قاموس قرآن جلد 4

مشخصات كتاب

سرشناسه: قرشي بنابي، علي اكبر، 1307 -

عنوان و نام پديدآور: قاموس قرآن/ تاليف علي اكبر قرشي.

مشخصات نشر: تهران: دارالكتب الاسلاميه، [13] -

مشخصات ظاهري: 7 ج. در سه مجلد.

شابك: دوره: 964-440-070-4؛ 40000 ريال (ج. 1)؛ 300 ريال (ج. 1، چاپ؟)؛ 350 ريال (ج. 2، چاپ؟)؛ 10000ريال (ج. 1، چاپ چهارم)؛ 40000 ريال (ج. 2)؛ 10000 ريال (ج. 2، چاپ چهارم)؛ 900 ريال (ج. 3، چاپ چهارم)؛ 900 ريال (ج. 4، چاپ چهارم)؛ 800 ريال (ج. 5)؛ 800 ريال (ج. 7)؛ ج. 5 - 7، چاپ شانزدهم 964-440-069-0:

يادداشت: ج. 1-4 (چاپ چهارم: 1364).

يادداشت: ج. 1 و 2 (چاپ؟: 1352).

يادداشت: ج.1-4 (چاپ دوازدهم: 1387).

يادداشت: ج. 1-4 (چاپ نهم: 1381).

يادداشت: ج.5 - 7 (چاپ؟: [13]).

يادداشت: ج.5 - 7 (چاپ دوازدهم: 1376).

يادداشت: ج. 5 - 7 (چاپ چهاردهم: 1384).

يادداشت: ج. 5 - 7 (چاپ شانزدهم: 1386).

يادداشت: كتابنامه.

مندرجات: ج. 1. الف - ث.- ج. 2. ج - د.- ج. 3 - 4. ذ - عسي.- ج. 5 - 7. عشر - ي.

موضوع: قرآن -- دايره المعارف ها

موضوع: قرآن -- واژه نامه ها

رده بندي كنگره: BP66/9/ق 4ق 2 1300ي

رده بندي ديويي: 297

شماره كتابشناسي ملي: م 68-532

اشاره

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ*

ش؛ ج 4، ص: 1

شين:؛ ج 4، ص: 1

شين: حرف شانزدهم از الفباي فارسي و حرف سيزدهم از الفباي عربي است در حساب ابجد بجاي عدد سيصد است. جزء كلمه واقع ميشود، بتنهائي معنائي ندارد.

شئم:؛ ج 4، ص: 1

شئم: فَأَصْحٰابُ الْمَيْمَنَةِ مٰا أَصْحٰابُ الْمَيْمَنَةِ. وَ أَصْحٰابُ الْمَشْئَمَةِ مٰا أَصْحٰابُ الْمَشْئَمَةِ واقعة: 8- 9.شؤم و مشئمة هر دو مصدراند بمعني نامباركي (و شقاوت) چنانكه يمن و ميمنة مصدراند بمعني مباركي (و سعادت) اصحاب مشئمه يعني ياران شومي و كسانيكه پيوسته با شومي و شقاوت توأم اند معني آيه چنين است: ياران بركت و سعادت چه ياران بركت و سعادت و ياران بدبختي چه ياران بدبختي!! نظير اين دو آيه است آيۀ أُولٰئِكَ أَصْحٰابُ الْمَيْمَنَةِ. وَ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيٰاتِنٰا هُمْ أَصْحٰابُ الْمَشْأَمَةِ بلد: 18- 19.بعضي ها آنرا اصحاب يمين و اصحاب شمال معني كرده اند ولي اين درست نيست زيرا ميان اين دو معني فرق بسيار است گرچه مصداقا يكي اند و گرچه اصحاب مشئمه و اصحاب ميمنة را در آيات 38 و 41 واقعة اصحاب يمين و اصحاب شمال خوانده است. ميمنه و مشئمة بجاي فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا … - وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا هود: 106- 108. و بجاي فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ هود: 105. مي باشند.

شأن:؛ ج 4، ص: 1

شأن: كار. حال. وَ مٰا تَكُونُ فِي شَأْنٍ … وَ لٰا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلّٰا كُنّٰا عَلَيْكُمْ شُهُوداً … يونس: 61.شأن در آيه بمعني كار و حال است.لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 2

عبس: 37.يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ رحمن: 29. آيه صريح است كه در سموات موجودات زنده و ذي شعور وجود دارد كه مثل مردم زمين از خدا رفع حوائج خويش را ميخواهند خواه بطوري فطري باشد مثل وَ آتٰاكُمْ مِنْ كُلِّ مٰا سَأَلْتُمُوهُ ابراهيم: 34. و خواه بطور علم و توجه زيرا كه موجودات فقر مطلق اند و پيوسته بخدا محتاج اند

أَنْتُمُ الْفُقَرٰاءُ إِلَي اللّٰهِ وَ اللّٰهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ فاطر: 15.و نيز روشن ميكند كه خداوند هر روز در يك نحو كاري است و كارهاي او مكرّر نميشود چون خداوند رب العالمين است معناي تربيت آنست كه مربّي هر روز در يك كار بخصوصي باشد مثل بنّاء كه در ساختن عمارت هر روز در عمل بخصوصي است تا تا ساختمان بانجام رسد.

شبه:؛ ج 4، ص: 2

اشاره

شبه: (بر وزن علم و فرس) مثل و نظير. همچنين است شبيه. شبهه آنست كه دو چيز در اثر مماثلت از همديگر تشخيص داده نشوند. وَ مٰا قَتَلُوهُ وَ مٰا صَلَبُوهُ وَ لٰكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ نساء: 157.عيسي را نكشتند و بدار نزدند ليكن كار بر آنها مشتبه شد.تشابه بين الاثنين است مثل تَشٰابَهَتْ قُلُوبُهُمْ بقره: 118. ايضا متشابه نحو وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمّٰانَ مُتَشٰابِهاً وَ غَيْرَ مُتَشٰابِهٍ انعام: 141. مشتبه نيز بنا بر معناي اصلي بين الاثنين است چنانكه در اقرب آمده وَ الزَّيْتُونَ وَ الرُّمّٰانَ مُشْتَبِهاً وَ غَيْرَ مُتَشٰابِهٍ انعام: 99.كُلَّمٰا رُزِقُوا مِنْهٰا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قٰالُوا هٰذَا الَّذِي رُزِقْنٰا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشٰابِهاً بقره: 25. معني آيه در «رزق» گذشت.

متشابهات قرآن؛ ج 4، ص: 2

هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتٰابَ مِنْهُ آيٰاتٌ مُحْكَمٰاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتٰابِ وَ أُخَرُ مُتَشٰابِهٰاتٌ … آل عمران: 7.آيات متشابه آنهائي است كه مراد خدا از آنها روشن و قطعي نيست و تميز داده نميشود بعبارت ديگر

قاموس قرآن، ج 4، ص: 3

محكمات آيات يك بعدي اند كه مراد از آنها معلوم است مثل اللّٰهُ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ رعد: 16. ولي متشابهات آيات چند بعدي و داراي محامل بسياراند كه محتمل است هر يك از آنها مراد باشد در «امم» گذشت كه متشابهات با ارجاع بمحكمات در حكم محكم ميشوند.متشابهات در آيه كه وصف مقداري از آيات است غير از متشابهي است كه در آيۀ اللّٰهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتٰاباً مُتَشٰابِهاً مَثٰانِيَ … زمر: 23.واقع شده كه آن وصف عموم قرآن و مراد از آن تشابه آيات است از حيث خوبي نظم و محكمي اسلوب و بيان حقائق و غيره ولي مراد از آن در

«وَ أُخَرُ مُتَشٰابِهٰاتٌ» با مقابله بمحكمات آياتي است كه مراد از آنها بمجرد ديدن و شنيدن روشن نميشود بلكه داراي چند بعد است و بچند معني احتمال دارد. [در اينجا لازم است دو مطلب بررسي شود:] 1- چرا محكمات ام الكتابند؟2- علت وجود متشابه چيست؟1- علت اينكه محكمات ام الكتابند ظاهرا آنست كه محكمات متضمّن بيان اصول مسلّمۀ دين و پايه هاي آنند مثل اللّٰهُ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ … اللّٰهُ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ- … أَلٰا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ- … بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ- … كُلٌّ إِلَيْنٰا رٰاجِعُونَ- … مٰالِكِ يَوْمِ الدِّينِ- … لَوْ كٰانَ فِيهِمٰا آلِهَةٌ إِلَّا اللّٰهُ لَفَسَدَتٰا- … أَنَّ السّٰاعَةَ آتِيَةٌ لٰا رَيْبَ فِيهٰا- وَ أَنَّ اللّٰهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ- … يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مٰا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مٰا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ- … إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ و صدها آيات ديگر.اين آيات چنانكه مي بينيم كاملا روشن و بيان پايه هاي دين اند كه دين آنست بدانيم: معبودي جز خدا نيست، زنده و ابدي و مدير عموم جهان است ربّ العالمين است، آفريدن و تدبير در دست اوست، او آفرينندۀ همه چيز است، حكومت همه در دست او و باز گشت همه بسوي اوست، قيامت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 4

حتمي است مرده ها همه زنده خواهند گشت. اگر جز خدا خداياني بود آسمانها و زمين تباه ميگشتند، انسان در آخرت هر آنچه كرده خواهد ديد، همه در زيان اند جز اهل ايمان و عمل و … علي هذا آنچه در «امم» گفته شد كه علت ام الكتاب بودن آنست كه متشابهات با برگشت بآنها بصورت محكم

در ميايند ظاهرا از درجۀ اعتبار ساقط است گرچه بعضي از متشابهات با ارجاع بمحكمات بصورت محكم در ميايند.2- امّا اينكه علّت وجود متشابهات در قرآن چيست؟ وجوهي گفته شده از جمله: اگر همۀ قرآن محكم بود مردم باخبار آن اكتفا كرده و از نظر و تدبّر بي نياز ميشدند و فضل علما نسبت بديگران روشن نميشد و به ثواب تدبّر و اتعاب نفس در استنباط معاني نائل نميشدند.بقول ديگر: معارف قرآني بر دو قسم است يكي معارف عاليه كه از حكم مادّه و افهام عادي خارج اند و شخص پس از شنيدن آنها بين حكم مادي و غير مادي مردّد ميشود مثلا در آيۀ إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصٰادِ فجر: 14. و وَ جٰاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ فجر: 22. بنظر ميايد كه احكام ماده و جسم در نظر است يعني خداوند مانند شخص عادي در كمين است يا ميايد.ديگري معارف اجتماعي و احكام فرعي اند و چون اين معارف داراي ناسخ و منسوخ است و از طرف ديگر قرآن بتدريج نازل شده اين باعث ظهور متشابه در قرآن است.نگارنده گويد: قول اول راجع است باينكه خداوند براي ايجاد روحيۀ تدبّر مقداري از آيات را متشابه فرستاده و مرجع قول دوم باين است كه وجود متشابهات در قرآن طبيعي و لابد منه ميباشد.در اينجا وجه ديگري هست كه از نظر نگارنده بسيار ارزنده است و آن اينكه وجود متشابهات سبب زنده ماندن و هميشه تازه بودن قرآن است

قاموس قرآن، ج 4، ص: 5

و اگر متشابهات نبود قرآن پيوسته تازه بودن خود را از دست ميداد.مثلا اگر شخصي داستان جنگ چالدران را كه ميان قواء شاه اسمعيل صفوي و سلطان سليم عثماني

اتفاق افتاد بخواند، دفعۀ اول كاملا شيرين و دلچسب خواهد بود، دفعۀ دوّم كمتر از اول و در دفعۀ سوّم ديگر احتياج بخواندن نخواهد داشت و خواهد كه كتاب آنرا بفروشد.زيرا با دو دفعه مراجعه همۀ مطالب بر وي روشن شده و جاي ابهامي باقي نخواهد ماند.قرآن كريم نيز اگر همه اش محكم و واضح الدلاله بود موقعيت خود را از دست ميداد، اينكه قرآن با اين همه تفاسير و مباحث در هر عصر احتياج بتفسير خاص دارد و آيات آن پيوسته معركة الاراء و مورد بحث و تبادل نظر است در اثر وجود متشابهات است اين آيات چند بعدي و حتي پنج بعدي و ده بعدي است كه قرآن را زنده نگه داشته و پيوسته مطرح انظار نموده است.علي هذا اگر همۀ قرآن محكمات بود آنوقت اين كلام آسماني موقعيت كنوني خود را نداشت و مطرح انظار صاحب نظران نبود از طرف ديگر اگر همه اش متشابهات بود مورد خرده- گيري واقع ميگرديد كه چرا همه اش چند پهلو و چند بعدي است ولي وجود محكمات در بيان اصول مسلّمۀ دين و وجود متشابهات در پشتوانه بودن بتازگي ابدي قرآن، هر دو مكمّل همديگراند و اين كتاب مبين با اين دو بال عظيم بپرواز آمده و روي اين دو ركن اساسي قرار گرفته است و هر يك بدون آنديگري ناقص خواهد بود.بهتر است آيه را بار ديگر از نظر بگذرانيم: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتٰابَ مِنْهُ آيٰاتٌ مُحْكَمٰاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتٰابِ وَ أُخَرُ مُتَشٰابِهٰاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مٰا تَشٰابَهَ مِنْهُ ابْتِغٰاءَ الْفِتْنَةِ وَ ابْتِغٰاءَ تَأْوِيلِهِ وَ مٰا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللّٰهُ

قاموس قرآن، ج 4، ص:

6

وَ الرّٰاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّٰا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنٰا وَ مٰا يَذَّكَّرُ إِلّٰا أُولُوا الْأَلْبٰابِ.اين آيه موقعيّت هر دو از محكمات و متشابهات را روشن ميكند و اين دو قسمت تشكيل دهندۀ كتابند، آنانكه روي اغراض فاسد و فتنه جوئي بمتشابهات ميچسبند مورد ملامت و ذم قرار گرفته اند ولي راسخون در علم همان اند كه با هميّت هر دو قسمت اذعان كرده و گويند بقرآن ايمان آورديم همه اش از جانب پروردگار ماست.از آيه كاملا روشن ميشود كه بايد موقعيّت هر دو قسمت محفوظ باشد و منحرفان و مريض القلب ها نبايد متشابهات را دستاويز اغراض خويش قرار دهند حال آنكه خداوند آنها را براي غرض خاصّي متشابه نازل فرموده است. اين وجه كه ذكر شد از نظر نگارنده چنانكه در ابتداء گفتم بسيار متين و ارزنده است.اللّٰهُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتٰاباً مُتَشٰابِهاً مَثٰانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ زمر: 23. اين متشابه بودن بر خلاف آيۀ قبل شامل تمام قرآن است و مراد از تشابه مشابهت آيات در هدف و مقصود و ميل بعضي ببعضي و توضيح بعضي ببعض ديگر است چنانكه در «ثني» مشروحا گفته شد.

شتت:؛ ج 4، ص: 6

شتت: شتّ و شتات و شتيت پراكنده كردن و پراكنده شدن است شتّ و شتيت وصف نيز آمده اند بمعني متفرق. جمع اوّلي اشتات و دوّمي شتّي است مثل مريض و مرضي (اقرب). فَأَخْرَجْنٰا بِهِ أَزْوٰاجاً مِنْ نَبٰاتٍ شَتّٰي طه: 53. وَ قُلُوبُهُمْ شَتّٰي حشر: 14. يعني رويانيديم بوسيلۀ باران انواع مختلف نبات را- دلهاي آنها مختلف و پراكنده است وحدت كلمه و وحدت عقيده ندارند در آيۀ إِنَّ سَعْيَكُمْ لَشَتّٰي ليل: 4.سعي مطلق و در معني جمع و

بجاي مساعي است لذا خبرش جمع آمده است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 7

يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النّٰاسُ أَشْتٰاتاً لِيُرَوْا أَعْمٰالَهُمْ زلزله: 6. آنروز مردم متفرق و مختلف ظاهر ميشوند تا كارهاي خويش را به بينند. ظاهرا مراد از اشتات پراكنده و بي نظم بودن است چنانكه فرموده يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدٰاثِ كَأَنَّهُمْ جَرٰادٌ مُنْتَشِرٌ قمر: 7. و فرموده يَوْمَ يَكُونُ النّٰاسُ كَالْفَرٰاشِ الْمَبْثُوثِ قارعه: 4.شتاء: زمستان إِيلٰافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتٰاءِ وَ الصَّيْفِ قريش: 2. معني آيه در «رحل» گذشت.

شجر:؛ ج 4، ص: 7

شجر: (بفتح ش، ج) درخت، اهل لغت گفته اند هر چه از روئيدنيها تنه دارد شجر است و آنچه تنه ندارد نجم و عشب و حشيش است وَ النَّجْمُ وَ الشَّجَرُ يَسْجُدٰانِ رحمن: 6. يعني علف و درخت سجده ميكنند.شجر را مطلق و واحد آنرا شجره گفته اند مثل ثمر و ثمره، تمر و تمره نحو وَ لٰا تَقْرَبٰا هٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونٰا مِنَ الظّٰالِمِينَ بقره: 35. ولي در بعضي آيات شجره مطلق نيز آمده است نحو وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْنٰاءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ مؤمنون: 20. وَ لَوْ أَنَّ مٰا فِي الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَةٍ أَقْلٰامٌ لقمان: 27. يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبٰارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ نور: 35. اما احتمال دارد در اين آيات كل فرد فرد مراد باشد.فَلٰا وَ رَبِّكَ لٰا يُؤْمِنُونَ حَتّٰي يُحَكِّمُوكَ فِيمٰا شَجَرَ بَيْنَهُمْ … نساء: 65. مراد از شجر مشاجره و تنازع است منازعه را از آن تشاجر گويند كه سخن دو خصم يا خصوم مثل برگ و شاخۀ درخت بهم مختلط ميشوند (مجمع) يعني: پس نه بخدايت قسم اهل ايمان نميشوند تا تو را در اختلاف خويش حاكم كنند.در نهج البلاغه خطبۀ 106 آمده «و تشاجرت النّاس بالقلوب» . الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ

مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نٰاراً يس: 80. معني آيه در «خضر» ديده شود.وَ لٰا تَقْرَبٰا هٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونٰا مِنَ الظّٰالِمِينَ بقره: 35. مراد از شجره همان درختي است كه آدم و زنش از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 8

خوردن آن نهي شدند. دربارۀ آن اختلاف است: سنبل، تاك، درخت انجير، درخت كافور گفته اند در تورات درخت معرفت است ولي اين افسانه است خدا از علم و معرفت نهي نميكند حال آنكه فرموده وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمٰاءَ كُلَّهٰا.قرآن مجيد روشن نميكند كه آن چه درختي بود ولي تأثير آنرا نقل ميكند: و آن جملۀ «فَتَكُونٰا مِنَ الظّٰالِمِينَ» است كه در صورت خوردن بزحمت ميافتادند چنانكه خود گفتند رَبَّنٰا ظَلَمْنٰا أَنْفُسَنٰا اعراف: 23. و نيز آيۀ فَلَمّٰا ذٰاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمٰا سَوْآتُهُمٰا اعراف: 22. روشن ميكند كه در اثر خوردن از آن وضعشان تغيير كرد و عورتين آنها بر خودشان آشكار گرديد. البته در اثر ريختن لباسهايشان چنانكه فرموده يَنْزِعُ عَنْهُمٰا لِبٰاسَهُمٰا لِيُرِيَهُمٰا سَوْآتِهِمٰا اعراف 26.وَ مٰا جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي أَرَيْنٰاكَ إِلّٰا فِتْنَةً لِلنّٰاسِ وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ اسراء: 60. در «رأي» مفصلا گفته شد كه مراد از شجرۀ ملعونه بني اميه است.

شحّ:؛ ج 4، ص: 8

شحّ: بخل. حرص. (قاموس- اقرب) جوهري و راغب و طبرسي ذيل آيۀ 19 احزاب آنرا بخل توأم با حرص گفته اند ولي ذيل آيۀ 128 نساء حرص مفرط.وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللّٰهَ كٰانَ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِيراً نساء: 128.صدر آيه دربارۀ مصالحه زن و مرد است كه زن براي استمالت مرد از بعضي حق خود ميگذرد يعني: سازش بهتر است و نفوس ببخل آماده شده اند (بخل در نهاد نفس

آدمي است) و هر كس در گذشتن از حق خود بخيل است ولي با اين حال سازش بهتر است.وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ حشر: 9- تغابن 16. هر كه از بخل نفس خود باز داشته شود (محفوظ ماند) آنهااند رستگاران.شحيح: بخيل و حريص جمع آن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 9

در قرآن أشحّة است وَ لٰا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلّٰا قَلِيلًا. أَشِحَّةً عَلَيْكُمْ … فَإِذٰا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدٰادٍ أَشِحَّةً عَلَي الْخَيْرِ … احزاب: 18 و 19.أشحّة را در هر دو آيه بخيلان گفته اند يعني بخيل اند در ياري شما و بخيل اند بر غنيمتي كه بشما رسيده ولي بنظر ميايد كه دومي بمعني حريصان باشد كه با خشونت سخن گفتن براي آن بود كه بآنها هم از غنيمت برسد معني آيه چنين ميشود: جز اندكي بجنگ نيايند و در ياري شما بخيل اند … و چون ترس رفت با زبانهاي تيز بر شما بتازند در حاليكه بغنيمت حريص اند.

شحم:؛ ج 4، ص: 9

شحم: پيه. وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنٰا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُمٰا إِلّٰا مٰا حَمَلَتْ ظُهُورُهُمٰا أَوِ الْحَوٰايٰا أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ ذٰلِكَ جَزَيْنٰاهُمْ بِبَغْيِهِمْ وَ إِنّٰا لَصٰادِقُونَ انعام: 146. آيه صريح است در اينكه پيه گاو و گوسفند بر يهود در اثر تجاوز و عصيانشان حرام گرديده است مگر آن پيه كه بر پشت آندو بوده يا در روده ها يا باستخوان آميخته بود.در تورات سفر لاويان باب هفتم بند 23 ميگويد: خداوند موسي را خطاب كرده گفت: بني اسرائيل را خطاب كرده بگو: هيچ پيه گاو و گوسفند و بز مخوريد ايضا در باب سوم لاويان راجع بحرمت پيه سخن رفته است. اين تحريم چنانكه گفته شد مجازات عصيان

يهود بود و گرنه بحكم آيۀ كُلُّ الطَّعٰامِ كٰانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرٰائِيلَ … آل عمران: 93. همۀ طعامها بر بني اسرائيل حلال بوده است رجوع شود به «ظفر».

شحن:؛ ج 4، ص: 9

شحن: پر كردن. «شحن السفينة شحنا: ملأها» مشحون: پر شده.شحناء عداوتي است كه نفس از آن پر شده. «اشحن للبكاء» نفسش از گريه پر شد (راغب) فَأَنْجَيْنٰاهُ وَ مَنْ مَعَهُ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ شعراء: 119.نوح و كساني را كه با او بودند در كشتي پر شده نجات داديم.وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنّٰا حَمَلْنٰا ذُرِّيَّتَهُمْ فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ يس: 41. راجع

قاموس قرآن، ج 4، ص: 10

باين آيه در «ذرء» سخن گفتيم بقولي.مراد از فلك مشحون كشتي نوح است بقولي مراد مطلق كشتي است. قول اول بعيد است.ناگفته نماند در آيات قبل آمده وَ آيَةٌ لَهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ … وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهٰارَ … وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنّٰا حَمَلْنٰا ذُرِّيَّتَهُمْ … اگر مراد از «آيه» در اين آيات علائم ربوبيت و توحيد باشد آنوقت مراد از فلك مشحون مطلق كشتي است و كاملا قابل فهم است و اگر غرض آيات معاد باشد تطبيق آن تا حدّي مشكل است ولي ظاهر آيات نشان ميدهد كه علائم ربوبيت و تدبير مراد است.مشحون سه بار در قرآن آمده است: شعراء: 119- يس: 41- صافات: 140. اولي دربارۀ كشتي نوح، دومي مطلق كشتي، سومي كشتي يونس است.

شخص:؛ ج 4، ص: 10

شخص: شخوص چشم، خيره شدن آن است. و آن اين است كه چشم گشاده بماند و برهم نيايد إِنَّمٰا يُؤَخِّرُهُمْ لِيَوْمٍ تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصٰارُ ابراهيم: 42. آنها را براي روزيكه چشمها خيره ميشود بتأخير مياندازد و آن كنايه است از هول و شدّت آنروز. وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذٰا هِيَ شٰاخِصَةٌ أَبْصٰارُ الَّذِينَ كَفَرُوا انبياء: 97.شخوص بمعني رفتن و اشخاص بمعني فرستادن نيز آمده است.

شدد:؛ ج 4، ص: 10

شدد: شدّ بمعني محكم بستن است «شددت الشي ء» يعني آنرا محكم بستم (راغب) وَ شَدَدْنٰا مُلْكَهُ ص: 20. حكومت او را محكم و قوي كرديم. سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ قصص: 35. بازوي تو را حتما بوسيلۀ برادرت قوي و نيرومند ميكنيم.حَتّٰي إِذٰا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثٰاقَ محمد: 4. چون آنها را سنگين كرديد بندها را محكم كنيد. كَرَمٰادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عٰاصِفٍ ابراهيم: 18. مانند خاكستريكه باد در روز طوفاني بر آن سخت وزيده است.شديد: سخت. محكم. مثل عذاب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 11

شديد، ركن شديد، بأس شديد، شديد القوي (جبرئيل)، زلزلۀ شديد، حساب شديد و غيره كه در قرآن مجيد آمده است جمع آن شداد و اشّداء است مثل وَ بَنَيْنٰا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِدٰاداً نباء: 12.شايد مراد آنست كه هر يك در خواص و صفات خود محكم و سخت است.و مثل مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّٰاءُ عَلَي الْكُفّٰارِ فتح: 29. اشدّ اسم تفضيل است: قويتر. محكمتر، وَ قٰالُوا مَنْ أَشَدُّ مِنّٰا قُوَّةً فصلت: 15. أَ أَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقاً أَمِ السَّمٰاءُ بَنٰاهٰا نازعات: 27.اشُدّ (بضم ش) جمع شدّ است مثل اضرّ جمع ضرّ و شدّ بمعني قوه است و مراد از اشدّ استحكام نيروي جواني و سنّ است. بعضي

آنرا جمع شدّه دانسته اند مثل نعمة و انعم و بعضي از اهل بصره گفته اند: آن مفرد است. (مجمع) در جوامع الجامع فرموده: اشدّ حال اجتماع عقل و كمال خلق و نيرو و تميز است آن از الفاظ جمع است كه واحد ندارد در صحاح و اقرب آنرا از هيجده سالگي تا سي سالگي گفته است.بهر حال منظور از بلوغ اشدّ رسيدن بر شد و تعقّل و استحكام جواني است وَ لٰا تَقْرَبُوا مٰالَ الْيَتِيمِ إِلّٰا بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ حَتّٰي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ اسراء: 34. در آيۀ ديگر بجاي اشدّ كلمۀ «رشد» آمده وَ ابْتَلُوا الْيَتٰاميٰ حَتّٰي إِذٰا بَلَغُوا النِّكٰاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوٰالَهُمْ … نساء: 6.در آيۀ اول دفع مال يتيم مشروط است ببلوغ اشدّ و در دوم باحساس رشد، از اين روشن ميشود كه هر دو بيك معني است. اين كلمه هفت بار در قرآن مجيد آمده و همه توأم با فعل بلوغ است و حكايت دارند اشدّ مرحله اي از عمر آدمي است كه شخص بآن ميرسد.وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ عاديات: 8. بعضي شديد را بخيل معني كرده اند يعني انسان چون مال را دوست ميدارد بخيل است. راغب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 12

گويد: شديد ممكن است بمعني مفعول باشد يعني انسان بدوستي مال بسته شده است و ممكن است بمعني فاعل باشد گويا كيسۀ خود را براي دوستي مال بسته است.مخفي نماند بهتر است آنرا بمعني مفعول بگيريم يعني انسان طبيعتا بدوستي مال بسته شده است مثل زُيِّنَ لِلنّٰاسِ حُبُّ الشَّهَوٰاتِ مِنَ النِّسٰاءِ وَ الْبَنِينَ وَ الْقَنٰاطِيرِ الْمُقَنْطَرَةِ … آل عمران: 14. يعني «الانسان معقود لحب الخير».

شرب:؛ ج 4، ص: 12

شرب: (بر وزن قفل) نوشيدن.راغب

گويد: آن نوشيدن هر مايع است آب باشد يا غير آن. فَشٰارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ واقعة: 55. مي نوشند مثل نوشيدن شتر عطشان.شرب (بر وزن علم) حصّۀ آب هٰذِهِ نٰاقَةٌ لَهٰا شِرْبٌ وَ لَكُمْ شِرْبُ يَوْمٍ مَعْلُومٍ شعراء: 155. وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمٰاءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ قمر: 28. آگاهشان كن كه آب ميان مردم و ناقه مقسوم است هر حصّه حاضر شده است يعني صاحبش از مردم يا ناقه دو آن حاضر ميشود.شراب: نوشيدني. يَدْعُونَ فِيهٰا بِفٰاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ وَ شَرٰابٍ ص: 51.أَنْزَلَ مِنَ السَّمٰاءِ مٰاءً لَكُمْ مِنْهُ شَرٰابٌ نحل: 10.مشرب: مصدر ميمي، اسم زمان و مكان آيد قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنٰاسٍ مَشْرَبَهُمْ بقره: 60. آن در آيه اسم مكان و جمع آن مشارب است وَ لَهُمْ فِيهٰا مَنٰافِعُ وَ مَشٰارِبُ أَ فَلٰا يَشْكُرُونَ يس: 73.و آن در آيه جمع مصدر (مشرب) بمعني مفعول است يعني: براي آنها در چهارپايان منافع و نوشيدنيهاست.وَ أُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ بقره: 93. نوشانده شدند گوساله را در قلوبشان بعلت كفر ورزيدن يعني بگوساله پرستي دل بستند و بآن عشق ورزيدند.

شرح؛ ج 4، ص: 12

شرح: بسط و وسعت دادن. در اقرب گويد «شرح الشي ء: وسعه» فَمَنْ يُرِدِ اللّٰهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلٰامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً … انعام: 125.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 13

يعني هر كه را خدا خواهد هدايت كند، سينۀ وي را بتسليم شدن وسعت ميدهد و آنكه خواست گمراه نمايد سينه اش را تنگ، بسيار تنگ ميكند.قٰالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي طه: 25.سعۀ صدر از جملۀ الطاف خداوند است كه شخص را قوي، صبور و توانا ميكند تا در خواسته هاي خود موفق شود خداوند در

مقام امتنان بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله فرمايد أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ شرح: 1.وَ لٰكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ مِنَ اللّٰهِ … نحل: 106.شرح صدر با كفر آنست كه سينه را وسعت داده و كفر را در آن جاي بدهند.

شرد:؛ ج 4، ص: 13

شرد: بسر خود رفتن. تشريد: راندن و طرد كردن «شرد البعير: نفر- شرّده: طرده» فَإِمّٰا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ فَشَرِّدْ بِهِمْ مَنْ خَلْفَهُمْ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ انفال: 57. يعني اگر كفار پيمان شكن را در جنگ گير آوردي بوسيلۀ آنها كساني را كه در پشت سر آنهااند بران شايد متذكر باشند يعني با آنها طوري سخت رفتار كن تا ديگران از ترس رانده شوند و طمع در پيمان شكني نكنند. در نهج البلاغه خطبۀ 136 فرموده «و اللّه ليشرّدنّكم في اطراف الارض» بخدا شما را در اطراف زمين متفرق ميكند. از ابن ابي الحديد نقل شده كه آن اشاره بعبد الملك مروان است. اين كلمه در كلام اللّه يكدفعه آمده است.

شرذمة:؛ ج 4، ص: 13

شرذمة: إِنَّ هٰؤُلٰاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ شعراء: 54. شرذمه را جماعت قليله گفته اند ولي راغب آنرا جماعت منقطع يعني جماعتي كه دنباله و طرفدار ندارند گفته است معني آيه چنين ميشود اينها جماعتي بي طرفدار و در عين حال قليل اند در نهج البلاغه خطبۀ 48 فرموده «و قد اردت ان اقطع هذه النّطفة الي شرذمة منكم موطنين اطراف دجلة … » خواستم از اين آب عبور كرده بطرف جمع قليلي از شما كه در اطراف دجله ساكن اند بروم. اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 14

شرّ:؛ ج 4، ص: 14

شرّ: بد و ضرر راغب گفته: شر آنست كه همه از آن اعراض ميكنند چنانكه خير آنست كه همه بآن مايل ميشوند طبرسي فرموده خير نفع خوب و شرّ ضرر قبيح است. وَ عَسيٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ بقره: 216. در آيات گاهي معني ضرر مناسب است مثل آيۀ فوق و گاهي معناي قبيح و بد نحو أَنْتُمْ شَرٌّ مَكٰاناً … يوسف: 77.در اقرب الموارد گويد: شرّ اسمي است جامع تمام رذائل و خطايا و در «فلان شرّ النّاس» اسم تفضيل است همزۀ آن در اثر كثرت استعمال حذف شده چنانكه در «فلان خير النّاس».علي هذا شرّ در آيۀ أُولٰئِكَ هُمْ شَرُّ الْبَرِيَّةِ بيّنه: 6. و نظير آن اسم تفضيل است و ايضا در آيۀ قُلْ هَلْ أُنَبِّئُكُمْ بِشَرٍّ مِنْ ذٰلِكَ مائده: 60. و نظائر آن بايد بقرينۀ «من» تفضيليه اسم تفضيل باشد.شرير: مضرّ، مفسد، ظالم. جمع آن اشرار است وَ قٰالُوا مٰا لَنٰا لٰا نَريٰ رِجٰالًا كُنّٰا نَعُدُّهُمْ مِنَ الْأَشْرٰارِ ص: 62.شرار النار (بكسر ش) شراره و جرقه آتش است كه از آن

جستن ميكنند راغب گويد: علت اين تسميه اعتقاد شرّ در اخگر است. شرر (بر وزن ضرر) مطلق شراره واحد آن شرره است إِنَّهٰا تَرْمِي بِشَرَرٍ كَالْقَصْرِ مرسلات: 32. آتش شراره هائي ببزرگي كاخ يا درخت بزرگ ميافكند.شرار جمع شرير نيز آمده است. تفصيل سخن در «حسن» ديده شود.

شرط:؛ ج 4، ص: 14

شرط: (بفتح ش، ر) علامت. جمع آن اشراط است چنانكه در مجمع و اقرب و قاموس و صحاح آمده است.اما شرط (بر وزن فلس) جمع آن شروط و شرايط است. فَهَلْ يَنْظُرُونَ إِلَّا السّٰاعَةَ أَنْ تَأْتِيَهُمْ بَغْتَةً فَقَدْ جٰاءَ أَشْرٰاطُهٰا محمد: 18. آيا جز بساعت منتظراند كه ناگهان آيد و حقا كه علائم آن آمده است.اهل تفسير ساعت را قيامت دانسته و علائم آمدن آنرا بعثت حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله، انشقاق قمر، آمدن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 15

دخان كه در آيۀ فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّمٰاءُ بِدُخٰانٍ مُبِينٍ دخان: 10.آمده، و نزول آخرين كتاب آسماني گفته اند. باحتمال بعضي از بزرگان علامات قيامت خلقت انسان و تقسيم او به نيكان و بدان و آمدن مرگ برايشان است.نگارنده احتمال قوي ميدهم كه مراد از ساعت مرگ است نه قيامت و كلمۀ «بَغْتَةً» نيز حاكي از آنست. و در آيات بعدي كه دنبالۀ همين آيه است آمده فَكَيْفَ إِذٰا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلٰائِكَةُ … و علامات مرگ عبارت اند از پيري، سفيدي موها تقليل قوا و غيره در بعضي از احاديث كه مطالبي راجع بقيامت و ظهور امام زمان عليه السّلام آمده و شرايطي بيان فرموده اند ظاهرا ربطي باين آيه ندارد. و در «ساعة» گذشت كه آن بمعني مرگ نيز آمده است.ناگفته نماند شرط (بر وزن فلس) چيزي است كه وجود چيزي

بر آن بسته است و تحقق شرط علامت تحقق مشروط است از اين لحاظ در شرط (بر وزن فرس) نيز معناي اصلي ملحوظ است.

شرع:؛ ج 4، ص: 15

اشاره

شرع: راه آشكارا «شرعت له طريقا» يعني راهي باو نمودم و آشكار كردم. شرع در اصل مصدر است سپس اسم شده براه آشكار و بآن شرع (بفتح و كسر اول) و شريعت گفته شده و بطور استعاره به طريقۀ خدائي اطلاق شده است (راغب).در مجمع فرموده: شرعه و شريعت هر دو يكي است و آن طريقۀ واضحه است و اصل آن بمعني ظهور ميباشد.ثُمَّ جَعَلْنٰاكَ عَليٰ شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ فَاتَّبِعْهٰا وَ لٰا تَتَّبِعْ أَهْوٰاءَ الَّذِينَ لٰا يَعْلَمُونَ جاثية: 18. سپس تو را در راه آشكاري از امر دين قرار داديم از آن پيروي كن و از هواهاي نادانان پيروي نكن.شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مٰا وَصّٰي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ وَ مٰا وَصَّيْنٰا بِهِ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسيٰ وَ عِيسيٰ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لٰا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ شوري: 13.يعني براي شما از دين آنچه بنوح

قاموس قرآن، ج 4، ص: 16

توصيه كرده آشكار و روشن كرده است و آنچه را كه بتو وحي كرده ايم و آنچه را كه بابراهيم و موسي و عيسي وصيت كرده ايم. دين را با حفظ و عمل بپا داريد و در آن فرقه فرقه نشويد.ظاهر سياق آنست كه «لَكُمْ» خطاب است بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و امّتش و چون «أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ» با شرع نوح مقابل آمده ظاهر مراد از آن مختصات اسلام است. و نيز ظاهر ميشود كه أولو العزم اين پنج نفراند و شريعت اسلام جامع تمام شريعتهاست و تمام شريعتها شريعت اين پنج نفر

است. و لازم اين سخن آنست كه پيش از حضرت نوح شريعتي كه شامل قوانين اجتماعي و رافع اختلافات اجتماع بوده باشد وجود نداشته است (الميزان باختصار).إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتٰانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لٰا يَسْبِتُونَ لٰا تَأْتِيهِمْ … اعراف: 163. شرع لازم و متعدي هر دو آمده است و شارع بمعني شريعت گذار و قانونگذار و همچنين بمعني آشكار است. شرّع در آيه جمع شارع و بمعني آشكار ميباشد يعني: در روز سبت ماهيان آنها آشكار ميامدند و روي آب ظاهر ميشدند و در غير سبت آشكار نميشدند.وَ أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ الْكِتٰابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمٰا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتٰابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ وَ لٰا تَتَّبِعْ أَهْوٰاءَهُمْ عَمّٰا جٰاءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ جَعَلْنٰا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهٰاجاً وَ لَوْ شٰاءَ اللّٰهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وٰاحِدَةً وَ لٰكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مٰا آتٰاكُمْ … مائده: 48.در سابق گفتيم كه شرعه و شريعت هر دو يكي است. نهج البلاغه و منهاج نيز بمعني طريق واضح است (راغب اقرب) علي هذا فرقي بين شريعت و منهاج از لحاظ مصداق بنظر نميايد و ظاهرا منهاج قيد توضيحي شرعه است. از آيۀ شريفه استفاده ميشود اوّلا شريعت هاي انبياء با هم فرق داشته اند لِكُلٍّ جَعَلْنٰا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهٰاجاً. ثانيا علت اختلاف امتحان

قاموس قرآن، ج 4، ص: 17

مردم است و چون امتحان لازم است نسبت باستعداد باشد لذا با ملاحظۀ استعداد و ترقي و تكامل بشريّت براي هر دو ره امتحاني و شريعتي آمده است. و خلاصه شريعتها امتحان است و امتحان هر دوره نسبت بنحوۀ قابليّت آن دوره است و اين موجب تفاوت شريعتهاست. شرايع در اصول متحدند و

در فروعات با هم فرق دارند.

فرق ميان شريعت، دين و ملت؛ ج 4، ص: 17

مراجعه بقرآن نشان ميدهد كه شريعت از دين اخصّ است. مثلا اگر آيۀ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّٰهِ الْإِسْلٰامُ … آل عمران: 19. و آيۀ وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلٰامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ … آل عمران: 85. را مقايسه كنيم با آيۀ لِكُلٍّ جَعَلْنٰا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهٰاجاً مائده: 48. و آيۀ ثُمَّ جَعَلْنٰاكَ عَليٰ شَرِيعَةٍ مِنَ الْأَمْرِ جاثية: 18. اعم بودن دين روشن خواهد شد كه دين شامل شريعتهاي تمام انبيا است ولي شريعت ها نسبت بپيامبران جداگانه است.و از آيۀ شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مٰا وَصّٰي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ وَ مٰا وَصَّيْنٰا بِهِ إِبْرٰاهِيمَ … شوري: 13. بدست ميايد كه دين شامل اديان همۀ انبيا است و اسلام بوسيلۀ «أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ» شريعت خاصي گرديده است. و در عين حال شامل همۀ آنهاست.ولي ملت كه بمعني راه و روش و طريقه است با دين مرادف ميباشد ملت از املال و املاء است دين را ملت گفته اند زيرا كه از طرف خدا املاء شده است چنانكه از مفردات راغب استفاده ميشود در دو آيۀ زير بدين صريحا ملت اطلاق شده است قُلْ إِنَّنِي هَدٰانِي رَبِّي إِليٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْرٰاهِيمَ … انعام: 161. وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرٰاهِيمَ … حج: 78.فرق ملت با دين چنانكه گفته اند آنست كه دين بخدا و پيامبر و فرد اضافه ميشود گوئيم: دين خدا، دين محمد صلّي اللّه عليه و آله، دين زيد و عمرو ولي ملت فقط بپيامبر اضافه ميشود گويند

قاموس قرآن، ج 4، ص: 18

ملت ابراهيم، ملت موسي، ملت محمد صلّي اللّه عليه

و آله و عليهم ولي گفته نميشود ملّت خدا يا ملّت زيد. پس فرق ميان دين و ملّت اعتباري است دين در اصل بمعني طاعت و جزا است.راه و طريقۀ پيامبر را دين گويند كه در آن طاعت و جزا هست. و ملت گويند كه از طرف خداوند املاء شده است.

شرق:؛ ج 4، ص: 18

اشاره

شرق: (بفتح ش، ر) و شروق.طلوع آفتاب. اشراق: روشن شدن (مجمع- مفردات) وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّهٰا زمر: 69. زمين بنور پروردگارش روشن شد.مشرق: اسم مكان است يعني محل طلوع. فَإِنَّ اللّٰهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهٰا مِنَ الْمَغْرِبِ بقره: 258. شرقيّ چيزيكه منسوب بشرق است (ناحيۀ شرقي- طرف شرقي) شَجَرَةٍ مُبٰارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لٰا شَرْقِيَّةٍ وَ لٰا غَرْبِيَّةٍ نور: 35. درخت ميوه اگر در وسط باغ باشد پيوسته آفتاب گير بوده ميوه اش كاملا ميرسد بر خلاف آنكه در شرق و غرب باغ بوده باشد گويند مراد از آيه چنين درختي است. إِذِ انْتَبَذَتْ مِنْ أَهْلِهٰا مَكٰاناً شَرْقِيًّا مريم: 16. ظاهرا منظور ناحيۀ شرقي معبد بيت المقدس است يعني از اهلش در مكان شرقي كناره گرفت.يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْرٰاقِ ص: 18. مراد وقت اشراق شمس است.مُشرِق بصيغۀ فاعل كسي است كه وارد وقت طلوع شود فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُشْرِقِينَ حجر: 73. در حاليكه بوقت طلوع آفتاب داخل ميشدند صيحه آنها را گرفت ايضا آيۀ 60.شعراء.وَ لِلّٰهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ فَأَيْنَمٰا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّٰهِ بقره: 115. يعني همۀ زمين مال و ملك خداست زيرا اگر كرۀ زمين را در نظر بگيريم نصف آن مشرق و نصف ديگر مغرب است در وسط فقط يك چيز اعتباري مي ماند و شرق و غرب همۀ آنرا شامل ميشود.

قاموس قرآن،

ج 4، ص: 19

در آيۀ بُعْدَ الْمَشْرِقَيْنِ زخرف: 38.بطور تغليب مشرقين آمده و در آيۀ وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كٰانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشٰارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغٰارِبَهَا اعراف: 137. ظاهرا مراد از «الْأَرْضِ» ارض فلسطين است.

مشرق، مشرقين، مشارق؛ ج 4، ص: 19

لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ بقره: 177.رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ رحمن 17. فَلٰا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشٰارِقِ وَ الْمَغٰارِبِ معارج: 40.در توجيه مفرد و تثنيه و جمع آمدن مشرق و مغرب گفته اند. مراد از مفرد مشرق و مغرب معروف است، غرض از مشرقين و مغربين، مشرق و مغرب زمستان و تابستان است، منظور از مشارق و مغارب مشرق و مغرب روزهاي سال است كه آفتاب هر روز از يكي طلوع و در يكي غروب ميكند.ناگفته نماند: مشرق و مغرب معلوم است ولي مراد از مشرقين و مغربين شايد مشرق و مغرب آفتاب و ماه باشد. آقاي محمد امين سلدوزي رفيق دانشمندم احتمال داده اند كه مشرق و مغرب جنّ و انس است كه سورۀ رحمن دربارۀ آندو است و پيوسته هر دو را مخاطب قرار ميدهد.امّا مشارق و مغارب: هر جاي زمين مشرق و مغرب است زيرا زمين در اثر حركت وضعي. شب و روز پيوسته در اطراف آن ميگردد مثلا ممالك ژاپون، كره، چين، كشمير، افغانستان، ايران، عراق، عربستان، سودان، اگر از ژاپون حساب شود هر يك در غرب ديگري و اگر از سودان حساب شود هر يك در مشرق ديگري قرار گرفته اند. پس هر يك نسبت بما قبل مغرب و نسبت بما بعد مشرق اند. بدين ترتيب تمام سطح زمين هم مشرق و هم مغرب اند، مراد از مشارق و مغارب بايد اينها باشند.ميتوان آنرا مشارق و مغارب فصول

دانست و ميشود گفت: منظور مشارق و مغارب تمام ستارگان است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 20

در صافي ذيل «رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ … » از احتجاج نقل شده كه از امير- المؤمنين عليه السّلام از اين آيه سؤال شد فرمود: مشرق زمستان عليحده و مشرق تابستان عليحده است آيا اين را از قرب و بعد آفتاب نميداني؟ و فرمود امّا قول خداوند «بِرَبِّ الْمَشٰارِقِ وَ الْمَغٰارِبِ» براي آفتاب سيصد و شصت برجي است كه هر روز از يكي طلوع و در ديگري غروب ميكند … » صحت حديث معلوم نيست و در آن تغيير تدريجي محل طلوع و غروب آفتاب در نظر است.

شرك:؛ ج 4، ص: 20

اشاره

شرك: (بفتح- ش) و شركت و مشاركت بمعني شريك شدن است.اشراك: شريك كردن اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي.وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي طه: 31 و 32. شريك: كسيكه در كاري يا در چيزي با ديگري سهيم است وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ فرقان: 2. در حكومت و تدبير عالم شريكي نداشته است. مراد از آن شريك مستقل است و گرنه خدا براي تدبير عالم واسطه هائي از فرشته و غير آن آفريده است.شرك (بكسر شين) اسم است يعني عمل شرك چنانكه در صحاح و قاموس و اقرب آمده است و نيز بمعني شريك و نصيب آمده و آنرا در آيۀ أَمْ لَهُمْ شِرْكٌ فِي السَّمٰاوٰاتِ … فاطر: 40- احقاف: 4. نصيب و بهره گفته اند.يٰا بُنَيَّ لٰا تُشْرِكْ بِاللّٰهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ لقمان: 13. يعني شرك ظلم بزرگي است.مشرك كسي است كه براي خدا شريك قرار بدهد چنين شخصي قابل آمرزش نيست مگر آنكه در دنيا توبه كند إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ

مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ نساء: 48 و 116. در اينجا لازم است چند مطلب بررسي شود:

اقسام شرك؛ ج 4، ص: 20

شرك اقسامي دارد.1- شرك در خلقت، مثل عقيده ايرانيان قديم كه خيرات را از يزدان و شرور را از اهريمن ميدانستند و ميگفتند: يزدان اهريمن را آفريد سپس

قاموس قرآن، ج 4، ص: 21

اهريمن بالاستقلال شرور را آفريد.شايد مراد از آيۀ وَ جَعَلُوا لِلّٰهِ شُرَكٰاءَ الْجِنَّ انعام: 100. همين عقيده باشد و آيۀ وَ مٰا كٰانَ مَعَهُ مِنْ إِلٰهٍ إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلٰهٍ بِمٰا خَلَقَ مؤمنون: 91. نيز بآن اشاره دارد كه در نفي معبود و خالقي جز خدا صريح است.2- شرك در تدبير عالم: مثل عقيدۀ ارباب انواع كه اعتقاد بخداي دريا، خداي صحرا، خداي جنگ، خداي عشق، خداي غضب، و غيره داشتند و براي هر يك مجسمه اي بخيال خويش درست كرده بودند و مثل عقيدۀ ستاره پرستان، آفتاب پرستان، و عقيدۀ تثليث در هند و روم و چين و مصر … و عقيدۀ پرستندگان ستارۀ شعراي يماني … مشركان اينها را مدبّر عالم يا دخيل در تدبير عالم ميدانسته اند. در سورۀ شعراء هست كه چون موسي خدا را ربّ العالمين خواند فرعون گفت: او ديوانه است (آيۀ 27) كه فرعون خدا را پرورش دهندۀ تمام عالم نميدانست.3- شرك در عبادت: و آن اينكه خدا را عبادت نميكردند، بلكه بتها، ارباب انواع، آفتاب، ماه، دريا، رعد، برق، حتي اشخاصي مثل نمرود و فرعون و … را پرستش ميكردند.قرآن مجيد كه كتاب توحيد خالص است در ردّ اين خرافات سخت پافشاري ميكند راجع بشرك اول ميگويد جز خدا خالقي نيست و او خالق و آفرينندۀ تمام اشياء است وَ خَلَقَ

كُلَّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ انعام: 101. لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ انعام: 102. قُلِ اللّٰهُ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ الْوٰاحِدُ الْقَهّٰارُ رعد: 16. قٰالَ رَبُّنَا الَّذِي أَعْطيٰ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَديٰ طه: 50. الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسٰانِ مِنْ طِينٍ سجده: 7. و آيات ديگر كه شاهداند، خلقت همه چيز در دست خداست و راجع بواسطه سخن خواهيم گفت.در رد شرك دوم اصرار دارد كه جز خدا ربّي، مدبري، مديري

قاموس قرآن، ج 4، ص: 22

بالاستقلال وجود ندارد مگر آنكه خدا آنرا اختياري بدهد لٰا شَرِيكَ لَهُ وَ بِذٰلِكَ أُمِرْتُ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُسْلِمِينَ انعام: 163. آيه مطلق شريك را نفي ميكند اعم از آنكه در خلقت باشد يا در تدبير يا در عبادت، لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ اسراء: 111. فرقان: 2. وَ جَعَلُوا لِلّٰهِ شُرَكٰاءَ قُلْ سَمُّوهُمْ … رعد: 33. و نيز در چهل دو مورد آمده رَبِّ الْعٰالَمِينَ (المعجم المفهرس) يعني پرورش دهندۀ تمام موجودات چنانكه در كلمۀ «اللّه» گذشت. فَلِلّٰهِ الْحَمْدُ رَبِّ السَّمٰاوٰاتِ وَ رَبِّ الْأَرْضِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ جاثية: 36. أَلٰا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبٰارَكَ اللّٰهُ رَبُّ الْعٰالَمِينَ اعراف: 54. و خلاصه آنكه خالق و اداره كنندۀ عالم خداست.اما در ردّ شرك سوم: بايد ديد مشركان چرا بغير خدا عبادت ميكردند.مشركان بتهاي خود را ضارّ و نافع ميدانستند و منظورشان از عبادت جلب نفع و دفع ضرر بود و كسانيكه آفتاب و ماه و ستارگان و غيره را پرستش ميكردند همين منظور را داشتند زيرا دفع ضرر و جلب نفع از فطريات بشر است و نيز

ميگفتند: اينها واسطه و شفيعان ما هستند و براي ما در پيش خدا كار سازي ميكنند. قرآن عقيدۀ آنها را چنين نقل ميكند وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ مٰا لٰا يَضُرُّهُمْ وَ لٰا يَنْفَعُهُمْ وَ يَقُولُونَ هٰؤُلٰاءِ شُفَعٰاؤُنٰا عِنْدَ اللّٰهِ … يونس: 18.ميگفتند: اين ها واسطه هااند و قدرت آنرا دارند كه در جلب نفع و دفع ضرر براي ما مؤثر باشند لذا آنها را عبادت ميكردند.ولي قرآن فرمايد: اينها نفع و ضرر ندارند و خدا آنها را شفاعتگر نكرده است.ايضا وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيٰاءَ مٰا نَعْبُدُهُمْ إِلّٰا لِيُقَرِّبُونٰا إِلَي اللّٰهِ زُلْفيٰ إِنَّ اللّٰهَ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ فِي مٰا هُمْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ زمر: 3. با در نظر گرفتن اينكه مشركان عقيده بمعاد نداشتند نظرشان از تقرّب بواسطۀ بتان جلب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 23

نفع و دفع ضرر دنيوي بود. ايضا بحضرت نوح ميگفتند إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَرٰاكَ بَعْضُ آلِهَتِنٰا بِسُوءٍ هود: 54.يعني: جز اين نگوئيم كه بعضي از خدايان ما بتو آسيبي رسانده كه چنين سخنان ميگوئي. چنان ميدانستند كه خدايان آنها قدرت آسيب رساندن دارند.قرآن با تمام كلمه، معبود بودن، مؤثر بودن، واسطه بودن آنها را نفي ميكند أَنَّ الْقُوَّةَ لِلّٰهِ جَمِيعاً بقره: 165. فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلّٰهِ جَمِيعاً نساء: 139. إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ عِبٰادٌ أَمْثٰالُكُمْ اعراف: 194.ايضا وَ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لٰا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَكُمْ وَ لٰا أَنْفُسَهُمْ يَنْصُرُونَ.وَ إِنْ تَدْعُوهُمْ إِلَي الْهُديٰ لٰا يَسْمَعُوا وَ تَرٰاهُمْ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ وَ هُمْ لٰا يُبْصِرُونَ اعراف: 197 و 198. ايضا فرموده وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ لٰا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ. أَمْوٰاتٌ غَيْرُ أَحْيٰاءٍ وَ مٰا يَشْعُرُونَ أَيّٰانَ يُبْعَثُونَ نحل: 20 و 21.و

صدها آيه نظير اينها كه همه در ردّ معبودهاي باطل آمده اند. خلاصۀ اين بررسي آنستكه: خالق تمام موجودات خداست.مدبّر تمام موجودات خداست. معبود همۀ عالم خداست.

محل نزاع؛ ج 4، ص: 23

اختلاف پيامبران با مردم اغلب دربارۀ معبود بوده نه دربارۀ خالق.بعبارت ديگر مشركان نوعا بخداوند و خالق عالم عقيده داشتند ولي بتها و ارباب را اداره كنندۀ عالم ميدانستند و بآنها عبادت ميكردند. پيامبران ميگفتند: خدا هم خالق است و هم ربّ و مدبّر و عبادت هم خاصّ اوست. و بايد او را رب العالمين دانست و باو پرستش كرد بتان تأثيري در امور عالم ندارند آفتاب و ماه و غيره همه آفريدۀ خدا و مخلوق فرمانبراند و معبود نيستند.قرآن فرمايد وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ لَيَقُولُنَّ اللّٰهُ … عنكبوت: 61.يعني اگر از آنها بپرسي كدام كس آسمانها و زمين را آفريده و آفتاب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 24

و ماه را رام كرده؟ حتما حتما ميگويند: خدا. ايضا آيۀ 25 لقمان و 38 زمر و 9 زخرف و ايضا وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَهُمْ لَيَقُولُنَّ اللّٰهُ فَأَنّٰي يُؤْفَكُونَ زخرف: 87. اگر بپرسي كه آنها را آفريده؟ حتما حتما گويند: خدا. و نيز اينكه ميگفتند شُفَعٰاؤُنٰا عِنْدَ اللّٰهِ لِيُقَرِّبُونٰا إِلَي اللّٰهِ زُلْفيٰ روشن ميكند كه بخدا و خالق عالم عقيده داشته اند.ايضا در سوره اعراف آيات 59- 65- 73- 85- و در سورۀ هود آيات: 50- 61- 84. از حضرت نوح، هود، صالح و غيره نقل شده كه همه ميگفتند: يٰا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّٰهَ مٰا لَكُمْ مِنْ إِلٰهٍ غَيْرُهُ معلوم ميشود صحبت دربارۀ وجود خدا نبوده و باو عقيده داشتند صحبت دربارۀ معبود بود

كه ميگفتند: شما را جز خدا معبودي نيست. حتي در جواب هود ميگفتند: أَ جِئْتَنٰا لِنَعْبُدَ اللّٰهَ وَحْدَهُ وَ نَذَرَ مٰا كٰانَ يَعْبُدُ آبٰاؤُنٰا اعراف: 70. آيا آمده اي تا فقط خدا را عبادت كنيم و از معبود پدران دست بر داريم و نيز روشن است كه حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله ميفرمود «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا» علي هذا وجود خدا مفروغ عنه بوده و پيامبران سلام اللّه عليهم اصرار داشتند كه بايد خدا را همانطور كه خالق است مدير عالم بدانيد و او را پرستش كنيد لذا تبليغات رسولان دربارۀ ربوبيّت و الوهيت بوده است گرچه دربارۀ وجود خدا نيز بيشتر سخن گفته اند مخصوصا در قرآن مجيد.قرآن دربارۀ اينكه تدبير عالم و كارهاي آن همه از خداست كلماتي شيرين و پر معنائي دارد از جمله فرموده وَ أَنَّ إِليٰ رَبِّكَ الْمُنْتَهيٰ. وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكيٰ. وَ أَنَّهُ هُوَ أَمٰاتَ وَ أَحْيٰا. وَ أَنَّهُ خَلَقَ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثيٰ. مِنْ نُطْفَةٍ إِذٰا تُمْنيٰ. وَ أَنَّ عَلَيْهِ النَّشْأَةَ الْأُخْريٰ. وَ أَنَّهُ هُوَ أَغْنيٰ وَ أَقْنيٰ نجم: 42- 48. يعني: سرانجام بسوي اوست، او ميگرياند، او ميخنداند، او مي ميراند، او زنده ميكند، او نر و ماده آفريده، خلقت آخرت نيز از اوست و بر عهدۀ اوست، او بي نياز

قاموس قرآن، ج 4، ص: 25

نموده و عطا كرده است.و از قول حضرت ابراهيم نقل ميكند: خلقت و هدايتم از اوست.او غذايم ميدهد، او سيرابم ميكند، و چون مريض شدم او شفايم ميدهد.او ميميراندم و سپس زنده ام ميكند.شعراء: 78- 81. و صدها آيات ديگر كه تدبير كليۀ امور عالم را مخصوص خداوند ميكنند. أَلٰا لَهُ الْخَلْقُ وَ

الْأَمْرُ اعراف: 54.

واسطه و شرك؛ ج 4، ص: 25

بايد دانست واسطه غير از شرك است. قرآن واسطه را قبول دارد.يعني خداوند با واسطه ها و اسباب كار ميكند. مثلا گياهان را بوسيلۀ باران ميروياند، حيات را بوسيلۀ نور خورشيد تدبير ميكند، بندگان خود را بوسيلۀ زمين روزي ميدهد. مردگان را بوسيلۀ ملك الموت قبض ميكند، فرزندان را بوسيلۀ پدر و مادر بدنيا مياورد و هكذا … چنانكه نماز، روزه، صدقه و اعمال نيك را وسيلۀ تقرب قرار داده و بندگان را بوسيلۀ پيامبران و امامان عليهم السلام هدايت فرموده است.اگر اين واسطه ها و اسباب را در كارهاي خود مستقل بدانيم آن شرك است و اگر بگوئيم كه: خدا آنها را آفريده و زير نظر خود قرار داده و با اجازه و فرمان خدا كار ميكنند و از خود استقلالي ندارند بلكه كُلٌّ لَهُ قٰانِتُونَ اند در اين صورت مخالف قرآن سخن نگفته ايم مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلّٰا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مٰا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ مٰا خَلْفَهُمْ وَ لٰا يُحِيطُونَ بِشَيْ ءٍ مِنْ عِلْمِهِ … بقره: 255. هيچ كس جز بامر و اذن خدا واسطه نيست. خدا بواسطه ها محيط است و آنها بهيچ وجه بعلم خدا احاطه ندارند.و فرموده مٰا مِنْ شَفِيعٍ إِلّٰا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ يونس: 3. و ايضا قُلْ لِلّٰهِ الشَّفٰاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ زمر: 44. در ما قبل اين آيه فرموده أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّٰهِ شُفَعٰاءَ قُلْ أَ وَ لَوْ كٰانُوا لٰا يَمْلِكُونَ شَيْئاً وَ لٰا يَعْقِلُونَ بت پرستان دو انحراف عمده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 26

داشتند. يكي اينكه بتها را عبادت ميكردند نه خدا را و خود ميگفتند مٰا نَعْبُدُهُمْ إِلّٰا لِيُقَرِّبُونٰا إِلَي اللّٰهِ زُلْفيٰ ايضا

ميگفتند وَجَدْنٰا آبٰاءَنٰا لَهٰا عٰابِدِينَ انبياء: 53.ديگر آنكه: بتها را شفعاء و واسطه هاي تقرب و اسباب سود و زيان ميدانستند و ميگفتند «هٰؤُلٰاءِ شُفَعٰاؤُنٰا عِنْدَ اللّٰهِ» قرآن در ردّ اين دو قول ميفرمايد: اينها معبود نيستند معبود همان خالق و رب العالمين است و نيز خدا آنها را واسطه قرار نداده و هيچ كاره هستند إِنْ هِيَ إِلّٰا أَسْمٰاءٌ سَمَّيْتُمُوهٰا أَنْتُمْ وَ آبٰاؤُكُمْ مٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ بِهٰا مِنْ سُلْطٰانٍ نجم: 23. نه اينكه خدا اصلا در عالم، اسباب و واسطه نيافريده است.

احترام و شرك؛ ج 4، ص: 26

احترام و شرك دو چيز جداگانه هستند، محترم داشتن چيزي معبود قرار دادن آن نيست گفتيم: مشركان خدا را عبادت نميكردند و بتها را در تدبير عالم مؤثر ميدانستند. مثلا زيارت قبور پيامبران و امامان و صلحا و پدر و مادر و اينكه كسي صاحب قبر را شفيع آورده و بگويد: خدايا باحترام صاحب اين قبر حوائج مرا بر آورده كن هيچ يك از اينها مصداق شرك نيست و گرنه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله آنرا تحريم ميكردند.ما نه بصاحب قبر عبادت ميكنيم و نه او را در كاري از كارهاي عالم مستقل ميدانيم بلكه چون در راه رضاي خدا قدم برداشته و با نفس مبارزه كرده و پيش خدا محترم است او را شفيع قرار ميدهيم. خدا نيز او را شفيع قرار داده بعبارت ديگر ميگوئيم: خدايا همانطور كه ما را بوسيلۀ اين امام و اين پيامبر هدايت فرموده بحق وي فلان درد ما را دوا كن و تو خود براي آنها حق قرار داده و فرموده اي وَ كٰانَ حَقًّا عَلَيْنٰا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ روم: 47. درست است آنها بر تو

حقّي ندارند ولي تو اين حق را براي آنها قرار داده اي و فرموده اي يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللّٰهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 27

الْوَسِيلَةَ مائده: 35.همچنين تقبيل اعتاب مقدسه و تبرّك بآنها هيچ يك مصداق شرك نيستند وهّابي ها متوجه فرق ميان احترام و شرك نشده از اين كارها نهي ميكنند و بقبور بزرگان اهانت كرده اند.شاهد بارز اين سخن حجر الاسود و كعبه است باتفاق اهل اسلام بوسيدن و دست ماليدن بحجر الاسود جايز و ثواب است و همچنين كعبه. و رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله حجر الاسود را استلام فرموده و بوسيده است. همچنين است طواف كعبه و غيره حال آنكه حجر- الاسود و كعبه في نفسه لا يضر و لا ينفع اند اين مطلب را در كتاب سيري در اسلام فصل شرك مفصلا توضيح داده ام. و در «عبد» فرق احترام و عبادت بيشتر روشن خواهد شد.

مشركان و اهل كتاب؛ ج 4، ص: 27

قرآن همواره اهل كتاب را از مشركان جدا كرده. مثل مٰا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ وَ لَا الْمُشْرِكِينَ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْكُمْ مِنْ خَيْرٍ … بقره: 105 ايضا لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ وَ الْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتّٰي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ بيّنة: 1. و نيز آيۀ إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ وَ الْمُشْرِكِينَ فِي نٰارِ جَهَنَّمَ بينة: 6. و همچنين آيۀ لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النّٰاسِ عَدٰاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا مائده: 82. درست است كه اهل كتاب عيسي را خدا و پسر خدا و نيز عزير را پسر خدا ميدانستند چنانكه در سورۀ مائده آيه 17 و 72 و سورۀ توبه آيۀ 30 آمده و در «ابن» مفصلا گذشت ولي با وجود

اين قرآن آنها را مشركان نخوانده است بعبارت ديگر دربارۀ آنها فرموده وَ أَنْتُمْ ظٰالِمُونَ بقره: 51. و نيز فرموده وَ أَكْثَرُهُمُ الْفٰاسِقُونَ آل عمران: 110. و ايضا آنها را كافر خوانده و فرموده فَلَعْنَةُ اللّٰهِ عَلَي الْكٰافِرِينَ بقره: 89. ولي دربارۀ آنها نفرموده اولئك هم المشركون.اهل كتاب در اصطلاح مشرك اند و در آيۀ اتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ وَ رُهْبٰانَهُمْ أَرْبٰاباً مِنْ دُونِ اللّٰهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 28

وَ مٰا أُمِرُوا إِلّٰا لِيَعْبُدُوا إِلٰهاً وٰاحِداً لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ سُبْحٰانَهُ عَمّٰا يُشْرِكُونَ توبه: 31. بشرك آنها تصريح شده ولي در آيات گذشته چنانكه ديديم آنها را از مشركين جدا كرده و در احكام اسلامي نيز با مشركان فرق دارند و از آنها جزيه مقبول است نه از مشركان.

شرك جلي و خفي؛ ج 4، ص: 28

شرك جلي يكي از شركهاي سه گانه است كه گذشت. شرك خفي آنست كه غير خدا را نيز در كارها مراعات بكند مثلا بگويد: اگر فلاني نبود عيال من ضايع ميشد ولي اگر بگويد خدا فلاني را در كار من سبب كرد اشكالي ندارد آيه ايكه بر شرك خفي دلالت دارد اين آيه است وَ مٰا يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللّٰهِ إِلّٰا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ يوسف: 106. يعني با اينكه بخدا ايمان دارند مشرك اند. در تفسير عياشي ذيل اين آيه از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: آن شرك، قول شخص است كه ميگويد: اگر فلاني نبود هلاك ميشدم، اگر او نبود بفلان بلا گرفتار ميشدم، اگر فلاني نبود عيالم از بين ميرفت، آيا نمي بيني كه براي خدا در ملكش شريك قرار داده كه او را روزي ميدهد و از بلا ميرهاند.راوي گويد گفتم: ميگويد اگر خدا بواسطۀ فلاني بر

من منّت نمي نهاد هلاك ميشدم. فرمود: آري اين عيب ندارد.ايضا از امام باقر عليه السّلام نقل شده كه فرمود: آن شرك طاعت است نه شرك بندگي، آن در گناهاني است كه مرتكب ميشوند در آنها بشيطان اطاعت كردند و غير خدا را در طاعت خدا شريك قرار دادند. و شرك عبادت اينست كه غير خدا را عبادت كنند.ايضا اينگونه روايات در تفسير عياشي و كافي باب شرك نقل شده است.اينكه امام عليه السّلام فرمود شرك طاعت است در بعضي آيات بمطيع غير خدا مشرك اطلاق شده است مثل وَ إِنْ أَطَعْتُمُوهُمْ إِنَّكُمْ لَمُشْرِكُونَ انعام: 121.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 29

سيري در بعضي آيات؛ ج 4، ص: 29

دَعَوَا اللّٰهَ رَبَّهُمٰا لَئِنْ آتَيْتَنٰا صٰالِحاً لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّٰاكِرِينَ. فَلَمّٰا آتٰاهُمٰا صٰالِحاً جَعَلٰا لَهُ شُرَكٰاءَ فِيمٰا آتٰاهُمٰا اعراف: 190. بنظر ميايد مراد از اين آيه شرك خفي و مراعات غير خدا با خدا باشد. اين در نوع بشر بسيار معمول است چون در مخمصه و لا علاجي واقع شود بخدا روي آورد و چون از بلا رهائي يابد باز بعوامل متوسل شده و مشرك ميگردد چنانكه آيۀ ذيل اين واقعيت را روشن ميكند … إِذٰا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ. ثُمَّ إِذٰا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ إِذٰا فَرِيقٌ مِنْكُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ نحل: 54. بنظر ميايد در اينگونه موارد نيز اگر بعد از رفع خطر بگوئيم: خدا نجات داد يا خدا فلان چيز را سبب قرار داد شرك نورزيده ايم.بايد دانست در تأثير اسباب عادي هزاران شرطها وجود دارد كه ترتيب آنها جز بارادۀ خدا ميّسر نيست لذا اعتماد باسباب شرك است مگر آنطور باشد كه گفته شد. اين سخن رمز فهم بسياري از آيات شرك است و نظير آنرا

در «رزق» ميتوان ديد.ناگفته نماند: در ذيل آيۀ ما نحن فيه پنج آيه دربارۀ مشركين و بت پرستان است. ميشود گفت: آن پنج آيه مطلبي جداگانه اند و آيۀ مورد بحث مطلبي ديگر. و ميشود ذيل مطلب فوق باشند النهايه مطلب بتدريج وسيع گرديده تا بت پرستان و شرك جلي نيز ذكر شده است.إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّٰهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلٰالًا بَعِيداً نساء: 116. إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّٰهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللّٰهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْوٰاهُ النّٰارُ وَ مٰا لِلظّٰالِمِينَ مِنْ أَنْصٰارٍ مائده: 72. اين دو آيه صريح اند در اينكه آنكه از دنيا مشرك برود گناهش قابل غفران نيست و اهل آتش است. ولي بضرورت اسلام ثابت است اگر مشرك توبه كند گناهش آمرزيده ميشود.گفته اند: علت عدم غفران مشرك آنست كه خلقت خداوندي بر اساس عبوديّت و ربوبيّت است چنانكه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 30

فرموده وَ مٰا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلّٰا لِيَعْبُدُونِ ذاريات: 56. و با شرك عبوديت نيست. (يعني رابطۀ خلقت با خدا قطع شده است).ناگفته نماند آيۀ اول جز شرك همۀ گناهان را قابل آمرزش معرفي ميكند.علي هذا گناهان ديگر ممكن است بوسيلۀ شفاعت و اعمال صالحه و رحمت خداوند بخشوده شوند و قيد «لِمَنْ يَشٰاءُ» در جملۀ «وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ» شايد اشاره بهمين اسباب باشد چنانكه از موارد ديگر روشن ميشود.در تفسير عياشي از حضرت صادق عليه السّلام نقل است كه فرمود: هر چيز در استثناء اين آيه داخل شده است و در روايتي ديگر از آنحضرت آمده كبائر در استثناء داخل شد. بقيّه در «غفر».إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ

نَجَسٌ فَلٰا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرٰامَ بَعْدَ عٰامِهِمْ هٰذٰا … توبه: 28. الميزان از مجمع نقل ميكند هر چيز قذارت دار نجس است گويند: رجل نجس- امرأة نجس- قوم نجس، علّت عدم جمع مصدريت است.آنگاه فرموده: نهي از دخول مسجد بحسب فهم عرفي آنست كه مسلمين از اينكار مانع شوند و تعليل عدم دخول با نجس اعتبار نوعي قذارت و پليدي در مشركان است مثل اعتبار نوعي از طهارت براي مسجد الحرام.اين قذارت هر طور باشد غير از نجاست معمولي است كه حكم شده با آنها با رطوبت نميشود ملاقات كرد تمام شد.يعني نجس بمعني پليد است و آيه نجاست مشركان را نميرساند.

شري:؛ ج 4، ص: 30

شري: (بر وزن علم) خريدن.فروختن. در مجمع ذيل آيۀ وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَشْرِي … فرموده: شراء از اضداد است و در خريدن و فروختن هر دو بكار رود. همچنين است قول صحاح و قاموس و اقرب، مصدر آن شراء و شري است.ايضا اشتراء بمعني خريدن و فروختن است چنانكه در قاموس و اقرب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 31

گويد. وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ يوسف: 20. يعني او را بقيمت ناقصي فروختند ايضا وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اللّٰهِ بقره: 207. كه بمعني فروختن است. و آن در ليلة المبيت دربارۀ علي عليه السّلام نازل شده است (تفسير عياشي).اشتراء در آيات بِئْسَمَا اشْتَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ بقره: 90. وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا آل عمران: 187. و ساير آيات بمعني فروختن است.در جاهائيكه بمعني فروختن است كلمۀ مقارن باء مبيع است مثل وَ لٰا تَشْتَرُوا بِآيٰاتِي ثَمَناً قَلِيلًا بقره: 41.و آنجا كه بمعني خريدن باشد، مقرون بباء بمعني قيمت و ثمن است نحو

اشْتَرَوُا الضَّلٰالَةَ بِالْهُديٰ بقره: 16.

شطأ:؛ ج 4، ص: 31

شطأ: شاخۀ كوچك (جوانه) وَ مَثَلُهُمْ فِي الْإِنْجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَويٰ عَليٰ سُوقِهِ فتح: 29. شطأ را اهل لغت فراخ النخل و الزرع گفته اند منظور از آن شاخه هاي كوچك و جوانه هاست كه براي اولين بار از زمين يا از شاخه ميرويند يعني مثل ياران محمد صلّي اللّه عليه و آله در انجيل مانند زرعي است كه شاخك خود را رويانيد و نيرومند كرد تا سخت شد و بر ساقه هاي خود ايستاد. بعضي از قراء آنرا در آيه بفتح طاء خوانده اند.شاطي ء: جانب. حاشيه نُودِيَ مِنْ شٰاطِئِ الْوٰادِ الْأَيْمَنِ فِي الْبُقْعَةِ الْمُبٰارَكَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ أَنْ يٰا مُوسيٰ قصص: 30. از حاشيۀ راست وادي در بقعۀ مبارك از درخت ندا شد: اي موسي. اين كلمه تنها يكبار در قرآن يافته است.

شطر:؛ ج 4، ص: 31

شطر: اين كلمه را نصف، وسط، جهت و بعض معني كرده اند مثلا در قاموس گويد «الشطر: نصف الشي ء و جزئه … و الجمة و الناحية». مجمع آنرا جهت و طرف گفته و دو شعر در اين باره نقل كرده از جمله: و قد اظلّكم من شطر ثغركم هول له ظلم يغشاكم قطعا يعني. از طرف سرحدتان ترسي بر شما

قاموس قرآن، ج 4، ص: 32

سايه افكنده كه پاره هاي ظلمت آن شما را مي پوشاند.فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضٰاهٰا فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ وَ حَيْثُ مٰا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ … بقره: 144. اين كلمه پنج بار در قرآن مجيد آمده است بقره آيات 144، 149، 150. اگر آنرا بمعني طرف بگيريم چنانكه در مجمع و المنار گفته آنوقت قبله مسجد الحرام است نه فقط كعبه و اگر بعض معني كنيم شامل ابعاض مسجد الحرام از جمله كعبه خواهد

شد.بعقيدۀ الميزان شطر بمعني بعض است و شطر مسجد الحرام كعبه است و اينكه «فولّ وجهك الكعبۀ» يا «فولّ وجهك البيت الحرام» نيامده مقابله با قبلۀ سابق مراد است كه آنهم شطر مسجد اقصي يعني همان سنگ معروف بود. پس شطر مسجد الاقصي به شطر المسجد الحرام كه كعبه باشد تبديل شده است. باقي مطلب در «قبله» ديده شود.

شطط:؛ ج 4، ص: 32

شطط: تجاوز از حد و اندازه (اقرب) راغب گويد: از آن با جور تعبير آورده اند در نهايه ظلم و دوري از حق گفته است. فَاحْكُمْ بَيْنَنٰا بِالْحَقِّ وَ لٰا تُشْطِطْ ص: 22. ميان ما بحق داوري كن و حكم بجور نكن و از حق دوري منما. لَقَدْ قُلْنٰا إِذاً شَطَطاً كهف: 14. آنوقت قول باطل و دور از حق گفته ايم.

شيطان:؛ ج 4، ص: 32

اشاره

شيطان: دور شده. متمرد. اين كلمه بصورت مفرد هفتاد بار و بصورت جمع (شياطين) هيجده بار در قرآن مجيد آمده است (المعجم المفهرس) و بررسي در آن از چند جهت لازم است:

معناي لغوي؛ ج 4، ص: 32

بعقيدۀ طبرسي و راغب و ابن اثير و ديگران نون شيطان اصل كلمه است و آن از شطن يشطن ميباشد شطن چنانكه سه دانشمند فوق و جوهري گفته بمعني دور شدن است «شطن عنه: بعد» علي هذا شيطان بمعني دور شده از خير است چنانكه در مجمع البعيد من الخير گفته است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 33

بقول بعضي نون آن زايد و اصل آن از شاط يشيط است و آن بمعني هلاكت يا شدت غضب است (نهايه) ولي محققين اين قول را قبول ندارند.آنگاه آنرا شيطان معروف و بمعني هر متمرّد و طاغي گرفته اند اعمّ از آنكه از جنّ باشد يا انس يا جنبندگان.بنظر نگارنده: شيطان وصف است نه اسم خاص آن روح شرير و بمناسبت دوري از خير و از رحمت حق تعالي وصف شيطان بر او اطلاق شده است چنانكه نظير اين كلمه در «بلس- ابليس» گذشت و توصيف آن با رجيم (مطرود) شاهد اين مطلب است.

شيطان از ملائكه است يا از جن؟؛ ج 4، ص: 33

صريح آيۀ وَ إِذْ قُلْنٰا لِلْمَلٰائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلّٰا إِبْلِيسَ كٰانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ» كهف: 50 آنست كه شيطان از نوع جنّ است و رواياتي در اين باره نقل شده است از جمله در تفسير عياشي ذيل آيۀ 34 بقره از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: جميل بن درّاج از آنحضرت پرسيد آيا ابليس از ملائكه بود يا كاري از آسمانرا عهده دار بود؟ فرمود: از ملائكه نبود و كاري از آسمانرا مباشرت نداشت. از جنّ بود در ميان ملائكه. فرشتگان چنان ميدانستند كه او از آنهاست. خدا ميدانست كه از آنها نيست چون بسجده مأمور شد از او واقع شد آنچه واقع

شد.در مجمع ذيل آيۀ 34 بقره از شيخ مفيد رحمه اللّه نقل شده كه گويد: او از جنّ بود و از ملائكه نبود در اين باره از ائمۀ هدي عليهم السلام روايات متواتر نقل شده و اين قول مذهب اماميّه است (تمام شد).از طرف ديگر ظهور استثناء در آيۀ «وَ إِذْ قُلْنٰا لِلْمَلٰائِكَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلّٰا إِبْلِيسَ … » بقره: 34. و آيات ديگر كه اين سياق را دارند.آن است كه او از ملائكه بود و گرنه دستور باو شامل نميشد و جائي براي عتاب و طرد نداشت و حق داشت كه بگويد خطاب شامل من نبود.در خطبۀ 190 نهج البلاغه صريحا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 34

او را ملك گفته است و آن چنين است «كلّا ما كان اللّه سبحانه ليدخل الجنّة بشرا بامر اخرج به منها ملكا» . در مجمع ذيل آيۀ فوق فرموده: شيخ طوسي ملك بودن او را اختيار فرموده و آن در ظاهر تفاسير ما از امام صادق عليه السّلام نقل شده. و آن از ابن عباس و ابن مسعود و قتاده منقول است (تمام شد).بنظر نگارنده چنانكه در «بلس» گذشت جنّ و ملائكه از يك حقيقت اند و اختلاف صنفي و وصفي دارند به «ابليس» رجوع شود در اينصورت اطلاق جنّ و ملك هر دو باو صادق است اين مطلب را المنار نيز گفته و قول راغب در ذيل نقل خواهد شد.اگر گوئي: دربارۀ ملائكه هست «بَلْ عِبٰادٌ مُكْرَمُونَ. لٰا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ» انبياء: 26 و 27.پس چطور شيطان نافرماني كرد؟گوئيم: اين سخن در «ملك» بررسي خواهد شد و اشكالي ندارد كه صنف جنّ از ملائكه اهل گناه

باشند. چنانكه در سورۀ جنّ هست. راغب در مفردات گويد: جنّ بدو وجه گفته ميشود يكي روحانيّين كه از ديده پنهان اند در اين صورت ملائكه و شياطين داخل در جنّ اند هر ملك جنّ است ولي هر جنّ ملك نيست (محل حاجت تمام شد).ولي اگر ملك و جنّ از يك حقيقت نباشند ناچار بايد گفت: او از جنّ بود نه از ملائك زيرا آيۀ فوق الذكر در جنّ بودن او صريح و غير قابل تأويل است.

حدود تسلط شيطان؛ ج 4، ص: 34

در كيش ثنويت ايران قديم اهريمن خالق مطلق بديها و شرور و آفات و موجودات زيان آور از قبيل مار، عقرب و غيره است، ممكن است بعضي خيال كنند: شيطان در قرآن و اسلام مرادف اهريمن در عقيدۀ ايران باستان است. ولي اين اشتباه محض است. شيطان و جنّ نقشي در كار خلقت ندارند.خالق تمام اشياء خداوند است و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 35

كسي جز خدا در كار خلقت و تدبير آن استقلالي ندارد چنانكه مفصلا در «شرك» و كلمۀ «اللّه» گذشت. قرآن در مقام ذمّ و ردّ چنين افكار باطل فرموده «وَ جَعَلُوا لِلّٰهِ شُرَكٰاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَنٰاتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ سُبْحٰانَهُ وَ تَعٰاليٰ عَمّٰا يَصِفُونَ» انعام: 100. ايضا فرموده «وَ جَعَلُوا بَيْنَهُ وَ بَيْنَ الْجِنَّةِ نَسَباً وَ لَقَدْ عَلِمَتِ الْجِنَّةُ إِنَّهُمْ لَمُحْضَرُونَ» صافات: 158.آنچه بشيطان و اعوان او داده شده از حول و قوۀ الهي است و آنها مطلقا استقلالي ندارند گرچه در علت تفويض قدرت وسوسه بآنها سخن بسيار است.حدود تسلّط شيطان و شياطين فقط وسوسۀ قلبي و بهتر نماياندن بديها و بالعكس است و جز اين تسلّطي ندارند و در قرآن مجيد

هر چه در كار آنها گفته شده برگشت همه بر اين اصل است.چنانكه شيطان خود در روز قيامت بمردم خواهد گفت «مٰا كٰانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطٰانٍ إِلّٰا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي … » ابراهيم: 22. يعني من بر شما تسلّطي نداشتم جز آنكه شما را خواندم و از من قبول كرديد. چنانكه در «سلطان» تحت عنوان تسلّط شيطان مفصلا گذشت.و آيات «فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّيْطٰانُ … » اعراف: 20. «يَعِدُهُمْ وَ يُمَنِّيهِمْ وَ مٰا يَعِدُهُمُ الشَّيْطٰانُ إِلّٰا غُرُوراً» نساء: 120. «وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطٰانُ أَعْمٰالَهُمْ» انفال: 48. «الشَّيْطٰانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ … » بقره: 268. و آيات ديگر همه راجع باين مطلب اند. و اين قدرت از جانب خدا اعطا شده ولي چند آيه هست كه بايد بررسي شوند.اول آيۀ «الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبٰا لٰا يَقُومُونَ إِلّٰا كَمٰا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطٰانُ مِنَ الْمَسِّ» بقره: 275. در «خبط» مفصلا در اين باره صحبت شد رجوع شود و گفته شد كه المنار شيطان را در آيه ميكرب دانسته و بعقيدۀ الميزان: اشعار آيه بدخالت جنّ در بعضي از ديوانگان قطعي است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 36

دوم آياتيكه نسيان را بشيطان نسبت ميدهند نحو «وَ إِمّٰا يُنْسِيَنَّكَ الشَّيْطٰانُ فَلٰا تَقْعُدْ بَعْدَ الذِّكْريٰ مَعَ الْقَوْمِ الظّٰالِمِينَ» انعام: 68. ايضا آيۀ 42 يوسف، 63 كهف، 201 اعراف. شايد اين نسيان در اثر وسوسه هاي مخصوص باشد و شايد شيطان اين تسلّط را نيز دارد.سوم آيۀ «أَنِّي مَسَّنِيَ الشَّيْطٰانُ بِنُصْبٍ وَ عَذٰابٍ» ص: 41. در «ايّوب» احتمال داديم كه شايد منظور وسوسۀ شيطان است كه او را با القاء وسوسه رنج ميداد نه اينكه شيطان سبب بيماري او بود.چهارم «وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ

الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطٰاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ» زخرف: 36. و آيۀ «أَ لَمْ تَرَ أَنّٰا أَرْسَلْنَا الشَّيٰاطِينَ عَلَي الْكٰافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا» مريم: 83.در اين دو آيه نيز تحريك شيطان و قرين بودنش بوسيلۀ وسوسه است با اضافۀ اينكه خداوند در صورت كوري از ذكر خدا و كفر بآيات شيطان را مسلّط ميكند.

حكايت تمرد شيطان؛ ج 4، ص: 36

حكايت عصيان اين روح شرير در جاهاي متعدد از قرآن كريم نقل شده ما آنرا از سورۀ اعراف نقل ميكنيم: اي بشر ما شما را اندازه گرفته و صورت داديم، سپس بملائكه گفتيم بآدم سجده كنيد (و اعتراف نمائيد كه او لايق خلافة اللّه در زمين است). ملائكه سجده كردند (و اعتراف كرده خاضع شدند) مگر ابليس كه از ساجدان نبود.خدا فرمود: ابليس چه مانع شد تو را كه سجده نكردي؟ گفت: من از او بهترم كه مرا از آتش بخصوصي آفريده اي ولي او را از گل مخصوص (اين استدلال از او بي جا و باطل بود كه برتريّت در اثر استعداد و كار است و آدم استعداد خلافت خدائي داشت نه او).خدا فرمود: از آنجا فرو شو تو را نرسد كه در اينجا بزرگي كني برون شو كه تو از حقيران هستي.گفت: مرا تا روزيكه از نو زنده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 37

ميشوند مهلت بده. فرمود: تو از مهلت شدگاني. (منظورش آن بود كه مرا فعلا از بين مبر و گرفتار منما خدا در جواب فرموده «إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرِينَ» گويا منظور اينست كه وجود تو طوري است كه نخواهي مرد بلكه از زمرۀ آنانيكه از مردن مهلت دارند و شايد غرض آنستكه مهلت داديم. شيطان چون اين مهلت را فهميد) گفت: پروردگارا در قبال

اينكه مرا بفساد انداختي براي كمين آنها در راه راست تو خواهم نشست سپس از جلو و پشت سرشان و از راست و چپ بسوي آنها خواهم آمد، طوريكه بيشتر آنها را بندۀ شكرگزار نخواهي يافت.خدا فرمود: «از اينجا مذموم و مطرود بيرون شو هر كه از مردم پيروي تو كند حتما حتما جهنم را از شما پر خواهم كرد» اعراف: 11- 18.بنظر الميزان اين حكايت و اغفال شدن آدم حاكي از روابط واقعي ميان نوع انسان و ملائكه و ابليس است كه بصورت امر، امتثال، طرد، رجم، سؤال و جواب آمده است.غرض الميزان ظاهرا آنست كه امر و نهي و خطاب بابليس و گفتگوي او با خدا در بين نبوده بلكه واقعيت باين صورت ذكر شده است.در المنار ج 8 ص 329 گويد: آن (خطاب خدا و جواب شيطان و عصيان و نهي آدم) بيان واقعي صفت طبيعت بشر و طبيعت شيطان و استعداد و كارهاي آندو است.سخن المنار و الميزان جواب اشكال بعضي مفسران است كه گفته اند: خدا چگونه بابليس خطاب كرد؟! آيا بوسيلۀ ملائكه بود يا مطالب را در لوح محفوظ ميديد؟! و آيا اين عرضه را داشت كه خدا او را طرف سؤال و جواب قرار بدهد؟ (مشروح اشكال مفسران).

چرا اين تسلط بشيطان داده شد؟؛ ج 4، ص: 37

عالم ايجاد با همۀ وسعت و كثرت اجزاء، بهم ديگر مربوط و آخرش باولش معطوف است. اين ارتباط در حكمت الهي بطور ضرورت بايد با

قاموس قرآن، ج 4، ص: 38

تنافي و تضاد يا با كمال و نقص و وجدان و فقدان و رسيدن و حرمان باشد. اگر شرّ، فساد، رنج، فقدان، نقص، ضعف و امثال اينها در عالم نبود، براي خير، صحت،

راحت، وجدان، كمال و قدرت مصداقي نبود و چيزي از آنها درك نميشد. اگر شقاوت نبود سعادت يافت نميشد، اگر معصيت نبود طاعتي محقق نميگرديد و اگر قبح و ذمّ نبود مدح و حسن پيدا نميشد و هرگاه عقاب نمي بود ثواب حاصل نميشد. و اگر دنيا وجود نداشت آخرتي متكون نميشد. اطاعت مثلا امتثال امر خداست اگر عدم امتثال ممكن نبود فعل ضروري ميشد و در آنصورت امر خدائي معنائي نداشت و تحصيل حاصل ميشد. و آنگاه براي طاعت معنائي نمي ماند و با عدم طاعت و عصيان، مدح و ذمّ و ثواب و عقاب باطل ميگرديد و سپس دين، شريعت و دعوت و آنگاه نبوّت و رسالت و اجتماع و مدنيّت و انسانيت سپس هر شي ء. باطل ميشد.از اينجا روشن ميشود كه وجود شيطان داعي بر شرّ و معصيت از اركان نظام عالم انساني است كه بر سنت اختيار جاري است. شيطان مثل حاشيه اي در كنار صراط مستقيم كه بايد انسان آنرا برود واقع شده است و معلوم است كه استقامت صراط با حاشيه ايكه خارج از اوست معين ميشود. (تلخيص از الميزان ج 8 ص 36- 37).

جنود و اولاد شيطان؛ ج 4، ص: 38

شيطان در اضلال بشر تنها نيست بلكه اعوان و انصار دارد قرآن فرموده: شيطان و دار و دسته اش شما را از محلي مي بينند كه شما آنها را نمي بينيد «إِنَّهُ يَرٰاكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لٰا تَرَوْنَهُمْ» اعراف: 27. و در جاي ديگر فرموده: آيا او و ذرّيه اش را دوستان غير از من ميگيريد حال آنكه آنها بشما دشمن اند «أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيٰاءَ مِنْ دُونِي وَ هُمْ لَكُمْ عَدُوٌّ» كهف: 50.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 39

و در جاي

ديگر فرموده: بتها و اغواء شدگان و جنود ابليس همه برو در آتش افتند «فَكُبْكِبُوا فِيهٰا هُمْ وَ الْغٰاوُونَ. وَ جُنُودُ إِبْلِيسَ أَجْمَعُونَ» شعراء: 94 و 95. هكذا تمام آياتيكه نسبت اضلال و اغفال را بشياطين ميدهند.در اينصورت همانطور كه ملك الموت اعوان و انصار دارد و يك جا آمده «قُلْ يَتَوَفّٰاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذِي وُكِّلَ بِكُمْ» سجده: 11. و در جاي ديگر فرموده «تَوَفَّتْهُ رُسُلُنٰا وَ هُمْ لٰا يُفَرِّطُونَ» انعام: 61. و ميدانيم كه ديگران اعوان ملك الموت اند همچنين شيطان نيز جنود و اعوان دارد و از عنوان «جُنُودُ إِبْلِيسَ» بدست ميايد كه تمام ارواح شريره از ابليس كه رئيس آنهاست پيروي ميكنند.روايات اهل بيت عليهم السلام در اين باره زياد است براي نمونه بسفينة البحار لفظ «بلس» و «شطن» رجوع شود. از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: قسم بخدائيكه محمد صلّي اللّه عليه و آله را بحق فرستاد عفريت ها و ابليس ها بر مؤمن بيشتر از زنبوران بر گوشت اند مؤمن از كوه محكمتر است، كوه را با تبر ميتوان تراشيد ولي مؤمن از دين خود كم نميكند.

لفظ شيطان بانس نيز گفته ميشود.؛ ج 4، ص: 39

بانسانهاي دور از حق و متمرّد شيطان اطلاق ميشود در قرآن كريم نيز يافته است مثل «وَ إِذٰا خَلَوْا إِليٰ شَيٰاطِينِهِمْ قٰالُوا إِنّٰا مَعَكُمْ» بقره: 14.ايضا «وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيٰاطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ» انعام: 112.درست است كه در اينگونه موارد شياطين بدون الف و لام عهد است و در شياطين معروف نيز بدون الف و لام آمده است مثل «وَ حَفِظْنٰاهٰا مِنْ كُلِّ شَيْطٰانٍ رَجِيمٍ» حجر: 17. و مثل «نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطٰاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ» زخرف: 36. در اينصورت شايد مراد از الشيطان

يا الشياطين انسانها باشند بايد در اين باره در آيات دقت بيشتر كرد.مثلا شايد مراد از «وَ اتَّبَعُوا مٰا تَتْلُوا الشَّيٰاطِينُ عَليٰ مُلْكِ سُلَيْمٰانَ … »

قاموس قرآن، ج 4، ص: 40

بقره: 102. «وَ إِنَّ الشَّيٰاطِينَ لَيُوحُونَ إِليٰ أَوْلِيٰائِهِمْ … » انعام: 121.انسانهاي متمرد باشند. نگارنده اين احتمال را نزديك بيقين ميداند.

خاتمه؛ ج 4، ص: 40

مطالب ديگري دربارۀ شياطين و شيطان هست از قبيل رانده شدن از آسمانها، كار كردن براي حضرت سليمان و غيره مثل «وَ مِنَ الشَّيٰاطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ … » انبياء: 82. كه در جن گذشت و در جاهاي مناسب ذكر شده است.

شعب:؛ ج 4، ص: 40

شعب: جمع كردن. متفرّق كردن.در اقرب آنرا جمع، تفريق، اصلاح، افساد معني كرده و گويد در هر دو ضد بكار ميرود همچنين است قول مجمع.شعبه بمعني تكه و قسمت است چنانكه در نهايه آمده «الْحَيٰاءُ شُعْبَةٌ مِنَ الإيمانِ» و از ابن مسعود نقل كرده: «الشّباب شعبة من الجنون» . جمع آن شعب (بر وزن صرد) و شعاب است. «انْطَلِقُوا إِليٰ ظِلٍّ ذِي ثَلٰاثِ شُعَبٍ.لٰا ظَلِيلٍ» مرسلات: 30. يعني برويد بسوي سايه ايكه سه شعبه دارد و سايه افكن نيست مراد از اين ظل ظاهرا دود است كه در آيۀ ديگر آمده «وَ أَصْحٰابُ الشِّمٰالِ مٰا أَصْحٰابُ الشِّمٰالِ.فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ. وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ لٰا بٰارِدٍ وَ لٰا كَرِيمٍ» واقعة: 41- 44.درست روشن نيست كه علت سه شاخه بودن آن چيست و اللّه اعلم. «يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ إِنّٰا خَلَقْنٰاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثيٰ وَ جَعَلْنٰاكُمْ شُعُوباً وَ قَبٰائِلَ لِتَعٰارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ» حجرات: 13. دربارۀ شعب (بر وزن علم و فلس) كه جمع آن شعوب است سه قول هست يكي قبيلۀ بزرگ. در مجمع گويد: آن طائفه بزرگي است مثل مضر و ربيعه و قبائل از آن كمتر است مثل تيرۀ بكر از ربيعه و تميم از مضر و اين قول اكثر مفسران است.دوم آنكه شعب كمتر از قبيله است راغب گويد: شعب قبيله اي است كه از طائفۀ واحد منشعب باشد جمع

آن شعوب است.سوم آنكه شعوب عجم و قبائل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 41

عرب است در صافي فرموده بقول قمي شعوب عجم و قبائل عرب است و در مجمع آنرا از امام صادق عليه السّلام نقل كرده از ابو عبيده نقل شده: شعوب عجم است و اصل آن از تشعّب است كه نسب عجم بسيار پراكنده است.و نيز بمعني قبائل مختلط آمده است چنانكه در اقرب هست.زمخشري در كشّاف گويد: شعب بالاترين طبقه از طبقات ششگانه است كه در عرب هست و آنها عبارتند از: شعب، قبيله، عماره، بطن، فخذ و فصيله. شعب جامع قبائل، قبيله جامع عمائر، عماره جامع بطون، بطن جامع افخاذ، فخذ جامع فصائل ميباشد: خزيمه شعب، كنانه قبيله، قريش عماره، قصّي بطن، هاشم فخذ و عباس فصيله است. آنرا شعوب گفته اند كه قبائل از آن منشعب گرديده است. اين كلام را در اقرب الموارد نيز از كشّاف نقل كرده. و آن در صحاح نيز نقل شده ولي فصيله در مرتبۀ سوم آمده است.بنظر نگارنده مراد از شعوب جماعتهاي مختلط است كه تيره و طائفه در آنها ملحوظ نيست و شعبه ها و فرقه ها هستند كه امروز آنرا ملت ميگوئيم استعمال عرب فعلا چنين است و آنرا بجاي ملت بكار ميبرند و ميگويند: الشعب الايراني، الشعب المصري.و قبائل همان تيره ها و طائفه ها و خانواده هاي بزرگ اند. در اول آيه كلمۀ «يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ» روشن ميكند كه خطاب بعموم جهانيان است نه فقط عرب و موقع نزول قرآن عرب قبيله ها بود و ديگران ملتها يعني: اي مردم ما شما را ملتها و قبيله ها گردانديم تا يكديگر را بشناسيد و معاملات و مواصلات داشته باشيد و همه را

از يك نر و ماده آفريده ايم.غرض از آيه ظاهرا نفي تفاخر با انساب و احساب است و همۀ مردم يكسان اند و احترام و اكرام با تقوي است.

شعيب:؛ ج 4، ص: 41

شعيب: يكي از پيامبران نامي كه اسم مباركش يازده بار در قرآن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 42

مجيد آمده است. او بمردم مدين مبعوث شده بود «وَ إِليٰ مَدْيَنَ أَخٰاهُمْ شُعَيْباً» اعراف: 85. پس از تبليغات طاقت فرسا عده اي بشعيب ايمان آوردند و ديگران او را تكذيب كردند سر انجام او و مؤمنان از عذاب نجات يافته و ديگران بسخط خدا گرفتار گرديدند «وَ لَمّٰا جٰاءَ أَمْرُنٰا نَجَّيْنٰا شُعَيْباً وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنّٰا وَ أَخَذَتِ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ» هود: 94. در اين آيه هست كه آنها را صيحه گرفت در سوره عنكبوت هست «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ» (آيه 37) و در جاي ديگر آمده «فَأَخَذَهُمْ عَذٰابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ … » شعراء: 189. از مجموع اين سه آيه بدست ميايد: ابر عذاب در آسمان ظاهر شده سپس رعد و برقي مهيب بر خاسته بطوريكه از شدّت صداي رعد همه بلرزه افتاده و بيجان شده اند و شايد صاعقه هم آنها را گرفته است.شعيب همان است كه دختر خويش را بموسي تزويج كرد چنانكه مشروحا در سورۀ قصص آمده است. گرچه در آن سوره نام شعيب ذكر نشده ولي مسلّم گرفته اند كه مراد از «شيخ كبير» شعيب است و موسي از مصر بمدين آمده بود كه فرموده «وَ لَمّٰا وَرَدَ مٰاءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النّٰاسِ يَسْقُونَ» قصص: 23. و گفتيم كه آنحضرت باهل مدين مبعوث شده بود.نام مبارك شعيب در قرآن بدين قرار است: اعراف: 85، 88،

90، 91، 92.هود: 84، 87، 91، 94.شعراء: 177.عنكبوت: 36.نام اين پيامبر بزرگ در تورات فعلي رعوئيل است كه دختر خويش را بموسي داد (سفر خروج باب دوّم بند 18) در روايات اسلامي هست كه شعيب عليه السّلام از شوق خدا آنقدر گريست تا چشمانش نابينا گرديد. شايد مراد آزرده شدن و كم نور شدن چشمانش باشد.

شَعر:؛ ج 4، ص: 42

شَعر: (بفتح ش) موي. «وَ مِنْ أَصْوٰافِهٰا وَ أَوْبٰارِهٰا وَ أَشْعٰارِهٰا أَثٰاثاً

قاموس قرآن، ج 4، ص: 43

وَ مَتٰاعاً إِليٰ حِينٍ» نحل: 80. صوف در گوسفند، و بر در شتر و شعر در بز است يعني از پشمها و كركها و موهاي چهارپايان اثاث خانه و متاع تهيه ميكنيد تا وقتي كه در دنيا هستيد.

شِعر:؛ ج 4، ص: 43

اشارة

شِعر: (بكسر- ش) دانستن. زيركي «شعر شعرا: علم به- شعر لكذا: فطن له» و در نزد اهل عربيّت كلامي است كه وزن و قافيه داشته باشد (اقرب الموارد).طبرسي ذيل آيۀ 154 بقره فرموده: شعور اول علم است از راه مشاعر و حواس … و بقولي شعور ادراك دقيق است مأخوذ از شعر بمعني موي كه دقيق و نازك است و از آن است شاعر كه باقامۀ وزن و نظم متفطن است طوريكه ديگران نيستند.راغب گويد: شاعر بعلت فطنت و دقّت معرفت شاعر ناميده شده. شعر در اصل علم دقيق است … و در تعارف نام كلام موزون و قافيه دار شده، شاعر آنست كه صنعت شعر داند.خلاصه آنكه: شعر در اصل بمعني دانستن و توجّه خاصّ است و در اصطلاح بكلام موزون و قافيه دار اطلاق ميشود كه در آن دقت و ذوق مخصوص بكار رفته است. شاعر گويندۀ چنين كلامي است. بايد اضافه كرد كه شعر بيشتر توأم با تخيّلات است كه در خارج مصداق حقيقي ندارند و شاعر بقدرت خيال خويش آنها را در قالب الفاظ ريخته است علي هذا بايد شعر را كلام خيالي و شاعر را خيال پرداز بگوئيم، كفار مكّه كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله را شاعر ميگفتند منظورشان آن بود كه اين شخص خيال پرداز

است و كلماتش واقعيّت ندارد. چنانكه خواهد آمد. «بَلْ أَحْيٰاءٌ وَ لٰكِنْ لٰا تَشْعُرُونَ» بقره: 154. «وَ مٰا يَخْدَعُونَ إِلّٰا أَنْفُسَهُمْ وَ مٰا يَشْعُرُونَ» بقره: 9. شعر در اينگونه آيات بمعني دانستن و درك است «وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لٰا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَداً» كهف: 19. اشعار بمعني اعلام است يعني ناشناسي كند و كسي را بوضع

قاموس قرآن، ج 4، ص: 44

شما با خبر ننمايد.شعائر: جمع شعيره است بمعني علامت و نشانه «إِنَّ الصَّفٰا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعٰائِرِ اللّٰهِ … » بقره: 158. در مجمع فرموده: شعائر اللّه محلهاي معلوم و نشانداري است كه خدا آنها را محل عبادت قرار داده و هر محل معين براي عبادت مشعر آن عبادت است.علي هذا صفا و مروه دو محل و دو معبداند كه خدا را ياد مياورند و مكان عبادت اند. در آيۀ «وَ الْبُدْنَ جَعَلْنٰاهٰا لَكُمْ مِنْ شَعٰائِرِ اللّٰهِ لَكُمْ فِيهٰا خَيْرٌ» حج: 36. شتران قرباني شعائر اللّه اند كه بواسطۀ ذبح آنها بخدا عبادت ميشود و خدا را ياد مياورند. «ذٰلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ شَعٰائِرَ اللّٰهِ فَإِنَّهٰا مِنْ تَقْوَي الْقُلُوبِ. لَكُمْ فِيهٰا مَنٰافِعُ إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي ثُمَّ مَحِلُّهٰا إِلَي الْبَيْتِ الْعَتِيقِ» حج: 32- 33. بنا بر تفسير اهل بيت عليهم السلام مراد از شعائر شتران قرباني اند كه كوهان آنها را از طرف راست ميشكافند و با خود از ميقات سوق ميدهند و اين عمل را اشعار و سياق گويند. آيۀ دوم «لَكُمْ فِيهٰا مَنٰافِعُ … » مؤيد اين تفسير است بعضي آنرا مطلق محلهاي طاعت گفته اند.دربارۀ تعيين منافع كه پيش از نحر از آنها ميتوان برد در الميزان از كافي و در صافي از كافي و فقيه از حضرت صادق

عليه السّلام نقل شده: اگر حاجت باشد ميتواند بآن سوار شود بي آنكه رنجش دهد و اگر شيري داشته باشد ميدوشد بي آنكه آنرا تمام كند.مشعر. بيابان معروفي است ما بين مني و عرفات آنرا مشعر گفته اند كه محل معين و معلومي است براي قسمتي از اعمال حج كه مبيت، نماز، دعا و غيره باشد «فَإِذٰا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفٰاتٍ فَاذْكُرُوا اللّٰهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرٰامِ» بقره: 198.

