قاموس قرآن جلد 2

مشخصات كتاب

سرشناسه: قرشي بنابي، علي اكبر، 1307 -

عنوان و نام پديدآور: قاموس قرآن/ تاليف علي اكبر قرشي.

مشخصات نشر: تهران: دارالكتب الاسلاميه، [13] -

مشخصات ظاهري: 7 ج. در سه مجلد.

شابك: دوره: 964-440-070-4؛ 40000 ريال (ج. 1)؛ 300 ريال (ج. 1، چاپ؟)؛ 350 ريال (ج. 2، چاپ؟)؛ 10000ريال (ج. 1، چاپ چهارم)؛ 40000 ريال (ج. 2)؛ 10000 ريال (ج. 2، چاپ چهارم)؛ 900 ريال (ج. 3، چاپ چهارم)؛ 900 ريال (ج. 4، چاپ چهارم)؛ 800 ريال (ج. 5)؛ 800 ريال (ج. 7)؛ ج. 5 - 7، چاپ شانزدهم 964-440-069-0:

يادداشت: ج. 1-4 (چاپ چهارم: 1364).

يادداشت: ج. 1 و 2 (چاپ؟: 1352).

يادداشت: ج.1-4 (چاپ دوازدهم: 1387).

يادداشت: ج. 1-4 (چاپ نهم: 1381).

يادداشت: ج.5 - 7 (چاپ؟: [13]).

يادداشت: ج.5 - 7 (چاپ دوازدهم: 1376).

يادداشت: ج. 5 - 7 (چاپ چهاردهم: 1384).

يادداشت: ج. 5 - 7 (چاپ شانزدهم: 1386).

يادداشت: كتابنامه.

مندرجات: ج. 1. الف - ث.- ج. 2. ج - د.- ج. 3 - 4. ذ - عسي.- ج. 5 - 7. عشر - ي.

موضوع: قرآن -- دايره المعارف ها

موضوع: قرآن -- واژه نامه ها

رده بندي كنگره: BP66/9/ق 4ق 2 1300ي

رده بندي ديويي: 297

شماره كتابشناسي ملي: م 68-532

اشاره

بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ*

ج؛ ج 2، ص: 1

جيم:؛ ج 2، ص: 1

جيم: حرف ششم از الفباي فارسي و پنجمين حرف از الفباي عربي است و بتنهائي معنائي ندارد و جزء كلمه واقع ميشود.

جأر:؛ ج 2، ص: 1

جأر: تضرّع. لٰا تَجْأَرُوا الْيَوْمَ إِنَّكُمْ مِنّٰا لٰا تُنْصَرُونَ مؤمنون: 65 تضرّع و ناله نكنيد، شما از جانب ما ياري نميشويد. از ابن- عباس نقل شده كه معني آن استغاثه است. اين فعل فقط سه بار در قرآن آمده است. نحل: 53 مؤمنون: 64 و 65.

جبّ:؛ ج 2، ص: 1

جبّ: چاه. در صحاح و مفردات گفته: جبّ چاهي است كه حفر شده باشد نه چاهيكه بعد از حفر آنرا با سنگ و غيره بنا ميكنند. در قاموس گويد: آن چاه است و يا چاه عميق و پر آب ميباشد. قٰالَ قٰائِلٌ مِنْهُمْ لٰا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيٰابَتِ الْجُبِّ يوسف: 10 گوينده اي از آنها گفت: يوسف را نكشيد و او را بقعر فلان چاه بياندازيد. اين كلمه فقط دو بار در قرآن آمده است يوسف: 10 و 15 اصل آن بمعني قطع است زيرا كه در حفر چاه زمين را قطع ميكنند. و مجبوب كسي است كه آلت رجوليّت او قطع شده باشد.نا گفته نماند در «بئر» گذشت كه آن بمعني چاه كهنه است و از اينجا فرق جبّ و بئر بدست ميآيد.در صحاح گويد: «الجبّ بئر لم تطو» و در المنجد آمده «طوي البئر: بناه بالاحجار» و در نهايه در لغت بئر گويد: «قيل هي العادية القديمة لم يعلم لها حافر و لا مالك».

جبت:؛ ج 2، ص: 1

جبت: بي فائده. أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيباً مِنَ الْكِتٰابِ يُؤْمِنُونَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 2

بِالْجِبْتِ وَ الطّٰاغُوتِ وَ يَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُوا هٰؤُلٰاءِ أَهْديٰ مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا سَبِيلًا نساء: 51.در قاموس گويد: جبت: بت، كاهن، ساحر، سحر، چيز بي فائده و هر معبود باطل است.از آيۀ شريفه پيداست كه مراد از آن معبود باطل و بت است و شايد بمعبود باطل از لحاظ بي فائده بودن جبت گفته شده راغب گويد: جبت و جبس هر دو بمعني بي فائده است.اين كريمه دلالت دارد بر اينكه بعضي از اهل كتاب دربارۀ مسلمين و مشركين قضاوت كرده و رأي داده كه دين

مشركان از دين مسلمانان احقّ و بت پرستان از مؤمنان راه يافته تراند پيداست كه اين قضاوت از روي دشمني با اسلام بوده و گر نه يهود با اهل قرآن وجوه مشترك بسيار داشتند و با بت پرستان وجه مشتركي نداشتند لذا در آيۀ بعدي خدا آنها را لعنت ميكند.در الميزان از درّ منثور سيوطي نقل شده كه: چون كار رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم قوّت گرفت كعب بن اشرف يهودي عزلت اختيار كرد و بمكّه آمد و گفت: نه باو (رسول خدا ص) ياري ميكنم و نه با او جنگ مي نمايم. در مكّه از او پرسيدند كه: اي كعب آيا دين ما بهتر است يا دين محمّد و يارانش؟ گفت: دين شما بهتر و قديم است و دين محمّد ديني تازه است. در اين زمينه آيۀ أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِينَ … نازل گرديد.بهتر است بدانيم كه كلمۀ جبت فقط يكبار در قرآن مجيد آمده و كلمۀ طاغوت كه در آيۀ شريفه آمده در اصل مصدر و بمعني طغيان است و اكثرا بمعناي فاعل بكار ميرود گفته اند كه بمعني معبود باطل است باين كلمه رجوع شود.

جبر:؛ ج 2، ص: 2

جبر: اصلاح شي ء بنوعي از قهر، بستن ضد شكستن. راغب گويد: «اصل الجبر اصلاح الشّي ء بضرب من القهر» در صحاح هست: «الجبر: ان تغني الرجل او تصلح عظمه من كسر» غني كردن شخص،

قاموس قرآن، ج 2، ص: 3

اصلاح حال اوست در قاموس آمده: «الجبر خلاف الكسر» در مفردات گفته: جبر گاهي فقط در اصلاح بكار ميرود مثل قول علي رضي اللّٰه عنه: يا جابر كلّ كسير و يا مسهّل كلّ عسير (اي اصلاحگر هر شكسته و

اي آسان كنندۀ هر كار دشوار) … و گاهي فقط در قهر استعمال ميشود نحو «لا جبر و لا تفويض» (اعمال بشر نه قهر مطلق است و نه واگذاري مطلق) … اجبار در اصل، آن است كه كسي را بر اجبار كسي مجبور كنند ولي در عرف باجبار مجرد گفته ميشود گويند: فلاني را بر فلان كار اجبار كردم جبّار در انسان بكسي گويند كه نقص خود را با ادّعاء برتري و دروغين اصلاح و جبران ميكند و اين در انسان فقط بطور ذمّ گفته ميشود … و بكسيكه بر ديگري قهر ميكند جبّار گويند مثل وَ مٰا أَنْتَ عَلَيْهِمْ بِجَبّٰارٍ ق: 45 و روي تصوّر قهر يا بلندي بر اقران، گفته اند: نخلة جبّارة و ناقة جبّارة و اينكه دربارۀ خداوند ميگوئيم: «جبّارٌ متكبّر» گفته اند از جبرت الفقير است زيرا خدا بواسطه نعمتها حال مردم را اصلاح ميكند و گفته اند از اجبار است زيرا خدا مردم را بر آنچه اراده كرده مقهور ميكند. (مفردات باختصار) نا گفته نماند معني جامع جبر، همان اصلاح توأم بنوعي از قهر است و آن، چنانكه صحاح و اقرب الموارد تصريح ميكند متعدي و لازم هر دو آمده است (اصلاح كردن و اصلاح شدن) و در شعر عجّاج كه گويد: «قد جبر الدين الاله فجبر و عوّر الرّحمن من ولّي العور» گفته اند «جبر» در اوّل متعدي و بعد لازم آمده است و نيز نا گفته نماند: همه متفق القول اند در اينكه جبّار در انسان صفت ذمّ و در خدا صفت مدح و از اسماء حسني است.علي هذا كلمۀ جبّار اگر در انسان بكار رود معنايش ظالم و تحميل كنندۀ ارادۀ

خود بر ديگري بنا حق، ميباشد ولي جبّار در خدا بمعني مصلح است، مصلحي كه بر اصلاح

قاموس قرآن، ج 2، ص: 4

تواناست و يا بمعني مقتدري است كه مشيّت او در عالم جاريست و در او ظلم نيست و يا بمعني بسيار ترميم و جبران كننده است.1- وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبّٰارٍ عَنِيدٍ هود: 59 پيامبران خدا را نافرماني كردند و از دستور هر ستمگر لجوج پيروي نمودند … يَطْبَعُ اللّٰهُ عَليٰ كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّٰارٍ غافر: 35.طبرسي فرموده ابو عمر و ابن ذكوان و قتيبه «قَلْبٍ» را با تنوين خوانده اند و ديگران بكسر و اضافه به «مُتَكَبِّرٍ».بايد دانست در صورت اوّل معني آيه اين ميشود خدا بر هر قلبيكه خود پسند و ستمگر است مهر ميزند.اگر گوئيم قلب متكبّر و جبّار است علتش آنست كه تكبّر و ظلم از آن سر چشمه ميگيرد. در صورت دوم بايد گفت: خدا بر تمام قلبيكه متكبّر و جبّار است مهر ميزند و آن مهر بر تمام قلب احاطه ميكند علي هذا عموم قلوب از فحواي آيه بدست ميايد و گرنه «كُلِّ» راجع بتمام و همۀ قلب است نه همۀ قلوب. بعضي ها بمعني آيه چندان توجّه نكرده اند و بعضي ها گفته اند در آيه حذفي هست و تقدير آن چنين است «يَطْبَعُ اللّٰه عَليٰ كُلِّ قَلْبِ كُلِّ مُتَكَبِّرٍ … » ولي در تفسير جلالين مثل نگارنده گفته است. و اين آيه مثل آيۀ ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ … «وَ لٰكِنْ تَعْمَي الْقُلُوبُ … » است پيداست كه قساوت و عمي احاطه بر تمام قلب دارد (و اللّٰه العالم).2- … الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلٰامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبّٰارُ الْمُتَكَبِّرُ … حشر:

23 در اين آيه هشت تا از اسماء حسني ذكر شده: پادشاه (مدبّر و مدير) پاك، سلام، ايمني دهنده، امين (يا رقيب)، توانا، مصلح، بزرگ. و چنانكه گفته شد جبّار بمعني مصلح و ترميم كننده و يا بمعني مقتدر است.3- وَ إِذٰا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبّٰارِينَ شعراء: 130 راجع باين آيه به «بطش» رجوع شود. نا گفته نماند از آيات قرآن بدست ميآيد كه عاقّ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 5

والدين جبّار و ستمگر است نظير آيۀ وَ بَرًّا بِوٰالِدَتِي وَ لَمْ يَجْعَلْنِي جَبّٰاراً شَقِيًّا مريم: 32 و آيۀ 14 همان سوره.

جبريل:؛ ج 2، ص: 5

جبريل: فرشتۀ وحي. اين كلمه سه بار در قرآن مجيد آمده: بقره: 97 و 98، تحريم: 4 و در روايات جبرئيل خوانده شده است در دعاء سوم صحيفۀ سجاديه وارد است «و جبريل الامين علي وحيك المطاع في اهل سماواتك المكين لديك المقرّب عندك» در نسخۀ صحيفه كه توسّط مرحوم مجلسي اوّل مقابله و تصحيح شده و آقاي آخوندي آنرا چاپ كرده اند «و جبرئيل الامين» نقل شده است.سيّد مرحوم در رياض السالكين دربارۀ اين كلمه پنج وجه نقل كرده و فرموده در صحيفه فقط دو وجه (جبريل و جبرئيل) روايت شده است و در نهج البلاغه جبرائيل آمده با اضافۀ الف «فصف جبرائيل و ميكائيل» خطبۀ 180.در مجمع البيان فرموده: جبرئيل و ميكائيل هر دو عجمي اند كه معرّب شده اند گفته اند: جبر در لغت سرياني بمعني بنده و ايل بمعني خداست و ميك بمعني بندۀ كوچك است و معناي جبرئيل: بندۀ خدا و معني ميكائيل: بندۀ كوچك خداست.در المنار گويد: اسم عجمي است مركب از «جبر» كه معناي آن در عربي يا سرياني: قوّه است و «ايل»

كه معني اش اله است يعني: قوّه خدا و در ضبط آن 13 لغت هست.نگارنده گويد: اين كلمه در تورات و انجيل نيز آمده است در كتاب دانيال باب هشتم عدد 16 از زبان دانيال گويد: آواز … شنيدم كه ندا كرده ميگفت اي جبرائيل اين مرد را از معني اين رؤيا مطلع ساز. و ايضا در باب 9 عدد 21 ذكر شده است و همچنين در انجيل متّي باب اوّل عدد 19 و 26 آمده كه جبرائيل بحضرت زكريّا مژدۀ يحيي و بمريم مژدۀ عيسي را داد و هاكس در قاموس كتاب

قاموس قرآن، ج 2، ص: 6

مقدّس اين كلمه را: مرد خدا ترجمه نموده است.قُلْ مَنْ كٰانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَليٰ قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللّٰهِ … مَنْ كٰانَ عَدُوًّا لِلّٰهِ وَ مَلٰائِكَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِيلَ وَ مِيكٰالَ فَإِنَّ اللّٰهَ عَدُوٌّ لِلْكٰافِرِينَ بقره: 97 و 98.آيه در بيان حال يهود است كه جبرئيل را دشمن ميداشتند و ميگفتند: چون آورندۀ وحي جبرئيل است لذا حاضر بقبول اسلام نيستيم در بارۀ علّت عداوتشان نقل شده كه گفته اند: او (جبرئيل) جنگ و سختي و غيره مياورد و اللّٰه اعلم.در بعضي از آيات بجاي جبريل: روح القدس يا روح الامين آمده است مثل قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ … نحل: 102 و مثل نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ عَليٰ قَلْبِكَ … شعراء: 193.در بارۀ مكانت و علوّ مقام اين فرشتۀ محترم آمده إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ. ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ مُطٰاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ وَ مٰا صٰاحِبُكُمْ بِمَجْنُونٍ.وَ لَقَدْ رَآهُ بِالْأُفُقِ الْمُبِينِ تكوير: 19- 23.آيه صريح است در اينكه فرشتۀ وحي پيك محترمي است و در نزد

خدا مكانت دارد و در ميان ملائك مطاع و پيش خدا امين است و نيز صريح است در اينكه حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم او را بالعيان ديده است.و آنچه از صحيفه در اين باره نقل شد از آيات فوق اتّخاذ گرديده است.آنچه در قرآن در بارۀ مأموريت اين ملك بطور صريح آمده همان آوردن وحي است و اگر اعمال ديگري داشته باشد تصريح نشده است و در سورۀ تحريم: 4 كه جبريل حامي حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم شمرده شده فَإِنَّ اللّٰهَ هُوَ مَوْلٰاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صٰالِحُ الْمُؤْمِنِينَ … ظاهرا حمايت بواسطۀ وحي آوردن و مطلع ساختن آن حضرت از حيلۀ زنانش است. بقيۀ مطلب شايد انشاء اللّٰه در «ملك» روشن گردد.

جبل:؛ ج 2، ص: 6

اشاره

جبل: كوه. سَآوِي إِليٰ جَبَلٍ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 7

يَعْصِمُنِي مِنَ الْمٰاءِ هود: 43 بزودي بكوهي لاحق ميشوم مرا از آب (طوفان) حفظ ميكند. جمع آن اجبال و جبال است ولي در قرآن فقط دوّمي بكار رفته نحو وَ هِيَ- تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبٰالِ هود: 42. [آنچه قرآن در بارۀ كوهها گفته بقرار ذيل است:]

كوهها ميخهاي زمين اند؛ ج 2، ص: 7

در قرآن مجيد ميخوانيم: أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهٰاداً وَ الْجِبٰالَ أَوْتٰاداً نباء: 7 آيا زمين را گسترده و كوهها را ميخها قرار نداديم؟و ايضا وَ أَلْقيٰ فِي الْأَرْضِ رَوٰاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ نحل: 15 وَ أَلْقيٰ فِي الْأَرْضِ رَوٰاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ لقمان: 10.رواسي جمع راسيه بمعني ثابت و محكم و «تميد» از «ميد» بمعني ميل و اضطراب است يعني در زمين كوههاي ثابت و محكم افكند تا شما را ميل ندهد و اين سو و آن سو نيندازد و مضطرب نكند، ميل و اضطراب مردم در صورتي است كه زمين خودش مائل و مضطرب و لرزان باشد، در نهج البلاغه آنكتاب عظيم الشأن و مجهول مانده، فرموده «و وتّد بالصّخور ميدان ارضه» خطبۀ اوّل يعني لرزه و اضطراب و ميل زمين را با سنگها ميخكوب كرد.آيات صريح اند در اينكه كوهها ميخهاي زمين و مانع لرزيدن و مضطرب شدن آن اند.مراد از اين اضطراب و لرزه در صورت نبودن كوهها چيست؟ميگويند: از پوستۀ زمين هر چه پائين تر برويم با افزايش يكنواخت حرارت روبرو خواهيم بود در عميق- ترين معدن طلاي جهان در افريقاي جنوبي ديواره هاي معدن باندازه اي داغ است كه دستگاه سرد كن آن چهل ميليون ريال خرج دارد تا كار را در اعماق معدن براي كارگران تحمّلپذير كند اگر

افزايش حرارت را در اعماق ادامه دهيم در عمق پنجاه كيلومتر، درجۀ حرارت به

قاموس قرآن، ج 2، ص: 8

هزار و پانصد خواهد رسيد كه محلّ ذوب شدن سنگهاست با وجود اين بعلت فشار شديد نزديك به دو هزار آتمسفر كه در اين عمق حكمفرماست موادّ و سنگها سيّال نميشوند بلكه خاصيت پلاستيكي بدست ميآورند كه گاهي در قشرهاي نازك حركت كرده و در اثر كم شدن فشار بصورت مذاب در آمده و در شكل آتشفشان بيرون مي ريزند معمولا پذيرفته شده كه هسته و مركز زمين بعد از پنجاه كيلومتر عمق كه هنوز بمركز اصلي نرسيده داراي دو هزار درجه حرارت ميشود و آن از درجۀ ذوب آهن كه هزار و پانصد و سي پنج است بيشتر ميباشد.از عمق 3000 كيلو متر هستۀ آهني زمين شروع ميشود كه درجۀ حرارت آن چهار هزار و درجه فشار در حدود دو ميليون آتمسفر است در گذشته ميگفتند مركز زمين مذاب است بعدها گفتند در آن فشار عجيب، مذاب نميتواند باشد بلكه مركز آن در اثر حرارت و فشار پلاستيكي و قابل ارتجاع است و در قشرهاي نازك زمين كه ببالا ميايد بتدريج از فشار كاسته شده بصورت مذاب آمده و آتشفشان بوجود ميايد.بهر حال مركز زمين مثل پوستۀ آن جامد نيست و پوستۀ آن نسبت بمركز، مثل پوستۀ تخم مرغ است نسبت بدرون آن، زمين با حركتهاي وضعي و انتقالي و محوري و ساير حركتهاي ديگريكه دارد اگر كوهها نميبود مرتبا پوستۀ آن كه روي هسته پلاستيكي زمين قرار گرفته باين سو و آن سو ميلغزيد و زندگي را غير ممكن ميساخت و چه بسا كه پوسته پاره ميشد،

و اين كوهها هستند كه از هر طرف سر بآسمان كشيده و چند مقابل آن در زير زمين ريشه دوانيده و از هر طرف پوستۀ زمين را بزنجير كشيده و آنرا بر روي هسته ميخكوب كرده اند.ناگفته نماند ريشۀ كوهها در زير زمين چند مقابل ارتفاع آنها روي زمين است و نيز ناگفته نماند كه كوهها فقط بر روي قاره ها نيستند

قاموس قرآن، ج 2، ص: 9

بلكه در زير درياها و كف اقيانوسها نيز كوههاي بسيار وجود دارد بلكه درازترين سلسلۀ جبال در زير آبها پنهان است مثلا سلسلۀ جبال اطلس ميانه از ايسلند شروع شده و بسوي قطب جنوب ادامه دارد، اين سلسله جبال كه بشكل حرف انگليسي «» است در حدود بيست هزار كيلومتر طول دارد و بيشتر قلّه هاي آن با سطح آب نيم تا يك ميل فاصله دارد (دريا ديار عجائب).در مجلۀ مكتب اسلام شمارۀ 8 سال 13 صفحۀ 68 مقالۀ مفصل و علمي در بارۀ لنگر بودن كوهها هست كه بسيار مفيد و قابل دقّت است. در آنجا هست كه طوفانهاي روي كرۀ زمين سرعت حركت آنرا كم يا زياد ميكنند مثلا در طول 50 كيلومتر طوفان اگر بلندي كوه ها را 2 كيلومتر در نظر بگيريم نسبت بجهت طوفان، 86 ميلي متر در ثانيه از سرعت حركت زمين كاسته يا بآن اضافه ميشود اين افزايش گر چه ناچيز است ولي لرزش و ضربۀ آن باندازۀ انفجار ناگهاني شصت و نه ميليون عدد بمب هيدرژني رديف 50 مگا تن است (بمب هيدرژني رديف 50 مگا تن برابر 2500 عدد بمب اتمي است كه در هيروشيماي ژاپون مصرف شد) اگر هنگام وقوع طوفانهاي وحشتناك، زمين گرفتار

اين ضربه ها ميشد همه چيز و آثار حيات از بين ميرفت. ضربه گير اين ضربه هاي مخوف كوههااند كه بشكل كامل چرخ لنگري تغييرات ناگهاني سرعت را به تغييرات تدريجي سرعت تبديل ميكنند. اين تحقيق با كلمۀ «أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ» خيلي مناسب است.اين است معني آياتيكه ميگويد: كوهها را ميخها قرار داديم و كوهها براي آن است كه زمين از اضطراب و لرزه باز ماند و اللّٰه العالم.

كوهها خدا را تسبيح ميكنند؛ ج 2، ص: 9

بصريح قرآن همه چيز خدا را تسبيح ميكند و ما مردم تسبيح آنها را نمي فهميم وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لٰكِنْ لٰا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ …

قاموس قرآن، ج 2، ص: 10

اسراء: 44 بنا بر اين بايد گفت همه چيز نسبت بخدا شعور دارد و خدا را تسبيح ميكند و او را ميشناسد، و تقسيم موجودات به زنده و مرده نسبت بما است نه نسبت بخدا.وَ سَخَّرْنٰا مَعَ دٰاوُدَ الْجِبٰالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ … انبياء: 79 كوهها را مسخّر كرديم كه با داود تسبيح ميكردند همچنين مرغان.أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّٰهَ يَسْجُدُ لَهُ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ وَ النُّجُومُ وَ الْجِبٰالُ … حج: 18 آيا ندانسته اي كه آنكه در آسمانها و زمين است و همچنين آفتاب و ماه و ستارگان و كوهها بخدا سجده ميكنند.وَ لَقَدْ آتَيْنٰا دٰاوُدَ مِنّٰا فَضْلًا يٰا جِبٰالُ أَوِّبِي مَعَهُ سباء: 10 إِنّٰا سَخَّرْنَا الْجِبٰالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْرٰاقِ ص: 18.آيات شريفه در تسبيح كوهها و هم آواز شدن با داود صريح اند ولي آيا صداي تسبيح آنها را ديگران هم غير از داود مي شنيدند و ميفهميدند؟خدا ميداند، آيۀ لَوْ أَنْزَلْنٰا هٰذَا الْقُرْآنَ عَليٰ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خٰاشِعاً

مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّٰهِ حشر: 21 راجع بشعور و درك كوهها نسبت بخدا كاملا روشن است و لازم نيست بگوئيم: اگر قرآن بكوه نازل ميشد و مانند بشر درك و شعور ميداشت خاشع و متصدّع ميشد. ما نمي توانيم موجودات خدا را نسبت بخدا كور و كر و لال بدانيم حال آنكه آيۀ امانت ميگويد آنها از قبول امانت خود داري كرده و ترسيدند، اين بيان فقط در بارۀ ذي شعور گفته ميشود آيه اين است إِنّٰا عَرَضْنَا الْأَمٰانَةَ عَلَي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبٰالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهٰا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهٰا وَ حَمَلَهَا الْإِنْسٰانُ إِنَّهُ كٰانَ ظَلُوماً جَهُولًا احزاب: 72 و جملۀ وَ لٰكِنْ لٰا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ در سورۀ اسراء ميرساند كه تسبيح آنها براي ما قابل درك نيست و اگر تسبيح تكويني و دلالت اثر بر مؤثّر باشد آن قابل فهم و درك است پس تسبيح آنها نوع ديگري است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 11

كوهها در قيامت ريز ريز و سراب ميشوند؛ ج 2، ص: 11

كوهها در آيندۀ قيامت ريز ريز ميگردند، كوبيده ميشوند، بصورت پشم رنگارنگ حلّاجي شده در ميايند غبار و روان ميگردند علّت اين تغييرات تا حدّي در كتاب معاد از نظر قرآن و علم بقلم نگارنده روشن شده است.وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْجِبٰالِ فَقُلْ يَنْسِفُهٰا رَبِّي نَسْفاً طه، 105 نسف: ريز ريز شدن و پراكنده شدن است يَوْمَ تَمُورُ السَّمٰاءُ مَوْراً وَ تَسِيرُ الْجِبٰالُ سَيْراً طور: 10 إِذٰا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَ بُسَّتِ الْجِبٰالُ بَسًّا فَكٰانَتْ هَبٰاءً مُنْبَثًّا واقعة: 5 بسّ كوبيده شدن و نرم شدن است يعني آنگاه كه زمين بطرز مخصوصي بلرزد و كوهها كوبيده ميشوند كوبيده شدن عجيبي پس غبار پراكنده ميگردند.وَ تَكُونُ الْجِبٰالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ قارعة: 5 عهن: پشم

رنگارنگ، منفوش حلّاجي شده. كوهها داراي رنگهاي مختلف اند از قبيل سياه، زرد، سرخ و غيره روز قيامت كه بصورت غبار و سراب در آمدند قهرا رنگشان را حفظ خواهند كرد علي هذا مثل پشم الوان و حلّاجي شده خواهند بود.آيات ديگري نيز در اين زمينه آمده از قبيل سورۀ نباء آيه 20 حاقّه 14، مزمّل 14 مرسلات 10 و غيره.

اين آيه نيز در خور دقّت است؛ ج 2، ص: 11

وَ تَرَي الْجِبٰالَ تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحٰابِ صُنْعَ اللّٰهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمٰا تَفْعَلُونَ نمل: 88.ظاهر آيه آنست كه كوهها با آنكه جامد بنظر ميرسند مانند ابرها در جريان اند آيۀ قبلي و بعدي اين آيه هر دو در بارۀ قيامت است لذا بعضي از بزرگان آنرا راجع بقيامت دانسته و جمله تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً را حاليه يا معترضه گرفته و گويد: فعلا آنها را جامد گمان ميكني ولي روز قيامت آنها را در حالي مي بيني

قاموس قرآن، ج 2، ص: 12

كه مانند ابرها در آسمان روان اند.علي هذا ظرف تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً دنيا و ظرف تَمُرُّ مَرَّ السَّحٰابِ و «تَرَي» قيامت است.آنوقت در بارۀ صُنْعَ اللّٰهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ كه بعد از سراب شدن كوهها و تخريب عالم آمده، فرموده: وقوع آخرت و انهدام دنيا، تكميل و اتقان دنياست و در آخر گفته: در اين باره دو قول ديگر هست يكي آنكه آيه راجع بحركت جوهري است و اينكه تمام اشياء بجوهرهايشان حركت ميكنند تا انتهاي وجودشان و آن حشر و رجوع آنها بسوي خداست، ديگري آنكه آيه راجع بحركت انتقالي زمين است.آنگاه قول اوّل را بقرينۀ تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً مناسب دانسته و در بارۀ قول دوّم فرموده: آن نسبت بنفس آيه خوب است

ولي در آنصورت آيه از آيۀ ما قبل و ما بعد كه در بارۀ قيامت است بريده ميشود همچنين از ذيل آيه كه إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمٰا تَفْعَلُونَ است قطع ميگردد.بنظر نگارنده فرمايش ايشان از چند جهت قابل خدشه است: الف: اگر تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً راجع بدنيا و «تَرَي» و تَمُرُّ مَرَّ السَّحٰابِ راجع بقيامت بود لازم بود «تراها جامدة» يا نظير آن بگويد زيرا كوهها را واقعا جامد مي بينيم نه اينكه جامد گمان ميكنيم خلاصه بگمان محلّي نيست زيرا آن يقيني است وانگهي ظرف در جملۀ «تحسب و تري» را دنيا و آخرت دانستن مشكل است و علي الظاهر هر دو راجع بدنياست چنانكه خواهيم گفت.ب: اگر تَمُرُّ مَرَّ السَّحٰابِ راجع بآخرت ميبود بايد گفته ميشد «قهر اللّٰه الّذي يفني كلّ شي ء» نه اينكه «صُنْعَ اللّٰهِ الَّذِي أَتْقَنَ» زيرا وقوع قيامت هر چه باشد انهدام و فناي دنياست لذا مناسب نميايد اوّل بفرمايد كوهها سراب و غبار ميشوند و نظم و محكمي خود را از دست ميدهند و بلا فاصله بگويد: «صُنْعَ اللّٰهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ» گر چه وقوع

قاموس قرآن، ج 2، ص: 13

آخرت تكميل دنياست.ج: آيه فقط در باره كوههاست و حركت آنها را بيان ميكند بسيار مشكل است از آيه اين جمله را «و انَّ الاشياء كالجبال تتحرّك بجوهرها … » استفاده كنيم و جبال را مشبّه به قرار بدهيم چنانكه با دقّت روشن خواهد شد. ولي ملّا صدرا چنانكه گفته شده حركت جوهري را از اين آيه فهميده است بنظر نگارنده آيۀ شريفه راجع بدنياست و ميفرمايد: كوهها با آنكه شما آنها را جامد و بي حركت ميدانيد مانند ابرها حركت ميكنند.اگر گويند

در اين صورت چرا اين آيه ميان دو آيۀ قيامت واقع شده است؟گوئيم در آن اشكالي نيست زيرا آيه اي داريم كه در ميان آيۀ ديگر بطور جملۀ معترضه آمده آيۀ 3 مائده چنين است حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ … الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلٰامَ دِيناً فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ … پيداست كه آيه «الْيَوْمَ» مربوط بمطلب ديگر است و بنقل شيعه و سنّي در غدير خم در بارۀ ولايت علي عليه السّلام نازل شده است در آيۀ ما نحن فيه هم همينطور است و ميشود گفت كه اين آيه در قبل و يا بعد از آيات قيامت بوده و در صدر اوّل هنگام نوشتن قرآن چنين شده است.اگر گويند: آنوقت جملۀ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمٰا تَفْعَلُونَ چه تناسبي با صدر آيه كه حركت كوههاست ميتواند داشته باشد؟گوئيم شايد منظور آنست همانطور كه خدا هر چيز را متقن و محكم گردانيده قهرا بهر چيز داناست زيرا لازمۀ اتقان دانا بودن است، آن خدائيكه بهمه چيز داناست از كارها و اعمال شما نيز آگاه است.اكنون بايد ديد مراد از مرور جبال چيست؟ممكن است مراد آن باشد كه پوستۀ جامد زمين بر روي هستۀ آن حركت ميكند لذا كوهها نيز بمتابعت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 14

آن حركت ميكنند مانند حركت ابرها، كره اي را فرض كنيد كه در ميان كرۀ ديگر است، كرۀ اندروني ثابت و كرۀ بيروني بطور حركت وضعي بدور آن ميگردد، همينطور پوسته زمين بر روي هستۀ پلاستيكي آن ميگردد.دانشمندان فعلي راجع باين حقيقت در كتابهاي علمي مطالبي بيان داشته اند (مادّه، زمين و آسمان ص 405).ممكن است

مراد حركت وضعي و انتقالي زمين باشد كه در هر دو، كوهها نيز بالتّبع روانند.اگر گوئي كوهها با حركت زمين بسيار سريع حركت ميكنند مثلا در حركت انتقالي سرعت آن بيشتر از 29 كيلومتر در ثانيه است در اين صورت چطور بحركت ابرها تشبيه شده كه نسبت بآن بطي ء و كند است.گوئيم: شايد تشبيه در نامحسوس بودن حركت است نه در سرعت آن زيرا حركت ابرها اغلب نامحسوس است ولي ميدانيم كه حركت ميكنند اين است آنچه بنظر ما آمده با وجود اينها وقوع آيه ميان دو آيۀ قيامت مؤيّد احتمال اوّل است.

جبلّه:؛ ج 2، ص: 14

جبلّه: خلقت. (صحاح) خلقت و طبيعت (قاموس) وَ اتَّقُوا الَّذِي خَلَقَكُمْ وَ الْجِبِلَّةَ الْأَوَّلِينَ «شعراء: 184 بترسيد از آنكه شما و مردمان گذشته را آفريده است در مجمع البيان فرموده: جبلّة طبيعتي كه شي ء بر آن بنا نهاده شده باشد. راغب عقيده دارد كه آن از جبل بمعني كوه است همانطور كه كوه ثقيل است جبلّه هم طبيعتي است كه نقل و عوض كردن آن مشكل است «جبلّة الاوّلين» يعني مردميكه بر احوال خود مجبول اند و بر آنها بنا نهاده شده اند … در الميزان آنرا بمعني فطرت درك حسن و قبح و هدايت اوّليه گرفته است.بهر حال جبلّة بمعني خلق مطلق نيست بلكه خلقيكه بر فطرت هدايت و درك حسن و قبح اند و درك و فهم

قاموس قرآن، ج 2، ص: 15

جبلّي آنهاست.همچنين است آيۀ وَ لَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلًّا كَثِيراً أَ فَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ يس: 62 هر چند در صحاح و در ذيل اقرب الموارد بنقل از قاموس آنرا جماعت معني كرده و طبرسي و زمخشري و بيضاوي خلق گفته اند ولي سرشت و

طبيعت نيز در نظر است و معناي آن خلق مطلق نيست يعني شيطان خلق كثيري از شما را كه بر فطرت هدايت آفريده شده بودند گمراه كرد و فطرت خدائي را تغيير داد كه لازم بود از خواستۀ فطرت بر نگردند و گمراه نشوند.

جبن:؛ ج 2، ص: 15

جبن: جبين طرف پيشاني است.وسط پيشاني را جبهه و دو طرف آنرا جبينان گويند فَلَمّٰا أَسْلَمٰا وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ صافات: 103 چون هر دو تسليم شدند و او را بطرف پيشاني بزمين خوابانيد. آيه در خصوص حضرت ابراهيم و اسمعيل عليهم السّلام است.

جبه:؛ ج 2، ص: 15

جبه: جبهة وسط پيشاني و موضع سجده است جمع آن جباه است … فَتُكْويٰ بِهٰا جِبٰاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ … توبه: 35 با آنها پيشانيهايشان و پهلوهايشان و پشت هايشان- داغ كرده ميشود. جبهة در معناي ديگري نيز بكار رفته ولي در قرآن مجيد فقط در پيشاني و آنهم تنها يكبار آمده است.

جبي:؛ ج 2، ص: 15

جبي: جمع كردن. أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبيٰ إِلَيْهِ ثَمَرٰاتُ كُلِّ شَيْ ءٍ قصص: 57 آيا براي آنها حرم امني را مكان نداديم كه هر چيز بطرف آن حمل و جمع ميشود.گويند: «جبيت الماء في الحوض» آبرا در حوض جمع كردم، جابيه حوضي است كه آبرا جمع كرده است جمع آن جواب است (مفردات) يَعْمَلُونَ لَهُ مٰا يَشٰاءُ مِنْ مَحٰارِيبَ وَ تَمٰاثِيلَ وَ جِفٰانٍ كَالْجَوٰابِ … سبا: 13 جنّ براي سليمان كاخها، تمثالها، و كاسه هائي ببزرگي حوض ميساختند.اجتباء: جمع كردن است بطور اختيار و بر گزيدن (مفردات، مجمع البيان) فَاجْتَبٰاهُ رَبُّهُ فَجَعَلَهُ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 16

مِنَ الصّٰالِحِينَ قلم: 50 پس پروردگارش او را بر گزيد و از نيكو كاران گردانيد.وَ إِذٰا لَمْ تَأْتِهِمْ بِآيَةٍ قٰالُوا لَوْ لٰا اجْتَبَيْتَهٰا … اعراف: 203 و آنگاه كه آيه اي نياوردي گويند: چرا آنها را جمع نكردي. گويا منظور كفّار از اين كلام آن بود كه حضرت آيه ها را از خودش مياورد و مربوط بخدا نيست لذا ميگفتند چرا آيه ها را جمع و جور نكردي و نياوردي؟وَ جٰاهِدُوا فِي اللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ هُوَ اجْتَبٰاكُمْ وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرٰاهِيمَ هُوَ سَمّٰاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هٰذٰا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَي النّٰاسِ فَأَقِيمُوا الصَّلٰاةَ …

حجّ: 78.هر كه با نظر انصاف در اين آيه دقّت كند خواهد ديد كه بائمّۀ دوازده گانه عليهم تطبيق ميشود زيرا آنها برگزيدگانند نه تمام امّت هُوَ اجْتَبٰاكُمْ و آنها فرزندان ابراهيم اند نه همۀ مردم مِلَّةَ أَبِيكُمْ و رسول خدا شاهد بر آنها و آنها شاهد بر مردم اند و اين شهادت نتيجۀ اجتباء است لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَدٰاءَ عَلَي النّٰاسِ در تفسير برهان و صافي رواياتي در اين زمينه نقل شده است و راجع بتفصيل مطلب به الميزان ذيل 143 سورۀ بقره رجوع شود كه بطور مشروح تحقيق شده است بي انصافي است كه گفته شود: «اجْتَبٰاكُمْ» بمعني برگزيدن مردم براي تكاليف است. زيرا چنين تعبيري در قرآن نداريم و اجتباء در همه جاي قرآن در برگزيدن پيامبران بكار رفته است مگر در آيه 203 اعراف كه گذشت و آن نقل قول كفّار است. يا اينكه بگوئيم: چون ابراهيم پدر رسول خداست و آنحضرت پدر امّت، لذا ابراهيم پدر امّت خوانده شده است و يا اينكه اكثر عرب پسران او بودند. گويا آيۀ شريفه فقط براي آنروز و براي عربهاست و ديگر خطاب براي امروزيها صادق نيست. حقّ آنست كه مخاطب «مِلَّةَ أَبِيكُمْ» مردان

قاموس قرآن، ج 2، ص: 17

مخصوصي اند همچنين مصداق «اجْتَبٰاكُمْ» و شهداء، كه عبارت از ائمّۀ باشند.

جثّ:؛ ج 2، ص: 17

جثّ: بر كندن. قطع كردن (اقرب الموارد) در قاموس قطع- كردن يا از ريشه كندن نقل شده است وَ مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مٰا لَهٰا مِنْ قَرٰارٍ ابراهيم: 26 حكايت سخن خبيث همچون درخت پليد است كه از روي زمين كنده شده براي آن قراري نيست.در ما قبل اين آيه

آمده: مَثَلًا كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ. أَصْلُهٰا ثٰابِتٌ وَ فَرْعُهٰا فِي السَّمٰاءِ … در مجمع البيان كلمۀ طيّبة را كلمۀ توحيد و كلمۀ خبيثه را كلمۀ شرك و كفر و در الميزان اوّلي را اعتقاد حقّ و دوّمي را شرك فرموده است.

جثم:؛ ج 2، ص: 17

جثم: جثوم بمعني سقوط بر روي و يا نشستن بزانوست (مجمع البيان ذيل آيۀ 67 هود) فَأَصْبَحُوا فِي دٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ اعراف 78 اين كلمه پنج بار در قرآن مجيد آمده و همه در بارۀ مكذّبين است كه بعذاب الهي گرفتار شدند و در ما قبل همه كلمۀ «اصبحوا» آمده است، مراد از آن مردن و از بين رفتن است النهاية اگر جثوم بمعني سقوط باشد مراد آنست كه در خانه هاي خود افتادند و مردند و اگر بمعني نشستن باشد معني اين است: در خانه هاي خود نشستگان و مقيم شدند و آن استعاره از مرگ است در نهايه آمده: «نهي عن المجثمة» و آن حيواني است كه در جائي قرار ميدهند و تير ميزنند تا بميرد. در نهج خطبۀ 13 در بارۀ مسجد بصره هست: «كانّي انظر الي مسجدها كجؤجؤ سفينة او نعامة جاثمة» يعني گويا مي بينم مسجد بصره را كه در ميان سيل مانده مانند سينۀ كشتي يا شتر مرغ نشسته است.

جثي:؛ ج 2، ص: 17

جثي: جثوّ: بزانو نشستن در اقرب الموارد هست «جثا الرّجل … جثوّا: حبس علي ركبتيه» وَ تَريٰ كُلَّ أُمَّةٍ جٰاثِيَةً كُلُّ أُمَّةٍ تُدْعيٰ إِليٰ كِتٰابِهَا جاثية: 28 هر امّت را بزانو در آمده مي بيني هر امّت بسوي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 18

كتابش خوانده ميشود. از آيۀ شريفه معلوم ميشود گذشته از نامۀ فردي كه همه دارند، براي هر امّت هم يك كتاب عمومي هست و شايد آن راجع بكارهائي است كه مجموعا انجام ميدهند مثل انتخاب فرد نا شايست يا نظير اجتماع اهل شام بر قتال صفّين و غيره … ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا … ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّٰالِمِينَ فِيهٰا

جِثِيًّا مريم: 68 و 72.در مجمع البيان فرموده جثي جمع جاثي است يعني بزانو در آمدگان در اقرب الموارد آورده: جثيّ بضمّ اوّل و كسر آن هر دو جمع جاث است يعني آنها را در كنار جهنّم حاضر ميكنيم در حاليكه بزانو در آمدگان اند سپس متقيان را نجات ميدهيم و ستمگرانرا در آن بزانو در آمده ميگذاريم. راغب احتمال داده كه جِثِيًّا مفعول مطلق و مصدر باشد يعني: يجثون جثيّا.

جحد:؛ ج 2، ص: 18

جحد: انكار با علم (صحاح) وَ جَحَدُوا بِهٰا وَ اسْتَيْقَنَتْهٰا أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا نمل: 14 آيات ما را از روي ظلم و سركشي انكار و تكذيب كردند ولي دلهايشان بآنها يقين داشت.اين آيه يكي از مشكلات مهمّ را حلّ ميكند و آن اينكه آدمي از لحاظ عقل و منطق و دليل بمطلبي يقين ميكند ولي در مقام تسليم قلبي بآنچه يقين كرده تسليم نميشود و انكار ميكند مثلا معاويه بحقّانيت امير المؤمنين عليه السّلام يقين داشت ولي تسليم نميشد و اقرار نميكرد و آنرا انكار مي نمود.شيطان بخدا يقين داشت، و ميگفت «رَبِّ بِمٰا أَغْوَيْتَنِي» … «خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ … » بروز قيامت نيز عقيده داشت و ميگفت أَنْظِرْنِي إِليٰ يَوْمِ يُبْعَثُونَ به پيامبران نيز معتقد بود و ميگفت إِلّٰا عِبٰادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ و ميدانست كه مخلصيني از بندگان خواهند بود، امّا با همۀ اينها تسليم نداشت و خدا دربارۀ او فرمود أَبيٰ وَ اسْتَكْبَرَ وَ كٰانَ مِنَ الْكٰافِرِينَ بقره: 34

قاموس قرآن، ج 2، ص: 19

و نيز فرموده: كٰانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ … كهف: 50 و در قرآن باو و تابعانش وعدۀ آتش داده.علت اين همه بدبختي فقط امتناع و عدم تسليم بود.

بآنچه يقين داشت تسليم نشد بلكه أَبيٰ وَ اسْتَكْبَرَ.روح مطلب در اينجاست كه كفّار ميدانند و تسليم نميشوند و روي اغراض حق را انكار ميكنند و «أَضَلَّهُ اللّٰهُ عَليٰ عِلْمٍ» ميشوند ولي اگر كسي حق را نداند و يا نتواند ايمان بياورد و يا حق باو تبليغ نشده باشد حساب او حساب ديگري است بقيّۀ مطلب را در «كفر» و «سلم» مطالعه كنيد. و در «ايمان» نيز گذشته است.فَالْيَوْمَ نَنْسٰاهُمْ كَمٰا نَسُوا لِقٰاءَ يَوْمِهِمْ هٰذٰا وَ مٰا كٰانُوا بِآيٰاتِنٰا يَجْحَدُونَ اعراف: 51 كلمۀ ما عطف است بجاي «كما» و تقدير آن «كما كانوا باياتنا … » است و هر دو «ما» بمعني مصدراند. و خلاصه جحد آن است كه انسان دانستۀ خود را انكار كند و تسليم نشود.

جحم:؛ ج 2، ص: 19

جحم: جحيم: آتش بزرگ (صحاح) در قاموس گويد: هر آتش شديد الاشتعال و هر آتشيكه بعض آن بالاي بعضي است و هر آتش بزرگيكه در گودال بزرگي است و مكان بسيار گرم. صحاح نيز مانند قاموس در آتش بزرگ قيد محل بزرگ را ذكر ميكند و عبارت هر دو كتاب اين است «الْجَحٖيمُ كُلُّ نٰارٍ عَظيٖمَةٍ في مَهْوٰاةٍ» نا گفته نماند: جحيم از نامهاي آتش آخرت است و قهرا بواسطۀ بزرگي و كثرت اشتعال جحيم نام گرفته و ممكن است آنرا بمعني مكان بسيار گرم بدانيم چنانكه قاموس گفته است در اين صورت نام جهنّم است.اين كلمه 26 بار در قرآن مجيد آمده و همه در بارۀ آتش آخرت است فقط يكي در بارۀ دنياست و آن در قضيّۀ حضرت ابراهيم عليه السّلام است قٰالُوا ابْنُوا لَهُ بُنْيٰاناً فَأَلْقُوهُ فِي الْجَحِيمِ فَأَرٰادُوا بِهِ كَيْداً فَجَعَلْنٰاهُمُ الْأَسْفَلِينَ صافات:

97 گفتند براي او بنائي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 20

بسازيد و او را در آتش بزرگ افكنيد خواستند دربارۀ او حيله اي كنند مغلوبشان كرديم.وَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِآيٰاتِنٰا أُولٰئِكَ أَصْحٰابُ الْجَحِيمِ مائده: 10 آنانكه كفر ورزيدند و آيات ما را تكذيب كردند آنها ياران آتش بزرگ اند.

جدث:؛ ج 2، ص: 20

جدث: قبر. جمع آن اجداث است (مجمع، صحاح، قاموس) و در آن جدف (بفاء) نيز گفته اند.فَإِذٰا هُمْ مِنَ الْأَجْدٰاثِ إِليٰ رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ يس: 51 آنگاه آنها از قبرها بجانب پروردگارشان بسرعت ميروند اين آيه نظير آيۀ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدٰاثِ سِرٰاعاً معارج: 43 است بنا بر آنكه «يَنْسِلُونَ» از نسول بمعني سرعت باشد چنانكه مجمع البيان عقيده دارد.يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدٰاثِ كَأَنَّهُمْ جَرٰادٌ مُنْتَشِرٌ قمر: 7 دربارۀ اين آيه تحقيقي داريم كه در جراد مطالعه شود.در موقع بحث رفيق دانشمندم آقاي محمد امين رضوي صاحب كتاب تجسم عمل و غيره، احتمال ميدادند كه «يَنْسِلُونَ» در آيۀ اوّل از نسل بمعني تولّد باشد يعني آنها از قبرها متولّد ميشوند. ولي «نسل» از باب ضرب يضرب در لغت بمعني زائيدن و كثير الولد شدن نيامده و از باب نصر ينصر بدان معني بكار رفته است و از هر دو باب بمعني اسراع در حركت آمده است وانگهي آيۀ 43 معارج قرينه است كه «يَنْسِلُونَ» بمعني سرعت ميباشد و اگر دليلي از لغت داشتيم احتمال ايشان كاملا بجا بود و «يَنْسِلُونَ» در قرآن از باب نصر ينصر خوانده نشده است.

جدّ:؛ ج 2، ص: 20

جدّ: راغب در مفردات گويد: جدّ بمعني قطع زمين هموار است و از همين است كه گويند: «جدّ في سيره و جدّ في امره» و ثوب جديد در اصل بمعني ثوب مقطوع است سپس بهر تازه جديد گفته اند در اقرب الموارد بمعني كوشش، شدّت، عظمت و غيره گفته است عين عبارت اين است «جدّ في سيره

قاموس قرآن، ج 2، ص: 21

و في امره … جدّا: اجتهد و- به الامر: اشتدّ و- في عيون النّاس جدّا: عظم … » در قاموس نيز،

قطع يكي از معاني اين كلمه آمده است.قول مجمع البيان از همه جامعتر و عاليتر است كه در ذيل آيۀ 3 سورۀ جنّ ميگويد: اصل جدّ بمعني قطع است، عظمت را از آن جدّ گويند چون از هر عظمت منقطع است كه مقامش از همه والاست، پدر بزرگ را جدّ گويند چون در بلندي مرتبۀ پدري از پائيني مقطوع است: بحظّ و بهره بجهت انقطاع در علوّ شأن جدّ گفته اند، بجدّ خلاف شوخي از آن جدّ گفته اند كه از سخيف بودن بريده شده و بتازه از آن جهت جديد گفته اند كه در غالب، زمان بريده شدن آن تازه است.بهر حال: سه صيغه از اين كلمه در قرآن مجيد آمده است: جدّ، جديد و جدد و دربارۀ هر سه بحث ميكنيم.1- وَ أَنَّهُ تَعٰاليٰ جَدُّ رَبِّنٰا مَا اتَّخَذَ صٰاحِبَةً وَ لٰا وَلَداً جنّ: 3 حقّا كه مقام و عظمت پروردگار ما والاست زني و فرزندي براي خود نگرفته است. اين آيه از اقوال جنّ است كه در قرآن نقل شده و مراد از جدّ عظمت و مقام است در صحاح و نهايه و اقرب الموارد از انس بن مالك نقل است كه: «كان الرّجل منّا اذا قرء البقرة و آل عمران جدّ فينا» اگر مردي از ما سورۀ بقرۀ و آل عمران را ميخواند و ياد ميگرفت در نظر ما عظيم ميبود.در نهج البلاغه آمده «الحمد للّٰه … و الغالب جنده و المتعالي جدّه» خطبۀ 189 و مراد از آن عظمت است در حديث دعاء نقل است: تبارك اسمك و تعالي جدّك (نهايه).2- أَ إِذٰا كُنّٰا تُرٰاباً أَ إِنّٰا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ رعد: 5 آيا آنگاه

كه خاك ميشوم آيا در خلقت تازه اي خواهيم بود؟!! اين كلمه هشت بار در قرآن آمده و همه در بارۀ خلقت جديد است.3- … وَ مِنَ الْجِبٰالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوٰانُهٰا وَ غَرٰابِيبُ سُودٌ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 22

… فاطر: 27 در مجمع جدد را جمع جديد و از مبرّد نقل ميكند كه آن بمعني راهها و خطوط است، اقرب الموارد نيز جدد را جمع جديد ذكر كرده است بنا بر لغت بني تميم و كلب.راغب آنرا جمع جدّة (بضمّ اوّل) بمعني طريق ظاهر گفته است.تدبّر در آيه نشان ميدهد كه جدد بمعني تكّه ها و قسمتهاست خواه آنرا جمع جديد بگيريم و خواه جمع جدّة يعني: كوهها تكّه هاي سفيد و سرخ و سياه شديداند و رنگهاي مختلف دارند و «بِيضٌ و حُمْرٌ و غَرٰابِيبُ» صفت «جُدَدٌ» اند و مراد از آنها همان تكّه هاست و چون كوهها بوسيلۀ اختلاف رنگ از يكديگر سوا و بريده شده اند لذا بآنها جدد اطلاق گرديده است.

جِدٰار:؛ ج 2، ص: 22

جِدٰار: ديوار. جمع آن جدر (بر وزن شتر) است فَوَجَدٰا فِيهٰا جِدٰاراً يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ … كهف: 77 در آنجا ديواري يافتند كه ميخواست بيافتد و خراب شود لٰا يُقٰاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلّٰا فِي قُريً مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِنْ وَرٰاءِ جُدُرٍ حشر: 14 راغب گويد: ديوار را از لحاظ ارتفاع، جدار و از لحاظ اينكه مكاني را احاطه كرده حائط گويند.الْأَعْرٰابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفٰاقاً وَ أَجْدَرُ أَلّٰا يَعْلَمُوا حُدُودَ مٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ عَليٰ رَسُولِهِ توبه: 97 عربهاي باديه نشين از حيث كفر و نفاق محكمتر، و سزاوارتراند كه حدود آنچه را خدا بر پيامبرش نازل كرده نشناسند.در مجمع فرموده، اجدر از جدر الحائط

(بسكون دال) كه بمعني اصل و اساس آنست، گرفته شده. گويا سزاوار و لايق بودن يكنوع محكمي و پايه است.

جدل:؛ ج 2، ص: 22

جدل: جدال: منازعه، مخاصه … فَلٰا رَفَثَ وَ لٰا فُسُوقَ وَ لٰا جِدٰالَ فِي الْحَجِّ … بقره: 197 در حج، جماع و فسوق و منازعه نيست در نزد شيعه مراد از رفث، مقاربت و از فسوق دروغ و از جدال قسم خوردن است (مجمع).طبرسي در ذيل آيۀ 32 هود

قاموس قرآن، ج 2، ص: 23

فرموده: جدال و مجادله بمعني مقابله با خصم است كه او را از رأي خود منصرف كند و آن از جدل بمعني تابيدن شديد است و مطلوب از جدال آنست كه طرف از رأي خود بر گردد.بهر حال، اين كلمه در مجادلۀ حق و مجادلۀ باطل و در مجادله بمعني دفاع در قرآن كريم بكار رفته است و همه در اصل معني يكي است و فرق با مصاديق است وَ لٰا تُجٰادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتٰانُونَ أَنْفُسَهُمْ … نساء: 107 از كسانيكه بخود خيانت ميكنند دفاع مكن فَمَنْ يُجٰادِلُ اللّٰهَ عَنْهُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ … نساء: 109 از آنها در پيش خدا روز قيامت كدام كس دفاع ميكند؟وَ جٰادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ نحل: 125 فَلَمّٰا ذَهَبَ عَنْ إِبْرٰاهِيمَ الرَّوْعُ … يُجٰادِلُنٰا فِي قَوْمِ لُوطٍ … هود: 74.يُجٰادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ مٰا تَبَيَّنَ … انفال: 6 جدل: بر وزن فرس بمعني شدت خصومت است صحاح آنرا اسم مصدر گفته است وَ كٰانَ الْإِنْسٰانُ أَكْثَرَ شَيْ ءٍ جَدَلًا كهف: 54 نا گفته نماند اكثر استعمال اين صيغه در قرآن در منازعه و مخاصمه نا حق است.

جذّ:؛ ج 2، ص: 23

جذّ: شكستن. پراكنده كردن.بريدن. فَجَعَلَهُمْ جُذٰاذاً إِلّٰا كَبِيراً لَهُمْ … انبياء: 58 بتهايشان را قطعه قطعه كرد مگر بزرگ آنها را. جذاذ بمعني مجذوذ است.عَطٰاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ هود: 108 عطاء غير مقطوع

و دائمي.

جذع:؛ ج 2، ص: 23

جذع: (بر وزن حبر) تنۀ درخت خرما. گويا فقط در تنۀ درخت خرما بكار رفته و بتنۀ درختان ديگر ساق گويند صحاح و قاموس و اقرب و غيره همه تنۀ درخت خرما گفته اند.فَأَجٰاءَهَا الْمَخٰاضُ إِليٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ مريم: 23 درد زادن او را سوي تنۀ نخل كشيد. وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِي جُذُوعِ النَّخْلِ طه: 71 در تنه هاي نخل بدارتان ميزنم. كلمۀ جذع دو بار و جمع آن جذوع فقط يكبار در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 24

قرآن مجيد يافت ميشود.

جذوة:؛ ج 2، ص: 24

جذوة: شعله. تكّۀ بزرگي از هيزم كه در آن آتش هست (مجمع البيان) لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النّٰارِ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ قصص: 29 شايد بشما از آن خبري بياورم يا تكّه اي از آتش كه گرم شويد.راغب گويد: جذوه آنست كه بعد از تمام شدن شعله از هيزم باقي مانده باشد. اين كلمه فقط در يك محلّ از قرآن آمده است رجوع شود به «شهاب».

جرح:؛ ج 2، ص: 24

جرح: (بر وزن قفل) زخم.جمع آن جروح است وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصٰاصٌ مائده: 45 گوش در مقابل گوش، دندان در مقابل دندان و زخمها قصاص شونده اند.در مفردات گويد: قدح شاهد را جرح گويند گوئي قادح زخمي باو ميزند حيوان شكاري را جارحه ناميده اند زيرا زخمي ميكند و يا كسب ميكند، اعضاء بدن را كه كار ميكنند جوارح گويند زيرا اثر ميگذارند و يا كسب ميكنند، اجتراح كسب گناه و اصل آن از جراحة است (باختصار).أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبٰاتُ وَ مٰا عَلَّمْتُمْ مِنَ الْجَوٰارِحِ مُكَلِّبِينَ مائده: 4 طيّبات بر شما حلال شده و آنچه از حيوانات شكاري تعليم داده ايد در حاليكه تعليم كنندۀ سگ هاي شكاري و يا صاحبان شكار با كلاب هستيد.در مجمع فرموده: جوارح بمعني كواسب است از طيور و درّنده ها، واحد آن جارحه است و علّت اين تسميه آنست كه براي اربابان خود در اثر شكار كردن طعام كسب ميكنند. نا گفته نماند كسب يكنوع اثر گذاردن است. و آنگاه كه جارحة بمعني كاسب بكار ميرود، معناي اوّلي ملحوظ است.وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفّٰاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ مٰا جَرَحْتُمْ بِالنَّهٰارِ ثُمَّ يَبْعَثُكُمْ فِيهِ لِيُقْضيٰ أَجَلٌ مُسَمًّي … انعام: 60 او كسي است كه شما را

در وقت شب ميگيرد (ميميراند) و آنچه در روز كسب ميكنيد ميداند سپس در روز

قاموس قرآن، ج 2، ص: 25

شما را زنده ميكند تا اجل معيّن بپايان رسد. در اين آيه «جَرَحْتُمْ» بمعني كار با جارحه و اعضاء است.أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئٰاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ … جاثيه: 21 از راغب نقل شد كه اجتراح كسب گناه است در اقرب الموارد گويد: اجتراح بمعني اكتساب است و اكثرا در جرائم بكار ميرود و از آنست قول قرآن أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا … مجمع البيان مطلق اكتساب گفته است در نهج البلاغه آمده «فزال عنهم الّا بذنوب اجترحوها» خطبۀ 176 قاموس و صحاح نيز مطلق اكتساب گفته اند ولي محلّي پيدا نشد كه در غير گناه استعمال شده باشد.در محلّ ديگري بجاي اجترح اكتسب آمده مثل لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ مَا اكْتَسَبَ مِنَ الْإِثْمِ … نور: 11 احتمال هست علت استعمال اجتراح در سيّئات آن باشد كه گناهان در وجود انسان و جهان اثر بد ميگذارند و گناهكار بوجود خود و روح خود و بدنيا زخم ميزند و شايد گناهان او در حسنات وي زخم توليد كند انشاء اللّٰه در «وزن» خواهد آمد كه سيّئات سبب خفّت و پوچي حسنات اند.

جراد:؛ ج 2، ص: 25

جراد: ملخ. فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمُ الطُّوفٰانَ وَ الْجَرٰادَ وَ الْقُمَّلَ وَ الضَّفٰادِعَ وَ الدَّمَ آيٰاتٍ مُفَصَّلٰاتٍ … اعراف: 133 اين پنج مورد از معجزات نه گانۀ حضرت موسي است كه در «تسع» شمرده شده از جمله ملخ آمد و مزارع و اشجارشان را خورد كه نزديك بود از هستي ساقط شوند و از جمله طوفان و سيل و قورباغه ها بودند كه همه جا را پر كرده

و زندگي را تنك نمودند و شپشه و بنقل بعضي ملخ هاي كوچك و بي پر از آنجمله بود و نيز خون كه گفته اند رنگ آبها سرخ شد و مانند خون گرديد.در تورات فعلي نيز در سفر خروج باب 10 اين بلاها بتفصيل ذكر شده است.نا گفته نماند بزمينيكه همه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 26

چيزش خورده شده و خالي مانده مجروده گويند راغب گويد: جايز است بگوئيم معناي اصلي كلمه جراد است و مجروده (ملخ خورده) و جرد الارض از آن مشتق است و ممكن است بگوئيم ملخ را از آنجهت جراد گويند كه زمين را ميخورد و خالي ميگذارد.يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدٰاثِ كَأَنَّهُمْ جَرٰادٌ مُنْتَشِرٌ قمر: 7 از قبرها خارج ميشوند گوئي ملخهاي پراكنده اند.ظاهر آنست كه اين تشبيه زنده شدن و خروج از قبرهاست چنانكه ميدانيم ملخ دم خود را زير خاك ميكند و تخم ميگذارد بعد از چندي تخمها مبدّل بكرم شده سپس تغيير شكل ميدهند و مبدّل بپروانه و بعد ملخ ميشوند.يكي از رفقا از يكنفر براي من نقل كرد كه در محلّي تخمگذاري و بوجود آمدن ملخها را نمايش ميدادند، ديدم ملخهاي بي شماري بيك محلّ نسبتا وسيعي آمدند سر دم خود را زير خاك كرده و تخم گذاري نمودند و رفتند، بعد از رفتن آنها ديديم بتدريج كرمهائي از خاك سر بر مياورند يكي از اينجا و يكي از آنجا، در فاصلۀ كمي تمام آن زمين پر از كرم شد، آنگاه مبدّل بپروانه و سپس بملخ مبدّل شدند و تمام آن محلّ پر از ملخ گرديد. ذرّات ابدان انسانها نيز در بهار قيامت همچون تخمهاي ملخ بتدريج به انسانها مبدّل شده و زمين را

پر خواهند كرد.

جرّ:؛ ج 2، ص: 26

جرّ: كشيدن. وَ أَلْقَي الْأَلْوٰاحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ اعراف: 150 صحيفه ها را انداخت و سر برادر خويش را گرفته بسوي خود ميكشيد. اين كلمه فقط در اين آيه است و در جاي ديگر از قرآن پيدا نيست.

جرز:؛ ج 2، ص: 26

جرز: قطع. «جرزه جرزا: قطعه» (اقرب الموارد) جرز (بضمّ اوّل و دوّم) زميني كه علف نداشته باشد أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّٰا نَسُوقُ الْمٰاءَ إِلَي الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً … سجده: 27 آيا ندانسته اند كه ما آب را بزمين خشك و بي علف

قاموس قرآن، ج 2، ص: 27

كشانده و بوسيلۀ آن كشت ميرويانيم؟وَ إِنّٰا لَجٰاعِلُونَ مٰا عَلَيْهٰا صَعِيداً جُرُزاً كهف: 8 ما آنچه را كه در روي زمين است بشكل زمين خالي و خشك خواهيم آورد. صعيد: روي زمين. جرز: بي علف.در مجمع البيان هست: جرز زميني است كه چيزي نمي روياند گوئي علف را ميخورد.

جرع:؛ ج 2، ص: 27

جرع: فرو بردن آب. «جرع الماء: بلعه» از باب منع يمنع (قاموس) تجرّع: جرعه جرعه خوردن. وَ يُسْقيٰ مِنْ مٰاءٍ صَدِيدٍ يَتَجَرَّعُهُ وَ لٰا يَكٰادُ يُسِيغُهُ … ابراهيم: 17 از آب صديد نوشانده ميشود كه جرعه جرعه و بزحمت خورد و نتواند فرو برد. اين آيه كريمه در بيان حال اهل جهنّم است اعاذنا اللّٰه منها و اين كلمه تنها يكدفعه در قرآن مجيد وارد شده است و مراد آنست كه نوشيدن آن مشكل است بناچار جرعه جرعه ميخورد اين كلمه در بارۀ غصّه خوردن و فرو بردن خشم نيز بكار ميرود در نهج البلاغه در بارۀ حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم هست «و تجرّع فيه كلّ غصّة» در رضاي خدا هر غصّه را جرعه جرعه فرو برد خطبۀ 192.

جُرُف:؛ ج 2، ص: 27

جُرُف: (بر وزن عنق) كنار رود كه آب آنرا برده و تكّه تكّه ميافتد «الجرف الجانب الّذي اكله الماء من حاشية النّهر كلّ ساعة يسقط بعض منه» (اقرب الموارد) أَمْ مَنْ أَسَّسَ بُنْيٰانَهُ عَليٰ شَفٰا جُرُفٍ هٰارٍ فَانْهٰارَ بِهِ فِي نٰارِ جَهَنَّمَ توبه: 109 يا آنكه بناي خويش را بر كنار جانب نهر بنا كرده و آنرا بآتش جهنم ساقط نموده است جرف (بر وزن عقل) در اصل بمعني بردن است علي هذا جرف در آيۀ شريفه بمعني مجروف است يعني محليكه زير آن، بوسيلۀ آب خورده شده است، اين كلمه تنها يكبار در قرآن بكار رفته است.

جرم:؛ ج 2، ص: 27

جرم: (بر وزن عقل) قطع.مجمع البيان، اقرب الموارد، قاموس، مفردات و صحاح آنرا بمعني قطع گفته اند.بعقيدۀ طبرسي گناه را از آنجهت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 28

جرم گويند كه عمل واجب الوصل را قطع ميكند. بنا بر اين قول، گناهكار را از آن مجرم گويند كه عمل صالح را قطع ميكند (در مجمع به ذيل آيۀ 124 انعام رجوع شود) در مفردات گويد: اصل جرم بفتح اوّل بمعني قطع ثمره از درخت است و بطور استعاره بگناه كردن جرم گفته اند.طبرسي در ذيل آيۀ 2 مائده وَ لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ را از كسائي «يَحْمِلَنَّكُمْ» (وادار نكند) نقل كرده است و اين مطابق نهج البلاغه است كه در نامۀ 12 فرموده «لا يحملنّكم شنئانهم علي قتالهم قبل دعائهم» و خود جرم را در آنجا قطع و كسب معني ميكند زمخشري در ذيل همين آيه ميگويد: جرم جاري مجراي كسب است در تعدّي بيك مفعول يا دو مفعول و آنگاه جملۀ فوق را بمعني كسب و وادار كردن گرفته است.بعضي از بزرگان در

تفسير خود در ذيل آيۀ فوق گويد: «يقال جرمه يجرمه: اي حمله» علي هذا معني جرم وادار كردن است. ولي اين تعبير را در كتب مشهور لغت پيدا نكرديم.و خلاصه آنكه: در معناي جرم (بفتح اوّل) سه قول هست: قطع، حمل، كسب. ولي قطع معناي اوّلي و مشهور آن است و جرم (بضمّ اوّل) بمعني گناه از همين مادّه است.بنظر نگارنده جرم فقط يك معناي دارد و آن قطع است و گناه را بدان سبب جرم گويند كه شخص را از سعادت و رحمت خدا قطع ميكند و گناهكار را مجرم ميگوئيم زيرا در اثر گناه، خود را از رحمت و سعادت و راه صحيح انسانيّت قطع ميكند و در سه محل از قرآن كه «لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ» آمده چون بمفعول دوّم با «علي» متعدي شده لذا معناي حمل (وادار كردن) بر آن اشراب شده است و چنانكه ميدانيم «حمل» بر مفعول دوّم با «علي» متعدي ميشود گويند: حمله علي- الامر. يعني او را بفلان كار وادار كرد لفظ «علي» در يك آيه مذكور

قاموس قرآن، ج 2، ص: 29

و در دو آيه مستتر است اينك آيات را نقل ميكنيم: وَ لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَليٰ أَلّٰا تَعْدِلُوا … مائده: 8 وادار نكند شما را كينۀ قومي بر اينكه عدالت نكنيد. مي بينيم كه در اينجا «عَليٰ- أَلّٰا تَعْدِلُوا» مفعول دوّم «لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ» است و «علي» در آن مذكور ميباشد.وَ لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ أَنْ تَعْتَدُوا … مائده: 2 كينۀ مردميكه شما را از مسجد الحرام باز داشته اند وادار نكند بر اينكه تجاوز كنيد.وَ يٰا قَوْمِ لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ شِقٰاقِي أَنْ يُصِيبَكُمْ مِثْلُ مٰا أَصٰابَ

قَوْمَ نُوحٍ … هود: 89 اي قوم مخالفت با من وادارتان نكند بر اينكه نظير بلاي قوم نوح بر شما برسد.در اين دو آيه أَنْ تَعْتَدُوا- … أَنْ يُصِيبَكُمْ مفعول دوّم «يَجْرِمَنَّكُمْ» است و «علي» در هر دو مقدّر ميباشد و احتمال دارد كه در آيۀ اخير معناي كسب بآن اشراب شده باشد و در اين صورت احتياج بتقدير «علي» نيست.إِنَّ الَّذِينَ أَجْرَمُوا كٰانُوا مِنَ الَّذِينَ آمَنُوا يَضْحَكُونَ مطففين: 29 آنانكه اقدام بگناه كردند بمؤمنين از روي ريشخند مي خنديدند.در قرآن كريم مادّه جرم غير از سه آيۀ فوق، همه از باب افعال بكار رفته است مثل اجرموا، اجرامي مجرم و مجرمون فقط در پنج محلّ «لٰا جَرَمَ» آمده كه خواهيم گفت. بنظر ميايد باب افعال در اينجا براي كثرت باشد زيرا كثرت يكي از معناي آنست فَانْتَقَمْنٰا مِنَ الَّذِينَ أَجْرَمُوا روم: 47 از كسانيكه پيوسته گناه ميكردند انتقام كشيديم. «لٰا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ» هود: 22 كلمۀ «لٰا جَرَمَ» چنانكه گفتيم پنج بار در قرآن مجيد آمده است هود: 22 نحل: 23 و 62 و 109، غافر: 43 در الميزان ذيل آيۀ فوق از فرّاء نقل شده كه لا جرم در اصل بمعني لا بدّ و لا محاله است سپس در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 30

اثر كثرت استعمال بمعناي قسم آمده و معناي «حقّا» ميدهد … و گفته شده: جرم بفتح اوّل و دوّم بمعني قطع است و شايد در اصل در نتيجۀ سخن بكار ميرفته مثل لا محاله و اين معني را ميداده كه: اين سخن را قاطعي قطع نميكند … پس «لا» بمعني نفي و «جرم» بمعني قطع است «لا جرم» يعني

اين گفته را قطع كردن و از بين بردن نيست و حتمي است علي هذا معناي حتما و حقّا ميدهد. معناي آيۀ فوق اين است: حتما آنها در قيامت خسرانكارترين اند.

جري:؛ ج 2، ص: 30

جري: روان شدن. جريان أَنَّ لَهُمْ جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ … بقره: 25 حقّا براي آنهاست بهشت هائيكه نهرها زير آنها جاري و روان است.در قرآن كريم اين كلمه فقط در جريان آب بكار نرفته بلكه در جريان و راه رفتن كشتي ها و حركت باد و آفتاب و ماه و ستارگان نيز استعمال شده است مثل وَ الْفُلْكِ الَّتِي تَجْرِي فِي الْبَحْرِ … بقره: 164 فَسَخَّرْنٰا لَهُ الرِّيحَ تَجْرِي بِأَمْرِهِ … ص: 36 وَ الشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَهٰا.يس: 38 و آياتي نظير كُلٌّ يَجْرِي لِأَجَلٍ مُسَمًّي رعد: 2 علي الظاهر شامل آفتاب و ماه و ستارگان و غيره است.در اينجا لازم است در بارۀ چند آيه سخن گفت: الف: حَتّٰي إِذٰا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ … يونس: 22.ممكن است بگوئيم: باء در «بهم» براي تعديه است يعني كشتي ها آنها را روان كردند، ولي بقاموس و صحاح نگاه كردم «جري» با باء متعدي نشده است لذا بايد گفت باء در اينجا بمعناي «مع» است و فلك بمعني كشتي است و بمفرد و جمع اطلاق ميشود، در اينجا جمع مقصود است زيرا فعل آن «جرين» آمده معني آيه چنين است: تا چون در كشتي ها شديد و كشتي ها با آنها بوسيلۀ باد مطبوعي روان شدند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 31

همچنين است باء در آيۀ وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبٰالِ … هود: 42 و اگر باء را تعدي بگيريم جريان كشتي از آيه بايد

با عنايت و ملازمه استفاده شود.ب: وَ مِنْ آيٰاتِهِ الْجَوٰارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلٰامِ شوري: 32 وَ لَهُ الْجَوٰارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلٰامِ رحمن: 24 راجع باين دو آيه به «بحر» رجوع شود كه گفته ايم اين دو آيه بجريانهاي درياها از قبيل گلف استريم تطبيق ميشود نه بكشتي ها كه گفته اند.ج: إِنّٰا لَمّٰا طَغَي الْمٰاءُ حَمَلْنٰاكُمْ فِي الْجٰارِيَةِ. لِنَجْعَلَهٰا لَكُمْ تَذْكِرَةً وَ تَعِيَهٰا أُذُنٌ وٰاعِيَةٌ حاقّه: 11 چون آب طغيان كرد ما شما را در جاري شونده حمل كرديم تا آنرا براي شما ياد آوري قرار دهيم و تا آن تذكره را گوش حافظ پند در خود نگهدارد.مقصود از اين جاريه چيست؟ارباب تفسير آنرا كشتي نوح گفته اند، ناگفته نماند ما قبل دو آيۀ فوق دربارۀ هلاكت عاد و ثمود و قوم فرعون و قوم لوط است و ما بعد آنها مطلقا در بارۀ قيامت و ويران شدن عالم و اهل رحمت و عذاب است بنظر ميايد غرض از ذكر اين دو آيه در ميان هلاكتهاي دنيا و آخرت تذكّر اين نكته است كه اهل ايمان در امان اند همانطور كه در طوفان نوح مؤمنان نجات يافتند اهل ايمان از هلاكت دنيا و آخرت در نجات خواهند بود و تيرهاي قهر خدائي را فقط كفّار و معاندين هدف اند و شايد لِنَجْعَلَهٰا لَكُمْ تَذْكِرَةً اين مطلب را بيشتر تقويت نمايد و اگر اهل ايمان و يا بعضي از آنها را بلائي از بين ببرد براي آنها هلاكت نيست بلكه كفّارۀ گناه و يا ترفيع مقام است.د: وَ الذّٰارِيٰاتِ ذَرْواً.فَالْحٰامِلٰاتِ وِقْراً. فَالْجٰارِيٰاتِ يُسْراً.فَالْمُقَسِّمٰاتِ أَمْراً. إِنَّمٰا تُوعَدُونَ لَصٰادِقٌ وَ إِنَّ الدِّينَ لَوٰاقِعٌ ذاريات: 1- 6.قسم بپاشندگان پاشيدن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 32

بخصوصي. پس

قسم ببردارندگان بار سنگين. پس قسم بجاري شوندگان كه بآساني روان اند. پس قسم بتقسيم كنندگان امر. آنچه وعده داده ميشويد راست است و جزا واقع شدني است.مقصود از جاريات و غيره در اين آيات چيست؟ بنظر ميايد كه مراد از اين چهار اسم فاعل، بادها باشند و چون ابر عبارت است از هواي مرطوب، اگر بگوئيم ابرها و بادها هستند باز صحيح است.در بارۀ بادهاي مهاجر كه از اقيانوسها بسوي خشكيها ميوزند و هزاران كيلومتر راه مي پيمايند آقاي مهندس بازرگان در كتاب باد و باران در قرآن ميگويد: بادهاي مهاجر از حدبه هاي اقيانوس اطلس يا اقيانوس كبير (و همچنين در مديترانه و درياهاي بزرگ) آنجا كه ستونهاي بزرگ هوا از طبقات جوّ بزمين ميريزند، سر چشمه گرفته در ابتدا يكحركت فرفره اي و پراكنده شونده باطراف دارند، پس از براه افتادن حامل بخار آب فراواني ميگردند كه همان ابرهاست، آنگاه با وقار و سنگيني سمتي را در پيش ميگيرند و بآساني روان ميگردند چون بكنار درياها و يا بقارّه ها رسيدند با بادهاي سرديكه از قطبين ميوزند ملاقات ميكنند از بادهاي قطبين سردي ميگيرند و آنگاه با رطوبت و سردي كه دارند بمزارع و جنگلها و شهرها تقسيم ميشوند و آنچه را قرار و قسمت است تقسيم ميكنند (باد و باران در قرآن با كمي تغيير و حذف).پس بادها هستند كه در اثر اختلاف حرارت خورشيد، خود را از وسط اقيانوسها ميپاشند وَ الذّٰارِيٰاتِ ذَرْواً و چون روان شدند رطوبت و بخار آب را با خود بر ميدارند و سنگين ميشوند فَالْحٰامِلٰاتِ وِقْراً سپس در طول هزاران كيلومتر با آرامي و آساني بسير خود ادامه ميدهند فَالْجٰارِيٰاتِ

يُسْراً و آنگاه در قاره ها و خشكيها تقسيم شده برحمت و خسارات مبدّل ميشوند و بهره ها

قاموس قرآن، ج 2، ص: 33

را قسمت ميكنند فَالْمُقَسِّمٰاتِ أَمْراً.قابل دقت است كه بعد از وَ الذّٰارِيٰاتِ، سه صيغۀ ديگر همه با فاء آمده است يعني اين چهار امر پشت سر هم و نتيجۀ همديگراند.نظير اين آيات، آيات اوّل سورۀ مرسلات و نازعات است.ارتباط اين چهار قسم با مقسم به كه إِنَّمٰا تُوعَدُونَ لَصٰادِقٌ وَ إِنَّ الدِّينَ لَوٰاقِعٌ باشد شايد آن است: همانطور كه توليد بادها از محلّي شروع شده و تدريجا بالاخره بنتيجه اي ميانجامد جريان دنيا و اين زندگي نيز در آخر بروز جزا و پاداش ميانجامد وقوع جزاء نتيجۀ سير عالم است چنانكه تقسيم امر نتيجۀ حركت ابرهاست.اگر بگوئيم ملائكه با اين بادها با هم اند و مشيّت خدا را روان ميكنند اشكالي ندارد ولي نميشود گفت از اين فاعلها كه با الف و تاء جمع بسته شده ملائك مراد است زيرا جمعي كه با الف و تاء باشد يا براي مؤنّث حقيقي است مثل مؤمنات و يا صفت مذكّر غير عاقل است مثل مرفوعات و منصوبات.ملائكه بصراحت قرآن مؤنّث نيستند و آنانكه ملائكه را دختران خدا ميدانند در قرآن تكذيب شده اند و خدا ملائكه را با جمع مذكّر أولو العقل ذكر كرده بَلْ عِبٰادٌ مُكْرَمُونَ وَ تَرَي الْمَلٰائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ زمر: 75.و ايضا ملائكه عاقل و ذي شعوراند پس مراد بادها، ابرها و يا چيزهاي ديگر است.در كتاب آغاز و انجام جهان ص 87 ببعد ذاريات حاملات جاريات و مقسّمات را باتمها و الكترونها و پروتونها و نوترونها حمل كرده و در اين باره بيان عالي دارد،

تطبيق ايشان با مقسم به كه وقوع قيامت باشد بسيار مناسب است طالبين بآنجا رجوع كنند.ه: فَلٰا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوٰارِ الْكُنَّسِ تكوير: 16. اين آيه در «خنس» خواهد آمد انشاء اللّٰه.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 34

و: وَ قٰالَ ارْكَبُوا فِيهٰا بِسْمِ اللّٰهِ مَجْرٰاهٰا وَ مُرْسٰاهٰا هود: 41 مجري و مرسي مصدر ميمي اند از لازم و متعدي (صحاح) ظاهرا در آيه معناي لازم مراد است يعني: گفت بكشتي سوار شويد جريان و ايستادن آن بمدد و ياري خداست. مَجْرٰاهٰا وَ مُرْسٰاهٰا، مبتدء و بِسْمِ اللّٰهِ خبر آن است.

جزء:؛ ج 2، ص: 34

جزء: پاره. تكّه. لَهٰا سَبْعَةُ أَبْوٰابٍ لِكُلِّ بٰابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ حجر: 44 براي جهنم هفت در است براي هر در از آنها قسمتي است قسمت شده.وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبٰادِهِ جُزْءاً إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ زخرف: 15 منظور از جزء در اينجا فرزند است بدليل آيۀ بعدي كه ميگويد أَمِ اتَّخَذَ مِمّٰا يَخْلُقُ بَنٰاتٍ وَ أَصْفٰاكُمْ بِالْبَنِينَ.اين كلمه تنها سه دفعه در قرآن عظيم آمده است حجر: 44، بقره: 260، زخرف: 15.

جزع:؛ ج 2، ص: 34

جزع: بي تابي. ناله. فعل آن از باب علم يعلم بمعني بي تابي و از باب منع يمنع بمعني قطع است (اقرب الموارد) سَوٰاءٌ عَلَيْنٰا أَ جَزِعْنٰا أَمْ صَبَرْنٰا مٰا لَنٰا مِنْ مَحِيصٍ ابراهيم: 21 برابر است براي ما چه بي تابي كنيم و چه صبر نمائيم ما را فرار گاهي نيست.راغب گويد: جزع از حزن اشدّ است جزع حزني است كه شخص را از چاره انديشي باز دارد ولي حزن از آن اعمّ است.إِنَّ الْإِنْسٰانَ خُلِقَ هَلُوعاً.إِذٰا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذٰا مَسَّهُ الْخَيْرُ مَنُوعاً معارج: 20.هلوع و جزوع هر دو صيغه مبالغه اند مثل كذوب و ودود پس هلوع يعني بسيار حريص. جزوع: بسيار بي تابي كننده. اهل بيان گفته اند: آيۀ بعدي معناي هلوع است يعني كم صبر و پر طمع. معني آيه اين است: حقّا كه انسان شديد الحرص آفريده شده، چون باو شرّي رسد بسيار بي تابي كننده و چون باو خيري روي دهد بسيار بخيل است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 35

در آيات بعدي اهل ايمان از اين حكم استثناء شده اند إِلَّا الْمُصَلِّينَ الَّذِينَ … منوع نيز بايد مثل هلوع و جزوع، مبالغه باشد. از مادّۀ جزع فقط دو كلمۀ فوق در قرآن هست.

جزاء:؛ ج 2، ص: 35

جزاء: مكافات. (قاموس) ايضا در قاموس هست: چون ما- بعدش «باء و علي» آيد بمعني مكافات و مجازات است و چون «عن» باشد بمعني قضا و اداء باشد «جزي عنه: قضي» و بدون آنها بمعني كفايت است «جزي الشي ء: كفي».راغب آنرا در اصل بي نيازي و كفايت گفته و گويد: پاداش را جزاء گويند چون از حيث مقابله و برابري در آن كفايت هست.در مجمع البيان فرموده: جزاء و مكافات و مقابله نظائر هم اند.بهر حال

پاداش و كيفر را جزاء گوئيم زيرا مقابل عمل است و از جهت برابري كفايت ميكند در اينجا لازم است بچند نكته توجّه كنيم: الف: در قرآن مجيد جزاء هم در پاداش و هم در كيفر و عذاب هر دو آمده است مثل فَإِنْ قٰاتَلُوكُمْ فَاقْتُلُوهُمْ كَذٰلِكَ جَزٰاءُ الْكٰافِرِينَ بقره: 191 و مثل فَتَكُونَ مِنْ أَصْحٰابِ النّٰارِ وَ ذٰلِكَ جَزٰاءُ الظّٰالِمِينَ مائده: 29 و نحو وَ أَمّٰا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صٰالِحاً فَلَهُ جَزٰاءً الْحُسْنيٰ كهف: 88 لَهُمْ مٰا يَشٰاؤُنَ عِنْدَ رَبِّهِمْ ذٰلِكَ جَزٰاءُ الْمُحْسِنِينَ زمر: 34.ب: جاهائيكه در قرآن مجيد بعد از فعل جزي كلمۀ «عن» آمده ممكن است آنرا بمعني كفايت گرفت چنانكه راغب معتقد است و ممكن است معناي آن ادا كردن باشد چنانكه در قاموس گفته، در مجمع نيز از بعضي نقل شده است علي هذا در آيۀ وَ اتَّقُوا يَوْماً لٰا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً بقره: 48 ممكن است بگوئيم معني آنست: بترسيد از روزيكه كسي از كسي از هيچ چيز كفايت نميكند يا كسي از كسي چيزي نميدهد.ج: در بعضي از آيات جزاء

قاموس قرآن، ج 2، ص: 36

خود عمل ذكر شده است مثل فَالْيَوْمَ لٰا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لٰا تُجْزَوْنَ إِلّٰا مٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ يس: 54 امروز بكسي ستمي نميشود و جزاء داده نميشويد مگر آنچه را كه ميكرديد لٰا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّمٰا تُجْزَوْنَ مٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ تحريم: 7 امروز اعتذار نجوئيد فقط آنچه را ميكرديد جزاء داده ميشويد همچنين است آيه 90 نمل و 39 صافات و غيره.اين آيات راجع بتجسّم عمل است و قرآن كريم در اين باره صراحت دارد يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مٰا عَمِلَتْ

مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مٰا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ … آل عمران: 30 بگمان نگارنده آياتيكه نظير مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلٰا يُجْزيٰ إِلّٰا مِثْلَهٰا … غافر: 40 هستند با آيات فوق تفاوت ندارند زيرا عمل روز قيامت در قالب ديگري تحويل انسان داده خواهد شد لذا ميشود گفت: اين مثل آنست و يا اين آن است.د: راغب در مفردات گفته: فعل جزي از باب مفاعله در قرآن بكار نرفته است. ولي بر خلاف گفتۀ او يك جا در قرآن فعل مفاعله هست ذٰلِكَ جَزَيْنٰاهُمْ بِمٰا كَفَرُوا وَ هَلْ نُجٰازِي إِلَّا الْكَفُورَ سباء: 17 ولي بنظر ميايد كه «نُجٰازِي» در اينجا بين الاثنين نيست بلكه بمعني تكثير و شدّت مجازات است.ه: جزيه كه از اهل كتاب گرفته ميشود از مادّۀ جزي است علّت اين تسميه بعقيدۀ راغب آنست كه در حفظ خون و احترام اهل كتاب، بآن اكتفا ميشود، طبرسي فرموده: مجازات است در مقابل پايداري در كفر … قٰاتِلُوا الَّذِينَ لٰا يُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ لٰا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ … مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حَتّٰي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صٰاغِرُونَ توبه: 29 بجنگيد با آنانكه بخدا و روز حشر ايمان نمياورند … از كسانيكه بآنها كتاب داده شده تا جزيه را با دست خود بدهند در حاليكه بحكومت اسلام خاضع اند.جزيه مالياتي است كه از اهل

قاموس قرآن، ج 2، ص: 37

ذمّه با در نظر گرفتن توانا و ناتوان بودن آنها، گرفته ميشود و در مقابل از حمايت قانون برخوردار ميشوند و مانند يكفرد مسلم در پناه اسلام، آزاد زندگي ميكنند و آن مثل زكوة و خراج و ماليات و غيره است كه از مسلمانان گرفته ميشود.در اين حكم

اجحاف و ظلمي نيست هر دولت براي ادارۀ مملكت از وصول ماليات ناگزير است در اسلام آنچه از اهل كتاب دريافت ميشود بنام جزيه و آنچه از مسلمين اخذ ميگردد بنام زكوة و غيره خوانده شده، راجع بتفصيل بحث بكتاب سيري در اسلام تأليف نگارنده فصل اهل كتاب رجوع شود.و جزا چنانكه گفته شد در بارۀ پاداش و كيفر هر دو بكار رفته است ولي «اجر» تنها در پاداش استعمال گرديده فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ در اين باره به «اجر» رجوع شود.

جسد:؛ ج 2، ص: 37

جسد: پيكر. صحاح آنرا بدن و قاموس جسم انسان و جسم جنّ و ملائكه و مجمع البيان جسم حيوان مثل بدن گفته است آنگاه بحث است كه آيا جسد جسم بلا روح است و يا جسم با روح و آيا جسد در غير انسان نيز گفته ميشود يا نه؟كوتاه سخن آنست كه قرآن كريم آنرا هم در بيروح و هم در ذي روح، هم در انسان و هم در غير آن بكار برده است. فَأَخْرَجَ لَهُمْ عِجْلًا جَسَداً لَهُ خُوٰارٌ … طه:: 88 براي آنها گوساله اي بيرون آورد كه فقط پيكر بود (و روح نداشت) صداي گوساله داشت «جَسَداً» حاكي از آنست كه گوساله مجسّمه بود و روح نداشت.وَ مٰا جَعَلْنٰاهُمْ جَسَداً لٰا يَأْكُلُونَ الطَّعٰامَ وَ مٰا كٰانُوا خٰالِدِينَ انبياء: 8 آيه در بارۀ پيامبران است يعني ما آنها را پيكري قرار نداديم كه طعام نخورند و در دنيا هميشگي نبودند.در مجمع ج 7 ص 40 از كلبي نقل شده جسد مجسّدي است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 38

كه در آن روح است ميخورد و ميآشامد در نهج خطبۀ 196 در بارۀ تقوي فرموده «و

شفاء مرض اجسادكم» و در خطبۀ 81 هست «و راحة الاجساد» ولي الميزان ج 14 ص 207 فرموده: جسد هيچگاه بذيروح گفته نميشود.وَ لَقَدْ فَتَنّٰا سُلَيْمٰانَ وَ أَلْقَيْنٰا عَليٰ كُرْسِيِّهِ جَسَداً ثُمَّ أَنٰابَ ص: 34 الميزان از بين معاني محتمل اين معني را اختيار ميكند كه براي سليمان كودكي بوده خدا او را بميراند و جسدش را روي تخت سليمان انداخت و از ثُمَّ أَنٰابَ قٰالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي بدست ميايد كه سليمان اميد و انتظار داشت كه خدا او را شفا بخشد و بوي مفيد باشد پس خدا او را بميراند و بر تختش انداخت تا اوامر را بخدا تفويض و تسليم كند.

جس:؛ ج 2، ص: 38

جس: دست ماليدن براي دانستن (اقرب الموارد) تجسّس بمعني تفحّص و كنجكاوي از احوال مردم از همين مادّه است، جاسوس را نيز كه از اوضاع مردم و محلّ كنجكاوي ميكند بهمين سبب جاسوس گفته اند وَ لٰا تَجَسَّسُوا وَ لٰا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً … حجرات: 12 در احوال مردم و از خلوات آنها كنجكاوي نكنيد و غيبت يكديگر را را ننمائيد. اين لفظ تنها يكبار در قرآن يافته است.

جسم:؛ ج 2، ص: 38

جسم: تن. چون جسم در مقابل روح است ميشود گفت جسم فقط راجع بتن است آيات قرآن نيز بهمين معني ناظراند قٰالَ إِنَّ اللّٰهَ اصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ بقره: 247 معلوم است كه جسم فقط راجع به بدن و تن است يعني خدا باو دانش وسيع داده و تنومندش كرده است.وَ إِذٰا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسٰامُهُمْ … منافقون: 4 چون منافقان را به- بيني تن هايشان بشگفت مياورد.از اين لفظ دو محل بيشتر در كلام.اللّٰه مجيد نيست.

جعل:؛ ج 2، ص: 38

جعل: قرار دادن. وَ جَعَلَ فِيهٰا رَوٰاسِيَ وَ أَنْهٰاراً رعد: 3 در زمين كوههاي ثابت و نهرهائي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 39

قرار داد.بنظر راغب: آن لفظي است شامل تمام افعال و از فعل و صنع اعمّ است و بر پنج وجه بكار ميرود اوّل بمعني شروع مثل: جعل زيد يقول (شروع كرد زيد بگويد) دوّم در ايجاد شي ء و آنوقت يك مفعول دارد «وَ جَعَلَ الظُّلُمٰاتِ وَ النُّورَ» (ظلمات و نور را ايجاد كرد) سوّم در ايجاد شي ء از شي ء مثل وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الْجِبٰالِ أَكْنٰاناً چهارم تصيير شي ء از حالتي بحالتي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرٰاشاً پنجم حكم بر چيزي با چيزي (مثلا حكم بر شخصي با پيامبري) مثل وَ يَجْعَلُونَ لِلّٰهِ الْبَنٰاتِ (مفردات باختصار).مخفي نماند: تدبّر در آيات قرآن مجيد نشان ميدهد كه جعل در مرتبۀ تالي وجود و حالتي بعد از وجود است و نيز دربارۀ ربط دو موجود بكار رفته است.مثلا در وَ لَوْ شٰاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النّٰاسَ أُمَّةً وٰاحِدَةً هود: 118 مي بينيم كه امّت واحده بودن يك وجود ثانوي و صفتي است براي ناس و جعل در بيان آن آمده و

اگر ميفرمود «لَخَلَقَ النّٰاسَ امَّةً واحِدَةً» معناي فوق را افاده نميكرد زيرا امّت واحده و داراي هدف و عقيدۀ مشترك بودن در مرتبۀ دوم از خلقت است.و نيز در آيۀ الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ وَ جَعَلَ الظُّلُمٰاتِ وَ النُّورَ … انعام: 1 بنظر ميايد استعمال جعل براي آن است كه ظلمات و نور در مقام دوّم و همچون وجود سايه نسبت بذي سايه است و خلقت آسمانها و زمين و ايجاد آفتاب و ماه و غيره، بوجود آمدن ظلمت و نور را لازم گرفته است لذا در سموات و الارض «خَلَقَ» و در ظلمات و نور «جَعَلَ» آورده است.در بعضي از آيات جعل و خلق در جاي يكديگر آمده اند مثل وَ اللّٰهُ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوٰاجاً نحل: 72 وَ مِنْ آيٰاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوٰاجاً روم: 21.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 40

من تصوّر ميكنم كه نظر در آيۀ اوّل بجعل زوجيّت است كه يك معناي ثانوي است و در آيۀ دوم آفريدن زوج مراد است آفريدن زن و مرد در مرتبۀ اوّل و زوجيّت در مرتبۀ ثاني قرار گرفته است. و انتزاعي است.

جفاء:؛ ج 2، ص: 40

جفاء: بضمّ اوّل كنار افتاده. (مجمع البيان) اسم ممدود است مثل غثاء فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفٰاءً وَ أَمّٰا مٰا يَنْفَعُ النّٰاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ … رعد: 17 امّا كهف در حاليكه كنار افتاده است نابود ميشود امّا آنچه بمردم سود ميدهد در زمين مي ماند «جفاء» حال است از «الزبد» و فقط يكبار در كلام اللّٰه مجيد آمده است.

جفن:؛ ج 2، ص: 40

جفن: و جفنه: كاسه. بعقيدۀ راغب مخصوص ظرف طعام است جمع آن جفان بكسر اوّل ميايد يَعْمَلُونَ لَهُ مٰا يَشٰاءُ مِنْ مَحٰارِيبَ وَ تَمٰاثِيلَ وَ جِفٰانٍ كَالْجَوٰابِ سباء: 13 براي سليمان آنچه ميخواست ميساختند از قبيل كاخها و تمثالها و كاسه هائي ببزرگي حوضها. «جفان» بيشتر از يكبار در قرآن نيست.

جفو:؛ ج 2، ص: 40

جفو: كنار شدن. دور شدن در قاموس هست «جفا جفاء و تجافي: لم يلزم مكانه» در اقرب الموارد تصريح ميكند كه اصل آن واوي است. لذا در عنوان «جفو» آورديم با آنكه مصدرش جفاء است.تَتَجٰافيٰ جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضٰاجِعِ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً … سجده: 16 آيه در تعريف اهل ايمان است يعني پهلوهايشان از خوابگاهها دوري كند و پروردگارشان را با بيم و اميد ميخوانند (و براي عبادت و مناجات خدا از خواب و خوابيدن دور ميشوند) اللهمّ اجعلنا منهم اين صيغه و اين مادّه بيشتر از يكبار در كلام اللّه نيامده است.

جلب:؛ ج 2، ص: 40

جلب: جلبه: صيحه. اجلاب: راندن با صيحه (مجمع البيان) راغب جلب را راندن و اجلاب را صيحه زدن با قهر گفته است وَ اسْتَفْزِزْ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 41

مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ وَ شٰارِكْهُمْ فِي الْأَمْوٰالِ وَ الْأَوْلٰادِ … اسراء: 64.استفزاز: بلند كردن بسرعت و بكاري وادار كردن بآساني. رجل: بفتح اوّل و كسر دوّم جمع راجل. (پيادگان) خيل: اسبان و مجازا بسوارها اطلاق ميشود. آيه دربارۀ اعطاء قدرت بشيطان از جانب خداست دربارۀ اضلال مردم. يعني هر كه از آنانرا ميتواني با صدا و دعوتت بگناه بر خيزان و با سواران و پيادگانت بر آنها صيحه بزن (براي سوق بگناه) و در اموال و اولاد با آنها شريك شو.گويا بعضي از ياران و اعوان شيطان در وسوسه خيلي سريع اند و بعضي كمتر از آنها. لذا اوّلي ها بسواران و دوّمي ها بپيادگان تشبيه شده اند رجوع شود به «شيطان» يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوٰاجِكَ وَ بَنٰاتِكَ وَ نِسٰاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ … احزاب: 59.جلابيب جمع جلباب

و در معني آن اختلاف هست. راغب آنرا پيراهن و روسري گفته (قميص و خمار) مجمع البيان در لغت فرموده: روسري زن كه وقت خروج از منزل سر و صورتش را با آن ميپوشاند. صحاح آنرا ملحفه (چادر مانند) گفته. ابن اثير در نهايه آنرا چادر و رداء معني كرده و ميگويد: گفته شده مانند چارقد و مانند ملحفه است. در قاموس هست كه آن پيراهن و لباس گشاد كوچكتر از ملحفه يا چيزي است مثل ملحفه كه زن لباسهاي خود را بآن ميپوشاند يا آن ملحفه است.در نهج البلاغه هست: «سترني عنكم جلباب الدّين» خطبۀ 4 جلباب دين مرا از شما مستور كرد و ايضا «من احبّنا اهل البيت فليستعدّ للفقر جلبابا» حكمت: 112 هر كه ما اهل بيت را دوست دارد براي فقر لباسي آماده كند و ايضا ببعضي از عمّالش مينويسد: «فالبس لهم جلبابا من اللّين» نامۀ: 19 بجهة

قاموس قرآن، ج 2، ص: 42

مردم لباسي از نرمي بپوش.با اين قرائن و آنچه از نهايه و صحاح و قاموس نقل شد ميشود گفت: جلباب ملحفه و لباس بالائي و چادر مانند است نه فقط روسري و خمار معني آيه اين است: اي پيغمبر به همسرانت و دخترانت و زنان مؤمنان بگو لباسهاي چادر مانند خود را بخود نزديك كنند و خود را با آن جمع و جور كنند و جلباب را طوري از خود دور نگاه ندارند و بدن خود را از آن بيرون نكنند كه پوشيدن آن مانند نپوشيدن باشد. از مادۀ جلب فقط دو صيغۀ فوق در قرآن هست.

جالوت:؛ ج 2، ص: 42

جالوت: كلمۀ عجمي است (مفردات) نام فرمانده لشگري بود كه بني اسرائيل بجنگ

آنها رفتند و حضرت داود او را در ميدان جنگ بكشت، بني اسرائيل از او و لشگريانش هراسان و بيمناك بودند قٰالُوا لٰا طٰاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجٰالُوتَ وَ جُنُودِهِ … فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللّٰهِ وَ قَتَلَ دٰاوُدُ جٰالُوتَ … بقره: 249- 251 گفتند با جالوت و لشگريانش طاقت جنگ نداريم … باذن و ياري خدا آنها را شكست دادند و داود جالوت را كشت. لفظ جالوت سه بار در قرآن مجيد در آيات فوق تكرار شده است.

جلد:؛ ج 2، ص: 42

جلد: (بكسر اوّل) پوست بدن. اعمّ از آنكه پوست انسان باشد مثل وَ قٰالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنٰا فصلت: 21 يا پوست حيوان مثل وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعٰامِ بُيُوتاً نحل: 80 جلد: بفتح اوّل مصدر است بمعني تازيانه زدن بعقيدۀ طبرسي و راغب تازيانه زدن را بجهت رسيدن تازيانه بپوست بدن، جلد گويند.و شايد علت اين تسميه آن باشد كه تازيانه از پوست درست ميشده است و فعل «جلده» بمعني او را با پوست زد است در مفردات گويد: «جلده، بطنه، ظهره» (هر سه فعل ماضي است) يعني بپوستش زد، بشكمش زد، به پشتش زد. «و ضربه بالجلد نحو عصاه» او را با

قاموس قرآن، ج 2، ص: 43

پوست زد مثل او را با عصا زد.در اينجا بچند مطلب اشاره ميكنيم الف: حدّ زنا صد ضربه شلاق و حدّ قذف (بديگري نسبت زنا دادن) هشتاد ضربه است الزّٰانِيَةُ وَ الزّٰانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ وٰاحِدٍ مِنْهُمٰا مِائَةَ جَلْدَةٍ … نور: 2 زن زانيه و مرد زاني بهر يك صد تازيانه بزنيد.اين حكم در صورتي است كه محصنه نباشند و اگر هر دو يا يكي از آنها محصنه (شوهر دار، زن دار)

باشد حدّ آنها سنگسار كردن است تفصيل حكم را بايد در كتب فقهيّه ملاحظه كرد.وَ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنٰاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدٰاءَ فَاجْلِدُوهُمْ ثَمٰانِينَ جَلْدَةً … نور: 4 مراد از محصنات در آيه زنان عفيف و پاكدامن اند زيرا محصنه هم بمعناي پاكدامن كه خود را از حرام حفظ ميكند آمده و هم بمعني زن شوهر دار رجوع شود به «حصن» يعني آنانكه بزنان پاكدامن نسبت زنا ميدهند.سپس بسخن خود چهار نفر شاهد نياورند بآنها هشتاد ضربه شلّاق بزنيد.ب: روز قيامت پوست بدن باعمال آدمي شهادت خواهد داد حَتّٰي إِذٰا مٰا جٰاؤُهٰا شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصٰارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ … وَ قٰالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنٰا قٰالُوا أَنْطَقَنَا اللّٰهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ … فصّلت 20 و 21.چون بنزد آتش ميايند گوشها و چشمها و پوستهايشان بر آنها گواهي ميدهد … بپوستهايشان گويند: چرا بر عليه ما گواهي داديد؟گويند: خدا ما را بنطق آورد خدائيكه همه چيز را گويا كرده است.ممكن است بگوئيم شهادت پوست بدن، شهادت طبيعي است همچنانكه سفت و آبله گون بودن دست كارگر و آهنگر گواهي ميدهد كه اين دست و اين شخص كار كرده است و بر عكس نرم و دنبه اي بودن دست شاهد آنست كه اين دست كار نكرده است. ولي آيۀ دوّم كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 44

حاكي از گفتگوي گناهكاران با پوستهاي خود است اين احتمال را ضعيف ميكند و ظاهر آن گفتگوئي است مثل گفتگوي ظاهري.و از اين عجب مدار. آخرت همه چيزش حتي آتش و جهنّم اش زنده و گوياست و نميشود از اين زندگي دنيا قياس گرفت. رجوع شود به «نار و جهنّم».ج: سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نٰاراً

كُلَّمٰا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنٰاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهٰا لِيَذُوقُوا الْعَذٰابَ … نساء: 56 نضج بضمّ اوّل و فتح آن بمعني رسيدن ميوه و پختن گوشت است (صحاح) ضمير بَدَّلْنٰاهُمْ براي كفّار است نه جلود، يعني: آنها را بآتش ميكشيم هر وقت پوستهايشان پخت و سوخت و بيحسّ شد عوض ميگيريم براي آنها پوستهاي ديگري را تا عذاب را بچشند (اعاذنا اللّٰه منه).ممكن است منظور سوختن و بيحسّ شدن پوست باشد و شايد اشاره بدوام عذاب است.نظير اين آيه، آيۀ يُصَبُّ مِنْ فَوْقِ رُؤُسِهِمُ الْحَمِيمُ يُصْهَرُ بِهِ مٰا فِي بُطُونِهِمْ وَ الْجُلُودُ … حج: 20 صهر بفتح اوّل بنقل مجمع بمعني ذوب كردن است، راغب ذوب كردن پيه گفته آيه در بارۀ كفّاري است كه در بارۀ خدا مخاصمه ميكنند يعني از بالايشان آب داغ و جوشان ريخته شود كه محتويات شكمها و پوستها با آن گداخته ميشود (اللّهم اعوذ بك من النار).د: تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ … زمر: 23 در بارۀ اين آيه به «قشعر» رجوع شود.

جلس:؛ ج 2، ص: 44

جلس: إِذٰا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجٰالِسِ فَافْسَحُوا مجادله: 11 مجلس اسم مكان و محل نشستن انسان و جمع آن مجالس است يعني: چون بشما گويند در مجلسها جا گشائيد گشاده كنيد. آيۀ كريمه يك مطلب اخلاقي را تذكّر ميدهد و مراعات حقوق مجلس را روشن ميكند «مجالس» فقط يكبار در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 45

قرآن هست.

جلال:؛ ج 2، ص: 45

جلال: بزرگي قدر. وَ يَبْقيٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلٰالِ وَ الْإِكْرٰامِ رحمن: 27 ذات پروردگارت ماندني است كه صاحب عظمت و اكرام است.راغب گويد: جلالة بزرگي قدر است و جلال بدون تاء بمعني بالاترين عظمت است و از صفات مخصوص خداست و در غير او بكار نرفته. اقرب الموارد آنرا از بصائر نقل ميكند. طبرسي آنرا عظمت و كبريا معني كرده، صحاح گويد: جلال اللّٰه: عظمت خدا. ابن اثير در نهايه نيز عظمت گفته است.در نهج البلاغه هست كه آنحضرت بعثمان فرمود «فلا تكوننّ لمروان سيّقة يسوقك حيث شاء بعد جلال السّنّ و تقضّي العمر» خطبۀ: 162 سوق شدۀ مروان مباش كه تو را هر جا بخواهد سوق كند بعد از بزرگي سنّ و گذشتن عمرت (آلت دست مروان مباش).جلال بضمّ اوّل صفت مشبهه است بمعني عظيم (صحاح) محمد عبده در عبارت نهج البلاغه احتمال داده كه جلال بضمّ جيم بمعني عظيم باشد و در اين صورت اضافۀ صفت بسوي موصوف است ولي ابتدا آنرا عظمت معني كرده است در قاموس گفته ابو الجلال كنيۀ زبير بن عمرو و امّ الجلال كنيۀ دختر عبد اللّٰه بن كليب آمده.بهر حال اگر معناي جلال بالاترين عظمت و شأن باشد چنانكه راغب و اقرب الموارد گفته است در اين صورت از صفات

خاصّه خداست.در كشّاف گويد: صفت ذُو الْجَلٰالِ وَ الْإِكْرٰامِ از اعظم صفات خداوندي است از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم منقول است «ألظّوا بيا ذا الجلال و الاكرام» بدرگاه خدا الحاح كنيد بخطاب يا ذا الجلال و الاكرام در نهايه اين كلام را نسبت بحديث داده و در اقرب الموارد مادّه ل ظ ظ آنرا قول ابن مسعود دانسته است با اضافۀ «في الدعاء» بعد از «ألظّوا».

قاموس قرآن، ج 2، ص: 46

ناگفته نماند صفت ذُو الْجَلٰالِ وَ الْإِكْرٰامِ فقط دو دفعه در قرآن مجيد آمده است يكي آيۀ گذشته و ديگري آخر سورۀ رحمن.

جلو:؛ ج 2، ص: 46

جلو: (بر وزن فلس) آشكار شدن. «جلي لي الامر: وضح» (صحاح) لازم و متعدي هر دو آمده است قُلْ إِنَّمٰا عِلْمُهٰا عِنْدَ رَبِّي لٰا يُجَلِّيهٰا لِوَقْتِهٰا إِلّٰا هُوَ … اعراف: 187 بگو علم قيامت فقط نزد پروردگار من است جز او در وقتش آنرا ظاهر نميكند و بوجود نمياورد.وَ الشَّمْسِ وَ ضُحٰاهٰا وَ الْقَمَرِ إِذٰا تَلٰاهٰا. وَ النَّهٰارِ إِذٰا جَلّٰاهٰا شمس: 3، ضمير «جَلّٰاهٰا» به «الشَّمْسِ» بر ميگردد مجمع البيان به ظلمت كه از فحواي كلام بنظر ميايد برگردانده است ولي حفظ ظاهر بهتر است. يعني قسم بآفتاب و روشنائيش، قسم بماه كه از پي آن بر آيد. قسم بروز كه آفتاب را ظاهر و آشكار ميسازد. نور آفتاب پيوسته در فضا هست ولي آمدن روز كه حركت زمين است آفتاب را ظاهر ميكند فَلَمّٰا تَجَلّٰي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسيٰ صَعِقاً اعراف: 143 چون پروردگارش بر كوه آشكار شد آنرا ريز ريز كرد و موسي بيهوش افتاد.مفسّرين والا مقام در تفسير آيه دست و پا

زده اند. در اينكه خدا جسم و جسماني و قابل رؤيت نيست شكي نداريم شايد مراد از تجلّي توجّه بخصوصي است كه كوه طاقت آنرا نياورد و از بين رفت، ريز ريز شدن كوه و از بين رفتن آن است و بر موسي روشن شد كه چون كوه با آن محكمي طاقت نياورد او بطريق اولي طاقت نخواهد آورد.الميزان در ذيل آيه و ما قبل آن بياني شيرين و تحقيقي لطيف دارد.وَ لَوْ لٰا أَنْ كَتَبَ اللّٰهُ عَلَيْهِمُ الْجَلٰاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيٰا حشر: 3 جلاء خروج از شهر و يا اخراج از آن است (صحاح) و آن با معناي اصلي مغايرت ندارد زيرا خروج از بلد يكنوع ظهور است گوئي شخص در شهر مخفي است و با خروج آشكار

قاموس قرآن، ج 2، ص: 47

ميشود. آيه در بارۀ بيرون راندن يهود از اطراف مدينه است يعني: اگر خدا بيرون رفتن را براي آنها ننوشته بود آنها را در دنيا جور ديگر عذاب ميكرد …

جمح:؛ ج 2، ص: 47

جمح: شتاب رفتن. راغب گويد: اصل آن در اسب است (اسب سركش) كه نشاط و تند رفتنش طوري باشد كه راكب نتواند آنرا باز دارد. در قاموس و اقرب نيز نظير آن گفته است، مصدر آن جمح و جموح و جماح آمده (قاموس) لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغٰارٰاتٍ أَوْ مُدَّخَلًا لَوَلَّوْا إِلَيْهِ وَ هُمْ يَجْمَحُونَ توبه: 57 اگر پناهگاه يا نهانگاهها يا گريز گاهي مييافتند شتابان و با نشاط بسوي آن رو ميكردند.مجمع البيان آنرا شتاب رفتن معني كرده و در ذيل اللغة فرموده: جماح تند رفتن است كه چيزي رونده را باز ندارد در نهج البلاغه هست «و صدّهم عن الحقّ و جماحهم

في التّيه» خطبۀ: 179 و اعراضشان از حق و شتابشان در گمراهي.از اين مادّه در قرآن فقط صيغۀ فوق هست.

