ترجمه الغدیر جلد 11

مشخصات کتاب

سرشناسه : امینی، عبدالحسین، 1281 - 1349.

عنوان قراردادی : الغدیر فی الکتاب و السنة و الادب .فارسی

عنوان و نام پدیدآور : ترجمه الغدیر/ تالیف عبدالحسین امینی نجفی؛ مترجم محمد باقر بهبودی.

مشخصات نشر : تهران: بنیاد بعثت، کتابخانه بزرگ اسلامی، 13 -

مشخصات ظاهری : [22] ج.

فروست : کتابخانه بزرگ اسلامی؛ 27.

شابک : 250 ریال

یادداشت : فهرست نویسی براساس جلد هفتم، 1354.

یادداشت : عنوان روی جلد: الغدیر ترجمه.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

عنوان روی جلد : الغدیر ترجمه.

موضوع : علی بن ابی طالب (ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق -- اثبات خلافت

موضوع : غدیر خم

شناسه افزوده : بهبودی، محمدباقر، 1308 - ، مترجم

شناسه افزوده : بنیاد بعثت

رده بندی کنگره : BP223/54/الف8غ4042 1300ی

رده بندی دیویی : 297/452

شماره کتابشناسی ملی : 1524010

ص: 1

شعراء غدیر در قرن 08

ابو محمد بن داود حلی

اشاره

ص: 2

متولد 947

و هر گاه تامل کنی بخطابه و سخنرانی پیامبر(حضرت محمد) در روز غدیر وقتیکه در آنجا منزل فرمود،

: هر کس من مولا و ولی اویم پس این(حیدر) ولی اوست تردید نکند در آن جوینده ای.

و اگر نظر کنی خواهی دانست تصریح پیامبر را بخلافت علی علیه السلام ازبعد او که آشکار و روشن و تاویل بردارنیست.

و برای این داود ارجوزه طولانی است درباره امامت و آن منظومه زیر است:

حکایت شگفت انگیزی برای من اتفاق افتاده که داستان عجیبی ثمره و نتیجه آن بود.

ص: 3

: پس پند گیرید در آن که در آن پند قابل ملاحظه ئیست که بیان میکند از فرو رفتن در دائره دیدگاه.

: حاضر شدم در بغدادیکه خانه دانش و در آن بود مردان اندیشمند و فهمیده.

: در هر روز برای ایشان میدانی بود از بحث و مذاکره که بزرگان نزدیک بان میشدند.

: ناگزیر در آن میدان یا زخمی بود که بشمشیر دلیل مجروح شده و یا کشته افتاده و از بین رفته بود(مقصود اینستکه افرادی در برابر دلیل مغلوب میشدند).

: هنگامیکه مجلس آرام گرفت بایشان و سواران لباس جنگ را زمین گذاردند یا در بر نمودند و مدرسین چهارگانه(حنفی، شافعی، مالکی، حنبلی) جمع شدند که در خلوت آرائشان یکیست.

: من در مجلس ایشان حاضر شدم پس گفتند تو دانشمند هستی و اینجا سئوالیست.

: چه کسی رامیبینی که شایسته تر به پیش افتادنست بعد از فرستاده خدا رهنمای امتها.

:پس گفتم در این مسئله تامل و دقتیست که محتاج به کنار گذاردن لجاجت و سرسختی است.

: و تمام ما صاحبان خردو بینش و اندیشه شایسته و قابل ملاحظه ای هستیم.

: پس اکنون فرض میکنیم که پیامبر درگذشته و مردم دانا و نادان نزدیک و دور جمع شده اند.

: و شما در جای اهل حل و عقد گشودن و بستن بلکه بالای

ص: 4

آنها در فحص و تحقیق هستید.

: ملتزم شوید قواعد انصاف و عدالت را که آن از اخلاق بزرگان و شریفانست.

: چون پیامبر(ص) درگذشت بیشتر مردم گفتند که ابابکر امیر و رهبر مردم است.

: و بعضی دیگر گفتند که امارت مردم برای عباس(عموی پیامبر) است و آنها شکست خوردند و بقیه مردم گفتند.

: این علی بن ابیطالب است که شایسته امارت و خلافت است و تمامی مدعی بودند که غیر از او ادعاء محالی میکنند.

: پس آیا شما میبینیدکه چون آنحضرت از دنیا رفت برای خلیفه و جانشین بعد از خود وصیتی فرمود یا واگذار کرد.

: ترتیب آنرا بعد از خودش بامتش که بر امامی اجتماع نموده و رای دهند.

: پس یکی از ایشان گفت بلکه در این موضوع پیامبر ابی بکر را تعیین کرد و تخصیص بامارت فرمود.

: دیگران گفتند که این مشکل است بانچه که ما از عمر نقل می کنیم.

: چونکه او گفت اگر من خلیفه تعیین کنم پس بابی بکر پیروی کرده و متابعت او را نموده ام.

: و اگر من ترک کنم وصیت وظیفه بعد از خودم را پس پیامبر عمل وصیت را ترک نمود و حق مشترک میان این دو مرد است

: و عمر گفت بیعت با ابی بکر اشتباه و لغزش بزرگی بود پس هر کس تکرار کند کشتن او بر شما حلال است.

ص: 5

و گفته سمان بایشان که کردید و نکردید زیرا که خلیفه پیامبر علی(ع) را کنار زدید.

: و انصار گفتند ما طلب خیر کنیم که امیری ا ز ما باشد و امیری از شما.

: پس اگر برای عتیق(ابوبکر) وصیتی بود از پیامبر هر آینه لازم است که بر فاروق اشکال گرفته و بدگوئی کنید.

: سپس بر سلمان و انصار اعتراض کنید و حال آن که اعتراض بر صحابه مورد اختیار شما نیست.

: یا اینکه خواستن ابوبکر که میگفت(اقیلونی، اقیلونی) و اشتباه بودن خلافت او بقول عمر دلیل براین است که بیعت او به اختیار خودشان بوده.

: اگر خلافت ابوبکر بنابر تعیین از پیامبر بود نباید در عالم ابوبکر اقاله بخواهد و اقیلونی بگوید.

: پس ایشان اتفاق بر انکار وصیت کرده و قائل باختیار امت شدند.

: پس من گفتم: چون امر خلافت واگذار بما شد آیا باختیار ملزم هستند که اختیار کنند.

: افضل امت را یا برگزیند ناقص و فرومایه را که استحقاق حکومت و اهلیت امارت را ندارد.

: پس اتفاق کردند که نیست برای رعیت و امت مگر آن که اختیار نماید فزون تر امت را.

: بایشان گفتم ای قوم بمن خبر دهید که آیا بر صفات فضلیت و برتری باید تعیین رهبر نمود.

ص: 6

پس مقدم دارید کسی را که سبقت در ایمان و مهاجرت از وطن دارد بر مردمیکه فاقد این دو فضیلت هستند.

تا آنجا که گوید:

: گفتم بایشان مرا از صفات فضیلت و برتری واگذارید شما از تمام آنها آزاد هستید.

: فرض میکنیم خلافت را مثل امتی میان جماعتیکه اطراف او را احاطه کردهاند و ایشان گروهی هستند.

: و مردم متفرق و پراکنده شده بودند بیشتر بیک نفر گفتند تو بگیر خلافت را که تو سزاوارتری.

: و باقی بشخص دومی گفتند غیر از تو کسی شایسته امارت و رهبری نیست:.

: سپس دیدیم اولی را که ولایت یافته انکار میکند حکومت را به قولش اقیلونی اقیلونی..

: میگوید مرا حقی در خلافت نیست و این میگوید آی کنیز من آی برده من.

: و استغاثه میکند و برای او تظلم است بر کسیکه غصب کرد حق او را و باو ستم نمود.پ

: و هر یک از آن دو نفر راستگو هستند که راهی بتکذیب ایشان نیست.

: پس دانشمندان درباره آن چه میگویند شرعا آیا ما بمدعی آن بدهیم خلافت را.

: یا واگذاریم بکسیکه خودش میگوید مرا حقی در آن نیست شما را قسم میدهم بخدا که حق محض را بما بگوئید.

ص: 7

: اندکی بعد از این آن جماعت گفتند بچشم آنچه را که یادآور شدید اطاعت میکنیم.

: ما را در برتری و فزونی علی علیه السلام شکی نیست و اوست که بکمال رسیده و موید است.

: لکن ما اجماع و اتفاق امت را رها نمیکنیم و صلاح نمیدانیم جدل و نزاع در این موضوع را.

: و مسلمین هرگز اجتماع بر گمراهی نکردند پس مر ایشان را ما پیروی میکنیم.

:: سپس احادیثیکه از پیامبررسیده گویا و تصریح روشن و آشکاریست.

: بایشان گفتم اما دعوای اجماع شما ممنوع است، زیرا که ضد آن شایع و مشهور است.

: و کدام اجماعی در اینجا منعقد شده و حال آنکه هیچ یک از بزرگان و نیکان در میان آنها نبودند.

: مانند علی که برادر پیامبر بود و عباس پس از آن زبیری که ایشان بزرگان مردمند.

: و در میان ایشان سعد بن عباده نبود و نیز برای قیس پسر سعد هم اراده و نظری نبود.

: و نه ابوذر بوده نه سلمان و نه ابوسفیان و نه نعمان.

: یعنی پسر زید و نه مقداد بود در میان آنان بلکه ایشان شکستند و ویران کردند آنچه که ایشان بنا کرده بودند.

: و غیر ایشان از افرادیکه بر ایشان احترام و بزرگی بود قانع بخلافت آنها نشدند و اختیار هم نکردند.

ص: 8

: پس گفته نشود که آن اجماع است بلکه بیشتر مردم اطاعت و پیروی از اونمودند.

: لکن کثرت و اکثریت حجت و دلیل نیست بلکه چه بسا در عکسش که اقلیت باشد حجت و دلیل است.

: پس خداوند تعالی در موارد بسیاری تعریف از اقلیت و مذمت از اکثریت نموده است.

:پس یقینا که اجماع ساقط است مگر وقتیکه در دین مباحثه نموده و اجماع اقامه کنید.

: و چگونه شما ادعاء نص نمودید و حال آنکه آنرا از کمی منع نمودید.

: آیا نبودید شما که گفتید پیامبر بدون وصیت از دنیا رفت و مذهب من چنین نیست.

: لکن من برای ملزم کردن شما موافقت کردم و ملتزم باین قول نیستم.

: برای آنکه من مانند خورشید میدانم نص پیامبر را در غدیر خم که بطور وضوح از هر اشتباهی.

: و شما هم نیز حدیث غدیر را نقل کرده اید مثل نقل کردن ما لکن آنرا ترک کردید.

تا آخر ارجوزه که قسمت مهم آنرا در اعیان الشیعه جلد 22 ص 243 یاد نموده است.

ص: 9

شاعر کیست؟

تقی الدین ابو محمد حسن بن علی بن داود حلی که او برتری و نبوغی در فقه و حدیث و رجال و عربیت ودر عدوم متفرقه داشت و دو نفر درباره او اختلاف نداشتند که وی از نوادر و مردان کمیاب و بینظیر این طایفه رستگار و از دانشمندان معروف ایشان بوده و علماء او را در کتب رجال و اجازات خود بهر نکوئی ستوده اند هر چند که بعضی از دانشمندان در مقدار کتاب رجال او که معروف است برجال ابن داود سخنی گفته است: پس بعضی(مانند شیخ حسین بن عبد الصمد پدر شیخنا البهائی) که اعتماد کننده بر آن است برای توجیه کردن آن هم حاضر است و بعضیکه(مانند شیخ عبد الله شوشتری) نهایت اعراض را آنان کرده اند لکن بهترین کارها میانه رویست و آن نظریه بیشتر علماء ما میباشد که کتاب او هم مانند غیر آن از اصول و ریشه های علم رجال است که بر آن اعتماد شده و گاهی هم انتقاد شده است. و اما شعرا او را پس حقیقتا نظم آنرا بنهایت خوبی زمانی بعد ازمان تعریف کرده اند.

وی در پنجم جمادی دوم سال 647 در حله بدنیا آمد و دانش را از سید ابو الفضایل احمد بن طاووس حلی متوفی 673 فرا گرفته و از او روایت نموده و از عده ای دیگر از بزرگان امامیه روایت میکند که از ایشانست:

1- محقق نجم الدین جعفر بن حسن حلی متوفی 676 و او یکی از اساتید قرائت اوست.

ص: 10

2- شیخ نجیب الدین ابو زکریا یحی بن سعید حلی پسر عموی محقق یاد شده متوفی689.

3- فیلسوف بزرگ خواجه نصیرالدین طوسی متوفی 672.

4- سید غیاث الدین عبد الکریم بن سید ابو الفضائل احمد بن طاووس حلی یاد شده متوفی 693.

5- شیخ سدید الدین یوسف بن علی بن مطهر حلی پدر علامه حلی.

6- شیخ مفید الدین محمد بن جهیم(جهم) اسدی که او را ابن داود در رجالش از اساتیدش شمرده است.

شاگرادن و راویان از او

1- شیخ رضی الدین ابو الحسن احمد مزیدی حلی متوفی 757.

2- سید ابو عبدالله محمد بن قاسم دیباجی حلی مشهور به ابن معیه متوفی 776.

3- شیخ زین الدین علی بن طراد مطار آبادی متوفی در حله در سال 754.

تالیفات ارزنده او

نامبرده در کتاب رجالش برای خود تالیفات گرانقدری یاد کرده که ما در زیر یاد میکنیم:

(1)تحفه سعد

(2) عده الناسک در قضاء مناسک منظوم

(3) تکلمه المعتبر

(4) المقتصر از مختصر

ص: 11

(5) اللولو در خلاف اصحاب امامیه

(6) کتاب الدرج

(7) کتاب الرایع

(8) خریده الزهراء در عقیده غراء

(9) البغیه در قضایا

(10) کتابی در فقه

(11)الدر الثمین در اصول دین

(12) کتاب النکت

(13)مختصر

(14) ایضاح

(15) متصر الاسرار

(16) لغریبه در نحو

(17)حروف العجم

(18) لمعه در نماز

(19) حل اشکال در عقد الاشکال

(20) تحصیل المنافع

(21) الاکلیل در عروض

(22) احکام القضیه در احکام القضیه

(23) خلاف المذاهب

(24) الرائض در فرائض

(25) شرح قصیده

(26) الساوی در عروض

(27) اصول دین

(28) قره عین الخلیل در شرح نظم الجلیل ابن حاجب در عروض

(29) الجوهره در نظم تبصره.

از وفات صاحب ترجمه(ابن داود) مطلع نشدم فقط میدانم که از کتاب رجالش در سال 757 فارغ شده است در حالیکه از عمرش شصت سال گذشته بود و صاحب(ریاض العلماء) مرحوم میرزاعبدالله افندی) نسخه ای از کتاب(الفصیح) بخط شاعر ترجمه شده ما دیده که در آخرش بوده، نوشت آنرا مملوک حقیقی او حسن بن علی بن داود که خدا بیامرزد او را در سیزدهم ماه رمضان المبارک سال 741 در حالیکه سپاسگذار و صلوات فرستنده و استغفار کننده بود پس در سال 741 زنده و 94 سال از عمرش گذشته بود.

ص: 12

و از اشعار ترجمه شده ابیاتی در مرثیه شیخ شمس الدین محفوظ بن و شاح حلی در جلد 5 صفحه 442 گذشت.

ص: 13

جمال الدین خلعی

اشاره

متوفای سال 750

1- بوی خوش بوستان و درختان آمد و بیدار کرد هر موجودی که در سحر بخواب رفته بود.

2- و صبح برق خوشحالی و خرسندی زد پس روشن شد در باغها غنچه ها و شکوفه ها.

3- و لبخند زد دهان گل شب بو در حالی که خندان بود وقتیکه باران بر او گریست.

4- و زمین خودنمائی کرد در پوششهای خود پس به عطر پاشیش ما را معطر و خوشبو ساخت.

5- و پرنده هادر شاخه ها ایستادند و دیگر برای شکار آنها نیازی به تیر و کمان نبود.

ص: 14

6- و آگاه کرد ما را باد صبا بکشیدن دامن لباس خود هر صبح و شامگاهی.

7- چه اوقاتی خوبی بود ما را در حالیکه ما در بالکون بلند به سبزیها نگاه میکردیم.

8- میبارید از آن ابر بر زمین های زیبائی که بهاران آنرا به سبزی پوشانیده بود.

9- در میان جوانانیکه میافشاند بر ایشان سخنوری تیر سخن را پس میانداخت خرمائی بدامن.

10- از هر کسیکه همنشین او مشرف شده بود یاد خوشبوئی و خبر خوش بود.

11- پس در آن مجلس بزرگی بود که ریاست مجلس را داشت و او جوان سخنوری بود مثل قرص ماه.

12- در آن مجلس صحبت میکرد از آنچه درباره(غدیر) آمده و آنچه از خاتم پیامبران رسیده است.

13- از آنچه که ثقات و مردان موثق در روایات صحیحه نقل کرده و آنچه که بعسر اسناد داده شده است.

14- که پیامبر(ص) در " غدیر خم" بالای منبری از جهاز شتران رفت نه بسستی و نه عجز در سخنوری.

15- وقتیکه برگشت از " حجه الوداع " آخرین حج بسوی منزلش مدینه طیبه و آن آخرین سفر آنحضرت بود.

ص: 15

16- و فرمود ای مردم براستیکه پروردگارم تکرار نمود بمن وحی عظیمی را.

17- که اگر تبلیغ نکنم و نرسانم آنچه مامور شده ام بان و من از شما مردم بر حذر و احتیاط بودم.

18- فرمود اگر نرسانی آنچه که گفته ام نام تو را از دفتر و حکم پیامبران محو میکنم پس بترس و عبرت گیر.

19- و اگر میترسی از نقشه ومکر ایشان من تو را حفظ میکنم پس خوش باش که من بهترین یارانم.

20- " علی " را بر ایشان امیر و رهبر قرار بده که او را از میان انسانها اختیارکردم.

21- سپس آیه " بلغ ما انزل الیک " را بر ایشان خواند که مردم شنیدند و دیدند.

22- و گفت نزدیک شده جدا که من اجابت کنم پیک مرگ را و عمر من بپایان رسیده.

23- آیا من اولی از شما بشما نیستم گفتیم: آری پس حکم فرما و امر کن ما را بآنچه که میدانی.

24- پس گفت در حالیکه مردم دور او را گرفته بودند ما بین شنونده و تماشاگری.

25-هرکس که من مولای اویم پس " علی " مولای اوست باید پیروی کند باو پس ازمن.

26- پروردگارا یاری کن کسی را که او را یاری کند و واگذار دشمن او را مثل واگذار کردن توانائی.

27- پس برخاستم چون مقام او را شناختم از خدا و او

ص: 16

بهترین برگزیده گان بود.

28- و گفتم ای بهترین مردم مرحبا آمد تو را خلافت در حالیکه رام تو بر قدر و مقام تو است.

29- صبح کردی در حالیکه مولای مائی و تو برادر ما بودی پس مباهات کن که حایز گشتی بهترین افتخارها را

و در همین قصیده میگوید

بخدا سوگند که گناه آنکه قیاس کند نعلین تو را با کسانیکه از تو جلو زدند آمرزیده نیست.

عده ای انکار کردند(عید غدیر) را و حال آنکه در میان مومنین کسی نیست که انکار آن نماید.

خداوند تو را در میان بنده گانش حکومت و امامت داد و تو در میان ایشان به بهترین روش رفتار کردی.

و خداوند تکمیل نمود در(غدیر خم) دین ایشان را چنانچه آمد برای ما در سوره محکم(الیوم اکملت لکم دینکم).

تعریف تو در کتاب محکم(قرآن مجید) و در تورات و در صحف نوح و ابراهیم و در زیر سماوی است.

بر تو است حساب بنده گان حکم فرما بر هر کس که خواستی ازایشان بسود و یا زیان او.

تشنه میداری قومی را در موقع ورود چنانچه سیراب میکنی

ص: 17

مردمی را در ورود بر آب خوردن و بیرون رفتن.

ای پناهنده هراسناک نالان و ای ذخیره دوستان و بهترین اندوخته ها.

من ملقب برفض شدم و حال آنکه آن شریفتر است برای من از لقب ناصبی که مشهور بکفر است.

آری من ترک کردم طاغوت و جبت(آن دو بت بزرگ غاصب را) و خالص کردم محبتم رابرای ستاره گان درخشان امامت.

این قصیده 56 بیت است.

و برای او است ابیات زیر

: آفرین و به به از روز " غدیر " که روز عید و روز خوشحالی و سرور است.

: وقتیکه پیامبر برگزیده و انتخاب فرمود برای بعد از خودش بهترین امیر را.

: در حالیکه گویا بود که این وصی من است در غیاب و حضور من.

: و اوست یار من و ناصر من و وزیر من و پشتیبان من و مانند من است.

: و اوست فرمانروای بعد از من بقرآنیکه روشن کننده دلهاست

: و اوست کسی که خداوند او را بر دانش جهانیان اطلاع و آگاهی داده.

: و اوست کسی که اطاعت و پیروی اوبر اهل زمانها واجب و

ص: 18

لازم است.

: پس او را اطاعت کنید که خواهید رسید بمقصد و هدف از بهترین ذخیره ها.

: پس ظاهرا اجابت کردند او را و حال آنکه پنهان کرده بودند بر او کینه ای در دلهایشان.

: به پذیرفتن سخنی از او بخوشی و تبریک و تهنیت.

: ای پادشاه زنبور عسل ای کسیکه حب تو بسته بر قلب و باطن من است

: و ای آنچنان کسی که مرا نجات میدهد از سوختن آتش دوزخ.

: و ای آنکسیکه مدح او مادامیکه زنده ام انس من و شب نشین من است.

: و ای کسی که در روز حشر و قیامت عاقبت بهشت جاودان قرار میدهد.

: من برای تو ولایت خود را خالص کردم ای صاحب دانش فراوان.

: وبرای کسیکه با تو دشمنی کند همواره است از من فحش و نفرین و بدگوئی.

:غلام و بنده تو(خلیعی) رسید بخوشوقتی و سرور در روز قیامت.

: بسبب دوری جستن و بیزاری نمودن بسوی خدای بخشنده از هر ناسپاسی.

و برای او نیز قصیده و چکامه است حدود 61 بیت که در

ص: 19

مجالس المومنین(قاضی شهید نورالدین شوشتری) ص 464 سی و شش بیت آن موجود است و تمام آنرا در(ریاض الجنه) سید ما علامه زنوزی در روضه پنجم و در بسیاری از مخطوطات یاد شده است.

: تواریخ و سرگذشتها بانوار دانش تو جریان یافته و سوره های قرآنی از بزرگواری تو حدیث نموده.

: و مداحین و ستایش گران خبر دهنده گان غلو کرده و از حد گذشته و در تعریف تو مبالغه کردند و عذر خواستند.

: زیرا که تو را تورات و صحف پیشینیان بزرگ داشته و انجیل عیسی و زبور تمجید و ستایش کرده است.

: و خداوند درباره امامت تو آیات محکمی نازل کرده و زمانها بتو شاداب و خوش بوده است.

: و پیامبران بزرگوار وفا کردند بانچه که درباره تو پیمان بسته بودند و عهد شکنی نکردند.

: و پیامبربرگزیده حق یادآور کرد پس بشنواند کسی را که برای او گوش شنوا و یاد گیرنده بود.

: و کوشش کرد در نصیحت و خیرخواهی ایشان پس نپذیرفتند و پایداری نکردند چنانچه مامور بودند.

و نیز در همین قصیده گوید

: نامهای شریف درخشنده تو در چهره های قرآن درهر سوره آشکار و نمایانست.

: پروردگار بنده گان تو را شیر شرزه نامید از جهتیکه دشمنان گریختند که گویا ایشان گوره خرانند.

ص: 20

: و خدا تو را عین(الله) و جنب(الله) و وجد(الله) و هادی و رهنما نامید در وقتیکه شب تاریک و تیره است.

: ای صاحبان امارت و امامت در روز غدیر که وقتی تو را پیامبر ولی قرار داد عمر بخ بخ(به به) گفت.

: اگر تو میخواستی دست ابوبکر برای خلافت دراز نمیشد و حکومت بعد از تو به زفر(یعنی عمر) نمیرسید.

: لکن تو در کارها شکیبا بودی و بر ایشان شتاب نکردی و حال آنکه تو توانا بودی.

شاعر کیست؟

ابو الحسن جمال الدین علی فرزند عبد العزیز پسر ابی محمد خلعی یا(خلیعی) موصلی حلی شاعر و سراینده گرانمایه خاندان رسالت علیهم السلام که درباره ایشان اشعار بسیار سروده و ایشان را ستایش نموده و حق مطلب را اداء کرده و نیست در تمام اشعار موجود او مگر مدح و ستایش و سوگواری ایشان.

وی مردی فاضل و وارددر تمام فنون علمی و توانای در معارضه کردن بوده شعرش روان و ساده است. ساکن حله شد تا از دنیا رفت درحدود سال 750 و در همانجا به خاک رفت و برای او در آنجا قبر معروفیست.

او از پدر و مادر ناصبی بدنیا آمد و قاضی شوشتری او را در کتاب(مجالس المومنین) ص 463 فرموده: و سید مازنوزی در روضه اول ریاض الجنه گوید: که مادرش نذر کرد که اگر خدا باو پسری

ص: 21

روزی نماید او را بفرستد برای راه بری بر زائران امام سبط پیامبر حسین علیه السلام و کشتن ایشان. پس چون او بدنیا آمد و بحد رشد رسید او را برای اداء نذرش فرستاد و چون او به نواحی مسیب که در نزدیکی کربلاء است رسید در کمین آمدن زوار نشست پس خواب بر او غلبه کرد و قافله و کاروان زوار گذشت پس بر او گرد و غبار زوار رسید. پس در خواب دید که قیامت برپاشده و فرمان آمده که او را باتش اندازند و لکن آتش او را برای آن غبارپاکی که بر او رسیده نمی سوزاند پس ازخواب بیدار شد در حالیکه از آن قصد بدش برگشته و همانجا توبه کرد و محبت و ولایت خاندان پاک پیامبر(ص) را بدل گرفت و ترسناک بکربلا و حایر شریف حسینی فرود آمد و میگویند در آنوقت دو بیتی سرود که آنرا شاعر مبتکر حاج مهدی فلوجی متوفی 1357 تخمیس نمود و آن دو بیت با تخمیسش اینست: می بینیم تو را سرگردان و حیران که تو را شک پر کرده و هوی تو را پراکنده و پریشان نمود و تو بین بین قرار گرفته ای.

پس دلت را پاک کن و چشمت را باستعانت از خدا روشن نما و اگر نجات و رستگاری میخواهی پس زیارت کن حسین را.

" تا آنکه خدا را با روشنی چشم دیدار کنی "

هر گاه فرشتگان از تو قصد و عزیمتی بدانند که قصد زیارت او را نموده ای می نویسند تو را جدا.

و آتش دوزخ حتما بر تو حرام شود زیرا که آتش لمس نمی کند و نمی سوزاند جسمی را که

" بر او غبار زائرین حسین علیه السلام باشد "

ص: 22

وی خوی خود را در دوستی خاندان رسالت پاک و خالص کرد تا به عنایت و الطاف خاصه از طرف اهل بیت علیهم السلام رسید. پس در کتاب(دار السلام) علامه نوری ص 187- از کتاب(حبل المتین در معجزات امیرالمومنین علیه السلام) تالیف سید شمس الدین محمد رضوی نقل نموده که ترجمه شده چون داخل حرم مقدس حسینی شده قصیده در مدح آنحضرت سروده و برای آنحضرت خواند و در بین خواندن یکی از پرده های درب حرم از طرف آن حضرت بر شانه او افتاد پس از آنروز به خلیعی یا خلعی موسوم شد و وی تخلص میکرد در شعرش بخلیعی یا خلعی.

و در دار السلام صفحه 183 از حبل المتین یاد شده از ملا محمد جیلانی نقل نموده که میان او و ابن حماد شاعر مفاخرتی جاری شده و هر کدام خیال میکرد که مدیحه او درباره امیرالمومنین علی علیه السلام بهتر از مدیحه دیگریست پس هر یک قصیده ای بنظم آورده و در ضریح مقدس علوی انداخت تا اینکه امام علیه السلام قضاوت فرماید درباره اشعار آنها پس قصیده خلیعی بیرون آمد در حالیکه بر آن باب طلا نوشته بود " احسنت " آفرین خوب گفتی و بر قصیده ابن حماد مانند آن بآب نقره نوشته بود، پس ابن حماد ناراحت شد و خطاب به امیرالمومنین علیه السلام نمود که من دوست قدیمی شمایم و این تازه در زمره دوستان شما وارد شده سپس حضرت امیر المومنین علیه السلام را در خواب دیدکه به او میفرمود: براستیکه تو از ما هستی و او تازه بما رسیده و ولایت ما را پذیرفته پس بر ما لازم است که او را رعایت کنیم ".

و از اشعار " خلیعی " در سوگواری حسین نواده پیامبر سلام الله

ص: 23

علیه ابیات زیر است

:چه پوزشی برای تخته جگر است که آب نشود و چه عذری برای دلیست که در آن آتش زبانه نکشد.

: و کدام دلیست که از درد غصه گرفته نمی شود و کدام دیده ایست که اشکش جاری نشود.

: و حال آنکه پسر دختر پیامبر در روی زمین سوزان افتاده و پیشانیش خاک آلود شده.

: در اطراف او از برادرانش و بستگانش جوانانی و پیرانی که دستهای مرگ آنها را بزمین افکنده است.

: و ناموس پیامبر گریان از داغ جوانان و عزیزان خود در حالی که نقاب و روبندشان را غارت کرده اند.

: این یک صدا میزند برادر و آن دیگری میگوید ای پدر و حال آنکه او دیده اش باز و جواب نمی دهد.

: آه و اندوه قلبم که کودکش در روی دستش جان میداد و گلوگاهش از خون رنگین بود.

: افسوس دلم برای خواهر او زینب که یتیمان راپناه می داد و اشکش جاری بود.

: و آه اندوه قلبم برای فاطمه که از ترس اسارت بیمناک بود و قلبش میطپید.

: دلم سوخت برای ام کلثوم و گونه های او که از گریه زاری مجروح شده بود.

: و او فریاد میکرد که ای یگانه من وای برادر من و ای فریاد رس من مصائب مرا از پای درآورد.

ص: 24

: سپس به پیامبر شکوه میکرد در حالیکه اشک دیده اش در رخسارش سرازیربود.

: ای جد بزرگوار ما کاش میدیدی ما را که اسیر گشته ایم در کربلاء و گرفتاریها ما را فرا گرفته.

: ای جد بزرگوار آن نصایح و سفارشات و این ترغیب شما فایده نکرد بر مردم.

: ای جد بزرگوار سفارش شما را درباره خاندانت نپذیرفتند و به تنهائی و غربت حسین تو ترحم نکردند.

: صبح میکند منکر دور از حق که بایشان نزدیک میشود و آنکه بحق نزدیک است دور میگردد.

: جد بزرگوار کجائی تا ببینی که حسین تو کشته و علی بن الحسین بسته بغل و کتک خورده است.

:نمیبینی که پسر دخترت فدا شده و برهنه بر روی زمین افتاده و ردائش را بغارت برده اند.

: ایکاش میدیدی ما را که اسیر شدیم بخواری بین دشمنان که دلشان بر ما سنگ شده.

: ایکاش میدیدی ما را فرسوده و اندوهگین که نمایان شده از ما چهره هائیکه محفوظ بود و گریبانهای چاک شده را.

: پدرم بفدای پاکانیکه بر شتران بی جهاز بسته و بین مردم میگردانیدند.

: پدرم بفدای سر فرزند فاطمه که بر نیزه سر او را برداشتند در برابر دیده های مردم.

: ای پسر پاکیزه ترین مردم از جهت اصالت بر مانند تونیکو

ص: 25

است گریه و ناله کردن.

: این مژه های چشم من بسبب مصیبت شما زخم است و قلب من برای آنچه مبتلا شدی محزونست.

: کجاست قلب مجروح ریش و آنکه خاطرش فارغ باشد و کجاست حق دار و کجاست شاک و مردد.

: نیست در اینجا برای من خوشی و حال آنکه لب خندان گوهرین تو مورد اصابت چوب خیزران شد.

: ایکاش من قربان تو میشدم اگر میشد بنده فدای آقای ارجمند و اصیل شود.

: تیر ستم آنهائیکه بتو اصابت کرد تیر کارگری بود.

: ظاهر کردند درباره تو کینه بدر را و از جلوتر برای هدایت خوانده شدند پس اجابت نکردند.

: ای فرزند احمد بمدح و ثناء شما قلب(خلیعی) زنده و بسیار خوش است.

: چگونه است شکیبائی کسیکه دوستی و محبت خاندان پیامبر را واجب میبیند و حال آنکه میراث شما(فدک) غصب شده است.

: شمائید حجت خدا بر مردم و شما مطلوب طالبین و محبوب محبین هستید.

: بولایت شما و کینه و نفرت از دشمنان شما اعمال قبول و گناهان آمرزیده خواهد شد.

: به مدح و ثناء شما سیاه و تیره شود چهره ناصبین شما و دلهایشان از ناراحتی پاره گردد.

ص: 26

و برای اوست که خدایش رحمت کند ابیات زیر

: ناله و فریاد کرد بالای شاخه ها از آنکه از دست داده مر قرین خویش را.

: پس اشک ریخت ابرهای مژگانهای من و تکان داد اندوه مرا.

: نوا خواند نبود اندوه او اندوه من و چون ناله من ناله نکرد.

: نه و نه گفتم به او ای پرنده کمک کن مرا بنوحه سرائی.

: نیست اندوه کسیکه ازخوشحالی گریه میکند مثل اندوه کسی که گریه کننده از غم و غصه است.

: سزاوار است مرا که بجای اشک سیل آسا خون گریه کنم.

: برای غریبیکه از خانه آواره بدون یار و یاور بود.

: برای خاک آلوده گونه ایکه چهره اش خونین و پیشانیش شکسته است.

و از شعار اوست:

ای فرزندان طاها و یاسین و حم و نون.

: بشما پناه آورده ام از شر حوادثیکه عارض من میشود.

: پس هر گاه ترسیدم پس شما برای نجات من مانند کشتی هستی.

: و بر شماست سنگینی میزان اعمال و شمائید که مرا نجات می دهید پس محشور نمائید بنده خود(خلیعی) را در طرف راست و اصحاب یمین.

ص: 27

: و بپذیرید مدحیکه عالی تر از در ارزنده است.

: ای پرده داران خدا و حمایت شده از بدگمانی ها.

: درباره تو مدارا کردم با مردمیکه قصد داشتند که مرا بکشند

: و من متحصن شدم و محکم گشتم بگفته عالم راستگو و امینی.

: که فرمود تقیه کنید که تقیه دین پدران من و دین منست.

: و باوصاف تو قصد کردم سخنم و اشتیاقم را.

: و بمدح تو آشکار کردم ظاهر و باطنم را.

: وکافیست برای من علم تو که شاهد راز درونی و نهفته من است.

: و پناه میبرم بر خدا که اعتراض کنم از ریسمان محکم خدا.

: و مساوی و برابربدانم بین کثیر الفضل و فاقد فضل و متهم را

: یکسان بدانم میان کسیکه میگفت(اقیلونی) مرا واگذارید و کسی که میگفت(سلونی) از من بپرسید.

رثاءا و درباره

قهرمان شجاع بنی هاشم شهید مسلم بن عقیل(سلام الله علیه)

: آیا برای مسلم بن عقیل قاصدمرگ برخاست وقتیکه اشک شیعیان سرازیرشد.

: آقائیکه ولی و امامش او را خواند پس اجابت کرد دعوت او را بگوش شنوائی.

: حفظ کرد دوستی را برای صاحب خویشاوندی پس برگزید شرافتی را بر اهل و پیروان خود.

ص: 28

: بفدا شوم مرد آزاد پاک پاکیزه ایکه دارای عزم راسخ و همواره ساجد وراکع بود.

: بفدای شجاع دلیر بزرگواریکه بسیار وفا داشت.

: افسوس و اندوه برای مسلم در حالیکه نیزه ها او را ناراحت میکرد و از او بیقراری و ترسی دیده نمی شد.

: تا آنگاه که بر او غلبه کرد باندهای بد نام بعد از میدان کارزار و نزاع طولانی.

: آوردند او را نزد(ابن زیاد) ملعون پس بخشم درآورد ابن زیاد را بسخنی که از قلب محکم و شجاع تراوش میکرد.

: و وصیت نمود بابن سعد باهستگی ولی او به بدجنسی وصیت او را فاش نمود.

: و بدن بی سر او را از بالای قصر شوم بزیر انداختند در حالیکه روح او به تهلیل و تکبیر گویا بود که گوشها میشنید ذکر او را.

: افسوس برای شمشیری از شمشیرهای محمد که شکستگی لبه او از کارش انداخته بود.

: افسوس بامیخته شدن آب آشامیدنش بخونش، افسوس به افتادن دندان براق او.

:افسوس بر او که بالای خاک افتاده بود در حالیکه پیشانی خونین و دنده های او خورد شده.

: آقای من ای پسر عقیل روز تو قرار دهنده دلهاست هدف دردها و المها.

: سیراب کند اشک ها باقیمانده های خانه تو را و ببارد باران بر خانه های نو و جدید تو.

ص: 29

: سیراب کند هانی بن عروه را باران زیاد پس گوش فرا داد به صدای خواننده ای که او را فرا خواند.

: ای آقایان از روزیکه دستم رسید به ایشان نگهداری و رعایت میکنم شما را.

: غلام شما(خلعی) داستانش را بشما عرض میکند از زهر(دشمنان) که عقرب صفت و مار صفتند.

مطلع شدم که برای(خلیعی) قصائد بسیاریست که تمامش در مدح و رثاء خاندان پاک پیامبر(ص) که اگر جمع شود دیوان بزرگی خواهد شد و بر تو است که فهرست آنرا که در مجموعه های مخطوطه نجف اشرف و کاظمین مشرفه یافت میشود مطالعه نمائی.

مطلع قصیده ها

لم ابک عافی دمنه و طلول

و شموس رکب آذنت برحیل

گریه نکردم بر ویرانه خانه ها و چهره درخشان مسافریکه اعلان کوچیدن نمودند.

اضرمت نار قلبی المحزون

صادحات الحمام فوق الغصون

افروخت آتش دل غمگین من را آواز پرنده گان که بالای شاخه ها بودند.

طلاب العلی بالسمهری المقوم

و ضرب الطلی مرمی الی کل مغنم

طلب کردن مقام عالی را بشمشیر راست برنده و زدن گردنها راهیست برای رسیدن بهر غنیمتی.

ص: 30

جعلت النوح فی عاشور دابی

فزاد الیم وجدی و التنائی

قرار دادم ناله و نوحه سرائی کردن رادر عاشوراء عادت خودم پس افزود درد حزن و اندوه مرا.

یا عین بالدمع الغزیر

جودی علی الطهر المزور

ای چشم باشک فراوان ببار بر آقای پاکی که زیارت میشود

ارقی لابن النبی

لا لبرق حاجری

بیخوابی من برای فرزند پیامبر است نه برای برقی که میزند در منزل حاجیان

عرج علی ارض کربلا

و امزج الدمع بالدماء

برو بر زمین کربلا و آمیخته کن اشک دیده ات را بخون دلت.

ذکرت المصارع فی کربلا

فزاد بقلبی عظیم البلاء

متذکر شدم گشته گاه در کربلا را پس افزود بقلبم بزرگی مصیبت

الحاظ ساکنه الخبا

فتکتک ام مقل الطفاء

آیا نگاه آنزن خیمه نشین تو را کشت یا چشمان آهوان.

فرط وجدی قد حلالی

مالعذالی و مالی

زیادی خوشحالی من وقتش رسید چه میخواهند سرزنش

ص: 31

کنندگان از من.

لیته زار لماما

فاهتدی جفنی المناما

کاش می آمد بدیدن من زمانی پس رهنمونی میکرد مژگان من راه خواب را.

زاد همی و شجونی

و جفا نومی جفونی

افزود غم و غصه را و دوری کرد خواب از مژگان من.

طال حزنی و الکتئابی

فجعلت النوج دابی

طولانی شد غصه و اندوه من پس قرار دادم نوحه سرائی را عادت خودم.

هاج لی نوح الحمام

فرط وجدی و غرامی

بهیجان آورد نوحه کبوتر زیادی غصه و عشق مرا.

ماذا یرید النوی من قلبی العانی

ما تناهت صباباتی و اشجانی

چه میخواهد فراق از دل خسته من آیا تمام نشد ایام عشق و غصه من.

اکفکف دمعی و هو لا یسام الوکفا

و اخفی غرامی و الصبابه لا تخفی

هرچه جلوی اشکم را میگیرم او خسته از ریزش نمیشود و پنهان میکنم عشقم را و عشق مخفی نمی شود.

ص: 32

سلام الله ذی الحجب

علی زوار فی رجب

درود خدائی که دارای حجابهاست، بر زائرین در ماه رجب.

قل و لا تخش فی المعاد اثاما

لاسقی شانئی علی غماما

بگو نترس در قیامت از گناهی، ابر نبارد بر عیب جوئی علی علیه السلام. و " میگوید " در آن.

و تناسی العهد الموکد فی خم

و لم ترع للوصی ذماما

و فراموش کردی پیمان موکد را در غدیر خم، و رعایت نکردی برای وصی و جانشین پیمان و تعهد را.

لم اطل فی عرصه الدمن

وقفه الباکی علی السکن

طول نمی دهم در میدان وساحت مزبله ایستان گریه کننده بر ساکنین آن را.

یا زائرا حرم الوصی

الطاهر العلم الامام

ای زیارت کننده حرم جانشین و وصی پاک پیامبر وآقای مردم و پیشوا و رهبر آنان.

ینبعی بزورته الرضا

و الا من فی یوم الزحام

که طلب میکند بزیارتش خشنودی و امنیت و امان از آتش را در روز قیامت.

ص: 33

لم ابک ربعا للاحبه قد خلا

و عفی و غیره الجدید و امحلا

گریه نمیکنم برای خانه بزرگ دوستان که خالی و نابوده شده و شبانه روز آنرا تغییر داده و بی حاصل شده.

این قصیده در(بحار الانوار) علامه مجلسی ج 10 صفحه 258 یافت میشود و ما آگاه شدیم برای(خلیعی)یاد شده قصائدی است در مرثیه و عزاء امام سبط شهید صلوات الله علیه در مجموعه بزرگی است در کاظمیه مشرفه غیر آنچه جلوتر یاد کردیم.

یا عین لا لمرابع و خیام

اودت بساکنها ید الایام

ای دیده گریه نکن برای خانه و خیمه هائی که هلاک کرد ساکن آنها را دست روزگار.

یا عین لا لخلوا لربع و الدمن

باکی الرزایا سوی الباکی علی السکن

ای چشم گریه کن نه برای خالی شدن منازل و ویرانه گریه کننده برای مصائب غیر از گریه کننده بر سکنه است.

سل جیره القاطنین ما فعلوا

و هل اقاموا بالحی ام رحلو

به پرس همسایگان ساکنین را که چه کردند و آیا ماندند در قبیله یا کوچ کردند و رفتند.

العین عبری و دمعها مسفوح

و القلب من الم الاسی مقروح

دیده گریان و اشک آن ریخته شده و دل از درد غصه و اندوه

ص: 34

مجروح است.

اعاذلی: ذکر کربلا حزنی

فسح دمعی کالعارض الهتن

ای سرزنش کننده من: یاد کربلا را اندوه من سیلاب اشکم مثل آمدن باران شدید است.

الا مالجفنی بالسهاد موکل

وقلبی لاعباء الهوی یتحمل

بدان که نیست برای بیدار ماندن من بیدار ماندن موکلی و حال آنکه قلب من تحمل میکند بار سنگین عشق را.

لم ابک ربعا دارس العرصات

اضحت معارفه من النکرات

گریه نکنم منزلی را که حیات و ساحتش ویران شده نشان داد شناخته شده اش را که از ناشناسانند.

لم اببک من وقفه علی الدمن

و لا لخل نای و لا سکن

گریه نکنم از ایستادن بر مزبله ویرانی و نه برای دوستی که دور شده ونه برای منزلی.

هاج حزنی و زاد حر لهیبی

و شجانی ذکر القتیل الغریب

غصه من بهیجان آمد و افزود حرارت شعله آتش مرا و اندوهگین کرد مرا یاد شهید غریب.

جفون لا تمل من الهمول

و جسم لا یفک من التحول

ص: 35

مژگانی که خسته نشود از ریزش اشک و بدنی که جدا نشود از دگرگونی.

ما هاجنی ذکر مربع خصب

و لا شجانی وجدی و لا طربی

بهیجان نیاورد مرا یاد شکارگاه سرسبزی و غمگین نساخت مرا اندوه من و نه شادی من.

یا لدمعی لم یطف حر غلیلی

للقتیل الظامی و ای قتیل

چیست برای اشک من که خاموش نمی کند حرارت جوشش را بر کشته تشنه و چه کشته ای.

هاج حزنی و غلیلی

ذکر عطشان قتیل

تحریک کرد غصه مرا و جوشیدن مرا یاد تشنه کام کشته شده.

جرت مقلتی لذیذ کراها

لمصائب الشهید من آل طاها

واگذاشت چشم من خواب لذیذش را برای مصیت شهید از آل پیامبر.

و دیدم نزد شیخ علامه سماوی قصائدی برای خلیعی در مرثیه امام سبط علیه السلام که اول اش اینست.

عذرتک لو تجدی ملامه لوم

علی اللوم للمضنی الکئیب المتیم

بخشیدم تو را اگر یافتی سرزنشی ملامت کن بر نکوهش کردن بر غلام خسته غمگین.

ص: 36

لست ممن یبکی رسوما محولا

و دیارا اعفی البلاد و طلولا

من نیستم از کسانیکه گریه کند بر تصویر دگرگون شده و منازلی را که بلانابود و ویران کرده است.

جعلت النوح ادمانا

لما نال ابن مولانا

قرار دادم گریه و نوحه سرائی را عادت مداوم خود برای آنچه که رسیده بر پسر مولایمان.

هو الحمی و بانه

لا نفرت غزلانه

اوست پناه دهنده و نگهداریکه، فرار نکند آهوان آن.

پس مجموع ابیاتیکه ما بر آن آگاه شدیم از اشعار(خلیعی) یاد شده (1656) بیت است.

شایان توجه است:

یافت میشود در(اعیان الشیعه) ج 21 ص 249 ترجمه ای تحت عنوان: شیخ حسن خلیعی که یاد شده پنج بیت از بائیه شاعر ما خلیعی که در پیش ما همه آنرا یاد کردیم و مطلعش اینست:

ای عذر لمهجه لا تذوب

وحشی لا یشب فیها لهیب

چه عذری است برای خون دلی که آب نشود و چه بهانه ایست برای دلی که آتش حزن در آن شعله نکشد.

ص: 37

و بیست و شش بیت از قصیده دائیه او در مدح امیر المومنین که اولش اینست.:

سارت بانوار علمک السیر

و حدثت من جلالک السور

تواریخ و سرگذشتها بانوار دانش تو جریان یافته و سوره های قرآنی از بزرگواری تو حدیث نموده.

و گذشت که قاضی شوشتری در مجالس المومنین یاد کرده از آن 36بیت و احتمال داده سید(محسن امین)صاحب اعیان الشیعه که شیخ حسن فرزند ترجمه شده ما یعنی(خلیعی) بوده یاآنکه نسخه تحریف شده و صحیح آنست که شعر نقل شده در اینجا که عنوان یاد شده از آن منتزع شده تمامش برای(خلیعی) است و حسن تحریف شده کنیه اوابو الحسن است.

ص: 38

ص: 39

سریجی الاوالی

اشاره

متوفای 750 قمری

:اگر نریزم آب مژگانم را چه اندازه قلب و مژگانم سخت و قسی است.

: پس چگونه اشک زیادنریزد جوانمردیکه گرفتار عشق و اندوه شده باشد.

: ای بانوی پرده نشین کاش دین خود را ادا کرده بودی و دست برمیداشتی از خلف وعده و خشونتت.

: اگر در زمان بلقیس بودی هر آینه بلقیس دلربائی نمیکرد برای سلیمان بن داود علیه السلام.

: ای دل تا کی بخوب رویان مرا گرفتار میکنی و حال آنکه خرد مرا از این منع میکند.

: و دوستی امیر المومنین حیدر مرا بازداشته از لهو طرب.

: ای شب نشین من از مناقب او بگو و رها کن صحبت تل و خاک و نعمان را.

ص: 40

: هلاک کننده دلیران و کشنده سرکشان بخشنده عطایا و امان گناهکار ترسو.

: بشمشیر او اسلام استوار شد وقتی که بتها شکسته و فرو ریخت و چه بزرگست ریزنده بتها و بنا کننده اسلام.

: به پرس روز احد و چاه و در روز بدر و خیبر ای کسیکه مرا سرزنش میکنی.

: و روز صفین در حالیکه دلها همه بیمناک و حیران بود در چنین هنگامیکه دو گروه بهم افتادند

: و روز عمرو بن عبدود(روز خندق) موقعیکه شمشیری بر شمشیر او زد که نزدیک کرد مرگ دلیران را.

: و در روزغدیر که پیامبر(ص) اظهار فرمود برای او مناقبی را که ناراحت کرد کنیه توز بدگو را.

: وقتیکه گفت هر کس من مولای اویم پس تو برای او مولائی که بتو هدایت میکند خدا و هم و سرگردانی را.

: تو برای من بمنزله هارون از موسائی و بعد از من دیگر پیامبری نخواهد آمد.

: برگشت خورشید بسرعت نشانه درخشنده ای است که از آوردن آن هر انسانی عاجز و قاصر است.

: و براستی که در داستان افعی و رفتن او در کفش و پاپوش

ص: 41

شما راهنمائی برای کینه توز و احمق است.

: و داستان مرغ بریان و برهانیت برای برای هر کسیکه از روی تعمد و دشمنی از خط شما منحرف باشد.

: و سئوال کن از او روزی که بالای منبر بوده مردم میترسیدند از اژدهائی

: پس فرمود: راه را بر او باز گذارید که زیانی نخواهید دید از آمدن او بسوی من.

: پس اژدها آمد تا آنکه از پله های منبرش بالا رفت در حالی که همهمه میکرد بزبان نرم گنهکاری.

:کیست جز او که درونش پر از دانش نهائی باشد و کیست غیر از او که بگوید از من بپرسید پیش از مفقود شدن من.

: و کیست که جان خود را فدای جان پیامبر کرد در حالیکه اطراف فراش پیامبر را کفار و طاغیان گرفته بودند.

: و کیست که در حال رکوع تصدق داد و سجده به بت نکرد چنانچه آن مردم سجده به بتها میکردند.

: کیست که درخانه خدا زادگاه او بوده و خداوند او را مصون داشت از زیان و دشمنی دشمنان.

: کیست جز او که با خدا سخن گفت و پیامبری به او تقویت یافت در نهان و آشکارا.

: کیست که پرچم در روز(خیبر) باو داده شده هنگامیکه آتش

ص: 42

جنگ شعله ور گشته و دو لشگر از جنگ پرهیز میکردند.

: کیست که به برکت دعاء او دست بریده بجای خود برگشت و چشم نابینا بینا شد.

: کیست که وحی نازل شد در اینکه درب خانه اوبه مسجد بسته نشود و حال آنکه تمام درهای خانه دیگران که بسوی مسجد بود بسته شد.

: و کیست که به او سوره برائت ابلاغ شد بصاحبان شرک و ناسپاسان(مکه معظمه).

: و کیست که زکودکی بر ظلم تحمل نمود و کیست که بالا رفت بر کتف برگزیده حق بهترین پیران و جوانان.

: و کیست که میگوید ای آتش بگیر این را و واگذار آنرا و با کاسه ای سیراب میکند هر تشنه کامی را.

: چه کسی غسل داد پیامبر را و کی در دستش روان شد، گرامی ترین جان از بهترین بدنها.

: و کیست که نشست بر پشت باددر حالیکه بفرمان او جاری بود بامر خدای بخشنده آفریده ها.

: تا آنکه آمد پیش اصحاب کهفی که زمانها و مدتها از خواب آنها گذشته بود.

: پس بیدار شدند سپس بعد از بیداریشان گفتند تو وصی و جانشین پیامبری برای داشتن علم و یقین.

ص: 43

آن چه این شعر متضمن است

در این قصیده اشاره ای به جمعی از فضائل مولای ما امیر المومنین صلوات الله علیه است و ما بسط کلام دادیم در جمله مهمی از آن در اجزاء پیشین و در اینجا یاد میکنیم آنچه را که شاعر مااشاره بان نموده در قولش:

من کان فی حرم الرحمن مولده

و حاطه الله من باس و عدوان

قصد نموده بان حکایت ولادت او صلوات الله علیه را در کعبه معظمه در حالیکه دیوار خانه برای مادرش فاطمه دختر اسد شکافته شد پس او داخل سپس محل باز شده بهم آمد پس فاطمه درخانه کعبه بود تا آنکه بدنیا آمد شرافت دهنده خانه خدا باین مولود مسعود و او از میوه های بهشت خورد و شکافته نشد صدف کعبه از گوهر رخشنده اش مگر آنکه روشن نمود جهان هستی را به نور رخسار رخشنده آن و پراکنده و منتشر ساخت در فضا عطر و بوی خوش پیکراقدسش. و این یک حقیقت و واقعیتیست که اتفاق کرده اند بر اثبات آن دو گروه شیعه و سنی و احادیث باثبات آن کمک نموده و کتابها پر از آن احادیث است پس ما باکی نداریم به داد و فریاد یاوه سرایان و سخن گویان بی هدف بعد از تصریح کردن جمع زیادی از بزرگان شیعه و سنی بر تواتر اتفاق این حادثه تاریخی.

حاکم در مستدرک ج3 ص 483 گوید و بتحقیق که از اخبار متواتر است که فاطمه دختر اسد زائید امیرالمومنین علی بن ابی

ص: 44

طالب که خدا او را سرفراز کند در دل کعبه.

و حافظ گنجی شافعی در کتاب(الکفایه) حکایت کرده از طریق ابن نجار از حاکم نیشابوری که او گفت بدنیا آمد امیرالمومنین علی بن ابیطالب به مکه در بیت الله الحرام در شبب جمعه سیزدهم ماه رجب سال سی ام عام الفیل و پیش از او و بعد از او نوزادی در بیت الله الحرام بدنیا نیامد جز او برای بزرگداشت او و برای احترام به مقام او در بزرگی و شرافت.

و پیروی کرده او را احمد فرزند عبد الرحیم دهلوی مشهور بشاه ولی الله پدر عبد العزیز دهلوی نویسنده(تحفه اثنا عشریه در رد بر شیعه) پس در کتابش(ازاله الخفاء) گفت: اخبار متواتر است که فاطمه دختر اسد زائید امیر المومنین علی علیه السلام را در دل کعبه و بدرستیکه او در روز جمعه سیزدهم ماه رجب سی سال بعد از عام الفیل متولد شد و بدنیا نیامد جز او هیچکس نه قبل از او و نه بعد از او.

شهاب الدین سید محمود آلوسی صاحب تفسیر بزرگ گوید: در کتاب(سرح الجریده الغیبه فی شرح القصیده العینیه) عبد الباقی افندی عمری ص 5 در نزد گفته شاعر.:

انت العلی الذی فوق العلی رفعا

ببطن مکه عند البیت اذ وضعا

تو آن علی هستی که فوق بلندی بالا رفته ای چونکه در دل مکه نزد خانه خدا متولد شدی.

و بدنیا آمدن امیر که خدا او را سرافراز کند در خانه خدا امر مشهوریست در دنیا و در کتابهای دو گروه سنی و شیعه یاد شده

ص: 45

تا آنجا که گوید: و مشهور نشده که دیگری جز او که خدا سرافرازش کند در آنجا متولد شده باشد چنانچه میلاداو شهرت گرفته بلکه اتفاق کلمه بر اونشده و چه اندازه سزاوار و شایسته است برای امام امامان پیشوای رهبران که ولادتش در جائی باشد که آنجا قبله مومنین است. و منزه است آن خدائی که میگذارد چیزی را در جای خودش و اوست دادرس ترین دادرسان.

و در صفحه 75 نزد گفته عمری گوید:

و انت انت الذی حطت له قدم

فی موضع یده الرحمن قد وضعا

و تو آنچنان کسی هستید که گذاردی برای شکستن بتها قدمت را در محلیکه دست خدا بر آن گذارده شده بود و گفته اند: که دوست داشت علی که بر او درود و تحیت خدا باد که جبران کند کعبه مکانی را که تولد یافته بود در دل آن بریختن بتهارا از بالای آن زیرا چنانچه در بعضی از اخبار آمده خانه کعبه شکایت کرد به خدای تعالی پرستش بتها را در اطراف آن و میگفت: ای پروردگار من تا چه وقت این بتها پرستیده شوند در اطراف من و خداوند تعالی او را وعده داد که از این بتها و بت پرستیدنها پاکسازی کند.

به دنیا آمدن امیرالمومنین در کعبه

و به این معنی اشاره کرده علامه سید رضای هندی به گفته اش:

ص: 46

لما دعاک الله قدمنا لان

تولد فی البیت فلبیته

شکرته بین قریش بان

طهرت من اصنامهم بیته

زمانیکه خداوندتو را از قدیم دعوت کرد که هر آینه در خانه خدا بدنیا آئی پس او را اجابت نمودی سپاس گفتی او در میان قریش باینکه پاکسازی کردی از بتهای ایشان خانه او را.

و خواننده می یابد این منقبت را یعنی(بدنیا آمدن او را در خانه خدا) از مناقب مسلمه و قطعیه از فضائل امیر المومنین صلوات الله علیه در بسیاری از مصادر برادران تسنن که از آنهاست.

1- مروج الذهب ج 2 ص 2 تالیف ابی الحسن علی بن حسین: مسعودی هذلی

2- تذکره خواص الامه ص 7: سبطابن جوزی حنفی

3- فصول المهمه ص 14: ابن صباغ مالکی

4- سیره النبویه ج1 ص 150: نور الدین علی حلبی شافعی

5- شرح الشفاج 1 ص 151: شیخ علی قاری حنفی

6- مطالب السئول ص 11: ابی سالم محمد بن طلحه شافعی

7- محاضره الاوائل ص 120: شیخ علاء الدین سکتواری

8- مفتاح النجا در مناقب آل العبا: میرزا محمد بدخشی

9- المناقب: امیر محمد صالح ترمذی

10- مدارج النبوه: شیخ عبد الحق دهلوی

11- نزهه المجالس ج 3 ص 204: عبد الرحمن صفوری شافعی

12- آینه تصوف ط ص 1311: شاه محمد حسن چشتی

ص: 47

13- روائح المطفی ص 10 تالیف صدر الدین احمد بردوانی

14- کتاب الحسین ج 1 ص 16: سید علی جلال الدین

15- کفایه الطالب ص 37: سید حبیب الله شنقیطی

16- نور الابصار ص76: سید محمد مومن شبلنجی

و اما بزرگان شیعه پس بتحقیق که این حادثه تاریخی را جمع بزرگی از ایشان یاد کرده که از آنهاست:

1- سن فرزند محمد فرزند حسن قمی در تاریخ قم که آنرا تالیف کرده و پیش کش صاحب بن عباد نموده در سال 378 و شیخ حسن ابن فرزند علی فرزند حسن قمی آنرا ترجمه بفارسی کرده در سال 865 مراجعه کن ص 191- از ترجمه را.

2- شریف رضی متوفای 406(ترجمه شده در ج 4 صفحه 221- 181) آنرا در خصایص الائمه یاد نموده و گفته نمیدانم مولودی را غیر از او درکعبه.

3- شیخ الامه معلم البشر ابوعبد الله شیخ مفید متوفای 413 در کتاب(المقنع) و مسار الشیعه ص 51 طبع مصر و کتاب ارشاد ص 3 گوید: غیر از علی علیه السلام کسی نه قبل از او و نه بعد از او در خانه خدا بدنیا نیامده برای احترام کردن خدا که بزرگ است نام او ویرا باین ویژه گی و بزرگ داشتن مقام او در بزرگی.

4- شریف مرتضی متوفای 436 که ترجمه او گذشت(در ج 4 ص 299- 264) آنرا یاد کرده در شرح قصیده بائیه حمیری ص 51 ط مصرو گوید: مانندی برای او نیست در این فضیلت و برتری.

5- نجم الدین شریف ابو الحسن علی بن ابی الغنائم محمد معروف بابن صوفی که آنرا یاد کرده درکتابش(المجدی) مخطوط

ص: 48

6- شیخ ابو الفتح کراچکی متوفای 449 در(کنز الفوائد) صفحه 115.

7- شیخ حسین فرزند عبد الوهاب معاصر شریف مرتضی در عیون المعجزات.

8- شیخ الطائفه محمد فرزند حسن طوسی متوفای 460 در تهذیب ج 2 و مصباح المتهجد ص 560 و امالی ص 82- 80

9- امین الاسلام فضل فرزند حسن طبرسی متوفای 548- صاحب(مجمع البیان) در کتاب(اعلام الوری) ص 93 و گوید هرگز نوزادی جز او در خانه خدا بدنیا نیامده نه پیش از او و نه بعد از او.

10- ابن شهر آشوب ساروی فوت شده سال 588 در کتاب(مناقب) ج1 ص 359 و ج 2 ص 5.

11- ابن بطریق شمس الدین ابو الحسین یحیی فرزند حسن حلی فوت شده سال 600 در کتابش.(العمده) و گوید: نوزادی قبل از او و بعد از او در خانه خدا بدنیا نیامده است.

12- رضی الدین علی فرزند طاووس متوفای 664 در کتابش(اقبال) ص 141.

13- عماد الدین حسن طبری آملی صاحب(کامل) نوشته شده سال 675 در کتابش(تحفه الابرار) درفصل هشتم از باب چهارم.

14- بهاء الدین اربلی متوفای 692(ترجمه اش در ج 5 ص 445) گذشت در کتابش(کشف الغمه) ص 19 و گوید: بدنیا نیامده در خانه خدا هیچکس جز او نه پیش از او و نه بعد از او و آن فضیلتی است که خدا مخصوص او قرار داده برای تجلیل و

ص: 49

بزرگداشت او و برای بلند کردن مقام او و جهت اظهار کردن بزرگواری او.

15- ابو علی فرزند فتال نیشابوری که بیوگرافیش در(کتاب شهداء فضیلت) ما ص 37 یاد شده آنرا در(روضه الواعظین) ص 67 نقل نموده است.

16- هندوشاه فرزند عبد الله صاحبی نخجوانی در(تجارب السلف) ص 37.

17- علامه حسن فرزند یوسف حلی فوت شده سال 726 در دو کتابش(کشف الحقق و کشف الیقین) صفحه 5 نقل کرده و تصریح کرده بر اینکه کسی جز او در خانه خدا بدنیا نیامده نه قبل از او و نه بعد از او.

18- جمال الدین فرزند عتبه متوفای سال 828 در(عمده الطالب) ص 41.

19- شیخ علی فرزند یونس عاملی بیاضی متوفای 877 در کتاب(الصراط المستقیم).

20- سید محمد فرزند احمد فرزند عمید الدین علی حسینی در(المشجر الکشاف للساده، الاشراف) ص 230 طبع مصر.

21- شیخ تقی الدین کفعمی که بیوگرافیش در این جزء خواهد آمد انشاء الله در(المصباح) 512.

22- احمد فرزند محمد فرزند عبد الغفار غفاری قزوینی در تاریخ نگارستان نویسنده سال 949 ص 10طبع 1245.

23- قاضی نور الدین مرعشی شهید 1019 که بیوگرافیش در کتاب ما(شهداء فضیلت) ص 171 در کتابش(احقاق الحق).

ص: 50

24- شیخ عبد النبی جزایری متوفای سال 1021 در کتاب(حاوی الاقوال).

25- شیخ محمد فرزند شیخ علی لاهیجانی در(محبوب القلوب).

26- ملا محسن کاشانی متوفای 1091 در کتابش(تقویم المحسنین).

27- شیخ نظام الدین محمد فرزند حسین تفرشی ساوجیی شاگرد شیخ بهائی در تالیفش(تکمله الجامع العباسی) استاد یاد شده است.

28- شیخ ابو الحسن شریف متوفای 1100 در کتاب بزرگ عالی ارزنده اش(ضیاء العالمین) و گوید این واقعه و منقبت در صدر اول مشهور بوده است.

29- سید هاشم توبلی بحرانی صاحب تالیف گرانقدر متوفای 1107 در(غایه المرام) و گوید: این بحد تواتر رسیده و در کتابهای عامه اهل سنت و خاصه شیعیان معلوم و مسلم است.

30- علامه مجلسی(که روح و روانش شاد باشد) متوفای 1110 در جلاء العیون ص 80 چیزی گفته که معنایش اینست مشهور است بیت حدیث گوینده گان و تاریخ نگاران که آنحضرت در خانه خدا بدنیا آمده.