[شعر و شعراء]؛ ج 4، ص: 44

ابتدا بايد دانست بحضرت رسول- صلّي اللّه عليه و آله شاعر ميگفتند مرادشان از آن خيالپردازي بود يعني آنچه ميگويد

قاموس قرآن، ج 4، ص: 45

واقعيت ندارد ذهن و ذوق و خيال او اين سخنان را مي پروراند همانطور كه شعرا بنيروي خيال كاه را كوه و كوه را كاه مي بينند. «بَلْ قٰالُوا أَضْغٰاثُ أَحْلٰامٍ بَلِ افْتَرٰاهُ بَلْ هُوَ شٰاعِرٌ فَلْيَأْتِنٰا بِآيَةٍ كَمٰا أُرْسِلَ الْأَوَّلُونَ» انبياء: 5. در مجمع فرموده: اين سخن شخص متحير است كه آنچه شنيده مبهوتش كرده گاهي ميگويد سحر است و گاهي شعر و گاهي خواب، و اين مناقضۀ آشكار است.ولي ظاهرا آن سه مرحلۀ ترقي از تكذيب قرآن و رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله است اول گفتند: خوابهاي پريشان است ولي چون خواب در نوبت خود حقيقت دارد و شخص چيزي مي بيند. گفتند: بلكه افترا گفته و از خودش بسته و جعل كرده است. ولي چون دروغ بستن نيز تدبير و فكر لازم دارد از آنهم ترقي كرده گفتند: شاعر است و از روي و هم و خيال سخن ميگويد.قرآن كريم با شعر و شاعران مبارزه كرده و هر دو را كوبيده است بايد ديد كدام شعر و كدام شاعر مورد حملۀ قرآن است ابتدا

آيات را نقل سپس مطلب را بررسي ميكنيم: «وَ مٰا عَلَّمْنٰاهُ الشِّعْرَ وَ مٰا يَنْبَغِي لَهُ إِنْ هُوَ إِلّٰا ذِكْرٌ وَ قُرْآنٌ مُبِينٌ» يس: 69. ما باو شعر نياموخته ايم و شعر باو سزاوار نيست بلكه كلام او تذكر و قرآن مبين است، شعر آنگاه كه در خور شأن انبياء نباشد قهرا موقعيت خويش را از دست ميدهد. «وَ الشُّعَرٰاءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغٰاوُونَ. أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وٰادٍ يَهِيمُونَ. وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ مٰا لٰا يَفْعَلُونَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ وَ ذَكَرُوا اللّٰهَ كَثِيراً … » شعراء: 224- 227. يعني گمراهان از شعراء پيروي ميكنند، نميداني كه شاعران در هر واديي گام بر ميدارند (و در توسن خيال نشسته و بهر سو ميتازند) و ميگويند آنچه را كه نميكنند، مگر شاعرانيكه ايمان آورده و كار نيكو كرده و خدا را بسيار ياد نموده اند.اين آيات با آنكه شعر و شاعران

قاموس قرآن، ج 4، ص: 46

و پيروان آنها را كوبيده ولي در آيۀ اخير شاعران مؤمن را از اين گروه استثناء كرده و در نتيجه شعر آنها و خودشان ممدوح اند.در الميزان از درّ المنثور نقل شده: ابو سعيد گويد: روزي با رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله ميرفتيم بر شاعري گذشتيم كه شعر ميگفت حضرت فرمود: «لان يمتلي جوف احدكم قيحا خير من ان يمتلي شعرا» بعد گويد: اين روايت از طريق شيعه از امام صادق عليه السّلام از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده است.ناگفته نماند در قرآن بشعر جاهليت و شعر غير مسؤل حمله شده، شعريكه در خدمت هوسهاي شخصي است و بخاطر شعر سروده ميشود و قابل پياده شدن در

عمل نيست، مثل تابلوهاي خيالي كه نفعي بحال جامعه ندارند و فقط اشخاص ميليونر آنها را بقيمت گزاف ميخرند، آري اينگونه اشعار غير مسؤل و مضرّ و محصول خيالبافي مورد حملۀ قرآن است و قرآن نسل آنها را قطع كرد ولي بعدها خلفا آنرا زنده كردند و بشاعران مطرب كيسه هاي زر دادند.و گرنه شعر مفيد و مبيّن حقيقت مورد نظر قرآن و اولياء دين است چنانكه از استثناء در آيۀ اخير روشن گرديد.اصولا سخنيكه از روي وهم و خيال باشد خواه بصورت نظم باشد يا نثر در اسلام مذموم است ولي بيان حقائق در هر قالب كه باشد ممدوح و مورد نظر است.در مجمع از كعب بن مالك نقل شده كه گفت يا رسول اللّه دربارۀ شعر چه ميفرمائيد؟ فرمود: مؤمن با شمشير و زبان خويش جهاد ميكند بخدائيكه جانم در دست اوست گويا (با شعر گفتن) آنها را تير باران ميكنيد. و آنحضرت بحسّان بن ثابت فرمود: آنها را هجو كن روح القدس با تو است.نگارنده گويد: علامۀ اميني در جلد دوم الغدير ص 1 تا 24 در خصوص شعر ممدوح و شعراء حق مطلب را

قاموس قرآن، ج 4، ص: 47

ادا كرده است طالبان تحقيق بآنجا رجوع كنند.آيا رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله شعر گفته است؟از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده كه گويا در جنگ حنين فرموده: انا النبيّ لا كذب انا ابن عبد المطلب در جواب اينكه اين نقل با «وَ مٰا عَلَّمْنٰاهُ الشِّعْرَ … » چگونه ميسازد در مجمع فرموده: گروهي گفته اند آن شعر نيست گروهي ديگر گويند اين شعر اتفاقي بوده و آنحضرت قصد شعر گفتن

نداشته است. در الميزان فرموده: اين بيت از آنحضرت منقول است و دربارۀ آن زياد بحث كرده اند ولي طرح روايت آسانتر است از آنكه بگوئيم شعر است يا شعر از روي قصد نيست.

شِعْرٰي:؛ ج 4، ص: 47

شِعْرٰي: (بكسر شين) «وَ أَنَّهُ هُوَ رَبُّ الشِّعْريٰ» نجم: 49. شعراي يماني ستارۀ درخشنده ايست واقع در صورت فلكي كلب اكبر كه درخشنده ترين ستارگان ثوابت است، نوعا در ماههاي تابستان در جنوب ديده ميشود.دانشمندان نجوم گويند: فاصلۀ اين ستاره از زمين پانصد هزار برابر فاصلۀ خورشيد با زمين است و تشعشع آن چهل برابر خورشيد. حجم آن باندازۀ زمين، وزن آن باندازۀ خورشيد، فشردگي ذرات آن پانصد هزار بار از چگالي آب زيادتر است، اگر در فاصلۀ خورشيد بود. زمين و اهل آنرا مي سوزانيد.در مجمع هست قوم خزاعه ستارۀ شعري را مي پرستيدند لذاست كه قرآن فرموده: خدا پروردگار شعري است يعني خدا را پرستش كنيد نه شعري را.ناگفته نماند شعري نام دو ستاره است: شعراي يماني، شعراي شامي ولي ظاهرا مراد اولي است كه آن از دومي درخشنده تر است و بدان علت براي نادانان معبود واقع گرديده بود.

شعل:؛ ج 4، ص: 47

شعل: «قٰالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» مريم: 4.شعل افروخته شدن آتش و شعيله فتيلۀ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 48

مشتعل است اشتعال رأس تشبيه است باشتعال آتش از حيث رنگ. يعني: گفت خدايا من استخوانم سست شده و سرم از پيري سفيد گشته است. در مجمع فرموده «اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» از بهترين استعاره هاست … زجّاج گفته: چون سفيدي در سر از حدّ گذشت گويند «اشْتَعَلَ رَأْسُ فُلَانٍ». اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است.

شغف:؛ ج 4، ص: 48

شغف: «امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرٰاوِدُ فَتٰاهٰا عَنْ نَفْسِهِ قَدْ شَغَفَهٰا حُبًّا» يوسف: 30.شغاف غلاف قلب است چنانكه در مجمع و غيره گفته است فاعل «شَغَفَهٰا» فتي است يعني محبّت جوان غلاف قلب زن را پاره كرده و در جوفش نشسته است اشاره است بحب شديد و جا گرفته در قلب. از امير المؤمنين و امام سجاد و باقر و صادق عليهم السلام و ديگران نقل شده كه آنرا «شعفها» با عين مهمله خوانده اند در مجمع گويد: شعفها يعني او را بهر جا برد مشتق است از شعفات الجبال (قله هاي كوهها) يعني از محبت او را سر گردان كرده است.معني آيه: زن عزيز از غلامش كام ميخواهد كه عشق غلام در دلش نشسته است. اين كلمه در قرآن يكبار آمده است.

شغل:؛ ج 4، ص: 48

شغل: «شَغَلَتْنٰا أَمْوٰالُنٰا وَ أَهْلُونٰا» فتح: 11. اموال و اهل و عيال مشغول و گرفتارمان كرد «إِنَّ أَصْحٰابَ الْجَنَّةِ الْيَوْمَ فِي شُغُلٍ فٰاكِهُونَ» يس: 55.شغل را (بر وزن عنق و قفل) خوانده اند هر دو بمعني مشغوليّت اند يعني: اهل بهشت آنروز در مشغوليّت بخصوصي متنّعم اند.

شفع:؛ ج 4، ص: 48

اشاره

شفع: شفع و شفاعت هر دو مصدراند بمعني منضم كردن چيزي بچيزي. راغب گويد «الشّفع: ضمّ شي ء الي مثله» در اقرب الموارد گفته «شفع العدد: صيّره زوجا اي اضاف الي الواحد ثانيا». «وَ الشَّفْعِ وَ الْوَتْرِ. وَ اللَّيْلِ إِذٰا يَسْرِ» فجر: 3 و 4. شفع در اينجا اسم است بمعني جفت چنانكه وتر بمعني تك است يعني: قسم بجفت و تك و قسم

قاموس قرآن، ج 4، ص: 49

بشب آنگاه كه ميرود. تفسير اين آيه در «فجر» ديده شود.

[شفاعت]؛ ج 4، ص: 49

اشاره

ظاهرا شفاعت را از آنجهت شفاعت گوئيم كه شفيع خواهش خويش را بايمان و عمل ناقص طرف منضم ميكند و هر دو مجموعا پيش خدا اثر ميكنند. با در نظر گرفتن اينكه انگيزانندۀ شفيع، خداست و او دستور داده چنين خواهشي بكند چنانكه خواهيم گفت. مثلا رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله با اجازۀ خدا خواهش خويش را با عمل ناقص مؤمن توأم كرده و از خدا ميخواهد كه او را بيامرزد. بعبارت ديگر همانطور كه آنحضرت در دنيا شفاعت رهبري دارد و واسطه در رساندن احكام خداست، در آخرت نيز واسطه در جلب مغفرت خداست.لذا معناي اولي در آن ملحوظ ميشود علي هذا شفيع بمعني واسطه، وسيله، و كمك است.شفاعت را بايد از دو جهت بررسي كرد يكي از جهت تكوين و ديگري از جهت تشريع. اما از جهت تكوين از بعضي آيات مستفاد ميشود كه كليۀ اسباب و وسائل زندگي نسبت بمسبّبات و رساندن رحمت خدا بخلق واسطه و شفيع اند «إِنَّ رَبَّكُمُ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مٰا مِنْ شَفِيعٍ إِلّٰا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ …

» يونس: 3.جملۀ «مٰا مِنْ شَفِيعٍ إِلّٰا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ» پس از ذكر آفرينش آسمانها و زمين و تدبير آنها روشن ميكند آنها نيز شفيع و واسطۀ رحمت خدايند ايضا آيۀ «لَهُ مٰا فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِي الْأَرْضِ مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلّٰا بِإِذْنِهِ» بقره: 255. و ايضا «قُلْ لِلّٰهِ الشَّفٰاعَةُ جَمِيعاً» زمر: 44. و در آياتي نظير «مٰا لَكُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لٰا شَفِيعٍ» سجده: 4. ظاهرا مراد انضمام اسباب بيكديگر است كه بارادۀ خدا انجام مي پذيرد مثل «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ». اما از جهت تشريع: ميشود گفت كليۀ اعمال وسائل و شفيعانند در جلب رحمت و مغفرت خداوند «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 50

اللّٰهَ وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ» مائده: 35.وسيله ايكه ميتوان نسبت بخدا طلب كرد همان راهها و اعمالي است كه خداوند قرار داده است و نيز شفيعان آخرتند كه از جانب خدا بدين مقام منصوب اند.

شفاعت باذن خداست؛ ج 4، ص: 50

آياتي داريم كه ميگويند: هيچ شفيعي نيست مگر پس از اذن خداوند چنانكه در آيۀ 255 بقره و 3 يونس گذشت ايضا «قُلْ لِلّٰهِ الشَّفٰاعَةُ جَمِيعاً لَهُ مُلْكُ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ» زمر: 44.اين آيات صريح اند در اينكه شفيع را بايد خدا منصوب كند و بوي اجازه دهد، آيۀ اخير روشن است كه مطلق شفاعت مال خداست و حكومت آسمانها و زمين از اوست. اوست كه در دنيا اسباب و وسائل زندگي و رحمت و در آخرت واسطه هاي شفاعت قرار ميدهد.علي هذا شفاعت آن نيست كه مجرم با كمك شفيع جلو مقررات خدائي را بگيرد و نقض قانون كند مثل پارتي بازيهاي دنيا. بلكه خود قانونگذار (خدا) همانطور كه عده ايرا در دنيا وسيلۀ

هدايت و واسطۀ رساندن احكام قرار داده آنها را در آخرت وسيلۀ مغفرت خويش قرار داده است.مجرم في حدّ ذاته نسبت باستفاده از شفاعت مسلوب الاختيار است و محلي از اعراب ندارد. اين خداست كه چنين خواسته و چنين قرار داده است.بدين طريق بعضي از اشكالات كه بشفاعت شده مرتفع ميشود.

شفاعت در آخرت يعني استغفار؛ ج 4، ص: 50

حكم اوّلي آيات قرآن آنست كه در آخرت مطلقا شفاعت و واسطه اي نيست و هيچ كس حق دم زدن ندارد.كارها فقط ر اختيار خداست واحدي بحال احدي مفيد نيست و كسي در كار كسي حق دخالت ندارد. «يَوْمَ لٰا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلّٰهِ» انفطار: 19. «يَوْمَ لٰا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً وَ لٰا هُمْ يُنْصَرُونَ» دخان: 41. ايضا «وَ اخْشَوْا يَوْماً لٰا يَجْزِي وٰالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لٰا مَوْلُودٌ هُوَ جٰازٍ عَنْ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 51

وٰالِدِهِ شَيْئاً» لقمان: 33.همچنين است آياتيكه مطلق دوستي و شفاعت و داد و ستد را در آخرت نفي ميكنند مثل «أَنْفِقُوا مِمّٰا رَزَقْنٰاكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لٰا بَيْعٌ فِيهِ وَ لٰا خُلَّةٌ وَ لٰا شَفٰاعَةٌ» بقره: 254. ايضا آياتيكه فائده شفاعت را نفي كرده و آنرا بي فايده ميدانند «وَ لٰا يُقْبَلُ مِنْهٰا شَفٰاعَةٌ وَ لٰا يُؤْخَذُ مِنْهٰا عَدْلٌ … » بقره: 48. «وَ لٰا يُقْبَلُ مِنْهٰا عَدْلٌ وَ لٰا تَنْفَعُهٰا شَفٰاعَةٌ» بقره: 123.بموجب اين آيات شفاعتي در آخرت نيست و اگر هم كسي دربارۀ كسي سخن گويد مسموع نخواهد بود.ليكن با ملاحظۀ آيات ديگر كه شفاعت را با اذن خدا اثبات ميكنند خواهيم دانست مقصود از آيات نفي، استقلال در شفاعت است. بعبارت اخري آندسته آيات ميگويند: كسي در شفاعت بديگران

استقلال ندارد و نميتواند بدون اذن خدا كاري كند ولي شفاعت پس از اجازۀ خداوند مرحلۀ ديگري است كه آيات بسياري آنرا اثبات ميكنند نحو «مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلّٰا بِإِذْنِهِ» بقره: 255. «مٰا مِنْ شَفِيعٍ إِلّٰا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ» يونس: 3. «وَ كَمْ مِنْ مَلَكٍ فِي السَّمٰاوٰاتِ لٰا تُغْنِي شَفٰاعَتُهُمْ شَيْئاً إِلّٰا مِنْ بَعْدِ أَنْ يَأْذَنَ اللّٰهُ لِمَنْ يَشٰاءُ وَ يَرْضيٰ» نجم: 26.مقتضاي اين آيات آنست كه بعد از اذن خدا شفاعت هست. ملائكۀ آسمان شفاعت ميكنند ولي شفاعتشان فائده اي ندارد مگر پس از اذن خدا.همچنين است آيات سه گانۀ زير: «يَوْمَئِذٍ لٰا تَنْفَعُ الشَّفٰاعَةُ إِلّٰا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمٰنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلًا» طه: 109. «وَ لٰا تَنْفَعُ الشَّفٰاعَةُ عِنْدَهُ إِلّٰا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ» سباء: 23. «لٰا يَمْلِكُونَ الشَّفٰاعَةَ إِلّٰا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمٰنِ عَهْداً» مريم: 87.آيۀ اول راجع بشافعين است يعني آنروز فايده نميدهد شفاعت، مگر شفاعت كسيكه خدا باو اذن داده و از سخن گفتنش راضي است چنانكه در آيۀ ديگر است «لٰا يَتَكَلَّمُونَ إِلّٰا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمٰنُ وَ قٰالَ صَوٰاباً» نباء:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 52

38. آيۀ دوم راجع بمشفوع لهم است يعني شفاعت پيش خدا فايده اي نميدهد مگر براي كسيكه خدا اجازه داده در حق او شفاعت شود مثل آيۀ «وَ لٰا يَشْفَعُونَ إِلّٰا لِمَنِ ارْتَضيٰ … » انبياء: 28. يعني ملائكه شفاعت نميكنند مگر بآنكه خدا از او راضي است.ولي آيۀ سوم بهر دو متحمل است فاعل «يَمْلِكُونَ» راجع است به مجرمين در آيۀ قبل يعني گناهكاران مالك شفاعت نميشوند و يكي بر ديگري حق شفاعت ندارند ولي آنكه نزد خدا عهدي دارد مالك شفاعت ميشود ممكن است

مراد مشفوع لهم باشند كه آنها شفاعت شافعان را مالك ميشوند.گفته اند مراد از عهد ايمان بخدا و تصديق به نبوت است. و غير اين نيز گفته اند.و شايد مقصود شافعان باشند يعني آنكه پيش خدا عهدي دارد او مالك شفاعت است و ميتواند شفاعت كند.اين احتمال قويتر است بقرينۀ آيۀ «وَ لٰا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفٰاعَةَ إِلّٰا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» زخرف: 86. يعني آنانكه اين مردم غير از خدا ميخوانند و آنها را شفيع و واسطه ميدانند مالك شفاعت نيستند و نميتوانند شفاعت بكنند مگر آناني مالك شفاعتند كه دانسته و از روي علم بحق شهادت بدهند. اين آيه راجع به شافعان است و ظاهرا مراد از «عهد» در آيۀ فوق همان «شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» است.بهر حال هر سه آيۀ مورد ذكر با آياتيكه در تفسير آنها آورديم همه دلالت بر وجود شفاعت دارند البته با اذن خدا.

شافعان قيامت؛ ج 4، ص: 52

شافعان قيامت آنانند كه در دنيا واسطۀ فيض و هدايت اند. اين قاعده از قرآن با كمك روايات به بهترين وجهي استفاده ميشود. توضيح اينكه: بتصريح قرآن از جملۀ شفعاء روز قيامت ملائكه اند چنانكه در آيۀ 28 انبياء و 26 نجم گذشت. ملائكه در دنيا واسطۀ فيض و هدايت اند و حتي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 53

عده اي از آن بزرگواران سلام اللّه عليهم در دنيا نيز پيوسته براي اهل ايمان استغفار ميكنند چنانكه آمده «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يُؤْمِنُونَ بِهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنٰا وَسِعْتَ كُلَّ شَيْ ءٍ رَحْمَةً وَ عِلْماً فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تٰابُوا وَ اتَّبَعُوا سَبِيلَكَ وَ قِهِمْ عَذٰابَ الْجَحِيمِ. رَبَّنٰا وَ أَدْخِلْهُمْ جَنّٰاتِ عَدْنٍ الَّتِي وَعَدْتَهُمْ

وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبٰائِهِمْ وَ أَزْوٰاجِهِمْ وَ ذُرِّيّٰاتِهِمْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» غافر: 7 و 8.اين فرشتگان چنانكه در دنيا چنين محل فيض اند و حتما دعاي آنها در پيشگاه خداوند مقبول است ايضا در آخرت شفيع خواهند بود ايضا آيۀ « … وَ الْمَلٰائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ يَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَلٰا إِنَّ اللّٰهَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» شوري: 5.آيۀ ديگريكه شافعان قيامت را معرفي ميكند اين آيه است «وَ لٰا يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ الشَّفٰاعَةَ إِلّٰا مَنْ شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» زخرف: 86. مراد از حق چنانكه گفته اند توحيد است يعني بتها و معبودات دروغين مالك شفاعت نيستند بلكه مالك شفاعت آنهااند كه دانسته و از روي علم، بتوحيد اقرار كرده اند بعضي ها مفعول «يَعْلَمُونَ» را مشفوع لهم گرفته اند يعني شافعان آنها را مي شناسند. ولي قوي بنظر ميرسد كه قيد شهادت باشد جملۀ «شَهِدَ بِالْحَقِّ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» شامل انبياء، ائمه، علماء و صلحاء و غيرهم است. علي هذا اينها همه در قيامت شفيع اند چنانكه در نقل روايات خواهد آمد و اينها همه در دنيا واسطۀ فيض و هدايت اند.ايضا آيۀ «لٰا يَمْلِكُونَ الشَّفٰاعَةَ إِلّٰا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمٰنِ عَهْداً» مريم: 87. بنا بر آنكه مراد شافعان باشند در اينصورت بعيد نيست كه اتخاذ عهد همان شهادت بحق باشد. ولي رواياتي هست كه دلالت دارند مراد از آيه شفاعت شدگان اند. و عهد مثلا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 54

ولايت است.روايات دربارۀ شفاعت و شافعان زياد است مجلسي رحمه اللّه در بحار (ج 8 ص 29- 63 طبع جديد) بيشتر آنها را نقل كرده و شفعائيكه در آن روايات نام برده شده بقرار ذيل اند: حضرت رسول

و ائمه اطهار سلام اللّه عليهم اجمعين، پيامبران (البته عدّه اي نام برده شده)، جبرئيل، حضرت فاطمه سلام اللّه عليها، علماء، شهيدان، مؤمنان، همسايه در حق همسايه، دوست در حق دوست.رواياتي نيز در كافي و غيره مخصوصا نهج البلاغه دربارۀ شفاعت قرآن هست كه كلام اللّه مجيد روز قيامت شفاعت خواهد كرد و شفاعت آن پذيرفته است و در حق آنست: شافع مشفّع.براي نمونه دو حديث ذيل را نقل ميكنيم «عن جعفر بن محمّد عن آبائه عن عليّ عليه السّلام قال قال رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله: ثلاثة يشفعون الي اللّه عزّ و جلّ فيشفّعون: الانبياء، ثمّ العلماء، ثمّ الشّهداء.عن حسين بن خالد عن الرّضا عن ابيه عن آبائه عن امير المؤمنين قال: قال رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله من لم يؤمن بحوضي فلا اورده اللّه حوضي. و من لم يؤمن بشفاعتي فلا اناله اللّه شفاعتي ثمّ قال انّما شفاعتي لاهل الكبائر من امّتي فامّا المحسنون فما عليهم من سبيل. قال الحسين بن خالد فقلت للرّضا عليه السّلام: يا بن رسول اللّه فما معني قول اللّه عزّ و جلّ «وَ لٰا يَشْفَعُونَ إِلّٰا لِمَنِ ارْتَضيٰ» قال: لا يشفعون الّا لمن ارتضي اللّه دينه» حديث «ادّخرت شفاعتي لاهل الكبائر من امّتي» مورد قبول فريقين است چنانكه در مجمع فرموده.ناگفته نماند شافعانيكه نام برديم همه در دنيا واسطۀ فيض و هدايت اند علي هذا آنكه در دنيا واسطه و شفيع است در آخرت نيز چنان خواهد بود پس نطفۀ شفاعت از دنيا متكون ميشود و اين قاعده بسيار قابل قبول است: در كتب اهل سنت نيز احاديثي دربارۀ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 55

شفاعت نقل شده كه

حاجت بنقل آنها نيست.

شفاعت شدگان؛ ج 4، ص: 55

بموجب آيۀ «وَ لٰا يَشْفَعُونَ إِلّٰا لِمَنِ ارْتَضيٰ» انبياء: 28. شفاعت شدگان كساني اند كه خدا از آنها راضي است و بموجب آيۀ «لٰا يَمْلِكُونَ الشَّفٰاعَةَ إِلّٰا مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمٰنِ عَهْداً» مريم: 87.بنا بر آنكه مراد از آيه، مشفوع لهم و از عهد، توحيد است، اهل توحيد اهل شفاعت اند نتيجه آنكه براي كفّار و مشركان شفاعتي نيست كه نه عهدي عند اللّه دارد و نه خدا از آنها راضي است.و بموجب روايات شفاعت شدگان گناهكاران اهل توحيداند و در بعضي هست كه همه بشفاعت رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله محتاج خواهند بود. رجوع شود بروايات. بنظر ميايد مراد از «لِمَنِ ارْتَضيٰ» چنانكه از حضرت امام رضا عليه السّلام نيز نقل شد آن نيست كه خدا از همه چيز او راضي است بلكه خداوند نسبت باو في الجمله رضايت دارد و لو راجع بدين و اعتقاد قلبي او باشد و چون شخص معتقد قهرا بعضي از اعمال نيك را خواهد داشت بدست ميايد كه شفاعت مال كساني از اهل توحيد است كه «خَلَطُوا عَمَلًا صٰالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً».

شفاعت نقض غرض نيست؛ ج 4، ص: 55

در گذشته ديديم كه آيات قرآن در وجود شفاعت با اذن خدا صريح اند.در اينصورت جائي براي اشكال وجود ندارد آنچه قرآن اثباتش ميكند نميتوان دربارۀ آن تشكيك نمود. و آنچه از گروهي نقل شده كه شفاعت با توحيد در عبادت منافات دارد و آن نوعي شرك است، بي جا و لغو ميباشد.بزرگترين اشكاليكه دربارۀ شفاعت كرده اند آنست كه شفاعت موجب تجرّي بگناه بلكه موجب تشويق بگناه است.ولي بايد دانست كه شفاعت فقط اميدواري ايجاد ميكند و از يأس باز ميدارد توضيح آنكه بموجب «فَلٰا

قاموس قرآن، ج 4،

ص: 56

يَأْمَنُ مَكْرَ اللّٰهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْخٰاسِرُونَ» اعراف: 99. نبايد از مكر خدا و قهر خدا ايمن بود و بموجب «إِنَّهُ لٰا يَيْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللّٰهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْكٰافِرُونَ» يوسف: 87. نميتوان از رحمت خدا نااميد شد زيرا اين هر دو از گناهان كبيره است، مؤمن معتدل كسي است كه پيوسته بين خوف و رجاء باشد عقيده بشفاعت فقط باعث رجاء است.ميدانيم كه خداوند غفور و رحيم است ولي هيچگاه نگفته اند غفور و رحيم بودن خدا موجب تجرّي است خدا فرمايد: «إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ» نساء: 48. ابراهيم عليه السّلام بخدا عرض ميكند: «رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوٰالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسٰابُ» ابراهيم: 41. حال آنكه دعاي او مقبول درگاه خدا است و براي مؤمنان در روز قيامت مغفرت خواسته، يعقوب عليه السّلام بپسران گناهكارش ميگويد: «قٰالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَكُمْ رَبِّي إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» يوسف: 98. برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله دستور ميرسد براي خودت و امتت استغفار كن «وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شٰاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» آل عمران: 159. «وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنٰاتِ» محمد: 19.حاملان عرش و ديگر فرشتگان پيوسته بمؤمنان چنانكه گذشت استغفار ميكنند و «فَاغْفِرْ لِلَّذِينَ تٰابُوا» ميگويند.آيا اينها غير از شفاعت است؟ آيا اينها موجب تجرّي است.آيا وجود دكتر و دارو و عمل جرّاحي مشوّق و موجب آنست كه ما عمدا شكم خويش را پاره كنيم و يا پاي خويش را بشكنيم؟ نه بلكه وجود آنها باعث اطمينان خاطر است كه در روز مبادا بدرد ما خواهند خورد.وانگهي شفاعت موجب آن نيست كه خدا تحت

تأثير شفيع قرار گيرد و از قانون كلي خود دست بر دارد بلكه خدا از وضع بندگان خويش و اينكه در چه دنيائي زندگي ميكنند داناست و خودش بشفيع دستور ميدهد كه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 57

«وَ اسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنٰاتِ» شفيع اولا و بالذّات مسلوب الاختيار است و گناهكار رو سياه نقشي در اين كار ندارد اين خداست كه شفيع را بشفاعت بر ميانگيزد نه اينكه گناهكار خواسته بكمك شفيع بجنگ خدا بروند و از تصميم خداوندي جلوگيري كنند.از طرف ديگر روشن نيست كه همۀ گناهان مورد شفاعت خواهند بود چنانكه در روايات بعضي از گناهان نام برده شده كه مورد شفاعت نخواهند بود خلاصه شفاعت مورد رجاء و اميد و تحرك است نه موجب تجرّي بگناه.بعقيدۀ معتزله شفاعت براي مطيعين و توبه كاران است و باعث ترفيع مقام آنها خواهد بود ولي بعقيدۀ اماميّه آن براي گناهكاران اهل ايمان است حديث «ادّخرت شفاعتي لاهل الكبائر من امّتي» مورد قبول امّت اسلامي است با اين حديث اين مطلب را بپايان مي بريم قال رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله: «انّي اشفع يوم القيامة فاشفّع و يشفع عليّ فيشفّع و يشفع اهل بيتي فيشفّعون و انّ ادني المؤمنين شفاعة ليشفع في اربعين من اخوانه كلّ قد استوجب النّار» (مجمع البيان).

شَفَق:؛ ج 4، ص: 57

شَفَق: (بفتح ش- ف) سرخي مغرب پس از غروب آفتاب «فَلٰا أُقْسِمُ بِالشَّفَقِ. وَ اللَّيْلِ وَ مٰا وَسَقَ» انشقاق: 16 و 17. از ائمۀ طاهرين عليهم السلام نقل است كه شفق را سرخي مغرب فرموده اند مالك، شافعي، اوزاعي، و غيره نيز چنين گفته اند ولي ثعلب آنرا سفيدي معني كرده و ابو حنيفه اين را اختيار

كرده است، فرّاء گويد: بعضي از عرب را شنيدم ميگفت: اين لباس سرخ است مثل شفق (مجمع).بقول راغب اشفاق عنايتي است آميخته بخوف چون با «من» متعدي شود معني خوف در آن ظاهرتر است و چون با «في» باشد معني اعتنا در آن آشكارتر ميباشد. طبرسي فرموده: اشفاق خوف از وقوع مكروه است با احتمال عدم وقوع. «وَ هُمْ مِنَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 58

السّٰاعَةِ مُشْفِقُونَ» انبياء: 49. بنا بر قول راغب: آنها از قيامت ترسي آميخته با اعتنا بآن، دارند ايضا آيۀ «فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهٰا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهٰا» احزاب: 72. همۀ آيات اشفاق در قرآن كريم با «من» آمده حتي آيۀ «أَ أَشْفَقْتُمْ أَنْ تُقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْوٰاكُمْ صَدَقٰاتٍ … » مجادله: 13. كه در تقدير «من ان تقدموا» است مگر آيۀ «قٰالُوا إِنّٰا كُنّٰا قَبْلُ فِي أَهْلِنٰا مُشْفِقِينَ» طور: 26. كه با «في» آمده است و آن بنا بر قول طبرسي خائفان و بنا بر قول راغب اعتناء كنندگان است و چندان فرقي ندارند. «وَ هُمْ مِنْ خَشْيَتِهِ مُشْفِقُونَ» انبياء: 28. «إِنَّ الَّذِينَ هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ» مؤمنون: 57.در «خشية» از راغب نقل كرديم كه آن ترسي آميخته با تعظيم است. سپس گفتيم: اين سخن كليّت ندارد و تعظيم از مضاف اليه خشيت استفاده ميشود.علي هذا بنظر من خشية در دو آيۀ فوق بمعني عظمت و مهابت بكار رفته يعني: آنها از عظمت و مهابت پروردگار خويش خائف اند و بآن اعتنا دارند چنانكه مرحوم فيض در صافي و بيضاوي در تفسير خود آنرا مهابت و عظمت گفته اند.

شفه:؛ ج 4، ص: 58

شفه: لب. «أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَيْنَيْنِ. وَ لِسٰاناً وَ شَفَتَيْنِ» بلد: 8 و 9. آيا

باو دو چشم يك زبان و دو لب قرار نداديم؟ اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده و در آيه اهميت دو لب در وجود بشر و فايدۀ آنها منظور است.

شفا:؛ ج 4، ص: 58

شفا: (بفتح ش) كنار. حاشيه «شفا البئر» يعني كنار چاه، تثنيۀ آن شفوان، جمع آن اشفاء است (مجمع- مفردات) «وَ كُنْتُمْ عَليٰ شَفٰا حُفْرَةٍ مِنَ النّٰارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهٰا» آل عمران: 103.يعني در كنار گودالي از آتش بوديد از آن نجاتتان داد غرض از كنار آتش هلاكت است. «أَسَّسَ بُنْيٰانَهُ عَليٰ شَفٰا جُرُفٍ هٰارٍ» توبه: 109.شفاء: بكسر (ش) بمعني صحّت و سلامت است راغب گويد: الشفاء من المرض رسيدن بكنار سلامتي است

قاموس قرآن، ج 4، ص: 59

و آن اسم گرديده بصحّت. در اقرب دوا نيز گفته است از باب تسميۀ سبب باسم مسبّب كه دوا سبب صحت است «وَ إِذٰا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ» شعراء: 80. «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مٰا هُوَ شِفٰاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لٰا يَزِيدُ الظّٰالِمِينَ إِلّٰا خَسٰاراً» اسراء: 82. بنا بر آنكه «مِنَ الْقُرْآنِ» بيان «ما» است معني آيه چنين ميشود: آنچه شفا و رحمت براي مؤمنان است نازل ميكنيم و آن قرآن است و بظالمان جز زيان نميافزايد.بنظر ميايد مراد از شفا صحت قلب است چنانكه فرموده «قَدْ جٰاءَتْكُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ شِفٰاءٌ لِمٰا فِي الصُّدُورِ» يونس: 57. مرض تنها مرض بدن نيست بلكه قرآن از مرض قلب نيز نام ميبرد كه از مرض بدن شديد و صعب العلاج است «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» بقره: 10. «فَلٰا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ» احزاب: 32. قلب مريض دوازده بار در قرآن آمده است (المعجم المفهرس).قرآن شفا و دواي دردهاي قلوب

است شك، حقد، حسد، شرك، كفر، نفاق كه امراض قلوب اند بوسيلۀ قرآن زدوده ميشوند «هُوَ شِفٰاءٌ» از طرف ديگر معرفت، ايمان، عاطفه، انصاف و غيره بوسيلۀ آن وارد قلوب ميشوند و آنها عبارت اخراي رحمت اند لذا در زدودن اسقام قلب شفاء و در وارد كردن فضائل بقلب رحمت است «هُوَ شِفٰاءٌ وَ رَحْمَةٌ» مثل «هُديً وَ رَحْمَةً لِقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ» يوسف: 111. اين قرآن يكپارچه رحمت و شفاء است ظالمان را جز زيان نيافزايد چنانكه در «خسر» گذشت.

شقق:؛ ج 4، ص: 59

شقق: شقّ بمعني شكافتن. و شكاف است. (اقرب) «ثُمَّ شَقَقْنَا الْأَرْضَ شَقًّا» عبس: 26. شقّ بكسر (ش) بمعني مشقت و زحمت است كه ببدن و نفس عارض ميشود «لَمْ تَكُونُوا بٰالِغِيهِ إِلّٰا بِشِقِّ الْأَنْفُسِ» نحل: 7. بآن سرزمين نميرسيديد مگر با مشقت نفوس. گوئي در رنج و زحمت بدن و قلب ميشكند و منكسر ميشود.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 60

شقّه: ناحيه و محليكه با مشقت بآن ميرسند «وَ لٰكِنْ بَعُدَتْ عَلَيْهِمُ الشُّقَّةُ» توبه: 42. بمعني سفر و مسافت نيز آمده است (مجمع) كه توأم با مشقت است يعني: ليكن اين مسافت يا سفر بر آنها دور آمد.شقاق: جدائي و مخالفت. اقرب آنرا دشمني و مخالفت گفته و گويد: حقيقتش آنست كه هر يك در شقّي غير از شقّ رفيقش باشد. قول اقرب روي آنست كه شقّه بمعني تكّۀ جدا شده از شي ء است مثل نصف مثلا. «وَ إِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمٰا هُمْ فِي شِقٰاقٍ» بقره: 137. «وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقٰاقَ بَيْنِهِمٰا فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِهٰا» نساء: 35. «ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ» انفال: 13. يعني آن بدين جهت بود كه با خدا و رسول مخالفت

كردند.انشقاق شكافته شدن. «وَ انْشَقَّتِ السَّمٰاءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ وٰاهِيَةٌ» حاقه: 16. «اقْتَرَبَتِ السّٰاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ» قمر: 1.اين آيه انشاء اللّه در «قمر» خواهد آمد و در آن مطاوعه و قبول هست. ايضا در تشقّق. «وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّمٰاءُ بِالْغَمٰامِ وَ نُزِّلَ الْمَلٰائِكَةُ تَنْزِيلًا» فرقان: 25. «وَ إِنَّ مِنَ الْحِجٰارَةِ … لَمٰا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمٰاءُ» بقره: 74. اصل آن يتشقق است تاء به شين قلب و در آن ادغام شده است.

شقو:؛ ج 4، ص: 60

شقو: شقاوت: بدبختي. خلاف سعادت. مصدر آن شقو، شقوة، شقاوت و شقاء آمده است «قٰالُوا رَبَّنٰا غَلَبَتْ عَلَيْنٰا شِقْوَتُنٰا» مؤمنون: 106. «فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ» هود: 105.در الميزان ذيل اين آيه فرموده: سعادت هر شي ء آنست بخيريكه سبب كمال و لذّت است برسد و آن در انسان كه از روح و جسم مركّب ميباشد آنستكه بحسب قواي بدني و روحي بخير برسد و ملتذّ گردد. و شقاوتش آنستكه خير فوق را فاقد باشد و از آن محروم گردد، آندو بحسب اصطلاح عدم و ملكه اند.ناگفته نماند: سعادت و شقاوت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 61

نتيجۀ ايمان و عمل و عدم آندو است در اينصورت سعادت حالت نفسانيي است كه رسيدن بخيرات را ميّسر ميكند و شقاوت عكس آنست در مجمع نيز آندو را حالت و نيرو فرموده است «يَوْمَ يَأْتِ لٰا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلّٰا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ. فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النّٰارِ … وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ … » هود: 105- 108.در اين آيه ملاحظه ميكنيم ابتدا حكم بشقاوت و سعادت شده سپس وعدۀ جهنم و بهشت آمده است. ايضا آيۀ «لٰا يَصْلٰاهٰا إِلَّا الْأَشْقَي» الليل: 15.هكذا حديث «من شقي شقي في

بطن امّه و من سعد سعد في بطن امّه» . ايضا آيۀ «فَمَنِ اتَّبَعَ هُدٰايَ فَلٰا يَضِلُّ وَ لٰا يَشْقيٰ» طه: 123. كه شقاوت بعد از ضلالت آمده زيرا از نتائج آن است.در الميزان ذيل آيۀ «وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعٰائِكَ رَبِّ شَقِيًّا» مريم: 4. فرموده: گويا مراد از شقاوت محروم شدن از خيرات و حرمان لازم شقاوت و يا خود شقاوت است. احتمال اولشان مطابق نظر ما است.بنا بر اين شقاوت، عدم قابليت رحمت است كه از عصيان و عدم ايمان بوجود آيد. بعكس سعادت اين راجع بآخرت ولي راجع بدنيا ميشود گفت: شقاوت عدم نيل بخواسته ها و آرزوهاست چنانكه سعادت خلاف آن مي باشد. «وَ لَمْ أَكُنْ بِدُعٰائِكَ رَبِّ شَقِيًّا» مريم: 4. «وَ بَرًّا بِوٰالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّٰاراً شَقِيًّا» مريم: 32. گوئي مراد از شقاوت در اين دو آيه محروم بودن از خيرات و يا در آيۀ اول حرمان و در دومي شقاوت است. ميشود از آيه فهميد كه عقوق والدين سبب شقاوت است. «طه. مٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقيٰ.إِلّٰا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشيٰ» طه: 1- 3. «فَلٰا يُخْرِجَنَّكُمٰا مِنَ الْجَنَّةِ فَتَشْقيٰ» طه: 117. راغب از بعضي نقل ميكند: گاهي شقاوت بجاي رنج و مشقت گذاشته ميشود مثل «شقيت في كذا» يعني در اين كار بمشقت افتادم هر شقاوت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 62

مشقت است ولي هر مشقت شقاوت نيست. پس مشقت از شقاوت اعم است.شقاء: در قاموس و اقرب بمعني سختي و عسرت نيز آمده است. علي هذا بهتر است «تشقي» در هر دو آيه بمعني مشقت باشد يعني: ما قرآن را بتو نازل نكرده ايم تا در تبليغ مردم بزحمت افتي يا خودت را بزحمت

افكني آن فقط باهل خشيت ياد آوري است- شيطان شما را از بهشت خارج نكند بزحمت ميافتي.

شكر:؛ ج 4، ص: 62

شكر: ثنا گوئي در مقابل نعمت.در مجمع فرموده: شكر اعتراف بنعمت است توأم با نوعي تعظيم.رمّاني گفته: شكر اظهار نعمت است.راغب گويد: شكر ياد آوردي نعمت و اظهار آنست … ضد آن كفر بمعني نسيان و پوشاندن نعمت است … شكر بر سه نوع است: شكر قلب و آن ياد آوري نعمت است. شكر زبان و آن ثنا گوئي در مقابل نعمت است.شكر ساير جوارح و آن مكافات نعمت بقدر قدرت است.بقيۀ مطلب در «حمد» گذشت.شكر فقط در مقابل نعمت و بذل است.چنانكه فرموده «شٰاكِراً لِأَنْعُمِهِ اجْتَبٰاهُ وَ هَدٰاهُ» نحل: 121. «وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرٰاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ» ابراهيم: 37. «وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللّٰهِ» نحل: 114. شكور: صيغۀ مبالغه است و آن وصف خدا و بنده هر دو آمده است مثل «إِنَّ رَبَّنٰا لَغَفُورٌ شَكُورٌ» فاطر: 34. «وَ اللّٰهُ شَكُورٌ حَلِيمٌ» تغابن: 17. «لَآيٰاتٍ لِكُلِّ صَبّٰارٍ شَكُورٍ» ابراهيم: 5. در وصف حضرت نوح آمده «إِنَّهُ كٰانَ عَبْداً شَكُوراً» اسراء: 3.شكور بضم (ش) مصدر است بمعني شكر «لٰا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزٰاءً وَ لٰا شُكُوراً» انسان: 9. [در اينجا لازم است بچند مطلب اشاره شود]: 1- شكر خدا ياد آوري نعمتهاي او و ثنا گوئي در مقابل آنهاست چنانكه فرموده «فَكُلُوا مِمّٰا رَزَقَكُمُ اللّٰهُ حَلٰالًا طَيِّباً وَ اشْكُرُوا نِعْمَتَ اللّٰهِ» نحل:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 63

114. اعمال مذهبي و اطاعت پروردگار بهترين شكر در مقابل نعمتهاست «اعْمَلُوا آلَ دٰاوُدَ شُكْراً وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبٰادِيَ الشَّكُورُ» سباء: 12. و آن قسم سوم از اقسام شكر است كه از راغب نقل گرديد. سجدۀ شكر،

نماز شكر، احسان و وليمۀ شكر از اين قبيل است روايت شده: چون سر ابن زياد را بمدينه آوردند حضرت سجّاد عليه السّلام بشكرانۀ آن قدري ميوه بر اهل مدينه تقسيم فرمود.2- شكر از بنده همان است كه گفته شد. شكر از خدا مجازات عمل صالح بنده است و خداوند از اين جهت شاكر و شكور است «وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللّٰهَ شٰاكِرٌ عَلِيمٌ» بقره: 158. ايضا «وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ إِنَّهُ غَفُورٌ شَكُورٌ» فاطر: 30.چنين عمل را عمل مشكور گوئيم «إِنَّ هٰذٰا كٰانَ لَكُمْ جَزٰاءً وَ كٰانَ سَعْيُكُمْ مَشْكُوراً» انسان: 22.3- شكر سبب مزيد نعمت است چنانكه فرموده «وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» ابراهيم: 7. در تفسير عياشي از حضرت امام صادق عليه السّلام نقل است هر بنده ايكه خدا باو نعمتي بدهد در قلبش آنرا بداند- و در روايتي با قلبش بآن اقرار كند- و با زبان خدا را حمد نمايد سخن او بآخر نميرسد تا خدا بزيادت فرمان دهد. از اين قبيل روايت بسيار ميتوان يافت.آيۀ «وَ مَنْ شَكَرَ فَإِنَّمٰا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَنْ كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّي غَنِيٌّ كَرِيمٌ» نمل: 40. نيز مطلب آيۀ فوق را ميرساند.ناگفته نماند ذيل آيۀ اول «وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذٰابِي لَشَدِيدٌ» عكس مطلب را روشن ميكند يعني كفران نعمت سبب از بين رفتن آنست و اگر ظاهرا هم از بين نرود بنقمت مبدل ميشود و رو سياهي ببار مياورد.4- شكرگزار بندۀ حكيم و داراي درك است «وَ لَقَدْ آتَيْنٰا لُقْمٰانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلّٰهِ» لقمان: 12.5- در قرآن مجيد راجع بشكر بسيار تشويق شده است. آنچه از دست بندگان آيد همان است كه نعمتهاي

قاموس

قرآن، ج 4، ص: 64

خدا را ياد آورند و به ثنا گوئي پردازند در اينجا چند حديث از كافي باب شكر نقل ميشود: عن ابي عبد اللّه عليه السّلام قال: شكر النّعم اجتناب المحارم و تمام الشّكر قول الرّجل: الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ*.عن معمر بن خلّاد قال سمعت ابا الحسن صلوات اللّه عليه يقول: من حمد اللّه علي النّعمة فقد شكره و كان الحمد افضل (من) تلك النّعمة.عن صفوان الجمّال عن ابي عبد اللّه قال: قال لي ما انعم اللّه علي عبد بنعمة صغرت او كبرت، فقال الحمد للّه فقد ادّي شكرها.

شكس:؛ ج 4، ص: 64

شكس: شكاسة: بد خلقي (مجمع) شكس بفتح اول و كسر دوم: بد خلق تشاكس بمعني تشاجر و منازعه است در اثر بد خلقي چنانكه راغب گفته «ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلًا رَجُلًا فِيهِ شُرَكٰاءُ مُتَشٰاكِسُونَ … » زمر: 29. يعني: خدا مردي را مثل زده كه دربارۀ او شريكان متخاصم وجود دارد. در مجمع متنازعان بد خلق گفته است. اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است.

شكّ:؛ ج 4، ص: 64

شكّ: گمان. توقف. طبرسي آنرا وقوف … معني كرده و فرمايد: مثل آنكه در خانه بودن زيد شك كند نزد او به هيچ يك از بودن و نبودن مزيتي نيست لذا توقف ميكند. راغب گويد: آن اعتدال و تساوي نقيضين است در نزد انسان.خلاصه: شك آنست كه شخص به هيچ يك از دو طرف قضيه يقين نكند و ترجيح هم ندهد بلكه بود و نبود در نظر وي مساوي باشد بر خلاف ظنّ كه يكي از دو طرف را ترجيح ميدهد «بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ يَلْعَبُونَ» دخان: 9. «فَمٰا زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمّٰا جٰاءَكُمْ بِهِ» غافر: 34.در بعضي از آيات شك با «مريب» توصيف شده است مثل «وَ إِنَّنٰا لَفِي شَكٍّ مِمّٰا تَدْعُونٰا إِلَيْهِ مُرِيبٍ» هود: 62. در «ريب» از زمخشري نقل شد كه آن بمعني قلق و اضطراب است علي هذا شك مريب يعني: شك اضطراب آور.و احتمال دارد بمعني تهمت و سوء

قاموس قرآن، ج 4، ص: 65

ظنّ باشد يعني: شك تهمت آور.بايد دانست شك نوعي از جهل است و آن از جهل اخص است كه جهل گاهي مطلق عدم علم است اين كلمه پانزده بار در كلام اللّه مجيد آمده است.

شكل:؛ ج 4، ص: 65

شكل: بفتح (ش) مثل. شبيه.طبرسي فرموده: شكل بفتح شبيه و بكسر نظير در حسن است. راغب گويد: شكل مشابهت در هيئت و صورت است. ندّ، مشابهت در جنسيّت و شبه مشابهت در كيفيّت است. «هٰذٰا فَلْيَذُوقُوهُ حَمِيمٌ وَ غَسّٰاقٌ. وَ آخَرُ مِنْ شَكْلِهِ أَزْوٰاجٌ» ص: 57- 58. يعني: اين آب جوشان و چرك است بچشيد آنرا و براي آنها عذاب ديگري است مثل آن كه انواعي از عذاب اند «قُلْ كُلٌّ يَعْمَلُ عَليٰ شٰاكِلَتِهِ»

اسراء: 84.شاكله را سجيّه و طبيعت گفته اند.راغب گويد: اصل مشاكله از شكل بمعني بستن دابّه است و شكال بكسر شين چيزي است كه اسب را با آن مي بندند. و آنگاه شاكله را عادت و سجيّه ايكه شخص را مقيد كرده، گفته است.در مجمع شاكله را طريق و مذهب گفته و آنگاه آنرا طبيعت و خليقت معني كرده است.خلاصه آنكه: هر كس روي عوامل مخصوصي استعدادي و طبيعتي كسب ميكند اعمال و كارهايش مطابق همان طبيعت از وي صادر ميشوند، عوض كردن آن گرچه بسيار مشكل است ولي سلب اختيار نميكند. احتمال قوي آنست كه اين كلمه بمعني مثل و شبيه است يعني: عمل آدمي هم شكل طبيعت اوست. قريب باين آيه است آيۀ «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّٰهِ الَّتِي فَطَرَ النّٰاسَ عَلَيْهٰا» روم: 30.و آيۀ «ثُمَّ السَّبِيلَ يَسَّرَهُ» عبس: 20.بنا بر آنكه مراد از سبيل راه حق و دين فطري باشد.

شكو:؛ ج 4، ص: 65

شكو: و شكايت و شكوي و شكاة: اظهار اندوه است چنانكه راغب گفته بعبارت ديگر: توصيف گرفتاري. «قٰالَ إِنَّمٰا أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 66

اللّٰهِ» يوسف: 86. «قَدْ سَمِعَ اللّٰهُ قَوْلَ الَّتِي تُجٰادِلُكَ فِي زَوْجِهٰا وَ تَشْتَكِي إِلَي اللّٰهِ» مجادله: 1. «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكٰاةٍ فِيهٰا مِصْبٰاحٌ الْمِصْبٰاحُ فِي زُجٰاجَةٍ» نور: 35. مشكاة را بهتر است محفظه و چراغدان گفت اهل لغت آنرا روزنۀ بي نفوذ گفته اند و بقولي كاسۀ قنديل است. المنجد گويد: آن هر روزنۀ غير نافذ است.و هر چيزيكه در آن يا بر آن چراغ ميگذارند. در مجمع فرموده: آن شكافي است در ديوار كه بر آن شيشه گرفته اند. چراغ پشت آن شيشه ميشود و شكاف را درب ديگري

است كه چراغ را از آن وارد ميكنند و بقول مجاهد: مشكاة قنديل و چراغ است.مصباح فتيلۀ آن.مشكاة مثل قلب مؤمن است كه نور ايمان در آن ميباشد. معني آيه در نور خواهد آمد در تفسير برهان از امام صادق عليه السّلام نقل است كه فرمود «المشكاة جوف المؤمن و القنديل قلبه و المصباح النّور الّذي جعله اللّه في قلبه» .

شمت:؛ ج 4، ص: 66

شمت: شمات و شماتت: شاد شدن ببلاي دشمن (راغب) «فَلٰا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْدٰاءَ» اعراف: 150. هارون بموسي گفت: دشمنان را بجهت من شادمان مكن. (كه آنها ببينند تو مرا عتاب و موأخذه ميكني و از گرفتاري من شاد شوند) تشميت عاطس آنست كه وقت عطسه كردن كسي او را دعا كنيم و يرحمك اللّه بگوئيم در اقرب از ابو علي نقل ميكند: آن دعاست تا شخص بحال شماتت نيافتد. راغب گفته: گوئي آن ازالۀ شماتت بوسيلۀ دعاست مثل تمريض در ازالۀ مرض.اين لفظ در قرآن فقط يكبار آمده است.

شمخ:؛ ج 4، ص: 66

شمخ: بلند شدن. شامخ: بلند.جمع آن شامخات و شوامخ است «وَ جَعَلْنٰا فِيهٰا رَوٰاسِيَ شٰامِخٰاتٍ وَ أَسْقَيْنٰاكُمْ مٰاءً فُرٰاتاً» مرسلات: 27.در زمين كوههاي ثابت و بلند قرار داديم و شما را آب شيرين نوشانديم گويند «شمخ بانفه» بيني اش را بالا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 67

گرفت. اين كنايه از تكبّر است. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيست.مقام شامخ، حسب شامخ نيز گفته شده در زيارت وارث هست «اشهد انّك كنت نورا في الاصلاب الشّامخة» .

شمأز:؛ ج 4، ص: 67

شمأز: تنفّر. «وَ إِذٰا ذُكِرَ اللّٰهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لٰا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ» زمر: 45. چون خدا به وحدانيت خوانده شود دلهاي آنانكه بقيامت ايمان ندارند رميده و متنفّر شود. آن بعكس شادمان شدن است چنانكه در ذيل آيه آمده «وَ إِذٰا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذٰا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ».اين لفظ در قرآن تنها يكبار آمده است.

شمس:؛ ج 4، ص: 67

اشاره

شمس: خورشيد. اين كلمه سي و سه بار در قرآن مجيد آمده و قرآن بذكر آن اهميت بسيار قائل است و پيوسته با الف و لام عهد ذكر شده مگر در آيۀ «لٰا يَرَوْنَ فِيهٰا شَمْساً وَ لٰا زَمْهَرِيراً» انسان: 13.خورشيد بامر خدا مسخر و رام شده است «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي» رعد: 2. و آن از آيات قدرت خداوند است «وَ مِنْ آيٰاتِهِ اللَّيْلُ وَ النَّهٰارُ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ … » فصلت: 37.

[حركت خورشيد]؛ ج 4، ص: 67

«وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهٰا ذٰلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ … لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهٰا أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَ لَا اللَّيْلُ سٰابِقُ النَّهٰارِ وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ» يس: 38 و 40. «مستقر» روي قاعدۀ عربيت ميتواند مصدر ميمي، اسم زمان و اسم مكان باشد. لام آن بمعني الي يا براي غايت است.نگارنده ترجيح ميدهم كه آن مصدر ميمي و لام براي غايت باشد يعني: خورشيد تا قرار يافتن و خاموش شدن خويش جاري و روان است (يا بقرار گاهش روان است) ولي آيه زير احتمال مصدريّت را تقويت ميكند: «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي» رعد: 2.در آيۀ دوم فرموده: خورشيد قدرت آنرا ندارد كه بماه برسد و شب از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 68

روز سبقت نميكند و هر يك از خورشيد و ماه و ستارگان در مداري مخصوص سير و شنا ميكنند.سه آيۀ گذشته در حركت خورشيد صريح اند ايضا 29 لقمان- 13 فاطر- 5 زمر.ولي لفظ جريان حركت انتقالي را ميرساند چنانكه در الميزان فرموده همچنين كلمۀ «يَسْبَحُونَ» كه بمعني شنا كردن است و احتمال دارد كه مراد هر دو حركت وضعي

و انتقالي بوده باشد.اما آيۀ «وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دٰائِبَيْنِ» ابراهيم: 33. ميشود مفيد هر دو حركت باشد.دانشمندان نجوم براي خورشيد حركت وضعي و انتقالي اثبات كرده اند.دليل حركت وضعي آنرا حركت لكّه هاي سطح خورشيد گرفته اند و مدت حركت آنرا در منطقۀ استوائي 25 روز تعيين كرده اند (از جهانهاي دور تأليف بروتر بورگل ص 250).راجع بحركت انتقالي آن گفته اند: خورشيد با همۀ سيّارات خود بطرف ستارۀ «وگا» و بقولي بطرف «نسر» يكي از ستارگان صورت فلكي شلياق و بقولي بطرف صورت فلكي الجاثي علي ركبتيه در حركت است و سرعت آنرا 19 كيلومتر در ثانيه گفته اند.در كتاب فوق ص 232 ميگويد: منظومۀ شمسي ما نيز در ميان ستارگان ديگر پيش مي شتابد، خورشيد ما تمام سيّارات پيرامونش را با خود ميكشد و در فضا با سرعت 19 كيلومتر در ثانيه در جهتي كه صورت فلكي «الجاثي علي ركبتيه» در آسمان مشخص شده در حركت است … ما مهاجرين بيقرار و گريز پاي عالم هستيم كه پس از يكسال 600 ميليون كيلومتر از مكان امروزي خود در فضا دور مي شويم.بايد دانست: خورشيد ما با كهكشاني نيز كه جزء آن است حركت ميكند. اين كهكشان بقدري بزرگ است كه در عرض 000/ 120 سال نوري از يك طرف آن بطرف ديگرش

قاموس قرآن، ج 4، ص: 69

ميرسد. اين كهكشان در عرض 000/ 000/ 200 سال يكبار بدور خود ميچرخد و در اين حركت خورشيد را ساعتي 000/ 130/ 1 كيلومتر ميبرد «ذٰلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ».

مرگ خورشيد؛ ج 4، ص: 69

«إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ. وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ» تكوير: 1 و 2.قانون مرگ و فنا بخورشيد و ماه و ستارگان نيز شامل است. آنها هم

اجلي معيّن دارند و چون آن مدّت سر آيد جواز مرگ خويش از ربّ العالمين دريافت خواهند كرد. اين مطلب را در رسالۀ معاد از نظر قرآن و علم مشروحا گفته ايم. و در اينجا باشاره اكتفا مي كنيم.قرآن مجيد صريح است در اينكه آفتاب و ماه و غيره تا مدتي با اين وضع خواهند بود و نظم فعلي ابدي نيست. «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي» رعد: 2. «وَ سَخَّرَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرِي إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي» لقمان: 29. ايضا آيۀ 8 روم- 3- احقاف- 5 زمر- 13 فاطر اين آيات صريح اند كه خورشيد و ماه و غيره مدتي معين دارند علي هذا چون مدتشان سر آيد از بين خواهند رفت.آيۀ «إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ» تكوير: 1- دربارۀ تكوير و پيچيده شدن آفتاب صريح است تكوير چنانكه در در «كور» خواهد آمد توأم با سرد شدن و خاموش شدن و يا عين آنست.در كتاب دنياي ستارگان ص 19 ميگويد: با گذشت زمان خورشيد سرد خواهد شد. اما وقوع آن چندان دور است كه هيچ نگراني نيست.راستي آنكه خورشيد براي ساختن اين گرماي درخشان مواد خود را از دست ميدهد.در كتاب نجوم بي تلسكوب ص 77 ميگويد وزن مقدار انرژي كه در هر ثانيه بوسيلۀ خورشيد مصرف ميشود بالغ بر چهار ميليون تن است از اين قرار خورشيد بزودي خاموش خواهد شد.در كتاب از جهانهاي دور ص

قاموس قرآن، ج 4، ص: 70

557 ميگويد: اين خورشيد نيز نميتواند تا ابد انرژي از دست رفتۀ خود را جبران كند و بايد پير و سرد شود، زيرا ضمن تراكم و انقباض گازها لحظه اي فرا ميرسد كه جبران حرارت

متوقف ميگردد از اين پس … بايد لا ينقطع خنك شود، نخست بكوتولۀ زرد، سپس بكوتولۀ سرخ تبديل گردد و سر انجام بكلي خاموش شود. و در ص 263 ميگويد: نبايد وحشت كرد زيرا خورشيد ما باز ميليونها سال ديگر كه قابل شمارش نيست نور و حرارت خود را بزمين خواهد فرستاد.

اجتماع خورشيد و ماه؛ ج 4، ص: 70

«فَإِذٰا بَرِقَ الْبَصَرُ. وَ خَسَفَ الْقَمَرُ.وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ. يَقُولُ الْإِنْسٰانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ» قيامت: 7- 10. چون ديده خيره شود و ماه بگيرد و خورشيد و ماه مجتمع شوند، انسان گويد: فرارگاه كجاست؟آيات دربارۀ قيامت است و ظاهر آنست كه در قيامت و هنگام از بين رفتن نظم كنوني خورشيد با ماه بهم خواهند رسيد و يكي خواهند شد.شايد در اثر انبساط دائمي فاصلۀ ميان آنها پر شده بهم خواهند پيوست و شايد در هم ريختگي موجب چنين پيش آمدي خواهد بود. اين بود آنچه بنظر ما در قرآن راجع بخورشيد آمده است خورشيد از جملۀ پشتوانه هاي بزرگ زندگي است و بدون آن حيات ميّسر نيست لذا قرآن مرتب ميگويد: كه خورشيد را خدا رام كرده است.زيرا كه اگر رام و مسخّر نميكرد عالم چنين نبود (سبحان من سخّر الشّمس و القمر و دبَّرهما) در ملحقات صحيفۀ سجّاديه هست «سبحانك تعلم وزن الشّمس و القمر» .

شمال:؛ ج 4، ص: 70

شمال: چپ. ضدّ يمين. «وَ نُقَلِّبُهُمْ ذٰاتَ الْيَمِينِ وَ ذٰاتَ الشِّمٰالِ» كهف: 18 جمع آن اشمل و شمل و شمائل ميايد، در قرآن فقط شمائل بكار رفته مثل «يَتَفَيَّؤُا ظِلٰالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمٰائِلِ سُجَّداً لِلّٰهِ» نحل: 48. سايه هاي آن از راست و چپ سجده كنان بر ميگردد.ناگفته نماند: شمال و يمين در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 71

قرآن اكثرا در معني چپ و راست معمولي بكار رفته چنانكه نقل شد ولي چرا باهل بهشت اصحاب يمين و باهل جهنّم اصحاب شمال گفته شده؟ «وَ أَصْحٰابُ الْيَمِينِ مٰا أَصْحٰابُ الْيَمِينِ … وَ أَصْحٰابُ الشِّمٰالِ مٰا أَصْحٰابُ الشِّمٰالِ» واقعة: 27 و 41.و مراد از «وَ أَمّٰا مَنْ أُوتِيَ كِتٰابَهُ بِشِمٰالِهِ»

حاقه: 25. چيست؟!، آيا چپ واقعا منحوس است كه باهل جهنم سمت چپيها اطلاق شده است؟هكذا دادن كتاب بدست چپ؟بنظر ميايد: تقسيم باصحاب يمين و شمال بجهت آنست كه نامۀ عده اي بدست راست و نامۀ عده اي بدست چپ آنها داده ميشود چنانكه فرموده «فَأَمّٰا مَنْ أُوتِيَ كِتٰابَهُ بِيَمِينِهِ فَيَقُولُ هٰاؤُمُ اقْرَؤُا كِتٰابِيَهْ … وَ أَمّٰا مَنْ أُوتِيَ كِتٰابَهُ بِشِمٰالِهِ … » حاقه: 19 و 25. و دربارۀ مؤمنان فرموده كه نور آنها در پيش رو و سمت راست روان است «يَوْمَ تَرَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنٰاتِ يَسْعيٰ نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمٰانِهِمْ» حديد: 12.ايضا آيۀ 8 تحريم از اين بدست مياوريم كه در شمال نور نيست و آن طرف جهنم است و آنكه نامۀ او بدست چپش داده شده نور نخواهد داشت و چون طرف راست نوراني است و طرف چپ بي نور، اولي مبارك و ديگري شوم خوانده شده «فَأَصْحٰابُ الْمَيْمَنَةِ مٰا أَصْحٰابُ الْمَيْمَنَةِ. وَ أَصْحٰابُ الْمَشْئَمَةِ مٰا أَصْحٰابُ الْمَشْئَمَةِ» واقعة: 8- 9. در قاموس و اقرب شوم را يكي از معاني شمال گفته است ولي «أُوتِيَ كِتٰابَهُ بِشِمٰالِهِ» روشن ميكند كه مراد دست چپ يا سمت چپ است. اما شومي در شمالي ها است. «ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَيْمٰانِهِمْ وَ عَنْ شَمٰائِلِهِمْ وَ لٰا تَجِدُ أَكْثَرَهُمْ شٰاكِرِينَ» اعراف: 17. آيه دربارۀ اغواء شيطان است.بنظر ميايد مراد از «بَيْنِ أَيْدِيهِمْ» مال دنياست و از «مِنْ خَلْفِهِمْ» اولاد و از «أَيْمٰانِهِمْ» وسوسه در امور ديني و افراط در آنها و عقائد مختلف و از «شَمٰائِلِهِمْ» گناهان است كه اموال

قاموس قرآن، ج 4، ص: 72

دنيا در پيش رو و اولاد در پشت سر

و بعد از مرگ اند و كارهاي ايماني در سمت راست و گناهان سمت چپي اند.يعني مردم را از جهت اموال، اولاد، افراط در كارهاي ديني و عقيده هاي ديني و ارتكاب گناهان فريب داده و اضلال ميكنم (از الميزان).ناگفته نماند: شمال يكي از جهات اربع و مقابل جنوب است ولي در قرآن كريم در آن بكار نرفته و در نهج البلاغه خطبه 117 فرموده «فلا اطلبكم ما اختلف جنوب و شمال» كه مراد باد جنوب و شمال است.ايضا شمال بادي است كه از شمال كعبه ميوزد (راغب) در اقرب آمده: آن بادي است كه از طرف حجر اسماعيل ما بين مشرق و بنات نعش ميوزد.

شمول:؛ ج 4، ص: 72

شمول: فرا گرفتن. احاطه. آنرا پيچيدن نيز گفته اند مثل جامه بخود پيچيدن در اقرب گويد «اشتمل عليه الامر: احاطه به» «قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ أَمَّا اشْتَمَلَتْ عَلَيْهِ أَرْحٰامُ الْأُنْثَيَيْنِ» انعام: 143 و 144.بگو: آيا آندو نر را حرام كرده يا آندو ماده را؟! يا آن بچه اي را كه رحمهاي آندو ماده در بر گرفته؟! اشتمال فقط در دو آيۀ فوق آمده است.

شنا:؛ ج 4، ص: 72

شنا: «وَ لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَليٰ أَلّٰا تَعْدِلُوا اعْدِلُوا … » مائده: 8. شنئان بفتح نون و سكون آن خوانده شده و آن بر هر دو قرائت مصدر است (مجمع و اقرب) و بسكون نون بمعني وصف نيز آمده است (راغب و اقرب) و معني آن علي ايّ حال بغض و كينه است يعني: بغض و عداوت هيچ قومي شما را به بي عدالتي وادار نكند عدالت كنيد.شانئ: كينه ور. دشمن. «إِنَّ شٰانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ» كوثر: 3. در نهج البلاغه خطبۀ 222 آمده «و معجونة شنئتها كانّما عجنت بريق حيّة أو قيئها» يعني معجوني كه آنرا مبغوض داشتم گوئي با آب دهان يا استفراغ ماري

قاموس قرآن، ج 4، ص: 73

خمير شده است.

شهاب:؛ ج 4، ص: 73

شهاب: تكّۀ آتش. (مجمع) ابن اثير و راغب و ديگران شعلۀ آتش گفته اند ولي قول مجمع اقوي است «سَآتِيكُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ أَوْ آتِيكُمْ بِشِهٰابٍ قَبَسٍ» نمل: 7. يعني بزودي از آن آتش بشما خبري و يا تكّه اي از آن مياورم نظير اين آيه است آيۀ «لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّٰارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ» قصص: 29. راغب گويد: جذوه اخگري است كه پس از تمام شدن شعله باقي ماند.ايضا شهاب شعله هاي مخصوص آسمان است كه از سوختن سنگهاي آسماني در آسمان بصورت تير شهاب ديده ميشوند چنانكه اهل لغت گفته اند.قرآن دربارۀ راندن شياطين از آسمان كلمۀ شهاب آورده مثل «إِلّٰا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهٰابٌ مُبِينٌ» حجر: 18. «إِلّٰا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهٰابٌ ثٰاقِبٌ» صافات: 10. «وَ أَنّٰا لَمَسْنَا السَّمٰاءَ فَوَجَدْنٰاهٰا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً» جنّ: 8. «وَ أَنّٰا كُنّٰا نَقْعُدُ مِنْهٰا مَقٰاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهٰاباً

رَصَداً» جنّ: 9.از اين آيات روشن ميشود اولا: شياطين بوسيلۀ شهاب ها از آسمان رانده ميشوند ثانيا آن يك امر حادث است و قبلا وجود نداشته است ثالثا شياطين بوسيلۀ شهاب از شنيدن چه صداهائي از آسمان ممنوع شده اند؟!! مشروح مطلب را در «جنّ» مطالعه كنيد.آيا مراد از شهاب در آيات قرآن همين سنگهاي آسماني است كه با بر خورد بگازهاي جوّ سوخته و متلاشي ميشوند؟! عدّه اي كثير از مفسران همين ها را دانسته اند ولي هيچ دليلي جز آنكه خواهيم گفت. در دست نداريم كه مراد اينها باشند.شايد آنها شعله هائي مخصوص است كه نمي بينيم چنانكه شياطين را مشاهده نميكنيم در الميزان ذيل آيۀ 10 صافات احتمال داده كه اين بيانات امثال است كه حقائق خارج از حسّ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 74

بمحسوسات تشبيه شده است و خداوند فرمايد: «وَ تِلْكَ الْأَمْثٰالُ نَضْرِبُهٰا لِلنّٰاسِ وَ مٰا يَعْقِلُهٰا إِلَّا الْعٰالِمُونَ» عنكبوت: 43. و آن در كلام خدا بسيار است، از آنجمله است عرش، كرسي، لوح و كتاب.علي هذا مراد از آسمانيكه ملائكه در آن ساكن اند عالم ملكوتي است و مقصود از اقتراب شياطين و استراق سمع و قذف با شهاب نزديك شدن آنهاست بعالم ملائكه تا بر اسرار خلقت و حوادث آينده مطلع باشند و راندن آنها با نور ملكوتي است كه تاب تحمل آنرا ندارند (باختصار).در نهج البلاغه خطبه 89 در وصف آسمان فرموده: «و اقام رصدا من الشّهب الثّواقب علي نقابها … و رمي مسترقي السّمع بثواقب شهبها» نقاب جمع نقب بمعني شكاف است ملاحظۀ ما قبل و ما بعد جملۀ اول نشان ميدهد كه شهب از اول خلقت بوده اند و جملۀ دوم راجع بزمانهاي بعد است جملۀ

«اقام- رمي» بنظر مياورد كه در اول رصد بوده و سپس رجوم شده اند احتمال الميزان گرچه در نوبت خود قوي است ولي كلمۀ «شِهٰابٌ مُبِينٌ» … «شِهٰابٌ ثٰاقِبٌ» و نيز آية «وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا بِمَصٰابِيحَ وَ جَعَلْنٰاهٰا رُجُوماً لِلشَّيٰاطِينِ» ملك: 5.احتمال آنرا كه مراد شهابهاي معمولي است تأييد ميكند. آنوقت بايد ديد راندن آنها چه نحوي است آيا شياطين از نور و آتش گريزانند؟! و اللّه العالم.

شهد:؛ ج 4، ص: 74

اشاره

شهد: شهود و شهادت بمعني حضور و معاينه است و در صحاح مشاهده را معاينه گفته است. در مفردات گويد: شهود در معني حضور و شهادت در معني ديدن و معاينه اولي است. «فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ … » بقره: 185. هر كه در ماه رمضان حاضر باشد و مسافرت نكند آنرا روزه بدارد. «وَ لْيَشْهَدْ عَذٰابَهُمٰا طٰائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» نور: 2. در عذاب و تنبيه مرد و زن زنا كننده جمعي از مؤمنان حاضر باشند و آنرا به بينند. «وَ الَّذِينَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 75

لٰا يَشْهَدُونَ الزُّورَ … » فرقان: 72.آنانكه در باطل حاضر نشوند. در اقرب الموارد گويد «شهد المجلس شهودا. حضره» ولي قيد مشاهده كه راغب گفته بهتر است و در آيۀ اول ظاهرا صرف حضور مراد است.شهادت كه بمعني حضور و ديدن است گاهي بمعني خبر قاطع آيد چنانكه در صحاح و قاموس گفته. ظاهرا مراد از آن در آيۀ «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَتَمَ شَهٰادَةً عِنْدَهُ مِنَ اللّٰهِ» بقره: 140.خبر قاطع باشد. و گاهي بمعني آشكار آيد مثل «عٰالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهٰادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعٰالِ» رعد: 9. اين جمله در آيات بسياري تكرار شده است.و نيز بمعني اداي شهادت و اظهار

خبر قاطع باشد در صحاح و قاموس آمده «شهد شهادة: ادّي ما عنده من الشهادة» مثل «ذٰلِكَ أَدْنيٰ أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهٰادَةِ عَليٰ وَجْهِهٰا- … فَيُقْسِمٰانِ بِاللّٰهِ لَشَهٰادَتُنٰا أَحَقُّ مِنْ شَهٰادَتِهِمٰا» مائده: 108- 107.ايضا بمعني اقرار، حكم و علم آيد كه همه از شعبه هاي حضور و ديدن اند. «فَشَهٰادَةُ أَحَدِهِمْ أَرْبَعُ شَهٰادٰاتٍ بِاللّٰهِ» نور: 6. «شٰاهِدِينَ عَليٰ أَنْفُسِهِمْ بِالْكُفْرِ» توبه: 17. گفته اند شهادت در اين آيات بمعني اقرار است «وَ شَهِدَ شٰاهِدٌ مِنْ أَهْلِهٰا إِنْ كٰانَ قَمِيصُهُ» يوسف: 26. راغب آن را در آيه بمعني حكم گفته است كه خواهد آمد.در آيۀ «وَ شَهِدُوا أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَ جٰاءَهُمُ الْبَيِّنٰاتُ» آل عمران: 86. ظاهرا بمعني علم است.شهود جمع شاهد نيز آمده «وَ لٰا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلّٰا كُنّٰا عَلَيْكُمْ شُهُوداً إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ» يونس: 61. ايضا جمع آن اشهاد آيد «وَ يَقُولُ الْأَشْهٰادُ هٰؤُلٰاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَليٰ رَبِّهِمْ» هود: 18. «وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهٰادُ» غافر: 51. دقت در آيات نشان ميدهد كه شهود جمع شاهد بمعني حاضر و بيننده و اشهاد جمع شاهد بمعني شهادت كننده است تأمّل كنيد در سه آيۀ فوق و آيۀ «وَ هُمْ عَليٰ مٰا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ» بروج: 7. و در آيۀ «وَ جَعَلْتُ لَهُ مٰالًا مَمْدُوداً

قاموس قرآن، ج 4، ص: 76

وَ بَنِينَ شُهُوداً» مدثر: 12 و 13.شهيد: بمعني شاهد است «وَ أَشْهِدُوا إِذٰا تَبٰايَعْتُمْ وَ لٰا يُضَارَّ كٰاتِبٌ وَ لٰا شَهِيدٌ» بقره: 282. و آنگاه كه بخداوند سبحان اطلاق شود بمعني حاضر، بيننده و حافظ است در نهايه و اقرب الموارد گويد: شهيد آنست كه هيچ چيز از علمش غائب نيست.ولي ظاهرا عموم از خود كلمه مستفاد نيست و مفيد عموم كلمه

ديگر است مثل «وَ أَنْتَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ» مائده: 117. «إِنَّ اللّٰهَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ» حج: 17. «أَحْصٰاهُ اللّٰهُ وَ نَسُوهُ وَ اللّٰهُ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ» مجادله: 6.از لفظ آن فقط مبالغه يا ثبوت استفاده ميشود.جمع آن شهداء كه بيست بار در قرآن آمده است «لِتَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَي النّٰاسِ» بقره: 143.ناگفته نماند: شهيد بمعني مقتول در راه خدا در قرآن نيامده است مگر بنا بر بعضي از احاديث ولي در اصطلاح و روايات بسيار هست در قرآن فقط قتل في سبيل اللّه بكار رفته است «وَ لٰا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّٰهِ أَمْوٰاتاً» آل عمران: 169. ابن اثير در نهايه پنج قول در علت اين تسميه كه چرا بمقتول شهيد گفته اند نقل كرده است.يكي اينكه خدا و ملائكه شهادت دارند كه او اهل بهشت است، ديگري اينكه: او نمرده گوئي حاضر است.سوم: ملائكه رحمت او را مي بينند.بقولي در امر خدا قيام بشهادت حق كرده و بقولي او شاهد كرامت خداست كه از برايش مهيّا فرموده.مجمع البحرين نيز اين اقوال را با قول ششمي نقل كرده است بنا بقول اول و سوم شهيد بمعني مفعول (مشهود) و بنا بر بقيۀ اقوال بمعني فاعل (شاهد) است مؤيد قول دوم آيۀ «بَلْ أَحْيٰاءٌ وَ لٰكِنْ لٰا تَشْعُرُونَ» بقره: 154. «بَلْ أَحْيٰاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» آل عمران: 169. است شاهد قول پنجم آيۀ «قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قٰالَ يٰا لَيْتَ قَوْمِي يَعْلَمُونَ» يس: 26. ميباشد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 77

شهيد ثاني رحمه اللّه در شرح لمعه گويد: علت اين تسميه آنست كه او گواهي داده شده است براي بهشت و غفران. در قاموس نيز چند قول نقل

شده و مرحوم صاحب جواهر آنها و غير آنها را در جواهر در عدم وجوب غسل شهيد نقل ميكند و از ابو بكر نامي نقل كرده: علت اين تسميه آن است كه خداوند و ملائكه شاهداند باينكه او از اهل بهشت است.بنظر نگارنده قول اول كه شهيد ثاني اختيار كرده از همه قوي و قابل قبول است.و يا علت اين تسميه آنست كه شهيدان راه حق روز قيامت شاهد بر اعمال مردم اند كه خواهد آمد.مشهد: اسم مكان است (محل حضور) «فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ يَوْمٍ عَظِيمٍ» مريم: 37. ظاهرا آن در آيه مصدر ميمي است چنانكه در مجمع فرموده يعني: واي بر كفّار از حضور روز بزرگ. «شَهِدَ اللّٰهُ أَنَّهُ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ وَ الْمَلٰائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قٰائِماً بِالْقِسْطِ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» آل عمران: 18.بموجب اين آيه خداوند و ملائكه و دانايان گواهي ميدهند كه معبودي جز خدا نيست. ظاهر آيه چنانكه در الميزان فرموده شهادت قولي است يعني خداوند در حاليكه قائم بعدالت است بيگانگي خويش گواهي داده ملائكه نيز از روي علم و تحقيق گواه يكتائي خدااند دانايان نيز پس از مشاهدۀ آيات آفاقي و انفسي شاهد يگانگي خدااند.بعضي شهادت خدا و ملائكه را شهادت فعلي گرفته و گفته اند شهادت خدا عبارت است از ايجاد آنچه دلالت بر وحدانيت خدا دارد: و في كل شي ء له آية تدل علي انه واحد و شهادت ملائكه اظهار كارهائي است كه مأموريت دارند.بنظر ميايد: اين آيه نتيجۀ آيات 10 تا 17 سورۀ آل عمران باشد يعني پس از ثبوت مضامين فوق، خدا و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 78

ملائكه و دانايان چنين

گواهي داده اند. «وَ شَهِدَ شٰاهِدٌ مِنْ أَهْلِهٰا إِنْ كٰانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكٰاذِبِينَ. وَ إِنْ كٰانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَكَذَبَتْ وَ هُوَ مِنَ الصّٰادِقِينَ» يوسف: 26- 27.آيا آن شاهد طفلي بود كه خدا او را بسخن در آورد يا شخصي بوده كه پس از دقت در قرائن امر چنين حكمي كرده است؟ميشود گفت: او يك نفر با هوش و زيرك بوده كه فكر كرده اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد پس يوسف ميخواسته باو تجاوز كند در اين كشمكش پيراهنش پاره شده. و اگر از عقب پاره شده باشد حتما يوسف بآن كار تن در نداده و فرار ميكرده است زن از عقب او را تعقيب كرده و پيراهنش را پاره نموده است و چون ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده حكم كرده كه تقصير از آن زن است نه يوسف. وانگهي اگر سخن گفتن طفل در ميان بود احتياج باستدلال نبود و بمجرد حرف زدن او كه بطريق اعجاز بود مطلب ثابت ميشد. در مجمع از جبائي نقل كرده. از سدي نقل شده كه او پسر عموي زليخا بود از حسن و قتاده و عكرمه نقل كرده: او مردي از كسان زن بود ولي بمضمون روايات طفلي بوده در گهواره كه بطور اعجاز حرف زده و مطلب را روشن كرده است در الميزان با استفاده از «شَهِدَ شٰاهِدٌ» كه اينگونه كلام را شهادت نميگويند بعيد نميداند كه اين سخن بدون فكر و رويّه صادر شده باشد و آنرا مؤيد رواياتي دانسته كه ناطق اند: شاهد طفلي بود در گهواره.در تفسير برهان و الميزان از معاني الاخبار

صدوق از ابو حمزۀ ثمالي از امام سجاد عليه السّلام در ضمن حديثي مفصل نقل شده كه شاهد طفلي بود در گهواره در تفسير ابن كثير نيز اين مطلب از چند نفر نقل شده است. اما لازم است در صحت روايات دقت كرد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 79

«أَ فَمَنْ كٰانَ عَليٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ وَ يَتْلُوهُ شٰاهِدٌ مِنْهُ وَ مِنْ قَبْلِهِ كِتٰابُ مُوسيٰ إِمٰاماً … » هود: 17. شاهد در اين آيه بعلي بن ابي طالب عليه السّلام تطبيق ميشود و دربارۀ آن رواياتي از شيعه و اهل سنت نقل شده، مشروح آيه در «تلي» گذشت بآنجا رجوع شود. «وَ الْيَوْمِ الْمَوْعُودِ. وَ شٰاهِدٍ وَ مَشْهُودٍ. قُتِلَ أَصْحٰابُ الْأُخْدُودِ» بروج: 2- 4. شاهد و مشهود در آيه هر دو نكرده اند و دربارۀ آندو سخن بسيار گفته شده ولي بايد اين قسمها با آيات بعدي ارتباط داشته باشند و لازم است شاهد و مشهود را در آيات اين سوره جستجو كرد.يهوديان كه بنا بنقل تفاسير نصاراي نجران را در اثر طرفداري از دين جديد بآتش ميسوزاندند خود شاهد سوختن آنها بودند خداوند نيز شاهد آن كار بود. در آيات بعدي آمده «وَ هُمْ عَليٰ مٰا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ» ايضا آمده «وَ اللّٰهُ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيدٌ» مشهود قهرا شكنجه ديدگان و شكنجه را شامل است بهر حال مضمون آيات آنست: قسم بروز قيامت و قسم بشاهد و مشهود كه در اين كار هستند و در روز موعود گواه خواهند بود و در نتيجه شكنجه دادن و شكنجه ديدن ثابت خواهد گرديد و خلاصه آنكه اين عمل مضبوط و محفوظ است و در رديف شاهد و مشهود است.در

قرآن مجيد بحضرت رسول صلي اللّه عليه و آله شاهد اطلاق شده «إِنّٰا أَرْسَلْنٰاكَ شٰاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً» احزاب: 45. فتح: 8. و روز قيامت مشهود خوانده شده «ذٰلِكَ يَوْمٌ مَجْمُوعٌ لَهُ النّٰاسُ وَ ذٰلِكَ يَوْمٌ مَشْهُودٌ» هود: 103. منظور از مشهود در آيۀ مورد بحث روز قيامت نيست كه پيش از آن و اليوم الموعود آمده است و احتياج بتكرار نيست و چون آيات راجع بواقعه اي پيش از اسلام است لذا شاهد بحضرت رسول صلي اللّه عليه و آله تطبيق نميشود.در تفسير برهان هفت حديث دربارۀ اين آيه نقل شده كه شاهد و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 80

مشهود رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و علي عليه السّلام اند شاهد روز جمعه، مشهود روز عرفه است- شاهد روز عرفه، مشهود روز قيامت است.ولي در اسناد آنها سلمة بن خطاب ضعيف، مفضل بن صالح ابو جميلۀ كذّاب و واضع الحديث، ابو الجارود سرحوب زيدي، عبد الرحمن بن كثير هاشمي ضعيف وجود دارند و بعضي از آنها مقطوع اند تنها يك روايت قابل اعتنا است آنهم تصريح بآيه نكرده است و اللّه العالم. «وَ جٰاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَهٰا سٰائِقٌ وَ شَهِيدٌ» ق: 21. آيه روشن ميكند: روز قيامت هر شخص را راننده و شاهدي است در نهج البلاغه خطبه 83 فرموده: هر نفس را سائق و شاهدي است. سائقيكه او را بمحشر سوق ميكند. شاهديكه بر اعمال او گواهي ميدهد.معلوم نيست كه اين سائق و شاهد كدام است ولي در آيات قبلي آمده «إِذْ يَتَلَقَّي الْمُتَلَقِّيٰانِ عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمٰالِ قَعِيدٌ. مٰا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلّٰا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ» مراد از متلقيان دو فرشتۀ كاتب عمل اند

بنظر ميايد سائق و شهيد همان دو ملك باشند و در آيات بعدي آمده «أَلْقِيٰا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّٰارٍ عَنِيدٍ» ظاهر سياق دلالت دارد كه خطاب «أَلْقِيٰا» بسائق و شهيد است يعني: اي سائق و شهيد هر كافر عنود را بجهنم بياندازيد.در مجمع فرموده: خطاب بخازن آتش است و بقولي مراد ملكان موكل اند كه سائق و شهيد باشند.ايضا از حاكم حسكاني از ابو سعيد خدري از رسول خدا صلي اللّه عليه و آله نقل كرده كه فرمود: چون روز قيامت شود خداوند بمن و علي فرمايد: هر كه شما را دشمن داشته داخل آتشش كنيد و هر كه دوستتان داشته وارد بهشتش نمائيد آن است قول خدا أَلْقِيٰا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّٰارٍ عَنِيدٍ.در الميزان آنرا از امالي شيخ الطائفه نقل فرموده و در برهان با چند سند نقل شده است بنظر ميايد

قاموس قرآن، ج 4، ص: 81

روايت از بطون قرآن و يا از باب تطبيق باشد. «إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَذِكْريٰ لِمَنْ كٰانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَي السَّمْعَ وَ هُوَ شَهِيدٌ» ق: 37. القاء سمع بمعني گوش دادن است يعني در آنچه گفته شد تذكري است بآنكه قلب و تعقل دارد و يا گوش بدهد در حاليكه متوجه شنفتۀ خويش است. ولي آنكه نه تفكر دارد و نه گوش ميدهد براي او در گفتۀ ما پندي نيست. «إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كٰانَ مَشْهُوداً» اسراء: 78. اين آيه در «دلك» مشروحا گفته شده است.

گواهان روز قيامت؛ ج 4، ص: 81

گذشته از ثبت و ضبط اعمال، قرآن كريم گواهان ديگري راجع بقيامت معين فرموده كه لازم است ذكر شود: شهادت اعضاء. شهادت پيامبران و ائمه عليهم السلام و غيرهم.آياتيكه راجع بشهادت اعضاء است بدين قرارند.1-

«وَ يَوْمَ يُحْشَرُ أَعْدٰاءُ اللّٰهِ إِلَي النّٰارِ فَهُمْ يُوزَعُونَ. حَتّٰي إِذٰا مٰا جٰاؤُهٰا شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصٰارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِمٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ. وَ قٰالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنٰا قٰالُوا أَنْطَقَنَا اللّٰهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ وَ هُوَ خَلَقَكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» فصلت: 19- 21.اين آيات بر شهادت گوشها، چشمها و پوستها دلالت دارند «أَعْدٰاءُ اللّٰهِ» در آيۀ اول ميرساند كه شهادت اعضاء دربارۀ كفّار و بدكاران است نه دربارۀ نيكوكاران نسبت باعمالشان و نيز حاكي است كه اعداء اللّه خطاب بپوستهاي خويش خواهند گفت: چرا بر عليه ما گواهي داديد.آنها جواب خواهند داد: خدائي كه همه چيز را گويا كرده ما را گويا كرد (يا قبلا گويا كرده بود) آيا مراد شهادت طبيعي است يا بزبان خواهند آمد در «جلد» ديده شود.2- «الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَليٰ أَفْوٰاهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنٰا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِمٰا كٰانُوا يَكْسِبُونَ» يس: 65.قاموس قرآن، ج 4، ص: 82

3- يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِمٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ» نور: 24. ناگفته نماند: آيات همه دربارۀ كفّار و بدكاران است علي هذا شهادت اعضاء دربارۀ گناهان است و از اينكه اعضاء نيكوكاران هم بكارهاي نيك آنها گواهي خواهند داد خبري در قرآن نيست. آيۀ «يُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِيمٰاهُمْ» رحمن: 41. نيز دربارۀ مجرمين است. مگر آنكه از آياتي نظير «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ» آل عمران: 106. «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ مُسْفِرَةٌ. ضٰاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» عبس: 38 و 39. «تَعْرِفُ فِي وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعِيمِ» مطففين: 24. و غيره استفاده كرد كه اعضاء دلالت بر اعمال نيك نيز خواهد داشت. و آن عبارت اخراي شهادت است.امّا دربارۀ شهادت گواهان ديگر آيات دربارۀ حضرت

رسول صلي اللّه عليه و آله و حضرت عيسي عليه السّلام بالخصوص و دربارۀ ديگران بالعموم آمده است. مثل «إِنّٰا أَرْسَلْنٰاكَ شٰاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً» احزاب: 45، فتح: 8. «إِنّٰا أَرْسَلْنٰا إِلَيْكُمْ رَسُولًا شٰاهِداً عَلَيْكُمْ كَمٰا أَرْسَلْنٰا إِليٰ فِرْعَوْنَ رَسُولًا» مزمّل: 15. «فَكَيْفَ إِذٰا جِئْنٰا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنٰا بِكَ عَليٰ هٰؤُلٰاءِ شَهِيداً» نساء: 41. ايضا آيۀ 89 سورۀ نحل.آيۀ اخير و آيۀ 89 سورۀ نحل دربارۀ قيامت است و صريح است كه حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله روز قيامت بر همۀ امت خويش گواه است چنانكه «مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ» نيز دلالت دارد كه شاهد هر امّت شاهد همۀ امّت است علي هذا «شٰاهِداً» در سه آيۀ اول بمعني همان شاهد و شهادتي است كه در دو آيۀ اخير است. مراد از شاهد آنست كه به بيند و در موقعي اداي شهادت كند. علي هذا آنحضرت هم در دنيا و هم در آخرت شاهد است بعبارت ديگر در دنيا مشاهده ميكند و در آخرت اداي شهادت خواهد كرد.دربارۀ حضرت عيسي آمده كه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 83

بخداوند عرض ميكند «وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مٰا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّٰا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ» مائده: 117.يعني: تا در ميان آنها بودم بر آنها شاهد بودم و چون اخذم كردي تو بر آنها مراقب بودي. اين آيه صريح است در اينكه حضرت عيسي فقط در زندگي شاهد آنها بوده.ولي در محل ديگر آمده «بَلْ رَفَعَهُ اللّٰهُ إِلَيْهِ وَ كٰانَ اللّٰهُ عَزِيزاً حَكِيماً. وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ إِلّٰا لَيُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ وَ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً» نساء: 158 و 159. ظاهر

آنست كه ضمير «موته» به «احد» بر ميگردد كه در كلام مقدر است يعني «و ان احد من اهل الكتاب الّا ليؤمننّ قبل موته بعيسي» در اينصورت اول و آخر آيه هر دو مفيد عموم است يعني همۀ اهل كتاب قبل از مرگشان به عيسي ايمان مياورند و روز قيامت بر همۀ آنها گواه ميشود.المنار دربارۀ اين آيه ميگويد هر يك از اهل كتاب هنگام مرگ واقعيت بر او منكشف ميگردد و به عيسي ايمان صحيح مياورد. يهودي ميداند كه او زنازاده نبوده بلكه پيغمبر راستگوئي بوده است و نصراني ميداند كه او بنده و رسول خدا بوده نه خدا و نه پسر خدا.بنظر نگارنده اين سخن حق است زيرا انكشاف حقائق وقت مرگ مدلول آيات و روايات است «إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّٰاهُمُ الْمَلٰائِكَةُ ظٰالِمِي أَنْفُسِهِمْ قٰالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قٰالُوا كُنّٰا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ» نساء: 97. «فَكَيْفَ إِذٰا تَوَفَّتْهُمُ الْمَلٰائِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبٰارَهُمْ» محمد: 27. روايات نيز در اين باره زياد است.گفتيم: آيات دربارۀ شهادت گواهان ديگر جز رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و حضرت عيسي بطور عموم اند نظير «فَكَيْفَ إِذٰا جِئْنٰا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ … » نساء: 41. «وَ يَوْمَ نَبْعَثُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً … » نحل: 84. «وَ يَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً عَلَيْهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 84

نحل: 89. «وَ نَزَعْنٰا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيداً فَقُلْنٰا هٰاتُوا بُرْهٰانَكُمْ فَعَلِمُوا أَنَّ الْحَقَّ لِلّٰهِ» قصص: 75.ايضا آيۀ «أُولٰئِكَ يُعْرَضُونَ عَليٰ رَبِّهِمْ وَ يَقُولُ الْأَشْهٰادُ هٰؤُلٰاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَليٰ رَبِّهِمْ أَلٰا لَعْنَةُ اللّٰهِ عَلَي الظّٰالِمِينَ» هود: 18.آيه صريح است در اينكه اشهاد فقط بر گناهان گواهي خواهند داد ولي

آيات ديگري كه خواهد آمد با آيات گذشته عموم شهادت را ميرسانند ايضا «إِنّٰا لَنَنْصُرُ رُسُلَنٰا وَ الَّذِينَ آمَنُوا فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهٰادُ» غافر: 51.دو آيۀ ديگر در اين باره هست كه لازم است بررسي شود اول آيۀ «وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰاكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَي النّٰاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً» بقره: 143.ممكن است بگوئيم: مراد از امّت وسط در مقابل مكتبي است كه بمعنويات كاملا اهميت داده و بماديات بي اعتناست و مكتبي كه توجهش منصرف بماديات است و ارزشي به معنويات قائل نيست (روحيون- مادّيون) ولي اسلام مكتب واسطه است كه هم بمعنويات و هم بمادّيات اهميّت ميدهد.اين سخن في نفسه درست است ولي آيه اي دربارۀ آن نيست زيرا «لِتَكُونُوا» ميگويد واسطه بودن براي شهادت است وانگهي «وَ يَكُونَ الرَّسُولُ» شخص حضرت رسول صلي اللّه عليه و آله را از امت بدان معني خارج ميكند حال آنكه فرد شاخص مكتب واسطه، وجود آنحضرت است. پس امّت وسط امّتي است كه در يك طرفش رسول خدا صلي اللّه عليه و آله و در طرف ديگرش «النّاس» واقع است آنحضرت براي امّت وسط گواه است و آنها براي عموم ناس.علي هذا اين امّت بايد از افرادي ممتاز تشكيل شده باشد و اين در مرتبۀ اول تطبيق نميكند مگر بر اوصياء حضرت رسول صلي اللّه عليه و عليهم السلام. لذا در روايات هست و نقل خواهد شد كه مراد از امّت وسط

قاموس قرآن، ج 4، ص: 85

ائمۀ طاهرين اند. لازم است در ربط آيۀ فوق بآيات سابق كاملا دقت شود.دوم آيۀ «وَ جٰاهِدُوا فِي اللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ هُوَ اجْتَبٰاكُمْ وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي

الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرٰاهِيمَ هُوَ سَمّٰاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هٰذٰا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَي النّٰاسِ … » حج: 78.اين آيه نظير آيۀ گذشته است و خطاب «اجْتَبٰاكُمْ» باشخاص ممتاز است مخصوصا «مِلَّةَ أَبِيكُمْ» كه ابراهيم عليه السّلام پدر ائمۀ طاهرين بود و او را پدر امّت اسلامي دانستن مجاز و در عين حال بعيد است. مخاطبين بضمير «كم» در پنج دفعه همان امّت وسطاند كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله بر آنها و آنها بر مردم گواه اند.خدا و رسول و مردم با انصاف شاهداند كه در ميان امّت اسلامي كساني هستند كه شهادت آنها دربارۀ يكدسته سبزي هم مقبول نيست چطور شاهد بر مردم خواهند بود؟ آيا مسخره آميز نيست كه بگوئيم: معاويه ها، يزيدها، وليدها، حجاج ها، و … شاهد بر مردم خواهند بود؟!! آيا اينها در پيشگاه خدا دربارۀ ديگران گواهي داده و خواهند گفت: «هٰؤُلٰاءِ الَّذِينَ كَذَبُوا عَليٰ رَبِّهِمْ … » هود: 18. آيا مراد از اشهاد در «يَوْمَ يَقُومُ الْأَشْهٰادُ» غافر: 51. اينان اند؟!!

تتمۀ سخن؛ ج 4، ص: 85

تتمۀ سخن بنا بر آنكه گذشت: اين شهادت روز قيامت خواهد بود ولي شهداء بايد در دنيا تحمل شهادت كرده باشند تا در آخرت شهادت بدهند و اگر در دنيا اعمال مردم را نبينند و ندانند چطور در آخرت گواهي خواهند داد؟مثلا دربارۀ حضرت عيسي كه فرموده «وَ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ يَكُونُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً» و دربارۀ رسول خدا صلي اللّه عليه و آله آمده «وَ جِئْنٰا بِكَ عَليٰ هٰؤُلٰاءِ شَهِيداً» اگر اين دو بزرگوار در دنيا از اعمال امت خويش با خبر نباشند چطور در قيامت گواهي خواهند داد؟! اينجاست كه بايد

بگوئيم: شهداء در دنيا حتي پس از مرگ از اعمال

قاموس قرآن، ج 4، ص: 86

مردم مطلع ميشوند. همانگونه كه اعضاء بدن و چيزهاي ديگر و ملائكه در دنيا ثبت ميكنند و در آخرت گواهي ميدهند همچنين شهداء ديگر كه عبارت باشند از انبياء و اوصياء.خوشبختانه در اين زمينه رواياتي داريم كه مطلب را از هر حيث روشن ميكنند.در اصول كافي كتاب الحجة بابي منعقد فرموده تحت عنوان «انّ الائمة شهداء اللّه علي خلقه» و در آن رواياتي نقل شده كه امامان عليهم السلام فرموده اند: مراد از امّت وسط مائيم و شهداء علي الناس ما هستيم. ما بر مردم روز قيامت شهادت خواهيم داد «فمن صدّق صدّقناه يوم القيامة و من كذّب كذّبناه يوم القيامة» مراد از «هُوَ اجْتَبٰاكُمْ … - مِلَّةَ أَبِيكُمْ- … وَ تَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَي النّٰاسِ» مائيم. و در حديث اول فرموده «قال ابو عبد اللّه عليه السّلام في قول اللّه عزّ و جلّ فَكَيْفَ إِذٰا جِئْنٰا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنٰا بِكَ عَليٰ هٰؤُلٰاءِ شَهِيداً» فرموده فقط دربارۀ امّت محمد صلي اللّه عليه و آله نازل شده در هر قرني از آنها امامي از ماست كه بر آنها شاهد است و محمد صلي اللّه عليه و آله شاهد بر ماست.و نيز در اصول كافي ج 1 ص 219. بابي زير عنوان «عرض الاعمال علي النّبيّ و الائمة عليهم السّلام» منعقد است و در آن باب رواياتي نقل شده در اين باره كه اعمال عباد بحضرت رسول و ائمۀ طاهرين عليهم السلام نشان داده ميشود و آنان عليهم السلام بدين مطلب با آيۀ «اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللّٰهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ» توبه: 105.

كه مراد از مؤمنون امامان اند استدلال كرده اند در الميزان ذيل آيۀ فوق در اين زمينه مطلبي هست رجوع شود.

شهر:؛ ج 4، ص: 86

شهر: ماه. و آن با رؤيت هلال شروع شده و با رؤيت مجدد منقضي ميشود و اصل آن چنانكه در مجمع فرموده بمعني ظهور است علت اين تسميه آنست كه با رؤيت هلال داخل شدن ماه آشكار ميشود. «وَ حَمْلُهُ وَ فِصٰالُهُ ثَلٰاثُونَ شَهْراً»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 87

احقاف: 15. يعني حمل و از شير باز شدن انسان سي ماه است.جمع قلّۀ آن اشهر و جمع كثرت آن شهور است مثل «الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومٰاتٌ» بقره: 197. مراد از اشهر چنانكه روايات بيان ميكند شوال، ذو القعدة، ذو الحجه است.و مثل «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللّٰهِ اثْنٰا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتٰابِ اللّٰهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ» توبه: 36. اين آيه روشن ميكند كه خداوند خود چنين اراده فرموده كه از روز خلقت آسمانها و زمين ماههاي تمام كنندۀ سال دوازده باشد. مراد از كتاب شايد كتاب تكوين و دنيا و شايد لوح محفوظ باشد.راجع بماههاي حرام و احكام آنها، همچنين آيۀ «فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ» توبه: 5. «الشَّهْرُ الْحَرٰامُ بِالشَّهْرِ الْحَرٰامِ» بقره: 194. «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرٰامِ قِتٰالٍ فِيهِ» بقره: 217.به «حرام» رجوع شود. و آيۀ «وَ لِسُلَيْمٰانَ الرِّيحَ غُدُوُّهٰا شَهْرٌ وَ رَوٰاحُهٰا شَهْرٌ» سباء: 12. در «ريح» گذشت.

شهق:؛ ج 4، ص: 87

شهق: شهيق بدرون كشيدن نفس چنانكه زفير خارج كردن آن (باز دم) است. (اقرب) در صحاح نسبت آنرا بقول داده است «فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النّٰارِ لَهُمْ فِيهٰا زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ» هود: 106. زفير و شهيق هر دو اسم صوت و صداي مردم اندوهناك است كه هنگام نفس كشيدن و باز دم شنيده ميشود (مجمع از زجاج). بقيۀ مطلب در «زفر».دربارۀ صداي جهنّم آمده «إِذٰا أُلْقُوا فِيهٰا

سَمِعُوا لَهٰا شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ» ملك: 7. ايضا آمده «سَمِعُوا لَهٰا تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً» فرقان: 12. ممكن است منظور تشبيه صداي جهنّم بصداي انسان باشد يعني صفير جهنّم آنگاه كه بشدت مشتعل گردد مانند صداي زير و بم اندوهناكان است. بهر حال منظور از هر دو، صفير و صداي جهنّم است.در «جهنّم» گذشت كه جهنّم ذي شعور و عاقل است بآنجا رجوع شود.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 88

اصل شهق بمعني ارتفاع ميباشد: جبل شاهق بمعني كوه بلند است «شهق يشهق: ارتفع».

شهوة:؛ ج 4، ص: 88

شهوة: دوست داشتن. ميل كردن «شهاه شهوة: احبّه و رغب فيه» «وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خٰالِدُونَ» انبياء: 102. آنها در آنچه دلشان خواسته پيوسته اند «وَ فِيهٰا مٰا تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ» زخرف: 71.در بهشت است آنچه دلها ميخواهد و چشمها لذت ميبرد. «إِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجٰالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسٰاءِ» اعراف: 81. مراد از شهوت ميل جنسي است يعني: شما بجاي زنان از روي رغبت و لذّت با مردان مياميزيد؟! شهوت هم مصدر آمده و هم اسم بمعني مطالبۀ نفس چيزي را كه موافق ميل است جمع آن شهوات ميباشد «وَ يُرِيدُ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الشَّهَوٰاتِ أَنْ تَمِيلُوا مَيْلًا عَظِيماً» نساء: 27. يعني آنها كه تابع خواهشها. و مشتهيات نفس اند ميخواهند از حق بسيار منحرف باشند.در اسلام فقط مشتهيات كاذب و منحرف كننده حرام است نه مطلق خواهشهاي نفس.

شوب:؛ ج 4، ص: 88

شوب: آميختن «شاب الشي ء شوبا: خلطه» در نهج البلاغه خطبۀ 101 فرموده «سرورها مشوب بالحزن» شادي دنيا آميخته با اندوه است. «ثُمَّ إِنَّ لَهُمْ عَلَيْهٰا لَشَوْباً مِنْ حَمِيمٍ» صافات: 67. ضمير «عَلَيْهٰا» بشجرۀ زقّوم راجع است يعني سپس روي آن مخلوطي از آب جوشان دارند. شوب مصدر بمعني مفعول است گويا مراد آنست كه آب جوشان با زقّوم در شكمشان مخلوط ميگردد اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.

شور:؛ ج 4، ص: 88

شور: بيرون آوردن. در اقرب الموارد گويد: «شار العسل شورا: استخرجه من الوقبة و اجتناه» يعني عسل را از شكاف سنگ بيرون كرد.مشورة و مشاوره و تشاور استخراج رأي است با مراجعۀ بعضي ببعضي (راغب) در مجمع فرموده: مشورت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 89

استخراج رأي است از مستشار زيرا كه از او اخذ ميشود. «فَإِنْ أَرٰادٰا فِصٰالًا عَنْ تَرٰاضٍ مِنْهُمٰا وَ تَشٰاوُرٍ فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِمٰا» بقره: 233. «فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شٰاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» آل عمران: 159. خطاب بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است كه در نحوۀ اجراي كار با آنها مشورت كند.ايماء و اشاره هر دو بيك معني است خواه با دست باشد يا با چشم و ابرو و غيره «فَأَشٰارَتْ إِلَيْهِ قٰالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كٰانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا» مريم: 29. ظاهرا اين از براي آنست كه در اشاره يكنوع ايضاح و تبيين هست.

شوري؛ ج 4، ص: 89

«وَ الَّذِينَ اسْتَجٰابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقٰامُوا الصَّلٰاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُوريٰ بَيْنَهُمْ وَ مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ يُنْفِقُونَ» شوري: 38. يعني آنانكه دستور خدا را اجابت كرده و نماز بپا داشتند و كارشان در ميان آنها بمشورت است و از آنچه داده ايم انفاق ميكند. شوري اسم است بمعني مشورت و بقول راغب: شوري كاري است كه در آن مشورت ميكنند.اين آيه و آيۀ «وَ شٰاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» كه گذشت موضوعيّت شوري را در اسلام معيّن ميكند ولي بموجب آيۀ «وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لٰا مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَي اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ وَ مَنْ يَعْصِ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلٰالًا مُبِيناً» احزاب: 36.و نيز بضرورت دين، شوري در نحوۀ اجراء امور ديني

است نه در اصول و احكام، آنچه از جانب خدا تعيين شده نميشود با مشورت آنرا از بين برد و يا تغيير داد، مثلا دستور جنگ و دفاع از جانب خدا صادر شده، آنوقت دربارۀ آن مشورت ميشود چنانكه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در جنگ «احد» با مسلمانان مشورت كردند كه در مدينه با دشمنان بجنگيم يا در خارج از آن؟ و چون اكثريّت خارج را تصويب كردند و مصلحت ديدند آنحضرت به «احد» تشريف بردند.چنانكه از كارهاي ديگر آنحضرت و همچنين از كارهاي علي عليه السّلام روشن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 90

است.و اگر اصول و احكام با شوري تعيين شود عبارت اخراي لغو دين خواهد بود و آنگهي بنظر ميايد در شوري اكثريّت موضوعيّت ندارد چنانكه فعلا در دنيا مرسوم است بلكه شوري براي يافتن راه اصلح است خواه اكثريت صلاح بداند يا نه، مثلا آنگاه كه رئيس مسلمين پس از شوري كاريرا بصلاح ديد ظاهرا نميتواند بعذر اينكه اكثريت صلاح نميدانند از آن چشم بپوشد.دربارۀ خلافت و تعيين جانشيني رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله اگر نصّي و تعييني در ميان نبود، لازم بود كه بگوئيم خلافت مورد شوري واقع ميشود ولي بموجب ادلّۀ قاطعه خلافت مثل نبوّت منصب خدائي است همانطور كه مردم حق انتخاب پيغمبر ندارند هكذا حق انتخاب جانشين پيامبر را هم ندارند. خلافت همچون نبوّت از جانب خدا است با اين فرق كه خليفه از جانب خدا بوسيلۀ پيغمبر تعيين ميگردد، چنانكه خلافت بلا فصل علي عليه السّلام از جانب خدا بوسيلۀ آنحضرت بمردم ابلاغ گرديد، كافي است كه در در اين باره به الغدير و

المراجعات رجوع كنيم.

