سرشناسه : ابن اثیر، علی بن محمد، 555-630ق.
عنوان قراردادی : الکامل فی التاریخ .فارسي
عنوان و نام پديدآور : كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران / تالیف عزالدین علی بن الاثیر ؛ ترجمه علی هاشمی حائری؛ [ به سرمایه] شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
مشخصات نشر : تهران: مجهول ، 13xx-
مشخصات ظاهری : 33ج.
شابک : 16000 ریال (دوره) ؛ 13000 ريال (ج. 17)
وضعیت فهرست نویسی : برون سپاري
يادداشت : فهرست نويسي بر اساس جلد هفدهم.
يادداشت : مترجم جلد بیست و دوم: ابوالقاسم حالت می باشد.
يادداشت : مترجم جلد هشتم کتاب حاضر عباس خلیلی می باشد.
يادداشت : ج. 16(چاپ دوم : اردیبهشت 1368).
يادداشت : ج. 8 (چاپ ؟: 13).
يادداشت : ج.22 (چاپ بیست و دوم 13).
یادداشت : كتابنامه.
موضوع : اسلام -- تاریخ
موضوع : کشورهای اسلامی -- تاریخ -- سالشمار
موضوع : ایران -- تاریخ
شناسه افزوده : شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
رده بندی کنگره : DS35/63/الف2ک2041 1300ی الف
رده بندی دیویی : 909/097671
ص: 1
کامل تاریخ بزرگ اسلام و ایران جلد3
تالیف عزالدین علی بن الاثیر
ترجمه عباس خلیلی؛ ابوالقاسم حالت
ص: 2
هنگامی که الیاس از بنی اسرائیل گسست، خداوند الیسع را به پیامبری برانگیخت.
الیسع، تا مدتی که خدا می خواست، در میان فرزندان اسرائیل ماند. بعد، خدا او را از این جهان برد.
پس از الیسع پیشامدهای بسیاری در میان بنی اسرائیل روی داد. پیش ایشان تابوتی بود که «سکینه» و باز مانده آنچه فرزندان موسی و هارون بر جای نهاده بودند، در آن وجود داشت.
فرشتگان این تابوت را حمل می کردند.
هر گاه که دشمنی با بنی اسرائیل روبرو می شد همینکه آن تابوت را پیش می بردند، خداوند دشمنشان را شکست می داد.
این سکینه، مانند سر گربه ای بود. و هنگامی که در آن
ص: 3
تابوت صدای گربه درمی آورد، بنی اسرائیل یقین می کردند که پیروز خواهند شد و پیروزی نیز نصیب ایشان می گردید.
چنین بود تا وقتی که پادشاهی به نام ایلاف در میانشان به فرمانروائی نشست.
در روزگار این پادشاه نیز تا مدتی خداوند بنی اسرائیل را حفظ می کرد و از گزند دشمنان آسوده می داشت.
هنگامی که گناهانشان فزونی یافت، دشمنی بر آنان روی آورد که برای پیکار با او بیرون رفتند و مانند همیشه تابوت را نیز با خود بردند.
اما درین جنگ، دشمن بر آنان چیره شد و به تابوت دست یافت و آن را به چنگ آورد. و در نتیجه از دست رفتن تابوت بنی اسرائیل شکست خوردند.
پادشاه ایشان، ایلاف، همینکه از ربوده شدن تابوت آگاهی یافت، از اندوه بسیار جان سپرد.
دشمن به سرزمین بنی اسرائیل تاخت و به یغماگری پرداخت و گروهی را به بند انداخت و اسیر کرد و بازگشت.
آشفتگی و پراکندگی در میان بنی اسرائیل تا چندی برجای بود. آنان همیشه مدتی در گمراهی به سر می بردند تا خدا کسی را بر آنان چیره می ساخت که از ایشان انتقام می گرفت. و وقتی توبه می کردند و به سوی خدا برمی گشتند خداوند گزند دشمن را از سرشان دور می کرد.
پس از درگذشت یوشع بن نون، فرزندان اسرائیل روزگار خود را بدین گونه سپری می کردند تا خداوند اشمویل را به پیامبری برانگیخت و طالوت به پادشاهی رسید و آن تابوت را به ایشان برگرداند.
ص: 4
از مرگ یوشع که آشفتگی کار بنی اسرائیل آغاز شد و رشته زندگی ایشان گاهی به دست قاضیان و گاهی به دست پادشاهان و گاهی به دست پیروزمندان می افتاد تا هنگامی که پایه فرمانروائی در میانشان استواری یافت و سر و سامان پذیرفت و اشمویل به پیامبری رسید، چهار صد و شصت سال به درازا کشید.
نخستین کسی که بر آنان چیره شد، مردی از بازماندگان لوط به نام کوشان بود که ایشان را شکست داد و هشت سال آنان را در سختی و بدبختی نگاه داشت.
بعد، یکی از برادران کوچک کالب، که عتنیل خوانده می شد، ایشان را از دست او نجات داد و چهل سال سر رشته کارشان را در دست گرفت.
سپس پادشاهی که او را عجلون می گفتند بر آنان چیرگی یافت و هجده سال فرمانروائی کرد.
آنگاه مردی از گروه بنیامین، که اهوذ خوانده می شد، ایشان را رهائی بخشید و تا هشتاد سال امورشان را اداره کرد.
بعد، پادشاهی از کنعانیان، به نام یابین، بر آنان دست یافت و بیست سال فرمان راند. تا اینکه زنی از فرزندان انبیاء ایشان که دبورا خوانده می شد، نجاتشان داد و مردی موسوم به باراق نیز به نیابت از سوی این خانم تا چهل سال به تدبیر امورشان سرگرم بود.
سپس گروهی از دودمان لوط بر بنی اسرائیل چیره شدند.
این بار مردی به نام جدعون بن یواش، از فرزندان نفتالی بن یعقوب، ایشان را آزاد کرد و پس از چهل سال که به سر و سامان دادن امورشان مشغول بود، درگذشت.
بعد از او، مدت سه سال نیز پسرش ابیمالخ، کار او را
ص: 5
دنبال کرد.
سپس فولع بن فوا، پسر دائی ابیمالخ- یا به گفته برخی:
پسر عموی او، بیست و سه سال کارهای بنی اسرائیل را اداره کرد.
جانشین او مردی بود که یائیر خوانده می شد. یائیر نیز بیست و دو سال کارهای فرزندان اسرائیل را بر عهده داشت.
بعد گروهی از مردم فلسطین، موسوم به بنی عمون هجده سال بر بنی اسرائیل فرمانروائی کردند سپس مردی از بنی اسرائیل که یفتح نامیده می شد شش سال آنان را سرپرستی کرد.
بعد از او، یبحسون (یا یجشون، یا یتحسون) هفت سال بر روی کار بود. سپس آلون ده سال پیشوائی کرد.
آنگاه لترون روی کار آمد که برخی از بنی اسرائیل او را عکرون می نامند.
او نیز مدت هشت سال سرپرستی ایشان را عهده دار بود.
بعد مردم فلسطین بر بنی اسرائیل پیروزی یافتند و چهل سال فرمانروائی کردند.
سپس شمسون بیست سال سرپرستی ایشان را بر عهده داشت.
پس از او فرزندان اسرائیل ده سال بی سرپرست و بی سرور بودند و همینکه این دوره سپری شد عالی الکاهن به رهبری ایشان برخاست.
بنا به گفته ای: در روزگار او بود که مردم فلسطین آن تابوت را به دست آوردند.
چهل سال که از قیام او گذشت، اشمویل به پیامبری برانگیخته شد و تا ده سال سرگرم انجام کارهای ایشان بود.
ص: 6
بعد فرزندان اسرائیل از اشمویل درخواست کردند که پادشاهی را برانگیزد تا به رهبری وی بتوانند با دشمنان خویش پیکار کنند و آنان را از میان بردارند.
ص: 7
درباره سرگذشت اشمویل بن بالی آمده است که:
وقتی روزگار گرفتاری و بدبختی فرزندان اسرائیل به درازا کشید و دشمنان به آب و خاکشان چشم دوختند و آن تابوت نیز از ایشان گرفته شد، دیگر به روزی افتادند که با هیچ پادشاهی روبرو نمی شدند جز با بیم و هراس.
در این گیر و دار، جالوت، پادشاه کنعانیان، که کشورش در میان مصر و فلسطین بود، بر بنی اسرائیل تاخت و پیروزی یافت و جزیه، یعنی مالیات سرانه بر آنان بست و تورات را از ایشان گرفت.
بنی اسرائیل که چنین دیدند به دعا از خداوند خواستند که پیغمبری را به رهبری ایشان برانگیزد تا به یاری او با دشمنان خود پیکار کنند.
افراد خاندان نبوت همه از جهان رفته بودند و کسی برجا نمانده بود جز زنی آبستن که او را زندانی کردند زیرا می ترسیدند
ص: 8
دختری بزاید و علاقه بنی اسرائیل به پسر را در نظر گیرد و آن دختری را با پسری عوض کند.
ولی او پسری آورد و نامش را اشمویل نهاد. معنی «اشمویل» این است که: «خدا دعای مرا شنید».
سبب این نامگذاری آن بود که او نازا بود و فرزندی نمی آورد و شوهرش زن دیگری داشت که ده فرزند برایش آورده بود. هووی او پیوسته به بهانه بسیاری فرزندان خویش بر او می بالید و ستم روا می داشت.
آن زن که پیرو شکسته شده بود از خداوند خواست که فرزندی به وی بدهد.
خداوند به پیری و شکستگی او رحمت آورد. بدین جهة او در موقع خود حائضه شد و یائسگی وی از میان رفت و پس از نزدیکی با شوهر، آبستن گردید.
همینکه دوره آبستنی سپری شد، پسری زاد که او را اشمویل نامید. و وقتی بزرگ شد، او را به بیت المقدس برد تا تورات را فرا گیرد.
شیخی از علماء بیت المقدس سرپرستی او را عهده دار شد و او را فرزند خویش خواند.
وقتی اشمویل به سنی رسید که خداوند می خواست او را به پیامبری برانگیزد، هنگامی که سرگرم نماز بود جبرائیل بدو نزدیک شد و به صدائی که مانند صدای شیخ بود، او را فرا خواند.
او نیز پیش شیخ رفت و پرسید:
«چه می خواهی؟» شیخ نمی خواست بگوید که: «من ترا صدا نزدم.» زیرا فکر می کرد که اگر چنین بگوید، شاید او از صدائی که شنیده، هراسان شود. این بود که گفت:
ص: 9
«برگرد و بخواب.» او بازگشت. ولی جبرائیل دوباره آمد و با صدائی همانند صدای نخستین او را فرا خواند.
او نیز بار دیگر به نزد شیخ رفت.
این بار شیخ بدو گفت:
«ای فرزند، برگرد و اگر باز تو را صدا زدم جواب نده.» در سومین بار جبرائیل بر او آشکار شد و او را آگاه ساخت از این که خداوند وی را به پیغمبری برگزیده است.
آنگاه بدو دستور داد تا کسان خویش را از خشم خدا بترساند و به خداپرستی فرا خواند.
او نیز مردم را به خداپرستی خواند.
نخست سخنان وی را دروغ انگاشتند. ولی بعد، ازو پیروی کردند. او نیز رشته کارهای ایشان را در دست گرفت و مدت ده سال (یا به گفته ای: چهل سال) ایشان را سرپرستی کرد.
کار بیداد و آزار عمالقه (1) و پادشاهشان، جالوت، بر بنی اسرائیل به قدری بالا گرفته بود که نزدیک بود همه ی آنان را نابود سازد.ور
ص: 10
قالُوا لِنَبِیٍّ لَهُمُ: ابْعَثْ لَنا مَلِکاً نُقاتِلْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ. قالَ: هَلْ عَسَیْتُمْ إِنْ کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتالُ أَلَّا تُقاتِلُوا؟ قالُوا: وَ ما لَنا أَلَّا نُقاتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنا مِنْ دِیارِنا وَ أَبْنائِنا. (1) (بنی اسرائیل به پیغمبر خود- اشمویل- گفتند:
«پادشاهی برای ما برانگیز تا به سرکردگی او در راه خدا پیکار کنیم.» گفت:
«آیا ممکن است که اگر جنگ بر شما نوشته شود پیکار نکنید؟» گفتند:46
ص: 11
«چرا در راه خدا پیکار نکنیم در صورتی که ما و فرزندانمان از سرزمین خود رانده شده ایم؟» اشمویل نیز درین باره به درگاه خداوند دعا کرد و در پی آن دعا، عصا و شاخی برای وی فرستاده شد که در میان آن شاخ روغنی بود.
به اشمویل گفته شد:
«پادشاه و سرور شما کسی خواهد بود که بلندی قامت او درست به اندازه این عصاست. هر کس که پیش تو آمد و با آمدن او روغنی که در این شاخ است به جوشش افتاد، او پادشاه بنی اسرائیل خواهد بود. هر گاه چنان کسی یافتی، بر سرش از این روغن بمال و او را پادشاه ایشان کن.
فرزندان اسرائیل با آن عصا همدیگر را اندازه گرفتند ولی بلندی بالای هیچ کس بدان اندازه نبود.
میان ایشان مردی بود که طالوت نام داشت و چرم سازی می کرد. برخی نیز گفته اند که او آب می کشید و می فروخت.
یک روز خرش را گم کرد و جست و جوی آن به تکاپو افتاد تا به جایگاه اشمویل رسید و بر آن شد که از او بخواهد تا دعا کند که خداوند خرش را بدو باز گرداند.
همینکه در آن جا وارد شد روغن به جوش آمد. اشمویل که چنین دید بیدرنگ او را با آن عصا اندازه گرفت و دریافت که بالای او درست بدان اندازه است.
قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ: إِنَّ اللَّهَ قَدْ بَعَثَ لَکُمْ طالُوتَ مَلِکاً (1) (پیغمبرشان، اشمویل، به ایشان گفت:47
ص: 12
«بی گمان خداوند طالوت را به پادشاهی شما برانگیخته است.» در زبان سریانی رشته خویشاوندی طالوت چنین است:
شاول بن قیس بن انمار بن ضرار بن یحرف بن یفتح بن ایش بن بنیامین بن یعقوب بن اسحاق.
فرزندان اسرائیل که خبر پادشاه شدن طالوت را از اشمویل شنیدند، بی چیزی و تنگدستی طالوت را در نظر گرفتند و به اشمویل گفتند:
«تو تا این ساعت هرگز به این اندازه دروغ نگفته بودی! ما وابسته به دودمان پادشاهی هستیم و تو می خواهی از کسی پیروی کنیم که از دارائی و توانگری بی بهره است؟» قالَ: إِنَّ اللَّهَ اصْطَفاهُ عَلَیْکُمْ وَ زادَهُ بَسْطَةً فِی الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ. (1) (اشمویل گفت:
«خداوند بی گمان او را پادشاه شما کرده و- اگر گشایشی از دارائی در کارش نیست- در دانش و نیرومندی بدو فزونی بخشیده است.» فرزندان اسرائیل گفتند:
«اگر راست می گوئی، نشانه ای از دانش و نیرومندی او بیاور!» وَ قالَ لَهُمْ نَبِیُّهُمْ: إِنَّ آیَةَ مُلْکِهِ أَنْ یَأْتِیَکُمُ التَّابُوتُ فِیهِ سَکِینَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ وَ بَقِیَّةٌ مِمَّا تَرَکَ آلُ مُوسی وَ آلُ هارُونَ تَحْمِلُهُ الْمَلائِکَةُ. (2)48
ص: 13
(پیغمبرشان اشمویل به ایشان گفت:
«نشانه ی پادشاهی او این است که تابوتی را که سکینه ای از پروردگار شما و هر چه از خانواده موسی و هارون باز مانده در آن است و فرشتگان آن را به دوش می برند برای شما می آورد.» سکینه، سر گربه ای بود. و نیز گفته اند: تشتی بود که در آن دلهای پیامبران شسته می شد.
در این باره جز این هم گفته شده است.
در آن تابوت لوح هائی از در و یاقوت و زبرجد وجود داشت.
اما آنچه از خانواده موسی بازمانده بود، عبارت از عصای موسی و خرده های الواح بود.
این تابوت را فرشتگان در روز روشن پیش طالوت آوردند و در میان زمین و آسمان، به گونه ای آشکار که همه ی فرزندان اسرائیل می نگریستند، آن را به طالوت سپردند.
طالوت تابوت را گرفت و به بنی اسرائیل داد.
آنان که چنین دیدند، در حالی که ناخرسند بودند، ناچار پادشاهی او را پذیرا شدند و با بیزاری و بی میلی، وی را همراهی و پیروی کردند.
آنان هنگامی که همراه طالوت برای پیکار گام در راه نهادند، هشتاد هزار تن بودند.
قالَ: إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ، فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی، وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ. (1) (طالوت به ایشان گفت:49
ص: 14
«خداوند شما را به زودی آزمایش می کند. هر که از آب آن آشامید، از من نیست و هر که از آن نچشید، یا تنها به اندازه یک کف دست چشید، بی گمان از من است- و با من یک دل و هماهنگ می باشد.») این رود به گفته ی برخی رود فلسطین و به گفته ی برخی دیگر، رود اردن بود.
از این آب، جز گروهی اندک، که چهار هزار تن بودند، اسرائیلیان دیگر، همه آشامیدند.
ولی هر که از آن آب آشامید به تشنگی افتاد و هر که از یک مشت بیش تر ننوشید، تشنگی او فرو نشست.
همینکه طالوت و کسانی که ایمان آورده بودند، همراه وی از آن رود گذشتند، با جالوت روبرو شدند که نیرومندی و تندی و خشم بسیار داشت.
بیشتر اسرائیلیان همینکه او را دیدند، برگشتند.
قالُوا: لا طاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ. (1) (گفتند:
«امروز ما یارای پیکار با جالوت و لشکرش را نداریم.» بدین گونه، برای طالوت لشکری نماند جز سیصد و چهل پنجاه تن، یعنی به اندازه ی کسانی که در جنگ بدر شرکت جستند.
این گروه، پس از بازگشت کسانی که برگشتند، با امید به پیروزی، گفتند:
کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ (2)49
ص: 15
(چه بسا که به خواست خداوند، گروهی اندک بر گروهی بسیار پیروزی یافته اند. خدا با کسانی که پایداری و شکیبائی می کنند همراه است.) آنان را ایشا ابو داود همراهی می کرد با فرزندانش که سیزده پسر بودند.
داود کوچک ترین پسر او بود. برای خانواده خویش شبانی می کرد و خوراکشان را می برد.
در آن روز، او به پدر خود گفته بود:
«پدر جان، من هرگز چیزی را با فلاخن خود نشانه نگرفتم مگر این که آنرا زدم و انداختم.» بعد بدو گفت:
«من به میان کوه ها رفتم و شیری را یافتم که نشسته بود.
سوارش شدم و گوشهایش را گرفتم و هیچ نترسیدم.» روز دیگر پیش پدر خود آمد و بدو گفت:
«من به کوه ها می روم و به نیایش خداوند می پردازم و می بینم هیچ کوهی نیست که با من در ستایش پروردگار همزبان نباشد.» پدرش بدو گفت:
«تو را مژده می دهم که این ویژگی نیکوئی است که خداوند به تو بخشیده است.» در آستانه جنگ، اشمویل، پیغمبری که طالوت را همراهی می کرد، تنوری آهنین با شاخ گاوی که در میانش روغنی بود، پیش طالوت برد و بدو گفت:
«سرور شما که جالوت را می کشد، این روغن را بر روی سر خود می گذارد. روغن به جوش می آید و از درون شاخ بیرون
ص: 16
می ریزد و روان می شود ولی از سر او نمی گذرد و به رویش نمی- ریزد. تنها به روی سر او مانند افسری برجای می ماند.
سپس او درین تنور می رود و آن را پر می کند.
طالوت یکایک فرزندان اسرائیل را خواست و آزمایش کرد. هیچ کس چنان نبود که او می خواست.
سرانجام داود را که سرگرم شبانی بود فرا خواند.
داود در راه خود به سه سنگ برخورد. این سه سنگ به زبان آمدند و او را گفتند:
«ای داود، ما را برگیر و با پرتاب ما جالوت را بکش.» داود آنها را برداشت و در توبره خود گذاشت.
طالوت گفته بود:
«هر کس که جالوت را بکشد، من دختر خود را به عقد او در می آورم و فرمان او را در کشور خود روا می سازم.» همینکه داود رسید، آن شاخ را بر روی سر او نهادند که روغنش به جوش آمد تا از آن سرازیر شد.
بعد، در تنور رفت و آن را پر کرد.
داود جوانی لاغر و زرد روی بود، از این رو هنگامی که به درون تنور رفت، درست در آن جای گرفت.
اشمویل و طالوت، و فرزندان اسرائیل، که داود را برابر با آن نشانی ها یافتند، شاد شدند و به سوی جالوت روی آوردند و برای پیکار صف آرائی کردند.
داود به طرف جالوت رفت و سنگ ها را از توبره خویش برگرفت و در فلاخن خود نهاد و به سوی جالوت پرتاب کرد.
یکی از سنگ ها به میان دو چشم او خورد و سرش را سوراخ کرد و او را کشت.
ص: 17
این سنگ، همچنان به هر کس که می خورد او را از پای در می آورد. بعد، ازو می گذشت و به دیگری می رسید و او را به خاک هلاک می افکند.
بدین گونه، لشکریان جالوت به خواست خداوند شکست خوردند و طالوت برگشت و دختر خویش را به داود داد و فرمان او را در پادشاهی خود روا ساخت.
ازین رو، مردم به داود گرویدند و دوستدار او شدند.
طالوت، که گرایش مردم به داود را دید، بر او رشک برد و بر آن شد که او را در خواب بکشد.
داود از اندیشه او آگاه شد و از او دوری گزید و شب مشک شراب خویش را در بستر به جای خود گذاشت و روپوشی نیز بر آن کشید.
طالوت در تاریکی شب به خوابگاه داود درآمد، در حالیکه داود از آن جا گریخته بود.
در آن تاریکی، طالوت با کارد ضربه ای به مشک فرود آورد که مشک پاره شد و قطره ای از آن شراب در دهان او افتاد.
همینکه آنرا چشید و دریافت که شراب است، گفت:
«خدا داود را بیامرزد. چقدر زیاد شراب می نوشید!» ولی همینکه روز فرا رسید، طالوت دانست که شب گذشته هیچ کاری از پیش نبرده و کارد او تنها به یک مشک کارگر افتاده است. از این رو ترسید که داود او را غافلگیر کند و بکشد.
این بود که به شماره دربانان و پاسداران خویش افزود.
اما داود وقتی خواست با او روبرو شود و رفتاری همانند رفتار او با وی کند، شبانه به خوابگاهش رفت.
طالوت خفته بود. داود دو تیر، یکی در بالای سر و
ص: 18
یکی در پائین پای وی گذاشت.
وقتی طالوت بیدار شد و تیرها را دید، گفت:
«خدا بیامرزد داود را که از من بهتر است! من بر او وارد شدم و می خواستم او را بکشم ولی او بر من دست یافت و از خونم درگذشت.» آنگاه دیدبانانی را گماشت تا داود را از پای درآورند ولی بر او دست نیافتند.
طالوت روزی سوار بر اسب شد و بیرون رفت که ناگهان چشمش به داود افتاد و در پی او شتافت.
داود گریخت و به غاری که در کوهی بود پناهنده شد و پنهان گردید و خداوند نشانه های پای او را از دیده طالوت پوشاند.
از آن ببعد طالوت به کشتن دانشمندان بنی اسرائیل پرداخت تا این که دیگر هیچ کس از آنان بر جای نماند جز زنی که نام بزرگ خدا (یعنی: اسم اعظم) را می دانست.
طالوت این زن را گرفت و به مردی سپرد که او را بکشد.
ولی او با وی بر سر مهر آمد و او را زنده گذاشت و این موضوع را از همه پنهان کرد.
سرانجام طالوت از تبهکاری خویش پشیمان گردید و بر آن شد که توبه کند.
از آن رو به گریه و زاری پرداخت و چندان گریست که دل مردم بر او می سوخت.
هر شب از سرای خویش بیرون می رفت و به گورستان روی می آورد و گریه می کرد و می گفت:
«ای کاش خداوند بنده ای را برانگیزد که بداند من
ص: 19
چگونه باید توبه کنم و مرا از آن آگاه سازد.» همینکه ناله و زاری او از اندازه درگذشت بانگی از میان گورها به گوشش رسید که:
«ای طالوت، آیا به کشتن ما هنگامی که زنده بودیم راضی نشده ای که می خواهی اکنون هم که مرده ایم ما را آزار دهی؟» به شنیدن این سخن، گریه و اندوه او فزونی یافت.
سرانجام مردی که به کشتن آن زن گماشته شده بود بر حال طالوت رحم آورد و بدو گفت:
«اگر من تو را به سوی دانشمندی راهنمائی کنم که چاره کار و را بداند، آیا او را خواهی کشت؟» گفت: «نه».
آن مرد او را سوگند داد و از او پیمان گرفت. آنگاه بدو خبر داد که آن زن کشته نشده است.
بعد بدو گفت:
«پیش او برو و ازو بپرس که آیا برایت راه توبه ای هست؟» طالوت با همراهان خود پیش آن زن رفت و ازو پرسید که آیا برایش راه توبه ای هست یا نه.
زن در پاسخ گفت:
«من راه توبه ای نمی دانم آیا شما آرامگاه پیغمبری را می شناسید؟» گفتند:
«آری. آرامگاه یوشع بن نون.» آن زن به راه افتاد در حالیکه طالوت و یاران وی همراهش بودند.
ص: 20
همینکه بر سر آرامگاه یوشع رسیدند، زن دعا کرد و یوشع از آرامگاه خویش بیرون آمد.
چشمش که به آن گروه افتاد، پرسید:
«شما را چه می شود؟» در پاسخ او گفتند:
«ما آمده ایم تا از تو بپرسیم که آیا برای طالوت راه توبه ای هست؟» جواب داد:
«من راه توبه ای نمی دانم جز این که از کشور خویش با فرزندان خود بیرون برود و در راه خدا پیکار کند تا فرزندانش کشته شوند. بعد جنگ را پیگیری کند تا خود نیز کشته شود. شاید این برای او راه بازگشت به سوی خدا باشد و خدا توبه اش را بپذیرد.» یوشع، این بگفت و افتاد و مرد.
طالوت که این چاره اندیشی را شنید، برگشت در حالیکه اندوهگین تر از پیش بود چون می ترسید فرزندانش از وی پیروی نکنند. و باز به گریه و زاری پرداخت به اندازه ای که لبه پلک چشم او فرو ریخت و پیکرش نزار و لاغر شد.
پسرانش که چنین دیدند سبب بیتابی و درد و رنج او را پرسیدند. و او نیز ایشان را از رنجی که می کشید آگاه ساخت.
فرزندان او برای پیکار آماده گردیدند و پیشاپیش پدر جنگیدند تا کشته شدند.
پس از آنان، طالوت خود نیز به نبرد پرداخت تا کشته شد.
و نیز گفته اند:
ص: 21
پیغمبری که برانگیخته شد تا به طالوت راه توبه او را خبر دهد، الیسع بود.
برخی نیز گفته اند: اشمویل بود.
خدا بهتر می داند.
مدت فرمانروائی طالوت، تا هنگامی که کشته شد، چهل سال بود.
ص: 22
او داود بن ایشی بن عوید بن باعز بن سلمون بن نحشون بن عمی نوذب بن رام بن حصرون بن فارض بن یهوذا بن یعقوب بن اسحاق است.
داود مردی کوتاه قد و زاغ چشم و کم موی بود.
هنگامی که طالوت کشته شد. بنی اسرائیل پیش داود آمدند و گنجینه ها و انبارهای طالوت را بدو سپردند و او را پادشاه خویش کردند.
و نیز گفته شده است:
داود پیش از کشته شدن جالوت به فرمانروائی رسید.
سبب فرمانروائی او در آن هنگام، این بود که خداوند به اشمویل توصیه فرمود تا به طالوت دستور دهد که به مدین برود و با مردم آن شهر پیکار کند و ایشان را بکشد.
طالوت نیز به سوی مدین رهسپار شد و مردم آن شهر را کشت جز پادشاه ایشان را که اسیر گرفت.
از این رو، خداوند به اشمویل وحی فرستاد و فرمود:
«به طالوت بگو: خداوند می فرماید: من به تو فرمانی
ص: 23
دادم و تو آن را درست به کار نبستی! از این رو، پادشاهی را از تو و فرزندانت می گیرم چنان که تا روز رستاخیز دیگر این تاج و تخت به شما باز نگردد.» آنگاه خداوند به اشمویل فرمود تا داود را بر او رنگ شاهی بنشاند. اشمویل نیز داود را به پادشاهی رساند.
داود سپس به پیکار جالوت رفت و او را کشت.
خداوند حقیقت را بهتر می داند.
هنگامی که داود به فرزندان اسرائیل فرمانروائی یافت، خداوند او را پادشاهی و پیامبری بخشید و زبور را بر او فرو فرستاد.
خداوند، همچنین صنعت زره سازی را به داود آموخت.
داود نخستین کسی است که زره ساخت.
خدا آهن را برای داود نرم کرد و به کوه ها و پرندگان فرمود تا هنگامی که داود به نیایش می پردازد با او در نیایش پروردگار همزبان شوند.
خدا آوازی به دلنشینی و گیرائی آواز داود به هیچکس نداد. او به اندازه ای خوش آواز بود که وقتی زبور می خواند.
حیوانات نزدیک او می آمدند تا جائی که داود به گردنشان دست می انداخت و آنها فریفته شنیدن آواز او می شدند.
مردی سخت کوش و سخت پیکار بود. خدا را بسیار پرستش می کرد و بسیار می گریست. شبها بر می خاست و به نیایش می پرداخت و روزها روزه می گرفت. همیشه نیمی از سال را به شب زنده داری و روزه داری می گذراند.
در بارگاه او پیوسته چهارهزار تن پاسداری می کردند.
ولی او- با همه ی شکوه پادشاهی- از دسترنج خویش نان می خورد.
ص: 24
در روزگار پادشاهی او مردم شهر ایله مسخ شدند و به گونه بوزینگان درآمدند.
سبب آن رویداد این بود که همیشه روز شنبه بسیاری از ماهیان دریا به کرانه های شهر روی می آوردند ولی در روزهای دیگر هیچ ماهی نزدیک شهر نمی آمد.
مردم ایله چون در روز شنبه که روز آسایش بود، شکار ماهی را روا نمی دانستند و در روزهای دیگر نیز دستشان به ماهی نمی رسید، نیرنگی اندیشیدند و بر کرانه دریا آبدان هائی بزرگ ساختند و در آنها آب انداختند.
همیشه در پایان روز آدینه آنها را پر از آب می کردند.
بدین گونه ماهی ها روز شنبه به آبدانها راه می یافتند و دیگر نمی- توانستند بیرون بروند.
مردم این ماهی ها را در روز یکشنبه می گرفتند.
یکی از مردم شهر ایشان را از این کار منع کرد ولی به سخنش گوش ندادند. خداوند نیز آنان را مسخ فرمود و به شکل بوزینه درآورد.
سه روز بدان شکل ماندند و بعد نابود شدند.
ص: 25
یکی از رویدادهای زندگی داود این بود که خداوند او را به وسیله همسر اوریا آزمود.
سبب این پیشآمد آن بود که داود روزگار خود را به سه بخش تقسیم کرده بود: یک روز را به دادرسی و داوری در میان مردم می گذراند و یک روز برای پرستش خداوند خلوت می کرد و یک روز دیگر را با زنان خود به شب می رساند. او نود و نه زن داشت.
داود به برتری ابراهیم و اسحاق و یعقوب رشک می برد.
از این رو به خدای خویش گفت:
«پروردگارا! چه برتری و بزرگواری نصیب نیاکان من شد؟ همانند آنچه به ایشان بخشیدی مرا هم ببخش.» خداوند بدو وحی فرستاد و فرمود:
«هر یک از نیاکان تو را به آسیبی گرفتار ساختیم و آزمایش
ص: 26
کردیم و ایشان در آن سختی پایداری نشان دادند و شکیبائی ورزیدند.
ابراهیم به قربان کردن فرزندش آزموده شد، اسحاق به از دست رفتن بینائی اش و یعقوب به داغ دوری یوسف.» داود عرض کرد:
«بار خدایا، بدان گونه سختی ها که ایشان را آزمودی، مرا نیز بیازمای و همانند آنچه به ایشان بخشیدی مرا نیز ببخش.» خداوند بدو وحی فرستاد و فرمود:
«اینک تو نیز آزموده می شوی. آماده باش!» و نیز گفته اند:
سبب گرفتاری داود این بود که با خود اندیشید: آیا می تواند روزی را به پایان رساند بی این که به هیچ کار بد نپردازد؟
در پی این اندیشه روزی را که برای پرستش خداوند خلوت می کرد بر آن شد که در تمام ساعات روز، خود را از کردار یا رفتار ناشایسته نگاه دارد.
این بود که در سرای خود را بست و به نیایش پروردگار روی آورد.
چیزی نگذشت کبوتر زرین بالی که همه ی رنگ های زیبا را داشت فرود آمد و در پیش روی او بر زمین نشست.
داود در هوس افتاد که آن را بگیرد.
کبوتر پرید ولی دور نرفت. تنها تا جائی رفت که داود از گرفتن آن ناامید نشود. بدین جهة او همچنان پرنده را دنبال کرد و پرنده نیز از دستش گریخت تا رسید به زنی که در آب سرگرم شست و شو بود.
زیبائی او داود را به شگفتی انداخت.
ص: 27
زن همینکه سایه او را بر روی زمین دید با گیسوی خویش چهره و اندام خود را پوشاند و این کار فریفتگی داود را بدو بیش تر ساخت. از این رو درباره آن زن به پرسش پرداخت. بدو خبر دادند که شوهرش اوریا نام دارد و در فلان شهر است.
داود برای فرماندار آن شهر پیام فرستاد و دستور داد که اوریا را پیشاپیش تابوت سکینه به جنگ بفرستد.
هر کس که پیشاپیش آن تابوت به پیکار می رفت نمی- توانست بگریزد. یا پیروزی می یافت یا کشته می شد.
فرماندار آن شهر دستور داود را به کار بست و اوریا را به جنگ فرستاد و او نیز در جنگ جان خود را از دست داد.
و نیز گفته اند:
داود همینکه چشم بر آن زن افکند، شیفته زیبائی وی شد و پرسید:
«شوهرش کیست؟» بدو گفتند که شوهرش- اوریا- در لشکری چنین و چنان، خدمت می کند.
داود به فرمانده آن لشکر نوشت که اوریا را با گروه اندکی از سپاهیان به جنگ فلان دشمن بفرستد.
او نیز چنین کرد. ولی خداوند اوریا را در جنگ پیروزی بخشید.
فرمانده لشکر، داود را از آنچه روی داده بود آگاه ساخت. داود بدو بار دیگر نامه نوشت و دستور داد تا اوریا را به جنگ دشمنی دیگر- که از دشمن نخستین نیرومندتر بود- گسیل دارد.
او این دستور را نیز بکار بست و اوریا درین پیکار هم
ص: 28
پیروز شد.
داود فرمان داد که او را به جنگ سومین دشمن بفرستد.