31- سید نعمت الله جزایری متوفای 1112 در(انوار نعمانیه).

33- سید علی خان شیرازی متوفای 1118- یا 20 در(حدائق الندیه در شرح الفوائد الصمدیه).

ص: 51

33- سید محمد طباطبائی جد آیه الله بحر العلوم که در سال 1126 هجری از تالیف بعضی از تالیفاتش فارغ شده در رساله ایکه برای تواریخ زاد روز امامان علیهم السلام و وفیات آنها موضع نموده است.

34- سید عباس فرزند علی فرزند نور الدین موسوی حسینی مکی متوفای 1179 در کتابش(نزهه الجلیس) ج 1 ص 68

35- ابو علی حائری متوفای 1215 در کتاب رجال معروفش(منتهی المقال) ص 46.

36- سید محسن اعرجی متوفای سال 1227 در(عمده الرجال).

37- شیخ خضر فرزند شلال عفکاوی نجفی متوفای 1255 در کتاب(مزارش) موسوم بابواب الجنان و بشائر الرضوان.

38- سید حیدر حسنی حسینی کاظمی متوفای 1265 در عمده الزائر صفحه 54.

39- سید مهدی قزوینی متوفای 1300 در(فلک النجاه) صفحه 326.

40- مولا سید محمود فرزند محمد علی فرزند محمد باقر در(تحفه السلاطین) ج 2 پس چیزی گفت که معنایش: اینست که داستان تولد امیر المومنین علیه السلام مشهور است مانند خورشید در نیم روز.

41- مولاسلطان محمد فرزند تاج الدین حسن در کتاب(تحفه المجالس) صفحه 88 طبع سال 1274.

42- سید میرزا حسن زنوزی ساکن خوی در کتاب بزرگ خود

ص: 52

(بحر العلوم).

43- حاج ملا شریف شیروانی از شاگردان سید بزرگوار(صاحب ریاض) در کتابش " الشهاب الثاقب " در مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام.

44- ملا علی اصغر بروجردی در عقاید الشیعه ص 31 طبع سال 1263.

45- حاج میرزا حبیب الله خوئی در کتاب بزرگش- شرح نهج البلاغه ج 1 ص 71-.

46- ابو عبد الله جعفر فرزند محمد فرزند جعفر حسینی اعرجی در کتاب(مناهل الضرب فی انساب العرب.

47- حاج شیخ عباس قمی متوفای 1359 در(سفینه البحار) ج 2 صفحه 329.

48- حاج سید محسن امین حسینی عاملی در(اعیان الشیعه) ج 3 ص 3.

49- حاج شیخ جعفر نقدی در کتابش(نزهه المحبین فی فضائل امیر المومنین علیه السلام) صفحه 8- 2.

50- شیخ ما اردوبادی در این موضوع کتاب بزرگی تالیف کرده و حقیقه مبالغه کرده در مرحوم کردن دیگران در تحقیق و در کمانش تیری را باقی نگذاشت و بر تو است فهرست عناوین کتابش: 1

1- حدیث زادگاه شریف آنحضرت و تواتر آن.

2- حدیث بدنیا آمدن آن بزرگوار مشهور میان امت اسلامی.

3- خبر بدنیا آمدنش و محدثین.

4- حدیث ولادت و دانشمندان علم انساب.

ص: 53

5- حدیث ولادت و تاریخ نگاران.

6- حدیث ولادت و شعراء.

7- حدیث ولادت و اتفاق علماء بر آن.

قاضی ابو البختری کتابی تالیف کرده در مولد امیر المومنین علیه السلام چنانچه یاد کرده آنرا نجاشی شیخ الطائفه و روایت کرده آنرا ابو محمد علوی حسن فرزند محمد از حجر فرزند محمد ساقی از رجاء فرزند سهل صنعائی از ابی البختری چنانچه در تاریخ خطیب بغدادی ج 7 ص 419 و نجاشی در فهرست خود ص 279 یاد کرده، کتاب مولد امیرالمومنین علیه السلام برای شیخ ما ابن بابویه صدوق.

و بسیاری از بزرگان شیعه و شعراء آنها این واقعه تاریخی را بنظم درآورده است امثال:

1- سید حمیری متوفای 173 و بیوگرافی او گذشت در ج 2 ص 278- 231 گوید:

ولدته فی حرم الا له و امنه

و البیت حیث فناوه و المسجد

زائید او را در حرم خدا و محل امن او و خانه حق جائیکه حریم خانه و مسجد الحرام بود.

بیضاء طاهره الثیاب کریمه

طابت و طاب ولیدها و المولد

بانوی سفید چهره پاک دامن بزرگواریکه پاک بود و پاک بود نوزاد او و زایشگاه او.

ص: 54

فی لیله غابت نحوس نجومها

و بدت مع القمر المنیر الا سعد

در شبیکه پنهان شده نحوست ستاره های آنشب و نمایان شد با ماه ستاره روشن فرخنده ای.

مالف فی خرق القوابل مثله

الا ابن آمنه النبی محمد

پیچیده نشده در پارچه های قابله ها مانند او مگر فرزند آمنه محمد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم.

2- محمد فرزند منصور سرخسی یاد کرده آنرا در ابیاتیکه یافت میشود درمناقب ابن شهر آشوب ج 1 ص 360.

3- خواجه معین الدین چشتی ازمیری متوفای 632.

ص: 55

4- ملای رومی(صاحب مثنوی) عارف مشهور متوفای 632.

5- ملا محمد فرزند عبدالله کاتبی نیشابوری متوفای 889 که بیوگرافیش در مجالس المومنین است.

6- مولا اهلی شیرزای متوفای 942.

7- میرزا محمد علی تبریزی متخلص در شعرش به(صائب) از شعراء(عهد سلطان سلیمان متوفای 974) برای قصیده ئیست که مدح میکند کعبه مشرفه را و در آن یاد میکند مزایای آنرا و از آنهائیکه شمرده است ولادت امیر المومنین علیه السلام را در آن یافت میشود در کتاب(فزامه العامده) در ص 291.

8- سید محمد باقر فرزند محمد حسینی استرآبادی مشهور به داماد متوفای 1041.

9- ملا محمد مسیح معروف بمسیحای فسائی شیرازی متوفای 1127 که شعر و بیوگرافیش در شعراء قرن دوازدهم خواهد آمد.

10- ید نصر الله مدرس حائری شهید سال 1160 یکی از شعراء غدیر میاید در ضمن شعراء قرن دوازدهم.

11- ملا رضای رشتی متخلص در شعرش ب(محزون) در کتابش مثنوی.

12- میرزا نصر الله متخلص به(شهاب).

ص: 56

13- شریف محمد فرزند فلاح کاظمی یکی از شعراء غدیر شعر و بیوگرافیش در محلش خواهد آمد حدیث ولادت را در قصیده کراریه یاد کرده.

14- شیخ محمد رضا نحوی متوفای 1226 یکی از شعراء بیوگرافیش در محلش می آید.

15- شیخ حسین نجف متوفای 1252 یکی از شعراء غدیر بیوگرافی و شعرش در ضمن شعراء قرن سیزدهم خواهد آمد در قصیده بزرگش گوید:

جعل الله بیت لعلی

مولدا یاله علا لا یضاهی

خداوندخانه اش را زادگاه علی قرار داد ای چه بلند است مقام او که مشابهی برای او نیست.

للم یشارکه فی الولاده فیه

سید الرسل لا و لا انبیاها

شرکت نکرده او را در ولادت در خانه خدا نه آقای رسولان و نه پیامبران دیگر.

علم الله شوقها لعلی

علمه بالذی به من هواها

دانست خدا اشتیاق خانه را به علی علیه السلام دانش اوست بکسی که عشق و علاقه به خانه اش دارد.

وقتی آرزو کرد دیدار او را و او هم آرزوی زیارت بیت را نمود پس بخانه نشان داد حبیبش را و او هم دیدار کردخانه را ادعا نکرده هیچ مدعی برای زائیده شدن در خانه خدا و چه کسی را

ص: 57

خواهی دید در جهان که چنین ادعائی کند پس مکه برای میلاد علی علیه السلام لباس افتخار پوشیده همینطور مشعر الحرام و عرفات بعد از منای آن بلکه زمین مکه بوجود علی علیه السلام بلند شد چونکه او را در برداشت پس صبح کرد زمین مکه در حالیکه طواف گاه آسمانیها بود آیا مگر نمیبینی ستاره گان را که شب و روز طواف میکند اطراف خانه را.

و تا روز رستاخیز در طواف برآنند و باین طواف بقاء کواکب ادامه دارد.

16- میرزا عباس دامغانی متخلص به(نشاط) هزار جریبی متوفای. 1262.

17- سید محمد تقی قزوینی متوفای1270 یکی از شعراء غدیر است که بیوگرافیش در شعراء قرن سیزدهم می آید.

18- شیخ حسین فرزند علی فتونی همدانی عاملی حایری از شعراء غدیر است یاد او در شعراء قرن سیزدهم خواهد آمد.

19- حاج محمد خان مولود1246 متخلص به(دشتی) در دیوان مطبوعش.

20- حاج میرزا اسماعیل شیرازی متوفای 1305 یکی از شعراء غدیر و از حجتهای گروه حقق(شیعیان) که یادش در شعراء قرن چهاردهم میاید برای او قصیده زیبائی است در میلاد علی علیه السلام و بدان که آن اینست:

زندگی مرفه شد پس بیافزا آسودگی به بهترین نوشابه ایکه بیماری مرا شفا دهد.

بطرب آمد عاشق بر وصال محبوب و گوارا شد زندگی بر دور

ص: 58

بودن نگهبان و رقیب.

و از جام می سرشار کن حصه مرا و بمن دوتا دوتا بده نه یکی یکی.

" پس خوشی تمام در دو تا نوشیدن است "

بده بمن شرابیکه آتش آب شده است که فرا گرفته باشد آتش هائی که شعله ور باشد.

و بنوشان آنرا بمن و همه شب نشینان من که بجانم قسم آن سیراب کننده تشنه گی است.

" برای دلیکه بسبب عشق شعله ور شده "

چه اندازه شیرین است گرفتن باده از دست نمکین چهره ها آن جانست آن نسیم جانفراست و آن نشاط.

پس بگردان آنرا در صبح و شام مثل آفتابیکه تجلی میکند بر کوه صر خد(که از کوه های مکه است).

"مزین کرده آنرا حبابها مانند ستاره گان "

آفرین بر اوقات انسیکه پیش آمد که دلم هر چه میخواست ادراک نمود.

ما در بلند رتبه نهاد آنچه حمل کرده بود که پاک بود از جهت اصالت و فزونی داشت که از جهت پاک نهادی.

" در حالیکه مالک بود سنگینی زمامداری امتها را "

جان من از کعبه نوری احساس کرد مانند آنچه موسی دریافت نمود از آتش طور سینا.

روزیکه عالم بالا را خوشحالی فرا گرفته بود کوبید گوش را صدائی مثل صدا.

ص: 59

" کناره صحرای طوی از حریم مکه معظمه "

زائید خورشید نیم روز ماه شب چهاردهی که برطرف کرد از ما سیاهی تاریکی را.

فریاد بزن ای بشارت باد شما را باین پسریکه صورتش پاره ماهی است که بان هدایت میشود.

" بدرخشیدن انور او در تاریکی "

اینست فاطمه دختر اسد(بن هاشم) که آمد در حالیکه در بر دارد لاهوت ابد را.

پس سجده کنید برای او از روی افتادگی با کسانیکه سجده کردند زیرا که فرشتگان برای او بسجده افتادند.

" آنوقتیکه نورش در آدم تجلی کرد "

پرده از روی روشن حق برداشته شد

و صورت پروردگار جهانیان نمایان گشت.

و ظاهر شد روشنی چراغ یقین و آشکار شد محل اشراق خورشید هدایت.

" پس روشن شد شب سیاه تاریک "

ابدیت از نفی(لن ترانی) نسخ شده پس نشان داد بما صورتش را پروردگار جهان.

ایکاش موسی در میان ما بود و میدید آنچه را که در طور با اصرار خواسته بود.

" پس منصرف شد از آن بادست خالی "

آیا دانست ما در عظمت که چه زائیده و آیا پستان هدایت دانست که را شیر داده.

ص: 60

آیا دست خرد فهمید که چه کسی را برداشته آیا صاحب خرد فهمید چه بوجود آورده.

" بزرگست معنایش پس وقتی معلوم شود "

آقائی که برتری یافت از جهت بلندی تمام مردم را او بود وقتی که هیچ موجودی نبود و او امام بود.

خداوند بمیلاد او مشرف نمود بیت الله حرام را هنگامیکه برای عظمت او زادگاه شد.

" پس قدم گذاشت بر خاک آن "

اگر میشد که برای خدا پسرانی باشد و خداوند منزه است از آنچه که یهود و نصاری توصیف میکنند.

پس زائیده شده در خانه سزاوارتر بود که بوده باشد برای صاحب خانه حقیقه فرزند.

" نه عزیز " که یهود گفتند " و نه پسر مریم " که نصاری میگویند "

او بعد از پیامبر بهترین ما سوای خداست از بالای عرض تا زیر هفتمین زمین.

بتحقیق که پوشانید بزرگی او مکه معظمه را که حمایت میکند همواره اطراف آنرا.

" جائیکه بدون اجرام نزدیک نشوند "

پیشی گرفت تمام جهانیان را در وجود و در نور دید عالم نهان و آشکارا را.

هر چه در جهان است از برکت دست اوست چونکه او دست خدا میباشد.

" و دست خدا ریزنده نعمتهاست "

ص: 61

آقائیکه بسبب او(مظر بن عدنان) واجد فضیلت شد بسبب بزرگی پس برتر شداز هر بشری.

چهره اش در فلک بالا چون ماه است پس بسبب او هدایت میشوندنه بستاره گان.

" بطرف منزل او برای رسیدن به سود و غنیمتی "

او ماه تمام و فرزندان او ماه هلال که مادر روزگار از آوردن مانند آنها نازاست.

کعبه زائرین است در هر ماهی رستگار است کسی که بطرف ساحت او ورود کند.

" بطواف کردن در گرد او یا دست رسانیدن بر او "

بلند مقامی را از قدیم وارث شدند از قصی(بن لوی) و نزار(بن مضر) سپس فهر ولوی.

هرگززنده ای از ایشان رقابت بزنده ای نکند و ایشان از جهت اصالت و پاک سرشتی پاکترین آفریده هایند.

" و به سوی ایشان هر بزرگی و افتخاری بر میگردد "

ای کسیکه دیدار او وقت مرگست هر مرگی که در آن دیدار تو باشد زندگیست.

ایکاش شتاب میکرد مرامرگیکه آمدنی است که شاید ببینم زنده گیم را در مرگ.

" در حالیکه برسم ازاو به بهترین نعمتها "

21- میرزا ابوالقاسم حسینی شیرازی.

22- سراج الدین محمد فرزند حسن قرشی تمیمی عدوی اموی معروف بفدا حسین هندی بنظم درآورده میلاد مسعود با شرافت را

ص: 62

در قصیده علویه بزرگ چاپ شده را که به 1411 بیت رسیده بنام(الفتحه القدسیه) ص 178- 68.

23- میرزا محمد تقی مشهور به حجه الاسلام متوفای 1312- در دیوان مطبوعش.

24- شاعر گرانبها محمد یزدی متخلص در شعرش به(جیحون) متوفای حدود 1318 در دیوان مطبوعش.

25- ید مصطفی فرزند سید حسین کاشانی نجفی(والد ماجد مرحوم مجاهد نستوه آیه الله حاج سید ابو القاسم کاشانی)مدفون در کاظمین متوفای 1336 یکی از شعراء غدیر است که شعرش و بیوگرافیش در شعراء قرن چهاردهم می آید.

26- میرزا حبیب الله خراسانی که ترجمه و بیوگرافیش در کتاب(شهداء الفضیله)ما ص 282 یاد شده است.

27- شیخ علی ملقب بشیخ الرئیس خراسانی متوفای حدود 1320 در منظومه اش که موسوم به(تنبیه الخاطر فی احوال المسافر) صفحه 4.

28- شیخ محمد عباس عاملی 1353 یکی از شعراء غدیر است که می آید.

29- سید حسن آل بحرالعلوم متوفای 1355 از شعراء غدیر است که یادش در شعراء قرن چهاردهم خواهد آمد.

30- حاج شیخ محمد حسین اصفهانی متوفای 1361 یکی از شعراء غدیر است که شعر و بیوگرافیش میاید.

31- سیدمیر علی ابو طبیخ نجفی متوفای 1361 یکی از شعراء غدیر است که شعر و ترجمه اش خواهد آمد.

ص: 63

32- سید رضای هندی نجفی متوفای 1362 از شعراء غدیر است که در ضمن شعراء قرن چهاردهم خواهد آمد.

33- سید محسن امین عاملی یکی از شعراء غدیر است یادش خواهد آمد.

34- شیخ محمد صالح مازندرانی یکی از شعراء غدیر است که ذکرش می آید.

35- شیخ میرزا محمد علی اوردبادی یکی از شعراء غدیر است که یادش خواهدآمد میلاد او را در چندین قصیده هایش به نظر آورده و از آنچه در آن قصیده گفته است قول اوست که مدح میکند به آن امیرالمومنین علیه السلام را.

: پیشی گرفت بخشنده گان را پس بدان که ایشان نرسیدند در میدان مسابقه بتریرا که خواستند اندازه او را.

: زیرا که مولی او را اختصاص داد بفضل خیره کننده ای که در آن تمیز میدهد زنده او را از مرده اش.

: فرزندی برنگزید و نیست او که فرزندی برگزیند مگر آنکه ولادتش در خانه او بوده است.

: در خانه خدا بود زادگاه او و شایسته است او در پیش مردم فتیله باشد در چراغ او.

آنرا تخمیس نموده نطاسی محنک میرزا محمد خلیلی صاحب(معجم ادباء الاطباء).

36- شیخ محمد سماوی نجفی یکی از شعراء غدیر یادش خواهد آمد.

37- شیخ محمد علی یعقوب نجفی یکی از شعراء غدیر میاید

ص: 64

یادش.

شعراء معاصر ما هم این منقبت را در قصائد میلاد یه خود آورده اند از جمله(پیروی) گوید:

بیا که از افق رحمت خدا امشب

ستاره شرف" مرتضی علی" سر زد

بیا که خانه حق از علی منور شد

بیا که کعبه بخود نافه ای معطر زد

و اصطبهاناتی در قصیده مفصلی که بسیار زیبا سروده میگوید:

چون صبح فردا آفتاب از کوه حرا سر زدی

روح القدس بی اختیار"الله اکبر" بر زدی

اول حصار کعبه را پیراهن دیگر زدی

و آنگه درون خانه را آئین زیباتر زدی

برکافران چشمک زدی لبخند بر خندق زدی

یعنی رسید آن کوکز او نسل عدو گردد تلف

بانوی عظمی آنکه داشت پوشیده از تقوی جسد

دور از جناب عفتش چشم عدو دست حسد

تبت یدا اعدایش را بسته به حبل من "مسد"

دراد ز قرب و منزلت بیش از همه زنها رسد

آنسان ک در تعریف او دست تعقل نا رسد

چون آفتاب آن شیر زن اتفاده در برج اسد

ص: 65

هر شیر حق را حامله هم نام او بنت اسد

در ولایت را نبود شایسته غیر از این صدف

روزیکه با عجر و نیاز بر طوف کعبه زد قدم

دریافت با خود حضرتش از درد زائیدن الم

میجست از فرط حیاء خلت سرائی محترم

بر بارگاه کبریا برداشت دستی لاجرم

چون لایق شأنش نبود زایشگهی غیر از حرم

آمد ندای ادخلی او را زحی ذوالکرم

یعنی تو مریم نیستی بازا و چون مریم مرم

چون خاصه فرزند تو است رکن و مقام مزدلف

چون دید صاحبخانه را از میهمان اکراه نی

شد با اجازت در درون جائی که کس را راه نی

از طرف تشریفات او کس جز خدا آگاه نی

جز هیبت یزدان کسی دربان آندرگاه نی

کس را می در آن محرم سراجزء باء بسم الله نی

غیر از عنایت خدا با او کسی همراه نی

جز طفلک تسبیح خوان هم صحبتی دلخواه نی

نازم باین مام و پسر با این همه وجد و شرف

چون آرمید آن میهمان باب حرم مسدود شد

بر عقل و هم آدمی در بسته و مسدود شد

ص: 66

پس هر چه را مایل شدی با امر حق موجود شد

آرام شد اندام او تا ساعت موعود شد

آثار هر نامحرمی هرجا که بود نابود شد

از بس جهان شد بی صدا گوئی شب مفقود شد

ناگه چراغانی حرم ز انواز آن مولود شد

از شرم خورشید منکسف و زبیم مه شد منخسف

این خانه را باید خدا در اصل معماری کند

آدم بنایش برنهد جبرئیل هم یاری کند

آید خلیل الله در او یک چند حجاری کند

آنرا او ا لعزم دیگر منقوش و گچکاری کند

اینسان خدا از خانه اش چندی نگهداری کند

تا ساعتی از دوستی یک میهمان داری کند

وز میهمان داری اوامر قوی جاری کند

پس نقشهای ما سلف بد بهر این زیبا خلف

زان صبح روشن تاکنون از کعبه نور آید برون

نی نی که آن تا بندگی تا نفخ صور آید برون

تا روز حشر از شوق او حور و قصور آید برون

و آن بوی مشکین تا ابد از زلف حور آید برون

شاید ز عشقش مرده هم مست ا زقبور آید برون

با نعره های یا علی از خاک کور آمد برون

ص: 67

38- شیخ جعفر نقدی یکی از شعراء غدیر یادش خواهد آمد.

39- میرزا محمد خلیلی نجفی یکی از شعراء غدیر که یادش خواهد آمد.

40- سید علی نقی لکنهوئی هندی یکی از شهراء غدیر یادش می آید برای او قصیده موزه نی است در میلاد شریف آنحضرت که بان تبریک میگوید استاد و آقای ما میرزا علی آقای شیرازی را و آن اینست.

کسیکه ظاهر شد پس پرتو افکند خانه خدا و او روشن شد از آن شبهای ماه رجب.

شادی کرد جهان هستی برای بشارتی

هنگامیکه ظاهر شد شریفی بنور و رخشنده گی

و وحی آمد در حالیکه علنا فریاد میکرد که حجت خدا امام آمد برای شما

" و پدر خوب رویان رهبران بسیار خوب "

اختصاص داد خدا او را بفضیلت نمایانی و امتیازاتیکه روشن و نمایان گر بود.

و بالا رفت مقام او از(کعبه فرشتگان) در آسمان چهارم پس صبح کرد در حالیکه زادگاهش بهترین جاها بود.

" و فرود آمدن در آن سرهای در آن شهابهای آسمانی "

ص: 68

براستیکه آن اول خانه ای است که بنیانگذاری شده برای تمام مردم پس همه در برابر او خاضع شدند.

و بر شخص مسافر و حاضر است که با هم حج نمایند از روی وجوب و لزوم.

" عبادتیکه در پی دارد بالاترین مقام قرب را "

و آنست قبله مردم در هر نماز و پناهگاهیکه امید نجات است.

و خداوند آنرا خالص نمود برای پناهندگی که هر آینه بیاید آنرا عاشق دلباخته ای.

"در پیچیدن بخود در حالیکه خواهنده ای بود که اجابت میشد "

اینست فاطمه دختر است که قصد خانه خانه نموده باندوه و افسردگی.

و میخواند آفریدگار بینیازش را بدلی که در او از شور و افروختگی بود.

" که بالا رفته بود از او شعله های آتش "

فریاد کرد بار خدایا که پروردگار جهانیانی برآورنده نیازهای بیچاره گانی.

برطرف کننده اندوه و اجابت کننده گدایانی براستیکه من آمدم تو را بدون آنکه بسوی مردم روم.

" خواستارم از تو که اندوهم را برطرف کنی "

در آن میان که با پروردگارش راز و نیاز میکرد و بسوی خدای بخشنده شکایت از غصه اش مینمود.

ناگهان بشارتی سراسر دلش را فرو گرفت از دیوار خانه وقتیکه نمایان شد لبخندی.

ص: 69

" از برق دندانی برای او که صاحب موی لب بود "

ستاره زهر شکافت یا ماه دو نیمه شد یا عمود صبح بشب منفجر گردید.

یا برق روشن کرد پس جهان روشن شد یا در افق شکاف و بهم بستگی شد.

" پس برهان معراج پیامبر گردید "

یا خانه اشاره کرد بدستی که داخل شو و خاطر جمع باش بخدائیکه بخشنده است.

پس در اینجا زائیده شود صاحب مقام بلند(علی) علیه السلام کسیکه بسبب او حطیم و مقام من مسرور است.

"و رکن(خانه) میرسد به بالاترین رتبه ها "

فاطمه داخل شد پس دیوار برگشت مانند اولش شد و پرده برداشته نشد.

وقتیکه نور تجلی کرد و راز نهانی آشکار شد از نور ماه تمامیکه بسبب اوتاریکی برطرف میشود.

" و همه مردم بوسیله او از تباهی نجات مییابند "

پاک بدنیا آمد این پسریکه گذشت از بالای عرش از جهت بزرگواری و والا مقامی.

پس برای او فرشتگان خضوع میکنند در حال خواری و مسکنت و بامدن او پیامبران بزرگ بشارت دادند.

" امت خودشان را در سالهای گذشته "

او خدا را شناخت و حال آنکه نه زمینی بود و نه آسمانی هفت طبقه سایه افکنده بود.

ص: 70

پس برای این بسجده افتاده و تلاوت کرد هر چه که برای پیامبران بزرگوار آمده بود.

"پیش از او از صحیفه ها یا از کتابها "

اگر خانه خدا طواف گاه است برای مردم پس علی علیه السلام حقیقه رفت بالاترین بام ها را.

زیرا که به برکت او طواف میشود خانه خدا و سعی شود بسوی رکن برای استلام و لمس کردن حجر الاسود.

" پس صبح کرد خانه خدا در حالیکه از خوشحالی خودستائی میکرد"

نبود در خانه خدا نوزادی غیر از او اگر بوده بیار مانند او را در والا مقامی.

باو علم داده شد به آموختن خدا پس غذای او علم بود که بسیار نوشید پیش از واگرفتن از شیر.

" که مینوشید از آن به گواراترین میل "

کوچک است جهان هستی در برابر سیادت وتوانائی و خبر داده است وحی به اصالت و پاکی نژاد او.

مژده بدن شیعیان رادر میلاد او و قصد کنید علامه بزرگ امام شیراز(شیرازی) را.

" سرچشمه علم و مرکز ادب و اخلاق را "

و برای اوست قصیده دیگر درباره میلاد امیرالمومنین علیه السلام که معارضه کرده بان قصیده کفریه(ایلیا ابی ماضی) را به قافیه(لست ادری) من نمیدانم.

عالم هستی از مژدگانی خوشحال شد و شادمانی همه را

ص: 71

فرا گرفت.

: و قمری صبح کرد در حالیکه چهچهه میزد در لبخند زدن شکوفه گل.

: و پرنده گان در بالای درختان جنگلی بغبغو میکردند.

: این بشارت بهر چیست و این خوشی برای چه؟ من نمیدانم.

: باد میوزید و در آن درخت بزرگی بود که برخاسته بود در حال رقصیدن.

: و بان درخت پرنده گانی بود که خوشحالی میکردند به بال زدن.

: و بلبل در شاخسار میزد تارهای زنده گی را.

: از برای چی این درخت رقاصی میکند. من نمی دانم.

: جدا روی زمین پوشیده بود از سندس زیبای بهاری و شاخه های پر از گل و میوه بار آور.

: پس ناز میکرد در حرکت و متبختر بودبه پوششها فراوان پر باری.

: و شروع کرد در حالیکه میبالید به لباسهایش وحال شگفت آمیزی.

در حالیکه گویا بودآیا کسی مثل من یافت میشود...

من نمیدانم

: نسیم تازه در گوش گلها آهسته آهسته سخن میگفت:

: پس دیده میشود که از روی نشاط و خشنودی خندان است.

: و تکان خوردن شاخه اظهار خودنمائی و آرامش میکرد.

: چیست آنچیزیکه گفت پس با خنده پاسخ داد که من نمیدانم.

: پوشانید نیمی از زمین را شعله آتش سرخ.

ص: 72

: پس بلبل میطپید دلش از ترس سوختن.

: فریاد میزد آیا برای نجات من راهی هست از سوزش آن

: این آتشیکه مرا آمده چگونه خاموش کنم... من نمیدانم

: تابید سیمای نوری و همه هستی را روشن کرد.

: نمی بینم ماهی را بر آسمان و ندیدم ستاره رخشانی را.

: و جستجو کردم پس ادراک نکردم در اینجا برقی را.

: پس برای چه روشن کرده نوری این جهان را

من نمی دانم

: این باغ پیش از این روز گروگان بژمرده گی بود.

: ابرهائی بود که بالای آن ارواحی بودند. از قدیم برای آخری ها.

: میوزید در آن باد خنکی بر روی جانها.

: چطور این روز برگشته و میتابد در خوش بو کردند

من نمی دانم

: برخاستم که از این و آن پرسیده و پرده از آن بردارم.

: پس همه را دیدم که مانند من در اضطراب وپریشانی هستند

: بنابراین اندیشه ها در مخالفت و برخورد بیکدیگرند.

: و آخر کار ناتوانی همه را گرفت پس گفت... من نمی دانم.

: و در این هنگام مرا آگاهی داد عاطفه محبت نهانی.

: و من گمان کردم و گمان کرد دانای زیرکی بدیده یقین.

: که آن میلاد مولای ما امیر المومنین است.

: پس واگذار نادان را و گفتن باینکه.. من نمیدانم.

: نبوده در کعبه خدای بخشنده نوزادی غیر از او.

ص: 73

: زیرا که او بالاتر است در میان آفریده ها از داشتن مانندی در والا مقامی.

: و پی در پی یادش در قرآن محکم خدا آمده است.

: آیا میگوید فریب و نیرنگ است بعد از این:... من نمیدانم.

: آمد فاطمه در حالیکه در برداشت بهترین فرزند را.

: نوزادی آمده بنوری پاک: نه از آب پستی.

: و ظاهر شد صورت و سیمای خدائی در میان جهانیان.

: پس چگونه سپرده شد در پهلو و سینه..من نمیدانم.

: آمد در حالیکه دعا میکرد و درد زایمان او را گرفته بود.

: بطرف شاخه درخت خرما از الطاف صاحب مهر فراوان.

: پس خواند پروردگار آفریننده را بدل دردناکی.

: چطور ناله کرد، چگونه فریاد کرد، و چطور نوحه کرد

من نمیدانم

: من ندانم جز از اینکه خانه پاسخ داد او را.

: با لبخندی که در دیوار خانه که از آن دری باز شد.

: داخل شد و ناپدید گشت در آن انسانی از پاکی قلب.

: جز این نیست که میدانم این را و غیر این را

من نمی دانم

: چگونه بدانم و حال آنکه آن رازیست که عقلها در آن حیران شده.

: حادثه ای است در امروزلکن همواره آن اصل اصلها بوده است.

: مظهریست برای خدا لکن نه یکیست با خدا و نه خدا حلول

ص: 74

کرده در او.

: نهایت ادراک من آنستکه میدانم باینکه... من نمیدانم.

: پاک زائیده شد(علی) و کیست دروالا مقامی برابر با او باشد.

: پس گروهی در او هدایت یافتند و گروهی درباره او سرگردان شدند.

: مردمی هم گمراه شدند و گمان کردند که او حقا خداست.

: آیا این دیوانگی عشق است کیفر نمیشود.

من نمیدانم

و شاعر گرانمایه استاد مسیحی(بولس سلامه) میلاد او را

بنظم آورده در اول قصیده عربیه که موسوم به(عید غدیر) است پس در صفحه 56 گوید:

: شنید شب در تاریکی طولانی صدای آهسته ای مانند ناله گمشده ای که مینالید

: از دردهای نهانی و غیظ درونی و از بشارتها و امید خوشبختی.

: بانوی آزادی که درد زایمان او را ناراحت کرده بود پناه به پرده خانه قدیمی استوار.

: کعبه خدا که در سختیها مایه امیدواریست پس آن پل بنده گانست برای معبود.

: نه زنانی بودند و نه قابله هائی که یاری کنند به دختر شرافت و دختر والا مقام و دختر جود وبخشش.

: تنگدستی وامیگذاشت شریف ترین مردم را تنها و توانگر هرزه

ص: 75

فاسد تنها نبود.

: هر کجا میگشت پیشانی بخاک میسود و روئی را که برای سجده آفریده شده

: فاطمه صبر کرد بر درد و ناراحتی تا آنکه... تشنه شد شب بر او تشنه شدن رنج کشیده ای.

: ناگهان ستاره از افق بشتاب سرزد که روشن میکرد شب را به پرتو تازه ای.

: و نزدیک شد فاطمه به حطیم و قرار گرفت و آویخت آویختن عنقود.

: میریزد پرتوی در هوا ریختنی پس بر زمین میبارد باران شدید از خوشبختی.

: و کبوتر بیدار شده و بغبغو میکرد و ارکان خوشحالی میکرد برای آواز پرنده گان.

: لبخندزد مسجد حرام از خوشی و سنگهای آن به ترانه خوانی فریاد میکرد.

: دو طلوع آن روز بود یکی طلوع برای روز و دیگری برای نوزادی چون علی.

: بوحشت انداخت مادر را فریادی که میگشت در آن بعضی از هم همه شیران بود.

: فرزند را حیدر خواند یا آرزو کرد و بسجده افتاد بر امید طولانی.

: اسد نامید پسرش را مثل پدرش نام پدر بزرگ به فرزند زاده اهداء شد.

: پدرش گفت بلکه او را(علی) نامیدیم پس آسمان شکافت

ص: 76

برای تاکید.

این نامیست که نقل کرد آنرا زمین ها و روایت کرده اند آنرا نسلها از نسلها.

: روزگار پیر میشود و او مانند صبح باقیست هر روز میاید بطلوع جدیدی.

شاعر کیست؟

ایشان سید عبد العزیز فرزند محمد فرزند حسن فرزند ابی نصر حسینی سریجی اوالی علامه سماوی ترجمه و بیوگرافی او را در(الطلیعه من شعراء الشیعه) آورده و گوید: او فاضلی بود ادیب جامع و شاعری بود ظریف و ماهر در بصره وفات نمود در سال 75. تقریبا.

ص: 77

صفی الدین حلی

اشاره

مولود 677 متوفای 752

آتش برای فضیلت میلاد تو خاموش شد و شکافت از خوشحالی بولادت تو ایوان(مدائن) و فریاد کننده بلرزه درآمد و احساس ترس نمود از هراس خوابیکه نوشیروان دیده بود و سطیح(کاهن) خواب را تعبیر کرد و بشارت داد بظهور تو رهبان و جادوگران.

و بر تو ارمیا و شعیای پیامبر ثنا گفتند و ایشان و حزقیل

ص: 78

بفضل تو اعتراف نمودند بفضائل که گواهی میدهد بانها صحف ابراهیم و توراه موسی و انجیل عیسی و قرآن(محمد صلی الله علیه و آله)

پس بدنیا آمدی در حالیکه سجده کننده بودی برای خدای معبود و عوالم هستی بظهور تو ابراز خوشحالی کرد.

بدنیا آمدی در حالیکه کامل بودی، نافی از تو بریده نشد از جهت شرافت و بر تو ختنه ای اطلاق نشد،

پس آمنه دید قصرهای شام را و تو را نهاد در حالیکه ارکان کعبه از او پنهان نبود،

حلیمه(سعدیه) آمد و او نگاه میکرد در روی فرزند آمنه و چنان خوشحال بود که خاطره ها از وصف آن حیران بود

صبح کرد، فرزند " ذی یزن " در حالیکه مومن برسالت تو بود در پنهانی تا آنکه گواهی دهد جد تو.

خداوند سینه تو را در چهار سالگی تشریح کرد پس دیدند برادرانت فرشتگان را در اطراف تو

ص: 79

راه میرفتی در پنجسالگی در سایه ابری که برای تو شدت گرما سایه افکنده بود و جرم آن چون سنگ سخت بود،

مرور کردی در هفت سالگی به دیر راهبی پس دیوار دیر خم شد و تعظیم کرد و مطران دیرانی اسلام آورد و همچنین در بیست و پنجسالگی(نسطور) راهب که سوء قصد بتو داشت از تو منصرف شد در حالیکه قلبش پر از رعب بود،

تا آنکه چهل سالت کامل شد و تابید خورشید پیامبری و قرآن ظاهر شد، پس گلوله ها و سنگهای تابنده افکندند شیطانها را و بیها از ترس توبزمین افتادند بر روی زمین.

و زمین بزبان آمده بسلام کردن بر تو و درختها و سنگها و تلهای ریگ درود گفتند بر تو و کلید تمام گنج ها را آورده برای تو ولی زهد و معرفت تو، تو را از آن باز داشت،

نگاه کردم پشت تو را مانند پیش روی تو دیدم مهری آشکار است که شک را برطرف میکند و آن نمایانست و صبح کرد زمین گسترده در حالی که برای تو مسجد بود پس تمام زمین مکان نماز خواندن شد و تو یاری شدی برعب سختی بر دشمنانت و فرشتگان در جنگها برای تو یارانی بودند و آمد بسوی تو جوانی چون " عبدالله بن " سلام در حالیکه مسلمان بود از روی رغبت و سلمان هم مسلمان آمد و صبحگاهی شترها و آهو با تو سخن گفتند و نیز سوسمار و اژدها و شیر و گرگ با تو حرف زدند.

ص: 80

و ستون(حنانه) ناله کرد برای منبر رفتن شما در حالیکه درود گوینده بود و در کف دست تو سنگ ریزه تسبیح گفت:

و فرود آمد خوشه خرمائی بسوی تو سپس برگردانیدی او را در نخلیکه درخشید بان و زینت داده بود.

: و دو درختیکه خواندی پس آمدند بطرف تو تا آنکه شاخه هایشان بهم خورد.

: و لشگریان از تشنگی بتوشکایت کردند پس از انگشتان تو آب جاری شد.

: و برگردانیدی چشم قتاده را بعد از آنیکه رفته بود بینائی او که انسانی را با آن نمی دید.

: و دست گوسفندی که بان زهر زده بودند خبر داد مثل آنکه عضوی از آن دست زبانست.

: و بالا رفتن در پشت براق که از هفت آسمان گذشتی چنانکه خدای بخشنده میخواست.

: و ماه شکافت و خورشید تابید بعد از غروب کردن و حال آنکه نبود بان نقصانی.

و فضیلتی که همه مردم گواهی بحق آن داده اند که هیچ انسانی توان آنکار آنرا ندارد.

در روی زمین ظل الله بودی و حال آنکه نبود در آفتاب سایه ای برای تو اگر در مکانی قرار میگرفتی

: نسخ شد بکتاب تو کتابهای پیشین بعد از آنکه نسخ شد به ملت و دین تو ادیان گذشته.

ص: 81

و بر پیامبری تو که قدرش بزرگ داشته شده اقامه دلیل شد و برهان آشکارگردید،

و تمام پیامبران در گرفتاریهایشان بوسیله تو استغاثه بخدا میکردند تا کمکشان نماید،

خداوند برای تو پیمانی از پیامبران گرفت از پیش از آنکه زمانی بتو بگذرد،

و بوسیله تو آدم بخدا التماس نمود وقتیکه باو نسبت خلاف و گناه داده شد،

و بتو پناه برد نوح علیه السلام درحالیکه موج دریا سینه کشتی را شکسته بود وقتیکه طوفان طغیان نمود،

و بتومتوسل شد ایوب علیه السلام و سئوال میکرد پروردگارش را که بلایش را برطرف کند پس غصه هایش زایل شد،

و بوسیله تو خلیل علیه السلام خواند خدا را پس از نمرود نترسید وقتیکه آتش برای او شعله ور شد،

و بتو ملتجی شد یوسف(ع) در زندان در حالیکه درخواست میکرد پروردگارش را وقلبش حیران بود.

و بوسیله تو موسی کلیم علیه السلام صبحگاهی سخن گفت باپروردگارش و خواهان پذیرش شد پس مشمول احسان خدا گشت،

و بشفاعت تو عیسی مسیح علیه السلام دعا کرد بس خدا مرده را زنده کرد و حال آنکه کفنش پوسیده شده بود.

و بوسیله تو حق آشکار شد بعد از نهان شدنش تا آنکه اطاعت کرد تو را آدمیان و پریان،

و اگر من بخواهم ادا کنم حق صفات تو را سخن تمام شود و قافیه ها

ص: 82

به تنگ آید.

پس بر تو باد از صاحب سلام تحیت و درود و فضل و برکات و رضوان،

و بر خاندان تو که راه حقند هر چند که نسیم وزیده و شاخه ها حرکت کنند،

و بر پسر عموی تو وارث علم تو آنکسیکه دلیران برای قدرت و توان شجاعت او خوار بودند،

و برادر تو در روز(غدیر) که ظاهر شد در آنروز نور هدایت و بی چیزی همگنان،

و درود بر یاران تو کسانیکه پیروی کردند راه هدایت را پس خدای بخشنده آنها را رهنمائی کرد،

و خریدند بکوشششان بهشت را و آگاه شدند که برای فروش جانها بها و قیمتهائی است،

ای آخرین پیامبران بزرگوار و گشاینده نعمتهائی بزرگ و کسیکه برای او احسان است،

شکایت میکنم بتو گناهان خود را که لغزش آن را سرشته است بر آن ترکیب کننده انسانی.

پس شفاعت فرما برای بنده ایکه کار او گناه است براستیکه بنده را گناه رسوا و بدنام میکند،

پس برای تو است شفاعت درباره دوستانتان وقتیکه صراط را گذارده و ترازو را آویزان کنند،

پس هر آینه حقیقه متعرض اجازه و قبول شما شد بطمع اینکه پاداش او آمرزش باشد،

ص: 83

و برای او است بیات زیر

توال " علیا " و ابناوه

تفز فی المعاد و اهواله

دوست بدار علی علیه السلام و فرزندان او را که روز رستاخیز و هراس های آن رستگار خواهی شد.

امام له عقد " یوم الغدیر "

بنص(النبی) و اقواله

امام و رهبریکه برای اوست پیمان روز غدیر خم به تصریح پیامبر ص و گفتار آنحضرت.

له فی التشهد بعد الصلاه

مقام یخبر عن حاله

ص: 84

برای او در تشهد بعد از صلوات بر پیامبر مقامی است که خبر از حال او میدهد.

فهل بعد ذکر اله السما

و ذکرالنبی سوی آله

پس آیا بعد از ذکر خدای آسمان و ذکر پیامبر جز خاندان او دیگری هست که مذکور شود.

شاعر کیست؟

صفی الدین عبد العزیز بن سرایا بن علی بن ابی القاسم ابن احمدبن نصر بن عبد العزیز ابی سرایا بن باقی بن عبد الله بن عریض حلی طائی سنبسی(از اولاد سنبس قبیله ای از طی)

او از طراز اول از شعراء لغت ضاد بوده است. برتری جست شعرش بشیرینی لفظ و باریکی معنی و شفاف است بخوبی اسلوب و روانی و بتحقیق که اختراع کرده بمبادرت کردن محسنات لفظیه با مراعات کردن بر مزایای معنویه پس مقدم آمده در فنون و اقسام شعر و پیشوائی از پیشوایان ادب چنانچه او از معدودین و شمرده شدگان از علماء شیعه است که مشارکت در فنون داشته اند.

در مجالس المومنین ص 471- از برخی از تالیفات صاحب " قاموس " مجد الدین فیروز آبادی شافعی است که گوید: من در سال 747 برخورد کردم باادیب شاعر صفی الدین در شهر بغداد

ص: 85

پس او را استاد بزرگی دیدم که دارای قدرت و توان تمامی بود بر نظم و نثر شعر گفتن و سخن پراکنی کردن و دیدم او را که آگاه بود بعلوم عربیت و شعر، پس شعر او لطیف تر بود از بادسپیده و خرم تر از چهره خوبرو.

و اوشیعی خالص بود و کسیکه صورت او را میدید گمان نمیکرد که بنظم آورد این شعریرا که آن مانند در در صدفهاست.

و ابن حجر در " الورر الکامنه " ج 2 ص 369 گوید در ادبیت رنج کشید تا استاد شد در تمام اقسام شعر و معانی و بیان را آموخت و در آن دو رشته کتابی تصنیف نمود و زحمت بازرگانی کشید پس بشام و مصر و ماردین و غیر آنها برای تجارت و بازرگانی مسافرت نمود سپس برگشت بوطنش و در مدحهائی که کرده بود از ایشان اباطیلی بود. و ستود الناصر محمد بن قلاون و موید اسماعیل را به قصیده ای و او متهم برفض و شیعه بودن بود و در شعرش مطالبی است که اعلان بان میکند و با او این حال تبری میجست بزبانیکه گفته است و آن در اشعارش موجود است هر چند که در آن چیزیست که مناقض و مخالف با این است.

و اول مرتبه ایکه داخل قاهره شد سنه 727 بود پس ستود علاء الدین این اثیر را پس رفت بسوی او و رسانید او را بسلطان و جمع شد به فرزند آقای مردم و ابی حیان و فضلاء آن عصر پس همگی اعتراف کردند بفضائل او و رئیس شمس الدین عبد اللطیف بود. و معتقد بود که هیچ کس مطلقا مانند او شعر نگفته است. و دیوان شعر او مشهور و مشتمل بر فنون بسیاریست. و عجیب بودن آن معروفست و همچنین شرح آن و در آن یادنموده که آن را از صد و چهل کتاب دریافت کرده

ص: 86

است.

امینی گوید: و از کسانیکه با مترجم اجتماع کرده است صفدی است در سال 731 که از او در کتاب(الوافی بالوفیات) روایت میکند و علم را از استاد ما محقق نجم الدین حلی فرا گرفته و شریف نسابه تاج الدین معیه از او آموخت است.

امینی گوید: اینکه گفتیم علم را از پیشوای ما محقق فرا گرفته تا آخر ما آنرا از کتاب(امل الامل) گرفتیم وپیروی کرده او را اکثر کسانیکه شاعر ما صفی الدین را ترجمه کرده اند مانند صاحب روضات و اعیان الشیعه و استاد ما محدث قمی(حاج شیخ عباس) و این جدا درست نیست برای آنکه پیشوای ما محقق نجم الدین در سال 676وفات نموده و صفی الدین در سال 677 بدنیا آمده یکسال بعد از وفات و صفی الدینی که شاگردی کرده شیخ ما محقق را او صفی الدین محمد بن شیخ نجیب الدین یحی است و اوست آنکه از اساتیدو مشایخ سید تاج الدین بن معیه بوده است چنانچه در کتب تراجم موجود است.

در تعریف و درود بر او کتبی در کتاب فوات الوفیات ج 1 ص 279 مبالغه کرده و بسیاری از اشعار او را یاد نموده وقاضی(شهید) شوشتری هم در کتاب مجالس المومنین ص 470 و پیشوای ما شیخ حر عاملی در امل الامل و ابن ابی شبانه در تتمیم امل و سید یمانی در نسمه السحر و شوکانی در بدر طالع ج 1ص 358 و فرید وجدی در دائره المعارف ج 5 ص 525 و صاحب ریاض العلماء و سیدزنوزی در ریاض الجنه و سید(خونساری) صاحب روضات ص 422 و زرگلی در اعلام ج 2 ص 525 و مولف تاریخ آداب اللغه عربیه ج 3 ص 128

ص: 87

ویرا یاد نموده اند.

هر یک از آن گروه او را توصیف کرده بانچه که او اهل آن بوده از جمع کردن مدح و مبالغه در تعریف و ستایش گری و علامه شیخ محمد علی مشهور بشیخ علی(حزین) متوفای در بنارس هند در سال 1181 تالیفی جداگانه در اخبار و نوادر شعر او نموده است.

آثار و کارهای برجسته او

1- منظومه ای در علم عروض صاحب ریاض العلماء(افندی) آن را برای او یاد کرده

2- العاطل الحالی- رساله ای در(الزجل و الموالی)

3- الخدمه الجلیله رساله ای در صید با تفنگ شکاری

4- درر النحور در مدایح ملک منصور و آن قصاید " الارتقیات " است که شامل 29 قصیده است، مرتبه بر حروف مجمعه است و اول ابیاتش مثل آخرآنست از حروف و هر یک از آن قصیده هایم 29 بیت است.

5- دیوان شعرش: کتبی در اللغوات گوید: که او تدوین کرده شعرش در سه مجلد و تمامش بسیار خوبست. و آنچه بطبع رسیده یک جلد است و شاید آن برخی از اشعار او یا دیوان کوچک او باشد که بعضی از متاخرین از نویسنده گان آنرا بعد از دیوان کبیر او یاد کرده اند 6.

6- رساله الدار از محاورات الفار.

7- الرساله المهمله آنرا برای ملک ناصر محمد بن قلاون نوشت در سال 723.

8- لرساله الثومیه آنرا در ماردین در سال 700 نوشته است

ص: 88

9- الکافیه آن بدیعیه مشهوره اوست که شامل یکصد و پنجاه و یک نوع از محاسن بدیع است در 145 بیت در بحر(البسیط) که مدح میکند بان پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و آله را در دیوان او چاپ شده و اول آن اینست.

ان جئت سلعافل عن جیره العلم

و اقر السلام علی عرب بذی سلم

اگر آمدی بکوه سلع پس به پرس از ساکنین کوه علم و ابلاغ سلام کن بر عرب(کوه) ذی سلم.

آنرا شرح کرده ابن ذاکور ابو عبد الله محمد بن قاسم بن زاکور فاسی مالکی متوفای 1120.

10- شرح کافیه یاد شده که در مصر درسال 1316 بطبع رسیده و در بسیاری از کتب رجالی است که برای او فضیلت سبقت است در نظم بدیعیه شگفت انگیز بر کسیکه آنرا بنظم آورده است جز، اینکه ما میگوئیم که ترجمه شده ما و اگرچه ابتکار کرده در نظم بدیعییه اش اما بدرستیکه پیشقدم بسوی آن امین الدین علی بن عثمان بن علی بن سلیمان اربلی شاعر صوفی متوفای در سال 670 ترجمه شده در الوافی بالوفیات است و برای او فضیلت سبقت است چنانچه آنرا سید علی خان در(انوار البدیع) یادکرده و قصیده او را هم یاد نموده و باقی از کسانیکه بنظم درآورده است محاسن بدیع را بشگفتی پیروی کرده انددر این مراین دو شاعر را، " از ایشانست ".

1- شمس الدین ابو عبد الله محمد بن علی هواری مالکی متوفای 780 یکی از شعراء(الغدیر) یادش در این جزء خواهد آمد برای او بدیعیه مشهور به(بدیعیه العمیان) است که مدح میکند بان

ص: 89

پیامبر بزرگوار و اولش اینست:

(بطبیه انزل و یمم سید الامم)

بمدینه طیبه فرود آی و قصه کن آقای امتها(پیامبر اسلام را)

با مترجم ما معاصربوده و شرح کرده بدیعیه رفیق شاعرش ابو جعفر احمد بن یوسف بصیر البیری معروف باعمی طلیطلی متوفای 779 را.

2- شیخ عز الدین علی بن حسین بن علی بن ابی بکر محمد بن ابی الخیر موصلی متوفای 789 بدیعییه دارد که مطلعش اینست:

براعه تستهل الدمع فی العلم

عباره عن نداء المفرد العلم

مهارتیکه میگشاید اشگ دیده را در علم عبارت ازصدا کردن سید و آقای مردم است.

و برای اوست شرح آن قصیده که نامیده است به(التوصل بالبدیع الی التوسل بالشفیع)

3- شیخ وجیه الدین الیمنی متوفای سال 800 برای او بدیعیه- ایست چنانچه در علم الادب ج 1 ص 244.

4- شرف الدین عیسی بن حجاج سعدی مصری حنبلی معروف بعویس العالیه متوفای 807 برای او بدیعییه است در مدح پیامبر بزرگوار چنانکه در شذرات الذهب ج 7 ص 71 که مطلعش اینست:

سل ما حوی القلب فی سلمی من العبر

فکماخطرت امسی علی خطر

به پرس دل مرا چه در بردارد در سلمی از عبرتها پس وقتیکه با ناز قدم برمیدارد دل مرا بخطر میاندازد.

م- 5- سید جمال الدین عبد الهادی بن ابراهیم حسینی صنعانی یمانی زیدی متوفای 822 چنانچه در(ایضاح المکنون)

ص: 90

ذیل کشف الظنون ج 1 ص 173- اولش اینست:

سری طیف لیلی فابتهجت به وجدا.

شب خواب دیدم لیلی را پس از خوشحالی بوجد و طرب آمدم

6- ادیب شعبان بن محمد قرشی مصری متوفای 828 برای او بدیعییه ای است که برای او یاد کرده صاحب " کشف الظنون " ج 1 ص 191.

7- شرف الدین اسماعیل بن ابی بکر مقری یمنی متوفای 837 برای او بدیعییه ای است و شرح آن چنانچه در " کشف الظنون " ج 1 ص 191 و بغییه الوعاه ص 193 و شذرات الذهب ج 7 ص 221.

8- تقی الدین ابوبکر علی بن عبد الله حموی معروف بابن حجه متوفای837- برای او بدیعییه ای است که مدح میکند با آن پیامبر بزرگ اسلام را که او را موسوم ب " التقدیم " که شامل بر136 نوع در 141 بیت و شرح کرده آنرا بشرحیکه نامیده میشود ب " خزانه الادب " در 571 صفحه طبع شده و مطلعش اینست:

لی فی ابتداء مدحکم یا عرب ذی سلم

براعه تستهل الدمع فی العلم

برای من در اول مدح شما ای عرب ذی سلم مهارتیست که جاری میسازد اشگ را در چهره.

9- ابن الخراط زین الدین ابو الفضل عبد الرحمن بن محمد بن سلیمان حموی شافعی متوفای 840 برای او بدیعییه و شرح آن است " ایضاح المکون ج 1 ص " 173.

10- یخ محمد مقری ابن شیخ خلیل حلبی متوفای 849 برای او بدیعییه ای است که اولش اینست:

ص: 91

عجبی عراقی فعج بی نحوذی سلم

و اجنح لسکانها بالسلم و السلم

خوش آیند من بعراق منست پس کوچ بده مرا بطرف ذی سلم و میل کن بطرف سکنه ذی سلم بسلامت و مدارا.

11- شیخ بدر الدین حس بن مخزون طحان برای او بدیعییه ای است که یاد کرده آنرا پیشوای ما کفعمی در کتابش«فرج الکرب» و گوید آن تخمیسی است برای بدیعییه شیخ صفی الدین ترجمه شده.

12- شیخ ابراهیم کنعمی حارثی یکی از شعراء(الغدیر) که ذکرش در این جزء خواهد آمد، برای او بدیعییه و شرح آن که اعلان کننده از تبحر او در فنون ادب است، اول آن اینست:

ان جئت سلمی فسل من فی خیامهم.

اگر آمدی سلمی را پس سئوال کن کیست در خیام ایشان

13- جلال الدین ابو بکر سیوطی متولد 849 و متوفای 911 برای او بدیعییه ای است بنام(نظم البدیع فی مدح خیر الشفیع) و برای او شرحیست که اول آن اینست:

من العقیق و من تذکار ذی سلم

براعه العین فی استهلالها بدم

از وادی عقیق و از یادآوری ذی سلم مهارت چشم است در استهلال و ظاهر شدنش بخون من.

14- باعونیه عایشه دختر یوسف بن احمد بن ناصر بن خلیفه دمشقیه شافعیه فوت شده در سال 922 برای او بدیعییه است که اولش اینست:

ص: 92

فی حسن مطلع اقمار بذی سلم

اصبحت فی زمره العشاق کالعلم

در زیبائی محل طلوع ماه ها بذی سلم، صبح کردم در گروه عاشقیی مانند علم و پرچم.

و آنرا شرح کرده و نام آنرا(الفتح المبین فی مدح الامین) گذارده و آن در حاشیه(خزانه الادب ابن الحجه) است.

15- شیخ عبد الرحمن بن احمد حمیدی متوفای 1005 یکی از شعراء که میاید یادش در شعراء قرن یازدهم برای او بدیعییه ای است که موسوم ب«تملیح البدیع بمدیح الشفیع» نموده واول آن اینست:

رد ربع اسما و اسمی ما یرام رم

و حی حیا حواها معدن الکرم

برو خانه اسماء و عالی ترین چیزیکه قصد میشود قصد کن و تحیت بگو قبیله ایکه در بردارد معدن کرم را.

عدد انواع آن 168 نوع و عدم ابیات 140 بیت است و تاریخ نظم آن 992 میباشد اشاره کرده بهر یک از این به قولش:

جانوعه(مصلح) ابیاته(منن)

رخته(ناظما) للحاسب النهم

نوع آن مصلح و خیراندیش آمد و منازل آن احسانهاست من

تاریخ آنرا گذاردم در نظم برای حساب گر زیرک فهمیده ای.

یافت میشود در دیوانش(الدر المنظم فی مدح النبی الاعظم) که در سال 1322 در مصر بطبع رسیده در 149 صفحه.

16- شمس الدین محمد فرزند عبد الرحمن فرزند محمد حموی

ص: 93

مکی حنفی ساکن مصر متوفای 1017 برای او قصیده شگفت انگیزیست در 148 بیت چنانچه در ایضاح ج 1 ص 173 مذکوراست.

17- سید علی خان صاحب«سلافه العصر» متوفای 20 / 1018 یکی از شعراء الغدیر یاد او خواهد آمد برای او قصیده عجیبی است در 148 و برای آن شرح آنست که دائر و سائر است بنام«انوار الربیع» مطلع آن اینست:

حسن ابتدائی بذکری جیره الحرم

له براعه شوق یستهل دمی

حوبی اول سخنم بیادی از همسایگان خانه خداست که برای آن نهایت شوق است که آغاز میکند ریختن اشکم را.

18- شیخ عبد القادر فرزند محمد طبری مکی شافعی متوفای 1032 برای او قصیده بدیع شگفت انگیزی است که آنرا یاد کرده شوکانی در«البدرالطالع» ج 1 ص 371 که اول آن بیت زیر است:

حسن ابتداء مدیحی حی ذی سلم

ابدی براعه الاستهلال فی العلم

نیکوئی اول مدیح من قبیله ذی سلم را ظاهر کرد براعه استهلال را در کوه علم.

و برای اوست شرح آن.

19- شیخ احمد فرزند محمد مقری تلمسانی متوفای1041 برای او قصیده بدیع عجیبی است که مطلع آن اینست:

شارفت ذرعا فذر عن مائها الشیم

وجزت نملی فنم لا خوف فی الحرم

مشرف شدی بر زمین زرع پس بگذر از آب خنکش و گذشتی از

ص: 94

زمین مورچگان پس بخواب که بر تو ترسی در حرم نیست.

20- شیخ محمد فرزند عبد الحمید بن عبد القادر معروف به(حکیم زاده) برای او قصیده بدیعییه ای است که در سال 1059 بنظم آورده و مطلعش بیت زیر است:

حسن ابتدائی بذکر البان و العلم

حلا لمطلع اقمار بذی سلم

خوبی اول شعر من بیاد کوه بان و علم شد برای طلوع ماه هائی بذی سلم.

و برای او قصیده بدیع دیگریست موسوم به«اللمعه لمحمدیه فی مدح خیر لبریه» که اولش این بیت است:

آن رمت صنعا فصن عن مدح غیرهم

یا قلب سرا و جهرا جوهر الکلم

اگر قصد کردی کاریرا پس ای دل نگهدار از ستودن غیر ایشان در نهانی و آشکارا جوهر سخن را.

و برای اوست شرح کبیر مخطوط آن در 338 صفحه که نزد علامه سید جعفر بحر العلوم در نجف اشرف موجود است.

21- شیخ ابو الفاءعرضی حلبی برای او قصیده بدیعی است که مدح میکند پیامبر بزرگ را یاد کرده آنرا برای او شیخ قاسم بن بکره چی درشرح بدیعییه که اول آن اینست:

براعتی فی ابتدا مدحی بذی سلم

قد استهلت لدمع فاض کالعلم

مهارت من در ابتداء مدحم بذی سلم بتحقیق که شروع شد تا اشکیکه فراوان آمد مانند باران.

ص: 95

22- شیخ عبد الغنی فرزند اسماعیل فرزند عبد الغنی حنفی نابلسی دمشقی مولود سنه 1050 و متوفای 1143 برای او قصیده بدیعی است که مدح میکند بان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را اولش اینست:

یا منزل الرکب بین البیان و العلم

من سفح کاظمه حییت بالدیم

ای محل فرود آمدن قافله میان کوه بان و علم، از دامنه کوه کاظمه زنده باشی بباران بسیار.

و تاریخ گذارد آنرا بقولش و آن آخر قصیده اوست:

و قلت للربع لما الفکر ارخها

یا ربع قد تم مدحی سید الامم

و گفتم بدوستان وقتیکه اندیشه تاریخ آنرا گذارد ای رفقا بتحقیق که پایان یافت مدح من آقای امتها را.

و برای او شرح آنست موسوم به «نفحات الازهار علی نسمات الاسحار فی مدح النبی المختار» در348 صفحه بطبع رسیده و برای او قصیده دیگریست که بحاشیه شرح یاد شده چاپ شده اولش این است:

یا حسن مطلع من اهوی بذی سلم

براعه الشوق فی استهلالها المی

ای زیبائی منظر و چهره کسیکه عاشق اویم بذی سلم کمال شوق در آغاز آن درد و اندوه من است.

23- شیخ قاسم بن محمد بکره چی حلبی حنفی متوفای 1169 برای او قصیده بدیعییه است در مدح پیامبر امین که اولش اینست:

ص: 96

من حسن مطلع اهل البان و العلم

براعتی مستهل دمعها بدم

از زیبائی منظر و چهره اهل بان و علم کمالیست که آغاز میکند اشگ آنرا بخون من.

و برای اوست شرح چاپ شده آن موسوم ب«حلیه البدیع فی مدح النبی الشفیع» در سال 1148 فارغ از آن شده است.

24- سید حسین فرزند میر رشید رضوی هندی متوفای 1156 برای او قصیده بدیعی است که بان مدح میکند پیامبر وآلش علیه و علیهم السلام را در دیوان خطی او در 143 بیت موجود است و اول آن اینست:

حی الحیا عهد احباب بذی سلم

و ملعب الحی بین البان و العلم

درود بگو بیاران عهد و خاطره دوستان ذی سلم و بازیگاه قبیله میان کوه بان و علم را.

25- شیخ عبد الله فرزند یوسف بن عبد الله حلبی متوفای 1194 برای او قصیده بدیعییه و شرح آنست چنانچه در«ایضاح» ج 1 ص 174.

26- خوری یوسف بن ارانیوس فرزند ابراهیم مسیحی فاخوری مولود 1218 و متوفای 1301 برای او قصیده بدیعییه است که مدح میکند بان مسیح را شامل بر صد و هشتاد نوع است با التزام اسم بردن آن نوع را و اولش اینست:

براعه المدح فی نجم ضیاه سمی

تهدی بمطلعها من سناه عمی

ص: 97

کمال مدح در ستاره ایستکه نورش بلند شده که رهنمونی میکند بطلوعش کسی را که از برق آن کور شده. و آخرین اینست:

و اختم ختامی بان احظی بمطلعک الباهی بخدر السنی یا مرشد الامم.

و پایان میدهم آخر قصیده ام را باینکه بهره مند میشوم بظهور زیبای تو در روز اول میلادت... ای ارشاد کننده امتها.

تمام آن چاپ شده در«علم الادب» ج 1 ص 245.

27- شیخ عبد القادر حسینی ازهری طرابلسی برای او قصیده بدیعییه است بنام(ترجمان الضمیر فی مدح الهادی البشیر) در سال 1308 بنظم آورده و در روزنامه بیروت چاپ شده است.

28- شیخ محمد فرزند عبد الله ضریر ازهری متوفای 1313 برای او قصیده بدیعییه موسوم ب«الغررنی اسانید الائمه الاربعه عشر» چاپ شده صاحب کتابهای مطبوعه یاد کرده آنرا برای او.

29- و شیخ احمد فرزند صالح بن ناصر بحرانی مولود 1254 و متوفای 1315 برای او قصیده بدیعییه است که مدح میکند بان مولای ما امیر المومنین علیه السلام را و آن در دیوان چاپ شده او بنام(المراثی الاحمدیه) موجود است و برای اوست شرح آن که اولش این است: پ

بدیع مدح علی مذعلا قلمی

براعه تستهل الفیض من کلمی

براعت و شگفت انگیزی مدح علی علیه السلام از وقتیکه قلم من بکار افتاده براعتیست که آغاز میکند فیض را از سخن من.

