو یارای جنگ با فیروز شاهنشاه ایران را نداری. و او از سخن من به خشم آمد و مرا بدین روز انداخت. اکنون برای این که انتقام خود را از او بگیرم، تو را از راهی می برم که تاکنون هیچ پادشاهی نرفته، و این راه نیز نزدیک ترین راه است.» فیروز فریب این سخن را خورد و از او پیروی کرد.
مرد فریبکار، او و لشکرش را به دنبال خود برد و از بیابان پشت بیابان گذراند تا جائی که دیدند از هیچ سوی راه رهائی ندارند.
در این هنگام آن مرد ایشان را از نیرنگ خود آگاه ساخت.
یاران فیروز بدو گفتند:
«ما تو را در آغاز از این راه بر حذر داشتیم و گفتیم ممکن است دامی گسترده باشند ولی تو نشنیدی. به هر حال، اکنون چاره ای نیست جز آن که این راه را پیگیری کنیم.» آنان ناگزیر همچنان به پیش رفتند تا به دشمن خویش رسیدند در حالیکه از تشنگی جان بر لبشان آمده و بسیاری از آنان نیز کشته شده بودند.
با این حال، هنگامی با دشمن روبرو شدند که توانائی پیکار نداشتند. این بود که با خوشنواز صلح کردند بدین قرار که او راه را برای ایشان باز کند تا به شهرهای خود بر گردند و فیروز نیز سوگند یاد کند که به جنگ با او برنخیزد و به قلمرو او لشکر نکشد.
بدین گونه، صلح میانشان برقرار شد و فیروز نامه ای
ص: 300
درباره صلح نگاشت و برگشت. (1) همینکه در کشور خود استقرار یافت، غرور او که جریحه دار شده بود، او را بر آن داشت که جنگ با اخشنواز را از سر گیرد.عد
ص: 301
وزیران او کوشیدند تا او را از پیمان شکنی باز دارند ولی او نشنید و با لشکریانی که بسیج کرده بود به سوی سرزمین هیاطله رهسپار شد.
همینکه بدان جا رسید، اخشنواز دستور داد تا در پشت سر سر لشکرش خندقی که عرض آن ده ذرع و عمق آن بیست ذرع بود، بکنند.
ص: 302
روی این خندق را با چوب های نازک و خاک پوشاندند.
اخشنواز سپس با لشکر خود برگشت و عقب نشینی کرد.
فیروز که خبر این بازگشت را شنید گمان برد که دشمن پای به گریز نهاده است. از این روی به تعقیب آنان پرداخت و او و لشکریانش که از وجود آن خندق آگاهی نداشتند، همه در خندق افتادند و جان سپردند
ص: 303
در این هنگام اخشنواز به سوی لشکر فیروز برگشت و همه کسانی را که در خندق افتاده بودند بیرون کشید.
از آنان که زنده مانده بودند، موبدان و همچنین زنان را اسیر کرد و پیکر فیروز و کسان دیگری را که مرده بودند در گورستان زرتشتیان به خاک سپرد.
و نیز گفته شده است:
خندقی که اخشنواز در سر راه فیروز و لشکرش کنده بود، سر پوشیده نبود. از این رو فیروز بر روی آن پلهایی بست و پرچم های خود را به سر آن پلها بر پا کرد تا سپاهیانش هنگام بازگشت، به نشانه آن پرچم ها بر گردند و گمراه نشوند.
از آن جا گذشت و خود را به هیاطله رساند.
همینکه دو لشکر با هم روبرو شدند، اخشنواز پیمان هائی را که با هم بسته بودند نام برد و فیروز را از فرجام پیمان شکنی بر حذر داشت.
ولی فیروز شنید و از جنگ دست نکشید.
یاران او کوشیدند تا او را از پیکار باز دارند ولی کاری از پیش نبردند لذا دست و دلشان در جنگ سرد شد.
اخشنواز همینکه دریافت فیروز بهیچ روی از جنگ دست
ص: 304
بردار نیست یک برگ از آن پیمان صلح که قبلا با وی بسته بود بر سر نیزه کرد و گفت:
«بار خدایا به حق آنچه در این صلحنامه است، او را به کیفر پیمان شکنی و گمراهی اش برسان.» سپس به میدان کارزار روی نهاد و جنگ را آغاز کرد.
فیروز و لشکرش در این جنگ شکست خوردند و گریختند و در حین فرار پلها را گم کردند و در خندق افتادند.