همین کار را کردند و اوریا درین نبرد کشته شد.
پس از کشته شدن اوریا، داود زن او را گرفت و این زن- به گفته قتاده- مادر سلیمان است.
و نیز گفته اند:
لغزش داود این بود که وقتی وصف زیبائی زن اوریا را شنید، آرزو کرد که او زن حلال و شرعی وی باشد.
تصادفا اوریا، شوهر آن زن، که به پیکار رفته بود، کشته شد و داود در دل اندوهی را که درباره کشته شدگان دیگر حس می کرد درباره او حس نکرد زیرا دیگر می توانست زن او را بگیرد.
از این رو داود در روز نیایش خود را بسته و سرگرم عبادت بود که دو فرشته را خداوند بر او فرستاد.
این دو فرشته، از راهی بجز راه در، وارد خلوتسرای او شدند چنان که داود از دیدنشان به هراس افتاد.
قالُوا: لا تَخَفْ، خَصْمانِ بَغی بَعْضُنا عَلی بَعْضٍ فَاحْکُمْ بَیْنَنا بِالْحَقِّ. ... إِنَّ هذا أَخِی لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً، وَ لِیَ نَعْجَةٌ واحِدَةٌ، فَقالَ: أَکْفِلْنِیها وَ عَزَّنِی فِی الْخِطابِ (1) (فرشتگان گفتند:
«نترس، ما دو دشمن هستیم که یکی به دیگری ستم کرده است. میان ما دادگرانه داوری کن. این برادر من نود و نه میش دارد ولی من تنها یک میش دارم و او با من به درشتی سختی سخن راند و گفت: این یک میش را هم به من واگذار کن.») و میش مرا23
ص: 29
گرفت.
داود از دیگری پرسید:
«درین باره چه می گوئی؟» جواب داد:
«او راست می گوید. من می خواستم میش های خود را کامل کنم و شماره آنها را درست به صد برسانم. این بود که میش او را هم گرفتم.» داود گفت:
«درین صورت، ما نمی گذاریم که تو آن را بربائی.» فرشته گفت:
«تو توانائی چنین کاری را نداری.» داود به پیشانی و بینی او اشاره کرد و گفت:
«اگر مال او را به او برنگردانی، این جا و این جای تو را خواهم زد!» درین هنگام فرشته گفت:
«ای داود، تو خود شایسته تری که چنین کیفری ببینی چون تو نود و نه زن داشتی و اوریا جز یک زن نداشت. با این وصف آنقدر او را به جنگ فرستادی که سرانجام کشته شد و همسر او را نیز گرفتی.» پس از این سخن، آن دو فرشته ناپدید شدند.
داود دانست که خداوند چگونه او را آزموده. و او در چه دامی افتاده است. از این رو، به سجده افتاد و چهل روز سر از زمین بر نمی داشت مگر برای نیازهائی که از بر آوردن آنها چاره ای نداشت.
در آن حال می گریست و گریه خویش را چندان ادامه داد
ص: 30
که بر اثر اشک های او از زمین سبزه روئید و سر او را پوشاند.
آنگاه به درگاه خدا نالید و گفت:
«پروردگارا، پیشانی زخمی شد و چشم خشکید. با این حال هنوز گناه داود بخشوده نشده است.» بدو ندا رسید:
«آیا گرسنه ای که سیر شوی، یا بیماری که درمان یابی، یا ستمرسیده ای که یاری داده شوی؟» داود چنان شیون و زاری کرد که با بیتابی او آنچه روئیده بود به لرزه و ناله درآمد.
درین هنگام خداوند توبه او را پذیرفت و بدو وحی فرستاد و فرمود:
«سر خویش را از زمین بردار که ترا بخشودم.» داود گفت:
«پروردگارا! چگونه بدانم که از گناه من درگذشته ای؟
تو داوری دادگر هستی و اگر اوریا در روز رستاخیز سر خویش را به دست گیرد و در حالی که از رگهای آن خون می چکد در برابر عرش تو بایستد و بگوید: «خدایا، از این مرد بپرس که چرا مرا کشته است؟» بی گمان در داوری خود، ناروا روا نخواهی داشت.» خداوند در پاسخ بدو وحی فرستاد که:
«اگر چنین شود، او را فرا می خوانم و از او می خواهم که تو را به من ببخشد. همینکه تو را به من بخشید، من نیز در برابر بخشش او بهشت را بدو می بخشم.» داود که این شنید گفت:
«پروردگارا، اکنون یقین دارم که از گناه من درگذشته ای.» گفته اند:
ص: 31
داود، پس از این پیشامد، از شرم پروردگار خویش نمی- توانست چشم به آسمان افکند تا هنگامی که درگذشت.
همچنین، لغزش خویش را بر کف دست خود نگاشت و هر گاه که آن را می دید، دستش به لرزه می افتاد.
در جامی برای او آشامیدنی می آوردند. نیم یا دو سوم آن را که می نوشید به یاد لغزش خویش می افتاد و چنان بیتاب می شد و شیون می کرد که نزدیک بود بند از بندش بگسلد. آنگاه جام او از اشک پر می شد.
گفته می شد که: هر قطره اشک داود با اشک های تمام آفریدگان برابری می کند. او روز رستاخیز با دستی که لغزش وی بر آن نوشته شده، می آید و می گوید:
«پروردگارا! گناه، گناه من است رسیدگی به گناه مرا از همه پیش تر بینداز.» او را پیش می اندازند. ولی آسوده نیست.
سپس می گوید: «پروردگارا، داوری درباره مرا از همه عقب تر ببر.» عقب تر می برند ولی باز هم آرام نمی گیرد.
آن لغزش، فرزندان اسرائیل را نیز از فرمانبرداری داود بازداشت و دیگر دستور او را به چیزی نمی گرفتند. تا جائی که یکی از پسران وی که ایشی نامیده شد و مادرش دختر طالوت بود، بر او شورید و مردم را به پیروی از خویش فرا خواند.
کجروان بنی اسرائیل بدو گرویدند و پیروان او بسیار شدند.
ولی همینکه خداوند توبه داود را پذیرفت، گروهی از مردم در اطرافش گرد آمدند و با پسرش پیکار کردند تا او را
ص: 32
شکست دادند و گریزاندند.
داود یکی از سرداران خویش را در پی او فرستاد و بدو دستور داد که درین کار نرمی و مهربانی پیش گیرد شاید بتواند که وی را اسیر کند و نکشد.
آن سردار به تندی سر در پی او نهاد و او را چنان سرآسیمه ساخت که در راه به درختی خورد و کشته شد.
داود از داغ او به اندوهی سخت دچار گردید و بر آن سردار که باعث مرگ فرزندش شده بود، خشم گرفت.
ص: 33
گفته شده است:
مردم در روزگار پادشاهی داود به طاعون نابود کننده ای گرفتار شدند.
داود ناچار مردم را به محلی که شهر بیت المقدس در آن واقع شده هدایت کرد.
او فرشتگانی را می دید که از سرزمین بیت المقدس به آسمان می روند. از این رو بدان جا رفت تا برای قوم خود دعا کند.
هنگامی که در محلی صخره صماء ایستاد، به درگاه خدای بزرگ دعا کرد که گزند طاعون را از مردم دور کند.
خداوند درخواست او را پذیرفت و پیروان او را از آن آسیب رهائی بخشید.
مردم، جائی را که داود ایستاده و دعا کرده بود برای
ص: 34
ساختن مسجد برگزیدند.
ساختمان این مسجد هنگامی آغاز شد که یازده سال از فرمانروائی داود می گذشت.
داود پیش از آن که ساختمان مسجد را به پایان برساند، از جهان رخت بربست و هنگام مرگ به فرزند و جانشین خود، سلیمان، سپرد که ساختمان مسجد را به پایان برساند و آن سردار را هم که باعث کشته شدن ایشی- فرزند داود و برادر سلیمان- شده بود، بکشد.
همینکه داود درگذشت، سلیمان او را به خاک سپرد و بر آن شد که دستورهای پدر خویش را به کار بندد. از این رو، آن سردار را کشت. همچنین ساختن مسجد را پیگیری کرد.
این مسجد را با سنگ مرمر ساخت و با طلا آراست و جواهر نشان کرد و همه ی این کارها را با نیروی پریان و اهریمنان، که رام وی شده بودند، انجام داد.
روزی را که این پرستشگاه به پایان رسید عید گرفت و جشنی باشکوه ترتیب داد و قربانی بزرگی کرد و خداوند نیز آن را ازو پذیرفت.
آغاز کار سلیمان، نخست ساختن آن شهر و بعد پیگیری ساختمان مسجد بود. مردم درباره این بنا سخن بسیار گفته و حرف هائی زده اند که دور از حقیقت است و نیازی به ذکر آنها نیست.
و نیز گفته شده است:
ساختن مسجد را بی گمان سلیمان آغاز کرده است- نه داود.
حضرت داود خواست مسجدی بسازد ولی خداوند بدو وحی فرستاد که:
«چون این خانه ای مقدس است و دست تو به خون رنگین
ص: 35
شده، بنابر این تو بانی آن نخواهی بود. ولی پسرت، سلیمان، چون از خونریزی برکنار مانده، مسجد را خواهد ساخت.» از این رو، سلیمان همینکه به پادشاهی رسید، آن را ساخت داود کنیزکی داشت که هر شب درهای خانه او را می بست و کلیدهایش را پیش او می آورد. و او سپس به نیایش پروردگار برمی خاست.
هنگامی که مرگ وی نزدیک شده بود، شبی، که مانند همه ی شب ها کنیزک درها را بسته بود، ناگهان مردی را در خانه خود دید.
از او پرسید:
«چه کسی تو را درین خانه راه داده است؟» مرد در پاسخ گفت:
«من کسی هستم که در کاخ پادشاهان، بدون اجازه ایشان داخل می شوم.» داود که این سخن ازو شنید، پرسید:
«آیا تو عزرائیل هستی؟» جواب داد:
«آری!» پرسید:
«پس چرا پیش ازین به من پیام نفرستادی و آمدن خود خبر ندادی تا برای مرگ آماده شوم؟» عزرائیل در پاسخ گفت:
«من پیش از این پیک و پیام بسیاری برای تو فرستادم.» پرسید:
«پیک های تو چه کسانی بوده اند؟»
ص: 36
جواب داد:
«پدر تو، برادر تو، همسایه تو و آشنایان تو اکنون در کجا هستند؟» گفت:
«همه مرده اند.» گفت:
«بنابر این همگی پیک های من بودند و پیام مرا به تو می رساندند زیرا تو نیز می میری همچنان که آنان مردند.» عزرائیل این را گفت و جان داود را گرفت.
پس از درگذشت داود، پسرش سلیمان پادشاهی و دانش و پیامبری او را به ارث برد.
داود نوزده فرزند داشت و از ایشان، تنها سلیمان بود که وارث و جانشین وی گردید.
داود یکصد سال درین جهان زندگی کرد. درستی این خبر از سوی پیغمبر اکرم، صلی اللّه علیه و سلم، تأیید شده است.
مدت فرمانروائی داود نیز چهل سال بود.
ص: 37
پس از درگذشت داود، پسرش، سلیمان، بر فرزندان اسرائیل پادشاهی یافت.
سلیمان، هنگامی که به فرمانروائی رسید، پسری سیزده ساله بود و خداوند گذشته از اورنگ و افسر پادشاهی، پایه پیغمبری نیز بدو بخشید.
سلیمان از خداوند درخواست کرد تا پادشاهی باشکوهی به وی ارزانی فرماید که پس از او نصیب هیچ کس نگردد.
خداوند درخواست وی را پذیرفت و آدمیان و پریان و اهریمنان و پرندگان و باد، همه را رام او ساخت و به فرمان او درآورد. از این رو، هنگامی که از سرای خویش بیرون می رفت تا وقتی که به بارگاه خود می رسید و می نشست، پرندگان به گرد او می گشتند و آدمیان و پریان به خدمت او می پرداختند.
و نیز گفته شده است:
باد و پریان و اهریمنان و پرندگان و آفریدگان دیگر، تنها هنگامی به فرمان سلیمان درآمدند که فرمانروائی از دست او بیرون رفته و خداوند سبحان دوباره آن را بدو برگردانده بود
ص: 38
چنان که ما بعد به ذکر آن خواهیم پرداخت.
سلیمان سپید پوست، فربه و پر موی بود و جامه سپید رنگ می پوشید.
پدرش داود در دوره زندگی خود با او مشورت می کرد و از اندیشه او بهره می برد. از این جاست آنچه خداوند در کتاب خود فرموده است:
وَ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ إِذْ یَحْکُمانِ فِی الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِیهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ کُنَّا لِحُکْمِهِمْ شاهِدِینَ (1) (و- یاد کن ای پیامبر- داود و سلیمان را هنگامی که درباره کشتزاری که گوسپندان آن گروه تباهش کردند، به داوری پرداختند و ما به حکمی که دادند، گواه بودیم.) داستان چنین بود:
گله گوسپندی داخل تاکستانی شد و برگ ها و خوشه های انگور را خورد و به تاکستان آسیب رساند.
داود درین باره داوری کرد و حکم داد تا همچنان که گله گوسفند از تاکستان بهره برده، خداوند تاکستان نیز گوسفندان را در اختیار گیرد و از شیر و پشمشان بهره ور شود.
سلیمان گفت:
«بجز این نیز می توان حکم کرد. و آن این است که تاکستان را به دارنده گله گوسپند بسیاری تا آن را از نو به بار آورد و آسیبی را که گله بدان رسانده، از میان ببرد. گله گوسپند را نیز به خداوند تاکستان دهی که تا هنگامی که تاکستان وی به گونه نخست بر نگشته از پشم و شیر آنها بهره مند شود. وقتی تاکستان او78
ص: 39
به حال اول برگشت، آن را باز گیرد و گله گوسپند را به صاحبش پس بدهد.» داود گفته ی او را به کار بست. و خدای بزرگ فرمود:
فَفَهَّمْناها سُلَیْمانَ وَ کُلًّا آتَیْنا حُکْماً وَ عِلْماً (1) (پس ما این گونه داوری را به سلیمان آموختیم. و- اگر چه- به هر یک، یعنی به داود و سلیمان، فرزانگی و دانش بخشیدیم.) برخی از علما گفته اند:
این داستان دلیلی است بر آن که هر کس در احکام فقهی اجتهاد کند، به رأی درست می رسد. بنابر این اگر داود اجتهاد به کار نبرد و در صدور حکمی که نزد خدای تعالی درست باشد، دچار لغزش شد، سلیمان، با اجتهاد، آنرا درست کرد.
با این وصف خدای بزرگ فرموده است: وَ کُلًّا آتَیْنا حُکْماً وَ عِلْماً (ما به هر دو حکمت و علم بخشیدیم.) سلیمان از دسترنج خویش نان می خورد و بسیار پیکار می کرد.
هنگامی که می خواست به پیکار رود دستور می داد تا تختی بسیار پهناور از چوب بسازند که گنجایش همه لشکریان او را داشته باشد.
بر این تخت لشکریان و چارپایان با آنچه مورد نیازشان بود، همه سوار می شدند. آنگاه سلیمان به باد فرمان می داد که آن تخت را حمل کند.79
ص: 40
باد تخت را روان می ساخت چنان که روز به اندازه یک ماه راه می سپرد، شب نیز همچنین.
سلیمان سیصد زن و هفتصد معشوقه داشت.
یکی از پاداش های خداوند به سلیمان این بود که او درباره هیچ چیزی با کسی سخن نمی گفت بلکه باد سخن او را به گوش وی می رساند و او آگاه می شد که سلیمان چه می گوید.
ص: 41
نخست درباره آنچه راجع به رشته خویشاوندی و فرمانروائی بلقیس گفته اند شرحی می دهیم. بعد به سرگذشت سلیمان و بلقیس می پردازیم.
بنابر این می گوئیم:
علما درباره پدران بلقیس اختلاف دارند.
گروهی گفته اند:
او بلقمه دختر لیشرح (یا: این شرح) بن حارث بن قیس بن صیفی بن سبا بن یشجب بن یعرب بن قحطان است.
گروهی دیگر می گویند:
او بلقمه دختر هادد (یا هند باد یا هدهاد) می باشد و نامش یشرح بن تبع بن ذی الاذعار بن ذی المنار بن تبع الرائش است.
درباره رشته خویشاوندی بلقیس جز این هم گفته شده که نیازی به ذکر آن نیست.
درباره این تبابعه (1) نیز مردم اختلاف دارند و برخی ازعد
ص: 42
ایشان را پیش تر از برخی دیگر ذکر می کنند. همچنین عده ای ایشان را گروهی بیش تر و گروهی کم تر می دانند. این هم اختلافی است که از بررسی آن سودی به دست نمی آید.
همچنین درباره نسب بلقیس اختلاف فراوان است.
بسیاری از راویان گفته اند:
مادر او یک پری بود، دختر پادشاه پریان، به نام رواحه دختر سکر.
و نیز گفته شده است:
مادر او یلقمه نام داشت که دختر عمرو بن عمیر جنی بود.
پدر بلقیس تنها از آن رو با پریان پیوست و با یک پری زناشوئی کرد که می گفت: «در میان آدمیان کسی شایسته برابری و همسری من نیست.» این بود که یک پری را به عقد خویش درآورد.
درباره رسیدن او به پریان و پیوند او با ایشان نیز اختلاف کرده اند.
گروهی گفته اند:
او سخت به شکار دلبستگی داشت و بسیاری از اوقات، پریانی را که به گونه آهوان بودند شکار می کرد و بعد، از آنها دست می کشید و آزادشان می ساخت. این بود که پادشاه پریان بر او آشکار شد و از او برای این کار سپاسگزاری کرد و با وی دوست
ص: 43
شد.
او نیز دختر پادشاه پریان را به عقد زناشوئی خویش درآورد بدین مهر که کرانه دریای ما بین یبرین تا عدن را بدو ببخشد.
و نیز گفته شده است:
پدر بلقیس روزی به آهنگ شکار بیرون رفت و دو مار دید، یکی سپید و دیگری سیاه، که با هم می جنگیدند.
چیزی نگذشت که مار سیاه به مار سپید چیره شد. او که چنین دید به کسان خود دستور داد تا مار سیاه را بکشند و مار سپید را ببرند و آب بر او زنند.
چنین کردند تا مار سپید که بی حال شده بود، باز به حال آمد. آنگاه او را رها کرد و به خانه خود برگشت و تنها نشست.
ناگهان جوانی زیبا را در کنار خویش دید و ازو ترسید.
ولی جوان بدو گفت:
«نترس، من همان مار هستم که نجاتم دادی، و آن مار سیاه که کشتی، یکی از غلامان ما بود که به گردنکشی پرداخته و از فرمان ما سرپیچیده و گروهی از خانواده مرا کشته بود.» او سپس به وی دارائی و دانش پزشکی را پیشنهاد کرد و خواست این دو را بدو ببخشد. پدر بلقیس گفت:
«من به سیم و زر نیازی ندارم و پرداختن به کار پزشکی نیز برای یک پادشاه زشت است. ولی اگر دختری داری، به عقد من درآور.» پادشاه پریان حاضر شد دختر خود را بدو دهد بدین شرط که دخترش هر کاری که کرد بر او خرده نگیرد و تغیر نکند. اگر بر او خشم گیرد دخترش حق داشته باشد که او را رها کند و برود.
او این شرط را پذیرفت و با دخترش زناشوئی کرد.
ص: 44
دختر پادشاه پریان از او آبستن شد و پسری زاد. ولی نوزاد خود را در آتش افکند.
شوهرش تاب دیدن این تبهکاری را نداشت و می خواست او را از این کار باز دارد ولی شرطی را که کرده بود به یاد آورد و خاموش ماند.
بار دوم که همسرش آبستن شد، دختری آورد ولی این بار بچه خود را پیش ماده سگی افکند و ماده سگ نیز او را گرفت.
این بار هم شوهرش از کار او برآشفت و خشمگین شد ولی در برابر شرطی که کرده بود، ناچار شکیبائی ورزید و چیزی نگفت.
پس از چندی یکی از سرداران وی بر او شورید و گردنکشی آغاز کرد. او نیز لشکریان خود را گرد آورد و به جنگ وی رفت.
تا به سرکوبی او پردازد.
درین لشکرکشی همسرش نیز همراهش بود.
او و کسانش به بیابانی رسیدند و در میان بیابان ناگهان لشکریانش پی بردند که هر چه خوراکی داشته اند، همه با خاک آلوده شده و هر چه آب داشته اند از مشک ها رفته و دیگر نه خوردنی دارند و نه آشامیدنی.
از این رو، مرگ خود را پیش چشم دیدند و دانستند که این هم از کارهای پریان است و به دستور همسر او انجام یافته است.
او در این جا دیگر نتوانست خاموش بماند. از این رو پیش زن خویش رفت و بنشست و- چون نمی توانست به خود او خرده گیرد- به زمین اشاره کرد و گفت:
«ای زمین، پسر مرا در آتش سوزاندی و دختر مرا به
ص: 45
خورد سگ دادی و من شکیبائی کردم و در برابر این کارهای تو خاموش ماندم. اکنون نیز تو خوراکیها و آب ما را از میان برده ای و چیزی نمانده که از گرسنگی و تشنگی نابود شویم.» همسرش گفت:
«اگر تا کنون در برابر کارهای من شکیبائی کرده و چیزی نگفته ای به سودت بوده است.
اینک تو را از آنچه باید بدانی، آگاه خواهم ساخت. دشمن تو وزیر تو را فریفته و او را وادار کرده که در خوردنی ها و آشامیدنی ها زهر بریزد تا تو و یارانت را بکشد. برای این که سخن مرا باور کنی، به وزیر خود فرمان بده تا جرعه ای از آب و لقمه ای از خوراکیهائی که بر جای مانده بخورد.» او وزیر خود را فرا خواند و دستور داد که از آنها بخورد ولی او خودداری کرد و نخورد.
پادشاه که به خیانت وزیر خویش پی برد، بیدرنگ او را کشت.
سپس زنش او و لشکریانش را به جائی در آن نزدیکی ها که آب و نان یافت می شد رهبری کرد.
آنگاه به شوهر خود گفت:
اما پسر تو را من به پرستاری سپردم تا او را پرورش دهد.
و آن نوزاد مرد.
ولی دختر تو زنده است و اکنون در جویریه از زمین بیرون آمده و نامش نیز بلقیس است.
همسرش این را گفت و از او جدا شد.
او نیز به جنگ دشمن خود رفت و با او جنگید و پیروزی یافت.
ص: 46
درباره انگیزه زناشوئی او با پریان داستان دیگری نیز گفته اند که همه افسانه هائی خرافی و بی پایه و دروغ است.
اما درباره فرمانروائی بلقیس به سرزمین یمین گفته شده است:
پدرش او را جانشین خود ساخت و او پس از پدر خویش بر او رنگ پادشاهی نشست.
و نیز گفته اند:
چنین نیست. بلکه پدرش درگذشت بی این که وصیتی کرده و پادشاهی را به کسی سپرده باشد.
از این رو، پس از مرگ وی، مردم برادرزاده اش را به پادشاهی برگزیدند.
او مردی زشت رفتار و بدنهاد و گنهکار بود و هر گاه بدو خبر می رسید که یک دختر قیل (1) روئی زیبا دارد او را فرا می خواند و دامنش را لکه دار می کرد. تا رسید به بلقیس که دختر عمویش بود.
هنگامی که خواست از او کام برگیرد، خواهش دل را با وی در میان نهاد. بلقیس نیز او را به کاخ خود فرا خواند و دو مرد از خویشاوندان خود را آماده کرد و بدان ها دستور داد تا همینکه پسر عمویش وارد شد و با او تنها ماند بر او حمله کنندا)
ص: 47
و خونش را بریزند.
آنان نیز چنین کردند و بر او حمله بردند و او را کشتند.
بلقیس سپس وزیران او را فرا خواند و به نکوهش ایشان پرداخت و گفت:
«آیا هیچ کس میان شما نیست که به خاطر دختر خود و دخترهای خانواده اش از همکاری با چنین بی ناموسی شرم داشته باشد؟» آنگاه پیکر بی جان او را که کشته شده بود به ایشان نشان داد و گفت:
«اکنون مردی را که شایسته پادشاهی می دانید، برگزینید.» آنان در پاسخ گفتند:
«ما جز تو هیچ کس دیگری را به پادشاهی نمی پذیریم.» و او را به فرمانروائی برگزیدند.» و نیز گفته شده است: ص:10
ر بلقیس پادشاه نبود و تنها، وزیر پادشاه بود.
پادشاه مردی بد نهاد و زشت رفتار بود و دامن دختران سروران و توانگران و بزرگان را لکه دار می ساخت.
بلقیس او را کشت و مردم نیز- به پاس این نیکی، که آنان را از گزند چنان بیدادگری رهائی بخشیده بود، او را به پادشاهی برگزیدند.
همچنین درباره پهناوری دامنه فرمانروائی و بسیاری لشکریان او بیش از اندازه سخن رانده اند مثلا گفته اند:
در زیر دست او چهار صد پادشاه بودند. هر پادشاهی بر یک ناحیه فرمان می راند و چهار هزار مرد جنگی در اختیار داشت.
ص: 48
بلقیس سیصد وزیر داشت که کارهای کشورش را می گرداندند. همچنین دوازده سپهسالار داشت و هر سپهسالاری دوازده هزار سرباز را فرماندهی می کرد.
گروهی دیگر درین باره مبالغه ای کرده اند که نشانه بی- خردی و نادانی ایشان است.
گفته اند:
بلقیس دوازده هزار قیل داشت و در زیر دست هر قیل یکصد هزار سردار و با هر سردار، هفتاد هزار لشکر بود و هر لشکر نیز از هفتاد هزار سرباز جنگی تشکیل می شد که همه مردان بیست و پنج ساله بودند.
گوینده دروغی بدین بزرگی یک ساعت به فکر نیفتاده که درست حساب کند تا اندازه نادانی خویش را دریابد. اگر او از عدد و رقم سر رشته ای داشت بی گمان از گفتن چنین سخن ناروائی خودداری می کرد. زیرا همه ی مردم روی زمین از زن و مرد و پیر و جوان و بچه، تعدادشان به آن اندازه نیست. چگونه ممکن است این همه مردان بیست و پنج ساله باشند! درین صورت ایکاش من میدانستم کسانی که از بیست و پنج سال بیش تر یا کمتر داشتند و بجای سربازی، کشاورزی و کارگری و پیشه وری میکردند، چقدر بودند! زیرا همه ی مردم سپاهی نیستند و تنها برخی از ایشان بدین کار می پردازند و اگر در روزگار ما از تعداد تمام سربازان یمنی کاسته شده باشد، از وسعت خاک آن کاسته نشده است. با این وصف باز هم یمن گنجایش آن همه سرباز را ندارد حتی اگر درست در پهلوی هم بایستند چنان که چیز دیگری میانشان نگنجد.
همچنین گفته اند:
ص: 49
بلقیس از روزن خانه اش که آفتاب از آن داخل می شد و بر او سجده می برد، سیصد هزار وقیه (1) طلا پخش می کرد.
برخی نیز جز این گفته و درباره تخت وی نیز حرف هائی زده اند همانند آنچه درباره لشکرش گفته اند. و ما با ذکر آنها به دراز گوئی نمی پردازیم.
با این دروغ بافی ها عقل نادانان را به بازی گرفته و غافل بوده اند که خردمندان نیز به نادانی خودشان خواهند خندید.
مطالب بالا را- که نقلش شایسته نبود- ما تنها از آن رو در این جا آوردیم تا برخی از کسانی که آنها را باور می کردند، درباره اش بیندیشند و حقیقت را دریابند.
اما انگیزه رفتن بلقیس به نزد سلیمان و گرایش او به خداپرستی این بود که سلیمان هدهد را خواست ولی او را نیافت.
او هدهد را از این رو می خواست که هدهد آب را در زیر زمین می دید و می دانست که در زیر هر زمینی آب هست یا نه. و اگر هست، نزدیک است یا دور.
سلیمان در یکی از جنگ های خود نیازمند به آب شد و هیچیک از همراهانش نمی دانست که تا آب چقدر راه است.
از این رو هدهد را فرا خواند تا جای آب را از او بپرسد.
ولی او را ندید.
و نیز گفته اند:
چنین نیست. بلکه خورشید به سوی سلیمان فرود آمد و سلیمان چشم انداخت تا بنگرد که از کدام سو فرود آمده است زیرا پرندگانن)
ص: 50
بر او سایه افکنده بودند.
همینکه نگاه کرد، جای هدهد را در میان پرندگان خالی یافت. این بود که گفت:
لَأُعَذِّبَنَّهُ عَذاباً شَدِیداً أَوْ لَأَذْبَحَنَّهُ أَوْ لَیَأْتِیَنِّی بِسُلْطانٍ مُبِینٍ (1) (او را سخت کیفر دهم یا سرش را ببرم، مگر این که برای غیبت خود دلیلی روشن بیاورد.) در آن هنگام هدهد به کاخ بلقیس رفته و در پشت کاخ او بوستانی دیده و فریفته سرسبزی و خرمی آن شده و در آن جا فرود آمده بود.
در آن بوستان هدهد دیگری دید و ازو پرسید:
«کجا هستی؟ از خدمت سلیمان غافل شده و بدین جا آمده ای؟ درین جا چه میکنی؟» در پاسخ او گفت:
«سلیمان کیست؟» هدهد چگونگی دستگاه سلیمان و شکوه فرمانروائی او و پرندگان و آفریدگان دیگری که به فرمانش درآمده بودند همه را شرح داد.
آن هدهد از شنیدن این سخنان دچار شگفتی شد.
هدهد سلیمان گفت:
از این شگفت انگیزتر، مردم این سرزمین هستند که با وجود بسیاری و انبوهی ایشان، زنی پادشاهشان است.
وَ أُوتِیَتْ مِنْ کُلِّ شَیْ ءٍ وَ لَها عَرْشٌ عَظِیمٌ (2)23
ص: 51
(و بدو از هر چیزی داده شده و تخت بزرگی نیز دارد.) مردم آن شهر که در زیر فرمان بلقیس به سر می بردند به جای این که شکر خداوند یکتا را بکنند در برابر خورشید به سجده می افتادند.
تخت بلقیس، اورنگی از طلا بود که گوهرهای گرانبهائی مانند یاقوت و زبرجد و مروارید در آن نشانده بودند.
بعد که هدهد به نزد سلیمان برگشت و او را از علت دوری و دیر کرد خود آگاه ساخت و آنچه دیده بود شرح داد، سلیمان گفت:
«این نامه مرا بگیر و ببر و در پیش او بینداز.» هدهد نامه را گرفت و پیش بلقیس برد. که در کاخ خود نشسته بود. آن را در اتاق وی انداخت.
بلقیس نامه را گرفت و خواند.
آنگاه کسان خویش را فرا خواند و گفت:
إِنِّی أُلْقِیَ إِلَیَّ کِتابٌ کَرِیمٌ، إِنَّهُ مِنْ سُلَیْمانَ، وَ إِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ أَلَّا تَعْلُوا عَلَیَّ وَ أْتُونِی مُسْلِمِینَ ... یا أَیُّهَا الْمَلَأُ، أَفْتُونِی فِی أَمْرِی ما کُنْتُ قاطِعَةً أَمْراً حَتَّی تَشْهَدُونِ. (1) (نامه بزرگی برای من از سلیمان رسیده که به نام خدای بخشنده مهربان است و نوشته: در برابر من گردنکشی نکنید و به فرمان من سر نهید. اینک ای بزرگان کشور به کار من رأی دهید.
زیرا من تا کنون بی حضور شما هیچ تصمیمی نگرفته ام.) قالُوا: نَحْنُ أُولُوا قُوَّةٍ وَ أُولُوا بَأْسٍ شَدِیدٍ، وَ الْأَمْرُ إِلَیْکِ32
ص: 52
فَانْظُرِی ما ذا تَأْمُرِینَ. (1) (بزرگان دربار او گفتند:
«ما نیرومندی و توانائی بسیار داریم. ولی رشته کار در دست تست و فرمان تراست ببین تا چه دستوری باید بدهی.») بلقیس گفت:
إِنِّی مُرْسِلَةٌ إِلَیْهِمْ بِهَدِیَّةٍ (2) (من برای ایشان هدیه ای می فرستم) اگر سلیمان آن را پذیرفت، پس معلوم می شود که از پادشاهان این جهان است و ما از او برتر و نیرومندتریم و اگر نپذیرفت پیامبری از سوی خداوند است.
وقتی آن هدیه به سلیمان رسید، سلیمان به فرستادگان بلقیس گفت:
أَ تُمِدُّونَنِ بِمالٍ؟ فَما آتانِیَ اللَّهُ خَیْرٌ مِمَّا آتاکُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ. ارْجِعْ إِلَیْهِمْ فَلَنَأْتِیَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِها وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْها أَذِلَّةً وَ هُمْ صاغِرُونَ. (3) (آیا شما می خواهید مرا به مال جهان یاری کنید؟ پس بدانید که آنچه خدا به من داده بهتر است از آنچه به شما داده است.
این شمائید که بدین چیزها شاد می شوید نه من. با این پیشکشی ها به نزد مردم شهر خود برگردید و آگاه باشید که من با لشکری انبوه که در برابرش یارای ایستادگی نخواهند داشت، بدان جا خواهم تاخت و آنان را با خواری و زبونی از آن جا خواهم راند.)37
ص: 53
همینکه فرستادگان بلقیس پیش او بازگشتند و آنچه را که گذشته بود باز گفتند، بلقیس گروهی از سروران قوم خود را، که فرماندهان لشکرش بودند، برگزید و پیشاپیش ایشان به سوی سرزمین سلیمان روانه گردید. و همچنان پیش رفت تا به مقصد نزدیک شد و جائی رسید که تا آن سرزمین بیش از یک فرسنگ فاصله نداشت.
قال: أَیُّکُمْ یَأْتِینِی بِعَرْشِها قَبْلَ أَنْ یَأْتُونِی مُسْلِمِینَ؟ قالَ عِفْرِیتٌ مِنَ الْجِنِّ: أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقامِکَ (1) (سلیمان به یاران خود گفت:
«کدامیک از شما، پیش از آن که آنها سر به فرمان من نهند، تخت بلقیس را به نزد من می آورد؟» عفریتی از جنیان گفت:
«من آن تخت را پیش از آن که تو از جایگاه خود برخیزی به نزدت می آورم.») یعنی: پیش از هنگامی که برمی خیزی و برای غذا خوردن به خانه می روی.
ولی سلیمان گفت:
«من می خواهم آن کار زودتر از این انجام شود.» قالَ الَّذِی عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْکِتابِ: أَنَا آتِیکَ بِهِ قَبْلَ أَنْ یَرْتَدَّ إِلَیْکَ طَرْفُکَ (2) (کسی که از کتاب خداوندی دانشی داشت- و آن آصف بن برخیا بود و نام بزرگ خدا یعنی اسم اعظم را می دانست- گفت:
«من پیش از آن که چشم بر هم زنی، آن تخت را بدین جا می آورم.»)40
ص: 54
و در پی این سخن به سلیمان گفت:
«بر آسمان بنگر و نگاه خود را از آن برمدار که چشم به هم نزنی تا من تخت بلقیس را به نزد تو آورم.» آنگاه سر بر خاک نهاد و دعا کرد. سلیمان ناگهان دید که تخت بلقیس از زیر اورنگ او بیرون آمد.