30- شیخ محمد فرزند حمزه شوشتری حلی مشهور بابن ملا

ص: 98

قوت شده 1322- از شعراء غدیر است که یادش خواهد آمد. برای او قصیده بدیعییه است که مدح میکند بان پیامبربزرگوار صلوات الله علیه و آله را که ممتاز است قصیده های بدیعییه را بانواعی از بدیع بودن.

31- مولی داود بن حاج قاضی خراسانی معروف بملا باشی متوفای حدود 1325 که در(مطلع الشمس) ترجمه شده است برای او قصیده بدیعیه و شرح آنست فرزند او میرزا فضل الله متوفای اواخر سال 1343، آنرا موسوم(بازهار الربیع) نموده است.

32- شیخ طاهر بن صالح بن احمد جزایری دمشقی متولده سال 1268 و متوفای 1338و برای او شرح آنست که در سوریا چاپ شده اولش اینست:

بدیع حسن بدور نحو ذی سلم

قد راقنی ذکره فی مطلع الکلم

زیبائی جمال ماه های اطراف کوه ذی سلم، بتحقیق که خوش آمد مرا که یاد او کنم در آغاز سخنم.

33- شیخ محمد صالح بن میرزا فضل الله مازندرانی حایری متولد 1297 یکی از شعراء غدیر است یادش خواهد آمد در شعراء قرن چهاردهم برای او قصیده بدیعییه است وبرای اوست شرح آن که اولش اینست:

من حسن مطلع سلمی مستهل دمی

لله من دم ذی سلم بذی سلم

از زیبائی چهره سلمی آغاز شد ریختن خون من، سوگند بخدا از خون بیگناهی در ذی سلم.

ص: 99

م- 34- شیخ عبد الله(بن) محمد بن ابی بکر یکی از شعراء عامه برای او قصیده بدیعییه است که مدح میکند.بان پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و آله را عدد ابیات آن 139 بیت است که اول آن اینست:

یا عامل الیعملات الکوم فی الاکم

بالعیس بالعیس عرج نحو ذی سلم

سر دهنده شتران را بر شتران ماده بر تو باد که شتر سرخ موی را بر شتر سرخ موی سر دهی در ذی سلم. و آخرین ابیات آن این است:

صلی علیه اله العرش ما لمعت

بیض الکواعب فی سود من الظلم

درود فرستاد بر او خدای عرش مادامیکه برق زند سفیدی ستاره گان در سیاهی تاریکی شب.

یاد کرده تمام آنرا آقای ما علامه سید احمد عطار در کتابش«الرائق» در جزء دوم.

35- واردی مقری برای او قصیده بدیعییه است در مدح سید

ص: 100

شماره صفحه: احمد عطار طاب ثراه در جزء دوم از کتابش«الرائق» یاد کرده عدد ابیاتش 145 بیت است و اول آن اینست:

ان زرت سلمی فسل ما حل بالعلم

و حی سلعا و سل عن حی ذی سلم

اگر سلمی را دیدار کردی پس سئوال کن کی در کوه علم منزل کرده و درود بگو سلع را و به پرس از مردم ذی سلم.

و در آخرش میگوید:

و آل او و ایشان خاندانی رهنما و رهبر و کسانی هستند که به سوره(هل اتی) آمده لطیفه مدح ایشان خاندان پیامبر و پایه های خاندان پیامبر و پایه های اصول و اساس اسلام و آروزهای رسیدن و اهل حکم و بخشش میباشد پاکیزگی هستند که اصل و فرع بلند مرتبه شان عالیست بالارفته است از نور جدشان.

فداکاری کردند و سیر کردند بلند شدند در شرافت پس ایشان ابر بارنده و شاخه پربار و ستاره اند در بلندیشان، ایشان روساء مقامهای بلندند پس برای این سر فرود آورم و گردیدم خاک زیر کفشهای ایشان.

ایشانند مردان مردان خدا که فضل ایشان شمرده نمیشود اگر روزی فضل غیرشان شمرده شود،

بهترین آفریده ها و آقایان دنیا و شریفترین ایشان طاها پیامبر گرامی و تمامشان در بلندترین نعمتهایند،

فروختند جان خودشان را بیاری کرد نشان دین گرانقدررا و چه

ص: 101

بسیار بخشیدند جانشان را و بخشیدند زادشان را.

سبز است چراگاه ایشان سرخ است شمشیرهای برنده شان سفید است صورتشان صاحبان اخلاق پسندیده اند،

کفایت کردند سرکشانرا چنانچه کفایت کردند قصد کننده گان را از جهت بخشش به تیرزدن و رساندن در حمله کردن و در بخشیدن،

حمله کردند و چه بسا سوراخ کردند با نیزه در روز جنگ سینه را و چه بسا که افکندند در صدمه ای.

پاکیزه است از پلیدیها نفسهای ایشان و از مانند خودشان منتقل شدند در ارزنده ترین رحم ها.

و صحابه صحابه پیامبر خواست نیست ماه بلند زیباتر از جهت منظر از وقار و سکینه ایشان،

عیبی نیست در ایشان بصفتی جز اینکه ایشان خود را ارزان کردند بسبب پرهیزگاری جانهای گرانقدر خود را،

ای نیکوترین آفریده ها در خلقت و در اخلاق و در شرافت و در حکم نمودن و در علم و حکمت،

و کیست وقتیکه گناه من زیاد شد پس مدح کنم او را نجات یابم پس مدح اندوخته من و دوستی شما نگه دارنده من است،

باش شفیع من مالک من ای احمد(مصطفی) در فردای قیامت و نجات بده متمایل و گرفتار هوا را از لغزش قدم،

این مدیحه من است در حالیکه معترف بتقصیرم میباشم پس به پذیر از من و رها کن کسی را که سرزنش میکند خود را به پشیمانی،

پس در حدیث مندرج است که کسیکه برای شما یک بیت شعر بگوید پس یک خانه در بهشت نعمتها برای او بلند میشود،

ص: 102

پس منت گذارید بر من باحسانی که قبول نمائید بدن راندن و شما معدن بخشش هستید،

و تو میدانی چه طلب میکند محب تو در فرداء قیامت و مانندشما محتاج نباشد بسخن گفتن،

پس دست را زنهار که خالی بر نگردانید و ترحم فرمائید قربان شما شود بنده ایکه در سایه حمایت شماست،

بیان مدح شما در فن بدیع برای او دقیق است از جهت معنی بان نطق و دهان من گویاست،

و من قرار دادم بحمد خداوند ساعتی از عمر دنیا را عبادتیکه مدح تو را در آن بنظم درآوردم،

پس ببخش که اگر بخشیدید بخشیدن نیکوئی پس مقام شما نزد خدا در گناه من کم نشود،

و در راه تو اگر کعب رستگار شد روز خوشی اوست پس از تو میبینم بهترین غنیمت ها را.

و مطلب(واردی مقری) سیراب کننده تشنه است و آیا جز تو فریاد رسی هست در فردای قیامت برای نجات ازآتش،

پس بپذیر مدح بدیع و شگفتی را که بلندی مقام تو است از نیکوئی آغز در خوبی پایان.

ولادت او وفات او

اتفاق کردند تمام تاریخ نگاران بر اینکه مترجم(صفی الدین) در پنجم ربیع الاخر سال 677 بدنیا آمده و بر اینکه او در بغداد وفات کرده مگر اینکه خلاف در تاریخ وفات او بین 750 و 752 است پس بهر کدام خواستی تاریخ بگذار و مردد بگذار جمع بین آن دو را)

ص: 103

و مصدر و مدرک یکیست(بنابر آنچه که من حساب میکنم) بر قول و تاریخ اول آن زین الدین طاهر بن حبیب و بنابر دوم صفدی است و خدا داناست.

م- دکتر مصطفی جواد بغدادی بما نوشت بدرستیکه آنچه را که صفی الدین حلی از بنی حبیب حلبی ها تاریخ گذارده آن بدر الدین حسن بن زین الدین عمر بن حبیب متوفای سال 779 یاد کرده آنرا در«دره الاسلاک فی دوله الاتراک» در وفیات سال 750 و شاید او یاد کرده نیز در تاریخ دومش(تاریخ الملوک) که آنرا در سال 679 به پایان رسانیده و فرزندش زین الدین متوفای سال 808 تعلیقه و حاشیه ای برآن نوشته است. و از معلوم اینکه وفات صفی الدین حلی داخل در تاریخ بدر الدین ابن حبیب است نه در تعلیقه پسرش. آنگاه آنکه وارد در کتاب(الدرر الکامنه» است بر دو قسم است: 1- زین الدین بن حبیب در متن. و ابن رجب در یکی از دو نسخه. و ممکن است که دومی صحیح باشد. برای اینکه زین الدین بن رجب ترجمه کرده دها نفر مثل صفی الدین حلی در استادیش اگر آنها استاد او باشند و در طبقات حنبلی ها اگر آنها حنبلی باشند.

و ابن قاضی ترجمه کرده شهبه صفی الدین حلی را در(زیل تاریخ الذهبی) و صفدی اکتفا و قناعت نکرده بر ترجمه او در الوافی بالوفیات، بلکه نیز در(اعیان العصر و اعوان النصر) نگاشته است. و از این دو ترجمه و بیوگرافی ابن شاکر کتبی در(فوات الوفیات) نقل کرده است و نجم الدین سعید بن عبد الله دهلی حافظ تاریخ نگار جزء لطیفی در بیوگرافی صفی الدین حلی نوشته و ابن قاضی شبهه از آن در حاشیه تاریخ ذهبی یاد شده نقل نموده و در سال وفات او

ص: 104

749 وفات نموده است. و آن سال وبائی عمومی بود که عده ای بسیار از اعیان و غیر آنها از دنیا رفتند.

و از اشعار ترجمه شده گفته اوست که بان پاسخ داده قصیده ابن معتز عباسی که مطلع و اولش اینست:

الا من لعین و تسکابها

تشکی القذا و بکاها بها

آیا نیست کسی برای دیده و اشک ریختن آن که شکایت میکند خار رفتن بچشم و گریستن آنرا بان،

انداخت بما حوادث و رویدادهای زمان انداختن کمانها به تیرهایش،

و ای چه بسا زبانهائی که مانند شمشیر قطع میکند گردنهای یارانش را،

و در آن قصیده میگوید:

و ما هستیم که وارث شدیم لباس پیامبررا پس تا کی دامن آنرا میکشید،

برای شما خویشاوندی است ای فرزندان دختر او و لیکن پسران عمو سزاوارتر بان هستند،

و از آنست:

ما امیه را در منزلش کشتیم و ما شایسته تریم به کندن و بردن لباس های او،

هرگاه شمانزدیک شدید برخورد کردید بجنگ سختی که خوش وقت ساخت برده فروش ها را،

پس صفی الدین نامبرده ویرا پاسخ داده بقولش:

ص: 105

آهای بگو به بدترین بنده گان خدا و طاغوت قریش و دروغ گوی آن،

و ستمگار بنده گان و ستمگر لج باز و بدنام کننده بزرگان و غیبت کننده آنان(یعنی پسر معتز عباسی لعنه الله علیهما)

آیا تو مفاخره میکنی با خاندان پیامبر و انکار میکنی فضیلت اصالت و پاکزادی آنان را،

آیا بشما پیامبر(ص)(بانصار ای نجران) مباهله کرد یا بایشان پس دشمن را برگردانید به ناخوشی همیشگیشان،

آیاخدا از شما نفی کرد پلیدی را یا از ایشان برای پاک بودن ذاتشان و حقیقتشان،

آیا پلیدی و میگساری از عادت و خوی شما نیست و کثرت عبادت ازعادت و پایداری ایشان،

و گفتی: وارث شدیم لباس پیامبر را پس تا کی میکشید دامن آنرا،

در حالیکه نزد شماست(حدیث مجعول) پیامبران ارث نگذارند پس چگونه لباس خلافت را نصیب شما شد،

پس خود را در هر دو حالت تکذیب کردید و ندانستی عسل را از زهرو درخت تلخ.

آیا جد تو(ابن عباس)راضی است بانچه که گفتی و نبود روزی که او در شک و تردید باشد،

و او در صفین از حزب خاندان رسالت و علی علیه السلام بود برای جنگ کردن با گردنکشان و احزابشان.

و مرگ از ساق پایش کشیده و جنگ با نوک نیزه و دم شمشیرها

ص: 106

او را تهدید میکرد،

پس آمد چونکه علی علیه السلام او را فرا خوانده بود به تشویق کردن و تهدید نمودن آن،

و اختیار کرد او را اگر مردم راضی میشدند باو جهت حکمیت برای اسباب آن،

تا خلافت را بدهد بکسیکه اهلیت برای آن دارد پس مردم او را نه پسندیده برای ایجاب حکمیت،

و نماز خواند با مردم در تمام مدت زندگانیش و حال آنکه علی علیه السلام در دل محرابش بود،

پس چرا جدتان(ابن عباس) لباس خلافت را نپوشید هر گاه او سزاوارتر بود بان،

وقتیکه(عمر) امر خلافت را بشورای(شش نفری) واگذار کرد پس آیا جد شما بعضی از صاحبان شوراء بود.

آیا پنجمی ایشان بود یا ششمی آنان و حال آنکه نمایان بود در جلوی(عمر) موسس شوراء،

و گفته تو: که شما پسران دختر او هستید و لیکن پسران عموشایسته ترند بخلافت،

پسران دختر هم نیز پسران عموی اویند و این نزدیکتر است به انساب نبوت،

پس واگذار در خلافت فصل خلاف را پس آن رام برای سوار شونده گانش نیست،

و تو اهلیت آن را نداری که فحص و کاوش از شان

خلافت کنی و تو پوشنده نیستی لباس خلافت را،

ص: 107

و تو را خلافت فرا نگرفت مگر یکساعت پس تو نبودی اهل برای اسباب آن،

و چگونه روزی اختصاص بتو پیدا کرد و حال آنکه تو مودب باداب خلافت نبودی،

و گفتی: باینکه شما کشنده شیران، امیه هستید در بیشه ها و جنگلهایشان،

دروغ گفتی و زیاده روی کردی در آنچه که ادعا کردی و خودت را باز نداشتی از عیب جوئی آن،

پس چه اندازه چشم انداختند معشوقه های شما را پس برگردانیده شدند بر روش اعقابشان،

و اگر نبود شمشیرهای ابو مسلم هر آینه سنگین میشد بر کوشش دواطلبان آن،

و این بنده و غلامی برای بنی امیه بود نه برای شما رعایت کرد در درباره شما نزدیکی انساب آن را.

و شما اسیرانی بودید در میان زندانها و شما را نازک و ضعیف کرده بود بوسیدن آستانه و درگاه زندانها.

پس شما را بیرون آورد و خلافت را پیش کش شما نمود و بشما پوشانید زیادی جامه گشاد خلافت را،

پس شما پاداش دادید او را به بدترین پاداشها برای بیدادگری و اعجابتان و غرورتان،

پس واگذار ذکر مردمی را که خشنود شدند بروزی کفاف و آمدند خلافت را از درش،

ایشان پارسایان و ایشانند عبادت کننده گان و ایشانند سجده

ص: 108

کننده گان در محراب ایشانند روزه داران ایشانند قیام کننده گان ایشانند دانایان باداب خلافت،

ایشانند قطب ملت دین خدا و آسیای دین میگردد بدور قطب آن،

بر تو است که با خواننده ها و رقاصه ها مشغول بلغو و غفلت باشی و رها کنی کارهای عالی را برای اهلش،

و بر تو است تعریف دوشیزه گان و میگساران و توصیف ملک و زمین با لقبهایش،

و شعرتو است در ستایش بی نمازی و گشتن پیاله گردانها با تنگ ها و شیشه های الکل،

پس این کار تو است نه کار ایشان و سیر نمایند خوبان و نیکان باحساب و نژادشان،

ص: 109

امام شیبانی شافعی

اشاره

مولود 703 متوفای 777

سپاس میکنم پروردگارم را برای طاعت و پرستش او و نظم میکنم قلاده ای در عقیده به تنهائی.

فدا میکنم شما را نعمتهای سه گانه خود را دستم و زبانم و قلب مستورم را،

و شهادت میدهم به یکتائی خدا که پروردگاری جز او نیست از قدیم پایدارشد به ابدیت و یگانگی،

اوست اول ظاهر بدون اول و آخر کسیکه باقی میماند همیشه و بطور ابدیت خواهد بود.

شنوا بینا دانا متکلم توانا است بر میگرداند جن و انس را چنانچه ایجادکرده بود،

مرید است اراده کرده موجودات را برای وقتش قدیم است پس آن چه که خواست آفرید و بوجود آورد،

ص: 110

حیاه است و علم است و قدرت است و اراده است متکلم است و بصیر است و گوش است بابقاء،

خدا است که بر عرش آسمان تسلط دارد و با آفریده هایش جدائی دارد و یکیست،

پس جهتی نیست که خدا را در بر داشته باشد و نیست برای او مکانی و برتر و بزرگتر است از آن مکان و جهت،

وقتیکه جهان هستی آفریده و پروردگار است هر آینه از عرش مولی و آقا بوده است،

تا آنجا که بعد از ذکر اصول عقاید و مدح سه خلیفه گوید:

و فراموش نکن داماد پیامبر و پسر عموی او را که دریائی از علوم و راهنما و رهبر بود،

و فداء کرد پیامبر خدا را حقیقه بجان خودش در شبیکه در فراش و جای پیامبر چون شیر خوابید،

و کسیکه مولا و آقای او پیامبر است پس صبح کرد علی علیه السلام برای او براستی مولا و یاور،

و فراموش نکن باقی اصحاب اهل بیت و انصار و پیروان او را که بر راه هدایت اند،

و تمام آنها را خدا درود بر ایشان فرستاده ونیز پیامبر درود گفته و تاکید نموده است،

پس بنده رافضی نباش پس تجاوز کنی پس وای و وای در عالم برای کسیکه تجاوز از قانون کند،

پس دوستی تمام خاندان و صحابه مذهب منست در فردای قیامت که بایشان امید دارم نعمت ابدی را،

ص: 111

و از جنگ صحابه با یکدیگر ساکت باش پس آنچه بین ایشان شده آن اجتهادمحض بوده است،

و بتحقیق که در اخبارصحیح آمد که قاتل و مقتول آنان در بهشت جاودان جاودانست،

و این اعتقادامام ما شافعی و عقیده مالک و ابو حنیفه و احمد نیز همین است.

آنچه که این شعر در پی دارد:

این ابیات را ما انتخاب کردیم از قصیده بزرگ هزار بیت که چاپ شده از امام ابی عبد الله محمد شیبانی شافعی که صاحب(کشف الظنون) برای او یاد کرده و جمعی از بزرگان شافعیه آنرا شرح کرده اند که از ایشانست.

1- نجم الدین محمد بن عبد الله اذرعی عجلونی شافعی متوفای سال 876 فارغ شده از شرح آن 11 ماه رجب سال 859 و آنرا موسوم ببدیع المعانی در شرح عقیده شیبانی نموده و آن اول شرحی است که بر آن تالیف شده است چنانچه آنرا در اول شرح یاد کرده. گوید در ص 75 شاعر(شیبانی) در شعرش اشاره کرده

و من کان مولاه(النبی) لقد غدا

(علی) له بالحق مولا و منجدا

ص: 112

و کسیکه مولا و آقای او پیامبر است هر آینه صبح کرد(علی) برای اوبراستی که مولا و راهنماست،

تا آنچه که در حدیث صحیح وارد شده که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گوید: " من کنت مولاه فعلی مولاه" شیخ محی الدین نووی گوید: معنایش نزد علماء این موضوع که مورد اعتماد در تحقیق آن و امثال آن اینست: کسیکه من یاور او و مولای او و دوست و همدم اویم پس علی هم چنین است پایان سخن او. و شاید ناظم اشاره کرد به این معنی بعطف قولش(منجدا)بر(مولاه) پس عطف تفسیر میباشد: و بتحقیق وارد شده که عمر بن خطاب وقتی شنید بیان پیامبر صلی الله علیه و آله را که فرمود هر کس من مولای اویم پس علی مولای اوست. بعلی علیه السلام گفت: هنیئا لک اصبحت مولا کل مومن و مومنه. گوارا باد بر تو که صبح کردی در حالیکه مولای هر مرد مومن و زن مومنه هستی.

2- شیخ علوان علی بن عطیه حموی شافعی متوفای936 آنرا موسوم بیدیع المعانی در شرح قصیده شیبانی نموده. صاحب(کشف الظنون) چنین یاد کرده آنرا و در شذرات الذهب ج 7 ص 218 و قاموس الاعلام ج 2 ص 682 موسوم نموده آنرا ببیان المعانی فی شرح عقیده الشیبانی.

3- ابو البقاء احمدی شافعی آنرا«المعتقد الایمانی علی عقیده الشیبانی» نامیده است.

4- شیخ محمد بن علی بن علان متوفای 1057 آنرا نیز موسوم نموده به بدیع المعانی،

ص: 113

شاعر کیست؟

محمد بن احمد بن ابی بکر بن عرام بن ابراهیم بن یاسین بن ابی القاسم بن محمد ربعی شیبانی اسوانی اسکندرانی شافعی تقی الدین ابو عبد الله امام محدث و فقیه مفتی در هیجدهم شوال 703 به دنیا آمده و شنیده است چنانچه در(الدرر الکامنه) ج 3 ص 373 از علامه رشید الدین اسماعیل بن عثمان معروف بابن معلم حنفی متوفای 724 و حسن بن عمر کردی ابو علی ساکن جیزه مصر و فوت شده در آن در سال 720 و حجار شهاب الدین ابی العباس احمد بن ابی طالب متوفای 730 و شریف موسی ابن ابی طالب عز الدین ابی القاسم موسوی متوفای بمصر سال 715 و علم بن دراده و تاج الدین ابن دقیق العید احمد بن علی متوفای در قاهره و برخی گفته اند متوفای در قوص سال 723 و احمد ابن محمد بن کمال الدین متوفایی 718 و شریف علی زینبی و عمر عتبی رکن الدین بن محمد قرشی متوفای سنه 724 و زینب دختر احمد بن عمر بن ابی بکر بن شکر مقدسی متوفای سال 722 و غیر ایشان.

و باو اجازه داد مطعم و ابن عبد الدائم و ابن نحاس و یحیی بن سعد و از مکه رضی الدین ابو اسحق ابراهیم طبری مکی شافعی متوفای سال 722 و غیر از آنان.

ابن حجر در درر گوید: شیبانی حدیث گفت وفتوا داد و تدریس نمود و تصنیف کرد وبیرون آورد و یگانه است در آوردن بچیزهائی از مسموعات و شنیده هایش وفاتش در سال 777 بوده است.

و بیوگرافی و شرح حال او در(شذرات الذهب) ج 6 ص 252

ص: 114

موجود است و شمرده است از کسانیکه از او شنیده اند: ابن مخلوف علی بن ناهض نویری مالکی قاضی متوفای 718.

و شیبانی را هر چند که تعریف بشعر گوئی نکرده اند در آنچه که ما برآن مطلع شدیم از ترجمه او جز اینکه(امام ابو عبد الله محمد شیبانی شافعی)که این قصیده باو نسبت داده شده در کتب رجالی باین اوصاف یاد شده منطبق نمیشود مگر بر او و خدا داناست.

ص: 115

شمس الدین مالکی

اشاره

متوفای 780

و براستی که(علی) شمشیر پیامبر و یار نام آور او برای شرافت ساخته شده بود،

و داماد پیامبر برگزیده و پسر عموی او پدر حسن و حسین که دارای تمام آقائی ها بودند،

و تزویج کرد او را خدای آسمان از آسمانش و برای تو کافیست تزویجی که از عرش ظاهر شده،

به بهترین بانوان بهشتی که از جهت قدرت و آقائی تابان است و کافیست تو را این برتری برای علی علیه السلام،

پس علی و فاطمه خوابیدند و لباس پارسائی بهترین لباس آنان بود و آنها ایثار کردند بر خود بخوراکشان کسی را که نیازمند بود،

پس برگزیدند بهشت را از حله ها و از زیورها برای رعایت این پارسائی،

ص: 116

و زیان نکرده کسیکه خوابیده و لباسش پشمی بود و در لباس سندس گرانقدر فردا صبح خواهد نمود،

و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود من شهر علمم و علی درب آن است پس در را قصد کن و از در نزد من آئید،

و کسیکه من مولای اویم(علی) مولای اوست و مولای خود را قصد کن محبت آقایت تو را ارشاد میکند،

و تواز من هستی بجز نبوت و پیامبری مانندهارون از موسی و کافیست تو را پس سپاس کن خدا را،

و او از خردسالان اول پیشقدم بدین بود پیشی نگرفت از او پذیرنده راه یافته ای،

و آمد پیامبر خدا در حالیکه خشنود از او بود و او از زهراء علیها السلام پریشان بود.

پس پیامبر خاک را از چهره او زدود چون بدنش را لمس کرده بود و از خاک برخاست در حالیکه مانوس بان بود در تنهائی،

و باو گفت گفتن از روی مهر برخیزای ابو تراب سخن دوست

ص: 117

صمیمی راستگو، و درباره دو پسرانش پیامبر گفت این دو آقای جوانان شمایند در بهشت خانه عزت و آقائی،

و فرستاد او را از طرف خدا پیامبر بعنوان مبلغ و رساننده و برگزیده شد باین خصوصی به تنهائی،

و فرمود: آیا تبلیغ و رسانیدن از من شایسته است برای کسیکه از خاندان من نیست ازمردم پس اقتدا کن،

و حقیقه عبد الله گفت به سائلیکه آمده بود و از ایشان سخت سئوال میکرد،

و اما(علی) علیه السلام پس بفهم که منزلش و منزل رسول خدا کجاست پس بشناس آنرا و گواهی بده.

و پیوسته روزه دار و رجوع کننده به پروردگارش بود و برای خدا قیام کننده و بسیار بنده گی میکرد،

قانع از دنیا بود بانچه باو میرسید معرض از مال دنیا بود در هر وقت که مال میاوردند برای او دوری میکرد،

هر آینه بتحقیق که دنیا را سه طلاقه کرده و هر جا که آنرا دید که آمده بود بدنیا میگفت: دورشو،

و از نزدیکترین ایشان بحق بود در دنیا و تمام ایشان صاحب حق بودند لکن او نزدیکترین هدایت شده گان بود،

و مدح کرده بان قصیده(عشره مبشر) ده نفریرا که پیامبر" ص " بشارت بهشت بانها داده بود پس یاد کرده،

آنچه را که مخصوص بابی بکر بن ابی قحاقه بود از مناقب در 14بیت که اولش اینست،

ص: 118

پس از ایشانست ابوبکر خلیفه ای که برای او برتری و تقدم است در هر جائی،

و صدیق رهبر مردم آنچنان کسیکه ایثار کننده بود مالش را در راه خدا که ارشاد شده بود،

سپس یاد کرده آنچه اختصاص بعمر بن خطاب داشت در 22 بیت که اولش اینست:

و پیرو میشود او را در فضیلت عمر آنکسیکه انداخت از کمانها راستی تیر محکمی،

و نیست هر کس قصد سعادت کند که بان برسد و لیکن کسی را که خدا خوشبخت کند نیکبخت میشود،

آنگاه مناقب عثمان را بنظم درآورده در 15 بیت و اولش اینست:

و محبت من به عثمان بن عفان است چونکه بر اوست اعتماد من و او مقصد و مقصود منست،

او پیشوائی شکیبا بر آزار بود در حالیکه او توانا و بردبار بود از جنایتکار و خوش رفتار بود،

و بعد ازذکر مناقب امیرالمومنین علیه السلام یاد نمود دو سبط پیامبر دو امام صلوات الله علیهما را بقولش:

و بالحسنین السیدین توسلی

یجدهما فی الحشر عند تفردی

و بحسن و حسین دو آقاست توسلی من بجد آن دو در روز قیامت موقعیکه تنها ماندم،

هما قرتاعین الرسول و سیدا

شباب الوری فی جنه و تخلد

ص: 119

آن دو روشنائی چشم پیامبر و دو آقای جوانان مردمند در بهشت جاودان.

و قال: هما ریحانتای احب من

احبهما فاصدقهما الحب تسعد

و فرمود: آن دو ریحانه منند دوست دارم کسی را که آنها را دوست دارد پس براستی دوست بدار آنها را که سعادتمند شوی

آن دو شباهت به پیامبر را بطور مساوی تقسیم کردند و نیست ممکن که از ایشان تجاوزی دیده شود،

پس از سینه بپائین حسین شباهت داشت وبرای حسن از سینه به بالا بود و کافیست تو را پس آماده باش،

و از برای حسن بزرگوار مزایائی بود مانند گفته او(پیامبر) اوست این پسرم سید پسر سید،

بزودی اصلاح کند پروردگار جهانیان به برکت اوعالم رابر گروهی از ایشان و بزرگی پراکنده گی را،

تا آنجا که گوید: و بود حسین قاطع دوراندیش چنانیکه هر وقت شجعان و دلیران در جنگ کوتاهی میکردند او سخت میجنگید،

شبیه پیامبر خدا بود در جنگ و بخشش و بهترین شهیدان بود که چشید طعم شمشیررا،

برای قتلگاه او دیده ها گریه میکند و شایسته است که بگرید پس بر خداست پاداش آن و بزرگ بدار دوستی اورا،

پس نفرین و غضب خدا باد بریزید و شمر او و بر کسیکه حرکت کرد بسوی این مقصد پست،

ص: 120

ودر آن قصیده یاد کرد سیدالشهداء حمزه سلام الله علیه را و گفت،

و کیست مانند شیر خدا حمزه صاحب جود و کرم نابود کننده دشمنان و پناه دهنده غریب آواره را،

پس چه بسیار از گردنهای دشمنان که بشمشیر او بریده شد و چه بسیار که دفاع کرد از پیامبر برگزیده در هر سختی،

پس رسول خدا فرمود: این را فرمان دادم و برای من شیر ژیانی است در هر کارزاری،

و ابوجهل گفت: به حمزه اجابت کردی(محمد) را برای آنچه خواست پس لرزید لرزیدن آقائی،

و دست دراز کرد بسوی او با کمانی در میان خویشان او و بر سر او زد و بار دیگر با شمشیر برنده ای،

و گفت باو که من بر دین او هستم پس اگرقدرت داری پس از راه من کنار برو و برگرد،

پس ابوجهل خوار شد و اظهار مهربانی کرده و اقرار کرد به قباحت بدگوئی در حق(احمد) ص،

پس برگشت حمزه و بسعادت نائل شد و ارشادشد

و برای دین خدا بزرگترین یاور شد،

و در روز بدر اصرار کرد به پیامبر موقعیکه کفار قریش کفو خود را خواستند وقتیکه دیدند از مردانگی و هوشیاری او،

برای چه کسی پرچمی از پر شتر مرغ بود که ما را پراکنده میکرد مانند شتر مرغ گریزان،

پس این بود بخدا قسم که کرد بر ما کارهائی را در جنگ که

ص: 121

معمول و متداول نبود،

و در جنگ(احد) بشهادت رسید بعد از آنکه چشانید هفت نفر را شربت مرگ بدترین مورد را.

پس رستگار و سید الشهداء شد درمیان فرشتگان خدا میگردد و صبح میکند،

و نماز خواند رسول خدا بر او هفتاد مرتبه تا دو مرتبه در موقع تعدد شهیدان،

و فرمود: شهادت حمزه مصیبتی است که ما هرگز بمثل آن مصیبت ندیده ایم و اگر روزی برای من پیش آمد کیفر خواهم داد آنها را کیفر زیادتری،

و او افزون بود در فضیلت از عموهای دیگرش چونکه او برادر رضاعی او بود همینطور افزون بود شرافت را پس گواهی بده و مادامیکه حمزه بود پیامبر محفوظ از اذیت قریش بود و او صاحب مال و تلف کننده آن بود در بخشیدن بخشنده بود وقتیکه روشن میکرد آتشی برای میهمان مییافت بهترین آتش را نزد بهترین روشن کننده) و در آن یاد کرده آقای ماعباس عموی پیامبر را و گوید ابیاتیکه اولش اینست:

و قد بلغ العباس فی المجد رتبه

تقول لبدر التام قصرت فابعد

و رسید عباس در بزرگواری مرتبه ای را که میگوئی بماه تمام کوتاهی تودور شو،

ص: 122

کافیست ما را این قصیده در آگاهیدن خواننده بر مذهب و عقیده این مرد و مقام او از شعر ما آنرا برداشتیم از(نفح الطیب ج 4 ص 607- 603)

آنچه که این شعر در بر دارد:

اشاره کرده شاعر ما شمس الدین مالکی در این شعرش بعده از مناقب مولای ما امیر المومنین علیه السلام از آنچه را که پیشوایان قوم و حافظین حدیثشان در کتب صحیح و مسندشان بطریقشان از پیامبر بزرگ صلی الله علیه و آله نقل کرده اند بدان که آن مناقب زیر است:

1- حدیث تزویج خداوند سبحان فاطمه علیها سلام را بعلی علیه السلام و افشاندن بهشت زر و زیورش در این ازدواج و زناشوئی مبارک که تفصیل آن گذشت در ج 2 ص 315.

2- حدیث " انا مدینه العلم و علی بابها، منم شهر علم علی در آنشهرست "

و قال رسول الله انی مدینه

من العلم و هو الباب و الباب فاقصدی

و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گفت که من شهری از علمم و علی درب آن شهر است پس در را قصد کن،

و ما مقدم داشتیم کلام را در اطراف علم امیرالمومنین علیه السلام در جزء سوم ص 101- 95 و در اینجا اختصار کردیم باین که حدیث این فضیلت را طبری و ابن معین و حاکم و خطیب و سیوطی تصحیح کرده و صحیح دانسته اند و در اینجا ما تفصیل میدهیم سخن را در آن و اینکه آنرا جمع بسیاری از حفاظ و پیشوایان حدیث نقل نموده اند. پس بر تو است عده زیادی از کسانیکه آنرا در قرنهای گذشته یاد نموده

ص: 123

و بان احتجاج کرده و آنرا بطور قطع و مسلم نسبت به پیامبر داده و گفته یاوه سرایان و مخالفین را از آن دفع کرده اند.

1- حافظ ابوبکر عبد الرزاق بن همام صنعانی فوت شده 211 حاکم نیشابوری در مستدرک ج 3 ص 127 از او حکایت نموده.

2- حافظ یحی بن معین ابو زکریا بغدادی فوت شده 236 چنانچه در مستدرک حاکم و تاریخ خطیب بغدادی آمده،

3- ابو عبد الله(ابو جعفر) محمد بن جعفر قیدی فوت شده 236 روایت کرده ابن معین از او.

4- ابو محمد سوید بن سعید هروی فوت شده 240 یکی از مشایخ مسلم و ابن ماجه. ابن کثیر در تاریخش ج 7 ص 358 نقل کرده از وی.

5- امام حنبلی ما احمد بن حنبل فوت شده 241 آنرا در مناقبش نقل کرده.

6- عباد بن یعقوب رواجنی اسدی یکی از مشایخ بخاری و ترمذی و ابن ماجه حافظگنجی در(کفایه) از طریق خطیب از او روایت نموده.

7- حافظ ابو عیسی محمد ترمذی فوت شده 279 در جامع صحیحش نقل کرده.

8- حافظ ابو علی حسین بن محمد بن فهم بغدادی فوت شده 289 حاکم در مستدرک ج 3 ص 127 از او روایت کرده.

9- حافظ ابوبکر احمد بن عمر بصری بزاز متوفی 292 صاحب مسند کبیر.

10- حافظ ابو جعفر محمدبن جریر طبری متوفی 310 در

ص: 124

تهذیب آلاثار و آنرا صحیح دانسته و بسیاری از بزرگان قوم از او حکایت کرده اند.

11- ابوبکر محمد بن محمد بن باغندی واسطی بغدادی فوت شده 312 ابن مغازلی فقیه در کتاب مناقبش از او روایت نموده.

12- ابو طیب محمد بن عبد الصمد دقاق بغوی فوت شده 319 خطیب بغدادی در تاریخش ج 2 ص 277 باسنادش از او نقل نموده.

13- ابو العباس محمدبن یعقوب اموی نیشابوری اصم فوت شده 346 حاکم در ج 3 مستدرک ص 126 از او روایت کرده.

14- ابوبکر محمد بن عمر بن محمد تمیمی بغدادی ابن جعابی فوت شده 355 با پنج طریق نقل کرده چنانچه در مناقب ابن شهر آشوب است.

15- ابو القاسم سلیمان بن احمد طبرانی فوت شده(360) آنرا در دو معجم کبیر و اوسط نقل کرده است.

16- ابوبکر محمد بن علی بن اسماعیل شاشی معروف بقفال فوت شده 366 حاکم در ج 3 مستدرک ص 127 از او حکایت نموده است.

17- حافظ ابو محمد عبد الله بن جعفر بن حیان اصبهانی معروف بابی الشیخ متوفی 369 در کتاب(السته اش) نقل کرده سخاوی آنرا درمقاصد الحسنه حکایت نموده.

18- حافظ ابو محمد عبد الله بن محمد بن عثمان معروف بابن سقاء واسطی فوت شده173 ابن مغازلی در مناقبش از او روایت کرده.

19- حافظ ابو لیث نصر بن محمد سمرقندی حنفی فوت شده 379 چنانچه در کتاب مجالس خود یاد کرده.

ص: 125

20- حافظ ابو حسین محمد بن مظفر بزاز بغدادی فوت شده 379 چنانچه در مناقب ابن مغازلی.

21- حافظ ابو حفص عمر بن احمد بن عثمان بغدادی ابن شاهین فوت شده 385 آنرا بچهار طریق بیرون آورده.

22- حافظ ابو عبد الله عبید الله فرزند محمد مشهور بابن بطه عکبری فوت شده. 387 آنرا بشش طریق بیرون آورده.

23- حافظ ابو عبد الله محمد پسر عبد الله حاکم نیشابوری فوت شده 405 که در مستدرکش ج 3 ص 128- 126 نقل کرده است.

24- حافظ ابوبکراحمد بن موسی پسر مردویه اصفهانی فوت شده 416 که جمع بسیاری از او حکایت کرده اند.

25- حافظ ابو نعیم احمد پسر عبد الله اصفهانی فوت شده 430 در کتاب(معرفه الصحابه) او

26- فقیه شافعی ابو الحسن احمد بن مظفر عطار فوت شده 441 ابن مغازلی فقیه در سال 434 روایت کرده آنرا چنانچه در مناقبش یاد کرده.

27- ابو الحسن علی پسر حبیب بصری شافعی مشهور بماوردی فوت شده 540- ابن شهرآشوب در مناقب ج 1 ص 261- از او حکایت نموده است.

28- حافظ ابوبکر احمد پسر حسین پسر علی بیهقی فوت شده 458 چنانچه در مقتل خوارزمی ج 1 ص 43 یاد شده

29- ابوغالب محمد پسر احمد مشهور بابن بشران فوت شده 462 که این مغازلی در مناقب از او روایت کرده

30- حافظ ابوبکر احمد پسر علی خطیب بغدادی فوت شده

ص: 126

463 که در(المتفق و المفترق) و تاریخ بغداد ج 4 ص 348، و ج 2 ص 377و ج 7 ص 173 و ج 11 ص 204 نقل کرده آنرا

31- حافظ ابو عمر و یوسف پسرعبد الله پسر عبد البر قرطبی فوت شده 463 در استیعاب ج 2 ص 461.

32- ابو محمد حسن پسر احمد پسر موسی غندجانی متوفای 467 که ابن مغازلی در مناقب از او نقل نموده.

33- فقیه ابو الحسن علی فرزند محمد فرزند طیب جلابی مغازلی متوفای 483 که در مناقبش بهفت طریق نقل نموده.

34- ابو مظفر منصور فرزند محمد فرزند عبد الجبار سمعانی شافعی متوفای489 چنانچه در مناقب ابن شهر شوب است.

35- حافظ ابو محمد حسن فرزند احمد سمرقندی متوفای 491 که در بحر الاسانید در صحیح الاسانید آنرا نقل نموده پس حدیث در نزد او صحیح است چنانچه در تذکره ذهبی ج 4 ص 28 موجوداست.

36- ابو علی اسماعیل فرزند احمد فرزند حسین بیهقی متوفای 507 خوارزمی در مناقب ص 49 روایت کرده آنرا از او.

37- ابو شجاع شیرویه فرزند شهردار همدانی دیلمی متوفای 509 در فردوس الاخبار آورده.

38- ابو محمد احمد فرزند محمد فرزند علی عاصمی آنرا در(زین الفتی شرح سوره هل اتی) که در نزد ما موجود است نقل نموده.

39- ابو القاسم زمخشری متوفای 538 که در الفائق ج 1 ص 28 باب مدینه علم نامیده است.

ص: 127

40- حافظ ابو منصور شهردار فرزند شیرویه همدانی دیلمی متوفای 558 آن را با سند در کتابش مسند الفردوس نقل کرده.

41- حافظ ابو سعید عبد الکریم فرزند محمد فرزند منصور تمیمی سمعانی متوفای 562 در(الانساب) گوید در(شهید) جمعی از علماء معروف باین اسم شهید مشهور شده اند برای اینکه کشته شدند معروف بشهید گشتند اول ایشان فرزند باب مدینه علم تا آخر که این کلامش میرساند که حدیث مذکور از مسلمیات نزد حافظین حدیث بوده است.

42- حافظ اخطب خوارزم ابو الموید موفق فرزند احمد مکی حنفی متوفای 568آنرا در مناقب ص 49 و در مقتل امام سبط ج 1 ص 43 نقل کرده است.

43- حافظ ابو القاسم علی فرزند حسن مشهور بابن عساکر دمشقی متوفای 571 با چندین طریق نقل کرده است.

44- ابو حجاج یوسف فرزند محمد بلوی اندلسی مشهور بابن الشیخ متوفای حدود 605 آنرا ارسال مسلم در کتابش(الف باء) ج 1 ص 322 نقل نموده است.

45- ابو السعادات مبارک فرزند محمد فرزنداثیر جزری شافعی متوفای 606- آنرا در(جامع الاصول) از ترمذی نقل کرده.

46- حافظ ابو الحسن علی فرزند محمدفرزند اثیر جزری متوفای 630 در اسد الغایه ج 4 ص 22 نقل نموده است.

47- محی الدین محمد فرزند علی فرزند عربی طائی اندلسی متوفای 638 در کتاب(الدر المکنون و الجوهر المصون) چنانچه در ینابیع الموده ص 419 نقل نموده است.

ص: 128

48- حافظ محب الدین محمد فرزند محمود فرزند نجار بغدادی متوفای 643 مسندا در ذیل تاریخ بغداد نقل نموده است.

49- ابو سالم محمد فرزند طلحه شافعی متوفای 651 در مطالب السئول ص 22 و الدر المنظم آورده چنانچه در ینابیع الموده ص 65 موجود است.

50- شمس الدین ابو مظفر یوسف فرزند قزاوغلی سبط ابن جوزی حنفی متوفای 654 در تذکره خود ص 29 یاد کرده.

51- حافظ ابو عبد الله محمد فرزند یوسف گنجی شافعی متوفای 658 در کفایه ص 102- 98 بیرون آورده آنرا و بعد از نقل آن به چندین طریق گوید. گفتم این حدیث خوب عالیست تا آنکه گوید و باین جهت پس بتحقیق دانشمندان از صحابه و پیروان و اهل بیت نبوت قائل بتفضیل وبرتری دادن علی(ع) و زیادی علم اوو سنگینی آن. و تیز فهمی او و فراوانی حکمت او و نیکوئی قضاوت و صحت فتوای او شدند و بودند ابوبکر و عمر عثمان و غیر ایشان از علماء صحابه که در احکام با او مشورت کرده و عمل بگفته او در نقض و ابرام میکردند و تمام ایشان اعتراف بعلم اوو فراوانی فضل او و برتری عقل او و درستی حکمت او داشتند و این حدیث در حق او زیاد نیست زیرا که مقام او نزدخدا و پیامبر و مومنین از بنده گان خدا بالاتر و والاتر از این است

52- ابو محمد شیخ عز الدین عبد العزیز فرزند عبد السلام سلمی شافعی متوفای 660 یاد نمود آنرا در گفتاری که حکایت نمود آنرا از او شهاب الدین احمد در کتاب توضیح الدلائل بر ترجیح فضائل.

53- حافظ محب الدین احمد فرزند عبد الله طبری شافعی مکی متوفای. 694آنرا در(الریاض النضره) ج 1 ص 192و(ذخایر

ص: 129

العقبی) ص 77 روایت کرده.

54- سعید الدین محمد فرزند احمد فرغانی متوفای 699 یاد نمود آنرا درشرح تائیه ابن فارض عربی در شرح گفته او.

که امات و بزرگواری ایشان از بعضی آنچه را که تخصیص داده بود ایشانرا بان بچیزیکه اختصاص داد ایشان از ارث هر فضیلتی و یاد کرد آنرا در شرح فارسی آن در نزد گفته او،

و واضح و آسان نمود بسبب تاویل آنچه را که مشکل بود علی علیه السلام بعلمیکه بوسیله وصیت باو رسیده بود.

55- حافظ ابو محمد فرزند ابی حمزه ازدی اندلسی متوفای 699 در(بهجت النفوس) ج 2 ص 175 و ج 4 ص 78.

56- صدرالدین سید حسین فرزند محمد هروی فوزی متوفای 718 در(نزهه الارواح)یاد نمود.

57- شیخ الاسلام ابراهیم فرزند محمد حموی جوینی متوفای 722، آنرا در فرائد السمطین در فضائل المرتضی و البتول

58- نظام الدین محمد فرزند احمد فرزند علی بخاری متوفای 725 حکایت کرده از آن شیخ عبد الرحمن چشتی در(مرات الاسرار عن سیره الاولیاء)

59- حافظ ابو الحجاج یوسف فرزند عبد الرحمن مزی متوفای 742 در(تهذیب الکمال) در شرح احوال امیر المومنین علیه السلام آنرا یاد کرده.

60- حافظ شمس الدین محمد فرزند احمد ذهبی شافعی متوفای 748- آنرا در تذکره الحفاظ ج 4 ص 28 از صحیح حافظ سمرقندی یاد کرده سپس گفته این حدیث صحیح است.

ص: 130

61- حافظ جمال الدین محمد فرزند یوسف زرندی انصاری متوفای سنه 757- آنرا در(نظم درر السمطین در فضائل مصطفی و مرتضی و بتول و سبطین) یاد نموده مطلع شدم برآن در قرمیسین(کرمانشاء سابق، باختران جمهوری اسلامی) نزد علامه حجت سردار کابلی.

62- حافظ صلاح الدین ابو سعید خلیل علائی دمشقی شافعی متوفای 761 که از او حکایت نموده بسیاری از بزرگان قوم و آنرا از طریق ابن معین صحیح دانسته سپس گوید و چه استبعادی هست در اینکه پیامبر صلی الله علیه وآله مثل این را در حق علی که خدا از او راضی باد بگوید هر کسیکه در این باره حدیث سخن گفته و قطع بموضوع بودن آن نموده جوابی ندارد از این روایات صحیحه از ابن معین و با این روایات برای او شاهدی است که ترمذی آنرا در جامع خود روایت کرده تا آخر.

63- سید علی فرزند شهاب الدین همدانی آنرا در کتاب(موده القربی)یاد کرده از طریق جابر بن عبد الله سپس گفت: و از ابن مسعود و انس مانند آن.

64- بدر الدین محمد ابو عبدالله زرکشی مصری شافعی متوفای 794و گوید: این حدیث در نهایت درجه خوبی است که بان احتجاج و استدلال میشود وضعیف نیست تا چه رسد باینکه وضع شده باشد(فیض القدیر) ج 3 ص 47.

65- حافظ ابو الحسن علی فرزند ابوبکر هیثمی متوفای 807 در کتاب مجمع الزوائد ج 9ص 114.

66- مال الدین محمد فرزند موسی دمیری متوفای 808 در

ص: 131

کتاب(حیاه الحیوان) ج 1 ص 55.

67- مجد الدین محمد فرزند یعقوب فیروزآبادی متوفای 816 یا 7 درکتابش(النقد الصحیح) و گوید در کلامیکه طولانی است در حول حدیث یاد شده بعد از روایت او بطریقی از ابن معین، کسی که درباره حدیث انا مدینه العلم حرف زده(و یاوه سرائی کرده)جوابی نیاورده از این روایاتیکه ثابت است از یحی بن معین و حکم موضوع بودن بر آن جدا باطل است تا آنکه گوید: وحاصل اینکه حدیث منتهی میشود بتمام طریق من ابی معاویه و شریک(بمعاویه و شریک) بدرجه خوبی که بان استدلال و احتجاج میشود و ضعیف نیست تا چه رسد که وضع شده باشد.

68- امام الدین محمد هجروی لایجی حکایت میشود از کتابش(اسماء النبی و خلفاء الاربعه)

69- شیخ یوسف واسطی اعور یاد کرده آنرا در رساله ایکه شیعه رابآن رد کرده آنرا از دلیل های رافضه(شیعیان) شده و از آن جواب داده بطور تسلیم و پذیرش آن از جهت سند بوجوهیکه در مفاد آنست و بزودی کلمه و سخن او خواهد آمد.

70- شمس الدین محمد فرزند محمد جزری متوفای 833 آنرا نقل کرده در(اسنی المطالب فی مناقب علی بن ابیطالب) ص 14 از طریق حاکم و یاد کرده صحت آنرا و در اول کتابش شرط کرد که در آن احادیث متواتر و صحیح و حسن را یاد کند از مناقب امیرالمومنین علیه السلام.

71- شیخ زین الدین ابوبکر محمد فرزند محمد فرزند علی خوافی متوفای 838 آنرا بطور ارسال یاد کرده و بان استدلال نموده

ص: 132

برای اختصاص علی علیه السلام به زیادی دانش و حکمت، حکایت کرد آنرا از او شیخ شهاب الدین احمد در(توضیح الدلائل)

72- شهاب الدین فرزند شمس الدین زاولی دولت آبادی متوفای 849- آنرا در کتاب(هدایه السعداء) نقل کرده و بان احتجاج نمود برای فضیلت امیر المومنین علیه السلام.

73- شهاب الدین ابو الفضل احمد فرزند علی مشهور بابن حجر عسقلانی متوفای 852- آنرا در تهذیب التهذیب ج 7 ص 337 یاد کرده و در(لسان المیزان) گوید: این حدیث دارای طرق و راه های بسیاریست در مستدرک حاکم که کمترین احوال آن اینستکه برای حدیث مذکور اصل و ریشه است پس سزاوار نیست که برآن اطلاق شود که وضع شده یعنی گفته شود که آن مجعول و بی اساس است.

74- شهاب الدین احمد، آنرا در(توضیح الدلائل) یاد کرده و گوید این فضیلتی است که اصحاب بان اقرار کرده و مسرورند و راه توافق و سازگاری را پیموده و دنبال کردند.

75- نور الدین علی فرزند محمد فرزند صباغ مالکی مکی متوفای 855 یاد کرده آنرا در(فصول المهمه) ص 18.

76- بدرالدین محمود فرزند احمد فرزند موسی حنفی عینی متوفای در قاهره سال 855 در کتاب(عمده القاری) ج 7 ص 631 یاد نموده.

77- شیخ عبد الرحمن فرزند محمد فرزند علی بسطامی حنفی متوفای 858 یاد کرده آنرا در کتابش(دره المعارف الالهیه) و استدلال بان کرده برای وارث بودن علی علیه السلام علم و دانش پیامبر

ص: 133

بزرگ صلی الله علیه و آله را مراجعه کن به ینابیع الموده ص 400.

78- شمس الدین محمد فرزند یحیی گیلانی لاهیجانی نور بخش یاد کرده آنرا در(مفاتیح الاعجاز) شرح گلشن راز مولف سال 877 هجری.

79- شمس الدین ابو الخیر محمد فرزند عبد الرحمن سخاوی مصری متوفای 902 یادکرده در(المقاصد الحسنه) و آنرا حسن و نیکو دانسته.

80- حافظ جلال الدین عبد الرحمن فرزند کمال الدین سیوطی متوفای 911 یاد کرده در(جامع صغیر) ج 1 ص 314 و در چندین کتاب ازتالیفاتش و آنرا حسن دانسته در بسیاری از آنها سپس حکم بصحت آن کرده در(جمع الجوامع) چنانچه در کتاب ترتیب او ج 6 ص 401 پس گوید: بودم که جواب میدادم باین جواب(یعنی به حسن بودن این حدیث) مدت درازی تا اینکه آگاه شدم بر صحیح دانستن ابن جریر مر حدیث علی علیه السلام را در(تهذیب الاثار) با تصحیح حاکم مر حدیث ابن عباس را پس من استخاره کردم با خدا و قطع کردم به بالا بردن این حدیث را از مرتبه حسن بمرتبه صحت خداداناتر است.

و بتحقیق یک جزء مستقلی در طریق های این حدیث نوشته و آنرا از تالیفات خود شمرده و حدیث مذکور رادر(الدر المنثره) یاد کرده و آنرااز احادیث مشهوره شمرده در ص 49 حاشیه(فتاوی حدیثیه) ابن حجر

81- سیدنور الدین علی فرزند عبد الله سمهودی شافعی متوفای 911 یاد کرده آنرا در(جواهر العقدین) و ردیف کرده آنرا

ص: 134

بشواهدی از احادیث وارده در علم علی علیه السلام

82- فضل فرزند روزبهان یاد کرده آنرا در رد بر(نهج الحق) علامه حلی در حالیکه آنرا پذیرفته بدون هیچ اشاره ای در سندش و در رد دلیلهای علامه با علم. بودن امیرالمومنین بدو حدیث اقضاکم علی. قاضی ترین شماعلیست. و انا مدینه العلم(من شهر علمم و علی دروازه آنشهر است) از طریق ترمذی و اما آنچه را که مصنف یاد کرده آنرا از علم امیر المومنین پس شکی نیست که او از علماء امت و مردم همگی محتاج و نیازمند بسوی اویند در علم و چگونه چنین نباشد در حالیکه او وصی و جانشین پیامبر صلی الله علیه و آله است در رسانیدن علم و امانتهای حقایق معارف پس نزاع و جدالی برای هیچکس در او نیست و اما آنچه که یاد کرده از صحیح ترمذی(درباره حدیث انا مدینه العلم و علی بابها) پس صحیح است.

83- حافظ عز الدین عبد العزیز معروف بابن فهد هاشمی مکی شافعی متوفای 922 اشعاریکه بان مدح میکند امیر المومنین علیه السلام را اشاره کرده و آن اینست.

شیر جنگها و شیر دور کننده و کسیکه بشمشیر او سیاهی وتاریکی ها نادانی و شرک برطرف شد.

داماد پیامبر برادر او و درب علوم و دانش او قاضی ترین صحابه پیامبر و صاحب شمائل و اخلاق کریمانه بود.

پارسائی که پرهیزگاری سخت شعار او بود و رفتارش دادگستری بود با بزرگواری،

در بخشش او دریا چیست جزرکدامست سیلاب چیست و باران مداوم کدامست،

ص: 135

و برای اوست شجاعت و دلیری و آزرم و هم چنین فصاحت و بلاغت و دانش هائی،

عنتر کیست جز او در نبرد کسی نیست و شیر شرزه نتواند با او برابر شود وقتیکه جنگ سخت شود،

فرزند ساعده فصیح کیست پیش او سحبان کدامست اگر سخنرانی کند و اگر شعر گوید،

تمام فضیلتها را واجد شد منزه است خدائیکه از فضلش این کمالات را از قدیم باو عطا نمود،

یاری کرد پیامبر را و چه بسیار که خود را فدای او نمود پس برای اوست از پسر عمش فضلیکه همه عالم را فرا گرفته،

تمام مخالفین حقیقه اعتراف بفضل برتری او نموده واین امریست روشن درباره علی نه پنهان،

پس بر او باد از من هزار هزار تحیت و درود بر تمام صحابه که اهل وجدان وشرف باشند،

84- حافظ شهاب الدین احمد فرزند محمد قسطلانی مصری شافعی متوفای 923 در(مواهب الدینه) در نامهای پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و آله(مدینه العلم) شمرده که از حدیث معهود یاد شده گرفته چنانچه زرقانی در شرح آن ج 3 ص 143 گفته است.

85- مولی جلال الدین محمد فرزند اسعد دوانی متوفای 928، بان اشاره کرده در شرح رساله زوراء.

86- قاضی کمال الدین حسین فرزند معین میبدی متوفای در اوائل قرن دهم آنرا در شرح دیوان منسوب بامیر المومنین علیه السلام یاد کرده و بان احتجاج و استدلال نموده.

ص: 136

87- حاج عبد الوهاب فرزند محمد بخاری متوفای 932 در تفسیرش(الانوری) در نزد قول خدای تعالی(قل لا اسئلکم علیه اجر الا المودده فی القربی) بگو من از شما سئوال نمیکنم برای رسالتم مزدی را مگر دوستی درباره نزدیکان من یاد کرده آنرا از طریق جابر که از ابن مغازلی نقل کرده و عده ای از فضائل آنحضرت را در پی وردیف آن آورده سپس گفته بدان ای فلانی که این احادیث از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله درباره علی که خدا ازاو خشنود است وارد شده است

88- حافظشیخ محمد فرزند یوسف شامی متوفای 942یاد کرده آنرا در(سبل الهدی و الرشاد فی سیره خیر العباد) و گفته: صواب آنستکه آن حدیث حسن است چنانچه دو حافظ علائی و ابن حجر گفته اند... تا آخر.

89- شیخ ابو الحسن علی فرزند محمد فرزند عراق کنانی متوفای 863 یاد کرده آنرا در(تنزیه الشریعه عن الاخبار الشیعه) و آنرا ردیف کرده به تصحیح حاکم و ضعیف دانستن ابن جوزی و حسن دانستن ابن حجر و علائی آنرا و ظاهر میشود از اواختیار کردن قول ابن حجر و علائی را.

90- شهاب الدین احمد فرزند محمد فرزند ابن حجر هیتمی مکی متوفای 974 آنرا در(الصواعق) ص 73 و در شرح همزیه بوصیری یاد کرده در نزد قول او.

چه بسیار آیاتیکه ظاهر شد از علوم او از حروفیکه از آن حروف هجاء الف وباء... ظاهر شود و در شرح گفته اش.

و وزیر پسر عموی او در فضائل و مناقب و از خاندانیکه وزیران نیکبخت میشدند.

ص: 137

و در شرح قولش گوید:

برداشتن پرده ها یقینا باو اضافه و زیاد نشود بلکه او خورشیدی استکه بر او پرده و حجابی نیست، آنرا یاد کرده و حسن داشته درکتاب(تطهیر الجنان) حاشیه(الصواعق) ص 74 و روایت کرده آن را(الفتاوی الحدیثیه) ص 126 و آنرا حسن دانسته و در ص 197 گوید آن حدیث حسن بلکه حاکم گوید آن حدیث صحیح است.

91- علی فرزند حسام الدین مشهور بمتقی هندی متوفای 975 یاد کرده آنرادر(اکمال جمع الجموامع سیوطی) در قسمت گفته هائی از فضائل امیر المومنین علیه السلام چنانچه در ترتیب آن(کنز الاعمال) ج 6 ص 156 میباشد.

92- شیخ ابراهیم فرزند عبدالله وصابی یمنی شافعی یاد کرده آنرا در کتاب(الاکتفاء) در حالیکه نقل کرده از ابی نعیم در کتاب المعرفه) و از حاکم و خطیب و بان احتجاج و استدلال نموده به فضل علم علی علیه السلام بدون اینکه هیچ اشکالی در سند و دلالت آن نماید.

93- شیخ جمال الدین محمد طاهر هندی متوفای 986 یاد کرده آنرا در(تذکره الموضوعات) و آنرا حسن دانسته و گفته کسی که حکم بدروغ بودن آن کند قطعا غلط و اشتباه کرده است.

94- میرزا مخدوم عباس فرزند معین الدین جرجانی سپس شیرازی متوفای 988 یاد کرده آنرا در فصل دوم از(نواقض الروافض) و آنرا از فضائل امیر المومنین علیه السلام شمرده در حالیکه از ترمذی نقل کرده بدون هیچ اشکالی در آن.

95- شیخ فرزند عبد الله عید روس متوفای 990 یاد کرده آنرا

ص: 138

در(العقد النبوی و السر المصطفوی) در حالیکه نقل از بزار و طبرانی و حاکم و عقیلی و ابن عدی و ترمذی نموده بدون ایراد و تنقیض ضعف سند آن.

96- جمال الدین محدث عطاء الله فضل الله شیرازی متوفای 1000 یاد کرده آنرا در کتابش(الاربعین) و آن حدیث شانزدهم از آنست و یاد کرده آنرا در مطلب اول از کتابش(تحفه الاحباء من مناقب آل العبا.

97- ابو العصمه محمد معصوم بابا سمرقندی یاد کرده آنرا در فصل دوم از رساله(الفصول الاربعه) و احتجاج کرده بان بر کسیکه بدگوئی بابی بکر نموده بغضب کردن او فدک را و انکار کرده باین شهاده امیرالمومنین را برای فاطمه سلام الله علیها بسبب مقام علمی او که بواسطه حدیث معهود یاد شده ثابت است.

98- شیخ علی قاری هروی حنفی متوفای 1014 که در کتاب(المرقاء) در شرح المشکاه یاد نموده آنرا.

99- حافظ شیخ عبد الروق فرزند تاج العارفین مناوی شافعی متوفای 1031 یاد کرده آنرا در(فیض القدیر) شرح الجامع الصغیر و در(التیسیر) شرح الجامع الصغیر و در اولی گوید:

پس براستیکه محمد مصطفی صلی الله علیه وآله مدینه جامعه برای معانی تمام دیاناتست و مدینه و شهر چاره ای از در ندارد. پس خبر داد که درب آن علی که خدا او را سرفراز کند میباشد پس کسیکه راه او را پیش گیرد و برود داخل آنشهر شده و هر کس که خطا کند واز راه او نرود راه هدایت را اشتباه رفته و خطا کرده. و بتحقیق که شهادت با علمیت و داناتر بودن او داده است موافق و مخالف و

ص: 139

دوست و دشمن.

کلابادی نقل کرده که مردی از معاویه از مسئله ای پرسیدپس گفت از علی سئوال کن که او از من داناتر است پس گفت: من جواب تو را میخواهم. گفت: وای بر تو مکروه داری مردیرا که رسول خدا صلی الله علیه وآله او را برای عملش عزیز میداشت.

وبزرگان صحابه بودند که اعتراف میکردند مقام علمی او را و عمر از اومیپرسید از آنچه که بر او مشکل میشد.مردی آمد و از عمر سئوال کرد. پس عمر گفت: علی در اینجا است از او سئوال کن پس آنمرد گفت میخواهم از توبشنوم ای امیرالمومنین گفت برخیز پاهایت را استوار نکند و نامت را از دفتر محو و نابود نماید.

و از عمر از طرق و راه های صحیح رسیده که پناه میبرد بخدا از مردمیکه علی علیه السلام در بین آنها نباشد تا آنکه نگاه میداشت او را نزدخودش و نبیند مر او را چیزی از برای مشورت کردن او در مشکلی.

و حافظ عبد الملک فرزند سلیمان نقل کرده که گفت بعطاء گفته شد آیا هیچکس از صحابه فقیه تر و داناتر از علی بود، گفت: نه بخدا سوگند.

حرالی گوید: پشینیان و متاخرین میدانند که فهم کتاب خدا منحصر به علم علی علیه السلام است و هر کس که نداند این را پس گمراه شده از دریکه از پشت سر اوست. خداوند پرده ها را از دلها بردارد تا محقق شود یقینی که به برطرف شدن پرده دگرگون نمیشود.

ص: 140

100- ولی یعقوب لاهوری آنرا در«رساله العقائد» یاد کرده و در دلالت آن بر اعلمیت و افضیلت امام علیه السلام سخن گفته.

101- شیخ احمد فرزند فضل فرزند محمد با کثیر مکی شافعی متوفای 1047 یاد کرده آنرادر کتابش«وسیله المال فی عد مناقب الال» در حالیکه از ابن عمر صاحب«الاستیعاب» نقل کرده بدون هیچ اشکالی در سند و متن و دلالت آن.

102- شیخ محمود فرزند محمد فرزند علی شیخانی قادری یاد کرده آنرا در تالیفش«الصراط السوی فی مناقب آل النبی» در حالیکه از احمد و ترمذی بصورت ارسال مسلم و قطعی نقل کرده سپس گفته و برای همین ابن عباس میگفت کسیکه علم میخواهد پس باید از در علم بیاید و آن علی است که خدا از او خشنود است.

103- عبد الحق دهلوی متوفای 1052 یاد کرده آنرا در«اللمعات فی شرح المشکاه» و حکایت کرده عده ای از حافظین، حافظین را در اطراف حدیث یاد شده و معهود از جهت نفی و اثبات و اختیار کرده آنچه را که جمعی از متاخرین حفاظ معتقد شده اند از لحاظ ثبوت و

ص: 141

حسن بودن آن و نیز در«مدارج النبوه» از نامهای رسول خدا صلی الله علیه و آله:«مدینه العلم»شمرده برای پذیرفتن حدیث معهود.

