تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه : ابن اثیر، علی بن محمد، 555-630ق.

عنوان قراردادی : الکامل فی التاریخ .فارسي

عنوان و نام پديدآور : كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران / تالیف عزالدین علی بن الاثیر ؛ ترجمه علی هاشمی حائری؛ [ به سرمایه] شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.

مشخصات نشر : تهران: مجهول ، 13xx-

مشخصات ظاهری : 33ج.

شابک : 16000 ریال (دوره) ؛ 13000 ريال (ج. 17)

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاري

يادداشت : فهرست نويسي بر اساس جلد هفدهم.

يادداشت : مترجم جلد بیست و دوم: ابوالقاسم حالت می باشد.

يادداشت : مترجم جلد هشتم کتاب حاضر عباس خلیلی می باشد.

يادداشت : ج. 16(چاپ دوم : اردیبهشت 1368).

يادداشت : ج. 8 (چاپ ؟: 13).

يادداشت : ج.22 (چاپ بیست و دوم 13).

یادداشت : كتابنامه.

موضوع : اسلام -- تاریخ

موضوع : کشورهای اسلامی -- تاریخ -- سالشمار

موضوع : ایران -- تاریخ

شناسه افزوده : شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.

رده بندی کنگره : DS35/63/الف2ک2041 1300ی الف

رده بندی دیویی : 909/097671

ص: 1

وقایع قبل از اسلام : جلد چهارم

کامل تاریخ بزرگ اسلام و ایران جلد4

تالیف عزالدین علی بن الاثیر

ترجمه عباس خلیلی؛ ابوالقاسم حالت

ص: 2

سخن درباره ولادت مسیح علیه السّلام و پیامبری او، تا پایان کار او

اشاره

مسیح در روزگار ملوک الطوائف زاده شد.

زرتشتیان گفته اند:

ولادت او شصت و پنج سال پس از چیرگی اسکندر بر سرزمین بابل، و پس از گذشت پنجاه و یک سال از فرمانروایی اشکانیان روی داد.

مسیحیان گفته اند:

ولادت او شصت و پنج سال پس از چیرگی اسکندر بر اسکندر بر سرزمین بابل اتفاق افتاده است. و بر آنند که یحیی شش ماه پیش از مسیح زاده شده و حضرت مریم علیها السلام به گفته ای در سیزده سالگی، به گفته ای در پانزده سالگی و به گفته ای در بیست سالگی عیسی را حامله شده است.

حضرت عیسی علیه السّلام تا هنگامی که بر آسمان رفت

ص: 3

سی و دو سال و چند روز زندگی کرد و مریم تا شش سال دیگر پس از او زنده بود. بنا بر این حضرت مریم، بر رویهم پنجاه و یک سال بزیست.

یحیی نیز پیش از آن که مسیح بر آسمان رود، کشته شد. مسیح دارای نبوت و رسالت گردید و مدت سی سال عمر کرد.

پیش از این درباره مریم که در کنیسه خدمت می کرد سخن گفتیم.

او و پسر عمویش، یوسف بن یعقوب بن ماثان نجار به خدمت کنیسه دلبستگی داشتند.

یوسف مردی بود حکیم و نجار که به دست خود کار می کرد و از در آمد خویش تنگدستان را یاری می داد.

مسیحیان گفته اند:

مریم با یوسف، پسر عم خویش، زناشوئی کرد. چیزی که هست با او نزدیک نشد مگر پس از بر آسمان رفتن حضرت مسیح علیه السلام.

خدا حقیقت را بهتر می داند.

مریم و یوسف، پسر عمش، هر گاه که آبشان به پایان می رسید، کوزه خود را بر می داشتند و به غاری که در آن آب بود می رفتند و کوزه را از آب پر می کردند و به کنیسه باز می گشتند.

در آن روز که جبرائیل حضرت مریم علیها السّلام را دید، آب آشامیدنی مریم تمام شده بود. از این رو، مریم به یوسف گفت:

«با من بیا تا آب برداریم.» یوسف پاسخ داد.

ص: 4

«امروز من آب دارم و تا فردا مرا بس است.» مریم که این شنید کوزه خویش را برداشت و تنها به راه افتاد تا به درون غار رفت.

در آن جا جبرائیل را دید که خدا او را به گونه آدمیزادی نیک اندام در آورده بود.

«قالَتْ: إِنِّی أَعُوذُ بِالرَّحْمنِ مِنْکَ إِنْ کُنْتَ تَقِیًّا» (1) (مریم گفت:

«من از تو، اگر پرهیزگار و خدا ترس هستی، به خدای مهربان پناه می برم.») تقی به معنی پرهیزگار و خدا ترس است و گفته شده است که این «تقی» نام مردی بود همانند مردی که جبرائیل به صورت وی در آمده بود و مریم پنداشت که او همان مرد است. (2) «قالَ: إِنَّما أَنَا رَسُولُ رَبِّکِ لِأَهَبَ لَکِ غُلاماً زَکِیًّا. قالَتْ: أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ لَمْ یَمْسَسْنِی بَشَرٌ وَ لَمْ أَکُ بَغِیًّا! قالَ کَذلِکِ قالَ رَبُّکِ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ وَ لِنَجْعَلَهُ آیَةً لِلنَّاسِ وَ رَحْمَةً مِنَّا وَ کانَ أَمْراً مَقْضِیًّا» (3)21

ص: 5


1- - سوره مریم- آیه 18
2- - گفتند: «تقی نام مردی بود در آن روزگار از جمله مصلحان.» و مریم گفت: «اگر تو طریق آن مرد داری، من از تو پناه به خدای می برم.» و گفتند: «تقی نام، در آن روزگار مفسدی بود که به بناهای مردم فرو شدی دنبال زنان! او را، بر عکس، «تقی» خواندند! از این رو مریم گفت: «اگر تو آن مردی، از تو به خدا پناه می برم.» تفسیر ابو الفتوح رازی
3- - سوره مریم- آیه های 19 تا 21

(جبرائیل به حضرت مریم گفت:

«جز این نیست که من فرستاده پروردگار توام تا تو را کودکی پاکیزه ببخشم.» مریم گفت:

«چگونه من پسری خواهم آورد در حالیکه مردی به من دست نزده است و گمراه و بدکار نیز نبوده ام!» جبرائیل گفت:

«پروردگار تو چنین فرموده و این برای من آسان است.

این کاری است که مقدر شده و برای مردم نشانه رحمتی از سوی ماست.») مریم که این شنید، به خواست خداوند تن در داد. در این هنگام جبرائیل در گریبان پیراهن او دمید و رفت.

بدین گونه مریم، حضرت عیسی مسیح علیه السّلام را آبستن شد. و کوزه خود را از آب پر کرد و برگشت.

در آن روزگار مردم هیچ کس را از مریم و پسر عمش، یوسف نجار، خداپرست تر نمی دانستند.

یوسف همیشه با مریم بود و نخستین کسی بود که از آبستنی مریم نگران شد.

او هنگامی که به آبستنی وی پی برد نمی دانست که این چگونه روی داده و زادن چنان فرزندی چه پیش خواهد آورد.

می خواست او را به بدکاری متهم کند ولی به یاد می آورد که او زنی پاکدامن است و هرگز حتی ساعتی نیز از او دور نبوده است.

می خواست او را پاکدامن بشمارد ولی به یاد کودکی می افتاد که در رحم داشت و بد گمان می شد.

ص: 6

از این کشمکش سرانجام عرصه بر او تنگ گردید و بر آن شد که با مریم در این باره گفت و گو کند.

نخستین سخنی که به وی گفت، این بود:

«درباره تو فکری به ذهن من رسیده که هر چه می کوشم تا آن را از میان ببرم و بپوشانم، باز هم به ذهنم چیره می شود.» مریم گفت:

«آن را درست و راست بیان کن.» یوسف گفت:

«بگو ببینم. آیا هیچ گیاهی بی این که دانه ای پاشیده شده باشد، می روید؟» جواب داد:

«آری.» پرسید:

«آیا هیچ درختی بی این که بارانی بر آن خورده باشد، سبز می شود؟» پاسخ داد:

«آری.» یوسف گفت:

«پس از این قرار، زنی هم ممکن است بچه ای بیاورد بی- این که مردی در کار باشد؟» مریم جواب داد:

«آری. نمی دانی که خداوند در روز آفرینش روئیدنی ها، گل و گیاه را بی دانه رویاند؟ نمی دانی که خداوند درخت را بی- باران آفرید و پس از آن که باران و درخت، هر یک را به تنهائی

ص: 7

آفرید، با همین توانائی، باران را مایه زندگانی درخت قرار داد؟» یوسف گفت:

«من چنین نمی گویم. ولی می گویم خداوند هر کاری را که بخواهد می تواند بکند و تنها می گوید: بشو، و می شود.» مریم گفت:

«نمی دانی که خداوند آدم و حوا را هنگامی آفرید که نه مرد دیگری وجود داشت نه زن دیگری؟» یوسف جواب داد:

«آری. می دانم.» او پس از شنیدن سخنان مریم به فکرش رسید که آنچه مریم از او پوشیده می دارد و به زبان نمی آورد، از خواسته های خداوند است و او را نسزد که درین باره از مریم، دیگر پرسشی بکند.

و نیز گفته شده است:

مریم، هنگامی که دچار حیض شد، از اتاق خود به سوی اتاق های دیگری رفت و پشت آن دیوارها پنهان شد تا وقتی که پاک گردد.

همینکه پاک شد، مردی را نزدیک خود دید که از آن آیه ها یاد کرد.

هنگامی که مریم آبستن شد، خاله او، که همسر زکریاء بود، شبی به دیدار وی آمد و همینکه مریم در را گشود پیش وی نشست و با هم به گفت و گو پرداختند.

همسر زکریاء گفت:

«من آبستنم.» مریم بدو گفت:

ص: 8

«من هم آبستنم.» همسر زکریاء گفت:

«پس به همین جهة بوده که من حس کردم آنچه در رحم من است به آنچه در رحم تست سجده می کند.» چیزی نگذشت که همسر زکریاء یحیی را آورد.

درباره مدت بارداری مریم اختلاف است. برخی گفته اند:

«این مدت، نه ماه بوده.» و این گفته مسیحیان است.

برخی گفته اند: «مدت بارداری او هشت ماه بوده» و این نشانه دیگری از برگزیدگی و پیامبری حضرت مسیح علیه السلام است زیرا جز او هیچ نوزاد دیگری که هشت ماهه به جهان آمده باشد زنده نمانده است.

برخی این مدت را شش ماه و برخی سه ساعت و برخی یک ساعت دانسته اند. و این بظاهر قرآن همانندتر است زیرا خدای بزرگ می فرماید:

فَحَمَلَتْهُ فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکاناً قَصِیًّا. (1) (مریم همینکه بدو باردار شد، او را- از بیم سرزنش مردم- به جایگاهی دور برد.) مریم، پس از احساس آبستنی، به سوی محراب شرقی روانه شد و به دورترین نقطه آن جا رفت.

فَأَجاءَهَا الْمَخاضُ إِلی جِذْعِ النَّخْلَةِ. قالَتْ: یا لَیْتَنِی مِتُّ قَبْلَ هذا وَ کُنْتُ نَسْیاً مَنْسِیًّا. (2) (درد زایمان او را به سوی تنه درخت خرمائی کشاند. و24

ص: 9


1- - سوره مریم- آیه 22.
2- - سوره مریم- آیه 24

- هنگامی که می خواست بزاید، از شرم مردم- گفت:

«ای کاش پیش از این مرده و از یاد رفته و فراموش شده بودم.») یعنی: چنان یاد من و نشانه من فراموش می شد که دیگر هیچ کس نه به فکر من می افتاد نه مرا در نظر می آورد.

مریم می گفت:

«در هنگام بار داری هر گاه که خلوت می کردم، من و عیسی با هم سخن می گفتیم. و هر گاه کسی در پیش ما بود، من صدای عیسی را از درون رحم خود می شنیدم که خدا را نیایش می کرد.» فَناداها مِنْ تَحْتِها أَلَّا تَحْزَنِی قَدْ جَعَلَ رَبُّکِ تَحْتَکِ سَرِیًّا (1) (هنگامی که مریم نزدیک تنه درخت خرما دچار درد زایمان شد- جبرائیل از زیر- یعنی از پای آن کوه- ندا در داد و گفت:

«اندوهگین مباش، که پروردگار تو، جویبار کوچکی در زیر پایت قرار داده است.») مؤلف گوید:

در آیه بالا هر کس که «من تحتها» را به کسر میم بخواند منادی را جبرائیل قرار داده و هر گاه به فتح میم خوانده شود منادی حضرت عیسی (علیه السلام) است که خدا او را در رحم مادر به زبان آورده است.

وَ هُزِّی إِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیًّا. (2) (منادی به مریم گفت:25

ص: 10


1- - سوره مریم- آیه 24
2- - سوره مرمی- آیه 25

«این تنه درخت خرما را به سوی خویش بجنبان تا بر تو خرمای تازه فرو افکند.») گفته اند:

آن تنه درخت، بریده شده بود و هنگامی که مریم آن را تکان داد، در دم به درخت خرمای سر سبزی بدل شد.

همچنین گفته اند:

«آن تنه، بریده شده بود و مریم، هنگامی که درد زایمان بدو فشار آورد، آن را چسبید و به کمک گرفت. ناگهان تنه، راست ایستاد و سبز شد و خرما داد.

در این هنگام بود که به مریم گفته شد:

«تنه درخت را تکان بده تا بر تو خرما بیفشاند.» مریم نیز چنین کرد و خرما از آن فرو ریخت.

فَکُلِی وَ اشْرَبِی وَ قَرِّی عَیْناً، فَإِمَّا تَرَیِنَّ مِنَ الْبَشَرِ! أَحَداً فَقُولِی: إِنِّی نَذَرْتُ لِلرَّحْمنِ صَوْماً فَلَنْ أُکَلِّمَ الْیَوْمَ إِنْسِیًّا (1) منادی سپس به مریم گفت:

«پس بخور و بیاشام و چشم خود روشن می دار و اگر آدمیزاده ای را دیدی بدو بگو: من با خدای مهربان روزه ای را نذر کرده ام. از این رو، امروز با هیچ کس سخن نخواهم گفت.» در آن روزگار هر کس که روزه می گرفت تا شامگاه با هیچ کس گفت و گو نمی کرد.

همینکه مریم عیسی را زاد، ابلیس به نزد فرزندان اسرائیل رفت و ایشان را خبر داد که مریم بچه دار شده است.

فرزندان اسرائیل که این خبر شنیدند پیش مریم رفتند و

.

ص: 11


1- - سوره مریم- آیه 26 .

او را با سختگیری و سرزنش به سوی خود خواندند.

فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ (1) (مریم نوزاد خود را بر گرفت و به نزد قوم خود برد.) در این باره، همچنین گفته شده است:

یوسف نجار مریم را چهل روز در غاری رها کرد. بعد او را پیش خویشاوندانش برد.

قالُوا: یا مَرْیَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَیْئاً فَرِیًّا. یا أُخْتَ هارُونَ ما کانَ أَبُوکِ امْرَأَ سَوْءٍ وَ ما کانَتْ أُمُّکِ بَغِیًّا. (2) (آنان همینکه مریم را دیدند، بدو گفتند:

«ای مریم، براستی که کار زشتی کرده ای. ای خواهر هارون، تو نه پدرت مرد بدی بود نه مادرت زن گمراهی.») پس تو را چه شده است؟

چنین گفته اند که مریم از نسل هارون برادر موسی بود.

ولی من می گویم او از نسل هارون نبود و تنها از گروه یهوذا بن یعقوب، از نسل سلیمان بن داود بود و آنان را فقط جزو نیکان می شمردند. و هارون از فرزندان لاوی بن یعقوب بود.

مریم در برابر نکوهش سرزنش کنندگان، آنچه را که خدا به وی فرمان داده بود به آنان گفت. و هنگامی که از او توضیح خواستند به نوزاد خود اشاره کرد تا از آن طفل بپرسند.

از این سخن به خشم آمدند و گفتند:

«این زن ما را ریشخند می کند. و مسخرگی او بدتر از زناکاری اوست!»28

ص: 12


1- - سوره مریم- آیه 27
2- - سوره مریم- آیه های 27 و 28

قالُوا: کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا؟ (1) گفتند:

«چگونه سخن گوئیم با کودکی که در این گهواره است؟» قالَ: إِنِّی عَبْدُ اللَّهِ آتانِیَ الْکِتابَ وَ جَعَلَنِی نَبِیًّا وَ جَعَلَنِی مُبارَکاً أَیْنَ ما کُنْتُ وَ أَوْصانِی بِالصَّلاةِ وَ الزَّکاةِ ما دُمْتُ حَیًّا (2) (عیسی به زبان آمد و گفت:

«بی گمان من بنده خدا هستم. او مرا کتاب داد و پیامبری بخشید. مرا در هر کجا که باشم مبارک و فرخنده ساخت و توصیه فرمود که تا زنده هستم از نماز و زکوة غافل نشوم.») این نخستین سخنی است که او درباره بندگی و خداپرستی خویش گفت تا رساترین دلیل باشد در مخالفت با عقیده کسانی که معتقدند او خداست.

کسان مریم سنگ برداشته بودند تا او را سنگسار کنند و هنگامی که پسرش به زبان آمد و سخن گفت، او را رها کردند.

عیسی از آن پس دیگر سخن نگفت تا وقتی که بزرگ شد و به سنی رسید که کودکان دیگر زبان می گشایند و سخن می گویند.

فرزندان اسرائیل گفتند:

«مریم را هیچ کس آبستن نکرده جز زکریاء، زیرا او کسی بود که به اتاق وی سر می زد و آن جا رفت و آمد می کرد.» در پی این تهمت، به جست و جوی زکریاء پرداختند تا او را بگیرند و بکشند.

زکریاء از چنگشان گریخت ولی او را یافتند و کشتند.1.

ص: 13


1- - سوره مریم- آیه 29 (2-) سوره مریم- آیه های 30 و 31.

درباره سبب کشتن زکریاء جز این هم گفته اند، که پیش از این ذکرش گذشت.

و نیز گفته شده است:

هنگامی که زایمان مریم نزدیک شد، خداوند بدو وحی فرستاد که:

«از سرزمین قوم خود بیرون برو زیرا ایشان بر تو دست خواهند یافت و به نکوهش تو خواهند پرداخت و تو و فرزندت را خواهند کشت.» از این رو، یوسف نجار مریم را به سوی مصر برد و هنگامی که این دو تن به حدود مصر رسیدند، مریم دچار درد زایمان شد.

پس از زایمان اندوهگین بود که بدو گفته شد: لا تحزنی تا آخر آیه، چنان که پیش از این آمد.

از شاخه های نخل، بر او خرما فرو می ریخت، با اینکه فصل زمستان بود.

هنگامی که عیسی زاده شد سرهای بت ها شکست، از این رو، شیاطین هراسان شدند و پیش ابلیس رفتند و ابلیس همینکه آن گروه را دید، سبب اجتماعشان را پرسیدند.

آنان از آنچه پیش آمده بود، او را خبر دار کردند.

ابلیس گفت:

«بی گمان واقعه بزرگی در روی زمین اتفاق افتاده است.» این را گفت و پرواز کرد و از چشم آنان دور گردید تا به جائی رسید که عیسی زاده شده بود.

نگاهی کرد و دید فرشتگان پیرامون او گرد آمده اند.

دانست که آن پیشامد بزرگ بستگی بدو دارد.

خواست به عیسی نزدیک شود ولی فرشتگان از نزدیک

ص: 14

شدن او جلوگیری کردند.

از این رو پیش یاران خود بازگشت و آنان را از این رویداد آگاه ساخت و گفت:

«هیچ زنی نمی زاید مگر این که من هنگام زایمان او حضور دارم و امیدوارم کسانی که به وسیله آن نوزاد گمراه می شوند بیش از کسانی باشند که به راه راست در می آیند.» مریم، نوزاد خود عیسی را به سرزمین مصر برد و دوازده سال در آن جا ماند و او را از مردم پنهان کرد.

تا چندی گهواره عیسی را به دوش خود بسته بود و- خوشه چینی می کرد.

من می گویم:

«گفته نخستین درباره زاده شدن عیسی در سرزمین قوم خود که در قرآن آمده، درست تر است و با فرموده خدای بزرگ تناسب بیش تری دارد که می فرماید: فَأَتَتْ بِهِ قَوْمَها تَحْمِلُهُ. یا اینکه: کَیْفَ نُکَلِّمُ مَنْ کانَ فِی الْمَهْدِ صَبِیًّا؟ چنان که پیش از این درباره این آیات سخن گفته شد.

و نیز گفته شده است:

مریم حضرت مسیح را، پس از این که زاده شد، همراه یوسف نجار به مصر، در روستائی برد که خدای بزرگ از آن یاد کرده است.

برخی پناهگاه او را روستائی در دمشق و برخی بیت المقدس دانسته و برخی نیز جز این گفته اند.

سبب این کار او نیز بیم و هراس وی از پادشاه بنی اسرائیل بود که یکی از رومیان به شمار می رفت و هیرودس نام داشت.

یهودیان هیرودس را گمراه کرده و به کشتن حضرت

ص: 15

مسیح واداشته بودند. از این رو مریم و یوسف نجار و عیسی به سوی مصر روانه شدند و دوازده سال در آن جا ماندند تا آن پادشاه در گذشت.

آنگاه به شام باز گشتند.

همچنین گفته شده است:

هیرودس نخواست که عیسی را بکشد و حتی نامش را هم نشنید مگر پس از بر آسمان رفتن او. و یهودیان، تنها برای او نگران بودند. خدا حقیقت را بهتر می داند.

ص: 16

سخن درباره پیامبری مسیح و برخی از معجزات او

مریم، هنگامی که در مصر به سر می برد، مهمان دهقانی شد که خانه اش پناهگاه بینوایان و تنگدستان و ناتوانان بود.

از این خانه پولی دزدیده شد ولی صاحبخانه به ناتوانانی که در آن جا بودند بد گمان نشد.

مریم اندوهگین گردید- زیرا پی برد که صاحبخانه درباره او و پسرش بد گمان شده است.

عیسی که اندوه مادر خود را دریافت، بدو گفت:

«آیا می خواهی که من صاحبخانه را به سوی پول گمشده اش رهبری کنم؟» جواب داد:

«آری.» عیسی گفت:

«این پول را آن مرد نابینا و آن مرد زمینگیر و فلج، دو نفری به مشارکت همدیگر دزدیده اند. بدین گونه که نابینا فلج را به دوش گرفته و فلج که چشمش می بیند به کمک کور که پا دارد،

ص: 17

خود را به سر پول صاحبخانه رسانده و آن را ربوده است.» در پی این سخن، به نابینا گفته شد که مرد زمینگیر را بر دوش گیرد و حمل کند. نابینا از این کار اظهار عجز کرد.

درین هنگام مسیح بدو گفت:

«پس چطور دیشب که دو نفری آن پول را برداشتید، می توانستی او را حمل کنی؟» در برابر این پرسش، آن دو تن ناچار به دزدی خود اعتراف کردند و پول را بر گرداندند.

یک بار همان دهقان مهمانی داشت و شرابش تمام شده بود.

از این رو، دچار نگرانی گردید.

عیسی که نگرانی او را دید داخل شرابخانه دهقان شد و در آن جا دو ردیف کوزه دید که همه تهی از شراب بودند.

در حالیکه از جلوی کوزه ها می گذشت، دست خود را به دهنه کوزه ها کشید و تمام کوزه ها پر از شراب شد. او در این هنگام دوازده سال داشت.

در مکتب با کودکان راجع به کارهائی که خویشاوندانشان می کردند و خوراک هائی که می خوردند سخن می گفت و درباره خوبی و بدی اعمالشان داوری می کرد.

وهب بن منبه گفته است:

عیسی سر گرم بازی با کودکان بود که پسری به کودکی پرید و چنان سخت بدو لگد زد که او را کشت.

آنگاه جسد خونین او را پیش پای مسیح انداخت و او را خون آلود ساخت.

عیسی به تهمت قتل گرفتار شد و او را پیش فرماندار آن شهر بردند و گفتند:

ص: 18

«او کودکی را کشته است.» فرماندار از او درین باره پرسش کرد.

عیسی جواب داد:

«من او را نکشته ام.» می خواستند بر او سخت بگیرند و کیفر دهند ولی عیسی گفت:

«کودکی را که کشته شده پیش من بیاورید تا از او بپرسم که چه کسی او را کشته است!» همه از این سخن در شگفت شدند و جسد کودکی را که کشته شده بود پیش او آوردند.

عیسی به درگاه خداوند دعا کرد و او را زنده ساخت.

آنگاه از او پرسید:

«چه کسی تو را کشت؟» در پاسخ گفت: «فلان کس» یعنی همان کسی که او را کشته بود.

فرزندان اسرائیل از آن کشته پرسیدند:

«این کیست؟» جواب داد:

«این عیسی بن مریم است.» و بعد، در همان ساعت، بار دیگر جان سپرد.

عطاء گفته است:

مریم فرزند خود، عیسی، را به رنگرزی سپرد تا در نزد وی کار آموزی کند.

رنگرز مقداری جامه را پهلوی هم چیده بود و می خواست برای انجام کاری بیرون رود.

ص: 19

از این رو به مسیح گفت: «من روی هر یک از این جامه ها نخی گذاشته ام به رنگی که جامه باید بدان رنگ شود. تو هر جامه را به رنگ همان نخی که رویش گذاشته شده رنگ کن تا من کارم را انجام دهم و برگردم.» پس از رفتن او مسیح همه جامه ها را برداشت و در یک خمره ریخت.

چیزی نگذشت که رنگرز برگشت و از او درباره جامه ها پرسش کرد.

مسیح پاسخ داد:

«همه را رنگ کردم.» پرسید:

«آنها کجا هستند؟» جواب داد:

«در این خمره!» پرسید:

«همه را در یک خمره ریختی؟» گفت:

«آری.» گفت:

«تو ضرر بزرگی به صاحبان آنها زده ای» و بر عیسی خشم گرفت.

ولی مسیح گفت:

«عجله نکن و برو نگاهی به داخل خمره بینداز.» رنگرز برخاست و سر خمره رفت و دید هر جامه ای که از آن بیرون می کشد به همان گونه رنگ شده که صاحبش سفارش داده

ص: 20

است.

دچار شگفتی شد و دانست که چنین نیروئی از سوی خدای بزرگ است.

عیسی و مادرش، هنگامی که به شام بازگشتند در قریه ای فرود آمدند که ناصره خوانده می شد و نام نصاری از اسم آن قریه گرفته شده است.

عیسی در آن جا ماند تا به سی سالگی رسید. درین هنگام بود که خداوند بدو وحی فرستاد تا در میان مردم برود و آنان را به پرستش خدای بزرگ فراخواند و دردمندان و بیماران و کوران مادرزاد و مبتلایان برص و مریضان دیگر را درمان کند و بهبود بخشد.

عیسی آنچه را که خداوند فرموده بود به کار بست. از این رو، مردم دوستدار وی شدند و پیروانش فزونی یافتند و آوازه او بلند گردید.

روزی یکی از پادشاهان گروهی از مردم را مهمان کرده بود. عیسی نیز در این مهمانی دعوت داشت. یک بشقاب غذا را در پیش کشید و سر گرم خوردن شد.

هر چه از آن می خورد، هیچ از آن کم نمی شد.

پادشاه که چنین دید، از او پرسید:

«تو که هستی؟» پاسخ داد:

«من عیسی بن مریم هستم.» پادشاه در دم از تخت خود فرود آمد و با گروهی از یاران خویش پیرو عیسی شد. اینان حواریان بودند.

و نیز گفته شده است:

ص: 21

حواریان عبارت بودند از همان رنگرزی، که ذکرش گذشت، و یارانش.

همچنین گفته شده است:

حواریان ماهیگیران بودند.

برخی حواریان را گازران و برخی ملاحان دانسته اند.

خداوند حقیقت را بهتر می داند.

حواریان دوازده مرد بودند و هر گاه که گرسنه یا تشنه می شدند، می گفتند:

«ای روح اللّه، ما گرسنه و تشنه هستیم.» عیسی نیز دست خود را بر زمین می کوفت و در دم برای هر یک از حواریان دو گرده نان با نوشیدنی بیرون می آمد.

روزی بدو گفتند:

«برتر از ما کیست که هر گاه بخواهیم، تو برای ما خوردنی و نوشیدنی فراهم می کنی!» عیسی گفت:

«برتر از شما کسی است که از دسترنج خود نان می خورد.» حواریان به شنیدن این سخن بر آن شدند که در پی کاری روند. و به جامه شوئی پرداختند تا از دستمزد آن زندگی کنند.

هنگامی که خداوند او را به پیامبری فرستاد، از جمله معجزاتی که آشکار کرد این بود که پرنده ای از گل ساخت و نفس خود را در آن دمید و این پرنده به اجازه خداوند جان گرفت و پرواز کرد.

گفته شده است که این خفاش بود.

در زمان حضرت عیسی علیه السّلام دانش پزشکی رواج داشت و پزشکان دانشمندی یافت می شدند. عیسی در برابر آنها کور مادر زاد

ص: 22

و کسانی را که به برص مبتلی بودند شفا می داد و مردگان را زنده می کرد و کارهائی از او سر می زد که پزشکان از انجامش عاجز بودند.

از کسانی که عیسی زنده کرد عازر بود. او از دوستان عیسی به شمار می رفت. هنگامی که بیمار شد خواهرش برای عیسی پیام فرستاد که عازر بیمار است و قریبا می میرد.

عیسی از عازر دور بود و سه روز طول می کشید تا خود را بدو برساند. از این رو، وقتی به خانه او رسید خبر دار شد که او سه روز پیش در گذشته است.

این بود که بر سر آرامگاه وی رفت و درباره او دعا کرد و او زنده شد و زندگی از سر گرفت و همچنان بزیست تا دارای فرزندی شد.

عیسی، همچنین، زنی را زنده کرد و او نیز چندی ماند تا فرزندی آورد.

سام بن نوح را نیز عیسی زنده کرد. زیرا روزی با حواریان بود و از طوفان نوح و کشتی او سخن می گفت:

آنان گفتند:

«ای کاش کسی را برای ما زنده می کردی که درین باره گواهی دهد!» عیسی بر سر تپه ای رفت و گفت:

«این گور سام بن نوح است.» بعد به درگاه خداوند دعا کرد و سام زنده شد و گفت:

«آیا روز رستاخیز فرا رسیده است؟» عیسی گفت:

«نه. ولی من از خدا در خواست کردم که تو را زنده کند.

ص: 23

و تو را زنده کرد.» درین هنگام حواریان راجع به طوفان نوح از و پرسیدند و او هم پاسخ داد و سپس دوباره افتاد و جان سپرد.

عیسی، همچنین عزیر پیغمبر را زنده کرد چون فرزندان اسرائیل بدو گفتند:

«عزیر را برای ما زنده کن، وگرنه تو را آتش می زنیم.» عیسی نیز دعا کرد و عزیر زنده شد.

فرزندان اسرائیل که چنین دیدند از عزیز پرسیدند.

«درباره این مرد چه گواهی می دهی؟» پاسخ داد:

«گواهی می دهم که او بنده خدا و پیامبر خداست.» عیسی یحیی بن زکریاء را نیز زنده کرد.

او، همچنین، بر آب راه می رفت.

ص: 24

سخن درباره فرود آمدن مائده

از معجزه های بزرگ حضرت عیسی علیه السلام، یکی هم فرود آمدن مائده یعنی: سفره خوراکی، بود.

سبب آن این بود که حواریان گفتند:

یا عِیسَی ابْنَ مَرْیَمَ، هَلْ یَسْتَطِیعُ رَبُّکَ أَنْ یُنَزِّلَ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ؟ (1) (ای عیسی بن مریم، آیا پروردگار تو می تواند از آسمان برای ما خوان طعام فرستد؟) عیسی نیز دست دعا به درگاه خدا بلند کرد و گفت:

اللَّهُمَّ رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَیْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ تَکُونُ لَنا عِیداً لِأَوَّلِنا وَ آخِرِنا. (2) (بار خدایا، برای ما از آسمان مائده ای فرست تا این روز برای ما و کسانی که پس از ما آیند، عید فرخنده ای باشد!»14

ص: 25


1- - سوره مائده- آیه 112. (2-) سوره مائده- آیه 114

خداوند نیز مائده برای آنان فرستاد که عبارت از نان و گوشت بود و هر چه از آن می خوردند پایان نمی یافت.

عیسی به آنان گفت:

«این خوان طعام، تا هنگامی که از آن چیزی ذخیره نکنید، همچنان بر جای خواهد ماند.» ولی روزی نمی گذشت که از آن مقداری ذخیره نکرده باشند.

و نیز گفته شده است:

فرشتگان آمدند و سفره ای را که در آن هفت گرده نان و هفت ماهی بود آوردند و در نزد ایشان نهادند از این سفره، نخستین نفر خورد همچنانکه آخرین نفر خورده بود.

همچنین گفته شده است:

«در آن خوان میوه های بهشت بود.» و نیز گفته اند:

«همه گونه خوردنی در آن یافت می شد جز گوشت.» همچنین گفته اند:

در آن، یک ماهی بود که مزه همه خوردنی ها را داشت.

آنان که پنج هزار تن بودند، همه از این سفره خوردند و طعام نه تنها تمام نشد بلکه فزونی یافت به اندازه ای که تا زانوی آنان می رسید.

از این رو گفتند:

«گواهی می دهیم که تو پیامبر خدا هستی.» آنگاه پراکنده شدند و این رویداد را با همه باز گفتند.

کسانی که چنان سفره ای را ندیده بودند، باور نکردند و

ص: 26

گفتند:

«عیسی شما را چشم بندی کرده است.» به شنیدن این سخن برخی فریب خوردند و از خداپرستی برگشتند. این بود که مسخ شدند و به گونه خوک در آمدند.

مسخ شدگان- که در میانشان نه زن بود و نه بچه- تا سه روز زیستند و بعد نابود شدند و چون زنی در میانشان نبود امکان توالد و تناسل نیز نداشتند.

و نیز گفته شده است:

این مائده، خوانی سرخ رنگ بود که پرده ابری در زیر و پرده ابری در روی آن قرار داشت.

هنگامی که این خوان از آسمان فرود می آمد ایشان بدان می نگریستند تا وقتی که در نزدشان افتاد.

عیسی که چنین دید، گریست و گفت:

«پروردگارا، مرا در شمار سپاسگزاران در آورد. بار خدا، این خوان را مایه رحمت ساز نه پایه شکنجه و کیفر!» یهودیان که این خوان را می نگریستند، چیزی می دیدند که همانندش را هرگز ندیده و بوئی خوش تر از بوی آن خوردنی ها نشنیده بودند.

شمعون از حضرت عیسی علیه السّلام پرسید:

«ای روح اللّه، این از خوردنی های جهان است یا از خوردنی های بهشت؟» عیسی پاسخ داد:

«این خوردنی ها نه از این جهان است و نه از آن جهان.

بلکه چیزهائی است که خداوند، با توانائی بی همانند خویش، آفریده است.»

ص: 27

آنگاه به ایشان گفت:

«بخورید از چیزی که در خواست کرده بودید.» آنان گفتند:

«نخست تو بخور، ای روح اللّه» عیسی گفت:

«پناه بر خدا! حاشا که من از آن بخورم.» او نخورد و دیگران هم نخوردند.

عیسی سپس بیماران و تنگدستان و دردمندان را فراخواند که هزار و سیصد تن بودند که همه خوردند و سیر شدند و از آن خوان هیچ کم نشد.

از خوردن آن غذاها همه بیماران بهبود یافتند و همه نیازمندان بی نیاز شدند.

آنگاه این خوان بر آسمان رفت و همه بالا رفتن آن را می نگریستند تا از دیده پنهان شد.

در این هنگام حواریان که از آن نخورده بودند پشیمان شدند.

و نیز گفته شده است:

این خوان تا چهل روز- یک روز در میان از آسمان فرود آمد.

خداوند به حضرت عیسی علیه السّلام فرمود که تنها تنگدستان را بر این خوان فراخواند نه توانگران را.

عیسی نیز چنین کرد.

توانگران که چنین دیدند بر آشفتند و فرود آمدن آن خوان را باور نداشتند و در آن شک کردند و دیگران را نیز به شک انداختند.

ص: 28

از این رو، خداوند به عیسی وحی فرستاد و فرمود:

«من شرط کرده بودم تا کسانی را که فرود آمدن این خوان را دروغ می پندارند شکنجه ای سخت دهم چنان که هیچیک از جهانیان را بدان سختی شکنجه نداده باشم.» این بود که سیصد و سی و سه تن از ایشان را مسخ کرد و به صورت خوک در آورد.

مردم که چنین دیدند هراسان و بیتاب پیش عیسی رفتند و به گریه افتادند و عیسی نیز خود به حال مردانی که مسخ شده بودند گریست.

خوکان- یعنی مسخ شدگان- که گریه عیسی را دیدند به گریه افتادند و پیرامون او گشتند.

عیسی هر یک را به نامی که داشت فرا می خواند. آنان می شنیدند و سر می جنباندند و نمی توانستند سخن بگویند. ص:10

روز بدین گونه ماندند و بعد نابود شدند.

ص: 29

سخن درباره رفتن مسیح بر آسمان و فرود آمدن او بر زمین و بازگشت او بر آسمان

گفته شده است:

گروهی از یهودیان به عیسی رسیدند و همینکه او را دیدند، گفتند:

«جادوگری که پسر زن جادوگری است، و بد کاری که پسر زن بد کاری است، فراز آمد!» بدین گونه او و مادرش را بدنام کردند.

عیسی سخنشان را شنید و در حقشان نفرین کرد. خداوند نیز آنان را مسخ فرمود و به گونه خوک در آورد.

سر دسته بنی اسرائیل که چنین دید ترسید و هراسان شد و یهودیان را با یک دیگر در کشتن عیسی همداستان ساخت.

یهودیان پیرامون عیسی گرد آمدند و از او باز خواست کردند.

ص: 30

عیسی گفت:

«ای گروه یهودیان، خداوند از شما روی گردان و بیزار است.» یهودیان از این سخن او به خشم آمدند و بر او تاختند تا او را بکشند.

در این هنگام خداوند جبرائیل را به یاری عیسی فرستاد که او را از در کوچکی که میان در بزرگی بود به درون خانه ای رهبری کرد.

در سقف آن خانه روزنه ای بود و جبرائیل عیسی را از آن روزنه بر آسمان برد.

همینکه عیسی در آن خانه رفت، رئیس یهودیان به یکی از یاران خویش که قطیبانوس نام داشت دستور داد که به درون خانه رود و عیسی را بکشد.

او به درون رفت و هیچ کس را ندید ولی خداوند او را به گونه مسیح در آورد و همانند او ساخت از این رو، همینکه از خانه بیرون آمد گمان بردند که او عیسی است. و او را کشتند و بردار کردند.

و نیز گفته شده است:

عیسی به یاران خویش فرمود:

«کدامیک از شما دوست دارد که همانند من گردد و به جای من کشته شود؟» یکی از ایشان گفت:

«ای روح اللّه، من!» و او همانندی عیسی را یافت و به گونه او در آمد و کشته شد بر سر دار رفت.

همچنین گفته شده است:

کسی که همانند عیسی گردید و به دار آویخته شد، مردی

ص: 31

اسرائیلی بود که یوشع نام داشت.

و نیز گفته شده است:

همینکه خداوند مسیح را آگاه ساخت که از جهان خواهد رفت، مسیح از مرگ هراسان و بیتاب شد و برای حواریان طعامی آماده کرد و به ایشان گفت:

«امشب پیش من بیائید چون با شما کاری دارم.» وقتی همه گرد آمدند به ایشان شام داد و بر خاست و از ایشان پذیرائی کرد.

همینکه مهمانی و پذیرائی به پایان رسید به شستن دست های ایشان پرداخت. به دست خود دستشان را می شست و با جامه خود دستشان را پاک می کرد.

این کار عیسی را نپسندیدند و نمی خواستند بدان تن در دهند ولی عیسی گفت:

«امشب هر کس از کاری که من می کنم سرباز زند، از من نیست.» حواریان ناچار سر فرود آوردند تا او آن کار را به پایان رساند.

بعد گفت:

«اما من از آن رو، از شما مهمانی و پذیرائی کردم و دستهای شما را به دست خود شستم تا برای شما در فروتنی و خدمتگزاری سر مشق باشم که هیچیک از شما بر دیگری نبالد و بزرگی نفروشد. اما نیازی که به شما دارم این است که می خواهم از شما در خواست کنم تا دست دعا به درگاه پروردگار بردارید و امشب در دعا بکوشید و از خدا بخواهید که مرگ مرا عقب بیندازد.» حواریان هنگامی که خواستند خود را به دعا سرگرم سازند،

ص: 32

چنان خوابشان گرفت که نتوانستند دعا کنند، و به خواب رفتند.

عیسی به بیدار کردن ایشان پرداخت در حالی که می گفت:

«پناه بر خدا! حتی یک شب نتوانستید به خاطر من پایداری کنید!» گفتند:

«به خدا سوگند که نمی دانیم ما را چه می شود. ما برای هم قصه می گفتیم. تاکنون داستان های بسیار گفته ایم و امشب نمی توانیم از افسانه گوئی دست برداریم چنان که هر وقت می خواهیم دعا کنیم، افسانه گوئی در میان ما و دعا گوئی حائل می شود.» عیسی که این شنید، گفت:

«بی گمان شبان رفتنی است و رمه نیز پراکنده خواهد شد.» آنگاه به مرگ خود اندیشید، سپس رو به حواریان کرد و گفت:

«پیش از آن که خروس سه بار بخواند یکی از شما آشنائی با مرا انکار خواهد کرد و یکی دیگر از شما مرا به درهم های اندکی خواهد فروخت و بهای مرا خواهد خورد.» حواریان بیرون رفتند و پراکنده شدند.

یهودیانی که در جست و جوی عیسی بودند، شمعون را که یکی از حواریان بود، گرفتند و گفتند: «این مرد، دوست عیسی است.» علما درباره مرگ عیسی پیش از رفتن او بر آسمان، از اختلاف دارند.

برخی گفته اند:

«عیسی بر آسمان رفت و نمرد.» به گفته برخی: خداوند سه ساعت، و به گفته برخی دیگر:

ص: 33

هفت ساعت او را از جهان برد. بعد او را زنده کرد و بر آسمان برد.

و همینکه بر آسمان رفت خداوند بدو فرمود: «پائین رو!» باری، هنگامی که یهودیان از شمعون سراغ مسیح را گرفتند، انکار کرد و گفت: «من دوست او نیستم.» سر انجام او را رها کردند. ولی باز او را گرفتند و سه بار این کار تکرار شد تا شمعون فریادهای خروس را شنید و به گریه افتاد و از این بابت اندوهگین شد.

در این هنگام حواری دیگری به یهودیان رسید و در برابر سی درهم که گرفت، ایشان را به خانه ای که مسیح در آن بود رهبری کرد.

ولی همینکه یهودیان به درون خانه رفتند، خداوند مسیح را به آسمان برد و همامندی چهره او را به چهره کسی افکند که دشمنانش را بدان خانه رهبری کرده بود.

از این رو، یهودیان، وی را، به جای عیسی، گرفتند و به بند کشیدند و دست و پایش را بستند در حالی که بدو می گفتند:

«تو مردگان را زنده می کردی و چنین و چنان می کردی، پس چرا اکنون نمی توانی خود را نجات دهی؟» او می گفت:

«من عیسی نیستم. من کسی هستم که شما را به سوی عیسی رهبری کرد.» ولی به گفته او گوش ندادند و او را به تیری رساندند و بر آن تیر به دار زدند.

و نیز گفته شده است:

هنگامی که آن حواری، یهودیان را به سرای عیسی رهبری کرد تا وی را به دار زنند، زمین را تاریکی فرا گرفت و خداوند

ص: 34

فرشتگانی را فرستاد که در میان مسیح و یهودیان حائل شدند. آنگاه کسی را که راهنمای یهودیان به سوی مسیح شده بود، به گونه مسیح در آورد و همانند او ساخت.

یهودیان نیز او را به جای عیسی گرفتند و بردار کردند.

هر چه گفت: «من عیسی نیستم و کسی هستم که شما را به خانه عیسی برد.»، به حرفش التفاتی نکردند و او را کشتند و به دار آویختند.

همچنان که پیش از این گذشت، خداوند مسیح را به گفته برخی: سه ساعت و به گفته برخی دیگر: هفت ساعت از این جهان برد. بعد، او را زنده کرد و بر آسمان برد.

سپس بدو فرمود:

از آسمان پائین برو و مادرت، مریم، را ببین. زیرا او در سوگ مرگ تو، چنان گریسته که هیچ کس مانند او نگریسته و چنان اندوهگین شده که هیچ کس مانند او اندوهگین نشده است.

عیسی پس از هفت روز به نزد مریم فرود آمد و هنگام فرود آمدن او کوه از شدت روشنائی مانند آتش درخشش و فروزندگی یافت.

مریم در پای دار، برای کسی که به دار آویخته شده بود، گریه می کرد و در کنار وی نیز زن دیگری دیده می شد که عیسی وی را از دیوانگی بهبود بخشیده بود.

عیسی از آن دو زن پرسید:

«شما برای چه در این جا گریه می کنید؟» گفتند:

ص: 35

«برای مرگ تو!» گفت:

«مرا خداوند بر آسمان برده و به من جز سود و نیکی نرسیده و این هم کسی است که به گونه من در آمده و همانند من شده و یهودیان او را به جای من گرفته اند.» مریم به دستور عیسی حواریان را به نزد او گرد آورد.

عیسی آنان را در روی زمین برای پیامبری پراکنده ساخت و دستور داد تا از سوی او، فرموده های خداوند را به مردم برسانند.

آنگاه خداوند عیسی را بر آسمان برد و بر او جامه ای از پر پوشاند و پیکرش را نورانی ساخت و لذت خوردن و آشامیدن از او برید.

او که پر و بال یافته بود، با فرشتگان به پرواز در آمد و همدم آنان شد.

بدین گونه، آدمیزادی فرشته وش گردید که هم آسمانی بود و هم زمینی.

بنا بر این، حواریان به هر سو که عیسی فرموده بود پراکنده شدند.

در شبی هم که خداوند، عیسی را از آسمان به زمین فرستاد، مسیحیان دود می کنند و گیاهان خوشبوی می سوزانند.

پس از عیسی، یهودیان بر بقیه حواریان سخت گرفتند.

آنان را می آزردند و می زدند.

پادشاه روم که هیرودس نام داشت و بت می پرستید و یهودیان در زیر دستش بودند، همینکه خبر دشمنی با حواریان را شنید، سبب پرسید.

ص: 36

به او گفتند:

«در میان فرزندان اسرائیل مردی بود که معجزاتی نشان می داد مانند زنده کردن مردگان و آفریدن پرنده ای از گل و خبر دادن از غیب. این مرد به یهودیان می گفت که پیغمبر خداست. ولی یهودیان با او به دشمنی برخاستند و او را کشتند.» پادشاه گفت:

«وای بر شما! چه چیز شما را باز داشت از آن که ظهور چنین مردی را از من پنهان کنید؟ اگر من پیش از این از آنچه روی داده خبر دار می شدم نمی گذاشتم که میان او و آنان جدائی بیفتد.» آنگاه کسانی را به نجات حواریان فرستاد و ایشان را از چنگ یهودیان رهائی بخشید.

سپس از حواریان درباره دین عیسی پرسش کرد. آنان نیز او را از حقیقت این کیش آگاه ساختند.

هیرودس پیرو آئین ایشان شد و مردی را که بردار بود و گمان می بردند عیسی است از دار فرود آورد و به خاک سپرد.

آن چوب را هم که او بدان آویخته شده بود بر گرفت و (به عنوان: صلیب مقدس) نگهداری کرد و گرامی داشت.

آنگاه با فرزندان اسرائیل که در آزار عیسی و حواریان کوشیده بودند، به دشمنی پرداخت و گروه بسیاری از ایشان را کشت.

رواج مسیحیت در روم از آن تاریخ پایه گرفته است.

و نیز گفته شده است:

ص: 37

این شاه هیردوس، از سوی یک پادشاه بزرگ تر رومی که ملقب به قیصر بود و طیباریوس (تیبریوس) نام داشت نیابت می کرد.

او، یعنی هیردوس نیز پادشاه خوانده می شد.

مدت پادشاهی طیباریوس بیست و سه سال به درازا کشید.

مسیح تا هنگامی که بر آسمان رفت، هیجده سال و چند روز از عمر خود را در روزگار پادشاهی او گذراند.

ص: 38

سخن درباره پادشاهان روم پس از بر آسمان شدن مسیح (علیه السلام) تا روزگار پیامبر ما محمد (صلی الله علیه و آله)

اشاره

مورخان بر آنند که فرمانروائی سراسر شام پس از طیباریوس به فرزندش جایوس رسید.

جایوس چهار سال پادشاهی کرد.

پس از جایوس، پسر دیگر طیباریوس که قلودیوس نام داشت، بر تخت نشست و چهارده سال پادشاهی کرد.

پس از او نیرون (نرون) به سلطنت رسید و بطروس و بولس را کشت و واژگون به دار آویخت.

مدت فرمانروائی نرون نیز چهارده سال بود.

بعد از او بوطلایوس چهار ماه فرمانروائی کرد.

پس از او اسفسیانوس به پادشاهی نشست.

این همان کسی است که پسر خویش، طیطوس، را به بیت المقدس فرستاد و او به خاطر بدرفتاری فرزندان اسرائیل با

ص: 39

مسیح، بر آنان خشم گرفت و گروهی از ایشان را کشت و بیت المقدس را نیز ویران کرد.

پس از اسفسیانوس، پسرش، طیطوس به سلطنت رسید.

بعد از او برادرش، دومطیانوس، شانزده سال پادشاهی کرد.

آنگاه نارواس به فرمانروائی نشست و پادشاهی وی شش سال دوام یافت.

پس از او، طرایانوس نوزده سال سلطنت کرد.

بعد از او، هدریانوس بیست و یک سال فرمان راند.

سپس انطونینوس بن بطیانوس بیست و دو سال پادشاهی کرد بعد مرقوس و فرزندانش نوزده سال سلطنت کردند.

آنگاه قومودوس سیزده سال فرمان راند.

اسامی کسان دیگری که به ترتیب پس از او در روم فرمانروائی کردند با مدت فرمانروائی آنان به قرار ذیل است:

قرطیناجوس: شش ماه سیواروش: چهار ده سال.

انطینانوس: هفت سال مرقیانوس: شش سال انطینانوس، که در روزگار فرمانروائی او جالینوس پزشک در گذشت، چهارده سال الخسندروس: سیزده سال مکسیمانوس: سه سال جوردیانوس: شش سال فیلفوس: هفت سال

ص: 40

داقیوس: شش سال قالوس: شش سال و الرییانوس و قالینوس: پانزده سال قلودیوس: یک سال قیریطالیوس: دو ماه اورلیانوس: پنج سال طیقطوس: شش ماه فولورنوس: بیست و پنج روز فروبوس: شش سال دقلطیانوس: شش سال مخسیمیانوس: بیست سال قسطنطین: سی سال یلیانوس: دو سال یویانوس: یک سال و النطیانوس و غرطیانوس: ده سال خرطیانوس و والنطیانوس کوچک: یک سال تیداسیس بزرگ: هفده سال ارقادیوس و انوریوس: بیست سال تیاداسیس کوچک و والنطیانوس: شانزده سال مرقیانوس: هفت سال لاو: شانزده سال زانون: هیجده سال انسطاس: بیست و هفت سال یوسطنیانوس: نوزده سال یوسطنیانوس کبیر: بیست سال

ص: 41

یوسطینس: دوازده سال طیباریوس: شش سال مریقیش و پسرش، تاداسیس: بیست سال فوقا، که کشته شد: هفت سال و شش ماه هرقل، که پیامبر صلّی اللّه علیه و سلم بدو نامه نگاشت.

سه سال از هنگامی که بیت المقدس- پس از ویران شدن آن به دست بخت نصر- مجددا آباد شد تا هجرت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله)، بگفته مورخان، هزار و اندی سال، و از فرمانروائی اسکندر تا هجرت، نهصد و بیست و اندی سال، گذشت.

فاصله از زمان ظهور اسکندر تا هنگام ولادت حضرت عیسی علیه السّلام سیصد و سه سال، و از هنگام ولادت عیسی او تا بر آسمان رفتن او سی و دو سال و از هنگام بر آسمان شدن او تا هجرت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) پانصد و هشتاد و پنج سال و چند ماه است.

این بود آنچه ابو جعفر طبری از شمار پادشاهان روم یاد کرده است. او از بعضی حوادث که در روزگارشان روی داده، سخنی نگفته است.

تاریخنویسان دیگر این رویدادها را نگاشته و در بسیاری از آنها با طبری اختلاف و در بقیه با او موافقت دارند، اگر چه باز در اسامی با او هماهنگ نیستند. و به نام های این فرمانروایان، برخی از پیشامدهای روزگارشان را نیز افزوده اند، که من- اگر خدا بخواهد- آنها را به اختصار ذکر می کنم.

ص: 42

سخن درباره فرمانروایان روم که سه طبقه هستند

طبقه اول، صابیان

گروهی از مورخان نوشته اند:

رومیانی که بر یونان چیره شدند، فرزندان صوفیر بودند.

و این صوفیر، بنا به ادعای اسرائیلیان، همان اصفر بن نفر بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم است.

این گروه، پیش از پیروزی بر یونانیان، در روم فرود آمده و همچنین، پیش از پذیرفتن آئین مسیح، به کیش صابیان گرویده بودند.

همانند صابیان نیز بت هائی داشتند که می پرستیدند.

نخستین پادشاهشان غالیوس بود که فرمانروائی وی هیجده سال به درازا کشید.

و گفته شده است:

پیش از او، روملس و ارمانوس در آن جا به فرمانروائی

ص: 43

رسیده و روم را بنا کرده بودند. روم به آنان نسبت داده می شود و نام روم نیز از نام این دو تن گرفته شده است. (1) ولی غالیوس، تنها به خاطر شهرتش، در تاریخ نخستین پادشاه روم به شمار آمده است.

پس از او یولیوس بر تخت نشست و چهار سال و چهار ماه پادشاهی کرد.عد

ص: 44


1- بنا بر افسانه مشهور، نام آن دو تن، رمولوس و رموس است. رم از نام رمولوس گرفته شده که سازنده و مؤسس اساطیری و نخستین پادشاه افسانه ای رم است. رمولوس پسر سیلویاست. سیلویا، مادر رمولوس، دختر کاهنه معبد وستا به شمار می رفت. وستا الهه آتش و نگهبان کانون خانواده بود. در معبد و ستا آتش مقدسی که به وسیله اشعه خورشید روشن شده بود، شب و روز مشتعل نگهداشته می شد. و آن دختران باکره ای که «وستال» خوانده می شدند، محافظت می کردند تا آتش خاموش نشود. زیرا خاموش شدن آتش به فال شوم گرفته می شد و نشانه مصیبتی برای اهالی شهر بود. وستال ها، یا دختران کاهنه معبد وستا، در جامعه دارای احترام زیاد بودند. اما در مقابل مزایائی که به دست می آوردند و تجلیلی که از ایشان می شد، مسئولیت حساسی نیز داشتند. اگر از وظائف خود غفلت می کردند و آتش معبد خاموش می شد آنان را سخت تنبیه می کردند. تا سی سالگی نیز حق ازدواج نداشتند و اگر از جاده عفت قدم بیرون می نهادند، آنان را زنده به گور می نمودند. اما پس از سی سالگی از کار برکنار می شد و دیگر آزاد بودند و ازدواجشان مانعی نداشت. چنین شغل شریفی به هر دختری نمی رسید مگر به دختران اعیان و اشراف، و سیلویا هم دختر نومیتور پادشاه البا بود. این دختر، که نمی توانست شوهر کند، به وسیله مارس خدای جنگ آبستن شد و دو پسر همزاد به دنیا آورد که یکی را رموس و دیگری را رمولوس نام نهاد. آمولیوس، که تاج و تخت نومیتور را غصب کرده بود، دستور داد تا این دو پسر را که نوه های نومیتور محسوب می شدند و احتمال داشت که بعدها مدعی سلطنت کردند، در سبدی بگذارند و به رودخانه تیبر اندازند. این سبد، که حامل رموس و رمولوس بود، بر روی آب شناور شد تا به کرانه ای رسید که در پای تپه پالاتین، یکی از هفت تپه رم، قرار داشت. درین جا گرگ ماده ای که از تپه به طرف رودخانه سرازیر شده بود تا آب بیاشامد، صدای شیون دو کودک را شنید و سبد را از آب بیرون کشید و دو کودک را به غار خود برد و شیر داد. چندی بعد بر حسب تصادف فائوستولوس، چوپان شاه، گذارش به دم غار افتاد و از آن دو بچه خوشش آمد و آنها را به خانه برد و تعلیم داد. وقتی به سن رشد رسیدند، رمولوس که از سر گذشت جدش، نومیتور، آگاه شده و دانسته بود که آمولیوس تاج و تخت او را غصب کرده، برای بدست آوردن سلطنت قیام کرد و آمولیوس را از میان برداشت. سپس دو برادر بر آن شدند که شهر تازه ای بسازند. رمولوس می خواست این شهر را بر روی تپه پالاتین بنا کند. ولی رموس تپه آونتین یا تپه دیگری را که سه چهار میل پائین رودخانه تیبر بود، مناسب تر می دانست. اختلافی که میان آن دو رخ داد، سرانجام باعث شد که رمولوس رموس را کشت. بعد برای تعیین حدود شهر یک گاو نر و یک گوساله ماده را به گاوآهن بست و آن را دور تا دور تپه پالاتین به گردش در آورد و بدین وسیله شیار عمیقی در اطراف تپه به وجود آورد و در این شیار دیوار رم را پایه ریزی کرد و به سال 751 یا 752 پیش از میلاد شهر را ساخت و آن را به نام خود «رم» نامید و نخستین پادشاه آن شهر شد.

بعد، او غسطس (اوگوستس) به فرمانروائی رسید که به معنی «صباء» است یعنی: نوجوانی و میل به جوانی و نوباوگی کردن.

او نخستین کسی است که قیصر خوانده شد و این لقب را از آن جهة بدو دادند که شکم مادرش را پاره کردند و او را از رحم وی در آوردند، زیرا مادرش هنگامی که او را آبستن بود،

ص: 45

پیش از زادن وی در گذشت.(1) پس از آن، «قیصر» لقب همه پادشاهان روم گردید.

او غسطس مدت پنجاه و شش سال و پنج ماه پادشاهی کرد و بیشتر مورخان، تاریخ روم را با نام او آغاز می کنند زیرا او نخستین پادشاهی است که از روم بیرون رفت و لشکریانی را از راه

ص: 46


1- (1) قیصر، بر وزن حیدر، فرزندی باشد که مادرش پیش از آن که او را بزاید، بمیرد و شکم مادر را بشکافند و آن فرزند را بیرون آورند. و چون اول پادشاهان قیاصره که اغسطوس نام داشت، اینچنین به وجود آمد، بنا بر این بدین اسم موسوم گشت. (برهان قاطع)

دریا و خشکی برای کشورگشائی گسیل داشت و با یونانیان جنگ کرد و بر کشورشان چیره شد و قلوبطره (کلئوپاتر) آخرین پادشاهشان را کشت.

همچنین بر اسکندریه دست یافت و هر چه را که در آن شهر بود به روم منتقل ساخت.