بدین گونه فیروز و بیش تر لشکریان او کشته شدند. و اخشنواز دارائی و چارپایان و هر چیز دیگری که داشتند به غنیمت برد.
از این گذشته، اخشنواز تا خراسان تاخت و آن استان را گرفت.
بعد مردی از اهل فارس که سوخرا نامیده می شد و میان مردم فارس، بزرگ و با نفوذ بود، به سر کوبی هیاطله کمر بست و مانند داروغه یا فرمانروائی به لشکر کشی پرداخت.
و نیز گفته شده است:
«چنین نبود بلکه فیروز، هنگامی که به جنگ هیاطله می رفت، سوخرا را، که در سیستان فرمانروائی می کرد، جانشین خویش ساخته بود.» باری، سوخرا با پادشاه هیاطله نبرد کرد و او را از خراسان راند و آنچه را که از لشکر فیروز به غنیمت گرفته بود، باز پس گرفت، همچنین، ایرانیانی را که او اسیر کرده بود از بند اسارت رها ساخت و با آنها برگشت.
ایرانیان که این دلاوری را از او دیدند او را بسیار گرامی داشتند و مقامش را تا آخرین حد بالا بردند تنها چیزی که بود، او را به پادشاهی نرساندند.
مملکت هیاطله طخارستان بود.
ص: 305
فیروز نیز به خاطر کمکی که پادشاه هیاطله به او، در نبرد با برادرش، کرد، طالقان را به وی واگذار کرده بود.
مدت فرمانروائی فیروز بیست و شش سال، و برخی گفته اند بیست و یک سال بود (1).ت.
ص: 306
پادشاهان حمیر پسران بزرگان حمیر و غیره را به خدمت خود برمی گزیدند. و از کسانی که به حسان بن تبع خدمت می کرد، عمرو پسر حجر کندی، بزرگ و امیر کنده، بود.
هنگامی که عمرو بن تبع برادر خود، حسان بن تبع را کشت، با عمرو بن حجر مهربانی کرد و دختر برادر خود، حسان، را به عقد وی در آورد.
تا پیش از آن تاریخ هیچ کس علاقه ای نداشت که با این خانواده پیوند زناشوئی برقرار کند.
از ازدواج عمرو با دختر حسان پسری به جهان آمد که حارث نامیده شد.
پس از عمرو بن تبع، عبد کلال بن مثوب به فرمانروائی نشست و او را نیز از این جهة به پادشاهی برگزیدند که فرزندان عمرو خردسال بودند و شایستگی فرمانروائی را نداشتند.
تبع بن حسان نیز که وارث اورنگ پادشاهی به شمار
ص: 307
می رفت دچار جن زدگی و اختلال حواس شده بود و نمی توانست این امر خطیر را عهده دار گردد.
عبد کلال که به فرمانروائی نشسته بود دین مسیحیت نخستین را داشت ولی آن را پنهان می کرد.
تبع بن حسان همینکه از پریشانی و اختلال مشاعر نجات یافت و سلامت عقلی خود را به دست آورد، مردم را از آنچه پیش از آن روی داد آگاه ساخت و یمن را گرفت و قدرتی بهم رساندند چنان که پادشاهان حمیر از نیرومندی او بیمناک شدند.
او خواهرزاده خود، حارث بن عمرو بن حجر را با لشکری به حیره فرستاد.
حارث بدانجا رفت و با نعمان بن امرؤ القیس، پسر شقیقه، سر گرم پیکار شد.
نعمان و گروهی از افراد خانواده اش در این جنگ کشته شدند و منذر پسر نعمان بزرگ، و مادرش ماء السماء، که زنی از خاندان نمر بن قاسط بود، نیز از بین رفتند.
بدین گونه، پادشاهی آل نعمان پایان یافت و حارث بن عمرو کندی اورنگ فرمانروائی آنان را به دست آورد.
این بود آنچه برخی از مورخان گفته اند.
ولی هشام بن کلبی می گوید:
بعد از نعمان، پسرش منذر بن نعمان بن منذر بن نعمان، چهل و چهار سال سلطنت کرد.
از این مدت، هشت سال در زمان بهرام گور، هیجده سال در روزگار یزدگرد پسر بهرام و هفده سال نیز در دوره پادشاهی فیروز پسر یزدگرد سپری شد.
ص: 308
پس از منذر پسرش اسود بیست سال فرمانروائی کرد که ده سال از آن در عهد سلطنت فیروز پسر یزدگرد، چهار سال در زمان بلاش پسر فیروز و شش سال در روزگار قباد پسر فیروز گذشت.