104- سید محمد فرزند سید جلال فرزند حسن نجاری آنرا در کتابش«تذکره الابرار» پیش یاد نمودن امیر المومنین و تصریح کرده بصحت آن. 105- الله دیا فرزند عبد الرحیم فرزند بینا حکیم چشتی عثمانی یاد کرده آن را در«سر الاقطاب» در حالیکه احتجاج و استدلال بان نموده وآنرا ارسال مسلم و قطعی دانسته.

105- الله دیا فرزند عبد الرحیم فرزند بینا حکیم چشتی عثمانی یاد کرده آنرا در» سر الاقطاب«در حالیکه احتجاج و استدلال به آن نموده و آنرا ارسال مسلم و قطعی دانسته.

106- عبد الرحمن فرزند عبد الرسول فرزند قاسم چشتی آنرا در«مرآت الاسرار» در هنگام یاد کردن مولای ما امیرالمومنین یاد نموده.

107- شیخ فرزند علی فرزند محمد خفری متوفای 1063 در کتابش«کنز البراهین الکسبیه» نقل نموده.

108- حافظ علی احمد عزیزی شافعی متوفای 107. یاد کرده آنرا در«السراج المنیر درشرح جامع الصغیر» ج 2 ص 63 و حکایت کرده از استادش حسن بودن آنرا و اشاره

ص: 142

نکرده بچیزی که مخدوش و مغشوش میکند آنرا. پس گفت: از او گرفته میشود شایسته و سزاوار است برای عالم و دانا که مردم را خبر دهد بفضیلت کسیکه فضل او شناخته شده تا آنکه علم را از او فرا گیرند.

109- ابو الضیاء نور الدین علی فرزند علی شبراملسی قاهری شافعی متوفای 1082یاد کرده آنرا در حاشیه اش بر«المواهب اللدینه» که موسوم به«تیسیر المطالب السنیه بکشف اسرار المواهب اللدینه» در شرح نامهای پیامبر صلی الله علیه و آله در نام آنحضرت«مدینه العلم» پس گفت و صحیح اینستکه آن حدیث حسن است چنانچه علائی و ابن حجر گویند.

110- شیخ تاج الدین سنبهلی آنرا در«رساله اشغال نقشبندیه» نقل کرده.

111- شیخ ابراهیم فرزند حسن کردی کورانی شافعی متوفای 1101 یاد کرده آنرا در«النبراس لکشف الالتباس الواقع فی الاساس» در حالیکه نقل از بزار و طبرانی از جابر و از طریق ترمذی و حاکم از علی علیه السلام بدون هیچ طعن و بدگوئی در سندش.

112- شیخ اسماعیل فرزند سلیمان کردی بصری یاد کرده آن را در کتابش«جلاء النظر فی شبهای ابن حجر» اقامه حجت و برهان کرده بان بر کسیکه نسبت خطا و اشتباه بامیرالمومنین علیه السلام درفتوا داده ابن حجر حکایت کرده آنرا در کتاب«الفتاوی الحدیثیه» از بعضی از معاصرینش.

ص: 143

113- شیخ محمد فرزند عبد الرسول برزنجی مدنی متوفای 1103 در رساله اش«الاشاعه فی اشراط الساعه».

114- شیخ محمد فرزند عبد الباقی فرزند یوسف زرقانی مالکی متوفای 1122یاد کرده آنرا در شرح«المواهب اللدنیه» ج 3 ص 143 و آنرا حسن دانسته.

115- شیخ سالم فرزند عبد الله فرزند سالم بصری شافعی یاد کرده آنرا در رساله اش«الامداد بمعرفه الاستاد» نویسنده و تالیف کننده سال 1121.

116- میرزا محمد فرزند معتمد خان بدخشانی نقل کرده آن را در«نزل الابرار بما صح من مناقب اهل البیت الاطهار» ص 27 در حالیکه از بزار و عقیلی و ابن عدی و طبرانی و حاکم و ابی نعیم نقل کرده و حدیث معهود نزد او صحیح است بر شرط نوشته او

117- شیخ محمد صدر العالم در کتاب«المعارج العلی فی مناقب المرتضی» یاد کرده آنچه را که سیوطی در جمع الجوامع افاده نموده ازصحت حدیث پس ظاهر میشود از او اختیار او صحیح بودن آنرا مانند سیوطی.

118- شاه ولی الله احمد فرزند عبد الرحیم دهلوی متوفای 1176 یاد کرده آنرا در کتاب«قره العین» در چندین موضع در حالیکه گیرنده آنست گرفتن مسلم و قطعی و آنرا از فضائل امیر المومنین علیه السلام شمرده در کتابش(ازاله الخفا

119- شیخ محمد فرزند سالم مصری حنفی متوفای 1181 در حاشیه اش بر شرح جامع الصغیر عزیزی ج 2 ص 63.

20- شیخ محمد فرزند محمد امین سندی در کتابش

ص: 144

«دراسات اللبیب» چاپ شده 1284 در لاهور شمرده باب مدینه علم را از نامهای امیرالمومنین از باب گرفتن بحدیث معهود.

121- امیر محمد فرزنداسماعیل فرزند صلاح یمنی صنعانی متوفای 1182 یاد کرده آنرا در(الروضه الندیه فی شرح التحقه العلویه» و حکم کرده بصحت حدیث برای پیروی کردن بر حاکم و ابن جریر و سیوطی و گوید بعد نقل تصحیح کردن صحیح داننده گان و تحسین کردن کسانیکه آنرا حسن دانسته اند. پس برای تو ظاهر و روشن شد دعوای بطلان موضوع بودن آن و درستی قول بصحت آن چنانچه سیوطی آنرااختیار کرده و آن گفته حاکم و ابن جریر است.

122- شیخ سلیمان جمل در کتاب«الفتوحات الاحمدیه بالمنح المحمدیه» آنرا یاد کرده در حالیکه آنرا مسلم و مقطوع دانسته.

123- مولی سید قمر الدین حسینی اورنگ آبادی متوفای 1193 یاد کرده آنرا در کتاب«نور الکریمتین» در حالیکه بان استدلال و اقامه برهان بان نموده در حالیکه پذیرنده بر اوست.

124- شهاب الدین احمد بن عبد القادر عجیلی شافعی یکی از شعراء غدیر است که در شعراء قرن دوازدهم خواهد آمد آنرا یاد کرده در کتابش«ذخیره المال فی شرح عقد اللال» در چندین موضع مانند یاد کردن حدیث ثابت صحیح که مورد قبول اوست.

125- شیخ محمد بن علی صبان متوفای 1205 یاد کرده آنرا در کتاب«اسعاف الراغبین» ص 156- حاشیه نور الابصار که نقل کرده از بزار و طبرانی و حاکم و عقیلی و ابن عدی ترمذی و صواب دانسته قول کسی را که آنرا حسن دانسته خلافا بکسیکه آنرا

ص: 145

صحیح یا موضوع و مجعول دانسته است.

126- شیخ مبین بن محب الله سهالوی متوفای 1325 استدلال و احتجاج کرده بان علم امام علیه السلام را در کتابش«وسیله النجاه» سپس گفته این حدیث صحیح است بر عقیده حاکم و ابن حجر گوید: حسن است و یاد نکرده چیزیرا از سخنانیکه ایراد در آن باشد که اشاره بفساد و بطلان آن باشد.

127- قاضی ثناء الله پانی پتی متوفای 1225 یاد کرده آنرا در چندین موضع از کتابش«السیف المسلول» ویاد کرده صحیح دانستن حاکم آنرا و تضعیف کسیکه آنرا ضعیف دانسته و اختیار ابن حجر حسن بودن آنرا سپس گفته چیزیکه معنایش این است: که صواب آنستکه ابن حجر اختیار کرده برای نگرش بسند آن. و اما از جهت تامل و اندیشه به بسیاری از شواهد پس امکان دارد که ما حکم بصحت آن کنیم 1280.

128- عبد العزیز بن ولی الله دهلوی یاد کرده آنرا در سئوالیکه از او شده و در رساله ایکه آنرا در عقاید پدرش شاه ولی الله نوشته است.

129- شیخ جواد ساباط بن ابراهیم ساباطی حنفی یاد کرده آنرا در کتاب«البراهین الساباطیه».

130- عمر بن احمد طرپوتی حنفی در کتاب«عصیده الشهده فی شرح قصیده البرده» گوید در شرح قول او:

فان النبین فی خلق وفی خلق

و لم یدانوه فی علم و لا کرم

برتر از پیامبران بود در خلقت و در اخلاق و آنان نزدیک او

ص: 146

نباشند نه در علم و نه در کرم.

بدانکه بیان علم آنحضرت ثابت است بقول خدای تعالی. و تعلیم کرد تو راچیزیکه نبودی که بتوانی و بقول پیامبر صلی الله علیه و آله منم شهر علم تا آخر حدیث و غیر آینها.

131- قاضی محمد بن علی شوگانی صنعانی متوفای 1250 یاد کرده آنرا در«الفوائد الجموعه فی الاحادیث الموضوعه» و آنرا حسن دانسته است.

132- محمد رشید الدین خان دهلوی در«ایضاح لطافه المقال».

133- جمال الدین ابو عبد الله محمد بن عبد العلی قرشی معروف میرزا حسن علی لکهنوی آنرا از مناقب امیر المومنین علیه السلام در«تفریح الاحباب بمناقب الال و الاصحاب» شمرده و اختیار کرده حسن بودن آنرا.

134- نور الدین اسماعیل بن سلیمان یاد کرده آنرا در«الدر الیتیم» نقل کرده از ابی نعیم و حاکم و خطیب بدون این که طعنی در آن باشد.

135- ولی الله بن حبیب الله بن محب الله بن ملا احمد عبد الحق سهاوی لکهنوی متوفای 1270- آنرا از مناقب امیر المومنین علیه السلام شمرده در کتابش«مراه المومنین» سپس گفته چیزیکه معنایش اینست و آنچه که زیاد کردند بر آن دربعضی از روایات از مناقب صحابه موضوع و افتراء است بنابر آنچه که در صواعق است.

136- شهاب الدین سید محمود بن عبد الله آلوسی

ص: 147

بغدادی متوفای 1270 ه در تفسیرش«روح المعانی» علی علیه السلام را باب مدینه علم مینامد در موقع بحث و کاوش از دیدن لوح در ج 27 ص 3- ازطبعه منیریه.

137- شیخ سلیمان بن ابراهیم حسینی بلخی قندوزی متوفای 1293 یاد کرده آنرا به راه های بسیاری در«ینابیع الموده» ص 419 و 400 و 73 و 72 و 65 نقل کرده از جمعی از حافظین حدیث و بزرگانیکه منتهی میشود اسنادشان به امیر المومنین علیه السلام و ابن عباس، و جابر بن عبد الله، و حذیفه بن یمان، و حسن بن علی، و ابن مسعود،و انس بن مالک، و عبد الله بن عمر.

138- شیخ سلامه الله بدایونی نامیده است امیر المومنین علیه السلام را در کتابش«معرکه الاراء» بباب مدینه علم برای گرفتن بمضمون حدیث.

139- سید احمد زینی دحلان مکی شافعی متوفای 1304 در«الفتوحات الاسلامیه» ج 2 ص 51.

140- مولوی حسن الزمان یاد کرده آنرا در«القول المستحسن فی فخر الحسن» و آنرا از احادیث مشهور صحیح شمرده و گوید: آنرا جماعتی از پیشوایان حدیث صحیح دانسته و از آنها شمرده ابن معین و خطیب و ابن جریره و حاکم و فیروز آبادی را در نقد الصحیح سپس گوید و اکتفا کرده بر حسن دانستن علائی و زرکشی و ابن حجر در اقوام دیگری برای رد کردن بر ابن جوزی.

141- شیخ علی بن سلیمان مغربی مالکی شاذلی یاد کرده آنرا در کتابش«نفع قوت المغتدی علی صحیح ترمذی».

ص: 148

142- شیخ عبد الغنی افندی غنیمی حکایت کرده از آن سلیم محمد افندی در«قره الاعیان» مطبوع در قسطنطیه سنه 1297.

143- شیخ محمد حبیب الله بن عبد الله یوسفی مدنی شنقیطی مصری در«کفایه الطالب لمناقب علی بن ابیطالب» ص 48

یافت میشود کلمات بسیاری از این گروه بزرگان در اطراف حدیث در جزء خامس از«عقبات الانوار» آقای بزرگ ما حجه الاسلام مجاهد بزرگوار سید میر حامد حسین موسوی لکهنوی متوفای 1306

صحت حدیث

تصریح کرده است چندین نفر از گروه بزرگان بصحت حدیث از جهت سندو در اینجا جمعی از ایشان ظاهر میشوداختیار صحت آن و بسیاری از این گروه آنرا حسن میدانند و تصریح میکنند بفساد و بطلان طعن زدن در آنرا و بطلان قول کسیکه آنرا تضعیف کرده و از کسانیکه آنرا صحیح دانسته اند افراد زیر است:

1- حافظ ابو زکریا یحی بن معین بغدادی متوفای 233 تصریح کرده بر صحت آن چنانچه خطیب و ابو الحجاج مزی و ابن حجر و غیر ایشان یاد کرده اند.

2- ابو جعفر محمد بن جریر طبری متوفای 310 آنرا در«تهذیب الاثار» صحیح دانسته.

3- ابو عبد الله حاکم نیشابوری متوفای 405 در مستدرک آنرا صحیح دانسته.

4- حافظ خطیب بغدادی متوفای 463 شمرده است آنرا از

ص: 149

کسانیکه مولوی حسن زمان آنرا صحیح دانسته در قول مستحسن.

5- حافظ ابومحمد حسن سمرقندی متوفای 491 در«بحر الاسانید»

6- مجد الدین فیروزآبادی متوفای 816 در نقد الصحیح آنرا صحیح دانسته.

7- حافظ جلال الدین سیوطی متوفای 911 در جمع الجوامع آنرا صحیح دانسته چنانچه گذشت.

8- سید محمد بخاری در«تذکره الابرار» تصریح کرده بر صحت آن 0

9- امیر محمد یمانی صنعانی متوفای 1182 تصریح کرده به صحت آن در«الروضه الندیه».

10- مولوی حسن زمان آنرا از مشهور صحیح شمرده در قول مستحسن و او از کسانیست که ظاهر میشود از آن صحت آن.

11- ابو سالم محمد بن طلحه قرشی متوفای 652.

12- ابو المظفر یوسف بن قزاوغلی متوفای 654.

13- حافظ صلاح الدین علائی متوفای 761.

14- شمس الدین محمد جزری متوفای 833.

15- شمس الدین محمد سخاوی متوفای 902.

16- فضل الله بن روزبهان شیرازی.

17- متقی هندی علی بن حسام الدین متوفای 975.

18- میرزا محمد بدخشانی.

19- میزرا محمد صدرالعالم.

20- ثناء الله پانی پتی هندی.

ص: 150

لفظ حدیث

1- از حرث و عاصم از علی علیه السلام.. از پیامبر که فرمود خداوند آفرید مرا و علی را از درختی من اصل و ریشه آن درختم و علی شاخه آن و حسن و حسین میوه آن و شیعه برگ آنست. پس آیا بیرون نمیاید از پاک مگر پاک،

و انا مدینه العلم و علی بابها فمن اراد المدینه فلیاتها من بابها.

و من شهر علمم و علی دروازه آنست پس کسیکه قصد آن شهر را نماید باید از دروازه آن وارد شود.

و در لفظ حذیفه از علی علیه السلام:

انا مدینه العلم و علی بابها و لا توتی البیوت الا من ابوابها:

منم شهر علم و تو دروازه آنی و نیایند بخانه ها مگر از درهای آن.

و در لفظ دیگری برای آنحضرت علیه السلام:

انا مدینه العلم و انت بابها کذب من زعم انه یصل الی المدینه الا من قبل الباب.

من شهر علمم و تو دروازه آنی، دروغ گوید کسیکه خیال کند که میرسد بشهر مگر از طرف دروازه.

و در عبارتی که برای آنحضرت علیه السلام است:

انا مدینه العلم و انت بابها، کذب من زعم انه یدخل المدینه بغیر الباب قال الله عز و جل: و اتوا البیوت

ص: 151

من ابوابها.

منم شهر علم و تو دروازه آنشهری دروغ گوید کسیکه گمان کند که او داخل میشود شهر را از غیر در خداوند عز و جل فرماید: بیائید خانه ها را از درهای آن.

از ابن عباس:

انا مدینه العلم و علی بابها فمن اراد العلم فیات بابه«الباب».

من شهر علم هستم و علی دروازه آنست پس کسیکه قصد علم دارد پس بیاید از در وارد شود.

و در عبارتی از سعید بن جبیر از ابن عباس است که فرمودند:

یا علی انا مدینه العلم و انت بابها و لن توتی المدینه الا من قبل الباب.

ای علی من شهر علم هستم و تو دروازه آنشهری و هرگز وارد شهر نشوید مگر از جانب در.

از جابر بن عبد الله گوید: شنیدم که رسول خدا صلی الله علیه و آله در روزحدیبیه در حالیکه دست علی علیه السلام را گرفته میفرمود:

هذا امیر البرره و قاتل الفجره منصور من نصره مخذول من خذله ثم مد بها صوته فقال: انا مدینه العلم و علی بابها فمن اراد البیت فلیات الباب.

این امام و رهبرنیکان و کشنده تبه کاران است یاری شود کسی که او را یاری کند و خوار شود کسیکه او را رها کند. آنگاه صدای خود را کشید و فریاد کرد: من شهر علم هستم و علی دروازه آنشهر

ص: 152

است پس کسیکه قصد خانه کند پس از در آید.

و در عبارت دیگرست از او: من شهر علم و علی دروازه آنشهر است پس کسیکه قصد علم نماید پس از در آن وارد شود.

و در اینجا احادیث دیگریست که بزرگان قوم در تالیفات ارزنده خود نقل کرده اند که تقویت میکند صحت این حدیث را که از آنهاست

1- انا دار الحکمه و علی بابها. من خانه حکمتم و علی درب آنست.

2- انادار العلم و علی بابها: من خانه علمم و علی در آنست.

3- انا میزان العلم و علی کفتاه: من ترازوی علمم و علی دو کفه آنست.

4- انا میزان الحکمه و علی لسانه: من ترازوی حکمتم و علی

ص: 153

زبان یعنی شاهین آنست.

5- انا المدینه و انت الباب و لا یوتی المدینه الا من بابها من شهرم و تو دروازه و وارد شهر نشوند مگر از طرف درب آن.

6- فی حدیث: فهو باب«مدینه» علمی در حدیثی آمده که او دروازه شهرعلم منست.

7- علی اخی و منی و انا من علی فهو باب علمی و وصیی برادر من است و از منست و من از علی هستم پس او درب علم من و وصی منست.

8- علی باب علمی و مبین لامتی ما ارسلت به من بعدی: علی دروازه علم من و بیان کننده برای امت من است آنچه را که فرستاده بان شدم از بعد من.

9- انت باب علمی: تو دروازه علم منی فرمود پیامبر صلی الله علیه و آله این را بعلی علیه السلام در حدیثیکه خرگوشی و ابو

ص: 154

نعیم و دیلمی و خوارزمی و ابو العلاء همدانی و ابو حامد صالحات و ابو عبد الله گنجی و سید شهاب الدین صاحب توضیح الدلائل و قندوزی نقل کرده اند.

10- یا ام سلمه اشهدی و اسمعی هذا علی امیر المومنین و سید المسلمین و عیبه علمی«وعاء علمی» و باب الذی اوتی منه ای ام سلمه گواهی بده و بشنو این علی امیر مومنان و آقای مسلمانان و کانون علم من«و ظرف علم من» و دروازه جنانیستکه از آن وارد میشوند.

ابو نعیم و خوارزمی درمناقب نقل کرده و رافعی در تدوین و گنجی در مناقب و حموی در فرائد السمطین و حسام الدین محلی و شهاب الدین در توضیح الرلائل و شیخ محمد حنفی در شرح جامع صغیر و گفت در حاشیه شرح عزیزی ج 2 ص 417 حدیث عیبه یعنی ظرف علم من است که نگهدار آنست زیرا که آن شهر علم است و برای این تمام اصحاب محتاج باو بودند در مشکلات و برای این معاویه در حادثه جنگ صفین از مشکلات از او پرسید پس جواب میداد باو پس جماعت او باو گفتند. برای چی جواب دشمن ما را میدهی: پس میفرمود: آیا کفایت نمیکند شما را که او نیازمند بماست.و واقع شد برای او مشکلاتی با عمر پس گفت خدا مرا باقی نگذارد تا اینکه اگر درک کنم مردمی را که در میانشان ابو الحسن نباشد یا چنانچه گفت پس خواست از خدا که بعد از علی علیه السلام زنده نماند سپس یاد کرد قضایائی که از آنها حدیث سیلی و حدیث آنکه عمر فرمان

ص: 155

داد زن بدکاریرا که حامله و آبستن بود سنگسار کنند«تمامش خواهد آمد» پس عمر گفت لو لا علی لهللک عمر اگر علی نبود هر آینه عمر هلاک شده بود.

و مناودی گوید: در«فیض القدیر» ج 4 ص 356: علی عیبه علمی، علی علیه السلام ظرف کانون عم منست. یعنی: محل گمان روشن گوئی من و خاصه من و محل سر منست و معدن تفاس منست.و عیبه ظرفیت که مردم نفائس و اشیاء ارزنده خود را در آن حفظ میکند

ابن درید گوید: و این از سخنان موجزیستکه سبقت نگرفته مثل زدنی بان در قصد کردن اختصاص او بامور باطنی او که غیر او کسی بر آن مطلع نشده است و این نهایت در مدح علی علیه السلام است و دلهای دشمنانش پر بوده بر اعتقاد بزرگداشت و احترام او.

و در شرح قصیده همزیه است که معاویه میفرستاد خدمت علی علیه السلام و از مشکلات میپرسید و پاسخ میگرفت پس یکی از پسرانش گفت بدشمنت پاسخ میدهی گفت: آیا کافی نیست ما را که دشمن محتاج بماست و از ما میپرسد.

11- انا مدینه الفقه و علی بابها: من شهر فقه هستم و علی دروازه آنشهر است، ابو المظفر سبط بن جوزی در تذکره ص 29 گوید و ابن بطه عکبری نقل کرده باسنادش از سلمه بن کهیل از عبد الرحمن از علی و ابو الحسن علی بن محمد مشهور بابن عراق در تنزیه الشریعه.

ص: 156

مادامیکه زنده باشی روزگار بتو شگفتی نشان دهد

متحیرم که چه بگویم:درباره روشنفکری که خود را فقیهی از فقهاء اسلامی حساب میکند و این احادیث و مانند آن تمامی از صحیح ها و اخبار حسن یاد شده در جزو سوم ص 100- 95 و آن چه ما در اینجا و آنجا مقدم داشتیم از سخنان صحابه و از اجماع تمام امت اسلامیه بر وارث بودن امیرالمومنین علیه السلام علم پیامبربزرگ صلی الله علیه و آله را. پس اوصرف نظر میکند از این نصهای صریحه و میبیند در میان امت از صحابه و حتی تا امروز کسی را که او اعلم و داناتراز امیرالمومنین علیه السلام باشد.

در تعجبم که چه بگویم: درباره مردیکه کتابی تالیف میکند از مطالب کهنه و پوسیده ننگین و شرم آور و نام آنرا(الوشیعه) میگذارد بدون توجه بعاقبت بد آن و بدون وحشت از ظاهر شدن زبان آن بلکه نزد خویشان و هم مسلکانش خرم و مسرور است بر رد کردن شیعیان و نمیداند احمق که فاسد کرد خوشنامی آنها را و سیاه کرده چهره تاریخ ایشانرا باین بدگوئی و افتراء بنام و شیعه بدون احساس باینکه کاوش گر کنجکاو بزودی پرده از دروغگوئی هاو تهمتهای او بر میدارد و داغ بدنامی و ننگ بر آن گذارده و رسوا مینماید.

او گوید: عمر فقیه ترین صحابه و داناترین اصحاب بود در زمانش بنابر اطلاق و جدا اعرف فقیهان بود بموارد حدیث و قران کریم در تمام مدت عمرش در همه کارها عمل بکتاب و سنت میکرد ومیشناخت موارد سنت را و میفهمید معانی قرآن را«ن ط»

ص: 157

ص: 158

این چهار جمله را ما جمع آوری کردیم و پیدا نمودیم از یاوه سرائی های عنوان شده بنام«الخلافه الراشده از صحیفه و ن- ه س» و ما منکر نیستم فقه و علم عمر بن خطاب را چونکه شان هر مسلمانیکه همزمان با پیامبر بزرگ اسلام باشد و معاشرت با او نموده باشد اگر دلالی و واسطه گری در بازار غافل و مشغولش نکرده باشد این است که دانا و فقیه باشد و ما دوست داریم که او را معرفی نمائیم اگر مجال داشتیم بانچه که آنمردک توصیف او را نموده بعد از آنکه در بین مردم بخلافه راشده معروف شده. و از حاملین این بار سنگین جز آنکه آنچه را که من حفظ کردم از متون کتابها و تواریخ متفق با این ادعاء باطل نیست.

و تاریخ صحیح ما را متوجه میکند به قسمت زیادیکه این مردک صورت خود را از آن گرداننده است و دور میدارد ما را از خیال آن دور داشتن مشرق و مغرب و میرساند بگوش ماسخن خود خلیفه را از پشت پرده نازکی که.

" کل الناس افقه من عمر حتی رباب الحجال "

«همه مردم داناتر ازعمرند حتی زنان پرده نشین»

پس ما پیش کش میکنیم به کنجکاوان و کاوش گران حقیقت آثاریرا که میشناساند راه راست را و پرده برمیدارد از ظهورحال.

ص: 159

آثار کمیاب در دانش عمر

عقیده خلیفه درباره کسی که آب ندارد
اشاره

امام مسلم در صحیح خود در باب تیمم بچهار طریق از عبد الرحمن بن انبزی نقل کرده که مردی آمد نزد عمر: پس گفت من جنب شدم و آب نیافتم. عمر گفت نماز نخوان. پس عمار گفت ای پیشوای مومنین آیا یادت میاید وقتیکه من و تو در یک شبیخون و حمله بر دشمن بودیم پس جنب شدیم و آب نیافتیم پس اما تو نماز نخواندی و اما من خود رابخاک مالیده و نماز خواندم.

پس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود کافیست تو را البته که دو کف دستت را بر زمین زده و سپس فوت کنی آنگاه بان مسح کنی صورت و دودستت را. پس عمر گفت: ای عمار به ترس از خدا عمار گفت اگر خواستی من حدیث نمیکنم آنرا.

و در عبارتی: عمار گفت ای پیشوای مومنین. اگر خواستی چون خدا بر گردن من از تو حقی قرار داده اینکه آنرا به هیچکس بازگو

ص: 160

نکنم و یاد نکرد.

سنن ابی داود ج 1 ص 53- سنن ابن ماجه ج 1 ص 200 مسند احمد ج 4 ص 265 سنن نسائی ج 1 ص61- 59 سنن بیهقی ج 1 ص 209.

صورتی دیگر

ما نزد عمر بودیم پس مردی آمد پیش او و گفت ای امیر مومنان: ما البته یک ماه و دو ماه میشود که آب پیدا نمیکنیم. پس عمر گفت: اما بنده پس نماز نمیخوانم تا آنکه آب پیدا کنم. پس عمار گفت ای رهبر مسلمین یادت میاید وقتیکه ما در فلان مکان بودیم و شتر میچرانیدیم پس میدانی که ما جنب شدیم گفت: بلی گفت پس من خودم را در خاک مالیدم پس خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمدم و داستان را عرض کردم پس پیامبر می خندید و فرمود خاک پاک یرای تو بس است. و دست مبارکش را بخاک زد سپس فوت کرد در آن آنگاه با دو کف دستش پیشانی و بعضی از دستش را مسح نمود.

عمر گفت: ای عمار به ترس از خدا.

عمار گفت: ای امیرمومنین: اگر خواستی مادامیکه زندگی کردم یا زنده ماندم آنرا بازگو نکنم.

عمر گفت: نه بخدا سوگند و لکن ما اعراض میکنیم از این مادامیکه تو اعراض کردی، مسند احمد ج 4 ص 319- سنن ابی داود ج 1 ص 53- سنن نسائی ج 1 ص 60

ص: 161

تحریف و دروغ سازی

این حدیث را بخاری در کتاب صحیح خود ج 1 ص 45 در باب تیمم نقل کرده آیا فوت کرد در هردو کف و در بابهای بعد از آن جز آنکه او خوشش آمده که آنرا تحریف کند برای حفظ مقام خلیفه پس حذف کرده از آن پاسخ- عمر- را که نماز نخوان، یا، اما من پس نماز نمیخوانم، غافل از اینکه سخن عمار در این موقع مربوطبچیزی نیست، و شاید این تحریف پیش بخاری سبک تر بوده از جهت لگد مالی کردن از نقل حدیث بنابر آنچه که آن بر آنست

و بیهقی آنرا تحریف شده یاد کرده در سنن کبیرش ج 1 ص 209 و نقل کرده از صحیح مسلم و صحیح بخاری و نقل کرده آنرا نسائی در سننش ج 1 ص 60 و در آن در جای پاسخ عمر: نوشته، پس ندانست که چه بگوید. و بغوی آنرانقل کرده در کتاب مصابیح ج 1 ص 36 و آنرا از اخبار صحیح شمرده جز آنکه اول حدیث را حذف کرده و یاد کرده آمدن عمار را بخدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فقط.

و ذهبی آنرا در تذکره اش ج 3 ص 152 تحریف شده یادکرده و ردیف کرده آنرا بقولش: که بعضی از ایشان گفتند: چطور برای عمار جایزه بود که اینگونه بگوید پس حلال شود بر او کتمان علم و پاسخ اینکه، این مطلب از کتمان علم نیست چونکه او آنرا حدیث کرد و روایت نمودو پیوست داد و برای خدا سپاس است بماو آنرا نقل کرد در مجلس امیر المومنین علیه السلام و عمر مهربانی کرد باو

ص: 162

برای علمش چونکه او منع کرده بود از زیاد حدیث گفتن برای ترس از اشتباه و غلط و برای آنکه مبادا مردم مشغول بحدیث شده و از قرآن غافل شوند.

امینی گوید: در اینجا چیز بزرگی است امثال این سخنان یاوه و باطل و بحثهای بیهوده و پوچ که آماده کرده اند برای کور کردن ساده لوحان از خواننده گان از آنچه که در تاریخ صحیح است ایکاش میدانستم چه چیز ایشانرا از گفته عمر غافل نموده که گفت: لا تصل- او: اما انا فلم اکن لاصلی- نماز نخوان یا- اما بنده پس نیستم که نماز بخوانم(یعنی نمازنمیخوانم) این را میگفت در حالیکه او رهبر و پیشواء مسلمین بود و مسئله جدا آسان و مورد ابتلاء همه مردم است، و چه چیز ایشان را غافل نموده از سخن او بعمار: اتق الله یا عمار، به ترس ای عمار، و از نماز نخواندن او روزیکه جنب شده بود در آن شبیخون و حمله کردن بعد از آنکه اسلام برای مردم آب و خاک(دو طهور) را آورد وچه چیز ایشانرا غافل نموده از نادانی او بایه تیمم و کلمه قران کریم و چگونه ایشان غافل شده اند از چشم پوشی عمر از تعلیم و آموختن پیغمبر صلی الله علیه و آله عمار را بکیفیت تیمم چه چیز ایشانرا غافل نموده از این بدبختی بزرگ و مشغول داشته آنها را بعمار و سخن

ص: 163

او، بلی(الحب یعمی و یصم) دوستی آدمی را کر و کور میکند و من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخره اعمی و اضل سبیلا: و کسیکه در این جهان نابینا و کور باشد پس او در آخرت و روز قیامت نابینا و گمراه تر خواهد بود.

و ظاهر میشود از عینی در کتاب«عمده القاوی» ج 2 ص 172 و ابن حجر در فتح الباری ج 1 ص 352 ثبوت این دو جمله(یعنی قول عمر لا تصل- یا- و اما انا فلم اکن لاصلی حتی اجد الماء» از لفظ عمر در حدیث و برای همین آنرا مذهب و فتوای او قرارداده اند.

عینی گوید: در آن(یعنی در حدیث) است که عمر برای شخص جنب تیمم را لازم نمیدید برای قول عمار باو: پس اما تو نماز نخواندی و گوید: که عمر آیه تیمم را مخصوص حدیث اصغر میدانست و اجتهادش او را واداشت که جنب تیمم نکند.

و ابن حجر گوید: این فتوای معروفی است از عمر

بیان میکند این حدیث از اینکه این اجتهاد خلیفه در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم بوده و آن عجیب ترین چیزیستکه به گوش روزگار رسیده،

چگونه خدا دینش را کامل نموده و مانند مسئله تیممی که مورد ابتلاء عموم مردم است در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله نامعلوم بوده و در آن مجالی برای مثل خلیفه بوده که آنرا نداند یا در آن اجتهاد کند و چگونه باب اجتهاد را گشود بدو دستگیره اش بر امت با وجود آنکه پیامبر صلی الله علیه و آله در میان آنان بود.

پس آیا این مرد سئوال نکرد پیامبر خدا را بعد از آنکه عمار

ص: 164

با او مخالفت کرد و او را دید که در خاک غلطید و نماز خواند.

و آیا عمار او را خبر نداد از روزیکه جنب شده بودند و پیامبر صلی الله علیه و آله او را ارشاد نموده وآموخت سنت او را در تیمم

و آیا ندانست پیامبر خدا نماز نخواندن عمر را و حال آنکه مهمترین واجبات و کامل ترین فریضه هاست، هر جا که جنب شد وآب پیدا نکرد و آیا خبر داد او را بانچه را که اسلام آورده و در شرع مقدسش مقرر شده است.

و آیا نه پرسیدعمر بعد از آن از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله مردانی را که مخالف با رای و عقیده او بودند چون امیرالمومنین علی علیه السلام و ابن عباس و ابو موسی اشعری و تمام صحابه غیر از عبدالله بن مسعود.

و آیا عمل این گروهیکه قائل به تیمم بودند برای جنبیکه آب ندارد از روی تبعیت و پیروی از سنت ثابته ای شنیده شده از رسول خدا صلی الله علیه و آله بوده یا تنها رای و اجتهاد نیز بوده است در پیش اجتهاد خلیفه.

و آیا خلیفه وثوق و اعتماد بعمار نداشت روزیکه اورا از سنت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله خبر داد پس از رایش برنگشت و ابن مسعود ندیده که عمر قانع بقول عمار شده باشد.

و آیا بر خلیفه مخفی بوده حدیثی را که بخاری در صحیحش از عمران بن حصین نقل کرده که رسول خدا صلی الله علیه و آله

ص: 165

مردیرا دید که گوشه ای نشسته و نماز نمیخواند در مردم پس فرمود: فلانی برای چه در میان مردم نماز نمیخوانی، پس گفت ای پیامبر خدا من جنب شده ام و آب نیست، پس فرمود: بر تو باد بخاک که آن کافیست تو را.

و آیا از یاد او رفته حدیثی را که سعید بن مسیب از ابی هریره روایت نموده، گوید: آمد نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و گفت: ما در ریگ هستیم و در میان ما زن حایض و جنب و نفساء(زائو) است پس بر ما چهار ماه میگذرد که آب پیدا نمیکنم فرمود: بر تو باد بخاک یعنی تیمم و در عبارت دیگر است که عربهائی آمدند خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله پس گفتند: ای رسول خدا ما در این ریگهازنده گی میکنیم و قدرت بر آب نداریم و سه ماه یا چهار ماه میشود که آب نمیبینیم و در میان ما زن زائو و حائض و جنب است. فرمود: بر شما بادبر زمین و در لفظ اعمش است: که عربها آمدند حضور پیامبر صلی الله علیه و آله و گفتند ما در ریگ هستیم و از آب دوریم دو ماه و سه ماه و در میان ما جنب و حایض است. پس فرمود بر شما باد بر خاک

و آیا رفته است از خاطر او خبریرا که ابوذر از سنت باو داد گفت من دور از آب بودم و با من عیالم بود پس جنب شدم و بدون

ص: 166

طهارت نماز خواندم پس آمدم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله در موقع ظهر و آن حضرت در میان جمعی از اصحابش در سایه مسجد بودند پس فرمود ابوذر: گفتم: بلی هلاک شدم ای پیامبر خدا، پس فرمود چی تو را هلاک کرد گفتم من از آب دور بودم و همسرم با من بود پس جنب شدم و بدون طهور(وضو و یا غسل) نماز خواندم، پس پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم دستور داد آبی برای من بیاورند،پس کنیز سیاه چهره ای ظرف آبی آورد که پر بود و تکان میخورد پس من رفتم و در پشت شترم غسل کردم پس از آن آمدم خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله پس پیامبر فرمود: ای ابوذر بدرستیکه خاک پاک طهور و پاک کننده است هر چند که تا ده سال آب نیابی پس هر گاه آب یافتی پس آنرا بر بدنت بریز.

م- و آیا بگوش او نرسیده حدیث اسقع گوید: بودم من که بار و بنه برای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم میبردم پس جنب شدم پس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای اسقع بار و بنه ما را بسته حرکت کن. پس گفتم: پدر و مادرم بفدایت من جنب شده ام و در این منزل آب نیست پس فرمود بیا ای اسقع بتو تیمم بیاموزم مثل آنچه را که جبرئیل بمن آموخته پس آمدم خدمت آنحضرت پس کمی از راه دور شده و تیمم را بمن یاد داد

و پیش از هر چیزی اینکه آیه تیمم دو آیه است یکی در سوره

ص: 167

نساء آیه 43 و آن قول خدای تعالی است یا ایها الذین آمنوا لا تقربوا الصلوه و انتم سکاری حتی تعلموا ما تقولون جنبا الا عابری سبیل حتی تغتسلوا و ان کنتم مرضی او علی سفر او جاء احد منکم من الغایظ او لامستم النساء فلم تجدوا ماء فتیمموا صعیدا طیبا فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم ان الله کان عفوا غفورا.

: ای کسانیکه ایمان آورده اید نزدیک نماز نشوید درحالیکه شما مست هستید تا بدانید که چه میگوئید و نزدیک نماز نشوید در حال جنابت مگر رونده گان راه تا آنکه غسل کنید و اگر بیمار بودید یا مسافریا یکی از شما از " توالت " آمد یا آمیزش با همسرانتان نمودید و آب نیافتید پس با خاک پاک تیمم کنید و مسح نمائید صورتتان و دستهایتان را بدرستیکه خداوند بخشنده و آمرزنده است.

و امیر المومنین علیه السلام فرمود: این آیه نازل شده وقتیکه جنب شد و آب نیافت تیمم نمود و نماز خواند تا ادراک آب نمود پس وقتیکه آب پیدا کردغسل نمود.

و آیه دوم در سوره مائده آیه 6 است و آن قول اوست:

«یا ایها الذین آمنوا اذا قمتم الی الصلوه فاغسلوا وجوهکم و ایدکم الی المرافق و امسحوا بروسکم و ارجلکم الی الکعبین و ان کنتم جنبا فاطهروا و ان کنتم مرضی او علی سفر او جاء احد منکم من الغائط او لامستم النساء فلم تجدوا ماء فتیمموا صعیدا طیبا فامسحوا بوجوهکم و ایدیکم منه».

ص: 168

ترجمه: ای کسانیکه ایمان آورده اید هر گاه برخاستید برای نماز پس بشوئید صورتتان و دستهایتان را تا مرفق و آرنج و مسح کنید سر و پاهایتان را تا کعبین و روی پای، و اگر جنب بودید پس تطهیر کنید و اگر بیمار بودید یا مسافر یا یکی از شما از(توالت) و مستراح آمد یا آمیزش با زنانتان نمودید و آب نیافتید پس تیمم کنید با خاک پاک پس مسح کنید صورت و دستهایتان را از آن.

پس بدرستیکه مقصود از ملامسه در آیه سوره نساء " آمیزش " است چنانچه از امیرالمومنین علیه السلام و ابن عباس و ابو موسی اشعری نقل شده و پیروی کرده ایشان را در این مسئله حسن(بصری) و عبیده و شعبی و دیگران و این مذهب و عقیده هر کسی است که منع از وضوء کرده در آمیزش با زن را مثل ابو حنیفه و ابو یوسف و محمد و زفر وثوری و اوزاعی و غیر ایشان. و این جهتش اینستکه چون ندای سبحان مقدم داشت بیان حکم جنب را در موقع وجود آب بقولش:«حتی تغتسلوا» تا اینکه غسل کنید. و در قول دیگرش«فاطهروا» پس تطهیر کنید. سپس شروع کرد در صورت حکم عدم تمکن از استعمال آب برای بیماری یا مسافرت یا نبود آب و در اینجا گریز زد بذکر حدث اصغر بقولش:«او جاء احد منکم من الغایط» یا بیاید یکی از شما از " توالت ". پس یادآوری کرد و جنابت رابقولش: " او لامستم النساء " یا آمیزش و جماع کردید با زنها. و اگر اراده شده بود بان غیر از جماع هر آینه جدا شده بود از ما قبلش. و تعبیر کرد از جماع بلمس که مرادف با مس و آمیزش است که به آن جماع قصد میشود و بس در قول خدای تعالی:«لا جناح علیکم

ص: 169

ان طلقتم النساء ما لم تمسوهن»: باکی بر شما نیست اگر طلاقی گفتید زنانشانرا مادامیکه جماع و آمیزش نکردید. و قول او:«و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن»: و اگر طلاق گفتید پیش از آنکه آمیزش کنید. و قول او:«ثم طلقتموهن من قبل ان تمسوهن»: سپس طلاق گفتید پیش از آنکه جماع و آمیزش کرده باشید.

و برای عده ای از فقهاء تسنن و پیشوایانشان کلمات فراوانی است در مقام که پرده بر میدارد از حقیقت حال که اکتفا میکنیم از آن به کلمه و سخن ابی بکر جصاص حنفی متوفی 370. در کتاب احکام القرآن ج 2 ص 456- 450 گوید:

اما قول خدای تعالی:«او لامستم النساء فلم تجدوا ماء فتیمموا صعیدا» یا آمیزش کردید زنها را پس آب نیافتید پس تیمم کنید با خاک.

پس بدرستیکه پیشینیان نزاع و جدال کرده اند در معنای ملامسه یاد شده در این آیه. پس علی(علیه السلام) و ابن عباس و ابو موسی و حسن و عبیده و شعبی گویند: آن کنایه از جماع و آمیزش است و آنها وضوء را واجب نمی دانستند برای کسیکه زنش را لمس کرده. و عمر و عبد الله بن مسعود میگفتند: مقصود لمس کردن با دست است و آن دروضوء را واجب نمی کردند به لمس کردن زن و برای جنب نمیدیدند که تیمم کند.پس کسیکه تاویل کرده از

ص: 170

صحابه بر جماع و آمیزش(مخصوص) واجب نکرده وضوء را از مس و آمیزش زن و کسیکه حمل کرده آنرا بر لمس کردن با دست وضوء را از مس زن واجب کرده وتیمم را برای جنب جایز ندانسته است.

سپس ثابت کرده باطل نشدن وضوء را بلمس کردن زن در هر حال چه از روی شهوت و انگیزه غریزه جنسی باشد یا غیر شهوت سنت نبویه. پس گوید لمس کردن احتمال میرود جماع و آمیزش مخصوص باشد بنابر آنچه را که علی علیه السلام و ابن عباس و ابو موسی تاویل کرده اند. و احتمال میرود منظور دست زدن باشد بنابر آنچه را ازعمر و عبد الله بن مسعود روایت شده است.

پس چون روایت شده از پیامبر صلی الله علیه و آله که برخی از همسرانش را بوسیده سپس نماز خواند و وضوء نگرفت روشن کند این مقصود خدای تعالی را.

و صورت دیگری که دلالت میکند که مقصود از آن جماع است و آن اینکه لمس کردن هر چند که حقیقت در لمس با دست است پس آن چون اضافه بناء شده است لازم است که مقصود از آن جماع و آمیزش مخصوص باشد چنانچه وطی ء حقیقت در راه رفتن با پاهاست پس وقتی اضافه به نساء شد معقول نیست که غیر جماع مقصود باشد همینطور این و مانند آن قول خدای تعالی است«و ان طلقتموهن من قبل ان تمسوهن» یعنی از پیش از آنکه با آنها مجامعت و آمیزش کرده باشید.

و نیز بدرستیکه پیامبر صلی الله علیه و آله امر فرمود که جنب تیمم کند در اخبار صحیحه و وقتی از پیامبر صلی الله علیه و آله حکمی وارد شد که مرتب میکند آنرا لفظ آیه واجبست که فعلش البته از

ص: 171

کتاب صادر شده باشد چنانچه آنحضرت برید دست دزد را و در قرآن لفظی است که اقتضا میکند که بریدن دست دزد را معقول و از روی حکمت بسبب آیه باشد ومانند سایر شرایع و احکامیکه پیامبر صلی الله علیه و آله نمود از آنچه راکه ظاهر کتاب پر و پیچیده از آن است.

و دلالت میکند بر اینکه مقصود جماع است نه صرف دست زدن اینکه خدای تعالی فرمود:«اذا قمتم الی الصلاه فاغسلوا وجوهکم، تا آنجا که: و ان کنتم جنبا فاطهروا». هر گاه برای نماز برخاستید پس صورتتان را بشوید.تا اینکه گفت: و اگر جنب بودید پس تطهیر کنید روشن کرد بان از حکم حدث در حال وجود آب سپس عطف کرد بر آن قولش را: و ان کنتم مرضی او علی سفر. و اگر بیمار بودید یا در سفر تا آنجا که گوید: فتیمموا صعیدا طیبا،پس تیمم کنید با خاک پاک. پس اعاده فرمود ذکر حکم حدث را در حال نبود آب پس لازم و واجبست که بوده باشد قول او. او لامستم النساء حمل بر جنابت باشد تا آنکه آیه مرتب بر هر دو حال و بیان کننده حکم هر دو در حال وجود آب و نبود آن. و اگر مقصودلمس با دست بوده باشد هر آینه ذکر تیمم منحصر بود بر حال حدث نه جنابت مفید برای حکم جنابت در حال نبود آب نباشد و حمل کردن

ص: 172

آیه بر هر دو فایده اولی است از اکتفا کردن بان بر یک فائده و چون ثابت شد که مقصود جماع و آمیزش مخصوص است لمس بدست منتفی شود برای آنچه که ما بیان کردیم از امتناع قصد کردن آن دو بیک لفظ.

پس اگر کسی بگوید: هر گاه حمل بر لمس با دست شود مفید اینستکه لمس حدث باشد و اگر منحصر بر جماع باشد افاده این را نکند پس واجب بر قضیه تو در اعتبار دو فایده اینست که حمل شود برهر دو پس افاده کند که لمس حدث است وافاده کند نیز جواز تیمم را برای جنب. پس اگر جایز نباشد حمل کردن آنرا بر هر دو امر برای آنچه که یاد نمودم که پیشینیان اتفاق دارند بر اینکه هردو امر اراده نشده و ممتنع است که لفظ مجاز و حقیقت باشد یا کنایه و صریح باشد پس ما با تو برابر شدیم دراثبات فائده تازه ای بحمل کردن آنرا بر لمس با دست با استعمال ما حقیقت لفظ را در آن تیمم برای جنب اولی نیست از آنکه ثابت کرده فایده آنرا از جهت حدث بودن لمس با دست.

باو گفته شود: که قول خدای تعالی:«اذا قمتم الی الصلاه» مفید حکم حدثهاست در حال وجود آب و تصریح است با این بر حکم جنابت پس بهتر آنستکه بوده باشد آنچه در ترتیب آیه است از قول او:«جاء احد منکم من الغایط تا قول او: او لامستم النساء»- بیان برای حکم حدث و جنابت باشد در حال نبود آب چنانچه در اول آیه بیان برای حکم هر دو است در حال وجود آب ومورد آیه در بیان تفصیل همه حدث ها نیست و فقط آن در بیان حکم جنابت است و تو وقتی حمل کردی لمس را بر بیان حدث پس دور کردی آنرا در

ص: 173

مقتضا و ظاهرش پس برای این آنچه که ما یاد کردیم بهتر است.

و دلیل دیگری بر آنچه ما یاد کردیم از معنای آیه اینستکه آن بر دو صورت قرائت شده است: او لامستم النساء»و«لمستم». پس کسیکه او لامستم خوانده پس ظاهر آن جماع است نه غیر آن برای آنکه مفاعله نمیشود مگر از دو نفر، مگر در چیزهای بسیار کم مثل قول ایشان:«قاتله الله و جازاه وعافاه الله»: خدا بکشد او را و خدا باو پاداش دهد و عافیت دهد خدا او را و مثل آن و آن چند حرف معدود است که غیر آن بر آن قیاس نمیشود و اصل در مفاعله آنستکه بین دو نفر باشد مثل قول ایشان قاتله و ضاربه و سالمه و صالحه و مانند آن و هر گاه این حقیقت لفظ باشد که پس واجب حمل کردن«لامستم) است بر جماعیکه ازمرد و زن با هم میشود. و بر این دلالت میکند اینکه تو نمیگوئی«لامست الرجل» من لمس کردم مردی را«و لامست الثوب» من لمس کردم پیراهن را هر گاه لمس کردی آنرا با دستت برای تنها بودن تو بفعل. پس دلالت میکند بر اینکه قول او«لا مستم» بمعنای«او جامعتم النساء» است پس حقیقتش جماع میباشد. و هر گاه این صحیح شد و قرائت کسی بود که«او لامستم» قرائت کرده بود احتمال دارد که لمس با دست باشد و احتمال دارد جماع باشد. واجب است که

این محمول باشد بر چیزیکه احتمال نمی رود مگر یک معنی برای آنکه چیزی که حمل نمیشود مگر بیک معنی پس آن محکم است و آنچه بر دو معنی می شود آن متشابه است.

و خداوند تعالی امر کرده ما را که حمل متشابه بر محکم و رد کردن آنرا بان بقولش«هو الذی نزل علیک الکتاب منه

ص: 174

آیات محکمات هن ام الکتاب الایه»: او چنان خدائی است که فرو فرستاد بر تو قرآن را که بعضی از آن آیات محکمات است آنها اصل قرآنست.

پس چون قرارداد محکم را اصل و ام قرارداد برای متشابه پس ما را فرمان داده که آنرا حمل بر آن کنیم و مذمت کرده پیروان متشابه باکتفا کردن او بر حکم آن بخودش غیر رد کردن آنرا بغیرش بقول او:«فاما الذین فی قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه» پس اما کسانیکه در دلهایشان انحرافی است پس پیروی میکنند آیات متشابه از آنرا. پس ثابت شد باین که قول خدا«او لمستم» چون حمل بر دو معنی میشود متشابه است و قول او«او لا مستم» چون محدود و مختصر است در مفهوم زبان بر یک معنی محکم است پس واجبست که معنای متشابه مبین بر آن باشد.

و دلالت میکند بر اینکه لمس حدث نیست اینکه آنچه که حدث است مردان و زنان در آن مختلف نمی شود. و اگر زنی مس کند زن دیگر را حدث نیست، همینطور اگر مس کند مردی او را و هم- چنین مس مرد بر مرد حدث نیست، پس همینطور مس زن او را. و دلالت این برآنچه ما وصف کردیم از دو جهت است: یکی از آن دو اینکه: ما یافتیم که در حدثها مردان و زنها مختلف نمیشوند. پس هر چیزی که آن حدث از مرد باشد پس آن از زن هم حدث است و همچنین آنچه که از زن حدث است از مرد هم حدث است پس

ص: 175

کسیکه فرق گذارده بین مرد و زن پس قول او خارج است از اصول، و از جهت دیگری: که علت در مس زن زنرا و مرد مرد را اینکه آن مباشرت بدون جماع است پس حدث نیست همینطور مرد و زن. ا ه.

پس می بینی بعد از همه اینها که رای خلیفه خلاف قرآن و سنت ثابته و اجماع امت و اجتهاد محض است که برابر آن نصوص مسلمه است و برای این مخالفت کردن با او همه امت اسلامیه از روز اول تا امروز. و اتفاق کرده اند بر وجوب تیمم بر جنبیکه آب نداردو پیروی نکرده او را در آنچه که اجتهاد نموده هیچکس مگر عبد الله بن مسعود اگر درست باشد نسبت باو.

و ظاهر میشود از دو صحیح دو شیخ- بخاری و مسلم- از شقیق که اجتهاد یاد شده در دو آیه تیمم و تاویل قول او«او لامستم» چنانچه یاد شده از ساختگی های تابعین و کسانیستکه بعد از ایشان آمدند و مفاد دو آیه مورد اتفاق صحابه بوده است و هرگز اختلافی در آن بین ایشان نبوده است وجز این نیست که عمر و یگانه پیرو او(ابن مسعود) کراهت داشته تیمم را برای جنب فاقد آب برای مقصد دیگری.

شقیق گوید: من میان عبد الله بن مسعود و ابی موسی.... بودم پس ابو موسی گفت: ای ابو عبد الرحمن آیا دیده ای که اگر مردی جنب شود و آب نیابد یک ماه چگونه نماز بجا آورد؟ پس گفت: تیمم نکند هر چند که تا یک ماه هم آب نیابد. پس ابو موسی گفت: چه میکنی باین آیه در سوره مائده«فلم تجدوا ماء فتیمموا صعیدا طیبا» عبد الله گفت: اگر بایشان در این آیه اجازه داده شده باشد هر آینه، هر آینه ممکن است که اگر آب سرد شود برایشان اینکه

ص: 176

بخاک تیمم کنند. پس ابو موسی باو گفت: جز این نیست که تیمم را برای این مکروه دارید عبد الله گفت: بلی.پس ابو موسی به عبد الله گفت: آیا نشنیدی سخن عمار را بعمر که گفت: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله مرا فرستاد پس من جنب شدم و آب نیافتم که غسل کنم پس در خاک غلطیدم چنانچه چهارپایان میغلطند سپس آمدم نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله پس به آنحضرت بازگو کردم. پس فرمود: البته برای تو کافیست که چنین کنی. و زد دو کف دستش را یکمرتبه بر زمین سپس خاکش را تکان داد آنگاه بان کف دست چپش را مسح نمود پشت دست راست راو با دست راستش مسح نمود پشت دست چپ را پس از آن مسح نمود با هر دو صورتش را. پس عبد الله گفت: آیا ندیدی که عمر قانع بقول و گفته عمار نشد.

صورت دیگر برای بخاری

شقیق گوید: من نزد عبد الله و ابو موسی بودم. پس ابو موسی باو گفت: ای ابو عبد الله آیا دیده ای که هر گاه کسی جنب شد و آب نداشت چه کار کند؟ عبد الله گفت: نماز نخواند تا آب پیدا کند. ابو موسی گفت: پس چه میکنی بگفته عمار وقتیکه پیامبر صلی الله علیه و آله باو فرمود: برای تو کافی بود(که دست بخاک بزنی و بر صورت و پشت دستت بکشی)؟ گفت: آیا ندیدی که عمر قانع نشد از او باین حدیث. پس ابو موسی باو گفت: ما را واگذار از گفته عمار. چه میکنی باین آیه؟ پس عبد الله ندانست چه بگوید. پس گفت: بدرستیکه ما اگر اجازه دهیم بایشان در این موضوع هر آینه ممکن است

ص: 177

که آب سرد باشد بر یکی از ایشان غسل را ترک کند و تیمم نماید. پس بشقیق گفتم: پس کراهت عبد الله برای این بوده گفت: بلی.

چه اندازه این گوینده مهربانست بجنب فاقد آب و دلسوزی کرده بر او وقتیکه جایز دانسته بر او ترک نماز را و اگر چه یک ماه هم آب نیابد و چه قدر سخت دلست بر کسیکه آب برایش سرد باشد و شاید که تیمم نماید پس نهی از تیمم نموده برای سختگیری بر این و دلسوزی بر آن. پس مثل اینکه نماز نخواندن جنب فاقد آب و اعراض کردن او از آنچه که در کتاب و سنت است آسان تر است ازجهت لگد مالی کردن نزد او از تیمم کسیکه سرما را عذر گرفته و ترک غسل نموده است و مثل آنستکه او اعرف است بمصالح مجتمع دینی از تشریع کننده دین برایشان و مثل آنستکه میبیند که از شارع اقدس فوت شده رعایت آنچه که او آگاه شده است برای جنب از زیان ازتیمم در موقع سردی آب پس این فقیه نیرومند در فقاهت تدارک نموده آنرا برای نپخته خود و دلیل باطل کننده اش و مثل آنکه آن و مثل آنکه آن.

ص: 178

خلیفه حکم شکها را نمیداند

امام حنبلی ها احمد در مسندش ج 1 ص 192 نقل کرده از مکحول که پیامبر خداصلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هر گاه یکی از شما نماز گذارد پس در نمازش شک نمود. پس اگر در یکی و دو تا شک کند آنرا رکعت اول قرار دهد. و اگر در دو و سه شک کند پس آنرا دوم قرار دهد و هر گاه در سه و چهار شک کند آنرا سوم قرار دهد تا آنکه وهم و خیال در زیاد باشد سپس دو سجده کندپیش از آنکه سلام دهد سپس سلام دهد.محمد بن اسحق گوید: و حسین بن عبد الله بمن گفت آیا آنرا اسناد داد برای تو پس گفتم: نه. پس گفت: لکن او حدیث کرد مرا که کریب مولای ابن عباس او را از ابن عباس حدیث کرده گوید: نشسته بودم کنار عمر بن خطاب پس گفت ای پسر عباس هر گاه برای مرد اشتباهی شد در نمازش پس ندانست آیا زیاد کرده یا کم. گفتم ای امیر المومنین نمیدانم نشنیده ای در این مسئله چیزی را پس عمر گفت. قسم بخدا نمیدانم و در لفظ بیهقی است: نه بخدا قسم از پیامبر صلی الله علیه و آله در این مسئله چیزی نشنیده ام. پس ما در این میان بودیم که عبد الرحمن بن عوف آمد پس گفت: چیست اینکه شما مذاکره میکنید. پس عمر باو گفت: ما صحبت میکردیم که مردی شک میکند در نمازش چه کند. پس او گفت: شنیدم که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله میفرمود این حدیث را.

ص: 179

و در لفظ دیگر در مسند احمد

از کریب از ابن عباس است که عمر باو گفت: ای جوان آیا شنیدی از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله یا یکی از اصحابش هر گاه مردی شک کند در نمازش چه باید بکند: گوید: ما در این میان بودیم که عبد الرحمن بن عوف آمد پس گفت: درچی هستید شما پس عمر گفت: پرسیدم من از این جوان آیا شنیدی از پیامبر خداصلی الله علیه و آله یا یکی از اصحاب آنحضرت هر گاه مردی شک کند در نمازش چه باید بکند پس عبد الرحمن گفت شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله میفرمود هر گاه یکی از شما شک کند...تا آخر حدیث

آیا تعجب نمیکنی از خلیفه ایکه حکم شکیات نمازش را نمیشناسد و حال آنکه در شب و روز پنج نوبت مبتلاء بانست و اهتمام بامر آن نداشت تا آنکه از رسول خدا صلی الله علیه وآله از آن سئوال کند تا آنکه کارش بجائی برسد که از جوانی به پرسد که من نمیدانم چه کار میکرد او در این حال اگر شک میکرد در نمازیکه امامت کرده مومنین را و طبیعت حال حکم میکند بواقع شدن این برای هر کسی در عمرش واگر چه چند دفعه هم باشد. و من در بهت و حیرتم از حکم قطعی با علمیت مردیکه این مقدار دانش اوست و اینست وسعت اطلاع او بر احکام.

ص: 180

آفرین بر امتیکه این شان و مقام اعلم آنهاست.«کبرت کلمه تخرج من افواهم ان یقولون الا کذبا» بزرگست سخنیکه از دهانشان بیرون میاید نمیگویند مگر دروغ را.

نادانی خلیفه به کتاب خدا
اشاره

دو حافظ حدیث ابن ابی حاتم و بیهقی از دئلی نقل کرده اند که زنی را آوردند پیش عمر بن خطاب که شش ماه زائیده بود پس مصمم شد که او را سنگسار کند. پس این خبر بگوش علی علیه السلام رسید: پس فرمود: بر این زن حدی نیست. پس عمر کسی را فرستاد خدمت آنحضرت و سئوال کرد چرا رجم و سنگسارنشود پس فرمود: خداوند تعالی فرماید«و الوالدات یرضعن. اولادهن حولین کاملین» مادرها باید فرزندانشانرا دو سال کامل شیر دهد: وفرمود:«و حمله فصاله ثلاثون شهرا

» و حمل(آبستنی) او و شیرخواری اوسی ماه است.

پس شش ماه دوره آبستنی و دو سال هم دوران شیرخواره گی پس این سی ماه میشود پس عمر او را رها ساخت.

و در تعبیر و لفظ نیشابوری و حافظ گنجی است پس عمر او را تصدیق نموده و گفت: لو لا علی لهلک عمر. واگر علی نبود هر آینه

ص: 181

عمر هلاک شده بود. و در لفظ سبط ابن جوزی: پس عمر دست از آنزن برداشت و گفت«اللهم لا تبقنی لمعضله لیس لها ابن ابیطالب» بار خدا مرا باقی نگذار در مشکله ایکه درآن پسر ابی طالب نباشد.

صورت دیگر

حافظ عبد الرزاق و عبد بن حمید و ابن المنذر باسنادشان از دئلی نقل کرده اند گوید: که بعرض عمر رسانیدند زنی را که شش ماه زائیده بود پس عمر خواست او را سنگسار کند پس خواهر او آمد نزد علی بن ابیطالب علیه السلام و گفت که عمر میخواهد خواهر مرا سنگباران کند. پس شما را بخدا قسم میدهم اگر برای او عذر و راهی میدانید مرا بان خبر دهید پس علی علیه السلام فرمود: بدرستیکه برای او عذریست. پس آنزن الله اکبری گفت که عمر و کسانیکه پیش او بودند شنیدند پس راهی بسوی عمر شد و گفت که گمان میکند که برای خواهر من عذریست پس عمر فرستاد نزد علی علیه السلام که عذر آنزن چیست، فرمود: خداوند میفرماید:

«الوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین» مادرها بایدفرزندانشان را دو سال کامل شیر دهند و گفت: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. و حمل و دوره شیرخواره گی او سی ماه است و نیز گفت: و فصاله فی عامین و دوره شیرخواره گی او در دو

ص: 182

سال است و حمل در اینجا شش ماه است پس عمر او را رها کرد گوید: سپس بما رسید که آن زن فرزند دیگری هم شش ماه بدنیا آورد.

صورت سوم

حافظ عقیلی و حافظ ابن سمان از ابی حزم بن اسود نقل کرده اند که عمر قصد کرد که زنی را که شش ماه زائیده بود سنگباران کند پس علی علیه السلام باو فرمود: خداوند تعالی فرماید: و حمله و فصاله ثلاثون شهرا. و حمل و دوره شیرخواره گی او سی ماه است و گفت: " فصاله فی عامین " پس حمل شش ماه و فصال در دو سال پس عمر از سنگسار کردن او منصرف شد و گفت: " لو لا علی لهلک عمر "، اگر علی نبود هر آینه عمر هلاک شده بود.

ص: 183

شگفت ترین شگفتی ها

حافظین حدیث از بعجه بن عبد الله جهنی نقل کرده اند که گفت مردی از ما تزویج کرد زنی از جهنیه را پس آنزن چون شش ماه از زناشویئش گذشت زائید پس شوهرش پیش عثمان رفت و جریان را گفت پس فرمان داد عثمان که او را سنگسار کند پس این خبر به علی علیه السلام رسید پس آمدند و فرمود: چه میکنی حدی و رجمی بر این زن نیست خداوند تعالی فرماید:و حمله و فصاله ثلاثون شهرا، و فرمود: و الوالدات یرضعن اولادهن حولین کاملین پس شیر دادن بیست و چهار ماه و حمل هم شش ماه پس عثمان گفت قسم بخدا که من نفهمیده بودم این را پس عثمان امر کرد آنرا برگردانند پس دیدند که آن بیچاره را سنگسار کرده اند و از سخنان آن زن بخواهرش این بود که گفته بود ای خواهر عزیز من غمگین مباش. که بخدا قسم هیچکس جز شوهرم عورت مرا ندیده و دست بمن نزده است گوید: پس آن طفل بزرگ شد پس آنمرد اقرار کرد که این بچه و فرزند من است و شبیه ترین مردم هم باو بود گوید: پس دیدم آنمرد را که نسبت ناروا بزن خود داده بودم تمام اعضاء بدنش پاره پاره شد و بر خوابگاهش میریخت.