شام را نیز گرفت و پادشاه یونانیان را از میان برداشت و هیرودس بن انطیقوس را به نمایندگی از سوی خود در بیت المقدس گماشت.

در چهل و دومین سال فرمانروائی او بود که حضرت مسیح علیه السّلام به جهان آمد.

اوغسطس، همچنین، کسی است که قیصاریه را ساخته است.

پس از او طیباریوس (تیبریوس) بیست و سه سال پادشاهی کرد.

او کسی است که شهر طبریه را ساخت و آن را به قلمرو خود افزود و عرب نام این شهر را معرب ساخت. (1) حضرت مسیح علیه السلام در روزگار فرمانروائی او بر آسمان رفت و او پس از بر آسمان شدن مسیح تا سه سال دیگر پادشاهی کرد.

بعد از او پسرش، غایوس، (کالیگولا) چهار سال سلطنت کرد و او کسی بود که اصطفنوس (استفانوس) رییس متولیاند.

ص: 47


1- - تیبریوس شهری ساخت و آن را به نام خود، تیبریاس نامید. بعد تازیان همچنان که تیبریوس را طیباریوس خواندند، تیبریاس را نیز معرب کردند و طبریه نامیدند.

کلیسا، و یعقوب برادر یوحنا بن زبدی را که دو تن از حواریان بودند، کشت. و خون گروهی از مسیحیان را ریخت.

از پادشاهانی که بت پرستی می کردند، او نخستین کسی بود که مسیحیان را کشت.

پس از او قلودیوس (کلاودیوس) بن طیباریوس چهارده سال پادشاهی کرد.

در دوره فرمانروائی او شمعون الصفا به زندان افتاد.

بعد، از زندان رهائی یافت و به انطاکیه رفت و در آنجا مردم را به مسیحیت فرا خواند.

سپس به روم رفت و در آن جا نیز مردم را به پذیرفتن آئین مسیح فرا خواند تا همسر پادشاه دعوت او را پذیرفت و به بیت المقدس رفت و چوبه داری را که در دست یهودیان بود و مسیحیان می پنداشتند عیسی بر آن مصلوب شده، بیرون آورد و بر گرفت و به مسیحیان برگرداند.

بعد از قلودیوس، نیرون (نرون) سیزده سال و سه ماه فرمانروائی کرد.

در پایان فرمانروائی خود، بطرس و بولس را در شهر روم کشت و آن دو را واژگون به دار آویخت.

در روزگار او یهودیان بر یعقوب بن یوسف، که نخستین اسقف در بیت المقدس بود، دست یافتند و او را کشتند و چوبه دار حضرت عیسی را گرفتند و در خاک دفن کردند.

در روزگار او، همچنین، مارینوس حکیم می زیست که صاحب کتاب جغرافیا در صورة الارض بود.

پس از او، غلباس (گالبا) هفت ماه، بعد، اوثون (اوتو) سه ماه، سپس بیطالیس (و یتلیوس) یازده ماه سلطنت کرد.

ص: 48

آنگاه اسباسیانوس (و وسپاسیانوس) بر تخت نشست و هفت سال و هفت ماه پادشاهی او به درازا کشید.

در دوره این قیصر مردم بیت المقدس با او به مخالفت برخاستند. او نیز بیت المقدس را محاصره کرد و آن جا را با پافشاری و جبر گرفت و بسیاری از یهودیان و مسیحیان شهر را کشت و تا پایان سلطنت خود همه مردم بیت المقدس را در زیر فشار و آزار قرار داد.

پس از او پسرش، طیطوس (تیتوس)، دو سال و سه ماه پادشاهی کرد.

در روزگار او مرقیون (مارسیون) رساله خود را درباره دوگانگی یا (دو الیزم) انتشار داد بر این پایه که در جهان دو نیروست یکی نیروی خیر و دیگر نیروی شر، و آدمی سومین است یعنی ترکیبی از آن دو است.

فرقه مرقونیه به او نسبت داده می شود. او از مردم حران بود. (1) بعد از طیطوس، ذومطیانش (دو میتیانوس) بن اسباسیانوس پانزده سال و ده ماه سلطنت کرد.

در نهمین سال فرمانروائی خویش، یوحنای حواری- نویسنده انجیل- را به جزیره ای در دریای مدیترانه تبعید کرد. سپس او را برگرداند.د)

ص: 49


1- مرقیون در سینوپ از شهرهای پونت به جهان آمد. او در مصر و شام و فارس تعالیمی را نشر داد که از مذهب مانی ریشه می گرفت. می گفت: انسان از آفرینش دو خداوند است. خدای نیکی و پاکی و خدای زشتی و پلیدی (اعلام المنجد)

بعد از او، نرواس (نروا) یک سال و پنج ماه فرمان راند.

آنگاه طرایانوس (ترایانوس) بر تخت نشست و پادشاهی او نوزده سال طول کشید.

در ششمین سال سلطنت او یوحنا نویسنده انجیل در شهر افسیس در گذشت.

پس از او ایلیا اندریانوس (هادریانوس) بیست سال فرمانروائی کرد و گروه بسیاری از یهودیان و مسیحیان را که با وی مخالف بودند کشت.

بیت المقدس را نیز ویران کرد و این آخرین ویرانی آن شهر به شمار می رود.

ولی هشت سال که از پادشاهی وی گذشت آن شهر را از نو ساخت و آن را به نام خود ایلیا نامید. این نام بر روی آن پایدار ماند در صورتی که پیش از آن این شهر را اورشلیم می خواندند.

او سپس گروهی از رومیان و یونانیان را در شهر ایلیا جای داد و در آن جا پرستشگاه بزرگی برای زهره ساخت.

این ساختمان بلند پایه که بسیاری از فراز آن سرنگون شده اند، تا امروز که سال 603 هجری قمری است پایدار می باشد.

من (ابن اثیر) آن را دیده ام و بنای بسیار استواری است و نمیدانم چگونه ساختن چنین بنایی را به داود نسبت می دهند در صورتی که روزگاری دراز پس از داود ساخته شده است.

با این وصف، من در بیت المقدس شنیدم که گروهی می گویند داود آن جا را ساخته و در آن با آسودگی خاطر به پرستش خدای یگانه می پرداخته است.

ساقیدس، فیلسوف خاموش، در عهد این پادشاه می زیست.

بعد از او، انطنینس بیوس (آنتونینوس پیوس) بیست و دو

ص: 50

سال پادشاهی کرد.

بطلمیوس، صاحب مجسطی و جغرافیا و کتابهای دیگر، در عهد این پادشاه زندگی می کرد.

گفته شده است:

این بطلمیوس، از فرزندان قلودیوس بود. از این رو، او را به قلودیوس نسبت می دهند و بطلمیوس قلودی می خوانند.

قلودیوس ششمین نفر از فرمانروایان روم بود.

دلیل زندگی بطلمیوس در زمان انتونینوس پیوس و این که از تخمه شاهان نبوده آن است که در کتاب مجسطی نوشته است که خورشید را در اسکندریه به سال 880 پس از در گذشت بخت نصر رصد کرده است.

از روزگار پادشاهی بخت نصر تا کشته شدن دارا چهار صد و بیست و نه سال و سیصد و شانزده روز، از کشته شدن دارا تا زوال سلطنت کائوپاترا، آخرین پادشاه یونان به دست اوگوستس دویست و هشتاد و شش سال و از زمان پیروزی اوگوستس تا روزگار فرمانروائی انتونینوس یکصد و شصت و هفت سال گذشته است.

بنا بر این از عهد سلطنت بخت نصر تا ادریانوس تقریبا هشتصد و هشتاد و سه سال سپری شده و این با آنچه بطلمیوس حکایت کرده موافقت دارد.

مؤلف گوید:

گروهی برآنند که پسر کلئوپاترا آخرین پادشاه یونانیان بوده- نه خود کلئوپاترا- ولی برخی از دانشمندان تاریخ ذکر آن پادشاه را درست ندانسته و فرمانروایان یونان و مدت فرمانروائی

ص: 51

ایشان را همچنان ذکر کرده اند که پیش از این گفته شد. (1) اما ابو جعفر طبری مدت پادشاهی ایشان را دویست و بیست و هفت سال نوشته است. چنان که ذکرش گذشت.

پس از آنتونینوس پیوس، مرقس به تخت نشست که اورلیوس نامیده می شد. (مارکوس آورلیوس) او نوزده سال پادشاهی کرد.

در روزگار سلطنت او ابن دیصان، که از معتقدان به ثنویت بود، رساله خود را انتشار داد.

او اسقفی بود در شهر رها. و او را از آن رو ابن دیصان خوانده اند که منسوب به رودی است نزدیک دروازه رها به نام دیصان (2) و او یک بچه سر راهی بود که بر کنار این رود یافته شد.عد

ص: 52


1- - رجوع فرمائید به فصل «سخن درباره بازماندگان اسکندر که پس از وی به فرمانروائی رسیدند.»
2- ابن دیصان: پدر او نهامه و مادرش نهشیران است (154- 222 میلادی) دیصان رودی است که بر رها (اورفه) گذرد. و نام ابن دیصان مأخوذ از اسم آن رود باشد. پدر او از هیاطله و در دربار معنو پرورش یافته و با پسر او ابکر در یک جا درس خوانده، دانش نجوم فرا گرفت و سپس به دست هیستاسپ اسقف، کیش ترسائی پذیرفت و او پیشوای فرقه مبتدعه ای است از فرق نصاری که به ثنویه تمایل داشته اند و به علت انتصاب بدو دیصانیه نامیده شده اند. طریقه ابن دیصان با طریقت والانتین و مرقیون، هر چند ظاهرا مخالف است لکن در معنی هر سه شعبات یک اصلند و نیز می توان گفت مانی در عقائد خویش بر اثر او رفته و از وی اخذ و اقتباس کرده است. چنان که شهرستانی گوید: این فرقه معتقد به دو اصل نور و ظلمت باشند نور را فاعل خبر به اختیار و قصد، و ظلمت را فاعل شر به اضطرار و جبر دانند. و جمله نیکی و سود و طیب و زیبائی را به نور نسبت کنند و زیان و گندگی و زشتی را به ظلمت منسوب دارند و گویند: نور، زنده، دانا، حساس و دراک است و جنبش و حیات از اوست. و ظلمت. مرده، نادان، ناتوان، جماد، موات و بی جنبش و بی تمیز است. باز گویند که شر از ظلمت صادر شود و خیر از نور ... (خلاصه از لغتنامه دهخدا)

ابن دیصان بر کرانه رود دیصان کلیسائی نیز ساخت.

بعد از مارکوس، قومودوس (کومودوس) دوازده سال پادشاهی کرد.

در روزگار او جالینوس می زیست که بطلمیوس قلودی را درک کرده بود.

در عهد او دین مسیحیت رونق یافته بود و جالینوس مسیح و مسیحیان را در کتاب خود به نام «جوامع کتاب افلاطون در سیاست» ذکر کرده است.

پس از کومودوس، برطینقش (پرتیناکس) تنها سه ماه، و بعد از او یولیانوس (دیدیوس یولیانوس) تنها دو ماه پادشاهی کرد.

سپس سیوارس (سوروس) به روی کار آمد که فرمانروائی وی هفده سال به درازا کشید.

ص: 53

در سراسر دوره امپراتوری او کشتن و پراکندن یهودیان و مسیحیان دوام داشت.

او در اسکندریه پرستشگاه بزرگی ساخت و آن را پرستشگاه خدایان نامید.

آنگاه به ترتیب، انطونیوس شش سال، مقرونیوس (ماکرینوس) یک سال و دو ماه، انطونیوس دوم چهار سال، الاکصندروس (آلکساندر سوروس)- که ملقب به مامیاس است- سیزده سال، مقسمیانوس (ماکسیمینوس) سه سال، مقسموس سه ماه، غردیانوس (گوردیانوس) شش سال سلطنت کردند.

بعد فیلبوس (فیلیپ عرب) بر تخت نشست و فرمانروائی او شش سال به درازا کشید.

او کیش صابئین را کنار گذاشت و به آئین مسیح گروید.

بسیاری از مردم کشورش، او را پیروی کردند و گروهی نیز، به خاطر این کار، مخالف او شدند.

از کسانی که با او به مخالفت برخاستند، سرداری بود که داقیوس (دکیوس) خوانده می شد.

او فیلیپ را کشت و بر کشور دست یافت و پس از او به فرمانروائی نشست و دو سال پادشاهی کرد.

او مسیحیان را تحت تعقیب قرار داد. در نتیجه، اصحاب کهف از دست او گریختند و به غاری پناه بردند که در کوهی واقع در مشرق افسیس قرار داشت. این شهر ویران شده بود.

ماندن اصحاب کهف در آن غار یکصد و پنجاه سال به طول انجامید.

این درست نیست. زیرا از هنگام بر آسمان رفتن حضرت مسیح علیه السّلام تا این زمان نزدیک به دویست و پانزده سال می شود

ص: 54

و اصحاب کهف چنان که قرآن مجید فرموده است، در آن غار سیصد و نه سال درنگ کردند:

وَ لَبِثُوا فِی کَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِائَةٍ سِنِینَ وَ ازْدَادُوا تِسْعاً (1) (اصحاب کهف در غار خود، سیصد سال درنگ کردند و نه سال نیز بر آن افزودند).

بنا بر این- مجموع دو رقم دویست و پانزده و سیصد و نه- پانصد و بیست و چهار سال می شود و از این قرار ظهور اصحاب کهف نزدیک به شصت سال پیش از اسلام صورت می پذیرد. در صورتی که ما گفتیم از زمان ظهورشان تا هجرت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله) افزون بر دویست سال فاصله بوده است.

پس این مدت رویهمرفته بیش از مدت فترت بین مسیح و پیامبر اکرم علیهما الصلاة و السلام می شود و بنا بر این لازم می آید که اصحاب کهف پیش از حضرت مسیح به غار پناه برده باشند و این درست نیست.

چیزی که هست ناقل روایت بالا- چنان که دیدیم- غیبت اصحاب کهف را یکصد و پنجاه سال ذکر کرده و این هم مخالف قرآن است. اگر نص قرآن در کار نبود هر آینه گفته او درست در می آمد.

بعد از دکیوس، غالیوس (گالوس) دو سال فرمانروایی کرد و یولیانوس نیز در پادشاهی با او شریک بود که سلطنت وی پانزده سال به درازا کشید.25

ص: 55


1- - سوره کهف- آیه 25

سپس به ترتیب، قلودیوس (کلاودیوس دوم)، آنگاه پسرش اورلیانوس شش سال، طافسطوس (تاکیتوس) و برادرش فورس (فلوریانوس) نه ماه، بروبس (پروبوس) نه سال، قاروس (کاروس) دو سال و پنج ماه، و دقلطیانوس هفده سال پادشاهی کردند.

بعد مقسیمانوس (ماکسیمیانوس) بر تخت نشست و مقسنطیوس با او در سلطنت شریک شد.

سر انجام پدر بر شام و شهرهای جزیره و برخی از- قسمت های روم شرقی دست یافت و پسر روم و آن بخش از زمین های فرنگ را که به روم پیوسته بود تصرف کرد.

این دو تن نه سال فرمان راندند.

همزمان با این دو، قسطنس، پدر قسطنطین، نیز بر- شهرهای بیزانس و آنچه پیرامون آنها بود چیره شد. این نواحی که در آن زمان ساخته و آباد نبود، بعدها به دست قسطنطین ساخته و به نام او، قسطنطینیه، خوانده شد.

پس از در گذشت قسطنس، پسرش قسطنطین به پادشاهی رسید که به خاطر مادر خود، هیلانی، معروف است.

او نخستین امپراتور روم است که به دین مسیح در آمد.

مورخ گوید:

«امپراطوری روم، از نخستین فرد امپراطوران تا این جا، همانند ملوک الطوائفی است و تعداد آنان مضبوط نیست و مردم در آنها اختلاف کرده اند همچنان که درباره ملوک الطوائف اختلاف دارند.

و تنها امپراتورانی که می توان به تاریخ و تعدادشان اعتماد کرد.

ص: 56

از قسطنطین است تا هر قل که در روزگار وی محمد، صلی اللّه علیه و سلم، به پیامبری برانگیخته شد.» گوینده این سخن راست گفته است. زیرا درباره امپراطوران پیش از قسطنطین اختلافات و تناقضاتی هست که یکی از آنها را ما هنگام سخن از داقیوس (دکیوس) و اصحاب کهف ذکر کردیم.

به همین علت، طبری نیز اصحاب کهف را در روزگار هیچیک از این فرمانروایان نامبرده، ذکر نکرده است.

ما نیز تنها ضمن رویدادهای روزگار آنان به اصحاب کهف اشاره کردیم.

ص: 57

دومین رسته فرمانروایان مسیحی روم

قسطنطین (کنستانتین) که به سبب مادرش هیلانی در سراسر شهرهای روم بلند آوازه است، هنگامی که روی کار آمد با مقسیمانوس (ماکسیمینوس) و پسرش جنگ های بسیار کرد.

پس از در گذشت آن دو بر کشور چیرگی یافت و یگانه فرمانروا گردید.

مدت فرمانروائی او سی و سه سال و سه ماه بود.

از امپراطوران روم، قسطنطین کسی است که به دین مسیح در آمد و برای ترویج آن پیکار کرد تا مردم آن را پذیرفتند و مسیحی شدند تا این زمان که همچنان در کیش خود پایدار مانده اند.

درباره مسیحی شدن او اختلاف است. برخی گفته اند:

او دچار برص بود و اطرافیان وی می کوشیدند که آن را رفع کنند. در این میان یکی از وزیران وی که به دین مسیح در آمده بود و دین خود را پنهان می کرد بدو توصیه کرد تا در راه دینی که مبتنی بر خداپرستی است پیکار کند تا کسانی که متدین بدان دین هستند او را یاری دهند و- با دعا یا دوا- بیماری وی را درمان کنند.

آنگاه به ستایش آئین مسیح پرداخت و محسنات آن را برای او باز گفت.

ص: 58

قسطنطین نیز این کیش را پذیرفت و به ترویج آن پرداخت.

در نتیجه، مسیحیان روم و همچنین یاران و ویژگان وی پیرو او شدند و او از پیروی و پشتیبانی ایشان نیرومند گردید و مخالفان خود را از میان برداشت.

و نیز گفته شده است:

قسطنطین به شمار بت هائی که رومیان داشتند لشکر به جنگ فرستاد و این لشکرها شکست خوردند.

آنان به شمار اختران هفتگانه، به شیوه صابیان، هفت بت داشتند و قسطنطین نیز هفت لشکر بسیج کرده بود.

پس از شکست لشکریان وی، یکی از وزیرانش که مسیحی بود ولی دین خود را پوشیده می داشت درین باره با وی سخن گفت و بت پرستی را نکوهش کرد و ناچیز شمرد و بدو اندرز داد که آئین مسیح را بپذیرد.

او نیز پذیرفت و در جنگی که می کرد، پیروز شد و فرمانروائی او دوام یافت.

درباره سبب گرایش او به آئین مسیح جز اینها نیز گفته شده است.

قسطنطین، همچنین، کسی است که هنگامی که سه سال از فرمانروائی وی گذشته بود، شهر قسطنطنیه را در جائی که اکنون هست، یعنی بر کنار خلیجی میان دریای سیاه و دریای مدیترانه ساخت.

این جا را به خاطر استواری آن بر گزیده بود.

این شهر از خشکی پیوسته به روم و شهرهای فرنگ و اندلس است.

رومیان آنرا «استنبول» (یعنی: «شهر پادشاه») می خوانند.

بیست سال که از فرمانروائی او گذشته بود، نخستین «سنهودس» (یعنی: اجتماع) در شهر نیقیه، از شهرهای روم، بر پا شد.

ص: 59

در این انجمن دو هزار و چهل و هشت اسقف گرد آمدند.

قسطنطین ازین گروه سیصد و هیجده اسقف را برگزید که همه با هم اتفاق داشتند و همعقیده بودند و هیچ اختلافی نداشتند.

این عده، آریوس اسکندرانی را- که مسیحیان آریوسی بدو می پیوندند- تکفیر کردند و شرایع مسیحیت را، که پیش از آن وضع نشده بود، وضع کردند. (1) رئیس این انجمن اسقف بزرگ اسکندریه بود.عد

ص: 60


1- آریانیسم یا آئین آریوس: بدعتی در دین مسیح که از تعلیمات کشیشی به نام آریوس (حدود 256- 336 میلادی) ناشی شد. وی در لیبی یا اسکندریه متولد شد، و در قسطنطنیه در گذشت. بدعت آریوس در باب تثلیث است. او می گفت: خدا قبل از خلقت کائنات «فرزند» خود، عیسی، را به وجود آورد ولی عیسی نه با «پدر» برابر است و نه چون او ابدی است. این عقیده رواج یافت و باعث مناقشاتی شد که وحدت عالم مسیحیت را متزلزل ساخت. قسطنطین، نخستین امپراطور مسیحی، شورای نیقیه را برای رسیدگی به این مسئله تشکیل داد. در این شوری قدیس آتاناسیوس به شدت به عقیده آریوس تاخت، و شوری آریوس و آریانیسم را رسما محکوم کرد. ولی آریانیسم، همچنان که باعث اختلاف دینی شده بود، اختلاف سیاسی نیز به وجود آورد و امپراطوران گاهی این رسته و گاهی آن دسته از اسقفان را تبعید می کردند تا سرانجام تئود و سیوس کیش کاتولیک را دین رسمی اعلام کرد. بقیه ذیل در صفحه بعد

مادر قسطنطین، هیلانی نام داشت و از مردم شهر رها بود.

پدر قسطنطین او را از رها به بردگی گرفته و از او دارای فرزند خود، قسطنطین شده بود.

در هفتمین سال فرمانروائی قسطنطین مادرش، هیلانی، رهسپار بیت المقدس شد و چوبی را که گمان می بردند حضرت عیسی علیه السلام بر آن مصلوب شده، بیرون آورد. و روزی را که این مراسم انجام گرفت عید قرار داد به نام عید صلیب او کلیسائی نیز در بیت المقدس ساخت که معروف به قمامه است و آنرا القیامه نامند.

این کلیسا را تا امروز (یعنی زمان حیات ابن اثیر) فرقه های مختلف مسیحی بازدید می کنند. (1) همچنین گفته اند:

رفتن او به بیت المقدس، مدتی بعد از این رویداد بوده، زیرا پسرش، به گفته برخی، پس از بیستمین سال فرمانروائی خویش به دین مسیح گروید. و در بیست و یکمین سال امپراطوری خود، او و مادرش، سراسر کشورهای زیر قلمرو خود را پر از کلیسا کردند و این از شگفتی هاست.

از آن کلیساها یکی کلیسای شهر حمص و دیگری کلیسای شهر رهاست.عد

ص: 61


1- قمامه (به ضم قاف): بزرگترین کنیسه نصاری است در بیت المقدس که زیبائی و عظمت آن در وصف نگنجد. این کنیسه در وسط شهر است و با روئی آن را فرا گرفته و در وسط آن مقبره ای است که آن را قیامت خوانند. و مسیحیان معتقدند که قیامت حضرت مسیح در آن بپاشده است. و صحیح آن است که نام آن قمامه است نه قیامة. زیرا آن زباله دان مردم شهر و در خارج شهر بود. و دست تبهکاران را در آن می بریدند و دزدان را در آن جا به دار می آویختند. و چون مسیح را در این موضع به دار زدند، آن جا را بزرگ شمردند و مقدس گردید. و این در انجیل مذکور است. در این کنیسه تخته سنگی است که گمان برند شکافته شده و آدم از میان آن بپا خاسته است. در گوشه ای از آن قندیلی است که پندارند نور در روز معینی از آسمان نازل می شود و آن را می افروزد ... از معجم البلدان. (لغتنامه دهخدا)

پس از قسطنطین اول، پسرش قسطنطین که در انطاکیه بود و از سوی پدر خود ولیعهدی داشت، بیست و چهار سال فرمانروائی کرد.

قسطنطین اول، قسطنطنیه را بدو سپرد و به برادر وی قسطنس (کنستانس) انطاکیه شام و مصر و الجزیره را داد.

به برادر دیگر وی قسطوس (کنستانتیوس) نیز روم و آن قسمت از شهرهای فرنگیان و اسلاوها را که بدان می پیوست، واگذار کرد و از این دو تن پیمان گرفت که از برادر خود، قسطنطین، فرمانبرداری کنند.

بعدیولیانوس، برادرزاده قسطنطین دوم، روی کار آمد و امپراطوری او دو سال طول کشید.

ص: 62

او به دین صابیان در آمده بود و این را پنهان می داشت.

هنگامی که به فرمانروائی رسید کیش خود را آشکار کرد و کلیساها را ویران ساخت و مسیحیان را کشت.

او، همچنین، کسی است که در روزگار شاپور پسر اردشیر رهسپار عراق شد و در آن جا به ضرب تیر از پای در آمد.

ابو جعفر طبری خبر این امپراطور را در روزگار شاپور ذو الأکتاف ذکر کرده و این شاپور، بعد از شاپور بن اردشیر است.

پس از یولیانوس، یونیانوس (یوویانوس) یک سال فرمانروائی کرد.

او به دین مسیح در آمد و آن را آشکار ساخت و از عراق باز گشت.

سپس به ترتیب و لنطیوش (و النتی نیانوس) دوازده سال و پنج ماه، و النس سه سال و سه ماه، و النطیانوس سه سال سلطنت کردند.

بعد، تدوس کبیر (تئودوسیوس) به امپراطوری رسید.

معنی تئودوسیوس: بخشش خداوند است.

او نوزده سال فرمانروائی کرد.

در روزگار فرمانروائی او سنهودس (مجلس شوری) دوم در شهر قسطنطنیه بر پا گردید. درین مجلس یکصد و پنجاه اسقف گرد آمدند و مقدونس و پیروانش را لعنت کردند.

در این سنهودس اسقف های بزرگ اسکندریه و انطاکیه و بیت المقدس حضور داشتند.

چهار شهر بودند که اسقف های بزرگ در آن کرسی داشتند.

نخست: رم که بطرس (پتروس) حواری در آنجا بود.

دوم: اسکندریه که مرقس (مارکوس) یکی از صاحبان

ص: 63

انجیل های چهارگانه در آن جا می زیست.

سوم: قسطنطنیه، که نسطور در آن جا به سر می برد.

چهارم: انطاکیه، که آنجا نیز مقر بطروس بود.

در هشتمین سال فرمانروائی تئودوسیوس نیز اصحاب کهف ظهور کردند.

پس از او پسرش، ارقادیوس، (آرکادیوس) سیزده سلطنت کرد.

سپس تدوس (تئودوسیوس) کوچک، پسر تدوس بزرگ بر تخت نشست و دوره امپراطوری او چهل و دو سال به درازا کشید در بیست و یکمین سال فرمانروائی او سنهودس سوم، یعنی شورای سوم، در شهر افسس بر پا شد که در آن یکصد اسقف حضور یافتند.

سبب تشکیل این شوری، رسیدگی به کارهای نسطورس اسقف بزرگ قسطنطنیه بود که ریاست فرقه نسطوریان مسیحی را داشت و عقیده او مخالف عقائد سایر مسیحیان بود.

بدین جهة او را نفرین کردند و از قسطنطنیه راندند. (1)عد

ص: 64


1- نسطوریوس یا نسطور، اسقف قسطنطینه، در جرمانیسی (سوریه) حدود سال 380 میلادی تولد و در لیبی حدود 440 وفات یافت. او شاگرد تئودور، از مردم مپسوس بود. نخست به دیر سن اوپ رپر، نزدیک انطاکیه رفت. تئودور دوم او را در سال 428 میلادی به اسقفی قسطنطنیه منصوب کرد. وی به ضد پیروان آریوس اقدام کرد اما بزودی معتقد شد که در عیسی مسیح دو شخص و دو طبیعت وجود داشت. امپراطور که در ابتدا موافق او بود. پس از محکومیت عقائد او، از قبول بدعت وی دست کشید و بدو اجازه داد که در صومعه سن اوپ رپر انزوا گزیند. ولی بعد، در سال 435 وی را به واحه ای در صحرای لیبی تبعید کرد. (از حاشیه برهان قاطع مصحح دکتر معین) اسقف قسطنطنیه بود و به حکم مجامع روحانی آنجا بدعت گذار شناخته شد و در حدود 440 مسیحی در مصر در گذشت. (تاریخ تصوف در اسلام، دکتر غنی، ص 86) کلیساهای مغرب در این قرن، اصل و فورمولی در ماهیت ذات عیسی اختیار کردند و گفتند: «در وجود او دو حالت در آن واحد مشاهده می شود که هر دو- بدون این که معارض یک دیگر شوند- در شخص واحد متحد شده و به ظهور رسیده اند. به عبارت دیگر، شخص عیسی مرکب از دو عنصر است: یکی عنصر الوهیت و خالقیت، دوم عنصر انسانیت و مخلوقیت.» افکار مردم مغرب زمین به این قاعده ساده متقاعد گشته، دیگر پیرامون مباحثه و مناظره نگشتند. لیکن جریان امر در کلیساهای مغرب چنین نبود. متکلمان نصاری با افکار عمیق شرقی خود با یک دیگر تباین روانی و جوهری پیدا کرده و ما بین کلیسای اسکندریه با کلیسای انطاکیه این اختلاف به حد کمال رسید و همچنان باقی ماند تا وقتی که در طلوع دولت اسلام به شمشیر غازیان عرب هر دو فرقه مغلوب و منکوب گشتند. روحانیون انطاکیه گفتند که عیسی به کلیت خود پیکری است انسانی که به وجود الوهیت در آمده است و عیسای تاریخ کاملا به طبیعت فردی است از افراد بشر که مانند سایر آدمیان دارای عقل و قوه اختیار می باشد و کلمه الهی در پیکر او جای گزید همان طور که این کلمه در هر معبدی جای دارد. و با آن پیکر وحدت کامل حاصل کرد بطوریکه کلمه و عیسی دو منشاء و دو مظهر ولی دارای یک اراده و یک هویت شدند. شخصی به نام نسطوریوس، از متکلمین نامی ایشان که اسقف قسطنطنیه بود در میان راهبان نصاری شور و غوغائی به راه انداخت و در مجلس وعظ و کلام گفت که جائز نیست مریم را «مادر خدا» بخوانیم و محال است که زنی از افراد بشر نسبت به ذات الهی امیت (مادری) حاصل نماید. بلکه او بشری چون خود را زائید که آلت و اسباب ظهور اولهیت بود. ولی از جانب دیگر، شخصی به نام سیریل، اسقف اسکندریه، بر ضد عقائد او بر خاسته گفت: «با این که عیسی دارای جسم و جسد انسانی و روح و روان ناسوتی است ولی دارای هویت ذاتی نیست بلکه هویت او در کلمه لوگوس ظاهر می باشد. (لوگوس در دین مسیح یکی به معنی سخن خدا و دیگر به معنی عیسی به عنوان دومین شخص در تثلیث است). این دو گروه بر ضد یک دیگر برخاسته به یک دیگر تهمت ها زدند و نسبت ها دادند تا این که عاقبت در سال 431 میلادی بار دیگر شورای عامی تشکیل گردید. ولی این شوری نسبتا ملعبه اغراض سیاسی شده و در تحت نفوذ و فشار امپراطور روم شرقی قرار داشت. در آن جا رسما نسطوریوس را طرد کردند و از جرگه خود اخراج نمودند. البته بدیهی است که اختلاف عقیده همچنان باقی ماند و منتفی نشد. (تاریخ جامع ادیان، تالیف جان ناس، ترجمه علی اصغر حکمت) از عهد سلطنت فیروز به بعد، بر اثر آنکه زعمای مدرسه ایرانیان که در شهر رها دایر بود، عقائد نسطوریوس را پذیرفته و در نتیجه اخراج از رها در قلمرو حکومت رومیان به نصیبین پناهنده شدند، این مذهب در ایران قوت یافت و حتی گاه از طرف شاهنشاهان ساسانی علی رغم رومیان تقویت شد و کلیساهای نسطوریان در بسیاری از نقاط ایران و برخی از بلاد ما وراء النهر دائر گردید و از بازماندگان دین عیسوی در عهد اسلامی تا حدود قرن پنجم در بسیاری از بلاد ایران بود. (تاریخ ادبیات دکتر صفا)

نسطورس به صعید مصر رفت و در شهرهای اخمیم ماند و سرانجام در قریه ای که آن را سیصلح می خواندند، در گذشت.

ولی پیروان او بسیار شدند و بدین سبب میان آنها و مخالفانشان جنگ و خونریزی در گرفت.

بعد، تا چندی سخنان و عقائد او مسکوت ماند تا هنگامی که بر صوما، مطران نصیبین قدیم، بار دیگر آنها را احیا کرد.

ص: 65

از شگفتی ها این است که شهرستانی نویسنده کتاب های «نهایة الاقدام فی الاصول» و «الملل و النحل» ضمن شرح مذاهب و آراء قدیم و جدید نوشته است که نسطور در روزگار مأمون می زیسته است.

او تنها کسی است که چنین سخنی گفته و من جز او کس دیگری را نمی شناسم که در این باره با وی موافق باشد.

پس از تدوس کوچک، مرقیان (مارکیانوس) شش سال سلطنت کرد.

ص: 66

در نخستین سال امپراطوری او، سنهودس چهارم بر ضد تسقرس (یا: دیسقرس) اسقف قسطنطنیه تشکیل شد.

درین شوری سیصد و سی اسقف گرد آمدند و فرقه یعقوبیه

ص: 67

با مسیحیان دیگر مخالفت کردند. (1) بعد از مرقیان به ترتیب لیون کبیر (لئوی اول) شانزده سال لیون صغیر (لئوی دوم) که پیرو فرقه یعقوبیه بود، یک سال وزینون که او نیز یعقوبی بود، هفت سال فرمانروائی کردند. (2)عد

ص: 68


1- یعقوبیه: فرقه ای از نصاری، آل یعقوب الرادعی. و آنان قائل به اتحاد لاهوت و ناسوت باشند. فرقه ای از مسیحیان، پیروان یعقوب باراده، اسقف انطاکیه در سده ششم میلادی در شام و بین النهرین، و معتقد بودند که مسیح حاصل ترکیب و اتحاد طبیعت ناسوت و لاهوت است. و ارامنه «یعاقبه» گویند و خود از این فرقه اند، بر خلاف نسطوریان که در فارس تقدم داشتند مسیح را میان دو طبیعت یکی الهی و دیگری بشری تشخیص می کردند (یاد داشت مؤلف) یعنی: دهخدا دهخدا ظهور یعقوب باراده، مؤسس این فرقه، را در سده ششم میلادی ذکر کرده در صورتی که آنچه ابن اثیر می گوید راجع به رویدادهای سده پنجم میلادی است و تصور می رود که درین باره اشتباهی روی داده باشد. مترجم
2- فهرست امپراطوران روم از آغاز میلاد مسیح تالئوی دوم به قرار زیر است: تواریخ ذیل نیز مربوط به مدت امپراطوری آنهاست. آوگوستوس از 27 پیش از میلاد تا 14 میلادی (او عملا از 31 پیش از میلاد فرمانروا بود.) تیبریوس از 14 تا 37 میلادی کالیگولا از 37 تا 41 کلاودیوس اول از 41 تا 54 نرون از 54 تا 68 گالبا از 68 تا 69 اوتو 69 ویتلیوس 69 و وسپاسیانوس از 69 تا 79 تیتوس از 79 تا 81 دومیتیانوس از 81 تا 96 نروا از 96 تا 98 ترایانوس از 98 تا 117 هادریانوس از 117 تا 138 آنتونینوس پیوس از 138 تا 161 مارکوس آورلیوس از 161 تا 180 وروس از 161 تا 169 (او در فرمانروائی شریک مارکوس آورلیوس بود) کومودوس از 180 تا 192 پرتیناکس 193 دیدیوس یولیانوس 193 سوروس از 193 تا 211 کاراکالا از 211 تا 217 گتا از 211 تا 212 (او در فرمانروائی شریک برادرش کاراکالا بود.) ماکرینوس از 217 تا 218 هلیوگابالوس از 218 تا 222 الکساندر سوروس از 222 تا 235 ماکسیمینوس از 235 تا 238 گوردیانوس اول 238 گوردیانوس دوم 238 پوپینوس ماکسیموس و بالبینوس 238 گوردیانوس سوم از 238 تا 244 (او با پوپینوس ماکسیموس و بالبینوس شریک بود و پس از مرگ آن دو. به تنهائی امپراطوری کرد.) فیلیپ عرب از 244 تا 249 دکیوس از 249 تا 251 گالوس از 251 تا 253 آیمیلیانوس 253 و الریانوس از 253 تا 260 گالینوس از 253 تا 268 (او با پدرش و الریانوس در امپراطوری شریک بود تا آنکه وی اسیر شاپور اول شد، و پس از آن به تنهائی امپراطور بود.) کلاودیوس دوم از 268 تا 270 آورلیانوس از 270 تا 275 تاکیتوس از 275 تا 276 فلوریانوس 276 تا 282 پروبوس از 276 تا 282 کاروس از 282 تا 283 نومریانوس از 283 تا 284 کارینوس از 283 تا 285 دیو کلسین از 284 تا 285 (نومریانوس و کارینوس شریک یک دیگر بودند. پس از مرگ اولی دیو کلسین به جایش آمد، و او کارینوس را بر کنار کرد.) ماکسیمیانوس از 286 تا 305 (دیو کلسین در سال 286 میلادی ماکسیمیانوس را شریک خود برگزید. هر دو در 305 به ترتیب به نفع گالریوس و کنستانتیوس اول استعفا کردند. ولی ماکسیمیانوس در سال 306 بار دیگر امپراطوری را از سر گرفت.) کنستانتیوس اول از 305 تا 306 گالریوس از 305 تا 310 (کنستانتیوس اول در غرب، و گالریوس در شرق فرمانروائی داشت) قسطنطین اول از 306 تا 337 (او پس از شکست دادن ماکسنتیوس به سال 312، یگانه فرمانروای قسمت غربی امپراطوری و پس از مرگ لیکینیوس به سال 324، یگانه امپراطور در سراسر امپراطوری روم گردید.) ماکسیمیانوس از 306 تا 308 سوروس از 306 تا 307 ماکسنتیوس از 306 تا 312 (دو نفر فوق و ماکسیمیانوس از امپراطوران رقیب در قسمت غرب بودند). لیکینیوس از 308 تا 324 ماکسیمینیوس از 308 تا 313 (لیکینیوس و ماکسیمینیوس هر دو امپراطور مشرق بودند. اولی تا هنگام مرگ گالریوس با وی شریک بود، دومی در 314 توسط لیکینیوس بر افتاد.) قسطنطین دوم از 337 تا 340 کنستانس اول از 337 تا 350 کنستانتیوس دوم از 337 تا 361 (سه نفر مذکور هر سه پسران قسطنطین اول بودند که با هم در امپراطوری شرکت داشتند.) ماگننتیوس از 350 تا 353 (او غاصب امپراطوری در مغرب بود.) یولیانوس کافر از 361 تا 363 یوویانوس از 363 تا 364 والنتی نیانوس اول از 364 تا 375 (در مغرب) والنس از 364 تا 378 (در مشرق) گراتیانوس از 367 تا 383 (در مغرب) (تا هنگام مرگ پدرش به سال 375 میلادی والنتی نیانوس اول در امپراطوری شریک وی بود. بعد از سال 378 در مشرق نیز امپراطور بود. و در سال 379 تئودوسیوس اول را به شرکت خویش برگزید.) والنتی نیانوس دوم از 375 تا 395 (او با برادرش، گراتیانوس، شریک بود.) تئودوسیوس اول از 379 تا 395 (او تا سال 394 امپراطور مشرق بود، و از آن پس یگانه امپراطور شرق و غرب گردید. با مرگ او به سال 395، امپراطوری به امپراطوری روم غربی و امپراطوری روم شرقی تجزیه شد.) ماکسیموس از 383 تا 388 (در مغرب) انوگنیوس از 392 تا 394 (دو نفر مذکور در فوق از غاصبین امپراطوری بودند.) امپراطوران روم غربی هونوریوس از 395 تا 423 کنستانتیوس سوم 421 (او با هونوریوس در امپراطوری شریک بود.) والنتی نیانوس سوم از 425 تا 455 پترونیوس ماکسیموس 455 آویتوس از 455 تا 456 مایوریانوس از 457 تا 461 سوروس از 461 تا 465 دوره فترت از 465 تا 467 آنتیموس از 467 تا 472 اولوبریوس 472 گلوکریوس 473 نپوس 474 تا 475 رومولوس آوگوستولوس از 475 تا 476 (خلع رومولوس آوگوستولوس توسط ادوآکر پایان امپراطوری روم غربی محسوب است. در واقع، ادوآکر و جانشینانش یک چند تفوق امپراطوران روم شرقی را می شناختند.) امپراطوران روم شرقی آرکادیوس از 395 تا 408 تئودوسیوس دوم از 408 تا 450 مارکیانوس از 450 تا 457لئوی اول از 457 تا 474 لئوی دوم از 473 تا 474 (او با پدر بزرگش، لئوی اول، در امپراطوری همکاری داشت. اعقاب وی جز در دوره (1204 تا 1261) امپراطوری لاتینی قسطنطنیه، بر امپراطوری روم شرقی (بیزانس) همچنان فرمانروائی داشتند تا آنکه در سال 1453 قسطنطنیه به دست سلطان محمد فاتح افتاد.) (از دائرة المعارف فارسی)

این زینون یک بار از امپراطوری کناره جست و یکی از پسران خود را جانشین خویش ساخت ولی پس از درگذشت پسرش دوباره رشته فرمانروائی را به دست گرفت.

بعد از او نسطاس بیست و هفت سال امپراطوری کرد.

ص: 69

او نیز مذهب یعقوبی داشت و کسی بود که شهر عموریه را ساخت.

هنگام ساختمان همینکه پی آن را کند، به گنجی برخورد.

که هزینه آن شهر را تأمین کرد.

ص: 70

از این گذشته، مبالغی نیز فزونی داشت که با آن کلیساها و دیرهائی ساخت.

سپس یوسطین هفت سال فرمانروائی کرد و در میان فرقه یعقوبیه کشتار بسیار به راه انداخت.

بعد یوسطانوس روی کار آمد و مدت امپراطوری او بیست و نه سال به طول انجامید.

او در شهر رها کلیساهای شگفت انگیزی ساخت.

به روزگار او سنهودس پنجم در قسطنطنیه تشکیل شد و درین شوری، ادریحا را که اسقف شهر منبج بود تکفیر کردند زیرا قائل به تناسخ بود و می گفت: ارواح برخی از مردم پس از دوری از ابدان ایشان، در اجساد حیوانات می روند. و خداوند آنان را به خاطر کارهائی که در زندگی کرده اند چنین کیفری می دهد.

ص: 71

در روزگار یوسطانوس، همچنین، میان فرقه های یعقوبیه و ملکیه در شهرهای مصر اختلاف افتاد و آشوب هائی بر پا گردید.

همچنین در بیت المقدس و جبل الخلیل یهودیان بر مسیحیان شوریدند و گروه بسیاری از ایشان را کشتند.

ص: 72

این امپراطور، یعنی یوسطانوس، کلیساها و دیرهای بسیاری ساخت.

پس از او یوسطینوس سیزده سال فرمانروائی کرد و خسرو انوشیروان همزمان با او بود.

سپس طباریوس (تیبریوس) سه سال و هشت ماه سلطنت کرد. میان او و انوشیروان نامه ها و هدایائی رد و بدل شد.

ص: 73

او به بنا کردن عمارات و زیبا ساختن و آرایش آنها دلبستگی بسیار داشت.

پس از او موریق بیست و چهار سال پادشاهی کرد.

در روزگار او مردی از مردم شهر حماة برخاست که معروف به مارون بود و فرقه مسیحی مارونیه بدو منسوب است.

او نظراتی داشت مخالف آنچه مسیحیان پیش از او داشتند.

در شام گروه بسیاری از او پیروی کردند. ولی آنان کم کم از میان رفتند و امروز کسی از این فرقه شناخته نیست.

این موریق همان کسی است که خسرو پرویز، وقتی از بهرام جوبینه شکست خورد، پیش او رفت.

ص: 74

موریق دختر خود را به خسرو پرویز داد و لشکریان خویش را به یاری وی گماشت، و او را بار دیگر به کشور خویش باز گرداند و به پادشاهی رساند، چنان که ما، به خواست خداوند، در جای خود از آن گفت و گو خواهیم کرد.

پس از موریق، فوقاس بر تخت نشست. او از سرداران موریق بود که بر او شورید و او را غافلگیر کرد و کشت و پس از او به فرمانروائی روم رسید.

دوره فرمانروائی او هشت سال و چهار ماه بود.

ص: 75

او همینکه به قدرت رسید، پسر موریق و اطرافیان وی را دنبال کرد تا همه را بکشد.

خسرو پرویز، به شنیدن این خبر، به هم بر آمد و لشکریانی را به شام و مصر فرستاد و بر این دو سرزمین چیرگی یافت و گروه بسیاری از مسیحیان را کشت. هنگام سخن درباره خسرو پرویز، شرح این پیشامد نیز داده خواهد شد.

ص: 76

پس از فوقاس، هر قل (هراکلیوس) به امپراطوری رسید.

سبب دست یافتن او بر مسند فرمانروائی این بود که لشکریان ایران، پس از حمله به روم شرقی، پیش رفتند تا به کرانه خلیج قسطنطنیه رسیدند.

در آن جا فرود آمدند و قسطنطنیه را محاصره کردند.

هرقل که در این هنگام از راه دریا با کشتی برای مردم شهر خواربار می برد، موقع را مناسب شمرد و در شکافتن حلقه محاصره بیباکی و لاوری نشان داد و مردم شهر را که از نداشتن خواربار در تنگنا افتاده بودند یاری کرد.

از این رو، مردم قسطنطنیه دوستدار او شدند و او با استفاده از این فرصت، به رهبری آنان پرداخت و بدرفتاری فوقاس را برای ایشان شرح داد و آنها را به کشتن فوقاس برانگیخت.

مردم نیز چنین کردند و فوقاس را کشتند و هر قل را به فرمانروائی نشاندند.

ص: 77

سخن درباره طبقه سوم از فرمانروایان روم پس از هجرت

نخستین فرد از این طبقه هر قل بود که سبب رسیدن او به امپراطوری ذکر شد.

مدت فرمانروائی او بیست و پنج سال بود.

برخی گفته اند:

او سی و یک سال فرمانروائی کرد.

در روزگار او پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و سلم می زیست.

مسلمانان شام زمام فرمانروائی را سرانجام از دست دودمان او گرفتند.

پس از هر قل پسرش، قسطنطین، به امپراطوری رسید.

و نیز گفته شده است:

او پسرش نبود، بلکه پسر برادرش قسطنطین بود.

قسطنطین نه سال و شش ماه فرمانروائی کرد. هنگام سخن درباره جنگجویان صواری به خواست خداوند شرح کارهای او داده خواهد شد.

ص: 78

در روزگار او سنهودس ششم برای لعن و تکفیر مردی بر پا گردید که وی را قورس می خواندند و از مردم اسکندریه بود.

او مخالف فرقه ملکیه و موافق فرقه مارونیه بود.

پس از قسطنطین پسرش، قسطا، در زمان خلافت علی علیه السلام و معاویه روی کار آمد و پانزده سال فرمانروائی کرد.

بعد، هر قل کوچک پسر قسطنطین چهار سال و سه ماه بر اورنگ فرمانروائی دوام یافت.

سپس قسطنطین پسر قسطا سیزده سال فرمانروائی کرد.

برخی از این مدت در روزگار خلافت معاویه و باقی آن در روزگار یزید و پسرش معاویه و مروان بن حکم و اوائل ایام عبد الملک سیری شد.

آنگاه اسطینان، معروف به اخرم (یعنی کسی که بینی اش را سوراخ کرده باشند) در روزگار عبد الملک به فرمانروائی رسید و امپراطوری او نه سال به درازا کشید.

بعد رومیان او را از کار بر کنار کردند و بینی او را سوراخ نمودند و او را به یکی از جزیره ها راندند.

او گریخت و به پادشاه خزرها پیوست و از او یاری خواست.

ولی او وی را یاری نکرد.

از این رو پیش ملک بر جان رفت.

پس از او لونطش در روزگار عبد الملک، سه سال سلطنت کرد. آنگاه کناره گرفت و به گوشه نشینی پرداخت.

بعد ابسیمر، معروف به طرسوسی، هفت سال فرمان راند.

سپس اسطینان، به همراهی و یاری برجان، بر او حمله برد.

میان آن دو جنگ های بسیاری روی داد و سرانجام اسطینان بر او پیروزی یافت و او را بر کنار کرد و به پادشاهی خویش باز گشت.

ص: 79

این پیشامد در روزگار ولید بن عبد الملک روی داد.

اسطینان، بار دوم که بر تخت نشست، چون با برجان پیمان بسته بود که پس از پیروزی هر سال خراجی بدو بپردازد، برای پرداخت این خراج ناچار شد که با رومیان سختگیری کند و با بیداد ستم از ایشان مالیات بگیرد.

بدین منظور گروه بسیاری از مردم را کشت. سرانجام مردم به جان رسیدند و گرد هم آمدند و بر او شوریدند و خونش را ریختند.

دومین دوره فرمانروائی او دو سال و نیم بود و کشتن او در آغاز دولت سلیمان بن عبد الملک روی داد.

پس از او نسطاس بن فیلفوس جایش را گرفت.

در روزگار او میان رومیان اختلافاتی افتاد که منجر به خلع و تبعید او گردید.

سپس تیدوس معروف به ارمنی به فرمانروائی نشست. او نیز در روزگار سلیمان بن عبد الملک بود.

او، همچنین، کسی بود که مسلمة بن عبد الملک کشورش را محاصره کرد.

بعد، به خاطر ناتوانی او در کشور داری، الیون پسر قسطنطین، روی کار آمد زیرا به مردم روم شرقی قول داد که چنانچه زمام کشور را به دست وی بسپارند، مسلمانان را از قسطنطنیه خواهد راند.

آنان نیز او را به سلطنت نشاندند.

مدت فرمانروائی او بیست و شش سال بود و در سالی که مردم با ولید بن عبد الملک بیعت می کردند، در گذشت.

پس از او، پسرش قسطنطین بیست و یک سال فرمانروائی کرد.

در روزگار او دولت امویان بر افتاد.

او در بیستمین سال خلافت منصور عباسی در گذشت

ص: 80

بعد پسرش، الیون، نوزده سال و چهار ماه فرمانروائی کرد.

مقداری از این مدت، در باقی روزگار منصور سپری شد.

او در زمان خلافت مهدی از جهان رفت.

آنگاه رینی، زن الیون بن قسطنطین، زمام امور را به دست گرفت و با او پسرش، قسطنطین بن الیون، بود.

این خانم در باقی روزگار مهدی و همچنین در دوره خلافت هادی و اوائل خلافت هارون الرشید، کارهای کشورداری را انجام داد.

همینکه پسرش بزرگ شد، میانه او با هارون الرشید به هم خورد در صورتی که مادر وی با هارون صلح کرده بود.

وقتی پسرش در اثر بی سیاستی این صلح را بر هم زد، هارون بر او حمله برد و با او جنگ کرد.

قسطنطین شکست خورد و نزدیک بود که دستگیر شود ولی گریخت.

مادرش او را گرفت و در چشمش میل کشید و خود به تنهائی زمامدار کشور گردید و با هارون صلح نمود و پنج سال دیگر فرمانروائی کرد.

بعد نقفور بر او چیره شد و تاج و تخت را از او گرفت.

مدت سلطنت نقفور هفت سال و سه ماه بود.

این نقفور پدر استبراق است.

من (یعنی: ابن اثیر) در بسیاری از کتابها دیده بودم که نقفور به سکون قاف ضبط شده، تا به مردی برخوردم که عقیده داشت نام او نقفور (به فتح قاف) است.

نقفور پسر خود، استبراق، را ولیعهد و جانشین خویش ساخت. و او نخستین کسی بود که در میان رومیان، این کار، یعنی ولیعهدی، را مرسوم ساخت چون پیش از او چنین کاری شناخته نبود.

ص: 81

همچنین، فرمانروایان روم تا پیش از نقفور ریش خود را می تراشیدند، پادشاهان ایران نیز چنین می کردند. ولی نقفور این کار را نکرد.

فرمانروایان روم شرقی، همچنین، هنگام نامه نگاری در آغاز نامه می نوشتند: از فلان، فرمانروای مسیحیان.

ولی نقفور می نوشت: «از فلان، فرمانروای رومیان» و می گفت: «من پادشاه همه مسیحیان نیستم.» همچنین، رومیان تازیان را سارقیوس (1) می خواندند.

یعنی: «بندگان ساره» به سبب هاجر مادر اسماعیل (که کنیز ساره زن ابراهیم خلیل بود و تازیان از دودمان هاجر و اسماعیل هستند.)عد

ص: 82


1- اصل این واژه، ساراسن و یونانی آن ساراکنوی است. این نامی است که یونانیان متأخر به مردم چادرنشین بیابان سوریه و عربستان، که مزاحم مرزهای امپراطوری روم در جانب سوریه بودند، اطلاق می کردند و سپس به عرب ها و توسعا- خاصه در موارد مربوط به جنگ های صلیبی- به مسلمانان بطور کلی اطلاق می شد (اصطلاح غالب در مورد مسلمانان اسپانیا و پرتغال «مورها» بود.) این لفظ را نخستین بار دیو سکوریدس عین زربی در حدود نیمه اول قرن اول بعد از میلاد، در مورد نوعی رزین به کار برده که آنرا محصول یک «درخت ساراکنی» نامیده است. کلاودیوس بطلیموس از سرزمین ساراکنه در عربستان نام می برد. احتمالا منشأ ساراسن ها از سرزمین شبه جزیره سینا به طرف مرز مصر و در مجاورت قلمرو نبطیان بوده است. ظاهرا در اواسط قرن سوم بعد از میلاد ساراسن ها بعضی قبائل کوچک تر را مطیع ساختند و مزاحم مرزهای امپراطوری بیزانس شدند. عاقبت اعراب شمالی و عرب های بین النهرین و مرزهای ایران تحت این عنوان آمدند. پس از تأسیس دولت اسلامی، بیزانسی ها همه ی اتباع مسلمان تابع خلفا را ساراسن خواندند، و این تسمیه تا اواخر قرون وسطی و حتی پس از سقوط خلافت بغداد هم معمول بود و به وسیله بیزانسی ها از طریق جنگ های صلیبی وارد اروپای غربی گردید و در مورد همه ی عرب ها و محصولات ممالک شرقی رواج یافت. (از دائرة المعارف فارسی)

ولی نقفور آنان را از بکار بردن این واژه درباره تازیان، باز داشت.

به سال 193 هجری قمری جنگی میان نقفور و برجان در گرفت و نقفور در این جنگ کشته شد.

پس از او استبراق، که پدرش او را ولیعهد خود ساخته بود، به جایش نشست.

مدت فرمانروائی او دو ماه بود.

بعد میخائیل بن جرجس، پسر عم نقفور، بر تخت نشست.

برخی برآنند که او پسر استبراق بود.

میخائیل دو سال، در روزگار خلافت امین، فرمانروائی کرد.

گفته اند فرمانروائی او بیش از این مدت دوام یافت.

به هر صورت الیون معروف به بطریق بر او شورید و او را مغلوب کرد و به زندان انداخت.

آنگاه خود بر جایش نشست و هفت سال و سه ماه سلطنت کرد تا این که یاران میخائیل، برای رهائی سرور خود، به الیون

ص: 83

حمله بردند و او را کشتند.

در نتیجه، میخائیل از زندان رهائی یافت و به کرسی فرمانروائی باز گشت.

و نیز گفته اند:

او در روزگار فرمانروائی الیون به زندان نیفتاده بلکه گوشه نشینی گزیده بود.

به هر صورت، دومین دوره فرمانروائی او، به گفته برخی نه سال و به گفته برخی دیگر، بیش از این مدت دوام یافت.

پس از او پسرش، توفیل بن میخائیل، چهارده سال سلطنت کرد. ص:10

ن کسی است که شهر زبطره را گشود و معتصم، خلیفه عباسی، به همین سبب برای نجات آن شهر و دفع مهاجمان لشکر کشی کرد که از رویدادهای مشهور خلافت معتصم است.

توفیل، همچنین، عموریه را گشود و مرگ او در روزگار واثق روی داد.

بعد پسرش، میخائیل، بیست و هشت سال پادشاهی کرد.

مادرش او را در کار کشورداری نظارت می کرد و او بر آن شد که مادر خود را بکشد. مادرش نیز کناره گرفت و به گوشه نشینی پرداخت.

مردی، اهل عموریه، که از فرزندان فرمانروایان گذشته بود و او را ابن بقراط می خواندند بر او شورید.

میخائیل با گروهی از اسیران مسلمان که در اختیار خود داشت با او روبرو شد و جنگ کرد.

در این جنگ میخائیل پیروزی یافت و ابن بقراط را گرفت و گوش و بینی وی را برید.

ص: 84

بعد، بسیل صقلبی (اسلاوی) بر میخائیل شورید و بر کشور چیره شد و او را، به سال 253 هجری قمری، کشت.

پس از او، بسیل صقلبی (اسلاوی) بر تخت نشست و بیست سال فرمانروائی کرد که همزمان با روزگار خلافت معتز و مهتدی و اوائل ایام معتمد بود.

مادر بسیل از نژاد اسلاو بود. از این رو او را به اسلاوها منسوب می ساختند.

حمزه اصفهانی راجع به او اشتباهی کرده و هنگام سخن درباره میخائیل می گوید:

«بعد پادشاهی از دست رومیان بدر رفت و به دست اسلاوها افتاد چون بسیل اسلاوی او را کشت.» بدین گونه حمزه پنداشته که پدر بسیل اسلاو بوده است.

بعد از بسیل پسرش، الیون بن بسیل بیست و شش سال، که همزمان با روزگار خلافت معتمد و معتضد و مکتفی و اوائل ایام مقتدر می شد، فرمانروائی کرد.

در گذشت او را به سال 297 نوشته اند.

سپس برادرش، الکسندروس، یک سال و دو ماه پادشاهی کرد و در دبیله (به ضم دال و فتح باء) در گذشت.

و نیز گفته اند:

«چنین نیست و او را به سبب بدرفتاری با مردم غافلگیر کردند و کشتند.» آنگاه قسطنطین بن الیون، که خردسال بود، بر تخت نشست و کار کشورداری او را اسقف بزرگ دریائی (1) که ارمانوست.

ص: 85


1- - یعنی اسقفی که محل اقامت او یکی از جزیره های دریاست.

نام داشت بر عهده گرفت.

ارمانوس در آغاز کار شرطهائی کرد. از آن جمله این که تاج بر سر ننهد و پادشاهی را نه برای خود بخواهد و نه برای هیچیک از فرزندان خود.

ولی هنوز دو سال نگذشته بود که خطبه پادشاهی را به نام وی و فرزندان وی خواندند و او با قسطنطین بر تخت نشست.

او سه پسر داشت و یکی از آنها را اخته کرد و به مقام اسقفی رساند تا از کشمکش و درگیری با او بر کنار ماند زیرا اسقفی مخالف کشورداری است.

بعد تا سال 330 هجری به حال خود باقی ماند تا این که دو پسر دیگرش با قسطنطین همدست شدند که پدر خود را از میان بردارند.

در نتیجه این سازش، دو برادر به پدر خود وارد شدند و او را گرفتند و بستند و به دیری که در جزیره ای نزدیک قسطنطینه داشت فرستادند.