جمد:؛ ج 2، ص: 47

جمد: جامد: بي حركت.در اقرب الموارد هست «جمد الماء: قام» وَ تَرَي الْجِبٰالَ تَحْسَبُهٰا جٰامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحٰابِ صُنْعَ اللّٰهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ إِنَّهُ خَبِيرٌ بِمٰا تَفْعَلُونَ نمل: 88 كوهها را بيني و بي حركت ميپنداري ولي چون رفتن ابرها همي روند، كار خداست كه همه چيز را محكم كرده و از كارهايي كه- ميكنيد آگاه است.در بارۀ اين آيه در «جبل» مفصلا صحبت شده است و اين كلمه فقط در اين آيه آمده است.

جمع:؛ ج 2، ص: 47

جمع: گرد آوردن. وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَجَمَعْنٰاهُمْ جَمْعاً كهف: 99 در صور دميده ميشود پس آنها را بطرز مخصوص گرد آورديم كَتَبَ عَليٰ نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِليٰ يَوْمِ الْقِيٰامَةِ … انعام: 12 از اين آيه بنظر ميايد كه بوجود آمدن و مردن انسانها جمع شدن تا قيامت است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 48

و چون قيامت رسيد مدّت جمع كردن تمام ميشود و حساب آغاز ميگردد همچنين است آيۀ 26 جاثيه و 87 نساء.فَلَمّٰا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فِي غَيٰابَتِ الْجُبِّ يوسف: 15 پس چون او را بردند و هم رأي شدند كه او را در قعر چاه افكنند.راغب ميگويد: اجماع اكثر اوقات در اجتماع رأي و فكر گفته ميشود «اجمع المسلمون علي هذا» يعني آرائشان بر اين جمع شد (ترجمۀ آزاد).آيۀ گذشته و آيۀ 102 همان سوره و 71 يونس و 64 طه تقريبا همه در يك مضمون اند.الَّذِينَ قٰالَ لَهُمُ النّٰاسُ إِنَّ النّٰاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ آل عمران: 173 شايد منظور آن باشد كه مردم در بارۀ شما هم رأي شدند يا براي شما نيرو و افراد خود را گرد آوردند ولي راجع بمحل آيه، معناي

اوّلي بهتر است.سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَ يُوَلُّونَ الدُّبُرَ قمر: 45 مصدر در اينجا بمعني مفعول است يعني بزودي جمع شدگان منهزم ميشوند و پشت گردانده فرار ميكنند.جميع و اجمع و اجمعون براي تأكيد اجتماع است اجمعون صفت معرفه واقع ميشود و منصوب بودنش براي حال صحيح نيست ولي جميع براي حال منصوب ميشود و از حيث معني تأكيد ميكند (راغب) فَسَجَدَ الْمَلٰائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ حجر: 30 إِنِّي رَسُولُ اللّٰهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعاً اعراف: 158.

مجمع البحرين:؛ ج 2، ص: 48

مجمع البحرين: وَ إِذْ قٰالَ مُوسيٰ لِفَتٰاهُ لٰا أَبْرَحُ حَتّٰي أَبْلُغَ مَجْمَعَ- الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً كهف: 60 مجمع البحرين (محلّ جمع شدن دو دريا) همان جائي است كه موسي با آن عالم ملاقات كرد، در روايات نام او خضر ذكر شده است، احتمال دارد كه مراد از مجمع البحرين باب المندب باشد آنجا كه بحر احمر باقيانوس هند متصل ميشود و شايد مراد از آن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 49

تنگۀ جبل الطارق باشد آنجا كه درياي مديترانه باقيانوس اطلس متصل ميشود ولي اين احتمال بعيد است زيرا رفتن حضرت موسي باروپا ثابت نيست وانگهي پيامبرانيكه در قرآن نام برده شده همه از آسيا و قسمت شرقي افريقا (مصر) بوده اند و از اروپا پيامبري بنام سراغ نداريم و احتمال دارد كه مراد از آن تنگۀ بسفر يا داردانل باشد كه اوّلي درياي سياه را بدرياي مرمره و ديگري درياي مرمره را بدرياي مديترانه متصل ميسازد و ممكن است مراد انتهاي شبه جزيرۀ عمان باشد آنجا كه خليج فارس بدرياي عمان متصل ميشود. اين پنج محل فوق باستثناي تنگۀ جبل الطارق همه در آسيا واقع اند شايد در كنار يكي از اين چهار محلّ موسي با

آن عالم ملاقات كرده است.

جمعه:؛ ج 2، ص: 49

جمعه: إِذٰا نُودِيَ لِلصَّلٰاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِليٰ ذِكْرِ اللّٰهِ جمعه: 9 بعقيدۀ راغب روز جمعه را بجهت اجتماع مردم براي نماز، جمعه گفته اند. علي هذا لازم ميايد كه پيش از اسلام اين نام و اين استعمال وجود نداشته باشد.در مجمع البيان هست: آنرا جمعه گويند كه خدا در آن از خلقت اشياء فارغ شد و مخلوقات جمع آمدند. و گويند علت آن تسميه تشكيل جماعات در آن روز است و گويند بآن عروبه ميگفتند كعب بن لؤيّ اوّلين كس بود كه آنرا جمعه خواند. و گويند پيش از هجرت كه اهل مدينه ايمان آورده بودند گفتند: يهود و نصاري را روزي است (شنبه و يكشنبه) كه در آن هر هفت روز يكبار جمع ميشوند، سبت مال يهود و يوم الاحد مال نصاري است شما هم روز عروبه را قرار دهيد لذا آنرا جمعه ناميدند و جمع شدند (باختصار) زمخشري نيز در كشاف مثل طبرسي گفته و تصريح ميكند كه نام روز جمعه قبلا عروبه بوده است.بيضاوي هم مانند راغب گفته و معتقد است كه اسم آن پيشتر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 50

عروبه بود. صحاح ميگويد: يوم جمعه همان يوم عروبه است ابن- اثير در نهايه علت اين تسميه را مطلق اجتماع ناس دانسته است.آنچه از مجمع البيان نقل گرديد كه خدا از خلقت اشياء فارغ شد … متّخذ از تورات و يا از آياتي است كه ميگويد خدا آسمانها و زمين را در شش روز آفريد. و اين سخن در علّت اين تسميه ظاهرا افسانه اي بيش نيست مراد از شش روز در آيات شريفه چنانكه در «ارض» گفته ايم دورانهاست

كه هر يكي ميليونها سال بوده است آنروزها اين هفته ها و روزهاي بيست چهار ساعته نبود تا بگوئيم در شش روز آفريد و روز هفتم فارغ شد.نا گفته نماند بدرستي روشن نيست ايّام هفته را چرا به هفت تقسيم كرده اند و هفته هفت روز است از كي پيدا شده و اگر خواسته اند روزهاي ماه را از رؤيت قمر تا رؤيت قمر تازه است تقسيم كنند چرا به هفت تقسيم كرده اند؟ شايد براي تربيع قمر.ولي با مراجعه بكتب لغت مي بينيم كه براي هر يك از روزهاي هفته يكنام گذارده اند و گفته اند.يوم الاحد (يكشنبه) اول ايّام هفته، اثنين (دوشنبه) روز دوّم هفته، ثلاث و ثلاثا (سه شنبه) روز سوّم هفته، اربعاء (چهار شنبه) روزي است ما بين سه شنبه و پنجشنبه، خميس (پنجشنبه) روز پنجم هفته است، سبت (شنبه) روزي است از ايّام هفته ما بين جمعه و يكشنبه (اقرب الموارد) و جمعه همان است كه قبلا بآن عروبه ميگفتند. و چون يهود شنبه و نصاري يكشنبه را براي اجتماع هفتگي خود قرار دادند در اسلام نيز روز عروبه را روز اجتماع قرار داده و آنرا جمعه ناميدند باعتبار اجتماع براي نماز و عبادت و از آيۀ شريفه معلوم ميشود كه پيش از نزول آن اين تسميه بوده است و آن طوري انتخاب شد كه پيش از روز يهود و نصاري واقع گرديد.ابن كثير در تفسير خود علت اين تسميه را اجتماع مردم در معابد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 51

ذكر كرده و گويد در لغت قديم نام آن عروبه بود.در تفسير برهان از كافي از امام باقر عليه السلام منقول است كه مردي از حضرتش سئوال كرد چرا

جمعه، جمعه ناميده شد؟ فرمود: خداوند در روز ميثاق (عالم ذرّ) مردم را بولايت محمّد و وصيّ او جمع كرد پس بجهت جمع خلق آنرا جمعه ناميد. رجال اين حديث جز محمّد بن موسي همه از بزرگان و موثّقين اند و نيز در آن كتاب از مجالس شيخ و اختصاص مفيد نيز اين حديث نقل گرديده و اللّه العالم.

جمل:؛ ج 2، ص: 51

جمل: شتر نر. ايضا طناب كشتي (قاموس- اقرب الموارد) در صحاح آنرا مطلق شتر و نيز طناب كشتي گفته و نر بودنش را از فرّاء نقل كرده است وَ لٰا يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ حَتّٰي يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِيٰاطِ … اعراف: 40 سمّ بمعني سوراخ است و سمّ كشنده را سمّ گويند كه در بدن نفوذ ميكند خياط بمعني سوزن است. عده اي از مفسران «جمل» را در آيه بمعني شتر گرفته و اينطور تفسير كرده اند: آنها به بهشت داخل نميشوند تا شتر داخل سوراخ سوزن شود.بنظر نگارنده اين معني از دو جهت بعيد است يكي آنكه مناسب سوراخ سوزن شتر نيست دوّم اينكه در اين صورت «ابل» و يا «بعير» گفته ميشد كه بمعني مطلق شتر است نه جمل زيرا شتر نر اختصاصي از اين حيث ندارد ولي اگر جمل را در آيه بمعني طناب كشتي بگيريم چنانكه از 3 لغت معتبر نقل شد آن دو اشكال وارد نيست و معني اين ميشود: وارد بهشت نميشوند تا طناب بادبان كشتي (با آن ضخامت) از سوراخ سوزن بگذرد. و در هر دو صورت آيه مبيّن آنست كه دخول كفّار به بهشت امكان پذير نيست.در قاموس و اقرب الموارد آنرا در آيه ريسمان كشتي گفته اند و بعضي از مفسران از

ديگران بطور احتمال نقل كرده اند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 52

إِنَّهٰا تَرْمِي بِشَرَرٍ كَالْقَصْرِ كَأَنَّهُ جِمٰالَتٌ صُفْرٌ مرسلات: 32 صفر جمع اصفر است (اقرب الموارد) جمالة جمع جمل. معني آيه: آن آتش شراره هائي ميافكند چون بنائي بلند كه گوئي شتران زرد گون است.گويا شراره در بزرگي بقصر و در رنگ بشتر تشبيه شده است.قصر را بمعني درخت بزرگ و جمالة را جمع جمل بمعناي ريسمان كشتي نيز گفته اند و اللّه العالم.

جمله:؛ ج 2، ص: 52

جمله: اجزاء جمع شده.در اقرب الموارد هست «الجملة: جماعة الشّي ء» لَوْ لٰا نُزِّلَ عَلَيْهِ الْقُرْآنُ جُمْلَةً وٰاحِدَةً فرقان: 32 چرا قرآن همه يكبار باو نازل نشده؟راغب معتقد است كه جمال بمعني زيبائي بسيار است و كثرت در جمله بدان اعتبار ميباشد.

جمال:؛ ج 2، ص: 52

جمال: زيبائي كثير. (مفردات) طبرسي خوش منظري و زينت گفته است وَ لَكُمْ فِيهٰا جَمٰالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ نحل: 6 شما را در چهار پايان آنگاه كه از چراگاه بر ميگردانيد و آنگاه كه بچراگاه ميفرستيد زيبائي و خوشمنظري هست.جميل و جمال (بر وزن غلام و جمّال (بر وزن طلّاب) براي مزيد زيبائي است (مفردات) … فَصَبْرٌ جَمِيلٌ … يوسف: 18 خويشتن داري نيكوست فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلًا معارج: 5 صبر كن صبري نيكو.

جمّ:؛ ج 2، ص: 52

جمّ: كثير. بسيار (مجمع البيان- اقرب) وَ تَأْكُلُونَ التُّرٰاثَ أَكْلًا لَمًّا وَ تُحِبُّونَ الْمٰالَ حُبًّا جَمًّا فجر: 20 لمّ بمعني جمع كردن و جمع شده هر دو آمده است چنانكه جمّ نيز چنين است ولي در آيۀ شريفه صفت مراد است نه مصدر يعني: ميراث را يكجا ميخوريد (اكلي كه شامل نصيب خود و ديگران است) و مال را بسيار دوست ميداريد.در نهج البلاغه هست كه بكميل فرمود «انّ هيهنا لعلما جمّا …

قاموس قرآن، ج 2، ص: 53

لو اصبت له حملة» حكمت: 147 در اينجا (سينۀ مباركش) علم بسياري هست اي كاش براي آن حامل پيدا ميكردم «جمّ» فقط يكبار در قرآن ذكر شده است.

جنب:؛ ج 2، ص: 53

جنب: (بر وزن عقل) پهلو.طرف. در اقرب الموارد هست: «الجنب … : شقّ الانسان و غيره تقول جلست الي جنب فلان … و النّاحية» فَتُكْويٰ بِهٰا جِبٰاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ … توبه: 35 با آنها پهلوهايشان و پيشانيهايشان داغ كرده ميشود يَذْكُرُونَ اللّٰهَ قِيٰاماً وَ قُعُوداً وَ عَليٰ جُنُوبِهِمْ … آل عمران: 191 خدا را ذكر ميكنند در حال ايستادن و نشستن و بر پهلوهايشان يعني در حال خوابيدن كه بر پهلو ميخوابند.بعقيدۀ راغب معناي اجتناب و جانب و تجنّب و جنابت و غيره استعاره از معناي اصلي اين كلمه است در اينجا چند آيه را بررسي ميكنيم.1- وَ اجْنُبْنِي وَ بَنِيَّ أَنْ نَعْبُدَ الْأَصْنٰامَ ابراهيم: 35 مرا و فرزندانم را از عبادت بتها كنار كن. فعل «اجْنُبْنِي» از جانب است يعني مرا از شرك در جانب و در كنار قرار بده كه قهرا معناي دوري ميدهد.جنب و اجنب از ماضي و مزيد هر دو متعدي آمده است.2- وَ الْجٰارِ الْجُنُبِ وَ

الصّٰاحِبِ بِالْجَنْبِ … نساء: 36 اوّلي بر وزن شتر و دوّمي بر وزن عقل است يعني همسايه اي كه قرابت ندارد بدليل ما قبل كه «وَ الْجٰارِ ذِي الْقُرْبيٰ» است و رفيق نزديك كه در جنب و كنار انسان است. «جنب» اوّلي صفت است بمعني مجنوب و دوّمي اسم است بمعني جانب و كنار.3- يٰا حَسْرَتيٰ عَليٰ مٰا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللّٰهِ زمر: 56 جنب قهرا بمعني امر اللّه و دستور خداست گوئي دستور خدا در كنار خداست و يا مربوط بخداست.4- فَإِذٰا وَجَبَتْ جُنُوبُهٰا فَكُلُوا مِنْهٰا … حجّ: 36 آيه دربارۀ شترهاي قرباني است وجوب

قاموس قرآن، ج 2، ص: 54

را وقوع معني كرده اند يعني آنگاه كه پهلوهايشان بزمين افتاد از آنها بخوريد. اشاره بخروج روح از بدن قرباني است.5- فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَ هُمْ لٰا يَشْعُرُونَ قصص: 11 بنظر ميايد چنانكه در مجمع نقل شده «جنب» صفت محذوف باشد مثل مكان جنب يعني: او را از محلّ دوري ديد در حاليكه آنها نميدانستند.6- وَ إِنْ كُنْتُمْ جُنُباً فَاطَّهَّرُوا … مائده: 6 جنابت در اثر خروج مني و مقاربت عارض انسان ميشود شخص را از آنجهت جنب گويند كه در دستور شرع از نماز خواندن در آنحال كنار شده است (راغب) ممكن است علّتش اعمّ و شامل تمام محرّمات در حال جنابت باشد از قبيل نماز، مسّ اسماء اللّه و قرآن و غيره و دخول مساجد … پس جنب بمعني مجنوب و كنار شده است.7- آنَسَ مِنْ جٰانِبِ الطُّورِ نٰاراً قصص: 29 از طرف كوه و از ناحيۀ آن آتشي احساس كرد.8- أَعْرَضَ وَ نَأيٰ بِجٰانِبِهِ … اسراء: 83 ظاهرا «بِجٰانِبِهِ» مفعول «نَأيٰ» است يعني اعراض

ميكند و جانب خود را دور ميكند كه مرتبۀ ثاني اعراض و كنايه از نا ديده گرفتن حقّ است.

جناح:؛ ج 2، ص: 54

جناح: بال. راغب گويد: جناح، بال پرنده است وَ لٰا طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ … انعام: 38 و نه پرنده اي كه بدو بالش پرواز ميكند. و دو طرف شي ء را دو جناح آن گويند مثل دو جناح كشتي، دو جناح لشگر، دو جناح صحرا و دو جناح (جانب) انسان و فعل جنح در وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهٰا انفال: 61 بمعني ميل كردن است گويند: «جنحت السّفينة» يعني كشتي بيك طرف ميل كرد. و گناهي كه انسان را از حقّ مايل و كنار ميكند جناح (بضمّ اوّل) ناميده شده است (مفردات باختصار).راجع باصل كلمه آنچه نقل شد كافي است اينك بچند آيه نظر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 55

ميافكنيم.1- وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهٰا وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللّٰهِ انفال: 61 اگر كفّار بمسالمت ميل كردند تو بآن ميل و توكّل بر خدا كن. از كليّت آيۀ شريفه استنباط ميشود كه در اسلام جنگ تعرّضي با كفّار نيست بلكه جنگ دفاعي است و هر گاه كفّار بفكر همزيستي مسالمت آميز باشند اسلام با آنها كاري ندارد اين مطلب در «قتال» بررسي خواهد شد. انشاء اللّه.2- وَ اخْفِضْ لَهُمٰا جَنٰاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمٰا … اسراء: 24 بال مذلّت را از مهرباني بر آندو بخوابان و بگو پروردگارا بر آندو رحم كن.بچّۀ پرندگان وقتيكه پدر و مادرشان بلانه بازگشت و طعام آورد، بالهاي خود را ميخوابانند و حركت ميدهند و دهان خود را باز ميكنند تا حسّ رحمت و مهرباني مادر تحريك شده و بآنها دانه

بدهد.گاهي مادر از كثرت رحمت بالهاي خود را ميگشايد و ميخواباند و بچّه هاي خود را زير بالها ميگيرد تا گرم و محفوظ شوند.آيۀ شريفه هر دو احتمال را دارد بنا بر احتمال اوّل معني آنست: بپدر و مادر فروتني و تواضع كن و خودت را كوچك نشان بده تا رحمت آنها را تحريك كني، در اين صورت «مِنَ الرَّحْمَةِ» از پدر و مادر است و بنا بر احتمال دوّم مراد آنست كه از آنها حمايت كن و آنها را زير بال خودت بگير و در اين صورت «مِنَ الرَّحْمَةِ» از جانب فرزند است. ولي بقرينۀ «جَنٰاحَ الذُّلِّ» احتمال اوّل بهتر و بلكه نزديك بيقين است امّا بقرينۀ آيه ما قبل إِمّٰا يَبْلُغَنَّ عِنْدَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمٰا أَوْ كِلٰاهُمٰا احتمال دوّم بهتر ميباشد زيرا در صورت پير مرد و پير زن بودن پدر و مادر: احتياج بحمايت فرزند بيشتر است.ولي در آيات وَ اخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ حجر: 88 وَ اخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 56

شعراء: 215 احتمال دوّم حتمي است و رحمت از جانب رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم است 3- وَ اضْمُمْ يَدَكَ إِليٰ جَنٰاحِكَ تَخْرُجْ بَيْضٰاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ طه: 22 جناح بملاحظۀ معني اوّل بمعني دست، بازو، و زير بغل بكار رفته است، ضمّ بمعني جمع كردن است الميزان احتمال ميدهد كه مراد از جناح در آيه زير بغل باشد يعني: دستت را بزير بغلت جمع كن تا سفيد و بي علت خارج شود در اين صورت اين آيه عبارت اخري آيۀ وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضٰاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ … نمل: 12 خواهد

بود.4- اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضٰاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَنٰاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ … قصص: 32 در بارۀ وَ اضْمُمْ إِلَيْكَ جَنٰاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ احتمال بسيار داده اند الميزان بعد از نقل احتمالات، احتمال ميدهد كه منظور آنست موسي براي خود تواضع و خشوع را عادت و صفت قرار بدهد و رهبت را از خود دور نكند و اين نظير آنست كه بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم امر شد كه براي مؤمنان متواضع باشد وَ اخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ حجر: 88 (رجوع به الميزان).نگارنده احتمال ميدهم مراد آن باشد كه هر وقت رعبي و ترسي بر تو عارض شد دستت را بر سينه ات بگذار چون اين سخن بعد از عصا و يد بيضاء است و بعد از اين سخن دستور داده شده كه به پيش فرعون برود. رفتن ببارگاه فرعون قهرا توأم با ترس و لرز خواهد بود لذا امر شد چون او را خوفي فرا گيرد دست بر سينۀ خود گذارد.5- … فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمٰا … بقره: 158 «جناح» 25 بار در قرآن مجيد آمده است و اصل آن چنانكه از راغب نقل شد ميل از حق است و در آيات تقريبا با محذور و مسئوليت و گناه مرادف است مثلا: فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنٰاحٌ أَلّٰا تَكْتُبُوهٰا بقره: 282 مراد آنست كه بر شما محذوري و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 57

حرجي نيست كه آنرا ننويسيد.6- الْحَمْدُ لِلّٰهِ فٰاطِرِ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ جٰاعِلِ الْمَلٰائِكَةِ رُسُلًا أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنيٰ وَ ثُلٰاثَ وَ رُبٰاعَ يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مٰا يَشٰاءُ إِنَّ اللّٰهَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ فاطر: 1.آيۀ شريفه از چند جهت

قابل گفتگوست اوّل: آنكه ملائكه فرستادگان خدايند. بعضي ها آنرا منحصر بوحي كرده و گفته اند: ملائكه فرستادۀ خدايند و خدا آنها را با وحي بسوي انبياء ميفرستد ولي اوّلا تمام ملائكه وحي آور نيستند حال آنكه «الملائكه» جمع محلّي بالف و لام است و افادۀ عموم ميكند ثانيا ملائكه مأموريت هاي زيادي دارند و براي هر كار تكويني و تشريعي از جانب خدا فرستاده ميشوند براي قبض روح، براي باران، براي نوشتن اعمال بندگان و تمشيت كارهاي خارج از شمار.بعد از ملهم شدن باين مطلب ديدم الميزان نيز بر خلاف عدّه اي آنرا اعمّ گرفته و فرموده: موجبي بر اين تخصيص نداريم. قرآن كلمۀ رسل را بر غير آورندگان وحي اطلاق كرده مثل حَتّٰي إِذٰا جٰاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنٰا انعام: 61 إِنَّ رُسُلَنٰا يَكْتُبُونَ مٰا تَمْكُرُونَ يونس: 21 وَ لَمّٰا جٰاءَتْ رُسُلُنٰا إِبْرٰاهِيمَ بِالْبُشْريٰ قٰالُوا إِنّٰا مُهْلِكُوا أَهْلِ هٰذِهِ الْقَرْيَةِ عنكبوت: 31.دوّم: مراد از اجنحه (بالها) در آيه چيست؟ ملائكه دو دو، سه سه، چهار چهار بال دارند يعني چه؟عدۀ كثيري از مفسرين امثال طبرسي، فيض، زمخشري، بيضاوي، ابن كثير و غيره جناح را بمعني بال گرفته و گفته اند: بعضي از ملائكه دو بال، بعضي سه بال و بعضي چهار بال دارند حتي زمخشري در محلّ قرار گرفتن بال سوّم بحث كرده، يك احتمالش آنست كه محلّ بال سوّم ما بين كتف ملك است. ولي توجّه نكرده كه ملك جسم نيست كتف و ميان دو كتف از كجا خواهد داشت.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 58

نظر الميزان آنست كه وجود ملك مجهز است بنيروئيكه از آن استفاده ميكند مانند استفادۀ پرنده از بالش بدان وسيله از آسمان بزمين بدستور

خدا نازل ميشود … و مجرّد اطلاق لفظ لازم نگرفته كه مانند پرنده بال مادّي داشته باشد.نگارنده احتمال نزديك بيقين دارم كه موضوع يك يا چند بال اشاره بمراتب قدرت و كار ملك است نه اينكه بال عادي و نه اينكه در نزول و عروج از نيروئي استفاده ميكند مثل بال پرنده. گر چه آن در جاي خود حق است.مثلا فرشته ايكه فقط يك شغل باو محوّل شده داراي يك جناح و ملكيكه دو كار بر او محوّل شده صاحب دو جناح است و هكذا و اينكه در مجمع البيان و صافي و كشّاف و غيره نقل شده رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم در شب معراج جبرئيل را ديد كه ششصد بال داشت ظاهرا اشاره بآن است كه ششصد كار مختلف از طرف خدا باو رجوع شده است مثلا شخصي هم وزير است و هم استاد دانشگاه و هم مدير كارخانه و غيره، كارهاي جبرئيل نيز چنين است و يا منظور تفاوت نيروهاي ملائكه است علي هذا جناح در آيه بمعني طرف است. فرشتۀ يك طرفي و دو طرفي و يا بمعني دست است فرشته يك دستي و دو دستي يعني آنكه يك كار و يك مأموريت و آنكه دو كار و دو مأموريت دارد.روايات زيادي راجع بتعدد بال ملائكه وارد شده كه مراد از آنها تعدّد شغل يا تفاوت نيروهاي آنهاست و اللّٰه العالم.سوّم: يَزِيدُ فِي الْخَلْقِ مٰا يَشٰاءُ علي الظاهر اشاره بر ملك و جناح آن است يعني آنچه بخواهد از آفرينش زياد ميكند و بيشتر از چهار منصب ميدهد كه او بر هر چيز قادر است.

جند:؛ ج 2، ص: 58

جند: سپاه. وَ

إِنَّ جُنْدَنٰا لَهُمُ الْغٰالِبُونَ صافات: 173 سپاه ما آنهايند پيروز. جمع آن جنود و اجناد است ولي در قرآن فقط اوّلي بكار رفته است فَلَمّٰا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 59

فَصَلَ طٰالُوتُ بِالْجُنُودِ بقره: 249.ناگفته نماند جند (بفتح اوّل) بمعني زمين سخت است (اقرب- الموارد) راغب عقيده دارد سپاه را بوسيلۀ فشرده بودن و محكمي، جند گفته اند [.] لازم است در بارۀ چند آيه توضيح بدهيم.1- وَ مٰا أَنْزَلْنٰا عَليٰ قَوْمِهِ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ جُنْدٍ مِنَ السَّمٰاءِ وَ مٰا كُنّٰا مُنْزِلِينَ إِنْ كٰانَتْ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً فَإِذٰا هُمْ خٰامِدُونَ يس: 28.آيه در بارۀ آنمرد مؤمن است كه از پيامبران دفاع كرد و او را كشتند يعني: بعد از او سپاهي از آسمان بر قوم او نفرستاديم و نازل كننده نبوده ايم (و از اوّل كارمان چنين نبوده است) نبود مگر يك صيحه آنگاه همه آرام شدند و مردند.اگر گويند: در بسياري از آيات هست كه خداوند براي نصرت حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم ملك فرستاد مثل وَ أَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْهٰا توبه: 26 فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً احزاب: 9 و آياتيكه در بارۀ جنگ بدر و حنين است ولي در آيۀ فوق ميگويد «وَ مٰا كُنّٰا مُنْزِلِينَ» ما از اوّل چنين نبوده ايم، اين دو با هم چطور جمع ميشوند؟!! گوئيم: بنظر ميايد غرض از «مٰا كُنّٰا مُنْزِلِينَ» لشگر كشيهاي معمول باشد يعني كار ما اينطور نبوده است كه لشگرهائي بفرستيم تا با مردم بد كار جنگ كنند و به بينيم كه كدام طرف غالب يا مغلوب خواهد شد بلكه بوسيلۀ صيحه و صاعقه و غيره كار بد كاران را يكسره ميكنيم، جنوديكه در

احزاب و حنين و غيره آمدند همه جنود اللّه بودند و كار خود را كردند و رفتند بي آنكه مردم قدرت مقابله داشته باشند.زمخشري اين سئوال را طرح نموده و جواب ميدهد: «مٰا كُنّٰا مُنْزِلِينَ» نسبت بانبياء سلف است ولي در زمان قرآن بخاطر عظمت آورندۀ قرآن جنود نازل شدند.اين جواب بنظر نگارنده درست

قاموس قرآن، ج 2، ص: 60

نيست و نميتوان گفت سنّت خدا در زمان رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم تغيير يافت.2- لٰا يَسْتَطِيعُونَ نَصْرَهُمْ وَ هُمْ لَهُمْ جُنْدٌ مُحْضَرُونَ يس 75.علي الظاهر فاعل «لٰا يَسْتَطِيعُونَ» عبارت است از «آلِهَةً» در آيۀ ما قبل و ضمير «نَصْرَهُمْ وَ هُمْ» به بت پرستان راجع است و ضمير «لَهُمْ» براي «آلِهَةً» است يعني: بتها قدرت بر ياري آنها ندارند و آنها براي بتان سپاه آماده اند. و بعبارت ديگر آنها بر بتان ياري ميكنند نه بتان بر آنها.بعضي از بزرگان «مُحْضَرُونَ» را راجع بآخرت گرفته كه بت پرستان با بتان در روز قيامت حاضر ميشوند.بنظرم آنچه ما ترجمه كرديم بهتر است يعني مردم براي بتان سپاهي آماده اند و از آنها ياري ميكنند.

جنف:؛ ج 2، ص: 60

جنف: (بر وزن فرس) ميل. (صحاح) ميل در حكم (مفردات) فَمَنْ خٰافَ مِنْ مُوصٍ جَنَفاً أَوْ إِثْماً فَأَصْلَحَ بَيْنَهُمْ فَلٰا إِثْمَ عَلَيْهِ بقره: 182 هر كه از وصيّت كننده اي بترسد كه ميل بباطل و يا گناه كند پس ميان آنان اصلاح نمايد گناهي بر او نيست. در جوامع الجامع جنف را ميل بباطل از روي خطا و اثم را ميل بباطل از روي عمد گفته است. روايت امام صادق عليه السّلام در اين زمينه خواهد آمد.اين آيه، فرع آيۀ سابق است كه از

تبديل وصيّت بر حذر ميدارد يعني هر كه در وصيّت اجحاف و گناه به بيند ميتواند آنرا اصلاح كند ممكن است آيه راجع بزنده بودن موصي باشد و چون وصي ديد كه در وصيّت مثلا بيك فرزند ميل و يا وصيّت بگناه ميكند و اين باعث نزاع ورثه و مورّث است ميتواند او را باز دارد. و ممكن است راجع به ممات موصي باشد و وصيّ چون ديد، وصيّت خارج از ميزان شرع است ميتواند با اصلاح آن ميان ورثه صلح برقرار كند.در روايت امام صادق عليه السّلام

قاموس قرآن، ج 2، ص: 61

كه در الميزان منقول است جنف را ميل ببعض ورثه و اثم را وصيّت بآباد كردن آتشكده ها و مشروب مثل زده است.ممكن است آيه راجع به منجّزات مريض باشد كه در منجّزات خود بيك طرف ميل و يا گناه كند.و ميان او و ورثه نزاع پيدا شود، شخص در اينصورت ميتواند با تعديل آن، ميان ورّاث و مورّث اصلاح كند و اين شامل نهي آيۀ ما قبل نيست (و اللّٰه العالم).فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجٰانِفٍ لِإِثْمٍ مائده: 3 «غَيْرَ مُتَجٰانِفٍ» بمعني غير متمايل است.

جَنَّ:؛ ج 2، ص: 61

جَنَّ: (بفتح اوّل) پوشيدن.مستور كردن. در اقرب الموارد هست: «جنّه جنّا و جنونا: ستره» در مفردات آمده: «اصل الجنّ، ستر الشَّي ء عن الحاسَّة» فعل آن بنا بر تصريح اهل لغت هم لازم و هم متعدي بنفسه و هم متعدي به «علي» ميايد. فَلَمّٰا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ انعام: 76 چون ظلمت شب او را پوشيد و مستور كرد.علي هذا بقلب جنان گويند كه در ميان بدن پوشيده است، بسپر مجنّ و مجنّة گويند كه صاحب سپر را ميپوشاند، بباغ و

مزرعه و چمن جنّت و جنّات گويند كه روي زمين را ميپوشانند و تفصيل آن در «تحت» گذشت بچّه را از آن جنين گويند كه شكم مادر او را پوشانده است و جنين بمعني مجنون و پوشانده شده است إِذْ أَنْتُمْ أَجِنَّةٌ فِي بُطُونِ أُمَّهٰاتِكُمْ نجم: 32 آنگاه كه شما در شكم مادران جنين ها بوديد.اتَّخَذُوا أَيْمٰانَهُمْ جُنَّةً مجادله: 16 قسم هاي خود را سپر قرار دادند و در زير آن پوشانده شدند.مجنون كسي است كه عقلش پوشانده شده باشد وَ قٰالَ سٰاحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ ذاريات: 39 گفت ساحر است يا ديوانه.جِنّه بكسر اوّل بمعني جنون و اسم مصدر است (صحاح) أَمْ يَقُولُونَ بِهِ جِنَّةٌ مؤمنون: 70

جِنّ:؛ ج 2، ص: 61

اشاره

جِنّ: (بكسر اوّل) اين

قاموس قرآن، ج 2، ص: 62

كلمه 22 بار در قرآن مجيد آمده است.جنّ در عرف قرآن موجودي است با شعور و اراده كه باقتضاي طبيعتش از حواسّ بشر پوشيده ميباشد و مانند انسان مكلّف و مبعوث در آخرت و مطيع و عاصي و مؤمن و مشرك و … است، و خلاصه دوش بدوش انسان است تنها فرقشان آنست كه انسان محسوس و جنّ غير محسوس است و شايد بعض فرقهاي مختصر هم داشته باشند. جنّة بكسر اوّل بمعني جنّ است مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّٰاسِ در صحاح و قاموس طائفة من الجنّ نيز گفته است.نگارنده در كتاب سيري در اسلام بحث مفصّلي دربارۀ جنّ نگاشته ام و مطلبي از روزنامۀ اطلاعات در بارۀ جهان ضدّ مادّه نقل كرده ام اينك مقداري از آنرا در اينجا نقل ميكنم: 1- جنّ و انس دو موجود پر ارزش «ثقلان» روي زمين اند تأمّل در آيات سورۀ رحمن كه بيشتر از سي بار بصورت فَبِأَيِّ آلٰاءِ

رَبِّكُمٰا تُكَذِّبٰانِ جنّ و انس را مخاطب قرار داده اين مطلب را روشنتر ميكند و در آن سوره كه بارها بعد از ذكر نعمت ها و عذابهاي دنيا و آخرت آيۀ فوق تكرار شده مبيّن آنست كه دنيا و آخرت براي هر دو است در اين باره بآن سوره و معانيش توجّه فرمائيد و يك سوره در قرآن بنام سورۀ جنّ است و كاملا قابل دقّت ميباشد.2- جنّ از آتش (نيرو و حرارت مخصوص) آفريده شده همچنانكه انس بتدريج از خاك.وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسٰانَ مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ. وَ الْجَانَّ خَلَقْنٰاهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نٰارِ السَّمُومِ حجر: 27 انسان را از گل خشك، از گل سياه بدبو و كهنه آفريديم و جنّ را پيشتر، از آتش نافذ آفريده ايم. «سموم» بمعني نافذ است و جنّ پيشتر از انسان بوجود آمده است در آيه ديگر هست وَ خَلَقَ الْجَانَّ مِنْ مٰارِجٍ مِنْ نٰارٍ رحمن: 15 جنّ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 63

را از مخلوطي از آتش آفريد «مرج» بمعني خلط است. گرچه حقيقت جنّ را نميدانيم ولي از آيات ميفهميم كه في الجمله از نيرو و آتشي مجهول آفريده شده است.3- جنّ مانند انسان مكلف باعمال است وَ مٰا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلّٰا لِيَعْبُدُونِ ذاريات: 56 روز قيامت بجنّ و انس گفته ميشود آيا پيامبران نيامدند؟ آيا شما را از اين روز بيم ندادند هر دو بر كفر خود گواهي دهند يٰا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ يَقُصُّونَ عَلَيْكُمْ آيٰاتِي وَ يُنْذِرُونَكُمْ لِقٰاءَ يَوْمِكُمْ هٰذٰا قٰالُوا شَهِدْنٰا عَليٰ أَنْفُسِنٰا وَ غَرَّتْهُمُ الْحَيٰاةُ الدُّنْيٰا وَ شَهِدُوا عَليٰ أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كٰانُوا كٰافِرِينَ انعام: 130 آيه صريح

است در اينكه جنّ مكلف و در پيش خدا مسئول اند و همچون انسان كافر ميشوند و پيامبراني از خود دارند رُسُلٌ مِنْكُمْ از مراجعه بسورۀ جنّ و آيات 29- 32 احقاف و از آيات ديگر بدست ميايد و خواهيم گفت كه حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم نيز براي آنها پيامبر است.4- گناهكاران و كفّار جنّ همچون انسانها اهل جهنّم اند و در عذاب خواهند بود وَ لَقَدْ ذَرَأْنٰا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لٰا يَفْقَهُونَ بِهٰا … أُولٰئِكَ هُمُ الْغٰافِلُونَ اعراف: 179 و نظير آن است دو آيۀ ذيل … لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّٰاسِ أَجْمَعِينَ هود: 119 حَقَّ الْقَوْلُ مِنِّي لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّٰاسِ أَجْمَعِينَ سجده: 13.5- جنّ همچون انسان ميميرد و از بين ميرود و گروهي جاي گروهي را ميگيرند حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ إِنَّهُمْ كٰانُوا خٰاسِرِينَ فصلت: 25 كلمۀ «قَدْ خَلَتْ» مبيّن آن است كه امّتهاي جنّ مانند گروههاي آدمي از بين رفته اند، نظير اين آيه است آيۀ أُولٰئِكَ الَّذِينَ حَقَّ عَلَيْهِمُ الْقَوْلُ فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ احقاف:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 64

18 همچنين است آيۀ 38 از سورۀ اعراف.6- جنّ ما را مي بينند ولي ما آنها را نمي بينيم در بارۀ بر حذر داشتن بني آدم از شيطان و اتباع او آمده است إِنَّهُ يَرٰاكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لٰا تَرَوْنَهُمْ اعراف: 27 او و همجنسانش شما را از جائي مي بينند كه شما آنها را نمي بينيد و بحكم آيۀ فَسَجَدُوا إِلّٰا إِبْلِيسَ كٰانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ

رَبِّهِ كهف: 50 ابليس از جنّ است و جنس بخصوصي نيست. رجوع به «شيطان».7- آنها مانند آدميان كار ميكنند و قدرت كار دارند حضرت سليمان كه آنها را بامر خدا مسخّر كرده بود براي او كار ميكردند كاخها، تمثالها، و كاسه هاي بزرگ ميساختند وَ مِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ … يَعْمَلُونَ لَهُ مٰا يَشٰاءُ مِنْ مَحٰارِيبَ وَ تَمٰاثِيلَ وَ جِفٰانٍ كَالْجَوٰابِ وَ قُدُورٍ رٰاسِيٰاتٍ اعْمَلُوا آلَ دٰاوُدَ شُكْراً سباء: 12- 13 در سورۀ نمل آيۀ 17 تا 39 لشگر كشي حضرت سليمان به مملكت سباء نقل شده و در آنجا هست كه عدّه اي از جنّ جزء لشگريان او بودند و عفريتي از جنّ بوي گفت: من تخت ملكه را پيش از آنكه از جاي خود حركت كني نزد تو ميآورم در سورۀ انبياء آيۀ 82 نيز اين مطلب آمده است.در اصول كافي ج 1 ص 394 طبع آخوندي بابي تحت عنوان (جنّ بمحضر ائمه عليهم السلام ميايند و مسائل ديني خود را ميپرسند … ) منعقد است و در آن باره هفت حديث نقل شده از جمله از سدير صيرفي نقل ميكند كه امام باقر عليه السّلام در مدينه بمن سفارشهائي فرمود.از مدينه بيرون رفتم، در ميان راه روحا (محلي است چهل يا سي ميلي مدينه) بودم كه مردي با لباس خود بمن اشاره كرد، بسوي او برگشتم و خيال كردم كه تشنه است ظرف آب را باو دادم گفت: بآبم نياز نيست، نامه اي بمن داد كه مركّب مهر آن خشك نشده بود،

قاموس قرآن، ج 2، ص: 65

ملاحظه كردم مهر امام باقر عليه السّلام بود گفتم: اين نامه را كي بتو داد؟ گفت:

الآن. در نامه دستور- هائي بود، چون متوجّه آن مرد شدم ديدم كسي نيست، بعد از آن ابو جعفر عليه السّلام (بمكّه) آمدند بحضرتش عرض كردم فدايت شوم مردي نامه شما را آورد كه مهرش خشك نشده بود فرمود: اي سدير ما خدمتكاراني از جنّ داريم چون خواهيم كاري بفوريت انجام پذيرد آنها را ميفرستيم.8- در چند آيه در بارۀ وصف حوريان بهشتي هست لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لٰا جَانٌّ رحمن: 56 و 74 حوريان بهشتي را قبل از شوهرانشان نه آدمي دست زده و نه جنّ، از اين آيه ميتوان حدس زد كه تكثير جنّ بوسيلۀ مقاربت نر و ماده بوده باشد. در بارۀ شيطان هست كٰانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ أَ فَتَتَّخِذُونَهُ وَ ذُرِّيَّتَهُ أَوْلِيٰاءَ مِنْ دُونِي … مٰا أَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ كهف: 50 آيه صريح است در اينكه ابليس از جنّ است و همچنين ذريّه دارد و خدا در خلقت آسمانها و زمين آنها را حاضر نكرده است، آيا ذرّيّۀ او بواسطۀ توالد و تناسل است؟.9- جنّ برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم ايمان آوردند و چون ما سخن ميگويند و يكديگر را به نيكو كاري دعوت كرده و از عذاب خدا ميترسانند بآيات زير و ترجمۀ آنها توجّه فرمائيد: وَ إِذْ صَرَفْنٰا إِلَيْكَ نَفَراً مِنَ الْجِنِّ يَسْتَمِعُونَ الْقُرْآنَ فَلَمّٰا حَضَرُوهُ قٰالُوا أَنْصِتُوا فَلَمّٰا قُضِيَ وَلَّوْا إِليٰ قَوْمِهِمْ مُنْذِرِينَ، قٰالُوا يٰا قَوْمَنٰا إِنّٰا سَمِعْنٰا كِتٰاباً أُنْزِلَ مِنْ بَعْدِ مُوسيٰ مُصَدِّقاً لِمٰا بَيْنَ يَدَيْهِ يَهْدِي إِلَي الْحَقِّ وَ إِليٰ طَرِيقٍ مُسْتَقِيمٍ يٰا قَوْمَنٰا أَجِيبُوا دٰاعِيَ اللّٰهِ وَ آمِنُوا بِهِ يَغْفِرْ لَكُمْ مِنْ ذُنُوبِكُمْ وَ يُجِرْكُمْ

مِنْ عَذٰابٍ أَلِيمٍ احقاف: 29- 31.قُلْ أُوحِيَ إِلَيَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقٰالُوا إِنّٰا سَمِعْنٰا قُرْآناً عَجَباً يَهْدِي إِلَي الرُّشْدِ فَآمَنّٰا بِهِ وَ لَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنٰا أَحَداً … وَ أَنّٰا مِنَّا الصّٰالِحُونَ وَ مِنّٰا دُونَ ذٰلِكَ كُنّٰا طَرٰائِقَ قِدَداً …

قاموس قرآن، ج 2، ص: 66

وَ أَنّٰا لَمّٰا سَمِعْنَا الْهُديٰ آمَنّٰا بِهِ فَمَنْ يُؤْمِنْ بِرَبِّهِ فَلٰا يَخٰافُ بَخْساً وَ لٰا رَهَقاً وَ أَنّٰا مِنَّا الْمُسْلِمُونَ وَ مِنَّا الْقٰاسِطُونَ فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولٰئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً وَ أَمَّا الْقٰاسِطُونَ فَكٰانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً جنّ: 1- 15.يعني چون تني چند از جنّ را سوي تو آورديم كه قرآن را بشنوند و چون نزد پيغمبر حضور يافتند، بهمديگر گفتند: گوش فرا دهيد، و چون قرآن خوانده شد سوي قومشان بازگشتند در حاليكه انذار كننده بودند، گفتند: اي قوم جنّ ما كتابي استماع كرديم كه بعد از موسي نازل شده و مصدّق كتابهاي پيش است، بحقّ و راه راست هدايت ميكند، اي قوم: داعي خدا را اجابت كنيد و بدو ايمان بياوريد تا گناهانتان را بيامرزد و از عذاب دردناك شما را برهاند.بگو بمن وحي آمده كه گروهي از جنّ استماع قرآن كردند و گفتند: ما قرآني شگفت آور شنيديم كه بكمال دعوت ميكند و بدان ايمان آورديم و هرگز كسي را بخداي خود شريك قرار نميدهيم … گروهي از ما شايستگانند و گروهي پست از آنها و ما فرقه هاي مختلفيم … و ما چون هدايت را شنيديم بدان مؤمن شديم هر كه بپروردگارش ايمان آورد آنها قصد هدايت شدن داشته اند امّا ستمگران هيزم جهنّم اند از اين آيات بدست ميايد كه جنّ قرآن را شنيده و بدان ايمان آورده اند و آنها از حيث

ايمان و كفر و غيره مثل ما اند و حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم بر آنها نيز پيغمبر است در گذشته از كلمۀ «رُسُلٌ مِنْكُمْ» استظهار كرديم كه آنها از جنس خود پيغمبر دارند، شايد هم از خود دارند و هم آنحضرت پيامبر آنهاست و در اين باره روايات داريم و در بند 7 اشاره كرديم كه پيش امامان اهل بيت نيز ميامدند و مسائل ميپرسيدند، و اينكه ميان خود گفتند: اين كتاب بعد از موسي نازل شده قهرا بموسي نيز اعتقاد داشته اند ولي چرا بعد از عيسي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 67

نگفته اند آيا آنها يهودي بوده اند؟ و يا اينكه انجيل تتمّۀ تورات است لذا از آن نام نبرده اند. احتمال دوّم بهتر است.10- در سورۀ رحمن كه پيشتر اشاره شد سي و يك دفعه بجنّ و انس بلفظ فَبِأَيِّ آلٰاءِ رَبِّكُمٰا تُكَذِّبٰانِ خطاب شده است و در خصوص هر دو آمده كُلُّ مَنْ عَلَيْهٰا فٰانٍ و سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلٰانِ رفيق دانشمندم آقاي محمد امين رضوي سلدوزي احتمال داده كه مراد از تثنيه آوردن رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ شايد شرق و غرب جنّ و انس بوده باشد همچنين بهشت ها و چشمه ها دو تا دو تا آمده است و آنها همه قابل دقّت ميباشد.11- در بارۀ نر و ماده بودن جنّ آيات زير قابل دقّت است سُبْحٰانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْوٰاجَ كُلَّهٰا مِمّٰا تُنْبِتُ الْأَرْضُ وَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ مِمّٰا لٰا يَعْلَمُونَ يس: 36 يعني منزّه است آنكه همۀ جفت ها را بيافريد از آنچه زمين ميروياند و همچنين از انسانها و از چيزهائيكه نميدانند.آيه ميگويد نبات و انسانها نر و ماده دارند و

نيز چيزهائيكه ما آنها را نميدانيم نر و ماده دارند جمله «وَ مِمّٰا لٰا يَعْلَمُونَ» جنّ را نيز شامل است و ميشود گفت: نر و ماده دارند ولي ما كيفيّت آنرا نميدانيم اين در صورتي است كه مراد از «الازواج» در آيه اصناف نباشد.رجوع شود به «زوج».روشنتر از اين آيه، آيۀ وَ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ خَلَقْنٰا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ذاريات: 49 است اين آيه صريح است در اينكه نر و مادگي در تمام اشياء عموميّت دارد و جملۀ «كُلِّ شَيْ ءٍ» بطور حتم جنيّان را نيز شامل است.و در سورۀ جنّ از قول آنها نقل شده كه ميگفتند وَ أَنَّهُ كٰانَ رِجٰالٌ مِنَ الْإِنْسِ يَعُوذُونَ بِرِجٰالٍ مِنَ الْجِنِّ جنّ: 6 يعني مرداني از آدميان بمرداني از جنّ پناه ميبردند «رجالٌ من الجنّ» مبيّن آنست كه جنيّان مرداني دارند (و اللّه العالم).

قاموس قرآن، ج 2، ص: 68

12- در بارۀ تجسّم و ديده شدن جنّ از قرآن چيزي بدست نياورديم ممكن است از قصّۀ سليمان بدست آورد كه مجسّم ميشوند زيرا در آن هست قٰالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقٰامِكَ نمل: 39 و ظهور آن در تجسّم است و اينكه براي سليمان كار و غوّاصي ميكردند ظاهر آنست كه مجسّم شده و آن كارها را ميكرده اند.ولي تجسّم ملك و بصورت بشر در آمدنش در قرآن مجيد صريح است مثل تجسّم ملك بر مريم كه مريم پنداشت جواني است و ميخواهد باو دست اندازد فَأَرْسَلْنٰا إِلَيْهٰا رُوحَنٰا فَتَمَثَّلَ لَهٰا بَشَراً سَوِيًّا مريم: 17 و مثل آمدن ملك ها پيش ابراهيم و لوط در قضيّۀ بشارت باسحق و عذاب قوم لوط.در «بلس» گذشت و در «شطن»

خواهد آمد كه جنّ هم مجسّم و مرئي ميشود اين از لحاظ قرآن ولي از لحاظ اخبار جنّ بطور حتم مجسّم و ديده ميشود در كافي ج 1 ص 394 هست كه سعد- اسكاف آنها را بصورت مرداني زاهد ديد و امام باقر عليه السّلام فرمود: آنها جنيّان اند و نيز ابن جبل بصورت هندي ها و ديگران بصور ديگر ديده اند و در اين باره روايات و نقلها زياد است.

رانده شدن جنّ؛ ج 2، ص: 68

رانده شدن جنّ از آسمان نيز يكي از مطالب قابل دقّت قرآن است. ما ابتدا آيات آنرا نقل و سپس خلاصۀ آنرا خواهيم گفت.بايد دانست كه در اين مسئله جنّ و شياطين هر دو يكي است چنانكه از آيات روشن خواهد شد و تنها فرقيكه ميتوان قائل شد اين است كه شياطين متمردان جنّ اند و جنّ بطور اطلاق هر دو را شامل است اينك آيات: 1- «وَ أَنّٰا لَمَسْنَا السَّمٰاءَ فَوَجَدْنٰاهٰا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً وَ أَنّٰا كُنّٰا نَقْعُدُ مِنْهٰا مَقٰاعِدَ لِلسَّمْعِ فَمَنْ يَسْتَمِعِ الْآنَ يَجِدْ لَهُ شِهٰاباً رَصَداً. وَ أَنّٰا لٰا نَدْرِي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 69

أَ شَرٌّ أُرِيدَ بِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرٰادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَداً جنّ: 8- 10.اين آيات صريح اند در اينكه جنّ قبلا محلهائي در آسمان براي استراق سمع داشته اند و سپس ديده اند كه آسمان پر از نگهبان و شهاب است و شهاب در كمين آنها است كه استراق سمع ميكنند پيش خود گفتند: نميدانيم آيا خداوند در اثر اين تحوّل رشد و كمالي براي اهل زمين اراده كرده و يا بلائي بآنها خواهد رسيد.در روايات اهل بيت عليهم السّلام منقول است كه اين تحوّل بعد از ولادت رسول اكرم صلّي اللّه عليه

و آله و سلّم اتفاق افتاد و از اهل سنت آنرا در وقت بعثت آنحضرت گفته اند و آنرا در مجمع ذيل آيۀ 18 سورۀ حجر از ابن عباس و در سورۀ جنّ از بلخي نقل كرده است. در صافي در سورۀ جنّ از احتجاج از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: اين ممنوعيت براي آن بود كه در زمين چيزي مانند وحي از خبر آسمان نباشد و آنچه از جانب خدا آمده ملتبس نگردد … ناگفته نماند: اين آيات دالّ بر آنند كه در آسمان محلّي براي دانستن اسرار خلقت و كارهاي آيندۀ روي زمين وجود دارد كه جنّ بآنجاها نزديك ميشده اند آيا مراد شنيدن كلمات ملائكه بود؟! آيا سخن گفتن ملائكه مثل ماها ميباشد؟!.2- إِنّٰا زَيَّنَّا السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا بِزِينَةٍ الْكَوٰاكِبِ. وَ حِفْظاً مِنْ كُلِّ شَيْطٰانٍ مٰارِدٍ. لٰا يَسَّمَّعُونَ إِلَي الْمَلَإِ الْأَعْليٰ وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جٰانِبٍ دُحُوراً وَ لَهُمْ عَذٰابٌ وٰاصِبٌ إِلّٰا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهٰابٌ ثٰاقِبٌ صافّات: 6- 10 «حِفْظاً» چنانكه در مجمع فرموده مفعول فعل مقدّر است يعني «حفظناها حفظا» و معني آيه چنين ميشود: ما آسمان نزديك را با زينتي كه كواكب باشد زينت داديم و از هر شيطان متمرد و بي فايده محفوظش نموديم. علي هذا كواكب فقط زينت اند نه موجب

قاموس قرآن، ج 2، ص: 70

حفظ. يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جٰانِبٍ روشن ميكند كه حفظ بوسيلۀ قذف است كه حقيقت و كيفيّت آن شناخته نيست. و ظهور آيۀ زَيَّنَّا السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا بِمَصٰابِيحَ وَ جَعَلْنٰاهٰا رُجُوماً لِلشَّيٰاطِينِ ملك: 5 و إِلّٰا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ ميرساند كه متخلفين بوسيلۀ تيرهاي شهاب طرد ميشوند آنها هم مصابيح اند و هم رجوم. وَ لَقَدْ جَعَلْنٰا فِي

السَّمٰاءِ بُرُوجاً وَ زَيَّنّٰاهٰا لِلنّٰاظِرِينَ وَ حَفِظْنٰاهٰا مِنْ كُلِّ شَيْطٰانٍ رَجِيمٍ، إِلّٰا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شِهٰابٌ مُبِينٌ حجر: 16- 18.ظاهرا مراد از كواكب سيارات منظومۀ شمسي و مراد از السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا در آن آيات نزديكترين آسمانهاي عالم بزمين است كه آسمان منظومۀ شمسي باشد و مراد از آن در آيۀ 5 سورۀ ملك نزديكترين آسمانهاي هفتگانه زمين است يعني اوّلين طبقۀ جوّ. چنانكه در «سماء» بند هفتم توضيح داده شده است و نيز در «رجم» بطور تفصيل آمده است.لٰا يَسَّمَّعُونَ إِلَي الْمَلَإِ الْأَعْليٰ نشان ميدهد كه شياطين نمي توانند بملاء اعلي گوش بدهند و إِلّٰا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ … مبيّن آن است كه اگر كسي از آنها تخلف كرده و بملاء اعلي نزديك شود فورا شعله اي آشكار و نوراني او را تعقيب ميكند. ولي با وجود اين ممكن است جسته و گريخته چيزهائي بشنوند زيرا در آيات ديگر آمده وَ مٰا تَنَزَّلَتْ بِهِ الشَّيٰاطِينُ. وَ مٰا يَنْبَغِي لَهُمْ وَ مٰا يَسْتَطِيعُونَ إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ … هَلْ أُنَبِّئُكُمْ عَليٰ مَنْ تَنَزَّلُ الشَّيٰاطِينُ تَنَزَّلُ عَليٰ كُلِّ أَفّٰاكٍ أَثِيمٍ. يُلْقُونَ السَّمْعَ وَ أَكْثَرُهُمْ كٰاذِبُونَ شعراء: 210- 223.در اين آيات ابتدا فرموده قرآن را شياطين نازل نكرده اند … كه آنها از سماع (ظاهرا شنيدن گفتگوي ملاء اعلي) معزول اند … سپس فرموده: آنها بر هر دروغگوي مجرم نازل شده و مسموع خويش را القا ميكنند و بيشترشان دروغگواند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 71

اين سخن ميرساند: با وجود تعقيب تيرهاي شهاب باز بعضي از آنها جان بدر برده و چيزهائي مياورند. و بر دروغگويان القا ميكنند.آيات گذشته روشن ميكنند حوادث آيندۀ روي زمين در آسمان و در اختيار ملائكه است و

شايد اسرار خلقت نيز. و شياطين قدرت ورود بآنجاها ندارند وَ حَفِظْنٰاهٰا مِنْ كُلِّ شَيْطٰانٍ رَجِيمٍ- … وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جٰانِبٍ ولي پيش از ولادت يا بعثت آنحضرت بجاهائي از آسمان ميرفتند و از آنجا سرقت سمع ميكردند نه اينكه بخود آن مجمع وارد شوند كه گفته اند «وَ أَنّٰا كُنّٰا نَقْعُدُ مِنْهٰا مَقٰاعِدَ لِلسَّمْعِ» با ولادت يا بعثت آنحضرت از آن هم محروم شدند.اين است ظهور آيات گذشته و خدا بواقع داناتر است. بعضي از بزرگان رانده شدن با شهاب و غيره را حمل بر تشبيه عالم واقع بمحسوسات فرموده كه كلامش در «شهب» نقل و بررسي شده است.* در «سماء» زير عنوان (موجودات زنده در آسمان) مشروحا بيان شده كه در آسمان موجودات زنده غير از ملائكه وجود دارند و آيات آن بررسي شده است.عدّه اي از دانشمندان مسلّم گرفته اند كه پيامهاي مرموزي بطور مرتّب و موجهاي منظم از آسمان بزمين ارسال ميگردد و آنرا (بي سيم كيهاني) نام گذاشته اند كارل جانسكي بسال 1932 ميلادي 8 ماه مراقب گرفتن اين پيامها با بي سيم خود شد و ديد هر شب چهار دقيقه از شب قبلي زودتر ارسال ميگردند و آن بواسطۀ اين بود كه گردش زمين بدور خورشيد موجب ميشود غروب و طلوع ستارگان هر روز چهار دقيقه زودتر از روز قبل باشد.در پايان سال 1933 ميلادي سميناري از متخصصين اين علم منعقد شد. جانسكي در اين سمينار طيّ بيانيّه اي از مشاهدات خود پرده

قاموس قرآن، ج 2، ص: 72

برداشت و متذكّر شد كه در ستارگان موجوداتي ميباشند كه قادر بتكلّم هستند و اين پيامهاي آسماني كه با تلسكوبهاي بي سيم قابل دريافت هستند انسانرا در شناخت

هر چه بيشتر جهان كمك ميكند … در فوريّۀ سال 1942 دلائلي بر صحت نظر جانسكي اضافه شد.زيرا ديده شد كه يك سلسله پيامهاي فضائي كار جهت يابي راداري را كه در انگلستان بكار گذاشته شده بود متوقّف كرد دانشمندان پس از كوشش فراوان بالاخره دريافتند كه اين وقفه در اثر يك سري پيامهاي تلگرافي است كه از يك سوي ناشناخته از ماوراي افق بوده است (نقل از كتاب قرآن بر فراز اعصار تأليف عبد الرزاق نوفل ترجمۀ بهرام پور و شكيب).فعلا اين مطلب را دانشمندان تقريبا مسلّم گرفته اند ولي از نظر قرآن مجيد چنانكه در سابق اشاره شد اين مطلب مسلّم و حتمي است.نويسندۀ كتاب فوق عقيده دارد كه جنّ براي شنيدن چنين اصواتي بآسمان نزديك ميشدند نه براي شنيدن وحي زيرا وحي را جز كسيكه باو وحي ميشود كسي نميشنود. و «ملاء اعلي» همانهاست نه مجمع ملائكه.ولي آيات گذشته مخصوصا إِنَّهُمْ عَنِ السَّمْعِ لَمَعْزُولُونَ با ملاحظۀ ما قبل و ما بعد آن، خلاف اين مطلب را مي رساند. و خلاصه آيات گذشته روشن ميكند كه جنيّان ميكوشيدند تا آسمانرا رصد كنند و اسرار آنرا بدست آورند تا از اسرار خلقت و حوادث آينده مطلع شوند

جانّ:؛ ج 2، ص: 72

جانّ: لٰا يُسْئَلُ عَنْ ذَنْبِهِ إِنْسٌ وَ لٰا جَانٌّ رحمن: 39 جانّ هفت بار در قرآن آمده است دو دفعه در بارۀ عصاي موسي و پنج بار در مقابل انسان و انس. در قاموس و اقرب گويد: جانّ اسم جمع جنّ است. لذا هر دو يكي اند.دقّت در قرآن نشان ميدهد كه آندو غير هم نيستند زيرا جانّ و انس مقابل هم آمده اند انس يكنوع بيش نيست هكذا جانّ و

جنّ. فرق

قاموس قرآن، ج 2، ص: 73

همان است كه گفته شد مثلا فرموده لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ اسراء: 88 و نيز آمده لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لٰا جَانٌّ رحمن: 56 علي هذا آنچه در مجمع و كشاف و نهايه و غيره آمده: جانّ پدر جنّ است و آنچه راغب گفته: جانّ نوعي از جنّ، مدرك صحيحي ندارد.در بارۀ عصاي موسي آمده فَلَمّٰا رَآهٰا تَهْتَزُّ كَأَنَّهٰا جَانٌّ وَلّٰي مُدْبِراً … نمل: 10- قصص 31 در اقرب الموارد گويد: جانّ مار سفيد و سياه چشمي است بي آزار اغلب در خانه ها يافت ميشود عبارت قاموس نيز چنين است و فقط قيد (سفيد) را ندارد، صحاح مطلق مار و مجمع مار كوچك گفته و علت اين تسميه شايد مخفي بودن آن باشد معناي آيه اين است چون آنرا ديد مانند مار حركت ميكند برگشت گريزان.نا گفته نماند در بارۀ عصاي موسي كه در طور هنگام بعثت مبدّل بمار شد يكدفعه حيّة و دو دفعه جانّ نقل شده است مثل قٰالَ أَلْقِهٰا يٰا مُوسيٰ. فَأَلْقٰاهٰا فَإِذٰا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعيٰ طه: 20 ميدانيم كه حيّه، مار معمولي و جانّ بمعني مار كوچك و يا مار معمولي است.ولي هنگام نشان دادن معجزه در پيش فرعون ثعبان گفته شده كه بمعني اژدهاست مثل فَأَلْقيٰ عَصٰاهُ فَإِذٰا هِيَ ثُعْبٰانٌ مُبِينٌ اعراف: 107 شعراء: 32 اين دو چگونه جمع ميشود؟بنظر نگارنده: هنگام بعثت مار شدن كافي بود زيرا همين لازم بود كه موسي متوجّه اين حقيقت بشود ولي در نزد فرعون براي ارعاب و اتمام حجّت لازم بود كه باژدها مبدل شود مخصوصا موقع بلعيدن ابزار ساحران.مجمع البيان و الميزان معتقد است كه

موقع بعثت نيز عصا باژدها مبدّل شده و در سورۀ نمل و شعراء كه جانّ نقل شده نظر بحركت آن است نه بزرگي جثّه اش. آنجا كه فرمود رَآهٰا تَهْتَزُّ كَأَنَّهٰا جَانٌّ عصا در اهتزاز بجانّ تشبيه شده و گرنه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 74

در واقع اژدها بود.نا گفته نماند در سورۀ طه چنانكه گذشت «حيّة» آمده است و از اهتزاز و غيره خبري نيست و اگر موقع وحي اژدها بود لازم بود گفته شود «فَإِذٰا هِيَ ثُعْبٰانٌ» چنانكه در اعراف و شعراء هست. علي هذا آنچه ما گفتيم مقرون بصحّت است و در سورۀ نمل و قصص اگر جانّ مشبّه به واقع شود تشبيه شي ء بنفسه لازم نميايد زيرا ضمير «كَأَنَّهٰا» بعصا راجع است.

جنّت:؛ ج 2، ص: 74

اشاره

جنّت: باغ. بهشت. كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصٰابَهٰا وٰابِلٌ … بقره: 265 همچون باغيكه در بلندي است و باران تند و درشت دانه بآن رسيده.جمع آن جنّات است مثل كَمْ تَرَكُوا مِنْ جَنّٰاتٍ وَ عُيُونٍ … دخان: 25.

جنّت آخرت؛ ج 2، ص: 74

ناگفته نماند از بهشت و محلّ زندگي اتقيا در قيامت بلفظ جنّت و جنّات تعبير آمده و بيشتر از هر صفت در بارۀ آن تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ ذكر شده است.بنظر ميايد كه اين تعبير و نامگذاري براي تشبيه به جنّات دنياست كه تفهيم آن آسان شود و گر نه جنّات آخرت را نميتوان با باغات دنيا مقايسه كرد، قابل دقّت است كه «جنّات» در بارۀ آخرت هميشه نكره آمده است يعني: جنّات بخصوصي.و تنها در آيۀ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ فِي رَوْضٰاتِ الْجَنّٰاتِ … شوري: 22 معرّف با الف و لام آمده است ولي «الجنّة» با الف و لام عهد در باره بهشت زياد است.لازم نيست در بارۀ علم بغلبه بودن و يا وصف بودن آن، براي بهشت بحث شود، امّا لازم است به بينيم قرآن بهشت آخرت را چگونه معرّفي ميكند.1- مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيهٰا أَنْهٰارٌ مِنْ مٰاءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَ أَنْهٰارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ. وَ أَنْهٰارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّٰارِبِينَ وَ أَنْهٰارٌ مِنْ عَسَلٍ مُصَفًّي وَ لَهُمْ فِيهٰا مِنْ كُلِّ الثَّمَرٰاتِ وَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 75

مَغْفِرَةٌ مِنْ رَبِّهِمْ … محمد: 15 وصف بهشتي كه به پرهيزكاران وعده شده چنين است: در آن نهرهائي است از آب تغيير ناپذير، و نهرهائي از شير كه طعم آن تغيير نيافته و نهرهائي از خمر كه براي نوشندگان لذّت است و نهرهائي از

عسل صاف شده و براي آنهاست در آن جنّت از همۀ ميوه ها و چاره سازي از پروردگارشان.آب و شير بي تغيير و هميشه تازه ميرساند كه جنّت آخرت داراي تغيير و تبديل و فساد نيست باكتري و مخمّرها در آن وجود ندارند و از كهولت خبري نيست و شير و عسل و خمر، نهر نهر است و از تمام ميوه ها در اختيار آنان گذاشته شده است، پيداست كه اين با جنّات دنيا قابل مقايسه نميباشد.2- وَ سٰارِعُوا إِليٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمٰاوٰاتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ آل عمران: 133 سٰابِقُوا إِليٰ مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهٰا كَعَرْضِ السَّمٰاءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ … حديد: 21.در اين دو آيه وسعت بهشت وسعت آسمانها و زمين ذكر شده، بمضمون آيۀ اوّل روز قيامت آسمانها و زمين همه تبديل به بهشت شده و جزء آن خواهند بود پس بهشت يا نامتناهي است و يا عرض و طول آنرا جز خدا كسي دانا نيست.3- مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ أُكُلُهٰا دٰائِمٌ وَ ظِلُّهٰا تِلْكَ عُقْبَي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَي الْكٰافِرِينَ النّٰارُ رعد: 35 قُلْ أَ ذٰلِكَ خَيْرٌ أَمْ جَنَّةُ الْخُلْدِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ … لَهُمْ فِيهٰا مٰا يَشٰاؤُنَ خٰالِدِينَ كٰانَ عَليٰ رَبِّكَ وَعْداً مَسْؤُلًا فرقان: 15- 16 نظير اين آيات در قرآن مجيد بسيار است، اين آيات مبيّن آنست كه خوردني بهشت دائمي است و تمام شدني نيست و بهشت هميشگي است و اهل بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند جملۀ لَهُمْ فِيهٰا مٰا يَشٰاؤُنَ- … لَهُمْ مٰا يَشٰاؤُنَ پنج بار در بارۀ بهشت

قاموس قرآن، ج 2، ص:

76

تكرار شده و يازده بار جَنّٰاتِ عَدْنٍ (بهشت هاي جاودان) آمده است.4- فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رٰاضِيَةٍ فِي جَنَّةٍ عٰالِيَةٍ. قُطُوفُهٰا دٰانِيَةٌ حاقّة: 22 فِي جَنَّةٍ عٰالِيَةٍ. لٰا تَسْمَعُ فِيهٰا لٰاغِيَةً فِيهٰا عَيْنٌ جٰارِيَةٌ، فِيهٰا سُرُرٌ مَرْفُوعَةٌ وَ أَكْوٰابٌ مَوْضُوعَةٌ وَ نَمٰارِقُ مَصْفُوفَةٌ وَ زَرٰابِيُّ مَبْثُوثَةٌ غاشية: 10- 16 آيات شريفه در تعريف بهشت آخرت و نعيم آنست و از عيش پسنديدۀ آن خبر ميدهند.5- يُبَشِّرُهُمْ رَبُّهُمْ بِرَحْمَةٍ مِنْهُ وَ رِضْوٰانٍ وَ جَنّٰاتٍ لَهُمْ فِيهٰا نَعِيمٌ مُقِيمٌ توبه: 21 اين آيه از دوام نعمت بهشتي خبر ميدهد و اينكه نعمت آن وافر و هميشگي است. مخفي نماند اگر بخواهيم راجع به جنّت آخرت بطور تفصيل سخن بگوئيم بايد صدها آيه نقل و ترجمه نمائيم، فرق بسيار اهمّ نعمت و لذّت دنيا و آخرت آنست كه نعمتهاي دنيا فاني و نا پايدار و زود گذر است و با ادامۀ آن و عادت شدن موقعيّت خود را از دست ميدهد ولي نعمت آخرت ابدي است و اصلا نقصان و تغيير در آن نيست، اين است فرق اساسي اين سرا و آن سرا.در تعريف زندگي آخرت ميخوانيم ادْخُلُوا الْجَنَّةَ لٰا خَوْفٌ عَلَيْكُمْ وَ لٰا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ اعراف: 49 دنيائي فرض كنيد كه در آن اندوه فعلي و خوف از آينده وجود نداشته باشد، اين زندگي در دنيا ميسّر نيست زيرا آدمي همواره نقصان فعلي دارد كه سبب اندوه اوست و ترس از آينده و زوال نعمت و مرگ و تصادف ها دارد و آن باعث خوف اوست. تنها زندگي آخرت است كه در آن از لحاظ حال نقصان و اندوه و از لحاظ آينده خوف و زوال و كم شدن نيست

جملۀ فوق چندين بار در قرآن تكرار شده است آنچه راجع بدنيا باشد مشروط است زيرا در دنيا از خوف و حزن فراري نيست و آنچه در بارۀ آخرت است مطلق و بي قيد ميباشد زيرا در بهشت مطلقا اندوه و ترسي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 77

وجود ندارد و ممكن است تمام آنها را كه جمعا چهارده بار است راجع بآخرت دانست به المعجم المفهرس «خوف» رجوع شود ايضا رجوع شود به «قيامت».

جني:؛ ج 2، ص: 77

جني: چيدن ميوه. اقرب الموارد گويد: «جني الثمرة: تناولها من شجرها» وَ جَنَي الْجَنَّتَيْنِ دٰانٍ رحمن: 54 «جني» در آيه مصدر بمعني مفعول است «مجنيّ» يعني چيده شده كه عبارت اخراي ميوه است. معني آيه اين است: و ميوۀ هر دو بهشت بدسترس است تُسٰاقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا مريم: 25 ميافكند بر تو خرماي تازه. در قاموس گويد: جنيّ آنرا گويند كه الساعة چيده شده باشد. گناه را از آن جنايت گويند كه شخص گناه را بسوي خويش ميكشد، راغب استعمال آنرا در جنايت بطور استعاره دانسته است.

جهد:؛ ج 2، ص: 77

جهد: (بفتح اوّل و ضمّ آن) صعوبت و مشقّت. چنانكه در قاموس و مفردات گفته است در اقرب الموارد آنرا تلاش توأم با رنج معني ميكند. صحاح طاقت (سختي) گفته است در مجمع البيان ذيل آيۀ 217 بقره فرمايد: «جاهدت العدوّ» يعني در جنگ با دشمن مشقّت را بر خود هموار كردم و در ذيل آيۀ 79 توبه فرموده: جهد بضمّ اوّل و فتح آن هر دو بيك معني و آن وادار كردن خود بر مشقّت است و از شعبي نقل شده كه جهد (بفتح اوّل) در عمل و جهد (بضمّ اوّل) در قوت و طعام است و از قتيبي نقل است كه جهد (بفتح) مشقّت و بضمّ طاعت است.بنا بر اقوال گذشته معناي: فلاني جهاد كرد آنست كه قدرت خود را بكار انداخت، متحمّل مشقّت گرديد، تلاش توأم با رنج كرد. جامع همۀ اقوال قول اقرب الموارد است پس جهد و جهاد يعني: تلاش توأم با رنج.وَ مَنْ جٰاهَدَ فَإِنَّمٰا يُجٰاهِدُ لِنَفْسِهِ إِنَّ اللّٰهَ لَغَنِيٌّ عَنِ الْعٰالَمِينَ عنكبوت: 6 هر كه تلاش كند و خود را

بزحمت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 78

اندازد، فقط براي خويش تلاش ميكند خدا از مردم بي نياز است وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ وَ جٰاهِدُوا فِي سَبِيلِهِ مائده: 35 بسوي خدا وسيله جوئيد و در راه او تلاش كنيد.جهاد (بكسر اوّل) مصدر است بمعني تلاش و نيز اسم است بمعني جنگ (اقرب الموارد) و جنگ را از آن جهاد گويند كه تلاش توأم با رنج است فَلٰا تُطِعِ الْكٰافِرِينَ وَ جٰاهِدْهُمْ بِهِ جِهٰاداً كَبِيراً فرقان: 52 مجاهد: تلاش كننده جنگ كننده وَ فَضَّلَ اللّٰهُ الْمُجٰاهِدِينَ عَلَي الْقٰاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً نساء: 95.وَ أَقْسَمُوا بِاللّٰهِ جَهْدَ أَيْمٰانِهِمْ … انعام: 109 قسم ياد كردند بخدا قسم مؤكّد و محكم، يعني آنچه ميتوانستند آنرا محكم كردند راغب گويد: سوگند ياد كردند و در آن آنچه قدرت داشتند كوشيدند طبرسي گفته: تقدير اين است «جهدوا جهد ايمانهم». اين تعبير پنج بار در قرآن مجيد آمده و همه در بارۀ بد كاران است.بايد دانست: افعال اين مادّه در قرآن همه از باب مفاعله آمده است و آن بمعناي تكثير است نه بين الاثنين و تكثير يكي از معاني مفاعله است علي هذا مثلا از وَ جٰاهِدُوا فِي اللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ حجّ: 78 سه تلاش استفاده ميشود يكي از مادّه يكي از هيئت و يكي از «حَقَّ جِهٰادِهِ» يعني در راه خدا تلاش كنيد تلاش بسيار شديد.الَّذِينَ يَلْمِزُونَ الْمُطَّوِّعِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ فِي الصَّدَقٰاتِ وَ الَّذِينَ لٰا يَجِدُونَ إِلّٰا جُهْدَهُمْ … توبه: 79 آنانكه راغبين از مؤمنين در صدقات را خرده ميگيرند و نيز بكسانيكه جز باندازۀ طاقت و تلاش خود پيدا نميكنند عيب ميگيرند.آيه در بارۀ منافقان است كه هم ثروتمندان را در دادن زكوة مسخره

ميكردند و هم دستتنگانرا، اينكه فرموده لٰا يَجِدُونَ إِلّٰا جُهْدَهُمْ يعني جز تلاش خود چيزي پيدا نميكنند قهرا كمك مالي آنها در راه اسلام كم است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 79

جهر:؛ ج 2، ص: 79

جهر: آشكار شدن و آشكار كردن اعمّ از آنكه بوسيلۀ ديدن باشد يا شنيدن مثل يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً نحل: 75 كه بوسيلۀ ديدن است و مثل سَوٰاءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ رعد: 10 كه بوسيلۀ شنيدن است پس جهرهم قولي است و هم فعلي.بنظر ميايد كه جهر قولي، آشكار شدن معمولي نيست بلكه شبيۀ بفرياد است. در بارۀ دعوت حضرت نوح هست ثُمَّ إِنِّي دَعَوْتُهُمْ جِهٰاراً ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْرٰاراً نوح: 8- 10 مقابلۀ جهار با اعلان مبيّن بودن جهار بمعني فرياد است يعني آنها را با صداي بلند و علني و پنهاني دعوت كردم. و از كريمۀ وَ لٰا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ حجرات: 2 نيز اين معني استفاده ميشود و چون ميان خود با صداي بلند سخن ميگفتند از اينكه با حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم آنطور سخن گويند، نهي شدند. در مجمع ذيل آيه 7 طه فرموده: الْجَهْرُ رَفْعُ الصَّوْتِ جهار را نيز در سورۀ نوح فرياد گفته است در اقرب آمده «جهر الصّوت جهرا و جهارا: اعلاه».و اگر از اين سخن تنزّل كنيم بايد بگوئيم كه «جهر» مطلق و بهر يك از صداي بلند و صداي عادي شامل است و با موارد و قرائن ميتوان پي برد كه آيا صداي بلند و فرياد مراد است يا صداي عادي مثلا در آيۀ سَوٰاءٌ مِنْكُمْ مَنْ أَسَرَّ

الْقَوْلَ وَ مَنْ جَهَرَ بِهِ رعد: 10 صداي عادي و در آيات فوق صداي بلند مراد است.وَ لٰا تَجْهَرْ بِصَلٰاتِكَ وَ لٰا تُخٰافِتْ بِهٰا وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذٰلِكَ سَبِيلًا اسراء: 110 خفوت بمعني آرامي است در صحاح گويد: «خفت الصّوت خفوتا: سكن» در نهج البلاغه خطبۀ 147 هست: «ليعظكم هدوّي و خفوت اطراقي و سكون اطرافي» تا نصيحت كند شما را بي حركت بودنم و آرامي اطرافم كه بنقل محمد عبده مراد از اطراف چشمهاي آنحضرت است علي هذا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 80

خفوت در كلام آهستگي شديد است و با اين قرينه ميشود فهميد كه مراد از «لٰا تَجْهَرْ» صداي بلند است و معني آيه اين ميشود: نمازت را با صداي بلند و با صداي بسيار آهسته مخوان ميان ايندو راهي اختيار كن. ميان صداي بلند و آهستۀ شديد، مراتب بسيار است لذا در فهم موارد جهر و اخفات در نمازها احتياج بروايات داريم و «وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذٰلِكَ سَبِيلًا» مجمل است و اگر روايات نبود از آن تخيير مستفاد ميشد ولي جهر و اخفات در نماز چنانكه فقها گفته اند عزيمت است.لٰا يُحِبُّ اللّٰهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلّٰا مَنْ ظُلِمَ نساء: 148 خدا آشكار كردن گفتار بد را دوست نميدارد مگر از كسي كه ستم ديده است.آيه دليل آنست كه مظلوم حق دارد از خود دفاع كند و ظلم ظالم را اظهار نمايد و آن از موارد غيبت و اشاعۀ فحشاء نيست.جهرة اسم است بمعني آشكار شده (اقرب الموارد) لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّٰي نَرَي اللّٰهَ جَهْرَةً بقره: 55 هرگز بتو ايمان نياوريم تا خدا را آشكارا به بينيم طبرسي در ذيل آيه گويد رؤيت

ممكن است در خواب و يا با قلب باشد و چون فرموده «جَهْرَةً» فقط ديدن با چشم است يعني يهود ميگفتند: بايد خدا را مانند يك چيز مادّي به بينيم.

جهاز:؛ ج 2، ص: 80

جهاز: شي ء آماده. از متاع و غيره. تجهيز: حمل يا فرستادن آن متاع و غيره است (مفردات) تجهيز لشگر، آماده كردن آن و تجهيز ميّت آماده كردن مقدمات دفن اوست «جهّز الجيش: هيّأه».وَ لَمّٰا جَهَّزَهُمْ بِجَهٰازِهِمْ قٰالَ ائْتُونِي بِأَخٍ لَكُمْ يوسف: 59 چون آنها را بلوازم و متاعشان آماده كرد گفت: برادرتان را پيش من آريد.

جهل:؛ ج 2، ص: 80

جهل: ناداني. جاهل: نادان. سفيه. بي اعتنا. در كتب لغت آنرا ناداني معني كرده اند.طبرسي ذيل آيۀ 67 بقره فرموده:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 81

بقولي آن ضدّ حلم است (يعني سفاهت).نگارنده اين معني را مي پسندم و در بيشتر آيات قرآن، آن بمعني سفاهت و بي اعتنائي استعمال شده است. مثلا آنجا كه آمده: وَ إِلّٰا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَ أَكُنْ مِنَ الْجٰاهِلِينَ يوسف: 33 مقصود آنست كه: بزنان ميل كرده و از كساني ميشوم كه سفيه اند و بحقائق بي اعتنا. در اينگونه آيات و نظائر آنها كه خواهد آمد آنرا بعدم علم حمل كردن غلط است وانگهي عدم علم در بيشتر موارد عذر است حال آنكه اين كلمه بيشتر در مقام عدم عذر و عقوبت آمده است.بلي در آيۀ يَحْسَبُهُمُ الْجٰاهِلُ أَغْنِيٰاءَ بقره: 273 منظور عدم علم است.هَلْ عَلِمْتُمْ مٰا فَعَلْتُمْ بِيُوسُفَ وَ أَخِيهِ إِذْ أَنْتُمْ جٰاهِلُونَ يوسف: 89 برادران يوسف از كار و عمل خود بي خبر نبودند بلكه جهالت آنها همان بي اعتنائي بود زيرا كه آنها يوسف را مي شناختند و ميدانستند كار خلاف ميكنند، اين جهالت باعث مسئوليّت در پيشگاه خدا و سبب عذاب دنيا و آخرت است و گرنه جهالت بمعناي عدم علم حسابش چندان سخت نيست مخصوصا كه با عناد توأم نباشد.در آيۀ أَ تَتَّخِذُنٰا هُزُواً قٰالَ أَعُوذُ

بِاللّٰهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجٰاهِلِينَ بقره: 67 مراد آنست كه مسخره كار مردان سفيه و بي اعتنا بحقائق است و كار كساني است كه بر خلاف آنچه درك ميكنند كار انجام ميدهند، نظير اين آيه است آيۀ لَتَأْتُونَ الرِّجٰالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسٰاءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُونَ نمل: 55 يعني خود را به بي اعتنائي مي زنيد. اينگونه جهالت ها همه توأم با علم اند يعني عامل در وقت عمل نسبت بفهم و عقيده اش عالم و نسبت بعملش بي اعتنا است و علت مسئول بودن همان است [.] در اينجا دو آيه را بررسي ميكنيم: الف: إِنّٰا عَرَضْنَا الْأَمٰانَةَ عَلَي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبٰالِ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 82

فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَهٰا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهٰا وَ حَمَلَهَا الْإِنْسٰانُ إِنَّهُ كٰانَ ظَلُوماً جَهُولًا لِيُعَذِّبَ اللّٰهُ الْمُنٰافِقِينَ وَ الْمُنٰافِقٰاتِ وَ الْمُشْرِكِينَ وَ الْمُشْرِكٰاتِ وَ يَتُوبَ اللّٰهُ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنٰاتِ وَ كٰانَ اللّٰهُ غَفُوراً رَحِيماً احزاب: 72- 73.يعني: ما اين امانت را بر آسمانها و زمين و كوهها عرضه كرديم ولي از برداشتن آن امتناع كردند و از آن بترسيدند پس انسان آنرا برداشت زيرا كه وي ستم پيشه و نادان بود، تا خدا مردان و زنان منافق و مردان و زنان مشرك را عذاب كند و بر مردان و زنان مؤمن توبه نمايد و خدا چاره ساز مهربان است.بنظر نگارنده مراد از امانت عقل و تفكّر و استعداد تكليف است و آن همان عهد اللّه است كه انسان آنرا درك ميكند و تعليم انبياء آنرا محكم كرده است و آنانكه همان عهد را بعد از محكم شدن نقض ميكنند مورد لعنت خدايند وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّٰهِ مِنْ بَعْدِ مِيثٰاقِهِ … أُولٰئِكَ لَهُمُ

اللَّعْنَةُ … رعد: 25 مهمّترين فرقيكه ما بين انسان و ساير موجودات هست تفكّر و تكامل است، موجودات ديگر در هزاران سال قدمي براي ترقّي بر نميدارند مثلا گوسفندان و ساير حيوانات و حشرات در قالب گيري مخصوص خود زندگي ميكنند و قدرت بر تعويض آن ندارند بر خلاف بشر كه بسرعت برق ميجهد و كاينات را زيرا پا ميگذارد و اقطار جوّ را سوراخ كرده بسوي كرات ديگر پرواز ميكند.بشر اسلحۀ عجيبي دارد كه بآن آرزو و خواستن ميگوئيم چيزهائيكه بخيال شياطين در نميايد بشر آرزو ميكند و ميخواهد بالاخره موفّق ميشود هزاران سال آرزو كرد و خواست كه ايكاش بكرۀ ماه قدم بگذارد و در آخر گذاشت و همچنين.علي هذا مراد از اينكه آسمانها و زمين و كوهها آنرا نپذيرفتند و ترسيدند، آنست كه اين استعداد در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 83

آنها گذاشته نشده است خداوند همه چيز و همۀ كمال آنها را در يكدفعه داده است بر خلاف انسان كه بتدريج بسوي كمال ميرود.نگارنده احتمال نزديك بيقين دارد جملۀ إِنَّهُ كٰانَ ظَلُوماً جَهُولًا علت حمل است ولي نه آنطور كه گفته اند بلكه باين معني كه سموات و ارض احتياج بحمل امانت نداشتند زيرا كمال آنها از اوّل داده شده بود بعبارت ديگر آنطور كه ميبايست بشوند از اوّل شده اند ولي انسان چون ذاتا ظلوم و جهول بود احتياج داشت امانت خدا را حمل كند تا خود را از ظلوم و جهول بودن نجات دهد، ترقّي نمايد و با عقل و توحيد زندگي كند.علي هذا آيۀ بعدي لِيُعَذِّبَ اللّٰهُ الْمُنٰافِقِينَ … مبيّن آنست كه مردم در اثر حمل اين امانت و عمل به مقتضاي

آن بسه گروه مؤمن و مشرك و منافق تقسيم ميشوند و هر يك جاي خود را از رحمت و عذاب خداوند ميگيرند. روايات آيه را در كتب تفسير مطالعه كنيد.ب: أَ فَحُكْمَ الْجٰاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّٰهِ حُكْماً … مائده: 50 مراد از جاهليّت كه در چهار محل از قرآن مجيد آمده چيست؟نا گفته نماند جاهليّت بمعناي حالت جهل است چنانكه در اقرب الموارد گفته است.ابن اثير در نهايه گويد: مراد از آن صفت و حالي است كه عرب قبل از اسلام داشتند از قبيل جهل بخدا و رسول و افتخار بانساب و خود پسندي و ظلم و غيره.در نهج البلاغه (نامۀ 18) بابن عباس در بارۀ بني تميم مينويسد: «و انّهم لم يسبقوا بوغم في جاهليّة و لا اسلام» : آنها نه در جاهليّت و نه در اسلام در جنگي مغلوب نشده اند. اين نيز بهمان معني است كه ابن اثير گفته است. بهر حال مراد از جاهليّت حالتي است كه جهالت در آن حكمفرماست در هر قوم و هر ملّت و در هر زمان كه باشد ولي مراد از موارد آن در قرآن حالت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 84

مردم قبل از اسلام است.از آيۀ وَ لٰا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجٰاهِلِيَّةِ الْأُوليٰ احزاب: 33 بنظر ميايد كه دو جاهليّت هست يكي اوّلي و ديگري آخري. الميزان آنرا جاهليّت قبل از بعثت و بمعني جاهليّت گذشته گرفته است بعضي ها آنرا زمان بين آدم و نوح و بعضي ما بين ادريس و نوح و بعضي زمان داود و سليمان، بعضي زمان ولادت ابراهيم و بعضي زمان فترت ما بين حضرت عيسي و حضرت رسول صلّي اللّه عليه

و آله و سلّم گرفته اند كه بقول الميزان همه بي دليل است. قول الميزان از همه قوي است جاهليّة الاولي يعني جاهليّتي كه در اوّل و گذشته بود و آن جاهليّت قبل از بعثت است. در كمال الدين ص 27 ط جديد در روايت ابن مسعود هست كه حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم جاهليّت اوّلي را قيام زن موسي در مقابل يوشع وصي موسي فرموده است يعني زنان آنحضرت چنان نكنند و اللّٰه العالم

جهنّم:؛ ج 2، ص: 84

اشاره

جهنّم: خانۀ عذاب (اقرب الموارد) راغب آنرا نام آتش آخرت گفته ولي گفته اقرب الموارد بهتر است زيرا قرآن براي آن ابواب و غيره نقل ميكند. حَتّٰي إِذٰا جٰاؤُهٰا وَ فُتِحَتْ أَبْوٰابُهٰا زمر: 71.در صحاح و مفردات گفته: گويند اصل آن فارسي است معرّب شده. اقرب الموارد ميگويد صاحب كليّات گفته گويند جهنم اسم عجمي است و گويند فارسي و بقولي عبراني است و اصل آن كهنّام است.اين اسم در انجيل متّي باب 16 بند 18 نقل شده قاموس كتاب مقدس از انجيل لوقا باب 16 بند 23 نيز نقل كرده ولي در آنجا پيدا نشد.در قاموس گويد: ركيّة جهّام و جهنّم: يعني چاه عميق و جهنّم بواسطۀ عميق بودن جهنّم خوانده شده است.بهر حال جهنّم در استعمال قرآن محلّ عذاب آخرت و وعدگاه كفّار و ستمگران است اين كلمه هفتاد و هفت بار در آيات مختلف

قاموس قرآن، ج 2، ص: 85

تكرار شده است فَأُولٰئِكَ مَأْوٰاهُمْ جَهَنَّمُ وَ سٰاءَتْ مَصِيراً نساء: 97.

جهنّم سخن ميگويد؛ ج 2، ص: 85

از جملۀ آيات جهنّم اين آيۀ عجيب است يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ ق: 30 روزيكه بجهنّم گوئيم آيا پر شدي ميگويد آيا زيادتي هست؟اين آيه روشن ميكند كه جهنّم شعور دارد مي شنود و جواب ميدهد، نظير اين: آيۀ وَ أَعْتَدْنٰا لِمَنْ كَذَّبَ بِالسّٰاعَةِ سَعِيراً. إِذٰا رَأَتْهُمْ مِنْ مَكٰانٍ بَعِيدٍ سَمِعُوا لَهٰا تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً فرقان: 12 است بآنانكه آخرت را تكذيب كنند آتش افروخته آماده كرده ايم.چون آتش آنها را از دور ببيند غليان و صفير آنرا مي شنوند. ظاهر آيه آنست كه آتش مكذّبين را مي بيند فاعل «رَأَتْهُمْ» سعير و «هم» مفعول آن است و نيز آيۀ كَلّٰا إِنَّهٰا

لَظيٰ نَزّٰاعَةً لِلشَّويٰ تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلّٰي معارج: 17 حقا كه آن آتش خالص است پوستها يا اطراف بدن را ميكند ميسوزاند ميخواند كسي را كه بحق پشت كرده و از آن اعراض نموده است.ظاهر «تَدْعُوا» آنست كه آتش فهم دارد و اعراض كننده را ميخواند و صدا ميكند.نگارنده عقيده دارد كه لازم است آيات را بظاهر حمل كرد و گفت جهنّم و آتش آخرت با شعور است و سخن گفتن دارد و مي شنود و صدا ميكند. قرآن تصريح ميكند كه دار آخرت زندگي حقيقي است و حيات بر تمام جزئيات آن احاطه دارد. جهنّم و آتش نيز جزء آخرت اند.وَ مٰا هٰذِهِ الْحَيٰاةُ الدُّنْيٰا إِلّٰا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدّٰارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوٰانُ لَوْ كٰانُوا يَعْلَمُونَ عنكبوت: 64 اين زندگي دنيا مشغوليّت و بازي است دار آخرت آن زندگي حقيقي است اي كاش ميدانستند.درست است كه آيه در بارۀ بي اعتنائي بدنيا و اعتنا بآخرت است ولي إِنَّ الدّٰارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوٰانُ بر تمام آخرت اعمّ از بهشت و جهنّم شامل است. همچنين

قاموس قرآن، ج 2، ص: 86

در سورۀ فصلت هست كه انسان بپوستهايش گويد چرا بر من گواهي داديد گويند: أَنْطَقَنَا اللّٰهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ آيۀ 21 اين هم بهمه شامل است.قطع نظر از اينها خود آيات جهنّم و آتش كه نقل شد بهترين دليل است و دليلي بر خلاف ظاهر نداريم بعضي از بزرگان در بارۀ آيۀ 12 فرقان گفته: تمثيل حال آتش است نسبت بمردم آنگاه كه نزد آتش آيند. ولي گفتيم كه آن خلاف ظاهر است.

جوب:؛ ج 2، ص: 86

جوب: بريدن. اقرب الموارد گويد: «جاب الثوب جوبا: قطعه» وَ ثَمُودَ الَّذِينَ جٰابُوا الصَّخْرَ

بِالْوٰادِ فجر: 9 و قوم ثمود كه سنگها را در درّه بريدند. و خانه ها ساختند.جواب را از آنجهت جواب گويند كه سخن گوينده با آن قطع و تمام ميشود (اقرب الموارد) بعقيدۀ راغب علّت اين تسميه آنست كه جواب، فضا و فاصله را بريده از دهان گوينده بسمع شنونده ميرسد. و چون اين سخن شامل سئوال و جواب هر دو است لذا در ذيل آن گفته: لكن مختص بردّ كلام است نه كلام اوّلي.ولي قول اقرب الموارد مقرون بصحّت است. وَ مٰا كٰانَ جَوٰابَ قَوْمِهِ إِلّٰا أَنْ قٰالُوا أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ اعراف: 82 يعني جواب قوم و سخنيكه با آن كلام لوط را قطع كرده و پايان دادند آن بود كه گفتند: آنها را از شهر خود بيرون كنيد.سئوال اگر طلب كلام باشد جواب آن كلام است مثل يٰا قَوْمَنٰا أَجِيبُوا دٰاعِيَ اللّٰهِ احقاف: 31 بنا بر آنكه مراد از «أَجِيبُوا» جواب قولي است و اگر طلب فعل باشد.جواب فعلي است مثل رَبَّنٰا أَخِّرْنٰا إِليٰ أَجَلٍ قَرِيبٍ نُجِبْ دَعْوَتَكَ وَ نَتَّبِعِ الرُّسُلَ ابراهيم: 44 مراد آن نيست كه لبّيك گوئيم بلكه مراد آنست كه بفرمودۀ تو عمل كنيم.تمام موارد استعمال قرآن جز كلمۀ «جواب» كه چهار بار آمده

قاموس قرآن، ج 2، ص: 87

همه در جواب عملي بكار رفته است اجابت را كه قبول كردن معني ميكنند در واقع، قطع و پايان دادن بسخن و خواست گوينده است خواه بفعل باشد يا بقول مثل أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ بقره: 186 خداوند با اعطاء مطلوب سخن سائل را قطع ميكند.راغب گفته: گويند استجابت بمعني اجابت است و حقيقت آن مهيّا شدن براي جواب است ولي چون مهيّا

شدن در اغلب از اجابت منفكّ نيست، اجابت را استجابت گفته اند. طبرسي ذيل آيۀ 186 بقره فرموده: اجابت و استجابت بيك معني است و از مبرّد نقل ميكند كه در استجابت معني اذعان هست و در اجابت نيست. صحاح و اقرب الموارد نيز مثل طبرسي گفته اند لِلَّذِينَ اسْتَجٰابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنيٰ رعد: 18 بر كسانيكه خداي خود را اجابت كرده اند پاداش نيكي است.وَ إِذٰا سَأَلَكَ عِبٰادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَ لْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ بقره: 186 فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي يعني مرا اجابت كنند در اين سخن كه من نزديكم و بداعي جواب ميدهم معني آيه: چون بندگان من مرا از تو سئوال كنند بگو: من نزديكم دعوت داعي را جواب ميدهم آنگاه كه مرا بخواند پس از من اين مطلب را قبول كنند و بمن در اين باره ايمان آورند شايد كمال يابند.

جود:؛ ج 2، ص: 87

جود: وَ قُضِيَ الْأَمْرُ وَ اسْتَوَتْ عَلَي الْجُودِيِّ هود: 44 كار تمام شد و كشتي بر جوديّ مستقر گرديد.جوديّ نام كوهي است كه كشتي نوح بر آن نشست.آقاي صدر بلاغي در فرهنگ قصص قرآن ميگويد: جودي كوهي است در نزديكي موصل كه با كوههاي ارمنستان پيوسته است و اكراد در جوار آن زندگي ميكنند و از اين جهت اكراد آنرا بلغت خود «كاردو» يا «جاردو» مينامند و يونانيان

قاموس قرآن، ج 2، ص: 88

آنرا تحريف كرده «جوردي» ناميده اند و پس از آنكه بلغت عربي وارد شده معرّب آن «جودي» شده است. كوه جودي داراي دو قلّه است كه اصطخري آنرا «حرت و حويرت» ناميده ارتفاع قلّۀ اوّل 17260 قدم و ارتفاع قلّۀ دوّم 16270 قدم از سطح درياست.هاكس در

قاموس كتاب مقدّس آنرا كوه معروف اراراط دانسته. ولي صاحب فرهنگ فوق ميگويد: اين خطاست … و كوه اراراط در دشت «رس» در شرق ارمنستان است (باختصار).در فرهنگ عميد مينويسد: جودي را بعضي آرارات و بعضي غير آرارات دانسته اند. نگارنده گويد: بهر حال معلوم نيست كه جودي همان كوه آرارات بوده باشد كه بين روسيّه و تركيه و ايران واقع است ولي در تورات آرارط آمده است.إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّٰافِنٰاتُ الْجِيٰادُ ص 31 صافنه اسبي است كه بر سه پا ايستد و گوشۀ پاي چهارم را بزمين گذارد (مجمع) جياد جمع جيّد يا جواد بمعني اسب اصيل و تندرو است: آنگاه كه وقت غروب اسبان با نشاط و تيز رو باو عرضه شدند.مجمع البيان آنرا جمع جواد و قاموس جمع جيّد گفته است و در مجمع علّت اين تسميه را تند- روي آن دانسته كه گوئي راه رفتن را بذل ميكند.

جار:؛ ج 2، ص: 88

جار: همسايه. وَ الْيَتٰاميٰ وَ الْمَسٰاكِينِ وَ الْجٰارِ ذِي الْقُرْبيٰ نساء: 36 باعتبار معني آن، كسيكه نزديك است جار خوانده شده مثل ثُمَّ لٰا يُجٰاوِرُونَكَ فِيهٰا إِلّٰا قَلِيلًا احزاب: 60 در آنجا جز اندكي همسايۀ تو نباشند. قِطَعٌ مُتَجٰاوِرٰاتٌ رعد: 4 قطعه هاي نزديك هم.وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجٰارَكَ فَأَجِرْهُ … توبه: 6 اگر كسي از مشركان از تو امان خواست باو امان بده. اجاره و استجاره از جار است كه در معناي امان و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 89

زينهار بكار رفته گوئي همسايه در امان همسايه است. راغب گويد: چون حق همسايه عقلا و شرعا بزرگ است لذا بهر كسيكه حق او بزرگ است و يا حق ديگري را بزرگ ميداند جار گفته اند

مثل لٰا غٰالِبَ لَكُمُ الْيَوْمَ … وَ إِنِّي جٰارٌ لَكُمْ انفال: 48 يعني من امان شمايم و حقّتان را بزرگ ميدانم.و از اين حساب است آيه … وَ هُوَ يُجِيرُ وَ لٰا يُجٰارُ عَلَيْهِ مؤمنون: 88 او امان ميدهد و امان داده نميشود.وَ عَلَي اللّٰهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْهٰا جٰائِرٌ وَ لَوْ شٰاءَ لَهَدٰاكُمْ أَجْمَعِينَ نحل: 9 جائر را منحرف از حق معني كرده اند در اقرب هست «جار يجور: مال عن القصد» جور بمعني ظلم و انحراف از اين مادّه است معني آيه آنست: هدايت بر راه راست بر عهده خداست. بعضي از راهها منحرف است اگر ميخواست همۀ شما را هدايت ميكرد.

جوز:؛ ج 2، ص: 89

جوز: گذشتن از محل با سير در آن. (قاموس- اقرب) … وَ نَتَجٰاوَزُ عَنْ سَيِّئٰاتِهِمْ احقاف: 16 از سيّئات آنها ميگذريم فَلَمّٰا جٰاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ … بقره: 249 چون او و مؤمنان از كنار نهر گذشتند.طبرسي در ذيل آيۀ اوّل گويد: اصل آن از جواز و آن بمعني مرور از چيزي بدون مانع است. در قرآن بمعني اغماض و چشم پوشي است.

جوس:؛ ج 2، ص: 89

جوس: جستجوي شديد.تفتيش. در قاموس گويد: «الجوس: طلب الشّي ء بالاستقصاء» بَعَثْنٰا عَلَيْكُمْ عِبٰاداً لَنٰا أُولِي بَأْسٍ شَدِيدٍ فَجٰاسُوا خِلٰالَ الدِّيٰارِ اسراء: 5 بر ميانگيزيم بر شما بندگان با صلابت خود را پس ميان خانه ها را تفتيش كنند، اين كلمه يك بار بيشتر در قرآن مجيد نيست.

جوع:؛ ج 2، ص: 89

جوع: گرسنگي. لٰا يُسْمِنُ وَ لٰا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ غاشيه: 7 نه چاق ميكند و نه از گرسنگي بي نياز مي نمايد اين كلمه چهار بار در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 90

كلام اللّٰه مجيد آمده است و يكبار فعل آن إِنَّ لَكَ أَلّٰا تَجُوعَ فِيهٰا وَ لٰا تَعْريٰ طه: 118.

جوف:؛ ج 2، ص: 90

جوف: اندرون. مٰا جَعَلَ اللّٰهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَيْنِ فِي جَوْفِهِ … احزاب: 4 خدا براي كسي در اندرون وي دو قلب قرار نداده است. آيۀ ما قبل در اطاعت خدا و عدم طاعت مشركين و ذيل آيه در بارۀ ظهار و پسر خوانده هاست. آيۀ شريفه كنايه از آنست كه جمع دو منافي ممكن نيست و قلب بدو چيز متناقض نميتواند معتقد باشد مگر آنكه دو قلب باشد ولي خدا در اندرون كسي دو قلب نگذاشته است.گويند: آن در مقام تعليل بذيل آيه است يعني يكزن هم مادر و هم زن انسان نميشود چنانكه معني ظهار است و يك فرزند پسر دو شخص نميشود چنانكه در پسر خوانده است. بعيد نيست كه تعليل آيۀ قبل باشد يعني طاعت خدا و كفّار قابل جمع نيست مگر آنكه شخص دو قلب داشته باشد و خدا در جوف كسي دو قلب قرار نداده است (از الميزان).

جوّ:؛ ج 2، ص: 90

جوّ: هوا. (مفردات) أَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ مُسَخَّرٰاتٍ فِي جَوِّ السَّمٰاءِ نحل: 79 آيا نگاه نكرده اند بپرندگان كه در فضاي آسمان مسخّرند. اگر جوّ بمعني هوا باشد چنانكه از راغب نقل شد «السّماء» در آنصورت مطلق و اعمّ است و جوّ قسمتي از آن ميباشد.

جاء:؛ ج 2، ص: 90

جاء: مجي ء: آمدن.جٰاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْبٰاطِلُ اسراء: 81 اين كلمه بيشتر اوقات در قرآن مجيد با «باء» متعدّي شده نحو وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ نمل: 22 از سباء خبر يقيني بر تو آوردم.و گاهي با باب افعال مثل فَأَجٰاءَهَا الْمَخٰاضُ إِليٰ جِذْعِ النَّخْلَةِ … مريم 23 درد زادن او را به تنۀ نخل خرما آورده گويا مراد آنست كه از درد بآن چسبيد «جاء» گويا فقط يكدفعه متعدي بنفسه آمده است نظير لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا مريم: 89 حقا كه شي ء نا پسندي آورديد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 91

و نسبت ناشايستي داديد مجمع البيان عقيده دارد كه لفظ باء از «شيئا» حذف شده است در اين صورت متعدي بنفسه نيست.ولي اقرب الموارد آنرا بمعني فعل و متعدي بنفسه گرفته گويد: «جاء الشّي ء: فعله و منه في القرآن «لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا» لازم و متعدي هر دو آمده است.در مجمع از زجّاج نقل كرده در «فَقَدْ جٰاؤُ ظُلْماً وَ زُوراً» فرقان: 4 تقدير «بظلم» است و گويد: جايز است كه بمعني «اتوا ظلما» باشد.

جيب:؛ ج 2، ص: 91

جيب: قلب. سينه (قاموس) وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَليٰ جُيُوبِهِنَّ … نور: 31 چارقدهاي خود را بسينۀ خويش بزنند در مجمع البيان گويد: زنان مأمور شدند اطراف چارقدهاي خود را بر سينه ها بيافكنند تا گردنشان پوشيده شود. گفته اند: وقت نزول آيه زنان، اطراف چارقد و روسري را جمع كرده به پشت سر ميانداختند و سينه هايشان آشكار ميشد.قاموس و اقرب الموارد معناي اوّلي جيب را قلب و سينه گفته است ولي از گفته مجمع البيان پيداست كه جيوب را بمعني گريبانها (يقۀ لباس) گرفته است فرموده: جيوب كنايه از سينه هاست زيرا گريبانهاست

كه روي سينه ها را ميپوشاند.ولي اگر جيوب را سينه ها معني كنيم از لحاظ آيه و لغت اشكالي نخواهد داشت بنظر ميايد گريبان لباس را بجهت روي سينه بودن جيب القميص گفته اند بعكس آنكه طبرسي فرموده است. در نهج البلاغه در تعريف صحابه فرموده است «اذا ذكر الله هملت اعينهم حتّي تبلّ جيوبهم» خطبۀ: 95 آنگاه كه خدا ياد ميشد چشمهايشان اشك ميريخت كه سينه ها يا گريبانهايشان تر ميگرديد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 92

وَ أَدْخِلْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضٰاءَ … نمل: 12 يعني دستت را در سينه يا گريبانت كن تا سفيد بيرون آيد.

جيد:؛ ج 2، ص: 92

جيد: گردن. فِي جِيدِهٰا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ مسد: 5 ريسماني از ليف خرما بگردن دارد. راجع باين آيه به (ت ب ب) رجوع كنيد. و الحمد للّه و هو خير ختام.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 93

ح؛ ج 2، ص: 93

حاء:؛ ج 2، ص: 93

حاء: حرف ششم از الفباي عربي است جزء كلمه واقع ميشود، بتنهائي معنائي ندارد.

حبّ:؛ ج 2، ص: 93

حبّ: دوست داشتن يُحِبُّونَهُمْ كَحُبِّ اللّٰهِ بقره: 165 آنها را دوست ميدارند چون دوست داشتن خدا.در قرآن مجيد فعل ثلاثي اين كلمه مطلقا بكار نرفته است و همه از باب افعال (احبّ يحبّ) و از باب استفعال و تفعيل (استحبّ- حبّب) استعمال شده است ولي مصدر ثلاثي آن چنانكه نقل شد بارها آمده است. در اقرب الموارد گويد: استعمال شايع آن از باب افعال است. قرآن كريم استعمال شايع را اختيار كرده است مثل إِنَّكَ لٰا تَهْدِي مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لٰكِنَّ اللّٰهَ يَهْدِي مَنْ يَشٰاءُ قصص: 56 إِنَّ اللّٰهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ بقره: 195.در اقرب استحباب را بمعني دوست داشتن گفته و معناي طلب در آن نيست «استحبّه: احبّه» ولي بعقيدۀ طبرسي و راغب، طلب در آن ملحوظ است «استحبّ الشّي ء» يعني: خواست آنرا دوست بدارد. لٰا تَتَّخِذُوا آبٰاءَكُمْ وَ إِخْوٰانَكُمْ أَوْلِيٰاءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَي الْإِيمٰانِ توبه: 23 بنظر راغب در اثر تعدّي به «علي» معناي اختيار به «اسْتَحَبُّوا» اشراب شده است يعني: پدران و برادران خود را اگر كفر را بر ايمان اختيار كردند بر خود وليّ مگيريد.مخفي نماند فعل استفعال از اين ماده فقط در چهار محل از قرآن آمده يكي آيۀ گذشته و بقيّه بقرار ذيل اند اسْتَحَبُّوا الْحَيٰاةَ الدُّنْيٰا عَلَي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 94

الْآخِرَةِ نحل: 107 فَاسْتَحَبُّوا الْعَميٰ عَلَي الْهُديٰ فصّلت: 17 يَسْتَحِبُّونَ الْحَيٰاةَ الدُّنْيٰا عَلَي الْآخِرَةِ ابراهيم: 3.فكر ميكنم استعمال استفعال در اين محلّها براي آنست كه دوست داشتن كفر در مقابل ايمان و دنيا در مقابل آخرت و ضلالت در مقابل هدايت يك چيز عادي و

فطري نيست بلكه انسان آنرا بر خلاف فطرت خود ميطلبد و بر خود تحميل ميكند.إِذْ عُرِضَ عَلَيْهِ بِالْعَشِيِّ الصّٰافِنٰاتُ الْجِيٰادُ. فَقٰالَ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّٰي تَوٰارَتْ بِالْحِجٰابِ ص 31- 32.اين دو آيه در حال حضرت سليمان است گفته اند فاعل «تَوٰارَتْ» شمس است يعني آفتاب بپرده شده و غروب كرد. گفته اند مراد از «الخير» مال كثير است و گفته اند مراد اسبان است كه در آيه ما قبل ذكر شده است طبرسي گويد: رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم زياد شدن اسبان را زياد شدن خير ناميده و فرموده «الخير معقود بنواصي الخيل الي يوم القيمة» خير تا روز قيامت به پيشانيهاي اسبان بسته است. در معني اين آيه زياد گفتگو شده و گفته اند: تماشاي اسبان او را از نماز باز داشت.روايت شده كه صلاة عصر از او فوت شد و بقول طبرسي در روايات اماميّه است كه اوّل وقت از او فوت شد. جبائي گفته نماز واجبي فوت نشد بلكه نافله اي بود كه در آخر وقت بجا مياورد.نگارنده احتمال قوي ميدهم كه «أَحْبَبْتُ» بمعني اختيار است و حبّ شي ء از اختيار آن جدا نيست و «حُبَّ الْخَيْرِ» مفعول به «أَحْبَبْتُ» است و «عن» در «عَنْ ذِكْرِ رَبِّي» بمعني تعليل است. ارباب لغت تعليل را يكي از معاني نهگانۀ «عن» شمرده اند. قاموس و اقرب الموارد تصريح كرده اند كه «عن» در آيۀ وَ مٰا كٰانَ اسْتِغْفٰارُ إِبْرٰاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلّٰا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهٰا إِيّٰاهُ توبه: 114 براي تعليل است. و مراد از «الْخَيْرِ» بقرينۀ آيۀ قبل و بعد اسبان است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 95

علي هذا معني آيه چنين ميشود: من دوستي اسبان

را براي ياد پروردگارم اختيار كردم (زيرا بوسيلۀ آنها ميتوان جنگيد و دين خدا را احيا كرد و بتماشاي آنها آنقدر ادامه داد) تا آفتاب غروب كرد.در آيۀ ما بعد فرموده: آنها را برگردانيد و چون برگرداندند شروع كرد بدست ماليدن بر گردن و ساقهاي اسبان. و اگر آنها از ياد خدا و نماز مشغولش كرده بودند ديگر آندستور را نميداد و آنكار را نميكرد. رجوع شود به «سليمان».