قالَ: هذا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَ أَشْکُرُ أَمْ أَکْفُرُ. (1) (سلیمان- همینکه تخت بلقیس را در اختیار خود یافت- گفت:
«این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا شکر می کنم- که این تخت پیش از یک چشم بر هم زدن به من رسیده- یا ناسپاسی می کنم- از اینکه می بینم آنرا کسی برایم آورده که در بدست آوردنش از من تواناتر است.» فَلَمَّا جاءَتْ قِیلَ: أَ هکَذا عَرْشُکِ؟ قالَتْ کَأَنَّهُ هُوَ ... (2) (بنابر این هنگامی که بلقیس آمد بدو گفته شد:
«آیا تخت تو چنین است؟» گفت:
«گوئی این همان تخت است.») من آن را در میان دژها نهاده بودم و لشکریانی از آن پاسداری می کردند. چگونه بدین جا آمده است؟
آنگاه سلیمان اهریمنان را فرمود:
«برای من کاخی بلند بسازید تا بلقیس در آن جا بر من وارد شود.»42
ص: 55
به شنیدن این سخن برخی از اهریمنان به برخی دیگر گفتند:
«سلیمان همه ی آفریدگان را به فرمان خود درآورده و اکنون با بلقیس ملکه سبا نیز زناشوئی می کند و بلقیس برایش پسری می آورد و ما دیگر از بندگی این خاندان رهائی نخواهیم یافت.» بلقیس زنی بود که ساق پای پشم آلود و زشتی داشت و اهریمنان سلیمان را ازین عیب آگاه ساختند تا از زناشوئی با بلقیس درگذرد.
سلیمان به آنها گفت که برایش عمارتی بسازند تا در آن جا پاهای بلقیس را ببیند و اگر نپسندید از ازدواج با او چشم بپوشد.
در پی این دستور، اهریمنان برای او کاخی از شیشه های سبز رنگ ساختند و در کف سالن شیشه های سپید قرار دادند که همانند آب جلوه می کرد. در زیر این آبگینه های سپید رنگ پیکر حیوانات دریائی مانند ماهی و غیره را نهادند.
آنگاه سلیمان بر تخت نشست و دستور داد که بلقیس بر او وارد شود.
بلقیس همینکه وارد شد و چشمش بکف سالن افتاد گمان برد که به برکه آب رسیده است. از این رو دامن جامه خود را بالا کشید و ساق پای خود را برهنه کرد تا داخل شود.
درین هنگام سلیمان به پاهای او نگریست ولی زود چشم از آن برداشت.
قالَ: إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوارِیرَ. قالَتْ: رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسِی وَ أَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ. (1) (سلیمان گفت:44
ص: 56
«این کوشکی است که کف آن از آبگینه هاست.» بلقیس- پیش سلیمان رفت و به خداپرستی گروید و- گفت:
«بار خدایا، من به خود ستم روا داشتم- که آفتاب پرستیدم- و اکنون با سلیمان به درگاه پروردگار جهانیان سر نهاده ام.») سلیمان سپس درباره چیزی که موی را بزداید و به پوست زیانی نرساند. به مشورت پرداخت.
اهریمنان برای او نوره را ساختند.
بنابر این بلقیس نخستین کسی است که نوره را به کار برده و موی خود را با آن زدوده است.
بعد، سلیمان با بلقیس زناشوئی کرد و او را سخت دوست می داشت. پس از این زناشوئی، بلقیس را به تاج و تخت پادشاهی که در یمن داشت برگرداند.
از آن ببعد، سلیمان ماهی یک بار به دیدن بلقیس می رفت و هر بار سه روز پیش او می ماند.
و نیز گفته شده است:
سلیمان به بلقیس فرمود تا با مردی از کسان خود زناشوئی کند ولی بلقیس از این کار خودداری کرد و از تن در دادن بدان عار داشت. سلیمان گفت:
«در کیشی که تازه بدان گرویده ای جز این نیست که هر کسی باید با قوم خود زناشوئی کند.» بلقیس گفت:
«اگر از این کار چاره ای نیست، پس مرا به عقد ذو تبع (به ضم تاء و فتح باء مشدد) پادشاه همدان (به فتح هاء و سکون میم)
ص: 57
درآور.» سلیمان چنین کرد و بلقیس را به عقد او درآورد و به یمن فرستاد. آنگاه شوهر او، ذو تبع، را بر آن کشور چیره ساخت و به پریانی که اهل یمن بودند دستور داد تا از او فرمانبرداری کنند.
ذو تبع آن پریان را به کار گماشت و پریان برای او در یمن دژهائی ساختند که از آنهاست:
سلحون، مراوح، فلیون، هنیده و چند دژ دیگر.
پس از درگذشت سلیمان، آن پریان، دیگر از ذو تبع فرمانبرداری نکردند و پادشاهی ذو تبع و بلقیس نیز با پادشاهی سلیمان پایان یافت.
و نیز گفته شده است.
بلقیس پیش از سلیمان در شام درگذشت و سلیمان او را در تدمر به خاک سپرد و آرامگاه او را پنهان کرد.
ص: 58
گفته شده است:
سلیمان آوازه شکوه فرمانروائی و بلندپایگی پادشاهی را شنید که در جزیره ای از جزائر دریا سلطنت می کرد و لشکریان برای دست یابی بدو، راهی نداشتند.
در اندیشه لشکر کشی بدان جزیره افتاد و باد او و سپاهیانش را برد و بدان جا رساند.
با این لشکر کشی، سلیمان پادشاه جزیره را کشت و هر چه
ص: 59
در آن سرزمین بود به غنیمت برد و یکی از دختران آن پادشاه را نیز به غنیمت گرفت که هیچ کس در خوبی و زیبائی همانندش را ندیده بود.
این دختر زیبا را برای خود اختیار کرد و او را به خداپرستی فرا خواند.
دختر به خداپرستی گروید با این که به این گرایش چندان دلبستگی نداشت.
سلیمان این زن زیبا را به سختی دوست می داشت. ولی زن پیوسته اندوهگین بود و می گریست و به هیچ روی اندوه او از میان نمی رفت.
سرانجام روزی سلیمان بدو گفت:
«وای بر تو! این چه اندوه و اشکی است که پایان نمی یابد؟» در پاسخ گفت:
«از پدرم و پادشاهی او و آنچه بر سرش آمد یاد می کنم و اندوهگین می شوم.» سلیمان گفت:
«ولی خداوند پادشاهی دیگری به تو عوض داده که بهتر از پادشاهی اوست و همچنین، ترا به خداپرستی رهبری کرده است.» زن گفت:
«چنین است ولی من هر گاه پدرم را به یاد می آورم، به حالی می افتم که می بینی. ای کاش به اهریمنان فرمان می دادی که پیکره او را در خانه من بسازند تا بامداد و شامگاه بر آن بنگرم و امیدوار باشم که بدین تدبیر اندوهم از میان خواهد رفت.»
ص: 60
سلیمان نیز به اهریمنان فرمود تا چنان کنند که همسرش می خواست.
اهریمنان برای آن زن تندیس پدرش را ساختند به اندازه ای دقیق که هیچیک از ویژگی های چهره و اندامش را فرو نگذاشتند و جامه ای نیز بر تن او کردند همانند جامه ای که در زندگی می پوشید.
از آن پس روز و شب همینکه سلیمان از سرای خویش بیرون می رفت زنش با کنیزکان خود بدان تندیس روی می آورد و در برابر او به خاک می افتاد. کنیزکان نیز همانند او تندیس را سجده می کردند و می پرستیدند.
این کار تا چهل روز ادامه یافت بی اینکه سلیمان از آن آگاهی یابد.
سرانجام آصف بن برخیا، وزیر سلیمان، خبردار شد و او که دوست راستین سلیمان بود، هر وقت که می خواست، به سرای سلیمان می رفت، خواه شب و خواه روز، چه سلیمان در خانه بود و چه نبود. خلاصه، پاسبانان درگاه سلیمان هیچگاه از ورود او جلوگیری نمی کردند.
او پیش سلیمان رفت و گفت:
«ای پیامبر خدا، دیگر سالهای عمر من فزونی یافته و استخوانم خرد شده و چیزی نمانده که عمرم به سرآید. بنابر این دوست دارم در مقامی باشم که بتوانم با دانشی که درباره پیغمبران دارم از آنان یاد کنم و به ستایش ایشان پردازم و به مردم برخی از آنچه را که نمی دانند بیاموزم.» سلیمان بدو اجازه داد و گفت:
«همین کار را بکن.»
ص: 61
آنگاه سلیمان مردم را برای شنیدن اندرزهای آصف گرد آورد.
آصف در میانشان به موعظه برخاست و از پیغمبرانی که آمده و رفته بودند سخن راند و ایشان را ستود تا به سلیمان رسید و بدو روی کرد و گفت:
«تو در خردی چه بردبار و نیکو کار بودی و از آنچه زشت و ناهنجار بود، چه خوب دوری می کردی!» درباره سلیمان به همین اندازه بسنده کرد و از سخن لب فرو بست.
سلیمان که چنین دید سراپا از خشم لبریز شد و برای آصف پیام فرستاد و گفت:
«ای آصف، هنگامی که به سخن درباره من پرداختی، تنها رفتار روزگار خردی مرا ستودی و درباره دوره بزرگی من خاموش ماندی. مگر من در پایان کار خود چه کرده ام؟» آصف پاسخ داد:
«چهل روز است که در سرای تو، به هوس زنی، کسی جز خدای یکتا پرستیده می شود.» سلیمان که این شنید، گفت:
«ما برای خدای یکتائیم و بی گمان به سوی او نیز باز می گردیم. یقین دارم که تو این سخن را نگفتی مگر بدان جهة که درین باره چیزی شنیده ای.» سلیمان سپس به سرای خود شتافت و آن بت را شکست و آن زن و کنیزکانش را کیفر داد.
بعد فرمود تا جامه پاکیزگی برایش آوردند. این جامه ای بود که دوشیزگان نارسیده بافته و هیچ زن خون دیده ای آن را
ص: 62
دست نزده و نگهداری نکرده بود.
این جامه را پوشید و به بیابان رفت و فرشی از خاکستر بگستر و برای توبه روی به درگاه خدا آورد و با جامه خود در میان خاکستر غلطید و از این راه در برابر خدای بزرگ، ناتوانی و زبونی خویش را آشکار ساخت و گریست و در تمام آن روز از خدا آمرزش خواست. و شامگاه به سرای خود بازگشت.
او به مادر یکی از فرزندان خود بیش از همه اعتماد داشت.
و انگشتری خود را به هیچ کس نمی سپرد جز بدو.
این انگشتری را سلیمان هیچگاه از خود جدا نمی کرد جز هنگامی که می خواست به آبریزگاه برود یا با یکی از زنان خود نزدیکی کند. در این هنگام انگشتری را بدان زن می سپرد تا وقتی که خود را پاک سازد. آنگاه انگشتری را از او باز می گرفت.
فرمانروائی سلیمان بدین انگشتری بستگی داشت. در یکی از آن روزها انگشتری را به زن سپرد و به آبریزگاه رفت.
در همان هنگام دیوی که صخر جنی نام داشت خود را به گونه سلیمان درآورد و پیش زن رفت و انگشتری را از او گرفت.
با این انگشتری، در حالیکه چهره و اندام سلیمان را داشت به بارگاه سلیمان رفت و بر تخت نشست و آدمیان و پریان و پرندگان بر او گرد آمدند و به خدمت پرداختند.
سلیمان، در حالیکه شکل او دگرگون شده بود، بیرون آمد و پیش زن رفت و انگشتری خود را خواست.
زن پرسید:
«تو کیستی؟» جواب داد:
«من سلیمانم.»
ص: 63
گفت:
«دروغ می گوئی! تو سلیمان نیستی! سلیمان الآن آمد و انگشتری خود را از من گرفت و هم اکنون بر تخت نشسته است.» سلیمان که این شنید، لغزش خویش را باز شناخت و بر آن شد که مقام از دست رفته خویش را دوباره بدست آورد.
این بود که در میان فرزندان اسرائیل می رفت و به همه می گفت:
«من سلیمان، پادشاه شما هستم.» ولی آنان همینکه نگاهی به سراپای او می انداختند، خاک بر او می پاشیدند.
سلیمان که چنین دید، ناچار به سوی دریا رفت و به حمل و نقل ماهیانی که ماهیگیران شکار می کردند، پرداخت.
در برابر این کار، روزی دو ماهی مزد می گرفت که یکی را می فروخت و نان می خرید و دیگری را می خورد.
چهل روز را بدین گونه گذراند.
از سوی دیگر، اندکی بعد، آصف و بزرگان بنی اسرائیل، به فرمان دیوی که همانند سلیمان شده بود، گردن ننهادند.
آصف به فرزندان اسرائیل گفت:
«ای بنی اسرائیل، آیا شما هم در فرمانروائی سلیمان همان دگرگونی را می بینید که من دیده ام؟» گفتند: «آری.» گفت:
«پس بگذارید که من به سرای سلیمان روم و از زنان او بپرسم که آیا ایشان نیز همین دگرگونی ها را ازو دیده اند یا نه؟» رفت و از آن زنان درین باره پرسش کرد. زنان چیزهائی
ص: 64
از او دیده بودند بدتر از آنچه آصف دیده بود.
آصف گفت:
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ. این دیگر بلای آشکاری است.» آنگاه پیش فرزندان اسرائیل رفت و ایشان را از آنچه می دانست آگاه ساخت.
آن دیو که به گونه سلیمان درآمده بود، همینکه دریافت به رازش پی برده اند، از بارگاه خود پرواز کرد و بر فراز دریا پرید و انگشتری را در دریا افکند.
تصادفا یک ماهی آن انگشتری را فرو خورد و ماهیگیری آن را شکار کرد. غروب آن روز که می خواست مزد سلیمان را بدهد، مانند هر روز دو ماهی بدو داد.
یکی از این دو ماهی، همان ماهی بود که انگشتری سلیمان را فرو خورده بود.
سلیمان ماهی را گرفت و شکمش را درید تا درون آن را پاک کند و بخورد که انگشتری خویش را در آن یافت و برگرفت و در انگشت خویش کرد و به خاک افتاد و سپاس خدا را به جای آورد. زیرا پیدا شدن انگشتری مایه بازگشت او به پادشاهی و همچنین نشانه پذیرفته شدن توبه وی بود.
چیزی نگذشت که آدمیان و پریان و پرندگان بر او گرد آمدند و همه ی کسانی که از او برگشته بودند بدو روی آوردند.
سلیمان به اورنگ فرمانروائی خود بازگشت و پذیرفته شدن توبه خود را آشکار ساخت و اهریمنان را در پی صخر جنی که آن انگشتری را ربوده بود، فرستاد.
آنان او را گرفتند و آوردند و تخته سنگ بزرگی را سوراخ کردند و او را در آن جای دادند. بعد سر سوراخ را با مس
ص: 65
و آهن بستند و سنگ را به دریا افکندند.
مدت فرمانروائی آن دیو بر اورنگ فرمانروائی سلیمان چهل روز بود، به اندازه مدت بت پرستی در سرای سلیمان.
و نیز گفته اند:
سبب از دست رفتن فرمانروائی سلیمان این بود که زنی داشت پرهیزگارتر و نیکوکارتر از تمام زنان وی، به نام جراده، که انگشتری خویش را به هیچکس نمی سپرد جز بدو.
این زن یک بار بدو گفت:
«برادری دارم که فرماندار فلان شهر است و از من دور می باشد. خواهش می کنم که او را پیش من بیاوری.» سلیمان بدان زن پرهیزگار وعده داد که برادرش را منتقل کند، ولی نکرد. خدا نیز او را بدان گرفتاری دچار ساخت.
یک روز که انگشتری خود را به جراده سپرده و به آبریزگاه رفته بود، دیوی به صورت او درآمد و انگشتری را گرفت.
بعد که سلیمان بیرون آمد و انگشتری را خواست، جراده گفت:
«مگر آن را نگرفتی؟» گفت: «نه.» و سرگشته و پریشان از سرای خویش بیرون رفت.
آن دیو چهل روز بر اورنگ پادشاهی ماند و در میان مردم فرمانروائی کرد تا به راز او پی بردند و دورش را گرفتند و تورات آوردند و خواندند.
دیو که خواندن آن کتاب آسمانی را نمی توانست تحمل کند، از پیش ایشان گریخت و پرواز کرد و انگشتری را در آن
ص: 66
دریا افکند.
یکی از ماهیان انگشتری را فرو خورد.
سلیمان که گرسنه بود، از ناچاری پیش ماهیگیری رفت و خوراک خواست و گفت:
«من سلیمان هستم.» آن ماهیگیر از این سخن برآشفت و او را دروغگو خواند و زد و سرش را شکست چنان که از آن خون روان شد.
ماهیگیران که این سنگدلی را از سرپرست خود دیدند، او را سرزنش کردند و برای دلجوئی از سلیمان دو ماهی بدو دادند.
یکی از این دو ماهی، همان بود که انگشتری را فرو- خورده بود. سلیمان شکم ماهی را پاره کرد و انگشتری را برگرفت.
بدین گونه، خداوند بار دیگر فرمانروائی او را بدو برگرداند و همه از او پوزش خواستند.
سلیمان گفت:
«نه برای پوزشی که از من می خواهید شما را می ستایم و نه برای آنچه با من کرده اید شما را سرزنش می کنم.» پس از این پیشامد، خداوند پریان و اهریمنان و باد را به فرمان او درآورد، در صورتی که تا پیش از آن به فرمان او نبودند. این گفته با ظاهر قرآن همانندی بیشتری دارد زیرا فرموده خدای بزرگ چنین است:
قالَ: رَبِّ اغْفِرْ لِی وَ هَبْ لِی مُلْکاً لا یَنْبَغِی لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِی، إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ. فَسَخَّرْنا لَهُ الرِّیحَ تَجْرِی بِأَمْرِهِ رُخاءً حَیْثُ أَصابَ وَ الشَّیاطِینَ کُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ وَ آخَرِینَ مُقَرَّنِینَ فِی الْأَصْفادِ. (1)38
ص: 67
(سلیمان گفت:
«بار خدایا، از گناه من درگذر و مرا پادشاهی و سلطنتی ببخش که پس از من هیچ کس شایستگی آن را نداشته باشد زیرا توئی که بسیار بخشنده ای.» از این رو، ما باد را رام او ساختیم تا به فرمان وی، هر جا که او خواست آرام روان شود. همچنین، اهریمنانی را که کاخ می ساختند و از دریا گوهرهای گرانبها می آوردند و دیوان دیگری را که در زنجیر بسته شده بودند به فرمان او درآوردیم.
درباره سبب از دست رفتن فرمانروائی سلیمان سخنان دیگری نیز گفته اند. خداوند حقیقت را بهتر می داند.
ص: 68
پس از اینکه خداوند پادشاهی سلیمان را بدو باز گرداند، او همچنان بر اورنگ فرمانروائی پایدار ماند. همه از او فرمان می بردند و پریان برایش کار می کردند.
ما یَشاءُ مِنْ مَحارِیبَ وَ تَماثِیلَ وَ جِفانٍ کَالْجَوابِ وَ قُدُورٍ راسِیاتٍ. (1) (دیوان و پریان، هر چه سلیمان می خواست، از پرستشگاه ها و تندیس ها و کاسه هائی مانند آبدان ها و دیگهای بزرگ، برایش می ساختند.) سلیمان از دیوان، هر که را که می خواست، کیفر می داد و هر که را که می خواست فرا می خواند و به کاری می گماشت.
چنین بود تا اینکه رفته رفته زمان مرگ وی فرا رسید.
همیشه هنگامی که به نماز برمی خاست گیاهی پیش روی او می روئید. و او عادت داشت که از آن گیاه می پرسید:13
ص: 69
«نام تو چیست.» گیاه نام خود را می گفت.
سلیمان می پرسید:
«تو به چه کار می آئی؟» باز گیاه پاسخ می داد. اگر برای کشت و زرع بود، کاشته می شد و اگر برای دارو بود، سود آن نوشته می شد.
روزی هنگامی که سرگرم نماز بود، گیاهی در پیش روی خود دید و پرسید:
«نام تو چیست؟» گفت: «خرنوبه.» پرسید:
«برای چه کاری رسته ای؟» جواب داد:
«برای خراب کردن این بیت!» یعنی: بیت المقدس.
سلیمان که این شنید گفت:
«خداوند تا هنگامی که من زنده هستم این خانه را ویران نخواهد ساخت. پس معلوم می شود که نخست نابودی من و سپس ویرانی این خانه به دست تو است.» بعد، آن گیاه را کند. و گفت:
«بار خدایا، مرگ مرا از پریان و دیوان پنهان دار تا مردم بدانند که پریان و دیوان غیب نمی دانند.» سلیمان گاهی یک سال و گاهی دو سال، گاهی یک ماه و گاهی دو ماه، گاهی کم و گاهی بیش، در بیت المقدس خلوت می کرد و تنها به پرستش خدا می پرداخت. هر بار نیز خوردنی و آشامیدنی خویش را همراه می برد.
ص: 70
در این بار که مرگش فرا رسید نیز خوراک و مایحتاج خویش را با خود برده بود و نیازی نداشت که از پرستشگاه بیرون آید. بنابر این هر قدر که در آن جا می ماند هیچ کس گمان نمی برد که درگذشته باشد.
روز مرگ خود، هنگامی که ایستاده و بر عصای خود تکیه داده بود، عمرش به سر آمد و درگذشت. ولی پریان و دیوان از مرگ او آگاهی نیافتند و از بیم او به کار ساختمان بیت المقدس ادامه دادند. زیرا پیکر سلیمان، پس از مرگش همچنان متکی بر عصا مانده بود تا موریانه ای شروع به خوردن عصا کرد و عصا در هم شکست و پیکرش بر زمین افتاد.
درین هنگام دیوان دریافتند که سلیمان از جهان رفته است. مردم نیز دانستند که دیوان و پریان غیب نمی دانند.
لَوْ کانُوا یَعْلَمُونَ الْغَیْبَ ما لَبِثُوا فِی الْعَذابِ الْمُهِینِ. (1) (اگر غیب می دانستند- و پی می بردند که مدتی است سلیمان درگذشته- دیگر کار ساختمان را دنبال نمی کردند و در آن سختی و رنج توانفرسا باقی نمی ماندند.) هنگامی که پیکر سلیمان بر زمین افتاد، فرزندان اسرائیل خواستند بدانند که او از چه وقت مرده است.
این بود که موریانه را بر عصا نهادند و او یک شب و روز از آن چوب خورد بدین نسبت حساب کردند و دریافتند که آن عصا در یک سال خورده شده است.
دیوان بدان موریانه گفتند:
«اگر تو خوراک می خواستی، ما خوشمزه ترین خوراک را14
ص: 71
برایت می آوردیم، اگر آشامیدنی می خواستی بهترین آشامیدنی را برایت آماده می کردیم. ولی از این پس برای تو تنها آب و گل می آوریم.» بدین قرار آنها هر جا که موریانه باشد برایش آب و گل می برند. آیا گلی را که در میان چوب است نمی بینید؟ این همان گلی است که اهریمنان برای موریانه می آورند! گفته شده است:
پریان و دیوان از خستگی و سختی و رنجی که هنگام کار می دیدند، پیش دیو کار آزموده و پخته ای شکایت بردند. برخی گفته اند که پیش ابلیس شکوه کردند.
او گفت:
«مگر چنین نیست که شما بارهای سنگین را می برید و به مقصد می رسانید و هنگام بازگشت دیگر باری ندارید و دستتان خالی است؟» گفتند: «آری. چنین است.» گفت: «پس هر بار که دست خالی برمی گردید فرصت آسایشی دارید و می توانید که از آن، هر چه بیش تر، استفاده کنید.» این اندرز را باد به گوش سلیمان رساند. سلیمان به نگهبان دیوان فرمان داد که وقتی دیوان بارها و آلاتی را که مورد نیاز ساختمان است در محل کار و ساختمان آوردند و خواستند باز گردند، آنچه را که از بنایی زیاد آمده و به کاری نمی خورد بارشان کند تا در برگشتن بارشان سنگین تر باشد و در راه درنگ نکنند و تندتر بروند و کار را زودتر انجام دهند.
دیوان که چنین دیدند، پیش کسی که از بسیاری کار
ص: 72
شکوه کرده بودند رفتند و او را از آنچه روی داده بود، آگاه ساختند.
او به آنها گفت:
«چشم به راه گشایش باشید. زیرا هر کار که بیش از اندازه بالا گرفت، دگرگون خواهد شد.- فواره چون بلند شود سرنگون شود.» از آن پس روزگار سلیمان دیر نپائید تا عمرش به سر آمد.
مدت زندگانی او پنجاه و سه سال و مدت فرمانروائی او چهل سال بود.
ص: 73
پس از درگذشت کیقباد، پسرش کیکاووس بن کینیة بن کیقباد به پادشاهی رسید.
همینکه بر اورنگ فرمانروائی نشست به پاسداری- شهرهای خویش پرداخت و گروهی از بزرگان شهرهایی را که در همسایگی وی واقع شده بودند، کشت. او در سرزمین بلخ به سر می برد.
کیکاووس دارای فرزندی شد که او را سیاوخش (سیاوش) نامید و او را به رستم پهلوان، پسر دستان بن نریمان بن جوذنک بن گرشاسب، که اسپهبد سیستان و نواحی وابسته بدان بود، سپرد تا او را تربیت کند.
ص: 74
رستم نیز به بهترین گونه ای در آموزش و پرورش او کوشید و از دانش ها و سوارکاری و راه و روش هائی که پادشاهان بدان نیازمندند، همه را بدو آموخت و هنگامی که در آنچه می خواست بدو بیاموزد سرآمد شد، او را به نزد پدرش برد.
کیکاووس به دیدن فرزند برومند خود، سیاوش، که در روی و خوی بی همانند بود، شاد شد.
پدر او، کیکاووس، تازه با دختر افراسیاب پادشاه ترکان، و به گفته ای: با دختر پادشاه یمن زناشوئی کرده بود.
این زن به دیدن سیاوش فریفته وی شد و او را به آغوش خویش فرا خواند.
ولی سیاوش از پذیرفتن درخواست وی خودداری کرد.
او نیز کینه سیاوش را به دل گرفت و از او به اندازه ای در پیش پدرش بدگوئی کرد که کیکاووس را بدو خشمگین ساخت.
سیاوش که چنین دید از رستم خواهش کرد تا از کیکاووس بخواهد تا وی را به جنگ افراسیاب بفرستد زیرا روابط کیکاووس و افراسیاب تیره شده بود.
او بدین تدبیر می خواست از پدر خود دور، و از گزند نیرنگ زن پدر خود آسوده باشد.
رستم نیز چنین کرد و در پی سفارش رستم، کیکاووس، فرزند خود، سیاوش را با لشکری انبوه به جنگ افراسیاب فرستاد.
سیاوش برای روبرو شدن با افراسیاب به سوی شهرهای توران زمین روانه شد. ولی همینکه بدان سرزمین رسید با افراسیاب آشتی کرد.
آنگاه به پدر خود نامه ای نوشت و از صلحی که میان او و افراسیاب واقع شده بود، او را آگاه ساخت.
ص: 75
کیکاووس که نامه را خواند، بدو نوشت و فرمان داد که پیمان صلح را برهم زند و با افراسیاب به پیکار پردازد.
سیاوش این پیمان شکنی را کاری زشت دانست و از آن بیزاری جست و فرمان پدر خود را به کار نبست و دریافت که این هم از کینه توزی های زن پدر اوست که پیش پدرش صلح او با افراسیاب را نکوهیده است.
از این رو، به افراسیاب پیام فرستاد و برای خود زنهار خواست تا به نزد وی برود.
افراسیاب این درخواست را پذیرفت و بدو امان داد.
کسی که درین باره میانجی شده بود، قیران بن ویسغان (پیران ویسه) بود.
سیاوش به توران زمین رفت و افراسیاب او را گرامی داشت و به پذیرائی از او پرداخت و یکی از دختران خویش را که وسفافرید خوانده می شد، بدو داد. همین زن است که مادر کیخسرو می باشد.
چیزی نگذشت که دانائی و آگاهی سیاوش به امور کشور- داری، همچنین دلاوری او، افراسیاب را نگران کرد چون می ترسید که سیاوش روزی فرمانروائی را او بگیرد.
دو پسر افراسیاب، همچنین کیدر برادر افراسیاب، نیز که به سیاوش رشک می بردند، آتش آشوب را دامن زدند و دشمنی افراسیاب و سیاوش را افزون ساختند.
از این رو افراسیاب به ایشان گفت که سیاوش را بکشند.
آنان نیز نخست گوش و بینی وی را بریدند و سپس سر از پیکرش جدا ساختند.
زن سیاوش، یعنی دختر افراسیاب، از سیاوش آبستن بود
ص: 76
و فرزندی در رحم داشت که پس از تولد، کیخسرو نامیده شد.
دشمنان سیاوش، پس از کشتن او در اندیشه افتادند تا نیرنگی به کار برند که همسر سیاوش آنچه در رحم دارد بیندازد.
ولی نیرنگشان کارگر نیفتاد.
پیران ویسه نیز- که سیاوش با میانجیگری وی از افراسیاب زنهار خواسته و بدو پناه برده بود- از کشته شدن سیاوش به خشم آمد و نگران شد، از فرجام این کار و خونخواهی پدرش کیکاووس و کین توزی رستم ترسید و همسر سیاوش را به سرای خویش برد تا پس از زایمان او، فرزندش را بکشد و او را زنده نگذارد که وقتی بزرگ شد کیکاووس و رستم را به خونخواهی پدر خود برانگیزد.
ولی پس از اینکه فرزند خود را زاد، پیران بر او و نوزادش رحم آورد و آن بچه را نکشت و این راز را از همه پنهان نگاه داشت تا هنگامی که بزرگ شود و به من بلوغ رسد.
از سوی دیگر، کیکاووس- که از کشته شدن فرزند خود، سیاوش، آگاهی نداشت- کسانی را به شهرهای توران زمین فرستاد تا او را بیابند و با خود ببرند.
ولی هنگامی که خبر کشته شدن سیاوش به ایران رسید، شادوس (یا: سادرس)، پسر گودرز در سوگ او سیاه پوشید.
او نخستین کسی بود که جامه سیاه را نشانه ماتمزدگی ساخت.
با این جامه به بارگاه کیکاووس رفت.
کیکاووس که او را سیاه پوش دید، پرسید:
«این چیست؟» در پاسخ گفت:
ص: 77
«امروز روز تیرگی و سیاهی است.» کیکاووس همینکه دانست پسرش کشته شده، لشکرهائی را در اختیار رستم پهلوان و طوس، اسپهبد اصفهان گذاشت و آنان را به جنگ افراسیاب فرستاد.
این دو سردار بزرگ با سپاهیانی که داشتند به توران زمین رفتند و کشتار فراوان کردند و اسیران بسیار گرفتند.
میان آن دو تن با افراسیاب جنگ های سختی درگرفت که در آن، دو پسر افراسیاب و برادر او، که وی را به کشتن سیاوش برانگیخته بودند، به قتل رسیدند.
ایرانیان عقیده دارند که اهریمنان رام کیکاووس بوده اند.
و این پادشاه شهری ساخته که به پندار ایشان سیصد فرسنگ درازا داشته و گرداگرد آن دیواری از روی، دیواری از مس و دیواری از نقره بوده است.
اهریمنان، این شهر را در میان زمین و آسمان و آنچه میان زمین و آسمان است، حرکت می داده اند.
همچنین کیکاووس نه می خورده و نه می آشامیده و نه قضای حاجت می کرده است.
سرانجام، هنگامی که خداوند کسانی را فرستاد تا شهر او را ویران کنند، اهریمنان نتوانستند شهر را نگه دارند و کیکاووس به کیفر این ناتوانی، گروهی از فرماندهانشان را کشت.
برخی از کسانی که با تاریخ شاهان گذشته آشنائی دارند، گفته اند:
تنها به فرمان سلیمان بن داود بود که اهریمنان رام کیکاووس شدند و کیکاووس نیروئی یافت که هیچیک از پادشاهان را یارای ستیز با او نبود و هر که با او در می افتاد از او شکست می خورد.
ص: 78
شکوه و نیرومندی او چنین بود تا هنگامی که در اندیشه پرواز به آسمان افتاد.
برای انجام این کار از خراسان به بابل رفت و خداوند بزرگ به او نیروئی بخشید که با همراهان خود به آسمان رفت تا به ابرها رسید.
آنگاه خداوند این نیرو را از ایشان باز گرفت. این بود که همه ناگهان افتادند و نابود شدند و در چنین روزی بود که کیکاووس به حال یک آدمیزاده عادی برگشت که از خوردن و آشامیدن و همچنین قضای حاجت ناگزیر شد.
اینها همه از دروغ های خنک ایرانیان است.
پس از این پیشآمد، فرمانروائی کیکاووس رو به نابودی نهاد و از شکوه کشورش کاسته شد.
دشمنان و بدخواهان او فزونی یافتند و با او به جنگ پرداختند. در این جنگ ها گاهی او پیروزی می یافت و گاهی آنان پیروز می شدند.
بعد به شهرهای یمن تاخت. پادشاه یمن در آن روزگار ذو الاذعار بن ابرهة ذو المنار بن رایش بود که به سبب ابتلا به بیماری فالج جنگ نمی کرد.
اما همینکه کیکاووس به قلمرو فرمانروائی او تاخت، خود را برای پیکار با وی آماده ساخت و با لشکریانی که داشت به جنگ او رفت. در این جنگ کیکاووس را گرفتار ساخت و لشکریانش را نیز به بند اسارت انداخت.
آنگاه کیکاووس را در چاهی زندانی کرد و در چاه را بست.
رستم که خبر گرفتاری کیکاووس را شنید از سیستان به
ص: 79
یمن رفت و کیکاووس را رهائی بخشید.
ذو الاذعار می خواست رستم را از بردن کیکاووس باز دارد و در این اندیشه، لشکریان خویش را گرد آورد تا با او نبرد کند ولی از ویرانی کشور خویش ترسید و با رستم صلح کرد بدین قرار که او کیکاووس را برگیرد و به ایران برگرداند.
رستم نیز کیکاووس را با خود به ایران برد و از نو به تاج و تخت پادشاهی باز رساند.
کیکاووس به پاداش این خدمت، سیستان و زابلستان را که از توابع غزنه بود، به رستم واگذاشت و نام «بندگی» را از روی او برداشت.
او پس از این رویداد درگذشت. روزگار فرمانروائی او یکصد و پنجاه سال بود.
ص: 80
پس از درگذشت کیکاووس پسرش، کیخسرو بن سیاوش بن کیکاووس، به پادشاهی رسید که مادرش وسفافرید، دختر افراسیاب پادشاه توران زمین، بود.
کیخسرو، همینکه به فرمانروائی رسید، به همه اسپهبدان نامه نگاشت که با تمام لشکریان خویش به نزد وی بروند.