این دو تن، پس از تبعید پدر خویش، نزدیک به چهل روز با قسطنطین همکاری کردند. بعد بر آن شدند که وی را بکشند.

ولی قسطنطین درین کار بر آن دو پیشی گرفت و بر هر دو دست یافت و آنها را به دو جزیره در دریا فرستاد.

یکی از آن دو تن به نگهبان خود حمله برد و او را کشت.

مردم جزیره نیز او را گرفتند و کشتند و سرش را پیش قسطنطین فرستادند. ولی پادشاه برای کشته شدن او اندوهگین گردید.

اما ارمانوس چهل سال پس از گوشه گیری در آن جزیره در گذشت.

دوره پادشاهی قسطنطین، با بقیه روزگار خلافت مقتدر و دوره قاهر و راضی و مستکفی و قسمتی از مدت خلافت مطیع،

ص: 86

همزمان بود.

بعد این قسطنطین گرفتار قسطنطین بن اندرونقس شد که بر او شورید.

پدر این مرد به سال 294 پیش مکتفی خلیفه عباسی رفته و به دست او اسلام آورده و همان جا در گذشته بود.

این پسر از آن جا گریخت و از راه ارمنستان و آذربایجان خود را به شهرهای روم شرقی رساند.

گروه بسیاری از مردم پیرامون او گرد آمدند و پیروانش فزونی یافتند و او با همراهی و یاری ایشان رهسپار قسطنطنیه شد و با قسطنطین پیکار کرد تا او را از پادشاهی بر کنار سازد.

ولی قسطنطین پیروزی یافت و او را کشت. این پیشامد در سال 301 روی داد.

همچنین، فرمانروای روم (روم غربی) از اطاعت او سرپیچید. روم کرسی پادشاه فرنگیان بود. او خود را پادشاه می خواند و جامه پادشاهان می پوشید.

تا پیش از این تاریخ پادشاهان روم از فرمانروایان قسطنطنیه پیروی می نمودند و به دستورهای ایشان کار می کردند. ولی در سال 340 هجری پادشاه روم نیرومندی و توانائی یافت و از فرمان پادشاه قسطنطنیه سر پیچید.

قسطنطین که چنین دید لشکریان خویش را گسیل داشت تا با او و فرنگیانی که با او بودند بجنگند.

دو لشکر با هم روبرو شدند و به پیکار پرداختند.

درین نبرد، لشکریان روم شرقی شکست خوردند و گریختند و خسته و کوفته و سر شکسته به قسطنطنیه برگشتند.

قسطنطین، پس از این شکست، دیگر در صدد جنگ با پادشاه

ص: 87

روم بر نیامد و به صلح و مسالمت رضا داد.

در نتیجه، دشمنی این دو پادشاه به دوستی بدل شد و میانشان خویشاوندی برقرار گردید و قسطنطین دختر پادشاه روم را برای پسر خویش، ارمانوس، گرفت.

از آن ببعد کار فرنگیان همچنان بالا می گرفت و فرمانروائی ایشان گسترش و فزونی می یافت تا به برخی از شهرهای اندلس چیره شدند، همچنین جزیره سیسیل و شهرهای کرانه شام و بیت المقدس را گرفتند و سرانجام بر قسطنطنیه نیز به سال 601 هجری قمری دست یافتند. ما، به خواست خداوند، هر یک از این رویدادها را در جای خود شرح خواهیم داد.

از آنچه جا دارد بدین مقال افزوده شود این است که در سال 322 هجری قمری گروه هائی از ترکان، منجمله تاتارهای بجناک و عشائر بختی و غیره گرد هم آمدند و به یکی از شهرهای قدیم روم شرقی که ولیدر نامیده میشود، تاختند و آنجا را محاصره کردند.

ارمانوس، به شنیدن این خبر، لشکر انبوهی که دوازده هزار تن مسیحی نیز در میانشان بود به جنگ مهاجمان فرستاد.

پیکار سختی میانشان در گرفت و سرانجام لشکریان روم شرقی شکست خوردند و ترکان بر آن شهر پیروز شدند و آن جا کشتار و برده گیری و یغماگری بسیار کردند.

سپس شهر را ویران ساختند.

آنگاه به سوی قسطنطنیه رهسپار شدند و آن شهر را چهل روز در حلقه محاصره نگاه داشتند.

به شهرهای دیگر روم شرقی نیز حمله بردند. یورش ها و تاراجگری های ایشان گسترش یافت و تا شهرهای اروپا رسید.

بعد پیروزمندانه باز گشتند.

ص: 88

سخن درباره رسیدن قبیله های عرب به عراق و فرود آمدنشان در حیره

ابن الکلبی گفته است:

پس از در گذشت بخت نصر، آن گروه از عرب که او آنان را در حیره جای داده بود، به مردم شهر انبار پیوستند.

از این رو حیره روزگاری دراز ویران ماند در حالیکه مردم حیره در انبار به سر می بردند و هیچ سردار عربی به ایشان حمله نمی برد.

هنگامی که فرزندان معد بن عدنان و آن قبیله های عرب که با ایشان بودند، فزونی یافتند و در نتیجه زد و خوردهائی که با هم کردند دچار پراکندگی و پریشانی شدند، برای سر و سامان دادن به کار خویش در صدد بر آمدند تا از زمین های یمن و- بلندی های شام که نزدیکشان بود اراضی حاصلخیزی را به دست آورند.

ص: 89

از این رو قبیله هائی از ایشان در جست و جوی آبادی به راه افتادند تا به بحرین رسیدند و در آنجا فرود آمدند.

در بحرین گروهی از قبیله ازد (1) می زیستند.

کسانی که از تهامه (2) آمدند عبارت بودند از مالک و عمرو، دو پسر فهم بن تیم بن اسد بن وبرة بن قضاعه، و مالک بن زهیر بن عمرو بن فهم با گروهی از قوم خود، و حیقاد بن الحنق بن عمیر بن قبیص بن عدنان با همه افراد قبیله قبیص غطفان بن عمرو بن طمثان بن عوذ مناة بن یقدم بن افصی بن دعمی بن ایاد بن نزار بن معد بن عدنان نیز با کسان دیگری ازی)

ص: 90


1- - ازد (به فتح الف و سکون زاء): نام قبیله ای از اعراب که چهار شاخه آن در عمان و یمن و غسان می زیستند و در جاهلیت بت پرست بودند. پس از اسلام آوردن، در خلافت ابو بکر مرتد شدند ولی دوباره به دین اسلام بازگشتند. (دائرة المعارف فارسی)
2- - تهامه (به فتح تاء و میم): دشت ساحلی و باریکی که از شبه جزیره سینا تا عدن در سواحل غربی و جنوبی جزیرة العرب در کنار بحر احمر ممتد است. گاهی آن را به تهامه حجاز، تهامه عسیر و تهامه یمن تقسیم می کنند. عریض ترین قسمت آن در ناحیه پسکرانه جده است. عرض تهامه یمن از پنجاه تا هشتاد کیلومتر تغییر می کند. شهرهای نجران و مکه و جده در عربستان سعودی، و صنعاء در یمن، در ناحیه تهامه قرار دارند. (دائرة المعارف فارسی)

قبیله ایاد (1) به آنان پیوست.

بدین گونه قبیله هائی از عرب در بحرین گرد آمدند و با یک دیگر درباره «تنوخ» سوگند یاد کردند.

(تنوخ به معنی مقام کردن و در یک جا ثابت ماندن است).

آنان پیمان بستند که یک دیگر را یاری دهند و کمک کنند.

از این رو، همه با هم یگانه و همدست شدند و حکم یک قبیله را پیدای)

ص: 91


1- - ایاد (به کسر الف): از قبائل بزرگ قدیم عرب، منسوب به بنی معد، از نسل اسماعیل است. مسکن آنان در تهامه تا حدود نجران بود. در اوایل قرن سوم بعد از میلاد در باب مالکیت کعبه بین ایاد و قبیله مضر کشمکش برخاست و قبیله ایاد مغلوب شد و به عراق عرب و بین النهرین مهاجرت کرد و ظاهرا به اطاعت ملوک لخمی حیره در آمد. (گفته شده است که ایاد حروف عربی را به عراق آوردند.) در اوایل قرن ششم میلادی تاخت و تازهائی به خاک ایران کردند ولی در دوره خسرو انوشیروان شکست خوردند، و سپس، به قولی، به شام رفتند. در نبرد ذو قار به طرفداری دولت ایران جنگیدند. در دوره عمر خطاب در جزء قشون هراکلیوس با مسلمانان جنگیدند ولی سرانجام به اطاعت خلیفه در آمدند و در ادوار بعد نامی از ایشان دیده نمی شود. (دائرة المعارف فارسی)

کردند که به مناسبت تنوخ، به نام قبیله تنوخ نامیده شدند. (1) گروهی از فرزندان و بازماندگان نمارة بن لخم نیز به ایشان پیوستند.

مالک بن زهیر نیز جذیمة الابرش بن مالک بن فهم بن غانم بن دوس ازدی را فرا خواند تا با او در آن جا سکونت کند.

خواهر خود، لمیس، را نیز به عقد وی در آورد، و بدین ترتیب جذیمه هم در آن جا ماندگار شد.د.

ص: 92


1- - تنوخ (به فتح تاء): نام چند قبیله است که در زمان قدیم در بحرین گرد آمده به اقامت در آن مکان سوگند خورده و عهد بستند- انساب سمعانی (از لغتنامه دهخدا) تنوخ: مجموعه ای واحد از چند قبیله هم پیمان عرب که چون از قدیم سلسله نسب مشترکی اتخاذ کرده اند، معمولا یک قبیله به شمار آمده اند. نسب آنها در بین علمای انساب، مختلفه فیه است و در باب اصل و منشاء آنها نیز آنچه در روایات قدیم عرب آمده است افسانه آمیز می نماید. بهر حال، تنوخ از اعراب جنوب (یمانی) بوده اند و در دوره نامعلومی به عربستان مرکزی حرکت کرده اند و سپس، شاید از اوائل قرن دوم میلادی طی هجوم های متوالی، به عراق و مخصوصا به نواحی وسطی و سفلای فرات رفته اند. بیشتر آنها مسیحی بوده اند و از ارکان عمده دولت ملوک لخم به شمار می آمده اند. بعدها دسته هائی از آنها به حدود شام مهاجرت کرده اند و تحت فرمان امرای غسانی در آمده اند. در اوائل اسلام در لشکر کشی های خالد بن ولید در عراق، مثل بعضی قبائل نصرانی دیگر، در سال 12 هجری قمری، با وی جنگیده اند. بعدها بعضی از شعبه های آنها نیز جزء قشون عمرو عاص در فتوحات عرب در مصر شرکت جسته اند، و در سال 21 هجری قمری در اطراف فسطاط سکنی گزیده اند. در واقعه صفین به سال 37 هجری قمری، مانند دیگر قبائل مسیحی، در لشکر معاویه بودند. بعدها بیشتر آنها به جانب حمص و حلب کوچ کردند و سرانجام در دوره خلافت مهدی عباسی (که از 158 تا 169 به طول انجامید) ناچار به اسلام گرویدند. جماعتی از تنوخ نیز در جبل لبنان سکنی گزیده اند، و امرای تنوخی در بعضی نواحی لبنان در قرون وسطی نقش عمده ای داشتند. (دائرة المعارف فارسی)

اجتماع این قبائل در روزگار ملوک الطوائف بود. آنان را تنها از این رو ملوک الطوائف می خواندند که هر یک از ایشان بر طایفه کوچکی از مردم روی زمین فرمانروائی داشت.

ابن الکلبی، همچنین، گفته است:

بعد، افراد قبیله تنوخ که در بحرین اقامت گزیده بودند، به دشت های پر آب و حاصلخیز عراق چشم دوختند و از اختلاف میان ملوک الطوائف استفاده کردند و در آنچه مردم غیر عرب از اراضی پیوسته به شهرهای عرب بدست آورده یا سهیم شده بودند، طمع کردند و خواستند به اصطلاح از این نمد کلاهی یابند.

از این رو، همه در رفتن به عراق هماهنگ و همداستان شدند و بدان سرزمین شتافتند و تا زیان بومی را از شهرهای خود راندند.

ص: 93

از تنوخ، نخستین کسی که رو به عراق نهاد، حیقاد بن الحنق با گروهی از خویشاوندان خود و آمیزه هائی از مردم دیگر بود.

اینان در عراق به ارمانیان برخوردند که بابل و سرزمین های وابسته بدان تا ناحیه موصل را در اختیار داشتند و با اردوانیان زد و خورد می کردند که ملوک الطوائف بودند و در میان «نفر» (به کسر نون و فتح فاء مشدد) که قریه ای است از سواد عراق، تا ابله می زیستند.

ارمانیان بازماندگان ارم بودند. از این رو ارمانیان نامیده می شدند.

آنان، همچنین نبطیان سواد عراق بودند (1)

ص: 94


1- - نبط (به فتح نون و باء): قومی که در بطائح میان عراق عرب و عراق عجم یا در سواد عراق ساکن بوده اند. در این که نبطی ها چه قومی بوده و از کجا آمده اند اختلاف است. بعضی می گویند مسکن اولی آنها عربستان بوده بعد به بین النهرین هجرت کرده اند، و آشوری ها یا مادی ها آنها را به بادیه رانده اند. بعضی دیگر معتقدند که مسکن اصلی آنها در بین النهرین بوده و از آن جا به اطراف رفته اند. کوسن دروپرسوال معتقد است که نبطی های پتره را بخت النصر از بین النهرین که موطن اصلی آنها بود در ضمن لشکرکشی با خود آورده و در این جا سکنی داده است. به هر حال، احتمال قوی آن است که اینان نیز مثل اعراب بائده از طوائف آرامی بوده اند که در شمال عربستان میان سواحل فرات و خلیج فارس و مدیترانه و دریای سرخ زندگانی می کرده اند- از تاریخ اسلام، دکتر فیاض. ص 16 مرحوم پیرنیا آرد: به روایت دیودور: اعراب نبطی در کویرهائی زندگی می کنند و اسم وطن خود را به محل هائی می دهند که در آن جا نه خانه ای دیده می شود، نه رودی. نه چشمه ای که آب فراوانی به قشون بدهد. موافق قانون هر عرب نبطی باید از بنا کردن خانه و بذر افشانی و کاشتن درخت های مثمر و خوردن شراب امتناع ورزد و هر کس خلاف این قانون رفتار کنند. مستحق اعدام است. نبطی ها این قانون را مجری می دارند و معتقدند که هر کس این احتیاجات را برای خود ایجاد کند بنده اشخاصی می شود که این حوائج او را بر آورند. شغل آنها تربیت شتر و گوسفند است و در کویرها زندگی می کنند. انباط به استقلال خودشان بسیار علاقمندند و هر گاه دشمنی به ولایت آنها نزدیک شود، به کویرها فرار می کنند چنان که به قلعه ای پناه برند. این کویرها فاقد همه چیز است و کسی غیر از خود انباط به این جاها دسترسی ندارد. در این کویرها انباط آب انبارهائی ساخته درش را گرفته اند چنان که بجز خودشان کسی از این آب انبارها اطلاعی ندارد. و خودشان هم در مواقع لزوم موافق علاماتی می توانند این محل ها را یافته. خود و حشمشان را سیراب کنند. غذای این اعراب گوشت است و شیر و چیزی که بطور طبیعی زمین به عمل می آورد. علی سامی می نویسد: نبطی ها دسته ای از اقوام سامی و شعبه ای از اعراب اسماعیلی بودند. پایتخت آنها به زبان یونانی پترا، در شانزده فرسنگی شمال خلیج عقبه و اسم اصلی آن سلع (وادی موسای فعلی) از سه قرن پیش از میلاد پایتخت نبطی ها بود و در سال 105 میلادی به دست رومی ها افتاد و سلطنت آنها منقرض گردید. قدیمی ترین خط نبطی که به دست آمده، در شبه جزیره سینا، جنوب شرقی فلسطین، مربوط به سده اول میلادی است. خط نبطی دارای 22 حرف و به حساب جمل بوده است یعنی ردیف آن همان ابجد، هوز، حطی، کلمن، سعفص، قرشت بوده است. اعراب شش حرف بر آخر این حروف اضافه کردند که ثخذ و ضظغ باشد. (از لغتنامه دهخدا)

بعد، مالک و عمرو، دو پسر فهم بن تیم الله، و کسان دیگر از تنوخ به شهر انبار رسیدند و بر فرمانروای ارمانیان وارد شدند.

همچنین نماره و همراهانش به قریه نفر در آمدند و به فرمانروای اردوانیان رسیدند.

ارمانیان از مردم غیر عرب، یعنی اردوانیان فرمانبرداری نمی کردند. اردوانیان نیز به اطاعت از ارمانیان تن در نمی دادند.

ص: 95

سرانجام فرمانروای یمن، تبع (به ضم تاء و فتح باء مشدد) اسعد ابو کرب بن ملکیکرب، با سپاهیان خود بدان نواحی رسید.

او کسی را با لشکری اندک که چندان نیروئی نداشت در حیره گذاشت و رفت.

پس از بازگشت نیز آنان را همچنان به حال خود نهاد و به

ص: 96

یمن مراجعت کرد.

در میان این عده از هر قبیله ای گروهی وجود داشتند. از این رو، تنوخ که قبیله ای مرکب از همه قبائل عرب بود، هنگامی که به حیره در آمد. میان کسانی که تبع از یمن بدان جا آورده بود، خویشان و دستیارانی یافت.

افراد قبیله تنوخ، که در خانه های ساخته شده به سر نمی- بردند، با چادرها و سراپرده های پشمین از انبار به حیره روی آوردند و در آن جا اردو زدند.

از آنان نخستین کسی که به فرمانروائی رسید، مالک بن فهم بود.

او در زمینی منزل گزید که پیوسته به انبار بود.

پس از در گذشت مالک، برادرش عمرو بن فهم بن غانم بن دوس ازدی فرمانروائی یافت.

هنگامی که او از جهان رفت، جذیمة الابرش، پسر مالک بن فهم به جایش نشست.

و نیز گفته اند:

جذیمه از قوم عاد نخستین بود که از فرزندان دمار بن امیم بن لوذ بن سام بن نوح علیه السلام محسوب می شدند. خدا بهتر می داند.

ص: 97

سخن درباره جذیمة الابرش

ابن الکلبی گفته است:

جذیمه در روشن بینی و درست اندیشی و تند تازی و سخت- گیری و سخت کشی از همه پادشاهان عرب برتر بود.

نخستین پادشاهی بود که بر سراسر عراق چیرگی و فرمانروائی یافت و عرب بدو پیوست.

جذیمه با لشکریانی که در اختیار داشت جنگ های بسیار کرد.

او دچار برص بود و عرب چون می خواست این عیب را از او پوشیده بدارد، برای احترام وی، او را به جای این که جذیمة الابرص بخواند جذیمة الابرش یا جذیمة الوضاح می خواند. (1)جم

ص: 98


1- - برص (به فتح باء و راء) به معنی پیسی است، مرضی است که لکه های سپید روی پوست بدن تولید می کند و کسی را که دچار این بیماری است ابرص می نامند. جذیمه را چون نمی خواستند ابرص بخوانند، ابرش می خواندند که به معنی خالدار است یا وضاح می خواندند که به معنی سپید و روشن است چون بر اثر پیسی قسمت هائی از پوست او سپید شده بود. مترجم

اردوگاه های جذیمه در زمین های میان حیره و انبار و بقه و هیت و عین التمر و اطراف بیابان تا العمیر و خفیه قرار داشت.

او دارائی بسیار گرد آورده بود و از سوی شهرها و کشورها نمایندگانی پیش وی می آمدند.

با قبیله های طسم و جدیس نیز که در بخش هائی از یمامه به سر می بردند، جنگ کرده بود.

جذیمه با حسان بن تبع اسعد ابی کرب هم درگیری پیدا کرد و به زد و خورد پرداخت.

او با لشکریانش به قلمرو حسان تاخت و تاراج کرد و بازگشت.

حسان نیز که در نیرومندی کم از او نبود یورش او را تلافی کرد و به فوجی از قشون او حمله برد و همه را نابود ساخت.

جذیمه دو بت داشت که آنها را ضیزن می خواندند.

قبیله ایاد در سرزمینی می زیست که به عین اباغ معروف بود (زیرا در آن جا چشمه آبی روان بود که به سرورشان اباغ تعلق داشت.) یک بار برای جذیمه حکایت کردند که میان دائی وی در قبیله ایاد پسری از قبیله لخم به سر می برد به نام عدی بن نصر بن ربیعه که بسیار زیبا و ظریف است.

جذیمه برای قبیله ایاد پیام فرستاد و آن پسر را درخواست کرد تا وی را به فرزندی خویش بپذیرد. ولی آنان درخواست وی را نپذیرفتند و از تسلیم عدی، یعنی آن پسر، خودداری کردند.

جذیمه که چنین انتظاری را نداشت، توسل به زور جست و به خاطر عدی لشکر کشید تا با ایاد بجنگد.

افراد قبیله ایاد که دیدند کار به خونریزی می کشد و تاب ایستادگی در برابر جذیمه را ندارند، به نیرنگی دست زدند و کسی

ص: 99

را برانگیختند تا آن دو بت را که جذیمه می پرستید بدزدد.

بعد برای جذیمه پیام فرستادند و گفتند:

«آن دو بت که ضیزن نام دارند، از تو بیزار شده و به ما گرویده و پیش ما آمده اند. اگر پیمان ببندی که دست از جنگ با ما برداری، این دو بت را برای تو خواهیم فرستاد.» جذیمه پاسخ داد:

«جنگ من برای عدی بن نصر است. اگر او را هم با آن دو بت بفرستید، دیگر جنگی با شما نخواهم داشت.

آنان این بار پیشنهاد وی را پذیرفتند و عدی را با آن دو بت برایش فرستادند.

جذیمه فریفته زیبائی عدی شد و او را همدم خود ساخت و شرابداری خویش را بدو سپرد.

رقاش، خواهر جذیمه، نیز همینکه چشمش به عدی افتاد، شیفته و دلداده او گردید و برایش پیام فرستاد که وی را از جذیمه خواستگاری کند.

ولی عدی پاسخ داد.

«من نه خود را شایسته همسری خواهر جذیمه می دانم، نه چنین آرزوئی در سر می پرورم و نه جرئت آن را دارم که از جذیمه خواهرش را خواستگاری کنم.» رقاش بار دیگر برای عدی پیام فرستاد و گفت:

«اگر می ترسی که برادرم از خواستگاری تو خشمگین شود یا درخواست تو را نپذیرد، هنگامی که به شرابخواری می نشیند به او شراب ناب و بی آب بپیما ولی به دیگران شرابی که آمیخته با آب باشد بده. بدین شیوه، او مست خواهد شد ولی دیگران هوشیار خواهند ماند. هنگامی که برادرم مست شد اگر مرا از او خواستگاری

ص: 100

کنی، خواهش تو را رد نخواهد کرد و وقتی که مرا به عقد تو در آورد دیگران گواه خواهند بود.» عدی دستور رقاش را به کار بست و همچنان که رقاش پیش بینی کرده بود، جذیمه درخواست عدی را پذیرفت و خواهر خود را بدو داد.

عدی همان شب با رقاش همبستر شد و از او کام دل گرفت.

بامداد با عطری که بوی خوشی می داد و معمولا داماد استعمال می کرد، از خانه بیرون آمد.

جذیمه که او را آراسته و خوشبوی دید، در شگفت شد و از او پرسید:

«ای عدی، اینها نشانه چیست؟» پاسخ داد:

«نشانه دامادی است. آخر دیشب شب عروسی من بود.» جذیمه پرسید:

«کدام عروس؟» در جواب گفت:

«رقاش.» جذیمه گفت:

«وای بر تو! چه کسی او را به عقد تو در آورد؟» جواب داد:

«پادشاه.» جذیمه از کاری که شب گذشته کرده بود، پشیمان شد و سر به زیر انداخت و در اندیشه فرو رفت.

عدی بر جان خویش بیمناک شد و گریخت چنان که در آن جا دیگر هیچ کس نه از او نشانه ای یافت و نه درباره او سخنی شنید.

ص: 101

بعد، جذیمه برای خواهر خود این دو بیت را فرستاد:

خبرینی و انت لا تکذبینی:أبحر زنیت ام بهجین

ام بعبد فانت اهل لعبدام بدون فانت اهل لدون (مرا آگاه کن و به من دروغ مگو. آیا با آزاده ای همبستر شده ای یا با غلامزاده ای. اگر با برده ای هستی پس با برده ای خویشاوند شده ای و اگر با دیگری هستی، پس به دیگری تعلق داری.) رقاش، خواهر او، پاسخ داد:

«نه. چنین نیست. بلکه تو خود، مرا به مردی عرب و نیک نژاد شوهر دادی و در این کار هم نظر مرا نپرسیدی.» جذیمه عذر او را پذیرفت و از او در گذشت.

از سوی دیگر، عدی به قبیله ایاد برگشت و در آن قبیله ماندگار شد.

روزی با چند تن از جوانان در پی شکار بیرون رفت.

جوانی او را در میان دو کوه به تیر زد که فرود افتاد و جان سپرد. (1)عد

ص: 102


1- - راجع به تیر خوردن عدی در تاریخ حبیب السیر چنین آمده است: «... او را (جذیمه را) از تجویز آن تزویج ندامت تمام دست داده به قصد قتل عدی کمر بست و عدی فرار بر قرار اختیار کرده به قوم خود پیوست. و بنا بر آنکه پدرش، نضر، فوت گشته بود، ریاست قبیله بنی ایاد تعلق به وی گرفت. جمیله ای در آن قبیله بر عدی عاشق شد. عدی شبی به خانه محبوبه رفت. برادران زن بر آن حال مطلع گشتند و به زخم تیر جانستان بساط حیات عدی را در نوشتند.» (حبیب السیر چاپ سنگی، ص 90) به موجب تاریخ بلعمی: برادران آن زن کینه عدی را در دل گرفتند و روزی که عدی در نخجیرگاه بر سر کوهی در پی صیدی رفته بود، او را از سر کوه فرود افکندند که گردنش بشکست و هم آنجا بمرد. (تاریخ بلعمی، چاپ زوار، ص 804)

رقاش خواهر جذیمه که از عدی آبستن شده بود، پسری زاد و نام او را عمرو نهاد هنگامی که عمرو بزرگ شد و به نوجوانی رسید، او را جامه فاخر پوشاند و عطر زد و خوشبو ساخت و به نزد دائی اش برد.

جذیمه همینکه او را دید از او خوشش آمد و او را با فرزندان خویش همدم و همبازی ساخت.

در سالی پر خیر و برکت و حاصلخیز جذیمه با خانواده و فرزندان خویش برای گردش به صحرا رفت و در بوستانی پر از شکوفه و آبگیر و جویبار اقامت کرد.

عمرو با فرزندان جذیمه در آن بوستان به چیدن قارچ پرداخت. فرزندان جذیمه هر قارچ رسیده ای که می چیدند می خوردند ولی وقتی عمرو به قارچ رسیده ای بر می خورد، آن را می چید و نگاه می داشت.

آنگاه دوان دوان و بازی کنان به پیش جذیمه باز گشتند در حالی که عمرو این شعر را می خواند:

هذا جنای و خیاره فیه اذ کل جان یده فی فیه (این است آنچه من چیده ام و بهترین چیده ها در آن است

ص: 103

در حالی که هر کس چیزی چیده دست خود را به دهان برده است.) جذیمه فریفته زیرکی و هوشیاری عمرو شد و او را همدم خود ساخت. از گفتار و کردار او شاد می شد و لذت می برد. به همین جهت او را گرامی می داشت و بدو مهر می ورزید.

دستور داد که با زیورهائی از نقره او را بیارایند و طوقی زرین به گردن وی بیفکنند.

بنا بر این، عمرو نخستین عربی بود که طوق به گردن افکند. (1) عمرو بهترین حال را داشت که ناگهان دیوان او در ربودند.

و جذیمه در همه جا به جست و جوی او پرداخت ولی او را نیافت.

چندی بعد دو مرد از قبیله بلقین قضاعه، که یکی مالک و دیگری عقیل نام داشت، و پسران فارج بن مالک بودند، از شام به راه افتادند تا پیش جذیمه بیایند و بدو هدیه هائی بدهند.

این دو تن در منزلی میان راه فرود آمدند. و زن رامشگری که همراهشان بود و ام عمرو نامیده می شد، برای آنها خوراک آورد.

آنان سرگرم خوردن بودند که جوانی برهنه با موهای آشفته و ناخن های بلند و حالی بد از راه رسید و اندکی دور از آن دو نشست و دست خود را برای غذا دراز کرد.

زن رامشگر یک پاچه گوسپند بدو داد. و او آن را خورد و باز دست خود را دراز کرد.

زن گفت:05

ص: 104


1- - و ملوک عرب را هرگز رسم و آئین طوق داشتن نبود و نخستین کسی که او را طوق کردند در عرب، عمرو بن عدی بود و شب و روز آن طوق در گردن او بودی و او را عمرو ذی الطوق خواندندی. تاریخ بلعمی، چاپ زوار، ص 805

«لا تعط العبد کراعا فیطمع فی الزراع» (به بنده پاچه نده که به ساعد و بازو هم چشم می دوزد) و این ضرب المثل شد.

بعد، زن به ان دو تن شراب داد و سر مشک شراب را بست و برای جوان غریب که کسی جز عمرو بن عدی نبود، شراب نریخت.

عمرو که چنین دید، گفت:

صددت الکاس عنا ام عمروو کان الکاس مجراها الیمینا

و ما شر الثلاثة، ام عمرو،بصاحبک الذی لا تصبحینا (ای ام عمرو جامی را از ما دریغ داشتی در صورتی که جام از دست راست می گردد. ای ام عمرو، آن دوست که به او روی خوش نشان نمی دهی و جامش را پر نمی کنی از این سه تن بدتر نیست.) (دو بیت بالا از قصیده عمرو بن کلثوم است) آن دو تن نام و نشانی جوان را پرسیدند. جوان در پاسخ گفت:

ان تنکرانی او تنکرا نسبی فانی انا عمرو بن عدی (اگر مرا نمی شناسید و از دودمان من آگاهی ندارید.

پس بدانید که من عمرو پسر عدی هستم.) سپس افزود:

«من از افراد قبیله تنوخ لخمی هستم و تا فردا مرا در خاندان نماره خواهید یافت. من بی این که گناهی کرده باشم به این آوارگی و دربدری افتاده ام.» آن دو مرد که این شنیدند برخاستند و سرش را شستند و

ص: 105

حالش را بهبود بخشیدند و بدو جامه ای پوشاندند و گفتند:

«ما برای جذیمه، هیچ تحفه ای گرانبهاتر از خواهرزاده اش نداریم.» آنگاه او را با خود به نزد جذیمه بردند.

جذیمه به دیدن خواهرزاده خود بسیار شادمان شد و گفت:

«روزی او را دیدم که طوقی به گردن داشت و از نزدم رفت.

از آن روز تا این ساعت از پیش چشم و دلم نرفته است.» آنگاه دستور داد تا طوق او را برایش باز آورند. و چون دیگر برایش تنگ شده بود و به گردنش نمی رفت، جذیمه نگاه کرد و گفت: «کبر عمرو عن الطوق.» (عمرو از طوق بزرگ تر شده است.) و این هم ضرب المثل گردید.

جذیمه که این نیکی را از مالک و عقیل دیده بود، از ایشان پرسید: «اکنون چه می خواهید؟» جواب دادند:

«می خواهیم تا وقتی که ما زنده ایم و تو زنده هستی همدم و همنشین تو باشیم.» از آن پس این دو تن ندیم جذیمه شدند و تا دم مرگ، یاران وفادار او بودند چنان که دوستی ایشان ضرب المثل شد و «ندیمان جذیمه» در زبان عربی ضرب المثلی است که درباره دوستان وفادار به کار می رود.

فرمانروای عرب در سرزمین جزیره (جزیره ابن عمر) و بلندیهای شام، عمرو بن ظرب بن حسان بن اذینة العملیقی، از کارگزاران عمالقه، بود.

میان او و جذیمه زد و خوردی روی داد و بر اثر جنگی که در گرفت عمرو بن ظرب کشته شد و لشکریانش شکست خوردند

ص: 106

و گریختند و جذیمه سالم باز گشت.

پس از عمرو، دخترش، زباء، که نام اصلی وی نائله بود، به فرمانروائی رسید.

سرداران و سپاهیان زباء همان بازماندگان عمالقه و غیره بودند و از فرات تا تدمر نیز قلمرو حکومت او را شامل می شد.

هنگامی که سر رشته کار به دست او افتاد و پایه های فرمانروائی وی استواری یافت انجمنی بر پا کرد تا درباره جنگ با جذیمه و انتقام خون پدر خود، مشورت کند.

خواهر او، ربیبه، که زن خردمند و پخته ای بود بدو گفت:

«جنگ به گونه ای است که روزی پیروزی و روز دیگر شکست از پی دارد. اگر هم امروز تو پیروز شوی شاید فردا او بر تو چیره گردد. بنا بر این بهتر است که از اندیشه جنگ درگذری و از در نیرنگ و فریب درآئی و بدین وسیله او را از میان برداری.» زباء این اندرز را پذیرفت و به جذیمه نامه ای نوشت و او را به سوی خود و کشور خود فرا خواند.

بدو نوشت:

«من از پادشاهی زنان جز شنیدن سخنان زشت و ناتوانی در فرمانروائی چیز دیگری نفهمیده ام. برای خود همسری و برای کشور خود فرمانروائی بهتر از تو نمی یابم.» جذیمه همینکه نامه زباء را گرفت و خواند، پیشنهاد وی را به چیزی نشمرد و به دام فریبی که زباء در راهش افکنده بود نیندیشید.

در این هنگام او در بقه به سر می برد که بر کرانه فرات قرار داشت.

بزرگان و نزدیکان مورد اعتماد خود را گرد آورد و دعوت

ص: 107

زباء را با ایشان در میان گذاشت و نظرشان را خواست.

همه رأی دادند که دعوت زباء را بپذیرد و پیش وی برود و بر کشور او دست یابد.

میان ایشان مردی بود از قبیله لخم که قصیر بن سعد خوانده می شد و پدرش سعد با یکی از کنیزان جذیمه زناشوئی کرده و این پسر را آورده بود.

قصیر مردی ادیب و دوراندیش بود. از نزدیکان جذیمه به شمار می رفت و نیکخواه و اندرزگوی او بود.

او با آنچه دیگران گفته بودند مخالفت کرد و گفت:

«رأی فاتر، و عدو حاضر» (اندیشه سست و دشمن آماده است) این در عرب ضرب المثل شد.

او به جذیمه گفت:

«به این خانم بنویس که اگر راست می گوید، او پیش تو بیاید. وگرنه از گزند او بر جان خود ایمن مباش چون او را آزرده و پدرش را کشته ای!» جذیمه با پیشنهاد او موافقت نکرد و بدو گفت: «و لکنک امرؤ رأیک فی الکن لا فی الضح.» (ولی تو مردی هستی که رأیت پنهان است و آشکار نیست) این هم ضرب المثل شد.

جذیمه، سپس خواهرزاده خود، عمرو بن عدی را خواست و در این باره با او شور کرد.

عمرو او را به رفتن در پیش زباء دلگرم ساخت و گفت:

«افراد قبیله نماره که خاندان منند در خدمت زباء هستند و همینکه تو را ببینند، هوادار تو خواهند شد.» جذیمه سخن او را پسندید و از آن پیروی کرد.

ص: 108

قصیر که چنین دید گفت: «لا یطاع لقصیر امر» (از قصیر کسی پیروی نمی کند) عرب گفته است: «ببقة ابرم الامر» (کار در بقه درست شده است) این دو جمله نیز در میان تازیان ضرب المثل است.

جذیمه، عمرو بن عدی را در کشور خود، به جای خویش نهاد و عمرو بن عبد الجن را به فرماندهی سواران خود گماشت و با او و سایر یاران نزدیک خویش روانه شد.

هنگامی که در الفرضه فرود آمد به قصیر گفت:

«رأی تو چیست؟» پاسخ داد:

ببقة ترکت الرأی» (من رأی خود را در بقه گذاشتم) این پاسخ قصیر نیز ضرب المثلی شد.

هنگامی که فرستادگان زباء با پیشکش ها و مهربانی های بسیار پیش جذیمه آمدند، جذیمه رو به قصیر کرد و از او پرسید:

«ای قصیر، چگونه می بینی؟» جواب داد:

«خطر یسیر، فی خطب کبیر» (این کاری کوچک است در برابر یک گرفتاری بزرگ) این هم ضرب المثل شد.

قصیر سپس افزود:

«به زودی سواران زباء نزد تو خواهند آمد. اگر در پیش روی تو ایستادند، بدان که آن زن راستگوست و اگر در دو سوی تو قرار گرفتند و تو را احاطه کردند بدان که این قوم نقشه نیرنگی کشیده اند. در این صورت بیدرنگ سوار عصا شو و بگریز. من این اسب را آزموده ام چون بر او سوار شده و در رکاب تو با او تاخته ام.» عصا یکی از اسب های جذیمه بود که هیچ اسبی در تیز رفتاری

ص: 109

به پایش نمی رسید.

ولی لشکریانی که پیرامون جذیمه حلقه زدند، میان او و عصا حائل شدند و جذیمه نتوانست از آن اسب استفاده کند.

در همین هنگام قصیر فرصت را غنیمت شمرد و سوار بر عصا شد و از مهلکه بیرون جست.

جذیمه که او را بر پشت آن اسب، گریزان دید، گفت:

«ویل لامه حزما علی متن العصا» (مادرش به عزایش بنشیند. از دوراندیشی بر پشت عصا جسته است) این هم ضرب المثل شد.

قصیر گفت: «ما ضل من تجری به العصا» (هر کس را که اسبی چون عصا ببرد، گمراه نمی شود.) این سخن نیز ضرب المثل شد.

قصیر تا غروب آفتاب با این اسب تاخت و عصا که راهی دراز پیموده بود سرانجام از خستگی در افتاد و جان سپرد.

قصیر نعش حیوان را به خاک سپرد و برجی بر روی آن ساخت که برج العصا خوانده می شود.

تازیان درباره این اسب سخنی گفتند که آنهم ضرب المثل گردید و چنین بود:

«خیر ما جاءت به العصا» (آنچه عصا کرده نیک است) جذیمه در میان سواران زباء که وی را احاطه کرده بودند بناچار پیش رفت تا به بارگاه زباء رسید.

(زباء به معنی زن پر موی و دراز موی است.) زباء همینکه جذیمه را دید، برهنه شد و موهای پا و پشت و پیش خود را که مانند گیسوی بافته شده بود بدو نشان داد و گفت:

«یا جذیمه، أ دأب عروس تری؟» (ای جذیمه، آیا این

ص: 110

وضع عروس است که می بینی؟) این سخن هم ضرب المثل شد.

جذیمه دید به دام افتاده، نه عروسی نصیبش شده و نه کشوری به چنگ آورده است. این بود که گفت:

«بلغ المدی، و جف الثری، و امر غدر اری.» (کار به پایان رسید و نعمت از دست رفت و خیانتکاری را می بینم) این سخن نیز ضرب المثل گردید.

زباء بدو گفت:

«لا من عدم مواس، و لا من قلة اواس، و لکن شیمة من اناس» (نه از بی کسی است نه از ناچاری، لیکن این راه و روش مردم است.) این نیز ضرب المثل شد.

زباء سپس به جذیمه گفت:

«به من خبر داده اند که خون پادشاهان بیماری هاری را بهبود می بخشد.» بعد او را بر روی سفره ای چرمین نشاند و دستور داد که طشتی زرین بیاورند.

همینکه طشت را آماده کردند، زباء به جذیمه شراب داد تا اندازه ای که او را مدهوش ساخت.

آنگاه فرمود تا رگ های دو بازوی او را بگشایند. و طشت را پیش برد و در زیر خون گرفت زیرا به وی گفته بودند که اگر از خون پادشاهان قطره ای بیرون از طشت بریزد، انتقام خون وی گرفته خواهد شد.

ضمنا در آن روزگار برای گرامیداشت پادشاهان گردنشان را نمی زدند جز در جنگ.

ص: 111

باری، همینکه دو دست جذیمه، بر اثر رفتن خون، سست شدند و فرود افتادند، چند قطره از خون وی در بیرون از طشت چکید.

زباء گفت: «خون پادشاه را به هدر ندهید.» جذیمه گفت: «دعوا دما ضیعه اهله» (بگذارید خون کسی که خانواده اش نابودش کرده به هدر رود.) این گفته نیز در شمار امثال عرب در آمد.

جذیمه جان سپرد و قصیر از قبیله ای که اسب وی، عصا، در میانشان مرده بود، بیرون رفت و به راه افتاد تا به عمرو بن عدی رسید که در حیره بود.

او را دید که با عمرو بن عبد الجن اختلافی دارد. میانه را گرفت و آن دو را با یک دیگر آشتی داد.

پس از این پیشامد، مردم به فرمان عمرو بن عدی در آمدند و عمرو سر گرم فرمانروائی شد.

ولی قصیر به او گفت:

«لشکری بسیج کن و آماده جنگ شو و نگذار خون دائی ات از میان برود.» عمرو بن عدی گفت:

چگونه می توانم کار زباء را بسازم در صورتی که او از عقاب آسمان بلندتر است؟ «هی امنع من عقاب الجو.» این سخن هم مثل شد.

زباء از پیشگویان درباره فرجام کار و مرگ خود پرسیده و بدو گفته بودند:

«ما عمرو بن عدی را سبب نابودی تو می بینیم و لیکن مرگ تو به دست خود تست.» زباء در پی این پیشگوئی، بر آن شد تا از برخورد با عمرو

ص: 112

بپرهیزد. از این رو میان دربار خود تا دژی که در شهر داشت یک راهرو زیر زمینی ساخت و با خود گفت:

«هر گاه پیشامدی ناگهانی برایم روی داد، از این گذرگاه پنهانی، خود را به دژ خویش می رسانم.» سپس مردی را که چهره نگاری زبر دست بود فراخواند و او را ناشناس پیش عمرو بن عدی فرستاد و گفت:

«عمرو را در همه حال، در حال نشسته و ایستاده و جامه پوشیده و برهنه و مسلح، به همان شکل و شمایل و جامه و رنگی که دارد، نقاشی کن و برای من بیاور.» نقاش آنچه را که زباء بدو گفته بود، همه را به کار بست و تصویرهائی را که کشیده بود پیش وی آورد.

زباء آنها را گرفت و مطالعه کرد تا با چهره عمرو آشنا شود و هر جا که بدو برخورد، او را بشناسد و از روبرو شدن با وی بپرهیزد.

از سوی دیگر، قصیر به عمرو گفت:

«بینی مرا ببر و پشت مرا تازیانه بزن و بگذار تا من به کار زباء برسم.» عمرو بن عدی گفت:

«من هرگز چنین کاری را با تو نخواهم کرد.» قصیر گفت:

«آنچه می گویم بکن و مرا به حال خود بگذار. بر تو خرده ای نمی گیرند. خل عنی اذا و خلاک ذم» این سخن نیز مثل شد.

عمرو بن عدی که چنین دید، گفت:

«در این صورت تو از این بیناتری.» به دستور عمرو بینی قصیر را بریدند و پشتش را با تازیانه

ص: 113

زخمی کردند.

قصیر، مانند مردی گریزان، از پیش عمرو بن عدی بیرون رفت و چنین وانمود کرد که عمرو با وی چنان ستمی کرده است.

بدین گونه راه سپرد تا به دولتسرای زباء رسید.

به زباء گفتند:

«قصیر آمده است.» زباء بدو بار داد و او وارد شد در حالیکه بینی اش بریده و پشتش تازیانه خورده بود.

همینکه زباء او را دید، گفت: «لامر ما جدع قصیر انفه» (قصیر برای انجام کاری بینی خود را بریده است.) این سخن هم ضرب المثل شد.

آنگاه ازو پرسید:

«ای قصیر، این چه کاری است که با تو کرده اند؟» پاسخ داد:

«عمرو بن عدی گمان می کرد که من به دائی اش خیانت کرده و او را به آمدن پیش تو واداشته و تو را به ریختن خون وی برانگیخته ام. بدین جهة برای انتقام از من، مرا بدین حال در آورد.

اکنون به تو پناهنده شده ام چون می دانم که همدستی با تو بیش از همدستی با دیگران برای عمرو گران تمام خواهد شد.

زباء که این سخنان شنید، او را گرامی شمرد و پیش خود نگاه داشت چون به کسی نیازمند بود که از دور اندیشی و روشن بینی و آزمودگی و آشنائی به کار کشور داری بی بهره نباشد. و قصیر نیز دارای چنین صفاتی بود.

قصیر، پس از چندی که زباء رفته رفته رام او شد و بدو اعتماد کرد، به وی گفت:

ص: 114

«من در عراق دارائی بسیار و کالاهای کمیاب و عطرهای گرانبها دارم. وسائلی برای حمل این اموال در اختیار من بگذار که آن اشیاء نفیس را بدین جا آورم چون در میان آنها انواع چیزهائی است که در خور بازرگانی است و از آن سودها می بری و چیزهائی هم هست که پادشاهان از داشتنش بی نیاز نخواهند بود.» زباء پیشنهاد قصیر را پذیرفت و کاروانی را آماده ساخت و در اختیار او گذاشت و از پول و مال هم هر چه می خواست بدو داد و او را روانه کرد.

قصیر به راه افتاد تا به عراق رسید و خود را پنهانی به عمرو بن عدی رساند و آنچه را که گذشته بود، بدو خبر داد و گفت:

«برای من پارچه های گوناگون و کالاهای کمیاب و هر چیز گرانبهای دیگری که می توانی، فراهم کن تا شاید خدا ما را بر زباء چیره سازد و تو خون دائی خود را از او بخواهی و دشمن خود را بکشی.» عمرو آنچه را که قصیر می خواست فراهم کرد و در دسترس وی گذاشت.

قصیر با این کالاها به نزد زباء برگشت و آنها را به وی نشان داد. زباء از دیدن آن همه پارچه های رنگارنگ و کالاهای گرانبهای گوناگون شاد شد و اعتماد وی به قصیر فزونی یافت.

از این رو، بار دوم که قصیر می خواست کالاهائی بیاورد، زباء بیش از بار اول لوازم و وسائل برایش آماده کرد.

قصیر باز به سوی عراق روانه شد و در آن جا آنچه را که عمرو برایش فراهم ساخت بار کرد و هر چیز تازه و هر خواسته پسندیده ای که یافت بر گرفت و برای زباء آورد.

بار سوم که قصیر به بهانه آوردن کالا پیش عمرو برگشت،

ص: 115

بدو گفت:

«آن عده از یاران و سرداران و سپاهیان خود را که مورد اعتمادت هستند گرد هم آور و دستور بده تا برای آنان جوال هائی بدوزند. آنگاه، هر دو مرد جنگی را در دو جوال به یک شتر بار کن و ریسمانی که سر هر جوال را می بندد در درون جوال بگذار تا باز کردن و بستن سر جوال به دست کسی باشد که در درون آن نهفته است.» قصیر نخستین کسی بود که چنین تدبیری اندیشید و آن را به کار بست.

او سخن خود را ادامه داد و به عمرو بن عدی گفت:

«تو خود نیز در یکی از جوال ها پنهان شو. و من هنگامی که به شهر زباء رسیدم، ترا از جوال بیرون می آورم و بر در آن راهرو پنهانی که گریز گاه زباء است می گمارم. وقتی داوران تو از میان جوال ها بیرون جستند و در میان اهل شهر فریاد جنگ بر آوردند، با هر که در برابرشان ایستادگی کرد خواهند جنگید. درین گیر و دار اگر زباء خواست از آن راه پنهانی بگریزد، او را بکش.» عمرو هر چه را که قصیر گفته بود عملی کرد. کاروان آماده شد و رو به راه نهادند.

همینکه نزدیک کاخ زباء رسیدند، قصیر پیش رفت و بدو مژده داد و از چیزهای تازه و جامه های فاخری که آورده بود او را آگاه ساخت و از او درخواست کرد تا بیرون بیاید و به قطار شتران و بارهائی که داشتند نگاهی بیفکند.

قصیر همیشه، در هنگام سفر، روزها به گوشه ای پنهان می شد و می آرمید و شب ها حرکت می کرد و او نخستین کسی بود که این شیوه را برگزید.

ص: 116

زباء از کاخ خویش بیرون آمد و شتران را دید که از سنگینی بار نزدیک بود پاهایشان در زمین فرو رود. این بود که رو به قصیر کرد و گفت:

ما للجمال مشیها وئیداأ جندلا یحملن ام حدیدا

ام صرفانا باردا شدیداام الرجال جثما قعودا (این شتران را چه می شود که خرامشان چنین آهسته است.

سنگ می کشند یا آهن؟ یا مس و قلعی که سرد و سخت است یا مردانی که خواب آلوده و نشسته اند؟) شتران وارد شهر شدند و همینکه به میان شهر رسیدند به زانو در آمدند و مردان جنگی از درون جوال ها بیرون جستند.

قصیر، عمرو را به دهنه آن گذرگاه پنهانی راهنمائی کرد.

جنگجویان فریاد کشیدند و مردم شهر را به پیکار فراخواندند و به رویشان شمشیر کشیدند.

زباء درین گیر و دار، خواست از آن راه پنهانی بگریزد که دید عمرو دهنه راهرو را گرفته است.

از روی چهره ای که نقاش وی برایش کشیده بود، او را شناخت و پیش از آن که به چنگ عمرو بیفتد، زهری را که در زیر نگین انگشتری خود داشت مکید و گفت: «بیدی لا بید عمرو» (به دست خودم نه به دست عمرو!) و این هم ضرب المثل شد.

ولی عمرو بن عدی، شمشیر کشید و او را کشت و بر سر مردم شهر نیز همان بلا را آورد که آنان بر سر جذیمه و یارانش آورده بودند.

آنگاه به عراق بازگشت.

ص: 117

بدین گونه، پس از جذیمه فرمانروائی به خواهرزاده اش، عمرو بن عدی بن نصر بن ربیعة بن عمرو بن الحارث بن سعود بن مالک بن عمرو بن نمارة بن لخم رسید.

عمرو بن عدی نخستین پادشاه از پادشاهان عرب است که حیره را پایتخت خود ساخت و همچنان پادشاهی کرد تا در گذشت.

او به گفته ای یکصد و بیست ساله و به گفته ای یکصد و هیجده ساله بود که از جهان رفت.

از مدت زندگانی خود نود و پنج سال را با روزگار ملوک الطوائف، چهارده سال و چند ماه را با دوره پادشاهی اردشیر بابکان و هشت سال و دو ماه را با عهد سلطنت شاپور بن اردشیر همزمان بود و از فرمانروایان دوره ملوک الطوائفی اطاعت نکرد تا این که اردشیر بن بابک از مردم فارس به پادشاهی رسید.

سلطنت نیز در میان فرزندان و بازماندگان وی همچنان پایدار ماند تا آخرین ایشان که نعمان بن منذر بود، یعنی تا روزگار ملوک کنده چنان که ما اگر خدا بخواهد در جای خود از آنها یاد خواهیم کرد.

درباره رفتن فرزندان نصر بن ربیعه به عراق، جز آنچه گذشت، سبب دیگری نیز ذکر کرده اند و آن خوابی است که ربیعه دید و هنگام سخن درباره وقایع حبشه، به خواست خدای بزرگ شرح آن داده خواهد شد.

ص: 118

سخن درباره قبیله های طسم و جدیس که در روزگار ملوک الطوائف بودند.

طسم بن لوذ بن ازهر بن سام بن نوح، و جدیس بن عامر بن سام پسر عموی یک دیگر بودند و در محل یمامه خانه داشتند.

نام یمامه، در آن زمان، «جو» بود و از پر خیر و برکت- ترین شهرهای آن نواحی به شمار می رفت.

پادشاهشان در روزگار ملوک الطوائف عملیق بود که مردی ستمگر محسوب می شد و بیدادگری و مردم آزاری و بد رفتاری بسیار کرده بود.

زنی از قبیله جدیس که هزیله نام داشت، شوهرش او را طلاق گفته بود و می خواست فرزند خود را از وی بگیرد.

زن از تسلیم فرزند به شوهر، خودداری کرد و به نزاع پرداخت و پیش عملیق شکایت برد و گفت:

«ای پادشاه، من برای این کودک نه ماه بارداری کردم تا این بار را بر زمین نهادم. آنگاه او را که پاره تنم بود شیر دادم تا پیوندهای او کمال یافت و روزی رسید که او را از شیر باز گرفتم

ص: 119

و بزرگ کردم. اکنون او می خواهد بر خلاف میل من جگر گوشه ام را از من بگیرد و مرا پس از او خوار و محروم گذارد.» شوهرش که این سخنان شنید، گفت:

«ای پادشاه، من همه مهر او را پرداخته ام و از او بهره ای به من نرسیده جز فرزندی بی ارزش. اکنون به هر گونه ای که می خواهی درباره ما داوری کن.» پادشاه فرمان داد تا فرزند آن زن را به بردگی گیرند و او را در شمار بردگان شاه در آورند. آن زن و شوهر را نیز بفروشند و به شوهر یک پنجم بهای زن، و به زن یک دهم بهای شوهرش را بپردازند.

هزیله که این حکم را شنید، گفت:

اتینا اخا طسم لیحکم بیننافانفذ حکما فی هزیلة ظالما

لعمری لقد حکمت لا متورعاو لا کنت فیمن یبرم الحکم عالما

ندمت و لم اندم و انی بعترتی و اصبح بعلی فی الحکومة نادما (ما پیش برادر خود، طسم، آمدیم تا درباره ما داوری کند و او درباره هزیله حکمی داد که ستمگرانه بود. به جان خودم که نه از روی پارسائی داوری می کنی و نه کسی هستی که از روی دانائی حکمی می دهد. من پشیمان شدم و نه تنها پشیمان شدم بلکه فرزندم را نیز از دست دادم و شوهرم هم از رجوع به چنین حکومتی پشیمان است.) عملیق که سخن هزیله را شنید، به خشم آمد و فرمان داد که پس از این هیچ دوشیزه ای از قبیله جدیس نباید زناشوئی کند

ص: 120

مگر این که پیش از رفتن به خانه شوهر به عملیق تسلیم شود و او دوشیزگی وی را بر گیرد.

قبیله جدیس، پس از صدور این فرمان، دچار آسیب و رنج و خواری و سر افکندگی شد.

این فرمان همچنان به کار بسته می شد تا هنگامی که شموس زناشوئی کرد.

نام اصلی این زن عفیره، دختر عباد، خواهر اسود بود.

در شب عروسی که می بایست به خانه شوهر برود، نخست او را پیش عملیق بردند.

در حالی که زنان جوان دیگری نیز او را همراهی می کردند.

همینکه به عملیق رسید، عملیق او را در آغوش گرفت و گوهر دوشیزگی او را ربود.

عفیره از آن جا بیرون آمد و پیش خاندان خود رفت در حالیکه دامن جامه خود را از پیش و پس دریده و پائین تنه خود را برهنه کرده بود. خون از او می رفت و اهانتی که به وی شده بود به زشت ترین گونه ای نشان داده می شد.

همینکه به قوم خود رسید گفت:

لا احد اذل من جدیس أ هکذا یفعل بالعروس؟

یرضی بذا، یا قوم، بعل حراهدی و قد اعطی وثیق المهر

یقبضه الموت کذا بنفسه اصلح ان یصنع ذا بعرسه (هیچ کس خوارتر از جدیس نیست. آیا با عروس او باید چنین رفتاری بکنند. ای مردم، آیا هیچ شوهر آزاده ای بدین ننگ

ص: 121

تن در می دهد که عروسی را بپذیرد که قبلا مدرک دوشیزگی وی را به دیگری بخشیده است. اگر مرگ درین حال، او را دریابد، برایش بهتر از آن است که با عروسش چنین کاری کنند.) بعد، برای این که قوم و قبیله خود را برانگیزد و بر سر غیرت آورد، سخنان خود را ادامه داد و گفت:

أ یجمل ما یؤتی الی فتیاتکم و انتم رجال فیکم عدد النمل

و تصبح تمشی فی الدماء عفیرةجهارا و زفت فی النساء الی بعل

و لو اننا کنا رجالا و کنتم نساء لکنا لا نقر بذا الفعل

فموتوا کراما او امیتوا عدوکم و دبوا لنار الحرب بالحطب الجزل

و الا فخلوا بطنها و تحملواالی بلد قفر و موتوا من الهزل

فللبین خیر من مقام علی الاذی و للموت خیر من مقام علی الذل

و ان انتم لم تغضبوا بعد هذه فکونوا نساء لا تعاب من الکحل

و دونکم طیب النساء فانماخلقتم لاثواب العروس و للنسل

فبعدا و سحقا للذی لیس دافعاو یختال یمشی بیننا مشیة الفحل (آیا این پسندیده است که شما مردان به کثرت مورچگان وجود داشته باشید، آن وقت با دختران و دوشیزگان شما چنین

ص: 122

رفتاری شود؟

و عفیره، در حالیکه آشکارا خون دوشیزگی از او می چکد، همراه زنان به خانه شوهر روانه گردد؟

اگر ما مرد بودیم و شما زن بودید، هرگز حاضر نمی شدیم که چنین کاری با شما بکنند.

پس با بزرگواری بمیرید یا دشمن خود را بمیرانید و برای از میان بردن او در آتش جنگ هیزم فراوان بریزید.

وگرنه این شهر را تهی کنید و ترک گوئید و به شهری خاموش و بیابانی و بی آبادی بروید و از بینوائی بمیرید.

زیرا جدائی و دوری از شهر بهتر از زیستن در شهری است که به آدمی آزاد می رسد. و مرگ بهتر از زندگی با خواری و سر افکندگی است.

اگر پس از این کار ننگینی که با من کرده اند، خشمگین نشده و بر سر غیرت نیامده اید، پس به صورت زنان درآئید که سرمه کشیدن و آرایش کردن برای آنها عیب نیست.

حتی عطر زنان هم برای شما کم است چون شما برای پوشیدن جامه عروسان و بچه زادن آفریده شده اید.

خدا دچار دوری و جدائی سازد کسی را که از ناموس خود دفاع نمی کند و مرد نیست ولی با غرور در میان ما مانند مردان راه می رود.) اسود، برادر عفیره، که مردی بزرگوار بود و همه از او فرمانبرداری می کردند، همینکه سخنان خواهر خویش را شنید، به کسان خود گفت:

«ای گروه جدیس، آن مردم که در خانه شما با شما چنین می کنند، از شما نیرومندتر نیستند مگر به پشتیبانی رئیسشان که بر

ص: 123

ما و بر آنان فرمانرواست. اگر ما زبونی و ناتوانی نشان نمی دادیم او بر ما برتری نداشت. اکنون هم اگر ایستادگی کنیم بی گمان داد خود را از او می ستانیم. پس به سخن من گوش دهید و از هر چه من می گویم پیروی کنید زیرا این مایه عزت زندگی شماست!» افراد قبیله جدیس که از سخنان عفیره به هیجان آمده بودند، همینکه سخنان برادر او را شنیدند، گفتند:

«ما از تو اطاعت می کنیم ولی تعداد افراد آن قوم بیش از ماست.» اسود گفت:

«من برای پادشاه مهمانی با شکوهی ترتیب می دهم و او و یاران و خویشانش را به این مهمانی دعوت می کنم. هنگامی که با جامه های آراسته و پر زر و زیور به میان مجلس خرامیدند،- شمشیرهای خود را بر می داریم و آنان را می کشیم.» گفتند:

«این نقشه را عملی کن.» اسود خوراک بسیاری فراهم ساخت و در بیرون شهر مجلس مهمانی ترتیب داد و شمشیرهای خود و کسان خود را نیز در زیر شن های بیابان پنهان کرد.