ص: 184

آیا ننگ نیست که مردمی جای خالی پیامبر بزرگوار را اشغال کنند که این مقام آنهاست در قضاوت و داوری آیا این از عدالت است که مسلط شود بر جانها و ناموسها و خونهای مردم مردانیکه این است مقدار اطلاعات علمی ایشان. آیا از انصاف است که واگذارند نوامیس اسلامیه و روش آئین امت و اختیار مسلمین را بدست خلیفه هائی که این رفتار ایشانست. مگر نه خداوند فرماید:«و ربک یخلق ما یشاء و بختار ما کان لهم الخیره».پروردگار تو آنچه بخواهد میافریند و آنکس را که بخواهد بر میگزیند نیست برای ایشان که کسی را اختیار کنند منزه و بالاتر است از آنچه را که شرک میورزند:«و ما کنت لدیهم اذا جمعوا امرهم و هم یمکرون» نبودی پیش ایشان وقتیکه اجماع و اتفاق کردند کارشانرا و ایشان مکر و خدعه میکردند(فذاقوا و بال امرهم و لهم عذاب الیم» پس چشیدند پایان بد کارشان را و برای ایشانست عذاب دردناک.

زن دیگری که شش ماه زائید

عبد الرزاق و ابن المنذر از نافع بن جبیر نقل کرده اند که ابن

ص: 185

عباس خبر داد باو گفت برای صاحب زنیکه پیش عمر آورده بودند و شش ماه زائیده بود و مردم آنرا انکار میکردند(و میگفتند این نمیشود) پس گفتم بعمر ظلم نکن گفت: چه گونه است گفتم بخوان آیه " و حمله و فصاله ثلثون شهرا و الوالدان یرضعن اولادهن حولین کاملین " حول چه اندازه است گفت یکسال. گفتم سال چند ماه است گفت دوازده ماه گفتم پس بیست و چهار ماه دو حول کامل است و خداوند تاخیر میاندازد در حمل آنچه بخواهد و جلو میاندازد پس عمر راحت شد بگفته و قول من.

الدر المنثور سوره احقاف ج 6 ص 4. و ابن عبد البر در کتاب علم ص 150 بان اشاره نموده است.

همه مردم از عمر داناترند

" کل الناس افقه من عمر "

از مسروق بن اجدع گوید: عمر بن خطاب بر منبر رسول خداصلی الله علیه و آله بالا رفت سپس گفت ای مردم چه اندازه زیاد میکنید در مهر زنانتان و حال آنکه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله و اصحاب او صداق و مهریه در بینشان چهارصد درهم و کمتر از آن بود و اگر زیاد کردن در مهر نزد خدا پرهیزگاری یا بزرگواری بود پیغمبر و اصحابش پیشی میگرفتند بسوی آن پس من البته حد میزنم آنچه که زیاد کند مردی در صداق زنی بر چهارصد درهم یا محدود بچهارصد درهم میکنم گفت این جمله را و از منبر بزیر آمد

ص: 186

پس زنی از قریش بر او اعتراض کرد و گفت ای پیشوای مسلمین مردم را منع کردی که زیاد کنند در مهریه زنها از چهارصد درهم گفت: آری. پس گفت آیا نشنیدی آنچه خدا در قرآن نازل کرده گفت: و چه آیه ئیست این، پس گفت آیا نشنیدی خدا میفرماید«و آتیتم احداهن قنطارا». گوید: پس عمر گفت بار خدایا ببخش " کل الناس افقه من عمر " همه مردم داناترند از عمر سپس برگشت و رفت بالای منبر پس گفت آی مردم من شما را منع کردم از اینکه زیاد کنید در مهر و صداقت زنانتان برچهارصد درهم پس هر کس بخواهد که از مالش بدهد، یا، پس کسیکه خوشش میاید و دوست دارد که زیاد کند و هر مقداریکه میخواهد بدهد پس مانعی نیست بکند.

ابویعلی در مسند کبیرش نقل کرده و سعید بن منصور در سننش و محاملی در امالیش و ابن جوزی در سیره عمر ص 129 و ابن کثیر در تفسیرش ج 1 ص 467 از ابی یعلی و گوید: مدارک و اسنادش خوب و نیرومند است. و هیثمی در مجمع الزوائد ج 4 ص 284 و در الدررالمنتثره ص 243، از هفت نفر از حفاظحدیث نقل کرده که از ایشانست احمد و ابن حبان و طبرانی و شوکانی در فتح القدیر ج 1 ص 407 یاد کرده و عجلونی در کشف الخفاء ج 1 ص 269 از ابی یعلی نقل کرده و گفته سندش خیلی خوب است وابن درویش الحوت در اسنی المطالب ص 166 و گوید: حدیث کل احد علم او افقه من عمر، آنرا عمر گفت وقتیکه نهی از زیاد کردن صداق نمود و زنی گفت

ص: 187

باو، خداوند میفرماید«و آتیتم احداهن قنطارا» ابویعلی آنرا روایت کرده و سندش بسیار خوب است و نزد بیهقی قطعی است.

صورت دوم

از عبد الله بن مصعب روایت شده گوید عمر بن خطاب... گفت زیاد نکنید در مهر زنها بر چهل وقیه(پیمانه عراقی است) هر چند که دختر ذی الفضه(یعنی یزید بن حصین حارثی) باشد پس کسیکه زیاد کند من زیادی را گرفته در بیت المال قرار میدهم پس زنی از میان صف طولانی زنها که در دماغش پهنی بود برخاست پس گفت این حق را تو نداری گفت: برای چه؟ گفت خداوند تعالی میفرماید:«و آتیتم احداهن قنطارا...«پس عمر گفت زنی بصواب میرود و مردی اشتباه میکند.

زبیر بن بکار در موفقیات نقل کرده و آنرا ابن عبد البر در جامع العلم چنانچه در مختصرش ص 66، و ابن جوزی در سیره عمر ص 129 و در کتابش: الاذکیاء ص 162 و قرطبی در تفسیرش ج 5 ص 99 و ابن کثیر در تفسیرش ج 1 ص 467 و سیوطی در الدر المنثور ج 2 ص 133 و در جمع الجوامع چنانچه در ترتیب آن الکنز ج 8 ص 298، از ابن بکار و ابن عبد الیر و سندی در حاشیه سنن ابن ماجه ج 1 ص 584 و عجلونی در کشف الخفاء ج 1 ص 270 و ج 2 ص. 118

ص: 188

صورت سوم

بیهقی در سنن کبرایش ج 7 ص 233، از شعبی نقل کرده گوید: عمر بن خطاب خطبه ای برای مردم خواند پس سپاس خدا را بجا آورد و او را ستود وگفت: آگاه باشید و بدانید و در صداق زنها زیادروی نکنید پس بدرستیکه نرسدبمن از یکی از شما که زیادتر کند صداق را از مقداریکه رسول خدا صلی الله علیه و آلله نموده بود یا بان پیشی گرفته بود مگر آنکه من قرار میدهم زیادی آنرا در بیت المال سپس از منبر پائین آمد و زنی از قریش بر او اعتراض کرد و گفت: ای پیشوای مسلمین آیا کتاب خدای تعالی سزاوارتراست که پیروی شود یا گفته تو؟ گفت:بلکه کتاب خدای تعالی پس چیست آن گفت تو منع کردی همین الان که زیاد نکننددر صداق زنها و خداوند تعالی میگوید در کتابش:«و آتیتم احداهن قنطارافلاتا خذوا منه شیئا» و دادید بعنوان صداق یکی از آن زنانرا قنطاری پس چیزی از آن بر ندارید. پس عمر گفت: " کل احدا فقه من عمر " هر کسی از عمر داناتر است دو مرتبه یا سه مرتبه این جمله را تکرار نمود تا پایان حدیث.

سیوطی یاد کرده در جمع الجوامع چنانچه در کنز ج 8 ص 298 نقل کرده از سنن سعید بن منصور و بیهقی و روایت کرده سندی در حاشیه سنن ابن ماجه ج 1 ص 583 و عجلونی در کشف الخفاء

ص: 189

ج 1 ص 269 و ج 2 ص 118.

صورت چهارم

عمر برخاست برای خطبه خواندن پس گفت: ای مردم زیاده روی درصداق و مهر زنها نکنید پس اگر این کرامتی در دنیا یا تقوائی نزد خدا بود هر آینه سزاوارتر شما بود بان پیامبر خدا صلی الله علیه و آله، هیچکس حق ندارد صداق زنی از زنها را پیش از دوازده(وقیه) قرار دهد پس زنی برخاست بطرف او و باو گفت: ای پیشوای مسلمین برای چه منع میکنی ما را حقی را که خدا برای ما قرار داده است. و خدا میگوید«و آتیتم احداهن قنطارا» پس عمر گفت " کل احد اعلم من عمر " هر کسی از عمر داناتر است سپس باصحابش گفت: میشنوید از من که میگویم مانند این را که گفتم پس انکار بر من نمیکنید تا آنکه زنی بر من ایراد کند که از داناترین زنها نیست.

تفسیر کشاف ج 1ص 357، شرح صحیح بخاری تالیف قسطلانی ج 8 ص 58

صورت پنجم

حافظ عبد الرزاق و حافظ ابن المنذر نقل کرده اند باسنادشان از عبد الرحمن سلمی گوید: که عمر بن خطاب گفت زیاده روی در مهریه های زنها نکنید. پس زنی گفت: ای عمر حق نداری تو منع

ص: 190

کنی زیرا که خداوند میفرماید:«و آتیتم احداهن قنطارا من ذهب» گوید و همچنین است آن در قرآئت عبد الله بن مسعود پس حلال نیست بر شما که چیزی از آنرا بگیرید، پس عمرگفت که زنی با عمر دعوی کرد پس بر عمر پیروز شد.

صورت ششم

عمر... بالای منبر گفت، زیادروی بمهریه های زنها نکنید پس زنی گفت آیا سخن تو را پیروی کنیم یاقول خدا را«و آتیتم احداهن قنطارا» پس عمر گفت " کل احد اعلم من عمر " هر کسی داناتر از عمر است هر طوریکه میخواهید ازدواج کنید.

تفسیرنسفی حاشیه تفسیر خازن ج 1 ص 353 کشف الخفاء ج 1 ص 388

صورت هفتم

بدرستیکه عمر بالای منبر گفت: زیاده روی در مهریه های زنانتان نکنید پس زنی برخاست و گفت ای پسر خطاب خدا بما

ص: 191

میدهد و تو منع میکنی ما را و آیه را تلاوت کرد پس عمر گفت " کل الناس افقه منک یا عمر " همه مردم از تو فقیه ترند ای عمر.

تفسیر قرطبی ج 5 ص 99، تفسیر نیشابوری ج 1 ص سوره نساء تفسیر خازن ج 1 ص 353، الفتوحات الاسلامیه ج 1 ص 477 و در آن زیاد کرد: حتی النساء حتی زنها.

صورت هشتم

عمر گفت یکمرتبه: بمن نرسد که زنی صداقش از صداق زنان پیغمبر گذشته است مگر آنکه برگردانم آن زیادی از آنرا، پس زنی باو گفت:خدا چنین حقی و ولایتی قرار نداده است خداوند تعالی فرمود«و آتیتم احداهن قنطارا...» پس عمر گفت: "کل الناس افقه من عمر حتی ربات الحجال " همه مردم فقیه تر از عمرند حتی زنان پرده نشین. آیا تعجب نمیکنید از امامیکه اشتباه میکند و زنی که درست میرود پس نزاع میکند با امام شما و او هم با او نزاع میکند ودر نسخه دیگر پس بر او پیروز میشود.

و در لفظ خازن: زنی درست میرود و امیری اشتباه میکند و در عبارت قرطبی زنی راست رفت و عمر خطا و اشتباه کرد و در تعبیر فخر رازی در اربعینش ص 467 " کل الناس افقه من عمر حتی المخدرات فی البیوت " تمام مردم فقیه ترند از عمر حتی پرده گیان در خانه ها

و در لفظ باقلانی در التمهید ص 199، زنی بواقع رسید و مردی خطا کرد و امیری رقابت کرد پس مغلوب شد " کل الناس افقه منک یا عمر " همه مردم فقیه ترند از تو ای عمر.

ص: 192

صورت نهم

عمر بالای منبر رفت پس گفت ای مردم زیاد نکنید در صداق زنها بر چهارصد درهم پس هر کس زیاد کند زیادی را گرفته و در بیت المال مسلمین میافکنم پس مردم ترسیدند که با او سخنی بگویند. پس زنی برخاست که در دستش بلندی بود و باو گفت چگونه این کار بر تو حلال است و خداوند میفرماید«و آتیتم احداهن قنطارا فلا تاخذوا منه شیئا» و دادید بایشان قنطاری پس چیزی از آن نگیرید پس عمر گفت: زنی بصواب میرود و مردی خطا میکند.

المستطرف ج 1 ص 7 نقل ازکتاب منتظم ابن جوزی نموده حاکم نیشابوری جمع کرده راه های این خطبه عمر بن خطاب را در جزء بزرگی چنانچه در مستدرک ج 2 ص 177 گفته و گوید: اسانید صحیحه تواتر به این مطلب داردو ذهبی آنرا اقرار کرده در تلخیص مستدرک و خطیب بغدادی آنرا در تاریخ خود ج 3 ص 257 بچندین طریق نقل کرده و آنرا صحیح دانسته جز اینکه تمام حدیث را یاد نکرده بلکه خطبه فقط را یاد کرده سپس میگوید حدیث را بتفصیلش.

و شاید خلیفه برای زنیکه درست رفته بود گرفت و با ام کلثوم ازدواج کرد ومهر او را چهل هزار قرار داد چنانچه در تاریخ ابن کثیر ج 7 ص 139 و 81 و الاصابه ج 4 ص 492 و الفتوحات الاسلامیه ج 2 ص 472 یاد شده است.

ص: 193

ندانستن خلیفه معنای اب را

را از انس بن مالک گوید: که عمر بالای منبر قرائت کرد: " فانبتنا فیها حبا و عنباو قضبا و زیتونا و نخلا و حدائق غلبا و فاکهه و ابا " پس ما رویانیدیم در زمین دانه و انگور و نوعی خرما و زیتون و درخت خرما و باغهای پر درخت و میوه و چراگاه را " سوره عبس آیه 32- 28 " گفت همه اینها را شناختیم پس اب چیست سپس عصائی که در دستش بود انداخت و گفت این بجان خدا قسم آن تکلف و کار دشواریست پس چه عیبی دارد برای تو اگر ندانستی اب چیست پیروی کنید آنچه بیان شده برای شما و هدایت و رهنموئی آن از قرآنست پس عمل بان کنید و آنچه نشناخته اید پس آنرا واگذار به پروردگارش کنید.

و در عبارت دیگر

انس گوید: عمر در حالیکه نشسته بود در میان اصحابش تلاوت کرد این آیه را" فانبتنا فیها حبا و عنبا و قضبا و زیتونا و نخلا و حدائق غلبا و فاکهه و ابا سپس گفت تمام این ها را شناختیم پس ابا چیست گوید: و در دستش عصائی بود که بزمین میزد پس گفت این بجان خدا قسم که کار زور و دشواریست پس آی مردم بگیرید آنچه را که برای شما بیان شده و عمل کنید بان و آنچه را که نشناخته اید پس آنرا به پروردگارش واگذارید.

و در لفظ دیگر

عمر قرائت کرد و فاکهه و ابا پس گفت این فاکهه را ما شناختیم

ص: 194

که میوه است پس ابا چیست آنگاه گفت: ساکت باشید که ما از کار دشوارمنع شده ایم و در(النهایه): است ما تکلیف نشدیم و ما مامور باین نگشته ایم.

و در تعبیر دیگر

عمر... خواند این آیه را پس گفت: تمام اینها را شناختیم پس ابا چیست سپس ول کرد چیزیکه در دستش بود و گفت: این بجان خدا قسم که کار دشواری است و چیست برتو ای پسر مادر عمر اگر ندانی ابا چیست. سپس گفت پیروی و اطاعت کنید آنچه برای شما از قرآن بیان شده و آنچه بیان نشده پس آنرا واگذارید.

ودر لفظ محب طبری: سپس گفت: آرام مامنع از تکلف و کار دشوار شده ایم: ای عمر این را تکلف و کارهای سخت است و باکی بر تو نیست اگر ندانستی ابا چیست.

و از ثابت: اینکه مردی سئوال کرد از عمر بن خطاب از قول خدای تعالی و فاکهه و ابا: اب چیست پس عمر گفت ما نهی شده ایم از کنجکاوی کردن و کارهای سخت.

مدارک این تحفه خبر

این خبرها را نقل کرده است سعید بن منصور در سننش و ابو نعیم در«المستخرج» و ابن سعد و عبد بن حمید و ابن انباری و ابن المنذر، و ابن مردویه، و بیهقی در شعب الایمان، و ابن جریر در تفسیرش ج 3 ص 38 و حاکم در مستدرک ج 2 ص 514 و آنرا صحیح دانسته و ذهبی درتلخیصش آنرا ثبت کرده و خطیب در

ص: 195

تاریخ بغدادش ج 11 ص 468، و زمخشری در کشاف ج 3 ص 253 و محب الدین طبری در الریاض النضره ج 2 ص 49 نقل از بخاری و بغوی و مخلص ذهبی و شاطبی در " الموافقات ج 1 ص 25- 21و ابن الجوزی در سیره عمر ص 120.، و ابن الاثیر در " النهایه " ج 1 ص 10 و ابن تیمیه در مقدمه اصول تفسیر ص 30 و ابن کثیر در تفسیرش ج 4 ص 473 وآنرا صحیح دانسته و خازن در تفسیرش ج4 ص 374، و سبوطی در الدر المنثور ج6 ص 317- از جمعی از حافظین یاد شده، و در کنز العمال ج 1 ص 227 نقل از سعید بن منصور و ابن ابی شیبه، و ابی عبیده در فضائلش، و ابن سعد در طبقاتش، و عبد بن حمید، و ابن المنذر و انباری در مصاحف و حاکم و بیهقی در شعب الایمان و ابن مردویه وابو السعود در تفسیرش- حاشیه تفسیر رازی- ج 8 ص 389 و گوید: و روایت شده نظیر این برای ابوبکر بن ابو قحافه نیز و قسطلانی در ارشاد الساری ج 10 ص 298 نقل از ابو نعیم نموده و عبد بن حمید و عینی در " عمده القاری" ج 11 ص. 468 و ابن حجر در " فتح الباری " ج 13 ص 23 و گوید: گفته شده که اب عربی نیست و تائید میکند این را مخفی بودن آن بر مثل ابوبکر وعمر.

امینی گوید: چگونه مخفی شده این گفته ایکه ابن حجر آمده بان بر همه پیشوایان لغت عربیه پس داخل کرده اندکلمه اب را در کتب لغاتشان بدون هیچ اشاره ای بدخیل بودن آن. فرض کن که اب عربی نیست پس آیا قول خدای تعالی در تفسیر آن و ما قبل آن«متاعا لکم و لانعامکم» خوراک برای شما و چهارپایان شما هم عربی نیست پس ابوبکر و عمر در این موقع چه عذری دارند در

ص: 196

مخفی بودن آن بر آنها و چطور تائید میشود بان قول گوینده بلی ابن حجر خوشش میاید که دفاع کند از ایشان و اگر بزورگوئی بر لغت عرب و نفی عربی بودن آن باشد.

شایسته تامل است

این حدیث را بخاری در صحیح خود نقل کرده جز اینکه برای پنهان کردن نادانی خلیفه به کلمه اب اول حدیث را حذف کرده است و ذیل و آخر آنرا نقل کرده و زورگوئی کرده بعد از نهی از زورگوئی کردن و مهم نیست او را نادانی امت در این موقع بمفاد گفته عمر. گوید از قول انس که ما پیش عمر بودیم پس گفت ما نهی شدیم از زورگوئی و کار دشوار.

و چه اندازه و چه بسیار است در صحیح بخاری از حدیثهائی که دست تحریف بازی با آن نموده است. و بزودی بسیاری از آنرا خواهی دید.

قضاوت خلیفه درباره زن دیوانه ای که زنا داده است

از ابن عباس روایت شده که گفت: زن دیوانه ای را آوردند پیش عمر که زنا داده بود پس درباره آن با چند نفر مشورت کرد و دستور سنگسار کردن آنرا داد پس علی که رضوان خدا بر او باد گذر

ص: 197

بان زن نمود فرمود: کار این زن بیچاره چیست گفتند: این زن دیوانه فلان قبیله است که زنا داده و عمر فرمان داده که سنگسار شود. پس گفت او را برگردانید سپس آمدند پیش عمر وگفتند: ای پیشوای مسلمین آیا ندانستی آیا یاد نداری که پیغمبر خداصلی الله علیه و آله فرمود: قلم تکلیف از سه طایفه برداشته شده از طفل تا بالغ شود (2) از خواب تا بیدار گردد (3) از دیوانه تا عاقل شود و این دیوانه فلان قبیله است شاید این زنائی که مرتکب شده در حال دیوانگی بوده پس او را آزاد گذارد و عمر شروع کرد به الله اکبر گفتن

صورت دیگری

از ابی ظبیان گوید: حاضر شدم پیش عمر بن خطاب که زنی را که زنا داده بود آورده بودند و او فرمان داد او را سنگسار کنند پس او را بردند تا سنگباران کنند پس علی علیه السلام برخورد کرد بایشان و فرمود: بانها این بیچاره را چه میشود گفتند: زنا داده است پس فرمان داده بسنگسار کردن او. پس علی علیه السلام او را از دست ایشان نجات داد و برگردانید به نزد عمر پس گفتند: ما را علی برگردانید: عمر گفت: علی علیه السلام نکرده این کار را مگر برای چیزی، پس فرستاد بسوی آنحضرت وآمد نزد او. پس گفت برای چه برگردانیدی این گنهکار را فرمود: آیا نشنیدی پیامبر صلی الله علیه و آله میفرماید:«رفع القلم عن ثلاثه: عن النائم حتی یستیقظ، و عن الصغیر حتی یکبر، و عن المبتلی حتی یعقل»

ص: 198

قلم برداشته شد از سه نفر، از خواب تا آنکه بیدار شود، و از کودک تا بزرگ شود، و از دیوانه تا عاقل شود فرمود: آری این دیوانه فلان قبیله است پس شاید او در حال جنون مرتکب آن عمل شده است عمر بانحضرت گفت من نمیدانم آنحضرت فرمود: و منهم نمیدانم پس عمر ترک کرد سنگسار کردن او را.

ابو ظبیان او حصین بن جندب جنبی بفتح جیم کوفی متوفای سال90. روایت کرده این حکایت را از ابن عباس.

صورت سوم

آقای ما عمر که خدا از او راضی... فرمان داد بسنگسار کردن زن زنا دهنده ای پس گذشت آقای ما علی که رضوان خدا بر او باد در بین سنگباران کردن پس او را خلاص کرد پس چون به عمر خبر داده شد گفت آنحضرت بدون جهتی این کار را نمیکند. پس چون از او پرسید فرمود: او دیوانه فلان قبیله است پس ممکنست که او مرتکب این کار شده در حال دیوانگی پس عمر گفت "لو لا علی لهلک عمر " اگر علی نبود عمر هلاک شده بود.

صورت چهارم

دیوانه ای را آوردند نزد عمر... که زنا داده بود پس فرمان داد او را سنگسار کنند پس گذشت بر اوعلی بن ابیطالب علیه السلام و با آن زن بچه هائی بودند که او را دنبال میکردند پس فرمود

ص: 199

چیست این زن را گفتند: عمر فرمان داده که این را سنگباران کنند فرمود: او را برگردانید و رفتند با آن زن نزد عمر. و فرمود: آیا ندانی که قلم تکلیف از دیوانه برداشته شده تا عاقل شود و از مبتلی تا بهبودی یابد و از خواب تا بیدار شود و از کودک تامحتلم شود

حاکم گوید: این حدیث صحیح است و شعبه آنرا روایت کرده از اعمش با لفظ بیشتری.

صورت پنجم

بگفته بیهقی:

علی علیه السلام عبور کرد بر دیوانه فلان قبیله که زنا داده بود و محکوم بسنگسارشده بود. پس علی علیه السلام بعمر فرمود: ای پیشوای مسلمین فرمان داده که فلان زن را سنگسار کنند گفت آری فرمود: آیا خاطرت نیست فرمایش پیامبر خدا صلی الله علیه و آله«رفع القلم عن ثلاثه: عن النائم حتی یستیقظ و عن الصبی حتی یحتلم، و عن المجنون حتی یفیق» قلم تکلیف از سه گروه برداشته شده از خواب تا بیدار نشود، و از کودک تا محتلم و بالغ شود، و از دیوانه تا عاقل شود. گفت چرا: پس فرمان داد تا او را آزاد کنند

مدارک این داستان

ابو داود نقل کرده آنرا در سنن خودش بچند طریق ج 2 ص

ص: 200

227، و ابن ماجه در سننش ج 2 ص 227، و حاکم در مستدرک ج 2 ص 59 و ج4 ص 389 و آنرا صحیح دانسته، و بیهقی در سنن الکبری ج 8 ص 264 بچندین طریق، و ابن اثیر در جامع الاصول چنانچه در تیسیر وصول ج 2 ص 5، و محب الدین طبری در الریاض النضره ج 2 ص 196 بلفظ دومی نقل از احمد، ودر ذخائر العقبی ص 81 و یاد کرده آنرا قسطلانی در ارشاد الساری ج 10 ص 9 نقل از بغوی و ابو داود و نسائی و ابن حبان، و مناوی در فیض القدیر ج 4 ص 357 بصورت دوم پس گوید و اتفاق افتاده برای او و برای علی علیه السلام با ابوبکر مانند آن. و حفنی در حاشیه شرح عزیزی بر جامع صغیر ج 2ص 417 بلفظ سوم، و دمیاطی در مصباح ظلام ج 2 ص 56 بلفظ سوم، و سبط ابن جوزی در تذکره اش ص 57 بلفظیکه در آن قول عمر " لو لا علی لهلک عمر " است و ابن حجر در فتح الباری ج 12 ص 101 و عینی در عمده القاری ج 11 ص151.

جالب توجه است

بخاری این حدیث را در صحیح خود نقل کرده جز اینکه او وقتی دید که در آن برخورد بکرامت و بزرگواری خلیفه میکند اول داستان را حذف کرده برای حفظ کردن مقام خلافت و خوشش نیامد

ص: 201

آگاهی امت اسلامی را بر حکایتیکه جهل و نادانی او را اعلام میکند بسنت مشهوره یا غفلت او را از آن در موقع قضاوت پس گفت: علی علیه السلام بعمرفرمود: آیا ندانستی که قلم از دیوانه برداشته شد تا عاقل شود و از کودک تا بالغ گردد و از خواب تا بیدار شود.

نادانی خلیفه به تاویل کتاب خدا

از ابی سعید خدری گوید: ما حج نمودیم با عمر بن خطاب... پس چون داخل طواف شد رو به حجر(الاسود) نمود و گفت: من میدانم که تو سنگی هستی که نه ضرر داری و نه منفعت و اگر من ندیده بودم که رسول خدا صلی الله علیه و آله تو را میبوسید منهم هرگز تو را نمیبوسیدم. پس علی بن ابیطالب که رضوان خدا بر او باد گفت بلکه ای پیشوای مومنین زیان میزند و نفع میرساند و اگر تو فهمیده بودی این رااز تاویل کتاب خدا(قرآن) هر آینه میدانستی که آن چنانستکه من میگویم.خداوند تعالی فرماید:«و اذ اخذ ربک من بنی آدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم...«و هنگامیکه پروردگار تو گرفت از اولاد آدم از پشت های ایشان ذریه آنها را و گواه گرفت ایشانرا بر خودشان پس چون اقرارو اعتراف کردند که او پروردگار عز و جل است و ایشان بنده گان اویند نوشت پیمان و عهد ایشانرا در پارچه نازکی واین سنگ آنرا

ص: 202

- بلعید و او در روز قیامت برانگیخته شود در حالیکه برای او دو چشم و زبان و دو لب است شهادت و گواهی میدهد درباره کسیکه آمد آنرا در حالیکه وفا کرده به پیمانش پس او " امین الله " است در این کتاب پس عمر گفت باو " لا ابقانی الله بارض لست فیها یا ابا الحسن " خدا مرا نگذارد در زمینکه تو در آنجا نباشی و در عباره دیگر گفت: پناه میبرم بخدا که من زنده گی کنم در میان مردمیکه تو در میان ایشان نباشی.

مدارک این داستان

حاکم نیشابوری در مستدرک ج 1 ص 457، و ابن جوزی در سیره عمر ص 106 و ازرقی در تاریخ مکه چنانچه در عمده است و قسطلانی در ارشاد الساری ج 3 ص 195 و عینی در عمده القاری ج 4 ص 606 بدو تعبیرش و سیوطی در جامع کبیر چنانچه در ترتیب آن ج 3 ص 35 نقل از جندی در فضائل مکه آورده: و ابی الحسن قطان در طوالات و حاکم و ابن حبان و ابن ابی الحدید در شرح نهج ج 3 ص 122 و احمد زینی دحلان در الفتوحات الاسلامیه ج 2 ص 486.

جهل خلیفه به کفاره تخم شترمرغ

از محمد بن زبیر گوید: داخل شدم بمسجد دمشق پس ناگاه

ص: 203

من به پیرمردی که برخوردم که استخوان های سینه اش از پیری درآمده بود. پس گفتم ای پیرمرد چه کسی را درک کردی گفت عمر را گفتم: پس چه غزوه و جنگ را شرکت کردی: گفت: یرموک را گفتم برای من تعریف کن از چیزیکه شنیده ای گفت: ما بیرون رفتیم با قتیبه بقصد حج پس در راه تخم شترمرغ یافتیم در حالیکه محرم بودیم آنرا خوردیم، پس چون مناسک حج را بجا آوردیم این مطلب را به پیشوای مسلمین عمر گفتیم پس پشت بما کرد و گفت عقب من بیائید تا آنکه رسیدیم به اطاقهای رسول خدا صلی الله علیه و آله پس یکی از آن اطاقها را زد پس زنی جواب داد پس گفت آیا ابو الحسن اینجا است گفت: نه رفت به صحراء پس برگشت و گفت با من بیائید ورفتیم تا رسیدیم بعلی علیه السلام در حالیکه با دستش خاک را هموار میکرد پس فرمود: آفرین ای پیشوای مسلمین،پس گفت این جماعت تخم شتر مرغی یافتنددر حالیکه محرم بودند، فرمود: چرا عقب نفرستادید تا بیایم، گفت: من سزاوارترم که خدمت شما برسم، فرمود: شتران نری را با شتران ماده جوان بعدد تخم ها جفت کنند پس آنچه ثمر دهد و بچه آورند هدیه و پیشکش بیت الله نمایند عمر گفت شتر گاهی بچه میاندازد علی علیه السلام فرمود: تخم هم گاهی فاسد میشود پس چون رفت عمر گفت: بار خدایا یک کار دشوار و سختی برای من پیش نیار مگر آنکه ابو الحسن در کنار من باشد

ص: 204

همه مردم از عمر داناترند

" کل الناس افقه من عمر "

عمر روزی گذشت بجوانی از جوانان انصار در حالیکه تشنه بود پس از او آب خواست، پس آن جوان ظرف آبی با عسل آمیخته کرد و باو داد پس عمر ننوشید و گفت که خدای تعالی میفرماید«اذهبتم طیباتکم فی حیاتکم الدنیا» آتش بردید، پاکیزه تانرا در زنده گی دنیاتان پس جوان بعمر گفت ای رهبر مومنین، این آیه برای تو و یکی از اهل قبله نیست بخوان جلوتر آنرا«و یوم یعرض الذین کفروا علی النار اذهبتم طیباتکم فی حیاتکم الدنیا و استمعتم بها»

و روزیکه کفار را بر آتش میاندازند بانها میگویند بردید پاکیزه هاتان رادر زنده گی دنیا و تعیش کردید بان. پس عمر گفت " کل الناس افقه من عمر " همه مردم از عمر داناترند.

فرمان خلیفه به زدن جوانی که با مادرش نزاع کرده بود

از محمد بن عبد الله بن ابی رافع از پدرش گفت: جوانی از انصار با مادرش نزاع کرد نزد عمر بن خطاب... پس مادرش او را

ص: 205

انکار کرد گفت این پسر من نیست پس عمر گواه خواست پس نزد او شاهدی نبودکه گواهی دهد و زن چند نفر شاهد آورد و گواهی دادند که او بکر است دختر است و هنوز شوهر نکرده است و جوان افتراء و تهمت زده بانزن پس عمر دستور داد که آن جوان را بزنند. پس علی علیه السلام را دید و سئوال کرد ازکار آنها پس آنحضرت آنها را طلبید. سپس در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله نشست و از زن پرسید پس او را انکار کرد پس به جوان گفت: تو این زن را انکار کن چنانچه او تو را انکار کرد پس گفت ای پسر عموی پیامبرخدا این زن مادر من است. حضرت فرمود: باو انکار کن او را و من پدر تو و حسن و حسین برادران تواند گفت من او را انکار کردم پس علی علیه السلام بصاحبان زن فرمود: حکم من درباره این زن جاری و نافذ است گفتند آری و درباره ما هم جاریست، پس علی علیه السلام فرمود: کسانیکه اینجا حاضر هستند گواهی دهند که من تزویج کردم این جوان را از این زن بیگانه از او، قنبر برو کیسه ایکه در آن پولست بیاور پس آورد پس شمردند چهارصد و هشتاد درهم بود پس انداختند در دامن زن بعنوان مهریه او و بجوان فرمودند بگیر دست زنت را و به بر و نیا پیش ما مگر اینکه بر تو اثر عروسی باشد پس چون آن جوان برگشت زن فریاد زد ای ابو الحسن " الله الله " خدا خدا که این آتش است بخدا قسم که این پسر منست، فرمود چگونه او را انکار کردی گفت: پدرش زنگی بود و برادران من مرا باو تزویج کردند پس باین جوان آبستن شدم و آنمرد رفت بجنگ و کشته شد و من این را فرستادم به فلان قبیله پس در میان آنها بزرگ شد و من انکار کردم که او پسر من باشد. پس علی علیه السلام فرمود

ص: 206

من ابو الحسنم و آن جوان را ملحق به مادرش کرد و نسبش ثابت شد ابن قیم جوزی آنرا در(الطرق الحکمیه) ص 45یاد کرده.

نادانی خلیفه به مفاد کلمات

1- عمر بن خطاب از مردی پرسید تو چطوری؟ گفت: از مردمی هستم که فتنه را دوست دارد و حق را مکروه و بر چیز ندیده گواهی میدهد، پس دستور داد که او رازندانی کنند پس علی علیه السلام فرمان داد او را برگردانند و فرمود:مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالی میفرماید:«انما اموالکم و اولادکم فتنه» جز این نیست که اموال و فرزندان شما فتنه و آزمایش است برای شما و مرگ را مکروه دارد و حال آنکه آن حق است و شهادت میدهد که محمد پیامبر خدا است و او را ندیده پس عمر... دستور داد او را آزاد کنند و گفت " الله یعلم حیث یجعل رسالته.

الطریق الحکمیه) ابن قیم جوزیه ص 46.

2- از حذیفه بن یمان روایت شده که گفت با عمر بن خطاب ملاقات کرد پس عمر گفت باو پسر یمان چگونه صبح نمودی، پس گفت میخواهی چطور صبح کنم، بخدا قسم صبح کردم در حالیکه حق را مکروه دارم و فتنه را دوست و شهادت میدهم بچیزیکه ندیده ام آنرا

ص: 207

و نگه میدارم غیر آفریده را و بدون وضو نماز میخوانم و برای من در روی زمین چیزیستکه برای خدا در آسمان نیست. پس عمر خشمگین شد برای سخنان حذیفه و فورا برگشت و حال آنکه کار مستعجلی داشت و تصمیم گرفت که حذیفه را برای این گفتارش اذیت کند پس در همان میان که در راه بود. بر علی بن ابیطالب علیه السلام گذشت پس علی علیه السلام آثار خشم و غضب در چهره او مشاهده کرد فرمود: ای عمر چه امری تو را خشمگین نموده: گفت برخورد کردم در حالیکه حذیفه بن یمان را پس باو گفتم چگونه صبح کردی؟ گفت صبح کردم در حالیکه از حق خوشم نمیاید فرمود: راست گفت مرگ را ناخوش دارد و آن حق است گفت: میگوید: فتنه را دوست دارم، فرمود: راست گفت مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالی میفرماید:«انما اموالکم و اولادکم فتنه» گفت یا علی میگوید: و شهادت میدهم بچیزیکه ندیده ام فرمود راست میگوید: شهادت بیکتائی خدا و مرگ و بعث و قیامت و بهشت و جهنم و صراط میدهد و هیچکدام آنها را ندیده. پس گفت: ای علی میگوید که من حفظ میکنم غیر آفریده را فرمود: راست میگوید: حفظ میکند کتاب خدای تعالی را و او مخلوق نیست گفت: و میگوید من بدون وضو نماز میخوانم فرمود: راست میگوید: صلوات میفرستد بر پسر عمویم رسول خدا بدون وضو و صلوات بر او بدون وضو جایز است پس گفت: ای ابو الحسن چیز بزرگتر از همه اینها گوید فرمود:

ص: 208

چی آن گفت: گوید که من در روی زمین چیزی دارم که خدا در آسمان ندارد فرمود: راست گفت زیرا او زن وفرزند دارد و خداوند منزه و عالیست از داشتن زن و فرزند. پس عمر گفت: نزدیک بود که پسر خطاب هلاک شود اگر علی بن ابیطالب نبود.

حافظ گنجی در کفایه ص 96 نقل کرده و گفته: که من گفتم این ثابت است پیش اهل نقل بسیاری از تاریخ نگاران آنرایاد کرده اند. و ابن صباغ مالکی در فصول المهمه ص 18.

3- روایت شده که مردی را آوردند پیش عمر بن خطاب... که از او کاری سر زده بود و آن این بود که بگروهی از مردم گفت بود که باو گفته بودند چگونه صبح کردی گفته بود صبح کردم در حالیکه فتنه را دوست دارم و حق را دوست ندارم و یهود و نصاری را تصدیق میکنم و ایمان دارم بچیزیکه ندیده ام و اقرار میکنم بچیزیکه خلق نشده پس عمر فرستاد نزد علی علیه السلام پس چون آمدند سخنان آنمرد را بازگو کردند: فرمود راست گوید، فتنه را دوست دارد و خداوند تعالی فرماید:«انما اموالکم و اولادکم فتنه» و حق را مکروه دارد یعنی مرگ را و خداوند تعالی فرمود:«و جائت سکره الموت بالحق» و آمدسکرات مرگ بحق، و یهود و نصاری را تصدیق میکند خداوند تعالی فرمود:«و قالت الیهود لیست النصاری علی شی ء و قالت النصاری لیست الیهود علی شی ء» یهود گفتند نصاری بر چیزی نیستند و نصاری گفتند یهود بر چیزی نیست و ایمان دارد

ص: 209

بچیزیکه ندیده آنرا. ایمان بخدای عز و جل دارد و اقرار میکند بچیزیکه خلق نشده یعنی ساعت قیامت پس عمر گفت" اعوذ بالله من معضله لا علی لها " پناه میبرم بخدا از مشکله ایکه نباشد علی برای آن.

4- حافظ ابن شیبه و عبد بن حمید، و ابن المنذر از ابراهیم تمیمی نقل نموده اند گوید: مردی پیش عمر گفت بار خدایا مرا از قلیل قرار بده پس عمر گفت این چه دعاء است. آنمرد گفت من شنیدم که خدا میگوید:«و قلیل من عبادی الشکور» و اندکی از بنده گان من سپاسگذارند و من از خدا میخواهم که مرا از این قلیل قرار دهد. پس عمر گفت: " کل الناس افقه من عمر " همه مردم از عمر داناترند.

و در لفظ قرطبی: آمده " کل الناس اعلم منک یا عمر " همه مردم داناترنداز تو ای عمر، و در تعبیر زمخشری است" کل الناس اعلم من عمر " تمام مردم داناتر از عمرند.

مدارک این قضیه

تفسیر قرطبی ج 14 ص 277 تفسیر کشاف ج 2 ص 445، تفسیر سیوطی ج 5 ص 5 و 229،

5- زنی آمد پیش عمر... و گفت: ای رهبر مسلمین: بدرستیکه شوهر من روزها را روزه میدارد و شبها بعبادت میپردارد

ص: 210

پس عمر گفت بان زن خوب مردیست شوهر تو و در مجلس عمر مردیکه نامش کعب بود نشسته بود گفت ای پیشوای مومنین این زن از کار شوهرش در دوری از او از همخوابگی و آمیزش شکایت میکند پس عمر گفت چنانچه سخن او را فهمیدی قضاوت میان آنها نما. پس کعب گفت شوهر او را حاضر کنید پس فورا اورا آوردند پس گفت این زن از تو شکایت میکند. گفت: آیا در امر غذا و نوشابه شکایت دارد گفت: بلکه در امردوری تو از آمیزش و همخوابگی با او، پس زن این دو بیت را سرود:

یا ایها القاضی الحکیم انشده

الهی خلیلی عن فراشی مسجده

ای قاضی درست کار سوگند بده او را که آیا رفیق و همسر مرا مسجدش از آمیزش من غافل کرده است.

نهاره و لیله لا یرقده

فلست فی امر النساء احمده

روز و شبش بخواب نمیرود پس من نیستم که در امر زنها او را سپاس کنم پس شوهرش انشاد کرده و گفت:

زهدنی فی فرشها و فی الحلل

انی امرو اذهلنی ما قد نزل

بازداشته مرا در آمیزش و همخوابگی او و در زینتها چونکه من مردی هستم که پریشان کرده مرا آنچه نازل شده

فی سوره النمل و فی سبع الطول

و فی کتاب الله تخویف یجل

در سوره نمل و در هفت سوره بزرگ و در کتاب خدا بیم است که

ص: 211

میترساند پس قاضی باو گفت:

ان لها علیک حقا لم یزل

فی اربع نصیبها لمن عقل

فعاطها ذاک ودع عنک العلل

بدرستیکه برای او بر تو همواره حقی است در چهار شب نصیب و حظ او است برای کسیکه عاقل باشد و بفهمد. پس این حق را باو بده و ترک کن از خودت عذرها را سپس گفت: خداوند تعالی برای تو حلال کرده از زنها دو تا و سه تا و چهار تا را پس برای تو است سه شبانه روز و برای اوست یکروز و شب پس عمر... گفت من نمیدانم از کدام یک شما تعجب کنم آیا از سخن زن یا ازحکم و قضاوت تو در بین آنها، برو که من تو را والی بصره نمودم.

صورت دیگر

ازفتاده و شعبی روایت شده که گویند: زنی آمد نزد عمر و گفت شوهر من شبها را بعبادت قیام میکند و روز را روزه میگیرد، پس عمرگفت: هر آینه نیکو گفتی درود بر شوهرت را. پس کعب بن سوار گفت: هر آینه شکایت از شوهرش دارد عمر گفت چطور، گفت: ادعا میکند که برای او از شوهرش بهره ای نیست گفت: پس اگر این گونه فهمیدی قضاوت کن میان آنها پس گفت ای رهبر مسلمین خداوند حلال رده برای او از زنها چهار تا پس برای آنزن از هر چهار روز یکروز است و از هر چهار شب یک شب.

م- و در تعبیر ابی عمر در استیعاب است که زنی شکایت کرد

ص: 212

از شوهرش بعمر پس گفت: که شوهر من شب قیام میکند بعبادت و روز را روزه میدارد و من خوش ندارم که شکایت از او بتو نمایم چونکه او عمل بطاعت خدا میکند پس عمر نفهمید از آنزن...

و در لفظ دیگری برای او عمر بکعب بن سوار گفت: لازم کردم بر تو که بین آنها قضاوت کنی چونکه تو از کار او چیزی فهمیدی که من نفهمیدم تا آخر.

ابو عمر گوید: این مشهور است.

و ازشعبی روایت شده: که زنی آمد پیش عمرو گفت ای امیر مومنان مرا کمک کن بر شوهرم که شب نمی خوابد و روز روزه میگیرد گفت: پس بمن چه دستور میدهی آیا مرا فرمان میدهی که منع کنم مردیرا از عباده پروردگارش

اجتهاد خلیفه در قرائت نماز

1- از عبد الرحمن بن حنظله بن راهب روایت شده که عمر بن خطاب نماز مغرب را خواند پس در رکعت اول حمد و سوره نخواند

ص: 213

پس چون رکعت دوم را مشغول شد سوره حمد را دو بار خواند پس چون نماز را تمام کرد و سلام داد دو سجده سهو بجاآورد.

ابن حجر در فتح الباری ج 3 ص 69 یاد کرده و گوید تمام روایات این خبر مورد اعتمادند و مثل اینکه آن مذهب و عقیده عمر بوده است. و بیهقی آنرا در سنن کبری ج 2 ص 382 نقل کرده و عبارتش این است عمر بن خطاب با ما نماز خواند پس در رکعت اول چیزی نخواهد پس چون در رکعت دوم برخاست حمد و سوره را دو بار خواند آنگاه گذشت پس چون از نمازش خلاص شد بعد ازسلام دو سجده بجا آورد و در عبارتی:دو سجده بجا آورد سپس سلام گفت.

سیوطی در جمع الجوامع یاد کرده چنانچه در کنز العمال ج 4 ص 213، ازجمعی از حفاظ بلفظ دوم نقل کرده است.

2- از ابی سلمه بن عبد الرحمن گوید: که عمر بن خطاب داشت نماز مغرب را با مردم میخواند پس حمد و سوره را نخواند پس چون منصرف شد از نماز باو گفتند: چرا قرائت را بجا نیاوردی گفت پس رکوع و سجود چطور بود گفتند خوب بود گفت: پس در این وقت باکی نیست.

مدارک این حکایت

بیهقی در سنن ج 2 ص 381 و347 نقل کرده و سیوطی از مالک و عبد الرزاق و نسائی در جمع الجوامع حکایت کرده چنانچه در ترتیب آن ج 4 ص213 یاد شده و بیهقی گوید شافعی گفت: ابو

ص: 214

سلمه این قصه را در مدینه پیش خاندان عمر میگفت و هیچکس آنرا انکارنمیکرد.

و اسناد صحیح و تمام راویانش مورد اعتمادند

3- از ابراهیم نخعی گوید: که عمر بن خطاب نماز مغرب را خواند و چیزی قرائت نکرد تا سلام داد پس چون فارغ شد باوگفته شد که تو چیزی نخواندی. پس عمرگفت: من در نماز کاروانی بشام میفرستادم پس شروع کردم منزل بمنزل آنرا فرود میاوردم تا وارد شام شدم پس همه شترها و پالان آنها و پلاسهای آنها و بارهای آنها را فروختم. پس نماز را اعاده کرده و مردم هم اعاده کردند.

و از شعبی روایت شده: که ابو موسی اشعری بعمر بن خطاب گفت ای رهبر مسلمین: آیا در دلت خواندی گفت نه، پس دستور داد که موذن ها اذان گویند پس اذان و اقامه گفتند و نماز را با مردم اعاده کرد.

سنن کبری بیهقی ج 2 ص 382، کنز العمال ج 4 ص 213

از این موارد و تکرار قصه ظاهر و معلوم میشود که خلیفه استناد نکرده در این دو نمازش باصل مسلمی پس یکباردر رکعت اول چیزی نمی خواند و در رکعت دوم آنرا قضا میکند و سجده سهو بجا میاورد پیش از سلام یا بعد از سلام و در مرتبه دوم اکتفا میکند بخوبی رکوع و سجده از اعاده کردن و سجده سهو و یکدفعه می بینیم احتیاط میکند. باعاده کردن یا اینکه او میبیند آنچه آورده باطل است پس اعاده میکند و مردم هم اعاده میکنند. پس آیا این اجتهادهای وقتیه است یا آنکه او ملاکی برای مسئله نمیشناسد که بان رجوع کند. و عجیب از این حجراست که او مسائل خلاف قاعده از راه

ص: 215

مستقیم را مذهب میداند و جا میدهد هر مخالف قاعده ای را که زره و سلاحی در بر کند مانند این مذهب پس عیب و نقص خود را مستور دارد. و در این احادیث اعلان و آگهی است از مقدار و اندازه خضوع و حضور قلب خلیفه در نمازش.

عقیده خلیفه در میراث

از مسعود ثقفی گوید: حاضر بودم پیش عمر بن خطاب... که شرکت داد برادران پدر و مادریرا با برادران مادری در ثلث. پس مردی باو گفت: تو در اول این سال بغیر این قضاوت کردی گفت: چگونه قضاوت کردم گفت: ثلث را برای برادران مادری قرار دادی و برای برادران پدر و مادری چیزی قرار ندادی گفت: این بنابر آنچه ما حکم کردیم وآن هم بنا بر آنچه ما حکم نمودیم. و در لفظی: این بر آنچه ما امروز قضاوت کردیم و آن بر آنچه ما در دیروز قضاوت نمودیم

بیهقی آنرا در سنن کبری ج 6 ص 255، بچند طریق نقل کرده و دارمی در سننش ج 1 ص 154 بطوراختصار و ابو عمر در" العلم " ص 139.

امینی گوید: مثل آنکه احکام قضاوتها دور میزند محور آنچه از رای خلیفه صادر شود چه با شریعت درست آیدیا درست نیاید و مثل آنکه خلیفه برایش هست که حکم کند بانچه که میخواهد و در اینجا حکمی نیست که پیروی شود و قانونی نیست که در اسلام

ص: 216

شایع و مشهور باشد و شاید این زشت تر باشد از تصویبی که بدلیلهای قطعی باطل و رد شده است.

نادانی خلیفه به طلاق کنیز و برده

حافظ دار قطنی و حافظ ابن عساکر نقل کرده اند که دو مرد آمدند نزد عمر بن خطاب و از طلاق برده و کنیز پرسیدند پس برخاست با آنها آمد تا رسید به جمعیتی در مسجد که در میان آنها مردی بود(اصلع) که جلوی سرش مو نداشت پس گفت ای اصلع چه میگوئی در طلاق کنیز پس سرش را بلند کرد بسوی او سپس اشاره کرد باو بانگشت سبابه(شهادت)و انگشت میانه، پس عمر بانها گفت: دو طلاق، پس یکی از آنها گفت(سبحان الله) ما آمدیم نزد تو و حال آنکه تو رهبر مسلمین هستی پس با ما آمدی تا ایستادی بر این مرد و از او پرسیدی و راضی شدی از او که اشاره بسوی تو کند.

رجوع بجزء دوم ص 299 از این کتاب ما(الغدیر) نما

ص: 217

اگر علی نبود عمر هلاک بود

" لو لا علی لهلک عمر "

زنی را آوردند نزد عمر که آبستن بود و اقرارکرد بزنا پس عمر فرمان داد که او را سنگسارکنند پس علی علیه السلام برخورد کرد باو وفرمود: این زن را چه میشود، گفتند عمر دستورداده او را سنگسار کنند پس علی علیه السلام او رابرگردانید و فرمود این تسلط و حکومت تو است بر او و اما حکومت و سلطه ای نیست برای تو برطفیلی که در شکم دارد. و شاید تو او را شکنجه دادی یا ترسانیدی گفت: آری شکنجه اش دادم فرمود: آیانشنیدی که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: حدی نیست برای کسیکه بعد از شکنجه اقرار کندکه او را(دست بند قپونی برقی زده یا با کابلی بزنند) یا در زندان مجرد و تک سلولی و غیره حبس کنند یا تهدید کنند که اگر نگوئی چنین وچنان خواهیم کرد پس اقراری برای او نیست(واقرار او ارزش و اعتباری ندارد) پس عمر اورا آزاد ساخت سپس گفت " عجزت النساء ان تلدن مثل علی بن ابیطالب لو لا علی لهلک عمر "بانوان عاجز و نازا هستند که مانند علی بن ابیطالب بزایند. اگر علی علیه السلام نبود عمر هلاک شده بود.

مدارک این قضیه:

الریاض النضرء ج 2 ص 196 ذخایرالعقبی ص 80، مطالب

ص: 218

السئول ص 13، مناقب خوارزمی ص 48، اربعین فخر رازی ص 466

هر کسی از عمر فقیه تر است

"کل احد افقه من عمر "

علی علیه السلام وارد بر عمر شد و دید که زن آبستنی را میکشند که سنگسار کنند. پس فرمود: کار این زن چیست. زن گفت مرا میبرند که سنگسارم کنند پس بعمر فرمود: ای رهبر مسلمین برای چه سنگسار شود. اگر تو سلطنت و دستی براو داری. اما بر آنچه در شکم اوست سلطه ای نداری پس عمر گفت: " کل احدافقه منی " سه مرتبه گفت هر کسی از من داناتر است. پس علی علیه السلام ضمانت نمود او را تا پسری زائید پس از آن او را بردند و سنگسار کردند.

مدارک این داوری:

حافظ محب الدین طبری در الریاض النضره ج 2 ص 196، وذخایر العقبی ص 81 پس گفت این غیر ازآن قضیه گذشته است برای اینکه اعتراف آن بعد از شکنجه و تهدید بوده پس صحیح نبود و سنگ سار نشد و این سنگسار شد. و حافظ گنجی آنرا در کفایه ص 1.5 یاد کرده آنرا.

ص: 219

حکم خلیفه در حائض بعد از درک عرفات

ابن المنذر گوید: عموم فقهاء گفته اند در شهرها که بر حائضی که درک عرفات نموده طواف وداع نیست. و روایت شده ایم ما از عمر بن خطاب و ابن عمر و زید بن ثابت: که ایشان امر کرده اند بتوقف کردن هر گاه حائض بود برای طواف وداع و مثل اینکه ایشان واجب کرده اند توقف را بر آن چنانچه واجبست بر او طواف افاضه زیرااگر پیش از آن حیض شود از او ساقط نشود. سپس نسبت داده از عمر بسندهای صحیح تا نافع از ابن عمر گوید: زنی طواف کرد روز عید قربان خانه خدا را سپس حیض شد پس عمر دستور داد که او رادر مکه نگه دارند بعد از آنکه مردم حرکت کردند تا پاک شود و طواف بیت الله نماید گوید: و بتحقیق ثابت شده رجوع ابن عمر و زید بن ثابت از این عقیده و عمر باقی مانده است پس ما بااو مخالفت کردیم برای ثبوت حدیث عایشه که اشاره میکند باین بچیزیکه متضمن احادیث

ص: 220

این بابست و ابن ابی شیبه روایت کرده است از طریق قاسم بن محمدکه همه صحابه میگفتند هر گاه زن درک عرفات کند پیش از آنکه حیض شود پس فارغ شده است از حج مگر عمر که میگفت باید آخر عهد آن طواف بیت باشد.

و از حارث بن عبد الله بن اوس روایت شده گوید: آمدم پیش عمر بن خطاب و پرسیدم از زنیکه طواف خانه خدا میکندآنگاه حیض میشود پس گفت باید آخر عهداو طواف خانه باشد. حارث گوید: پس گفتم هم چنین رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا فتوا داد پس عمر گفت: دستت بریده باد یا مادرت بمرگ گریه کند سئوال کردی مرا از

ص: 221

چیزیکه سئوال کرده بودی از آن رسول خدا صلی الله علیه و آله تا آنکه مخالفت کنم او را(یعنی بر خلاف آنچه عمر فتوا بان داده

م- و ابو النضر هاشم بن قاسم متوفای 207 نقل کرده در حالیکه پذیرنده آنست بر اعتماد کردن بر او بنسبت دادن راویان آن که همگی موثق ومورد اعتمادند از هاشم بن یحی مخزومی که مردی از قبیله بنی ثقیف آمد پیش عمر بن خطاب پس پرسید از زنیکه حیض شده و در روز عید خانه را زیارت کرده آیا بر او جایز است که قبل از آنکه پاک شود کوچ کند. عمر گفت نه ثقفی گفت که رسول خدا صلی الله علیه و آله مرا فتوا داد در این زن بغیر آنچه که تو فتوا دادی بان. پس عمر برخاست که او را بزند به تازیانه و میگفت برای چه از من استفتا میکنی در چیزیکه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در آن فتوا داده است.

(ایقاظ المهم عمری فلانی ص 9)

امینی گوید: من نمیدانم چگونه از یاد عمر رفته چیزیکه همه صحابه آنرا دانسته اند و موسی جار الله... خیال میکند که عمر اعلم صحابه است پس مخالفت کردند او را در فتوا و پیروی کرده اند ایشانرا علماء بلاد. و امازید و ابن عمر پس او را موافقت کرده اند مدت زیادی از زمانها و نمیدانم آیا از تازیانه اش ترسیده یا بجهت موافقت برای او در عقیده اش بوده و نمیدانم چه وقت عدول کردند از این آیا بعد از مرگش یا در زمان حیاتش.

ص: 222

و اگر تعجب کنی پس عجیب آنستکه عمر عدول از رایش نکرد بعد از آنکه مطلع و آگاه شد بر سنت بلکه خشونت کرد بحارث بن عبد الله و ثقفی را یا تازیانه اش زد وقتیکه او را خبر دادند بان از فتوای رسول خدا صلی الله علیه و آله و مستمر بر مذهب مخصوص خودش ماند خلاف سنت پیروی شده برای چه من نمیدانم.

و ابن عباس دید: که برای این سنت اصلی در کتاب سودمند خداست که از یادخلیفه رفته نیز، بیهقی در سنن کبرایش ج 5 ص 163 نقل کرده از عکرمه که زید بن ثابت گفت زن باید بماند تاپاک شود و آخرین عهدش خانه خدا باشد. پس ابن عباس گفت هر گاه روز عید طواف خانه کرده باید حرکت کند پس زیدبن ثابت فرستاد بسوی ابن عباس که من یافتم آنچه را که گفتی چنانکه گفتی گوید: پس ابن عباس گفت که من هر آینه میدانم گفته رسول خدا صلی الله علیه و آله را برای زنها و لکن من دوست داشتم که بگویم بانچه که در کتاب خداست سپس این آیه را خواند:«ثم لیقضوا تفثهم و لیوفوا نذورهم و لیطوفوا بالبیت العتیق» سپس چرکهای خویش را(بسر تراشیدن و گرفتن ناخن و مانند آن) برطرف کنند و آنچه را بنذر بر خویشتن واجب کردند باتمام برسانند و گرد خانه کهن بگردند(طواف نساء کنند) پس چرک و کثافت را برطرف کرد و وفاء بنذر نمود و گرد خانه گردید پس چیزی باقی نماند دیگر.

ص: 223

جهل خلیفه به سنت

م- ابن المبارک نقل کرد گوید: حدیث کرد ما را اشعث از شعبی از مسروق گوید: بعمر رسید که زنی از قریش را مردی از بنی ثقیف در عده اش گرفته پس فرستاد بسوی آنهاو بین آنها جدائی انداخت و آنها را هم عقوبت کرد و گفت: هرگز با او ازدواج نکند و صداق را گرفت و در بیت المال قرار داد و این قضاوت در میان مردم شایع شد و بگوش علی علیه السلام که خدا او را سرافراز کند رسید پس گفت: خدا رحم کند پیشوای مسلمین را صداق چه کار دارد با بیت المال، آن مرد و زن نمیدانستند که نکاح در عده جایز نیست پس برای پیشواء و رهبر سزاوار است که آن دو را برگرداند بسنت بعضی گفتند: پس شما چه میگوئیددرباره آنزن فرمود: صداق و مهریه مال آنزنست بسبب آنچه که آمیزش با اورا حلال دانسته و بین آنها هم جدائی انداخت و شلاقی هم بر آنها نیست و نباید آنها را زد و عقوبت نمود عده اولی را تکمیل کند سپس عده دومی را تکمیل نماید سپس او را خطبه نماید پس چون این قضاوت بگوش عمر رسید گفت: ای مردم برگردانید نادانی ها را بسنت. و ابن ابی زائده از اشعث مثل آنرا روایت کرده و گوید در آن پس برگشت عمر بگفته علی علیه السلام.

احکام القرآن جصاص ج 1 ص 504

و در تعبیری از مسروق: زنی را آوردند نزد عمر که در

ص: 224

عده اش شوهر کرده بود پس بین آنها جدائی انداخت و مهریه او را گرفت و در بیت المال قرار داد و گفت هرگز بین این دو نفر جمع نشود پس بگوش علی علیه السلام رسید فرمود: اگر از روی جهل و نادانی بوده پس مهر مال اوست برای آنچه که از آمیزش او لذت برده وآنرا حلال دانسته و میان آنها جدائی انداخت پس هر گاه عده او منقضی شد پس آن مرد خواستگاری از خواستگاران آنزن است پس عمر خطبه ای خواند و گفت: برگردانید نادانی ها را بسنت پس برگشت بگفته علی علیه السلام

و در لفظ خوارزمی گفت: برگردانید گفته عمر را بگفته علی علیه السلام و در«تذکره» است، پس عمر گفت: "لو لا علی لهلک عمر " اگر علی نبود عمر هلاک شده بود و بیهقی در سننش ازمسروق نقل کرده که گفت: عمر درباره زنیکه در عده اش شوهر کرده بوده گفت النکاح حرام و الصداق حرام: " زناشوئی حرام و مهریه حرام و مهریه را گرفت و در بیت المال قرار داد و گفت این مرد و زن مادامیکه زنده باشند جمع نمیشوند.

و بیهقی نیز از عبید بن نضله یا نضیله روایت کرده گوید: رسانیدند بعمر که زنی در عده اش شوهر کرده پس بانزن گفت: آیا دانستی که در عده شوهر کردی گفت: نه پس بشوهرش گفت آیا تو فهمیدی که این زن در عده است گفت: نه گفت اگر میدانستید من هر دو نفر شما را سنگسار میکردم پس آنها را با تازیانه شلاق زد و مهریه را گرفت و آنرا صدقه در راه خدا قرار داد گفت: اجازه نمیدهم مهریه را و اجازه نمیدهم زناشوئی او را و بمرد گفت هرگز بر توحلال نیست.

ص: 225

صورت دیگر از بیهقی:

گوید: زنی را آوردند نزد عمر بن خطاب که در عده اش شوهر کرده بود پس مهریه او را گرفت ودر بیت المال و صندوق مسلمین قرار داد و میان آنها جدائی انداخت و گفت هرگز جمع نشوند و آنها را عقوبت کرد. پس علی علیه السلام که رضوان خدا بر اوست فرمود اینطور نیست(حکم خدا) و لیکن این نادانی از مردم است باید میان آنها تفریق شود سپس زن بقیه عده را تکمیل نماید از اولی آنگاه عده از عقد دوم را تکمیل نمایدو علی علیه السلام برای آنزن مهریه قرار داد بسبب آنچه حلال دانسته بود آمیزش با او را گوید: پس عمر... سپاس خدا را بجا آورد و شکر او را نمود و پس از آن گفت ای مردم برگردانید نادانیها را بسنت.

امینی گوید: برای چه خلیفه آن دو را شلاق زد و برای چه مهریه را گرفت و بکدام آیه و یا بکدام روایت صحیح صداق و مهریه را در بیت المال قرار داد و آنرا صدقه فی سبیل الله گردانید و برای چه و بچه سسبب آنزن را حرام ابدی نمود بر آنمرد من نمیدانم«فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون» از اهل قرآن به پرسید اگر نمیدانید و ایکاش خلیفه خودش را فراموش نمیکرد و بگفته خودش عمل میکرد. که گفت برگردانید نادانیها را بسنت. پیش قضاوت او

ص: 226

بقضایای نادره از کتاب و سنت.

م- و اگر تعجب کردی پس تعجب کن از قول جصاص در احکام القرآن ج 1 ص 505 و اما آنچه روایت شده از عمر که او مهریه را در بیت المال قرار داد پس او معتقد شده که آن مهریه برای آن زن از طریق نامشروع حاصل شده پس راه آن اینستکه تصدق در راه خدا داده شود پس برای این آنرا در بیت المال قرار دادسپس برگشت بگفته علی علیه السلام و مذهب عمر در اینکه قرار داد مهریه اورا برای بیت المال چون برای آنزن از طریق ممنوع تحصیل شده بود مثل آنست که از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت شده در گوسفندیکه بدون اذن مالکش گرفته بودند و آنرا پخته و برای آنحضرت آورده بودند پس نزدیک نبود که جایز باشد برای آنحضرت وقتیکه خواست از آن میل نماید: پس فرمود: که این گوسفند مرا خبر میدهدکه او را بدون حق گرفته اند پس بانحضرت خبر دادند که چنین است. پس فرمود آنرا باسیران دهید. و دلیل این نزد ما اینستکه آن گوسفند مال آنها شده بضمان قیمت پس امر کرد ایشانرا بصدقه دادن آن برای آنکه آن گوسفند از طریق ممنوع مال ایشان شده بود و آنها قیمت آنرا به صاحبانش نداده بودند 10.ه

حب و دوستی بخلیفه جصاص را کور و نابینا کرده بود پس اراده کرده بود که دفاع کنداز او هر چند که بچیزی باشد که او را نشان کندبداغ جهل و نادانی

بدان که مسائل این یگانه دفاع کننده از مالیکه از طریق منع حاصل شده چه وقت راهی داشته که تصدق داده شود بان تا آنکه آنرا مذهب خود قرار داده و اگر چه موضوع از مصادیق آن نباشد و

ص: 227

برای چه بصاحبش رد نشود و حال آنکه حلال نیست مال کسی مگر آنکه از طیب و پاکی نفس او باشد آنگاه چه وجه شباهت است بین مالیکه بسبب حلال دانستن آمیزش با آنزن مستحق شده و بین گوسفند یک دست رسول خدا(که ولی الله الاعظم) است آنرا حلال نموده وجایز شده برای او تصرف در آنرا مگر اینکه نیکوئیی توقف در موقع شبهات و اگر چه دانسته شود از غیر طریق عادی که گوسفند پخته شده پیغمبر صلی الله علیه و آله را صدا زند که من مغصوبه ام از من نخورید، بدون ترتیب احکام غصب بر آن از برگردانیدن آن به صاحبش شناخته شود یا مجهول باشد پس ربطی بین دو موضوع نیست، مضافا اینکه جهل خلیفه فقط در مسئله از ناحیه قرار دادن صداق را در بیت المال نیست تا آنکه وصله نشود بلکه جناب خلیفه مخالفت با سنت نموده از چندین جهت چنانچه دانستی.