ابو جعفر طبری هم در این جا آورده که حارث بن عمرو، نعمان بن امرؤ القیس را کشت و شهرهای او را گرفت و پادشاهی خاندان او را برانداخت.
ولی همین طبری در جای دیگر، که ذکرش گذشت، گفته که منذر بن نعمان، یا خود نعمان- بنا به اختلاف روایات که قبلا شرح داده شد- کسی بود که لشگریانی گرد آورد و بهرام گور را یاری داد و در ایران به پادشاهی رساند.
طبری سپس ملوک حیره را از فرزندان این نعمان ببعد همچنان دنبال کرده و تا آخرین آنها را شرح داده بدون آنکه این سلسله را با دخالت حارث بن عمرو قطع کند.
سبب این امر آن است که اخبار ملوک عرب آنطور که به راستی واقع شده ضبط نگردیده و هر کسی هر چه را که شنیده، بی اینکه درباره اش تحقیق کند، نقل کرده است.
جز این هم گفته شده است و ما آن را ضمن شرح کشته شدن حجر بن عمرو پدر امرؤ القیس، در روزگار عرب، به خواست خداوند شرح خواهیم داد.
صحیح آن است که ملوک کنده- عمرو و حارث- در نجد بر عرب فرمانروائی می کردند.
اما لخمیان، پادشاهان حیره که مناذره بودند، همچنان در
ص: 309
حیره سلطنت می کردند تا روزگار پادشاهی قباد ساسانی که آنان را بر انداخت و حارث بن عمرو کندی را از سوی خود، عامل و فرمانروای حیره ساخت.
بعد، انو شیروان پادشاهی حیره را باز به لخمیان برگرداند چنان که ما به خواست خدای بزرگ در جای خود به شرح آن خواهیم پرداخت.
ص: 310
پس از فیروز، پسرش بلاش به جایش نشست و میان او و برادرش قباد نزاعی واقع شد که قباد پیروز گردید و پادشاهی را از او گرفت.
بلاش همینکه به فرمانروائی رسید، سوخرا را گرامی داشت و او را، به خاطر خدماتش، مورد نوازش قرار داد (1)
ص: 311
بلاش همیشه رفتاری نیک داشت و به آبادانی شهرها و ساختن بناها علاقمند بود.
هر گاه می شنید که خانه ای در قریه ای ویران شده و اهل خانه از آن جا رفته و جلای وطن کرده اند حاکم آن قریه را کیفر می داد و توبیخ می کرد زیرا در جلوگیری از شیوع فقر و فاقه غفلت ورزیده و نتوانسته بود وسائل رفاه و آسایش مردم را طوری
ص: 312
فراهم آورد که ناگزیر به دوری از زادگاه خود نشوند. (1) بلاش شهر ساباط را در نزدیکی مدائن ساخت. (2)ا)
ص: 313
مدت فرمانروائی او چهار سال بود.
ص: 314
قباد پیش از آن که به پادشاهی برسد، نزد خاقان (پادشاه هیاطله) رفته بود تا برای جنگ با برادر خود بلاش از او یاری بخواهد.
هنگامی که به سوی سرزمین هیاطله روانه بود، با گروهی از یاران خویش- که زرمهر، پسر سوخرا نیز در میانشان بود- ناشناس به حدود نیشابور رسید و در خانه ای فرود آمد.
چون از تنهائی بی آرام شده بود به هوس زنی افتاد و دلش آرزوی زناشوئی کرد.
از این رو پیش زرمهر از تنهائی شکایت برد و از او خواست که برایش همسری بجوید.
زرمهر پیش زن صاحبخانه رفت که از شهسواران بود و دختری زیبا داشت. موضوع را با زن و شوهر در میان نهاد و آن دو را تطمیع کرد تا حاضر شدند که دختر خود را به قباد بدهند.
قباد همان شب با دختر همبستر شد و عروس از او باردار گردید و بعدها پسری آورد که انوشیروان نامیده شد.
بامداد قباد بدو تحفه گرانبهائی داد و او را وداع کرد و با یاران خویش از آن جا رفت.
ص: 315
پس از رفتن او مادر دختر درباره داماد به پرسش پرداخت و دختر در پاسخ گفت که از احوالات شوهرش چیزی دستگیرش نشده جز این که دیده شلوار او از پارچه ای زربفت است و از این جا دانسته که او باید از شاهزادگان باشد.