شوظ:؛ ج 4، ص: 90

شوظ: شواظ: شعله و زبانۀ آتش كه دود ندارد. (راغب) «يُرْسَلُ عَلَيْكُمٰا شُوٰاظٌ مِنْ نٰارٍ وَ نُحٰاسٌ فَلٰا تَنْتَصِرٰانِ» رحمن: 35.طبرسي فرموده: شواظ زبانۀ سبزي است كه از آتش جدا ميشود. نحاس را دخان و مس مذاب گفته اند ضمير «عَلَيْكُمٰا» به ثقلان (جن و انس) راجع است يعني: بر شما زبانه اي از آتش و دود فرستاده ميشود يكديگر را در دفع آن ياري نتوانيد كرد. اين كلمه در قرآن فقط يكبار يافته است.

شوكة:؛ ج 4، ص: 90

شوكة: «وَ إِذْ يَعِدُكُمُ اللّٰهُ إِحْدَي الطّٰائِفَتَيْنِ أَنَّهٰا لَكُمْ وَ تَوَدُّونَ أَنَّ غَيْرَ ذٰاتِ الشَّوْكَةِ تَكُونُ لَكُمْ» انفال: 7.شوك بمعني خار است راغب گويد: باسلحه و سختي نيز اطلاق ميشود.نيش عقرب را بجهت تشبيه بخار شوك گفته اند. مراد از طائفة ذات الشوكة

قاموس قرآن، ج 4، ص: 91

لشكريان قريش است شوكت در آن بمعني قدرت يا سلاح است خداوند بمسلمانان وعده داد كه يكي از دو طائفه (كاروان ابو سفيان، لشكر قريش) نصيبشان خواهد شد. آنها دوست داشتند كاروان كه قدرت و سلاح نداشت نصيب آنها باشد. آيۀ شريفه در بيان همان وعده است. اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است.

شوي:؛ ج 4، ص: 91

شوي: بريان كردن. واو آن بياء قلب ميشود در اقرب گويد «شوي اللحم شيّا: جعله شواء» ايضا بمعني گرم كردن آب آمده است. «وَ إِنْ يَسْتَغِيثُوا يُغٰاثُوا بِمٰاءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ» كهف: 29. يعني اگر فرياد رسي بخواهند بآبي چون مس گداخته كمكشان دهند كه چهره ها را ميسوزاند و بريان ميكند. «كَلّٰا إِنَّهٰا لَظيٰ. نَزّٰاعَةً لِلشَّويٰ» معارج: 15 و 16. شوي را اطراف بدن گفته اند مثل دست و پا و سر و نيز پوست سر گفته اند واحد آن شواة است يعني نه جهنم زبانۀ خالص است كه پوست سر يا اطراف بدن را ميكند.شوي كه بر وزن فتي است بمعني مال رذيل نيز آمده است (مجمع- اقرب).

شي ء:؛ ج 4، ص: 91

شي ء: مصدر است بمعني خواستن و اراده كردن «شاءه يشائه شيئا: اراده» «وَ لَوْ شٰاءَ اللّٰهُ لَذَهَبَ بِسَمْعِهِمْ وَ أَبْصٰارِهِمْ» بقره: 20. طبرسي در ذيل اين آيه مشيت را اراده معني كرده است. «وَ لَوْ شٰاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعاً» يونس: 99. شاء در اين آيه و نظائر آن بمعني مشيت جبري است يعني اگر خدا ميخواست قدرت عدم ايمان را از آنها بر ميداشت قهرا همه ايمان مياوردند ولي خدا چنين نخواسته است. «فَمَنْ شٰاءَ اتَّخَذَ إِليٰ رَبِّهِ سَبِيلًا.وَ مٰا تَشٰاؤُنَ إِلّٰا أَنْ يَشٰاءَ اللّٰهُ إِنَّ اللّٰهَ كٰانَ عَلِيماً حَكِيماً» انسان: 29- 30. «إِنْ هُوَ إِلّٰا ذِكْرٌ لِلْعٰالَمِينَ. لِمَنْ شٰاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَسْتَقِيمَ. وَ مٰا تَشٰاؤُنَ إِلّٰا أَنْ يَشٰاءَ اللّٰهُ رَبُّ الْعٰالَمِينَ» تكوير: 27- 29.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 92

ظاهرا مراد از «يَشٰاءَ اللّٰهُ» در اين دو آيه و نظير آنها، فراهم آوردن اسباب و توفيق در كارها است، پر واضح است كه اگر خداوند

اسباب را فراهم نكند انسان كاري نتواند كرد هر چند كه فاعل مختار است اينكه خداوند اسباب بي شمار را از قبيل آفتاب، ماه، ستارگان، زمين، هوا، آب، ارزاق، بدن، سلامتي، فهم، اراده و … فراهم آورده است اينها همه مشيّت خدااند كه ما كار شايسته را اراده و انجام دهيم و اگر خداوند اين اسباب را جور نمياورد ارادۀ كار نيك يا بد از ما مقدور نبود اين است آنچه بنظر ميايد. و اللّه العالم.ارادۀ خداوند دو گونه است: ارادۀ تكويني و ارادۀ تشريعي. ارادۀ تكويني از مراد غير قابل تخلّف است ولي ارادۀ تشريعي ميشود كه از مراد متخلّف باشد، احكام و قضاياي ديني كه براي هدايت و اصلاح مردم وضع شده همه از قسمت ارادۀ تشريعي اند كه ميشود بوسيلۀ عصيان متخلّف از مراد باشد.بعبارت ديگر خداوند از بندگان خواسته و اراده كرده همه راست بگويند و عدالت كنند ولي مي بينيم كه نميگويند و نميكنند اين همان تخلّف اراده از مراد است، اگر راجع باحكام دين معتقد بارادۀ تكويني باشيم آن عبارت اخراي جبر است و موجب بطلان عقاب و ثواب و سقوط امر و نهي خواهد بود.اهل ايمان بكفّار ميگفتند: از آنچه خدا داده انفاق كنيد كفّار در جواب ميگفتند: «أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشٰاءُ اللّٰهُ أَطْعَمَهُ … » يس: 47. غرضشان ارادۀ تكوينيّه بود يعني خدا خواسته كه حتما آنها فقير و نادار باشند و اگر ميخواست آنها را غني ميكرد ولي آنها مغالطه ميكردند كه ارادۀ خدا دربارۀ اطعام فقراء ارادۀ تشريعيّه است و تخلّف آن از مراد دليل عصيان و تمرّد كفّار از فرمان خداوندي است.

قاموس قرآن، ج 4، ص:

93

همينطور است آيۀ «وَ قٰالَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا لَوْ شٰاءَ اللّٰهُ مٰا عَبَدْنٰا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ ءٍ نَحْنُ وَ لٰا آبٰاؤُنٰا وَ لٰا حَرَّمْنٰا مِنْ دُونِهِ مِنْ شَيْ ءٍ» نحل: 35. ايضا انعام: 148- زخرف: 20. رجوع كنيد به الميزان ذيل آيۀ «أَ نُطْعِمُ مَنْ لَوْ يَشٰاءُ اللّٰهُ أَطْعَمَهُ … ».شي ء: هر چيزيكه علم بآن تعلق گيرد و از آن خبر داده ميشود. لفظ آن مذكّر است ولي بر مذّكر و مؤنث اطلاق ميشود. و بر واجب و ممكن گفته ميشود جمع آن اشياء است (اقرب).طبرسي رحمه اللّه ذيل آيۀ 20 بقره از سيبويه نقل كرده: شي ء بر موجود و معدوم هر دو اطلاق ميشود و بقولي فقط بموجود اطلاق ميشود. قول اول صحيح است و آن قول متكلمين ميباشد.مؤيد آن قول خداست در اين آيه كه فرموده: «إِنَّ اللّٰهَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ» زيرا هر چيز جز خدا محدث است و هر محدث را دو حالتي است حالت وجود و حالت عدم و چون موجود شد از قدرت موجد خارج است زيرا موجود بعد از وجود دوباره ايجاد نميشود پس ميدانيم كه خدا قبل از ايجاد آن قادر است تا آنرا بوجود آورد.راغب گويد: نزد بعضي شي ء عبارت است از موجود (نه معدوم) و اصل آن مصدر شاء است. چون وصف خدا باشد بمعني (فاعل) است و چون غير خدا را با آن وصف كنيم بمعني مفعول باشد. يعني آنگاه كه گوئيم «اللّه شي ء» معنايش آنست كه خدا مريد است و مشيت دارد و چون گوئيم «زيد شي ء» يعني زيد خواسته شده است خداوند خواسته و او را آفريده است آنگاه راغب گويد «قُلِ اللّٰهُ خٰالِقُ

كُلِّ شَيْ ءٍ» بمعني مفعول و مشي ء است «قُلْ أَيُّ شَيْ ءٍ أَكْبَرُ شَهٰادَةً قُلِ اللّٰهُ شَهِيدٌ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ» انعام: 19.بمعني فاعل است يعني كدام خواهنده و مريد بزرگتر است از حيث گواهي.ناگفته نماند «شي ء» مجموعا 284 بار در قرآن مجيد بكار رفته.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 94

و «اشياء» چهار بار (المعجم المفهرس)

شيب:؛ ج 4، ص: 94

شيب: سفيد شدن موي همچنين است مشيب (راغب) «شاب الرجل يشيب شيبا: ابيض شعره» «إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً» مريم: 4. آن در آيه كنايه از پيري است. شيب بكسر اول.در آيۀ «يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدٰانَ شِيباً» مزمّل: 17. جمع اشيب بمعني پيران، موسفيدان است (مجمع) «ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً» روم: 54. سپس از بعد ضعف طفوليت قدرت و نيروي جواني داد، آنگاه از بعد جواني ناتواني و پيروي قرار داد.صحاح از اصمعي نقل ميكند: شيب سفيدي موي و مشيب وارد شدن بدان وقت است.

شيخ:؛ ج 4، ص: 94

شيخ: پير. بقولي از چهل سالگي و بقولي از پنجاه و بقولي از پنجاه و يك تا آخر عمر است و بقولي تا هشتاد است (اقرب) «يٰا أَيُّهَا الْعَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً» يوسف: 78. جمع آن در قرآن شيوخ آمده «ثُمَّ لِتَكُونُوا شُيُوخاً» غافر: 67.

شيد:؛ ج 4، ص: 94

شيد: بفتح (ش) گچ كاري كردن.بالا بردن. و آن بكسر (ش) گچ و نحو آن است (اقرب) «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ» حج: 45. يعني اي بسا چاه كهنۀ بي آببر و اي بسا قصر بلند يا گچ كاري شده «أَيْنَمٰا تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ وَ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُرُوجٍ مُشَيَّدَةٍ» نساء: 78. راغب گويد: «شيّد قواعده» يعني پايه هاي آنرا محكم كرد گوئي با گچ بنا كرده. بروج مشيّده يعني برجهاي محكم يا مرتفع.

شيع:؛ ج 4، ص: 94

شيع: بفتح (ش) آشكار شدن.شياع: پيروي كردن. در اقرب الموارد هست «شٰاعَ الْخَبَرُ يَشيعُ شَيْعاً وَ شُيُوعاً … ذاعَ وَ فَشٰا- شٰاعَ فُلٰاناً شِيٰاعاً: تَبَعَهُ» «إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفٰاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ» نور: 19. آنانكه دوست دارند فحشاء در ميان مؤمنين شايع و آشكار شود آنها را عذابي است دردناك.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 95

شيعة: بمعني پيروان و ياران است «شيعة الرجل: اتباعه و انصاره» جمع آن اشياع و شيع (بر وزن عنب) است (اقرب الموارد) «فَوَجَدَ فِيهٰا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلٰانِ هٰذٰا مِنْ شِيعَتِهِ وَ هٰذٰا مِنْ عَدُوِّهِ» قصص: 15. موسي در شهر دو مرد ديد كه مقاتله ميكردند يكي از پيروان و يكي از دشمنانش بود.راغب شياع را انتشار و نيرومندي گفته و گويد: شيعه كساني است كه شخص بواسطۀ آنها نيرومند ميشود.طبرسي در ذيل «ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَي الرَّحْمٰنِ عِتِيًّا» مريم: 69. فرموده: شيعه جماعتي است كه در امري بيكديگر ياري كنند.قول راغب و طبرسي مخالف آنچه از اقرب نقل شد نيست. زيرا جماعت در اثر پيروي از يكديگر، بهم ياري ميكنند و در اثر پيروي و تبعيّت، شخص بوسيلۀ آنها تقويت

ميشود.شِيَع: چنانكه گفته شد جمع شيعه بمعني فرقه هاست «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ فِي شِيَعِ الْأَوَّلِينَ» حجر: 10.بنظر ميايد اضافۀ شِيَعِ الْأَوَّلِينَ بيانيه است يعني رسولاني قبل از تو در فرقه هاي اوليه و در امم گذشته فرستاديم.مجمع در ذيل آيۀ فوق گويد: اصل آن از مشايعت بمعني متابعت است گويند: شايع فلان فلانا علي امره يعني در كارش از او پيروي كرد.از آن است شيعۀ علي عليه السّلام. آنها كساني اند كه در كار آنحضرت از وي متابعت نموده و بامامتش گردن نهاده اند در حديث ام سلمه از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله هست «شيعة عليّ هم الفائزون يوم القيامة» . نگارنده گويد اين حديث در جوامع اهل سنّت نيز نقل شده است. «أَوْ يَلْبِسَكُمْ شِيَعاً وَ يُذِيقَ بَعْضَكُمْ بَأْسَ بَعْضٍ» انعام: 65. يا شما را فرقه ها كند و عذاب بعضي را ببعضي بچشاند چون فرقه فرقه و احزاب گرديدن نسبت بمسلمانان عارض و بحكم لباس است كه آنها را مي پوشاند و تضعيف ميكند لذا «يَلْبِسَكُمْ» آمده و اللّه العالم.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 96

«وَ لَقَدْ أَهْلَكْنٰا أَشْيٰاعَكُمْ فَهَلْ مِنْ مُدَّكِرٍ» قمر: 51. مراد از اشياع امثال و موافقان است يعني: امثال شما را كه انكار پيامبران ميكردند هلاك كرديم آيا پند گيرنده اي هست؟! ايضا «وَ حِيلَ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مٰا يَشْتَهُونَ كَمٰا فُعِلَ بِأَشْيٰاعِهِمْ مِنْ قَبْلُ … » سباء: 54.در امثال نيز نوعي تبعيت هست و معناي گذشته منظور ميباشد. از اين دو آيه روشن ميشود هر كه با ديگري در كارش موافقت كند شيعۀ اوست خواه مقدّم باشد يا موخر چنانكه در اين دو آيه شيعه ها مقدم اند. «وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْرٰاهِيمَ. إِذْ

جٰاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ» صافات: 83 و 84.ضمير شِيعَتِهِ راجع است بنوح عليه السّلام در آيات قبل. يعني از جملۀ پيروان نوح در دعوت بتوحيد ابراهيم است.در الميزان فرموده: بقولي ضمير راجع بمحمد صلّي اللّه عليه و آله است ولي از لفظ آيه دليلي بر آن نيست.نگارنده گويد: در برهان چند روايت نقل كرده كه ضمير «شِيعَتِهِ» راجع بعلي عليه السّلام است يعني ابراهيم عليه السّلام از شيعۀ آنحضرت است. ولي از لفظ دليلي باين مطلب نيست. و الحمد للّه 7 رجب 1392 مطابق 26/ 5/ 1351

قاموس قرآن، ج 4، ص: 97

ص؛ ج 4، ص: 97

صاد:؛ ج 4، ص: 97

صاد: حرف هفدهم از الفباي فارسي و چهاردهم از الفباي عربي است. در حساب ابجد بجاي 90 است جزء كلمه واقع ميشود به تنهائي معنايي ندارد.

ص:؛ ج 4، ص: 97

ص: «ص وَ الْقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ.بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقٰاقٍ» ص: 1 و 2. در «حم» مطلبي راجع بحروف مقطعه گفته شد رجوع شود به «عسق».

صابي:؛ ج 4، ص: 97

صابي: اين كلمه بصورت جمع سه بار در قرآن مجيد ياد شده و هر سه در رديف صاحبان اديان كه لازم است هر سه را نقل كرده و دربارۀ آن توضيح دهيم: 1- «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هٰادُوا وَ النَّصٰاريٰ وَ الصّٰابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صٰالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ» بقره: 62. 2- «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هٰادُوا وَ الصّٰابِئُونَ وَ النَّصٰاريٰ مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صٰالِحاً فَلٰا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لٰا هُمْ يَحْزَنُونَ» مائده: 69.3- «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هٰادُوا وَ الصّٰابِئِينَ وَ النَّصٰاريٰ وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا إِنَّ اللّٰهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ» حج: 17.از آيۀ اول و دوم كه مسلمانان و صاحبان ديانتهاي گذشته نقل شده بدست ميايد: صابئان از اهل توحيد و در رديف يهود و نصاري واقع اند ولي جملۀ «وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا» در آيۀ سوم اين مطلب را تضعيف ميكند زيرا ممكن است دستۀ بخصوصي از اهل شرك بوده باشند. اما جملۀ «مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ … » در دو آيۀ اول مؤيد مطلب اول است و وجود «وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا» در آيۀ سوم لازم نگرفته كه صابئين

قاموس قرآن، ج 4، ص: 98

حتما از آنان باشند چه مانعي دارد كه بگوئيم در رديف «الّذين هادوا و النّصاري و المجوس» اند.خلاصه: ميشود يقين كرد كه صابئان در اصل اهل توحيد بوده و در رديف يهود و نصاري اند. و نيز در عصر نزول

قرآن قومي مشهور و داراي افراد كثير بوده اند و گرنه قرآن اعتنائي بآنها نميكرد و در رديف يهود و نصاري نمي شمرد.بنظر نگارنده دين صابئان مانند دين يهود و نصاري دين توحيد بوده و آنها پيغمبري و شريعتي داشته و پس از پيامبرشان بتدريج به بت پرستي و پرستش كواكب گرائيده اند. پيامبرشان از جملۀ پيامبراني است كه در قرآن مجيد نامي از او بميان نيامده ولي بآنها اشاره شده است «مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنٰا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ» غافر: 78.دليل اين نظر عقايد و اعمالي است كه از آنها منقول است و نيز اعتنا كردن قرآن بشأن آنها و شمردن در رديف ديانتهاست. و مؤيدات ديگري كه نقل خواهيم كرد.فريد وجدي در دائرة المعارف ذيل كلمۀ صابئه مينويسد: آنها قومي اند دينشان عبادت ملائكه است. بعقيدۀ آنها عالم را خالقي است حكيم و منزّه از صفات حادث گويند ما از وصول باو عاجزيم و بوسيلۀ ملائكه بحضرتش تقرب ميجوئيم. استاد ما عاذيمون و هرمس چنين ارشاد كرده ما بملائكه تقرب ميجوئيم و توكل ميكنيم آنها ارباب و معبود و وسيله و شفيعان ما نزد خدااند. خداوند رب الارباب است و معبود معبودان.بر ما فرض است كه نفس خويش از چرك شهوات پاك كرده و داراي اخلاق نيكو باشيم.ملائكه اسباب ايجاد و اختراع اند.فيض را بموجودات پائين افاضه ميكنند بعضي از آنها مدبّر كواكب سبع سيّاره هستند. نسبت روح مدبّر بآنها نسبت روح به جسد است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 99

… تا ميگويد: صابئه سه نماز ميخوانند. غسل جنابت و غسل مسّ ميّت ميكنند، خوردن گوشت خوك و سگ. و نيز گوشت كبوتر و هر پرندۀ چنگالدار

را حرام ميدانند، از شرب مسكر و از ختنه كردن نهي شده اند.اصنام و هياكلي بنام جواهر روحاني و اشكال كواكب سماوي ساخته اند. (تمام شد) در الميزان ج 1 ص 197 دربارۀ سه نماز صابئه از آثار الباقيۀ ابو ريحان بيروني نقل كرده: نماز اولي هشت ركعت است وقت طلوع آفتاب.دوم پنج ركعت وقت ظهر و در هر ركعت سه سجده دارند و يك نماز نافله در ساعت دوم روز و نافلۀ ديگر در ساعت نهم از روز دارند.سوم: نمازي است كه در ساعت سوم شب ميخوانند. نماز را با طهارت ميخوانند و از جنابت غسل ميكنند ختنه نميكنند زيرا بآن مأمور نشده اند اكثر احكام آنها در مناكح و حدود مثل مسلمين. و در نجس شدن با مسّ ميّت و امثال آن شبيه بتورات است.و نيز از ابو ريحان نقل كرده: باني مذهب آنها يوذاسف است او در زمان طهمورث پادشاه ايران در هند بتبليغ برخاست و خلق كثيري بوي گرويدند. گاهي هرمس را (كه از زعماي آنهاست) همان ادريس دانسته اند كه در تورات اخنوخ است و بگمان بعضي يوذاسف همان هرمس ميباشد.و در ج 10 الميزان ص 288 از آنها نقل كرده: آفتاب، ماه عطارد، زهره، مريخ، مشتري و زحل با روح مدبّري كه دارند نظام مشهود را تدبير ميكنند. ميان خدا و اين عالم واسطه اند عبادت آنها انسان را بخدا مقرّب ميكند. بايد براي آنها اصنام و مجسمه هائي ساخت و با پرستش آنمجسمه ها بخود آنها مقرّب شد. اهل تاريخ گفته اند: آنكه اين مذهب را بنيان گذاشت يوذاسف منجّم بود كه در هند ظاهر شد و بمذهب صابئه دعوت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 100

كرد مذهبش

در اقطار زمين مثل روم، يونان، بابل و غيره شايع شد و خلق كثيري داخل آن شدند.آنها خدا را در الوهيّت يكتا ميدانند نه در عبوديّت و خدا را با نفي توصيف ميكنند نه با اثبات.ميگويند: عاجز نيست، جاهل نيست، مرگ ندارد، ظلم و جور نميكند و اينها را اسماء حسني بطور مجاز ميدانند كه باسم حقيقي قائل نيستند (باختصار).از اين مطالب ميشود بصحت نظر نگارنده كه در ابتدا گفته شد پي برد.اگر گوئي: در اينصورت آنها اهل كتاب اند و بايد مثل اهل كتاب و اهل ذمّه با آنها رفتار كرد چنانكه حساب مجوس چنين است؟گوئيم: جواب اين عنقريب خواهد آمد بايد دانست كه حكومتهاي اسلامي با صابئي ها مثل بت پرستان رفتار نكرده اند.مثلا در عيون اخبار الرضا باب 12 و كتاب توحيد باب 65 در ضمن مذاكرۀ آنحضرت با اصحاب ملل گفتگوي آن بزرگوار با عمران صابي نقل شده كه وي سؤالات مفصلي دربارۀ توحيد و صفات باري تعالي از امام عليه السّلام كرده بالاخره مجاب شده و اسلام آورده. اين روشن ميكند كه صابئان در آنزمان آزادي مذهب داشته اند.ابو اسحق حرانيّ صابي كه كاتب خليفۀ عباسي و عزّ الدولۀ ديلمي بود گويند مقام ارجمندي از علم داشت مرحوم سيّد رضي او را مرثيه گفته است. فريد وجدي در حال او مينويسد: عزّ الدوله اصرار كرد كه اسلام آورد، قبول نكرد. ماه رمضان را با مسلمانان روزه ميگرفت. آيات قرآن را بسيار عالي حفظ كرده بود و در نامه هايش از آن اقتباس ميكرد.نوادۀ همين شخص را نقل ميكنند كه ابو الحسن هلال بن محسن نام داشت و در دين جدش بود سپس باسلام گرويده هكذا پسر

او محمد بن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 101

هلال رجوع شود به الكني و الالقاب و دائرة المعارف وجدي (صابي).اينها در دينشان آزاد بودند و كسي با آنها كاري نداشته است در مجمع ذيل آيۀ 62 بقره فرموده: همۀ فقهاء اهل سنّت اخذ جزيه را از صابئين جايز ميدانند ولي در نزد شيعه جايز نيست كه آنها اهل كتاب نيستند. از خلاف شيخ نقل شده كه ادعاي اجماع كرده بر اينكه احكام اهل كتاب بر صابئين جاري نيست طالبان تفصيل بيشتر به جواهر الكلام و جامع المقاصد مسئلۀ نكاح كتابيّه رجوع كنند.در تفسير برهان از علي بن ابراهيم نقل شده كه امام عليه السّلام فرمود: صابئون قومي اند نه مجوس، نه يهود، نه نصاري، نه مسلمان. آنها گروهي اند كه كواكب و نجوم را پرستش ميكنند.الميزان آنرا از تفسير قمي نقل كرده است ولي ظاهرا نظر امام عليه السّلام بوضع آنزمانشان بوده نه باصل دينشان و شايد فتواي عدم اخذ جزيه كه نقل شد در اثر آنست كه دينشان بسيار آلوده و كاملا توأم با شرك شده است.راغب در مفردات گويد: صابئون قومي بودند بر دين حضرت نوح عليه السّلام.مخفي نماند: در شوشتر و دزفول عده اي هستند كه آنها را صبي و صابي گويند. پسران را ختنه نميكنند. يك زن بيشتر نميگيرند، طلاق را جز بحكم حاكم جايز نميدانند. بآب روان علاقه زياد دارند. بيشتر رسوم مذهبي خود را در كنار آب روان انجام ميدهند.در كشور عراق نيز عده اي از آنها وجود دارند. و شايد اگر تحقيق شود در دنيا و مخصوصا در هندوستان بيشتر وجود داشته باشند. عدۀ كثيري از آنها در حرّان كه از شهرهاي بين- النهرين

است وجود داشته اند.آقاي يحيي نوري در كتاب «اسلام و آراء و عقائد بشري يا جاهليت و اسلام» شرح مفصلي دربارۀ آئين صابي و كتب مقدسه آنها نگاشته اند و در ضمن چنين اظهار ميدارند: «سكني گزيدن صابي ها در سرزمين كلده و بين النهرين، موجب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 102

شد كه: گروهي آئين كلداني را باشتباه آئين صابي بدانند و يا صابيها را ستاره پرست تفسير كنند! و يا صابي ها را با حنفاء و پيروان ابراهيم (كه در آن ديار و در حرّان كم و بيش وجود داشتند و از لحاظ اعتقاد بمبدأ و معاد و احكام و اغسال نيز تشابهي با هم داشتند) يكي پندارند و يا حنفاء را «صابي هاي ابراهيمي» بخوانند و يا حرّانيها را كه ضمن شرح آئين حنفيه از عقائد آنها بحث نموديم، صابي بخوانند!» و در پاورقي نيز مطلب ذيل را ابراز ميدارند: «برخي معتقدند كه: حراني ها در زمان مأمون براي آنكه خود را اهل كتاب بشمار آرند و تحت شرائط «ذمّه» واقع شوند نام صابي را بر خود نهادند و قبل از آن سابقه ندارد. پروفسور خولسون آلماني در كتاب «صابيه و صابيسم» مينويسد: «ميان صابيان واقعي با صابيهاي بطائح و بين النهرين و صابي هاي دروغي حرّان بايد فرق گذاشت چه از سال 830 ميلادي باينطرف برخي از مورخين حرّانيها را نيز صابي خوانده و حال آنكه حرّاني ها صابي دروغين هستند. دسته اول يا جماعت «مندائيان» (كه: مغتسله و صابي هاي بطائح و بين النهرين نيز خوانده ميشوند) صابيان حقيقي هستند و دسته دوم بت پرستان سرياني ميباشند كه در حران اقامت داشتند و هنگاميكه مأمون خليفۀ عباسي در آخرين جنگ خود با

روميان شرقي از ولايت حرّان ميگذشت. از آئين آنها پرسيد و از جوابهاي آنها استنباط كرد كه بايد بت پرست باشند. به آنها تا مراجعت مهلت داد و گفت: تا مراجعت من بايد بآئين اسلام و يا يكي از آئينهاي اهل كتاب در آئيد و گرنه شما را خواهم كشت، لذا اين گروه نام صابي را بدروغ بر خود گذاردند و از آن تاريخ مورخين بشبهه افتادند. اين واقعه را «ابن النديم» نيز در «الفهرست» نقل ميكند» صابي هاي ساكن در كنار كارون و كنار دجله و فرات خود را پيروان

قاموس قرآن، ج 4، ص: 103

حضرت يحيي بن زكريا ميدانند و در ملاقاتيكه آقاي دكتر احمد توانا در چند سال قبل با روحاني بزرگ صابئين «شيخ عبد اللّه الخفاجي» در اهواز داشتند وي قسمتهائي از دو كتاب كنزا ربا و كنزا سدره (بمعني گنج فراوان و گنج سي پاره) براي ايشان ميخواند و مينويسد كه محتوي بشارات بسياري در مورد پيامبر اسلام صلّي اللّه عليه و آله بوده است و هم چنين در آن ذكر شده كه آنحضرت دامادي خواهد داشت كه مورد ظلم قرار خواهد گرفت و دخترش در جواني خواهد مرد.دانشمندان گمان كرده اند كه منظور از كلمۀ كتاب در آيه «يٰا يَحْييٰ خُذِ- الْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ» تورات است در صورتيكه كتاب مستقل ديگري است كه صابئين بدان معتقدند.در جواب اين سؤال كه چرا با وجود اين بشارات بپيامبر اسلام ايمان نداريد و مسلمان نميشويد اظهار داشت كه ما ايمان داريم و معتقديم كه آن پيامبر براي شما مبعوث گرديده و شما را به بهشت رهنمائي خواهد كرد همچنانكه ايمان به حضرت يحيي عليه السّلام ما را

به بهشت خواهد آورد.با توجه به تحقيقات مذكور معلوم خواهد شد كه علت اينكه اهل تسنن با صابيهاي حراني بعنوان اهل كتاب رفتار كرده اند و شيعيان باستناد به عقائد شرك آميز آنان، آنها را در زمرۀ مشركين دانسته اند واقعه تاريخي مذكور بوده است و نتيجتا صابئين حقيقي كه در قرآن در ضمن اهل كتاب آمده اند معتقد به دين الهي بوده اند و صابئين حراني ستاره پرست و مشرك بوده اند.

صبّ:؛ ج 4، ص: 103

صبّ: ريختن. (لازم و متعدي) «صبّ الماء و نحوه صبّا فصبّ هو: سكبه فانسكب» (اقرب). «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسٰانُ إِليٰ طَعٰامِهِ. أَنّٰا صَبَبْنَا الْمٰاءَ صَبًّا» عبس: 24 و 25. «فَصَبَّ عَلَيْهِمْ رَبُّكَ سَوْطَ عَذٰابٍ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 104

فجر: 13. ناگفته نماند: صبّ راجع بيك قوم نيست بدليل «عَلَيْهِمْ» كه بعاد و ثمود و فرعون راجع است، علي هذا اطلاق صبّ بتازيانۀ عذاب در اثر پي در پي بودن عذاب آن اقوام است. نظير اين آيه است آيۀ «كُلَّ مٰا جٰاءَ أُمَّةً رَسُولُهٰا كَذَّبُوهُ فَأَتْبَعْنٰا بَعْضَهُمْ بَعْضاً وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَحٰادِيثَ فَبُعْداً لِقَوْمٍ لٰا يُؤْمِنُونَ» مؤمنون: 44. در نهج البلاغه خطبۀ 180 هست: «و صبّت السّيوف علي هاماتهم» .

صبح:؛ ج 4، ص: 104

صبح: بعقيدۀ راغب صبح و صباح هر دو اول روز و وقت پيدا شدن سرخي آفتاب در افق است. ولي اقرب صباح را اول روز و صبح را فجر يا اول روز گفته قاموس نيز دو احتمال ميدهد. صحاح فقط فجر گفته است.بنظر ميايد قول دوم درستتر باشد تا صبح و صباح مترادف نباشند «إِنَّ مَوْعِدَهُمُ الصُّبْحُ أَ لَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ» هود: 81. «وَ الصُّبْحِ إِذٰا أَسْفَرَ» مدثر: 34. قسم بصبح آنگاه كه آشكار شود «وَ الصُّبْحِ إِذٰا تَنَفَّسَ» تكوير: 18. سوگند بصبح آنگاه كه وسعت گيرد. «فَإِذٰا نَزَلَ بِسٰاحَتِهِمْ فَسٰاءَ صَبٰاحُ الْمُنْذَرِينَ» صافات: 177. چون عذاب بساحت و محيطشان نازل گردد روز انذار شدگان ناگوار خواهد بود. اين لفظ در قرآن فقط يكبار آمده است.اصباح: بكسر اول مصدر است بمعني صبح نيز آمده (اقرب- مجمع) «فٰالِقُ الْإِصْبٰاحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً» انعام: 96. و آن در آيه بمعني صبح است. معني: شكافندۀ صبح است و شب را محل سكون

و آرامش قرار داد. اين نيز در قرآن يكبار آمده است. بعضي آنرا اصباح بفتح اول خوانده اند كه جمع صبح است.مصبح: اسم فاعل است يعني آنكه وارد وقت صبح ميشود «فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ مُصْبِحِينَ» حجر: 83. آنگاه كه وارد صبح ميشدند صيحه آنها را گرفت.مصباح: اسم آلت است بمعني چراغ. «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكٰاةٍ فِيهٰا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 105

مِصْبٰاحٌ … » نور: 35. جمع آن مصابيح است «وَ زَيَّنَّا السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا بِمَصٰابِيحَ وَ حِفْظاً» فصلت: 12.بنظرم علت اين تسميه آنست كه چراغ شب تاريك را با نور خود نظير صبح ميكند.اصبح: از افعال مقاربه است.بمعني صار (گرديد) مثل «فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخٰاسِرِينَ» مائده: 30. يعني: او را كشت و از زيانكاران گرديد. «فَأَصْبَحَ هَشِيماً تَذْرُوهُ الرِّيٰاحُ» كهف: 45. تمام موارد اين صيغه در قرآن بمعني صار و گرديدن است مگر بعضي از قبيل «حِينَ تُمْسُونَ وَ حِينَ تُصْبِحُونَ» كه بمعني داخل شدن در صباح است.ايضا صيغه هاي اسم فاعل آن نحو «إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهٰا مُصْبِحِينَ» قلم: 17. «وَ لَقَدْ زَيَّنَّا السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا بِمَصٰابِيحَ وَ جَعَلْنٰاهٰا رُجُوماً لِلشَّيٰاطِينِ» ملك: 5. «وَ زَيَّنَّا السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا بِمَصٰابِيحَ وَ حِفْظاً» فصلت: 12. بنا بر آنچه در «رجوم» گذشت مراد از مصابيح تيرهاي شهاب و سنگهاي سر گردان فضا هستند كه در اثر تماس با گازهاي جوّي مشتعل شده و از بين ميروند. منظور از آنها نه نجوم است و نه كواكب.

صبر:؛ ج 4، ص: 105

صبر: حبس. امساك. در اقرب آمده «صبر الدابة حبسها بلا عطف» راغب امساك در تنگي گفته است.صبر: خويشتن داري و حبس نفس است بر چيزيكه شرع و عقل تقاضا ميكند، يا از چيزيكه شرع و عقل از آن نهي ميكند. بحسب

اختلاف موارد نام آن فرق ميكند اگر خويشتن داري در مصيبت باشد آنرا صبر گويند ضد آن جزع است. اگر در جنگ باشد شجاعت نامند ضد آن جبن است. اگر در پيش آمد باشد آنرا سعۀ صدر گويند.اگر در امساك از سخن باشد كتمان نامند. (راغب) در اقرب از كليات اضافه كرده: اگر در امساك نفس از فضول مال باشد آنرا عفت و قناعت گويند. در مجمع و مفردات گويد: در حديث، ماه رمضان را شهر الصبر

قاموس قرآن، ج 4، ص: 106

فرموده است كه روزه نوعي حبس و منع نفس است … «فَاصْبِرْ كَمٰا صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لٰا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ» احقاف: 35. اين صبر همان سعۀ صدر و استقامت در راه حق است. «وَ الصّٰابِرِينَ فِي الْبَأْسٰاءِ وَ الضَّرّٰاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ» بقره: 177.اصطبار: خويشتن را وادار كردن بصبر است «فَاعْبُدْهُ وَ اصْطَبِرْ لِعِبٰادَتِهِ» مريم: 65.مصابره: را غلبه در صبر گفته اند (كشاف- اقرب) «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صٰابِرُوا وَ رٰابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّٰهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» آل عمران: 200.گفته اند: يعني اي اهل ايمان در راه خدا صبر كنيد و بدشمنان در صبر بر جهاد غلبه كنيد و از آنها صابرتر باشيد و سرحدات خويش را حفظ كنيد بنا بر آنكه «رٰابِطُوا» بمعني مرابطه باشد. ولي معني جامع و واسع آيه در «ربط» گذشت.در تفسير عياشي از حضرت صادق عليه السّلام نقل است « … اصْبِرُوا علي الفرائض وَ صٰابِرُوا علي المصائب وَ رٰابِطُوا علي الائمّة» روايات ديگري نيز در همان كتاب و مجمع و غيره نقل شده است.صبّار: مبالغه است بمعني شديد الصبر. راغب گويد: آن بكسي گفته ميشود كه نوعي تكلّف

و مجاهدت (در صبر) داشته باشد. «وَ مَزَّقْنٰاهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيٰاتٍ لِكُلِّ صَبّٰارٍ شَكُورٍ» سباء: 19. يعني هر آنكه داراي مجاهدت در صبر و بسيار حقشناس باشد براي او در اين گفتار آيات و عبرتهائي است. اين كلمه چهار بار در قرآن آمده و همه در قالب آيۀ فوق. «وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلٰاةِ وَ إِنَّهٰا لَكَبِيرَةٌ إِلّٰا عَلَي الْخٰاشِعِينَ» بقره: 45. «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلٰاةِ إِنَّ اللّٰهَ مَعَ الصّٰابِرِينَ» بقره: 153.مراد از صبر خويشتن داري است سبب توفيق دو چيز است: توجه بخدا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 107

و استمداد از ساحت حق و استقامت و ثبات در كار. در بعضي روايات صبر روزه معني شده است در تفسير عياشي از ابا عبد اللّه عليه السّلام نقل كرده «وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلٰاةِ» فرمود: صبر روزه است. و از ابي الحسن عليه السّلام نقل كرده «الصّبر الصّوم. اذا نزلت بالرّجل الشّدة او النّازلة فليصم» قال: اللّه يقول «اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلٰاةِ الصّبر الصّوم» . بنظر ميايد: منظور از روايت بيان مصداق باشد نه انحصار و اللّه العالم. «فَمٰا أَصْبَرَهُمْ عَلَي النّٰارِ» بقره: 175. راغب از ابو عبيده نقل كرده: صبر در آيه بمعني جرئت است و آن لغتي است در صبر. در مجمع فرموده: آن عقيدۀ حسن و قتاده است و علي بن ابراهيم آنرا از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرده. «وَ اصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنٰا» طور: 48. راغب آنرا انتظار معني كرده. يعني منتظر حكم خدا باش كه بر له تو و عليه كفّار حكم كند. در وجه آن گفته: چون انتظار از صبر منفك نيست

بلكه آن نوعي صبر است.

اصبع:؛ ج 4، ص: 107

اصبع: انگشت. جمع آن اصابع است. «يَجْعَلُونَ أَصٰابِعَهُمْ فِي آذٰانِهِمْ مِنَ الصَّوٰاعِقِ» بقره: 19. ايضا «جَعَلُوا أَصٰابِعَهُمْ فِي آذٰانِهِمْ» نوح: 7. اصابع فقط دو بار در قرآن آمده و مفرد آن در كلام اللّه بكار نرفته است. در اقرب گويد: اين كلمه مؤنّث است. گاهي نيز مذكر آمده گاهي آن بمعني اثر ميايد «فلان من اللّه اصبع حسنة» فلان اثر نعمت خوب خداست.

صبغ:؛ ج 4، ص: 107

اشاره

صبغ: بفتح اول رنگ كردن و بكسر آن بمعني رنگ شده است (مصبوغ) ولي اقرب هر دو را مصدر گفته است «صبغ الثوب … صبغا: لونه». «صِبْغَةَ اللّٰهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّٰهِ صِبْغَةً وَ نَحْنُ لَهُ عٰابِدُونَ» بقره: 138. صبغه دلالت بر نوع دارد بنظرم آن مفعول فعل محذوف است مثل «اعني و الزموا» اين آيه بيان آيۀ 136 است در آيۀ 135 از اهل كتاب نقل شده كه ميگفتند

قاموس قرآن، ج 4، ص: 108

«كُونُوا هُوداً أَوْ نَصٰاريٰ تَهْتَدُوا» در جواب فرموده «قُلْ بَلْ مِلَّةَ إِبْرٰاهِيمَ حَنِيفاً» آنگاه در آيۀ 136 آمده «قُولُوا آمَنّٰا بِاللّٰهِ وَ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْنٰا وَ مٰا أُنْزِلَ إِليٰ إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْمٰاعِيلَ وَ إِسْحٰاقَ … » آنوقت پس از آيۀ ديگر فرموده «صِبْغَةَ اللّٰهِ» يعني: ايمان باين پيغمبر و پيامبران ديگر رنگ خدائي و دين خداست و رنگ خدائي بهترين رنگهاست و ما باو عابديم. منظور از صبغه ايمان و دين است. عيّاشي از امام صادق عليه السّلام نقل كرده فرمود: الصّبغة الاسلام.در مجمع نيز آنرا نقل كرده است. «وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْنٰاءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِلْآكِلِينَ» مؤمنون: 20. صبغ بمعني خورش است. علت تسميه آنست كه نان در خورش مثل سركه و روغن فرو

رفته رنگين ميشود (اقرب) معني آيه در «دهن» گذشت.

[غسل تعميد]؛ ج 4، ص: 108

در اقراب الموارد در «عمد» ذيل كلمۀ معموديّه مينويسد: معموديّه اولين اسرار دين مسيحي و درب نصرانيت است. و آن تغسيل طفل و غير طفل است. با آب، بنام اب، ابن، روح القدس. (مراد از اب خدا و از ابن عيسي است).در مجمع فرموده: بعضي از نصاري مولود خويش را در آبيكه بآن معموديّه گويند فرو مي بردند و آنرا تطهير مولود قرار ميدادند. بقولي يهود و نصاري فرزندان خويش را رنگ يهوديت و نصرانيّت ميزدند يعني دين خويش را بآنها تلقين ميكردند. راجع باين قول است كه عمر بن الخطاب از بني تغلب پيمان گرفت كه فرزندان خويش را رنگ نصرانيّت نزنند. بلكه آنها را بگذارند بزرگ شوند سپس هر دين را كه خواستند بپذيرند.هاكس آمريكائي در قاموس كتاب مقدس مادۀ «تعميد» دربارۀ اين غسل مفصل بحث كرده است.غرض آنكه بعضي گفته اند: مراد از صِبْغَةَ اللّٰهِ در آيۀ شريفه، ردّ تعميد است يعني رنگ و صبغۀ خدائي بهتر است نه صبغۀ تعميد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 109

صبو:؛ ج 4، ص: 109

صبو: صبّي: كودك. راغب گويد: كودكي كه باحتلام نرسيده. در اقرب از جملۀ معاني آن گويد، طفليكه از شير باز گرفته نشده. «قٰالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَنْ كٰانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيًّا» مريم: 29.صبو: ميل كودكانه «صبا الرجل صبوا و صباء: مال الي الصبوة» راغب گويد: ذوق زد و كار كودكان كرد «وَ إِلّٰا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجٰاهِلِينَ» يوسف: 33. يعني خدا، اگر حيلۀ زنان را از من بر نگرداني بآنها ميل كرده از جاهلان ميگردم. «يٰا يَحْييٰ خُذِ الْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ وَ آتَيْنٰاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» مريم: 12. حكم را در مجمع نبوّت گفته است. مؤيّد آن

آيۀ «قٰالَ إِنِّي عَبْدُ اللّٰهِ آتٰانِيَ الْكِتٰابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيًّا» مريم: 30. است كه عيسي در حين ولادت گفت: خدا مرا كتاب داده و پيامبرم كرده است. اين دو آيه صريح اند كه پيامبري در كودكي هم بشخص اعطا ميشود.امام جواد عليه السّلام در حدود هفت سالگي بامامت رسيد و امام زمان عليه السّلام در حدود پنج سالگي. و اين عجيب نيست و مورد تصديق قرآن مجيد ميباشد. طبرسي در ذيل آيۀ « … وَ آتَيْنٰاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» از عياشي از علي بن اسباط نقل ميكند: در اثناي سفر مصر وارد مدينه شدم، محضر ابو جعفر محمد بن علي الرضا عليه السّلام آمدم كه پنج ساله بود، در قيافه اش دقت ميكردم كه پيش ياران مصري توصيفش كنم، بمن نگاه كرد فرمود يا علي رويۀ خدا در امامت رويۀ او در نبوّت است.فرموده: «وَ لَمّٰا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنٰاهُ حُكْماً وَ عِلْماً» و فرموده «وَ آتَيْنٰاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» جايز كه حكم در سن چهل سالگي و جايز است در كودكي داده شود.

صحبت:؛ ج 4، ص: 109

صحبت: رفاقت. ملازمت.صاحب يعني رفيق ملازم. راغب گويد آن در عرف بكسي اطلاق ميشود كه ملازمتش زياد باشد. «يٰا صٰاحِبَيِ السِّجْنِ أَ أَرْبٰابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّٰهُ الْوٰاحِدُ الْقَهّٰارُ» يوسف: 39. «مَا اتَّخَذَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 110

صٰاحِبَةً وَ لٰا وَلَداً» جنّ: 3. مراد از صاحبه زن است. «مٰا ضَلَّ صٰاحِبُكُمْ وَ مٰا غَويٰ» نجم: 2. منظور از صاحب رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله است «لٰا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَ أَنْفُسِهِمْ وَ لٰا هُمْ مِنّٰا يُصْحَبُونَ» انبياء: 43. بتها بخويشتن ياري نتوانند و از طرف ما هم ياري كرده نميشوند.اصحاب: جمع صاحب است بمعني رفيقان ملازم «أُولٰئِكَ

أَصْحٰابُ الْجَنَّةِ» بقره: 82. «فَأُولٰئِكَ أَصْحٰابُ النّٰارِ» بقره: 81. اين كلمه 77 بار در قرآن مجيد آمده، يكبار نيز «أَصْحٰابِهِمْ» ذاريات: 59. بكار رفته و بيشتر به جنّت و نار و جحيم اضافه شده است و گاهي آمده: اصحاب السبت، اصحاب مدين، اصحاب كهف، اصحاب اليمين، اصحاب القبور، اصحاب الفيل و غيره.

صحاف:؛ ج 4، ص: 110

صحاف: «يُطٰافُ عَلَيْهِمْ بِصِحٰافٍ مِنْ ذَهَبٍ» زخرف: 71. صحاف جمع صحفه و آن جامي است براي خوردن طعام (مجمع). در اقرب گويد: كاسۀ بزرگ و گشاد كه پنج نفر را سير ميكند سپس از كسائي نقل كرده: اعظم كاسه ها جفنه است، بعد از آن قصعه كه ده نفر را سير ميكند، سپس صحفه پنج نفر را، بعد از آن مئكله دو يا سه نفر را آخري صحيفه (بضم اول) است كه فقط يكنفر را سير ميكند.بنا بر قول مجمع، صحاف بمعني كاسه و بقول اقرب طبقها است المنجد نيز مثل اقرب گفته است. معني آيه چنين ميشود: جامها يا طبقهائي از طلا بر آنها بگردانند. اين كلمه در قرآن يكبار آمده است.

صحف:؛ ج 4، ص: 110

صحف: بضمّ (ص، ح) جمع صحيفه و آن چيز گسترده است مثل صحيفه صورت انسان و نيز صحيفه ايكه در آن مينويسند (راغب). «أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمٰا فِي صُحُفِ مُوسيٰ» نجم: 36. «وَ إِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ» تكوير: 10. «إِنَّ هٰذٰا لَفِي الصُّحُفِ الْأُوليٰ. صُحُفِ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسيٰ» اعلي: 18 و 19. «رَسُولٌ مِنَ اللّٰهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً» بيّنة: 2. مراد از صحف در آيات فوق نامه ها و كتابهاي پيامبران و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 111

نامه هاي اعمال است. صحف 8 بار در قرآن آمده. صحائف كه جمع ديگر آن ميباشد در كلام اللّه بكار نرفته است.

صاخه:؛ ج 4، ص: 111

صاخه: «فَإِذٰا جٰاءَتِ الصَّاخَّةُ.يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ» عبس: 33 و 34.صاخّة بنقل صحاح قاموس، اقرب، فريادي است كه از شدت گوش را كر ميكند. آن از اسماء قيامت است يعني: چون فرياد شديد گوش خراش آيد آنروز شخص از برادرش ميگريزد … اين همان است كه در آيات ديگر با صيحه تعبير آمده «إِنْ كٰانَتْ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً فَإِذٰا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنٰا مُحْضَرُونَ» يس: 53. «يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذٰلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ» ق: 42. اللهم نعوذ بك من عذابك و هوانك.

صخر:؛ ج 4، ص: 111

صخر: سنگ سخت. در اقرب بزرگي را نيز قيد ميكند. واحد آن صخره است «وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جٰابُوا الصَّخْرَ بِالْوٰادِ» فجر: 9. قوم ثمود كه سنگها را در وادي بريدند و تراشيدند مثل «وَ كٰانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبٰالِ بُيُوتاً آمِنِينَ» حجر: 82. «أَ رَأَيْتَ إِذْ أَوَيْنٰا إِلَي الصَّخْرَةِ فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ» كهف: 63. مراد از الصخره سنگ معهود است. ايضا آن در آيۀ 16 لقمان آمده است اين لفظ فقط در سه مورد فوق در قرآن بكار رفته است.

صدد:؛ ج 4، ص: 111

صدد: بعقيدۀ راغب، صد و صدود گاهي بمعني اعراض و انصراف و گاهي بمعني منع و بر گرداندن است يعني هر دو لازم و متعدي است.بعقيدۀ مجمع، صحاح، قاموس و اقرب، صدود لازم است بمعني اعراض ولي صد لازم و متعدي هر دو ميايد راغب آنرا بقول نسبت ميدهد.فعل آن در صورت لازم بودن از نصر ينصر و ضرب يضرب و در صورت متعدي بودن فقط از نصر ينصر آمده است (اقرب). ضمنا قول راغب دربارۀ متعدي بودن صدود مورد تصديق قرآن نيست كه صدود فقط يكبار در قرآن آنهم لازم است گرچه راغب متعدي گفته و آن اين

قاموس قرآن، ج 4، ص: 112

است «رَأَيْتَ الْمُنٰافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُوداً» نساء: 61. يعني مي بيني كه منافقان از تو اعراض ميكنند اعراضي محكم.در آيات «أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ» مائده: 2. «وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ مَنْ آمَنَ بِهِ» اعراف: 86. «وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللّٰهِ وَ عَنِ الصَّلٰاةِ» مائده: 91. صدّ حتما بمعني منع و بر گرداندن است كه متعدي بمفعول اول و مفعول دوم بواسطۀ حرف جر است.ولي در آيات ديگر كه مفعول اول ذكر نشده گرچه

ميشود آنرا اضمار كرد ولي لازم گرفتن بهتر است مثل «فَمِنْهُمْ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ مِنْهُمْ مَنْ صَدَّ عَنْهُ» نساء: 55. يعني از آنها بعضي بحق ايمان آورده و بعضي اعراض كرده است. و مثل «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوا عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ» نساء: 167.يعني آنانكه كافر شده و از راه خدا اعراض كردند. نظير آن «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا عَمّٰا أُنْذِرُوا مُعْرِضُونَ» احقاف: 3. است كه اعراض را با كفر جمع كرده. ايضا آياتي نظير «لَيَأْكُلُونَ أَمْوٰالَ النّٰاسِ بِالْبٰاطِلِ وَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ» توبه: 34. كه ظاهرا بمعني اعراض است نه منع. آيۀ زير نيز بنظرم بمعني اعراض باشد «قُلْ قِتٰالٌ فِيهِ كَبِيرٌ وَ صَدٌّ عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ» بقره: 217. بگو جنگ در ماه حرام كاري بزرگ و اعراض از دين خداست.ناگفته نماند همۀ افعال مضارع اين لفظ در قرآن مجيد از باب نصر ينصر آمده مگر در آيۀ «وَ لَمّٰا ضُرِبَ ابْنُ مَرْيَمَ مَثَلًا إِذٰا قَوْمُكَ مِنْهُ يَصِدُّونَ» زخرف: 57. كه آن بمعني اعراض و از ضرب يضرب آمده است. ولي با آنكه در قرآنها بكسر (ص) نوشته شده در مجمع فرموده: اهل مدينه، ابن عامر … آنرا بضمّ (ص) و بقيّه بكسر آن خوانده اند.

صديد:؛ ج 4، ص: 112

صديد: «مِنْ وَرٰائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقيٰ مِنْ مٰاءٍ صَدِيدٍ» ابراهيم: 16. صديد را چرك گفته اند. علّت تسميۀ آن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 113

كراهت و اعراض از آن است (مجمع) در اينصورت صديد بمعني مصدود است يعني اعراض شده و ناپسند و شايد مراد آب جوشان باشد كه خواهيم گفت.مخفي نماند: نكره بودن آن نشان ميدهد كه چرك زخم نيست بلكه چرك بخصوصي است و آن شايد همان حميم است

كه آمده «وَ سُقُوا مٰاءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعٰاءَهُمْ» محمد: 15. دربارۀ آن آب رواياتي است مخوف. اعاذنا اللّه منه. در خطبۀ 118 نهج البلاغه دربارۀ جهنّم فرموده «و شرابها صديد» . ناگفته نماند صديد را آب زخم مختلط بخون نيز گفته اند كه هنوز چرك نشده است.در قاموس آنرا آب جوشان كه از كثرت جوشش قوام يافته نيز گفته است در اقرب نسبت آنرا بقول ميدهد.اگر مراد از آن در قرآن چنين معنائي باشد با «حميم» كه بارها در وصف آب جهنّم گفته شده يكي است و اللّه العالم. و شايد مراد از آن غسلين باشد كه خواهد آمد.

صدر:؛ ج 4، ص: 113

صدر: سينه. مثل «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» شرح: 1. جمع آن صدور است نحو «إِنَّ اللّٰهَ عَلِيمٌ بِذٰاتِ الصُّدُورِ» آل عمران: 119. خدا بآنچه در سينه هاست دانا است.فعل صدر چون با «عن» متعدي شود معناي رجوع ميدهد «صدر عن المكان» يعني از مكان بر گشت. و چون با «من» متعدي شود بمعني بروز و ظهور باشد. «صدر منه الامر» يعني اين كار از او بروز كرد. ايضا بمعني حدوث و حصول آيد «صدر الامر صدورا» يعني كار حادث شد. و نيز صدر بمعني رجوع و ارجاع (لازم- متعدي) آمده است (اقرب). «قٰالَتٰا لٰا نَسْقِي حَتّٰي يُصْدِرَ الرِّعٰاءُ وَ أَبُونٰا شَيْخٌ كَبِيرٌ» قصص: 23. «يصدر» در قرآنها بضم (ي) و كسر (د) نوشته شده ولي بفتح (ي) و ضمّ (د) از باب نصر ينصر نيز خوانده اند.بنا بر اول معناي آن چنين است:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 114

گفتند ما گوسفندان خود را آب نميدهيم تا چوپانها مواشي خود را از آب بر گردانند. پدر ما پيري بزرگ است. و

بنا بر دوم اين است … تا چوپانها از آب بر گردند. «يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النّٰاسُ أَشْتٰاتاً لِيُرَوْا أَعْمٰالَهُمْ» زلزله: 6. ممكن است «يصدر» بمعني حدوث باشد يعني آنروز مردم بطور پراكنده و متفرق حادث و ظاهر ميشوند. و شايد بمعني بروز باشد يعني «يصدر الناس من الارض اشتاتا» چنانكه در آيۀ ديگر آمده «وَ بَرَزُوا لِلّٰهِ جَمِيعاً … وَ بَرَزُوا لِلّٰهِ الْوٰاحِدِ الْقَهّٰارِ» ابراهيم: 21 و 48. و نيز آمده «يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدٰاثِ سِرٰاعاً» معارج: 43. در «شتت» گفتيم: ظاهرا مراد از اشتات متفرق و بي نظم بودن است چنانكه فرموده «يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدٰاثِ كَأَنَّهُمْ جَرٰادٌ مُنْتَشِرٌ» قمر: 7. حدوث و بروز نزديك بهم اند.آياتي هست دربارۀ سعۀ صدر و تنگي آن و اينكه خدا شرح صدر عطا ميكند و سينه را تنگ ميگرداند. نظير «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» شرح: 1. «قٰالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي» طه: 25.ايضا «فَمَنْ يُرِدِ اللّٰهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلٰامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً … » انعام: 125. و مثل «وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لٰا يَنْطَلِقُ لِسٰانِي» شعراء: 13.مراد از صدر در اين آيات چيست؟آيا سينه است يا قلب و باعتبار حال و محل قلب را صدر خوانده است؟بنظر ميايد: منظور سعه و ضيق قلب است و باعتبار آنكه قلب در سينه است صدر گفته شده و اينكه بعضي ها قلب را بمعني نفس گرفته اند بدليل اينكه درك و فهم و غيره مال نفس است نه قلب در «قلب» شرح داده خواهد شد.در بعضي از آيات افعالي بصدر نسبت داده شده نظير «يَعْلَمُ خٰائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ مٰا تُخْفِي الصُّدُورُ» غافر: 19. «وَ إِنَّ رَبَّكَ

لَيَعْلَمُ مٰا تُكِنُّ صُدُورُهُمْ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 115

وَ مٰا يُعْلِنُونَ» نمل: 74. «وَ لٰا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حٰاجَةً مِمّٰا أُوتُوا» حشر: 9. از اين قبيل است آياتيكه دربارۀ شفاي صدور، كينۀ صدور، محتويات صدور، وسوسۀ صدوراند مثل «وَ يَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُؤْمِنِينَ» توبه: 14. «قَدْ بَدَتِ الْبَغْضٰاءُ مِنْ أَفْوٰاهِهِمْ وَ مٰا تُخْفِي صُدُورُهُمْ أَكْبَرُ» آل عمران: 118. «إِنَّ اللّٰهَ عَلِيمٌ بِذٰاتِ الصُّدُورِ» مائده: 7. «الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّٰاسِ» ناس: 5.بنظر من مراد از همۀ آنها قلوب است و باعتبار حال و محل صدور بكار رفته است و اللّه اعلم.

صدع:؛ ج 4، ص: 115

صدع: شكافتن. «صدعه صدعا: شقّه» چنانكه در مجمع ذيل آيۀ 43 روم و در مفردات و صحاح گفته است. صديع بمعني صبح است باعتبار شكافته شدن. «فَاصْدَعْ بِمٰا تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ» حجر: 94. يعني مأموريت خويش را آشكار كن و از مشركين اعراض نما. آشكار كردن چيزي نوعي شكافتن است در اقرب گويد «صدع الامر: كشفه». «يَوْمَئِذٍ يَصَّدَّعُونَ» روم: 43. يعني آنروز مردم متفرق و پراكنده ميشوند كه آن شكافته شدن اجتماع است در مجمع فرموده «تصدّع القوم: تفرّقوا» همچنين است «لَرَأَيْتَهُ خٰاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّٰهِ» حشر: 21. يعني ميديدي كه كوه از ترس خدا خاشع و شكاف بر دارنده است. «لٰا يُصَدَّعُونَ عَنْهٰا وَ لٰا يُنْزِفُونَ» واقعة: 19. يعني از شراب بهشتي سر درد نميگيرند و مست نميگردند. بعقيدۀ راغب سر درد را بطور استعاره صداع گويند گوئي سر از درد شكافته ميشود «وَ السَّمٰاءِ ذٰاتِ الرَّجْعِ. وَ الْأَرْضِ ذٰاتِ الصَّدْعِ» طارق: 11 و 12. صدع ظاهرا بمعني مفعول است. يعني سوگند بآسمان كه بر گرداننده و زميني كه خاصيت شكافته

شدن را دارد. تا روئيدنيها از آن برويد.

صدف:؛ ج 4، ص: 115

صدف: اعراض شديد (راغب). «فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ كَذَّبَ بِآيٰاتِ اللّٰهِ وَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 116

صَدَفَ عَنْهٰا» انعام: 157. «حَتّٰي إِذٰا سٰاويٰ بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قٰالَ انْفُخُوا» كهف: 96. صدف ناحيه و جانب كوه است يعني: تا چون مساوي و پر كرد ميان دو ناحيۀ كوه را گفت: بدميد.تصادف بمعني تقابل نيز آمده است در مجمع فرموده: ازهري گويد دو جانب كوه را صدفان گويند كه با هم محازات و تلاقي (و تقابل) دارند و بقولي گويا هر يك از ديگري اعراض كرده است. اين قول بنظر نگارنده قوي است.

صدق:؛ ج 4، ص: 116

اشاره

صدق: بكسر و فتح (ص) راست گفتن. و بكسر (ص): راست مقابل دروغ (اقرب). «وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ» اسراء: 80. اين راستي در عمل است. «وَ الَّذِي جٰاءَ بِالصِّدْقِ وَ صَدَّقَ بِهِ» زمر: 33. مراد از صدق خبر راست است بعبارت ديگر: حق. و مراد از تصديق ايمان بآن ميباشد.تصديق بمعني اذعان و اعتقاد و راست دانستن مطلب و سخن است «وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ … » سباء: 20. يعني شيطان ظنّ خويش را كه باغواء ايشان داشت تصديق كرد و دانست كه اغواء ميتواند كرد. «بَلْ جٰاءَ بِالْحَقِّ وَ صَدَّقَ الْمُرْسَلِينَ» صافّات: 37. بلكه حق را آورد و مرسلين را در نبوّت تصديق كرد. در مجمع فرموده: بشارات پيامبران را دربارۀ خود تحقيق و اثبات كرد يعني بشارات آنها بوسيلۀ او جاي خود را گرفت.صدقه: چيزي است كه انسان از مال خود قربة الي اللّه ميدهد. و آن اعمّ از زكوة است صدقه بواجب و مستحب هر دو گفته ميشود ولي زكوة فقط اسم واجب است (مجمع)

«خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ صَدَقَةً … » توبه: 103. دربارۀ صدقۀ واجب است «هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبٰادِهِ وَ يَأْخُذُ الصَّدَقٰاتِ» توبه: 104. ظاهرا اعم از واجب و نداب است.افعال صدقه از باب تفعل ميايد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 117

نحو «وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنٰا إِنَّ اللّٰهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ» يوسف: 88. «لَئِنْ آتٰانٰا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ» توبه: 75.اقرب الموارد در علت اين تسميه گويد: كه بنده بوسيلۀ آن صدق عبوديّت خويش را اظهار ميكند.صدقة: بفتح (ص) و ضم (د) مهريۀ زن است جمع آن در قرآن صدقات آمده «وَ آتُوا النِّسٰاءَ صَدُقٰاتِهِنَّ نِحْلَةً» نساء: 4. يعني مهر زنان را در حاليكه عطيه اي است از جانب خدا، بدهيد.شايد علت اين تسميه آن باشد كه شخص با دادن مهر صدق احترام و حق زن يا دستور خدا را ظاهر ميكند.صديق: رفيق. آنكه دوستي و محبتش راست است «فَمٰا لَنٰا مِنْ شٰافِعِينَ.وَ لٰا صَدِيقٍ حَمِيمٍ» شعراء: 101 و 102.صديق: پيوسته راست گو و راست كن صيغۀ مبالغه است طبرسي آنرا بسيار تصديق كنندۀ حق و بقولي كثير الصدق فرموده است. راغب آنرا بسيار راستگو گفته و سه قول دربارۀ آن نقل كرده است: كسيكه اصلا دروغ نميگويد. آنكه دروغ از او سر نميزند كه بصدق عادت دارد. آنكه در قول و عقيده راست، و راستي خويش را بفعلش اثبات كند.ناگفته نماند: چون صدق در قول و فعل هر دو هست و صدّيق مبالغۀ در صدق است لذا صديق كسي است كه راست گو و راست كن باشد و خلاف راستي اصلا نگويد و نكند مؤيد اين مطلب آنست كه صديق وصف پيامبران آمده و قول و فعل آنها همواره راست بوده است و نيز

در وصف مريم آمده «صدّيقة» و اين حاكي است كه مريم در ولادت عيسي و در گفتارش دروغي ندارد و راست راست است. «يُوسُفُ أَيُّهَا الصِّدِّيقُ أَفْتِنٰا فِي سَبْعِ بَقَرٰاتٍ سِمٰانٍ» يوسف: 46. «وَ اذْكُرْ فِي الْكِتٰابِ إِبْرٰاهِيمَ إِنَّهُ كٰانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا» مريم: 41. در خصوص مريم نيز اين كلمه بكار رفته است «وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كٰانٰا يَأْكُلٰانِ الطَّعٰامَ» مائده: 75. «وَ نٰادَيْنٰاهُ أَنْ يٰا إِبْرٰاهِيمُ. قَدْ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 118

صَدَّقْتَ الرُّؤْيٰا» صافات: 104 و 105. و ندايش كرديم كه اي ابراهيم آن خواب را تصديق كردي و در خارج بوجود آوردي. از اين معلوم ميشود كه آنحضرت بذبح امر نشده بود و گرنه «قَدْ صَدَّقْتَ» نميامد مگر پس از ذبح فرزندش. «لِيَسْئَلَ الصّٰادِقِينَ عَنْ صِدْقِهِمْ وَ أَعَدَّ لِلْكٰافِرِينَ عَذٰاباً أَلِيماً» احزاب: 8. ما قبل آيه چنين است «وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثٰاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسيٰ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنٰا مِنْهُمْ مِيثٰاقاً غَلِيظاً». مراد از اين ميثاق ظاهرا همان است كه در آيۀ 81 آل عمران است.ميشود گفت غرض از «صِدْقِهِمْ» ميثاق است يعني: خدا از آنها پيمان گرفت كه يكديگر را تصديق و بهم ديگر ياري كنند تا اين تمهيد آن شود كه از صادقين (پيامبران) دربارۀ آن پيمان راست سؤال كند كه آيا بآن عمل كردند يا نه؟ چنانكه ميشود آنرا از «فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذِينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلِينَ» اعراف: 6. استفاده كرد.و در «سئل» گذشت.

[صديقون كدامند؟]؛ ج 4، ص: 118

ناگفته نماند صديق در قرآن مجيد در وصف حضرت ابراهيم و يوسف و مريم بكار رفته چنانكه گذشت و در خصوص حضرت ادريس فرموده «وَ اذْكُرْ فِي الْكِتٰابِ

إِدْرِيسَ إِنَّهُ كٰانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا» مريم: 56. اطلاق آن بحضرت يوسف گرچه از مرد مصري و رفيق زنداني يوسف است ولي قرآن آنرا بصورت قبول نقل ميكند.حال كه اين را دانستيم، مقتضاي آيۀ «وَ مَنْ يُطِعِ اللّٰهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدٰاءِ وَ الصّٰالِحِينَ وَ حَسُنَ أُولٰئِكَ رَفِيقاً» نساء: 69. آنست كه صديقين غير از پيامبران و گواهان اعمال اند زيرا كه ظاهر عطف افاده تعدد است. پس بايد ديد آنها كدام اند در آيۀ ديگري ميخوانيم «وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ أُولٰئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَدٰاءُ عِنْدَ رَبِّهِمْ لَهُمْ أَجْرُهُمْ وَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 119

نُورُهُمْ … » حديد: 19. از اين آيه بدست ميايد كه صديقون و شهداء اعمال هر دو يك صنف اند. باعتبار آنكه دروغ و خلاف را در اقوال و اعمالشان مدخلي نيست صديق اند و باعتبار گواه بودنشان شهداءاند. گرچه پيامبران نيز صديق و شهيداند ولي چون اين دو وصف منحصر بآنها نيست، بايد گفت مراد از اين سه گروه انبياء و اوصياءاند. انبياء داراي هر سه وصف نبوت، صديق و شهيداند ولي اوصياء فقط دو وصف اخير را دارند. «الصّالحين.» نيز پيروان مخصوص آنها ميباشند.لذا منظور از «وَ الَّذِينَ آمَنُوا … » در آيۀ اخير بايد مؤمنان بخصوصي باشند كه ايمان بخدا و رسل مقام صديق و شهيد را بآنها داده است.در الميزان از كافي از حضرت باقر عليه السّلام نقل شده: نبي از ماست.صديق از ماست. شهداء و صالحين از مااند.يكي از بزرگان دربارۀ آيۀ اخير فرمود: «وَ الَّذِينَ آمَنُوا … » صديقون و شهداء نيستند بلكه ملحق بآنها هستند بقرينۀ «عِنْدَ

رَبِّهِمْ» بنظر ايشان ضمير «لَهُمْ» راجع به «الَّذِينَ آمَنُوا … » و ضمير «أَجْرُهُمْ» راجع به صديقون و شهداء است يعني براي مؤمنين بخدا و رسل اجري مثل اجر آندو طايفه است.اين نظر بسيار بعيد است بلكه «أُولٰئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ وَ الشُّهَدٰاءُ» اين دو وصف را به «الَّذِينَ آمَنُوا … » منحصر ميكند. مطلب همان است كه گفتيم: بايد «الَّذِينَ آمَنُوا» را گروه بخصوصي دانست. بعضي ها گفته اند: «واو» در «وَ الشُّهَدٰاءُ» استيناف و آن مبتدا و خبرش «عِنْدَ رَبِّهِمْ» است و «لَهُمْ أَجْرُهُمْ» خبر دوم است. اين سخن نيز مخالف ظاهر ميباشد. در خاتمه: شايد «وَ الَّذِينَ آمَنُوا» در آيۀ اخير ببعضي از بندگان خدا كه از اوصياء نيستند شامل باشد امثال شهيدان راه حق و غيرهم.

صدقات؛ ج 4، ص: 119

دربارۀ «إِنَّمَا الصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 120

وَ الْمَسٰاكِينِ» و محل مصرف هشتگانۀ صدقات در «زكو» سخن گفته ايم بآنجا رجوع شود.

صدو:؛ ج 4، ص: 120

صدو: كف زدن. در مجمع فرموده: تصديه زدن دست بر دست است. و صدي بمعني صداي كوه و غيره از آنست. (صدائيكه از كوه منعكس ميشود) «وَ مٰا كٰانَ صَلٰاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلّٰا مُكٰاءً وَ تَصْدِيَةً» انفال: 35. مكاء بمعني صفير است يعني نماز مشركين در نزد بيت اللّه فقط صفير زدن و كف زدن بود. «أَمّٰا مَنِ اسْتَغْنيٰ. فَأَنْتَ لَهُ تَصَدّٰي» عبس: 5 و 6. تصّدي بمعني توجه و رو كردن است.صدي چنانكه نقل شد بصداي كوه كه منعكس شده گفته ميشود زيرا صدا بآن اصابت كرده و بر گشته است و نيز بعطش صدي گفته ميشود. و آن بمعني عطش يائي و بمعني كف زدن واوي است.طبرسي دربارۀ «تصدي» فرموده: آن بمعني تعرض و رو كردن است مثل رو كردن صديان (عطشان) بآب.راغب آنرا مثل توجه بصداي كوه گفته است. بهر حال معني آيه چنين است: امّا آنكه بي نياز است تو باو توجه ميكني.

صرح:؛ ج 4، ص: 120

صرح: قصر. و هر بناء عالي (اقرب) «وَ قٰالَ فِرْعَوْنُ يٰا هٰامٰانُ ابْنِ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَبْلُغُ الْأَسْبٰابَ» غافر: 36. مراد از آن در آيه بناي مرتفع است. «قِيلَ لَهَا ادْخُلِي الصَّرْحَ فَلَمّٰا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً» نمل: 44. باو گفته شد وارد قصر شو چون آنرا ديد گمان برد آبي عميق است.اصل صرح بمعني وضوح است «صرح الامر صرحا: بيّنه و اظهره» ظاهرا قصر و عمارت مرتفع را از جهت مرئي و آشكار بودنش صرح گفته اند. اين كلمه چهار بار در قرآن مجيد آمده است: نمل 44- قصص: 38- غافر: 36.

صرخ:؛ ج 4، ص: 120

صرخ: صراخ و صريخ بمعني صيحۀ شديد، (فرياد) و ياري طلبيدن و ياري كردن است (اقرب) صريخ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 121

بمعني فرياد رس و كمك نيز آمده است «وَ إِنْ نَشَأْ نُغْرِقْهُمْ فَلٰا صَرِيخَ لَهُمْ وَ لٰا هُمْ يُنْقَذُونَ» يس: 43. و اگر ميخواستيم غرقشان ميكرديم فرياد رسي نداشتند و نجات نمي يافتند.مصرخ بمعني صريخ و فرياد رس است «فَلٰا تَلُومُونِي وَ لُومُوا أَنْفُسَكُمْ مٰا أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَ مٰا أَنْتُمْ بِمُصْرِخِيَّ» ابراهيم: 22. قول شيطان است كه به پيروان خود روز آخرت خواهد گفت مرا ملامت نكنيد. خودتان را ملامت كنيد. من فرياد رس شما نيستم. شما فرياد رس من نيستيد. «وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيهٰا رَبَّنٰا أَخْرِجْنٰا نَعْمَلْ صٰالِحاً» فاطر: 37.اصطراخ در اصل با تاء منقوط است كه بطاء قلب شده و آن بمعني استغاثه و ناله است يعني اهل آتش در آن فرياد ميكشند و ناله ميكنند كه: خدايا ما را خارج كن تا كار صالح انجام دهيم.استصراخ ياري خواستن است «فَإِذَا الَّذِي اسْتَنْصَرَهُ بِالْأَمْسِ يَسْتَصْرِخُهُ» قصص: 18.

صرر:؛ ج 4، ص: 121

صرر: صر بمعني بستن و گره زدن است «صرّ الصّرّة و غيرها: شدها» كيسه را از آن صره گويند كه پول در آن گره زده و بسته ميشود. در مجمع فرموده: بقولي اصرار ثبات است. «وَ لَمْ يُصِرُّوا عَليٰ مٰا فَعَلُوا وَ هُمْ يَعْلَمُونَ» آل عمران: 135. اصرار بگناه را از آن اصرار گويند كه گوئي گناه را بگناه يا گناه را بخود بسته است. «وَ كٰانُوا يُصِرُّونَ عَلَي الْحِنْثِ الْعَظِيمِ» واقعة: 46. و بودند كه بگناه بزرگ اصرار ميكردند و از آن دست نميكشيدند. «وَ اسْتَغْشَوْا ثِيٰابَهُمْ وَ أَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْبٰاراً» نوح: 7. جامه هايشان را

بسر كشيدند و در اعراض از حق اصرار نمودند و خود پسندي عجيب كردند.صِرّ بكسر (ص): سرماي شديد بقول راغب اين از آنست كه در سرما گره شدن (يخ بستن) هست. «مَثَلُ مٰا يُنْفِقُونَ فِي هٰذِهِ الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا كَمَثَلِ رِيحٍ فِيهٰا صِرٌّ أَصٰابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 122

ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَكَتْهُ … » آل عمران: 117. حكايت آنچه كفّار در اين زندگي انفاق ميكنند داستان بادي است كه داراي سرماي شديدي است.بكشت قومي ظالم رسيد و آنرا از بين برد. «فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَهٰا وَ قٰالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ» ذاريات: 290.صرّه جماعتي است منضم بهم گوئي جمع شده و در يك ظرف قرار گرفته اند (راغب) بمعني ضجّه و صيحه نيز آمده است (اقرب). طبرسي آنرا صيحۀ شديد بقولي، جماعت گفته است يعني: زن ابراهيم عليه السّلام صيحه زنان رو كرد و با تعجب بصورت خويش زد و گفت: عجوزۀ نازا مي زايد؟!!

صرصر:؛ ج 4، ص: 122

صرصر: باد شديد. يا بسيار سرد.تكرار لفظ دالّ بر مبالغه است. اين لفظ سه بار در قرآن مجيد آمده است: فصلت: 16- قمر: 19- حاقّه: 6. و هر سه وصف باد عذابي است كه بر قوم عاد وزيد «وَ أَمّٰا عٰادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عٰاتِيَةٍ» حاقه: 6. اما عاد با بادي بسيار سرد و فزون از حد هلاك شدند.در «روح» تحت عنوان باديكه قوم عاد را از بين برد استظهار كرديم كه آن باد طوفان نبود بلكه باد سرد و سوزان غير عادي بود كه در اثر وزش پي در پي چند روزه، همۀ آنها را منجمد كرد و از بين برد.

صراط:؛ ج 4، ص: 122

صراط: راه. «اهْدِنَا الصِّرٰاطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرٰاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» فاتحه: 6 و 7. صحاح و قاموس و اقرب آنرا طريق گفته. طبرسي فرمود: راه آشكار وسيع. راغب گويد: راه راست. الميزان فرمايد: صراط، سبيل، طريق قريب المعني اند.بايد دانست: آن در اكثر نزديك بتمام آيات قرآن در معناي راه خدا يعني دين حق و شريعت حق بكار رفته است و در بعضي از آيات ميشود گفت مراد از آن راه معمولي است مثل «وَ لٰا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِرٰاطٍ تُوعِدُونَ وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ» اعراف 86. و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 123

مثل «أَ فَمَنْ يَمْشِي مُكِبًّا عَليٰ وَجْهِهِ أَهْديٰ أَمَّنْ يَمْشِي سَوِيًّا عَليٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ» ملك: 22. و نحو «فَاهْدُوهُمْ إِليٰ صِرٰاطِ الْجَحِيمِ» صافات: 23.صراط را با صاد و سين خوانده اند و هر دو بيك معني است. سرط در اصل بمعني بلعيدن است «سرطه سرطا: ابتلعه» مجمع در علت تسميۀ راه بصراط فرموده كه: راه رهگذر را بلع ميكند. در اقرب گويد: راه رونده در

آن غايب ميشود مثل لقمه در شكم.در خاتمه، قول مجمع كه آنرا راه آشكار وسيع گفته بواقع نزديك تر است از قول راغب كه راه راست گفته زيرا در بيشتر آيات وصف مستقيم با صراط ذكر شده و تأسيس از تأكيد بهتر است و اگر مثل صحاح و غيره مطلق طريق بگوئيم با سبيل و طريق تقريبا مترادف ميشود و اصل عدم آنست.

صرع:؛ ج 4، ص: 123

صرع: بفتح و كسر (ص) بخاك انداختن. «صرعه صرعا: طرحه علي الارض» رجل صريع يعني مرد بخاك انداخته شده. قوم صرعي يعني گروه بخاك انداخته شده «فَتَرَي الْقَوْمَ فِيهٰا صَرْعيٰ كَأَنَّهُمْ أَعْجٰازُ نَخْلٍ خٰاوِيَةٍ» حاقة: 7. صرعي جمع صريع است يعني: آنگروه را بخاك افتاده مي بيني گوئي تنه هاي نخل سقوط كرده اند.در نهج البلاغه حكمت 408 فرموده: «من صارع الحقّ صرعه» هر كه با حق كشتي گيرد حق او را بخاك مياندازد اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است. صرع بمعني جنون و حمله از همين است. كه شخص در اثر عدم تعادل اعضاء بخاك ميافتد.

صرف:؛ ج 4، ص: 123

اشاره

صرف: بر گرداندن. خواه بر گرداندن مطلق باشد مثل «فَيُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشٰاءُ وَ يَصْرِفُهُ عَنْ مَنْ يَشٰاءُ» نور: 43. يا بر گرداندن از حالي بحالي «صَرَفَ اللّٰهُ قُلُوبَهُمْ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لٰا يَفْقَهُونَ» توبه: 127. «فَقَدْ كَذَّبُوكُمْ بِمٰا تَقُولُونَ فَمٰا تَسْتَطِيعُونَ صَرْفاً وَ لٰا نَصْراً» فرقان: 19.يعني معبودهاي باطل در آنچه ميگفتيد تكذيبتان كردند نه قدرت بر گرداندن (تكذيب بتان) را داريد و نه قدرت ياري

قاموس قرآن، ج 4، ص: 124

انصراف: بر گشتن. «ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللّٰهُ قُلُوبَهُمْ» توبه: 127. مصرف: (مثل مسجد) اسم مكان است «فَظَنُّوا أَنَّهُمْ مُوٰاقِعُوهٰا وَ لَمْ يَجِدُوا عَنْهٰا مَصْرِفاً» كهف: 53. يعني گمان بردند كه در آتش واقع شدگانند و محل عدول و انصرافي پيدا نكردند.تصريف: بمعني بر گرداندن است با در نظر گرفتن مبالغه. در مفردات گويد: تصريف مثل صرف است مگر در مبالغه و اكثرا در بر گرداندن از حالي بحالي و از كاري بكاري گفته ميشود. «وَ لَقَدْ صَرَّفْنٰا لِلنّٰاسِ فِي هٰذَا الْقُرْآنِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ» اسراء: 89. يعني در اين قرآن

براي مردم هر مثل را از حالي بحالي و از وضعي بوضعي گردانديم (و هر دفعه در قالبي مخصوص بيان داشتيم) شايد بيدار باشند و پند گيرند.

[تصريف رياح]؛ ج 4، ص: 124

مردم از قديم الايام در وزيدن باد حركت و جريان افقي فهميده اند ولي وزيدن باد دايره اي است. مثلا در بادهاي محلي وقتيكه آفتاب بسطح دريا و خشكي مي تابد، زمين زودتر از دريا گرم و هواي آن منبسط شده ببالا ميرود هواي سطح دريا كه گرم نشده بصورت نسيم بطرف خشكي ميوزد. از طرف بالا هواي خشكي بطرف دريا رفته جاي خالي آنرا پر ميكند آنگاه بسطح دريا نزديك شده سرد ميشود و بطرف خشكي ميوزد و همين طور. شبها جريان بعكس است و از خشكي بدريا ميوزد كه سطح آب ديرتر از خشكي سرد ميشود بدين طريق ملاحظه ميشود كه وزش باد دائره اي است نه افقي. اين مطلب در بادهاي مهاجر و طوفانها نيز همين نحو است و بر ارباب اطلاع پوشيده نيست.در اينجاست كه بيكي از حقائق قرآن راه مي بريم و آن اينكه قرآن دربارۀ وزش باد كلمۀ تصريف بكار برده كه همان گرداندن و دائره اي بودن است، «وَ تَصْرِيفِ الرِّيٰاحِ وَ السَّحٰابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّمٰاءِ وَ الْأَرْضِ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 125

بقره: 164. «وَ تَصْرِيفِ الرِّيٰاحِ آيٰاتٌ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ» جاثية: 5. (باد و باران در قرآن تأليف مهندس بازرگان).

صرم:؛ ج 4، ص: 125

صرم: چيدن. بريدن. «صرمه صرما: قطعه بائنا- صرم النخل و الشجر: جزّه». «إِذْ أَقْسَمُوا لَيَصْرِمُنَّهٰا مُصْبِحِينَ» قلم: 17. قسم خوردند كه ميوه هاي باغ را وقت صبح بچينند. «أَنِ اغْدُوا عَليٰ حَرْثِكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صٰارِمِينَ» قلم: 22. صبح در كشت خويش باشيد اگر ميخواهيد بچينيد.شمشير را از آن صارم گويند كه برنده است. «فَطٰافَ عَلَيْهٰا طٰائِفٌ مِنْ رَبِّكَ وَ هُمْ نٰائِمُونَ. فَأَصْبَحَتْ كَالصَّرِيمِ» قلم: 19 و 20.صريم بمعني مصروم است: چيده شده و قطع شده. بشب

و روز نيز صريم گويند كه هر يك از ديگري قطع و بريده ميشود. ايضا شب تاريك و تل خاك كه از تل بزرگ جدا شده صريم گويند.در اقرب الموارد آنرا زمين سياه كه هيچ چيز نمي روياند نيز گفته است. از همۀ معاني مناسبتر معناي اخير است كه از اقرب نقل شد. زيرا در آيات بعدي هست كه اهل باغ چون آنرا ديدند نشناختند و گفتند: راه گم كرده ايم اين نشان ميدهد كه باغ در اثر بلا بصورت زمين سياه بي علف در آمده بود و اگر فقط ميوه اش از بين ميرفت و مصروم ميشد اشتباه نمي كردند. معني آيه چنين ميشود: در حاليكه آنها خفته بودند گردنده اي و بلائي از جانب پروردگارت بآن باغ دور زد و مانند زمين سوخته و بي علف گرديد.

صعد:؛ ج 4، ص: 125

صعد: (بر وزن فرس و عنق) و صعود: بالا رفتن. «صعد في السّلم صعدا و صعودا: ارتقي». «مَنْ كٰانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلّٰهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّٰالِحُ يَرْفَعُهُ … » فاطر: 10. بعقيدۀ الميزان ضمير «يَرْفَعُهُ» به الْكَلِمُ راجع است و فاعل آن «الْعَمَلُ» ميباشد.يعني: هر كه خواهان عزت است آنرا از خدا بخواهد كه همۀ عزّت مال

قاموس قرآن، ج 4، ص: 126

خداست، كلمات پاكيزه (كه حاكي از توحيد و عقيدۀ پاك است) بسوي خدا بالا ميرود و عمل صالح كلمات پاك را بلند ميكند و بالا ميبرد. يعني هر دو بالا ميروند.اين دو كليد عزّت اند و بوسيلۀ آنها ميشود از خدا كسب عزّت كرد در نهج البلاغه خطبۀ 112 فرموده: «و نشهد الّا اله الّا اللّه … و انّ محمّدا عبده و رسوله … شهادتين تصعدان القول

و ترفعان العمل» و در خطبۀ 180 فرموده «لما جعلهنّ موضعا لعرشه … و لا مصعدا للكلم الطّيّب و العمل الصّالح من خلقه» . «إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لٰا تَلْوُونَ عَليٰ أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ … » آل عمران: 153. در مجمع فرموده: صعود رفتن در بالائي و اصعاد رفتن در زمين هموار است. آنگاه كه سفر را شروع كنيم گوئيم: اصعدنا من مكة.قول شاعر از همان است كه گويد: هواي مع الركب اليمانين مصعد.جنيب و جثماني بمكة موثق راغب گويد: بقولي اصعاد دور شدن در زمين است خواه رو ببالا باشد يا رو بپائين. اصل آن از صعود است بمعني رفتن در اماكن مرتفعه مثل خروج از بصره بنجد و حجاز سپس دور شدن بكار رفته هر چند بلندي در در نظر نباشد نظير «تعال» كه در اصل بمعني: بيا بالا است و آنگاه در مطلق امر بآمدن استعمال شده خواه بطرف بالا باشد يا پائين.بنا بر اين معني آيه چنين ميشود: آنگاه كه ميرفتيد (فرار ميكرديد) و بر كسي توجه نداشتيد و پيامبر شما را ميخواند (ميگفت: بندگان خدا بسوي من آئيد من رسول خدايم).اصعاد بمعني بالا بردن نيز آمده است چنانكه از نهج البلاغه نقل شد.صعد بفتح اول و دوم و صعود بفتح اول و صعيد هر سه در اصل يكي اند. اما صعد و صعود بگردنه گفته ميشود و استعاره از هر كار سخت است (راغب) و صعيد خواهد آمد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 127

«وَ مَنْ يُعْرِضْ عَنْ ذِكْرِ رَبِّهِ يَسْلُكْهُ عَذٰاباً صَعَداً» جنّ: 17. هر كه از ياد خدا اعراض كند عذاب سختي باو وارد نمايد «كَلّٰا إِنَّهُ كٰانَ لِآيٰاتِنٰا عَنِيداً.سَأُرْهِقُهُ صَعُوداً» مدثر:

16 و 17. نه او بايات ما معاند بود حتما او را بعقبه يا عذاب سختي ميرسانم. صحاح عذاب صعد را عذاب شديد گفته. «يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمٰا يَصَّعَّدُ فِي السَّمٰاءِ … » انعام: 125.اصعد بمعني صعود و از باب تفعل است و دلالت بر تكلّف دارد يعني: سينۀ او را بسيار تنگ گرداند گوئي در آسمان بسختي بالا ميرود. هر قدر بآسمان بالا رويم هوا رقيق و اكسيژن كم شده نفس تنگ خواهد گرديد.اين از علوم قرآن است.صعيد: چهار بار در قرآن آمده است، «فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً … » نساء: 43، مائده: 6. «وَ إِنّٰا لَجٰاعِلُونَ مٰا عَلَيْهٰا صَعِيداً جُرُزاً» كهف: 8. «فَتُصْبِحَ صَعِيداً زَلَقاً» كهف: 40.صحاح آنرا خاك گفته و از ثعلب روي زمين (وجه الارض) نقل ميكند.قاموس گويد: خاك، يا وجه الارض.راغب گفته: صعيد به روي زمين گفته ميشود و بقولي غبار بر خاسته است.در مجمع فرموده: صعيد روي زمين است كه بي علف و بي درخت باشد و از زجاج نقل كرده كه گويد: خلافي ميان اهل لغت نمي بينم كه صعيد بمعني روي زمين است. آنگاه فرموده: اين موافق مذهب اصحاب ماست كه فرموده اند تيّمم بر سنگ جايز است خواه روي آن خاك باشد يا نه.در جوامع الجامع فرموده: زجاج گويد: صعيد وجه الارض است خاك باشد يا سنگ بي خاك. اگر تيّمم كننده دست بسنگ زده مسح نمايد آن طهور است. مذهب ابو حنيفه نيز اين است. و آن از ائمۀ هدي عليهم السلام روايت گرديده.پس همانطور كه از اهل بيت عليهم السلام نقل شده و آيۀ 8 كهف دلالت دارد صعيد مطلق وجه الارض است نه

قاموس قرآن، ج 4،

ص: 128

فقط خاك.صعيد ظاهرا بمعني مصعود است و علت اين تسميه چنانكه از زجاج نقل شده آنست كه روي زمين انتهاي بالا رفته از باطن آن ميباشد.

صعر:؛ ج 4، ص: 128

صعر: ميل بطرف راست يا چپ.در اقرب آمده «صعر وجهه: مال الي احد الشّقّين» راغب آنرا ميل گردن گفته. و گويد: تصعير آنست كه از روي تكبر گردن خويش بگرداند و بروي شخص نگاه نكند. اهل لغت گفته اند: صعر خدّه: اماله عن النّظر الي النّاس تهاونا من كبر» «وَ لٰا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنّٰاسِ وَ لٰا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً» لقمان: 18. يعني روي خويش از خود پسندي از مردم مگردان (مردم را تحقير مكن) و در زمين به تكبّر گام مزن. اين لفظ فقط يكدفعه در كلام اللّه آمده است.

صعق:؛ ج 4، ص: 128

صعق: شدت صوت رعد. در اقرب گفته: «صعق الرّعد صعقا: اشتدّ صوته» قاموس آنرا شدت صوت گويد. در صحاح هست: «حمار صعق» (بر وزن كتف) يعني الاغ شديد الصوت.بعقيدۀ راغب صاعقه و صاقعه هر دو بمعني صيحۀ بزرگ اند مگر آنكه صقع در صوت اجسام زميني و صعق در صداي اجسام علوي است … و صاعقه صوت شديد جوّ است.پس، صعق (بر وزن فلس) اشتداد صوت است و صاعقه نيز از آن ميباشد «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلّٰا مَنْ شٰاءَ اللّٰهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْريٰ فَإِذٰا هُمْ قِيٰامٌ يَنْظُرُونَ» زمر: 68. صعق را در آيه مرگ و بيهوشي گفته اند، آن لازم معناي صعق است و مرگ و بيهوشي در اثر صيحه و صعق خواهد بود چنانكه فرموده «إِنْ كٰانَتْ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً فَإِذٰا هُمْ خٰامِدُونَ» يس: 29. «مٰا يَنْظُرُونَ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ … » يس: 49.معني آيه چنين ميشود: در صور دميده شود آنكه در آسمانها و آنكه در زمين است بيهوش ميشود و مي ميرد مگر آنكس

كه خدا بخواهد سپس بار

قاموس قرآن، ج 4، ص: 129

ديگر در صور دميده شود آنگاه همه ايستاده و نگاه ميكنند. نظير اين آيه است آيۀ «وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلّٰا مَنْ شٰاءَ اللّٰهُ وَ كُلٌّ أَتَوْهُ دٰاخِرِينَ» نمل: 87.احتمال دارد اين آيه راجع بصور دوم باشد كه اجزاء ابدان بفزع و اضطراب آمده و زنده ميشوند. جملۀ «كُلٌّ أَتَوْهُ دٰاخِرِينَ» قرينۀ اين نظر است.همين طور است آيۀ «فَلَمّٰا تَجَلّٰي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسيٰ صَعِقاً» اعراف: 143. يعني چون خدايش بكوه تجلّي كرده آنرا ريز ريز نمود و موسي بيهوش افتاد. و شايد منظور آن باشد كه موسي در حال صيحه زدن بزمين افتاد. ولي معني اول بهتر است زيرا ذيل آيه چنين است «فَلَمّٰا أَفٰاقَ قٰالَ سُبْحٰانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ» همچنين است آيۀ: «فَذَرْهُمْ حَتّٰي يُلٰاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي فِيهِ يُصْعَقُونَ» طور: 45. بگذارشان تا برسند بر روزيكه در آن صيحه زده ميشوند و مي ميرند.صاعقه را: مرگ، آتشيكه از آسمان آيد و عذاب گفته اند مثل «فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ». «وَ يُرْسِلُ الصَّوٰاعِقَ فَيُصِيبُ بِهٰا مَنْ يَشٰاءُ» رعد: 13. «فَقُلْ أَنْذَرْتُكُمْ صٰاعِقَةً مِثْلَ صٰاعِقَةِ عٰادٍ وَ ثَمُودَ» فصلت: 13. چنانكه در مجمع ذيل آيۀ 55 بقره فرموده است.راغب پس از نقل اين قول ميگويد: اينها همه آثار صاعقه اند و آن در حدّ ذاته يكي است و همان صوت شديد جوّ ميباشد.ناگفته نماند: آيات قرآن صاعقه را در برق و آتشيكه از ابر جستن ميكند بكار برده چنانكه از «فَأَخَذَتْكُمُ الصّٰاعِقَةُ» بقره: 55. «وَ يُرْسِلُ الصَّوٰاعِقَ» رعد: 13. پيداست و شايد مراد از آنها

صيحۀ شديد باشد. صاعقه، شش بار، صواعق دو بار در قرآن مجيد آمده است.

صغر:؛ ج 4، ص: 129

صغر: (بر وزن فرس و عنب) كوچكي. مقابل كبر. و آن در مقايسۀ چيزي با چيز ديگر گفته ميشود خواه باعتبار زمان باشد مثل كوچكي سنّ.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 130

يا باعتبار. جثّه باشد يا قدر و مرتبه.صغير: كوچك. صغار: بفتح (ص) ذلت و خواري. صاغر: بقول راغب كسي است كه به پستي راضي است.طبرسي، ذليل معني كرده است. «وَ لٰا تَسْئَمُوا أَنْ تَكْتُبُوهُ صَغِيراً أَوْ كَبِيراً إِليٰ أَجَلِهِ» بقره: 282. «وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمٰا كَمٰا رَبَّيٰانِي صَغِيراً» اسراء: 24. «سَيُصِيبُ الَّذِينَ أَجْرَمُوا صَغٰارٌ عِنْدَ اللّٰهِ وَ عَذٰابٌ شَدِيدٌ» انعام: 124.صغار در آيه بمعني ذلت و هوان است. «حَتّٰي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صٰاغِرُونَ» توبه: 29. صاغر در آيه ظاهرا بمعني خضوع و طاعت است كه يكنوع خواري است چنانكه شيخ طوسي فرموده اند يعني: تا جزيه را با دست بدهند در حاليكه بحكومت اسلام خاضع و مطيع اند راجع بجزيه و معني صٰاغِرُونَ در كتاب سيري در اسلام فصل «اهل كتاب» مفصلا بحث كرده ام. معني صاغر بعيد است در آيه، آن باشد كه بعضي از فقهاء در بحث جزيه فرموده اند. بنظر ميايد كه مراد از صٰاغِرُونَ ساير شرايط ذمّه باشد چون خضوع بحكومت اسلامي همان تسليم شدن بشرائط ذمّه است.در جريان حضرت سليمان آمده «وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهٰا أَذِلَّةً وَ هُمْ صٰاغِرُونَ» نمل: 37. ذليل بودن بواسطۀ رفتن عزّت و حكومت و استقلال و صاغر بودن در اثر اسارت و گرفتاري است (جوامع الجامع).در صاغر و صغار معناي اوّل ملحوظ و در نظر است كه صاغر در اثر صغر قدر و منزلت

ذليل شده و صغار در نتيجۀ از بين رفتن و صغير شدن حيثيّت و مقام شخص است.

صغو:؛ ج 4، ص: 130

صغو: ميل. «صغت النجوم و الشمس صغوا: مالت للغروب» نجوم و آفتاب ميل بغروب كردند اصغاء بمعني استماع در حقيقت ميل كردن گوش است بطرف سخن. در نهج-

قاموس قرآن، ج 4، ص: 131

البلاغه خطبۀ 222 هست: «فاصغيت له سمعي» گوشم را بطرب عقيل متمايل كردم (بحرفش گوش دادم). «إِنْ تَتُوبٰا إِلَي اللّٰهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُمٰا» تحريم: 4. يعني اگر شما دو نفر بخدا توبه كنيد آن بهتر است كه قلب شما دو نفر از حق متمايل و منحرف شده شيعه و اهل تسنن نقل كرده اند: خطاب «تَتُوبٰا» و «قُلُوبُكُمٰا» در آيه بعايشه و حفصه دو زن حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است بكشّاف زمخشري و ساير كتب رجوع شود. جريان مفصل آن در تفاسير سورۀ تحريم مذكور است. «وَ لِتَصْغيٰ إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لٰا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ» انعام: 113. و تا بآن قول باطل قلوب آنانكه بآخرت ايمان ندارند ميل كند. از اين مادّه فقط دو لفظ فوق در قرآن عظيم بكار رفته است.

صفح:؛ ج 4، ص: 131

صفح: اغماض. ناديده گرفتن.راغب گويد: آن از عفو ابلغ است.طبرسي فرموده: صفح و عفو و تجاوز از ذنب بيك معني اند. قول راغب بنظر بهتر ميرسد كه در چند آيه عفو و صفح با هم آمده و صفح بعد از عفو واقع شده است. «وَ لْيَعْفُوا وَ لْيَصْفَحُوا أَ لٰا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّٰهُ لَكُمْ» نور: 22.يعني ببخشند و مطلب را ناديده گيرند آيا نميخواهيد خدا شما را بيامرزد؟! هكذا «وَ إِنْ تَعْفُوا وَ تَصْفَحُوا وَ تَغْفِرُوا فَإِنَّ اللّٰهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ» تغابن: 14.بايد دانست اصل صفح بمعني جانب و روي چيز است مثل صفحۀ صورت، صفحۀ سنگ، صفحۀ شمشير (راغب) در اقرب

گويد: صفح صفحا يعني از او اعراض كرد حقيقتش اين است كه صفحۀ صورت خويش را از او بر گرداند.در مجمع فرموده: بظاهر به پوست بدن انسان صفحه گويند ايضا بظاهر هر چيز صفحه گفته ميشود «صافحته» يعني ظاهر كف دستم ظاهر كف دست او را ملاقات كرد. در معني «صفحت عنه» دو قول است يكي اينكه: او را بگناهش موأخذه نكردم و روي خوش

قاموس قرآن، ج 4، ص: 132

نشان دادم. ديگري اينكه: چيزيكه باعث تغيير صورتش باشد از من نديد گويند «صفّحت الورقة» يعني از ورقي بورقي گذشتم. از همين است «صفحت الكتاب» كتاب را ورق زدم. «إِنَّ السّٰاعَةَ لَآتِيَةٌ فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ» حجر: 85. «فَاصْفَحْ عَنْهُمْ وَ قُلْ سَلٰامٌ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ» زخرف: 89.يعني: قيامت حتمي است خداوند بحق داوري خواهد كرد بنكوئي اعراض كن زحمات را ناديده بگير از آنها اعراض كن مثل «فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ» سجده: 30.و سلام بگو (و تا در حال مدارا هستند مدارا كن) بزودي خواهند دانست. «أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحاً أَنْ كُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِينَ. وَ كَمْ أَرْسَلْنٰا مِنْ نَبِيٍّ فِي الْأَوَّلِينَ» زخرف: 5 و 6. ضرب در آيه بمعني بر گرداندن است در مجمع فرموده: اصل «اضربت عند الذكر» آنست كه راكب چون بخواهد اسب خود را بطرفي بگرداند آن را با عصا يا شلاق ميزند تا بر گردد ضرب بجاي صرف و بر گرداندن گذاشته شده است.مراد از «ذكر» وحي و قرآن است.و «صَفْحاً» گفته اند مفعول له است و «أَنْ كُنْتُمْ» تعليل است براي «أَ فَنَضْرِبُ».يعني: آيا بعلت اعراض از شما، ذكر و قرآن را از شما بر گردانيم و امر و نهي نكنيم

زيرا كه قومي اسرافكار هستيد؟! منظور اينست كه خداوند بنا بقانونيكه دارد در اثر اسراف بندگان از آنها اعراض نميكند و آنها را مهمل و بي شريعت نميگذارد لذا در آيۀ بعدي فرموده: «وَ كَمْ أَرْسَلْنٰا مِنْ نَبِيٍّ فِي الْأَوَّلِينَ». مثل «إِنّٰا هَدَيْنٰاهُ السَّبِيلَ إِمّٰا شٰاكِراً وَ إِمّٰا كَفُوراً» انسان: 3.شايد «صَفْحاً» مفعول مطلق باشد از «أَ فَنَضْرِبُ» مثل قعدت جلوسا.

صَفَد:؛ ج 4، ص: 132

صَفَد: بفتح (ص، ف) زنجيريكه با آن دستها را بگردن مي بندند (مجمع) علي هذا صفد با غلّ يكي است كه غلّ را نيز در نهايه همين طور معني

قاموس قرآن، ج 4، ص: 133

كرده است. در قرآن مجيد مكرّر آمده «الْأَغْلٰالُ فِي أَعْنٰاقِهِمْ». صفاد بكسر (ص) نيز بمعني صفد است، جمع آن اصفاد ميباشد. «وَ تَرَي الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفٰادِ» ابراهيم: 49. ظاهرا مراد از مقرّنين بسته شدن دستها بگردنهاست يعني: گناهكاران را در آنروز مي بيني كه در غل ها جمع شده اند و دستها بگردنها بسته شده است. در واقع تقرين ميان دستها و گردنهاست نظير «وَ إِذٰا أُلْقُوا مِنْهٰا مَكٰاناً ضَيِّقاً مُقَرَّنِينَ دَعَوْا هُنٰالِكَ ثُبُوراً» فرقان: 13.احتمال دارد: مراد بهم بسته شدن كفّار باشد و آن در صورتي است كه صفد بمعني مطلق زنجير باشد چنانكه در صحاح و اقرب آنرا وثاق گفته است. ولي معناي اولي درستتر است كه غلّ و صفد بيك نفر پيچيده ميشود در نهج البلاغه خطبۀ 222 هست «و اجرّ في الاغلال مصفّدا» . «وَ الشَّيٰاطِينَ كُلَّ بَنّٰاءٍ وَ غَوّٰاصٍ.وَ آخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفٰادِ» ص: 37- 38. ظاهر آنست كه سليمان عليه السّلام دست و گردن شياطين را بهم بسته بود.

صفره:؛ ج 4، ص: 133

صفره: زردي. صفراء: زرد رنگ مؤنّث اصفر است «قٰالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهٰا بَقَرَةٌ صَفْرٰاءُ فٰاقِعٌ لَوْنُهٰا» بقره: 69. گفت: خدا فرمايد: آن بقره اي است زرد پر رنگ «لَوْنُهٰا» فاعل «فٰاقِعٌ» است «ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرٰاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَكُونُ حُطٰاماً» حديد: 20. سپس خشك ميشود مي بيني كه زرد رنگ است و آنگاه شكسته ميشود.صفر: چنانكه گفته اند جمع اصفر است «إِنَّهٰا تَرْمِي بِشَرَرٍ كَالْقَصْرِ. كَأَنَّهُ جِمٰالَتٌ صُفْرٌ» مرسلات: 32 و 33. معني آيه

در «جمل» گذشت «جِمٰالَتٌ صُفْرٌ» يعني شتران زرد گون. در نهج البلاغه خطبۀ 119 آمده «صفر الالوان من السّهر» . «وَ لَئِنْ أَرْسَلْنٰا رِيحاً فَرَأَوْهُ مُصْفَرًّا لَظَلُّوا مِنْ بَعْدِهِ يَكْفُرُونَ» روم: 51. ضمير «فَرَأَوْهُ» ظاهرا به زرع راجع است و اصفر خشك شدن برگهاست يعني: اگر بادي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 134

بفرستيم و زرع خويش را در اثر آن خشكيده بينند كفران ميكنند. اين آيه مقابل آيۀ 48 است كه فرموده « … فَإِذٰا أَصٰابَ بِهِ مَنْ يَشٰاءُ مِنْ عِبٰادِهِ إِذٰا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ».صفره را سياهي نيز گفته اند (اقرب).راغب گويد: صفره رنگي است ميان سياه و سفيد، بسياهي نزديكتر است لذا گاهي از سياهي به صفره تعبير آورند. علي هذا ميشود گفت معناي «ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرٰاهُ مُصْفَرًّا» آنست كه: سپس ميخشكد و آنرا تيره رنگ مي بيني نظير «وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعيٰ.فَجَعَلَهُ غُثٰاءً أَحْويٰ» اعلي 4- 5.