اجتهاد خلیفه در جد

دارمی در سننش ج 2 ص 354 نقل کرده از شعبی که او گفت: اولین جدیکه در اسلام وارث شد عمر بود که مالش را گرفت. پس علی علیه السلام و زید نزد او آمده و گفتند: این مال تو نیست و تو مانند یکی از برادرانی.

و در لفظ بیهقی:

بدرستیکه اولین جدیکه در اسلام وارث شد عمر بن خطاب... بود پسر فلانی بن عمر مرد پس عمر خواست که میراث و مال او را به

ص: 228

تنهائی بگیرد و به برادران آن مرده چیزی ندهد پس علی علیه السلام وزید باو گفتند این کار برای تو نیست. پس عمر گفت: اگر رای شما یکی نبودنمیدیدم که او پسر من باشد و نه من پدر او باشم.

سنن کبری ج 6 ص 247

و دارمی نیز از مروان بن حکم روایت کرده که عمر بن خطاب وقتی. ضربت خورد با یارانش مشورت کرد در میراث جد و گفت: که من درباره جد رائی دارم پس اگر شما هم میبینید که پیروی کنید آنرا پس پیروی کنید. پس عثمان باو گفت اگر ما پیروی کنیم رای و اجتهاد تو را پس آن صلاح است و اگر پیروی کنیم رای شیخ را پس خوبست صاحب رای.(مستدرک حاکم ج 4 ص 340)

شعبی گوید: از اجتهاد و رای ابوبکرو عمر... این بود که جد را در میراث اولی از برادر قرار میدادند و عمر ناخوش داشت که در آن حرفی زده شود. پس چون عمر جد شد گفت: این کاری بودکه واقع شد چاره ای برای مردم نیست از شناخت آن پس فرستاد بسوی زید بن ثابت پس از او پرسید پس زید گفت: رای ابی بکر این بود که ما جد را اولی از برادر قرار دهیم. پس گفت: ای پیشوای مسلمین قرار نده درختی را که روئیده پس منشعب شد از آن شاخه ای پس از شاخه ای شاخه دیگری درآمده پس شاخه اول را اولی از شاخه دوم قرار داده نمیشود چونکه شاخه ای از شاخه ای بیرون آمده گوید: پس فرستاد خدمت حضرت علی علیه السلام و از او پرسید پس آنحضرت همانطوری که زید گفته بود فرمود مگر آنکه آنرا سیلی قرار داد که جاری شده پس از آن جوئی منشعب گردیده سپس از آن دو رشته جوی منشعب شده. پس فرمود: آیا دیدی که اگر این شعبه

ص: 229

وسطی و میانه برگردد آیا بهر دو شعبه بر نمیگردد. تا پایان حدیث(سنن کبری ج 6 ص 247)

و از سعید بن مسیب از عمر گفت: پرسیدم از پیامبر صلی الله علیه و آله چگونه است سهم جدفرمود برای چیست این سئوال تو ای عمرمن گمان میکنم که تو بمیری پیش از آنکه این را بدانی. سعید بن مسیب گوید پس عمر مرد پیش از آنکه بدانند آنرا.

مدارک این قضیه:

طبرانی آنرا در اوسط نقل کرده و هیثمی در مجمع الزوائد ج 4 ص 227 و گوید تمام راویان آن مردان صحیح هستند و سیوطی آنرا در جمع الجوامع نقل کرده چنانچه در ترتیب آن ج 6 ص 15 نقل از عبد الرزاق و بیهقی و ابی الشیخ در فرائض نموده است بیهقی آنرادر سننش ج 6 ص 247 نقل کرده از زید بن ثابت که عمر بن خطاب... روزی اجازه خواست از او پس اجازه داد باو و گفت ای پیشوای مسلمین اگر میفرستادی پی من میامدم. پس عمر گفت نه من نیازمند بودم بتو و آمدم نزد تو تا ببینی در امر جد پس زید گفت: نه بخدا قسم من درباره آن حرفی نمیزنم. پس عمر گفت: آن وحی نیست تا آنکه در آن زیاد کنیم یا کم نمائیم آن البته چیزیستکه ما در آن نظر میدهیم پس اگر تو رای دادی و موافق من بود متابعت میکنیم آنرا و اگر موافق نبود بر تو باکی در آن نیست پس زید امتناع کرد از گفتن پس عمر در حال خشم بیرون رفت و گفت من آمدم پیش تو و گمان میکردم تو نیاز مرا برطرف میکنی سپس بار دیگر آمد درساعتیکه دفعه اول آمده بود پس مرتب مزاحم او شد تا آنکه گفت: که من بزودی برایت مینویسم درباره ارث جد پس در قطعه ای از تخته جهاز شتر

ص: 230

نوشت و مثلی زد برای او که(جد) مثلش مثل درختیستکه بر یک ساقه میروید پس شاخه ای در آن بیرون میایدآنگاه در این شاخه شاخه ای دیگر سبز میشود پس ساقه سیراب میکند شاخه را پس اگر شاخه اول بریده شود آب بر میگردد بشاخه دوم و اگر دومی جدا شود آب بر میگردد باولی پس با این مدرک آمد و خطبه ای برای مردم خواند سپس آن نوشته را خواند برای مردم پس از آن گفت: که زید بن ثابت درباره جد سخنی گفت که من آنرا امضاء کردم.

گوید: و او یعنی عمر اولین جد و پدربزرگی بود که خواست تمام مال پسرش رابگیرد و به برادران او چیزی ندهد. پس تقسیم کرد آن مال را بعد از این.

و بیهقی در سنن کبری ج 6 ص 245 نقل از عبیده کرده گوید: من از عمر درباره جد صد داستان حفظ کرده ام که تمامش با هم مخالفت و بعضی از آنها نقض و باطل میکند برخی دیگر را.

و از عبیده روایت شده که میگفت: من از عمر صد داستان و قضیه درباره جد بخاطر سپرده ام گوید: که عمر میگفت: من قضاوت کردم درباره جد قضایای مختلفه ای که تمام آن از حق کوتاه نیامد و هر آینه اگر من تا تابستان انشاء الله زنده ماندم هر آینه قضاوت خواهم کرد درباره آن بقضیه ایکه بان قضاوت کند و حال آنکه او در دنبال و پی آن باشد.

و بیهقی در سنن از طارق بن شهاب نقل کرده که گفت عمر بن خطاب کتف یعنی استخوان شانه ای گرفت و جمع کرد اصحاب محمد صلی الله علیه و آله را که درباره جد بنویسند و ایشان میدیدند که او آنرا پدر قرار میدهد پس ماری بیرون آمد بر او پس مردم پراکنده

ص: 231

شدند. پس عمر گفت اگر خدا میخواست که آن بگذرد و مقرر گردد هر آینه مقرر میکرد.

ابن ابی الحدید گوید: در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 61: عمر بسیار فتوا بحکمی میداد سپس آنرا باطل میکرد و بضد و خلاف آن فتوا میداد حکم کرد در جد با برادران حکمهای زیادی که مخالف با هم بودند.آنگاه ترسید از حکم در این مسئله پس گفت هر کس میخواهد پایه های جهنم را تحمل کند پس درباره جد برایش فتوا دهد.

امینی گوید: من نمیدانم که این قضایای ضد و نقیضیکه عدد آن بصد میرسد در یک موضوع آیا تمام آنها موافق واقع است: و این معقول نیست یا اینکه بعضی از آن موافق است پس چرا در تمام موارد بان رجوع نکرده و آیا همه آنها از اجتهاد خلیفه بوده یا آنها را از صحابه گرفته. و آیا صحابه از عقاید و آراء خودشان این فتواها را میدادند. یا آنها را از پیامبر امین گرفته بودند. پس اگر شنیده بودند پس فتوای در آن مختلف و مخالف هم نمیشود بویژه با نزدیک بودن بعهد پیغمبر صلی الله علیه و آله و اگر اجتهاد از ایشان بوده پس هر کس که اعتراف کند بایشان اعتراف واقرار باهلیت ایشان کند برای اجتهاد مضافا بر اینکه بعد از پذیرفتن اهلیت ایشان برای ما هست حق تامل و نظر کردن در آنچه که اجتهاد کرده اند و در آنچه بان استناد نموده اند و مثل این اجتهاد خالی از دلیل حجتی در آن نیست حتی در شخص خلیفه.

و آنگاه خلیفه مسلمین چگونه جایز است برای او نادانی و جهل بانچه که تشریع فرمود آنرا پیامبر اسلام تا آنکه گیج و سر در گم کند

ص: 232

او را نادانی در تناقص گوئی، پس حق را در بعضی از موارد بگیرد از زبانهای مردم و بگذرد بر گمراهی و لغزشش تا جائیکه مصادف با هیچیک از ایشان نشود و چه اندازه این مسئله برخلیفه مبهم بوده که نتوانسته در مدت عمرش آنرا بگیرد، و چیست مقام و ارزش او که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله گمان نماید که عمر میمیرد پیش ازآنکه آن را بیاموزد و او هم مرد و ندانست میراث جد را و جایز نبود برای او قضاوت کردن در تمام این قضایا در حالیکه نمیدانست حکم آنرا و پیامبر بزرگوار هم خبر داده بود او را باین مسئله.

و من نمیدانم چگونه امت حفظ کرده آن قضایا را و قرنهای گذشته پذیرفته بدون آنکه دشوار شود بر هر فقیه و دانای باحکام شرع یا طالب فقهی و حال آنکه مشکل بوده بر خلیفه و او با این کیفیت داناترین صحابه بوده در زمان خودش مطلقا نزد صاحب کتاب(الوشیعه)

رای خلیفه درباره زنی که با غلامش آمیزش کرده

از قتاده روایت شده که زنی برده و غلام خود را بهمسری اختیار کرد و گفت من تاویل کردم آیه ای از کتاب خدا(او ما ملکت ایمانهم) یا آنچه را که دستهای شما مالک شود. پس او رانزد عمر بن خطاب آوردند و بعضی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله باو گفتند که

ص: 233

تاویل کرده آیه ای از کتاب خدای عز و جل را بر غیر صورت آن گوید: پس آن غلام و برده را زد و سرش را تراشید و گفت بانزن تو بعد از غلامت بر هر مسلمانی حرام هستی.

صورت دیگری برای قرطبی:

زنی غلامش را بهمسری گرفت پس این را بعمر گفتندپس از آن زن پرسید چه باعث شد که تو این کار را کردی گفت من خیال میکردم که او بسبب ملک یمین و خریداری من حلال میشود چنانچه بمرد حلال میشود زنی را که یملک یمین و خریداری صاحب شده پس مشورت کرد عمر در سنگسار کردن آنزن با اصحاب پیامبر خدا صلی الله علیه و آله پس گفتند تاویل کرده کتاب خدای عز و جل را بر غیر تاویل آن رجم و سنگساری بر او نیست پس عمر گفت: ناچار، بخدا قسم که او را هرگز برای هیچ آزادی بعد از آن حلال نمیکنم و آنزن را شکنجه نمود و حد را از او دور کرد و دستور داد که آن غلام نزدیک باو نشود.

امینی گوید: ایکاش من میدانستم و خویشانم که این شکنجه های سنگین چیست بعد از سقوط حد از این زن و غلام او بسبب نادانی و تاویل کتاب خدا، و چیست معنای شکنجه آنها بعد از عفو خدای سبحان از آنها و بکدام کتاب و یا بکدام سنتی این غلام را زده و سر او را تراشیدندو بچه دلیل و مدرکی این زن را بر هر مسلمانی حرام کرد و غلام را از نزدیک شدن بمالکش نهی نمود. پس آیا دین خدا

ص: 234

بخلیفه واگذار شده یا اینکه اسلام نیست مگر رای تنهای خلیفه پس اگر این یا آنست پس بر اسلام سلام(یعنی فاتحه اسلام را باید خواند) و اگر نه این است و نه آن پس آفرین بخلافت راشده و زهی باین آراء آزاد.

آنگاه این شکنجه ها کجا است از صحیحه خود عمر و عایشه از رسول خدا صلی الله علیه و آله که فرمود: دور دارید حدودرا از مسلمین باندازه ایکه توان دارید، پس اگر یافتید مسلمانی راه بیرون رفتنی پس راه او را باز گذاریدزیرا که اگر امام در عفو و بخشودن خطا کند بهتر از آنیکه در عقوبت و شکنجه خطا کند.

خلیفه و زن آوازه خوان

از حسن روایت شده گفت: فرستاد عمر بن خطاب عقب زن آوازه خوانی که داخل شود بر اوپس قبول نکرد این را پس فرستاد پی اوو باو گفتند: اجابت کن عمر را، پس گفت وای بر من مرا بعمر چکار، پس در بین راه که او را میاوردند ترسید و درد زایمان او را گرفت و داخل خانه ای شد و بچه ای را انداخت پس بچه دو فریاد

ص: 235

زد و مرد. پس عمر مشورت کرد اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله راپس بعضی از ایشان باو گفتند چیزی بر تو نیست جز این نیست که تو رهبر و ادب کننده ای و علی علیه السلام سکوت کرد پس رو کرد به علی علیه السلام و گفت: تو چه میگوئی فرمود: اگر اینها برای خودشان گفتند که مسلما خطا و اشتباه کردند، و اگر در هوا ومیل تو گفتند: پس خیر و صلاح تو را نخواستند من میبینم که دیه آن بچه برتو است چونکه تو او را ترسانیدی تا سقط جنین کرد و در راه تو بچه انداخت. پس امر فرمود که تقسیم کنند دیه آنرا بر قریش یعنی دیه آنرا از قریش بگیرند برای آنکه خطا کرده اند.

صورت دیگر:

عمر زنی را طلبید تا از کار او سئوال کند و او آبستن بود پس برای شدت هیبت او بچه ایکه در رحم داشت انداخت پس جنین مرده ای سقط نمود. پس عمر از بزرگان صحابه در این موضوع استفتاء کرد. پس گفتند چیزی بر تو نیست چونکه تو ادب کننده ای پس علی علیه السلام فرمود: اگر اینان رعایت کرده اند تو را گول زده اند، و اگر این کوشش رای آنها بوده که قطعا خطا کرده اند، بر تو است آزاد کردن بنده ای پس عمر و صحابه برگشتند بگفته او.

مدارک این قضیه:

ابن جوزی در سیره عمر ص 117 نقل کرده آنرا، و ابو عمر در العلم ص 146 و سیوطی در جمع الجوامع چنانچه در ترتیب آن ج 7 ص 300 نقل از عبد الرزاق و بیهقی نموده و ابن ابی الحدید هم آنرا در شرح النهج ج ص 58 یاد کرده است

م- امینی گوید: چه مقامی دارد این خلیفه که در دین خدا

ص: 236

تحمل علم سودمندی نمیکند که او را از پرتگاه هلاکت نگه دارد و پناه دهداو را لغزشهای داوری و چیست نظر و خاطره او که اعتماد میکند در هر آسان و دشواری در آئین و روش اسلامی حتی در مسائل مهمه فروج و دماء ناموس و خون بعقاید و آراء مردیکه اگر رعایتش کنند فریبش میدهند و نهایت کوشش ایشانهم خطا بود. و ما را مجال نیست که بگوئیم و حال آنکه در جلوی چشم پژوهشگر این قضایاست.

حکم خلیفه به سنگسار کردن زن مضطره

از عبد الرحمن سلمی روایت شده که گوید: زنی را آوردند نزد عمر که تشنگی او را از پا درآورده و گذرش بر چوپانی افتاده بود و از او آب خواسته بود پس او امتناع کرده بود که او را آب دهد مگر آنکه خود را در اختیار او گذارد پس آن بیچاره هم قبول کرده بود از روی اضطرار پس عمر با مردم درباره رجم و سنگسار کردن او مشورت کرد. پس علی علیه السلام فرمود: این زن بیچاره و مضطره بود نظرم اینست که اورا آزاد کنید پس آزادش کردند.

سنن بیهقی ج 8 ص 236، الریاض النضره ج 2ص 196 ذخایر العقبی ص 81، الطرق الحکمیه ص 53،

صورت مفصل قضیه:

زنی را نزد عمر آوردند که زنا داده و اقرار کرده بودپس عمر دستور داد او را سنگسار کنند پس علی علیه السلام فرمود: شاید او عذری داشته سپس فرمود: چه موجب شد که زنا دادی گفت: مرا

ص: 237

دوست و همکاری بود که در میان شتران او آب و شیر بود ولی در میان شتران من نه آب بود و نه شیر پس من تشنه شدم و از او آب خواستم پس او خودداری کرد که مرا سیراب کند مگر آنکه خودم را در اختیار او گذارم پس من سه بار خودداری و امتناع کردم و چون تشنه شدم و گمان کردم که جانم بزودی از تشنگی بیرون خواهد آمد و میمیرم پس آنچه خواست باو دادم و او مرا سیراب کرد پس علی علیه السلام فرمود«الله اکبر. فمن اضطر غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه ان الله غفور رحیم پس کسیکه مضطر و بیچاره باشد نه سرکش و دشمن پس گناهی بر او نیست بدرستیکه خداوند بخشنده مهربانست»

الطرق الحکمیه ابن قیم جوزیه ص 53، کنز العمال ج 3 ص 96 نقل از بغوی.

م- امینی گوید: ایکاش خلیفه یاد میگرفت چیزی از علم کتاب و سنت را تاحکم میکرد بانچه که خداوند بر پیامبرش صلی الله علیه و آله نازل فرموده است. و ایکاش من میدانستم هدف خلیفه چه بود و کجا میرسید عاقبت کار داوری ها و قضایای او اگر امیر المومنین علی علیه السلام در میان امت نبود یا نبود که کچی او را راست کند و یا غصه او را برطرف کند بلی: این مرد بتحقیق گفت: " لو لا علی لهلک عمر "

ص: 238

خلیفه نمیداند چه میگوید

آوردند پیش عمر بن خطاب... مرد سیاهی را که با او زن سیاه چهره ای بود پس گفت ای پیشوای مسلمین بدرستیکه من میکارم درخت سیاهی و این زن سیاهیکه میبینیدبرای من فرزند سرخی آورده، و زن گفت: بخدا قسم ای امیر المومنین: که من باو خیانت نکرده ام و این فرزند اوست. پس عمر ندانست که چه بگوید. پس ازعلی بن ابیطالب علیه السلام پرسید، پس حضرت بان سیاه فرمود: اگر از چیزی از تو سئوال کنم آیا مرا تصدیق خواهی کرد گفت: آری به خدا قسم فرمود: آیا در حال حیض با او آمیزش کردی گفت: بلی چنین بوده حضرت علی علیه السلام فرمود: الله اکبر: بدرستیکه نطفه و آب منی مخلوط با خون شد خداوند عز و جل از آن انسانی سرخ رنگ از آن ایجاد میکند پس فرزند خود را منکر نشو چونکه تو خودت بخودت ستم کردی.

الطرق الحکمیه ص 47

حکایت تجسس و شبگردی او

از عمر بن خطاب نقل شده که او شبی شبگردی میکردپس بخانه ای گذشت و صدائی از آن شنیدپس مشکوک شد و از دیوار بالا رفت

ص: 239

پس مردی را دید در کنار زنی با ظرف مشروبی. پس گفت: ای دشمن خدا آیا خیال کردی که خدا تو را میپوشاند و تو بر معصیت او هستی پس مردی گفت:ای پیشوای مسلمین خیال نکن اگر من یک گناه و خطا کردم تو مسلما سه گناه کردی: 1- خداوند میفرماید: و لا تجسسوا و تفتیش نکنید و تو جاسوسی کردی و فرمود 2- و اتو البیوت من ابوابها.خانه ها را از درهایش وارد شوید و تو از دیوار بالا آمدی و فرمود: 3- اذا دخلتم بیوتا فسلموا هر گاه داخل خانه ای شدید سلام کنید، و تو سلام نکردی پس گفت: آیا پیش تو خیری هست اگر من ا ز تو صرف نظر کنم گفت: آری بخدا قسم دیگر بر نمیگردم. پس گفت برو که من از تو گذشتم.

مدارک این قضیه:

الریاض النضره ج 2 ص 46، شرح النهج ابن ابی الحدید ج 1 ص 61 و ج 69- الدر المنثور ج 6 ص 93- الفتوحات الاسلامیه ج 2 ص 477.

2- عمر بن خطاب در شب تاریکی بیرون رفت پس در برخی از خانه ها روشنی چراغ دید و صدای سخنی پس ایستاد بر درب منزل که تفتیش کند پس غلام سیاهی دید که جلویش ظرفیست که در آن شراب است و با او جماعتی هستند پس کوشش کرد که از در وارد شود نتوانست درب منزل بسته بود پس از دیوار بالا رفت بر بام خانه و ا ز

ص: 240

پلکان پائین آمد در حالیکه شلاقش دستش بود پس چرا او را دیدند برخاسته و در را باز کرده و همگی فرار کردند. پس غلام سیاه ایستاد و گفت باو ای پیشوای مسلمین من خطا کرده و پشیمانم پس توبه مرا بپذیر گفت من میخواهم تورا برای گناهت بزنم. پس گفت ای رهبرمسلمین " اگر من گناه کردم تو سه گناه و خطا کردی " 1- خداوند تعالی میفرماید: " و لا تجسسوا " جاسوسی نکنید و تو تجسس و تفتیش کردی و نیز فرموده 2- " و اتو البیوت من ابوابها " از درهای منازل وارد شوید و تو از راه بام آمدی 3- و خداوند تعالی فرمود: " لا تدخلوا بیوتا غیربیوتکم حتی تستانسوا و تسلموا علی اهلها " داخل منزلی غیر از منازل خودتان نشوید مگر آنکه مانوس باشید وسلام کنید بر اهل آنخانه و تو وارد شدی و سلام نکردی.

مدارک این داستان

مستطرف شهاب الدین ابشیهی ج 2 ص 115 در باب 61 ظاهر میشود از قرائن این قضیه غیر از حکایت پیشین است و الله اعلم.

م- و ابن جوزی این قصه رسوا خیز زیان آمیز را از مناقب عمر شمرده و شاعر نیل حافظ ابراهیم هم از آن پی گیری کرده و در قصیده عمریه اش تحت عنوان مثال رجوع کردن او بحق بنظم درآورده است

و فتیه و لعوا بالراح فانتبذوا

لهم مکانا و جدوا فی تعاطیها

و جوانانیکه حریص بودند بمیگساری و برای خود منزلی را اختیارکردند و کوشیدند در شرابخوری و دست بدست گردانیدن آن.(

ص: 241

ظهرت حائطهم لما علمت بهم

و اللیل معتکر الارجاء ساجیها

از دیوارشان بالا رفتی وقتی فهمیدی که ایشان مشغولند در حالیکه تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود.

حتی تبینتهم و الخمر قد اخذت

تعلو ذوایه ساقیها و حاسیها

تا آنکه روشن کردی ایشانرا که شراب بالا برده بود مستی گرداننده و نوش کننده آنرا.

سفهت آرائهم فیها فما لبثوا

ان او سعوک علی ما جئت تسفیها

تقبیح کردی عقاید آنانرا در آن پس درنگ نکردند که تو را جا دهند بر آنچه آمدی که ایشانرا کیفر دهی.

و رمت تفقیههم فی دینهم فاذا

بالشرب قد برعوا الفاروق تفقیها

و قصد کردی که ایشانرا در دینشان آگاهی دهی چونکه بشراب خوری معتاد بودند و عمر فهمیده بود آنرا.

قالوا: مکانک قد جئنا بواحده

و جئتنا بثلاث لا تبالیها

گفتند: بجای خودت آرام باش ما اگر یک گناه مرتکب شدیم تو سه گناه مرتکب شدی و باکی هم نداری.

فائت البیوت من الابواب یا عمر

فقد یزن من الحیطان آیتها

پس وارد خانه ها شوید از درهای آن ای عمر پس تو گناه

ص: 242

کردی که از دیوار آن آمدی.

و استاذن الناس لا تغشی بیوتهم

و لا تلم بدار او تمحیها

و از مردم اجازه بگیر و بدون آن وارد خانه آنها نشو و سرکشی بخانه ای نکن یا آنرا نادیده بگیر.

و لا تجسسها فهذی الای قد نزلت

بالنهی عنه فلم تذکر نواهیها

و جاسوسی و تفتیش نکن پس این آیات نازل شده بمنع از آن پس یاد نکردی نهی آنرا.

فعدت عنهم و قد اکبرت حجتهم

لما رایت کتاب الله یملیها

پس برگشتی از ایشان در حالیکه بزرگ داشتی دلیل آنها را وقتی که دیدی کتاب خدا گویای آن دلیلهاست.

و ما انفت و ان کانوا علی حرج

من ان یحجک بالایات عاصیها

وخشونت نکردی هر چند که ایشان بر زحمت بودند که تو را به آیات قرآن که عاصی بان بودی محکوم کردند.

امینی گوید: این چنین حب و دوستی کور و کر میکند و رذایل را کرامات قرار داده و گناه ها را تبدیل بحسنات میکند.

3- از عبد الرحمن بن عوف گوید: که با عمر بن خطاب شبی را در مدینه پاسداری میکردند پس در همان میان که میگشتند چراغی در خانه ای بر ایشان روشنائی داد پس رفتند بطرف آن تا آنکه نزدیک شدند بان ناگاه دری را بسته دیدند بر مردمیکه در آن صداها بلند

ص: 243

بود پس عمر گفت در حالیکه دست عبد الرحمن را گرفته بود گفت: آیا میدانی خانه کیست. گفتم نه، گفت: این خانه ربیعه بن امیه بن خلف است والان ایشان مشغول میگساریند تو چه میبینی، عبد الرحمن گفت: من میبینم که ما مرتکب شده ایم چیزیرا که خدا نهی کرده و فرمود: " و لا تجسسوا تجسس و تفتیش نکنید و ما تجسس کردیم پس عمر از ایشان رو گردانیده و ایشانرا بخود گذارد.

سنن کبری بیهقی ج 8 ص 334، الاصابه ج 1 ص 531 الدر المنثور ج 6 ص 93، سیره حلبیه ج 3 ص293، فتوحات اسلامیه ج 2 ص 476.

4- عمر بن خطاب... وارد شد بر قومیکه میگساری میکردند و آتش در میکده کرده بودند پس گفت من شما را منع کردم از معتاد شدن بشراب و از آتش روشن کردن در میکده و شما آتش روشن کردید خواست که آنها را تادیب کند، پس گفتند: ای رهبر مومنین خداوند تو را نهی کرد از تجسس پس تو تجسس کردی و تو را نهی کرد از داخل شدن بدون اذن پس تو وارد شدی بدون رخصت پس گفت: این دو بان دو در و برگشت در حالیکه میگفت: " کل الناس افقه منک یا عمر " همه مردم از تو داناترند ای عمر.

العقد الفرید ج 3 ص 416

5- عمر شبی شبگردی میکرد در مدینه پس مردی را دید با زنی بر عمل زشت پس چون صبح شد بمردم گفت: آیا میبینید شما که اگر امام مردی و زنی را بر عمل زشت ببیند پس بر آنها حد جاری کند چه خواهید کرد گفتند البته تو امامی. پس علی علیه السلام فرموداین کار در این وقت بر تو نیست بلکه در این موقع بر تو حد جاری میشود،

ص: 244

بدرستیکه خداوند این کار را بکمتر از چهار شاهد تامین و مقرر نکرده: پس عمر آنها را آن اندازه که خدا میخواست واگذارد واگذاشت سپس از آنهاسئوال کرد پس آنها مانند جواب نخست را دادند و علی علیه السلام مثل پاسخ اول را داد. پس عمر قول علی علیه السلام را گرفت

6- بیهقی در شعب الایمان از شعبی روایت کرده که گفت: زنی پیش عمر آمدو گفت ای رهبر مسلمین. من کودکی را پیدا کردم و با او کیسه ای بود که درآن صد دینار بود پس من آنرا برداشته وبرای آن کودک دایه ای گرفتم و بعد دیدم چهار نفر زن میایند آن طفل را میبوسند و نمیدانم کدام آنها مادر اوست. عمر باو گفت هر گاه آنها آمدند مرا خبر کن. پس آنزن این کار را کرد و آن زنها را به عمر معرفی نمود. پس عمر بیکی از آنها گفت کدامین شما مادر این طفل است پس بعمرگفتند بخدا قسم خوب کاری نکردی ای عمر حمله میکنی بر زنیکه خداوند پرده بر روی او کشیده و میخواهی پرده او را پاره و او را رسوا کنی. گفت: راست گفتی، سپس بزن گفت: هر وقت آمدند نزد تو پس از چیزی از آنها نه پرس و به بچه آنها خوبی کن سپس منصرف شد.

امینی گوید: در هر یک ازاین آثار بحثهای مهمی است که از خواننده ایکه تامل کند مخفی نیست. پس ما در اینجا اطاله کلام نمیدهیم.

ص: 245

رای خلیفه در حد شراب

از انس بن مالک گوید: که پیامبر صلی الله علیه و آله را آوردند مردیرا که شراب خورده بود پس او را شلاق زد بدو شاخه خرماء حدود چهل مرتبه- گوید: و ابوبکر هم همینطور کرد، پس چون نوبت بعمر رسید مشورت کرد با مردم پس عبد الرحمن بن عوف گفت: کمترین(سبکترین) حدها هشتاد ضربه است پس عمر دستور بان داد.

صورت دیگر:

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله در شرابخواری و میگساری تازیانه زد با شاخه خرما و نعلین، و ابوبکر چهل تازیانه زد پس چون عمر خلیفه شد و مردم از شهرها و روستاها آمدند گفت:چه میبینید در حد شراب، پس عبد الرحمن بن عوف گفت: من صلاح میدانم که آنرا کمترین حدها قراردهی پس عمر هشتاد تازیانه زد

وابو داود در سننش ج 2 ص 242 در حدیثی نقل کرده که ابوبکر در شراب چهل شلاق زد آنگاه عمر... اوائل خلافتش چهل شلاق زد و عثمانهم هر دو حد را زد. هشتاد و چهل تا سپس معاویه(علیه الهاویه) حد را بر هشتاد مقرر کرد

ص: 246

و از حضین ابی ساسان رقاشی نقل شده گوید: نزد عثمان بن عفان رفتم در حالیکه ولید بن عقبه را که شراب خورده بود آورده بودند و حمران بن ابان و مردی دیگر گواهی داده بودند پس عثمان بعلی علیه السلام گفت: اقامه حد کن بر ولید، پس علی علیه السلام دستور داد که عبد الله بن جعفرطیاری(ذی الجناحین) که او را شلاق زند. پس عبد الله شروع کرد بزدن و علی علیه السلام میشمرد تا چهل رسید.باو فرمود دست نگهدار رسول خدا صلی الله علیه و آله چهل شلاق زد و ابو بکر هم چهل تازیانه زد ولی عمر... هشتاد تازیانه و هر یک سنت است و این پیش من محبوب تر است.

و در لفظ دیگر

ولید بن عقبه نماز صبح را با مردم چهار رکعت خواند سپس برگشت بسوی ایشان و گفت: زیادتر کنم برای شما پس این خبر را بعثمان رسانیدند- تا آخر حدیث و در آنست که رسول خدا صلی الله علیه و آله چهل شلاق زد و ابوبکر و عمر در اول ریاستش نیز چهل ضربه میزد سپس آنرا عمر بهشتاد ضربه تمام کرد و هر یک سنت است.

ص: 247

امینی گوید: ارزش عبد الرحمن چیست و رای او چه قیمتی دارد که برابری کند با آنچه که شارع بزرگوار مقرر فرموده و عمر برای چه مدتی از خلافتش را بر این منوال گذرانیده سپس آنرا نقض کرده و از آن صرف نظر کرده و او را چه میشود در حالیکه خلیفه مسلمین است مشورت میکند و استفتاء میکند در حکمی از احکام دین که ثابت شده بسنت ثابته از صاحب شریعت. ابن رشد گوید: در بدایه المجتهد ج 2 ص 435: که ابوبکرمشوت کرد با اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله بچند ضربه رسید شلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله شراب خوار را، پس روایت کرده اند چهل تازیانه و روایت شده از ابو سعید خدری که رسول خدا صلی الله علیه و آله زدند در شراب با دو غلاف شمشیر چهل ضربه،پس عمر قرار داد جای غلافی تازیانه وروایت شده از طریق دیگری از ابی سعید خدری چیزیکه آن محکم تر است از این و آن اینست که رسول خدا صلی الله علیه و آله زدند در شراب چهل شلاق و روایت شده از علی علیه السلام از پیامبر صلی الله علیه و آله از طریقیکه محکمتر است و شافعی هم همین راگوید:

و بدرستیکه از امور غریبه در حدیث چیزیستکه نسبت به امیرالمومنین علی علیه السلام داده میشود از قول آنحضرت و هر یک سنت است و این محبوب تر است پیش من پس اگر هشتاد سنت مشروع بوده و هر آینه عمل کرده بان رسول خدا صلی الله علیه و آله بنابر اقل یکمرتبه یا گفته باشد آنرا برای یکنفر و اگر فرموده بودند آنرا هر آینه بر تمام مسلمین مخفی نمیشد. و هر آینه عبد الرحمن احتجاج بان مینمودنه قولش«اخف الحدود ثمانون»

ص: 248

سبکترین حدها هشتاد ضربه است و هر آینه نمیشرد عمر را اول کسی که اقامه حد نموده در شراب هشتاد ضربه را چنانچه جمعی این کار را کرده اند.

بلی: حلبی در سیره حلبیه ج 2 ص 314 گوید: قول او را(و کل سنه) یعنی طریقه پس چهل ضربه طریقه و روش پیامبر صلی الله علیه و آله و طریقه صدیق... و هشتاد ضربه طریقه و روش عمر بوده آنرا اجتهاد عمر دیده با مشورت کردن او با بعضی از صحابه در این موضع وقتیکه مقرر کن آنرا از بسیار میگساری مردم. و ابن قیم در زاد المعاد ج 2 ص 295 گوید: کسیکه تامل کند احادیث را میبیند که دلالت میکند بر اینکه چهل ضربه حد است و چهل تای زاید بر آن تعزیر است که صحابه بر آن اتفاق کرده اند چه چیز ممکنست مرا که بگویم درباره مردمیکه برابر سنت رسول خدا طریقه و روشی گرفته اند باجتهاد کردن و مشورت نمودن. و آیا بعد از حد تعزیر است تا آنکه نتیجه دهد اتفاق صحابه را برآن، و آیا برای این ادعاء معنای معقولی هست تا آنکه مذهبی گرفته شود من نمیدانم چه ارزشی برای این روش هست در بازار اعتبار و برابر روش کامل«و لن تجد لسنه الله تحویلا» و هرگز برای سنت و روش حق

ص: 249

تغییری نخواهی دید«و لن تجد لسنه الله تبدیلا» وهرگز برای آئین حق تبدیلی نخواهی یافت. وآنچه که پیامبر بزرگوار آورده است شایسته تر است که پیروی شود«فمن بدله بعد ما سمعه فانما اثمه علی الذین یبدلونه». پس کسیکه آنرا تغییر دهد پس البته گناهش بر کسانیستکه تغییر میدهند و در اینجا سخنانیست بی نمک و بی ارزش در اطراف این اجتهاد مثل قول قسطلانی: از این که تمامی را بر آن حدی قرار داده اند. پس حد شرابخوار مخصوص است از میان سایر حدها باینکه بعضی از آن واجب شده است و برخی از آن هم بسته باجتهاد امام است. تمام این حرفها از حد و اندازه فهم و ادراک بیرونست، که از ساحت دانش آموز دور است تا چه رسد بدانشمند و بر خواننده فساد این قول مخفی نیست

خلیفه و زنی که بر جوانی حیله کرده بود

زنی را آوردند پیش عمر که بجوانی از انصار آویخته و دلباخته شده و عاشق او گشته بود و چون با او راه نیامده بود بر آن جوان حیله کرده و نقشه کشیده بود باینکه تخم مرغی گرفته و زردی آنرا ریخته و سفیدی آنرا بر لباس و میان دوران خود ریخته بود و پس از آن فریاد زنان پیش عمر آمده که این مرد بزور بر من تجاوز کرده در

ص: 250

میان فامیلم رسوا نموده و این هم اثر عمل اوست پس عمر از چند زن سئوال کرد گفتند باو: که آری ببدن و لباس این زن اثر منی و شهوتست. پس عمر تصمیم گرفت که آنجوان را عقوبت و شکنجه کند و آنجوان شروع کرد بکمک خواهی و دادرسی کردن و میگفت: ای امیر مومنان درباره کار من تحقیق کن که قسم بخدا من هرگز کار زشتی نکرده و خیال آنهم ننموده ام و این زن با من مراوده میکرد و اصرار مینمود که من باو تجاوز کنم و من خودداری میکردم. پس عمر بحضرت امیر المومنین علیه السلام گفت: ای ابو الحسن چه میبینی درباره کار این دو پس حضرت نگاهی کرد بانچه بر لباس زن بود سپس آب داغی خواستند و بر لباس ریخته پس آن سفیدی بسته شد و گرفت آنرا و بو کرد و چشید و مزه تخم مرغ میداد و زن را تهدید کرد تا اعتراف بحیله خود کرد.

خدا مرا بعد از علی بن ابیطالب باقی نگذارد

از حنش بن معتمر نقل شده گوید که دو مرد آمدند پیش زنی از قریش و صد دینار پیش او امانت گذاردندو گفتند: بیکی از ما دو نفر بدون دیگری نده تا با هم مجتمع باشیم. پس یکسال با هم ماندند آنگاه یکی از آن دو آمد پیش آنزن و گفت: که رفیق من مرده پس آن صد دینار را بده پس آنزن خودداری کرد از دادن پس

ص: 251

آنمرد سخت گرفت بر آنزن بسبب فامیل او مطالبه میکرد از آنزن تا آن که داد آنرا باو سپس یکسال دیگر درنگ کرد آنزن، پس آنمرد دیگری آمد و گفت دینارها را بمن بده، پس گفت: رفیق تو آمد و خیال کرد که تو مرده ای پس من آنرا باو دادم پس نزاع آنها بعمر رسید. پس خواست که بر آنها داوری کند و به آن زن گفت من نمیبینم تو را مگر ضامن این پول پس گفت: تو را بخدا قسم که میان ما قضاوت نکنی ما را خدمت علی بن ابیطالب بفرست او بین ما داوری کند پس خدمت علی فرستاد و دانست که آنها بزن حیله کرده اند. پس فرمود: آیا شما نگفتید که پول رابیکی از ما بدون دیگری نده گفت: بلی، فرمود: مال تو پیش ماست برو و رفیقت را بیاور تا مالت را بشما بدهیم، پس این قضاوت بگوش عمر رسید پس گفت: " لا ابقانی الله بعد ابن ابیطالب " خداوندا مرا بعد از علی زنده نگذارد.

خلیفه و کلاله

1- از معدان بن ابی طلحه یعمری گوید: که عمر بن خطاب روز جمعه ای خطبه خواند و از پیامبر صلی الله علیه و آله یاد کرد و

ص: 252

ابوبکر هم یاد نمود پس گفت: پس از آن من، چیزیرا بعد از خودم وانگذاشتم که پیش من مهمتر از کلاله باشد. من مراجعه به پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ننمودم درباره چیزی باندازه آنچه درباره کلاله مراجعه کردم و سخت نگرفتم من درباره چیزی باندازه یکه درباره کلاله سخت گرفتم تا آنکه با انگشتش زد بسینه اش و گفت: ای عمر آیه تابستان که که درآخر سوره نساء است تو را بس نیست اگر زنده بمانم قضاوت میکنم بقضیه ای که هر کس قرآن بخواند یا نخواند در آن قضاوت کند

ص: 253

و در لفظ جصاص: است من سئوال نکردم از رسول خدا صلی الله علیه و آله از چیزی بیشتر از آنچه را که سئوال کردم از کلاله

2- از مسروق نقل شده که گوید: پرسیدم از عمر بن خطاب از نزدیکانی که مراست وارث کلاله میشود. پس گفت: الکلاله. الکلاله و ریشش را گرفت آنگاه گفت: بخدا قسم هر آینه اگر آنرا میدانستم بهتر بود پیش من از اینکه هر چه روی زمین هست مال من باشد. پرسیدم از کلاله از رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آیا نشنیدی آیه ای را که در تابستان(صیف) نازل شده و این جمله را سه مرتبه تکرار کرد.

3- احمد(بن حنبل) در مسند نقل کرده ج 1 ص 38، از عمر که گفت: پرسیدم پیامبر خدا را از کلاله پس فرمود: آیه تابستان تو را کافیست پس گفت: هر آینه اگر سئوال کرده بودم رسول خدا را از آن محبوب تر بود نزد من از اینکه مرا شتران سرخ موئی باشد.

4- بیهقی در سنن کبری ج 6 ص 225،از عمر بن خطاب... نقل کرده که او گفت سه چیز را اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله بیان فرموده بود پیش من محبوبتر بود از شتران سرخ موی:

1- خلافت 2- کلاله 3- ربا.

و ابو داود طیالسی هم در مسندش ج 1 ص 12 نقل کرده.

ص: 254

5- طبری در تفسیرش ج 6 از عمر نقل کرده که او گفت: هر آینه اگر من میدانستم کلاله را محبوب تر بود پیش من از اینکه برایم مانند قصرهای شام باشد.

(کنز العمال ج 6 ص 20)

6- ابن راهویه و ابن مردویه از عمر نقل کرده اند: که او پرسید از رسول خدا صلی الله علیه و آله چگونه کلاله ارث میبرد 0 پس خداوند نازل فرمود " یستفتونک قل الله، یفتیکم فی الکلاله، الایه " استفتاء میکنند تورا بگو خدا بشما فتوا میدهد در کلاله(تا آخر آیه پس عمر نفهمید بدخترش حفصه گفت: هر گاه از رسول خدا صلی الله علیه و آله آرامش خاطر دیدی از کلاله سئوال کن پس چون از آنحضرت خوش نفسی و شادابی دیدم سئوال کردم پس فرمود: پدرت بتو چنین گفت: من نمیبینم که پدرت آن را یاد بگیرد، پس عمر هم میگفت گمان نمیکنم که آنرایاد بگیرم و حال آنکه پیامبر خدا فرمود آنچه فرمود سیوطی در جمع الجوامع چنانچه در ترتیب آن کنز الاعمال است گوید: آن صحیح است.

7- ابن مردویه از طاوس نقل کرده: که عمر فرمان داد حفصه را که از پیامبر صلی الله علیه و آله از کلاله سئوال کند پس آنرا در کتفی نوشت برای او و فرمود: چه کسی تو را باین فرمان دادآیا عمر من نمیبینم که آنرا اقامه کند و آیا آیه تابستان(که در آخر سوره

ص: 255

نساء است) او را بس نیست.

تفسیر ابن کثیر ج 1 ص 549

8- از طارق بن شهاب گوید: عمر کتفی را گرفت و اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را جمع نمود سپس گفت: من قضاوت میکنم در کلاله قضاوتیکه زنها در پس پرده آنرا بازگو کنند. پس در این موقع ماری از خانه درآمد که همه ترسیده و پراکنده شدند، پس گفت: اگر خداوند عز و جل میخواست این کار تمام شود هر آینه آنرا تمام مینمود ابن کثیر گوید اسناد این صحیح است.

9- از مره بن شرجیل گوید: عمر بن خطاب گفت سه چیز است که اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله بیان فرموده بود نزد من محبوب تر بوداز دنیا و آنچه در آنست 1- کلاله 2- رباء 3- خلافت.

10- حاکم نقل کرده و آنرا صحیح دانسته از محمدبن و طلحه از عمر بن خطاب که او گفت هر آینه اگر من بودم که سئوال کرده بودم

ص: 256

پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را از سه چیز مرا محبوب تر بود از شتران سرخ موی: 1- از خلیفه بعد از او 2- از قومیکه میگویند ما اقرار بزکوه داریم در اموالمان ولی بتو نمیدهیم آیا جنگ با آنها حلال است، و از کلاله.

11- از حذیفه در حدیثی گوید: نازل شد«یستفتونک قل الله یفتیکم فی الکلاله...» پس رسول خدا صلی الله علیه و آله آنرا تلقین کرد بحذیفه(آموخت باو) و حذیفه هم آنرا بعمر آموخت پس چون چندی بعد شد عمر از آن از حذیفه پرسید پس حذیفه باو گفت: بخدا قسم که احمق هستی اگر گمان کردی که آنرا رسول خدا بمن تلقین نمود پس منهم آنرا بتو آموختم چنانچه رسول خدا آنرا بمن آموخت بخدا قسم چیزی هرگز برای تو بان زیاد نخواهم کرد.

12- ابن جریر طبری در تفسیرش در روایتی نقل کرده: وقتی عمر در خلافتش تامل در کلاله کرد پس حذیفه را خواست و از او پرسید از آن پس حذیفه گفت: هر آینه که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آنرا بمن آموخت و من هم آنرا بتو آموختم چنانچه رسول خدا صلی الله علیه و آله تلقین فرموده بود و بخدا قسم که من راست میگویم، و بخدا سوگند که چیزی بر آن اضافه نمیکنم هرگز و عمر میگفت: بار

ص: 257

خدایا اگر تو آنرا برای او بیان کردی پس آن برای من روشن نشده.

(تفسیر ابن کثیر ج 1 ص 594)

13- از شعبی: از ابوبکر از کلاله پرسیدند، پس گفت: من آنرا برای خودم میگویم پس اگر درست باشد از خداست و اگر غلطباشد از منست و از شیطان میبینم آنراکه غیر از فرزند و پدر است پس چون عمر خلیفه شد، گفت که من شرم میکنم از خدا که برگردانم چیزیرا که ابو بکر آنرا گفته است.

14- بیهقی در سنن کبری ج 6 ص 224، از شعبی نقل کرده گوید: عمر گفت: کلاله ما عدای فرزند است گوید ابو بکر گفت: کلاله ما عدای ولد و والد است پس وقتی ضربت خورد(از ابو لولوء) گفت که من حیا میکنم که با ابوبکر مخالفت کنم، کلاله ما عدای ولد و والد است.

15- در سنن کبری ج6 ص 224: است که عمر بن خطاب... گفت زمانی بر من آمد که نمیدانستم کلاله چیست و در این هنگام میگویم که کلاله کسیستکه نه پدر دارد و نه فرزند

16- از ابن عباس گوید: بودم آخرین مردم از جهت عهد و خاطر بعمر پس شنیدم او را که میگفت سخن همانست که گفتم، گفتم و آنچه گفتم،گفت: کلاله آنستکه فرزندی برای او نیست.

امینی گوید: چه اندازه کلاله بر خلیفه مشکل شده و چه مقدار آنرا پیچیده دانسته و سربسته حکم آن نزد او بوده است در حالیکه

ص: 258

آن شریعت و احکامی عمومی و آئینی آسان و همگانیست، و آیا او وقتی بسیار سئوال کرد از آن پیامبر خدا صلی الله علیه و آله او را پاسخ داد یا نداد، پس اگر پاسخ داد، چرا حفظ نکرده یا چرا فهم و درک او کوتاه آمده از شناخت آن و حال آنکه آن محبوب تر بوده نزد او از شتران سرخ موی یا از دنیا و آنچه در آنست یا آنکه برای او محبوب تر بوده از اینکه برایش قصور شام باشد.

و اگر پاسخ نداده پس هرگز که رسول خدا صلی الله علیه و آله تاخیر بیاندازد بیان را از وقت حاجت و او میداند که بزودی تکیه میزند بر اریکه خلافت پس مسائل و مرافعه ها را نزد او میاورند و اینکه از بیشترین آنها عمومی بودن مسئله کلاله است. لکن حقیقت آن است که رسول خدا صلی الله علیه و آله آنرا یاد نمود بقولش بحفصه: من نمیبینم که پدرت آنرا بیاموزد یا بگفته اش: نمیبینم که آنرا اقامه کند و حال آنکه آنحضرت اعلام میفرمود، از آشکاری حال. و مطلع میگرداند خواننده را بر واقع و حقیقت حال اگر هوا او را گمراه نکند.

و مصیبت بزرگ اینکه بعد از همه اینها و با گفته او: اینکه آن روشن نشد برای من دوری نکرد از حکم دادن در آن و بود که حکم می کرد در آن برای خودش آنچه میخواست در حالیکه غافل بوده از قول خدای تعالی«و لاتقف ما لیس لک به علم ان السمع و البصر و الفواد کل اولئک کان عنه مسئولا» پیروی نکن چیزیرا که بان علم نداری بدرستیکه گوش و چشم و دل هر یک از آنها از او پرسیده میشوند.و نیز از قول خدای تعالی«و لو تقول علینا بعض الاقاویل لاخذنا منه

ص: 259

بالیمین ثم لقطعنا منه الوتین فما منکم من احد عنه حاجزین»

و اگر بر ما نسبت دهد بعضی از گفته ها را هر آینه ما او را با دست خود خواهیم گرفت سپس البته رگ دل او را قطع خواهیم کرد پس نیست از شما کسیکه منع کننده از او باشد. و میبینی او را که پیروی میکند از ابی بکر و حال آنکه میداند آنهم مثل اوست و حال آنکه شنیده از او قول او را که میگوید من بزودی میگویم در آن رای و عقیده خودم را پس اگر درست باشد از خداست و اگر خطا باشد از من و شیطانست«ان یتبعون الا الظن و ان الظن لا یغنی من الحق شیئا» پیروی و پیگیری نمیکنند مگر گمانرا و بدرستیکه گمان بینیاز نمیکند چیزیرا از حق.

و ابن حجر زیادی خلاف را در کلاله دیده است که باینکه آنها چنین است 1- من لیس له الوالد و الولد 2- انهامن سوی الوالد 3- من سوی الوالد و والد الوالد 4- من سوی الولد 5- الکلاله الاخوه 6- الکلاله هی المال. کسیکه برای او پدر و فرزند نیست. آنها سوای پدر است. سوای پدر و فرزند فرزند است، سوای فرزند است کلاله، برادر و خواهر است. کلاله مال است و بعضی گفته اند: آن فریضه است و بعضی گفته اند: پسران عمو و مثل ایشانست و برخی هم گفته اند: ایشان عصبه ها خویشان پدر و مادرند هر چند که دور باشند.

آنگاه گفت: وبرای کثرت اختلاف در آن صحیح است از عمر که

ص: 260

او گفته: من در کلاله چیزی نمیگویم پس مثل آنستکه آنرا عذری برای خلیفه میبیند در گرفتاری و پریشانی او در کلاله و او کجاست از آیه کلاله و چگونه آن آیه بر کسی مخفی میشود و حال آنکه در بین دستهای اوست و در آنست قول خدای تعالی(یبین الله لکم ان تضلوا)

پس چگونه خداوند آنرا بیان نموده و مانند خلیفه میگوید: برای من روشن و بیان نشده، و از کجا خلاف آمد و زیاد شده و حال آن که بیان شده است و چطور پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آیه " صیف " را کافی در بیان میبیند برای کسیکه کلاله را نداند.

مضافا بر اینکه خلیفه امام امت و تنها مرجع امت است در خلاف امت و باو اقتداء و تاسی میشود در خصومتها و نزاعهای در آراء و معتقدات پس عذری برای او بچیزی نیست در جهل و نادانی او بنابرهر حال خواه امت مخالفت کند یا نکند.

رای خلیفه درباره خرگوش

از موسی بن طلحه روایت شده که مردی از عمر از خرگوش پرسید پس عمر گفت: اگر نبود که من زیاد کنم در حدیث یا کم کنم از آن میگفتم و من بزودی میفرستم برای تو بسوی مردی که تو را خبر دهد پس عقب عمار فرستاد و آمد و گفت: ما با پیامبر صلی الله علیه و آله بودیم و

ص: 261

در محلی چنین و چنان فرود آمدیم پس مردی از اعراب خرگوشی هدیه به پیامبر نمود و ما آنرا خوردیم. پس اعرابی گفت ای رسول خدا من دیدم آنراکه خون میبیند یعنی حیض میشود پس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود عیبی بان نیست.

من نمیگویم: که آنچیزیکه خلیفه را ترسانیده از زیاد و کم کردن در حدیث آن بی معرفتی او بحکم بوده است. و من نمیگویم که عمار بیناتر از او در قضیه بوده و امین تر از او در روایت و نقل. و نمیگویم: کجا بود این احتیاط از او در غیر خرگوش از آنچه را که مستبد محکم آن شده بدون هیچ توجه و اعتنائی از صدها مسائل در اموال و نفوس و عقود و ایقاعات و حال آنکه او میدانست که او علمی بان ندارد لکن من این را واگذار میکنم بوجدان آزاد تو.

و در خاطره چیزیست در نفی گناه از خوردن گوشت خرگوش و آن قول چهار امام عامه (1- ابو حنیفه 2- شافعی 3- مالک 4- احمد بن حنبل) و همه علماءآنهاست مگر آنچه که حکایت شده از عبد الله بن عمرو بن العاص و عبد الرحمن بن ابی لیلی و عکرمه مولا ابن عباس که ایشان خوردن آنرا مکروه دانسته اند.

(عمده القاری ج 6 ص 259)

ص: 262

رای خلیفه در قصاص

از ابن ابی حسین نقل شده: که مردی سر مردی از اهل ذمه را شکست پس عمر بن خطاب تصمیم گرفت که قصاص و تلافی کند از آن پس معاذ بن جبل گفت: تو میدانی که این کار بر تو نیست و این از پیامبر صلی الله علیه و آله رسیده پس عمر بن خطاب در برابر شکست سر او یک دینار باو داد و او راضی شد بان.

عمر اگر معاذ نبود عمر هلاک شده بود

لو لا معاذ لهلک

از ابی سفیان از بزرگان و پیران ایشان نقل کرده: که زنی شوهرش دو سال از او غیبت کرد سپس آمد در حالیکه زنش آبستن بود پس بعمرشکایت کرد عمر دستور سنگسار او را داد پس معاذ باو گفت: اگر برای تو راهی بر آنزن باشد اما راهی بر بچه که در رحم اوست نداری، پس عمر گفت:او را حبس کنید تا وضع حمل

ص: 263

کند و بزاید. پس زائید یک پسریکه دندان جلویش درآمده بود و چون پدرش او را دید از جهت شباهت شناخت که بچه اوست. پس گفت پسر منست پسر منست بخدای کعبه قسم، پس بگوش عمر رسید پس گفت زنها عاجزند که مانند معاذ بزایند. اگر معاذ نبود عمر هلاک شده بود.

لفظ بیهقی

مردی آمد پیش عمر بن خطاب... و گفت ای امیر مومنین من دو سال غایب شدم از زنم و وقتی آمدم دیدم که او آبستن است. پس عمر... مشورت کردبا چند نفر در سنگسار کردن او پس معاذ بن جبل گفت: ای امیر مومنان اگربرای تو راهی و سلطه ای بر آنزن باشد بر طفلیکه در رحم اوست راهی برای تو نیست پس او را واگذار تا بزاید پس اورا رها کرد پس پسری زائید که دندان جلویش درآمده بود پس آنمرد شناخت شباهت خود را در او. پس گفت بخدا قسم که پسر منست، پس عمر گفت: زنهاناتوانند که مانند معاذ بزایند اگر نبود معاذ عمر هلاک شده بود.

ص: 264

رای خلیفه در قصاص

از مکحول روایت شده که عباده بن صامت یکنفر نبطی را خواست که اسب او را در نزدیکی بیت المقدس نگهدارد پس آن امتناع کرد پس او را زد و سرش را شکست پس او شکایت بعمر بن خطاب نمود. پس باو گفت: چه تو را بر این داشت که باین چنین کنی گفت: ای امیر مومنان من او را فرمان دادم که اسب و مرکب مرا نگهدارد پس او امتناع کرد و من مردی هستم که در من تندی و خشم است پس او را زدم پس گفت: بنشین برای قصاص و تلافی، پس زید بن ثابت گفت آیا قصاص میکنی غلامت را از برادرت پس عمر قصاص را از او ترک نمود و دیه آنرا داد

رای خلیفه در ذمی کشته شده

از مجاهد گوید: عمر بن خطاب وارد شام شد و دید که مرد مسلمانی مردی از اهل ذمه(یهود و نصارای که در زیر لواء اسلام با شرایط زندگی میکند) را کشته است پس عازم شد که او را قصاص

ص: 265

کند پس زید بن ثابت گفت: آیا بنده ات را از برادرت قصاص میکنی پس عمر دیه برای آن قتل قرار داد.

قصه دیگری درباره ذمی مقتول

از عمر بن عبد العزیز نقل شده: که مردی از اهل ذمه عمدا در شام کشته شد و عمر بن خطاب در این موقع در شام بود پس چون این خبر باو رسید. عمر گفت: حریص شدید بکشتن اهل ذمه هر آینه البته میکشم او را باو.

ابو عبیده بن جراح گفت برای تو نیست که این کاررا بکنی پس نماز خواند سپس ابو عبیده را طلبید و گفت چطور گمان کردی که نکشم او را باو پس ابو عبیده گفت: آیا میبینی اگر کشته شود بنده ای برای او آیا تو قاتل او هستی باو: پس عمر ساکت شد آنگاه قضاوت کرد بر او به دیه دادن بهزار دینار برای سختگیری بر او.

ص: 266

رای خلیفه در قاتل بخشوده شده

از ابراهیم نخعی نقل شده که مردی را آوردند نزد عمر بن خطاب که شخصی را عمدا کشته بود پس فرمان داد او را بکشند. پس بعضی از اولیاء مقتول گذشتند عمر دستور داد مجددا که او رابکشند پس ابن مسعود گفت: این نفس مال همه آنهاست پس چون این ولی او را بخشید نفس را احیاء کرد. پس توان ندارد که حقش را بگیرد مگر آن که غیراو بگیرد گفت: پس چه میبینی، گفت:من میبینم که دیه قرار دهی بر او در مالش و برداری حصه ایراکه بخشیده عمرگفت: منهم چنین میبینم.

اگر حکم در این قضایا آنستکه خلیفه در اول دیده و رای داده پس چرا از آن عدول کرده و اگر آنستکه جلب توجه و نظره او را اخیرا کرده پس برای چه تصمیم گرفت که مخالفت با اول بکند. و آیا توان هست که بگوئیم که حکم از فکر و اندیشه خلیفه مسلمین دور بوده در همه این موارد، یا اینکه این قضایا تنها رای و زورگوئی او بوده، یا اینها سیره و روش اعلم امت است(بگفته صاحب الوشیعه).

ص: 267

رای خلیفه در انگشتان

از سعید بن مسیب نقل شده که عمر بن خطاب... قضاوت کرد درباره انگشتان در انگشت ابهام بسیزده دینار و در انگشتیکه پهلوی آنست دوازده و در انگشت وسط و میانه بده و در آنکه کنارآنست به " 9 " و در انگشت کوچک به شش دینار. و در عبارت دیگر: بدرستیکه عمر بن خطاب حکم کرد در انگشت ابهام و بزرگ به (15) و در پهلوی آن بده و در میانه بده و در آنکه پهلوی کوچک است به (9) و در حنضر و انگشت کوچک به شش (6)

از ابی عظفان: نقل شده که ابن عباس میگفت: در انگشتان ده ده پس مروان فرستاد بسوی او و گفت آیا در انگشتها ده ده تا فتوا میدهی و حال آنکه بتو از عمر رسیده در انگشتها، پس ابن عباس گفت: خدا رحم کند بر عمر: قول پیغمبر صلی الله علیه و آله سزاوارتر است که پیروی شود از قول عمر

ص: 268

امینی گوید: در صحاح و مسانید ثابت شده که رسول خدا صلی الله علیه و آله در انگشتها ده ده فرمود بنابر آنچه که ابن عباس فتوا داده بان و اینست سنت مسلمه آنحضرت صلی الله علیه و آله و روش اوست در انگشتان و آنچه که عمر بان قضاوت نموده پس از آراء خاصه اوست و مطلب همانستکه ابن عباس گفت: که قول رسول صلی الله علیه و آله شایسته تر است که پیروی شود از قول عمر، و من نمیدانم که خلیفه این را میدانست و مخالفت میکرد یا اینکه نمیدانست.

فان کان لا یدری فتلک مصیبه

و ان کان یدری فالمصیبه اعظم

پس اگر نمیدانست پس این مصیبتی است که خلیفه جاهل باشد و اگر میدانست و عمل نمیکرد پس مصیبت بزرگتر است.

رای خلیفه در دیه جنین

از مسور بن مخرمه نقل شده که گفت: عمر بن خطاب... مشورت کرد با مردم در سقط جنین(کورتاژ) کردن زن پس مغیره بن شعبه گفت: شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله حکم فرمود در آن بازاد کردن بنده ای غلام یا کنیز پس عمر گفت شاهدی بیاور که با تو شهادت دهد، پس محمد بن مسلمه شهادت داد.

ص: 269

و از عروه نقل شده: که عمر... سئوال کرد، یا قسم داد مردم را هر کس شنیده از رسول خدا صلی الله علیه و آله که درباره سقط چه حکم فرموده، پس مغیره بن شعبه گفت: من شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله حکم فرمود در آن به آزاد کردن برده ای غلام باشد یا کنیز پس گفت: شاهدی بیار که با تو شهادت دهد بر این مطلب پس محمد بن مسلمه گفت: من شهادت میدهم بر پیامبر بمانند این.

و در عباره ابی داود: پس عمر گفت: الله اکبر، اگر نشنیده بودم این را هر آینه حکم بغیر این میکردم.

و در حدیثی: عمر از مردم خواست در دیه جنین پس حمل بن نابغه گفت: که رسول خدا صلی الله علیه و آله حکم فرمود در آن به آزاد کردن بنده یا کنیزی، پس عمر حکم بان نمود.

م- و شافعی زیاد نموده: که پس عمر گفت: اگر نشنیده بودیم این را هر آینه حکم میکردیم در آن بغیر این. ودر عبارتی: نزدیک بود البته که ما حکم کنیم در این مثل برای خودمان.

ابن حجر در اصابه ج 2 ص 259 گوید: احمد و صاحبان سنن باسناد صحیح از طریق طاوس از ابن عباس نقل کرده اند

ص: 270

امینی گوید: چه اندازه خلیفه نیازمند بعقل منفصل است در هر قضیه ای تا اینکه اعتماد کند بمثل مغیره زانی ترین مردم قبیله ثقیف و دروغگوترین آنها در شریعت الهیه و دین خدا و حال آنکه او جایز و روا ندانست شهادت مغیره را برای عباس عموی پیغمبر صلی الله علیه و آله در ادعاء او که آنحضرت بحرین را باو بخشید و تیول او قرار داد یا استناد کند بمثل محمد بن مسلمه ای که جز شش حدیث از او نیامده یا به مانند حمل بن نابغه ای نزد ایشان غیراین حدیثی نیست.

ابن دقیق العید گوید: مشوره کردن عمر در این اصلی است در سئوال امام ازحکم هر گاه نداند آنرا. یا در نزد او شکی باشد یا قصد تحقیق کردن داشته باشد لکن ما نمیبینیم در روش راست امام آسایشی برای کسیکه جاهل باشد حکمی از احکام را یا شک کند در آن چه که میداند. یا محتاج به تثبیت کردن باشد در آنچه که یقین او به آن پیوسته بگفته این و آن پس او مسلما مقتدی و مرجع در تمام احکام است. پس اگر برای او نادانی در چیزی از آنها جایز بوده یا شک یا حاجت و نیاز به تثبیت کردن هر آینه جایز است که این واقع شود زمانیکه نباید کسی را که از او سئوال کند پس گیج شود در پاسخ یا

ص: 271

صاحبش گرفتار شود در گمراهی: یا حکم الهی معطل میماند از کشش این. آیا نمیشنوی قول عمر را: که میگفت: الله اکبر، اگر نشنیده بودم این را هر آینه حکم بغیر این میکردیم یا، نزدیک بود که ما حکم کنیم دور مثل این برای خودمان.