پس از آن که بدین گونه، سرداران و سپاهیان خود را گرد آورد، سی هزار تن از آنان را بسیج کرد و به فرماندهی طوس درآورد و فرمود که به شهرهای ترکان- یعنی توران زمین- بتازد و در هیچیک از قریه ها و شهرهای ترکان نگذرد مگر این که همه مردمش را از دم تیغ بگذراند جز در یک شهر که برادر او، به نام فیروزد، یا فرورد بن سیاوخش در آن جا به سر می برد و پدرش سیاوش با مادر او در یکی از شهرهای توران زمین زناشوئی کرده بود.
ولی طوس که به توران زمین تاخت، جنگی میان او و فیروزد درگرفت که فیروزد کشته شد.
ص: 81
کیخسرو که از کشته شدن او آگاهی یافت، برآشفت و کینه طوس را در دل گرفت و به یکی از عموهای خویش که با طوس بود نامه نوشت و دستور داد که طوس را دستگیر کند و به بند اندازد و او را دست بسته پیش وی بفرستد و فرماندهی لشکر را خود به عهده گیرد.
او نیز چنین کرد و با آن لشکر به جنگ افراسیاب رفت.
افراسیاب سپاهیانی را به جنگ او فرستاد. دو لشکر با هم نبردی سخت کردند و گروه بسیاری کشته شدند و سرانجام ایرانیان بر فراز کوه ها گریختند و پیش کیخسرو برگشتند.
کیخسرو عموی خود را که نتوانسته بود در آن جنگ کاری از پیش ببرد، به کیفر رساند و سرزنش کرد و بر آن شد که نبرد با ترکان را پیگیری کند.
از این رو فرمان داد که بار دیگر تمام لشکریان وی را گرد آورند و هیچ کس از تن دادن به پیکار خودداری نکند.
همینکه سپاهیانش گرد آمدند، آنان را آگاه ساخت که می خواهد به توران زمین از چهار سوی بتازد.
بدین اندیشه، گودرز را به فرماندهی بیشترین گروه از لشکریان گماشت و فرمان داد تا به شهرهای ترکان از بخشی که پیوسته به بلخ است حمله برد.
درفش کاویان را نیز درین لشکر کشی بدو سپرد.
این درفش بزرگ ترین پرچم ایرانیان بود و آن را بیرون نمی فرستادند مگر همراه برخی از شاهزادگان هنگامی که جنگی بزرگ پیش می آمد.
لشکر دیگری نیز از سوی چین فرستاد. لشکری هم از نواحی دریای خزر گسیل داشت و لشکری میان این دو لشکر
ص: 82
حرکت کرد.
سپاهیان بالا از چهار سوی به توران زمین تاختند و به ویرانگری پرداختند به ویژه گودرز که تا توانست کشت و ویران کرد و اسیر گرفت و به بند انداخت.
کیخسرو نیز خود از راه ویژه ای در پی او شتافت تا بدو رسید که تا آن هنگام گروه بسیاری از کسان افراسیاب را به خاک افکنده بود.
او را دید که پانصد و شصت و اند هزار تن را کشته و سی هزار تن را اسیر کرده و بیش از اندازه غنیمت به چنگ آورده است.
گودرز آنچه از کسان افراسیاب و ترخان ها (1) کشته بود به کیخسرو گزارش داد و به پاداش این پیروزی مقامش در نزد کیخسرو بالا رفت.
کیخسرو از او سپاسگزاری کرد و اصفهان و گرگان را بدو واگذاشت.
لشکرهای دیگر نیز که از سایر جهات به ترکان حمله برده بودند، نامه هائی به کیخسرو نگاشتند و آنچه را که کشته و ویراند)
ص: 83
کرده و به غنیمت گرفته بودند شرح دادند و یادآور شدند که سپاهیان افراسیاب را لشکر پس از لشکر شکست داده و گریزانده اند.
کیخسرو نیز به آنان نوشت که در پیکار با تورانیان کوشش بسیار به کار برند و پس از پایان جنگ به او، در جائی که نام برده بود، بپیوندند.
افراسیاب همینکه از کشته شدن ترخان ها و یاران و لشکریانش آگاهی یافت، به خشم آمد و سرآسیمه شد.
از فرزندانش کسی زنده نمانده بود جز پسرش، شیده، که او را به جنگ کیخسرو فرستاد.
او به سر وقت کیخسرو شتافت. و پس از چهار روز که این دو تن به سختی با هم جنگیدند ترکان شکست خوردند و گریختند و ایرانیان به دنبالشان تاختند در حالیکه پی در پی از ایشان می کشتند و اسیر می گرفتند.
درین گیر و دار بر پسر افراسیاب نیز دست یافتند و خونش را ریختند.
افراسیاب که این رویداد و کشته شدن پسر خویش را شنید خود با لشکریانی که داشت به میدان کارزار شتافت و با کیخسرو روبرو شد.
میان دو سپاه پیکاری چنان سخت روی داد که همانندش شنیده نشده بود.
کار جنگ بالا گرفت و سرانجام افراسیاب شکست خورد و ترکان کشته بسیار دادند چنانکه یکصد هزار تن از ایشان کشته شدند.
ص: 84
کیخسرو شتابان در پی افراسیاب تاخت و افراسیاب نیز همچنان از شهری به شهری می گریخت تا به آذربایجان رسید و خود را پنهان کرد.
ولی بر او دست یافتند و او را پیش کیخسرو بردند.
کیخسرو او را به نزد خود فرا خواند و درباره پیمان شکنی و خیانتی که در حق پدر وی، سیاوش، روا داشته بود به پرسش پرداخت.
افراسیاب برای کار ناجوانمردانه خود دلیل و عذری نداشت. از این رو کیخسرو دستور داد تا او را بکشند.
بنابر این او را کشتند همچنان که او سیاوش را کشته بود.
کیخسرو سپس از آذربایجان پیروزمند و شادمان بازگشت.
پس از کشته شدن افراسیاب، پادشاه توران زمین، برادرش، کی سواسف، به پادشاهی رسید. بعد از مرگ او نیز پسرش جرزاسف (یا: بهراسب) پادشاه شد که مردی ستمگر و تباهکار بود.
کیخسرو همینکه از خونخواهی پدر خویش آسوده شد و در پادشاهی خود استواری یافت، از جهان کناره گرفت و به پرهیزگاری و پارسائی پرداخت.
یاران و کسان وی کوشیدند تا او را دوباره به پادشاهی و کشور داری برانگیزند ولی او نشنید و بدین کار تن در نداد.
بدو گفتند:
«پس کسی را جانشین خود کن تا بعد از تو به فرمانروائی برخیزد.» کیخسرو نیز لهراسب را جانشین خود ساخت. آنگاه از
ص: 85
ایشان دوری گزید و پنهان شد و کسی ندانست که چه بر سرش آمد و در کجا درگذشت.
برخی دیگر، جز این می گویند.
مدت پادشاهی او شصت سال بود و پس از او لهراسب به
ص: 86
گفته شده است:
پس از درگذشت حضرت سلیمان، پسرش رحبعم بن سلیمان به پادشاهی رسید و مدت هفده سال پادشاهی کرد.
پس از رحبعم در میان کشورهای بنی اسرائیل پراکندگی افتاد.
آنگاه ابیا، پسر رحبعم، در میان گروه های بنی اسرائیل، تنها بر دو گروه یهودا و بنیامین، سروری و فرمانروائی یافت زیرا گروه های دیگر یور بعم بن بایعا، بنده سلیمان، را پادشاه خود ساختند چون چنان که برخی عقیده دارند جراده همسر سلیمان در خانه خود برای بتی که می پرستید قربانی کرد و خدای بزرگ نیز بدین گناه، سلیمان را آگاه ساخت که بخشی از کشور وی را از فرزندانش خواهد گرفت.
مدت پادشاهی ابیا، پسر رحبعم، سه سال بود.
ص: 87
پس از او، اسا پسر ابیا به دو گروهی که زیر فرمان پدرش درآمده بودند فرمانروائی یافت و مدت چهل و یک سال پادشاهی کرد.
او مردی شایسته و نیکوکار، و لنگ بود.
ص: 88
گفته شده است:
اسا پسر ابیا، مردی شایسته و نیکوکار و خداپرست بود ولی پدرش بت پرستی می کرد و مردم را به پرستش بت ها فرا- می خواند.
پسرش، اسا، همینکه به فرمانروائی رسید، دستور داد تا جارچی در همه جا جار بزند که:
«آگاه باشید که کفر و کسانی که اهل کفرند از میان رفته، و ایمان و کسانی که اهل ایمانند پایدار مانده اند. در میان بنی اسرائیل هیچ کافری نیست که سربلند کرده، و من او را نکشته باشم. بی گمان طوفان نوح جهان و مردم جهان را غرق نکرد و قریه ها را درهم نکوبید، و از آسمان سنگ و آتش بر زمین نبارید جز برای این که مردم خداپرستی را ترک گفتند و از فرمان پروردگار
ص: 89
سرپیچیدند.» اسا کوشید که مردم را به راه راست درآورد و درین باره سختگیری بسیار کرد.
در نتیجه سختگیری او، گروهی که بت می پرستیدند و گناه می کردند، به ستوه آمدند و پیش مادر اسا رفتند و از دست پسرش شکایت بردند.
مادر او نیز بت پرستی می کرد.
از این رو، به نزد پسر خود رفت و کوشید تا او را از آنچه می کرد باز دارد. درین باره نیز بیش از اندازه اصرار ورزید.
ولی پسرش، اسا، به سخنان او گوش نداد، از این گذشته، او را از زیان بت پرستی ترساند و بیزاری خود را از پرستش بت ها آشکار کرد.
مردمی که به بت پرستی گرویده بودند وقتی کار را چنان دیدند، ناامید شدند و کسانی که از اسا می ترسیدند، آن سرزمین را ترک گفتند و روانه هند گردیدند.
در هند پادشاهی بود که رزح (یا: روح) خوانده می شد.
مردی بیدادگر و تبهکار بود و توانائی بسیار داشت. مردم بیشتر شهرهای هندوستان از او فرمانبرداری می کردند و او آنان را به بندگی و پرستش خود فرا می خواند.
آن گروه از بنی اسرائیل که راهی هندوستان شده بودند، خود را بدو رساندند و از دست پادشاه خود پیش او شکایت بردند و از شهرهای بسیار و لشکریان او، همچنین از ناتوانی او در فرمانروائی سخن گفتند و پادشاه هند را برانگیختند که برای جنگ با اسا لشکرکشی کند.
پادشاه هند جاسوسانی را به سرزمین بنی اسرائیل فرستاد
ص: 90
تا درباره وضع آنان تحقیق کنند.
آنان رفتند و برای او خبرهائی آوردند.
پادشاه هند همینکه از کار اسا و نیروی کشور داری او آگاهی کافی یافت، لشکریان خویش را گرد آورد و از راه دریا رهسپار شام شد.
هنگامی که می خواست بدان سو روانه شود، فرزندان اسرائیل به وی گفتند:
«اسا دوستی دارد که او را یاری می دهد و پیروزی می بخشد!» در پاسخ گفت:
«اسا و دوستش در برابر سرداران و سپاهیان بسیار من کجا می توانند کاری از پیش ببرند!» از سوی دیگر، اسا همینکه خبر لشکر کشی پادشاه هند را شنید، روی نیاز به درگاه خداوند نهاد و زاری کرد و ناتوانی و زبونی خویش را از پیکار با آن هندی آشکار ساخت و از خدا خواست که او را در این پیکار پیروزمند سازد.
خداوند درخواست او را پذیرفت و در خواب بدو آگاهی داد که:
«من به زودی توانائی خود را به رزح هندی و لشکریانش نشان خواهم داد چنان که گزندشان را از تو دور سازم و دارائی آنان را به تو رسانم تا دشمنان تو بدانند که دوست تو یار خود را بر زمین نمی زند و لشکرش را شکست نمی دهد.
باری، رزح راه خود را پیمود تا به کرانه شام رسید و لنگر انداخت و روانه بیت المقدس شد.
در دو منزلی بیت المقدس، لشکریان خویش را پراکنده
ص: 91
ساخت که سراسر آن نواحی را فرا گرفتند و دل های بنی اسرائیل لبریز از بیم و هراس شد.
اسا دیده بانانی را فرستاد که درباره شماره لشکریان رزح بررسی کنند و خبری بیاورند.
این دیده بانان برگشتند و از کثرت سپاه رزح به او خبری دادند که همانندش پیش از آن شنیده نشده بود.
فرزندان اسرائیل که این خبر شنیدند فریاد برآوردند و گریستند و همدیگر را وداع گفتند و بر آن شدند که پیش رزح بروند و بدو تسلیم شوند و سر به فرمان وی نهند.
ولی، اسا، پادشاهشان، به ایشان گفت:
«پروردگار من، هم اکنون به من وعده پیروزی داده و بی گمان به وعده خود وفا خواهد فرمود. از این رو به سوی خداوند برگردید و به دعا و زاری پردازید.» چنین کردند و همه روی نیاز به درگاه خدا نهادند و دعا و زاری آغاز کردند.
در این هنگام به نظرشان رسید که خداوند به اسا وحی فرستاد و فرمود:
«ای اسا، دوست هرگز دوست خود را تسلیم دشمن نمی- کند. و من کسی هستم که تو را از گزند دشمنت بر کنار می دارم و او نمی تواند کسی را که سرسپرده من است خوار سازد و کسی را که به دست من توانائی یافته، ناتوان کند. همچنان که تو در روزگار فراخی و آسودگی مرا یاد می کردی من نیز در این روزگار دشواری و سختی به یاد تو خواهم بود و تو را به دشمن نخواهم سپرد و به زودی برخی از شکنجه ها را خواهم فرستاد که دشمنان مرا از پای درآورند. بنابر این شادباش و این مژده را نیز به فرزندان اسرائیل
ص: 92
برسان.» مؤمنان که این مژده را از او شنیدند، شاد شدند. اما منافقان او را دروغگو انگاشتند.
خداوند سپس به اسا فرمود که، برای پیکار با روح، با لشکریان خویش بیرون برود.
او نیز با گروهی اندک از شهر بیرون رفت.
رزح و سپاهیانش که بر روی پشته ای ایستاده بودند، لشکریان اسا را تماشا می کردند.
رزح همینکه چشمش بدان گروه افتاد، ایشان را ناچیز و کوچک پنداشت و گفت:
«من این همه لشکر فراهم آورده و از شهرهای خود بیرون آمده و دارائی خود را صرف کرده ام تا با چنین گروه اندکی روبرو شوم!» سپس آن گروه از بنی اسرائیل را که پیشش به شکایت رفته و او را بدین جنگ برانگیخته بودند، همچنین، جاسوسانی را که فرستاده بود تا برایش از بنی اسرائیل خبر بیاورند، همه را فرا خواند و به آنان گفت:
«شما به من دروغ گفتید و درباره کثرت بنی اسرائیل خبرهائی دادید که از راستی بدور بود. با این سخنان بی پایه، مرا واداشتید که این لشکریان را گرد آورم و دارائی خود را بر باد دهم.» آنگاه فرمان داد که همه را کشتند و برای اسا پیام فرستاد و از او پرسید:
«آن دوستت که تو را یاری می بخشد و از جنگ و خشم و چیرگی من رهائی می دهد، کجاست؟»
ص: 93
اسا بدو پاسخ داد:
«ای بدبخت، تو نمی دانی که چه می گوئی! آیا می خواهی با نیروئی که داری بر خداوند چیره شوی و با این توانائی اندک با او درافتی؟ او در این جا که من هستم، با من است و هر کس که خدا با اوست هرگز از هیچ کس شکست نمی خورد. به زودی خواهی دانست که چه بر سرت خواهد آمد.» رزح از این سخنان به خشم آمد و لشکریان خویش را صف- آرائی کرد و برای جنگ با اسا روانه میدان کارزار شد.
در آغاز نبرد به تیر اندازان خویش دستور تیراندازی داد و آنان نیز لشکریان اسا را نشانه تیرها ساختند.
ولی خداوند فرشتگانی را برای یاری فرزندان اسرائیل فرستاد و این فرشتگان تیرها را گرفتند و به سوی همان هندیان انداختند چنان که هر کسی به همان تیری کشته شد که به سوی یکی از اسرائیلیان افکنده بود.
بدین گونه، همه تیراندازان رزح از پای درآمدند.
فرزندان اسرائیل که چنین دیدند فریاد شادی برآوردند و به نیایش و دعا پرداختند.
فرشتگانی که برای یاری بنی اسرائیل فرود آمده بودند به چشم هندوان آشکار شدند و رزح همینکه آنان را دید، سرآسیمه شد. خداوند در دل او بیم و هراس افکند چنان که دست و پای خود را گم کرد و در میان لشکریان خود جار زد و فرمود به سپاهیان اسا حمله برند.
آنان نیز چنین کردند.
ولی فرشتگان ایشان را کشتند و از آنان زنده نگذاشتند جز رزح و بردگان و زنان او را.
ص: 94
رزح که کشته شدن سربازان خود را دید گریزان از رزمگاه برگشت در حالی که می گفت:
«دوست اسا مرا کشت.» اسا که او را روی گردان و گریزان دید، گفت: [؟] «بار خدایا، تو او را نابود نکردی تا نماینده خود را برای ستیزه جوئی با ما بفرستد!» اما رزح و همراهانش به دریا رسیدند و سوار کشتی ها شدند. اندکی که پیش رفتند خداوند بادهائی را به سوی ایشان فرستاد که همه را در دریا غرق کرد.
پس از اسا، پسر او سافاط به پادشاهی رسید و بیست و پنج سال فرمانروائی کرد تا هنگامی که درگذشت.
سپس غزلیا، دختر عمرم و خواهر یا مادر اخزیا، پادشاه این زن، شاهزادگان بنی اسرائیل را کشته بود، و از آنان کسی زنده نمانده بود جز یواش بن اخزیا، که پسر پسر غزلیا، یا نواده او، محسوب می شد. و خود را از چشم مادر بزرگ خویش پنهان نگاه می داشت تا به دست وی کشته نشود.
یواش، بعد بر آن زن چیرگی یافت و او و یارانش را کشت.
غزلیا- یعنی همین زنی که به دست نواده خود کشته شد- هفت سال پادشاهی کرد.
پس از او، یواش، چهل سال فرمانروائی کرد تا اینکه به دست کسان خود کشته شد. یواش کسی بود که مادر بزرگ خود را کشته بود.
سپس عوزیا بن امصیا (یا: موضیا) بن یواش- که او را
ص: 95
فوزیا نیز می گفتند- به پادشاهی رسید و پنجاه و دو سال فرمان راند.
آنگاه یوثام بن عوزیا پادشاه شد که مدت پادشاهی او شانزده سال بود.
بعد حزقیا بن احاز بر جایش نشست و تا هنگامی که از جهان رفت، فرمانروائی کرد.
گفته می شود:
او سرور شعیا بود و شعیا فرا رسیدن مرگ و پایان زندگانی او را بدو خبر داد و او به درگاه پروردگار خویش زاری کرد و خداوند بر عمر او افزود و به شعیا فرمود که افزایش عمر او را بدو خبر دهد.
و نیز گفته شده است:
سرور شعیا در این داستان صدقیا نام دارد، به گونه ای ذکرش خواهد آمد.
ص: 96
گفته شده است:
خدای بزرگ، چنان که در قرآن آمده، به موسی چنین وحی فرموده بود:
وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا کَبِیراً، فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ وَ کانَ وَعْداً مَفْعُولًا، ثُمَّ رَدَدْنا لَکُمُ الْکَرَّةَ عَلَیْهِمْ وَ أَمْدَدْناکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ وَ جَعَلْناکُمْ أَکْثَرَ نَفِیراً. إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها، فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِیَسُوؤُا وُجُوهَکُمْ وَ لِیَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ کَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِیُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِیراً عَسی رَبُّکُمْ أَنْ یَرْحَمَکُمْ وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ حَصِیراً (1) 8
ص: 97
(فرزندان اسرائیل را در کتاب آسمانی آگاه کردیم شما بی گمان دو بار در روی زمین آشوب خواهید کرد و برتری بزرگی خواهید یافت. همینکه هنگام نخستین آشوب فرا رسید، گروهی از بندگان خود را که دارای نیروئی سخت بودند بر شما برانگیختیم که حتی در درون خانه های شما نیز راه یافتند و به جست و جو پرداختند.
این وعده ای بود که عملی شد. سپس شما را به سوی ایشان برگرداندیم و بر آنان چیره ساختیم و شما را به دارائی و فرزندان یاری کردیم و شماره جنگجویان شما را افزودیم. اگر نیکی کنید درباره خود نیکی کرده اید و اگر هم بدی کنید به خود کرده اید. از این رو چون هنگام دومین آشوب فرا رسد، دشمنانتان چهره های شما را از بیم و هراس زشت سازند زیرا به مسجد بیت المقدس درآیند همچنان که در نخستین بار درآمدند تا به هر چه دست یابند به سختی ویران کند و نابود سازند. امید است که پروردگار شما باز با شما مهربان شود. و اگر شما به سوی نافرمانی و گناه برگردید ما نیز باز به کیفر دادن و تنبیه شما برمی گردیم و دوزخ را زندان خدا ناشناسان می سازیم.) در میان فرزندان اسرائیل پیشآمدها و گناهان بسیار روی می داد و خدا که با ایشان مهربان بود از گناهشان درمی گذشت.
نخستین بار که خداوند آنان را به خاطر گناهانشان کیفر داد در زمان پادشاهی بود که او را صدقیه می نامیدند.
در میان فرزندان اسرائیل رسم بر این بود که وقتی مردی از ایشان به پادشاهی می رسید، خداوند پیغمبری را نیز برمی انگیخت تا هر چه می خواهد بدو وحی فرستد و او بر پایه آئین شرع و آنچه از سوی خداوند به وی وحی می شود پادشاه را رهبری کند.
آئین بنی اسرائیل نیز جز شریعت تورات نبود.
ص: 98
هنگامی که صدقیه به پادشاهی رسید، خدای بزرگ شعیا را به پیغمبری و راهنمائی او برانگیخت.
این شعیا پیامبری است که آمدن عیسی و محمد علیهما السلام را مژده داده است.
پایان روزگار فرمانروائی صدقیه نزدیک شده بود که در میان فرزندان اسرائیل، کار نافرمانی و فساد بالا گرفت. از این رو خداوند سنحاریب پادشاه بابل را با لشکر انبوهی که هوا را تیره و تار می ساخت بر سر ایشان فرستاد.
سنحاریب با لشکریان خویش به راه افتاد تا به بیت المقدس رسید و آن جا را محاصره کرد.
در این هنگام پادشاه بنی اسرائیل بیمار بود و زخمی در پای خود داشت. بدین جهة شعیا پیش او رفت و بدو گفت:
«خداوند ترا فرمان می دهد که وصیت خود را بکنی و جانشین خود را برگزینی زیرا مرگت فرا رسیده است.» پادشاه که این را شنید به درگاه خداوند رو نهاد و به زاری پرداخت و از خدا خواست که عمرش را دراز کند.
درخواست او به درگاه خداوند پذیرفته شد و خدا به شعیا وحی فرستاد که پانزده سال به عمر پادشاه صدقیه افزوده و او را از چنگ دشمنش سنحاریب رهائی بخشیده است.
همینکه شعیا این مژده را به پادشاه داد، بیماری وی از میان رفت و تندرستی خود را بازیافت.
بعد خداوند به سوی لشکریان سنحاریب فرشته ای را فرستاد که بانگی برآورد چنان بلند و هراس انگیز که همه از ترس قالب تهی کردند و جان سپردند جز شش تن که یکی سنحاریب و پنج تن دیگر دبیران او بودند.
ص: 99
به گفته برخی نیز یکی از ایشان بخت نصر بود.
پس از کشته شدن لشکریان سنحاریب، صدقیه و فرزندان اسرائیل به لشکرگاه ایشان رفتند و هر چه در آن جا یافتند به غنیمت بردند و سراغ سنحاریب را گرفتند ولی او را پیدا نکردند.
از این رو کسانی را در پی او فرستادند که او و یارانش را یافتند و گرفتند و به بند انداختند و پیش پادشاه خود، صدقیه، بردند.
صدقیه از سنحاریب پرسید:
«چگونه یافتی کاری را که پروردگار ما با تو کرد؟» در پاسخ گفت:
«خبر پروردگار شما، که شما را یاری می دهد، به من رسیده بود ولی من بدان گوش ندادم.» صدقیه، سپس، سنحاریب را گرداگرد بیت المقدس گرداند.
بعد به زندان انداخت.
آنگاه خداوند به شعیا وحی فرستاد تا به پادشاه دستور دهد که سنحاریب و همراهانش را آزاد کند.
صدقیه نیز آنان را آزاد کرد که به بابل برگشتند و مردم آن سرزمین را از آنچه خدا با ایشان و لشکریانشان کرده بود آگاه ساختند.
صدقیه، پس از این پیشآمد، هفت سال دیگر زندگانی کرد و بعد درگذشت.
برخی از اهل کتاب برآنند که پیش از سنحاریب پادشاهی از پادشاهان بابل که کفرو (یا کیفو یا کیفرو) خوانده می شد بر بنی اسرائیل تاخت.
بخت نصر نیز پسر عم و دبیر او بود.
ص: 100
خداوند بادی را فرستاد که لشکر او را نابود کرد. خود او و دبیرش نیز ناپدید شدند.
همچنین می گویند:
این پادشاه بابلی را یکی از پسرانش کشت و بخت نصر از این کار به خشم آمد و پسر را به جرم کشتن پدر خود، از پای درآورد و خونش را ریخت.
همچنین می گویند:
سنحاریب پس از رویداد بالا با پادشاه آذربایجان به سر وقت بنی اسرائیل رفت و بر آنان حمله برد.
بعد در میان سنحاریب و پادشاه آذربایجان اختلاف افتاد و در زد و خوردی که با یک دیگر کردند هر دو لشکرشان از پای درآمدند.
سپس فرزندان اسرائیل از شهر بیرون رفتند و دارائی آنان را به غنیمت بردند.
و نیز گفته شده است:
مدت پادشاهی سنحاریب تا هنگامی که درگذشت، بیست و نه سال بود و پادشاه بنی اسرائیل، که سنحاریب محاصره اش کرد حزقیا بود.
پس از درگذشت حزقیا، پسرش، منشی، پنجاه و پنج سال پادشاهی کرد.
سپس آمون دوازده سال پادشاه بود تا این که کسانش او را کشتند.
بعد، پسرش، یوشیا، به فرمانروائی رسید و سی و یک سال پادشاهی کرد تا فرعون الاجدع فرمانروای مصر خونش را ریخت.
پس از او پسرش یاهواحازین یوشیا، پادشاه شد ولی چندی
ص: 101
بعد فرعون الاجدع او را از کار برکنار کرد. و فرزندش، یویاقیم بن یاهواحاز را به کار گماشت و خراجی نهاد و او را موظف به پرداخت آن کرد.
مدت فرمانروائی یویاقیم دوازده سال بود.
پس از او پسرش، یویاحین، به پادشاهی رسید که بخت نصر با او جنگید و او را، در سومین سال سلطنتش، به بابل تبعید کرد و یقونیا، پسر عم او، را بر کرسی فرمانروائی نشاند و او را صدقیه نامید.
چیزی نگذشت که بخت نصر با صدقیه از در مخالفت درآمد و با او جنگید و بر او پیروز شد و او را با خود به بابل برد و پسرش را در پیش رویش کشت و چشم خود او را نیز کور کرد.
بیت المقدس و پرستشگاه را نیز ویران ساخت و فرزندان اسرائیل را اسیر کرد و به بابل برد که در آن جا ماندند تا هنگامی که به بیت المقدس بازگشتند به گونه ای که ما- به خواست خدا- در جای خود شرح خواهیم داد.
سراسر مدت فرمانروائی صدقیه یازده سال بود.
و نیز گفته شده است:
شعیا پیامبری بود که خداوند بدو وحی فرستاد و فرمان داد تا به رهبری فرزندان اسرائیل برخیزد و آنچه را که خداوند از زبان وی به ایشان وحی می کند به یادشان آورد زیرا گناهکاری در میانشان فزونی یافته بود.
او نیز فرموده خدای بزرگ را به کار بست.
ولی بنی اسرائیل دشمنش شدند و به کشتن او کمر بستند.
او نیز از دستشان گریخت. در راه به درختی رسید و تنه درخت از هم شکافته شد و او در میان آن شکاف جای گرفت.
ص: 102
ولی شیطان لبه جامه او را از شکاف درخت بیرون انداخت و آن را به فرزندان اسرائیل نشان داد.
فرزندان اسرائیل نیز اره بر درخت نهادند و درخت را بریدند و او را از کمر به دو نیمه کردند.
درباره نام های شاهان بنی اسرائیل جز اینها هم گفته شده که برای پرهیز از دراز گوئی و عدم اعتماد به درستی آنها از نقلش خودداری کردیم.
ص: 103
پیش از این گفتیم که کیخسرو، همینکه زمان مرگش فرا رسید، پسر عم خود، لهراسب بن کیوخی بن کیکاووس را به جانشینی خود برگزید.
بنابر این لهراسب پسرزاده یا نواده کیکاووس است.
او، همینکه به فرمانروائی رسید تختی از طلا ساخت که گوهرهای گوناگون بر آن نشانده بود.
در سرزمین خراسان شهر بلخ را ساخت و آن را «شهر زیبا» نامید.
ادارات دولتی تشکیل داد و پایه های فرمانروائی خود را، با برگزیدن سرداران شایسته و ترتیب لشکر، استوار کرد.
ص: 104
به آبادانی زمین پرداخت و از مردم برای خوراک و پوشاک و سایر هزینه های لشکر خراج گرفت.
چون کار نیرومندی و شکوه ترکان در روزگار او بالا گرفته بود، برای پیکار با ایشان به شهر بلخ فرود آمد.
لهراسب با مردم کشور خویش رفتار پسندیده ای داشت ولی با دشمنانی که در همسایگی ایران می زیستند بی اندازه سختگیری می کرد.
با یاران خود بسیار مهربان بود و همتی بلند داشت.
به کار ساختمان دلبستگی فراوان نشان می داد. راه چند رودخانه را در زمین شکافت و آب ها را روان کرد و شهرهای کشور خویش را آباد ساخت.
پادشاهان هند و روم و مغرب خراجگزار او بودند و به سبب بیم از او و پرهیز از خشم او در نامه هائی که به وی می نوشتند کوچکی و فروتنی خود را آشکار می کردند.
بعد به گوشه گیری گروید و از کشورداری دوری گزید و سرگرم خداپرستی شد و پسر خویش بشتاسب (ویشتاسب) را به جای خود بر تخت نشاند.
مدت فرمانروائی لهراسب یکصد و بیست سال بود.
پس از او پسرش، و یشتاسب به پادشاهی رسید.
در روزگار او زرادشت بن سقیمان (زرتشت پسر سپیتمان) برخاست و دعوی پیامبری کرد و زرتشتیان بدو گرویدند.
زردشت، چنان که اهل کتاب می پندارند، از مردم فلسطین بود و خدمتگر ویژه یکی از شاگردان ارمیای پیغمبر شمرده می شد.
بعد بدو خیانت کرد و او را دروغگو خواند. او هم درباره وی نفرین کرد و زردشت در پی این نفرین به بیماری برص، یا پیسی،
ص: 105
گرفتار شد و به شهرهای آذربایجان رفت و در آن جا پراکندن آئین زرتشتی را آغاز کرد.
و نیز گفته شده است:
او از مردم ایران بود. کتابی نوشت و آن را در روی زمین گرداند. همه جا برد و به همه کس نشان داد ولی هیچ کس معنی آن را ندانست.
زرتشت گمان می کرد کتاب او کتابی آسمانی است که به وی خطاب شده است.
این کتاب را اشتا (اوستا) نامید و از آذربایجان به فارس رفت. مردم فارس نیز ندانستند که در آن چیست و آن را نپذیرفتند.
سپس به هندوستان رفت و آن را به فرمانروایان هند نشان داد. از آن جا به چین و ترکستان رفت ولی هیچ کس آن را نپذیرفت و همه او را از شهرهای خود راندند.
آنگاه به شهر فرغانه رفت.
پادشاه فرغانه خواست او را بکشد. ولی او گریخت و به درگاه ویشتاسب بن لهراسب روی آورد.
ویشتاسب فرمود تا او را به زندان اندازند.
زردشت چندی در زندان به سر برد و شرحی بر کتاب خود نوشت و آن را زند نامید که به معنی تفسیر است.
بعد کتاب دیگری در شرح زند نگاشت و آن را پا زند نامید که بمعنی تفسیر بر تفسیر است.
در کتاب زردشت دانش های گوناگون مانند ریاضیات و احکام نجومی و پزشکی و جز اینها از اخبار سده های گذشته و کتاب های پیامبران است.
این دستور نیز در کتاب او آمده است:
ص: 106
«آنچه را که من برای شما آورده ام، نگاه دارید و دریابید تا هنگامی که مردی دارای شتری سرخ- یعنی: محمد، صلی الله علیه و سلم- به نزد شما بیاید. و او درست در هزار و ششصد سال دیگر پدیدار خواهد شد.» در پی این پیشگوئی کینه ای میان ایرانیان و تازیان افتاد.
در تاریخ فرمانروائی شاپور ذو الاکتاف نیز یادآوری می شود که از جمله انگیزه های جنگ تازیان همین سخن بوده است. خدا بهتر می داند.
بعد، ویشتاسب که در بلخ به سر می برد، زردشت را فرا خواند.
زردشت همینکه بدو رسید، آئین خود را آغاز کرد و او را از اندیشه های خود به شگفتی انداخت چنان که فریفته او شد و به کیش او گروید و چون می خواست به زور مردم را پیرو آئین زردشت کند، گروه بسیاری از آنان را کشت تا آئین او را پذیرفتند و بدان کیش درآمدند.
اما زرتشتیان برآنند که زرتشت از مردم آذربایجان است.
او بر پادشاه روزگار خود، از سقف ایوان او، فرود آمد در حالی که یک پاره آتش در دست داشت و با آن بازی می کرد و آتش دستش را نمی سوزاند. هر کس دیگری هم که آن آتش را از دست او می گرفت، دستش نمی سوخت.
آن پادشاه که چنین دید پیرو او شد و به آئین او گروید و در شهرهای کشور خویش آتشکده هائی ساخت و از آتشی که در در دست زردشت بود، آن آتشکده ها را برافروخت.
زردشتیان می پندارند آتش پرستشگاه های ایشان از همان
ص: 107
آتش برافروخته شده که تا امروز همچنان روشن است و هرگز خاموش نگردیده است.
ولی دروغ می گویند زیرا- به گونه ای که ما به خواست خدای بزرگ در جای خود شرح خواهیم داد، هنگامی که خداوند محمد صلی الله علیه و سلم را به پیامبری برانگیخت، آتش تمام آتشکده های زردشتیان خاموش شد.(1)
ص: 108
زردشت هنگامی ظهور کرد که سی سال از فرمانروائی و یشتاسب گذشته بود.
ص: 109
او کتابی را پیش ویشتاسب آورد که می پنداشت از سوی
ص: 110
خداوند بزرگ بر او وحی شده است.
ص: 111
ویشتاسب این کتاب را در جائی در استخر فارس نهاد و توده مردم را از آموختن آن بازداشت.