حبّ:؛ ج 2، ص: 95

حبّ: (بفتح. اوّل) مطلق دانه. مفرد آن حبّه است (قاموس) إِنَّ اللّٰهَ فٰالِقُ الْحَبِّ وَ النَّويٰ انعام: 95 خدا شكافندۀ دانه و هسته است.كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنٰابِلَ بقره: 261.جمع حبّه حبّات و حبوب ميباشد ولي در قرآن مجيد بكار نرفته است.

حبر:؛ ج 2، ص: 95

حبر: (بكسر اوّل) عالم. اثر پسنديده. عالم را از آنجهت حبر (بفتح اوّل) گويند كه اثر علم و عملش مي ماند جمع آن احبار است فَهُمْ فِي رَوْضَةٍ يُحْبَرُونَ روم: 15 آنها در باغ مخصوصي شاد ميشوند كه اثر پسنديده نعمت در چهرۀ شان آشكار ميگردد (راغب).در اقرب الموارد گويد: حبر (بفتح اوّل) بمعني عالم است ولي كسر آن افصح است زيرا بر وزن افعال (احبار) جمع بسته ميشود.ادْخُلُوا الْجَنَّةَ أَنْتُمْ وَ أَزْوٰاجُكُمْ تُحْبَرُونَ زخرف: 70 «تُحْبَرُونَ» را شاد و مسرور شدن گفته اند.بقول راغب سروريكه اثر آن از چهره پيداست مثل وَ لَقّٰاهُمْ نَضْرَةً وَ سُرُوراً دهر: 11 نضرت طرارت ظاهر و سرور شادي باطن است.اتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ وَ رُهْبٰانَهُمْ أَرْبٰاباً مِنْ دُونِ اللّٰهِ توبه: 31.كلمۀ احبار كه چهار بار در كلام اللّه مجيد آمده در سورۀ مائده: 44 و 63 بقرينۀ سياق در علماء يهود بكار رفته ولي در سورۀ توبه: 31 و 34 مثل اينكه شامل علماء

قاموس قرآن، ج 2، ص: 96

يهود و نصاري هر دو است. و چون دربارۀ علماء نصاري كلمۀ «قسّيسين» بكار رفته بنظر ميايد كه مراد از احبار علماء يهود باشد و اللّه العالم. صحاح آنرا احبار يهود گفته، قاموس و مجمع البيان مطلق عالم ذكر كرده اند.

حبس:؛ ج 2، ص: 96

حبس: باز داشت. ضدّ رها كردن (صحاح) وَ لَئِنْ أَخَّرْنٰا عَنْهُمُ الْعَذٰابَ إِليٰ أُمَّةٍ مَعْدُودَةٍ لَيَقُولُنَّ مٰا يَحْبِسُهُ هود: 8 اگر عذاب را از آنها تا مدّتي تأخير بياندازيم گويند چه علّت آنرا باز ميدارد.تَحْبِسُونَهُمٰا مِنْ بَعْدِ الصَّلٰاةِ … مائده: 106 آندو را بعد از نماز نگاه ميداريد. در قرآن بيشتر از اين دو صيغه نيست.

حبط:؛ ج 2، ص: 96

حبط: بطلان. «حبط عمله حبطا: بطل ثوابه» (صحاح) «حبط العمل حبطا … فسد و هدر» (اقرب الموارد) راغب گويد اصل آن از حبط (بر وزن فرس) است و آن اين است كه چهار پا علف بسيار خورد تا شكمش باد كند (انتهي).اي بسا كه اين كار سبب هلاكت آن شود قاموس نيز آنرا بطلان معني كرده است.خلاصه آنكه حبط عمل، بطلان و بي اثر شدن آن است، در بعضي آيات بجاي آن، بطلان بكار رفته است مثل لٰا تُبْطِلُوا صَدَقٰاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذيٰ بقره: 264 و مثل أَطِيعُوا اللّٰهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لٰا تُبْطِلُوا أَعْمٰالَكُمْ محمد: 33 در آيات ديگر از آن با غبار پراكنده و خاكستر بر باد رفته تعبير شده است مثل وَ قَدِمْنٰا إِليٰ مٰا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنٰاهُ هَبٰاءً مَنْثُوراً فرقان: 23 و مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمٰالُهُمْ كَرَمٰادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عٰاصِفٍ لٰا يَقْدِرُونَ مِمّٰا كَسَبُوا عَليٰ شَيْ ءٍ ابراهيم: 18.بهترين مثل را در توضيح حبط خود قرآن ميزند و آن اينكه: اگر مقداري خاكستر را در روز طوفاني در مقابل باد قرار دهيم گر چه واقعا از بين نميرود و معدوم نميگردد ولي طوري پراكنده ميشود كه هرگز

قاموس قرآن، ج 2، ص: 97

بدست نميايد. اين است حبط، اين است بطلان و بي اثر

شدن عمل.در اينجا لازم است بچند نكته اشاره شود: 1- حبط راجع بعمل خوب و در بارۀ آن است مثل فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ مائده: 5 وَ حَبِطَ مٰا صَنَعُوا فِيهٰا وَ بٰاطِلٌ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ هود: 16 تمام موارد آن در قرآن مجيد شانزده محلّ است و همه راجع بعمل ميباشد البته اعمال نيك و مفيد يعني اعمال خوبي كه از مردم سر ميزند در اثر بعضي از عوامل باطل و بي اثر ميگردد مثل وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ انعام: 88 لَئِنْ أَشْرَكْتَ لَيَحْبَطَنَّ عَمَلُكَ زمر: 65 پيداست كه شرك اعمال نيك را بي اثر ميكند و ربطي باعمال بد ندارد.ايمان و اعمال نيك سبب آمرزيده شدن و از بين رفتن گناهان و سيّئات است مثل إِنَّ الْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئٰاتِ هود: 114 و مثل فَأُوْلٰئِكَ يُبَدِّلُ اللّٰهُ سَيِّئٰاتِهِمْ حَسَنٰاتٍ فرقان: 70 ولي آمرزيده شدن گناهان در قرآن مجيد حبط گناه ناميده نشده است.2- شرك و كفر باعث حبط عمل اند نحو أُولٰئِكَ لَمْ يُؤْمِنُوا فَأَحْبَطَ اللّٰهُ أَعْمٰالَهُمْ احزاب: 19 و مثل وَ لَوْ أَشْرَكُوا لَحَبِطَ عَنْهُمْ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ انعام: 88 و نيز اگر كاري بغرض دنيا انجام داده شود بي آنكه رضاي خدا در نظر باشد سبب حبط و بي اثر بودن آن است چنانكه مضمون آيۀ 15 و 16 سورۀ هود است، ايضا ارتداد سبب حبط است مثل وَ مَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَ هُوَ كٰافِرٌ فَأُولٰئِكَ حَبِطَتْ أَعْمٰالُهُمْ فِي الدُّنْيٰا وَ الْآخِرَةِ بقره: 217.از آنجمله است فرياد كشيدن بر روي رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم و بي احترامي در سخن گفتن با آنحضرت وَ لٰا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ

كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمٰالُكُمْ حجرات: 2 از آنجمله است منافق بودن چنانكه آيۀ 18 و 19 سورۀ احزاب

قاموس قرآن، ج 2، ص: 98

مبيّن آن است و همچنين است اذيّت و منّت گذاشتن بعد از صدقه و كار نيك لٰا تُبْطِلُوا صَدَقٰاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذيٰ بقره: 264 از آيه أَطِيعُوا اللّٰهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لٰا تُبْطِلُوا أَعْمٰالَكُمْ محمد: 33 بدست ميايد كه سرسري گرفتن عمل و عدم ملاحظۀ شرع باعث حبط عمل است و خلاصه: عوامل حبط عبارت اند از كفر، شرك، نفاق، ارتداد، عدم قصد قربت، فرياد بر روي پيغمبر (ص)، منّت و اذيّت بعد از صدقه و سرسري گرفتن عمل … اينهاست كه اعمال نيك را بي اثر ميكنند. كارهاي بي شماريكه انسان در دنيا انجام ميدهد مردم آنها را كار نيك ميدانند ولي روز قيامت در نزد خدا جز حسرت و اندوه نتيجه اي نخواهند داشت.3- بموجب بعضي از آيات، حبط شامل دنيا و آخرت است مثل فَأُولٰئِكَ حَبِطَتْ أَعْمٰالُهُمْ فِي الدُّنْيٰا وَ الْآخِرَةِ بقره: 217 و همچنين است آيۀ 22 از آل عمران و 69 توبه.بمدد آيات ديگر بايد گفت مراد از حبط دنيا و آخرت آنست كه اعمال چنين اشخاص كه براي سعادت و رفاه خود انجام ميدهند نه در دنيا اثري از حيث سعادت خواهد داشت و نه در آخرت. زيرا خدا فرموده وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ أَعْميٰ طه: 124 و چون كافر و منافق از ذكر خدا معرض اند لذا زندگاني آنها تنگ و بي آرامش است و در نتيجه اعمالشان از حيث سعادت دنيا بي اثر است، حساب آخرت هم كه روشن است.علي هذا

حبط شامل دنيا و آخرت هر دو است و آياتيكه شامل حبط مطلق اند بقرينۀ آيات ديگر مراد از آنها حبط دنيا و آخرت است و اللّٰه العالم.4- در مقابل حبط بوسيلۀ كفر و شرك و غيره، ايمان و توبه و … در بارۀ زنده شدن اعمال و از بين رفتن گناهان تأثير خاصي دارند، بلكه توبه چنانكه در (ت و ب) گذشت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 99

سبب تبدّل سيّئات بحسنات است و شايد انشاء اللّٰه در «عمل» بطور مشروح ذكر شود.

حبك:؛ ج 2، ص: 99

حبك: (بر وزن عنق) وَ السَّمٰاءِ ذٰاتِ الْحُبُكِ ذاريات: 7 مجمع البيان آنرا جمع حباك و حبيكه گفته و طرائق (راهها) معني كرده است يعني قسم بآسمان كه در آن راههاست. و اصل آن بمعني بستن و محكم كردن است چنانكه در قاموس آنرا قبل از هر معني آورده است. بمعني خوبي و زينت نيز آمده است.قول مجمع البيان در مورد آيه از همه بهتر بنظر ميرسد زيرا در آيات ما قبل صحبت از بادها و ابرهاست كه در آسمان روانند و راههاي مخصوصي دارند پس بجاست كه بعد از ذاريات و جاريات و مقسّمات و حاملات كه همه در جوّ آسمان اند گفته شود: سوگند بآسمان كه داراي راههاست و شايد يكي از مؤيّدات آن آيۀ ما بعد باشد كه فرموده «إِنَّكُمْ لَفِي قَوْلٍ مُخْتَلِفٍ» زيرا اختلاف يك نوع راه راه بودن است. احتمال اخير، قول الميزان است. مؤيد ديگر، اين آيه است كه در بارۀ آسمان فرموده وَ لَقَدْ خَلَقْنٰا فَوْقَكُمْ سَبْعَ طَرٰائِقَ مؤمنون: 17 شايد راههاي عروج و نزول ملائكه و ورود اشعۀ كيهاني و انوار و غيره نيز مراد باشد.

حبل:؛ ج 2، ص: 99

حبل: ريسمان. مثل فِي جِيدِهٰا حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ مسد: 5 در گردن او ريسماني است از ليف خرما. جمع آن حبال است مثل فَأَلْقَوْا حِبٰالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ شعراء: 44 پس ريسمانها و عصاهاي خود را انداختند.وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّٰهِ جَمِيعاً وَ لٰا تَفَرَّقُوا آل عمران: 103 مراد از حبل اللّٰه دين خداست، شايد علّت اين تسميه آنست كه دين واسطه بين خدا و مردم است چنانكه بقرآن مجيد از آنجهت حبل گفته اند در حديث ثقلين هست كه يكطرف قرآن بدست خداست و

طرف ديگر بدست شما. در نهج البلاغه خطبۀ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 100

174 در بارۀ قرآن فرموده «هذا القرآن فانّه حبل اللّٰه المتين» محمد عبده در علّت اين تسميه گويد: چون هر كه بريسمان چنگ زند از سقوط و شكستن نجات مييابد و هر كه بقرآن چنگ زند از ضلالت و گمراهي بدور است. ولي احتمال اوّل صحيحتر است.علي هذا به دين و قرآن و امامان و پيامبران آنگاه كه حبل اللّٰه گفته شود مراد آنست كه واسطه ميان خدا و خلق اند و سبب نجات از گمراهي اند.ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ أَيْنَ مٰا ثُقِفُوا إِلّٰا بِحَبْلٍ مِنَ اللّٰهِ وَ حَبْلٍ مِنَ النّٰاسِ وَ بٰاؤُ بِغَضَبٍ مِنَ اللّٰهِ آل عمران: 112 آيۀ شريفه در بارۀ اهل كتاب از يهود است بنظر راغب حبل در آيه بمعني عهد است يعني كافر بدو عهد محتاج است يكي از جانب خدا و آن اهل كتاب بودن است و گرنه در دين خود آزاد نميشود و ديگري از مردم كه اين عهد و قول را بآنها بدهند. (تمام شد).ولي اين در صورتي است كه آنها در پناه مسلمانان و در اقليّت باشند. الميزان آنرا بر ذلت تشريعي حمل كرده و «أَيْنَمٰا ثُقِفُوا» را دليل آن گرفته است يعني هر جا كه مسلمانان آنها را يافتند و مسلّط شدند. و گفته: رفع آن تحت ذمّه بودن و يا بامان داخل شدن است.نگارنده گويد: ذيل آيه در بيان علّت ضرب ذلّت و مسكنت چنين است ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ كٰانُوا يَكْفُرُونَ بِآيٰاتِ اللّٰهِ وَ يَقْتُلُونَ الْأَنْبِيٰاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ ذٰلِكَ بِمٰا عَصَوْا وَ كٰانُوا يَعْتَدُونَ سبب ذلّت و مسكنت و مغضوب بودن، قتل انبياء و كفر بآيات و

قوانين خدا و تعدّي و عصيان است اعمّ از آنكه «ذلك» دوّم مثل «ذلك» اوّل و تكرار آن باشد و يا «ذلك» اوّل و ما بعدش علّت ضرب ذلّت و مسكنت و «ذلك» دوّم و ما بعدش علّت «يَكْفُرُونَ و يَقْتُلُونَ» باشد.بهر حال از آيه بدست ميايد كه در صورت بودن دو حبل ذلّت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 101

از آنها برداشته ميشود. در اين صورت هيچ بعيد نيست كه بگوئيم «بِحَبْلٍ مِنَ اللّٰهِ» عبارت است از تغيير فكر و عمل و از بين بردن سبب ذلّت و «حَبْلٍ مِنَ النّٰاسِ» عبارت است از ياري مردم مثلا يهود كه فعلا در دنيا سر و ساماني پيدا كرده است يك سبب از جانب خدا دارد و آن سعي و تلاش و اتحاد است و يك سبب از مردم، و آن حمايت بي دريغ آمريكا و دول ديگر است.آيۀ 61 بقره نيز علّت ذلّت را نظير اين آيه بيان كرده است.اگر گوئي: آيه در بارۀ مطلق اهل كتاب اعمّ از يهود و نصاري است؟.گوئيم: آيه بي شك در بارۀ يهود است زيرا يَقْتُلُونَ الْأَنْبِيٰاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ در نصاري بوقوع نپيوسته است. راجع بتوضيح بيشتر اين مطلب اوائل سورۀ اسراء را مطالعه فرمائيد كه در آنجا ذلّت يهود در اثر بد كاري و نجات يافتن آنها در اثر نيكو كاري چندين بار تكرار شده است عَسيٰ رَبُّكُمْ أَنْ يَرْحَمَكُمْ وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنٰا اسراء: 8 بنا بر اين احتمال، يهوديّت كه مبتني بر نژاد است از حيث عدّه چندان پيشرفت نكرده و همواره بحمايت ديگران نياز خواهد داشت و اگر از حمايت امريكا محروم شود بحمايت اعراب و احترام آنها احتياج

خواهد داشت.وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ ق: 16 راغب گويد: وريد رگي است متّصل بكبد و قلب و جريان خون در آنست.نا گفته نماند: رگهاي بدن را به شريان و وريد تقسيم كرده اند شريان آنهاست كه خون را از قلب ببدن ميبرند و وريد آنهاست كه آنرا از بدن بقلب باز ميگردانند بنظر ميايد كه در آيۀ شريفه مطلق رگ مراد است اعمّ از شريان و وريد. معني آيه چنين است: ما بانسان از وريدش كه در تمام اعضاي او گسترده است نزديكتريم. اضافۀ حبل بر وريد بيانيّه است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 102

بريسمان و كمند صيّاد حباله گويند جمع آن حبائل است.بكمندهاي شيطان كه وسوسه ها و اغواهاي اوست حبائل شيطان گويند در نهج البلاغه خطبۀ 149 هست «وَ استعينه علي … الاعتصام من حبائله و مخاتله».در بارۀ حبل الوريد: رگ گردن، رگ قلب و غيره نيز گفته اند در صحاح گفته: وريد رگي است عرب آنرا رگ قلب گويد و آنها دو وريد است … اين سخن احتمال فوق را كه وريد شامل هر دو رگ شريان و وريد است تأييد ميكند.

حتم:؛ ج 2، ص: 102

حتم: واجب. قطعي. در مجمع البيان گويد: حتم و جزم و قطع هر سه بيك معني است وَ إِنْ مِنْكُمْ إِلّٰا وٰارِدُهٰا كٰانَ عَليٰ رَبِّكَ حَتْماً مَقْضِيًّا. ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّٰالِمِينَ فِيهٰا جِثِيًّا مريم: 71 و 72 از شما كسي نيست مگر آنكه وارد جهنّم ميشود، اين ورود يا اين حكم بر پروردگارت حتمي است سپس پرهيز كاران را نجات ميدهيم و ستمكاران را در آن بزانو در آمده ميگذاريم.ظاهر آيه ميرساند كه همه بجهنّم داخل خواهند شد ولي

بدكاران در آن مانده و نيكو كاران بيرون خواهند رفت ولي ورود بمعني دخول نيست راغب گفته: ورود بمعني قصد كردن آب است وَ لَمّٰا وَرَدَ مٰاءَ مَدْيَنَ چون آب مدين را قصد كرد.پس ورود بمعني قصد آب است چنانكه صدور بمعني برگشتن ميباشد علي هذا بنظر نگارنده اين دو آيه عبارت اخراي آيات قبل است كه فرموده فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّيٰاطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا.ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَي الرَّحْمٰنِ عِتِيًّا. ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْليٰ بِهٰا صِلِيًّا.اين آيات روشن ميكند كه همه در كنار جهنّم حاضر ميشوند و خدا ميداند كدام كس بداخل شدن اولي است و آن همان نجات پرهيز كاران و ماندن ستمكاران است و اللّٰه العالم. الميزان در بارۀ اين آيه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 103

بتفصيل سخن گفته، طالبين رجوع كنند و روايتي از امام صادق عليه السّلام نقل ميكند كه ورود بمعني دخول نيست و روايات ديگر در اين باره نقل كرده است بنظر الميزان ورود بمعني دخول نيست ولي آنچه ما از آيات قبل استظهار كرديم در الميزان نيامده.ناگفته نماند اين كلمه بيشتر از يك مورد در قرآن مجيد يافته نيست

حتّي:؛ ج 2، ص: 103

حتّي: حرف جرّ است.گاهي مثل «الي» دلالت بر انتها و غايت ميكند مثل لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّٰي حِينٍ يوسف: 35 او را تا مدتي زنداني كنند و نحو وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتٰاعٌ إِليٰ حِينٍ اعراف: 24.گاهي ما بعد آن داخل در حكم ما قبل است مثل «اكلت السّمكة حتّي رأسها» و چون بر فعل مضارع داخل شود آن فعل منصوب گردد مثل وَ زُلْزِلُوا حَتّٰي يَقُولَ الرَّسُولُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ

مَتيٰ نَصْرُ اللّٰهِ بقره: 214 راغب گويد: اگر ما بعدش منصوب باشد آن بمعني «الي ان» است و اگر مرفوع شود بمعناي «كي».

حثث:؛ ج 2، ص: 103

حثث: حثيث و حثوث بمعني سريع است (قاموس) يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهٰارَ يَطْلُبُهُ حَثِيثاً اعراف: 54 شب را بر روز ميپوشاند و شب روز را بسرعت ميطلبد. اصل آن بمعني وادار كردن و ترغيب است.در نهج البلاغه خطبۀ 97 در صفت موت هست «و طالب حثيث من الموت يحدوه» اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.

حجب:؛ ج 2، ص: 103

حجب: حجب و حجاب هر دو مصدر و بمعني پنهان كردن و منع از دخول است. حجاب بمعني پرده نيز است (اقرب الموارد).وَ مِنْ بَيْنِنٰا وَ بَيْنِكَ حِجٰابٌ فصلت: 5 كَلّٰا إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ يَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ مطففين: 15 حقا كه آنها آنروز از پروردگارشان در پرده اند و يا از رحمت خدا ممنوع اند.وَ إِذٰا سَأَلْتُمُوهُنَّ مَتٰاعاً فَسْئَلُوهُنَّ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 104

مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ … احزاب: 53 چون از زنان پيغمبر متاعي خواستيد از پس پرده بخواهيد.اين همان آيۀ حجاب در بارۀ زنان آنحضرت است و با تنقيح مناط شامل زنان ديگر هم ميشود و اين غير از پوشيده بودن زن از نامحرم است كه در سورۀ نور آمده بعضي ها از اين آيه چنين فكر كرده اند كه زن مطلقا بايد در پس پرده و حجاب باشد، غافل از آنكه مضمون آيه چيز ديگري است.وَ مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللّٰهُ إِلّٰا وَحْياً أَوْ مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مٰا يَشٰاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ شوري: 51.آيۀ شريفه در بيان سخن گفتن خدا با انبياء است و آن از سه قسم خارج نيست اوّل وحي بدون واسطه و آن ظاهرا آنست كه خدا بقلب پيغمبر القا كند، دوّم سخن گفتن از پس پرده مثل حضرت موسي كه خدا كلام و

صدا آفريد و موسي شنيد وَ كَلَّمَ اللّٰهُ مُوسيٰ تَكْلِيماً نساء: 164 تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنٰا بَعْضَهُمْ عَليٰ بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّٰهُ … بقره: 253 سوّم آمدن ملك و آوردن وحي است مثل آمدن جبرئيل.نا گفته نماند: هر سه قسم، سخن گفتن خداست اعمّ از آنكه اطلاق كلام در اين مورد حقيقت باشد يا مجاز. زيرا هر سه قسم استثناء است از «مٰا … يُكَلِّمَهُ» و نيز نا گفته نماند قسم اوّل در انبياء و غير انبياء است مثلا در بارۀ مادر موسي آمده وَ أَوْحَيْنٰا إِليٰ أُمِّ مُوسيٰ أَنْ أَرْضِعِيهِ … قصص: 7 إِذْ أَوْحَيْنٰا إِليٰ أُمِّكَ مٰا يُوحيٰ طه: 38 و نيز دربارۀ بعضي حشرات و غيره آمده وَ أَوْحيٰ رَبُّكَ إِلَي النَّحْلِ نحل: 68 وَ أَوْحيٰ فِي كُلِّ سَمٰاءٍ أَمْرَهٰا فصلت: 12.بايد وحي انبياء مرتبۀ اعلاي آن باشد كه آنان يقين ميكردند اين القاء حتما از جانب خداست.مشروح سخن در (و ح ي) خواهد آمد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 105

وَ إِذٰا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنٰا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لٰا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجٰاباً مَسْتُوراً اسراء 45.چون «مَسْتُوراً» صفت حجاب است لذا اين حجاب غير مرئي است: مؤمن و غير مؤمن مثل عالم و غير عالم با آنكه در كنار هم اند از هم بيگانه اند و فاصلۀ زياد دارند و بزبان هم آشنا نيستند و ميانشان پردۀ نامرئي وجود دارد كه از هم جداشان ميكند. تعجّب نادان از دانا بيش از تعجّب دانا از نادان است.

حجّ:؛ ج 2، ص: 105

اشاره

حجّ: قصد. (قاموس) طبرسي فرمايد: آن در لغت بمعني قصد پي در پي و در شريعت قصد خانۀ خداست براي عمل … فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِ اعْتَمَرَ فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِ

أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِمٰا بقره: 158 هر كه بيت را قصد كند (عمل حجّ آورد) يا عمره انجام دهد بر او گناهي نيست كه بر صفا و مروه طواف كند.راغب در مفردات قرآن گفته كه: حجّ بفتح اوّل مصدر و بكسر اوّل اسم است. صحاح و قاموس نيز چنين گفته است در اقرب- الموارد گويد: حجّ بكسر اوّل لغتي است در حجّ (بفتح اوّل) بعضي گفته اند بفتح اوّل اسم و بكسر اوّل مصدر است.تدبّر در آيات قرآن نشان ميدهد كه حجّ بفتح اوّل اسم استعمال شده و بكسر اوّل مصدر، چنانكه اقرب الموارد نقل كرده است مثل الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومٰاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ فَلٰا رَفَثَ وَ لٰا فُسُوقَ وَ لٰا جِدٰالَ فِي الْحَجِّ بقره: 197 قُلْ هِيَ مَوٰاقِيتُ لِلنّٰاسِ وَ الْحَجِّ بقره: 189 فَصِيٰامُ ثَلٰاثَةِ أَيّٰامٍ فِي الْحَجِّ بقره: 196 در اين آيات چنانكه مي بينيم، حجّ اسم است و منظور از آن اعمال حجّ است.ولي در آيۀ وَ لِلّٰهِ عَلَي النّٰاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطٰاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا آل عمران: 97 مصدر بكار رفته است يعني براي خداست بر مردم قصد بيت و اعمال حجّ آوردن كسيكه قدرت رفتن داشته باشد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 106

حاجّ در آيۀ أَ جَعَلْتُمْ سِقٰايَةَ الْحٰاجِّ وَ عِمٰارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ … توبه: 19 مفرد و بمعني زائر و قاصد بيت است و مراد از آن مطلق زائر ميباشد.

حجّ اكبر؛ ج 2، ص: 106

وَ أَذٰانٌ مِنَ اللّٰهِ وَ رَسُولِهِ إِلَي النّٰاسِ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ أَنَّ اللّٰهَ بَرِي ءٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ وَ رَسُولُهُ توبه: 3 مراد از حجّ اكبر چيست؟ در الميزان آمده: در بارۀ يَوْمَ الْحَجِّ الْأَكْبَرِ اقوالي است يكي آنكه آن يوم نحر در سال نهم

هجرت بود كه مسلمين و مشركين جمع شدند و بعد از آن مشركين حجّ نياوردند، روايات اهل بيت عليهم السّلام اين قول را تأييد ميكند و اعتبار نيز بر آن مساعد است كه آن بزرگترين روزي بود كه هر دو فريق در مني جمع شدند (علي هذا حجّ اكبر يكدفعه بيشتر نبوده است) از اهل سنت نيز رواياتي رسيده و حاصل عمده آنها اين است كه حجّ اكبر اسم روز قرباني است علي هذا در هر سال تكرار ميشود.از جملۀ اقوال اينكه آن، روز عرفه است. از جمله آنكه روز دوّم نحر است و نيز تمام ايّام حجّ را گفته اند (الميزان باختصار).در تفسير برهان ذيل روايت فضيل بن عياض از امام صادق عليه السّلام چنين است: پس معناي اين لفظ (حجّ اكبر) چيست؟ فرمود: اكبر ناميده شد زيرا سالي بود كه در آن مسلمين و مشركين هر دو حجّ آوردند و بعد از آن مشركين حجّ نياوردند. طبرسي در بارۀ آن سه قول نقل كرده كه دوّمي همان قول الميزان است.قُلْ فَلِلّٰهِ الْحُجَّةُ الْبٰالِغَةُ فَلَوْ شٰاءَ لَهَدٰاكُمْ أَجْمَعِينَ انعام: 149 راغب گويد حجّت دليلي است كه مقصود را روشن ميكند. بگو دليل كامل براي خداست اگر ميخواست همه را هدايت ميكرد. علي هذا محاجّه بمعني حجّت آوردن، آنست كه هر يك بخواهد با حجّت خود ديگري از دليل خود منصرف كند

قاموس قرآن، ج 2، ص: 107

چنانكه راغب گفته است.در آياتي نظير أَ لَمْ تَرَ إِلَي الَّذِي حَاجَّ إِبْرٰاهِيمَ فِي رَبِّهِ بقره: 258 فَمَنْ حَاجَّكَ فِيهِ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ آل عمران: 61 ظاهرا مراد مطلق محاجّه و مخاصمه و جدل است زيرا باطل و

كافر دليلي روشن ندارد تا حجّت بمعناي واقعي باشد و اين معني در آياتي مانند قُلْ أَ تُحَاجُّونَنٰا فِي اللّٰهِ بقره: 139 و غيره حتمي است.حجّت بمعناي اصلي آن، همان برهان است كه در بعضي از آيات آمده است قَدْ جٰاءَكُمْ بُرْهٰانٌ مِنْ رَبِّكُمْ نساء: 174 رجوع شود به «برهان».وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللّٰهِ مِنْ بَعْدِ مٰا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دٰاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذٰابٌ شَدِيدٌ شوري: 16.پي بردن بوجود خدا و اثبات او از راه علّت و معلول فطري انسان است فطرت انسان بر هستي خدا پايه گذاري شده است لذا هر كه در بارۀ وجود خدا يا دين او مخاصمه كند بعد از آنكه فطرتش آنرا اجابت و قبول ميكند، حجّت چنين كسي در پيش خدا بي اثر و خودش مورد غضب و عذاب خداست، اين است معني آيه، چنانكه مدلول آيۀ وَ نَفْسٍ وَ مٰا سَوّٰاهٰا فَأَلْهَمَهٰا فُجُورَهٰا وَ تَقْوٰاهٰا شمس: 7- 8 و همچنين مضمون آيۀ فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّٰهِ الَّتِي فَطَرَ النّٰاسَ عَلَيْهٰا روم: 30 است.خيلي بعيد بنظر ميرسد كه مراد قبول كردن عدّه اي از مردم باشد و خدا بفرمايد: چون عدّه اي خدا را پذيرفته اند پس هر كه نپذيرد مورد غضب است زيرا مطلق پذيرفته شدن يك چيز دليل حقانيّت آن نميشود چه بسا باطل كه عدّه اي آنرا پذيرفته اند اللهم اينكه مراد پذيرفتن عدّه اي از مردم پاك و سليم النفس باشد مثل پيامبران كه روي فطرت خدا دادي پذيرفته اند، در اين صورت برگشت آن تقريبا بآنچه ما گفتيم است.إِنِّي أُرِيدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 108

ابْنَتَيَّ هٰاتَيْنِ عَليٰ أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمٰانِيَ حِجَجٍ قصص: 27

در الميزان هست: حجج جمع حجّة است و مراد از آن سال است باعتبار آنكه در هر سال يك حجّ هست و از آن بدست ميايد كه در آنزمان حجّ بيت كه از شريعت حضرت ابراهيم عليه السّلام ميباشد در نزدشان معمول بوده است.در الميزان از تفسير عيّاشي نقل شده «سئل ابو عبد اللّٰه عليه السّلام عن البيت كان يحجّ قبل ان يبعث النّبيّ (ص) قال نعم و تصديقه في القرآن قول شعيب حين قال لموسي حيث تزوّج عَليٰ أَنْ تَأْجُرَنِي ثَمٰانِيَ حِجَجٍ «و لم يقل ثماني سنين» . معني آيه چنين است: من ميخواهم يكي از دو دخترم را بتو تزويج كنم بر اينكه خودت را هشت سال بر من اجير كني.

حجر:؛ ج 2، ص: 108

حجر: (بر وزن فرس) سنگ.جمع آن احجار و حجارة است مثل اضْرِبْ بِعَصٰاكَ الْحَجَرَ … بقره: 60 فَهِيَ كَالْحِجٰارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً بقره: 74 حجر (بر وزن فلس و تحجير آنست كه بر اطراف محلي سنگ بچينند محل تحجير شده را حجر (بر وزن علم) گويند حجر كعبه (حجر اسماعيل) از آنست طبرسي گويد علت اين تسميه ممنوع الدخول بودن آن در طواف است و ديار ثمود را از آن حجر گفته اند كَذَّبَ أَصْحٰابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ حجر: 80.بدين اعتبار حجر را منع معني كرده اند زيرا كه در آن يكنوع سنگيني هست. علي هذا عقل را حجر گفته اند كه شخص را از خواسته هاي نفس منع ميكند هَلْ فِي ذٰلِكَ قَسَمٌ لِذِي حِجْرٍ فجر: 5 آيا در آن بر صاحب عقل سوگندي هست؟و ايضا حرام را از جهت ممنوع بودن حجر گفته اند وَ قٰالُوا هٰذِهِ أَنْعٰامٌ وَ حَرْثٌ حِجْرٌ لٰا يَطْعَمُهٰا إِلّٰا مَنْ نَشٰاءُ

انعام: 138 گفتند اين انعام و كشت حرام است آنرا جز آنكه بخواهيم نميخورد.گويند: فلاني در حجر فلانكس است يعني در منع اوست و او را

قاموس قرآن، ج 2، ص: 109

از تصرّف در مال و ساير احوالش منع ميكند و جمع آن حجور است مثل وَ رَبٰائِبُكُمُ اللّٰاتِي فِي حُجُورِكُمْ نساء: 23 و نادختريهايتان كه در حجر و ضمان و تربيت شمااند (از مفردات).حجر را گاهي عقل، گاهي منع و گاهي حرام معني كرده اند ولي حق آنست كه از راغب نقل شده و همۀ آنها از يك ريشه است.كَذَّبَ أَصْحٰابُ الْحِجْرِ الْمُرْسَلِينَ حجر: 80 اصحاب حجر همان قوم ثمود، قوم صالح اند طبرسي گويد: علّت اين تسميه آنست كه نام شهرشان حجر بود و گفته اند نام درّه اي بود كه در آن ساكن بودند. بنظر نگارنده قول راغب قوي تر است زيرا حجر محلّي محصور از سنگهاست و چون آنها از كوهها خانه ميتراشيدند (چنانكه ذيل آيۀ فوق است) و خانه هايشان محصور از سنگها بوده اصحاب حجر خوانده شدند يعني مردميكه در محلّ محاط از سنگ زندگي ميكردند.يَوْمَ يَرَوْنَ الْمَلٰائِكَةَ لٰا بُشْريٰ يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمِينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً فرقان: 22 در مجمع از خليل نقل شده كه چون كسي در جاهليت در ماه حرام شخصي را ميديد و ميترسيد كه او را بكشد ميگفت: حجرا محجورا يعني كشتن من بر تو حرام است … مردم روز قيامت چون ملائكه را ديدند بگمان اينكه اين كلمه نفعشان دهد در برابر ملائكه آنرا ميگويند. راغب نيز چنين گفته است.نگارنده احتمال قوي ميدهم كه مراد از آن اظهار يأس از جانب كفّار است يعني روزي ملائكه را مي بينند در آنروز بر گناهكاران

بشارتي نيست و گويند: رحمت خدا بر ما حرام حتمي شد و ما از آن محروم گشتيم مثل سَوٰاءٌ عَلَيْنٰا أَ جَزِعْنٰا أَمْ صَبَرْنٰا مٰا لَنٰا مِنْ مَحِيصٍ ابراهيم: 21 مؤيد اين سخن آنست كه نظير اين جمله در بيان حائل ميان دو دريا كه اميدي برفع آن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 110

نيست آمده است وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هٰذٰا عَذْبٌ فُرٰاتٌ وَ هٰذٰا مِلْحٌ أُجٰاجٌ وَ جَعَلَ بَيْنَهُمٰا بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحْجُوراً فرقان: 53 يعني برزخي و حايلي و معني اكيد.محجور صفت حجر است و آنرا تأكيد ميكند.و آنچه احتمال ما را تقويت و سخن خليل را تضعيف ميكند آنستكه آن سخن مخصوص اهل جاهليت بود و آيه شامل حال مطلق گناهكاران از عرب و غير عرب ميباشد.فَاتَّقُوا النّٰارَ الَّتِي وَقُودُهَا النّٰاسُ وَ الْحِجٰارَةُ بقره: 24 بپرهيزيد از آتشيكه هيزم آن مردم و سنگهاست. مراد از اين سنگها چيست؟الميزان و المنار گفته اند مراد از حجارة بتهاست كه آنها را عبادت ميكردند بدليل إِنَّكُمْ وَ مٰا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ انبياء: 98 شما و آنچه جز خدا ميپرستيد هيزم جهنّم هستيد. ديگران اين مطلب را محتمل دانسته اند.ناگفته نماند بقرينۀ «الْحِجٰارَةُ» بايد گفت كه مراد از «مٰا تَعْبُدُونَ» معبودات بي جان است و اين دو آيه در بارۀ بتهاي جماد است و گرنه معبودهاي جاندار از قبيل گاو و غيره تقصيري ندارند كه وارد آتش شوند مخصوصا كه آيه خطاب باهل جاهليت است و آنها مجسمه ها را مي پرستيدند.با همۀ اينها كلمۀ وَقُودُهَا النّٰاسُ وَ الْحِجٰارَةُ بقره: 24 تحريم: 6 قابل دقّت است و شايد معناي ديگري داشته باشد.وَ إِذْ قٰالُوا اللّٰهُمَّ إِنْ كٰانَ هٰذٰا هُوَ

الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأَمْطِرْ عَلَيْنٰا حِجٰارَةً مِنَ السَّمٰاءِ أَوِ ائْتِنٰا بِعَذٰابٍ أَلِيمٍ انفال: 32 باريدن سنگ از آسمان طبيعي است تيرهاي شهاب كه شبها مثل نوارهاي نوراني آشكار و ناپديد ميشوند همه سنگهاي آسماني است كه در بالاي جوّ منفجر ميشوند و بسياري از آنها كه بزرگ اند گاهي بزمين ميافتند و اكنون تعدادي از

قاموس قرآن، ج 2، ص: 111

اين سنگها در موزه ها نگهداري ميشود از آيۀ شريفه بنظر ميايد كه مردم آنروز از اين سنگها با خبر بوده اند. و گرنه نميگفت خدايا از آسمان بر ما سنگ بباران.

حجز:؛ ج 2، ص: 111

حجز: منع (قاموس) وَ جَعَلَ بَيْنَ الْبَحْرَيْنِ حٰاجِزاً نمل: 61 ميان دو دريا مانعي و حايلي قرار داد به «برزخ» رجوع شود فَمٰا مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حٰاجِزِينَ حاقّه: 47 از شما كسي از آن مانع نيست مراد از «احد» جمع است كه نكره در سياق نفي است لذا خبر آن (حٰاجِزِينَ) جمع آمده است.راغب حجز را منع بواسطۀ حايل معني كرده است قول او در دو آيۀ فوق بهتر تطبيق ميشود.

حَدَب:؛ ج 2، ص: 111

حَدَب: تپّه و محل مرتفع.در صحاح گويد الحدب ما ارتفع من الارض حَتّٰي إِذٰا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ انبياء: 96 تا چون يأجوج و مأجوج گشوده شوند و آنها از هر ارتفاعي شتابان آيند به «مأجوج» مراجعه شود.حدب الظهر بر آمدگي پشت آدمي است راغب گويد: جايز است كه حدب بمعني تپّه از آن مأخوذ باشد.

حدث:؛ ج 2، ص: 111

حدث: حدوث: بوجود آمدن (مفردات) كه قهرا توأم با تازه بودن است. حديث هر چيز تازه اي است خواه فعل باشد يا قول يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبٰارَهٰا زلزله: 4 آنروز اخبار خود را حكايت كند چون حكايت، گفتار تازه است لذا «تُحَدِّثُ» آمده است لَعَلَّهُمْ يَتَّقُونَ أَوْ يُحْدِثُ لَهُمْ ذِكْراً طه: 113 شايد پرهيز كنند يا براي آنها تذكري بوجود آورد.وَ هَلْ أَتٰاكَ حَدِيثُ مُوسيٰ؟ طه: 9 آيا حكايت موسي بتو رسيده است؟ قرآن كريم نيز بدان علّت حديث ناميده شده كه مطلب تازه و بوجود آمده است فَبِأَيِّ حَدِيثٍ بَعْدَهُ يُؤْمِنُونَ مرسلات: 50 وَ يُعَلِّمُكَ مِنْ تَأْوِيلِ الْأَحٰادِيثِ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 112

يوسف: 6 تأويل تازه ها را بر تو تعليم كند. فَجَعَلْنٰاهُمْ أَحٰادِيثَ سباء: 19 داستان و عذاب آنها را تازه ها قرار داديم كه مردم بصورت عبرتها و خبرهاي تازه به يكديگر نقل ميكردند.

حدّ:؛ ج 2، ص: 112

حدّ: مرز. راغب گويد: واسطه ميان دو چيز كه از اختلاط آندو جلوگيري ميكند. تِلْكَ حُدُودُ اللّٰهِ فَلٰا تَقْرَبُوهٰا بقره: 187 آنهاست مرزهاي خدا پس بآنها نزديك نشويد. مراد از حدود اللّه احكام خداست اعمّ از محرّمات و واجبات كه بايد بمحرّمات نزديك نشد و از واجبات تجاوز نكرد تِلْكَ حُدُودُ اللّٰهِ فَلٰا تَعْتَدُوهٰا بقره: 229.اصل حدّ چنانكه طبرسي ذيل آيۀ 63 توبه تصريح كرده و چنانكه از قاموس و صحاح بدست ميايد بمعني منع (و دفع) است. علي هذا مرز را از آن حدّ گويند كه ميان دو شي ء واقع شده و مانع از اختلاط است. بتصريح راغب علت تسميۀ حدّ زنا و حدّ خمر آنست كه مرتكب را از ارتكاب جديد باز ميدارد و نيز ديگران را از ارتكاب آن منع

ميكند.إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ كُبِتُوا كَمٰا كُبِتَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مجادله: 5 محادّه بمعني دشمني و مخالفت است زيرا حالتي عارض انسان ميشود كه از اطاعت خدا و رسول بازش ميدارد مثل كبر و غرور. يعني آنانكه با خدا و رسول مخالفت ميكنند ذليل ميشوند چنانكه اسلافشان ذليل شدند.وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنٰافِعُ لِلنّٰاسِ حديد: 25 آهن را از آن حديد گويند كه منع و دفع كننده است (صحاح) و يا آلت منع است يعني: آهن را نازل كرديم كه در آن صلابت شديد و منفعتها براي مردم هست.بچشم تيز بين و دقيق از آن حديد گويند كه از مخفي شدن چيزها منع ميكند فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ ق: 22 چشم تو امروز تيز

قاموس قرآن، ج 2، ص: 113

است. ظاهرا بزبان گويا و سخن گو از آن حديد گفته اند كه از آدمي دفاع ميكند و از مغلوب شدن در گفتگو مانع ميشود در بارۀ منافقان آمده فَإِذٰا ذَهَبَ الْخَوْفُ سَلَقُوكُمْ بِأَلْسِنَةٍ حِدٰادٍ أَشِحَّةً عَلَي الْخَيْرِ احزاب: 19 چون ترس برود با زبانهاي تيز بر شما تازند بجهة حرص بر مال.

حدق:؛ ج 2، ص: 113

حدق: حديقه: باغ. حدائق: باغها. فَأَنْبَتْنٰا بِهِ حَدٰائِقَ ذٰاتَ بَهْجَةٍ … نمل: 60 با آن آب باغهاي بهجت آور رويانديم. اين كلمه در باغهاي آخرت و دنيا هر دو بكار رفته است مثل إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفٰازاً حَدٰائِقَ وَ أَعْنٰاباً نباء: 32.

حذر:؛ ج 2، ص: 113

حذر: (بر وزن فرس و علم) پرهيز. راغب آنرا احتراز از شي ء مخوف گفته است. يَحْذَرُ الْمُنٰافِقُونَ أَنْ تُنَزَّلَ عَلَيْهِمْ سُورَةٌ تُنَبِّئُهُمْ بِمٰا فِي قُلُوبِهِمْ توبه: 64 منافقان بيم دارند از آنكه سوره اي نازل شود و بآنها از ما في الضميرشان خبر دهد.يَحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةٍ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ منافقون: 4 هر فرياد را بر عليه خود گمان ميكنند آنها دشمن اند پس از آنها بپرهيز.با مراجعه بموارد استعمال خواهيم ديد كه آن بمعني ترس نيست بلكه بمعني پرهيز و احتياط از خطر آينده است … وَ لْيَأْخُذُوا حِذْرَهُمْ وَ أَسْلِحَتَهُمْ … نساء: 102 احتياط و اسلحۀ خود را برگيرند معلوم است كه مراد از «حذر» غير از اسلحه است يعني هم احتياط بدارند و هم اسلحه برگيرند. ذيل آيه ميگويد: اگر از باران و مرض در زحمت شدند اشكال ندارد كه سلاح خويش را بگذارند ولي احتياط بدارند.وَ إِنّٰا لَجَمِيعٌ حٰاذِرُونَ … شعراء: 56 اين سخن اعلاميۀ فرعون بر مردم است در قبال موسي و ياران او كه گفت: اينان عدّۀ اندكي هستند … و ما همه در احتياطيم و آماده ايم و مراقب اوضاعيم.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 114

وَ يَخٰافُونَ عَذٰابَهُ إِنَّ عَذٰابَ رَبِّكَ كٰانَ مَحْذُوراً اسراء: 57 از عذاب خدا ميترسند حقّا كه عذاب پروردگارت حذر كردني است.

حرب:؛ ج 2، ص: 114

اشاره

حرب: جنگ. فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللّٰهِ وَ رَسُولِهِ … بقره: 279 در اذن گذشت كه هر گاه «اذن» با باء متعدي شود بمعني علم است معني آيه اين است: يقين كنيد بجنگ با خدا و رسول.إِنَّمٰا جَزٰاءُ الَّذِينَ يُحٰارِبُونَ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسٰاداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ

وَ أَرْجُلُهُمْ مِنْ خِلٰافٍ أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ … مائده: 33 كسانيكه با خدا و رسول محاربه ميكنند و در زمين بفساد ميكوشند سزايشان فقط اين است كه كشته شوند و يا بر دار شوند، يا يكي از دستها و يكي از پاهايشان بعكس يكديگر بريده شود، يا از آن سرزمين تبعيد شوند.

محارب و حدّ او؛ ج 2، ص: 114

محارب در مكتب اهل بيت عليه السّلام كسي است كه سلاح بدست گيرد و نا امني ايجاد كند (ياغي) خواه در شهر باشد يا در خارج آن امام باقر و صادق عليهما السّلام فرموده اند: جزاء محارب بقدر استحقاق اوست پس اگر مرتكب قتل شده، كشته ميشود و اگر قتل نفس كرده و مال هم گرفته است حدّ او كشتن و بر دار زدن است. و اگر مال مردم را گرفته و قتل نفس نكرده است جزايش بريدن يك دست و يكپاي است بعكس يكديگر. و اگر فقط راه را نا امن كرده سزايش تبعيد است. از آن شهر بشهر ديگر تبعيد ميشود تا توبه كند. (مجمع البيان) بقيّۀ مطلب در «صلب» ديده شود.فَنٰادَتْهُ الْمَلٰائِكَةُ وَ هُوَ قٰائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرٰابِ آل عمران: 39 ملائكه زكريّا را ندا كردند در حاليكه او در محراب ايستاده نماز ميخواند. محراب كه جمع آن محاريب است چهار بار در قرآن مجيد آمده است مجمع البيان گويد: محراب جاي امام از مسجد است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 115

و اصل آن بمعني بهترين محلّ مجلس است بمسجد نيز محراب گويند.گفته اند اصل آن از حرب است زيرا كه در آنجا با شيطان محاربه ميشود.راغب در ضمن چند وجه در اين باره گويد: محراب مسجد را از آن محراب گويند كه

محل جنگ با شيطان و هواي نفس است.بنظر نگارنده مراد از محراب در آيات شريفه تمام مسجد است نه فقط محراب آن و علّت اين تسميه همان جنگ با شيطان و نفس است در هر مسجد و غير آن كه نماز خوانده شد آنمحل جاي جنگ با نفس و شيطان و كفر است. داعي نداريم كه بمحراب مسجد اختصاص بدهيم اللّهم آنكه معني محراب در اصل بمعني صدر مجلس باشد نه مأخوذ از حرب. ظهور آيات كُلَّمٰا دَخَلَ عَلَيْهٰا زَكَرِيَّا الْمِحْرٰابَ- … فَنٰادَتْهُ الْمَلٰائِكَةُ وَ هُوَ قٰائِمٌ يُصَلِّي فِي الْمِحْرٰابِ آل عمران: 37- 39 فَخَرَجَ عَليٰ قَوْمِهِ مِنَ الْمِحْرٰابِ مريم: 11 إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرٰابَ ص: 21 همه در مسجد است نه فقط محراب آن يعني در معبد بر او وارد شد، در معبد نماز ميخواند از معبد خارج شد، و از ديوار معبد بالا رفتند.يَعْمَلُونَ لَهُ مٰا يَشٰاءُ مِنْ مَحٰارِيبَ وَ تَمٰاثِيلَ … سباء 13 محاريب را مجمع البيان خانه هاي شريعت و بقولي قصرها و مساجد كه در آنها عبادت ميشد گفته است. ايضا از شاعري در وصف محبوبه اش نقل ميكند.ربّه محراب اذا جئتها لم القها او ارتقي سلّما او صاحب كاخي بلند است چون بيايم ملاقاتش نكنم مگر آنكه با نردبان نزد او بالا روم.احتمال ميدهم: كاخ را از آنجهت محراب گفته اند كه شخص در آن محفوظ و مصون ميشود چنانكه جنگ باو مصونيّت ميدهد. مراد از محاريب در آيۀ شريفه معابد و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 116

يا كاخها است.

حرث:؛ ج 2، ص: 116

حرث: كاشتن و كشت (اقرب الموارد) أَ فَرَأَيْتُمْ مٰا تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّٰارِعُونَ واقعه: 63 بمن بگوئيد دانه ايكه ميكاريد آيا شما آنرا

ميرويانيد يا ما روياننده ايم؟سَعيٰ فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهٰا وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ … بقره: 205 در زمين تلاش ميكند تا در آن فساد كند و نسل و كشت را تباه سازد «الحرث» در آيۀ شريفه اسم است نه مصدر.نِسٰاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنّٰي شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ بقره: 223 زنان شما كشت شمااند هر كجا يا در هر زمان كه خواستيد بكشت خود در آئيد و براي خود پيش انديشي كنيد. تفصيل بحث اين آيه را در كلمۀ «انّي» مطالعه كنيد.مَنْ كٰانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كٰانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيٰا نُؤْتِهِ مِنْهٰا … شوري: 20 هر كه كشت آخرت را بخواهد كشت او را زياد ميكنيم و هر كه كشت دنيا را بخواهد از آن باو ميدهيم.تعبير اين آيه بالاترين تعبيرهاست اعماليكه براي دنيا و آخرت انجام داده ميشود همه كشت اند و در دنيا و آخرت نتيجه دارند. از رسول اكرم صلّي اللّه عليه و آله و سلّم روايت شده: «الدّنيا مزرعة الآخرة» دنيا كشتزار آخرت است (تجسّم عمل از مجموعۀ ورّام ص 183) آري دنيا مزرعه است اعمال آدمي بشكل تخمها در آن كاشته ميشود روئيدن و بار دادن در آخرت است.

حرج:؛ ج 2، ص: 116

حرج: تنگي. (صحاح، مجمع) راغب گويد: اصل آن محل جمع شدن شي ء است و از آن تنگي بنظر آمده لذا بتنگي و گناه حرج گفته اند.مٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيَجْعَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ حَرَجٍ … مائده: 6 خدا نميخواهد براي شما تنگي و زحمت پديد كند.كِتٰابٌ أُنْزِلَ إِلَيْكَ فَلٰا يَكُنْ فِي صَدْرِكَ حَرَجٌ مِنْهُ اعراف: 2 اين كتابي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 117

است كه بر تو نازل شده در

سينه ات از آن تنگي نباشد. گاهي آنرا گناه معني كرده اند نظير اين آيه لَيْسَ عَلَي الضُّعَفٰاءِ وَ لٰا عَلَي الْمَرْضيٰ وَ لٰا عَلَي الَّذِينَ لٰا يَجِدُونَ مٰا يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذٰا نَصَحُوا لِلّٰهِ وَ رَسُولِهِ توبه: 91 آيه در بارۀ جهاد است كه ضعيفان و مريضان و ناداران از آن معاف اند در صورتيكه بخدا و رسول نيكخواه باشند. ولي بهتر است «حرج» را تنگي معني كنيم يعني بر اينان تنگي نيست و نميگوئيم حتما بايد جهاد كنند ولي بخدا و رسول خير خواه باشند. همچنين است آيۀ 17 سورۀ فتح.وَ مَنْ يُرِدْ، أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقاً حَرَجاً كَأَنَّمٰا يَصَّعَّدُ فِي السَّمٰاءِ انعام: 125 حرج در اينجا اسم است بمعناي تنگ و آن «ضَيِّقاً» را تأكيد ميكند يعني سخت تنگ و تنگ تنگ. ذيل آيه اين مطلب را روشن ميكند زيرا اگر كسي را بهوا بالا ببريم در اثر كم شدن و تمام شدن اكسيژن سينه اش شديدا تنگ شده و بخفقان خواهد افتاد. معني آيه چنين ميشود: هر كه را خدا بخواهد اضلال كند سينه اش را كاملا تنگ ميگرداند گوئي بشدّت در آسمان بالا ميرود بعضي از بزرگان «حرج» را از «ضَيِّقاً» جدا كرده و گويد: حَرَجاً كَأَنَّمٰا يَصَّعَّدُ فِي السَّمٰاءِ بيان و تفسير «ضَيِّقاً» است. بنظرم اين احتمال چندان قوي نيست و كَأَنَّمٰا يَصَّعَّدُ بتنهائي مشبّه به كلام سابق است.لَيْسَ عَلَي الْأَعْميٰ حَرَجٌ وَ لٰا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لٰا عَلَي الْمَرِيضِ حَرَجٌ وَ لٰا عَليٰ أَنْفُسِكُمْ أَنْ تَأْكُلُوا مِنْ بُيُوتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ آبٰائِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أُمَّهٰاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ إِخْوٰانِكُمْ … نور: 61 در الميزان فرموده: ظاهر آيه در بارۀ جعل حقي براي مؤمنان است

كه مي توانند از خانه هاي نزديكان خود و رفيقان خود و از خانه هاي ديگر كه اطمينان دارند بمقدار حاجت بخورند … و ذكر كور و لنگ و مريض براي آنست كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 118

قدرت بر كسب ندارند و گرنه فرقي ميان آنها و غير آنها نيست.

حرد:؛ ج 2، ص: 118

حرد: (بر وزن فلس) منع وَ غَدَوْا عَليٰ حَرْدٍ قٰادِرِينَ قلم: 25 صبح برون شدند در حاليكه فقط بمنع مستمند قادر بودند. در مجمع گويد: حرد بمعني منع است گويند: حاردت الناقة يعني شتر شير خود را منع كرد. حرد را قصد هم گفته اند يعني در حاليكه فقط بقصد باغ و رفتن قادر بودند. اين كلمه تنها يكبار در كلام اللّٰه آمده است.

حرّ:؛ ج 2، ص: 118

حرّ: آزاد. خلاف برده الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثيٰ بِالْأُنْثيٰ … بقره: 178 آزاد به آزاد، بنده به بنده، زن بزن.تحرير بمعني آزاد كردن است مثل وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ … نساء 92 هر كه مؤمني را از روي اشتباه بكشد بر اوست آزاد كردن يك بندۀ مؤمن.رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مٰا فِي بَطْنِي مُحَرَّراً … آل عمران: 35 پروردگارا آنچه در شكم من است نذر تو كردم آزاد از هر قيود، مراد آنست كه از هر قيد آزاد است و فقط براي خدمت و عبادت توست و هيچ كاري و عملي نسبت بخودم از وي نميخواهم.

حَرّ:؛ ج 2، ص: 118

حَرّ: (بفتح اوّل) حرارت وَ قٰالُوا لٰا تَنْفِرُوا فِي الْحَرِّ قُلْ نٰارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا … توبه 81 گفتند در هواي گرم كوچ نكنيد بگو آتش جهنّم سخت گرمتر است.حرور: باد گرم (مفردات و مجمع) وَ مٰا يَسْتَوِي الْأَعْميٰ وَ الْبَصِيرُ وَ لَا الظُّلُمٰاتُ وَ لَا النُّورُ وَ لَا الظِّلُّ وَ لَا الْحَرُورُ فاطر: 21 كور و بينا و ظلمات و نور و سايه و باد گرم يكسان نيستند. حرور را حرارت آفتاب نيز گفته اند.

حرير:؛ ج 2، ص: 118

حرير: لباس نازك (مفردات) ابريشم خالص (مجمع) يُحَلَّوْنَ فِيهٰا مِنْ أَسٰاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ وَ لُؤْلُؤاً وَ لِبٰاسُهُمْ فِيهٰا حَرِيرٌ. حج: 23 در آنجا با دستبندها از طلاي مخصوص و مرواريد مخصوص مزيّن شوند و لباسشان در آنجا حرير بخصوصي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 119

است.كلمۀ حرير سه بار در قرآن مجيد و هر سه نكره آمده است حج: 23- فاطر: 33- انسان: 12 لذا حرير معمولي نيست بلكه حريري بخصوص است و بنظر ميايد مراد از آن لباس نازك و نرم است چنانكه راغب گفته نه ابريشم كه از كرم ابريشم بدست ميايد.

حرس:؛ ج 2، ص: 119

حرس: (بر وزن فرس) نگهبانها، محافظها. مفرد آن حارس است وَ أَنّٰا لَمَسْنَا السَّمٰاءَ فَوَجَدْنٰاهٰا مُلِئَتْ حَرَساً شَدِيداً وَ شُهُباً جنّ: 8 اين سخن از قول جنّ است كه قبلا ميتوانستند بآسمان بالا بروند، ولي از وقت ولادت يا بعثت حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم از آن ممنوع شدند يعني: ما آسمانرا جستجو كرديم، ديديم با نگهبانان و شهابها پر شده است.اين كلمه فقط يكبار در قرآن هست.

حرص:؛ ج 2، ص: 119

حرص: علاقۀ شديد. (مفردات) عَزِيزٌ عَلَيْهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ … توبه: 128 رنج بردنتان بر او سخت است و بر شما شديدا علاقمند است وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّسٰاءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ نساء: 129 هرگز نميتوانيد ميان زنان عدالت كنيد هر چند بشدت بخواهيد. در تفسير عياشي از هشام بن سالم از امام صادق عليه السلام نقل است كه فرمود: آن در محبّت است يعني نميتوانيد زنان را يكسان دوست بداريد و اين طبيعي است انسان نميتواند بدو زن مثلا يك اندازه محبت داشته باشد.ذيل آيه نيز آنرا تأييد ميكند و ميگويد: پس از يكي بتمام معني ميل نكنيد تا او را بلا تكليف بگذاريد.و اگر مراد علت ظاهري و شرعي باشد نتيجه اش اين ميشود كه بيشتر از يك زن گرفتن جايز نيست زيرا آيۀ 3 همان سوره ميگويد: فَإِنْ خِفْتُمْ أَلّٰا تَعْدِلُوا فَوٰاحِدَةً حال آنكه صدر آيه تا چهار زن را مجاز ميداند مَثْنيٰ وَ ثُلٰاثَ وَ رُبٰاعَ.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 120

حرص بدنيا از صفات مذموم و سبب هلاكت است و اخبار در بارۀ آن فراوان ميباشد.

حرض:؛ ج 2، ص: 120

حرض: (بر وزن فرس) بي فايده. (مفردات) صحاح آنرا فاسد گفته است: «رجل حرض اي فاسد مريض في ثيابه» و از ابو عبيده نقل كرده: حرض آنكسي است كه اندوه يا عشق او را ذوب و فاني كرده است تَاللّٰهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّٰي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهٰالِكِينَ يوسف: 85 بخدا آنقدر يوسف را ياد ميكني تا از كار افتاده شوي يا بميري.يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَي الْقِتٰالِ انفال: 65 تحريض بمعني برانگيختن و ترغيب است راغب گويد: گويا آن در اصل

از بين بردن حرض است در اقرب گويد: «حرّض فلانا: ازال عنه الحرض» معني آيه: اي پيغمبر مؤمنان را بر جهاد ترغيب كن.

حرف:؛ ج 2، ص: 120

حرف: طرف. حرف هر چيز طرف آنست (صحاح- قاموس- مفردات) مثل حرف شمشير، حرف كشتي، حرف كوه، وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللّٰهَ عَليٰ حَرْفٍ فَإِنْ أَصٰابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصٰابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَليٰ وَجْهِهِ … حجّ: 11 بعضي از مردم خدا را بر طرفي عبادت ميكند اگر خيري باو رسيد بآن خاطر جمع ميشود و اگر امتحاني پيش آيد روي بگرداند. يعني اين شخص در وسط و حقيقت بندگي نيست و در گوشۀ آن قرار گرفته لذا با خيري مطمئن و با امتحاني رو گردان ميشود «فَإِنْ أَصٰابَهُ» «حرف» را تفسير ميكند.متحرّف كسي است كه بيك جانب ميل ميكند. مثل وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلّٰا مُتَحَرِّفاً لِقِتٰالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِليٰ فِئَةٍ فَقَدْ بٰاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّٰهِ انفال: 16 آيه در خصوص حرمت فرار از جنگ است مگر كسيكه براي جنگ بمحلّي و جانبي ميل كند و يا خود را بكنار دستۀ ديگر از مجاهدين برساند كه اين عقب نشيني فرار نيست بلكه يافتن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 121

موضع محكم و يا لاحق شدن بدستۀ ديگر است. يعني: هر كه آنروز پشت بدشمنان كند با غضب خدا هم قرين شده مگر آنكه پشت كردن براي موضع گرفتن در ناحيه اي و لاحق شدن بديگران باشد.تحريف شي ء: بيك طرف بردن آنست مثل مِنَ الَّذِينَ هٰادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوٰاضِعِهِ … نساء: 46 وَ قَدْ كٰانَ فَرِيقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلٰامَ اللّٰهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ مٰا عَقَلُوهُ … بقره: 75.راغب گويد: تحريف كلام

آنست كه آنرا در گوشه اي از احتمال قرار بدهي كه بتوان بدو وجه حمل كرد. علي هذا معني آن محتمل كردن كلام صريح است «مِنْ بَعْدِ مٰا عَقَلُوهُ» هم قرينۀ آنست يعني پس از آنكه مراد از آنكلام را دانستند آنرا از معناي صريح منحرف ميكردند مثلا ميگفتند: مراد از اين جمله خاتم پيغمبران نيست بلكه جبرئيل است ظاهرا از يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَوٰاضِعِهِ همين معني مراد است و يا جاي كلمه ها را عوض كرده و طور ديگر جابجا ميكردند، شايد هر دو تحريف را انجام ميداده اند.

حرق:؛ ج 2، ص: 121

حرق: سوزاندن. ثلاثي آن مثل باب افعال و تفصيل متعدّي است (اقرب) فَأَصٰابَهٰا إِعْصٰارٌ فِيهِ نٰارٌ فَاحْتَرَقَتْ بقره: 266 بآن فشردگيي كه در آن آتش بود رسيد پس بسوخت. اين آيه آتش سوزي جنگلها را روشن ميكند و در (ع ص ر) مطالعه شود قٰالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَكُمْ انبياء: 68 گفتند او را بسوزانيد و خدايانتان را ياري دهيد.صحاح گويد: احراق و تحريق دلالت بر شدّت دارند.وَ نَقُولُ ذُوقُوا عَذٰابَ الْحَرِيقِ آل عمران: 181 «حريق» پنج بار در قرآن تكرار شده است مجمع- البيان آن را آتش معني كرده و هم بمعني محرق گفته است يعني سوزان. نا گفته نماند حريق در آيات قرآن بمعني فاعل است و اگر آنرا آتش معني كنيم در واقع تسميه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 122

بصفت است زيرا سوزاندن صفت آتش است معني آيه چنين ميشود: ميگوئيم بچشيد عذاب سوزان يا عذاب آتش را.

حرك:؛ ج 2، ص: 122

حرك: حركت: ضدّ سكون. و آن انتقال جسم است از مكاني بمكاني و گاهي باستحاله نيز گفته ميشود خواه در زيادت اجزاء باشد يا در نقصان آن (مفردات) مثل رسيدن سيب و پوسيدن آن لٰا تُحَرِّكْ بِهِ لِسٰانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ إِنَّ عَلَيْنٰا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذٰا قَرَأْنٰاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ قيامت: 16 زبان خويش بتلاوت قرآن مجنبان تا بآن عجله كني كه جمع كردن و فراهم آوردن آن بعهدۀ ماست و چون آنرا بخوانيم قرائت آنرا تبعيّت كن.در سورۀ طه آيۀ 114 هست وَ لٰا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يُقْضيٰ إِلَيْكَ وَحْيُهُ وَ قُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْماً در خواندن قرآن پيش از آنكه وحي آن تمام شود شتاب نكن و بگو پروردگارا مرا دانش افزاي.مجمع البيان

گويد: عجله آن است كه كار را پيش از وقت بخواهيم و سرعت آنست كه در اوّل آن انجام دهيم.در الميزان هست: اين آيه مؤيد آنست كه در روايات آمده قرآن علاوه از نزول تدريجي يك نزول دفعي دارد كه بآنحضرت يكجا نازل شده است و پيش از نزول تدريجي علم مختصري بآن داشت و از عجله در آن پيش از نزول تدريجي نهي شده است (نقل بمعني) بقيّۀ مطلب در (ن ز ل) ديده شود اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.

حرام:؛ ج 2، ص: 122

حرام: ممنوع. (مفردات) ضدّ حلال (صحاح- اقرب) وَ لٰا تَقُولُوا … هٰذٰا حَلٰالٌ وَ هٰذٰا حَرٰامٌ نحل: 116 نگوئيد اين حلال و اين ممنوع است.حرام گاهي حرام تكليفي است مثل وَ أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبٰا بقره: 275 إِنَّمٰا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ بقره: 173.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 123

گاهي بطريق باز داشتن قهري و اجباري است نحو إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللّٰهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللّٰهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ مائده: 72 قٰالُوا إِنَّ اللّٰهَ حَرَّمَهُمٰا عَلَي الْكٰافِرِينَ اعراف: 50 قٰالَ فَإِنَّهٰا مُحَرَّمَةٌ عَلَيْهِمْ أَرْبَعِينَ سَنَةً مائده: 26 اين تحريم بطريق منع اجباري است كه خدا جلوشان را گرفته است ميشود گفت كه تحريم طبيعي است همانطور كه شخص تعليم نديده از هدايت هواپيما ممنوع است همچنين مشرك از رفتن به بهشت طبيعتا ممنوع است گر چه راه بهشت باز باشد زيرا او توانائي رفتن ندارد پس حرام در اينگونه آيات بمعني غير مقدور است.گاهي بتسخير و اعمال قدرت خداست مثل وَ حَرَّمْنٰا عَلَيْهِ الْمَرٰاضِعَ مِنْ قَبْلُ … قصص: 12 زنان شير ده را بر او قبلا حرام كرديم، اينكه

موسي پستان هيچ زن شير ده را نگرفت فقط خواست خدا بود تا بالاخره بمادرش برگردد.گاهي تحريم طبيعي و مقتضاي طبيعت است كه خدا چنان قرار داده است مثل وَ حَرٰامٌ عَليٰ قَرْيَةٍ أَهْلَكْنٰاهٰا أَنَّهُمْ لٰا يَرْجِعُونَ انبياء: 95 بر قريه ايكه هلاك كرده ايم برگشتن بدنيا، حرام و نا مقدور است، آنها بر نميگردند.حرم مكّه را از آن حرم گويند كه بعضي چيزها در آن تحريم شده بخلاف ساير مواضع، همچنين است ماه حرام (مفردات) مثل أَ وَ لَمْ نُمَكِّنْ لَهُمْ حَرَماً آمِناً يُجْبيٰ إِلَيْهِ ثَمَرٰاتُ كُلِّ شَيْ ءٍ قصص: 57 آيا جا نداديم آنها را در حرم امني كه ميوه هاي هر چيز بآنجا جمع ميشود.در اقرب الموارد گويد: حرمت چيزيست كه هتك آن حلال و جايز نيست (احترام).المسجد الحرام- البيت الحرام- الشهر الحرام، همه از اين باب اند يعني اينها محترم اند و حدودي دارند و چيزهائي در آنها حرام شده كه در غير آنها حرام نيست. حُرُم (بر وزن شتر) جمع حرام است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 124

گويند: رجل حرام و قوم حرام (مجمع البيان) مثل لٰا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ مائده 95 شكار را نكشيد آنگاه كه در حال احرام هستيد. شخص در حال احرام را حرام و محرم گويند كه از چيزهائي (محرّمات احرام) ممنوع است.إِنَّ عِدَّةَ الشُّهُورِ عِنْدَ اللّٰهِ اثْنٰا عَشَرَ شَهْراً فِي كِتٰابِ اللّٰهِ يَوْمَ خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ مِنْهٰا أَرْبَعَةٌ حُرُمٌ ذٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ … توبه: 36 ماههاي حرام عبارت اند از ذو القعدة الحرام، ذو الحجة الحرام، محرّم الحرام و رجب. سه تاي اوّلي پشت سرهم اند و چهارمي تنها و ما بين جمادي الثاني و شعبان است. حكم چهار ماه مزبور

حرمت جنگ در آنهاست يَسْئَلُونَكَ عَنِ الشَّهْرِ الْحَرٰامِ قِتٰالٍ فِيهِ قُلْ قِتٰالٌ فِيهِ كَبِيرٌ بقره: 217 و اگر يكطرف احترام آنها را مراعات نكرد و ابتدا بجنگ نمود مراعات احترام آن بر طرف ديگر لازم نيست چنانكه بعدا خواهد آمد.ذيل آيه چنين است فَلٰا تَظْلِمُوا فِيهِنَّ أَنْفُسَكُمْ از اين جمله فهميده ميشود كه معصيت در اين چهار ماه گناهش بيشتر است در الميزان ميگويد: خداوند اين چهار ماه را حرام كرد تا مردم از جنگ دست بكشند و امن دائر شود و مردم بسوي طاعت خدا روند احترام اين چهار ماه از شريعت ابراهيم عليه السّلام بود و عرب آنها را حتي در بت- پرستي محترم مي شمردند. ذٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ اشاره بدان است كه اين تحريم دين قائم بمصالح بندگان است (باختصار).در آيۀ فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ … توبه: 5 بعضي ها گفته اند: مراد از ماههاي حرام چهار ماه مشهور است، ولي سياق آيات نشان ميدهد كه مراد از آنها چهار ماه مهلت است كه در آيۀ 2 اين سوره ذكر شده فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ نه ماههاي حرام و اين چهار ماه، حرام خوانده شده كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 125

مزاحمت بر مشركان در آنها حرام بود. ميدانيم كه اعلام سورۀ برائت توسط امير المؤمنين عليه السّلام در روز دهم ذو الحجّۀ سال نهم هجرت بود علي هذا اشهر حرم با ماههاي مهلت تطبيق ميشود و در اين صورت الف و لام (الاشهر الحرم) براي عهد ذكري است و بآيۀ دوّم راجع است چنانكه الميزان گفته.الشَّهْرُ الْحَرٰامُ بِالشَّهْرِ الْحَرٰامِ وَ الْحُرُمٰاتُ قِصٰاصٌ فَمَنِ اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ

… بقره: 194 ماه حرام در مقابل ماه حرام است و شكستن حرمتها را قصاصي هست هر كه بشما تعدّي كرد باو تعدّي كنيد همانطور كه بشما تعدّي كرده.اين آيه حكايت از آن دارد كه اگر كسي احترام ماه حرام را بشكند و جنگ را شروع نمايد مراعات احترام آن بر طرف ديگر لازم نيست وَ الْحُرُمٰاتُ قِصٰاصٌ بطور عمومي ميرساند كه اگر كسي حرمت كسي را از بين ببرد و مراعات نكند، طرف در مقابله بمثل حق دارد، روشنتر از آن جملۀ فَمَنِ اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ است كه در افادۀ مطلب ابهامي ندارد.ذٰلِكَ وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُمٰاتِ اللّٰهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ حجّ: 30 آنست مطلب و هر كه محترمهاي خدا را تعظيم كند و بزرگ دارد آن براي او نزد پروردگارش خير است.بقرينۀ آيات سابق روشن ميشود كه مراد از «حرمات» حج، مسجد الحرام، كعبه و غيره آنها است كه بزرگداشتن آنها سبب خير است.و ميشود گفت: كه «حرمات» اعمّ از اينهاست و خداوند بعد از شمردن قسمتي از آنها بطور كلي ميفرمايد: تعظيم مطلق حرمات بر آدمي خير و مفيد است.وَ فِي أَمْوٰالِهِمْ حَقٌّ لِلسّٰائِلِ وَ الْمَحْرُومِ ذاريات: 19 محروم بمعني ممنوع است يعني كسيكه از روزي و در آمد كافي ممنوع است و مقابله با سائل نشان ميدهد كه او

قاموس قرآن، ج 2، ص: 126

در عين حال كه فقير است از كسي سئوال نميكند و اظهار حاجت نمي نمايد تَعْرِفُهُمْ بِسِيمٰاهُمْ بقره: 273 با علامتشان آنها را ميشناسي.

حري:؛ ج 2، ص: 126

حري: فَمَنْ أَسْلَمَ فَأُولٰئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً جنّ: 14 در مجمع گويد: اصل تحرّي بمعني طلب شي ء و قصد آنست

معني آيه: پس هر كه اسلام آورد آنها قصد نجات كرده اند در اقرب الموارد هست: «تحرّي الامر: قصده و منه في القرآن «فَأُولٰئِكَ تَحَرَّوْا رَشَداً».

حزب:؛ ج 2، ص: 126

حزب: دسته. (صحاح) موارد استعمال آن در قرآن مجيد نشان ميدهد كه وحدت عقيده و هدف در آن ملحوظ است و گرنه هر دسته و جماعت را حزب نگويند أَلٰا إِنَّ حِزْبَ اللّٰهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ مجادله: 22 پيداست كه حزب اللّه و انصار خدا در صورتي است كه داراي هدف واحد و ايمان واحد باشند.حزب الشيطان كساني اند كه از اغواهاي شيطان تبعيت ميكنند أَلٰا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطٰانِ هُمُ الْخٰاسِرُونَ مجادله: 19 احزاب جمع حزب بمعني دسته هاست وَ مَنْ يَكْفُرْ بِهِ مِنَ الْأَحْزٰابِ فَالنّٰارُ مَوْعِدُهُ هود: 17 جنگ احزاب از آنجهت باين نام ناميده شد كه دسته هاي قريش، غطفان، اسد، و يهود در جنگ با رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم هم كلام شدند و بمدينه لشگر كشيدند (مجمع البيان) علت تسميۀ سورۀ احزاب نيز همان است وَ لَمّٰا رَأَ الْمُؤْمِنُونَ الْأَحْزٰابَ قٰالُوا هٰذٰا مٰا وَعَدَنَا اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ احزاب: 22. «احزاب» يازده مرتبه در قرآن مبين آمده و همه در مقام ذمّ است و مراد از آنها دسته هاي اهل كتاب و مشركين و تكذيب كنندگان پيامبران است.

حزن:؛ ج 2، ص: 126

حزن: اندوه. غصه (قاموس، صحاح) وَ ابْيَضَّتْ عَيْنٰاهُ مِنَ الْحُزْنِ … يوسف: 84 چشمانش از غصّه سفيد (نابينا) گرديد.قٰالَ إِنَّمٰا أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَي اللّٰهِ يوسف: 86 در (ب ث ث) گذشت كه مراد از بثّ، اندوهي است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 127

كه شخص قادر بكتمان آن نيست و آنرا اظهار ميكند معني آيه: من اندوه و غصّۀ خود را فقط بخدا شكايت ميكنم.حَزَن (بر وزن فرس) مانند حزن بمعني اندوه است (مجمع) راغب نيز هر دو را بيك معني گفته است وَ قٰالُوا الْحَمْدُ

لِلّٰهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ فاطر: 34.فَالْتَقَطَهُ آلُ فِرْعَوْنَ لِيَكُونَ لَهُمْ عَدُوًّا وَ حَزَناً قصص: 8 لام در «لِيَكُونَ» براي عاقبت است چنانكه مجمع گفته و مراد از حزن سبب حزن است و آن از باب مبالغه است (الميزان) معني آيه: آل فرعون او را از آب گرفتند و عاقبت اين كار آن بود كه موسي براي آنها دشمن و باعث اندوه باشد.نا گفته نماند اصل حزن بمعني سختي زمين يا زمين سخت است و چون اندوه يك نوع گرفتگي و خشونت قلب است لذا بآن حزن گفته اند (مجمع ذيل آيۀ 92 توبه) و در نهج البلاغه خطبۀ 1 هست «ثمّ جمع سبحانه من حزن الارض و سهلها … » يعني خدا از سخت و نرم زمين خاكي گرد آورد.

حسب:؛ ج 2، ص: 127

اشاره

حسب: حساب بمعني شمردن است (قاموس) راغب آنرا استعمال عدد گفته وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسٰابَ … اسراء: 12 تا عدد سالها و حساب را بدانيد حسيب و حاسب: حسابگر. وَ كَفيٰ بِاللّٰهِ حَسِيباً نساء: 6 خدا در حسابگري كافي است كَفيٰ بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً اسراء: 14 وَ كَفيٰ بِنٰا حٰاسِبِينَ انبياء: 47 در اوّل حرف باء گذشت كه «كفي» در اينگونه موارد بمعني «اكتف» است يعني بس كن بما در حسابگري و هكذا

بِغَيْرِ حِسٰابٍ يعني چه؟؛ ج 2، ص: 127

وَ اللّٰهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ بقره: 212 اين تعبير پنج بار در قرآن مجيد تكرار شده است بقره: 212، آل عمران 27 و 37، نور: 38، غافر: 40 و يكدفعه آمده إِنَّمٰا يُوَفَّي الصّٰابِرُونَ أَجْرَهُمْ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 128

بِغَيْرِ حِسٰابٍ زمر: 10.از اين شش مورد، اوّلي و چهارمي مطلق و شامل دنيا و آخرت است دوّمي و سوّمي و ششمي ظاهرا راجع بدنيا و پنجمي راجع بآخرت است و در نتيجه يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ هم در دنيا جاري است و هم در عقبي. اكنون بايد ديد منظور از اين بي حسابي چيست؟قبلا بايد بدانيم كه همۀ اين شش مورد فقط در بارۀ روزي و نعمت و پاداش دنيا و آخرت است و در بارۀ عذاب دنيا و آخرت همچو چيزي نيست.بعقيدۀ بعضي از بزرگان چون بندگان و همه چيز آنها مال و مملوك خداست و آنها در مقابل خدا نه عوضي دارند و نه استحقاقي پس روزي خدا عطيّۀ محض است و لذا بغير حساب است.علي هذا بِغَيْرِ حِسٰابٍ بمعناي بغير عوض و بغير استحقاق است. اين مطلب في حدّ ذاته حق و ثابت است

ولي در بارۀ تمام مردم ميباشد، بعبارت ديگر، خدا بهمۀ مردم بدون عوض و استحقاق ميدهد و اين روزي دادن حقّي است كه خدا بعهده گرفته است بي آنكه مردم حقي بر خدا داشته باشند. امّا از آيات يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ … تَرْزُقُ مَنْ تَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ يك نوع خصوصيت بنظر ميايد و اين حكم شامل همۀ مردم نيست و قيد مَنْ تَشٰاءُ وَ مَنْ يَشٰاءُ مانع از عموم است.مثلا آيۀ إِنَّمٰا يُوَفَّي الصّٰابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسٰابٍ و آيۀ فَأُولٰئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيهٰا بِغَيْرِ حِسٰابٍ غافر: 40 با آنكه قيد «من يشاء» ندارد باز وصف صابران و «اولئك» كه اشاره بنيكو كاران است قيد «بِغَيْرِ حِسٰابٍ» اند.بنظر نگارنده: بايد آيات قيامت را از آيات دنيا جداگانه حساب كرد گر چه از جهتي بهم مربوطاند.در بارۀ آخرت آنجا كه آمده

قاموس قرآن، ج 2، ص: 129

مَنْ عَمِلَ سَيِّئَةً فَلٰا يُجْزيٰ إِلّٰا مِثْلَهٰا وَ مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثيٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولٰئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ يُرْزَقُونَ فِيهٰا بِغَيْرِ حِسٰابٍ ظاهر آيه آنست كه مراد از «بِغَيْرِ حِسٰابٍ» بي پايان و بسيار است. عمل مؤمن در دنيا از حيث زمان و كمّ و كيف محدود است. ولي اجر او در آخرت بي پايان و وسيع و متنوع و رنگارنگ است. اين اجر در مقابل آن عمل مسلّما بغير حساب است. و با آن مقايسه نميشود.اگر گوئي در آيات شريفه ميخوانيم حَدٰائِقَ وَ أَعْنٰاباً. وَ كَوٰاعِبَ أَتْرٰاباً وَ كَأْساً دِهٰاقاً … جَزٰاءً مِنْ رَبِّكَ عَطٰاءً حِسٰاباً نباء: 32- 36 اين آيات و غير آنها روشن ميكند كه اجر آخرت با حساب است نه بي حساب؟.گوئيم اين حساب راجع باصل

استحقاق است يعني بهشت در مقابل ايمان و عمل است نه راجع بكثرت و بي پايان بودن آن. مؤيّد اين مطلب آنست كه در عمل بد يك مجازات و در كار خوب ده برابر است.امّا در بارۀ دنيا بعقيدۀ نگارنده مراد از بِغَيْرِ حِسٰابٍ، بغير مقايسه با تلاش و سعي است. توضيح آنكه عدّه اي از مردم روزي و درآمدشان با مقايسۀ تلاش آنهاست مثلا مزدوران و كارمندان و غيرهم در مقابل كار و تلاشي كه ميكنند بهره و روزي متناسب با كار بدست مياورند ولي تجّار و غير آنها مثلا چند روز سعي ميكنند صدها برابر كارشان بهره بدست مياورند و يا عدّه اي ارث ميبرند، گنج پيدا ميكنند و مال بدست مياورند اينگونه مردم در رسيدن برزق يا تلاش ندارند و يا تلاششان نسبت به بهره خيلي كم است و اين است معناي يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ و چون همه مشمول اين حكم نيستند لذا قيد «مَنْ يَشٰاءُ» جاي خود را ميگيرد. مثلا در كريمۀ قُلِ اللّٰهُمَّ مٰالِكَ الْمُلْكِ تُؤْتِي الْمُلْكَ مَنْ تَشٰاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْكَ مِمَّنْ تَشٰاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشٰاءُ وَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 130

تُذِلُّ مَنْ تَشٰاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ إِنَّكَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ. تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهٰارِ وَ تُولِجُ النَّهٰارَ فِي اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ آل- عمران: 26- 27 بهترين مصداق «تَرْزُقُ مَنْ تَشٰاءُ» ملك و پادشاهي است كه مثلا بوسيلۀ ارث و يا تلاشي كه نسبت بآن خيلي كم است بدست ميايد پس يا اصلا تلاش ندارد و يا تلاشش اندك است و بهر حال با تلاش مقايسه

نميشود.آيۀ زير مطلب را بيش از پيش روشن ميكند لِيَجْزِيَهُمُ اللّٰهُ أَحْسَنَ مٰا عَمِلُوا وَ يَزِيدَهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّٰهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ نور: 38 آيه صريح است كه خدا جزاي عمل را ميدهد و از فضلش بر آن مزيد ميكند قسمت مزيد خارج از مقايسه با عمل است و پس از آن ميفرمايد وَ اللّٰهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشٰاءُ بِغَيْرِ حِسٰابٍ.وَ كَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ عَتَتْ عَنْ أَمْرِ رَبِّهٰا وَ رُسُلِهِ فَحٰاسَبْنٰاهٰا حِسٰاباً شَدِيداً … طلاق: 8 مراد از «حاسبناها» عذاب است و چون عذاب روي حساب عصيان و لجاجتشان بوده لذا «حاسبناها» آمده است … الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ بِحُسْبٰانٍ رحمن: 5 وَ يُرْسِلَ عَلَيْهٰا حُسْبٰاناً مِنَ السَّمٰاءِ فَتُصْبِحَ صَعِيداً زَلَقاً كهف: 40 حسبان بكسر اوّل و ضمّ آن مصدر است بمعني شمردن و نيز حسبان بضمّ اوّل تيرهاي كوچك را گويند مفرد آن حسبانه است (اقرب) معني آيۀ اوّل: آفتاب و ماه روي حساب اند معني آيۀ دوّم: و بفرستد بر آن عذابي از آسمان در نتيجه زمين خالي و خشك گردد.راغب آنرا در آيه عذاب و آتش نقل كرده و گويد علّت تسميه آنست كه كيفر روي حساب جرم است در مجمع نيز از ابن عبّاس عذاب و آتش نقل كرده است.بنظر نگارنده حسبان در آيۀ دوّم چنانكه راغب نقل كرده بمعني عذاب است و چون عذاب خداوند

قاموس قرآن، ج 2، ص: 131

با معصيت متناسب است لذا حسبان گفته شده.فعل حَسِبَ يحسب از باب علم يعلم بمعني ظن و گمان بكار ميرود مثل أَ حَسِبَ النّٰاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّٰا … عنكبوت: 2 بنظر راغب مصدر اينگونه افعال حسبان بكسر اوّل است. و

شايد علت اين تسميه آن است كه گمان و ظنّ پيش گمان كننده و ظنّ كننده يكنوع حساب است، از جانب خود محاسبه و روي آن حكم و عمل ميكند.احتساب نيز در قرآن مجيد بمعني گمان بكار رفته است و موارد آن فقط سه محلّ است: زمر 47، حشر: 2، طلاق: 3 فَأَتٰاهُمُ اللّٰهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا حشر: 2 خدا بآنها از جائي آمد كه گمان نكرده بودند. علّت تسميه نيز همان است كه گفته شد.حَسْب (بر وزن فلس) بمعني كفايت استعمال ميشود (مفردات) وَ قٰالُوا حَسْبُنَا اللّٰهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ آل عمران: 173 گفتند خدا ما را بس است و بهتر وكيل است اين ماده بدين معني ده بار در كلام اللّٰه آمده است.بگمانم علّت اين تسميه آن باشد كه ميان كفايت كننده و كفايت شده حساب بر قرار است مثلا در فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ بقره: 206 ميان گناه شخص و عذاب جهنم محاسبه اي هست و عذاب بحساب گناه است.

حسد:؛ ج 2، ص: 131

حسد: بد خواهي. خواستار بودن زوال نعمت و سعادت ديگري.راغب گويد آن گاهي توأم با سعي در از بين بردن نعمت ديگران است قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ … وَ مِنْ شَرِّ حٰاسِدٍ إِذٰا حَسَدَ فلق: 5 بگو پناه ميبرم بخداي فلق … از شرّ بدخواه آنگاه كه بد خواهي كند. اين مادّه در كلام اللّٰه مجيد بيشتر از پنج بار نيامده است.

حسر:؛ ج 2، ص: 132

حسر: كشف و انكشاف (قاموس) در مجمع گويد: اصل

قاموس قرآن، ج 2، ص: 132

حسر بمعني كشف است گوئي: «حسرت العمامة عن رأسي» عمامه از سرم كنار كردم.راغب گويد: بشخص خسته، حاسر و محسور گويند بتصوّر آنكه نيروي خود را از خويش كنار كرده و يا اينكه رنج نيرويش را از او برده است. لٰا يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبٰادَتِهِ وَ لٰا يَسْتَحْسِرُونَ انبياء: 19 آيه در بارۀ ملائكه است يعني از بندگي خدا بزرگي نميكنند و خسته نميشوند يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خٰاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ ملك: 4 چشم بتو بر ميگردد در حاليكه خسته است و نيروي ديدنش از آن بر كنار شده فَتَقْعُدَ مَلُوماً مَحْسُوراً اسراء: 29 تا بنشيني ملامت ديده و بريده از مردم يا از معاش. صدر آيه ميگويد: در انفاق زياده روي نكن تا محسور نباشي يعني هر چه داشته باشي از تو كنار شود و از دستت برود.حسرت بمعني اندوه و غم است بر آنچه از دست رفته. گوئي نادانيي كه بر ارتكاب عمل قبيح وادارش كرده بود از وي رفته يا نيرويش از فرط غصّه زايل شده و يا از يافتن چيز مفقود خسته شده است (مفردات) لِيَجْعَلَ اللّٰهُ ذٰلِكَ حَسْرَةً فِي قُلُوبِهِمْ آل عمران: 156 تا خدا آنرا در

قلوبشان غم و اندوه گرداند. وَ إِنَّهُ لَحَسْرَةٌ عَلَي الْكٰافِرِينَ حاقّه: 50 كفّار كه بقرآن عمل نميكنند و بي اعتنااند، روز قيامت قرآن بر آنها مايۀ اندوه ميگردد.كَذٰلِكَ يُرِيهِمُ اللّٰهُ أَعْمٰالَهُمْ حَسَرٰاتٍ عَلَيْهِمْ بقره: 167 حسرات حال است از اعمالهم يعني همانطور خدا اعمالشان را در حاليكه يكپارچه اندوه و غصّه باشد بآنها نشان ميدهد.فَلٰا تَذْهَبْ نَفْسُكَ عَلَيْهِمْ حَسَرٰاتٍ فاطر: 8 حَسَرٰاتٍ مفعول له «تَذْهَبْ» است يعني جانت از حسرت و اندوه بر آنها از دست نرود.نا گفته نماند بعقيدۀ راغب اصل حسر، كشف و بر كنار كردن لباس از محل خود است «حسر عن قميصه» يعني دامن خود را بالا زد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 133

حسّ:؛ ج 2، ص: 133

حسّ: حاسّه همان نيروي درك است كه جمع آن حواسّ ميايد.و احساس بمعني ادراك با حاسّه است اعمّ از آنكه با ديدن باشد يا شنيدن و يا غير آن. فَلَمّٰا أَحَسَّ عِيسيٰ مِنْهُمُ الْكُفْرَ قٰالَ مَنْ أَنْصٰارِي إِلَي اللّٰهِ چون عيسي از آنها كفر احساس كرد گفت: ياران من بسوي خدا كدام اند؟ آل عمران: 52 در مجمع البيان «احسّ» را پيدا كردن، ديدن و دانستن نقل كرده است.و همه از مصاديق احساسند.وَ كَمْ أَهْلَكْنٰا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هَلْ تُحِسُّ مِنْهُمْ مِنْ أَحَدٍ أَوْ تَسْمَعُ لَهُمْ رِكْزاً مريم: 98 چه مردماني را كه پيش از آنها هلاك كرده ايم آيا كسي از آنها را مي بيني يا صدائي از آنها ميشنوي؟.وَ لَقَدْ صَدَقَكُمُ اللّٰهُ وَعْدَهُ إِذْ تَحُسُّونَهُمْ بِإِذْنِهِ آل عمران: 152 «تَحُسُّونَهُمْ» از باب نصر ينصر بمعني كشتن و مصدر آن حسّ بفتح اوّل است در اقرب گويد: «حسّه حسّا: قتله و استأصله» و در قاموس حسّ (بفتح اوّل) را حيله و استيصال

و قتل گفته است.مجمع البيان در ذيل آيۀ فوق گويد: علّت اين تسميه آنست كه قتل، حسّ را از بين ميبرد و در ذيل آيۀ 152 آل عمران گفته: علّت اين تسميه آنست كه مقتول درد قتل را حسّ ميكند. معني آيه چنين ميشود: خدا وعدۀ خود را با شما راست كرد آنگاه كه آنها را باذن وي ميكشتيد.تحسّس بمعني جستجو كردن با حاسّه است و منظور پيدا كردن ميباشد خواه با ديدن باشد يا شنيدن.يٰا بَنِيَّ اذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ يوسف: 87 اي پسران من برويد يوسف و برادرش را بجوئيد.لٰا يَسْمَعُونَ حَسِيسَهٰا وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خٰالِدُونَ انبياء: 102 صحاح و اقرب الموارد حسيس را صوت خفي گفته اند. طبرسي و بيضاوي آنرا صدائيكه با شنيدن حسّ ميشود ذكر كرده اند. معني آيه اين است: آنها صداي جهنّم

قاموس قرآن، ج 2، ص: 134

را نمي شنوند و در آنچه خواستۀ نفسشان است جاودانند. و اگر مراد از حسيس صوت خفي باشد معني آنست كه حتي صداي جزئي آنرا هم احساس نميكنند. آن مصدر از براي مفعول است.

حسم:؛ ج 2، ص: 134

حسم: از بين بردن اثر شي ء.گويند: «قطعه فحسمه» يعني آنرا بريد و مادّه اش را زايل كرد بهمين علّت شمشير را حسام گفته اند (مفردات) سَخَّرَهٰا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيٰالٍ وَ ثَمٰانِيَةَ أَيّٰامٍ حُسُوماً حاقّه: 7 طبرسي و زمخشري گفته اند: ممكن است آن مصدر و يا جمع حاسم باشد مثل شهود و رقود كه جمع شاهد و راقد است. بنا بر فرض اوّل مفعول مطلق يعني «يحسمهم حسوما و بنا بر فرض دوّم صفت سَبْعَ لَيٰالٍ وَ ثَمٰانِيَةَ أَيّٰامٍ است.معني آيه چنين ميشود: خدا باد را هفت شب و هشت

روز بر آنها مسلّط كرد كه بطرز عجيبي آنها را ريشه كن مي نمود.و نيز آنرا بمعني متوالي گفته اند در مجمع گويد: ريشۀ آن از حسم الداء است كه با داغ پي در پي آنرا معالجه ميكنند. علي هذا «حُسُوماً» حال است از «ريح» در آيۀ ما قبل. يعني خدا باد را در حاليكه هفت شب و هشت روز مرتب و پي در پي آنها را از بين ميبرد مسلّطشان كرد. در اين فرض حسوم بمعني حاسم است.

حُسْن:؛ ج 2، ص: 134

اشاره

حُسْن: (بر وزن قفل) زيبائي نيكوئي. در قاموس گويد: «الحسن: الجمال» (زيبائي) در صحاح گفته: «الحسن: نقيض القبح» (نيكي).هر دو از اين معني در قرآن يافت ميشود مثل وَ لٰا أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْوٰاجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ احزاب: 52 و نه ترا است كه آنها را به همسران ديگر عوض كني گر چه زيبائي ايشان تو را بشگفت آورد.و مثل وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسٰانَ بِوٰالِدَيْهِ حُسْناً عنكبوت: 8 انسان را نسبت بپدر و مادرش بنيكي سفارش كرده ايم.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 135

راغب گويد: حسن (بضمّ اوّل عبارت است از هر چيز سرور آور و خوش آيند. قول راغب جامع هر دو معناي فوق است زيرا خوش آيند شامل هر دو از زيبائي و نكوئي است.حسن در قرآن هم مصدر آمده و هم اسم. مثل آيۀ 8 عنكبوت كه ذكر شد و مثل إِمّٰا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمّٰا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً كهف: 86 كه هر دو مصدراند و ميشود گفت كه اسم اند و نحو وَ اللّٰهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الْمَآبِ آل عمران: 14 وَ اللّٰهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوٰابِ آل عمران: 195 كه هر دو اسم اند يعني: برگشت خوش آيند

و ثواب دلپسند نزد خداست.حَسَن (بر وزن فرس) وصف است بمعني زيبا و نيكو. فَتَقَبَّلَهٰا رَبُّهٰا بِقَبُولٍ حَسَنٍ آل عمران: 37 پروردگارش او را پذيرفت پذيرشي نيكو. مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّٰهَ قَرْضاً حَسَناً بقره: 245 موارد استعمال آن: قبول حسن، قرض حسن، متاع حسن، رزق حسن، اجر حسن، بلاء حسن و غيره است.حسنة: هر نعمت خوش آيند و شاد كننده است كه بانسان ميرسد و سيّئه ضدّ آن است (مفردات) و شامل نعمت دنيا و آخرت هر دو است رَبَّنٰا آتِنٰا فِي الدُّنْيٰا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنٰا عَذٰابَ النّٰارِ بقره: 201 پروردگارا بما در دنيا نعمتي نيكو بخش و در آخرت نعمتي نيك بخش و ما را از عذاب آتش نگاه دار. اين كلمه مجموعا 28 بار در قرآن مجيد آمده است و شامل نعمت هر دو جهان است و حتي در طاعت و شفاعت و پيروي نيز بكار رفته است مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثٰالِهٰا انعام: 160- مَنْ يَشْفَعْ شَفٰاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْهٰا نساء 85 لَقَدْ كٰانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّٰهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ احزاب: 21.حسنات جمع حسنة است و شامل نعمتهاي و دنيا و آخرت هر دو

قاموس قرآن، ج 2، ص: 136

ميباشد وَ بَلَوْنٰاهُمْ بِالْحَسَنٰاتِ وَ السَّيِّئٰاتِ اعراف: 168 و جمعا سه بار در قرآن يافت ميشود: هود 114 فرقان: 70.احسن اسم تفضيل است وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّٰهِ حُكْماً مائده: 50 بهتر از خدا در حكم كدام است؟مجموعا 36 بار در قرآن مجيد آمده است. مؤنّث آن حسني است وَ كُلًّا وَعَدَ اللّٰهُ الْحُسْنيٰ نساء: 95 و خدا بهمه وعده بهتر داده است «حسني» در اين آيه

و آيات ديگر بايد موصوفي داشته باشد مثل وَ تَمَّتْ كَلِمَتُ رَبِّكَ الْحُسْنيٰ اعراف: 137 و مثل لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ لَهُ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ … طه: 8 كه «كلمة» و «الاسماء» موصوف حسني است و اين كلمه 17 بار در كلام اللّٰه مجيد تكرار شده است. در آياتي نظير وَ اتَّبِعُوا أَحْسَنَ مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ زمر: 55 نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ مٰا عَمِلُوا احقاف: 16 غرض آن نيست كه: با حسن تابع شويد و بحسن تابع نشويد يا احسن را قبول ميكنيم ولي حسن را نه بلكه شايد غرض آنست كه ما انزل اللّٰه همه احسن است و آنچه خدا قبول كند همه احسن است.احسان مصدر باب افعال بمعني نيكي كردن است مثل لٰا تَعْبُدُونَ إِلَّا اللّٰهَ وَ بِالْوٰالِدَيْنِ إِحْسٰاناً بقره: 83 افعال اين مادّه در قرآن مجيد همه از باب افعال آمده مگر در سه موضع كه از ثلاثي بكار رفته است نحو وَ حَسُنَ أُولٰئِكَ رَفِيقاً نساء: 69 و دو مورد ديگر آيۀ 31 كهف و 76 فرقان است.محسن: نيكو كار. محسنين: نيكو كاران. محسنات: زنان نيكو كار. بنظر ميايد كه اين اسماء فاعل در قرآن بجاي صفت مشبهه بكار رفته اند و از آنها ثبوت اراده شده است چنانكه با مراجعه روشن خواهد شد. أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّٰهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ نساء 125 إِنَّ اللّٰهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ بقره: 195 فَإِنَّ اللّٰهَ أَعَدَّ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 137

لِلْمُحْسِنٰاتِ مِنْكُنَّ أَجْراً عَظِيماً احزاب: 29 «محسنات» در قرآن فقط يكبار هست اينك چند آيه را بررسي ميكنيم: إِنَّ اللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسٰانِ وَ إِيتٰاءِ ذِي الْقُرْبيٰ … نحل: 90 احسان بالاتر از عدل است زيرا عدل

آنست آنچه بر عهده دارد بدهد و آنچه براي اوست بگيرد. ولي احسان آنست بيشتر از آنچه بر عهده دارد بدهد و كمتر از آنچه براي اوست بگيرد. اختيار عدل واجب ولي اختيار احسان مستحبّ است.

توجّه؛ ج 2، ص: 137

الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسٰانِ مِنْ طِينٍ سجده: 7 بعضي ها «خَلَقَهُ» را بفتح لام و بعضي ها بسكون لام و مصدر خوانده اند يعني: همان خدائيكه هر چه آفريد نيكو آفريد. يا: همان خدائيكه خلقت همه چيز را نيكو كرد. با مقايسۀ آيۀ وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً فرقان: 2 قُلِ اللّٰهُ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ رعد: 16 لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ انعام: 102 روشن ميشود كه همه چيز را خدا آفريده و نيكو آفريده و در ميان آفريده ها بد وجود ندارد.بنظر نگارنده مراد از آيۀ ما نحن فيه آنست كه در اين جهان ميان موجودات از لحاظ خلقت و تأثير در يكديگر، موازنه و عدالت هست و آن سبب اعتدال و نكوئي تمام اشياء است و در آيۀ فرقان خوانديم وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً همان تقدير و اندازه گيري موجب حسن و نيكوئي گرديده است و اصولا «خلق» در اصل معني چنانكه راغب گفته بمعني اندازه گيري است.اين موجودات بي حدّ و حصر با همۀ اختلاف كه دارند مانند آهن آلات خرد و بزرگ يك كارخانه همه مفيد و همه خير و همه در هم ديگر تأثير دارند. چنانكه گفته اند: جهان چون چشم و خطّ و خال و ابروست كه هر چيزش بجاي خويش نيكوست در تفسير صافي ذيل آيۀ وَ السَّمٰاءَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 138

رَفَعَهٰا وَ وَضَعَ الْمِيزٰانَ رحمن: 7 از

امام عليه السّلام نقل است: «بالعدل قامت السموات و الارض» آري اگر عدل و موازنه نبود و موجودات در يكديگر تأثير نداشتند آسمانها و زمين بر پا نميشدند. و اين است معني أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ.

امّا حساب خير و شرّ؛ ج 2، ص: 138

ناگفته نماند در عالم خارج نسبت بذات اشيا بطور قطع ميشود گفت: كه خير و شرّي وجود ندارد آنچه هست موازنه است و تعديل و تأثير. خير و شرّ عنوان ثانوي است كه بر موجودات بار ميشود.مثلا زهر مار نسبت بما يا موجودات ديگر كه از آن ضرر مي بينند شرّ ولي نسبت بخود مار كه آلت دفاع آنست و آنرا در برابر دشمنانش مصون ميدارد خير است و قطع نظر از اين دو نسبت، زهر مار نه خير است و نه شرّ. و هكذا پس اشياء في حدّ نفس موصوف بخير و شرّ نيستند و با مقايسه و نسبت بخود يا نسبت بيكديگر خير و يا شرّ ميشوند و يا نسبت بيكي خير و نسبت بديگري شرّ ميگردند مثلا قرآن نسبت بمؤمنين شفا و رحمت و نسبت بستمگران خسران و زيان است وَ لٰا يَزِيدُ الظّٰالِمِينَ إِلّٰا خَسٰاراً.و چون انسان با موجودات و همچنين موجودات با يكديگر همواره در تماس اند، همواره صفت خير و شرّ بر آنها بار است و از آنها جدا نيست انسان پيوسته بعضي چيزها را براي خود مفيد ميداند و خير مينامد و بعضي چيزها را كه سبب عذاب و ناراحتي اوست شرّ ميخواند و هر گاه انسان مثل سنگ شكنجه و راحتي احساس نميكرد خير و شري در جهان نسبت باو وجود نداشت. قرآن مجيد نيز روي اين حساب قدم برداشته است و خير

و شرّ را از بشر قابل انفكاك نميداند: وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ انبياء: 35 وَ إِذٰا مَسَّهُ الشَّرُّ فَذُو دُعٰاءٍ عَرِيضٍ فصلت: 51 إِذٰا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً وَ إِذٰا مَسَّهُ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 139

الْخَيْرُ مَنُوعاً معارج: 20 فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ زلزله: 7- 8.نا گفته نماند شرّ و خير هر دو امر وجودي اند چنانكه صريح آيات فوق است مثلا در آيۀ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ نميشود گفت: هر كه عدم را عمل كند آنرا خواهد ديد سيل و زلزله و غيره نسبت بانسان شرّ است و وجود است نه عدم چنانكه مثلا عسل نسبت بانسان خير و وجود است حكم اين هر دو يكسان است. فلاسفه كه بعدمي بودن شرّ قائل اند مثل قائلين بيزدان و اهريمن هر دو باشتباه رفته اند.گر چه هر دو دسته خواسته اند از نسبت دادن شرّ بخدا جلوگيري كنند. ولي دستۀ اوّل واقعيت را درك نكرده و دستۀ دوّم سلطنت خدا را ناتمام نموده اند.

چرا خدا شرّ ميافريند؟؛ ج 2، ص: 139

خداوند اوّلا و بالذات، شرّ بوجود نمياورد بلكه مردم در اثر اعمال بد پديده هاي عالم را نسبت بخود شرّ ميكنند، بعبارت روشنتر مردم از دستور حق و عدالت منحرف ميشوند و در نتيجه خداوند براي آنها شرّ پيش مياورد و آنچه ميبايست خير و مفيد شود شرّ و مضرّ ميگردد.براي درك اين مطلب بايد دست بدامن قرآن زد. قرآن ميفرمايد: فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَ بَدَّلْنٰاهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَوٰاتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْ ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ ذٰلِكَ جَزَيْنٰاهُمْ بِمٰا كَفَرُوا وَ هَلْ نُجٰازِي إِلَّا الْكَفُورَ سباء: 16- 17.آيه

صريح است در اينكه آمدن سيل و از بين رفتن وسائل زندگي قوم سباء در اثر اعراض از دستور خداوند بوده است، پس سيل را كه نسبت بآنها شرّ بود، خدا فرستاد و خدا اين كار را كرد چنانكه فرمود فَأَرْسَلْنٰا ولي چرا خدا اين شرّ را بوجود آورد؟زيرا كه آنها كفور شدند و اعراض كردند وَ هَلْ نُجٰازِي إِلَّا الْكَفُورَ چقدر خنده آور است بگوئيم سيل

قاموس قرآن، ج 2، ص: 140

نسبت بآنها شرّ نبود زيرا شرّ عدمي و سيل وجود است.در جاي ديگر ميخوانيم وَ إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هٰذِهِ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هٰذِهِ مِنْ عِنْدِكَ، قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ فَمٰا لِهٰؤُلٰاءِ الْقَوْمِ لٰا يَكٰادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً. مٰا أَصٰابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّٰهِ وَ مٰا أَصٰابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ … نساء: 78- 79.مشركان برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم خرده گرفته و ميگفتند: خوبي از جانب خدا و بدي از جانب تو است كه بما ميرسد! خدا در جواب ميفرمايد: بگو حسنه و سيّئه هر دو از جانب خداست قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ در اينجا خدا هر دو را از جانب خود ميگويد و در آيۀ بعدي فرموده: حسنه از جانب خداست (و اوست كه حسنه ميدهد و كسي اجبارش نميكند) و سيّئه از جانب ما است يعني ما سبب ميشويم كه خداوند سيّئه پيش مياورد. در قرآن كريم آيات زيادي هست كه شرور و بلاها معلول اعمال ناشايست مردم است مثل وَ مٰا أَصٰابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ شوري: 30 مٰا أَصٰابَ مِنْ مُصِيبَةٍ إِلّٰا بِإِذْنِ اللّٰهِ تغابن: 11 در آيۀ اوّلي

بلا را معلول عمل آدمي و در آيۀ دوّم از خدا ميداند.يعني شرّ را خدا مياورد ولي علّت آن عمل انسان است. اگر گويند: بمقتضاي الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ بايد اينها شرّ و بد نباشند و حال آنكه قرآن مجيد در شرّ و مصيبت بودن اين قبيل چيزها صريح است؟!.گوئيم اينها از لحاظ تقدير و موازنه و اثر اعمال و انتقام در مقابل طغيان، عدل و خيراند هر چند نسبت باشخاص مجرم شرّ و مصيبت باشند چنانكه در سوره الرحمن در چند محلّ پس از ذكر عذابهاي آخرت آيۀ فَبِأَيِّ آلٰاءِ … آمده است زيرا آن عذابها نسبت بنظام عالم و مقتضاي شقاوت مجرمين خير و از لوازم نظام كلّي عالمند گرچه نسبت بمجرمين شرّاند

قاموس قرآن، ج 2، ص: 141

بعبارت اخري: آنها نسبت بخدا و واقع خيراند و خدا خلقت آنها را نكو كرده ولي نسبت باهل عذاب شرّاند و در آن عيبي نيست چنانكه قرآن مؤمنان را شفا و نسبت بكفّار لا يزيد الّا خسارا است.در اينجا بايد حساب مصائبي را كه براي امتحان و ترفيع مقام براي بعضي از بندگان پاك خدا پيش ميايد از اين حساب جدا دانست و انشاء اللّٰه در كلمۀ صوب ذيل آيۀ مٰا أَصٰابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لٰا فِي أَنْفُسِكُمْ … حديد: 22 خواهد آمد.خلاصۀ سخن آنكه: شرّ مثل خير وجودي است، شرّ را خدا بوجود مياورد ولي سبب آن عمل آدمي است شرّ را عدمي دانستن مثل عقيده به يزدان و اهريمن هر دو باطل و اشتباه است.