آنگاه پادشاه و درباریانش را به مهمانی فراخواند.

همچنان که اسود حدس می زد، آنان با لباس های آراسته به بزم خرامیدند و همینکه نشستند و دست برای خوردن به سوی سفره دراز کردند، افراد قبیله جدیس شمشیرهای خویش را از درون شن ها بیرون کشیدند و همه مهمانان را با پادشاهشان کشتند.

بعد هم زیر دستان ایشان را از پای در آوردند.

پس از این پیشامد، بازماندگان قبیله طسم که از تیغ قبیله

ص: 124

جدیس جان بدر برده بودند، پیش حسان بن تبع، پادشاه یمن، رفتند و از او یاری خواستند.

حسان روانه یمامه شد و وقتی به منزلی رسید که تا یمامه سه روز راه بود، یکی از همراهان وی گفت:

«من در قبیله جدیس خواهری دارم که او را یمامه می خوانند و چشمانش به اندازه ای بینائی دارد که سوار را از مسافت سه روز راه می بیند. و من می ترسم که آمدن تو را به افراد جدیس خبر دهد و آنان را برای پیکار آماده کند. بنا بر این بهتر است که به یاران خود فرمان دهی تا هر مردی درختی را قطع کند و آن را جلوی خود بگیرد تا شناخته نشود.» حسان به ایشان فرمود تا چنین کنند.

یمامه چشم انداخت و آنان را دید و به مردان قبیله جدیس گفت:

«حمیریان اینک به سوی شما می آیند.» از او پرسیدند:

«مگر تو چه می بینی؟» پاسخ داد:

«مردی را می بینم که درختی پیش روی گرفته و شانه ای دارد که زیر بغلش عرق کرده و کفشی دارد که وصله پینه شده است.» او راست می گفت و همین طور بود ولی سخن او را دروغ انگاشتند و باور نکردند و خود را برای پیکار با دشمن آماده نساختند.

در نتیجه حسان سپیده دم ناگهان بر آنان تاخت و همه را تار و مار کرد.

یمامه را پیش حسان آوردند و حسان چشمان او را از کاسه در آورد و در آنها رگ و پی سیاه یافت.

از او پرسید:

ص: 125

«این سیاهی چیست؟» جواب داد:

«سنگ سیاهی که من می سائیدم و به چشم می کشیدم. آن را سنگ سرمه می گویند.» یمامه نخستین کسی بود که از سنگ سرمه استفاده کرد و سرمه را به چشم کشید.

سرزمین یمامه را به نام او یمامه نامیده شده است. شاعران در اشعار خود از او بسیار یاد کرده اند.

پس از نابودی قبیله جدیس، اسود، قاتل عملیق، به دو کوه طیئ گریخت و در آن جا ماندگار شد.

رفتن او بدان جا پیش از رفتن قبیله طیئ بدان جا بود. طیئ قبلا در جرف که ناحیه ای از نواحی یمن بود به سر می برد و آن جا امروز در اختیار قبائل مراد و همدان است.

هر سال در فصل پائیز شتری بزرگ و فربه به قبیله طیئ می آمد و پس از چندی بر می گشت.

اهل قبیله نمی دانستند که این شتر از کجا می آید. از این رو، او را دنبال کردند و در پی او رفتند تا به أجأ و سلمی رسیدند که دو کوه طیئ است.

این دو کوه نزدیک فید قرار دارد.

کسانی که در پی شتر رفته و بدان جا رسیده بودند، در آنجا نخلستان و چراگاه های بسیار دیدند.

همچنین، در آنجا اسود بن عفار را یافتند و او را کشتند.

بعد، مردم قبیله طیئ در آن دو کوه اقامت گزیدند که تا امروز در آن جا هستند.

این پیشامد باعث شد که برای نخستین بار بدان جا راه یابند.

ص: 126

سخن درباره أصحاب کهف که در دوره ملوک الطوائفی می زیستند اصحاب کهف در روزگار فرمانروائی پادشاهی می زیستند

که دقیوس نام داشت و او را دقیانوس می خواندند.

اصحاب کهف (که در فارسی باید آنان «یاران غار» خواند) در شهری به سر می بردند که تعلق به رومیان داشت و نام آن افسوس (1) بود.عد

ص: 127


1- - افسوس یا افسس (هر دو به فتح الف و فاء و ضم سین اول): شهر قدیم یونانی است که در مغرب آسیای صغیر، نزدیک ساحل دریای اژه، پنجاه و شش کیلومتری جنوب شرقی ازمیر و نزدیک دهکده کنونی آیا سلوغ قرار داشته است. افسوس شهری پر رونق و یکی از دوازده شهر یونیا بود. این شهر به تصرف ایران، اسکندر مقدونی و رومی ها در آمد، و کرسی ایالت رومی آسیا گردید. پیش از دوره مسیحیت، افسوس بواسطه معبد دیانا شهرت تمام داشت. معبد دیانا یا معبد آرتمیس یکی از عجایب هفتگانه جهان محسوب می شد. این معبد در حدود سال 550 پیش از میلاد برای آرتمیس ساخته شد. در شب تولد اسکندر مقدونی، یکی از اهالی افسوس به نام هروستراتوس آنرا آتش زد. این حادثه در سال 356 پیش از میلاد روی داد. تجدید بنای معبد به سال 334 پیش از میلاد، قبل از فتح افسوس به دست اسکندر مقدونی، صورت گرفت. پس از استیلای رومیان بر شهر، به سال 133 پیش از میلاد، معبد آرتمیس معبد دیانا خوانده شد. در سال 262 میلادی که گوت ها شهر رای تاراج کردند، معبد ویران گردید و هشت ستون از ستون های مرمر آن، به رنگ تیره سبز، در ساختن ایاصوفیه در قسطنطنیه به کار رفت. بعضی غار اصحاب کهف رای در شهر افسوس دانسته اند. افسوس از مراکز اولیه مسیحیت بود. بولس حواری از آن دیدار کرد. به سال 431 میلادی شورای افسوس که بدعت نسطوریه رای محکوم کرد، در آن جا تشکیل شد.

پادشاهشان بت پرستی می کرد.

یاران غار، یا اصحاب کهف، جوانانی بودند که به پروردگار خویش ایمان داشتند چنان که خدای بزرگ از آنان در قرآن یاد کرده و فرموده است:

أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا

ص: 128

عَجَباً» (1) (آیا تو- ای محمد- پنداری داستان اصحاب کهف و رقیم در برابر نشانه های قدرت ما شگفت آور است؟) رقیم، خبر یاران غار بود که بر لوحی نوشته و بر در غاری که بدان پناه برده بودند، گذاشته شده بود.

و نیز گفته شده است:

یکی از مردم روزگارشان آن لوح را نوشت و در بنایی که برای ایشان ساخته شد کار گذاشت.

در این لوح نام های یاران غار و پادشاهی که در عهد وی می زیستند و سبب رسیدنشان بدان غار، نوشته شده بود.

یاران غار، چنان که ابن عباس گفته، هفت تن بودند و هشتمین ایشان سگشان بود. و می گفتند:

«ما از اندک کسانی هستیم که شما می شناسید.» ابن اسحاق گفته است:

«یاران غار هشت تن بودند.» بنا به گفته او، نهمین ایشان سگشان می شود.

ابن اسحاق می افزاید:

«یاران غار از رومیان بودند و نخست بت پرستی می کردند9.

ص: 129


1- - سوره کهف- آیه 9.

ولی خداوند آنان را هدایت فرمود و به خداپرستی گرویدند. شریعت ایشان شریعت عیسی علیه السلام بود.» برخی گمان برده اند که اصحاب کهف پیش از مسیح بودند و حضرت عیسی علیه السلام قوم خود را از سر گذشت یاران غار آگاه ساخت. همچنین، خداوند یاران غار را پس از بر آسمان رفتن مسیح، از خوابشان بر انگیخت.

ولی روایت نخستین درست تر است.

سبب ایمان آوردن یاران غار به آئین مسیح این بود که یکی از حواریان عیسی به شهرستان رسید و خواست داخل شهر شود.

ولی بدو گفتند:

«بر دروازه این شهر بتی است که کسی تا در برابرش به سجده نیفتد نمی تواند وارد شهر شود.» آن حواری که این سخن شنید، داخل شهر نشد و به گرمابه ای رفت که نزدیک شهر بود.

در آن گرمابه کارگر شد و به دلاکی پرداخت و چیزی نگذشت که صاحب گرمابه دید بر اثر وجود او سود گرمابه فزونی یافته و مشتریان او زیاد شده و جوانان بدو دلبستگی پیدا کرده اند.

آن حواری به آموزش جوانانی که پیرامونش گرد آمده بودند، پرداخت و از آسمان و زمین و روز رستاخیز سخن گفت تا سخنانش را باور کردند و بدو ایمان آوردند.

چنین بود تا روزی که پسر پادشاه زنی را با خود آورد و او را داخل حمام کرد.

حواری به نکوهش وی پرداخت و او را چنان سخت سرزنش کرد که او شرمگین شد و با آن زن از گرمابه بیرون رفت.

ولی بار دیگر با همان زن بازگشت. و این بار که حواری

ص: 130

زبان به نکوهش گشود، شاهزاده بددهنی آغاز کرد و او را دشنام داد و ناسزا گفت و بی این که سخنان حواری را به چیزی شمارد، با زنی که همراه داشت به درون گرمابه رفت.

این دو تن در گرمابه جان سپردند و به پادشاه گفته شد:

«بی گمان کسی که در گرمابه کار می کرده آن دو را کشته است چون خواست از ورودشان جلوگیری کند ولی آنان به حرف او اعتنائی نکردند.» به فرمان پادشاه کسانی به دنبال حواری آمدند ولی او را نیافتند.

پرسیدند:

«چه کسانی با او دوست و همنشین بودند؟» در پاسخ این پرسش، جوانانی را نام بردند که از سخنان حواری بهره مند می شدند.

فرستادگان پادشاه به جست و جوی جوانان پرداختند.

جوانان که جان خود را در خطر دیدند، گریختند و با همان حال پیش سرور خود، که در کشتزاری بود، رفتند و آنچه را که برای ایشان پیش آمده بود، باز گفتند.

او هم به شنیدن این خبر احساس خطر کرد و همراه جوانان به راه افتاد. سگی هم داشت که دنبالشان رفت تا هنگام غروب آفتاب که آنان را به غاری رهبری کرد.

این گروه کوچک با خود گفتند:

«شب را در این جا به سر می بریم تا بامداد ببینیم که چه باید کرد.

به درون غار رفتند و نزدیک غار چشمه آب و میوه هائی دیدند. از میوه ها خوردند و از آب آشامیدند.

همینکه شب شد و تاریکی همه جا را فرا گرفت، خداوند چشم و گوششان را بست و آنان را مدهوش ساخت و به خواب برد

ص: 131

و فرشتگانی را به پاسداری ایشان گماشت تا آنها را مرتب پهلو به پهلو کنند و به چپ و راست بگردانند تا بر اثر گذشت سالیان دراز، زمین به آنان آسیبی نرساند و خاک پیکرشان را نخورد. از این گذشته روزها خورشید هم بر آنان می تابید و امکان داشت که از سوز آفتاب گزندی ببینند.

ملک دقیانوس، پادشاه آن شهر، همینکه خبرشان را شنید، در جست و جوی آنان با یاران خود بیرون آمد و رد پایشان را دنبال کرد تا به دهنه غار رسید و دریافت که آنها به درون غار رفته اند.

به کسان خود فرمان داد که داخل غار شوند و آنان را بیرون بیاورند.

ولی هر مردی همینکه می خواست به درون غار رود، هراسان می شد و باز می گشت.

سرانجام یکی از آنان به پادشاه گفت:

«مگر نه این است که اگر بر آنها دست می یافتی، آنها را می کشتی؟» جواب داد.

«آری! همین طور است.» گفت:

«پس بفرمای که بر در این غار دیواری بسازند تا آنها در غار زندانی شوند و از گرسنگی و تشنگی جان بدهند.» همین کار را کردند. و پناهندگان، بدین گونه، روزگاری دراز در غار ماندند.

روزی بارانی سخت بارید و چوپانی که در پی پناهگاهی می گشت بدان غار رسید و با خود گفت:

«ای کاش می توانستم در این غار را بگشایم و گوسپندان

ص: 132

خود را در آن جای دهم که باران نخورند.» در پی این اندیشه دیوار را شکافت و دهنه غار را گشود.

در همین هنگام خداوند جان آنها را- که از بامداد نخستین شب سکونت در غار گرفته شده بود- به پیکرشان باز گرداند.

بدین گونه یاران غار زنده شدند در حالی که می پنداشتند از خوابی بیدار شده اند و هیچ نمی دانستند که چند سال در خواب بوده اند.

همینکه احساس گرسنگی کردند، به یکی از یاران خود که تلمیخا نام داشت پول دادند که بر ایشان خوراک بخرد.

او به راه افتاد تا به دروازه شهر رسید و چیزهائی دید که به چشمش آشنا نبود. پیش رفت تا به دکانی رسید و به فروشنده پول داد و از او خوراک خواست.

فروشنده پول ها را نگریست و بدو گفت:

«این درهم ها را از کجا آورده ای؟» پاسخ داد:

«دیروز من و یارانم از شهر بیرون رفتیم و شب را در غاری سپری کردیم. بامداد که برخاستیم مرا با این پول ها در پی خوراک فرستادند.» فروشنده گفت:

«این درهم ها در عهد فلان پادشاه رواج داشت.» آنگاه او را پیش پادشاه وقت برد که پادشاهی نیکوکار بود.

پادشاه ازو درباره آن سکه ها پرسش هائی کرد و او هم سر گذشت خود و یاران خود را، چنان که روی داده بود، باز گفت.

پادشاه که سخنان او را شنید، پرسید:

«اکنون یاران تو در کجا هستند؟»

ص: 133

پاسخ داد:

«همراه من بیائید تا آنان را به شما نشان دهم.» همراه او رفتند تا به در غار رسیدند.

پیش از آن که به درون غار روند، آن مرد گفت:

«بگذارید اول من نزد یاران خود روم چون اگر صدای شما را بشنوند هراسان خواهند شد زیرا گمان خواهند برد که دقیانوس از پناهگاهشان آگاهی یافته و کسانی را به دنبالشان فرستاده است.» این را گفت و به درون غار رفت و یاران خود را از آنچه پیش آمده بود آگاه ساخت.

آنان در دم به خاک افتادند و خدای را سپاس گفتند و از پروردگار خود خواستند که آنان را از جهان ببرد. خداوند نیز درخواستشان را پذیرفت و بار دیگر آنان را مدهوش ساخت و به خواب ابد فرو برد.

هنگامی که پادشاه به کسان خود دستور داد تا به درون غار روند هر بار که یکی می خواست داخل شود هراسان می شد و نمی- توانست پا به درون گذارد.

سر انجام ناچار بازگشتند و به یاد آنان پرستشگاهی ساختند که در آن جا نماز بگذارند.

عکرمه گفته است:

هنگامی که خداوند، یاران غار را بر انگیخت و از خواب چندین ساله بیدار ساخت پادشاهی مؤمن و خداپرست فرمانروائی می کرد.

مردم کشور او درباره این مسئله که «روز رستاخیز آیا تنها

ص: 134

روح برانگیخته می شود یا روح و جسد هر دو؟» اختلاف داشتند:

یکی می گفت:

«خداوند در روز رستاخیز، تنها روح را بر می انگیزد بدون جسد.» دیگری می گفت:

«روح و جسد هر دو برانگیخته می شوند و بدین گونه آدمی زندگی از سر می گیرد.» پادشاه که از این اختلاف رنج می برد، خود را پاکیزه ساخت و روغن های خوشبوی و متبرک مالید و با پروردگار خود به راز و نیاز پرداخت و از او در خواست کرد که درباره رستاخیز آنچه را که درست است بر او روشن سازد.

خداوند نیز یاران غار را سپیده دم از خواب بر انگیخت.

همینکه خورشید دمید به یک دیگر گفتند:

«ما شب گذشته، از پرستش خداوند بازماندیم.» آنگاه برخاستند و به سوی آب رفتند.

هنگامی که می خواستند به درون غار روند، نزدیک غار چشمه آب و درخت میوه ای بود. اکنون به کنار چشمه رفتند و دیدند چشمه بی آب است و درخت نیز خشک شده است. ص:10

ی از آنان گفت:

«کار ما چه شگفت انگیز است! در ظرف یک شب آب این چشمه تمام شده و این درخت هم خشک شده است.» در این گیر و دار خداوند آنان را دچار گرسنگی ساخت.

از این رو گفتند:

فَابْعَثُوا أَحَدَکُمْ بِوَرِقِکُمْ هذِهِ إِلَی الْمَدِینَةِ فَلْیَنْظُرْ أَیُّها أَزْکی

ص: 135

طَعاماً فَلْیَأْتِکُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْیَتَلَطَّفْ وَ لا یُشْعِرَنَّ بِکُمْ أَحَداً (1) (پس یکی را با پول به شهر بفرستید که ببیند از کجا خوراک بهتری می توان فراهم کرد و برای شما خوراکی بیاورد. در ضمن مواظب باشد که کسی به راز او پی نبرد و از کار شما آگاه نشود- چون ممکن است به پادشاه خبر دهد و شما را گرفتار سازد.) بنا بر این یکی از آنان به شهر رفت تا خوراک بخرد. هنگامی که چشمش به بازار افتاد، دید راه ها را می شناسد ولی چهره های مردم را نمی شناسد. اما دریافت که نور ایمان در رخسار زن و مرد آشکار شده است.

برای خرید به دکانی رفت و فروشنده، پول هائی را که در دست وی دید نشناخت و بر آن شد که وی را پیش پادشاه ببرد.

جوان از او پرسید:

«آیا پادشاه شما فلان سلطان نیست؟» مرد پاسخ داد:

«نه، بلکه فلان کس است.

جوان از این پاسخ دچار شگفتی شد و هنگامی که به حضور پادشاه رسید، او را از سر گذشت خود و یاران خود آگاه ساخت.

پادشاه که این سر گذشت را شنید مردم را گرد آورد و به آنان گفت:

«شما درباره روح و جسد، و اینکه در روز رستاخیز تنها روح برانگیخته می شود یا روح و جسد هر دو، اختلاف داشتید.

اکنون خداوند برای شما این مرد را فرستاده که از مردم فلان- یعنی پادشاه روزگار گذشته- است و سر گذشت او و یارانش برای19

ص: 136


1- - سوره کهف- آیه 19

شما برهان قاطعی درباره برانگیخته شدن روح و جسد در روز رستاخیز است.» آن جوان برای اثبات حرف خود رو به مردم کرد و گفت:

«با من بیائید تا شما را پیش یاران خود ببرم.» پادشاه سوار بر اسب شد و مردم نیز در رکاب وی به راه افتادند.

همینکه بدان غار رسیدند، جوان به پادشاه گفت:

«بگذارید من پیش تر از شما نزدشان بروم و او را از آمدن شما آگاه کنم تا از شنیدن صدای سم اسبان شما و سخنان شما نهراسند و گمان نبرند که فرستادگان دقیانوس آمده اند.» پادشاه گفت:

«بسیار خوب، برو!» او پیش افتاد و نزد یاران خود رفت و آنان را خبردار کرد. در این هنگام بود که یاران غار دریافتند چند سال در غار درنگ کرده و خفته بوده اند.

از این رو به گریه افتادند و اشک شادی از چشمانشان سرازیر شد و از خداوند خواستند که ایشان را از جهان ببرد تا هیچیک از کسانی که به دیدنشان آمده بودند، آنان را نبینند.

دعای ایشان مستجاب شد و خداوند در همان ساعت آنان را مدهوش کرد و از جهان برد.

کسانی که بدیدنشان آمده بودند، مدتی معطل شدند و سرانجام به درون غار رفتند و آن جوانان را دیدند که هیچ چیزشان دگرگون نشده و به همان گونه هستند که روز نخست، هنگام ورود به غار، بودند. فقط جان در پیکرشان نیست.

پادشاه به همراهان خود گفت:

«این برای شما دلیل و برهان است.»

ص: 137

پادشاه در آن جا صندوقچه ای یافت مسین که رویش مهر خورده بود. درش را گشود و در آن لوحه ای از سرب دید که نام های آن جوانان رویش نوشته و توضیح داده شده بود که آنان از بیم جان و دین و ایمان خود از چنگ شاه دقیانوس گریخته و به درون این غار در آمدند. دقیانوس همینکه از جای ایشان درین غار آگاهی یافت بر دهنه غار دیواری کشید و بدین گونه در غار را بست.

این لوحه نوشته شد تا هر که آن را می خواند، از سرگذشتشان آگاهی یابد.

پادشاه و همراهانش از خواندن این لوحه دچار شگفتی شدند و خدای بزرگ را سپاس گفتند و به بانگ بلند به سپاس و نیایش پرداختند که خدا با سر گذشت اصحاب کهف به آنان نشان داده که چگونه روح و جسم در روز رستاخیز برانگیخته می شوند.

و نیز گفته شده است:

پادشاه و همراهانش به یاران غار وارد شدند و آنان را زنده یافتند در حالیکه چهره های ایشان نورانی و رنگشان روشن بود و جامه هاشان نیز فرسوده نشده بود.

این جوانان، پادشاه و همراهانش را از رفتاری که دقیانوس با ایشان کرده بود آگاه ساختند.

پادشاه که سرگذشتشان را شنید رویشان را بوسید و آنان نیز با پادشاه نشستند و به یاد خداوند و ستایش او پرداختند.

بعد به پادشاه گفتند:

«خداوند ما را به سوی خود فرا می خواند و هنگام آنست که با شما وداع گوئیم.» بعد به خوابگاه های خود بازگشتند و به خواب ابد رفتند همچنان که نخست رفته بودند.

ص: 138

پادشاه برای هر یک از ایشان تابوت زرینی ساخت ولی شب که در خواب رفت آنان را به خواب دید که به وی می گفتند:

«ما از طلا آفریده نشده ایم که تو تابوت طلا برای ما می سازی. ما از خاک آفریده شده ایم و به خاک هم باز می گردیم.» پادشاه- در پی این خواب- تابوت هائی از چوب برای ایشان ساخت.

پادشاه، همچنین، بر در آن غار پرستشگاهی ساخت و برای بزرگداشت یاران غار عیدی بزرگ و جشنی با شکوه بر قرار کرد.

نام های جوانانی که اصحاب کهف بودند، چنین است:

مکسلمینیا، یملیخا، مرطوس، نیرویس، کسطومس، دینموس، ریطوفس، قالوس و مخسیلمینیا این نه نام است که بر حسب جامع ترین روایات آمده است.

خدا حقیقت را بهتر می داند.

سگ آنان نیز قطمیر بود.

ص: 139

سخن درباره یونس بن متی

سر گذشت او از رویدادهای روزگار ملوک الطوائفی بود.

می گویند: هیچیک از پیامبران به مادرش نسبت داده نشده، جز عیسی بن مریم و یونس بن متی. زیرا متی مادر یونس بود.

یونس از مردم قریه ای بود از قراء موصل که نینوی خوانده می شود.

قوم او بت پرستی می کردند و خداوند او را به پیامبری بر انگیخت تا ایشان را از بت پرستی باز دارد و به خداپرستی رهنمون شود.

یونس در میانشان سی و سه سال ماند و آنان را به پرستش خدای یگانه فرا خواند ولی به او ایمان نیاوردند جز دو تن.

یونس، هنگامی که از ایمان آوردن مردم ناامید شد، نفرینشان کرد.

ولی، از سوی پروردگار، به او گفته شد:

«چه چیز تو را بر آن داشت که بدین شتابزدگی درباره بندگان من نفرین کنی؟ به نزدشان بر گرد و چهل روز دیگر آنان

ص: 140

را به خداپرستی دعوت کن.» یونس تا سی و هفت روز مردم را به پرستش خداوند فراخواند ولی هیچ کس دعوت وی را نپذیرفت یونس که چنین دید، به آنان گفت:

«بی گمان عذاب خداوند، تا سه روز دیگر، شما را فرا خواهد گرفت. و نشانه آن هم این است که رنگ های شما دگرگون خواهد شد.» بامدادان که از خواب برخاستند رنگ های خود را دگرگون یافتند. از این رو گفتند:

«می بینید که آنچه یونس گفته، به سر شما آمده است.

ما از او دروغ نشنیده ایم. بنا بر این مواظب باشید و ببینید امشب را یونس در میان شما به سر می برد یا نه. اگر در میان شما شب را به صبح رساند، بدانید که از عذاب ایمن هستید ولی اگر در پیش شما نماند بدانید که دچار عذاب خواهید شد.» همینکه شب چهلم فرا رسید، یونس یقین کرد که عذاب فرود خواهد آمد. بدین جهة از میانشان بیرون رفت.

روز بعد عذاب بر بالای سرشان پرده ای افکند. لکه ابر سیاه و هولناکی فرا رسید که دودی سخت از آن بیرون می جست.

این ابر به شهر فرود آمد و رنگ پوست مردم از آن سیاه شد.

اهل شهر که چنین دیدند به نابودی خود یقین کردند.

از این رو به جست و جوی یونس پرداختند ولی او را نیافتند.

در این هنگام خداوند به ایشان الهام فرمود که از بیدینی و لغزش های گذشته خود توبه کنند.

در این باره نیت خود را پاک ساختند و پیش بزرگی از بزرگان شهر رفتند و بدو گفتند:

ص: 141

«می بینی که چه بلائی بر سر ما آمده است. اکنون چه باید بکنیم»؟

او در پاسخ گفت:

«به خداوند ایمان بیاورید و توبه کنید و بگویید: ای زنده و پاینده جاویدان. ای کسی که زنده ای هنگامی که هیچ کس زنده نیست، ای زنده ای که مردگان را زنده می کنی، ای زنده ای که خدائی نیست جز تو، ما را ببخش.» مردم از آن قریه به دشتی پهناور که در جائی بلند قرار داشت رفتند و میان چارپایان و فرزندان خود پراکنده شدند. آنگاه به خدا پناه بردند و از او طلب بخشایش کردند و به رد مظالم پرداختند و داد یک دیگر بدادند تا جائی که یکی از ایشان می خواست سنگی را از ساختمان خانه خود بکند و آن را به صاحبش باز پس دهد.

در نتیجه، خداوند عذاب را از ایشان دور کرد. این در روز چهار شنبه دهم محرم یعنی روز عاشورا بود.

و نیز گفته اند: روز چهار شنبه نیمه شوال بود.

از سوی دیگر، یونس که از میان مردم بیرون رفته بود، انتظار داشت که خبری از آن قریه و مردم قریه برسد. تا این که به رهگذری برخورد و ازو پرسید:

«مردم آن قریه چه کردند؟» جواب داد:

«به سوی خدا برگشتند و خدا توبه ایشان را پذیرفت و عذابی را که درباره آنها مقرر فرموده بود، به تأخیر انداخت.

یونس از این سخن به خشم آمد و گفت:

«به خدا سوگند که من مانند یک دروغگو بدان قریه باز نمی گردم. تاکنون خدا عذابی را که به مردم قریه ای فرو فرستاده،

ص: 142

از آنها باز نگرفته، جز از قوم من.» و رو به راه نهاد در حالیکه از کار پروردگار خویش به خشم آمده بود.

او گرمی و سختگیری و شتابزدگی بسیار و شکیبائی اندکی داشت. از این رو پیامبر اکرم، صلی الله علیه و سلم، نهی شد از این که مانند او باشد. چنان که خدای بزرگ فرمود:

وَ لا تَکُنْ کَصاحِبِ الْحُوتِ. (1) (مانند صاحب ماهی- یعنی یونس- مباش) همچنان که راه می سپرد، گمان می برد که خداوند خشم او را به چیزی نمی شمرد و بدو کاری ندارد، یعنی او را کیفری نمی- دهد یا او را دچار تنگنای زندان نمی سازد. از این رو به راه خود ادامه داد تا سوار یک کشتی شد.

کشتی در دریا روان بود که ناگهان طوفانی از تند باد برخاست.

و نیز گفته شده است:

«طوفان برنخاست، بلکه کشتی ناگهان ایستاد و دیگر پیش نرفت.» کسی که در کشتی بود گفت:

«این به سبب گناهی است که از یکی از شما سر زده است.» یونس گفت:

«به سبب گناه من است. مرا درین دریا بیندازید.» از این کار خودداری کردند و او اصرار ورزید تا این که با تیرهای خود قرعه کشی کردند.

فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ (2)41

ص: 143


1- - سوره قلم- آیه 48
2- - سوره الصافات- آیه 141

(قرعه کشیدند- که به نام یونس آمد- و او از مردودین شد.) ولی او را به دریا نیفکندند و بار دیگر قرعه کشیدند.

این قرعه کشی را سه بار تکرار کردند و باز هم او را به دریا نینداختند.

سرانجام، یونس خود را به دریا افکند. شب هنگام بود و ماهی بزرگی او را بلعید.

خداوند بدان ماهی وحی فرستاد که یونس را بگیرد، ولی به گوشت او آسیبی نرساند و استخوان وی را نشکند.

ماهی یونس را گرفت و فرو برد و به سوی جایگاه خویش در دریا برگشت.

همینکه بدان جا رسید، یونس زمزمه هائی شنید و با خود گفت: «این چیست؟» خداوند بدو در شکم ماهی وحی فرستاد و فرمود: «این نیایش حیوانات دریائی است.» یونس نیز در شکم ماهی به نیایش خداوند پرداخت و فرشتگان نیایش او را شنیدند و گفتند:

«پروردگارا، بانگ آهسته ای از جای دوری به گوش ما می رسد.» خداوند فرمود:

«این بنده من یونس است که از فرمان من سر پیچید و من هم او را در شکم یک ماهی در دریا زندانی کردم.» فرشتگان گفتند:

«آیا این همان بنده نیکوکاری است که هر روز کار نیکی انجام می داد و پاداش آن را در پیش ما ذخیره می کرد؟» و به شفاعت از او پرداختند.

ص: 144

فَنادی فِی الظُّلُماتِ: أَنْ لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ (1) (در آن تیرگی- یعنی تیرگی دریا و تیرگی شکم ماهی و تیرگی شب- زبان به ستایش پروردگار گشود که: بار خدایا، خدائی جز تو نیست که از هر آلایشی پاکی و من از ستمکارانم.) یونس، پیش از آن، کارهای نیک بسیار کرده بود و به همین جهة خداوند این آیه را درباره وی فرو فرستاد:

فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلی یَوْمِ یُبْعَثُونَ (2) (اگر او از نیایشگران خداوند نبود، تا روز رستاخیز در شکم ماهی می ماند.) از این روست که گفته اند:

کسی که کار نیک می کند، هنگامی که میلغزد و می افتد، همان کار نیک، دستگیر وی می شود و او را رهائی می بخشد.» خداوند می فرماید:

فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِیمٌ. (3) (یونس را از شکم ماهی در بیابان خشکی افکندیم در حالیکه بیمار و خسته بود.) او به کرانه دریا افکنده شد در حالیکه مانند کودک نوزادی بود.

یونس در شکم ماهی چهل روز ماند.

برخی هم گفته اند: بیست روز، برخی گفته اند: سه روز،45

ص: 145


1- - سوره انبیاء- آیه 87
2- - سوره الصافات- آیه های 143 و 144
3- - سوره الصافات- آیه 145

و برخی گفته اند: هفت روز ماند.

خداوند حقیقت را بهتر می داند.

برای یونس خداوند یک درخت کدو حلوائی رویاند که از درون کدو شیر می چکید و او می نوشید.

همچنین گفته شده است:

خداوند یک بز ماده کوهی را در دسترس او گذاشت که او را بامداد و شامگاه شیر می داد تا توانائی و نیروی خود را باز یافت و به راه افتاد.

روزی به سوی آن درخت کدو حلوائی برگشت و دید خشک شده است. اندوهگین گردید و گریست.

خداوند او را سرزنش فرمود و بدو گفته شد:

«آیا برای از دست رفتن گیاهی گریه می کنی و اندوه می خوری ولی برای بیش از یکصد هزار زن و مرد که می خواستی نابودشان کنی اندوهگین نیستی؟» بعد، خداوند بدو فرمان داد که پیش قوم خود برود و آنان را آگاه سازد که خدا سوی آنان باز گشته و توبه ایشان را پذیرفته است.

یونس نیز به سوی قریه ای که قوم وی در آن می زیستند روی نهاد.

در راه به چوپانی رسید و از او احوال قوم خود را پرسید.

چوپان جواب داد:

«آنان امیدوارند که پیامبرشان به سویشان برگردد.» یونس گفت:

«پس در این صورت برو به آنان خبر بده که یونس را دیده ای.» پاسخ داد:

«من نمی توانم این کار را بکنم مگر آن که درین باره

ص: 146

گواهی داشته باشم.» یونس از آن بز ماده و آن قطعه زمین و درخت کدوئی را که آن جا روئیده بود، نام برد و گفت:

«آن بز و آن درخت کدو هر دو وجود مرا گواهی خواهند داد.» چوپان به پیش قوم خود برگشت و به آنان خبر داد که یونس را دیده است آنان به شنیدن این سخن برانگیخته شدند و آماده دیدار او گشتند.

ولی چوپان گفت:

«شتاب نکنید تا بامداد شود.» بامداد روز بعد به سوی آن قطعه زمین رفتند که یونس در آن به سر برده بود. او در این هنگام نیز گوشه ای پنهان شده بود.

همینکه به جست و جوی او پرداختند، آن زمین و آن بز و آن درخت کدو به وجود او گواهی دادند.

آن بز، همچنین گفت:

«اگر پیامبر خدا را می خواهید، او در فلان جاست.» پیش او رفتند و همینکه چشمشان بدو افتاد دست و پایش را بوسیدند و پس از عمری که با وی مخالفت کرده بودند، اینک به فرمان وی در آمدند و او را به شهر خود بردند.

یونس چهل روز در پیش خانواده و فرزندان خویش ماند.

بعد، از شهر بیرون رفت و به راه پیمائی پرداخت.

پادشاه نیز بیرون رفت و با وی همراه شد و پادشاهی را بدان چوپان سپرد.

چوپان از آن پس به سر و سامان دادن کارهای مردم پرداخت

ص: 147

و چهل سال زمامداری کرد.

سپس یونس به نزدشان بازگشت.

ابن عباس و شهر بن حوشب، گفته اند:

پیامبری یونس بعد از آن بود که ماهی او را به کرانه دریا انداخت، نه قبل از آن.

این دو تن در تأیید سخن خود می گویند:

خداوند نیز در سوره الصافات چنین خبر داده، چون فرموده است:

فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِیمٌ وَ أَنْبَتْنا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِنْ یَقْطِینٍ وَ أَرْسَلْناهُ إِلی مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ (1) (یونس را به بیابانی خشک افکندیم در حالیکه بیمار بود و درخت کدوئی برای او رویاندیم و او را به سوی مردمی که یکصد هزار تن یا بیشتر بودند به پیامبری فرستادیم.) شهر بن حوشب گفته است:

جبرائیل پیش یونس آمد و بدو گفت:

«به نزد مردم نینوی برو و آنان را از عذاب خداوند- که نزدیک است ایشان را گرفتار سازد- بترسان و بر حذر دار.» یونس گفت:

«چارپائی می خواهم که بر آن سوار شوم.» جبرائیل گفت:

«آن کار فوری تر از این است که برای چار پا معطل شوی.» یونس گفت:

«کفشی می خواهم که بپوشم.»47

ص: 148


1- - سوره الصافات- آیه های 145 تا 147

جبرائیل مهلت نداد و گفت:

«آن کار فوری تر از این است.» یونس به خشم آمد و برخاست و به سوی دریا رفت و همینکه سوار کشتی شد، کشتی از حرکت باز ماند.

سرنشینان کشتی بر آن شدند که قرعه بکشند.

قرعه کشیده شد که به نام یونس آمد و در همین هنگام ماهی بزرگی نیز فرا رسید و دهان گشود.

به ماهی ندا رسید که:

«ما یونس را روزی تو نساخته، بلکه تو را برای یونس پناهگاهی ساخته ایم.» از این رو ماهی یونس را بلعید و او را از آن جا برد تا به شهر ابله رساند و بعد به دجله برد تا وی را نینوی افکند.

ص: 149

سخن درباره برخی از رویدادهای روزگار ملوک الطوائف

خدای بزرگ سه تن را به شهر انطاکیه فرستاد که از حواریان اصحاب مسیح بودند.

نخست دو تن را فرستاد که در نام های ایشان اختلاف است.

این دو تن وارد انطاکیه شدند و در آن شهر پیری را دیدند که گوسفند می چراند.

او حبیب نجار بود. به وی سلام کردند. حبیب از ایشان پرسید:

«شما که هستید؟» در پاسخ گفتند:

«فرستادگان عیسی هستیم و آمده ایم تا شما را به بندگی و پرستش خدای بزرگ فراخوانیم.» پرسید:

«آیا با خود نشانه ای و معجزه ای دارید؟» جواب دادند:

«آری. ما به اذن خداوند، بیماران را بهبود می بخشیم و

ص: 150

نابینا و ابرص را درمان می کنیم.» حبیب نجار گفت: «من پسری دارم که سالهاست که در بستر بیماری افتاده است.» و آن دو تن را به خانه خویش برد.

آنان به روی فرزند بیمار او دست کشیدند و پسر در همان دم تندرستی خود را باز یافت و از جای برخاست.

این خبر در شهر پیچید و خداوند بسیاری از بیماران را به دست این دو تن شفا داد.

مردم شهر پادشاهی داشتند به نام انطیخس که بت می پرستید.

او هنگامی که خبر آن دو را شنید، آنان را به نزد خود فرا خواند و پرسید:

«شما که هستید؟» جواب دادید:

«فرستادگان عیسی هستیم و شما را به پرستش خدای بزرگ می خوانیم.» پرسید:

«نشانه و معجزه شما چیست؟» گفتند:

«به اذن خداوند، نابینا و ابرص را درمان می کنیم و بیماران را شفا می دهیم.» گفت:

«برخیزید تا به کار شما رسیدگی کنم.» همینکه برخاستند، به فرمان او، مردم آنان را کتک زدند.

و نیز گفته شده است:

آن دو تن وارد شهر شدند و مدتی معطل ماندند و نتوانستند

ص: 151

به حضور پادشاه برسند.

تا روزی که پادشاه از شهر به عزم گردش بیرون رفته بود.

آن دو در سر راه او ایستادند و اللّه اکبر گفتند و خدا را یاد کردند.

پادشاه بت پرست، از شنیدن این سخنان به هم بر آمد و آن دو را به زندان انداخت و به هر یک، صد تازیانه زد.

وقتی که سخنانشان دروغ انگاشته شد و تازیانه خوردند، حضرت مسیح علیه السلام شمعون رئیس حواریان را به یاری ایشان فرستاد.

شمعون، ناشناس وارد شهر شد و با اطرافیان پادشاه معاشرت کرد تا خبر او را به پادشاه دادند و از او تعریف کردند.

پادشاه او را فراخواند و از دیدار و گفتار او خرسند شد و با او خو گرفت و همنشینی او را گرامی شمرد.

شمعون روزی به پادشاه گفت:

«ای پادشاه، شنیده ام به دو مرد، هنگامی که ترا به کیش خویش فرا می خواندند، خشم گرفته و آنها را در زندان افکنده و تازیانه زده ای. آیا هیچ با آنها گفت و گو کردی و سخنشان را شنیدی؟» پادشاه پاسخ داد:

«خشمی به من دست داده بود که نگذاشت بدین کار برسم.» شمعون گفت:

«پس اکنون اگر پادشاه صلاح بداند بهتر است دستور فرماید که آن دو تن را احضار کنند تا حرفشان را بشنویم.» پادشاه آن دو را فراخواند و شمعون از آنان پرسید:

«چه کسی شما را به این جا فرستاده؟»

ص: 152

گفتند: «خدائی که همه چیز را آفریده است و همکار و همتائی ندارد.» گفت:

«پس او را وصف کنید و از دراز گوئی نیز بپرهیزید.» گفتند:

«او کردگاری است که هر چه خواهد می کند و به هر چه اراده فرماید، فرمان می دهد و انجام می شود.» شمعون پرسید:

معجزات شما چیست؟» گفتند:

«شما از ما چه می خواهید؟» به دستور پادشاه غلامی را آوردند که دو چشم وی از کاسه خشک شده و به گونه دو تکه گوشت در آمده بود.

آن دو تن که این نابینا را دیدند دست دعا به درگاه خداوند برداشتند و همچنان دعا کردند تا دو کاسه چشم شکافته شد. آنگاه دو گلوله گلین بر گرفتند و در دو حدقه نهادند که بیدرنگ به گونه دو مردمک چشم در آمد و غلام بینائی خود را باز یافت.

پادشاه از دیدن این کار دچار شگفتی شد و گفت:

«خدائی که شما می پرستید، اگر توانست مرده ای را زنده کند، من به او و به شما دو تن ایمان می آورم.» گفتند:

«خدای ما در انجام هر کاری تواناست.» پادشاه گفت:

«پس در این جا مرده ای است که هفت روز پیش جان سپرده و ما هنوز او را دفن نکرده ایم تا پدرش، که درین جا نیست،

ص: 153

حاضر شود.» آنگاه به فرمان پادشاه نعش مرده را که بوی او نیز تغییر یافته بود.

آن دو تن آشکارا و شمعون پنهانی سر گرم شدند.

چیزی نگذشت که مرده زنده شد و برخاست و به کسان خود گفت:

«ای مردم، من کافر و مشرک از جهان رفتم و به همین جهة مرا در بیابان هائی از آتش وارد کردند. اکنون شما را از کیفر این بت پرستی که سخت بدان پای بند هستید بر حذر می دارم؟» سپس افزود:

«دروازه های آسمان گشوده شد و من چشم انداختم و جوانی زیبا روی را دیدم که در پیشگاه خداوند، از سه تن میانجیگری و شفاعت می کند.» پادشاه پرسید:

«این سه تن کدامند؟» او به شمعون و آن دو تن اشاره کرد و گفت: «این سه نفر بودند.» پادشاه در حیرت فرو رفت.

درین هنگام شمعون فرصت را غنیمت شمرد و پادشاه را به پذیرفتن آئین خود فراخواند.

کسان پادشاه و همچنین خود پادشاه، ایمان آوردند و دیگران کافر ماندند.

و نیز گفته شده است:

چنین نیست، بلکه پادشاه به کفر خود پایدار ماند و او و پیروانش در کشتن فرستادگان مسیح همداستان شدند.

ص: 154

این خبر به گوش حبیب نجار رسید که بر دم دروازه شهر بود و شتابان آمد و آنان را به پرستش خداوند و فرمانبرداری از فرستادگان مسیح فراخواند.

إِذْ أَرْسَلْنا إِلَیْهِمُ اثْنَیْنِ فَکَذَّبُوهُما فَعَزَّزْنا بِثالِثٍ (1) (هنگامی که دو رسول را به نزدشان فرستادیم و آن دو را تکذیب کردند، سومین رسول را به یاری آن دو فرستادیم.) این رسول سومی همان شمعون بود و خداوند فرستادن آنان را به خود نسبت داده زیرا مسیح نیز که آنان را فرستاده بود به دستور خدای بزرگ فرستاده بود.

وقتی مردم شهر فرستادگان حضرت مسیح را تکذیب کردند، خداوند باران را از ایشان دریغ فرمود: از این رو دچار خشکسالی شدند و به فرستادگان عیسی گفتند:

إِنَّا تَطَیَّرْنا بِکُمْ لَئِنْ لَمْ تَنْتَهُوا لَنَرْجُمَنَّکُمْ وَ لَیَمَسَّنَّکُمْ مِنَّا عَذابٌ أَلِیمٌ (2) (ما وجود شما را به فال بد می گیریم و اگر به این دعوی پایان ندهید شما را سنگسار می کنیم و از ما به شما شکنجه دردناکی خواهد رسید.) در این هنگام حبیب نجار فرا رسید. او مردی بود که به خدا ایمان داشت ولی ایمان خود را پنهان می کرد. هر روز نیمی از در آمد خویش را خرج خانواده می نمود و نیم دیگر را به تنگدستان و نیازمندان می داد.

او گفت:18

ص: 155


1- - سوره یس- آیه 14
2- - سوره یس- آیه 18

یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ. (1) (ای مردم از این فرستادگان پیروی کنید مردم گفتند:

«آیا تو با خدای ما مخالف شده و به خدا ایمان آورده ای؟» گفت:

وَ ما لِیَ لا أَعْبُدُ الَّذِی فَطَرَنِی وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ؟ (2) (چرا باید خدای آفریننده خود را نپرستم در صورتی که بازگشت همه شما به سوی اوست؟) همینکه چنین سخنی گفت، او را کشتند، و خداوند او را به بهشت برد. از این رو خدای بزرگ فرموده است:

قِیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ یا لَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لِی رَبِّی وَ جَعَلَنِی مِنَ الْمُکْرَمِینَ (3) (به او گفته شد: «در بهشت در آی:» و او گفت: «ایکاش کسان من می دانستند که خداوند مهربان چگونه مرا بخشود و مرا در شمار کسانی در آورد که از لطف و کرم وی بهره مند می شوند.») به کسانی هم که او را کشته و به فرستادگان عیسی ایمان نیاورده بودند، خداوند عذابی فرستاد و نابودشان کرد.27

ص: 156


1- - سوره یس- آیه 20
2- - سوره یس- آیه 22
3- - سوره یس- آیه 27

شمه ای از سر گذشت شمسون

زادگاه شمسون قریه ای از قریه های روم بود. و او چند میل دورتر از شهر می زیست.

شمسون خداپرست بود و به یگانگی خداوند ایمان داشت در صورتی که سایر مردم بت پرستی میکردند.

از این رو شمسون به تنهائی در برابرشان می ایستاد و در محلی به نام «لحی جمل» با آنان پیکار می کرد.

هنگامی که تشنه می شد، از سنگی که آب گوارائی در درون آن بود، آب فوران می کرد و او از آن می نوشید.

او نیروئی داشت که نه به آهن دربند می آمد و نه به چیز دیگر.

با این نیرو به تنهائی با بت پرستان می جنگید و بر آنان چیرگی می یافت و آنان به هیچ روی نمی توانستند وی را از میان بردارند.

بدین جهة تدبیری اندیشیدند و با همسر شمسون قراری گذاشتند که دست و پای شوهر خود را ببندد.

همسر او پذیرفت و از ایشان ریسمان محکمی گرفت و هنگامی که شمسون به خواب رفت دو دست وی را با ریسمان بست.

ص: 157

شمسون از خواب بیدار شد و همینکه یک فشار داد ریسمان گسست و از دو دست او فرود افتاد.

زنش برای کسانی که با وی سازش کرده بودند، پیام فرستاد و ایشان را از آنچه روی داده بود آگاه ساخت.

آنان این بار زنجیری آهنین برای وی فرستادند.

زن، بار دیگر، هنگامی که شمسون به خواب رفته بود، با زنجیر دست ها و گردن او را بست.

شمسون باز از خواب برخاست و به نیروی خدا داد زنجیر را گسست و آن را از دست و گردن خود گشود.

آنگاه درباره کاری که زنش دو بار با او کرده بود، به پرسش پرداخت و گفت:

«برای چه این کار را کردی؟» زن پاسخ داد:

«می خواستم نیروی تو را بیازمایم. و دیدم در روی زمین همانند تو نیافته ام. آیا چیزی هست که با آن ترا ببندند و تو نتوانی آن را بگسلی؟» گفت:

«آری. تنها یک چیز!» همسر او کنجکاو شد و به اندازه ای درین باره پرسش کرد که شمسون سر انجام راز نهفته را آشکارا ساخت و گفت:

«وای بر تو که این قدر کنجکاوی می کنی. جز با موی من با هیچ چیز دیگری نمی توان مرا بست.» شمسون موی بسیار بلند و پر پشتی داشت. شبانگاه همینکه به خواب رفت، زنش با موی او دو دست او را بست. آنگاه در پی کسانی فرستاد که با آنان درین باره سازشکاری کرده بود.

ص: 158

آنان آمدند و شمسون را گرفتند و گوش و بینی وی را بریدند و چشمانش را کور کردند و او را به میان مردم بردند.

پادشاه نیز به میان مردم آمد تا او را تماشا کند.

شمسون به درگاه خداوند دعا کرد تا وی را بر آنان چیره سازد.

در نتیجه دعای او، خداوند بینائی او، و آنچه را که از پیکرش بریده بودند، بدو باز گرداند.

آن شهر بر روی ستون هائی قرار داشت و خداوند به شمسون فرمود که دو ستون را بگیرد و با نیروی خود آنها را بشکند.

شمسون نیز چنین کرد و همینکه دو ستون شکست ساختمان شهر فروریخت و پادشاه و مردم همه در زیر آوار ماندند و نابود شدند.

شمسون در دوره ملوک الطوائفی می زیست.

ص: 159

سر گذشت جرجیس

گفته شده است:

در موصل پادشاهی بود بسیار بیدادگر و بیرحم که دازانه نامیده می شد.

بر عکس، برجیس مردی بود نیکوکار از مردم فلسطین که به خدای یگانه ایمان داشت ولی او نیز مانند یاران خداپرست و نیکو کار خویش، ایمان خود را پنهان می کرد.

او و یارانش، بازماندگان حواریان عیسی را دیده و در مکتب ایشان تعلیم یافته بودند.

برجیس بازرگانی بسیار می کرد و صدقه فراوان می داد.

چه بسیار از اوقات که همه دارائی خود را به تنگدستان می بخشید و بار دیگر به بازرگانی می پرداخت و آنچه را که از دست داده بود، باز به دست می آورد.

اگر به خاطر صدقه دادن و بذل و بخشش نبود تهی دستی را از توانگری بیش تر دوست می داشت.

چون در شام می ترسید از این که راز دینداری وی آشکارا شود و مردم بت پرست در صدد آزار وی بر آیند، روانه موصل شد و برای دازانه، پادشاه موصل، تحفه گرانبهائی آماده کرد که بدو پیشکش کند تا از حمایت وی بهره مند شود و از گزند دشمنان

ص: 160

آسوده ماند.

ولی هنگامی به موصل رسید که پادشاه بزرگان قوم خود را گرد آورده و آتشی بر افروخته و شکنجه های گوناگونی اندیشیده بود.

بتی را که افلون خوانده می شد بر پا داشته بود و هر کس را که در برابر آن بت به خاک نمی افتاد و بدو سجده نمی برد شکنجه می کرد و در آتش می انداخت.

جرجیس که این رفتار پادشاه را دید به هم بر آمد و خود را برای پیکار با او آماده ساخت.

از این رو، برگشت و دارائی خود را میان همکیشان خویش پخش کرد. سپس باز به سوی موصل روی آورد و به درگاه دازانه رفت در حالیکه سخت خشمگین بود.

همینکه با پادشاه موصل روبرو شد، بدو گفت:

«بدان که تو بنده ای بیش نیستی و از آن دیگری هستی.

نه اختیار خود را داری و نه اختیار دیگران را، نه برای خود کاری توانی کرد نه برای دیگری. همچنین، بدان که بالای دست تو پروردگاری است که تو را آفریده و تو را روزی می دهد.» آنگاه به ذکر شکوه و عظمت خدای بزرگ پرداخت و بت پرستی پادشاه را نکوهش کرد.

پادشاه که این سخنان شنید، پرسید:

«تو که هستی و از کجا می آئی؟» جواب داد:

«من بنده خدا و پسر یکی از بندگان او هستم. از خاک آفریده شده ام و به خاک نیز بر می گردم.» پادشاه او را به پرستش بت خود فرا خواند و بدو گفت:

«اگر پروردگار تو پادشاه آسمان هاست، پس من باید

ص: 161

نشانه ای از شکوه و دارائی او را در تو ببینم چنان که تو می بینی اطرافیان من و فرمانروایان قوم من، از برکت ثروت و قدرت بیکران من تا چه اندازه در ناز و نعمت هستند.» در پاسخ او جرجیس بار دیگر به نیایش و گرامیداشت و ستایش خداوند پرداخت، آنگاه گفت:

«به جای این که بتی به نام افلون را بپرستی که نه می شنود و نه از پروردگار جهانیان بی نیاز است کسی را بپرست که به فرمان او آسمان ها و زمین استوار شده است. طرقلینا علیه السلام را بندگی کن که یکی از بزرگان قوم تست. طرقلینا نخست مانند همه آدمیان می زیست و می خورد و می آشامید و سرانجام چنان مورد نوازش خداوند قرار گرفت که خدا او را به گونه انسانی فرشته وش در آورد.

همچنین یکی دیگر از بزرگان قوم خود، مخلیطیس، و آنچه را که از عیسی علیه السلام به ولایت تو رسیده پیروی کن.» جرجیس در پی این سخنان برخی از معجزات عیسی و کراماتی را که خداوند ویژه وی ساخته بود شرح داد:

پادشاه بدو گفت:

«تو در این جا چیزهائی می گوئی که ما نمی دانیم و از کسانی نام می بری که ما آنها را نمی شناسیم. تو باید اکنون یا شکنجه و عذاب را برگزینی یا سجده به این بت را.» جرجیس گفت:

«اگر بت تو آنست که آسمان را بر افراشته و دارای همان توانائی است که خدای من عز و جل دارد، پس تو درست می گوئی و راهی نیک می پیمائی، وگرنه- ای ملعون- اف بر تو باد!» پادشاه که این سخن از او شنید فرمان داد تا وی را به زندان اندازند.

ص: 162

در زندان شانه هائی آهنین به پیکر وی کشیدند تا گوشت ها و رگ های او بریده بریده شد و روی زخم های او سرکه و خردل ریختند.

ولی او نمرد.

پادشاه که دید جرجیس در اثر این شکنجه کشته نشد، دستور داد تا شش میخ آهنین را داغ کنند به اندازه ای که مانند آتش سوزان بر افروخته گردد.

آنگاه این میخ ها را بر روی سر او کوبیدند تا جائی که مغز او آب شد و از کاسه سرش روان گردید.

ولی باز هم خدای بزرگ او را نگاه داشت.

پادشاه که دید این شکنجه نیز او را نکشت دستور داد تا حوضی مسین آماده کنند.

در این حوض آب ریختند و در زیرش آتش افروختند و هنگامی که آب به جوش آمد و مانند آتش داغ شد، جرجیس را در آن افکندند و سر حوض را پوشاندند تا هنگامی که آب سرد شد.

ولی همینکه سرپوش را از روی حوض برداشتند دیدند او همچنان زنده است.

پادشاه که دید این شکنجه نیز او را نابود نکرد، وی را فراخواند و پرسید:

«آیا از این شکنجه ها که دیدی، هیچ دردی احساس نکردی؟» جواب داد:

«خدای من شکنجه تو را از من دور ساخت و مرا شکیبائی بخشید تا توانائی خود را به تو نشان دهد.» پادشاه یقین کرد که از سوی جرجیس بدو گزندی خواهد رسید و جان خود و پادشاهی خود را در خطر دید و بیمناک گردید.

از این رو بر آن شد که وی را همیشه در زندان نگاه دارد.

ص: 163

ولی بزرگان قوم او گفتند:

«اگر او را در زندان آزاد بگذاری، با زندانیان سخن می گوید و آنان را با خویشتن دوست و با تو دشمن می سازد. بنا بر این باید او را به عذابی گرفتار کرد که نتواند سخن بگوید.» در پی این پیشنهاد دستور داده شد که جرجیس را در زندان به روی در اندازند.

آنگاه دو دست و دو پای او را با میخ های آهنین بر زمین کوفتند. سپس هیجده مرد نیرومند ستون هائی از سنگ حمل کردند و بر پشت او نهادند.

جرجیس روز را در زیر سنگ گذراند و همینکه شب فرا رسید خداوند فرشته ای را به سوی او فرستاد.

این نخستین بار بود که فرشته به یاری وی آمد و همچنین نخستین باری بود که خداوند به جرجیس وحی فرستاد.

فرشته، سنگ را از پشت او برداشت و میخ ها را از زمین برکند و برای او خوردنی و نوشیدنی آماده کرد و او را مژده پیروزی داد و به تسکین و دلداری وی پرداخت.

بامداد او را از زندان بیرون آورد و از سوی خداوند بدو گفت:

«پیش دشمن خود برو و با او پیکار کن. من تو را هفت سال گرفتار او خواهم ساخت. درین مدت او ترا آزارها می رساند و چهار بار نیز تو را می کشد و من هر بار جان به تنت باز می گردانم.

اما در چهارمین بار که کشته شدی روح تو را می پذیرم و پاداش تو را می دهم.» دازانه، پادشاه موصل سرگرم کارهای فرمانروائی خود بود که ناگهان دید جرجیس بالای سرش ایستاده و او را به پرستش

ص: 164

خدای یگانه می خواند.

از او پرسید:

«تو جرجیس هستی؟» گفت:

«آری.» پرسید:

«چه کسی تو را از زندان بیرون آورد؟» پاسخ داد:

مرا کسی از زندان بیرون آورد که توانائی وی برتر از توانائی تست.» پادشاه به شنیدن این سخن از خشم لبریز شد و دستور داد تا وسائل شکنجه ها و آزارهای گوناگون را فراهم سازند.

در پی این دستور او را میان دو چوب بستند. آنگاه شمشیری بر فرق او نهادند و او را تا پائین بریدند به گونه ای که دو تکه شد. سپس هر تکه را چند قطعه کردند.

دازانه هفت شیر درنده داشت که در ته سیاه چالی به سر می بردند. پاره های پیکر جرجیس را پیش شیران افکندند. ولی شیران همینکه چشمشان بدان ها افتاد، از روی فروتنی سر فرود آوردند و روی پنجه بلند شدند و نه تنها دندان بدانها نزدند بلکه کوشیدند تا بدانچه در پیششان ریخته شده بود گزندی نرسانند.

جرجیس آن روز را در ته سیاه چال به گونه مرده ای به شب رساند و این نخستین مرگی بود که او چشید.

همینکه شب فرا رسید، خداوند پاره های پیکر او را گرد آورد و به هم استوار کرد و جان نیز به تن وی برگرداند و او را از ته سیه چال بیرون برد.

ص: 165

بامداد مردم شادی کنان از خانه بیرون آمدند زیرا آن روز را به شادی مرگ جرجیس جشن گرفته بودند.

ولی همینکه جرجیس را از دور دیدند گفتند: «این چقدر به جرجیس شباهت دارد!» پادشاه گفت:

«این خود اوست.» جرجیس گفت:

«آری، این منم که مردی بر حق هستم و این شمائید که بدترین مردمید! مرا کشتید و پاره پاره کردید ولی خداوند باز مرا زنده کرد و جان به تنم برگرداند. اکنون به سوی این پروردگار بزرگ بیائید که توانائی خود را به شما نشان داده است.» آنان گفتند:

«این جادوگری است که چشم ها و دست های شما را بسته است.» آنگاه همه ی جادوگران سرزمین خود را گرد آوردند.

پادشاه به سر دسته جادوگران گفت:

«شمه ای از جادوگری خود به من نشان بده که این مرد را مغلوب کنی و از پیش راه من برداری.» مرد جادوگر گاوی را خواست و در دو گوش او دمید.

بیدرنگ آن یک گاو تبدیل به دو گاو شد. با این دو گاو زمین را شخم زد و دانه های گندم پاشید و کاشت که در یک چشم برهم زدن سبز شد و روئید و خوشه داد و او آنها را درو کرد و گندم را از خوشه جدا ساخت و آسیا کرد و نان پخت و خورد.

همه ی این کارها را در یک ساعت انجام داد.