ص: 112
این کتاب بر روی دوازده هزار صفحه از پوست گاو نوشته شده و با طلا نقش و نگار یافته بود.
ص: 113
ویشتاسب و نیاکان او، پیش از ظهور زردشت، کیش صابئی داشتند.
ص: 114
به زودی باقی اخبار ویشتاسب خواهد آمد.
ص: 115
علما درباره زمانی که بخت نصر به جنگ بنی اسرائیل رفته، اختلاف دارند.
برخی گفته اند: این پیشامد در روزگار ارمیای پیامبر و دانیال و حنانیا و عزاریا و میشائیل (یا: میلساییل) روی داده است.
برخی دیگر گفته اند: خداوند، تنها از این جهة بخت نصر را به سرکوبی فرزندان اسرائیل فرستاد که یحیی بن زکریا را کشتند.
ولی روایت نخستین بیشتر مورد تأیید است.
آغاز کار بخت نصر را سعید بن جبیر یاد کرده و گفته است:
در میان فرزندان اسرائیل مردی بود که کتاب ها را می خواند تا به این سخن خدای بزرگ رسید که فرموده است: بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ (بندگانی از خود را بر شما برمی انگیزیم که دارای نیروئی سخت هستند.) سر به درگاه پروردگار بلند کرد و گفت:
ص: 116
«پروردگارا، این مردی را که نابودی فرزندان اسرائیل را دست او را نهاده ای، به من نشان ده!» در خواب مردی تهیدست را دید که او را بخت نصر می خواندند و در بابل به سر می برد.
در پی این خواب، به بهانه بازرگانی روانه بابل شد و در آن جا تنگدستان و بینوایان را به نزد خود فرا خواند و از آنان پرسشهائی کرد تا او را به سوی بخت نصر رهبری کردند.
همینکه از جای او آگاهی یافت کسی را در پی او فرستاد و او را به پیش خود خواند و دید مردی درویش و بیمار است.
به درمان بیماری او پرداخت تا بهبود یافت. همینکه تندرستی خود را به دست آورد، پولی برای هزینه زندگی بدو داد و آهنگ سفر کرد.
بخت نصر در حالی که می گریست بدو گفت:
«درباره من تا توانستی نیکی و مهربانی کردی ولی من نمی توانم نیکی تو را پاداش دهم.» آن اسرائیلی در پاسخ وی گفت:
«آری، تو می توانی مرا پاداش دهی. هم اکنون نامه ای برای من بنویس که اگر پادشاه شدی مرا آزاد بگذاری و آزار ندهی.» بخت نصر دچار شگفتی شد و گفت:
«آیا مرا ریشخند می کنی؟» جواب داد:
«نه، این تنها کاری است که انجام یافتنش محال نیست.» بعد، هنگامی که پادشاه ایران می خواست از احوال شام آگاهی یابد، مردی را که مورد اعتمادش بود بدان سرزمین فرستاد تا از رویدادهای آن جا و زندگانی مردمی که در آن جا به سر می بردند
ص: 117
، خبرهائی بیاورد.
آن مرد رهسپار شام شد در حالی که بخت نصر تنگدست و بی چیز نیز او را همراهی می کرد. او با وی نرفته بود مگر برای این که به وی خدمت کند.
فرستاده پادشاه ایران همینکه به سرزمین شام رسید، آن شهرها را از حیث شکوه و آبادانی و استحکامات و مردان رزم آور و جنگ افزارهای فراوان، بزرگ ترین شهرهای خدا یافت. و دیدن دیدنیهای شام چنان او را شگفت زده و مرعوب ساخت که دیگر هیچ چیزی درباره آن سرزمین نپرسید.
ولی بخت نصر به رفتن در انجمن های مردم پرداخت و همه جا به ایشان می گفت:
«چه چیز شما را از جنگ کردن با مردم بابل باز می دارد.
اگر با بابلیان در خارج از خانه های خود بجنگید زیانی برای شما نخواهد داشت!» ولی همه در پاسخ او می گفتند:
«ما جنگ را کار پسندیده ای نمی دانیم و انگیزه ای برای این کار نمی بینیم.» همینکه از آن جا برگشتند، فرستاده پادشاه ایران آنچه از مردان و جنگ افزار و اسبان و غیره در آن جا دیده بود گزارش داد.
بخت نصر هم برای پادشاه پیام فرستاد و درخواست کرد که وی را نزد خود فرا خواند.
پادشاه نیز او را به درگاه خود خواند.
بخت نصر پیش پادشاه رفت و از همه چیزهائی که در شام دیده و شنیده بود او را آگاه ساخت.
ص: 118
بعد که پادشاه خواست به شام لشکر کشی کند و چهار هزار تن از سواران برگزیده خود را بدان سوی بفرستد درباره کسی که فرماندهی آنان را بر عهده گیرد به کنکاش پرداخت.
برخی از سرداران او را برای این کار پیشنهاد کردند.
ولی او گفت:
«نه، بلکه بخت نصر باید این لشکر را فرماندهی کند.» زیرا بخت نصر به خوبی با وضع شام آشنائی یافته بود و راه و چاه را می دانست.
بنابر این آنان به فرماندهی بخت نصر روانه شام شدند و به برخی از شهرهای آن سرزمین دست یافتند و غنائمی به چنگ آوردند و سالم بازگشتند.
بعد لهراسب او را اسپهبد سرزمین های میان اهواز تا ارض روم از کرانه باختری دجله ساخت. و سبب رفتن او به جنگ فرزندان اسرائیل این بود که وقتی لهراسب، چنانکه گفتیم، او را پایه سپهبدی بخشید، روی به شام نهاد و در آن جا مردم دمشق و بیت المقدس با وی صلح کردند.
او نیز گروگان هائی از ایشان گرفت و بازگشت.
پس از برگشتن او از بیت المقدس به شهر طبریه، فرزندان اسرائیل بر پادشاه خود که با بخت نصر صلح کرده بود، شوریدند و او را کشتند و گفتند.
«تو در برابر مردم بابل خود را پست و ما را خوار کردی!» بخت نصر، هنگامی که این خبر را شنید، گروگان هائی که با خود از شام آورده بود، همه را کشت و به بیت المقدس برگشت و آن جا را ویران کرد.
و نیز گفته شده است:
ص: 119
تنها کسی که بخت نصر را بدان کار گماشت، شاه بهمن بن ویشتاسب بن لهراسب بود. بخت نصر به نیای او و پدر او خدمت کرده و عمر درازی یافته بود.
به موجب این روایت: بهمن کسانی را پیش پادشاه بنی- اسرائیل به بیت المقدس فرستاد ولی اسرائیلیان ایشان را کشتند.
بهمن نیز از این کار به خشم آمد و بخت نصر را به نیابت از سوی خود به حکومت سرزمین بابل گماشت و او را با لشکریانی بسیار بدان جا فرستاد و او نیز با فرزندان اسرائیل کاری کرد که شرح دادیم.
اینها اسباب ظاهری است ولی سبب کلی که این اسباب را برای انتقام گرفتن از فرزندان اسرائیل پیش آورد، گناهکاری و سرپیچی ایشان از فرمان خدای بزرگ بود.
شیوه خداوند بزرگ درباره بنی اسرائیل چنین بود که هر گاه یکی در میانشان به پادشاهی می رسید، با او پیغمبری می فرستاد تا او را به راه راست رهبری کند و با احکام تورات آشنا سازد.
بیش از رفتن بخت نصر به شام، نافرمانی و گناه در میان فرزندان اسرائیل فزونی یافته بود. و درین هنگام یقونیا، پسر یویاقیم، در آنجا پادشاهی می کرد.
خداوند ارمیا را پیش او به پیامبری فرستاد. گفته شده است او خضر علیه السلام بود.
او در میان فرزندان اسرائیل ماند و ایشان را به پرستش خدای بزرگ و پیروی از فرموده های خداوند فرا خواند و کوشید تا آنان را از گنهکاری باز دارد و لطف خدا را درباره ایشان که با نابود کردن سنحاریب نجاتشان داده بود به یادشان آورد. ولی
ص: 120
بدو گوش ندادند و راه و روش خود را دگرگون نساختند.
از این رو خداوند به او فرمود تا آنان را از کیفر آسمانی بترساند و اگر باز هم به پیروی از فرمان خداوند نگرویدند، خدا کسی را بر آنان چیره خواهد ساخت که لشکریانی سنگدل و نامهربان را به جانشان اندازد تا همه را بکشند و فرزندانشان را اسیر کنند و شهرشان را ویران سازند، و آنان را به بردگی وادارند.
او پیام خداوندی را به فرزندان اسرائیل رساند ولی آنان باز هم از گنهکاری برنگشتند.
بار دیگر خداوند به پیامبر خود پیامبر فرستاد و فرمود:
«به زودی در میان آنان آشوبی بر پا خواهم کرد که هر مرد بردبار و خویشتن داری را دچار هراس و سرگشتگی سازد و اندیشه هر مرد روشن بین و دانش هر فرزانه ای را به لغزش و گمراهی اندازد. بیدادگر سنگدل تبهکاری را بر آنان چیره خواهم ساخت و جامه ای از خشم و ستم بر تن او خواهم کرد و مهربانی را از دل او دور خواهم ساخت. در پی چنین مردی سپاه انبوهی خواهد آمد که روشنی روز را مانند سیاهی شب خواهد کرد و غبار راهش مانند ابر آسمان را خواهد پوشاند. او با لشکری که داود فرزندان اسرائیل را نابود می کند و از آنان انتقام می گیرد و بیت المقدس را ویران می سازد.» ارمیا که چنین شنید، فریاد زد و گریست و جامه درید و خاکستر به سر ریخت و به درگاه خداوند زاری کرد و از کردگار توانا خواست که در روزگار او خشم خود را بر فرزندان اسرائیل آشکار نسازد و چنین آسیبی را از ایشان دور فرماید.
در پی راز و نیاز او خداوند بدو وحی فرستاد و فرمود:
«به عزتم سوگند که بیت المقدس و بنی اسرائیل را نابود
ص: 121
نخواهم ساخت تا هنگامی که از سوی تو درین باره دستوری رسد.» ارمیا که این شنید، شاد شد و گفت:
«نه، سوگند به کسی که موسی و پیامبران دیگر را به حق به پیغمبری برانگیخته، من هرگز دستور نابودی فرزندان اسرائیل را نخواهم داد.» او سپس پیش پادشاه بنی اسرائیل رفت و او را از آنچه به وی وحی شده بود آگاه ساخت.
پادشاه نیز بدین مژده شاد و خرسند شد.
سه سال از این وحی گذشت و درین مدت فرزندان اسرائیل همچنان به گنهکاری و نافرمانی خود افزودند و در بد رفتاری و تباهی پا بر جای ماندند.
زمان نابودی بنی اسرائیل نزدیک می شد و دیگر بسیار کم به ارمیا وحی می رسید زیرا اسرائیلیان گوش نمی دادند و از راهی که در پیش گرفته بودند برنمی گشتند.
از این رو پادشاهشان گفت:
«ای فرزندان اسرائیل، پیش از آن که عذاب خداوند فرا رسد بدین سیاهکاری و آلوده دامنی پایان دهید و به سوی خدا برگردید.» ولی آنان نشنیدند و دست برنداشتند.
در این هنگام خداوند به دل بخت نصر انداخت که برای سرکوبی بنی اسرائیل روانه بیت المقدس شود. و او هم با لشکریان بسیاری که فضا را پر می کردند بدان سوی رهسپار شد.
همینکه خبر لشکر کشی بخت نصر به گوش پادشاه بنی اسرائیل رسید، ارمیای پیغمبر را به بارگاه خود فرا خواند.
وقتی او را در نزد خود یافت بدو گفت:
ص: 122
«ای ارمیا، تو از کجا می پنداشتی که پروردگارت به تو وحی فرستاده و وعده داده که تا دستور تو نباشد بیت المقدس را نابود نمی کند؟» ارمیا در پاسخ گفت:
«پروردگار من بر خلاف وعده ای که فرموده رفتار نخواهد کرد و من بدو اطمینان دارم.» هنگامی که پایان مهلت فرا رسید و از میان رفتن فرمانروائی ایشان نزدیک شد و خداوند نابودی آنان را خواست، فرشته ای را به گونه آدمی پیش ارمیا فرستاد و بدو فرمود تا مسئله ای را در پیش ارمیا مطرح کند و از او فتوی بخواهد.
این فرشته که به صورت آدمیزاد درآمده بود پیش ارمیا رفت و بدو گفت:
«ای ارمیا، من مردی از بنی اسرائیل هستم و از تو می خواهم که درباره خویشاوندان من فتوی دهی. من با آنان به گونه ای که خداوند فرموده، رفتار کردم و درباره ایشان آنچه شرایط مهربانی و بزرگواری بود به جای آوردم ولی آنان هر چه بیش تر از من مهربانی و جوانمردی دیدند، به کینه توزی و بدرفتاری با من افزودند. اکنون نظر تو چیست؟ با ایشان چه باید بکنم؟» ارمیا بدو اندرز داد و گفت:
«باز هم همچنان که خداوند از تو می خواهد به ایشان نیکی کن و آنچه را که خدا فرمود انجام ده.» آن فرشته رفت. و چند روز دیگر باز به گونه آدمیزاد درآمد و برگشت.
ارمیا از او پرسید:
«آیا رفتارشان دگرگون نشد و پاک نگشت و تو آنچه را
ص: 123
که می خواستی، از آنان ندیدی؟» در پاسخ گفت:
«سوگند به خدائی که به حق تو را به پیغمبری برانگیخته، من از هیچ گونه مهربانی و جوانمردی که کسی با خویشاوند خود می کند، درباره ایشان فرو گذاری نکردم و فزون تر از اندازه نیز با آنان مهر ورزیدم ولی در برابر نیکی های من، آنان بیش از پیش به بد رفتاری خود افزودند.» باز هم ارمیا بدو اندرز داد و گفت:
«به پیش خانواده و خویشاوندان خود برگرد و با آنان مهربانی کن.» آن فرشته از پیش او برخاست و رفت.
چند روزی گذشت و بخت نصر با لشکری که از گله های ملخ افزون بود به بیت المقدس تاخت.
فرزندان اسرائیل از بیم چنان دشمنی سرآسیمه شدند و بیتابی کردند. و پادشاهشان به ارمیا گفت:
«پس کجاست وعده ای که پروردگار تو داده است؟» جواب داد:
«من به پروردگار خود اعتماد دارم.» بعد، فرشته ای که خداوند او را فرستاده بود تا از ارمیا فتوی بخواهد باز پیش ارمیا برگشت و به او- که بر روی دیواره بیت المقدس نشسته بود- همان سخنان نخستین خود را باز گفت و از دست خویشاوندان خود و بیدادشان شکایت کرد و گفت:
«ای پیغمبر خدا، تا پیش از امروز من در برابر آنچه از ایشان می دیدم، بردباری می کردم زیرا بدرفتاری آنان تنها درباره من بود ولی امروز دیدم کاری سخت ناروا از آنان سرزده که
ص: 124
بد رفتاری با خدای بزرگ است. اگر امروز هم مانند هر روز، تنها با من بدی می کردند من با آنان خشم نمی گرفتم ولی خشمی که امروز درباره آنان روا داشتم به خاطر خدا بود. اکنون آمده ام که تو را از این موضوع آگاه سازم و از تو که به حق از سوی خداوند به پیامبری برانگیخته شده ای خواهش کنم تا درباره ایشان نفرین کنی و از خدا بخواهی که آنان را نابود سازد.» ارمیا نیز گفت:
«ای فرمانروای آسمان ها و زمین، آنان را، اگر به راه راستی و درستی می روند، زنده نگهدار و اگر از فرمان تو سر می پیچند و کاری می کنند که پسند تو نیست، نابود کن.» هنگامی که این سخن از دهان او بیرون رفت خداوند صاعقه ای به بیت المقدس فرستاد که مسجد و محراب را به لرزه درآورد و هفت دروازه از دروازه های آن را درهم شکست.
ارمیا که چنین دید، فریاد برآورد و جامه خود را درید و خاکستر به سر ریخت و گفت:
«ای پادشاه آسمان ها و زمین، ای مهربان ترین مهربانان، ای پروردگار، وعده ای که به من دادی چه شد؟» خداوند بدو وحی فرستاد که: آن آسیب به فرزندان اسرائیل نرسید مگر به سبب فتوائی که خود تو، در پاسخ پرسش فرستاده ما، داده بودی.
در این هنگام، ارمیا یقین کرد که آن پرسنده از سوی خداوند بوده و آن پیشامد به فتوای او روی داده است.
ارمیا سپس از بیت المقدس بیرون رفت و سر به بیابان نهاد و با حیوانات خوی گرفت.
بخت نصر و لشکریانش بر سرزمین شام دست یافتند و
ص: 125
فرزندان اسرائیل را کشتند و به بیت المقدس درآمدند و آنجا را ویران کردند.
بخت نصر به لشکریان خود دستور داد که خاک حمل کردند و در بیت المقدس ریختند و آنجا را پر کردند.
او پیش از آن که به بابل برگردد و اسیران اسرائیلی را با خود ببرد، دستور داد تا همه کسانی را که در بیت المقدس به سر می بردند گرد آوردند.
آنگاه صد هزار نوجوان را از میانشان برگزید و میان فرماندهان و سردارانی که با وی بودند تقسیم کرد.
دانیال پیغمبر و حنانیا و عزاریا و میشائیل نیز از جمله این بردگان بودند سایر افراد بنی اسرائیل را به سه قسمت تقسیم کرد:
یک سوم را کشت، یک سوم را در شام نگه داشت، و یک سوم دیگر را به بردگی گرفت.
سرانجام خداوند، ارمیا را زندگانی جاوید بخشید و او کسی است که گاهگاه در بیابان ها و شهرهای روی زمین دیده می شود.
بخت نصر به بابل برگشت و در آنجا تا مدتی که خدا می خواست، بر اورنگ فرمانروائی خود پایدار ماند.
بعد، شبی خوابی دید و هنگامی که از دیدن آنچه در خواب می دید دچار شگفتی شده بود، ناگهان چیزی دید که آنچه پیش از آن دیده بود، همه را از یادش برد.
همینکه از خواب برخاست، دانیال و حنانیا و عزاریا و میشائیل را فراخواند و گفت:
«مرا از خوابی که دیده و فراموش کرده ام، آگاه کنید.
اگر مرا ازین خواب و تعبیر آن با خبر نسازید، بی گمان دست های شما را از شانه خواهم برید!»
ص: 126
آنان از بارگاه وی بیرون رفتند و خدا را خواندند و زاری کردند و از او خواستند تا از آن خواب آگاهشان کند.
خداوند نیز ایشان را از آنچه پرسیده بودند آگاه کرد.
آنان سپس پیش بخت نصر برگشتند و گفتند:
«تو پیکره ای را در خواب دیده ای.» گفت:
«راست می گوئید.» گفتند:
«پا و ساق پاهای او از سفال و دو زانو و ران های او از مسی، شکم او از نقره، سینه او از طلا و سر و گردن او از آهن بود.
و هنگامی که تو از دیدنش دچار شگفتی شده بودی، خداوند سنگ بزرگی از آسمان فرستاد که آن را شکست و این ضربه بود که خواب ترا از یادت برد.» بخت نصر که این سخنان شنید، گفت:
«درست می گوئید. اکنون بگویید که تعبیرش چیست؟» در پاسخ گفتند:
«فرمانروائی پادشاهانی به تو نشان داده شده است. برخی نرم تر از برخی دیگر، و برخی بهتر از برخی دیگر و برخی سخت تر بودند.
نخستین فرمانروائی را آن قسمت سفالین تشکیل می داد که نرم تر و ناتوان تر از همه بود. بعد، قسمت مسین از آن بالاتر و سخت تر، پس از مس قسمت سیمین بود که برتر و نیکوتر است. بر روی آن، قسمت زرین قرار داشت و زر خوش تر و والاتر از سیم است. سپس قسمت آهنین بود. آهن که سخت ترین فلز است همین فرمانروائی تست که سخت ترین و نیرومندترین فرمانروائی است.
ص: 127
آن سنگ بزرگ هم که دیدی خداوند از آسمان فرو فرستاد و همه را درهم شکست، پیغمبری است که خداوند از آسمان برمی انگیزد و سر رشته کار به دست او می افتد.
همینکه دانیال و همراهانش این خواب را تعبیر کردند، بخت نصر ایشان را بنواخت و در شمار نزدیکان خویش درآورد و از آن پس در کار کشورداری با ایشان مشورت کرد.
چیزی نگذشت که درباریان بخت نصر به جاه دانیال و یارانش رشک بردند و در پیش او به اندازه ای از آنان بدگوئی کردند که او از ایشان بیزار شد و فرمود تا گودالی کندند و آنان را که شش تن بودند در آن گودال افکندند و حیوانات درنده ای را نیز آنجا انداختند که ایشان را بخورند.
پس از این دستور که بخت نصر داد، یاران او گفتند:
«اکنون برویم تا بخوریم و بیاشامیم.» رفتند و سرگرم خوردن و آشامیدن شدند.
سپس به راه افتادند و کنار آن گودال رفتند تا ببینند که بر سر آن شش تن چه آمده است.
ولی دیدند آنان نشسته اند و حیوانات هم در برابرشان زانو زده و به هیچیک از ایشان آسیبی نرسانده اند.
در پیش آن شش تن مرد دیگری را نیز یافتند.
این مرد هفتمی که فرشته ای از فرشتگان بود، از گودال بیرون آمد و سیلی سختی به بخت نصر زد که او را مسخ کرد و درنده ای به گونه شیر شد.
با این وصف، هنوز هوش و خرد داشت و همانند آدمیزاد اندیشه می کرد.
بعد، خداوند بار دیگر او را به صورت آدمی درآورد و
ص: 128
فرمانروائی او را بدو برگرداند.
پس از بازگشت بخت نصر بر اورنگ پادشاهی، دانیال و یارانش در نزد وی گرامی ترین مردم گردیدند.
ولی باز هنگامی که پارسیان به بابل برگشتند، از آنان در پیش بخت نصر بدگوئی کردند و گفتند:
«این دانیال هنگامی که شراب می خورد، از بسیاری ادرار نمی تواند خود را نگاه دارد.» این کار هم در نزد آنان ننگ بود.
بخت نصر نیز خوانی گسترد و خوراکی آماده ساخت و دانیال را به نزد خویش فرا خواند و به دربان خود گفت:
«مواظب باش و نخستین کسی را که برای ادرار ازین جا بیرون می رود، بکش. حتی اگر گفت: من بخت نصر هستم، بگو:
دروغ می گوئی. بخت نصر خود به من دستور داده که تو را بکشم.
و او را بکش!» اما به خواست خداوند دانیال نیازی به آبریزگاه نیافت و نخستین کسی که برای ادرار از جا برخاست خود بخت نصر بود.
شبی تاریک بود و همینکه دربان او را دید راهش را بست تا او را بکشد.
ولی او گفت:
«من بخت نصر هستم.» گفت:
«دروغ می گوئی. بخت نصر خود به من فرموده که تو را بکشم.» و او را کشت.
همچنین درباره کشته شدن بخت نصر گفته اند:
ص: 129
خداوند پشه ای را فرستاد که در بینی او رفت و به درون سر او جای گرفت.
در نتیجه، بخت نصر تا پی در پی به سر خود نمی کوبید، آرام نمی یافت و آسوده نمی زیست.
هنگامی که مرگ او فرا رسید به خانواده خود گفت: «سر مرا بشکافید و ببینید این چه بود که مرا کشت.» پس از مرگ او سرش را شکافتند و آن پشه را در مغز سرش یافتند. این از آن رو بود که خداوند می خواست به بندگان خویش توانائی و نیرومندی خود و ناتوانی بخت نصر را نشان دهد که وقتی به گردنکشی پرداخت او را با ناتوان ترین آفریده خود از پا درآورد. بزرگ است خدائی که فرمانروائی بر همه چیز به دست اوست که هر چه بخواهد می کند و به هر چه بخواهد، فرمان می دهد.
اما دانیال مدتی در سرزمین بابل زیست. بعد، از آنجا کوچ کرد و درگذشت و در شوش از شهرهای خوزستان به خاک سپرده شد.
هنگامی که خدای بزرگ خواست فرزندان اسرائیل را به بیت المقدس بازگرداند، بخت نصر مرده بود.
او پس از ویران کردن بیت المقدس- به گفته برخی از اهل علم- چهل سال دیگر زندگی کرد و بعد از او یکی از پسرانش که اولمردج نامیده می شد به پادشاهی رسید و در آنجا بیست و سه سال فرمانروائی کرد.
پس از مرگ او یکی از فرزندانش به نام بلتاصر یک سال پادشاهی کرد و در کارش آشفتگی روی داد به همین جهة شاهنشاه ایران وی را از کار برکنار کرد. درباره آنچه ما راجع به این
ص: 130
شخص گفتیم اختلاف هست.
شاهنشاه ایران، پس از عزل بلتاصر، داریوش را به جایش به پادشاهی بابل و شام گماشت که سی سال در مقام خود باقی ماند.
بعد فرمانروای ایران او را نیز معزول کرد و اخشویرش (خشایارشا؟) را به جای او گماشت که چهارده سال پادشاهی او در آن نواحی دوام یافت.
پس از او پسرش کیرش العلمی (کورش) که پسری سیزده ساله بود بر تخت نشست.
او تورات را آموخته و به دین یهود درآمده بود. از دانیال و یارانش مانند حنانیا و عزاریا و دیگران نیز چیزهائی می آموخت.
اینان از او اجازه خواستند که از بابل به بیت المقدس بروند.
کورش گفت:
«اگر از شما هزار پیامبر هم بر جای می ماندند، من شما را از خود دور نمی ساختم.» او کار دادگستری را به دانیال سپرد و همه کارهای خود را نیز بدو واگذارد و دستور داد که آنچه بخت نصر از فرزندان اسرائیل به غنیمت گرفته، میان ایشان تقسیم کند و به تعمیر و آبادانی بیت المقدس بپردازد.
او نیز در روزگار کورش بیت المقدس را از نو آباد کرد.
فرزندان اسرائیل توانستند بدان سرزمین برگردند.
این مدت اندک، دوره فرمانروائی آن چند پادشاه، پس از ویرانی بیت المقدس بود که به بخت نصر نسبت داده شده است.
مدت پادشاهی کورش نیز بیست و دو سال بود.
و نیز گفته شده است:
ص: 131
کسی که فرمان بازگشت فرزندان اسرائیل به شام را داد، ویشتاسب پسر لهراسب بود. زیرا بدو خبر داده بودند که شهرهای شام ویران شده و در آن جا از فرزندان اسرائیل هیچ کس نمانده است.
ویشتاسب نیز دستور داد تا در سرزمین بابل جار بزنند:
«از فرزندان اسرائیل هر کس که می خواهد به شام برگردد، می تواند برگشت.» آنگاه مردی از آل داود را فرمانروای ایشان ساخت و بدو فرمان داد که بیت المقدس را از نو آباد کند.
اسرائیلیان همراه او به بیت المقدس برگشتند و آنجا را آباد کردند.
ارمیا پسر خلقیا (1) از گروه هارون بن عمران بود.
هنگامی که بخت نصر به شام درآمد و بیت المقدس را ویران ساخت و بنی اسرائیل را یا کشت و یا اسیر کرد، شهرها بی سر و سامان ماند و از آدمیان تهی شد و جایگاه حیوانات گردید.
پس از بازگشت بخت نصر به بابل، ارمیا در حالی که سوار بر خر خود بود و شیره انگور و سبدی انجیر به دست داشت، به بیت المقدس رسید و آنجا را ویران دید.
قالَ: أَنَّی یُحْیِی هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها! فَأَماتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ. قالَ: کَمْ لَبِثْتَ؟ قالَ لَبِثْتُ یَوْماً أَوْ بَعْضَ یَوْمٍ. قالَ: بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ. فَانْظُرْ إِلی طَعامِکَ وَ شَرابِکَ لَمْ یَتَسَنَّهْ وَ انْظُرْ إِلی حِمارِکَ (2)59
ص: 132
(ارمیا- که آنجا را ویرانه یافت- گفت:
«خداوند چگونه اینجا را بعد از مرگش زنده می کند؟» خدا مدت یکصد سال او را در حال مرگ نگاه داشت.
سپس او را برانگیخت. و زنده کرد و از او پرسید:
«چه مدتی در آن حال ماندی؟» جواب داد:
«یک روز یا قسمتی از یک روز ماندم.» خدا فرمود:
«نه بلکه صد سال در آن حال درنگ کردی. پس خوراک و نوشابه ات را ببین که فاسد نشده و تغییری نکرده است. همچنین به خرت بنگر ...» او به استخوان های خر خود- که سالها پیش مرده بود- نگریست و دید که پاره های استخوان گرد هم آمدند و باز به همدیگر پیوستند. بعد گوشت بر آنها پوشیده شد. و سرانجام خر به فرمان خدا جان گرفت و زنده شد و برخاست.
ارمیا، همچنین، نگاه به بیت المقدس انداخت و دید از نو ساخته شده و چنان آباد گردیده که هیچ نشانه ای از ویرانی در آن نیست.
این شهر در زندگانی نخستین ارمیا به دست لشکریان بخت نصر با خاک یکسان شده و مردمش نیز یا کشته یا اسیر گردیده بودند.
ولی اینک کاملا آباد به نظر می رسید و فرزندان اسرائیل نیز فزونی یافته و از شهرهای دیگر بدان جا بازگشته بودند.
ارمیا که چنین دید گفت:
ص: 133
أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلی کُلِّ شَیْ ءٍ قَدِیرٌ. (1) (می دانم که خدا در انجام هر کاری تواناست.) و نیز گفته شده است:
کسی که خدا او را میراند و یکصد سال در خواب مرگ نگاه داشت و بعد زنده اش کرد، عزیر بود.
عزیر، پس از آن که زنده شد، در بیت المقدس به سوی خانه خود، همچنان که نشانی آن را می دانست، به راه افتاد.
دم در خانه، پیر زنی نابینا و بیمار و زمینگیر یافت که یکصد و بیست سال از عمرش می گذشت.
این زن روزگاری کنیزک جوان او بود.
عزیر از او پرسید:
«این جا خانه عزیر است؟» جواب داد:
«آری.» آنگاه گریست و گفت:
«جز تو هیچ کس دیگری را ندیدم که یادی از عزیر بکند.» عزیر که این سخن را از او شنید، گفت:
«من خود عزیر هستم.» پیر زن- که حرف او را باور نمی کرد- گفت:
«عزیر هر چه از خدا می خواست، خواهش وی پذیرفته می شد. اگر تو عزیر هستی، از خدا بخواه که تندرستی مرا به من بازگرداند.» عزیر درباره او دعا کرد. پیر زن بینائی خود را باز یافت.59
ص: 134
و برخاست و به راه افتاد. و همینکه عزیر را دید، او را شناخت.
عزیر پسری داشت که یکصد و سیزده سال از عمرش می گذشت. این پسر دارای فرزندان بزرگی شده بود.
کنیز عزیر- که در اثر دعای او بهبود یافته بود- پیش خانواده عزیر رفت و وجود عزیر را به ایشان خبر داد.
آنان به دیدن او آمدند. و پسر او، پدر خود را از روی خالی که در پشتش بود، شناخت.
و نیز گفته شده است:
عزیر با فرزندان اسرائیل در عراق می زیست. بعد به بیت المقدس برگشت و در میان اسرائیلیان از نو تورات را آورد زیرا آنان، هنگامی که به بیت المقدس بازگشتند تورات با خود نداشتند چون پس از تاخت و تاز لشکریان بخت نصر بدان شهر، با آنچه گرفته شد و سوخته شد و نابود شد، تورات نیز به یغما رفت و نشانه ای از آن نماند.
در پی شکست اسرائیلیان، عزیر نیز با اسیران دیگر گرفتار شد و هنگامی که با فرزندان اسرائیل به بیت المقدس برگشت، از مردم کناره گرفت و شب و روز به گریه و زاری پرداخت.
روزی که نشسته بود و همچنان می گریست، مردی بدو رسید و از او پرسید:
«ای عزیز، چرا گریه می کنی؟» جواب داد:
«برای این که کتاب خدا و پیمان او که به ما رسیده بود از میان رفته است.» پرسید:
«اکنون، آیا می خواهی که خداوند آن را به شما باز
ص: 135
گرداند؟» جواب داد:
«آری.» گفت:
«پس برگرد و روزه بگیر و خود را پاکیزه کن و فردا همین هنگام درین جا بیا.» عزیر دستور او را به کار بست و روز بعد در همان وقت بدان جا رفت و چشم براه او شد.
آن مرد آمد و ظرفی در دست داشت که آبی در آن بود.
او فرشته ای بود که خداوند وی را به گونه انسان پیش عزیر فرستاده بود.
از آبی که در دست داشت به عزیر نوشاند و عزیر، همینکه آب را نوشید، تورات بر لوح سینه اش نقش بست.
از این رو، پیش فرزندان اسرائیل بازگشت و تورات را در میانشان نهاد تا به راهنمائی آن کتاب، حلال و حرام و حدود هر یک را باز شناسند.
فرزندان اسرائیل که چنین خدمتی را از عزیر دیدند، دوستدار او شدند به اندازه ای که هرگز هیچ چیز و هیچ کس دیگر را مانند او دوست نداشته بودند.
عزیر کارشان را سر و سامان داد و روزگاری در میانشان ماند تا هنگامی که خداوند او را از جهان برد.
پس از درگذشت عزیر، میان فرزندان اسرائیل لغزش هائی روی داد و گناهانی از ایشان سر زد تا جائی که برخی از آنان گفتند:
«عزیر پسر خداست!»
ص: 136
فرزندان اسرائیل همچنان در بیت المقدس به سر می بردند و آن گروه از اسرائیلیان هم که در جاهای دیگر بودند، به بیت المقدس برمی گشتند و تعدادشان فزونی می یافت تا هنگامی که رومیان در در زمان ملوک الطوائفی بر آنان چیره شدند.
پس از آن، دیگر اسرائیلیان جمعیتی نداشتند و با پراکندگی و پریشانی می زیستند.
علماء درباره کار بخت نصر و نوسازی بیت المقدس اختلافات بسیار دارند که ما برای رعایت اختصار از شرح آنها خودداری کردیم.
ص: 137
گفته شده است:
خداوند به برخیا پسر حنیا (یا به گفته طبری: احنیا) وحی فرستاد و فرمود به بخت نصر بگوید که به پیکار با تازیان میان بندد و جنگجویانشان را بکشد و فرزندانشان را اسیر کند و اموالشان را بگیرد زیرا برای خدا ناشناسی و کفرشان شایسته چنین کیفری هستند.
برخیا آنچه را که به وی فرمان داده شده بود به بخت نصر گفت.
بخت نصر این پیکار را با بازرگانان تازی آغاز کرد و آنچه بازرگان عرب در شهرهای خود یافت، گرفت و برای آنان در نجف جائی ساخت و ایشان را در آن جا زندانی کرد و نگهبانانی بر آنان گماشت.
پس از انتشار این خبر در میان تازیان، گروه هائی از ایشان پیش بخت نصر رفتند و از او زنهار خواستند.
ص: 138
بخت نصر آنان را امان داد و از ایشان درگذشت و در سواد عراق آنان را سکونت داد.