صفصف:؛ ج 4، ص: 134

صفصف: «وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبٰالِ فَقُلْ يَنْسِفُهٰا رَبِّي نَسْفاً. فَيَذَرُهٰا قٰاعاً صَفْصَفاً» طه: 105 و 106. صفصف زمين همواريست كه علف ندارد. گوئي در همواري مانند يك صف است (مجمع) راغب نيز چنين گفته است يعني: تو را از كوهها پرسند، بگو خدايم آنها را بطور كامل پراكنده ميكند و زمين را بيابان هموار ميگرداند، در آن پستي و بلندي نبيني. در اقرب گفته: «الصّفصف: المستوي من الارض» اين كلمه در كلام اللّه بيشتر از يكبار نيامده است

صفّ:؛ ج 4، ص: 134

صفّ: «وَ عُرِضُوا عَليٰ رَبِّكَ صَفًّا» كهف: 48. صف بمعني صف كشيدن و در صف كردن است. لازم و متعدي بكار ميرود و آن اين كه اشياء مانند انسان و غيره در يك رديف و خط مستوي قرار گيرند. «إِنَّ اللّٰهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيٰانٌ مَرْصُوصٌ» صف: 4. «يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلٰائِكَةُ صَفًّا» نباء: 38. صفّا در هر دو آيه ممكن است مفعول مطلق باشد. و ممكن است جمع صافّ و نصب آن براي حاليّت باشد چنانكه طبرسي و راغب گفته اند. در اقرب از جملۀ معاني صف گفته: القوم المصطفّون». «وَ الصَّافّٰاتِ صَفًّا. فَالزّٰاجِرٰاتِ زَجْراً. فَالتّٰالِيٰاتِ ذِكْراً. إِنَّ إِلٰهَكُمْ لَوٰاحِدٌ» صافات: 1- 4. معني آيات

قاموس قرآن، ج 4، ص: 135

در «تلي» مشروحا گذشت.ايضا صف بمعني باز كردن پرنده هاست- بالهاي خود را بطوريكه حركت نكند در اقرب آمده «صف الطائر جناحيه في السماء: بسطها و لم يحركها» «يُسَبِّحُ لَهُ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الطَّيْرُ صَافّٰاتٍ … » نور: 41. هر آنكه در آسمانها و زمين اند و پرندگان بال گشوده خدا را تسبيح ميكنند. «أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صٰافّٰاتٍ وَ

يَقْبِضْنَ» ملك: 19. ظاهرا مراد از «صٰافّٰاتٍ وَ يَقْبِضْنَ» بيان پرواز پرندگان است و حقيقت آن گشودن بال و جمع كردن آنست. و بقولي: بعضي از آنها بال گشوده اند و بعضي بال زن بمعني صفيف و دفيف. «وَ إِنّٰا لَنَحْنُ الصَّافُّونَ. وَ إِنّٰا لَنَحْنُ الْمُسَبِّحُونَ» صافات: 165 و 166. اين آيه بنا بما قبل آن، قول جن هاست و گفته اند آن كلام ملائكه است رجوع شود به «تلي» تفسير «فَالتّٰالِيٰاتِ ذِكْراً». «فَاذْكُرُوا اسْمَ اللّٰهِ عَلَيْهٰا صَوٰافَّ» حج: 36. نام خدا را در آنحال كه بپا ايستاده اند بر آنها ياد كنيد. صوافّ جمع صافّه است. مراد شتران قرباني است كه ايستاده و بسته شده اند بقول ابن عباس. در جوامع الجامع فرموده: در حاليكه ايستاده و دستها و پاهايشان را صف كرده و دستهايشان تا زانو بسته شده است. الميزان از كافي از عبد اللّه بن سنان از امام صادق عليه السّلام دربارۀ «فَاذْكُرُوا اسْمَ اللّٰهِ عَلَيْهٰا صَوٰافَّ» نقل كرده كه فرمودند: آن در موقعي است كه صف كرده شوند از براي نحر دو دستش از پا تا زانو بسته ميشود … «وَ أَكْوٰابٌ مَوْضُوعَةٌ. وَ نَمٰارِقُ مَصْفُوفَةٌ» غاشية: 14 و 15. يعني: كاسه هاي نهاده. و پشتي هاي صف كرده (رديف هم).

صفن:؛ ج 4، ص: 135

صفن: «إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّٰافِنٰاتُ الْجِيٰادُ» ص: 31. صافنات جمع صافنه و آن اسبي است كه بر سه پاي ايستاد و گوشۀ سم چهارم بزمين گذارد. (مجمع) در اقرب الموارد هست «صفن الفرس صفونا: قام علي ثلث قوائم و طرف حافر الرابعة»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 136

معني آيه در «جود» گذشت. اين لفظ در كلام اللّه مجيد فقط يكبار يافته است.

صفو:؛ ج 4، ص: 136

صفو: راغب گويد: اصل صفو خلوص شي ء است از آميختگي. و از آنست كه بسنگ صاف و خالص، صفا گويند. طبرسي از مبرد نقل كرده: صفا هر سنگي است كه چيزي از گل و خاك بآن آلوده نيست. «وَ أَنْهٰارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّي» محمد: 15. و نهرهائي از عسل صاف و خالص.اصفاء: خالص كردن و آن معني اختيار و اختصاص ميدهد «اصفيت فلانا بالشي ء: آثرته به». «أَ فَأَصْفٰاكُمْ رَبُّكُمْ بِالْبَنِينَ وَ اتَّخَذَ مِنَ الْمَلٰائِكَةِ إِنٰاثاً» اسراء: 40.اصطفاء و اختيار و اجتباء نظير هم اند (مجمع) راغب ميگويد: اصطفاء تناول خالص شي ء است چنانكه اختيار انتخاب خير و خوب آن … «إِنَّ اللّٰهَ اصْطَفيٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَي الْعٰالَمِينَ» آل عمران: 33. اين آيه روشن ميكند كه مذكورين فوق از فساد خالص بودند لذا خدا اختيارشان كرد و نشان ميدهد كه خدا هر كس را اختيار نميكند بلكه محل بايد قابليّت داشته باشد مثل «اللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ» انعام: 124.صفوان: سنگ خالص و صاف، ايضا صفا، واحد هر دو صفوانه است مثل مرجان و مرجانة (مجمع). «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوٰانٍ عَلَيْهِ تُرٰابٌ فَأَصٰابَهُ وٰابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْداً … » بقره: 264. صلد نيز سنگ صاف است. يعني مثل او مثل سنگ

صافي است كه در آن خاك هست كه باراني تند بر آن باريد و آنرا صاف و بي خاك كرد. صلد بمعني زمين سخت كه در اثر صلابت چيزي نمي روياند نيز آمده است. «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتٰابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا فَمِنْهُمْ ظٰالِمٌ لِنَفْسِهِ وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ وَ مِنْهُمْ سٰابِقٌ بِالْخَيْرٰاتِ بِإِذْنِ اللّٰهِ ذٰلِكَ هُوَ الْفَضْلُ الْكَبِيرُ» فاطر: 32.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 137

ايراث آنستكه مالي را بارث بگذارند همچنين است ايراث علم و مقام و غيره. ميشود نسبت ايراث را بجمعي داد كه فقط بعضي بامر آن قيام ميكنند مثل «وَ أَوْرَثْنٰا بَنِي إِسْرٰائِيلَ الْكِتٰابَ. هُديً وَ ذِكْريٰ … » مؤمن: 54. با آنكه فقط بعضي از آنها اهل عمل بودند. روشنتر از آن آيۀ «وَ إِنَّ الَّذِينَ أُورِثُوا الْكِتٰابَ مِنْ بَعْدِهِمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ» شوري: 14. است مراد از «الكتاب» بنا بر سياق آيات قرآن مجيد است كه ما قبل آيه چنين است «وَ الَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ مِنَ الْكِتٰابِ هُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقاً لِمٰا بَيْنَ يَدَيْهِ … » لذا الف و لام «الكتاب» در آيۀ «ما نحن فيه» بايد براي عهد باشد اشاره بكتاب در آيۀ فوق.بنا بر اين اگر ضمير «فَمِنْهُمْ» راجع به «الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا» باشد چنانكه ظاهر همين است هيچ مانعي ندارد قومي كه از سه گروه ظالم لنفس، مقتصد و سابق بخيرات تشكيل شده وارث كتاب و قرآن باشند چنانكه بني اسرائيل وارث بودند.و ميشود گفت: مراد از «الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا» همۀ امت اسلام باشند كه وارث قرآن اند مثل بني اسرائيل. ولي كلمۀ «اصطفي» در قرآن دلالت ببرگزيدگي دارد مثل «إِنَّ اللّٰهَ اصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ» بقره: 247. «وَ لَقَدِ اصْطَفَيْنٰاهُ فِي الدُّنْيٰا»

بقره: 130. «إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَي النّٰاسِ بِرِسٰالٰاتِي وَ بِكَلٰامِي» اعراف: 144. در آيۀ «وَ أَوْرَثْنٰا بَنِي إِسْرٰائِيلَ الْكِتٰابَ» لفظ اصطفاء نيامده است.از اين ميتوان فهميد كه «الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا» گروه مخصوصي اند نه تمام امّت. و آنها داخل در آل ابراهيم عليه السّلام اند كه فرموده «إِنَّ اللّٰهَ اصْطَفيٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَي الْعٰالَمِينَ.ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ وَ اللّٰهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» آل عمران: 33 و 34.در روايات بسياري از اهل بيت عليهم السلام نقل شده كه مراد از ذرّيه خانواده پيامبراند از اولاد فاطمه عليها السلام و عده اي از آنها ظالم بر نفس خويش اند

قاموس قرآن، ج 4، ص: 138

و عده اي ميانه رو و عده اي سابق بخيرات كه ائمه عليهم السلام باشند.علي هذا آيۀ 31 فاطر «وَ الَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ مِنَ الْكِتٰابِ … » راجع بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است آنگاه در آيۀ بعدي با كلمۀ تراخي «ثمّ» فرموده «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتٰابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا». يعني سپس كتاب را بذريّه توارث گذاشتيم كه مانند تو قيام بامر كتاب كنند احتمال داده اند كه «مِنْ عِبٰادِنٰا» بمعني بعضيّت و ضمير «فَمِنْهُمْ» راجع به عِبٰادِنٰا باشد. آنوقت لفظ «فَمِنْهُمْ» و ما بعد آن در مقام تعليل است. يعني: كتاب را ببعضي از بندگان خود كه برگزيده ايم ارث گذاشتيم زيرا بندگان ظالم و مقتصد و سابق بخيرات اند و لياقت ايراث را نداشتند.در الميزان از كافي از حضرت رضا عليه السّلام نقل است كه از «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتٰابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا» سؤال شد فرمودند: آنها اولاد فاطمه عليها سلام اند. سابق بخيرات امام، مقتصد عارف بامام، ظالم بر نفس آنست كه امام را نمي شناسد.و از كتاب

سعد السعود ابن طاوس از حضرت باقر عليه السّلام دربارۀ آيه نقل شده كه فرمود: آن فقط در خصوص ما است. اي ابا اسحق اما سابق بخيرات علي بن ابي طالب، حسن، حسين، و شهيد از ماست. اما مقتصد صائم در نهار و قائم در ليل است و اما ظالم لنفس در اوست آنچه در مردم است و او آمرزيده مي باشد. در الميزان پس از نقل حديث فرموده مراد از شهيد بقرينۀ روايات ديگر امام است و فرموده: روايات از طرق شيعه از ائمه عليهم السلام در اينكه آيه مخصوص اولاد فاطمه عليها سلام است بسيار است.دو حديث فوق و نظير آندو در صافي نقل شده و مجمع و جوامع الجامع بآنها اشاره كرده است از ابن عباس نقل شده: مراد از «الَّذِينَ اصْطَفَيْنٰا» علماء است اسلام اند اگر چنين هم باشد مصداق حقيقي همان

قاموس قرآن، ج 4، ص: 139

ائمّه اهل بيت عليهم السلام اند سپس علماء مروّجين قرآن. ولي كلمۀ اصطفاء با اين احتمال نمي سازد با آنكه علما نيز وارث رسول خدااند و دربارۀ آنها فرموده «اللّهم ارحم خلفائي- ثلث مرّات- قيل يا رسول اللّه و من خلفائك؟ قال: الّذين يأتون من بعدي، يروون حديثي و سنّتي فيعلّمون النّاس من بعدي» (وسائل كتاب قضا ابواب صفات قاضي باب 8 حديث 50) در بعضي از نسخ روايت كلمۀ «فيعلّمونها» نيست. «إِنَّ الصَّفٰا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعٰائِرِ اللّٰهِ … » بقره: 158. صفا در اصل چنانكه گفته شد سنگ صاف و خالص است. مروه در اصل بمعني سنگهاي نرم است و بقولي سنگريزه هاست مرو لغتي است در مروه و بقولي جمع مروه است مثل تمر و تمره (مجمع).سپس آندو

نام دو كوه است در مكه كه حاجيان ميان آندو عمل سعي انجام ميدهند فاصلۀ ميان آندو بنا بر آنچه گفته اند سيصد و پنجاه متر و نيم است. يعني صفا و مروه از معابد خداست و از اماكني اند كه براي عبادت خدا تعيين گرديده اند.

صكك:؛ ج 4، ص: 139

صكك: «فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَهٰا وَ قٰالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ» ذاريات: 29. صك بمعني ضرب و دفع است در اقرب الموارد گويد: «صكت وجهها» يعني: با اطراف انگشتان به پيشاني خود زد مثل كار متعجب.بقول طبرسي صكّ زدن چيزي است با چيزي عريض. يعني زن ابراهيم عليه السّلام چون بشارت فرزند را از ملائكه شنيد رو كرد با ولوله و با تعجّب بصورت خود زد و گفت: من عجوز نازا هستم چطور صاحب فرزند خواهم بود؟!. اين لفظ در قرآن بزرگ فقط يكبار يافته است.

صلب:؛ ج 4، ص: 139

اشاره

صلب: (بر وزن قفل) سخت و محكم. «هو صلب في دينه» او در دينش محكم است. در نهج البلاغه نامۀ 45 فرموده «الا و انّ الشّجرة البرّيّة اصلب عودا» بدان درخت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 140

بياباني (كه آب كم بيند) شاخه اش محكمتر است. «خُلِقَ مِنْ مٰاءٍ دٰافِقٍ.يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرٰائِبِ» طارق: 6 و 7. صلب بمهره هاي پشت و مجاري نطفۀ مرد گفته ميشود و علت اين تسميه بقول راغب سخت بودن مهرۀ پشت است همچنين است اصلاب در آيه «وَ حَلٰائِلُ أَبْنٰائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلٰابِكُمْ» نساء: 23. ولي در «تراب» معني آيه مشروحا گذشت و احتمال داديم كه مراد از صلب قسمت آخر ستون مهره است و مراد از اصلاب بنظر ما همان است.صلب: (بفتح اول) دار زدن است براي قتل. «وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ» يوسف: 41. «وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ» طه: 71.حتما حتما شما را در تنه هاي خرما آويزانتان ميكنم.صلب و تصليب هر دو متعدي اند و ظاهرا از تفعيل مبالغه مراد است در اقرب تصليب را لازم هم گفته است. «وَ مٰا

قَتَلُوهُ وَ مٰا صَلَبُوهُ وَ لٰكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ … » نساء: 157. يعني: عيسي را نكشتند و بردار نكردند و ليكن كار بر آنها مشتبه شد.آيه در عدم قتل و عدم صلب عيسي با دست يهود صريح است و ابهامي ندارد. موضوع صليب در نصاري و اينكه دار رفتن عيسي عليه السّلام كفّارۀ گناهان است از بيخ باطل و ساختگي است و انشاء اللّه در «عيسي» بررسي خواهد شد. با صراحت اين آيه و ذيل آن «وَ مٰا قَتَلُوهُ يَقِيناً» باز ملاحظه ميشود كه عده اي مسلمان قلم بدست گرفته و كتاب مينويسند چون بحالالت حضرت عيسي عليه السّلام رسيدند با كمال بي خبري ميگويند: عيسي را بصليب كشيدند رجوع كنيد به فرهنگ امير كبير، فرهنگ عميد كلمۀ عيسي. اين نويسندگان چه قدر از قرآن و مطالب اسلامي بي خبرند؟!!!

صلب در اسلام؛ ج 4، ص: 140

دار كردن يكي از مجازات اسلامي است كه در كيفر محارب ذكر شده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 141

است و آن چنين است «إِنَّمٰا جَزٰاءُ الَّذِينَ يُحٰارِبُونَ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسٰاداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلٰافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ … » مائده: 33.ترتيب مجازات او در «حرب» گذشت ولي آيا صلب در اسلام مانند امروزي است كه مجرم را بوسيلۀ آن خفه كنند. يا جور ديگر است؟ناگفته نماند در «حرب» تحت عنوان محارب و حدّ او گفته شد: صلب يكي از چهار مجازات محارب است و او كسي است كه امنيّت عمومي را بهم زده و ايجاد نا امني و سلب آسايش كند بموجب روايات اگر حاكم صلاح بداند او را سه روز بدار مياويزد، پس از

آن بزير آورده نماز ميخواند و دفن ميكند. در وسائل كتاب الحدود ابواب حدّ محارب باب 5 سه حديث در اين خصوص نقل كرده است: «انّ امير المؤمنين عليه السّلام صلب رجلا بالحيرة ثلاثة ايّام ثمّ انزله في اليوم الرّابع فصلّي عليه فدفنه» . «قال الصّادق عليه السّلام المصلوب ينزل عن الخشبة بعد ثلاثة ايّام و يغسّل و يدفن و لا يجوز صلبه اكثر من ثلاثة ايّام» ملاحظۀ اين احاديث نشان ميدهد كه اول او را ميكشند، سپس مرده اش را بدار مي زنند چنانكه شيخ طوسي آيه را حمل بر ترتيب كرده و فتوي داده كه پيش از قتل صلب جايز نيست ولي شيخ مفيد و ابن ادريس آيه را حمل بر تخيير كرده و گفته اند: زنده بدار زده ميشود ولي از روايات اول و نهم باب اول حدود محارب قول شيخ مفيد ره استفاده ميشود رجوع شود به مختلف علامه و شرايع و شرح لمعه و جواهر.البته: دار زدن در صورت صلاح ديدن حاكم، براي آنست كه مردم او را مصلوب ديده متنبه شوند و ايجاد ناامني نكنند.

صلح:؛ ج 4، ص: 141

اشاره

صلح: مسالمت. سازش. راغب آنرا از بين بردن نفرت ميان مردم، معني كرده است «وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ … » نساء: 128. سازش بهتر است در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 142

اقرب گويد: آن اسم است از مصالحه مذكّر و مؤنّث هر دو بكار ميرود گويند: «وقع الصّلح و وقعت الصّلح» صلاح: شايسته شدن. خوب شدن، و آن ضد فساد است «صلح الشي ء صلاحا: ضد فسد» در قرآن گاهي با فساد مقابل آمده و گاهي با سيّئه مثل «وَ لٰا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلٰاحِهٰا … » اعراف: 56 و

85. «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صٰالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً … » توبه: 102. «جَنّٰاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهٰا وَ مَنْ صَلَحَ مِنْ آبٰائِهِمْ» رعد: 23. «صلح» در آيه بمعني شايسته و خوب شدن است.صالح: شايسته. آنچه يا كسيكه شايسته و خوب است و در آن فساد نيست. مثل «مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صٰالِحاً» بقره: 62. «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّٰالِحُ يَرْفَعُهُ» فاطر: 10. كه وصف عمل است. عمل صالح و كار شايسته آنست كه مطابق عدل و انصاف باشد كه قهرا مفيد و مورد رضاي خداست. «فَإِنَّ اللّٰهَ هُوَ مَوْلٰاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صٰالِحُ الْمُؤْمِنِينَ» تحريم: 4. «وَ كٰانَ أَبُوهُمٰا صٰالِحاً» كهف: 82. صالح در اين آيات وصف شخص است.مراد از آن در «دَعَوَا اللّٰهَ رَبَّهُمٰا لَئِنْ آتَيْتَنٰا صٰالِحاً … فَلَمّٰا آتٰاهُمٰا صٰالِحاً … » اعراف: 189 و 190.ظاهرا تام الخلقه و بي عيب است.چنانكه در «وَ أَنْكِحُوا الْأَيٰاميٰ مِنْكُمْ وَ الصّٰالِحِينَ مِنْ عِبٰادِكُمْ وَ إِمٰائِكُمْ» نور: 32. بمعني لياقت و اهليت است.صالحون: نيكوكاران. شايسته كاران. و آن پيوسته وصف اولو العقل آمده اعم از ملك، انس و جنّ.صالحات در وصف اعمال و زنان بكار رفته است. مثل «وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ» بقره: 25. «فَالصّٰالِحٰاتُ قٰانِتٰاتٌ حٰافِظٰاتٌ لِلْغَيْبِ» نساء: 34.اصلاح: ايجاد صلح و سازش و الفت مثل «فَمَنْ خٰافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلٰا إِثْمَ عَلَيْهِ» بقره: 182. «أَنْ تَبَرُّوا وَ تَتَّقُوا وَ تُصْلِحُوا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 143

بَيْنَ النّٰاسِ» بقره: 224. و نيز بمعني اصلاح و شايسته كردن چيزي است.مثل «كَفَّرَ عَنْهُمْ سَيِّئٰاتِهِمْ وَ أَصْلَحَ بٰالَهُمْ» محمد: 2. يعني سيّئاتشان را تكفير و

حالشان را اصلاح كرد. «وَ أَصْلِحْ لِي فِي ذُرِّيَّتِي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمِينَ» احقاف: 15. يعني براي من در فرزندانم صلاح ايجاد كن و «عَلَيَّ» دلالت دارد كه اصلاح بنحوي باشد كه او نيز منتفع گردد و آنها بپدر خويش نيكوكار باشند مثل «وَ وَهَبْنٰا لَهُ يَحْييٰ وَ أَصْلَحْنٰا لَهُ زَوْجَهُ» انبياء: 90. و نحو «رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا مِنْ أَزْوٰاجِنٰا وَ ذُرِّيّٰاتِنٰا قُرَّةَ أَعْيُنٍ» فرقان 74. «الْمٰالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ الْبٰاقِيٰاتُ الصّٰالِحٰاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوٰاباً وَ خَيْرٌ أَمَلًا» كهف: 46.ظاهرا مراد از باقيات صالحات تمام اعمال و كارهاي خير است و غرض از بقا باقي ماندن نزد خداست نه اينكه غرض از بقا باقي ماندن در دنيا پس از مردن شخص باشد و منظور از باقيات فقط آثار نيك باشد. زيرا بقاء تمام اعمال از ضرورت اسلام است «وَ كُلُّ شَيْ ءٍ فَعَلُوهُ فِي الزُّبُرِ. وَ كُلُّ صَغِيرٍ وَ كَبِيرٍ مُسْتَطَرٌ» قمر: 52 و 53.

[اعمال صالحه]؛ ج 4، ص: 143

[اعمال صالحه]آيا مراد از «صالحات» در عناوين «آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ» كه كرات و مرات در قرآن مجيد آمده كارهائي است كه شرع آنها را شخصا بيان فرموده و يا هر عمل صالح مطابق عدل و انصاف مورد رضاي حق است خواه در شرع بالخصوص بيان شده باشد يا نه.مخفي نماند «عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ» كه بيشتر از پنجاه بار در قرآن ذكر شده در همۀ آنها توأم با «آمَنُوا» يا «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» يا نظير آندو است مگر در آيه «إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ» هود: 11. كه قطعا در آن نيز ايمان منظور است.پس بي شك عمل صالح پيش خدا

در صورتي مؤثّر و مقرب است كه توأم با ايمان بخدا باشد و در غير

قاموس قرآن، ج 4، ص: 144

اينصورت پوچ و بي اثر خواهد بود «مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمٰالُهُمْ كَرَمٰادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عٰاصِفٍ لٰا يَقْدِرُونَ مِمّٰا كَسَبُوا عَليٰ شَيْ ءٍ» ابراهيم: 18.ولي با در نظر گرفتن ايمان هر كار شايسته كه مطابق با موازين عدل و انصاف است مورد رضاي خدا و مشمول عموم «الصّٰالِحٰاتِ» است خواه در شرع بالخصوص تعيين شده باشد يا نه.هر كاريكه در آن حرام نداشته و مطابق عدل و انصاف باشد و صلاح را نيز دارا باشد با استفاده از عموم «الصّٰالِحٰاتِ» ميتوان انجام داد.

صالح:؛ ج 4، ص: 144

اشاره

صالح: از پيامبران عظيم الشأن عليهم السلام، نام مباركش در كلام اللّه مجيد 9 بار آمده، و از حيث زمان بعد از نوح و قبل از ابراهيم است.اين رسول گرامي بر قوم ثمود مبعوث گرديد كه قومي بت پرست بودند چنانكه از قولش «يٰا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّٰهَ مٰا لَكُمْ مِنْ إِلٰهٍ غَيْرُهُ … » اعراف: 73.و از كلام قومش «أَ تَنْهٰانٰا أَنْ نَعْبُدَ مٰا يَعْبُدُ آبٰاؤُنٰا … » هود: 62. روشن ميشود. تفصيل حالات قوم ثمود و محل سكونت آنها و كيفيّت و حقيقت عذابشان در «ثمد» گذشت.مشروح احوال اين پيامبر عظيم- الشأن و گفتگوهايش با قوم نافرمان در سورۀ اعراف آيات 73- 79، هود آيات: 61- 68، شعراء آيات: 142- 159، نمل آيات: 45- 53. مذكور است.صالح هر چه بيشتر تبليغ كرد در قوم خويش گوش شنوا نيافت گفتند: وجود تو و پيروانت براي ما مايۀ شومي است. تصميم گرفتند او و خانواده اش را شب هنگام بكشند (نمل: 47- 49) گفتند: تو

جادو زده اي. تو مثل مائي چه مزيتي داري تا پيامبر شوي؟ (شعراء 153- 154) گفتند: پيش از اين اميدها از تو داشتيم آيا ما را از آنچه پدرانمان مي پرستيدند منع ميكني؟! (هود: 62).

قاموس قرآن، ج 4، ص: 145

آخر كار ناقۀ صالح را كه معجزۀ آنحضرت و حيواني مفيد بود بكشتند و گفتند: اگر از پيامبراني عذابيكه وعده ميدهي بياور. (اعراف: 77) فرمود: سه روز در خانه هاي خويش خوش باشيد اين وعده دروغ ندارد (هود: 65) سه روز مهلت ظاهرا براي آن بود كه شايد در عرض آن متنبه شده و بسوي خداي مهربان رو آورند چنانكه از آيۀ 46 نمل روشن ميشود.سرانجام صاعقۀ شديدي بر آنها باريدن گرفت و همه را با آتش و صيحۀ خود از بين برد (رجوع به ثمد) صالح با پيروان خويش از عذاب نجات يافت (هود: 66) و آنگاه كه بسر اجساد بي جان آمد با كمال تأسف فرمود: اي قوم رسالت خدا را بشما رساندم و شما را نصيحت كردم ليكن ناصحان را دوست نداريد «فَتَوَلّٰي عَنْهُمْ وَ قٰالَ يٰا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسٰالَةَ رَبِّي وَ نَصَحْتُ لَكُمْ وَ لٰكِنْ لٰا تُحِبُّونَ النّٰاصِحِينَ» اعراف: 79. نام حضرت صالح در قرآن بقرار ذيل است: اعراف آيات: 73، 75، 77.هود: 61، 62، 66، 89.شعراء: 142.نمل: 45.

ناقۀ صالح؛ ج 4، ص: 145

راجع بناقۀ صالح انشاء اللّه در «نوق» بتفصيل سخن خواهيم گفت.

صلد:؛ ج 4، ص: 145

صلد: «فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوٰانٍ عَلَيْهِ تُرٰابٌ فَأَصٰابَهُ وٰابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْداً» بقره: 264. صلد مصدر است بمعني سختي «صلد الارض: صلبت» و نيز بمعني سخت و صاف، و زمين يا سنگي كه چيزي نمي روياند. گويند: حجر صلد ارض صلد (اقرب).در مجمع فرموده: آن بمعني سنگ صاف و زمينيكه در اثر سختي چيزي نميروياند و بخيل … است. در نهج- البلاغه حكمت 333 در وصف مؤمن فرموده: «نفسه اصلب من الصّلد» . در آيۀ شريفه نروياندن در نظر است يعني حكايت او حكايت سنگ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 146

صافي است كه در آن خاك هست.باران تندي بآن رسيد (خاكش را شست) و آنرا سنگي كه چيزي نميروياند، كرد.

صلصال:؛ ج 4، ص: 146

صلصال: اين كلمه چهار بار در قرآن مجيد آمده است و همه در خصوص خلقت انسان: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسٰانَ مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ … إِنِّي خٰالِقٌ بَشَراً مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ … قٰالَ لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» حجر: 26، 28، 33. «خَلَقَ الْإِنْسٰانَ مِنْ صَلْصٰالٍ كَالْفَخّٰارِ» رحمن: 14.حمأ چنانكه گذشت بمعني گل سياه بدبو است. مسنون بمعني آميخته يا مصور است. صلصال را گل خشك گفته اند راغب گويد: «الطين الجافّ» طبرسي فرموده: «الطين اليابس» و بقولي بمعني گل بدبو است. و اصل آن از «صلّ اللحم» گوشت بدبو گرديد مي باشد.صحاح گويد: آن گل خالص آميخته بخاك است كه چون بخشكد (وقت دست زدن) صدا ميدهد و چون آنرا بپزند فخّار گويند.بهر حال آن بمعني گل خشكي است كه صدا ميدهد زيرا صلصل در اصل صدا كردن است «صلصل الشي ء» يعني شي ء صدا كرد. در نهج البلاغه خطبه اول فرموده: «و اصلدها

حتّي صلصلت» يعني او را محكم كرد تا خشك شد.رجوع شود به «آدم».

صلوة:؛ ج 4، ص: 146

اشاره

صلوة: توجّه و انعطاف. در الميزان ذيل آيۀ 43 سورۀ احزاب فرموده: معني جامع صلوة چنانكه از موارد استعمال آن بدست ميايد انعطاف است، باختلاف نسبت متفاوت ميشود لذا گفته اند: آن از خدا رحمت و از ملائكه استغفار و از مردم دعا است.اين سخن چنانكه فرموده جامع تمام معاني و در همۀ موارد جاري است. بهتر است كه صلوة ملائكه و مردم هر دو بمعني دعا باشد كه ميان آندو فرقي نيست. آنجا كه گفته اند: صلوة در لغت بمعني دعاست. فقط

قاموس قرآن، ج 4، ص: 147

صلوة بنده را در نظر گرفته اند حال آنكه صلوة بخدا و ملك نيز نسبت داده ميشود. در مجمع فرموده: آن در لغت بمعني دعاست راغب گويد: بيشتر اهل لغت گفته اند: آن بمعني دعا و تبريك و تمجيد است. «صلّيت عليه» يعني بر او دعا كردم و او را تزكيه نمودم. و در ذيل آيۀ 3 بقره و در مفردات و نهايه از حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله نقل شده: «اذا دعي احدكم الي طعام فليجب و ان كان صائما فليصل» يعني: چون يكي از شما بطعامي دعوت شد اجابت كند و اگر روزه دار باشد از براي دعوت كننده دعا نمايد.در قرآن مجيد گاهي بمعني دعا آمده مثل «خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهٰا وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلٰاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ» توبه: 103.از اموالشان زكوة بگير. تو آنها را بدان وسيله پاك و پاكيزه ميكني و وقت زكات گرفتن بر آنها دعا كن كه دعاي تو براي آنها آرامش است. «وَ مِنَ الْأَعْرٰابِ مَنْ يُؤْمِنُ

بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ يَتَّخِذُ مٰا يُنْفِقُ قُرُبٰاتٍ عِنْدَ اللّٰهِ وَ صَلَوٰاتِ الرَّسُولِ … » توبه: 99. صلوات بمعني دعاها عطف است بر «مٰا يُنْفِقُ» يعني: انفاق خويش و دعاهاي رسول خدا را مايۀ تقرب بخدا ميداند. «هُوَ الَّذِي يُصَلِّي عَلَيْكُمْ وَ مَلٰائِكَتُهُ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمٰاتِ إِلَي النُّورِ وَ كٰانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً» احزاب: 43.صلوة در اين آيه بمعني توجه و اهميت است يعني خدا آنست كه او و فرشتگانش بشما اهميت ميدهد و توجه ميكند ذيل آيه روشن ميكند اين توجّه همان رحمت خداست «وَ كٰانَ بِالْمُؤْمِنِينَ رَحِيماً». «أُولٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوٰاتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ … » بقره: 157. ممكن است صلوات بمعني توجّه و تزكيه و رحمت بمعني نعمت باشد يعني: براي صابران از خدايشان توجّه و تزكيه و نعمت هست. و شايد چنانكه در جوامع الجامع فرموده: براي ادامۀ نعمت باشد يعني براي آنها رحمت از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 148

پي رحمت است مثل «رَأْفَةً وَ رَحْمَةً» حديد: 27. «إِنَّهُ بِهِمْ رَؤُفٌ رَحِيمٌ» توبه: 117. در آيۀ «كُلٌّ قَدْ عَلِمَ صَلٰاتَهُ وَ تَسْبِيحَهُ» نور: 41. كه پرندگان را نيز شامل است ظاهرا غرض توجه و رو كردن بخدا است. «إِنَّ اللّٰهَ وَ مَلٰائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَي النَّبِيِّ يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً» احزاب: 56.يعني: خدا و فرشتگانش بر پيغمبر صلوات ميفرستند و او را ثنا ميگويند و تعظيمش ميكنند، يا خدا بر او رحمت ميكند و ملائكه دعا و استغفار. اي اهل ايمان شما هم بر او صلوات بفرستيد و از خدا رحمت بخواهيد و سلام كنيد.آيه حاكي از آن است كه مؤمنان لازم است در اين كار از خدا

و ملائكه پيروي كنند. در روايات شيعه و اهل سنت مستفيضا وارد است كه طريق صلوات بر آنحضرت آن است كه بگوئيم: اللّهم صلّ علي محمّد و آل محمّد يا و علي آل محمّد. بايد آل و اهل بيت را در صلوات از آنحضرت جدا نكرد و گرنه صلوات ابتر خواهد بود. روايات شيعه كه معلوم است و راجع بروايات اهل سنت براي نمونه رجوع شود به صواعق محرقۀ ابن حجر ذيل آيۀ دوم از آيات اهل بيت، صحيح مسلم جلد اول كتاب صلوة باب: الصّلوة علي النّبيّ بعد التّشهّد، سنن ترمذي ابواب الصلوة باب 351 ما جاء في صفة الصّلوة علي النّبيّ، سنن ابي داود كتاب الصلوة علي النّبي بعد التّشهد.

صلوة اسلام؛ ج 4، ص: 148

صلوة اسلام همان عبادت بزرگي است كه در رأس عبادات قرار گرفته و از اركان دين و تارك آن در رديف كافر است.در وجه تسميۀ آن گفته اند: چون قسمتي از آن دعاست از باب تسميۀ كل باسم جزء اين عمل را صلوة گفته اند. بعقيدۀ نگارنده احتياجي باين سخن نيست بلكه معناي اصلي در آن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 149

ملحوظ است كه صلوة توجه و انعطافي است از بنده بخدا همانطور كه از خدا به بنده. و آن در واقع ياد آوري مخصوص خدا و رو كردن بسوي خداي عزّ و جلّ است با كيفيّتي كه شرع بيان داشته.مهمترين كار بنده دو چيز است يكي توجّه بخدا، ديگري انفاق در راه خدا. لذا مكرّر در قرآن عظيم ميخوانيم: «وَ أَقِيمُوا الصَّلٰاةَ وَ آتُوا الزَّكٰاةَ» بقره: 43. «وَ يُقِيمُونَ الصَّلٰاةَ وَ مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ يُنْفِقُونَ» بقره: 3.نماز شخص را از فحشاء و منكر نهي ميكند (عنكبوت: 45)

«إِنَّ الصَّلٰاةَ كٰانَتْ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ كِتٰاباً مَوْقُوتاً» نساء: 103.هيچ دين و شريعتي بدون نماز نبوده گرچه در كيفيّت آن با هم اختلاف داشته اند.دربارۀ بني اسرائيل هست كه خدا بموسي وحي فرمود: «وَ اجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُوا الصَّلٰاةَ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ» يونس: 87. خانه هاي خويش را مقابل هم قرار بدهيد و نماز بخوانيد. در خصوص ابراهيم عليه السّلام آمده: «رَبِّ اجْعَلْنِي مُقِيمَ الصَّلٰاةِ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي» ابراهيم: 40. راجع بحضرت عيسي عليه السّلام و شريعت او فرموده: «وَ أَوْصٰانِي بِالصَّلٰاةِ وَ الزَّكٰاةِ مٰا دُمْتُ حَيًّا» مريم: 31. در حالات اسمعيل صادق الوعد هست: «وَ كٰانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلٰاةِ وَ الزَّكٰاةِ» مريم: 55.راجع بانبياء سلف فرموده: «وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ الصَّلٰاةِ … » انبياء: 73. لقمان بپسرش ميفرمود: «يٰا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلٰاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ» لقمان: 17. قوم شعيب بوي ميگفتند: «يٰا شُعَيْبُ أَ صَلٰاتُكَ تَأْمُرُكَ أَنْ نَتْرُكَ مٰا يَعْبُدُ آبٰاؤُنٰا» هود: 87.خطاب بمؤمنين فرموده «حٰافِظُوا عَلَي الصَّلَوٰاتِ وَ الصَّلٰاةِ الْوُسْطيٰ وَ قُومُوا لِلّٰهِ قٰانِتِينَ» بقره: 238.

خاتمه؛ ج 4، ص: 149

در خاتمۀ اين بحث بايد دانست

قاموس قرآن، ج 4، ص: 150

كه بمعابد يهود صلوات گويند كه در آيۀ: «لَهُدِّمَتْ صَوٰامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَوٰاتٌ وَ مَسٰاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللّٰهِ» حج: 40. آمده است و در «بيع» گذشت در مجمع فرموده: اصل آن صلوه است (بر وزن عروه) در تعريب صلوة شده. در اقرب الموارد گويد: اصل آن در عبري صلوتا است. امام صادق عليه السّلام صلوات را بضم صاد و لام خوانده اند بمعني حصون و بناهاي مرتفع.

صلي:؛ ج 4، ص: 150

صلي: ملازمت. «صلي الرجل النار: لزمها» (مجمع). بريان كردن نيز گفته اند: «صلي اللحم: شوّاه» دخول، سوختن، چشيدن عذاب آتش نيز گفته اند.ملازمت و دخول بآيات قرآن مناسب است «فَسَوْفَ يَدْعُوا ثُبُوراً. وَ يَصْليٰ سَعِيراً» انشقاق: 11 و 12. بزودي وا هلاكا گويد و ملازم آتش مشتعل گردد. «سَيَصْليٰ نٰاراً ذٰاتَ لَهَبٍ» مسد: 3.بآتش شعله دار ملازم ميشود. «اصْلَوْهَا الْيَوْمَ بِمٰا كُنْتُمْ تَكْفُرُونَ» يس: 64. در اثر كفرتان ملازم جهنّم شويد. «ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ» حاقه: 31.سپس او را ملازم جحيم كنيد.صال: (اسم فاعل) ملازم و داخل «إِلّٰا مَنْ هُوَ صٰالِ الْجَحِيمِ» صافات: 163.اصطلاء: گرم شدن با آتش «لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّٰارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ» قصص: 29. شايد از آن خبري بياورم يا تكه اي از آتش كه شايد گرم شويد. همچنين است آيۀ 7 سورۀ نمل.

صمت:؛ ج 4، ص: 150

صمت: «سَوٰاءٌ عَلَيْكُمْ أَ دَعَوْتُمُوهُمْ أَمْ أَنْتُمْ صٰامِتُونَ» اعراف: 193. صمت بفتح (ص) بمعني سكوت است يعني: يكسان است بر شما چه آنها را بخوانيد و چه ساكت باشيد.

صمد:؛ ج 4، ص: 150

صمد: (بفتح ص- م) بي نياز.معناي لازم صمد همان بي نياز است كه خواهيم گفت. «قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ. اللّٰهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ. وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ» سورۀ اخلاص.صمد (بر وزن فلس) مصدر است

قاموس قرآن، ج 4، ص: 151

بمعني قصد چنانكه در صحاح، قاموس، مفردات، اقرب، مجمع، جوامع الجامع، نهايۀ ابن اثير و غيره هست در نهج البلاغه اين كلمه سه بار آمده كه هر سه بمعني قصد است اوّل در خطبۀ 64 كه بياران خويش در صفين فرمود: «فصمدا صمدا حتّي ينجلي لكم عمود الحقّ» يعني در قصد خود ثابت باشيد تا روشني حق بر شما آشكار شود. اين جمله را در نهايه نيز نقل كرده است. دوم در خطبۀ 125 كه دربارۀ حكمين (ابو موسي- عمرو عاص) فرمود: «قد سبق استثناؤنا عليهما في الحكومة بالعدل و الصّمد للحقّ سوء رأيهما» . يعني: پيش از آنكه رأي ناپسند خود را صادر كنند بر آندو شرط كرده بوديم كه حكم بعدل كنند و حق را قصد نمايند. «سوء» مفعول «سبق» است.سوم در خطبۀ 184 كه دربارۀ توحيد فرموده: «و لا صمده من اشار اليه و توهّمه» يعني: خدا را قصد نكرده آنكه باو اشاره نموده و در ذهنش تصوير كرده است.در نهايه: از معاذ بن جموح در قتل ابو جهل نقل شده: «فصمدت له حتّي امكنتني منه غرّة» يعني او را قصد كردم تا غفلتش مرا از او متمكن نمود.در كافي كتاب

التوحيد باب تأويل الصمد از ابو طالب عليه السّلام نقل شده: و بالجمرة القصوي اذا صمدوا لها يؤمّون قذفا رأسها بالجنادل. يعني سوگند به جمرۀ دور آنگاه كه آنرا قصد كنند و بسوي آن روند. ميخواهند سر آنرا با سنگريزه ها بزنند. و نيز از شعراء جاهليت نقل شده: ما كنت احسب انّ بيتا ظاهرا للّه في اكناف مكّة يصمد علي هذا بايد معني اللّٰهُ الصَّمَدُ را از قصد گرفت كه معناي اولي كلمه است و الف و لام آن ظاهرا براي عهد است. اللّٰهُ الصَّمَدُ يعني: خدا همان مصمود و مقصود همه است كه در حوائج باو رو ميآورند و او را قصد

قاموس قرآن، ج 4، ص: 152

ميكنند و باو محتاجند چنانكه مقتضاي «يَسْئَلُهُ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ» رحمن: 29. و «أَنْتُمُ الْفُقَرٰاءُ إِلَي اللّٰهِ وَ اللّٰهُ هُوَ الْغَنِيُّ» فاطر: 15. است ولي بهتر است آنرا بي نياز معني كنيم كه لازم كلمه است زيرا آنكه همه او را قصد ميكنند قهرا بي نياز است.و نيز ميشود آنرا بمعني دائم و ثابت گرفت كه در قاموس و اقرب از جملۀ معاني صمد شمرده شده و در روايات نيز كه نقل خواهد شد آمده است.در كافي باب فوق پس از نقل روايات و اشعار فرموده: خداي عزّ و جلّ آن سيّد صمدي است كه همۀ جن و انس در حوائج او را قصد ميكنند و در شدائد باو پناه مياورند و وسعت را از او اميد دارند … صدوق رحمه اللّه در توحيد فرموده: صمد بمعني سيّد و آقا است هر كه اينطور گفته ميشود بگويد: خدا پيوسته صمد بوده است

و بسيّد مطاع كه قومش كاري بدون او انجام نميدهند صمد گفته ميشود … صمد را معناي ديگري است و آن مصمود و مقصود در حوائج است … ايضا در كافي در باب فوق از داود بن قاسم نقل شده كه بابو جعفر ثاني عليه السّلام گفتم: فدايت شوم صمد چيست؟ فرمود سيّد و بزرگي كه در كم و زياد او را قصد كنند «السّيّد المصمود اليه في القليل و الكثير» ايضا اين حديث در توحيد صدوق باب تفسير قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ … نقل شده است ايضا در آن باب نقل شده: «قال الباقر حدّثني ابي زين العابدين عن ابيه الحسين بن عليّ عليهم السّلام انّه قال: الصَّمَدُ الّذي لا جوف له. و الصَّمَدُ الّذي قد انتهي سؤدده. و الصَّمَدُ الّذي لا يأكل و لا يشرب. و الصَّمَدُ الّذي لا ينام و الصَّمَدُ الدّائم الذي لم يزل و لا يزال.قال الباقر عليه السّلام: كان محمّد بن الحنفيّة رضي اللّه عنه يقول: الصَّمَدُ القائم بنفسه، الغني عن غيره. و قال غيره الصَّمَدُ المتعالي عن الكون و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 153

الفساد و الصّمد الّذي لا يوصف بالتّغاير.قال الباقر عليه السّلام: الصَّمَدُ السّيد المطاع الّذي ليس فوقه آمر و ناه» و از امام سجاد عليه السّلام در ضمن حديثي نقل كرده كه حضرت حسين عليه السّلام در جواب نامۀ اهل بصره كه از الصَّمَدُ سؤال كرده بودند صمد را «لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ» تفسير فرموده است. اين روايات را ميشود در مجمع و صافي و غيره نيز مطالعه كرد.

صومعه:؛ ج 4، ص: 153

صومعه: دير. «وَ لَوْ لٰا دَفْعُ اللّٰهِ النّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوٰامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَوٰاتٌ وَ

مَسٰاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللّٰهِ» حج: 40. معني آيه در «بيع» گذشت. صوامع جمع صومعه، دير راهبان نصاري است كه در صحراها و كوه ها ساخته و در آن عزلت گزيده و عبادت ميكردند. در اسلام از آن نهي شده است. راغب گويد: صومعه هر بنائي است كه سقف آن بصورت گنبد پوشيده شود. اين لفظ در قرآن فقط يكبار بكار رفته است. بقيۀ مطلب در «رهبان» ديده شود.

صمم:؛ ج 4، ص: 153

صمم: اصل صمّ (بر وزن فلس) بمعني سدّ و بستن است. «صم القارورة: سدّها» صمم (بر وزن فرس) فقدان حسّ شنوائي است (بسته شدن شنوائي).اصمّ بقول طبرسي كر مادر زاد است. از قول ديگران بر ميايد كه بمعني مطلق كر است خواه مادر زاد باشد يا نه «مَثَلُ الْفَرِيقَيْنِ كَالْأَعْميٰ وَ الْأَصَمِّ وَ الْبَصِيرِ وَ السَّمِيعِ» هود: 24.يعني حكايت آندو فريق حكايت كور و كر مادر زاد و بينا و شنواست. «ثُمَّ تٰابَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ ثُمَّ عَمُوا وَ صَمُّوا كَثِيرٌ مِنْهُمْ» مائده: 71. مراد از عمي و صم آنست كه حق را نبيند و بآن گوش ندهد كوري و كري عقل نه چشم و گوش. راغب گويد: آنكه بحق گوش ندهد و قبول نكند به صم توصيف ميشود. «صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لٰا يَرْجِعُونَ» بقره: 18. صمّ جمع اصمّ، بكم جمع ابكم، عمي جمع اعمي است يعني: كراند، لال اند، كوراند بحق

قاموس قرآن، ج 4، ص: 154

بر نميگردند. غرض كري و لالي و كوري عقل است چنانكه گفته شد. «وَ نَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ عَليٰ وُجُوهِهِمْ عُمْياً وَ بُكْماً وَ صُمًّا» اسراء: 97. ظاهرا مراد همان كوري و لالي و كري دنياست نظير آيۀ 18 بقره كه گذشت و نظير

«وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيٰاتِنٰا صُمٌّ وَ بُكْمٌ فِي الظُّلُمٰاتِ» انعام: 39.بنظر ميايد: منظور از «وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ أَعْميٰ. قٰالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْميٰ وَ قَدْ كُنْتُ بَصِيراً» طه: 124 و 125. نيز همان باشد زيرا اين كوري نتيجۀ اعراض از ذكر حق است كه فرموده «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي … » طه: 124. و در جواب آن آمده: آيات ما بسوي تو آمد. تو آنها را فراموش كردي و ناديده گرفتي همانطور امروز فراموش ميشوي. (طه 126).ولي در آيات هست كه اهل عذاب روز قيامت بينائي و شنوائي و گويائي دارند «وَ رَأَوُا الْعَذٰابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبٰابُ» بقره: 166. «قٰالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِي أَعْميٰ» طه 125. «إِذٰا أُلْقُوا فِيهٰا سَمِعُوا لَهٰا شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ» ملك: 7. اين آيات نمونه از شنيدن و ديدن و سخن گفتن اهل عذاب است.نتيجه اينكه: كوري، لالي، كري اهل عذاب معنوي است نه ظاهري چنانكه در دنيا نيز معنوي است بقيۀ مطلب را در «بكم» مطالعه كنيد. و اگر مراد كوري، كري و لالي ظاهري باشد شايد منظور عدّه اي از اهل آتش است. «إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّٰهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لٰا يَعْقِلُونَ» انفال: 22. منظور از آيه منكرين دين اند انسان منهاي عدم تعقل حيوان و جنبنده اي بيش نيست لذا اطلاق دواب باشخاص بي تعقل و بي فهم يك ترسيم واقعي است هكذا اطلاق صم و بكم.

صنع:؛ ج 4، ص: 154

صنع: عمل. «وَ حَبِطَ مٰا صَنَعُوا فِيهٰا» هود: 16. آنچه در دنيا كردند پوچ شد. راغب آنرا جودت فعل گفته گويد: هر صنع فعل است ولي هر فعل صنع نيست. و آن بحيوان و جماد نسبت داده نميشود بر

خلاف فعل. اين

قاموس قرآن، ج 4، ص: 155

عدم نسبت را در اقرب نيز گفته است در مجمع ذيل آيۀ 63 مائده فرموده: بقولي صنع و عمل هر دو يكي اند و بقولي صنع جودت را در ضمن گرفته است … ناگفته نماند: آن در قرآن در معصيت و كارهاي بيهوده نيز استعمال شده. ميشود گفت كه در آن دقت و محكمي و اهميت منظور است نه جودت و فرقش با فعل همين است. «وَ دَمَّرْنٰا مٰا كٰانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ مٰا كٰانُوا يَعْرِشُونَ» اعراف: 137. آنچه فرعون و قومش ميساختند و آنچه از بناها بالا مي بردند تباه ساختيم. <لِتُصْنَعَ> «وَ أَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَ لِتُصْنَعَ عَليٰ عَيْنِي» طه: 39. «لِتُصْنَعَ» بصيغۀ مجهول بمعني تربيت شدن است يعني بر تو محبت انداختم و طوري كردم تا تو را فرعون و زنش دوست دارند و تا زير نظر من تربيت شوي. «وَ <اصْطَنَعْتُكَ> لِنَفْسِي» طه: 41.اصطناع بمعني تربيت و اختيار بكار ميرود در اقرب الموارد هست: «اصطنعه لنفسه: اختاره» يعني: اي موسي تو را براي خودم و اينكه رسول من باشي تربيت كردم يا براي خودم اختيار نمودم. راغب آنرا مبالغه در اصلاح شي ء گفته است. «وَ عَلَّمْنٰاهُ <صَنْعَةَ> لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ» انبياء: 80.منظور از صنعت لبوس زره بافي حضرت داود است. چنانكه از «لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ» ظاهر ميشود. <مصانع> «أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ. وَ تَتَّخِذُونَ مَصٰانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ» شعراء: 128 و 129. مصانع جمع مصنع بمعني مأخذ آب است (مثل حوض) چنانكه در مجمع و اقرب گفته. ابو عبيده گويد: هر بناء مصنعه است در مفردات گفته: از امكنۀ شريفه مصانع

تعبير آمده.ظاهرا مراد از آن در آيه عمارتهاست.و احتمال دارد كه منظور آبگيرها باشد.اين دو آيه از سخنان هود عليه السّلام است كه بقوم خويش فرموده يعني:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 156

آيا در هر بلندي نشاني و محلي بيهوده بنا ميكنيد و عمارتها يا آبگيرهائي ميسازيد كه گويا جاوداني هستيد.در مجمع از انس بن مالك نقل شده: رسول خدا صلي اللّه عليه و آله بيرون رفت، قبه اي ديد كه براه مشرف بود فرمود: اين چيست؟! يارانش گفتند: مال مردي از انصار است. آنحضرت گذشت بعد از چندي مرد انصاري آمد و سلام كرد، حضرت از وي رو گردانيد آنمرد چندين دفعه سلام كرد تا خشم و اعراض آنحضرت را فهميد.باصحاب شكايت كرد و گفت: چه شده كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله با من اين رفتار ميكند؟! گفتند: روزي آنحضرت بيرون رفت قبّۀ تو را ديد پرسيد.گفتيم: از آن فلاني است.آنمرد رفت قبّه را با خاك يكسان كرد. روزي آن بزرگوار كه بيرون ميرفت آن قبّه را نديد پرسيد آن قبّه چطور شد؟! گفتند: صاحبش بما از اعراض شما شكايت كرد جريان را باو رسانديم و او قبّه را در هم كوبيد. فرمود: هر عمارتيكه ساخته ميشود روز قيامت براي صاحبش وبال است مگر آنچه لا بدّ منه باشد. «كلّ بناء يبني وبال علي صاحبه يوم القيامة الّا ما لا بدّ منه» .

صنم:؛ ج 4، ص: 156

صنم: بت. جمع آن اصنام است. «رَبِّ اجْعَلْ هَذَا الْبَلَدَ آمِناً وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنٰامَ» ابراهيم: 35.راغب گويد: صنم جثه اي است كه از نقره يا مس يا چوب ساخته شود، آنرا براي تقرّب بخدا پرستش ميكردند.ابن اثير در

نهايه گفته: آن چيزي است كه جز خدا معبود اخذ شود و بقولي آن چيزي است كه جسم يا صورت داشته باشد و اگر جسم يا صورت نداشته باشد آنرا وثن گويند.رجوع شود به «وثن» در اقرب الموارد تصريح شده كه صنم معرب است.اصنام بصيغۀ جمع پنج بار در قرآن آمده است: انعام: 74، اعراف: 138، ابراهيم: 35، شعراء: 71، انبياء: 57.

صنو:؛ ج 4، ص: 156

صنو: «وَ جَنّٰاتٌ مِنْ أَعْنٰابٍ وَ زَرْعٌ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 157

وَ نَخِيلٌ صِنْوٰانٌ وَ غَيْرُ صِنْوٰانٍ يُسْقيٰ بِمٰاءٍ وٰاحِدٍ … » رعد: 4. صنو: شاخه- ايست كه از ريشه رويد گويند: «هما صنوا نخلة» يعني: آندو شاخۀ يك خرمااند و ايضا: «فلان صنو ابيه» فلاني شاخۀ پدرش است (راغب).در صحاح گويد: چون دو خرما و سه خرما از يك بن برويد هر يك صنو آنديگري است. در نهايه گفته: صنو بمعني مثل است و اصل آن اين است كه دو خرما از يك بن برويد.در نهج البلاغه نامۀ 45 فرموده: «و انا من رسول اللّه كالصّنو من الصّنو و الذّراع من العضد» يعني: من از رسول خدا صلي اللّه عليه و آله مانند شاخه از شاخه و ذراع از بازو هستم.مراد از صِنْوٰانٌ در آيه نخلهائي كه از يك بن برويند و مثل هم باشند يعني نخلهاي هم مثل و غيرهم مثل و آن در آيه چنانكه در جوامع الجامع فرموده جمع صنو است و تثنيه نيست. در اقرب گويد: تثنيۀ آن صنوان و صنيان (بفتح و ضم و كسر اول) باشد و جمع آن فقط صنوان است. در صحاح تصريح شده كه نون آن در جمع مضموم است.صنو اگر فقط در نخل

باشد آنوقت صِنْوٰانٌ در آيه صفت نَخِيلٌ است و اگر در غير آن نيز باشد چنانكه در اقرب گويد: بقولي صنو عموميت دارد در هر دو فرع كه از يك اصل خارج شوند خرما باشد يا غير آن.در اين صورت ميشود كه صفت جَنّٰاتٌ … وَ زَرْعٌ وَ نَخِيلٌ باشد ولي در آيه ظاهرا فقط صفت «نَخِيلٌ» است.

صهر:؛ ج 4، ص: 157

صهر: بفتح (ص) گداختن. «صهرت الشي ء فانصهر: اذبته فاذاب». «يُصْهَرُ بِهِ مٰا فِي بُطُونِهِمْ وَ الْجُلُودُ» حج: 20.با آن حميم آنچه در شكم دارند و پوستهايشان گداخته شود. نظير «وَ سُقُوا مٰاءً حَمِيماً فَقَطَّعَ أَمْعٰاءَهُمْ» محمد: 15. و آيۀ «يُغٰاثُوا بِمٰاءٍ كَالْمُهْلِ يَشْوِي الْوُجُوهَ» كهف: 29. «وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ مِنَ الْمٰاءِ بَشَراً فَجَعَلَهُ نَسَباً وَ صِهْراً وَ كٰانَ رَبُّكَ قَدِيراً»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 158

فرقان: 54.صهر بكسر (ص) قرابت ازدواجي است. در قاموس و اقرب معناي اولي آنرا قرابت گفته. در مجمع فرموده: نسب راجع بولادت نزديك است، صهر خلطه اي است شبيه قرابت مصاهره در نكاح بمعني مقاربت است.در نهج البلاغه خطبۀ 3 فرموده: «و مال الآخر لصهره» يعني: ديگري براي قرابت و داماد بودنش از من منحرف شد. مقصود عبد الرحمن عوف است كه چون شوهر خواهر عثمان بود باو متمايل شد. و در خطبۀ 162 هست كه بعثمان فرمود: «و قد نلت من صهره ما لم ينالا» يعني از قرابت و دامادي پيامبر بچيزي رسيده اي كه ابو بكر و عمر نرسيده اند.مراد از نسب و صهر در آيه چنانكه گفته اند مرد و زن است و نيز گفته اند در آن مضاف مقدر است يعني: «ذا نسب و ذا صهر» يعني: خدا آنست كه از آب (نطفه) بشر

آفريد و او را نر و ماده قرار داد مثل «أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنيٰ … فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ الْأُنْثيٰ» قيامت: 37- 39.بنظر ميايد علت اطلاق نسب به پسران آنست كه بپدران نسبت داده ميشوند و علت اطلاق صهر بدختران آنست كه مورد مصاهره و پيوند با ديگران قرار ميگيرند.

صوب:؛ ج 4، ص: 158

اشاره

صوب: نزول. قصد. «صاب المطر انصبّ و نزل. صاحب السهم نحو الرمية: قصدها» (اقرب).اصابه بمعني درك، يافتن، طلب و اراده است. «أَنْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ مٰا أَصٰابَ قَوْمَ نُوحٍ» هود: 89. يعني بگيرد شما را مانند عذابيكه قوم نوح را گرفت. طلب و اراده معني كردن نيز صحيح است «فَسَخَّرْنٰا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ رُخٰاءً حَيْثُ أَصٰابَ» ص: 36. باد را بسليمان مسخر كرديم با دستور او هر كجا كه اراده ميكرد بآساني ميوزيد. اصابه در آيه بمعني اراده است. <مصيبت>: بليّه و گرفتاري كه بانسان

قاموس قرآن، ج 4، ص: 159

ميرسد. گوئي كه انسان را قصد ميكند.راغب گويد: اصل آن در تير انداختن است سپس به نائبه اختصاص يافته. «الَّذِينَ إِذٰا أَصٰابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قٰالُوا إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ» بقره: 156. <صواب>: حق و درست يعني آنچه حقيقت را درك كرده «لٰا يَتَكَلَّمُونَ إِلّٰا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمٰنُ وَ قٰالَ صَوٰاباً» نباء: 38. يعني قول حق و مطابق حكمت و عقل بگويد. <صيّب>: باران و ابر. «أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّمٰاءِ فِيهِ ظُلُمٰاتٌ» بقره: 19. يا مثل باران سختي از آسمان كه در آن ظلمات هست.اصل آن صيوب است (بسكون يا و كسر واو.) واو بيا قلب و در آن ادغام شده است مثل سيّد و جيّد (مجمع) تند بودن آن از لفظ

استفاده ميشود در مجمع آنرا باران و در مفردات و اقرب ابر مخصوص ببارش گفته است مناسب آيۀ فوق ابر است. «مٰا أَصٰابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّٰهِ وَ مٰا أَصٰابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ … » نساء: 79. اين آيه با آيۀ ما قبل آن در «حسن» بررسي شده مراجعه شود.

[مقايسۀ دو آيه]؛ ج 4، ص: 159

در اينجا مناسب است دو آيۀ ذيل را كه در بادي امر مخالف هم بنظر ميايند با همديگر مقايسه كنيم. اول آيۀ «وَ مٰا أَصٰابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَ يَعْفُوا عَنْ كَثِيرٍ» شوري: 30.اين آيه روشن ميكند كه ميان مصائب و گناهان ارتباط هست و آنچه از مصائب پيش ميايد اثر اعمال مردم است و از گناهان بيشتر هم خدا عفو ميكند و گرنه لازم بود همه از بين بروند «وَ لَوْ يُؤٰاخِذُ اللّٰهُ النّٰاسَ بِمٰا كَسَبُوا مٰا تَرَكَ عَليٰ ظَهْرِهٰا مِنْ دَابَّةٍ وَ لٰكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ فَإِنَّ اللّٰهَ كٰانَ بِعِبٰادِهِ بَصِيراً» فاطر: 45.و اين آيه خطاب بعموم مجتمع بشري است و بخطابات جزئي منحل نميشود و در نتيجه، گناهان عدّه اي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 160

باعث ابتلاء عموم ميگردد نظير «ظَهَرَ الْفَسٰادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِي النّٰاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» روم: 41.و اگر مردم طريق انصاف در پيش گرفته و با عدل و مروّت و دين فطرت زندگي ميكردند بركات آسمانها و زمين بسوي آنها سرازير ميشد «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُريٰ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنٰا عَلَيْهِمْ بَرَكٰاتٍ مِنَ السَّمٰاءِ وَ الْأَرْضِ وَ لٰكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنٰاهُمْ بِمٰا كٰانُوا يَكْسِبُونَ» اعراف: 96.و ممكن است آيه بخطابات جزئي منحل شود يعني گرفتاري هر كس

از ناحيۀ عملش ميباشد.دوم آيۀ «مٰا أَصٰابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لٰا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلّٰا فِي كِتٰابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَهٰا إِنَّ ذٰلِكَ عَلَي اللّٰهِ يَسِيرٌ.لِكَيْلٰا تَأْسَوْا عَليٰ مٰا فٰاتَكُمْ وَ لٰا تَفْرَحُوا بِمٰا آتٰاكُمْ وَ اللّٰهُ لٰا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتٰالٍ فَخُورٍ» حديد: 22- 23.لحن اين دو آيه لحن تسليت و آرامي است كه از وقوع مصيبت ناراحت نباشيد كه آن پيش از وقوع در كتاب عالم بوده و بر آنچه از دست رفته تأسف نخوريد و آنچه خدا داده باعث تكبّر شما نشود، بر خلاف آيۀ اول كه لحن ملامت دارد قهرا بايد مورد اين دو آيه غير از مورد آيۀ اول باشد.لذا بايد گفت: دو آيۀ اخير دربارۀ گرفتاريها و مصائبي است كه از روي امتحان و عمل بدستور خدا روي مياورند و اهل آنها هيچ گناهي كه مصداق «فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ» باشند ندارند مثل انبياء و اولياء و شهداء و مردان پاك الهي.مصائب و شدائد آنها نتيجۀ اعمال بد نيست بلكه سبب بلندي مقام و عظمت شأن آنهاست و موجب غفران و رضوان خداوندي است چنانكه قرآن دربارۀ مؤمنان فرموده: نبايد از رسول خدا صلي اللّه عليه و آله تخلف كنند كه در مقابل هر گرفتاري اجري و مقامي پيش خدا دارا خواهند بود «مٰا كٰانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرٰابِ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 161

أَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللّٰهِ وَ لٰا يَرْغَبُوا بِأَنْفُسِهِمْ عَنْ نَفْسِهِ. ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ لٰا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لٰا نَصَبٌ وَ لٰا مَخْمَصَةٌ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ وَ لٰا يَطَؤُنَ مَوْطِئاً يَغِيظُ الْكُفّٰارَ وَ لٰا يَنٰالُونَ مِنْ عَدُوٍّ نَيْلًا إِلّٰا كُتِبَ لَهُمْ بِهِ عَمَلٌ صٰالِحٌ إِنَّ اللّٰهَ

لٰا يُضِيعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِينَ» توبه: 120.در روايات هست كه چون اهل بيت عليهم السلام وارد مجلس يزيد شدند. يزيد آيۀ «مٰا أَصٰابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ» را خواند حضرت سجاد عليه السّلام در جواب فرمود: آن آيه در حق ما نيست. بلكه روشنگر حال ما اين آيه است «مٰا أَصٰابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لٰا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلّٰا فِي كِتٰابٍ … ».ممكن است: دو آيۀ اخير اعم از آيۀ اول بوده باشند ولي در آنصورت بايد گفت از گناهكاران كه مبتلا شده اند فقط كساني را شامل است و تسلّي ميدهد كه در مقام توبه باشند و مثلا بگويند: اشكالي ندارد اين گرفتاري كه در اثر عمل بد پيش آمد قبلا در كتاب خدا بود بايد تأسف نخوريم شكر خدا را كه بيدارمان فرمود.

صوت:؛ ج 4، ص: 161

صوت: صدا. «إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوٰاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ» لقمان: 19. راستي ناپسندترين صداها صداي خران است جمع آن اصوات است. در آيۀ «وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ» اسراء: 64. بوسوسۀ شيطان صوت شيطان اطلاق شده و از آيۀ «لٰا تَرْفَعُوا أَصْوٰاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ» حجرات: 2. روشن ميشود كه در پيش رسول خدا صلي اللّه عليه و آله بايد بآرامي صحبت كرد و صدا حتما بايد بلندتر از صداي آنحضرت نباشد چنانكه بعد از علم بحكم نميشود آنحضرت را از پشت ديوار و غيره صدا كرد بايد صبر نمود تا خود تشريف بياورد «إِنَّ الَّذِينَ يُنٰادُونَكَ مِنْ وَرٰاءِ الْحُجُرٰاتِ أَكْثَرُهُمْ لٰا يَعْقِلُونَ» حجرات: 4.

صور:؛ ج 4، ص: 161

صور: بفتح (ص) قطع. در اقرب الموارد گويد: «صار الشي ء: قطعه و فصله» همچنين است قول مجمع و صحاح و قاموس. آنرا بمعني ميل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 162

دادن نيز گفته اند ولي معني قطع بقرآن مناسبتر است. «قٰالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَليٰ كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأْتِينَكَ سَعْياً» بقره: 260. «صرهن» را بضم و كسر (ص) از باب صار يصور و صار يصير هر دو خوانده اند و معني آن در هر دو صورت قطع و مايل كردن است. در مجمع فرموده: اگر «صرهنّ» بمعني قطع باشد «إِلَيْكَ» بلفظ «فَخُذْ» متعلق است و اگر بمعني اماله باشد به «فَخُذْ» و «فَصُرْهُنَّ» ميشود متعلق باشد.در الميزان فرموده: قرائن كلام نشان ميدهد كه آن بمعني قطع است و تعديه به «الي» دلالت بتضمين معني اماله دارد يعني: آنها را تكّه تكّه كن در حاليكه بخود متمايل كرده اي.احتمال دارد كه «إِلَيْكَ» متعلق بوصفي باشد نظير «متوجّها- ناظرا» يعني آنها

را پاره پاره كن در حاليكه بخود متوجّه هستي كه تو نيز چنين خواهي شد و سپس زنده خواهي گرديد. معني آيه چنين ميشود. فرمود چهار پرنده بر گير و آنها را در حاليكه خويشتن را بياد داري پاره پاره كن سپس بر هر كوهي پاره اي از آنها بگذار و ندايشان كن، بسرعت سوي تو ميايند.بعضي صور را بمعني اماله گرفته و آيه را چنين معني كرده اند: چهار پرنده بر گير و آنها را بخود متمايل و مأنوس كن سپس هر يك از آنها را بر كوهي بگذار آنگاه صدا كن بسرعت سوي تو آيند. اين سخن بر خلاف ظاهر و اول و آخر آيه و سخني غير قابل قبول است.

صُوَر:؛ ج 4، ص: 161

صُوَر: صورت بمعني شكل است جمع آن صور (بر وزن صرد) است.تصوير: صورت دادن و شكل دادن ميباشد. «وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ» غافر: 64. يعني شما را تصوير كرد و شكلهايتان را نيكو قرار داد.تصوير آدمي در رحم مادران انجام ميگيرد. «هُوَ الَّذِي يُصَوِّرُكُمْ فِي الْأَرْحٰامِ كَيْفَ يَشٰاءُ» آل عمران: 6.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 163

سلّوليكه بشر از آن بوجود ميايد حيوان ساده اي است بشكل زالو كه اصلا شباهت بانسان ندارد سپس بتدريج در اثر مشيّت و نظم خدائي بصورت پسر يا دختر ميايد و آن چيز ساده بموجودي زيبا و موزون مبدل ميشود. «وَ لَقَدْ خَلَقْنٰاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنٰاكُمْ» اعراف: 11. يعني شما را اندازه گرفتيم سپس صورت داديم مصوّر: صورت دهنده. از اسماء حسني است «هُوَ اللّٰهُ الْخٰالِقُ الْبٰارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ» حشر: 24. تصوير خدائي فقط بانسان اختصاص ندارد بلكه شامل تمام موجودات است و دقائق تصوير در همۀ مخلوقات ساري و

هويدا است.

صُور:؛ ج 4، ص: 163

صُور: بضم (ص) «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْنٰاهُمْ جَمْعاً» كهف: 99.اين لفظ ده بار در قرآن مجيد آمده و همه دربارۀ قيامت است و از كلام اللّه ظاهر ميشود كه هم مردن مردم و هم زنده شدن آنها در اثر نفخ صور است «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلّٰا مَنْ شٰاءَ اللّٰهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْريٰ فَإِذٰا هُمْ قِيٰامٌ يَنْظُرُونَ» زمر: 68.در بعضي از آيات نفخ صور با بر خاستن صيحه تعبير آمده نظير «مٰا يَنْظُرُونَ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ» يس: 49. كه دربارۀ انقراض زندگي و بهم خوردن نظم كنوني است و مثل «إِنْ كٰانَتْ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً فَإِذٰا هُمْ جَمِيعٌ لَدَيْنٰا مُحْضَرُونَ» يس: 53. ايضا آيۀ «يَوْمَ يَسْمَعُونَ الصَّيْحَةَ بِالْحَقِّ ذٰلِكَ يَوْمُ الْخُرُوجِ» ق: 42.اما صور در اصل دو معني دارد يكي جمع صورت چنانكه در قاموس و اقرب گفته و در مجمع از حسن نقل كرده و صحاح نسبت آنرا بقول ميدهد.دوم: شيپور. در قاموس و اقرب گويد: صور شاخي است كه در آن ميدمند و در صحاح قيد دميدن ندارد راغب گويد: بقولي آن مانند شاخي است كه در آن ميدمند. خدا آنرا وسيلۀ عود صورتها و ارواح باجسامشان

قاموس قرآن، ج 4، ص: 164

قرار ميدهد.در مجمع ذيل آيۀ 73 سورۀ انعام فرموده: دربارۀ صور گفته اند: آن شاخي است كه اسرافيل در آن دو بار ميدمد در اول همه از بين ميروند و در ثاني همه زنده ميشوند. حسن گفته: آن جمع صورت است. علي هذا معني آنست: روزيكه ارواح در صورتها دميده ميشود. آنگاه از ابو سعيد خدري نقل كرده

كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله فرمود: چطور متنعّم شوم و خوشگذراني كنم حال آنكه صاحب شيپور، شيپور را بدهان گرفته و سر بالا كرده و گوش فرا داده منتظر دستور است تا در آن بدمد … در صحيفۀ سجّاديه هست كه فرموده: اسرافيل صاحب صور منتظر فرمان تو است كه امانتهاي قبور را بر انگيزد «و اسرافيل صاحب الصّور الّذي ينتظر منك الأذن فينبّه بالنّفخة صرعي رهائن القبور» . در الميزان ذيل آيۀ 102 سورۀ طه فرموده: نفخ صور كنايه از احضار و خواندن است لذا فرموده «يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدّٰاعِيَ لٰا عِوَجَ لَهُ».مخفي نماند: در گذشته گفته شد كه در بعضي از آيات بجاي نفخ صور صيحه ذكر شده احتمال قوي ميدهم كه نفخ صور عبارت اخراي صيحه باشد معني «فَإِذٰا نُفِخَ فِي الصُّورِ» اينطور ميشود: چون صيحۀ قيامت بر خاست النهايه اين صيحه بواسطۀ فرشته اي بنام اسرافيل خواهد بود. چنانكه در روايات است و اللّه العالم.در خاتمه بايد دانست نفخ في الصور و نفخ الصور هر دو يكي است و عرب با «في» و بدون آن بكار ميبرد (مجمع).

صواع:؛ ج 4، ص: 164

صواع: «قٰالُوا نَفْقِدُ صُوٰاعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جٰاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ» يوسف: 72. صاع و صواع هر دو بمعني پيمانه است در «سقي» گذشت كه آنرا بعلت آب خوردن سقايه و بجهت كيل صواع ميگفتند. راغب اين مطلب را در «سقي» و «صوع» گفته است. اين كلمه فقط يكبار در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 165

كلام اللّه آمده است.

صوف:؛ ج 4، ص: 165

صوف: پشم. «وَ مِنْ أَصْوٰافِهٰا وَ أَوْبٰارِهٰا وَ أَشْعٰارِهٰا أَثٰاثاً وَ مَتٰاعاً إِليٰ حِينٍ» نحل: 80. يعني از پشم و كرك و موي چهارپايان وسائل خانه و متاع بدست مياوريد تا وقتي.در «شعر» گذشت كه صوف در گوسفند، و بر در شتر، شعر در بز است اين لفظ بصورت جمع تنها يكبار در قرآن يافته است.

صوم:؛ ج 4، ص: 165

صوم: روزه. همچنين است صيام.اصل آن امساك از مطلق فعل است خوردن باشد، يا گفتن، يا رفتن، لذا باسبي كه از خوردن و راه رفتن خود داري كند گويند: صائم. شاعر گويد: خيل صيام و اخري غير صائمة (راغب) در اقرب الموارد نيز گويد: اصل آن امساك از مطلق فعل است.در مجمع فرموده: صوم در لغت بمعني امساك است و از آن به سكوت صوم گويند. ابن دريد گفته: هر چه از حركت ايستاد صوم گرفته. نابغه گويد: خيل صيام و خيل غير صائمة تحت العجاج و اخري تعلك اللّجما يعني زير غبار اسباني بي حركت و اسباني در تلاش اند. وعده اي ايستاده و لگام خويش را ميجوند. «صامت الرّيح» يعني باد ايستاد. «صامت الشّمس» آفتاب در وسط روز ايستاد … «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيٰامُ كَمٰا كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ» بقره: 183.صوم اسلامي امساك مخصوصي است از طعام و چيزهاي ديگر كه در كتب فقه مذكور است از طلوع فجر شروع شده و با رسيدن شب بپايان ميرسد «وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا حَتّٰي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ ثُمَّ أَتِمُّوا الصِّيٰامَ إِلَي اللَّيْلِ» بقره: 187.جملۀ «كَمٰا كُتِبَ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ» دليل آنست كه روزه در امّت هاي گذشته نيز بوده

است. در الميزان فرموده: اين جمله فقط در مقام تنظير است بر كيفيّت صوم امم گذشته و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 166

بر اينكه بر همۀ آنها روزه واجب بوده دلالت ندارد. قرآن معين نكرده مراد از اين امم كدام اند. تورات و انجيل فعلي از وجوب صوم خالي اند و فقط آنرا مدح ميكنند. مع الوصف يهود و نصاري روزهاي معيّني از سال را باشكال مختلف روزه ميگيرند مثل روزه از گوشت، روزه از شير، روزه از اكل، و شرب، و در قرآن حكايت روزۀ زكريا از سخن گفتن هكذا روزۀ مريم از سخن گفتن نقل شده است.بلكه روزه عبادتي است از غير ارباب اديان نيز نقل شده چنانكه از مصر قديم و يونان قديم و روماني ها منقول است بت پرستان هند تا بامروز روزه ميگيرند. (تمام شد).بايد دانست دربارۀ صوم زكريا از سخن گفتن در قرآن مطلبي نيست بلكه خداوند سه روز قدرت سخن گفتن را از وي سلب كرده چنانكه در آيۀ 41 سورۀ آل عمران و 10 سورۀ مريم مذكور است و آن علامت استجابت دعاي زكريا در خصوص فرزند خواستن بود بر خلاف جريان مريم كه صريحا فرموده «فَقُولِي إِنِّي نَذَرْتُ لِلرَّحْمٰنِ صَوْماً فَلَنْ أُكَلِّمَ الْيَوْمَ إِنْسِيًّا» مريم: 26.از روزۀ صمت كه راجع بمريم در آيۀ فوق نقل شده بدست ميايد كه چنين روزه اي در بني اسرائيل بوده است و آن كاملا عقلي است كه شخص چند روز مثلا دم از سخن فرو بندد و در مقابل فكر بكند. سكوت توأم با فكر معاني بسياري بانسان ميفهماند چنانكه بيتوتۀ حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله در غار حراء ظاهرا شبيه آن بوده است:

سكوت توأم با تفكّر.در الميزان از آيۀ شريفه استظهار شده كه چنين صومي در بني اسرائيل مستحب بوده. در مجمع از جبائي نقل شده كه خدا مريم را بچنان نذري امر كرد و الا جايز نبود كه بدون نذر بگويد نذر كرده ام.در اسلام صوم صمت تشريع نشده بلكه حرام است رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله فرموده: «و لا صمت يوما الي الليل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 167

(الي ان قال) و صوم الصمت حرام» امام سجّاد عليه السّلام فرموده: «صوم الصمت حرام» امام صادق عليه السّلام فرموده: «و لا صمت يوما الي الليل» رجوع شود بوسائل كتاب صوم. فقهاء فرموده اند: حرام است انسان در نيّت روزۀ خويش سكوت را قيد بكند ولي اگر بدون تكلّم روزه بگيرد اشكال ندارد. از روايات گذشته روشن ميشود كه روزۀ صمت يعني فقط از تكلم امساك كند البته با نيّت، حرام است. اما در اسلام كم سخن گفتن و بيشتر فكر كردن ممدوح است. در جواهر بحرمت روزه كه فقط امساك از كلام باشد فتوي داده است.در اسلام غير از روزۀ ماه رمضان روزه هاي واجب و مستحب بسيار است از قبيل روزۀ كفّارات و روزۀ ايام متبركه كه در كتب فقه مشروحا ذكر شده است. روايات در ترغيب بروزه و ذكر ثواب آن بسيار است طالبان تفصيل بمحلّهاي مربوطه رجوع كنند. و روزۀ رمضان از ضروريات اسلام و منكر آن خارج از دين است.

صيحه:؛ ج 4، ص: 167

صيحه: فرياد شديد. در قاموس گويد: «الصيحة: الصوت باقصي الطاقة» «وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ» هود: 67.اين كلمه سيزده بار در قرآن مجيد بكار رفته همه دربارۀ صيحۀ عذاب كه امتهاي گذشته را گرفت و

دربارۀ صيحۀ قيامت است. مگر در آيۀ «يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ» منافقون: 4. كه دربارۀ منافقان و مراد از آن فرياد معمولي است يعني منافقان هر فريادي را كه مثلا در احضار لشكريان يا پيدا كردن گم شده و غيره بر خيزد بر عليه خود گمان ميكنند.

صيد:؛ ج 4، ص: 167

صيد: شكار كردن. «صاده صيدا: قنصه و اخذه بحيلة» «وَ إِذٰا حَلَلْتُمْ فَاصْطٰادُوا» مائده: 2. چون از احرام خارج شديد شكار بكنيد يعني بعد از احلال شكار جايز است.صيد همانطور كه مصدر است

قاموس قرآن، ج 4، ص: 168

بمعني مفعول يعني شكار شده نيز ميايد «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ» مائده: 95. ايضا «وَ حُرِّمَ عَلَيْكُمْ صَيْدُ الْبَرِّ مٰا دُمْتُمْ حُرُماً» مائده: 96.آيات صيد در قرآن مجيد همه در سوره مائده است آيات: 1 و 2 و 94 و 95 و 96.صيد در اسلام در صورتي حلال است كه شخص براي تأمين مخارج خويش و عائله اش شكار كند و براي خوشگذراني حرام ميباشد. فقهاء سفر كساني را كه براي تفريح بشكار ميروند سفر معصيت دانسته و حكم باتمام روزه و نماز كرده اند.حرمت شكار تفريحي ظاهرا از آنجهت است كه روا نيست شخص براي ارضاء تمايل نفساني خويش حيوانات و پرندگاني را كه در اين زمين پهناور بي آنكه بكسي آزار برسانند ميچرند و ميپرند و خداي خويش را تسبيح ميكنند، از نردبان هستي پياده كند. ولي اگر احتياج داشته باشد آن مطلب ديگري است.شكار كردن احكام بخصوصي دارد كه در فقه اسلامي مشروحا بيان شده است و اين كتاب محل بررسي آنها نيست.

صير:؛ ج 4، ص: 168

صير: رجوع. انتقال. تحوّل.رسيدن (اقرب). «أَلٰا إِلَي اللّٰهِ تَصِيرُ الْأُمُورُ» شوري: 53. مصير: مصدر ميمي و اسم مكان است مثل «قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَي النّٰارِ» ابراهيم: 30. كه مصدر ميمي است يعني: متمتع شويد حتما باز گشت شما بسوي آتش است. و مثل «وَ مَأْوٰاهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ» انفال: 16.در آيات «وَ لِلّٰهِ مُلْكُ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ

وَ مٰا بَيْنَهُمٰا وَ إِلَيْهِ الْمَصِيرُ» مائده: 18. «غُفْرٰانَكَ رَبَّنٰا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ» بقره: 285. «وَ يُحَذِّرُكُمُ اللّٰهُ نَفْسَهُ وَ إِلَي اللّٰهِ الْمَصِيرُ» آل عمران: 28. و نظير آنها گرچه منظور رجوع بآخرت و رحمت و عذاب خداوند است ولي بعقيدۀ من مراد از تعبير رجوع الي اللّه خلود و بقا است يعني بر گشت همه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 169

بسوي خدا و بسوي خلود و ثبوت است.چون عالم ربوبيت عالم خلود و ثبوت و بقا است. «مٰا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ مٰا عِنْدَ اللّٰهِ بٰاقٍ» نحل: 96.بموجب آيات فوق باز گشت همه اعم از نيك و بد بسوي خداست «كُلٌّ إِلَيْنٰا رٰاجِعُونَ» انبياء: 93. «إِلَي اللّٰهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعاً» مائده: 105. رجوع بخلود (رحمت يا عذاب).بايد دانست صيرورت رجوع و انتقال بطور تحوّل است مثل صيرورت و تبديل شراب بسركه و صيرورت نطفه بحالت جنيني. نه بمعني مطلق رجوع.در اين صورت مقصود از مصير الي اللّه آنست كه بشر بتدريج مبدل بجاوداني ميشود «وَ مَأْوٰاهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ» تحريم: 9. يعني جايگاه آنها جهنّم است و بد بازگشتگاهي است كه بشر بتدريج در اثر اعمال بد جهنّمي ميشود و اين اعمال نيك و بد است كه تدريجا آدمي را برحمت محض و عذاب و شكنجه و جهنّمي بودن تبديل ميكند.

صيص:؛ ج 4، ص: 169

صيص: حصن و قلعه. هر آنچه بوسيلۀ آن تحصن شود صيصه است بدين نظر بشاخ گاو و مهميز خروس صيصه گفته اند (راغب) جمع آن صياصي است. «وَ أَنْزَلَ الَّذِينَ ظٰاهَرُوهُمْ مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ مِنْ صَيٰاصِيهِمْ» احزاب: 26. مراد از اهل كتاب در آيه يهود بني قريظه اند كه پيمان عدم تعرّض با مسلمين را شكسته، در جنگ

خندق با مشركان همدست شدند. پس از شكست كفّار در خندق، رسول خدا صلي اللّه عليه و آله يهود بني قريظه را محاصره كرد و سعد بن معاذ بكشتن جنگجويان آنها و اسارت بقيّه و غنيمت اموالشان رأي داد.يعني: آنانكه از اهل كتاب بياري كفّار قريش بر خاستند خدا آنها را از قلعه هايشان بزير آورد … اين لفظ تنها يكبار در قرآن آمده است.

صيف:؛ ج 4، ص: 169

صيف: تابستان: «لِإِيلٰافِ قُرَيْشٍ.إِيلٰافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتٰاءِ وَ الصَّيْفِ» قريش: 1 و 2.قاموس قرآن، ج 4، ص: 170 ربيع اسم بهار آمد خريف اسم خزان آنگه. شتاء و صيف بي شبهه زمستان است و تابستان.بتاريخ 18 شعبان المعظم 1392 هجري قمري طرف عصر در باغ استيجاري در قريۀ چهره گشا از توابع رضائيه حرف صاد پايان يافت و الحمد للّه.قاموس قرآن، ج 4، ص: 171

ض؛ چ 4، ص: 171

ضاد:؛ ج 4، ص: 171

ضاد: پانزدهمين حرف از الفباي عربي و هجدهمين حرف از الفباي فارسي است. جزء كلمه واقع ميشود.بتنهائي معنائي ندارد. در حساب ابجد بجاي هشتصد است.

ضأن:؛ ج 4، ص: 171

ضأن: گوسفند. «ثَمٰانِيَةَ أَزْوٰاجٍ مِنَ الضَّأْنِ اثْنَيْنِ وَ مِنَ الْمَعْزِ اثْنَيْنِ» انعام: 143. ضأن مطلق گوسفند و معز مطلق بز است معني آيه در «ذكر» بمناسبت «قُلْ آلذَّكَرَيْنِ حَرَّمَ أَمِ الْأُنْثَيَيْنِ» گفته شد اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است گويند: «اضأن الرجل» يعني گوسفندش زياد شد.

ضَبْح:؛ ج 4، ص: 171

ضَبْح: «وَ الْعٰادِيٰاتِ ضَبْحاً.فَالْمُورِيٰاتِ قَدْحاً» عاديات: 1 و 2. ضبح بمعني صدا است. ضباح بضمّ ضاد صداي روباه است. ابن اثير در نهايه از حديث ابن مسعود نقل ميكند: «لا يخرجنّ احدكم بليل الي ضبحة فلعلّه يصيبه مكروه» يعني: كسي از شما با شنيدن صدائي شب از منزل بيرون نشود شايد مكروهي بوي رسد.و از ابن زبير نقل كرده: «قاتل اللّه فلانا ضبح ضبحة الثّعلب و قبع قبعة القنفذ» خدا او را بكشد مانند روباه صدا كرد و همچون خار پشت در پوست خود فرو رفت و از شعر ابي طالب عليه السّلام نقل كرده: «فاني و الضوابح كل يوم» ميگويد: آنحضرت در اين شعر قسم ياد كرده بآنانكه در قرائت صداي خويش را بلند ميكنند.ضبح را در آيه: صداي نفس اسبان (حمحمه اسبان در حين تاختن) گفته اند. طبرسي حمحمه معني كرده معني آيات انشاء اللّه در «عدو» خواهد آمد.

ضجع:؛ ج 4، ص: 171

ضجع: دراز كشيدن (خوابيدن) «ضجع الرّجل ضجعا و ضجوعا: وضع

قاموس قرآن، ج 4، ص: 172

جنبه بالارض فهو ضاجع».مضاجع جمع مضجع. محل دراز كشيدن (خوابگاه) است. «فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضٰاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ» نساء: 34. آنها را موعظه كنيد، در خوابگاهها از آنها كنار باشيد، آنها را بزنيد. اين سه عمل بترتيب است. «قُلْ لَوْ كُنْتُمْ فِي بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذِينَ كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْلُ إِليٰ مَضٰاجِعِهِمْ» آل عمران: 154.مضجع اعمّ از آنست كه خوابگاه باشد يا قبر يا قتلگاه. مراد از مضاجع در آيه قتلگاههاست يعني: بگو اگر در خانه هايتان مي بوديد آنانكه قتل بر آنها نوشته شده بود حتما بسوي قتلگاههاي خويش بيرون ميشدند. در نهج البلاغه حكمت 131 بشخصي فرمايد: دنيا كي تو را مغرور كرده؟! آيا

با مصارع پدرانت از پوسيدگي؟ام بمضاجع امّهاتك تحت الثّري.كه منظور از مضاجع قبور است.در زيارت امير المؤمنين عليه السّلام هست «السّلام عليك يا مولاي و علي ضجيعيك آدم و نوح و رحمة اللّه و بركاته» يعني سلام بر تو و بر دو هم مضجعت و هم قبرت آدم و نوح … بنا بر روايتي كه آدم و نوح نيز در آنجا مدفون اند.اين كلمه بصورت جمع سه بار در كلام خدا يافته است، دو محل نقل شد سومي آيۀ «تَتَجٰافيٰ جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضٰاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً» سجده: 16. ميباشد.

ضحك:؛ ج 4، ص: 172

ضحك: بفتح و كسر (ض) خنده.اقرب الموارد گويد: آن انبساط وجه است بطوريكه دندانها از سرور ظاهر شوند. اگر بي صدا باشد تبسم است اگر صدايش از دور شنيده شود قهقهه و گرنه ضحك است.راغب گويد: بعلت ظاهر شدن دندانها در خنديدن، دندانهاي جلوي را ضواحك گفته اند. بمسخره از روي استعاره ضحك گويند. و در سرور مجرد و در تعجب نيز استعمال ميشود. «أَ فَمِنْ هٰذَا الْحَدِيثِ تَعْجَبُونَ. وَ تَضْحَكُونَ وَ لٰا تَبْكُونَ» نجم: 59- 60.ضحك در اينجا بمعني خنده است

قاموس قرآن، ج 4، ص: 173

ولي از روي مسخره و بي اعتنائي. «فَلْيَضْحَكُوا قَلِيلًا وَ لْيَبْكُوا كَثِيراً جَزٰاءً بِمٰا كٰانُوا يَكْسِبُونَ» توبه: 82.آيه در جواب «فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلٰافَ رَسُولِ اللّٰهِ» است كه در جنگ با آنحضرت شركت نكردند و از عدم شركت مسرور شدند در جواب فرمود: اين عمل شايستۀ سرور نيست بلكه در مقابل اين تخلف بايد بسيار بگريند و كم خنده كنند.ضحك در آيات «فَلَمّٰا جٰاءَهُمْ بِآيٰاتِنٰا إِذٰا هُمْ مِنْهٰا يَضْحَكُونَ» زخرف: 47. «إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا كٰانُوا مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ» مطففين: 29.

و نظير آنها بمعني مسخره و بي اعتنائي است. و شايد بدان علت با «من» متعدي شده كه «سخر» با «من» متعدي شود «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ» حجرات: 11. «فَتَبَسَّمَ ضٰاحِكاً مِنْ قَوْلِهٰا» نمل: 19. از اين جمله روشن ميشود كه لبخند سليمان عليه السّلام بخنده مبدّل شده.ولي احتمال قوي هست كه ضحك بمعني تعجب باشد يعني لبخند زد در حاليكه از سخن مورچه در عجب بود.بنظر ميايد علت لبخند آنحضرت علم بكلام مورچه بود كه بعدا گفت: «رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ … » و تعجب او از قول مورچه بود كه قدرت تكلّم و اظهار ما في الضمير دارد. «وَ امْرَأَتُهُ قٰائِمَةٌ فَضَحِكَتْ فَبَشَّرْنٰاهٰا بِإِسْحٰاقَ» هود: 71. آيه دربارۀ بشارت فرزند است كه ملائكه بابراهيم عليه السّلام دادند و زنش از آن مطلع شد.در مجمع فرموده: ضحك بفتح ضاد بمعني حيض است گويند: «ضحكت الارنب» يعني خرگوش حائض شد.جملۀ اخير در قاموس نيز هست. علي هذا بنظر ميايد كه «فَضَحِكَتْ» در آيه بمعني حيض بوده باشد يعني: زن ابراهيم عليه السّلام ايستاده و بگفتگوي شوهرش با ملائكه نگاه ميكرد پس ناگاه حائض شد و بدنبال آن ملائكه بشارت اسحق را باو دادند و حيض بقول الميزان آمادگي او بود براي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 174

قبول بشارت.در تفسير عياشي از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه ضحك بمعني حيض است: «و في رواية ابي عبد اللّه عليه السّلام فَضَحِكَتْ قال: حاضت فعجبت من قولهم» در مجمع نيز بدان اشاره فرموده.الميزان پس از قبول اين قول فرموده: بيشتر مفسران ضحك را بكسر ضاد بمعني خنديدن گرفته آنگاه در توجيه آن اختلاف

كرده اند، اقرب وجوه آنست كه زن ابراهيم در آنجا ايستاده و از اينكه ميهمانان طعام نميخورند ميترسيد و آن مقدمۀ شرّ بود ولي چون دانست آنها ملائكه اند و شرّي در بين نيست شاد گرديد و خنديد آنگاه ملائكه مژدۀ اسحق را باو دادند.مخفي نماند: راغب اصرار دارد كه ضحك در آيه بمعني خنده و تعجب است و معني آن حيض نيست چنانكه بعضي مفسران گفته اند. ولي وقتيكه لغت آنرا تأييد كرد و از معصوم عليه السّلام نقل شد چه مانعي دارد؟!

ضحي:؛ ج 4، ص: 174

ضحي: «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحٰاهٰا» شمس: 1. ضحي انتشار نور آفتاب و گسترش شعاع آن است. چنانكه راغب و ديگران گفته اند در صحاح و اقرب گفته. ضحوه بعد از طلوع خورشيد و پس از آن ضحي است. در مجمع فرموده: اصل آن ظهور است «ضحا الشّمس يضحو ضحوا» يعني خورشيد آشكار شد. معني آيه چنين ميشود: قسم بآفتاب و قسم بگسترش شعاع آن.در آيات «أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنٰا ضُحًي وَ هُمْ يَلْعَبُونَ» اعراف: 98. «قٰالَ مَوْعِدُكُمْ يَوْمُ الزِّينَةِ وَ أَنْ يُحْشَرَ النّٰاسُ ضُحًي» طه: 59. «وَ الضُّحيٰ. وَ اللَّيْلِ إِذٰا سَجيٰ» ضحي: 1 و 2. وقت را ضحي گفته بمناسبت گسترش نور خورشيد. يعني عذاب ما آنها را در وقت گسترش روز آنگاه كه مشغول كاراند دريابد.گفت وقت وعدۀ شما روز زينت است كه مردم در نيمروز يا وقت چاشت مجتمع شوند، در آيۀ سوم مقصود از ضحي روز است بقرينۀ و الليل. «وَ أَنَّكَ لٰا تَظْمَؤُا فِيهٰا وَ لٰا تَضْحيٰ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 175

طه: 119. غرض از «لٰا تَضْحيٰ» آنست كه حرارت خورشيد نه بيني در مجمع و اقرب آمده: «ضحي الرجل يضحي ضحي:

اذا برز للشمس» يعني اي آدم تو در آن بهشت عطشان نميشوي و سوزش آفتاب نبيني. گفته اند: علت جمع اين دو كلمه آنست كه تشنگي بيشتر از حرارت و حرارت از آفتاب است. هكذا در آيۀ ما قبل «إِنَّ لَكَ أَلّٰا تَجُوعَ فِيهٰا وَ لٰا تَعْريٰ» گرسنگي عرياني شكم است مثل عرياني تن. «لَمْ يَلْبَثُوا إِلّٰا عَشِيَّةً أَوْ ضُحٰاهٰا» نازعات، 46. عشيه آخر روز و ضحي اول روز و انتشار نور خورشيد است و ضمير «ضُحٰاهٰا» بعشيه راجع است يعني: توقف نكرده اند مگر بقدر آخر روز يا اول آن عشيه نظير «وَ يَوْمَ يَحْشُرُهُمْ كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلّٰا سٰاعَةً مِنَ النَّهٰارِ» يونس: 45.ناگفته نماند: قرباني را از آن اضحيه گويند كه در روز عيد وقت گسترش نور آفتاب ذبح ميشود (مجمع) جمع آن اضاحي است، بعضي ضحيّه و ضحايا گفته اند.

ضد:؛ ج 4، ص: 175

ضد: مخالف. دشمن. «كَلّٰا سَيَكْفُرُونَ بِعِبٰادَتِهِمْ وَ يَكُونُونَ عَلَيْهِمْ ضِدًّا» مريم: 82. يعني: نه حتما بتها بعبادت آنها در روز قيامت كافر شوند و بر آنها دشمن و مخالف باشند در آيات بسياري هست كه معبودهاي باطل روز قيامت بر پرستش كنندگان كافر شوند و از آنها تبرّي جويند.در صحيفۀ سجّاديه دعاي 47 آمده: «انت الّذي لا ضد لك فيعاندك» در نهج البلاغه خطبۀ 184 فرموده: «ضاد النّور بالظّلمة و الوضوح بالبهمة» . اين كلمه در قرآن فقط يكبار يافته است.

ضرب:؛ ج 4، ص: 175

ضرب: زدن. آن با موارد فرق ميكند مثل زدن با دست «وَ اهْجُرُوهُنَّ فِي الْمَضٰاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ» نساء: 34.زدن چيزي بچيزي نحو «فَقُلْنٰا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهٰا» بقره: 73. پايكوبي نظير «وَ لٰا يَضْرِبْنَ بِأَرْجُلِهِنَّ لِيُعْلَمَ مٰا يُخْفِينَ مِنْ زِينَتِهِنَّ» نور: 31. مثل زدن نظير «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً

قاموس قرآن، ج 4، ص: 176

كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ» ابراهيم: 24. بيشتر آيات قرآن كلمۀ ضرب را در همين زمينه بكار برده است و در راه رفتن و مسافرت كردن نحو «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا ضَرَبْتُمْ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ فَتَبَيَّنُوا» نساء: 94.ايضا در حتمي شدن بكار ميرود مثل «وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ» بقره: 61. «فَضَرَبْنٰا عَلَي آذٰانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً» كهف: 11. در جوامع الجامع براي ضربنا مفعولي مقدر كرده يعني: «ضربنا علي اذانهم حجابا ان تسمع». بهر حال منظور از آن خواب رفتن است. «أَ فَنَضْرِبُ عَنْكُمُ الذِّكْرَ صَفْحاً أَنْ كُنْتُمْ قَوْماً مُسْرِفِينَ» زخرف: 5.ضرب عنه بمعني اعراض و رو گرداندن است، معني آيه در «صفح» گذشت.

ضرر:؛ ج 4، ص: 176

ضرر: در قرآن مجيد ضر بفتح و ضم (ض) هر دو آمده است.ولي ضرّ بفتح (ض) پيوسته مقابل نفع آمده، مثل «لٰا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لٰا نَفْعاً» مائده: 76. «يَدْعُوا لَمَنْ ضَرُّهُ أَقْرَبُ مِنْ نَفْعِهِ» حج: 13. بر خلاف ضرّ بضم (ض) كه هيچوقت با نفع يكجا نيامده است مثل «يٰا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنٰا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ … » يوسف: 88. «وَ أَيُّوبَ إِذْ نٰاديٰ رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّٰاحِمِينَ. فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ فَكَشَفْنٰا مٰا بِهِ مِنْ ضُرٍّ» انبيا: 83 و 84. بلي در بعضي آيات مقابل رحمت آمده مثل «وَ إِذٰا

مَسَّ النّٰاسَ ضُرٌّ دَعَوْا رَبَّهُمْ مُنِيبِينَ إِلَيْهِ ثُمَّ إِذٰا أَذٰاقَهُمْ مِنْهُ رَحْمَةً إِذٰا فَرِيقٌ مِنْهُمْ بِرَبِّهِمْ يُشْرِكُونَ» روم: 33. و در بعضي مقابل خير بكار رفته مثل «وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللّٰهُ بِضُرٍّ فَلٰا كٰاشِفَ لَهُ إِلّٰا هُوَ وَ إِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ» انعام: 17.راغب در مفردات و جوهري در صحاح ضرّ بضم (ض) را بد حالي گفته اند. «الضرّ: سوء الحال» راغب اضافه ميكند: اعمّ از آنچه در نفس باشد مثل فقد علم و عفت، يا در بدن مثل نقص عضو، يا در حال مثل كمي مال و جاه.طبرسي رحمه اللّه از صاحب العين

قاموس قرآن، ج 4، ص: 177

نقل كرده ضرّ بفتح و ضم دو لغت اند ولي چون با «نفع» مقابل كردي ضاد آنرا مفتوح خواني.اقرب الموارد هر دو را ضد نفع، سوء الحال، و سختي گفته و از كليات ابو البقا نقل ميكند ضرّ بفتح در هر ضرر شايع است و با ضمّ مخصوص بضرر نفس است مثل مرض و لاغري.پس ضرّ بفتح (ض) مطلق ضرر و زيان است مقابل نفع ولي ضرّ بضم بمعني بد حالي است. آياتيكه دربارۀ هر دو تعبير نقل شد اين فرق را تأييد ميكنند.ضرر: اسم است بمعني بد حالي و نقصان. جمع آن اضرار ميباشد (اقرب) در مجمع آنرا نقصان معني كرده و فرمايد: آن هر چيزي است كه ضرر كند و نقصان رساند مثل كوري، مرض، علت. «لٰا يَسْتَوِي الْقٰاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجٰاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ بِأَمْوٰالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ» نساء: 95. مراد از اولي الضرر كساني است كه نقص عضوي يا علل ديگري دارند كه نميتوانند بجهاد روند احتمال قوي دارد

كه آنانكه در اثر فقد مال و وسيله از رفتن بجهاد معذوراند نيز داخل در اولي الضرر باشند كه عده اي پيش رسول خدا صلي اللّه عليه و آله ميامدند و زاد و راحله ميخواستند، آنحضرت ميفرمود من وسيله در اختيار ندارم تا شما را تجهيز كنم، آنها نيز اشك ريزان بر ميگشتند چنانكه فرموده: «وَ لٰا عَلَي الَّذِينَ إِذٰا مٰا أَتَوْكَ لِتَحْمِلَهُمْ قُلْتَ لٰا أَجِدُ مٰا أَحْمِلُكُمْ عَلَيْهِ تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ» توبه: 92.اضطرار: بمعني احتياج و اجبار است، (اقرب). آن در واقع حمل غير بر ضرر است تحميل كننده شايد از كنار باشد و شايد حالت و امري در خود شخص باشد مثل گرسنگي و مرض و غيره: «ثُمَّ أَضْطَرُّهُ إِليٰ عَذٰابِ النّٰارِ» بقره: 126. «نُمَتِّعُهُمْ قَلِيلًا ثُمَّ نَضْطَرُّهُمْ إِليٰ عَذٰابٍ غَلِيظٍ» لقمان: 24. در اين دو آيه تحميل از كنار است و از طرف

قاموس قرآن، ج 4، ص: 178

خداوند ميباشد يعني: سپس او را بعذاب آتش مجبورش ميكنيم و باجبار در آتش ميكشم. هكذا آيۀ دوم. «فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ بٰاغٍ وَ لٰا عٰادٍ فَلٰا إِثْمَ عَلَيْهِ» بقره: 173. در اينجا و نظير آن تحميل از خود شخص است كه گرسنگي و فقر باشد يعني: هر كه ناچار و محتاج شود بخوردن ميته و خون و گوشت خوك در حاليكه قبلا طالب نيست و در خوردن زياده روي نميكند بر او گناهي نيست.علي هذا مضطرّ بمعني در مانده و ناچار است «أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذٰا دَعٰاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ» نمل: 62.رجوع شود به «دعو». «لٰا تُضَارَّ وٰالِدَةٌ بِوَلَدِهٰا وَ لٰا مَوْلُودٌ لَهُ بِوَلَدِهِ» بقره: 233. «لٰا تُضَارَّ» در قرآنها بفتح (ر) است ولي

بفتح و ضمّ هر دو خوانده شده است. اگر با رفع خوانده شود اخبار است بمعناي امر يعني: ضرر نميرساند مادري بواسطۀ فرزندش و نه پدري بواسطۀ فرزندش. و شايد در اينصورت فعل مجهول باشد يعني: ضرر رسانده نشود مادري بواسطۀ فرزندش … و اگر آنرا با فتح خوانيم كه اكثر قرّاء خوانده اند نهي از اضرار است يعني: ضرر نرساند مادري بواسطۀ فرزندش. و شايدهم مجهول باشد.ناگفته نماند علت جواز فتح و ضمّ اعلال است چنانكه در فعل امر از «مدد» چهار وجه جايز است.خلاصۀ معني آيه: مادر بواسطه فرزندش بشوهر ضرر نرساند و از وي براي ارضاع بيشتر از حدّ اجرت نخواهد و از مقاربت براي اينكه حامله شده و از رسيدن بفرزندش باز مي ماند، امتناع نكند، همچنين شوهر بواسطۀ فرزندش بزن ضرر نرساند و كمتر از معمول اجرت ندهد و زن را از حظّ نفس كه اگر مقاربت كند باز حامله ميشود، باز ندارد.بنا بر دو روايت كه در صافي از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: آيه بصورت طلاق و عدم آن عموميّت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 179

دارد. «وَ أَشْهِدُوا إِذٰا تَبٰايَعْتُمْ وَ لٰا يُضَارَّ كٰاتِبٌ وَ لٰا شَهِيدٌ … » بقره: 282. ممكن است اصل كلمه (لا يضارر) و معلوم باشد يعني: آنگاه كه معامله كرديد شاهد بگيريد نويسندۀ سند معامله و شاهد ضرر نرسانند و شاهد در شهادت و نويسنده در نوشتن خيانت نكند. و شايد مجهول باشد يعني نويسنده و شاهد را ضرر نرسانيد. اجرت نويسنده را بدهيد … و شاهد را در وقت مشغله احضار نكنيد. ولي وجه اول را بهتر دانسته اند. «وَ لٰا تُمْسِكُوهُنَّ ضِرٰاراً لِتَعْتَدُوا» بقره: 231.

ضرار مصدر مفاعله بمعني ضرر زدن است يعني زنان طلاق داده شده را كه رجوع ميكنيد براي ضرر رساندن و اذيت كردن نگاه نداريد و رجوع نكنيد تا تجاوز كنيد. «وَ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مَسْجِداً ضِرٰاراً وَ كُفْراً وَ تَفْرِيقاً بَيْنَ الْمُؤْمِنِينَ» توبه: 107. راجع بمسجد ضرار رجوع شود به «مسجد» فصل مسجد ضرار.ضرّاء: اين كلمه 9 بار در قرآن مجيد آمده است. در بعضي مقابل با سرّاء بكار رفته مثل «وَ قٰالُوا قَدْ مَسَّ آبٰاءَنَا الضَّرّٰاءُ وَ السَّرّٰاءُ فَأَخَذْنٰاهُمْ بَغْتَةً» اعراف: 95. و در بعضي با رحمت و نعمت، نظير «وَ لَئِنْ أَذَقْنٰاهُ رَحْمَةً مِنّٰا مِنْ بَعْدِ ضَرّٰاءَ مَسَّتْهُ … » فصلت: 50. «وَ لَئِنْ أَذَقْنٰاهُ نَعْمٰاءَ بَعْدَ ضَرّٰاءَ مَسَّتْهُ» هود: 10. و در بعضي رديف بأساء آمده نحو «وَ الصّٰابِرِينَ فِي الْبَأْسٰاءِ وَ الضَّرّٰاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ» بقره: 177.بأساء، ضرّآء هر دو اسم مؤنث اند و مذّكر ندارند و از فرّاء نقل شده: جايز است كه بر وزن أبؤس و أضرّ.جمع بسته شوند.ضرّآء در هر حال از ضرر است قاموس و اقرب آنرا: زمينگيري، سختي، نقص اموال و انفس و ضدّ سرّاء گفته اند. صحاح فقط سختي ميگويد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 180

ناگفته نماند: آنگاه كه مقابل سرّاء و نعمت آمده مطلب روشن است و مراد از آن گرفتاري و بيچارگي است مثل «قَدْ مَسَّ آبٰاءَنَا الضَّرّٰاءُ وَ السَّرّٰاءُ» يعني بپدران ما شادي و سختي هر دو رسيد. ولي آنگاه كه در رديف بأساء آيد چنانكه گذشت مراد از آن چيست؟در «بأساء» از ازهري نقل شد: كه آن در سختيهائي گفته ميشود كه خارج از بدن باشد مثل گرفتاري در اموال و غيره، و ضرّآء در گرفتاريهاي

بدني است مثل مرض، و غيره طبرسي رحمه اللّه در ذيل آيۀ 177 بقره بأساء را فقر، ضرّآء را بيماري و درد گفته است. هكذا در جوامع الجامع.بنظر من: اين فرق در صورت جمع شدن با بأساء است و گرنه ضرّاء چنانكه از قاموس، صحاح و اقرب نقل شد شامل سختيهاي بدني و غيره است. در صحيفۀ سجّاديه دعاي 47 آمده: «و ابن به الضّراء من سبيلك» يعني بواسطه امام گرفتاري و سختي را از راه خود (كه راه حق است) كنار كن. در اينجا نيز ضراء در سختي هاي غير بدني است.