پادشاه که چنین دید، از او پرسید:

ص: 166

«آیا می توانی این مرد را مسخ کنی و به صورت سگی در آوری؟» گفت:

«برای من یک کاسه آب بیاورید.» همینکه آب آوردند، جادوگر آب دهان خود را در آن انداخت. در این هنگام پادشاه به جرجیس گفت:

«آن را بنوش.» جرجیس کاسه را بر گرفت و آب آن را تا آخر نوشید.

جادوگر ازو پرسید:

«اکنون چه حس می کنی؟» جواب داد:

«جز خیر و نیکی چیز دیگری حس نمی کنم. زیرا تشنه بودم و خداوند مهربان لطفی فرمود و بدین آب مرا از تشنگی رهانید.» جادوگر که این سخن شنید، نزدیک پادشاه رفت و بدو گفت:

«اگر تو با گردنکشی مانند خود زور آزمائی می کردی بی گمان پیروز می شدی ولی تو با پادشاه نیرومندی در افتاده ای که آفریدگار آسمان و زمین است.» در ضمن زنی از شام پیش جرجیس آمده بود که سخت ترین رنج را می برد. او به جرجیس گفت:

«من گاوی داشتم که در کشاورزی به کارم می خورد و از برکت او زندگی می کردم. این گاو مرده است. اکنون به نزد تو آمدم که به حالم رحم آوری و از خداوند بخواهی که گاوم را زنده کند.»

ص: 167

جرجیس عصائی بدو داد و گفت:

«پیش گاو خود برو و این عصا را به او بزن و بگو: به اذن خدا زنده شو!» زن عصا را بر گرفت و به جائی که گاوش مرده بود رفت و از پیکر حیوان تنها دو شاخ و مقداری از موی دم او را یافت.

آنها را گرد هم آورد و عصا را بدان زد و آنچه را که جرجیس بدو دستور داده بود، گفت.

بیدرنگ گاو زنده شد و این خبر نیز در همه جا پیچید.

باری، هنگامی که رئیس جادوگران چنان سخنی به دازانه گفت، یکی از یاران پادشاه که پس از او بزرگترین شخص بود، گفت:

«اکنون سخن مرا بشنوید.» همه سرا پا گوش شدند و گفتند:

«بفرمائید.» گفت:

«شما این مرد را جادوگری پنداشته و کار او را جادو انگاشته اید. در صورتی که نه شکنجه در او اثر کرد و نه قتل. آیا هیچ جادوگری را دیده اید که بتواند مرگ را از خود دور کند یا مرده ای را زنده سازد؟» و در پی این سخن از گاو آن زن و زنده شدن او یاد کرد.

بدو گفتند:

«این که تو می گوئی سخن کسی است که آنرا شنیده، ولی به چشم خود ندیده است.» گفت:

«من به این مرد ایمان آورده ام و خدا را گواه می گیرم که

ص: 168

از آنچه شما می پرستید، بیزارم.» پادشاه و یارانش برخاستند و با تیغ های آخته، زبان او را بریدند.

چیزی نگذشت که او جان سپرد.

و نیز گفته شده است:

او دچار طاعون گردید و پیش از آن که سخنی بگوید، در گذشت.

باری، پس از مرگ وی، درباریان آنچه را که ازو در واپسین دم زندگی وی شنیده بودند، از مردم پنهان کردند ولی جرجیس آن را برای مردم آشکارا ساخت.

در نتیجه، او مرده بود که چهار هزار تن از وی پیروی می کردند.

پادشاه این مردم را که به خداپرستی گرویده بودند گرفتار شکنجه های گوناگون کرد و از میان برد یکی از یاران بزرگ پادشاه به جرجیس گفت:

«تو گمان می بری که خدای تو مردم را می آفریند و بعد آنان را از جهان می برد و بار دیگر همه را زنده می کند. اکنون من کاری را پیشنهاد می کنم که اگر خدای تو انجام داد من به او ایمان می آورم و سخنان تو را باور می کنم و قوم من نیز پیرو تو خواهند شد. در زیر ما کرسی هائی است، در پیش روی ما هم خوردنی گسترده و کاسه ها و سینی های چوبین وجود دارد که همه از چوب درختان گوناگون است. از پروردگار خود بخواه که این چوب ها را، به حال اول بر گرداند و چنان که در آغاز بودند سر سبز کند به گونه ای که هر چوبی از رنگ و برگ و شکوفه و میوه اش شناخته شود.

ص: 169

جرجیس گفت:

«کاری را می خواهی که انجامش برای من و تو دشوار ولی برای خدا آسان است.» این بگفت و دست دعا به درگاه خداوند بلند کرد و چیزی نگذشت که چوب ها تازگی یافتند و ریشه دواندند و شاخه هائی بر آوردند و برگ ها و شکوفه هایی بر آنها روئیدند تا جائی که درباریان به خوبی شناختند که هر چوبی از آن کدام درختی است.

کسی که انجام این کار را از جرجیس خواسته بود، گفت:

«اکنون من شکنجه او را به گونه ای دیگر در می آورم.» آنگاه مسگری را پیش خود فراخواند و به او دستور داد تا از مس گاوی بسازد که درون آن تهی باشد.

بعد در درون آن نفت سرب و کبریت و زرنیخ ریخت و جرجیس را میان این مواد آتش زای نهاد.

سپس در زیر پیکره گاو آتش بر افروخت تا هنگامی آتش زبانه کشید و آنچه در درون آن بود آب شد و بهم در آمیخت و جرجیس نیز میان آنها جان سپرد.

پس از مرگ او خداوند باد تند و رعد و برق و ابر تیره ای فرستاد که هوای میان آسمان و زمین تاریک شد و مردم چند روزی شگفت زده و سرگردان ماندند.

سپس خداوند میکائیل را فرستاد که پیکره گاو را بر گرفت و به هوا برد و آن را چنان بر زمین زد که هر کس صدای آن را شنید هراسان شد.

گاو شکست و جرجیس از درون آن زنده بیرون آمد و هنگام که ایستاد و با مردم سخن گفت تاریکی از میان رفت. و روشنائی در میان آسمان و زمین پدیدار گردید.

ص: 170

بزرگی از بزرگان ایشان به جرجیس گفت:

«خدای خود را بخوان تا مرده های ما را زنده کند و از این گورها برانگیزد.» جرجیس دستور داد تا گورها را بشکافند. در این گورها، از مردگان جز استخوان های پوسیده برجا نمانده بود.

جرجیس دعا کرد و چیزی نگذشت که مردم چشمشان به هفده نفر افتاد. نه مرد و پنج زن و سه بچه.

میان این هفده تن مردی پیر و سالخورده دیده می شد.

جرجیس از او پرسید:

«کی مردی؟» در پاسخ او زمانی را نام برد که چهار صد سال پیش می شد.

پادشاه که چنین دید، به درباریان گفت:

«شما انواع شکنجه ها را درباره این مرد و یارانش به کار بردید و دیگر شکنجه ای نمانده جز گرسنگی و تشنگی، که باید این شکنجه را نیز درباره وی به کار برید.» در پی این دستور به خانه پیر زن تهیدستی روی آوردند که پسری نابینا و گنگ و زمینگیر داشت.

جرجیس را در این خانه زندانی کردند که نه خوردنی بدو رسد نه آشامیدنی.

جرجیس هنگامی که گرسنه شد از پیر زن پرسید:

«آیا در خانه تو خوردنی یا آشامیدنی پیدا می شود؟» پیر زن پاسخ داد:

«نه! به کسی که به نامش سوگند یاد می شود، مدتهاست که درین خانه سفره ای گشوده نشده است. ولی من اکنون از خانه بیرون می روم و برای تو چیزی پیدا می کنم که بخوری.»

ص: 171

جرجیس از او پرسید:

«آیا تو خدا را می پرستی؟» جواب داد:

«نه.» جرجیس او را به خداپرستی خواند و او به خدا ایمان آورد. آنگاه روانه شد تا برای او خوراکی جست و جو کند.

در خانه پیر زن یک ستون چوبی بود که دار بست خانه را نگاه می داشت.

جرجیس به درگاه خداوند دعا کرد و در نتیجه دعای وی ستون چوبی مانند تنه درخت سبز شد و انواع میوه هائی را آورد که شناخته می شد و خورده می شد.

بر بالای این ستون نیز شاخ و برگ هائی روئید که از همه سو اطراف خود را سایه افکند.

همینکه پیر زن برگشت، دید جرجیس مشغول خوردن است.

و وقتی چشمش به درختی افتاد که در خانه اش روئیده بود، گفت:

«ایمان آوردم به خدائی که تو را در خانه گرسنگی سیر کرد. اکنون از این پروردگار بزرگ بخواه تا پسر مرا شفا دهد.» جرجیس گفت:

«او را پیش من بیاور.» پیر زن، پسر خود را پیش جرجیس آورد.

جرجیس آب دهان خویش را در دو چشم او افکند و او بینائی خود را باز یافت. بعد در دو گوش او نیز آب دهان انداخت و گوش های او شنوا شد.

پیر زن گفت:

«زبان و پاهای او را نیز باز کن.»

ص: 172

جرجیس گفت:

«این را بگذار برای روزی دیگر که برای او روز بزرگی خواهد بود.» پادشاه موصل، یعنی دازانه، همینکه آن درخت را در خانه پیر زن دید گفت:

«درین خانه درختی می بینم که به یاد ندارم پیش از این آن را دیده باشم.» بدو گفتند:

«این درخت بر اثر جادوی این جادوگر روئیده که می خواستی او را با گرسنگی شکنجه دهی. ولی هم او و هم این پیر زن و پسرش از میوه این درخت می خورند و سیر می شوند. پسر پیر زن را هم جرجیس شفا داده است.» پادشاه فرمان داد که آن خانه را ویران کنند و آن درخت را نیز از بیخ ببرند.

همینکه به بریدن درخت پرداختند، خدا آن را خشک کرد و گماشتگان پادشاه که چنین دیدند آن را به حال خود گذاشتند.

سپس، به فرمان پادشاه، جرجیس را به رو بر زمین انداختند و به زیر گردونه ای تیری بستند که بر آن کاردها و- خنجرهائی قرار داده بودند.

این گردونه را به چهل گاو بستند و گاوها در یک جنبش، ناگهان گردونه را به حرکت در آوردند و از روی جرجیس رد شدند.

در اثر برخورد کاردها و خنجرها به جرجیس، پیکر او سه پاره شد.

پادشاه فرمان داد که پاره های پیکرش را بسوزانند تا تبدیل به خاکستر شود. این خاکستر را چند نفر بردند و به دریا ریختند.

ص: 173

هنوز دور نشده بودند که بانگی از آسمان شنیدند:

«ای دریا، خداوند به تو فرمان می دهد که آنچه از این پیکر پاک در پیش تست به خوبی نگاه داری زیرا من می خواهم آن را بر گردانم.» بعد خداوند بادها را فرستاد که خاکستر پیکر او را گرد آوردند به همان گونه که پیش از ریختن آن به دریا بود.

کسانی هم که خاکستر را به دریا ریختند، هنوز بر کرانه دریا ایستاده و دور نشده بودند.

پس از گرد آوری خاکستر جرجیس ناگهان زنده از میان آن بیرون آمد در حالیکه غبار آلود بود.

مردانی که خاکستر را آورده بودند برگشتند و جرجیس نیز با آنان برگشت.

آنان بانگی را که از آسمان شنیده بودند و بادهائی که خاکستر پیکر جرجیس را گرد آورده بود همه را برای پادشاه گفتند.

پادشاه که این شنید به جرجیس گفت:

«آیا می خواهی پیشنهادی کنم که به خیر و صلاح من و تو باشد؟ اگر گفته نمی شد که تو بر من چیره شده ای و من از تو شکست خورده ام، بی چون و چرا به تو ایمان می آوردم ولی برای این که مردم چنین حرفی نزنند تنها یک بار در برابر بت من سجده کن یا یک گوسفند برای او بکش تا هر چه بخواهی انجام دهم.» جرجیس بر آن شد که وقتی چشمش به بت افتاد آن را نابود سازد و هم بت را و هم ایمانی را که پادشاه به بت پرستی داشت از

ص: 174

میان ببرد.

این بود که به قصد فریب پادشاه گفت:

«این کار را خواهم کرد. مرا پیش بت خود ببر تا در برابرش به خاک بیفتم و برایش قربانی کنم.» پادشاه از شنیدن این سخن شاد شد و دست و پای جرجیس را بوسید و از او خواست که آن روز و آن شب را مهمان او باشد.

جرجیس پذیرفت و پادشاه خانه ای نزدیک سرای خود را به اقامت او تخصیص داد.

همینکه شب فرا رسید جرجیس برخاست و با آواز دل- انگیزی که داشت به خواندن زبور پرداخت.

همسر پادشاه که آواز او را شنید شیفته آن نغمات آسمانی شد و به خدای یگانه ایمان آورد ولی ایمان خود را پنهان کرد.

بامداد جرجیس را به بت خانه بردند تا به بت بزرگ سجده کند.

از سوی دیگر به پیر زنی که جرجیس در خانه اش به سر برده بود، گفتند:

«جرجیس گمراه شده و بت پرستی پیشه کرده و در پی آنست که پس از پادشاه به سلطنت برسد.» پیر زن به شنیدن این سخن پسر لال و لنگ خود را به دوش گرفت و از خانه بیرون آمد و در حالیکه جرجیس را دشنام می داد و نکوهش می کرد، روانه بت خانه شد.

در بتخانه جرجیس نگاه کرد و دید پیر زن و پسرش به وی از همه نزدیک ترند. پسرش را نام برد و پسر بیدرنگ بدو پاسخ داد در صورتی که پیش از آن هرگز سخن نمی گفت. بعد هم از دوش

ص: 175

مادر خود، بر روی دو پا فرود آمد و شروع به راه رفتن کرد در صورتی که پیش از آن نمی توانست راه برود.

همینکه در برابر جرجیس ایستاد، جرجیس بدو گفت.

«بر این کرسی ها هفتاد و یک بت نهاده اند. و این مردم، گذشته از بت، خورشید و ماه را نیز می پرستند. این بت ها را به نزد من بخوان.» پسر بت ها را فراخواند و بت ها فرود افتادند و غلطان و غلطان پیش جرجیس آمدند.

همینکه به پیش پای وی رسیدند، جرجیس پای خود را بر زمین کوفت و از ضربت پای او، هم بت ها و هم کرسی ها، همه در هم شکستند.

پادشاه گفت:

«ای جرجیس، تو مرا فریب دادی و بت های مرا نابود کردی.» جرجیس پاسخ داد:

«من عمدا این کار را کردم تا عبرت بگیری و بدانی که اگر اینان توانائی خدائی داشتند و کاری از دستشان ساخته بود، نمی گذاشتند که من به آنها آسیبی برسانم.» همینکه جرجیس سخنان خویش را به پایان رساند، همسر پادشاه خداپرستی خود را آشکار ساخت و کارهای جرجیس را بر آنان بر شمرد و گفت:

«دیگر از این مرد انتظاری نداشته باشید جز این که درباره شما نفرین کند و شما را نابود سازد چنان که بت های شما را نابود کرده است.»

ص: 176

پادشاه که انتظار نداشت چنین سخنانی از زن خود بشنود، گفت:

«چه زود این جادوگر تو را گمراه کرد!» آنگاه به دستور پادشاه، همسرش را وارونه به دار آویختند و با شانه های آهنین که به پیکرش کشیدند گوشت تنش را پاره پاره کردند.

زن که از این شکنجه احساس درد کرد، به جرجیس گفت:

«خدای خود را بخوان تا درد مرا سبک سازد.» جرجیس گفت:

«به بالای سر خود نگاه کن.» زن به بالا نگریست و خندان شد.

پادشاه از او پرسید:

«چه چیز تو را به خنده انداخت؟» پاسخ داد:

«بر بالای سر خود دو فرشته می بینم که افسری از زیورهای بهشت در دست دارند و منتظرند که جان از تنم بیرون رود تا مرا بدین تاج بیارایند و به بهشت برند.» همینکه زن در گذشت، جرجیس به دعا پرداخت و گفت:

«بار خدایا، چنین شکنجه ای به من هم مرحمت فرمای تا بهترین مقام شهیدان را نیز به من بخشوده باشی. دیگر پایان روزگار من است. از این روی می خواهم که پاره ای از خشم ها و کیفرهای خود را به این مردم بفرستی. زیرا این مردم منکر وجود و قدرت تو هستند اگر چه یارای ایستادگی در برابر عذاب تو را ندارند.» هنوز نفرین او به پایان نرسیده بود که خداوند آتشی بر

ص: 177

آنان فرو بارید و همه را سوزاند.

همینکه از تاب آتش سوختند، به جرجیس که چنان نفرینی کرده بود، خشم گرفتند و با شمشیرهای آخته بر او تاختند و پاره پاره اش کردند.

این چهارمین مرگ او بود.

شهر، پس از این که سراسر سوخت، از زمین برخاست و زیر و زبر گردید و تا مدتی از آن دودی بد بوی بلند می شد.

همه کسانی که به او ایمان آورده و کشته شده بودند، سی و چهار هزار تن می شدند. یکی هم زن پادشاه بود.

ص: 178

سخن درباره خالد بن سنان عبسی

از رویدادهای روزگار فترت (یعنی: فاصله زمانی میان ظهور عیسی علیه السلام و محمد صلّی اللّه علیه و سلم) ظهور خالد بن سنان عبسی است.

گفته شده است:

او از پیغمبران به شمار می رفت و از معجزات او این بود که آتشی در سرزمین عربستان پیدا شد و مردم فریفته آن گردیدند و چیزی نمانده بود که به آتش پرستی گرایند.

خالد که چنین دید، عصای خود بر گرفت و به درون آتش گام نهاد تا به میان آن رسید و آن را پراکنده ساخت.

در آن حال می گفت:

«ای آتش، پراکنده شو، پراکنده شو، هر کس که اهل هدایت باشد به رستگاری می رسد چنان که من در این آتش که زبانه می کشد داخل می شوم و از آن بیرون می آیم در حالیکه جامه ام تر است.» آنگاه آتش خاموش گردید در حالیکه او در میانش بود.

هنگامی که مرگ او فرا رسید، به خانواده خود گفت:

«چندی پس از این که من به خاک سپرده شدم، گله ای از گورخران خواهد رسید که پیشاپیش آن شتر دم بریده ای است. این شتر

ص: 179

با پای خود به گور من خواهد کوفت. و شما هر گاه چنین حرکتی از او دیدید گور مرا بشکافید تا من از گور بیرون آیم و شما را از آنچه روی می دهد آگاه کنم.» هنگامی که مرد و او را به خاک سپردند، آنچه را که گفته بود به چشم دیدند و خواستند گورش را بشکافند.

ولی برخی از آنان این کار را روا ندانستند و گفتند:

«می ترسیم از این که اگر گور او را بشکافیم تازیان ما را دشنام دهند که چرا یکی از مردگان خود را از گور بیرون کشیده ایم.» از این رو، گور او را دست نزدند و آن را به حال خود گذاشتند.

روی این اصل بود که گفته اند: پیامبر اکرم، صلی اللّه علیه و سلم، درباره او فرمود:

«او پیغمبری بود که قوم وی پیامبری او را تباه کردند و از آن بهره نبردند.» ولی دختر وی پیش پیغمبر اسلام، صلّی اللّه علیه و سلم، آمد و بدو ایمان آورد.

همچنین گفته شده است که: «خالد در پایان رویدادهای روزگار ملوک الطوائفی- یعنی دوره اشکانیان- ظهور کرد.» و این درست نیست. زیرا از آنجا که دخترش به خدمت پیغمبر، صلّی اللّه علیه و سلم، رسیده، ظهور او باید مدتها پس از شاهنشاهی اردشیر بن بابک صورت گرفته باشد.

در طی فصول بعد بر می گردیم به ذکر اخبار پادشاهان ایران بر حسب زمان وقوع وقایع تاریخی، و قبلا- به خواست خدای بزرگ- به ذکر تعداد پادشاهان اشکانی از ملوک الطوائف و طبقات شاهان ایران می پردازیم.

ص: 180

سخن درباره طبقات پادشاهان ایران

طبقه نخست: پیشدادیان

نخستین طبقه پادشاهان این سرزمین پیشدادیان بودند. (1) این سلسله را اوشهنج (هوشنگ) پیشدادی تشکیل داد که پس از کیومرث به سلطنت رسید و چهل سال پادشاهی کرد.

پیشداد به معنی نخستین داور و نخستین دادار است.عد

ص: 181


1- - پیشدادیان: در داستان های ملی، اولین سلسله پادشاهان ایران هستند. این سلسله، منسوب به پیشداد است که صورت اوستائی آن پرذاته (به فتح پ و راء و تاء)- به معنی: نخستین قانونگذار- بوده، که لقب اوستائی هوشنگ است. بر طبق بعضی روایات، هوشنگ سلسله پیشدادی را تأسیس کرد، و پس از وی طهمورث، جمشید، ضحاک، فریدون، منوچهر، نوذر، افراسیاب، زو و گرشاسب سلطنت کردند. بعد از هوشنگ سلطنت به طهمورث، و سپس به جمشید رسید، که از معروف ترین پادشاهان این سلسله است، و دولتش به دست ضحاک بر افتاد. سرانجام مردم به رهبری کاوه بر ضحاک شوریدند و سلطنت به فریدون رسید که مدتها به عدل و داد سلطنت کرد و در آخر عمر ممالک خود را بین سه پسرش ایرج، سلم و تور قسمت کرد، ایران را به ایرج، توران را به تور و شام را به سلم داد. سلم و تور بر ایرج حسد بردند و برادر را به قتل رسانیدند. منوچهر به خونخواهی پدرش، ایرج، برخاست و سلم و تو را کشت و این امر باعث جنگ های ایرانیان و تورانیان شد. این جنگ ها قسمت مهمی از داستان های ملی ایران را تشکیل می دهد. سام از سرداران قابل منوچهر و پدر زال و جد رستم بود. بعد از منوچهر، پسرش، نوذر، به سلطنت رسید و در زمان وی افراسیاب بر تاج و تخت ایران مسلط شد. بزرگان ایران برای دفع تورانیان به زال و رستم متوسل شدند، و زال، زو یا زاب را که از شاهزادگان پیشدادی بود به سلطنت برداشته عازم جنگ با افراسیاب شد. ولی زاب بعد از پنج سال در گذشت و پسرش گرشاسب به سلطنت رسید. گرشاسب بعد از نه سال در گذشت و چون ایران دیگر سرپرستی نداشت افراسیاب باز آمد و سلطنت پیشدادیان منقرض شد. پس از پیشدادیان، کیانیان به سلطنت رسیدند. مدت سلطنت پیشدادیان را در بعضی داستان ها متجاوز از دو هزار و چهار صد سال نوشته اند. داستان پادشاهان پیشدادی بین هندیان و ایرانیان مشترک است و اسامی بعضی از ناموران این سلسله، همانطور که در اوستا و شاهنامه ذکر شده، در ودا و مهاباراتا نیز موجود است و اعمال بعضی از آنان در کتاب هر دو دسته آریائی با هم شبیه می باشد. اما داستان سلسله کیانیان، که بعد از پیشدادیان سلطنت کردند، دارای جنبه ملی است و اختصاص به ایرانیان دارد. (دائرة المعارف فارسی)

پس از او طهمورث بن یوجهان سی سال پادشاهی کرد.

سپس برادر طهمورث، جمشید، هفتصد و شانزده سال سلطنت کرد.

بعد، بیوراسف بن ارونداسف به پادشاهی نشست و مدت فرمانروائی او هزار سال بود.

آنگاه افریدون بن اثغیان بن سلطنت رسید و پانصد سال

ص: 182

پادشاهی کرد.

پس از او منوچهر یکصد و بیست سال سلطنت کرد.

سپس افراسیاب ترک دوازده سال فرمانروائی نمود.

بعد زو، پسر تهماسف به تخت نشست و پادشاهی او سه سال به درازا کشید.

آنگاه گرشاسب به سلطنت رسید و نه سال پادشاهی کرد.

ص: 183

طبقه دوم: کیانیان

پس از پیشدادیان، کیانیان به پادشاهی رسیدند.

اسامی پادشاهان این سلسله و مدت سلطنت آنان، به ترتیب از این قرار است:

1- کیقباد: یکصد و بیست و شش سال.

2- کیکاوس: یکصد و پنجاه سال.

3- کیخسرو: هشتاد سال 4- کی لهراسب: یکصد و بیست سال 5- کی بشتاسب: یکصد و بیست سال 6- کی بهمن: یکصد و دوازده سال 7- خمانی (همای) چهرآزاد: سی سال 8- برادر خمانی، دارا بن بهمن: دوازده سال 9- پسر او، دارا بن دارا: چهارده سال این دارا همان کسی است که اسکندر بر او چیرگی یافت و تاج و تخت سلطنت را از او گرفت.

مدت پادشاهی اسکندر، پس از دارا، چهارده سال بود.

ص: 184

طبقه سوم: اشکانیان

اشکانیان، شاهانی بودند که بر عراق و جبال چیرگی یافتند و سایر فرمانروایان دوره ملوک الطوائفی به آنان احترام می گذاشتند و در بزرگداشت ایشان می کوشیدند.

اسامی پادشاهان اشکانی و مدت پادشاهی آنان به ترتیب از این قرار است:

1- اشک اول، که نخستین پادشاه اشکانیان در روزگار ملوک الطوائفی بود و پنجاه و دو سال سلطنت کرد.

2- شاپور بن اشک: بیست و چهار سال.

3- گودرز، پسر شاپور، که پنجاه سال فرمانروائی کرد و این همان پادشاهی است که با بنی اسرائیل، پس از کشته شدن یحیی بن زکریاء، جنگید.

4- برادرزاده گودرز، و یجن (بیژن) بن بلاش: بیست و یک سال.

5- گودرز پسر بیژن: نوزده سال 6- برادر گودرز، نرسی: سی سال 7- عموی نرسی، هرمزان یا هرمز بن بلاش بن شاپور:

نوزده سال 8- پسرش، فیروز بن هرمزان: دوازده سال

ص: 185

9- پسر فیروز، خسرو: چهل سال.

10- برادر او، بلاش بن فیروز: بیست و چهار سال.

11- پسرش، اردوان بن بلاش: پنجاه و پنج سال.

برخی گفته اند:

پس از هرمزان بن بلاش، اردوان بزرگ دوازده سال سلطنت کرده است.

درباره پادشاهان دوره ملوک الطوائفی جز این هم گفته شده است و ایرانیان اعتراف می کنند که تاریخ درباره روزگار ملوک الطوائف و پادشاهی بیوراسف و افراسیاب ترک روشن نیست زیرا پادشاهی ایشان ترتیب و نظم استواری نداشته و ضبط تاریخ آن ممکن نبوده است (1).]جم

ص: 186


1- - برای آگاهی از تعداد کامل پادشاهان اشکانی و اسامی و کارهای آنان به جلد سوم این تاریخ، ذیل صفحات 225 تا 270 مراجعه فرمائید. مترجم

طبقه چهارم: ساسانیان

سخن درباره پادشاهی اردشیر پسر بابک (اردشیر اول)

گفته شده است:

چون از هنگامی که اسکندر بر سرزمین بابل دست یافت، به گفته مسیحیان و اهل کتابهای نخستین: پانصد و بیست و سه سال، و به گفته زرتشتیان: دویست و شصت و شش سال گذشت، اردشیر بابکان ظهور کرد.

اردشیر، پسر بابک بن ساسان کوچک، پسر بابک بن ساسان بن بابک بن مهرمس (یا: هرمسن) بن ساسان بن بهمن شاه، پسر اسفندیار بن بشتاسب بود.

درباره سلسله نسب او جز این هم گفته شده است.

اردشیر بابکان، با شورشی که کرد، می خواست انتقام خون دارا بن دارا را بگیرد و تاج و تخت پادشاهی را به خانواده خود بر گرداند و سلطنت را به صورتی در آورد که در روزگار پیشینیان

ص: 187

وی، قبل از دوره ملوک الطوائفی وجود داشت. و کشور را در زیر سلطه یک پادشاه قرار دهد.

می گویند زادگاه او قریه ای از قریه های استخر فارس بود که آن را طیروده (یا، چنان که در تاریخ طبری آمده: طیروده)، می خواندند.

نیای او ساسان، مردی دلیر و فریفته نخجیر بود.

ساسان با زنی از دوده شاهان پارس که بازرنگیان خوانده می شدند، زناشوئی کرده بود و در استخر فارس آتشکده ای به نام آتشکده آناهیتا (ناهید) را پاسداری می کرد.

ثمره زناشوئی ساسان پسری بود که بابک نامیده شد. ص:10

بک همینکه بزرگ شد، جانشین پدر خود گردید و پس از در گذشت وی به رسیدگی به کارهای مردم پرداخت.

بابک نیز دارای فرزندی شد که اردشیر بود.

در آن زمان فرمانروای استخر فارس پادشاهی از سلسله بازرنگیان بود که جوزهر (گوزهر یا گوچیهر) خوانده می شد.

گوزهر خواجه سرائی داشت به نام تیری که او را به عنوان ارگبد (یعنی: رئیس ارگ یا نگهبان دژ) در دارابگرد گماشته بود.

هنگامی که اردشیر به هفت سالگی رسید، پدرش او را به نزد گوچیهر فرستاد و از او درخواست کرد که او را پیش تیری در دارا بگرد بفرستد تا تیری- که خواجه بود و نمی توانست دارای فرزندی شود- وی را به فرزندی بپذیرد.

گوچیهر این درخواست را پذیرفت و اردشیر را به دارا بگرد نزد تیری فرستاد.

تیری نیز اردشیر را گرامی داشت و به فرزندی قبول کرد.

پس از درگذشت تیری، اردشیر به جای وی نشست و

ص: 188

کارهای وی را در دست گرفت و به خوبی از عهده انجام کارها بر آمد.

گروهی از ستاره شناسان او را آگاه ساختند که در ساعتی سعد به جهان آمده و بر شهرهایی دست خواهد یافت و فرمانروائی خواهد کرد.

اردشیر که این پیشگوئی را شنید به کار خویش دلگرم شد و به خوشرفتاری و مردم دوستی و نیکوکاری خود افزود تا شبی در خواب دید که فرشته ای بر بالای سر او نشسته است.

فرشته بدو گفت:

«خداوند ترا بر شهرهای ایران فرمانروا می سازد.» بر اثر دیدن این خواب، چنان قوت قلبی یافت که پیش از آن همانندش را احساس نکرده بود.

نخستین کاری که کرد این بود که به بخشی از دارابگرد، به نام خوبابان (یا به گفته طبری: جوبابان) حمله برد و فرمانروای آن ناحیه را که فاسین نام داشت کشت.

بعد به جائی دیگر که کوسن (یا به گفته طبری: کونسن) خوانده می شد رفت و فرمانروای آن جا را نیز که منوچهر نام داشت، از پای در آورد.

سپس رهسپار محلی موسوم به لزویز (یا به گفته طبری:

لرویر) شد و پادشاه آن جا را که نامش دارا بود کشت و در هر یک از این جاها گروهی را از سوی خود به کار گماشت.

آنگاه به پدر خود نامه ای نگاشت و کارهائی را که کرده بود، بیان داشت و بدو دستور داد که از فرمان جوزهر (گوچیهر) سرباز زند و بر او بشورد.

گوچیهر در این هنگام در بیضاء به سر می برد.

بابک، پدر اردشیر، دستور پسر خویش را به کار بست و

ص: 189

گوچیهر را کشت و افسر پادشاهی را از او گرفت و خود بر جایش نشست.

سپس به اردوان شاهنشاه اشکانی، که بر جبال و- سرزمین های وابسته بدان فرمانروائی می کرد نامه ای نوشت و از او یاری خواست و خواهش کرد که به وی اجازه دهد تا افسر گوچیهر را بر سر پسر خود، شاپور، بگذارد- زیرا از جاه طلبی پسر دیگر خود، اردشیر، بیمناک بود.

ولی اردوان- ضمن پاسخ زننده ای که بدو داد- او را یاغی خواند و از این کار باز داشت و ترساند.

بابک که تاب تحمل این تهدید را نداشت، پس از سه روز در گذشت و شاپور بن بابک تاج بر سر نهاد و جای پدر خود را گرفت.

آنگاه نامه ای به برادر خود، اردشیر، نوشت و او را به نزد خود فرا خواند.

اردشیر دعوت او را نپذیرفت و نرفت.

شاپور از این نافرمانی به خشم آمد و گروه هائی از لشکریان خویش را گرد آورد و با آنان برای جنگ با اردشیر روانه شد.

اردشیر نیز آماده پیکار شد و از استخر فارس لشکر کشی کرد. در استخر گروهی از یاران و برادران و خویشاوندان وی می زیستند و در میانشان کسانی یافت می شدند که از او بزرگتر و سالمندتر بودند.

یاران اردشیر سرانجام تاج و تخت را از شاپور گرفتند و به اردشیر دادند.

اردشیر افسر پادشاهی بر سر نهاد و با کوشش و توانائی به کار فرمانروائی پرداخت و وزیری برای خود معین کرد و موبدان موبد را نیز به کار گماشت:

ص: 190

چیزی نگذشت که دریافت برادران و گروهی از یارانش که با او همراهی کرده بودند، اکنون خود را از او برتر می شمارند و می خواهند بر او حمله ور شوند و او را از میان بردارند.

از این رو پیشدستی کرد و خون گروهی از ایشان را ریخت.

مقارن این احوال مردم دارابگرد نیز به سرکشی پرداختند و بر او شوریدند.

اردشیر به دارابگرد برگشت و آن شهر را گشود و گروهی از مردم شهر را کشت.

بعد رهسپار کرمان شد و با فرمانروای کرمان که بلاش نام داشت جنگی سخت کرد.

در کرمان اردشیر شخصا به پیکار پرداخت و بلاش را گرفتار کرد و بر شهر دست یافت و در آن جا یکی از پسران خود را که او نیز اردشیر نام داشت به نمایندگی از سوی خود به فرمانروائی گماشت.

بر کرانه های خلیج فارس پادشاهی بود به نام اسیون (یا اسبون) که مردم در گرامیداشت او مبالغه می نمودند و او را تا حد خدائی بزرگ می کردند.

اردشیر بر او تاخت و او را کشت و یارانش را از میان برد و از این لشکر کشی دارائی بسیار به چنگ آورد.

آنگاه به گروهی از فرمانروایان، از آن جمله مهرک، فرمانروای ابرساس (یا به گفته طبری: ایراسستان) از سرزمین اردشیر خوره، نامه نوشت و از ایشان خواست که از وی فرمانبرداری کنند.

ولی آنان نامه او را به چیزی نینگاشتند و به فرمان او گردن ننهادند.

از این رو اردشیر به جنگ آنان شتافت و مهرک را کشت.

ص: 191

بعد به جور (گور)- فیروز آباد کنونی- رفت و آن شهر را بنیاد نهاد و در آنجا آتشکده ای ساخت همچنین کاخی بنا کرد که به طربال معروف است.

(در معجم البلدان به جای طربال، طوبال آمده است.) در این گیر و دار، از سوی اردوان، شاهنشاه اشکانی، فرستاده ای آمد و نامه ای برای اردشیر آورد.

اردشیر یاران و سرداران و سپاهیان خود را گرد آورد و نامه اردوان را برای ایشان خواند که چنین نوشته بود:

«ای کرد، تو قدر و مقام خود را از میان بردی و زمینه نابودی خویش را فراهم ساختی! چه کسی به تو اجازه داد که تاج بر سر گذاری و آن شهرها را بگیری؟ چه کسی به تو دستور داد که شهری بسازی؟ ...» اردوان در این نامه اردشیر را آگاه ساخته بود که به زودی پادشاه اهواز به جنگ وی خواهد آمد و او را گرفتار خواهد کرد و در بند زنجیر پیش اردوان خواهد آورد.

اردشیر در پاسخ وی نوشت:

«خداوند این افسر را به من بخشیده و مرا فرمانروای این شهرها ساخته است. امیدوارم که خداوند مرا بر تو نیز چیره سازد تا سرت را از تن جدا کنم و به آتشکده ای که ساخته ام بفرستم.» اردشیر، بعد وزیر خود، ابرسام، را در اردشیر خوره جانشین خویش ساخت و خود به سوی استخر فارس روانه گردید.

چیزی نگذشته بود که نامه ای از ابرسام دریافت کرد مبنی بر این که پادشاه اهواز بدانجا آمده و شکست خورده بازگشته است.

اردشیر رهسپار اصفهان شد و اصفهان را گرفت و فرماندار آن جا را کشت.

ص: 192

سپس به فارس برگشت و به جنگ با نیروفر، فرمانروای اهواز، پرداخت.

آنگاه به ارجان، بعد به میسان و طاسار، و سپس سرق (به ضم سین و فتح راء مشدد) رفت و بر کرانه دجیل درنگ کرد و بر آن شهر دست یافت و سوق الاهواز را ساخت و از این سفر جنگی با غنائم بسیار به فارس بازگشت.

بعد، از راه خوره و کازرون، از فارس به اهواز برگشت و پادشاه میسان (دشت میشان) را کشت و در آن جا کرخ میسان را ساخت و به فارس مراجعت کرد.

سپس به اردوان نامه ای نگاشت. در این نامه، او را به پیکار فرا می خواند و از او می خواست که جائی را برای جنگ معین کند.

اردوان در پاسخ او نوشت:

«من، تا پایان مهرماه، با تو در بیابان هرمز جان روبرو خواهم شد.» اردشیر بر او پیشی گرفت و زودتر از این موعد خود را بدان جا رساند و گرداگرد لشکرگاه خویش خندقی کند و آن را پر از آب کرد.

اردوان با پادشاه ارمانیان بدان جا رسید.

این دو تن با یک دیگر بر سر فرمانروائی زد و خورد داشتند و همینکه پای اردشیر پیش آمد با هم صلح کردند و سر گرم جنگ با اردشیر بر او پیشی گرفت و زودتر از این موعد خود را یاری می نمودند. یک روز اردوان با اردشیر نبرد می کرد و روز بعد، دیگری.

روزی که نوبت جنگ با باب، پادشاه ارمانیان، بود اردشیر در برابر وی تاب ایستادگی نداشت، اما در روز پیکار با اردوان،

ص: 193

بر عکس، اردوان نمی توانست در برابر اردشیر ایستادگی کند.

از این رو، اردشیر با باب پادشاه ارمانیان صلح کرد بدین قرار که او از پیکار با اردشیر در گذرد و اردشیر را آسوده بگذارد تا با اردوان بجنگد و کارش را یکسره کند.

بدین گونه، دیری نگذشت که اردشیر بر اردوان چیره شد و او را کشت و بر آنچه داشت دست یافت.

در این هنگام باب نیز فرمانبردار اردشیر گردید و او را شاهنشاه خواند.

اردشیر بعد به همدان رفت و آن شهر را گشود (1).عد

ص: 194


1- - دو سال پس از کشته شدن اردوان، اردشیر تیسفون را گرفت و پس از آن ایران تحت تسلط اردشیر در آمد. و لیکن ارمنستان و گرجستان موقتا مستقل ماندند. اردشیر پس از تسخیر خراسان و باختر و خوارزم و توران و مکران به هند رفته، پنجاب را تسخیر کرد و به نزدیکی سیر هند رسید. پادشاه آن، جونه، جواهرات و طلا و فیل های زیاد به اردشیر به عنوان باج داد. بعد، اردشیر به ایران برگشت و پس از این که مبانی دولت خود را محکم نمود، بر آن شد که با روم جنگ کند زیرا خود را وارث هخامنشی ها می دانست. در 228 میلادی اردشیر از فرات گذشت و قیصر روم الکساندر سور (به کسر سین و واو) نامه ای بدو نوشته شکست های پارتی ها در زمان تراژان و سپتیم سور تذکر داد. شاه در جواب چهار صد نفر از مردان رشید و بلند قامت با اسلحه کامل و اسب های یراق طلا انتخاب کرده، نزد امپراطور روم فرستاد و چنین پیغام داد: «آنچه رومی ها در آسیا متصرفند، میراث من است و باید رومی ها به اروپا اکتفا کرده، آسیا را تخلیه نمایند.» الکساندر سور امر کرد سفرای ایران را گرفته در محبس انداختند و بعد مشغول تجهیزات گردید. قشون رومی به سه اردو تقسیم شد: اردوی اول مامور تصرف آذربایجان گردید. اردوی دوم به طرف شوش حرکت کرد و اردوی سوم در تحت سرداری خود امپراطور می خواست حمله به قلب ایران برد. چون ابن اردوها با هم ارتباطی نداشتند، اردشیر استفاده کرده با تمام قوای خود، اردوی دوم را شکست داد. اردوی اول اگر چه در ابتدا بهره مندی داشت و لیکن در موقع عقب نشینی تلفات زیاد داد. بعد از این شکست ها اردوی سوم هم به عجله عقب نشست و در نتیجه این جنگ ها نصیبین و حران به تصرف اردشیر در آمدند. اردشیر می توانست داخل سوریه شود ولی قبلا لازم دید متوجه ارمنستان گردد. خسرو، پادشاه ارمنستان، سخت مقاومت نمود و چون سواره نظام در کوه های ارمنستان نتوانست مقاومت او را درهم شکند، بالاخره اردشیر به حیله پادشاه ارمنستان را کشته، پس از آن این مملکت را مسخر نمود. اردشیر برای این که حسیات مردم را با خود موافق کند به جمع آوری اوستا پرداخت و مغ ها را ترویج و آتشکده های خاموش را روشن و مذهب زرتشت را مذهب رسمی ایران نمود و رئیس روحانیان را که به لقب مؤبدان مؤبد ملقب بود به یکی از بلندترین مقام های دولتی ارتقاء داد. برای پیشرفت مقاصد خود، اردشیر از نفرتی که در مردم از آزادی مفرط و خود سری پادشاهان و امراء محلی در دوره اشکانیان و نیز از نارضامندی مغ ها در آن دوره حاصل شده بود. استفاده های زیادی کرد. توضیح آنکه امرا و شاهزادگان اشکانی را سخت و بیرحمانه تعقیب کرده بسیاری از آنها را بکشت. از شاهزادگان اشکانی برخی به بین النهرین و هند و افغانستان کنونی فرار کردند و فقط عده قلیلی در جاهای کمی به واسطه استحکام مواقع باقی ماندند و اردشیر با آنها مماشات نمود (مثل جنفس در طبرستان) تاریخ ایران- تالیف مشیر الدوله- چاپ خیام- ص 180 تا 182)

به جبل و آذربایجان و ارمنستان و موصل رفت و شهر

ص: 195

اخیر- یعنی موصل- را با خشونت و پا فشاری شدید گرفت.

از موصل به سواد عراق رفت و بر آن سرزمین دست یافت و بر کرانه دجله، روبروی تیسفون که در شرق مدائن قرار دارد، شهری ساخت که در غرب واقع است و آن را به اردشیر نامید.

از سواد عراق به استخر فارس برگشت و از آن جا به سیستان رفت.

بعد به گرگان و سپس به نیشابور و مرو و بلخ و خوارزم رفت و به فارس برگشت و در جور (گور) فرود آمد. (1).

ص: 196


1- - اولین پادشاهان سلسله ساسانی را علاقه طبیعی نسبت به ولایت پارس مسقط الرأس خود بود و از این جهة نقوش خود را در- صخره های حوالی استخر کنده اند. اما علاوه بر مسئله حب وطن این انتخاب سبب دیگر هم داشت و آن تذکر عهد پر افتخار دولت هخامنشی بود که قبور شهر یارانش در صخره نقش رستم قرار دارد. استخر شهری مستحکم دارای حصارهای متین بود و چون وارث شهر قدیم تخت جمشید محسوب می شد که ویرانه آن حکایت از مجد و عظمت گذشته می کرد، آن جا را ساسانیان کرسی مقدم و محترم دودمان خود ساختند. ظاهرا مؤسس سلسله ساسانی گاهی در شهر گور (فیروز آباد کنونی) مقام می کرد که آن جا را اردشیر خوره نامید و باغ های مصفا و گلستان های روح افزا در اطراف آن احداث کرد. در روزگار جوانی قصری هم در این مکان ساخته بود که آثار ویرانه آن هنوز پدیدار است. این قصر یکی از نخستین بناهای طاقدار ایران است. تالار ورود و تالارهای جنبین را به وسیله طاق پوشیده بودند. دیوارهای خارج پنجره نداشت اما دارای ستون های برجسته و طاقنما بود. در آن شهر اردشیر آتشکده ای بنا کرد که آثارش هنوز نمایان است. پنج قرن و نیم پس از سقوط دولت هخامنشی، پارسیان همه اقوام ایرانی را مجددا در تحت قدرت خویش در آورده، شاهنشاهی جدیدی در شرق تأسیس کردند که با امپراطوری روم پهلو می زد. تمدن ساسانی، اگر چه دنباله تمدن اشکانی بود، ولی مجدد و مکمل آن محسوب می شد. بقای رسوم عهد اشکانی از آثاری نمایان است که در لغت دوره ساسانی باقی گذاشته است زیرا که لهجه پارسی، یعنی ایرانی جنوب غربی، که زبان رسمی دولت شاهنشاهی جدید گردید و مقام زبان ایرانی شمال غرب را که در دربار اشکانی متداول بود. احراز کرد، مقدار کثیری از لغات و اصطلاحات مختلفه از سلف خود عاریه نمود. به علاوه، پادشاهان ساسانی در قرن سوم میلادی هنوز در- کتیبه های خود زبان پهلوی اشکانی را با زبان پهلوی ساسانی تواما به کار می بردند. اما ایالت پارس و پایتخت آن، استخر، شایستگی مقام شاهنشاه را نداشت. در اثر حوادث تاریخی بین النهرین مرکز شاهنشاهی مشرق شده بود. سلوسی و تیسفون وارث بابل عتیق شدند چنان که در زمان اسلام این میراث به بغداد انتقال یافت. دولت بزرگ مغربی، یعنی روم، همسایه پایتخت ایران بود. شهر تیسفون، خارج از متن حقیقی کشور ایران و واقع در اراضی آرامیان بود و نواحی عرب نشین از پشت دیوارهای شهر وه اردشیر شروع می شد. (وه اردشیر شهری بود که اردشیر به جای سلوسی عتیق که در سنه 165 به دست ویدیوس کاسیوس رومی ویران شد، بنا نهاد.) در ما وراء فرات، در محلی که این شط به جانب دجله متمایل شده، به فاصله پنجاه کیلومتری آن می رسد، دولتی عربی در این زمان تشکیل شد به نام حیره که تابع دولت شاهنشاهی بود و حصاری محسوب می شد که ایران را از تاخت و تاز بدویان چادرنشین محفوظ می داشت. در شمال بادیة الشام دولت عربی دیگری به نام غسانیان وجود داشت که خراجگزار و متحد رومیان بود. منابعی که در دست داریم به ما اجازه نمی دهد که کاملا در شخصیت اردشیر تعمق کنیم. مورخان مشرق زمین در توصیف اخلاق و صفات شخصی مهارتی ندارند. تعریفی که می کنند. نوعی و صنفی است. چند تن از سلاطینی که محبوب مورخان ساسانی بوده اند و نویسندگان عرب و ایران اطلاعات خود را از کتب آن مورخان اخذ کرده اند در نظر ما پادشاهانی پرهیزگار و نیرومند و قوی الاراده جلوه می کنند که هم خویش را صرف توسعه و ترقی مادی و معنوی کشور کرده و نصایح و اندرزهای بسیار به یادگار گذاشته اند. اردشیر نیز در زمره این سلاطین محبوب است. نصایح و حکم فراوان از او نقل کرده اند. بعلاوه، اعمال او گواه لیاقت نظامی و قدرت نفسانی و تدبیر سیاسی اوست و نیز از کارهای او پی می بریم که زندگی اشخاص در نظر او قدری نداشته است. در ظرف چند سال با دستی قوی و محکم اجزاء پراکنده کشور اشکانی را شیرازه ای بست و آن مملکت متشتت را به واحدی مستحکم مبدل ساخت و حتی بعضی از نواحی شرق را هم که از اشکانیان فرمان نمی بردند به اطاعت آورد و چنان تشکیلاتی در سیاست و دیانت آماده کرد که بیش از چهار صد سال دوام یافت. مورخان مشرق هر وقت بخواهند در توصیف و تمجید پادشاهی داد سخن بدهند. بنای بلاد و حفر ترعه ها و سایر اعمال خیریه را به او منتسب می کنند. در مورد اردشیر، چه از کتب مورخان مزبور و چه از نام شهرهایی که با کلمه اردشیر ترکیب گردیده، معلوم می شود که او درین باب نیز فعالیت و اهتمام بسیار به خرج می داده است. از جمله، شهر سلوسی، که اردشیر آن را مجددا بنا نهاده وه اردشیر خواند. و اردشیر خوره و ریواردشیر و رام اردشیر، که هر سه در پارس بودند، از بناهای اوست. دیگر شهر هرمزد اردشیر، که بعدا سوق الاهواز (خوزستان) نامیده شد. دیگر شهر باستانی مسن (به کسر میم و سین)- کرخای میشن- که به نام استراباد اردشیر مجددا آبادی یافت. دیگر شهر وهیشت آباد اردشیر که در آغاز اسلام به نام بصره آبادی از سر گرفت، و غیره. به مرور زمان سر گذشت این شهریار صورت افسانه گرفته است. در افسانه کوچکی که به نام «کارنامک اردشیر پاپکان» معروف و شرح اعمال و افعال اردشیر در آن مندرج است، مطالبی دیده می شود که متعلق به حکایت کورس کبیر است حتی کشتن اردشیر اژدها را مقتبس از قصه مردوک خدای بابلیان است. مردوک بادی وحشتناک بر انگیخت تا در عفریت عظیم موسوم به تیامت فرو رفت و آن دشمن خدایان را از پا در آورد. اردشیر نیز در کشتن اژدهای هفتان بخت فلز گداخته در کام آن ریخت تا به حالتی فجیع هلاک شد. در مدت چهار قرن که دولت اردشیر دوام یافت، شرایط زندگانی عمومی و اداری کشور دستخوش تغییرات مختلف شد. اما در کلیات و اصول همان بنای اداری و اجتماعی که مؤسس سلسله پی افکند یا به کمال رسانید، تا پایان عهد ساسانیان بر یک حال باقی ماند. (ایران در زمان ساسانیان- صفحات 103 تا 118)

در آن جا فرستادگان پادشاه کوسان و پادشاه توران و

ص: 197

فرمانروای مکران به حضور او رسیدند و فرمانبرداری پادشاهان خود را نسبت بدو اعلام کردند.

ص: 198

اردشیر بعد، از گور به بحرین رفت و فرمانروای بحرین را چنان زبون و بیچاره ساخت که او سرانجام خود را از فراز دژ خویش سرنگون ساخت و نابود شد.

اردشیر، سپس به مدائن بازگشت و بر سر فرزند خود شاپور افسر نهاد و او را در زمان زندگی خود، تاجگذاری کرد.

ص: 199

اردشیر هشت شهر ساخت که از آنهاست:

1- شهر «خط» در بحرین. (بحرین قدیم که الاحساء خوانده می شد.) 2- شهر بهر سیر روبروی مدائن، که نامش به اردشیر (وه اردشیر) بود و تازیان آن را به سیر خواندند.

ص: 200

3- اردشیر خوره، که شهر فیروز آباد است و عضد الدوله آل بویه آن را فیروز آباد نامید.

4- شهر اردشیر، که آن را در کرمان ساخت و باز تازیان آن را برد شیر (بردسیر) خواندند.

5- بهمن اردشیر، شهری که اردشیر بر کرانه دجله نزدیک نزدیک بصره ساخت و مردم بصره آن را بهمنشیر و همچنین فرات میسان می نامند.

6- رامهرمز، شهری که اردشیر در خوزستان ساخت.

7- سوق الاهواز 8- بودر اردشیر در موصل که همان حزه است.

ص: 201

اردشیر همیشه نیکرفتاری می کرد و پیوسته پیروزمند بود و هیچگاه در پیکار پرچم او سرنگون نمی شد.

امور شهرها و نواحی را سر و سامان داد و کارها را راست کرد و شهرهایی را آباد ساخت.

مدت شاهنشاهی اردشیر، از هنگامی که اردوان را کشت تا روزی که از جهان رفت، چهارده سال و برخی گفته اند: چهارده سال و ده ماه بود. (1) هنگامی که اردشیر بر عراق چیرگی یافت، بسیاری از مردم قبیله تنوخ به سکونت در کشور وی تن در ندادند و از قضاعه به شام رفتند.

ولی مردم شهرهای حیره و انبار به فرمان اردشیر در آمدند و از او پیروی کردند.

این دو شهر- یعنی حیره و انبار- در زمان بخت نصر ساخته شده بود.عد

ص: 202


1- - خلاصه کارهای اردشیر در امور داخله ایران از این قرار است: 1- ایجاد مرکزیت و تبدیل پادشاهان و امراء محلی به نجبای در باری با القاب و عناوین مختلف. 2- جمع آوری اوستا، که از زمان بلاش اول شروع شده بود. در این کار تنسر نامی که هیربذان هیربذ بود کمک های معنوی به اردشیر نمود چنان که در ذیل بیاید. 3- رسمی کردن مذهب زرتشت و دخالت دادن مغ ها در تعقیب مرتدین و گشودن وصیتنامه های در گذشتگان و تقسیم متروکات 4- تقسیم اهالی به طبقات و درجه بندی مستخدمین ادارات. 5- زنده کردن قشون جاویدان داریوش اول 6- تخفیف در مجازات ها و منع بریدن دست عقیده ای که به اردشیر نسبت می دهند این است: 1- بجای آزادی (یعنی ملوک الطوائفی) دوره اشکانیان باید نظم و قانون واحدی در سراسر کشور حکمفرما باشد. 2- دولت و دین به هم بسته اند و یکی بی دیگری نپاید. (تاریخ ایران- تالیف مشیر الدوله- چاپ خیام- ص 182)

حیره، چون مردمش به انبار کوچ کردند، رو به ویرانی نهاد.

انبار مدت پانصد و پنجاه سال آباد بود تا این که حیره در زمان عمر و بن عدی آبادانی خود را بازیافت و پانصد و سی سال و اندی آباد بود تا در آن جا کوفه بنیاد نهاده شد و اهل اسلام در آن فرود آمدند.

ص: 203

سخن درباره پادشاهی شاپور پسر اردشیر بابکان (شاپور اول)

همینکه اردشیر بابکان در گذشت، پس از وی پسرش، شاپور، به پادشاهی برخاست.

اردشیر در کشتن اشکانیان زیاده روی کرده تا جائی که همه این خاندان را از میان برده بود.

سبب این کشتار هم سوگندی بود که نیای وی، ساسان بن اردشیر بن بهمن، یاد کرده و گفته بود که اگر روزی از روزگار به پادشاهی رسد، از دودمان اشک بن جزه هیچ کس را زنده نگذارد.

وفاداری بدین سوگند را بر فرزندان خود نیز واجب ساخت بنا بر این، نخستین کسی که از اعقاب وی به پادشاهی رسید اردشیر بود و او- برای این که سوگند نیای خویش را به جای آورده باشد- همه زنان و مردان اشکانی را کشت جز کنیزک زیبائی که در پایتخت خود یافت و فریفته دلربائی او شد.

او دختر اردوان بود که به دست اردشیر کشته شده بود.

اردشیر از دودمان او پرسید. ولی او- چون می ترسید که اگر راست بگوید ممکن است کشته شود- خود را خدمتگار

ص: 204

یکی از زنان شاه معرفی کرد.

اردشیر از او پرسید:

«دوشیزه هستی یا شوهر کرده ای؟» دختر او را از دوشیزگی خویش آگاه ساخت.

اردشیر که دلباخته زیبائی وی شده بود، همینکه دریافت او دختر باکره ای است، با وی زناشوئی و هماغوشی کرد و دل سپرده او گردید.

همسرش هنگامی که از او باردار شد و از خشم او آسوده خاطر گردید، بدو خبر داد که از فرزندان اشک است.

اردشیر که دانست با یکی از افراد خاندان اشکانی زناشوئی کرده، از او بیزار شد و هرجد بن اسام را که از بزرگان دربار بود، فراخواند و او را از آنچه روی داده بود آگاه ساخت و همسر خود را بدو سپرد و دستور داد که وی را بکشد تا سوگندی که نیای وی خورده بود بجای آورده شده باشد.

هرجد بن اسام زن را با خود برد و همینکه خواست فرمان اردشیر را به کار بندد و او را بکشد، زن بدو خبر داد که از شاهنشاه باردار است.

هرجد که این شنید، قابله هائی را فراخواند و آنان زن را آزمودند و به آبستنی او گواهی دادند.

بنا بر این، برای این که فرزند اردشیر نابود نشود، هرجد زن را در یک سرداب یا زیر زمین پنهان کرد. بعد آلت خود را برید و آن را در جعبه ای نهاد و درش را بست و با آن جعبه به نزد اردشیر رفت.

اردشیر پرسید:

«با آن زن چه کردی؟»

ص: 205

پاسخ داد:

«او را در شکم زمین نهادم.» اردشیر گمان برد که او را کشته و به زیر خاک کرده است.

هرجد به دنبال این سخن، جعبه را به شاهنشاه داد و درخواست کرد که درش را به مهر خود ممهور کند و دستور دهد که آنرا در یکی از خزانه های سلطنتی نگاه دارند.

اردشیر آنچه را که هرجد گفته بود عملی کرد.

آن زن که آبستن بود، پسری زاد و هرجد که از سوئی نمی خواست پسر شاه را به نامی کمتر از آنچه در خور وی بود بنامد و از سوی دیگر، چون نوزاد خردسال بود می ترسید اگر شاه را از وجود او آگاه کند، شاه به خشم آید و دستور کشتنش را بدهد، طالع وی را دید و دانست که ستاره بختش بلند است و به شاهی خواهد رسید از این رو، او را «شاپور» نامید که معنی «پسر شاه» را می دهد و این نام برای او، هم اسم می شد و هم صفت.

شاپور نخستین کسی بود که بدین نام نامیده شد.

چندی گذشت و اردشیر دارای فرزندی نگردید. روزی هرجد، در حالیکه پسری نوجوان را همراه داشت به نزد او رفت و او را اندوهگین یافت.

پرسید:

«چه چیز شاهنشاه را اندوهگین کرده است؟» اردشیر پاسخ داد:

«از خاور تا باختر شمشیر زدم تا پیروزی یافتم و شاهنشاهی نیاکان من بر من استوار شد. اکنون می بینم که از جهان می روم در صورتی که فرزندی ندارم تا جانشینم گردد و کشوری را که من گرفته ام نگاه دارد.

ص: 206

هرجد که انتظار شنیدن چنین سخنی را داشت، فرصت را غنیمت شمرد و گفت:

«شاهنشاها! خدا ترا شاد دارد و زندگانی تو را دراز کند! تو فرزندی پاک و حلالزاده و برومند داری که نزد من است. اکنون دستور فرمای تا آن جعبه را که در پیش شاهنشاه به ودیعت نهادم برای من بیاورند تا برهان این سخن را نشان دهم.» اردشیر آن جعبه را خواست و گرفت و باز کرد و در آن آلت هرجد را یافت با نامه ای که در آن نوشته شده بود:

«هنگامی که دختر اشک مرا آگاه ساخت که از شاهنشاه باردار است، روا ندانستم که دستور شاهنشاه را اجرا کنم و دانه پاکی را که شاهنشاه در زمین خود کاشته و ریشه گرفته، از میان ببرم.