بعد آنان شهر انبار را ساختند و از مردم حیره جدا شدند و بدان جا رفتند و در سراسر مدت زندگانی بخت نصر در آنجا سکونت گرفتند.
پس از درگذشت بخت نصر، مردم حیره نیز به مردم انبار پیوستند و این نخستین سکونت تازیان سواد در حیره و انبار بود.
بخت نصر، همچنین به سراغ تازیان نجد و حجاز رفت.
در این هنگام خداوند به برخیا و ارمیا وحی فرستاد و فرمود پیش معد بن عدنان بروند و او را بگیرند و به شهر حران ببرند.
خداوند همچنین آن دو پیامبر- یعنی برخیا و ارمیا- را آگاه ساخت که از دودمان معد بن عدنان، محمد صلی اللّه علیه و سلم برخواهد خاست که خاتم پیغمبران خواهد بود.
آن دو تن راه خود را به اندازه ای تند پیمودند که از بخت نصر پیشی گرفتند و خود را به معد رساندند و او را در ساعت مقرر به حران بردند.
معد درین هنگام دوازده سال داشت.
بخت نصر با گروه های تازیان جنگید و شکستشان داد و در میانشان کشتار بسیار کرد.
از آنجا رهسپار حجاز شد.
عدنان که خبر لشکر کشی بخت نصر را شنید، تازیان را گرد آورد و او و بخت نصر با شور و گرمی بسیار به جنگ پرداختند و جنگی سخت کردند.
عدنان شکست خورد و گریخت و بخت نصر او را تا دژهائی
ص: 139
که در آن جا بود دنبال کرد.
تازیان در آن جا گرد هم آمدند و در برابر او به دفاع پرداختند.
هر یک از دو سردار برای خود و لشکریانش خندقی کند.
بعد بخت نصر در کمین دشمن نشست و این نخستین کمینی بود که عملی شد.
در نتیجه، تازیان غافلگیر شدند و لشکریان بخت نصر با شمشیر به جانشان افتادند.
چیزی نگذشت که فریاد واویلا از دو طرف برخاست و عدنان از حمله به بخت نصر و بخت نصر از جنگ با عدنان دست برداشت و دو لشگر از هم جدا شدند.
پس از بازگشت بخت نصر از آنجا، معد بن عدنان با آن پیمبران از حران بیرون رفت و راهی مکه شد و چون به مکه رسید پرچم های ویژه آن شهر را برافراشت و مراسم حج بجای آورد و آن پیامبران نیز با او به حج پرداختند.
معد سپس از آنجا به ریشوب (یا به گفته طبری: ریسوب) رفت که دژی بود در میانه راه کرانه عمان و عدن.
آنجا درباره بازمانده فرزندان حرث بن مضاض جرهمی پرسش کرد.
بدو گفته شد:
«از آنان جوشم بن جلهمه زنده مانده است.» معد دختر او، معانه، را به زنی گرفت و این زن برای او پسری آورد که نزار بن معد خوانده شد.
ص: 140
ویشتاسب، پسر لهراسب، هنگامی که به فرمانروائی رسید، کشور را سر و سامان داد و قوانینی مقرر فرمود و شهر فسا را در استان فارس ساخت.
او هفت تن از بزرگان ایران را پایه ای بلند بخشید و به هر یک به اندازه پایه ای که داشت بخشی از کشور را واگذار کرد.
و فرمانروائی آن بخش را بدو سپرد.
سپس برای پادشاه ترکستان که نامش خرزاسف (ارجاسب) برادر افراسیاب، بود، پیام فرستاد و با او صلح کرد بدین قرار که چون رسم بر این بود که همیشه اسبی با یک رکابدار بر درگاه
ص: 141
پادشاهان آماده باشد، ویشتاسب نیز اسبی به درگاه پادشاه ترک بفرستد.
وقتی زرتشت- چنان که پیش ازین گفتیم- به دربار ویشتاسب راه یافت، بدو اندرز داد که پیمان صلح خود را با پادشاه ترکستان بر هم بزند و گفت:
«من طالع می بینم و ساعتی سعد را معین می کنم تا در آن ساعت به جنگ با او برخیزی و پیروزی یابی.» این نخستین بار بود که برای پادشاهان از روی دانش ستاره شناسی، وقتی برای آغاز هر کار تعیین می شد. زرتشت نیز با ستاره شناسی آشنائی بسیار داشت و در این باره دانشمند برجسته ای به شمار می رفت.
ویشتاسب این پیشنهاد را پذیرفت.
از این رو، زرتشت کسی را به درگاه پادشاه ترک فرستاد تا اسب شاهنشاه ایران و رکابدار او را از آن جا برگیرد و به ایران برگرداند.
فرستاده زرتشت نیز چنین کرد.
این کار- که نشانه پیمان شکنی شمرده می شد- پادشاه ترکستان را به خشم آورد و او که زرتشت را در این باره گنهکار می دانست، نامه ای به ویشتاسب نوشت و او را ترساند و این پیمان شکنی را نکوهش کرد و از او خواست که زردشت را پیش وی بفرستد. اگر نفرستد با او جنگ خواهد کرد و او خانواده او را از میان خواهد برد.
ویشتاسب در پاسخ نامه او، نامه ای بسیار تند نگاشت و او را به پیکار فرا خواند.
چیزی نگذشت که دو پادشاه با لشکریان خود به سوی یک دیگر
ص: 142
حرکت کردند و با هم روبرو شدند و به پیکار پرداختند.
جنگی سخت درگرفت و سرانجام ترکان شکست خوردند و کشته بسیار دادند و شتابان گریختند.
ویشتاسب نیز به بلخ بازگشت.
این پیروزی که در پی پیشنهاد زردشت نصیب ایرانیان شده بود، مقام زردشت را در چشم ایرانیان بالا برد و بیش از پیش به ارجمندی و شکوه او افزود.
کسی که درین جنگ از همه بیش تر دلاوری نشان داد اسفندیار پسر ویشتاسب بود که با نیرومندی و دلیری بی اندازه خود، جنگ را برد و گروهی را بر سر رشک آورد چنان که از او پیش پدرش بدگوئی کردند و گفتند:
«پسر تو می خواهد زمام کشور را در دست خود بگیرد و تو را از پادشاهی برکنار کند.» ویشتاسب نیز که با شنیدن این سخنان درباره اسفندیار بدگمان شده بود او را پی در پی به جنگ فرستاد- تا شاید در یکی از جنگ ها کشته شود.
و چون اسفندیار در هیچ نبردی شکست نمی خورد و پیوسته پیروز و سرافراز برمی گشت، ویشتاسب سرانجام او را گرفت و به بند کشید و در زندان انداخت.
چندی بعد، ویشتاسب روانه نواحی کرمان و سیستان شد و به دامنه کوهی که آن را طمبدر (یا: طمیدر) می خواندند، رفت تا در آن جا چندی گوشه گیری گزیند و به کیش خود- که آئین زرتشتی بود- پردازد.
پیش از اقدام به این کار پدر خود لهراسب را که سالهای بسیاری از عمرش می گذشت و دیگر پیری و سالخوردگی او را
ص: 143
ناتوان ساخته بود، به جای خود در بلخ گذاشت و نگهداری خزانه ها و فرزندان و زنان خویش را نیز بدو سپرد.
این خبر به گوش پادشاه توران زمین خرزاسف (ارجاسب) رسید و همینکه به حقیقت آن پی برد، دور بودن ویشتاسب از کشور خود را غنیمت شمرد و از فرصت استفاده نمود و لشکریان خویش را گرد آورد و بسیج کرد و روانه بلخ شد.
همینکه به بلخ رسید، آن جا را گرفت و لهراسب و دو فرزند ویشتاسب و هیربدان را کشت و دیوانخانه ها را آتش زد و آتشکده ها را ویران ساخت و دسته هائی از لشکریان خویش را نیز به شهرها فرستاد که تا توانستند کشتند و اسیر گرفتند و ویران کردند.
ارجاسب، همچنین، دو دختر ویشتاسب را که یکی از آنان خمانی نام داشت اسیر کرد.
بزرگترین پرچم ایرانیان را نیز که به درفش کاویان معروف بود، گرفت.
سپس در پی ویشتاسب شتافت.
ویشتاسب از دست او گریخت و به کوه هائی که در فارس بود پناهنده شد در حالیکه از آنچه بر سرش آمده بود خود را زبون و بیچاره می دید.
هنگامی که کار بر او سخت شد، همراه جاماسب که حکیم دانشمند دربار ایران بود، کسانی را در پی پسر خود اسفندیار فرستاد و او را از زندان بیرون آورد و از رفتاری که با وی کرده بود پوزش خواست و بدو وعده داد که او را ولیعهد خود سازد و پادشاهی را پس از خود بدو واگذارد.
اسفندیار که این سخنان شنید، در برابر پدر خود به خاک
ص: 144
افتاد و سپاسگزاری کرد.
آنگاه برخاست و از پیش او بیرون رفت و لشکریانی را که در اختیار داشت گرد آورد و شب را نیز تا بامداد به طرح ریزی بسیج گذراند و روز بعد به سرکوبی لشکریان ترک و پادشاه ایشان شتافت.
دو لشکر با هم روبرو شدند و به پیکار پرداختند. جنگ سختی درگرفت و درین نبرد اسفندیار به یک پهلوی لشکر ترک حمله برد و آنان را تار و مار کرد و حملات خود را پیگیری نمود.
چیزی نگذشت که ترکان دریافتند این همان اسفندیار است که در جنگ با ایشان کار آزمودگی و ورزیدگی دارد و تاب ستیزه با او را نخواهند داشت.
این بود که از جنگ روی گرداندند و چنان گریختند که دیگر در راه خود به هیچ چیز توجه نمی کردند.
اسفندیار ازین پیکار پیروزمندانه بازگشت در حالیکه درفش کاویان را نیز پس گرفته بود.
هنگامی که پیش پدرش ویشتاسب رفت و او را از این پیروزی آگاه ساخت، ویشتاسب شاد شد و به اسفندیار فرمود که از ترکان دست برندارد و آنان را دنبال کند. همچنین بدو توصیه کرد که پادشاه ترکان را بکشد. هر قدر که می تواند، خون خانواده و خویشاوندان او را بریزد و تا آنجا که دستش می رسد ترکان را بکشد و اسیران ایرانی را که در بند ترکان گرفتارند آزاد کند و آنچه را که ترکان از شهرهای ایران به غنیمت برده اند، باز پس گیرد.
اسفندیار بار دیگر به توران زمین لشکر کشید و به شهرهای ترکان راه یافت و تا توانست کشت و اسیر کرد و ویران ساخت.
ص: 145
سرانجام به بزرگ ترین شهر توران زمین رسید و آن جا را با قهر و غلبه گرفت و پادشاه ترک و برادران و جنگجویان او را کشت و دارائی او را به دست آورد و زنانش را اسیر کرد.
اسفندیار دو خواهر خود را نیز از بند ترکان آزاد ساخت و فتوحات خود را ادامه داد و شهرهای دیگری را گشود و تا آخرین حدود مرزهای توران زمین تاخت و تا تبت پیش رفت.
آنگاه به سرداران ترک امان داد و هر شهری را که گرفته بود به یکی از ایشان سپرد و خراجی نیز معین کرد و آنان را موظف ساخت که هر سال خراج شهرها را به پدرش ویشتاسب بپردازند.
سپس به بلخ بازگشت.
ویشتاسب به آنچه از حیث نگهداری کشور و پیروزی بر ترکان از اسفندیار دیده بود، بر او رشک برد ولی رشک خود را پنهان نگاه داشت و به اسفندیار فرمان داد تا سپاهی آماده سازد و برای پیکار با رستم پهلوان، به سیستان برود.
درین باره بدو گفت:
«این رستم در میان شهرهای ماست و از ما فرمانبرداری نمی کند زیرا شاه کیکاووس او را آزاد گذارده و سیستان را بدو بخشیده است.» ما ضمن شرح پادشاهی کیکاووس، این موضوع را ذکر کردیم.
غرض ویشتاسب از فرستادن اسفندیار به جنگ رستم این بود که در آن جنگ یا رستم اسفندیار را بکشد یا اسفندیار رستم را.
چون از رستم نیز به سختی بیزار بود.
اسفندیار لشکریان خود را گرد آورد و به جنگ رستم رفت تا سیستان را از او بگیرد.
ص: 146
رستم با او نبرد کرد و درین نبرد اسفندیار به دست رستم کشته شد.
ویشتاسب نیز درگذشت در حالیکه یکصد و دوازده سال فرمانروائی کرده بود.
برخی گفته اند یکصد و بیست سال و برخی نیز گفته اند یکصد و پنجاه سال پادشاهی کرد.
و نیز گفته شده است:
مردی از فرزندان اسرائیل پیش ویشتاسب رفت. او خود را پیامبری می پنداشت که از سوی خداوند برای راهنمائی ویشتاسب فرستاده شده بود.
از این رو در بلخ به نزد پادشاه رفت.
او به عبری سخن می گفت و زرتشت، پیغمبر ایرانیان، نیز سخنانش را شرح و تفسیر می کرد.
جاماسب، دانشمند دربار ویشتاسب هم گفته های او را از زبان اسرائیلی ترجمه می کرد.
پیش از زردشت، ویشتاسب و پدران و نیاکان او و سایر ایرانیان، کیش صابئی داشتند.
ص: 147
از زبان کسانی که عقیده دارند کیکاووس در روزگار سلیمان بن داود به پادشاهی رسیده، پیش از این خبرهائی نقل کردیم و آن گروه از فرمانروایان یمن را که در عهد سلیمان می زیسته اند نام بردیم و سرگذشت بلقیس دختر ایلشرح (یا: المنشرح) را نیز باز گفتیم.
پس از بلقیس، فرمانروائی به یاسر بن عمرو بن یعفر رسید که «انعم الانعامه» خوانده می شد.
مردم یمن گفته اند:
یاسر برای جنگ به سوی مغرب لشگر کشید تا به بیابانی رسید که آنرا «وادی الرمل» (یعنی: بیابان ریگزار) می خواندند و پیش از او پای هیچ کس بدان جا نرسیده بود.
آنجا ایستاده بود که ناگهان در میان ریگزار راهی پیدا شد و او به مردی که عمرو نام داشت فرمان داد تا با کسان خویش از آن جا بگذرد.
ص: 148
او و یارانش از آن جا گذشتند ولی دیگر باز نگشتند.
یاسر که چنین دید دستور داد تا بتی از مس بسازند. و پس از این که ساخته شد، آن را بر تخته سنگ بزرگی نصب کرد و بر سینه سنگ نوشت:
«این بت، از آن یاسر انعم حمیری است، در پشت این بت هیچ گذرگاهی نیست و نباید هیچ کس را به عبور از آن واداشت که نابود خواهد شد.» و نیز گفته شده است:
در آن سوی این ریگزار گروهی از پیروان حضرت موسی علیه السلام می زیستند و همان کسانی بودند که خداوند درین فرموده خود به آنان نظر داشته است:
وَ مِنْ قَوْمِ مُوسی أُمَّةٌ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ (1) (از پیروان موسی گروهی به دین حق راه می یابند و بدان می گروند.) خدا حقیقت را بهتر می داند.
پس از او تبع تبان اسعد، ابو کرب بن ملکیکرب، تبع بن زید بن عمرو بن تبع به فرمانروائی رسید.
این همان ذو الاذعار بن ابرهه، تبع ذو المنار بن رایش بن قیس بن صیفی بن سباست.
او را زاید می خواندند.
این تبع (2) در روزگار بشتاسب (ویشتاسب) و اردشیرت.
ص: 149
بهمن بن اسفندیار بن بشتاسب می زیست. و کسی است که از یمن، در راهی که «رایش» پیموده بود، پیش رفت تا به دو کوه طیئ رسید.
از آن جا به سوی شهر انبار روی نهاد.
هنگامی که به محل حیره رسید، حیران و سرگدان شد و شبانگاه در آن جا ماند. بدین مناسبت آن سرزمین را «حیرة» نامید.
آنگاه گروه هائی از قبائل ازد و لخم و جذام و عامله و قضاعه را در آن جا گذاشت که خانه هائی ساختند و در آن جا ماندگار شدند.
سپس مردمی را از طیئ و کلب و سکون و خانواده بلحرث بن کعب و ایاد بدان جا کوچ داد.
بعد به سوی موصل روی نهاد.
از آن جا به آذربایجان رفت و با ترکان جنگید و آنان را شکست داد.
جنگ آورانشان را کشت و فرزندانشان را اسیر کرد.
سپس به یمن بازگشت.
این پیروزیها باعث شد که فرمانروایان و پادشاهان ازو بیمناک گردیدند و هدیه هائی برای او فرستادند. پادشاه هندوستان نیز کالاهای گرانبهائی پیشکش کرد.
در میان آنچه برای پادشاه یمن فرستاده بود، تحفه های بسیاری از پارچه های ابریشمین و مشک و عود و کالاهای دیگر بود.
پادشاه یمن چیزهائی دید که همانندش را هرگز ندیده بود.
از این رو، به فرستاده ای که آنها را آورده بود، گفت:
«آیا اینها همه از شهر شماست؟» جواب داد:
ص: 150
«بیشترشان از سرزمین چین است.» و چین را برای او وصف کرد.
پادشاه یمن سوگند خورد که به چین لشکر کشد. این بود که با حمیریان به راه افتاد تا به مردم زبون و کودنی رسید که کلاه های دراز و سیاه داشتند.
در آن جا مردی از کسان خود را که ثابت نامیده می شد با گروهی انبوه به سوی چین گسیل داشت که رفت و شکست خورد.
پس از او، تبع، خود رهسپار چین شد و داخل چین گردید و رزم آوران چینی را کشت و هر چه در آن جا یافت، به غنیمت گرفت.
رفتن او به چین و ماندن او در آن جا و بازگشت او از آن سرزمین بر روی هم هفت سال طول کشید.
هنگامی که می خواست باز گردد دوازده هزار سوار از دلاوران حمیری را در تبت به پاسداری گماشت.
این گروه اهل تبت هستند ولی خود را عرب می دانند و رنگ و خلق و خوی ایشان نیز مانند رنگ و خوی تازیان است.
آنچه تا این جا گفتیم، به همین گونه گفته شده است ولی بسیاری از مورخان درباره این رویدادها اختلاف دارند و روایت هر یک با روایت دیگری فرق می کند.
یکی رویدادی را جلوتر ذکر می کند که دیگری آنرا عقب تر آورده است.
و از این درازگوئی ها هم سود بسیاری بدست نمی آمد.
ولی ما آنچه را که کوتاه یافتیم در این جا نقل کردیم.
ص: 151
پس از یشتاسب (ویشتاسب)، پسر زاده، یا نوه او اردشیر بهمن بن اسفندیار به پادشاهی رسید.
او در جنگ های خود پیروز بود و قلمرو پادشاهی او بر پهنه فرمانروائی پدرش فزونی داشت.
و نیز گفته شده است:
او در سواد شهرکی ساخت و آن را ایاوان اردشیر نامید.
این همان قریه ای است که به بهمینیا (1) معروف است و در زاب بالا قرار دارد.
اردشیر بهمن، همچنین، شهر ابله (2) را در ناحیه دجله ساخت.د.
ص: 152
او برای انتقام خون پدر خویش به سیستان رفت و رستم، و پدرش دستان، و پسرش فرامرز را کشت.
این بهمن پدر دارای بزرگ بود. همچنین پدر ساسان که خود، پدر پادشاهان آزاده ایران، مانند اردشیر پسر بابک و فرزندان اوست.
مادر دارا، خمانی دختر بهمن بود. بنابر این خمانی، هم خواهر و هم مادر دارا شمرده می شد.
بهمن با هزار هزار- یعنی یک میلیون- سرباز به رومیه داخلی (روم شرقی) لشکر کشید و آن جا را گرفت.
پادشاهان روی زمین به او باج و غرامات جنگی می پرداختند.
او، از جهة پایه و مقام، بزرگ ترین، و از حیث کاردانی و زیرکی، در شمار برترین پادشاهان ایران بود.
مادر اردشیر بهمن از دودمان بنیامین بن یعقوب و مادر پسرش، ساسان، از دودمان سلیمان بن داود بود.
پادشاهی بهمن یکصد و بیست سال، و به گفته برخی: هشتاد سال، به درازا کشید.
پادشاهی فروتن بود و موجبات خرسندی مردم را فراهم می آورد.
نامه هائی که از سوی او بیرون می رفت، چنین آغاز می شد:
«از بنده خداوند و خدمتگزار خداوند که گرداننده کارهای شماست.» پس از اردشیر بهمن، دخترش خمانی به پادشاهی رسید.
مردم، یکی از آن رو که پدرش را دوست می داشتند و دیگر، از جهة خردمندی و سلحشوری این خانم، او را به پادشاهی برگزیدند.
لقب خمانی، شهرزاد بود.
ص: 153
و نیز گفته شده است:
خمانی از آن رو به پادشاهی رسید که وقتی دارای بزرگ را از بهمن حامله شد، بدو پیشنهاد کرد که افسر پادشاهی را به روی شکم وی ببندد و بدین گونه فرزند خود را به پادشاهی رساند.
بهمن درخواست خمانی را پذیرفت و تاج را به شکم او که آبستن بود بست.
ساسان، پسر بهمن، مردی بود که برای فرمانروائی ساخته نشده بود و چون کار پدر خود را دید، به استخر فارس رفت و از جهان کناره گرفت و به قله کوه ها پیوست و به گوسفند داری پرداخت.
او شخصا دامداری می کرد و توده مردم که این روش را برای یک شاهزاده ناپسند می شمردند، از فرمانروائی او ناامید شدند.
اردشیر بهمن از جهان رفت در حالیکه فرزندش دارا هنوز در رحم مادر خود بود. بدین جهة، پس از درگذشت بهمن، مردم خمانی را بر اورنگ پادشاهی نشاندند.
خمانی چند ماه پس از پادشاهی خویش، دارا را بزاد و چون از اظهار این مطلب اکراه داشت، نوزاد را با گوهرهائی گرانبها در صندوقی چوبین نهاد و آن را از شهر استخر بر روی رود کر، یا به گفته ای: رود بلخ (جیحون)، روان ساخت.
آب، این جعبه را برد و به آسیابانی از مردم استخر رساند.
آسیابان جعبه را از روی آب گرفت و درش را گشود و به دیدن گوهرهائی که در آن بود شادمان شد و نوزاد را نیز به زن خود سپرد.
همسرش به نگهداری و پرورش نوزاد، یعنی دارا،
ص: 154
پرداخت.
هنگامی که دارا به مرحله جوانی رسید، راز سرگذشت او فاش شد و خمانی نیز ناچار به رفتار بدی که درباره وی روا داشته بود اعتراف کرد.
مردم فرزند بهمن را، هنگامی که از کمال و پختگی بهره مند شد، آزمودند و دیدند همه ی صفاتی را که شاهزادگان دارند، او به حد اعلی دارد. این بود که خمانی افسر پادشاهی را بر سر او نهاد و خود به فارس رفت و در آن استان، شهر استخر را ساخت.
خمانی تا هنگامی که پسرش به پادشاهی رسید،- پیروزی هائی یافته، با رومیان نبرد کرده و دشمنان را از دست اندازی به شهرهای خویش باز داشته، و خراجی را که از مردم گرفته می شد، کاهش داده بود.
مدت پادشاهی خمانی سی سال بود.
و نیز گفته شده است:
خمانی، مادر دارا، او را نگهداری کرد و پرورد تا بزرگ شد، آنگاه سر رشته فرمانروائی را بدو سپرد و خود کناره گرفت.
دارا نیز با دلیری و دور اندیشی خود، کارهای کشور را سر و سامان بخشید.
اکنون بر می گردیم به سخن درباره فرزندان اسرائیل و بررسی تاریخ روزگارشان تا هنگام گرفتاری ایشان و آن عده از پادشاهان ایران که در روزگار فرزندان اسرائیل فرمانروائی
ص: 155
کردند.
در طی سخنانی که پیش از این گذشت ما سبب برگشتن آن گروه از فرزندان اسرائیل را که بخت نصر اسیرشان کرده بود، به بیت المقدس باز گفتیم.
این بازگشت در روزگار کیرش بن اخشویرش بود که از از سوی بهمن در بابل فرمانروائی می کرد و چهار سال پس از درگذشت او، در روزگار پادشاهی دخترش خمانی، نیز همچنان بر اورنگ فرمانروائی پایدار ماند.
ویرانی بیت المقدس نیز، از زمانی که بخت نصر آن را ویران ساخت، یکصد سال به درازا کشید.
مقداری از این مدت در روزگار بهمن و مقداری دیگر در روزگار دخترش خمانی سپری شد.
جز این هم گفته شده و ما درباره این اختلاف پیش از این سخن گفتیم.
برخی از مورخان برآنند که کیرش همان بشتاسب است و من این سخن را رد می کنم زیرا کیرش هرگز تنها و بالاستقلال پادشاهی نکرد.
هنگامی که بیت المقدس از نو آباد شد و مردمش بدان جا بازگشتند، عزیر پیغمبر نیز در میانشان بود.
از آن تاریخ بدین سو، هر کس که بر بنی اسرائیل فرمانروائی می کرد، به نمایندگی از سوی ایرانیان بود، خواه مردی از ایرانیان و خواه مردی از فرزندان اسرائیل بدان سمت گماشته می شد.
چنین بود تا هنگام کشته شدن دارا بن دارا، که به سبب
ص: 156
چیرگی اسکندر بر آن ناحیه، فرمانروائی آن سرزمین به دست یونانیان و رومیان افتاد.
سراسر این مدت، بنا بر آنچه گفته شده است، هشتاد و هشت سال بود.
ص: 157
دارا، پسر بهمن بن اسفندیار ملقب به چهرآزاد بود که به معنی جوانمرد است.
او پس از این که به پادشاهی رسید، در بابل فرود آمد.
در کار کشور داری نظم را به کار می برد و بر پادشاهان اطراف کشور خویش چیره بود چنان که همه بدو خراج می پرداختند.
دارا در فارس شهری ساخت و آن را دارا بگرد نام نهاد.
همچنین اسبان چاپاری را از نواحی مختلف آورد و پرورد و مورد استفاده قرار داد.
به پسر خود، دارا، می بالید و چون بسیار دوستش داشت، او را نیز همانند خود، دارا نامید و ولیعهد و جانشین خود ساخت.
مدت پادشاهی دارای بزرگ بیست و دو سال بود.
ص: 158
پس از درگذشت وی دارای کوچک به فرمانروائی رسید و در سرزمین جزیره (یعنی جزیره ابن عمر)، نزدیک نصیبین، شهر دارا را ساخت که تا امروز مشهور است.
دارا وزارت خود را به مردی سپرد که شایستگی این کار را نداشت. از این رو، دارا را درباره یاران و درباریان خویش بدگمان ساخت به اندازه ای که فرماندهان لشکر خود را کشت و کار به جائی رسید که خاص و عام از او بیزار شدند.
دارا جوانی بود زیبا روی ولی خود بین و کینه توز و گردنکش که با مردم بد رفتاری می کرد.
مدت فرمانروائی او چهارده سال بود.
ص: 159
فیلفوس، پدر اسکندر یونانی، اهل شهری بود که آن را مقدونیه می خواندند. او بر آن شهر و شهرهای دیگر فرمانروائی می کرد.
فیلفوس با دارا صلح کرده بود بدین قرار که هر سال خراجی بدو بپردازد.
پس از درگذشت فیلفوس، پسرش اسکندر به پادشاهی رسید و بر سراسر شهرهای روم چیرگی یافت. با دارا نیز از در ستیزه جوئی درآمد و دیگر هیچ خراجی بدو نپرداخت.
خراجی که هر سال بدو پرداخته می شد یک تخم طلائی بود.
دارا به خشم آمد و نامه ای نگاشت و بد رفتاری او را درباره خودداری از پرداخت خراج، نکوهش کرد.
با این نامه یک گوی و یک چوگان و یک قفیز (1) کنجدت.
ص: 160
برای اسکندر فرستاد و نوشت:
«تو کودکی هستی و شایسته است که با این گوی و چوگان بازی کنی و از پادشاهی کناره گیری. اگر چنین نکنی و از فرمان من سرپیچی، کسانی را می فرستم که تو را در بند و زنجیر پیش من آورند. این را بدان که شمار لشکریان من به اندازه شمار این کنجدهاست که برایت فرستادم.» اسکندر در پاسخ دارا کیسه ای فلفل فرستاد و بدو نگاشت:
«من آنچه را که نوشته بودی دریافتم و درباره گوی و چوگان اندیشه کردم. از این که گوی را در خم چوگان من افکنده ای شاد شدم و آن را به فال نیک گرفتم. زیرا زمین را به گوی تشبیه کردم و دانستم که پادشاهی تو نیز به پادشاهی من خواهد پیوست.
کنجدی را هم که فرستاده بودی، مانند گوی و چوگان، به فال نیک گرفتم زیرا کنجد چرب و خوشمزه است و از تلخی و تیزی بدور است ولی من در برابر آن کیسه ای فلفل فرستادم که اندک است ولی تلخ و تند است. لشکریان من مانند فلفلند.» دارا، همینکه نامه اسکندر را دریافت، برای پیکار با او آماده شد.
برخی از کسانی که به زندگانی پادشاهان قدیم آشنائی دارند، گفته اند اسکندری که با دارای کوچک، پسر دارای بزرگ، جنگید، برادر او شمرده می شد چون دارای بزرگ یا مادر اسکندر که دختر پادشاه روم بود زناشوئی کرد و هنگامی که این زن از او آبستن شد دارا دریافت که همسرش بوی بدی می دهد و دستور داد که درین باره به چاره جوئی پردازند.
دانشمندان با یک دیگر همداستان شدند که آن بوی بد را
ص: 161
باید با گیاهی که به فارسی سندر خوانده می شود، درمان کرد.
از این رو همسر دارا خود را با آب آن گیاه شست و در نتیجه این شست و شو، آن بوی بد تا اندازه زیادی کاهش یافت ولی بکلی از میان نرفت.
دارا که چنین دید، از همسر خود دست کشید و او را به نزد خانواده اش برگرداند.
زن که از او آبستن بود، در میان خانواده خود پسری زاد و او را به نام خود به اضافه نام گیاهی که در آن شست و شو کرده بود، موسوم ساخت.
اسکندر، پس از درگذشت پدر بزرگ، یعنی پدر مادر خود، به پادشاهی رسید و از پرداختن خراجی که او به دارا می داد، خودداری کرد.
هنگامی که دارا کسی را پیش وی فرستاد تا خراج سالانه را که تخم طلا بود بگیرد، اسکندر پاسخ داد:
«من آن مرغی را که چنین تخمی می گذاشت کشتم و گوشتش را خوردم. اکنون، اگر صلح بخواهی صلح می کنیم و اگر در پی جنگ باشی می جنگیم.» ولی بعد، اسکندر از پیکار با دارا بیمناک شد و پیشنهاد صلح کرد.
دارا با کسان خود به کنکاش پرداخت و آنان چون کینه وی را در دل داشتند و بدخواه وی بودند، او را به جنگ با اسکندر برانگیختند.
دارا نیز به اسکندر اعلان جنگ داد.
اسکندر که چنین دید، برای از میان بردن دارا به دو تن از پرده داران وی نامه ای نوشت و دستور داد که به دارا حمله برند
ص: 162
و او را از پای درآورند.
آن دو تن در برابر این کار پاداشی از اسکندر خواستند ولی شرط نکردند که پس از کشتن دارا جانشان در امان باشد.
نبرد میان لشکریان اسکندر و دارا یک سال به درازا کشیده بود که ناگهان آن دو پرده دار در گیر و دار جنگ به دارا حمله بردند و او را با نیزه کشتند.
سپاهیان دارا که پادشاه خود را کشته دیدند، شکست خوردند و گریختند و اسکندر هنگامی به دارا رسید که آخرین رمق را در تن داشت و دیگر چیزی به مرگش نمانده بود.
و نیز گفته اند:
چنین نیست. بلکه دو تن از نگهبانان وی که اهل همدان بودند او را کشتند چون می خواستند از دست بیداد او رهائی یابند.
این دو تن نیز هنگامی بدو حمله بردند که دیدند لشکرش او را تنها گذاشته و گریخته است. بنابر این کشتن دارا به دستور اسکندر نبود و اسکندر، هنگام شکست خوردن و گریختن لشکر دارا، دستور داد تا جارچی جار بزند که دارا را اسیر کنند ولی او را نکشند.
هنگامی که خبر کشته شدن او را شنید بر بالین او آمد و خاک از چهره اش زدود و سر او را در کنار خود نهاد و بدو گفت: ص:10
تو را یاران تو کشتند. ای بزرگ بزرگواران، ای پادشاه پادشاهان و ای آزاده آزادگان، من به تو بیش از آن علاقمند بودم که تو را بدین وضع در حال مرگ ببینم. اکنون هر چه می خواهی، وصیت کن.» دارا وصیت کرد که دخترش، روشنک، را اسکندر به عقد خود درآورد و حق آن دختر را رعایت کند و او را گرامی دارد.
نیکان پارس را زنده گذارد و نکشد. همچنین انتقام او را از کسانی
ص: 163
که وی را کشته اند بگیرد.
اسکندر آنچه را که دارا وصیت کرده بود به جای آورد و آن دو پرده دار را که قاتل دارا بودند فرا خواند و نخست پاداشی که در ازای آن جنایت خواسته بودند به آنها داد، بعد فرمود که آن دو را بکشند و گفت:
«شما برای کشتن دارا از من پاداشی خواسته بودید که دادم ولی دیگر شرط نکرده بودید که انتقام خون او را از شما نگیرم.» همچنین گفت:
«سزاوار نیست که قاتل پادشاهان را زنده بگذارند مگر این که قبلا او را به جان زنهار داده باشند که ناچار باید آن را پاس داشت.» جنگ دارا و اسکندر، در خراسان، قسمتی که پیوسته به دریای خزر است اتفاق افتاد. و نیز گفته اند:
این نبرد در سرزمین جزیره (جزیره ابن عمر) نزدیک شهر دارا روی داد.
پس از این پیکار، کشور روم که پیش از اسکندر، پراکنده و آشفته بود، سر و سامان یافت و یکپارچه شد و بر عکس ایران، یگانگی خود را از دست داد و دچار پراکندگی گردید.
اسکندر کتابهای ایرانیان را که درباره علوم و ستاره- شناسی و حکمت بود، برد و به زبان رومی ترجمه کرد.
ما گفته کسانی را که می گویند اسکندر از سوی پدر، برادر دارا شمرده می شد، ذکر کردیم.
اما رومیان و بسیاری از نسب شناسان برآنند که این اسکندر پسر فیلفوس و به گفته ای: فیلبوس بن مطریوس است.
ص: 164
همچنین گفته شده است:
او پسر مصریم بن هرمس بن هردس بن منطون بن رومی بن لیطی بن یوناق بن یافث بن ثوبة بن سرحون بن رومیط بن زنط بن توقیل بن رومی بن الاصفر بن الیفر بن عیص بن اسحاق بن ابراهیم بوده است.
اسکندر، پس از کشته شدن دارا، بر قلمرو فرمانروائی او دست یافت و بر عراق و شام و روم و مصر و جزیره (جزیره ابن عمر) چیره شد و لشکریان خود را سان دید که گفته اند یک میلیون و چهار صد هزار تن بودند: از سپاه او هشتصد هزار و از سپاه دارا ششصد هزار تن.