ضرع:؛ ج 4، ص: 180

ضرع: تضرّع بمعني تذلّل است.در قاموس و اقرب آمده: «تضرّع الي اللّه» يعني ابتهال و تذلّل كرد و بقولي خود را در معرض طلب حاجت قرار داد. ايضا در قاموس گويد: «ضرع ضرعا و ضراعة: خضع و ذلّ و استكان». «فَلَوْ لٰا إِذْ جٰاءَهُمْ بَأْسُنٰا تَضَرَّعُوا وَ لٰكِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ» انعام: 43. آنگاه كه عذاب ما بآنها رسيد چرا تذلّل نكردند؟ چرا بدرگاه خدا زاري نكردند؟!، ليكن دلهاي آنها سخت گرديد. «وَ لَقَدْ أَخَذْنٰاهُمْ بِالْعَذٰابِ فَمَا اسْتَكٰانُوا لِرَبِّهِمْ وَ مٰا يَتَضَرَّعُونَ» مؤمنون: 76. استكانت چنانكه در مجمع فرموده بمعني خضوع است يعني: هر آينه آنها را بعذاب گرفتار كرديم بپروردگارشان خاضع و تسليم نشدند و تضرع و زاري نكردند علي هذا استكانت امر قلبي و تضرع،

قاموس قرآن، ج 4، ص: 181

زاري با زبان و امر ظاهري است و اگر هر دو بيك معني باشد منظور آنست كه در گذشته خضوع نكردند و اكنون هم نميكنند.در الميزان از كافي از حضرت باقر عليه السّلام نقل است كه فرمود « … الاستكانة هي الخضوع. و التّضرّع

رفع اليدين و التّضرّع بهما» . در مجمع از حضرت صادق صلوات اللّه عليه نقل كرده: استكانت در دعاست، تضرع بر داشتن دو دست است در نماز. «الاستكانة في الدّعاء و التّضرع رفع اليد في الصّلوة» . ناگفته نماند مفهوم دو آيۀ فوق و همچنين آياتي نظير «أَخَذْنٰا أَهْلَهٰا بِالْبَأْسٰاءِ وَ الضَّرّٰاءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ» اعراف: 94. آنست كه گرفتاريهاي بدن و غيره از جانب خدا براي بيدار كردن انسان و اظهار تذلّل بخدا و توبه و انابه است كه انسان بضعف و عصيان خود پي ببرد و متوجه خدا شود بدين طريق گرفتاريها يكنوع رحمت اند ما بعد آيۀ 43 انعام حاكي است كه اگر شخص از گرفتاريها متنبه نشود درهاي نعمت برويش گشوده شده و غفلتا عذاب او را يافته و از بين مي برد «فَلَمّٰا نَسُوا مٰا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنٰا عَلَيْهِمْ أَبْوٰابَ كُلِّ شَيْ ءٍ حَتّٰي إِذٰا فَرِحُوا بِمٰا أُوتُوا أَخَذْنٰاهُمْ بَغْتَةً فَإِذٰا هُمْ مُبْلِسُونَ».انعام: 44.در خاتمه ناگفته نماند: ضرع گذشته از مصدر بودن بمعني پستان حيوانات است مثل ثدي كه پستان زن است طبرسي فرموده: علت اين تسميه آنست كه شير بپستان ميل ميكند.ايضا ضروع بضم (ض- ر) نزديك شدن است در اقرب آمده: «ضرع السبع من الشي ء ضروعا: دنا منه» و نيز آمده: «تضرّع منه» يعني با ميل باو نزديك شد و چون تذلّل و زاري يكنوع نزديك شدن است لذا معناي اصلي در آن ملحوظ مي باشد.

ضريع:؛ ج 4، ص: 181

ضريع: «لَيْسَ لَهُمْ طَعٰامٌ إِلّٰا مِنْ ضَرِيعٍ. لٰا يُسْمِنُ وَ لٰا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ» غاشية: 6 و 7.ضريع طعام اهل جهنّم است كه نه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 182

سير ميكند و نه فربه ميگرداند. در نهايه گويد: آن

علفي است در حجاز، خارهاي بزرگ دارد، بآن شبرق گويند. در مجمع فرموده: علفي است شتر آنرا ميخورد نفع و ضرري ندارد.علت اين تسميه آنست كه ضريع بشتر مشتبه ميشود و آنرا علف ديگر ميداند و اصل مضارعه بمعني مشابهت است جوهري گويد: آن خشكيدۀ علف شبرق است ايضا در جوامع الجامع و كشاف آمده: آن خشكيدۀ علف شبرق است و از جنس خار ميباشد تا تر است شتر آنرا ميچرد و چون خشكيد از آن كنار ميشود، آن سمّ قاتل است. در صحاح و كشاف نقل شده كه شاعر گفته است: و حبس في هزم الضّريع فكلّها حد باء دامية اليدين حرود يعني: شتران در ضريع شكسته حبس شدند در نتيجه، همۀ آنها پشت خميده، دستها زخمي و خشمگين اند.بايد دانست: ضريع در آيه نكره است. يعني ضريع بخصوصي است و اين صفت دارد كه نه از گرسنگي سير ميكند و نه لاغر را فربه ميگرداند.چنانكه در مجمع از ابن عباس از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده: ضريع چيزي است در آتش دوزخ مي باشد خار مانند تلختر از صبر، بدبوتر از مردار، سوزانتر از آتش خدا آن را ضريع ناميده. مناسب است آياتيكه دربارۀ طعام اهل عذاب آمده در اينجا نقل شود: اول- زقوم: «إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ.طَعٰامُ الْأَثِيمِ. كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ» دخان: 43- 45. مشروح آن در «زقوم» گذشت.دوم- غسلين: «فَلَيْسَ لَهُ الْيَوْمَ هٰاهُنٰا حَمِيمٌ. وَ لٰا طَعٰامٌ إِلّٰا مِنْ غِسْلِينٍ.لٰا يَأْكُلُهُ إِلَّا الْخٰاطِؤُنَ» حاقّه: 35- 37.شايد غسلين آشاميدني و صديد باشد كه فرموده «مِنْ وَرٰائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقيٰ مِنْ مٰاءٍ صَدِيدٍ. يَتَجَرَّعُهُ وَ لٰا يَكٰادُ يُسِيغُهُ … » ابراهيم:

16 و 17.سوم- ضريع است كه گفته شد.چهارم- طعام گلوگير: «إِنَّ لَدَيْنٰا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 183

أَنْكٰالًا وَ جَحِيماً. وَ طَعٰاماً ذٰا غُصَّةٍ … » مزمل: 12 و 13. باحتمال قوي اين يكي از طعامهاي سه گانۀ فوق يا همۀ آنهاست.بايد دانست: مفهوم آيۀ ضريع و غسلين نفي طعام ديگر است لذا بايد هر دو يكي باشند و يا هر يك مخصوص بگروهي از دوزخيان باشد.

ضعف:؛ ج 4، ص: 183

اشاره

ضعف: بفتح و ضم (ض) ناتواني.بعقيدۀ طبرسي و جوهري و فيروزآبادي- و اقرب الموارد ضعف با ضم و فتح ضاد هر دو بيك معني است راغب نسبت آنرا بقول ميدهد و گويد: بقول خليل ضعف بضم ناتواني بدن و بفتح ناتواني عقل و رأي است.اين قول در قاموس و اقرب نيز نقل شده. «ضَعُفَ الطّٰالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ» حج: 73. خواهنده و خواسته شده هر دو ناتوان و عاجزاند معني مشروح آيه، در «ذباب» گذشت. «وَ مٰا ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكٰانُوا وَ اللّٰهُ يُحِبُّ الصّٰابِرِينَ» آل عمران: 146. ناتوان نشدند، بدشمنان خاضع نگشتند، خدا صابران را دوست دارد. «اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَ شَيْبَةً … » روم: 54.ضعف در اين آيه و در آيۀ «وَ عَلِمَ أَنَّ فِيكُمْ ضَعْفاً» انفال: 66. با ضم و فتح ضاد خوانده شده است. در آيۀ اول ضعف اولي ضعف نطفه، دومي ضعف جنيني و طفوليت، سومي ضعف پيري است كه هر سه ضعف نكرده اند و آن دليل غيرهم بودن است چنانكه قوّۀ اول راجع بطفوليت و قبل از بلوغ و ثاني راجع به بعد از بلوغ است (راغب).ضعيف: ناتوان. جمع آن ضعفاء و

ضعاف است: «فَقٰالَ الضُّعَفٰاءُ لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّٰا كُنّٰا لَكُمْ تَبَعاً» ابراهيم: 21. «وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعٰافاً خٰافُوا عَلَيْهِمْ» نساء: 9.اضعف: ناتوانتر. «فَسَيَعْلَمُونَ مَنْ أَضْعَفُ نٰاصِراً وَ أَقَلُّ عَدَداً» جنّ: 24.استضعاف: ضعيف شمردن و ناتوان ديدن. در مجمع فرمايد:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 184

«الاستضعاف: وجدان الشّي ء ضعيفا» راغب در مفردات گويد: «استضعفته» يعني او را ضعيف يافتم. در قاموس و صحاح گفته «استضعفه» او را ضعيف شمرد. در اقرب الموارد آمده: «استضعفه: رآه ضعيفا».در مقدمۀ المنجد تصريح شده: يكي از معاني استفعال وجدان مفعول است بر وصفي، مثل «استحسنه» يعني او را نيكو يافت «استعظمه» او را بزرگ يافت. «قٰالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي» اعراف: 150. پسر مادرم قوم مرا ناتوان ديدند، خواستند بكشندم. «وَ جَعَلَ أَهْلَهٰا شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طٰائِفَةً مِنْهُمْ» قصص: 4. اهل زمين را فرقه ها كرد گروهي را ضعيف و حقير مي شمرد. «وَ قٰالَ الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا بَلْ مَكْرُ اللَّيْلِ وَ النَّهٰارِ» سباء: 33.مُسْتَضْعَفِين: بصيغۀ مفعول، ضعيف شمردگان. زبونان. اين كلمه بصورت جمع پنج بار در قرآن مجيد آمده است: انفال: 26، نساء: 75، 97، 98، 127. از ميان همه، دو آيه را لازم است بررسي كنيم:

مستضعفين؛ ج 4، ص: 184

مستضعفين «إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّٰاهُمُ الْمَلٰائِكَةُ ظٰالِمِي أَنْفُسِهِمْ قٰالُوا فِيمَ كُنْتُمْ؟ قٰالُوا كُنّٰا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قٰالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّٰهِ وٰاسِعَةً فَتُهٰاجِرُوا فِيهٰا فَأُولٰئِكَ مَأْوٰاهُمْ جَهَنَّمُ وَ سٰاءَتْ مَصِيراً.إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجٰالِ وَ النِّسٰاءِ وَ الْوِلْدٰانِ لٰا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لٰا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا. فَأُولٰئِكَ عَسَي اللّٰهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كٰانَ اللّٰهُ عَفُوًّا غَفُوراً» نساء: 97- 99.مورد نزول آيات كساني از مسلمين بودند كه در صدر اسلام

بعد از هجرت رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در مكّه مانده بودند و بر آنانكه قدرت داشتند هجرت بمدينه واجب بود لذا فرموده: در وقت مرگ ملائكه بايشان گويند: در چه كار بوديد از امر دينتان؟گويند: ما زبونان و بي چارگان بوديم دشمنان دين ما را ضعيف شمرده و از اعمال ديني باز داشتند (اين عذري

قاموس قرآن، ج 4، ص: 185

است كه از عدم اعمال ديني مياورند) ملائكه گويند: مگر زمين خدا وسيع نبود كه مهاجرت نموده و در جاي مناسبي زندگي كرده و بدين خود عمل نمائيد؟! چنين اشخاصي جايشان آتش ميباشد. مگر آن بي چارگان از مردان و زنان و كودكان كه كفّار از اعمال ديني بازشان ميداشت و آنها نه علاجي داشتند كه از شر كفّار در امان باشند و نه راهي داشتند كه از دست آنها نجات يابند. اينگونه اشخاص با آنكه ظالم بر نفس اند و اعمال ديني انجام نداده اند مورد عفو خدااند كه واقعا قدرت نداشته اند زيرا «لٰا يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً إِلّٰا وُسْعَهٰا».اين آيات يك قاعدۀ كلي بدست ميدهند و آن اينست: كسانيكه قدرت دارند در زمين وسيع خدا جايي و محلي براي خود انتخاب كنند و مسلمان زندگي نمايند و آزادانه اعمال ديني خويش را انجام دهند، چنين كسان اگر در بلاد كفر و يا در محل ديگر كه قادر بانجام اعمال ديني نيستند بمانند و مانند كفّار زندگي كنند در پيش خدا معذور نبوده و اهل عذاب اند ولي آنانكه فاقد هر گونه وسيله و مضطر واقعي اند گرچه در زيّ كفّار زندگي كرده اند پيش خدا معذوراند.در اينجا مسئله اي هست و آن اينكه كسانيكه از روي قصور جاهل بمعارف دين و

احكام آن هستند و قصور و ضعف آنها بوسيلۀ عوامل خارجي است، آيا چنين كساني پيش خدا در عدم اعتقاد حق و عدم اعمال ديني معذوراند و از مصاديق مستضعفند يا نه اعمّ از آنكه از اهل اسلام باشند يا غير آن؟.جملۀ «لٰا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لٰا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا» و آيۀ «لٰا يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً إِلّٰا وُسْعَهٰا لَهٰا مٰا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهٰا مَا اكْتَسَبَتْ» بقره: 286. و آيۀ «وَ مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰي نَبْعَثَ رَسُولًا» اسراء: 15. نشان ميدهد كه چنين اشخاصي مستضعفند و مورد عفو خدااند جملۀ «عَسَي اللّٰهُ أَنْ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 186

يَعْفُوَ عَنْهُمْ» گرچه فقط مفيد رجاء و اميد است ولي جملۀ «وَ كٰانَ اللّٰهُ عَفُوًّا غَفُوراً» جانب عفو را تقويت كرده و به تأييد آيۀ «لٰا يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً إِلّٰا وُسْعَهٰا» يقين بعفو حاصل ميشود. در «رجو» ذيل آيۀ «مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللّٰهِ» گفته شد: آنها غير از مستضعفين اند. در اين باره روايات بسياري هست كه مؤيد مضمون آيه اند، و بعدا ذكر خواهيم كرد. بنظر ميايد: ذكر كودكان در رديف مردان و زنان با آنكه آنها اهل تكليف نيستند براي مجسّم كردن استضعفاف است يعني: چنانكه كودكان قدرت حيله و اهتداء سبيل ندارند. المنار از كشاف نقل كرده: شايد اطفال مراهق منظور باشند.الميزان در تفسير آيات ما نحن فيه ذيل عنوان «كلام في المستضعف» بطور خلاصه چنين فرموده: از آيه روشن ميشود كه: جهل بمعارف دين هرگاه از روي قصور و ضعف بوده باشد، آن در نزد خدا عذر است بدين بيان: خداوند سبحان جهل بدين و هر ممنوعيت از اقامۀ شعائر دين را ظلم مي شمارد كه مشمول عفو خدائي نيست، آنگاه

مستضعفان را استثنا كرده و عذرشان را مي پذيرد و آنها را با وصفي كه آنها و غير آنها را شامل است تعريف ميكند و آن عدم امكان دفع محذور است «لٰا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لٰا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا» اين معني دربارۀ شخصي صادق است كه در محلي گرفتار شده و راهي بدانستن معارف دين و يا امكان عمل بآنها را ندارد كه در صورت عمل شكنجۀ ما فوق طاقت باو وارد ميكنند و راهي بخروج از آنجا را هم ندارد.هكذا دربارۀ شخصي كه فكرش بحق ثابت و معارف ديني منتقل نشده و فهمش بآن راه نيافته با آنكه معاند حق نبوده و اگر حق باو روشن ميشد ايمان مياورد ليكن عوامل مختلف سبب اخفاء حق شده اند، چنين كسان مستضعف اند كه عوامل موجب غفلت آنها شده و با غفلت قدرتي نيست.مقتضي اطلاق آيه چنين است و آن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 187

در معني عموم العله ميباشد، آيات ديگر از قبيل «لٰا يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً إِلّٰا وُسْعَهٰا لَهٰا مٰا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهٰا مَا اكْتَسَبَتْ» بقره: 286. نيز چنان است. امر مغفول عنه در قدرت انسان نيست چنانكه امر ممنوع عنه در وسع انسان نميباشد.از آيۀ بقره يك ضابط كلي بدست ميايد و آن اينكه فعل مستند بكسب انسان نشود و در كاريكه بر او ممتنع شده دخالتي نداشته باشد پس جهل بدين اگر مستند بتقصير انسان شد گناه است ولي اگر مستند بعوامل ديگر شد كه موجب جهل و غفلت و ترك عمل شده اند، مستند باختيار شخص نيست و گناهكار شمرده نميشود آري ما كسب بر له او و ما اكتسب بر عليه او است ولي آنگاه كه كسبي

نكرد نه بر له او است و نه بر عليه او. از اينجا ظاهر ميشود كه مستضعف دست خالي است نه چيزي بر له او است و نه بر عليه او … (تمام شد).رواياتيكه در اين زمينه نقل شده سه قسمت اند.1- مستضعفان قاصران و ابلهان اند.2- اهل سنت اند كه حجت بر آنها تمام نشده. اين دو گروه مصداق «لٰا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لٰا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا» ميباشند.3- هر كه اختلاف مردم را بداند مستضعف نيست. اينك بعضي از روايات سه گروه را بترتيب نقل ميكنيم: 1- در تفسير عياشي نقل شده: سليمان بن خالد گويد از امام باقر عليه السّلام از مستضعفين پرسيدم فرموده: «البلهاء في خدرها و الخادم تقول لها صلّ فتصلي لا تدري الّا ما قلت لها و الجليب الّذي لا يدري الّا ما قلت له، و الكبير الفاني و الصّبيّ و الصغير، هؤلاء المستضعفون … » اين روايت در معاني الاخبار ج 2 باب 3 نيز نقل شده است يعني: مستضعفان عبارتند از زنان ابله و كم عقل در پرده ها و منازل خويش و زن خدمتكاريكه ميگوئي نماز بخوان، نماز ميخواند و جز آنچه گفتي نميفهمد، و آنكه از بلاد

قاموس قرآن، ج 4، ص: 188

ديگر آورده شده جز آنچه بگوئي نميفهمد، و پير از كار افتاده، و كودك، و صغير، مستضعف اينان اند … 2- ايضا در تفسير عياشي نقل شده: زراره گويد: از امام باقر عليه السّلام از قول خداوند «إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجٰالِ وَ النِّسٰاءِ» پرسيدم فرمود: «هو الّذي لا يستطيع الكفر فيكفر و لا يهتدي سبيل الايمان، و لا يستطيع ان يؤمن و لا يستطيع ان يكفر. الصّبيان و من كان من الرّجال

و النساء علي مثل عقول الصّبيان مرفوع عنهم القلم» اين روايت در كافي باب المستضعف و در معاني الاخبار ج 2 باب 3 نيز نقل شده است، و آن نظير روايت سابق ميباشد باضافۀ اينكه: قلم از آنها بر داشته شده است.3- باز در همان تفسير از زراره از امام باقر عليه السّلام دربارۀ «المستضعفين … لٰا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لٰا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا» نقل شده كه فرمود: «لا يستطيعون حيلة الايمان و لا يكفرون. الصّبيان و اشباه عقول الصّبيان من النّساء و الرّجال» اين حديث با كمي تفاوت لفظي در كافي باب فوق الذكر نيز آمده است.اين روايات چنانكه گفته شد مصداق مستضعف را قاصران و ابلهان و كم رشدان معرفي ميكنند.رواياتيكه راجع بگروه دوم ميباشد بعضي از آنها را ذيلا نقل ميكنيم: 1- «عن ابي عبد اللّه عليه السّلام انّه ذكر انّ المستضعفين ضروب يخالف بعضهم بعضا و من لم يكن من اهل القبلة ناصبا فهو مستضعف» (معاني الاخبار).يعني: مستضعفها چند قسم اند مخالف همديگر. هر كه از اهل اسلام ناصبي نباشد مستضعف است.2- در تفسير عياشي و كافي و معاني الاخبار از امام صادق عليه السّلام منقول است: … آنها كساني اند كه قدرت براه اهل حق ندارند تا بحق داخل شوند و قدرت بتدبير ناصبي ها ندارند تا ناصبي گردند اينان در اثر اعمال خير و اجتناب از محارميكه خدا از آنها نهي كرده داخل بهشت ميشوند ولي بمقام ابرار نميرسند.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 189

جملۀ اخير اين حديث در كافي باب المستضعف در حديث 8 و 9 نيز نقل شده و در حديث نهم امام عليه السّلام فرمايد: نه بخدا قسم خدا ابدا با شما

چنان نميكند. يعني با مستضعفان در يك منزل و مقام نخواهيد بود.3- در كافي از زراره نقل كرده كه گويد: من و برادرم حمران يا من با بكير وارد محضر امام باقر عليه السّلام شديم. بحضرتش عرض كردم: ما با نخ بنائي اندازه ميگيريم (براي دوست داشتن مردم و برائت از آنها ميزاني داريم) هر كه با ما موافق شد و بولايت عقيده پيدا كرد خواه علوي باشد يا نه دوستش داريم و هر كه مخالف باشد خواه از خاندان شما باشد يا نه از او بيزاري ميجوئيم. فرمود: اي زراره قول خدا از قول تو راستتر است كه فرموده: «إِلَّا الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجٰالِ وَ النِّسٰاءِ وَ الْوِلْدٰانِ الّذين لٰا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لٰا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا» … مقصود امام عليه السّلام آنست كه: نميتوانيد از هر كه در عقيدۀ شما نباشد بيزاري جوئيد چون شايد آنها مستضعف باشند كه پيش خدا معذوراند. و از حديث دوم معلوم شد كه اينگونه اشخاص در اثر اعمال حسنه و اجتناب از محارم وارد بهشت ميشوند.3- صدوق عليه الرحمه در خصال از امام صادق عليه السّلام از پدرش از جدش صلوات اللّه عليهم نقل كرده كه فرمود: بهشت هشت در دارد، دري كه از آن پيامبران و صدّيقان داخل ميشوند، دريكه از آن شهيدان و صالحان وارد گردند، از پنج در شيعيان و دوستان ما داخل ميشوند … و دريكه از آن ساير مسلمين از اهل شهادت لا اله الا اللّه داخل ميشوند. بشرط آنكه بقدر ذرّه اي از بغض ما اهل بيت در قلبشان نباشد. اين حديث در تفسير صافي ذيل آيۀ 73 سورۀ زمر و در الميزان ج

5 ص 60 از خصال صدوق منقول است، ما آنرا از خصال ترجمه كرديم.در كافي ج 2 ص 401 باب الضلال حديث اول، مباحثۀ هاشم صاحب البريد، محمد بن مسلم و ابو الخطاب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 190

نقل شده كه هاشم غير امامي را كافر دانسته و ابو الخطاب گفته كفر او در صورت قيام حجت و دليل است، و محمد بن مسلم گفته: اگر ولايت را نداند و انكار نكند كافر نميشود بالاخره مطلب را پيش امام صادق عليه السّلام آورده اند و هاشم متوجه شده كه امام عليه السّلام ميخواهد در عقيدۀ محمد بن مسلم باشند يعني اگر كسي امامت نداند و انكار نكند كافر نميشود.اما اينكه اگر كسي اختلاف مردم را بداند مستضعف نيست در كافي باب مستضعف و معاني الاخبار و غيره احاديثي در اين باره نقل شده از آنجمله در كافي باب فوق الذكر از ابن مسكان از ابي بصير از حضرت صادق عليه السّلام منقول است: «من عرف اختلاف النّاس فليس بمستضعف» . در نهج البلاغه خطبۀ 187 فرموده: «و لا يقع اسم الاستضعاف علي من بلغته الحجّة فسمعتها اذنه و وعاها قلبه» . بقيۀ مطلب در «كفر» ديده شود.

ضغث:؛ ج 4، ص: 190

ضغث: بفتح (ض) مخلوط كردن «ضغث الحديث ضغثا: خلطه» چنانكه در صحاح و اقرب گفته. و آن بكسر (ض) دستۀ علف خشك، دستۀ تركه يا تركۀ نرم يا دستۀ ريحان و امثال آن است و نيز بمعني امر مختلط و حديث مختلط است چنانكه اقرب الموارد بمعني اخير تصريح كرده. «وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لٰا تَحْنَثْ» ص: 44. يعني دستۀ علف خشك يا تر كه بر گير و

با آن بزن و نقض عهد مكن اين مطلب در «ايوب» گذشت. «قٰالُوا أَضْغٰاثُ أَحْلٰامٍ وَ مٰا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلٰامِ بِعٰالِمِينَ» يوسف: 44.اضغاث جمع ضغث بمعني دسته ها و مختلطها است و احلام جمع حلم (بر وزن عنق و قفل) بمعني خواب پريشان است اضافۀ اضغاث به احلام بمعني «من» ميباشد يعني «اضغاث من احلام» و الف و لام احلام عهد ذكري و اشاره باضغاث و احلام ما قبل است يعني گفتند: آميخته هائي است از خوابهاي پريشان و ما بتعبير چنين

قاموس قرآن، ج 4، ص: 191

خوابها واقف نيستيم.همين طور است آيۀ «بَلْ قٰالُوا أَضْغٰاثُ أَحْلٰامٍ بَلِ افْتَرٰاهُ بَلْ هُوَ شٰاعِرٌ … » انبياء: 5. كه در «شعر» مشروحا گذشت.بايد دانست معني اولي كه اختلاط باشد در ضغث ملحوظ است لذا اقرب آنرا دستۀ علف كه تر و خشك بهم مخلوط شده معني كرده است.در نهج البلاغه خطبۀ 50 فرموده: «و لكن يؤخذ ضغث من هذا و ضغث من هذا فيخرجان» .

ضفدع:؛ ج 4، ص: 191

ضفدع: (بر وزن زبرج و جعفر) قورباغه. و آن شامل تمام انواع قورباغه است (اقرب). جمع آن در قرآن مجيد ضفادع و تنها يكبار آمده است. «فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمُ الطُّوفٰانَ وَ الْجَرٰادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفٰادِعَ وَ الدَّمَ آيٰاتٍ مُفَصَّلٰاتٍ» اعراف: 133.آمدن قورباغه ها و تنك كردن زندگي فرعونيان يكي از معجزات نه گانۀ حضرت موسي است كه در «تسع» و «جراد» گفته شد. در مجمع از ابن عباس و غيره و از حديث حضرت امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل كرده: قورباغه ها در طعام و شراب فرعونيان پديدار شدند، خانه هايشان و بناهايشان پر از قورباغه گرديد، هيچ كس لباسي، ظرفي، طعامي و شرابي باز نميكرد مگر

در آن قورباغه ها ميديد، بديكهايشان ميافتاد و طعام را فاسد ميكرد، مرد تا چانه اش در ميان وزغها مي نشست و چون ميخواست سخن گويد قورباغه بدهانش مي جهيد و چون دهانش را براي گذاشتن لقمه باز ميكرد قورباغه پيش از لقمه در دهانش ميرفت، تا بالاخره شكايت پيش موسي بردند كه از خدا دفع آنرا بخواهد و وعده دادند كه ايمان بياورند و دست از بني اسرائيل بر دارند ولي بعدا بقول خود وفا نكردند.هاكس در قاموس خود ذيل لغت وزغ مينويسد: آن بلاي دومين اهل مصر است كه بواسطۀ فرمايش موسي بر آنها وارد آمد. بليّۀ وزغها بود كه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 192

تمامي زمين مصر از آنها مملو گشته، تمامي مملكت از رائحه كريهۀ آنها مشمئز گشت.ناگفته نماند در تورات سفر خروج باب 8 از بند 2 تا 16 جريان قورباغه ها نقل شده كه همه جا را پر كردند.بايد دانست در دنيا يك موازنۀ عجيب برقرار است و توليدات بي جا را كنترل ميكند و گر نه ممكن است زاد ولد يك ميكرب در مدت كمي شهري را پر كند و زندگي را مختل گرداند ظاهرا آنروز باذن خدا در توليد قورباغه در مصر اين موازنه بهم خورده است.

ضلل:؛ ج 4، ص: 192

اشاره

ضلل: ضلال و ضلالت بمعني انحراف از حق است. «إِنِّي أَرٰاكَ وَ قَوْمَكَ فِي ضَلٰالٍ مُبِينٍ» انعام: 74. من تو را و قومت را در انحراف و گمراهي آشكار مي بينم. يعني انحراف از راه حق.معني آن از مقابله با هدايت بهتر روشن ميشود چنانكه فرموده: «قُلْ رَبِّي أَعْلَمُ مَنْ جٰاءَ بِالْهُديٰ وَ مَنْ هُوَ فِي ضَلٰالٍ مُبِينٍ» قصص: 85.راغب گويد: «الضّلال: العدول عن الطّريق المستقيم و يضادّه

الهداية» قول صحاح و قاموس و اقرب و نهايه نيز قول راغب است. و اينكه بعضي هلاكت، و گم شدن، و باطل و فضيحت را از معاني ضلال شمرده اند، اينها لازم معناي اوّلي است كه همان انحراف باشد در قرآن مجيد نيز گاهي بكار رفته است.مثل «فَمٰا ذٰا بَعْدَ الْحَقِّ إِلَّا الضَّلٰالُ» يونس: 32. كه ميشود گفت بمعني باطل است و عبارت اخراي انحراف از حق ميباشد و نظير: «وَ قٰالُوا أَ إِذٰا ضَلَلْنٰا فِي الْأَرْضِ أَ إِنّٰا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ» سجده: 10. يعني زمانيكه در زمين گم شديم و پوسيديم و خاك شديم آيا در خلقت جديدي خواهيم بود؟! نظير: «أَ إِذٰا كُنّٰا عِظٰاماً وَ رُفٰاتاً أَ إِنّٰا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً» اسراء: 49 و 98.اضلال: منحرف كردن. گمراه نمودن. «وَ أَضَلَّ فِرْعَوْنُ قَوْمَهُ وَ مٰا هَديٰ» طه: 79. «وَ أَضَلَّهُمُ السّٰامِرِيُّ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 193

طه: 85. آن در قرآن بخدا و شيطان و ديگران نسبت داده شده است. مثل «فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللّٰهُ» روم: 29.بعدا در اين زمينه مشروحا سخن خواهيم گفت. و دربارۀ شيطان فرموده: «وَ يُرِيدُ الشَّيْطٰانُ أَنْ يُضِلَّهُمْ ضَلٰالًا بَعِيداً» نساء: 60.ضالّ: منحرف از حق. گمراه. «وَ إِذٰا رَأَوْهُمْ قٰالُوا إِنَّ هٰؤُلٰاءِ لَضٰالُّونَ» مطففين: 32. «وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَديٰ» ضحي: 7. دربارۀ نسبت ضلالت بحضرت رسول و موسي عليهما السلام و نيز مراد از آن در سورۀ حمد بعدا توضيح خواهيم داد.اضلّ: اسم تفضيل است. «أُولٰئِكَ شَرٌّ مَكٰاناً وَ أَضَلُّ عَنْ سَوٰاءِ السَّبِيلِ» مائده: 60.تضليل: منحرف كردن. و گمراه و ضايع نمودن «أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ» فيل: 2. آيا حيلۀ آنها، آنها را در انحراف و تباهي قرار

نداد؟ يعني آنها تدبير ويراني مكّه را كرده بودند خداوند تدبيرشان را تباه ساخت. آنگاه كه حيلۀ كسي را تباه و منحرف كنند گويند: «ضلّل كيده». مصدر در آيه بمعني مفعول است.

[نظري ببعضي از آيات]؛ ج 4، ص: 193

«فَإِنْ لَمْ يَكُونٰا رَجُلَيْنِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتٰانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدٰاءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْدٰاهُمٰا فَتُذَكِّرَ إِحْدٰاهُمَا الْأُخْريٰ» بقره: 282. ضلالت در اين آيه بمعني نسيان است بقرينۀ «فَتُذَكِّرَ» و آن انحراف در ياد آوري است. حمزه كه يكي از قراء است «إِن تضل» را شرطيّه خوانده ولي ديگران آنرا بفتح الف خوانده اند و آن علت بودن دو نفر زن بجاي يكمرد است يعني: اگر دو مرد نبود يكمرد و دو زن شاهد بگيريد تا در صورت نسيان يكي آنديگري بوي تذكر دهد و ياد آور شود. از اين آيه ميشود بدست آورد كه فراموشي در زنان بيشتر از مردان است.و نيز ميشود: آنرا شرط خواند و ضلال را بمعني انحراف دانست يعني: اگر يكي از اداي شهادت منحرف

قاموس قرآن، ج 4، ص: 194

گرديد و فريفته شد ديگري او را متذكر گرداند و از خدا بترساند اين براي آنست كه احساسات در زن غلبه دارد شايد او را گول زده و بترك شهادت يا تغيير آن وا دارند. اين معني در صورت فتح الف نيز درست است.لفظ ضلال در آيات با چهار وصف: مبين، بعيد، قديم، كبير، توصيف شده است مثل «إِنِّي أَرٰاكَ وَ قَوْمَكَ فِي ضَلٰالٍ مُبِينٍ» انعام: 74. «ذٰلِكَ هُوَ الضَّلٰالُ الْبَعِيدُ» ابراهيم: 18. «إِنَّكَ لَفِي ضَلٰالِكَ الْقَدِيمِ» يوسف: 95. «إِنْ أَنْتُمْ إِلّٰا فِي ضَلٰالٍ كَبِيرٍ» ملك: 9.اين وصفها راجع بمطلب صدر آيات است و وصف بعيد نوعا دربارۀ شرك و كفر بقيامت

و كفر بخدا بكار رفته مثل «إِنَّ الَّذِينَ يُمٰارُونَ فِي السّٰاعَةِ لَفِي ضَلٰالٍ بَعِيدٍ» شوري: 18. «وَ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّٰهِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلٰالًا بَعِيداً» نساء: 116. و نيز فرموده: «وَ مَنْ يَكْفُرْ بِاللّٰهِ وَ مَلٰائِكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسُلِهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَقَدْ ضَلَّ ضَلٰالًا بَعِيداً» نساء: 136. «أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآويٰ. وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَديٰ» ضحي: 6 و 7. اين دو آيه راجع بحضرت رسول صلي اللّه عليه و آله است.نظير اين قول موسي عليه السّلام است كه در جواب اعتراض فرعون كه يك نفر قبطي را كشته اي! فرمود: «فَعَلْتُهٰا إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضّٰالِّينَ» شعراء: 20.بايد دانست: مراد از ضلال پيوسته انحراف ديني و عملي يعني كفر و معصيت نيست بلكه ضلال اعم از اين دو معني است. پسران يعقوب ميگفتند: «لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ إِليٰ أَبِينٰا مِنّٰا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبٰانٰا لَفِي ضَلٰالٍ مُبِينٍ» يوسف: 8 منظورشان اين بود: كثرت علاقۀ پدرمان نسبت بيوسف و برادرش با آنكه ما گروهي قوي و كار كن هستيم انحراف و مبالغه است. هكذا آنگاه كه كاروان از مصر بسوي كنعان رهسپار شد و خير پيدا شدن يوسف و نيز پيراهن وي را همراه داشت، يعقوب فرمود: اگر سفيهم نشماريد من بوي يوسف را احساس ميكنم.گفتند: «تَاللّٰهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلٰالِكَ الْقَدِيمِ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 195

يوسف: 95. يعني بخدا تو در مبالغه و انحراف ديرين خود هستي و همان فرط علاقه بيوسف باين خيال و اين سخن سبب شده است.پيداست كه ضلال در آيه بمعني كفر نيست و بعيد است كه بمعني عصيان باشد.بلكه ظاهرا غرضشان مبالغه در حبّ يوسف و برادرش بود و بنظرشان

چنان علاقه مورد نداشت كه آنها جمعيّت نيرومندي بوده و كار يعقوب را اداره ميكردند. و ميبايست پدرشان آنها را بيشتر يا اقلا مثل يوسف و برادرش دوست بدارد.علي هذا ضلالت در آيۀ «وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَديٰ» انحراف از نبوت است يعني تو پيامبر نبودي و از پيامبري كنار بودي. خدا تو را هدايت كرد و رسالت داد. ضلالت پيغمبر نبودن و هدايت، رسالت دادن است مثل «مٰا كُنْتَ تَدْرِي مَا الْكِتٰابُ وَ لَا الْإِيمٰانُ وَ لٰكِنْ جَعَلْنٰاهُ نُوراً نَهْدِي بِهِ مَنْ نَشٰاءُ» شوري: 52. ايضا مثل «نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمٰا أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ هٰذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغٰافِلِينَ» يوسف: 3. و نيز مثل آيۀ 49 سورۀ هود: «تِلْكَ مِنْ أَنْبٰاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهٰا إِلَيْكَ مٰا كُنْتَ تَعْلَمُهٰا أَنْتَ وَ لٰا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ».اين آيات روشن ميكنند كه آنحضرت پيش از رسالت چيزي از نبوت خود نميدانست و نسبت بآنها منحرف و كنار بود، تا خدا بآن آيات هدايتش فرمود و رسالت داد. و گرنه نميشود گفت: نعوذ باللّه تو گمراه بودي، بد كار بودي خدا هدايت نمود.امين الاسلام طبرسي در مجمع هفت قول دربارۀ اين آيه آورده قول اول اين است: خدا تو را ضالّ (و منحرف) يافت از نبوت و شريعتي كه الآن داري يعني از اينها غافل بودي بآندو هدايت فرمود و آن قول حسن، ضحاك، و جبائي است آنگاه قسمتي از آيۀ شوري و يوسف را كه در بالا نقل شد آورده است.در كشّاف گويد: معناي آن ضلال

قاموس قرآن، ج 4، ص: 196

(و انحراف) از علم شرايع و آنچه با شنيدن بدست ميايد، است مثل «مٰا كُنْتَ تَدْرِي

مَا الْكِتٰابُ وَ لَا الْإِيمٰانُ».بيضاوي گويد: تو را از علم حكمتها و احكام ضالّ (و منحرف) يافت.در تفسير جلالين گفته: «وَ وَجَدَكَ ضَالًّا عمّا انت عليه الآن من الشّريعة».همچنين است قول جوامع الجامع و تفسير ابن كثير.اقوال ديگري از قبيل اينكه آنحضرت در كودكي در شعاب مكه راه خود را گم كرد و نظير آن گفته اند ولي بسيار بعيد است كه چنين چيزهاي سبك مراد باشد.اما دربارۀ موسي كه بفرعون فرمود: «فَعَلْتُهٰا إِذاً وَ أَنَا مِنَ الضّٰالِّينَ» بنظر ميايد مراد عدم علم و ندانستن است يعني: من آنكار را كردم در حاليكه نميدانستم بقتل قبطي منجر خواهد شد. و قتل خطائي واقع شد.در سورۀ قصص: پس از آنكه استغاثۀ سبطي نقل شده ميفرمايد: «فَوَكَزَهُ مُوسيٰ فَقَضيٰ عَلَيْهِ قٰالَ هٰذٰا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطٰانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ» قصص: 15. يعني: موسي باو مشت زد و او را كشت. گفت: اين منازعه كه اينها ميكردند از عمل شيطان است و او دشمن و اضلالگر آشكاري است.از اين كلمه روشن ميشود كه موسي از اينكه دفاع او از سبطي منجر بقتل قبطي شد ناراحت بوده است لذا فرموده: اين منازعه كار شيطان است كه چنين گرفتاريها ببار ميآورد. در الميزان از عيون اخبار الرضا نقل شده كه حضرت بمأمون فرمود: «هٰذٰا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطٰانِ» يعني: اين اقتتال كه ميان ايندو نفر واقع گرديد.و اگر «هٰذٰا» بعمل موسي راجع باشد ظاهرا مراد آنست: انجاميدن دفاع بقتل از كار شيطان است كه من ميخواستم فقط از سبطي دفاع كنم نه اينكه قبطي را بكشم.و اينكه در ذيل همان آيه آمده: «قٰالَ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي

قاموس قرآن، ج 4، ص:

197

فَغَفَرَ لَهُ» قهرا مراد آنست كه خدايا من خودم را بزحمت انداختن فرعونيان اينكار را ناديده نخواهند گرفت براي من چاره اي كن و از كيد آنها خلاصم نما. خداوند او را چاره كرد كه بمدين گريخت و از فرعون خلاص شد چنانكه در مقام امتنان فرموده: «وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْنٰاكَ مِنَ الْغَمِّ … » طه: 40. و غفران بمعني پوشاندن است «غفر الشي ء: ستره» غفران ذنوب نيز بدان مناسبت است.لذا هيچ مانعي ندارد كه بگوئيم: مراد موسي از ضلالت همان ندانستن عاقبت امر است يعني: اي فرعون من آنكار را كردم در حاليكه نميدانستم منجر بقتل خواهد شد و قتل خطائي بوده لذا عقوبتي بر من نيست. و چون از شما ترسيدم فرار كردم.كار موسي گناه نبود لذا قرآن در مقام امتنان «فَنَجَّيْنٰاكَ مِنَ الْغَمِّ» فرموده و در سورۀ قصص پيش از قصّۀ قتل قبطي آمده: «وَ لَمّٰا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَويٰ آتَيْنٰاهُ حُكْماً وَ عِلْماً وَ كَذٰلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ» قصص: 14. آنكه خدا چنين تعريفش كند قتل عمد از وي سر نزند. و آنجا كه بخدا عرض ميكند: «وَ لَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخٰافُ أَنْ يَقْتُلُونِ» شعراء: 14. باعتبار عقيدۀ فرعونيان است و يا باعتبار معناي لغوي «ذنب» است كه كار و خيم العاقبة باشد و امّا اينكه معصيت خدا باشد دليلي نداريم چنانكه در الميزان فرموده است.

اضلال خدا يعني چه؟؛ ج 4، ص: 197

اضلال خدا يعني چه؟اضلال چنانكه در گذشته گفته شد، در آيات قرآن هم بخدا نسبت داده شده، هم بشيطان و هم بديگران بايد دانست اضلال خدا روي چه شرايطي است و چگونه و براي كدام كسان است.آياتي داريم از اين قبيل: «أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ

اللّٰهُ» نساء: 88. «فَمَنْ يَهْدِي مَنْ أَضَلَّ اللّٰهُ» روم: 29. «وَ أَضَلَّهُ اللّٰهُ عَليٰ عِلْمٍ» جاثية: 23. «إِنْ هِيَ إِلّٰا فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِهٰا مَنْ تَشٰاءُ وَ تَهْدِي مَنْ تَشٰاءُ … » اعراف: 155. «وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّٰهُ فَمٰا لَهُ مِنْ هٰادٍ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 198

رعد: 33.از اين قبيل آيات در قرآن بسيار است. ولي در عين حال اين اضلال عموميّت ندارد و قرآن خود كساني را كه مورد اضلال خدايند در آيات ديگري بيان ميكند از قبيل: «وَ مٰا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفٰاسِقِينَ» بقره: 26. «وَ يُضِلُّ اللّٰهُ الظّٰالِمِينَ وَ يَفْعَلُ اللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ» ابراهيم: 27. «كَذٰلِكَ يُضِلُّ اللّٰهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتٰابٌ» غافر: 34. «كَذٰلِكَ يُضِلُّ اللّٰهُ الْكٰافِرِينَ» غافر: 74.اين آيات بخوبي روشن ميكنند كه خداوند هر كسي را اضلال نميكند بلكه مورد اضلال خداوندي فاسقان، ظالمان، مسرفان و كافران اند.مخصوصا آيۀ اول كه مفيد حصر است اما اينكه خدا چرا آنها را اضلال ميكند بايد علت را در خود آن گروهها جستجو كرد و با تدبر و دقّت روشن ميشود كه آنها با سوء اختيار خويش طريق ناحق را انتخاب ميكنند خداوند نيز اضلالشان ميكند بعبارت ديگر خداوند روياننده است هر كه زهر بكارد آنرا مي روياند و هر كه شهد بكارد آنرا. خداوند پيوسته به بندگان نيرو ميدهد هر كه در راه بد رود و هر كه در راه خوب.پس علت اضلال در خود گمراهان است كه عبارت باشد از فسق، ظلم، اسراف و كفر. در صدر آيۀ «كَذٰلِكَ يُضِلُّ اللّٰهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ مُرْتٰابٌ» هست: «وَ لَقَدْ جٰاءَكُمْ يُوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَيِّنٰاتِ فَمٰا زِلْتُمْ فِي شَكٍّ مِمّٰا جٰاءَكُمْ بِهِ حَتّٰي إِذٰا هَلَكَ قُلْتُمْ

لَنْ يَبْعَثَ اللّٰهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولًا كَذٰلِكَ … » اين نشان ميدهد كه عدم تدبّر در آيات بيّنات يوسف و پيوسته ماندن در شكّ و منقطع دانستن وحي خدا، سبب اضلال شده است ما بعد آيۀ «كَذٰلِكَ يُضِلُّ اللّٰهُ الْكٰافِرِينَ» اينطور آمده: «ذٰلِكُمْ بِمٰا كُنْتُمْ تَفْرَحُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِمٰا كُنْتُمْ تَمْرَحُونَ». يعني علت اضلال خود پسندي و شرك بوده است.اين مطلب طوري است كه خداوند در بعضي از آيات هدايت را بخودش نسبت ميدهد و ضلالت را طور ديگر

قاموس قرآن، ج 4، ص: 199

بيان ميكند. مثل: «فَرِيقاً هَديٰ وَ فَرِيقاً حَقَّ عَلَيْهِمُ الضَّلٰالَةُ» اعراف: 30. «فَمِنْهُمْ مَنْ هَدَي اللّٰهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلٰالَةُ» نحل: 36. يعني كارشان و كفرشان ضلالت را بر آنها تثبيت كرد. در بعضي از آيات آمده: آنها خود ضلالت را خريدند و آنرا بجاي هدايت گرفتند: «أُولٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الضَّلٰالَةَ بِالْهُديٰ» بقره: 16 و 175.و بمضمون بعضي آيات، خدا هيچ قومي را اضلال كننده نبوده مگر پس از اتمام حجت و بيان واقعيت «وَ مٰا كٰانَ اللّٰهُ لِيُضِلَّ قَوْماً بَعْدَ إِذْ هَدٰاهُمْ حَتّٰي يُبَيِّنَ لَهُمْ مٰا يَتَّقُونَ إِنَّ اللّٰهَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيمٌ» توبه: 115. «صِرٰاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضّٰالِّينَ» فاتحه: 7. اين آيه مردم را بسه گروه نعمت دادگان، غضب شدگان، و گمراهان تقسيم ميكند. گروه اول عبارت اند از انبياء و صدّيقان و شهيدان و صالحان چنانكه در آيۀ ديگر هست «وَ مَنْ يُطِعِ اللّٰهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولٰئِكَ مَعَ الَّذِينَ أَنْعَمَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقِينَ وَ الشُّهَدٰاءِ وَ الصّٰالِحِينَ … » نساء: 69.گفته اند: مغضوب عليهم عبارت اند از يهود، و ضالّين

از نصاري. كه اين دو كلمه دربارۀ آنها در قرآن بكار رفته است.در تفسير عياشي دو حديث از محمد بن مسلم و معاوية بن وهب از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده كه مغضوب عليهم را به يهود و ضالّين را به نصاري تفسير فرموده. در مجمع روايت محمد بن مسلم را از تفسير عياشي نقل فرموده است.ملاحظۀ آيات قرآن معني اين دو كلمه را اعم از يهود و نصاري نشان ميدهد و هر يك در جاي ديگري بكار ميرود و قابل جمع هم هستند. در اين صورت فرمايش امام عليه السّلام يا از باب تطبيق است و يا اينكه در اين آيه فقط آندو گروه مراداند، دقت در عقايد و اعمال يهود نشان ميدهد كه آنها واقعا مغضوب عليهم اند. و گرايش برهبانيّت و ترك دنيا، مخالفت كليسا كه در گذشته

قاموس قرآن، ج 4، ص: 200

با علوم كرد، انحراف و ضلالت نصاري را بهتر نشان ميدهد در تفاسير اهل سنت نيز رواياتي در تطبيق و يا مراد بودن يهود و نصاري نقل شده است رجوع شود به تفسير ابن كثير و غيره.

ضامر:؛ ج 4، ص: 200

ضامر: مركب لاغر، كه راه رفتن لاغرش كرده. عبارت مجمع چنين است: «الضّامر: المهزول اضمره السّير».راغب گويد: اسب كم گوشت كه در اثر كار كم گوشت شده نه از لاغري.در نهج البلاغه خطبۀ 181. فرموده: «اسهروا عيونكم و أضمروا بطونكم» چشمانتان را بي خواب، شكمهايتان را لاغر كنيد. (كم طعام بخوريد). «وَ أَذِّنْ فِي النّٰاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجٰالًا وَ عَليٰ كُلِّ ضٰامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ» حج: 27. «يَأْتِينَ» راجع به «كُلِّ ضٰامِرٍ» و صفت آن است و از امام صادق عليه السّلام

نقل شده كه «يأتون» قرائت فرموده اند در آنصورت راجع به «النّٰاسِ» است يعني در ميان مردم بحج اعلام و ندا كن ميايند بسوي تو پياده و بر مركبان سبك و لاغر كه از راههاي دور آيند. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده و باسب اختصاص ندارد بلكه باسب و شتر هر دو گفته ميشود چنانكه در اقرب آمده. و بملاحظۀ معني كلمه شايد بهر لاغر گفته شود.

ضمم:؛ ج 4، ص: 200

ضمم: «وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِليٰ جَنٰاحِكَ تَخْرُجْ بَيْضٰاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ» طه: 22.ضمّ بمعني جمع كردن است در اقرب الموارد گويد: «الضمّ: الجمع بين الشّيئين فصاعدا» معني اين آيه و آيۀ «وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَنٰاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ» قصص: 32. در «جنح» مفصلا گذشت اين كلمه بيشتر از دو بار در كلام اللّه نيامده است.

ضنك:؛ ج 4، ص: 200

ضنك: تنگ. مصدر و اسم هر دو بكار رفته است «ضنك المكان ضنكا: ضاق» ايضا در اقرب گويد: هر شي ء تنگ را ضنك گويند در مذكر و مؤنث يكسان است، مكان ضنك و عيشة ضنك. «وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً» طه: 124. هر كه از ياد من اعراض كند حتما زندگي او تنگ است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 201

بايد دانست طمع و حرص آدمي را حدّ يقفي نيست هر چه بدست ميآورد باز در صدد ديگري است و شخص بي خبر از خدا چون پيوسته بتمايلات نفس متوجه است و هر چه تلاش كند آنها را راضي نميتواند كرد لذا با وجود وسعت نعمت و وسايل پيوسته در تنگي است ولي آنانكه بدنيا با ديدۀ ديگري نگاه ميكنند و در ياد خدا هستند اينطور نميباشند زيرا كه: «أَلٰا بِذِكْرِ اللّٰهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» رعد: 28.اين لفظ در قرآن عظيم يكبار يافته است.

ضنين:؛ ج 4، ص: 201

ضنين: بخيل. راغب گويد: ضنّه بخل بشي ء نفيس است «وَ مٰا هُوَ عَلَي الْغَيْبِ بِضَنِينٍ» تكوير: 24. «ضنين» را در آيه با ظاء و ضاد هر دو خوانده اند معني آن بقرائت اول متّهم است (بصيغۀ مفعول) و بقرائت دوم بمعني بخيل است. يعني: پيغمبر نسبت باخبار غيب بخيل نيست و هر چه خدا گويد بي كم و كاست بشما تحويل ميدهد در نهج البلاغه حكمت 362 فرموده: «و من ضنّ بعرضه فليدع المراء» هر كه بآبروي خويش بخيل باشد مجادلۀ ناحق را ترك كند. اين كلمه در قرآن مجيد تنها يكبار آمده است.

ضها:؛ ج 4، ص: 201

ضها: «وَ قٰالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّٰهِ وَ قٰالَتِ النَّصٰاريٰ الْمَسِيحُ ابْنُ اللّٰهِ ذٰلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوٰاهِهِمْ يُضٰاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا … » توبه: 30.طبرسي و راغب مضاهاة را مشابهت و مشاكلت گفته اند. در نهج البلاغه خطبۀ 163 فرموده: «و ان ضاهيته بالملابس فهو كموشيّ الحلل» اگر آنرا بلباسها تشبيه كني، آن مانند حلّه هاي نقش دار است. همچنين است قول صحاح. و اقرب.معني آيه چنين است: يهود و نصاري در اين قول بقول كفّار گذشته مشابهت دارند. مشروح اين آيه در «ابن» باب باء گذشت بآنجا رجوع شود بعضي «الَّذِينَ كَفَرُوا» را بت پرستان گرفته اند ولي ظاهرا آيه راجع بعقيدۀ كفّار قبل از اسلام است كه قائل به ابن اللّه بوده اند. اين لفظ در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 202

قرآن يكبار آمده است.

ضوء:؛ ج 4، ص: 202

ضوء: نور. چنانكه در مفردات و قاموس و اقرب گفته. مصدر نيز بكار رفته است: «ضاء القمر ضوء: انار و اشرق» ضياء نيز بمعني نور است «مَنْ إِلٰهٌ غَيْرُ اللّٰهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيٰاءٍ» قصص: 71. يعني: كيست معبودي جز خدا كه بشما نوري بياورد.بتصريح اهل لغت «اضاء» از باب افعال لازم و متعدي بكار رفته. قرآن مجيد اين مطلب را تأييد ميكند مثل: «يَكٰادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصٰارَهُمْ كُلَّمٰا أَضٰاءَ لَهُمْ مَشَوْا فِيهِ» بقره: 20. كه لازم آمده يعني نزديك است برق چشمانشان را بر بايد هر وقت بر آنها روشن شد در آن راه ميروند. و مثل «فَلَمّٰا أَضٰاءَتْ مٰا حَوْلَهُ» بقره: 17. كه متعدي بكار رفته يعني: چون آنچه را كه در اطرافش هست روشن كرد.در آيۀ «وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسيٰ وَ هٰارُونَ الْفُرْقٰانَ وَ ضِيٰاءً وَ ذِكْراً … » انبياء: 48. بتورات ضياء اطلاق شده

زيرا كه چون نور راه زندگي را روشن ميكند مثل: «قَدْ جٰاءَكُمْ مِنَ اللّٰهِ نُورٌ وَ كِتٰابٌ مُبِينٌ» مائده: 15. و نحو «مَنْ أَنْزَلَ الْكِتٰابَ الَّذِي جٰاءَ بِهِ مُوسيٰ نُوراً وَ هُديً لِلنّٰاسِ» انعام: 91. «هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِيٰاءً وَ الْقَمَرَ نُوراً» يونس: 5. در اقرب الموارد گويد: بقولي ضياء آنست كه بالذات باشد مثل نور خورشيد. و نار و نور آنست كه بالعرض و اكتسابي باشد در مجمع فرمايد: ضياء در كشف تاريكيها از نور ابلغ است زمخشري نيز مثل مجمع گفته. بيضاوي قول اقرب الموارد را نقل ميكند.شايد از اين سخن استظهار شود: علت بكار رفتن ضياء در شمس و نور در قمر اكتسابي بودن نور قمر از خورشيد است در آيۀ «وَ جَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَ جَعَلَ الشَّمْسَ سِرٰاجاً» نوح: 16. «وَ جَعَلَ فِيهٰا سِرٰاجاً وَ قَمَراً مُنِيراً» فرقان: 61. ملاحظه ميشود باز بقمر نور اطلاق شده و بخورشيد سراج با ملاحظه كلمۀ «شمس» در قرآن، خواهيم ديد كه به آن نور اطلاق

اموس قرآن، ج 4، ص: 203

نشده است.

ضير:؛ ج 4، ص: 203

ضير: ضرر رساندن. «ضاره الامر ضيرا: اضرّ به» «قٰالُوا لٰا ضَيْرَ إِنّٰا إِليٰ رَبِّنٰا مُنْقَلِبُونَ» شعراء: 50. گفتند: در اينكه ما را بكشي ضرري نيست كه ما در آنصورت بسوي پروردگار خويش بر ميگرديم. طبرسي آنرا ضرر فرموده و ضير و ضرّ را يكي ميداند.

ضيزي:؛ ج 4، ص: 203

ضيزي: وصف است بمعني ناقص و ظالمانه. «تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزيٰ» نجم: 22. آن كار در آنصورت تقسيمي است ناقص و ظالمانه. بعضي آنرا ضئزي با همزه خوانده اند طبرسي آنرا غير عادله و جائرانه فرموده است.در قاموس گويد: «قِسْمَةٌ ضِيزيٰ اي ناقصة». اين لفظ در كلام اللّه بيشتر از يكبار نيامده است.

ضيع:؛ ج 4، ص: 203

ضيع: تباه شدن. «ضاع الشّي ء ضيعا: فقد و هلك و تلف و صار مهملا» «إِنّٰا لٰا نُضِيعُ أَجْرَ الْمُصْلِحِينَ» اعراف: 170. ممكن است گاهي مراد از آن ترك باشد مثل: «أَضٰاعُوا الصَّلٰاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَوٰاتِ» مريم: 59. گفته اند يعني نماز را ترك كردند در مجمع از امام صادق عليه السّلام نقل است كه آنرا با تأخير از وقت تباه كردند نه با ترك.آيۀ «وَ مٰا كٰانَ اللّٰهُ لِيُضِيعَ إِيمٰانَكُمْ» بقره: 143. راجع باعمالي است كه پيش از تحوّل قبله رو به بيت المقدس انجام داده بودند شايد مراد از ايمان عمل باشد و شايد همان ايمان باشد يعني: خدا عمل و ايمان شما را كه پيش از تحوّل قبله انجام داده ايد ضايع و تباه و بي اثر نميكند. همۀ موارد استعمال اين كلمه در قرآن دربارۀ تباه نشدن اعمال اهل ايمان است.مگر آيۀ 59 مريم كه نقل شد.

ضيف:؛ ج 4، ص: 203

ضيف: ميهمان. «وَ نَبِّئْهُمْ عَنْ ضَيْفِ إِبْرٰاهِيمَ» حجر: 51. اصل ضيف چنانكه راغب گفته بمعني ميل است «ضاف الي كذا» يعني بسوي آن ميل كرد. علت تسميۀ ميهمان بضيف آن است كه بطرف انسان ميل ميكند و بمنزل او وارد ميشود.در مفردات و اقرب گفته: ضيف چون در اصل مصدر است لذا مفرد

قاموس قرآن، ج 4، ص: 204

و جمع در آن يكسان است و جمع بسته نميشود. آن در آيۀ فوق جمع است و نيز در آيۀ «قٰالَ إِنَّ هٰؤُلٰاءِ ضَيْفِي فَلٰا تَفْضَحُونِ» حجر: 68. ولي گاهي جمع آن اضياف، ضيوف، ضيفان و اضائف آمده (اقرب).

ضيق:؛ ج 4، ص: 204

ضيق: تنگي. «الضيق: ضد السعة» «وَ ضٰاقَتْ عَلَيْكُمُ الْأَرْضُ بِمٰا رَحُبَتْ» توبه: 25. زمين با آن وسعت بر شما تنگ گرديد. «وَ ضٰاقَ بِهِمْ ذَرْعاً» هود: 77. يعني در كارشان فرو ماند چنانكه در «ذرع» گذشت. «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّكَ يَضِيقُ صَدْرُكَ بِمٰا يَقُولُونَ» حجر: 97.ضيّق: تنگ. «يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً» انعام: 125. يعني سينۀ او را سخت تنگ ميكند. حرج تأكيد ضيّق است ضائق نيز بمعني تنگ است «فَلَعَلَّكَ تٰارِكٌ بَعْضَ مٰا يُوحيٰ إِلَيْكَ وَ ضٰائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ» هود: 12.اين آخرين كلام ما در باب ضاد است: و الحمد للّه اولا و آخرا و صلي اللّه علي رسوله و آله و انبيائه 18 رمضان المبارك 1392 قمري مطابق 4/ 8/ 1351 رضائيه.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 205

ط؛ ج 4، ص: 205

طاء:؛ ج 4، ص: 205

طاء: شانزدهمين حرف از الفباي عربي و نوزدهم از الفباي فارسي است. جزء كلمه واقع ميشود، بتنهائي معنائي ندارد و در حساب ابجد بجاي 9 است.

طبع:؛ ج 4، ص: 205

طبع: مهر زدن. «بَلْ طَبَعَ اللّٰهُ عَلَيْهٰا بِكُفْرِهِمْ فَلٰا يُؤْمِنُونَ إِلّٰا قَلِيلًا» نساء: 155. در قاموس گويد: «طبع عليه: ختم». راغب گفته: طبع آنست كه شي ء را بصورتي و شكلي در آوري مثل طبع سكّه و درهم. آن از ختم اعمّ و از نقش اخصّ است. از اين جهت به سجيّه و خلق انسان طبع و طبيعت گفته اند كه سجيّه نقش بستن صورت و شكلي است در نفس انسان خواه از حيث عادت باشد و يا از جهت خلقت، ولي استعمال آن در خلقت بيشتر است. طبيعت آتش و دوا همان است كه خدا در آنها گذاشته است. اينكه گويد: طبع از ختم اعم است زيرا ختم فقط مهر زدن ميباشد ولي طبع در آن و نيز در تصوير و منقّش كردن بكار ميرود. نقش از طبع اعمّ است كه حتي به رنگ آميزي و اثري كه در زمين مي ماند اطلاق ميشود.مراد از طبع و مهر زدن بقلب آن است كه شخص حاضر بقبول حق نشود و زير بار آن نرود هر چند بآن يقين داشته باشد مثل «وَ جَحَدُوا بِهٰا وَ اسْتَيْقَنَتْهٰا أَنْفُسُهُمْ» نمل: 14. و آن يكنوع محو قابليت ايمان است. و علت اين مهر زدن كفر و تجاوز و ستمكاري است. آيات زير مطلب فوق را روشن ميكنند: «وَ لَقَدْ جٰاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنٰاتِ فَمٰا كٰانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمٰا كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذٰلِكَ يَطْبَعُ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِ الْكٰافِرِينَ» اعراف: 101.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 206

«فَجٰاؤُهُمْ بِالْبَيِّنٰاتِ فَمٰا كٰانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمٰا

كَذَّبُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ كَذٰلِكَ نَطْبَعُ عَليٰ قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ» يونس: 74. «الَّذِينَ يُجٰادِلُونَ فِي آيٰاتِ اللّٰهِ بِغَيْرِ سُلْطٰانٍ أَتٰاهُمْ … كَذٰلِكَ يَطْبَعُ اللّٰهُ عَليٰ كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّٰارٍ» غافر: 35. «لَيَقُولَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ أَنْتُمْ إِلّٰا مُبْطِلُونَ. كَذٰلِكَ يَطْبَعُ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِ الَّذِينَ لٰا يَعْلَمُونَ» روم: 58 و 59. ملاحظۀ آيات شريفه نشان ميدهد كه مهر زدن از جانب خداست و اوست كه بقلوب مهر ميزند و چون كار بآنجا رسيد ديگر صاحب چنين قلب ايمان نميآورد و بحق تسليم نميشود، ولي علت اين كار همان كفر و تعدّي و ظلم است چون كسي در اين كارها پيوسته باشد متعاقب آن خداوند دلش را مهر ميزند و از رحمت خداوندي بدور ميشود (نعوذ باللّه منه).

طبق:؛ ج 4، ص: 206

طبق: «لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ» انشقاق: 19. در مجمع فرموده: اصل طبق بمعني حال است چنانكه شاعر گفته: اذا صفا لك من مسرورها طبق اهدي لك الدّهر من مكروهها طبقا چون روزگار حالي از شادي براي تو پيش آورد حال ديگري از ناپسندش ارمغانت ميفرستد شاعر ديگري گفته: انّي امرء قد حلبت الدّهر اشطره و ساقني طبق منه الي طبق من كسي هستم كه نشيب و فرازها ديده و فقط در بعضي ايام شير روزگار را دوشيده و از آن بهره برده ام. و مرا از حالي بحالي كشيده است.زمخشري نيز آنرا در آيه حال معني كرده.يعني: از حالي بحالي سوار ميشويد و از نطفه بجنيني و از آن بطفوليت تا جواني و پيري و مرگ بالا ميرويد تا مقدّرات خداوند دربارۀ شما بجاي خويش رسند و به بهشت يا جهنّم منتهي شويد. در همين مضمون است آيات: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا

الْإِنْسٰانَ مِنْ سُلٰالَةٍ مِنْ طِينٍ. ثُمَّ جَعَلْنٰاهُ نُطْفَةً فِي قَرٰارٍ مَكِينٍ.ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 207

مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظٰاماً فَكَسَوْنَا الْعِظٰامَ لَحْماً ثُمَّ أَنْشَأْنٰاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبٰارَكَ اللّٰهُ أَحْسَنُ الْخٰالِقِينَ. ثُمَّ إِنَّكُمْ بَعْدَ ذٰلِكَ لَمَيِّتُونَ. ثُمَّ إِنَّكُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ تُبْعَثُونَ» مؤمنون: 12- 16. همين طور است آيۀ 5 از سورۀ حجّ و ساير آيات. «تركبنّ» و «عن» در آيه نشان دهندۀ آنست كه هر حال قبلي پائين تر از حال بعدي است.راغب گويد: مطابقت آنست كه چيزي را بالاي چيزي بگذاري و باندازۀ آن باشد. سپس گاهي در چيزي كه فوق چيز ديگر يا موافق شي ء ديگر باشد بكار ميرود.در آيۀ گذشته نيز آن مطابقت در نظر است. «الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمٰاوٰاتٍ طِبٰاقاً» ملك: 3. طباق بمعني مطابقت است ظاهرا مراد از آن بودن بعضي بالاي بعضي است. آنرا مشابهت نيز گفته اند.طِبٰاقاً حال است از سَمٰاوٰاتٍ. بعضي آنرا جمع طبق دانسته اند مثل جمل و جمال (شتر- شتران).راجع بطبقات آسمان رجوع شود به «سماء» بند چهارم.

طحو:؛ ج 4، ص: 207

طحو: «وَ السَّمٰاءِ وَ مٰا بَنٰاهٰا. وَ الْأَرْضِ وَ مٰا طَحٰاهٰا» شمس: 5 و 6.راغب گويد طحو مثل دحو بمعني گسترش دادن و بردن چيزي است.در اقرب آمده: «طحا الشّي ء: بسطه و مدّه» طبرسي فرموده طحو و دحو هر دو بيك معني است. رجوع شود به «دحو».

طرح:؛ ج 4، ص: 207

طرح: انداختن و دور كردن.طروح بمعني مكان بعيد است چنانكه در مفردات آمده «اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً» يوسف: 9. يوسف را بكشيد يا بجاي مجهولي بياندازيد و از نزد پدر دورش كنيد، اين كلمه فقط يكبار در قرآن هست.

طرد:؛ ج 4، ص: 207

طرد: راندن از روي بي اعتنائي «وَ لٰا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدٰاةِ.وَ الْعَشِيِّ» انعام: 52. «وَ مٰا أَنَا بِطٰارِدِ الَّذِينَ آمَنُوا» هود: 29.

طرف:؛ ج 4، ص: 207

طرف: (بر وزن عقل) نگاه كردن.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 208

چشم. راغب گويد آن پلك چشم. و تحريك پلك است و از آن نگاه كردن تعبير ميكنند كه لازم تحريك، نگاه كردن است. طبرسي آنرا نگاه كردن و چشم فرموده است. مناسب آيات قرآن نگاه كردن و چشم است. «مُقْنِعِي رُؤُسِهِمْ لٰا يَرْتَدُّ إِلَيْهِمْ طَرْفُهُمْ» ابراهيم: 43. يعني سر بر افراخته اند كه نگاهشان بهم نميخورد از ترس و وحشت پيوسته چشمشان باز است.آن عبارت اخراي خيره شدن است كه فرموده: «تَشْخَصُ فِيهِ الْأَبْصٰارُ» ابراهيم: 42. همچنين است آيۀ «أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ» نمل: 40. يعني: پيش از آنكه نگاهت بهم بخورد من آن را نزد تو مياورم. «وَ عِنْدَهُمْ قٰاصِرٰاتُ الطَّرْفِ عِينٌ» صافات: 48. كلمۀ قاصرات الطرف در سورۀ ص آيۀ 52 و رحمن آيۀ 56 نيز آمده است. و آن در وصف زنان بهشت ميباشد. مراد از طرف، چشم يا نگاه است يعني در نزد بهشتيان زنان كوتاه چشم يا كوتاه نگاه هست كه نگاه آنها فقط منحصر به شوهران خويش است و بكس ديگر نگاه نميكنند و نگاه خويش را از ديگران كوتاه كرده اند. بعقيدۀ الميزان قصر عين كنايه است از ناز و كرشمه و عشوه كه زنان بهشتي بشوهران خويش آنطور نگاه ميكنند. و آن قولي است كه در مجمع نقل شده.در «حور» در صفات زنان بهشتي مفصلا بحث شده بآنجا رجوع شود و گفته ايم كه قاصر بمعني كوتاه و كوتاه كننده هر دو آمده

است. «وَ تَرٰاهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْهٰا خٰاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ» شوري: 45. ضمير «عَلَيْهٰا» راجع بآتش است مراد از طرف خفي چنانكه گفته اند نگاه بگوشۀ چشم است كه شخص گرفتار نميتواند بآنچه گرفتار است درست نگاه كند مانند محكوميكه بچوبۀ دار مينگرد آنها هم نعوذ باللّه بآتش آنطور نگاه ميكنند بنظر ميايد كه: طرف در آيه بمعني نگاه است و مفعول «يَنْظُرُونَ» ميباشد يعني:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 209

«ينظرون نظرا خفيّا». در اقرب الموارد گويد: «نظر بعين خفيّ» يعني: قسمت اعظم چشم خويش را از شرم يا ترس بست و با بقيۀ آن نگاه كرد.

طَرَف؛ ج 4، ص: 209

طَرَف. (بر وزن عمل) گوشه، ناحيه. در مفردات ميگويد: طرف شي ء جانب آن است در اجسام و اوقات و غيره بكار ميرود … و بطور استعاره گفته اند: «هو كريم الطرفين» كه مراد از طرفين پدر و مادر است. «وَ أَقِمِ الصَّلٰاةَ طَرَفَيِ النَّهٰارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ» هود: 114. نماز را در دو طرف روز و اوائل شب بخوان مشروح آيه در «زلف» گذشت و آن شامل اوقات سه نماز يا پنج نماز است. «لِيَقْطَعَ طَرَفاً مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْ يَكْبِتَهُمْ فَيَنْقَلِبُوا خٰائِبِينَ» آل عمران: 127. گفته اند: «لِيَقْطَعَ» متعلق است به «وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّٰهُ» در آيۀ قبل. بيضاوي گويد: «او» در آيه براي تنويع است نه ترديد. يعني مراد دو نوع عذاب است: هلاكت و خواري. معني آيه چنين است: خداوند شما را در «بدر» ياري كرد تا طرفي و قسمتي از كفار را ببرد (كه هفتاد نفر كشته و هفتاد نفر اسير گشتند) و آنها را خوار كند تا مأيوس و نااميد بر گردند. «أَ وَ لَمْ

يَرَوْا أَنّٰا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُهٰا مِنْ أَطْرٰافِهٰا وَ اللّٰهُ يَحْكُمُ لٰا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَرِيعُ الْحِسٰابِ» رعد: 41. « … أَ فَلٰا يَرَوْنَ أَنّٰا نَأْتِي الْأَرْضَ نَنْقُصُهٰا مِنْ أَطْرٰافِهٰا أَ فَهُمُ الْغٰالِبُونَ» انبياء: 44.ظاهرا مراد از نقصان اطراف زمين، هلاكت و از بين رفتن قسمتي از مردمان روي زمين است كه ما قبل آيۀ اول فرموده: «وَ إِمّٰا نُرِيَنَّكَ بَعْضَ الَّذِي نَعِدُهُمْ» اين وعده همان عذاب و هلاكت دسته جمعي است پس از آن فرموده: آيا نمي بينند كه دستور ما بزمين ميايد و آنرا از اطرافش كوتاه ميكنيم. صدر آيۀ دوم چنين است: «بَلْ مَتَّعْنٰا هٰؤُلٰاءِ وَ آبٰاءَهُمْ حَتّٰي طٰالَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ» آنگاه فرموده: «أَ فَلٰا يَرَوْنَ … ».در تفسير برهان چند روايت نقل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 210

شده كه حضرت سجاد و حضرت صادق عليهما السلام آنرا از بين رفتن علماء و فقهاء و اخيار فرموده اند. در تفاسير اهل سنت نيز اين مضمون نقل شده است.در الميزان قول فوق را اختيار و روايات را بدون اظهار نظر نقل كرده است. بنظر ميايد مقصود از روايات بعضي از مصاديق آيه است.در مجمع چند قول نقل شده از جمله هلاكت مردمان و فقد علماء است.و اما اينكه مراد نقصان خود زمين و غبار شدن و از بين رفتن اطراف آن باشد از دو آيه بدست نميآيد بلكه زمين پيوسته در انبساط و بزرك شدن است و وزن آن نيز كه نور آفتاب پيوسته در آن جذب ميشود رو بافزايش است.

طرق:؛ ج 4، ص: 210

طرق: كوبيدن. مثل كوبيدن آهن و در زدن. در اقرب آمده: «طرقه طرقا: ضربه بالمطرقة- طرق الباب: قرعه». راه را از آن طريق گويند كه رهگذران

آنرا با پا ميكوبند. «أَنْ أَسْرِ بِعِبٰادِي فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً» طه: 77. يعني بندگان مرا شبانه راه ببر و براي آنها راه خشكي در دريا بجوي.طريق بمعني راه حق و دين نيز بكار ميرود نحو «يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِليٰ طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ» احقاف: 30. و آن مذكر و مؤنث هر دو بكار ميرود.طريقه: بمعني مذهب و حالت و غيره است «وَ أَنْ لَوِ اسْتَقٰامُوا عَلَي الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْنٰاهُمْ مٰاءً غَدَقاً» جنّ: 16. و اگر جنّ و انس در طريقۀ حق پايدار مي بودند با آب فراوان آبشان ميداديم ظاهرا مراد آن است كه آنها را در دنيا وسعت و راحتي ميداديم مثل «وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُريٰ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنٰا عَلَيْهِمْ بَرَكٰاتٍ مِنَ السَّمٰاءِ وَ الْأَرْضِ» اعراف: 96. «إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلّٰا يَوْماً» طه: 104. امثل بمعني افضل است گوئي مراد از طريقه رأي و نظر است يعني: آنكه در رأي از ديگران

قاموس قرآن، ج 4، ص: 211

برتر است ميگويد درنگ نكرديد مگر يك روز. ايضا آيۀ «وَ يَذْهَبٰا بِطَرِيقَتِكُمُ الْمُثْليٰ» طه: 63. يعني موسي و هارون ميخواهند طريقه و راه و روش بهتر شما را از بين ببرند. مثلي مؤنّث امثل بمعني افضل است.طرائق: جمع طريقه چنانكه طرق (بر وزن عنق) جمع طريق ميباشد و آن دو بار در قرآن آمده است «وَ أَنّٰا مِنَّا الصّٰالِحُونَ وَ مِنّٰا دُونَ ذٰلِكَ كُنّٰا طَرٰائِقَ قِدَداً» جنّ: 11. ظاهرا مراد از طرائق مذاهب و احوال است و در آن «ذوي» مقدّر است «قدد» جمع قدّه بمعني قطع ميباشد يعني. تكّه تكّه و مختلف. معني آيه چنين است: بعضي از ما صالحان و بعضي

پائين تر از آنها و داراي مذاهب مختلف هستيم. «وَ لَقَدْ خَلَقْنٰا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرٰائِقَ وَ مٰا كُنّٰا عَنِ الْخَلْقِ غٰافِلِينَ» مؤمنون: 17. اين آيه نظير آيۀ ذيل است «وَ بَنَيْنٰا فَوْقَكُمْ سَبْعاً شِدٰاداً» نباء: 12. طرائق را آسمانهاي هفتگانه گفته اند كه بعضي بالاي بعضي است در مجمع فرموده هر سماء طريقه است و علت اين تسميه تطارق يعني بعضي بالاي بعضي بودن است.الميزان طرائق را جمع طريقه و آنرا بمعني راه گرفته و فرموده آسمانهاي هفتگانه محل مرور امر نازل از پيش خدا بزمين است چنانكه فرموده: «يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ» طلاق: 12. و فرموده: «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمٰاءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ» سجده: 5.و آسمانها راه صعود اعمال و نزول و عروج ملائكه است چنانكه فرموده: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ … » فاطر: 10. و فرموده: «وَ مٰا نَتَنَزَّلُ إِلّٰا بِأَمْرِ رَبِّكَ» مريم: 64. با اين طريق تناسب ذيل آيه با صدر آن روشن ميشود بيان الميزان در نوبت خود كامل و جامع است و ميشود اضافه كرد: آسمانها راه عبور نور خورشيد و اشّعۀ كيهاني و غيره است كه پيوسته بسوي زمين سرازيراند. ولي اشكال در اين است كه طرائق جمع طريقه است نه طرق چنانكه الميزان نيز متذكر است. و آن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 212

در قرآن بمعني راه معمولي نيامده بلكه در مذهب و حالت بكار رفته است.بصحاح و قاموس و نهاية و اقرب مراجعه شد طريقه را راه عادي نگفته اند در نهج البلاغه و صحيفۀ سجّاديه نيز يافت نشد.بنظر ميايد طرائق در اين آيه مثل آيۀ 11 سورۀ جنّ و در آن «ذا» مقدّر باشد يعني بالاي سر شما هفت آسمان

كه داراي احوال و خصوصيات مخصوص اند آفريديم و ما از خلق غافل نيستيم و ميدانيم آن خصوصيات در زندگي مردم چه تأثير دارد. در «سماء» بند چهارم از سبع سموات سخن رفته و خصوصيات مختلف طبقات جوّ ذكر شده است. «وَ السَّمٰاءِ وَ الطّٰارِقِ. وَ مٰا أَدْرٰاكَ مَا الطّٰارِقُ. النَّجْمُ الثّٰاقِبُ» طارق: 1- 3.طارق بنا بر معناي اوّلي بمعني كوبنده و ضارب است و نيز بكسيكه در وقت شب ميايد و هكذا بستارۀ صبح گفته ميشود در نهج البلاغه خطبۀ 222 فرموده: «طارق طرقنا بملفوفة في وعائها» يعني شبروي در شب نزد ما آمد با حلوائي در ظرفش.در اينكه مراد از طارق در آيۀ فوق ستاره است شكي نيست زيرا در ما بعد فرموده: «النَّجْمُ الثّٰاقِبُ» ولي چرا بستاره طارق گفته شده آيا از اين جهت است كه در شب ميايد و ظاهر ميشود؟ بعقيدۀ بيشتر اهل تفسير: بلي.ناگفته نماند: دانشمندان نجوم عقيده دارند سحابي هاي آسمان بطور مار پيچي بهم مي پيچند، در اثر آن ثقلي در مركز سحابي توليد ميشود، بالنتيجه ذرّات آن در مركز سحابي يكديگر را ميكوبند، همان كوبيدن سبب اشتعال ميشود، اين اشتعال بتدريج بطرف بيرون حركت ميكند و ابتداء بصورت نور قرمز و ضعيف ديده ميشود، سپس بر شدّت اشتعال افزوده و نور موّاج سفيد آن آسمانرا شكافته بزمين ميرسد و در هوا بمسير خود ادامه ميدهد و خلاصه تشكيل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 213

يك ستاره با سه مرحلۀ طرق و نجم (كه بمعني ظهور است) و ثقب پايان مييابد. اين است كه قرآن بدان سه مرحله در اين سه آيه اشاره فرموده است. (استفاده از تفسير پرتوي از قرآن) اين مطلب

شايد با آيات بعدي كه دربارۀ معاد و قيوميّت خداست بهتر سازش داشته باشد از آنچه پيشينيان فرموده اند.

طريّ:؛ ج 4، ص: 213

طريّ: تازه. راغب گفته: «غضّا جديدا» «وَ هُوَ الَّذِي سَخَّرَ الْبَحْرَ لِتَأْكُلُوا مِنْهُ لَحْماً طَرِيًّا» نحل: 14.ايضا آيۀ «وَ مِنْ كُلٍّ تَأْكُلُونَ لَحْماً طَرِيًّا» فاطر: 12. در جوامع الجامع فرموده: قيد طريّ براي آنست كه ماهي را بايد تازه بتازه خورد و گرنه فاسد ميشود.بنظرم مراد از تازه بودن لذيذ و مفيد بودن است كه بعد از مدتي لذت و فايدۀ اولي را نخواهد داشت. اين لفظ تنها دو بار در قرآن آمده است.

طس:؛ ج 4، ص: 213

طس: «طس تِلْكَ آيٰاتُ الْقُرْآنِ وَ كِتٰابٍ مُبِينٍ» نمل: 1. اين كلمه در اول سورۀ نمل واقع شده است، بنظر نويسندۀ كتاب ديوان دين كه در «اب» و غيره از آن نام برده ايم اين دو حرف (ط- س) اشاره است بحكايتهاي سورۀ نمل كه عبارت اند از: 1- حكايت موسي و طور.2- حكايت سليمان و طير.3- حكايت سليمان و طيور.4- حكايت سليمان و هدهد.5- حكايت طير و ملكۀ سباء.گويا (س) بطور كلي اشاره به سليمان و موسي و سباء و (ط) اشاره به طير ميباشد. و اين حكايات همه در سورۀ نمل واقع اند، در «ص» و «حاميم» راجع باين مطلب سخني گفته شده بقيّۀ مطلب در «عسق» است.

طسم:؛ ج 4، ص: 213

طسم: «طسم. تِلْكَ آيٰاتُ الْكِتٰابِ الْمُبِينِ» شعراء: 1 و 2. «طسم. تِلْكَ آيٰاتُ الْكِتٰابِ الْمُبِينِ» قصص: 1 و 2. اين لفظ فقط دو بار در اول سورۀ شعراء و قصص آمده است رجوع شود به «عسق».

طَعْم:؛ ج 4، ص: 213

طَعْم: (بر وزن فلس) طعام خوردن. «طعم طعما و طعاما: اكله». و نيز

قاموس قرآن، ج 4، ص: 214

بمعني مزه آمده مثل شوري و شيريني. «فَإِذٰا طَعِمْتُمْ فَانْتَشِرُوا» احزاب: 53.پس چون در خانۀ رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله طعام خورديد متفرق شويد. «وَ أَنْهٰارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ» محمد: 15.طعم در اين آيه بمعني مزه است.بنظر بعضي طعم در آشاميدن نيز بكار ميرود آيۀ «فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلّٰا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ» بقره: 249.را شاهد آورده اند كه طالوت بلشكريان خويش گفت: هر كه از آن نهر بنوشد از من نيست و هر كه ننوشد از من است. ميشود آيۀ «وَ لٰا طَعٰامٌ إِلّٰا مِنْ غِسْلِينٍ» حاقه: 36. را نيز شاهد آورد بنا بر آنكه غسلين چرك و مايع است.ولي طبرسي رحمه اللّه «لَمْ يَطْعَمْهُ» را چشيدن معني كرده و در كتب لغت آمده: «طعم الشي ء طعما: ذاقه» معني آيه چنين ميشود: هر كه آنرا نچشد از من است.الميزان و المنار نيز چشيدن گفته اند.علي هذا «إِلّٰا مَنِ اغْتَرَفَ» استثنا است از «فَمَنْ شَرِبَ» يعني: هر كه از آن بنوشد از من نيست مگر كسيكه با دست بخورد. و هر كه از آن نچشد از من است.وجود «مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ … » ميان مستثني و مستثني منه معني كلام را عوض كرده، اگر آن نبود معلوم ميشد كه نوشندگان از طالوت نيستند

و با دست خورندگان از او هستند ولي با ملاحظۀ جملۀ فوق لشكريان سه گروه ميشوند: خورندگان. نچشندگان. با دست خورندگان. گروه سوم از گروه اول خارج شده اند ولي دخولشان بگروه دوم معلوم نيست. و محتمل بود كه در جنگ استقامت نكنند. (از الميزان).و در آيۀ « … إِلّٰا مِنْ غِسْلِينٍ» ظاهرا نظر بغذائيت آنست نه به مايع بودن بدليل آنكه در آيۀ بعدي فرموده: «لٰا يَأْكُلُهُ إِلَّا الْخٰاطِؤُنَ» و گرنه «لا يشربه» ميامد. ولي در آيۀ: «لَيْسَ عَلَي الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ جُنٰاحٌ فِيمٰا طَعِمُوا إِذٰا مَا اتَّقَوْا … » مائده: 93.اگر راجع بعدم جناح در خمر قبل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 215

از تحريم باشد، آنوقت طعم در نوشيدن بكار رفته است. طبرسي در تفسير آن فرموده: اين كلمه باكل و شرب هر دو صالح است. ظاهرا «طَعِمُوا» را بمعني چشيدن گرفته چنانكه اختيار الميزان نيز همان است ولي در تفسير اهل بيت عليهم السلام بطعام حلال معني شده است.در مفردات و نهايه نقل شده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله دربارۀ آب زمزم فرموده اند: «انّها طعام طعم و شفاء سقم» آن طعام خوردني و شفاي مرض است. ابن اثير گويد: يعني آبش شخص را سير ميكند.

طعام:؛ ج 4، ص: 215

اشاره

طعام: مصدر است بمعني طعام خوردن چنانكه در «طعم» گذشت و نيز بمعني خوردني است «وَ إِذْ قُلْتُمْ يٰا مُوسيٰ لَنْ نَصْبِرَ عَليٰ طَعٰامٍ وٰاحِدٍ» بقره: 61. در قرآن مجيد ظاهرا طعام بمعناي مصدري نيامده مگر در آيۀ «فَلْيَنْظُرْ أَيُّهٰا أَزْكيٰ طَعٰاماً … » كهف: 19. كه ميشود گفت بمعناي مصدر است.در آيات «وَ لٰا يَحُضُّ عَليٰ طَعٰامِ الْمِسْكِينِ» حاقّه: 34، ماعون: 3.بنظر مجمع البيان

مضاف مقدر است يعني: «لا يحض علي اطعام طعام المسكين» كشّاف بجاي اطعام «بذل» مقدّر كرده است. و در سورۀ حاقّه ذيل آيۀ فوق گفته: در اين آيه دو دليل قوي است بر بزرگي گناه حرمان مسكين. يكي اينكه: عطف است بر كفر در آيۀ سابق. ديگري ذكر حضّ است نه فعل آن تا شخص بداند. اگر ترك تشويق ديگران بطعام مسكين اينقدر بزرگ باشد ترك اطعام او از آن بزرگتر است.نگارنده فكر ميكردم كه طعام بمعني اطعام باشد ولي در لغت و تفاسير پيدا نشد. ناگفته نماند گفته اند: لفظ طعام در گندم غلبه دارد گرچه بهر خوردني نيز شامل است چنانكه در مفردات، و صحاح و اقرب تصريح شده و در هر سه كتاب اين حديث از ابي سعيد نقل شده: «انّ النّبيّ صلّي اللّه عليه و آله امر بصدقة الفطر صاعا من طعام او صاعا من

قاموس قرآن، ج 4، ص: 216

شعير» يعني رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در زكوة فطره امر كردند كه صاعي از گندم و يا صاعي از جو باشد لفظ حديث از مفردات است. در نهايه گويد: بقول بعضي مراد از طعام در حديث گندم و بقولي خرماست ولي خرما بهتر است كه آنوقت اهل مدينه گندم كم داشتند.در قاموس معناي اولي را گندم گفته است. در الميزان فرموده: در لسان العرب هست: اهل حجاز چون لفظ طعام را اطلاق كردند از آن فقط گندم قصد كنند و خليل گفته در كلام عالي عرب طعام فقط گندم است. «أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعٰامُهُ مَتٰاعاً لَكُمْ وَ لِلسَّيّٰارَةِ» مائده: 96.دربارۀ اين آيه گفته اند مراد از طعام بحر حيواناتي است

كه بصورت مرده از دريا كنار ميافتند. بقولي مراد ميوه ها و حبوباتي است كه با آب دريا بوجود ميايند. بقول بعضي: اگر گوئيم طعام مصدر است يعني شكار دريا و خوردن آن هر دو حلال ميباشد بهتر است. ولي در تفسير اهل بيت عليهم السلام منظور از طعام بحر ماهي شور و خشكيده است كه براي بعد ذخيره ميشود آنوقت مراد از «صيد البحر» ماهي تازه ميشود. در تفسير عياشي از حريز از امام صادق عليه السّلام نقل شده: قال «أُحِلَّ لَكُمْ صَيْدُ الْبَحْرِ وَ طَعٰامُهُ مَتٰاعاً لَكُمْ» قال: «مالحه الّذي يأكلون» و از زيد شحام نقل شده كه از آنحضرت دربارۀ آيه پرسيدم فرمود: «هي الحيتان المالح و ما تزودت منه ايضا و ان لم يكن مالحا فهو و متاع» . مفسران شيعه بپيروي از ائمه عليهم السلام آنرا ماهي شور تفسير كرده اند.

* طعام اهل كتاب و زنان آنها*؛ ج 4، ص: 216

اشاره

* طعام اهل كتاب و زنان آنها*آيۀ ذيل قابل دقت و معركة الاراء است «الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبٰاتُ وَ طَعٰامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حِلٌّ لَكُمْ وَ طَعٰامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ وَ الْمُحْصَنٰاتُ مِنَ الْمُؤْمِنٰاتِ وَ الْمُحْصَنٰاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ مِنْ قَبْلِكُمْ … » مائده: 5.ظاهر آيه آنست: كه مطلق طعام اهل كتاب اعم از ذبائح و غيره

قاموس قرآن، ج 4، ص: 217

بر مسلمين حلال است ولي اين در صورتي است كه ظهور لفظ طعام در گندم نباشد چنانكه گذشت. و زنان اهل كتاب اعم از آنكه بصورت عقد دائمي باشد يا منقطع بر مسلمين حلال اند و نيز طعام اهل اسلام بر اهل كتاب حلال ميباشد ولي از حليّت زنان اسلام بر اهل كتاب ذكري در آيه نيست. لازم است در اينجا از

هر دو جهت بحث شود.اول: از طعام اهل كتاب بايد گوشت خوك را استثناء كرد كه بموجب: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ … » مائده: 3. گوشت خوك مطلقا حرام است. ايضا آيات: 173 بقره، 145 انعام، 115 نحل در همين زمينه است. و نيز ذبيحه ايكه اهل كتاب در وقت ذبح نام خدا را ياد نميكنند از اين حكم مستثني است كه بموجب «وَ لٰا تَأْكُلُوا مِمّٰا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللّٰهِ عَلَيْهِ … » انعام: 121. آن نيز حرام است باقي مي ماند حبوبات و نظير آنها و نيز ذبائحي كه نام خدا را در آن ذكر ميكنند.ناگفته نماند: اكثر اهل سنت با اين آيه استدلال كرده و مطلق طعام اهل كتاب را اعمّ از ذبيحه و غيره حلال دانسته اند و بيشتر نظرشان در آيه بذبائح است ولي در روايات اهل بيت عليهم السلام وارد است كه مراد از طعام در آيۀ شريفه گندم و حبوبات و امثال آنهاست نه ذبائح (بدون ملاحظۀ سند آنها).در وسائل كتاب الذبح باب 26 و 27 روايات زيادي در تحريم ذبيحۀ اهل كتاب و كفّار نقل كرده از جمله در روايت قتيبة الاعشي است كه امام صادق عليه السّلام در جواب سؤال مردي فرمود: قيمت ذبيحۀ يهود و نصاري را بمال خود داخل مكن و از آن مخور كه حلال بودن بواسطه ذكر نام خدا در وقت ذبح است و دربارۀ آن فقط بمؤمن ميشود اطمينان كرد. آنمرد گفت: خدا فرمايد: «الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبٰاتُ وَ طَعٰامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حِلٌّ لَكُمْ» فرمود: «كان ابي عليه السّلام يقول

قاموس قرآن، ج 4، ص: 218

انّما هو الحبوب و امثالها» .

ايضا در روايت 46 باب 27 از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده كه دربارۀ آيۀ ما نحن فيه فرمود: «عني بطعامهم هنا الحبوب و الفاكهة غير الذّبائح الّذين يذبحون فانّهم لا يذكرون اسم اللّه عليها … » . و نيز در آن دو باب هست كه اگر اهل كتاب وقت ذبح نام خدا را ذكر كنند از ذبائح آنها بخور و مضمون بعضي ديگر آنست كه از ذبائح آنها مخور خواه نام خدا را ذكر كنند يا نه. و نيز هست كه نصاري بجاي نام خدا «باسم المسيح» ميگويند. و نيز هست: علي عليه السّلام بمنادي خود دستور ميداد كه روز عيد قربان در كوفه ندا ميكرد: قربانيهاي شما را يهود و نصاري ذبح نكنند و فقط مسلمانان ذبح كنند.علي هذا با اين همه روايات نميشود گفت: مراد از طعام در آيه مطلق طعام است و شامل ذبائح نيز ميشود، مؤيد ديگر آنست كه ظهور طعام آنگاه كه بي قرينه باشد در حبوبات است. صاحب المنار طعام را اعم گرفته و بشيعه در اين باره شديدا تاخته و الميزان كلام او را نقل و ردّ كرده است رجوع شود بالميزان.با وجود اين، بعضي از فقهاء شيعه باستناد ظاهر آيه و روايات طعام را اعم گرفته شامل ذبائح هم دانسته و بحليّت ذبيحۀ اهل كتاب فتوي داده اند.در مجمع البيان ذيل آيۀ فوق فرموده: اكثر فقها و مفسران گفته اند مراد از طعام ذبائح اهل كتاب است، جماعتي از اصحاب ما نيز بر اين عقيده اند. شهيد عليه الرحمه در لمعه فرموده: جماعتي قائل اند كه در صورت شنيدن تسميۀ اهل كتاب ذبيحۀ آنها حلال است و ديگران ذبيحۀ

غير مجوسي را مطلقا حلال دانسته اند و بآن روايات صحيحي هست كه معارض بمثل و محمول بر تقيّه يا محمول بر ضرورت اند.علّامه رحمه اللّه در مختلف پس از نقل اينكه مشهور در نزد فقهاء شيعه حرمت ذبيحۀ مطلق كفّار است فرموده:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 219

صدوق در مقنع گفته: ذبيحۀ كسي را كه در دين تو نيست نخور و نيز ذبيحۀ يهود و نصاري و مجوس را مخور مگر آنكه بشنوي كه وقت ذبح خدا را ياد ميكنند در آنصورت بأسي در خوردن ذبيحۀ آنها نيست … و از ابي عقيل نقل ميكند كه بصيد يهود و نصاري و ذبايحشان باكي نيست ولي صيد و ذبيحۀ مجوس را نميشود خورد.نگارنده گويد: چنانكه از شرح لمعه نقل شد دربارۀ حليت ذبيحۀ يهود و نصاري اخبار صحيحي داريم ولي مشهور بحرمت فتوي داده اند.زنان اهل كتاب مسئلۀ دوم راجع بآيۀ ما نحن فيه، زنان اهل كتاب اند كه فرمود: «وَ الْمُحْصَنٰاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ» و ظهور آن در حليّت نكاح زنان اهل كتاب است اعمّ از آنكه بطور دائم باشد يا منقطع.در الميزان فرموده: لسان آيه «الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ … » لسان امتنان و مقام، مقام تخفيف و آسان گرفتن است. يعني: ما با تخفيف و تسهيل در بر داشتن حرمت نكاح زنان اهل كتاب بشما منّت مي نهيم چون آنها از ساير نامسلمانها بشما نزديكتراند كه بتوحيد و نبوت اذعان دارند و تقيّد «أُوتُوا الْكِتٰابَ» با قيد «مِنْ قَبْلِكُمْ» نيز مشعر باين مطلب است … بهر حال چون آيه در مقام امتنان و تخفيف است قابل نسخ نيست و آيۀ «وَ لٰا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكٰاتِ حَتّٰي يُؤْمِنَّ» بقره: 221. و

آيۀ «وَ لٰا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوٰافِرِ» ممتحنه: 10. نميتواند آنرا نسخ كند.و آنگهي آيۀ «وَ لٰا تَنْكِحُوا» در سورۀ بقره است و آن اولين سورۀ مفصله است كه در مدينه قبل از مائده نازل شده و آيۀ «لٰا تُمْسِكُوا» نيز كه جزء سورۀ ممتحنه است در مدينه پيش از فتح مكه و نيز پيش از مائده نازل گشته. وجهي نيست كه بگوئيم سابق لاحق را نسخ ميكند مضافا بر اينكه روايت شده: مائده آخرين سوره اي است كه بر پيامبر صلّي اللّه عليه و آله نازل گشته و آنچه در پيش بوده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 220

نسخ كرده و چيزي آنرا نسخ ننموده است … پس از همۀ اينها، آيه بر حليّت زنان اهل كتاب تصريح ميكند بي آنكه قيد دوام يا انقطاع در بين باشد مگر مهر و احصان كه در ذيل آيه آمده است.محل حاجت از الميزان تمام شد.نگارنده گويد: در ظهور آيه شكي نيست ولي لازم است مطلب از دو جهت بررسي شود: يكي دربارۀ تأليف ميان اين آيه و دو آيۀ گذشته و ديگر دربارۀ روايات كه مخالف يا موافق آيه اند.اما در خصوص دو آيه، بايد دانست آيۀ «لٰا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكٰاتِ … » ظاهرا ربطي باين آيه ندارد و دربارۀ مشركان و بت پرستان است كه در قرآن باهل كتاب كافر و فاسق و ظالم و غيره اطلاق شده ولي مشرك اطلاق نشده بلكه همه جا از مشركان جدا آمده اند مثل: «مٰا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ وَ لَا الْمُشْرِكِينَ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْكُمْ مِنْ خَيْرٍ … » بقره: 105. «لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ وَ الْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ» بيّنه: 1. «إِنَّ

الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ وَ الْمُشْرِكِينَ فِي نٰارِ جَهَنَّمَ» بيّنه: 6.صريحترين آيه در شرك اهل كتاب بنظر من اين آيه است: «اتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ وَ رُهْبٰانَهُمْ أَرْبٰاباً مِنْ دُونِ اللّٰهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ مٰا أُمِرُوا إِلّٰا لِيَعْبُدُوا إِلٰهاً وٰاحِداً لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ سُبْحٰانَهُ عَمّٰا يُشْرِكُونَ» توبه: 31.ولي اين آيه و آيات ديگر آنها را در رديف بت پرستان قرار نميدهد بطوريكه لفظ مشرك و مشركون شامل هر دو فريق شود. اهل كتاب از نظر واقع مشرك اند ولي قرآن آنها را اهل كتاب ناميده و مشرك و مشركون (بصيغۀ اسم فاعل) ياد نكرده بلكه جدا آورده است.هكذا در آيات «وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ … » بقره: 221. «إِنَّمَا الْمُشْرِكُونَ نَجَسٌ» توبه: 28. «بَرٰاءَةٌ مِنَ اللّٰهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي الَّذِينَ عٰاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ» توبه: 1. اگر درست توجه كنيم خواهيم ديد كه منظور فقط

قاموس قرآن، ج 4، ص: 221

بت پرستان اند نه آنها و اهل كتاب.علي هذا وَ لٰا تَنْكِحُوا الْمُشْرِكٰاتِ … فقط نكاح زنان مشرك را تحريم ميكند و ربطي ظاهرا باهل كتاب ندارد.آنانكه مشركات را اعم دانسته اند جوابشان روشن شد. در اين باره حديثي هست كه خواهد آمد.اما آيۀ وَ لٰا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوٰافِرِ … بنظر ما اين آيه نيز در بيان مطلب ديگري است. صدر آيه چنين است: اي اهل ايمان اگر زنان مهاجر كه مؤمن اند پيش شما آيند راجع بايمان آنها تحقيق كنيد اگر ثابت شد كه ايمان دارند آنها را بسوي كفّار بر نگردانيد كه آنها بكفّار و كفّار بآنها حلال نيستند. و كافران مهريكه بزنان داده اند بآنها بر گردانيد و عيب ندارد كه شما چنين زنان را نكاح

كنيد. تا ميرسد، وَ لٰا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوٰافِرِ وَ سْئَلُوا مٰا أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا مٰا أَنْفَقُوا ذٰلِكُمْ حُكْمُ اللّٰهِ … ظهور «لٰا تُمْسِكُوا» در اين است كه اگر مردي مسلمان شد زن كافرش را ترك كند و نگاه ندارد يعني علقه و زوجيت كافر را نگاه نداريد و مهريكه باو داده ايد از كفّار بخواهيد و اگر زنان كفّار اسلام آوردند، كفّار هم مهريكه بزن داده اند بخواهند ولي حقي در زن ندارند.گرچه در آيه كوافر آمده و آن باهل كتاب نيز شامل است ولي ميشود اطمينان كرد كه منظور زنان مشرك اند نه اهل كتاب زيرا آيه در بيان آنهاست و راجع بزنان مشرك كه علي رغم شوهرانشان در كفر مي ماندند و زنانيكه ايمان مياوردند، ميباشد.و آنگهي آيه در ابقاء نكاح كوافر است نه در عقد ابتدائي، بالاتر از همه آيۀ «الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبٰاتُ» در مقام امتنان و تخفيف است و آن مخالف نسخ است و نيز نزول آن پس از نزول «لٰا تُمْسِكُوا … » است و نميشود سابق لاحق را نسخ كند.اين احتمال هم هست كه «لٰا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوٰافِرِ» را بدون در نظر گرفتن مورد آن بعموم حمل كرده و بگوئيم

قاموس قرآن، ج 4، ص: 222

مطلق امساك علقه زوجيّت كافر حرام است خواه ابتدائي باشد يا ابقائي، خواه مشرك باشد يا از اهل كتاب.ولي در اين صورت عقد انقطاعي از آن خارج نيست.

از نظر روايات؛ ج 4، ص: 222

روايات اهل بيت عليهم السلام در اين زمينه دو دسته است: دستۀ اول دلالت بر جواز دارند و دستۀ ديگر بعدم يا ناپسند بودن آن.1- در روايت ابو مريم انصاري هست كه: «سئلت ابا جعفر عليه السّلام عن طعام اهل الكتاب

و مناكحتهم حلال هو؟ قال نعم قد كانت تحت طلحة يهوديّة» . 2- در حديث محمد بن مسلم آمده كه: «عن ابي جعفر عليه السّلام قال سئلته عن نكاح اليهوديّة و النّصرانية؟ فقال لا بأس به اما علمت انّه كانت تحت طلحة بن عبيد اللّه يهوديّة علي عهد النّبيّ صلّي اللّه عليه و آله» . 3- در روايت معاوية بن وهب از حضرت صادق عليه السّلام هست، در خصوص مرديكه زن يهودي يا نصراني را تزويج ميكند فرمود: وقتيكه زن مسلمان پيدا كرد يهودي و نصراني را چه ميكند؟! گفتم: دلش ميخواهد. فرمود: اگر چنين كند پس آن زن را از شرب خمر و خوردن گوشت خوك نهي كند. بدان او را در دينش غضاضتي است.رواياتيكه دلالت بر تحريم دارند بعضي از آنها بقرار ذيل است: 1- زراره گويد: از امام باقر عليه السّلام از آيۀ: وَ الْمُحْصَنٰاتُ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ مِنْ قَبْلِكُمْ سؤال كردم فرمود: آن منسوخ است با «وَ لٰا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوٰافِرِ». روايت بنا بر آنكه ابراهيم بن هاشم ثقه باشد صحيح است. و فقها، قول او را تلقي بقبول كرده اند و آنگهي از تفسير قمي روشن است كه علي بن ابراهيم پدرش ابراهيم را توثيق فرموده است. (ابراهيم بن هاشم از بزرگان اماميّه است).در الميزان ذيل اين روايت فرموده اين مشكل است زيرا كه آيۀ لٰا تُمْسِكُوا پيش از آيۀ وَ الْمُحْصَنٰاتُ نازل شده،

قاموس قرآن، ج 4، ص: 223

و جايز نيست ناسخ پيش از منسوخ باشد مضافا بر اينكه روايت شده سورۀ مائده ناسخ است نه منسوخ … و دليل بر عدم نسخ آن روايت جواز متعه است كه گذشت و

اصحاب بآن عمل كرده اند و در آيه متعه گذشت كه متعه نكاح است.بلي اگر گفته شود: «لٰا تُمْسِكُوا» مخصص مقدّم است. بوسيلۀ آن نكاح دائم از اطلاق «وَ الْمُحْصَنٰاتُ» خارج ميشود كه دلالت بر نهي از امساك علقه دارد و آن منطبق بر نكاح دائم است.آري ميشود آيۀ «لٰا تُمْسِكُوا» را مخصص مقدم دانست.2- در روايت محمد بن مسلم هست از امام باقر عليه السّلام از نصاراي عرب پرسيدم كه ذبائحشان را ميشود خورد؟فرمود: علي عليه السّلام از ذبائح و شكار و نكاحشان نهي ميكرد.از اينگونه روايات بسيار است و ما آنها را از وسائل نقل كرديم.

طعن:؛ ج 4، ص: 223

طعن: زدن با نيزه … بطور استعاره در عيبگوئي و عيب گرفتن بكار ميرود (راغب). «وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمٰانَهُمْ مِنْ بَعْدِ عَهْدِهِمْ وَ طَعَنُوا فِي دِينِكُمْ فَقٰاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ … » توبه: 12. اگر پيمان خويش را شكستند و در دينتان عيب گرفتند با پيشوايان كفر بجنگيد. اين كلمه فقط دو بار در قرآن آمده است: توبه: 12، نساء: 46.