بدین جهة همچنان که شاه فرمان داده بود، او را به زیر زمین فرستادم و آلت خود را نیز بریدم تا خود را تبرئه کرده و راهی برای دروغگویان و دشمنان باقی نگذاشته باشم و بعدها مرا به تهمت همبستری با این بانو متهم نسازند.» (1)

ص: 207


1- - بنابر روایات موجوده، اردشیر دختر یا دختر عموی اردوان، یا برادرزاده فرخان پسر اردوان را به نکاح خویش در آورد. آنچه مورخان عرب و ایرانی در باب این ازدواج نقل کرده اند، شبیه افسانه است. معذلک، هرتسفلد معتقد است که این مزاوجت حقیقة واقع شده است زیرا که اردشیر می خواست به وسیله وصلت با خانواده اشکانی، اساس دولت خود را استوار کند. اما من به دو دلیل به صحت این روایت ظنین هستم: یکی اختلاف آرائی که در درجه قرابت زوجه اردشیر نسبت به اردوان هست. دیگر آن که مقصود مورخان عرب و ایران از ذکر این ازدواج اثبات این نکته است که چون مادر شاهپور پسر اردشیر، از سلسله سابق بوده، پس شاپور حقا جانشین اشکانیان به شمار می رود. اما در واقع قبل از آن که اردشیر به تخت بنشیند، شاپور به حد بلوغ رسیده بود و این مطلب از یکی از روایات نخستین طبری مستفاد می شود که گوید: شاپور در نبرد هرمزدقان شرکت جست (طبری، ص 891، نلدکه، ص 14) سلسله این روایات ظاهرا به کتاب «خوذای نامگ» می رسد. در صورتی که روایت عروسی اردشیر با یکی از بانوان اشکانی و تولد شاهپور از او، که در ضمن نوشته های طبری دیده می شود. مأخوذ از یکی از نوشته های عامیانه است. به عقیده هرتسفلد: این که در کارنامه آمده است که اردشیر در درگاه اردوان تربیت یافت، خالی از حقیقت تاریخی نیست و به اعتقاد او در این موقع اردشیر جوان دختر اردوان را گرفت و پس از قلیل مدتی شاپور از این وصلت به وجود آمد. اما نص کار نامگ و سایر اسناد دلالت بر این دارد که ازدواج اردشیر بعد از قتل اردوان صورت گرفته است. (ایران در زمان ساسانیان، تألیف پروفسور آرتور کریستن سن، ترجمه رشید یاسمی، ص 108 و 109)

اردشیر بدو فرمود که صد پسر، و به گفته ای: هزار پسر، را که از لحاظ شکل و شمایل و قد و قامت همانند شاپور باشند با شاپور در یک جا گرد آورد و آنان را یک جور و یک رنگ جامه بپوشاند. سپس همه را به حضور وی بیاورد.

هرجد فرمان اردشیر را به کار بست و جوانان را با شاپور به دربار برد.

اردشیر همینکه به آنان نگریست، بی اختیار توجهش به سوی پسرش جلب شد و بدین گونه، فرزند خود را در میان آنان تشخیص داد.

بعد به آزمایش دیگری پرداخت و گوی و چوگان در دسترس جوانان گذاشت تا در برابر ایوان او به چوگان بازی پردازند.

ص: 208

جوانان سر گرم بازی شدند در حالیکه اردشیر در ایوان نشسته بود و تماشا می کرد.

ناگهان گوی در ایوان افتاد و هیچیک از جوانان جرئت نکرد که خود را به جایگاه شاهنشاه نزدیک کند و گوی را برگیرد.

تنها شاپور بود که بیدرنگ از میانشان بیرون دوید و در ایوان جست و گوی را برداشت.

این اقدام دلیرانه و همچنین آنچه قبلا نسبت به وی حس کرده بود ثابت کرد که او پسر راستین اردشیر می باشد.

سپس اردشیر از او پرسید:

«نام تو چیست؟» پاسخ داد:

«شاهپور» اردشیر پس از چندی که دریافت پسرش شهرتی بهم رسانده و شایسته جانشینی وی شده، او را برای فرمانروائی آماده ساخت و ترتیبی داد که پس از وی تاج بر سر گذارد.

ص: 209

شاپور مردی خردمند و تر زبان و فرزانه بود و هنگامی که به پادشاهی رسید و افسر به سر نهاد، میان مردم سراسر کشور، از دور و نزدیک، پول بسیار پخش کرد و آنان را مورد نوازش قرار داد.

بدین گونه ستودگی رفتار او آشکار گردید و او بر همه پادشاهان برتری یافت.

شاپور شهر نیشابور را- در خراسان، شهر شاپور را در فارس، شهر فیروز شاپور را که همان شهر انبار است- در عراق، و شهر جندی شاپور را در خوزستان ساخت.

او رومیان را در نصیبین محاصره کرد و گروهی از ایشان را مدتی در آن جا نگاه داشت. (1)

ص: 210


1- - شاپور دو بار با رومیان جنگ کرد که شرح آنها بدین قرار است: جنگ اول با روم- این جنگ از 241 تا 244 میلادی دوام یافت. توضیح آنکه شاپور مشاهده کرد که اوضاع داخلی روم مغشوش است و نصیبین را محاصره نموده گرفت. پس از آن به طرف دریای مغرب روانه و انطاکیه را متصرف شد. و لیکن دیری نگذشت که بعد از کشمکش های داخلی، گردین امپراطور روم شده با لشکری جرار به مشرق آمد و قشون ایران در سوریه شکست خورده عقب نشست. قشون رومی از فرات گذشته نصیبین را گرفت. و بعد، از دجله گذشته تیسفون را محاصره کرد. در این اثناء رومیها بر گردین شوریده. او را کشتند و فیلیپ عرب که بعد از او تخت را غصب کرد با شاپور صلح نموده، از مشرق رفت. موافق این عهدنامه، ارمنستان و بین النهرین جزو ایران گردیدند. جنگ دوم- اسارت و الری ین- جنگ دوم از 258 تا 260 میلادی امتداد یافت. این دفعه باز شاپور با بهره مندی از فرات گذشته و بطرف انطاکیه رانده، این شهر را گرفت. پس از آن، امپراطور روم، و الری ین، که پیر بود، برای استخلاص انطاکیه شتافت و این شهر را مسترد داشته در تعقیب قشون ایران تا ادس پیش رفت. در این جا شاپور نقشه جنگ را طوری ریخت که تمامی قشون رومی محصور شد و هر چند رومی ها کوشش کردند که راهی باز کرده فرار کنند، موفق نشدند و امپراطور اسیر گردید. این واقعه اثر غریبی در دنیای آن روزی کرد و در انظار عالم بر عظمت و ابهت خاندان ساسانی فوق العاده افزود. نویسندگان خارجه نوشته اند که شاپور قیصر را به خدمتگزاری واداشت و دست های او را در زنجیر کرده، هنگام سوار شدن پای بر پشت او می گذاشت و بالاخره بعد از این که والری ین از شدت محن و غصه مرد، پوست او را کنده به یادگار نگاه داشت. ولی محققین جدید- که منجمله پوستی است- بر این عقیده اند که این اسنادات را نویسندگان کلیسائی (روحانی) از جهة خصومتی که با ایرانیان داشته اند، به شاپور داده اند و صحت ندارد. چیزی که مسلم می باشد این است که شاپور اسرای رومی را به ساختن پل شوشتر و سدی که معروف به «شادروان» است و از سنگ خارا ساخته شده، واداشت. شاپور بعد از این فتح نمایان شخصی از اهل انطاکیه- سیریادیس نام- را به امپراطوری روم منصوب نموده لقب قیصری به او داد. و والری ین را مجبور نمود که به زانو افتاده تکریم او را به جای آورد. پس از آن شاپور باز از فرات گذشته، انطاکیه را گرفت و بعد به طرف آسیای صغیر رفته، قیصریه مازاکا را تصرف کرد و لیکن نه در شامات تشکیلاتی داد و نه در کاپادوکیه. و فقط به قتل و غارت پرداخته با غنائم زیاد به ایران برگشت. شاپور پس از این فتوحات دچار خصومت اذینه (به ضم الف) پادشاه تدمر گردید (از 260 تا 263 میلادی) توضیح آن که این شهر در وسط راهی که از بین النهرین به دمشق می رفت واقع، و قلعه ای بود که بنایش را به هادریان امپراطور روم نسبت می دهند. شهر مزبور از جهة موقع جغرافیائی خود بین دو مملکت با ثروت قدیم- بین النهرین و سوریه- شهر تجارتی شده بود که وقتی شاپور به سوریه قشون کشی می کرد، اذینه (ادناتوس یونانی ها) پادشاه آن نامه ای به شاپور نوشته هدایائی برای او فرستاد. و لیکن شاپور از لحن نامه او غضبناک شده گفت: «این اذینه کیست و از چه مملکتی است که به آقایش این طور نامه می نویسد؟ برای عذر تقصیرات باید بیاید و در حضور من به خاک بیفتد!» و امر کرد حاملین هدایا را به فرات انداختند. این غرور و اقدام بی رویه شاپور برای او زحمت بزرگی تهیه کرد. توضیح آنکه اذینه منتظر فرصت شد و همینکه شنید شاپور با غنائم بی شمار از آسیای صغیر به طرف ایران می رود، از اعراب بادیه نشین قشونی ترتیب داده در جلگه های بی آب و علف به قشون شاپور تاختن گرفت و تلفات زیاد به آن وارد نموده غنائم بسیار ربود. و حتی بعضی از زن های شاپور را اسیر کرد. قشون ایران بالاخره با هزار زحمت و مشقت خود را به دجله رسانیده از تعقیب اذینه برست. (تاریخ ایران، تألیف مشیر الدوله، چاپ خیام، ص 183 تا 185)

بعد خبرهائی از ناحیه خراسان بدو رسید که ناچار شد بدان جا رود و از نزدیک بدانچه روی داده بود، رسیدگی کند.

از این رو، روانه خراسان شد و کار آن استان را سر و سامان داد و از نوبه نصیبین باز گشت.

ص: 211

گروهی برآنند که دیوار نصیبین شکاف برداشت و در آن روزنه ای باز شد و شاپور و لشکریانش از آن جا به دور شهر راه یافتند و گروهی از مردم شهر را کشتند و گروهی را نیز اسیر گرفتند.

ص: 212

شاپور از آن جا گذشت و به شام رفت و بسیاری از شهرهای آن سرزمین را گشود که فالوقیه و قدوقیه از آنها بودند.

شاپور، همچنین پادشاه رومیان را در انطاکیه محاصره کرد و او را اسیر گرفت و با گروهی بسیار از رومیان برد و در شهر گندیشاپور سکونت داد.(1)

ص: 213


1- (1)- از کارهای شاپور یکی سد شادروان است که به دست مهندسین و اسرای رومی بر رود کارون در شوشتر بنا کرده (شاید از این جهة است که معروف به بند قیصر می باشد.) دیگر بنای شهر شاپور که در نزدیکی کازرون در فارس واقع بود و خرابه هائی از آن باقی مانده است. بنای نیشابور را در خراسان و جندی شاپور را در خوزستان (ما بین شوشتر و دزفول) نیز به او نسبت می دهند. اسم این شهر در اصل «وه انتیوک شاپور» بوده یعنی: «شهر شاپور که به از انطاکیه است». بعدها این لفظ مبدل به وندی شاپور و گندی و جندی شاپور شد. نوشته اند که این شهر به دست اسرای رومی ساخته شده بود و سکنه آنهم غالبا اهل انطاکیه بودند. مورخین گرجستان نوشته اند که شاپور پسر خود مهران را به سلطنت گرجستان فرستاد و او سلسله سلاطین خسروی را در آن جا تأسیس کرد و بعد مسیحی شد. شاپور یکی از شاهان نامی سلسله ساسانی است. شکیل و شجاع و با عزم بوده و مردم او را دوست می داشتند. و لیکن در سیاست خارجه، از فتوحات او نتیجه بزرگی عاید ایران نگردید. زیرا غرور، پیشرفت های او را گاهی عقیم می گذاشت. بعضی او را «داریوش سلسله ساسانی» می دانند و لیکن او طرف مقایسه با آن شاه بزرگ نیست. جنگ های او بیشتر برای تاخت و تاز بود نه برای مملکت ستانی و مملکت داری. با وجود این، از خوشبختی سلسله ساسانی بود که دو نفر از نخستین شاهان آن، مانند اردشیر و شاپور، این سلسله را در انظار عالم بزرگ و مبانی دولت ساسانی را محکم نمودند. فوت او در 271 میلادی روی داد. (تاریخ ایران، تالیف مشیر الدوله، چاپ خیام، ص 185 و 186)

ص: 214

سخن درباره حبر شهر الحضر

در کوه های تکریت- میان دجله و فرات- شهری بود که آن را الحضر می خواندند.

در این شهر پادشاهی فرمانروائی می کرد که ساطرون نام داشت و از جرامقه (1) بود.

تازیان او را ضیزن می نامیدند که از قضاعه بود.ا)

ص: 215


1- - جرامقه (به فتح جیم و کسر میم و فتح قاف): گروهی از عجم که در اوائل اسلام به موصل سکونت گرفتند و مفرد آن جرمقانی است- از منتهی الارب، آنندراج، ناظم الاطباء جرامقه گروه دوم از ملت های عجمی نسب اند و اینان از زمان باستان به موصل سکونت دارند. این سعید گوید: «آنان اولاد جرموق بن آشور بن نوح اند.» و دیگران آنان را از اولاد کاثر بن ارم بن سام دانند.- از صبح- الاعشی، ج 1، ص 367 جوهری گوید: جرامقه قومی است به موصل که اصل آنها از فارس است. (لغتنامه دهخدا)

او بر جزیره ابن عمر دست یافته و لشکریان خود را فزونی بخشیده و هنگامی که شاپور در خراسان به سر می برد. به برخی از نواحی سواد نیز چیرگی یافته بود.

شاپور، هنگامی که بازگشت، از تاخت و تازهای او آگاهی یافت و به سر کوبی او شتافت و او را چهار سال، و به گفته ای:

دو سال، در حلقه محاصره نگاه داشت ولی نتوانست که دژ او را ویران کند و بر او دسترسی یابد.

ضیزن دختری داشت که نضیره نامیده می شد.

این زن حائضه شد و به محوطه پیرامون شهر رفت (یعنی در محوطه ای که بین دیوار درونی و دیوار بیرونی شهر قرار داشت) چون رسم این بود که زنان، هنگام حائضگی در پیرامون شهر به سر می بردند.

دختر بر فراز باروی شهر رفت و به تماشا پرداخت.

او زیباترین زنان و شاپور زیباترین مردان محسوب می شد.

این دو تن همینکه یک دیگر را دیدند، فریفته هم شدند.

نضیره برای شاپور پیام فرستاد و گفت:

«اگر راهی برای ویران کردن دیوار این شهر به تو نشان دهم، مرا چه پاداشی خواهی داد؟» شاپور پاسخ داد:

«تو را فرمانروائی می بخشم و بر تمام زنان خویش برتری می دهم.» نضیره گفت:

«برای این کار باید کبوتر ماده خاکستری رنگ طوقداری را بگیری و با خون حیض کنیزکی زاغ چشم بر پای او بنویسی و او را رها کنی. این کبوتر بر روی دیوار شهر خواهد افتاد و دیوار

ص: 216

ویران خواهد شد.» این طلسم آن شهر بود.

شاپور چنین کرد و دیوار شهر فرو ریخت و او به زور داخل شد و ضیزن و یارانش را کشت و هیچ کس را زنده نگذاشت که از بازماندگان او کسی امروز شناخته شود.

آن شهر را نیز ویران ساخت و نضیره را با خود برد و با او در عین التمر زناشوئی کرد.

نضیره در شب زفاف پی در پی از درد به خود می پیچید و شاپور خواست ببیند که چه چیز او را آزار می دهد. جست و جو کرد و یک برگ مورد یافت که به چینی از چین های شکم وی چسبیده بود.

از لطافت پوست و نازپروردگی او به حیرت افتاد و پرسید:

«پدرت تو را با چه خوراکی پرورش می داد؟» پاسخ داد:

«با کره و سر شیر و مغز و گواراترین عسل و بهترین شراب.» شاپور گفت:

«پس پدرت- که اینگونه تو را به نازپرورده بیش از من حق به گردن تو دارد. وقتی تو درباره او چنان خیانتی روا دادی درباره من چه خواهی کرد؟» آنگاه فرمود تا گیسوان دراز دختر را به دم اسب سرکشی ببندند. بعد مردی سوار شد و اسب را برانگیخت. اسب به تاخت و تاز در آمد و دختر را در پی خود کشاند تا پیکرش را پاره پاره کرد.

شاعران در شعرهای خود از ضیزن بسیار یاد کرده اند.

در روزگار شاپور، مانی زندیق برخاست و دعوی پیامبری

ص: 217

کرد و بسیاری از مردم پیرو او گردیدند (1) و ایشان کسانی هستند که مانویان نامیده می شوند.عد

ص: 218


1- - تا چندی قبل راجع به مذهب مانی منابع مستقیم، یا- کتاب هائی که از زمان او یا پیروان نزدیک او مانده باشد، در دست نبود و هر چه در این باب گفته می شد از قول مورخین مسیحی و غیره بود. حال بدین منوال گذشت تا این که چندی قبل، کتاب های خطی به زبان های ترکی و پهلوی راجع به مذهب مانی به دست آمد. نتیجه مقایسه مضمون این نوشته ها با آنچه چینی ها و مورخین اسلامی و عیسوی نوشته اند این است که به طور اختصار ذکر می شود: مانی، چنان که خود گوید، در دهی موسوم به «مردی نو» در نزدیکی بابل به دنیا آمده و اسم پدر او، به طوری که صاحب الفهرست نوشته، فوتق بابک بوده است (متتبعین تصور می کنند که فوتق معرب پاتک است.) مانی گوید که در سال 215 میلادی دو دفعه به او الهام شد که مذهب حقیقی را در میان مردم منتشر کند و بنا بر این در سن چهل و پنج سالگی، در موقع جلوس شاپور اول به تخت، مذهب خود را افشا کرد. به عقیده او عالم به دو اصل قرار گرفته است: خوبی و بدی، یا روشنائی و تاریکی- خدا صاحب اولی است و عفریت مالک دومی، و مملکت هر دو بی نهایت. مانی عقیده داشت که بدی همیشه بوده و تا ابد خواهد بود. در باب انسان و سایر موجودات عقیده داشت که خوبی و بدی با هم مخلوط شده، زیرا انسان دارای روح خوب و بد است و در مقابل عقل و وجدان و حسیات خوب، عقل و وجدان و حسیات بد نیز هست. روح خوب، رحم و نهاد نیک و حوصله و حکمت را به وجود آورد، و روح بد، کینه و غضب و شهوت و حماقت را. به عقیده مانی تناقض فقط بین روشنائی و تاریکی است زیرا هیچکدام به دیگری منتهی یا منجر نخواهد شد و همیشه بوده اند و خواهند بود. یگانه چیزی که مانی اهمیت می داد، عرفان بود. او تو راه را به کلی رد کرده فقط انجیل را قبول داشت و می گفت که خود او آخرین حواری عیسی است و حقایق را آشکار می کند. مانی می گفت عالم بالاخره در دوزخ خواهد افتاد و عناصر آن سوخته خوبی و بدی باز به حال اولی عود خواهند کرد. یعنی همیشه جدا از یک دیگر خواهند ماند. چه، سدی غیر قابل عبور آن دو را از هم جدا کرده است. مانی برای اشاعه مذهب خود کتاب هائی تصنیف کرده، یکی از آنها برای شاپور به زبان پهلوی نوشته شده بود (که به نام شاپورگان بوده است) باقی، به زبان سریانی است. مانی خطی نیز اختراع نموده که از خط آرامی اقتباس شده است. تصنیفات مانی مزین به نقاشی هائی بوده و نقاشی های مزبور او را در تمام عالم مشهور نموده، چنان که از عهد قدیم تا زمان حال ایرانیها او را نقاش بزرگ می دانند و کتاب نقاشی او را ارژنگ یا ارتنگ نامیده اند. (چنین مشهور است ولی معلوم نیست که تا چه اندازه موافق حقیقت است.) مقصود از نقاشی ها این بود که خوبی (روشنائی) و بدی (تاریکی) را با انواع و اقسام صورت ها بنمایاند تا اشخاص با سواد مذهب او را بهتر درک کنند و کسان بی سواد قادر به فهم آن باشند. چنان که از مختصر مذکور به خوبی دیده می شود، مذهب مانی ترکیبی است یعنی معتقداتی است که از مذاهب دیگر اخذ و تلفیق نموده است. این مذهب در ابتدا در بابل که مرکز عقائد و مذاهب مختلفه بود شیوع یافت. بعد به سوریه و فلسطین و به مملکت نبطی ها (شمال غربی عربستان) رفت. پس از آن در مصر شیوع یافت و از آن جا به طرابلس و قرطاجنه سرایت نمود. در همان اوان مذهب مزبور در گل (فرانسه امروزی) و در ایتالیا منتشر شد چنان که تا قرن ششم میلادی عده کثیری دارای این مذهب بودند. در آسیا پیروان این مذهب در زمان خلفای بنی عباس هنوز باقی بودند. روحانیون مسیحی با مذهب مانی سخت مخالفت ورزیدند و مورخین اسلامی متعرض این مذهب شده، پیروان آن را زندیق نامیدند. بعضی تصور می کنند «زندیق» از «سندیق» سریانی، و این کلمه از «صدیق» آمده و صدیق یکی از درجات پیروان این مذهب بود. چنان که بالاخره کشفیات تورفان نشان داده، از طرف مشرق این مذهب تا ترکستان شرقی و چین رفته و در آن زمان عده ای از ترک ها پیرو آن شده اند. اگر چه مذهب ترکیبی مانی مذهبی نبود که قابل دوام باشد و لیکن چون مؤسس آن ایرانی بود، مذهب او در خارجه موسوم به مذهب ایرانی شد و نام ایران و ایرانی قدیم را در اطراف و اکناف عالم منتشر نمود. (تاریخ ایران، مشیر الدوله، ص 258 تا 260)

مدت پادشاهی شاپور سی سال و پانزده روز، و برخی

ص: 219

گفته اند: سی و یک سال و شش ماه و نه روز بود.

ص: 220

سخن درباره پادشاهی هرمز پسر شاپور (هرمز اول)

هرمز در خلق و خوی به اردشیر بابکان همانند بود ولی در تدبیر به او نمی رسید. اما سختگیری و گستاخی و دلاوری بسیار داشت.

مادر او از دختران مهرک، همان پادشاهی بود که به دست اردشیر کشته شده بود.

اردشیر مهرک را از میان برد و تمام افراد خاندان و بستگان و خویشاوندان او را نیز تعقیب کرد و گرفت و کشت زیرا ستاره شناسان به او خبر داده بودند که از دوده مهرک کسی به پادشاهی خواهد رسید.

مادر هرمز- هنگامی که دختری نوجوان بود- برای این که به دست گماشتگان اردشیر نیفتد و کشته نشود، گریخت و سر به بیابان نهاد و در خانه یکی از چوپانان ماندگار شد.

روزی شاپور، پسر اردشیر، که به آهنگ شکار از شهر بیرون رفته بود، در بیابان دچار تشنگی شد و به یکی از چادرها رسید که در آن دختر مهرک به سر می برد.

بر در آن خرگاه رفت و آب خواست.

ص: 221

دختر برای او آب آورد و شاپور هنگامی که سر گرم نوشیدن آب بود. در روی دختر نگریست و او را بسیار زیبا یافت.

چیزی نگذشت که چوپانان از راه رسیدند و شاپور از آنان درباره دختر پرسید.

یکی از شبانان گفت:

«او دختر من است.» شاپور، که فریفته زیبائی او شده بود، با او زناشوئی کرد و او را به سرای خویش برد.

دختر به گرمابه رفت و خود را پاکیزه ساخت و جامه های برازنده ای پوشید.

ولی وقتی که شاپور خواست با او هماغوشی کند، او تا چندی از نزدیکی با وی خودداری کرد.

چون مدتی گذشت و دختر به همبستری با وی تن در نداد، سرانجام شاپور بیتاب شد و سبب این بی مهری را پرسید.

همسرش او را آگاه ساخت از این که او دختر مهرک است و سبب خودداری وی از نزدیکی با او پرهیز از خشم اردشیر است زیرا اگر او پی ببرد که دختر مهرک از پسرش باردار شده، وی را خواهد کشت.

شاپور عهد کرد که رازش را پوشیده نگاه دارد و نگذارد که پدرش از هویت وی آگاه گردد.

آنگاه با او همبستر شد و از او دارای پسری گردید که هرمز نامیده شد.

اما آن راز را همچنان پوشیده می داشت تا این که چند سالی از عمر پسرش گذشت.

روزی اردشیر سوار بر اسب به سرای پسر خود، شاپور،

ص: 222

رفت تا با او درباره چیزی گفت و گو کند.

هنگامی که وارد خانه او شد، هرمز نیز از خانه بیرون جست در حالیکه چوگانی به دست داشت و فریاد زنان در پی گوی می دوید.

اردشیر پسر را نشناخت ولی پی برد که از جهة زیبائی چهره و بزرگی منش و ویژگی های دیگر با پسرش، شاپور، همانندی بسیار دارد شاپور را به نزد خود خواند و درباره آن پسر پرسش کرد.

شاپور در اندیشه فرو رفت و آماده اقرار به خطا گردید و پدر خود اردشیر را از آنچه روی داده بود، آگاه ساخت.

اردشیر شادمان شد و بدو خبر داد که آنچه ستاره شناسان درباره فرزند مهرک گفته بودند تحقق یافته و آن نگرانی که او ازین بابت داشته برطرف شده است- زیرا بالاخره فرزند دختر مهرک از پشت شاپور است و از دوده ساسانیان خواهد بود.

شاپور، هنگامی که به پادشاهی رسید، فرزند خود هرمز را به استانداری خراسان گماشت و او را بدان استان فرستاد.

هرمز در آن جا به سرکوبی دشمنان پرداخت و در کار خود استقلال یافت. از این رو بدخواهان وی فزونی یافتند و در نزد شاپور از او بدگوئی کردند و گفتند که هرمز می خواهد پادشاهی را از وی بگیرد.

با این سخنان، شاپور را درباره فرزند خود، بدگمان ساختند.

هرمز همینکه از بدگمانی پدر خود آگاهی یافت، می گویند: دست خود را برید و آن را برای پدر خویش فرستاد.

و نامه ای هم نوشت که چون بدو خبر رسید که به وی تهمت هائی زده اند، این کار را کرده تا خود را از هر تهمتی مبرا سازد. چون

ص: 223

رسم بر این بود که شخص ناقص العضو را به پادشاهی نمی نشاندند.

شاپور، همینکه دست بریده پسر خود و نامه او را دریافت، سخت اندوهگین شد و برای او پیام فرستاد که این پیشامد تا چه اندازه برای وی ناگوار بوده است.

ضمناً هرمز را به جانشینی خویش برگزید و پس از خود پادشاهی را بدو سپرد.

هرمز هنگامی که به پادشاهی رسید با مردم به دادگری رفتار کرد. مردی راستگو بود و راه نیاکان خود را می پیمود.

شهر رامهرمز را ساخت. و مدت پادشاهی او یک سال و ده روز بود.

ص: 224

سخن درباره پادشاهی بهرام پسر هرمز (بهرام اول)

بهرام پادشاهی شکیبا و بردبار و خوشرفتار بود. مانی زندیق را کشت و پوستش را کند و آن را پر از کاه کرد و بر بالای یکی از دروازه های شهر گندی شاپور که دروازه مانی نامیده می شد، آویخت.

مدت فرمانروائی بهرام سه سال و سه ماه و سه روز بود (1)

ص: 225


1- - بهرام (وردران) اول، پس از برادر به تخت نشست و چهار سال سلطنت نمود. زنوبیا، ملکه تدمر، که زن اذینه بود و بعد از او به تخت نشست، به واسطه فشار روم از بهرام استمداد کرد و او سیاست غلطی پیش گرفت. توضیح آن که قوه مختصری به کمک ملکه فرستاد و در نتیجه، تدمر معدوم گردید و اورلین. امپراطور روم، هم از دخالت ایران مکدر شد. بعد که بهرام شنید امپراطور در صدد جنگ با ایران است، جبه ارغوانی رنگ ممتازی با هدایای دیگر برای او فرستاد. رنگ ارغوانی از اختراعات فینیقی هاست و در عالم قدیم اهمیت بقیه ذیل در صفحه بعد

پس از مرگ عمرو بن عدی، کسی که از سوی شاپور بن اردشیر و پسرش هرمز و پسر هرمز، بهرام، بر افراد قبیله های ربیعه و مضر و کسان دیگری که در آن روزگار در بیابان عراق و حجاز و جزیره ابن عمر به سر می بردند، حکومت می کرد و کارگزار شاه ایران به شمار می رفت، یکی از پسران عمرو بن عدی بود که امرؤ القیس اول خوانده می شد.

این امرؤ القیس نخستین فرد از فرزندان نصر بن ربیعه و کارگزاران ایران بود که آئین مسیح را پذیرفت و نصرانی شد.

او یکصد و چهارده سال زیست و با قدرت فرمانروائی کرد. از این مدت بیست و سه سال و یک ماه در روزگار شاپور، پسر اردشیر، یک سال و ده روز در زمان هرمز، پسر شاپور، و سه سال و سه ماه و سه روز در عهد بهرام و هیجده سال در روزگار بهرام بن بهرام بن هرمز سپری شد. (1)

ص: 226


1- - مدت پادشاهی امرؤ القیس بن عمرو را اعلام زرکلی و تاریخ یعقوبی سی و پنج سال، و مروج الذهب شصت سال نوشته است. مترجم امرؤ القیس، پسر عمرو بن عدی، اکثر اراضی و قبائل عربستان را تا حدود یمن تسخیر و منقاد نموده و حتی، نظر به کتیبه قبر او، نجران را نیز در تصرف داشت. وی ظاهرا در سنه 328 مسیحی وفات کرد. کتیبه سنگ قبر او در نماره، در حوران شرقی، پیدا شده، قدیم ترین نوشته عربی معروف است که از وفات امرؤ القیس مزبور در 7 سپتامبر از تاریخ 223 بنای بصری، یعنی همان 328 مسیحی، حکایت می کند. این تاریخ، که سال وفات دومین پادشاه لخمی حیره است با روایت حمزه اصفهانی که پایان سلطنت این امرؤ القیس را در سال بیستم سلطنت شاپور دوم ساسانی ثبت می کند، وفق می دهد. (از خطابه تقی زاده راجع به تاریخ عربستان و قوم عرب) (مقالات تقی زاده، جلد اول، صفحه 143)

ص: 227

سخن درباره پادشاهی بهرام پسر بهرام پسر هرمز (بهرام دوم)

دوره فرمانروائی بهرام به خوبی گذشت. او مردی کاردان بود و از امور کشورداری آگاهی داشت.

هنگامی که تاج بر سر نهاد به مردم وعده داد که در پادشاهی نیکرفتاری پیشه کند (1).

ص: 228


1- - بهرام (وره ران) دوم به سال 275 میلادی، بعد از پدر به تخت نشست. در ابتدا خیلی جبار و سفاک بود. و لیکن چون کنکاشی برای خلع او نمودند، به نصیحت موبدی تغییر رفتار داد. از کارهای او مطیع کردن سکاها بود که در نیمه قرن دوم پیش از میلاد در سیستان و افغانستان برقرار شده بودند. بهرام، پس از آن، ممالک دیگری را نیز در طرف مشرق ایران مطیع کرد و می خواست ادامه به جهانگیری خود دهد و لیکن جنگ رومی ها مانع شد. توضیح آن که امپراطور روم، کاروس، خواست نقشه اورلین را اجرا کند و جنگی با سارمات ها که در آن طرف کوه های قفقاز و در جنوب روسیه کنونی سکنی داشتند، شروع کرده به حدود ایران رسید. بهرام که قوای خود را به طرف مشرق متوجه نموده و از سرحدات غربی ایران دور بود، سفیری نزد کاروس فرستاد تا مذاکراتی راجع به ادامه صلح نماید. کاروس جواب داد: «تا شاه ایران مطیع نشود، از جنگ منصرف نخواهم شد و ایران را چنان عاری از درخت خواهم کرد که سر من عاری از مو است.» پس از آن جنگ را شروع نموده بین النهرین و حتی تیسفون را گرفت. و لیکن در این احوال رعد و برقی حادث شد که بعد امپراطور را مرده یافتند و معلوم نیست که برق او را زد یا مرگ از جهة دیگر روی داد: بهر حال، قشون رومی این واقعه را علامت خشم خدا دانسته، شورید و تقاضای عقب نشینی نمود. فوت بهرام در 282 میلادی بود. سکه های او صورت ملکه و پسر جوان او را نیز داراست. (تاریخ ایران، مشیر الدوله، چاپ خیام، ص 187)

درباره سال های فرمانروائی او اختلاف است. برخی این مدت را هیجده سال و برخی دیگر هفده سال دانسته اند. خدا حقیقت را بهتر می داند.

ص: 229

سخن درباره پادشاهی بهرام پسر بهرام پسر بهرام (بهرام سوم)

این پادشاه- که بهرام سوم به شمار می رود- هنگامی که تاج سلطنت بر سر نهاد بزرگان کشور درباره وی دعا کردند و او نیز، در مقابل، آنان را مورد نوازش قرار داد.

پیش از آن که به پادشاهی برسد حکومت سیستان بدو داده شده بود. (1) مدت پادشاهی او چهار سال بود. (2)جم

ص: 230


1- - به همین جهة این پادشاه به «سکانشاه» معروف است چون سیستان را در آن زمان، به مناسبت سکونت سکاها در آن جا، سکستان می خواندند. مترجم
2- - مدت پادشاهی بهرام سوم را فقط چند ماه نوشته اند. مترجم

سخن درباره پادشاهی نرسی پسر بهرام

او برادر بهرام سوم است. (1) هنگامی که افسر فرمانروائی به سر نهاد، اشراف و بزرگان کشور به نزد او رفتند و او را دعا کردند. او نیز به ایشان وعده نیکوکاری و خوشرفتاری داد و گفت:

«شکر نعمتی را که خداوند به ما ارزانی داشته ضایع نخواهیم کرد.» (2)عد

ص: 231


1- - نرسی را بعضی پسر شاپور و برخی پسر بهرام سوم دانسته اند. ظن قوی این است که پسر شاپور بوده است.
2- - نرسی (نرسه) به سال 282 میلادی، بعد از بهرام سوم به تخت نشست. در ابتدا بین نرسی و هرمز، برادر او، بر سر تخت سلطنت نزاعی شد و نرسی فائق آمد. از وقایع مهمه این زمان جنگ هائی است که با روم روی داد. توضیح آن که ارمنستان از زمان اردشیر تابع ایران بود ولی ارامنه، شاهزادگان سلسله ساسانی را، از جهة تعصب آنها نسبت به مذهب زرتشتی، نمی پذیرفتند. وقتی که دیوکله سی ین امپراطور روم شد در سال 286 میلادی در صدد اجرای نقشه کاروس بر آمد و در قدم اول تیر داد پسر خسرو پادشاه ارمنستان را که اردشیر کشته بود به پادشاهی این مملکت معین کرده با سپاهی بدان سمت فرستاد. ارامنه او را با آغوش باز پذیرفتند ولی طولی نکشید که نرسی او را از آن جا براند و تیر داد نزد دیو کله سی ین، که در این زمان در اعلی درجه قدرت بود، رفته حمایت او را خواستار شد. و او به گالریوس، سردار قشون روم در دانوب، امر کرد به سوریه رفته قشون رومی را به قصد ایران ایران حرکت دهد. از طرف دیگر، نرسی به بین النهرین تاخت و در جلگه این مملکت در نزدیکی حران تلاقی فریقین روی داد و جنگ سختی در گرفت. در مدت دو روز جنگ بی نتیجه بود. روز سوم سواران ایرانی قشون رومی را شکسته، چنان تار و مار کردند که فرصت عقب نشینی نیافت و گالریوس و تیرداد خود را به فرات انداخته به صعوبت جان بدر بردند (296 م.) سال دیگر (297) دیوکلسین، همان سردار را به طرف ایران فرستاد تا شکست های خود را جبران کند. گالریوس نظر به تجربه ای که آموخته بود، از جنگ با سواره نظام ایران در جلگه ها احتراز کرده، از طرف ارمنستان به ایران حمله برد و ناگهان به اردوی ایران شبیخون زده فاتح شد. بر اثر آن، نرسی زخم برداشته با زحمت زیاد فرار کرد و بسیاری از نجبای ایرانی اسیر شدند. نرسی سفیری نزد گلاریوس فرستاده خواستار صلح شد. و پس از آن سفیری از روم نزد نرسی آمده، شرایط سنگین برای صلح معین کرد: اول- واگذاری پنج ولایتی که در ساحل راست رود دجله واقع بود. دوم- عدم دخالت ایران در ارمنستان و واگذاری قلعه زنتا (واقع در آذربایجان) به مملکت مزبوره. سوم- تصدیق بر این که گرجستان تحت الحمایة روم است. اهمیت این مطلب از آن جا بود که گرجی ها در بند داریال را در کوه های قفقاز متصرف بودند و مردمان شمالی با رضایت آنها می توانستند به حدود ایران تجاوز نمایند. چهارم- اعتراف به اینکه رود دجله سرحد دولتین است. پنجم- نصیبین یگانه محلی برای مبادله مال التجاره بین ایران و روم خواهد بود. (این بند را به خواهش نرسی حذف کردند.) اسامی پنج ولایت مزبوره چنین بوده است: 1- ارزون 2- مک 3- زابده 4- رحبمه 5- کارد و یا کردو. موافق این عهد نامه (که به سال 297 منعقد گردید) دجله سر حد دولتین شد. و همجواری روم، آذربایجان و تیسفون را در تحت تهدید در آورد. در هیچ زمانی، چه در دوره اشکانیان و چه بعد از آن، ایران چنین عهد نامه بدی با دولت روم منعقد ننموده بود. این بود که نرسی، پس از انعقاد این عهدنامه، نتوانست دیگر سلطنت کند و استعفا نموده پس از چندی از غصه مرد. (301 م) (تاریخ ایران، مشیر الدوله، ص 177 و 189)

او در رفتار با مردم، دادگرانه ترین راه را پیش گرفت.

ص: 232

مدت فرمانروائی نرسی نه سال بود.

ص: 233

سخن درباره پادشاهی هرمز پسر نرسی (هرمز دوم)

در آغاز، مردم از تندخوئی و بد زبانی و سنگدلی هرمز (که هرمز دوم به شمار می رود) بیمناک بودند ولی هرمز به آنان گفت:

«می دانم که از سختگیری و بد رفتاری من در فرمانروائی هراسان هستید ولی آگاه باشید که خداوند درشت خوئی و زشت- رفتاری مرا به نرمی و مهربانی تبدیل کرده است.» او- چنان که گفته بود- با مردم به رفق و مدارا رفتار می کرد و به دستگیری و یاری ناتوانان و آباد کردن شهرها و گسترش عدل و داد گرایش بسیار داشت. (1)0)

ص: 234


1- - این شاه چون عدالت خواه بود به بسط دادگستری کوشید و بر آبادی ایران خیلی افزود. ولی مدت سلطنت او کوتاه بود (301- 310 میلادی) زیرا در سال 310 در جنگ با اعراب کشته شد چون اعراب بحرین را گرفته از آن جا به حدود ایران تجاوز می کردند. بحرین ولایتی بوده در مشرق شبه جزیره عربستان در کنار خلیج بارس، که حالا الحساء نامند. به جزیره بحرین این اسم را در قرون بعد داده اند سکه های هرمز دوم صورت ملکه را نیز داراست. (تاریخ ایران، مشیر الدوله، ص 190)

هنگامی که هرمز درگذشت، فرزندی از او نمانده بود و مردم که نمی توانستند این موضوع را تحمل کنند، به پرسش درباره زنان او پرداختند.

به آنان یاد آوری کردند که یکی از زنان وی باردار است.

همچنین گفته شده است.

هرمز خود از این موضوع آگاهی داشت و وصیت کرده بود که پس از مرگ وی، فرزندش را که به دنیا خواهد آمد به پادشاهی برگزینند. (1) آن زن او که باردار بود سرانجام پسری زاد.

این پسر، شاپور نامیده شد و بعدها به شاپور ذو الأکتاف معروف گردید..»

ص: 235


1- ] هرمز دوم پسری داشت به نام آذرنرسی (آذرنرسه) که مدت کوتاهی پادشاهی کرد. ابن اثیر پادشاهی آذرنرسی را از قلم انداخته ولی مشیر الدوله درباره او به عنوان نهمین پادشاه سلسله ساسانی چنین می نویسد: «او بعد از پدر به تخت نشست و چون خیلی بیرحم و سفاک بود، بزرگان نجبا به سال 310 میلادی او را معدوم و پسرش را کور کردند. پس از آن، از زن عقدی در خانواده سلطنت کسی نبود که بر تخت نشیند، زیرا هرمز، برادر شاه مقتول، از محبس فرار کرده به بیزانس رفته بود و چون عادات و اخلاق یونانی داشت، بزرگان ایرانی نخواستند او را به شاهی انتخاب کنند. بنابر این، طفلی را که منتظر بودند زن هرمز دوم بزاید، همینکه مؤبد اعلام کرد که پسر خواهد بود، شاه دانسته تاج را در خوابگاه ملکه آویختند و جنین صاحب تاج و تخت گردید.»

مدت پادشاهی هرمز دوم شش سال و پنج ماه، و برخی گفته اند: هفت سال و پنج ماه بود.

از شاپور پسر اردشیر، تا این جا (یعنی تا هرمز دوم) هیچیک از نام های شاهان ساسانی حذف نشده است.

ص: 236

سخن درباره پادشاهی شاپور ذو الاکتاف (شاپور بزرگ)

اشاره

او شاپور پسر هرمز پسر نرسی پسر بهرام پسر بهرام پسر هرمز پسر شاپور پسر اردشیر پسر بابک است.

گفته شده است:

او، به وصیت پدر خود- که وی را جانشین خویش ساخته بود- به پادشاهی رسید.

مردم از مژده ولادت او خوشحال و شادمان شدند و این خبر را در همه جا پراکنده ساختند.

وزیران و دبیران نیز کارهائی را که در روزگار پادشاهی پدر شاپور انجام می دادند، از نو بر عهده گرفتند و دنبال کردند.

فرمانروایان کشورهای دیگر، همینکه شنیدند پادشاه ایران کودک شیرخواره ای است که در گاهواره به سر می برد، در اندیشه تاخت و از به این سرزمین افتادند.

ص: 237

ترکان و تازیان و رومیان همه در صدد دست اندازی بدین مرز و بوم بر آمدند و چون تازیان به شهرهای ایران از همه نزدیک تر بودند از قبیله عبد القیس و سرزمین بحرین حرکت کردند و از راه دریا به سوی شهرهای فارس و کرانه های اردشیر خوره حمله بردند و بر چارپایان و خانه و زندگانی مردم دست یافتند و تباهی و ویرانی بسیار به بار آوردند (1) مدتی همچنان سرگرم تاراج و چپاول بودند و از ایرانیان نیز هیچ کس به جنگ با آنان بر نمی خاست زیرا پادشاهشان کودکی خردسال بود.

همینکه شاپور به راه افتاد و بزرگ شد، نخستین نشانه ای که از زیرکی و روشن بینی او شناخته شد، این بود که روزی از رود دجله فریاد و همهمه بسیاری شنید و سبب آن را پرسید.

بدو گفتند:

«مردم برای رفت و آمد از پلی که بر روی دجله بسته شده ازدحام می کنند و این هیاهو برای تنگی پل و برخورد آیندگان و روندگان است.» شاپور که این شنید دستور داد پل دیگری بسازند تا یکی از آنها ویژه آیندگان و دیگری مخصوص روندگان باشد.» مردم که این هوشیاری را ازو دیدند شاد شدند و فرمان او»)

ص: 238


1- - لفظ «بحرین»، بیش از اسلام و در صدر اسلام، و حتی لااقل تا قرن هفتم هجری قمری، به همه ی سرزمین ساحل جنوبی خلیج فارس، از بصره تا عمان، اطلاق می شده و مشتمل بر قطیف و کویت و هجر بوده، و بعدا به مجمع الجزایر بحرین تخصیص یافته است. از دائرة المعارف فارسی زیر نام «بحرین»)

را به کار بستند.

شاپور هنگامی که به شانزده سالگی رسید و نیرومند شد و توانائی حمل جنگ افزار را یافت، روزی رؤسای یاران خود را گرد آورد و آنچه را که مایه بی سر و سامانی کشور شده بود به آنان یاد آوری کرد و گفت:

«می خواهم دشمنان این مرز و بوم را سرکوبی کنم و آنان را از میان بردارم.» مردم او را دعا کردند و از او خواستند که در جایگاه خود بماند و فرماندهان و لشکریان خویش را بسیج کند و به میدان کارزار بفرستد تا آنچه را که می خواهد، انجام دهند.

ولی شاپور نپذیرفت و از میان سپاهیان خویش هزار مرد جنگی برگزید.

بدو پیشنهاد کردند که لشکریان بیشتری را بسیج کند ولی او این کار را نکرد و با همان هزار نفر که گزیده بود عازم سر کوبی تازیان شد و به آنان سپرد که هیچیک از تازیان را زنده نگذارند.

آنگاه به شهرهای فارس روی آورد و بر تازیانی که در آن نواحی سرگرم تاراج بودند، حمله برد و از آنان بسیاری را کشت و بسیاری را اسیر گرفت.

بعد راه دریا- یعنی خلیج فارس- را در پیش گرفت و به شهر «خط» رفت و کسانی را که در بحرین می زیستند از دم تیغ گذراند بی این که در اندیشه بدست آوردن غنیمت باشد.

سپس به سوی هجر (به فتح هاء و جیم) روانه شد.

در آن جا مردمی از قبائل تمیم و بکر بن وائل و عبد القیس به سر می بردند.

شاپور از آنان به اندازه ای کشت که سیل خون بر روی

ص: 239

زمین روانه شد.

قبیله عبد القیس را نیز نابود ساخت و به یمامه رفت و در آن جا کشتار بسیار کرد و چشمه های آب تازیان را به خاک انباشت و خشکاند.

همچنین قبیله های بکر و تغلب را که در میان شام و عراق بودند، مورد حمله قرار داد و از ایشان کشت و اسیر گرفت و- چشمه های آبشان را خشک کرد و تا نزدیکی مدینه پیش رفت و همین کارها را در همه جا انجام داد.

او شانه های رؤسای تازیان را می کند و آنان را می کشت و نابود می ساخت از این رو او را شاپور «ذو الاکتاف» (یعنی:

صاحب شانه ها) نامیدند. (1)

ص: 240


1- - در هنگام کودکی شاپور، کوشانیان از اغتشاشات داخلی و ضعف قدرت دولت ایران استفاده کرده به برخی از ولایات شرقی دست اندازی کردند. اما همینکه شاپور به حد بلوغ رسید، لشکر کشیده انتقام این گستاخی را بگرفت و کشور کوشانیان به عنوان ایالت جدیدی ضمیمه ایران شد. از وقایع سی سال سلطنت شاپور دوم آگاهی درستی نداریم. حدس زده می شود که در این مدت او مشغول کاستن قدرت ویسپوهرکان (اشراف) که از زمان کودکی او اقتدار زیادی یافته بودند، بوده است. بنا به روایات، او مشغول دفاع از سرحدات عرب نشین نیز بوده است. تصرف بحرین (الاحساء) در ساحل غربی خلیج فارس در زمان او اتفاق افتاد. شاهپور در شانزده سالگی که زمام امور را به دست گرفت، تجاوزات اعراب را از خلیج پارس، که حتی تیسفون را گاهی به خطر می افکندند، دفع کرد. و ظاهرا در جنگ های سختی که با اعراب کرد شانه های آنان را سوراخ می کرد. از این رو به وی «ذو الاکتاف» گفتند. بعضی بر این عقیده اند که کلمه ذو الاکتاف اشاره بر واقعه ی جنگ او با اعراب نیست. نولدکه تصور کرده است که کلمه «ذو الاکتاف» (صاحب شانه ها) در حقیقت لقبی است به معنی: چهار شانه، و مجازا به معنی کسی است که بارهای گران کشور را حمل می کند. معذلک حمزه اصفهانی، و برخی دیگر، لفظ پارسی این لغت را «هوبه سومبا» نوشته اند که به معنی سوراخ کننده شانه هاست. (ایران در عهد باستان، تالیف دکتر مشکور، ص 402 و 403)

در این گیر و دار قبیله ایاد به جزیره ابن عمر کوچ کرد و بر سواد حمله برد.

شاپور لشکریانی را به سرکوبی آنان گسیل داشت که لقیط ایادی نیز در میانشان بود.

لقیط به قبیله ایاد نوشت:

سلام فی الصحیفة من لقیطالی من بالجزیرة من ایاد

بان اللیث کسری قد اتاکم فلا یشغلکم سوق النقاد

اتاکم منهم سبعون الفایزجون الکتائب کالجراد

ص: 241

(درود در نامه ای از لقیط به کسانی که از قبیله ایاد در جزیره به سر می برند.

آگاه باشید که خسرو- پادشاه ایران- مانند شیری به سوی شما می آید. بنا بر این نباید کسب مال و حرص سیم و زر شما را از چنین خطری غافل سازد.

هفتاد هزار تن از سپاهیان ایران، در گردان هائی، مانند مور و ملخ، به سوی شما شتابان هستند.) ولی مردان ایاد اندرز او را نپذیرفتند و تاراجگری خود را همچنان پیگیری کردند. این بود که لقیط بار دیگر به آنان نوشت:

أبلغ ایادا و طول فی سراتهم انی اری الرأی ان لم اعص قد نصعا (پیام مرا به ایاد برسان و آن را پیگیری کن زیرا می بینم که اگر اندرز مرا بشنوند و دست از نافرمانی بردارند درستی سخن من آشکار خواهد شد.) این چکامه مشهوری است و از برجسته ترین اشعاری است که درباره جنگ سروده شده است.

باری، آنان از خشم شاپور پروا نکردند و شاپور بر آنان تاخت و همه را کشت و نابود کرد جز آن عده را که به سرزمین روم (یعنی روم شرقی) پیوستند.

این بود آنچه شاپور با تازیان کرد.

اما رومیان:

شاپور با پادشاه رومیان، که قسطنطین (کنستانتین) بود، پیمان صلحی بسته بود.

قسطنطین نخستین پادشاه از پادشاهان روم به شمار می رفت که آئین مسیح را پذیرفته و نصرانی شده بود و ما- به خواست

ص: 242

خداوند- پس از فراغت از شرح کارهای شاپور- سبب گرایش قسطنطین را به مسیحیت ذکر خواهیم کرد.

قسطنطین در زمان حیات خود کشور خویش را میان سه پسر خود تقسیم کرده بود، و آنان هر یک در قسمتی از قلمرو او به پادشاهی نشستند.

پس از مرگ او و سپری شدن روزگار سلطنت سه پسرش، رومیان مردی از خانواده قسطنطین را که الیانوس نامیده می شد به فرمانروائی نشاندند.

این الیانوس، مسیحی نبود و مذهب قبلی رومیان را داشت و تا چندی آن را پنهان می کرد.

همینکه به پادشاهی رسید کیش خود را آشکار ساخت و آئین پیشین رومیان را بر گرداند و کلیساها را ویران ساخت و اسقف ها را کشت و گروه هائی از رومیان و خزرها را گرد آورد و به جنگ شاپور شتافت.

تازیان نیز در این هنگام فرصت را غنیمت شمردند و برای انتقام گرفتن از شاپور گرد هم آمدند و گروهی انبوه شدند و به لشکریان الیانوس پیوستند.

دیدبانان شاپور که برای آگاهی از شماره لشکریان الیانوس و چگونگی وضع آنان رفته بودند، بازگشتند در حالی که خبرهای مختلفی آورده بودند.

بدین جهة، شاپور ناچار شد که با تنی چند از یاران مورد اعتماد خود به نزدیک قشون روم برود و به وضع آنها پی ببرد.

وقتی به یوسانوس، که پیشرو و فرمانده لشکر الیانوس بود، نزدیک شد. در گوشه ای پنهان گردید و چند تن از همراهان خود را پیش رومیان فرستاد.

ص: 243

آنان دستگیر شدند و در زیر شکنجه افتادند و سرانجام یکی از آنان به وجود شاپور در آن حوالی، اقرار کرد.

یوسانوس پنهانی کسی را نزد شاپور فرستاد و او را از خطری که متوجه وی بود ترساند.

شاپور به لشکرگاه خود برگشت و جنگ با تازیان و رومیان را آغاز کرد.

ولی در این جنگ لشکریان او شکست خوردند و بسیاری از ایشان کشته شدند.

رومیان شهر تیسفون را- که مدائن شرقی است- گرفتند و بر اموال و خزانه های شاپور نیز دست یافتند. (1)

ص: 244


1- - شاپور، پس از سی سال سلطنت به فکر جبران شکست نرسی از روم افتاد. در این زمان در روم امپراطور نام آوری بنام کنستانتین یا قسطنطین کبیر سلطنت می کرد. این امپراطور دین مسیح را پذیرفت و بالطبع حمایت از مسیحیان ایران و ارمنستان را نیز به عهده گرفت. از خوشبختی شاپور، قسطنطین، که امپراطور مقتدری بود، و از هرمزد شاهزاده فراری حمایت می کرد، در سال 337 میلادی در گذشت. جنگ این بار نیز بر سر ارمنستان روی داد. تیرداد، پادشاه ارمنستان که وقتی مسیحیان را به جرم مسیحیت شکنجه می داد، اکنون مسیحی متعصبی شده بود و مردم را به زور وادار به قبول دین عیسی می کرد. او در سال 314 میلادی در گذشت و جانشینان او نیز لیاقت وی را نداشتند. از این رو، آن کشور که نرسی به روم واگذار کرده بود، در سال 337 میلادی از نو به دست ایران افتاد. شاهپور بت پرستان ارمنستان را بر ضد روم تازه مسیحی تحریک کرد و اعراب را هم واداشت که به خاک روم حمله برند. قسطنطین تازه مرده بود و جانشین او کنستانسیوس، شخصا سپهسالاری لشکر روم را در مقابل ایران به عهده گرفت. این جنگ موقتا به نفع رومیان در ارمنستان خاتمه یافت. در سال 338 شاهپور نصیبین را که مرکز مهم روم در بین النهرین بود، مدت دو ماه محاصره کرد ولی نتوانست از عهده تسخیر آن شهر بر آید. اما لشکر روم را در دشت شکست داد. شاهپور در سال 341 میلادی با ارمنستان قرار داد دوستی بست بدین شرط که ارزاس (ارشک) پسر تیرداد، را که اسیر و کور کرده بود بر تخت ارمنستان نشاند. در سال بعد، شاهپور به بین النهرین حمله آورد و در نزدیکی سینگارا (سنجار کنونی) با سپاه کنستانسیوس روبرو شد. رومیان شکست فاحشی خوردند که منتهی به قتل عام ایشان گردید. پس از آن شاهپور به محاصره نصیبین پرداخت و با فیل های جنگی، آن را در میان گرفت. شاهپور با ایجاد رخنه ای در دیوار نصیبین نزدیک بود آن شهر استوار را بگشاید که ناگاه خبر هجوم خیون ها (هون ها) را به مرزهای شرقی شنید، نصیبین را گذشته به سوی شرق به راه افتاد و تا مدت هشت سال مشغول امور داخلی بود. مهاجمه کوشانیان اصغر و هیاطله خیونی، شاهنشاه را مدتی دراز (از 350 تا 357 میلادی) در شرق مشغول داشت. پس از فتح عاقبت موفق شد که با اقوام مزبور عقد اتحادی بسته، باز متوجه روم شود. گروهی از هون ها با گروم بیات، پادشاهشان، نیز جزو سپاه شاهپور بودند. ولی ارزاس (ارشک)، پادشاه آن جا، که از رفتن شاهپور آگاه شد، فرصت غنیمت شمرده، از روم تمنای مزاوجت با خاندان امپراطوری را نمود. کنستانسیوس درخواست او را پذیرفته، اولمپیا، دختر سرداری را برای آن پادشاه برگزید. و آن زن شهبانوی ارمنستان گردید. و ارمنستان طبق پیمانی از نو زیر نفوذ روم قرار گرفت. هنگامی که شاهپور با مردمان صحرانشین خیون در جنگ بود، خبر یافت که امپراطور می خواهد تا صلحی میان ایران و روم بر قرار گردد. این خبر از آن جا ناشی شد که در سال 356 میلادی، موسانیانوس، سردار رومی، تهم شاپور، مرزبان ایران را در حضور شاه واسطه قرار داده بود. شاهپور از تمشیت امور مشرق فراغت یافت. سفیری با هدایای بسیار و نامه ای پیچیده در پارچه ای سفید به جانب قیصر فرستاد. آن نامه بدین مضمون بود: «شاهپور، شاه شاهان، برادر مهر و ماه و همتای ستارگان، به برادر خود کنستانسیوس سلام می رساند و خوشوقت است از این که امپراطور بر اثر تجربه به راه راست بازگشته است. نیاکان من قلمرو خود را تا رود استریمون و حدود مقدونیه بسط داده بودند، و من در جلال و فضیلت بر همه ی نیاکانم برتری دارم و وظیفه خود می دانم که ارمنستان بین النهرین را که به حیله و تزویر از دست نیاکان من بدر کرده اید، باز ستانم. این سرزمین های کوچک را که فقط موجب نفاق و خونریزی است، به من پس دهید. و به شما می گویم که اگر سفیر من بی جواب مثبت بازگردد، پس از گذشتن زمستان با همه نیروی خود به جنگ شما خواهم آمد.» در پاسخ او کنستانسیوس فتح کننده دریاها و خشکی ها و خداوند فر و شکوه جاودانی به برادرش شاهپور چنین نوشت: «اگر رومیان گاهی دفاع را بر حمله ترجیح می دهند، از ترس و بیم نیست، بلکه از راه مدارا است. و اگر چه رومیان گاهی در جنگ پیروز نشده اند، لیکن نتیجه قطعی از جنگ هرگز به زیان آنان پایان نپذیرفته است.» امیانوس مارسلینوس، مورخ مشهور، اصل این دو نامه را دیده بوده و در جنگ بین ایران و روم حضور داشته است. با این نامه، وقوع جنگ حتمی بود، و سفیری که پس از کنستانسیوس به دربار ایران فرستاده شد قادر بر جلوگیری از جنگ نگردید. در این احوال، یک رومی که به دولت ایران پناهنده شده بود، به شاهپور و نیز گرومبیاتس، سلطان خیون ها، را دیده است، شرح این جنگ بهتر آنست که به سوریه بی دفاع حمله نماید. امیانوس مارسلینوس که خود شاهد این جنگ بود و از بالای تپه، شاهپور و نیز گرومبیاتس، سلطان خیون ها، را دیده است، شرح این جنگ را به خوبی داده است. شاهپور در آغاز جنگ بر دژ امیدا (آمد)، که در دیار بکر کنونی باشد. حمله برد و آن قلعه را با زحمت بسیار گشود، (سال 359 میلادی) بعد، بزابد (بازبدی) را تسخیر کرد. در این احوال کنستانسیوس در گذشت و یولیانس به سال 262 میلادی امپراطور روم شد. یولیانس نقشه سلطنت خود را در جنگ با ایران دنبال کرد. یکی از سرداران او هرمزد شاهزاده ایرانی و برادر پادشاه بود که به روم گریخته بود و حال امید داشت که به یاری رومیان بر تخت ایران نشیند. ارشک سوم، پادشاه ارمنستان نیز از متحدان قیصر بود. قوای رومی با متحدان راه تیسفون را پیش گرفتند. لیکن راه پیشرفت آنان را یکی از سرداران ایران که مهران نام داشت، سد کرد و در طی یکی از جنگ ها (به سال 363 میلادی) یولیانوس کشته شد. جانشین او، یوویانوس، لشکر روم را باز گردانید و به زودی صلحی به مدت سی سال میان طرفین بسته شد. به موجب این پیمان ایرانیان نصیبین و سنجار و ارمنستان صغیر را پس گرفتند. به علاوه، امپراطور متعهد شد که از ارشک، پادشاه ارمنستان، حمایت نکند. و او در نتیجه رأی شورای امیران ارمنستان معزول و به ایران گسیل شد، و در این کشور، خود را کشت. فرندزم (به سکون دال و کسر زاء)، زن او، نیز پس از آن که مدت درازی در دژ ارتگرس مقاومت کرد، شکست خورد و او را به ایران بردند و کشتند. ممالک قفقاز، مانند ایبری (گرجستان) و آلبانی به موجب شرایط صلح از تصرف روم خارج شد و در قیمومیت ایران قرار گرفت. اما رومیان تا اندازه ای پذیرفته بودند که در مرمت «دروازه های خزر» در تنگه داریال، که ممالک جنوبی قفقاز را از هجوم اقوام وحشی محافظت می کرد، با ایران شرکت جویند. پس از یوویانوس، والنسی ین جانشین او شد. او کشور روم را به دو روم غربی و شرقی تقسیم کرده و قسمت شرقی را به برادر خویش، والنس، سپرد. شاهپور که می خواست ارمنستان را تحت نفوذ خود در آورد، ارشک، پادشاه آنجا، را فریب داده او را به دربار خویش خواند و در همان جا وی را در زنجیر نقره کشیده، او را از دو چشم محروم ساخت. چنان که در بالا گفتیم، وی خود را کشت. والنس، امپراطور روم، کوشید که پاپ، پسر ارشک، را دو بار به شاهی نشاند. بار اول، شاپور در عین حال که با کوشانیان، یا به قول مارکوارت با خیون ها در جنگ بود، پاپ را از ارمنستان بیرون کرد. بار دوم، موشل سردار ارمنی، ایرانیان را شکست داد. به موجب روایت فوستوس بیزانسی، وی اسیران ایرانی را پوست کنده به کاه می انباشت و نزد پاپ می فرستاد! ولی عاقبت پاپ مورد سوء ظن امپراطور قرار گرفته، به تحریک او کشته شد! بعد، رومی ها وارزدات نامی از شاهزادگان ارمنی را به شاهی ارمنستان منصوب کردند و به شاه ایران نیز حق مداخله در تاج و تخت ارمنستان دادند. پس از او، دو شاهزاده خردسال، که پسران پاپ بودند، یکی پس از دیگری به شاهی ارمنستان رسیدند. چون نایب السلطنه ارمنستان- مانول مامیگونی- دوست ایرانیان و برادر موشل، که به دست وارزدات به قتل رسیده بود از شاهنشاه ایران یاری خواسته بود. شاهپور موقع را غنیمت شمرده، سرداری به نام سورن را با لشکری به ارمنستان فرستاد. در 370 میلادی، روم علنا در امور داخلی ایبری (گرجستان) دخالت کرد. و سااوروماس را دوباره در آن جا به تخت نشانید. شاهپور با قشونی داخل ارمنستان شد و اسپارکورس نامی را بر تخت آن کشور نشانید. بر اثر این واقعه، پارا، پسر ارشک، از ارمنستان گریخته به روم پناه برد. باز جنگ بین ایران و روم آغاز شد. تا آن که طرفین خسته شده، در 376 میلادی راجع به ارمنستان و ایبری قرار گذاشتند که هیچکدام در امور این دو کشور دخالت نکنند. (تاریخ «ایران در عهد باستان» تالیف دکتر محمد جواد مشکور) ص 402 تا 407

شاپور به لشکریان و فرماندهان سپاه خود نامه ای نوشت و از زیانی که تازیان و رومیان بدو رسانده بودند آنان را آگاه ساخت و فرمان داد که هر چه زودتر خود را به وی برسانند.