أسماء حسني؛ ج 2، ص: 141

اسماء حسني يعني نامهاي بهتر.نامهائيكه دلالت بر حسن دارند آنهم نه فقط حسن مطلق بلكه احسن است

زيرا حسني مؤنّث احسن ميباشد. اين اسماء قهرا معاني وصفي دارند زيرا بر نامهائيكه معاني وصفي دارند حسن گفته نميشود مثلا اگر بدرخت ميگوئيم: درخت اين حسني ندارد، فقط نام و معرّف است ولي اگر بگوئيم: بارور: آن معناي وصفي است و دلالت بر حسن دارد.اسماء حسني نامهائي است كه در آنها معاني حسن ملحوظ و متضمّن صفات جلال و جمال خداوندي اند وَ لِلّٰهِ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ فَادْعُوهُ بِهٰا اعراف: 180 قُلِ ادْعُوا اللّٰهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمٰنَ أَيًّا مٰا تَدْعُوا فَلَهُ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ اسراء: 110 اللّٰهُ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ لَهُ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ طه: 8 هُوَ اللّٰهُ الْخٰالِقُ الْبٰارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ حشر: 24.اين چهار محلّ است كه در آن كلمۀ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ آمده است و خدا با آنها خوانده ميشود و هنگام دعا صفات حق تعالي كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 142

هر يك نمايندۀ قسمتي از تدبير عالم و يا نشان دهندۀ جلال كبريائي است در نظر داعي مجسّم ميشود.اسماء حسني در قرآن مجيد بنا بر نقل الميزان 127 است بترتيب ذيل: ا- الٰه، احَدْ، اوَّلْ، آخِرْ، اعْليٰ، اكْرَمْ، اعْلَمْ، ارْحَمُ الرّاحِمين، احْكَمُ الْحاكِمين، احْسَنُ- الْخالِقين، اهْلُ التَّقْوي، اهْلُ الْمَغْفِرَة، اقْرَبْ، ابْقي.ب- بارِئ، باطِن، بَرّ، بَصير، بَديع.ت- تَوّٰاب.ج- جَبّٰار، جامِع.ح- حَكيم، حَليم، حَيّ، حَقّ، حَميد، حَسيب، حَفيظ، حَفيّ.خ- خَبير، خالِق، خَلّٰاق، خَيْر، خَيْرُ الْماكِرين، خَيْرُ الرّٰازِقين خَيْرُ الْفاصِلين، خَيْرُ الْحاكِمين، خَيْرُ الفاتِحين، خَيْرُ الْغافِرين، خَيْرُ- الْوارِثين، خَيْرُ الرّٰاحِمين، خَيْرُ- الْمُنْزِلين.ذ- ذُو الْعَرْش، ذُو الطَّوْل، ذُو انْتِقام، ذُو الْفَضْلِ الْعَظيم، ذُو الرَّحْمَة، ذُو الْقُوَّة، ذُو الْجَلٰالِ وَ الاكْراٰمْ، ذُو الْمَعارِج.ر- رَحْمن، رَحيم، رَؤُف، رَبّ، رَفيعُ الدَّرَجات، رَزّٰاق، رَقيب.س- سَميع، سَلام، سَريعُ الْحِساب، سَريعُ الْعِقاب.ش- شَهيٖدْ، شاٰكِرْ،

شَكُورْ، شَديٖدُ الْعِقاب، شَديٖدُ الْمِحال.ص- صَمَدْ.ض- ظاهِرْ.ع- عَليٖمْ، عَزيٖزْ، عَفُوّ، عَلِيّ، عَظيٖمْ، عَلّٰامُ الْغُيُوبْ، عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَة.غ- غَنيّ، غَفُورْ، غالِبْ، غافِرُ الذَّنْبِ، غَفّٰارْ.ف- فالِقُ الإصْباح، فالِقُ- الْحَبِّ وَ النَّوي، فاطِرْ، فَتّٰاحْ.ق- قَوِيّ، قُدُّوسْ، قَيُّومْ، قاهِرْ، قَهّٰارْ، قَريٖبْ، قادِرْ، قَديٖرْ قابِلُ التّوبْ، قائِمٌ عَليٰ كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 143

ك- كَبيٖرْ، كَريٖمْ، كافيٖ.ل- لَطيف.م- مَلِكْ، مُؤْمِنْ، مُهَيْمِنْ مُتَكَبِّرْ، مُصَوِّرْ، مَجيٖدْ، مُجيٖبْ مُبيٖنْ، مَوْلَي، مُحيٖطْ، مُقيٖتْ، مُتَعالْ، مُحْيٖي، مَتيٖنْ، مُقْتَدِرْ، مُسْتَعاٰنْ، مُبْدِئْ، مالِكُ الْمُلْكِ.ن- نَصيٖرْ، نُورْ.و- وَهّٰابْ، واٰحِدْ، وَلِيّ واٰلِي، واٰسِعْ، وَكيٖلْ، وَدُودْ.ه- هادي.در توحيد صدوق از حضرت رضا عليه السّلام از پدرانش از علي عليه السّلام از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده كه فرمود: براي خدا نود و نه اسم است، هر كه خدا را با آنها بخواند خدا دعاي وي را اجابت كند و هر كه آنها را بشمارد داخل بهشت ميشود.در روايت ديگري از امام صادق از پدرانش از امير المؤمنين از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده فرمود: براي خداي تعالي نود و نه اسم است صد مگر يكي، هر كه آنها را بشمارد داخل بهشت شود و آنها چنين اند: اللّٰه، اله، واحد، احد، صمد، اوّل، آخر، سميع، بصير، قدير، قاهر، عليّ، اعلي، باقي، بديع، باري، اكرم، ظاهر باطن، حيّ، حكيم، عليم، حليم حقّ، حسيب، حميد، حفيّ، ربّ رحمن، رحيم، ذاري، رزّاق، رقيب، رؤوف، رائي، سلام، مؤمن مهيمن، عزيز، جبّار، متكبّر، سيّد سبّوح، شهيد، صادق، صانع، طاهر، عدل، عفوّ، غفور، غني، غياث، فاطر، فرد، فتّاح، فالق، قديم، ملك، قدّوس، قويّ، قريب، قيّوم، قابض، باسط، قاضي الحاجات، مجيد، مولي، منّان، محيط، مبين، مقيت، مصوّر،

كريم، كبير، كافي، كاشف- ضرّ، وتر، وهّاب، ناصر، واسع، ودود، هادي، وفيّ، وكيل، وارث، باعث، برّ، توّاب، جليل، جواد، خبير، خالق، خير الناصرين، ديّان، شكور، عظيم، لطيف، شافي.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 144

اينها كه شمرده شد مجموعا صد تا است ولي لفظ جلاله داخل در عدد نيست بنا بر اين مجموع اسماء حسني در روايت نود و نه است و لفظ جلاله صفت بخصوصي در آن ملحوظ نيست بلكه الزاما دال بر تمام آنهاست بكلمۀ «اللّٰه» رجوع شود.در نسخۀ ما در توحيد صدوق «باعث» دو دفعه ذكر شده ولي پيداست كه اشتباه چاپ است.مقصود از شمردن كه فرمود: هر كه آنها را بشمارد داخل بهشت شود. آنست كه بآنها ايمان بياورد و بداند كه خداوند داراي چنين صفاتي است.نود و نه بودن اسماء حسني در روايت شيعه و سنّي بطور مستفيض نقل شده ولي بنا بر آنچه در قرآن و روايات ديگر و دعاها نقل شده تعداد اسماء حسني بيشتر از اين است در الميزان ذيل آيۀ 180 سورۀ اعراف بعد از ذكر اين نكته فرموده: غايت دلالت اين روايات آنست كه: از جملۀ اسماء حسني نود نه اسم است كه از خواصّ آنها استجابت دعا و دخول بهشت است در صورت دعا كردن با آنها و شمردن آنها.ايضا در تفسير الميزان ذيل آيۀ فوق از سورۀ اعراف بحث مفصّلي است طالبان تفصيل بآنجا رجوع كنند.فِيهِنَّ خَيْرٰاتٌ حِسٰانٌ رحمن: 70 حسان جمع حسناء و حسنة بمعني زنان زيبا روي است. همچنين است عَبْقَرِيٍّ حِسٰانٍ رحمن: 76 كه جمع حسنة بمعني نيكو است.قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنٰا إِلّٰا إِحْدَي الْحُسْنَيَيْنِ توبه: 52 مراد از «حسنيينِ» شهادت و پيروزي

است مسلمين بكفّار ميگفتند: ما در پيكار و جهاد خود بيكي از دو چيز نائل ميشويم كه هر دو نيكوست يا شهيد ميشويم و يا فاتح ميگرديم.

حشر:؛ ج 2، ص: 144

حشر: جمع كردن. ذٰلِكَ حَشْرٌ عَلَيْنٰا يَسِيرٌ ق: 44 آن جمع كردني است كه بر ما آسان است:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 145

در مجمع ذيل آيۀ 202 از سورۀ بقره گفته: حشر گرد آوردن قوم است بيك مكان … اصل باب از جمع شدن است. در اقرب الموارد هست: «حشر النّاس: جمعهم» آيات قرآن مجيد در اين معني بكار رفته است مثل وَ حُشِرَ لِسُلَيْمٰانَ جُنُودُهُ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ وَ الطَّيْرِ نمل: 17 براي سليمان لشگريانش از جنّ و انس و پرنده جمع شدند.وَ لَئِنْ مُتُّمْ أَوْ قُتِلْتُمْ لَإِلَي اللّٰهِ تُحْشَرُونَ آل عمران: 158 اگر مرديد يا كشته شديد بسوي خدا جمع ميشويد.راغب آنرا اخراج معني كرده گويد: حشر بيرون كردن جماعت از مقرّ آنهاست بجنگ و نحو آن.ولي قول مجمع البيان با آيات قرآن بهتر ميسازد و اگر اخراج معني شود شايد براي آنست كه اخراج توأم با جمع كردن است.وَ اتَّقُوا اللّٰهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ بقره: 203 بهتر است «تُحْشَرُونَ» در اين آيه و نحو آن بمعناي حال گرفته شود يعني الآن بسوي خدا جمع ميشويد و در اين صورت مراد از آن، جمع شدن در عالم مرگ و يا مطلق است زيرا مردم از حين آفريده شدن بتدريج در حال جمع شدن بسوي پروردگاراند.وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ تكوير: 5 آنگاه كه وحوش جمع گردند. ممكن است آيه راجع به مقدمات قيامت و ابتداي فناي عالم باشد و ممكن است مراد از آن جمع

شدن در قيامت باشد. در اين صورت آيا براي وحوش حشر و نشر و حساب و كتابي هست؟ اللّٰه اعلم.در آيۀ ديگري آمده وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لٰا طٰائِرٍ يَطِيرُ بِجَنٰاحَيْهِ إِلّٰا أُمَمٌ أَمْثٰالُكُمْ مٰا فَرَّطْنٰا فِي الْكِتٰابِ مِنْ شَيْ ءٍ ثُمَّ إِليٰ رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ انعام: 38 اين آيه از آيه ما قبل اعمّ است و تمام جنبندگان و پرندگان را امّت و داراي نظام خوانده و در آخر گويد: سپس بسوي پروردگار خويش محشور و جمع ميشوند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 146

در ذيل دو آيۀ فوق در تفاسير شيعه و اهل سنت روايات و مطالبي نقل شده كه حاكي از حشر حيوانات و غيره است و مرحوم مجلسي در ج 7 بحار ص 353 تا 377 طبع جديد آيات و روايات آنرا نقل كرده است.نا گفته نماند اثبات و ردّ اين مطلب، تحقيق و وقت بيشتر لازم دارد و علم آن در نزد خداست و حقيقت امر هر چه باشد مورد تسليم و قبول است.هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ مِنْ دِيٰارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ حشر: 2 اين حشر در بارۀ اخراج طائفه اي از يهود از اطراف مدينه است. معني آيه چنين است: او كسي است كه كفّار اهل كتاب را براي اوّلين راندن، بيرون كرد.اخراج و راندن معناي كنايه اي جمع كردن و لازم آنست. در اقرب الموارد آمده: «حشر الجمع: اخرجه من مكان الي آخر».حاشرين: گرد آورندگان فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدٰائِنِ حٰاشِرِينَ شعراء: 53

حصب:؛ ج 2، ص: 146

حصب: سنگريزه انداختن مجمع البيان ذيل آيۀ 98 انبياء گويد: اصل حصب بمعني انداختن است.اقرب الموارد گويد: اصل آن انداختن سنگريزه است: «حصبه حصبا: رماه بالحصباء» سپس

در هر انداختن بكار رفته است.إِنَّكُمْ وَ مٰا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ انبياء: 98 شما و آنچه جز خدا مي پرستيد انداخته شده جهنّم و هيزم آن هستيد. «حصب» (مثل اسد) را هيزم و آنچه در آتش انداخته ميشود معني كرده اند. طبرسي گويد مراد آنست كه همچون انداخته شدن سنگريزه، بآتش انداخته ميشوند. اين آيه نظير آيۀ وَقُودُهَا النّٰاسُ وَ الْحِجٰارَةُ است كه در (ح ج ر) گذشت و گفتيم كه شامل معبودهاي جاندار نيست.إِنّٰا أَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمْ حٰاصِباً قمر: 34 حاصب را باد ريگ افشان گفته اند. و چهار بار در قرآن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 147

مجيد آمده است: عنكبوت 40، قمر 34، ملك 17، اسراء 68.

حصحص:؛ ج 2، ص: 147

حصحص: الْآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ … يوسف: 51 اكنون حق آشكار شد. مجمع البيان از زجّاج نقل كرده كه آن از حصّه مشتق است. يعني حصّۀ حق از حصّۀ باطل آشكار شد. اين كلمه در كلام اللّٰه فقط يكبار بكار رفته است.

حصد:؛ ج 2، ص: 147

حصد: درو كردن همچنين است حصاد بفتح اوّل و كسر آن (اقرب) فَمٰا حَصَدْتُمْ فَذَرُوهُ فِي سُنْبُلِهِ يوسف: 47 آنچه درو كرديد در سنبلش بگذاريد. وَ آتُوا حَقَّهُ يَوْمَ حَصٰادِهِ انعام: 141.حصيد: درو شده. در زرع و غيره بكار رفته است فَأَنْبَتْنٰا بِهِ جَنّٰاتٍ وَ حَبَّ الْحَصِيدِ ق: 9 با آن باغها و دانۀ درو شده رويانديم ممكن است «حصيد» صفت «حبّ» باشد و شايد صفت موصوف محذوف باشد يعني «حبّ نبات حصيد».أَتٰاهٰا أَمْرُنٰا لَيْلًا أَوْ نَهٰاراً فَجَعَلْنٰاهٰا حَصِيداً يونس: 24 دستور ما شب يا روز بآن آمد پس آنرا درو شده و از بين رفته كرديم. غرض آنست كه در اثر بلا نابود شد همچنين است آيۀ 100 هود و 15 انبياء.

حصر:؛ ج 2، ص: 147

حصر: تنگ گرفتن (مفردات) قاموس آنرا تنگ گرفتن و حبس گفته است وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ توبه: 5 بگيريد آنها را و حبس كنيد. لِلْفُقَرٰاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللّٰهِ … بقره: 273 فقرائيكه در راه خدا ممنوع و محبوس شده اند فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ فَمَا اسْتَيْسَرَ مِنَ الْهَدْيِ … بقره: 196 پس اگر از ادامۀ حجّ ممنوع شديد آنچه ميسّر باشد قرباني كنيد.راغب گويد: حصر و احصار بمعني منع از طريق بيت (كعبه) است. احصار در منع ظاهر مثل دشمن و منع باطن مثل مرض هر دو گفته ميشود ولي حصر فقط در منع باطن است آيات فَإِنْ أُحْصِرْتُمْ لِلْفُقَرٰاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا بهر دو از منع ظاهر و باطن محمول است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 148

حَصَر (بر وزن فرس) بمعني تنگي است (صحاح) «حصر الرّجل حصرا: ضاق صدره» أَوْ جٰاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقٰاتِلُوكُمْ … نساء: 90 يا بر شما آمدند كه سينه هايشان تنگ

شده از اينكه با شما بجنگند.مراجعه باقرب الموارد نشان ميدهد كه فعل حصر از باب ضرب يضرب و نصر ينصر بمعني تنگ گرفتن و منع و حبس و مصدر آن بر وزن (فلس) است و از باب علم يعلم بمعني تنگ شدن و مصدر آن بر وزن فرس است. و همچنين دو باب اوّل و باب افعال هر دو متعدي اند و از ابو عمرو شيباني نقل ميكند كه: حصر و احصر هر دو بمعني حبس است.وَ جَعَلْنٰا جَهَنَّمَ لِلْكٰافِرِينَ حَصِيراً اسراء: 8 حصير را سجن و محبس گفته اند و اين بدان علّت است كه جهنّم شخص را ممنوع و محبوس ميكند و حصير بمعناي فاعل و تنگ گيرنده است يعني: جهنّم را براي كفّار زندان قرار داديم.أَنَّ اللّٰهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْييٰ مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّٰهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصّٰالِحِينَ آل عمران: 39 گفته اند حصور كسي است كه خود را از جماع باز دارد يا كسيكه نزد زنان نيايد و آنكه در از بين بردن غريزۀ جنسي خود را بزحمت افكند ولي اينها با ظاهر آيه و واقعيت دين جور در نميايد بهتر است گفته شود: حصور كسي است كه خود را از مشتهيات نفس باز دارد يعني: پارسا. و آن صيغۀ مبالغه است.

حصول::؛ ج 2، ص: 148

حصول: إِذٰا بُعْثِرَ مٰا فِي الْقُبُورِ وَ حُصِّلَ مٰا فِي الصُّدُورِ … عاديات: 10 راغب گويد: تحصيل خارج كردن مغز است از پوست مثل خارج كردن طلا از سنگ معدن و دانه از كاه خدا فرموده وَ حُصِّلَ مٰا فِي الصُّدُورِ يعني آنچه در سينه هاست ظاهر و جمع شد. معني آيه چنين است: آنگاه كه آنچه در قبور است

آشكار و آنچه در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 149

سينه هاست خارج گردد. آيه حاكي از آنست كه روز قيامت براي آنچه در سينه ها از حبّ و بغض و ايمان و كفر وجود دارد حساب هست و آنها ظاهر و آشكار خواهند شد.در روايات كافي هست كه شادي و سرور قلب مانند مثالي آشكار شده و سخن گويد براي تكميل اين بحث به «بعثر» رجوع شود، اين كلمه در قرآن بيش از يكبار نيست

حصن:؛ ج 2، ص: 149

حصن: قلعه. جمع آن حصون است مثل وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مٰانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللّٰهِ … حشر: 2 لٰا يُقٰاتِلُونَكُمْ جَمِيعاً إِلّٰا فِي قُريً مُحَصَّنَةٍ حشر: 14 مراد شهرهاي مستحكم و حصار شده است يعني: كارزار نكنند با شما مگر در آباديهاي مستحكم و حصار دار.اين معناي اوّلي حصن است سپس بطور مجاز چنانكه راغب گويد در هر تحفّظ و نگه داشتن بكار ميرود بكسيكه خود را از بي عفّتي حفظ كند گوئيم: محصن و بزنيكه در اثر شوهر دار بودن و يا عفّت، خود را از بي عفّتي نگه دارد محصنه (بصيغۀ فاعل و مفعول) گويند.بصيغۀ فاعل از آنجهت كه خود را از بي عفّتي باز ميدارد و بصيغۀ مفعول از آن سبب كه از بي عفّتي باز داشته شده است.وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَنٰاتِ الْمُؤْمِنٰاتِ فَمِنْ مٰا مَلَكَتْ أَيْمٰانُكُمْ … فَانْكِحُوهُنَّ بِإِذْنِ أَهْلِهِنَّ وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَنٰاتٍ غَيْرَ مُسٰافِحٰاتٍ … فَإِذٰا أُحْصِنَّ فَإِنْ أَتَيْنَ بِفٰاحِشَةٍ فَعَلَيْهِنَّ نِصْفُ مٰا عَلَي الْمُحْصَنٰاتِ مِنَ الْعَذٰابِ … نساء: 25 مراد از محصنات اوّل زنان آزاد و عفيف است كه بواسطۀ عفّت و امتناع از فحشاء، از بي عفّتي باز داشته شده اند و

همچنين است محصنات دوّم كه مراد كنيزان عفيف است.امّا جملۀ فَإِذٰا أُحْصِنَّ ممكن است مراد از آن شوهر دار بودن باشد يعني: كنيزان چون شوهر دار شدند اگر زنا كنند نصف حدّ زنان آزاد را دارند كه پنجاه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 150

تازيانه است. و اين قرينه است كه مراد از محصنات سوّم زنان آزاد و عفيف است زيرا محصنات شوهر دار سنگسار و كشته ميشوند و آن قابل تقسيم نيست.و نيز ممكن است مراد از فَإِذٰا أُحْصِنَّ اسلام آوردن كنيزان باشد چنانكه الميزان گفته است.امّا در آيۀ حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهٰاتُكُمْ … وَ الْمُحْصَنٰاتُ مِنَ النِّسٰاءِ نساء: 24 ظاهرا مراد زنان شوهر دار است يعني مادرانتان … و زنان شوهر دار بر شما حرام اند.وَ أُحِلَّ لَكُمْ مٰا وَرٰاءَ ذٰلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوٰالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسٰافِحِينَ … نساء: 24 مراد از محصنين مردان عفيف است كه از فحشاء امتناع ميكنند و مسافحين: زنا كارانند.

حصا:؛ ج 2، ص: 150

حصا: احصاء: اتمام شمارش. لٰا يُغٰادِرُ صَغِيرَةً وَ لٰا كَبِيرَةً إِلّٰا أَحْصٰاهٰا … كهف: 49 كوچك و بزرگي را نگذاشته مگر آنرا بشمار آورده است.نا گفته نماند: حصاة بمعني سنگريزه و جمع آن حصي است.راغب گويد: عرب در شمردن از سنگريزه استفاده ميكرد لذا شمردن را احصاء گفته اند چنانكه ما در شمردن از انگشتان خود استفاده ميكنيم.وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّٰهِ لٰا تُحْصُوهٰا … ابراهيم: 34- نحل: 18 مراد از «لٰا تُحْصُوهٰا» تمام شمردن است يعني شمارش آنرا نميتوانيد بآخر رسانيد. لذاست كه راغب، احصاء را تحصيل بعدد گفته است و خلاصه، احصاء تمام شمردن و تحصيل حساب است نه فقط يك، دو، سه گفتن. دليل روشنتر قول راغب آيۀ لَقَدْ أَحْصٰاهُمْ وَ

عَدَّهُمْ عَدًّا مريم: 94 است كه احصاء و عدّ هر دو يكجا آمده است يعني حساب آنها را كرده و آنها را شمرده است.علي هذا احصا بمعني تحصيل حساب و دانستن آن و تعديد بمعني

قاموس قرآن، ج 2، ص: 151

شمردن است.عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ فَتٰابَ عَلَيْكُمْ … مزمّل: 20 داند كه بسر بردن آن نتوانيد. آيه در بارۀ عبادت شب است و ضمير «تُحْصُوهُ» به ليل كه در صدر آيه است بر ميگردد و منظور از احصاء، شب را در حال عبادت بروز آوردن است كه بر همه ممكن نيست. و شب زنده داري يكنوع شمردن دقائق شب است.

حضر:؛ ج 2، ص: 151

حضر: حضور. ضدّ غائب شدن (قاموس) أَمْ كُنْتُمْ شُهَدٰاءَ إِذْ حَضَرَ يَعْقُوبَ الْمَوْتُ … بقره: 133 يا شما آندم كه مرگ يعقوب در رسيد حاضر بوديد؟وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ … نساء: 128 سازش كردن خوب است. جانها بر بخل حاضر شده هستند يعني بخل از غرائز نفساني است و بخل هر نفس در آن حاضر است و بواسطۀ آن از منافع خويش دفاع ميكند.وَ نَبِّئْهُمْ أَنَّ الْمٰاءَ قِسْمَةٌ بَيْنَهُمْ كُلُّ شِرْبٍ مُحْتَضَرٌ قمر: 28 محتضر: حاضر شده يعني: آنها را خبر ده كه آب ميانشان قسمت شده است و هر قسمت، اهلش در آن حاضر ميشود (نوبتي براي آنها و نوبتي براي ناقۀ صالح) علي هذا «مُحْتَضَرٌ» بصيغۀ مفعول وصف نوبت است نه وصف اهل آن.

حضّ:؛ ج 2، ص: 151

حضّ: ترغيب. وَ لٰا يَحُضُّ عَليٰ طَعٰامِ الْمِسْكِينِ ماعون: 3 بر طعام مسكين ترغيب و تشويق نميكند بنظر ميايد مراد آنست كه انسان نه تنها بايد بمسكين اطعام كند بلكه بايد ديگران را نيز باين كار ترغيب نمايد.محاضّه: ترغيب كردن يكديگر است وَ لٰا تَحَاضُّونَ عَليٰ طَعٰامِ الْمِسْكِينِ فجر: 18 بطعام مسكين يكديگر را تشويق نميكنيد.

حطب:؛ ج 2، ص: 151

حطب: (بر وزن فرس) هيزم. وَ امْرَأَتُهُ حَمّٰالَةَ الْحَطَبِ مسد: 4 و زنش در حاليكه باركش هيزم است به (ت ب ب) رجوع شود. وَ أَمَّا الْقٰاسِطُونَ فَكٰانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً جنّ: 15 امّا ستمگران

قاموس قرآن، ج 2، ص: 152

هيزم جهنم اند.

حطط:؛ ج 2، ص: 152

حطط: حطّ: بمعني فرود آمدن و فرود آوردن است راغب گويد: حطّ پائين آوردن چيزي است از بلندي و نيز آنرا پائين آمدن گفته اند: «حطّ الرّجل: نزل» ايضا بمعني وضع و ترك آمده.اين كلمه در دو محل از قرآن كريم آمده است كه ذيلا نقل ميشود وَ إِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هٰذِهِ الْقَرْيَةَ فَكُلُوا مِنْهٰا حَيْثُ شِئْتُمْ رَغَداً وَ ادْخُلُوا الْبٰابَ سُجَّداً وَ قُولُوا حِطَّةٌ نَغْفِرْ لَكُمْ خَطٰايٰاكُمْ وَ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ بقره: 58.وَ إِذْ قِيلَ لَهُمُ اسْكُنُوا هٰذِهِ الْقَرْيَةَ وَ كُلُوا مِنْهٰا حَيْثُ شِئْتُمْ وَ قُولُوا حِطَّةٌ وَ ادْخُلُوا الْبٰابَ سُجَّداً نَغْفِرْ لَكُمْ خَطِيئٰاتِكُمْ سَنَزِيدُ الْمُحْسِنِينَ اعراف: 161 «حِطَّةٌ» در هر دو آيه مرفوع و خبر مبتداي محذوف است و «حِطَّةٌ» نكره است و بايد مراد از آن فرو آمدن بخصوصي باشد.ناگفته نماند: بني اسرائيل در صحراي سينا بطور بيابان گردي زندگي ميكردند و در اختيار محلّ و خور و خواب چنانكه پيشۀ بيابان- گردان است كاملا آزاد بودند ولي شهر نشيني داراي شرائط و قوانين بخصوصي است كه اگر آنها مراعات نشود نظم عمومي از بين ميرود و زندگي اجتماعي متلاشي ميگردد. بنظر ما مراد از هر دو آيه كه به بني اسرائيل دستور ميدهد وارد فلسطين شده و شهر نشيني گردند، آنست كه بايد در دخول شهر، خاضع و تسليم قوانين شهر نشيني شوند و بدانند كه شهر نشيني يكنوع فرود آمدن و محدود شدن

زندگي است و ديگر آزادي صحرا گردي را نخواهند داشت.و خلاصه مراد آن نيست كه از باب مخصوصي در حال سجده وارد شوند و بگويند: گناهان ما را بيامرز بلكه مراد آنست كه بشهر وارد شوند در حاليكه تسليم قوانين اند و بگويند و بدانند كه اين ورود، فرود آمدن از آزادي مطلق و محدود شدن بشرائط شهر نشيني است معناي آيه چنين ميشود: و چون گفتيم در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 153

اين شهر ساكن شويد و از آن در هر محل كه خواستيد بخوريد (البته با مراعات قوانين) و بگوئيد اين شهر نشيني فرود آمدن و محدود شدن است (يعني اين را بدانيد و يقين كنيد) و از باب شهر در حال خضوع وارد شويد (در حاليكه آماده بپذيرفتن قوانين همزيستي هستيد) و اگر چنين كنيد قهرا نيكو كار خواهيد بود و آن باعث غفران گناهان شماست و نيكو كاران را وسائل مغفرت و تعيّش ميافزائيم.آنچه گفته شد كاملا طبيعي و قابل قبول است و ديگر احتياج به تأويلات بعيده كه از امثال قتاده نقل شده، نيست. طالبان تأويلات بتفاسير رجوع كنند.

حطم:؛ ج 2، ص: 153

حطم: شكستن. «حطمه حطما: كسره» ادْخُلُوا مَسٰاكِنَكُمْ لٰا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمٰانُ وَ جُنُودُهُ نمل: 18 وارد مساكن خويش شويد تا شما را سليمان و لشگريانش در هم نشكنند. (پايمال نكنند).حطام آنست كه از خشكي شكسته شود ثُمَّ يَهِيجُ فَتَرٰاهُ مُصْفَرًّا ثُمَّ يَجْعَلُهُ حُطٰاماً زمر: 21 سپس ميخشكد و آنرا زرد شده مي بيني و سپس شكسته و ريز ريز ميشود.جهنّم از آن جهت حطمه ناميده شده كه هر چيز را ميشكند و خورد ميكند كَلّٰا لَيُنْبَذَنَّ فِي الْحُطَمَةِ وَ مٰا أَدْرٰاكَ مَا الْحُطَمَةُ نٰارُ اللّٰهِ الْمُوقَدَةُ

همزه: 4- 5 حتما بحطمه انداخته ميشود. چه داني حطمه چيست؟آتش افروخته خداست.

حظر:؛ ج 2، ص: 153

حظر: منع. راغب گويد: حظر آنست كه چيزي را جمع كرده در آغل بگذاري. (در اين صورت آنچيز را از ديگران منع كرده اي).از اينجاست كه محظور بمعني ممنوع آمده است وَ مٰا كٰانَ عَطٰاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً اسراء: 20 عطاي پروردگار تو ممنوع نيست.إِنّٰا أَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمْ صَيْحَةً وٰاحِدَةً فَكٰانُوا كَهَشِيمِ الْمُحْتَظِرِ قمر: 31 هشيم: چوبهاي خشكي است كه ميشكند و ميريزد. محتظر (بصيغۀ فاعل) كسي است كه براي باغ و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 154

يا گوسفندان خود محلّي ميسازد اين شخص چوبها و علفهاي خشكيده را جمع كرده و در ساختن آنمحل بكار ميبرد مثلا آغلي از چوب و علف ميسازد آيۀ شريفه در بارۀ قوم صالح است يعني: يك صيحه بر آنها فرستاديم مانند چوبها و علفهاي خشكيدۀ حظيره ساز شدند.

حظّ:؛ ج 2، ص: 154

حظّ: نصيب. لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ نساء: 11 براي پسر مثل نصيب دو دختر است.إِنَّهُ لَذُو حَظٍّ عَظِيمٍ قصص: 79 حقا كه او صاحب نصيب بزرگي از مال دنياست فَنَسُوا حَظًّا مِمّٰا ذُكِّرُوا بِهِ مائده: 14 نصيبي و قسمتي را از آنچه تذكّر داده شده بودند، از ياد بردند.

حفد:؛ ج 2، ص: 154

حفد: سرعت در عمل و خدمت. طبرسي فرمايد: اصل حفد سرعت در كار است در دعا آمده «اللّهمّ اليك نسعي و نحفد» : خدايا بسوي تو سعي و سرعت ميكنيم.باعوان و ياران حفده گويند زيرا كه در پيروي و طاعت سرعت بخرج ميدهند.وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْوٰاجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً نحل: 72 حفده جمع حافد بمعني خدمتكار است يعني: خدا بشما از زنانتان فرزندان و خدمتكاران عطا كرده است اين خدمتكاران از فرزندان اند چون فرموده مِنْ أَزْوٰاجِكُمْ و چون حافد بمعني فرزند فرزند (نوه) نيز آمده شايد مراد از حفده نوه ها باشد.اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.

حفر:؛ ج 2، ص: 154

حفر: كندن. حفره: گودال وَ كُنْتُمْ عَليٰ شَفٰا حُفْرَةٍ مِنَ النّٰارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهٰا آل عمران: 103 در لب گودالي از آتش بوديد از آن نجاتتان داد.يَقُولُونَ أَ إِنّٰا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحٰافِرَةِ نازعات: 10 در مجمع گويد: حافره نزد عرب اسم است باوّل شي ء و ابتداء كار، جوهري گفته: گويند بر حافرۀ خود برگشت يعني براهيكه آمده بود عود كرد.زمخشري در فائق و ابن اثير در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 155

نهايه گفته اند: به سمّ اسب حافر گويند زيرا وقت راه رفتن زمين را حفر ميكند. اسب در نزد عرب بسيار محبوب بود و آنرا نسيه نمي فروختند و وقت فروش ميگفتند «النّقد عند الحافر» يعني قيمت نزد اسب است و آنرا بايد در نزد اسب بدهي و نسيه نماند. و گاهي حافره گفته اند باعتبار دابّة كه مؤنّث است سپس اين استعمال زياد شد و بهر اوّل اطلاق گرديد گويند: «رجع الي حافره و حافرته» يعني باوّل خود برگشت. فيروزآبادي نيز در قاموس چنين گفته است.و نيز زمخشري و ابن

اثير نقل ميكنند. ابيّ بن كعب از رسول صلّي اللّه عليه و آله از توبۀ نصوح پرسيد. حضرت فرمود: «هو النّدم علي الذّنب حين يفرط منك و تستغفر اللّٰه بندامتك عند الحافر، ثمّ لا تعود اليه ابدا» . مي بينيم كه مراد از «عند الحافر» اوّل امر است راغب گويد: «لَمَرْدُودُونَ فِي الْحٰافِرَةِ» مثلي است در بارۀ كسيكه بجاي اوّلي برگردانده شود. معني آيه چنين ميشود: كفّار و منكرين بعث ميگويند: آيا بخلقت اوّلي باز خواهيم گشت؟!! اين آيه نظير آيۀ … أَ إِذٰا كُنّٰا تُرٰاباً أَ إِنّٰا لَفِي خَلْقٍ جَدِيدٍ رعد: 5 است. از اين مادّه دو كلمه بيشتر در قرآن نيست.

حفظ:؛ ج 2، ص: 155

حفظ: نگاهداري. مراقبت إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمّٰا عَلَيْهٰا حٰافِظٌ طارق: 4 هيچ كس نيست مگر بر او نگهباني هست حفيظ: بمعني حافظ و مبالغه است إِنَّ رَبِّي عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ حَفِيظٌ هود: 57.لَهُ مُعَقِّبٰاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللّٰهِ … رعد: 11 براي انسان از پس و پيش تعقيب كنندگاني هست او را از امر خدا حفظ ميكنند. ظاهرا مراد از «امر اللّٰه» تصادفات و بلاها است اگر از معقبات مراد ملائكه باشد قهرا باعتبار جماعت است و تأنيث لفظي است يعني جماعت معقّبات در «تلو» گذشت كه صفت ملائكه با الف و تا جمع بسته

قاموس قرآن، ج 2، ص: 156

نميشود.با توجّه بآيۀ قبل كه حاكي از علم و اطلاع خدا از اعمال بندگان است ميشود گفت كه اين تعقيب كنندگان نويسندگان اعمال و در عين حال حافظ انسان اند نظير آيۀ وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحٰافِظِينَ كِرٰاماً كٰاتِبِينَ انفطار: 10.وَ هُوَ الْقٰاهِرُ فَوْقَ عِبٰادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتّٰي إِذٰا

جٰاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنٰا وَ هُمْ لٰا يُفَرِّطُونَ انعام: 61 ممكن است مراد از «رُسُلُنٰا» همان «حَفَظَةً» بوده باشند در اين صورت با ملاحظۀ آيۀ وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحٰافِظِينَ … كه گذشت معني چنين ميشود كه ملائكه هم حافظ و هم كاتب اند و هم آنها هستند كه وقت رسيدن مرگ، انسان را قبض ميكنند. و اين منافي يَتَوَفّٰاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ نيست زيرا خدا توفّي را هم بخود و هم برسل و هم بملك الموت نسبت داده است مثل خدا باغ را آبياري كرد، من كردم، باغبان كرد.

حفف:؛ ج 2، ص: 156

حفف: حفّ. احاطه كردن در مجمع گويد: «حفّ القوم بالشّي ء: اطافوا به» و دو جانب شي ء را دو حفاف آن گويند گوئي كه آن شي ء را احاطه كرده اند.در نهج البلاغه خطبۀ 174 از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل ميكند: «حفّت الجنّة بالمكاره و حفّت النّار بالشّهوات» بهشت با مكاره و آتش با شهوات احاطه شده است جَعَلْنٰا لِأَحَدِهِمٰا جَنَّتَيْنِ مِنْ أَعْنٰابٍ وَ حَفَفْنٰاهُمٰا بِنَخْلٍ كهف: 32 براي يكي از آندو دو باغ از تاك داديم و آندو را بنخل احاطه كرديم.وَ تَرَي الْمَلٰائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ … زمر: 75 يعني ملائكه را در حاليكه عرش را احاطه كرده اند مي بيني بيضاوي گويد «من» زايد يا براي ابتدا است ولي بهتر است براي بيان باشد.در الميزان گويد: عرش مقامي است كه اوامر الهي از آن صادر ميشود ملائكه در روز قيامت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 157

عرش را احاطه كرده و بآن چشم ميدوزند و منتظر دستور مي مانند و در آنحال تسبيح ميگويند. رجوع شود به «عرش».

حفو:؛ ج 2، ص: 157

حفو: احفاء: مبالغه در سئوال يا مبالغه در دانستن حال شخص است (مفردات) در نهايه آمده كه زني بمحضر آنحضرت آمد «فسألها فاحفي و قال انّها كانت تأتينا زمن خديجة» حضرت از او بطور تفصيل احوالپرسي كرد و فرمود: او در زمان خديجه بمنزل ما ميامد.وَ لٰا يَسْئَلْكُمْ أَمْوٰالَكُمْ إِنْ يَسْئَلْكُمُوهٰا فَيُحْفِكُمْ تَبْخَلُوا محمد: 37 اموال شما را نميخواهد و اگر بخواهد و در خواستن مبالغه كند بخل ميورزيد و نميدهيد.يَسْئَلُونَكَ كَأَنَّكَ حَفِيٌّ عَنْهٰا قُلْ إِنَّمٰا عِلْمُهٰا عِنْدَ اللّٰهِ اعراف: 187 از تو از قيامت ميپرسند گويا بآن دانائي، بگو علم آن پيش پروردگار من است «عَنْهٰا» به

«يَسْئَلُونَكَ» متعلّق است و تقدير چنين است «يسئلونك عنها كانّك حفيّ» طبرسي گويد: حفيّ بمعني عالم است يعني آنقدر سئوال كرده تا دانسته است.قٰالَ سَلٰامٌ عَلَيْكَ سَأَسْتَغْفِرُ لَكَ رَبِّي إِنَّهُ كٰانَ بِي حَفِيًّا مريم: 47 گفت سلام بر تو حتما از پروردگارم براي تو آمرزش ميخواهم كه او بمن مهربان است طبرسي «حفيّ» را مهربان معني كرده و گويد: حفيّ آن است كه در سئوال مبالغه كند و نيز كسي است كه در عطا كردن نعمتها لطف كند. اصل باب بمعني آخر رساندن (مبالغه) است گوئي «تحفّيت به اي بالغت في اكرامه» در نهايه هست: «احفي فلان بصاحبه و حفي به و تحفّي: اي بالغ في برّه و السئوال عن حاله».

حقب:؛ ج 2، ص: 157

حقب: (بر وزن عنق) دهر.زمان. (مجمع) جمع آن احقاب است لٰا أَبْرَحُ حَتّٰي أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً كهف: 60 آرام نگيرم تا بمجمع دو دريا برسم يا مدتي دراز راه بروم.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 158

إِنَّ جَهَنَّمَ كٰانَتْ مِرْصٰاداً.لِلطّٰاغِينَ مَآباً. لٰابِثِينَ فِيهٰا أَحْقٰاباً نباء: 21- 23 حقّا كه جهنّم كمينگاه و براي طاغيان محل بازگشت است و مدّتها در آن بسر برند. راغب حقبه را مدتي مبهم از زمان گفته است.از زجّاج نقل شده كه حقب هشتاد سال است و نيز حقب را چهل سال گفته اند و ايضا مدّت دراز (دهر طويل) معني كرده اند در نهج البلاغه خطبۀ 87 هست: « … و لا خلت فيما بينكم و بينهم الاحقاب و القرون» ميان شما و آنها زمانها و قرنها (دورانها) نگذشته است ظاهرا از احقاب، زمانها و مدتها اراده شده است بهر حال آيۀ لٰابِثِينَ فِيهٰا أَحْقٰاباً دلالت بر خلود ندارد.

حقف:؛ ج 2، ص: 158

حقّ:؛ ج 2، ص: 158

حقّ: ثابت. ضدّ باطل. راغب گويد: اصل حقّ بمعني مطابقت و موافقت است. در قاموس ضدّ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 159

باطل، صدق، وجود ثابت و غيره گفته است. در مجمع ذيل آيۀ 7 از سورۀ انفال گويد: حقّ آنست كه شي ء در موقع خود واقع شود.سخن مجمع عبارت اخراي قول راغب است پس معناي حقّ مطابقت و وقوع شي ء در محل خويش است و آن در تمام مصاديق قابل تطبيق است. مثلا در آيۀ وَ مِنْهُمْ مَنْ حَقَّتْ عَلَيْهِ الضَّلٰالَةُ … نحل: 36 مراد آنست كه ضلالت در موقع خود واقع شد و گمراهي مطابق وضع آنها گرديد و اگر بگوئيم ضلالت بر آنها حتمي و ثابت شد باز درست است.إِذَا السَّمٰاءُ انْشَقَّتْ وَ

أَذِنَتْ لِرَبِّهٰا وَ حُقَّتْ انشقاق: 2 آنگاه كه آسمان بشكافد و از پروردگار خويش فرمان برد و ثابت و حتمي است كه فرمان خواهد برد يعني: «حقّت السماء للطاعة عن امر ربّها» همچنين است آيۀ پنجم همان سورۀ.لِيُحِقَّ الْحَقَّ وَ يُبْطِلَ الْبٰاطِلَ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُجْرِمُونَ انفال: 8، احقاق حق و ابطال باطل، ثابت كردن حق و روشن كردن بطلان باطل است يعني: تا خدا حق را اثبات و بطلان باطل را آشكار نمايد.وَ يَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ بقره: 61 اين تعبير در چند محل از قرآن كريم آمده است و مفهوم ظاهري آنست كه پيامبران را بنا حق ميكشتند و از آن بنظر ميايد كه پيامبران را بحق ميتوان كشت يعني صورتي هست كه در آن كشتن پيغمبر، حق است.نا گفته نماند: قيد «بِغَيْرِ الْحَقِّ» مفهوم مخالف ندارد بلكه صفت قتل پيامبران است و مقصود آنست كه قتل پيغمبر فقط ظلم و بنا حق است چنانكه در آيۀ وَ مَنْ يَدْعُ مَعَ اللّٰهِ إِلٰهاً آخَرَ لٰا بُرْهٰانَ لَهُ بِهِ معنايش آنست كه ادّعاي شريك بر خدا بي برهان است نه اينكه ممكن است كسي در اين ادّعا با برهان باشد و امثال آن بسيار است (از مجمع).* ثُمَّ رُدُّوا إِلَي اللّٰهِ مَوْلٰاهُمُ الْحَقِّ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 160

أَلٰا لَهُ الْحُكْمُ وَ هُوَ أَسْرَعُ الْحٰاسِبِينَ انعام: 62 «حقّ» از اسماء حسني است الميزان گويد: چون خدا بذاته و صفاته غير قابل زوال است لذا حقّ از اسماء حسناي اوست.در مجمع نقل ميكند علّت اين تسميه آنست كه امر خدا همه حقّ است و باطل در آن نيست.بهتر است گفته شود كه: ذات و افعال و صفات خدا

حقّ است يعني همۀ آنها مطابق واقع و در جاي و موقع خويش است و معني حق چنانكه گفته شد مطابقت است. «حَقِيقٌ عَليٰ أَنْ لٰا أَقُولَ عَلَي اللّٰهِ إِلَّا الْحَقَّ … اعراف: 105 حقيق را جدير و سزاوار معني كرده اند يعني سزاوارم كه بر خدا جز حقّ نگويم. و احتمال داده اند كه تعديه به «علي» براي تضمين معناي حريص است يعني: حريصم كه بر خدا جز حقّ نگويم در اقرب آمده: «حقيق- عليه: حريص».بهر حال، آن از حقّ است يعني مطابق حال من آنست … چنانكه «احقّ» در آيۀ … وَ نَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ بقره: 247 و غيره نيز بمعني سزاوارتر و از مصاديق معني اصلي كلمه است. «الْحَاقَّةُ مَا الْحَاقَّةُ وَ مٰا أَدْرٰاكَ مَا الْحَاقَّةُ حاقّه: 1- 3 حاقّة يكي از نامهاي قيامت است و شايد بواسطۀ ثابت و حتمي بودن حاقّة گفته شده است در مجمع گويد، «حقّة و حاقّة» هر دو بيك معني است. و تأنيث آن بواسطۀ موصوف است مثل الساعة الحاقّة و شايد تاء براي مبالغه باشد. در علّت اين تسميه وجوه ديگري نيز گفته اند ولي وجه فوق از همه بهتر است چنانكه در تعبير ديگر آمده إِذٰا وَقَعَتِ الْوٰاقِعَةُ لَيْسَ لِوَقْعَتِهٰا كٰاذِبَةٌ كاذبة نبودن همان حاقة و حتمي بودن است يعني اين خبر مطابق واقع است.

حكم:؛ ج 2، ص: 160

حكم: منع براي اصلاح (مفردات) و قضاوت. در اقرب قيد اصلاح ذكر نشده است. در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 161

قاموس و صحاح آنرا داوري گفته است در مجمع ذيل آيۀ 32 بقره گويد: احكام بمعني اتقان و استوار كردن است و حكيم كسي است كه مانع از فساد باشد. در صحاح هست: «الحكيم:

المتقن للامور» حكيم كسي است كه كارها را استوار و محكم كند.معناي اوّلي اين كلمه همان منع از فساد و منع براي اصلاح است و آن در تمام موارد صادق است. قضاوت و داوري كه يكي از معناي آنست در حقيقت منع از فساد و براي اصلاح است همچنين است استوار كردن و غيره در اينجا لازم است بچند مورد از موارد استعمال اين كلمه و مشتقات آن اشاره شود: إِنَّ اللّٰهَ قَدْ حَكَمَ بَيْنَ الْعِبٰادِ غافر: 48 وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ مائده: 42 در اين دو مورد و نظائر آن، حكم بمعني قضاوت و داوري است كه يكنوع منع از فساد و براي اصلاح است.فَلٰا وَ رَبِّكَ لٰا يُؤْمِنُونَ حَتّٰي يُحَكِّمُوكَ فِيمٰا شَجَرَ بَيْنَهُمْ نساء: 65 تحكيم بمعني حكم و حاكم قرار دادن است يعني نه قسم به پروردگارت مؤمن نميشوند تا آنكه در اختلافشان تو را حكم و داور قرار دهند.* فَيَنْسَخُ اللّٰهُ مٰا يُلْقِي الشَّيْطٰانُ ثُمَّ يُحْكِمُ اللّٰهُ آيٰاتِهِ حجّ: 52 احكام بمعني استوار و محكم كردن است يعني خدا آنچه را كه شيطان القاء كرده نسخ ميكند سپس آيات خود را استوار مي نمايد.كِتٰابٌ أُحْكِمَتْ آيٰاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ هود: 1، احكام در مقابل تفصيل واقع شده و مرحلۀ قبلي تفصيل است و در آن مرحله، تفصيل و تشتّت نيست.ممكن است مراد از «أُحْكِمَتْ» آن باشد كه آيات قرآن با تمام اختلاف مضامين و دستورهاي گوناگون و معارف متفاوت، همه داراي يكهدف و يك غرض است و در تمام آنها، همان غرض

قاموس قرآن، ج 2، ص: 162

جاري و ملحوظ است يعني: اين كتابي است كه آيات آن روي

يك غرض استوار شده و سپس با ملاحظۀ همان غرض تفصيل داده شده و از هم جدا شده است. چنانكه الميزان گفته است.و ممكن است مراد آن باشد كه آيات آن ابتدا بصورت بسيط بر قلب حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم القاء شده و سپس بوسيلۀ جبرئيل و زبان مبارك آنحضرت تفصيل داده شده است.فرض كنيد كسي هزار متر مربع زمين دارد و ميخواهد از آن بنحوي استفاده كند. دفعة بخاطرش ميافتد كه آنرا چند دستگاه خانه بسازد و بفروشد آن خانه ها در مرحلۀ اوّل در ذهن او كاملا فشرده و بسيطاند و اصلا نميداند كدام محل در بند و كدام محل صحن و كجا حمّام و كجاها اطاق و … خواهد شد ولي وقتيكه مهندس نقشۀ آنها را روي كاغذ آورد، اطاق ها، صحن ها حمّام ها، زير زمينها از هم جدا و معيّن ميگردند.قرآن كريم نيز ابتدا بصورت بسيط و فشرده و در قالب خدا شناسي و هدايت مردم بقلب شريف حضرت ختمي مرتبت صلّي اللّه عليه و آله از جانب خداوند القاء شده و سپس زبان آنحضرت و آمدن جبرئيل آنرا مفصّل كرده و بصورت آيات فعلي در آورده است. و اين مستلزم نزول مكرّر قرآن است كه در «نزل» انشاء اللّه خواهد آمد.* يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحٰاكَمُوا إِلَي الطّٰاغُوتِ … نساء: 60 تحاكم مخاصمه و محاكمه را پيش حاكم بردن است در اقرب گويد: «تحاكموا الي الحاكم: تخاصوا اليه» يعني ميخواهند محاكمه پيش طغيانگر ببرند.* وَ عِنْدَهُمُ التَّوْرٰاةُ فِيهٰا حُكْمُ اللّٰهِ … مائده: 43 مراد از حكم دستور و قضاوت خداست در آياتي نظير آتَيْنٰاهُمُ الْكِتٰابَ وَ الْحُكْمَ وَ النُّبُوَّةَ …

انعام: 89 شايد منظور از حكم قوّۀ تشخيص و درك امور

قاموس قرآن، ج 2، ص: 163

و شايد قضاوت و داوري روي كتاب باشد.

حكمة:؛ ج 2، ص: 163

حكمة: با مراجعه باصل معني كلمه ميتوان بدست آورد كه حكمت يك حالت و خصيصۀ درك و تشخيص است كه شخص بوسيلۀ آن ميتواند حق و واقعيّت را درك كند و مانع از فساد شود و كار را متقن و محكم انجام دهد علي هذا حكمت حالت نفساني و صفت روحي است نه شي ء خارجي بلكه شي ء محكم خارجي از نتائج حكمت است راغب گويد: حكمت رسيدن بحق بواسطۀ علم و عقل است. در مجمع ذيل آيۀ 32 بقره گويد: حكمت آنست كه تو را بر امر حق كه باطلي در آن نيست واقف كند.وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتٰابَ وَ الْحِكْمَةَ … بقره: 129 يَتْلُوا عَلَيْكُمْ آيٰاتِنٰا وَ يُزَكِّيكُمْ وَ يُعَلِّمُكُمُ الْكِتٰابَ وَ الْحِكْمَةَ … بقره: 151 يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشٰاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً … بقره: 269 اين كلمه بيست بار در قرآن مجيد تكرار شده و در بيشتر موارد توأم با «كتاب» است و تعليم و انزال آن از جانب خداوند و از جانب پيامبران نسبت بمردم است.مراد از كتاب در آن موارد احكام شريعت و كلمات دين و مراد از حكمت همان محكم كاري و تشخيص است. در بعضي از آيات بتكاليف نيز حكمت گفته شده است چنانكه در سورۀ اسراء بعد از شمردن عدّه اي از واجبات و محرّمات فرموده ذٰلِكَ مِمّٰا أَوْحيٰ إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ … اسراء: 39 شايد اين اطلاق بجهة آن باشد كه تكاليف سبب حكمت اند. همچنين است آيۀ وَ اذْكُرْنَ مٰا يُتْليٰ فِي

بُيُوتِكُنَّ مِنْ آيٰاتِ اللّٰهِ وَ الْحِكْمَةِ … احزاب: 34 و شايد در آيۀ وَ لَمّٰا جٰاءَ عِيسيٰ بِالْبَيِّنٰاتِ قٰالَ قَدْ جِئْتُكُمْ بِالْحِكْمَةِ … زخرف: 63 مراد تعليمات و احكام عيسي باشد و در آيۀ وَ لَقَدْ آتَيْنٰا لُقْمٰانَ الْحِكْمَةَ أَنِ اشْكُرْ لِلّٰهِ لقمان: 12 بشكر حكمت گفته شده بنا بر آنكه «ان» تفسيريّه است. و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 164

شايد علّت، آن باشد كه شكر از نتائج حكمت است.

حكيم:؛ ج 2، ص: 164

حكيم: محكم كار. حكمت كردار. كسيكه كار را از روي تشخيص و مصلحت انجام دهد.در گذشته از جوهري نقل شد كه حكيم كسي است كارها را محكم و استوار انجام دهد و آنچه از طبرسي نقل شده: حكيم بمعني مانع از فساد است. عبارت ديگر محكم كار ميباشد و آن صيغۀ مبالغه است.اين كلمه از اسماء حسني است و مجموعا 97 بار در قرآن مجيد بكار رفته، فقط در پنج محل صفت قرآن و در يك محل صفت امر آمده، بقيّه همه در بارۀ حكيم بودن خداوند سبحان است و آن پنج محل عبارت اند از ذٰلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ الْآيٰاتِ وَ الذِّكْرِ الْحَكِيمِ آل عمران: 58 يس وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ يس: 1 و آيۀ اوّل سورۀ يونس و آيۀ دوّم سورۀ لقمان و آيۀ چهارم سورۀ زخرف در الميزان ذيل آيۀ اوّل يس، حكمت را بمعني حقائق معارف و فروعات آن گرفته و گويد كه: قرآن حكيم است زيرا كه حكمت و حقائق معارف در آن مستقر است.بنظر ميايد كه: قرآن مجيد را در اطلاق اين صفت يك شخص عاقل و محكم كار فرض كنيم همانطور كه شخص را در اثر حكمت كردار و محكم كار بودنش

حكيم ميگوئيم هكذا قرآن در تعاليم خود مثل يك شخص محكم كار است و اطلاق حكيم بر قرآن و يك شخص دانا بنا بر آنچه گفته شد يكسان است.قرآن حكيم است يعني از روي تشخيص دستور ميدهد و محكم كار و حكمت كردار است.و آن يك محل كه حكيم وصف امر آمده اين آيه است فِيهٰا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ دخان: 4 ميشود گفت: حكيم در اين آيه بمعني مفعول و محكم كاري شده است معني آيه چنين ميشود: در آنشب هر امريكه از روي تشخيص و محكم كاري است از هم جدا ميشوند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 165

در الميزان بقرينۀ «يُفْرَقُ» حكيم را بسيط و آنچه اجزائش مشخص نيست، معني ميكند نظير آنكه در آيۀ أُحْكِمَتْ آيٰاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ گفته شد.باستثناي شش مورد فوق، كلمۀ حكيم 91 بار وصف خداوند متعال آمده است مثل إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ بقره: 32- لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ آل عمران: 6- وَ اللّٰهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ نساء: 26.

محكم:؛ ج 2، ص: 165

محكم: هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتٰابَ مِنْهُ آيٰاتٌ مُحْكَمٰاتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتٰابِ وَ أُخَرُ مُتَشٰابِهٰاتٌ آل عمران: 7 از مقابلۀ محكمات با متشابهات بدست ميايد: محكمات آياتي است كه در آنها تشابه نيست بلكه يك صورت دارند و معناي آنها روشن و واضح است. براي تفصيل بيشتر به «امّ» رجوع شود.فَإِذٰا أُنْزِلَتْ سُورَةٌ مُحْكَمَةٌ وَ ذُكِرَ فِيهَا الْقِتٰالُ رَأَيْتَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ … محمد: 20 ظاهرا مراد از سورۀ محكمه آنست كه دستورهاي آن كاملا روشن و واضح الدلالة باشد و جنگ را بدون شبهه توصيه كند.

حلف:؛ ج 2، ص: 165

حلف: (بكسر اوّل و فتح آن) سوگند. ذٰلِكَ كَفّٰارَةُ أَيْمٰانِكُمْ إِذٰا حَلَفْتُمْ … مائده: 89 آنست كفّارۀ سوگندهاي شما چون سوگند خورديد و شكستيد.در اقرب و مفردات گويد: حلف سوگندي است كه با آن پيمان گرفته ميشود سپس در هر سوگند بكار ميرود.وَ لٰا تُطِعْ كُلَّ حَلّٰافٍ مَهِينٍ قلم: 10 حلّاف كسي است كه زياد قسم ميخورد.سوگند خوردن از نظر اسلام خوب نيست و سوگند دروغ حرام و سوگند راست مكروه است مگر آنكه احقاق حق بسته بآن باشد و حتي وارد است كه شخص در صورت امكان خسارت را قبول كند و سوگند نخورد و اگر كسي سوگندي خورد و آنرا شكست بايد كفّاره بدهد و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 166

كفّارۀ آن طبق آيۀ 89 مائده اطعام ده نفر فقير يا لباس ده نفر و يا يك بنده آزاد كردن است و در صورت عدم تمكّن بايد سه روز روزه بگيرد.

حلق:؛ ج 2، ص: 166

حلق: گلو. راغب در مفردات گويد: اصل حلق بمعني گلو است و گويند: «حلقه» يعني گلوي او را بريد سپس در قطع مو (تراشيدن) بكار رفته است. وَ لٰا تَحْلِقُوا رُؤُسَكُمْ حَتّٰي يَبْلُغَ الْهَدْيُ مَحِلَّهُ … بقره: 196 سر خود را نتراشيد (و از احرام خارج نشويد) تا قرباني بمحل خود برسد. آيه در بارۀ كسي است كه محصور شده و قرباني را بوسيلۀ ديگري فرستاده است چنين كسي بايد بعد از اطلاع از ذبح قرباني سر بتراشد و از احرام خارج شود لَتَدْخُلُنَّ الْمَسْجِدَ الْحَرٰامَ إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ آمِنِينَ مُحَلِّقِينَ رُؤُسَكُمْ … فتح: 27.از اين مادّۀ فقط دو مورد فوق در قرآن يافت ميشود.

حلقوم:؛ ج 2، ص: 166

حلقوم: گلو. در اقرب گويد: حلقوم بمعني حلق است واو و ميم بر آن اضافه شده. فَلَوْ لٰا إِذٰا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ واقعه: 83 پس چرا وقتي جان بگلو رسيد و شما در آنوقت نظاره ميكنيد. اين كلمه فقط يكبار در قرآن بكار رفته است.

حلّ:؛ ج 2، ص: 166

حلّ: (بفتح اوّل) باز كردن. (صحاح- مفردات) وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانِي طه: 27 گره از زبان من باز كن. حلول كه بمعني نزول است اصل آن باز كردن بار وقت نزول است سپس در مجرّد نزول بكار رفته. مثل وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَويٰ طه: 81 هر كه غضب من بر او نازل شود حقّا كه سقوط كرده است.حلّ بكسر حاء بمعني حلال استعاره از باز كردن گره (معني اصلي) است مثل هٰذٰا حَلٰالٌ وَ هٰذٰا حَرٰامٌ نحل: 116 (از مفردات) پس حلال آنست كه از ممنوعيّت باز شده است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 167

وَ إِذٰا حَلَلْتُمْ فَاصْطٰادُوا … مائده: 2 منظور از «حَلَلْتُمْ» خروج از احرام است يعني چون از احرام خارج شديد پس صيد كنيد ديگر شكار بر شما حرام نيست.وَ أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبٰا … بقره: 275 احلال بمعني حلال كردن و رفع ممنوعيّت است وَ حَلٰائِلُ أَبْنٰائِكُمُ الَّذِينَ مِنْ أَصْلٰابِكُمْ … نساء: 23 منظور از حليله ها، زنان پسران صلبي است كه بر شخص حرام اند.قَدْ فَرَضَ اللّٰهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمٰانِكُمْ … تحريم: 2 تحلّه و تحليل هر دو مصدراند (مجمع) يعني خدا باز كردن سوگندها را براي شما معيّن كرده است گويند مراد از آن كفّارۀ قسم است.

حلم:؛ ج 2، ص: 167

حلم: بكسر اوّل بردباري.ضبط نفس (مفردات) قاموس آنرا بردباري و عقل گفته است. صحاح نيز آنرا بردباري گفته. راغب گويد: بعضي آنرا عقل گفته اند ولي معناي اصلي آن عقل نيست بلكه عقل از مسبّبات آن است يعني عقل از بردباري است.مؤيّد قول راغب آيۀ فَبَشَّرْنٰاهُ بِغُلٰامٍ حَلِيمٍ صافات: 101 است اين آيه دربارۀ اسمعيل است و چند آيه بعد از

آن، داستان ذبح اسمعيل آمده كه به پدرش گفت سَتَجِدُنِي إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ مِنَ الصّٰابِرِينَ و آنوقت معلوم شد كه اسمعيل واقعا حليم و بردبار است.ايضا اگر حليم بمعني عاقل باشد در آياتي نظير وَ اللّٰهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ نساء: 12 بايد گفت معني آن «و اللّه عليم عاقل» است حال آنكه عاقل از اسماء حسني نيست و حتي در دعاي جوشن كبير هم نيامده است با آنكه شامل هزار اسم ميباشد.ايضا در نهج البلاغه خطبۀ 14 هست: «خفّت عقولكم و سفهت حلومكم» از مقابله حلوم با عقول معلوم ميشود كه حلم غير از عقل است.وَ إِذٰا بَلَغَ الْأَطْفٰالُ مِنْكُمُ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 168

الْحُلُمَ فَلْيَسْتَأْذِنُوا نور: 59 حلم (بر وزن عنق و قفل) چيزي است كه در خواب ديده شود (قاموس) در اقرب گويد: لكن غالبا در خواب پريشان و قبيح بكار ميرود چنانكه رؤيا در خواب خوب.مراد از حلم در آيه بلوغ اطفال است كه بآن احتلام نيز گويند معني آيه چنين است: و چون كودكان ببلوغ رسيدند بايد اجازه بگيرند.راغب حلم را در آيۀ شريفه از حلم (بكسر اوّل) گرفته و گويد: بلوغ حلم، رسيدن بحالي است كه ميتواند حلم و بردباري داشته باشد.* أَمْ تَأْمُرُهُمْ أَحْلٰامُهُمْ بِهٰذٰا أَمْ هُمْ قَوْمٌ طٰاغُونَ طور: 32 ممكن احلام جمع حلم بمعني بردباري و يا جمع حلم بمعني خواب باشد در صورت اوّل منظور تأنّي و دقّت است يعني يا دقّت و تفكّرشان باين، امر ميكند يا قومي طغيانگراند و در صورت دوّم گويا منظور خيالات است زيرا خوابهاي پريشان نيز يكنوع خيال اند.قٰالُوا أَضْغٰاثُ أَحْلٰامٍ وَ مٰا نَحْنُ بِتَأْوِيلِ الْأَحْلٰامِ بِعٰالِمِينَ يوسف: 44 اضغاث مختلطهاست احلام جمع

حلم بمعني خوابهاي آشفته است چنانكه از اقرب نقل شد يعني گفتند: خوابهاي در هم و بر هم و آشفته است و ما بتعبير چنين خوابها واقف نيستيم. در اين آيه خوابهاي پريشان بدسته هاي علف و غيره تشبيه شده است.

حليم:؛ ج 2، ص: 168

حليم: بردبار. اين كلمه از اسماء حسني و صيغۀ مبالغه است و معني آن در بارۀ خدا چنانكه طبرسي ذيل آيۀ 225 بقره گويد: مهلت دهنده است وَ اللّٰهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ: خدا چاره ساز و مهلت دهنده است، بگناهكاران مهلت ميدهد و در عذاب آنها عجله نميكند. نا گفته نماند مهلت دادن يكنوع بردباري است. پس خدا حليم است يعني در عقوبت عجله و در هر ناداني بنده، غضب نميكند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 169

حليم مجموعا 15 بار در قرآن شريف استعمال شده، 11 بار در بارۀ خداوند و چهار بار در بارۀ ابراهيم، اسمعيل، و شعيب.إِنَّ إِبْرٰاهِيمَ لَأَوّٰاهٌ حَلِيمٌ توبه: 114- إِنَّكَ لَأَنْتَ الْحَلِيمُ الرَّشِيدُ هود: 87.

حلي:؛ ج 2، ص: 169

حلي: (بر وزن فلس) زيور جمع آن حليّ (بضمّ اوّل و كسر دوّم و بكسر اوّل و دوّم» است چنانكه در اقرب گفته است. وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسيٰ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلًا … اعراف: 148 قوم موسي بعد از وي از زينت آلات خود گوساله اي ساختند. يُحَلَّوْنَ فِيهٰا مِنْ أَسٰاوِرَ مِنْ ذَهَبٍ … كهف: 31 در بهشت زينت داده ميشوند با دستبندهاي مخصوص از طلاي بخصوصي.حليه نيز بمعني زيور است وَ تَسْتَخْرِجُونَ حِلْيَةً … فاطر: 12

حاميم:؛ ج 2، ص: 169

حاميم: كلمۀ حم در اوّل هفت سوره از سوره هاي قرآن كريم واقع است و آنها عبارت اند از غافر، فصّلت، شوري، زخرف دخان، جاثيه، و احقاف. و در اوّل شوري كلمۀ «عسق» بر آن اضافه شده است.مفسّران دربارۀ حروف مقطعه اقوال مختلف دارند و رواياتي نيز در اين باره نقل شده كه تنقيح آنها كار مفصّلي است. حبيب اللّٰه نوبخت نويسندۀ كتاب ديوان دين معتقد است كه حروف مقطّعه در اوائل سور عنوان مطالب آن سوره هاست البتّه مختصر و منحوت عنوان.بعقيدۀ وي مطالب سوره هاي حم باستثناي سورۀ شوري، همه در بارۀ حيات و موت است و «ح» در همۀ آنها مختصر حيات و «م» مختصر و منحوت موت يا ممات است.آياتي چند از سوره ها را در بارۀ حيات و موت شاهد آورده و از كشف الغمّۀ اربلي نقل ميكند كه امير المؤمنين عليه السّلام در صفّين براي جنگجويان خود شعاري اختيار كرد و فرمود: هر كه يكنفر را بكشد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 170

با فرياد بلند بگويد «حم» و شريح بن اوفي از ياران آنحضرت، چون نيزۀ خود را بسينۀ محمد بن طلحه فرو برد فرياد كشيد: «حم» اين شعار

بدان معني بود كه: اينك حدّ فاصل ميان حيات و ممات. ديوان دين ص 414- 419.بنا بر قول ايشان «عسق» در سورۀ شوري بايد اشاره به عيسي سليمان و قيامت باشد ولي در سورۀ شوري از سليمان خبري نيست و شايد «س» اشاره سماوات است كه مكرّر در آن سوره ياد شده است.در الميزان اوّل سورۀ شوري بعد از نقل احتمالات ميگويد: ممكن است حدس زد كه ميان حروف مقطعه و مضامين سوره هائيكه با آنها شروع ميشوند ارتباط خاصّي باشد. و شايد اين سخن معني آن روايت است كه اهل سنت از علي عليه السّلام بنا بر نقل مجمع نقل كرده اند فرمود: براي هر كتاب صفوه و خالصي است و صفوۀ اين كتاب حروف تهجّي است.ناگفته نماند بنا بر قول ديوان دين و الميزان، ميان ق و مضامين اين سوره ارتباط خاصّي است زيرا ق مختصر قيامت و مضامين سورۀ ق در باره قيامت است ولي كشف دكتر رشاد در بارۀ مقطعات بسيار عالي و در «عسق» نقل شده است.

حماء:؛ ج 2، ص: 170

حماء: لجن سياه بد بو.در مفردات گويد: «طين اسود منتن» صحاح و اقرب گل سياه گفته اند، كشّاف گل سياه متغير، مجمع آنرا جمع حماة و گل متغير بسياهي و در ذيل آيۀ 86 كهف گل سياه بد بو گفته است. مجموع اين كلمات در كلمۀ «لجن سياه بد بو» خلاصه ميشود.وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسٰانَ مِنْ صَلْصٰالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ حجر: 26 انسان را از گل خشك از گل سياه بد بو آفريديم. راجع بتفصيل بيشتر به «آدم» رجوع شود.اين كلمه سه بار در قرآن آمده است سورۀ حجر، آيات 26- 28- 33

قاموس قرآن، ج 2، ص:

171

حَتّٰي إِذٰا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهٰا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ … كهف: 86 «عَيْنٍ حَمِئَةٍ» يعني چشمه ايكه در آن گل سياه هست (مجمع- اقرب) ناگفته نماند: كسيكه در خشكي است چنان ميداند كه آفتاب از زمين طلوع و در زمين غروب ميكند و كسيكه در درياست چنان مي بيند كه آن از دريا طلوع و در دريا فرو ميرود، از آيۀ شريفه بدست ميايد كه ذو القرنين بآخرين آبادي در مغرب رسيد كه پس از آن دريا بود و آفتاب در نظر بيننده در آبيكه در اثر لجن، سياه بنظر ميامد و يا در آبيكه روي لجن را پوشانده بود، غروب ميكرد لذا فرموده «وَجَدَهٰا تَغْرُبُ» يعني او چنان يافت نه اينكه واقع از آن قرار بود.طبق تحقيقات ابو الكلام آزاد محقق هندي ذو القرنين (بنظر او كوروش كبير) در سفر اوّل خود براي سر كوبي دولت ليدي بطرف غرب (آسياي صغير) حركت كرد و آفتاب را چنان ديد. ميگويد: اكنون نقشۀ سواحل غربي آسياي صغير را برابر خود بگذاريم، در اين نقشه مي بينيم كه بيشتر ساحل به خليج هاي كوچك منتهي ميشود مخصوصا در نواحي حدود «ازمير» كه دريا تقريبا صورت يك چشمۀ بزرگ بخود ميگيرد.سارد (پايتخت كشور ليدي) در نزديكي ساحل غربي قرار داشت و چندان از شهر ازمير فعلي فاصله نداشت، در اينجا ميتوانيم بگوئيم كوروش بعد از استيلاء بر سارد به نقطه اي از سواحل درياي اژه نزديك ازمير ميرسد و در آنجا متوجّه ميگردد كه دريا صورت چشمه اي بخود گرفته و آب نيز از گل و لاي ساحل تيره رنگ بنظر ميرسد. در حوالي غروب اگر كسي اينجا ايستاده باشد خواهد ديد كه

قرص خورشيد چنان مي نمايد كه در آب محو ميشود، اين آن چيزي است كه قرآن از آن تعبير باين جمله مي نمايد وَجَدَهٰا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ يعني چنين ديد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 172

كه خورشيد در محلي كه آب آن تيره رنگ بود فرو ميرفت. مسلم است كه خورشيد در محلي معيّن غروب نميكند ولي اگر در سواحل دريا ايستاده باشيم، در نتيجۀ كرويّت زمين و انحناي سطح آب خواهيم ديد كه خورشيد هنگام غروب كم كم و آرام آرام در سينۀ دريا جاي ميگيرد (ذو القرنين ترجمۀ باستاني پاريزي ص 93).

حمد:؛ ج 2، ص: 172

حمد: ستايش. ثنا گوئي.ستودن. وَ يُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِمٰا لَمْ يَفْعَلُوا … آل عمران: 188 و دوست دارند براي كاريكه نكرده اند ستوده و مدح شوند. در نهج البلاغه خطبۀ 220 آمده: «اطَّلَعَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ فيٖهِ فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقامَهُمْ» خدا بآنها توجّه كرد. از سعي شان خشنود شد و مقامشان را ستود. و در حكمت 131 در بارۀ دنيا فرموده: «فَذَمَّها رِجالٌ غَداٰةَ النَّدامَةِ وَ حَمِدَها آخَروُنَ يَوْمَ الْقِيٰمَةِ» دنيا را مرداني در صباح پشيماني ذمّ كردند و مردان ديگري روز قيامت آنرا ستودند. زيرا كه ديدند بوسيلۀ آن صاحب بهشت شده اند.تدبّر در موارد استعمال نشان ميدهد كه: حمد بمعناي ستودن، ستايش، ثنا گوئي، مدح، و تعريف كردن است.راغب در مفردات گويد: حمد خدا بمعني ثنا گوئي اوست در مقابل فضيلت. حمد از مدح اخصّ و از شكر اعمّ است، زيرا مدح در مقابل اختياري و غير اختياري ميشود مثلا شخص را در مقابل طول قامت و زيبائي اندام كه غير اختياري است و همچنين در مقابل بذل مال و سخاوت و علم مدح

ميكنند ولي حمد فقط در مقابل اختياري است.و شكر تنها در مقابل نعمت و بذل بكار ميرود پس هر شكر حمد است ولي هر حمد شكر نيست و هر حمد مدح است ولي هر مدح حمد نيست.الْحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ فاتحه: 2 اين تعبير شش بار در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 173

قرآن مجيد آمده است يونس: 10 صافّات 182، زمر 75، غافر 65 انعام 45 و هيجده بار «الْحَمْدُ لِلّٰهِ» و چندين بار «لَهُ الْحَمْدُ» ذكر شده است.الف و لام در «الْحَمْدُ» براي استغراق يا براي جنس است و لام در «لِلّٰهِ» براي اختصاص و ملك است معني آيۀ چنين ميشود: جنس حمد يا هر حمد مخصوص خداست خدائيكه پروردگار همۀ مخلوقات است.يعني هر حمد و ستايش از هر كس در بارۀ هر كس و هر چيز كه بوده باشد مخصوص خدا و از براي خداست مردم خواه خدا را حمد كنند، خواه شخص ديگر و شي ء ديگر را، همۀ آنها مال خدا و از آن خداست.الميزان در توضيح جنس و استغراق چنين گويد: خداوند ميفرمايد: ذٰلِكُمُ اللّٰهُ رَبُّكُمْ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ غافر: 62 با اين روشن ميكند كه هر چيز مخلوق خداست و نيز فرمايد الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقَهُ سجده: 7 و با اين ثابت ميكند هر چيز از لحاظ خلقت و از لحاظ نسبت بخدا خوب است … اينها از جهت فعل و امّا از جهت اسم، فرموده اللّٰهُ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ لَهُ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ طه: 8 … پس خدا از حيث افعال و اسماء جميل و نيك است … و هر جميلي كه در مقابل آن حمد ميشود از اوست پس

جنس حمد و هر حمد براي خداي سبحان است (باختصار).وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ بقره: 30 وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلٰائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ … رعد: 13 وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ … اسراء: 44 باء در «بِحَمْدِهِ» در اين آيات و غيره چه بائي است و چه معني دارد؟طبرسي ذيل آيۀ 52 سورۀ اسراء گويد: با «بحمد» براي حال است. ايضا در كشاف ذيل آيۀ 30 بقره گويد: بِحَمْدِكَ در موضع حال است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 174

بنا بر اين معني نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ آنست كه تو را تسبيح ميگوئيم در حاليكه حامديم.. وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ يعني: هر چيز خدا را در حال حمد تسبيح ميگويد.بعيد نيست: باء بمعني مع و مصاحبت باشد چنانكه در ادْخُلُوهٰا بِسَلٰامٍ حجر: 46 يٰا نُوحُ اهْبِطْ بِسَلٰامٍ مِنّٰا هود: 48 گفته اند.گر چه با حال از لحاظ معني يكي است.اين معني كاملا ساده و روان است و معني آيات چنين ميشود: ما تو را تسبيح و حمد ميگوئيم، رعد خدا را تسبيح ميگويد و مي ستايد- و هر چيز تسبيح خوان و حمد گوي خداست ناگفته نماند: تسبيح راجع بتنزيه خداوند و پاك دانستن او از نقائص است و حمد راجع به نعمتهاي خداوندي است پس يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ راجع بهر دو مطلب است و اينكه بعضي گفته اند حمد خدا تسبيح است و خدا را با حمد تسبيح كن درست نيست.يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَ تَظُنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلّٰا قَلِيلًا اسراء: 52 آيۀ شريفه مي فهماند كه روز قيامت بشر چون زنده شد اعاده و بعث را فعل جميل شمرده و خدا را در اين باره

حمد خواهد كرد چون حقائق بر وي منكشف گشته و قيامت را از لحاظ حكمت خدائي واجب خواهد ديد (از الميزان) يعني: روزي شما را ميخواند شما او را حمد گويان اجابت ميكنيد.محمود: ستوده. عَسيٰ أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقٰاماً مَحْمُوداً اسراء: 79 حميد: ممكن است بمعني فاعل باشد يعني ستاينده و ممكن است بمعني مفعول باشد يعني ستوده.و آن از اسماء حسني است و هفده بار در قرآن مجيد آمده است وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ غَنِيٌّ حَمِيدٌ بقره: 267 بدانيد خدا بي نياز و ستوده است. يا بدانيد خدا بي نياز و ستاينده است و اعمال بنده را مي ستايد. چنانكه در مجمع نقل

قاموس قرآن، ج 2، ص: 175

شده است. ولي معناي اوّل بهتر بنظر ميرسد.محمّد: راغب گويد محمود آنست كه ستوده شود، محمّد آنست كه خصال پسنديده اش بسيار باشد. جوهري گويد: «المحمّد: الَّذي كثرت خصاله المحمودة» اقرب الموارد نيز عين اين جمله را دارد. در مجمع ذيل آيۀ 144 آل عمران گويد: محمّد يعني جامع تمام محامد زيرا تمحيد در بارۀ كمال محامد بكار ميرود.علي هذا كلمۀ محمّد بعنوان وصف بكسي اطلاق ميشود كه داراي محامد بوده باشد و تفعيل در آن بمعني كثرت است و اين كلمه كه نام مبارك حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم است چهار بار در قرآن مجيد آمده است وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلّٰا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ آل عمران: 144 مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ احزاب: 40 وَ آمَنُوا بِمٰا نُزِّلَ عَليٰ مُحَمَّدٍ … محمّد: 2 مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ … فتح: 29.محمّد هر چند اسم و علم آنحضرت است ولي بنا بر صفاتيكه حقّ تعالي

براي آنحضرت در قرآن مي شمارد و از جمله وَ إِنَّكَ لَعَليٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ اللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ و غيره، روشن ميشود كه در ذكر نام مبارك آنحضرت، صفات محموده اش ملحوظ است.گر چه اين نام بوسيلۀ خانواده اش در كودكي بوي نامگذاري شده است اللّه اعلم.

احمد؛ ج 2، ص: 175

وَ إِذْ قٰالَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ يٰا بَنِي إِسْرٰائِيلَ إِنِّي رَسُولُ اللّٰهِ إِلَيْكُمْ مُصَدِّقاً لِمٰا بَيْنَ يَدَيَّ مِنَ التَّوْرٰاةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ فَلَمّٰا جٰاءَهُمْ بِالْبَيِّنٰاتِ قٰالُوا هٰذٰا سِحْرٌ مُبِينٌ صفّ: 6 آيۀ شريفه صريح است در اينكه حضرت عيسي آمدن حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم را خبر داده است در آيات ديگر نظير آيۀ الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرٰاةِ وَ الْإِنْجِيلِ … اعراف: 157

قاموس قرآن، ج 2، ص: 176

ببودن خبر آنحضرت در تورات و انجيل تصريح شده است.ناگفته نماند روزيكه اين آيات نازل شد يهود و نصاري آنها را شنيدند و دم نزدند و اگر در تورات و انجيل اين مطالب و خبر آمدن آنحضرت نبود هرگز ساكت نمي شدند و فريادشان باعتراض بلند ميشد آنها هميشه در پي ايراد باسلام بودند.محمد صادق فخر الاسلام رحمه اللّه كه از دانشمندان نصاري بود و بشرف اسلام نايل گرديد و كتابهاي متعددي در بارۀ اسلام نوشت در كتاب انيس الاعلام علت اسلام آوردن خود را چنين مينويسد … در سنّ دوازده سالگي خواستم عقايد ملل و مذاهب مختلفۀ نصاري را تحصيل نموده باشم بعد از تجسّس بسيار خدمت يكي از قسّيسين عظام از فرقۀ كاتوليك رسيدم كه در علم و زهد و تقوي در ميان اهل ملّت خود شهرت

تمام داشت. و مردم در سئوالات ديني بدو مراجعه ميكردند من از او استفادۀ علم ميكردم هر روز در حدود چهار صد يا پانصد نفر در پاي درس او حاضر ميشدند عده اي از زنان تارك دنيا نيز در درس ها گرد ميامدند. از ميان همه بحقير محبّت خاصّي داشت، كليدهاي مسكن و خزائن مأكل و شرب خود را بحقير سپرده بود مگر كليد يك خانۀ كوچكي را كه بمنزلۀ صندوقخانه بود، حقير خيال ميكردم كه آنجا خزانۀ اموال اوست و از اين جهت با خود ميگفتم كه او اهل دنياست. روزي وي را عارضه اي روي داده از مجلس درس تخلّف نمود و بحقير گفت: اي فرزند روحاني تلامذه را بگوي كه من امروز حالت تدريس ندارم. حقير از نزد او بيرون آمده ديدم شاگردان مذاكره ميكنند صحبت ايشان بمعني كلمۀ فارقليط در سرياني و پرگلوطوس در يوناني كه يوحنّا صاحب انجيل چهارم آمدن او را در باب 14 و 15 و 16 از جناب عيسي عليه السّلام نقل نموده است كه آنجناب فرمودند

قاموس قرآن، ج 2، ص: 177

بعد از من فارقليط خواهد آمد، پس جدالشان بطول انجاميد هر كسي در اين باب رأي بخصوصي داشت و چون متفرّق گشتند حقير بنزد قسيّس برگشتم گفت: اي فرزند روحاني امروز در غيبت من چه مباحثه اي رخ داد؟ ماجري را بيان كردم. گفت: حق واقع، خلاف همۀ اين اقوال است. من خودم را بقدمهاي او انداخته و گفتم: اي پدر روحاني تو از همه كس بهتر ميداني كه سعي من در تحصيل علم و تعصّبم در بارۀ نصرانيّت تا چه حدّ است. چه ميشود اگر احساني كرده معني اين اسم

شريف را بيان فرمائي؟ شيخ مدرّس بشدت گريست بعد گفت اي فرزند روحاني بخدا تو در نزد من اعزّ ناسي اگر چه در تحصيل معني اين اسم شريف فائدۀ بزرگي است و ليكن بمجرد انتشار اين اسم متابعان مسيح مرا و تو را خواهند كشت. مگر اينكه عهد نمائي در حال حيات و ممات من اين معني را اظهار نكني يعني اسم مرا نبري. كه موجب صدمۀ كلّي است در حال حيات از براي من و بعد از من براي اقارب من.سوگند اكيد ياد كردم كه هرگز نام شما را اظهار نخواهم كرد.پس از اطمينان گفت: اي فرزند روحاني اين اسم از اسماء مباركۀ پيغمبر مسلمين ميباشد يعني بمعني محمد و احمد است پس كليد آن خانۀ كوچك سابق الذكر را بمن داد و گفت: در فلان صندوق را باز كن فلان و فلان كتاب را نزد من بياور من كتابها را آوردم اين دو كتاب قبل از ظهور حضرت ختمي مرتبت بخط يوناني و سرياني با قلم بر پوست نوشته شده بود و در دو كتاب لفظ فارقليط را بمعني احمد و محمد ترجمه نموده بودند بعد گفت: اي فرزند روحاني بدانكه علماء و مفسّرين و مترجمين مسيحيّه قبل از ظهور حضرت محمد، اختلافي نداشتند كه بمعني احمد و محمد است.بعد از ظهور آنجناب، قسّيسين و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 178

خلفاء تمامي تفاسير و كتب لغت و ترجمه ها را از براي بقاء رياست خود در تحصيل اموال و جلب منفعت دنيويّه و عناد و حسد و ساير اغراض نفسانيه تحريف و خراب نمودند و معني ديگر از براي اين اسم شريف اختراع كردند كه آن

معني اصلا و قطعا مقصود صاحب انجيل نبوده و نيست. زيرا كه جناب عيسي آمدن فارقليط را مشروط و مقيّد مي نمايد برفتن خود و ميفرمايد: تا من نروم فارقليط نخواهد آمد و اينكه ميگويند: مقصود روح- القدس است درست نيست كه او با بودن جناب عيسي و حواريون از براي آنجناب و حواريون نازل شده بود. پس نزول روح القدس مشروط برفتن مسيح نبود. پس منظور از لفظ فارقليط نيست و نبود مگر احمد و محمد و معني اين لفظ همين است.گفتم: در بارۀ دين نصاري چه ميگوئيد؟ گفت دين نصاري منسوخ است بسبب ظهور شرع شريف محمد (ص) و اين لفظ را سه مرتبه تكرار نمود.آنگاه مرحوم فخر الاسلام بقيۀ ماجري را شرح ميدهد كه احتياج بنقل آن نيست و روشن ميكند كه سبب اسلام آوردن وي همين قضيّه و كلمۀ فارقليط بوده است. طالبين تفصيل به انيس الاعلام و مقدمۀ رساله خلاصة الكلام آنمرحوم كه بقلم حاج ميرزا ابو الفضل زاهدي قمي نوشته شده رجوع كنند.بهتر است چند جمله از انجيل يوحنّا كه فعلا در دست است در اين باره نقل نمائيم: باب 14 بند 17: و من از پدر سئوال ميكنم و تسلّي دهندۀ ديگر بشما عطا خواهد كرد تا هميشه با شما بماند.بند 26: ليكن تسلّي دهنده كه پدر او را باسم من مي فرستد او همه چيز را بشما تعليم خواهد داد و آنچه بشما گفتم بياد شما خواهد آورد.بند 30: بعد از اين بسيار با شما

قاموس قرآن، ج 2، ص: 179

نخواهم گفت زيرا كه رئيس اين جهان ميايد و در من چيزي ندارد.باب 15 بند 26: ليكن چون تسلّي دهنده كه

او را از جانب پدر نزد شما ميفرستم آيد او بر من شهادت خواهد داد.باب 16 بند 7: رفتن من براي شما مفيد است زيرا اگر نروم تسلّي دهنده نزد شما نخواهد آمد.بند 13: و ليكن چون او آيد شما را بجميع راستي هدايت خواهد كرد زيرا كه از خود تكلّم نميكند بلكه بآنچه شنيده است سخن خواهد گفت و از امور آينده بشما خبر خواهد داد او مرا جلال خواهد داد.پيداست كه اين سخنان از پيغمبر آينده خبر ميدهد جيمز هاكس در قاموس كتاب مقدس ذيل كلمۀ تسلّي دهنده گويد: تسلّي دهنده كه در يوناني فارقليط گويند بمعني آموزگار و شفيع و راحت آور است.ترجمه كنندگان انجيل چون بكلمۀ تسلّي دهنده ميرسند از جانب خود ميگويند يعني روح راستي، يعني روح القدس. پر روشن است كه اين يعني ها تفسير از جانب خودشان و براي اغفال كردن مردم و وارونه نشان دادن حقيقت است و الّا چنانكه از مدرّس فخر الاسلام نقل شد و از كلمات بالا روشن گرديد حمل تسلّي دهنده بر روح القدس غلط است مثلا آنجا كه ميگويد «اگر نروم تسلّي دهنده نزد شما نخواهد آمد» چطور حمل بر روح القدس ميشود؟!!.آيا بتصديق انجيل چنانكه از مدرّس فخر الاسلام نقل شد روح- القدس (جبرئيل) در زمان آنحضرت نيامده و نازل نشده بود؟ وانگهي جملاتي كه از باب 14 و 15 و 16 انجيل يوحنّا نقل شد بچيزي جز بر آينده قابل حمل است؟و اينكه در بند 17 باب 14 گويد: تا هميشه با شما بماند اشاره بخاتميّت حضرت رسول اكرم صلّي اللّه عليه و آله و ابدي بودن شريعت

قاموس قرآن، ج 2، ص:

180

آنحضرت است.در خاتمه ناگفته نماند ممكن است مراد از احمد در آيۀ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ … معناي وصفي باشد يعني كسيكه در ستودن خدا از ديگران برتر است و يا كسيكه در ستوده بودن از ديگران بالاتر است. در اين صورت حضرت عيسي از صفت آنحضرت نيز خبر داده است چنانكه آيۀ 157 سورۀ اعراف وصف آنحضرت را از تورات و انجيل نقل ميكند الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوباً عِنْدَهُمْ فِي التَّوْرٰاةِ وَ الْإِنْجِيلِ يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهٰاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبٰاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبٰائِثَ وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلٰالَ الَّتِي كٰانَتْ عَلَيْهِمْ … و ممكن است مراد فقط اسم آنحضرت باشد چنانكه «اسْمُهُ أَحْمَدُ» قرينۀ آن است در اين صورت بايد دانست كه محمد و احمد هر دو از نامهاي مشهور آنحضرت است حضرت ابو طالب صلوات اللّه و سلامه عليه در اشعار خود در بارۀ آنحضرت ميگويد: ا لم تعلموا انّا وجدنا محمّدا رسولا كموسي خطّ في اوّل الكتب و لقد علمت بانّ دين محمّد من خير اديان البريّة دينا لقد اكرم اللّٰه النّبيّ محمّدا فاكرم خلق اللّه في النّاس احمد و شق له من اسمه ليجلّه فذو العرش محمود و هذا محمّد لعمري لقد كلّفت وجدا باحمد و احببته حبّ الخليل المواصل (الغدير ج 7 ص 332- 340) چنانكه مي بينيم هر دو نام را در اشعار خود آورده است.در مجمع البيان ذيل آيۀ ما نحن فيه از يك شاعر نقل ميكند.صلّي الإله و من يحفّ بعرشه و الطّيّبون علي المبارك احمد طبرسي و ابن كثير در تفسير خود از صحيح بخاري از حضرت رسول (ص)

نقل ميكنند كه فرمود: براي من نامهائي است منم محمد، منم احمد، منم ماحي …

قاموس قرآن، ج 2، ص: 181

در تفسير صافي از كافي از امام صادق عليه السّلام نقل است كه عيسي بامّت خود فرمود: بزودي بعد از من پيغمبري از اولاد اسمعيل ميايد كه نامش احمد است او مرا و شما را تصديق ميكند …

حمار:؛ ج 2، ص: 181

حمار: خر. مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرٰاةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوهٰا كَمَثَلِ الْحِمٰارِ يَحْمِلُ أَسْفٰاراً جمعه: 5 جمع آن در قرآن حمر (بر وزن عنق) و حمير آمده است مثل وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغٰالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوهٰا … نحل: 8 كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ مدّثر: 50 گوئي خران رم كرده اند كه از شير گريخته اند.نا گفته نماند: منظور از ذكر حمار و حمر، فهماندن مطلب و تجسيم واقعيّت است و گرنه آنطور كه ما در مثل زدن بالاغ قصد تحقير حيوان و يا شخص را داريم در ميان عرب معمول نيست و حتي تشبيه بالاغ گاهي مدح و مراد از آن صبور و فرمانبردار بودن است.در آيۀ شريفه نيز نظر عدم فائدۀ اهل تورات از تورات است چنانكه الاغ از بار كتاب استفاده نميكند، همچنين در تشبيۀ اعراض كنندگان از كلام حقّ به خران رم كرده. و ايضا در آيۀ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوٰاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ لقمان: 19 بيان واقعيّت است و گرنه الاغ اهلي حيوان مطيعي است كه مورد استفادۀ انسان است و در آيۀ 8 نحل كه گذشت خداوند آنرا از نعمت هاي خود شمرده و آنرا در مقام امتنان آورده است.وَ مِنَ الْجِبٰالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوٰانُهٰا … فاطر: 27 حمر در آيۀ شريفه جمع احمر بمعني

سرخ است يعني: و از كوه ها تكّه هاي سفيد و سرخ برنگهاي گوناگون است.

حمل:؛ ج 2، ص: 181

حمل: (بفتح اوّل) برداشتن بار و بار. فَأَنْفِقُوا عَلَيْهِنَّ حَتّٰي يَضَعْنَ حَمْلَهُنَّ … طلاق: 6 بر آنها خرجي دهيد تا بار خويش را بگذارند.حمل (بكسر اوّل) بار ظاهري

قاموس قرآن، ج 2، ص: 182

مثل باريكه بر دوش گيرند مثل نَفْقِدُ صُوٰاعَ الْمَلِكِ وَ لِمَنْ جٰاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ يوسف: 72 پيمانۀ پادشاه را ميجوئيم هر كه آنرا بياورد براي اوست يك بار شتر و من بآن عهده دارم.راغب گويد: حمل يك معني دارد و در چيزهاي بسيار بكار ميرود فعل آن در همه يكي است ولي در مصدر آن فرق گذاشته باشيائيكه در ظاهر حمل ميشوند مثل باريكه بر دوش گيرند حمل (بكسر اوّل) گفته اند و باشيائيكه در باطن حمل ميشوند مثل فرزند در شكم، آب در ابر، ميوه بر درخت، حمل (بفتح اوّل) گفته اند.طبرسي ذيل آيۀ 72 يوسف فرموده: حمل بكسر اوّل بار منفصل و بفتح اوّل بار متصل است. در صحاح از ابن سكّيت نقل ميكند: حمل (بفتح) آنست كه در شكم و بر درخت باشد و حمل (بكسر) آنست كه بر سر يا بر دوش باشد.ولي فعل آن در بار متصل و منفصل و معنوي يكسان است مثل حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً … احقاف: 15 و مثل وَ قَدْ خٰابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً طه: 111 و مثل إِنّٰا لَمّٰا طَغَي الْمٰاءُ حَمَلْنٰاكُمْ فِي الْجٰارِيَةِ … حاقّه: 11.خٰالِدِينَ فِيهِ وَ سٰاءَ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ حِمْلًا طه: 101 وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِليٰ حِمْلِهٰا لٰا يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْ ءٌ فاطر: 18.در اين دو آيۀ مراد از حمل (بكسر

اوّل) بار گناه است ولي چرا حمل گفته شده بنا بر آنچه از اهل لغت نقل شد لازم بود حمل (بفتح) گفته شود زيرا گناه بار متصل و بار معنوي است؟بايد دانست گناه بار منفصل و مانند بار بر دوش است گر چه در دنيا مجسّم و محسوس نيست، آيات لِيُرَوْا أَعْمٰالَهُمْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ زلزله: 7 8- 9 كَذٰلِكَ يُرِيهِمُ اللّٰهُ أَعْمٰالَهُمْ حَسَرٰاتٍ عَلَيْهِمْ بقره: 167 يَوْمَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 183

تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مٰا عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مٰا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ آل- عمران: 30 مجسّم و محسوس بودن آنرا روشن ميكند علي هذا بايد بآن حمل (بكسر) گفته شود چنانكه در قرآن مجيد آمده است.آيۀ گذشته خود از دلائل روشن اين مسئله است و ما قبل آن چنين است مَنْ أَعْرَضَ عَنْهُ فَإِنَّهُ يَحْمِلُ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ وِزْراً. خٰالِدِينَ فِيهِ وَ سٰاءَ لَهُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ حِمْلًا ضمير «فِيهِ» به «وزر» راجع است يعني آنها در آن وزر ابدي اند علي هذا وزر يك موجود خارجي است. پس آن بار منفصل ميباشد.وَ الذّٰارِيٰاتِ ذَرْواً فَالْحٰامِلٰاتِ وِقْراً. فَالْجٰارِيٰاتِ يُسْراً ذاريات: 1- 3.در (ج ر ي) گذشت كه مراد از حاملات ابرهاي حامل باران و بخار آب اند و نيز از كتاب آغاز و انجام جهان نقل شد كه حاملات را باتمها حمل كرده است رجوع شود به «جري».* تحميل: بار كردن. مَثَلُ الَّذِينَ حُمِّلُوا التَّوْرٰاةَ جمعه: 5 يعني تورات بر آنها بار شده و بآنها داده شده است رَبَّنٰا وَ لٰا تُحَمِّلْنٰا مٰا لٰا طٰاقَةَ لَنٰا بِهِ بقره: 286 پروردگار ما آنچه را كه طاقت نداريم بر

ما بار مكن حمولة: شتريكه بر آن بار نهند، اسم جمع است و از لفظ خود مفرد ندارد (مجمع) وَ مِنَ الْأَنْعٰامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً كُلُوا مِمّٰا رَزَقَكُمُ اللّٰهُ … انعام: 142 و از چهار پايان بار بردار و كوچك از آنها بشما داد بخوريد از آنچه خدا روزي داده است.وَ كَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لٰا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللّٰهُ يَرْزُقُهٰا وَ إِيّٰاكُمْ عنكبوت: 60 در الميزان فرموده: حمل رزق ذخيرۀ آن است كه انسان و از حيوانات مورچه، زنبور عسل و موش ذخيره ميكند.احتمال: بمعني حمل است (اقرب) فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رٰابِياً رعد: 17 فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتٰاناً وَ إِثْماً مُبِيناً نساء: 112

قاموس قرآن، ج 2، ص: 184

ممكن است احتمال براي طلب يا مبالغه باشد كه اين دو از معناي افتعال اند. معني دو آيه چنين ميشود: سيل بشدت كف بلندي برداشت- حقّا كه بهتان و گناه آشكار را بر خود بار كرده است.

حمم:؛ ج 2، ص: 184

حمم: حميم: آب داغ.در مجمع گويد: «الحميم الماء الحارّ» راغب گويد: «الحميم: الماء الشّديد الحرارة» لَهُمْ شَرٰابٌ مِنْ حَمِيمٍ وَ عَذٰابٌ أَلِيمٌ انعام: 70.در مفردات گويد: آب گرمي را كه از منبع خود خارج ميشود، حمّه گويند. و بدين اعتبار بعرق انسان و حيوان حميم گفته ميشود.حمّام را بجهت آب گرم و يا بجهت اينكه سبب عرق كردن است حمّام گفته اند. علّت اينكه تب را حمّي گفته اند آنست كه در آن حرارت زياد هست و يا سبب عرق كردن است. و بخويشاوند مهربان حميم گفته اند گوئي كه در حمايت قرابت خود حادّ و داغ ميشود.فَمٰا لَنٰا مِنْ شٰافِعِينَ وَ لٰا صَدِيقٍ حَمِيمٍ شعراء: 101 براي ما واسطه هائي نيست و نه دوست مهرباني هست.بنظرم حميم بمعني

مطلق مهربان باشد كه در حمايت طرف، گرم و محكم است و احتياج بخويشاوند بودن نيست مثل آيۀ گذشته كه در بارۀ صديق است و مثل مٰا لِلظّٰالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَ لٰا شَفِيعٍ يُطٰاعُ غافر: 18.حميم بيست بار در قرآن مجيد بكار رفته شش مرتبه بمعني مهربان و بقيّه بمعني آب جوشان.

يحموم:؛ ج 2، ص: 184

يحموم: دود. وَ أَصْحٰابُ الشِّمٰالِ مٰا أَصْحٰابُ الشِّمٰالِ فِي سَمُومٍ وَ حَمِيمٍ وَ ظِلٍّ مِنْ يَحْمُومٍ واقعة: 43 صحاح آنرا دود و قاموس هر شي ء سياه گفته است در اقرب دود و هر شي ء سياه آمده، راغب و طبرسي شي ايكه از سوختن پيه بوجود آيد معني كرده اند. راغب علّت تسميه آنرا حرارت شديد و يا سياهيي كه در آن هست احتمال ميدهد. معني

قاموس قرآن، ج 2، ص: 185

آيه چنين است: اصحاب شمال چه اصحاب شمال؟ در آتشي نافذ و در آب جوشان اند. و در سايه اي از دود غليظ.

حمي:؛ ج 2، ص: 185

حمي: حرارت شديد. در صحاح گويد: «حمي النهار و حمي التنّور: اشتدّ حرّهما و احميت الحديد في النار فهو محمي» راغب گويد: آن حرارتي است كه از فلزات سرخ كرده و از بدن برخيزد.يَوْمَ يُحْميٰ عَلَيْهٰا فِي نٰارِ جَهَنَّمَ فَتُكْويٰ بِهٰا جِبٰاهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ … توبه: 35 روزيكه بآنها در آتش جهنم حرارت داده شود و با آنها پيشاني ها و پهلوها و پشتهايشان داغ كرده شود.تَصْليٰ نٰاراً حٰامِيَةً غاشية: 4 وَ مٰا أَدْرٰاكَ مٰا هِيَهْ نٰارٌ حٰامِيَةٌ قارعه: 11.حامية بنا بر آنچه گذشت بمعني گرم و سوزنده است در نهج البلاغه خطبۀ 188 در وصف آتش آخرت فرموده: مظلمة اقطارها. حامية قدورها. فظيعة امورها.امّا چرا نار، با حامية توصيف شده؟ شايد مراد شدّت و گدازنده بودن آتش است چنانكه آنرا نهايت سوزنده بودن گفته اند.

حام:؛ ج 2، ص: 185

حام: مٰا جَعَلَ اللّٰهُ مِنْ بَحِيرَةٍ وَ لٰا سٰائِبَةٍ وَ لٰا وَصِيلَةٍ وَ لٰا حٰامٍ … مائده: 103 آيه در بارۀ بدعتهاي جاهليت و پوچ بودن آنهاست.در رسوم جاهليت اگر ناقه اي پنج بار ميزائيد و آخري نر بود گوش آن ناقه را شكافته و رها ميكردند بآن سوار نميشدند و ذبح نميكردند و از آب و چرا مانع نميشدند و شخص خسته اگر آنرا در راه ميديد سوارش نميشد. نام آن بحيره بود.سائبه: آن بود كه كسي نذر ميكرد اگر مرضم شفا يابد يا مسافر از سفر باز گردد ناقۀ من سائبه يعني رها شده است سپس آنرا مثل بحيره رها ميكردند.وصيله: گوسفند اگر بچۀ ماده ميزائيد براي آنها بود و اگر بچۀ نر ميزائيد آنرا براي خدايان ذبح ميكردند و اگر در يكدفعه نر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 186

و

ماده ميزائيد ميگفتند: ماده ببرادرش وصل است و بچۀ نر را براي خدايان ذبح نميكردند.حام: شتر نري كه از صلب آن ده شتر ميشد ميگفتند: پشت خود را قرق كرده ديگر سوار آن نميشدند و مثل بحيره آزاد ميكردند (نقل از مجمع) اقوال ديگري نيز در مجمع و غيره نقل شده كه ذكر آنها لازم نيست.

حميّة:؛ ج 2، ص: 186

حميّة: خود داري. امتناع غيرت. در مجمع گويد: چون كسي اهل غضب و امتناع باشد گويند: حميّت ناپسند دارد. بنا بر اين، حميّت از خشم سر چشمه ميگيرد. در اقرب آنرا از حمايت گرفته و گويد: بمعني امتناع است كه سبب حمايت و طرفداري است در نهايه امتناع و غيرت گفته است إِذْ جَعَلَ الَّذِينَ كَفَرُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْحَمِيَّةَ حَمِيَّةَ الْجٰاهِلِيَّةِ فتح: 26 «اذ» اگر متعلق به هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ باشد كه در آيۀ ما قبل است معني آيه چنين ميشود: شما را وقتي از مسجد الحرام منع كردند كه كفّار در دلهاي خود تكبّر و امتناع قرار دادند، امتناع و تكبّر جاهليّت.نا گفته نماند: حميّت در صورتي مذموم است كه در بارۀ باطل و نا حق باشد و اگر از براي حق باشد مرغوب و پسنديده است در نهج البلاغه خطبۀ 39 هست: «أ ما دين يجمعكم و لا حميّة تحمشكم» آيا ديني نيست كه شما را جمع و حميّتي نيست كه شما را بغضب آورد. پيداست كه مراد حميت پسنديده است و قيد «حَمِيَّةَ الْجٰاهِلِيَّةِ» نيز اين مطلب را روشن ميكند.

حنث:؛ ج 2، ص: 186

حنث: گناه. (مفردات) وَ كٰانُوا يُصِرُّونَ عَلَي الْحِنْثِ الْعَظِيمِ واقعه: 46 و بودند كه بر گناه بزرگ اصرار ميكردند. طبرسي آنرا نقض عهد و از مجاهد و قتاده گناه نقل ميكند. در قاموس گناه و شكستن قسم و ميل بباطل و بالعكس گفته است.ولي گناه با آيۀ گذشته بهتر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 187

ميسازد.وَ خُذْ بِيَدِكَ ضِغْثاً فَاضْرِبْ بِهِ وَ لٰا تَحْنَثْ ص 44 راجع بمعني آيه رجوع شود به «ايّوب» اگر حنث را گناه گوئيم معني آيه چنين

ميشود: بدست خويش دسته اي تركه برگير و زنت را با آن بزن و در قسم يا عهد خود گناه مكن و اگر بمعني نقض عهد باشد يعني: با تركه بزن و نقض عهد نكن.

حنجر:؛ ج 2، ص: 187

حنجر: گلو. در اقرب گويد: «الحنجرة: الحلقوم» جمع آن حناجر است وَ إِذْ زٰاغَتِ الْأَبْصٰارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَنٰاجِرَ … احزاب: 10 رسيدن دلها بگلو كنايه از شدّت اضطراب و ترس است يعني گوئي قلب ها از جاي خود بالا آمده و بگلو رسيده اند.طبرسي آنرا جوف حلقوم معني كرده است وَ أَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَي الْحَنٰاجِرِ … غافر: 18.

حنذ:؛ ج 2، ص: 187

حنذ: بريان كردن (قاموس) قٰالَ سَلٰامٌ فَمٰا لَبِثَ أَنْ جٰاءَ بِعِجْلٍ حَنِيذٍ هود: 69 گفت سلام بر شما و درنگ نكرد كه گوسالۀ بريان پيش آورد.راغب گويد: آن برياني است كه ميان دو سنگ بريان كنند.طبرسي آنرا مطلق بريان و از زجّاج بريان بوسيلۀ سنگ تفته نقل كرده است.در آيۀ ديگر چنين آمده فَرٰاغَ إِليٰ أَهْلِهِ فَجٰاءَ بِعِجْلٍ سَمِينٍ ذاريات: 26.

حنف:؛ ج 2، ص: 187

حنف: (بر وزن فرس) ميل بحق: راغب گفته حنف ميل از ضلال باستقامت و جنف ميل از استقامت بضلال است. مٰا كٰانَ إِبْرٰاهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لٰا نَصْرٰانِيًّا وَ لٰكِنْ كٰانَ حَنِيفاً مُسْلِماً آل عمران: 67 ابراهيم نه يهودي بود و نه نصراني بلكه مايل بحق و مسلمان بود.گويا منظور آنست كه ابراهيم كسي بود كه از قبول حق امتناع نداشت.و هر چه حق بود ميپذيرفت.وَ أَنْ أَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً وَ لٰا تَكُونَنَّ مِنَ الْمُشْرِكِينَ يونس: 105

قاموس قرآن، ج 2، ص: 188

توجّه خود را براي دين كن حال آنكه مايل بحقي و از مشركان مباش.جمع آن حنفاء است مثل وَ مٰا أُمِرُوا إِلّٰا لِيَعْبُدُوا اللّٰهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفٰاءَ بيّنة: 5 حنيف ده بار و حنفاء دو بار در قرآن آمده است.احنف كسي است كه در پايش كجي بوده باشد طبرسي در ذيل آيۀ 135 بقره آورده: گفته اند حنيف كسي است كه بر دين راست، ثابت باشد، ابن اثير در نهايه گويد: حنيف كسي است كه باسلام مايل و در آن ثابت باشد.نا گفته نماند: اين سخن حق است زيرا كه حنيف صفت مشبهه است و آن دلالت بر ثبوت دارد.ابن اثير از رسول خدا (ص) نقل كرده كه فرمود: «بعثت بالحنيفيّة السّهلة السّمحة» مراد

از حنيفيّة دين اسلام است كه بحق مايل و يا از يهوديت و نصرانيت بدين ابراهيم مايل است.

حنك:؛ ج 2، ص: 188

حنك: (بر وزن فرس) چانه. اعمّ از چانۀ انسان و حيوان بمنقار كلاغ نيز حنك گويند (مفردات) لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِليٰ يَوْمِ الْقِيٰامَةِ لَأَحْتَنِكَنَّ ذُرِّيَّتَهُ إِلّٰا قَلِيلًا اسراء: 62 اگر مرا تا روز قيامت مهلت دهي فرزندان وي را جز اندكي مهار ميكنم.احتناك بمعني لگام زدن اسب است.ممكن است مراد از آن در آيه مهار كردن و لگام زدن باشد و ممكن است مراد استيلا و غلبه باشد گويند: «احتنك الجراد الارض» ملخ با چانۀ خود بر زمين مستولي شد و آنرا خورد (مفردات) در اقرب الموارد هست: «احتنكه يعني استولي عليه» در اينصورت مقصود آنست كه فرزندان او را جز اندكي اغوا ميكنم. بهر حال منظور اغواء و اضلال است. مثل آيۀ قٰالَ رَبِّ بِمٰا أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ. إِلّٰا عِبٰادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ حجر: 39- 40.از اين مادّۀ فقط يكبار در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 189

قرآن آمده است.

حنن:؛ ج 2، ص: 189

حنن: حنان: مهرباني (مجمع) وَ آتَيْنٰاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَنٰاناً مِنْ لَدُنّٰا وَ زَكٰاةً وَ كٰانَ تَقِيًّا مريم: 12- 13 و در طفوليت او را از جانب خود حكم و مهرباني و پاكيزگي داديم و پرهيز كار بود.در اقرب آمده: حنان بر وزن سحاب بمعني مهرباني است عرب گويد: حنانك يا ربّ و حنانيك يا ربّ يعني رحمت و مهرباني تو را ميخواهم اي پروردگار. در مجمع از ابو عبيده نقل است كه اين كلمه بيشتر بلفظ تثنيه بكار ميرود ابن اثير در نهايه گويد: حنانيك يا ربّ يعني «ارحمني رحمة بعد رحمة» و آن از مصادر تثنيه است كه فعلش ظاهر نميشود مثل لبيّك و سعديك.حنّان: صيغۀ مبالغه و از اسماء حسني است

يا حنّان يا منّان: اي بسيار مهربان و اي بسيار عطاء كننده.نا گفته نماند: اصل حنين بمعني شوق و شدت گريه است چنانكه قاموس گفته است و مهرباني معناي لازم آن است لذا حنين بمعني ناله، مهرباني و شوق بكار ميرود.در نهج البلاغه خطبۀ 52 فرمايد: «فو اللّٰه لو حننتم حنين الولّه العجال … لكان قليلا فيما أرجو لكم من ثوابه» . محمد عبده در شرح آن گويد: هر ماده كه فرزند خود را از دست بدهد واله و والهه است. عجال بكسر عين شترهائي اند كه بچه هايشان را از دست داده اند. بهر حال منظور از حنين در اين جمله ناله است.و در حكمت 9 همان كتاب هست: «و ان عشتم حنّوا اليكم» كه مراد شوق يا مهرباني است.

حنين:؛ ج 2، ص: 189

حنين: (بر وزن حسين) لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّٰهُ فِي مَوٰاطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ توبه: 25 حنين چنانكه در مجمع و قاموس گفته، بياباني است ما بين طائف و مكّه كه جنگ معروف حنين در آن اتفاق افتاد و قبيلۀ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 190

هوازن و ثقيف بر سر مسلمانان ريخته و آنها را شكست دادند.مسلمين رو بفرار گذاشتند سپس خداوند بحضرت رسول ياري كرد و آنحضرت استقامت ورزيد و فرار نكرد بالاخره مسلمانان فاتح شدند. طبرسي از اصحاب تفسير و سير نقل كرده كه حضرت رسول (ص) بعد از فتح مكّه بجنگ آنها شتافت قرآن مجيد در بارۀ آن جنگ چنين گفته: حقا كه خدا شما را در جاهاي بسيار ياري كرد مخصوصا روز حنين آندم كه بسيار بودنتان شما را بشگفت آورده بود، امّا كاري برايتان نساخت و زمين با همه فراخي بر شما

تنگ شد، و عاقبت رو بفرار گذاشتيد، سپس خدا آرامش خويش را بر پيغمبرش و بر مؤمنان نازل كرد و سپاهياني فرود آورد (ملائكه) كه نديديد و كفّار را عذاب كرد كه سزاي كافران همين است (توبه: 25- 26).دكتر محمد حميد اللّه در كتاب خود كه بنام رسول اكرم (ص) در ميدان جنگ بتوسط آقاي سيد- غلامرضا سعيدي ترجمه شده در بارۀ محل حنين بسيار گفتگو كرده است طالبين بآنجا رجوع كنند.