طغيان:؛ ج 4، ص: 223

طغيان: تجاوز از حدّ. «طغي طغيانا: جاوز القدر و الحدّ». راغب آنرا تجاوز حدّ در گناه ميداند و در طغيان آب استعاره گفته است. طبرسي فرموده: طغيان از «طغي الماء يطغي» بمعني تجاوز از حدّ است. در قرآن فقط در طغيان آدمي و طغيان آب بكار رفته است. و نيز در توزين مثل: «أَلّٰا تَطْغَوْا فِي الْمِيزٰانِ» رحمن: 8. بنظر نگارنده معني آن مطلق تجاوز از حدّ است و آن با گناه و طغيان آب و غيره تطبيق ميشود كه گناهكار از حد خويش تجاوز كرده و گرنه حدّ او انسانيت و نيكو كاري است. «اذْهَبْ إِليٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغيٰ» طه: 24. «إِنّٰا لَمّٰا طَغَي الْمٰاءُ حَمَلْنٰاكُمْ فِي الْجٰارِيَةِ» حاقة: 11.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 224

«وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمٰا يَزِيدُهُمْ إِلّٰا طُغْيٰاناً كَبِيراً» اسراء: 60.طغوي: اسم است از طغيان چنانكه در مفردات و قاموس گفته است «كَذَّبَتْ ثَمُودُ بِطَغْوٰاهٰا» شمس: 11.ثمود بواسطه طغيانيكه داشت پيامبر خدا را تكذيب كرد.طاغية: اسم فاعل است از طغيان. «فَأَمّٰا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطّٰاغِيَةِ» حاقة: 5. مجمع آنرا مصدر گفته مثل عافية يعني ثمود بسبب طغيانش هلاك شد ولي ظاهر آنست كه مراد از آن صاعقه طاغيه باشد كه از حدّ گذشت و نابودشان كرد، در آيۀ ما بعد فرموده: «وَ أَمّٰا عٰادٌ

فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عٰاتِيَةٍ» لفظ «بريح» قرينه است كه مراد از طاغيه، صاعقه است زيرا قرآن در صدد بيان عذابي است كه هلاكشان كرد. بقيۀ مطلب در «ثمود» ديده شود. «وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كٰانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغيٰ» نجم: 52. بنظرم «أَطْغيٰ» ذكر عام بعد از خاص است كه طغيان اعم از ظلم است. «وَ لَيَزِيدَنَّ كَثِيراً مِنْهُمْ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ طُغْيٰاناً وَ كُفْراً» مائده: 64.در اين آيه ذكر خاص بعد از عام است كه كفر اخصّ از طغيان ميباشد.

طاغوت:؛ ج 4، ص: 224

طاغوت: اين كلمه هشت بار در قرآن كريم آمده و مراد از آن خدايان دروغين و مردمان متجاوز و طاغي است مثل: «يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحٰاكَمُوا إِلَي الطّٰاغُوتِ» نساء: 60. و مثل «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّٰاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّٰهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقيٰ … » بقره: 256.آن در اصل مصدر است و قبل از اعلال طغيوت (بفتح طا، غ) بود مثل رغبوت، رهبوت، رحموت. سپس ياء بجاي غين آمد و بواسطۀ تحرك و انفتاح ما قبل مبدل بالف شد. دليل مصدريّت آن صحت اطلاقش بمفرد و جمع است. (مجمع).گرچه اصل آن مصدر است ولي بجاي فاعل يعني طاغي بكار ميرود.راغب گويد: طاغوت عبارت است از هر متجاوز و هر معبود جز خداي و در واحد و جمع استعمال ميشود.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 225

در آيۀ «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّٰاغُوتِ» آنرا شيطان، كاهن، ساحر، طاغيان انس و جنّ، بت ها، هر معبود دروغين گفته اند، قول اول از امام صادق عليه السّلام نيز مروي است و نيز آن در آيه بمعني جمع است.

طفي ء:؛ ج 4، ص: 225

طفي ء: خاموش شدن. «طفا السّراج: ذهب لهبه». اطفاء: خاموش كردن «يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللّٰهِ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ يَأْبَي اللّٰهُ إِلّٰا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ … » توبه: 32. آيه دربارۀ اهل كتاب است خداوند آنها را كه ميخواستند با القاء شبهه و غيره نبوت حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله را باطل كنند بشخصي تشبيه كرده كه ميخواهد با پف دهان نور عظيمي را خاموش كند هكذا در آيۀ «يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا نُورَ اللّٰهِ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ اللّٰهُ مُتِمُّ نُورِهِ … » صفّ: 8. كه آن نيز دربارۀ اهل كتاب است. آيۀ: «كُلَّمٰا أَوْقَدُوا نٰاراً لِلْحَرْبِ أَطْفَأَهَا اللّٰهُ» مائده: 64.ايضا دربارۀ

اهل كتاب ميباشد. از اين مادّه فقط سه صيغۀ فوق در كلام اللّه يافته است.

طفف:؛ ج 4، ص: 225

طفف: «وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ. الَّذِينَ إِذَا اكْتٰالُوا عَلَي النّٰاسِ يَسْتَوْفُونَ» مطففين: 1 و 2. تطفيف بمعني كم كردن پيمانه و وزن است (اقرب و جوامع الجامع) طفيف بمعني چيز قليل است گويا چون كم كردن در پيمانه و وزن نسبت باصل جنس قليل است لذا از طفف آمده. يعني واي بر كم فروشان، چون از مردم اخذ كيل كنند تمام ميگيرند و چون براي فروختن بآنها پيمانه و وزن نمايند كم كنند.آيۀ دوم معناي تطفيف است و آيۀ اول با ملاحظۀ دوم خلق بدي را مجسم ميكند و گرنه به تنهائي كار بدي نيست و اكتيال بمعني اخذ كيل است، چون رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله وارد مدينه شدند مردم آن از بدترين مردم در پيمانه بودند و چون آيه نازل شد پيمانه را درست كردند بنا بر اين سورۀ مطففين مدني است. در مجمع مكّي و مدني بودن آنرا مختلف فيه نقل كرده است اين لفظ فقط يكبار در قرآن يافته است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 226

طفق:؛ ج 4، ص: 226

طفق: شروع كردن. و آن مختص باثبات است و «ما طفق» گفته نميشود «رُدُّوهٰا عَلَيَّ فَطَفِقَ مَسْحاً بِالسُّوقِ وَ الْأَعْنٰاقِ» ص: 33. يعني آنها را نزد من بر گردانيد پس شروع كرد بدست كشيدن بر ساقها و گردنهاي آنها. «وَ طَفِقٰا يَخْصِفٰانِ عَلَيْهِمٰا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ» اعراف: 22، طه: 121. شروع كردند بر عورت خويش از برگ درختان باغ مي چسباندند. اين لفظ تنها سه بار در قرآن يافته است.

طفل:؛ ج 4، ص: 226

طفل: بچه. راغب گويد: طفل تا وقتي گفته ميشود كه فرزند، بدنش نرم باشد. در مجمع فرموده: «الطّفل: الصّغير من النّاس» در اقرب گويد: بكوچك هر چيز طفل گويند «هو يسعي لي في اطفال الحوائج» يعني او در حاجتهاي كوچك براي من تلاش ميكند. قاموس نيز معني اولي آنرا مثل اقرب گفته است. «وَ نُقِرُّ فِي الْأَرْحٰامِ مٰا نَشٰاءُ إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا» حج: 5. طفل در واحد و جمع بكار ميرود كه آن اسم جنس و در اصل مصدر است در آيۀ «أَوِ الطِّفْلِ الَّذِينَ لَمْ يَظْهَرُوا عَليٰ عَوْرٰاتِ النِّسٰاءِ» نور: 31. و نيز در آيۀ فوق جمع بكار رفته است.بعضي در آيۀ اول «نخرج كل واحد منكم» گفته اند. جمع آن اطفال است «وَ إِذٰا بَلَغَ الْأَطْفٰالُ مِنْكُمُ الْحُلُمَ فَلْيَسْتَأْذِنُوا» نور: 59. اين كلمه فقط در آيات فوق و آيۀ 67 غافر آمده است.در نهايه گفته: طفل بمعني بچه است بر پسر و دختر و جمع اطلاق ميشود.

طلب:؛ ج 4، ص: 226

طلب: خواستن. گرفتن راغب آنرا جستجو از وجود شي ء گفته است «أَوْ يُصْبِحَ مٰاؤُهٰا غَوْراً فَلَنْ تَسْتَطِيعَ لَهُ طَلَباً» كهف: 41. يا آبش در زمين فرو رود ديگر ابدا بطلب و اخذ آن راهي نيابي.دربارۀ: «يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهٰارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً» اعراف: 54. به «حثث» و دربارۀ «ضَعُفَ الطّٰالِبُ وَ الْمَطْلُوبُ» حج: 73. به «ذباب» رجوع شود.

طالوت:؛ ج 4، ص: 226

طالوت: نام فرماندهي است كه بر بني اسرائيل از طرف خدا بواسطه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 227

بعضي از پيامبران آنها، تعيين گرديد.نامش دو بار در قرآن مجيد آمده است «أَ لَمْ تَرَ إِلَي الْمَلَإِ مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ مِنْ بَعْدِ مُوسيٰ إِذْ قٰالُوا لِنَبِيٍّ لَهُمُ ابْعَثْ لَنٰا مَلِكاً نُقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ … وَ قٰالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ اللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طٰالُوتَ مَلِكاً … فَلَمّٰا فَصَلَ طٰالُوتُ بِالْجُنُودِ قٰالَ إِنَّ اللّٰهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ» بقره: 246 تا 249.مجمل قصۀ او در قرآن در آيات فوق بقرار ذيل است: گروهي از بني اسرائيل بپيامبرشان گفتند پادشاه و فرماندهي براي ما تعيين كن تا تحت فرمان او در راه خدا جهاد كنيم.فرمود: شايد در صورت وجوب قتال از آن سر پيچيد. گفتند: چرا جنگ نمي كنيم حال آنكه از ديارمان رانده و از فرزندانمان دور افتاده ايم! … پيامبرشان گفت: خداوند طالوت را براي شما فرمانده معين كرده، گفتند: از كجا او لياقت اين كار را دارد؟! ما باين كار از او سزاوارتريم. و او ثروتمند هم نيست! پيامبر فرمود: خدا او را بر گزيده و او را از حيث وجود و بدن توانا و از حيث دانش وسعت داده است … و دليل حكومت او آنست: تابوت عهد كه شما را در آن آرامش

است از جانب خدا و شامل يادگاري از آل موسي و آل هارون است پيش شما آيد (و چون تابوت عهد را ديدند بحكومت طالوت خاضع شدند).طالوت با لشكريان خويش براي جهاد بيرون شد و در نهري لشكريان خويش را امتحان كرد. بالاخره در جهاد پيروز شد و داود كه جزء لشكريان او بود، جالوت فرمانده دشمن را كشت.در مجمع فرموده: طالوت از اولاد بنيامين بن يعقوب بود، نه از خانواده نبوت بود و نه پادشاهي كه نبوت در خانوادۀ لاوي بن يعقوب و حكومت در خانوادۀ يهودا بن يعقوب بود. و طالوت را بواسطۀ طول قامتش طالوت گفته اند.ولي اين در صورتي است كه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 228

بگوئيم طالوت عربي است راغب تصريح كرده كه آن اسم عجمي است.در تورات فعلي در كتاب اول سموئيل باب 10 ببعد اين داستان نقل شده ولي اسم فرمانده منصوب شاول است. در المنار گفته: ظاهرا طالوت معرب شاول است هر چند در لفظ از آن بعيد ميباشد و گفته اند كه طالوت لقب شاول است بواسطۀ طول قامتش. كه در كتاب اول سموئيل هست كه تمام بني اسرائيل در طول قامت فقط بشانۀ او ميرسيدند. ولي اعتراض شده كه طالوت غير منصرف است و اين بر خلاف لقب بودن و عربيّت ميباشد.از محمد عبده نقل كرده كه گفته: اسم او طالوت بوده در تورات بي جا شاول گفته شده و اعتمادي بر آن نيست. در مجمع فرموده: گفته اند اسم آن پيامبر كه طالوت را معرّفي كرد شمعون و بقولي يوشع بن نون و بقولي اشموئيل كه با عربي اسمعيل است، بود و قول اخير از حضرت باقر عليه السّلام

مروي است.المنار: يوشع بودن را انكار كرده كه قضيّه در عصر داود بوده و يوشع در زمان موسي زندگي ميكرده است.عياشي از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرده: پادشاه در آن زمان قشون را اداره كرده و لشكر كشي ميكرد و پيغمبر امر او را اقامه كرده و از خداوند خبر ميداد.كوتاه سخن آنكه: بني اسرائيل در عهد سموئيل كه همان اسمعيل باشد سر از شريعت موسي بر تافتند در نتيجه زبون و ضعيف شدند، فلسطينيان بر آنها حمله كرده از دار و ديارشان آنها را بيرون راندند و ظاهرا فرزندانشان را باسارت گرفتند «أُخْرِجْنٰا مِنْ دِيٰارِنٰا وَ أَبْنٰائِنٰا» آنها چاره اي جز جنگ نداشتند، لذا از اسمعيل خواستند فرماندهي بر آنها نصب كند و او طالوت را تعيين نمود، آمدن صندوق عهد سبب شد كه حكومت او را بپذيرند و او در لشكر كشي خود پيروز شد «فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللّٰهِ وَ قَتَلَ دٰاوُدُ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 229

جٰالُوتَ».

طلح:؛ ج 4، ص: 229

طلح: درخت موز «فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ.وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ» واقعة: 28 و 29. راغب گويد: طلح درختي است واحد آن طلحه است در صحاح و نهايه گفته: درخت بزرگي است از جنس درختان بزرگ. در اقرب اضافه كرده كه شتر آنرا ميچرد در قاموس و اقرب از جملۀ معاني آن ميوه و موز است در مجمع از ابن عباس و غيره نقل كرده كه آن درخت موز است. بقولي درختي است كه سايۀ خنك و گوارائي دارد بعضي درخت ام غيلان گفته اند كه داراي گلهاي خوب و عطر مطبوعي است. اهل سنت از علي عليه السّلام نقل كرده اند كه: مردي در محضرش «وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ» خواند فرمود: طلح منضود

چيست؟! آن «طلع» است چنانكه فرموده: «وَ نَخْلٍ طَلْعُهٰا هَضِيمٌ» گفتند: آيا آنرا عوض نميكني؟ فرمود قرآن امروز ديگر دست خورده نميشود، اين سخن را حضرت مجتبي عليه السّلام و قيس بن سعد نيز از آنحضرت نقل كرده اند. اصحاب ما آنرا از يعقوب روايت كرده اند كه گويد: بحضرت صادق عليه السّلام گفتم: وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ فرمود: نه و طلع منضود.بنظر نگارنده: طلح درخت موز است چنانكه در صافي و الميزان نيز اختيار كرده است و نضد بمعني چيدن چيزي بالاي يكديگر است معني آيه چنين است: آنها در كنار سدر مخصوصي اند بي خار يا شاخه اش از كثرت ميوه خم شده و در كنار درخت موز بخصوصي اند كه ميوه اش رويهم چيده شده بهر حال: طلح نكره است نميشود با موزهاي دنيا قياس كرد.اين كلمه در كلام اللّه فقط يكبار آمده است.

طلع:؛ ج 4، ص: 229

طلع: طلوع و مطلع بمعني آشكار شدن است. «طلع الشّمس و الكوكب طلوعا و مطلعا: ظهر». راغب معناي ديگر را از قبيل آمدن و رو كردن و دانستن از باب استعاره ميداند. «وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ غُرُوبِهٰا» طه: 130.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 230

«سَلٰامٌ هِيَ حَتّٰي مَطْلَعِ الْفَجْرِ» قدر: 5.مطلع در آيه مصدر ميمي و بمعني طلوع است. و در آيۀ «حَتّٰي إِذٰا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهٰا تَطْلُعُ عَليٰ قَوْمٍ … » اسم مكان و بمعني محل طلوع شمس است. راجع باين آيه بعدا توضيح خواهيم داد.اطْلٰاع: بمعني ظاهر شدن و آگاه كردن است لازم و متعدي هر دو ميايد «وَ مٰا كٰانَ اللّٰهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَي الْغَيْبِ» آل عمران: 179. يعني خدا عادت نداشت كه شما را بر غيب مطلع كند.اطّلاع:

از باب افتعال بمعني آگاه شدن است. «وَ لٰا تَزٰالُ تَطَّلِعُ عَليٰ خٰائِنَةٍ مِنْهُمْ … » مائده: 13. و نيز بمعني اشراف و از بالا نگاه كردن است «قٰالَ هَلْ أَنْتُمْ مُطَّلِعُونَ. فَاطَّلَعَ فَرَآهُ فِي سَوٰاءِ الْجَحِيمِ» صافات: 54 و 55.يعني آيا شما از جاي و حال رفيق من آگاهيد؟ پس سر بلند كرد و او را در وسط آتش ديد. بعضي مطلّعون را نيز اشراف معني كرده اند.در آيۀ: «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرٰاراً» كهف: 18. گمان ميكنم بمعني اطلاع ناگهاني است در اقرب گويد: «اطّلع فلان علينا: اتانا فجأة» يعني اگر ناگهان و بي مقدّمه بآنها نگاه ميكردي حتما از ترس فرار ميكردي ولي بعضي آنرا اشراف معني كرده اند گرچه آن نيز درست است. در نهايه آمده: «اطّلع علي الشّي ء: علمه». «فَاجْعَلْ لِي صَرْحاً لَعَلِّي أَطَّلِعُ إِليٰ إِلٰهِ مُوسيٰ» قصص: 38. در جوامع الجامع، اطلاع را بالا رفتن معني كرده يعني براي من بناي بلندي بساز تا بطرف خداي موسي بالا روم. اين مطلب در نهايه نيز ذكر شده است. «نٰارُ اللّٰهِ الْمُوقَدَةُ. الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ» همزه: 6 و 7. ناگفته نماند: اشراف نوعا توأم با تسلط است بنظر ميايد مراد از «تطلّع» تسلط و استيلا يعني: آتش افروختۀ خدا كه بر دلها چيره شود. و احتمال دارد كه بمعني بروز و آشكار شدن باشد يعني بر روي قلبها آشكار ميشود و آن ظاهرا سر زدن از قلبهاست با بالا رفتن ضربان

قاموس قرآن، ج 4، ص: 231

آنها بطور شديد. بعبارت ديگر آتش افروختۀ خدا كه از قلوب اهل آتش زبانه ميكشد. «حَتّٰي إِذٰا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهٰا تَطْلُعُ عَليٰ قَوْمٍ … » كهف:

90.مراد از مطلع الشّمس طرف مشرق است كه ذو القرنين در مسافرت دوم بطرف شرق كشور خويش براي خواباندن شورش بدويان رفت.و گرنه محلي در زمين نيست كه آفتاب از آنجا خارج شود و زمين با آفتاب در حدود صد و پنجاه ميليون كيلومتر فاصله دارد و مشرق و مغرب اعتباري است باعتبار ظهور و غروب آفتاب.طلوع: چنانكه گفته شد بمعني بروز است بهمين مناسبت بميوه و غنچه و گل طلع گفته ميشود كه از درخت ظاهر ميشود. «وَ مِنَ النَّخْلِ مِنْ طَلْعِهٰا قِنْوٰانٌ دٰانِيَةٌ» انعام: 99. از درخت خرما از ميوه اش خوشه هاي نزديك بهم يا سهل الاخذ رويانديم. ايضا «وَ النَّخْلَ بٰاسِقٰاتٍ لَهٰا طَلْعٌ نَضِيدٌ» ق: 10. در مجمع فرموده: طلع اولين ظهور ميوۀ خرماست.اين كلمه چهار بار در قرآن بكار رفته، سه بار در ميوۀ خرما چنانكه در دو آيه گذشت همچنين آيۀ: «وَ زُرُوعٍ وَ نَخْلٍ طَلْعُهٰا هَضِيمٌ» شعراء: 148. و آيۀ: «طَلْعُهٰا كَأَنَّهُ رُؤُسُ الشَّيٰاطِينِ» صافات: 65. دربارۀ درخت زقّوم است در اقرب علاوه از ميوه آنرا چيزيكه مانند دو نعل رويهم از درخت خرما ميرويد معني كرده است.

طلاق:؛ ج 4، ص: 231

طلاق: جدائي. در اقرب الموارد گويد: «طلقت المرئة من زوجها: بانت» ايضا بمعني طلاق دادن (كنار كردن زوجه) آمده در جوامع الجامع فرموده: طلاق بمعني تطليق است مثل كلام و سلام بمعني تكليم و تسليم.آيۀ: «وَ إِنْ عَزَمُوا الطَّلٰاقَ … » بقره: 227. و «الطَّلٰاقُ مَرَّتٰانِ» بقره: 229. بمعني ثاني است انطلاق: بمعني رفتن و گشاده رويي و رواني زبان است چنانكه اهل لغت گفته اند

قاموس قرآن، ج 4، ص: 232

و اينها از مصاديق معناي اول ميباشند. «فَانْطَلَقٰا حَتّٰي إِذٰا رَكِبٰا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهٰا» كهف:

71. يعني: رفتند تا چون بكشتي سوار شدند آنرا سوراخ كرد. «وَ انْطَلَقَ الْمَلَأُ مِنْهُمْ أَنِ امْشُوا وَ اصْبِرُوا عَليٰ آلِهَتِكُمْ» ص: 6. يعني اشراف قريش از پيش ابي طالب برفتند و گفتند: برويد و در دفاع از خدايان خويش پا بر جا باشيد.در كريمۀ: «وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لٰا يَنْطَلِقُ لِسٰانِي» شعراء: 13. مراد رواني زبان است در نهايه نقل شده: «افضل الايمان ان تكلّم اخاك و انت طليق» يعني افضل ايمان آنست كه با برادر مسلمان گشاده رو سخن گوئي.ولي اين استعمال در قرآن نيست.

طلاق؛ ج 4، ص: 232

اشاره

در مجمع فرموده: طلاق باز كردن عقد نكاح است از جانب زوج بعلتي و اصل آن از انطلاق (رفتن و كنار شدن) ميباشد.بايد دانست: طلاق با آنكه سبب از بين رفتن خانواده و بموجب روايات ابغض الحلال عند اللّه است ولي چاره اي از تجويز آن نيست و وجودش از ضروريات زندگي است. آنگاه كه زوجين توافق اخلاقي نداشته باشند يا علل ديگري در ميان باشد يا زن يا مرد يكي از ديگري تنفّر داشته باشند تحريم طلاق و عدم اجازۀ جدائي، موجب از بين رفتن آزادي و رفاه زن و مرد است، هيچ عقل و وجداني بچنين محروميت و چنين جهنّم سوزان فتوي نميدهد. هر قانون و دينيكه طلاق را تحريم كند بر خلاف فطرت بشر قدم بر داشته است. لذا اسلام با آنكه طلاق را مكروه ميداند آنرا امضاء كرده است.كليسا با طلاق مخالف است و آنرا تحريم ميكند ولي علي رغم كليسا دادگاههاي دنياي مسيحيّت سالانه حكم هزاران طلاق را صادر ميكنند، اين نيست مگر بآنجهت كه طلاق ضروري فطرت بشر است.در دين پاك اسلام اختيار طلاق بدست

مرد است و زن در آن مستقل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 233

نيست مگر آنكه مرد او را وكيل كند كه در صورت بروز عللي خود را طلاق دهد ولي اين بدان معني نيست كه زن بطور كلي در دست مرد آلت بي اراده اي باشد بلكه قانون و حاكم شرع ميتواند در موارد بخصوصي كه صلاح بداند زن را بدون اجازۀ مرد مطلقه كرده و از دست وي آزاد نمايد. تفصيل مطلب در فقه است.دربارۀ ازدواج و طلاق و مراعات جوانب و حقوق آندو در قرآن مجيد آيات بسياري هست و يك سوره فقط بنام طلاق است. هيچ قانوني مثل اسلام جهات اين دو امر اصيل را بررسي و مراعات نكرده است.

محلل؛ ج 4، ص: 233

در اينجا مناسب است دربارۀ محلّل كه از توابع نكاح و طلاق است بحث شود بموجب آيۀ: «الطَّلٰاقُ مَرَّتٰانِ فَإِمْسٰاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسٰانٍ … فَإِنْ طَلَّقَهٰا فَلٰا تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتّٰي تَنْكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ فَإِنْ طَلَّقَهٰا فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِمٰا أَنْ يَتَرٰاجَعٰا إِنْ ظَنّٰا أَنْ يُقِيمٰا حُدُودَ اللّٰهِ … » بقره: 229- 230. شخص اگر سه بار زنش را طلاق دهد ديگر نميتواند او را بنكاح خويش در آورد مگر آنكه زن با مرد ديگري ازدواج كند و آن مرد او را طلاق دهد در اين صورت مرد اولي ميتواند او را تزويج نمايد.معني آيه: طلاق دو دفعه است پس از آن رجوع است بطور متعارف يا رها كردن زن است بعد از تمام عده پس اگر بار ديگر طلاق دهد بر مرد حلال نيست تا با شوهر ديگر ازدواج كند … علت اين حكم بنا بر روايتيكه صدوق رحمه اللّه از امام رضا

عليه السّلام نقل ميكند آنست كه: مردان طلاق را سبك نشمرند و آنرا ملعبه نكنند و زنان بضرر نيافتند (فقيه كتاب طلاق باب 57. علل الشرايع باب 276). در تكرار ازدواج و طلاق روشن ميشود كه ادامۀ زناشوئي غير ممكن بوده و مرد زن را ملعبه قرار داده است. بنا بر اين پس از طلاق سوم ديگر محلي براي رجوع

قاموس قرآن، ج 4، ص: 234

يا عقد جديد نمي ماند. در المنار گفته: پس از دو دفعه طلاق و رجوع اختيار و امتحان تمام ميشود، هر گاه بار سوم طلاق دهد آنمرد ناقص العقل و الادب است. شايسته نيست زن را مانند توپ بازي در اختيار وي بگذاريم تا هر طور دلش خواست با او رفتار كند.ولي آنگاه كه زن با مرد ديگري ازدواج كرد اگر او زن را براي هميشه نگاه داشت هيچ و اگر او نيز بعللي طلاق داد زن اختيار دارد با هر كس كه دلش خواست ازدواج كند از جمله با شوهر اولي، اگر بدانند كه در اثر مرور زمان شايد بتوانند بزناشوئي ادامه دهند «إِنْ ظَنّٰا أَنْ يُقِيمٰا حُدُودَ اللّٰهِ».اين مسئله كاملا طبيعي است ولي در اثر سوء استفادۀ بعضي از مسلمانان بصورت زننده اي در آمده كه روح اسلام و قرآن از آن بيزار است و آن اينكه: چون مردي بزنش سه دفعه طلاق داد و پشيمان شد و خواست او را تزويج كند، سراغ يكنفر ناشناس ميروند و باو چيزي وعده ميكنند كه زن را عقد كرده پس از مقاربت بلا فاصله طلاق بدهد تا شوهر اول در تزويج او محذوري نداشته باشد با آنكه بتصريح شيعه و اهل سنت رسول خدا

صلي اللّه عليه و آله بچنين و چنان شخص لعنت كرده و فقهاء در صحت آن عقد ترديد كرده اند.از رسول خدا صلي اللّه عليه و آله نقل شده: «لعن اللّه المحلّل و المحلّل له» يعني خدا بآنكه محلل واقع ميشود و با آنكه براي او محلل واقع ميشوند لعنت كند اين حديث در وسائل ج 12 كتاب التجارة ص 221 و در صحيح ترمذي تحت شمارۀ 1119- 1120 از علي عليه السّلام و ابن مسعود منقول است و نيز در تفسير مجمع البيان، كشاف، ابن كثير، و المنار ذيل آيۀ فوق نقل شده، ايضا ميشود آنرا در سفينة البحار و نهايۀ ابن اثير در مادۀ حلل و در الجامع الصغير و كنوز الحقائق باب لام و سنن ابي داود كتاب نكاح باب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 235

التحليل مطالعه كرد.بنا بر اين، ملعون است كسيكه زني را بقصد حلال بودن بشوهر اولي تزويج كند و نيز شوهر اول ملعون است كه براي او چنين كاري انجام شود. گذشته از اين صحت چنين عقدي جاي اشكال است مرحوم مجلسي در بحار پس از نقل حديث فرموده: اكثر علماء اهل سنت ببطلان اين عقد (عقديكه مشروط بطلاق بعد از مقاربت است) رأي داده اند و بنا بر اصول اماميه قول ببطلان اقرب است (نقل از سفينة البحار) شيخ احمد جزايري در كتاب آيات الاحكام- قلائد الدرر- مينويسد: نكاح بشرط طلاق بعدي بقصد اينكه بر شوهر اولي حلال شود آنچه از اصحاب (علماء اماميّه) نقل شده آنست كه عقد و شرط هر دو باطل است.ابن رشد در بداية المجتهد ميگويد: امام مالك اين عقد را فاسد ولي ابو حنيفه و شافعي

صحيح گفته اند در كشافّ گفته: سفيان و اوزاعي و ابو عبيده و مالك و ديگران بعدم جواز اين نكاح فتوي داده اند ولي آن نزد ابو حنيفه با كراهت جايز است.

طَلّ:؛ ج 4، ص: 235

طَلّ: بفتح (ط) باران خفيف.بقولي خفيفترين باران. بقولي شبنم و بقولي بالاتر از شبنم و پائين تر از باران (اقرب الموارد) راغب آنرا اضعف المطر و طبرسي مطر صغار گفته است. مقابل آن وابل است بمعني باران شديد «كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصٰابَهٰا وٰابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَهٰا ضِعْفَيْنِ فَإِنْ لَمْ يُصِبْهٰا وٰابِلٌ فَطَلٌّ» بقره: 265.مانند باغيكه در مكان بلندي است، بآن باران تند رسيده و ميوۀ خود را چند مقابل داده و اگر باران تند نرسيده پس باران خفيف رسيده باز ميوه داده است. آيه در بيان نتيجۀ انفاق در راه خداست كه حتما نتيجه خواهد داد كم باشد يا زياد. اين كلمه در كلام اللّه مجيد فقط يكبار آمده است.

طمث:؛ ج 4، ص: 235

طمث: خون حيض. و ازالۀ بكارت.طامث بمعني حائض است (راغب)

قاموس قرآن، ج 4، ص: 236

در مجمع فرموده: اصل طمث بمعني خون بحيض است «طمثت المرئة» يعني حائض شد. ايضا، با ازالۀ بكارت خونين گرديد. در اقرب الموارد و غيره مس معني شده گويند: «ما طمث ذلك المرتع قبلنا احد» كسي پيش از ما باين چراگاه دست نزده است.راغب آنرا استعاره ميداند.اين كلمه فقط دو بار در كلام اللّه يافته است «لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لٰا جَانٌّ» رحمن: 56 و 74. يعني حوريان بهشتي را پيش از شوهرانشان نه انسي خونين و ازالۀ بكارت كرده و نه جنّي. از اين آيه بدست ميايد كه جنّ هم ازالۀ بكارت تواند كرد.

طمس:؛ ج 4، ص: 236

طمس: طمس و طموس بمعني كهنه شدن و محو شدن و نيز محو و هلاك كردن است متعدي و لازم هر دو آمده است (صحاح، قاموس، اقرب).راغب ازالۀ اثر بطور محو و در جوامع الجامع محو گفته است. بايد دانست: ازالۀ اثر هم نوعي محو كردن است. «رَبَّنَا اطْمِسْ عَليٰ أَمْوٰالِهِمْ وَ اشْدُدْ عَليٰ قُلُوبِهِمْ» يونس: 88. يعني خدايا اموال آنها را محو و هلاك كن و دلهايشان را سخت گردان. چون طمس عارض بر چيز است لذا با «علي» متعدي شده گوئي روي آن قرار گرفته است. «وَ لَقَدْ رٰاوَدُوهُ عَنْ ضَيْفِهِ فَطَمَسْنٰا أَعْيُنَهُمْ» قمر: 37. ميهمانانش را از او خواستند در نتيجه چشمانشان را محو كرديم. آيه دربارۀ قوم لوط است كه ميخواستند ملك ها را كه بصورت جوان بودند از دست لوط بگيرند خدا چشمشان را محو كرد در جوامع الجامع فرمود: سر گردان ماندند درب خانه را نميديدند تا لوط از خانه بيرونشان

كرد. و نيز گفته حتي شكاف چشم هم در صورتشان نماند. ولي ظاهرا فقط نابينا شدن مراد باشد.در آيۀ «فَإِذَا النُّجُومُ طُمِسَتْ» مرسلات: 8. مراد رفتن نور ستارگان است بقرينۀ: «وَ إِذَا النُّجُومُ انْكَدَرَتْ» تكوير: 2. راجع بآيۀ «وَ لَوْ نَشٰاءُ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 237

لَطَمَسْنٰا عَليٰ أَعْيُنِهِمْ … » يس: 66. در «سبق» صحبت شد. «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ آمِنُوا بِمٰا نَزَّلْنٰا مُصَدِّقاً لِمٰا مَعَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّهٰا عَليٰ أَدْبٰارِهٰا أَوْ نَلْعَنَهُمْ كَمٰا لَعَنّٰا أَصْحٰابَ السَّبْتِ وَ كٰانَ أَمْرُ اللّٰهِ مَفْعُولًا» نساء: 47.در اين آيه باهل كتاب در صورت عدم ايمان يكي از دو عقوبت وعده شده: محو وجوه و بر گرداندن به قفا، و مسخ شدن مانند اصحاب سبت ولي «وُجُوهاً» كه نكره آمده دليل است كه عذاب شامل همه نخواهد بود اما تهديد همگاني است زيرا كه مصداق وجوه معين نيست. رجوع ضمير جمع «نَلْعَنَهُمْ» به «وجوه» دليل است كه مراد از وجوه اشخاص است نه فقط صورتها. و اين ميرساند كه مراد از طمس وجوه و ردّ بر ادبار بر گشتن صورتها بقفاها نيست.بنظر ميايد: مقصود از «نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّهٰا عَليٰ أَدْبٰارِهٰا» تغيير فطرت انسانيت و از بين بردن درك و فهم سعادت است چون بشر پيوسته بآينده و سعادت خويش متوجه است و اگر صورتش بقفا بر گردد بقهقري و بدبختي ميرود چنانكه آيۀ: «وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصٰارَهُمْ كَمٰا لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ وَ نَذَرُهُمْ فِي طُغْيٰانِهِمْ يَعْمَهُونَ» انعام: 110. دالّ بر آن است. در اينصورت: عده اي از يهود بعذاب اول گرفتار شده اند ديگر لازم نيست بگوئيم مراد بر گشتن صورت بقفا است و يا

يهود در آينده يكي از طمس صورت يا مسخ را خواهند ديد.يعني: اي اهل كتاب بقرآن كه كتاب شما را نيز تصديق ميكند تسليم شويد پيش از آنكه صورتهاي باطني شما را بر گردانيم و درك و فهم سعادت را از شما سلب كنيم و يا مانند اصحاب سبت مسختان كنيم و يكي از اين دو حتما خواهد شد «وَ كٰانَ أَمْرُ اللّٰهِ مَفْعُولًا» (استفاده از الميزان).بقول بعضي مراد محو آثار صورت از قبيل چشم و بيني و ابرو و غيره است كه صورت مثل قفا باشد. يا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 238

غرض بر گشتن صورتها به پشت سر است. و يا غرض از وجوه، بزرگان و از ادبار ناتوانان است يعني بزرگان را مبدّل بنا توانان كنيم، بقولي اين امر مال آينده است و يهود پيش از قيامت يكي از طمس و مسخ را خواهد ديد. ولي آنچه ما گفتيم از همه مطمئن تر است و مراد از طمس تغيير باطن و از «نَلْعَنَهُمْ» تغيير خلقت ظاهر و مسخ است و اللّه اعلم.

طمع:؛ ج 4، ص: 238

طمع: اميد. «وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ» شعراء: 82.در مجمع فرموده: طمع علاقۀ نفس است بنفع مظنون نظير آن است امل و رجاء و نقيض آن يأس است. «وَ مِنْ آيٰاتِهِ يُرِيكُمُ الْبَرْقَ خَوْفاً وَ طَمَعاً» روم: 24. از جملۀ آيات خدا آنست كه برق را بشما مي نماياند تا هم بترسيد و هم برحمت خدا اميدوار باشيد.

طامّة:؛ ج 4، ص: 238

طامّة: «فَإِذٰا جٰاءَتِ الطَّامَّةُ الْكُبْريٰ. يَوْمَ يَتَذَكَّرُ الْإِنْسٰانُ مٰا سَعيٰ» نازعات: 34 و 35. طامّة از نامهاي قيامت است. و اصل آن غلبه و تجاوز است در مثل آمده: «جوي الوادي فطّم علي القري» سيل جاري شد و قريه ها را زير آب گرفت. علي هذا علت تسميۀ قيامت بطامّة آنست كه بر هر چيز غلبه و برتري كند چنانكه بعنوان احاطه بر همه چيز فرموده: «هَلْ أَتٰاكَ حَدِيثُ الْغٰاشِيَةِ» غاشية: 1. كه غاشية بمعني احاطه كننده و پوشاننده است. در نهايه اصل طم را كثرت و بزرگي گفته است: يعني چون حادثۀ بزرگ كه بر همه غالب است، آيد آنروز انسان كار خود را ياد كند، اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.

طمن:؛ ج 4، ص: 238

طمن: اطمينان بمعني سكون و آرامش خاطر است بنظر راغب آن آرامش خاطر بعد از پريشاني است «قٰالُوا نُرِيدُ أَنْ نَأْكُلَ مِنْهٰا وَ تَطْمَئِنَّ قُلُوبُنٰا» مائده: 113. گفتند ميخواهيم از آن بخوريم و قلبمان آرام گيرد كه آمدن مائده ممكن است. «قٰالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قٰالَ بَليٰ وَ لٰكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 239

بقره: 260. آيه دربارۀ سؤال حضرت ابراهيم عليه السّلام است راجع بمعاينۀ احياء اموات. ناگفته نماند علم با شنيدن غير از علم با ديدن است، انسان اگر بوقوع چيزي علم پيدا كرد چون برأي العين آنرا نديده آن اطمينان و آرامش را كه با ديدن حاصل ميشود نخواهد داشت. لذا آنحضرت گفت: اي خدا آري ايمان آورده ام ولي ميخواهم با چشم به بينم تا خاطرم آرام باشد.و اللّه العالم.ممكن است سؤال راجع بكيفيت باشد مثلا. بنائي ادعاي ساختن هفتاد مرتبه ساختمان ميكند. چون راستگوست بگفته اش ايمان

مياوريم ولي ميخواهيم با چشم خود ساختن آنرا به بينيم. «الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللّٰهِ أَلٰا بِذِكْرِ اللّٰهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» رعد: 28.بنظر ميايد باء «بِذِكْرِ» در هر دو مورد براي سبب باشد يعني آنانكه ايمان آورده اند و قلبشان بواسطۀ ياد خدا آرام ميگيرد بدان، بواسطۀ ياد خدا قلوب آرام ميشوند. انسان چون خدا را ياد كند و زمام همۀ امور و دفع شرّ و جلب نفع را مطلقا در دست او بداند، بخدا رو مياورد و قلبش آرام ميشود. و شايد مراد از ذكر ياد آوري و عبادت باشد، شخص در اثر ذكر دائمي و عبادت خداوند بتمام مقدرات مؤمن شده و در حال سختي و رفاه چون بخدا اميدوار است قلبش مطمئن آرام ميشود و آن عبارت اخراي سكينه است كه فرموده: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ السَّكِينَةَ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ لِيَزْدٰادُوا إِيمٰاناً» فتح: 4. «إِلّٰا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمٰانِ» نحل: 106. ظاهرا باء در بِالْإِيمٰانِ بمعني سبب است يعني مگر آنكه كسي بكار خلاف مجبور شود در حاليكه قلبش بواسطه ايمان آرام و بي دغدغه است. «يٰا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ. ارْجِعِي إِليٰ رَبِّكِ رٰاضِيَةً مَرْضِيَّةً. فَادْخُلِي فِي عِبٰادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي» فجر: 27- 30.در آيات ما قبل سخن از ندامت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 240

بدكار در وقت ديدن جهنّم است لذا عنان صحبت بطرف مؤمن بر گشته كه: اي نفس آرام و اي مؤمن مطمئن بسوي خداي خويش بر گرد در حاليكه تو از خدا و رحمت خدا خوشنود و خدا از تو خوشنود و راضي است.شايد مراد از آن وقت مرگ باشد در صافي از كافي از امام صادق عليه السّلام

نقل شده كه سؤال شد آيا مؤمن قبض روحش را مكروه ميدارد؟ فرمود: نه و اللّه چون ملك الموت براي قبض روحش آيد ناله ميكند، ملك الموت فرمايد: دوست خدا جزع نكن بخدائيكه محمد را پيامبري داده من بتو از پدري كه نزد تو آيد نيكوكارتر و مهربانترم چشمانت را باز كن و ببين فرمود آنوقت رسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و ساير امامان عليهم السلام بر وي نمودار ميشوند، گويند: اين رسول خدا و امير المؤمنين و فاطمه و حسن و حسين و امامان رفقاء تواند، آنوقت چشم باز كرده و نگاه ميكند. پس از جانب خداي عزيز مناديي روح او را ندا كرده گويد: «يٰا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ الي محمّد و اهل بيته ارْجِعِي إِليٰ رَبِّكِ رٰاضِيَةً بالولاية مَرْضِيَّةً بالثّواب فَادْخُلِي فِي عِبٰادِي يعني محمّدا و اهل بيته وَ ادْخُلِي جَنَّتِي» فرمود هيچ چيز آنوقت پيش او محبوبتر از آن نيست كه روحش قبض و بمنادي لاحق شود.دربارۀ ديدار امامان وقت مرگ روايت زياد وارد شده و آيۀ: «فَلَوْ لٰا إِذٰا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ. وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ.وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْكُمْ وَ لٰكِنْ لٰا تُبْصِرُونَ» واقعة: 83- 85. آنرا روشن ميكند.

طه:؛ ج 4، ص: 240

طه: «طه. مٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقيٰ» طه: 1 و 2. در كشاف گويد: ابو عمرو طاء را با تفخيم و هاء را با اماله خوانده … بقيّه هر دو را با اماله (طاها) خوانده اند.دربارۀ خواندن اين دو حرف و معناي آنها اقوال و گفتگوهاي زياد هست بعضي آنرا بفتح طاء و كسر هاء بعضي بكسر هر دو و بسياري بفتح هر دو خوانده اند.

قاموس قرآن، ج 4،

ص: 241

بنظر صاحب كتاب ديوان دين طاء مختصر كلمه طور و هاء مختصر كلمۀ هدايت است و اين دو حرف نمايندۀ تمام مطالب اين سوره ميباشد و اين كلمه عنوان اين سوره است عنواني كزان بهتر و جامعتر و مانعتر نيست.و گفته: موضوع سوره داستان پيغمبري موسي عليه السّلام است و كوه طور و هدايت شدن وي بجانب آتش كه از قلّۀ طور بنظر آورد، بعد از آن بطور رفت و خدا با او سخن گفت، بجانب فرعون هدايت شد تا او را هدايت كند … در مجمع فرموده: روايت است رسول خدا صلي اللّه عليه و آله يكي از دو پايش را در نماز بلند نگه ميداشت تا رنجش بيشتر باشد خدا نازل فرمود: «طه. مٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقيٰ» از آن ببعد هر دو پايش را بزمين گذاشت. اين از حضرت صادق عليه السّلام نقل است. اين نقل در كشاف نيز آمده است.در الميزان از تفسير قمي از امام باقر و امام صادق عليهما السلام نقل است كه رسول خدا صلي اللّه عليه و آله چون نماز ميخواند بر انگشتان دو پايش ميايستاد تا ورم كردند خداوند نازل فرمود: «طه (بلغت طيّ يا محمد) مٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقيٰ. إِلّٰا تَذْكِرَةً لِمَنْ يَخْشيٰ» فرموده در كافي و احتجاج و در المنثور نيز نظير اين منقول است.ناگفته نماند: اگر طه نام آنحضرت باشد تسميه از جانب خداست و گرنه قبلا چنين نامي براي آنحضرت معلوم نبود و بايد ديد اين لفظ چه معنائي دارد كه خدا آنحضرت را با آن ناميده و اگر اشاره بطور و هدايت باشد ميشود گفت: منظور آنست اي رسول

حق طور و هدايت موسي را ببين كه چطور بالاخره موسي موفق شد، بدان كه قرآن براي مشقت تو نيست بلكه تذكاري است تو هم بالاخره در ترويج آن موفق خواهي بود و اللّه اعلم. بقيۀ مطلب در «عسق» است.

طهر:؛ ج 4، ص: 241

طهر: (بر وزن قفل) پاكي. ارباب لغت گفته اند: «طهر طهرا و طهورا و طهارة: ضد نجس». «فَاعْتَزِلُوا النِّسٰاءَ فِي الْمَحِيضِ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 242

وَ لٰا تَقْرَبُوهُنَّ حَتّٰي يَطْهُرْنَ» بقره: 222.مراد از طهر انقطاع خون حيض است و از آيه بدست ميايد كه مقاربت بعد از انقطاع و قبل از غسل جايز است اهل كوفه بجز حفص «يطّهّرن» را با تشديد طاء و هاء خوانده اند كه بمعني اغتسال است يعني از زنان در حال حيض دوري كنيد و با آنها مقاربت نكنيد تا از خون پاك شوند يا غسل كنند، بعضي آنرا وضو معني كرده اند.در مفردات گفته: طهارت دو قسم است: طهارت جسم و طهارت نفس و عامّۀ آيات قرآن بطهارت نفس حمل شده است.طهور: يكدفعه مصدر است بمعني پاكي چنانكه نقل شد و اهل لغت تصريح كرده اند و يكدفعه وصف است مثل «وَ أَنْزَلْنٰا مِنَ السَّمٰاءِ مٰاءً طَهُوراً» فرقان: 48. طهور را در آيه پاك و پاك كننده گفته اند چون شي ء يكدفعه پاك است ولي پاك نميكند مثل لباس آب انار و غيره و يكدفعه پاك است و پاك ميكند مثل آب كه پاك است و نجاسات را نيز پاك ميكند رجوع شود به مجمع و غيره. شايد افادۀ اين معني از صيغۀ مبالغه بودن آن باشد چنانكه در نهايه و شيخ طوسي در خلاف گفته است.دفعۀ سوّم اسم است و آن آبي است كه

با آن تطهير ميشود مثل فطور بآنچه با آن افطار ميشود و وقود بآنچه با آن آتش افروخته ميشود «ما عندي طهور أتطهّر به» در نزدم آبي نيست تا تطهير كنم و دربارۀ «شَرٰاباً طَهُوراً» صحبت خواهد شد.تطهّر: از باب تفعل بمعني پاك شدن است فعل آن اطهر (با تشديد) نيز آيد كه در اصل تطهر بوده تاء در طاء ادغام شده و براي رفع محذور ابتدا بسكون همزه باولش آمده است «فَإِذٰا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللّٰهُ» بقره: 222. «وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا» مائده: 6. ناگفته نماند معناي اولي در هر دو پاك شدن است ولي سبب پاك شدن اغتسال است پس غسل موجب طهارت باطني است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 243

يعني: چون بوسيلۀ غسل و يا بوسيلۀ شستن فرج. پاك شدند از محليكه خدا دستور داده (فرج) آميزش كنيد. در آيۀ دوم يعني: اگر جنب شديد پاك شويد و تحصيل طهارت كنيد البته با غسل.تطهير: پاك كردن «إِنَّمٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» احزاب: 33. معني آيه در «اهل» گذشت. يعني اي اهل بيت، خدا اراده فرموده كه شما را از هر آلودگي پاك گرداند (و ارادۀ خدا از مراد جدا نميشود) اين كلام توأم با پاك گرداندن اهل بيت عليهم السلام است [در اينجا لازم است چند آيه را بررسي كنيم:] «فَاعْتَزِلُوا النِّسٰاءَ فِي الْمَحِيضِ وَ لٰا تَقْرَبُوهُنَّ حَتّٰي يَطْهُرْنَ فَإِذٰا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللّٰهُ» بقره: 222. بنا بر آنكه «يَطْهُرْنَ» بي تشديد و بمعني انقطاع خون باشد آيا ميشود از آيه جواز مقاربت بعد از انقطاع و قبل از اغتسال را استفاده كرد؟

اگر «فَإِذٰا تَطَهَّرْنَ … » در ذيل آيه نبود جواز آن بي شك بود ولي ملاحظۀ دو جمله مي فهماند كه جواز در صورت انقطاع خون و اغتسال زن است حتي اگر اغتسال بدون انقطاع باشد مقاربت جايز نيست. ولي اين در صورتي است كه مراد از «تَطَهَّرْنَ» غسل باشد نه شستن محل خون. و گرنه يَطْهُرْنَ و تَطَهَّرْنَ هر دو بيك معني است.ناگفته نماند: «حَتّٰي يَطْهُرْنَ» نشان ميدهد كه نهي با انقطاع خون از بين رفته است و ديگر در جواز آن احتياج بغسل نيست ولي پس از غسل ديگر كراهتي هم در بين نيست. فقهاء بكراهت مقاربت بعد از انقطاع و قبل از غسل فتوي داده اند و چنانكه گفته شد ميشود آنرا از آيه استفاده كرد ولي استناد عمدۀ فقهاء بروايات است مثل روايت محمد بن مسلم از امام باقر عليه السّلام: «في المرئة ينقطع عنها الدّم دم الحيض في آخر ايّامها قال اذا اصاب زوجها شبق فليأمرها فلتغسل فرجها ثمّ يمسّها ان شاء قبل ان تغتسل» .

قاموس قرآن، ج 4، ص: 244

«عن عليّ بن يقطين عن موسي بن جعفر عليهما السّلام قال: سئلته عن الحائض تري الطّهر، ايقع فيها زوجها قبل ان تغتسل؟ قال: لا بأس و بعد الغسل احبّ اليّ» نقل از وسائل ابواب حيض باب 27. «خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهٰا» توبه: 103. ظاهرا هر دو خطاب بحضرت رسول صلي اللّه عليه و آله است يعني: تو بواسطۀ صدقه آنها را تطهير و تزكيه ميكني. بعضي احتمال داده اند كه فاعل تُطَهِّرُهُمْ صدقه باشد يعني: صدقه آنها را پاك ميكند ولي سياق آيه مخصوصا ضمير «بِهٰا» دليل قول اول است.تطهير:

پاك كردن و تزكيه نمو دادن است مثل مريض كه اول مرض را از بين مي برند سپس تقويتش ميكنند از آيه بدست ميايد كه اداي صدقه دو اثر دارد يكي پاك شدن از گناهان مثل «إِنَّ الْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئٰاتِ» هود: 114. دومي آمدن بركت و خير و اين هر دو بوسيلۀ خداست ولي چون اخذ صدقه بآنحضرت محوّل شده دو فعل اخير نيز بوي نسبت داده شده است. بنظر بعضي «تُزَكِّيهِمْ» نسبت دادن آنحضرت است آنها را بزكوة و تزكيه. ولي اين بعيد است. «وَ عَهِدْنٰا إِليٰ إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْمٰاعِيلَ أَنْ طَهِّرٰا بَيْتِيَ لِلطّٰائِفِينَ وَ الْعٰاكِفِينَ» بقره: 125. در الميزان فرموده: تطهير بيت يا خالص و آماده كردن آن براي عبادت است و يا پاك كردن از كثافات ميباشد كه در اثر عدم مبالات مردم عارض ميشود.بنظر نگارنده احتمال اول صحيح است كه آندو بزرگوار باني بيت اند و قبل از آندو بيتي وجود نداشت تا از كثافات پاكش كنند مگر آنكه بگوئيم: بيت از بناهاي انبياء ديگر است در افتاده و كثيف شده بود كه آندو بزرگوار بتعمير و تطهيرش مأمور شدند ولي آماده كردن بهتر است. «وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ. وَ ثِيٰابَكَ فَطَهِّرْ.وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ» مدثر: 3- 5. ظاهرا تطهير ثياب تطهير معمولي است يعني

قاموس قرآن، ج 4، ص: 245

خدايت را بزرگ بدان، لباسهايت را پاك كن و از اضطراب و سستي بدور باش. از قتاده نقل شده كه مراد از ثياب نفس است يعني باطنت را پاك گردان ولي اين بعيد است و تطهير ثياب و بهداشت از موضوعات اصيل اسلامي است. و قويا آيۀ اول راجع بنماز و دومي راجع بطهارت لباس در نماز

باشد يعني: نماز بخوان، لباست پاك گردان، اضطراب بدلت راه مده. «فِيهِ رِجٰالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللّٰهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ» توبه: 108.گوئي مراد طهارت بوسيلۀ آب است در مجمع فرموده: روايت شده رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بمردم قبا فرمودند: در پاك كردن خود چه ميكنيد خداوند شما را نيكو ثنا فرموده، گفتند: اثر غائط را با آب مي شوئيم، فرمود: خداوند دربارۀ شما نازل كرده «وَ اللّٰهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ» ايضا در مجمع نقل كرده كه دوست دارند بول و غائط را با آب بشويند اين از باقر و صادق عليهما السلام منقول است در برهان نيز اين روايات نقل شده است. «أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ إِنَّهُمْ أُنٰاسٌ يَتَطَهَّرُونَ» اعراف: 82. بقولي مراد از يَتَطَهَّرُونَ يتنزّهون است يعني آنها را از شهر خويش بيرون كنيد كه از كار و طريقۀ شما خودشان را پاك و منزه ميدانند و كنار ميكشند. چنانكه در آيۀ «وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا» آل عمران: 55. مقصود كنار كشيدن و يا پاك نگاه داشتن است. «وَ سَقٰاهُمْ رَبُّهُمْ شَرٰاباً طَهُوراً» انسان: 21. شايد طهور بمعني كاملا پاك باشد يعني در شراب بهشتي مطلقا كثافت و آلودگي نيست. و شايد پاك كننده باشد كه گفته اند: شراب بهشتي از ثقل خوراك پاك ميكند و دوباره اشتها مياورد در آياتيكه راجع بشراب بهشتند آيه اي نيست كه اين وصف را روشن كند. در تفسير برهان از حضرت باقر عليه السّلام در ضمن حديثي نقل شده كه بوسيله خوردن آن شراب قلوبشان از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 246

حسد پاك ميشود و موي از چشمانشان ميافتد.در مجمع هست كه از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده اند كه

شراب طهور آنها را از هر چيز جز علاقه بخدا پاك ميكند. «ذٰلِكُمْ أَزْكيٰ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ … » بقره: 232. «ذٰلِكُمْ» اشاره است بعدم ممانعت زن مطلقه از اينكه با شوهر قبلي ازدواج كند ظاهرا مراد با بركتتر و پاكيزه تر بودن براي قلوب است نظير «ذٰلِكُمْ أَطْهَرُ لِقُلُوبِكُمْ وَ قُلُوبِهِنَّ» احزاب: 53. «إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. فِي كِتٰابٍ مَكْنُونٍ. لٰا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» واقعة: 77- 79. «لٰا يَمَسُّهُ … » ظاهرا وصف قرآن است نه وصف كِتٰابٍ مَكْنُونٍ مراد از كِتٰابٍ مَكْنُونٍ لوح محفوظ است كه فرموده: «بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ. فِي لَوْحٍ مَحْفُوظٍ» بروج: 21 و 22. نظير اين است آيۀ: «وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتٰابِ لَدَيْنٰا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ» زخرف: 4. ضمير «إِنَّهُ» راجع بقرآن است. معني سه آيۀ فوق چنين ميشود: آن قرآن محترمي است. در كتابي پوشيده و محفوظ، مسّ نميكند و نميداند حقائق قرآن را جز پاكان.اين در صورتي است كه لا در «لٰا يَمَسُّهُ … » براي نفي باشد.مسّ را در آيه علم و دانستن گفته اند. مفردات گويد: يعني بحقائق معرفت قرآن نميرسد مگر آنكه نفس خويش را پاك كرده و از چرك فساد پاك شده بيضاوي «لٰا يَمَسُّهُ … » را وصف كتاب مكنون گرفته و گويد: بر آن مطلع نميشود مگر مطهرون.الميزان نيز آنرا علم فرموده است.باز فرموده وجهي نيست كه مطهّرون مخصوص ملائكه باشد چنانكه بيشتر مفسّران گفته اند بلكه مطهّرون از بشر نيز كه آيۀ تطهير بيان ميكند در آن داخل اند (خلاصه).علي هذا معني آيه اين است حقائق قرآن را درك نميكند و نميداند مگر آنانكه خداوند قلوبشان را از آلودگيهاي گناهان و كثافات ذنوب پاك فرموده

است خواه ملك باشند يا بشر. وصف

قاموس قرآن، ج 4، ص: 247

بودن «لٰا يَمَسُّهُ» براي كِتٰابٍ مَكْنُونٍ بنظر من بعيد است بلكه تا «تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعٰالَمِينَ» براي قرآن چهار وصف آمده است.قول ديگر آنست كه لا در «لٰا يَمَسُّهُ … » ناهيه است و مراد از طهارت، طهارت از حدث و خبث است ولي مناسب آن قرائت «متطهّرون» است كه بمعني وضو و غسل باشد يعني: مس نكند قرآن را و بآن دست نزند مگر آنانكه با طهارت اند. ممكن است در اينصورت باز «لا» نافيه و مراد از خبر انشا باشد. در مجمع فرموده: گفته اند: جايز نيست. بر جنب و حائض و محدث مسّ قرآن و اين از امام باقر عليه السّلام نقل شده و مذهب مالك و شافعي است. در نزد ما ضمير «لٰا يَمَسُّهُ» راجع بقرآن است و غير طاهر را مسّ كتابت آن جايز نيست. اين قول بنظر نگارنده ضعيف است زيرا آن با «مطهّرون» اصلا سازگار نيست. و اينكه مسّ كتابت قرآن بر جنب و حائض جايز نيست مطلبي است كه دليلش روايات است نه اين آيه.الميزان از در منثور نقل كرده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بعمرو بن حزم فرمود: «و لا تمسّ القرآن الّا عن طهور» .

طود:؛ ج 4، ص: 247

طود: «فَانْفَلَقَ فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ» شعراء: 63. طود بمعني كوه بزرگ است جمع آن اطواد آيد در نهج البلاغه خطبۀ 164 فرموده: «لم يمنع سننه رصّ طود و لاحداب ارض» از جريان آب نه تلاصق كوهي مانع ميشود و نه ارتفاع زمين.معني آيه: موسي عصا را زد دريا بشكافت و هر قسمت مانند كوه بزرگي شد. اين

كلمه بيشتر از يك مورد در قرآن نيست.

طَور:؛ ج 4، ص: 247

طَور: (بفتح طاء) حال. هيئت.جمع آن اطوار است. «مٰا لَكُمْ لٰا تَرْجُونَ لِلّٰهِ وَقٰاراً. وَ قَدْ خَلَقَكُمْ أَطْوٰاراً» نوح: 13 و 14. آنرا در آيه هيئت و حالت گفته اند مثل حالت و هيئت نطفه، علقه، مضغه، عظام و … چنانكه فرموده: «ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظٰاماً … »

قاموس قرآن، ج 4، ص: 248

مؤمنون: 14.و شايد مراد از آن اصناف باشد چنانكه در نهج البلاغه خطبۀ اول فرموده: «ثمّ فتق ما بين السّموات العلي فملأهنّ اطوارا من ملائكته» كه مراد از اطوار اصناف است معني آيه: چرا بخدا عظمت قائل نميشويد حال آنكه شما را اصناف متعدد آفريده و آن دليل قدرت و عظمت خداوندي است اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.

طُور:؛ ج 4، ص: 248

طُور: (بضمّ ط) كوه. چنانكه در مجمع و صحاح و غيره آمده «وَ رَفَعْنٰا فَوْقَكُمُ الطُّورَ» بقره: 63. كوه را بالاي سر شما بلند كرديم اين كلمه ده بار در قرآن مجيد آمده. همه اش با الف و لام، فقط در دو محل مجرد و به سينين و سينا اضافه شده: «وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْنٰاءَ» مؤمنون: 20. «وَ طُورِ سِينِينَ»: تين: 2. و همه دربارۀ طور سيناي موسي عليه السّلام است.مراد از آن ظاهرا مطلق كوه است و بقولي طور اسم كوهي است كه خدا در آن با موسي مناجات كرد. در اقرب گويد: كوهي است نزديك ايله به سينين و سيناء اضافه ميشود بقيۀ سخن در «سينا» ديده شود. «وَ الطُّورِ. وَ كِتٰابٍ مَسْطُورٍ. فِي رَقٍّ مَنْشُورٍ. وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ. وَ السَّقْفِ الْمَرْفُوعِ. وَ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ. إِنَّ عَذٰابَ رَبِّكَ لَوٰاقِعٌ» طور: 1- 7. راجع باين آيات

رجوع شود به «ر ق ق» و «سجر». اگر مراد از كتاب تورات باشد ميتوان گفت كه آن در صحيفه هاي سفيدي نازل شده است.

طوع:؛ ج 4، ص: 248

طوع: رغبت. ميل. راغب گويد: طوع بمعني انقياد است، طاعت نيز بدان معني ميباشد ليكن بيشتر در فرمانبري و اطاعت بكار رود … «وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً» آل عمران: 83. آنكه در آسمانها و زمين است با رغبت يا كراهت بخدا تسليم است. «قُلْ لٰا تُقْسِمُوا طٰاعَةٌ مَعْرُوفَةٌ» نور: 53. بگو قسم نخوريد كار جهاد اطاعت شناخته اي است. در آيۀ 81 نساء و 21 سورۀ محمد

قاموس قرآن، ج 4، ص: 249

نيز «طٰاعَةٌ» * خبر مبتداي محذوف است.تطوع از باب تفعل بقول راغب تكلف اطاعت است و در متعارف بمعني تبرّع و انجام كار غير واجب است طبرسي نيز تبرّع بنافله فرموده است ولي بنظرم تحمّل با رغبت بهتر است. «فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ» بقره: 184. يعني هر كه كار خير را برغبت انجام دهد آن بهتر است.طوّعت در آيۀ «فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ» مائده: 30. از باب تفعيل است. و بمعني تسهيل و تزيين است يعني نفسش قتل برادر را باو آسان كرد. از باب «طاع له المرتع: اتّسع».استطاعت: بمعني قدرت و طلب طاعت است ولي در قرآن پيوسته بمعني قدرت آمده و بقول راغب آن از قدرت اخصّ است. گاهي براي ثقيل بودن تاء آنرا حذف ميكنند مثل «فَمَا اسْطٰاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ» كهف: 97.ظاهرا اين از طوع بمعني وسعت و آساني است كه در بالا نقل شد «وَ لِلّٰهِ عَلَي النّٰاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطٰاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا» آل عمران: 97. «الَّذِينَ

يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقٰاتِ» توبه: 79. آن در اصل متطوعين بمعني با رغبت دهندگان صدقات است.

طوف:؛ ج 4، ص: 249

طوف: دور زدن. «طاف حول الشّي ء: دار حوله» چنانكه فرموده «يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدٰانٌ مُخَلَّدُونَ» واقعة: 17. يعني پسران جاويدان بدور آنها گردش ميكنند و در خدمت آنها هستند. تطوف از باب تفعل نيز طواف كردن است «فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمٰا» بقره: 158. «يَطَّوَّفَ» در اصل يتطوّف و از باب تفعّل است از اين آيه و آيۀ «يَطُوفُونَ بَيْنَهٰا وَ بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ» رحمن: 44. بدست ميايد كه رفت و آمد ميان دو شي ء را نيز طواف گويند كه سعي بين صفا و مروه دور زدن در اطراف آندو نيست بلكه گردش ميان آنهاست.طائف: طواف كننده. «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذٰا مَسَّهُمْ طٰائِفٌ مِنَ الشَّيْطٰانِ تَذَكَّرُوا» اعراف 201 طائف شيطان

قاموس قرآن، ج 4، ص: 250

وسوسۀ او است. راغب گويد: به خيال و جنّ و حادثه بطور استعاره طائف گويند. كه وسوسۀ شيطاني بدور انسان (در عالم خيال) ميگردد تا اغفالش كند.در آيۀ «فَطٰافَ عَلَيْهٰا طٰائِفٌ مِنْ رَبِّكَ» قلم: 19. بحادثه و بلا طائف گفته شده، از «عَلَيْهٰا» بنظر ميايد كه بلاي آسماني بوده است.طائفة: قسمتي از مردم و قطعه اي از شي ء است مثل «وَدَّتْ طٰائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ» آل عمران: 69. ولي در قرآن بمعناي دوم بكار نرفته. طبرسي فرموده: در اصل و تسميۀ آن دو قول است يكي آنكه طائفه مثل رفقائي است كه از جملۀ كارشان سفر و طواف در شهرهاست. ديگري آنكه: طائفه جماعتي است كه با آنها حلقه و دائره اي تشكيل ميشود كه بدور آن ميگردند. «إِنَّ

الصَّفٰا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعٰائِرِ اللّٰهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمٰا وَ مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اللّٰهَ شٰاكِرٌ عَلِيمٌ» بقره: 158.آيا اين آيه در تشريع سعي است و يا استحباب آنرا ميفهماند، بنظر الميزان: معبد و شعيره بودن صفا و مروه دلالت دارد كه خدا عبادتي در آنها تشريع فرموده و تفريع «فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ … » اعلام اصل تشريع سعي ميان صفا و مروه است نه براي افادۀ ندب و گرنه مناسب بود كه سعي را مدح كند نه اينكه ذمّ آنرا نفي نمايد … و جملۀ «مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً … » مانند تعليل بر تشريع سعي با يك قاعدۀ كلي است و چنين تشريع در قرآن شايع است مثل «ذٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ» صف: 11. در تشريع جهاد. و «أَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ» بقره: 184. در تشريع روزه. و «فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنٰاحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلٰاةِ» نساء: 101. در تشريع قصر (تمام شد).اين بيان متين و قابل قبول است.در مجمع فرموده: اين آيه دلالت دارد كه سعي بين صفا و مروه عبادت است و در آن خلافي نيست و آن نزد ما

قاموس قرآن، ج 4، ص: 251

(اماميّه) واجب است در حج و عمره شافعي و اصحابش نيز آنرا واجب ميدانند و شافعي گفته: سنّت سعي را واجب كرده و آن قول رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله است كه فرموده: «كتب عليكم السّعي فاسعوا» ولي ظاهر آيه مباح بودن آنچه از سعي را مكروه ميدانستند ميرساند. سعي بنظر ابو حنيفه و اصحابش مستحب است و نزد ما اماميه و شافعي ترك عمدي سعي موجب بطلان حج است. ناگفته

نماند: اين قول در صحيح ترمذي نيز از شافعي نقل شده است.در وسائل از كافي نقل شده كه از امام صادق عليه السّلام از سعي بين صفا و مروه سؤال شد كه واجب است يا مندوب؟ فرمود: واجب است. سائل گفت: مگر خدا نفرموده: «فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمٰا» فرمود: آن در عمرۀ قضا بود (بعد از حديبيّه) كه رسول خدا شرط كرد بتها را از صفا و مروه بر دارند مردي از اصحاب آنحضرت بكاري مشغول شد و سعي را نكرد تا مدت منقضي شد و بتها را بجايشان آوردند گفتند: يا رسول اللّه فلاني سعي نكرده حال آنكه بتها را بصفا و مروه بر گرداندند. خداوند نازل كرد: «فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمٰا» يعني در اين حال كه بتها در صفا و مروه قرار گرفته اند باز ميتواند سعي كند.در روايت ديگر دربارۀ قصر نماز امام صادق عليه السّلام گفت: «ا و ليس قال اللّه عزّ و جلّ: إِنَّ الصَّفٰا وَ الْمَرْوَةَ مِنْ شَعٰائِرِ اللّٰهِ فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمٰا» الا ترون انّ الطّواف بهما واجب لانّ اللّه عز و جلّ قد ذكره في كتابه و صنعه نبيّه صلّي اللّه عليه و آله» در اين حديث امام عليه السّلام خواسته وجوب قصر را از «فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنٰاحٌ أَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلٰاةِ» نساء: 101. با مقايسه بآيۀ «إِنَّ الصَّفٰا وَ الْمَرْوَةَ … » بيان فرمايد. از روايت اول بنظر ميايد كه سعي پيش از نزول اين آيه واجب بوده و نزول آن براي رفع محذور مذكور بوده است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 252

«وَ لْيُوفُوا نُذُورَهُمْ وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ

الْعَتِيقِ» حج: 29. مراد طواف معمولي بدور كعبه است كه هفت شوط با شرايط مخصوصي است. «وَ عَهِدْنٰا إِليٰ إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْمٰاعِيلَ أَنْ طَهِّرٰا بَيْتِيَ لِلطّٰائِفِينَ وَ الْعٰاكِفِينَ» بقره: 125. «وَ طَهِّرْ بَيْتِيَ لِلطّٰائِفِينَ وَ الْقٰائِمِينَ» حج: 26. بقرينۀ «الْعٰاكِفِينَ» و «الْقٰائِمِينَ» ميتوان فهميد كه مراد «الطّائفين» كساني اند كه از شهرهاي ديگري براي زيارت ميايند چنانكه راغب نيز چنين گفته و از سعيد بن جبير نقل شده است، در اين صورت مراد از عاكفين و قائمين اقامت كنندگان در مكّه اند و اينكه اكثر مفسّران طائفين را طواف كنندگان گفته اند درست بنظر نميايد يعني: خانۀ مرا پاك گردان هم براي اهل مكه و هم براي اهل آفاق. در اقرب گويد: «طاف في البلاد: جال و سار». «أَنْ تَقُولُوا إِنَّمٰا أُنْزِلَ الْكِتٰابُ عَليٰ طٰائِفَتَيْنِ مِنْ قَبْلِنٰا» انعام: 156.مراد دو طائفۀ يهود و نصاري اند. «طَوّٰافُونَ عَلَيْكُمْ بَعْضُكُمْ عَليٰ بَعْضٍ» نور: 58. گفته اند: مراد از طوّافون خدمتكاران است ولي صدر آيه نشان ميدهد كه اطفال نيز بدان داخل اند و غرض از طواف رفت و آمد ميباشد.

طوفان:؛ ج 4، ص: 252

طوفان: هر حادثۀ محيط بانسان ولي در آبيكه بحد اعلاي كثرت رسيده، متعارف شده است زيرا طوفانيكه قوم نوح را فرا گرفت آب بود (مفردات) لذاست كه آن در اقرب الموارد: باران شديد، آب غالب كه هر چيز را فرا ميگيرد، شدت تاريكي شب، مرگ عمومي، قتل عام، سيل غرق كننده و … آمده است قول مجمع نيز نظير اقرب است. «فَأَخَذَهُمُ الطُّوفٰانُ وَ هُمْ ظٰالِمُونَ» عنكبوت: 14. غرض از طوفان طغيان آب و طوفان حضرت نوح عليه السّلام است دربارۀ اين طوفان «نوح» صحبت خواهد شد. «فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمُ الطُّوفٰانَ وَ الْجَرٰادَ وَ

الْقُمَّلَ … » اعراف: 133.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 253

مراد از طوفانيكه فرعونيان را گرفت چيست؟ آنرا سيل، مرگ عمومي، طاعون، آبله: گفته اند در المنار از عايشه از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده كه مراد از طوفان مرگ است و گويد: حديث عايشه ضعيف است و با آن قول مخالف لغت ثابت نميشود نگارنده گويد: ما بعد آيه صريح است در اينكه پس از بليّه پيش موسي آمده خواهش دعا ميكردند آن با مرگ چگونه جمع ميشود؟!! ظاهرا مراد از طوفان آب و سيل باشد چنانكه قول اول است در مجمع در روايتي كه از صادقين عليهما السلام نيز نقل شده آنرا آب فرموده اند كه ديار و مساكن فرعونيان را خراب كرد تا ببيابان پناه برده چادرها بپا داشتند.در تورات فعلي سفر خروج باب نهم آنرا تگرگ توأم با رعد و آتش گفته است كه بر مصريان باريد تا بموسي الحاح كردند در اثر دعاي موسي آن بلا رفع شد. در اين باره به «ضفدع- جراد- تسع» مراجعه شود.لفظ طوفان فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.

طوق:؛ ج 4، ص: 253

طوق: طوق و طاقت هر دو بمعني قدرت است «طاق طوقا و طاقة: قدر» «قٰالُوا لٰا طٰاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجٰالُوتَ وَ جُنُودِهِ» بقره: 249. گفتند ما را امروز قدرت مقابله با جالوت و لشكريانش نيست. «رَبَّنٰا وَ لٰا تَحْمِلْ عَلَيْنٰا إِصْراً كَمٰا حَمَلْتَهُ عَلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنٰا رَبَّنٰا وَ لٰا تُحَمِّلْنٰا مٰا لٰا طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ» بقره: 286.فكر ميكنم مراد از اصر و تكليف شاق همان است كه در اثر نافرماني به بني اسرائيل آمد چنانكه فرموده: «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هٰادُوا حَرَّمْنٰا عَلَيْهِمْ طَيِّبٰاتٍ

أُحِلَّتْ لَهُمْ» نساء: 160. و نظير قتل نفس در توبه از عبادت گوساله كه موسي فرمود «فَتُوبُوا إِليٰ بٰارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» بقره: 54. و ظاهرا مراد از «مٰا لٰا طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ» عقوبات معاصي است كه بر گذشتگان رسيد چنانكه در جوامع الجامع فرموده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 254

يعني گفتند: خدايا تكليف شاقّ بر ما نفرما چنانكه بر گذشتگان فرموده اي و نيز عقوباتي را كه قدرت آنها را نداريم بر ما تحميل نكن و گرنه در صدر آيه فرموده «لٰا يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً إِلّٰا وُسْعَهٰا».در بعضي از تفاسير شيعه و سنّي از قبيل جوامع الجامع و كشّاف در تفسير اين آيه نقل شده كه در شريعت پيشينيان اگر ببدن يا لباس كسي نجاستي ميرسيد لازم بود آن محل را قطع كنند.در وسائل كتاب طهارت باب اول از تهذيب از امام صادق عليه السّلام نقل شده: «قال كان بنو اسرائيل اذا اصاب احدهم قطرة من البول قرضوا لحومهم بالمقاريض و قد وسع اللّه عليكم باوسع ما بين السّماء و الارض و جعل لكم الماء طهورا فانظروا كيف تكونون» . اين سخن در ضمن حديثي در تفسير برهان و در تفسير بيضاوي بلفظ «قطع موضع النجاسة» نقل شده و اللّه العالم و شايد مراد از «لحوم» گوشت بدن نباشد. «وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعٰامُ مِسْكِينٍ» بقره: 184. باحتمال قوي مراد از اطاقه در آيه اتيان شي ء با مشقت كثيره است و ضمير «يُطِيقُونَهُ» به صوم راجع است يعني بر آنانكه روزه را بزحمت و مشقت كثيره ميگيرند روزه نيست بلكه فديه و طعام مسكين است. و اين حكم سالخوردگان و غيره است كه روزه بر آنها سخت

و طاقت فرساست.در الميزان فرموده: اطاقه چنانكه بعضي گفته اند صرف تمام قدرت در فعل است و لازمۀ آن وقوع فعل با مشقت است. در المنار گويد: اطاقه پائين ترين قدرت بر شي ء است عرب «اطاق الشي ء» نميگويد مگر آنگاه كه قدرتش بر شي ء در نهايت ضعف است بطوريكه با طاقت فرسائي متحمل ميشود. كلام راغب نيز در معني «طاقة» قريب باين مضمون است و چون اطاقه از باب افعال است قهرا شخص

قاموس قرآن، ج 4، ص: 255

خودش را به تحمل وادار ميكند و آن توأم با مشقت است.علي هذا احتياج نداريم بآنكه گفته اند: خداوند كساني را كه قدرت روزه دارند بين روزه و فديه مخيّر كرده و آن در صورتي بود كه روزه تازه واجب شده بود و مردم عادت نداشتند سپس اين حكم با جملۀ «فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ» كه در آيۀ بعدي است نسخ گرديد. و در نسخ نيز گفته اند: كه فقط حكم غير عاجزان نسخ گرديد و عاجزان در تحت عموم باقي ماندند.ملاحظۀ آيات 183 تا 187 بقره نشان ميدهد كه در يك سياق و در بيان حكم اند داعي نداريم كه بگوئيم: آيۀ دوم اولي را نسخ كرده است، اشتباه از آنجاست كه «يُطِيقُونَهُ» را بمعني قدرت گرفته اند رواياتي نيز در تأييد گفتۀ ما وارد است در تفسير عياشي از حضرت باقر عليه السّلام نقل شده: في قوله «وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعٰامُ مِسْكِينٍ» قال: الشّيخ الكبير و الّذي يأخذه العطاش» در حديث ديگري «هو الشّيخ الكبير لا يستطيع و المريض» در روايت سوم: «الشّيخ الكبير و الّذي يأخذه العطاش» در حديث چهارم: «المرءة تخاف علي ولدها و الشّيخ الكبير» . روايت

پنجم نيز قريب بآنهاست. «سَيُطَوَّقُونَ مٰا بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ» آل عمران: 180. طوق آنست كه در گردن گذاشته شود خلقتا مثل طوق كبوتر يا صنعتا مثل طوق طلا و نقره (راغب) يعني آنچه را بخل كرده و در راه خدا نداده اند روز قيامت با آن طوق زده شوند و آن طوقي در گردنشان ميشود در روايات مراد از آيه مانع الزّكوة است در بعضي احاديث است كه مال زكوي و در بعضي زمين آن، در گردن مانع الزّكوة طوق ميشود و در بعضي مار اقرع طوق ميشود. ظاهرا همان مال بمار مبدّل خواهد شد. رجوع شود به «كنز».

طُول:؛ ج 4، ص: 255

طُول: (بضم ط) بلندي. درازي.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 256

«وَ لَنْ تَبْلُغَ الْجِبٰالَ طُولًا» اسراء: 37.هرگز در بلندي بكوهها نخواهي رسيد «فَطٰالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ» حديد: 16. زمان و مدت بر آنها طولاني شد و قلوبشان سخت گرديد.اولي در طول محسوس و دومي در طول معقول است.تطاول: بمعني اظهار طول يا اظهار قدرت و فضل است كه در طول بفتح طاء خواهد آمد «وَ لٰكِنّٰا أَنْشَأْنٰا قُرُوناً فَتَطٰاوَلَ عَلَيْهِمُ الْعُمُرُ» قصص: 45. در جوامع الجامع «العمر» را امد انقطاع وحي فرموده است يعني: مردماني را بوجود آورديم مدت انقطاع وحي بر آنها برتري كرد و طولاني شد تا تو را برسالات بر انگيختيم.طويل: آنچه يا آنكه داراي طول است «وَ مِنَ اللَّيْلِ فَاسْجُدْ لَهُ وَ سَبِّحْهُ لَيْلًا طَوِيلًا» انسان: 26. طبرسي آنرا صفت ليل فرموده يعني «في ليل طويل» و از حضرت رضا عليه السّلام نقل كرده كه مراد صلوة ليل است. احتمال دارد صفت مفعول مطلق باشد: «سبّحه تسبيحا طويلا في اللّيل».

طَوْل:؛ ج 4، ص: 256

طَوْل: (بفتح ط) فضل. قدرت. «وَ قٰابِلِ التَّوْبِ شَدِيدِ الْعِقٰابِ ذِي الطَّوْلِ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ» غافر: 3. ايضا آيۀ «اسْتَأْذَنَكَ أُولُوا الطَّوْلِ مِنْهُمْ» توبه: 86. كه بمعني قدرت و فضل است. «وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَنٰاتِ الْمُؤْمِنٰاتِ فَمِنْ مٰا مَلَكَتْ أَيْمٰانُكُمْ» نساء: 25. طول در آيه بمعني زيادت و وسعت در مال است يعني هر كه از جهت وسعت مال قدرت بنكاح زنان آزاد نداشته باشد از كنيزان نكاح كند.طول بفتح گويا لازمۀ طول بضمّ است لذا بفضل و قدرت مخصوص شده است.

طوي:؛ ج 4، ص: 256

طوي: (بضمّ ط) «فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوٰادِ الْمُقَدَّسِ طُويً» طه: 12. «إِذْ نٰادٰاهُ رَبُّهُ بِالْوٰادِ الْمُقَدَّسِ طُويً» نازعات: 16. اين كلمه فقط در دو موضع فوق از قرآن آمده است.ظاهرا آن نام همان وادي است و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 257

«طُويً» بيان است از «بِالْوٰادِ» و چون محل آمدن وحي بموسي است قهرا قسمتي از صحراي سينا ميباشد. در اقرب الموارد گويد: طوي بكسر و ضم (ط) واديي است در شام منصرف و غير منصرف آيد.

طيّ:؛ ج 4، ص: 257

طيّ: پيچيدن. «طوي الصحيفة طيا: نقيض نشرها». «يَوْمَ نَطْوِي السَّمٰاءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَمٰا بَدَأْنٰا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِيدُهُ وَعْداً عَلَيْنٰا إِنّٰا كُنّٰا فٰاعِلِينَ» انبياء: 104. روزي آسمان را مي پيچيم همانطور كه طومار نوشته ها را مي پيچند و خلقت را مانند اول از سر ميگيريم اين وعده بر ما است و حتما خواهيم كرد. تركيب آيه در «سجل» گذشت.همچنين است آيۀ «وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ وَ السَّمٰاوٰاتُ مَطْوِيّٰاتٌ بِيَمِينِهِ» زمر: 67. زمين بالكليه مقبوض و مسخر خداست در روز قيامت و آسمانها با قدرت او پيچيده خواهد شد.بقرينۀ آيات ديگر مراد از پيچيده شدن آسمانها انقباض آنها و مبدّل شدن بچيز ديگر است بآيات زير توجه كنيم: «يَوْمَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَيْرَ الْأَرْضِ وَ السَّمٰاوٰاتُ» ابراهيم: 48. «تَكٰادُ السَّمٰاوٰاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ» شوري: 5. ايضا آيات «السَّمٰاءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ» مزمل: 18. «إِذَا السَّمٰاءُ انْفَطَرَتْ» انفطار: 1. «إِذَا السَّمٰاءُ انْشَقَّتْ» انشقاق: 1.

طيب:؛ ج 4، ص: 257

طيب: دلچسبي. طبع پسندي. «طاب الشي ء طيبا» يعني دلچسب و طبع پسند شد راغب گويد: اصل طيّب آنست كه حواسّ از آن لذّت ميبرند و نفس از آن لذّت ميبرد. و پاك كردن را استطابه گويند كه پاك كردن چيزي سبب دلچسبي آنست. نقيض طيّب خبيث است. «فَانْكِحُوا مٰا طٰابَ لَكُمْ مِنَ النِّسٰاءِ» نساء: 3. از زنان آنكه دلبخواه و مورد پسند شماست نكاح كنيد. «سَلٰامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهٰا» زمر: 73.سلام بر شما بواسطۀ ايمان و عمل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 258

مورد پسند خدا شديد پس داخل بهشت شويد. اين آيه شايد عبارت اخراي «رَضِيَ اللّٰهُ عَنْهُمْ» بيّنه: 8. باشد. «فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْ ءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ» نساء: 4. اگر بدلخواه خود چيزي از مهر

بشما بخشيدند آنرا گوارا بخوريد.طيّب: در قرآن هم وصف انسان آمده مثل «لِيَمِيزَ اللّٰهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ» انفال: 37. و هم وصف غير انسان نحو «فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً» مائده: 6.طيّب از انسان آن است كه از جهل و قبائح اعمال، پاك و با ايمان و عمل صالح متجلّي باشد اين چنين آدم مورد پسند خدا و دلبخواه خداست «الَّذِينَ تَتَوَفّٰاهُمُ الْمَلٰائِكَةُ طَيِّبِينَ يَقُولُونَ سَلٰامٌ عَلَيْكُمْ» نحل: 32. و طيّب از غير انسان آنست كه در اثر عدم نقص و مفيد بودن و پاكي از آلودگيها دلچسب و مورد پسند باشد. «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيٰاةً طَيِّبَةً» نحل: 97. حيات طيّبه آنست كه مفيد و دلچسب و تا حدي خالي از نقائص بوده باشد در اينجا لازم است بچند آيه نظر افكنيم: «يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ كُلُوا مِمّٰا فِي الْأَرْضِ حَلٰالًا طَيِّباً وَ لٰا تَتَّبِعُوا خُطُوٰاتِ الشَّيْطٰانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» بقره: 169: آيه خطاب بعموم انسانهاست.لفظ من در «مِمّٰا» ظاهرا براي بيان و بقولي براي بعضيت است زيرا همه چيز روي زمين خوردني نيست. ولي چون خوردنيها في نفسه معلوم اند بهتر است «من» براي بيان باشد «حَلٰالًا طَيِّباً» حال است از «مِمّٰا فِي الْأَرْضِ» يعني جواز خوردن دو شرط دارد يكي حلال بودن كه حق ديگران در آن نباشد و ديگري دلچسب و طبع پسند بودن كه مورد نفرت نباشد مثل قازورات و غيره. و اگر حلال را حلال شرعي با جميع شرايط آن بدانيم لازم است از آيات ديگر و روايات استفاده كنيم و گرنه ظهور حلال در آن است كه حق ديگران در آن نباشد و از مزاحمت و حقوق اغيار گشوده شود. و تابع خطوات شيطان

بودن ظاهرا تعدي از حلال و طيّب است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 259

از اين كريمه ميشود استفاده كرد كه مطلق آنچه دلچسب است و ديگران را در آن حقي نيست، خوردن آن جايز است. «يَسْئَلُونَكَ مٰا ذٰا أُحِلَّ لَهُمْ قُلْ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبٰاتُ» مائده: 4. «الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي … وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبٰاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبٰائِثَ» اعراف: 157. از اين دو آيه اين قاعدۀ كلي مستفاد است طيّبات عموما حلال و خبائث عموما حرام اند.بايد در نظر داشت طيّبات و خبائث از نظر اقوام بشري متفاوت اند مثلا در نظر اكثريت مردم آسيا خوردن حشرات و جانداراني امثال قورباغه و خرچنگ و غيره از خبائث است و طبع از آنها نفرت دارد ولي پيش مردم اروپا از طيّبات اند و آنها را با كمال ولع ميخورند. همچنين طيّبات در نظر قومي از خبائث است مثل گوشت حيوانات در نظر بعضي از هندوها. و گوشت حيوانيكه در وقت ذبح نام خدا بر آن برده نشده يا آنچه در اثر عدم شرايط ميته شده، از نظر اسلام.بنظر نگارنده: مراد از طيّبات و خبائث در آيه طيّبات و خبائث واقعي است نه آنچه ميان مردم معمول است و آنچه در شرع حرام شده بعلت خبث واقعي است گرچه در عرف از خبائث نيست مثلا زنا از نظر ظاهري نبايد از خبائث باشد همچنين ذبيحه ايكه شرائط اسلامي در آن مراعات نشده ايضا گوشت حشرات بنظر بسياري از مردم و نيز گوشت درندگان و گوشت خوك و … ولي چون همۀ اينها از لحاظ واقع از خبائث اند لذا حرام اند و محرّماتيكه در شرع بيان شده در واقع مصاديق خبائث واقعي اند

كه بشر بخبث عده اي از آنها راه ندارد مثلا چهارده يا پانزده چيز از محرّمات ذبيحه در واقع از خبائث اند كه بشر خبث بعضي از آنها را از قبيل سپرز.و بيضه و غيره نميدانسته است.علي هذا مراد از خبائث و طيّبات

قاموس قرآن، ج 4، ص: 260

عموم اند و مستثني ها موضوعا خارج اند. «الْخَبِيثٰاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثٰاتِ وَ الطَّيِّبٰاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبٰاتِ أُولٰئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمّٰا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ» نور: 26.بنظر زمخشري: ابن عباس، ضحاك، مجاهد و حسن. مراد از خبيثات كلمات پليد و از خبيثون مردمان پليد، و از طيّبات سخنان پاك و از طيّبون مردمان پاك اند. طبرسي آنرا يكي از اقوال سه گانه شمرده است.يعني كلمات پاك و مفيد مخصوص مردمان پاك و مردمان پاك مخصوص كلمات پاك اند و كلمات خبيث مخصوص اشخاص پليد و اشخاص پليد مخصوص كلمات پليداند.الميزان و بيضاوي آنها را مردان و زنان گرفته اند چنانكه در «خبيث» گذشت. چون اين آيه پس از آيات زنا و لعان و افك واقع شده هر دو معني صحيح است و ميشود گفت مراد آنست كه ناپاكان كلمات ناپاك و پاكان كلمات پاك ميگويند الخ و ميشود گفت زنان پاك مخصوص مردان پاك اند الخ ولي «أُولٰئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمّٰا يَقُولُونَ» چنانكه در الميزان فرموده قرينۀ مراد بودن مردان و زنان است كه در صورت اول اگر مراد از «مُبَرَّؤُنَ» مردان پاك باشند ديگر بتبرئۀ زنان پاك محلي نمي ماند چون مراد از طيّبات و خبيثات فقط كلمات است مگر آنكه بگوئيم «مُبَرَّؤُنَ» همچنين خبيثون و طيّبون شامل مردان و زنان است. و رواياتيكه در «خبث» نقل شد مؤيد الميزان است در هر حال مقصود از

آيه عموم است و جريان افك و لعان يكي از مصاديق آن مي باشد. در بحار ضمن جريان بحث حضرت مجتبي عليه السّلام با معاويه و يارانش نقل شده كه آنحضرت فرمود: «الْخَبِيثٰاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثٰاتِ» بخدا قسم اي معاويه آن تو و ياران تواند «وَ الطَّيِّبٰاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبٰاتِ» و آنان علي بن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 261

ابي طالب و ياران اواند. «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً … » ابراهيم: 24. دربارۀ اين آيه و آيۀ ما بعدش رجوع شود به «خبث» و «جثث».

طوبي:؛ ج 4، ص: 261

طوبي: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ طُوبيٰ لَهُمْ وَ حُسْنُ مَآبٍ» رعد: 29. طوبي فقط يكبار در قرآن آمده است. در كشاف گويد: طوبي مصدر است مثل بشري و زلفي و در اصل طيبي بوده بضم طاء و سكون ياء براي ضمۀ ما قبل، ياء بواو قلب شده.در مجمع فرموده آن تأنيث اطيب است اين در قاموس و اقرب نيز آمده است.بنظر ميايد كه طوبي در آيه تأنيث اطيب و موصوف آن حيات است يعني «حياة طوبي لهم» اين آيه درست نظير آيۀ: «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثيٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيٰاةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ» نحل: 97. است مراد از «حُسْنُ مَآبٍ» جزاي آخرت است چنانكه مراد از «وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ … » نيز همان است و مقصود از «طُوبيٰ لَهُمْ» زندگي دلچسب است چنانكه منظور از «فَلَنُحْيِيَنَّهُ … » نيز همان ميباشد.در روايات آمده: طوبي درختي است در بهشت تنۀ آن در منزل رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و در منزل هر مؤمن شاخه اي از آن

هست. و در بعضي از روايات اصل آن در خانۀ علي عليه السّلام و در منزل هر يك از مؤمنان غصني از آن مي باشد اين مطلب در جاي خود صحيح است ولي آيۀ شريفه ظاهرا در بيان آندرخت نيست. راجع باحاديث شجرۀ طوبي رجوع شود بتفسير مجمع و عياشي و كتب ديگر. از جمله در تفسير عياشي از حضرت صادق عليه السّلام در ضمن حديثي نقل كرده: «طوبي شجرة في الجنّة اصلها في دار امير المؤمنين و فرعها في منازل اهل الجنّة … » . و در ضمن حديث ديگر از علي عليه السّلام نقل شده: «طوبي شجرة في الجنّة اصلها في دار رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله فليس من مؤمن الّا و في داره غصن من اغصانها

قاموس قرآن، ج 4، ص: 262

لا ينوي في قلبه شيئا الّا آتاه ذلك الغصن … » .

طير:؛ ج 4، ص: 262

طير: جمع طائر بمعني پرنده است و بقول قطرب و ابو عبيده: طير بواحد نيز اطلاق ميشود. و بنظر طبرسي: آن اسم جمع است و نيز مصدر آيد «طار يطير طيرا و طيرانا». «وَ أَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ» يوسف: 41. «وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبٰابِيلَ» فيل: 3. طير در هر دو آيه جمع طائر است ولي در آيۀ «فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّٰهِ» آل عمران: 49. ظاهرا براي مفرد است.تطيّر: از باب تفعّل بمعني فال بد زدن است «قٰالُوا إِنّٰا تَطَيَّرْنٰا بِكُمْ … » يس: 18. گاهي تاء را در طاء ادغام كرده و باولش همزه مياورند مثل «قٰالُوا اطَّيَّرْنٰا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ» نمل: 47.طيره بمعني فال بد است. راغب گويد: اصل تطيّر در فال

زدن با پرندگان است سپس در هر فال بد بكار ميرود. اين اثير در نهايه گفته: اصل آن دربارۀ پرندگان و آهوان و غير آنهاست كه از طرف راست يا چپ شخص ميامدند و اين آنها را از مقاصدشان باز ميداشت. در اقرب الموارد گفته: سانح آنست كه از طرف راست آيد و مقابل آن بارح است كه از جانب چپ آيد عرب با سانح فال نيك و با بارح فال بد ميزد.قول مجمع در معني سانح و بارح ذيل آيۀ «وَ كُلَّ إِنسٰانٍ أَلْزَمْنٰاهُ طٰائِرَهُ فِي عُنُقِهِ» اسراء: 13. بر خلاف اقرب است.در الميزان از كشاف نقل شده: اعراب با پرندگان فال ميزدند و آنرا زجر ميناميدند در مسافرت اگر پرنده از نزدشان ميگذشت آنرا بپرواز وا ميداشتند اگر از چپشان براستشان ميگذشت فال نيك ميزدند و اگر بالعكس ميپريد بفال بد ميگرفتند لذا فال بد را تطيّر خواندند.طائر: پرنده. مثل «وَ لٰا طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ إِلّٰا أُمَمٌ أَمْثٰالُكُمْ» انعام: 38.دربارۀ آيه در «امم» صحبت شده است.طائر معناي ديگري نيز دارد كه در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 263

آيات زير روشن خواهد شد. «وَ كُلَّ إِنسٰانٍ أَلْزَمْنٰاهُ طٰائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ كِتٰاباً يَلْقٰاهُ مَنْشُوراً» اسراء: 13. مفسران طائر را در آيه بمعني عمل گرفته اند. خود آيه نيز مي فهماند مراد از طائر هر عمل خوب و بد انسان است كه از وي قابل انفكاك نيست و بحكم و جعل خداوند خير و شرّ بخود عامل مربوط است.ولي بايد ديد چرا بعمل طائر اطلاق شده آيا قرآن در اين اطلاق تابع رسم باطل جاهليت شده است؟!! بنظر من قرآن در اين استعمال نظري باصطلاح

جاهليت ندارد و چون عمل پرندۀ بخصوصي است كه بصورت نيرو از انسان مي پرد و كنار ميشود لذا آن را طائر فرموده است. راغب در اين باره حق سخن را ادا كرده آنگاه كه در ذيل آيه گويد: «اي عمله الذي طار عنه من خير او شر» از اينجا معني طائر در آيات زير نيز روشن ميشود: «قٰالُوا طٰائِرُكُمْ مَعَكُمْ أَ إِنْ ذُكِّرْتُمْ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ» يس: 19. «قٰالُوا اطَّيَّرْنٰا بِكَ وَ بِمَنْ مَعَكَ قٰالَ طٰائِرُكُمْ عِنْدَ اللّٰهِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تُفْتَنُونَ» نمل: 47. «أَلٰا إِنَّمٰا طٰائِرُهُمْ عِنْدَ اللّٰهِ وَ لٰكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لٰا يَعْلَمُونَ» اعراف: 131.ممكن است طائر در آيۀ اول فال بد باشد كه در جواب «تَطَيَّرْنٰا بِكُمْ» آمده است ولي بنظر نگارنده مراد آنست كه پيامبران گفتند: وجود ما براي شما اسباب بدبختي نيست بلكه عمل شما كه بدبختتان خواهد كرد با خود شماست و از شما منفك نيست.آيۀ دوم و سوم نيز در جواب آنان است كه بپيامبران ميگفتند: ما شما را بفال بد گرفتيم سبب پراكندگي و زحمت ما شديد جواب اين است: ما سبب ناراحتي شما نيستيم بلكه اعمال بدتان كه پيش خدا محفوظ است سبب بدبختي شما شده و خواهد شد و با تبليغ ما امتحان ميشويد. «وَ يَخٰافُونَ يَوْماً كٰانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً» انسان: 7. مستطير بمعني منتشر است يعني روزيكه شرّش بهمه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 264

جا گسترش يافته و رسيده است آنرا آشكار نيز گفته اند «فجر مستطير» يعني صبح آشكار. آن در هر حال از طيران است كه مفيد وسعت ميباشد.

طين:؛ ج 4، ص: 264

طين: گل، راغب گفته: آن خاك آميخته با آب است، گاهي بآن طين گويند هر چند

خشك شده و آبش رفته باشد. «أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ» آل عمران: 49. اين كلمه جمعا 12 بار در قرآن مجيد آمده است، 8 بار نكره دربارۀ خلقت انسان مثل «هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ طِينٍ» انعام: 2.و يكبار نكره در خصوص عذاب قوم لوط مثل «لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجٰارَةً مِنْ طِينٍ» ذاريات: 33. و سه دفعه معرفه، دو تا دربارۀ پرنده ساختن حضرت عيسي عليه السّلام و يكي در داستان فرعون «فَأَوْقِدْ لِي يٰا هٰامٰانُ عَلَي الطِّينِ» قصص: 38.ناگفته نماند: چون در خلقت انسان اولي «مِنْ صَلْصٰالٍ كَالْفَخّٰارِ» «مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ» آمده اگر انسان از گل خشكيده آفريده شده باشد مراد از طين در آيات خلقت كلوخ است و اگر از گليكه روي آن خشكيده بود آفريده شده مقصود گل معمولي است اين آخر سخن در باب طاء است و الحمد للّه روز دوشنبه 17 ذو الحجة الحرام 1392 مطابق 2/ 11/ 1351 رضائيه.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 265

ظ؛ ج 4، ص: 265

ظاء:؛ ج 4، ص: 265

ظاء: حرف هفدهم از الفباي عربي و بيستم از الفباي فارسي است جزء كلمه واقع ميشود بتنهائي معنائي ندارد در حساب ابجد بجاي نهصد است.

ظعن:؛ ج 4، ص: 265

ظعن: مسافرت. كوچ «ظعن ظعنا: سار» «وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعٰامِ بُيُوتاً تَسْتَخِفُّونَهٰا يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقٰامَتِكُمْ» نحل: 80. از پوست چهار پايان خيمه هائي فراهم آورد كه آنها را روز سفر و روز خضر سبك ميدانيد و سبك اند، اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد يافته است. راغب گفته: ظعينه بمعني هودجي است كه در آن زن هست و گاهي بزن ظعينه گويند.

ظفر:؛ ج 4، ص: 265

ظفر: (بر وزن عنق و قفل) ناخن.اعم از آنكه در انسان باشد يا غير آن.مراجعه بلغت نشان ميدهد كه ظفر فقط بمعني ناخن است و بمخلب (چنگال) شامل نيست. المنار از لسان العرب نقل ميكند: ظفر ناخن انسان و ناخن پرنده است … و گفته اند ظفر در مرغي يا در حيواني گويند كه شكار نميكند و مخلب در آنكه شكار ميكند. «وَ عَلَي الَّذِينَ هٰادُوا حَرَّمْنٰا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنٰا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُمٰا إِلّٰا مٰا حَمَلَتْ ظُهُورُهُمٰا أَوِ الْحَوٰايٰا أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ ذٰلِكَ جَزَيْنٰاهُمْ بِبَغْيِهِمْ وَ إِنّٰا لَصٰادِقُونَ» انعام: 146.ناخنداران كه بر يهود حرام شده حتما بر پرندگان و حيوانات چنگالدار شامل نيست كه چنگالداران در اسلام نيز حرام است و اختصاص بيهود ندارد و آنچه از فخر رازي نقل شده كه ظفر را در آيه اعمّ از ناخن و چنگال گرفته و آنها را بنا بر ظهور آيه، حلال دانسته و حديث «حرّم كلّ ذي ناب من السّباع و ذي مخلب من الطّيور»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 266

را ضعيف پنداشته، بيهوده است.نظير اين آيه است آيۀ: «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هٰادُوا حَرَّمْنٰا عَلَيْهِمْ طَيِّبٰاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ وَ بِصَدِّهِمْ عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ كَثِيراً» نساء: 160. اين آيه

نيز روشن ميكند كه اين محرّمات در اصل حلال بوده و بواسطۀ ظلمشان بر يهود حرام شده اند و شايد اين آيه از آيۀ اول اعم باشد. بايد ديد مراد از اين ناخنداران چيست؟از ابن عباس و سدّي و غيره نقل شده: مراد حيواني است كه سم اش يكي است و شكاف ندارد مثل شتر و شتر مرغ و اردك و غاز (مجمع) از مجاهد نقل شده مراد هر چهار پائي است كه سم شكافته نيست و سم شكافتگان را يهود ميخورند. و از ابن زيد نقل شده كه مراد شتر است.در تورات فعلي سفر لاويان باب يازدهم بطور قاعدۀ كلي هر شكافته سم و نشخوار كننده حلال شمرده شده ولي شتر را تحريم كرده كه نشخوار ميكند ولي شكافته سم نيست و ونك (حيواني است مثل گربه بعضي آنرا گوسفند بني اسرائيل گويند) نشخوار ميكند ولي شكافته سم نيست ايضا خرگوش و خوك كه اولي سم شكافته نيست و دومي نشخوار نميكند.ولي از اينها فقط شتر داخل در ما نحن فيه است.ناگفته نماند: گوسفند و گاو داخل در اين تحريم نيست زيرا جملۀ «وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ … » نشان ميدهد فقط پيه آندو بر يهود حرام شده است.مي ماند شتر و قسمت ديگري از طيّبات و ناخنداران. يهود ميگفتند: اين محرّمات در اصل شريعتها حرام بودند و در اثر گناهان بر ما حرام نشده اند قرآن در جواب آنها فرموده: هر طعام پيش از نزول تورات بر بني- اسرائيل حلال بوده مگر آنچه اسرائيل بر خود حرام كرده بود تورات را بياوريد و بخوانيد تا صدق اين سخن روشن شود «كُلُّ الطَّعٰامِ كٰانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرٰائِيلَ

إِلّٰا مٰا حَرَّمَ إِسْرٰائِيلُ عَليٰ نَفْسِهِ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُنَزَّلَ التَّوْرٰاةُ قُلْ فَأْتُوا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 267

بِالتَّوْرٰاةِ فَاتْلُوهٰا إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ» آل عمران: 93. گفته اند: يعقوب مرضي داشت كه گوشت شتر آنرا مزيد ميكرد لذا تصميم گرفت كه گوشت شتر نخورد. مراد از «مٰا حَرَّمَ» آنست. «وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ عَنْهُمْ بِبَطْنِ مَكَّةَ مِنْ بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَيْهِمْ» فتح: 24.ظفر: (بر وزن علم) بمعني نجات و غلبه است بنظر راغب اصل آن از «ظفره عليه» است يعني انگشتش در بدن او فرو رفت. آن در آيه بمعني غلبه است يعني: خدا شما را بر آنها غالب كرد و نصرت داد.

ظَلّ:؛ ج 4، ص: 267

ظَلّ: (بفتح ظاء و تشديد لام) دوام و پيوستگي (اقرب). «وَ انْظُرْ إِليٰ إِلٰهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عٰاكِفاً» طه: 97. در مجمع گفته: اصل آن ظلمت و در آن دو قول است: فتح ظاء و كسر آن هر كه با فتح خوانده ظاء را بحال خود گذاشته و هر كه با كسر آن خوانده كسر لام را بظاء نقل كرده است. در اقرب گويد: با ضمير رفع «ظللت» بفتح ظاء و «ظلت» بفتح و كسر ظاء خوانده ميشود.ناگفته نماند: در آيۀ فوق و آيۀ «فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ» واقعة: 65. بفتح ظاء آمده است.در آيۀ اول آنرا دوام معني كرده اند يعني: بمعبودت كه پيوسته ملازم آن بودي بنگر و در آيۀ دوم شايد بمعني شروع باشد يعني: شروع ميكرديد بتعجب و گفتن اينكه: ما غرامت زده شديم و شايد بمعني دوام باشد.ايضا ظلّ بمعني «صار» آمده است مثل «ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا» نحل: 58. «فَظَلَّتْ أَعْنٰاقُهُمْ لَهٰا خٰاضِعِينَ» شعراء: 4. راغب گويد: ظلت و

ظللت با آنها از آنچه در روز ميشود تعبير مياورند و بجاي «صار» است. «قٰالُوا نَعْبُدُ أَصْنٰاماً فَنَظَلُّ لَهٰا عٰاكِفِينَ» شعراء: 71. يعني: گفتند بتهائي را ستايش ميكنيم و پيوسته ملازم آنهائيم. «وَ لَئِنْ أَرْسَلْنٰا رِيحاً فَرَأَوْهُ مُصْفَرًّا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 268

لَظَلُّوا مِنْ بَعْدِهِ يَكْفُرُونَ» روم: 51. «ظلّوا» بمعني «صاروا» است و ضمير «فَرَأَوْهُ» به زرع راجع است معني آيه در «صفر» گذشت.