اسکندر به ویران ساختن دژها و آتشکده ها و کشتن هیربدان پرداخت و کتاب های ایشان را سوزاند و در کشور ایران مردانی را به کارها گماشت.
آنگاه به سوی هندوستان شتافت. پادشاه هند- را کشت و شهرهای هندوستان را گشود و بتخانه ها را ویران کرد و کتابهائی را که حاوی علوم هندیان بود سوزاند.
از آن جا روانه چین شد.
هنگامی که بدان سرزمین رسید، شبانگاه پرده دار او پیشش آمد و گفت:
«فرستاده پادشاه چین آمده است.» اسکندر او را فرا خواند. او وارد شد و درود گفت و درخواست کرد که خلوت کنند و او را با وی تنها بگذارند.
او را تفتیش کردند و چون چیزی با وی نیافتند، همه ی کسانی که نزد اسکندر بودند، بیرون رفتند.
او همینکه خود را با اسکندر تنها یافت، گفت:
ص: 165
«من پادشاه چین هستم و آمدم از تو بپرسم که از من چه می خواهی، تا اگر انجامش ممکن باشد، انجام دهم و از جنگ دست بردارم.» اسکندر از او پرسید:
«به چه گستاخی پیش من آمدی و چگونه یقین کردی که از خشم من آسوده خواهی ماند؟» پاسخ داد:
«می دانستم که تو خردمند و فرزانه ای. و میان من و تو نه دشمنی وجود دارد و نه خونخواهی. تو هم می دانی که اگر مرا بکشی، کشتن من سبب نمی شود که مردم چین کشور مرا به تو سپارند. از این گذشته تو را خائن و نامرد خواهند خواند.» اسکندر دریافت که پادشاه چین مردی خردمند است، از این رو بدو گفت:
«می خواهم درآمد سه ساله کشور خود را هم اکنون و نصف درآمد آن را هر سال بپردازی.» جواب داد:
«می پذیرم به شرطی که از من بپرسی درین صورت چه حالی دارم.» گفت:
«بگو ببینم حال تو چگونه است؟» در پاسخ گفت:
«اگر آنچه را که تو می خواهی بپذیرم، در برابر هر جنگجوئی نخستین کشته و در پیش هر گرسنه ای نخستین خوراک خواهم بود.» اسکندر گفت:
ص: 166
«از تو به درآمد دو سال کشورت قناعت می کنم.» جواب داد:
«درین صورت، حال من اندکی بهتر خواهد شد.» اسکندر پرسید:
«اگر تنها به درآمد یک سال کشورت قناعت کنم چطور؟» پادشاه چین پاسخ داد:
«کشورم بر جای می ماند ولی خوشی های زندگی از دستم می رود.» اسکندر گفت:
«درآمد سال های گذشته را به تو واگذار می کنم و تنها یک سوم درآمد هر سال را می گیرم. درین صورت چه حالی خواهی داشت؟» جواب داد:
«یک ششم درآمد، برای تهیدستان و بینوایان و نیازمندی شهرها، یک ششم برای من، یک سوم برای لشکر و یک سوم نیز برای تو خواهد ماند.» گفت:
«از تو به همین اندازه مرا بس است.» پادشاه چین از او سپاسگزاری کرد و برگشت. لشکریان نیز این خبر را شنیدند و به قرار صلحی که میانشان داده شده بود، شادی کردند.
روز بعد پادشاه چین با سپاهی گران بیرون آمد و لشکر اسکندر را احاطه کرد.
اسکندر و لشکریانش سوار شدند. پادشاه چین نیز بر روی فیل در حالی که افسری بر سر داشت پدیدار گردید.
ص: 167
اسکندر گفت:
«به من خیانت کردی؟» جواب داد:
«نه، ولی می خواستم بدانی که من به خاطر ناتوانی و زبونی نبود که فرمانبردار تو شدم بلکه وقتی دیدم که جهان بالا چگونه به تو روی آورده و خدای آسمان ها تا چه اندازه پشتیبان تست خواستم با فرمانبرداری از تو، از او فرمان برده، و با نزدیک شدن به تو، خود را به او نزدیک کرده باشم.» اسکندر به شنیدن این سخن گفت:
«از کسی مانند تو نباید جزیه گرفت. میان ما دو تن، جز تو کسی را نمی بینم که شایسته وصف به فضل و خرد باشد. بدین جهة آنچه را که از تو خواسته ام، به تو می بخشم و برمی گردم.» پادشاه چین گفت:
«ولی تو ازین لشکر کشی زیانی نخواهی دید.» و دو برابر آنچه با وی قرار گذاشته بود، برایش فرستاد.
اسکندر همان روز او را ترک گفت و به راه افتاد در حالی که توده مردم در خاور و باختر و پادشاه تبت و دیگران آئین او را پذیرفته بودند.
پس از دست یابی به شهرهای خاور و باختر و آنچه میان آن دو بود، رو به شهرهای شمال آورد و آن شهرها را گرفت و مردم کشورهای گوناگون را به کیش خویش درآورد تا به سرزمین یأجوج و مأجوج رسید.
گفته های مورخان درباره یأجوج و مأجوج با هم اختلاف دارد. آنچه درست است این است که آنان نژادی از ترکان بودند که تعدادشان بسیار و زور و نیرو و آسیب و گزندشان فراوان بود.
ص: 168
در زمین های همسایگان خود تباهی بسیار می کردند و از آن شهرها تا اندازه ای که می توانستند، ویران می ساختند و به کسانی که در نزدیکی ایشان می زیستند آزار می رساندند.
مردم آن شهرها همینکه اسکندر را دیدند از گزند و آزار یأجوج و مأجوج پیش او شکایت بردند چنان که خداوند از آن پیشامد درین فرموده خود خبر داده است:
ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً حَتَّی إِذا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْماً لا یَکادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلًا، قالُوا: یا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجاً عَلی أَنْ تَجْعَلَ بَیْنَنا وَ بَیْنَهُمْ سَدًّا؟ قالَ: ما مَکَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَ بَیْنَهُمْ رَدْماً. آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ حَتَّی إِذا ساوی بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ. (1) (اسکندر سفر خود را با وسائلی که داشت پیگیری کرد تا رسید میان دو سد، یعنی دو کوه، که در آن سوی آنها گروهی بودند که هیچ سخنی را نمی فهمیدند. ایشان به اسکندر گفتند:
«ای ذو القرنین، یأجوج و مأجوج درین سرزمین تباهکاری می کنند. آیا اگر ما هزینه ای به تو بپردازیم، سدی در میان ما و ایشان می سازی؟» اسکندر گفت:
«آن توانائی که خداوند به من بخشیده، برتر از هزینه ای است که می خواهید بپردازید.- من بدان نیازی ندارم- شما مرا تنها با نیروی کار یاری دهید. یعنی کارگر و صنعتگر در اختیارم بگذارید تا در میان شما و ایشان سدی بسازم. برای من پاره های96
ص: 169
آهن بیاورید.» آنگاه دستور داد که زمین را تا جائی که به آب رسد بکنند و از آنجا تا برابر دو کوه طبقاتی از آهن و هیزم قرار داد چنان که یک طبقه آهن و یک طبقه هیزم بود. سپس هیزمها را آتش زد تا آهن ها داغ شد. بعد گفت:
«برای من مس گداخته بیاورید تا بر روی آن بریزم.» این مس گداخته، جای آتش ها و همچنین جای خالی میان پاره های آهن را گرفت و همانند سنگ سیاهی که از سرخی مس و سیاهی آهن رنگ پذیرفته بود، بر جای ماند.
بر بالای آن نیز کنگره ای از آهن کشید.
این سد، از تاخت و تاز یأجوج و مأجوج به شهرهای اطراف جلوگیری کرد. چنان که خدای بزرگ درین باره فرمود:
فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً (1) (یأجوج و مأجوج دیگر نه توانستند از آن سد بالا روند و بگذرند و نه توانستند سوراخش کنند.) اسکندر پس از این که کار سد را به پایان رساند، از ناحیه ای که پیوسته به قطب شمال بود، داخل ظلمات شد.
در این هنگام خورشید در قطب جنوب قرار داشت از این رو بر آن نقطه، یعنی «ظلمات» تاریکی چیره بود. و گر نه بر روی زمین هیچ جا نیست که خورشید بر آن هرگز نتابد.
همینکه به ظلمات رسید، چهار صد تن از یاران خویش را برگزید و با خود به جست و جوی چشمه آب زندگی برد.
هیجده روز در آن جا گشت و سرانجام بیرون آمد بی اینکه97
ص: 170
بر آن چشمه دست یافته باشد.
ولی خضر که از پیشروان لشکر وی بود بر آن چشمه رسید و در آن شنا کرد و از آب آن آشامید. خدا حقیقت را بهتر می داند.
اسکندر از آن جا به سوی عراق برگشت و در راه خود، در شهر زور به بیماری گلو درد دچار شد و درگذشت. (1)
ص: 171
عمر او، بنا به گفته ای، سی و شش سال بود.
ص: 172
پیکر او را در تابوتی زرین نهادند که گوهر نشان بود و آن را به صبر زرد اندودند تا دگرگون نشود.
آنگاه تابوت را به اسکندریه پیش مادرش بردند.
ص: 173
اسکندر چهارده سال پادشاهی کرد و کشته شدن دارا در سومین سال فرمانروائی او روی داد.
ص: 174
دوازده شهر ساخت که از آنهاست: اصفهان، و این همان شهری است که جی خوانده می شود.
ص: 175
همچنین، شهرهای هرات و مرو و سمرقند.
ص: 176
اسکندر در سواد نیز شهری برای روشنک، دختر دارا، ساخت.
ص: 177
شهری در سرزمین یونان و شهری هم در مصر ساخت که، به نام خود او، اسکندریه نامیده شد.
ص: 178
پس از درگذشت اسکندر، حکیمان ایران و یونان و کشورهای دیگر، که اسکندر ایشان را گرد می آورد و به شنیدن
ص: 179
سخنانشان آرامش می یافت، همینکه به مرگ او پی بردند، در برابر تابوت او ایستادند.
ص: 180
کسی که بزرگ و سرورشان بود، گفت:
ص: 181
«بگذارید هر یک از شما درین جا سخنی گوید که خواص
ص: 182
را دلداری و عوام را اندرز دهد.»
ص: 183
آنگاه دست خود بر تابوت نهاد و گفت:
ص: 184
اسیر کننده اسیران، خود اسیر شد.» دومی گفت:
ص: 185
«این پادشاه طلا را پنهان می کرد، و اکنون طلا او را پنهان کرده است.»
ص: 186
سومی گفت:
«روزگار چه تند مردم را از تن دور و به تابوت نزدیک می کند!»
ص: 187
چهارمی گفت:
«شگفت انگیزترین شگفتی این است که توانا با همه ی نیروی خود از پای درآمده است و ناتوانان که هیچ نیروئی ندارند، غافل و مغرورند.»
ص: 188
پنجمی گفت:
«این کسی است که مرگ را از دیده پنهان و آرزوی خویش را در پیش چشم می داشت.
آیا توانست از مرگ دور ماند تا به برخی از آرزوهای خود برسد؟ یا توانست با جلوگیری از مرگ، آرزوهای خود را برآورد؟» ششمی گفت:
«ای کوشنده رنجدیده، گرد آوردی آنچه را که هنگام نیاز به کارت نیامد. گرانی آن بارها را تحمل کردی و ارتکاب آن گناهان را به گردن گرفتی. با این وصف آن دارائی برای دیگری، و گناهش برای تو ماند.»
ص: 189
هفتمی گفت:
«تو ما را پند می دادی ولی هیچیک از پندهای تو، رساتر از درگذشت تو نبود. پس هر که خردمند است باید بیندیشد و هر که پند آموز است باید عبرت گیرد.» هشتمی گفت:
«چه بسیار کسان که در پشت سر تو نیز از تو می ترسیدند ولی اکنون در حضور تو هستند و از تو هیچ ترسی ندارند.» نهمی گفت:
«چه بسیار کسان که آرزو داشتند تو دمی خاموش بمانی ولی خاموش نمی شدی. و امروز آرزو دارند که از تو سخنی بشنوند ولی سخنی نمی گوئی.» دهمی گفت:
«چه بسیار کسان را که این شخص از میان برد تا خود از میان نرود، ولی سرانجام از میان رفت.» یازدهمی که کتاب هائی در حکمت نوشته بود، گفت:
«تو پیوسته به من می فرمودی که از تو دور نشوم، و امروز نمی توانم که به تو نزدیک شوم.» دوازدهمی گفت:
«این روز بزرگی است که آنچه از شرش پس رفته بود پیش آمد و آنچه از خیرش پیش آمده بود پس رفت. پس اگر کسی می خواهد به حال مردی که فرمانروائی وی پایان یافته، گریان شود، بگذار بگرید.» سیزدهمی گفت:
«ای کسی که چیرگی و نیروی بسیار داشتی، نیرومندی تو از میان رفت همچنان که سایه ابر از میان می رود و نشانه های
ص: 190
بلندپروازی تو در کشور داری ناپدید شد همچنان که آثار پرواز عکس ناپدید می شود.» چهاردهمی گفت:
«ای کسی که پهنا و در ازای زمین بر تو تنگ بود، ای کاش می دانستم اکنون در میان آنچه تو را در بر گرفته، چه حالی داری!» پانزدهمی گفت:
«شگفتا! کسی که پایان راهش این است چگونه به گرد آوری اموال بیهوده و نابودشونده و کالاهای ناچیز و فناپذیر، خود را مشهور می سازد.» شانزدهمی گفت:
«ای گروه بزم آرا، و ای همنشینان دانا به چیزی که شادی آن پایدار نیست و خوشی آن زود از میان می رود، دل مبندید.
امروز برای شما راه راستی و درستی از گمراهی و تباهی روشن شده است.» هفدهمی گفت:
«ای کسی که خشم تو مایه مرگ می شد، پس چرا بر این مرگ خشم نگرفتی!» هجدهمی گفت:
«این پادشاه مرده را دیدید. پس بگذارید پادشاهی که زنده است از سرنوشت او پند گیرد.» نوزدهمی گفت:
«کسی که همه ی گوش ها به سخنان او بود، خاموش شده است. اکنون بگذارید هر که خاموش بود به سخن آید.» بیستمی گفت:
ص: 191
«به زودی به تو خواهد پیوست کسی که از مرگ تو شادمان شده همچنان که تو پیوستی به کسی که از مرگش شادمانی می کردی.» بیست و یکمی گفت:
«امروز چنینی که حتی عضوی از اعضای خود را نمی توانی بجنبانی، اگر چه دیروز چنان بودی که پادشاهی روی زمین را می گرداندی. نه، بلکه باید گفت: امروز چنینی که ناچاری با تنگنای جائی که در آن هستی بسازی، اگر چه دیروز چنان بودی که فراخنای شهرها را نیز به چیزی نمی شمردی!» بیست و دومی گفت:
«بی گمان پایان جهان چنین است. پس چه بهتر که از آغاز، آن را ترک گوئیم.» بیست و سومی گفت:
«بنگرید این خفته را که رؤیای او چگونه پایان یافت و ببینید این سایه ابر را که چگونه از میان رفت.» خوانسالار او گفت:
«من بالش ها چیده و فرش ها افکنده و خوان ها گسترده ام ولی سالار قوم را درین بزم نمی بینم.» گنجینه دار او گفت:
«ای کسی که دیروز به من می فرمودی زر و سیم بیندوزم.
امروز نمی دانم اندوخته های تو را به که بسپارم.» دیگری گفت:
«تو از جهانی که این همه دراز او پهنا دارد، در جائی که بیش از هفت وجب نیست، پیچیده شده ای. و اگر یقین داشتی که این پایان کار تو خواهد بود، هرگز در پی جهانجوئی جان خود را به رنج نمی افکندی.»
ص: 192
سرانجام همسر او، روشنک گفت:
«من هرگز گمان نمی کردم کسی که دارا را شکست داده، خود بدین گونه شکست بخورد. اکنون شما با سخنانی که می گوئید، به نکوهش او می پردازید و از مرگ او شادمانی می کنید در صورتی که جامی که او از آن نوشید بر جای مانده تا همه ی شما از آن بنوشید.» مادر اسکندر نیز هنگامی که خبر مرگ فرزند خود را شنید، گفت:
«پسرم با همه فر و شکوهش از دستم رفته ولی یادش از دلم بیرون نرفته است.» چون در سخنان آن حکیمان پند و اندرزهای نیکوئی بود، آنها را در این جا نقل کردم.
از نیرنگ های اسکندر در جنگ هائی که می کرد یکی این بود که هنگام پیکار با دارا در میان دو صف متخاصم درآمد و به جارچی فرمان داد تا جار بزند:
ای گروه ایرانیان، می دانید که شما به من چه نوشته و من درباره امان دادن به شما چه نگاشته ام. اکنون هر یک از شما که بدان پیمان وفادار است از جنگ کناره گیرد تا از ما نیز وفاداری ببیند.» ایرانیان به شنیدن این سخن پنداشتند که برخی از ایشان پنهانی با اسکندر پیمانی بسته و آن را از دیگران پنهان داشته است.
از این رو درباره همدیگر بد گمان شدند و میانشان آشفتگی و پراکندگی افتاد.
دیگر از نیرنگ های او این بود که وقتی پادشاه هندوستان با فیلان خود در برابر او آمد، اسب های سربازانش از دیدن فیل ها رم کردند.
ص: 193
اسکندر که چنین دید برگشت و دستور داد که فیل هائی از مس بسازند و جنگ افزار بر آنها بپوشانند و آنها را در میان اسبان درآورند.
چنین کردند و اسب های او رفته رفته به دیدن فیل ها خوی گرفتند. آنگاه باز به هند برگشت تا جنگ را از سر گیرد.
هنگامی که پادشاه هندوستان با لشکریان و پیلان خود آشکار شد اسکندر دستور داد تا شکم فیل های مسین را از نفت و کبریت پر کنند.
بعد این فیل ها را در میان میدان جنگ بردند در حالیکه لشکریان اسکندر اطراف آنها را گرفته بودند.
همینکه جنگ درگرفت، به فرمان اسکندر فیل ها را آتش زدند و سربازان از جلوی آنها به کنار رفتند.
پیلان هندی که حمله ور شده بودند به پیل های مسین و مشتعل رسیدند و با خرطوم های خود بدانها زدند که خرطومشان سوخت و گریزان به سوی هند برگشتند و هندیان شکست خوردند.
از نیرنگ های دیگر اسکندر این بود که در برابر شهری استوار درآمد که چشمه های آب و خواربار بسیار داشت.
برگشت و گروهی را در جامه بازرگانان با کالاهائی بدان جا فرستاد که ارزان بفروشند و بعد چنین وانمود کنند که آماده اند تا خوار بارشان را به بهای گزاف بخرند. و هنگامی که از هر سو خواربار فراوان پیش آنها آوردند، ناگهان همه را آتش بزنند و بگریزند.
آنان این دستور را به کار بستند و گریختند و خود را به اسکندر رساندند.
اسکندر بعد گروه های کوچکی از سواران خود را به
ص: 194
حول و حوش آن شهر فرستاد.
این گروه ها پی در پی به مردم حومه شهر تاختند و دارائی آنان را نیز به یغما بردند آنان که دیدند هم خواربار و هم دارائی خود را از دست داده اند، از بیم جان خود به درون شهر پناه بردند تا در آن جا خود را حفظ کنند.
در نتیجه، اطراف شهر خالی شد و اسکندر بدان جا حمله برد و بدون مانع، شهر را گرفت.
اسکندر یک بار نامه ای به ارسطو نوشت و در آن یادآور شد که:
گروهی از ویژگان رومی هستند که همتی بلند و طبعی بزرگ و دلیری بسیار دارند و من از آنان بر جان خویش بیمناکم و نمی خواهم تنها روی بدگمانی خونشان را بریزم. با ایشان چه باید کرد؟- ارسطو در پاسخ وی نوشت:
«من نامه تو را دریافتم. درباره آنچه راجع به بلند همتی آنان ذکر کرده ای، بدان که وفاداری زاده بلندی همت و بزرگی طبع، و خیانت و نمک ناشناسی از پست طبعی و تنگ چشمی است.
اما درباره دلاوری و کم خردی: کسانی را که دارای چنین صفاتی هستند بکوش تا از آسایش و خوشی زندگانی بهره مند سازی و آنان را به زیبائی زنان پای بند گردانی زیرا آسایش زندگانی دلاوری را از میان می برد و آدمی را به آسوده زیستن و عافیت اندیشی تشویق می کند.
زنهار از کشتن این و آن بپرهیز. زیرا خونریزی لغزشی است که از میان نمی رود و گناهی است که بخشوده نمی شود. بنابر این کیفر ده بی این که بکشی، تا توانائی بخشایش نیز داشته باشی، زیرا
ص: 195
برای مرد توانا هیچ چیزی برازنده تر از بخشایش نیست.
همچنین، خوی خود را نیکو کن تا دوستان با تو در دوستی پاکی و خلوص داشته باشند و خود را از یاران خویش برتر مشمار و برتری خود را به چشم آنان مکش زیرا برتری جوئی دوستی نمی آورد و برابری کینه همراه ندارد.» اسکندر هنگامی که بر شهرهای ایران دست یافت، به ارسطو چنین نوشت:
«من در ایران مردانی دیده ام که دارای اندیشه و خرد و سلحشوری و دلاوری و زیبائی و دودمان والا هستند. به این مردم، من تنها از راه بخت و تصادف فرمانروائی یافتم و از گزندشان آسوده خاطر نیستم. اگر آنان را بگذارم و به سفر بروم می ترسم بر من بشورند. از این رو، تا آنان را نابود نکنم نمی توانم از آسیبشان برکنار مانم.» ارسطو در پاسخ او نوشت:
«نامه ای را که درباره مردان ایران نگاشته بودی، دریافتم.
اما کشتن آنان نشانه تباهی و گمراهی است که از فرجامش آسوده نمی توان زیست. اگر ایشان را بکشی همشهریانشان مردم دیگر را به جای ایشان خواهند گماشت و روشن است که همه ی اهل شهر دشمن تو و بازماندگان تو خواهند شد زیرا تو آنان را بدون جنگ از میان برده ای. همچنین، اگر ایشان را از لشکر خویش بیرون کنی، خود و یاران خود را به خطر می اندازی. از این رو، راهی به تو پیشنهاد می کنم که بهتر از کشتن است. و آن این است که شاهزادگان ایشان و هر کسی را که شایسته فرمانروائی است فراخوانی و حکومت شهرها را به ایشان سپاری و هر یک را به خودی خود پادشاه ناحیه ای کنی. بدین گونه آنان خود با همدیگر اختلاف
ص: 196
خواهند یافت و با هم به زد و خورد خواهند پرداخت ولی همه در فرمانبرداری از تو و دوستی با تو یک دل و یک زبان خواهند بود و نیکی تو را از چشم دور نخواهند داشت.
اسکندر اندرز ارسطو را به کار بست و چنین بود که پس از او ملوک الطوائف به وجود آمدند.
درباره ملوک الطوائف سببی جز این نیز ذکر کرده اند که ما به خواست خداوند، آن را شرح خواهیم داد.
ص: 197
پس از درگذشت اسکندر، پادشاهی را به پسرش، اسکندرون، پیشنهاد کردند. ولی او از پذیرفتن این مقام خودداری نمود و گوشه نشینی و عبادت را برگزید. (1).
ص: 198
از این رو، یونانیان کسی را که بطلمیوس بن لاغوس خوانده شده، به پادشاهی نشاندند.
ص: 199
مدت فرمانروائی او سی و هشت سال بود.
ص: 200
پس از او بطلمیوس فیلوذقوس به پادشاهی رسید و چهل سال پادشاهی کرد.
ص: 201
سپس بطلمیوس او را غاطس فرمانروائی یافت و بیست و چهار سال پادشاهی او به درازا کشید. بعد از او بطلمیوس فیلافطر بیست و یک سال فرمانروائی کرد.
ص: 202
آنگاه بطلمیوس افیفانس بر تخت نشست و بیست و دو سال فرمان راند.
پس از او بطلمیوس او را غاطس بیست و نه سال پادشاهی کرد.
سپس بطلمیوس ساطر به فرمانروائی رسید و مدت فرمانروائی او هفده سال بود.
بعد بطلمیوس الاخشندر پادشاهی یافت و یازده سال فرمانروائی کرد.
آنگاه بطلمیوسی به سلطنت رسید که هشت سال از کشور خود پنهان بود.
ص: 203
پس از او خانمی به نام قالوبطری (کلئوپاترا) که از حکیمان بود، پادشاه شد و مدت هفده سال پادشاهی کرد.
تمام این فرمانروایان یونانی بودند و همه کسانی که پس از اسکندر فرمانروائی یافتند بطلمیوس خوانده می شدند، چنان که پادشاهان ایران را کسری (خسرو) و پادشاهان روم را قیصر می خواندند. (1)عد
ص: 204
برخی از دانشمندان گفته اند که بطلمیوس صاحب مجسطی و کتابهای دیگر، از زمره این پادشاهان، یعنی از سلسله بطالسه، نبوده است.
ص: 205
او در روزگار پادشاهان روم می زیسته، چنان که من به خواست خدای بزرگ، در جای خود، احوال او را شرح خواهیم داد.
ص: 206
پس از قالوبطری، پادشاهان روم بر سرزمین شام فرمانروائی یافتند.
ص: 207
از آنان نخستین کسی که فرمانروائی یافت، جایوس یولوس
ص: 208
بود که مدت پنج سال پادشاهی کرد.
ص: 209
پس از او، اغسطوس به پادشاهی رسید.
ص: 210
مدت فرمانروائی او پنجاه و شش سال بود.
ص: 211
چهل و دو سال از پادشاهی او گذشته بود که حضرت عیسی
ص: 212
ابن مریم علیه السلام، به دنیا آمد.
ص: 213
و نیز گفته شده است:
ص: 214
میان قیام اسکندر مقدونی و تولد حضرت عیسی بن مریم
ص: 215
علیه السلام، مدت سیصد و سه سال فاصله بوده است.
ص: 216
پس از مرگ اسکندر، ملوک طوائف بر سرزمین ایران فرمانروائی یافتند. ذکر سبب فرمانروائی ایشان نیز پیش از این گذشت.
گفته شده است:
سبب پیش آمدن این وضع آن بود که اسکندر، هنگامی که بر سرزمین ایران دست یافت و به آنچه می خواست رسید، به ارسطوی حکیم نوشت:
«من بر همه کسانی که در شهرهای خاور زمین هستند چیرگی یافته و ایشان را گوشمالی داده ام. اکنون می ترسم پس از من با یک دیگر همدست شوند و به شهرهای من بتازند و کسان مرا بیازارند.
ص: 217
از این رو به فکر افتاده ام تا فرزندان پادشاهانی را که کشته ام، بکشم و آنان را به پدرانشان ملحق سازم. نظر تو در این باره چیست؟» ارسطو در پاسخ او نوشت:
بی گمان اگر فرزندان پادشاهان را بکشی، رفته رفته پادشاهی به دست مردانی پست و فرومایه می افتد و فرومایگان هنگامی که به پادشاهی برسند، توانائی می یابند و هنگامی که توانائی یافتند، سرکش می شوند و به بیداد و ستم می پردازند و عیوبی که پادشاهان دارند و باید از آن ترسید افزایش می یابد.
از این رو، رأی من آن است که شاهزادگان را گرد آوری و هر یک از ایشان را در یک شهر یا یک ناحیه فرمانروائی بخشی.
در این صورت، هر یک از ایشان در روی دیگری می ایستد و او را از دست اندازی به قلمرو فرمانروائی تو باز می دارد زیرا می ترسد که چنانچه او به مقصود برسد و قدرت یابد تخت و تاجی را هم که خودش در دست دارد، از دستش بگیرد.
بدین گونه، دشمنی در میانشان زاده میشود و با هم به زد و خورد می پردازند و فرصت نمی یابند تا به فرمانروائی کسی که از ایشان دور شده، چشم طمع بدوزند.
اسکندر این اندرز را به کار بست و شهرهای مشرق را میان ملوک الطوائف تقسیم کرد و دانش های ستاره شناسی و حکمت را از خاور زمین به زادگاه خویش منتقل ساخت.
پس از رفتن اسکندر از آن جا حال پادشاهان قسمت های مختلف همچنان بود که ارسطو پیش بینی کرده بود و آنان به اندازه ای گرفتار زد و خورد با یک دیگر بودند که فرصت حمله به یونان را نمی یافتند.
ص: 218
ارسطو بزرگ ترین و دانشمندترین حکیمان یونان بود و اسکندر از اندیشه های خردمندانه او بهره می برد و اندرزهای او را به کار می بست.
ارسطو حکمت را از افلاطون، شاگرد سقراط، آموخت.
سقراط در طبیعیات، سوای علوم دیگر، شاگرد اوسیلاوس بود که به معنی سر درندگان است.
اوسیلاوس نیز شاگرد انکساغورس بود.
چیزی که بود، ارسطو در مسائلی چند با استاد خود مخالفت می کرد و هنگامی که درین باره با او سخن گفته شد، پاسخ داد:
«افلاطون دوست من است، حقیقت نیز دوست من است ولی البته حقیقت در دوستی برتری دارد.» علماء تاریخ درباره پادشاهی که پس از اسکندر در سواد عراق به فرمانروائی رسید و شمار پادشاهانی که در دوره ملوک الطوائفی بر سرزمین بابل دست یافتند، اختلاف دارند.
هشام بن الکلبی و دیگران گفته اند:
پس از اسکندر، بلاقس سلبقس (سلوکوس) به پادشاهی رسید.
پس از او انطیخس (آنتیوخوس) پادشاه شد و این همان کسی است که شهر انطاکیه را ساخت.
سواد کوفه مدت پنجاه و چهار سال در دست این پادشاهان بود و بر نواحی جبال و اهواز و فارس چیرگی داشتند.
ص: 219
در پایان فرمانروائی سلسله سلوکیان مردی برخاست به نام «اشک» که از فرزندان دارا به شمار می رفت و در ری به جهان آمده بود.
او لشکری بزرگ گرد آورد و برای پیکار با انطیخس (آنتیوخوس) به راه افتاد.
انطیخس نیز به جنگ با او شتافت و این دو تن در سرزمین موصل با یک دیگر روبرو شدند.
در نبردی که درگرفت، انطیخس کشته شد و اشک بر نواحی سواد دست یافت و در نتیجه، از موصل تا ری و اصفهان به دست وی افتاد.
از این جا کار او بالا گرفت و سایر فرمانروایان نواحی ملوک الطوائفی، به خاطر بزرگواری که انجام داده بود، در گرامی داشت او کوشیدند و نامه های خود را به نام او آغاز کردند و نام او را پیش از نام خود نوشتند و او را پادشاه خواندند.
بدین گونه، اشک به پادشاهی رسید بی این که هیچیک از ملوک الطوائف را از فرمانروائی برکنار سازد.
پس از او، پسرش، شاپور بن اشک پادشاه شد.
ص: 220
پس از شاپور، گودرز بن اشکان به پادشاهی رسید و این کسی است که با فرزندان اسرائیل جنگید و آنان را برای دومین بار از پای درآورد.
سبب این که خداوند او را بر ایشان چیره ساخت آن بود که یحیی بن زکریا را کشته بودند.
شاپور گروه بسیاری از بنی اسرائیل را کشت و پس از این شکست، دیگر مانند نخستین بار، گروه هائی به فرزندان اسرائیل نپیوستند و آنان نتوانستند شکست خود را جبران کنند.
خداوند پیامبری و نبوت را از میانشان برداشت و خواری و زبونی را بر آنان فرود آورد.
و نیز گفته شده است:
کسی که با بنی اسرائیل جنگید طیطوس بن اسفیانوس، پادشاه روم، بود که گروهی از آنان را کشت و گروهی را اسیر کرد و بیت المقدس را ویران ساخت.
رومیان به خونخواهی انطیخس به شهرهای ایران لشکر
ص: 221
کشیده و به جنگ پرداخته بودند.
پادشاه بابل در آن هنگام بلاش، پدر اردوانی بود که او را اردشیر بابکان کشت.
بلاش به ملوک طوائف نامه نوشت و ایشان را از آنچه رومیان با بسیج سپاه و لشکر کشی و جنگ در شهرهای وی، بر سرش آورده بودند، آگاه ساخت و یادآور شد که اگر او از پیکار با رومیان درماند و ایشان پیروزی یابند، همه ملوک طوائف را شکست خواهند داد و از پای درخواهند آورد.
به دریافت نامه بلاش، هر یک از ملوک طوائف به اندازه توانائی خود، با فرستادن سرباز و جنگ افزار و پول، بلاش را یاری کرد.
بدین گونه چهار صد هزار مرد جنگی بر او گرد آمد.
بلاش فرمانروای شهر الحضر (1) را، که سرزمین های میان سواد و جزیره از آن وی بود، به فرماندهی این لشکر گماشت.
او با این لشکر گران به جنگ رومیان رفت و پادشاهشان را کشت و سپاهشان را یغما کرد و اسیر گرفت و تار و مار ساخت.
این پیشامد بود که رومیان را به ساختن شهر قسطنطنیه و انتقال پادشاه و پادشاهی از روم بدان جا وادار کرد.عد
ص: 222
کسی که این شهر را به وجود آورد قسطنطین (کنستانتین) بود- از این رو، آن شهر به نام وی (قسطنطنیه) معروف شد.
او از پادشاهان روم نخستین کسی بود که آئین مسیح را پذیرفت و مسیحی شد و چون گمان می رفت که بنی اسرائیل در کشتن حضرت عیسی علیه السلام دست داشته اند، همه ی بازماندگان بنی اسرائیل را از فلسطین و شام بیرون راند و چوبی را هم که می پنداشتند ایشان عیسی را بر آن به دار آویخته اند، برگرفت و برد.
ص: 223
رومیان این چوب را مقدس شمردند و گرامی داشتند و در خزانه خود جای دادند که تا امروز نزد ایشان است.
کشور ایران همچنان دچار وضع ملوک الطوائفی بود تا اینکه اردشیر، پسر بابک به فرمانروائی رسید.
هشام بن الکلبی مدت فرمانروائی اشکانیان را روشن نکرده است.
مورخ دیگری که از احوال شاهان ایران آگاهی دارد، گفته است:
پس از اسکندر، شاهانی بر ایران دست یافتند که ایرانی نبودند و از هر کس که بر شهرهای جبل چیره می شد، فرمانبرداری می کردند.
این گروه، اشکانیان بودند که ملوک الطوائف خوانده می شدند و مدت فرمانروائی ایشان دویست سال، و به گفته ای: سیصد و چهل سال بود.
از این سالها، اشک بن اشکان بیست سال، بعد، پسرش، شاپور، شصت سال فرمانروائی کرد.
در سال چهل و یکم فرمانروائی او، مسیح عیسی علیه السلام ظهور کرد و تیطوس بن اسفیانوس نزدیک به چهل سال پس از مصلوب شدن حضرت عیسی به بیت المقدس لشکر کشید و آن شهر را گرفت و گروهی از مردمش را کشت و گروهی را اسیر کرد و شهر را ویران ساخت.