قباد پیش خاقان، پادشاه هیاطله، رفت و برای پیروزی بر برادر خود از او یاری خواست.
چهار سال در آن جا ماند و خاقان مدام امروز و فردا کرد و این مدت را به وعده گذراند تا سرانجام لشکری همراه وی فرستاد.
قباد، هنگام بازگشت، چون به ناحیه ای رسید که در آنجا ازدواج کرده بود، سراغ همسر خود را گرفت.
زن او را حاضر کردند که نوشیروان را نیز همراه داشت و به شوهر خود مژده داد که آن پسر، فرزند اوست.
قباد در آنجا، همچنین، خبردار شد که برادرش بلاش در گذشته است.
چون هنگام دیدار انوشیروان، این خبر را شنیده بود، وجود فرزند خود را به فال نیک گرفت و او و مادرش را با گردونه ای که ویژه خانواده شاهان بود با خود برد.
انوشیروان را ولیعهد خویش ساخت و سوخرا را به تربیت وی گماشت و به خاطر فرزندش، پی در پی خدمات سوخرا را می ستود و مقام او را بالا می برد.
عظمت مقام و نفوذ و قدرت سوخرا به جائی رسید که مردم رفته رفته بدو گرویدند و دیگر قباد را به چیزی نشمردند.
قباد، که نمی توانست این موضوع را تحمل کند، برای از میان برداشتن سوخرا، نامه ای به شاپور رازی نوشت که اسپهبد دیار جبل و از خانواده ای معروف به مهران بود.
ص: 316
شاهنشاه ساسانی در نامه خود از شاپور خواست که با لشکر خود پیش وی بیاید.
شاپور مهران دستور او را به کار بست و نزد او رفت.
قباد که قصد کشتن سوخرا را داشت، این موضوع را با او در میان نهاد و از او خواست که این راز را پنهان دارد.
روزی شاپور پیش قباد رفت و دید سوخرا نیز در نزد اوست.
فرصت را غنیمت شمرد و او را غافلگیر کرد و کمندی به گردش انداخت و او را گرفت و به زندان افکند.
بعد، قباد او را خفه کرد و نعشش را پیش خانواده اش فرستاد و شاپور رازی را جانشین وی ساخت.
در روزگار قباد مزدک برخاست و آئین تازه ای آورد که برخی از قسمت های آن با دین زرتشت برابری می نمود و قسمت های دیگرش را کاسته و افزوده بود و ادعا می کرد که مردم را به شریعت ابراهیم خلیل فرا می خواند همچنان که زرتشت نیز دین خود را بر همان پایه آورده است.
مزدک همه زنان را به مردان حلال ساخت و همه کارهای ناروا را روا شمرد و در استفاده از اموال و املاک و زنان و غلامان و کنیزان برای عموم مردم حقی یکسان قائل شد چنان که هیچ کس در بهره برداری از هیچ چیز به دیگری برتری نداشته باشد.
گروهی از فرومایگان و عوام پیرو او شدند و شمار آنان فزونی یافت تا به ده ها هزار تن رسیدند.
مزدک زن یکی را می گرفت و از آن کامیاب می شد و به دیگری می داد. همین شیوه را درباره دارائی و بردگان و باغ ها و کشتزارها و چارپایان و دام های مردم به کار می برد.
بدین گونه روز بروز نیرومندتر می شد و چیرگی بیشتری
ص: 317
می یافت، به ویژه از آن رو که قباد نیز پیرو او شده بود- زیرا به کامیابی از زنان علاقه بسیار داشت. (1) مزدک روزی به قباد گفت:
«اکنون نوبت من است تا از همسر تو که مادر انوشیروان است کام گیرم!» قباد به خواسته او تن در داد. ولی انوشیروان برخاست و پیش مزدک رفت و کفش های او را از پایش در آورد و دو پای او را بوسید و میانجیگری و التماس کرد که به مادرش دست نزند و او که می تواند در جاهای دیگر از هر زنی بهره مند شود به این یک کاری نداشته باشد.
مزدک نیز از خواهش خود دست برداشت و از مادر انوشیروان چشم پوشید.
او همچنین، کشتن حیوانات را حرام کرد و گفت:
«آنچه از زمین می روید و آنچه از حیوان به دست می آید مانند تخم مرغ و شیر و روغن و پنیر برای خوراک مردم کافی است.