ظِل:؛ ج 4، ص: 268

اشاره

ظِل: (بكسر ظاء) سايه. گفته اند: آن از في ء اعم است گويند: ظل الليل.ظلّ الجنة هر موضعيكه آفتاب بدان نرسيده ظلّ گويند ولي في ء فقط بمحلي گفته ميشود كه آفتاب از آن بر گشته.و بقولي در صبح ظل و در عصر في ء گويند. و شايد: اين از آنجهت است كه في ء در اصل بمعني رجوع است و سايه در عصر بر ميگردد. در مجمع ذيل آيۀ 56 نساء گويد: اصل ظل بمعني ستر است كه از آفتاب ميپوشاند رؤبه گفته: هر موضعي كه در آن آفتاب بوده و بر گشته ظل و في ء و غير آن ظل است. «فَسَقيٰ لَهُمٰا ثُمَّ تَوَلّٰي إِلَي الظِّلِّ» قصص: 24. براي آندو آب كشيد سپس بسايه بر گشت. جمع آن ظلال است (بكسر ظاء) «وَ دٰانِيَةً عَلَيْهِمْ ظِلٰالُهٰا وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُهٰا» انسان: 14. ظل ظليل: يعني زندگي لذّت بخش در مجمع فرموده براي مبالغه شي ء را بمثل لفظش توصيف ميكنند مثل: يوم ايوم. ليل اليل، داهية دهياء. «لَهُمْ فِيهٰا أَزْوٰاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ نُدْخِلُهُمْ ظِلًّا ظَلِيلًا» نساء: 57. ظليل به تنهائي بمعني سايه دار است. بنظرم مراد از آن در آيه عيش و رفاه است نه سايه راغب و ديگران گفته اند: از عزت و رفاه و و اباء با

ظل تعبير مياورند علي هذا معني آيه اين است: آنها را برفاه دائمي وارد ميكنيم. بقول راغب كنايه از غضارت عيش است.ظُلَّة: (بضم ظاء و تشديد لام) سايبان. در مجمع ذيل آيۀ 56 نساء فرموده: «الظّلة الستره» مفردات ابريكه سايه مياندازد گفته و گويد: اغلب در شي ء مكروه بكار رود. «وَ إِذْ نَتَقْنَا الْجَبَلَ فَوْقَهُمْ كَأَنَّهُ ظُلَّةٌ» اعراف: 171. چون كوه را كنديم و بالاي سرشان برديم گوئي سايبان بود «فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمْ عَذٰابُ يَوْمِ الظُّلَّةِ» شعراء: 189. آيه دربارۀ قوم شعيب عليه السّلام

قاموس قرآن، ج 4، ص: 269

است كه تودۀ ابري ظاهر شد و عذاب بوسيلۀ آن محوشان كرد ظاهر آنست كه ابر بر آنها سايه افكند و در زير آن قرار گرفتند سپس عذاب شروع گرديد.جمع آن ظلل (بضم ظاء و فتح لام) است «وَ إِذٰا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللّٰهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ» لقمان: 32. «انْطَلِقُوا إِليٰ ظِلٍّ ذِي ثَلٰاثِ شُعَبٍ.لٰا ظَلِيلٍ وَ لٰا يُغْنِي مِنَ اللَّهَبِ» مرسلات: 30- 31. ظاهرا مراد از ظل سايه ايست كه از دود تشكيل شده كه دربارۀ دوزخيان فرموده: «وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ. لٰا بٰارِدٍ وَ لٰا كَرِيمٍ» واقعة: 43 و 44. و «لٰا بٰارِدٍ وَ لٰا كَرِيمٍ» بجاي «لٰا ظَلِيلٍ» است، علت سه شعبه بودن دخان معلوم نيست بنظر ميايد كه اولي معلول عدم توحيد، دومي معلول عدم عمل و سومي معلول عدم ايمان بآخرت باشد كه در كفّار هيچ يك از سه اصل «آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صٰالِحاً» بقره: 62. وجود ندارد. در صافي از حضرت باقر عليه السّلام نقل شده كه «ظِلٍّ ذِي ثَلٰاثِ شُعَبٍ» را دخان آتش فرموده اند. يعني: برويد بسوي سايۀ

سه شعبه از دود كه گوارا و خوش آيند نيست و از شعلۀ آتش مانع نميباشد. «أَ لَمْ تَرَ إِليٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شٰاءَ لَجَعَلَهُ سٰاكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا. ثُمَّ قَبَضْنٰاهُ إِلَيْنٰا قَبْضاً يَسِيراً» فرقان: 45 و 46. مد ظلّ امتداد آن است در اثر انحراف شمس و ظاهرا شب نيز در آن امتداد داخل است و سكون آن بنظرم پيوسته بودن شب است مثل «إِنْ جَعَلَ اللّٰهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِليٰ يَوْمِ الْقِيٰامَةِ مَنْ إِلٰهٌ غَيْرُ اللّٰهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيٰاءٍ» قصص: 71. علم بوجود سايه بسته بوجود خورشيد است و گرنه ظلمت و سايه محسوس نميشد «قَبَضْنٰاهُ إِلَيْنٰا … » ظاهرا مراد از آن آمدن آفتاب است كه بتدريج ظلمت شب را بر مي چيند.يعني: آيا نديدي كه پروردگارت چگونه سايه را امتداد داد و آنرا مبدّل بظلمت كرد، اگر ميخواست ظلمت را دائمي ميكرد، آنگاه آفتاب را

قاموس قرآن، ج 4، ص: 270

دليل پيدايش سايه قرار داديم، سپس بوسيلۀ طلوع خورشيد ظلمت را بآساني بسوي خويش گرفتيم. «تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ أُكُلُهٰا دٰائِمٌ وَ ظِلُّهٰا» رعد: 35. بنظرم ظل در آيه بمعني عيش و رفاه است چنانكه سابقا گفته شد.

اهميت سايه؛ ج 4، ص: 270

«وَ اللّٰهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّٰا خَلَقَ ظِلٰالًا وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبٰالِ أَكْنٰاناً» نحل: 81. سايه يكي از نعمتهاي بزرگ خداوندي است. فكر كنيد اگر همۀ اشياء مثل شيشه از نور آفتاب مانع نميشد تكليف انسانها و روئيدنيها در مقابل تابش آفتاب چه بود؟ لذا در مقام امتنان فرموده: «وَ اللّٰهُ جَعَلَ لَكُمْ مِمّٰا خَلَقَ ظِلٰالًا».

ظلم:؛ ج 4، ص: 270

ظلم: بضم (ظ) ستم. اصل آن بمعني ناقص كردن حق و يا گذاشتن شي ء در غير موضع خويش است «كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَهٰا وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً» كهف: 33. هر دو باغ ميوۀ خود را داد و از آن چيزي كم نكرد. طبرسي ذيل آيۀ 35 بقره فرموده: اصل ظلم كم كردن حق است خدا فرموده «كِلْتَا الْجَنَّتَيْنِ آتَتْ أُكُلَهٰا وَ لَمْ تَظْلِمْ مِنْهُ شَيْئاً» يعني ناقص نكرد و بقولي اصل آن وضع شي ء در غير موضعش است «من اشبه اباه فما ظلم» هر كه بپدرش شبيه باشد شباهت را در غير محلش نگذاشته آنگاه فرموده: هر دو معني مطّرد و معمول است.در صحاح و قاموس آمده: «الظّلم وضع الشّي ء في غير موضعه». در نهايه گفته: «اصل الظّلم الجور و مجاوزة الحدّ». راغب گويد: «الظّلم عند اهل اللّغة و كثير من العلماء وضع الشّي ء في غير موضعه … و الظّلم يقال في مجاوزة الحقّ … ».مأل اين معاني يكي است در قرآن مجيد بهر سه معني آمده است در آيۀ گذشته بمعني كم كردن است ايضا در آياتي نظير: «ثُمَّ تُوَفّٰي كُلُّ نَفْسٍ مٰا كَسَبَتْ وَ هُمْ لٰا يُظْلَمُونَ» بقره: 281.بقرينۀ «تُوَفّٰي» بمعني نقصان است يعني كسب هر نفس بي كم و كاست

قاموس قرآن، ج 4، ص: 271

بخودش داده

ميشود و در آياتي نظير «لٰا يُحِبُّ اللّٰهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلّٰا مَنْ ظُلِمَ» نساء: 148. بمعني جور و ستم است.ظلوم: صيغۀ مبالغه است مثل كذوب، و دود «إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَظَلُومٌ كَفّٰارٌ» ابراهيم: 34. راستي انسان بسيار ستمگر و بسيار كفران كننده است اين حكم نسبت بانساني است كه تربيت ديني ندارد. راجع بآيۀ «إِنَّهُ كٰانَ ظَلُوماً جَهُولًا» احزاب: 72. در «جهل» سخن گفته ايم.ظلّام: صيغۀ مبالغه است اين كلمه پنج بار در قرآن بكار رفته: آل عمران: 182، انفال: 51، حج: 10، فصلت: 46، ق: 29. و همه دربارۀ نفي ظلم از پروردگار است «وَ أَنَّ اللّٰهَ لَيْسَ بِظَلّٰامٍ لِلْعَبِيدِ» «وَ مٰا أَنَا بِظَلّٰامٍ لِلْعَبِيدِ».در سه سورۀ اول در ما قبل آيه جملۀ «ذُوقُوا عَذٰابَ الْحَرِيقِ» «وَ نُذِيقُهُ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ عَذٰابَ الْحَرِيقِ» واقع شده و در سورۀ ق چند آيه قبل آمده «أَلْقِيٰا فِي جَهَنَّمَ كُلَّ كَفّٰارٍ عَنِيدٍ» و در سورۀ فصلت آيه چنين است «مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَسٰاءَ فَعَلَيْهٰا وَ مٰا رَبُّكَ بِظَلّٰامٍ لِلْعَبِيدِ» و در آيۀ اول پس از ذكر عذاب آمده «ذٰلِكَ بِمٰا قَدَّمَتْ يَدٰاكَ» … «أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللّٰهَ لَيْسَ بِظَلّٰامٍ لِلْعَبِيدِ» در سورۀ ق نيز قريب بآن است.بنظر من آمدن صيغۀ مبالغه بمناسبت مقام است يعني اگر خداوند كافر و ظالم را عذاب نميكرد و آنها را در رديف پاكان قرار ميداد و يا عمل هر كس را بخودش بر نميگرداند بسيار ستمگر بود و چون ظلّام نيست لذا روي عدل عذاب ميكند … پس از توجّه باين معني ديدم الميزان و المنار نيز قريب باين مضمون گفته اند.بقول بعضي از بزرگان صيغۀ ظلّام براي مبالغه در

نفي ظلم است ولي مطلب فوق از آن بهتر است و بقول بعضي خداوند اگر ظلمي ميكرد حتما ظلّام بود نه ظالم زيرا اگر بهر يك از بندگان جزئيترين ظلمي ميكرد نسبت بملاحظۀ همۀ آنها ظلّام ميشد. اين سخن في نفسه درست است و در قرآن

قاموس قرآن، ج 4، ص: 272

دربارۀ خدا «ليس بظالم» نيامده و پيوسته «لَيْسَ بِظَلّٰامٍ» آمده ولي آيات فوق در اين صدد نيست. بلي در افعال اين ماده آمده «إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَظْلِمُ النّٰاسَ شَيْئاً» يونس: 44. «وَ لٰا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً» كهف: 49.بعضي جاها نسبت ظلم بغير اولي العقل داده شد مثل «وَ كَذٰلِكَ أَخْذُ رَبِّكَ إِذٰا أَخَذَ الْقُريٰ وَ هِيَ ظٰالِمَةٌ» هود: 102. اين تعبير در سورۀ انبياء آيۀ 11 و حج آيۀ 45 و 48 نيز آمده است مراد از آن ظاهرا ظلم اهل شهر است چنانكه در آيۀ «رَبَّنٰا أَخْرِجْنٰا مِنْ هٰذِهِ الْقَرْيَةِ الظّٰالِمِ أَهْلُهٰا» نساء: 75. صريحا نسبت ظلم باهل داده شده است.

ظلمة:؛ ج 4، ص: 272

ظلمة: تاريكي. جمع ان ظلمات است «أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّمٰاءِ فِيهِ ظُلُمٰاتٌ وَ رَعْدٌ وَ بَرْقٌ» بقره: 19. راغب گفته از جهل و شرك و فسق بظلم تعبير آورند چنانكه از علم و توحيد و عدل بنور تعبير آورند. «اللّٰهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمٰاتِ إِلَي النُّورِ» بقره: 257. ظلمات در آيه تيرگيهاي كفر و نور روشني ايمان است نظير «كِتٰابٌ أَنْزَلْنٰاهُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النّٰاسَ مِنَ الظُّلُمٰاتِ إِلَي النُّورِ» ابراهيم: 1. فعل آن از باب افعال آمده و لازم است مثل «وَ إِذٰا أَظْلَمَ عَلَيْهِمْ قٰامُوا» بقره: 20. چون بر آنها تاريك گردد ميايستند گويند: «اظلم اللّيل: صار مظلما».مظلم (بصيغۀ فاعل) تاريك ايضا

كسيكه در تاريكي داخل شود «كَأَنَّمٰا أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً» يونس: 27. «قِطَعاً» حال است از ليل، يعني گوئي صورتشان با تكّه هائي از شب تاريك پوشيده است «وَ آيَةٌ لَهُمُ اللَّيْلُ نَسْلَخُ مِنْهُ النَّهٰارَ فَإِذٰا هُمْ مُظْلِمُونَ» يس: 37. «مُظْلِمُونَ» بظلمت داخل شوندگان اند. «يَخْلُقُكُمْ فِي بُطُونِ أُمَّهٰاتِكُمْ خَلْقاً مِنْ بَعْدِ خَلْقٍ فِي ظُلُمٰاتٍ ثَلٰاثٍ» زمر: 6. در الميزان فرموده: ظلمات ثلث بقولي عبارت اند از ظلمت شكم و رحم و بچّه دان، و آنرا در مجمع

قاموس قرآن، ج 4، ص: 273

از حضرت باقر عليه السّلام روايت كرده و بقولي مراد از آنها ظلمت صلب و رحم و بچّه دان است ولي اين خطاست كه كلمۀ «فِي بُطُونِ أُمَّهٰاتِكُمْ» صريح است كه هر سه ظلمت در شكم مادر است و ربطي بصلب مرد ندارد (تمام شد).ناگفته نماند: عنايت بظلمت نشان ميدهد كه ظلمت را در خلقت انسان دخالت تامّي است روئيدنيها نيز ابتدا در ظلمت زمين بوجود آمده سپس ظاهر ميشوند ايضا جاندارانيكه بوسيلۀ تخم گذاري توليد ميشوند.

ظَمَأ:؛ ج 4، ص: 273

ظَمَأ: عطش. ضمآن: عطشان. «ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ لٰا يُصِيبُهُمْ ظَمَأٌ وَ لٰا نَصَبٌ» توبه: 120. اين براي آنست كه عطشي و رنجي بآنها نميرسد … «كَسَرٰابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مٰاءً» نور: 39. مانند سرابي در بيابان كه تشنه آنرا آب پندارد. «وَ أَنَّكَ لٰا تَظْمَؤُا فِيهٰا وَ لٰا تَضْحيٰ» طه: 119. تو در آن نه تشنه شوي و نه از حرارت رنج بري. در قرآن كريم جز سه مورد فوق از اين كلمه يافته نيست.در نهايه: ظماء را شدت عطش گفته و اقرب نسبت آنرا بقول ميدهد.راغب گويد: ظماء (بكسر ظ) فاصلۀ ميان دو آب دادن است و ظماء (بفتح ظ)

عطشي است كه از آنمدت بوجود آيد. از نهايه و غيره روشن ميشود كه مراد فاصلۀ دو آب دادن شتر است.

ظن:؛ ج 4، ص: 273

ظن: احتمال قوي. چنانكه وهم احتمال ضعيف و شك تساوي طرفين است «فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ» انبياء: 87. احتمال قوي داد كه هرگز بر او سخت نمي گيريم. در صحاح گويد: ظنّ معروف است. گاهي بجاي علم گذاشته ميشود.كلام قاموس نظير صحاح است.در اقرب گفته: ظنّ اعتقاد راجح است با احتمال نقيض و در علم و شك نيز بكار رود.طبرسي فرموده: ظنّ بعقيدۀ ابي هاشم از جنس اعتقاد است و بنظر قاضي و ابي علي جنس مستقلي است

قاموس قرآن، ج 4، ص: 274

غير از اعتقاد، چنانكه سيد مرتضي رحمة اللّه نيز چنين گفته.ناگفته نماند: مشكل است ظنّ را در جاي علم بكار بريم زيرا قرآن آندو را از هم جدا كرده مثل: «قُلْتُمْ مٰا نَدْرِي مَا السّٰاعَةُ إِنْ نَظُنُّ إِلّٰا ظَنًّا وَ مٰا نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ» جاثية: 32. «وَ مٰا لَهُمْ بِذٰلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلّٰا يَظُنُّونَ» جاثيه: 24. «مٰا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبٰاعَ الظَّنِّ» نساء: 157. «وَ مٰا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ» نجم: 28.و نيز بسيار بعيد است كه ظنّ را در قرآن بمعني شكّ بگيريم كه اين هر دو جنس مستقلي هستند. و قرآن بهر يك اعتناء خاصي دارد.اگر گويند: چرا در بعضي از آيات در جاي علم بقيامت ظنّ بكار برده مثل «وَ إِنَّهٰا لَكَبِيرَةٌ إِلّٰا عَلَي الْخٰاشِعِينَ.الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلٰاقُوا رَبِّهِمْ وَ أَنَّهُمْ إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ» بقره: 45 و 46. «أَ لٰا يَظُنُّ أُولٰئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ. لِيَوْمٍ عَظِيمٍ» مطففين: 4 و 5. «قٰالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ

مُلٰاقُوا اللّٰهِ» بقره: 249؟گوئيم: دربارۀ آخرت يقين لازم است نه ظنّ چنانكه فرموده: «وَ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ» بقره: 4. «يُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» آل عمران: 114. «لَعَلَّهُمْ بِلِقٰاءِ رَبِّهِمْ يُؤْمِنُونَ» انعام: 154. در آيات فوق علت استعمال ظنّ ظاهرا آنست كه ظنّ ملاقات رب و ظنّ بعثت هم در اصلاح عمل و ترس از خدا كافي است زيرا انسان ذاتا از خطر محتمل پرهيز ميكند. مثل آيۀ «وَ أَنْذِرْ بِهِ الَّذِينَ يَخٰافُونَ أَنْ يُحْشَرُوا إِليٰ رَبِّهِمْ» انعام: 51. نظر الميزان و المنار نيز نزديك باين است.بعضي ظنّ را در آيات علم معني كرده اند ولي از ظاهر نبايد عدول كرد.راغب در مفردات گويد: هر گاه ظنّ قوي باشد و يا مانند قوي تصور شود با انّ مشدّده و ان مخفف از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 275

مثقّله استعمال ميشود آنگاه آيات «يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلٰاقُوا رَبِّهِمْ» «يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلٰاقُوا اللّٰهِ» را شاهد آورده و آنها را در مقام يقين دانسته است.بنا بر قول راغب ميشود گفت: چون ان مشدّد و مخفّف براي تحقيق است اگر بعد از ظنّ بكار روند قرينه بودن ظنّ بمعني يقين است مثل آيات فوق و آيۀ «وَ ظَنَّ أَنَّهُ الْفِرٰاقُ» قيامة: 28. «وَ تَظُنُّونَ بِاللّٰهِ الظُّنُونَا» احزاب: 10. الف الظُّنُونَا زايد است براي رعايت آخر آيه كه با آيات ديگر در يك سياق باشد مثل «فَأَضَلُّونَا السَّبِيلَا» احزاب: 67. اين الف معنائي ندارد و فقط براي اصلاح لفظ است تقدير آيۀ اوّل بقولي چنين است: «و تظنون باللّٰه الظنون المختلفة».آنجا كه در اثر تلاش و تفكّر، يقين ممكن باشد كاري از ظنّ ساخته نيست و مورد قبول نميباشد «إِنَّ الظَّنَّ لٰا يُغْنِي مِنَ

الْحَقِّ شَيْئاً» يونس: 36.

ظَهر:؛ ج 4، ص: 275

ظَهر: (بفتح ظ) پشت. معني اصلي كلمه بنا بر قول راغب همين است و معاني ديگر باعتبار آن ميباشد، بطور استعاره گفته اند: ظهر الارض و بطنها.يعني روي زمين و شكم آن در آيۀ ذيل بمعني اصلي است «وَ وَضَعْنٰا عَنْكَ وِزْرَكَ. الَّذِي أَنْقَضَ ظَهْرَكَ» انشراح: 2 و 3. و در آيۀ «مٰا تَرَكَ عَليٰ ظَهْرِهٰا مِنْ دَابَّةٍ» فاطر: 45. مراد روي زمين است جمع آن در قرآن ظهور است: «وَ لَيْسَ الْبِرُّ بِأَنْ تَأْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ ظُهُورِهٰا» بقره: 189.ظِهريّ: (بكسر ظ) چيزي است كه بپشت انداخته و فراموشش كنند راغب گويد: «ما تجعله بظهرك فتنساه» بنظر جوامع الجامع تبديل فتح آن بكسر در اثر اضافه بياء نسبت است «أَ رَهْطِي أَعَزُّ عَلَيْكُمْ مِنَ اللّٰهِ وَ اتَّخَذْتُمُوهُ وَرٰاءَكُمْ ظِهْرِيًّا» هود: 92. آيا طائفۀ من بر شما از خدا عزيزتر است كه او را پشت سر انداخته و بي اعتنا هستيد.اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 276

مظاهره: همپشتي. ياري. «وَ ظٰاهَرُوا عَليٰ إِخْرٰاجِكُمْ» ممتحنه: 9. «تَظٰاهَرُونَ عَلَيْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوٰانِ» بقره: 85.ظهير: همپشت. كمك. «وَ لَوْ كٰانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً» اسراء: 88. «وَ كٰانَ الْكٰافِرُ عَليٰ رَبِّهِ ظَهِيراً» فرقان: 55. كافر بر عليه پروردگارش كمك شيطان است.ظهيره: وقت ظهر و «اظهر فلان» يعني داخل وقت ظهر شد «وَ حِينَ تَضَعُونَ ثِيٰابَكُمْ مِنَ الظَّهِيرَةِ» نور: 58. «وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ» روم: 18.يعني وقت عشاء و آنگاه كه وارد وقت ظهر ميشويد.ظهور: آشكار شدن. غلبه. بالا رفتن. مثل «وَ لٰا يُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلّٰا مٰا ظَهَرَ مِنْهٰا» نور: 31. «كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لٰا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَ لٰا

ذِمَّةً» توبه: 8. «فَمَا اسْطٰاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ» كهف: 97. كه بترتيب بمعني بروز، غلبه و بالا رفتن است. «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظّٰاهِرُ وَ الْبٰاطِنُ» حديد: 3. ظاهر از اسماء حسني است كه در «بطن» گفته شد.

ظهار؛ ج 4، ص: 276

ظهار و مظاهره آنست كه كسي بزنش بگويد: «انت عليّ كظهر امّي» تو بر من مانند پشت مادرم هستي. و از آيۀ «وَ مٰا جَعَلَ أَزْوٰاجَكُمُ اللّٰائِي تُظٰاهِرُونَ مِنْهُنَّ أُمَّهٰاتِكُمْ» احزاب: 4. روشن ميشود كه عرب با گفتن جملۀ فوق زنش را مثل مادر خويش ميدانست و آن طلاق بود، آيه ميگويد با گفتن اين كلمه زن مادر نميشود.تفصيل قضيّۀ ظهار در سورۀ مجادله است كه فرموده: «الَّذِينَ يُظٰاهِرُونَ مِنْكُمْ مِنْ نِسٰائِهِمْ مٰا هُنَّ أُمَّهٰاتِهِمْ إِنْ أُمَّهٰاتُهُمْ إِلَّا اللّٰائِي وَلَدْنَهُمْ وَ إِنَّهُمْ لَيَقُولُونَ مُنْكَراً مِنَ الْقَوْلِ وَ زُوراً وَ إِنَّ اللّٰهَ لَعَفُوٌّ غَفُورٌ. وَ الَّذِينَ يُظٰاهِرُونَ مِنْ نِسٰائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمٰا قٰالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّٰا ذٰلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ. فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيٰامُ شَهْرَيْنِ مُتَتٰابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّٰا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعٰامُ سِتِّينَ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 277

مِسْكِيناً» مجادله: 2- 4.در اين آيات قبح اين عمل بيان شده و نيز زن بدين وسيله حرام ميشود يا بايد طلاق بدهد چنانكه در فقه آمده و يا در صورت رجوع بزن بايد يك برده آزاد كند اگر نتواند دو ماه روزه گيرد و اگر قادر نباشد شصت فقير را اطعام كند آنگاه زن بر وي حلال ميشود.در شأن نزول آيات نوشته اند: اوس بن صامت زنش را در حال سجده ديد پس از نماز خواست با او مجامعت كند، زن امتناع كرد، اوس

بغضب شد و از او ظهار نمود. زن پيش رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله آمد و گفت: اوس مرا آنگاه كه جوان بودم و خواستار داشتم تزويج كرد و چون سنّم بزرگ شد و داراي فرزندان گرديدم با من ظهار كرد و مثل مادرش گردانيد!! حضرت فرمود: نمي بينم مگر آنكه بر وي حرام شده اي. گفت: يا رسول اللّه او طلاقي بزبان نياورد و او پدر فرزندان من است و شروع كرد بگفتن: «اشكو الي اللّٰه شدة حالي» آنگاه آيات «قَدْ سَمِعَ اللّٰهُ قَوْلَ الَّتِي تُجٰادِلُكَ فِي زَوْجِهٰا وَ تَشْتَكِي إِلَي اللّٰهِ … » نازل گرديد.14 محرم الحرام 1393 مطابق 29/ 11/ 1351 وَ الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ* و صلي اللّه علي محمد و آله الطاهرين.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 278

ع؛ ج 4، ص: 278

عين:؛ ج 4، ص: 278

عين: حرف هيجدهم از الفباي عربي و بيست و يكم از الفباي فارسي در حساب ابجد بجاي عدد هفتاد است.

عب ء:؛ ج 4، ص: 278

عب ء: بكسر (ع) ثقل. «قُلْ مٰا يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لٰا دُعٰاؤُكُمْ» فرقان: 77. در مجمع فرموده: اصل عب ء در لغت بمعني ثقل و بقولي بمعني آماده كردن است. در قاموس گفته: عب ء بكسر اول بمعني حمل و ثقل و … است بفتح اول هم ميايد و در مفردات نيز ثقل معني شده. معني آيه چنين ميشود: بگو پروردگارم بشما اعتناء نميكند و وقعي نمي نهد اگر نباشد خواندن شما بايمان. يعني در شما نسبت بخدا نفع و ضرري نيست و خدا قدري بشما قائل نيست ولي در حكمت خدا آمده كه شما را بايمان دعوت كند. معني مشروح آيه در «دعو» گذشت. اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است. در نهج البلاغه خطبۀ 107 در بارۀ طالب دنيا فرموده: «فيكون المهنأ لغيره و العب ء علي ظهره» گوارائي براي ديگري و ثقل بر پشت وي ميشود.

عبث:؛ ج 4، ص: 278

عبث: بي غرض. آن بر وزن فليس بمعني خلط است «عبث الشي ء بالشي ء خلطه به» و بر وزن فرس بمعني بازي، شوخي و ارتكاب كار غير معلوم الفايده يا بي فايده صحيح است (اقرب الموارد). «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّمٰا خَلَقْنٰاكُمْ عَبَثاً وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنٰا لٰا تُرْجَعُونَ» مؤمنون: 115.آيا پنداشتيد كه شما را بي غرض آفريديم و بسوي ما بر گردانده نميشويد «أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ» شعراء: 128. آيا بر هر بلندي ساختماني بعبث ميسازيد بي آنكه غرض صحيحي در نظر داشته باشيد؟!

قاموس قرآن، ج 4، ص: 279

در نهج البلاغه حكمت 78 فرموده: «و لم ينزل الكتاب للعباد عبثا» كتاب را ببندگان بي غرض نازل نفرموده.از اين كلمه دو دفعه بيشتر در كلام اللّه يافته نيست.

عبادت:؛ ج 4، ص: 279

اشاره

عبادت: تذلّل با تقديس. اطاعت.در مفردات گويد: عبوديّت اظهار تذلّل و عبادت غايت تذلّل است و از عبوديّت ابلغ ميباشد. در مجمع فرموده: «العبادة في اللّغة هي الذّلَّة» و راهي را كه با رفتن هموار شده گويند: «طريق معبّد» برده را بواسطۀ ذلّت و انقيادش عبد گويند.در صحاح گفتۀ: «اصل العبودية الخضوع و الذلّ … و العبادة الطّاعة» عبارت قاموس چنين است: «العبوديّة و العبودة و العبادة: الطّاعة» در اقرب الموارد آمده: «العبادة: الطّاعة و نهاية التّعظيم للّه تعالي».معني جامع اين كلمه همان تذلّل و اطاعت است مثل «يٰا أَبَتِ لٰا تَعْبُدِ الشَّيْطٰانَ» مريم: 44. پدرم شيطان را اطاعت مكن. «وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنٰازِيرَ وَ عَبَدَ الطّٰاغُوتَ» مائده: 60.يعني طغيانگر را اطاعت كرد.دربارۀ خداوند دو جور عبادت داريم: يكي اطاعت از فرامين او و اينكه در زندگي روز مرّه راجع بحلال و حرام و غيره از دستورات خداوند

و دين او پيروي كنيم، اين عبادت بمعني طاعت و فرمانبري است، باحتمال قوي آيات: «إِيّٰاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّٰاكَ نَسْتَعِينُ» فاتحه: 5. «وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللّٰهَ عَليٰ حَرْفٍ» حج: 11 «وَ مٰا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلّٰا لِيَعْبُدُونِ» ذاريات: 56. «فَاعْبُدْنِي وَ أَقِمِ الصَّلٰاةَ لِذِكْرِي» طه: 14. شامل اين عبادت هستند.ديگري تذلّلي است توأم با تقديس يعني بنده نهايت خضوع و ذلت را در برابر حق اظهار ميدارد و در عين حال او را از تمام نقائص پاك و بتمام كمالات دارا ميداند در زبان ميگويد: اللّه اكبر، سبحان اللّه، الحمد للّه، ايّاك نستعين و با بدن ركوع و سجود ميكند.يعني معبود من حتي بزرگتر از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 280

توصيف است، او پاك و منزّه است همۀ حمدها مال اوست، و از وي ياري ميجويم، در مقايسۀ عبادت خدا و عبادت بتان كه در ذيل اين بحث خواهد آمد توضيح بيشتري باين مطلب داده خواهد شد.عبد: مطيع. بنده. از مجمع نقل شد كه او را در اثر ذلّت و انقيادش عبد گويند، پس معناي تذلّل و طاعت در آن ملحوظ است در اقرب گويد: آن در اصل وصف است گويند: «رجل عبد» يعني مرد مطيع است ولي بعدا مانند اسم استعمال شده.عبد در قرآن بدو معني آمده يكي بمعني بندۀ مملوك مثل: «الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثيٰ بِالْأُنْثيٰ» بقره: 178. «ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لٰا يَقْدِرُ عَليٰ شَيْ ءٍ» نحل: 75.آيۀ «إِنْ كُلُّ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ إِلّٰا آتِي الرَّحْمٰنِ عَبْداً» مريم: 93. روشن ميكند كه همۀ انس و جنّ و ملك بنده و مملوك خدايند، شايد بدين علت است

كه در قاموس و اقرب گفته: عبد بمعني انسان است اعمّ از حرّ و رقّ راغب گويد: اين عبوديت بوسيلۀ ايجاد است. «آتي» در آيه راجع باتيان در قيامت نيست بلكه مبيّن نسبت بين خدا و خلق است يعني هر آنكه در آسمانها و زمين اند متوجّه خدايند در حال بندگي و عبوديت كه خدا خالق و رازق و مدبّر آنهاست. و هر چه دارند از خدا دارند.ديگري: عبد بمعني عابد و مطيع خدا در اخلاص و عبادت و اطاعت، مثل «وَ أَنَّهُ لَمّٰا قٰامَ عَبْدُ اللّٰهِ يَدْعُوهُ» جنّ: 19. «ذُرِّيَّةَ مَنْ حَمَلْنٰا مَعَ نُوحٍ إِنَّهُ كٰانَ عَبْداً شَكُوراً» اسراء: 3. «وَ اذْكُرْ عَبْدَنٰا أَيُّوبَ إِذْ نٰاديٰ رَبَّهُ» ص: 41. «سُبْحٰانَ الَّذِي أَسْريٰ بِعَبْدِهِ» اسراء: 1. «الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَليٰ عَبْدِهِ الْكِتٰابَ» كهف: 1.ولي عبد بمعني عابد وثن در قرآن نيامده بر خلاف افعال آن مثل «وَ يَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ مٰا لٰا يَضُرُّهُمْ وَ لٰا يَنْفَعُهُمْ» يونس: 18.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 281

عبد را در قرآن دو جمع هست: عباد، عبيد «وَ اللّٰهُ رَؤُفٌ بِالْعِبٰادِ» بقره: 207. «وَ مٰا أَنَا بِظَلّٰامٍ لِلْعَبِيدِ» ق: 29.عباد در همه جاي قرآن در بندۀ خدا بكار رفته اعمّ از مملوك و مطيع مگر در آيۀ «وَ أَنْكِحُوا الْأَيٰاميٰ مِنْكُمْ وَ الصّٰالِحِينَ مِنْ عِبٰادِكُمْ وَ إِمٰائِكُمْ» نور: 32. در كشّاف گويد: بعضي آنرا «عبيدكم» خوانده است و نيز در آيۀ «كُونُوا عِبٰاداً لِي مِنْ دُونِ اللّٰهِ» آل عمران: 79. اين كلمه گاهي بر جمادات نيز اطلاق شده مثل: «إِنَّ الَّذِينَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ عِبٰادٌ أَمْثٰالُكُمْ» اعراف: 194. شايد مراد از آن مملوكيّت باشد و آيۀ «قٰالَ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا إِنّٰا

كُلٌّ فِيهٰا إِنَّ اللّٰهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبٰادِ» غافر: 48. شامل همه است اعمّ از بندۀ طاعتي و تسخيري.راغب مدّعي است كه عباد جمع عبد بمعني عابد است ولي چنانكه ديديم قرآن آنرا تصديق نميكند در اقرب الموارد گفته: عبديكه مضاف بخداست گاهي مخصوص است بجمع بلفظ عباد و عبد مضاف بغير خدا بلفظ عبيد و غالب استعمال چنين است.امّا عبيد: «وَ أَنَّ اللّٰهَ لَيْسَ بِظَلّٰامٍ لِلْعَبِيدِ» حجّ: 10. اين كلمه پنج بار در قرآن مجيد آمده همه با كلمۀ ظلّام و همه در نفي ظلم از خداوند، ظاهرا آن بمعني عباد است و فرقي با آن ندارد و در قرآن شامل همۀ بندگان خداست اعمّ از مطيع و مملوك.راغب گويد: آن جمع عبد بمعني مملوك است ولي ديگران چنين نگفته اند در صحاح و اقرب جمع عبد را عبدون، عباد، عبدان، اعبد و غيره خوانده و گفته اند عبيد جمع عزيز و كمياب است.عابد و عابدون: آنگاه كه نسبت بخدا داده شده شامل مطلق مطيع است اعم از فرمانبر و تنزيه كننده و گاهي بمعني خدمتكار و برده نيز آمده است نظير: «فَقٰالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنٰا وَ قَوْمُهُمٰا لَنٰا عٰابِدُونَ» كه بمعني خدمتكار و برده است لذاست كه موسي عليه السّلام بفرعون فرمود: «وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّهٰا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 282

عَلَيَّ أَنْ عَبَّدْتَ بَنِي إِسْرٰائِيلَ» شعراء: 22. تعبيد برده كردن است يعني آن نعمت را بر من از اين جهت منّت مينهي كه بني اسرائيل را برده و خدمتكار كرده اي. «قُلْ إِنْ كٰانَ لِلرَّحْمٰنِ وَلَدٌ فَأَنَا أَوَّلُ الْعٰابِدِينَ» زخرف: 81. يعني اگر خدا را فرزندي باشد من اولين مطيع او ميشوم ولي او را فرزندي

نيست از نفي اطاعت بنفي وجود فرزند استدلال شده است.

[عبادت خدا]؛ ج 4، ص: 282

عبادت بخدا چنانكه گفتيم تذلّل در پيشگاه اوست با تقديس ذات مقدّسش و آن مخصوص خداست و غير او مبرّي از نقائص نيست «لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ الرَّحْمٰنُ الرَّحِيمُ» و «لا حول و لا قوة الا باللّٰه».ولي آن غير از احترام و تواضع است كه دربارۀ بزرگان دين و قبور آنها و حتي در استلام و بوسيدن حجر الاسود انجام داده ميشود، احترام و تواضع در واقع «خود كم بيني» در مقابل آن چيز است ولي عبادت تقديس و تنزيه طرف ميباشد و چون اين مخصوص خداست لذا عبادت مخصوص اوست.بت پرستان معبودات خويش را تقديس كرده و آنها را در تدبير عالم دخيل ميدانستند و شفعاء و مقرّب خيال ميكردند چنانكه مشروحا در «شرك» گذشت قرآن در مقام ردّ ميفرمايد: اينها نمي بينند و نمي شنوند و نفع و ضرري ندارند و شفيع و مقرّب نمي باشند و دخالتي در تدبير عالم ندارند، شما بي جا و از خودتان چنين چيزها را تراشيده ايد «إِنْ هِيَ إِلّٰا أَسْمٰاءٌ سَمَّيْتُمُوهٰا أَنْتُمْ وَ آبٰاؤُكُمْ» نجم: 23.از طرف ديگر با كمي توجه خواهيم ديد كه عبادت خاص خداست زيرا بشر يا بجماد عبادت خواهد كرد و يا بزنده مثلا اگر بجماد و بت ستايش كند كار بي فايده كرده و بآنچه دركي و شعوري ندارد تذلّل كرده و تقديس نموده و مقام بشريت و عقل را پائين

قاموس قرآن، ج 4، ص: 283

آورده است.و اگر بزنده عبادت كند مثلا ببشري مثل خود، چرا عبادت كند مگر او مثل خودش محكوم بفنا نيست مگر بوي بد ندارد، مگر جزئي از بدنش قازورات نيست مگر سر

تا پا فقر و احتياج نيست؟! چرا در مقابل چنين موجود تذلّل كند و او را تقديس نمايد اين تذلّل و تقديس بي جا و باطل است.ولي اگر عبادت كند بوجودي كه از همۀ نقائص منزّه و با همۀ كمالات آراسته است، وجودي كه عزّت و ذلّت دست اوست حقّا كه بايد چنين وجودي را عبادت كرد و آن كاري است مطابق واقع، تفصيل مطلب در «شرك» ديده شود.اگر گوئي: مگر بت پرستان نميدانستند كه اين بتها سود و زياني ندارند پس چرا بآنها عبادت ميكردند و تقديس مي نمودند؟! گوئيم: چون اكثريت بشر جاهل اند و نوعا پي سؤال و تحقيق نمي روند وقتيكه چيزي ميان مردم رسميت پيدا كرد مردم آنرا حقيقت ميدانند بايد بيدارشان كرد. مردمان بيشتري عقيده دارند جهيدن از روي آتش در آخرين شب چهارشنبه سال در دفع نحوست اثر دارد، بيرون شدن در روز سيزده بدر سبب خوشحالي در تمام ايّام سال است، دم روباه كه راننده ها بماشين مي زنند موجب كثرت مشتري است و ده ها نظير اينها كه اگر خداي نكرده قرآن از محيط ما برود در مدت كمي ده ها معبودات باطله سر بر خواهند داشت عقيده بر جهيدن از روي آتش نظير عقيده بقدرت بت است.

عبر:؛ ج 4، ص: 283

عبر: بر وزن فلس «فَاعْتَبِرُوا يٰا أُولِي الْأَبْصٰارِ» حشر: 2. اصل عبر گذشتن از حالي بحالي است، اما عبور مخصوص است بگذشتن از آب خواه بوسيلۀ شنا باشد يا كشتي يا پل يا حيواني. عبرة بفتح اول بمعني اشك چشم از آن مشتقّ است. عبارت كلامي است كه در هوا عبور كرده از زبان گوينده بگوش سامع ميرسد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 284

اعتبار و عبرة حالتي است

كه از معرفت محسوس بمعرفت غير محسوس رسيده ميشود. تعبير مخصوص بخواب است كه آنرا از ظاهر بباطنش عبور ميدهد (مفردات).فكر ميكنم: قول راغب در بيان اين ماده كافي است گرچه با سائر گفته ها كمي تفاوت دارد. در مجمع فرموده: اصل باب بمعني نفوذ است. «إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَعِبْرَةً لِأُولِي الْأَبْصٰارِ» آل عمران: 13. در آنچه گفته شد با بصيرتان را عبرتي است كه از اين محسوس و مشاهد بغير محسوس پي ببرند. «يٰا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيٰايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّءْيٰا تَعْبُرُونَ» يوسف: 43.در لغت آمده: «عبر الرؤيا عبرا و عبارة: فسّرها» يعني اي بزرگان قوم دربارۀ خواب من اظهار رأي كنيد اگر ميتوانيد خواب را تفسير كنيد و آنرا بواقع عبور دهيد، تعبير و عبر هر دو بيك معني است. «لٰا تَقْرَبُوا الصَّلٰاةَ وَ أَنْتُمْ سُكٰاريٰ حَتّٰي تَعْلَمُوا مٰا تَقُولُونَ وَ لٰا جُنُباً إِلّٰا عٰابِرِي سَبِيلٍ حَتَّيٰ تَغْتَسِلُوا» نساء: 43. «عٰابِرِي» در اصل «عابرين» است در اثر اضافه نونش ساقط شده اگر مراد از صلوة نماز باشد مراد از عٰابِرِي سَبِيلٍ مسافر است يعني در حال مستي و در حال جنابت نماز نخوانيد مگر آنكه در سفر باشيد كه با تيمّم ميتوانيد بخوانيد و اگر مراد مواضع صلوة و مساجد باشد يعني بمساجد در حال مستي وارد نشويد و نيز در حالت جنابت مگر آنكه بصورت عبور از دري بدري باشد (جوامع الجامع) بنظر من احتمال اول قوي است. كه ذيل آيه مطلب را روشن ميكند و قيد عدم وجدان آب در سفر نيز از ذيل معلوم ميشود.

عبس:؛ ج 4، ص: 284

اشاره

عبس: (بر وزن فلس) روترش كردن. «عبس وجهه عبسا و عبوسا: كلح» لازم و متعدي

هر دو آمده است. «عَبَسَ وَ تَوَلّٰي أَنْ جٰاءَهُ الْأَعْميٰ» عبس: 1 و 2. رو ترش كرد و اعراض و بي اعتنائي كرد كه نابينا پيش او آمد. «ثُمَّ نَظَرَ.قاموس قرآن، ج 4، ص: 285

ثُمَّ عَبَسَ وَ بَسَرَ» مدثر: 21 و 22. معني آيه در «بسر» گذشت.راغب گفته: علت عبوسي تنگي نفس است يعني چيزي را ناپسند ميدارد و در اثر ناراحتي درون چهره درهم ميكشد.عبوس: ترش رو «إِنّٰا نَخٰافُ مِنْ رَبِّنٰا يَوْماً عَبُوساً» انسان: 10. عبوس در آيه صفت يوم واقع شده چنانكه عسير در آيۀ «فَذٰلِكَ يَوْمَئِذٍ يَوْمٌ عَسِيرٌ» مدثر: 9. «وَ كٰانَ يَوْماً عَلَي الْكٰافِرِينَ عَسِيراً» فرقان، 26. گويند «ليلك قائم نهارك صائم» در آيۀ نيز يوم با صفت اهل آن موصوف شده است. و يا يوم در اثر شدت بشير عبوس تشبيه شده.ولي فرض اول بهتر است مثل «إِذٰا أَخَذَ الْقُريٰ وَ هِيَ ظٰالِمَةٌ» هود: 102.

[نزول سورۀ عبس]؛ ج 4، ص: 285

«عَبَسَ وَ تَوَلّٰي. أَنْ جٰاءَهُ الْأَعْميٰ. وَ مٰا يُدْرِيكَ لَعَلَّهُ يَزَّكّٰي. أَوْ يَذَّكَّرُ فَتَنْفَعَهُ الذِّكْريٰ. أَمّٰا مَنِ اسْتَغْنيٰ. فَأَنْتَ لَهُ تَصَدّٰي.وَ مٰا عَلَيْكَ أَلّٰا يَزَّكّٰي. وَ أَمّٰا مَنْ جٰاءَكَ يَسْعيٰ. وَ هُوَ يَخْشيٰ. فَأَنْتَ عَنْهُ تَلَهّٰي. كَلّٰا إِنَّهٰا تَذْكِرَةٌ» عبس: 1- 11.ظهور اين آيات بي شك در ملامت است كه شخص در ارشاد مردم ميان غني و نابينا فرق گذاشته و بنابينا با آنكه در صدد اخذ حكم و عمل بآن بوده اعتنا نشده و بغني اعتنا شده است.دربارۀ نزول آيات در مجمع فرموده: گفته شده: عبد اللّه بن امّ مكتوم كه نابينا بود پيش رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله آمد و آنحضرت با عتبة بن ربيعه، ابا جهل، عباس بن عبد المطلب، ابيّ بن خلف و

امية بن خلف صحبت ميكرد باميد آنكه اسلام آورند. عبد اللّه صدا زد يا رسول از آنچه خدا تعليمت كرده بر من بخوان و تعليم كن پيوسته اين كلام را تكرار ميكرد و نميدانست كه آنحضرت با آن قوم سخن ميگويد تا كراهت در قيافۀ آنحضرت ظاهر شد بواسطه قطع شدن كلامش و در دل گفت: اين بزرگان مكّه گويند پيروان او فقط نابينايان و بردگانند، لذا باو اعتنائي نكرد، و با آنها بسخنش ادامه داد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 286

در نتيجه آيات فوق نازل شد آنحضرت پس از آن عبد اللّه را احترام ميكرد و ميفرمود: آفرين بر كسيكه خدايم دربارۀ او ملامتم كرده و ميفرمود: حاجتي داري؟ از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده: «كان رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله اذا رأي عبد اللّه بن امّ مكتوم قال: مرحبا مرحبا لا و اللّه لا يعاتبني اللّه فيك ابدا و كان يصنع به من اللّطف حتّي كان يكفّ عن النّبيّ صلّي اللّه عليه و آله ممّا يفعل به» يعني از آمدن بحضور آنحضرت خودداري و حيا ميكرد.اهل سنت نيز در كتب حديث و تفسير نزديك بآن نقل كرده اند و همه حكايت دارد كه ملامت دربارۀ رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله است.سيّد مرتضي علم الهدي رحمه اللّه بنقل مجمع فرموده: ظهور آيه دلالت ندارد كه آن راجع بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله باشد و آن خبر محض است كه بصاحب آن تصريح نشده بلكه دلالت دارد كه مراد غير آنحضرت است زيرا عبوس بودن از صفات آنحضرت با كفّار هم نيست كجا مانده با مؤمنين مسترشدين، وانگهي توجّه باغنيا و

غفلت از فقراء از اخلاق كريمۀ آنحضرت بدور است … پس ظاهر آنست كه مراد از «عَبَسَ وَ تَوَلّٰي» غير آنحضرت است از حضرت صادق عليه السّلام روايت شده: آيه دربارۀ مردي از بني اميّه نازل شده كه در محضر آنحضرت بود عبد اللّه بن امّ مكتوم آمد، وي چون او را ديد خود را كنار كشيد و رو ترش كرد و اعراض نمود، خداوند حال او را حكايت كرد و رفتارش را ناپسند دانست.در تفسير برهان از علي بن ابراهيم نقل كرده: سوره دربارۀ عثمان و ابن امّ مكتوم مؤذّن رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نازل شد، او نابينا بود محضر آنحضرت آمد، عثمان و اصحاب حاضر بودند، حضرت او را بر عثمان مقدّم كرد، عثمان ابرو در هم كشيد تا آيات نازل شد.مرحوم فيض در صافي فرموده: آنچه شهرت يافته كه آيات دربارۀ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 287

رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نازل شده نه عثمان منافي است با اين عتاباتيكه لايق بشأن آنحضرت نيست و همچنين آنچه بعد از آيات تا آخر سوره آمده است … بنظر ميايد كه اين از مجعولات اهل نفاق باشد. الميزان نيز قبول ندارد كه آيات راجع بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله بوده باشد. نگارنده گويد ناگفته نماند: اولا: دقت در آيات نشان ميدهد كه طرف خطاب و مورد نظر شخص آنحضرت است كه آيات در عين ملامت حكايت از مسئوليت بزرگ مخاطب دارند و روي سخن با كسي است كه بايد در ارشاد براه خدا مردم را يكسان بيند و همه را در پذيرفتن كلام حق در يك رديف قرار دهد

«كَلّٰا إِنَّهٰا تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شٰاءَ ذَكَرَهُ» دفعۀ ديگر در آيات تأمّل كنيد.ثانيا: روايتيكه در مجمع و برهان و صافي و غيره از امام صادق عليه السّلام نقل شده سند ندارد آن در مجمع بلفظ «روي» و در برهان بلفظ «علي بن ابراهيم قال نزلت في عثمان» است.لذا نميشود با آن ظهور آيات را برگرداند.ثالثا: در بسياري از آيات با لحن تندتر از اين آيات بآنحضرت خطاب شده است مثل «وَ لٰا تَجْعَلْ مَعَ اللّٰهِ إِلٰهاً آخَرَ فَتُلْقيٰ فِي جَهَنَّمَ مَلُوماً مَدْحُوراً» اسراء: 39. «وَ لَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوٰاءَهُمْ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ إِنَّكَ إِذاً لَمِنَ الظّٰالِمِينَ» بقره: 145. «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنٰا بَعْضَ الْأَقٰاوِيلِ. لَأَخَذْنٰا مِنْهُ بِالْيَمِينِ.ثُمَّ لَقَطَعْنٰا مِنْهُ الْوَتِينَ» حاقه: 44- 46. (و اللّه اعلم).فرق اين آيات با «عَبَسَ … » آنست كه اين آيات مشروطاند و مصداق آنها واقع نشده است ولي «عَبَسَ … » از شي ء تحقّق يافته خبر ميدهد.مرحوم طبرسي در جوامع الجامع قول مشهور را نقل كرده و بكلام سيد مرتضي اشاره ننموده است وانگهي اين آيات در صدر اول رسالت نازل شده و مصونيّت آنحضرت از هر ناشايست بواسطۀ اين آيات و نظائر آنهاست از طرف ديگر آن بزرگوار

قاموس قرآن، ج 4، ص: 288

در اين امر نظر سوئي نداشته است بلكه نفع دين در نظرش بود ولي آيات متوجّهش كرد كه از طرف خداوند متعال تحت مراقبت شديد است. در «سفر» ذيل سخن دربارۀ آيۀ «بِأَيْدِي سَفَرَةٍ» عبس: 15. توضيحي داده شد كه با اين مطلب مناسب است.

عبقري:؛ ج 4، ص: 288

عبقري: «مُتَّكِئِينَ عَليٰ رَفْرَفٍ خُضْرٍ وَ عَبْقَرِيٍّ حِسٰانٍ» رحمن: 76.اين كلمه بيشتر از يك مورد در قرآن مجيد نيامده است، ظهور

آيه نشان ميدهد كه مراد از آن بساط و بالش بخصوصي است. در مجمع فرموده: عبقري بالشهاي نيكوست و آن اسم جنس و مفردش عبقريّه است، ابو عبيده گفته: هر بساط عبقري است و هر آنچه در وصفش مبالغه شود به عبقر نسبت داده شود و آن شهري است كه در آن بساطهاي نيكو درست ميشد. در اقرب از جملۀ معناي آن گفته: نوعي از بساط فاخر است كه در آن رنگها و نقشها باشد.در نهايه، مفردات، صحاح، اقرب و غيره آمده: بزعم عرب عبقر موضعي است براي جنّ هر چيز نادر و كمياب را بدان نسبت ميدهند لبيد گفته: و من قاد من اخوانهم و بنيهم كهول و شبّان كجنّة عبقر «جنّة» در شعر جمع جنّ است ولي بعيد است كه نظر قرآن روي زعم عرب باشد. معني آيه چنين ميشود: تكيه ميكنند بفرشهاي سبز و بالشهاي مخصوص و نيكو رجوع شود به «رفرف».

عتبي:؛ ج 4، ص: 288

عتبي: بضم (ع) رضايت. در مجمع ذيل آيۀ 24 فصّلت فرموده: عتبي بمعني رضا و استعتاب بمعني استرضا و اعتاب بمعني راضي كردن است. اصل اعتاب در نزد عرب اصلاح كردن پوست است و بطور استعاره در طلب عاطفه و اعادۀ الفت بكار رفته است. در قاموس و اقرب عتبي را رضايت گفته و كلام جوهري نيز چنين است. «وَ إِنْ يَسْتَعْتِبُوا فَمٰا هُمْ مِنَ الْمُعْتَبِينَ» فصلت: 24. يعني اگر رضايت جويند

قاموس قرآن، ج 4، ص: 289

كه خداوند از آنها راضي شود برضايت جواب داده نشوند يعني قولشان در استرضا مقبول نشود. «ثُمَّ لٰا يُؤْذَنُ لِلَّذِينَ كَفَرُوا وَ لٰا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ» نحل: 84. بكافران اجازۀ سخن گفتن داده نشود و نه

از آنها استرضاء خواسته شود كه از خدا رضايت جويند در مجمع فرموده: يعني از آنها خواسته نشود كه با كفّ از معاصي خدا را از خويش راضي كنند. در اقرب آمده: «استعتبته فاعتبني» از او رضايت خواستم از من راضي شد.در نهج البلاغه نامۀ اول دربارۀ عثمان فرموده: «اكثر استعتابه و اقلّ عتابه» من بيشتر رضايت او را ميجستم و كم ملامتش ميكردم. الفاظ ديگر اين مادّه از قبيل عتب و عتاب و عتبه معاني ديگري دارد كه در قرآن مجيد نيامده است.

عتد:؛ ج 4، ص: 289

عتد: عتاد بمعني آماده شدن است «عتد الشي ء عتادة و عتادا: تهيّأ».اعتاد: آماده كردن «وَ أَعْتَدَتْ لَهُنَّ مُتَّكَأً» يوسف: 31. براي آنها پشتي آماده كرد. «إِنّٰا أَعْتَدْنٰا لِلظّٰالِمِينَ نٰاراً» كهف: 29.عتيد: آماده. حاضر. ايضا حاضر شده بمعني فاعل و مفعول هر دو آمده است «مٰا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلّٰا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ» ق: 18. كلمه اي تلفّظ نكند مگر آنكه در نزدش مراقبي آماده هست كه سخن او را مينويسد. «وَ قٰالَ قَرِينُهُ هٰذٰا مٰا لَدَيَّ عَتِيدٌ» ق: 23.

عتق:؛ ج 4، ص: 289

عتق: «وَ لْيَطَّوَّفُوا بِالْبَيْتِ الْعَتِيقِ» حج: 29. «ثُمَّ مَحِلُّهٰا إِلَي الْبَيْتِ الْعَتِيقِ» حج: 33. اين كلمه فقط دو بار در قرآن يافته است. بنظر نگارنده عتيق بمعني محترم است چنانكه در جاي ديگر بجاي آن «حرام» آمده است «جَعَلَ اللّٰهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرٰامَ قِيٰاماً لِلنّٰاسِ» مائده: 97. اين مطلب در «بيت» مشروحا گفته شده است.

عتل:؛ ج 4، ص: 289

عتل: كشيدن با قهر. «خُذُوهُ فَاعْتِلُوهُ إِليٰ سَوٰاءِ الْجَحِيمِ» دخان: 47. بگيريد او را و بكشيدش بوسط آتش. راغب گويد: عتل گرفتن از هر

قاموس قرآن، ج 4، ص: 290

طرف شي ء و كشيدن بقهر است در اقرب آمده: «عتله عتلا: اخذ بمجامعه و جرّه عنيفا و جذبه» ولي بايد آن در آيه فقط بمعني كشيدن باشد كه «خُذُوهُ» از قيد اخذ بي نياز ميكند. اين آيه قريب المضمون است با آيۀ «يَوْمَ يُدَعُّونَ إِليٰ نٰارِ جَهَنَّمَ دَعًّا» طور: 13.كه دعّ بمعني دفع و انداختن بعنف است. «عُتُلٍّ بَعْدَ ذٰلِكَ زَنِيمٍ» قلم: 13.عتلّ بضم عين و تاء و تشديد لام بمعني بدرفتار و خشن است در مجمع فرموده: آن بمعني بد خلق و خشن و اصل آن بمعني دفع است. در نهايه گفته: «الشديد الجافي و الفظّ الغليظ» جوهري گفته: «العتلّ: الغليظ الجافي» بد خلقي با معناي اصلي كه كشيدن و دفع است ميسازد كه بد خلق شخص را با زبان بد از خود ميراند بعضي ها مثل راغب آنرا اكول منوع گفته اند ولي ظاهرا آن با آيه مناسب نيست چنانكه ملاحظۀ آيات قبل روشن ميكند.معني آيه چنين است: با همۀ آنها بد رفتار و شرير است «زَنِيمٍ» چنانكه در «زنم» گفته ايم ظاهرا بمعني شرير و لئيم است. عتله عمود آهنيني كه با آن ديوارها

را ميكوبند و بقولي آهن بزرگي كه سنگ و درخت را با آن ميكنند (نهايه).

عتوّ:؛ ج 4، ص: 290

عتوّ: (بضم اول و دوم) تجاوز.نافرماني. «لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِي أَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوًّا كَبِيراً» فرقان: 21. پيش خود خويش را بزرگ ديده و تجاوز (نافرماني) كردند تجاوز بزرگ. «وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهٰا وَ رُسُلِهِ» طلاق: 8. ارباب لغت گفته اند: «عتا الرّجل عتّوا: استكبر و جاوز الحدّ» «بَلْ لَجُّوا فِي عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ» ملك: 21.بلكه در طغيان و كناره گيري از حق پيوسته شدند.عاتي و عاتيه: طاغي و متجاوز. «وَ أَمّٰا عٰادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عٰاتِيَةٍ» حاقّة: 6. امّا قوم عاد با بادي بسيار سرد خارج از حدّ هلاك گشتند. «وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْكِبَرِ عِتِيًّا» مريم: 8. حمزه و كسائي آنرا بكسر عين و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 291

ديگران بضم آن خوانده اند و آن در هر دو صورت بمعني فرتوتي و نهايت پيري است در صحاح و اقرب آمده: «عتا الشّيخ عتيّا: كبر و ولّي» طبرسي آنرا خشك شدن وجود در اثر طول زمان فرموده است. غرض زكريّا در اين كلمه آنست كه از پيري بفرتوتي رسيده ام و پيريم از حدّ تجاوز كرده اميدي بوجود فرزند در من نميرود.آن در آيۀ «أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَي الرَّحْمٰنِ عِتِيًّا» مريم: 69. نافرماني و طغيان است و بقولي: آن جمع عاتي است.

عثر:؛ ج 4، ص: 291

عثر: عثر، عثار و عثور بمعني لغزش و افتادن است «عثر الرّجل عثارا و عثورا، سقط» در اقرب آمده «عثر الفرس عثّرا … زلّ و كبا» در مفردات گويد: بطور مجاز در كسيكه بدون خواستن بچيزي مطّلع شود بكار ميرود. «فَإِنْ عُثِرَ عَليٰ أَنَّهُمَا اسْتَحَقّٰا إِثْماً فَآخَرٰانِ يَقُومٰانِ مَقٰامَهُمٰا» مائده: 107. اگر اطلاع حاصل شد كه آندو مستحق گناه اند دو نفر ديگر در جاي آنها

ميايستد و در آيۀ «وَ كَذٰلِكَ أَعْثَرْنٰا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللّٰهِ حَقٌّ» كهف: 21. اهل شهر را باصحاب كهف واقف كرديم. اين كلمه بيشتر از دو مورد در قرآن مجيد نيامده است.

عُثوّ:؛ ج 4، ص: 291

عُثوّ: افساد. همچنين است عثّي و عيث (مجمع) راغب گفته: عيث اكثر در فساد محسوس و عثيّ در فساديكه حكما درك ميشود بكار ميرود بيضاوي نيز چنين گفته است. «وَ لٰا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ» بقره: 60. اين كلام پنج بار در قرآن با همين لفظ آمده است. المنار آنرا نشر فساد گفته و گويد: آن از مطلع افساد اخصّ است. در مجمع آنرا «و لا تسعوا في الارض فسادا» معني كرده و فرموده: هر چند عثيّ جز فساد نيست ولي علت اين تركيب آن است كه ميشود فعل ظاهرش فساد و باطنش منفعت باشد، لذا روشن كرده كه فعل آنها ظاهرا و باطنا فساد است.بيضاوي در علّت تقييد «لٰا تَعْثَوْا» با «مُفْسِدِينَ» گويد: عثيّ گرچه اغلب در فساد بكار ميرود ولي گاهي در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 292

غير فساد نيز ميشود مثل مقابله با ظالم و شايد تأويلش صلاح باشد مثل كشتن طفل و سوراخ كردن كشتي كه خضر انجام داد.در تفسير جلالين گفته: «مُفْسِدِينَ» حال است براي تأكيد عامل كه «لٰا تَعْثَوْا» باشد بنظر نگارنده از همه بهتر قول جلالين است.

عجب:؛ ج 4، ص: 292

عجب: شگفت. آن حالتي است كه از بزرگ شمردن يا انكار چيزي بر شخص عارض ميشود.راغب گفته حالتي است كه از جهل بعلت شي ء عارض ميشود لذا بعضي حكما گفته اند: تعجّب آن است كه علتش غير معلوم باشد و لذا گفته شده كه تعجّب بر خداوند صحيح نيست زيرا او علّام غيوب است. «بَلْ عَجِبْتَ وَ يَسْخَرُونَ» صافات: 12. بلكه تو از انكار آنها تعجّب كردي و آنها از روي بي اعتنائي يا عدم علم تو را مسخره ميكنند. «وَ عَجِبُوا أَنْ جٰاءَهُمْ مُنْذِرٌ

مِنْهُمْ» ص: 4.اعجاب: بتعجّب آوردن كه گاهي توأم با سرور باشد «اعجب الشي ء فلانا: اذا عجب منه و سرّ» بعقيدۀ راغب استعمال آن در سرور بطور استعاره است. «كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفّٰارَ نَبٰاتُهُ» حديد: 20. ممكن است در اين اعجاب شادي هم منظور باشد يعني مانند باراني كه روئيدني يا روياندن آن زارعان را بتعجّب و شادي آورد. «وَ لَعَبْدٌ مُؤْمِنٌ خَيْرٌ مِنْ مُشْرِكٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكُمْ» بقره: 221. مراد عجب توأم با خوشايندي است.عُجاب: بضم عين بسيار شگفت آور «أَ جَعَلَ الْآلِهَةَ إِلٰهاً وٰاحِداً إِنَّ هٰذٰا لَشَيْ ءٌ عُجٰابٌ» ص: 5. آيا معبودان را يك معبود ميداند اين چيز بس شگفت آور است. در مجمع فرموده: عجّاب با تشديد تعجّب آور خارج از حدّ است گويند: «شي ء عجيب ثمّ عجاب (با تخفيف) ثمّ عجّاب. در قاموس و اقرب آمده: «العجاب ما جاوز حدّ العجب» ولي جوهري عجيب و عجاب را يكي شمرده. اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 293

عجيب: تعجّب آور. «أَ أَلِدُ وَ أَنَا عَجُوزٌ وَ هٰذٰا بَعْلِي شَيْخاً إِنَّ هٰذٰا لَشَيْ ءٌ عَجِيبٌ» هود: 72. «فَقٰالَ الْكٰافِرُونَ هٰذٰا شَيْ ءٌ عَجِيبٌ» ق: 2.راغب گويد: بچيزيكه نظير آن معروف نيست گويند: عجيب. اين سخن در آيۀ اول كاملا صادق است. «إِنّٰا سَمِعْنٰا قُرْآناً عَجَباً» جنّ: 1.عجب در آيه مصدر است بمعني عجيب گوئي مراد جنّ آن بود كه قرآن عجيبي است و نظيرش معهود نميباشد عجب در آيات زير نيز بمعني عجيب است: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحٰابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كٰانُوا مِنْ آيٰاتِنٰا عَجَباً» كهف: 9. «وَ اتَّخَذَ سَبِيلَهُ فِي الْبَحْرِ عَجَباً» كهف: 63. و چون مصدر است لذا در آيۀ اول

جمع نيامده است چنانكه در «سمع» گفته ايم. و شايد در معني «ذات عجب» باشد.

عَجز:؛ ج 4، ص: 293

عَجز: (بر وزن فلس) ناتواني.عجز عنه عجزا: ضعف عنه اي لم يقتدر عليه» «يٰا وَيْلَتيٰ أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هٰذَا الْغُرٰابِ» مائده: 31.در مفردات آمده: عجز انسان قسمت مؤخّر اوست، مؤخّر غير انسان نيز بآن تشبيه شده «كَأَنَّهُمْ أَعْجٰازُ نَخْلٍ مُنْقَعِرٍ» قمر: 20. و اصل عجز تأخّر از شي ء و حصول در آخر آن است در تعارف اسم شده بقصور از چيزي و آن ضدّ قدرت است.اعجاز: عاجز كردن. «وَ أَنّٰا ظَنَنّٰا أَنْ لَنْ نُعْجِزَ اللّٰهَ فِي الْأَرْضِ» جن: 12.ما دانستيم كه هرگز خدا را عاجز نتوانيم كرد. «وَ مٰا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ» يونس: 53. شما عاجز كنندۀ خدا نيستيد و از اراده و فعل او جلوگيري نتوانيد كرد.اعجاز (بفتح الف) ريشه ها. مفرد آن عجز است چنانكه گذشت و آن دو بار در قرآن هست يكي گذشت ديگري آيۀ: «كَأَنَّهُمْ أَعْجٰازُ نَخْلٍ خٰاوِيَةٍ» حاقه: 7. و هر دو دربارۀ عذاب قوم عاد است.معاجزه: عاجز كردن. مسابقه نيز معني شده كه طرفين در صدد عاجز كردن يكديگراند «وَ الَّذِينَ سَعَوْا فِي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 294

آيٰاتِنٰا مُعٰاجِزِينَ أُولٰئِكَ أَصْحٰابُ الْجَحِيمِ» حجّ: 51. شايد منظور از آن فكر معاجزه باشد يعني: آنانكه در ابطال آيات ما تلاش ميكنند و گمان دارند كه ما را عاجز ميكنند آنها ياران جحيم اند.عجوز: پير زن. بواسطۀ عاجز بودن از كارهاي بسيار، عجوز گفته شده در اقرب الموارد گفته: آن وصف خاصّ پيرزن است جمع آن عجز (بضمّ اول و دوم) و عجائز است، آن چهار بار در قرآن آمده دو دفعه دربارۀ زن ابراهيم عليه السّلام: هود 72،

ذاريات 29 و دو بار در خصوص زن لوط عليه السّلام: شعراء: 171، صافات: 135.

عَجَف:؛ ج 4، ص: 294

عَجَف: (بر وزن فرس) لاغري. «عجفت الشّاة عجفا: ذهب سمنها و ضعف» مذكر آن اعجف و مؤنثش عجفاء است و جمع اعجف عجاف بكسر عين ميباشد فقط دو بار در قرآن آمده است «إِنِّي أَريٰ سَبْعَ بَقَرٰاتٍ سِمٰانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجٰافٌ» يوسف: 43. ايضا 46 من هفت گاو فربه ميبينم كه هفت گاو لاغر آنها را ميخورند.در مجمع فرمايد: افعل بر وزن فعال جمع نيايد مگر عجاف.

عجلة:؛ ج 4، ص: 294

عجلة: شتاب. راغب گويد: عجله طلب شي ء است پيش از وقت آن، و از مقتضاي شهوت ميباشد لذا در تمام قرآن مذموم آمده تا گفته شده: «العجلة من الشيطان» در آيۀ «وَ عَجِلْتُ إِلَيْكَ رَبِّ لِتَرْضيٰ» طه: 84. تنبيه شده كه عجله با آنكه مذموم است ولي علّت آن امر محمودي است و آن رضاي خداست. قول مجمع نيز چنين است.استعجال: خواستن با عجله است «أَتيٰ أَمْرُ اللّٰهِ فَلٰا تَسْتَعْجِلُوهُ» نحل: 1. «وَ اذْكُرُوا اللّٰهَ فِي أَيّٰامٍ مَعْدُودٰاتٍ فَمَنْ تَعَجَّلَ فِي يَوْمَيْنِ فَلٰا إِثْمَ عَلَيْهِ وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلٰا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقيٰ وَ اتَّقُوا اللّٰهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ» بقره: 203.بنظر ميايد كه عدم اثم در هر دو جا راجع به تعجيل و تأخير است يعني:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 295

هر كه در دو روز بعد از نحر در خروج از «مني» تعجيل كند و بعد از ظهر روز دوازدهم ذو الحجة از «مني» خارج شود بر او گناهي نيست و هر كه تأخير كرده روز سيزدهم بيرون رود گناهي ندارد.عيّاشي در ضمن حديثي از امام باقر عليه السّلام نقل كرده « … وَ مَنْ تَأَخَّرَ فَلٰا إِثْمَ عَلَيْهِ لِمَنِ اتَّقيٰ» «منهم الصّيد و اتّقي الرّفث و

الفسوق و الجدال و ما حرّم اللّه عليه في احرامه» . از روايات اهل بيت عليهم السلام ظاهر ميشود كه «فَلٰا إِثْمَ عَلَيْهِ» راجع بتعجيل و تأخير نيست بلكه منظور آنست: كه گناهان حاجّ در هر دو صورت مغفور است الميزان در اين باره بيان عالي دارد بآن رجوع شود و هم از فقيه نقل ميكند كه از آيۀ فوق از امام صادق عليه السّلام سؤال شد فرمود: «ليس هو علي انّ ذلك واسع ان شاء صنع ذا، لكنّه يرجع مغفورا له لا ذنب له» . عاجلة: مؤنّث عاجل و مراد از آن در قرآن دنيا است «كَلّٰا بَلْ تُحِبُّونَ الْعٰاجِلَةَ. وَ تَذَرُونَ الْآخِرَةَ» قيامة: 20 و 21. و اين بواسطۀ زودگذر بودن دنياست آن سه بار در قرآن آمده و در هر سه مقابل آخرت است. «خُلِقَ الْإِنْسٰانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُرِيكُمْ آيٰاتِي فَلٰا تَسْتَعْجِلُونِ» انبياء: 37. «عجل» بر وزن فرس اسم است بمعني عجله آيه كنايه از مبالغۀ انسان در عجله است گوئي كه از عجله آفريده شده در مجمع بقولي عجل بمعني گل است كه از ابو عبيده و جماعتي نقل شده يعني انسان از خاك و گل آفريده شده ولي آن بر خلاف ظاهر است خصوصا با ملاحظۀ «فَلٰا تَسْتَعْجِلُونِ».آيۀ فوق نظير آيۀ «كٰانَ الْإِنْسٰانُ عَجُولًا» اسراء: 11. ميباشد. و عجول صيغۀ مبالغه است.

عِجْل:؛ ج 4، ص: 295

عِجْل: (بر وزن جسر) گوساله. «ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَ أَنْتُمْ ظٰالِمُونَ» بقره 51. از مجمع و مفردات بدست ميايد علت اين تسميه آنست كه گوساله بعجله بزرگ شده و بصورت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 296

گاو در ميايد. آن جمعا ده بار در قرآن بكار رفته هشت بار

در خصوص گوساله پرستي بني اسرائيل و دو بار در اينكه ابراهيم عليه السّلام بميهمانان خويش گوسالۀ بريان آورد «فَمٰا لَبِثَ أَنْ جٰاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ» هود: 69.

عجم:؛ ج 4، ص: 296

عجم: خلاف عرب. چنانكه در مفردات و صحاح و قاموس و غيره آمده. عجميّ منسوب بعجم است خواه فصيح باشد يا غير فصيح.عجمه بمعني لكنت در زبان و عدم فصاحت است «عجم عجمة: وجد في لسانه لكنة و عدم فصاحة».اعجم: غير فصيح يعني آنكه نميتواند مطلوب خويش را بهتر بيان دارد راغب گويد: «الاعجم من كان في لسانه عجمة عربيا كان او غير عربيّ» جوهري گفته: «و الاعجم الّذي لا يفصح و لا يبيّن كلامه و لو كان من العرب» عبارت اقرب الموارد نيز عين همين است.جوهري و ابن اثير گويد: علّت تسميۀ حيوان به عجماء عدم تكلم آن است و هر آنكه قدرت تكلم نداشته باشد اعجم است. راغب گفته: نماز ظهر و عصر را «صلوة عجماء» گويند كه قرائتش آهسته خوانده ميشود. «وَ لَوْ جَعَلْنٰاهُ قُرْآناً أَعْجَمِيًّا لَقٰالُوا لَوْ لٰا فُصِّلَتْ آيٰاتُهُ ءَ أَعْجَمِيٌّ وَ عَرَبِيٌّ قُلْ هُوَ لِلَّذِينَ آمَنُوا هُديً وَ شِفٰاءٌ» فصلت: 44.گفتيم: اعجم بمعني غير فصيح است خواه عرب باشد يا غير عرب علي هذا، اعجمي در آيه غير فصيح است نه لغت غير عرب يعني اگر قرآنرا غير فصيح نازل ميكرديم و الفاظ و معانيش منظم نميشد، ميگفتند: چرا آياتش مفصّل و روشن نشده آيا ميشود كه: كتاب اعجمي (غير فصيح) و پيغمبر يا مخاطبين عربي (فصيح) باشد؟!!.از «عربيّ» در آيه فصاحت اراده شده راغب گويد: «العربيّ: المفصح» طبرسي رحمه اللّه اعجمي را در آيه لغت غير عربي فرموده ولي ظاهرا غير فصيح

مراد است چنانكه در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 297

الميزان و كشّاف آمده. «وَ لَوْ نَزَّلْنٰاهُ عَليٰ بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ.فَقَرَأَهُ عَلَيْهِمْ مٰا كٰانُوا بِهِ مُؤْمِنِينَ» شعراء: 198 و 199.بعقيدۀ راغب اصل اعجمين اعجميّين است ياء نسبت حذف شده.بيضاوي نيز آنرا جمع اعجمي گرفته بحذف ياء نسبت. ولي ظاهرا آن جمع اعجم است چنانكه در صحاح و اقرب و تفسير جلالين آمده و اينكه گفته اند: اعجم و عجماء بر وزن افعل و فعلي است و آن جمع سالم ندارد صحاح و اقرب خلاف آنرا ميرساند.الميزان گويد نحاة كوفيّون آنرا جايز دانسته اند علي هذا در «اعجمين» چيزي حذف نشده است.ظاهرا مراد از آن در آيه شخص غير عرب است و ميشود كه غير فصيح مراد باشد يعني: اگر قرآن را ببعضي از غير عرب بلغت آنها نازل ميكرديم و او بر عربها ميخواند ايمان نميآوردند. «وَ لَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ إِنَّمٰا يُعَلِّمُهُ بَشَرٌ لِسٰانُ الَّذِي يُلْحِدُونَ إِلَيْهِ أَعْجَمِيٌّ وَ هٰذٰا لِسٰانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ» نحل: 103. يعني ميدانيم كه كفّار ميگويند: قرآن را بشري باو تعليم ميدهد، زبان آنكه تعليم را باو نسبت ميدهند غير فصيح است ولي اين قرآن زبان فصيح آشكار است.آيه روشن است در اينكه شخصي غير فصيح (و غير عرب بنا بر آنكه لسان بمعني لغت باشد) در مكه بوده كه كفّار ميگفتند: قرآن را او بمحمد مياموزد و از جانب خدا نيست.در تفسير برهان ضمن حديثي از تفسير عياشي از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: آن زبان ابي فكيهه مولي بني حضرمي است اعجمي اللسان بود از پيامبر خدا پيروي كرده و ايمان آورده بود و از اهل كتاب بود، قريش گفتند: بخدا محمد را

او تعليم ميدهد … ولي اين مطلب در تفسير عياشي كه اخيرا طبع شده نيست.در مجمع اسم آنشخص بقول ابن عباس بلعام است او غلام رومي بود در مكّه بر دين نصرانيت، بقول مجاهد

قاموس قرآن، ج 4، ص: 298

و قتاده غلام رومي بود از آن بني الحضرمي كه نامش عايش يا يعيش بود، بقولي دو غلام بودند بنام يسار و خير، بنظر ضحّاك او سلمان فارسي است. در الميزان قول ضحّاك را از در المنثور نقل كرده و فرموده: آن با مكّي بودن آيات ملائم نيست. يعني سلمان در مدينه خدمت رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله رسيده است.عجم در روايات راجع بايمان عجم و استقبال آنها از اسلام ذكري بميان آمده بهتر است اشاره شود در تفسير صافي ذيل آيۀ «وَ لَوْ نَزَّلْنٰاهُ عَليٰ بَعْضِ الْأَعْجَمِينَ … » شعراء: 198. از امام صادق عليه السّلام نقل شده: «لو نزّل القرآن علي العجم ما آمنت به العرب و لكن نزّل علي العرب فآمنت به العجم» آنگاه آمده «فهذه فضيلة العجم» ظاهرا آن تتمۀ حديث است و ميشود آن از كلام مرحوم فيض باشد ولي از سفينة البحار مادۀ عجم روشن ميشود كه ذيل روايت است.در سفينه از مستدرك حاكم از ابن عمر نقل شده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله فرموده: در خواب گوسفنداني سياه ديدم كه گوسفندان سفيد بسيار ميان آنها وارد شدند. گفتند: آنرا چه تعبير كرده ايد؟ فرمود: عجم. آنها در دين و انساب شما شريك ميشوند. گفتند: عجم يا رسول اللّه؟! فرمود: «لو كان الايمان متعلّقا بالثّريّا لناله رجال من العجم» . از اينگونه روايات در كتب اهل سنت نيز

آمده از آنجمله در صحيح ترمذي ج 5 باب فضل العجم نقل كرده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله سورۀ جمعه را وقت نزول بر اصحاب ميخواند تا رسيد بآيۀ «وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمّٰا يَلْحَقُوا بِهِمْ» مردي گفت: يا رسول اللّه اينها كيانند كه هنوز بما لاحق نشده اند؟حضرت باو جواب نداد راوي گويد: سلمان در ميان ما بود حضرت دست خويش را بر سلمان نهاد و فرمود «و الّذي نفسي بيده لو كان الايمان بالثّريّا لتناوله رجال من هؤلاء» .

قاموس قرآن، ج 4، ص: 299

در صافي ذيل « … لَمّٰا يَلْحَقُوا … » از مجمع از امام باقر عليه السّلام نقل كرده: «هم الاعاجم و من لا يتكلّم بلغة العرب» بعضي از اين روايات نصّ در ايرانيان است و بعضي ديگر شامل آنها و غير آنهاست كه عجم مطلق غير عرب است. و شايد از اين روايات در تفاسير ذيل آيۀ «فَإِنْ يَكْفُرْ بِهٰا هٰؤُلٰاءِ فَقَدْ وَكَّلْنٰا بِهٰا قَوْماً لَيْسُوا بِهٰا بِكٰافِرِينَ» انعام: 89. و ايضا ذيل آيۀ فوق از سورۀ جمعه پيدا كرد.

عدد:؛ ج 4، ص: 299

عدد: عدّ بمعني شمردن و عدد اسم مصدر است بمعني شمرده. در قاموس گويد: «العدّ: الاحصاء و الاسم العد و العديد». «لَقَدْ أَحْصٰاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا» مريم: 94. يعني آنها را تا آخر حساب كرده و بطرز مخصوصي شمرده است در «حصا» گفته ايم كه احصاء تمام كردن شمارش است مثل: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّٰهِ لٰا تُحْصُوهٰا» ابراهيم: 34. «فَلٰا تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ إِنَّمٰا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا» مريم: 84. يعني با طرز دقيقي عمرشان و مهلتشان را مي شماريم تا با آخر رسد.تعديد: ذخيره كردن «الَّذِي جَمَعَ مٰالًا وَ عَدَّدَهُ» همزه: 2.

«عدّد المال: جعله عدّة للدهر» اعداد: آماده كردن كه نوعي شمردن است «وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ … » انفال: 60.براي مقابله با دشمنان آنچه بتوانيد نيرو آماده كنيد. «أَعَدَّ اللّٰهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً» احزاب: 35. عدّة: (بضمّ اول) ذخيره شده و آماده شده «الْعُدَّةُ مٰا أَعْدَدْتَهُ لِحَوٰادِثِ الدَّهْرِ مِنَ الْمٰالِ وَ السِّلاحِ» «وَ لَوْ أَرٰادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً» توبه: 46. اگر خروج بجنگ اراده ميكردند حتما براي آن وسيلۀ آماده شده فراهم ميكردند.عِدَّة: (بكسر اول) شي ء معدود است: «العدة هي الشي ء المعدود» «فَمَنْ كٰانَ مِنْكُمْ مَرِيضاً أَوْ عَليٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيّٰامٍ أُخَرَ» بقره: 184. هر كه از شما مريض باشد براي اوست معدودي از روزهاي ديگر. گاهي بمعني عدد است مثل «إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 300

عِنْدَ اللّٰهِ اثْنٰا عَشَرَ شَهْراً» توبه: 36.عدّۀ زن مطلقه مدت معدود است كه بايد در آن از ازدواج خودداري كند. «إِذٰا طَلَّقْتُمُ النِّسٰاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَ أَحْصُوا الْعِدَّةَ» طلاق: 1. «فَضَرَبْنٰا عَلَي آذٰانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنِينَ عَدَداً» كهف: 11. عدد ظاهرا بمعني معدود است و شايد تقدير آن «ذات عدد» باشد. «قٰالُوا لَبِثْنٰا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ فَسْئَلِ الْعٰادِّينَ» مؤمنون: 113. گفته اند: مراد از عادّين ملائكۀ حسابگر اعمال يا حسابگر اعمار يا هر كه قدرت حساب دارد، است. «وَ اذْكُرُوا اللّٰهَ فِي أَيّٰامٍ مَعْدُودٰاتٍ» بقره: 203. آيه در بيان اعمال حجّ است مراد از ايّام معدودات ايّام تشريق است يعني روز 11 و 12 و 13 ذو الحجة، و مراد از ذكر خدا تكبيرات مخصوصي است كه بعد از پانزده نماز خوانده ميشود براي كسانيكه در «مني» هستند و بعد از

ده نماز براي ديگران در تفسير عياشي چند روايت نقل شده كه ايّام معدودات ايام تشريق و ذكر عبارت است از تكبير بعد از نماز.تكبير آنروزها بنقل مجمع بدين قرار است: «اللّه اكبر. اللّه اكبر. لا اله الّا اللّه و اللّه اكبر. و للّه الحمد. اللّه اكبر علي ما هدانا. و الحمد للّه علي ما اولانا و اللّه اكبر علي ما رزقنا من بهيمة الانعام» . «قٰالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّٰارُ إِلّٰا أَيّٰاماً مَعْدُودٰاتٍ» آل عمران: 24. اين ادّعاي يهود است راجع بعذاب آخرت. و مرادشان كم بودن مدت آنست بقولي مراد از ايام معدودات چهل روز است بقدر مدّت عبادت گوساله و بقولي مدت آن هفت روز بود و همان هفت روز مراد است و از جبائي نقل شده كه: غرض قطع شدن عذاب است يعني پيوسته در عذاب نخواهيم بود. قول جبائي و هفت روز از قول اول اقوي است كه بني اسرائيل همۀ چهل روز مدّت ميعاد موسي را عبادت گوساله نكردند بلكه بعد از گذشتن يكماه آن زمزمه پيدا شد و اللّه العالم.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 301

عدس:؛ ج 4، ص: 301

عدس: «مِنْ بَقْلِهٰا وَ قِثّٰائِهٰا وَ فُومِهٰا وَ عَدَسِهٰا وَ بَصَلِهٰا» بقره: 61.عدس مشهور است و از حبوبات خوردني است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است. و آن از جملۀ درخواستهاي بني اسرائيل از موسي عليه السّلام است.

عدل:؛ ج 4، ص: 301

عدل: برابري. و آنچه گفته اند از قبيل: مثل، فديه، ضدّ جور، همه از مصاديق معني اول اند در اقرب آمده: «عدل فلانا: وازنه- عدل القاضي عدلا: انصف» عدل مصدر و اسم هر دو آمده است. ايضا عدل و عدول بمعني ميل كردن و ظلم آمده است.در تفسير صافي ذيل آيۀ «وَ وَضَعَ الْمِيزٰانَ» رحمن: 7. و در مفردات از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده: «بالعدل قامت السّموات و الارض» يعني با موازنه و برابري اجزاء عالم، آسمانها و زمين ايستاده اند.در مجمع فرموده: فرق بين عدل (بكسر اول) و عدل (بفتح اول) آنست كه اولي مثل شي ء است از جنس آن و دومي بدل آن است هر چند از غير جنس باشد چنانكه فرموده «أَوْ عَدْلُ ذٰلِكَ صِيٰاماً» مائده: 95. راغب گويد: اولي در محسوس بحاسّه است مثل موزون و مكيل و معدود.دومي در محسوس ببصيرت است. «فَإِنْ خِفْتُمْ أَلّٰا تَعْدِلُوا فَوٰاحِدَةً» نساء: 3. اگر بيم آن داشتيد كه ميان زنان بعدالت رفتار نكنيد، فقط يكي را تزويج كنيد «وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّسٰاءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ» نساء: 129. از ائمه عليهم السلام نقل شده: كه مراد از آن عدالت در محبت و علاقۀ قلبي است يعني آن از اختيار شخص خارج است راغب نيز چنين گفته است. «وَ لٰا يُقْبَلُ مِنْهٰا شَفٰاعَةٌ وَ لٰا يُؤْخَذُ مِنْهٰا عَدْلٌ» بقره: 48. مراد

از عدل فديه است يعني برابر گناه چيزي از شخص گرفته نميشود بلكه عذاب فقط بر وجود آدمي است مثل «وَ إِنْ تَعْدِلْ كُلَّ عَدْلٍ لٰا يُؤْخَذْ مِنْهٰا» انعام: 70. «ثُمَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ يَعْدِلُونَ»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 302

انعام: 1. شايد مراد از يَعْدِلُونَ عدول باشد يعني آنانكه بخدايشان كفر ورزيده اند از حق عدول ميكنند و شايد «بِرَبِّهِمْ» مفعول يَعْدِلُونَ باشد يعني بخدايشان مثل و نظير قائل ميشوند ايضا «فَلٰا تَتَّبِعُوا الْهَويٰ أَنْ تَعْدِلُوا» نساء: 135. ممكن است از عدول يا از عدل باشد يعني تابع هواي نفس نشويد تا از حق عدول و ميل كنيد، يا تابع هواي نفس نشويد تا عدالت كنيد در مجمع از فرّاء نقل كرده: اين مثل آنست كه گويند: «لا تتّبع هواك لترضي ربّك». «وَ مِمَّنْ خَلَقْنٰا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ» اعراف: 181.اين آيه نظير آيۀ 159. همين سوره است كه گويد: «وَ مِنْ قَوْمِ مُوسيٰ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ». «با» در هر دو آيه در «بِالْحَقِّ» و «بِهِ» براي آلت است يعني مردم را بوسيله حق هدايت ميكنند و بوسيلۀ حق ميان مردم عدالت ميكنند «يهدون النّاس بالحقّ و بالحقّ يعدلون بينهم» و شايد بمعني ملابست باشد يعني در حاليكه بر حق اند هدايت و عدالت ميكنند.مراد از آيۀ دوم قوم موسي و از آيۀ اول با ملاحظۀ ما قبل و ما بعد آن مردم اسلام است ولي همۀ قوم موسي و مردم اسلام اين چنين نيستند بلكه از هر يك امّتي است. بنظر ميايد مراد از آن در قوم موسي پيامبران و اوصياء بعد از موسي است. و در اسلام هم بائمّۀ طاهرين عليهم

السلام تطبيق ميشود.در تفسير عياشي از حمران از امام باقر عليه السّلام نقل شده كه دربارۀ آيه فرمودند: «هم الائمّة» و محمد بن عجلان از آنحضرت نقل نموده كه فرمود: «نحن هم» در مجمع فرموده از ابي جعفر و ابي عبد اللّه عليهما السلام نقل شده كه فرموده اند: «نحن هم» . در الميزان از كافي از عبد اللّه بن سنان از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه فرمود: «هم الائمّة» . ايضا در تفسير عياشي از ابن صهبان بكري نقل شده كه از امير المؤمنين عليه السّلام

قاموس قرآن، ج 4، ص: 303

شنيدم ميفرمود: «و الّذي نفسي بيده لتفرّقنّ هذه الامّة علي ثلاث و سبعين فرقة كلّها في النّار الّا فرقة «وَ مِمَّنْ خَلَقْنٰا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ» فهذه الّتي تنجو من هذه الامّة» در مجمع نيز آنرا از عياشي نقل كرده است. و آن در الميزان از برهان از ذاذان از علي عليه السّلام بلفظ «يفترق هذه الامّة … » نقل شده است. و در آخر آن هست: «انا و شيعتي» . ايضا عياشي از يعقوب بن زيد نقل ميكند كه «قال امير المؤمنين وَ مِمَّنْ خَلَقْنٰا أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ قال يعني: امّة محمّد صلّي اللّه عليه و آله» . روايت اخير با ظاهر آيه سازگار نيست و تطبيق «يفترق هذه الامّة … » نيز بآن جاي گفتگو است. در اسناد رواياتيكه افتراق بسبعين گفته شده بايد دقت كرد اثبات حصر در نهايت اشكال است.و آنگهي ظهور آيه اعم از ائمه عليهم السلام است شايد غرض از روايات بيان مصداق حقيقي و اولي آيه است مؤيد آن حديثي است كه

در الميزان از درّ المنثور نقل شده كه حضرت فرموده اند: «انّ من امّتي قوما علي الحقّ حتّي ينزل عيسي بن مريم متي ما نزل» . دربارۀ «وَ مِنْ قَوْمِ مُوسيٰ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ» در مجمع از ابن عباس، سدّي، ربيع و ضحاك نقل شده: آن امّت قومي هستند در ما بعد مملكت چين، ميان آنها و چين صحرائي هست پر از ريگ روان، آنها شريعت را تغيير و تبديل نكرده اند و آن از ابي جعفر عليه السّلام منقول است.گفته اند: هيچ يك از آنها مال بخصوصي ندارد و همه مشتركند، شبها باران مي بارد، روزها آفتابي است زراعت ميكنند، كسي از آنها بما و از ما بآنها نميرسد … ابن جريح گفته: شنيده ام چون بني اسرائيل پيامبران خود را كشته و كافر گشتند طائفه اي از آنها از اين كار بيزاري كرده و اعتذار نمودند و از خدا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 304

خواستند كه ميان آنها و كفّار جدائي افكند، خداوند يك راه زير زميني براي آنها گشود يك سال و نيم در آن راه رفتند تا از ما وراء چين بيرون آمدند، آنها در آنجااند و طالب حق اند. بقبلۀ اسلام رو ميكنند، بقولي جبرئيل شب معراج نزد آنها رفت ده سوره از قرآن كه در مكّه نازل شده بود بر آنها خواند. ايمان آوردند و تصديق كردند، جبرئيل دستور داد كه در همانجا بمانند و شنبه را تعطيل نكنند و نماز بخوانند و زكوة بدهند و آنروز فقط نماز و زكوة واجب شده بود آنها نيز چنين كردند.در الميزان بعد از نقل قسمتي از اين مطلب گفته: روايت ضعيف و غير مسلّم است و از

اين امّت يهودي هدايت يافته تا بامروز خبري نرسيده، و اگر بوده باشند هادي و مهتدي نميشوند كه شريعت موسي با شريعت عيسي و هر دو با شريعت اسلام نسخ شده است لذا بعضي از حاكيان اين قصۀ خرافيّه اضافه كرده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در شب معراج بآنها وارد شد و باسلام دعوت كرد و نماز را تعليم نمود آنها نيز ايمان آوردند پس از نقل بعضي از آنچه نقل شد باضافۀ نقل نسبت هاي ديگر فرموده: همۀ اينها ساخته است. نگارنده گويد: آري ساخته است. «إِنَّ اللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسٰانِ وَ إِيتٰاءِ ذِي الْقُرْبيٰ» نحل: 90. ظاهرا مراد از عدل، عدل اجتماعي است و آن اين است كه با هر يك از افراد اجتماع باستحقاق آنفرد رفتار شود يكي را جاي ديگري نگيريم و عملي را جاي عمل ديگر نگذاريم.احسان نيز ظاهرا احسان اجتماعي و نكوئي در حق ديگران است مثل ايصال خير بمردم و انجام كارهاي نيك براي رفاه مردم و احسان زياد در مقابل احسان متعارف و انتقام كم از جنايت بزرگ نيز از اقسام احسان است.

عدن:؛ ج 4، ص: 304

عدن: استقرار «عدن بمكان كذا: استقر» و از آن است معدن بمعني

قاموس قرآن، ج 4، ص: 305

مستقرّ جواهر در مجمع فرموده: عدن و اقامت و خلود نظير هم اند.در نهايه آمده: «عدن بالمكان: اذ الزمه و لم يبرح منه» «جَنّٰاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهٰا» رعد: 23، اين كلمه يازده بار در قرآن آمده و همه دربارۀ بهشت آخرت است و مراد از آن خلود و دوام است، يعني جنّات استقرار و خلود. بعضي آنرا علم جنّات گفته اند و از رسول خدا صلّي اللّه عليه

و آله منقول است: «عدن دار اللّه الّتي لم ترها عين و لم تخطر علي قلب بشر لا يسكنها غير ثلاثة النّبيّين و الصّدّيقين و الشّهداء يقول اللّه عزّ و جلّ طوبي لمن دخلك» . و اللّه العالم.

عدو:؛ ج 4، ص: 305

عدو: تجاوز. راغب گفته: عدو بمعني تجاوز و منافات التيام است، آن گاهي با قلب است كه بآن عدوات و معاداة گويند و گاهي در راه رفتن است كه عدو (دويدن) نام دارد و گاهي در عدم رعايت عدالت در معامله است كه عدوان و عدو گويند … «وَ قُلْنٰا لَهُمْ لٰا تَعْدُوا فِي السَّبْتِ» نساء: 154. بآنها گفتيم در شنبه تجاوز نكنيد و با صيد در آن روز از دستور خدا سرباز نزنيد. «وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللّٰهِ فَأُولٰئِكَ هُمُ الظّٰالِمُونَ» بقره: 229.عدو در دو آيۀ ذيل بمعني تجاوز است «فَيَسُبُّوا اللّٰهَ عَدْواً بِغَيْرِ عِلْمٍ» انعام: 108. «فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ وَ جُنُودُهُ بَغْياً وَ عَدْواً» يونس: 90. ظاهرا «بَغْياً» مطلق طلب است يعني: فرعون و لشكريانش در طلب آنان از روي تجاوز بدنبالشان رفتند.عدوّ: دشمن. كه در قلب بانسان عداوت دارد و در ظاهر مطابق آن رفتار ميكند «إِنَّ الْكٰافِرِينَ كٰانُوا لَكُمْ عَدُوًّا مُبِيناً» نساء: 101. «إِنَّ الشَّيْطٰانَ لِلْإِنْسٰانِ عَدُوٌّ مُبِينٌ» يوسف: 5.بقول راغب دشمن دو جور است يكي آنكه بشخص عداوت دارد و بقصد دشمني است مثل: «فَإِنْ كٰانَ مِنْ قَوْمٍ عَدُوٍّ لَكُمْ» نساء: 92. ديگري آنكه بقصد عداوت نيست بلكه وي حالتي دارد كه شخص از آن متأذي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 306

ميشود چنانكه از كار دشمن، مثل «فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِي إِلّٰا رَبَّ الْعٰالَمِينَ» شعراء: 77.بتهاي بيجان نسبت بابراهيم عليه السّلام عداوتي نداشتند و از جماد

عداوت متصوّر نيست بلكه آنها جنبۀ معبودي داشتند و آن حالت ابراهيم را ناراحت ميكرد لذا فرمود: آنها دشمن منند در مجمع در معني آيه فرمايد: پرستشگران اصنام و اصنام دشمن منند ولي عقلا را تغليب كرده. ولي ظاهرا مرجع ضمير اصنام است و ارجاع ضمير اولو العقل در قرآن در اينگونه موارد بسيار است.ظاهرا در آيۀ «إِنَّ مِنْ أَزْوٰاجِكُمْ وَ أَوْلٰادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ» تغابن: 14. نيز عدوّ بهمان معني است يعني همانطور كه از دشمن صدمه بانسان ميرسد ممكن است آنها نيز شما را بصدمه بياندازند و ميل و عشق بآنها از كار خدائي بازتان دارد. در اينجا لازم است بچند آيه نظر افكنيم: 1- «فَمَنِ اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللّٰهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ» بقره: 194.اين آيه دربارۀ انتقام، قاعدۀ كلّي است و روشن ميكند كه هر تجاوز را ميتوان مقابلۀ بمثل كرد و جملۀ «وَ اتَّقُوا اللّٰهَ» بيان آنست كه در مقابلۀ بمثل نميشود طغيان و تجاوز كرد بلكه بايد در آن كميّت و كيفيّت تجاوز طرف را مراعات نمود، با آنكه خداوند عدوان را دوست ندارد «إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ» بقره: 190. ولي عدوان در مقابل عدوان از آن خارج است و عدوان اوليه ناپسند است اما اين عدوان شخص را از ذلّت و خواري نجات ميدهد.بلي گذشت و عفو هم در صورت قدرت مرضيّ خداست و حسّ انتقام و جنبۀ رحمت هر دو در نظر است چنانكه فرموده: «وَ إِنْ عٰاقَبْتُمْ فَعٰاقِبُوا بِمِثْلِ مٰا عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصّٰابِرِينَ» نحل: 126.2- «فَإِنَّ اللّٰهَ عَدُوٌّ لِلْكٰافِرِينَ»

قاموس قرآن، ج 4،

ص: 307

بقره: 98. شايد مراد از دشمني خدا آن باشد كه رحمت خدا بآنها نميرسد.3- «وَ الْعٰادِيٰاتِ ضَبْحاً. فَالْمُورِيٰاتِ قَدْحاً. فَالْمُغِيرٰاتِ صُبْحاً. فَأَثَرْنَ بِهِ نَقْعاً. فَوَسَطْنَ بِهِ جَمْعاً. إِنَّ الْإِنْسٰانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ» عاديات: 1- 6.يعني: قسم بدوندگان كه نفس نفس زنند. و آتش افروزان كه با زدن، آتش افروزند. و هجوم بران در وقت صبح، كه با آن هجوم و دويدن غبار بلند كردند و بدان وسيله در ميان قومي قرار گرفتند، كه انسان بپروردگار خويش ناسپاس است.در مجمع فرموده: گويند اين سوره دربارۀ علي عليه السّلام نازل گشته كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله دفعاتي بعضي از صحابه را بجنگ ذات السلاسل فرستاد بي نتيجه برگشتند تا علي عليه السّلام را مأمور كرد او بر كفّار غالب شد، اين از امام صادق عليه السّلام در حديث مفصّلي وارد شده است فرمود: اين جنگ را ذات السلاسل گفتند كه آنحضرت عدّه اي از كفّار را كشت و اسيران را بريسمان بست گوئي در زنجيرهااند. چون سوره نازل شد رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در نماز صبح آنرا خواند پس از نماز اصحاب گفتند: ما اين آيات را تا بحال نشنيده ايم فرمود: علي بدشمنان خدا پيروز شد جبرئيل اين بشارت را بر من امشب داد بعد از چند روز علي عليه السّلام با غنائم و اسيران بمدينه وارد شد.اين مطلب در صافي و برهان نيز نقل شده، اهل سنت نيز آنرا نقل كرده ولي از علي عليه السّلام نام نبرده اند. از علي عليه السّلام و غيره عاديات شتران جنگ و شتران حاجيان نيز نقل شده است.اگر مراد از عاديات اسبان جنگي باشد ميشود گفت

كه: اين آيات سرود جنگ و مارش نظامي است و سوگندها با مطلب آيات در زير تناسب دارد و اللّه العالم.4- «وَ بَدٰا بَيْنَنٰا وَ بَيْنَكُمُ الْعَدٰاوَةُ وَ الْبَغْضٰاءُ أَبَداً» ممتحنه: 4. ظاهرا در اينگونه موارد مراد از عداوت دشمني ظاهري و از بغضاء عداوت و كينۀ قلبي است گرچه عداوت بمعني تجاوز

قاموس قرآن، ج 4، ص: 308

قلبي است در اقرب الموارد گفته: عداوت بمعني خصومت و دوري است بقولي آن اخصّ از بغضاء است كه هر عدوّ مبغض است و گاهي آنكه دشمن نيست مبغض است.5- «وَ لٰا تَعٰاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوٰانِ» مائده: 2. عدوان چنانكه از راغب نقل شد و در المنار ذيل آيۀ فوق گفته عدم رعايت عدالت در رفتار و معامله با ديگران است لذا بهتر است آنرا ظلم معني كرد يعني در گناه و ظلم همديگر را ياري نكنيد علي هذا اثم از عدوان اعمّ است چنانكه در آيۀ: «أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلٰا عُدْوٰانَ عَلَيَّ» قصص: 28. مراد از آن بي شك ظلم و عدم رعايت عدل است. در آيۀ «وَ مَنْ يَفْعَلْ ذٰلِكَ عُدْوٰاناً وَ ظُلْماً» نساء: 30. طبرسي فرموده بقولي عدوان و ظلم هر دو يكي اند. بجهت اختلاف لفظ هر دو ذكر شده اند. بنظر نگارنده مراد از ظلم عصيان و ظلم بنفس و از عدوان ظلم بديگران است زيرا مشار اليه «ذٰلِكَ» عبارت است از «لٰا تَأْكُلُوا أَمْوٰالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبٰاطِلِ … وَ لٰا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ» ميدانيم كه اكل بباطل عدوان و قتل خويشتن معصيت و ظلم بنفس است.در آيات 85 بقره 2 و 62 مائده- 8 و 9 مجادله- «عدوان» با «اثم» ذكر شده ملاحظۀ آيات ما قبل آنها

نشان ميدهد كه مراد از «اثم» گناه نسبت بخويش و از «عدوان» ظلم بديگران است.

عُدْوة:؛ ج 4، ص: 308

عُدْوة: «إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيٰا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْويٰ وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ» انفال: 42. عدوه كنار بيابان و دره است. «العدوة: شاطي ء الوادي و جانبه». يعني آنگاه كه شما در كنارۀ نزديكتر و آنها در كنارۀ دورتر بودند و كاروان پائين از شما بود. مراد نزديكي و دوري نسبت بمدينه است چنانكه گفته اند.

عذب:؛ ج 4، ص: 308

عذب: گوارا. «هٰذٰا عَذْبٌ فُرٰاتٌ وَ هٰذٰا مِلْحٌ أُجٰاجٌ» فرقان: 53. رجوع بلغت و تفسير نشان ميدهد كه عذب بمعني گوارا و فرات بسيار گوارا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 309

است در مجمع آمده: «الفرات اعذب المياه» در اقرب گفته: «العذب … الطيّب و- المستساغ من الشراب و الطعام» ملح اجاج مقابل عذب فرات است، ملح يعني شور، اجاج آبي است كه از شوري بتلخي زند، عذب دو بار در قرآن آمده است: فرقان: 53- فاطر: 12.

عذاب:؛ ج 4، ص: 309

اشاره

عذاب: عقوبت. شكنجه. طبرسي آنرا استمرار الم، زمخشري كلّ الم فادح، راغب ايجاع شديد، جوهري عقوبت، اقرب هر آنچه بر انسان دشوار است و او را از مرادش منع ميكند معني كرده است «وَ لَهُمْ عَذٰابٌ عَظِيمٌ» بقره: 7.راغب در اصل آن چند قول نقل كرده از جمله گفته اند: اصل آن از عذب است عذّبته يعني گوارائي زندگي را از او بردم مثل مرّضته و قذّرته كه بمعني مرضش را و قذارتش را از بين بردم است. بقول بعضي اهل لغت تعذيب بمعني ضرب است و بقولي آن از «ماء عذب» آب آلوده و كدر است، عذّبته يعني عيش او را كدر و آلوده كردم … بنظر نگارنده: اصل آن بمعني منع است و عذاب را از آنجهت عذاب گويند كه از راحتي و آسايش منع ميكند و آنرا از بين ميبرد در صحاح و قاموس و اقرب الموارد منع را از جملۀ معاني عذب شمرده است در نهايه گفته: در حديث علي عليه السّلام هست كه در موقع مشايعت عده اي از لشكريان خويش فرمود: «اعذبوا عن ذكر النّساء انفسكم فانّ ذلكم يكسّركم عن الغزو» يعني خود را از يادآوري

زنان منع كنيد چون آن شما را از جهاد باز ميدارد. اين كلمه در نهج البلاغه هفتمين كلمه از كلمات نه گانۀ غريب آنحضرت كه بعد از حكمت 260 ذكر شده اند بصورت ذيل نقل شده كه بلشكريانش فرمود: «اعذبوا عن النّساء ما استطعتم»، عاذب و عذوب كسي را گويند كه از اكل و شرب امتناع كند.علي هذا عذاب مصدر بمعني فاعل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 310

است يعني: آنچه مشقّت دارد و مانع آسايش است چنانكه از اقرب الموارد نقل شد.افعال عذاب در قرآن همه از باب تفعيل آمده است و در عذاب دنيوي و اخروي هر دو بكار رفته مثل «وَ لْيَشْهَدْ عَذٰابَهُمٰا طٰائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» نور: 2.كه دربارۀ حدّ زناكاران است ايضا «وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْهٰا وَ عَذَّبَ الَّذِينَ كَفَرُوا» توبه: 26. استعمال آن در عذاب آخرت احتياج بذكر شاهد ندارد.عذاب در قرآن با الفاظ عظيم، مهين، اليم، مقيم، حريق، شديد و غيره توصيف شده است مثل: «لَهُمْ عَذٰابٌ عَظِيمٌ- … وَ لِلْكٰافِرِينَ عَذٰابٌ مُهِينٌ- … وَ لِلْكٰافِرِينَ عَذٰابٌ أَلِيمٌ- … وَ لَهُمْ عَذٰابٌ مُقِيمٌ … - وَ ذُوقُوا عَذٰابَ الْحَرِيقِ- وَ عَذٰابٌ شَدِيدٌ».

[عذاب پس از اتمام حجت]؛ ج 4، ص: 310

«وَ مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰي نَبْعَثَ رَسُولًا» اسراء: 15. «وَ مٰا كٰانَ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُريٰ حَتّٰي يَبْعَثَ فِي أُمِّهٰا رَسُولًا يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيٰاتِنٰا وَ مٰا كُنّٰا مُهْلِكِي الْقُريٰ إِلّٰا وَ أَهْلُهٰا ظٰالِمُونَ» قصص: 59.گرچه هر دو آيه دربارۀ تعذيب منكرين رسالت در اين دنيا است ولي روشن ميشود كه عذاب آخرت نيز پس از تبليغ و اتمام حجت است. مشروح اين مطلب در «ضعف» ذيل بحث مستضعفين ديده شود.محقق طوسي رحمه اللّه در تجريد دربارۀ عدم عذاب اطفال كفّار فرموده:

تعذيب غير مكلّف قبيح است، علامه در شرح آن حشويّه را كه قائل بعذاب اطفال مشركين اند و نيز اشاعره را كه آنرا جايز ميدانند ردّ ميكند. و دربارۀ قول نوح عليه السّلام كه گفته: «وَ لٰا يَلِدُوا إِلّٰا فٰاجِراً كَفّٰاراً» گفته اند مجاز و باعتبار ما يؤل است يعني بعد از بزرگ شدن فاجر و كافر ميشوند نه اينكه حكم كفر و فجور از طفوليت بر آنها بار است.