رای خلیفه درباره دزد

از عبد الرحمن بن عائذ نقل شده که گفت: مردی دست وپا بریده را آوردند نزد عمر که باز دزدی کرده بود، پس عمر... فرمان داد که پایش را قطع کنند پس علی علیه السلام فرمود: البته که خداوند عز وجل میفرماید:«انما جزاء الذین یحاربون الله و رسوله»... جز این نیست که کیفر کسانیکه محاربه میکنند با خدا و پیامبر او... پس دست و پای این مرد بریده شده پس سزاوار نیست که پایش قطع شود پس او را واگذار که برای او پائی نیست که بر آن راه رود، یا اینکه او را تعزیر کن و یا اینکه او را زندانی نما پس او را زندانی کرد.

ص: 272

اجتهاد خلیفه در پیشکشی ملکه روم

از قتاده نقل شده که گوید: عمر سفیری فرستاد بسوی پادشاه روم پس ام کلثوم که همسر عمر بود دیناری قرض کرد و عطری خرید و آن را در شیشه ای قرار داده و با سفیر برای زن پادشاه روم فرستاد پس چون عطر باو رسید برای ام کلثوم مقداری از جواهرات فرستاد و بسفیر گفت اینها را برای همسر عمر ببر پس چون بام کلثوم رسید آنرا بر روی فرش خالی کرد پس عمر وارد شد و گفت: این چیست پس او را خبر داد پس عمر جواهر را برداشت و آنرا بمسجد آورد و فریاد زد الصلاه جامعه یعنی همه مردم حاضر شوند پس چون مردم جمع شدند آنها را خبر داد و جواهر را بانها نشان داد و گفت: شما چه میبینید در این، پس گفتند ما میبینیم آنرا که تو مستحق آنی چونکه آن هدیه و پیشکشی از همسر پادشاه روم است برای همسر تو نه جزیه است و نه مالیاتی بر آنست و نه حکمی از احکام مردان متعلق بان میشود: پس گفت لکن همسر امیر مومنین و سفیر هم سفیر امیر المومنین است و مرکبی که بر آن سوار شده مال مومنین است و اگر مومنین نبودند هیچ یک از آنها نمیاید. پس من میبینم که این مال بیت المال مسلمین است و ما بام کلثوم میدهیم سرمایه اش را پس جواهر را فروخت و بهمسرش یک دینار داد و مابقی را در بیت مال مسلمین قرار داد.

ص: 273

2- روایت شده که زن ابو عبیده برای زن پادشاه روم هدیده ای فرستاد پس اوتلافی کرد بجواهری پس بگوش عمر رسید پس آنرا گرفت و فروخت و پول هدیه اش را باو داد و باقی را به بیت المال مسلمین برگردانید.

امینی گوید: تمام اینها را که خلیفه یاد کرده از مالک شدن و یا از مخرجات از ملک نیست. اما بودن ام کلثوم همسر و زن خلیفه از انگیزه ها و موجبات هدیه دادن همسر شاه روم بوده و یا وجوه مومنین پس آن از دواعی علتهای عظمت خلیفه است که از جهت آن همسر او مورد احترام و اعتناء پیش همسران شاهان بوده است و بودن فرستاده خلیفه مباح نمیکند چیزیرا که فرستاده و سفیر بر آن امین شده در رسانیدن آن بصاحبش. و مرکب مومنین هم بودن نیز مباح نمیکند چیزیرا که سوار بر آن حمل نموده است. بلی ممکن و محتمل است اگربرای آن محمول سنگینی زیادی باشد مومنون اجرت آنرا بگیرند برای حمل آن.

و من نمیدانم چگونه خلیفه کرده آنچه کرده است و چطور برای مسلمین این مال در آخر حلال و جایز شد بعد از آنکه دیدند در اول ام کلثوم مستحق آنست(چونکه هدیه بوده نه جزیه و نه مالیات و نه غیر آن) آنگاه دلیل دادن قیمت و بهاء هدیه در دو قضیه چیست پس اگر حق دو صاحب آنها در جواهر است پس تمام آن مال آنهاست و اگر نیست پس آنها خود اقدام نموده اند بتلف کردن مالشان. پس دلیلی و جهتی برای. دادن بدل آن از مال مسلمین نیست.

ص: 274

رای خلیفه در شلاق زدن به مغیره

از عبد الرحمن بن ابی بکر نقل شده: که ابابکره و زیاد و نافع و شبل بن معبد در غرفه ای بودند. و مغیره در پائین خانه بود پس باد وزیده و در باز شد و پرده بالا رفت پس ناگاه دیدند مغیره میان دو پای آنزن نشسته پس بعضی از ایشان به برخی دیگر گفت ماگرفتار شدیم. گوید: پس ابوبکر و نافع و شبل شهادت دادند ولی زیاد گفت: نمیدانم دخول کرد یا نه پس عمر آن ها را تازیانه زد مگر زیاد بن ابیه را پس ابوبکر گفت: آیا ما را شلاق نزدی(حد افتراء) گفت چرا گفت: و من بخدا شهادت میدهم که مغیره دخول کرد. پس عمر خواست بار دیگر او را بزند پس علی علیه السلام فرموده اگر شهادت ابوبکر شهادت دو مرد است پس رفیقت مغیره را سنگسار کن و اگر نیست پس او را شلاق زدید. یعنی دو مرتبه باعاده کردن تهمت و قذف حد و شلاق نمیخورد.

و در عبارت دیگر: پس عمر تصمیم گرفت که حد را بر او تکرار کندعلی علیه السلام او را نهی کرد و گفت اگر میخواهی او را شلاق بزنی پس رفیقت مغیره را سنگسار کن: پس او را رها کرد و تازیانه نزد.

و در تعبیر سوم: پس عازم شد عمر بزدن ابوبکر پس علی علیه السلام فرمود: هر آینه اگر بخواهی این را بزنی پس مغیره را سنگسار کن.

ص: 275

صورت تفصیل قضیه:

از انس بن مالک نقل شده که: مغیره بن شعبه وسط روز از دار الاماره و فرمانداری بیرون میرفت و ابوبکر، نفیع ثقفی، او رادید پس باو گفت امیر کجا میرود، پس گفت کاری دارم، پس باو گفت حاجتت چیست، کارت چی بدرستیکه امیر را باید زیارت کنند نه اینکه او بزیارت کسی برود گوید: و زنی بود بنام ام جمیل دختر افقم که مغیره بسراغ او میاید همسایه ابی بکره بود، گوید: پس همینطور که ابوبکره در غرفه منزلش با اصحاب و برادرانش نافع و زیاد و مرد دیگری که او را شبل ابن معبد میگفتند نشسته بود و غرفه و بالا خانه ام جمیل هم برابر و روبروی بالا خانه ابوبکر بود. پس باد وزید و خورد بدرب غرفه زن و آنرا باز کرد. پس ایشان دیدند که مغیره با ام جمیل مشغول آمیزش و جماع است- پس ابوبکر: گفت این مصیبتی است که ما بان مبتلا شدیم پس خوب نگاه کنید پس نگاه کردند تا آنکه یقین کردند. پس ابوبکر پائین آمد تا مغیره از خانه زن بر او بیرون آمد پس باو گفت: کار تو آن بود که دانستم پس از ما دور شو. گوید و رفت تا با مردم نماز ظهر بخواند، پس ابوبکر نگذارد و او را منع کرد و گفت باو بخدا نباید بما نماز گذاری و حال آنکه کردی آنچه که کردی. پس مردم گفتند

بگذارید نماز گذارد که او فرماندار است و بنویسید این قضیه را بعمر پس نوشتند برای او. پس پاسخ آمد که همه شهود و مغیره بیایند نزد او.

مصعب بن سعد گوید: عمر بن خطاب... نشست و مغیره و شهودرا خواست پس ابوبکر رفت جلو پس عمر گفت آیا دیدی او را میان دورانش گفت آری بخدا قسم مثل اینکه من نگاه میکردم جای آبله

ص: 276

ران او را پس مغیره گفت باو هر آینه خوب با دقت نگاه کردی پس باو گفت آیا نبود که ثابت شده چیزیکه خداتو را رسوا و خوار کند بان پس عمر باو گفت: نه بخدا قسم او را حد نمیزنم تا شهادت ندهی باینکه دیدی اورا که مانند میل که داخل در سرمه دان میشود: گفت آری شهادت میدهم بر این پس عمر گفت باو: مغیره برو که یکچهارم تو رفت سپس نافع را طلبید پس باو گفت بر چه شهادت میدهی گفت همانند شهادت ابوبکره گفت: نه حتی شهادت دهی که او دخول میکرد در او داخل شدن میل در سرمه دان گفت: بلی تا آنکه رسید تا آخرش پس گفت: مغیره برو که نصف رفت آنگاه سومی را خواست. پس گفت بچه شهادت میدهی گفت: همچنانکه دو رفیقم شهادت دادند پس گفت باو: مغیره برو که سه چهارمت رفت سپس عمر بزیاد نوشت پس وارد بر عمر شد پس چون او را دید برای او در مسجدنشست و سران مهاجر و انصار دور او جمع شدند. پس مغیره گفت: و مرا سخنی است که آنرا رسانیدم بصابرترین مردم. گوید: پس چون عمراو را دید روبرو میاید. گفت: من مردیرا میبینم که هرگز خدا خوار نکند بر زبان او مردی از مهاجرین را پس گفت:ای امیر مومنین، اما بدرستیکه حق همانستکه آنها تحقیق کردند پس پیش من این نیست و لکن من دیدم مجلس زشتی راو شنیدم صدای ناله و نفس زدن را و دیدم او را که روی شکم ام جمیل است پس گفت آیا دیدی که مانند میل در سرمه دان دخول میکند گفت نه.

و در عبارت دیگر، گفت: دیدم او را که پاهای ام جمیل را بلند کرده و دیدم دو بیضه او میان ران او رفت و آمد میکند و دیدم حرکت سختی را و شنیدم نفس زدن بلندی را.

ص: 277

و در تعبیر طبری گوید: دیدم نشسته میان دو پای زنی پس دیدم پاهای خضاب شده را که بهم میخورد و دو تا ما تحت و مقعد نمایان شده را و شنیدم نفس زدن شدیدی را.

پس باو گفت: آیا دیدی او را که دخول میکند و بیرون میاید مثل میل در سرمه دان، پس گفت:نه عمر گفت: الله اکبر برخیز و ایشانرا بزن پس بلند شد بطرف ابو بکره و او را هشتاد تازیانه زد و باقی را هم زد و گفته زیاد او را خوشحال نمود و سنگسار کردن مغیره را ترک نمود. پس ابوبکره بعد از آنکه شلاق خورد، گفت: من شهادت میدهم بدرستیکه مغیره چنین و چنان کرد پس عمر خواست او را باز بزند پس علی علیه السلام باو فرمود: اگر زدی او را رجم کردی رفیقت را و او را از این عمل نهی کرد

امینی گوید: اگر برای خلیفه عدالتی بود از حکم این قضیه هرآینه عازم نمیشد بشلاق زدن ابوبکر دو مرتبه و مخفی نمیماند از او حکم سنگسار کردن مغیره اگر شلاق میزد.

واگر تعجب میکنی پس تعجب کن اشاره خلیفه را بزیاد وقتیکه آمد شهادت بدهد بکتمان شهادت بقولش: بدرستیکه من میبینم مردیرا که هرگز خدا بر زبانش مردی را مهاجرین را خوار نمیکند: یا بگفته او: اما من میبینم صورت مردیرا که امید دارم که سنگسار نشود

ص: 278

مردی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را بر دست او و خوار نشود بشهادت او یا من میبینم جوان زیرکی را که نمیگوید مگر حق را و نباشد که کتمان کند چیزیرا یا بگفته او که من میبینم جوان زیرکی را ک هرگز شهادت نمیدهد اگر خدا بخواهد مگر بحق و او ارشاره میکرد باینکه کسانی ار که مقدم داشتند آنرا مغرورهائی هستند که شهادت بباطل میدهند. و بنابر هر تقدیر پس زیاد فهمید مبل خلیژفه را به سقوط حد ا ز مغیره پس یک تصریح حقیقت وقتیکه منتهی باو شد و چگونه صدق میکند د راین و حال آنکه دیده مقعد و ما تحت هر دو نمایان و دو بیضه مغیره میان رانهای ام جمیل رفت و آمد میکند و قدمهای رنگین او بالا است و شنید خوش و بش زیادی و نفس زدنن بلندیرا و دیده زیاد را که روی تشکم ام جمیل است و آیا میباید در این اندازه راه فراری که میل در خارج سرمه دان(و آلت بیرون فرج او باشد) یا اینکه آلت مغیره سرکشی میکند ا زفرج ام جمیل و داخل نمیشود.

بلی- در این قضیه تاویل و اجتهادیست که منجر شده با همیت سقوط حد در مورد خاص هر چند که خلیفه خوئدش قاطع بود براست بودن موجب رسوائی و بدبختی چنانچه آگاهی میدهد از آن قول او بمغیره: بخدا قسم گمان نمیکنم که ابو بکره دروغ بر تو بسته باشد و

ص: 279

ندیدم تو را مگر آنکه ترسیدم از آسمان بر من سنگ باران شود. این حرف وقتی باو زد که ام جمیل در موسم حج با عمر برخورد کرد و مغیره هم آنجا بود پس عمر پرسید از او از ام جمیل،پس مغیره گفت: این ام کلثوم دختر علی است، پس عمر باو گفت: آیا تجاهل میکنی و خود را بنفهمی میزنی.قسم بخدا گمان نمیکنم که ابوبکره بتو دروغ بسته باشد.

ایکاش میدانستم برای چی عمر میترسید که از آسمان سنگسار شود آیا برای ساقط کردن حدیکه حق بوده و حاشا اینکه اقامه کننده حق سنگباران شود. یا برای تعطیل او حکم خدا را، یا برای شلاق زدن او مثل ابوبکره ای را که از نیکان صحابه شمرده اند او را و از عبادت مثل چوب تیر بود. من نمیدانم.

امیر المومنین(ع) بود که دست بر دست عمر میزد بنا بر آنچه گمان کرده یا قطع بان نموده پس ترسیده که سنگ بر او بارد و ظاهر میشود از این قول علی علیه السلام: که اگر مغیره دست بر ندارد هر آینه او را سنگسار کنم.

یا قول او: اگر هر آینه مغیره را بگیرم او را سنگسار کنم.

و حسان بن ثابت او را در این قصیده هجوکرده بقولش:

لو ان اللوم ینسب کان عبدا

قبیح الوجه اعور من ثقیف

اگر نسبت ملامت و سرزنشی داده شود آن بنده زشت چهره لوچ

ص: 280

چشم بنی ثقیف است.

ترکت الدین و الاسلام لما

بدت لک غدوه ذات النصیف

دین و اسلام را واگذاردی وقتیکه ظاهرشد بر تو آمدنی در نیمروزی.

و راجعت الصبا و ذکرت لهوا

من القیناه فی العمر اللطیف

و بمیگساری گرائیدی و یاد کردی سرگرمی و غفلت یا رقاصه ها و فواحش را در عمر باریک و کوتاهت.

و ابن ابی الحدید معتزلی شکی ندارد در اینکه مغیره با ام جمیل زنا کرد وگوید: که خبر زنا کردن او شایع و مشهور میان مردم است مگر آنکه عمربن خطاب در ساقط کردن حد را از اوخطا نکرده و دفاع میکند از او بقولش: هر آینه برای امام و رهبر مستحب و جایز است که اسقاط حد کند و اگر هر چند که بر گمانش غلبه کند که حد برای او واجبست.

بر ابن ابی الحدید مخفی مانده که سقوط الحد بشبهات اختصاص بمغیره تنها ندارد بلکه برای امامست که رعایت حال شهود هم نیز بکند و حد را از ایشانهم ساقط کند. پس کجا برای امامست که اسقاط حد کند از کسیکه گفته میشود درباره او که زانی ترین مردم در

ص: 281

جاهلیت بوده پس چون داخل اسلام شد اسلام او را مقید نمود و باقی ماند نزد او آنزنا بقیه ایکه در روزهای حکومتش در بصره ظاهر شد و کجا برای او جایز است که رفع ید کند و دست بردارد از مثل این مردیکه غالب شده بر گمانش وجوب حد بر او و کجا بر اوست حکم کند بحد زدن بر سه نفر مبراء از تقصیر و شک نکند در حد بر ایشان در حالیکه در میان ایشانست کسیکه از عباد صحابه محسوب میشود. وکجا ممکنست احتیاط کردن در سقوط حد از یکنفری مثل مغیره به نسبت دروغ دادن و تهمت زدن بسه نفر و بدنام کردن آنان در بین مسلمین و مجتمع دینی خوار کردن آنان بجاری کردن حد برایشان آنگاه آیا سخنان چهار شهود بنابر آنچه که زیاد شهادت داد از معاصی و گناهان مغیره غیر از دخول کردن میل در سرمه دان جمع نشد و توافق در گناه مغیره نداشت، پس برای چه مغیره را تعزیر نکرد بر آنچه که مرتکب شده بوداز گناه یا آنکه گناهان او گناهانی نبوده که مستوجب تعزیر باشد، یا از خلیفه نبوده شلاق زدن روزه داریکه دست گیر شده بود بر شرابخوری چنانچه در نادره- 72- خواهد آمد.

یا از رای و اجتهاد او نبوده پنجاه شلاق زدن بر کسیکه یافت شده با زنی در یک لحافی بر رختخواب آنزن.

یا مقرر نبوده حکم عبد الله بن مسعود در مردیکه با زنی یافت شده در یک لحاف پس عبد الله هر یک از آنها را چهل ضربه شلاق زده و آنها را در برابر مردم نگاه داشته پس کسان زن و فامیل مرد رفتند پیش عمر

ص: 282

و شکایت این حد را بعمر کردند، پس عمر بابن مسعود گفت این مردم چه میگویند گفت: بلی من آنها را زدم گفت: آیا این را دیدی گفت: بلی، پس گفت چه خوب است آنچه دیدی و مقرر کردی، پس گفتند: ما آمدیم پیش او تا از او اجازه بگیریم پس ناگاه دیدیم که عمر از ابن مسعود سئوال میکند.

بلی: برای خواننده است که فرق بگذارد بین آنچه که مادر آن هستیم و بین این مواردیکه در آن حکم بتغریر شده است باینکه حکم در اینجا دائر مدار لحاف است ولی بر مغیره و ام جمیل در گناهشان لحافی نبوده و قول:بمثل این از ننگین موهون تر و پست تراز این سخن شماست که در دفاع از خلیفه یافت میشود در اطراف این قضیه و نزد آن.

این است مغیره و این است فساد و شرارتهای او با مثال ام جمیل و باین عمل شنیع و فعل قبیح در اسلامش و قبل از آن شناخته شده است،و آمد مغیره خدمت امیر المومنین علیه السلام در موقعیکه متولی امر خلافت بود که بخیال باطل خودش اظهار نصیحت و خیرخواهی نکند برای آنحضرت به برقراری معاویه در ولایتش بر شام مدتی را سپس آنچه میخواهد انجام دهد و چون امیر المومنین علیه السلام از کسانی نیست که مداهند و مجامله کند با دشمنان خدا در امر دین و سیاست راترجیح نمیدهد بر حکم شریعت و میبیند که مفاسد باقی گذاردن معاویه بر حکومت شام جبران نمیکند مصلحت

ص: 283

غفلت او را از مقاومت زیرا که او صلاحیت برای تصدی امارت مسلمین را ندارد پس یکروز او برابر یکسال اوست و یک ساعت او مثل یکعمر اوست در فسادو تباهی، ترک کرد این رای مغیری را و نبود از افرادیکه گمراهان را کمک وبازوی خود بگیرد. پس این مغیره نا امید برخاست و پشت کرد بانحضرت در حالیکه میسرود:

نصحت علیا فی ابن هند نصیحه

فردت فلم اسمع لها الدهر ثانیه

من علی را نصیحت کردم درباره پسر هند نصیحت کردنی پس صلاح دید مرا رد کرد پس نشنید روزگار دومی برای او:

و قلت له: او جز علیه بعهده

و بالامر حتی یستقر معاویه

و باو گفتم که تنجیز و تنفیذ کن بر او پیمان و حکومت او را تا آنکه معاویه برقرار باشد.

و تعلم اهل الشام ان قد ملکنه

و ان اذنه صارت لامرک واعیه

و مردم شام بدانند که تو او را فرمان داده ای و گوش او بفرمان تو است.

فتحکم فیه ما ترید فانه

لداهیه فارفق به ای داهیه

پس هر چه را میخواهی درباره او حکم فرما که او سیاستمداریست

ص: 284

پس مدارا کن با او سیاستی باشد.

فلم یقبل النصح الذی قد نصحت

و کانت له تلک النصیحه کافیه

پس نصیحتی که او را نمودم نپذیرفت و برای او این نصیحت و مصلحت بینی کافی بود.

و علامه اردوبادی پاسخ او را بقول خودش داده که میگوید:

اتیت امام المسلمین بغدره

فلم تلف نفسا منه للغدر صاغیه

آمدی خدمت امام مسلمین با نقشه و خدعه ای پس اعتنا نکرد به کسیکه او برای مکر و خدعه ریخته شده و شنوانیدی پاره از سخنانرا که در اواثر نکرد وقتیکه دید خیانت از آن نمایانست: ترغیب کردی او را در امارت پسر هند که امتناع کند دین را و نبینی از او مگر دوری از دین آیا ستمگاری مورد اطمینان است بر امارت رهنمونی که دو مرتبه دشمنی خود را بردین ابراز کرده آیا گرگ گله گوسفند را شبانی میکند در حالیکه گرگ شکننده و دشمن گوسفند است و ایمنی از او در بیانها معمولی است و آیا گوشهایت شنید بگو مرا در وقت کوتاهی بطوفانیکه وزید پس برنگشت گرد و غبارش و آیا ایمنی است از افعی گزنده یک لحظه ای و حال آنکه از نیش او زهرکشنده جاری است پس یک روز

ص: 285

پسر هند نیست مگر یک عمر او و دست های او از هر خیری خالی است و برای بدیها و شرور او و گناه توله سگ او وپدرش که پیر گناهکاران بود زبانه آتش است خدا نشناس بنی امیه کجا و تقوا کجا و برای گناه و خطا از ایشان هر مرد زناکار و زن زانیه است و برای دروغگوئی و فحشاء ایشان زبانه های ازآتش است و برای ستمکاری ایشان هر بدبختی و مصیبت سختی است ایشانند که بجان هم انداختند فتنه جاهلیت را وقتیکه فرصتی بدست آوردند برای جنگ کردن و جور را مساعد دیدن، پس چیست برای حلیف و هم پیمان با تقوا که نمیبیند سرکشی را در امر خلافتش دخالت دهد و چه اندازه در اسلام این و آن از هم دورند پس دین(علی) علیه السلام غیر دین معاویه است آیا تلافی میکنی از او بدرستیکه شریعت احمد " ص " قطع میکند دست متجاوز پسرسفیان را و خیال میکنی که فوت شده رای و عقیده در نزد او مثل اینکه تو دیده ای چیزیرا که از او پنهان شده و اگر تقوا نبود میدیدی برادر و داماد محمد" ص " را که برای زمامداری بزرگترین سیاستمدارانست ما شناخته ایم تو را ای زناکارترین و مکارترین ثقیف بر توباد دو روز ننگین و بدنام تو و بدرستیکه تو در اسلام مثل پیش از اسلامی و ام جمیل هم برای بد

نامی تو داستان گوست.

مغیره در مقدم و جلوی مردمی بود که از امیر المومنین(ع) انتقاد کرده و جسارت میکردند. این جوزی گوید: خطباء آمدند در کوفه پیش مغیره پس صصعه بن صوحان برخاست و سخن گفت: پس مغیره گفت: او را ببرید و روی سنگی یا نیمکتی نگهدارید تا علی علیه السلام را لعن کند پس صعصعه فریاد زد: " لعن الله من لعن الله و لعن ابن ابیطالب " خدا لعنت کند کسی را که خدا را لعنت کند و علی بن ابیطالب را

ص: 286

لعنت نماید، پس او را خبر دادند باین مطلب، پس گفت قسم میخورم بخدا که او را البته مقید کنند، پس بیرون آمد پس گفت که مغیره نمیپذیرد مگر علی بن ابیطالب را پس او را لعن کنید خدا او را لعنت کند، پس مغیره گفت:او را بیرون کنید خدا جانش را بگیرد

و احمد بن حنبل در مسندش ج 4 ص369 نقل کرده از قطبه بن مالک گفت: مغیره بن شعبه(لعنه الله) جسارت وبدگوئی کرد از علی علیه السلام، پس زید بن ارقم گفت: مسلما میدانی که رسول خدا صلی الله علیه و آله نهی کرد از فحش دادن به مرده گان پس برای چه سب میکنی و فحش میدهی علی علیه السلام و حال آنکه مرده است.

و نیز در ج 1 ص 188 نقل کرده احادیث بدگوئی او از امیر المومنین علیه السلام در خطبه اش و اعتراض سعید بن زید باو.

هر کسی فقیه تر از عمر است حتی پیرزنها

" کل افقه من عمر حتی العجایز "

وقتی عمر بن خطاب از شام برگشت بمدینه تنها حرکت میکرد تا بشناسد اخبار مردم را پس عبور کرد به پیره زنی در خیمه اش پس قصد او نمود. پس پیره زن گفت فلانی عمر چه شد گفت: او اینستکه از شام میاید. گفت خدا او را از من پاداش خوبی ندهد، عمر گفت: وای بر تو برای چه، پیره زن گفت برای آنکه بخدا قسم از روزیکه اوخلیفه شد

ص: 287

یک دینار و یا درهم از عطایش بمن نرسیده است گفت: ای زن وای بر تو، عمر از حال تو خبر ندارد و تو در این خیمه هستی پس پیره زن گفت:(سبحان الله) گمان نمیکردم که کسی بر مردم ولایت کند و نداند ما بین مشرق و مغرب آنرا، گوید: عمر آمد در حالیکه گریه میکرد و میگفت وا عمراه و اخصوماه " کل واحد افقه منک یا عمر: هر کسی از تو داناتر است ای عمر. و در تعبیر دیگری هر کسی از تو فقیه تراست حتی پیره زنها ای عمر.

امینی گوید: ما از این قصه میاموزیم که فکر و اندیشه احاطه علم امام بتمام چیزها یا اکثر چیزها مخصوصا بشرایع و احکام فکر و اندیشه بسیط همگانی است که لزوم آنرا مردان و زنان مشترک هستند و آن غریزه و ملکه ای است که مخفی نیست از هیچ یک پسر ودختری و خلیفه آنرا فاقد بود و خود اعتراف داشت باینکه هر یکی از مسلمین از او داناتر و فقیه ترند.

مشورت خلیفه در دو نفری که به هم فحش داده اند

بیهقی در سنن کبری ج 8 ص 252 نقل کرده که دو نفر در زمان عمر بن خطاب بیکدیگر بدگوئی کردند پس یکی از آن دو بدیگری گفت بخدا قسم سوگند من نمیبینم که پدر یا مادرم زناکار باشند پس

ص: 288

عمر با مردم مشورت کرد در این پس گوینده ای گفت پدر و مادر او را تعریف و مدح کرده است و دیگران گفتند، برای پدر و مادرش مدح دیگری هم غیراز این بود ما میبینیم که او را شلاق بزنی. پس عمر هشتاد شلاق باو زد.

ونیشابوری در تفسیرش در سوره نور در ذیل قول خدای تعالی(الذین یرمون المحصنات ثم لم یاتو باربعه شهداء فاجلدوهم ثمانین جلده) کسانیکه زنان عفیفه و پاکدامن را نسبت ناروا میدهند و چهار شاهد نمیاورند پس آنهارا هشتاد شلاق بزنید.

امینی گوید: من نمیدانم بکدام یک از دو مصیبت بنالم آیا بقصور خلیفه حکم مسئله یا بقصور معلمین و آموزگاران او از حقیقت آن و هر یک سخن میگوید برای ضعیفش: و زشت تر جریان عمل است بنابر آنچه که گفته اند.

اما حد پس نیست مگر به قذف و تهمت مسلم و آشکار و نفی کردن روشن وآن استفاده میشود از قول خدای تعالی(و الذین یرمون المحصنات...) و بنابر این عمل صحابه و پیروان ایشان باحسان بوده چنانچه قاسم بن محمد گوید: ما نمیدیدیم جلد و شلاق زدن را مگر در قذف و تهمت واضح و نفی فرزند کردن صریح و روشن

ص: 289

و اما قول باینکه، پدر من زناکار نیست پس اولا مناقشه و مجادله است درتعریض و کنایه بودن آن چونکه شاید او قصد کرده طهارت و پاکی دامنی را که باز میدارد او را از فرود آمدن به پستیها و آلوده گی ها از هرزه گی در سخن یا فرومایه گی در طبیعت یا دل سوزی در عمل، پس ممکن است که او قصد نکرده مگر این را فقط و آن همانستکه جمعی از صحابه آنرا فهمیده اند. پس گفتند: که او پدر ویرا ستوده است هرچند که ندیدند گوش شنوائی برای آنچه که اظهار کردند. و بنابر فرض اینکه آن کنایه و گوشه باشد پس البته موجب حد میشود اگر دلالت آن قطعی باشد، یا اینکه کنایه زننده اعتراف کند که من قصد نکردم مگر قذف و تهمت زنا را وگرنه حدود ساقط میشود بسبب شبهات، آیا نمیبینی که سقوط حکم را از کسیکه متعرض سب پیامبر صلی الله علیه و آله شد ولی تصریح نکرده چنانچه در صحاح است.

و بنفی و منع کردن(حد) بسبب تعریض و کنایه معتقد شده ابو حنیفه وشافعی و ابو یوسف و زفر و محمد بن شبرمه و ثوری و حسن بن صالح و حال آنکه حدیث یاد شده در جلوی چشم آنها بوده و نیز حدیثیکه اوزاعی روایت کرده از زهری از سالم از ابن عمر گوید: عمر در تعریض و کنایه حد میزد.

ابوبکر جصاص در احکام القرآن ج 3 ص 33 گوید: آنگاه وقتی ثابت شد که مقصود بقول خدا.(و الذین یرمون المحصنات) آن نسبت زنا دادنست جایز نیست بر عمر که بر غیر او اقامه حد نماید. زیرا که

ص: 290

راهی نیست برای اثبات حدود از طریق قیاس ها و قاعده ها.

و البته طریق اثبات آن اتفاق یا توقیف است و این در تعریض نابود است. و مشورت کردن عمر با صحابه در حکم تعرض دلالت میکند بر اینکه نزد صحابه درباره آن توقیفی نبوده و اینکه او باجتهاد و رای خودش گفته است و نیز تعریض بمنزله کنایه است که چند معنی را در بردارد. و جایز نیست واجب دانستن حدرا باحتمال برای دو دلیل.

1- اینکه قائل میگوید که او ظهر و پشتش از شلاق خوردن مبراء و منزه است پس ما آنرا بسبب شک تازیانه نمیزنیم و محتمل مشکوک فیه است. آیا نمیبینی که یزید بن رکانه وقتی زنش را طلاق داد پیامبر صلی الله علیه و آله او را قسم داد پس او گفت من قصد نکردم مگر یکی را پس ملزم سه تا نیست بسبب احتمال و برای همین فقهاء در کنایه های طلاق گفته اند که کنایه ها طلاق نمیشود مگر بدلالت صریح.

و وجه دیگر حدیثیی است که از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت شده که آنحضرت فرمودند: " ادروا الحدود بالشبهات " دفع کنید حدود را بشبهات و کمترین احوال کنایه وقتیکه محتمل برای قذف و غیر آن باشد اینست شبهه ای در سقوط آن باشد.

و نیز خداوند تعالی فرق گذارده میان تعریض بنکاح در عده و بین تصریح فرمود: " و لا جناح علیکم فیما عرضتم به من خطبه النساء او اکنتم فی انفسکم علم الله انکم ستذکر و نهن و لکن لا تواعدوهن سرا " و گناهی بر شما نیست در آنچه بکنایه خبر دادید بان از خواستگاری زنان یا پنهان داشتند در نفسهای خود دانست خدا که

ص: 291

شما زود یاد خواهید کرد ایشانرا و لیکن وعده ندهید ایشانرا پنهانی یعنی نکاح را پس کنایه بمنزله پنهان کردن در باطن قرار داد پس لازمست که حکم کنایه هم چنین بوده باشد بقذف و تهمت. و معنای جامع بین آنها اینستکه چون تعریض و کنایه احتمال است در حکم ضمیر و پنهان کردن در نفس است برای وجود احتمال در آن. ا ه

م- تمام اینها ناشی از دور بودن و بی اطلاعی از مقدار علم و دانش خلیفه است مگرنبود او که مشورت با مردم میکرد در هر مشکله ای هر کس که بود(خواه مغیره خبیث بود یا دیگری) آنگاه میدید در آن رای خود را چه موافق دین خدا بود یا مخالف آن.

رای خلیفه شجره رضوان

از نافع نقل شده گوید: مردم میامدند نزد درختیکه رسول خدا صلی الله علیه و آله در زیرآن بیعت رضوان نمود. پس در آنجا نماز میخواندند پس بگوش عمر رسید، پس مردم را تهدید کرد و دستور داد آنرا قطع کنند.

ص: 292

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 60 گوید: مردم بعد ازوفات رسول خدا صلی الله علیه و آله میامدند نزد درختیکه در زیر آن بیعت رضوان شده بود. نماز میخواندند پس عمر گفت: ای مردم میبینم شما را که به پرستیدن بت برگشته اید بدانید که هیچکس از امروز حق ندارد نزد این درخت بیاید و چنانچه آمد او را با شمشیر خواهم کشت همچنانکه مرتد کشته میشود و دستور داد آنرا بریدند.

رای خلیفه در آثار پیامبران

از معرور نقل شده گوید: ما با عمر بن خطاب بیرون رفتیم در حجی که او نمود گوید: پس در نماز صبح برای ما خواند: سوره الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل و سوره لایلاف قریش را و چون منصرف شد و مردم مسجدی را دیدند بسوی آن مبادرت نمودند پس عمر گفت: این چیست، گفتند: این مسجدیستکه پیامبرخدا صلی الله علیه و آله در آن نماز خوانده است، پس گفت: همینطور هلاک شدند اهل کتاب پیش از شما، آثار پیامبرانشانرا عبادت گاه گرفتند هر کس نمازی برایش هست بخواند و هر کس نیست نمازی برای او بگذرد

ص: 293

امینی گوید: ایکاش میدانستم چه مانعی است از بزرگداشت آثار پیامبران و در مقدم و جلوی ایشان آقای فرزندان آدم حضرت محمد صلی الله علیه و آله هر گاه بیرون از حدود توحید نباشد مثل سجده کردن در برابر عکسها و تصاویر ایشان و قبله قرار دادن آنها(و من یعظم شعایر الله فانها من تقوی القلوب) و کیست که بزرگ دارد شعایر خدا را که آن از تقوای دلهاست، کجا و کی امتها هلاک شدند باینکه آثار پیامبرانشانرا صومعه و عبادتگاه قرار دادند و کدام مسجدی نماز در آن نزدیکتر و مقربتر بسوی خدای سبحان از مسجدیستکه رسول خدا صلی الله علیه و آله درآن نماز خوانده است

و چه مکانی شریفتر از مکانیستکه پیامبر اعظم در آن راه رفته و توقف نموده و در آن بیعت رضوان شده و مومنون در آن نائل برضوان خدا شده اند. آیا در تمام این اماکن تحصیل و کسب فضیلتی نمیشودکه افزایش دهد تقرب عبادت کننده گان را در سایه آن.

و آیا گناه درخت بیچاره چه بوده که ریشه آنرا از زمین درآورند و نباشد کسیکه باز خواهی کند یا از آن دفاع نماید.

آیا اینها اهانت بشخص پیغمبر صلی الله علیه و آله که در آنجا نشسته و آنمکانرا مشرف نموده نیست.

آیا روش و ادب دین تجویز میکرد برای خلیفه که بگوید: آی مردم من میبینم که شما به بت پرستی برگشته اید، و حال آنکه آنهائی که ملاحظه میکردند و رعایت مینمودند این آثار را و آنها را بزرگ میداشتند و در نزد آن نماز میخواندند.

ایشان همگی از حاملین علم دین و عدول صحابه و مراجع خلیفه

ص: 294

در احکام و شرایع بودند و خلیفه بایشان اعتماد و تکیه میزد هر کجا که مسائل بر او مشکل میشد و میگفت: " کل الناس افقه منک یا عمر "

اینها مسائل بسیاریست که از خلیفه دور مانده علم به پاسخ از آنها یا اینکه پاسخ از آنها را در خاطرش نداشته، یا آنکه در همه آنها تاویل کننده است و تو میبینی...(جهل خلیفه را)

و از صحابه ایکه تبرک باین اماکن مینمود و در آن نماز میخواند عبد الله ابن عمر بود، موسی بن عقبه گوید: دیدم سالم بن عبد الله را که جستجو میکرد مکان هائی را از راه و در آن نماز میخواند و میگفت که پدرم در اینجاها نماز میخواند و اینکه او دیده بود پیامبر صلی الله علیه و آله را که در این اماکن نماز میخواند، واز نافع از ابن عمر که او در این امکنه نماز میخواند.

و کسیکه رجوع بکتب صحاح و سنن کند مییابد بسیاری از هم دوره اینها را که دانسته میشودبان که رای خلیفه فقط مخصوص و ویژه خودش بوده و پیروی نمیشود و نشده و نخواهد شد.

خلیفه و عده ای از علماء یهود

وقتیکه عمر بن خطاب... متولی امر خلافت شد عده ای از علماء

ص: 295

یهود آمدند نزد او و گفتند: ای عمر تو و رفیقت بعد از محمد ولی امری، و ما میخواهیم از تو سئوال کنیم ازخصالی که اگر خبر دادی بما میدانیم که اسلام حق است و محمد هم پیامبر و اگر خبر ندادید میفهمیم که اسلام باطل و محمد هم پیامبر نبوده است.

پس عمر گفت هر چه بخاطرتان میرسد به پرسید:

1- گفتند بما خبر بده که قفلهای آسمانها چیست؟

2- گفتند بماخبر بده که کلید آسمانها چیست؟

3- قبریکه صاحبش را سیر داد چه بود؟

4- کسیکه قومش را ترسانید نه از جن بود و نه از آدمیان کی بود؟

5- پنج چیزیکه روی زمین راه رفتند و در رحم و شکمی بوجود نیامدند کیا بودند؟

6- دراج در صدایش چه میگوید؟

7- خروس در فریادش چه میگوید؟

8- اسب در شیه اش چه میگوید؟

9- قورباغه در آوایش چه میگوید؟

10- الاغ و خردر عرعرش چه میگوید؟

11- شانه سر در صوت زدنش چه میگوید؟

گوید پس عمر سرش را بزمین انداخت(از شرمنده گی) آنگاه گفت عیبی برای عمر نیست وقتی سئوال میشود از چیزیکه نمیداند.

اینکه بگوید: من نمیدانم و اینکه سئوال شود از چیزیکه نمیداند.پس یهودیها از جا پریده و گفتند ما گواهی میدهیم که محمد پیامبر نبوده واسلام باطل است.

ص: 296

پس سلمان از جا جست و بیهودیها گفت کمی صبر کنید سپس به سوی علی بن ابیطالب علیه السلام که خدا سرافرازش فرماید رفت تا بر آنحضرت داخل شد و گفت ای ابو الحسن بداد اسلام برس فرمودمگر چی، پس جریان را گفت، پس حرکت کرد در حالیکه در لباس رسول خدا صلی الله علیه و آله میخرامید تا وارد مسجد شد پس چون عمر نگاهش باو افتاد از جا بلند شد و دست بگردن او انداخت و گفت ای ابو الحسن. تو برای حل مشکلی و شدتی دعوت میشوی. پس آنحضرت رو بیهود کرده و فرمود هر چه میخواهید به پرسید که پیامبر صلی الله علیه و آله مرا هزار باب علم آموخت که از هر بابی هزار باب دیگر منشعب و مفتوح شد پس سئوال کردند از آنحضرت از آن مسائل.

پس علی علیه السلام که خدا سرافرازش کند فرمود مرا با شما شرطیست وقتیکه بشما خبر دادم چنانچه در تورات شماست شما مسلمان شوید و داخل دین ما گردید و ایمان آورید.

گفتند: بلی،

فرمود: سئوال کنید از یکی یکی خصلتها،

مسائل یهود از علی علیه السلام و پاسخ آنحضرت

گفتند:

س(1): قفلهای آسمانها چیست؟

ج: شرک بخدا زیرا وقتی بنده و کنیز مشرک بخدا شدند عملشان بالا نمیرود.

س(2): کلید این قفلهای بسته آسمان چیست؟

ج: شهادت " لا اله الا الله و محمد رسول الله " پس بعضی

ص: 297

نگاه بدیگری کرده و میگفتند جوان راست میگوید.

س(3): قبریکه صاحبش را گردش داد چه بود؟

ج: آن ماهی بود که یونس بن متی پیامبر را بلعید پس در هفت دریا گردید.

س(4): آنکه قومش را انذار کرد ولی نه از جن بود و نه از آدمیزاد؟

ج: مورچه سلیمان بن داود بو گفت:«یاایها النمل ادخلوا مساکنکم لا یهطمنکم سلیمان و جنوده و هم لا یشعرون» ای مورچگان داخل منازلتان شوید که سلیمان و لشکرش شما را در زیر پا نابود نکنند و ایشان نمیدانند.

س(5): پنج چیزیکه بر زمین راه رفتند و در شکمها بوجود نیامدند؟

ج: 1- آدم 2- حواء 3- ناقه صالح 4- قوچ ابراهیم 5- عصای موسی.

س(6): دراج چه میگوید در آوازش؟

ج: میگوید الرحمن علی العرش استوی، خدابر عرش مسلط است.

س(7)، خروس دربانگش چه میگوید؟

ج: میگوید: " اذکروا لله یا غافلین، خدا را یاد کنید از خدا بیخبران.

س(8): اسب در شیهه زدنش چه میگوید؟

ج: وقتی مومنین بجنگ کفار میروند، میگوید بار خدایا مومنین را یاری کن بر کافرین.

ص: 298

س(9): الاغ در عرعرش چه میگوید؟

ج: میگوید خدا لعنت کند مالیات گیرانرا و در چشم شیاطین عرعرمیکند.

س(10): قورباغه در قور قورش چه میگوید؟

ج: میگوید: سبحان ربی المعبود المسبح فی لجج البحار، منزه است پروردگار معبود من تسبیح و تنزیه شده در عمق دریاها.

س(11): کاکلی چه میگوید؟

ج: میگوید: " اللهم العن مبغضی محمد و آل محمد " بار خدایا لعن کن دشمنان محمدو آل محمد را.

ویهودیها سه نفر بودند دو نفر از آنان گفتند شهادت میدهیم ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله.

پس عالم سوم از جا پرید و گفت ای علی هر آینه واقع شده در دلهای اصحاب من از ایمان و تصدیق آنچه واقع شد ولی یک خصلت باقی ماند که من از آن میپرسم، فرمود هر چه بخاطرت میرسد به پرس.

پس گفت بمن خبر بده از قومیکه در اول زمان مردند و بعد از سیصد و نه سال(309) خدا آنها را زنده کرد پس قصه و داستان آنها چه بوده است؟

حضرت علی علیه السلام که خدا از او خشنود است فرمود: ای یهودی اینها رفقائی بودند که خدا بر پیامبر ما قرآنی نازل نموده و در آن قصه آنها را یاد کرده است و اگر خواستی قصه ایشانرا بر تو بخوانم یهودی گفت چه اندازه زیاد شنیدیم قرائت قرآن شما را اگر شما دانا و آگاهی مرا خبر بده بنامهای ایشان و نامهای پدرانشان و نام شهرشان و نام پادشاهشان و اسم سگشان و نام کوهشان و نام غارشان

ص: 299

و حکایت آنها را از اول تا آخرش؟

پس حضرت علی رداء پیامبر خدا صلی الله علیه و آله را بخود پیچید سپس فرمود: ای برادر عرب حبیب من محمد صلی الله علیه و آله فرمود که در زمین و کشور روم شهری بود که بان(افسوس) میگفتند و میگویند آن طرطوس بود و اسمش در جاهلیت(افسوس) بود و چون اسلام آمد آنرا طرطوس نامیدند. و برای ایشان پادشاهی صالح بود پس پادشاهشان مرد و اوضاعشان پراکنده و پریشان شد پس شنید این را شاهی از شاهان فارس که باو " دقیانوس " میگفتند و او ستمکاری کافر بود پس بالشگریانی آمد تا وارد(افسوس) شد پس آنجا را پایتخت و مرکز کشور خود قرار داد و در آن کاخی بنا کرد.

پس یهودی از جا جست و گفت اگر شما آگاهی آن کاخ را برای من تعریف کن و مجالس و نشیمنگاه آنرا بگو؟

پس فرمود: ای برادر یهودی در آنجا قصری بنا کرد از سنگ مرمر که طول و عرض آن یکفرسخ بود و در آن چهار هزار ستون قرا داد از طلا و هزار قندیل از طلا که زنجیرهای آن از نقره بود که هر شب روشن میشد بروغنهای خوشبو و برای شرق مجلس صد و هشتاد قوه و نیرو قرار دادو همینطور برای غرب مجلس و خورشید ازاول طلوعش تا هنگام غروبش میگردید درمجلس هر طوریکه دور میزد و در آنجا تختی از طلا قرار داد که طولش هشتاد زرع و عرضش چهل ذرع زینت شده بجواهر بود و در سمت راست آن تخت هشتاد کرسی از طلا قرار داده و بر آن اسقف های بزرگ نشانیده و نیز هشتاد کرسی از طلااز سمت چپ نصب کرده و بر آن پهلوانان و قهرمانانش را نشانیده.

آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجی بر سر گذاشت. پس یهودی

ص: 300

حرکتی کرد و گفت ای علی اگر تو دانائی مرا خبر بده که تاج او از چه بوده. فرموده: ای برادر یهودی تاجش از طلا ریخته شده بود که برای آن (9) رکن بود و بر هر رکنی لولوئی بود که میدرخشید چنانچه چراغ در شب تاریک میدرخشد و روشن میکند. پنجاه غلام از پسران انتخاب کرده بود که کمربندشان از حریر سرخ و شلوارشان ازابریشم سبز بود و بر سر آنان تاج و بر بازویشان بازوبند و بر پایشان خلخال و بهر یک عمودی از طلا داده و آنها بر پشت سر خود گمارده بود و انتخاب کرده بود شش نفر از جوانان از فرزندان دانشمندانرا و آنها را وزیر خود قرار داده بود هیچ کاریرا بدون آنها انجام نمیداد، سه نفر آنها را از سمت راست و سه نفر رااز طرف چپ خود قرار داده بود

پس یهودی باز جنبشی کرد و گفت ای علی اگر راست گو هستی پس بمن بگو اسم آنشش نفر چه بود؟

پس علی علیه السلام که خدا او را سرافراز کند فرمود: بمن خبر داد حبیب من محمد صلی الله علیه و آله آنهائی که از طرف راست او بودند نامهایشان چنین بود 1- تملیخا 2- مکسلمینا 3- محسلمینا و آنهائی که طرف چپ او بودند 4- مرطلیوس 5- کشطوس 6- سادنیوس بود و دقیانوس در تمام کارهابا آنها مشورت میکرد.

و او در هر روزی در صحن خانه اش مینشست و مردم نزد او جمع میشدند از در قصرش سه نفرخدمتکار وارد میشد که در دست یکی از آنها جامی از طلا پر از مشک بود و دردست دومی جامی از نقره پر از گلاب و بر دست سومی پرنده بود پس فریاد میزدبان پرنده پس پرواز میکرد و بر ظرف گلاب مینشست و در آن گلاب پرپر میزد و با بال و پرش گلاب را بر مجلسیان میافشاند پس از آن دو مرتبه بر آن داد

ص: 301

میزد پس میپرید در ظرف مشگ و در آن نیز پر و بال میزد و آنچه در آن بود با بال و پرش بر مردم میافشاند و برای سوم بر آن داد میزد پس پرواز میکرد و بر تاج پادشاه مینشست پس پر وبالش را تکان میداد بر سر شاه و آنچه از مشگ و گلاب مانده بود نثار میکرد.

پس پادشاه سی سال در کشورش بدون اینکه هیچ ناراحتی باو برسد از درد سر و تب و آب دهان و تف و خلط سینه ای باو برسد پس چون این را از خودش دید ستمگری و سرکشی و تکبر را آغاز و شروع بگناه نموده و ادعاء خدائی کرد از غیر خدای تعالی و سران و چهره های قومش را باین مطلب فرا خواند پس هر کس که پذیرفت باو بخششها نموده و خلعت داد و هر کس که نپذیرفت و پیروی نکرد او را کشت. پس مردم بتمامی او را اجابت کردند پس در کشور او زمانی ماندند و او را از غیر خدا میپرستیدند. پس در یکی از روزهای عیدیکه بر روی تختش نشسته بود و تاج بر سر داشت که برخی از اسقفهایش آمده و باو خبر دادند که سربازان ایرانی برایش نقشه کشیده و میخواهند او را بکشند پس بشدت از این خبر غمگین شد تا اینکه تاج از سرش افتاد و خودش هم از تخت سرنگون شد پس یکی از جوانانیکه طرف راستش ایستاده بود و مرد فهمیده و عاقلی بود که باو تملیخا گفته میشددر فکر فرو رفت و با خود گفت: اگر این دقیانوس خدا بود چنانچه خیال میکند هر آینه محزون نمیشد و خواب نمیرفت و بول و غایط از او نمیامد زیرا اینها از صفات خدا نیست و این شش نفر هر روز منزل یکی از اقران و همقطاران خود بودند و آنروز نوبت تملیخا بود پس آنروز منزل او آمده و خوردند و نوشیدند اما تملیخا هیچ غذاو آب نخورد پس گفتند، ای تملیخا برای چه نمیخوری و

ص: 302

نمینوشی پس گفت: ای برادران در قلب من خاطره ای آمده که مرا از خوردن و نوشیدن باز داشته است پس گفتند آن چیست ای تملیخا پس گفت من اندیشه و فکرم را در این آسمان بکار انداخته و گفتم چه کسی آنرا سقف محفوظ بلند کرده است بدون بستگی از بالایش و یا ستونی از زیرش و کی در آن خورشید و ماه را بجریان انداخته وکی آنرا بستارگان تزیین کرده سپس فکر درباره این زمین نموده از گسترش آن بر روی دریای ژرف و کی آنرا حبس نمودو بسته است بکوه های بلند تا آنکه مضطرب نشود. آنگاه درباره خودم اندیشه ام را بجولان آورده و گفتم چه کسی مرا از شکم مادرم که جینیی بودم بیرون آورد و کی مرا تغذیه و تربیت نمود بدرستیکه برای همه اینها آفریدگار و مدبری غیر از دقیانوس پادشاه است. پس آن پنج نفر جوان خود را بقدمهای تملیخا افکنده وبوسیدند و گفتند ای تملیخا در دلهای ما هم آنچه در قلب تو افتاده واقع شده است.

پس فرمان بده بر ما چه کنیم، گفت: ای برادران من نمیابم برای خودم و برای شما چاره ای جز فرار کردن از این ستمکار بسوی خداوندآسمانها و زمین.

پس رای چنانستکه دیدم. پس تملیخا از جا جست و خرمائی بسه درهم فروخت و آنرا در لباسش نهان ساخت و اسبهایشانرا سوار شدند و از شهر بیرون رفتند و چون باندازه سه میل از شهر دور شدند تملیخا گفت: ای برادران ملک دنیا از دست ما رفت و حکومت آن از ما زایل شد. پس از اسبهایتان فرود آئید و بر روی پاهایتان راه روید شاید خداوند فرج ومخرج برای امر شما قرار دهد. پس پیاده شدند از مراکبشان و هفت فرسخ پیاده رفتند تا از پاهایشان خون

ص: 303

جاری شد چونکه ایشان عادت به پیاده روی نداشتند پس مرد چوپانی جلوی ایشان آمد. باو گفتند آیا نزد تو شربت آب یا شیری هست. پس گفت پیش من آنچه دوست دارید موجود است و لکن من چهره های شما را صورت شاهان میبینم و گمان نمیکنم شما را مگر فراری. پس بمن خبر دهید از سرگذشت خودتان.

پس گفتند: ای مرد ما داخل دینی شدیم که دروغ برای ما حلال و روا نیست آیا صداقت و راستی ما را نجات میدهد گفت: بلی. پس قصه خود را باو گفتند پس چوپان خود را بقدمهای آنها انداخت و بوسید. و میگفت: در دل منهم افتاد آنچه در دلهای شما واقع شد پس صبر کنید در اینجا تا من گوسفندان را بصاحبانش ردکنم و برگردم نزد شما پس توقف کردند برای او تا آنکه گوسفندان را رد کرد و دوان دوان آمد پس سگ او هم عقب او آمد.

پس یهودی برخاست ایستاد و گفت: ای علی اگر تو دانائی پس مرا خبر بده که سگ او چه رنگی داشت و اسمش چه بود؟

پس فرمود: ای برادر یهودی حبیب من محمد صلی الله علیه و آله مرا خبر داد که سگ ابلق(سفید و سیاه) و اسمش قطمیر بود.

گوید: پس چون جوانان آن سگ را دیدند بعضی از ایشان به برخی دیگر گفت: ما میترسیم این سگ ما را رسوا کند به پارس کردنش پس اصرار کردند که با سنگ او را طرد کنند و از خود دور نمایند پس چون اصرار نها را دید که با سنگ او را دور میکنند سرد و پایش نشست و دراز کشید و بزبان فصیح و شیرین گفت: چرامرا دور میکنید و حال آنکه من شهادت میدهم ان لا اله الا الله وحده لا شریک له مرا واگذارید تا شما را از دشمنتان پاسبانی کنم و باین کار تقرب به

ص: 304

خدای سبحان پیدا نمایم پس او را رها کردند و گذشتند پس چوپان آنها رااز کوهی ببالا برد و به بلندترین غارفرود آورد.

پس یهودی باز تکانی خورد و گفت ای علی این کوه چه بود و نام این غار چیست؟

امیر المومنین علی علیه السلام فرمود: ای برادر یهودی اسم این کوه(ناجلوس) و اسم این کهف(وصید) بود و بعضی:(خیرم) گفته اند گفت: در جلوی غار درختان میوه دار و چشمه آب گوارائی بود پس از میوه جات آن خورده و از آبش نوشیدند و تاریکی شب آنها را قرار گرفت پس پناه بغار بردند و سگ هم بر درب غار زانو بر زمین زده و دستش را بر آن کشید.

و خداوند به فرشته مرگ(عزرائیل) فرمان داد که ارواح آنها را قبض کند و خدا بهر یک از آنها دو فرشته گماشت که آنها را از این پهلو بان پهلو بگرداند از راست بچپ و از چپ براست.

و خداوند تعالی بخورشید وحی نمود آندم که برآید از غارشان بسوی دست راست میل کند و چون فرو رود و(نور خود را) از ایشان ببرد بسوی چپ غار بگردد در حالیکه ایشان در وسط غار باشند پس چون(دقیانوس) پادشاه از عیدش برگشت از آن جوانان پرسید گفتندباو: ایشان خدائی غیر از تو اختیار کرده و از تو فرار نموده اند پس با هشتاد هزار نفر جنگنده سوار شد و از پی آنها رفت تا بکوه رسد و از آن بالا رفت و سرکشی بغار نمود و دید که آنها در کنار هم دراز کشیده اند گمان کرد که آنها بخواب رفته اند پس بیارانش گفت اگر میخواستم آنها را عقوبت و شکنجه بچیزیکه بیشتر باشد از آنچه که آنها خود را بان شکنجه نموده اند نمیشد.

ص: 305

برایم بنا بیاورید- آوردند پس درب غار را برایشان بسنگ و ساروج سد کردند و بستند. آنگاه باصحابش گفت:بایشان بگوئید که بخدای خودشان که درآسمانست بگویند ایشان را بیرون آورد از این مکان اگر راست میگویند.

پس سیصد و نه سال در آنجا بودند پس خدا روح را در آنها دمید و آنها بیدار شدند از خوابب عمیقشان چون خورشید طلوع کرد پس بعضی بدیگری گفت هر آینه مادر این شب از عبادت خدای تعالی غافل شدیم برخیزیم برویم سر چشمه. پس ناگاه دیدند چشمه خشک شده و درختان خشکیده اند. پس بعضی بدیگری گفت: من از این کارمان در شگفتم که مثل این چشمه چطور در یک شب خشک شد و مثل این درختها در یک شب خشکیدند. پس خدا برایشان گرسنگی انداخت پس گفتند کدامیک با این پول بشهر میرود و طعامی میاورد و نگاه کند که غذایش(کالباس) و خمیر شده با پیه خوک نباشد. و این قول خدای تعالی است:«فابعثوا احدکم بود قکم هذه الی المدینه فلینظر ایها ازکی طعاما» پس یکی از شما با این پول بشهر برود و نگاه کند که کدام غذا حلال تر و پاک تر است. پس تملیخا گفت: ای برادران من غیر از من کسی برایتان طعام نیاورد و بچوپان گفت لباست را بمن بده و لباس مرا بپوش پس لباس چوپان را پوشید و رفت وعبور کرد بجاهائیکه نمیشناخت و راه هائیکه نابلد بود تا رسید بدروازه شهر پس دید بر آن پرچم سبزی که بر آن نوشته است " لا اله الا الله عیسی روح الله " صلی الله علی نبینا و علیه و سلم پس جوان

ص: 306

کامیاب شد و بان نگاه کرد و بر چشمانش مالید و میگفت آیا من خواب میبینم پس چون این بر او طول کشید داخل شهر شد و بر مردمی گذشت که انجیل تلاوت میکردند و مردمی با او مواجه شدند که آنها را نمیشناخت تا ببازار رسید پس بنانوائی رسید و باو گفت ای نانوا اسم این شهرتان چیست گفت(افسوس) گفت اسم شاهتان چیست گفت عبد الرحمن: تملیخا گفت: اگر راست بگوئی پس امر من عجیب است بمن با این پولها طعام بده و پولهای آنزمان اول سنگین و بزرگ بود پس خباز تعجب کرد از این پولها.

پس یهودی باز حرکتی کرد و گفت ای علی اگر عالم هستی بگو وزن یک درهم آنها چه قدر بود. فرمود: ای برادر یهودی، مرا خبر داد حبیب من محمد صلی الله علیه و آله که وزن هر درهم ده درهم و دو ثلث درهم بود.

پس نانوا گفت ای مرد تو گنجی پیدا کردی قدری از آن بمن بده وگرنه تو را نزد شاه میبرم. تملیخا گفت من گنجی پیدانکرده ام و این قیمت میوه ائی است که بسه درهم فروخته ام سه روز قبل و من از این شهر بیرون رفتم که مردمش دقیانوس پادشاه را میپرستیدند پس نانوا در غضب شد و گفت راضی نمیشوی که از گنجی که پیدا کرده ای چیزی به من بدهی و یاد میکنی مرد ستمگریرا که ادعاء خدائی میکرد و سیصد سال قبل مرد و حالا مرا مسخره میکنی پس او رانگاه داشت و مردم جمع شدند سپس او رانزد پادشاه آوردند و او مردی عاقل و عادل بود پس گفت حکایت این جوان چیست گفتند گنجی پیدا کرده، پس پادشاه باو گفت نترس که پیامبر ما عیسی علیه السلام است ما را امر فرموده که از گنج نگیرم مگر خمس آنرا پس خمس آنرا بده و برو بسلامت.

ص: 307

پس تملیخا گفت ای پادشاه تحقیق در کار من کن من گنجی پیدا نکردم و من اهل این شهر هستم گفت: آری تو اهل این شهری گفت آری گفت: آیا کسی را در اینجا میشناسی گفت بلی: گفت نام آنها را بگو پس برای او حدود هزار مرد را نام برد که یکنفر از آنها شناخته نشد. گفتند: ای مرد ما این نامها را نمیشناسیم و اینها اهل این زمان ما نیستند ولی بگو آیا در این شهر منزلی داری گفت: بلی ای پادشاه کسی را با من بفرست پس شاه با او جماعتی را فرستاد تا با او برفیع ترین و بلندترین منازل آن شهر رسیدند. و گفت این خانه منست سپس درب منزل را زد پس پیرمردی سالخورده که ابروانش از پیری بر چشمش افتاده بود بیرون آمد و او بیمناک و ترسان بود پس گفت: ای مردم چه خبر است شمارا.

پس فرستاده شاه گفت: این جوان پندارد که اینخانه، خانه اوست پس آن پیرمرد در غضب شد و توجه به تملیخا کرد و گفت اسم تو چیست گفت: تملیخا پسر فلسین پس پیرمرد گفت تکرار کن پس گفت: تملیخا پسر فلسین پس پیرمرد خود را بر دست و پای او انداخت و بوسید و گفت: بخدای کعبه قسم که این جد منست و او یکی از آن جوانانیست که از دقیانوس پادشاه ستمکار فرار کردندبسوی خدای توانای آسمانها و زمین و عیسی(ع) ما را خبر داد بسرگذشت آنها که بزودی ایشان زنده میشوند.

پس این خبر بپادشاه رسید و آمد بسوی ایشان و حاضر کرد ایشان را و چون تملیخا را دید از اسبش بزیر آمد و تملیخا را بر گردن خود سوار کرد و مردم شروع کردن ببوسیدن دست و پای او و میگفتند ای تملیخا رفقای تو چه شدند.

پس بایشان خبر داد که آنها درغار منتظر منند و در این شهر

ص: 308

دو مرد حکومت داشتند یکی مسلمان و دیگری نصرانی پس هر دو با لشکر خود سوار و با تملیخا آمدند.

پس چون نزدیک غار شدند تملیخا گفت: بایشان ای مردم من میترسم اگر برادران من احساس کنند بصدای سم اسبها و مرکبها و چکاچگ لجامها و سلاحها پس گمان کنند که دقیانوس آمده پس به ترسند و همه بمیرند. پس کمی صبر کنید تا برایشان وارد شوم و آنها را خبر دهم.پس مردم ایستادند و تملیخا داخل غار شد پس جوانان از جا پریده و او را در آغوش گرفتند و گفتند شکر خدا را که تو را از این ستمگر نجات داد.

پس گفت مرا رها کنید از خودتان و دقیانوس کیست. بگوئید چه قدر در اینجا مانده اید: گفتند یکروز یا بعضی از روز گفت: بلکه سیصد و نه سال دقیانوس هلاک شد و قرنی بعد از قرنی گذشته و اهل شهر همه ایمان بخدای بزرگ آورده و همه گی آمده اند بسوی شما

پس گفتند: باو ای تملیخا میخواهی ما را فتنه و آزمایش جهانیان کنی گفت: پس قصد شما چیست گفتند: دستت را بلند کن و ما هم دستهای خود را بلند میکنیم پس دستهایشان بلند کرده و گفتند: بار خدایا بحق آنچه که بما نشان دادی از عجایب و شگفتیهائی در نفس های ما که جان ما را قبض کن و کسی را بر ما آگاه نکن.

پس خدا امر کرد ملک الموت فرشته مرگ را که ارواح ایشانرا قبض نمود و خدادرب غار را محو نابود نمود و آمدند دو پادشاه هفت روز اطراف کهف میگشتندو برای آن نه دری و نه روزنه ای و نه سلطه ای پیدا نکردند پس یقین کردند در این موقع که آن به لطف و باریکی فعل خدای بخشنده است و اینکه احوال ایشان عبرتی بود که خدا آن

ص: 309

را نشان داده است.

پس پادشاه مسلمان گفت آنها بر دین من مرده اند و من مسجدی درب این غار بنا میکنم. و نصرانی گفت: بلکه آنها بر دین ما از دنیا رفته اند من دیری در غار میسازم پس با هم نزاع کردند و پادشاه مسلمان پیروز شد و بردر غار مسجدی بنا کرد و این قول خدای تعالی است.(قال الذین غلبوا علی امرهم لنتخذن علیهم مسجدا

گفتند کسانیکه پیروز شدند بر امرشان هر آینه مسجدی برایشان بنا میکنیم و اینست ای یهودی آنچه که از سرگذشت و قصه ایشان بود.

آنگاه علی علیه السلام که خدا چهره اش را گرامی داردبه یهودی فرمود: من تو را بخدا قسم میدهم ای یهودی آیا این موافق بود باآنچه که در تورات شماست، یهود گفت:آری نه یک حرف زیاد و نه یک حرف کم ای ابو الحسن مرا یهودی نخوان که من شهادت میدهم باینکه خدائی جز خدا نیست و اینکه محمد بنده و فرستاده اواست و تو اعلم این امت هستی.

امینی گوید: اینست این سیره و روش اعلم امت و در موقع امتحان و آزمایش آدمی گرامی میشود یا خوار.

ابو اسحاق ثعلبی متوفای 37 / 427 در کتابش«العرائس» ص 239- 232 تمام قصه را یاد کرده است.