پس از شاپور، گودرز، پسر اشکان بزرگ ده سال، و سپس بیرن (بیژن) اشکانی بیست و یک سال پادشاهی کرد.
بعد، گودرز اشکانی هشتاد و نه سال، پس از او نرسی اشکانی چهل سال، سپس هرمز اشکانی هفده سال، بعد اردوان
ص: 224
اشکانی بیست و دو سال، آنگاه خسرو اشکانی چهل سال، پس از او بلاش اشکانی بیست و چهار سال، سپس اردوان کوچک سیزده سال سلطنت کردند تا سرانجام که اردشیر بن بابک به فرمانروائی رسید.
یکی دیگر از مورخان گفته است:
پس از اسکندر ملوک طوایف بر شهرهای ایران دست یافتند که اسکندر این کشور را میانشان تقسیم کرده و هر ناحیه را به یکی بخشیده بود جز سرزمین سواد را که تا پنجاه و چهار سال پس از درگذشت اسکندر به دست رومیان بود.
در میان این ملوک طوائف مردی از نسل پادشاهان بر جبال و اصفهان دست یافته بود.
پس از او فرزندانش بر سواد چیره شدند و بر آن سرزمین همچنین بر ماهات و جبال و اصفهان پادشاهی کردند.
این پادشاهان بر سایر ملوک الطوائف سروری داشتند و مانند رئیس ایشان بودند. بدین جهة رسم بر این است که نخست به شرح حال او بعد به شرح احوال فرزندانش پردازند.
به پیروی از این شیوه است که در کتب تواریخ پادشاهان نام تمامشان را ذکر کرده اند ولی ما به ذکر اسامی عده ای از آنان اکتفا کردیم و از عده ای دیگر چشم پوشیدیم.
مدت فرمانروائی ملوک الطوائف را برخی دویست و شصت سال، و برخی سیصد و چهل و چهار سال و برخی دیگر پانصد و بیست و سه سال نوشته اند. خدا حقیقت را بهتر می داند. (1)عد
ص: 225
از پادشاهانی که بر نواحی جبال دست یافتند و پس از آن فرزندانشان نیز بر سواد چیره شدند، اشک بن جزه (یا: حره) بود.
ص: 226
او بنا به گفته ای از فرزندان اسفندیار بن بشتاسب به شمار می رفت.
ص: 227
برخی از ایرانیان نیز برآنند که اشک پسر دارا بوده است.
ص: 228
یکی از ایشان گفته است:
ص: 229
اشک بزرگ، پسر اشکان، از فرزندان کیکاوس است که مدت بیست سال پادشاهی کرد.
ص: 230
پس از او، پسرش اشک، به پادشاهی رسید و بیست و یک سال فرمان راند.
ص: 231
سپس پسرش شاپور سی سال پادشاهی کرد.
ص: 232
بعد از شاپور، پسرش، گودرز، بر تخت نشست که مدت پادشاهی او ده سال بود.
ص: 233
آنگاه پسرش بیرن (بیژن) به پادشاهی رسید و بیست و یک سال فرمانروائی کرد.
ص: 234
پس از او پسرش، گودرز کوچک بر تخت نشست و نوزده سال پادشاهی او دوام یافت.
ص: 235
سپس، پسرش نرسی به فرمانروائی رسید و چهل سال سلطنت کرد.
بعد هرمز بن بلاش بن اشکان بر اورنگ فرمانروائی
ص: 236
نشست و مدت هفده سال پادشاهی کرد.
ص: 237
آنگاه اردوان بزرگ، پسر اشکان، تاج بر سر نهاد و دوازده سال به فرمانروائی پرداخت.
ص: 238
بعد، کسری (خسرو) پسر اشکان به پادشاهی رسید و چهل سال پادشاهی کرد.
ص: 239
پس از او اردوان کوچک، پسر بلاش، به کشورداری
ص: 240
پرداخت و سیزده سال پادشاهی او دوام یافت.
ص: 241
اردوان بزرگ ترین و پیروزمندترین پادشاهان اشکانی به شمار می رفت و بیش از تمام آنان با پادشاهان سختگیری می کرد.
ص: 242
پس از او اردشیر بن بابک روی کار آمد و کشور ایران
ص: 243
را یکپارچه کرد و سر و سامان بخشید چنان که ما به خواست خداوند، در جای خود به شرح آن خواهیم پرداخت.
ص: 244
برخی از مورخان نام های این پادشاهان را به گونه ای دیگر ذکر کرده اند و غیر از آن است که ما گفته ایم و نیازی به دراز گوئی
ص: 245
برای ذکر آنها نیست.
ص: 246
ص: 247
ص: 248
ص: 249
ص: 250
ص: 251
ص: 252
ص: 253
ص: 254
ص: 255
ص: 256
ص: 257
ص: 258
ص: 259
ص: 260
ص: 261
ص: 262
ص: 263
ص: 264
ص: 265
ص: 266
ص: 267
ص: 268
ص: 269
ص: 270
این دو رویداد بزرگ- یعنی: ظهور عیسی بن مریم و یحیی بن زکریاء علیهم السلام- را تنها از آن رو در این فصل با هم آوردیم که یکی بستگی به دیگری دارد.
پس می گوئیم:
عمران بن ماثان از فرزندان سلیمان بن داود بود. و آل ماثان سروران بنی اسرائیل و پیشوایان روحانی آنان بودند.
عمران با حنة دختر فاقور زناشوئی کرده و زکریاء بن برخیا نیز ایشاع خواهر حنه را گرفته بود.
و نیز گفته اند:
ایشاع خواهر مریم دختر عمران بود.
حنه، که به سالخوردگی و پیری رسیده و فرزندی نزاده
ص: 271
بود، روزی در زیر سایه درختی پرنده ای را دید که دانه در دهان جوجه خود می نهاد.
همینکه او را دید آرزوی فرزند به دلش راه یافت و از خداوند درخواست کرد که بدو فرزندی ببخشد و با پروردگار خود پیمان بست که اگر فرزندی نصیب وی شود او را در شمار خدمتگزاران و کارکنان بیت المقدس قرار دهد.
بنابر این، هنگامی که باردار شد آنچه را که در رحم داشت «محرر» ساخت. محرر یعنی کسی که از دلبستگی به کارهای جهان آزاد شده و در پرستشگاه به خدمت خدا پرداخته است.
حنه نمی دانست که نوزاد او پسر خواهد بود یا دختر. در هر صورت، میان بنی اسرائیل رسم بود که اگر کسی نذر می کرد پسرش محرر باشد او را به کنیسه می فرستاد تا در آن جا خدمت کند و از آن جا دور نشود تا به سن بلوغ برسد.
همینکه بالغ می شد، اختیار داشت که اگر می خواهد بماند، و اگر نمی خواهد به هر کجا که مایل است برود.
ضمنا تنها پسران محرر می شدند و زنان، به سبب حیض و بیماری های دیگر، شایستگی این کار را نداشتند.
هنگامی که عمران درگذشت، همسرش، حنه، به مریم آبستن بود.
فَلَمَّا وَضَعَتْها، قالَتْ: رَبِّ إِنِّی وَضَعْتُها أُنْثی وَ اللَّهُ أَعْلَمُ بِما وَضَعَتْ وَ لَیْسَ الذَّکَرُ کَالْأُنْثی وَ إِنِّی سَمَّیْتُها مَرْیَمَ ... (1) (چون فرزند خود را بزاد- و دید که نوزاد وی دختر است- گفت:36
ص: 272
«من دختر آوردم و خداوند بدانچه زاده شده داناتر است و پسر، در خدمت پرستشگاه، مانند دختر نیست. و من نام این نوزاد را مریم نهادم.») آنگاه او را در جامه ای پیچید و به مسجد نزد پیشوایان برد.
این علماء یهود به همان اندازه به بیت المقدس پیوسته بودند که بنو شیبة به کعبه پیوستگی داشتند.
حنه مریم را پیش آنان نهاد و گفت:
«هرگز امید ندارم این نوزاد را که برای خدمت بیت المقدس نذر کرده ام، بپذیرید.» ولی دانایان یهود، همینکه نوزاد را دیدند برای نگهداری او با هم به همچشمی پرداختند. زیرا او فرزند کسی بود که تصدی قربانی بیت المقدس و پیشوائی ایشان را داشت.
زکریاء گفت:
«من برای نگهداری او شایسته ترم. زیرا خاله وی نزد من به سر می برد.» گفت و گو درین باره به درازا کشید و سرانجام قرار شد قرعه بکشند و هر کس که قرعه به نام وی افتاد، او سرپرستی نوزاد را بر عهده گیرد.
برای این کار قلم های خود را که با آن تورات می نوشتند در رودخانه روانی افکندند که گفته شده است رود اردن بود.
قلم های همه در ته آب رفت جز قلم زکریاء که بر روی آب ماند.
بدین گونه زکریا برنده شد چون قرار بود که وقتی دست در آب می کنند قلم هر کس که بدست آمد، او نگهدارنده مریم
ص: 273
خواهد شد.
بنابر این زکریاء مریم را گرفت و سرپرستی وی را عهده دار شد و او را به خاله اش رساند که همسر زکریا بود و بعدها مادر یحیی می شد.
همچنین، برای مریم دایه ای گرفت که او را شیر داد و بپرورد تا بزرگ شد.
زکریاء برای مریم غرفه ای در کنیسه ساخت آنچنان بلند که رسیدن بدان جا جز با نردبان امکان نداشت و جز او کس دیگری نیز از آن نردبان بالا نمی رفت و خود را به مریم نمی رساند.
زکریاء در نزد مریم میوه زمستانی را در تابستان و میوه تابستانی را در زمستان می یافت و می پرسید: «این از کجا آمده؟» مریم پاسخ می داد: «از نزد خداوند.» زکریاء که چنین کرامتی از مریم دید، امیدوار شد که خداوند بدو فرزندی بخشد و گفت:
«کسی که میوه تابستانی را در زمستان و میوه زمستانی را در تابستان به مریم می رساند، بی گمان می تواند همسر مرا نیز شایستگی بخشد تا برای من فرزندی آورد.» قالَ: رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ (1) (زکریاء گفت:
«پروردگارا، مرا از سوی خود فرزند پاکی ببخش. بی گمان تو شنونده دعائی.» پس از این دعا، هنگامی که در قربانگاه سرگرم نماز بود، ناگهان چشمش به مرد جوانی افتاد.38
ص: 274
این جبرائیل بود.
زکریا از دیدن او هراسان شد.
جبرائیل بدو گفت:
أَنَّ اللَّهَ یُبَشِّرُکَ بِیَحْیی مُصَدِّقاً بِکَلِمَةٍ مِنَ اللَّهِ. (1) (خداوند ترا مژده می دهد که دارای فرزندی به نام یحیی خواهی شد که سخنی از خداوند را تصدیق می کند.) منظور، سخن عیسی بن مریم علیه السلام است و یحیی نخستین کسی بود که به عیسی ایمان آورد و سخن او را تصدیق کرد.
جریان از این قرار است که مادرش هنگامی که بدو آبستن بود، به مریم رسید که عیسی را آبستن بود.
مادر او به مریم گفت:
«ای مریم، آیا تو باردار هستی؟» مریم پاسخ داد.
«برای چه این پرسش را می کنی؟»جم
ص: 275
جواب داد:
«چون می بینم آنچه در رحم من است به آنچه در رحم تست سجده می کند.» بدین گونه یحیی پیامبری عیسی را تصدیق کرده است.
و نیز گفته شده است:
او حضرت مسیح علیه السلام را در سه سالگی تصدیق کرد.
خدای بزرگ او را یحیی نام نهاد و پیش از او کسی بدین نام نامیده نشده بود. چنان که خدا فرموده است:
لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا (1) (پیش از آن، کسی را همنام او قرار ندادیم.) خداوند همچنین فرمود:
وَ سَلامٌ عَلَیْهِ یَوْمَ وُلِدَ وَ یَوْمَ یَمُوتُ وَ یَوْمَ یُبْعَثُ حَیًّا (2) (درود بر او باد روزی که زاده شد و روزی که می میرد و روزی که برانگیخته می شود و زندگی از سر می گیرد.) گفته شده است:
وضع آدمیزاد درین سه روز سخت تر و هراس انگیزتر است و خدای بزرگ به خاطر سختی این سه روز بر او سلام و درود می فرستد.
یحیی به گفته ای سه سال و به گفته ای شش ماه پیش از مسیح به جهان آمد. او با زنان نزدیک نمی شد و با کودکان نیز بازی نمی کرد.
قالَ: رَبِّ أَنَّی یَکُونُ لِی غُلامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِیَ الْکِبَرُ وَ امْرَأَتِی15
ص: 276
عاقِرٌ. (1) (زکریاء گفت:
«پروردگارا، از کجا من بچه دار خواهم شد در صورتی که به پیری رسیده ام و همسرم نیز نازاست؟») او درین هنگام به گفته ای نود و دو ساله و به گفته ای یکصد و بیست ساله بود و زنش نیز نود و هشت سال داشت.
ولی پاسخ پرسش او این بود:
کَذلِکَ اللَّهُ یَفْعَلُ ما یَشاءُ (2) (بدین گونه خداوند هر چه که خواهد، می کند.) زکریاء آن حرف را از جهة استخبار زد یعنی می خواست خبردار شود که آیا خداوند از همان زن نازای او بدو فرزند خواهد بخشید یا از زنی دیگر. و منظورش انکار قدرت خدای بزرگ نبود.
قالَ: رَبِّ اجْعَلْ لِی آیَةً، قالَ: آیَتُکَ أَلَّا تُکَلِّمَ النَّاسَ ثَلاثَةَ أَیَّامٍ إِلَّا رَمْزاً. (3) (زکریاء گفت:
«پروردگارا، نشانی برای من قرار بده.» خداوند فرمود:
«نشانه تو این است که سه روز با مردم سخن نمی گوئی جز به رمز») مؤلف گوید:
منظور این است که خدا زبان زکریاء را، به کیفر این که41
ص: 277
از او نشانه ای خواسته بود، بست و او تا سه روز ناچار بود که به رمز یعنی با اشاره حرف بزند.
هنگامی که فرزند زکریاء به جهان آمد، پدرش دید کودکی است زیبا روی، کم موی، با انگشتانی کوتاه و ابروانی نزدیک به هم و صدائی دقیق.
این پسر از خردسالی در خداپرستی نیرومند بود. از این روست که خدای بزرگ فرموده است:
وَ آتَیْناهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا (1) (به او از همان خردسالی نیروی داوری بخشیدیم.) گفته شده است:
روزی کودکان همسال و همانند وی بدو گفتند:
«یحیی، بیا برویم با هم بازی کنیم.» جواب داد:
«من برای بازی آفریده نشده ام.» یحیی گیاهان و برگ درختان را می خورد و برخی گفته اند: نان جو می خورد.
یک روز که گرده ای نان جو در دست داشت، ابلیس بدو رسید و گفت:
«تو گمان می کنی که زاهد هستی و به مال جهان اعتنائی نداری در صورتی که یک گرده نان جو را ذخیره کرده ای.» یحیی پاسخ داد:
«ای ملعون، این خوراک من است.» ابلیس گفت:
«برای کسی که سرانجام می میرد و فانی می شود، حداقل12
ص: 278
خوراک کافی است.» درین هنگام خداوند به یحیی وحی فرستاد و فرمود:
«آنچه او به تو می گوید خردمندانه تر است.» یحیی پیغمبری خردسال بود که مردم را به بندگی و پرستش خدا فرا می خواند.
جامه ای موئین و زبر می پوشید. نه دیناری داشت، نه درهمی و نه خانه ای که در آن به سر برد.
نه غلامی داشت نه کنیزی. و همینکه شب تاریک فرا می رسید، برمی خاست و به نیایش می کوشید.
روزی به تن خود نگریست و دید که بسیار نزار و لاغر شده است. به گریه افتاد.
خداوند درین هنگام بدو وحی فرستاد و فرمود:
«ای یحیی، آیا به خاطر آنچه از تنت کاسته شده گریه می کنی؟ به بزرگی و شکوهم سوگند که اگر به درستی از سوز آتش دوزخ آگاهی داشتی به جای جامه موئین جامه آهنین می پوشیدی!» یحیی که این شنید به اندازه ای گریست که اشکهایش گوشت گونه هایش را خورد و استخوان های چهره اش در چشم مردم نمایان شد.
همینکه این خبر به گوش مادرش رسید، پیش او آمد.
زکریاء نیز با علماء یهود به نزد او آمدند.
زکریاء از او پرسید:
«فرزندم، ترا چه چیز بدین کار واداشته است؟» پاسخ داد:
«تو مرا بدین کار فرمان دادی. آنهم هنگامی بود که گفتی: میان بهشت و دوزخ راه باریکی است که از آن نمی گذرند
ص: 279
مگر کسانی که از بیم خداوند می گریند.» زکریاء گفت:
«پس گریه کن و در نیایش بکوش.» بعد مادرش دو تکه نمد برایش درست کرد که روی گونه هایش- می گذاشت و استخوان ها را می پوشاند.
ولی او چنان می گریست که این دو تکه نمد نیز فرسوده شد.
زکریاء، هر گاه می خواست در میان مردم موعظه کند، نخست به هر سو می نگریست و اگر یحیی را در آن جا می دید از بهشت و دوزخ یاد نمی کرد.
حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که از سوی خداوند به پیامبری برانگیخته شد، برخی از فرمان های تورات را برانداخت.
یکی از آنها این بود که زناشوئی با دختر برادر، یعنی برادر زاده، را حرام کرد.
پادشاه آنان که هیرودس نامیده می شد، برادرزاده ای داشت که از زیبائی وی به شگفتی افتاده بود و می خواست با آن دختر زناشوئی کند. ولی یحیی او را از این کار باز داشت.
دختر زیبا هر روز به چیزی نیازمند می شد و پادشاه نیاز او را برآورده می ساخت.
مادرش همینکه شنید یحیی هیرودس را از زناشوئی با دخترش باز داشته، به دختر خود گفت:
«هر گاه پادشاه از تو پرسید که: چه می خواهی؟ بگو:
می خواهم که سر یحیی بن زکریاء را ببری.» دختر نیز این دستور را به کار بست و هنگامی که پیش هیرودس رفت و هیرودس پرسید: دلت چه می خواهد؟ جواب داد:
ص: 280
«دلم می خواهد سر یحیی بن زکریاء را از تن جدا کنی.» پادشاه گفت:
«از من چیز دیگری بخواه.» گفت:
«جز این چیزی از تو نمی خواهم.» هیرودس که دید دختر پافشاری می کند و جز بریدن سر یحیی چیز دیگری نمی خواهد، دستور داد یحیی را با یک طشت بیاورند.
آنگاه سر یحیی را در آن طشت برید.
دختر همینکه آن سر را در طشت دید، گفت:
«امروز چشمم روشن شد!» اندکی بعد به بام کاخ خود رفت و لغزید و از بام بر زمین افتاد.
در پائین سگان درنده ای بودند که بر او پریدند و پی در پی از تن او می خوردند و او با چشمی که روشنائی و بینائی بسیار یافته بود، می نگریست.
آخرین عضو او که سگان خوردند چشمانش بود و دیدگان او تا واپسین دم مرگ بینائی داشت که بنگرد و عبرت گیرد.
از خون یحیی، که کشته شد، قطره ای بر روی زمین افتاد و این خون همچنان می جوشید تا خداوند بخت نصر را برانگیخت و بر بنی اسرائیل چیره ساخت.
زنی پیش بخت نصر رفت و او را بر سر آن خون راهنمائی کرد.
در این هنگام خدا به دل او انداخت که آنقدر از بنی اسرائیل بکشد تا آن خون از جوش بیفتد.
ص: 281
این بود که هفتاد هزار تن از فرزندان اسرائیل را کشت تا آن خون فرو نشست.
سدی نیز به همین گونه روایت کرده، جز این که او گفته:
آن پادشاه می خواست با دختر یکی از زنان خویش زناشوئی کند، و یحیی او را از این کار بازداشت و گفت: «این دختر به تو حلال نیست.» آن زن، یعنی مادر دختر، نیز از پادشاه درخواست کرد که یحیی را بکشد.
پادشاه در پی یحیی فرستاد و او را کشت و سرش را در طشتی به میان مجلس درآورد.
سر بریده یحیی در طشت همچنان می گفت: «او بر تو حلال نیست.» خون یحیی تازه ماند و پیوسته می جوشید. از این رو، بر آن خاک پاشیدند به اندازه ای که خاک تا دیوار شهر بالا آمد و خون از جوشش فرو ننشست.
بعد خداوند بخت نصر را برانگیخت که با سپاهی انبوه بر بنی اسرائیل تاخت و آنان را در میان گرفت ولی از این محاصره کاری از پیش نبرد و پیروزی نیافت.
از این رو می خواست برگردد که زنی از بنی اسرائیل بدو رسید و گفت:
«شنیده ام که می خواهی برگردی!» جواب داد:
«آری، چون اقامت در این جا طولانی شده و سپاهیان گرسنه اند و خواربار کم است و عرصه به آنان تنگ گردیده است.» زن که این شنید گفت:
ص: 282
«اگر من برای تو این شهر را فتح کنم، آیا هر کس را که من گفتم بکش میکشی و هر وقت گفتم از کشتن دست بردار، دست برمی داری؟» جواب داد: «آری.» گفت:
«بسیار خوب، لشکریان خود را به چهار قسمت تقسیم کن و در چهار طرف شهر بگمار. بعد، همه با هم دست های خود را به سوی آسمان بلند کنید و بگویید: بار خدایا، از تو می خواهیم که به حق خون یحیی بن زکریا این شهر را برای ما بگشایی.» دستور زن را به کار بستند.
در نتیجه، دیوار شهر فرو ریخت و داخل شهر شدند.
زن به آنان دستور داد تا از مردم به اندازه ای بکشند که خون یحیی بن زکریا از جوشش باز ایستد.
آنان نیز دست به کشتار نهادند و هفتاد هزار تن را کشتند تا خون یحیی فرو نشست.
آنگاه زن به بخت نصر دستور داد که از کشتار دست بردارند و او نیز کشتار را موقوف ساخت.
بخت نصر بیت المقدس را ویران کرد دستور داد که مردارها را در آن بیفکنند.
سپس از آنجا بازگشت در حالیکه دانیال و بزرگان دیگر بنی اسرائیل، منجمله عزریا و میشائیل، همراهش بودند و سر جالوت را با خود داشتند.
دانیال از همه مردم در نزد او گرامی تر بود. از این رو زرتشتیان بر وی رشک بردند و از او در پیش بخت نصر بد گوئی کردند، چنانکه درباره افکندن دانیال و یارانش در پیش درندگان
ص: 283
به دستور بخت نصر، و فرود آمدن فرشته بر آنان و مسخ شدن بخت نصر و در آمدن او به صورت شیر و هفت سال زندگی او میان درندگان، پیش از این سخن گفتیم.
این روایت و روایات دیگری که درباره حمله بخت نصر به بیت المقدس و کشتار بنی اسرائیل هنگام کشته شدن یحیی بن زکریا آمده و ما نقل نکردیم، نزد اهل سیر و تاریخ و کسانی که به کارهای گذشتگان آشنائی دارند باطل است و درست نیست زیرا همه برآنند که بخت نصر هنگامی بر فرزندان اسرائیل تاخت که پیغمبر خود، شعیا، را در عهد ارمیا بن حلقیا کشتند.
یهود و نصاری برآنند که میان روزگار ارمیا و زمان کشته شدن یحیی چهار صد و شصت و یک سال فاصله بوده و می گویند این مطلب در کتابها و اسفارشان روشن است.
زرتشتیان نیز درباره فاصله زمانی، از جنگ بخت نصر با بنی اسرائیل تا مرگ اسکندر، با ایشان توافق دارند ولی درباره مدت زمان میان مرگ اسکندر و ولادت یحیی اختلاف دارند و معتقدند که این مدت پنجاه و یک سال بوده است.
اما ابن اسحاق گفته است:
حقیقت این است که بنی اسرائیل، پس از بازگشت خود از بابل، بیت المقدس را آباد کردند و تعدادشان فزونی یافت.
بعد، از خدا برگشتند و گناهانی را مرتکب شدند و خداوند سبحان نیز از ایشان برگشت.
آنگاه پیامبرانی را به رهبری ایشان برانگیخت ولی برخی از این پیمبران را تکذیب کردند و برخی را کشتند.
آخرین پیامبرانی که خدا به نزدشان فرستاد زکریا و پسرش یحیی و عیسی بن مریم علیه السلام بود.
ص: 284
فرزندان اسرائیل یحیی و زکریاء را کشتند. خداوند نیز پادشاهی از پادشاهان بابل را- که جودرس نامیده می شد- بر آنان چیره ساخت.
جودرس به سوی شام روانه شد و بر فرزندان اسرائیل تاخت و هنگامی که در بیت المقدس بر آنان وارد شد به سردار بزرگی از لشکر خود که نامش نبوزاذان، و دارنده فیل بود، گفت:
«من سوگند یاد کرده بودم که اگر بر فرزندان اسرائیل پیروزی یابم، از آنان به اندازه ای بکشم که خونشان در میان لشکرگاه من روانه شود تا از کشتنشان دست بردارم.» و بدو فرمان داد که داخل شهر شود و چندان بکشد که خون بدان اندازه روان گردد.
نبوذازان به شهر درآمد و در آن جای که قربانی می کردند ایستاد. نگاه کرد و دید خونی می جوشد. پرسید:
«ای فرزندان اسرائیل، سبب جوشش این خون چیست؟» جواب دادند:
«این خون یک قربانی است که از ما پذیرفته نشده است.
بدین جهة می جوشد.» گفت:
«شما به من راست نمی گوئید.» گفتند:
«پادشاهی و پیامبری از ما بریده شد. از این رو بود که قربانی ما پذیرفته نشد.» نبوذازان که سخنشان را باور نمی کرد، در برابر آن خون هفتصد و هفتاد تن از سرورانشان را کشت. ولی خون از جوشش
ص: 285
نیارمید.
بعد دستور داد که هفتصد تن از دانشمندانشان را نیز در برابر آن خون بکشند.
پس از اجرای این دستور نیز دید آن خون سرد نمی شود.
این بود که گفت:
«ای فرزندان اسرائیل، به من راست بگویید و در برابر فرمان پروردگار خود پایداری کنید. دیر زمانی است که شما در روی زمین فرمانروا بوده و هر چه دلتان خواسته کرده اید. اکنون اگر به من راست نگوئید تمام شما را می کشم و حتی برای روشن کردن یک آتش نه زنی زنده خواهم گذاشت نه مردی.» اسرائیلیان که دیدند او در کشتنشان سخت گرفته، بر آن شدند که حقیقت واقعه را اظهار کنند. این بود که گفتند:
«این خون پیامبری است که ما را از کارهای بسیاری که مایه خشم خدا می شد، باز می داشت و از خبر آمدن شما نیز آگاه می ساخت ولی ما سخنان او را باور نکردیم و او را کشتیم. اکنون این خون اوست.» نبوزاذان پرسید:
«نام او چه بود؟» جواب دادند:
«یحیی بن زکریاء» نبوزاذان گفت:
«اکنون راست گفتید. برای چنین کاری است که پروردگار شما از شما انتقام می گیرد.» آنگاه روی بر خاک نهاد و خدا را سجده کرد و از لشکریان جودرس هر کس را که در شهر بود بیرون راند. سپس به کسانی
ص: 286
که در اطرافش بودند، گفت:
«دروازه های شهر را ببندید.» دستور او را به کار بستند.
بدین گونه، در شهر تنها فرزندان اسرائیل بر جای ماندند.
درین هنگام نبوزاذان، آن خون را مخاطب قرار داد و گفت:
«ای یحیی، از خدای من و پروردگار تو پوشیده نیست که به خاطر کشتن تو چه بر سر قوم تو آمده و چه اندازه از ایشان کشته شده است. پس، پیش از آن که دیگر از قوم تو هیچ کس زنده نماند، به اذن خداوند آرام شو.» آن خون در دم از جوشش فرو نشست و نبوزاذان از کشتن فرزندان اسرائیل دست کشید و گفت:
«ایمان می آورم به خدائی که فرزندان اسرائیل بدو ایمان آورده اند و او را باور می کنم و یقین دارم که بجز او پروردگار دیگری نیست.» سپس به بنی اسرائیل گفت:
«جودرس به من فرمان داده که آنقدر از شما بکشم که خونتان در میان لشکرگاه او روان شود. و نمی توانم از فرمان او سرپیچی کنم.» گفتند:
«هر چه می خواهی، بکن.» نبوزاذان دستور داد که اسب و استر و خر و گاو و گوسفند و شتر بسیار بیاورند.
این حیوانات را سر برید و خون زیاد از آنان ریخت. بعد
ص: 287
آب بروی خون بست و بدین ترتیب خون به سوی لشکرگاه روان شد.
همچنین دستور داد تا آن عده از بنی اسرائیل را که قبلا کشته بود بیاورند و نعش آنان را روی لاشه های حیوانات انداخت.
تا چنین به نظر آید که مردم بسیاری کشته شده اند.
جودرس، همینکه دید خون به لشکرگاه او روان شده برای نبوزاذان پیام فرستاد و گفت:
«از کشتن فرزندان اسرائیل دست بردار، زیرا من برای کاری که کرده بودند، از آنان انتقام گرفتم.» این دومین رویدادی بود که خدا برای بنی اسرائیل پیش آورد. و درین باره است که خدای بزرگ به پیامبر خود، محمد صلی اللّه علیه و سلم می فرماید:
وَ قَضَیْنا إِلی بَنِی إِسْرائِیلَ فِی الْکِتابِ لَتُفْسِدُنَّ فِی الْأَرْضِ مَرَّتَیْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا کَبِیراً، فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما بَعَثْنا عَلَیْکُمْ عِباداً لَنا أُولِی بَأْسٍ شَدِیدٍ فَجاسُوا خِلالَ الدِّیارِ وَ کانَ وَعْداً مَفْعُولًا، ثُمَّ رَدَدْنا لَکُمُ الْکَرَّةَ عَلَیْهِمْ وَ أَمْدَدْناکُمْ بِأَمْوالٍ وَ بَنِینَ وَ جَعَلْناکُمْ أَکْثَرَ نَفِیراً، إِنْ أَحْسَنْتُمْ، أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِکُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها، فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِیَسُوؤُا وُجُوهَکُمْ وَ لِیَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ کَما دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ لِیُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِیراً، عَسی رَبُّکُمْ أَنْ یَرْحَمَکُمْ، وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنا وَ جَعَلْنا جَهَنَّمَ لِلْکافِرِینَ حَصِیراً (1) (و فرزندان اسرائیل را در کتاب آسمانی آگاه کردیم که در روی زمین دو بار به تباهکاری خواهید پرداخت و برتری و فرمانروائی بزرگی خواهید یافت. در نخستین بار که فساد کردید بندگانی از خود را بر شما برانگیختیم که نیروئی سخت داشتند و 8
ص: 288
حتی در میان خانه های شما راه یافتند و به جست و جو پرداختند این وعده ای بود که عملی شد. سپس بار دیگر شما را بر ایشان چیرگی بخشیدیم و با اموال و فرزندان، یاری کردیم و از حیث لشکر فزونی دادیم.
اگر نیکی کنید، درباره خود نیکی کرده اید و اگر بدی کنید باز هم با خود بدی کرده اید. از این رو، در دومین بار که به نافرمانی و تباهی دست زدید، دشمنانتان چهره های شما را از بیم و هراس زشت گردانند و در مسجد بیت المقدس درآیند همچنان که نخستین بار درآمده بودند تا به هر چه دست یابند به سختی ویران کنند.
شاید که پروردگار باز به شما رحم آورد. ولی اگر شما باز به گناهکاری برگردید، ما نیز به کیفر دادن برمی گردیم و دوزخ را برای کافران زندان قرار می دهیم.) این «شاید» وعده ای است از خداوند که راست است یعنی انجام می شود.
رویدادی که نخستین بار برای بنی اسرائیل پیش آمد حمله بخت نصر و لشکریانش بر آنان بود که بعد، خداوند سبحان یکبار دیگر زندگی آنان را سر و سامان بخشید.
سپس دومین آسیب بر بنی اسرائیل وارد آمد که تاخت و تاز جودرس و سپاهیانش بود و این از رویداد نخستین سخت تر بود که ویرانی شهرها و کشته شدن مردان و اسیر شدن زنان و فرزندانشان را در پی داشت. از این روست که خدای بزرگ می فرماید:
وَ لِیُتَبِّرُوا ما عَلَوْا تَتْبِیراً
ص: 289
(و به هر چه دست یابند به سختی ویران کنند) برخی از اهل علم پنداشته اند که کشته شدن یحیی در روزگار اردشیر بن بابک بوده است.
و نیز گفته شده است:
کشته شدن او یک سال و نیم پیش از بر آسمان شدن حضرت مسیح علیه السلام بود. خدا حقیقت را بهتر می داند.
ص: 290
پس از کشته شدن یحیی، پدرش که این خبر را شنید از بیم جان خود گریخت و داخل بوستانی شد که در نزدیکی بیت المقدس قرار داشت و دارای درختانی بود.
پادشاه در پی او فرستاد تا او را بگیرند. و او در آن بوستان به درختی برخورد. درخت به او گفت:
«ای پیامبر خدا، بیا به سوی من!» همینکه زکریاء پیش رفت، تنه درخت شکافته شد و زکریا در میان آن، جای گرفت.
ولی دشمن خدا، ابلیس، فرا رسید و حاشیه لباس او را گرفت و از شکاف درخت بیرون کشید تا هنگامی که خبر پنهان شدن او را به جویندگانش می دهد، حرف او را باور کنند.
بعد با کسانی که به جست و جوی زکریاء آمده بودند روبرو شد تا آنان را آگاه سازد.
به ایشان گفت:
ص: 291
«شما چه می خواهید؟» پاسخ دادند:
«در پی زکریاء می گردیم.» گفت:
«او این درخت را جادو کرد. بدین جهة تنه اش شکافته شد و او در شکاف درخت جای گرفت.» گفتند:
«ما حرف تو را باور نمی کنیم.» گفت:
«من نشانه ای دارم که اگر آن را ببینید حرفم را باور می کنید.» آنگاه حاشیه لباس زکریاء را نشانشان داد.
آنان نیز تبرها برگرفتند و درخت را دو تکه کردند و تنه اش را نیز با اره بریدند بدین گونه، زکریا، در میان درخت به دو شقه شد. و خداوند بدنهادترین مردم روی زمین را بر فرزندان اسرائیل چیره ساخت تا انتقام او را از آنان گرفتند.
و نیز گفته شده است:
سبب کشته شدن زکریاء این بود که ابلیس به یکی از مجالس بنی اسرائیل درآمد و زکریا را متهم ساخت که با مریم همخوابگی کرده است.
به ایشان گفت:
«هیچ کس جز زکریاء مریم را آبستن نکرده است زیرا تنها او بود که به اتاق مریم می رفت.»
ص: 292
فرزندان اسرائیل که این سخن شنیدند، به جست و جوی زکریاء برخاستند تا او را بگیرند.
او نیز گریخت و موضوع گریختن و پنهان شدن او در تنه درخت به همان گونه روی داد که قبلا گفته شد.
ص: 293