آنان نیز فرمان او را به کار بستند و پیرامون او گرد آمدند.

شاپور، با این لشکریان تازه نفس، برگشت و شهر تیسفون را از چنگ دشمن رهائی بخشید.

ص: 245

الیانوس نیز به شهر بهر سیر فرود آمد و نامه هائی میان آنان رد و بدل گردید.

در این گیر و دار، الیانوس نشسته بود که ناگهان تیری، که معلوم نشد چه کسی آن را انداخته بود، بدو خورد و او بدین زخم کشته شد.

رومیان که پادشاه خود را کشته یافتند، سر آسیمه و هراسان شدند و از جان بدر بردن از شهرهای ایران نا امید گردیدند و از یوسانوس درخواست کردند که پادشاهی ایشان را بپذیرد.

یوسانوس از پذیرفتن این درخواست خودداری کرد و گفت به شرطی پادشاه ایشان خواهد شد که به دین مسیح بر گردند

ص: 246

- زیرا، چنان که قبلا گفتیم، یوسانوس خود مسیحی بود و کیش خود را از بیم الیانوس- که از مسیحیت روی تافته بود- پنهان می کرد.

رومیان این شرط را پذیرفتند و بدو خبر دادند که آنان خود نیز مسیحی هستند و دین او را دارند منتهی از ترس الیانوس، این موضوع را پوشیده می داشته اند.

بنا بر این یوسانوس پادشاه رومیان شد.

در این احوال شاپور به رومیان پیام فرستاد و ایشان را ترساند و از کسی که پادشاهشان شده بود، خواست که به ملاقات وی برود.

ص: 247

یوسانوس با هشتاد تن از مردان خود به ملاقات شاپور رفت.

شاپور و یوسانوس به دیدار هم رسیدند و در برابر هم خم شدند و یک دیگر را تعظیم کردند و با هم غذا خوردند.

شاپور مقام والای یوسانوس را- که تازه به سلطنت رسیده بود- تأیید و تقویت کرد و به رومیان گفت:

ص: 248

«شما شهرهای ما را ویران کردید و در آنها به تباهکاری و غارتگری پرداختید. یا بهای آنچه را که از میان برده اید به ما بپردازید در عوض، نصیبین را به ما واگذار کنید.» نصیبین، سابق به ایرانیان تعلق داشت و بعد به چنگ رومیان افتاد.

پیشنهاد شاپور پذیرفته شد و رومیان این شهر را به ایرانیان دادند.

بر اثر این تغییر، مردم نصیبین از آن جا رفتند و شاپور دوازده هزار خانواده، از مردم استخر فارس و اصفهان و جاهای دیگر را بدان شهر کوچ داد.

ص: 249

رومیان نیز به شهرهای خود برگشتند و پادشاهشان پس از اندک مدتی در گذشت.

و نیز گفته شده است:

شاپور به مرز روم رفت و یاران خود را خبر داد که می خواهد پنهانی به سرزمین رومیان رود تا به احوال آنان آشنا گردد و از چگونگی شهرهای ایشان آگاه شود.

ص: 250

بدین منظور پیش رومیان رفت و مدتی نیز در میانشان به سر برد تا روزی که قیصر روم خوانی پهناور گسترده و مردم، به ویژه نیازمندان، را مهمان کرده بود.

مردم بسیاری در آن بزم گرد آمدند و شاپور نیز در جامه درویشی بدان جا رفت تا هنگام صرف غذا قیصر را از نزدیک بنگرد و بشناسد.

ص: 251

اما در آن جا به هویت او پی بردند و او را شناختند و گرفتند و در پوست گاوی زندانی کردند.

پس از آن قیصر با لشکریان خود به سرزمین ایران تاخت در حالیکه شاپور را نیز همچنان در پوست گاو همراه داشت.

همینکه وارد ایران شد دست به کشتار و ویرانگری نهاد تا به شهر گندیشاپور رسید.

مردم گندیشاپور در دژ خود پناهنده شدند و قیصر آنان را در میان گرفت.

ص: 252

ضمن محاصره گندی شاپور، نگهبانان شاهنشاه ایران از پاسداری او غفلت کردند و شاپور فرصت را غنیمت شمرد و به مردم اهواز که اسیر شده بودند و در نزدیک او می زیستند، دستور داد تا از روغن زیتون در دسترس داشتند بردارند و سراسر پوست گاو را که خشک شده بود با آن چرب کنند.

از اثر چربی روغن زیتون، پوست نرم شد و شاپور به آسانی از آن بیرون آمد و به شهر گندیشاپور رفت و خود را به نگهبانان معرفی کرد.

ص: 253

مردم که فرمانروای خود را در میان خویش یافتند فریاد شادی بر آوردند و نعره جنگ بر کشیدند.

رومیان به فریاد آنان از خواب بیدار شدند و شاپور کسانی را که در دژ به سر می بردند گرد آورد و آماده جنگ ساخت و سپیده دم همان شب از دژ بیرون تاخت و به رومیان حمله برد و گروهی از ایشان را کشت و قیصر را نیز اسیر کرد و اموال و زنان او را گرفت.

آنگاه او را به زنجیری آهنین در بند انداخت و بدو فرمان داد که آنچه را ویران کرده آباد سازد.

همچنین مجبورش کرد تا از سرزمین روم خاک حمل کند و با آن هر جا را که در گندیشاپور با منجنیق خراب کرده بود، از نو بسازد و به جای درختان خرما نیز درختان زیتون بکارد.

بعد، پاشنه های او را برید و او را سوار خری کرد و به روم فرستاد و گفت:

«این رسوائی کیفر ستمی است که تو بر ما روا داشتی.» پس از چندی که گذشت، شاپور بار دیگر به جنگ با رومیان پرداخت و گروهی از آنان را کشت و گروهی را گرفتار کرد و ایشان را در شهری که در ناحیه شوش ساخت و ایرانشهر شاپور نامید، سکونت داد.

بنا به گفته ای، شهر نیشابور را نیز در خراسان، او ساخته است. همچنین برزج شاپور در عراق از بناهای اوست.

مدت فرمانروائی شاپور ذو الاکتاف هفتاد و دو سال بود. (1)

ص: 254


1- - شاپور در سال 379 میلادی، بعد از سلطنت متمادی که هفتاد سال طول آن بود، در گذشت و یک ایران قوی برای اخلاف خود باقی گذاشت زیرا در زمان او ایران بر تمام مشکلاتی که داشت فائق آمد. دست اعراب و هون ها و گرجی ها از تجاوزات به حدود ایران کوتاه شد و ولایاتی که در زمان جد او از ایران انتزاع شده بود، برگشت. دفع هون ها اهمیت زیاد برای ایران داشت، چه اینها همان مردمانی بودند که مردمان یوئه چی و سکاها را از محل های خودشان کنده به اطراف آسیای وسطی راندند. اینها همان صحراگردهای وحشی بودند که چنان فشاری به مردمان اروپای شرقی و وسطی یعنی استروگت ها و ویزوگوت ها و غیره دادند که در اثر آن مهاجرت کبیر ملل ژرمن و غیره در اروپا حادث و بالاخره در قرن پنجم باعث انقراض دولت هزار ساله روم غربی گردید. بنای شاپور (یعنی گندی شاپور) را در دفعه دوم به این شاه نسبت می دهند. (تاریخ ایران، مشیر الدوله، ص 195) شاهپور از برجسته ترین شاهنشاهان ساسانی است. آمیانوس مارسلینوس مورخ رومی، با آنکه طبیعتا از این دشمن خطرناک متنفر بود، در روایت خود نتوانسته است از ذکر جلال و شکوه و دلیری شخص شاهپور خودداری کند. به قول وی شاپور قدی رسا داشته و از ملتزمان خود یک سرو گردن بلندتر بوده است. شاپور بر عظمت و قدرت خود می نازید و بسیار غضبناک و درشت خو بود. معذلک از روایات آمیانوس بر می آید که او دارای صفات جوانمردانه بوده است. چنان که هنگام فتح در شهر رومی در میان زنان اسیری که به نزد او آورده بودند، زنی زیبا، زوجه گروگاسیوس، مستشار رومی بود و از بیم آن که شاید فاتحین به ناموس او دست درازی کنند بر خود می لرزید. شاه او را به حضور طلبید و وعده داد که به زودی به دیدار شوهر خود نائل شده هیچ کس به شرافت او لطمه نخواهد زد ... شاهپور پس از آن که شهر باستانی شوش را ویران کرد و به علت شورش، مردم آن را به قتل رسانید، مجددا آن را به اسم ایران خوره شاهپور بنا نهاد. (ایران در عهد باستان، تالیف دکتر مشکور، ص 408)

در روزگار فرمانروائی شاپور ذو الاکتاف، امرؤ القیس بن عمرو بن عدی، که به نمایندگی از سوی او بر عرب حکومت می کرد، درگذشت.

ص: 255

شاپور پسر او، عمرو بن امرؤ القیس، را جانشین او ساخت.

عمرو در بقیه مدت پادشاهی شاپور و سراسر روزگار فرمانروائی برادرش، اردشیر بن هرمز، و قسمتی از دوره شاپور بن شاپور در این منصب باقی ماند و بر تازیان فرمانروائی کرد.

مدت فرمانروائی او سی سال بود.

ص: 256

سبب مسیحی شدن قسطنطین

اما سبب مسیحی شدن قسطنطین، قیصر روم، این بود که او به سالخوردگی رسیده و بدخوی شده و به بیماری برص نیز دچار گردیده بود.

رومیان می خواستند او را از کار بر کنار کنند و او که چنین دید با یاران خود مشورت کرد.

بدو گفتند:

«مردم همه با یک دیگر هماهنگ شده اند که تو را از کار بر کنار سازند. از این رو تو یارای ایستادگی در برابرشان را نداری، جز این که از راه دینداری وارد شوی و به وسیله دین بر آنان پیروزی یابی.» در آن زمان آئین مسیح میان رومیان رواج یافته بود منتهی کسانی که بدین آئین گرویده بودند، دین خود را پنهان می کردند.

از این رو، یاران قسطنطین بدو گفتند:

«از مردم مهلت بخواه تا به زیارت بیت المقدس بروی و برگردی. همینکه بدان جا رفتی، آئین مسیح را بپذیر و مردم را بدان دعوت کن. بی گمان گروهی که مسیحی هستند و ایمان خود را پوشیده می دارند، فرصتی به دست خواهند آورد و به دین خود اعتراف خواهند کرد و هوادار تو خواهند شد. در این صورت

ص: 257

می توانی به یاری فرمانبرداران و موافقان خود با مخالفان خویش بجنگی. و هر قومی هم که در ره دین حق پیکار کرده به پیروزی رسیده است.» قسطنطین این اندرز را به کار بست.

در نتیجه، گروه انبوهی از رومیان پیرو او گردیدند و بسیاری نیز مخالف او شدند و بر همان کیش یونانی که داشتند پایدار ماندند.

قسطنطین با آنان جنگید و پیروز شد و همه را کشت و کتابهای ایشان را سوزاند و حکمت و فلسفه آنان را مردود شناخت و از میان برد.

آنگاه قسطنطنیه را ساخت و آنرا پایتخت قرار داد در صورتی که پیش از آن رم پایتخت بود.

بدین گونه، فرمانروائی او پایدار ماند. او همچنین، بر سرزمین شام چیره شد.

پادشاهان ایران، تا پیش از شاپور ذو الاکتاف در تیسفون اقامت می کردند که شهری غربی از شهرهای مدائن است (1)ا)

ص: 258


1- - مدائن (جمع مدینه) به معنی شهرهاست. مدائن نام هفت شهر بوده که بر کرانه های راست و چپ یا خاوری و باختری رود دجله قرار داشته اند و ما بین آنها مسافات کم و زیادی فاصله بوده است. نام این هفت شهر نزدیک به هم، که پنج شهر آن شناخته شده، بدین قرار است: 1- تیسفون. 2- وه اردشیر. 3- رومگان. 4- در زنی زان. 5- ولاش آباد. دو شهر دیگر را اسپانبر و ماحوزا تصور کرده اند. (خلاصه از لغتنامه دهخدا)

همینکه شاپور روی کار آمد ایوانی در مدائن شرقی ساخت که دربار و دار الملک او شد و آن ایوان تا امروز- که سال ششصد و بیست و پنج هجری قمری است- پایدار می باشد. (1)).

ص: 259


1- - ایوان کسری مشهورترین بنایی است که پادشاهان ساسانی ساخته اند. قصری است که ایرانیان آن را طاق کسری یا ایوان کسری گویند. هنوز ویرانه های آن در محله «اسپانبر» در مدائن موجب حیرت سیاحان است. ساختمان این بنا را به خسرو اول نسبت می دهند. مجموع خرابه های این کاخ و متعلقات آن مساحتی به عرض و به طول 400* 300 متر را پوشانیده است. در این مساحت آثار چند بنا دیده می شود. علاوه بر طاق کسری عمارتی است به فاصله صد متر در مشرق طاق، و تلی که معروف به «حریم کسری» است. طاق کسری، تنها قسمتی است از محل عمارت که اثر قابل توجهی از آن باقی است. تا سال 1888 میلادی، نما و تالار بزرگ مرکزی بر پا بود، اما در آن سال جناح شمالی خراب شد و اکنون جناح جنوبی نیز در شرف انهدام است. در وسط این جلو خان دهانه طاق بزرگ بیضی شکل نمایان است که عمق آن تا آخر بنا پیش رفته است. طاق کسری مقر معمولی شاهنشاه بود. (فرهنگ فارسی دکتر معین) ایوان کسری را به مدائن شاپور ذو الاکتاف بنا کرد و از بعد او چند پادشاه عمارت همی کردند تا بر دست انوشیروان عادل تمام شد. (نوروزنامه) (از لغتنامه دهخدا).

سخن درباره پادشاهی اردشیر، پسر هرمز (اردشیر دوم)

اردشیر هنگامی که به پادشاهی رسید و پایه های فرمانروائی وی استوار شد از بزرگان و صاحبمنصبان کشور روی گرداند و بسیاری از ایشان را کشت. (1)

ص: 260


1- - پس از مرگ شاهپور دوم دوره ای فرا رسید که بیش از یک قرن طول کشید. در این مدت پادشاهان کم شخصیت به تخت نشستند و بین آنان و اشراف فئودال که با روحانیون مقتدر زرتشتی مناسبات دوستانه داشتند و به سبب موروثی بودن برخی از مشاغل عالیه شاهنشاهی در میان ایشان، نفوذشان روز افزون می شد، اختلاف بود. قدرت پادشاه که بر اثر مخالفت های منظم نجبا ضعیف می شد، به او اجازه تعیین جانشین خویش را، چنان که در زمان نخستین شاهان ساسانی معمول بود، نمی داد. در این دوره طولانی ایران به صورت سلطنتی انتخابی در میان افراد خاندان ساسانی در آمد و ازدیاد نفوذ نجبا بیشتر در زمان اردشیر دوم آغاز شده بود (خلع او از سلطنت نیز بدین علت بود که می خواست از نفوذ فوق- العاده نجبا بکاهد.) اردشیر دوم مردی ضعیف النفس بود ولی سرشتی پاک داشت. وی همه عوارض را موقوف کرد و از این جهة موسوم به اردشیر «کرفک کرتار» (نیکو کار) شد. چنان که عبارت مزبور روی سکه های او دیده می شد. (ایران در عهد باستان، تألیف دکتر مشکور، ص 409)

از این رو در سال چهارم سلطنت وی، مردم او را از فرمانروائی بر کنار کردند.

ص: 261

سخن درباره شاپور، پسر شاپور ذو الاکتاف (شاپور سوم)

شاپور، پس از آن که عمویش از سلطنت خلع شد، به پادشاهی نشست و مردم از این که تخت و تاج پدرش بدو رسیده، شادی بسیار کردند.

شاپور در آغاز فرمانروائی خویش به نمایندگان و کارگزاران خود نوشت که دادگری پیشه سازند و با مردم به مهربانی رفتار کنند.

به وزیران و اطرافیان خود نیز همین دستور را داد.

عموی او هم، که از پادشاهی بر کنار شده بود به فرمان او در آمد. مردم نیز همه دوستدار او شدند. (1)

ص: 262


1- - شاپور در سال دوم سلطنت خود پیمان صلحی با دولت روم بست و نیز به سرکوبی طایفه ای از اعراب موسوم به «ایاد» لشگر کشید. از این جهة عرب ها او را «سابور الجنود» لقب داده اند. وی در طاق بستان، در یک فرسنگی شمال شرقی کرمانشاهان، تصویر خود و شاهپور کبیر را حجاری کرده است. رومیان، پس از کشتن پارا، یکی از شاهزادگان اشکانی به نام وارازتاد را به سلطنت ارمنستان نامزد کرده ولی اختیارات واقعی را به یکی از بزرگان ارمنستان، موسوم به موشک، واگذار نمودند. وارازتاد پس از چندی موشک را بکشت. برادر موشک که مانوئل نام داشت بر ضد وارازتاد قیام کرده و او را از میان برداشته، سفیری نزد اردشیر دوم فرستاد و خود را باجگزار ایرانی معرفی کرد. اردشیر فرمانروائی با ده هزار سپاه به ارمنستان روانه کرد تا با یاری مانوئل در آن جا حکومت کند. ولی از آن جا که دو پادشاه در اقلیمی نگنجد، مانوئل نتوانست با استاندار ایرانی بسازد و بر پادگان ایرانی حمله کرده، آن را نابود ساخت. پس از مرگ مانوئل در سال 383 میلادی نزدیک بود باز جنگ بین ایران و روم بر سر ارمنستان در گیرد. اما چون روم از ضربت سختی که از گت ها در جنگ ادرنه، در سال 378 میلادی خورده بود خود را ضعیف می دید، لذا در سال 384 میلادی پیمان صلحی میان دو دولت بسته شد که به موجب آن قسمت اعظم شرقی ارمنستان ضمیمه کشور ایران شد و قسمت غربی آن متعلق به روم گردید. (ایران در عهد باستان، نوشته دکتر مشکور، ص 410)

سرانجام بزرگان و اشراف کشور، طناب های سراپرده او را بریدند و تیرهای خیمه بر روی سر او- که در خیمه بود- افتاد و او بر اثر این حادثه کشته شد.

مدت فرمانروائی او پنج سال بود.

ص: 263

سخن درباره پادشاهی بهرام، پسر شاپور ذو الاکتاف (برادر شاپور سوم)

این پادشاه را «کرمان شاه» می خواندند، زیرا پدرش در زمان حیات خود، او را در کرمان به فرمانروایی گماشته بود. (1) او هنگامی که به پادشاهی رسید به همه سرداران خود نوشت و آنان را وادار کرد که از وی فرمانبرداری کنند.

در کارهای خود راه و روشی پسندیده داشت. در کرمان نیز شهری ساخت.عد

ص: 264


1- - به قول برخی از مورخان اسلامی شهر کرمانشاهان در ماد از بناهای اوست. در زمان پادشاهی او، خسرو، پسر وارازتاد، که از طرف ایران امیر ارمنستان بود، به پشتگرمی تئودوزیوس، امپراطور روم، بنای طغیان را گذاشت ولی آن امپراطور چون می خواست صلح را نگاه دارد، از وی حمایت نکرد. از این روی، به فرمان شاهنشاه ایران، در 392 میلادی، دستگیر شده در دژ فراموشی زندانی گردید و برادرش، ورام شاپور (بهرام شاهپور) به جای او استاندار ارمنستان شد. (ایران در عهد باستان، دکتر مشکور، ص 410)

سرانجام گروهی از مردم بر او شوریدند و یکی از آنان وی را نشانه تیری ساخت و کشت.

مدت فرمانروائی او یازده سال بود.

ص: 265

سخن درباره پادشاهی یزدگرد بزهکار (پسر بهرام)

برخی از دانشمندان می گویند: این یزدگرد برادر بهرام «کرمان شاه» است نه پسر او.

او مردی درشت خوی و بد زبان بود و عیوب بسیاری داشت و کارهای بیجا می کرد و بسیار خرده بین بود و گناهان کوچک را بزرگ می شمرد.

از آنجا که بدنهاد و خودخواه و خود پسند بود، تا آنجا که می توانست فریبکاری و نیرنگ و دو روئی به کار می برد.

بسیار سختگیر و بدخوی بود، هیچ لغزش کوچکی را نمی بخشود و میانجیگری هیچ کس- حتی اگر از نزدیکانش بود- نمی پذیرفت. (1)

ص: 266


1- - در منابع پهلوی، نام و لقب این پادشاه، با هم یزدکرت وزه کار (بزهکار) آمده که به عربی آن را «یزد جرد الاثیم» ترجمه کرده اند. پیداست که این لقب را موبدان زرتشتی که نسبت به مسامحه کاری وی درباره مسیحیان، خشمگین بوده اند، به او داده اند ... در منابع مسیحی سریانی نام او به نیکی یاد شده و او را- بر خلاف زرتشتیان- شاه نیکوکار و طرفدار مسیحیت و مسیحیان خوانده اند. همچنین، پروکوپیوس، مورخ بیزانسی، از سخاوت و بزرگ منشی این پادشاه تحسین می کند. مورخان عرب و ایرانی که نوشته های ایشان مبنی بر تواریخ زرتشتی عهد ساسانی است، او را به صفاتی از قبیل بزهکار، بزه گر و دبهر، یعنی فریبنده، خوانده اند. به قول آنان این پادشاه مردی ناسپاس و بدگمان بود و اگر در حضور او از کسی به نیکی یاد می کردند، بدش می آمد و در حال می پرسید: «این کسی که از او دفاع می کنی به تو چه خواهد داد و چه مبلغ پول از او تاکنون گرفته ای»؟ (ایران در عهد باستان- دکتر مشکور- ص 411)

بد گمان بود و بسیار تهمت می زد و هیچ کس درباره هیچ چیز از دستش آسودگی نداشت.

هیچ کس را در برابر انجام سخت ترین کارها پاداش نمی داد و کسی در نزد او گرامی تر بود که ازو کم تر توقع داشت. و اگر می شنید که یکی از یارانش با یکی از خدمتگارانش دوستی و مهربانی کرده، او را از کار بر کنار می نمود.

با این همه، مردی تیزهوش و فرهنگ دوست بود و با برخی از دانش ها آشنائی داشت.

نرسی، حکم فرزانه روزگار خویش را به وزارت خود منصوب کرد و او را «هزار بنده» لقب داد.

نرسی مردی فاضل و در اخلاق و رفتار کامل بود و مردم آرزو می کردند که او رفتار و کردار یزدگرد را اصلاح کند ولی دور بود که این آرزو بر آورده شود.

ص: 267

وقتی پادشاهی او استحکام یافت و قدرت و شکوه او فزونی گرفت، اشراف و بزرگان از او بیمناک شدند و ناتوانان از دستش به ستوه آمدند زیرا بیش از اندازه خونریزی می کرد.

مردمی که گرفتار بیداد او شده بودند سرانجام از دست وی به درگاه خدای بزرگ شکایت کردند و از پروردگار خود خواستند که زودتر آنان را از چنگ وی رهائی بخشد.

برخی عقیده دارند او در گرگان بود که روزی بر در کاخ خود اسبی خوش اندام دید که همانندش را پیش از آن ندیده بود.

دستور داد که آن را زین بگذارند و لگام بزنند و پیش او ببرند.

ولی هیچ کس نتوانست چنین کاری بکند.

یزد گرد که چنین دید، از کاخ بیرون رفت و به دست خود بر پشت اسب زین نهاد و به دهانش لگام زد و همینکه دم او را بلند کرد تا پاردم را به زیر آن اندازد اسب، لگد سختی به شکم او زد و او از این ضربه در همان دم جان سپرد.

اسب بیدرنگ گریخت و شتابان از دیده پنهان شد و دیگر کسی از او خبری نیافت.

این نشانه مهربانی خدای بزرگ درباره بندگان خویش بود

ص: 268

که می خواست آنان را از زیر بار ستم رهائی بخشد.

مدت فرمانروائی او بیست و دو سال و پنج ماه و شانزده روز بود. (1) اما درباره تازیان:

گفته شده است که پس از در گذشت عمرو بن امرؤ القیس اول در روزگار شاپور ذو الاکتاف، شاپور اوس بن قلام را، که از عمالقه بود، به فرمانروائی تازیان گماشت.

اوس، پس از پنج سال پادشاهی در روزگار بهرام بن شاپور کشته شد و از سوی بهرام، شاهنشاه ساسانی، امرؤ القیس بن عمرو بن امرؤ القیس اول به جانشینی او برگزیده شد.

او بیست و پنج سال در منصب خود پایدار ماند و در میانعد

ص: 269


1- - در زمان یزدگرد اوضاع روم سخت آشفته بود و اگر او شخص صلحخواهی نبود از موقع استفاده می کرد و به روم لشکر می کشید و به احتمال قوی می توانست تمام ولایات غربی متصرفی پادشاهان هخامنشی را از رومیان پس بگیرد زیرا تاراج روم به دست آلریک در 410 میلادی بکلی آن دولت را از پا در آورده بود. ولی روابط ایران و روم بسیار صمیمانه بود چنان که آرکادیوس، امپراطور روم شرقی، در هنگام مرگش پسر خود، تئودوسیوس، را که کودکی خردسال بود به یزدگرد سپرد. یزدگرد حمایت او را بر عهده گرفت و خواجه ای دانشمند را به نام آنتیوخوس به قسطنطنیه فرستاد تاتئودوسیوس را تربیت کند حمزه اصفهانی نام این خواجه را شروین می نویسد. و تا آخر سلطنت وی ذکری از جنگ میان ایران و روم نبود. سپس از طرف روم شرقی هیئتی به ریاست ماروتا، اسقف ما یفرقط (میافارقین) به دربار یزدگرد فرستاده شد که جلوس تئودوسیوس را به یزدگرد ابلاغ کند. اسقف نامبرده- چنانکه گویند- یزدگرد را از مرض شفا داد و همچنین، به سبب سیمای موقرش، در نظر شاهنشاه مطبوع افتاد چنان که فرمان داد کلیساهائی را که خراب کرده بودند از نو بسازند و زندانیان عیسوی را آزادی دهند. کشیشان مسیحی نیز به هر جائی که بخواهند سفر کنند و در تبلیغ آزاد باشند. (409 میلادی) به علاوه، ماروتا به پادشاه قبولانید که یک مجمع دینی در سلوکیه تشکیل دهد. این مجمع که در سال 410 میلادی تحت ریاست اسقف سلوکیه و تیسفون و ماروتا منعقد شد، به دعای سلامت شاهنشاه گشایش یافت. یزدگرد مقررات این مجمع را تصویب کرد و به امر او خسرو یزدگرد بزرگفر مذار (صدر اعظم) و مهر شاهپور ارگبذ که از بزرگان ایران بودند به عیسویان اطمینان دادند که در پیروی و تبلیغ کیش خود آزادند و گفتند هر کس که از اوامر جاثلیق اسحاق و ماروتا سرپیچی کند به کیفر خواهد رسید. باید دانست که علاوه بر حسن ظنی که یزدگرد به مسیحیان داشت، طبعا وی مایل به مسامحه در أمور ادیان بود، چنان که نسبت به قوم یهود هم که اهمیت سیاسی نداشت خوشرفتاری می کرد. این پادشاه شوشیندخت، دختر ریش گالوتا (رأس الجالوت) رئیس قوم یهود، را به زنی گرفت. باری، یزدگرد چنان به نیکی به مسیحیان رفتار کرد که ایشان او را «شاه مسیحی» خواندند. عاقبت یزدگرد، بر اثر جسارت و وقاحت مسیحیان، نظر خود را نسبت به آنان تغییر داد و بنای سختگیری و تنبیه آنان را گذاشت. مثلا در شهر هرمز اردشیر در خوزستان یک نفر کشیش عیسوی به نام حشو جرئت کرد، آتشکده ای را که در نزدیکی کلیسای عیسویان بود ویران سازد. و چون این کار به تحریک عبدا، اسقف معروف، صورت گرفته بود، شاه شخصا آنان را محاکمه کرد و به عبدا فرمان داد که آتشکده ویران شده را از نو بنا کند. ولی چون او امتناع کرد محکوم به اعدام شد. این نوع تعصبات عیسویان طبعا به زیان آنان تمام می شد. شاید انتصاب مهرنرسی، دشمن بزرگ عیسویان را به مقام بزرگفر مذاری (نخست وزیری) دلیل تغییر رفتار شاه نسبت به عیسویان باید دانست. (ایران در عهد باستان- ص 411 تا 413)

اعراب پادشاهی کرد. و در عهد سلطنت یزدگرد بزهکار از جهان رفت.

یزدگرد، نعمان پسر امرؤ القیس را جانشین پدر ساخت و او را به سمت عامل خود تعیین کرد.

مادر نعمان، شقیقه، دختر ابو ربیعة بن دهل بن شیبان بود.

نعمان پادشاهی بود که کاخ خورنق را ساخت و سبب بنای آن نیز این بود که هیچیک از فرزندان یزدگرد بزهکار زنده نمی- ماندند. از این رو، هنگامی که خدا بهرام را به وی داد، برای این که او زنده بماند با یاران خود به مشورت پرداخت و پرسید:

ص: 270

«برای پرورش فرزند کجا خوش آب و هواتر و محیط مناسب تری است؟» به او گفتند:

«سرزمین حیره و پیرامون آن محیط مناسبی است.» یزدگرد پسر خود بهرام را- که بعدها به بهرام گور معروف شد- پیش نعمان پادشاه حیره فرستاد و بدو دستور داد که برای بهرام کاخ خورنق را بسازد. همچنین سفارش کرد که بهرام را اغلب به صحرا بفرستد تا از هوای آزاد بهره مند گردد.

معماری که کاخ خورنق را ساخت مردی بود که سنمار نامیده می شد.

ص: 271

وقتی که سنمار ساختمان کاخ خورنق را به پایان رساند مردم از زیبائی آن دچار شگفتی شدند و او را بیش از اندازه تحسین کردند.

سنمار گفت:

«اگر می دانستم که شما بدین گونه مرا تحسین می کنید و پاداش می دهید، این کاخ را چنان می ساختم که با گردش خورشید بگردد و رنگ بگرداند.» نعمان که این سخن از او شنید، گفت:

«پس تو می توانی کاخی از این بهتر نیز بسازی!» و برای این که سنمار نتواند در جای دیگر کاخ بهتری بسازد، دستور داد تا او را از فراز کاخ به پائین اندازند.

سنمار بدین گونه کشته شد و «جزاء سنمار» در عرب ضرب المثل گردید و این مثل درباره کسی به کار می رود که کار

ص: 272

نیکی بکند و پاداش بدی بگیرد.

این ضرب المثل در اشعار عرب نیز به کار رفته است.

این نعمان در سرزمین شام بارها پیکار کرد و بسیاری از مردم آن سرزمین را اسیر گرفت و دارائی ایشان را به غنیمت برد و آسیب فراوان به آنان وارد آورد.

پادشاه ایران دو گردان از مردان جنگی در اختیار وی گذارده بود. که یکی از آنها دوس نام داشت و از قبیله تنوخ بود.

دیگری شهباء نامیده می شد و از مردان ایرانی تشکیل یافته بود.

او با این دو گردان در شام با کسانی که از وی اطاعت نمی کردند می جنگید.

نعمان، روزی از روزهای بهار در کاخ خورنق نشسته بود و از بالا به نجف و بوستانها و نهرهای پیرامون آن می نگریست.

از آن منظره زیبا به وجد آمد و به وزیر خود گفت:

«آیا هرگز مانند چنین منظره ای دیده ای؟» پاسخ داد:

«نه. البته اگر این منظره دوام داشت و پایدار می ماند، بی مانند بود.» نعمان پرسید:

«چیست که پایدار می ماند؟» جواب داد:

«آنچه در جهان دیگر است و در نزد خداست.» پرسید:

«چگونه می توان بدان رسید؟» پاسخ داد:

«بدین ترتیب که از دنیا کناره گیری کنی و به عبادت خدا

ص: 273

بپردازی.» او نیز همان شب از پادشاهی دست شست و جامه پشمین و خشن پوشید و گریزان از کاخ بیرون شتافت و هیچ کس ندانست که به کجا رفت.

از روز بعد مردم دیگر او را ندیدند.

مدت فرمانروائی او تا هنگامی که پادشاهی را کنار گذاشت و به راه زهد رفت، بیست و نه سال و چهار ماه بود.

ازین مدت پانزده سال در روزگار یزدگرد و چهارده سال در زمان بهرام گور سپری شد.

اما مورخان ایرانی موضوع پرورش بهرام را به نحو دیگری می گویند که قریبا ضمن سر گذشت بهرام گور، شرح داده خواهد شد.

ص: 274

سخن درباره پادشاهی بهرام، پسر یزدگرد بزهکار (بهرام گور)

یزدگرد بزهکار دارای پسری به نام بهرام شد و تازیان را برای نگهداری و پرورش او برگزید.

از این رو، منذر بن نعمان را فراخواند و تربیت بهرام را بدو واگذاشت و او را گرامی داشت و نوازش کرد و به پادشاهی تازیان گماشت.

منذر، بهرام را با خود برد و برای شیردادن و پروردن او، سه زن تندرست و هوشیار و خردمند و خوشرفتار از زنان بزرگان برگزید.

از این سه زن، که دو تن تازی و یک تن ایرانی بودند، سه سال بهرام را شیر دادند.

هنگامی که بهرام به پنج سالگی رسید، منذر برای او آموزگارانی آورد که خواندن و نوشتن و تیراندازی و هر دانش و هنر دیگری که بهرام بدان نیازمند بود بدو آموختند.

منذر حکیمی از حکیمان ایران را نیز فراخواند و بهرام

ص: 275

در نزد او به آموزش پرداخت و هر چه را که استاد بدو می آموخت در کمترین مدتی به آسانی فرا می گرفت.

بهرام به سبب هوش فراوانی که داشت تا دوازده سالگی هر چه را که سودمند به نظر می رسید، آموخته و در این خصوص حتی بر آموزگاران خویش برتری یافته بود.

از این رو، منذر آموزگاران را مرخص کرد و کسانی را فراخواند که به بهرام سوارکاری بیاموزند.

درین باره نیز بهرام آنچه را که شایسته بود از آنان یاد گرفت و منذر این آموزگاران را هم مرخص فرمود.

سپس دستور داد تا سوارکاران عرب برای یک مسابقه سوارکاری حاضر شوند.

در این مسابقه، اسبی اشقر (یعنی طلائی رنگ، بور) که به منذر تعلق داشت، از همه پیش افتاد و سواران و اسبان دیگر همه به گونه ای پراکنده، پس از او باز آمدند.

منذر اسب اشقر را که از همه پیش افتاده بود، به دست خود گرفت و آن را نزد بهرام برد و بدو پیشکش کرد.

بهرام آن را به عنوان اسب مخصوص خویش پذیرفت.

روزی، سوار بر آن اسب، به شکار رفته بود که چشمش به گله ای از گورخران افتاد.

به سوی آنها تیر انداخت و در پی آنها تاخت.

ناگهان در آن میان شیری به گورخری پرید و دندان به پشت او فرو برد.

بهرام آن دو را نشانه گرفت و تیری را چنان انداخت که تیر بر پشت شیر نشست و از آن گذشت و به گورخر رسید و هر دو را به زمین دوخت و تا یک سوم تیر نیز به زمین فرو رفت.

ص: 276

همراهان بهرام که چنین زبر دستی ازو در شکار و تیر اندازی دیدند، غرق در شگفتی شدند.

بهرام از آن پس، همچنان روزگار خود را به نخجیر و بازی و خوشگذرانی سپری می کرد.

هنگامی که یزدگرد بزهکار در گذشت، بهرام در نزد منذر به سر می برد. اشراف و بزرگان ایران با یک دیگر هم پیمان شدند که به خاطر بد رفتاری و زشتخوئی یزدگرد، هیچیک از فرزندان وی را به پادشاهی ننشانند.

از این رو، یک دل و یک زبان، همه بر آن شدند که بهرام، پسر یزدگرد بزهکار، را به پادشاهی نرسانند زیرا گذشته از این که پدری کجراه مانند یزدگرد داشت، در میان تازیان نیز پرورده شده و خوی آنان را گرفته بود.

در پی این تصمیم، مردی از بازماندگان اردشیر بابکان را، که خسرو نام داشت، به شاهنشاهی ایران برگزیدند و تاج بر سر وی نهادند.

همینکه خبر درگذشت یزدگرد و تاجگذاری خسرو به بهرام رسید، منذر و پسرش، نعمان، و گروهی از بزرگان عرب را فراخواند و یادآوری کرد که پدرش یزدگرد با اینکه درباره ایرانیان سختگیری می کرده نسبت به تازیان نیکی و مهربانی بسیار روا داشته است.

آنگاه بر تخت نشستن خسرو را به ایشان خبر داد.

منذر که این خبر شنید، گفت:

«از این بابت نگران مباش تا من تدبیری بیندیشم.» سپس در صدد بسیج سپاه بر آمد و ده هزار سپاه آماده کرد و آنان را در زیر فرماندهی پسرش، نعمان، به سوی تیسفون و

ص: 277

بهرسیر، که دو شهر شاهنشاهی بودند، گسیل داشت.

هنگام حرکت سپاه به پسرش دستور داد که نزدیک آن دو شهر اردو بزند و پیشروان لشکر خود را به پیرامون شهر بفرستد تا به تاراج پردازند و به هر کس که در برابرشان ایستادگی کرد با شمشیر پاسخ دهند.

یغماگری و کشتار و تاخت و تاز سپاهیان نعمان، مردم تیسفون و بهرسیر را به ستوه آورد و بزرگان ایران، برای شکایت از دست نعمان، رئیس دبیرخانه یزدگرد را که حوابی نام داشت پیش منذر فرستادند تا او را از آسیبی که پسرش نعمان به شهرهای ایران وارد آورده، آگاه سازد.

هنگامی که حوابی به حضور منذر بار یافت، منذر بدو گفت:

«برو شاه بهرام را ببین.» حوابی به پیش بهرام رفت و همینکه چشمش بدو افتاد از هیبت او به لرزه در آمد و از ترس، بی اختیار در برابرش، روی به خاک نهاد و سجده کرد.

بهرام که چنین دید، سبب فروتنی او را دریافت، بعد با وی گفت و گو کرد و بدو بهترین وعده را داد و او را پیش منذر برگرداند و به منذر گفت:

«پاسخ پیامی را که از ایران آورده، بده.» منذر به حوابی گفت:

«شاه بهرام نعمان را با لشگری انبوه به ایران فرستاده زیرا در آن جا خداوند بهرام را پس از پدرش به پادشاهی خواهد رساند.» حوابی وقتی سخنان منذر را شنید و فرو شکوهی را که از محروم ساختن بهرام از سلطنت نقشه کشیده اند همه نقش بر آب خواهد شد.

بهرام دیده بود بیاد آورد، دانست که آنچه بزرگان ایران درباره

ص: 278

از این رو به منذر گفت:

«بهتر است که خود بدان شهر شاهنشاهی- یعنی تیسفون- بروی و بزرگان و درباریان را ببینی و درین باره با ایشان کنکاش کنی. در این صورت با آنچه تو بگویی مخالفت نخواهید ورزید.» یک روز پس از بازگشت حوابی به ایران، منذر با سی هزار تن از سواران عرب به سوی آن دو شهر، یعنی تیسفون و بهرسیر، رهسپار گردید در حالیکه شاه بهرام نیز همراهش بود.

پس از ورود ایشان به ایران، مردم گرد آمدند و بهرام بر فراز منبری که از طلا ساخته و جواهر نشان شده بود، رفت و با بزرگان ایران سخن گفت.

بزرگان ایران، درشت گوئی یزدگرد، پدر بهرام، و بد رفتاری و آدمکشی و ویرانگری او را یاد آوری کردند و گفتند که آنان با در نظر گرفتن این کجروشی ها بوده که از واگذاری تاج و تخت شاهنشاهی به فرزندش خودداری کرده اند.

بهرام در پاسخ گفت:

«اینها را من هرگز تکذیب نمی کنم و همیشه کارهای پدر خود را نکوهش کرده و از خدا خواسته ام که مرا به پادشاهی برساند تا آنچه را که پدرم ویران کرده آباد سازم و آنچه را که به فساد کشانده اصلاح کنم. بنا بر این، اگر اورنگ شاهنشاهی را که حق من است به من سپردید و یک سال به من مهلت دادید و من در طی یک سال شاهنشاهی از عهده انجام وعده هائی که می دهم برنیامدم، از پادشاهی دست می شویم و در برابر آنچه می گوئید سر تسلیم فرود می آورم.

اکنون نیز حاضرم به این که تاج و سایر زیورهای پادشاهی را در میان دو شیر درنده بگذارید. هر کس که توانست آن دو شیر

ص: 279

را از میان ببرد و تاج را بردارد، سلطنت از آن او خواهد بود.» این پیشنهاد را پذیرفتند و تاج و سایر زیورهای شهریاری را میان دو شیر ژیان نهادند.

موبدان موبد نیز در این مراسم- به عنوان گواه- حضور یافت.

بهرام به خسرو گفت:

«برو تاج و زیور شاهی را بردار.» خسرو جواب داد:

«تو برای این پیشگامی شایسته تری چون خود را وارث تاج و تخت می دانی و در پی سلطنت آمده ای ولی من این منصب را غصب کرده ام.» بهرام بیدرنگ گرز بر گرفت و به سوی تاج روانه شد.

همینکه نزدیک تاج رسید، یکی از شیرها بر او حمله برد. بهرام بر پشت شیر جست و با دوران خود، دو پهلوی شیر را به سختی فشرد و با گرزی که به دست داشت پی در پی بر سر او کوفت.

در همین هنگام شیر دیگر بدو پرید و بهرام دو گوش او را به دست گرفت و پی در پی سر او را به سر شیر نخستین که در زیرش بود، کوفت. و این کار را چندان ادامه داد که هر دو حیوان بی حال شدند.

آنگاه به ضرب گرزی که داشت هر دو را کشت و افسر و زیور شاهی را به دست آورد.

نخستین کسی که به فرمان وی گردن نهاد خسرو بود.

بعد، همه کسانی که در آن جا حضور داشتند، گفتند:

«ما به شایستگی تو برای پادشاهی اعتراف می کنیم و به سلطنت تو رضایت می دهیم.»

ص: 280

بزرگان و وزیران و اشراف نیز از منذر درخواست کردند که با بهرام گفت و گو کند و از او بخواهد که از گناهشان در گذرد.

منذر نیز از شاه بهرام درخواست عفو کرد و بهرام درخواست وی را پذیرفت.

بدین گونه، بهرام که در آن هنگام بیست سال داشت به پادشاهی رسید و دستور داد که در فراهم آوردن وسائل رفاه و آسایش مردم بکوشند.

خود نیز به داد و دهش پرداخت و با مردم نشست و به آنان وعده نیکوکاری داد و ایشان را پرهیزگاری و خداپرستی رهنمون شد.

با این وصف، در سراسر مدت سلطنت خود هیچگاه از خوشگذرانی باز نمی ماند و هر طور که دلش می خواست به عیش و نوش می پرداخت تا جائی که پادشاهان اطراف از سر گرمی او به تفریح سوء استفاده کردند و در صدد دست اندازی به شهرهای ایران بر آمدند.

کسی که در این کار بر همه پیشی گرفت، خاقان پادشاه ترکان بود که دویست و پنجاه هزار سرباز ترک را برای جنگ با بهرام بسیج کرد.

چنین سپاه عظیمی ایرانیان را نگران ساخت. از این رو بزرگان کشور پیش بهرام رفتند و بدو هشدار دادند تا خود را برای پیکار با خاقان آماده سازد.

بهرام ظاهرا به سخنان ایشان التفاتی نکرد و همچنان به عیش و نوش پرداخت. بعد هم با هفت گروه از بزرگان و سیصد تن از مردان جنگاور و نیرومند خویش به راه افتاد تا به آذربایجان برای عبادت در آتشکده آن استان و به ارمنستان برای شکار برود.

برادر خود، نرسی، را در ایران به جای خود گماشت.

ص: 281

مردمی که گواه دور شدن او از پایتخت بودند دیگر شکی نداشتند در این که او بدین بهانه از چنگ دشمن خود، خاقان، گریخته است.

از این رو با یک دیگر همرأی و همزبان شدند که پیشنهاد خاقان را بپذیرند و خراجی را که می خواهد، بپردازند زیرا می ترسیدند که او به ایران حمله برد و جان و مال ایرانیان را بر باد دهد.

خاقان همینکه شنید ایرانیان به پرداخت خراجی که او خواسته، تن در داده اند، خاطرش از این بابت آسوده شد و از حمله به ایران خودداری کرد.

از آن سو بهرام با همان عده اندکی که همراه داشت، از آذربایجان، راه خود را به طرف سرزمین خاقان بر گرداند و او را غافلگیر کرد.

یاران بهرام با دلیری و از جان گذشتگی به خاقان و لشکر او تاختند و بهرام خاقان و سرداران او را به دست خود کشت.

کسانی که جان بدر برده بودند، پا به فرار گذاشتند ولی بهرام به تعقیب ایشان پرداخت و از آنان تا توانست کشت و گروهی از مردان و زنانشان را اسیر کرد و دارائی آنان را به غنیمت برد.

بهرام در این جنگ تاج خاقان را به دست آورد و برخی از شهرهای او را گشود و مرزبان را در آن نواحی به نمایندگی از سوی خود به حکومت گماشت. (1)

ص: 282


1- - حقیت تاریخی واقعه مذکور چنین است: در زمان بهرام گور مردم صحرا گرد جدیدی به ایالات شمال شرقی ایران و باختر و هجوم آوردند. برای فهم این مطلب لازم است به خاطر آوریم که در سال 163 پیش از میلاد مردمانی موسوم به یوئه چی فشار به سکاهائی که بین سیحون و جیحون بودند، داده آنها را به باختر راندند. پس از آن در سال 130 پیش از میلاد باختر را از آنها گرفتند و سکاها به طرف ممالک مجاور باختر از طرف جنوب متوجه شدند. طایفه ای از یوئه چی ها موسوم به «کویشان»، طوائف دیگری را در ازمنه بعد مطیع نموده دولتی تشکیل دادند که موسوم به کوشان شد. و رومی ها برای این که فشاری به ایران وارد آورند با آنها روابطی داشتند. مقارن این زمان (یعنی 425 میلادی) باز از ما وراء جیحون مردمی به مملکت کویشان حمله کردند. این مردم با یوئه چی ها قرابت داشتند. چینی آنها را یزا، و رومی ها هفتالیت و مورخین ایرانی هیاطله نامیده اند. تصور می کنند که این اسم رومی و ایرانی آنها از کلمه یتالیت می باشد که به معنای رئیس است. اینها را هون های سفید نیز نامیده اند. هیاطله مردمی بودند خیلی قوی و تازه نفس و پیدایش آنها در این طرف جیحون (به سال 425 میلادی) و اشغال باختر، وحشتی در شرق تولید کرده بود و ایرانی ها از تاخت و تاز آنها در اضطراب بزرگی بودند اما بهرام برای این که حرکت خود را بطرف شمال و شرق ایران، پنهان بدارد، اول متوجه آذربایجان شد و بعد در نهان شب ها حرکت کرده با سرعت حیرت انگیزی خود را به هیاطله رسانید و در طلیعه صبح جنگی با آنها کرده، خاقان آنها را کشت و غنائم زیاد بر گرفت. بعد هیاطله را تا جیحون تعقیب کرد و از رود مزبور گذشته، چنان ضربتی به آنها وارد نمود که تا بهرام سلطنت داشت دیگر به طرف ایران نیامدند. تاج خاقان هیاطله، که جزء غنائم جنگی بود، زینت آذر گشتاسب، آتشکده معروف شهر شیز گردید. شیز همان گنزک است. آذربایجان آن زمان دو کرسی داشت: گنزک و اردبیل. گنزک تخت سلیمان امروزی است. (تاریخ ایران، مشیر الدوله، ص 199)

فرستادگان ترک نیز پیش بهرام آمدند و اظهار فروتنی و فرمانبرداری کردند و مرزی را معین ساختند و متعهد شدند که از آن تجاوز ننمایند.

بهرام، همچنین، یکی از سرداران خود را به ما وراء النهر فرستاد. او نیز بدان جا حمله برد و گروهی از مردم را کشت و گروهی از مردان و زنانشان را اسیر کرد و اموالشان را به غنیمت گرفت.

ص: 283

بهرام، پس از این پیروزی، به عراق بازگشت و برادر خود، نرسی، را به استانداری خراسان گماشت و دستور داد که در بلخ فرود آید و آن شهر را مرکز حکومت خود قرار دهد.

بعد به بهرام خبر رسید که یکی از سرکردگان دیلم گروه انبوهی را گرد آورده و به ری و سرزمین های وابسته بدان تاخته و جمعی را اسیر کرده و بنای غارت و ویرانگری گذاشته و نگهبانان مرزی آن حدود نیز از دفع او عاجز مانده خراجی تعیین کرده اند که به او بپردازند.

بهرام از این خبر به خشم آمد و مرزبانان را با لشکری انبوه به ری گسیل داشت و بدو فرمان داد که مردی را پیش آن سردار

ص: 284

دیلمی بفرستد که او را به فکر تصرف شهرهای ایران اندازد و برای حمله به ایران تشویق کند.

مرزبان نیز دستور بهرام را به کار بست.

سردار دیلمی لشکریان خود را گرد آورد و رهسپار ری شد.

مرزبان به بهرام گور پیام فرستاد و او را از لشکر کشی سردار دیلمی آگاه ساخت.

بهرام بدو نامه ای نگاشت و دستور داد که برای روبرو شدن با آن دیلمی حرکت کند و در محلی (که نامش را در نامه ذکر کرده بود) اردو بزند.

شاهنشاه ساسانی، پس از صدور این دستور، خود با اندکی از یاران ویژه خویش به راه افتاد و به همان محلی که قرار گذاشته بود رفت و به لشکر خویش پیوست در حالیکه آن سردار دیلمی از آمدن بهرام آگاهی نداشت و امیدوار بود که در غیاب وی به پیروزی درخشانی نائل گردد.

بهرام بیدرنگ لشکر خود را بسیج کرد و روانه دیلم شد.

در راه به دیلمیان برخورد و شخصا جنگ را فرماندهی کرد و رئیس آنان را به بند اسارت انداخت.

دیلمیان که فرمانده خود را گرفتار دیدند هراسان شدند و گریختند ولی بهرام فرمان داد تا میان آنان جار بزنند که هر که باز گردد جانش در امان خواهد بود.

دیلمیان همه برگشتند و بهرام ایشان را امان داد و از آنان هیچ کس را نکشت و همه را مورد نوازش قرار داد.

از این رو، همه به بهترین وجه فرمانبردار او شدند.

بهرام رئیس آنان را نیز بخشود و او نیز در شمار یاران ویژه بهرام در آمد.

ص: 285

گفته شده است که این واقعه پیش از جنگ ترکان روی داد. خدا حقیقت را بهتر می داند.

بهرام پس از پیروزی بر دیلم فرمان داد که شهری به یاد این پیروزی بسازند.

این شهر و روستای آن را، پس از آن که ساخته شد، «فیروز بهرام» نامید.

بهرام، وزارت خود را به نرسی سپرد و بدو خبر داد که پنهانی به هندوستان خواهد رفت.

آنگاه به هند رفت و به میان هندیان در آمد.

از مردم هند، هیچ کس او را نمی شناخت. همه فقط شاهد دلاوری او بودند و می دیدند که چگونه درندگان را از پای در می آورد و می کشد.

تا روزی که یک پیل مست به میان مردم راه یافت و گروهی را کشت. بهرام بر آن شد که با آن پیل دمان روبرو گردد و جلوی او را بگیرد.

پادشاه هندیان همینکه از این تصمیم آگاهی یافت کسی را فرستاد تا دلاوری بهرام را از نزدیک بنگرد و بدو خبر دهد.

بهرام با آن هندی به بیشه ای که فیل در آن بود رفت.

هندی بر بالای درختی رفت و بهرام قدم پیش نهاد تا نزدیک فیل رسید و حیوان را بر انگیخت و از جای خود بیرون کشید.

فیل برای حمله بدو بیرون جست در حالیکه فریادی سخت از دل بر می کشید.

همینکه نزدیک بهرام رسید، بهرام تیری به میان دو چشم او زد که تا پر سوفار در سرش فرو رفت و چیزی نمانده بود که تیر در درون سر او ناپدید شود.

ص: 286

پس از آن بهرام با زوبین زخم دیگری بر او زد و خرطوم پیل را- که بر اثر این ضربات گیج و بی حال شده بود- گرفت و آنقدر با نیزه به گردن او زد که بالاخره سرش را از تن جدا کرد و آن را بر گرفت. و از بیشه بیرون آورد.

آن هندی که این چالاکی و گستاخی و دلاوری را می نگریست پیش پادشاه هندیان رفت و او را از آنچه دیده بود، آگاه ساخت.

پادشاه که نمی دانست بهرام کیست و او را تنها یک پهلوان دلیر می پنداشت، فریفته دیدار او گردید و او را نزد خود فرا خواند و گرامی داشت و درباره وی مهربانی کرد و از نام و نشانی و حال و روز وی پرسید.

بهرام برای او شرح داد که پادشاه ایران بر وی خشم گرفته و او از بیم جان خویش به سرزمین هند گریخته است.

پادشاه هند دشمنی داشت که به وی حمله کرده بود و او می خواست در برابرش تسلیم شود و به فرمان وی گردن نهد و خراجی را که می خواهد، بپردازد.

ولی بهرام او را از این کار بازداشت و به وی اندرز داد که بهتر است تسلیم دشمن نشود و در برابرش ایستادگی کند و بجنگد.

پادشاه نظر بهرام را پذیرفت و لشکریان خویش را برای پیکار آماده کرد.

در جنگی که روی داد، بهرام پیش افتاد و به سواران هندی گفت:

«شما در پی من بیائید.» آنگاه به سپاهیان دشمن حمله برد و از هر سو شمشیر زد و تیر اندازی کرد تا آن را شکست داد و گریزان ساخت.

ص: 287

همراهان بهرام آنچه در لشکرگاه دشمن بود به غنیمت بردند.

پادشاه هند که چنان خدمتی را از بهرام دیده بود، شهرهای دببل و مکران را بدو پاداش داد.

این دو شهر به فرمان بهرام ضمیمه خاک ایران شد.

پادشاه هند، همچنین، دختر خویش را به بهرام داد.

بهرام شادمان بازگشت و نرسی را با چهل هزار سرباز به سوی شهرهای روم روانه ساخت و بدو فرمان داد که قیصر روم را خراجگزار ایران سازد.