حوب:؛ ج 2، ص: 190

حوب: گناه. وَ لٰا تَأْكُلُوا أَمْوٰالَهُمْ إِليٰ أَمْوٰالِكُمْ إِنَّهُ كٰانَ حُوباً كَبِيراً نساء: 2 اموال يتامي را با اموال خود با هم نخوريد كه گناه بزرگي است در نهج البلاغه خطبۀ 212 هست: «و استفتح التّوبة و اماط الحوبة» باب توبه را باز كرد و گناه را از خود كنار نمود.ناگفته نماند حوب بفتح اوّل و ضمّ آن هر دو بمعني گناه آمده است (اقرب).ابن اثير گويد حوب بمعني حاجت آمده در دعا هست: «اليك ارفع حوبتي يعني حاجتي» ولي ممكن است اين نيز بمعني گناه باشد يعني گناه خود را بسوي تو مياورم تا به بخشائي و نيز گويد: ابو ايّوب خواست زن خود را طلاق دهد حضرت فرمود: «انّ طلاق امّ ايّوب

قاموس قرآن، ج 2، ص: 191

لحوب» يعني طلاق مادر ايّوب گناه است.اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.

حوت:؛ ج 2، ص: 191

حوت: ماهي. فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِيمٌ صافات: 142 جمع آن حيتان است إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتٰانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً اعراف: 163 آنگاه كه ماهي هايشان روز استراحت آشكارا ميامدند. در قصّۀ حضرت موسي و عالم هست: فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ وَ مٰا أَنْسٰانِيهُ إِلَّا الشَّيْطٰانُ كهف: 63.نا گفته نماند از موارد استعمال آن در قرآن بدست ميايد كه حوت بر ماهي بزرگ و كوچك هر دو گفته ميشود مثل ماهي يونس و ماهي موسي و جوانش. راجع بماهي يونس در «يونس» انشاء اللّٰه بحث خواهد شد در اقرب الموارد ميگويد: اغلب استعمال حوت در ماهي بزرگ است.

حاجة:؛ ج 2، ص: 191

حاجة: نياز. احتياج.راغب گويد: حاجت، نياز بشي ء است با دوست داشتن آن. وَ لِتَبْلُغُوا عَلَيْهٰا حٰاجَةً فِي صُدُورِكُمْ غافر: 80 و تا سوار بر آنها بحاجت و مقصدي كه در دل داريد برسيد.بايد دانست كه حاجت اسم مصدر بمعني محتاج اليه و خواسته است و مصدر آن حوج ميايد چنانكه از اقرب مستفاد ميشود ولي قول راغب مفيد مصدريّت است ميشود گفت كه مصدر و اسم هر دو آمده است چنانكه مفهوم وَ لٰا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حٰاجَةً مِمّٰا أُوتُوا حشر: 9 مصدر بودن است.

حوذ:؛ ج 2، ص: 191

حوذ: راندن سريع و احاطه (قاموس) طبرسي ذيل آيۀ 141 نساء گويد: استحواذ تسلّط و غلبه است. و آن لازم راندن و احاطه است. اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطٰانُ فَأَنْسٰاهُمْ ذِكْرَ اللّٰهِ … مجادله: 19 شيطان بر آنها مسلّط شد و ياد خدا را فراموششان كرد. وَ إِنْ كٰانَ لِلْكٰافِرِينَ نَصِيبٌ قٰالُوا أَ لَمْ نَسْتَحْوِذْ عَلَيْكُمْ وَ نَمْنَعْكُمْ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ نساء: 141 آيه در بارۀ منافقان است كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 192

در صورت غلبۀ كفّار بر اهل ايمان، بكفّار ميگفتند: آيا بر شما در رأي غلبه نكرديم؟ و از گرويدن بمؤمنين باز نداشتيم؟ پس در اين فتح ما را نيز بهره اي بايد باشد يا ما بر شما منّت داريم.

حور:؛ ج 2، ص: 192

اشاره

حور: رجوع. إِنَّهُ ظَنَّ أَنْ لَنْ يَحُورَ انشقاق: 14 او گمان كرد كه هرگز بر نخواهد گشت.طبرسي گويد: «الحور: الرجوع حار يحور، اذا رجع و كلّمته فما حار جوابا اي ما ردّ جوابا» و نيز گويد: محور را از آن محور گويند كه چرخ بدور آن ميچرخد تا بمحل اوّلي برگردد.علي هذا بگفتگو از آن محاوره گويند كه طرفين كلام خود را بيكديگر بر ميگردانند وَ اللّٰهُ يَسْمَعُ تَحٰاوُرَكُمٰا مجادله: 1 خدا گفتگوي شما را مي شنود.راغب آنرا تردّد گفته و محاوره و محور را از آن گرفته است و حيرت را نيز تردّد دانسته است قول او با مجمع چندان فرقي ندارد در نهايه شواهدي از موارد استعمال آن نقل شده كه قول مجمع را تأييد ميكند همچنين آيۀ انشقاق كه گذشت و با تردّد جور در نميايد.

زنان بهشتي؛ ج 2، ص: 192

كَذٰلِكَ وَ زَوَّجْنٰاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ دخان: 54 حُورٌ مَقْصُورٰاتٌ فِي الْخِيٰامِ رحمن: 72.حور جمع حوراء و آن بمعني زن سفيد بدن و سيمين تن است عين جمع عيناء و آن زني است كه حدقۀ چشمش بزرگ باشد كه سبب مزيد زيبائي است (مجمع).قرآن كريم در بارۀ زنان بهشتي توصيف بخصوصي دارد كه ذيلا اشاره ميشود: 1- وَ لَهُمْ فِيهٰا أَزْوٰاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ بقره: 25 وَ أَزْوٰاجٌ مُطَهَّرَةٌ وَ رِضْوٰانٌ مِنَ اللّٰهِ آل عمران: 15 لَهُمْ فِيهٰا أَزْوٰاجٌ مُطَهَّرَةٌ … نساء: 57.2- كَذٰلِكَ وَ زَوَّجْنٰاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ دخان: 54 وَ زَوَّجْنٰاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ طور: 20 وَ حُورٌ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 193

عِينٌ كَأَمْثٰالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ واقعه: 22.3- فِيهِنَّ قٰاصِرٰاتُ الطَّرْفِ لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لٰا جَانٌّ … كَأَنَّهُنَّ الْيٰاقُوتُ وَ الْمَرْجٰانُ رحمن: 56- 58.4- فِيهِنَّ

خَيْرٰاتٌ حِسٰانٌ … حُورٌ مَقْصُورٰاتٌ فِي الْخِيٰامِ … لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لٰا جَانٌّ رحمن: 70- 74.5- وَ عِنْدَهُمْ قٰاصِرٰاتُ الطَّرْفِ عِينٌ. كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ صافات: 48 وَ عِنْدَهُمْ قٰاصِرٰاتُ الطَّرْفِ أَتْرٰابٌ ص 52 إِنّٰا أَنْشَأْنٰاهُنَّ إِنْشٰاءً فَجَعَلْنٰاهُنَّ أَبْكٰاراً عُرُباً أَتْرٰاباً واقعه: 35- 37 وَ كَوٰاعِبَ أَتْرٰاباً نباء 33.طهارت در آيات أَزْوٰاجٌ مُطَهَّرَةٌ مطلق و شامل همه نوع پاكي است يعني آنها در ظاهر و باطن از حيث اخلاق و خلقت و كثافات و پليديها و چيزهاي تنفّر آور بتمام معني پاك و مطهّراند.و جملۀ كَأَمْثٰالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ نيز مؤيّد اين مطلب است زيرا مرواريد نهفته از كهنه شدن و تغيير رنگ مصون است و صفا و طراوت خود را از دست نميدهد.قٰاصِرٰاتُ الطَّرْفِ قاصر لازم و متعدي هر دو آمده است بنظر ميايد كه در اينجا لازم بكار رفته است يعني زنانيكه نگاهشان كوتاه و منحصر بشوهرانشان است و احتمال دارد كه قدرت نگاه بديگران ندارند و اگر متعدي باشد معني اين است زنانيكه نگاه خود خود را منحصر بشوهران خود كرده اند و لازمه اش آن است كه بغير شوهران خود علاقه و محبّت ندارند بعقيدۀ الميزان قصر عين كنايه است از نگاه كردن با ناز و كرشمه است كه حوريان بهشتي بشوهران خويش با ناز و عشوه نگاه ميكنند. اين مطلب در مجمع بصورت قول نقل شده است.كَأَنَّهُنَّ الْيٰاقُوتُ وَ الْمَرْجٰانُ گويا مراد آنست كه قيافۀ آنها صفا و طراوت ياقوت و مرجان را دارد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 194

و شايد مراد از «بَيْضٌ مَكْنُونٌ- … لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ» نيز صفا و زيبائي و پاكي آنهاست.خَيْرٰاتٌ حِسٰانٌ شايد مراد از خيرات اخلاق خوب باشد يعني

نيك خويان خوب رويان.لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَ لٰا جَانٌّ طمث بمعني خون حيض و بكارت است چون زن قاعده و يا ازالۀ بكارت شود گويند «طمثت المرئة» يعني: پيش از شوهران نه انسي و نه جنّي با آنها نزديكي نكرده و ازالۀ بكارت ننموده است. «أَتْرٰابٌ» جمع ترب بمعني همسال است ظاهرا مراد آنست كه با شوهرانشان همسال اند و احتمال دارد كه مراد از آن همتائي باشد يعني از حيث سنّ و سال و قيافه و زيبائي و غيره با شوهران خود همتا هستند. رجوع شود به «ترب» «أَبْكٰاراً …، عُرُباً، … كَوٰاعِبَ» گفته اند مراد از ابكار آن است كه هميشه باكره اند در صافي روايتي بدين مضمون از امام صادق عليه السّلام نقل است. «عرب» «مثل عنق» جمع عروبة و آن زني است كه الفت و عشق و محبت خود را بشوهر اظهار ميدارد پس عرب يعني مهربانان نسبت بشوهران. «كَوٰاعِبَ» جمع كاعب و آن دختري است كه پستانهايش بر آمده باشد يعني: نار پستانها.خلاصۀ آنچه در وصف ازواج بهشتي گفته شد بدين قرار است.1- پاكان و پاك نهادان.2- سيمين تنان.3- بزرگ چشمان.4- ياقوت و مرجان و مرواريد صفتان.5- نيكو خويان و زيبا رويان.6- همسالان با شوهران.7- نگاه دوختگان بشوهران خود يا نگاه كنندگان با ناز و كرشمه.8- هميشه دوشيزگان.9- مهربانان بشوهران خود.10- نار پستانها.11- زنانيكه احدي بآنها دست نزده است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 195

در روايات اهل بيت عليه السّلام در وصف حوريان بهشتي اوصاف و احوال ديگري هست كه از بحث اين كتاب خارج است.

حواريّون:؛ ج 2، ص: 195

حواريّون: جمع حواريّ و آن از حور بمعني سفيدي است (مجمع) ياران مخصوص را حواريّ گويند كه گويا

قلوبشان در ياري كردن پاك و مانند جامۀ سفيد است.اين كلمه در قرآن كريم فقط در ياران خاصّ حضرت عيسي بكار رفته است ولي در روايات در ياران مخصوص حضرت رسول و ائمۀ اطهار عليهم السلام نيز استعمال شده است قٰالَ الْحَوٰارِيُّونَ نَحْنُ أَنْصٰارُ اللّٰهِ آمَنّٰا بِاللّٰهِ … آل عمران: 52 اين لفظ مجموعا پنج بار در قرآن آمده است: مائده 111 و 112، وصف 14.نا گفته نماند در مفردات راغب و مجمع البيان و غيره در علّت اين تسميه وجوهي نقل شده كه بعيد بنظر ميرسد.

حوز:؛ ج 2، ص: 195

حوز: جمع كردن. ضمّ كردن. حيّز: مكان (اقرب) وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلّٰا مُتَحَرِّفاً لِقِتٰالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِليٰ فِئَةٍ فَقَدْ بٰاءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّٰهِ … انفال: 16 متحيّز بمعني موضع گيرنده است و اصل آن چنانكه در اقرب و غيره گفته از حوز است. و حيازت نيز از همين مادّه ميباشد گوئي موضع گيرنده مكان را بخود ضمّ ميكند كه معني اصلي آن است.غرض آيه آن است كه مسلمان در حال جنگ نميتواند پشت بدشمن كند و عقب نشيند مگر آنكه منظورش از عقب نشيني حمله و جنگ و يا موضع گرفتن در نزد دستۀ ديگر باشد معني آيه چنين ميشود: هر كه بآنها پشت كند حقّا كه قرين غضب خداست مگر آنكه براي حمله و جنگ منحرف شود و يا نزد دستۀ ديگر موضع گيرد.اين كلمه تنها يكبار در قرآن يافته است.

حوش:؛ ج 2، ص: 195

حوش: وَ قُلْنَ حٰاشَ لِلّٰهِ مٰا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 196

هٰذٰا بَشَراً إِنْ هٰذٰا إِلّٰا مَلَكٌ كَرِيمٌ- … قُلْنَ حٰاشَ لِلّٰهِ مٰا عَلِمْنٰا عَلَيْهِ مِنْ سُوءٍ يوسف: 31 و 51.حاش و حاشا هر دو كلمۀ استثناء است (أقرب) در الميزان گويد: از ادب مليّيون است كه چون خواهند كسي را تبرئه كنند، ابتدا خدا را تبرئه و تنزيه ميكنند سپس آنكس را كه اراده كرده اند، زنان مصر چون خواستند يوسف را تنزيه كنند و بگويند: مٰا هٰذٰا بَشَراً، ابتدا خدا را تنزيه كردند و گفتند: حٰاشَ لِلّٰهِ: پاكيزه است خدا، مثل آيۀ مٰا يَكُونُ لَنٰا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهٰذٰا سُبْحٰانَكَ هٰذٰا بُهْتٰانٌ عَظِيمٌ نور: 16 كه پيش از آنكه شخص مورد نظر را تبرئه كند خدا را تنزيه كرده است.در كشّاف نيز قريب

باين مضمون گفته است گر چه توضيح آن بروشني الميزان نيست. طبرسي در مجمع در بارۀ آيۀ اوّلي گويد: يعني يوسف دور است از اين اتّهام زيرا كه از خدا ميترسد و اين قول بيشتر مفسّرين است كه گفته اند: اين كلمه تنزيه يوسف از اتّهام است.بنا بر اين لام «لِلّٰهِ» براي علت و حٰاشَ بمعني فعل است و در آيۀ دوّم گفته: معاذ اللّه ما در يوسف بدي ندانسته ايم. مخفي نماند قول الميزان از هر حيث قانع كننده است.معني آيه ها چنين ميشود: گفتند: از خدا بدور، اين بشر نيست اين فرشتۀ بزرگواري است- گفتند: سبحان اللّه ما بر يوسف بدي ندانسته ايم

حوط:؛ ج 2، ص: 196

حوط: فرا گرفتن. در قاموس گويد: حوط، حيطه و حياطة بمعني حفظ، صيانت و مراقبت است. راغب گويد: حائط ديواري است كه مكان مخصوصي را فرا گيرد، احاطه در اجسام بكار ميرود مثل فلان چيز را احاطه كردم و نيز در حفظ استعمال ميشود مثل إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطٌ: خدا حافظ و نگهدارندۀ هر چيز است و نيز بمعني علم ميايد نحو إِنَّ اللّٰهَ بِمٰا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ وَ أَنَّ اللّٰهَ قَدْ أَحٰاطَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عِلْماً (باختصار).

قاموس قرآن، ج 2، ص: 197

نا گفته نماند معني اصلي همان فرا گرفتن و احاطه است و آن با علم و نگهداري و مراقبت و بلائي كه شخص را فرا ميگيرد سازگار است.وَ أَنَّ اللّٰهَ قَدْ أَحٰاطَ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عِلْماً طلاق: 12 حقّا كه خدا در دانائي هر چيز را فرا گرفته است.نظير وَ أَحٰاطَ بِمٰا لَدَيْهِمْ جنّ: 28 وَ قَدْ أَحَطْنٰا بِمٰا لَدَيْهِ خُبْراً كهف: 91.بَليٰ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحٰاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولٰئِكَ أَصْحٰابُ النّٰارِ … بقره: 81

بلي هر كه بدي را كسب كند و گناهش او را فرا گيرد آنها ياران آتش اند.ظاهر آيه آنست كه عمل مثل هاله اطراف انسان را فرا ميگيرد و راهي براي ورود رحمت و هدايت بقلبش باقي نميگذارد، اعمال كه بصورت نيرو از عامل خارج ميشوند از او جدا نميگردند بلكه حتي بر روي قلب زنگار ميشوند چنانكه فرموده بَلْ رٰانَ عَليٰ قُلُوبِهِمْ مٰا كٰانُوا يَكْسِبُونَ مطففين: 14.در سورۀ يس، احاطه اعمال بصورت زنجيرها و سدّها ذكر شده است إِنّٰا جَعَلْنٰا فِي أَعْنٰاقِهِمْ أَغْلٰالًا فَهِيَ إِلَي الْأَذْقٰانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ وَ جَعَلْنٰا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنٰاهُمْ فَهُمْ لٰا يُبْصِرُونَ يس: 8- 9 زنجيرهائيكه در گردن تا چانه رسيده اند و سدّ بخصوصي كه از جلو و پشت سر، آنها را پوشيده است جز واقعيت اعمال بد نيستند.وَ أُحِيطَ بِثَمَرِهِ فَأَصْبَحَ يُقَلِّبُ كَفَّيْهِ عَليٰ مٰا أَنْفَقَ فِيهٰا كهف: 42 لَتَأْتُنَّنِي بِهِ إِلّٰا أَنْ يُحٰاطَ بِكُمْ يوسف: 66.مراد از «احيط» و «يحاط» احاطه و فرا گرفتن بلا است و تقدير چنين است: «احيط البلاء بثمره- ان يحاط البلاء بكم» معني دو آيه چنين ميشود: ميوه اش با بلا احاطه شد پس دو دست خويش را بحسرت براي ماليكه خرج كرده بود بهم مي ماليد.حتما بايد او را بياوريد مگر آنكه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 198

با پيش آمدي احاطه شويد.يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذٰابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِيطَةٌ بِالْكٰافِرِينَ عنكبوت: 54 عذاب را بعجله از تو ميخواهند حال آنكه جهنّم كافران را فرا گرفته است.آيۀ شريفه مبيّن آنست كه جهنّم در حال حاضر كفّار را فرا گرفته است ولي متوجّه آن نيستند همانطور كه برق در ابر و آتش در سنگ پنهان

است و ما متوجّه نيستيم هكذا جهنّم در اين زندگي مخفي است و اهل كفر را فرا گرفته ولي متوجّه آن نيستند.نظير اين، آيات إِنَّ الْأَبْرٰارَ لَفِي نَعِيمٍ وَ إِنَّ الْفُجّٰارَ لَفِي جَحِيمٍ.يَصْلَوْنَهٰا يَوْمَ الدِّينِ. وَ مٰا هُمْ عَنْهٰا بِغٰائِبِينَ انفطار: 13- 16 است بنا بر آنكه جمله هاي اسميّه دلالت بر حال و استمرار دارند.وَ اللّٰهُ مُحِيطٌ بِالْكٰافِرِينَ بقره: 19 أَلٰا إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطٌ فصلت: 54 إِنَّ رَبِّي بِمٰا تَعْمَلُونَ مُحِيطٌ هود: 92 وَ كٰانَ اللّٰهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطاً نساء: 126.محيط: از اسماء اللّٰه الحسني است يعني احاطه كننده. فرا گيرنده كه با علم و حفظ قابل جمع است و ميشود آنرا فرا گيرنده، عالم، و حافظ معني كرد إِنَّ اللّٰهَ بِمٰا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ خدا آنچه را كه ميكنند فرا گرفته و عالم و نگهدارنده است.و چون محيط در جاي حافظ بكار رود قهرا شدت حفظ و تمام علم را ميفهماند زيرا معني اصلي كلمه فرا گيرنده است در مجمع ذيل آيۀ 126 نساء گفته: معني محيط بالشي ء آنست كه من جميع الجهات بآن داناست.در خاتمه بايد دانست كه افعال و مشتقات اين مادّۀ در قرآن كريم همه از باب افعال بكار رفته است و كلمۀ محيط مجموعا يازده بار آمده است هشت بار دربارۀ خدا، دو بار در خصوص جهنّم، و يك دفعه در مورد عذاب.

حول:؛ ج 2، ص: 198

حول: تغيّر و انفصال.راغب گويد: اصل حول تغيّر شي ء

قاموس قرآن، ج 2، ص: 199

و انفصال آن از ديگري است.باعتبار تغيّر گويند: «حال الشي ء يحول» و باعتبار انفصال گويند: «حال بيني و بينك» سال را از آن حول گويند كه متغيّر است و انقلاب و دوران دارد. جانب و

طرف شي ء را حول گويند كه ميتواند بآن متحوّل شود و برگردد. حال انسان و غير انسان همان امور متغيّره است در نفس و جسم و مال (مثل صحت، شادي، ثروت و … ) حول انسان نيروي اوست در يكي از امور فوق كه متحوّل و متغيّر است. (باختصار) طبرسي ذيل آيه 232 بقره گويد: حول بمعني سال است و آن از انقلاب مأخوذ است گوئي: «حال الشي ء عمّا كان عليه» شي ء از حال خود منقلب شد و گفته اند كه از انتقال اخذ شده كه گوئي: تحوّل عن المكان: از مكان منتقل شد.حال كه معني اصلي و مفردات آن معلوم شد لازم است بچند آيه اشاره شود.وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ انفال: 24 بدانيد كه خدا ميان شخص و قلبش حائل و فاصله ميشود چون خدا مالك انسان و هر چيز است قادر است كه شخص چيزي را اراده كند و خدا او را منصرف نمايد و فكر و اراده اش را عوض كند.وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ … آل عمران: 159 اگر خشن و سنگدل ميبودي از دور تو پراكنده ميشدند.اينجاست كه حول بمعني دور و اطراف آمده و علّت اين تسميه چنانكه گذشت آنست كه شخص ميتواند بجانب خود منتقل شود.همچنين آيۀ وَ تَرَي الْمَلٰائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ … زمر: 75 و غيره. وَ الَّذِينَ يُتَوَفَّوْنَ مِنْكُمْ وَ يَذَرُونَ أَزْوٰاجاً وَصِيَّةً لِأَزْوٰاجِهِمْ مَتٰاعاً إِلَي الْحَوْلِ غَيْرَ إِخْرٰاجٍ فَإِنْ خَرَجْنَ فَلٰا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 200

جُنٰاحَ عَلَيْكُمْ فِي مٰا فَعَلْنَ فِي أَنْفُسِهِنَّ مِنْ مَعْرُوفٍ وَ اللّٰهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ بقره: 240. «وَصِيَّةً» مفعول فعل

مقدّر است يعني «ليوصوا وصيّة» معني آيه چنين ميشود: آنانكه از دنيا ميروند و زناني از خود ميگذارند: براي زنان خويش متاعي تا يكسال وصيّت كنند آنگاه ورثه زنان را از خانه متوفّي خارج ننمايند و اگر خودشان خارج شوند براي شما گناهي نيست … گفته اند: اين حكم پيش از تشريع عدّۀ وفات وارد بود و آيات ارث كه براي زنان هشت يك و چهار يك معين كرد همچنين عدّۀ وفات كه چهار ماه و ده روز تعيين شد، اين حكم را نسخ كرده است.در تفسير عياشي نقل كرده كه راوي از امام عليه السّلام از حكم اين پرسيد. فرمود: اين آيه منسوخ است بآيۀ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً و نيز بآيۀ ميراث.و ايضا نظير آن را از ابو بصير نقل ميكند.از فيض كاشاني ره در توضيح روايت نقل كرده اند كه: تربّص يكساله با آيۀ عدّۀ وفات و نفقۀ يكساله با آيۀ ارث نسخ شده است و آيۀ عدّۀ وفات هر چند قبل از اين آيه واقع است ولي از حيث نزول بعد از اين آيه است. (آيۀ عدّۀ وفات 234 بقره است).ناگفته نماند اگر شيعه و اهل سنت بمنسوخ بودن آيه تصريح نكرده بودند و رواياتي در اين زمينه نقل نميشد ممكن بود كه گفته شود: اين آيه مطلب ديگري را ميرساند و آن اين است كه شخص ميتواند وصيّت كند زنش پس از فوت او يكسال از خانه خارج نشود و از مال شوهر در اين مدّت ارتزاق نمايد و ورثه قدرت اخراج او را در آن مدّت ندارند و اگر خودش بماند و خارج شود و ازدواج نمايد بر ورثه

حرجي نيست.طبرسي در ذيل آيه فرموده:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 201

علماء اتفاق كرده اند كه اين آيه منسوخ است و امام صادق عليه السّلام فرموده: در جاهليت چون مردي از دنيا ميرفت از اصل مال بزن او يكسال تمام انفاق ميشد سپس بدون ميراث اخراج ميگرديد پس آيه ربع و ثمن آنرا نسخ كرد و بزن از نصيب خودش داده ميشود و نيز از آنحضرت نقل است كه: اين آيه را آيۀ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ أَرْبَعَةَ أَشْهُرٍ وَ عَشْراً و آيۀ مواريث نسخ كرده است.در المنار آنچه را كه بنظر ما آمده از ابو مسلم نقل كرده و از فخر رازي نقل ميكند كه قول ابو مسلم را پسنديده و نسخ را نفي كرده است.احتمال ديگري بنظر نگارنده ميرسد و آن اين است كه امام عليه السّلام فرموده: وجوب حكم اين آيه بوسيلۀ آيه ارث و عدّۀ وفات نسخ شده است ولي جواز و بهتر بودن آن در صورتيكه مرد وصيّت كند و زن عمل نمايد از بين نرفته است.در هر حال بايد دانست كه مضمون اين آيه مدّتي حكم زنان اسلامي بوده است.وَ الْوٰالِدٰاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلٰادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كٰامِلَيْنِ لِمَنْ أَرٰادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضٰاعَةَ … بقره: 233 مادران فرزندان خود را دو سال تمام شير ميدهند اين براي كسي است كه بخواهد شير دادن را تمام و كامل كند.يعني اگر مادران نخواهند شير تمام بدهند ميتوانند كمتر از دو سال بدهند.محقق در شرايع فرموده: نهايت رضاع دو سال است و جايز است به بيست و يك ماه اكتفا شود و كمتر از آن جايز نيست و اگر كسر كند بر فرزند جور كرده است ولي ميشود يكماه دو

ماه از دو سال زياد شير بدهد.اين فتوي مضمون رواياتي است كه از اهل بيت عليهم السلام نقل شده از آنجمله سماعة از امام

قاموس قرآن، ج 2، ص: 202

صادق عليه السّلام نقل كرده فرموده: شير دادن بيست و يك ماه است. هر چه از آن ناقص گردد بر طفل ظلم است.در حديث ديگري از آنحضرت نقل است: واجب در رضاع بيست يك ماه است هر چه از آن نقص شود از شير دهنده است (نه از شريعت) و اگر بخواهد شير تمام بدهد دو سال كامل است (وسائل كتاب نكاح ابواب احكام اولاد باب 70).نا گفته نماند: غرض از تفصيل اين بحث، جمع ما بين اين آيه و آيۀ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصٰالُهُ ثَلٰاثُونَ شَهْراً احقاف: 15 است. اين آيه مدت حمل و رضاع را سي ماه معيّن ميكند. و با حذف دو سال اقلّ مدّت حمل شش ماه ميشود.شيخ مفيد در ارشاد نقل ميكند: زني را پيش عمر آوردند كه در شش ماه زائيده بود. عمر خواست او را سنگسار كند «بخيال آنكه زنا كرده چون لازم بود در 9 ماه بزايد) امير المؤمنين عليه السّلام بعمر گفت: اگر اين زن بحكم كتاب خدا مخاصمه كند بر تو غالب آيد. خدا فرمايد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصٰالُهُ ثَلٰاثُونَ شَهْراً و فرمايد: وَ الْوٰالِدٰاتُ يُرْضِعْنَ أَوْلٰادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كٰامِلَيْنِ لِمَنْ أَرٰادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضٰاعَةَ چون زن دو سال تمام شير دهد و شير دادن و باز كردن از شير سي ماه باشد مدّت حمل او شش ماه خواهد بود. عمر چون اين بشنيد زن را رها كرد. با اين حكم (اقل مدّت

حمل) ثابت شد صحابه و تابعين بدان عمل كردند و فعلا نيز چنين است (ارشاد فصل قضاياي آنحضرت در زمان عمر).علّامۀ اميني اين نادره را در ج 6 الغدير ص 96 ببعد در سه صورت از كتب اهل سنت نقل كرده است و در همانجاست كه عمر گفت: «لو لا علي لهلك عمر».امام عليه السّلام از جمع اين دو آيه اقلّ مدّت حمل را بيان فرموده است. استفادۀ ديگري كه ميشود از جمع دو آيۀ فوق كرد آنست كه بگوئيم مراد از سي ماه، در آيه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 203

مجموع دوران رضاع واجب و اكثر مدّت حمل است.اكثر مدّت حمل نه ماه و رضاع واجب بيست يك ماه است و جمعا سي ماه ميشود و ميتوان گفت كه هر دو مطلب در آيتين ملحوظ است.النهايه استفادۀ امام صلوات اللّه عليه از منطوق آيه و آنچه ما گفتيم از مفهوم آيه است.حول (بر وزن عنب) اسم فعل است بمعني انتقال چنانكه در اقرب گفته خٰالِدِينَ فِيهٰا لٰا يَبْغُونَ عَنْهٰا حِوَلًا كهف: 108 در بهشت هميشگي اند و انتقال از آن را نميخواهند.اينكه فرموده: مايل بانتقال نميشوند دليل آنست كه در زندگي بهشتي خستگي و ملالت نيست در زندگي دنيا هر قدر كه عالي و مرفّه باشد لذّت يكنواخت خسته كننده و ملال آور است ولي زندگي آخرت و بهشت ملالي ندارد بلكه هميشه تازه و دلپسند است. آيۀ فوق در نوبت خود دقيق و قابل دقّت است كدام لذّات و كدام عيش دنيوي است كه انسان از ادامۀ آن خسته نشود و يكنواخت بودنش از رونق نياندازد؟.حيلة بمعني چاره است كه شخص در تدبير كارش بآن منتقل

ميشود و آن يكنوع تغيّر و انفصال از حال اوّلي است لٰا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لٰا يَهْتَدُونَ سَبِيلًا نساء: 98 نه بعلاجي قادراند و نه براهي راه مييابند.تحويل: بمعني انتقال و نقل هر دو آمده است فَلٰا يَمْلِكُونَ كَشْفَ الضُّرِّ عَنْكُمْ وَ لٰا تَحْوِيلًا اسراء: 56 قادر نيستند ضرر را از شما بدور كنند و نه بديگري انتقال دهند. «تحويل» در اين آيه متعدي بكار رفته است.فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّٰهِ تَبْدِيلًا وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللّٰهِ تَحْوِيلًا فاطر: 43.ميشود كه تحويل در آيه لازم و بمعني انتقال باشد يعني بروش خدا هرگز تبديلي و انتقالي نخواهي يافت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 204

تبديل چنانكه الميزان گويد آنست كه عافيت و نعمت بجاي عذاب گذاشته شود و تحويل آنست كه عذاب (مثلا) از قوم مستحق بغير مستحق انتقال يابد. رجوع شود به «سنّة» در اقرب الموارد گفته: تحويل لازم و متعدي هر دو آمده است.

حوايا:؛ ج 2، ص: 204

حوايا: روده ها. و آن جمع حويّه است (مفردات) نا گفته نماند: حوي بمعني جمع كردن است در اقرب گويد: «حواه يعني جمعه و ملكه و احرزه».و چون روده در شكم جمع شده و مستدير است لذا بآن حويّه و حوايا گفته اند (استفاده از مجمع).وَ عَلَي الَّذِينَ هٰادُوا حَرَّمْنٰا كُلَّ ذِي ظُفُرٍ وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنٰا عَلَيْهِمْ شُحُومَهُمٰا إِلّٰا مٰا حَمَلَتْ ظُهُورُهُمٰا أَوِ الْحَوٰايٰا أَوْ مَا اخْتَلَطَ بِعَظْمٍ ذٰلِكَ جَزَيْنٰاهُمْ بِبَغْيِهِمْ وَ إِنّٰا لَصٰادِقُونَ انعام: 146 يعني: بر يهود هر ناخنداري را حرام كرديم و از گاو و گوسفند نيز پيه را بر ايشان حرام كرديم جز آنچه بر پشت آندو و يا بر روده ها باشد يا باستخوان پيوسته باشد. اين تحريم

بجرم سركشي آنها بود و ما راستگو هستيم.آيۀ شريفه روشن ميكند كه اشياء فوق در نتيجه تجاوز كاري بر يهود حرام شده است چنانكه آيۀ فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِينَ هٰادُوا حَرَّمْنٰا عَلَيْهِمْ طَيِّبٰاتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ … نساء: 160 در اين مضمون صريح است.در سفر لاويان از تورات فعلي باب 11 گوشتهاي حلال و حرام يهود نقل شده و شايد بتوان از آن در تفسير آيه شريفه استفاده كرد.مقداري از آنها از محرّمات اسلامي و بعضي از محلّلات آن، از جمله گوشت شتر را حرام و نجس دانسته است.و ظاهرا چون يهود انكار ميكردند. كه اين تحريم در شريعت موسي براي مجازات بوده باشد و اين محرّمات از اوّل حرام بوده اند قرآن در ردّ آن فرمود:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 205

كُلُّ الطَّعٰامِ كٰانَ حِلًّا لِبَنِي إِسْرٰائِيلَ إِلّٰا مٰا حَرَّمَ إِسْرٰائِيلُ عَليٰ نَفْسِهِ … فَأْتُوا بِالتَّوْرٰاةِ فَاتْلُوهٰا إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ آل عمران: 93.

حوا:؛ ج 2، ص: 205

حوا: وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعيٰ فَجَعَلَهُ غُثٰاءً أَحْويٰ اعلي: 5 در مجمع گويد: أَحْويٰ يعني سياهتر حوّه: سياهي. راغب نيز أَحْويٰ را شديد السواد گفته است بهر حال منظور از آن تيره رنگ است يعني: آنكه چراگاه را رويانيد و آنرا خشك و تيره تر كرد. ميشود گفت كه غُثٰاءً راجع بعلف و أَحْويٰ راجع بزمين چراگاه است يعني علف آنرا خشك و زمين آنرا كه سبز بود تيره تر كرد.

حيث:؛ ج 2، ص: 205

حيث: ظرف مكان و مبنيّ بر ضمّ است و لازم الاضافه و مضاف اليه آن پيوسته جمله است بعضي ادعا كرده كه مضاف اليه آن گاهي مفرد ميايد و بقول را جز استدلال كرده است: «أ ما تري حيث سهيل طالعا … » ولي جمهور اين مطلب را انكار نموده و گفته اند: سهيل مرفوع و مبتداء و خبر آن محذوف است (اقرب).وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ بقره: 191 ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفٰاضَ النّٰاسُ وَ اسْتَغْفِرُوا اللّٰهَ بقره: 199.حيث بجملۀ فعليه و اسميه هر دو اضافه ميشود ولي در قرآن مجيد مضاف اليه آن همه جمله فعليّه است.و چون ماء كافّه بر آن لاحق شود معناي شرط ميدهد و جازم دو است (اقرب) مثل وَ حَيْثُ مٰا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ بقره: 150 در قرآن مجيد فقط دو فقره «حَيْثُ مٰا» * آمده است بقره: 144 و 150 و بقيّه «حيث» و بيست نه بار بكار رفته است.

حيد:؛ ج 2، ص: 205

حيد: وَ جٰاءَتْ سَكْرَةُ الْمَوْتِ بِالْحَقِّ ذٰلِكَ مٰا كُنْتَ مِنْهُ تَحِيدُ ق: 19 حيد بمعني كنار شدن و عدول است مثل «حاد عن الطريق حيدا: مال عنه و عدل».در نهج البلاغه خطبۀ 189 در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 206

وصف دنيا فرموده: «و العنود الصّدود و الحيود، الميود» حيود صيغۀ مبالغه از حيد است يعني: دنيا بسيار لجوج و مانع و بسيار كنار شونده و مضطرب است. معني آيه چنين است: بيهوشي مرگ بحقّ آمد آن چيزي است كه از آن ميگريختي و متنفّر بودي. اين كلمه بيشتر از يكبار در كلام اللّه مجيد نيست.

حيران:؛ ج 2، ص: 206

حيران: سرگردان. وَ نُرَدُّ عَليٰ أَعْقٰابِنٰا بَعْدَ إِذْ هَدٰانَا اللّٰهُ كَالَّذِي اسْتَهْوَتْهُ الشَّيٰاطِينُ فِي الْأَرْضِ حَيْرٰانَ انعام: 71 «حار الرجل في امره يحار: جهل وجه الصواب» راغب آنرا مردّد بودن در كارها گفته كه همان سرگرداني است.يعني: آيا بعد از آنكه خدا هدايتمان كرده عقبگرد كنيم؟ مانند كسيكه شياطين او را در حال حيرت بسقوط و هلاك خوانده است.كلمۀ حيران در قرآن فقط يكبار يافت ميشود.

حيص:؛ ج 2، ص: 206

حيص: عدول. كنار شدن. «حاص عنه حيصا عدل و حاد» علي هذا اين كلمه معني و وزنا مثل حيد است كه گذشت. محيص اسم مكان بمعني فرارگاه و محل كنار شدن است و آن در قرآن پنج بار آمده است سَوٰاءٌ عَلَيْنٰا أَ جَزِعْنٰا أَمْ صَبَرْنٰا مٰا لَنٰا مِنْ مَحِيصٍ ابراهيم: 21 برابر است بر ما خواه ناله كنيم يا صبور باشيم ما را فرارگاهي از عذاب نيست.

حيض:؛ ج 2، ص: 206

حيض: خون قاعدگي (مفردات- المنار) وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحِيضِ قُلْ هُوَ أَذيً فَاعْتَزِلُوا النِّسٰاءَ فِي الْمَحِيضِ وَ لٰا تَقْرَبُوهُنَّ حَتّٰي يَطْهُرْنَ … بقره: 222.در مفردات گويد: محيض بمعني حيض و وقت حيض و مكان حيض است. ابن اثير در نهايه گفته: محيض، مصدر و اسم زمان و اسم مكان و بمعني خون حيض استعمال ميشود.بهتر است محيض اوّل را در آيه بمعني خون و محيض دوّم را بمعني زمان بگيريم معني آيه چنين ميشود

قاموس قرآن، ج 2، ص: 207

ترا از خون قاعدگي ميپرسند بگو: آن يكنوع آزار است، از زنان در وقت حيض كنار شويد و با آنان مقاربت نكنيد تا پاك شوند.و اگر محيض اوّل بمعني مصدر باشد معني چنين است ترا از قاعده بودن ميپرسند بگو آن آزاري است الخ. «يَسْئَلُونَكَ» نشان ميدهد كه قاعدگي و مباشرت با زنان در آن حال مورد اختلاف و گفتگو بوده تا كار بسئوال از آنحضرت كشيده است و ضمنا مطلب داراي اهميت بوده تا قرآن مجيد ببحث از آن پرداخته است.در تورات فعلي راجع بزنان در حال قاعده بودن احكامي سخت و غير قابل تحمل نقل شده است در سفر لاويان باب 15 گويد: هر بستريكه زن حائض در

آن بخوابد نجس است همچنين هر چه زن روي آن به نشيند نجس است هر كه بستر حائض را دست زند بايد لباس خود را بشويد و با آب غسل كند و تا شب نجس است.و اگر زن حائض بچيزي دست زند آنچيز تا شام نجس است و اگر مرد در آنحال با وي همبستر شود تا هفت روز نجس خواهد بود … در المنار گويد: نقل است كه نصاري امر حيض را سهل ميگرفتند و ايضا در المنار و مجمع هست كه مردم جاهليت با زن حائض مثل يهود در يكجا نمي نشستند و طعام نميخوردند.اين امور سبب گرديده كه مردم نظر اسلام را از حضرت رسول (ص) در بارۀ حيض بپرسند و آيۀ شريفه در جواب آنها آمده است.ناگفته نماند اسلام در بارۀ حائض حكم كرده كه مرد را حرام است با زن خود در حال حيض جماع كند و غير از آن ساير لذّتها حلال است و آنچه از تورات و رسوم جاهليت نقل شد همه از نظر اسلام پوچ و بي معني است و نيز زن در ايام عادت بايد نماز نخواند و روزه نگيرد و روزه را بعدا قضا نمايد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 208

و فروعات مختصر ديگري هم دارد كه نقل آنها را لزومي نيست.بدين طريق متوجۀ ميشويم كه لازم بوده قرآن مجيد اين مطلب را مطرح كند و رسومات ناهنجار جاهليت و يهود را لغو نمايد تا در اين باره كمكي بزنان شود.وَ اللّٰائِي يَئِسْنَ مِنَ الْمَحِيضِ مِنْ نِسٰائِكُمْ إِنِ ارْتَبْتُمْ فَعِدَّتُهُنَّ ثَلٰاثَةُ أَشْهُرٍ وَ اللّٰائِي لَمْ يَحِضْنَ طلاق: 4 آيۀ شريفه در بيان عدۀ طلاق است كه اگر در

يائسه بودن زن شكّ شود و يا زن جوان باشد ولي بعلّتي قاعده نشود هر دو بايد بعد از طلاق، سه ماه عدّه نگاه دارند.يعني زنانيكه از قاعدگي مأيوس اند اگر در يائسه بودن بترديد افتاديد و همچنين زنانيكه قاعده نميشوند، عدّۀ آنها سه ماه است.

حيف:؛ ج 2، ص: 208

حيف: أَمْ يَخٰافُونَ أَنْ يَحِيفَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ نور: 50 حيف بمعني ميل در حكم است (مفردات) كه آنرا حكم جور گويند. «حاف عليه حيفا: جار و ظلم».در نهج حكمت 261 فرموده: « … ان كانت الرّعايا قبلي لتشكو حيف رعاتها و انّني اليوم لاشكو حيف رعيّتي» رعيّتها پيش از من از ظلم زمامداران شكايت ميكردند ولي من امروز از ستم رعيّتم شكايت دارم.معني آيه چنين است: يا ميترسند كه خدا و رسول بر آنها ستم كند.

حيق:؛ ج 2، ص: 208

حيق: احاطه. فرا گرفتن.وَ حٰاقَ بِآلِ فِرْعَوْنَ سُوءُ الْعَذٰابِ غافر: 45 آل فرعون را عذاب بد فرا گرفت در اقرب الموارد هست «حاق به حيقا: احاطه به» وَ لٰا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلّٰا بِأَهْلِهِ فاطر: 43 حيلۀ بد احاطه نميكند و نميرسد مگر اهل آنرا.راغب گويد: گفته اند اصل آن حقّ است قاف اوّل به يا قلب شده است.بنا بر اين بايد معني ثبوت و لزوم در آن ملحوظ باشد چنانكه در اقرب هست «حاق بهم الامر:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 209

لزمهم و وجب عليهم».در قرآن مجيد فعل ماضي آن 9 بار و فعل مضارعش يكبار آمده و همه با باء متعدّي شده است و افعال ماضي همه در بارۀ عذابهائي است كه منكرين انبياء را محو و نابود كرد و در گرفتاري موقّتي بكار نرفته است و شايد مراد از احاطه در «لٰا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ» هم احاطۀ هميشگي باشد كه با معني ثبوت و لزوم مناسب است.

حين:؛ ج 2، ص: 209

حين: وقت. (صحاح) وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتٰاعٌ إِليٰ حِينٍ بقره: 36 شما را در زمين تا وقتي قرارگاه و متاع هست وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْهٰا حِينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَ لَكُمْ … مائده: 101 اگر وقت نزول قرآن از آنها بپرسيد بر شما آشكار و روشن ميشود.راغب گويد: حين، وقت رسيدن و حصول شي ء است و آن مبهم است و با مضاف اليه معلوم ميگردد. بعد گويد: بمعني مدت و سال و آن و مطلق زمان ميايد.نا گفته نماند آنها همه از مصاديق وقت اند.در آيۀ هَلْ أَتيٰ عَلَي الْإِنْسٰانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ … انسان: 1 گفته اند: حين بمعني مدّت است.در اقرب گويد: حين بمعني وقت مبهم

است بهر زمان صلاحيت دارد كوتاه باشد يا دراز. ولي در مجمع ذيل آيۀ 36 بقره گفته: بيشتر در زمان دراز بكار ميرود.اين كلمه در قرآن مجيد 34 بار آمده است و يكبار بصورت حينئذ وَ أَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ واقعه: 84 كه بمعني «حين اذ كان كذا» است و نيز باسم و فعل هر دو اضافه شده و مقطوع الاضافه نيز آمده مثل وَ الصّٰابِرِينَ فِي الْبَأْسٰاءِ وَ الضَّرّٰاءِ وَ حِينَ الْبَأْسِ بقره: 177 وَ لَكُمْ فِيهٰا جَمٰالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ نحل: 6 فَذَرْهُمْ فِي غَمْرَتِهِمْ حَتّٰي حِينٍ مؤمنون: 54.كَمْ أَهْلَكْنٰا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنٰادَوْا وَ لٰاتَ حِينَ مَنٰاصٍ ص: 3

قاموس قرآن، ج 2، ص: 210

گفته اند لات همان لا است كه تاء بآن لاحق شده و بمعني ليس است و اسم آن محذوف و حين خبر آنست يعني: «ليس الحين حين مناص» آنوقت وقت نجات نيست معني آيه چنين ميشود: چه بسيار مردماني كه پيش از آنها هلاك كرديم هنگام هلاكت ناله و استغاثه كردند ولي آنوقت مهلت و نجات نيست.

حي:؛ ج 2، ص: 210

حي: زنده. وَ تُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ … آل عمران: 27 زنده را از مرده و مرده را از زنده خارج ميكني.در صحاح گويد: حياة ضدّ موت و حيّ ضدّ ميّت است ناگفته نماند: حيات در كلام اللّٰه مجيد به حيات عادي انسان و حيوان و نبات، و بحيات ديني و ايماني گفته شده مثل وَ أَوْصٰانِي بِالصَّلٰاةِ وَ الزَّكٰاةِ مٰا دُمْتُ حَيًّا مريم: 31 و نحو وَ جَعَلْنٰا مِنَ الْمٰاءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ انبياء: 30 و نحو أَ وَ مَنْ كٰانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْنٰاهُ وَ جَعَلْنٰا لَهُ

نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النّٰاسِ انعام: 122 كه در اين آيه مراد از «احييناه» حيات ديني و بصيرت است.و نيز بحيات آخرت اطلاق شده مثل يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَيٰاتِي فجر: 24 و هكذا بآدم فهيم و عاقل حيّ گفته شده لِيُنْذِرَ مَنْ كٰانَ حَيًّا وَ يَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَي الْكٰافِرِينَ يس: 70 اينك چند آيه را بررسي ميكنيم: وَ اللّٰهُ أَنْزَلَ مِنَ السَّمٰاءِ مٰاءً فَأَحْيٰا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهٰا إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَسْمَعُونَ نحل: 65.در اين آيه مثل چند آيه ديگر زنده شدن زمين مورد نظر است.ممكن است بگوئيد زنده شدن زمين همان روئيدن تخم ها و دانه هاي درون زمين است ولي با مراجعه بآيۀ ديگر خواهيم ديد كه زمين قطع نظر از دانه ها شخصا زنده ميشود گر چه بر ما محسوس نيست در سورۀ حجّ آيۀ 5 چنين است … وَ تَرَي الْأَرْضَ هٰامِدَةً فَإِذٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْهَا الْمٰاءَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 211

اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ حج: 6 اهتزاز بمعني جنبش و حركت و «رَبَتْ» بمعني بالا آمدن مثل آمدن خمير است علي هذا خاك شخصا حركت ميكند و مثل خمير ميآيد يعني: زمين را خشك و افسرده بيني و چون آب بر آن نازل كرديم بجنبد و بر آيد و از همه گياهان بهجت انگيز ميروياند.مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسٰادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمٰا قَتَلَ النّٰاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيٰاهٰا فَكَأَنَّمٰا أَحْيَا النّٰاسَ جَمِيعاً مائده: 32.بنظر ميايد: اين آيه مانند تسبيب و دلالت بر كار است مثلا گوئيم آنكه ابتدا هواپيما را طرح ريزي كرد گويا همۀ هواپيماها را او ساخته است و آنكه بر تأسيس بيمارستان

دلالت كرده گويا همۀ بيمارستانها را او ساخته است.هكذا چون قتل عدواني يكفرد زير بناي قتلهاي ديگر و احياء يكفرد پايۀ احياهاي ديگر است لذا گوئيم هر كه يكفرد را كشت مثل آنست كه همه را كشته الخ.و يا منظور آنست كه افراد بشر از نظر خداي سبحان بحكم يك پيكرند قاتل يكنفر مثل قاتل همه و محيي يكي مانند احيا كنندۀ همه است.يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذٰابِ يُقَتِّلُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ … اعراف: 141 استحياء طلب حيات و بمعني زنده نگاه داشتن و آنرا خواستن است آيه در بارۀ بيان مصيبت بني اسرائيل است كه فرعون براي جلوگيري از تولّد حضرت موسي پسران آنها را سر ميبريد معني آيه چنين است: عذاب بد را بشما تحميل ميكردند و آن اين بود كه پسرانتان را ميكشتند و زنانتان را زنده نگه ميداشتند و زنده ماندن آنها را طالب بودند، شايد از آنجهت كه خدمتكار فرعونيان باشند. بعضي گفته اند: ممكن است مراد از بين بردن عفت زنان باشد يعني كاري ميكردند كه سبب زوال حياء آنها بود ولي از كلمۀ يُقَتِّلُونَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 212

وَ يُذَبِّحُونَ كه هميشه قبل از اين كلمه آمده است مانع از اين حمل ميباشد.إِنَّ اللّٰهَ فٰالِقُ الْحَبِّ وَ النَّويٰ يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ مُخْرِجُ الْمَيِّتِ مِنَ الْحَيِّ ذٰلِكُمُ اللّٰهُ فَأَنّٰي تُؤْفَكُونَ انعام: 95 ناگفته نماند زنده آنست كه چهار عمل جذب، دفع، حركت و توليد مثل داشته باشد مثل انسان و حيوان و علف زنده. و اگر داراي اين خواصّ نباشد مرده است.دانه و تخم تا زير خاك نرفته است مرده و بي حركت است و سلّول خفته اي ميان آن هست

ولي چون زير خاك رفت در اثر حرارت و رطوبت بحركت ميايد و زنده شده رشد مي نمايد و چون بگياه مبدّل گرديد دانه ها و تخمهاي خود را كه در نوبت خود مرده اند بزمين ميريزد و بدين شكل زنده از مرده و بالعكس بيرون ميايد و اين عمل از اسرار عجيب خلقت و در جهان دائمي است، زنده شدن و روئيدن انسانها از زمين در روز قيامت بآن تشبيه شده است يُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ وَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهٰا وَ كَذٰلِكَ تُخْرَجُونَ روم: 19.معني آيۀ اوّل چنين است: خدا شكافندۀ دانه و هسته است زنده را از مرده خارج ميكند و بيرون آورندۀ مرده از زنده است آن است خدا پس بكجا ميرويد؟!.وَ لَكُمْ فِي الْقِصٰاصِ حَيٰاةٌ يٰا أُولِي الْأَلْبٰابِ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ بقره: 179 آيۀ عجيبي است در بيان موقعيّت قصاص. كوتاهترين جمله در جاهليّت در اين باره آن بود كه ميگفتند: «القتل انفي للقتل» ولي قرآن با اين كلمه فِي الْقِصٰاصِ حَيٰاةٌ آنرا از رونق انداخت.نا گفته نماند اگر قاتل در مقابل قتل كشته شود ديگران بقتل مردم جري نميشوند و آن سبب محفوظ ماندن خونهاست لذا قرآن فرمود: اي خردمندان در قصاص حيات هست.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 213

وَ مٰا هٰذِهِ الْحَيٰاةُ الدُّنْيٰا إِلّٰا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدّٰارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوٰانُ لَوْ كٰانُوا يَعْلَمُونَ عنكبوت: 64.در مجمع از ابو عبيده نقل ميكند كه حيوان (بر وزن قمران) و حيات هر دو بيك معني است قاموس نيز چنين گويد. يعني: اين زندگي دنيا فقط مشغوليّت و بازيچه است و خانۀ آخرت آن زندگي حقيقي است ايكاش ميدانستند.در اقرب

نقل است كه مراد از آن حياتي است كه مرگ در پي ندارد.اللّٰهُ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ بقره: 255- آل عمران: 2 وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ طه: 111 وَ تَوَكَّلْ عَلَي الْحَيِّ الَّذِي لٰا يَمُوتُ فرقان: 58 هُوَ الْحَيُّ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ غافر: 65.حيّ از اسماء حسني است و آن صفت مشبهه است و دلالت بر دوام و ثبات دارد. حيات خداوند عين ذات اوست، حيات همۀ موجودات از خداست و از آنها قابل انفكاك است ولي حيات خدا از خدا قابل انفكاك نيست. دليل اين مطلب قيد الَّذِي لٰا يَمُوتُ است كه گذشت يعني: زنده ايكه هرگز مرگ ندارد و آيۀ هُوَ الْحَيُّ لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ كه قصر حقيقي است يعني زندۀ واقعي و حقيقي فقط او است و زندگي ساير موجودات عارضي و از جانب غير است و حكم هلاكت بر آنها عموميّت دارد كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلّٰا وَجْهَهُ قصص: 88.اگر گويند: چه ميگوئيد در خلود قيامت كه اهل بهشت و جهنّم زنده بودنشان ابدي است؟گوئيم: ابديّت و خلودشان از جانب خداست نه عين وجودشان.وَ إِذٰا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْهٰا أَوْ رُدُّوهٰا إِنَّ اللّٰهَ كٰانَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ حَسِيباً نساء: 86.تحيّت: هر دعا و ثنا و تعارفي است كه شخص در روبرو شدن با شخص ديگر بر زبان مياورد و آن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 214

در اصل. مصدر حيّاك اللّه است (المنار).نظر باصل مادّه، معناي زنده ماندن و زنده نگه داشتن ميدهد چنانكه مجمع آنرا سلام كردن و بقا گفته و راغب گويد: آن از حيات است و سپس دعا بر حيات را تحيّت گفته اند. در اقرب ميگويد: «حيّاه

اللّه تحيّة» يعني خدا عمر او را زياد كند.علي هذا تحيّت اعمّ از سلام كردن است و سلام كردن از مصاديق آن ميباشد چنانكه در مجمع ذيل آيۀ فوق از امام باقر و صادق عليهما السلام نقل شده كه تحيّت سلام كردن و ساير نيكي هاست.و روايت هست: كنيزي طاقۀ ريحاني پيش امام حسين صلوات اللّه عليه آورد، حضرت او را آزاد كرد، گفتند: يك طاقه ريحان چه ارزشي دارد تا او را آزاد كني؟فرمود: خدا ما را چنين ادب فرموده آنگاه امام عليه السّلام آيۀ وَ إِذٰا حُيِّيتُمْ … را خواند و فرمود: بهتر از هديّۀ او آزاد كردنش بود و از آيۀ … تَحِيَّتُهُمْ فِيهٰا سَلٰامٌ ابراهيم: 23 نيز روشن ميشود كه سلام كردن از مصاديق تحيّت است.معني آيۀ اوّل چنين است: چون بشما از كسي تحيّتي شد، تحيّتي بهتر از آن يا مثل آنرا برگردانيد خدا بر همه چيز حسابگر است.اگر سلام كردن را مصداق آيه بگيريم معني آنست چون كسي بشما سلام عليكم گفت در مقابل سلام- عليكم و يا سلام عليكم و رحمة اللّٰه بگوئيد و اگر نيكوئي ديگري و يا دعائي را مصداق بدانيم مراد آن ميشود كه با مثل آن يا با بهتر از آن تلافي كنيد.فَإِذٰا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَليٰ أَنْفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ مُبٰارَكَةً طَيِّبَةً … نور: 61 چون بخانه ها وارد شديد بر خودتان سلام كنيد آن تحيّتي است از جانب خدا مبارك و پاكيزه است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 215

در مجمع از حضرت صادق عليه السّلام نقل است كه آن، سلام شخص بر اهل بيت است و آنها جواب ميدهند و آن سلام شماست بر خودتان

تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ مشعر آنست كه سلام كردن بجاي تحيّاتيكه در جاهليت بود تشريع شده است.

حياء:؛ ج 2، ص: 215

حياء: شرم … إِنَّ ذٰلِكُمْ كٰانَ يُؤْذِي النَّبِيَّ فَيَسْتَحْيِي مِنْكُمْ وَ اللّٰهُ لٰا يَسْتَحْيِي مِنَ الْحَقِّ … احزاب: 53 آن كار پيغمبر را آزار ميدهد و از شما شرم ميدارد ولي خدا از گفتن حق شرم نميدارد. همچنين است آيۀ 26 بقره.

يحيي:؛ ج 2، ص: 215

يحيي: عليه السّلام از انبياء بني- اسرائيل: پسر زكريّا است، نام مباركش پنج بار در قرآن مجيد آمده است.او در اثر دعاي پدرش كه از خدا فرزند خواست متولّد گرديد ولادتش خارق عادت بود زيرا زكريّا در آنموقع پير و ناتوان بود و زنش فرتوت و از اوّل نازا بود قٰالَ رَبِّ أَنّٰي يَكُونُ لِي غُلٰامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ وَ امْرَأَتِي عٰاقِرٌ قٰالَ كَذٰلِكَ اللّٰهُ يَفْعَلُ مٰا يَشٰاءُ آل عمران: 40 همچنين است آيۀ 7 مريم.او مصدّق و بشارت دهندۀ عيسي بود و پيشواي قوم خود و پارسا و پيغمبر خدا و از شايستگان و صلحا بود … أَنَّ اللّٰهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْييٰ مُصَدِّقاً بِكَلِمَةٍ مِنَ اللّٰهِ وَ سَيِّداً وَ حَصُوراً وَ نَبِيًّا مِنَ الصّٰالِحِينَ آل عمران: 39 بعضي از بزرگان در تفسير خود «حصور» را كنار گيرنده از زنان گفته است ولي چنانكه در «حصر» گذشت معناي پارسائي بهتر است و خود داري از زنان بمعني عدم تزويج حسن نيست.خدا باو دستور داد كه كتاب را محكم گيرد و در كودكي بوي فهم و درك داد، و مهرباني و عاطفۀ مخصوصي عنايت فرمود، او پاك و متّقي بود و بپدر و مادرش نيكوئي ميكرد و ستمكار و عصيانگر نبود.سلام بر او روزيكه بدنيا آمد، روزيكه از دنيا رفت و روزيكه سر از قبر بر ميدارد. يٰا يَحْييٰ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 216

خُذِ الْكِتٰابَ

بِقُوَّةٍ وَ آتَيْنٰاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا وَ حَنٰاناً مِنْ لَدُنّٰا وَ زَكٰاةً وَ كٰانَ تَقِيًّا. وَ بَرًّا بِوٰالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّٰاراً عَصِيًّا. وَ سَلٰامٌ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ يَمُوتُ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيًّا مريم: 12- 15.او همچون پدرش زكريّا و عيسي و الياس از نيكو كاران و از عباد اللّه الصالحين بود وَ زَكَرِيّٰا وَ يَحْييٰ وَ عِيسيٰ وَ إِلْيٰاسَ كُلٌّ مِنَ الصّٰالِحِينَ انعام: 85.قرآن مجيد در بارۀ شهادت او چيزي نگفته است. در بارۀ قتل وي نوشته اند كه: هيروديس حاكم فلسطين عاشق هيروديا دختر برادرش شد و تصميم گرفت با وي ازدواج كند اقوام و خويشان باين كار راضي بودند، اين خبر بيحيي رسيد يحيي اعلام كرد كه اين نكاح حرام و باطل و بر خلاف دستور تورات است و شروع بمبارزه كرد. فتواي او دهان بدهان بهمه رسيد.هيروديا پس از شنيدن اين مطلب طوري دل هيروديس را ربود كه او را وادار بقتل يحيي كرد.بدستور او حضرت يحيي را سر بريدند و سرش را پيش هيروديس و معشوقه اش آوردند.

حيّه:؛ ج 2، ص: 216

حيّه: مار. قٰالَ أَلْقِهٰا يٰا مُوسيٰ. فَأَلْقٰاهٰا فَإِذٰا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعيٰ طه: 20 فرمود اي موسي آنرا (عصا) بيانداز آنرا انداخت در دم ماري شد كه بتندي حركت ميكرد.در «ثعبان» گذشت كه چرا راجع بعصاي موسي گاهي ثعبان گفته شده و گاهي حيّه و گاهي جانّ و الحمد للّه و هو خير ختام.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 217

خ؛ ج 2، ص: 217

خاء:؛ ج 2، ص: 217

خاء: هفتمين حرف از حروف الفباي عربي است. جزء كلمه واقع ميشود، بتنهائي معنائي ندارد. در حساب ابجد ششصد است.

خب ء:؛ ج 2، ص: 217

خب ء: پوشيده. نهان (اقرب) راغب گويد: هر ذخيره شدۀ پوشيده را خبأ گويند «خباء الشّي ء خبأ: ستره».اين كلمه در اصل مصدر است كه بمعناي مفعول ميايد در نهج- البلاغه حكمت 5 آمده: «و المسالمة خبأ العيوب» : تسالم پوشيدن عيبهاست. و در حكمت 148 هست: «المرء مخبوء تحت لسانه» مرد زير زبانش پنهان است يعني چون سخن گويد قدرش معلوم ميشود.أَلّٰا يَسْجُدُوا لِلّٰهِ الَّذِي يُخْرِجُ الْخَبْ ءَ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ وَ يَعْلَمُ مٰا تُخْفُونَ وَ مٰا تُعْلِنُونَ نمل: 25 شيطان اعمالشان را بر آنان آراسته تا خدائي را كه در آسمانها و زمين نهان را آشكار ميكند و آنچه پنهان ميكنيد و آشكار ميداريد ميداند، سجده نكنند.اين ترجمه بنا بر آنست كه «الّا» را در اوّل آيه مشدّد بخوانيم.ظاهر قرآن آنست كه اين آيه سخن هدهد است كه خطاب بسليمان در بارۀ قوم سباء گفته است ولي كلمه اي عجيب و قابل دقّت است.نهان را آشكار ميكند يعني چه؟نا گفته نماند: برق در ميان ذرّات ابر و عسل و شير در گلها و علفها نهان است خداوند بوسيلۀ تخليۀ الكتريكي برق نهان را از ميان ابرها آشكار ميكند و بوسيلۀ زنبور عسل و گاو، عسل و شير نهان

قاموس قرآن، ج 2، ص: 218

را ظاهر ميسازد.و ايضا تمام حبوبات و ميوه ها و غيره در گازهاي هوا و املاح دريا و خاك و آب، پنهان و نهان اند خداوند بوسيله گلها و گياهان و درختان آنها را هر سال باندازۀ معيّن آشكار ميسازد و در اختيار مردم قرار ميدهد و

نيز نسل هاي آيندۀ بشر و حيوانات و حشرات همه در عالم مخفي و مستوراند و بتدريج آشكار ميشوند و بوجود خود ادامه ميدهند.سبحان اللّه چه واقعيّتي است؟!! درك هدهد چه درك عجيبي است؟! و شايد معني آيۀ وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ وَ مٰا نُنَزِّلُهُ إِلّٰا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ حجر: 21 همين باشد.

خبت:؛ ج 2، ص: 218

خبت: (بر وزن فلس) زمين هموار. (مفردات) در مجمع زمين هموار وسيع گفته است. راغب گويد: سپس اخبات بمعني نرمي و تواضع بكار رفته است إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ وَ أَخْبَتُوا إِليٰ رَبِّهِمْ أُولٰئِكَ أَصْحٰابُ الْجَنَّةِ … هود: 23.در مجمع گويد: اخبات بمعني اطمينان است. گويا مراد از اطمينان حتمي دانستن وعدۀ خداست.معني آيه چنين است: آنانكه ايمان آوردند و اعمال نيك انجام دادند و بخدا مطمئن شدند، ياران بهشت اند. فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ حج: 54 تا بآن ايمان آورند و دلشان بدان مطمئن باشد.فَإِلٰهُكُمْ إِلٰهٌ وٰاحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ حج: 34 معبود شما يگانه است باو تسليم شويد و متواضعان را بشارت بده.

خبث:؛ ج 2، ص: 218

خبث: (بر وزن قفل) نا پاكي.پليدي. «خبث خبثا: ضدّ طاب» وَ الْبَلَدُ الطَّيِّبُ يَخْرُجُ نَبٰاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَ الَّذِي خَبُثَ لٰا يَخْرُجُ إِلّٰا نَكِداً اعراف: 58 سر زمين پاك روئيدنيش باذن پروردگارش ميرويد و سرزمينيكه پليد و نا پاك است نباتش نميرويد مگر كم. راغب، خبيث را ناپسند معني كرده نا پسنديي كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 219

در اثر پليدي است.در مجمع ذيل آيۀ 267: بقره گويد: خبيث بمعني پليد است و خبث نقره و آهن همان است كه بعد از گداختن از نقره و آهن جدا ميشود، اصل آن ردائت (پليدي) است.علي هذا خبيث آن است كه ناپاك، پليد و تنفّر آور باشد اعمّ از انسان و كلام و قانون و طعام و غيره و ضدّ آن طيّب است كه بمعني پاك و دلچسب است. «الْخَبِيثٰاتُ لِلْخَبِيثِينَ» وَ الْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثٰاتِ وَ الطَّيِّبٰاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَ الطَّيِّبُونَ لِلطَّيِّبٰاتِ أُولٰئِكَ مُبَرَّؤُنَ مِمّٰا يَقُولُونَ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ نور:

26 مراد از خبيثات و خبيثين زنان و مردان نا پاك است.آيۀ شريفه بعد از آيات زنا و لعان و افك واقع شده گويا مراد آنست كه مردان و زنان پاك بحكم ايمان از اين نسبتها بدوراند و براي آنها مغفرت و روزي خوش آيند هست. بقيّۀ سخن در «طيّب» است.و اينكه فرموده: زنان پاك براي مردان پاك و زنان نا پاك براي مردان نا پاك اند گويا منظور انس و تمايل و الفت است زيرا ميان پاكان يكنوع كشش معنوي هست كه بيكديگر تمايل ميكنند چنانكه نا پاكان نيز چنين اند. كند همجنس با همجنس پرواز.در مجمع از امام باقر و صادق صلوات اللّه عليهما نقل است كه فرمودند: اين آيه نظير آيۀ الزّٰانِي لٰا يَنْكِحُ إِلّٰا زٰانِيَةً أَوْ مُشْرِكَةً وَ الزّٰانِيَةُ لٰا يَنْكِحُهٰا إِلّٰا زٰانٍ أَوْ مُشْرِكٌ است از قرآن مجيد بدست ميايد اهل ايمان و عمل، طيّب و اهل كفر و فساد خبيث اند. و فرق خبيث و طيّب در انسان، با ايمان و عمل و عدم آندو است.وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبٰاتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبٰائِثَ اعراف: 157 طيّبات هر چيز پاك و دلچسب و خبائث هر چيز پليد و تنفّر آور است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 220

آيۀ شريفه در وصف حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم است و دليل آنست كه هر پاكيزه در اسلام حلال و هر پليد حرام است، ظاهرا در خارج از نصّهاي خاصّ كه مبيّن حلال و حرام اند ميشود بعموم آيه استناد كرد بعبارت ديگر در چيزهائي كه راجع بآنها حكم بخصوصي نرسيده ميشود از اين آيه حكم استنباط نمود بقيّۀ مطلب را در لفظ «طيّب» مطالعه كنيد.وَ

مَثَلُ كَلِمَةٍ خَبِيثَةٍ كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مٰا لَهٰا مِنْ قَرٰارٍ ابراهيم: 26 كلمۀ خبيثه را كلمۀ كفر و شرك گفته اند چنانكه كلمۀ طيّبه را در آيۀ ما قبل كلمۀ توحيد. ولي ميشود گفت: مراد از آن عموم شرك و قانونهاي غير طبيعي و كلمات نا حق باشد و مراد از كلمۀ طيّبه خلاف آن. رجوع شود به «طيّب».

خبر:؛ ج 2، ص: 220

خبر: (بر وزن قفل) دانستن و علم بشي ء. «خبر الشي ء خبرا: علمه» و خبر (بر وزن فرس) آنچه نقل و حكايت ميشود (اقرب) كَذٰلِكَ وَ قَدْ أَحَطْنٰا بِمٰا لَدَيْهِ خُبْراً كهف: 91 آنچه را نزد او بود احاطه كرديم و دانستيم وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَليٰ مٰا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً كهف: 68 چگونه شكيبا ميشوي در آنچه دانش تو احاطه نكرده است.إِذْ قٰالَ مُوسيٰ لِأَهْلِهِ إِنِّي آنَسْتُ نٰاراً سَآتِيكُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ … نمل: 7 موسي بخانواده اش گفت: من آتشي ديدم بزودي از آن براي شما خبري مياورم.راغب گويد: خبر (بفتح اوّل و دوّم) علم باشياء است از طريق اخبار و حكايت و گفته اند: خبره دانستن باطن كار است.خبير: دانا و آن از اسماء حسني است و چهل پنج بار در قرآن مجيد آمده است إِنَّ اللّٰهَ خَبِيرٌ بِمٰا تَعْمَلُونَ مائده: 8 وَ هُوَ الْقٰاهِرُ فَوْقَ عِبٰادِهِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ انعام: 18 در الميزان فرموده: خبير از خبره مأخوذ است و آن بمعني علم بجزئيّات است و آن اخصّ از

قاموس قرآن، ج 2، ص: 221

عليم است.وَ لٰا يُنَبِّئُكَ مِثْلُ خَبِيرٍ فاطر: 14 فاعل «يُنَبِّئُكَ» محذوف است و «مِثْلُ خَبِيرٍ» جاي آنرا گرفته است و شايد فاعل آن «احدي باشد يعني: احدي بتو مثل مخبر دانا

خبر نميدهد در الميزان تقدير آنرا چنين گفته: خبر نميدهد ترا از حقيقت امر مخبري مثل مخبر دانا.

خبز:؛ ج 2، ص: 221

خبز: نان. وَ قٰالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرٰانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً يوسف: 36 و ديگري گفت من خودم را مي بينم كه بالاي سرم نان حمل ميكنم. اين لفظ تنها يكبار در قرآن يافت ميشود. در دعاي حضرت رسول (ص) در بارۀ نان هست: «اللّٰهمّ بارك لنا في الخبز و لا تفرّق بيننا و بينه فلو لا الخبز ما صمنا و لا صلّينا و لا ادّينا فرائض ربّنا» (سفينة البحار: خبز): خدايا نان ما را بركت ده، ميان ما و آن جدائي نيانداز، اگر نان نبود روزه نميگرفتيم، نماز نميخوانديم، واجبات خدا را ادا نميكرديم.

خبط:؛ ج 2، ص: 221

خبط: ضرب شديد. «خبطه بخبطه: ضربه شديدا» (قاموس) راغب آنرا نا هموار زدن گفته مثل زدن درخت بعصا و زدن شتر پايش را بزمين. مجمع نيز چنين گفته است.در نهايه در بارۀ مكّه و مدينه نقل شده: «نهي ان يخبط شجرها» نهي فرمود از اينكه درخت مكّه و مدينه با عصا تكان داده شود و گويد: خبط شجر آنست كه درخت را با عصا بزني تا برگش بريزد.در اقرب هست «تخبّطه: ضربه شديدا» الَّذِينَ يَأْكُلُونَ الرِّبٰا لٰا يَقُومُونَ إِلّٰا كَمٰا يَقُومُ الَّذِي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطٰانُ مِنَ الْمَسِّ ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قٰالُوا إِنَّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبٰا وَ أَحَلَّ اللّٰهُ الْبَيْعَ وَ حَرَّمَ الرِّبٰا … بقره: 275.مسّ در آيه بمعني جنون و و ممسوس بمعني مجنون است (كشّاف) راغب گويد: آن كنايه از جنون است «مِنَ الْمَسِّ» قاموس قرآن، ج 2، ص: 222

متعلق به «يَتَخَبَّطُهُ» است و «من» براي بيان است (مجمع).معني آيه چنين ميشود: كسانيكه ربا ميخورند بر نميخيزند (زندگي نميكنند) مگر مانند كسيكه شيطان باو ديوانگي و اختلال حواسّ رسانده باشد. زيرا آنها ميگويند

بيع مثل رباست حال آنكه خدا بيع را حلال و ربا را حرام كرده است.ارباب تفاسير «لٰا يَقُومُونَ» را بمعني برخاستن از قبر در روز حشر گرفته و گفته اند: ربا خواران ديوانه از قبر سر بر ميدارند ولي قيد ذٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قٰالُوا … مانع از اين معني است.در المنار و الميزان آنرا قيام زندگي گرفته يعني: ايستادن چنين مردان در زندگي مثل شخص ديوانه است زيرا طريق متعادل زندگي آنست كه معاوضه براي رفع حاجت باشد مثل معاوضۀ پول با نان و شخصيكه پول را با پول با اضافه معاوضه ميكند از طريق زندگي متعادل خارج شده و مثل ديوانه است.و امّا مؤثّر بودن شيطان در جنون. در المنار پس از نقض و اثبات احتمال داده كه مراد از شيطان در آيه ميكرب باشد و پيداست كه ميكرب علت پيدايش بسياري از امراض است و گويد: اين سخن را در تأويل روايتي كه نقل شده: «الطاعون من وخز الجنّ» يعني طاعون از ضربت جنّ است، گفته ايم. بنظر الميزان: اشعار آيه بر اينكه در بعضي از ديوانگان جنّ را شأني هست، يقيني است.نگارنده: احتمال المنار را قريب ميدانم، شيطان بمعني شرير و موذي است و در غير ابليس نيز بكار رفته است مثل وَ إِذٰا خَلَوْا إِليٰ شَيٰاطِينِهِمْ … بقره: 14 وَ كَذٰلِكَ جَعَلْنٰا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيٰاطِينَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِّ … انعام: 112.بنا بر اين شايد مراد از شيطان ميكرب باشد و در «ايّوب» در بارۀ آيۀ مَسَّنِيَ الشَّيْطٰانُ بِنُصْبٍ وَ عَذٰابٍ نيز احتمال داديم كه وسوسه است نه اينكه شيطان سبب بيماري

قاموس قرآن، ج 2، ص: 223

او بود.ولي از انصاف نبايد گذشت كه: ظهور «يَتَخَبَّطُهُ

الشَّيْطٰانُ مِنَ الْمَسِّ» در ابليس و جنّ است و اللّه العالم.و امّا آنچه زمخشري و بيضاوي گفته كه اين سخن بنا بر معمول عرب است كه در بارۀ جنّ چنين عقيده داشتند. سخني بي پايه و باطل است زيرا قرآن مجيد اين مطلب را بصورت قبول نقل ميكند اگر رسوم عرب در نظر بود هرگز چنان در قالب قبول نمياورد.

خبل:؛ ج 2، ص: 223

خبل: فساد (صحاح) خبال نيز بمعني فساد است چنانكه راغب گفته لٰا تَتَّخِذُوا بِطٰانَةً مِنْ دُونِكُمْ لٰا يَأْلُونَكُمْ خَبٰالًا آل عمران: 118 از غير خودتان همراز مگيريد كه در فساد شما كوتاهي نميكنند لَوْ خَرَجُوا فِيكُمْ مٰا زٰادُوكُمْ إِلّٰا خَبٰالًا توبه: 47 اگر منافقان با شما بجنگ بيرون ميشدند شما را فقط تباهي ميافزودند.نا گفته نماند همراز بودن كافر و رفيق بودن منافق در جنگ، سبب اعوجاج فكر است زيرا آنها هميشه با وسوسه ها و سخنان باطل، افكار را پريشان ميكنند. پس خبال هر تباهي نيست بلكه تباهي و فساد فكري است. لذاست كه راغب در معني آن گفته: آن فسادي است كه بر حيوان عارض ميشود و موجب اضطراب ميگردد مثل جنون يا مرضي كه در فكر و عقل مؤثر است در اقرب گفته خبال بمعني فساد است كه در افعال و ابدان و عقول باشد. خبل را افساد نيز گفته اند.اين كلمه فقط در دو آيۀ فوق آمده است.

خبو:؛ ج 2، ص: 223

خبو: (بر وزن فلس) خاموش شدن. «خبت النار و الحرب خبوا: سكنت و خمدت».مَأْوٰاهُمْ جَهَنَّمُ كُلَّمٰا خَبَتْ زِدْنٰاهُمْ سَعِيراً اسراء: 97 هر وقت كه شعله اش فرو نشيند شعله اي بر آنها بيافزائيم.راغب گويد خبو آتش، فرو نشستن شعلۀ آن است كه پرده اي از خاكستر روي آنرا ميپوشاند و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 224

اصل خباء بمعني پرده اي است كه با آن چيزي را مي پوشانند.در نهج خطبۀ 196 در وصف قرآن فرموده: «و سراجا لٰا يخبو توقّده» چراغيكه نورش فرو نمي نشيند.احتمال دارد مراد از آيۀ شريفه آن باشد كه: شعلۀ آتش آخرت هرگز فرو نمينشيند و احتمال دارد كه كاسته ميشود ولي خدا ناقص آنرا جبران و بلكه اضافه

ميكند.اين كلمه فقط يكبار در كلام اللّٰه آمده است.

ختر:؛ ج 2، ص: 224

ختر: غدر. حيله (نهايه) در مجمع و اقرب بدترين حيله گفته است.وَ مٰا يَجْحَدُ بِآيٰاتِنٰا إِلّٰا كُلُّ خَتّٰارٍ كَفُورٍ لقمان: 32 آيات ما را تكذيب نميكند مگر هر عهد شكن كفران پيشه، ظاهرا مراد حيله در عهد شكني است.در حديث آمده: «ما ختر قوم بالعهد الّٰا سلّط اللّٰه عليهم العدوّ» (نهايه) هيچ مردمي پيمان شكني نكردند مگر آنكه خدا دشمن را بر آنها مسلّط كرد.اين كلمه تنها يكدفعه در قرآن آمده است.

ختم:؛ ج 2، ص: 224

اشاره

ختم: مهر زدن. گاهي بنفسه متعدي ميشود و گاهي به «علي» (اقرب) وَ أَضَلَّهُ اللّٰهُ عَليٰ عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَليٰ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ جاثيه: 23 در آيۀ ديگري بجاي ختم، طبع آمده است أُولٰئِكَ الَّذِينَ طَبَعَ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِهِمْ وَ سَمْعِهِمْ وَ أَبْصٰارِهِمْ نحل: 108 كَذٰلِكَ نَطْبَعُ عَليٰ قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ يونس: 74.خَتَمَ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِهِمْ وَ عَليٰ سَمْعِهِمْ وَ عَليٰ أَبْصٰارِهِمْ غِشٰاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذٰابٌ عَظِيمٌ بقره: 7 ظنّ قوي آنست كه «غِشٰاوَةٌ» مبتداي مؤخّر و «عَليٰ سَمْعِهِمْ» خبر مقدّم و «عَليٰ أَبْصٰارِهِمْ» معطوف بر «عَليٰ سَمْعِهِمْ» باشد. معني آيه اين ميشود: خدا بدلهاي آنها مهر زده و بر گوش ها و چشمهاي آنان پردۀ بخصوصي هست و آنها راست عذاب بزرگ.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 225

نا گفته نماند در اينصورت جملۀ بعدي دليل خَتَمَ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِهِمْ است يعني بر دلهايشان مهر زده چون بر گوش و چشم پرده دادند پيداست كه اگر گوش از شنيدن حق و چشم از ديدن آيات حق در پرده باشد، قلب مهر زده ميشود.علي هذا اين آيه نظير آيۀ قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَخَذَ اللّٰهُ سَمْعَكُمْ وَ أَبْصٰارَكُمْ وَ خَتَمَ عَليٰ قُلُوبِكُمْ … انعام: 46 است كه مهر

فقط براي قلب است و چون گوش و چشم مأخوذ شده دل ممهور ميگردد.در آيۀ ديگري مهر براي قلب و گوش و پرده براي چشم ذكر شده است. أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوٰاهُ وَ أَضَلَّهُ اللّٰهُ عَليٰ عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَليٰ سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَليٰ بَصَرِهِ غِشٰاوَةً جاثيه: 23.بنظر ميايد علت اين تعبير جملۀ أَضَلَّهُ اللّٰهُ عَليٰ عِلْمٍ باشد چون دانستن نوعا بوسيله شنيدن است كسيكه دانسته گمراه باشد قلب و گوش او هر دو ممهور است. و اگر گوشش مهر نداشت با وجود دانستن گمراه نميشد. لذاست كه غشاوه فقط براي چشم آمده است.يُسْقَوْنَ مِنْ رَحِيقٍ مَخْتُومٍ خِتٰامُهُ مِسْكٌ وَ فِي ذٰلِكَ فَلْيَتَنٰافَسِ الْمُتَنٰافِسُونَ مطففين: 25- 26.رحيق: خمر مخصوصي است.مجمع آنرا شراب خالص گفته است. ختام را طبرسي و راغب ما يختم به و آخر طعم گفته اند يعني طعم آخر آن طعم مشك مخصوصي است. بعضي ها آنرا مهر گفته اند علي هذا معني آيه اين است: از شراب خالص مهر خورده نوشانده ميشوند مهر آن نوعي مشك است پس رغبت كنندگان در آن همچشمي كنند.مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ وَ لٰكِنْ رَسُولَ اللّٰهِ وَ خٰاتَمَ النَّبِيِّينَ وَ كٰانَ اللّٰهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ عَلِيماً احزاب: 40.نا گفته نماند: پايان دادن و بآخر رسيدن يكي از معاني ختم

قاموس قرآن، ج 2، ص: 226

است «ختمت القرآن» يعني قرائت قرآن بآخر رساندم (راغب).اين از آنجهت است كه پايان دادن يك شي ء نوعي مهر زدن است.خٰاتَمَ را در آيۀ شريفه فقط عاصم بفتح تا خوانده بقيّۀ قرّاء بكسر تاء خوانده اند و آن بنا بر قرائت كسر بمعني ختم كننده و تمام كننده است زيرا كه پيغمبران را

ختم كرده و بآخر رسانده است. و بنا بر قرائت فتح بمعني آخر النبيّين است (مجمع) در صحاح: گويد: «ختمت القرآن» يعني بآخرش رسيدم. اختتام ضدّ افتتاح است. خاتم بكسر تاء و فتح آن هر دو بيك معني است خاتمۀ شي ء يعني آخر آن.در اقرب و قاموس خاتم (بكسر تاء و فتح آن) انگشتر و آخر قوم و عاقبت شي ء و غيره آمده است. در كشّاف و تفسير بيضاوي و غيره نيز بمعني آخر الانبياء آمده است.ناگفته نماند: انگشتر را از آنجهت خاتم گفته اند كه نامه را با آن ختم و مهر ميكرده اند چنانكه در نهايه در بارۀ خاتم سلطان گفته است كه براي ختم نامه احتياج بخاتم دارد.جرجي زيدان در تاريخ تمدن اسلام ج 1 ص 22 (ترجمه) ذيل كلمۀ خاتم گويد: همينكه پيغمبر (ص) در صدد نامه نوشتن بشاهنشاه ايران و امپراطور روم بر آمد بحضرتش ياد آور شدند كه اگر نامه بي مهر باشد ايرانيان آنرا نمي پذيرند پيغمبر مهري از نقره تهيه فرموده كه روي آن جملۀ محمد رسول اللّٰه نقش شده بود.بعضي ها ندانسته و نفهميده گفته اند: خاتم بمعني انگشتر است و چون انگشتر زينت انگشت است لذا خاتم النبيّين بمعني زينت پيغمبران است و از آيۀ شريفه آخرين پيامبر بودن آنحضرت مستفاد نيست.چه قدر احمقانه است كه آيه را چنين تفسير كنيم با آنكه اطلاق لفظ خاتم بانگشتر چنانكه گفته شد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 227

براي آن بود كه نامه را با آن ختم و مهر ميكردند.صدر آيۀ شريفه در بارۀ ازدواج حضرت رسول (ص) با دختر عمۀ خودش زينب است. زيد كه پسر خواندۀ آنحضرت بود زينب را بزني گرفت و

پس از طلاق دادن، حضرت او را تزويج نمود، مردم سر و صدا راه انداختند كه آنحضرت زن پسرش را بعقد نكاح خود در آورده است.و چون زيد بن حارثه پسر خواندۀ آنحضرت بود و بحكم وَ مٰا جَعَلَ أَدْعِيٰاءَكُمْ أَبْنٰاءَكُمْ احزاب: 4 پسر خوانده پسر نيست و ازدواج با زن او حرام نمي باشد قرآن فرمود: محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست، تا ازدواج او با زن زيد مانعي نداشته باشد.در كشّاف و الميزان گويد: امّا قاسم و طيّب و طاهر و ابراهيم كه پسران آنحضرت بودند پيش از حدّ بلوغ از دنيا رفتند و «رِجٰالِكُمْ» بآنها شامل نيست همچنين حسنين عليهما السلام كه آنحضرت قبل از بلوغ آنها از دنيا رفت و از «رِجٰالِكُمْ» در وقت نزول آيه خارج بودند. مراد از آيه آنست كه آنحضرت پدر هيچ يك از مردان شما نيست نه اينكه پدر كودكان هم نيست.معني آيه چنين ميشود: محمد پدر هيچ يك از مردان شما نيست (و زيد يكي از مردان است پدر او هم نيست و ازدواج با زن زيد براي او بلا مانع است).و ليكن او رسول خدا و آخر پيامبران است و با او نبوّت بپايان رسيده و خدا بهر چيز داناست آنچه فرموده از روي علم و حكمت است. در بارۀ اينكه خاتم نبيّين مستلزم خاتم رسولين نيز هست رجوع شود به «رسل».

خاتميّت آنحضرت؛ ج 2، ص: 227

اگر گويند: چرا آنحضرت خاتم پيغمبران است و چرا بعد از وي پيغمبري نخواهد آمد؟.گوئيم: علّت خاتميّت آنحضرت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 228

دو چيز است يكي آنكه: احكام و دين آنحضرت با تمام ترقّي و پيشرفت و تمام مراحل زندگي قابل تطبيق

است و جامعيّت آن از لحاظ جهان بيني و جهانداري و تأمين احتياجات فرد و اجتماع و مادّي و معنوي بحدّي است كه ديگر احتياج بقانون جديد و پيغمبر جديد نيست.بقول يكي از متفكّرين: اگر پنجاه نفر دانشمند ممتاز از ممالك جهان انتخاب كرده و همه گونه وسائل در اختيارشان بگذاريم و بگوئيم: پنجاه سال بنشينيد و مشاوره كنيد تا قانوني كه شامل تمام شئونات زندگي بشري باشد تنظيم نمائيد. اين دانشمندان در عرض اين مدت نميتوانند قانوني بجامعيّت اسلام اعمّ از آنكه مطابق با واقع باشد يا نه تدوين نمايند.اين سخن حق است و هر كه بفقه اسلام مخصوصا از نظر ائمّۀ اهل بيت عليهم السلام وارد باشد واقعيّت اين ادّعا برايش روشن خواهد شد.ديگري آنكه حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و سلّم در روزگاري مبعوث شد كه بشريت بحدّ بلوغ و رشد رسيده بود و ميتوانست با در دست داشتن برنامۀ اسلام و با راهنمائي عقل و فهم خود زندگي كند و پيش برود در اين صورت آمدن پيغمبر جديد لغو و باطل خواهد بود.توضيح اينكه: پدر و مادر و استاد تا مدّتي كودك را تربيت ميكنند و راهنمائي هاي لازم را بجاي مياورند و چون بحدّ رشد و درك رسيد گويند: تو ديگر بقدر كفايت فهم و درك داري و ميتواني با فهم و عقل خود و راهنمائيهائيكه كرده ايم به تنهائي زندگي كني ديگر احتياج بپدر و مادر و مربّي نداري برو زندگي كن كار بد و خوبت هر دو ديگر بپاي تو است و بكسي مربوط نيست.بشريت نيز در چنين حالي قرار داشت ميتوانست از فهم و عقل و

قاموس قرآن،

ج 2، ص: 229

قوانين خدا استفاده كرده بزندگي ادامه دهد ديگر حاجتي بكتاب جديد و پيامبر جديد نداشت.در مجمع ذيل آيۀ شريفه ميگويد: اين حديث از جابر بصحت رسيده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: مثل من در ميان انبياء مثل كسي است كه خانه اي بنا كرده و در كمال و زيبائي آن كوشيد فقط جاي خشتي باقي ماند هر كه بآن خانه وارد ميشد و تماشا ميكرد ميگفت: اين خانه چه زيباست مگر جاي اين خشت، فرمود: من بجاي همان خشت هستم. انبياء با من بآخر رسيدند اين حديث را بخاري و مسلم نقل كرده اند.

خدد:؛ ج 2، ص: 229

اشاره

خدد: خدّ بمعني رخسار و چهره است وَ لٰا تُصَعِّرْ خَدَّكَ لِلنّٰاسِ وَ لٰا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً لقمان: 18 راغب گويد: دو خدّ انسان همان است كه از راست و چپ بيني او را احاطه نموده است.قاموس حدّ آندو را زير چشم تا گوشۀ لب و آن قسمت از صورت كه بيني را از چپ و راست احاطه ميكند، معيّن كرده است معني آيه چنين ميشود: از مردم روي نگردان (بمردم بي اعتنا مباش و تحقير مكن) و در زمين بتكبّر و شادماني گام مزن.قُتِلَ أَصْحٰابُ الْأُخْدُودِ … بروج: 4 اصحاب گودال هلاك شدند. بقول راغب: خدّ و اخدود بمعني گودالي است مستطيل و عميق و جمع آن اخاديد است در صحاح نيز اخدود را چنين معني كرده است ولي قيد عميق ندارد. قاموس گويد: خدّ بمعني حفره و اخدود بمعني جدول است.بنظر راغب اصل آن بمعني رخسار و استعمالش در گودال استعاره است. در نهج البلاغه خطبۀ 67 هست «اضرع اللّه خدودكم» :

خدا چهره هايتان را ذليل كند و در خطبۀ 163 در صفت طيور آمده «الّتي اسكنها اخاديد الارض» آنهائيكه در گودالهاي زميني اسكان داده است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 230

اصحاب اخدود؛ ج 2، ص: 230

قصّۀ اصحاب اخدود در قرآن مجيد چنين آمده است قُتِلَ أَصْحٰابُ الْأُخْدُودِ. النّٰارِ ذٰاتِ الْوَقُودِ. إِذْ هُمْ عَلَيْهٰا قُعُودٌ وَ هُمْ عَليٰ مٰا يَفْعَلُونَ بِالْمُؤْمِنِينَ شُهُودٌ. وَ مٰا نَقَمُوا مِنْهُمْ إِلّٰا أَنْ يُؤْمِنُوا بِاللّٰهِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ بروج: 4- 8 اهل گودال هلاك شدند كه اهل آتش مشتعل و هيزمدار بودند آنها بر بالاي گودال نشسته بودند. و بر شكنجه ايكه بمؤمنان ميكردند ناظر بودند. از آنها انتقام نكشيدند مگر براي آنچه بخداي توانا و ستوده ايمان آورده بودند.ظاهر آيات نشان ميدهد كه واقعه اي در كار بوده است و عدّه اي روي طرفداري از ايمان و توحيد شكنجه ديده و در گودال آتش انداخته شده اند و ستمگران شكنجه ده ناظر شكنجۀ آنها بوده اند و مؤمنان در اين باره تقصيري نداشته اند و دين آنها دين حقّ بوده است.در تفسير برهان از علي بن ابراهيم نقل شده: در يمن پادشاهي بود بنام ذونواس كه در دين يهوديت متعصّب بود. بوي خبر دادند كه در «نجران» عدّه اي بر دين نصرانيّت اند و بعيساي مسيح عقيده دارند. ذونواس براي از بين بردن آنها لشگري بنجران كشيد و وادارشان كرد تا از دين خود بر گردند. آنها بوي اهميّت نداده و در دين خود پا فشاري كردند.ذونواس دستور داد خندقي حفر كرده و در آن هيزم فراوان ريختند و آتش در آن افروختند و نصاري را در آغوش آتش افكندند.در اين نقل هست كه عده اي را هم با شمشير كشتند. ولي قرآن مجيد فقط بجريان سوختگان

نظر دارد.آنچه از علي بن ابراهيم نقل شد مطابق همان است كه اهل تاريخ در حالات ذونواس نقل كرده اند مراجعه و دقّت در آيات سورۀ بروج نشان ميدهد كه اين قضيّه در قرآن مجيد بدان مناسبت ذكر شده كه كفّار مكّه در صدر اسلام مسلمانان را

قاموس قرآن، ج 2، ص: 231

اذيت ميكردند و شكنجه ميدادند و عدّه اي از آنها «المُعذّبين في اللّه» لقب يافتند و آنگاه قرآن مجيد تهديد ميكند كه اين كار باعث خشم خداوندي و عذاب اليم است.

خدع:؛ ج 2، ص: 231

خدع: حيله كردن. فريب دادن. در قاموس گويد: «خدعه خدعا: ختله و اراد به المكروه من حيث لا يعلم» و خديعه نيز بمعني حيله است.وَ إِنْ يُرِيدُوا أَنْ يَخْدَعُوكَ فَإِنَّ حَسْبَكَ اللّٰهُ انفال: 62 هر گاه بخواهند فريبت دهند خدا برايت كافي است. يُخٰادِعُونَ اللّٰهَ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ مٰا يَخْدَعُونَ إِلّٰا أَنْفُسَهُمْ وَ مٰا يَشْعُرُونَ بقره: 9.طبرسي فرموده: يُخٰادِعُونَ در آيه بين الاثنين نيست زيرا مفاعله گاهي يكطرفي ميايد مثل «عافاه اللّه و عاقبت اللّصّ» در اقرب- الموارد گويد: مخادعه مثل خدع است.ناگفته نماند: مفاعله اغلب براي بين الاثنين است و گاهي براي تكثير ميايد چنانكه در مقدّمۀ المنجد گفته است. بنظر ميايد مفاعله در آيۀ فوق براي كثرت باشد يعني: منافقان شديدا با خدا خدعه ميكنند.إِنَّ الْمُنٰافِقِينَ يُخٰادِعُونَ اللّٰهَ وَ هُوَ خٰادِعُهُمْ نساء: 142 حقّا كه منافقان خدا را فريب ميدهند خدا فريب دهندۀ آنهاست.اگر گويند: آيا ميشود بخدا نسبت مخادعه داد؟ آيا ميشود گفت كه خدا فريب ميدهد؟.گوئيم: اين تعبير و نظير آن در قرآن بسيار است مثل وَ مَكَرُوا وَ مَكَرَ اللّٰهُ وَ اللّٰهُ خَيْرُ الْمٰاكِرِينَ آل- عمران: 54 وَ قَدْ مَكَرَ

الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلِلّٰهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً رعد: 42 وَ مَكَرُوا مَكْراً وَ مَكَرْنٰا مَكْراً وَ هُمْ لٰا يَشْعُرُونَ نمل: 50 وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللّٰهُ وَ اللّٰهُ خَيْرُ الْمٰاكِرِينَ انفال: 30.مكر ابتدائي مذموم و از صفات ناپسند است ولي مكر در مقابل مكر ممدوح و قابل ستايش است مثلا كسيكه ميخواهد شخصي را بخواب

قاموس قرآن، ج 2، ص: 232

دهد و پول او را بدزدد اين شخص متوجّه شده جاي پول را عوض ميكند. تصميم اوّلي مذموم و قبيح است ولي حيلۀ شخص دوم كه در واقع چاره جوئي در مقابل حيله است ممدوح ميباشد.آنچه در آيات فوق قابل دقّت است، اين است كه مكر و مخادعۀ خدا در مقام ثاني آمده علي هذا مكر پسنديده است و مذموم نيست.خدا بكسي حيله نميكند و كسي را فريب نميدهد، فريب دادن و حيله كردن در اثر جهل و نقصان است و خدا از آندو بدور است ولي كسيكه از هدايت خدا اعراض ميكند خود را مورد غضب خداوند قرار ميدهد و گرفتار سخط حق تعالي ميشود و اين عبارت ديگر، مكر خدائي است.همچنانكه در جاي رطوبي نشستن موجب درد پا و روماتيسم است همانطور شقاوت و بدبختي معلول بي اعتنائي بحقّ است و چون اين عليّت و معلوليّت ساختۀ خدا و مخلوق خداست لذا ميگوئيم كه خدا باو مكر كرد ولي واقع اين است كه باثر قبيح عمل خود گرفتار شد در اثر حسابي كه خدا قرار داده بود.

خدن:؛ ج 2، ص: 232

خدن: (بر وزن حبر) رفيق. (قاموس) جمع اخدان است بمذكر و مؤنّث هر دو اطلاق ميشود راغب گويد: آن بمعني رفيق است و اكثر در كسي استعمال ميشود كه

از روي شهوت رفيق ميشود.وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ مُحْصَنٰاتٍ غَيْرَ مُسٰافِحٰاتٍ وَ لٰا مُتَّخِذٰاتِ أَخْدٰانٍ نساء: 25 اجرت آنها را بطور متعارف بدهيد در حاليكه عفيف اند و زنا كار و رفيقگير نيستند.مقصود زناني هستند كه براي خود رفيقي اتّخاذ كرده و با او زنا ميكردند. بعضي ها گفته اند: مراد از سفاح زناي آشكار و از اتّخاذ رفيق زناي مخفي است. و چون سفاح با اتّخاذ خدن مقابل است اين قول قريب بنظر ميرسد. در مجمع

قاموس قرآن، ج 2، ص: 233

از ابن عباس نقل كرده كه عدّه اي از اهل جاهليت زناي آشكار را حرام ميدانستند ولي زناي سرّي را جايز مي شمردند. خدا از هر دو نهي فرموده.ناگفته نماند: اخدان دو بار در قرآن مجيد آمده يكي آيۀ فوق كه در بارۀ زنان است و ديگر آيۀ 5 مائده كه دربارۀ مردان رفيقه گير است. و نيز نا گفته نماند: خدين بر وزن امير از اين ماده بمعني رفيق آمده است در نهج البلاغه خطبۀ 124 در بارۀ بعضي از آشنايان فرموده: «فشرّ خدين و الأم خليل» يعني بدترين رفيق و پستترين دوست است.

خذل:؛ ج 2، ص: 233

خذل: رها كردن. ياري نكردن. «خذله خذلا و خذلانا: ترك نصرته و اعانته» بنظر راغب خذلان آنست كه بياري دوستي اميدوار باشي و او تو را رها كند.وَ إِنْ يَخْذُلْكُمْ فَمَنْ ذَا الَّذِي يَنْصُرُكُمْ مِنْ بَعْدِهِ آل عمران: 160 اگر خدا شما را رها كند و ياري ندهد پس كيست كه بعد از او شما را نصرت دهد؟وَ كٰانَ الشَّيْطٰانُ لِلْإِنْسٰانِ خَذُولًا فرقان: 29 خذول صيغۀ مبالغه است يعني شيطان بسيار رها كننده و خوار كنندۀ انسان است. اميدوار ميكند و خوار ميگرداند. فَتَقْعُدَ مَذْمُوماً

مَخْذُولًا اسراء: 22.اين كلمه تنها سه بار در قرآن مجيد آمده است نهج البلاغه در حكمت 17 دربارۀ آنانكه در جنگ امام را ياري نكردند و در خانه هاي خود نشستند فرموده: «خذلوا الحقّ و لم ينصروا الباطل» حق را رها كردند و باطل را نيز ياري ننمودند

خرب:؛ ج 2، ص: 233

خرب: (بر وزن فلس) و خراب بمعني ويران شدن و ويران كردن است. در اقرب الموارد آنرا از باب ضرب يضرب متعدّي و از باب علم يعلم لازم گفته است.خرّب و اخرب هر دو بمعني خراب كردن است.وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَسٰاجِدَ اللّٰهِ أَنْ يُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ وَ سَعيٰ فِي خَرٰابِهٰا … بقره: 114 كيست

قاموس قرآن، ج 2، ص: 234

ستمكارتر از آنكه مانع از ياد خدا در مساجد باشد و در خرابي آنها بكوشد. خراب در آيه ممكن است بمعني ويران شدن و ويران كردن باشد. صدر آيه ميفهماند كه خراب شدن مسجد، خالي ماندن آن است گر چه حمل بويران شدن نيز جايز است.يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ حشر: 2 اين آيه در بارۀ بيرون راندن عدّه اي از يهود از اطراف مدينه است كه خانه هاي خود را از داخل خراب ميكردند تا بعد از رفتن براي اهل اسلام مورد استفاده نشود و مسلمانان از خارج ويران ميكردند تا راه باز كرده گرفتارشان كنند. چون خود سبب اينكار بودند لذا فرموده: خانه هاي خود را بدست خود و بدست مسلمانان خراب ميكردند.

خروج:؛ ج 2، ص: 234

خروج: بيرون شدن. آشكار شدن. وَ لَوْ أَرٰادُوا الْخُرُوجَ لَأَعَدُّوا لَهُ عُدَّةً … توبه: 46 اگر ببيرون رفتن از براي جهاد مايل ميبودند وسيلۀ آنرا فراهم ميكردند.اخراج و خروج در خارج شدن و خارج كردن معمولي مثل خارج شدن از منزل و در ظاهر شدن مثل خروج ميوه از درخت و نظائر آن بكار رفته است ولي معني اوّلي كه همان آشكار شدن باشد در همه جا ملحوظ است و در آيات قٰالَ اخْرُجْ مِنْهٰا مَذْؤُماً مَدْحُوراً اعراف: 18 فَاخْرُجْ مِنْهٰا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ

حجر: 34 فَاخْرُجْ إِنَّكَ مِنَ الصّٰاغِرِينَ اعراف: 13 شايد منظور، خروج از مقام و مرتبه باشد.خَرْج در آيۀ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجاً عَليٰ أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَهُمْ سَدًّا كهف: 94 بمعني مزد و اجرت است و چون آيات بعدي حكايت ميكند كه ذو القرنين از آنها كارگر و تكّه هاي آهن و سرب خواست و در جواب آيۀ فوق گفت: مٰا مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ … لذا پيداست كه غرض آنها از خرج مزد و اجرت بوده است نه وسائل

قاموس قرآن، ج 2، ص: 235

سدّ.و چون مزد از مال اجرت دهنده خارج ميشود و يا بصورت مزد آشكار و جدا ميشود بآن خرج گفته اند. همچنين است خراج ولي راغب گويد: خرج اعمّ از خراج است و خراج اغلب بحق الارض گفته ميشود.أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَرٰاجُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ هُوَ خَيْرُ الرّٰازِقِينَ مؤمنون: 72.در مجمع گويد: اصل خراج و خرج هر دو يكي است و آن غلّه اي است كه بر سبيل وظيفه اخراج ميشود و از آن است خراج ارض.منظور از خراج در آيه بقرينۀ «خَيْرُ الرّٰازِقِينَ» رزق است معني چنين ميشود: يا از آنها مزدي و اجرتي ميخواهي و از اين جهت قبول رسالت بر ايشان گران است رازق تو خداست روزي پروردگارت بهتر است و او بهترين روزي دهندگان ميباشد.در آيات قرآن در بارۀ پيامبران و مخصوصا حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله تكرار شده كه آنها بر رسالت مزدي نميخواهند قُلْ لٰا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً … انعام: 90- شوري: 23.

خردل:؛ ج 2، ص: 235

خردل: علي است كه تخمهاي سياه و بسيار ريز دارد.در المنجد گويد: «نبات له حبّ صغير جدّا اسود» اقرب الموارد آنرا خود دانه

گفته است. خردل هم فارسي است و هم عربي چنانكه اقرب تصريح ميكند و خردل فارسي تخمي مخصوص و تخم تره تيزك است در برهان قاطع زير كلمۀ سپندان گويد: خردل فارسي است و آن تخمي است دوائي و تخم تره تيزك را نيز گفته اند و بعربي حبّ الرشاد خوانند.بهر حال اين كلمه در قرآن مجيد دو بار بكار رفته انبياء 47 و لقمان 16 و در هر دو منظور نشان دادن كوچكي عمل است وَ نَضَعُ الْمَوٰازِينَ الْقِسْطَ لِيَوْمِ الْقِيٰامَةِ … وَ إِنْ كٰانَ مِثْقٰالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنٰا بِهٰا وَ كَفيٰ بِنٰا حٰاسِبِينَ انبياء: 47

قاموس قرآن، ج 2، ص: 236

براي روز قيامت ميزانهاي عدل را مي نهيم عمل هر چند هموزن دانۀ خردلي باشد آنرا مياريم كفايت كن بر حسابگري ما.غرض آنست كه عمل خوب و بد آدمي هر چند باندازۀ دانه خردل باشد از علم خدا مستور نيست و مورد ثواب و عقاب است.

خرر:؛ ج 2، ص: 236

خرر: خرّ (بر وزن فلس) و خرور (بر وزن عقول) بمعني سقوط توأم با صدا است (مفردات) خرير صداي جريان آب و باد و غيره است. ديگران خرور را مطلق سقوط و افتادن گفته اند.علي هذا در آياتي نظير فَخَرَّ عَلَيْهِمُ السَّقْفُ مِنْ فَوْقِهِمْ نحل: 26 فَلَمّٰا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كٰانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مٰا لَبِثُوا فِي الْعَذٰابِ الْمُهِينِ سباء: 14 فَكَأَنَّمٰا خَرَّ مِنَ السَّمٰاءِ … حج: 31 مراد سقوط توأم با صدا است.و در آيۀ وَ خَرَّ مُوسيٰ صَعِقاً اعراف: 143 موسي بيهوش افتاد گويا منظور افتادن در حال صيحه است.و در آيۀ إِذٰا تُتْليٰ عَلَيْهِمْ آيٰاتُ الرَّحْمٰنِ خَرُّوا سُجَّداً وَ بُكِيًّا مريم: 58 و نظير آن، بعقيدۀ راغب

بكار رفتن «خَرُّوا» براي تنبيه بدو امر است يكي افتادن و ديگر صدا بتسبيح. و كلمۀ سَبَّحُوا بِحَمْدِ رَبِّهِمْ بعد از خَرُّوا سُجَّداً سجده: 15 اشاره بآنست كه خرير و صدايشان فقط تسبيح و تحميد بوده است.

خرص:؛ ج 2، ص: 236

خرص: سخن گفتن از روي حدس و تخمين. در مجمع دروغ گفتن معني كرده است.دروغ گفتن و هر سخن كه از روي ظنّ باشد (قاموس) «خرص خرصا: كذب- خرص فيه: حدس» (اقرب).إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنْ أَنْتُمْ إِلّٰا تَخْرُصُونَ انعام: 148 إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ إِنْ هُمْ إِلّٰا يَخْرُصُونَ انعام: 116.بنظر ميايد كه منظور از «تَخْرُصُونَ» تخمين و حدس باشد در اين صورت إِنْ هُمْ إِلّٰا يَخْرُصُونَ عبارت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 237

اخري إِنْ يَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ ميباشد يعني: فقط از گمان پيروي ميكنند و فقط روي تخمين و حدس سخن ميگويند. شايد ظنّ نسبت بعقيده و خرص نسبت بقول است.ما قبل آيۀ اوّل در اين است كه مشركان ميگفتند: مشرك بودن و حرام دانستن ما بعضي چيزها را خواست خداست و اگر او نميخواست چنين نميشديم. آنوقت خدا در جواب ميگويد: قُلْ هَلْ عِنْدَكُمْ مِنْ عِلْمٍ فَتُخْرِجُوهُ لَنٰا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ … علي هذا إِنْ تَتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ راجع بعقيده و إِنْ أَنْتُمْ إِلّٰا تَخْرُصُونَ راجع بقول است و خلاصه آنكه عقيدۀ تان روي ظنّ و سخنتان روي تخمين است ما قبل آيۀ اوّل نيز مؤيد اين احتمال است.آيۀ ذيل دلالتش روشنتر از آيۀ قبل است وَ قٰالُوا لَوْ شٰاءَ الرَّحْمٰنُ مٰا عَبَدْنٰاهُمْ مٰا لَهُمْ بِذٰلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلّٰا يَخْرُصُونَ زخرف: 20 پيدا است كه سخن از روي حدس مقابل سخن از روي علم

است.قُتِلَ الْخَرّٰاصُونَ الَّذِينَ هُمْ فِي غَمْرَةٍ سٰاهُونَ. يَسْئَلُونَ أَيّٰانَ يَوْمُ الدِّينِ ذاريات: 10- 12 خرّاصون را كذّابون معني كرده اند يعني دروغگويان هلاك شدند آنانكه در ورطه اي غافل و خطا كار مانده اند ميپرسند: روز جزا كي ميرسد؟.ولي تدبّر در آيات ما قبل و ما بعد نشان ميدهد كه مراد از آن سخن گويان از روي حدس و تخمين اند كه دربارۀ قيامت شكّ كرده و از روي حدس سخن ميگفتند.

خرطوم:؛ ج 2، ص: 237

خرطوم: بيني (قاموس- اقرب- صحاح) سَنَسِمُهُ عَلَي الْخُرْطُومِ قلم: 16 حتما روي بيني او علامت ميگذاريم گويا منظور از علامت، عار و ننگي است كه هميشگي باشد مثل داغي روي بيني.از مفردات بدست ميايد كه خرطوم در اصل بيني فيل است و هر گاه در بيني انسان بكار رود مراد قبيح شمردن است گر چه عبارت مفردات تا حدّي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 238

مشوّش است. زمخشري نيز استعمال آنرا دالّ بر استخفاف گرفته است: خراطيم قوم بمعني بزرگان قوم بكار رفته و نيز خرطوم بمعني خمر آمده است (صحاح) اين كلمه در كلام اللّه مجيد فقط يكبار استعمال گرديده است.

خرق:؛ ج 2، ص: 238

خرق: شكافتن. قاموس پاره كردن و شكافتن و غيره گفته است. در مجمع شكافتن آمده است.حَتّٰي إِذٰا رَكِبٰا فِي السَّفِينَةِ خَرَقَهٰا قٰالَ أَ خَرَقْتَهٰا لِتُغْرِقَ أَهْلَهٰا … كهف: 71 تا وقتيكه در كشتي سوار شدند كشتي را بشكست (بشكافت) موسي گفت: كشتي را شكافتي تا اهل آنرا غرق كني؟!!.وَ جَعَلُوا لِلّٰهِ شُرَكٰاءَ الْجِنَّ وَ خَلَقَهُمْ وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَنٰاتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ انعام: 100 جنّ را شريكان خدا قرار دادند حال آنكه جنّ را خدا آفريده است و بدروغ بي آنكه بدانند براي خدا پسران و دختران ساختند.خرق بمعني دروغ ساختن و افتراء نيز آمده است در قاموس هست: «خرق الكذب: صنعه» در معني خرق قيد فساد لازم نيست چنانكه راغب گفته بلكه اعمّ است زيرا در آيۀ اوّل «خَرَقَهٰا» كه حكايت عمل آن عالم است از روي فساد نبود بلكه «أَ خَرَقْتَهٰا» كه كلام موسي است توأم با فساد است زيرا موسي چنان فهميد.همچنين در نهج البلاغه خطبۀ 106 در بارۀ علم خدا آمده:

«خرق علمه باطن غيب السّترات» يعني علم خدا باطن پوشيده ها را شكافته است. پيداست كه در اينجا و امثال آن قيد بدون رويّه و قيد فساد جاري نيست ولي در خطبۀ 107 «خرقت الشّهوات عقله» قيد فساد و بي تدبّري جاري است.وَ لٰا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً إِنَّكَ لَنْ تَخْرِقَ الْأَرْضَ اسراء: 37 در زمين بتكبر راه مرو، هرگز زمين را نتواني شكافت.