دیگر نیازی به ریختن خون حیوانات نیست.» آئین مزدک مردم را دچار آسیب بزرگی ساخت- به ویژه5)
ص: 318
از بابت اشتراک در کامیابی از زنان- زیرا کار به جائی رسید که دیگر نه هیچ مردی فرزند خود را می شناخت و نه هیچ فرزندی پدر خود را! از این رو، ده سال که از پادشاهی قباد گذشت، موبدان موبد و بزرگان کشور گرد آمدند و قباد را- که پیرو مزدک شده و آئین او را رواج داده بود- از پادشاهی انداختند و برادرش جاماسب را به جای او بر تخت نشاندند.
به قباد گفتند:
«تو با پیروی خود از مزدک و با آنچه یاران او درباره مردم کردند، گناه بسیار بزرگی مرتکب شده ای که جز به بهای جان خود رهائی نخواهی یافت.» و از او خواستند که خود را تسلیم ایشان کند تا سرش را ببرند و او را به آتش نزدیک سازند.
قباد به این کار تن در نداد و آنان نیز وی را به زندان انداختند و کاری کردند که دست هیچ کس بدو نرسد.
ولی زرمهر، پسر سوخرا، خروج کرد و گروهی از مزدکیان را کشت و قباد را به پادشاهی باز گرداند و برادرش جاماسب را از میان برد.
چندی پس از این رویداد، قباد (زرمهر) را کشت.
و نیز گفته شده است:
هنگامی که قباد به زندان افتاد و برادرش به فرمانروائی نشست، یکی از دختران قباد وارد زندان شد چنان که گوئی می خواست از پدر خود دیدن کند. شب پیش پدرش خوابید و صبح او را در رختخوابی پیچید و بوسیله غلامی از زندان بیرون برد.
زندانبان ازو پرسید:
ص: 319
«این چیست؟» دختر جواب داد:
«این رختخواب پدر من است که میبرم تا عوض کنم چون دیشب که پیش پدرم خوابیدم حائضه شدم و آن را آلوده کردم.» زندانبان که این سخن شنید، دیگر به رختخواب دست نزد و بدین نیرنگ غلام، قباد را از زندان بیرون برد.
قباد گریخت و به پادشاه هیاطله پیوست و از او لشکری خواست و با این لشکر به ایران بازگشت.
در راه به ایرانشهر، که همان نیشابور بود، رسید و به خانه مردی فرود آمد که دختر زیبائی داشت.
با این دختر زناشوئی کرد و این زن مادر کسری انوشیروان شد.
بنا بر این، به روایت برخی از مورخان، زناشوئی قباد با دختری از مردم نیشابور درین سفر بوده نه در سفر نخستین.
قباد برگشت و با خود انوشیروان را آورد و بر برادر خود، جاماسب، پیروزی یافت و بار دیگر به تخت نشست.
مدت فرمانروائی جاماسب شش سال بود.
قباد سپس سرگرم جنگ با رومیان گردید. (1)
ص: 320
در این جنگ پیروزی یافت و شهر «آمد» را نیز تصرف کرد. همچنین شهرهای ارجان و حلوان را ساخت.
سپس در گذشت.
ص: 321
پس از او، پسرش خسرو انوشیروان بر اورنگ پادشاهی نشست.
مدت فرمانروائی قباد، با در نظر گرفتن سالهائی که برادرش جاماسب پادشاهی کرد، چهل و سه سال بود.
ص: 322
انوشیروان همینکه زمام امور را به دست گرفت، به انجام کارهائی که پدرش فرمان داده بود پرداخت.
در روزگار قباد، خزرها نیز خروج کردند و به شهرهای ایران تاختند و به تاراج پرداختند تا به دینور رسیدند.
قباد یکی از فرماندهان بزرگ خود را با دوازده هزار سرباز به سرکوبی او فرستاد.
ص: 323
او تا شهرهای سرزمین اران پیش رفت و زمین هائی را که میان رود ارس تا شروان قرار داشتند تصرف کرد.
در آن جا قباد نیز بدو پیوست.
ص: 324
در اران قباد شهرهای بیلقان و بردعه را ساخت.
این دو شهر و شهرهای دیگری همانند آنها همه شهرهای مرزی هستند.
خزرها نیز به حال خود باقی ماندند.
ص: 325
قباد سپس سدی برای آلان ها، میان سرزمین شروان و دروازه آلان ها بنا کرد.
ص: 326
نزدیک آن سد نیز شهرک های بسیاری ساخت.
ص: 327
ولی آنها پس از بنای باب الابواب رو به ویرانی نهادند.
ص: 328