نرسی به سوی قسطنطنیه رهسپار گردید و فرمانروای روم با او پیمان صلح بست. در نتیجه، نرسی پیروزمندانه به ایران بازگشت و آنچه را که بهرام خواسته بود، برای او آورد. (1)

ص: 288


1- - جهه این جنگ (یعنی جنگ با روم) را مورخان آزار مسیحیان مقیم ایران دانسته اند که از بد رفتاری ایرانیان به روم می گریختند. بهرام از تئودوس، امپراطور روم، استرداد آنان را خواست و چون او از پس دادن ایشان سرباززد، بهرام فرمان داد کارگران رومی را که در معادن طلا و نقره ایران کار می کردند، حبس و اموال رومیان را توقیف کنند سپس جنگ آغاز شد. (420- 421 میلادی) فرماندهی سپاه ایران با مهرنرسی بود. رومیان به سرداری آردابوریوس از دجله گذشته به بین النهرین حمله آوردند. سپس به محاصره نصیبین پرداختند، ولی چون بهرام به میدان محاربه شتافت، رومیان دست از محاصره کشیده عقب نشستند. سپس بهرام تئودوسی پولیس را که اکنون از روم نام دارد، محاصره کرد. اما یونومیوس، اسقف شهر، از دفاع فروگذار نکرد و مدافعین را به دفاع تشجیع می کرد و حتی منجنیق بزرگی تعبیه کرده و یکی از شاهزادگان را با سنگی به دست خود کشت. بالاخره بهرام به پروکوپیوس، سردار رومی، پیغام داد که هر کدام از طرفین پهلوانی به میدان بفرستند و پهلوان هر کدام از دو طرف مغلوب شد، آن طرف، جنگ را برده است. اتفاقا پهلوان رومی فاتح شد و بهرام طبق قولی که داده بود، دست از جنگ کشید و در سال 422 میلادی صلحی بین دو دولت امضا شد که به موجب آن ایرانیان در کشور خود به مسیحیان آزادی مذهب دادند و نظیر همین آزادی را هم رومیان درباره زرتشتیان مقیم بیزانس قائل شدند. به قول گیبون، مورخ انگلیسی، اسقف شهر «آمد» که آگاسیون نام داشت تمام ظروف طلا و نقره کلیسای حوزه خود را آب کرده فروخت و از پول آن هزار تن اسیر ایرانی را باز خرید و برای نشان دادن حسن نیت و انسان دوستی از بند آزاد کرده، به نزد بهرام فرستاد. بر اثر این صلح، موافقتنامه ای بین ایران و روم، که از زمان شاپور سوم برای حفظ در بند قفقاز در مقابل هجوم وحشی ها بسته شده بود تجدید شد، و ایران مأمور حفظ در بند قفقاز گردیده، و بنا شد کما فی السابق دولت روم پرداخت قسمتی از مخارج آن را تعهد کند. در زمان بهرام مسئله مسیحیان ایران حل شد. بر اثر اختلافی که بین مسیحیان افتاد، دادیشوع که به مقام جاثلیقی انتخاب شده و در دفاع از خراسان بر ضد اقوام وحشی به شاهنشاه خدماتی کرده بود، در مجمعی که از کشیشان تشکیل داد، کلیسای ایران را از تابعیت بیزانس جدا کرده مستقل ساخت. بدین وجه، به سوء ظنی که نسبت به ایرانیان مسیحی در متهم ساختن ایشان به جاسوسی روم می رفت، خاتمه داده شد. (ایران در عهد باستان تالیف دکتر مشکور، ص 417 و 418) (1)- ولی معروف است که بهرام گور در پی گورخری تاخت و ناگهان در باتلاقی فرو رفت و ناپدید شد. مترجم

و نیز گفته شده است:

بهرام، پس از فراغت از جنگ با خاقان و رومیان به سوی سرزمین یمن رفت و داخل شهرهای سودان شد و جنگجویان آن سرزمین را از پای در آورد و مردم بسیاری را اسیر کرد و به کشور خویش بازگشت.

بهرام در پایان فرمانروائی خویش روزی به شکار رفت و یک ماده بز کوهی دید و در پی آن شتافت و ناگهان به چاهی سرنگون شد و غرق گردید.

ص: 289

مادرش همینکه این خبر را شنید بر سر آن چاه رفت و دستور داد تا او را بیرون بیاورند.

از آن چاه گل و لای بسیار بیرون کشیدند تا به- پاره سنگ های درشت رسیدند ولی نتوانستند او را نجات دهند. (1) مدت فرمانروائی او هیجده سال و ده ماه و بیست روز، و برخی گفته اند: بیست و سه سال بود.

درباره بهرام گور، ابو جعفر طبری آورده است که پدرش او را به منذر بن نعمان سپرد تا پرورش دهد چنان که ذکرش گذشت.

اما هنگام سخن درباره پادشاهی یزدگرد بزهکار، نوشته است که او پسر خود، بهرام، را به نعمان بن امرؤ القیس سپرد.

ص: 290

شکی نیست که برخی از مورخان چنان و برخی چنین گفته اند. چیزی که هست ابو جعفر طبری که دو روایت مختلف مذکور را نقل کرده، راوی یا مأخذ هر روایتی را ذکر ننموده است. (1)ی)

ص: 291


1- - هیچیک از شاهنشاهان ساسانی، به استثنای اردشیر بابکان و خسرو انوشیروان. مانند بهرام گور محبوب عام نبوده است. نسبت به همه خیر خواهی می کرد و قسمتی از خراج ارضی را به مؤدیان بخشید. داستان های بسیار در باب چابکی او در جنگ با اقوام شمالی و دولت بیزانس، و عشق بازی ها و شکارهای وی نقل کرده اند. این حوادث، هم در ادبیات و هم در نقاشی ایران رواج و شهرت یافته است و قرن های متمادی زیور پرده های نقاشی و قالی ها و انواع منسوجات گردیده است. بهرام پادشاهی نیرومند و کامران بود و مردم را به استفاده از لذات زندگانی تشویق می کرد. موسیقی را بسیار دوست می داشت و به نوازندگان و خوانندگان، حتی مقلدان دربار، مقامی عطا کرد که روزبار در ردیف عمال عالیرتبه دولت، یا فروتر از آنان قرار می گرفتند. بهرام به سال 438 یا 439 میلادی در گذشت. (دائرة المعارف فارسی)

سخن درباره پادشاهی یزد گرد پسر بهرام گور (یزد گرد دوم)

این پادشاه در آغاز تاجگذاری خویش مجلسی بر پای کرد و مردم را فرا خواند و به ایراد نطقی پرداخت و پس از شرحی درباره پدر خود، بهرام گور، و ویژگیهای ستوده و روش های پسندیده وی، آنان را آگاه ساخت که اگر از این پس مانند پدرش جلسات طولانی برای پذیرفتن مردم منعقد نکند بدین علت است که می خواهد در خلوت با فراغ بال درباره رعایت مصالح کشور و دفع دشمنان ملت بیندیشد. (1) همچنین به مردم خبر داد که او نیز نرسی دوست پدر خود9)

ص: 292


1- - بنا به یکی از منابع سریانی، از زمان قدیم در ایران معمول بود که هر یک از کارگزاران دولت حق داشت در نخستین هفته ماه به پیشگاه شاهنشاه رفته و درباره بیدادگری و حیف و میل اموال دولت مطالبی به عرض شاه برساند. و یزدگرد دوم، این رسم باستانی را بر انداخت. (ایران در عهد باستان، تألیف دکتر محمد جواد مشکور، ص 419)

را به وزارت گماشته است.

یزد گرد با مردم به عدل و داد رفتار کرد و دشمن خویش را بر انداخت و سربازان و سپاهیان را مورد نوازش قرار داد. (1)

ص: 293


1- - قسمتی از لشکر کشی های یزدگرد بر سر اختلافات مذهبی بود و در این باره سختگیری می کرد. یزدگرد در آغاز نسبت به عیسویان مهربان بود، ولی در سال هشتم سلطنت خود، پس از آن که دختر خود را که به زنی گرفته بود با چند تن از بزرگان بکشت! در رفتارش نسبت به عیسویان تغییر حاصل شد. یزدگرد نسبت به یهودیان هم سختگیری کرد و در 454 یا 455 میلادی فرمان داد که یهودیان روز سبت (شنبه) را عید نگیرند. وی از سال دوم پادشاهی خود نسبت به ارمنی های عیسوی بدرفتاری کرد. گویند که یزدگرد تمام ادیان کشور را مطالعه کرد و آنها را با دیانت زردشتی سنجید، و آئین عیسویان را نیز مورد مطالعه قرار داد. از کلمات اوست که گفت: «بپرسید، دقت کنید، هر کدام که بهتر بود ما آن را اختیار می کنیم.» باری، یزد گرد پس از بررسی دین ها به آئین زرتشتی باقی ماند. پیشرفت دین عیسوی در ارمنستان از مدتی پیش باعث نگرانی دولت ایران شده بود و زمامداران ایران می دانستند تا ارمنی ها اعتقاد به دین عیسی دارند تمایل به رومی ها خواهند داشت. مهرنرسی که وزیر اعظم بود، می خواست از راه جبر و زور مردم ارمنستان را به ترک دین عیسوی وادارد، و در فرمانی که برای ارمنی ها صادر کرد و در آن اصول عقائد زردشتی را شرح داد، دین مسیحی را تخطئه کرده آنان را از عواقب نافرمانی و نپذیرفتن دین زردشتی بترسانید. پس از آن اسقف ها و روحانیان ارمنی، «اوک ها»، جمع شده، درباره این فرمان مشورت کردند و خلاصه پاسخی که به آن دادند چنین بود: «مغان مورد مسخره ما هستند! و ما فرمان شما را نخواندیم زیرا می دانیم که دین شما باطل و پر از اوهام و خرافات است. ما نمی توانیم دین الهی خود را در برابر جهل شما عرضه کنیم و آن را مورد مسخره شما قرار دهیم. ما مانند شما عناصر و خورشید و ماه و باد و آتش را نمی پرستیم و این همه خدایان را در زمین و آسمان ستایش نمی کنیم بلکه خدای یکتا را می پرستیم که آسمان و زمین از اوست.» یزدگرد پس از وصول این نامه، رؤسای ارامنه را خواسته به زندان افکند. بزرگان ارامنه چنین تظاهر کردند که عقائد زرتشتی را می پذیرند. یزدگرد خوشحال شده املاک آنان را پس داد و بیش از هفتصد تن از مغان را برای دعوت به دین زردشت به ارمنستان گسیل داشت. در این اثناء بزرگان ارمنی شورش کرده و روحانیون عیسوی علیه ایران اعلان جهاد دادند. ولی وزگ، که یکی از شاهزادگان معروف ارمنی و مرزبان ارمنستان بود، نسبت به ایرانیان وفادار ماند و به دین زردشت گروید. سالها جنگ های داخلی اوضاع ارمنستان را پریشان ساخت. شورشیان از امپراطور روم یاری خواستند ولی رومیان مشغول دفاع از سرحدات خود در برابر هون ها بودند، زیرا در سال 451 میلادی آتیلا، رئیس آن قوم، در حال هجوم به روم غربی بود. با این حال، ارامنه غیرت به خرج داده، پادگان ایرانی را شکست داده، وزگ را اسیر کرده جبرا به دین عیسوی بر گرداندند. در این زمان یزدگرد مشغول جنگ با هیاطله بود و فرصت فیصله دادن به کار ارمنستان را نداشت. پس از خاتمه دادن به کار مشرق، به ارمنستان لشکر کشید و در 455 میلادی شورشیان را در جنگ سختی مغلوب کرد، و روحانیون و بزرگان شورشی را به اسارت در آورد و به و به دین شاهپور (بهدین شاپور) که لقب ایران انبارگبد داشت فرمان داد تا آنان را بکشد. در این واقعه، وارتان و برادرش، همایاگ، از بزرگان ارامنه، و اسقف یوسف کشته شدند. گذشته از ارمنیان، عیسویان داخل ایران هم مورد شکنجه و سختگیری بودند. به فرمان یزدگرد آنان را به زندان انداختند و اکثر ایشان از انکار مذهب خود ابا کردند، و پس از شکنجه های سخت در سال 456 میلادی به قتل رسیدند. یوحنای مطران با هزاران مسیحی در کرکه (کرکوک) واقع در مغرب حلوان کشته شدند. یزدگرد هنوز از کار رومیان فارغ نشده بود که دوباره اغتشاش در مشرق در گرفت. هون ها مجددا حمله را بر سرحدات شرقی آغاز کردند و حتی یک بار یزدگرد را شکست سختی دادند. وی در سال های آخر خود به سختی گرفتار جنگ با کیداریان، که هون های سفید بودند، بود. یزدگرد پادشاه قبائل هون، موسوم به «چول» را، که در شمال گرگان سکنی داشت شکست داد. در آن ولایت شهری به نام شهرستان یزدگرد تأسیس کرد و سالی چند در آن جا اقامت گزید تا به مرزهائی که دستخوش وحشیان بود نزدیک تر باشد. سپس هجوم قبائل هون یا خیون موسوم به کیداریان به ناحیه طالقان واقع در مشرق، او را مجددا ناگزیر به جنگ کرد. (ایران در عهد باستان، دکتر مشکور، ص 419- 421)

او دو پسر داشت که یکی هرمز و دیگری فیروز نامیده می شد.

هرمز که فرمانروای سیستان بود، پس از مرگ پدرش، یزدگرد، بر برادر خود چیره شد و به تاج و تخت سلطنت دست یافت و به پادشاهی نشست.

ص: 294

فیروز گریخت و به سرزمین هیاطله رفت و از پادشاهشان یاری خواست.

او نیز طالقان را از فیروز گرفت و بعد سپاهی در اختیارش گذاشت و او با این سپاه به ایران بر گشت و برادر خویش را در ری کشت.

ص: 295

این دو برادر از یک مادر بودند.

همچنین گفته شده است:

فیروز هرمز را نکشت و تنها او را اسیر کرد و پادشاهی را از او گرفت.

ص: 296

در زمان یزدگرد رومیان از پرداخت خراج به ایران خودداری کردند و یزدگرد نرسی را با لشکریانی- به همان عده که پدرش به روم فرستاده بود- رهسپار آن سرزمین ساخت.

نرسی این مأموریت را به خوبی انجام داد و بدانچه یزدگرد می خواست، رسید. (1) مدت شاهنشاهی یزد گرد هیجده سال و چهار ماه، و برخی گفته اند نوزده سال بود. (2).1)

ص: 297


1- - از وقایع سلطنت یزدگرد عهد نامه ای است که با روم شرقی بست و به موجب آن تئودوس متعهد شد که رومی ها استحکاماتی در نزدیکی حدود ایران بنا نکنند. و نیز قبول کرد که سالیانه مبلغی بپردازد تا دولت ایران یک ساخلوی قوی در دربند (قفقازیه- کنار دریای خزر) نگاه داشته، نگذارد مردمان شمالی به طرف ایران و روم شرقی تجاوز کنند. (تاریخ ایران، مشیر الدوله، ص 202)
2- - یزدگرد در سال 459 میلادی به مرگ طبیعی در گذشت. مورخان ایرانی و عرب، بر خلاف مورخان مسیحی، او را شاهنشاهی مهربان و نیکوکار خوانده اند. عبارت سکه های یزدگرد چنین است: «مزدیسن کدی یزدی کرت ی» یعنی: یزدگرد بزرگ خداپرست. (ایران در عهد باستان، دکتر مشکور، ص 421)

سخن درباره پادشاهی فیروز پسر یزدگرد

اشاره

فیروز، هنگامی که بر برادر خود، هرمز، چیرگی یافت و او را از میان برد و بر تخت نشست، عدل و داد پیشه کرد و به نیکرفتاری پرداخت.

فیروز پادشاهی دیندار بود و خدا را می پرستید چیزی که بود، از بخت و اقبال نصیبی نداشت و پادشاهی او برای مردم، نامبارک و نامیمون بود.

در روزگار او هفت سال پی درپی قحط و خشکسالی به شهرهای ایران روی آورد و جوی ها و قنات ها همه خشک شد و آب دجله کاهش یافت.

درخت ها از بی آبی خشکید و آنچه مردم شهرها در دشت و کوه کاشته بودند از میان رفت.

پرندگان و درندگان مردند و مردم تمام شهرها از گرسنگی دچار سختی شدیدی شدند.

فیروز به مردم سراسر کشور نوشت و آنان را آگاه کرد که از ایشان نه خراج می خواهد، نه جزیه و نه هیچ هزینه دیگر ...

ص: 298

و در برابر این بخشش پیشنهاد کرد که هر که خوراک بیشتری دارد، آن را به کسانی که گرسنه هستند ببخشد چنان که در این باره برابری بر قرار گردد و توانگر و ناتوان و دارا و ندار یکسان زندگی کنند.

همچنین به مردم خبر داد که اگر بشنود کسی در شهری یا قریه ای از گرسنگی مرده، همه ساکنان محله او را کیفر خواهد داد و عذاب خواهد کرد.

در خصوص اجرای این فرمان چنان با مردم سخت گرفت که هیچ کس از گرسنگی رنج ندید و نمرد جز یک نفر که از روستای اردشیر خورده بود.

در سراسر این مدت نیز فیروز دست دعا به درگاه پروردگار برداشته بود و از خدا می خواست که آسیب خشکسالی را از سر مردم ایران دور کند.

سرانجام دعای او مستجاب افتاد و خشکسالی از میان رفت و شهرهای ایران به همان گونه ای که در آغاز بود بازگشت.

فیروز، پس از این که مردم از نو جانی گرفتند و شهرها آباد شد و او بر دشمنان خویش پیروزی یافت، در اندیشه جنگ با هیاطله، به لشکر کشی پرداخت.

اخشنوار (خوشنواز) پادشاه هیاطله، همینکه این خبر را شنید، بیمناک شد. ولی یکی از یاران وی بدو گفت:

«دست و پای مرا ببر و مرا در کنار راه بینداز، ولی از زن و فرزندانم نگهداری کن، تا من درباره فیروز نیرنگی به کار برم.» پادشاه هیاطله نیز چنین کرد.

در نتیجه، فیروز هنگامی که به سرزمین هیاطله رسید، به مرد دست و پا بریده ای بر خورد و حالش را پرسید.

مرد پاسخ داد:

ص: 299

«من از یاران خوشنواز بودم و چون خیر او را می خواستم به او گفتم تو یارای جنگ با فیروز شاهنشاه ایران را نداری. و او از سخن من به خشم آمد و مرا بدین روز انداخت. اکنون برای این که انتقام خود را از او بگیرم، تو را از راهی می برم که تاکنون هیچ پادشاهی نرفته، و این راه نیز نزدیک ترین راه است.» فیروز فریب این سخن را خورد و از او پیروی کرد.

مرد فریبکار، او و لشکرش را به دنبال خود برد و از بیابان پشت بیابان گذراند تا جائی که دیدند از هیچ سوی راه رهائی ندارند.

در این هنگام آن مرد ایشان را از نیرنگ خود آگاه ساخت.

یاران فیروز بدو گفتند:

«ما تو را در آغاز از این راه بر حذر داشتیم و گفتیم ممکن است دامی گسترده باشند ولی تو نشنیدی. به هر حال، اکنون چاره ای نیست جز آن که این راه را پیگیری کنیم.» آنان ناگزیر همچنان به پیش رفتند تا به دشمن خویش رسیدند در حالیکه از تشنگی جان بر لبشان آمده و بسیاری از آنان نیز کشته شده بودند.

با این حال، هنگامی با دشمن روبرو شدند که توانائی پیکار نداشتند. این بود که با خوشنواز صلح کردند بدین قرار که او راه را برای ایشان باز کند تا به شهرهای خود بر گردند و فیروز نیز سوگند یاد کند که به جنگ با او برنخیزد و به قلمرو او لشکر نکشد.

بدین گونه، صلح میانشان برقرار شد و فیروز نامه ای

ص: 300

درباره صلح نگاشت و برگشت. (1) همینکه در کشور خود استقرار یافت، غرور او که جریحه دار شده بود، او را بر آن داشت که جنگ با اخشنواز را از سر گیرد.عد

ص: 301


1- - پیش از جنگ مذکور در فوق، جنگ دیگری میان فیروز و هیاطله روی داده که شرح آن چنین است: موافق روایات ایرانی، پادشاه هیاطله که بعضی از مورخین او را آخشنواز و برخی خشنواز نامیده اند به صلح راضی شد به شرط این که شاه ایران دختر خود را به او بدهد. فیروز پذیرفت ولی به جای دختر خود کنیزکی برای او فرستاد. خشنواز حیله را دریافت و از شاه ایران خواست که عده ای صاحبمنصب ایرانی برای تعلیم قشون او، و جنگی که در پیش دارد، بفرستد. فیروز سیصد نفر صاحبمنصب فرستاد و خشنواز بعضی را کشته و ما بقی را ناقص کرده، نزد فیروز پس فرستاد و پیغام داد که این اقدام جواب حیله ای است که شاه نموده، این بود که جنگ دوم هیاطله با فیروز شروع گردید و این دفعه فیروز از طرف گرگان حمله برده گرفتار شد ... خشنواز او را با حیله به دره ای کشانید که مخرج نداشت و پس از آن که فیروز با قشون خود وارد دره مزبور شد مدخل آن را گرفت. در این حال فیروز چاره ای جز افتتاح مذاکرات صلح نداشت. خشنواز به صلح ابدی راضی شد به شرط اینکه شاه ایران در پیش او بر خاک افتد. برای فیروز پذیرفتن این شرط خیلی گران بود ولی چون چاره نداشت پذیرفت و موبدی برای تسلی به او گفت که این حرکت شاه در معنی برای پرستش آفتاب است. فیروز از رفتار توهین آمیز خشنواز بالاخره به ستوه آمده تصمیم گرفت از این دام بیرون جهد. و چون در عهدنامه مقرر شده و فیروز قسم خورده بود که از ستونی تجاوز نکند، شاه آن ستون را کنده در پیشاپیش سپاه حرکت دادند و بدین ترتیب فیروز با قشون زیاد و پانصد فیل عازم بلخ شد. ولی هیاطله راه بر او گرفته به سپاهیان فیروز گفتند که اگر جنگ کند قسمی که شاه ایران خورده که از منار تجاوز نکند، آنان را خواهد گرفت. از این نیمی از سپاهیان فیروز از او جدا شدند و او با نصف دیگر شروع به جنگ نمود و با سپاه خود در خندقی که خشنواز در سر راه لشکر او کنده و روی آن را پوشیده بود، افتاد و همگی تلف شدند (483 میلادی) شرح واقعه، متناقص و بیشتر به داستان گوئی شبیه است. مثلا اگر فیروز در دره ای محصور بود چگونه می توانست پانصد زنجیر فیل تهیه کند؟ و اگر فیل ها با او بودند چه شد که خشنواز آنها را بعد از محصور شدن فیروز نگرفت. دیگر این که اگر مدخل دره را قشون خشنواز گرفته بود و دره مزبور مخرجی نداشت، بچه سان فیروز توانست به طرف بلخ رود؟ مسئله ستون و غیره هم افسانه به نظر می آید. حقیقت امر باید چنین باشد که فیروز از گرگان حمله به هیاطله کرده و موفق نشده، بعد خواسته عقب بنشیند و در صحرای بی آب و علف آخال امروزی راه را گم کرده، بعد در محلی محصور گردیده و در حین جنگ کشته شده است. قضیه فرستادن کنیزکی برای خشنواز به جای دختر فیروز نیز نباید صحیح باشد و از این جهة این روایت را جعل کرده اند که بر ایرانیان مزاوجت خان هیاطله وحشی با دختر شاه ایران گران بوده است. فیروز دیواری در گرگان از دریای خزر در امتداد شمالی رود گرگان کشیده که در مقابل هیاطله سدی باشد، خرابه های آن حالا موسوم به «سد اسکندر» است. در سلطنت فیروز ارمنستان شوریده ساهاک نامی را به پادشاهی برگزید. جهة این شورش، تعصب مذهبی مأمورین ایرانی و ضدیت آنها با مذهب عیسوی بود. گرجی ها هم به ارامنه ملحق شدند و لیکن زرمهر، سردار ایرانی، در غیاب فیروز، به خرج خود قشون کشی به ارمنستان کرده و با ساهاک جنگ نموده او را کشت. شورش موقتا خوابید ولی اوضاع حقیقی این مملکت خوب نبود. (تاریخ ایران، مشیر الدوله، چاپ خیام، ص 204)

وزیران او کوشیدند تا او را از پیمان شکنی باز دارند ولی او نشنید و با لشکریانی که بسیج کرده بود به سوی سرزمین هیاطله رهسپار شد.

همینکه بدان جا رسید، اخشنواز دستور داد تا در پشت سر سر لشکرش خندقی که عرض آن ده ذرع و عمق آن بیست ذرع بود، بکنند.

ص: 302

روی این خندق را با چوب های نازک و خاک پوشاندند.

اخشنواز سپس با لشکر خود برگشت و عقب نشینی کرد.

فیروز که خبر این بازگشت را شنید گمان برد که دشمن پای به گریز نهاده است. از این روی به تعقیب آنان پرداخت و او و لشکریانش که از وجود آن خندق آگاهی نداشتند، همه در خندق افتادند و جان سپردند

ص: 303

در این هنگام اخشنواز به سوی لشکر فیروز برگشت و همه کسانی را که در خندق افتاده بودند بیرون کشید.

از آنان که زنده مانده بودند، موبدان و همچنین زنان را اسیر کرد و پیکر فیروز و کسان دیگری را که مرده بودند در گورستان زرتشتیان به خاک سپرد.

و نیز گفته شده است:

خندقی که اخشنواز در سر راه فیروز و لشکرش کنده بود، سر پوشیده نبود. از این رو فیروز بر روی آن پلهایی بست و پرچم های خود را به سر آن پلها بر پا کرد تا سپاهیانش هنگام بازگشت، به نشانه آن پرچم ها بر گردند و گمراه نشوند.

از آن جا گذشت و خود را به هیاطله رساند.

همینکه دو لشکر با هم روبرو شدند، اخشنواز پیمان هائی را که با هم بسته بودند نام برد و فیروز را از فرجام پیمان شکنی بر حذر داشت.

ولی فیروز شنید و از جنگ دست نکشید.

یاران او کوشیدند تا او را از پیکار باز دارند ولی کاری از پیش نبردند لذا دست و دلشان در جنگ سرد شد.

اخشنواز همینکه دریافت فیروز بهیچ روی از جنگ دست

ص: 304

بردار نیست یک برگ از آن پیمان صلح که قبلا با وی بسته بود بر سر نیزه کرد و گفت:

«بار خدایا به حق آنچه در این صلحنامه است، او را به کیفر پیمان شکنی و گمراهی اش برسان.» سپس به میدان کارزار روی نهاد و جنگ را آغاز کرد.

فیروز و لشکرش در این جنگ شکست خوردند و گریختند و در حین فرار پلها را گم کردند و در خندق افتادند.

بدین گونه فیروز و بیش تر لشکریان او کشته شدند. و اخشنواز دارائی و چارپایان و هر چیز دیگری که داشتند به غنیمت برد.

از این گذشته، اخشنواز تا خراسان تاخت و آن استان را گرفت.

بعد مردی از اهل فارس که سوخرا نامیده می شد و میان مردم فارس، بزرگ و با نفوذ بود، به سر کوبی هیاطله کمر بست و مانند داروغه یا فرمانروائی به لشکر کشی پرداخت.

و نیز گفته شده است:

«چنین نبود بلکه فیروز، هنگامی که به جنگ هیاطله می رفت، سوخرا را، که در سیستان فرمانروائی می کرد، جانشین خویش ساخته بود.» باری، سوخرا با پادشاه هیاطله نبرد کرد و او را از خراسان راند و آنچه را که از لشکر فیروز به غنیمت گرفته بود، باز پس گرفت، همچنین، ایرانیانی را که او اسیر کرده بود از بند اسارت رها ساخت و با آنها برگشت.

ایرانیان که این دلاوری را از او دیدند او را بسیار گرامی داشتند و مقامش را تا آخرین حد بالا بردند تنها چیزی که بود، او را به پادشاهی نرساندند.

مملکت هیاطله طخارستان بود.

ص: 305

فیروز نیز به خاطر کمکی که پادشاه هیاطله به او، در نبرد با برادرش، کرد، طالقان را به وی واگذار کرده بود.

مدت فرمانروائی فیروز بیست و شش سال، و برخی گفته اند بیست و یک سال بود (1).ت.

ص: 306


1- - فیروز در سال 459 میلادی به تخت نشست و در سال 483 درگذشت.
سخن درباره رویدادهائی در میان تازیان در روزگار یزدگرد و فیروز

پادشاهان حمیر پسران بزرگان حمیر و غیره را به خدمت خود برمی گزیدند. و از کسانی که به حسان بن تبع خدمت می کرد، عمرو پسر حجر کندی، بزرگ و امیر کنده، بود.

هنگامی که عمرو بن تبع برادر خود، حسان بن تبع را کشت، با عمرو بن حجر مهربانی کرد و دختر برادر خود، حسان، را به عقد وی در آورد.

تا پیش از آن تاریخ هیچ کس علاقه ای نداشت که با این خانواده پیوند زناشوئی برقرار کند.

از ازدواج عمرو با دختر حسان پسری به جهان آمد که حارث نامیده شد.

پس از عمرو بن تبع، عبد کلال بن مثوب به فرمانروائی نشست و او را نیز از این جهة به پادشاهی برگزیدند که فرزندان عمرو خردسال بودند و شایستگی فرمانروائی را نداشتند.

تبع بن حسان نیز که وارث اورنگ پادشاهی به شمار

ص: 307

می رفت دچار جن زدگی و اختلال حواس شده بود و نمی توانست این امر خطیر را عهده دار گردد.

عبد کلال که به فرمانروائی نشسته بود دین مسیحیت نخستین را داشت ولی آن را پنهان می کرد.

تبع بن حسان همینکه از پریشانی و اختلال مشاعر نجات یافت و سلامت عقلی خود را به دست آورد، مردم را از آنچه پیش از آن روی داد آگاه ساخت و یمن را گرفت و قدرتی بهم رساندند چنان که پادشاهان حمیر از نیرومندی او بیمناک شدند.

او خواهرزاده خود، حارث بن عمرو بن حجر را با لشکری به حیره فرستاد.

حارث بدانجا رفت و با نعمان بن امرؤ القیس، پسر شقیقه، سر گرم پیکار شد.

نعمان و گروهی از افراد خانواده اش در این جنگ کشته شدند و منذر پسر نعمان بزرگ، و مادرش ماء السماء، که زنی از خاندان نمر بن قاسط بود، نیز از بین رفتند.

بدین گونه، پادشاهی آل نعمان پایان یافت و حارث بن عمرو کندی اورنگ فرمانروائی آنان را به دست آورد.

این بود آنچه برخی از مورخان گفته اند.

ولی هشام بن کلبی می گوید:

بعد از نعمان، پسرش منذر بن نعمان بن منذر بن نعمان، چهل و چهار سال سلطنت کرد.

از این مدت، هشت سال در زمان بهرام گور، هیجده سال در روزگار یزدگرد پسر بهرام و هفده سال نیز در دوره پادشاهی فیروز پسر یزدگرد سپری شد.

ص: 308

پس از منذر پسرش اسود بیست سال فرمانروائی کرد که ده سال از آن در عهد سلطنت فیروز پسر یزدگرد، چهار سال در زمان بلاش پسر فیروز و شش سال در روزگار قباد پسر فیروز گذشت.

ابو جعفر طبری هم در این جا آورده که حارث بن عمرو، نعمان بن امرؤ القیس را کشت و شهرهای او را گرفت و پادشاهی خاندان او را برانداخت.

ولی همین طبری در جای دیگر، که ذکرش گذشت، گفته که منذر بن نعمان، یا خود نعمان- بنا به اختلاف روایات که قبلا شرح داده شد- کسی بود که لشگریانی گرد آورد و بهرام گور را یاری داد و در ایران به پادشاهی رساند.

طبری سپس ملوک حیره را از فرزندان این نعمان ببعد همچنان دنبال کرده و تا آخرین آنها را شرح داده بدون آنکه این سلسله را با دخالت حارث بن عمرو قطع کند.

سبب این امر آن است که اخبار ملوک عرب آنطور که به راستی واقع شده ضبط نگردیده و هر کسی هر چه را که شنیده، بی اینکه درباره اش تحقیق کند، نقل کرده است.

جز این هم گفته شده است و ما آن را ضمن شرح کشته شدن حجر بن عمرو پدر امرؤ القیس، در روزگار عرب، به خواست خداوند شرح خواهیم داد.

صحیح آن است که ملوک کنده- عمرو و حارث- در نجد بر عرب فرمانروائی می کردند.

اما لخمیان، پادشاهان حیره که مناذره بودند، همچنان در

ص: 309

حیره سلطنت می کردند تا روزگار پادشاهی قباد ساسانی که آنان را بر انداخت و حارث بن عمرو کندی را از سوی خود، عامل و فرمانروای حیره ساخت.

بعد، انو شیروان پادشاهی حیره را باز به لخمیان برگرداند چنان که ما به خواست خدای بزرگ در جای خود به شرح آن خواهیم پرداخت.

ص: 310

سخن درباره بلاش، پسر فیروز

پس از فیروز، پسرش بلاش به جایش نشست و میان او و برادرش قباد نزاعی واقع شد که قباد پیروز گردید و پادشاهی را از او گرفت.

بلاش همینکه به فرمانروائی رسید، سوخرا را گرامی داشت و او را، به خاطر خدماتش، مورد نوازش قرار داد (1)

ص: 311


1- - بلاش، در آغاز کار به دفع فتنه هیاطله پرداخت و زرمهر (سوخرا) فرمانروای سکستان را مأمور ساخت که با اخشنواز داخل مذاکره شده، قرار داد صلحی منعقد سازد. اخشنواز حاضر شد که اسیران را با غنائمی که از سپاه ایران گرفته بود پس دهد مشروط بر این که پادشاه ایران سالیانه مبلغی خراج به دولت هیاطله بپردازد. پروکوپیوس می نویسد که ایران دو سال به دولت هیاطله باج می داد. از این ببعد دیگر قوم هیاطله هم پیمان ایران به شمار نمی رفت بلکه قوم مخدوم در سروری به شمار می آمد که علاوه بر دریافت خراج هنگفت سالیانه، در امور داخلی ایران و در مشاجرات و رقابت های مدعیان تخت و تاج ایران نیز مداخله می کرد. نویسندگان اسلامی نوشته اند که اخشنواز دختر فیروز را پس داد ولی در حقیقت این دختر مسترد نشد و پادشاه هیاطله از او دختری پیدا کرد که بعد زوجه قباد اول شد. پس از صلح با هیاطله بلاش توجه خود را به سوی ارمنستان معطوف داشته، واهان مامیکونی، سردار ارامنه برای انعقاد قرار داد صلح بین ایران و ارمنستان این شرایط را پیشنهاد کرد: اولا: آزادی مذاهب در ارمنستان اعلان شود، و ارامنه در اختیار دین آزاد باشند. ثانیاً: آتشکده های ارمنستان ویران و خاموش گردد. ثالثا: اگر از ارامنه کسی دین زرتشت را اختیار کند به او منصب و شغل دولتی ندهند. رابعا: شاهنشاه ایران شخصا بدون واسطه امور ارمنستان را اداره کند. مأمور مذاکره صلح با ارمنی ها سردار ایرانی موسوم به کشن اسپنداذ، ملقب به نخوارگ، بود که زرمهر او را مأمور مذاکره با ارمنیان کرده بود. بلاش در جزو مواد شرایط حاضر نبود موافقت کند که آتشکده ها در ارمنستان خاموش شود ولی ناگهان زریر (به ارمنی: زاره) یکی از پسرهای فیروز به دعوی تاج و تخت برخاست. واهان جوانمردی کرده با سواره نظام ارمنی به یاری بلاش شتافت، و زریر دستگیر و کشته شد. بلاش به پاس این خدمت با قرار داد صلح موافقت کرده واهان را مرزبان ارمنستان کرد. (ایران در عهد باستان، دکتر مشکور، ص 426)

بلاش همیشه رفتاری نیک داشت و به آبادانی شهرها و ساختن بناها علاقمند بود.

هر گاه می شنید که خانه ای در قریه ای ویران شده و اهل خانه از آن جا رفته و جلای وطن کرده اند حاکم آن قریه را کیفر می داد و توبیخ می کرد زیرا در جلوگیری از شیوع فقر و فاقه غفلت ورزیده و نتوانسته بود وسائل رفاه و آسایش مردم را طوری

ص: 312

فراهم آورد که ناگزیر به دوری از زادگاه خود نشوند. (1) بلاش شهر ساباط را در نزدیکی مدائن ساخت. (2)ا)

ص: 313


1- - مورخان مسیحی نیز بلاش را به حسن نیت ستوده اند. ولی در کتاب منسوب به استیلیس آمده که روحانیون زرتشتی با او خوب نبودند زیرا او می خواست به تقلید گرمابه های یونانی در ایران گرمابه بسازد. زیرا به عقیده ایشان استحمام در آب گرم گناه محسوب می شد. و چون خزانه دولت هم تهی بود. و بلاش پول برای پرداخت به لشکر نداشت بزرگان نیز از او رنجیده خاطر شدند و پس از چهار سال پادشاهی، او را از شاهی انداختند و کور کردند ... (488 میلادی) (ایران در عهد باستان، ص 427)
2- - ساباط (یا: بساباط) معرب بلاس آباد یا بلاش آباد است که در دو فرسنگی مدائن به راه کوفه به دست بلاش ساخته شده بود. در عرب مثلی هست که می گویند: «افرغ من حجام ساباط» (بی کارتر از حجام ساباط) در ساباط حجامی بود که مردم را به نسیه حجامت می کرد و چون کسی به او رجوع نمی کرد، مادرش را حجامت می کرد تا آنگاه که او را کشت! از شدت کساد کار، سپاهیان را به نسیه، تا هنگام بازگشت آنان، حجامت می کرد و او ایرانی بود. یک بار کسری (انو شیروان) را در یکی از سفرهایش حجامت کرد و کسری او را غنی گردانید و از آن پس دیگر حجامت هیچ کس نکرد. (خلاصه از لغتنامه دهخدا)

مدت فرمانروائی او چهار سال بود.

ص: 314

سخن درباره پادشاهی قباد پسر فیروز

قباد پیش از آن که به پادشاهی برسد، نزد خاقان (پادشاه هیاطله) رفته بود تا برای جنگ با برادر خود بلاش از او یاری بخواهد.

هنگامی که به سوی سرزمین هیاطله روانه بود، با گروهی از یاران خویش- که زرمهر، پسر سوخرا نیز در میانشان بود- ناشناس به حدود نیشابور رسید و در خانه ای فرود آمد.

چون از تنهائی بی آرام شده بود به هوس زنی افتاد و دلش آرزوی زناشوئی کرد.

از این رو پیش زرمهر از تنهائی شکایت برد و از او خواست که برایش همسری بجوید.

زرمهر پیش زن صاحبخانه رفت که از شهسواران بود و دختری زیبا داشت. موضوع را با زن و شوهر در میان نهاد و آن دو را تطمیع کرد تا حاضر شدند که دختر خود را به قباد بدهند.

قباد همان شب با دختر همبستر شد و عروس از او باردار گردید و بعدها پسری آورد که انوشیروان نامیده شد.

بامداد قباد بدو تحفه گرانبهائی داد و او را وداع کرد و با یاران خویش از آن جا رفت.

ص: 315

پس از رفتن او مادر دختر درباره داماد به پرسش پرداخت و دختر در پاسخ گفت که از احوالات شوهرش چیزی دستگیرش نشده جز این که دیده شلوار او از پارچه ای زربفت است و از این جا دانسته که او باید از شاهزادگان باشد.

قباد پیش خاقان، پادشاه هیاطله، رفت و برای پیروزی بر برادر خود از او یاری خواست.

چهار سال در آن جا ماند و خاقان مدام امروز و فردا کرد و این مدت را به وعده گذراند تا سرانجام لشکری همراه وی فرستاد.

قباد، هنگام بازگشت، چون به ناحیه ای رسید که در آنجا ازدواج کرده بود، سراغ همسر خود را گرفت.

زن او را حاضر کردند که نوشیروان را نیز همراه داشت و به شوهر خود مژده داد که آن پسر، فرزند اوست.

قباد در آنجا، همچنین، خبردار شد که برادرش بلاش در گذشته است.

چون هنگام دیدار انوشیروان، این خبر را شنیده بود، وجود فرزند خود را به فال نیک گرفت و او و مادرش را با گردونه ای که ویژه خانواده شاهان بود با خود برد.

انوشیروان را ولیعهد خویش ساخت و سوخرا را به تربیت وی گماشت و به خاطر فرزندش، پی در پی خدمات سوخرا را می ستود و مقام او را بالا می برد.

عظمت مقام و نفوذ و قدرت سوخرا به جائی رسید که مردم رفته رفته بدو گرویدند و دیگر قباد را به چیزی نشمردند.

قباد، که نمی توانست این موضوع را تحمل کند، برای از میان برداشتن سوخرا، نامه ای به شاپور رازی نوشت که اسپهبد دیار جبل و از خانواده ای معروف به مهران بود.

ص: 316

شاهنشاه ساسانی در نامه خود از شاپور خواست که با لشکر خود پیش وی بیاید.

شاپور مهران دستور او را به کار بست و نزد او رفت.

قباد که قصد کشتن سوخرا را داشت، این موضوع را با او در میان نهاد و از او خواست که این راز را پنهان دارد.

روزی شاپور پیش قباد رفت و دید سوخرا نیز در نزد اوست.

فرصت را غنیمت شمرد و او را غافلگیر کرد و کمندی به گردش انداخت و او را گرفت و به زندان افکند.

بعد، قباد او را خفه کرد و نعشش را پیش خانواده اش فرستاد و شاپور رازی را جانشین وی ساخت.

در روزگار قباد مزدک برخاست و آئین تازه ای آورد که برخی از قسمت های آن با دین زرتشت برابری می نمود و قسمت های دیگرش را کاسته و افزوده بود و ادعا می کرد که مردم را به شریعت ابراهیم خلیل فرا می خواند همچنان که زرتشت نیز دین خود را بر همان پایه آورده است.

مزدک همه زنان را به مردان حلال ساخت و همه کارهای ناروا را روا شمرد و در استفاده از اموال و املاک و زنان و غلامان و کنیزان برای عموم مردم حقی یکسان قائل شد چنان که هیچ کس در بهره برداری از هیچ چیز به دیگری برتری نداشته باشد.

گروهی از فرومایگان و عوام پیرو او شدند و شمار آنان فزونی یافت تا به ده ها هزار تن رسیدند.

مزدک زن یکی را می گرفت و از آن کامیاب می شد و به دیگری می داد. همین شیوه را درباره دارائی و بردگان و باغ ها و کشتزارها و چارپایان و دام های مردم به کار می برد.

بدین گونه روز بروز نیرومندتر می شد و چیرگی بیشتری

ص: 317

می یافت، به ویژه از آن رو که قباد نیز پیرو او شده بود- زیرا به کامیابی از زنان علاقه بسیار داشت. (1) مزدک روزی به قباد گفت:

«اکنون نوبت من است تا از همسر تو که مادر انوشیروان است کام گیرم!» قباد به خواسته او تن در داد. ولی انوشیروان برخاست و پیش مزدک رفت و کفش های او را از پایش در آورد و دو پای او را بوسید و میانجیگری و التماس کرد که به مادرش دست نزند و او که می تواند در جاهای دیگر از هر زنی بهره مند شود به این یک کاری نداشته باشد.

مزدک نیز از خواهش خود دست برداشت و از مادر انوشیروان چشم پوشید.

او همچنین، کشتن حیوانات را حرام کرد و گفت:

«آنچه از زمین می روید و آنچه از حیوان به دست می آید مانند تخم مرغ و شیر و روغن و پنیر برای خوراک مردم کافی است.

دیگر نیازی به ریختن خون حیوانات نیست.» آئین مزدک مردم را دچار آسیب بزرگی ساخت- به ویژه5)

ص: 318


1- - تفصیل این اجمال آن که مزدک نزد قباد آمده دعوی پیغمبری کرد. و در زیر آتشکده سردابه ای ترتیب داده، سوراخی متصل به آتش گذاشته، شخصی را در آن جا پنهان ساخت و با قباد گفت: «معجزه من آن است که آتش با من سخن می گوید.» پادشاه به آتشکده حاضر گشته، در حضور قباد آنچه خواست به آتش گفت و شنود کرد. قباد فریفته مزدک شد و مذهب او را قبول کرد. (روضة الصفا، چاپ خیام، ج اول، ص 775)

از بابت اشتراک در کامیابی از زنان- زیرا کار به جائی رسید که دیگر نه هیچ مردی فرزند خود را می شناخت و نه هیچ فرزندی پدر خود را! از این رو، ده سال که از پادشاهی قباد گذشت، موبدان موبد و بزرگان کشور گرد آمدند و قباد را- که پیرو مزدک شده و آئین او را رواج داده بود- از پادشاهی انداختند و برادرش جاماسب را به جای او بر تخت نشاندند.

به قباد گفتند:

«تو با پیروی خود از مزدک و با آنچه یاران او درباره مردم کردند، گناه بسیار بزرگی مرتکب شده ای که جز به بهای جان خود رهائی نخواهی یافت.» و از او خواستند که خود را تسلیم ایشان کند تا سرش را ببرند و او را به آتش نزدیک سازند.

قباد به این کار تن در نداد و آنان نیز وی را به زندان انداختند و کاری کردند که دست هیچ کس بدو نرسد.

ولی زرمهر، پسر سوخرا، خروج کرد و گروهی از مزدکیان را کشت و قباد را به پادشاهی باز گرداند و برادرش جاماسب را از میان برد.

چندی پس از این رویداد، قباد (زرمهر) را کشت.

و نیز گفته شده است:

هنگامی که قباد به زندان افتاد و برادرش به فرمانروائی نشست، یکی از دختران قباد وارد زندان شد چنان که گوئی می خواست از پدر خود دیدن کند. شب پیش پدرش خوابید و صبح او را در رختخوابی پیچید و بوسیله غلامی از زندان بیرون برد.

زندانبان ازو پرسید:

ص: 319

«این چیست؟» دختر جواب داد:

«این رختخواب پدر من است که میبرم تا عوض کنم چون دیشب که پیش پدرم خوابیدم حائضه شدم و آن را آلوده کردم.» زندانبان که این سخن شنید، دیگر به رختخواب دست نزد و بدین نیرنگ غلام، قباد را از زندان بیرون برد.

قباد گریخت و به پادشاه هیاطله پیوست و از او لشکری خواست و با این لشکر به ایران بازگشت.

در راه به ایرانشهر، که همان نیشابور بود، رسید و به خانه مردی فرود آمد که دختر زیبائی داشت.

با این دختر زناشوئی کرد و این زن مادر کسری انوشیروان شد.

بنا بر این، به روایت برخی از مورخان، زناشوئی قباد با دختری از مردم نیشابور درین سفر بوده نه در سفر نخستین.

قباد برگشت و با خود انوشیروان را آورد و بر برادر خود، جاماسب، پیروزی یافت و بار دیگر به تخت نشست.

مدت فرمانروائی جاماسب شش سال بود.

قباد سپس سرگرم جنگ با رومیان گردید. (1)

ص: 320


1- - در زمان قباد پیمان هشتاد ساله ایران با روم شکسته شد و باز بین آن دو دولت جنگ آغاز شد. یکی از مواد صلحی که در 422 میلادی بین یزد گرد دوم و تئودوسیوس دوم انعقاد یافته بود، این بود که دولت روم سالیانه مبلغی به دولت ایران برای نگهداری پادگان در بند قفقاز (باب الابواب) بپردازد. و آن مبلغ در تمام مدت صلح پرداخت نشده بود. قباد برای این که خراج موعود را به خاقان هیاطله بپردازد، از قیصر روم اقساط عقب افتاده را خواستار شد و حتی حاضر شد که مبلغی به عنوان غله از روم بگیرد. قیصر به امید این که اگر قباد خراج مورد تعهد خود را به هیاطله نپردازد، باعث جری شدن آن قوم علیه قباد خواهد شد، و بالنتیجه از این اختلاف دولت روم استفاده خواهد کرد، درخواست قباد را نپذیرفت. سپس آناستاسیوس امپراطور بیزانس شد. امپراطور تازه متعذر شد که چون ایران در موقع خود هزینه نگهداری دربند را مطالبه نکرده، مرور زمان این حق را منتفی کرده است. پس، قباد در سال 503 میلادی به روم لشکر کشید و بر خلاف و انتظار سیاستمداران بیزانس، در میان سپاه ایران افواجی از هیاطله نیز دیده شدند. قباد ابتدا به ارمنستان روم حمله برد و شهر آمد را در دیار بکر تسخیر کرد و نزدیک بود که صلحی با شرایط سنگین به روم تحمیل نماید که ناگاه هون ها از دروازه های خزر به ایران حمله ور شدند. شاهنشاه چاره ندید جز این که متارکه جنگی به مدت هفت سال با قیصر منعقد کند و در مقابل پس دادن شهر «آمد» مبلغی بگیرد (505- 506 میلادی) آنگاه به دفع مهاجمین پرداخت و آنان را مغلوب کرده باز پس راند. ولی ده سال بعد قوم دیگری از هون ها موسوم به سابیر به ارمنستان و آسیای صغیر تاختند. قباد شهری از قفقاز را که پرتو نام داشت به دژی تبدیل کرده، پیروز کواذ نام داد. در سال 518 میلادی، آناستاسیوس امپراطور روم در گذشت و امپراطوری به ژوستن رسید. در این زمان ایبری (گرجستان) بر ایران بشورید و جهة آن این بود که قباد به گرگین پادشاه آن کشور فشار آورد که آئین مسیح را ترک گفته زردشتی شود به ویژه آنان را از دفن مردگان خود ممنوع داشت و فرمان داد مانند ایرانیان اموات خود را در دخمه ها بگذارند. گرگین که تابع دولت ایران بود، بر اثر این فشار ناگزیر شد از روم یاری بخواهد، و خود به لازیکا که در کنار دریای سیاه بود، گریخت. (لازیکا را با لازستان امروز تطبیق کرده اند چنان که ایمرتی و مین گرلی گرجستان امروز بوده است). اندکی پیش از این واقعه، امیر لازیکا که تابع دولت ایران بود، در گذشت و پسرش، تزات، به جای این که از پادشاه ایران اذن جلوس گیرد، به قسطنطنیه رفت و دین مسیح را پذیرفت. ژوستن، امپراطور روم، او را به خوبی پذیرفت و دختر یکی از بزرگان بیزانس را به او داد و او را دوباره از طرف روم به لازیکا فرستاد. در حدود سال 519 میلادی قباد خواست جانشین خود را شخصا برگزیند. او سه پسر داشت: کیوس، ژم و خسرو. کیوس مهتر آنان بود و پس از بر افتادن خاندان گشنسب داد (جسنف شاه) که از اواخر اشکانی بر ولایت پذشخوارگر، یعنی ناحیه کوهستانی طبرستان تسلط داشتند، فرمانروای آن ناحیه بود و مسلک مزدکی داشت. ظاهرا مادر کیوس، زامبیکه، دختر خود قباد بود. بعضی نوشته اند که مادر کیوس خواهر قباد بود. ژم، فرزند دوم قباد، از یک چشم نابینا بود، و این نقص جسمانی موجب محرومیت او از سلطنت می گردید. وی معروف به پهلوانی و دلیری بود. پسر سوم قباد، خسرو نام داشت. پدر، خصالی که شایسته پادشاهان است در او می دید جز بدگمانی که نقص او شمرده می شد. این که نوشته اند. مادر خسرو دختر دهقانی از دودمان های قدیم بود که قباد هنگام فرار به نزد هیاطله در نیشابور او را دیده به کابین خود در آورده بود، افسانه ای بیش نیست. بنا به قول پروکوپیوس، مادر خسرو دختر اسپیبدس بویه، یعنی سپاهبد بویه بود که در سال 505 یا 506 میلادی با نماینده روم موسوم به سلر قرار داد متارکه بست. قباد برای استوار کردن پادشاهی خسرو، که او را به جانشینی خود برگزیده بود به ژوستن پیشنهاد صلح قطعی کرد و خواهش نمود که او خسرو را به فرزندی بپذیرد. ژوستن، بنا به مشورت پروکلوس وزیر مشاور خود، این پیشنهاد را پذیرفت به شرط آن که رسم فرزندخوانی به موجب سند کتبی انجام نگیرد بلکه، چنان که در طوایف وحشی معمول است، به وسیله سلاح انجام شود. ظاهرا در این جا مراد طرز فرزندخوانی قبائل ژرمن ساکن اروپا بوده است که گویا چندان الزام آور نبوده و تکلیفی به وجود نمی آورده است. از آن جا که قباد نمی توانست این شرط را بپذیرد، گفت و گو به جائی نرسید. مشکل دیگر آن بود که ایران پیشنهاد کرده بود که ولایت لازیکا، یا کلخیز، از آن ایران شود. پس مذاکرات بین طرفین معوق ماند. ارتشتاران سالار سیاوش باتفاق ماهبوذ (مهبود)، از رجال بزرگ که از دودمان سورن بود، مأمور ختم گفت و گوی صلح با روم بودند. چون جواب به مراد قباد نیامد، ماهبوذ هم از سیاوش پیش شاه سعایت کرد، و چنین وانمود کرد که او موجب بهم خوردن قرار داد آشتی شده است. سیاوش مغضوب شاه شد و شاهنشاه دستور داد او را محاکمه کنند. سیاوش بیچاره که به قول پروکوپیوس مرد درستکاری بود، به گناهانی واهی و بیدینی متهم شده، محکوم به اعدام گردید. ظاهرا سیاوش متمایل به عقاید مزدکی بوده است. از این تاریخ قباد تصمیم به قلع و قمع مزدکیان گرفت. ماهبوذ که لقب سرنخویرگان یافت در این کار به وی یاری می کرد واقعه قتل عام مزدکیان در آخر سال 528 یا اوایل 529 میلادی رخ داد، و سبب آن توطئه ای بود که مزدکیان درباره ولیعهدی کیوس پذشخوار شاه پسر قباد کرده بودند و می خواستند این شاهزاده مزدکی را، بر خلاف میل شاه، بر تخت ایران جای دهند. به دستور خسرو، که ولیعهدی خود را در خطر می دید، موبدان را را که از آن جمله پسر ماهداذ، ویه شاهپور، دادهرمز، آذر فرنبغ، آذر مهر، بخت آفرید بودند، فرمان داد که با مزدک مباحثه کنند. اسقف مسیحیان ایران که در ردمزدک با زرتشتیان همداستان بود در این انجمن حضور داشت. آنان، به قول خود، مزدک را مجاب کرده مزدکیان را از دم تیغ بیدریغ بگذرانیدند. اندرزگر مزدکیان، که ظاهرا خود مزدک بود، در این میان کشته شد و دارائی مزدکیان ضبط و کتاب های دینی آنان سوخته شد. حدس زده می شود که پس از کشتار مزدکیان، قباد دست به اصلاح و عمران کشور زده است و این کاری است که جانشین او خسرو اول به اتمام رسانید. جنگ دوم با روم پس از این که ژوستن پیشنهاد قباد را درباره حمایت از پسرش خسرو رد کرد و کار صلح سرانجام نیافت، سپاه ایران به لازیکا حمله برد. رومیان در سال 526 میلادی داخل ارمنستان ایران شدند. ولی رومی ها نه در این جا توفیق یافتند و نه در بین النهرین موفق شدند. بیلیزاریوس، سردار روم، شکست خورد، سپس لیکه لاریوس، از مردم تراس که در خدمت دولت روم بود به حوالی نصیبین تاخت ولی بی نتیجه بازگشت. در سال 527 میلادی ژوستن در گذشت و به جای او برادرزاده اش، ژوستی نی ین، امپراطور روم شد. ژوستی نی ین سپاه بیلیزاریوس را با مردمان ماساژت، که از سکاها بودند، تقویت کرده او را با بیست و پنج هزار تن به ایران فرستاد. پیروز مهران در شهر دارا به مقابل او شتافت و جنگ سختی روی داد. این بار ایرانیان عقب نشستند ولی تلفات رومیان بقدری بود که بیلیزاریوس ایرانیان را تعقیب نکرد. واقعا اگر ماساژت ها نبودند رومی ها شکست خورده بودند. رومیان در ارمنستان لشکر ایران را شکست دادند. در آن وقت قباد بقدری پیر شده بود که دیگر نمی توانست خود شخصا فرماندهی سپاه را به عهده بگیرد. در سال 529 میلادی اعراب صحرا نورد تحت قیادت منذر پادشاه حیره به تحریک ایران تا به شام حمله بردند و تا انطاکیه را به تاراج دادند منذر چهار صد راهبه بینوا را برای بت عزی (ربة النوع زهره) به وضع خونین و دهشتناکی قربانی کرد چنان که این واقعه عالم مسیحیت را عزادار ساخت. در سال 531 میلادی دولت ایران بعد از این که گفت و گوی صلح با روم بی نتیجه ماند، با اعراب ساراسن که سخت تحت نفوذ منذر بودند برای حمله به شام متحد شدند. بیلیزاریوس، سردار رومی، به مقابل آنان شتافت و از تسخیر انطاکیه ممانعت به عمل آورد. ولی خبط وی آن بود که دشمن را تعاقب کرد. در آن حال ایرانیها بازگشته و در کالی نیکوس جنگی رخ داد که به شکست لشکر روم انجامید. بزودی خبر مرگ قباد رسید و ایرانیان از این پیروزی نتیجه ای نگرفتند و طرفین به وضع قبل از جنگ باقی ماندند. قباد در صدد برآمد که وضع مالیات را بهبود بخشد و طرحی برای اصلاح این کار ریخت ولی اجل مهلتش نداد. در زمان او کیش نسطوری تنها مذهب رسمی مسیحی ایران گردید. کلیسای جدید مانند دین زرتشتی با تجرد و عزوبت مخالف بود. در سال 531 میلادی قباد بیمار شد و وصیتنامه ای درباره ولیعهد خود خسرو نوشت و کمی بعد جهان را بدرود گفت. کیوس، شاهزاده مزدکی که در کوهستان پذشخوارگر در دژی استوار جای داشت به دعوی سلطنت پرداخت. ولی ماهبوذ وصیتنامه قباد را در انجمن بزرگان بیرون آورده دعوی کیوس را رد کرد و موبدان موبد وصیتنامه پادشاه در گذشته را در حضور خسرو و بزرگان بخواند و همه تصدیق کردند. چنین پیداست که کیوس متوسل به شمشیر شده است. اندکی پس از بر تخت نشستن خسرو، کیوس به امر او کشته شد و پذشخوارگر (طبرستان) به یکی از پسران زرمهر (سوخرا) رسید. (ایران در عهد باستان، دکتر مشکور، ص 430 به بعد)

در این جنگ پیروزی یافت و شهر «آمد» را نیز تصرف کرد. همچنین شهرهای ارجان و حلوان را ساخت.

سپس در گذشت.

ص: 321

پس از او، پسرش خسرو انوشیروان بر اورنگ پادشاهی نشست.

مدت فرمانروائی قباد، با در نظر گرفتن سالهائی که برادرش جاماسب پادشاهی کرد، چهل و سه سال بود.

ص: 322

انوشیروان همینکه زمام امور را به دست گرفت، به انجام کارهائی که پدرش فرمان داده بود پرداخت.

در روزگار قباد، خزرها نیز خروج کردند و به شهرهای ایران تاختند و به تاراج پرداختند تا به دینور رسیدند.

قباد یکی از فرماندهان بزرگ خود را با دوازده هزار سرباز به سرکوبی او فرستاد.

ص: 323

او تا شهرهای سرزمین اران پیش رفت و زمین هائی را که میان رود ارس تا شروان قرار داشتند تصرف کرد.

در آن جا قباد نیز بدو پیوست.

ص: 324

در اران قباد شهرهای بیلقان و بردعه را ساخت.

این دو شهر و شهرهای دیگری همانند آنها همه شهرهای مرزی هستند.

خزرها نیز به حال خود باقی ماندند.

ص: 325

قباد سپس سدی برای آلان ها، میان سرزمین شروان و دروازه آلان ها بنا کرد.

ص: 326

نزدیک آن سد نیز شهرک های بسیاری ساخت.

ص: 327

ولی آنها پس از بنای باب الابواب رو به ویرانی نهادند.

ص: 328

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109