خزن:؛ ج 2، ص: 238

خزن: (بر وزن فلس) حفظ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 239

شي ء و ذخيره كردن آن در خزانه. (مفردات) و خزانه (بكسر اوّل) مكان حفظ شي ء است چنانكه در اقرب آمده و جمع خزانه خزائن است در قاموس و مجمع نيز بمعني حفظ و نگهداري آمده كه توأم با ذخيره كردن ميباشد.فَأَنْزَلْنٰا مِنَ السَّمٰاءِ مٰاءً فَأَسْقَيْنٰاكُمُوهُ وَ مٰا أَنْتُمْ لَهُ بِخٰازِنِينَ حجر: 22 خازنين بنا بر آنچه گفته شد بمعني حافظين است يعني از آسمان آب نازل كرديم و شما را با آن سيراب نموديم و شما نگهدارندۀ آن نيستيد بلكه حافظ و ذخيره كنندۀ آن مائيم كه از آسمان نازل كرده و در قعر زمين ذخيره و حفظ ميكنيم.وَ قٰالَ الَّذِينَ فِي النّٰارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنّٰا يَوْماً مِنَ الْعَذٰابِ غافر: 49 خزنة جمع خازن بمعني حافظ و نگهبان است خزنۀ جهنّم مأموران و نگهبانان آن ميباشند چنانكه اين كلمه در باره مأموران بهشت نيز آمده است وَ قٰالَ لَهُمْ خَزَنَتُهٰا سَلٰامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوهٰا خٰالِدِينَ زمر: 73.قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزٰائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفٰاقِ … اسراء: 100 وَ لِلّٰهِ خَزٰائِنُ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ وَ لٰكِنَّ الْمُنٰافِقِينَ لٰا يَفْقَهُونَ منافقون: 7 وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ وَ

مٰا نُنَزِّلُهُ إِلّٰا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ حجر: 21.مراد از اين خزائن چيست؟قهرا مكانهائي است كه چيزهاي بي شمار در آن ذخيره شده و نگهداري ميشود.نا گفته نماند: آنچه از انسان و حيوان و ساير جنبندگان و آنچه از اشجار و ميوه ها و حبوبات تا بحال بدنيا آمده و بعدا خواهند آمد همه بصورت موادّ اوّليه در هوا و گازها و آبها و املاح دريا و خاكها موجود بوده و هستند و خداوند در هر زمان و هر قدر كه بخواهد، موادّ اوّليه را بهم آميخته و بصورت انسان و حيوان و خوراك و نباتات و غيره بوجود مياورد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 240

علي هذا در يك مقياس كوچك ميتوان گفت: نور بيكران خورشيد طبقات جوّ، درياهاي وسيع، خاكهاي بي حدّ و حصر خزائن خدا و خزائن رحمت خدا هستند. موادّ جنبندگان بي شمار و ميوه ها و غيره در آنجاها نگاهداري ميشود و بمشيّت خدا بوجود ميايند.آنوقت اگر تمام موادّ و نيروهاي عالم را در نظر بگيريم و بگوئيم: آنها خزائن خدايند، مطلب روشن خواهد شد وَ لِلّٰهِ خَزٰائِنُ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ.امروز ثابت شده كه انواع پرتوها كه از كهكشانها و مخصوصا از خورشيد بزمين ميرسند و اشعۀ كيهاني و غيره، در حوادث زمين دخالت تمام دارند. آنها همه خزائن رحمت خدايند. و هر چه نازل ميشود از آنها و موادّ اوّليه نازل ميشود. سبحان اللّه و الحمد للّه و لا حول و لا قوّة الّا باللّه. شايد معني خزائن غير از اينها باشد و اللّه العالم رجوع به «خب ء» قٰالَ اجْعَلْنِي عَليٰ خَزٰائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ يوسف: 55 خزائن ارض ظاهرا انبارهاي

مصر بود كه يوسف از پادشاه مصر خواست آنها را بوي واگذار كند تا جمع و تقسيم ارزاق اهل مصر را بعهده بگيرد مخصوصا جمع- آوري هفت سال اوّل و تقسيم هفت سال قحط.

خزي:؛ ج 2، ص: 240

خزي: خواري. اصل آن ذلّتي است كه شرمساري مياورد (اقرب) لَهُمْ فِي الدُّنْيٰا خِزْيٌ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذٰابٌ عَظِيمٌ بقره: 114 براي آنهاست در دنيا خواري مخصوص و در آخرت عذابي بزرگ.و اين همان است كه گاهي بلفظ هون آمده است مثل أَ يُمْسِكُهُ عَليٰ هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرٰابِ نحل: 59 آيا با خواري و زبوني آندختر را نگاه دارد يا در خاك مدفونش كند و مثل وَ مَنْ يُهِنِ اللّٰهُ فَمٰا لَهُ مِنْ مُكْرِمٍ … حج: 18 هر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 241

كه خدا خوارش كند محترم دارنده اي نخواهد داشت.خزي گاهي بمعني شرم آمده و مصدر آن خزايۀ (بكسر اوّل) است چنانكه در اقرب و مفردات تصريح كرده، در نهج البلاغه خطبۀ 104 آمده: «و احشرنا في زمرته غير خزايا و لا نادمين» خزايا جمع خزيان بمعني شرمنده و خجل است يعني: ما را در زمرۀ آنحضرت در حاليكه شرمنده و پشيمان نيستيم محشور فرما.ولي در قرآن مجيد پيوسته بمعني خواري بكار رفته است و فقط در آيۀ وَ لٰا تُخْزُونِ فِي ضَيْفِي أَ لَيْسَ مِنْكُمْ رَجُلٌ رَشِيدٌ هود: 78 شايد بمعني شرمندگي باشد يعني: مرا در بارۀ ميهمانم شرمنده و خجل نكنيد آيا در ميان شما مرد كاملي نيست؟ و نيز در آيۀ قٰالَ إِنَّ هٰؤُلٰاءِ ضَيْفِي فَلٰا تَفْضَحُونِ وَ اتَّقُوا اللّٰهَ وَ لٰا تُخْزُونِ حجر: 69 و در آيۀ فَلَمّٰا جٰاءَ أَمْرُنٰا نَجَّيْنٰا صٰالِحاً وَ الَّذِينَ آمَنُوا

مَعَهُ بِرَحْمَةٍ مِنّٰا وَ مِنْ خِزْيِ يَوْمِئِذٍ هود: 66 شايد مراد از خزي عذاب و يا زبوني باشد كه ناشي از عذاب است.افعال اين مادّه در قرآن از ثلاثي مجرّد و باب افعال هر دو بكار رفته است مثل … فَنَتَّبِعَ آيٰاتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزيٰ طه: 134 و مثل رَبَّنٰا إِنَّكَ مَنْ تُدْخِلِ النّٰارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ آل عمران: 192 و نيز اسم تفضيل و اسم فاعل آمده است نحو وَ لَعَذٰابُ الْآخِرَةِ أَخْزيٰ وَ هُمْ لٰا يُنْصَرُونَ فصلت: 16 و نحو وَ أَنَّ اللّٰهَ مُخْزِي الْكٰافِرِينَ توبه: 2.و اينكه خزي را فضيحت و عذاب و عار و غيره گفته اند همۀ آنها اسباب خزي و زبوني اند.

خسأ:؛ ج 2، ص: 241

خسأ: طرد شدن و طرد كردن.لازم و متعدي آمده است گويند: «خسأت الكلب فخسأ» يعني سگ را طرد و دور كردم پس دور شد (اقرب- مفردات) قٰالَ اخْسَؤُا فِيهٰا وَ لٰا تُكَلِّمُونِ مؤمنون: 108

قاموس قرآن، ج 2، ص: 242

گفت دور شويد و با من سخن نگوئيد. فَقُلْنٰا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خٰاسِئِينَ بقره: 65 قُلْنٰا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خٰاسِئِينَ اعراف: 166 خاسئين را رانده شده و دور شدگان گفته اند. يعني: بآنها گفتيم: بوزينگان مطرود شويد.نا گفته نماند در اين ماده معني حقارت و خواري نيز ملحوظ است چنانكه در كشّاف و مفردات گفته است.ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْنِ يَنْقَلِبْ إِلَيْكَ الْبَصَرُ خٰاسِئاً وَ هُوَ حَسِيرٌ ملك: 4 خٰاسِئاً را خسته معني كرده اند و شايد منظور آنست كه چشم دور مانده و زبون شده است يعني: دو باره نظر را بگردان چشم دور مانده از هدف بتو باز گردد و وا مانده باشد.نا گفته نماند: چنانكه در مفردات و اقرب و

صحاح و غيره است استعمال اوّلي اين كلمه را در بارۀ راندن سگ گفته اند و حتي بعضي از مترجمين معاصر، آيۀ اوّل را اينطور ترجمه كرده است: اي سگان بدوزخ شويد … ولي اين سخن از ادب قرآن بدور است، و اين ماده هر چند در راندن سگ بكار رفته ولي معني آن همان طرد با حقارت و خواري است، چنانكه موارد استعمال آن در قرآن نيز در بارۀ سگ نيست.

خسر:؛ ج 2، ص: 242

خسر: كم شدن و كم كردن همچنين است خسران (قاموس) در مجمع ذيل آيۀ 27 بقره، خسران را نقصان رأس المال و از بين رفتن آن گفته است (زيان) و خسر بر وزن فلس، فرس، قفل و عنق آمده است (اقرب) ولي در قرآن مجيد فقط بر وزن قفل بكار رفته است مثل وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ عصر: 1 وَ كٰانَ عٰاقِبَةُ أَمْرِهٰا خُسْراً طلاق: 9 امّا خسار: در مجمع ذيل آيۀ 27 بقره آنرا هلاكت، در صحاح ضلالت و هلاكت در قاموس ضلالت و زيان نقل شده است.علي هذا معني وَ لٰا يَزِيدُ الظّٰالِمِينَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 243

إِلّٰا خَسٰاراً اسراء: 82 آنست كه: قرآن ظالمان را جز هلاكت و ضلالت نميافزايد.نا گفته نماند: فعل خسر از باب علم يعلم در قرآن مجيد هم لازم آمده و هم متعدي. مثل قَدْ خَسِرَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِلِقٰاءِ اللّٰهِ … انعام: 31 آنانكه لقاء اللّه را تكذيب كردند حقّا كه بزيان افتادند و مثل الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لٰا يُؤْمِنُونَ انعام: 12 آنانكه خود را بزيان انداختند ايمان نمياورند.بايد دانست كه: خسر، خسران و خسار يك معني بيشتر ندارد و آن نقصان و كم شدن

است چنانكه صريح آيۀ وَ لٰا تُخْسِرُوا الْمِيزٰانَ رحمن: 9 و آيۀ وَ إِذٰا كٰالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ مطففين: 3 است و اينكه ضلالت و هلاكت را از معاني آن شمرده اند بدانجهت است كه ضلالت و هلاكت يكنوع نقصان و زيان است.وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَعْبُدُ اللّٰهَ عَليٰ حَرْفٍ فَإِنْ أَصٰابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَ إِنْ أَصٰابَتْهُ فِتْنَةٌ انْقَلَبَ عَليٰ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيٰا وَ الْآخِرَةَ ذٰلِكَ هُوَ الْخُسْرٰانُ الْمُبِينُ حجّ: 11.در قرآن مجيد فقط اين آيه است كه خَسِرَ الدُّنْيٰا وَ الْآخِرَةَ آمده است و اين بدانجهت است كه شخص متلوّن در دنيا نفاقش در اثر پيش آمدها روشن شده و مشتش باز ميشود و حيثيّت و اعتبارش از بين ميرود و خوار و بيقدر ميگردد و نيز در آخرت خاسر و ذليل خواهد بود. راجع باين آيه، مطلبي در «حرف» گذشت.فَاعْبُدُوا مٰا شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ قُلْ إِنَّ الْخٰاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ أَلٰا ذٰلِكَ هُوَ الْخُسْرٰانُ الْمُبِينُ زمر: 15 نظير اين آيه، آيۀ 45 شوري است كه فرموده وَ تَرٰاهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْهٰا خٰاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ. وَ قٰالَ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ الْخٰاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ أَلٰا إِنَّ الظّٰالِمِينَ فِي عَذٰابٍ مُقِيمٍ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 244

منظور از اين سخن كه: زيانكاران و هلاكت يافتگان، خود و اهل خويش را در روز قيامت بزيان انداخته اند، يعني چه؟!.زيانكار فقط خودش را بهلاكت مياندازد اين چه ربطي باهل دارد؟!. آنوقت چرا فقط در قيامت بزيان مياندازد حال آنكه عمل و رفتار و تلقين او در دنيا نيز در بارۀ اهلش اثر دارد؟.گفته اند: چون زيانكاران ضلالت خود را بر

اهل بيت و خواصّ خويش تحميل ميكنند بدين علّت آنها را نيز خاسر ميكنند.ولي اين كلّيت ندارد و إِنَّ الْخٰاسِرِينَ … جمع محلّي بالف و لام مفيد كليّت است يعني همۀ خاسرين چنين اند. احتمال نزديك بيقين آنست كه مراد از «أَهْلِيهِمْ» اهل آخرت است كه از عمل بوجود ميايد چنانكه باحتمال قوي مراد از اهل در آيه … يُحٰاسَبُ حِسٰاباً يَسِيراً وَ يَنْقَلِبُ إِليٰ أَهْلِهِ مَسْرُوراً انشقاق: 9 اهل عمل است. اهليكه از عمل انسان توليد شده، و ربطي باهل اين دنيا ندارد. در اينصورت چون زيانكاران عمل صالح ندارند در آخرت اهل ندارند. يعني اهل خود را هلاك كرده و از بين برده اند.بنظر ميايد: منظور از «خسروا- خسران» از بين بردن تمام رأس المال و زيان كلّي است، يعني نه از نفوسشان سرمايه اي مانده و نه اهلي براي آنها بوجود آمده است.و «خسران» در آيه متعدي است در الميزان، بعد از ذكر قول اوّل احتمال فوق را نقل و پسنديده است و در مجمع آنرا به حسن كه يكي از مفسران است نسبت ميدهد و از ابن عباس نقل ميكند: براي هر كس در بهشت منزلي و اهلي هست، هر كه اطاعت خدا كرد باو داده ميشود و هر كه نافرماني نمود بآتش ميرود و منزل و اهلش باهل طاعت تحويل ميگردد و اين است معني أُولٰئِكَ هُمُ الْوٰارِثُونَ اين سخن با آيۀ ما نحن فيه قابل تطبيق است.وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 245

إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ وَ تَوٰاصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَوٰاصَوْا بِالصَّبْرِ عصر.بنظر ميايد مراد از «خسر» كم شدن معمولي و از بين رفتن عمر است و

اين يك حساب طبيعي است. هر كسي با دنيا آمدن عمر و زندگانيش شروع ميشود و با مردن پايان مييابد. گذشت زمان بتدريج از عمر آدمي ميكاهد. علي هذا همه در نقصان و كم شدن اند.اگر گوئي: اين حكم شامل همه است، صالح و طالح هر دو چنين اند پس چرا اهل ايمان و نيكو كاران استثنا شده اند؟گوئيم: قرآن مجيد دنيا و آخرت را يكجا حساب ميكند و آندو را از هم جدا نميداند. در اين صورت اگر دو دانۀ گندم را كه يكي بريان شده و سلول زنده اش مرده و يكي عادي است در زمين بكاريم هر دو مي پوسند و تلخ ميگردند ولي اوّلي فقط ميپوسد و چيزي از آن باقي نمي ماند، امّا دوّمي در حال پوسيدن و تلخ شدن جوانه ميزند، ريشه ميدواند، سر از خاك بيرون ميكند و بچيز ديگر كه عالي و قوي و پر بركت است تبديل ميگردد.حساب مؤمن و كافر همين است كافر فقط تباه و تمام ميشود بتدريج زندگاني و مهلت خود را از دست ميدهد ولي مؤمن در حال كم شدن بشي ء ديگر كه عالي و قابل بقاست تبديل ميگردد البته با توأم بودن حساب دنيا و آخرت.وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مٰا هُوَ شِفٰاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لٰا يَزِيدُ الظّٰالِمِينَ إِلّٰا خَسٰاراً اسراء: 82 «خسار» مجموعا سه بار در قرآن مجيد آمده است يكي آيۀ فوق و ديگري وَ لٰا يَزِيدُ الْكٰافِرِينَ كُفْرُهُمْ إِلّٰا خَسٰاراً فاطر: 39 و سوّمي آيۀ 21 از سورۀ نوح. و همه با ضلالت تطبيق ميشود.آيۀ اوّل كه در بارۀ قرآن است حاكي از آنست كه قرآن نسبت بمؤمنان رحمت و شفاي دردهاي دروني

و بيروني است ولي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 246

براي كفّار موجب فزوني ضلالت و تباهي است. آنها قرآن را ميشنوند و بآن اعتنا نميكنند و حجّت بر ايشان تمام ميشود و آن سبب زيادت خسار است. در دنيا همه چيز از جهتي خير و بمناسبتي شرّ است همچنين است قرآن مجيد نسبت باشخاص ستمگر شرّ ميباشد.أَ إِنّٰا لَمَرْدُودُونَ فِي الْحٰافِرَةِ … قٰالُوا تِلْكَ إِذاً كَرَّةٌ خٰاسِرَةٌ نازعات: 12 حافرة چنانكه در «حفر» گذشت بمعني خلقت اوّل است.كفّار كه آيات قيامت را مي شنيدند ميگفتند: يعني چه بميريم، خاك شويم، باز بخلقت اوّل برگرديم؟! اين برگشت زيانبار و بي فايده است. حالا كه اينطور است چرا مي ميريم؟!. «كَرَّةٌ خٰاسِرَةٌ: اي غير نافعة» (اقرب) بعضي گمان كرده اند: مراد از «كَرَّةٌ خٰاسِرَةٌ» آن است كه كفّار عذاب را تصديق ميكردند و ميگفتند: اگر زنده شديم بدبخت خواهيم بود. ولي بنظر ما اين سخن صحيح نيست زيرا آنها عذاب اخروي را باور نداشتند.بلكه بظنّ قوي مراد آنست كه در اوّل گفتيم. معني آيه چنين ميشود: ميگويند: آيا ما پس از پوسيدن بخلقت اوّل مردود و باز گردانده خواهيم شد … اين عودت و رجعت زيانبار و بي حاصل است.لٰا جَرَمَ أَنَّهُمْ فِي الْآخِرَةِ هُمُ الْأَخْسَرُونَ هود: 22 اخسرون اسم تفضيل است و حكايت از آن دارد كه در روز قيامت بعضي ها خاسر و بعضي ها اخسراند. ميشود گفت كه اهل عذاب همه اخسراند چنانكه در «احسن» گذشت ولي از قرآن مجيد پيداست كه اهل عذاب در عذاب متفاوت اند مثل إِنَّ الْمُنٰافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النّٰارِ نساء: 145 لذا بهتر است بگوئيم: اسم تفضيل داراي مفهوم است.فَمٰا تَزِيدُونَنِي غَيْرَ تَخْسِيرٍ هود: 63 مرا

جز بخسران انداختن و تباه كردن نميافزائيد.

خسف:؛ ج 2، ص: 246

خسف: فرو رفتن و فرو بردن. «خسفه اللّه و خسف هو» خدا او را

قاموس قرآن، ج 2، ص: 247

بزمين فرو برد و او بزمين فرو رفت (راغب) در مجمع ميگويد «خسف اللّه به الارض» خدا او را از زمين نا پديد كرد علي هذا بماه گرفتن از آنجهت خسوف گويند كه نور ماه در نظر بيننده غائب و زائل ميشود.در حديث آمده كه امام كاظم عليه السّلام فرمود: چون ابراهيم پسر رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله فوت كرد، در فوت وي سه سنت (دستور و حكم) بر قرار شد يكي آنكه چون او مرد آفتاب گرفت، مردم گفتند: در اثر فوت فرزند رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله آفتاب گرفت. حضرت بمنبر تشريف برد و خدا را حمد و ثنا گفت پس از آن فرمود: «ايّها النّٰاس انّ الشَّمس و القمر آيتان من آيات اللّٰه، تجريان بامره، مطيعان له، لا تنكسفان لموت احد و لا لحياته، فاذا انكسفتا او واحدة منهما فصلّوا ثمّ نزل فصلّي بالنّٰاس صلاة الكسوف» (وسائل ابواب صلاة الكسوف باب 1).ظاهرا بگرفتن آفتاب و ماه از باب تغليب كسوف اطلاق شده چنانكه در نهايه و مفردات حديثي نقل است كه در آن بهر دو از باب تغليب خسوف اطلاق گرديده است.فَخَسَفْنٰا بِهِ وَ بِدٰارِهِ الْأَرْضَ … لَوْ لٰا أَنْ مَنَّ اللّٰهُ عَلَيْنٰا لَخَسَفَ بِنٰا … قصص: 81- 82 قارون و خانه اش را بزمين فرو برديم … اگر خدا بر ما منّت نميگذاشت ما را نيز فرو ميبرد.إِنْ نَشَأْ نَخْسِفْ بِهِمُ الْأَرْضَ … سباء: 9 أَ فَأَمِنْتُمْ أَنْ يَخْسِفَ بِكُمْ جٰانِبَ الْبَرِّ … اسراء:

68 فَإِذٰا بَرِقَ الْبَصَرُ وَ خَسَفَ الْقَمَرُ وَ جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ يَقُولُ الْإِنْسٰانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ قيامة: 8.چون بموجب إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ تكوير: 1 آفتاب خاموش شود نور ماه نا پديد ميگردد و ماه ميگيرد و غير مرئي ميشود و شايد از «جُمِعَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ» منظور پيوستن ماه بآفتاب باشد آنوقت اين آيه بيان «خَسَفَ الْقَمَرُ» است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 248

يعني ماه در آفتاب نا پديد ميگردد.نا گفته نماند: تصوّر فرو رفتن در زمين كه قارون بدان دچار شد و كفّار با آن تهديد شده اند، بسيار طبيعي و آسان است زمين بدستور خدا زلزله ميكند و در اثر آن دهان گشوده هر چه را خدا خواست در خود فرو ميبرد.اين ماده در قرآن مجيد مجموعا هشت بار بكار رفته و فقط با «باء» متعدي شده است.

خشب:؛ ج 2، ص: 248

خشب: (بر وزن فرس) چوب ضخيم (اقرب) جمع آن خشب. (بر وزن عنق) است وَ إِنْ يَقُولُوا تَسْمَعْ لِقَوْلِهِمْ كَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ منافقون: 4 هر گاه سخن گويند بسخنشان گوش فرا دهي گوئي آنها چوبهاي تكيه داده بديواراند.آيه در بارۀ منافقان است.براي تو خالي بودن و عدم ايمان بچوب ضخيم تشبيه شده اند زيرا فقط قيافه و هيكل و زبان چرب دارند نه قلب روشن و درون پاك.و ممكن است مراد از اين تشبيه نا فهمي باشد يعني حرف حق را در آنها اثري نيست و مانند چوب اند راغب ميگويد: اين كلمه را در بارۀ شخص بي شرم مياورند.ولي از صدر آيه وَ إِذٰا رَأَيْتَهُمْ تُعْجِبُكَ أَجْسٰامُهُمْ … بدست ميايد كه در وجه شبه همان تو خالي بودن در نظر است.

خشع:؛ ج 2، ص: 248

خشع: خشوع بمعني تذلّل و تواضع است «خشع له خشوعا: ذلّ و تطأمن فهو خاشع … » (اقرب) راغب ميگويد: خشوع بمعني ضراعة و تذلّل است و اكثر استعمال آن در جوارح است چنانكه اكثر استعمال ضراعة در تذلّل و تواضع قلبي است.در مجمع ذيل آيۀ 45 بقره آمده: خشوع و تذلّل و اخبات نظير هم اند و ضدّ خشوع تكبّر و خود پسندي است و خشوع و خضوع قريب المعني اند مگر آنكه خضوع در تواضع بدني و اقرار بخدمت و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 249

خشوع در تواضع صدا و چشم است و اصل مادّۀ از نرمي و آساني است.راغب در مادّۀ خضع، خضوع و خشوع را در معني يكي دانسته و ميان آندو فرقي قائل نيست.جوهري نيز در صحاح چنين گفته است. در قاموس از جملۀ معاني آن، سكون و فروتني شمرده شده است.نا گفته نماند: آنچه

مسلم است اين است كه خشوع بمعني تذلّل و تواضع است و آن با سكوت و آرامي و اطاعت و سر بزير انداختن قابل جمع و تطبيق است. و امّا راجع به تذلّل قلبي يا جوارحي و بعبارت ديگر راجع بتذلّل دروني و بيروني، بنا بر تصريح قرآن در هر دو بكار ميرود و رفته است.مثل أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّٰهِ وَ مٰا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ … حديد: 16 آيا براي مؤمنان وقت آن نرسيده كه دلهايشان بياد خدا و آن حقي كه نازل شده خاشع و متواضع شود.در اين كريمه چنانكه مي بينيم خشوع در تواضع قلبي بكار رفته است.وَ خَشَعَتِ الْأَصْوٰاتُ لِلرَّحْمٰنِ فَلٰا تَسْمَعُ إِلّٰا هَمْساً طه: 108 صداها براي مذلّت در پيشگاه خدا، بيفتد و آرام ميشود و جز صداي حفيف نشنوي. خٰاشِعَةً أَبْصٰارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ قلم: 43 وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ خٰاشِعَةٌ غاشية: 2 و در اين سه آيه در تواضع و تذلّل بيروني استعمال شده است.وَ تَرٰاهُمْ يُعْرَضُونَ عَلَيْهٰا خٰاشِعِينَ مِنَ الذُّلِّ يَنْظُرُونَ مِنْ طَرْفٍ خَفِيٍّ … شوري: 45 «مِنَ الذُّلِّ» بيان «خٰاشِعِينَ» است يعني اين خشوع و فروتني در اثر ذلّت و زبوني است معني آيه چنين ميشود: آنها را مي بيني بعذاب نزديكشان كنند در حاليكه از ذلّت آرام اند و از گوشۀ چشم مينگرند.نا گفته نماند: خشوع در قرآن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 250

صفت موجودات جامد نيز آمده مثل لَوْ أَنْزَلْنٰا هٰذَا الْقُرْآنَ عَليٰ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خٰاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّٰهِ … حشر: 21 و مثل وَ مِنْ آيٰاتِهِ أَنَّكَ تَرَي الْأَرْضَ خٰاشِعَةً فَإِذٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْهَا الْمٰاءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ … فصلت: 39.آيۀ اوّل مي فهماند كه كوهها نسبت

بخدا با شعور و درك اند و اگر قرآن بآنها نازل ميشد از ترس خدا فروتني و اطاعت ميكردند چنانكه در آيۀ وَ إِنَّ مِنْهٰا لَمٰا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّٰهِ … بقره: 74 نسبت خشيت بسنگ داده شده است. و در آيۀ دوّم منظور از خشوع آرام و بيحركت بودن است يعني: از جملۀ نشانه هاي خدا آنست كه زمين را آرام و بي حركت مي بيني و چون آب بر آن نازل كرديم حركت ميكند و ميايد …

خشية:؛ ج 2، ص: 250

خشية: ترس شديد. در اقرب الموارد از كليّات ابو البقاء نقل شده: خشيت از خوف شديدتر است چون اين كلمه مأخوذ است از «شجرة خاشية» و آن درختي را گويند كه بالكليّه بخشكد و خوف بمعني نقصان و از «ناقة خوفاء» (شتر مريض) اخذ شده كه مريض است ولي از بين نرفته. و خشيت در صورتي گفته ميشود كه شي ء مخوف داراي عظمت باشد ولي خوف از ضعف خائف است.اينكه گويد: خوف از ضعف نفس خائف است، مورد تصديق قرآن نيست بلكه آن جبن است و خوف در بسياري از موارد قرآن مجيد ممدوح آمده است مثل، وَ لِمَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ جَنَّتٰانِ رحمن: 46 إِنِّي أَخٰافُ اللّٰهَ رَبَّ الْعٰالَمِينَ مائده: 28.در مفردات ميگويد: خشية ترسي است آميخته با تعظيم. و اكثرا با علم بچيزيكه از آن ميترسند توأم است، و لذا علماء بآن مخصوص شده در آيۀ إِنَّمٰا يَخْشَي اللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ الْعُلَمٰاءُ فاطر: 28.ولي قول راغب كليّت ندارد مثلا در جاهائي از قبيل … وَ تِجٰارَةٌ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 251

تَخْشَوْنَ كَسٰادَهٰا توبه: 24 و إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفٰاقِ … اسراء: 100 تعظيم معنائي ندارد و در بعضي جاها

كه تعظيم استفاده ميشود مربوط بمضاف اليه آن است مثل خشية الربّ، خشية القيامة، خشية العذاب. نه خود خشيت.بهتر است آنرا ترس شديد بدانيم چنانكه نقل شد. و يا بيم توأم با پرهيز چنانكه از مصاديق آن فهميده ميشود.وَ أَمَّا الْغُلٰامُ فَكٰانَ أَبَوٰاهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينٰا أَنْ يُرْهِقَهُمٰا طُغْيٰاناً وَ كُفْراً … كهف: 80 جوهري از اخفش نقل كرده كه «خشينا» بمعني كراهت است مجمع البيان نيز آنرا از بعضي نقل كرده است. ولي اگر آن، در قرآن سخن خدا باشد مطابق گفتگوهاي بشر آمده يعني: پسر، والدينش مؤمن بودند بيم آن داشتيم كه پدر و مادرش را بطغيان و كفر در كشد و اگر از كلام خضر باشد مطلب سهل و عادي است.فَقُولٰا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشيٰ طه: 44 تذكّر قبول تذكير و ايمان بآن است و خشيت از مقدمات قبول ميباشد يعني: بزبان خوش با او سخن گوئيد شايد ايمان بياورد و يا لا اقلّ بترسد و نزديك بايمان باشد بعض آنچه را كه ميگوئيد بپذيرد.إِنَّ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ كَبِيرٌ ملك: 12 خشية بغيب در عدّه اي از آيات بكار رفته مثل آيۀ فوق و آيۀ 33 ق و 11 يس، رجوع شود به «غيب» وَ إِنَّ مِنَ الْحِجٰارَةِ لَمٰا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهٰارُ وَ إِنَّ مِنْهٰا لَمٰا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمٰاءُ وَ إِنَّ مِنْهٰا لَمٰا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللّٰهِ … بقره: 74 بعض سنگها نهرها از آن بشكافد و بعضي از آنها شكافته شده و از آن آب بيرون ميايد و بعضي از آنها از ترس خدا فرود افتد … در اين آيه، بسنگها نسبت خشيت داده

شده كه از افعال ذي شعور است همانطور كه در آيۀ لَرَأَيْتَهُ خٰاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّٰهِ حشر:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 252

21 نسبت خشوع بكوهها داده شده است.نا گفته نماند: افتادن سنگها، در اثر زلزله يا جاري شدن سيلابها از كوهها و يا در اثر يخ بستن قطرات باران ميان شكاف سنگهاست كه در اثر ازدياد حجم، سبب شكافته شدن و فرو ريختن آنها ميگردد ولي چرا اين فرو ريختن، هبوط بسبب ترس از خدا ناميده شده است؟!.الميزان در علّت اين تسميه ميگويد: چون تمام سببها منتهي بخداي سبحان است. افتادن سنگها پيروي از دستور خداست. آنها دستور خدا را مي فهمند چنانكه فرموده وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لٰكِنْ لٰا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ اسراء: 44 و فرموده كُلٌّ لَهُ قٰانِتُونَ بقره: 116 انفعال شعوري همان خشيت است پس آنها از خوف خدا فرود ميافتند و آيه مثل وَ يُسَبِّحُ الرَّعْدُ بِحَمْدِهِ وَ الْمَلٰائِكَةُ مِنْ خِيفَتِهِ رعد: 13 است … خلاصه.اين آيه و آيات ديگر روشن ميكند كه كوهها شعور دارند.إِنَّ الَّذِينَ هُمْ مِنْ خَشْيَةِ رَبِّهِمْ مُشْفِقُونَ مؤمنون: 57 در بارۀ اين آيه و آيۀ 28 سورۀ انبياء به «شفق» رجوع شود.

خصص:؛ ج 2، ص: 252

خصص: اختصاص بمعني ويژه شدن است. در مجمع ذيل آيۀ 105 بقره ميگويد: اختصاص بچيزي، آنست كه در آن تنها باشد و ضدّ آن اشتراك است. راغب نيز چنين گفته است.وَ اللّٰهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشٰاءُ وَ اللّٰهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ بقره: 105 اختصاص چنانكه در اقرب الموارد تصريح ميكند لازم و متعدي هر دو آمده است و در آيۀ فوق متعدي بكار رفته يعني: خدا هر كه را خواهد برحمت خويش

مخصوص ميكند. همچنين است آيۀ 74 آل- عمران.وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لٰا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً انفال: 25 «خاصّة» ضدّ عامّه و در بارۀ چيزي است كه بفردي يا بقومي مخصوص باشد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 253

و آن در آيۀ فوق، مفعول مطلق و يا حال است از الَّذِينَ ظَلَمُوا و تاء آن گفته اند براي تأنيث و گفته اند براي مبالغه است مثل راوية (اقرب) يعني: بترسيد از فتنه ايكه تنها بر ستمگران نميرسد بلكه عموم را فرا ميگيرد.وَ يُؤْثِرُونَ عَليٰ أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كٰانَ بِهِمْ خَصٰاصَةٌ حشر: 9 خصاصه بمعني فقر و احتياج است طبرسي فرمايد: اصل آن از اختصاص است گويا انسان در شي ء محتاج اليه منفرد و مخصوص ميشود. و گويند اصل آن بمعني شكاف و روزنه است مثل «القمر بدا من خصاص الغيم» يعني ماه از شكاف ابر آشكار شد.در اقرب گويد: خصاص هر خلل و خرقي است كه در درب و پرده و غيره باشد و مفرد آن خصاصه است. معني آيه چنين ميشود: ديگران را بر نفس خود ترجيح ميدهند و اختيار ميكنند هر چند خود محتاج و فقير باشند.مادّۀ خصص در قرآن كريم فقط در چهار محل فوق آمده است.

خصف:؛ ج 2، ص: 253

خصف: چسباندن. قرار دادن وَ طَفِقٰا يَخْصِفٰانِ عَلَيْهِمٰا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ اعراف: 22- طه: 121 شروع كردند بر دو عورت خويش از برگهاي باغ بچسبانند و قرار دهند تا عورتشان مستور گردد.طبرسي فرمايد: اصل خصف ضمّ و جمع كردن است در اقرب الموارد آمده: «خصف العريان الورق علي بدنه: الصقه و اطبقه عليه ورقة ورقة ليستتر به و في القرآن وَ طَفِقٰا يَخْصِفٰانِ عَلَيْهِمٰا مِنْ وَرَقِ الْجَنَّةِ.اين كلمه فقط در دو

محلّ فوق در قرآن مجيد آمده است.در نهج البلاغه خطبۀ 158 در وصف حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله فرموده «يخصف بيده نعله و يرقع بيده ثوبه» : با دست خود كفش خويش را ميدوخت و لباس خويش را وصله مي زد و حديث «خاصف النعل» كه آنحضرت در بارۀ علي عليه السّلام فرمود مشهور است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 254

ابو سعيد خدري نقل كرده رسول خدا فرمود از شما كسي است كه روي تأويل قرآن ميجنگد چنانكه من روي تنزيل جهاد كردم. ابو بكر گفت: او منم؟ فرمود نه. عمر گفت: او منم؟ فرمود: «لا و لكنّه خاصف النعل» متوجّه شديم ديديم علي (ع) كفش آنحضرت را وصله ميزند.

خصم:؛ ج 2، ص: 254

خصم: دشمن. وَ هَلْ أَتٰاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرٰابَ ص: 21 آيا خبر دشمنان را دانسته اي؟آنگاه كه از محراب بالا رفتند. «خصم» مصدر و صفت هر دو آمده و نيز در واحد و جمع بكار رفته است چنانكه در آيۀ فوق منظور از آن جمع است. و همچنين است در آيۀ هٰذٰانِ خَصْمٰانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ حج: 19 كه مراد دو گروه مؤمن و كافر است.اختصام و تخاصم هر دو بمعني مخاصمه است (اقرب) لٰا تَخْتَصِمُوا لَدَيَّ وَ قَدْ قَدَّمْتُ إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ ق: 28 إِنَّ ذٰلِكَ لَحَقٌّ تَخٰاصُمُ أَهْلِ النّٰارِ ص: 64 «يخصّمون» در آيۀ مٰا يَنْظُرُونَ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ يس: 49 در اصل «يَخْتَصِمُونَ» بود تاء بصاد بدل شده و در آن ادغام گرديده است.خصام در وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصٰامِ بقره: 204 بقول زجّاج جمع خصم است و فعل (بفتح اوّل و سكون دوّم) اگر صفت باشد بر وزن فعال

(بكسر اوّل) جمع بسته ميشود مثل صعب و صعاب و از خليل نقل شده كه آن مصدر است بمعني مخاصمه (مجمع البيان) ولي در آيۀ وَ هُوَ فِي الْخِصٰامِ غَيْرُ مُبِينٍ زخرف: 18 يقينا مصدر و بمعني مخاصمه است خصم (بر وزن كتف) و خصوم (بفتح اوّل) بمعني مخاصم و مجادل است مثل … بَلْ هُمْ قَوْمٌ خَصِمُونَ زخرف: 58 بلكه آنها مردمي مخاصمه گراند.خَصيم. بمعني كثير المخاصمه ميباشد فَإِذٰا هُوَ خَصِيمٌ مُبِينٌ نحل: 4.قُلْ هُوَ نَبَأٌ عَظِيمٌ أَنْتُمْ عَنْهُ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 255

مُعْرِضُونَ. مٰا كٰانَ لِي مِنْ عِلْمٍ بِالْمَلَإِ الْأَعْليٰ إِذْ يَخْتَصِمُونَ. إِنْ يُوحيٰ إِلَيَّ إِلّٰا أَنَّمٰا أَنَا نَذِيرٌ مُبِينٌ ص 67- 70 بنظر ميايد: مراد از اختصام ملاء اعلي همان مناقشه ملائكه در باره خلقت آدم و خلافت او در روي زمين و مخالفت ابليس لعين است. مناقشه ايكه با خدا كردند و يا مناقشه ايكه ميان خودشان بود چنانكه آيات بعدي در بارۀ خلقت و خلافت آدم و مخالفت شيطان و قرينۀ اختصام فوق ميباشد.يعني: من باينها دانا نبودم و خدا وحي كرده است. و شما اي كفّار مكّه از آن اعراض ميكنيد و بآن اهميت نميدهيد.أَمِ اتَّخَذَ مِمّٰا يَخْلُقُ بَنٰاتٍ وَ أَصْفٰاكُمْ بِالْبَنِينَ وَ إِذٰا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِمٰا ضَرَبَ لِلرَّحْمٰنِ مَثَلًا ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ. أَ وَ مَنْ يُنَشَّؤُا فِي الْحِلْيَةِ وَ هُوَ فِي الْخِصٰامِ غَيْرُ مُبِينٍ زخرف: 16- 18 يا از آنچه ميافريند دختراني اخذ كرده و شما را با پسران برگزيده است؟ و چون يكيشان را بچيزي (دختري) كه بخدا نسبت داده بشارت دهند چهره اش سياه و دلش پر از غصّه ميگردد. آيا آنكه در زيور بزرگ ميشود و در

مخاصمه آشكار كنندۀ دليل نيست؟.آيۀ سوّم را چنين معني كرده اند: آيا و براي خدا قرار دادند يا آيا خدا اتخاذ كرده براي فرزندي، دختراني را كه در زيور تربيت و بزرگ ميشوند و در موقع مخاصمه بتقرير حجت و دليل خويش قدرت ندارند؟.بعقيده الميزان اين سخن بيان واقع است زيرا زن طبعا از حيث عاطفه از مرد قوي و از حيث تعقل از مرد ضعيف است و مرد بعكس زن ميباشد و شاهد واضح عاطفه اش همان علاقۀ شديد او بزيور و ضعف او در تقرير دليل خويش است.ممكن است بگوئيم: اين سخن قول مشركان است كه در موقع بشارت بدختر ميگفتند: آيا بشارت ميدهيد دختري را كه … و اگر از

قاموس قرآن، ج 2، ص: 256

كلام خدا باشد بيان واقع است چنانكه الميزان گفته.

خضد:؛ ج 2، ص: 256

خضد: خم كردن شاخۀ نرم وَ أَصْحٰابُ الْيَمِينِ مٰا أَصْحٰابُ الْيَمِينِ فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ واقعه: 28 اصحاب يمين چه اصحاب يمين در كنار درخت سدر مخصوصي اند كه شاخه اش از كثرت ميوه خم شده و درخت مخصوصي كه ميوۀ آن بالاي هم ديگر است.در مجمع البيان ميگويد: اصل خضد خم كردن چوب نرم است.در نهايه آورده: اصل خضد شكستن شي ء نرم است بطوريكه از محل جدا نشود و گاهي بمعني قطع باشد در صحاح نيز: خم كردن گفته است در قاموس و اقرب يكي از معاني آنرا: شكستن بدون جدا شدن از محل گفته است.علي هذا مراد از «مَخْضُودٍ» در آيۀ شريفه خم شده از كثرت ميوه است.راغب آنرا بمعني قطع گرفته و مخضود را مكسور الشوك (بي خار) معني كرده است. در مجمع با آنكه اصل خضد را خم

كردن گفته ولي مخضود را درختيكه خارش قطع شده (بي خار) تفسير نموده. كشاف نيز آنرا درختيكه خار ندارد معني كرده.بيضاوي احتمال داده كه مراد بي خار و يا خم شده از كثرت بار باشد. احتمال دوّم در كشاف از مجاهد نقل شده است و محمد عبده در نهج البلاغه خطبۀ 103 كه در وصف دنيا فرموده «قد صار حرامها عند اقوام بمنزلة السّدر المخضود» نيز هر دو احتمال را داده است.اين كلمه در كلام اللّٰه مجيد فقط يكدفعه آمده است.

خضرة::؛ ج 2، ص: 256

خضرة: سبز بودن أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللّٰهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّمٰاءِ مٰاءً فَتُصْبِحُ الْأَرْضُ مُخْضَرَّةً حجّ: 63 آيا نديدي كه خدا از آسمان آب مي باراند و زمين سبز ميشود. خضر (بر وزن كتف) بمعني اخضر و سبز است و مراد از آن در آيۀ فَأَخْرَجْنٰا مِنْهُ خَضِراً نُخْرِجُ مِنْهُ حَبًّا مُتَرٰاكِباً …

قاموس قرآن، ج 2، ص: 257

انعام: 99 كشت است يعني: از آن آب زرع رويانديم و از زرع دانه هاي رويهم سوار شده بيرون آورديم.خضر (بر وزن قفل) جمع اخضر است مثل وَ سَبْعَ سُنْبُلٰاتٍ خُضْرٍ وَ أُخَرَ يٰابِسٰاتٍ يوسف: 46 و مثل عٰالِيَهُمْ ثِيٰابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَ إِسْتَبْرَقٌ … انسان: 21 و مثل مُتَّكِئِينَ عَليٰ رَفْرَفٍ خُضْرٍ … رحمن: 76.الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نٰاراً فَإِذٰا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ يس: 80 خدائيكه از درخت سبز براي شما آتشي پديد آورد كه از آن ميافروزيد.نا گفته نماند: در هر درخت سبز آتش نهفته است بطوريكه اگر دو چوب تر بهم سائيده شوند ميسوزند و آتش ميگيرند. آتش سوزي جنگلها كه در «عصر» خواهد آمد بواسطۀ بهم سائيده شدن درختان جنگلي در اثر گرد بادهاست. ولي چون

الف و لام «الشجر» در آيۀ شريفه براي عهد ذهني است لذا از آن درخت معلومي در نظر است.نقل كرده اند: درخت مرخ (بر وزن فلس) و درخت عفار (بر وزن مدار) دو درخت اند كه با سائيدن بيكديگر آتش ميگيرند و مشتعل ميگردند.و از كلمۀ فَإِذٰا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ روشن ميشود كه عربها با سائيدن آندو بيكديگر آتش ميافروخته اند.لذا بايد گفت مراد از «الشجر» همان دو درخت است. در آيۀ شريفه از اين مطلب، تقويب معاد در نظر است يعني: خدائيكه از درخت سبز و تر آتش سوزان خارج ميكند، ميتواند از استخوان پوسيده آدم زنده بيرون آورد.در قاموس ميگويد: مرخ درختي است كه زود مشتعل ميشود و عفار درختي است كه با آن آتش ميافروزند.

خضع:؛ ج 2، ص: 257

خضع: خضوع چنانكه در اقرب و قاموس گويد بمعني: تواضع، سر بزير انداختن و آرامي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 258

است. صحاح نيز آنرا فروتني و سر بزير انداختن گفته است. راغب ميان آن و خشوع كه گذشت فرقي نميداند.فَلٰا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفاً احزاب: 32 آيۀ در بارۀ زنان حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است خضوع را در آيه نازك و نرم سخن گفتن معني كرده اند كه همان سخن گفتن با ناز و عشوه است. و آن يكنوع تواضع در سخن است. يعني: در سخن گفتن نرمي (و ناز) نكنيد تا مريض القلب در شما طمع كند و سخن بطور متعارف گوئيد.إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمٰاءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْنٰاقُهُمْ لَهٰا خٰاضِعِينَ شعراء: 4 خضوع اعناق سر بزير افتادن آنهاست در اثر زبوني و خواري، ولي از آيۀ ما قبل استفاده ميشود

كه از آن طاعت و فرمانبري مراد است، در اقرب الموارد آمده: چون خضع با لام متعدي شود بمعني اطاعت آيد «خضع له: انقاد» در نهج البلاغه خطبۀ 184 آمده «خضعت الاشياء له و ذلّت مستكينة لعظمته» ولي در جملۀ «ما اقبح الخضوع عند الحاجة و الجفاء عند الغني» نهج البلاغه نامه 31، مقصود از خضوع تواضع و فروتني است.در خاتمه مخفي نماند كه در قرآن مجيد: اين مادّه بيشتر از دو مورد فوق نيامده است.

خطأ:؛ ج 2، ص: 258

خطأ: اشتباه. نا گفته نماند: خطا و اشتباه سه قسم است. اوّل آنكه كاري ناشايست را از روي عمد و بي اعتنائي انجام دهند، اينگونه خطا مسئوليّت آور و مورد باز خواست است و آن مثل جهالت عمدي است كه در «جهل» گذشت مثل وَ لٰا تَقْتُلُوا أَوْلٰادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلٰاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَ إِيّٰاكُمْ إِنَّ قَتْلَهُمْ كٰانَ خِطْأً كَبِيراً اسراء: 31 پيداست كه مشركان فرزندان خويش را از روي عمد و اراده ميكشتند و علّت خطا بودن همان ناشايست بودن آن عمل است. «خطاء» در آيۀ شريفه بكسر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 259

خاء و فتح آن هر دو خوانده شده است. و آنرا بكسر اوّل، گناه معني كرده اند در قاموس گويد: آن بمعني گناه يا گناه عمدي است در مجمع آمده: «خطئ يخطاء خطاء» آنگاه گويند كه گناه از روي عمد باشد و خاطئ نيز از آن است يعني آنكه از روي عمد خطا كار است راغب نيز در مفردات چنين گفته است.تمام گناهان كه از آنها بخطا و خطيئه و خطايا تعبير شده همه از اين قبيل اند مثل بَليٰ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحٰاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولٰئِكَ أَصْحٰابُ النّٰارِ بقره:

81 مِمّٰا خَطِيئٰاتِهِمْ أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا نٰاراً نوح: 25 آمَنّٰا بِرَبِّنٰا لِيَغْفِرَ لَنٰا خَطٰايٰانٰا … طه: 73.دوّم آنكه كار شايسته اي اراده كند ولي خلاف آن واقع شود مثل آنكه ميخواست پرنده اي شكار كند اشتباها انساني را كشت. اين خطا قابل عفو و غير مسئول است و فاعل آنرا مخطي ء گويند نه خاطئ مثل وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنٰاحٌ فِيمٰا أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لٰكِنْ مٰا تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ وَ كٰانَ اللّٰهُ غَفُوراً رَحِيماً احزاب: 5 و مثل وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ أَنْ يَقْتُلَ مُؤْمِناً إِلّٰا خَطَأً وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ … نساء: 92.خطاء و اخطاء هر دو بيك معني است (اقرب).سوّم آنكه كار خلافي را اراده كند و اشتباها كار خوبي را انجام دهد. اينگونه شخص در بارۀ اراده اش مذموم بوده و دربارۀ فعلش نيز ممدوح نيست. راجع باين شقّ در قرآن مصداقي نيامده است.قسم اوّل چنانكه گفته شد خطاي مسئول است و در قسم دوّم اراده صواب و فعل خطا و در قسم سوّم بعكس است. در تعيين اين سه قسم از مفردات استفاده شده است. در اقرب الموارد هست: گفته اند: خطا بر سه معني است گناه، ضدّ عمد و ضدّ صواب و در معني اخير اكثر با مدّ آيد. بَليٰ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحٰاطَتْ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 260

بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولٰئِكَ أَصْحٰابُ النّٰارِ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ بقره: 81 توجيه اين آيه در «حوط» گذشت.رَبَّنٰا لٰا تُؤٰاخِذْنٰا إِنْ نَسِينٰا أَوْ أَخْطَأْنٰا … بقره: 286 اگر مراد از آيه خطا بمعني دوّم باشد صريح است كه بعضي از نسيان ها و خطاها مؤاخذه دارد مثل اينكه نسيان و خطا در اثر اهمال و بي اعتنائي باشد در اين

صورت هر چند عامل در موقع نسيان و خطا غير مختار است ولي سبب آندو اختياري است در بارۀ شخص مجرم آمده كه روز قيامت ميگويد: خدايا چرا مرا كور محشور كردي خطاب رسد كَذٰلِكَ أَتَتْكَ آيٰاتُنٰا فَنَسِيتَهٰا … طه: 126 گر چه مراد از نسيان در اين آيه بي اعتنائي و ترك عمل است. المنار در بارۀ آيۀ ما نحن فيه توجيه متقني دارد كه قابل توجّه است.خاطئون و خاطئين پنج بار در قرآن مجيد آمده و همه در بارۀ كساني است كه عمدا خطا و گناه كرده اند مثل إِنَّ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ جُنُودَهُمٰا كٰانُوا خٰاطِئِينَ قصص: 8 و در سابق گفتيم: كه خاطئ بگناهكار اطلاق ميشود و مخطي ء بخطا كنندۀ معذور. خاطئه مؤنّث خاطئ است مثل نٰاصِيَةٍ كٰاذِبَةٍ خٰاطِئَةٍ علق: 16 و در آيه وَ جٰاءَ فِرْعَوْنُ وَ مَنْ قَبْلَهُ وَ الْمُؤْتَفِكٰاتُ بِالْخٰاطِئَةِ حاقّه: 9 بمعني گناه است چنانكه راغب گفته. در مجمع آنرا مصدر گرفته و اسم مصدر معني كرده است و در اقرب ميگويد: مصدر است مثل عاقبت.وَ مَنْ يَكْسِبْ خَطِيئَةً أَوْ إِثْماً ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً فَقَدِ احْتَمَلَ بُهْتٰاناً وَ إِثْماً مُبِيناً نساء: 112 هر كه خطا يا گناهي كند و آنرا بگردن بيگناهي افكند، بهتاني و گناهي آشكار بدوش گرفته است.بنظر ميايد كه مراد از خطيئة شقّ دوّم خطاست كه خطاي معذور و غير مسئول است. راغب نيز چنين معتقد است. در اين صورت ترديد ميان خطيئة و اثم كاملا روشن است در الميزان خطيئة را بمعني معصيت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 261

گرفته معصيتيكه وبال آن از موردش تجاوز نميكند مثل ترك روزه و خوردن خون، و اثم را بمعني

گناهي گرفته كه وبال آن مستمرّ است مثل قتل نفس و سرقت. و در اين باره تحقيق شاياني كرده است.ولي بايد دانست كه ذيل آيه در بارۀ نسبت گناه بديگري است «ثُمَّ يَرْمِ بِهِ بَرِيئاً» نسبت ترك روزه و خوردن خون مثلا بديگري، با مساق آيه چندان جور در نميآيد.بهتر آنست كه خطيئه را بمعني خطاي معذور بگيريم چنانكه گفتيم آنوقت معني آيه كاملا طبيعي و مطابق فهم ميشود يعني: هر كه خطائي مرتكب شود مثلا كسي را باشتباه بكشد و يا گناهي مرتكب شود مثلا پولي بدزدد سپس آنرا بگردن بيگناهي افكند گناهي بزرگ متحمل شده است.كلمۀ خطيئة بطور مفرد فقط سه بار در قرآن مجيد آمده يكي آيۀ 81 بقره كه گذشت و ديگري آيۀ 82 شعراء و سوّمي آيۀ ما نحن فيه. اوّلي حتما در بارۀ گناه و دوّمي محتمل است و سوّمي بنا بر آنكه گفته شد بمعني خطاي معذور است.فقط اين اشكال ميماند كه آيا خطيئه بر خطاي محض اطلاق ميشود و يا بآن فقط خطا گفته ميشود چنانكه فرموده وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً.

خطب:؛ ج 2، ص: 261

خطب: (بر وزن فلس) روبرو سخن گفتن. خطب، مخاطبه و تخاطب بمعني مراجعه در كلام است و از همين است خطبه (بكسر اوّل و ضمّ آن) لكن خطبه (بضمّ) مختص موعظه است و خطبه (بكسر) مخصوص خواستگاري زن. و اصل خطبه (بكسر اوّل) حالتي است كه خواستگار در آنحالت است مثل جلسة و قعدة، وصف دوّمي فقط خاطب ميايد (يعني خواستگار) و وصف اوّلي خاطب و خطيب است. و خطب (بر وزن فلس) بمعني امر عظيم است كه در آن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 262

تخاطب بسيار

ميشود. (مفردات).در مجمع ميگويد: خطب كار بزرگي است كه شخص در بارۀ آن رفيق خود را خطاب ميكند گويند اين خطب جليل است. در اقرب ميگويد: خطب بمعني شأن و شغل است بزرگ باشد يا كوچك و از آن است اين جمله «هذا خطب يسير و خطب جليل».وَ إِذٰا خٰاطَبَهُمُ الْجٰاهِلُونَ قٰالُوا سَلٰاماً فرقان: 63 وَ لٰا تُخٰاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ مؤمنون: 27 مخاطبه چون با «في» متعدي شود معني مراجعه ميدهد يعني در بارۀ ظالمان بمن مراجعه نكن و برگشتن عذاب را مخواه.قٰالَ فَمٰا خَطْبُكَ يٰا سٰامِرِيُّ طه: 95 قٰالَ مٰا خَطْبُكُنَّ إِذْ رٰاوَدْتُنَّ يُوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ يوسف: 51 خطب در اين آيات بمعني امر است و عظمت نيز از آن استفاده ميشود چنانكه از طبرسي و راغب نقل شد در نهج البلاغه هست «الحمد للّٰه و ان اتي الدّهر بالخطب الفادح» خطبۀ: 35 «هلمّ الخطب في ابن ابي سفيان» خطبۀ: 160 از اين جملات نيز بدست ميايد كه محلّ استعمال خطب امر عظيم است و آنچه از اقرب نقل شد شايد نادر باشد.وَ آتَيْنٰاهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطٰابِ ص: 20 فَقٰالَ أَكْفِلْنِيهٰا وَ عَزَّنِي فِي الْخِطٰابِ ص: 23.نا گفته نماند اگر فصل بمعني فاصل باشد معني آنست كه بداود حكمت و كلام فاصل بين الحقّ و الباطل داديم و اگر بمعناي مصدر باشد معني چنين است: باو فهم و تشخيص كلام داديم و اين با قضاوت و غيره ميسازد لذا از ابن مسعود قضاوت و فهم نقل شده. معني آيۀ دوّم چنين است: گفت مرا بر آن كفيل كن و آنرا بمن ده و مرا در سخن گفتن مغلوب كرد.وَ لٰا

جُنٰاحَ عَلَيْكُمْ فِيمٰا عَرَّضْتُمْ بِهِ مِنْ خِطْبَةِ النِّسٰاءِ أَوْ أَكْنَنْتُمْ فِي أَنْفُسِكُمْ … بقره: 235 گناهي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 263

بر شما نيست آنچه در بارۀ خواستگاري زنان باشاره گوئيد يا در دل خويش نهان كنيد. مراد از خطبه در آيه، خواستگاري است.

خطّ:؛ ج 2، ص: 263

خطّ: نوشتن و نوشته. «خطّ بالقلم و غيره: كتب» وَ مٰا كُنْتَ تَتْلُوا مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتٰابٍ وَ لٰا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذاً لَارْتٰابَ الْمُبْطِلُونَ عنكبوت: 48 پيش از نزول قرآن كتابي نميخواندي و نه بدست خويش كتابي مينوشتي و گر نه اهل باطل از كار قرآن بشك در ميشدند.در نهج البلاغه خطبۀ 123 هست «و هذا القرآن انّما هو خطّ مستور بين الدّفّتين … » اين قرآن فقط خطّي است نوشته ميان دو جلد. و در خطبۀ 145 در بارۀ مردم راجع بقرآن فرموده «و لا يعرفون الّٰا خطّه و زبره» نميشناسند مگر خط قرآن و نوشتن آنرا.نا گفته نماند خطّه بمعني راه و خط هندسي و غيره آمده است ولي در قرآن مجيد فقط در معاني نوشتن بكار رفته است.بايد دانست كه آيۀ شريفه فقط دلالت دارد كه آنحضرت قبل از نزول وحي خواندن و نوشتن نداشت ولي راجع ببعد از نزول وحي ساكت است بعضي از روايات حاكي از آنست كه آنحضرت بعد از نزول وحي مينوشته است مثلا باتفاق شيعه و اهل سنت آن بزرگوار در اواخر عمر خود فرمود: دوات و شانۀ گوسفند بياوريد چيزي براي شما بنويسم تا بعد از من اختلاف نكنيد.نميدانم در كجا ديده ام كه آنحضرت سورۀ قدر يا قسمتي از آنرا با انگشت خود در زمين نوشت بابا بكر و عمر فرمود بخوانيد.وانگهي آيۀ شريفه

از آنحضرت راجع بقبل از نزول وحي سلب قدرت نميكند فقط ميگويد: پيش از نزول قرآن اين دو كار نميكردي.

خطف:؛ ج 2، ص: 263

خطف: ربودن. راغب ميگويد: خطف و اختطاف بسرعت اخذ كردن است. در اقرب آمده «خطفه خطفا: استلبه بسرعة».

قاموس قرآن، ج 2، ص: 264

يَكٰادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصٰارَهُمْ … بقره: 20 نزديك است برق چشمهايشان را بربايد. چون برق زدن بسرعت انجام ميگيرد لذا «يَخْطَفُ» آمده است گوئي برق، چشم را مي ربايد. وَ قٰالُوا إِنْ نَتَّبِعِ الْهُديٰ مَعَكَ نُتَخَطَّفْ مِنْ أَرْضِنٰا … قصص: 57 گفتند: اگر از هدايت پيروي بكنيم از شهر خويش ربوده ميشويم ديگران با قتل و غارت و اسارت ما را از بين ميبرند.أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّٰا جَعَلْنٰا حَرَماً آمِناً وَ يُتَخَطَّفُ النّٰاسُ مِنْ حَوْلِهِمْ أَ فَبِالْبٰاطِلِ يُؤْمِنُونَ وَ بِنِعْمَةِ اللّٰهِ يَكْفُرُونَ عنكبوت: 67 عادت عرب قتل و غارت و دزدي بود ولي اهل مكّه باحترام كعبه از اين گرفتاريها در امان بودند. غارتگران اطراف حرم را غارت ميكردند ولي بحرم جسارت روا نداشتند، آيۀ شريفه در مقام تذكّر اين موهبت ميگويد: آيا ندانستند كه ما حرم را محلّ امن قرار داديم و مردم از اطراف اهل مكّه بوسيلۀ غارتگران ربوده ميشوند با اينحال آيا اينها به باطل و بتان ايمان آورده و بنعمت خدا كفر ميورزند؟! إِلّٰا مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهٰابٌ ثٰاقِبٌ صافات: 10 «خطفة» مصدر است بمعني ربودن يعني مگر آنكس كه بربايد ربودن معهود پس شهاب نافذي از پي او شود. بيضاوي ميگويد: چون مراد از خطفه استراق سمع از ملائكه است لذا با الف و لام آمده است.بهتر است بگوئيم تاء «خطفة» براي قلّت و الف و لام آن

براي عهد است يعني بربايد ربودن مختصر از ملاء اعلي را …

خطو:؛ ج 2، ص: 264

خطو: خطوه (بضمّ اوّل) فاصلۀ ميان دو پا در راه رفتن است.و بفتح اوّل يكدفعه گام برداشتن است (مجمع- مفردات- قاموس) و جمع آن در اوّلي خطوات (بضمّ اوّل و دوّم) و در دوّمي بفتح اوّل بر وزن ضربات است (قاموس).يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ كُلُوا مِمّٰا فِي الْأَرْضِ حَلٰالًا طَيِّباً وَ لٰا تَتَّبِعُوا خُطُوٰاتِ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 265

الشَّيْطٰانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ بقره: 168 تابع شدن به خطوات شيطان پيروي از او و پا گذاشتن در جاي پاي او است و بالاخره مراد، تبعيت از وساوس و دغدغه هاي او ميباشد.در مجمع از امام باقر و صادق عليهما السلام مروي است كه از جملۀ خطوات شيطان قسم بطلاق، نذر در معاصي، و هر سوگند بغير خداست.تبعيّت واقعي در راه رفتن آنست كه تابع پاي خويش را در جاي پاي متبوع بگذارد و مانند او راه رود، هر كه در زندگي تابع وساوس شيطان باشد پا در جاي پاي او گذاشته و در هر دو جهان بدبخت خواهد شد.اين كلمه بصورت جمع در پنج محل از قرآن مجيد آمده است: بقرۀ: 168 و 208- انعام: 142 نور: 21 و منظور آنست كه آدمي در مسير زندگي تابع هوي و تسويلات شيطاني نشده و از راه و منطق صحيح كه بوسيلۀ پيغمبران پاك عرضه شده پيروي نمايد.

خفت:؛ ج 2، ص: 265

خفت: (مثل فلس) آهسته سخن گفتن خفوت بضمّ اوّل بمعني ساكت و آرام شدن است در مصباح گفته «خفت الرجل بصوته» يعني صدايش را بلند نكرد و «خافت بقرائته مخافة» قرائت را با آواز بلند نخواند. وَ لٰا تَجْهَرْ بِصَلٰاتِكَ وَ لٰا تُخٰافِتْ بِهٰا وَ ابْتَغِ بَيْنَ ذٰلِكَ سَبِيلًا … اسراء: 110

نمازت را با صداي بلند و با صداي بسيار آهسته مخوان و ميان اين دو راهي برگزين.تفصيل اين آيه در «جهر» گذشت بنظر ما مراد از «لٰا تَجْهَرْ» فرياد و مراد از «تُخٰافِتْ» بسيار آهسته است كه خود نماز خوان نيز نشنود.يَتَخٰافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلّٰا عَشْراً طه: 103 ميان خويش آهسته سخن گويند كه توقف نكرديد مگر ده روز. فَانْطَلَقُوا وَ هُمْ يَتَخٰافَتُونَ أَنْ لٰا يَدْخُلَنَّهَا الْيَوْمَ عَلَيْكُمْ مِسْكِينٌ قلم: 23 براه افتادند در حاليكه بآرامي ميگفتند: امروز فقيري در آن باغ پيش شما نيايد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 266

خفض:؛ ج 2، ص: 266

خفض: فرو آوردن. راغب ميگويد: خفض ضدّ رفع است و نيز بمعني راحتي و سير آرام ميباشد.وَ اخْفِضْ لَهُمٰا جَنٰاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ … اسراء: 24 براي آندو بال تواضع را فرود آور. راجع باين آيه در «جناح» مفصلا صحبت شد.وَ اخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ حجر: 88 مراد از خفض جناح تواضع و فروتني و مهرباني با مؤمنان است كه آنحضرت بدان مأمور بود.خٰافِضَةٌ رٰافِعَةٌ واقعه: 3 اين آيه در وصف قيامت است يعني فرود آورنده و بالا برنده است.بنظر ابن عباس مراد آنست كه قيامت مردمي را فرود ميآورد و مردمي را بالا ميبرد. و از حسن مفسّر نقل است كه: قومي را بآتش فرو برد و ديگران را به بهشت بالا كند. طبرسي ميگويد جامع اين دو قول آنست كه: قيامت مردمي را كه در دنيا عزيز و بلند مرتبه بودند پائين ميبرد و با بردن بآتش ذليل ميگرداند و مردم ديگر را كه در دنيا ذليل بودند با ورود به بهشت عزيز و بلند مرتبه مي نمايد.ميشود گفت كه مراد آنست قيامت زير و

رو كننده است زيرا ما بعد آن آيه چنين است إِذٰا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجًّا وَ بُسَّتِ الْجِبٰالُ بَسًّا فَكٰانَتْ هَبٰاءً مُنْبَثًّا و آن چنانكه مي بينيد از در هم ريختن و زير و رو شدن حكايت دارد.

خفف:؛ ج 2، ص: 266

خفف: خفّ (بر وزن فلس) و خفّت (بكسر اوّل و فتح آن) بمعني سبكي است (اقرب) راغب ميگويد: خفيف در مقابل ثقيل است. تخفيف بمعني سبك كردن است «خفّفه تخفيفا: ضدّ ثقّله» مثل … ذٰلِكَ تَخْفِيفٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ رَحْمَةٌ … بقره: 178 آن تخفيف و مرحمتي از پروردگار شماست. و مثل فَلٰا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذٰابُ بقره: 86.خفاف در آيۀ انْفِرُوا خِفٰافاً وَ ثِقٰالًا وَ جٰاهِدُوا بِأَمْوٰالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 267

فِي سَبِيلِ اللّٰهِ توبه: 41 جمع خفيف چنانكه ثقال جمع ثقيل است يعني سبكباران و سنگينباران بجنگ بيرون رويد و در راه خدا با اموال و جانها جهاد كنيد. مراد از ثقيل بودن چنانكه گفته اند، وجود موانع از بيرون رفتن است امثال اولاد، نبودن زاد و راحله، كثرت مشغله و غيره و مراد از سبك بودن عدم وجود موانع است.استخفاف طلب سبكي است فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطٰاعُوهُ … زخرف: 54 معني تحت اللفظي آنست كه از قوم خويش طلب سبكي كرد كه بر وي اطاعت كنند و با در نظر گرفتن آيات ما قبل كه فرعون بمردم گفت: آيا حكومت مصر از من نيست؟ آيا اين نهرها در زير درختان كاخ من جاري نيست؟روشن ميشود كه منظور آنست: قوم خويش را بر سبكباري در طاعت وادار كرد پس از وي اطاعت نمودند.تَسْتَخِفُّونَهٰا يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقٰامَتِكُمْ … نحل: 80 آنها را سبك مي شماريد در روز كوچ و

در روز اقامت. وَ لٰا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لٰا يُوقِنُونَ روم: 60 آنانكه ايمان ندارند تو را به سبكسري وا ندارند استخفاف در آيۀ اوّل و سوّم در مقام ذم بكار رفته است كه عبارت از سبكسري و عدم تصميم و بي ارادگي است.وَ مَنْ خَفَّتْ مَوٰازِينُهُ فَأُولٰئِكَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ … اعراف: 9 جملۀ خَفَّتْ مَوٰازِينُهُ در سورۀ مؤمنون 103 و قارعه 8 نيز آمده است و مراد از آن سبك بودن ميزانهاست، در «وزن» خواهد آمد كه ظاهرا وزن فقط براي اعمال نيك است و سيئات توزين ندارند بلكه سبب سبكي حسنات اند.

خفي:؛ ج 2، ص: 267

خفي: خفاء: پنهاني. نهاني.إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَخْفيٰ عَلَيْهِ شَيْ ءٌ فِي الْأَرْضِ وَ لٰا فِي السَّمٰاءِ آل عمران: 5 چيزي در آسمان و زمين بر خدا نهان و پوشيده نمي ماند.نا گفته نماند: فعل اين مادّه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 268

از باب ضرب يضرب متعدي و بمعني ظاهر كردن و پنهان نمودن هر دو آمده و آن از اضداد است چنانكه در اقرب الموارد تصريح كرده و از باب علم يعلم لازم و بمعني پنهاني بكار رفته است. ولي ثلاثي هاي آن در قرآن همه از باب علم يعلم و بمعناي پنهان و پوشيدگي آمده است.اخفاء: پنهان كردن مقابل اعلان و ابداء است مثل وَ أَنَا أَعْلَمُ بِمٰا أَخْفَيْتُمْ وَ مٰا أَعْلَنْتُمْ ممتحنه: 1 و نحو إِنْ تُبْدُوا مٰا فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحٰاسِبْكُمْ بِهِ اللّٰهُ … بقره: 284.در اقرب الموارد اخفاء را بمعني ازالۀ خفاء گرفته و گويد: معني آيۀ إِنَّ السّٰاعَةَ آتِيَةٌ أَكٰادُ أُخْفِيهٰا … طه: 15 آنست كه نزديك است پردۀ آن را زايل كنم و آنرا آشكار نمايم اين قول در مجمع

از ابو عبيده نيز نقل شده است.ولي قاموس و نهايه و مفردات اخفاء را بمعني پنهان داشتن گفته اند و تمام موارد استعمال آن در قرآن مجيد از باب افعال بمعني پنهان كردن آمده است بعيد بنظر ميرسد كه آيۀ فوق بر خلاف آيات ديگر بمعني اظهار باشد. گر چه در مجمع البيان اخفاء را بمعني اظهار و پوشيدن هر دو گفته است.استخفاء: طلب پنهان كردن است (مفردات) يَسْتَخْفُونَ مِنَ النّٰاسِ وَ لٰا يَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّٰهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ … نساء: 108 يعني ميخواهند خود را از مردم مخفي كنند ولي نميخواهند از خدا پنهان دارند حال آنكه خدا با آنهاست.أَلٰا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ … هود: 5 بدان آنها سينه هايشان را بر ميگردانند تا خود را از شنيدن قرآن مخفي بدارند توضيح اين آيه در «ثني» گذشت سَوٰاءٌ مِنْكُمْ مَنْ … هُوَ مُسْتَخْفٍ بِاللَّيْلِ وَ سٰارِبٌ بِالنَّهٰارِ رعد: 10 يعني آنكه در شب خود را پنهان ميكند يا در روز آشكارا راه رونده است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 269

خافيه: بمعني پوشيده و شي ء پنهان است (اقرب) يَوْمَئِذٍ تُعْرَضُونَ لٰا تَخْفيٰ مِنْكُمْ خٰافِيَةٌ حاقّه: 18 آنروز آشكار ميشويد و هيچ نهاني كه از شماست، پنهان نميماند.و آن در آيۀ شريفه بمعني اسم فاعل است.خفيه: بضمّ اوّل مصدر است بمعني پنهاني. ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعاً وَ خُفْيَةً إِنَّهُ لٰا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ اعراف: 55 يعني پروردگار خود را بخوانيد با تضرّع و پنهاني. در الميزان احتمال داده كه مراد از تضرّع، آشكارا و از خفيه پنهاني باشد و چون آشكارا بودن مناسب عبوديت نيست لذا بجاي آن، تضرع آمده است.نا گفته نماند خواندن خدا آشكارا و با صدا اشكال

ندارد چنانكه از روايات و اعمال اولياء عليهم السلام مشهود است، فقط با صداي بلند و فرياد منهيّ است چنانكه مضمون آيۀ وَ اذْكُرْ رَبَّكَ فِي نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِيفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصٰالِ اعراف: 205 است و در «جهر» گذشت كه مراد از آن بنظر نگارنده فرياد است.وَ إِنْ تَجْهَرْ بِالْقَوْلِ فَإِنَّهُ يَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفيٰ طه: 7 اگر سخن آشكار گوئي او نهان و نهانتر را ميداند.جهر بقول آنست كه ما في الضمير را آشكار كني و سرّ همان حديث مكتوم در نفس است و اخفي اسم تفضيل است و مخفي تر از سرّ بعقيدۀ الميزان آنست كه بر خود انسان نيز مخفي باشد يعني خدا، سخن آشكار و سرّ نهان و سرّيكه حتي بر خود شخص پوشيده است ميداند. در مجمع از صادقين عليهما السلام نقل شده: سرّ آنست كه در دل پنهان كرده اي و اخفي آنست كه بخاطرت رسيده سپس فراموش كرده اي.قول الميزان نزديك باين سخن است.و در اين خصوص اقوال ديگري نيز هست كه چندان مفيد نيستند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 270

خلد:؛ ج 2، ص: 270

اشاره

خلد: (بضمّ اوّل) هميشه بودن. مكث طويل. همچنين است خلود. راغب گويد: خلود آنست كه شي ء از عروض فساد بدور بوده و در يك حالت باقي ماند و نيز هر آنچه تغيير و فساد دير عارضش شود عرب آنرا با خلود توصيف ميكند و بسنگهائي كه ديك را روي آن ميگذارند خوالد گويند نه براي هميشه بودن بلكه براي مكث طويل و زياد پايدار بودن. معني دوّم را اقرب الموارد عينا از كليّات ابو البقا نقل كرده است و نيز گفته بآنكه با كثرت سنّ جوان

مانده گويند: «خلد خلودا».طبرسي ذيل آيۀ 25 بقره فرموده: «الخلود هو الدوام … » در قاموس گفته: خلد و خلود بمعني دوام و بقا است و نيز در بارۀ جوان ماندن و سنگهاي ديك كه گفته شد خلود را نقل كرده است. اقرب الموارد نيز قدم بقدم در پي قاموس است.كشّاف ذيل آيۀ 25 بقره گفته: «الخلد: الثبات الدائم و البقاء اللازم الذي لا ينقطع» در جوامع الجامع عين عبارت كشّاف را آورده است.وجود استثنا در آيات خٰالِدِينَ فِيهٰا … إِلّٰا مٰا شٰاءَ رَبُّكَ هود: 107 و 108 خٰالِدِينَ فِيهٰا إِلّٰا مٰا شٰاءَ اللّٰهُ انعام: 128 نشان ميدهد كه خلود بمعني دوام و هميشگي است و گرنه استثنا جا نداشت.ولي در آيات خٰالِدِينَ فِيهٰا أَبَداً نساء: 57 و 123 و 169 مائده: 119 در صورتي مفيد هميشگي است كه «أَبَداً» صرفا براي تأكيد باشد چنانكه بقرينۀ آيات ديگر تأكيد است نه تأسيس. در آيۀ وَ مٰا جَعَلْنٰا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِكَ الْخُلْدَ أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخٰالِدُونَ انبياء: 34 بنظر ميايد مراد از خلد عمر دنيا باشد نه هميشگي.خلود: فقط يكبار در قرآن آمده ادْخُلُوهٰا بِسَلٰامٍ ذٰلِكَ يَوْمُ الْخُلُودِ ق: 34.ولي خلد بضمّ اوّل شش بار بكار رفته است ذُوقُوا عَذٰابَ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 271

الْخُلْدِ يونس: 52 ايضا شَجَرَةِ الْخُلْدِ طه: 120 جَنَّةُ الْخُلْدِ فرقان: 15- دٰارُ الْخُلْدِ فصلت: 28 و نظير آنها. «خلد اليه و اخلد اليه» بمعني ميل و ركون است وَ لَوْ شِئْنٰا لَرَفَعْنٰاهُ بِهٰا وَ لٰكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَوٰاهُ اعراف: 176 مجمع آنرا چسبيدن بزمين فرموده يعني: اگر ميخواستيم او را بوسيلۀ آن آيات والا ميكرديم ليكن او بزمين

چسبيد و بدنيا ميل كرد و از هواي نفس پيروي نمود.وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزٰاؤُهُ جَهَنَّمُ خٰالِداً فِيهٰا وَ غَضِبَ اللّٰهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذٰاباً عَظِيماً نساء: 93 ظهور آيه در آنست كه قاتل مؤمن مخلّد در آتش است و لو داراي ايمان باشد آيا واقعا كسيكه مؤمني را از روي عمد بكشد و خودش مؤمن و معتقد بخدا باشد در عذاب مخلّد خواهد بود يا بالاخره پس از معذّب شدن نجات خواهد يافت؟.در الميزان ميگويد: خداوند در خصوص قاتل عمدي مؤمن تغليظ فرموده و بآتش جاويدان تهديد كرده است ولي دانستي كه آيۀ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ نساء: 48 و آيۀ إِنَّ اللّٰهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً زمر: 53 صلاحيت دارند كه قيد اين آيه واقع شوند. اين آيه وعدۀ آتش ابدي داده ولي در حتميّت صريح نيست و ممكن است بوسيلۀ توبه و يا شفاعت بخشوده شود.در مجمع در اين باره بتفصيل سخن گفته و از جمله نقل كرده كه آيۀ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ بعد از آيۀ ما نحن فيه نازل شده. (يعني آن براي آيۀ وَ مَنْ يَقْتُلْ … قيد است.و از ابو مجدز نقل ميكند كه شرطي در ذيل آيه منظور كرده يعني جزاي قاتل مؤمن آتش ابدي است اگر خداوند مجازات كند. اين قول

قاموس قرآن، ج 2، ص: 272

از ابو صالح نيز نقل شده و عيّاشي آنرا از امام صادق عليه السّلام روايت كرده است و نيز مرفوعا از حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله نقل

نموده كه فرموده: آن جزاي اوست اگر مجازات كند.نا گفته نماند قاتل اگر توبه كند و كفّاره دهد و آن دو ماه روزه و آزاد كردن يك بنده و اطعام شصت فقير (كفّارۀ جمع) است و خود را در اختيار اولياء مقتول قرار بدهد كه اگر خواستند بكشند و اگر خواستند عفو كنند در اين صورت گناه او قابل غفران است و اگر بدون توبه از دنيا رفت عذابش همان است كه آيه بيان كرده ولي احتمال غفران خدا را نميتوان انكار كرد و شرطيكه در بالا نقل شد بقوّت خود باقي است و اللّٰه العالم. و از آيۀ 275 بقره كه در بارۀ اكل ربا وعدۀ عذاب ابد داده شده، روشن ميشود كه اكل ربا بدان صورت توأم با كفر است و اگر توأم با كفر نباشد مثل آيۀ فوق مي باشد.

قابل دقّت؛ ج 2، ص: 272

آيات زير در بارۀ خلود اهل بهشت و آتش كاملا جاي دقّت و تدبّر است ما اوّل آيات را نقل سپس آنها را بررسي ميكنيم.1- يَوْمَ يَأْتِ لٰا تَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلّٰا بِإِذْنِهِ فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ فَأَمَّا الَّذِينَ شَقُوا فَفِي النّٰارِ لَهُمْ فِيهٰا زَفِيرٌ وَ شَهِيقٌ. خٰالِدِينَ فِيهٰا مٰا دٰامَتِ السَّمٰاوٰاتُ وَ الْأَرْضُ إِلّٰا مٰا شٰاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعّٰالٌ لِمٰا يُرِيدُ هود: 105- 107.2- وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خٰالِدِينَ فِيهٰا مٰا دٰامَتِ السَّمٰاوٰاتُ وَ الْأَرْضُ إِلّٰا مٰا شٰاءَ رَبُّكَ عَطٰاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ هود: 108.3- قٰالَ النّٰارُ مَثْوٰاكُمْ خٰالِدِينَ فِيهٰا إِلّٰا مٰا شٰاءَ اللّٰهُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ انعام: 128.4- إِنَّ جَهَنَّمَ كٰانَتْ مِرْصٰاداً لِلطّٰاغِينَ مَآباً لٰابِثِينَ فِيهٰا أَحْقٰاباً نباء: 21- 23.آيۀ اوّل در خلود اهل آتش

قاموس قرآن، ج 2، ص: 273

صريح

است ولي «إِلّٰا مٰا شٰاءَ رَبُّكَ» آنرا از قوّت مياندازد يعني آنها در آتش مخلّداند مگر در وقتيكه خدا بيرون شدن را بخواهد و جملۀ إِنَّ رَبَّكَ فَعّٰالٌ لِمٰا يُرِيدُ بنظر ميآيد كه اين استثناء واقع شدني است (و اللّه العالم) بر خلاف ذيل آيۀ دوّم كه پس از استثناء فرموده: عَطٰاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ يعني بهشت آنها عطائي غير قابل قطع است، اين ميرساند كه استثناء در آيۀ دوّم فقط براي اين است كه خدا مسلوب القدرۀ نيست و اهل بهشت گر چه مخلّد اند امّا خدا در هر حال قادر است كه بيرونشان كند. ولي ذيل آيۀ اوّل چنانكه گفته شد غير از اين است.آيۀ سوّم مطلق و شامل همۀ اهل آتش است ولي پس از وعدۀ خلود ميگويد: إِلّٰا مٰا شٰاءَ اللّٰهُ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ يعني در آتش مخلّداند آنوقت خطاب را متوجه حضرت رسول (ص) كرده فرمايد: مگر وقتيكه خدا بخواهد خارج شوند و آمدن دو اسم حكيم و عليم كه حكايت از حكمت و دانائي خدا دارند ميرساند كه استثناء واقع شدني است و اللّه العالم.آيۀ چهارم گر چه در بارۀ مطلق طاغيان است ولي آيات ذيل نشان ميدهد كه مراد از «الطاغين» كفّار و مكذّبين آيات حق و معاداند كه در بيان علّت آن فرموده: إِنَّهُمْ كٰانُوا لٰا يَرْجُونَ حِسٰاباً وَ كَذَّبُوا بِآيٰاتِنٰا كِذّٰاباً.و «احقاب» چنانكه در «حقب» گذشت بمعني مدّتهاي زياد و زمانهاي مفصّل است نتيجه اين ميشود كه مكذّبين معاد مدّتهاي زياد و سالهاي متمادي در آتش خواهند بود نه هميشه و اللّه اعلم.نا گفته نماند: اگر مراد از آيۀ چهارم و از استثناها آن باشد كه

گفته شد در اينصورت آياتيكه در بارۀ خلود اهل عذاب اند همه با اين آيات مقيّد ميشوند و در بارۀ آنها بايد گفت: اهل آتش مخلّداند مگر آنكه خدا بخواهد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 274

در بارۀ اين استثناها وجوه متعدّدي گفته اند كه قويتر از همه دو وجه است.اوّل آنكه: اين استثناها صرفا براي اثبات قدرت خداست يعني اهل بهشت و آتش هر دو مخلّداند ولي اين خلود طوري نيست كه خدا در مقابل آن مسلوب القدرة باشد خدا هر وقت خواست خارجشان ميكند امّا نخواهد كرد.ولي چنانكه گفتيم جملۀ إِنَّ رَبَّكَ حَكِيمٌ عَلِيمٌ- … إِنَّ رَبَّكَ فَعّٰالٌ لِمٰا يُرِيدُ مانع از اين حمل است و لا اقلّ آنرا مخدوش ميكند ولي جملۀ عَطٰاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ نشان ميدهد كه استثناء در آيۀ دوّم براي اثبات قدرت است و صريح آن ميگويد كه اين عطا قطع شدني نيست.دوّم آنكه: آيۀ اوّل (و قهرا آيۀ سوّم) در بارۀ بعضي از اهل آتش است كه پس از مدّتي از آتش آزاد خواهند شد و استثنا در جاي خود واقع است در تفسير برهان در حدود 11 روايت نقل كرده كه آيه در بارۀ آنهائي است كه پس از مدتي خلاص خواهند شد. از جمله امام صادق عليه السّلام بحمران فرمود: «هذه في الذين يخرجون من النار» و عمر بن ابان گويد: از عبد صالح (ظاهرا امام كاظم عليه السّلام) شنيدم در بارۀ اهل آتش ميفرمود «يدخلون النار بذنوبهم و يخرجون بعفو اللّه» اين روايت تا حدّي از اوّلي اعمّ است.ابن كثير در تفسير خويش گويد: مفسّران در بارۀ استثنا آيۀ اوّل اقوال زيادي دارند آنگاه قول ابن عباس و حسن را

نقل ميكند كه گفته اند: استثنا در بارۀ گناهكاران اهل توحيد است كه در اثر شفاعت و رحمت خدا از آتش خارج ميشوند و حتّي كسيكه فقط در روزي از روزگار لا اله الّٰا اللّه گفته در آتش نمي ماند هر چند اصلا عمل خوبي انجام نداده است در اين باره روايت صحيح و مستفيض از حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله نقل شده است.نا گفته نماند: زمخشري اين

قاموس قرآن، ج 2، ص: 275

اندازه را هم قبول نميكند بلكه عقيده دارد حتي مرتكبين كبائر از اهل توحيد نيز مخلّد در ناراند.در تفسير المنار ذيل آيۀ اوّل تفصيلا سخن گفته و اقوال و توجيهات بسياري نقل كرده است از جمله گفته: در حديث مرفوعي از جابر نقل شده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله آيۀ اوّل را قرائت كرد تا رسيد به إِلّٰا مٰا شٰاءَ رَبُّكَ فرمود اگر خدا بخواهد كساني از اشقيا را از آتش خارج كرده داخل بهشت كند، ميكند.از ابو سعيد خدري و يا از كس ديگري نقل كرده كه گفته: آيۀ إِلّٰا مٰا شٰاءَ رَبُّكَ إِنَّ رَبَّكَ فَعّٰالٌ لِمٰا يُرِيدُ بر تمام آيات خلود حاكم است هر جا كه كلمۀ «خالدين» بيايد اين استثنا در آنجا ملحوظ است.آنگاه ميگويد: اين عقوبت باختيار خدا واقع ميشود و بسته بخواست اوست، اگر بخواهد همۀ عذاب يا مقداري از آنرا بر دارد بر ميدارد كه ارادۀ او در هر چيز نافذ است. ولي آيا ميخواهد يا نه اين چيزي است كه فقط خدا ميداند و آنچه در روايات آمده قول ما را تأييد ميكند كه امر موكول بخداست.در ص 83 ج 8 گويد: اشقيا در

تبديل فطرت توحيد مستمرّ شدند تا فطرت آنها تغيير يافت و چون آيات خدا مؤثّر نشد، در تطهير فطرت محتاج عقوباتي بالاتر از عقوبات دنيا شدند. آن خبث و نجاست فقط با آتش آخرت قابل زوال است و چون موجب عذاب كه همان نجاست ذات باشد با سوختن و عذاب از بين رفت، عذاب از بين ميرود و مقتضاي رحمت بلا معارض ميماند. تمام شد.نگارنده گويد: مرادش از اين تقريب عدم خلود كفّار در آتش است.در الميزان ذيل آيۀ سوّم فرموده: استثنا براي اثبات قدرت خداست و ميتواند آنها را خارج

قاموس قرآن، ج 2، ص: 276

كند هر چند خارج نخواهد كرد و در ذيل آيۀ اوّل فرموده: آتشيان مانند بهشتيان مخلّداند و بهيچ وجه از آن خارج نميشوند ولي اين ابديّت موجب مسلوب القدرة بودن خدا نيست.نگارنده گويد: ما حق داريم در بارۀ آيات خداوند فكر و تدبّر كنيم و آنها را بيكديگر برگردانده و استنتاج نمائيم. در بارۀ خلود اهل عذاب و اينكه استثناها فقط براي اثبات قدرت است و يا عملي خواهد شد حقيقت پيش خدا است و آنچه در علم خداست بآن تسليم هستيم.

چند مسئله؛ ج 2، ص: 276

در اينجا بايد سه مسئله را بررسي نمائيم.1- خلود و جاوداني بودن يعني چه و چطور متصوّر است موجودي هميشه در يك حال باشد و تغيير و فسادي در آن راه نيابد؟.2- آيا خلود در آتش و بهشت تدريجا عادت ميشود و حالت اوّليه خود را از دست ميدهد يا نه؟بعبارت ديگر آيا جهنّمي ها در اثر گذشت زمان از احساس عذاب خلاص نميشوند؟ آيا بهشتي ها در اثر لذّت يكنواخت احساس حظّ را از دست نميدهند؟.3- آيا خلود در آتش

براي كفّار ظلم نيست؟ كسانيكه مثلا شصت سال كفر ورزيده و آيات خدا را تكذيب كرده و عمر خود را در كارهاي بد باتمام رسانده اند آيا عذاب ابدي در حق آنها رواست؟در بارۀ مطلب اوّل بايد دانست: موجودات مادّي در اين دنيا از حيث كميّت ثابت و از حيث كيفيّت در تغيير و تبدّل اند. كميّت و وزن و اندازۀ مادّه ثابت و بي كم و كاست است ولي از لحاظ كيفيّت، اشياء جهان پيوسته در تغيير و تبدّل و فنا و فساد و زوال اند و هيچ وقت در وضعي و حالي ثابت و پايدار نمي مانند. از طرف ديگر در دنياي ما اصلي بنام اصل كهولت (آنتروپي) بر تمام موادّ و نيروها

قاموس قرآن، ج 2، ص: 277

حكم فرماست، هر موجودي كه بحالت خود رها شده و امدادي بدان نرسد بطور تدريج بسوي همواري و پيري و سكون ميرود، علت فساد و مرگ در عالم همين است، اگر اين اصل در جهان نبود اصل بقا و ثبات در عالم حكومت ميكرد و ما در اين زندگي مخلّد ميشديم و از مرگ و فنا اثري نبود.در زندگي آخرت اصل كهولت از موادّ برداشته ميشود و برداشته شدن آن عبارت اخراي خلود و هميشگي است و بزرگترين مرز فارق ميان دنيا و آخرت وجود كهولت و عدم آنست، آقاي مهندس بازرگان در كتاب ذرّۀ بي انتها ص 85 ميگويد: جريانها و قوانيني كه در اين دنيا بر موادّ و انرژيها حكومت دارد تماما ناشي يا منطبق بر دو اصل ترموديناميك است 1 اصل بقاء و ثبات كميّت ها- 2 آنتروپي يا كهولت يعني اصل انحطاط كيفيّت ها و ضعف و زوال ارزشها …

با برداشتن آنتروپي (پيري و كهولت) خصوصيّات و مشخّصات آخرت ظاهر ميشود و لازمۀ همۀ آنها لغو آنتروپي است بطوريكه كهولت و آنتروپي را ميتوان مرز و فارق دنيا و آخرت دانست.و خلاصه در آخرت با ارادۀ نافذ و مؤثّر خدا، اصل كهولت و پيري از موجودات برداشته ميشود و هر چيز مخلّد ميشود و كلمۀ فنا و زوال و پيري از قاموس موجودات حذف ميگردد. اين مطلب حتمي است گر چه تصوّر آن براي ما مشكل است.راجع بمطلب دوّم بايد دانست: با برداشته شدن اصل كهولت از اشياء همه چيز هميشه تازه و جوان خواهد بود و گذشت ايّام، سعادت را بعادت و سيري و عذاب را براحتي تبديل نخواهد كرد.قرآن در اين باره چنين فرموده: خٰالِدِينَ فِيهٰا لٰا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذٰابُ وَ لٰا هُمْ يُنْظَرُونَ بقره: 162 و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 278

آل عمران: 88 وعدۀ عدم تخفيف عذاب دلالت دارد بر اينكه شكنجه و عذاب آنها هميشه تازه و پيوسته ناراحت كننده است و نيز فرموده إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا بِآيٰاتِنٰا سَوْفَ نُصْلِيهِمْ نٰاراً كُلَّمٰا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنٰاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهٰا لِيَذُوقُوا الْعَذٰابَ … نساء: 56 توضيح نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ در «جلد» گذشت يعني هر وقت پوستهاي آنها پخت و بي حسّ شد، پوستهاي ديگري را بر آنها عوض ميگيريم تا عذاب را بچشند. آيۀ شريفه در اثبات مطلب كاملا روشن است.همچنين است آيات فَلٰا يُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذٰابُ وَ لٰا هُمْ يُنْصَرُونَ بقره: 86 وَ إِذٰا رَأَي الَّذِينَ ظَلَمُوا الْعَذٰابَ فَلٰا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ وَ لٰا هُمْ يُنْظَرُونَ نحل: 85 وَ قٰالَ الَّذِينَ فِي النّٰارِ لِخَزَنَةِ جَهَنَّمَ ادْعُوا رَبَّكُمْ يُخَفِّفْ عَنّٰا يَوْماً مِنَ الْعَذٰابِ غافر: 49 و روشنتر

از اينها آيۀ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَهُمْ نٰارُ جَهَنَّمَ لٰا يُقْضيٰ عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا وَ لٰا يُخَفَّفُ عَنْهُمْ مِنْ عَذٰابِهٰا كَذٰلِكَ نَجْزِي كُلَّ كَفُورٍ فاطر: 36 است. كه مرگ و راحتي و تخفيف را از اهل عذاب نفي ميكند.در بارۀ اهل بهشت آمده خٰالِدِينَ فِيهٰا لٰا يَبْغُونَ عَنْهٰا حِوَلًا كهف: 108 يعني در بهشت هميشگي اند و انتقال از آنرا طالب نيستند و از آن سير نميشوند. لٰا يَسْمَعُونَ حَسِيسَهٰا وَ هُمْ فِي مَا اشْتَهَتْ أَنْفُسُهُمْ خٰالِدُونَ انبياء: 102 صداي آتش را نمي شنوند و در آنچه نفسشان ميل دارد دائمي اند.گر چه درك اين حقيقت براي ما مشكل است ولي نميتوان اوضاع عالم آخرت را از اين جهان قياس گرفت. و قوانين هر دو را يكي دانست.و امّا راجع بمطلب سوّم: عذاب و شكنجه و گرفتاري آخرت صورت واقعي عصيان و مخالفت دنيا است و آن لازم و دائم است توضيح آنكه: اعمال خوب و بد آدمي، اجزاء بدن اوست كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 279

بشكل نيرو از بدن وي بيرون ميريزد و همان نيروها بنا بر حقيقت بقاء اعمال در عالم باقي مي مانند و ذرّه اي از آنها كاسته نميشود. آن نيروها در آخرت بخود آدم بر ميگردند و اي بسا اعمال چشم در جاي چشم و اعمال دست در جاي دست و هكذا مي نشيند و بهمان اعضا تبديل ميشود. و چشم و گوش و غيره كه از آنها تشكيل شده هميشه در عذاب يا در رحمت خواهد بود مثلا زباني كه از ميليونها لا اله الّا اللّه تشكيل يافته هميشه راحت و هميشه گويا و هميشه شاد خواهد بود و زبانيكه از غيبت و بهتان و دشنام

و غيره فراهم آمده هميشه در عذاب خواهد بود. همانطور كه شوري از نمك، تري از آب، چربي از روغن جدا شدني نيست اينگونه اعضاء نيز كه از اعمال نيك و بد بوجود آمده اند چون ذات و اصل خميرۀ آنها همان رحمت يا عذاب است همواره در عذاب و يا در رحمت خواهند بود قرآن مجيد فرموده لٰا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّمٰا تُجْزَوْنَ مٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ تحريم: 7 امروز عذر مياريد فقط آنچه را كه ميكرديد سزا داده ميشويد، يعني اينها عين همان اعمال است كه بخودتان باز گشته است. آيات قرآن در بيان اين حقيقت يكي دو تا نيست بلكه آيات زيادي در اين زمينه آمده است.آقاي محمد امين رضوي سلدوزي در كتاب تجسم عمل يا تبدّل نيرو بماده ص 42 ذيل عنوان انساني كه از لذت و يا از رنج ساخته ميشود اين مطلب را بطور واضح شرح داده است. كساني را كه در اين زمينه خواهان تحقيق و توضيح بيشتراند مطالعۀ همان كتاب را توصيه ميكنم كه در اين باره كتابي كم نظير و يا بي نظير است.در عين حال بايد آيات چهارگانۀ گذشته و توضيحاتي را كه داده شد از نظر دور نداشت و حقيقت كار را بخدا موكول كرد.

خلص:؛ ج 2، ص: 279

خلص: خلوص بمعني صاف

قاموس قرآن، ج 2، ص: 280

شدن و بي خلط شدن است. طبرسي ذيل آيۀ 94 بقره ميگويد: اصل خلوص آنست كه شي ء از هر آلودگي صاف باشد راغب ميگويد: خالص مثل صاف است با اين فرق كه خالص آنست كه آميختگي آن از بين رفته باشد ولي صاف گاهي بآن گويند كه اصلا آميختگي ندارد.فَلَمَّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيًّا يوسف: 80 يعني

چون از ديگران خالص شدند و فقط خودشان ماندند كه برادر بودند و از اهل مصر جدا شدند. معني آيه چنين ميشود: چون برادران يوسف از يوسف كه برادرشان را رها كند مأيوس شدند از مردم كنار گشتند در حاليكه ميان خود بنجوي و گفتگو مشغول بودند.نُسْقِيكُمْ مِمّٰا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خٰالِصاً نحل: 66 مي نوشانيم بشما از آنچه در شكم حيوانات هست از ميان گياه خورده شده و خون، شير خالص را كه بخون و گياه آميخته است.نا گفته نماند سرگين را تا وقتي كه در شكمبه است، فرث گويند لذا بهتر است آنرا گياه جويده ترجمه كنيم.أَلٰا لِلّٰهِ الدِّينُ الْخٰالِصُ … زمر: 3 بدان دين خالص و پاك شده از شرك براي خداست و خداوند فقط عبادت خالص را مي پذيرد نه عبادت توأم با شرك و نه عبادت غير خدا را (الميزان) إِنّٰا أَخْلَصْنٰاهُمْ بِخٰالِصَةٍ ذِكْرَي الدّٰارِ ص: 46 در الميزان ميگويد: «خالصة» صفت موصوف محذوفي است و «باء» براي سببيّت است يعني: ما آنها را خالص كرديم بسبب خصلت خالصي كه تذكّر و ياد آوري دار آخرت باشد.اخلاص دين براي خدا، آنست كه دين را از شرك بت پرستان و تثليث نصاري و تشبيه يهود و مطلق غير خدا، خالص و پاك و صاف كنيم. صيغه هاي ماضي و اسم فاعل آن همه راجع باين معني است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 281

مثل وَ أَخْلَصُوا دِينَهُمْ لِلّٰهِ … نساء: 146 فَاعْبُدِ اللّٰهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ زمر: 2 وَ نَحْنُ لَهُ مُخْلِصُونَ بقره: 139 وَ ادْعُوهُ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ اعراف: 29 و مخلص چهار بار، مخلصون يك بار، مخلصين هفت بار در

قرآن مجيد آمده و همه در بارۀ اخلاص دين اند.امّا مخلص و مخلصين بصيغۀ اسم مفعول بمعني آنست كه خدا او را براي خود خالص كرده است و غير خدا را در آن نصيبي نيست چنانكه شيطان در بارۀ آنها ميگويد: كه باغواء آنها راهي ندارم مثل وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ إِلّٰا عِبٰادَكَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِينَ حجر: 39- 40 مخلصين هشت بار در قرآن مجيد تكرار شده است وَ اذْكُرْ فِي الْكِتٰابِ مُوسيٰ إِنَّهُ كٰانَ مُخْلَصاً وَ كٰانَ رَسُولًا نَبِيًّا مريم: 51 موسي را در كتاب ياد كن كه او بندۀ خالص شده بود و غير خدا را در او راهي نبود و پيامبر فرستاده بود. همچنين است إِنَّهُ مِنْ عِبٰادِنَا الْمُخْلَصِينَ يوسف: 24 و غيره. مخلصين ابتدا با پيامبران تطبيق ميشوند كه خدا آنها را برگزيده و انتخاب كرده و مخصوص خدايند، شيطان و هواي نفس را در آنها راهي نيست چنانكه در بارۀ آنها فرموده إِنَّ اللّٰهَ اصْطَفيٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ آل عمران: 33 قُلِ الْحَمْدُ لِلّٰهِ وَ سَلٰامٌ عَليٰ عِبٰادِهِ الَّذِينَ اصْطَفيٰ … نمل: 59 وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنٰا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيٰارِ ص 47.بندگاني اند پاك، منزّه، بي عيب، سارع در خيرات، عابد، نيكو كار.گذشته از پيامبران و ائمه عليهم السلام ممكن است پاكاني در اثر ايمان قوي و اعمال نيك همواره رضاي خدا را هدف خويش قرار دهند و خدا نيز آنها را مخصوص خود قرار دهد و از بندگان خالص كرده باشد و غير خدا را در آنها نصيبي نباشد.

خلط:؛ ج 2، ص: 281

خلط: آميختن. راغب

قاموس قرآن، ج 2، ص: 282

ميگويد: خلط آنست كه ميان اجزاء دو چيز يا بيشتر را جمع كنند اعمّ از آنكه

هر دو مايع باشند يا جامد يا يكي مايع و ديگري جامد و آن از مزج اعمّ است. اقرب الموارد ميگويد: مزج آميختني است كه جدا كردن آن ممكن نباشد مثل آميختن مايعات. و خلط اعمّ از آن است.علي هذا مزج اخصّ و خلط اعمّ است ولي طبرسي در مجمع ذيل آيۀ 220 بقره ميگويد: مخالطه آميخته شدني است كه جدا شدن آن ممكن نباشد.نا گفته نماند قول راغب و اقرب الموارد كه خلط را اعمّ گفته اند با استعمال قرآن بهتر ميسازد.وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْيَتٰاميٰ قُلْ إِصْلٰاحٌ لَهُمْ خَيْرٌ وَ إِنْ تُخٰالِطُوهُمْ فَإِخْوٰانُكُمْ … بقره: 220 منظور از مخالطه چنانكه طبرسي گفته آميختن مال يتيم با مال خود است يعني: تو را از يتامي ميپرسند بگو: اصلاح براي آنها (اصلاح اموال) خوب است و اگر اموال آنها را با اموال خود آميختيد آنها برادران شمايند. مخالطه را معاشرت نيز گفته اند.وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صٰالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً … توبه: 102 و ديگران كه بگناهان خويش اعتراف كرده عمل شايسته اي را با عمل بد ديگر آميخته اند.يعني هم عمل صالح و هم عمل طالح انجام داده اند.وَ اضْرِبْ لَهُمْ مَثَلَ الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا كَمٰاءٍ أَنْزَلْنٰاهُ مِنَ السَّمٰاءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبٰاتُ الْأَرْضِ … كهف: 45 اختلاط بمعني امتزاج و آميخته شدن است، تا آب نباشد املاح زمين و گازهاي هوا قابل امتزاج نيست آب باران است كه آميخته با گازهاي مخصوص از هوا بزمين ميريزد و آنگاه املاح خاك را حلّ كرده و قابل تغذيه گياه ميكند.گمان ميكنم منظور از نبات در آيه موادّي است كه گياه را تشكيل ميدهند و آنها بواسطۀ آب بهم آميخته

قاموس قرآن، ج 2،

ص: 283

و ممتزج ميشوند و بصورت گياه در ميايند. علي هذا باء در «به» براي سببيّت است. ممكن است باء را براي تعديه گرفت يعني گياه زمين با آب آميخته شد.وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطٰاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَليٰ بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ … ص: 24 خلطاء جمع خليط و آن بمعني رفيق و همسايه و شريك است مراد از آن در آيۀ شريفه شركاء است كه مال خود را با مال شريك خود مي آميزند.

خلع:؛ ج 2، ص: 283

خلع: بر كندن. إِنِّي أَنَا رَبُّكَ فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوٰادِ الْمُقَدَّسِ طُويً طه: 12 منم پروردگار تو پا پوش خود را بر كن كه تو در وادي پاك طوي هستي.بعقيدۀ الميزان وادي سينا در اثر خطاب خدا و مقام قرب و موطن حضور و مناجات، مقدس شد و شرط ادب آن بود كه موسي در آنجا بي كفش باشد لذا امر بخلع نعل شد، مقدّس بودن كعبۀ شريف و مساجد و مشاهد مشرّفه همه از اين باب است، شرافت مكان بسبب عبادت مخصوص و يا واقعۀ محترمي است كه در آن تشريع و يا در آنجا واقع شده و گرنه ميان اجزاء زمان و مكان تفاضلي نيست.اين سخن قوي و صحيح است و صدر آيه إِنِّي أَنَا رَبُّكَ و آيۀ ما قبل نُودِيَ يٰا مُوسيٰ و آيات ما بعد، شاهد آن اند در مجمع از كعب و عكرمه نقل كرده: علت اين خطاب آن بود كه كفش موسي از پوست ميتۀ خر بود و در وجه سوّم از وجوه چهارگانه ميگويد: علّت اين دستور آنست كه پا برهنه بودن علامت تواضع و فروتني است و لذا بزرگان سلف پا برهنه

طواف ميكردند و آنرا از اصمّ نقل ميكند. اين وجه نيز قابل قبول و طبع پسند است.آنچه از بعض صوفيّه نقل شده كه مراد از آن تمكّن و استقامت است بي مدرك و خالي از اعتبار ميباشد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 284

اين كلمه فقط يكبار در كلام حق آمده است.

خلف:؛ ج 2، ص: 284

اشاره

خلف: (بر وزن فلس) پس.پشت سر. راغب ميگويد: خلف ضدّ قدّام است فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً … يونس: 92 امروز پيكر تو را نجات ميدهيم و از آب بيرون ميافكنيم تا از براي كسانيكه از پس تواند عبرتي باشي رجوع شود به «فرعون».اتَّقُوا مٰا بَيْنَ أَيْدِيكُمْ وَ مٰا خَلْفَكُمْ يس: 45 خلف در اين آيه و غيره بمعني پس و پشت سر است. در تمام مشتقّات آن اين معني ملحوظ ميباشد.ايضا خلف (بر وزن فلس) وصف است بمعني جانشين بد و آخر ماندۀ بد، مثل فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ وَرِثُوا الْكِتٰابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هٰذَا الْأَدْنيٰ اعراف: 169 فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضٰاعُوا الصَّلٰاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَوٰاتِ مريم: 59 ابن اثير در نهايه ميگويد: خلف بتحريك و سكون هر كسي است كه پس از رفتن ديگري در آيد ليكن بفتح اوّل و دوّم در جانشين خوب و بفتح اوّل و سكون دوّم در جانشين بد بكار ميرود گويند خلف صدق و خلف سوء قول طبرسي و راغب نظير قول نهايه ميباشد.خلف: (بر وزن قفل) بمعني مخالفت در وعده و وفا نكردن بآن است و فعل آن همه از باب افعال بكار رفته مثل إِنَّ اللّٰهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الْحَقِّ وَ وَعَدْتُكُمْ فَأَخْلَفْتُكُمْ ابراهيم: 22 و نحو فَلٰا تَحْسَبَنَّ اللّٰهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ … ابراهيم: 47.خِلفة: بكسر

اوّل و سكون ثاني در جائي گفته ميشود كه يكي از پي ديگري در آيد (مفردات) مثل وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهٰارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرٰادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرٰادَ شُكُوراً فرقان: 62 او كسي است كه شب و روز را در پي هم قرار داده براي كسيكه متذكّر باشد يا شكر گذارد در اقرب گويد: اسم

قاموس قرآن، ج 2، ص: 285

است از جانشين گذاشتن يا جانشين شدن. در مجمع نقل شده: شب خلفۀ روز و روز خلفۀ شب است زيرا يكي از آنديگري جانشين ميشود: خلاف: مصدر باب مفاعله بمعني مخالفت و ناسازگاري است و بگمان ابو عبيده بمعني بعد (پس) است فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلٰافَ رَسُولِ اللّٰهِ توبه: 81 باز گذاشتگان بقعودشان بر خلاف رسول خدا شاد شدند وَ إِذاً لٰا يَلْبَثُونَ خِلٰافَكَ إِلّٰا قَلِيلًا اسراء: 76 آنگاه در مخالفت تو جز اندكي توقّف نميكنند. بنا بر قول ابو عبيده معني آن در هر دو آيه پس است يعني از پس تو جز اندكي نمانند هكذا آيۀ اوّل.لَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلٰافٍ اعراف: 124 قطع از خلاف آنست كه مثلا دست راست را با پاي چپ و يا بالعكس ببرند اين سخن فرعون است نسبت بساحران كه بموسي ايمان آوردند در سورۀ طه: 71- شعراء: 49 نيز آمده است.خالف: بمعني مانده مثل ترك شده است (مفردات) فَاقْعُدُوا مَعَ الْخٰالِفِينَ توبه: 83 بنشينيد با بازماندگان. (مثل زنان و اطفال كه مي مانند و بجهاد بيرون نميشوند).خالفه: بمعني عمود آخر خيمه است و گاهي از زنان بمناسبت ماندن در خانه و خارج نشدن بجنگ خوالف تعبير ميكنند (مفردات) رَضُوا بِأَنْ يَكُونُوا مَعَ الْخَوٰالِفِ توبه: 87

و 93 راضي شدند كه با زنان باز مانده، باشند طبرسي از زجاج نقل ميكند: زنانرا خوالف گويند بعلّت تخلّف از جهاد ولي جايز است كه جمع خالفه باشد و در مردان استعمال شود خالف و خالفه آنست كه نانجيب باشد در دو محل جمع فاعل فواعل آمده مثل فارس فوارس و هالك هوالك.معني آيه بعقيدۀ طبرسي آنست: راضي شدند اينكه با زنان و اطفال و مريضان و باز نشستگان باشند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 286

خوالف فقط دو بار در قرآن آمده است.مخلّف: (بصيغۀ مفعول) كسي است كه ترك شده و باز گذاشته شود سَيَقُولُ لَكَ الْمُخَلَّفُونَ مِنَ الْأَعْرٰابِ شَغَلَتْنٰا أَمْوٰالُنٰا وَ أَهْلُونٰا … فتح: 11 باز گذاشتگان از اعراب باديه نشين خواهند گفت كه: اموال و اهل، ما را از خروج بجهاد مشغول كردند. وَ عَلَي الثَّلٰاثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا … توبه: 118 قُلْ لِلْمُخَلَّفِينَ مِنَ الْأَعْرٰابِ … فتح: 16.خليفه بمعني نائب و جانشين است در مفردات و اقرب ميگويد: خلافت نيابت از غير است در اثر غيبت منوب عنه و يا براي مرگش و يا براي عاجز بودنش و يا براي شرافت نائب و از اين قبيل است كه خداوند اولياء خويش را در ارض خليفه كرده يعني براي شرافت اولياء مثل هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلٰائِفَ الْأَرْضِ انعام: 165.راغب ميگويد: خلائف جمع خليفه و خلفاء جمع خليف است مثل «جَعَلَكُمْ خُلَفٰاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ» نا گفته نماند اين سخن بنا بر قاعدۀ جمع است و گرنه مؤنّث و مذكّر در آن حساب نيست در بارۀ حضرت داود آمده جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ ص: 26 در اقرب الموارد ميگويد: خلفاء و خلائف هر دو جمع

خليفه است. خلفاء مذكّر است گويند: «ثلاثة خلفاء» ولي در خلائف تذكير و تأنيث هر دو جايز است گفته ميشود: «ثلاثة خلائف و ثلث خلائف» و هر دو (خلائف و خلفاء) لغت فصيح اند شاهد قول اقرب آنست كه هر دو در قرآن مجيد آمده است.اختلاف و ناسازگاري آنست كه هر يك راهي غير از راه ديگري بگيرد در فعل يا در قول و چون اختلاف در قول گاهي منجرّ بتنازع ميشود لذا اختلاف بمعني نزاع و مجادله ميايد بطور استعاره (مفردات) اقرب ميگويد اختلاف ضدّ اتّفاق

قاموس قرآن، ج 2، ص: 287

است فَاخْتَلَفَ الْأَحْزٰابُ مِنْ بَيْنِهِمْ مريم: 37 وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ إِلّٰا مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ … آل عمران: 19.اختلاف شب و روز: پي در پي هم بودن آندو است إِنَّ فِي اخْتِلٰافِ اللَّيْلِ وَ النَّهٰارِ وَ مٰا خَلَقَ اللّٰهُ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ لَآيٰاتٍ لِقَوْمٍ يَتَّقُونَ يونس: 6 اين جمله پنج بار در قرآن مجيد آمده است.استخلاف: جانشين گذاشتن است و معني طلب در آن ملحوظ است إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ مِنْ بَعْدِكُمْ مٰا يَشٰاءُ انعام: 133 اگر بخواهد شما را ميبرد و از پس شما آنكه بخواهد جانشين ميكند.