عذر:؛ ج 4، ص: 310

عذر: (بضم عين) پوزش. در اقرب الموارد گويد: عذر حجّتي است كه با آن پوزش خواسته ميشود. راغب گفته عذر آنست كه انسان بخواهد با

قاموس قرآن، ج 4، ص: 311

آن گناهان خويش را محو كند … آن سه قسم است يا ميگويد: من اينكار نكرده ام. و يا ميگويد: بدين جهت كرده ام و ميخواهد با ذكر علت خويش را تبرئه كند، و يا ميگويد: من كرده ام ولي ديگر نميكنم …، اين سومي توبه است، هر توبه عذر است ولي هر عذر توبه نيست. اين سخن در اقرب الموارد از كلّيات ابو البقاء نيز نقل شده است. «لٰا تَعْتَذِرُوا قَدْ كَفَرْتُمْ بَعْدَ إِيمٰانِكُمْ» توبه: 66. پوزش نخواهيد، عذر نياوريد «إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْ ءٍ بَعْدَهٰا فَلٰا تُصٰاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً» كهف: 76. آن عالم از موسي اعتذار كرد و گفت: «إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً» تو بر كارهاي من صبر نتواني كرد تا بالاخره موسي گفت: اگر بار ديگر از تو از علت كاري بپرسم با من مصاحبت مكن از جانب من بعذريكه اول گفته بودي كه من صبر نتوانم كرد، رسيده اي. «فَالْمُلْقِيٰاتِ ذِكْراً. عُذْراً أَوْ نُذْراً» مرسلات: 6 و 7. اين اعتذار ظاهرا از جانب خداوند است كه

بندگان در معذّب شدن خدا را (نعوذ باللّه) محكوم ندانند.معذّر: (بصيغۀ فاعل) معتذر. آن از باب تفعيل كسي است كه عذر ميآورد ولي عذر ندارد، ولي معتذر كسي است كه عذر دارد (مجمع البيان) در مفردات گفته: معذّر آن است كه خود را معذور ميداند ولي عذر ندارد.اين فرق از اقرب الموارد نيز بدست ميايد «وَ جٰاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرٰابِ لِيُؤْذَنَ لَهُمْ وَ قَعَدَ الَّذِينَ كَذَبُوا اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ» توبه: 90. بيشتر مفسّران معذّرون را كسان عذر تراش گفته اند و بعضي اصل آنرا «معتذرون» گفته اند بادغام تاء در ذال.يعني: معتذرين اعراب آمدند كه بآنها اجازه داده شود تا در جنگ شركت نكنند ولي آنانكه خدا و رسول را تكذيب كردند نشستند و براي اعتذار نيامدند از ذيل آيه «سَيُصِيبُ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ» بنظر

قاموس قرآن، ج 4، ص: 312

ميايد كه از «معذّرون» اعمّ اراده شده است مَعْذِرَة: مصدر است بمعني اعتذار «قٰالُوا مَعْذِرَةً إِليٰ رَبِّكُمْ وَ لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ» اعراف: 164.معاذير: جمع معذرة است بمعني عذرها، حجت ها. «بَلِ الْإِنْسٰانُ عَليٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ وَ لَوْ أَلْقيٰ مَعٰاذِيرَهُ» قيامة: 14 و 15. بنظرم جواب لو محذوف است مثل «لا تنفعه» و غيره يعني: انسان بر خويشتن يكپارچه بصيرت است و اگر معذرتهاي خويش را بيآورد فايده اي نخواهد داشت مثل: «يَوْمَ لٰا يَنْفَعُ الظّٰالِمِينَ مَعْذِرَتُهُمْ» غافر: 52.ولي اين در صورتي است كه لو بمعني ان شرطيّه و براي استقبال باشد و اگر بمعني امتناع باشد جواب آن ظاهرا از ما قبلش بدست ميايد يعني اگر عذرهايش را ناديده ميگرفت ميدانست كه يكپارچه بصيرت است.و اللّه العالم.

عرب:؛ ج 4، ص: 312

عرب: (بر وزن فرس) طائفه اي از مردم اند خلاف عجم. و عجم هر غير

عرب است از هر نژاد و قوم كه بوده باشد. راغب گفته: عرب اولاد اسمعيل اند.جوهري گفته: عرب طائفه اي از مردم اند. بعرب شهرنشين گويند عربيّ و بعرب باديه نشين گويند اعرابي، اعراب جمع عرب نيست بلكه عرب اسم جنس است در شعر صحيح جمع اعراب اعاريب آمده. در مفردات گويد: اعراب در اصل جمع عرب است سپس بعربهاي باديه نشين اسم شده.دانشمندان در اين متفق القولند كه: اعراب و اعرابي بباديه نشينان مخصوص است و بشهرنشين اعرابي اطلاق نميشود. ولي در صحاح گفته: اعراب جمع است و از خود مفرد ندارد. «الْأَعْرٰابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفٰاقاً» توبه: 97. علت شدّت كفر و نفاق ظاهرا دور بودن از حضارت و تمدّن است زيرا در اهل باديه جهالت بيشتر حكم فرماست «وَ مِنَ الْأَعْرٰابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» توبه: 99. كلمۀ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 313

اعراب مجموعا ده بار در قرآن آمده و مراد از همۀ آنها ظاهرا باديه نشينان اند.مراد از «عربيّ مبين» و «عربيّ» در وصف قرآن، فصيح و روشن بودن آنست «وَ هٰذٰا لِسٰانٌ عَرَبِيٌّ مُبِينٌ» نحل: 103. «إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ» يوسف: 2. «وَ كَذٰلِكَ أَنْزَلْنٰاهُ حُكْماً عَرَبِيًّا» رعد: 37. «وَ هٰذٰا كِتٰابٌ مُصَدِّقٌ لِسٰاناً عَرَبِيًّا» احقاف: 12. راغب گفته: «العربيّ الفصيح البيّن من الكلام» در صحاح گفته: «اعرب بحجّة اي افصح» بعضي از مفسران از «عربيّ» فقط زبان را در نظر گرفته اند ولي ظاهرا فصاحت مراد است. اعراب روشن كردن بوسيلۀ حركه است.

عُرُب:؛ ج 4، ص: 313

عُرُب: (بر وزن عنق) جمع عروب يا عروبه است و آن زني است كه بشوهرش اظهار عشق و محبت كند «فَجَعَلْنٰاهُنَّ أَبْكٰاراً. عُرُباً أَتْرٰاباً» واقعة: 36 و 37. در مجمع فرموده:

«متحننات علي ازواجهنّ و متحببات اليهم» و بقولي عروب زني است كه با شوهر خود بازي كند و با او انس گيرد مثل انس عرب بكلام عربي رجوع شود به «ترب».

عُرُوج:؛ ج 4، ص: 313

عُرُوج: بالا رفتن. «عرج الرّجل في الدّرجة و السّلّم: ارتقي» «تَعْرُجُ الْمَلٰائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ» معارج: 4.عَرَج (بر وزن فرس) آنست كه يكي از دو پا از ديگري بلند باشد و يا بيكي آسيبي برسد و شخص را لنگ كند اگر خلقتي باشد بشخص اعرج گويند و اگر عارضي باشد عارج (اقرب) «لَيْسَ عَلَي الْأَعْميٰ حَرَجٌ وَ لٰا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ … » نور: 61. بر نابينا و لنگ حرجي نيست. اعرج دو بار در قرآن آمده: نور 61- فتح: 17.معارج: جمع معرج محل عروج مثل نردبان و غيره «لَجَعَلْنٰا لِمَنْ يَكْفُرُ بِالرَّحْمٰنِ لِبُيُوتِهِمْ سُقُفاً مِنْ فِضَّةٍ وَ مَعٰارِجَ عَلَيْهٰا يَظْهَرُونَ» زخرف: 33. معراج نيز اسم مكان است جوهري گفته: «المعراج السّلّم و منه ليلة المعراج و الجمع معارج و معاريج» نگارنده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 314

گويد: احتمال دارد مصدر ميمي هم باشد. «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمٰاءِ إِلَي الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كٰانَ مِقْدٰارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمّٰا تَعُدُّونَ» سجده: 5. دربارۀ اين آيه مطلبي كه قابل قبول و اطمينان آور باشد تا آنجا كه من ميدانم نگفته اند. در آيه مدّت آمدن امر و ماندن آن در زمين مطرح نيست فقط مدت عروج آن بسوي خدا هزار سال است.مثلا انساني در مدت معين از خاك بنطفه و جنين مبدل ميشود و چون متولد شد مدّتي معين در زمين زندگي ميكند و آنگاه كه مرد در مدت چهل سال بطور كلّي پوسيده و بخاك مبدّل

ميشود. مراد از تدبير امر گرداندن و ادارۀ امور كاينات و نظام جهان است و ظاهرا مدّت تدبير عمر دنيا و رسيدن قيامت است و چون قيامت رسيد در عرض هزار سال اين تحويل و تحوّل و تغيير و تغيّر بتدريج از بين ميرود و پس از هزار سال ابديّت و ثبات جاي كهولت را ميگيرد و وضع آخرت جاويدان تثبيت ميگردد علي هذا عروج امر در عرض هزار سال يكي از مواقف قيامت است و اللّه العالم. «مِنَ اللّٰهِ ذِي الْمَعٰارِجِ. تَعْرُجُ الْمَلٰائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كٰانَ مِقْدٰارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلًا» معارج: 3- 5. خدا ذي المعارج و صاحب معرجها است ظاهرا مراد آنست كه ملائكه و اعمال عباد از معرجهاي بخصوصي سوي خدا عروج ميكنند چنانكه فرموده: «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» فاطر: 10.بنظر ميايد مراد از «تَعْرُجُ» حال است يعني الآن عروج ميكنند و مراد از «فِي يَوْمٍ» يوم فعلي و دنياست كسيكه روز جمعه كاري ميكند ميتواند بگويد: «افعل في يوم الجمعة» يعني اين كار امروز كه جمعه است ميكنم و مراد از «خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ» عمر اين جهان است و چون عروج تمام شود قيامت بر پا شود و آنوقت ملائكه در اطراف آسمانها ميشوند «وَ الْمَلَكُ عَليٰ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 315

أَرْجٰائِهٰا» حاقة: 17. و در حول عرش ميشوند «وَ تَرَي الْمَلٰائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ» زمر: 75. ولي فعلا در درون جهان و در حال عروج اند چنانكه در «رجا» گذشت و مدّت عروج مدت عمر جهان است.در كتاب آغاز و انجام جهان ص: 144 تا 147 دربارۀ اين آيه و آيات ديگر بحث كرده عمر

زمين و آسمانها را به هيجده ميليارد سال رسانده است.

عرجون:؛ ج 4، ص: 315

عرجون: «وَ الْقَمَرَ قَدَّرْنٰاهُ مَنٰازِلَ حَتّٰي عٰادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ» يس: 39.اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است. عرجون: بند خوشۀ خرماست كه بعد از قطع خوشه در درخت ميماند و پس از چندي خشكيده و كج شده مثل هلال ميگردد و رنگش نيز زرد است در صحاح و اقرب الموارد و المنجد گويد: «العرجون اصل العذق الذي يعوج و تقطع عنه الشماريخ فيبقي علي النخل يابسا».مراد از آن در آيه ظاهرا حال قمر در اواخر ماه است كه بتدريج كاسته شده تا بصورت بند خوشۀ خشكيدۀ خرما در ميايد. يعني براي ماه منازلي قرار داديم كه از لحاظ رؤيت مردم تا بصورت بند خوشۀ كهنه در آمد. البته اين نسبت برؤيت ما است و گرنه همواره نيمكرۀ قمر رو بآفتاب و روشن است.

عُرّ:؛ ج 4، ص: 315

عُرّ: (بضمّ و فتح اول) مرضي است جلدي كه سوزش و خارش دارد و بعربي جرب گويند و آن غير از آبله است. اصل آن بمعني عروض است و جرب را از آن عرّ گويند كه ببدن عارض ميشود بضرر معرّه گويند كه مثل جرب بشخص عارض ميشود «فَتُصِيبَكُمْ مِنْهُمْ مَعَرَّةٌ بِغَيْرِ عِلْمٍ» فتح: 25. از آنها بشما ضرري برسد. «فَكُلُوا مِنْهٰا وَ أَطْعِمُوا الْقٰانِعَ وَ الْمُعْتَرَّ» حجّ: 36. از قرباني بخوريد و قانع و كسي را كه در معرض سؤال قرار گرفته اطعام كنيد. در مفردات گفته: «المعترّ هو المعترض للسؤال» در الميزان فرموده: قانع فقيري است كه بآنچه داده اي قناعت كند خواه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 316

سؤال كند يا نه، معتّر آنست كه پيش تو آمده و تو را قصد كرده است و از كافي از امام صادق عليه السّلام

در ضمن حديثي نقل كرده كه فرمود: « … القانع الّذي يرضي بما اعطيته و لا يسخط و لا يكلح و لا يلوي شدقه غضبا، و المعترّ المار بك لتطعمه» . در قرآن مجيد از اين ماده فقط دو كلمۀ فوق آمده است.

عرش:؛ ج 4، ص: 316

اشاره

عرش: تخت حكومت. «وَ رَفَعَ أَبَوَيْهِ عَلَي الْعَرْشِ» يوسف: 100. «وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَهٰا عَرْشٌ عَظِيمٌ» نمل: 23. «أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهٰا قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ» نمل: 38. در همۀ اين آيات مراد از آن تخت حكومت و سرير سلطنت است. معناي اصل آن رفع است (مجمع ذيل آيۀ 141 انعام) راغب گويد: «عرش در اصل خانۀ سقف دار است جمع آن عروش است … » محل جلوس سلطان باعتبار علوّ عرش ناميده شده. طبرسي در ذيل آيۀ 54 اعراف فرموده: عرش بمعني سرير است كه فرموده «وَ لَهٰا عَرْشٌ عَظِيمٌ» و بمعني حكومت است گويند «ثلّ عرشه» حكومت او زايل شد و بمعني سقف كه فرموده: «فَهِيَ خٰاوِيَةٌ عَليٰ عُرُوشِهٰا». عبارت صحاح چنين است «العرش سرير الملك و عرش البيت سقفه و قولهم ثلّ عرشه اي وها امره و ذهب عزّه».شايد باعتبار ارتفاع كه در معني آن ملحوظ است بمعني بنا و داربست تاك آمده در مجمع ذيل آيۀ 259 بقره فرموده: هر بنا عرش است عريش مكه بناهاي آن ميباشد، «عرش يعرش» يعني بنا كرد، خانه را بواسطۀ ارتفاع بناهايش عريش گويند، سرير را عرش گويند كه از غير آن بلند است. در اقرب الموارد گفته: «عرش عرشا: بنا بناء من خشب. عرش البيت: بناه.عرش الكرم عرشا و عروشا: رفع دو اليه علي الخشب». «وَ دَمَّرْنٰا مٰا كٰانَ يَصْنَعُ

فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ وَ مٰا كٰانُوا يَعْرِشُونَ» اعراف: 137. ممكن است مراد از «مٰا كٰانُوا يَعْرِشُونَ» بناهاي آنان يا فقط چيزهاي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 317

سقف دار از قبيل خانه ها و داربستها و غيره باشد يعني آنچه فرعون و قومش ميساختند و آنچه از قصور و داربست ها بالا مي بردند، از بين برديم و تباه كرديم. «وَ أَوْحيٰ رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبٰالِ بُيُوتاً وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمّٰا يَعْرِشُونَ» نحل: 68. احتمال دارد مراد از «مِمّٰا يَعْرِشُونَ» كندوها باشد كه بدست بشر ساخته ميشود. «وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَ جَنّٰاتٍ مَعْرُوشٰاتٍ وَ غَيْرَ مَعْرُوشٰاتٍ» انعام: 141. معروشات باغاتي است كه درختان آن بداربست زده شده يعني خدا آنست كه باغات بداربست زده و غير آنها را بوجود آورده. «أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَليٰ قَرْيَةٍ وَ هِيَ خٰاوِيَةٌ عَليٰ عُرُوشِهٰا» بقره: 259. «فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَليٰ مٰا أَنْفَقَ فِيهٰا وَ هِيَ خٰاوِيَةٌ عَليٰ عُرُوشِهٰا» كهف: 42.مراد از عروشها ظاهرا سقفهاست گوئي اول سقفها و داربستها افتاده بعد ديوارها و تاك ها روي آنها افتاده بود يعني خانه ها بر سقفها و تاك ها بر داربستها افتاده بود رجوع شود به «خوي».

[عرش خدا]؛ ج 4، ص: 317

اشاره

با استفاده از قرآن مجيد و روايات اهل بيت عليهم السلام ميتوان گفت: عرش موجود خارجي است و از عالم غيب است و مركز دستورات عالم است و رشتۀ تدبير امور جهان بآن منتهي ميشود. و استيلاء بر آن علم بتفصيل جزئيات امور جهان و تدبير كليّۀ جهان هستي است. اينك در اثبات اين مدّعي ميگوئيم: 1- «وَ تَرَي الْمَلٰائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ … » زمر: 75 اين آيه روشن ميكند كه عرش شي ء محدودي است،

اطراف و جوانب دارد، و ملائكه تسبيح كنان در اطراف آن هستند. نميشود گفت: عرش تمام جهان هستي است زيرا كه ملائكه جزء جهان هستي اند و در حول عرش بودنشان درست نميشود. از طرف ديگر آيه راجع بقيامت و خاتمۀ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 318

كار اهل محشر است و اين نشان ميدهد كه عرش در قيامت هم خواهد بود.2- «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ … » غافر: 7 اين آيه نيز ميگويد كه: عرش محدود است و اطراف دارد. حاملان دارد، حاملان آن غير از آنان است كه در اطراف آن هستند. حاملان و من في حوله خدا را تسبيح ميگويند. اين آيه نيز مانع از آن است كه عرش را بر تمام عالم هستي حمل كنيم.3- «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمٰانِيَةٌ» حاقّة: 17 عرش خدا قابل حمل است ظهور لفظ «فَوْقَهُمْ» براي آن مكان تعيين ميكند كه در بالاي مردم خواهد بود و هشت نفر آنرا روز قيامت حمل خواهند كرد. در جوامع- الجامع فرموده: روايت شده كه حاملان عرش فعلا چهار نفراند روز قيامت خدا چهار نفر ديگر را بكمك آنان خواهد فرستاد.4- «فَسُبْحٰانَ اللّٰهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمّٰا يَصِفُونَ» انبياء: 22 «قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمٰاوٰاتِ السَّبْعِ وَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ … قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ … » مؤمنون: 86- 88. خداوند كه ربّ آسمانهاي هفتگانه است همانطور ربّ و صاحب عرش است با ملاحظۀ آيات گذشته بعيد است كه گفته شود: رَبُّ الْعَرْشِ بعد از رَبُّ السَّمٰاوٰاتِ ذكر العام بعد الخاص است.5- «وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ وَ كٰانَ عَرْشُهُ عَلَي

الْمٰاءِ» هود: 7. اين آيه از وجود عرش قبل از خلقت زمين و آسمانهاي هفتگانۀ آن خبر ميدهد. بنظر ميآيد چنانكه گفته اند مراد از «الماء» حالت مذاب بودن زمين است در «ارض» و «سماء» گفته شده كه ظهور سماوات در اينگونه آيات در طبقات هفتگانۀ جوّ است. ممكن است مراد از عرش در اين آيه حكومت باشد مخصوصا بقرينۀ آنكه الف و لام ندارد ولي بعيد است كه براي عرش در قرآن بيش از يك مصداق قائل شد در اينصورت معني آيه چنين است كه: مركز

قاموس قرآن، ج 4، ص: 319

دستورات خدائي روي آب بود و از آنجا فقط بموادّ مذاب زمين دستور ميرسيد تا وضع امروزي تشكيل شود و اللّه العالم.6- بنا بر آنچه گذشت ظهور آيات ذيل «هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ» توبه: 129 «اللّٰهُ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ» نمل: 26. «وَ هُوَ الْغَفُورُ الْوَدُودُ. ذُو الْعَرْشِ الْمَجِيدُ» بروج: 14 و 15 در همان معني است كه گفته شد.آيات ذيل در اين زمينه است كه استيلاء بر عرش بمعني تدبير امور جهان و علم بجزئيات آن است.1- «إِنَّ رَبَّكُمُ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهٰارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّرٰاتٍ بِأَمْرِهِ أَلٰا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ تَبٰارَكَ اللّٰهُ رَبُّ الْعٰالَمِينَ» اعراف: 54 در اين آيه ابتدا خلقت آسمانها و زمين و آنگاه استقرار بر عرش ذكر شده و از «يُغْشِي اللَّيْلَ» تا «بِأَمْرِهِ» شرح استقرار بر عرش است كه عبارت اخراي تدبير جهان ميباشد و بعد با جملۀ «أَلٰا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ» يعني مطلق خلقت و تدبير

بدست او است مطلب آيه خلاصه شده است. و كلمۀ «تَبٰارَكَ اللّٰهُ رَبُّ الْعٰالَمِينَ» عبارت ديگر همين مطلب است.2- «إِنَّ رَبَّكُمُ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مٰا مِنْ شَفِيعٍ إِلّٰا مِنْ بَعْدِ إِذْنِهِ ذٰلِكُمُ اللّٰهُ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ … » يونس: 3 «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ» توضيح «ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ» است جملۀ «مٰا مِنْ شَفِيعٍ … » حاكي از دو مطلب است يكي اينكه در ادارۀ امور عالم واسطه هائي هست. دوّم اينكه: واسطه ها باذن خدا دست اندر كاراند و از خود استقلالي ندارند.همچنين است آيۀ 2 از سورۀ رعد كه «يُدَبِّرُ الْأَمْرَ يُفَصِّلُ الْآيٰاتِ» و غيره در شرح «ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ» آمده ايضا آيه 4 و 5 از سورۀ طه و آيۀ 59 از سورۀ فرقان و آيۀ 4 از سورۀ الم سجده.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 320

3- «هُوَ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ فِي سِتَّةِ أَيّٰامٍ ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ يَعْلَمُ مٰا يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ مٰا يَخْرُجُ مِنْهٰا وَ مٰا يَنْزِلُ مِنَ السَّمٰاءِ وَ مٰا يَعْرُجُ فِيهٰا وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مٰا كُنْتُمْ وَ اللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ» حديد: 4. در اين آيه استوا بر عرش علم بجزئيات تفسير شده است.عرش در اين آيات همان است كه گفته شد. يعني بر مركز دستورات استيلاء يافت، امر تمام جهان را تدبير ميكند.بعضي ها گفته اند: عرش مصداق خارجي ندارد و معني «ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ» … «الرَّحْمٰنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَويٰ» كنايه است از استيلاء خدا بر عالم خلق و بسيار ميشود كه استواء بر شي ء بمعني استيلاء و تسلط آيد چنانكه شاعر گفته: قد استوي بشر علي العراق

من غير سيف و دم مهراق يا اينكه استواء بر عرش بمعني شروع در تدبير است. چنانكه سلاطين چون شروع در ادارۀ امور كنند بر تخت قرار ميگيرند … در الميزان ج 8 ص 159 در جواب اين سخن فرموده: جاري مجراي كنايه بودن «ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ» بحسب لفظ هر چند حق است ولي اين منافي با آن نيست كه در آنجا حقائق موجوده وجود داشته باشد و اين عنايت لفظيه بآن تكيه كند … «ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ» در عين اينكه تمثيل است و احاطه تدبيري خدا را بيان ميدارد، دلالت ميكند كه در آنجا مرحلۀ حقيقي وجود دارد و آن مقامي است كه زمام همۀ امور با همۀ كثرت و اختلاف در آن جمع است. آيات ديگريكه عرش را بتنهائي ذكر كرده و بخدا نسبت ميدهند دليل اين مطلب اند مثل «وَ هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ» «الَّذِينَ يَحْمِلُونَ الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ … » «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ فَوْقَهُمْ يَوْمَئِذٍ ثَمٰانِيَةٌ» …

نظري بروايات؛ ج 4، ص: 320

1- در كافي باب (العرش و الكرسيّ) ضمن حديثي از حضرت رضا عليه السّلام نقل

قاموس قرآن، ج 4، ص: 321

شده «العرش ليس هو اللّه و العرش اسم علم و قدرة و عرش فيه كلّ شي ء … و العرش و من يحمله و من حول العرش و اللّه الحامل لهم … » اين حديث عرش را شي ء موجود معرّفي كرده و گويد: عرش نام قدرتي و علمي است نكره و عرشي است كه همۀ اشياء در آن است اين با همان مركز دستورات ميسازد.2- در توحيد صدوق رحمه اللّه باب 48 در ضمن حديثي از علي عليه السّلام نقل شده كه بجاثليق فرمود:

«انّ الملائكة تحمل العرش و ليس العرش كما تظنّ كهيئة السّرير. و لكنّه شي ء محدود مدبّر، و ربّك عزّ و جلّ مالكه لا انه عليه ككون الشّي ء علي الشّي ء و امر الملائكة بحمله فهم يحملون العرش بما اقدرهم عليه … » دلالت اين حديث بر موجود بودن عرش احتياج ببيان ندارد.3- در باب 52 همان كتاب از امام صادق عليه السّلام نقل شده: «العرش هو العلم الّذي لا يقدّر احد قدره» ظاهرا مراد همان علم و دستوراتي است كه در عرش گذاشته شده است.4- در باب 50 همان كتاب حديث مفصلي از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه مقداري از آن نقل ميشود: «عن حنّان بن سدير قال: سئلت ابا عبد اللّه عليه السّلام عن العرش و الكرسيّ فقال: انّ للعرش صفات كثيرة مختلفة له في كلّ سبب وضع في القرآن صفة علي حدّة فقوله «رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ» يقول: الملك العظيم و قوله «الرَّحْمٰنُ عَلَي الْعَرْشِ اسْتَويٰ» علي الملك احتوي و هذا ملك الكيفوفيّة في الاشياء ثمّ العرش في الوصل متفرّد من الكرسيّ لانّهما بابان من اكبر ابواب الغيوب و هما جميعا غيبان، و هما في الغيب مقرونان لانّ الكرسيّ هو الباب الظّاهر من الغيب الّذي منه مطلع البدع و منه الاشياء كلّها، و العرش هو الباب الباطن الّذي يوجد فيه علم الكيف و الكون و القدر و الحدّ و الاين و المشيّة و صفة الارادة و علم الالفاظ و الحركات و التّرك و علم العود و البدء، فهما

قاموس قرآن، ج 4، ص: 322

في العلم بابان مقرونان لانّ ملك العرش سوي ملك الكرسيّ و علمه اغيب من علم الكرسيّ، فمن ذلك قال: «هُوَ رَبُّ الْعَرْشِ

الْعَظِيمِ» اي صفته اعظم من صفة الكرسيّ و هما في ذلك مقرونان. قلت: جعلت فداك فلم صار في الفضل جار الكرسيّ؟ قال: انّه صار جاره لانّ علم الكيفوفيّة فيه و فيه الظّاهر من ابواب البداء و اينيّتها و حدّ رتقها و فتقها فهذان جاران احدهما حمل علي صاحبه في الصّرف … » اين روايت روشن ميكند كه عرش و كرسي هر دو مخلوق و از عالم غيب اند و كرسي قائم بعرش است، آنچه در اشياء عالم جاري ميشود از عرش بكرسي و از كرسي بعالم ميرسد.و بداء و مكانهاي آن در عرش است نه در كرسي.ايضا: كرسي باب ظاهر از غيب و عرش باب باطن غيب است. طلوع همۀ اشياء از كرسي است ولي علم كيف، كون، قدر، حد، اين، مشيت، صفت، اراده، علم الفاظ و حركات و ترك، علم عود و بدء همه در عرش است.5- در صحيفۀ سجاديه دعاي 47 هست: «لك الحمد … حمدا يوازن عرشك المجيد» ايضا «صلّ عليهم زنة عرشك و ما دونه و ملأ سمواتك و ما فوقهنّ» و در دعاي سوم آمده: «اللّهمّ و حملة عرشك … » . بعقيدۀ الميزان چنانكه نقل شد: عرش حقيقتي از حقائق و امري از امور خارجي است و مركز تدبير امور جهان است (الميزان ج 8 ص 157- 160).در المنار ذيل آيۀ 3 از سورۀ يونس عرش را مركز تدبير دانسته و گويد: «ثم استوي علي عرشه الذي جعله مركز التدبير لهذا الملك العظيم» آنگاه گويد: عرش مخلوقي است كه پيش از آسمانها و زمين آفريده شده.و در ذيل آيه 54 از سورۀ اعراف گفته: در كتاب و سنت وارد شده

كه خدا را عرشي است، خلقت آن پيش از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 323

آسمانها و زمين است، و آنرا حاملاني است از ملائكه و آن چنانكه لغت دلالت دارد مركز تدبير عالم است: در مفردات آمده: «و عرش اللّه ما لا يعلمه البشر علي الحقيقة الّا بالاسم».

عرض:؛ ج 4، ص: 323

عرض: (بر وزن فلس) ظهور و اظهار چنانكه در صحاح و اقرب هست. در مجمع از زجّاج نقل شده كه اصل آن بمعني ناحيۀ شي ء است و عرض خلاف طول از آن ميباشد عرض: (بر وزن فرس) در قرآن بمتاع دنيا اطلاق شده مثل «تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيٰا وَ اللّٰهُ يُرِيدُ الْآخِرَةَ» انفال: 67 در مجمع فرموده: بر هر چيز ناپايدار عرض گويند و گفته اند: «الدنيا عرض حاضر» قول راغب نيز چنين است.گوئي از اين جهت متكلمون بعرض در مقابل جوهر عرض گفته اند كه ثبات ندارد بنظرم متاع دنيا را از آن عرض گفته اند كه خودنمائي ميكند اعراض: روگرداني. اين در واقع براي آنست كه شخص معرض خلاف جانب امر را در پيش ميگيرد در اقرب گويد: حق آنست كه همزۀ آن براي صيرورت باشد «وَ عَرَضْنٰا جَهَنَّمَ يَوْمَئِذٍ لِلْكٰافِرِينَ عَرْضاً» كهف: 100. آنروز جهنّم را بر كفّار بطرز مخصوصي آشكار ميكنيم. «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمٰاءَ كُلَّهٰا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلٰائِكَةِ» بقرة: 31 «وَ عُرِضُوا عَليٰ رَبِّكَ صَفًّا» كهف: 48 در حال صف بر پروردگار آشكار ميشوند يا نشانداده ميشوند.تعريض: ضد تصريح و آن بكنايه سخن گفتن است در مجمع فرموده: «و هو ان تضمّن الكلام دلالة علي ما تريد» «وَ لٰا جُنٰاحَ عَلَيْكُمْ فِيمٰا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسٰاءِ» بقره: 235 مراد از آن خواستگاري از زن باشاره است

زنيكه در عدۀ وفات است. گوئي با گوشۀ سخن خواستگاري ميكند. «سٰابِقُوا إِليٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهٰا كَعَرْضِ السَّمٰاءِ وَ الْأَرْضِ» حديد: 21. «وَ سٰارِعُوا إِليٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمٰاوٰاتُ وَ الْأَرْضُ» آل عمران: 133 مراد از

قاموس قرآن، ج 4، ص: 324

عرض در اين دو آيه ظاهرا وسعت است و آن يكي از معاني شايع عرض است چنانكه در مجمع و قاموس و اقرب گفته. الميزان فرموده: مراد از عرض وسعت و آن استعمال شايع است.ظاهرا «السَّمٰاءِ» در آيۀ اول براي جنس است علي هذا آن مطابق با «السَّمٰاوٰاتُ» در آيۀ دوم ميباشد. و چون در آيۀ اول «كَعَرْضِ» با كاف تشبيه آمده ظاهرا آن در آيۀ دوم نيز در نظر است يعني «عرضها كعرض السّماوات و الارض».آيا مراد از اين تشبيه نشان دادن وسعت بهشت است و يا حقيقتا همه جا در قيامت بهشت خواهد بود؟ آيا مراد از سموات و ارض همۀ جهان است و يا فقط منظومۀ شمسي است؟ بنظرم مراد نشان دادن وسعت بهشت است نه اينكه آن تمام عالم را خواهد گرفت (و اللّه اعلم) بنظر بعضي آيۀ دوم دربارۀ سابقين و مقرّبين است و آيۀ اول در خصوص عامۀ مؤمنان، و بهشت گروه عامۀ از بهشت گروه مقرّبين اوسع است كه فرموده «عَرْضُهَا السَّمٰاوٰاتُ وَ الْأَرْضُ» و دربارۀ گروه سابقين آمده «عَرْضُهٰا كَعَرْضِ السَّمٰاءِ وَ الْأَرْضِ». در ذيل آيۀ اوّل آمده «أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ» و اين مطلق اهل ايمان را ميرساند ولي ذيل آيۀ دوم و ما بعدش اوصافي آمده از قبيل «يُنْفِقُونَ فِي السَّرّٰاءِ وَ الضَّرّٰاءِ … » و آن با

مقرّبين سازگار است. و اللّه العالم.در مجمع فرموده: از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله روايت شده كه گفتند. هرگاه آسمانها و زمين وسعت بهشت باشد پس جهنّم در كجا خواهد بود؟! فرمود «سبحان اللّه اذا جاء النّهار فاين اللّيل» اين حديث در تفسير ابن كثير نيز بچند طريق نقل شده كه هرقل امپراطور روم بآنحضرت نوشت: تو مرا به بهشتي كه وسعت آن آسمانها و زمين است دعوت ميكني پس آتش كجاست؟! حضرت فرمودند: «سبحان اللّه فاين اللّيل اذا جاء النّهار»

قاموس قرآن، ج 4، ص: 325

الميزان آنرا از مجمع و درّ المنثور نقل كرده و در توجيه حديث ضمن بيان مفصّلي فرموده بگمانم روايت ناظر بآن است كه در قيامت مثل دنيا تزاحم نيست سموات و ارض در عين اينكه ظرف بهشت اند ظرف آتش نيز هستند (باختصار).نگارنده گويد: بنظر ميآيد مطلب چنين باشد كه دربارۀ گفتگوي اهل بهشت با اهل آتش و ديدن همديگر آيات بسيار است قهرا از تزاحم دنيا در آخرت خبري نيست و شايد آخرت در ظرفي بهشت و در ظرفي جهنّم باشد مثل وضع جنّ و انس در دنيا و شايد مكانهاي هر دو غير از هم باشد كه آيات بهشت فقط مفيد وسعت اند نه اينكه آن همه جا را خواهد گرفت چنانكه در گذشته گفتيم. «وَ إِذٰا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعٰاءٍ عَرِيضٍ» فصّلت: 51. عريض بمعني وسيع و كثير است چنانكه در «وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا … » گذشت. و ظاهرا مراد از دعا در آيه تضرّع و جزع است مثل «إِذٰا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً» معارج: 20. «فَلَمّٰا رَأَوْهُ عٰارِضاً مُسْتَقْبِلَ أَوْدِيَتِهِمْ قٰالُوا هٰذٰا عٰارِضٌ مُمْطِرُنٰا بَلْ هُوَ مَا اسْتَعْجَلْتُمْ

بِهِ رِيحٌ فِيهٰا عَذٰابٌ أَلِيمٌ» احقاف: 24 ضمير. «رَأَوْهُ» شايد بعذاب موعود راجع باشد كه از «بِمٰا تَعِدُنٰا» در آيۀ قبل بنظر ميآيد و شايد ضمير مبهم باشد كه «عٰارِضاً» آنرا توضيح ميكند. عارض بمعني ظاهر شونده است از آيه روشن ميشود كه آن عارض باد بود «رِيحٌ فِيهٰا عَذٰابٌ» گفته اند آن تكه ي ابري بود كه در افق نمايان شد و باد بوسيلۀ آن شروع بوزيدن گرفت.يعني: چون آنرا آشكارا ديدند كه بسوي واديشان ميآيد گفتند. اين باد يا ابري است كه بما باران خواهد باراند، نه بلكه آن بادي است داراي عذاب دردناك. «وَ لٰا تَجْعَلُوا اللّٰهَ عُرْضَةً لِأَيْمٰانِكُمْ أَنْ تَبَرُّوا وَ تَتَّقُوا وَ تُصْلِحُوا بَيْنَ النّٰاسِ … » بقره: 224. عرضه آنست كه در معرض چيزي واقع شود مثل:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 326

«المرئة عرضة للنّكاح- الدّابّة عرضة للسّفر- الغذاء عرضة للاكل» راغب گفته است: «العرضة ما يجعل معرضا للشّي ء».ظاهرا مراد از آن در آيه اين است كه خدا را معرض و مورد قسم قرار بدهند در عدم انجام كارهاي نيك.يعني: خدا را معرض سوگندهاي خويش قرار ندهيد سوگندهائيكه ياد كرده ايد تا نيكي و تقوي و اصلاح بين الناس نكنيد زيرا خدا دوست ندارد نام او وسيلۀ امتناع از نيكي باشد.در تفسير عياشي از امام باقر و صادق عليهما السلام دربارۀ آيه نقل شده … آن اين است كه كسي سوگند ياد ميكند تا با برادرش سخن نگويد و نظير آن يا با مادرش تكلم نكند «قال: يعني الرّجل يحلف ان لا يكلّم اخاه و ما اشبه ذلك او لا يكلّم امّه» . در حديث ديگر در مجمع و تفسير عيّاشي از ايّوب خزّاز

از امام صادق عليه السّلام نقل شده ميفرمود: بخدا قسم ياد نكنيد، نه راست و نه دروغ كه خدا فرمايد «وَ لٰا تَجْعَلُوا اللّٰهَ عُرْضَةً لِأَيْمٰانِكُمْ» و چون مردي از مردي در بارۀ اصلاح استمداد كند كه ميان او و شخص ديگر سازش دهد، نگويد: من قسم ياد كرده ام كه اينكار نكنم آن است قول خدا «وَ لٰا تَجْعَلُوا اللّٰهَ عُرْضَةً لِأَيْمٰانِكُمْ أَنْ تَبَرُّوا وَ تَتَّقُوا وَ تُصْلِحُوا بَيْنَ النّٰاسِ».روايت دوم مفيد دو مطلب است يكي نهي از مطلق قسم ديگري نهي از قسم خوردن كه كار نيك نكند. «وَ تَوَلَّوْا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ» توبه: 76. اين تعبير در چند آيۀ ديگر آمده است شايد مراد از «تَوَلَّوْا» اعراض ظاهري و از «مُعْرِضُونَ» اعراض قلبي باشد يعني: برگشتند و عمل نكردند در حاليكه در دل نيز از آن اعراض كرده و بآن بي اعتنا بودند.

عرف:؛ ج 4، ص: 326

عرف: معرفت و عرفان بمعني درك و شناختن است. «فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ» يوسف: 58. بر يوسف داخل شدند يوسف آنها را شناخت در حاليكه آنها او را نمي شناختند.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 327

راغب گفته: معرفت و عرفان درك و شناختن شي ء است با تفكّر و تدبر در اثر آن و آن از علم اخص است … گويند «فلان يعرف اللّه» نگويند «يعلم اللّه» … كه معرفت بشر بخدا با تفكّر در آثار اوست نه با ادراك ذاتش و گويند: «اللّه يعلم كذا» نگويند: «يعرف كذا» زيرا كه معرفت از علم قاصر است و در حاصل از تفكّر استعمال ميشود.خلاصه آنكه: عرفان نسبت بعلم شناخت ناقصي است و آن از تفكّر در آثار شي ء ناشي ميشود.

عُرْف:؛ ج 4، ص: 327

عُرْف: (بر وزن قفل) بچند معني آمده از جمله بمعني معروف و شناخته شده مثل: «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجٰاهِلِينَ» اعراف: 199 عفو را عادت كن و امر بمعروف كن و از جاهلان اعراض نما (رجوع شود بمعروف).ايضا بمعني موهاي گردن اسب است (يال) و پي در پي بودن را بآن تشبيه ميكنند و گويند: «جاءوا كعرف الفرس» «وَ الْمُرْسَلٰاتِ عُرْفاً» مرسلات: 1. قسم بفرستاده هاي پي در پي رجوع شود به «رسل».معروف: شناخته شده و آن مقابل منكر است و از آن كار نيك مطابق فطرت قصد ميشود. الميزان ذيل آيۀ «وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ» بقره: 227 گفته: معروف آنست كه مردم با ذوق مكتسب از حيات اجتماعي متداول آنرا ميدانند … معروف در شريعت اسلام آنست كه مردم آنرا بفطرت سليم ميدانند (نقل بمعني) راغب گويد: معروف هر فعلي است

كه خوبي آن بوسيلۀ عقل يا شرع شناخته شود.در آيات «فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ» بقره: 231. «قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهٰا أَذيً» بقرة 263 و غيره مراد كاري و عملي و قولي است كه مطابق عقل و فطرت سيلم بوده باشد در اينصورت مطلق معروف مورد تصديق

قاموس قرآن، ج 4، ص: 328

شرع است. خواه شرع بالخصوص بآن تصريح كرده باشد يا نه.تعريف: شناساندن. «وَ يُدْخِلُهُمُ الْجَنَّةَ عَرَّفَهٰا لَهُمْ» محمد: 6. «فَلَمّٰا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّٰهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ» تحريم: 3.تعارف: شناختن همديگر. از باب تفاعل و بين الاثنين است «وَ جَعَلْنٰاكُمْ شُعُوباً وَ قَبٰائِلَ لِتَعٰارَفُوا» حجرات: 13. «كَأَنْ لَمْ يَلْبَثُوا إِلّٰا سٰاعَةً مِنَ النَّهٰارِ يَتَعٰارَفُونَ بَيْنَهُمْ» يونس: 45. آيه صريح است در اينكه روز قيامت مردم همديگر را ميشناسند.اعتراف: اقرار. «اعْتَرَفَ بِالشَّيْ ءِ»: «اقْرَبَهُ عَلٰي نَفْسِهِ» مثل «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ» توبه 102. «فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ» ملك: 11.

عرفات:؛ ج 4، ص: 328

عرفات: «فَإِذٰا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفٰاتٍ فَاذْكُرُوا اللّٰهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرٰامِ … » بقره: 198.عرفات بياباني است در دوازده ميلي (چهار فرسخي) مكّه و آن محل وقوف حاجيان است كه روز نهم ذو الحجة از ظهر تا غروب در آن وقوف ميكنند چنانكه مشعر الحرام (مزدلفه) بياباني است ميان عرفات و مني در دو فرسخي مكّه تقريبا و آن نيز محلّ وقوف در شب دهم ذو الحجة است. و هر دو فقط يكبار در كلام اللّه آمده اند.ناگفته نماند: عرفات مفرد است بر وزن جمع در اقرب از مصباح نقل كرده كه اعراب آن مثل اعراب مؤمنات و مسلمات است.

اعراف:؛ ج 4، ص: 328

اشاره

اعراف: جمع عرف (بر وزن قفل) و آن بمعني يال اسب، كاكل خروس، و قسمتهاي بلند كوه و تپّه است در اقرب گفته: «اعراف الرّياح و السّحاب: اوائلها و اعاليها».در آيۀ «وَ بَيْنَهُمٰا حِجٰابٌ وَ عَلَي الْأَعْرٰافِ رِجٰالٌ» اعراف: 46. الف و لام عوض از مضاف اليه است تقديرش چنين ميباشد: «و علي اعراف الحجاب رجال» يعني ميان اهل بهشت و آتش حائلي است و بر بلنديهاي آن حائل مرداني است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 329

[اهل اعراف]؛ ج 4، ص: 329

اشاره

ما ابتدا آياتيكه در آنها اين كلمه واقع است نقل و سپس مطالب آنرا بررسي كرده و آنگاه بعضي از روايات و اقوال را نقل خواهيم كرد: «وَ بَيْنَهُمٰا حِجٰابٌ وَ عَلَي الْأَعْرٰافِ رِجٰالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيمٰاهُمْ وَ نٰادَوْا أَصْحٰابَ الْجَنَّةِ أَنْ سَلٰامٌ عَلَيْكُمْ لَمْ يَدْخُلُوهٰا وَ هُمْ يَطْمَعُونَ. وَ إِذٰا صُرِفَتْ أَبْصٰارُهُمْ تِلْقٰاءَ أَصْحٰابِ النّٰارِ قٰالُوا رَبَّنٰا لٰا تَجْعَلْنٰا مَعَ الْقَوْمِ الظّٰالِمِينَ. وَ نٰاديٰ أَصْحٰابُ الْأَعْرٰافِ رِجٰالًا يَعْرِفُونَهُمْ بِسِيمٰاهُمْ قٰالُوا مٰا أَغْنيٰ عَنْكُمْ جَمْعُكُمْ وَ مٰا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ. أَ هٰؤُلٰاءِ الَّذِينَ أَقْسَمْتُمْ لٰا يَنٰالُهُمُ اللّٰهُ بِرَحْمَةٍ ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لٰا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لٰا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ» اعراف: 46- 49.آنچه از اين آيات مستفاد ميشود بقرار ذيل است: 1- ميان اهل جنّت و نار حائلي است. آيا اين حائل همان است كه در آيۀ 13 حديد آمده «فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بٰابٌ بٰاطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظٰاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذٰابُ»؟بقولي مراد از «سور» همان اعراف است شايد اينطور باشد ولي فرق اين آيه با آيۀ اعراف آنست كه اين دربارۀ حايل ميان مؤمنين و منافقين است چنانكه از ما قبل و صدر آيه معلوم ميشود و اعراف دربارۀ مطلق مؤمنان و

كفّار ميباشد.2- در ارتفاعات آن حائل مرداني است كه همه را با علامت آنها ميدانند، آن مردان خطاب باهل بهشت گويند: سلام بر شما، اين سخن آنگاه گويند كه اهل بهشت هنوز به بهشت داخل نشده اند ولي طمع آنرا دارند كه داخل شوند، در صورتيكه «لَمْ يَدْخُلُوهٰا وَ هُمْ يَطْمَعُونَ» هر دو حال باشند از «أَصْحٰابَ الْجَنَّةِ» و اگر حال باشند از ضمير «نٰادَوْا» آنوقت معني چنين ميشود كه مردان اعراف در حالي ندا ميكنند كه داخل بهشت نشده اند ولي طمع آنرا دارند.با قرينۀ آيات ما قبل ميشود گفت كه دو جملۀ فوق حال اصحاب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 330

اعراف است زيرا ملاحظۀ آيات ما قبل نشان ميدهد كه گفتار اهل اعراف بعد از استقرار اهل بهشت در بهشت و اهل دوزخ در دوزخ است مثلا در آن آيات چنين آمده: «وَ نٰاديٰ أَصْحٰابُ الْجَنَّةِ أَصْحٰابَ النّٰارِ أَنْ قَدْ وَجَدْنٰا مٰا وَعَدَنٰا رَبُّنٰا حَقًّا فَهَلْ وَجَدْتُمْ مٰا وَعَدَ رَبُّكُمْ حَقًّا قٰالُوا نَعَمْ … » ولي گفته اند: دو جملۀ «لَمْ يَدْخُلُوهٰا وَ هُمْ يَطْمَعُونَ» حال است از «أَصْحٰابَ الْجَنَّةِ».و اين حق است زير در آيۀ 49 ميخوانيم: «ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لٰا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لٰا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ» آيه صريح است كه هنوز داخل نشده اند در اينصورت آيۀ «وَ نٰاديٰ أَصْحٰابُ الْجَنَّةِ … » كه گذشت مطلب مستقلي است كه ترتيب وقوعي با آيات بعدي ندارد.3- مردان اعراف چون متوجّه اهل آتش شوند گويند: «رَبَّنٰا لٰا تَجْعَلْنٰا مَعَ الْقَوْمِ الظّٰالِمِينَ» ايضا انها بعده اي از بدكاران كه با علائم آنها را ميشناسند ميگويند: جمع مال و غيره و تكبر از بندگي حق شما را كفايت نكرد و از عذاب رها

ننمود، آيا اينان (اشاره بمؤمنين) آنهايند كه قسم خورديد خدا رحمتي بايشان نميرساند (اي مؤمنان) داخل بهشت شويد براي شما ديگر خوفي و اندوهي نيست.ظاهر «ادْخُلُوا الْجَنَّةَ … » آنست كه اهل اعراف باهل بهشت دستور ميدهند كه: داخل بهشت شويد بعضي در آن «قيل» يا «يقول اللّه» يا «يقول الملائكة» مقدّر كرده اند ولي همه بر خلاف ظاهر است.با ملاحظۀ آنچه گفته شد: پر روشن است كه اهل اعراف مردان ممتازي هستند از قبيل انبياء، اوصياء، ائمه، صديقين و اشهاد.زيرا آنها همه را با علامت ميشناسند و در آنروز حق سخن گفتن دارند، باهل بهشت فرمان دخول ميدهند، آنها را برخ اهل جهنّم ميكشند، اهل بهشت را سلام ميگويند. با آنكه در آنروز كسي حق سخن گفتن ندارد جز

قاموس قرآن، ج 4، ص: 331

باذن خدا «رَبِّ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ وَ مٰا بَيْنَهُمَا الرَّحْمٰنِ لٰا يَمْلِكُونَ مِنْهُ خِطٰاباً. يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَ الْمَلٰائِكَةُ صَفًّا لٰا يَتَكَلَّمُونَ إِلّٰا مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمٰنُ وَ قٰالَ صَوٰاباً» نباء: 37- 38. «يَوْمَ لٰا تَمْلِكُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَيْئاً وَ الْأَمْرُ يَوْمَئِذٍ لِلّٰهِ» انفطار: 19.پس اين اشخاص كه اين همه سخنان بزرگ ميگويند لابد مورد نظر خدا و واسطۀ ميان خدا و مردم اند. و قسمتي از كارهاي قيامت بامر خدا محوّل بايشان است و اين عجب نيست كه خداوند در آنروز بعضي از بندگان محبوب خويش را چنان مقامي بدهد و چنان كاري بانها محول كند كه حتي آنها باهل بهشت اجازۀ ورود بدهند.

بررسي روايات؛ ج 4، ص: 331

روايات وارده در اين زمينه دو گروه اند يكي آنكه اصحاب اعراف انبياء و امامان و نظير آنهااند. دوم اهل اعراف آنهايند كه اعمال نيك و بد آنها مساوي است،

اعمال نيك از آتش بازشان داشته و اعمال بد مانع دخول بهشت گرديده آنها در اعراف اند تا خدا ميانشان قضاوت كند. بعد وارد بهشت گردند اين دسته از روايات با آيات ابدا تطبيق نميشوند اينك بعضي از روايات دستۀ اول: 1- در مجمع از امام باقر عليه السّلام نقل شده: «هم آل محمّد عليهم السّلام لا يدخل الجنّة الّا من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النّار الّا من انكرهم و انكروه» اين حديث در تفسير عياشي نيز نقل شده.2- ايضا در مجمع است «قال ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد عليهما السّلام: الاعراف كثبان بين الجنّة و النّار يقف عليها كلّ نبيّ و كلّ خليفة نبيّ … كثبان جمع كثيب بمعني تل ريگ است.3- در مجمع از اصبغ بن نباته مروي است: «قال كنت جالسا عند عليّ عليه السّلام فاتاه ابن الكوّاء فسئله عن هذه الآية فقال: ويحك يا بن الكوّاء نحن نقف يوم القيامة بين الجنّة و النّار فمن ينصرنا عرفناه بسيماه فادخلناه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 332

الجنّة و من ابغضنا عرفناه بسيماه فادخلناه النّار» . 4- ايضا در مجمع دربارۀ حديث مشهور «انّ عليّا عليه السّلام قسيم النّار و الجنّة» از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده كه آنحضرت بعلي عليه السّلام فرمود: «يا عليّ كانّي بك يوم القيامة و بيدك عصا عوسج تسوق قوما الي الجنّة و آخرين الي النّار» . اين روايت مطابق آيۀ «ادْخُلُوا الْجَنَّةَ … » است كه در آيات اعراف بررسي شد كه آن از كلام اصحاب اعراف است. حديث «قسيم النّار و الجنّة» را فريقين نقل كرده اند.5- در تفسير عياشي از علي عليه السّلام

نقل شده كه فرمود: «انا يعسوب المؤمنين و انا اوّل السّابقين و انا خليفة رسول ربّ العالمين و انا قسيم (الجنّة و) النّار و انا صاحب الأعراف» . 6- در بحار از بصائر از بريد عجلي نقل شده: «سئلت ابا جعفر عليه السّلام عن قول اللّه: «وَ عَلَي الْأَعْرٰافِ رِجٰالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيمٰاهُمْ» قال: انزلت في هذه الامّة و الرّجال هم الائمّة من آل محمّد … » . 7- و نيز در بحار از امام صادق عليه السّلام در ضمن حديثي نقل شده: «ليكوننّ علي الاعراف بين الجنّة و النّار محمّد و عليّ و فاطمة و الحسن و الحسين و الطّيّبون من آلهم … » . اين احاديث كه از آنها بيشتر ميتوان يافت همه با آيات قابل تطبيق و مصداق آيات اند و در بعضي از آنها خود ائمّه اعراف خوانده شده اند چنانكه در تفسير عياشي از سلمان نقل شده كه شنيدم رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بيشتر از ده بار بعلي عليه السّلام فرمود: «يا عليّ انّك و الاوصياء من بعدك اعراف بين الجنّة و النّار لا يدخل الجنّة الّا من عرفكم و عرفتموه و لا يدخل النّار الّا من انكركم و انكرتموه» . مراد از اعراف در حديث شناخته شده ها است زيرا اعراف جمع عرف و اعرف است چنانكه در المنار گفته است. يعني شما روز قيامت شناخته شده هائيد آشنايان شما اهل بهشت و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 333

منكرينتان اهل آتشند.دستۀ دوم از روايات دربارۀ اصحاب اعراف كه گفتيم چنين اند: 1- در تفسير عياشي از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه راوي بآنحضرت عرض كرد: «ايّ شي ء اصحاب الاعراف؟ قال: استوت

الحسنات و السّيّئات فان ادخلهم اللّه الجنّة فبرحمته و ان عذّبهم لم يظلمهم» . 2- در كافي در ضمن حديثي از امام باقر عليه السّلام نقل شده كه فرمود: «و لكنّهم قوم استوت حسناتهم و سيّئاتهم فقصرت بهم الاعمال و انّهم لكما قال اللّه … » . روايات اهل سنت دربارۀ اصحاب اعراف نوعا در اين زمينه است ولي چنانكه گفته شد با آيات قابل تطبيق نيستند.

نقل اقوال؛ ج 4، ص: 333

اقوال گذشتگان راجع باصحاب اعراف در كتب تفسير چنين است: 1- اصحاب اعراف انبياء عليهم السلام اند خدا آنها را در بلندي هاي سور قرار ميدهد تا از مردم متمايز باشند و چون آنها گواهان امتهااند.2- آنها ملائكه اند كه در صورت مردان ظاهر شوند اهل بهشت و آتش را مي شناسند … 3- آنها عباس، حمزه، علي عليه السّلام و جعفر ذو الجناحين اند، دوستان خويش را با صورت هاي سفيد و دشمنان خويش را با صورتهاي سياهشان ميشناسند.4- آنها عادلان امّتها و گواهان اعمالند از هر امّت.5- كساني هستند كه حسنات و سيئات آنها برابراند كه نه مستحق آتش اند و نه جهنّم، بالاخره مورد عفوّ قرار ميگيرند.6- آنها مؤمنان جنّ اند.7- آنها اولاد كفاراند كه پيش از تكليف مرده اند.8- آنها كساني اند كه بدون اجازۀ پدران بجهاد رفته و شهيد شده اند.9- آنها اشراف خلق اند.10- آنها اهل فترت اند كه در

قاموس قرآن، ج 4، ص: 334

فاصلۀ زمان حضرت عيسي و حضرت محمد صلّي اللّه عليه و آله بدنيا آمده اند يا مطلق اهل فترت اند.11- آنها قومي نيكوكار و فقيه و عالم اند.12- كساني اند كه عجب و خود- بيني دارند.13- آنها اولاد زنااند.14- آنها مستضعفين اند كه حجت بر ايشان تمام نشده و تكليف تعلّق نگرفته است (مجمع، الميزان، المنار) الميزان

وجه 8 و 10 را باقوال ممكن الالحاق دانسته است.ناگفته نماند: بعضي از اين اقوال ببعض ديگر داخل است و فقط قول اول و چهارم و نهم بر آيات قابل تطبيق است. اما قول دوم كه آنها ملائكه اند كلمۀ «رِجٰالٌ» در آيه مانع از آنست كه ملائكه باشند زيرا ملك بذكوريت و انوثيّت توصيف نميشود.و قول پنجم گرچه دربارۀ آن روايات نقل شده ولي بر آيات قابل تطبيق نيست بقيۀ اقوال اعتباري ندارند.

عرم:؛ ج 4، ص: 334

عرم: (بفتح عين و كسر راء) «فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْنٰاهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَوٰاتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْ ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ» سباء: 16. عرم (بر وزن فلس) بمعني كندن است در قاموس و اقرب الموارد هست: «عرم العظم: نزع ما عليه من لحم» يعني آنچه گوشت در استخوان بود كند.بنظر من «سَيْلَ الْعَرِمِ» اضافۀ موصوف بر صفت است و عرم بمعني منهدم كننده و ويران كننده ميباشد يعني: قوم سباء از فرمان حق اعراض كردند در نتيجه سيل منهدم كننده را بر ايشان فرستاديم و دو باغ آنها را بدو باغي كه داراي ميوۀ تلخ و شوره گز و اندكي كنار بود مبدل كرديم.عرم را مسنّاة كه بمعني سيل بند است گفته اند و نيز باران تند (المطر الشديد) و جزر (بر وزن صرد) كه نوعي موش است و خلد (بر وزن قفل) (موش كور) معني كرده اند ايضا آنرا جمع عرمه كه بمعني سدّ است مثل كلم و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 335

كلمه و همچنين جاهل و بدخلق موذي گفته اند.در نهج البلاغه خطبۀ 231 در وصف زمان فرموده: «فتاهم عارم» يعني جوانانشان بدخلق است در نهايه در- بارۀ عاقر ناقۀ

صالح آمده: «فانبعث لها رجل عارم» يعني مرد خبيث و شريري براي كشتن آن ناقه بپاخاست.و نيز نقل شده: مردي بابي بكر گفت: «عارمت غلاما بمكّة فعضّ اذني فقطع منها» يعني در مكه با پسري مخاصمه كردم گوش مرا بدندان گرفت و قسمتي از آنرا بريد.بايد «سَيْلَ الْعَرِمِ» بدين معاني باشد يعني منهدم كننده، طغيان كننده. در مجمع از ابن اعرابي آنرا سيل طاقت فرسا نقل كرده است.سيل عرم كه آباديهاي قوم سباء را منهدم و آنها از هستي ساقط نمود يكي از مشهورات تاريخ است، در دائرة المعارف وجدي و غيره نقل شده است نام سدّيكه سيل آنرا منهدم كرد سدّ مأرب از آن قوم سباء بود و آن ميان دو كوه بلق بنا شده و از همۀ سدّها پر آبتر بود. در تفسير برهان و الميزان از كافي از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه دربارۀ قوم سباء فرمود: آنها مردمي بودند، قريه هاي متصل بهم داشتند، نهرهاي روان و اموال داشتند، نعمتهاي خدا را كفران كردند عافيتيكه داشتند تغيير دادند خداوند نعمت آنها را تغيير داد «إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُغَيِّرُ مٰا بِقَوْمٍ حَتّٰي يُغَيِّرُوا مٰا بِأَنْفُسِهِمْ» خداوند سيل عرم را بر آنها فرستاد قريه هايشان را پراكنده و ديارشان را خراب نمود.اموالشان را از بين برد و دو باغ آنها را بدو باغيكه ميوۀ تلخ و شوره گز و اندكي كنار داشت تبديل نمود بعد فرمود: «ذٰلِكَ جَزَيْنٰاهُمْ بِمٰا كَفَرُوا وَ هَلْ نُجٰازِي إِلَّا الْكَفُورَ».راجع بجزئيات سدّ مأرب بفرهنگ قصص قرآن تأليف آقاي صدر بلاغي مادۀ «سباء» رجوع شود كه راجع بنقشه و جريان آن و كاوش باستان شناسان بتفصيل سخن گفته شده

است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 336

و نيز در اين كتاب به «سباء» رجوع شود.

عَرْو:؛ ج 4، ص: 336

عَرْو: (بر وزن فلس) رسيدن. در اقرب الموارد آمده: «عرا فلانا امر: اصابه- اعتري فلانا امر: اصابه» «إِنْ نَقُولُ إِلَّا اعْتَرٰاكَ بَعْضُ آلِهَتِنٰا بِسُوءٍ» هود: 54. اين آيه جواب قوم هود است كه بآنحضرت گفتند: جز اين نگوئيم كه بعضي از خدايان ما بتو آسيبي رسانده است. اين فعل يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.اصل آن چنانكه در «عروه» خواهد آمد بمعني تعلق است در نهج البلاغه خطبۀ اول دربارۀ شيطان آمده: «اعترته الحميّة» حميت باو متعلق شد و رسيد.عُروة: دستگيره. دستاويز. عروۀ آفتابه و دلو معلوم است اصل آن چنانكه در مجمع تصريح شده بمعني تعلّق است. در اقرب الموارد گفته: «العروة من الدّلو و الكوز: المقبض اي اذنهما و كل ما يؤخذ باليد من حلقة فهو عروة». «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّٰاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّٰهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقيٰ» بقره: 256. «وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَي اللّٰهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقيٰ» لقمان: 22.در اين دو آيه ايمان بخدا و توجّه بخدا توأم با نيكوكاري، چنگ زدن بدستگيرۀ محكم ناميده شده در آيۀ اول قيد «لَا انْفِصٰامَ لَهٰا» نيز ذكر شده.حقّا كه ايمان بخدا و توجه بخدا با نيكوكاري، دستگيره محكمي است كه قطع شدن ندارد، اين كلمه فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است، جمع عروه عري است.

عُرْي:؛ ج 4، ص: 336

عُرْي: (بر وزن قفل) عريان بودن.در قاموس گفته: «العري: عدم اللّبس» و نيز بمعني سالم و پاك بودن از عيب و گناه است فاعل آن عار و عريان است. در اقرب آمده: «عَرَي الرَّجُلُ مِنْ ثِيٰابِهِ عُرْياً: خَلَعَهٰا» «إِنَّ لَكَ أَلّٰا تَجُوعَ فِيهٰا وَ لٰا تَعْريٰ» طه: 118. تو در بهشت گرسنه

نميشوي و عريان نميماني.عراء: مكان خالي كه چيزي از قبيل درخت و نبات آنرا نپوشانده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 337

است. راغب گفته: «العراء: مكان لا سترة به» در مجمع فرموده: عراء فضائي است كه درخت و غيره آنرا نپوشانده و بقولي آن زمين خالي است شاعر گويد: و رفعت رجلا لا اخاف عثارها و نبذت بالبلد العراء ثيابي اين كلمه در قرآن مجيد دو بار آمده و هر دو دربارۀ افتادن حضرت يونس از شكم ماهي بمكان خالي است «فَنَبَذْنٰاهُ بِالْعَرٰاءِ وَ هُوَ سَقِيمٌ» صافات: 145. «لَوْ لٰا أَنْ تَدٰارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرٰاءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ» قلم: 49.

عزب:؛ ج 4، ص: 337

عزب: عزوب بمعني غائب شدن، مخفي شدن، دور شدن است. در صحاح گفته: «عزب عنّي فلان: بعد و غاب» در اقرب الموارد گفته: «عزب عنه عزوبا: بعد و غاب و خفي» «وَ مٰا يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقٰالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لٰا فِي السَّمٰاءِ» يونس: 61. «لٰا يَعْزُبُ عَنْهُ مِثْقٰالُ ذَرَّةٍ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ لٰا فِي الْأَرْضِ» سباء: 3. يعني از علم و قدرت خدا چيزي دور و غائب نميشود و لو هموزن ذرّه باشد. مثل: «إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَخْفيٰ عَلَيْهِ شَيْ ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لٰا فِي السَّمٰاءِ» آل عمران: 5.در نهج البلاغه خطبۀ 136 فرموده: «حتّي تؤوب الي العرب عوازب احلامها» تا بعرب غائبات عقول آنها باز گردد و در نامۀ 45 خطاب بدنيا ميگويد: «اعزبي عنّي» از من دور شو اين كلمه فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.

عَزْر:؛ ج 4، ص: 337

عَزْر: (بر وزن فلس) ياري. همچنين است تعزير. در اقرب الموارد آمده: «عزر فلانا: اعانه- عزّر زيدا: اعانه و قوّاه و نصره بلسانه و سيفه». «لِتُؤْمِنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُعَزِّرُوهُ» فتح: 9. تا بخدا و رسولش ايمان بياوريد و رسولش را ياري كنيد.راغب گويد: تعزير نصرت توأم با تعظيم است. و تعزير (تنبيه مجرم) را از آن تعزير گويند كه آن تأديب است و تأديب ياري كردن بر مجرم است.در صحاح و قاموس نيز تعظيم و توقير را از جملۀ معاني آن شمرده

قاموس قرآن، ج 4، ص: 338

است در مجمع ذيل آيۀ «وَ آمَنْتُمْ بِرُسُلِي وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ» مائده: 12. نصرت و تعظيم نقل كرده است.در آيه «فَالَّذِينَ آمَنُوا بِهِ وَ عَزَّرُوهُ وَ نَصَرُوهُ … » اعراف: 157. بقرينۀ «نَصَرُوهُ» بايد بمعني تعظيم

باشد بنظر مجمع و نهايه: اصل تعزير بمعني ردّ و منع است و چون دشمن كسي را ردّ و منع كنيم او را ياري و توقير كرده ايم.

عُزَير:؛ ج 4، ص: 338

عُزَير: «وَ قٰالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّٰهِ» توبه: 30. در كلام خدا راجع بهويّت عزير مطلبي نيامده است ظاهرا عزير همان است كه در تورات عزرا ناميده شده و در تورات فعلي كتابي هست بنام كتاب عزرا مشتمل برده باب. و او كسي است كه پس از مراجعت از بابل مقداري از كلمات تورات را پيدا كرد و نوشت.در «بنو- ابن» راجع بابن اللّه بودن عزير كه آيا يهود او را فرزند حقيقي خدا ميدانستند يا تشريفي؟ و نيز در بررسي «تورات» راجع باو توضيح داده ايم.در تفسير عيّاشي از ابي سعيد خدري از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده: «اشتدّ غضب اللّه علي اليهود حين قالوا عُزَيْرٌ ابْنُ اللّٰهِ و اشتدّ غضبه علي النّصاري حين قالوا الْمَسِيحُ ابْنُ اللّٰهِ و اشتدّ غضب اللّه علي من اراق دمي و آذاني في عترتي» . اين حديث در الميزان از درّ المنثور نيز نقل شده و در صدر آن هست: چون روز جنگ احد صورت آنحضرت زخمي شد و دندانش شكست برخاست و دستها را بلند كرد و ميفرمود: «انّ اللّه عزّ و جلّ اشتدّ غضبه علي اليهود …

عزز:؛ ج 4، ص: 338

عزز: عزّت بمعني توانائي است مقابل ذلّت. در اقرب الموارد گويد: «عزّه عزّا: قوّاه- عزّ الرّجل عزّا و عزّة: صار عزيزا- قوي بعد ذلّة».راغب گفته: عزّت حالتي است كه از مغلوب بودن انسان مانع ميشود.گويند: «ارض عزاز» زمين سخت.طبرسي نيز اصل آنرا از عزاز الارض ميداند.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 339

از كلمات اهل لغت بدست ميايد: شي ء كمياب را از آنجهت عزيز و عزيز الوجود گويند كه آن در حالت توانائي قرار گرفته و رسيدن بآن سخت

است. «أَ يَبْتَغُونَ عِنْدَهُمُ الْعِزَّةَ فَإِنَّ الْعِزَّةَ لِلّٰهِ جَمِيعاً» نساء: 139، آيا عزّت و توانائي را در پيش كفّار ميجويند؟! عزّت همه اش مال خداست. «وَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّٰهِ آلِهَةً لِيَكُونُوا لَهُمْ عِزًّا» مريم: 81. ظاهرا فاعل «لِيَكُونُوا» … «آلِهَةً» است يعني: جز خدا معبودهائي گرفتند تا براي آنها عزّت و توانائي شوند! در آيۀ: «فَقٰالَ أَكْفِلْنِيهٰا وَ عَزَّنِي فِي الْخِطٰابِ» ص. 23. آنرا غلبه معني كرده اند يعني: گفت مرا بر آن ميش كفيل كن و در سخن بر من غلبه كرد، بنظرم آن استعمال در لازم معني است كه غلبه لازم عزّت است. راغب گويد: بعضي گفته اند: از من در مخاطبه و مخاصمه قويتر شد.تعزيز: بمعني تقويت است مثل «إِذْ أَرْسَلْنٰا إِلَيْهِمُ اثْنَيْنِ فَكَذَّبُوهُمٰا فَعَزَّزْنٰا بِثٰالِثٍ» يس: 14. يعني با فرستادۀ سوم آنها را تقويت كرديم.ناگفته نماند: فعل عزّ لازم و متعدي هر دو بكار رفته ولي عزّز ظاهرا فقط متعدي استعمال شده است. «تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشٰاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشٰاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشٰاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشٰاءُ» آل عمران: 26. آيه صريح است در اينكه دادن و پس گرفتن حكومت و نيز عزّت و ذلت در دست خداست، ولي چون كارهاي خدا از روي حكمت و علت است و جزافي نيست بايد علت ذلّت و عزّت را در خود شخص جستجو كرد لذا مي بينيم قرآن پيوسته ذلت را از آن كفّار و بدكاران ميداند در اثر كفر و بدكاري «ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ … ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كٰانُوا يَكْفُرُونَ بِآيٰاتِ اللّٰهِ وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ … » بقره: 61. «وَ إِذٰا قِيلَ لَهُ اتَّقِ اللّٰهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ» بقره:

206. ظاهرا مراد از عزّت توانائي ظاهري است چنانكه از ما قبل آيه «وَ إِذٰا تَوَلّٰي سَعيٰ فِي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 340

الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهٰا … » استفاده ميشود يعني: چون گوئي از خدا بترس توانائي و حكومتش او را بنافرماني واميدارد و با اتّكاء بقدرت خويش از قبول حق امتناع ميكند.راغب گويد: در اينجا بطور استعاره بحميّت و اباء مذموم، عزّت گفته شده. همچنين است قول اقرب الموارد. «بَلِ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي عِزَّةٍ وَ شِقٰاقٍ» ص: 2. در اين آيه مثل آيۀ سابق عزت بكفّار و بدكاران نسبت داده شده.ظاهرا مراد از آن در آيه امتناع و تكبّر و عزّت ادعائي است و نكره آمدن آن قرينۀ اين احتمال است يعني: كفّار از قبول قرآن در امتناع و مخالفت اند آيۀ «وَ لِلّٰهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لٰكِنَّ الْمُنٰافِقِينَ لٰا يَعْلَمُونَ» منافقون: 8. روشن ميكند كه عزت واقعي مطلقا مال خدا و رسول و مؤمنان است. «مَنْ كٰانَ يُرِيدُ الْعِزَّةَ فَلِلّٰهِ الْعِزَّةُ جَمِيعاً» فاطر: 10. ايضا نساء: 139- يونس: 65، عزّت همه دست خدا است و هر كس طالب عزّت باشد بايد از خدا بخواهد. عزتهاي ظاهري و اعتباري دنيا نيز در دست خداست كه ميدهد و ميستاند و اگر كسي بديگري عزّت بدهد آنهم باذن و مشيّت خداست.

عزيز:؛ ج 4، ص: 340

عزيز: از اسماء حسني است بمعني توانا و قادر در مجمع فرموده: عزيز توانائي است كه مغلوب نميشود و بقولي: كسي است كه چيزي بر او ممتنع نيست. «العزيز القدير الذي لا يغالب و قيل هو القادر الذي لا يمتنع عليه شي ء اراد فعله». «إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» بقره: 129. «أَنَّ اللّٰهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ» بقره:

209.عزيز آنگاه كه دربارۀ خدا بكار رفته نوعا با يكي از اسماء حسني توأم است مثل «حكيم» در دو آيۀ فوق و مثل «الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ» ابراهيم: 1. «وَ إِنَّ رَبَّكَ لَهُوَ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ» شعراء: 9. «وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْعَلِيمُ» نمل: 78. «الْعَزِيزُ الْغَفُورُ» ملك: 2. «الْعَزِيزِ الْوَهّٰابِ» ص: 9. و نظائر آن. اينها ظاهرا براي

قاموس قرآن، ج 4، ص: 341

فهماندن اين حقيقت است كه خدا در عين عزّت و توانائي كارهايش از روي حكمت و مصلحت است و در عين حال مهربان، بخشاينده، وهاب، دانا، پسنديده و … است نبايد از عزت خدا بهراسيد. گاهي در مقام تهديد آمده: «وَ اللّٰهُ عَزِيزٌ ذُو انْتِقٰامٍ» آل عمران: 4.در بعضي از آيات آمده: «إِنَّ اللّٰهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ» حج: 40. ظاهرا مراد از عزيز در اين آيات منيع و دافع است يعني خدا قوي است كسي او را زبون نتواند كرد و عزيز و منيع است كه كسي بمقام و سلطنت او نرسد. آيه چنين است « … وَ لَيَنْصُرَنَّ اللّٰهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللّٰهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ» شايد قوي اشاره باصل قدرت و عزيز اشاره بعملي كردن آن باشد يعني هم نيرومند است و هم بر اعمال آن تواناست و شايد در آياتي نظير آيۀ فوق نيز اين عنايت تصوّر شود.عزيز گاهي بمعني سخت و دشوار آمده مثل «وَ مٰا ذٰلِكَ عَلَي اللّٰهِ بِعَزِيزٍ» ابراهيم: 20. «عَزِيزٌ عَلَيْهِ مٰا عَنِتُّمْ» توبه: 128. ايضا بمعني گرامي و محترم نحو «وَ مٰا أَنْتَ عَلَيْنٰا بِعَزِيزٍ» هود: 91.هكذا بمعني حكمران و شخص قدرتمند مثل «امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرٰاوِدُ فَتٰاهٰا عَنْ نَفْسِهِ» يوسف: 30. «يٰا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنٰا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ» يوسف: 88.در آيۀ

«ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْكَرِيمُ» دخان: 49. گفته اند: بر سبيل استهزاء و تهّكم است.اعزّة: جمع عزيز است «وَ جَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهٰا أَذِلَّةً» نمل: 34. عزيزان اهل شهر را ذليلان گردانند.

عُزّي:؛ ج 4، ص: 341

اشاره

عُزّي: بضم (ع) «أَ فَرَأَيْتُمُ اللّٰاتَ وَ الْعُزّٰي. وَ مَنٰاةَ الثّٰالِثَةَ الْأُخْريٰ» نجم: 19 و 20. آن بتي بود مشهور.در فرهنگ قصص القرآن تأليف آقاي صدر بلاغي ص 342 آمده: عزّي يكي از بزرگترين بتهائي است كه از طرف عرب مخصوصا قبيلۀ قريش پرستيده ميشد. بتكدۀ عزّي در وادي نخلۀ شاميّه بالاي سر «ذات عرق» ميان راه عراق و مكّه بود و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 342

و احترام آن بت نزد قريش بدان پايه بود كه دره اي از وادي «حراض» را كه «سقام» نام داشت بست و پناهگاه آن ساخته بودند و آنرا با حرم كعبه برابر مي نهادند و آن بت قربانگاهي داشت كه ذبايح را در آن سر مي بريدند و نام آن قربانگاه «غبغب» بود.خدّام بت عزّي بنوشيبان بن جابر بن مرّه از بني سليم بودند و آخرين ايشان «دبيّه» نام داشت. بت عزّي همچنان در اوج عزّت و عظمت خود باقي بود تا خدايتعالي پيغمبرش را فرستاد و چون اسلام در عربستان منتشر شد و سال فتح مكّه فرا رسيد پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله خالد بن وليد را مأمور ساخت تا بطرف بتكدۀ عزّي رهسپار شد و آنرا ويران ساخت.آنچه از قصص قرآن نقل شد در كتاب الاصنام ابن كلبي چاپ قاهره سال 1332 قمري صفحۀ 17 تا 27 مذكور است و از آن ظاهر ميشود كه عزّي بزرگترين بت در نزد قريش بود در ص 18 گفته: «و كانت اعظم الاصنام

عند قريش» و در ص 23 گفته: چون رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله از عبادت آن نهي كرد اين مطلب بر قريش گران آمد ابو اصيحه (سعيد بن عاص بن اميّه) در مرض مرگ آخرين دقائق عمر خويش را تمام ميكرد، ابو لهب بعيادت وي آمد و ديد كه او گريه ميكند گفت: علت گريه ات چيست؟ آيا از مرگ مي ترسي آن لابد خواهد آمد؟ ابو اصيحه گفت: نه ميترسم پس از من عزّي را عبادت نكنند.ابو لهب (در مقام دلداري بآن مريد شيطان) گفت: بخدا در حيات تو بخاطر تو عزّي را عبادت نكرده اند تا بسبب مرگ تو دست از عبادتش بكشند. ابو اصيحه گفت: اكنون دانستم كه جانشين دارم و جايم خالي نخواهد ماند و از ثبات ابو لهب در عبادت عزّي، بشگفت شد. و در ص 27 گويد: در هيچ يك از پنج بت كه

قاموس قرآن، ج 4، ص: 343

عمرو بن لحّي بقريش داده بود بآن عظمت قائل نبودند كه دربارۀ عزّي بودند. رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله خالد را فرستاد درختي را (كه در كنار بتكده و مورد تقديس بود) قطع كرد، بتكده را ويران ساخت و بت را بشكست.از اين سخن معلوم ميشود كه بت عزّي از سنگ يا فلز بوده است. اين مطالب در مغازي واقدي نيز يافت ميشود.بعضي احتمال داده اند: بت عزّي درختي بوده كه قبيلۀ غطفان بآن عبادت ميكردند و براي آن خانه اي بنا كرده بودند. وجدي در دائرة المعارف بعد از گفتن اينكه عزّي نام بتي بود براي قريش. درخت بودن آنرا نسبت بقول داده است. در مجمع نيز اين قول نقل شده است.

ايضا در مجمع فرموده: بقولي لات، منات، عزّي هر سه از سنگ بودند كه آنها را در كعبه گذاشته و عبادت ميكردند.بت عزّي همان است كه چون رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله پس از شكست «احد» ببالاي آن كوه رفت ابو سفيان در پائين كوه شعار شرك را با صداي بلند خواند و گفت: «نحن لنا العزّي و لا عزّي لكم» . آنحضرت در جواب فرمود: «اللّه مولانا و لا مولي لكم» بقولي اين جواب را علي عليه السّلام بدستور آنحضرت، داد.

عقيدۀ عرب دربارۀ عزّي؛ ج 4، ص: 343

«أَ فَرَأَيْتُمُ اللّٰاتَ وَ الْعُزّٰي. وَ مَنٰاةَ الثّٰالِثَةَ الْأُخْريٰ. أَ لَكُمُ الذَّكَرُ وَ لَهُ الْأُنْثيٰ. تِلْكَ إِذاً قِسْمَةٌ ضِيزيٰ. إِنْ هِيَ إِلّٰا أَسْمٰاءٌ سَمَّيْتُمُوهٰا أَنْتُمْ وَ آبٰاؤُكُمْ … » نجم: 19- 23.ظهور آيات در آنست كه عرب سه بت فوق را دختران خدا ميدانسته اند لذا فرموده: از لات و عزّي و منات بمن خبر دهيد آيا براي شماست پسر و براي خدا است دختر؟!! آنوقت اين قسمت ظالمانه است كه پسر را بخود و دختر را بخدا نسبت ميدهيد. اينها جز نامهائي نيستند كه شما و پدرانتان در آورده ايد.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 344

بنظر الميزان: اين سه بت را بصورت ملائكه ساخته بودند و ارباب آنها را كه ملائكه باشند بنات اللّه ميدانستند. در مجمع اين مطلب را بقول نسبت داده است در اينصورت بايد آيات را طوري معني كرد كه اين مطلب از آنها فهميده شود.

عزل:؛ ج 4، ص: 344

عزل: كنار كردن. «عزل الشّي ء عن غيره: نحّاه عنه». «وَ مَنِ ابْتَغَيْتَ مِمَّنْ عَزَلْتَ فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْكَ» احزاب: 51. آيه ظاهرا دربارۀ زناني است كه نفس خويش را برسول خدا هبه ميكردند و آنحضرت دربارۀ قبول و ردّ آنها مختار بود و حتي ميتوانست آنرا كه قبول نكرده بعدا قبول كند يعني بر تو حرجي نيست در آنزن كه مايل باشي از زنانيكه قبلا از خويش كنار كرده اي. رجوع شود به «رجاء».اعتزال: كنار شدن. «اعتزل الشّي ء و عن الشّي ء: تنحّي». «قُلْ هُوَ أَذيً فَاعْتَزِلُوا النِّسٰاءَ فِي الْمَحِيضِ» بقره: 222. از زنان در وقت حيض اجتناب كنيد (مقاربت ننمائيد). «إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ» شعراء: 212. يعني جنّ از شنيدن سخنان عالم بالا بر كنار و ممنوع اند رجوع شود به «جنّ».

چنانكه از لغت و آيات نقل شد آن با «عن» و بي «عن» هر دو ميايد.مَعْزِل (بر وزن محمل) اسم مكان است «وَ نٰاديٰ نُوحٌ ابْنَهُ وَ كٰانَ فِي مَعْزِلٍ» هود: 42. نوح پسرش را خواند و او در كناري بود گويند: «هو بمعزل عن الحقّ» يعني او از حق كنار است.گفته اند: يعني پسر نوح از دين پدرش بكنار بود ولي لفظ «في» و «نادي» نشان ميدهد كه مراد مكان دور است نه دوري از دين، و چون بمعني كناره- گيري از كاري باشد با «با» آيد چنانكه نقل شد.

عَزْم:؛ ج 4، ص: 344

اشاره

عَزْم: (بر وزن فلس) قصد. اراده.تصميم. «فَإِذٰا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَي اللّٰهِ» آل عمران: 159. «وَ إِنْ عَزَمُوا الطَّلٰاقَ فَإِنَّ اللّٰهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ» بقره: 227.طبرسي فرموده: «العزم هو العقد علي فعل شي ء في مستقبل الاوقات» راغب

قاموس قرآن، ج 4، ص: 345

گويد: «العزم و العزيمة: عقد القلب علي امضاء الامر، يقال عزمت الامر و عزمت عليه و اعتزمت». «وَ لَقَدْ عَهِدْنٰا إِليٰ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً» طه: 115.ظاهرا مراد از عهد نخوردن از شجرۀ منهيه است و عزم بمعني تصميم و ثبات است يعني در او بر حفظ عهد تصميم و استقامت نيافتيم. «طٰاعَةٌ وَ قَوْلٌ مَعْرُوفٌ فَإِذٰا عَزَمَ الْأَمْرُ فَلَوْ صَدَقُوا اللّٰهَ لَكٰانَ خَيْراً لَهُمْ» محمد: 21. «الْأَمْرُ» فاعل «عَزَمَ» است در اقرب گويد: «عَزَمَ الْأَمْرُ» يعني روي فلان كار تصميم گرفته شد و آن بمعني مجهول است و براي مبالغه معلوم خوانده شده مثل «هلك الرجل» كه بصورت معلوم آمده ولي در واقع «اهلك» بصيغۀ مجهول است.بهر حال جواب «اذا» در آيه محذوف است يعني: اينها ميگويند ما در طاعتيم و

قول راست ميگوئيم و چون كار جنگ حتمي شد نكول ميكنند و اگر با خدا راست گفته بودند بهتر بود. «وَ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ ذٰلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ» آل عمران: 186.كلمۀ «عزم الامور» در آيۀ «وَ اصْبِرْ عَليٰ مٰا أَصٰابَكَ إِنَّ ذٰلِكَ مِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ» لقمان: 17. و در آيۀ «وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذٰلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ» شوري: 43. نيز آمده است. ممكن است «ذٰلِكَ» * در آيۀ اول و سوم اشاره بصبر و نيز بتقوي و گذشت باشد كه از نتائج صبراند. علي هذا در آيۀ دوم نيز اشاره بصبر است نه باقامۀ صلوة و امر بمعروف و غيره كه در صدر آيه اند و شايد آن در هر سه آيه اشاره بهمۀ ما قبل باشد يعني صبر، غفران، تقوي، نماز و غيره. در اينصورت همۀ آنها از افراد عزم الاموراند.عزم در آيات فوق بمعني معزوم است يعني صبر از كارهائي است كه بايد بر آن تصميم گرفت و خويشتن دار بود.در كشّاف گفته: «اي ممّا يجب العزم عليه من الامور» عبارت مجمع نيز قريب بآن است در المنار آمده:

قاموس قرآن، ج 4، ص: 346

«اي التي يجب ان تعقد عليها العزيمة».

اولُوا الْعَزْم؛ ج 4، ص: 346

اولُوا الْعَزْم «فَاصْبِرْ كَمٰا صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ وَ لٰا تَسْتَعْجِلْ لَهُمْ» احقاف 35.أولو العزم گرچه بمعني صاحبان اراده و صاحبان تصميم و استقامت است ولي بنا بتفسير ائمه عليهم السلام عبارت اند از صاحبان شريعت مستقل علي هذا عزم بمعني شريعت و كتاب است و آن با معني اصلي عزم مناسب است. اگر «من» در مِنَ الرُّسُلِ براي تبعيض باشد نتيجه اين ميشود كه بعضي از پيامبران أولو العزم اند نه

همۀ آنها و اگر براي بيان باشد أولو العزم بودن همۀ پيامبران مراد است. نظير آيۀ «فَاجْتَنِبُوا الرِّجْسَ مِنَ الْأَوْثٰانِ» كه «من» براي بيان است چنانكه ابن زيد و جبائي وعدۀ ديگر بر اين عقيده اند ولي اكثر مفسران آنرا براي تبعيض گرفته اند و روايات مستفيض آنرا تأييد ميكنند.ناگفته نماند: قرآن مجيد اصل دين را به پنج نفر از پيامبران اختصاص ميدهد چنانكه فرموده: «شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مٰا وَصّٰي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ وَ مٰا وَصَّيْنٰا بِهِ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسيٰ وَ عِيسيٰ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ» شوري: 13. ايضا آيۀ «وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثٰاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسيٰ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ وَ أَخَذْنٰا مِنْهُمْ مِيثٰاقاً غَلِيظاً» احزاب: 7.در آيۀ اول فرموده: دين شما همان است كه بنوح و محمد و ابراهيم و موسي و عيسي عليهم السلام وحي و توصيه شد، آيۀ دوم دربارۀ اخذ عهد از همۀ پيامبران مخصوصا از پنج نفر فوق است. ميشود از اين دو آيه استفاده كرد كه اولا أولو العزم اين پنج نفراند و ثانيا أولو العزم كساني اند كه داراي كتاب و شريعت مستقل اند و گرنه همۀ پيامبران سلام اللّه عليهم داراي صبر و ثبات و استقامت بوده اند.در صافي از كافي از امام صادق عليه السّلام منقول است كه: أولو العزم عبارت اند نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، محمد عليهم السلام گفتند چرا

قاموس قرآن، ج 4، ص: 347

أولو العزم شدند؟ فرمود: چون نوح كتاب و شريعتي آورد پيامبران بعد از او همه شريعت و كتاب وي را اخذ كردند، تا ابراهيم صحف و شريعتي آورد كه كتاب نوح را ترك كرد … پيامبرانيكه

پس از ابراهيم آمدند همه تابع شريعت و صحف و منهاج ابراهيم بودند، تا موسي تورات و شريعت خويش را آورد و صحف را ترك نمود، هر پيامبريكه بعد از موسي آمد از تورات و شريعت موسي تبعيّت كرد تا عيسي انجيل و شريعتي آورد و شريعت موسي را ترك كرد پيامبران بعد از عيسي همه شريعت وي را دنبال كردند تا محمد صلّي اللّه عليه و آله آمد و قرآن را آورد حلال او تا قيامت حلال و حرام او تا قيامت حرام است. اينان اند پيامبران أولو العزم.بنا بر اين أولو العزم بمعني صاحبان شريعت و عزم بمعني شريعت است.در صافي و الميزان از كافي از امام صادق عليه السّلام منقول است: «سادة النّبيّين و المرسلين خمسة و هم أولو العزم من الرّسل و عليهم دارت الرّحي: نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمّد صلّي اللّه عليه و آله و علي جميع الانبياء» لفظ «المرسلين» در نسخۀ صافي نقل نشده.پس از آنكه از روايات استفاده كردم كه عزم در اين آيه بمعني شريعت و كتاب است ديدم در الميزان ذيل آيه فرموده: معني عزم در اينجا يا صبر است … يا عزم بر وفا بميثاقيكه از انبياء گرفته شده … و يا بمعني عزيمة يعني كتاب و شريعت است.معناي سوم حق است و آن همان است كه روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام آنرا بيان ميكند.طبرسي رحمه اللّه در جوامع الجامع فرموده: أولو العزم از پيامبران كسي است كه شريعت تازه آورده و شريعت سابق را نسخ كند آنها پنج نفراند: نوح ابراهيم، موسي، عيسي و محمد صلّي اللّه عليه و آله

و عليهم.بقول بعضي آنها شش نفراند: نوح كه بر اذيت قوم خويش صبر كرد، ابراهيم كه بر آتش صبر نمود، اسحق

قاموس قرآن، ج 4، ص: 348

يعقوب، يوسف، ايوب. بقول بعضي آنها هيجده نفراند كه در سورۀ انعام آيۀ 83- 86. ذكر شده اند، و بقولي چهار نفراند: ابراهيم، هود، نوح، محمد عليهم السلام.ناگفته نماند: حق همان است كه از آيات استظهار كرديم و روايات بيان كرده اند. و بايد عزم را در آيه شريعت معني كرد و اگر تصميم و استقامت معني كنيم و بگوئيم آن مخصوص بعضي از پيامبران است اين بر خلاف شئون پيامبران ديگر عليهم السلام خواهد بود زيرا پيامبر بي ثبات، بي ارزش است (نعوذ باللّه) خداوند دربارۀ آنها فرموده: «وَ سَلٰامٌ عَلَي الْمُرْسَلِينَ» صافات: 181.اگر بگوئي: خداوند دربارۀ آدم فرموده: «وَ لَقَدْ عَهِدْنٰا إِليٰ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً» طه: 115؟گوئيم: درست است ولي پيامبر بودن آدم اول كلام است و شايد گفت كه در آنحال پيامبر نبوده است اللّه اعلم.اگر گويند: خداوند فرموده «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنٰا بَعْضَهُمْ عَليٰ بَعْضٍ» بقره: 253؟گوئيم: صحيح است كه پيامبران بعضي بر بعضي فضيلت دارند ولي اين بر خلاف آنست كه بگوئيم غير از پنج نفر همه فاقد تصميم و ثبات بودند!!.

عِزيٖن:؛ ج 4، ص: 348

عِزيٖن: «فَمٰا لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ. عَنِ الْيَمِينِ وَ عَنِ الشِّمٰالِ عِزِينَ.أَ يَطْمَعُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُدْخَلَ جَنَّةَ نَعِيمٍ» معارج: 36- 38.عزين جمع عزة بمعني گروه است در اقرب الموارد گويد: «العزة: العصبة من الناس» جمع آن عزي و عزون است از اصمعي نقل كرده گويند: «في الدّار عزون» اي اصناف من الناس و از طرطوسي نقل نموده: عزون گروههائي است

كه متفرّق بيايند. در مجمع فرموده: «عزون جماعات في تفرقه واحدهم عزة». همچنين است قول راغب.مهطع كسي است كه بروي انسان خيره شود و آن دربارۀ نگاه خصمانه است.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 349

يعني: چرا كفّار با نگاه خصمانه از چپ و راست گروه گروه بتو خيره شده اند مگر هر كدامشان طمع دارند كه به بهشت پر نعمت در آيند. اين لفظ تنها يكبار در قرآن آمده است و اصل عزو بنقل مجمع بمعني اضافه و نسبت است و گروه ها بيكديگر اضافه و منسوب ميشوند.

عسر:؛ ج 4، ص: 349

عسر: دشواري. نقيض يسر «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً» شرح: 5. «سَيَجْعَلُ اللّٰهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً» طلاق: 7.عسر (بر وزن كتف) و عسير هر دو وصف اند بمعني صعب و دشوار «يوم عسر و يوم عسير» يعني روز دشوار و شوم. «يَقُولُ الْكٰافِرُونَ هٰذٰا يَوْمٌ عَسِرٌ» قمر: 8. «وَ كٰانَ يَوْماً عَلَي الْكٰافِرِينَ عَسِيراً» فرقان: 26.تعاسر: اشتداد و دشوار شدن. «تعاسر عليه الامر: اشتد و صار عسيرا» «وَ إِنْ تَعٰاسَرْتُمْ فَسَتُرْضِعُ لَهُ أُخْريٰ» طلاق: 6. اگر بزحمت و دشواري افتاديد، پدر مرضعۀ ديگري براي طفل ميجويد ظاهرا مراد از تعاسر در آيه آنست كه مادر اصلي دربارۀ اجرت رضاع پدر را بفشار اندازد.عسرة: بقول راغب دشواري در وجود مال است و آيۀ «وَ إِنْ كٰانَ ذُو عُسْرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِليٰ مَيْسَرَةٍ» بقره: 280.مؤيد اوست و شايد مراد از ساعة عسرة در «وَ الْأَنْصٰارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سٰاعَةِ الْعُسْرَةِ» توبه: 117. وقت كم يابي مال باشد. صحاح نيز مثل راغب گفته ولي طبرسي و فيروزآبادي آنرا مطلق دشواري و صعوبة الامر گفته اند و آيۀ دوم دربارۀ ماجراي تبوك است و در آن سختي فقط از

جهت مال نبود بلكه از جهت عطش و حرارت هوا و غيره نيز بود.عُسْرٰي: مؤنث اعسر است «وَ أَمّٰا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنيٰ. وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنيٰ.فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْعُسْريٰ» ليل: 8- 10. «العسري» در آيه موصوفي دارد مثل حالت و نظير آن. يعني آنكه از انفاق بخل ورزد و در اثر بخل ثروت و بي نيازي جويد و وعدۀ بهتر خدا را تكذيب كند، او را بحالت سختتري آماده ميكنيم.

قاموس قرآن، ج 4، ص: 350

(كه مثلا عدم شرح صدر بر ايمان و مهيّا بودن بعذاب باشد).

عسعس:؛ ج 4، ص: 350

عسعس: «وَ اللَّيْلِ إِذٰا عَسْعَسَ. وَ الصُّبْحِ إِذٰا تَنَفَّسَ. إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ» تكوير: 17- 19. راغب گفته: عسعسه و عساس رقيق شدن تاريكي است و آن در اول و آخر شب است و «عسعس الليل» را بدين جهت آمدن و رفتن شب معني كرده كه در هر دو حالت تاريكي رقيق است. بنظر الميزان بقرينۀ «وَ الصُّبْحِ إِذٰا تَنَفَّسَ» آنرا رفتن شب معني كردن بهتر است.يعني: قسم بشب آنگاه كه برود و قسم بروز آنگاه كه امتداد يابد، اين قرآن گفتۀ فرستادۀ محترم (جبرئيل) است. در نهايه گويد: «في حديث عليّ عليه السّلام انّه قام في جوف اللّيل ليصلّي فقال وَ اللَّيْلِ إِذٰا عَسْعَسَ» آنگاه آنرا آمدن و رفتن شب گفته است اين كلمه در كلام اللّه فقط يكبار آمده است.

عسق:؛ ج 4، ص: 350

اشاره

عسق: «حم. عسق. كَذٰلِكَ يُوحِي إِلَيْكَ وَ إِلَي الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكَ اللّٰهُ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» شوري: 1- 3. در ذيل لفظ «طه» و «حاميم» دربارۀ حروف مقطعۀ قرآن مطالبي و احتمالاتي گفته ايم ولي تازه ترين نظريه ايكه در اين باره اظهار شده نظريۀ دكتر رشاد مصري است كه در روزنامه ها نيز منتشر شد و ما آنرا از مجلۀ مكتب اسلام شماره 4 سال 14 صفحۀ 8 نقل ميكنيم: از مجموع سوره هاي 114 گانۀ قرآن فقط در 29 سوره حروف مقطعه آمده است و آنها درست نصف حروف 28 گانۀ الفباي عربي را تشكيل ميدهند بدين ترتيب: ا- ح- ر- س- ص- ط- ع- ق- ك- ل- م- ن- ه- ي.دكتر رشاد خليفه پس از سالها تحقيق بفكرش رسيده كه شايد ميان اين حروف و حروف هر سوره كه آنها در آغازش قرار گرفته اند رابطه اي وجود دارد.آنوقت

سالها بوسيلۀ مغز الكتروني روي حروف قرآن محاسبه كرده و ديده مثلا نسبت حرف «ق» بسائر حروف سورۀ «فلق» (700/ 6 درصد) است و نسبت آن بسائر حروف سورۀ

قاموس قرآن، ج 4، ص: 351

قيامت (907/ 3) درصد ميباشد و نسبت آن بسائر حروف سورۀ «و الشّمس» (906/ 3) است تفاوت اين دو سوره چنانكه ملاحظه ميشود فقط يكهزارم درصد است آنوقت نسبت حرف «ق» را با حروف هر يك از سوره هاي 114 گانه استخراج كرده در آخر متوجه شده كه نسبت اين حرف (ق) بسائر حروف سورۀ «ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ» كه اين حرف در آغاز آن واقع شده از نسبت آن بتمام حروف سوره هاي 114 گانه بيشتر است.همچنين حرف «ن» كه در آغاز «ن وَ الْقَلَمِ وَ مٰا يَسْطُرُونَ» آمده نسبتش بسائر حروف اين سوره از نسبت آن بحروف هر يك از سوره هاي 114 گانه بيشتر است.هكذا چهار حرف «المص» كه در آغاز سورۀ اعراف آمده نسبت آنها بسائر حروف اين سوره بيشتر از نسبت آنها بحروف ساير سوره هاي 114 گانه است.تصور نكنيد كه اين كار آساني است اگر مغز الكترونيك نبود شايد اين حساب خدا ميداند چه قدر وقت لازم داشت مثلا ما حرف «ن» را در نظر بگيريم و سراغ سورۀ بقره برويم و حرف «ن» را با سائر حروف اين سوره مقايسه كنيم و مثلا بدست آوريم كه نسبت اين حرف بسائر حروف آن يك درصد است، آنگاه همين حساب را با سورۀ آل عمران، نساء، مائده و … تا 114 سوره انجام دهيم و نتيجه بگيريم كه اين نسبت در «ن وَ الْقَلَمِ» از همه بيشتر، آنوقت با حرف «ق» اين

كار را بكنيم سپس با حرف «ص» و با دو حرف «حم» * و با سه حرف «الر» * و … دكتر رشاد ميگويد: ضمن محاسبه كه روي سورۀ «مريم» و «زمر» ميكردم ديدم نسبت «درصد» مجموع حروف (ك- ه- ي- ع- ص) در هر دو سوره مساوي است با اينكه بايد در سورۀ مريم بيشتر باشد كه لفظ «كهيعص» فقط در آغاز سورۀ مريم آمده نه در «زمر»؟ اما همينكه نسبت

قاموس قرآن، ج 4، ص: 352

گيري را از رقم سوم اعشار بالا بردم روشن شد كه نسبت مجموع اين حروف در سورۀ مريم يك ده هزارم (0001/ 0) بيش از سورۀ زمر است اين تفاوتهاي جزئي راستي عجيب و حيرت آور است.و نيز گويد حرف «ن» در «ن وَ الْقَلَمِ» بزرگترين رقم نسبي را در 114 سورۀ قرآن دارد، تنها استثنائي كه دارد سورۀ «حجر» كه تعداد نسبي «ن» در آن بيشتر از سورۀ «ن وَ الْقَلَمِ» است.اما جالب اين است كه سورۀ حجر يكي از سوره هائي است كه آغاز آن (الر) است و اين سوره ها بايد در حكم يك سورۀ حساب شود آنوقت نتيجۀ مطلوب بدست خواهد آمد.

اشارات پر معني؛ ج 4، ص: 352

در بسياري از سوره هاي قرآن حروف مقطعه در آغاز آنها هست پس از ذكر اين حروف اشاره بحقانيّت و عظمت قرآن شده مثل «الم ذٰلِكَ الْكِتٰابُ لٰا رَيْبَ فِيهِ» «المص كِتٰابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلٰا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ» و غيره.راستي حيرت آور است كه انساني بتواند مراقب تعداد هر يك از حروف سخنان خود در طول 23 سال باشد و در عين حال آزادانه مطالب خود را بدون كمترين تكلّفي بيان كند.مسلما چنين كاري از عهدۀ

يك انسان بيرون است حتي محاسبۀ آن براي بزرگترين رياضي دانها جز بكمك مغزهاي الكترونيكي ممكن نيست.اينها همه نشان ميدهد كه نه تنها سوره ها و آيات قرآن بلكه «حروف قرآن» نيز روي حساب و نظام خاصي است كه فقط خداوند قادر بر حفظ آن ميباشد.

نتيجۀ بحث؛ ج 4، ص: 352

آيا شما حساب كلمات و حروفي را كه در يك روز با آن سخن ميگوئيد داريد؟ اگر فرضا چنين باشد تعداد كلمات و حروف يكسال خود را ميتوانيد بخاطر بسپاريد؟ فرضا چنين باشد آيا هرگز امكان دارد نسبت اين حروف با يكديگر در روز و ماه و

قاموس قرآن، ج 4، ص: 353

سال در عبارات شما مد نظرتان باشد مسلما چنين چيزي محال است محال.زيرا با وسائل عادي طي قرنها نيز نميتوانيد اين محاسبات را انجام دهيد.آيا اگر مشاهده كرديم انساني در مدت 23 سال با آنهمه گرفتاري سخناني آورد كه نه تنها مضامين آنها حساب شده و از نظر لفظ و معني و محتوا در عاليترين صورت ممكن بود بلكه از نظر نسبت رياضي و عددي حروف چنان دقيق و حساب شده بود كه نسبت هر يك از حروف الفباء در هر يك از سخنان او يك نسبت دقيق رياضي دارد، آيا نمي فهميم كه كلام او از علم بي پايان پروردگار سرچشمه گرفته است؟ (مكتب اسلام با كمي تصرف) حروف مقطعۀ قرآن بقرار ذيل است: الم- الم- المص- الر- الر- الر- المر- الر- الر- كهيعص- طه- طسم- طس- طسم- الم- الم- الم- الم- يس- ص- حم- حم- حم عسق- حم- حم- حم- حم- ق- ن.اين حروف بترتيب در اوائل سوره هاي: بقره، آل عمران، اعراف، يونس، هود، يوسف، رعد، ابراهيم، حجر، مريم، طه، شعراء،

نمل، قصص، عنكبوت، روم، لقمان، سجده، يس، ص، مؤمن، حم سجده، شوري، زخرف، دخان، جاثيه، احقاف، ق و قلم واقع شده اند. اين حروف با حذف مكررات عبارتند از چهارده حرف كه در سابق شمرده شد.عسل: انگبين. «وَ أَنْهٰارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّٰارِبِينَ وَ أَنْهٰارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّي» محمد: 15. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است مقاربت را بطور كنايه عسيله گويند در حديث است كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بآن زن فرمود «حتّي تذوقي عسيلته و يذوق عسيلتك» (مفردات- نهايه) يعني تو لذّت مقاربت او را بچشي و او لذّت مقاربت تو را بچشد.

عسي:؛ ج 4، ص: 353

عسل: انگبين. «وَ أَنْهٰارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّٰارِبِينَ وَ أَنْهٰارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّي» محمد: 15. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است مقاربت را بطور كنايه عسيله گويند در حديث است كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بآن زن فرمود «حتّي تذوقي عسيلته و يذوق عسيلتك» (مفردات- نهايه) يعني تو لذّت مقاربت او را بچشي و او لذّت مقاربت تو را بچشد.

عسي:؛ ج 4، ص: 353

عسي: فعل جامد است بمعني ترجّي و اميدواري در چيز محبوب و ترس در شي ء مكروه آيد (اقرب). راغب گويد: عسي يعني طمع كرد و اميدوار

قاموس قرآن، ج 4، ص: 354

شد. آن در قرآن 28 بار بلفظ «عَسيٰ» * و دو بار بلفظ «عَسَيْتُمْ» * آمده: بقره: 246- محمد: 22. «وَ عَسيٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ» بقره: 216. شايد و اميد است چيزي را مكروه بداريد حال آنكه براي شما خير است «أَكْرِمِي مَثْوٰاهُ عَسيٰ أَنْ يَنْفَعَنٰا» يوسف: 21. اقامت او را محترم بدار اميد است كه ما را بهره رساند.لفظ «عسي» آنگاه كه به بشر نسبت داده شود معنايش صحيح و در جاي خود است كه بشر عالم بعواقب نيست ميشود اين كلمه را بكار برد و بگويد: اميد است فلان كار بشود يا فلان شخص بيايد، يا بفلان حاجت برسم ولي بكار رفتن آن دربارۀ خدا كه عالم بعواقب است روي چه ميزاني است.؟مثلا در آياتي نظير «عَسَي اللّٰهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا» نساء: 84. «فَأُولٰئِكَ عَسَي اللّٰهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ» نساء: 99. «فَعَسَي اللّٰهُ أَنْ يَأْتِيَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ» مائده: 52. خدا ميداند كه كفّ خواهد كرد يا نه، عفو خواهد نمود

يا نه، فتح و كار را خواهد آورد يا نه، پس علت بكار رفتن لفظ «عسي» كه معني شايد ميدهد چيست.؟بنظر راغب استعمال آن براي ايجاد اميد در بندگان است يعني اميدوار باشيد كه خدا چنين خواهد كرد طبرسي در ذيل آيۀ اول فرموده: «عسي» در اينگونه موارد بمعني جزم و قطع است مثل كسيكه بديگري گويد: پروردگارت را در همۀ امر و نهي اطاعت كن «عسي ان تفلح بطاعته» شايد در اثر اطاعت خدا نجات يابي «عسي» در اينجا بمعني شك نيست بلكه قطع صرف است كه فلاح در طاعت خدا حتمي است.در الميزان ذيل آيۀ «قُلْ عَسيٰ أَنْ يَكُونَ رَدِفَ لَكُمْ بَعْضُ الَّذِي تَسْتَعْجِلُونَ» نمل: 72. از تفسير ابي السعود نقل شده: عسي، لعلّ، سوف در وعده هاي پادشاهان در جاي قطع و حتم است و اين كلمات را براي اظهار وقار بكار

قاموس قرآن، ج 4، ص: 355

برند و اشعار ميكنند كه رمز از آنها مانند تصريح از ديگران است بر اين مجري است وعده و وعيد خداي تعالي آنگاه فرموده: اين وجهي است وجيه.ناگفته نماند: آن در بعضي آيات مثل قول طبرسي و ابي السعود براي جزم و حتم است مثل «فَأَمّٰا مَنْ تٰابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صٰالِحاً فَعَسيٰ أَنْ يَكُونَ مِنَ الْمُفْلِحِينَ» قصص: 67. زيرا مفلح بودن اهل توبه و ايمان و عمل قطعي است ايضا آيۀ « … مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ أَقٰامَ الصَّلٰاةَ وَ آتَي الزَّكٰاةَ وَ لَمْ يَخْشَ إِلَّا اللّٰهَ فَعَسيٰ أُولٰئِكَ أَنْ يَكُونُوا مِنَ الْمُهْتَدِينَ» توبه: 18.و در بعضي ديگر براي ايجاد رجاء در قلب سامع ميباشد مثل «قٰالَ عَسيٰ رَبُّكُمْ أَنْ يُهْلِكَ عَدُوَّكُمْ» اعراف:

129. و مثل «عَسَي اللّٰهُ أَنْ يَجْعَلَ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ الَّذِينَ عٰادَيْتُمْ مِنْهُمْ مَوَدَّةً» ممتحنة: 7. در اين آيات اهلاك دشمن و جعل مودت جزمي نيست بلكه ظاهرا مقصود ايجاد اميد در شنونده است.حتي در آيۀ «فَأُولٰئِكَ عَسَي اللّٰهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كٰانَ اللّٰهُ عَفُوًّا غَفُوراً» نساء: 99. حتميّت عفو را ميشود از «عَفُوًّا غَفُوراً» استفاده كرد نه از «عسي … ». در الميزان ذيل آيۀ 84 نساء فرموده: گذشت كه «عسي» دلالت بر رجاء دارد اعم از آنكه قائم بنفس متكلم باشد يا مخاطب.و خلاصه: بنظر نگارنده «عسي» در بعضي جاها براي حتم و در بعضي براي ايجاد رجاء و صورت دوم جاهائي است كه اگر بنده بدستور خدا عمل كند وعدۀ خدا جاي خويش را خواهد گرفت، بعبارت ديگر وعدۀ خدا مشروط است مثلا در «عَسيٰ أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقٰاماً مَحْمُوداً» اسراء: 79. براي ايجاد رجاء و تشويق است تا آنحضرت تهّجد بكند و خدايش بمقام محمود برساند كه رساندن بمقام محمود مشروط بتهجد است و اللّه العالم.

پايان جلد چهارم

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109