بشر خليفة اللّه است؛ ج 2، ص: 287

وَ إِذْ قٰالَ رَبُّكَ لِلْمَلٰائِكَةِ إِنِّي جٰاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قٰالُوا أَ تَجْعَلُ فِيهٰا مَنْ يُفْسِدُ فِيهٰا وَ يَسْفِكُ الدِّمٰاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قٰالَ إِنِّي أَعْلَمُ مٰا لٰا تَعْلَمُونَ بقره: 30.در آيۀ شريفه صحبت از يكنفر نيست و گرنه در جواب خدا ملائكه نميگفتند مَنْ يُفْسِدُ فِيهٰا وَ يَسْفِكُ الدِّمٰاءَ فساد و سفك دماء در صورت كثرت انسان تحقّق پذير است در الميزان گفته: خلافت

بر آدم عليه السّلام منحصر نيست بلكه اولادش نيز در آن شريك اند بي آنكه اختصاصي در بين باشد و مراد از تعليم اسماء وديعه گذاشتن اين علم در انسان است بطوريكه آثار آن تدريجا و دائما از انسان ظاهر ميشود.در المنار ج 1 ص 258 ميگويد: ظاهر (و اللّه اعلم) آنست كه مراد از خليفه آدم و مجموع ذرّيّۀ اوست. و در ص: 260 ميگويد: انسان ضعيف خلق شده ولي داراي حسّ و شعور است و با آندو در كائنات تصرّف ميكند و آنها را زير سلطۀ خود ميكشد لذا داراي اين همه اختراعات عجيبه شده و در آينده بجائي خواهد رسيد كه نميتوان حساب كرد.پس انسان با اين قوّه و موهبت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 288

از حيث استعداد و آرزو و علم و عمل غير محدود است. خداوند اين مواهب را باو داده تا بواسطۀ او اسرار خلقت آشكار گردد. خدا او را با اين مواهب خليفه و جانشين خود در زمين قرار داده و او عجائب صنع خدا و اسرار خلقت خدا و بدايع حكمت او را آشكار مي سازد (خلاصۀ سخن المنار).توضيح سخن آنست كه خداوند داراي اسماء حسني و صفات علياست و بشر در تمامي آنها خليفه و جانشين خدا در زمين است و در تمام شئون خويش كارهاي خدا را حكايت ميكند و مظهر اسماء و صفات حق است النهايه كمال و اتمّ آن صفات در خداست و بانسان مقداري از آنها عطا شده است و اين خلافت شامل تمام انسان است اعمّ از نيك و بد، مؤمن و كافر، بد كار و نيكو كار.مثلا خالق، رازق، عليم، قادر، سميع، بصير، رحيم، حكيم،

غفور و … از اسماء حق تعالي است. بشر در تمام اين صفات و اسماء جانشين خداست.خدا همه را خلق كرده بشر نيز مثلا ساختمان، كارخانه و غيره را خلق ميكند و با قدرت خدا دادي آنها را بوجود مياورد، و باولاد خود روزي فراهم مياورد، داناست، قدرت دارد، مي شنود، مي بيند، مهربان، محكم كار، چاره ساز و مدبّر است. اينها همه جانشيني از حضرت حق تعالي است.علي هذا در بارۀ امامان و مخصوصا در بارۀ امير المؤمنين عليه السّلام مثلا ميخوانيم كه: مظهر صفات حق اند يعني در اظهار صفات خدا از ديگران ما فوق اند و اگر گفتيم: علي عليه السّلام يد اللّه است يعني دست او مانند خدا و بجانشيني خدا قوي و كارساز و نجات دهنده است گر چه ميشود گفت انسان ها همه يد اللّه اند ولي نه مثل آنحضرت و خلاصه آنكه: بشر خدا صفت است و جانشين خداست. اصل نيروها و صفات كه بشر داراست از خدا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 289

ميباشد منتهي بدكاران جانشينان بد و نيكو كاران جانشينان خوب اند.در آياتي نظير وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلٰائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجٰاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مٰا آتٰاكُمْ إِنَّ رَبَّكَ سَرِيعُ الْعِقٰابِ انعام: 165 هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلٰائِفَ فِي الْأَرْضِ فَمَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ لٰا يَزِيدُ الْكٰافِرِينَ كُفْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ إِلّٰا مَقْتاً … فاطر: 39 منظور باحتمال قوي خليفة اللّه بودن انسان است و كافر نيز خليفۀ خداست امّا كفر او در پيش خدا رسوايش خواهد كرد.ولي در آياتي مثل جَعَلْنٰاكُمْ خَلٰائِفَ فِي الْأَرْضِ مِنْ بَعْدِهِمْ … يونس: 14 وَ اذْكُرُوا إِذْ جَعَلَكُمْ خُلَفٰاءَ مِنْ بَعْدِ قَوْمِ نُوحٍ … اعراف: 69 ظاهرا

جانشين شدن از گذشتگان است نه خليفة اللّه بودن و همچنين است آيۀ 74 اعراف ولي شايد منظور از آيۀ 74 يونس و 62 نمل خليفة اللّه بودن باشد.در خاتمه نا گفته نماند معناي خليفة اللّه بودن آنست كه بشر در آينده از حيث صنعت و كار و عمل هر چه بيشتر خدا صفت خواهد بود و مظهر بيشتر آن در زندگي بهشتي است كه انسان با اراده كار خواهد كرد و اين مطلب را در كتاب معاد از نظر قرآن و علم توضيح داده ام بايد منتظر ترقيّات عجيب بشر در دنيا بود كه اين موجود مرموز و خليفة اللّه چه كارهائي انجام خواهد داد و ظهور آن كارها دليل خليفة اللّه و مظهر صفات حق بودن است و در عين حال معرّف كمال قدرت خداست.يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّٰاسِ بِالْحَقِّ … ص: 26 بنظر ميايد مراد از اين خلافت، خلافت حكومت و قضاوت است و آن اخصّ از خلافت سابق است كه دربارۀ انسان گفته شد زيرا جانشيني داود فقط در بعضي از اسماء حسني بود.الميزان آنرا مصداق خلافت سابق گرفته و ميگويد: بآيۀ إِنِّي جٰاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً بقره: 30 منطبق است. نا گفته نماند آيه در بارۀ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 290

خلافت داود است. بعضي گفته اند: مراد جانشين بودن از پيامبران سابق است ولي آن خلاف ظاهر آيه است.

اختلاف ممدوح و مذموم؛ ج 2، ص: 290

وَ لَوْ شٰاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النّٰاسَ أُمَّةً وٰاحِدَةً وَ لٰا يَزٰالُونَ مُخْتَلِفِينَ إِلّٰا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذٰلِكَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النّٰاسِ أَجْمَعِينَ هود: 117- 118.اين دو آيه از چند جهت قابل

بررسي است: 1- مراد از «مختلفين» اختلاف در دين است يا اختلاف در سلائق، سنن، ذوقيّات، آداب، مقاصد، اعمال و غيره؟2- إِلّٰا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ استثنا است از جملۀ لٰا يَزٰالُونَ مُخْتَلِفِينَ يا از معني لازم آن؟3- مشار اليه «لِذٰلِكَ» رحمت است يا اختلاف كه هر دو از كلام سابق مستفاداند بعبارت ديگر مراد آنست كه خدا مردم را براي اختلاف آفريده يا رحمت؟ و يا مشار اليه آن مضمون كلام سابق است كه هم اختلاف و هم رحمت بوده باشد.4- آيا مراد از لَجَعَلَ النّٰاسَ … جعل اجباري است يا اختياري؟.راجع بمطلب اوّل ميشود گفت: با ملاحظۀ آيات ديگر مراد از اختلاف، اختلاف در دين است چنانكه فرموده: لِكُلٍّ جَعَلْنٰا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَ مِنْهٰاجاً وَ لَوْ شٰاءَ اللّٰهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وٰاحِدَةً مائده: 48 آيه روشن است در اينكه مراد از امّت واحده امّتي است كه داراي يك دين و يك آئين باشد. ولي در آيۀ 93 نحل و 8 شوري ظاهرا مراد اتحاد در نيكو كاري است.علي هذا مراد از لَجَعَلَ النّٰاسَ جعل اجباري است و چون خدا جعل اجباري را نخواسته و ميخواهد مردم باختيار خويش دين حقّ را بپذيرند لذا پيوسته در دين اختلاف خواهند داشت وَ لٰا يَزٰالُونَ مُخْتَلِفِينَ.اختلاف در دين اگر از روي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 291

طلب واقع و تحرّي حقيقت باشد قهرا در پيشگاه خدا عذر موجّه است ولي در اينصورت اختلاف در اصول اصلا يا بوجود نميايد و يا خيلي كم و جزئي خواهد بود كه اگر طالبان در طلب حقيقت باشند با كمترين تلاش و تفكّر حقّ روشن خواهد شد. امّا اگر اختلاف از روي عناد و

لجاجت باشد پيش خدا موجب مسئوليت و عذاب خواهد بود و نوعا اختلافات ديني در اثر لجاجت و اختلاف عمدي است پس از روشن شدن واقع.چنانكه فرموده: وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَتْهُمُ الْبَيِّنٰاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ … بقره: 213 و نيز فرموده إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّٰهِ الْإِسْلٰامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ إِلّٰا مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ … آل عمران: 19 و ايضا فرموده لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبٰاطِلِ وَ تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ آل عمران: 71 ايضا آيۀ 32 روم- 105 آل عمران- 14: شوري.چنانكه مي بينيم در اين آيات اختلاف عمدي و از روي علم و موجب آن عناد ميباشد نه مخفي ماندن حقيقت، اين اختلاف مبغوض خداست و در مقام بر كندن آن دعوت باتفاق كرده و فرموده: أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لٰا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ … شوري: 13 يٰا أَهْلَ الْكِتٰابِ تَعٰالَوْا إِليٰ كَلِمَةٍ سَوٰاءٍ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَكُمْ آل عمران: 64.و امّا اختلاف در سنن، آداب، روحيات، سلائق و غيره از ضرورت عالم و مورد تصديق قرآن است و در غير آنصورت دنيا پيشرفت و ترقّي نميكرد ولي چنانكه گفته شد اين اختلاف مورد نظر آيۀ ما نحن فيه نيست.راجع بمطلب دوّم: بنا بر آنچه گذشت إِلّٰا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ استثنا است از «مُخْتَلِفِينَ» يعني مگر آنكسيكه خدايت رحم كند تابع حقّ باشد و اختلاف نكند. در اينصورت مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ مصداق همان

قاموس قرآن، ج 2، ص: 292

فَهَدَي اللّٰهُ الَّذِينَ آمَنُوا خواهد بود كه در آيۀ وَ مَا اخْتَلَفَ فِيهِ إِلَّا الَّذِينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ مٰا جٰاءَتْهُمُ الْبَيِّنٰاتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ فَهَدَي اللّٰهُ الَّذِينَ آمَنُوا لِمَا

اخْتَلَفُوا فِيهِ مِنَ الْحَقِّ بقره: 213 آمده است.راجع بمطلب سوّم: بنا بر تحقيق فوق «لِذٰلِكَ» راجع برحمت است نه باختلاف كه اختلاف ديني مورد رضاي خدا نيست و علّت خلقت نميتواند باشد. رجوع اشاره به «مُخْتَلِفِينَ» در صورتي صحيح بود كه مراد از اختلاف، اختلاف سلائق و روحيّات باشد كه عامل مهمّ پيشرفت بشر است.و اينكه رحمت مؤنّث است در آنصورت لازم بود «لتلك خلقهم» گفته شود بايد دانست رحمت مؤنّث حقيق نيست لذا آمده قٰالَ هٰذٰا رَحْمَةٌ مِنْ رَبِّي كهف: 98 إِنَّ رَحْمَتَ اللّٰهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ اعراف: 56 و نه فرموده: «هذه- قريبة».

خلق:؛ ج 2، ص: 292

خلق: (مثل فلس) آفريدن و آفريده. ناگفته نماند اصل خلق بمعني اندازه گيري و تقدير است و چون آفريدن توأم با اندازه گيري است لذا خلق را آفريده و آفريدن معني ميكنند. راغب ميگويد: اصل خلق بمعني اندازه گيري درست ميباشد (التقدير المستقيم) و در ابداع شي ء … و ايجاد آن بكار ميرود … در قاموس گفته خلق بمعني تقدير است طبرسي ذيل آيۀ 29 بقره ميگويد: «اصل الخلق التقدير» همچنين است قول ابن اثير در نهايه.امّا خلق بمعني آفريدن مثل أَلٰا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ اعراف: 54 بدان آفريدن و دستور مال خداست و آن بدين معني بيشتر از چهل بار در قرآن آمده است. يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ آل- عمران: 191 مٰا خَلْقُكُمْ وَ لٰا بَعْثُكُمْ إِلّٰا كَنَفْسٍ وٰاحِدَةٍ لقمان: 28.امّا خلق بمعني آفريده (مخلوق) نحو أَ إِذٰا كُنّٰا عِظٰاماً وَ رُفٰاتاً أَ إِنّٰا لَمَبْعُوثُونَ خَلْقاً جَدِيداً اسراء: 49

قاموس قرآن، ج 2، ص: 293

إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَدِيدٍ ابراهيم: 19 و ساير آيات خلق در

قرآن كريم اغلب نزديك بتمام در كار خدا استعمال شده ولي بعضا در كار آدمي نيز بكار رفته چنانكه در بارۀ حضرت عيسي آمده وَ إِذْ تَخْلُقُ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ بِإِذْنِي مائده: 110 و مثل فَتَبٰارَكَ اللّٰهُ أَحْسَنُ الْخٰالِقِينَ مؤمنون: 14.نا گفته نماند: اين خلقت تصرف در خلق اللّه است يعني مثلا از خاك و چوب خانه درست كردن و گرنه خالق اصلي خداست لا غير چنانكه فرموده هَلْ مِنْ خٰالِقٍ غَيْرُ اللّٰهِ … فاطر: 3.خلق (بر وزن قفل و عنق) بمعني عادت و طبع و مروّت و دين است چنانكه در قاموس و اقرب گفته وَ إِنَّكَ لَعَليٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ ن: 4 حقّا كه تو بر خلق عظيمي استواري راغب ميگويد: خلق (بر وزن فلس و قفل) در اصل يكي اند اوّلي مخصوص هيئت و اشكال و صور ظاهري است و دوّمي مخصوص به قوا و صفات است كه با بصيرت قابل درك ميباشد.خلاق: بمعني نصيب خوب است (مجمع) قاموس و اقرب قيد وافر را نيز دارند راغب آنرا فضيلتي كه با اخلاق خوب بدست ميايد معني ميكند أُولٰئِكَ لٰا خَلٰاقَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ آل عمران: 77 آنان بهره اي در آخرت ندارند. اين كلمه شش بار در قرآن مجيد آمده است خلّاق: صيغۀ مبالغه و از اسماء حسني است و دو بار در قرآن آمده: حجر 86- يس 81.اختلاق: بمعني كذب و افتراء است طبرسي فرموده: خلق، اختلاق، فري، افتراء در معني قريب هم اند. راغب گفته: هر جا كه خلق در وصف كلام بكار رود معناي كذب ميدهد مٰا سَمِعْنٰا بِهٰذٰا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هٰذٰا إِلَّا اخْتِلٰاقٌ ص: 7 ما اين چنين سخني

در ملّت آخر نشنيده ايم اين جز دروغ نيست.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 294

در بارۀ آيۀ إِنْ هٰذٰا إِلّٰا خُلُقُ الْأَوَّلِينَ شعراء: 137 گفته اند: نيست اين مگر دروغ و افتراء پيشينيان.طبرسي فرموده: عدّه اي آنرا بفتح خاء خوانده اند و ديگران بضمّ خاء و لام. ابو علي گفته: خُلُقُ الْأَوَّلِينَ يعني عادت پيشينيان و دروغ آنها طبرسي خودش آنرا كذب معني كرده يعني قوم عاد بهود گفتند: سخنان تو همان دروغ گذشتگان است. بعضي گفته اند: مراد آنست كه: اين كار ما و اين بناء و مصانع، عادت پيشينيان ماست.وَ خَلَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِيراً فرقان: 2 آيۀ شريفه دليل آن آنست كه مخلوقات بطور كلّي آفريده خدااند و غير از او خالق بالاستقلال وجود ندارد بر خلاف قول ثنويّه كه مبدء عالم را دو تا دانسته و شرور و ظلمت را مخلوق اهريمن ميدانند. نظير اين آيه است آيات لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ فَاعْبُدُوهُ انعام: 102 قُلِ اللّٰهُ خٰالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ رعد: 16 همچنين است آيۀ 62 زمر و 62 غافر. و اين مطلب در بحث لفظ جلالۀ «اللّه» گذشت.الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَيٰاةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا ملك: 2 اين آيه روشن ميكند كه مرگ همچون زندگي مخلوق و آفريده است و عدم صرف نيست.إِنَّمٰا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّٰهِ أَوْثٰاناً وَ تَخْلُقُونَ إِفْكاً عنكبوت: 17 گويا مراد از تَخْلُقُونَ إِفْكاً آن است كه: بدروغ اينها را معبود ميخوانيد اينها معبود نيستند و لا يضرّ و لا ينفع اند مثل إِنْ هِيَ إِلّٰا أَسْمٰاءٌ سَمَّيْتُمُوهٰا أَنْتُمْ وَ آبٰاؤُكُمْ مٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ بِهٰا مِنْ سُلْطٰانٍ نجم: 23 معني آيه چنين ميشود: غير از خدا بتهائي را مي پرستيد و

آنها را بدروغ معبود ميخوانيد و دروغ ميسازيد.در اين آيه دروغ سازي خلق الافك خوانده شده است. چنانكه در آيۀ لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهٰا فِي الْبِلٰادِ فجر: 8 از ساختن بناي ارم خلق تعبير شده است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 295

وَ لَآمُرَنَّهُمْ فَلَيُغَيِّرُنَّ خَلْقَ اللّٰهِ نساء: 119 مراد از خلق اللّه گفته اند: دين خدا و امر خداست يعني آنها را امر ميكنم دين خدا و دستور خدا را تغيير ميدهند اين سخن از امام صادق عليه السّلام نقل شده و قدماء مفسّرين مثل ابن عباس و غيره نيز چنين گفته اند. و مؤيّد آن قول خداوند است كه فرموده: فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّٰهِ الَّتِي فَطَرَ النّٰاسَ عَلَيْهٰا لٰا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّٰهِ ذٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ روم: 30 كه بدين فطرة اللّه و خلق اللّه اطلاق شده و مراد از آيۀ سابق تحليل حرام و تحريم حلال است (مجمع) بعضي ها آنرا خصيّ و اخته كردن چهارپايان گفته اند.در الميزان ميگويد: تغيير خلق اللّه منطبق ميشود بر اخته كردن و انواع مثله و لواط و سحق و بعيد نيست كه مراد از تغيير خلق اللّه خروج از حكم فطرت و ترك دين حقّ باشد خدا فرموده فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً … عياشي از امام باقر عليه السّلام نقل كرده كه مراد از آن امر اللّه است و در حديث ديگر از آنحضرت دين اللّه نقل كرده است.نا گفته نماند: ما قبل جملۀ فوق در بارۀ بريدن و شكافتن گوشهاي چهار پايان است اگر مراد از تغيير خلق اللّه تغيير دين باشد و صدر آيه در اضلال مطلق است بايد گفت: ذكر خصوص گوش بريدن ميان دو عموم از بابت اهميت

آن بدعت است كه در ميان اهل جاهليت متعارف بود.هُوَ اللّٰهُ الْخٰالِقُ الْبٰارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمٰاءُ الْحُسْنيٰ حشر: 24 بنا بر آنچه در «برء» گذشت معني آيه چنين ميشود: اوست خداي اندازه گير، آفريننده، صورت ده، براي اوست نامهاي نيكوتر.فَإِنّٰا خَلَقْنٰاكُمْ مِنْ تُرٰابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ حجّ: 5 مخلّقه و غير مخلّقه را تام الخلقة و غير تام الخلقة گفته اند و نيز صورت گرفته و غير صورت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 296

گرفته گفته اند. (مجمع) كشّاف بي عيب گفته در ج 6 كافي ص 12 از امام باقر عليهم السّلام نقل است: مخلّقه آنهائي است كه خدا در صلب آدم عليهم السّلام خلق و اخذ ميثاق كرده … و آنها همان اند كه بدنيا ميايند … امّا غير مخلّقه هر انسان است كه در صلب آدم خلقش نكرده … و آنها عبارتند از نطفه هاي عزل شده و بچه هاي سقط شده قبل از ولوج روح.

خلل:؛ ج 2، ص: 296

خلل: (بر وزن فرس) گشادگي ميان دو چيز. جمع آن خلال است (مفردات- مجمع) فَتَرَي الْوَدْقَ يَخْرُجُ مِنْ خِلٰالِهِ نور: 43 مي بيني باران را كه از ميان ابرها خارج ميشود.خلال مصدر باب مفاعله نيز آمده چنانكه خواهد آمد و نيز مفرد بكار رفته بمعني وسط چنانكه ابن اثير در نهايه گفته است وَ لَأَوْضَعُوا خِلٰالَكُمْ يَبْغُونَكُمُ الْفِتْنَةَ توبه: 47 ميان شما اراجيف مي ساختند و فتنه جوئي ميكردند فَجٰاسُوا خِلٰالَ الدِّيٰارِ … اسراء: 5 كاوش ميكنند ميان خانه ها را.خلّة: بضمّ اوّل بمعني مودّت و دوستي است طبرسي آنرا مودّت خالص گفته است راغب در وجه آن سه علّت ذكر كرده يكي آنكه دوستي و

مودّت در وسط نفس قرار دارد و يا آنكه نفس را ميشكافد و در آن اثر ميگذارد مثل تير در هدف. و يا اينكه احتياج بآن مودّت زياد است (بنا بر آنكه معناي خلّت (احتياج) در آن منظور باشد وجه اوّل را ابن اثير نيز در نهايه گفته است.يَوْمٌ لٰا بَيْعٌ فِيهِ وَ لٰا خُلَّةٌ وَ لٰا شَفٰاعَةٌ بقره: 254 روزيكه در آن خريد و فروش، دوستي و شفاعت نيست. يَوْمٌ لٰا بَيْعٌ فِيهِ وَ لٰا خِلٰالٌ ابراهيم: 31 خلال در آيۀ شريفه مصدر باب مفاعله و بمعني دوستي است.خليل: دوست يٰا وَيْلَتيٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلٰاناً خَلِيلًا فرقان: 28 وَ اتَّخَذَ اللّٰهُ إِبْرٰاهِيمَ خَلِيلًا

قاموس قرآن، ج 2، ص:

297 نساء: 125 جمع خليل اخلّاء است مثل الْأَخِلّٰاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ زخرف: 67 دوستان در آنروز بعضي به بعضي دشمن اند مگر پرهيز كاران.

خلوّ:؛ ج 2، ص: 297

خلوّ: خلاء و خلوّ بمعني خالي شدن است (اقرب) ايضا خلوّ بمعني گذشتن زمان بكار ميرود راغب ميگويد: خلوّ در زمان و مكان هر دو استعمال ميشود ليكن چون از خالي شدن زمان، گذشتن آن بنظر آمده لذا اهل لغت «خلا الزمان» را: زمان گذشت معني كرده اند.استعمالات قرآن مجيد همه از اين قبيل است مثل وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلّٰا خَلٰا فِيهٰا نَذِيرٌ فاطر: 24 هيچ امّتي نيست مگر آنكه در آن انذار كننده اي گذشته است. تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ … بقره: 134 وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلّٰا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ آل عمران: 144 سُنَّةَ اللّٰهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ احزاب: 38.وَ إِذٰا خَلَوْا إِليٰ شَيٰاطِينِهِمْ قٰالُوا إِنّٰا مَعَكُمْ بقره: 14 خلوت را از آنجهت خلوت گويند كه از

اغيار خالي است «خلا اليه» يعني در خلوت باو رسيد. علي هذا معني آيه چنين ميشود: و چون در خلوت بشياطين خود رسيدند ميگويند ما با شمائيم. وَ إِذٰا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنٰامِلَ مِنَ الْغَيْظِ آل عمران: 119 و چون خلوت كنند سر انگشتان را از خشم بر شما بدندان گزند.اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضاً يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ … يوسف: 9 يوسف را بكشيد و يا بزمين نا معلومي بياندازيد تا توجّه پدرتان براي شما خالي از حبّ يوسف و خالص باشد.تخليه: ترك كردن. گوئي در ترك كردن، شخص از ترك شده خالي و كنار ميشود راغب اصل آن را ترك كردن در جاي خالي گفته است فَإِنْ تٰابُوا وَ أَقٰامُوا الصَّلٰاةَ وَ آتَوُا الزَّكٰاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ … توبه: 5

قاموس قرآن، ج 2، ص: 298

تخلّي: خالي شدن وَ أَلْقَتْ مٰا فِيهٰا وَ تَخَلَّتْ انشقاق: 4 ايّام خالية: روزهاي گذشته كُلُوا وَ اشْرَبُوا هَنِيئاً بِمٰا أَسْلَفْتُمْ فِي الْأَيّٰامِ الْخٰالِيَةِ حاقه: 24.وَ إِنْ مِنْ أُمَّةٍ إِلّٰا خَلٰا فِيهٰا نَذِيرٌ فاطر: 24 اين آيه روشن ميكند كه هيچ امّتي از امّتها بدون پيغمبر نبوده و در تمام آنها پيامبراني از جانب خدا آمده اند.توضيح آنكه: چون در امّتي پيامبري از جانب خدا مبعوث شود بعد از گذشتن او دينش در اثر مرور زمان آلوده بشرك و كفر و بت پرستي ميشود لذا گفته اند ريشۀ شرك و بت پرستي ها توحيد است و هر جا كه آندو بوده باشد بايد پي برد كه ابتدا پيامبري بوده است در تاريخ امريكا ديده ام: كاشفين آن چون وارد مملكت «پرو» شدند در آنجا معبد آفتاب يافتند حتي مردم آنجا ميگفتند: اين تازه واردها پسران

آفتاب اند. بايد از اين دريافت كه در آنجا نيز پيامبراني وجود داشته است.بطور كلّي با دقت در اين آيه و تحقيق در تاريخ امّتها ميتوان بوجود پيامبران در آنها پي برد و عموم موهبت الهي را در آنها كشف كرد. گر چه در ممالك غرب پيغمبري سراغ نداريم و تمام پيامبران امثال نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، محمد صلوات اللّه عليهم از اهل شرق اند ولي اگر در سابقۀ آنها دقّت شود حتما پيامبراني در ميان آنها بوده است. قرآن ميفرمايد: بعضي از پيامبران را بر تو حكايت كرديم و برخي را حكايت ننموديم مِنْهُمْ مَنْ قَصَصْنٰا عَلَيْكَ وَ مِنْهُمْ مَنْ لَمْ نَقْصُصْ عَلَيْكَ … غافر: 78.

خمد:؛ ج 2، ص: 298

خمد: خمود: فرو نشستن زبانه آتش است «خمدت النار خمودا: طفي ء لهبها» (مفردات) و آن در انسان كنايه از مرگ است فَمٰا زٰالَتْ تِلْكَ دَعْوٰاهُمْ حَتّٰي جَعَلْنٰاهُمْ حَصِيداً خٰامِدِينَ انبياء: 15 ادّعايشان پيوسته چنين بود تا درو شده بيجانشان كرديم.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 299

إِنْ كٰانَتْ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً فَإِذٰا هُمْ خٰامِدُونَ يس: 29 در نهج البلاغه خطبۀ 196 در وصف قرآن فرموده «وَ فُرْقاناً لٰا يُخْمَدُ بُرْهانُهُ وَ تِبْياناً لٰا تُهْدَمُ ارْكاٰنُهُ» .

خمر:؛ ج 2، ص: 299

اشاره

خمر: پوشاندن. طبرسي گويد: اصل خمر بمعني ستر و پوشاندن است. راغب ميگويد: اصل خمر بمعني پوشانيدن شي ء است و بآنچه با آن چيزي را مي پوشانند خمار گويند ولي در تعارف، خمار مخصوص شده بآنچه زن سر خود را با آن مي پوشاند و جمع آن خمر (بر وزن عنق) است وَ لْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَليٰ جُيُوبِهِنَّ نور: 31 روسريهاي خود بر گريبانهاي خويش بزنند معني اين آيه در «جيب» گذشت.بشراب از آنجهت خمر گويند كه عقل را مي پوشاند و زايل ميكند چنانكه در مفردات و قاموس گفته است.يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمٰا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنٰافِعُ لِلنّٰاسِ بقره: 219 همچنين است آيۀ 90 و 91 مائده.قٰالَ أَحَدُهُمٰا إِنِّي أَرٰانِي أَعْصِرُ خَمْراً يوسف 36 طبرسي در اين آيه مضاف مقدر كرده و گويد اصل آن «اعصر عنب خمر» است و از زجّاج و ابن انباري نقل كرده كه خمر باعتبار ما يؤل اليه است و بعضي گفته اند كه عرب انگور را خمر مينامند. الميزان عقيده دارد كه عنب باعتبار ما يؤل خمر خوانده شده.احتمال ديگري كه بنظر نگارنده ميرسد آنست كه «خَمْراً» مفعول له باشد يعني: براي شراب درست كردن ميفشارم. در

اقرب گويد: خمر در آيه بمعني انگور است.

شراب بهشت؛ ج 2، ص: 299

وَ أَنْهٰارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشّٰارِبِينَ محمد: 15 اين آيه در بارۀ شراب بهشت است آنهم نهر نهر، آيا خمر بهشتي مست كننده و مزيل عقل است؟شايد از «لَذَّةٍ لِلشّٰارِبِينَ» فهميده شود كه خمر بهشت مثل خمر دنيا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 300

نيست بلكه آن لذّت خالص است و ضرري از قبيل ازالۀ عقل و درد سر و تهوّع ندارد چنانكه خمر دنيا چنين است طبرسي رحمه اللّه از آيه چنين فهميده است.در سورۀ صافّات آيه 45- 47 در بارۀ شراب بهشتي آمده يُطٰافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ. بَيْضٰاءَ لَذَّةٍ لِلشّٰارِبِينَ لٰا فِيهٰا غَوْلٌ وَ لٰا هُمْ عَنْهٰا يُنْزَفُونَ طبرسي فرموده: لٰا فِيهٰا غَوْلٌ يعني شراب بهشت عقل آنها را اغتيال نميكند و نميبرد الخ. ولي چنانكه در «غول» خواهد آمد ظاهرا مراد از آن سر درد است.و هكذا آيه وَ كَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ لٰا يُصَدَّعُونَ عَنْهٰا وَ لٰا يُنْزِفُونَ واقعه: 19.ناگفته نماند نزف الماء آنگاه گويند كه كسي آب چاه را تماما بكشد و بئر نزوف چاهي است كه آبش كشيده شده باشد و به مست نزيف گويند زيرا عقلش نزف و نزع شده است (مفردات).علي هذا شكي نمي ماند كه مراد از «يُنْزَفُونَ» در دو آيۀ زايل شدن عقل است يعني: در خمر بهشتي هلاك شدن نيست و نه از آن عقل باخته ميشوند (صافات 47) از آن بسر درد نميافتند و عقل نمي بازند (واقعه 18) اختلاف قرائت «ينزفون» در «نزف» ديده شود.

خمر شراب مخصوص نيست؛ ج 2، ص: 300

طبرسي رحمه اللّه فرموده: خمر هر شراب مست كننده و آميزنده با عقل و پوشانندۀ آن است و آنچه كثير آن مست كننده باشد قليل آن نيز خمر است. اين همان است

كه از روايات اصحاب ما ظاهر است و مذهب شافعي نيز چنين است ولي بعضي گفته اند: خمر عصير انگور است آنگاه كه بجوش آيد و شديد شود.راغب در مفردات گويد: خمر در نزد بعضي نام هر مست كننده است و در نزد بعضي نام شرابي است كه از انگور و خرما گرفته شود چون از حضرت رسول (صلّي اللّه عليه و آله) روايت شده: «خمر از اين

قاموس قرآن، ج 2، ص: 301

دو درخت خرما و انگور است … » در قاموس ميگويد: خمر آنست كه مستي آورد و از انگور باشد و يا اعمّ از انگور و غير آن ولي عموم اصّح است زيرا خمر تحريم شد در حاليكه در مدينه شراب انگور نبود و شراب آنها از خرماي تر و خرماي خشك بود.در الميزان فرموده: خمر بنا بر آنچه از لغت بدست ميايد هر مايعي است كه براي مست كردن درست شده باشد عرب از اقسام آن فقط شراب انگور و خرما و جو را ميدانست. مردم بتدريج در اقسام آن اضافه كردند تا امروز كه داراي انواع زياد است. بحسب درجات مست كردن و همۀ آنها خمر است.

جريان تحريم خمر؛ ج 2، ص: 301

ناگفته نماند: نظر اسلام در تحريم شراب، مست كردن آن است و هر آنچه مست كننده باشد خمر و حرام است چنانكه از مجمع و قاموس و الميزان نقل شد و در بارۀ آب جو روايت شده «الفقّاع خمر استصغره الناس» يعني آبجو خمر است ولي مردم آنرا كوچك شمرده اند.راجع بترتيب آيات خمر بايد دانست كه لحن آيات تا حدّي با هم متفاوت است و ميشود از آنها استفاده كرد كه قرآن كريم با زمينه سازي

و مقدّمه چيني و بالاخره با آماده كردن مردم آنرا حرام كرده است، ولي در اصل شريعت اسلام و تمام اديان مطلقا حرام است و غير معقول است كه بگوئيم خداوند آنرا در ديني و يا در زماني حلال كرده است، چيزيكه مزيل عقل است امكان ندارد در دين خدا حلال شده باشد. اينك آيات را نقل ميكنيم: 1- يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمٰا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنٰافِعُ لِلنّٰاسِ وَ إِثْمُهُمٰا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمٰا … بقره: 219.لحن اين آيه چندان تند نيست.فقط حاكي از آنست كه ضرر قمار

قاموس قرآن، ج 2، ص: 302

و شراب از فائده آنها بيشتر است گر چه با مقايسۀ آيۀ قُلْ إِنَّمٰا حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَوٰاحِشَ مٰا ظَهَرَ مِنْهٰا وَ مٰا بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ … اعراف: 33 حرمت خمر از آيه استفاده ميشود زيرا اين آيه مكّي است و روشن ميكند كه «اثم» تحريم شده است و آيۀ بقره مدني است و بوجود اثم در خمر تصريح ميكند علي هذا اثم حرام و در نتيجه خمر حرام است و حضرت موسي بن جعفر عليه السلام چنانكه خواهد آمد براي مهدي عباسي چنين استدلال فرموده است.2- يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَقْرَبُوا الصَّلٰاةَ وَ أَنْتُمْ سُكٰاريٰ حَتّٰي تَعْلَمُوا مٰا تَقُولُونَ … نساء: 43 يعني شما كه ايمان آورده ايد در حال مستي بنماز نيايستيد تا بدانيد چه ميگوئيد. اين آيه نيز در مدينه نازل شده و فقط از مستي در حال نماز نهي ميكند و بنظر ميايد كه مسلمين هنوز از شراب دست نكشيده بودند كه در بعضي حالات از آن نهي شدند. چنانكه نقل شده بعضي از صحابه

بعد از نزول اين آيه باز شراب ميخوردند چنانكه خواهد آمد.3- يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَ الْمَيْسِرُ وَ الْأَنْصٰابُ وَ الْأَزْلٰامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطٰانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ. إِنَّمٰا يُرِيدُ الشَّيْطٰانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدٰاوَةَ وَ الْبَغْضٰاءَ فِي الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ وَ يَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللّٰهِ وَ عَنِ الصَّلٰاةِ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ مائده: 90- 91.اين دو آيه مدني است و صريح در نهي اند، جملۀ «فَاجْتَنِبُوهُ» و فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ روشن ميكند كه ديگر كسي حق ندارد بآن نزديك شود و ايضا چنانكه در الميزان گفته: فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ ميفهماند كه تا آنزمان آنرا ترك نكرده بودند.در الميزان ذيل آيۀ 90 مائده ميگويد: از زمخشري در ربيع الابرار نقل شده گويد: در بارۀ خمر سه آيه نازل شد: يَسْئَلُونَكَ عَنِ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 303

الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ بعد از اين آيه بعضي از مسلمانان شرب خمر ميكردند و بعضي ترك نمودند تا اينكه مردي شراب خورد و داخل نماز شد و پريشان گفت آيۀ يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَقْرَبُوا الصَّلٰاةَ وَ أَنْتُمْ سُكٰاريٰ نازل گرديد سپس بعضي شراب خوردند حتي عمر بن الخطاب نيز خورد و با استخوان شتري سر عبد الرحمن بن عوف را بشكست و بعد نشست و شروع كرد بنوحه خواندن بر كشتگان جنگ بدر از مشركان و شعر اسود بن يغفر را در نوحۀ خود ميخواند و آن اين است: و كايّن بالقليب قليب بدر من القنيات و الشّرب الكرام و كايّن بالقليب قليب بدر من السّري المكامل بالسّنام ا يوعدنا ابن كبشة ان نحيّي و كيف حياة اصداء و هام ا يعجز ان يردّ الموت عنّي و ينشرني اذا

بليت عظامي الا من مبلغ الرّحمن عنّي بانّي تارك شهر الصّيام فقل للّه: يمنعني شرابي و قل للّه: يمنعني طعامي اين ماجري برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله رسيد خارج شد در حاليكه علامت خشم در چهره اش نمايان بود و رداي خويش را ميكشيد چيزيكه در دست داشت بالا برد تا عمر را بزند عمر گفت: بخدا پناه ميبرم از غضب خدا و رسولش. پس خدا نازل فرمود: إِنَّمٰا يُرِيدُ الشَّيْطٰانُ- تا- فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ عمر گفت: بس كرديم.و نيز در الميزان ج 6 ص 144 از كافي و تهذيب از امام باقر عليه السّلام نقل كرده: خداوند هيچ پيامبري نفرستاد مگر آنكه در علم خدا بود كه اگر دين او كامل شود خمر را در دين او تحريم كند. خمر پيوسته حرام بوده است مردم فقط از خصلتي بخصلتي نقل ميشوند و اگر همۀ احكام دين يكبار بر مردم حمل ميشد بدين نميرسيدند راوي گفت: امام عليه السّلام فرمود كسي ارفاق كننده تر از خدا نيست و از رفق خداست كه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 304

مردم را از خصلتي بخصلتي نقل ميكند و اگر همۀ احكام يكدفعه بر مردم بار ميشد بهلاكت ميافتادند.نا گفته نماند اين همان است كه گفتيم از آيات بدست ميايد: قرآن مجيد راجع بتحريم خمر زمينه سازي كرده و مردم را بتدريج آماده نموده است و گرنه در اصل دين شراب همواره حرام بوده است.ايضا در الميزان ج 2 ص 207 از كافي از علي بن يقطين نقل شده: مهدي عباسي از حضرت موسي بن جعفر عليه السّلام پرسيد: آيا شراب در كتاب خدا حرام است مردم فقط نهي شدنش را

ميدانند حرام بودنش را نميدانند؟ امام عليه السّلام فرمود: بلكه آن حرام است. گفت در كدام محلّ از كتاب خدا تحريم شده است يا ابا الحسن؟ فرمود: قول خدا إِنَّمٰا حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَوٰاحِشَ مٰا ظَهَرَ مِنْهٰا وَ مٰا بَطَنَ وَ الْإِثْمَ وَ الْبَغْيَ بِغَيْرِ الْحَقِّ تا فرمود امّا اثم، آن بعينه خمر است خدا در محلّ ديگر فرموده: يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمٰا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنٰافِعُ لِلنّٰاسِ وَ إِثْمُهُمٰا أَكْبَرُ مِنْ نَفْعِهِمٰا فامّا اثم در كتاب خدا آن شراب و قمار است و اثم آنها از نفعشان بيشتر است چنانكه خدا فرموده.مهدي گفت: اي علي بن يقطين اين فتواي هاشميّه است باو گفتم: راست گفتي يا امير المؤمنين حمد خدائي راست كه اين علم را از شما اهل بيت خارج نكرده است.گويد: پس بخدا قسم مهدي صبر نكرد تا گفت: راست گفتي اي رافضي.در خاتمه ناگفته نماند كه تمام اقسام شراب، حرام و مورد غضب خداست حضرت رسول ده نفر را در بارۀ آن لعنت كرده كه از آنجمله است: كارنده انگور براي شراب، نگهبان آن، فشارندۀ آن، نوشنده آن، ساقي و حامل آن، كسيكه بسوي او حمل شده، فروشنده و خريدار و خورندۀ قيمت آن.اينكه مسيحيان و ارباب ساير

قاموس قرآن، ج 2، ص: 305

اديان آنرا حلال ميدانند مربوط باصل اديان آسماني نيست چنانكه قبلا گفته شد. و راجع بحرمت شراب در شريعت تورات و انجيل براي نمونه رجوع شود به انجيل لوقا باب اوّل بند 15- امثال سليمان باب 20 بند 1 و باب 23 بند 29- 35- كتاب اشعياء باب 5 بند 22 و باب 28 بند 1- 7 و باب

56 بند 12- كتاب يوشع باب 4 بند 11.

خمس:؛ ج 2، ص: 305

خمس: پنج وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سٰادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ كهف: 22 و ميگويند پنج نفراند ششم آنها سگشان است. خامس: پنجم وَ الْخٰامِسَةَ أَنَّ غَضَبَ اللّٰهِ عَلَيْهٰا إِنْ كٰانَ مِنَ الصّٰادِقِينَ نور: 9 خمسين: پنجاه فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلّٰا خَمْسِينَ عٰاماً عنكبوت: 14.تَعْرُجُ الْمَلٰائِكَةُ وَ الرُّوحُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كٰانَ مِقْدٰارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلًا معارج: 4 راجع باين آيه در «عرج» بحث شده است.وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبيٰ وَ الْيَتٰاميٰ وَ الْمَسٰاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّٰهِ وَ مٰا أَنْزَلْنٰا عَليٰ عَبْدِنٰا يَوْمَ الْفُرْقٰانِ انفال: 41.خمس بر وزن عنق پنج يك و يك پنجم است و آيه صريح است در اينكه يك پنجم غنائم مال خدا و فرق پنجگانۀ ديگر است اين آيه از چند جهت قابل دقّت است: اوّل آنكه اهل سنّت عقيده دارند كه خمس منحصر بغنائم جنگي است زيرا در آيه لفظ «غَنِمْتُمْ» آمده است و ايضا در بارۀ غنائم جنگ بدر است چنانكه از خود آيه و از ما قبل و ما بعدش روشن است.ولي بايد دانست: غنيمت فقط بمعني غنائم جنگي نيست در اقرب الموارد آنرا غنائم جنگي و هر چيزيكه بدست آيد … معني كرده. در المنجد آنرا غنائم جنگي و هر فائده ديگر گفته است. در نهج البلاغه نامه 45 فرموده «فو اللّه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 306

ما كنزت من دنياكم تبرا و لا ادّخرت من غنائمها وفرا» بخدا از دنياي شما ريزه زري و ريزه نقره اي خزانه نكردم و از غنائم آن مالي نياندوختم پيداست كه

مراد از غنائم اموال و فايده هاي دنيا است نه غنائم جنگي طبرسي رحمه اللّه كه قول او از لحاظ لغت سند كامل است فرموده: در عرف لغت بهر فائده غنم و غنيمت اطلاق ميشود. و نيز در آيۀ فَعِنْدَ اللّٰهِ مَغٰانِمُ كَثِيرَةٌ نساء: 94 مراد از مغانم بهره ها و فائده هاست المنار و طبرسي آنرا فواضل و نعمتهاي و رزق گفته است.راغب در مفردات گفته: غنم بر وزن فرس معروف است … و غنم (بر وزن قفل) رسيدن بگوسفند و بدست آوردن آن است سپس در هر چيزيكه از دشمن و غيره بدست آيد بكار رفته است.از اينجاست كه اهل بيت عليهم السلام آنرا هر فائده گرفته اند در كافي از سماعة منقول است كه از ابو الحسن عليه السّلام از خمس پرسيدم فرموده: آن در هر چيزي است كه مردم فائده برده اند كم باشد يا زياد.وانگهي در مورد آيه گر چه جنگ بدر است ولي مورد مخصّص آيه نيست بلكه غنائم جنگ بدر سبب صدور اين حكم كلّي شده است.بموجب روايات اهل بيت عليهم السلام خمس به هفت چيز راجع است غنائم جنگي، ارباح مكاسب، كنز، معادن، مال مخلوط بحرام، زمينيكه كافر ذمّي از مسلماني بخرد، جواهريكه بواسطۀ غوّاصي بدست آيد.دوّم «ذي القربي» در آيه مفرد است و يك مصداق بيشتر ندارد يعني كسيكه با حضرت رسول قرابت دارد و آن با امام و جانشين پيغمبر كه شيعه عقيده دارد تطبيق ميشود در هر عصر امام و جانشين آنحضرت فقط يكنفر ميشود.سوّم آنكه فَلِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبيٰ هر سه با لام كه مفيد

قاموس قرآن، ج 2، ص: 307

اختصاص و ملكيّت است آمده و الْيَتٰاميٰ وَ

الْمَسٰاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ بدون لام آمده و عطف به لِذِي الْقُرْبيٰ اند و اين روشن ميكند كه اين فرق سه گانه داخل در ذي القربي اند و بواسطۀ ذي القربي بودن از خمس سهم ميبرند و اين همان است كه ائمّه عليهم السلام فرموده اند: مراد از اين سه گروه، يتامي و مساكين و ابن سبيل سادات بني هاشم اند.راجع بآيۀ شريفه مطالب ديگري هست كه در فقه شيعه بايد ديد.

خمص:؛ ج 2، ص: 307

خمص: گرسنگي (نهايه) فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجٰانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللّٰهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ مائده: 3 هر كه در گرسنگي مضطرّ بخوردن ميته و غيره شود در حاليكه بگناه بي ميل است خدا آمرزنده و مهربان است ناگفته نماند: اصل خمص فرو رفتن و لاغري شكم از گرسنگي و كاستن ورم زخم و نظير آن است گرسنگي را از آن مخمصه گويند كه سبب لاغري شكم و فرو رفتن آن ميشود راغب مخمصه را گرسنگي كه باعث لاغري شكم ميشود گفته ايضا در مجمع البيان اخمص قدم آنقسمت از باطن پا است كه بزمين نميرسد در اثر فرو رفتگي. در نهج- البلاغه خطبۀ 119 در بارۀ مؤمنان فرموده «مره العيون من البكاء خمص البطون من الصّيام» مره و خمص بر وزن عنق جمع امره و اخمص است يعني آزرده چشم اند از گريه و شكم لاغراند از روزه و در وصف حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله در خطبۀ 158 فرموده «خرج من الدّنيا خميصا» از دنيا شكم خالي بيرون رفت.كلمۀ مخمصه فقط دو بار در قرآن مجيد آمده: مائدۀ 3، توبه 120.

خمط:؛ ج 2، ص: 307

خمط: تلخ و درختيكه خار ندارد وَ بَدَّلْنٰاهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَوٰاتَيْ أُكُلٍ خَمْطٍ وَ أَثْلٍ وَ شَيْ ءٍ مِنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ سباء: 16 راغب گويد: خمط درختي است كه خار ندارد گفته اند كه آن درخت مسواك است طبرسي چند معني براي آن نقل

قاموس قرآن، ج 2، ص: 308

كرده از جمله گويد: گفته شده آن هر درختي است كه خار ندارد در قاموس گويد: خمط هر چيز ترش يا تلخ است و هر گياهي است كه طعم تلخ دارد. و از جمله هر درخت بي

خار و درخت مسواك و غيره گفته است.ناگفته نماند: بنظر ميايد كه خمط در آيۀ شريفه بمعني تلخ باشد و آن صفت «اكل» است و «اثل و شي ء» عطف به «اكل» است يعني: دو تا باغ آنها را بدو باغيكه ميوۀ تلخ و شوره گز و اندكي كنار داشت مبدّل كرديم.ممكن است بگوئيم: خمط بمعني درخت مسواك است و خمط واثل هر دو بيان «اكل» است يعني دو باغ ميوه دار كه درخت آنها مسواك و شوره گز بود ولي اين درست نيست زيرا شوره گز اصلا داراي ميوه نيست. اين كلمه تنها يكبار در قرآن آمده است.

خنزير:؛ ج 2، ص: 308

خنزير: خوك. حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ … مائده: 3 جمع آن خنازير است وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنٰازِيرَ … مائده: 60 راجع بآيۀ اخير رجوع شود به «مسخ» كلمۀ خنزير چهار بار در قرآن مجيد آمده است و كلمۀ خنازير يكبار. گوشت خوك بتصريح قرآن حرام و قابل خوردن نيست.

خنس:؛ ج 2، ص: 308

خنس: كنار رفتن. واپس ماندن. پنهان شدن. فَلٰا أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ الْجَوٰارِ الْكُنَّسِ وَ اللَّيْلِ إِذٰا عَسْعَسَ وَ الصُّبْحِ إِذٰا تَنَفَّسَ إِنَّهُ لَقَوْلُ رَسُولٍ كَرِيمٍ تكوير: 15- 19.معناي اوّلي خنس و خنوس در قاموس و صحاح و تفسير بيضاوي و كشّاف ذيل سورۀ ناس، تاخّر و واپس ماندن ذكر شده است.در نهايه آنرا انقباض و كنار رفتن گفته و از ابن عباس نقل كرده كه محضر رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله رفتم ميخواست نماز بخواند مرا پيش روي خود نشاند «فلمّا اقبل علي صلوته انخنست» يعني چون شروع بنماز كرد كنار شدم. راغب نيز

قاموس قرآن، ج 2، ص: 309

انقباض و تأخير انداختن گفته است در اقرب الموارد، رجوع، كنار شدن، واپس ماندن و انقباض آمده است.در مجمع البيان ميگويد: خمس و كنس هر دو در اصل بمعني ستر و پوشاندن است شيطان را خنّاس گويند كه هنگام ياد خدا كنار ميرود و پنهان ميگردد كناس بضمّ كاف خانه اي است كه پرندۀ وحشي براي خود اتّخاذ كرده و در آن مخفي ميشود و در تفسير سورۀ النّاس فرموده: خنوس پنهان شدن بعد از ظهور است.خلاصه آنكه: خنس و خنوس بمعني كنار رفتن، واپس ماندن و پنهان شدن است و اين معاني قريب بهم اند. كنس نيز بمعني نهان شدن است در بارۀ

آهو كه در نهانگاه خود پنهان ميشود گويند: «كنس الظّبي ء اذا تغيّب و استتر في كناسه» (نهايه» «عسعس اللّيل» يعني شب روي آورد و شب رفت در دو ضدّ بكار رفته است (مجمع).ناگفته نماند «الْجَوٰارِ الْكُنَّسِ» صفت «بِالْخُنَّسِ» است و در نتيجه هر سه بموصوفهائي دلالت دارند كه داراي هر سه صفت اند. موصوفاتيكه كه واپس شونده و داراي انقباض و نهان شونده اند و نيز در جريان و حركت اند و اين اوصاف لازم و ذاتي آنها است نه آني و زماني.ستارگان بي شمار آسمان چنانكه دانشمندان ميگويند چنين اند آنها پيوسته در حال تحوّل و انقلاب اند، سوخت خويش را تمام ميكنند بعضي در نيمه راه زندگي اند بعضي در آخر عمر و بعضي در ابتداي تشكيل: لذا آنها را بگروههاي مختلف از قبيل ستارگان تپنده (كه قشر ظاهر آنها مانند ضربان نبض آهسته و منظّم است) غولهاي آبي، غولهاي سرخ، كوتوله هاي سرخ، كوتوله هاي سفيد كه مواد آنها پيوسته در انفعال و تبدّل است و در بارۀ كوتوله هاي سفيد گفته اند كه در مراحل آخر زندگي هستند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 310

از طرف ديگر آمدن و رفتن دائمي شب و روشن شدن روز حكايت از تحوّل و انقلاب دائمي جهان دارد.در اوّل سورۀ تكوير از تكوير و خاموش شدن آفتاب و از منكدر و تيره شدن نجوم و تبخير درياها و غيره سخن رفته پس از آن به خنّس و كنّس قسم ياد شده كه اين سخنان از فرشتۀ وحي است نه ساختۀ پيامبر (ص) بنا بر اين بنظر ميايد كه اين اوصاف در بارۀ ستارگان و خورشيدهاي بي شمار جهان است كه پيوسته در حال انقلاب اند و حكايت از انهدام عالم دارند

معني آيۀ شريفه چنين ميشود: پس نه، قسم به واپس شوندگان روان و نهان شونده و بشب كه ميايد و ميرود و بصبح كه ميدمد و گسترش مييابد كه اين سخنان قول فرشتۀ بزرگوار است.اينكه مفسّران آنها را سيّارات و عموم ستارگان گرفته و گفته اند: در شب آشكار ميشوند و در روز غائب ميگردند. بنظر ميايد كه اين سخن خيلي سطحي است و اين اوصاف در بارۀ غايب شدن در روز و برگشتن در شب نيست و اين چندان دلالت بقيامت ندارد. ولي ما هم اگر در زمان گذشته مي بوديم مانند آنها رحمهم اللّه ميگفتيم زيرا گذشت زمان و ترقّي علم در نماياندن مفاهيم عاليۀ قرآن سهم بسزائي دارد.الْخَنّٰاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّٰاسِ النّاس: 4 در بارۀ خنّاس گفته اند نام شيطان است كه چون خدا ياد شود منقبض و نهان ميگردد. ولي ناگفته نماند: خنّاس در آيۀ شريفۀ صفت وسواس است قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّٰاسِ … مِنْ شَرِّ الْوَسْوٰاسِ الْخَنّٰاسِ الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّٰاسِ وسوسه در سينه و قلب آدمي است و بسيار بسيار مخفي و نهان است كه آدمي كمتر وجود آنرا حسّ ميكند. لذا بايد گفت خنّاس بمعني سخت نهان و صفت وسوسه است نه صفت شيطان

قاموس قرآن، ج 2، ص: 311

آري در ذيل سوره فرموده كه اين وسوسه از جنّ و مردم بقلب آدمي راه پيدا ميكند. معني آيات چنين است: بگو پناه ميبرم بپروردگار مردم … از شرّ وسوسه كه بسيار نهان و پوشيده است و در سينه هاي مردم رفت و آمد ميكند. و وسواس اسم وسوسه و جمع آن وساوس است و صفت نيست.

خنق:؛ ج 2، ص: 311

خنق: خفه كردن. حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ

الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ مٰا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّٰهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ … مائده: 3 منخنقه حيواني است كه آنرا خفه كنند و گوشت آن از محرّمات است و فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است خناق بضم اوّل مرضي است كه در گلو پيدا ميشود (ديفتري) و بكسر آن ريسمان و نحو آنست كه با آن حيواني و يا انساني را خفه ميكنند.

خوار:؛ ج 2، ص: 311

خوار: صداي گاو. راغب ميگويد: خوار مخصوص بصداي گاو است و گاهي بطور استعاره بصداي شتر گفته ميشود وَ اتَّخَذَ قَوْمُ مُوسيٰ مِنْ بَعْدِهِ مِنْ حُلِيِّهِمْ عِجْلًا جَسَداً لَهُ خُوٰارٌ اعراف: 148 قوم بعد از رفتن وي از زيورهاي خود گوساله ايكه پيكر بود بساختند كه صداي گوساله داشت. اين كلمه فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است: اعراف 148- طه 88. در نهج البلاغه خطبۀ 199 در بارۀ قوم ثمود فرموده «خارت ارضهم بالخسفة خوار السّكَّة المحماة في الارض الخوّارة» صداي زمين بهنگام لرزه بصداي گاو تشبيه شده است سكّۀ محماة يعني گاو آهن آب داده. ارض خوّاره زمين نرم است.

خوض:؛ ج 2، ص: 311

خوض: داخل شدن در آب (قاموس) راغب ميگويد: خوض وارد شدن در آب و رفتن در آن است و بطور استعاره بوارد شدن در امور، اطلاق ميشود و اكثر موارد آن در قرآن محلّي است كه ورود در آن مذموم است. فَوَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبِينَ الَّذِينَ هُمْ فِي خَوْضٍ يَلْعَبُونَ طور: 12 طبرسي در ذيل

قاموس قرآن، ج 2، ص: 312

اين آيه ميگويد: خوض وارد شدن در آبست با قدم، دخول در قول بآن تشبيه شده است.يعني آنروز واي بر مكذّبين آنانكه در حديث باطل بازي ميكنند و سخن باطل ميگويند قُلِ اللّٰهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِي خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ انعام: 91 بگو خدا، سپس بگذار در باطلشان كه وارد شده اند سرگرم باشند.فَلٰا تَقْعُدُوا مَعَهُمْ حَتّٰي يَخُوضُوا فِي حَدِيثٍ غَيْرِهِ نساء: 140 وَ كُنّٰا نَخُوضُ مَعَ الْخٰائِضِينَ مدثّر: 45 با آنانكه بباطل وارد شده بودند بباطل وارد ميشديم. وَ خُضْتُمْ كَالَّذِي خٰاضُوا توبه: 69 «الَّذي» صفت خوض است كه از «خُضْتُمْ» استفاده ميشود يعني وارد شديد مثل ورود

آنانكه بباطل وارد شدند. طبرسي اين را از يونس و اخفش نقل كرده است.ناگفته نماند اين كلمه در قرآن كريم در ورود بآب اصلا بكار نرفته و در همه جا، موارد آن خوض در باطل است. در نهج البلاغه خطبۀ 192 در وصف حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله فرموده «خاض الي رضوان اللّه كلّ غمرة و تجرّع فيه كلّ شدّة» .

خوف:؛ ج 2، ص: 312

خوف: ترس. راغب ميگويد: خوف توقّع مكروهي است از روي علامت مظنون يا معلوم چنانكه رجاء و طمع توقّع محبوبي است از روي آندو.فَمَنْ تَبِعَ هُدٰايَ فَلٰا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لٰا هُمْ يَحْزَنُونَ بقره: 38.تخويف بمعني ترساندن است ذٰلِكَ يُخَوِّفُ اللّٰهُ بِهِ عِبٰادَهُ زمر: 16 إِنَّمٰا ذٰلِكُمُ الشَّيْطٰانُ يُخَوِّفُ أَوْلِيٰاءَهُ آل عمران: 175 خيفة: حالتي است كه از خوف بانسان عارض ميشود و در جاي خوف بكار ميرود (راغب) فَأَوْجَسَ فِي نَفْسِهِ خِيفَةً مُوسيٰ طه: 67 موسي در نفس خويش احساس خوف كرد.تخوّف بمعني ظهور خوف است (راغب) أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَمٰا هُمْ بِمُعْجِزِينَ أَوْ يَأْخُذَهُمْ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 313

عَليٰ تَخَوُّفٍ فَإِنَّ رَبَّكُمْ لَرَؤُفٌ رَحِيمٌ نحل: 46- 47 اخذ بتخوّف آنست كه كسي را با ظهور خوف بگيرند خداوند يكدفعه غفلتا انسان را گرفتار ميكند مثل زلزله و سكته و دفعۀ ديگر با ظهور خوف مثل سرطان مثلا «نعوذ باللّه منه» كه شخص ميداند اين مرض او را از بين خواهد بود با علم بمردن و ترس از آن بتدريج از بين ميرود و يا مثل كسيكه ميداند او را اعدام خواهند كرد چنين شخصي با ظهور خوف گرفتار ميشود معني آيه چنين ميشود: يا آنها را در حال تلاش گرفتار

كند، آنها عاجز كنندۀ خدا نيستند و يا آنها در حال خوف و در حاليكه مي ترسند و ميلرزند گرفتار نمايد … ناگفته نماند: خوف يكي از صفات نيك است و انسان را از بدبختي هاي دنيا و آخرت نجات ميدهد مثل خوف از خدا، خوف از عذاب آخرت، خوف از ذلّت دنيا و آخرت و غيره، در قرآن كريم در اينگونه موارد بكار رفته است و از صفات و شعار بندگان خداست بخلاف جبن كه از ضعف نفس ناشي است و از علامات نقص است. وَ أَمّٰا مَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَويٰ فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْويٰ (نازعات 40- 41).

خول:؛ ج 2، ص: 313

خول: (بر وزن فرس) عطيّه در قاموس و اقرب ميگويد: خول هر عطيّه اي است كه خدا از نعمتها و غلامان و كنيزان و غير بتو داده است. وَ تَرَكْتُمْ مٰا خَوَّلْنٰاكُمْ وَرٰاءَ ظُهُورِكُمْ انعام: 94 يعني: آنچه را كه بشما عطا كرده بوديم در پشت سر گذاشتيد. ثُمَّ إِذٰا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ مٰا كٰانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ زمر: 8 يعني: پس چون نعمتي بدو عطا كرد دعاي قبلي خويش را فراموش ميكند.طبرسي گفته: تخويل بمعني اعطاء است و اصل آن تمليك عطيّه است چنانكه تمويل بمعني تمليك مال است.ناگفته نماند: خول بر وزن

قاموس قرآن، ج 2، ص: 314

فرس جمع خوليّ بمعني غلام نيز آمده است در نهج البلاغه نامه 62 فرموده. من ناراحتم از اينكه سفيهان و بد كاران والي اين امّت شوند «فيتّخذوا مال اللّٰه دولا و عباده خولا» دول بر وزن صرد بمعني گرداندن مال ميان چند نفر است و خول بمعني بندگان و بردگان است يعني: مال خدا را

ميان خود بگردانند و به بندگان خدا ندهند و بندگان خدا را بردگان خود بدانند در اينجا نيز معناي عطيّه ملحوظ است يعني خيال كنند كه خدا مردم را بآنها برده عطا كرده است.و حديث مشهور در بارۀ بني- اميّه كه از حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله نقل شده از همين مادّه است و آن چنين است «اذا بلغ بنو ابي العاص ثلثين رجلا اتّخذوا مال اللّه دولا و دين اللّه دخلا و عباد اللّه خولا» . خال: بمعني دائي و جمع آن اخوال است مثل وَ بَنٰاتِ خٰالِكَ وَ بَنٰاتِ خٰالٰاتِكَ احزاب: 50 و أَوْ بُيُوتِ أَخْوٰالِكُمْ أَوْ بُيُوتِ خٰالٰاتِكُمْ نور: 61.و خاله: خواهر مادر است و جمع آن خالات است كه گذشت

خون:؛ ج 2، ص: 314

خون: خيانت مقابل امانت است. و اصل آن چنانكه در مجمع ذيل آيۀ 186 بقره گفته بمعني منع حق است راغب ميگويد: خيانت و نفاق هر دو يكي است ولي خيانت نسبت بعهد و امانت و نفاق نسبت بدين گفته ميشود سپس با هم ميشوند. پس خيانت مخالفت حق است با نقض عهد در نهان.علي هذا خيانت بمعني منع حق و مخالفت با حقّ است. وَ إِنْ يُرِيدُوا خِيٰانَتَكَ فَقَدْ خٰانُوا اللّٰهَ مِنْ قَبْلُ … انفال: 71 مراد از خيانت در اينجا نقض عهد و مخالفت حق است كه اسيران مثلا ميخواستند پس از آزادي باز بجنگ آنحضرت بيايند يعني اگر بخواهند با تو خيانت و حيله و نقض عهد كنند از پيش بخدا خيانت كرده و مخالفت با حق كرده اند پس خدا بدامشان انداخت.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 315

لٰا تَخُونُوا اللّٰهَ وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا أَمٰانٰاتِكُمْ وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ

انفال: 27 با خدا و رسول مخالفت نكنيد و در امانات خود نيز خيانت ننمائيد.عَلِمَ اللّٰهُ أَنَّكُمْ كُنْتُمْ تَخْتٰانُونَ أَنْفُسَكُمْ فَتٰابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفٰا عَنْكُمْ بقره: 187 وَ لٰا تُجٰادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتٰانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ مَنْ كٰانَ خَوّٰاناً أَثِيماً نساء: 107.اختنان بعقيدۀ طبرسي و قاموس و صحاح بمعني خيانت است در اقرب ميگويد اختنان همان خيانت است الّا اينكه اختنان از خيانت ابلغ و رساتر است: راغب ميگويد: آن تحرّك ميل انسان بخيانت است نه خود خيانت. بعقيدۀ راغب معني آيۀ اوّل چنين است: خدا دانست كه ميخواستيد بنفس خويش خيانت كنيد همچنين است آيۀ دوّم.ولي كلمۀ فَتٰابَ عَلَيْكُمْ وَ عَفٰا عَنْكُمْ نشان ميدهد كه آنها خيانت ميكرده اند نه اينكه ميل بخيانت داشتند و همچنين آيۀ دوّم ميگويد از كسانيكه بر خويشتن خيانت ميكنند دفاع مكن. نه اينكه ميل بخيانت دارند گر چه آن نيز معناي صحيح است يعني آنانكه در فكر خيانت بخويش اند از آنان دفاع منما.بهتر است بگوئيم كه افتعال در اينجا بمعني مبالغه است چنانكه از اقرب الموارد نقل شد و مبالغه بنا بر آنكه در المنجد گفته شده يكي از معاني افتعال است. در اين صورت ميتوان گفت كه مراد از مبالغه در خيانت، ادامۀ آن است.وَ لٰا تَكُنْ لِلْخٰائِنِينَ خَصِيماً نساء: 105 براي خائنان مدافع و طرفگير مباش و اگر گوئيم «لام» براي انتفاع است معني كاملا روشن ميشود يعني بنفع خائنان مخاصمه و دفاع مكن.كٰانَتٰا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبٰادِنٰا صٰالِحَيْنِ فَخٰانَتٰاهُمٰا تحريم: 10 مراد از خيانت بعقيده سدّي كفر است، بعضي نفاق گفته اند،

قاموس قرآن، ج 2، ص: 316

ضحاك گويد نمّامي و افشاء سرّ بر مشركان است ولي

بهتر است گفته شود مراد نقض عهد و مخالفت با حقّ است يعني زن نوح و زن لوط با آندو نسبت بحقّ و دين مخالفت كردند و ايمان نياوردند.خوّان: صيغۀ مبالغه است يعني بسيار خائن يا هميشه خائن إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ كُلَّ خَوّٰانٍ كَفُورٍ حج: 38.خائنه در آيۀ يَعْلَمُ خٰائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ مٰا تُخْفِي الصُّدُورُ غافر: 19 ممكن است مصدر باشد يعني: خيانت چشمها را ميداند و آن نگاه حرام است. طبرسي فرموده: خائنه مصدر است مثل خيانت چنانكه كاذبه و لاغيه بمعني كذب و لغو است بعضي گفته اند از قبيل اضافه صفت بسوي موصوف است يعني «يعلم الاعين الخائنة منهم» و در آيۀ وَ لٰا تَزٰالُ تَطَّلِعُ عَليٰ خٰائِنَةٍ مِنْهُمْ مائده: 13 راغب، جماعة مقدر كرده يعني «علي جماعة خائنة» ولي طبرسي آنرا بمعني خيانت گرفته و گفته: وزن فاعله در مصادر زياد است مثل عافية، طاغيه، كاذبه.قول مجمع بنظر اقرب ميرسد.

خوي:؛ ج 2، ص: 316

خوي: سقوط. خالي شدن در مجمع و مفردات ميگويد: اصل خواء خالي شدن است گويند «خوي بطنه من الطعام» شكمش از طعام خالي شد. ولي ديگران سقوط و انهدام نيز گفته اند در قاموس گفته «خوت الدار: تهدّمت و خوت و خويت: خلت من اهلها و ارض خاوية اي خالية» همچنين است قول صحاح و اقرب.أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَليٰ قَرْيَةٍ وَ هِيَ خٰاوِيَةٌ عَليٰ عُرُوشِهٰا بقره: 259 فكر ميكنم كه خاويه در آيه بمعني ساقطه باشد گر چه در مجمع خاليه گفته است يعني: يا مانند آنكه بر دهكده اي گذر كرد و آن بر سقفهاي خود منهدم شده بود گويا اوّل سقفها افتاده و بعد ديوارها بر روي سقفها افتاده بود. در

نهج خطبۀ 98 هست: «كمثل نجوم السّماء اذا خوي نجم طلع نجم» فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خٰاوِيَةً

قاموس قرآن، ج 2، ص: 317

بِمٰا ظَلَمُوا نمل: 52 خاويه بمعني خاليه و يا ساقط است ولي خالي بودن بهتر بنظر ميرسد زيرا ستم خانه را خالي و بي صاحب ميگذارد.فَتَرَي الْقَوْمَ فِيهٰا صَرْعيٰ كَأَنَّهُمْ أَعْجٰازُ نَخْلٍ خٰاوِيَةٍ حاقّه: 7 قوم را در آن محل مي بيني كه افتاده اند گوئي تنه هاي نخل سقوط كرده اند.ناگفته نماند خاويه در قرآن مجيد پنج بار آمده است و مادّه آن واوي و يائي هر دو بكار رفته و مصدر واوي آن خوّ، و مصدر يائي اش خوي و خواء است (اقرب).

خيبة:؛ ج 2، ص: 317

خيبة: نااميدي. خسران.محروم شدن. در نهايه ميگويد: خيبة بمعني خسران و حرمان است.قاموس آنرا نوميدي و زيان و حرمان گفته است. وَ قَدْ خٰابَ مَنِ افْتَريٰ طه: 61 از رحمت خدا نوميد شد و يا بضرر افتاد آنكه دروغ بست فَيَنْقَلِبُوا خٰائِبِينَ آل- عمران: 127 پس نوميد يا زيان ديده برگردند.

خير:؛ ج 2، ص: 317

خير: دلپسند. مرغوب.راغب ميگويد: خير آنست كه همه بدان رغبت كنند مثل عقل … مقابل آن شرّ است. در قاموس گفته «الخير ما يرغب فيه الكلّ كالعقل و العدل مثلا».ناگفته نماند معني كامل خير همين است و در تمام موارد آن معتبر ميباشد. به مال دنيا از آنجهت خير گويند كه مرغوب و مورد ميل است مثل إِنْ تَرَكَ خَيْراً بقره: 180 يعني اگر مالي بگذارد. به چيز خوب خير گويند زيرا دلپسند است و آدمي بدان ميل ميكند نظير وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً بقره: 269 چون حكمت مرغوب و دلپسند است لذا بدان خير اطلاق شده است. در آيه وَ تُعِزُّ مَنْ تَشٰاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشٰاءُ بِيَدِكَ الْخَيْرُ آل عمران: 26 ظاهرا خير بمعني اختيار است يعني اختيار اين كارها در دست تو است.بر گزيدن و انتخاب را اختيار گوئيم زيرا شي ء برگزيده نسبت به

قاموس قرآن، ج 2، ص: 318

بر گزيننده دلپسند و مرغوب است نحو وَ لَقَدِ اخْتَرْنٰاهُمْ عَليٰ عِلْمٍ عَلَي الْعٰالَمِينَ دخان: 32 روي علميكه داريم آنانرا بر مردم برگزيديم وَ أَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمٰا يُوحيٰ طه: 13.اخيار: جمع خير است يعني نيكان وَ إِنَّهُمْ عِنْدَنٰا لَمِنَ الْمُصْطَفَيْنَ الْأَخْيٰارِ ص: 47 آنها در نزد ما از برگزيدگان و نيكان اند.خيره (بكسر اوّل و فتح دوّم) اسم مصدر است

بمعني اختيار مثل وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ وَ يَخْتٰارُ، مٰا كٰانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ قصص: 68 يعني پروردگارت آنچه كه ميخواهد ميافريند و آنچه كه ميخواهد در مقام تشريع حكم اختيار ميكند براي مردم حق اختيار در مقابل خدا نيست آيۀ شريفه بمضمون آيۀ ذيل شبيه است وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لٰا مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَي اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ احزاب: 36 و گاهي خيره بمعني برگزيده آيد مثل «مُحَمَّدٌ صلّي اللّه عليه و آله خيرة اللّٰه من خلقه» (مجمع).خَيْرَة (بفتح اوّل و سكون دوّم و فتح سوّم) يعني كثير الخير و برتر هر چيز، جمع آن خيرات است (اقرب) وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُسٰارِعُونَ فِي الْخَيْرٰاتِ آل عمران: 114 منظور از خيرات كارهاي پر فائده است فِيهِنَّ خَيْرٰاتٌ حِسٰانٌ رحمن: 70 مراد از خيرات زنان فاضله بهشتي اند بعضي گفته اند اصل آن مشدّد بوده مخفف شده است.تخيّر: فكر ميكنم بمعني اختيار بعد از اختيار باشد مثل تجرّع كه جرعه جرعه نوشيدن است علي هذا معني آيۀ وَ فٰاكِهَةٍ مِمّٰا يَتَخَيَّرُونَ واقعه: 20 آنست كه براي آنهاست ميوه از آنچه پي در پي اختيار و ميل ميكنند همچنين است إِنَّ لَكُمْ فِيهِ لَمٰا تَخَيَّرُونَ قلم: 38.ناگفته نماند: خير هم اسم تفضيل و هم اسم بكار رفته است در قرآن مجيد بيشتر اسم استعمال شده و گاهي اسم تفضيل بكار رفته

قاموس قرآن، ج 2، ص: 319

است. مثل مٰا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهٰا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهٰا أَوْ مِثْلِهٰا بقره: 106 و نحو وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّٰادِ التَّقْويٰ بقره: 197 بايد ميان آندو با بودن «من» تفضيل

فرق گذاشت باز ناگفته نماند كه راغب از بعضي علماء نقل كرده: بمال آنوقت خير اطلاق ميشود كه بسيار و پاك باشد از علي عليه السّلام نقل است كه بمنزل يكي از موالي خود رفت او گفت: يا امير المؤمنين آيا وصيّت نكنم؟فرمود نه چون خدا فرموده إِنْ تَرَكَ خَيْراً و تو مال زياد نداري و بر همين قول است آيۀ وَ إِنَّهُ لِحُبِّ الْخَيْرِ لَشَدِيدٌ عاديات: 8 بشر در دوستي مال كثير محكم است.

خيط:؛ ج 2، ص: 319

خيط: رشته. نخ. حَتّٰي يَتَبَيَّنَ لَكُمُ الْخَيْطُ الْأَبْيَضُ مِنَ الْخَيْطِ الْأَسْوَدِ مِنَ الْفَجْرِ بقره: 187 مراد از رشتۀ سفيد، سفيدي صبح و از خيط اسود تاريكي شب است طبرسي در وجه اين تشبيه فرموده: اندازه اي از صبح كه خوردن با آن حرام ميشود شبيه بنخ است و باندازۀ آن تاريكي شب از بين ميرود و از عديّ بن حاتم نقل شده كه دو نخ سفيد و سياه در دست گذاشتم و بآنها نگاه ميكردم در اثر تاريكي از همديگر تشخيص داده نميشدند (خيال ميكرد منظور از آيه آنست كه هوا بحدّي روشن شود تا سفيد و سياه تميز داده شوند) حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله مرا ديد خنديد تا دندانهايش آشكار شد پس فرمود: پسر حاتم آن سفيدي روز و سياهي شب است.حَتّٰي يَلِجَ الْجَمَلُ فِي سَمِّ الْخِيٰاطِ اعراف: 40 خياط بمعني سوزن است معني آيه در «جمل» گذشت.

خيل:؛ ج 2، ص: 319

خيل: (بر وزن علم و فلس) گمان. «خال الشي ء: ظنّه» (اقرب) فَإِذٰا حِبٰالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّهٰا تَسْعيٰ طه: 66 آنگاه رشته ها و عصاهاي آنها از سحرشان، بموسي گمان

قاموس قرآن، ج 2، ص: 320

ميرفت كه بشتاب حركت ميكنند.خيلاء بمعني تكبّر از روي خيال و فرض است و مختال بمعني متكبّر از همين است إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتٰالٍ فَخُورٍ لقمان: 18 فخور كسي است كه مناقب خود را مي شمارد و برخ مردم ميكشد.ولي تكبّر خود پسندي در نفس است.اين كلمه در قرآن مجيد سه بار بكار رفته و در هر سه با لفظ فخور توأم است گوئي تكبّر از فخور بودن قابل انفكاك نيست.وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغٰالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوهٰا نحل:

8 خيل بمعني اسبان است و از لفظ خود مفرد ندارد بعقيدۀ راغب اسبان را از آنجهت خيل گفته اند كه هر كه بآن سوار شود در خود احساس تكبّر ميكند و بعقيدۀ طبرسي علّت اين تسميه آن است كه اسب در راه رفتن متكبّر است.در مفردات ميگويد: خيل در اصل بمعني اسبان و سواران است و در قول خداوند وَ مِنْ رِبٰاطِ الْخَيْلِ انفال: 60 هر دو مراد است و نيز در هر يك منفردا استعمال ميشود چنانكه روايت شده «يا خيل اللّه اركبي» اي لشگر خدا سوار شو كه مراد سواران است و مثل قول آنحضرت «عفوت لكم عن صدقة الخيل» زكوة اسبان را نسبت بشما عفو كردم كه مراد اسبان است.ناگفته نماند كلمۀ «يا خيل اللّه اركبي» سخن حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است كه چنان دستور ميداد ابن سعد عليه و علي اتباعه لعائن اللّه، اين جمله را در كربلا بلشگريان منحوس خود گفت.و خيل در آيۀ وَ أَجْلِبْ عَلَيْهِمْ بِخَيْلِكَ وَ رَجِلِكَ اسراء: 64 اسبان و سواران هر دو مراداند گر چه سواران شيطان نحوۀ ديگراند و در «جلب» گذشت ولي در آيۀ «وَ مِنْ رِبٰاطِ الْخَيْلِ» ظاهرا فقط اسبان مراد است و كلمۀ «رباط» كه بمعني بستن است مانع از ارادۀ سواران است ولي در نهج البلاغه مواردي هست كه از خيل، اسبان

قاموس قرآن، ج 2، ص: 321

و سواران هر دو اراده شده مثل «هذا اخو غامد و قد وردت خيله الانبار … و أزال خيلكم عن مسالحها» (خطبۀ 27).

خيمه:؛ ج 2، ص: 321

خيمه: چادر. طبرسي فرموده: خيمه هر خانه اي است كه از پارچه درست كنند و بر ستونها و ميخ تكيه

كند. ولي در صحاح و اقرب گويد: خيمه خانه اي است كه از شاخه هاي درختان ساخته ميشود و قاموس هر دو را ذكر كرده است حُورٌ مَقْصُورٰاتٌ فِي الْخِيٰامِ رحمن: 72 بنظر ميايد كه مراد از مقصورات، مخصوصات باشد يعني زنان سفيد بدن كه بشوهران خود مخصوص اند و در خيمه هاي بهشتي اند رجوع شود به «حور».با مراجعه بآيات قرآن مجيد بدست ميايد كه حوريان بهشت هم در ساختمانهاي بهشتي و هم در خيمه هاي بهشتي جا دارند. و الحمد للّه و هو خير ختام

قاموس قرآن، ج 2، ص: 322

د؛ ج 2، ص: 322

دال:؛ ج 2، ص: 322

دال: هشتمين حرف از الفباي عربي و دهمين حرف از الفباي فارسي است و جزء كلمه واقع ميشود، بتنهائي معنائي ندارد و در حساب ابجد چهار است.

دأب:؛ ج 2، ص: 322

دأب: عادت و شأن و تلاش طبرسي فرموده: دأب بمعني عادت است «دأب يدأب» آنگاه گويند كه كسي بچيزي عادت كند و در آن مستمرّ باشد كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ كَذَّبُوا بِآيٰاتِنٰا آل عمران: 11 يعني عادت و طريقۀ اين كفّار مانند عادت آل فرعون و پيشينيان است كه آيات ما را تكذيب كردند. تَزْرَعُونَ سَبْعَ سِنِينَ دَأَباً يوسف: 47 هفت سال بعادت خود زراعت ميكنيد وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دٰائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهٰارَ ابراهيم: 33 مراد از دٰائِبَيْنِ آنست كه در سير و وضع خود مستمرّاند و بآن عادت دارند يعني: آفتاب و ماه را بخدمت شما گماشت كه هميشه روانند. در نهج البلاغه آمده «الشَّمس و القمر دائبان في مرضاته» خطبۀ: 88 محمد عبده آنرا تلاش معني كرده است كه بشب و روز دائبان گويند كه در رفتن و آمدن عادت دارند كلمۀ دأب پنج بار و دائبين يكبار در قرآن مجيد آمده است … إِنِّي أَخٰافُ عَلَيْكُمْ مِثْلَ يَوْمِ الْأَحْزٰابِ مِثْلَ دَأْبِ قَوْمِ نُوحٍ وَ عٰادٍ وَ ثَمُودَ وَ الَّذِينَ مِنْ بَعْدِهِمْ وَ مَا اللّٰهُ يُرِيدُ ظُلْماً لِلْعِبٰادِ غافر: 31.در قاموس و صحاح دأب را عادت و شأن معني كرده و در نهايه ميگويد: دأب بمعني عادت و كار است و اصل آن بمعني تلاش و

قاموس قرآن، ج 2، ص: 323

زحمت است.فكر ميكنم كه معني دأب در آيۀ فوق همان شأن و قضيّه باشد يعني: من بر شما

از نظير روز احزاب مي ترسم كه مثل واقعۀ قوم نوح و عاد و ثمود …، بسر شما آيد.مجمع آنرا در آيه عادت خدا گرفته يعني مثل عادت خدا در بارۀ قوم نوح و عاد بيضاوي كلمۀ جزاء مقدّر كرده يعني «مثل جزاء عادت قوم نوح … » ولي آنچه ما گفتيم بهتر است.

دبّ:؛ ج 2، ص: 323

دبّ: دبّ و دبيب بمعني راه رفتن آرام و حركت خفيف است در حيوان بكار ميرود و در حشرات بيشتر استعمال ميشود (مفردات) قاموس نيز راه رفتن آرام گفته است در صحاح گويد: هر راه رونده بر روي زمين دابّه است.اينكه دابّه را جنبنده گفته اند باعتبار حركت و راه رفتن است.در قرآن مجيد در بارۀ تمام جنبندگان اعمّ از انسان و حيوان و غيره بكار رفته است مثل وَ اللّٰهُ خَلَقَ كُلَّ دَابَّةٍ مِنْ مٰاءٍ نور: 45.دواب جمع دابّة است. در بعضي موارد از آن تمام حركت كنندگان مراد است مثل إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّٰهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لٰا يَعْقِلُونَ انفال: 22 يعني بدترين جنبندگان در نزد خدا اين كفّار كر و لال اند كه نمي فهمند و آيۀ إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّٰهِ الَّذِينَ كَفَرُوا فَهُمْ لٰا يُؤْمِنُونَ انفال: 55 بطور قطع بانسان شامل است.و در بعضي از موارد مراد از آن غير انسان و غير چهار پايان سه گانه (بقر و غنم و شتر) است نحو وَ مِنَ النّٰاسِ وَ الدَّوَابِّ وَ الْأَنْعٰامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوٰانُهُ فاطر: 28.وَ إِذٰا وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ أَخْرَجْنٰا لَهُمْ دَابَّةً مِنَ الْأَرْضِ تُكَلِّمُهُمْ أَنَّ النّٰاسَ كٰانُوا بِآيٰاتِنٰا لٰا يُوقِنُونَ نمل: 82: از اين آيه بدست ميايد كه در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 324

آينده جنبنده اي از زمين خارج شده

و با مردم سخن خواهد گفت و كلمۀ «انّ» در آخر آيه بفتح الف است و لام علّت در آن مقدّر ميباشد و بعضي آنرا بكسر الف خوانده اند: در آنصورت احتياج بتقدير نيست و در هر دو صورت، علّت مطلب قبلي است يعني دابّه را خارج ميكنيم و با ايشان سخن ميگويد زيرا كه مردم بآيات ما ايمان نمياورند و خروج دابّه براي آن است كه ايمان بياورند و حق براي آنها روشن شود (گر چه از عذاب رها نخواهند شد).اگر اين دابّه انسان باشد بيرون آمدن او خرق عادت ولي سخن گفتن او قهرا عادي خواهد بود و اگر حيوان باشد كلامش مثل خودش خارق عادت است.در بارۀ اين دابّه سخن بسيار گفته اند عدّه اي گويند از شرايط قيامت و از مقدّمات آن است در الميزان ميگويد: در كلام خدا چيزيكه بيان و تفسير اين آيه باشد پيدا نيست و آن كدام است و چه صفت دارد و كي خارج ميشود و چه سخن ميگويد؟ بلكه سياق آيه بهترين دليل است كه قصد از آن مبهم گوئي است و آن كلامي است مرموز.نا گفته نماند در بعضي روايات بعلي عليه السّلام و امام زمان عليه السّلام تفسير شده ولي روايات ديگري كه ضدّ آنهاست نيز نقل شده است. ما بعد آيۀ فوق در قرآن چنين است وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآيٰاتِنٰا فَهُمْ يُوزَعُونَ. حَتّٰي إِذٰا جٰاؤُ قٰالَ أَ كَذَّبْتُمْ بِآيٰاتِي وَ لَمْ تُحِيطُوا بِهٰا عِلْماً أَمّٰا ذٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.وَ وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ بِمٰا ظَلَمُوا فَهُمْ لٰا يَنْطِقُونَ.بنظر ميايد كه مراد از «وَقَعَ الْقَوْلُ» در اينجا همان «وَقَعَ الْقَوْلُ» در آيۀ

اوّل باشد و اين آيات صريح در وقوع قيامت نيستند بنظر ميايد كه آيات فوق از يك تحوّل عجيبي در آينده خبر ميدهد و شايد مراد عصر امام زمان عليه السّلام باشد:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 325

فريد وجدي در دائرة المعارف مادّۀ دبب در بارۀ دابّه بعضي از آنچه را كه در بالا نقل شد و احتمالات ديگر نيز نقل كرده و آنگاه «تُكَلِّمُهُمْ» را در آيه كه بمعني سخن گفتن است با تخفيف بمعني زخم زدن گرفته و احتمال داده كه در آينده چنين حشره اي پيدا شده و تكثير گشته و مردم را اذيّت خواهد داد و نيز دابّه را اسم جنس گرفته است ولي سخنش با اوّل و آخر آيه چنانكه گفته شد جور در نميايد و طبرسي قرائت «تُكَلِّمُهُمْ» را بفتح تاء و تخفيف لام شاذّ دانسته است.وَ لَوْ يُؤٰاخِذُ اللّٰهُ النّٰاسَ بِظُلْمِهِمْ مٰا تَرَكَ عَلَيْهٰا مِنْ دَابَّةٍ وَ لٰكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي … نحل: 61 همچنين است آيۀ 45 سورۀ فاطر.مضمون هر دو آيه آنست كه هر گاه خدا ميخواست مردم را با اعمال بد آنها مؤاخذه كند هيچ جنبنده اي در روي زمين نمي ماند.گفته اند: پيامبران و اوصياء معصوم اند چون آنها ظالم نيستند پس لازم بود آنها بمانند در اين صورت بحكم كلّي مٰا تَرَكَ عَلَيْهٰا مِنْ دَابَّةٍ خدشه وارد ميشود يعني اگر خدا ميخواست همه را مؤاخذه كند باز عدّه اي در روي زمين مي ماندند زيرا گناه ندارند. وانگهي اگر دابّه شامل غير انسان باشد آنها چه تقصيري دارند تا در اثر عقوبت انسان آنها هم از بين بروند؟.در الميزان ميگويد اگر خدا مؤاخذه ميكرد اكثر مردم در اثر ظلم از بين

ميرفتند و معصومين نيز در اثر هلاك پدرانشان بدنيا نميامدند و آنگاه در نقل و ردّ اشكالها مفصّل بحث كرده است. و نيز گفته بعيد نيست كه مراد از دابّه انسان باشد.بنظر نگارنده هيچ يك از دو اشكال وارد نيست و آيۀ شريفه در صدد بيان مهلت خداوند نسبت بمردم است و منظور از دابّه انسان و عموم عقوبت نسبت بگناهكاران است يعني اگر خدا ميخواست مردم

قاموس قرآن، ج 2، ص: 326

را مهلت ندهد و در اثر گناهان بفوريّت موأخذه كند لازم بود احدي از مجرمين را در روي زمين نگذارد و ليكن سنّت خدا بر مهلت جاري است وَ لٰكِنْ يُؤَخِّرُهُمْ إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي اين است آنكه با ذهن خالي از آيه بدست ميايد.

دبر:؛ ج 2، ص: 326

دبر: (بر وزن عنق) عقب.مقابل جلو. وَ اسْتَبَقَا الْبٰابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ يوسف: 25 يعني از پي هم بطرف در دويدند و او پيراهن يوسف را از عقب دريد راغب ميگويد: دبر شي ء خلاف قبل آن است و بطور كنايه بدو عضو مخصوص (آلت تناسلي و مقعد) گفته ميشود. پس قبل و دبر در اصل بمعني جلو و عقب اند و آندو جزء يك شي ءاند مثل جلو پيراهن و عقب آن و گاهي كنار از شي ءاند مثل اينكه بگوئيم زيد در جلو من و يا در عقب من است مثال اوّلي از قرآن نحو وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلّٰا مُتَحَرِّفاً لِقِتٰالٍ … انفال: 16 و آيۀ 25 يوسف كه گذشت. و مثال دوّم نحو وَ أَدْبٰارَ السُّجُودِ ق: 40.و بيشتر استعمال آن در قرآن در قسم اوّل است در الميزان فرموده كه استعمال آن در قسم دوّم بطور توسّع

و مجاز است (ج 7 ص 92).جمع دبر ادبار است مثل فَلٰا تُوَلُّوهُمُ الْأَدْبٰارَ انفال: 15 يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَ أَدْبٰارَهُمْ انفال: 50.از دبر بمناسبت معناي اوّلي افعالي مشتقّ شده مثل ادبر، تدبّر، ادّبّر. همچنين است مدبر و دابر و ادبار.تَدْعُوا مَنْ أَدْبَرَ وَ تَوَلّٰي معارج: 17 ميخواند كسي را كه بحق پشت كرده و اعراض نموده است ثُمَّ اسْتَويٰ عَلَي الْعَرْشِ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ … يونس: 3 سپس بر عرش تسلّط يافت امر را تدبير ميكند.تدبير امر، افتادن بدنبال آن است يعني در پي كار خود است و آنرا دنبال ميكند.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 327

أَ فَلٰا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ أَمْ عَليٰ قُلُوبٍ أَقْفٰالُهٰا محمد: 24 در اقرب الموارد ميگويد: «تدبّر الامر» يعني به عواقب آن نظر كرد و در آن فكر نمود و تأمّل كرد يعني آيا در قرآن تفكّر و تدبّر نميكنند يا بر قلوب قفلها است.همچنين است أَ فَلَمْ يَدَّبَّرُوا الْقَوْلَ … مؤمنون: 68 كه در اصل «يتدبّروا» است.ثُمَّ وَلَّيْتُمْ مُدْبِرِينَ … توبه: 25 يعني: برگشتيد در حال پشت كردن.وَ مِنَ اللَّيْلِ فَسَبِّحْهُ وَ إِدْبٰارَ النُّجُومِ طور: 49.ادبار مصدر است بعضي آنرا ادبار بفتح اوّل خوانده اند يعني مقداري از شب را تسبيح خدا كن و نيز در وقت پشت كردن نجوم كه با سفيدي فجر بتدريج پشت كرده و ناپديد ميشوند. اوّلي به نماز شب و نيز بنماز مغرب و عشاء و دوّمي بنافله صبح تفسير شده چنانكه از صادقين عليهما السلام منقول است و همچنين به نماز صبح تفسير كرده اند (مجمع).فَقُطِعَ دٰابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا … انعام: 45 دابر القوم بمعني آخر القوم و آن كسي است كه در آخر آنها ميايد. اصمعي گفته

دابر بمعني ريشه است قطع اللّه دابره يعني خدا ريشه و اصل او را قطع كرد معني آيه چنين ميشود: آخر قوم ستمگر قطع گرديد يعني طوري مستأصل شدند كه كسي از آنها باقي نماند.وَ النّٰازِعٰاتِ غَرْقاً وَ النّٰاشِطٰاتِ نَشْطاً وَ السّٰابِحٰاتِ سَبْحاً. فَالسّٰابِقٰاتِ سَبْقاً. فَالْمُدَبِّرٰاتِ أَمْراً نازعات 1- 5 ترجمۀ آيات در ذيل خواهد آمد.بسيار بسيار بعيد است كه مراد از نازعات و … ملائكه باشند زيرا جمعيكه با الف و تاء بسته ميشود يا صفت مؤنّث حقيقي است و ملائكه بطور حتم مؤنّث حقيقي نيستند و قرآن با آن قول مبارزه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 328

كرده است. و يا صفت مذكّر لا يعقل است مثل مرفوعات، منصوبات، مجرورات، و ايّام خاليات و يقيني است كه ملائكه اولو العقل اند. بنا بر اين آنچه گفته اند مراد از آنها ملائكه است قابل قبول نيست. و خبر قطعي و يقيني نيز در اين باره نداريم.ترجمۀ الفاظ آيات از اين قرار است نزع: كندن و قلع كردن.غرق: سختي. نشط: جذب و خروج.سبح: شنا كردن. مدبّرات: تدبير كنندگان.نا گفته نماند در جريان امور عالم عواملي در كار است كه بوسيلۀ آنها امور عالم تدبير ميشود مثلا دانۀ گندم كه كاشته شد نيروي جذب موادّ را بسوي آن جذب ميكند «وَ النّٰازِعٰاتِ» موادّ نيز در اثر انفعال بسوي آن كشيده ميشوند و از مخزن خود خارج ميگردند «وَ النّٰاشِطٰاتِ» آنگاه موادّيكه از زمين و هوا جذب شده ريشه و ساقه درست كرده و در آن روان ميشوند «وَ السّٰابِحٰاتِ» و بسوي مقصد و باروري پيش ميروند «فَالسّٰابِقٰاتِ» و آنگاه بوسيلۀ همان نيروها دانه ها در دسترس قرار ميگيرند «فَالْمُدَبِّرٰاتِ».يا مثلا بادها از

بالاي اقيانوسها هواهاي مرطوب را كه همان ابرها هستند قلع ميكنند و ابرها نيز قلع ميشوند و براه ميافتند و سپس در بالاي جوّ شنا كنان بطرف خشكيها پيش ميروند و باران ميبارد و تدبير امر ميشود.پس ميشود گفت: كه مراد از اين اوصاف نيروها و موادّ عالم است كه در تحت شرايط مخصوص بامر خدا جابجا ميشوند و تدبير امر ميكنند.در كتاب آغاز و انجام جهان ص 87 ببعد اين اوصاف را باتمهاي مادۀ عالم تفسير نموده و در بارۀ آن بتفصيل سخن گفته است و نيز ميگويد معناي آيات كريمۀ مذكوره خيلي مبهم است و در آنها روشن نشده است كه مقصود از آنها

قاموس قرآن، ج 2، ص: 329

چيست؟ و پيداست كه گويندۀ آنها (تبارك و تعالي) هم نميخواسته است معناي اين گفتارها بر هر كسي در هر دوره اي معلوم باشد. گاهي ميشود كه گوينده عمدا و دانسته مقصودش را ابهام آميز و مرموز بيان كند … مطلب ايشان با ما بعد آيات كه راجع بحدوث قيامت است كاملا درست در ميايد و اين تغيير و تحوّل آمدن قيامت را نشان ميدهد يعني روزيكه اين نظم و اين تحوّلات بآخر رسيد زمين ميلرزد و نظام از بين ميرود.و خلاصه آنكه: نيروهاي عالم ميكشند و موادّ كشيده ميشوند و براه ميافتند و در راه مقصود خداوندي پيش ميروند و تدبير امر ميكنند. و نتيجۀ نزع و نشط و سبح عبارت است از پيش رفتن در مقصود و رسيدن بآن. معني آيات چنين ميشود: قسم بآنهائيكه بسختي ميكنند و آنهائيكه بطرز مخصوصي كنده و رها ميشوند و آنهائيكه بطور مرموز شنا ميكنند پس آنهائيكه پيش ميروند

و بعد تدبير امر ميكنند.

دثر:؛ ج 2، ص: 329

دثر: دثار (بكسر اوّل) لباسي است كه روي لباسها بر تن كنند. و لباسي است كه شخص در خواب آنرا بروي خود ميكشد (اقرب) يٰا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ مدّثّر 1 يعني اي جامه بخويش پيچيده بر خيز و انذار كن. گويند وقت نزول آيه آنحضرت لباسي بر خود پيچيده و استراحت كرده بود و اصل آن متدثّر و ثاء در دال ادغام شده است اين كلمه تنها يكبار در قرآن آمده است.

دحر:؛ ج 2، ص: 329

دحر: طرد. راندن بقهر «دحره دحرا و دحورا: طرده و ابعده و دفعه» قٰالَ اخْرُجْ مِنْهٰا مَذْؤُماً مَدْحُوراً اعراف: 18 گفت از آنجا بيرون شو در حاليكه مذموم و مطرود از رحمت هستي.وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جٰانِبٍ دُحُوراً صافات: 9 دحور چنانكه گفته شد مصدر است بمعني طرد و آن در آيه شريفه مصدر فعل مقدّر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 330

است يعني «يدحرون دحورا» (مجمع) ممكن است مثل «قعدت جلوسا» باشد معناي آيه چنين است: طرد ميشوند از هر طرف طرد بخصوصي در نهج البلاغه خطبۀ 149 فرموده «و استعينه علي مداحر الشّيطان» از خدا ياري ميخواهم بر اعماليكه شيطان را طرد و دفع ميكنند در نهايه ميگويد: دحر دفع كردنست بقهر و براي اذلال و اهانت، قول مجمع نيز چنين است.

دحض:؛ ج 2، ص: 330

دحض: لغزيدن. سقوط.مجمع ذيل آيۀ 141 صافات آنرا سقوط معني كرده و گويد اصل دحض محلّ لغزش است كه راه رونده در آن ميافتد. در صحاح مكان دحض را (بر وزن فلس و فرس) مكان لغزنده گفته در نهج- البلاغه خطبۀ 147 هست «و ان تدحض القدم … » يعني اگر قدم لغزيد.آنانكه دحض را زوال و بطلان گفته اند بمناسبت معناي اصلي آن است.وَ جٰادَلُوا بِالْبٰاطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ غافر: 5 بباطل مجادله كردند تا حق را بدان ساقط كنند و از بين ببرند.إِذْ أَبَقَ إِلَي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ فَسٰاهَمَ فَكٰانَ مِنَ الْمُدْحَضِينَ صافات 140- 141 آنگاه كه در حال قهر بطرف كشتي پر رفت با آنها قرعه كشيد و از افتادگان شد «مدحضين» نشان ميدهد كه بدريا انداختگان چند نفر بودند و يونس عليه السّلام يكي از آنها بود و گرنه گفته ميشد «فكان

مدحضا».وَ الَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللّٰهِ مِنْ بَعْدِ مٰا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دٰاحِضَةٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ عَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَ لَهُمْ عَذٰابٌ شَدِيدٌ شوري: 16 حُجَّتُهُمْ دٰاحِضَةٌ يعني دليل آنها ساقط و باطل و غير قابل قبول است معني اين آيه در «حجّ» گذشت.

دحو:؛ ج 2، ص: 330

دحو: وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذٰلِكَ دَحٰاهٰا. أَخْرَجَ مِنْهٰا مٰاءَهٰا وَ مَرْعٰاهٰا نازعات: 30- 31.طبرسي فرموده: دحو و دحي هر دو بمعني بسط و گستردن است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 331

در صحاح گستردن و غلطانيدن گفته است. قاموس و اقرب نيز گستردن و بزرگ شدن شكم و استرسال آن بپائين و غلطاندن گفته اند. راغب آنرا بمعني از جاي كندن ميداند. در نهج البلاغه خطبۀ 70 آمده «اللّهمّ داحي المدحوّات و داعم المسموكات» يعني اي خدائيكه گسترندۀ گسترده هائي و بر پا كنندۀ بالا رفته هائي منظور از مسموكات آسمانهاست «رَفَعَ سَمْكَهٰا فَسَوّٰاهٰا» و اگر دحو بمعني غلطاندن باشد معني آنست: خدائيكه غلطانندۀ غلطنده ها هستي. و بالا برندۀ آسمانها ميباشي. و در خطبۀ 89 آمده «و سكنت الارض مدحوّة في لجّة تيّاره» زمين بحالت گسترده در دريائي موّاج و روان آرام گرفت.اگر مراد از دحو در آيۀ شريفه گسترش باشد معني آنست كه زمين را پس از آسمان بگسترد و اگر بمعني غلطاندن باشد مثل غلطاندن سنگ و سنگريزه در اين صورت با حركت وضعي و انتقالي زمين تطبيق ميشود يعني: زمين را بعد از آسمان بگردش و چرخش در آورد.در كتاب آغاز و انجام جهان ص 39 با استفاده از معنائيكه اقرب الموارد براي دحو ذكر كرده، ميگويد زمين از پهلوي خورشيد مانند شكمي كه بزرگ شود و بپائين آويزان گردد بيرون آمد و اندك اندك بزرگ

شد و از خورشيد آويخته گرديد و بالاخره از آن جدا و پرتاب شد و مانند سنگريزه ايكه از بالاي كوه بغلطد با حركت وضعي و انتقالي بچرخش در آمد (باختصار).بنظر نگارنده، گستردن بهتر ميايد رجوع شود به «سماء».

دخر:؛ ج 2، ص: 331

دخر: ذلّت. خواري.داخر: خوار و ذليل إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبٰادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دٰاخِرِينَ غافر: 60 آنانكه از عبادت من استكبار و خودداري ميكنند. حتما بخواري وارد جهنّم ميشوند از صدر آيه روشن ميشود

قاموس قرآن، ج 2، ص: 332

كه مراد از عبادت در آيه، دعا و تضرع بدرگاه خداست. صدر آيه چنين است وَ قٰالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ إِنَّ الَّذِينَ … در نهج خطبۀ 63 آمده «و لكن خلائق مربوبون و عباد داخرون» ناگفته نماند: اين كلمه با خضوع و فرمانبري نيز مي سازد مثل أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِليٰ مٰا خَلَقَ اللّٰهُ مِنْ شَيْ ءٍ يَتَفَيَّؤُا ظِلٰالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمٰائِلِ سُجَّداً لِلّٰهِ وَ هُمْ دٰاخِرُونَ نحل: 48 مراد از دٰاخِرُونَ در آيه همان خضوع و فرمانبري است كه سايه ها از دستور خداوند پيروي كرده و نقل مكان ميكنند دٰاخِرُونَ* فقط چهار بار در قرآن آمده است.

دخول:؛ ج 2، ص: 332

دخول: داخل شدن. ضدّ خروج. اگر گويند: چرا آنرا ورود ترجمه نكرديم؟ گوئيم: ورود با دخول فرق دارد چنانكه در «ورد» خواهد آمد انشاء اللّه.و آن در زمان و مكان و اعمال بكار ميرود نحو وَ مَنْ دَخَلَهُ كٰانَ آمِناً آل عمران: 97 وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيٰانِ يوسف: 36.و نحو وَ لَمّٰا يَدْخُلِ الْإِيمٰانُ فِي قُلُوبِكُمْ حجرات: 14 وَ رَأَيْتَ النّٰاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللّٰهِ أَفْوٰاجاً نصر: 2 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ادْخُلُوا فِي السِّلْمِ كَافَّةً بقره: 208 و نيز گفته ميشود: بسنّ شصت مثلا داخل شدم. و ماه يا سال فلان داخل شد.مِنْ نِسٰائِكُمُ اللّٰاتِي دَخَلْتُمْ بِهِنَّ نساء: 23 دخول در اين آيه و نظير آن كنايه از مقاربت است.مدخل (بضمّ ميم و فتح خاء) مصدر است

از باب افعال گفته ميشود: «ادخله ادخالا و مدخلا» و نيز اسم مكان است بمعني محل دخول طبرسي رحمه اللّه در ذيل آيه 59 حج فرموده مصدر و اسم مكان بودن هر دو صحيح است و مدخل بفتح ميم مصدر ثلاثي است و نيز اسم مكان از ثلاثي است. (اقرب).وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 333

مِنْ لَدُنْكَ سُلْطٰاناً نَصِيراً اسراء: 80.مدخل و مخرج هر دو مصدراند يعني خدايا مرا داخل كن دخول راست و خارج كن خروج راست و از جانب خويش مرا تسلط ياري دهنده عطا فرما.شايد مراد آن است كه توفيق ده بهر كاري از روي صدق و راستي وارد شوم و براستي و بهره خارج گردم.در آيۀ إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبٰائِرَ مٰا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئٰاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً ظاهرا اسم مكان و مراد از آن شايد بهشت و شايد اعمّ باشد يعني اگر از گناهان بزرگ كه نهي شده ايد اجتناب كنيد شما را بجاي محترم و دلپسندي داخل ميكنيم.ادّخال از باب افتعال وارد شدن بزور و تلاش است (راغب) لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغٰارٰاتٍ أَوْ مُدَّخَلًا لَوَلَّوْا إِلَيْهِ وَ هُمْ يَجْمَحُونَ توبه: 57 يعني: اگر پناهگاهي يا غارهائي يا راه فراري پيدا ميكردند بسرعت بدان روي ميكردند. بنظر ميايد كه مراد از مدخل راه فرار باشد كه شخص بآن داخل شده و فرار ميكند. طبرسي نيز قريب بآن گفته است.دخل: (بر وزن فرس) كنايه از فساد و عداوت نهاني است (راغب) فساديكه بعقل و بدن داخل ميشود، حيله و مكر (اقرب) چيزي كه از روي فساد و تباهي داخل شود

و گفته شده دغل و مكر است (مجمع).وَ لٰا تَتَّخِذُوا أَيْمٰانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ نحل: 94 يعني سوگندهاي خويش را مايۀ فساد و فريب در ميان خود قرار ندهيد اين كلمه فقط دو بار در قرآن يافته است نحل: 92 94.

دخن:؛ ج 2، ص: 333

دخن: دخان يعني دود ثُمَّ اسْتَويٰ إِلَي السَّمٰاءِ وَ هِيَ دُخٰانٌ فَقٰالَ لَهٰا وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيٰا فصّلت: 11 ظاهرا مراد از دخان همان گازهاي غليظ است كه از زمين در وقت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 334

سرد شدن برخاسته و بتدريج رقيق شده و طبقات جوّ را تشكيل داده است. مشروح اين سخن در «ارض» گذشت.فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّمٰاءُ بِدُخٰانٍ مُبِينٍ يَغْشَي النّٰاسَ هٰذٰا عَذٰابٌ أَلِيمٌ. رَبَّنَا اكْشِفْ عَنَّا الْعَذٰابَ إِنّٰا مُؤْمِنُونَ. أَنّٰي لَهُمُ الذِّكْريٰ وَ قَدْ جٰاءَهُمْ رَسُولٌ مُبِينٌ. ثُمَّ تَوَلَّوْا عَنْهُ وَ قٰالُوا مُعَلَّمٌ مَجْنُونٌ إِنّٰا كٰاشِفُوا الْعَذٰابِ قَلِيلًا إِنَّكُمْ عٰائِدُونَ. يَوْمَ نَبْطِشُ الْبَطْشَةَ الْكُبْريٰ إِنّٰا مُنْتَقِمُونَ دخان 10- 16.آمدن اين دخان در ظاهر آيات پيش از قيامت است زيرا فقط در آيۀ اخير صحبت از قيامت است و آن بطشۀ كبري است ممكن است مراد از دخان بمب اتم باشد و در آينده جنگ اتمي در گيرد دخان در آيه نكره است يعني دودي مخصوص، نيروي اتمي و اشعّۀ آن پس از انفجار بصورت دود هوا را پر ميكند.آنوقت مردم بدرگاه خدا التماس ميآورند كه ما را نجات بده ولي اين بيداري و ناله بي اثر خواهد بود زيرا پيامبران و مخصوصا حضرت ختمي مرتبت (ص) آمدند و مردم را بصلح و برادري خواندند ولي مردم آنها را بي دليل دانسته و پي ماديّات رفتند تا كار بدانجا كشيد سپس بقيّۀ مردم كه از عذاب و

مرگ رسته اند بتدريج روزهاي مصيبت را فراموش كرده بسوي طغيان ميروند إِنّٰا كٰاشِفُوا الْعَذٰابِ قَلِيلًا إِنَّكُمْ عٰائِدُونَ.بعضي دخان را بگرسنگي معني نموده و آيات را مخصوص اهل مكّه كرده و گفته اند كه حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله بر آنها نفرين كرد بقحطي گرفتار شده و پيش آنحضرت آمده وعده كردند در صورت دفع بلايا ايمان بياورند. و بعضي آنرا از مقدمات و علائم قيامت دانسته اند و اللّه اعلم. كلمۀ دخان فقط دو بار در كلام اللّه مجيد آمده است.

درء:؛ ج 2، ص: 334

درء: دفع كردن. «درأه درءا: دفعه» وَ يَدْرَؤُنَ بِالْحَسَنَةِ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 335

السَّيِّئَةَ رعد: 22 بد را با خوب دفع ميكنند قُلْ فَادْرَؤُا عَنْ أَنْفُسِكُمُ الْمَوْتَ آل عمران: 168 بگو مرگ را از خويش دفع كنيد.وَ يَدْرَؤُا عَنْهَا الْعَذٰابَ أَنْ تَشْهَدَ أَرْبَعَ شَهٰادٰاتٍ بِاللّٰهِ إِنَّهُ لَمِنَ الْكٰاذِبِينَ نور: 8 أَنْ تَشْهَدَ فاعل يَدْرَؤُا است و «الْعَذٰابَ» مفعول آن است يعني: گواهي زن بر كذب مرد، عذاب را از او دفع ميكند.وَ إِذْ قَتَلْتُمْ نَفْساً فَادّٰارَأْتُمْ فِيهٰا وَ اللّٰهُ مُخْرِجٌ مٰا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ بقره: 72 ادّارئتم يعني اختلاف كرديد و يكديگر را دفع نموديد طبرسي در ذيل آيه آنرا اختلاف معني كرده و گويد اصل آن دفع است و از آنست حديث «ادرؤا الحدود بالشبهات»

درج:؛ ج 2، ص: 335

درج: درجه بمعني مرتبه و منزلت است. راغب ميگويد: درجه مثل منزلت است ليكن بمنزلت آنگاه درجه ميگويند كه بلندي در آن منظور باشد مثل پلّۀ نردبان و طبقه هاي ساختمان. طبرسي آنرا منزلت گفته و گويد: معني «درجته الي كذا» آنست كه او را درجه درجه بالا بردم.درج بمعني راه رفتن و مردن نيز آمده است در مثل گفته اند «هو اكذب من دبّ و درج» او دروغگوترين زنده ها و مرده هاست در نهج خطبۀ 163 در وصف طاوس فرموده «إذا درج الي الانثي نشره من طيّه» يعني چون بسوي مادۀ خويش رود دم خويش را پس از بستن باز ميكند.وَ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيٰاتِنٰا سَنَسْتَدْرِجُهُمْ مِنْ حَيْثُ لٰا يَعْلَمُونَ اعراف: 182 استدراج آنست كه شخص بتدريج و درجه درجه گرفته شود شخص بد كار در كفر و طغيان خويش مشغول لذّت و كامراني است ولي بي خبر است كه بتدريج استعداد هدايت را از

دست ميدهد و عمرش كوتاه و كوتاهتر ميشود تا بالاخره فرصت از دستش ميرود.از حسين بن علي صلوات اللّه عليهما در تحف العقول نقل شده

قاموس قرآن، ج 2، ص: 336

فرمود: استدراج از خداوند سبحان آنست كه نعمت بنده را فراوان كند و توفيق شكر را از او سلب نمايد. طبرسي فرموده: استدراج اصل آن از درجه است و آن اين است كه كم كم گرفته شود مثل بالا رفتن از پله ها.وَ لَهُنَّ مِثْلُ الَّذِي عَلَيْهِنَّ بِالْمَعْرُوفِ وَ لِلرِّجٰالِ عَلَيْهِنَّ دَرَجَةٌ بقره: 228 براي زنان است از معروف نظير آنچه بر عهدۀ آنهاست و مردان را بر آنها برتري و منزلت است. نا گفته نماند مردان طوري آفريده شده اند كه اكثرا در قدرت تعقل و تفكر و ارادۀ امور از زنان برتراند آيۀ شريفه با اظهار حقوق دو جانبه از اين حقيقت پرده بر ميدارد.أُولٰئِكَ أَعْظَمُ دَرَجَةً مِنَ الَّذِينَ أَنْفَقُوا مِنْ بَعْدُ حديد: 10 مراد از درجه در آيه فضيلت و برتري مقام است.درجات در قرآن مجيد هم بمعني منزلت و عظمت آمده و هم بمعني مراتب در بلندي مثل مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّٰهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجٰاتٍ بقره: 253 آيه در بارۀ پيامبران و برتري آنها نسبت بيكديگر است مثل تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنٰا بَعْضَهُمْ عَليٰ بَعْضٍ كه صدر همان آيه است پيداست كه مراد از درجات برتري و فضيلت معنوي است.و نحو وَ لِكُلٍّ دَرَجٰاتٌ مِمّٰا عَمِلُوا احقاف: 19 فَأُولٰئِكَ لَهُمُ الدَّرَجٰاتُ الْعُليٰ طه: 75 كه مراد ظاهرا مرتبه هاي مادّي است.هُمْ دَرَجٰاتٌ عِنْدَ اللّٰهِ وَ اللّٰهُ بَصِيرٌ بِمٰا يَعْمَلُونَ آل عمران: 163 نا گفته نماند نظير اين آيه، آيۀ 4 انفال است كه فرموده لَهُمْ دَرَجٰاتٌ

عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ مَغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ كَرِيمٌ و آيۀ وَ لِكُلٍّ دَرَجٰاتٌ مِمّٰا عَمِلُوا وَ مٰا رَبُّكَ بِغٰافِلٍ عَمّٰا يَعْمَلُونَ انعام: 132.ما قبل آيۀ اوّل چنين است: آيا آنكه تابع رضاي خداست مثل كسي است كه قرين غضب خداست آنها صاحبان درجات اند نزد خدا.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 337

طبرسي رحمه اللّه فرموده: كلمۀ «ذو» در آن مقدر است يعني «هم ذو درجات» و مراد از «هم» مجموع دو فريق فوق اند. در المنار درجات را ذو درجات گفته و گويد اطلاق درجات بمقام كفّار از باب تغليب است و گرنه مال آنها دركات است.احتمال ديگر آنست كه بگوئيم درجات در مكانهاي آنها نيست بلكه در وجود آنهاست مانند كسيكه چند زبان ميداند و چند صنعت بلد است و از يك مرض عذاب مي بيند و يا از چند مرض. و شايد مراد درجه درجه بودن خود وجود و ابدان است و در اين احتمال مؤمن از چند جهت راحتي و كامراني را مي بيند و كفّار بر عكس او.

درر:؛ ج 2، ص: 337

درر: يُرْسِلِ السَّمٰاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرٰاراً نوح: 11 اصل درّ مثل (فلس) بمعني شير است (راغب- طبرسي ذيل آيۀ 6 انعام) در نهج خطبۀ 228 در بارۀ طالبان دنيا فرموده «الّذين احتلبوا درّتها و اصابوا غرّتها» آنانكه شير آنرا دوشيدند و اغفالش را دريافتند.درّ بمعني كثرت نيز آمده است «درّ اللبن» يعني شير زياد شد و معني للّه درّه آنست كه خير او براي خداست سپس آنرا در مقام تعجب گفته اند (اقرب).مدرار در آيۀ شريفه بمعني فراوان و مراد از سماء باران است يعني: تا باران را بر شما فراوان و پر فايده نازل كند. اين تعبير فقط در آيۀ گذشته

و آيۀ 6 انعام و 52 هود است. راغب گويد: اطلاق آن بر باران بطور استعاره است طبرسي فرموده: مدرار صيغۀ مبالغه است «ديمة مدرار» بباراني گفته ميشود كه فراوان و دانه هايش درشت باشد.الزُّجٰاجَةُ كَأَنَّهٰا كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ نور: 35 كوكب درّي بمعني ستارۀ درخشان است اين استعمال براي آنست كه ستاره را در درخشان و سفيد و با صفا بودن بدرّ كه لؤلؤ مخصوصي است تشبيه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 338

كرده اند (اقرب).

درس:؛ ج 2، ص: 338

درس: پيوسته خواندن.طبرسي در ذيل آيۀ 105 انعام فرموده: درس بمعني استمرار تلاوت است. بكهنه شدن اثر «درس الاثر» گويند زيرا كه با گذشت زمان كهنه شده است. پس يكبار خواندن درس نيست وَ كَذٰلِكَ نُصَرِّفُ الْآيٰاتِ وَ لِيَقُولُوا دَرَسْتَ وَ لِنُبَيِّنَهُ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ انعام: 105 يعني همين طور آيات را در قالبهاي مختلف بيان ميكنيم براي اغراض بخصوصي و تا بگويند آنرا درس خوانده و آموخته اي و تا آنرا بر اهل دانش روشن كنيم لام در «لِيَقُولُوا» براي غايت است يعني تصريف آيات براي عللي است و در نتيجه اهل كفر از تصريف سوء استفاده كرده و خواهند گفت كه از ديگران آموخته اي.بعضي ها آنرا «دُرِسَتْ» بصيغۀ مجهول و مؤنّث غائب خوانده اند يعني تا بگويند: اين سخنان كهنه شده و از گفتار گذشتگان است و نيز «دارستَ» بفتح تاء خوانده اند.بِمٰا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتٰابَ وَ بِمٰا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ آل عمران: 79 كه كتاب را تعليم ميكرديد و مي خوانديد. أَنْ تَقُولُوا إِنَّمٰا أُنْزِلَ الْكِتٰابُ عَليٰ طٰائِفَتَيْنِ مِنْ قَبْلِنٰا وَ إِنْ كُنّٰا عَنْ دِرٰاسَتِهِمْ لَغٰافِلِينَ انعام: 156 خطاب باهل مكّه است مراد از طائفتين، يهود و نصاري اند يعني: اين قرآن را نازل كرديم مبادا بگوئيد كتاب فقط

بدو طائفۀ پيش از ما نازل شد و ما از خواندن آنها غافل بوديم.

ادريس:؛ ج 2، ص: 338

ادريس: عليه السّلام يكي از پيامبران مشهور و نام مباركش فقط دو بار در كلام اللّه آمده است وَ اذْكُرْ فِي الْكِتٰابِ إِدْرِيسَ إِنَّهُ كٰانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْنٰاهُ مَكٰاناً عَلِيًّا مريم: 56 وَ إِسْمٰاعِيلَ وَ إِدْرِيسَ وَ ذَا الْكِفْلِ كُلٌّ مِنَ الصّٰابِرِينَ انبياء: 85.در آيۀ دوّم توصيف شده كه او از صابران بود و در آيۀ اوّل از نبوت و صدّيق بودن او سخن رفته است. امّا مراد از رَفَعْنٰاهُ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 339

مَكٰاناً عَلِيًّا چيست؟ آيا مكان بمعني مكان معنوي و مقام است؟يعني او را بمقام و منزلت برتري رسانديم و يا او را بمكان بلندي كه جز آسمانها نيست بالا برديم (عليّ در علوّ مقام و علوّ مكان هر دو آمده است).در الميزان آمده: گفته اند چنانكه در حديث وارد است خدا او را ببعضي از آسمانها برد و در آنجا قبض روح كرد و آن نشان دادن خرق عادت و قدرت بالغۀ خدائي است و براي ادريس مزيّت است.در بعضي روايات هست كه او زنده است در تفسير برهان از حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله نقل شده كه در معراج در آسمان چهارم مردي ديدم به جبرئيل گفتم: او كيست گفت او ادريس است باو سلام كردم و او بر من سلام كرد من بر او از خدا مغفرت خواستم او هم بر من استغفار كرد.در سفينة البحار از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه در بارۀ مسجد سهله فرموده: آن جاي خانۀ ادريس است كه در آن جامه مي دوخت.در مجمع البيان فرموده: او جدّ

پدر نوح است و اسم او در توراة اخنوخ است گفته شده او را در اثر كثرت درس كتب ادريس گفتند و او اوّل كسي است كه با قلم نوشت و لباس دوخت و گفته شده: خدا باو علم نجوم و حساب و هيئت آموخت و اينها معجزۀ او بود.نا گفته نماند روايات در بارۀ آسمان رفتن او زياد است و در اين باره به بحار، تفسير برهان تفسير الدر المنثور و غيره رجوع شود. و اين در صورت ثبوت عجب نيست كه خداوند كسي را بآسمان ببرد و در آنجا قبض روح كند چنانكه اگر يكنفر از مردان فضائي امريكا كه بماه رفتند در آنجا مي مرد عجب نبود و يا خدا ادريس را بيكي از كرات كه زندگي در آن ميسّر است ببرد و زنده نگاه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 340

دارد عجبي نخواهد بود.اينكه طبرسي فرموده نام او در تورات اخنوخ است در تورات سفر پيدايش باب پنجم از بند 18 ببعد مينويسد: يارد صد و شصت دو سال زندگي كرد و خنوخ را بدنيا آورد و از خنوخ متوشالخ بدنيا آمد. سپس پسر متوشالخ را لمك نام ميبرد و گويد از لمك نوح بدنيا آمد. آنگاه ميگويد: خنوخ با خدا راه رفت و ناپديد شد زيرا خدا او را بر گرفت. (باختصار) اين سخنان مؤيّد همان است كه از مجمع نقل شد كه او پدر جدّ نوح و نام وي در تورات اخنوخ است و جملۀ «با خدا راه رفت و ناپديد شد و خدا او را بر گرفت» روشن كنندۀ همان مطلب آسمان رفتن اوست در بارۀ ديگران ميگويد مرد و در بارۀ

او ميگويد: ناياب شد كه خدا او را گرفت.و نيز در رسالۀ يهودا بند 14 و 15 از شخصي بنام خنوخ ياد شده و نيز در سفر پيدايش باب چهارم از او نام رفته است و مستر هاكس در قاموس خود از او ياد كرده و گويد مانند ايليا طعم مرگ را نچشيد.در دائرة المعارف وجدي رفتن او بآسمان چهارم از كعب الاحبار نقل و ردّ شده است.ناگفته نماند آيۀ وَ رَفَعْنٰاهُ مَكٰاناً عَلِيًّا بمطلبيكه در بارۀ او گفته شده اشعار دارد و اللّه اعلم.

درك:؛ ج 2، ص: 340

درك: (بر وزن فرس) رسيدن و ادراك بمعني رسيدن بچيزي است (قاموس) حَتّٰي إِذٰا أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قٰالَ آمَنْتُ … يونس: 90 تا چون غرق باو رسيد گفت ايمان آوردم. لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهٰا أَنْ تُدْرِكَ الْقَمَرَ … يس: 40 بر آفتاب نيست كه بماه برسد.ادراك لازم نيز آمده است مثل «ادراك الصبيّ» يعني بچه بالغ شد ولي موارد استعمال آن در قرآن همه متعدي است.درك (بر وزن فرس و فلس) بمعني رحمت و آخرين قعر است

قاموس قرآن، ج 2، ص: 341

مثل ته دريا (قاموس- اقرب) إِنَّ الْمُنٰافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النّٰارِ نساء: 145 يعني منافقين در پائين ترين ته آتش هستند. راغب ميگويد: درك مانند درج است ليكن درج باعتبار صعود و درك باعتبار پائيني گفته ميشود از همين جاست كه گفته اند: درجات بهشت و دركات آتش.فَاضْرِبْ لَهُمْ طَرِيقاً فِي الْبَحْرِ يَبَساً. لٰا تَخٰافُ دَرَكاً وَ لٰا تَخْشيٰ طه: 77 درك بر وزن فرس بمعني زحمت است چنانكه گذشت يعني: در دريا راه خشكي براي آنها بزن و آماده كن از زحمت دريا و راه رفتن در آن نخواهي ترسيد و

از رسيدن فرعون بيمي نخواهي داشت ممكن است مراد از درك رسيدن فرعون باشد و از «وَ لٰا تَخْشيٰ» خوف گذشتن از دريا. يعني اي موسي در دريا راهي بزن و نترس از رسيدن فرعون و بيم نكن از ورود بدريا.نا گفته نماند زحمت را از آن درك گفته اند كه شخص را درك ميكند و باو لاحق ميشود.تدارك: بمعني تلاحق و رسيدن بيكديگر است گويند «تدارك القوم» يعني آخر آنها باوّلشان رسيد (اقرب) راغب گفته: اغلب استعمال آن در ياري و نعمت است مثل لَوْ لٰا أَنْ تَدٰارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرٰاءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ قلم: 49.نا گفته نماند: تفاعل گاهي بمعني مجرّد ميايد مثل فَتَعٰالَي اللّٰهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ بنظر ميايد كه در آيۀ شريفه نيز بمعني مجرد باشد يعني اگر نعمتي از جانب خدا او را درك نميكرد، ملامت شده ببيابان انداخته ميشد.حَتّٰي إِذَا ادّٰارَكُوا فِيهٰا جَمِيعاً قٰالَتْ أُخْرٰاهُمْ لِأُولٰاهُمْ رَبَّنٰا هٰؤُلٰاءِ أَضَلُّونٰا … اعراف: 38. «ادّٰارَكُوا» در اصل تداركو است تاء در دال ادغام شده و براي حذر از ابتداء بساكن همزۀ وصل آمده است يعني: چون همه در آنجا بيكديگر رسيدند و آخريها باوّليها

قاموس قرآن، ج 2، ص: 342

لاحق شدند، آخريها در بارۀ اوّليها گويند: خدايا اينها ما را گمراه كردند.بَلِ ادّٰارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْهٰا بَلْ هُمْ مِنْهٰا عَمُونَ نمل: 66 علمشان در بارۀ آخرت قطع شده.در الميزان ميگويد: تدارك آنست كه اجزاء شي ء پشت سر هم آيند تا چيزي از آنها باقي نماند و معني «تدارك علمهم في الآخرة» آنست كه علم خويش را در غير آخرت صرف كرده اند و براي درك آخرت علمي نمانده است

نظير قول خدا: بگذر از آنانكه از ذكر ما اعراض كرده جز زندگي دنيا اراده ننموده اند اين است درك آنها از علم (و فقط زندگي دنيا را درك ميكنند) «ذٰلِكَ مَبْلَغُهُمْ مِنَ الْعِلْمِ».و در بارۀ تكرار «بل» گفته است بَلِ ادّٰارَكَ عِلْمُهُمْ فِي الْآخِرَةِ يعني در بارۀ آن علم ندارند گوئي بگوششان نرسيده است بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْهٰا يعني خبر آنرا شنيده اند ليكن شكّ كرده و يقين ننموده اند بَلْ هُمْ مِنْهٰا عَمُونَ يعني عدم اعتقاد آنها از خودشان نيست بلكه خدا كورشان كرده است.نا گفته نماند با ملاحظۀ آيات قبلي بايد گفت مراد از «ادّراك» تكامل اسباب علم است يعني: بلكه اسباب دانش آنها در بارۀ آخرت كامل است ولي توجّه بآنها نكرده و در شكّ اند، نه بلكه از ديدن آخرت كوراند كه توجّهي باسباب علم آن ندارند.بعضي ها گفته اند: علم آنها در آخرت بيكديگر رسد و بآخرت يقين پيدا ميكنند. ولي اين خلاف ظاهر است.

درهم:؛ ج 2، ص: 342

درهم: نقرۀ سكّه دار كه با آن معامله ميكنند (راغب) در اقرب آمده: معرّب است و اصل آن يوناني ميباشد وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرٰاهِمَ مَعْدُودَةٍ يوسف: 20 او را بقيمت كم كه درهمي چند بود فروختند. اين كلمه تنها يكبار در كلام اللّه مجيد آمده است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 343

دري:؛ ج 2، ص: 343

دري: (مثل فلس) معرفت.دانستن. راغب ميگويد: دراية معرفتي است كه با نوعي از تدبير بدست آيد. در اقرب مطلق دانستن گفته و قول راغب را بطور «قيل» نقل كرده است. وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ مٰا ذٰا تَكْسِبُ غَداً لقمان: 34 هيچ كس نميداند فردا چه خواهد كرد.سَأُصْلِيهِ سَقَرَ وَ مٰا أَدْرٰاكَ مٰا سَقَرُ مدّثر: 27 حتما او را بسقر وارد ميكنم چه تو را دانا كرد كه سقر چيست؟. معني مٰا أَدْرٰاكَ آن است كه گفتيم ولي اگر «تو چه ميداني» نيز ترجمه شود درست است. در اقرب ميگويد «مٰا أَدْرٰاكَ و مٰا يُدْرِيكَ» يعني نميداني وَ مٰا يُدْرِيكَ لَعَلَّ السّٰاعَةَ تَكُونُ قَرِيباً احزاب: 63.قُلْ لَوْ شٰاءَ اللّٰهُ مٰا تَلَوْتُهُ عَلَيْكُمْ وَ لٰا أَدْرٰاكُمْ بِهِ يونس: 16 فاعل «أَدْرٰاكُمْ» خداست يعني: بگو اگر خدا ميخواست من قرآن را بر شما تلاوت نميكردم و خدا آنرا بر شما نمي فهماند.

دسر:؛ ج 2، ص: 343

دسر: (بر وزن عنق) جمع دسار بمعني مسمار است (مفردات- اقرب) وَ حَمَلْنٰاهُ عَليٰ ذٰاتِ أَلْوٰاحٍ وَ دُسُرٍ قمر: 13 نوح را بر كشتي كه از الواح و مسمارها ساخته بود حمل كرديم. در نهج البلاغه خطبۀ اوّل فرموده «فسوّي منه سبع سموات … بغير عمد يدعمها و لا دسار ينظمها» . در مجمع گفته: گويند اصل دسر بمعني دفع است «دسره بالرمح» يعني او را با نيزه دفع كرد راغب نيز چنين عقيده دارد و حديثي نقل كرده كه «ليس في العنبر زكوة انّما هو شي ء دسره البحر» در عنبر زكوة نيست زيرا آن چيزي است كه دريا دفع كرده و بيرون انداخته است اين حديث در اقرب و مجمع و غيره نيز نقل شده و

در نهايه آنرا از ابن عباس نقل ميكند.اين كلمه تنها يكبار در قرآن آمده است.

دسّ:؛ ج 2، ص: 343

دسّ: پنهان كردن. «دسست الشي ء في التراب» يعني آنرا در

قاموس قرآن، ج 2، ص: 344

خاك پنهان كردم (مجمع- صحاح) أَ يُمْسِكُهُ عَليٰ هُونٍ أَمْ يَدُسُّهُ فِي التُّرٰابِ نحل: 59 آيا او را با خفّت و خواري نگاه دارد و يا در خاك پنهان كند.

دسو:؛ ج 2، ص: 344

دسو: ناپاكي. (مجمع- اقرب) قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّٰاهٰا وَ قَدْ خٰابَ مَنْ دَسّٰاهٰا شمس: 10 حقّا كه رستگار شد آنكه نفس خويش را پاك گردانيد و بخسران افتاد آنكه آن را ناپاك و فاسد كرد. در اقرب آمده «دسا يدسو دسوا: نقيض زكي يزكو» اين كلمه مانند كلمۀ سابق يكدفعه در قرآن بكار رفته است.

دعّ:؛ ج 2، ص: 344

دعّ: فَذٰلِكَ الَّذِي يَدُعُّ الْيَتِيمَ ماعون: 2 يَوْمَ يُدَعُّونَ إِليٰ نٰارِ جَهَنَّمَ دَعًّا طور: 13 دعّ بمعني دفع شديد است (راغب) «دعّه دعّا: دفعه دفعا عنيفا» و از اساس البلاغه نقل شده «دعّ اليتيم» يعني يتيم را بظلم و جفا دفع كرد و از خود راند.معني آيۀ اوّل چنين است: مكذّب بدين كسي است كه يتيم را بقهر از خود ميراند و بدرد او نميرسد و معني آيۀ دوّم آنست كه: بشدّت تمام بآتش جهنم دفع و انداخته ميشوند مثل تنه زدن و انداختن كسي.

دعو:؛ ج 2، ص: 344

دعو: دعاء بمعني خواندن و حاجت خواستن و استمداد است و گاهي مطلق خواندن از آن منظور است مثل فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعٰائِي إِلّٰا فِرٰاراً نوح: 6 و گاهي مراد همان در خواست و استمداد است مثل الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي وَهَبَ لِي عَلَي الْكِبَرِ إِسْمٰاعِيلَ وَ إِسْحٰاقَ إِنَّ رَبِّي لَسَمِيعُ الدُّعٰاءِ ابراهيم: 39 دعوة نيز بمعني خواندن ميباشد.وَ إِذٰا سَأَلَكَ عِبٰادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي … بقره: 186 وَ قٰالَ رَبُّكُمُ ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ غافر: 60.از اين دو آيه روشن ميشود كه هر كه خدا را بخواند خدا حتما اجابت خواهد كرد و اينكه بيشتر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 345

دعاها باجابت نميرسد يا از آن است كه اجابت آن صلاح بنده نيست، خدا ميداند و بنده نميداند در اين صورت دعا، دعا نيست كه قبول شود بلكه نفرين است.و يا آنست كه اخلاص در دعا نيست چون خدا فرموده «إِذٰا دَعٰانِ..-ادْعُونِي» تا انسان قطع از علائق مادّي نكند و خدا را با اخلاص نخواند خدا را نخوانده است بلكه در حين دعوت بجاهاي ديگر نيز تكيه

نموده است وقتيكه انسان خود را مضطرّ ديد و از هر دري نا اميد گرديد و فقط بخدا روي آورد حتما اجابت خواهد شد أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذٰا دَعٰاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ نمل: 62 مراد از اضطرار آنست كه راه علاج را از هر سو بسته ببيند. كلمۀ مضطرّ روشنگر اخلاص در دعاست و آن در مقام ياء متكلّم، در دو آيۀ فوق است مطلبيكه نبايد از نظر دور داشت تلاش بعد از دعا و در وقت دعاست بيشتر مردم فكر ميكنند كه اثر دعا بايد مِنْ حَيْثُ لٰا يَحْتَسِبُ باشد و ما كاري نكنيم و دعا بطور خرق عادت و يا نزديك بآن مستجاب باشد نه بلكه بايد پس از دعا و در حين آن تلاش كرد و در پي وسيله بود تا خدا مقصود را بر آورد «وَ ابْتَغُوا إِلَيْهِ الْوَسِيلَةَ … ».گذشته از اينها اثر دعا نسبت به بنده ضروري و غير قابل انفكاك است زيرا ياد آوري خدا و توجه بدرگاهش و استمداد از كبريائيش سبب قرب است و اين اثر پيوسته هست. در بارۀ شرائط و اوقات و فضيلت دعا مطالبي است كه بايد در كتب اخبار از جمله كافي و وسائل ديده شود.أَنْ دَعَوْا لِلرَّحْمٰنِ وَلَداً وَ مٰا يَنْبَغِي لِلرَّحْمٰنِ أَنْ يَتَّخِذَ وَلَداً مريم: 91.بيضاوي و زمخشري گفته اند «دَعَوْا» ممكن است از «دعا» بمعني نام نهاد باشد و ممكن است از «دعا» بمعني نسبت داد باشد.راغب گفته است دعا گاهي در جاي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 346

تسميه ميايد مثل «دعوت ابني هذا زيدا» يعني او را زيد ناميدم.فكر ميكنم كه «دَعَوْا» در آيۀ فوق بمعني نسبت باشد يعني: اينكه بخدا

نسبت فرزند دادند و اين بمعني دعاء نزديك است طبرسي بطور ترديد: خواندن و ناميدن گفته است.فَلٰا تَهِنُوا وَ تَدْعُوا إِلَي السَّلْمِ وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللّٰهُ مَعَكُمْ … محمد: 35 سست نباشيد و كفّار را بمسالمت نخوانيد شما پيروز هستيد، خدا با شماست. بنظر ميايد مراد آنست كه در اثر سستي آنها را بصلح نخوانيد و گر نه اسلام دين صلح و مسالمت است وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ نساء: 128.وَ لَكُمْ فِيهٰا مٰا تَشْتَهِي أَنْفُسُكُمْ وَ لَكُمْ فِيهٰا مٰا تَدَّعُونَ فصلت: 31 وَ قِيلَ هٰذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَدَّعُونَ ملك: 27.تَدَّعُونَ از باب افتعال بمعني خواستن است باحتمال قوي مراد از آن مبالغه است يعني بشدّت ميخواستيد و لذا آنرا تمنّي و آرزو گفته اند معني دو آيه چنين ميشود: براي شما در بهشت هست آنچه دلتان ميخواهد و آنچه آرزو ميكنيد و گفته ميشود: اين همان عذاب است كه بشدت ميخواستيد و ميگفتيد: مَتيٰ هٰذَا الْوَعْدُ إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ.وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا كَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمٰا لٰا يَسْمَعُ إِلّٰا دُعٰاءً وَ نِدٰاءً صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لٰا يَعْقِلُونَ بقره: 171.از مجمع البيان بدست ميايد كه دعا مطلق خواندن و نداء خواندن با صداي بلند است علي هذا نداء از دعا اخصّ است. راغب ميگويد: دعا مثل نداء است مگر آنكه نداء گاهي فقط خواندن است بدون ذكر اسم ولي دعا بيشتر با ذكر اسم ميشود مثل: اي زيد و در باب نون گفته: نداء بلند كردن صدا و اظهار آنست و گاهي بمجرد صدا اطلاق ميشود.بنظر ميايد فرقيكه از مجمع

قاموس قرآن، ج 2، ص: 347

نقل شد بهتر و قانع كننده تر باشد نعيق و نعق صداي چوپان

است كه براي راندن گوسفندان بلند ميكند.معني آيۀ شريفه چنين بنظر ميايد: مثل كفّار با پيامبران (كه سخن آنها را مي شنوند و اعتنا نميكنند) مانند چوپاني است كه آنچه را جز خواندن و آواز نمي شنود صدا كند كر و لال و كوراند و در نتيجه نميفهمند.در بارۀ اين آيه توجيهات مختلف گفته اند در تفسير جلالين جمله اي تقدير كرده و گفته: «مثل الذين كفروا مع من يدعوهم الي الهدي» يعني حكايت و مثل كفّار با پيامبرانشان مانند چوپاني است كه … اين توجيه از نظر نگارنده كاملا مقبول و بجا است.لٰا تَجْعَلُوا دُعٰاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعٰاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضاً قَدْ يَعْلَمُ اللّٰهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِوٰاذاً فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخٰالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ … نور: 63.جملۀ يُخٰالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ قرينه است كه مراد از دُعٰاءَ الرَّسُولِ دعوت آنحضرت و فرمان دادنش بچيزي است و فاعل «دعاء» «الرسول» است يعني دعوت و فرمان دادن آنحضرت را مانند خواندن بعضي بعضي را نشماريد، خدا از كسانيكه در پناه يكديگر بطور مخفي خارج ميشوند آگاه است آنانكه از دستور حضرتش مخالفت ميكنند بر حذر باشند.بعضي گفته اند: مراد آنست كه آنحضرت را در وقت خطاب مثل افراد ديگر نخوانيد بلكه با احترام و ادب بگوئيد: يا رسول اللّه، يا نبيّ اللّه. در اين صورت الرسول مفعول «دعاء» است.بعضي گفته اند دعاء و نفرين آنحضرت را مثل دعاي خود مپنداريد بلكه دعاي او مستجاب است اگر او را بغضب آوريد و براي شما نفرين كند كار شما ضايع خواهد بود.ولي آنچه ما گفتيم از اين دو وجه بهتر است.ملاحظۀ آيۀ ما قبل كه در بارۀ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 348

اجازه خواستن از رسول خدا در تخلّف

از امر اجتماعي است مؤيّد ما است.لٰا جَرَمَ أَنَّمٰا تَدْعُونَنِي إِلَيْهِ لَيْسَ لَهُ دَعْوَةٌ فِي الدُّنْيٰا وَ لٰا فِي الْآخِرَةِ غافر: 43.در الميزان آيه را چنين معني ميكند: آنچه مرا بسوي آن ميخوانيد دعوتي در دنيا و آخرت ندارد نه در دنيا پيامبري از جانب بتها مبعوث شده و نه در آخرت كسي بآنها رجوع خواهد كرد.فَمٰا كٰانَ دَعْوٰاهُمْ إِذْ جٰاءَهُمْ بَأْسُنٰا إِلّٰا أَنْ قٰالُوا إِنّٰا كُنّٰا ظٰالِمِينَ اعراف: 5 دعوي چنانكه در مفردات و اقرب گفته بمعني دعا و ادّعاء است و آن در قرآن مجيد چهار بار آمده و ظاهرا مراد همان خواندن و ندا است. يعني آنگاه كه عذاب ما آمد دعوي و گفتارشان اين بود كه: ما ستمكاران بوديم.از قرآن كريم بدست ميايد كه آن در نداي شادي و اندوه هر دو آمده است.قُلْ مٰا يَعْبَؤُا بِكُمْ رَبِّي لَوْ لٰا دُعٰاؤُكُمْ فَقَدْ كَذَّبْتُمْ فَسَوْفَ يَكُونُ لِزٰاماً فرقان: 77 عب ء بمعني قدر و منزلت است در مجمع و الميزان اختيار كرده كه ضمير «كم» مفعول «دعاء» است يعني بگو پروردگارم براي شما اعتنا نميكند و قدري نمينهد، وجود و عدم شما براي او يكسان است شما حق را تكذيب كرديد آن تكذيب هميشه ملازم شما است ولي شما را ميخواند تا از تكذيب برگرديد و يا حجّت بر شما تمام شود.ولي باحتمال قوي «كم» فاعل «دعاء» است يعني خدايم بر شما قدري نمينهد اگر دعا و عبادتتان نباشد ولي شما تكذيب كرديد و اين تكذيب و يا عدم اعتناي خدا بر شما هميشگي خواهد بود. ممكن است فاعل «يكون» همان عدم قدر باشد ولي هيچ يك از دو احتمال مرا قانع نكرد.

دعيّ:؛ ج 2، ص: 348

دعيّ: پسر خوانده. وَ مٰا جَعَلَ أَدْعِيٰاءَكُمْ أَبْنٰاءَكُمْ ذٰلِكُمْ قَوْلُكُمْ بِأَفْوٰاهِكُمْ احزاب: 4 خدا پسر خوانده ها را پسران شما

قاموس قرآن، ج 2، ص: 349

قرار نداده اين فقط سخن شماست.در جاهليّت پسر خوانده را پسر دانسته و توارث و عدم نكاح زن يكديگر در ميان آنها رسمي بود ولي قرآن اين رويّه را لغو كرد.لِكَيْ لٰا يَكُونَ عَلَي الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِي أَزْوٰاجِ أَدْعِيٰائِهِمْ إِذٰا قَضَوْا مِنْهُنَّ وَطَراً احزاب: 37.آيۀ شريفه در بارۀ زيد بن حارثه است كه در «زيد» خواهد آمد انشاء اللّه.

دف ء:؛ ج 2، ص: 349

دف ء: نتاج. بعضي آنرا حرارت يا آنچه وسيله حرارت و گرمي است مانند لباس معني كرده اند.راغب گويد: آن خلاف سردي است و بوسيلۀ گرما نيز گفته ميشود.طبرسي فرموده: دف ء آنست كه بوسيلۀ آن گرم شوي. وصف آن دفي ء است.وَ الْأَنْعٰامَ خَلَقَهٰا، لَكُمْ فِيهٰا دِفْ ءٌ وَ مَنٰافِعُ وَ مِنْهٰا تَأْكُلُونَ نحل: 5 يعني شتر و گاو و گوسفند را آفريد: براي شما در آنها نتاج و يا وسيله گرمي) و ساير منافع است و از آنها ميخوريد.در صحاح ميگويد: دف ء بچه زادن شتر و شير و ساير منافع آنست در نهايه نيز چنين گفته است در قاموس آنرا يكي از معاني دف ء شمرده است: بنظر ميايد كه مراد از دف ء در آيۀ شريفه فقط نتاج و بچه دادن انعام ثلثه است. زيرا اگر دف ء را حرارت و يا وسيلۀ حرارت بدانيم، لباس تهيه شده از آنها فقط وسيله گرمي و حرارت خواهد بود حال آنكه قرآن فرموده وَ جَعَلَ لَكُمْ سَرٰابِيلَ تَقِيكُمُ الْحَرَّ … نحل: 81 در اينجا از لباسيكه وسيله خنكي است و از حرارت مانع است، سخن رفته و در آيۀ 80 اين

سوره آمده وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ جُلُودِ الْأَنْعٰامِ بُيُوتاً تَسْتَخِفُّونَهٰا يَوْمَ ظَعْنِكُمْ وَ يَوْمَ إِقٰامَتِكُمْ وَ مِنْ أَصْوٰافِهٰا وَ أَوْبٰارِهٰا وَ أَشْعٰارِهٰا أَثٰاثاً وَ مَتٰاعاً إِليٰ حِينٍ در اينجا نيز از پشم و كرك و موي حيوانات سخن رفته علي هذا بهتر است دف ء را در آيه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 350

بمعني نتاج بگيريم.اين كلمه در كلام اللّٰه فقط يكبار آمده است.

دفع:؛ ج 2، ص: 350

دفع: دادن. كنار كردن.حمايت نمودن. دفع چون با «الي» متعدي شود بمعني دادن است مثل «فَادْفَعُوا إِلَيْهِمْ أَمْوٰالَهُمْ … » نساء: 6 و چون با «عن» متعدي شود بمعني حمايت و ياري آيد نحو «إِنَّ اللّٰهَ يُدٰافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا» حج: 38 خدا از مؤمنين حتما دفاع و حمايت ميكند، مفاعله در آيه ظاهرا براي مبالغه است.و چون بنفسه متعدي شود بمعني كنار و دور كردن آيد مثل «ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ، السَّيِّئَةَ» مؤمنون: 96 سيّئة مفعول «ادفع» است يعني بدي را با طريق نيكو دفع كن.و نحو «وَ لَوْ لٰا دَفْعُ اللّٰهِ النّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ» حجّ: 40.اين سه مطلب از مفردات راغب و اقرب الموارد استفاده شده است. «فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللّٰهِ وَ قَتَلَ دٰاوُدُ جٰالُوتَ … وَ لَوْ لٰا دَفْعُ اللّٰهِ النّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لٰكِنَّ اللّٰهَ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْعٰالَمِينَ» بقره: 251 نظير اين آيۀ شريفه آيۀ ذيل است «وَ لَوْ لٰا دَفْعُ اللّٰهِ النّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَهُدِّمَتْ صَوٰامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَوٰاتٌ وَ مَسٰاجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللّٰهِ كَثِيراً وَ لَيَنْصُرَنَّ اللّٰهُ مَنْ يَنْصُرُهُ إِنَّ اللّٰهَ لَقَوِيٌّ عَزِيزٌ» حج: 40.از هر دو آيه بخوبي روشن است كه اگر دست ستمكاران هميشه باز بود و خدا آنها را با نيكان

و يا با بدان مثل خود از بين نمي برد و سر جاي خودشان نمي نشاند فساد عالم را ميگرفت و حتي آثار پيامبران از بين ميرفت ولي با كودتاها و ترورها و جنگ ها ستمگران از بين ميروند و نيكو كاران و يا ستمكاران ديگر جاي آنها را ميگيرند و از كار آنها بيزاري ميكنند و اين باعث بقاء جامعه ها ميشود صدر هر دو آيه در بارۀ ياري خداست نسبت بمؤمنان در مقابل كفّار، ولي مطلب هر دو آيۀ قاعدۀ كلّي است.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 351

صدر آيۀ دوّم و نيز آيۀ 39 در سورۀ حجّ مطالعه شود.توضيح آيۀ اخير در «بيع» گذشت.

دفق:؛ ج 2، ص: 351

دفق: جهيدن. دافق: جهنده راغب آنرا جريان شديد گفته كه همان جهيدن است «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسٰانُ مِمَّ خُلِقَ. خُلِقَ مِنْ مٰاءٍ دٰافِقٍ» طارق: 6 معني اين آيۀ بطور تفصيل در «ترب» گذشت. اين كلمه در قرآن فقط يكبار آمده است.

دكّ:؛ ج 2، ص: 351

دكّ: (بر وزن فلس) كوبيدن.زمين نرم. در صحاح ميگويد: دكّ بمعني كوبيدن است و «دككت الشّي ء دكّا» آنوقت گويند كه آنرا بكوبي و با زمين يكسان كني. راغب ميگويد: دكّ بمعني زمين نرم و هموار است. قاموس آنرا كوبيدن و منهدم كردن گفته و گويد: دكّة و دكّان بنائي است كه سطح زمين آنرا براي نشستن هموار كنند.در نهج البلاغه خطبۀ 107 در بارۀ قيامت فرموده «و دك بعضها بعضا من هيبة جلالته» يعني بعضي از زمين بعضي ديگر را كوبيد و هموار كرد از ترس جلالت خدا.علي هذا دكّ هم مصدر آمده و هم اسم، اقرب الموارد نيز چنين گفته است. «كَلّٰا إِذٰا دُكَّتِ الْأَرْضُ دَكًّا دَكًّا» فجر: 21 «وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبٰالُ فَدُكَّتٰا دَكَّةً وٰاحِدَةً» حاقّه: 14.در اين دو آيۀ دكّ مصدر استعمال شده است يعني آنگاه كه زمين بسختي كوبيده و نرم شد.ممكن است هموار شدن نيز منظور باشد زيرا در آيۀ «يَنْسِفُهٰا رَبِّي نَسْفاً فَيَذَرُهٰا قٰاعاً صَفْصَفاً. لٰا تَريٰ فِيهٰا عِوَجاً وَ لٰا أَمْتاً» كه در «امت» گذشت دلالت بر همواري زمين دارد.اين آيات از تحوّل عجيب زمين در آيندۀ قيامت حكايت ميكنند كه در «ارض» گذشت. «فَإِذٰا جٰاءَ وَعْدُ رَبِّي جَعَلَهُ دَكّٰاءَ وَ كٰانَ وَعْدُ رَبِّي حَقًّا» كهف: 98

قاموس قرآن، ج 2، ص: 352

آيۀ در بارۀ سدّ ذو القرنين است كه در «قرن» انشاء اللّٰه خواهد آمد يعني چون وعدۀ پروردگارم

آيد آنرا كوبيده و نرم ميكند وعدۀ پروردگارم حقّ و حتمي است.در الميزان ج 13 ص 428 فرموده: آنچه مي بينم … دكّاء از دكّ بمعني ذلّت است در لسان العرب گفته: «جبل دكّ: ذليل» مراد از دكّ سدّ ذلت آنست كه اعتنائي بآن نشود. زيرا وسائل ارتباط آنرا بي اثر كرده است.دكّ و دكّاء هر دو بيك معني است و بقصر و مدّ هر دو خوانده شده است طبرسي رحمه اللّٰه ذيل آيۀ «فَلَمّٰا تَجَلّٰي رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسيٰ صَعِقاً» اعراف: 143 كه توضيح آن در «جلو» گذشت گفته است دكّا در اين آيۀ و در سورۀ كهف هم با مدّ و هم با قصر خوانده شده.دكّا و دكّاء در هر دو آيۀ اسم و بمعني كوبيده شده و نرم شده است و شايد دكاء بر شدّت نرم شدن دلالت داشته باشد چنانكه دكّا در آيۀ 21 فجر حاكي از شدّت است.

دلوك:؛ ج 2، ص: 352

دلوك: (بر وزن سلوك) ميل. «أَقِمِ الصَّلٰاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِليٰ غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كٰانَ مَشْهُوداً» اسراء: 78 راغب ميگويد دلوك شمس بمعني ميل بغروب است. صحاح آنرا زوال گفته است و مراد از زوال ميل و انحراف خورشيد از وسط آسمان بطرف مغرب است و عبارت اخراي وقت ظهر ميباشد.قاموس آنرا غروب، زرد شدن، ميل و زوال از كبد سماء گفته است.طبرسي آنرا ظهر معني كرده و از ثعلب نقل ميكند كه معني آن ميل است. ابن اثير در نهايه گفته اصل دلوك بمعني ميل است و از دلوك شمس زايل شدن آن از وسط آسمان قصد ميشود و گاهي غروب آفتاب مراد است.در روايات

اهل بيت عليهم- السلام دلوك شمس بزوال يعني ظهر

قاموس قرآن، ج 2، ص: 353

و غسق الليل به نصف شب تفسير شده است چنانكه خواهد آمد.بنا بر آنچه گذشت دلوك بمعني ميل و آن مايل شدن آفتاب از وسط آسمان نسبت بمحيط و محلّ هر مردم است (بعبارت ديگر: ظهر) لام در «لِدُلُوكِ الشَّمْسِ» باحتمال قوي بمعني عند و حين است يعني «عند دلوك الشّمس و حين دلوك الشمس» و دليل آن «إِليٰ غَسَقِ اللَّيْلِ» است و «الي» دلالت بر انتها دارد علي هذا لام در لِدُلُوكِ براي ابتدا است. و نيز بيضاوي و زمخشري نقل كرده اند كه رسول خدا صلّي اللّٰه عليه و آله فرمود «اتاني جبرئيل لدلوك الشّمس حين زالت فصلّي بي الظّهر» در اين حديث كلمۀ «حين زالت» عبارت اخراي دلوك شمس است.غسق كه در آيۀ شريفه آمده.بمعني ظهور تاريكي شب است چنانكه در مجمع گفته و يا بمعني ظلمت شديد است چنانكه راغب گفته است ولي در روايات اهل بيت عليهم السلام چنانكه گفته شد بنصف شب تفسير شده است و «قُرْآنَ الْفَجْرِ» در آخر آيۀ در روايات به نماز صبح تفسير گرديده است.علي هذا آيۀ شريفه اوقات نمازهاي پنجگانه را بيان ميكند از ظهر تا انتصاف شب. وقت نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء، و وقت نماز صبح بعد از فجر است.و در بارۀ مشهود بودن آن روايت شده كه ملائكۀ شب و روز در آن حاضر ميشوند. در الميزان ميگويد: روايات فريقين در حضور ملائكۀ شب و روز در نماز صبح نزديك بتواتر است.در تفسير عيّاشي از زرارة نقل شده كه از امام باقر عليه السلام پرسيدم از نمازهاي

واجبي؟ فرمود: پنج نماز است در شب و روز. گفتم: خدا آنها را معين كرده و در كتابش به پيامبرش بيان نموده است؟فرمود: آري خدا به پيغمبرش صلّي اللّٰه عليه و آله فرموده «أَقِمِ الصَّلٰاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِليٰ غَسَقِ اللَّيْلِ» دلوك

قاموس قرآن، ج 2، ص: 354

زوال آنست، ما بين دلوك تا غسق ليل چهار نماز هست. آنها را معيّن و آشكار و با وقت كرده است. غسق ليل نصف شدن آنست و فرموده «وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كٰانَ مَشْهُوداً» و اين پنجمي است.و در ذيل روايت زرارة و حمران و محمد بن مسلم از امام باقر و صادق عليهما السلام نقل شده كه فرموده «قُرْآنَ الْفَجْرِ» نماز صبح است و اينكه فرموده «كٰانَ مَشْهُوداً» از آنست كه ملائكۀ شب و روز در آن حاضر ميشوند. در تفسير عياشي مجموعا 9 حديث در بارۀ اين آيۀ نقل گرديده و در وسائل كتاب الصلوة ابواب المواقيت از اين روايات و نظائر آنها نقل شده است.ظاهرا مراد از ملائكة شب و روز ملائكه اي هستند كه در شب و روز اعمال مردم را مينويسند و وقت نماز صبح موقع رفتن ملائكة شب و آمدن ملائكۀ روز است لذا هر دو فريق در نماز صبح حاضر ميشوند.كلمۀ دلوك در كلام اللّٰه فقط يكبار آمده است.

دلل:؛ ج 2، ص: 354

دلل: دلالت بمعني نشان دادن و ارشاد است. راغب گويد: دلالت آنست كه با آن بمعرفت و شناختن چيزي برسند مثل دلالت لفظ بر معني … «مٰا دَلَّهُمْ عَليٰ مَوْتِهِ إِلّٰا دَابَّةُ الْأَرْضِ … » سباء: 14 يعني مردم را بر مرگ سليمان دلالت نكرد مگر حشرۀ زمين. «هَلْ أَدُلُّكُمْ عَليٰ أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ

لَكُمْ … » قصص: 12. «أَ لَمْ تَرَ إِليٰ رَبِّكَ كَيْفَ مَدَّ الظِّلَّ وَ لَوْ شٰاءَ لَجَعَلَهُ سٰاكِناً ثُمَّ جَعَلْنَا الشَّمْسَ عَلَيْهِ دَلِيلًا ثُمَّ قَبَضْنٰاهُ إِلَيْنٰا قَبْضاً يَسِيراً» فرقان: 45- 46.شمس دليل و نشان دهندۀ سايه است زيرا اگر شمس نبود وجود سايه معلوم نميشد بنظر ميايد مراد از «مَدَّ الظِّلَّ» وجود شب است كه عبارت از امتداد سايه و شدّت آن است و مراد از قبض

قاموس قرآن، ج 2، ص: 355

سايه طلوع فجر و آمدن خورشيد و روز است كه سايه و تاريك بآساني قبض شده و زايل ميگردد و اگر خدا ميخواست سايۀ ممتدّ را همانطور نگاه ميداشت و بشر در ظلمت مي ماند چنانكه فرموده «قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللّٰهُ عَلَيْكُمُ اللَّيْلَ سَرْمَداً إِليٰ يَوْمِ الْقِيٰامَةِ مَنْ إِلٰهٌ غَيْرُ اللّٰهِ يَأْتِيكُمْ بِضِيٰاءٍ» قصص: 71 اين آيۀ با آيات بعدي چنانكه الميزان گفته تمثيل است براي هدايت مردم و احاطۀ ضلالت، و امتداد سايه و اينكه اگر خدا ميخواست آنرا ساكن و بي حركت ميكرد مثال شمول و احاطۀ ضلالت، وجود آفتاب كه سايه را از بين مي برد، آمدن پيامبران است.معني دو آيۀ چنين ميشود: آيا توجّه نكردي بكار پروردگارت كه چطور سايه را امتداد داد و اگر ميخواست در همانحال باقي ميگذاشت. سپس آفتاب را دليل و نشان دهندۀ سايه كرد سپس آنرا بآساني بسوي خود گرفتيم و معدومش كرديم.

دلو:؛ ج 2، ص: 355

دلو: ظرف آبكشي و وارد كردن آن بچاه. «وَ جٰاءَتْ سَيّٰارَةٌ فَأَرْسَلُوا وٰارِدَهُمْ فَأَدْليٰ دَلْوَهُ قٰالَ يٰا بُشْريٰ هٰذٰا غُلٰامٌ» يوسف: 19 طبرسي فرموده: وارد آنرا گويند كه براي آب آوردن از رفقا جلو افتاده است و «ادليت الدّلو» يعني دلو را بچاه

فرستادم تا از آب پر شود و «دلوت الدّلو» يعني آنرا از چاه كشيدم.راغب عكس آنرا گفته است يعني «ادليت» بمعني خارج كردم و «دلوت» بمعني فرستادم است.نا گفته نماند قول راغب در آيۀ شريفه بهتر بنظر ميرسد زيرا آنشخص پس از خارج كردن دلو يوسف را ديد و گفت: مژده گاني كه اين غلامي است. نه وقت فرستادن دلو.يعني: كارواني بيامد و آبدار خويش را بفرستادند چون دلو خود را بيرون كشيد گفت اي مژدگاني كه اين غلاميست.قاموس قرآن، ج 2، ص: 356

ولي در آيات ديگر سخن مجمع البيان درست در ميايد. «فَدَلّٰاهُمٰا بِغُرُورٍ فَلَمّٰا ذٰاقَا الشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمٰا سَوْآتُهُمٰا» اعراف: 22 در اقرب الموارد ميگويد «دلّي فلانا من سطح بحبل: اي ارسله» يعني فلاني را با ريسمان از بلندي بپائين فرستاد شاعر ميگويد «هما دلّتاني من ثمانين قامة» يعني آندو نفر مرا از هشتاد قامتي بزير فرستادند.علي هذا معناي «دلّٰاهما» آنست كه لغزش و سقوط داد آنها را. ظاهرا مراد از آن ساقط كردن از اراده و تصميم باشد يعني از تصميمشان كه ميخواستند نخورند بر انداخت و خوردند. معني آيۀ چنين ميشود: پس بفريبي آنها را ساقط كرد چون از شجره خوردند سوأتشان بر آنها آشكار گرديد. «وَ لٰا تَأْكُلُوا أَمْوٰالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبٰاطِلِ وَ تُدْلُوا بِهٰا إِلَي الْحُكّٰامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوٰالِ النّٰاسِ بِالْإِثْمِ» بقره: 188 «تُدْلُوا» عطف است به «تَأْكُلُوا» و تقدير آن چنين است «و لا تدلّوا بها الي الحكّام» و مراد از آن در آيۀ مطلق نزديك كردن و دادن است. يعني اموال خود را بناحق مخوريد و آنها را بقاضيان بطور رشوه ندهيد كه تا قسمتي از مال مردم را

بباطل بخوريد. «عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُويٰ ذُو مِرَّةٍ فَاسْتَويٰ وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْليٰ. ثُمَّ دَنٰا فَتَدَلّٰي فَكٰانَ قٰابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنيٰ.فَأَوْحيٰ إِليٰ عَبْدِهِ مٰا أَوْحيٰ» (نجم 5- 10) مرّه يعني قوّه. افق يعني ناحيۀ، تدلّي: كشيده شدن و آويزان شدن بطرف پائين است. از زجّاج نقل شده كه «دنا و تدلّي» هر دو بمعني نزديك شدن است «دنا» يعني نزديك شد «تدلّي» يعني نزديكتر شد، قاب بمعني مقدار و اندازه است. قوسين يعني دو كمان.مراد از شديد القوي و ذو مرّه بظاهر جبرئيل است و اين آيات كيفيّت وحي را بيان ميكند يعني:

قاموس قرآن، ج 2، ص: 357

آنحضرت را صاحب نيروهاي محكم تعليم داده است. توانا است پس استوار و نمايان شد در حاليكه در ناحيۀ بالاتر بود، آنگاه نزديك و نزديكتر شد. كه بفاصلۀ دو كمان يا نزديكتر بود پس بندۀ خدا را وحي كرد آنچه وحي كرد.ناگفته نماند بموجب آيۀ «وَ مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللّٰهُ إِلّٰا وَحْياً أَوْ مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مٰا يَشٰاءُ إِنَّهُ عَلِيٌّ حَكِيمٌ» شوري: 51 وحي خداي نسبت به پيامبران سه قسم است يكي وحي و القاء بقلب. ديگري سخن گفتن از پس پرده كه خدا صدا خلق ميكند و پيغمبر مي شنود مثل حضرت موسي. و سوّمي فرستادن فرشته است و وحي بوسيلۀ او. آيات سورۀ نجم قسم سوّم را در بارۀ حضرت رسول صلّي اللّٰه عليه و آله بيان ميكند.

دمدم:؛ ج 2، ص: 357

دمدم: «فَدَمْدَمَ عَلَيْهِمْ رَبُّهُمْ بِذَنْبِهِمْ فَسَوّٰاهٰا» شمس: 14 در صحاح ميگويد «دمدمت الشي ء» يعني آنرا بزمين چسباندم قاموس دمدمه را غضب معني كرده. در كشّاف گويد «اطبق عليهم العذاب» و خلاصه اگر دمدمه بمعني

غضب باشد معني آيۀ چنين ميشود: خدا بر آنها بسبب گناهشان خشم گرفت و ديارشان را با زمين يكسان كرد، اين معني قريب بنظر ميايد. اين كلمه در كلام اللّٰه فقط يكبار آمده است.

دمر:؛ ج 2، ص: 357

دمر: هلاك شدن. «دَمَّرَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ وَ لِلْكٰافِرِينَ أَمْثٰالُهٰا» محمد: 10 در صحاح ميگويد: دمار بمعني هلاكت است «دمّره و دمّر عليه» هر دو بيك معني است.طبرسي تدمير را هلاك كردن و راغب ادخال هلاكت در شي ء گفته است در اقرب گفته «دمر دمورا و دمارا» يعني هلاك شد و «دمرهم و عليهم» يعني آنها را هلاك كرد.در نهج البلاغه خطبۀ 88 در صفت خدا فرموده «قاهر من عازّه و مدّمر من شاقّه» يعني غالب است بر كسيكه بفكر شراكت با اوست و هلاك كنندۀ كسي است كه با او

قاموس قرآن، ج 2، ص: 358

مخالفت كرد. «وَ دَمَّرْنٰا مٰا كٰانَ يَصْنَعُ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ» اعراف: 137 آنچه فرعون و قومش ميساختند هلاك و نابود كرديم «ثُمَّ دَمَّرْنَا الْآخَرِينَ» شعراء: 172 «فَدَمَّرْنٰاهٰا تَدْمِيراً» اسراء: 16 تدمير در تمام اين آيات بمعني هلاك كردن است و چنانكه ملاحظه ميشود هم در انسان و هم در غير او بكار رفته است.روشن شد كه «دمّر» هم بنفسه و هم با «علي» متعدي ميشود بنا بر اين معني آيۀ اوّلي آنست كه: خدا هلاكشان كرد و بر كفّار نظير آن است. راغب ميگويد در اين آيۀ مفعول دمّر محذوف است در اين صورت بايد تقدير آن چنين باشد «دمّر اللّٰه عليهم ما اختص بهم» زمخشري نيز مانند راغب گفته است.

دمع:؛ ج 2، ص: 358

دمع: اشك چشم. و جاري شدن اشك. مصدر و اسم هر دو آمده است (مفردات- اقرب) «تَريٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّٰا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ» مائده: 83 «تَوَلَّوْا وَ أَعْيُنُهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ» توبه: 92 فيض بمعني امتلاء و پر شدن و نيز بمعني جريان پس از پر شدن آمده است

چنانكه در اقرب گفته در مجمع ذيل آيۀ اوّل ميگويد: «فيض العين من الدّمع» پر شدن آنست از اشك و در ذيل آية دوّم فرموده: فيض جاري شدن بسبب امتلا است.علي هذا اگر «تَفِيضُ» * را در دو آيۀ بمعني پر شدن بگيريم معني چنين ميشود: مي بيني چشمشان از اشك پر ميشود و اگر بمعني جريان باشد معني آنست: مي بيني چشمشان اشك مي ريزد ولي ترجمۀ تحت اللفظي آنست كه چشمشان از اشك جاري ميشود ممكن است اين تركيب مجازي باشد مثل «فاض الوادي» و «جري الميزاب» كه بمعني آب از دره و آب از ناودان جاري شد است و اين تركيب قهرا براي مبالغه است گوئي چشم از كثرت اشك جاري است چنانكه بيضاوي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 359

و زمخشري گفته است.در كشّاف ذيل آيۀ اوّل ميگويد: يعني پر ميشود از اشك تا جاري شود زيرا فيض پر شدن ظرف و ريختن از جوانب آن است و در ذيل آيۀ دوّم ميگويد: من بيانيّه است اين مثل «تفيض دمعا» است و «من الدمع» تميز است و اين رساتر است از اينكه گفته شود: اشك جاري است زيرا گوئي چشم خودش اشك روان است.

دمغ:؛ ج 2، ص: 359

دمغ: «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْبٰاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذٰا هُوَ زٰاهِقٌ … » انبياء: 18.راغب ميگويد: دمغ بمعني شكستن مغز سر است «يدمغه» يعني مخ آنرا ميشكند. جوهري در صحاح گفته «دمغه دمغا» يعني او را زخم زد و زخم بمغزش رسيد.در قاموس و اقرب نيز چنين گفته است. دامغه زخمي است كه عمق آن تا دماغ يعني مغز رسيده باشد.معني آيۀ چنين ميشود: حق را بر روي باطل مي نهيم كه مغز آنرا ميشكند

آنگاه مي بيني كه باطل پوچ و ناچيز است مراد از آيۀ آن است كه حق باطل را ابطال ميكند ولي اين تعبير عاليترين تعبير است كه بگوئيم: حق مغز باطل را ميشكافد و ميشكند آنگاه پس از شكافته شدن مي بيني كه باطل ناچيز است. و قذف بمعني انداختن و گذاشتن هر دو آمده است. اين كلمه در كلام اللّٰه يكبار بيشتر نيامده.

دم:؛ ج 2، ص: 359

دم: خون. اصل آن دمي است و بعضي دمو گفته اند (اقرب) «إِنَّمٰا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ … » بقره: 173 جمع آن دماء است مثل «أَ تَجْعَلُ فِيهٰا مَنْ يُفْسِدُ فِيهٰا وَ يَسْفِكُ الدِّمٰاءَ … بقره: 30.كلمۀ دم هفت بار و دماء سه بار در قرآن مجيد آمده است و خوردن خون بصريح آيات قرآن حرام و آن يكي از معجزات نه گانۀ حضرت موسي است كه در «جراد» و «تسع» گذشت و انشاء اللّٰه در حالات حضرت موسي گفته

قاموس قرآن، ج 2، ص: 360

خواهد شد.

دينار:؛ ج 2، ص: 360

دينار: وَ مِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينٰارٍ لٰا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلّٰا مٰا دُمْتَ عَلَيْهِ قٰائِماً آل عمران: 75.طبرسي فرموده: اصل آن دننار است نون اوّل براي كثرت استعمال و سهولت تلفّظ، بياء قلب شده راغب نيز چنين گفته است.در قاموس گويد: علّت قلب آنست كه بمصادر مثل كذّاب (بكسر اوّل) ملتبس نشود در اقرب گفته: دينار قسمتي از پولهاي قديمي است و فارسي معرّب و اصل آن دنّار است بدليل آنكه جمع آن دنانير ميايد.آية اللّٰه يزدي در عروة الوثقي در زكوة نقدين فرموده: دينار يكمثقال شرعي طلاست و آن سه ربع مثقال صيرفي است.بنظر ميايد مراد از آن در آيۀ شريفه پول اندك است نه دينار شرعي. يعني از اهل كتاب بعضي هست كه اگر او را بر يك دينار امين كني بتو ردّ نميكند مگر آنكه پيوسته بطلب بر او ايستاده باشي اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.

دني:؛ ج 2، ص: 360

دني: دنو يعني نزديك شدن «ثُمَّ دَنٰا فَتَدَلّٰي» نجم: 8 يعني پس نزديك و نزديكتر شد. اسم فاعل آن دان و دانية است مثل وَ جَنَي الْجَنَّتَيْنِ دٰانٍ رحمن: 54 يعني ميوۀ هر دو بهشت (بآنها) نزديك و در دسترس است. و نحو فِي جَنَّةٍ عٰالِيَةٍ قُطُوفُهٰا دٰانِيَةٌ» حاقّة: 23 يعني ميوه هاي آن نزديك است (نسبت باهل بهشت) «يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ» احزاب: 59 يعني جلباب هاي خويش را بخود نزديك كنند.

ادني:؛ ج 2، ص: 360

ادني: نا گفته نماند: ادني ممكن است اسم تفضيل باشد از دني و دناءة كه بمعني پستي و خسّت است. در اين صورت معني آن پستتر و خسيستر است. و نيز از دنوّ ميايد كه بمعني نزديكتر است. آيۀ زيرا از قسم اوّل است «قٰالَ أَ تَسْتَبْدِلُونَ الَّذِي هُوَ أَدْنيٰ بِالَّذِي هُوَ خَيْرٌ … » بقره

قاموس قرآن، ج 2، ص: 361

61 يعني گفت آيا ميخواهيد عوض بگيريد آنچه را پستتر است با آنچه بهتر است دانشمندان ميگويند: پروتئين حيواني بر پروتئين نباتي برتري دارد و از هر حيث براي سوخت و جذب بدن سازگار است و پروتئين نباتي به تنهائي كافي نيست. شايد علّت همين است كه منّ و سلوي در آيه خير و حبوبات و خيار ادني خوانده شده است و شايد علّت ادني بودن خواسته هاي آنها است كه پي اسباب شهواني بودند بر خلاف من و سلوي كه غذاي ساده اي بود و به شهوتراني سوق نميكرد. ممكن است آيۀ «وَرِثُوا الْكِتٰابَ يَأْخُذُونَ عَرَضَ هٰذَا الْأَدْنيٰ» اعراف: 169 نيز بهمين معني باشد يعني ميگيرند متاع اين زندگي را كه نسبت بزندگي آخرت پستتر و نا چيزتر است.آن در آيات ديگر بمعني نزديكتر است مثل

«ذٰلِكَ أَدْنيٰ أَنْ يَأْتُوا بِالشَّهٰادَةِ عَليٰ وَجْهِهٰا» مائده: 108 يعني اين نزديكتر است بآنكه گواهي را بطور صحيح ادا كنيد. «غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَي الْأَرْضِ … » روم: 3 ما بين روم و ايرانيان در نواحي شام كه نزديك به حجاز بود جنگ در گرفت روميان مغلوب شدند ظاهرا مراد از «أَدْنَي الْأَرْضِ» نزديكترين محلّ به حجاز است در الميزان گفته: ظاهرا مراد از ارض، ارض حجاز و لام آن براي عهد است. «وَ لَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذٰابِ الْأَدْنيٰ دُونَ الْعَذٰابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ» سجده: 21 عذاب ادني عذاب دنيوي است كه براي انذار و تنبيه است و آن بآدميان نزديكتر است و عذاب اكبر ظاهرا عذاب اخروي است. «مٰا يَكُونُ مِنْ نَجْويٰ ثَلٰاثَةٍ إِلّٰا هُوَ رٰابِعُهُمْ وَ لٰا خَمْسَةٍ إِلّٰا هُوَ سٰادِسُهُمْ وَ لٰا أَدْنيٰ مِنْ ذٰلِكَ وَ لٰا أَكْثَرَ إِلّٰا هُوَ مَعَهُمْ» مجادله: 7 ادني در اين آيه بمعني اقلّ بكار رفته و با اكثر مقابل افتاده است. يعني هيچ راز گوئي سه كس نيست مگر آنكه خدا چهارم آنهاست و نه پنج كس مگر آنكه

قاموس قرآن، ج 2، ص: 362

خدا ششم آنهاست و نه كمتر از آن و نه بيشتر از آن مگر آنكه خدا با آنهاست.

دنيا:؛ ج 2، ص: 362

دنيا: دنيا مؤنّث ادني است اگر آنرا از دني ء و دناءت بگيريم بمعني پستتر و اگر از دنوّ بحساب آوريم بمعني نزديكتر است و آن پيوسته وصف است و احتياج بموصوف دارد مثل حيات دنيا، عذاب دنيا، سعادت دنيا.و زندگي دنيا را دنيا ميگوئيم يا از اين جهت كه نسبت بزندگي آخرت پست تر و نا چيزتر است و يا از اين حيث كه اين زندگي از زندگي

آخرت بما نزديكتر است.از آيات شريفه استفاده ميشود كه آن بمعناي دوّم است و اصل آن دنوّ ميباشد زيرا كه در آيات زيادي با آخرت مقابل افتاده است مثل «أُولٰئِكَ الَّذِينَ اشْتَرَوُا الْحَيٰاةَ الدُّنْيٰا بِالْآخِرَةِ» بقره: 86 «رَبَّنٰا آتِنٰا فِي الدُّنْيٰا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً» بقره: 201 «حَبِطَتْ أَعْمٰالُهُمْ فِي الدُّنْيٰا وَ الْآخِرَةِ» آل عمران: 22 «قُلْ مَتٰاعُ الدُّنْيٰا قَلِيلٌ وَ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِمَنِ اتَّقيٰ» نساء: 77.كلمۀ دنيا بنا بر تعداد المعجم المفهرس صد و پانزده بار در قرآن مجيد تكرار شده است و در تمام آنها صفت زندگي كنوني است مگر در چهار محل كه صفت آسمان و كنار بيابان آمده است.مثل «إِذْ أَنْتُمْ بِالْعُدْوَةِ الدُّنْيٰا وَ هُمْ بِالْعُدْوَةِ الْقُصْويٰ وَ الرَّكْبُ أَسْفَلَ مِنْكُمْ» انفال: 42. عدوه بمعني حاشيه و كنار بيابان است و قصوي مؤنّث اقصي است، يعني آنگاه كه شما مسلمين در نزديكترين حاشيۀ وادي بمدينه بوديد و آنها در دورترين كنار آن، و كاروان ابو سفيان پائين تر از شما بود. «إِنّٰا زَيَّنَّا السَّمٰاءَ الدُّنْيٰا بِزِينَةٍ الْكَوٰاكِبِ» صافات: 6 يعني ما آسمان نزديكتر را مزيّن گردانديم با زينتي كه كواكب باشد. همچنين است آيۀ 12 سورۀ فصّلت و 5 سورۀ ملك.در اين آيات كلمۀ دنيا قطعا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 363

بمعني نزديكتر است. در بعضي از آيات مثل «مَنْ كٰانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيٰا» شوري: 20 كه حيات ذكر نشده در تقدير ميباشد يعني «حرث الحياة الدّنيا».جوهري در صحاح گفته: دنيا بعلت نزديك بودنش دنيا ناميده شده در قاموس و اقرب گفته: دنيا نقيض آخرت است. در نهايه ميگويد دنيا اسم اين زندگي است كه آخرت از آن دور است.

دهر:؛ ج 2، ص: 363

دهر: زمان. چنانكه

در صحاح و قاموس گفته است. ابن اثير و اقرب الموارد آنرا زمان طويل گفته اند، مجمع گذشتن شب و روز گفته كه همان زمان باشد.راغب ميگويد: دهر در اصل نام مدّت عالم است از اوّل تا آخر سپس هر مدّت كثير را دهر گفته اند و آن بر خلاف زمان است كه زمان بر قليل و كثير گفته ميشود.در نهج البلاغه خطبۀ 32 آمده «اصبحنا في دهر عنود … » يعني در زماني عنود و چموش واقع شديم.نا گفته نماند دهر را زمان مطلق معني كردن بهتر است چنانكه از صحاح و قاموس و مجمع نقل شد «وَ قٰالُوا مٰا هِيَ إِلّٰا حَيٰاتُنَا الدُّنْيٰا نَمُوتُ وَ نَحْيٰا وَ مٰا يُهْلِكُنٰا إِلَّا الدَّهْرُ … » جاثيه: 24 يعني گفتند نيست زندگي مگر فقط اين زندگي ما، مي ميريم و عده اي متولّد ميشوند و ما را فاني و هلاك نميكند مگر گذشت زمان و توالي شب و روز. «هَلْ أَتيٰ عَلَي الْإِنْسٰانِ حِينٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُنْ شَيْئاً مَذْكُوراً» انسان: 1 آيا آمد بر انسان مدّتي از روزگار كه چيزي ياد شده نبود.بنظر ميايد كه الف و لام الدّهر در هر دو آيه براي عهد است يعني دهر معلوم در مجمع البيان ذيل آيۀ اوّل نقل شده در حديث از حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله روايت است «لٰا تَسُبُّوا الدَّهْرَ فَانَّ اللّٰهَ هُوَ الدَّهْرُ» يعني: زمانه را فحش ندهيد زيرا كه خدا همان زمان است.اين حديث در نهايه بدين صورت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 364

آمده «لا تسبّوا الدّهر فانّ الدّهر هو اللّٰه» در كشّاف نيز عين عبارت مجمع البيان نقل شده است. طبرسي فرموده: تأويل حديث آنست كه

اهل جاهليّت حوادث و بلاها را بده نسبت داده و ميگفتند زمانه چنين و چنان كرد حضرت فرمود: فاعل اين كارها خداست، فاعل آنها را سبّ نكنيد. بعضي گفته اند: مقصود آنست: دهر را فحش ندهيد زيرا گرداننده و مدبّر دهر خداست ولي وجه اوّل بهتر است زيرا كلام عرب پر است از اينكه نسبت افعال خدا را بدهر ميدادند اصمعي گويد: يك اعرابي كسي را مذمت ميكرد گفت «هو اكثر ذنوبا من الدّهر».در نهايه وجه دوّم را گفته است و ميگويد: معني حديث آنست كه اگر شما زمانه را بد گوئيد آن بخدا ميرسد زيرا آورندۀ اين حوادث خداست و نيز گفته در روايت ديگر آمده «فان اللّٰه هو الدهر».در الميزان ذيل آيۀ اوّل از درّ منثور از ابو هريره حديثي نقل شده كه مؤيّد وجه ثاني است حضرت رسول صلّي اللّٰه عليه و آله فرمود: خدا فرموده: ابن آدم آنگاه كه دهر را سبّ ميكند نگويد زيانكار باد دهر زيرا دهر منم، شب و روز را ميفرستم و چون بخواهم نگاه ميدارم.در تفسير ابن كثير چند روايت در همين مضمون نقل شده است.نا گفته نماند روايت فوق در جامع الصغير سيوطي باب لا و در مجمع البحرين نيز نقل شده است.در قاموس ميگويد: دهر گاهي از اسماء حسني شمرده ميشود. بگمانم علّت اين سخن همان حديث فوق باشد كه فكر كرده دهر از نامهاي خداوندي است.

دهق:؛ ج 2، ص: 364

دهق: پر كردن. «إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفٰازاً. حَدٰائِقَ وَ أَعْنٰاباً. وَ كَوٰاعِبَ أَتْرٰاباً. وَ كَأْساً دِهٰاقاً» نباء: 31- 34 دهق چنانكه طبرسي و راغب گفته بمعني پر كردن است «دهق الكأس دهقا: ملاءها» دهاق در آيۀ شريفه ظاهرا مصدر

بمعناي مفعول است يعني كاسۀ پر شده و بقول

قاموس قرآن، ج 2، ص: 365

بعضي پيمانۀ مالا مال.در نهج البلاغه خطبۀ 81 آمده «انشأه في ظلمات الارحام … نطفة دهاقا» محمد عبده آنرا ريخته معني كرده و گفته: گاهي دهاق در اينجا به (پر شده) تفسير ميشود يعني نطفه ايكه از سلّولهاي زنده پر شده است. در نهايه آنرا بشدّت ريخته.شده گفته است كه با جهنده موافق ميشود، دهق بمعني ريختن و خالي كردن نيز آمده.اين كلمه در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است.

دهم:؛ ج 2، ص: 365

دهم: «وَ لِمَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ جَنَّتٰانِ … وَ مِنْ دُونِهِمٰا جَنَّتٰانِ … مُدْهٰامَّتٰانِ فَبِأَيِّ آلٰاءِ رَبِّكُمٰا تُكَذِّبٰانِ» رحمن: 64 مُدْهٰامَّتٰانِ تثنيۀ مدهامّة است و اصل آن از دهمة بمعني سياهي است گويند «ادهامّ الزرع» يعني كشت سياه شد و چون خضروات برسند رنگ آنها بسياهي ميزند و سياه مي نمايد اين كلمه در قرآن وصف جَنَّتٰانِ در آيۀ سابق است و معني چنين ميشود: نزديك آندو بهشت و يا پائين تر از آندو، دو بهشت ديگري هست كه از انبوهي درختان سياه مي نمايد، اين كلمه فقط يكبار در كلام اللّٰه آمده است و ليله دهماء بمعني شب تاريك است.

دهن:؛ ج 2، ص: 365

دهن: روغن. «وَ شَجَرَةً تَخْرُجُ مِنْ طُورِ سَيْنٰاءَ تَنْبُتُ بِالدُّهْنِ وَ صِبْغٍ لِلْآكِلِينَ» مؤمنون: 20 شجرة معطوف است به «جَنّٰاتٍ» در آيۀ سابق و مراد از آن درخت زيتون است. «تَنْبُتُ» بضمّ اوّل و فتح آن از باب افعال و نصر ينصر هر دو خوانده شده است، صبغ بمعني خورش است يعني بوسيلۀ آب باران درختي بوجود آورديم كه در طور سينا ميرويد و روغن و براي خورندگان خورش ميروياند و آن اشاره باستفادۀ گوناگون از روغن زيتون است. «فَلٰا تُطِعِ الْمُكَذِّبِينَ وَدُّوا لَوْ تُدْهِنُ فَيُدْهِنُونَ» قلم: 9 ادهان در اصل مثل تدهين بمعني روغن مالي كردن است ولي از آن مدارا

قاموس قرآن، ج 2، ص: 366

و نرمي اراده ميشود (راغب) يعني تكذيب كنندگان را اطاعت مكن كه آرزو دارند نرمي كني و نرمي كنند و آنها در تكذيبشان و در دشمني خدا و رسول باشند ولي با تو خوش باشند و تو هم با آنها خوش باشي تو روغن مالي كني و آنها روغن مالي كنند و

حق نا ديده گرفته شود. «فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّمٰاءُ فَكٰانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهٰانِ» رحمن: 37 وردة واحد ورد و آن بمعني مطلق گل است طبرسي فرموده: اسب ورد آنست كه رنگش سفيد مايل بسرخي يا زردي باشد و گفته شده گل و آن هر چند مختلف است ولي اغلب سرخ رنگ ميباشد.دهان بر وزن كتاب معناي اوّلي آن بنا بر آنچه صحاح و قاموس و اقرب گفته، چرم سرخ است در مجمع و مصباح آنرا جمع دهن بمعني روغن دانسته است و نيز بمعني ته ماندۀ روغن جوشان آمده است. نا گفته نماند بنظر ميايد كه مراد از ورده گل سرخ و از دهان ته ماندۀ روغن جوشان باشد و آسمان در اثر شكافته شدن و تخليۀ نيروها سرخ و مانند ته ماندۀ روغن، داغ باشد.در آيات ديگر آمده «يَوْمَ تَكُونُ السَّمٰاءُ كَالْمُهْلِ» معارج: 8 مهل بمعني مس يا آهن گداخته و مذاب و ته ماندۀ روغن جوشان و غيره آمده است. «أَ فَبِهٰذَا الْحَدِيثِ أَنْتُمْ مُدْهِنُونَ» واقعه: 81 مُدْهِنُونَ بنظر ميايد بمعني بي اعتنايان است كه بي اعتنائي نوعي از نرمي و روغن مالي و جدّي نگرفتن است يعني آيا باين قرآن بي اعتنائيد و آنرا جدّي تلقي نميكنيد؟چنانكه تفسير جلالين آنرا «متهاونون» گفته است.

دهي:؛ ج 2، ص: 366

دهي: «بَلِ السّٰاعَةُ مَوْعِدُهُمْ وَ السّٰاعَةُ أَدْهيٰ وَ أَمَرُّ» قمر: 46 داهيه بمعني امر عظيم و امر نا پسند است طبرسي فرمايد: داهيه بلائي است كه آن را چاره اي نباشد يعني: بلكه قيامت وعدگاه آنهاست

قاموس قرآن، ج 2، ص: 367

و آن بليّۀ بزرگتر و تلخ تر است.اين كلمه يكبار در قرآن آمده.است.

داود:؛ ج 2، ص: 367

اشاره

داود: عليه السلام از انبياء بني- اسرائيل، پدر سليمان، نام مباركش شانزده بار در كلام اللّٰه مجيد ذكر شده است. و كتابي داشته بنام زبور «وَ آتَيْنٰا دٰاوُدَ زَبُوراً» نساء: 163 «وَ لَقَدْ كَتَبْنٰا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُهٰا عِبٰادِيَ الصّٰالِحُونَ» انبياء: 105 با ملاحظۀ اين دو آيۀ ميدانيم كه زبور كتاب بوده است.احوال او در قرآن مجيد بشرح زير است.1- او در جواني از لشگريان طالوت بود و در ميدان جنگ فرمانده دشمن را كه جالوت نام داشت بكشت. خدا باو پادشاهي و حكمت داد و از آنچه ميخواست بوي تعليم كرد «فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللّٰهِ وَ قَتَلَ دٰاوُدُ جٰالُوتَ وَ آتٰاهُ اللّٰهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمّٰا يَشٰاءُ» بقره: 251. 2- بهنگام ذكر خدا كوهها و پرندگان با او هم آواز ميشدند كه در «اوب» گذشت و خدا آهن را بر او نرم كرد و دستور داد كه از آهن زره هاي وسيع بسازد و حلقۀ زره را با اندازه و يك شكل گرداند و عمل صالح بكند كه خدا بعمل مردم آگاه است. «وَ لَقَدْ آتَيْنٰا دٰاوُدَ مِنّٰا فَضْلًا يٰا جِبٰالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ الطَّيْرَ وَ أَلَنّٰا لَهُ الْحَدِيدَ. أَنِ اعْمَلْ سٰابِغٰاتٍ وَ قَدِّرْ فِي السَّرْدِ وَ اعْمَلُوا صٰالِحاً إِنِّي بِمٰا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ» سباء: 10.3- خدا او را در حكومت

و قضاوت در زمين خليفه و جانشين خويش كرد كه در «خلف» گذشت و دستور داد كه در ميان مردم بحق قضاوت كند و تابع هواي نفس نشود. «يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّٰاسِ بِالْحَقِّ وَ لٰا تَتَّبِعِ الْهَويٰ … » ص: 26.4- او بندۀ خدا و در بندگي خدا و حكومت و علم و جنگ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 368

نيرومند بود و بخدا بيشتر متوجّه ميشد و بدرگاهش مي ناليد، خدا كوهها و پرندگان را مسخّر كرد كه در تسبيح با او هم آواز شوند و پادشاهي او را محكم گردانيد و باو حكمت و فصل خطاب عطا نمود. «وَ اذْكُرْ عَبْدَنٰا دٰاوُدَ ذَا الْأَيْدِ إِنَّهُ أَوّٰابٌ. إِنّٰا سَخَّرْنَا الْجِبٰالَ مَعَهُ يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْرٰاقِ. وَ الطَّيْرَ مَحْشُورَةً كُلٌّ لَهُ أَوّٰابٌ. وَ شَدَدْنٰا مُلْكَهُ وَ آتَيْنٰاهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطٰابِ» ص 17- 20.5- خداوند كتابي بنام زبور باو داده بود كه در ابتدا نقل كرديم.6- كفّار بني اسرائيل بزبان او و عيسي بن مريم لعنت شدند كه نافرماني كرده و طغيان ميورزيدند «لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ عَليٰ لِسٰانِ دٰاوُدَ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ ذٰلِكَ بِمٰا عَصَوْا وَ كٰانُوا يَعْتَدُونَ» مائده: 78.7- او از افضل انبياء بود و صاحب كتاب بود «وَ لَقَدْ فَضَّلْنٰا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَليٰ بَعْضٍ وَ آتَيْنٰا دٰاوُدَ زَبُوراً» اسراء: 55.8- دو واقعه در قرآن مجيد يكي در بارۀ او و سليمان، ديگري در بارۀ خود او آمده كه ذيلا بررسي ميكنيم.1- «وَ دٰاوُدَ وَ سُلَيْمٰانَ إِذْ يَحْكُمٰانِ فِي الْحَرْثِ إِذْ نَفَشَتْ فِيهِ غَنَمُ الْقَوْمِ وَ كُنّٰا لِحُكْمِهِمْ شٰاهِدِينَ.فَفَهَّمْنٰاهٰا سُلَيْمٰانَ وَ كُلًّا آتَيْنٰا حُكْماً وَ عِلْماً وَ سَخَّرْنٰا

مَعَ دٰاوُدَ الْجِبٰالَ يُسَبِّحْنَ وَ الطَّيْرَ وَ كُنّٰا فٰاعِلِينَ وَ عَلَّمْنٰاهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَكُمْ لِتُحْصِنَكُمْ مِنْ بَأْسِكُمْ فَهَلْ أَنْتُمْ شٰاكِرُونَ» (انبياء: 78- 80).نفش بقول طبرسي آنست كه گوسفند و شتر در شب وارد زرعي شوند و در آن بدون چوپان بچرند، كه گوسفندان گروهي شب هنگام در زرع ديگران چريدند.از آيۀ شريفه بدست ميايد كه اين قضاوت در يك واقعه بوده و الميزان احتمال داده كه سليمان بحكم مشاور داود وارد قضاوت ميشده

قاموس قرآن، ج 2، ص: 369

و گر نه حكم از آن داود بود و شايد مشاوره از آنجهت بود كه زمينۀ خلافت و جانشيني سليمان فراهم گردد و از فقيه از جميل بن درّاج از زراره از حضرت باقر عليه السلام نقل كرده كه فرمود … : هر دو حكم نكردند بلكه مناظره و تبادل نظر ميكردند كه سليمان آنرا فهميد.در روايات شيعه و اهل سنت آمده كه داود حكم كرد گوسفندان از آن صاحب زرع باشد ولي سليمان حكم كرد كه خسارت در آنسال از شير و پشم و نتاج گوسفندان پرداخت گردد.نگارنده فكر ميكنم كه هر دو در بارۀ حكم مشاوره ميكرده و داود رأي داده كه گوسفندان يا بعضي از آنها در عوض خسارت داده شوند ولي سليمان رأي داده كه از منافع آنها مستهلك گردد و داود نيز رأي او را پسنديده و حكم كرده است. و صلاح در اين بوده كه حكم مطابق رأي سليمان باشد زيرا در آنصورت هم صاحب زرع خسارت خويش را ميگرفت و هم گوسفندان در دست صاحبان خود مي ماندند.در تفسير صافي و الميزان از تفسير قمي از امام صادق عليه السلام نقل شده كه

خلاصۀ آن چنين است حكم داود نيز مثل سليمان بود و فقط خواست به بني اسرائيل بفهماند كه سليمان وصيّ و جانشين اوست و در حكم اختلاف نكردند و اگر اختلاف ميكردند ميفرمود: «وَ كُنّٰا لِحُكْمِهِمٰا شٰاهِديٖنَ».از روايت بدست ميايد كه معني آيۀ آنست: داود و سليمان در بارۀ حرث حكم ميكردند و داود حكم را ميدانست. خداوند آنرا بسليمان نيز فهماند تا بني اسرائيل بدانند كه او وصيّ داود است.واقعۀ دوّم «وَ هَلْ أَتٰاكَ نَبَأُ الْخَصْمِ إِذْ تَسَوَّرُوا الْمِحْرٰابَ إِذْ دَخَلُوا عَليٰ دٰاوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ قٰالُوا لٰا تَخَفْ خَصْمٰانِ بَغيٰ بَعْضُنٰا عَليٰ بَعْضٍ فَاحْكُمْ بَيْنَنٰا بِالْحَقِّ وَ لٰا تُشْطِطْ وَ اهْدِنٰا إِليٰ سَوٰاءِ الصِّرٰاطِ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 370

إِنَّ هٰذٰا أَخِي لَهُ تِسْعٌ وَ تِسْعُونَ نَعْجَةً وَ لِيَ نَعْجَةٌ وٰاحِدَةٌ فَقٰالَ أَكْفِلْنِيهٰا وَ عَزَّنِي فِي الْخِطٰابِ. قٰالَ لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤٰالِ نَعْجَتِكَ إِليٰ نِعٰاجِهِ وَ إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْخُلَطٰاءِ لَيَبْغِي بَعْضُهُمْ عَليٰ بَعْضٍ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ وَ قَلِيلٌ مٰا هُمْ وَ ظَنَّ دٰاوُدُ أَنَّمٰا فَتَنّٰاهُ فَاسْتَغْفَرَ رَبَّهُ وَ خَرَّ رٰاكِعاً وَ أَنٰابَ فَغَفَرْنٰا لَهُ ذٰلِكَ وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنٰا لَزُلْفيٰ وَ حُسْنَ مَآبٍ. يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً فِي الْأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّٰاسِ بِالْحَقِّ … » ص: 21- 26.يعني: آيا خبر و داستان خصومت كه اهل دعوي بر غرفۀ داود بالا رفتند بتو رسيده است؟چون بر داود وارد شدند از ايشان بترسيد، گفتند: مترس دو صاحب دعواست كه بعضي از ما بر بعضي تجاوز كرده ميان ما حكم كن و جور مكن و ما را براه راست رهبري كن. اين برادر من است نود و نه ميش دارد، من فقط يك ميش دارم

ميگويد، آنرا بمن ده و كفيلم گردان و در گفتار بر من غلبه كرده. داود گفت: حقّا كه در خواستن ميش تو كه بر ميشهاي خود ضميمه كند با تو ستم كرده است و بسياري از شريكان بهمديگر ستم ميكنند مگر آنانكه ايمان آورده و اعمال صالحه انجام داده اند و آنها كم اند، داود بدانست كه امتحانش كرده ايم، از پروردگار خويش آمرزش خواست.و بركوع افتاد و بر گشت.اين حادثه را بر او بخشيديم و براي او نزد ما تقرّب و باز گشت خوبي هست. اي داود ما تو را در زمين جانشين كرديم ميان مردم بحق داوري كن.از اين آيات چند مطلب بدست ميايد.1- اهل مخاصمه دو نفر بوده اند ولي چند نفر نيز با آنها آمده اند زيرا «تَسَوَّرُوا» و «دَخَلُوا» جمع اند و هيچ مانعي ندارد كه آنها چند نفر را همراه آورده باشند.2- اهل دعوي بر غرفۀ داود بالا رفته و از محل معمولي وارد نشده اند و داود از آنوضع بهراس

قاموس قرآن، ج 2، ص: 371

افتاده است. ميشود گفت كه دربانان اجازۀ ورود نداده اند و يا موقع ورود ديگران بمحضر او نبوده و در بسته بود و اهل دعوي چاره اي نداشته اند جز آنكه از ديوار بالا بروند و اگر محراب بمعني معبد باشد، اين احتمال قوي ميشود كه وقت عبادت و مناجات داود بوده نه وقت پذيرائي.در قصص قرآن نوشتۀ محمد احمد جاد المولي ترجمۀ آقاي سيد محمد باقر موسوي در جملۀ «تَسَوَّرُوا الْمِحْرٰابَ» دو احتمال داده يكي آنكه از ديوار بالا رفتند و ديگري آنكه در اطرف داود چون ديوار حلقه زدند يعني حلقه زدند گوئي در اطراف داود در محراب ديواري تشكيل داده اند.در اين صورت

ترس داود ظاهرا از بي موقع وارد شدن آنهاست.3- ظاهر آنستكه اهل دعوي مردم عادي بوده اند نه ملك يكي از بزرگان فرمايد: اكثر مفسّران بپيروي از روايات گفته اند اهل دعوي كه بر داود وارد شدند چند نفر ملك بوده اند خدا آنها را فرستاد و خواست داود را امتحان كند … بعد فرموده: خصوصيات قصّه مثل بالا رفتن بر ديوار و ورود غير عادي كه او را ترساندند، و كذا توجّه داود كه اين امتحان خدائي است نه قضيّۀ عادي و سپس فرمود: ميان مردم بحق داوري كن و پيرو هواي نفس مباش و ظهورش در آنست كه خدا امتحانش كرده تا او را در خلافت و قضاوت محكم و متوجّه كند. همۀ اينها مؤيّداند كه وارد شدگان ملك بوده و بصورت بشر در آمده اند، علي هذا قصّه تمثّل است كه چند نفر ملك در صورت اهل دعوي ممثّل شده و قضاوت خواسته اند و حكم داود كه گفت: «لَقَدْ ظَلَمَكَ … » اگر حكم منجز باشد حكمي است در ظرف تمثّل مثل آنكه آنها را در خواب ديده و آن حكم را كرده است و معلوم است كه در ظرف تمثّل تكليف نيست مانند عالم رؤيا، تكليف

قاموس قرآن، ج 2، ص: 372

فقط در عالم شهود و مادّه است و در عالم شهود واقعه اي اتفاق نيافتاده و نه در آن اهل خصومت و ميش و ميشها بوده است. آنگاه خطاي داود را مثل خطاي آدم در بهشت قبل از آمدن زمان تكليف دانسته است.ناگفته نماند در جواب اين مطلب ميشود گفت: چرا ملك ها آنطور وارد شده و پيامبر خدا را ترسانده اند؟! و چرا قضيّۀ ميش و ميشها را

جعل كرده اند در حاليكه واقعيّت نداشته آيا آن يك دروغ حسابي نبود؟!! آيا خدا نميتوانست آنحضرت را با وضع ديگري كه در نظر شنونده طبيعي باشد امتحان كند؟.اگر روايات متواتر و قطعي داشته باشيم كه اهل دعوي ملك بوده اند ناچار قبول ميكنيم و گر نه حمل بر معناي عادي از هر چيز بهتر است و روايات متواتر از كجا ميتوان يافت در تفسير برهان فقط دو روايت در اين باره آمده است آنهم لازم است در اسنادش دقّت و تحقيق شود. وانگهي مطلب را مثل قضيّۀ آدم دانستن و بخواب تشبيه كردن و نظير قضاوت در خواب دانستن و … بنظر نگارنده بسيار ضعيف است و قضيّه را از مسير اصلي منحرف ميكند. و ظاهر آيات با آن سازگار نيست و همان نيكوست كه آيات را در ظهور اوّلي بگذاريم كه قبلا گفته شد.4- اشكال مسئله در آن است كه حضرت داود بي آنكه بسخن مدّعي عليه گوش بدهد و از او توضيح بخواهد و يا از مدّعي شاهد بطلبد فوري قضاوت كرده و گفته «لَقَدْ ظَلَمَكَ بِسُؤٰالِ نَعْجَتِكَ إِليٰ نِعٰاجِهِ» و چون پيامبران معصوم اند چنين كاري از داود سر نمي زد پس آنها ملك بوده و قضاوت امتحاني و در عالم تمثّل ملك بوده است.ولي اينكه حضرت داود در سخن گفتن بدون تحقيق از مدّعي عليه و طلب شهود از مدّعي، عجله كرد حتمي است و بدنبال آن استغفار

قاموس قرآن، ج 2، ص: 373

كرد و ركوع نمود و بخدا برگشت و دانست كه اين واقعه و سخن گفتن بصورت امتحان در آمد در اينها نيز نبايد ترديد كرد.امّا آيات نميگويد كه او قضاوت ناحق كرد و

اهل دعوي پس از قضاوت او براه خود رفتند بلكه فقط گفت: برادرت با تو ستم كرده است و شايد بعد از گفتن اين سخن كه در حال تأثر گفته فورا متوجّه شده و استغفار كرده و آنوقت شروع بتحقيق نموده و قضاوت بحق كرده است. و دانسته كه آن عجله يك امتحاني بود كه پيش آمد و فورا آنرا با استغفار جبران نموده است اين عجله در سخن گفتن چندان مهمّ نيست مخصوصا آنگاه كه امتحان خدائي در بين بوده باشد نظير اين كار را در حالات حضرت موسي عليه السّلام در قرآن كريم ميخوانيم: «وَ لَمّٰا رَجَعَ مُوسيٰ إِليٰ قَوْمِهِ غَضْبٰانَ أَسِفاً. قٰالَ بِئْسَمٰا خَلَفْتُمُونِي مِنْ بَعْدِي أَ عَجِلْتُمْ أَمْرَ رَبِّكُمْ وَ أَلْقَي الْأَلْوٰاحَ وَ أَخَذَ بِرَأْسِ أَخِيهِ يَجُرُّهُ إِلَيْهِ قٰالَ ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي وَ كٰادُوا يَقْتُلُونَنِي فَلٰا تُشْمِتْ بِيَ الْأَعْدٰاءَ وَ لٰا تَجْعَلْنِي مَعَ الْقَوْمِ الظّٰالِمِينَ. قٰالَ رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي وَ أَدْخِلْنٰا فِي رَحْمَتِكَ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّٰاحِمِينَ» اعراف: 150- 151 آيه صريح است در اينكه موسي از موي سر برادرش گرفت و او را بسوي خود ميكشيد بگمان اينكه در كار خويش كوتاهي كرده تا جريان گوساله پيش آمده است چنانكه در سورۀ طه آمده كه به هارون گفت: «چه چيز تو را مانع شد آنگاه كه ديدي گمراه شدند از من پيروي كني آيا مخالفت فرمان من كردي؟ هارون گفت … ترسيدم كه بگوئي ميان بني اسرائيل اختلاف افكندي و قول مرا رعايت ننمودي» در آيۀ فوق نيز گفت: پسر مادرم قوم مرا ضعيف كردند و نزديك بود بكشندم مرا در رديف ستمگران قرار مده.موسي پس

از شنيدن عذر هارون گفت: پروردگارا مرا و برادرم را ببخش و برحمت خويش

قاموس قرآن، ج 2، ص: 374

داخل كن تو ارحم الراحميني.موضوع استغفار نشان ميدهد كه عجله اي در كار بوده و موسي متوجّه شده كه نمي بايست عجله نمايد لذا آنرا جبران كرده است در الميزان ذيل اين آيه فرموده: ظاهر سياق آيه و آنچه در سورۀ طه است نشان ميدهد كه موسي بر هارون نيز خشم گرفته بگمان آنكه در جريان گوساله و منع بني اسرائيل و در اين فكر كه مقاومت صلاح نيست كوتاهي كرده است. اين مقدار اختلاف سليقه و كار ميان دو پيغمبر معصوم دليلي بر منع آن نيست عصمت فقط در احكام خدائي است نه در سليقه ها و راههاي زندگي.هكذا گرفتن موسي موي سر هارون را … تأديب در امر ارشادي است نه عقوبت در امر مولوي هر چند حق با هارون بود و لذا چون هارون مطلب را گفت موسي او را معذور داشت و گفت «رَبِّ اغْفِرْ لِي وَ لِأَخِي الخ». نگارنده گويد: چه مانعي دارد جريان داود را نيز مانند جريان موسي بدانيم كه عجله در سخن گفتن كرد بعد استغفار نمود. بعيد نيست كه گفته شود عجلۀ داود در اثر فزعي بود كه از ورود خصم پيش آمده و گر نه عجله نميكرد و شايد در نقل «فَفَزِعَ مِنْهُمْ قٰالُوا لٰا تَخَفْ» خدا خواسته است علّت عجلۀ داود را روشن فرمايد و اينگونه استغفارها در كلمات انبياء عظام يافت ميشود در حالات حضرت ابراهيم عليه السلام آمده «وَ الَّذِي أَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لِي خَطِيئَتِي يَوْمَ الدِّينِ» شعراء: 82.

توجّه؛ ج 2، ص: 374

طبرسي در مجمع ميگويد: گفته اند داود بسيار نماز ميخواند

گفت: خدايا ابراهيم را بر من فضيلت داده و او را خليل خويش گرفته اي هكذا موسي را كه با او سخن گفته اي، ندا آمد ما آنها را امتحان كرده ايم بچيزيكه تو را امتحان ننموديم اگر بخواهي امتحانت كنم گفت امتحانم فرما. داود روزي

قاموس قرآن، ج 2، ص: 375

در محراب خود بود كه كبوتري در آن افتاد، داود خواست آنرا بگيرد، پريد بروزنۀ محراب، داود در دنبال آن بروزنه رفت، از آنجا نگاه كرد ديد زن اوريا پسر حيّان غسل ميكند باو عشق ورزيد خواست تزويجش كند، اوريا را بدنبال بعضي از لشگريان فرستاد و گفت كه در پيش تابوت سكينه باشد. اوريا كشته شد و چون عدّۀ وفات منقضي گرديد داود زن او را گرفت و با او هم بستر شد و از او سليمان بدنيا آمد.داود روزي در محراب مشغول خواندن ذكر بود ديد دو نفر وارد شدند و طرح دعواي ميش و ميشها را كردند داود گفت: او با تو ستم كرده است … يكي از آندو بديگري نگاه كرد و خنديد داود بدانست كه آندو ملك اند و خدا بشكل دو خصم فرستاده تا در بارۀ گناهش مغلوبش كنند داود توبه كرد و آنقدر گريست كه از اشك چشمش علف روئيد. نگارنده گويد: بنظر ميايد منظور از اين جريان آن بود كه: داود تو با اينهمه زنها كه داري چرا زن اوريا را هم گرفتي و او را بكشتن دادي؟! ميشها بجاي زنان داود و ميش بجاي زن اورياست.طبرسي پس از نقل اين قضيّه فرموده: اين سخن بي شك فاسد و ناصحيح است اين عمل بر خلاف عدالت است چطور رواست پيامبران خدا كه

امناء وحي و سفراء خدا بين خلق و خدايند در صفت كسي باشند كه، شهادتش مورد قبول نيست و در وصفي باشند كه شنيدنش تنفر آور است انبياء اللّٰه از آن پاك اند از امير المؤمنين عليه السلام روايت شده كه فرمود: اگر مردي پيش من آيد و بگويد: داود زن اوريا را بزني گرفت. او را دو حدّ خواهم زد يكي حدّ براي نبوّت كه به پيامبر خدا چنين نسبت داده و ديگري حدّ براي اسلام.ناگفته نماند اصل افسانه در تورات است و در كتاب دوّم

قاموس قرآن، ج 2، ص: 376

سموئيل باب يازدهم و دوازدهم اين افسانه بقدري شرم آور نقل شده كه سبب حيرت هر بيننده است يا للعجب نويسندۀ تورات به پيامبران خدا با چه نظري مينگريسته است.آنچه در تورات آمده كار يكنفر ستمگر عيّاش است. نه كار يك پيغمبر، در بند 4 و 5 باب يازدهم آن كتاب ميگويد: داود بمحض ديدن زن اوريا كساني فرستاد او را گرفته و آوردند، داود بلا فاصله با او همبستر شد و زن حامله گرديد و حمل خود را باطلاع داود رسانيد. (العياذ باللّٰه).هاكس امريكائي در قاموس خود ذيل كلمۀ داود ميگويد: بگناهان قبيح افتاد مثل ديگران در آن زمان زنان متعدّد ميداشت … گناهان او در ماجراي اوريا و بت شبع بسيار قوي بود. رجوع شود بكلمۀ «تورات» در اين كتاب.راستي اگر قرآن مجيد نبود قدس و پاكي پيامبران را از كجا بدست مياورديم. قرآن حامي پيامبران خدا و حافظ نام پاك و عمل پاك آنهاست اوّل اين فصل را مطالعه كنيد آنگاه فرق قرآن و تورات را بنظر آوريد گر چه اين مقايسه از

ساحت قرآن بدور است ببين تفاوت ره … در صافي بعد از نقل حديث علي عليه السلام در بارۀ دو حدّ زدن ميگويد: روايت شده كه آنحضرت فرمود: هر كه حديث داود را آنطور كه داستانسرايان ميگويند، بگويد صد و شصت تازيانه باو خواهم زد.مجلسي رحمه اللّٰه در بحار ج 14 ص 29 طبع جديد از زيد شحّام از امام صادق عليه السلام نقل ميكند كه فرمود: اگر كسي را بگيرم كه ميگويد داود دست خود را بر آن زن نهاد، او را دو حدّ ميزنم يكي براي تهمت بپيامبر خدا و ديگري براي نسبتيكه باو داده. سپس فرموده اهل سنت نظير اين سخن را از امير المؤمنين عليه السلام نقل كرده اند.

دور:؛ ج 2، ص: 376

دور: گردش. در اقرب الموارد ميگويد: دور بمعني حركت

قاموس قرآن، ج 2، ص: 377

و بر گشتن شي ء بجاي اوّلي است «يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشيٰ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ» احزاب: 19 يعني سوي تو مينگرند ديدگانشان هميگردد مانند كسيكه از مرگ بيهوش شده است «تِجٰارَةً حٰاضِرَةً تُدِيرُونَهٰا بَيْنَكُمْ» بقره: 282 داد و ستد حاضري كه ميان خود ميگردانيد.دار: بمعني خانه است راغب در وجه آن گويد: خانه را بدان اعتبار دار گفته اند كه ديوار آن گرديده تا باوّل آن رسيده است «فَخَسَفْنٰا بِهِ وَ بِدٰارِهِ الْأَرْضَ … » قصص: 81 يعني او و خانه اش را بزمين فرو برديم. دار گاهي بمعني شهر آمده است و شايد آيۀ «فَقٰالَ تَمَتَّعُوا فِي دٰارِكُمْ ثَلٰاثَةَ أَيّٰامٍ … » هود: 65 بمعني شهر باشد يعني در شهر خويش سه روز متمتّع شويد.جمع دار در قرآن مجيد ديار آمده است «وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيٰارَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ» احزاب: 27

از بهشت به دٰارُ السَّلٰامِ* و دٰارُ الْمُتَّقِينَ و از جهنم به دٰارَ الْبَوٰارِ و از آخرت بنام دار [الدّٰارُ] الْآخِرَةُ* و دٰارُ الْخُلْدِ و دٰارُ الْقَرٰارِ. تعبير شده است.ولي دار الدُّنيا در قرآن مجيد بكار نرفته.ديّار: بمعني ساكن دار است راغب گويد: مبالغه نيست و گر نه گفته ميشد دوّار «رَبِّ لٰا تَذَرْ عَلَي الْأَرْضِ مِنَ الْكٰافِرِينَ دَيّٰاراً» نوح: 26 طبرسي گويد: ديّار بر وزن فيعال از دوران و اصل آن ديوار است و او بياء قلب شده و ادغام گرديده است و آنگاه ديّار را بمعني نازل دار گفته است يعني: خداي من در روي اين زمين احدي را كه ساكن خانه باشد زنده مگذار.دائره: بمعني گردنده است و مراد از آن اغلب حادثه و بلائي است كه در دنيا ميگردد و بانسان ميرسد جمع آن در قرآن دوائر است «وَ يَتَرَبَّصُ بِكُمُ الدَّوٰائِرَ عَلَيْهِمْ دٰائِرَةُ السَّوْءِ … » توبه: 98 حوادث نا گوار را بشما انتظار ميكشد بر آنهاست حادثۀ بد.

قاموس قرآن، ج 2، ص: 378

«فَتَرَي الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ يُسٰارِعُونَ فِيهِمْ يَقُولُونَ نَخْشيٰ أَنْ تُصِيبَنٰا دٰائِرَةٌ … » مائده: 52.طبرسي فرموده مراد از دائره در آيه دولت و اقتدار و حكومت است كه در دنيا ميگردد و از قومي بقومي منتقل ميشود يعني مريض القلب ها در دوستي دشمنان اسلام شتاب ميكنند و ميگويند از آن بيم داريم كه بما دائره اي برسد و حكومت بدست دشمنان اسلام بيافتد كه محتاج بكمك آنها شويم. و يا بر ما بلائي روي آورد كه در رفع آن بكفّار نيازمند گرديم.

دول:؛ ج 2، ص: 378

دول: گرديدن. در اقرب آمده «دال الايّام دولة: دارت» يعني ايّام گردش كرد «وَ تِلْكَ الْأَيّٰامُ

نُدٰاوِلُهٰا بَيْنَ النّٰاسِ» آل عمران: 140 يعني آن ايّام را ميان مردم ميگردانيم گاهي بقومي و گاهي بقوم ديگري ميدهيم. «كَيْ لٰا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِيٰاءِ مِنْكُمْ» حشر: 7 طبرسي در ذيل آيۀ اوّل ميگويد: دولة بضمّ دال و فتح آن دو لغت است و گفته شده بضمّ دال در مال و بفتح آن در جنگ استعمال ميشود. راغب بعكس گفته است و نيز گفته گويند دولة بفتح دال همان شي ء است كه ميان مردم ميگردد و بضمّ دال مصدر است.طبرسي و زمخشري دولة را در آيه اسم گرفته اند يعني في ء را اين طور تقسيم ميكنيم تا آن مالي نباشد كه ميان توانگران شما دست بدست شود و بفقراء و نيازمندان چيزي نرسد بيضاوي نيز اسم گرفته و ايضا زمخشري و بيضاوي احتمال داده اند كه مصدر باشد.از اين مادّه فقط دو كلمۀ فوق در قرآن آمده است.

دوم:؛ ج 2، ص: 378

دوم: دوام بمعني ثبوت و امتداد است چنانكه در اقرب آمده، در صحاح و مفردات گويد: اصل دوام بمعني سكون و آرامي است گويند «دام الشي ء و دام الماء» يعني شي ء آرام شد و آب ايستاد در حديث آمده «نهي ان يبول

قاموس قرآن، ج 2، ص: 379

الانسان في الماء الدائم» يعني نهي شده انسان در آب ايستاده بول كند. و گويند «ادمت القدر و دوّمتها» يعني با ريختن آب غليان ديك را آرام كردم.راغب گويد از همين است كه گوئيم «دام الشي ء» يعني زمان بر آن ممتد و زياد شد. «وَ أَوْصٰانِي بِالصَّلٰاةِ وَ الزَّكٰاةِ مٰا دُمْتُ حَيًّا» مريم: 31 نماز و زكوة را تا زنده ام بر من توصيه كرد. «قٰالُوا يٰا مُوسيٰ إِنّٰا لَنْ نَدْخُلَهٰا أَبَداً مٰا دٰامُوا

فِيهٰا» مائده: 24 «مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ أُكُلُهٰا دٰائِمٌ» رعد: 35.

دون:؛ ج 2، ص: 379

دون: غير. حقير. ناقص از ديگري و بمعني پائين، فوق، جلو، عقب نيز بكار رفته است. «وَ مٰا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللّٰهِ مِنْ وَلِيٍّ وَ لٰا نَصِيرٍ» بقره: 107 «إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ» نساء: 48 در آيۀ اوّل بمعني غير است و در آيۀ دوّم شايد بمعني غير و يا بمعني حقير و پائين باشد يعني: پائين از شرك و يا غير از شرك را مي بخشد. «وَ أَنّٰا مِنَّا الصّٰالِحُونَ وَ مِنّٰا دُونَ ذٰلِكَ كُنّٰا طَرٰائِقَ قِدَداً» جنّ: 11 دون در اين آيه ميشود بمعني غير و يا بمعني پائين و پست باشد يعني بعض از ما صالح و بعض غير او و پائين از اواند فرقه هاي مختلف هستيم. «فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجٰاباً» مريم: 17 «وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودٰانِ» قصص: 23 «وَ مِنْ دُونِهِمٰا جَنَّتٰانِ» رحمن: 62.ممكن است مراد از «دُونِهِمٰا» معناي پائين در رتبه باشد يعني دو بهشت ديگر كه از حيث وضع پائين تر از آندو است. در صحاح دون بمعني قرب آمده است و ميشود گفت كه در آيه بمعني قرب است يعني نزديك آندو، دو بهشت ديگري هست.

دين:؛ ج 2، ص: 379

دين: بفتح اوّل قرض. «مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِهٰا أَوْ دَيْنٍ … » نساء: 11 «إِذٰا تَدٰايَنْتُمْ بِدَيْنٍ

قاموس قرآن، ج 2، ص: 380

إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي فَاكْتُبُوهُ … » بقره: 282.طبرسي فرموده تداين بمعني قرض دادن و قرض گرفتن است يعني: چون بيكديگر قرض داديد و گرفتيد آنرا بنويسيد و گويد: گفته اند كلمۀ دين بعد از تَدٰايَنْتُمْ براي تاكيد است و يا چون تَدٰايَنْتُمْ بمعني مجازات نيز آمده (از دين بكسر اوّل) كلمۀ دين براي معيّن

كردن معني است يعني مراد قرض دادن و گرفتن است نه مجازات.دين: بكسر اوّل جزا. طاعت.اين دو معني از جملۀ معناي دين است كه در صحاح و قاموس و مجمع و مفردات نقل شده و در مجمع از امام باقر عليه السلام روايت كرده كه دين بمعني حساب است «مٰالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» يعني صاحب روز حساب است. در قاموس ديّان را محاسب و جزا دهنده گفته است.راغب ميگويد: شريعت را باعتبار طاعت و فرمانبري دين گويند و آن مانند ملّت و طريقه است ليكن انقياد و طاعت در آن ملحوظ ميباشد.طبرسي در ذيل آيۀ 19 آل- عمران ميگويد: طاعت و انقياد را دين گفته اند زيرا كه طاعت براي جزاست (يعني خداوند بطاعت پاداش خواهد داد) قول طبرسي در وجه تسميه از قول راغب بهتر است.علي هذا شريعت را از آنجهت دين گفته اند كه در آن طاعت و پاداش هست.ناگفته نماند اين كلمه در قرآن مجيد بمعني جزا و شريعت و طاعت آمده است و از آن ملّت نيز تعبير شده است مثلا در آيۀ «قُلْ إِنَّنِي هَدٰانِي رَبِّي إِليٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْرٰاهِيمَ حَنِيفاً» انعام: 161 بشريعت اسلام دين و ملّت هر دو گفته شده است. همچنين است آيۀ « … وَ مٰا جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرٰاهِيمَ هُوَ سَمّٰاكُمُ الْمُسْلِمِينَ» حج: 78.جاهائيكه «دين» بمعني جزا آمده مثل «مٰالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» فاتحه: 4 «أَ إِذٰا مِتْنٰا وَ كُنّٰا تُرٰاباً وَ عِظٰاماً

قاموس قرآن، ج 2، ص: 381

أَ إِنّٰا لَمَدِينُونَ» صافات: 53 «فَلَوْ لٰا إِنْ كُنْتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ تَرْجِعُونَهٰا إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ» واقعه: 87 «وَ إِنَّ عَلَيْكَ اللَّعْنَةَ إِليٰ يَوْمِ الدِّينِ» حجر:

35 «إِنَّمٰا تُوعَدُونَ لَصٰادِقٌ وَ إِنَّ الدِّينَ لَوٰاقِعٌ» ذاريات: 6 در اينگونه موارد ميتوان دين را بمعني حساب نيز دانست و آن با جزا متقارب است.و موارديكه دين بمعني قانون و شريعت است مثل «لٰا إِكْرٰاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ» بقره: 256 «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُديٰ وَ دِينِ الْحَقِّ» توبه: 33.و جاهائيكه بمعني طاعت و بندگي آمده مثل «دَعَوُا اللّٰهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ» يونس: 22- عنكبوت: 65- لقمان: 32 «أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ اللّٰهَ مُخْلِصاً لَهُ الدِّينَ» زمر: 11 دين در اينگونه موارد بمعني اطاعت و بندگي است و آيۀ اخير در اين معني كاملا روشن است و كلمۀ أَعْبُدَ قرينۀ آن ميباشد. «إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّٰهِ الْإِسْلٰامُ» آل عمران: 19 منظور از آيه چنانكه گفته اند فقط دين اسلام نيست بلكه تمام ادياني است كه بوسيلۀ پيامبران عرضه شده يعني همۀ اديان يكي است و يك سخن گفته اند و آن تسليم شدن بحق و خداست و اختلاف مختصري كه اديان داشته اند در اثر اختلاف زمان و اختلاف رشد و استعداد بشر است و گر نه همه تسليم بحق را گفته اند. فرق ميان دين و شريعت در «شرع» ديده شود. «مٰا كٰانَ لِيَأْخُذَ أَخٰاهُ فِي دِينِ الْمَلِكِ … » يوسف: 76 يعني يوسف نمي توانست در قانون پادشاه مصر برادر خويش را بگيرد و پيش خود نگاه دارد. و الحمد للّٰه و هو خير ختام.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109