ص: 310

رای خلیفه در زکات

از حارثه نقل شده که گوید: عده ای از اهل شام آمدند نزد عمر بن خطاب و گفتند: که ما اموال و اسبها و غلامان و کنیزانی بدست آورده ایم و دوست داریم که برای ما در آن نکوئی و طهوری باشد گفت: دو رفیق پیشی من(یعنی پیامبر و ابوبکر) آنچه کرده اند پس آنرا میکنیم. و مشورت کرد اصحاب محمد صلی الله علیه و آله را که در میان ایشان علی که خدا از او راضی است بود. پس علی علیه السلام فرمود: این کار خوبی است اگر جزیه همیشگی و معتاده نشود که بعد از تو بان متوسل شده و مال مردم را بگیرند.

و از سلیمان بن یسار حکایت شده که گفت مردم شام بابی عبیده جراح گفتند: از اسب و برده های ما صدقه بگیر پس خودداری کرد و بعمر بن خطاب نوشت، پس او هم امتناع کرد. پس دو مرتبه با او سخن گفتند،پس عمر بن خطاب باو نوشت اگر دوست دارند بگیر از ایشان و بانها رد کن وبرده شان را روزی و مقرری بده، مالک گوید

ص: 311

یعنی بفقر ایشان رد کن.

عسکری در اولیانش و سیوطی در تاریخ الخلفاء ص 93 گویند که عمر اول کسی بود که ازاسب زکوه گرفت.

امینی گوید: ظاهر روایت اول میرساند که خلیفه نمیدانست که زکاه باسب و برده تعلق نمیگیرد و برای همین حکم را معلق کرد بانچه که دو صاحب قبلی او کرده بودند و نیز نمیدانست که آنها چه کرده اند که با صحابه مشورت کرد. پس مولای ما امیرالمومنین علیه السلام اشاره فرمود که زکاه ندارد و فرمود خوبست که از ایشان از باب بر و احسان گرفته شود اگر بدعت مداوم نشودبعد از او که چون جزیه و مالیات گرفته شود. لکن خلیفه گوش باین حکمت بالغه نداد و پیروی از سابقین خود هم نکرد. پس دستور داد بگیرند و برگردانند بایشان و یا بفقرائشان.

و در روایت دوم ندانست که حب صاحب مال حکم شرعی ثابت نمیکند و امام علیه السلام او را متنبه نمود باینکه مبادا جزیه باشد همین طور خلیفه در عملش پیشی گرفت تا آنکه قومی بعد از او آمدند واو را اول کسی قرار دادند که از اسب زکوه گرفت و اعتماد بر عمل او کردند پس میان آنها و کسانیکه پیروی از سنت پیامبر کردند در عدم تعلق زکاه باسب نزاع و زد و خورد واقع شد.

رای خلیفه در شب قدر

از عکرمه نقل شده که گفت: ابن عباس گفت: عمربن خطاب

ص: 312

اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله را خواست و از شب قدر پرسید، پس آنها اتفاق کردند که در ده شب آخر ماه رمضان است، پس من بعمر گفتم که من هر آینه میدانم و بدرستیکه من گمان دارم که چه شبی میباشد گوید، وآن چه شبیست گفتم: شب هفتم که گذشته باشد یا شب هفتم که از ده شب آخر باقی مانده باشد. گفت و از کجا دانستی: گفت: گفتم: خدا آسمانرا هفت خلق کرده و زمین را هم هفت و روزها را هم هفت و اینکه روزگار بهفت دور میزند و انسان را آفرید، پس میخورد و بر هفت عضو سجده میکند و طواف هم هفت مرتبه است و کوه ها هم هفت است پس عمر گفت: هر آینه تو امریرا فهمیدی و درک کردی که ما نکردیم.

از ابن عباس روایت شده که گوید: من پیش عمر بودم و نزد او اصحاب او بود پس از ایشان پرسید: آیا شما دیدید سخن رسول خدا صلی الله علیه و آله رادرباره شب قدر، که فرمود آنرا در شب طاق ده شب آخر طلب کنید. آیا چه شبی میبینید آنرا. پس بعضی گفتند شب بیست و یکم و برخی گفتند بیست و سوم و بعضی بیست و پنجم و برخی هم شب بیست و هفتم گفتند و من ساکت بودم.

پس گفت: چرا تو حرف نمیزنی، پس گفتم تو مرا فرمان دادی که سخن نگویم تا آنکه آنها تکلم کنند. پس گفت من نفرستادم پی تو مگر آنکه سخن بگوئی،پس گفتم: من شنیدم که خدا یاد میکردهفت را پس یاد نمود هفت آسمان و از زمین هم مانند آن هفت زمین، و انسان را از هفت چیز آفرید و از زمین رویانید هفت چیز، پس عمر... گفت: این خبر داد مرا چیزیرا که میدانستم آیا دیدی چیزیرا که ندانستم قول تو را(که زمین رویانید هفت چیز) گفت: خداوند عز و جل فرمود:

ص: 313

«انا شققنا الارض شقا فانبتنا فهیا حبا و عنبا و قضبا و زیتونا و نخلا و حدائق غلبا و فاکهه و ابا» ما شکافتیم زمین را شکافتنی پس رویانیدیم در آن گندم و انگور و خرما نوعی و زیتون و خرما و باغ های پر درخت و میوه و چراگاه را، پس باغهای پر درخت آن چهار دیواری از خرما و درخت و میوه و چراگاه است گوید: پس(آب) آنست که از زمین روید از آنچه که چهارپایان و گوسفندو گاو و شتر میخورند و مردم آنرا نمیخورند.

گوید: پس عمر باصحابش گفت: آیا شما ناتوانید که بگوئید چنان چه این جوانیکه جمع نشده شئون سرش گفت: قسم بخدا که من میبینم سخن را چنانچه تو گفتی

آری، هر آینه بتحقیق که خلیفه نیز عاجز و ناتوانست از شناخت آنچه که گفت جوانیکه شئون سرش جمع نشده و(آب) همانستکه خلیفه را خسته کرد و علم آنرا تکلف وزور دانست چنانچه گذشت در حدیث سابق ص 193 و من نمیدانم آن جوان چه گفت وبرای چه خلیفه قول او را پسندید.

ص: 314

زدن خلیفه با تازیانه بدون موجبی

ابن عساکر از عکرمه بن خالد نقل کرده که گفت: پسری از عمر بن خطاب داخل بر او شد و او خود را بصورت مردها درآورده و لباس خوبی پوشیده بود پس عمر او را زد با تازیانه اش تا بگریه درآمد. پس حفصه باو گفت برای چه او را زدی، گفت: دیدم که مغرور بخود شده پس دوست داشتم که او را کوچک کنم در پیش خودش.

امینی گوید: من مناقشه و مجادله نمیکنم خلیفه را در شناخت خود بینی پسرش را و آن یک خصلتیست که قائم بشخص است، و بحث هم نمیکنم در اجتهاد او در تعزیر فرزند و بحث نمیکنم از امکان منع کردن فرزند از عجب و خود بینیش تا آنجا که مسلم است براههای عقلی غیر از تعزیر و زدن به تازیانه، بلکه سئوال میکنم از دو حافظ حدیث چگونه جایز و روا شده برایشان که مثل این قصه را از مناقب خلیفه و از شواهد روش خوب او شمرده اند.

و لطیف تر از این قصه جارود بزرگ ربیعه است و ابن جوزی نقل کرده آنرا گوید: که عمر نشسته بود و تازیانه هم با او بود و مردم در اطرافش نشسته بودند که جارود عامری آمد پس مردی گفت: این بزرگ قبیله ربیعه است، پس عمر و اطرافیانش و جارود شنیدند، پس چون نزدیک عمر رسیداو را با تازیانه اش زد. پس گفت: چیست مرا برای تو ای امیرالمومنین، گفت: چیست برای من و برای تو که شنیدم او گفت این

ص: 315

بزرگ ربیعه است گفت: و منهم شنیدم، پس چی، گفت ترسیدم اینکه تو با مردم آمیزش کنی و بگوئید: که این امیر است و در عبارت دیگر، ترسیدم که در دلت از آن چیزی وارد شود، پس دوست داشتم که نفست را سرکوب کنم.

م- و ابن سعد از سعید نقل کرده گوید: معاویه بر عمر بن خطاب وارد شد و دوش او حله سبزی بود پس صحابه نگاه بر او کردند پس چون عمر این را دید برخاست و با او تازیانه اش بود و شروع کرد بزدن معاویه و معاویه میگفت: الله الله ای امیر المومنین برای چی برای چی و او سخنی نمیگفت تا برگشت و در جایش نشست پس باو گفتند برای چه این جوان را زدی و حال آنکه در فامیل تو مانند او نیست پس گفت: من ندیدم از او مگر خوبی و نرسید مرا از او مگر خیر لکن من دیدم او را و اشاره کرد با دستش بحله سبز پس خواستم پست کنم از او آنچه که بخود بالیده و بان تکبر نموده است.

چی ممکنست که بگویم، چه بگویم، چه بگویم

جهل خلیفه به سنت مشهوره

مسلم در صحیح خود از عبید بن عمیر نقل کرده: که ابو موسی سه

ص: 316

بار اجازه گرفت از عمر، پس مثل اینکه او را مشغول یافت پس برگشت پس عمر گفت: آیا نشنیدید صدای عبد الله بن قیس را باو اجازه دهید پس او را طلبیدند.

پس گفت چه موجب شد که چنان کردی یعنی رفتی، گفت: ما مامور باین شدیم که سه بار اجازه بگیرم اگر رخصت نشد برگردیم گفت: باید البته بر این اقامه بینه کنی یا من البته میکنم پس بیرون رفت و راهی مجلسی از انصار شد

پس گفتند:

گواهی بر تو نمیدهد بر این مطلب مگر کوچکتر ما، پس ابو سعید برخاست و گفت آری ما مامور باین شدیم. پس عمر گفت: بر من پوشیده بود که این از امر رسول خدا صلی الله علیه و آله است مرا غافل از او کرد دست زدن در بازارها.

و در صحیح دیگر: ابی بن کعب گوید: ای پسر خطاب شکنجه گر بر اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله مباش گفت: سبحان الله چیزی شنیدم البته دوست داشتم که تحقیق کنم.

و در لفظی: ابو سعید گفت: گفتم من کوچکترین مردم هستم. نوری در شرح آن گوید: معنایش اینست که این حدیث میان ما مشهور است

ص: 317

است و برای بزرگ و کوچک ما معروف حتی کوچکترین ما آنرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیده و حفظ کرده است.

امینی گوید: کیست که مراخبر دهد از آنکسیکه دست زدن در بازارها او را مشغول و غافل کرده از دین و قانون و حدیث مشهوریکه فریاد زده بان صاحب رسالت بزرگ(پیامبر بزرگوار اسلام) و تمام صحابه از بزرگ و کوچک شناخته اند و آنرا قرآن حکیم هم تائید میکند.

چگونه میشود که اعلم صحابه در زمانش بنابر اطلاق باشد چنانچه صاحب الوشیعه پنداشته است.

آنگاه موجب و باعث این ارهاب وتهدید چیست که بمجرد اینکه مردی روایت کرده که کاری را که کرده است سنت بوده است.

و آیا تحقیق مستدعی این تهدید است به قسم های شدید، یا موجب اینکه را وی آن مستحق این باشد که در حضور مردم باو اهانت شود چیست، یا مجرد کنجکاوی و تحقیق و طلب رضایت بخش و کافی است و نیست بر خلیفه که شکنجه گر و عذاب کننده باشدبر امت اسلام چنانچه ابی بن کعب دیده است او را.

اجتهاد خلیفه در گریستن به میت

از ابن عباس گوید: وقتی زینب دختر رسول خدا صلی الله

ص: 318

علیه و آله از دنیا رفت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: اورا ملحق نمائید به پیشین نیکوکار ما عثمان بن مظعون پس زنها گریستند پسر عمر شروع کردن بزدن زنها بتازیانه اش، پس پیامبر خدا صلی الله علیه و آله دست او را گرفت و فرمود: عمر صبر کن بگذار آنها را گریه کنند و بر زنانست که از فریاد زدن شیطانی حذر کنند تا آنکه فرمود: و نشست رسول خدا صلی الله علیه و آله بر کنار قبر و فاطمه سلام الله علیها در کنارش گریه میکردپس شروع کرد پیغمبر صلی الله علیه و آله بپاک کردن اشگ چشمان او بدامنش برای محب و مرحمتی که باو داشت.

و بیهقی در سنن کبری ج 4 ص 70 از ابن عباس نقل کرده گوید زنها گریستندبر رقیه(دختر رسول خدا) رضوان الله علیها پس عمر شروع کرد بمنع کردن ایشان پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: آرام ای عمر، گوید: سپس فرمود: بر شما باد که ازداد زدن شیطانی دوری کنید، پس بدرستیکه هر چه که از چشم و دل باشد از ترحم و مهربانی و عاطفه است و هر چه که از زبان و دست باشد از شیطانست گوید: و شروع کرد فاطمه که رضوان خدا بر او باد بگریه کردن بر کنار قبر رقیه پس شروع کرد رسول خدا صلی الله علیه و آله بزدودن اشکهای او رااز چهره و گونه اش با دست، یا گوید: بلباسش

ص: 319

و نسائی و ابن ماجه از ابی هریریه نقل کرده اند که گفت: شخصی در خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله از دنیا رفت پس زنها جمع شدند و بر او گریه میکردند، پس عمر برخاست بمنع کردن ایشان از گریه و دور کردن آنها پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: واگذار آنها را ای عمر:زیرا که چشم گریانست و دل مصیبت زده وعهد هم نزدیک است.

امینی گوید: نمیدانم چه باعث شد که عمر شتاب کرد بزدن این زنان گریه کننده و حال آنکه صاحب شریعت نگاه میکرد بانها از غم و اندوه و اگر گریه آنها ممنوع بود آنحضرت اولی بود بمنع کردن و رد نمودن آنها و از کجا میدانست منع را در گریه کردن آنها و حال آنکه رسول خدا صلی الله علیه و آله مخالف او بود. و برای چه رجوع نکرد در امر آن بانوان وقتی عازم شد آنها را بعنوان تادیب بزند وچیست این شدت و سختگیری منع کننده اوبرای آن کاری که کرده، و چگونه دستش را دراز کرد باین زنها تا آنکه پیامبر بزرگ صلی الله علیه و آله آنرا گرفت و دفاع کرد از آنها و حال آنکه زنانیکه در اینجا گرد آمدند بطبع حال خویشاوندی رسول خدا و ارحام و زنان او بوده جز آنکه من نمیدانم صدیقه طاهره فاطمه ایکه از گریه کننده گان بود در این روز آیا میان این زنان کتک خورده بود یا نه، و بنابر هر حال پس آن بی بی در کنار پدرش نشسته و گریان بود.

و برای خلیفه در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله در برابر چشم آنحضرت و حضورآن بزرگوار مواردی نزد این قضایابوده که هرگز

ص: 320

در آن مصاب نبوده.

و از آن موارد آنستکه سلمه بن ازرق بازگو کرده که من نشسته بودم در بازار پیش پسر عمر که جنازه ای آوردند که زنها بر آن گریه میکردند. گوید: پس پسر عمر این را عیب دانست و آنها را زجر کرد گوید: پس سلمه گفت: ای ابا عبد الرحمن این را نگو، پس گواهی میدهم بر ابو هریره بچیزیکه او شنیده بود میگفت: جنازه ای را بر پیامبر صلی الله علیه و آله عبور دادند که من و عمر بن خطاب... بانحضرت بودم وزنها گریه میکردند بر آنها پس عمر آنها را زد و زجر و منع نمود پس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: ای عمر آنها را واگذار چونکه چشم ریزننده اشگ و قلب زده و عهد تازه است گفتند تو آنرا شنیده ای که این را میگفت، گفت: بلی، این عمر دو مرتبه گفت و الله و رسوله اعلم. و خدا و پیامبر او داناترند.

و حاکم نقل کرده باسنادیکه تصحیح نموده آنرا و ذهبی آنرا از ابی هریره تقریر کرده گوید: پیامبر صلی الله علیه و آله بیرون رفت بر جنازه ای و عمر بن خطاب با آنحضرت بود پس شنید زنانی را که گریه میکردند، پس عمر آنها را زجر کرد و کتک زد. پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: ای عمر واگذار آنها را زیرا که چشم گریان و دل مصیبت زده و عهد نزدیک است.

و از ابی هریره روایت شده: که پیامبر صلی الله علیه و آله در تشییع جنازه ای بود. پس عمر زنی را دید(در پی آن) پس داد زد سر آنزن، پس پیامبرصلی الله علیه و آله فرمود: ای عمر او را

ص: 321

واگذار، چونکه چشم گریان و دل مصیبت زده و عهد تازه است

و از عمرو بن ازرق نقل شده گوید: برخی از عروسهای مروان فوت شدند. پس مردم بجنازه او حاضر شدند و ابو هریره هم شرکت کرد و با آن جنازه زنانی بودند که گریه میکردند پس مروان بانها دستور داد که سکوت

و تاریخ بما آگاهی میدهد(اینکه خلیفه را این بیانات صریحه و نصوص واضحه قانع نکرده و بر اجتهاد خودش باقی بوده و با تازیانه دستش منع میکرده و میزده است باستناداینکه دست تهمت زن بر رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغی آفریده و بوجود آورده از چیزهائیکه مخالف عقل و عدل و طبیعت است از اینکه آنحضرت فرموده: که

ص: 322

(میت عذاب میشود بگریه زنده)

سعید بن مسیب گوید: وقتیکه ابوبکر از دنیا رفت مردم بر او گریستند پس عمر گفت: که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: که مرده عذاب میشود بگریستن زنده، پس مردم اعتنا نکرده و گریه میکردند پس عمر بهشام بن ولیدگفت: برخیز و زنها را بیرون کن، پس عایشه گفت: بیرون میکنم تو را پس عمر گفت: داخل شو من بتو اجازه دادم پس هشام داخل شد، پس عایشه گفت: آیا ای پسر من مرا بیرون میکنی، پس گفت: اما بتو اجازه دادم. پس شروع کرد بزدن یکی یکی از آنها و او میزد آنها را با شلاق تا آنکه ام فروه بیرون آمد و آنها را پراکنده و متفرق کرد.

و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه ج 1 ص 60 گوید اول کسی را که عمر با شلاق خود زد ام فروه دختر ابوقحافه(خواهر ابوبکر بود) وقتیکه ابوبکر مرد.

چگونه عایشه از قول پیامبر بخشیده شد، اگر خبر صحیح باشد و چطور از خلیفه نپذیرفت(که مرده بگریه زنده عذاب میشود) و برای چه خلیفه مسامحه کرد با عایشه باجازه دادن گریستن بر پدرش غیر از دیگران وبرای چه دست از تعمیم این حکم قطعی برداشت، و برای

ص: 323

چه صحابه امتناع کردند از منع عمر و بر ابوبکر گریستند بعد از نهی و منع خلیفه، و برای چه راضی شدند که مرده ایشان بگریه آنها عذاب شود و برای چه حکم شلاق زدن داده به یکی یکی از زنها و از مردها صرف نظر کرده نیست اینها مگر مشکلاتی جز اینکه آنها مخفی و پنهان نیست بر کاوش گر ماهر و استادی.

و از موارد این شلاقیکه بر سر و بدن زنان گریان عزادار نواخته شده آنستکه حافظ عبد الرزاق از عمرو بن دینار نقل کرده که چون خالد بن ولید مرد زنها در خانه میمونه جمع شدند و شروع کرردن بگریه کردن پس عمر آمد و بنا کرد بزدن آنها با شلاقش پس روسری یکی از آنها افتاد، پس گفتند ای رهبر مسلمین روسری او افتاد، پس گفت ول کنید او را که برایش احترامی نیست و او تعجب میکرد از گفته او(لا حرمه لها) احترامی برای او نیست.

و ما نیز تعجب میکنیم از سخن او، لا حرمه لها، و روش و رفتار خلیفه اکثرش از جهت گفتار و کردار تعجب آور است اگر همه آنها نباشد و اما حدیث عمر: که مرده عذاب میشود بگریه زنده، پس آنرا عایشه تکذیب کرده در آنچه را که حاکم در مستدرک ج 1 ص 381 نقل کرده وگوید: مسلم و بخاری اتفاق کرده اند بر صحت حدیث ایوب سختیانی از عبد الله ابن ابی ملیکه مناظره عبد الله بن عمرو عبد الله بن عباس را در گریه کردن بر میت و رجوع آن در این موضوع به ام المومنین عایشه و سخن او: که قسم بخدا رسول خدا صلی الله علیه و آله چنین سخنی نفرموده که مرده عذاب میشود بگریه کردن کسی، و لکن رسول

ص: 324

خدا صلی الله علیه و آله فرمود: که عذاب کافر زیاد میشود نزد خدا موقع گریستن کسانش سخترین عذابی(و ان الله هو اضحک و ابکی) و بدرستیکه خداست که میخنداند و میگریاند(و لاتزر وازره وزر اخری) و هیچکس را بگناه دیگری عذاب نمیکنند.

صورت مفصل قضیه

عبد الله بن ابی ملیکه گوید: ام ابان دختر عثمان از دنیا رفت در مکه و ما آمدیم برای تشییع جنازه او و ابن عمر و ابن عباس هم آمدند و من میان ایشان نشسته بودم پس عبد الله بن عمر بعمرو بن عثمان گفت آیا زنها را از گریه منع نمیکنی چونکه رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: مرده از گریه خویشانش بر او عذاب میشود پس عبد الله بن عباس گوید:عمر بود که بعضی از این حرفها را میزد و سپس حدیث کرد گوید: من با عمر از مکه بیرون رفتم تا رسیدیم به بیداء در این هنگام سوار گندم گونی دیدیم که در زیر سایه میرود پس عمر گفت: برو و این گروه سواران را به بین گوید: و من نگاه کردم پس دیدم که او صهیب است پس او را خبر دادم گفت او را بطلب برای من پس برگشتم نزدصهیب گفتم: کوچ کن و بامیر مومنین ملحق شو. پس چون عمر(ترور) شد. صهیب وارد بر او شد در حالیکه میگریست و میگفت وا اخاه وا صباحاه وای برادرم وای رفیقم پس عمر گفت: ای صهیب گریه میکنی بر من و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمود: که میت

ص: 325

عذاب میشود به بعضی از گریه های خویشانش بر او ابن عباس گوید: پس چون عمر مرد، بعایشه گفتم آن حدیث را، پس عایشه گفت خدا رحم کند بر عمر بخدا که پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نفرمود که خدا عذاب میکند مرده را بگریه اهلش بر او، بلکه رسول خداصلی الله علیه و آله فرمود: که خدا عذاب کافر را زیاد میکند به گریه کردن اهل او بر او گوید: و عایشه گفت قران برای شما کافیست(و لا تزروازره وزر اخری) که بر ندارد بر دارنده گناه دیگری را گوید و ابن عباس در این موقع گفت: " و الله اضحک و ابکی " خداست که میخنداند و میگریاند.

ابن ابی ملیکه گوید: بخدا قسم که ابن عمر چیزی نگفت:

و از عمر: نقل شده که او شنید از عایشه که برایش یادآور شدند که عبد الله ابن عمر میگفت: مرده عذاب میشود بگریه زنده، پس عایشه گفت: اما او دروغ نگفته و لیکن اشتباه کرده یا فراموش نموده، و جز این نیست که رسول خدا صلی الله علیه و آله گذشت برزن یهودیه که مرده بود و خویشانش بر او گریه میکردند پس فرمودند: ایشان گریه میکنند بر آن مرده و او در قبرش عذاب میشود.

و در لفظ مسلم: است که خدا رحمت کند ابو عبد الرحمن را

ص: 326

چیزی شنیده ولی حفظ نکرده است.

و در لفظ ابی عمر: ابو عبد الرحمن خیال کرد یا اشتباه کرده یا فراموش نموده.

و از عروه از عبد الله بن عمر گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: که مرده عذاب میشود بگریه کردن اهلش بر او پس این را برای عایشه گفتند، پس گفت: که مقصود ابن عمر اینست: که پیامبر صلی الله علیه و آله بر قبر یهودی گذشت،پس فرمود: که صاحب این قبر هر آینه عذاب میشود و اهلش بر او گریه میکنندسپس قرائت کرد: " و لا تزر وازره وزر اخری "

و از قاسم بن محمد گوید: وقتیکه بعایشه رسید گفته عمر و پسرش گفت: بدرستیکه شما حدیث میکنید از غیر دروغگویان و غیر تکذیب شده گان و لیکن گوش اشتباه میکند.

و شافعی در اختلاف حدیث گوید و آنچه عایشه روایت کرده از رسول خدا صلی الله علیه و آله شبیه تر است از اینکه از آنحضرت صلی الله علیه و آله محفوظ بوده باشد بدلالت کتاب پس از آن سنت.

ص: 327

پس اگر گفته شود: دلالت کتاب کجاست.

گفته شود در قول خدای عز و جل: و لا تزر وازره وزر اخری، و اینکه گناه هیچکس را بر دیگری تحمیل نمیکنند. و ان لیس للانسان الا ما سعی " و اینکه نیست بر انسانی مگر آنچه را که کوشش نماید،(فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره و من یعمل مثقال ذره شرا یره پس هر کس باندازه ذره ای کار خیر کند آنرا میبیند و کسیکه باندازه ذره ای کار بد انجام دهد آنرا خواهد دید و قول او:(لتجزی کل نفس بما تسعی) تا پاداش داده شودهر کسیکه بانچه میکوشد.

و عمر: حفظ کرده از عایشه از ابن ابی ملیکه و حدیث او شبیه ترین دو حدیث است که محفوظ باشد، پس اگر حدیث بر غیر آنچیزی استکه ابن ابی ملیکه روایت کرده از قول پیامبر: که ایشان گریه میکنند بر آن و بدرستیکه او عذاب میشود در قبرش. پس آن واضح و نیاز به تفسیر ندارد برای آنکه او عذاب میشود بسبب کفرش، و اینها گریه میکنند و نمیدانند او در قبر چگونه است. و اگر حدیث چنانستکه ابن ابی ملیکه روایت کرده پس آن صحیح است برای آنکه بر کافر عذابی بلند است پس اگر کمتر از آن عذاب شود پس عذابش افزایش یابد در آنچه که مستوجب شده وآنچه که بکافر میرسد از عذاب کمتر ازبالاتر از او و آنچه که بر او از عذاب زیاد میشود، پس باستحقاق اوست نه بگناه غیر او در گریستن بر او.

ص: 328

پس اگر گفته شود: زیاد میشود او را عذابی بگریستن اهل او بر او، گفته میشود: زیاد میشود او را بانچه که مستحق شده بعملش و گریه ایشان هم سبب افزایش شود نه آنکه او را بگریه آنها عذاب کنند

پس اگر گفته شود: دلالت سنت کجاست.

گفته شود: رسول خدا صلی الله علیه و آله بمردی فرمود: این پسر تو است، گفت آری، فرمود: بدانکه او بر تو جنایت نکند و تو هم بر او جنایتی نکنی، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود مثل آن چه که خدا اعلام فرمود از اینکه جنایت هر کسیکه بر اوست چنانچه عمل او برای اوست نه برای غیرش و نه بر زبان دیگری.

م- و تکذیب میکند خلیفه را گریستن او بر نعمان بن مقرن وقتیکه خبر مرگش باو رسید، پس بیرون آمد و بر منبر رفت و این خبر را بمردم داد و دستش را بر سرش گذارده و میگریست و تکذیب میکند او را توقف او بر قبر آقائی و بغل کردن او آن قبر را و گریستن او بر آن و چه اندازه و چه بسیار است برای او از مواردی نزد آنچه که یاد شد.

و پیش از همه اینها گریه پیامبربزرگوار و صحابه و تابعین است بر ایشان به نیکی کردن بر مرده گانشان،پس این رسول خدا صلی الله علیه و آله است که گریه میکند بر فرزند عزیزش، ابراهیم، و میفرماید: چشم اشگ میریزد و دل میسوزد و نمیگوئیم مگر آنچه را که پروردگارمان خشنود باشد(و انابک یا ابراهیم لمحزونون) و ما بتو ای ابراهیم

ص: 329

هر آینه غمگینم و محزون هستیم.

و این آن پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و آله است که بر فرزندش طاهر گریه میکند و میگوید: چشم میگرید و اشگ غالب و سرازیر میشود و دل محزون و غمگین میشود ولی ما خدای عز و جل را گناه نمیکنیم.

و این همان پیامبر گرامی صلی الله علیه و آله است که وقتی جناب حمزه رضی الله عنه شهید شد و صفیه دختر عبد المطلب رضی الله عنها آمد بسراغ او پس میان او و حمزه انصار مانع شدند، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود او را واگذارید پس آمد و نشست کنار برادرش حمزه و شروع کرد بگریه کردن وهر وقت او میگریست رسول خدا صلی الله علیه و آله هم میگریست و هر گاه ناله و هق و هق میکرد پیامبر هم با او موافقت کرده و ناله میکرد، و فاطمه سلام الله علیها هم گریه میکرد و رسول خدا صلی الله علیه و آله هم بگریه او میگریست و میفرمود هرگز من بمصیبتی مانند تو مبتلا نشده ام.

و چون رسول خدا صلی الله علیه و آله از احد مراجعت کرد زنان انصار بر شهیدان خویش گریه میکردند پس این خبربگوش پیامبر صلی الله علیه و آله رسید، پس فرمود: لکن حمزه گریه کن ندارد، پس انصار بمنازلشان رفته و بزنانشان گفتند: هیچکس بر شهید خود نگرید مگر آنکه اول برای حمزه بگرید: گوید: پس این تا امروز مرسوم و معمول

ص: 330

شده که گریه بر مرده ای نمیکنند مگر آنکه اول برای حمزه میگریند.

و این آن پیامبر صلی الله علیه و آله است که خبر شهادت جعفر و زید بن حارثه و عبد الله بن رواحه(شهداء موته) را میدهد در حالیکه چشمانش گریانست.

و این همان پیامبر عزیز است که قبر مادرش(آمنه) را زیارت میکند و بر او میگرید و اطرافیان او میگریند.

واین آن پیامبر صلی الله علیه و آله است که عثمان بن مظعون(برادر رضائی خود را) میبوسد در حالیکه او مرده وسیل اشگ بر گونه مبارکش سرازیر است.

و این آن پیامبر صلی الله علیه و آله است که گریه میکند بر پسر ببعضی از دخترانش پس عباده بن صامت میگوید: این چیست ای رسول خدا، میفرماید: این آن رحمت و عاطفه ائی است که خدا در بنی آدم قرار داده و جز این نیست که خدا بنده گان مهربان و با عاطفه اش را ترحم میکند.

و این صدیقه طاهره سلام الله علیهاست که بر رسول خدا صلی الله علیه و آله گریه میکند و میگوید: ای پدریکه به پروردگارت نزدیک

ص: 331

شدی، ای پدر ایکه اجابت کردی دعوت پروردگارت را.

ای پدریکه بجبرئیل ماشکایت میکنیم فقدان تو را، ای پدریکه جنت فردوس جایگاه تو است.

و این آن بانو سلام الله علیهاست که برکنار قبر پاک پدرش ایستاده و مشتی ازخاک قبرش را برداشته و بر چشم خود گذارده و گریه میکند و میسراید و میگوید.

ماذا علی من شم تربه احمد

ان لا یشم مدی الزمان غوالیا

صبت علی مصائب لوانها

صبت علی الایام صرن لیالیا

چیست بر کسیکه تربت و خاک قبرپیامبر را بوئیده که در مدت عمرش عطری را نبوید بر من مصیبتهائی ریخته شده که اگر آن بر روزها ریخته شده بود همه شام تار میشدند.

و این ابوبکر بن ابی قحافه است که بر پیامبر صلی الله علیه و آله گریه میکند و مرثیه و نوحه میخواند بقول خودش:

یا عین فابکی و لا تسامی

و حق البکاء علی السبد

ای دیده گریه کن و خسته نشو و شایسته است گریستن بر آقای

ص: 332

انبیاء.

و این حسان بن ثابت است که بر پیامبر گریه میکند و میگوید:

ظلات بها ابکی الرسول فاسعدت

عیون و مثلاها من الجغن اسعد

همواره با آن دیده ام گریه میکنم بر رسول خدا پس کمک کند دیده هائی و مانند آن از مژگانها کمک نماید.

و میگفت:

یبکون من تبکی السماوات یومه

و من قدبکته الارض فالناس اکمد

گریه میکنند برای کسیکه آسمانها در روز او گریه کردند و کسیکه زمین برای او گریست پس مردم غمگین ترند.

و میگفت:

یا عین جودی بدمع منک اسبال

و لا تملن من سح و اعوال

ای دیده اشگ بریز از خودت اشگ ریختنی و ملول نشو از اشک ریختن و شیون کردن.

و این اروی دختر عبد المطلب است که بر آنحضرت صلی الله علیه و آله میگرید و نوحه سرائی میکند برای او بقولش:

الا یا عین ویحک اسعد ینی

بدمعک ما بقیت وطا و عینی

آهای ای چشم و ای بر تو مرا یاری کن بأ شکت مادامیکه من زنده باشم و اجابت کن مرا.

ص: 333

الا یا عین ویحک و استهلی

علی نور البلاد و اسعد ینی

آهای ای دیده اشک بریز بر روشنائی شهرها و کمک کن مرا.

و این عاتکه دختر عبد المطلب است که نوحه سرائی نموده برای او و میگوید:

عینیی جود اطوال الدهروا نهمرا

سکبا و سحا بدمع غیر تعذیر

چشمان من اشک بریزید درازی روزگار را و بسیار اشک بریزید بدون هیچ عذر و بهانه ای.

یا عین فاسحنفری بالدمع واحتفلی

حتی الممات بسجل غیر منذور

ای دیده گود شوی باشک ریختن و اهتمام کن بان تا مردنم بهم کاری کردن بدون توقفی.

یا عین فانهملی بالدمع و اجتهدی

للمصطفی دون خلق الله بالنور

ای دیده بسیار اشگ بریز و کوشش کن برای برگزیده بنورانیت از خلق خدا.

و این صفیه دختر عبد المطلب است که گریه میکند و بر آنحضرت نوحه میخواند و میگوید:

افاطم بکی و لا تسامی

بصحبک ما طلع الوکب

ای فاطمه گریه کن و خسته نشو به همدت مادامیکه ستاره طلوع میکند.

ص: 334

هو المر یبکی و حق البکا

هو الماجد السید الطیب

او مردیستکه گریسته میشود و سزاوار گریه هم هست چونکه او بزرگواری و آقائی پاک نژاد است.

و میگوید:

اعینی جودا بدمع سجم

یبادر غربا بما منهدم

ای دیده گان من بریزید اشگ روانی که مبادرت کند مجرای اشک را به مصیبتیکه ویران کننده است.

اعینی: فاسحنفرا و اسکبا

بوجد و حزن شدید الالم

ای دیده گان من پس گود شوید و اشگ بریزید بشور و غصه سخت دردناکی.

و این هند دختر حارث بن عبد المطلب است که بر آنحضرت گریه نموده و نوحه سرائی کرده و میگوید:

یا عین جودی بدمع منک و ابتدری

کما تنزل ماء الغیث فاشعبا

ای دیده اشکی جاری ساز از خود و مبادرت کن چنانچه آب باران فرو آید و جاری شود.

و این هند دختر اثاثه است که نوحه میسراید و میگوید:

الا یا عین: بکی لا تملی

فقد بکر النعی بمن هویت

آهای ای دیده گریه کن و خسته نشو که ناگهان خبر مرگ آوردند

ص: 335

برای من بکسیکه دلباخته اویم.

و این عاتکه دختر زید است که برای او مرثیه خوانده و میگوید:

و امست مراکبه او حشت

و قد کان یرکبها زینها

و شام کرد مرکبهای او که وحشی شده بودند و حال آنکه سوار میشد برای آنکه زینت آنها بود.

و امست تبکی علی سید

تردد عبرتها عینها

و شام نمود در حالیکه گریه میکرد بر آقائی و اشکش از چشمش روان بود.

و این ام ایمن است که نوحه سرائی میکند بر آنحضرت و میگوید:

عین جودی فان بذلک للد

مع شفاء فاکثری من بکاء

ای دیده اشگ بریز که باین اشک ریختن شفاء است پس بسیار گریه کن.

بدموع غزیره منک حتی

یقضی الله فیک خیر القضاء

باشک فراوانی از تو تا آنکه خدا حکم کند درباره تو بهترین حکم را.

م- و این عمه جابر بن عبد الله است که روز احد آمد و بر

ص: 336

برادرش عبد الله بن عمر گریه میکرد. جابر گوید: پس من شروع کردم بگریه کردن و مردم مرا منع میکردند و رسول خدا منعم نمیکرد، پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود او را بگریانیدیا نگریانید پس بخدا قسم که فرشتگان همواره او را با بال خود سایبانی کردند تا آنکه او را دفن نمودید.

(استیعاب در ترجمه عبد الله ج 1 ص 368)

این سنت پیامبر بزرگوار است که میان صحابه معمول بوده و پیروی میشده معارضه میکند حدیث خلیفه را: " ان المیت یعذب ببکاء الحی که میت بگریه زنده عذاب میشود، پس قول مخصوص او و پسر او عبد الله است و حق شایسته تر است که پیروی شود.

اجتهاد خلیفه در قربانی

از حذیفه ببن اسید نقل شده که گوید: دیدم ابوبکر و عمر... که قربانی نمیکردنداز اهلشان از ترس آنکه مبادا مردم بانها پیروی کنند پس اهل من مرا وادار کرد بر پذیرائی کردن بعد از آنکه دانست سنت بودن آنرا حتی اینکه من از هر یک قربانی میکنم.

بیهقی درسنن کبری ج 9 ص 265 نقل کرده و طبرانی در کبیر و هیثمی در مجمع ج 4 ص 18، از طریق طبرانی و گوید راویان آن مردان درست و سیوطی یاد کرده آنرادر جمع الجوامع چنانچه در ترتیب آن ج3 ص 45 نقل از ابن ابی الدنیا در قربانی یاد کرده و حاکم درکنی، و ابوبکر عبد الله بن محمد نیشابوری در زیادات سپس گوید: ابن کثیر گفت اسناد آن صحیح است.

ص: 337

شافعی در کتاب ام ج 2 ص 189 گوید: بما رسیده که ابوبکر و عمر قربانی نمیکردند کراهت از اینکه مبادا مردم بانها اقتداء و پیروی کنند پس هر کس که آنها را ببیند گمان کند که آن واجبست.

و در مختصر کتاب المزنی حاشیه کتاب(الام) ج 5 ص 210، شافعی گوید: بما رسیده که ابوبکر و عمر قربانی نمیکردند(در روز عید قربان) کراهت از اینکه خیال نشود که آن واجبست.

و از شعبی: نقل شده که ابوبکر و عمر در موسم حج حاضر شدند وقربانی نکردند. کنز العمال ج 3 ص 45.

ا مینی(قدس الله سره الشریف گوید): آیا این دو مردک از حکمت بر چیزی مطلع شدند که رسول خدا صلی الله علیه و آله بر آن نشد، پس قربانی کرد و امر بان نمود و تحریص و تاکید بر آن فرمود و ترک آنرا سنت پیروی شده قرارداد و بر آنحضرت پوشیده ماند چیزیکه آن دو نفر آنرا شناختند از گرفتن امت این را از آئین و روش واجبه یا اینکه این دو مردک بر امت اسلامی مهربان تراز آنحضرت صلی الله علیه و آله بودندپس دوست داشتند که امت گرانبار نشود بنفقه و پول قربانی ها.

یا اینکه آنها ترسیدند که این بدعت در دین شودبگمان و مظنه وجوب لکن آن دلیل باطلیست برای آنکه رسول خدا صلی الله علیه و آله هنگامیکه قربانی کرد و امر فرمود این دستور توام بود ببیان عدم وجوب آن و صحابه هم این را از آنحضرت شناختند و بنابراین عمل ایشان بود و تابعین و پیروان هم از ایشان تلقی کردند و همینطور کشیده شده و جاری گردیده تا زمان حاضر ما، و اگرآنچه آن دو نفر خیال کرده بودند شایع بود لازم بود ترک همه مستحبات.

ص: 338

و آنگاه احتمال خیال وجوب بهتر بود که از فعل و قول پیامبر صلی الله علیه و آله ناشی شود چونکه سنت اوست و دین آنستکه آنحضرت بیان آنرا نموده است، لکن آن احتمال داده نشده برای آنکه توام و جفت نمود آنرا ببیان، پس چرا همانطور که آن حضرت نمود نکردند آن دو نفر و حال آنکه دو خلیفه آنحضرت بودند.

م- و عجیب ترین عجیبها اینکه خلیفه دوم در اینجا نقض کرده سنت ثابته شارع بزرگوار را از ترس اینکه مبادا امت احتمال وجوب دهند و سنت قرار میدهد چیزهائی را که اصلی برای آن در دین نیست مثل زکاه اسب و نماز تراویج و بدعتهای بسیاری دیگر و او در تمام اینها نمیترسد و غمگین نمیشود و توجهی نمیکند.

خلیفه در ارث زن از دیه

از سعید بن مسب نقل شده که عمر بن خطاب میگفت: دیه برای عاقله است و زن از دیه شوهرش چیزی ارث نمیبرد تا آنکه ضحاک بن سفیان باو خبر داد که پیامبر صلی الله علیه و آله باو نوشت که زن اشیم ضبابی را از دیه شوهرش ارث بدهد پس عمر برگشت بقول ضحاک.

و در لفظ دیگر:

که عمر بن خطاب گفت: من دیه را نمیبینم مگر برای عصبه فامیل پدری برای آنکه پرداخت از او میکنند، پس آیا کسی از شما شنیده از رسول خدا صلی الله علیه و آله در این باره چیزی را. پس ضحاک کلابی از عامل و فرماندار رسول خدا صلی الله علیه و آله بر

ص: 339

اعراب بود گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله بر من نوشت که زن اشیم ضبابی را ارث بدهم از دیه شوهرش، پس عمر بن خطاب این قول را گرفت.

امینی(روح الله روحه) گوید: خلیفه غافل بود از یکی سه تا یا از تمام آنها،

آیه کریمه از قران و آن قول خدای تعالی: " فدیه مسلمه الی اهله " و زوجه از اهل است بتصریح قول خدای تعالی: " لننجینه و اهله الا امراته " هر آینه البته تو را و اهلت را نجات میدهیم مگر زن تو را، سوره عنکوبت آیه 32.

و قول خدای تعالی: " انا منجوک و اهلک الا امراتک " عنکبوت آیه 330 بدرستیکه ما تو را واهلت را نجات دهنده ایم مگر زنت را.و قول خدای تعالی " فانجیناه و اهله الا امراته " پس نجات دادیم او را و اهلش را مگر همسرش را و استثناء در این مقامات دلالت میکند بر دخول او ازآنچه از آن خارج شده است و همگان میدانند که استثناء بدون تردید متصل است چنانچه ابن حجر در فتح الباری

ص: 340

تصریح بان نموده است.

و قول خدای تعالی: از زلیخا همسر عزیز مصر: " ما جزاء من اراد باهلک سواء چیست کیفر آنکه نسبت باهل تو سوء قصد کند.

و قول خدای تعالی: " اذ قال موسی لاهله انی آنست نارا "سوره نمل آیه 8 هنگامیکه موسی باهلش گفت من آتشی پیدا کردم.

و قول خدای تعالی: " فلما قضی موسی الاجل و سارباهله آنس من جانب الطور نارا قال لاهله امکتوا انی آنست نارا " قصص 9 پس چون مدت و قرار داد موسی با شعیب بسر رسید و با اهلش براه افتاد آتشی از طرف کوه طور مشاهده کرد باهلش گفت توقف کنید که من آتشی پیداکردم. و نبود با آنحضرت علیه السلام مگر همسرش و او آبستن بود یا او چند لحظه جلوتر زائیده بود.

2-(سنت پیامبر) و آن اینستکه رسول خدا صلی الله علیه و آله بحاکمش بر اعراب ضحاک بن سفیان نوشته است که بزن اشیم ضبابی از دیه شوهرش ارث بده.

3- لغت عرب و بزرگترین چیزیکه استفاده از آن میشود استقراء آنست بر اطلاق اهل بر زوجه آیات کریمه یاد شده پس از آن مکاتبه و نوشته رسول خدا صلی الله علیه و آله بعاملش و آنچه که ازآنحضرت صلی الله علیه و آله بعاملش وآنچه که از آنحضرت صلی الله علیه و آله آمده که آنحضرت بمتاهل وزن داد دو بهره داد و به مجرد و عرب ها یک بهره و صفوان بن عمرو گوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و آله بمن دو بهره داد و برای من اهل و همسر بود و عماررا

ص: 341

طلبید و باو یک بهره داد.

و محمد بن حسن فتوا میدهد درباره کسیکه وصیت کرد برای اهل فلان که قاعده استدعا میکند محصور بودن وصیت به زنهای او لکن او ترک قاعده نموده و آنرا تعمیم داده بر هر کس که در تحت سرپرستی او بوده است.

و ابوبکر گوید: اهل نامیست که بر همسر اطلاق میشود و بر تمام کسانیکه شامل میشود بر او منزل او(یعنی هر کس که در خانه او و زیر پوشش اوست).

خداوند تعالی میفرماید: " انا منجوک و اهلک الا امراتک " بدرستیکه ما نجات دهنده هستیم تو را و اهلت را مگر زنت را.

و در کتب لغت: آهل آنستکه برایش همسر و عیال باشد(و سار باهله) یعنی رفت با زنش و اولادش، و اهل الرجل و تاهل: یعنی ازدواج و زناشوئی کرد، و تاهل: زناشوئی و تزویج است و در دعاء آمده آهلک الله فی الجنه ایها لا: یعنی خدا تو را در بهشت همسر و عیالی بدهد، و هر آینه اگر رجوع بکتب لغات کنی اطمینان و اعتمادت باین بیشتر میشود.

ص: 342

هر گاه این را شناختی و دانستی پس بر تو نرود که اطلاق اهل بر زن بقرینه اضافه آن برجل منافی وجود معانی دیگری آن نیست که در آن استعمال شود بقرینه های معین یا صارفه ایکه از معنای اهل منصرف کند پس اهل مرد فامیل او خویشان نزدیک اوست، و از آنست قول خدای تعالی: "فابعثوا حکما من اهله و حکما من اهلها " پس برانگیزند حاکمی از خویشان مرد و حکمی از خویشان زن.

و اهل امر والیان امرند و اهل خانه سکنه آنست و اهل مذهب کسانی هستند که معتقد بانند و از آنست سخن خدای تعالی در قصه نوح:(اذ نادی من قبل فاستجبنا له فنجینا و اهله من الکرب العظیم) وقتیکه از پیش ندا کرد پس ما او را اجابت کرده و نجاتش دادیم با اهلش از اندوه بزرگ.

خلاصه کلام: اینکه موضوع اهل هر جا که برای او صله ای از یکی از نواحی باشد بسبب اضافه باو پس قرائن موجوده پیچیده بان مقصود را تعیین میکند چنانچه در آیه تطهیر است. پس مراد بان محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین صلوات الله علیهم اجمعین است و آنها مجتمع شدند در زیر عبا پس رسول صلی الله علیه و آله دعا کرد پروردگارش که بانها عطاء ملوکانه بخشد و ایشانرا اهل بیت خود نامید پس نازل شد قول خدای تعالی:(انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا) جز این نیست که خدا میخواهد هر آینه به برد از شما اهل بیت پلیدی را و پاک نماید شما را

ص: 343

پاک کردنی، حتی اینکه ام سلمه(همسر خوب پیامبر ص) اجازه خواست در اینکه داخل شود با ایشان پس اذن دهد باو بعد از نزول آیه و پیامبر صلی الله علیه و آله او را خوش آمد گفت از دخول او در مفاد آیه کریمه و باو فرمود: " انک علی خیر " بدرستیکه توبر نیکی و خوبی هستی. اشاره به منحصر و مقصور بودن این عطیه و بخشش بایشان و تفصیل این جمله در کتب صحاح و مسانید یاد شده است.

رای خلیفه در تحقق بلوغ

از ابن ابی ملیکه نقل شده: که عمر نوشت درباره جوانی از اهل عراق که دزدی کرده بود پس نوشت که او را وجب کنید اگر شش وجب بود قدش پس دستش را قطع کنید، پس وجب کردند شش وجب یک بند انگشت کم شد پس او را رها ساختند.

و از سلیمان بن یسار نقل شده که جوانی را آوردند نزد عمر که دزدی کرده بود پس فرمان داد تا او را وجب کنند پس وجب کردند از شش وجب یک بند انگشت کوتاه بود او را ول کردند.

امینی(قدس الله روحه) گوید: آنچه را که از شریعت در تحقق بلوغ ثابت شده آن احتلام است که ثابت شده بحدیث صحیح قول آن حضرت درباره کسانیکه از او رفع قلم شده، و الغلام حتی یحتلم، و

ص: 344

پسر تا آنکه محتلم شود یا موی(زهار) در عانه و زیر نافش روئیده باشد آنچنان موی عانه ایکه ثابت شده بصحاح یا سنیکه محدود شده چنانچه در صحیحه عبد الله بن عمر است و علامت چهارمی برای آن نیست که حد شایع و معمول باشد. و اما مساحت بوجب پس آن از فقه خلیفه و بدعتهای او فقط است وشاید او بیناتر باشد بمواقع فقاهتش.

کم کردن خلیفه از حد

از ابی رافع نقل شده: که شرابخواریرا آوردند نزد عمر بن خطاب پس باو گفت: هر آینه تو را میفرستم پیش مردیکه او راملایمت و ترحمی درباره تو نمیگیرد، پس او را پیش مطیع بن اسود عدوی فرستاد پس گفت: وقتیکه فردا را صبح کردم پس او را حد میزنم پس عمر آمد واو میزد او را زدن سختی.

پس عمر گفت: این مرد را کشتی چند ضربه او را زدی گفت: شصت ضربه، گفت من قصاص میکنم از او به بیست ضربه.

ابو عبیده در معنای آن گوید: عمر میگفت من قرار میدهم سختی این زدن را قصاص به بیست شلاقیکه باقیمانده است از حدپس آنرا نزن باو.

سنن کبری ج 8 ص 317، شرح ابن ابی الحدید: ج 3 ص 133 امینی گوید: نگاهی باین مرد بکن چگونه در حکم خدا رنگ برنگ میشود پس یکروز دو برابر میکند حد شرابخوار راو آن چهل شلاق است پیش اهل سنت پیش هشتاد شلاق میزند پس از آن در روز دیگر دلش

ص: 345

بحال متهم میسوزد و بیست ضربه شلاق کم میکند و تلافی میکند شده زدن را بکم کردن مقداری بعد از سپردن شرابخوار بمردیکه او را به خشونت و شده میشناخت و تمام آن زاید است بر قانون خدائیکه پیامبر منزه آنرا آورده است. و در حدیث است که فردای قیامت مردی را میاورند که بیش از مقدار حد زده است پس خداوند میفرماید:

برای چه زیادتر از آنچه که دستور دادم زدی، پس میگوید: ای پروردگار برای تو غضب کردم و بیشتر زدم پس میفرماید: آیا هر آینه غضب تو شدیدتر از غضب من بود. و کسی را میاورند که تقصیر کرده در حد پس باو میفرماید: بنده من چرا تقصیر کردی میگوید: من بر او ترحم کردم، پس میفرماید، آیا رحم تو بیشتر از رحمت من بود.

و چه بسیار برای این حدیث نظائریستکه حافظین آنرا نقل کرده اند رجوع بکنز العمال ج 3 ص 196 کن.

ابوالحسن خدا مرا باقی نگذارد برای مشکلی که تو در آن نباشی

از ابن عباس نقل شده که گفت: بر عمر بن خطاب قضیه ای پیش آمد که برخاست از آن و نشست و دگرگون شد و سیاه شد و جمع کرد بر آن اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله را و بر آنها عرضه کرد و گفت بگوئید بمن چه باید بکنم، پس همگی گفتند ای امیر مومنان تو پناهگاه و برطرف کننده ای، پس عمر غضب کرد و گفت: اتقوا لله و قولوا

ص: 346

قولا سدیدا یصلح لکم اعمالکم به ترسید از خدا و بگوئید گفتنی صواب و درست که اصلاح کند اعمال شما را، پس گفتند: ای امیر مومنان از آنچه پرسیدی چیزی از آن نزد ما نیست.

پس گفت: اما قسم بخدا که من میشناسم کسی را که اصل سرچشمه آن و کاملا بان آشناست و میداند پناهگاه کجاست و برطرف کننده کجا است.

پس گفتند: گویا منظورت علی بن ابیطالب است، عمر گفت: به خدا قسم اوست تنها پناه و دادرس و آیا هیچ زن آزادی مانند او را در پری و مهارت آورده برخیزید برویم نزد او.

پس گفتند: ای امیر مومنان آیا شما نزد او میروید بفرستید کسی را که او را بیاورد پیش شما.

گفت: هیهات(او کجا و ما کجا) اینجا شاخه ای از بنی هاشم و شاخه ای از پیامبر و باقیمانده از علم و دانش است که باید خدمتش رسید نه آنکه او بیاید-

در خانه او حکم میاید، پس همه متوجه بانحضرت شده و او را در چهار دیواری و خانه ای یافتند که میخواند: " ایحسب الانسان ان یترک سدی " آیا انسانی خیال میکند که او را وامیگذارد مهمل و بیحساب و آنرا تکرار میکرد و میگریست پس عمر بشریح گفت: بگو بابی الحسن آنچه را که برای ما گفتی.

پس شریح گفت من در مجلس قضاوت و داوری نشسته بودم پس

ص: 347

این مرد آمد و گفت که مردی دو زن را باو سپرده یکی آزاد سنگین مهر و دیگری کنیز ام ولد، پس باو گفت مخارج آنها را بده تا من بیایم.

پس چون شب گذشته شد هر دو با هم زائیدندیکی پسر و دیگری دختر و هر دو مدعی هستند که پسر از من است و دختر را برای میراث از خود نفی میکنند.

پس فرمود بچه حکم کردی میان آنها، پس شریح گفت: اگر نزد من چیزی بود که بان میان ایشان قضاوت کنم نزد شما نمیاوردم آنها را، پس علی علیه السلام کاهی را از زمین برداشت و فرمود بدرستیکه حکم در این آسان تر است از برداشتن این کاه از زمین، آنگاه قدحی خواست و بیکی از دو زن فرمود: شیر بدوش، پس دوشید و حضرت آنرا کشید و سنجید سپس بدیگری فرمود: تو بدوش شیرت را پس دوشید و کشید پس آنرا نصف از شیر اول دیدند پس باوفرمود: تو دخترت را بگیر و بدیگری فرمود تو هم پسرت را بگیر.

آنگاه بشریح فرمود: آیا نمیدانی که شیر دختر نصف شیر پسر است و اینکه میراث دختر نصف میراث پسر است و اینکه عقل او نصف عقل مرد و شهادت او نصف شهادت او است و اینکه دیه او نصف دیه پسر است و آن بنابر نصف است در هر چیزی،پس عمر تعجب کرد تعجب سختی آنگاه گفت: ابو الحسن خدا من را باقی نگذارد درشدتیکه تو برای آن نباشی و خدا مرا درشهری نگذارد که تو در آن نباشی.

کنز العمال ج 3 ص 179- مصباح الظلام جردانی ج 2 ص 56.

ص: 348

خلیفه و نوزاد عجیب

از سعید بن جبیر نقل شده که زنی را آوردند نزد عمر بن خطاب که فرزندی زائیده بود که از نصف بالا دارای دو بدن و دو شکم و دو سر و چهار دست و دو عورت بود و در نیمه پائین دارای دو ران و دو ساق و دو پامثل سایر مردم بود، پس زن از شوهرش مطالبه میراث آن نوزاد را میکرد و آنمرد پدر این آفریده عجیب بود، پس عمر اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را خواست و درباره آن با ایشان مشورت کرد، پس چیزی در پاسخ او نگفتند.

پس علی بن ابیطالب علیه السلام را طلبید:

پس علی علیه السلام فرمود: بدرستیکه این امریستکه برایش خبر و آزمایش است، این زن را حبس کن و فرزندش را هم حبس کن و برای او کسی را بگمار که آنها را خدمت کند و مخارج آنها را هم بطورمعروف و متعارف بده، پس عمر بفرموده علی علیه السلام عمل کرد پس آنزن مردو آن طفل عجیب بزرگ شد و مطالبه میراث کرد، پس علی علیه السلام فرمان داد باینکه خدمت گذار خواجه ای برای او قرار داده شود که عورتین او را خدمت کند و متصدی شود از او آنچه مادران متصدی میشوند از چیزهائیکه حلال نیست برای کسی جز خادم سپس یکی از بدنها خواستار ازدواج شد، پس عمر فرستاد خدمت علی علیه السلام، پس گفت: ای ابو الحسن چه میبینی درامر این دو بدن اگر یکی از آن چیزیرا که میل کرد که دیگری مخالف با آن بود و

ص: 349

اگر دیگری طلب کرد حالتی را که آن که پهلوی اوست ضد آنرا خواست حتی آنکه در این ساعت یکی از آنها جماع وآمیزش خواسته است.

پس علی علیه السلام فرمود: الله اکبر، بدرستیکه خدا صابرتر و کریم تر است از اینکه ببیند بنده اش برادرش را که با اهلش امیزش و جماع میکند، و لکن او را سه روز بتاخیر بیاندازید که خداوند بزودی حکمی را جاری میفرماید درباره او که طلب نکند در نزد مردن.

پس بعد از سه روز مرد پس عمر اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله را جمع کرد و مشاورت کرد با ایشان درباره او، بعضی گفتند قطع کن او را تا زنده از مرده جدا شود و کفن کن و دفن نما.

پس عمر گفت: اینکه شما اشاره کردید هر آینه عجیب است که ما زنده را برای حال مرده ای بکشیم وبدن زنده فریاد و ناله کرد و گفت الله خدا برای ما کافیست مرا میکشید و حال آنکه من شهادت میدهم باینکه لااله الا الله و ان محمدا رسول الله صلی الله علیه و آله و قران میخوانم.

پس فرستاد بسوی علی علیه السلام و گفت: ای ابو الحسن شما حکم فرما بین این دو بدن، پس علی علیه السلام فرمود: امر در آن واضح تر و آسان ترو ساده تر است از این، حکم اینست، که او را غسل دهید و کفن نمائید و اورا با پسر مادرش واگذارید که او را خدمت کند هر گاه راه میرود پس برادرش او را کمک نماید پس هر گاه سه روز گذشت بدن مرده خشک میشود پس آنرا جدا کنیددر حال خشکیدن و موضع آنکه زنده است دردناک نمیشود پس من بتحقیق میدانم که خدا بدن زنده را بعد از آن بیش ازسه روز باقی نمیگذارد زیرا متاذی میشود ببوی عفونی و گند و مرده او پس این کار را کردند پس

ص: 350

دیگری سه روز زنده بود و بعد مرد پس عمر گفت: ای پسر ابیطالب همواره تو برطرف کننده هر شبهه و آشکار کننده هر حکمی هستی.

(کنز العمال ج 3 ص 179)

اجتهاد خلیفه در حد کنیز

از یحی بن حاطب نقل شده گوید: حاطب از دنیا رفت پس آزاد کرد برده گانیکه نماز خوانده و روزه گرفته بودند و برای اوکنیزی بود اهل نوبه زنگبار که نماز خوانده و روزه گرفته بود و او اعجمیه بیسوادی بود پس رعایت نکرد او را مگرآنکه او را آبستن کرد و او بیوه بود، پس رفت نزد عمر و باو بازگو کرد، پس عمر گفت هر آینه تو مردی هستی کار خوبی نکردی پس این جمله او را ترسانید، پس عمر فرستاد بسوی آن کنیزو گفت: آیا آبستن شدی، گفت بلی: از مرغوشی بدو درهم، پس هر گاه آن ظاهر شد آنرا کتمان نکن گوید: و برخورد کرد با علی علیه السلام و عثمان و عبد الرحمن بن عوف... پس گفت بگوئید بمن چه کنم و عثمان نشسته بودپس دراز کشید، پس علی علیه السلام وعبد الرحمن گفتند حد بر او واقع شده پس گفت ای عثمان تو بگو، پس گفت برادران تو بتو گفتند، گفت تو بگو:گفت میبینم او را که شروع کرد بان مثل آنکه نمیداند آنرا و حدی نیست مگر بر کسیکه بداند آنرا.

پس گفت: راست گفتی، راست گفتی، قسم بانکسیکه جانم در دست اوست حد نیست مگر بر کسیکه بداند حد را پس عمر او را صد

ص: 351

شلاق زد و یکسال تبعید کرد.

بیهقی گوید: شیخ رحمه الله گفته: حد آن سنگسار بود پس مثل آنکه عمر، آنرا دفع کرد از او برای شبهه جهالت و نادانی و شلاقش زد و تبعیدش نمود بعنوان تعزیر و تادیب.

امینی قدس الله سره گوید: من نمیگویم، که امردر مسئله دائر بین دو امر است یا ثبوت حد و آن سنگسار است و یا دفع حد بسبب شبهه و باز گذاردن راه زن آبستن و قول بفصل عقیده ایست که خارج از لسان و منطق شرع است، و جز این نیست که میگویم، که آنچه را بیقهی دیده است از اینکه شلاق زدن و تبعید تعزیر و تادیب است تصحیح رای نمیکند بلکه موجب مزید اشکال میشود زیرا که در روایت صحیح از رسول خدا صلی الله علیه و آله ثابت شده که هیچکس را بیشتر از ده شلاق نمیزنند مگر در حدی از حدود خدا.

و در صحیح دیگر است قول آنحضرت: شلاق زده نمیشود بیشتر از ده تازیانه در کمترین حد از حدود خدا.

وقول آنحضرت: حلال نیست برای کسیکه بزند کسی را بیش از

ص: 352

ده شلاق مگر در حدی از حدود خدا.

و قول او صلی الله علیه و آله: بیش از ده ضربه شلاق تعزیر نکنید

و قول او صلی الله علیه و آله: کسیکه برساند حدی را در غیر حد او از متجاوزین است.

و قول او صلی الله علیه و آله: نزند بیش از ده شلاق مگر در حدی از حدود خدا.

و قول او صلی الله علیه و آله: نیست عقوبتی بیش از ده ضربه مگر در حدی از حدود خدا.

پس آیا بر خلیفه تمام این احادیث مخفی مانده یا تعهد دارد در صرف نظر کردن از آن و قرارداد آنها پشت گوشش

نهی خلیفه از آن چه رسول خدا امر به آن نموده بود

از ابی هریره گوید: ما در اطراف رسول خدا صلی الله علیه و آله

ص: 353

نشسته بودیم و ابوبکر و عمر هم با چند نفری با ما بودند پس از میان ما برخاست و رفت و بطول انجامید آمدنش وترسیدیم اینکه قطع کند ما را پس برخاستیم و من اول کسی بودم که ترسیدم پس بیرون رفتم بطلب آنحضرت تاآنکه آمدم بباغی دربسته از انصار از مردم بنی النجار پس برای آن دری نیافتم مگر راه آبی پس داخل شدم در میان آن محدوده بعد از آنکه گود کردم آنراه را پس ناگاه رسول خدا(ص) رادیدم پس فرمود: ابو هریره، گفتم بلی، فرمود: چه کاری داری، گفتم، شمادر میان ما بودی پس برخاستی و تاخیر کردی پس ما ترسیدیم اینکه برای شما پیش آمد بدی کند پس ترسیدیم و من اول کس بودم که ترسیدم پس آمدم این محدوده را و سوراخ کردم آنرا چنانچه روباه سوراخ میکند و مردم پشت سر من هستند.

پس فرمود: ای ابو هریره این دو نعلین مرا به بر پس هر کس را که پشت این دیوار دیدی که یقینا بقلبش شهادت میدهد باینکه لا اله الا الله، خدائی جز خدای یکتا نیست پس او را بشارت بده ببهشت پس من بیرون رفتم و اول کسی را که برخورد کردم عمر بود،پس گفت: این دو نعلین چیست گفتم: این نعلین رسول خدا صلی الله علیه و آله است مرا با این نعلین فرستاد و فرمود: هر کس را که ملاقات کردی که شهادت بوحدانیت و یکتائی خدا از روی یقین میدهد او را بشارت ببهشت بده پس عمر زد بسینه من و من افتادم از پشت وگفت: برگرد پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله پس من گریه کنان برگشتم نزد رسول خدا(ص)، پس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: چیست تو را، گفتم: عمر را ملاقات کردم او را خبر دادم بانچه که مرا بان فرستادی،پس عمر چنان بسینه من زد که از پشت بزمین افتادم و گفت

ص: 354

برگرد بسوی رسول خدا صلی الله علیه و آله، پس رسول خدا بیرون رفتند پس ناگهان عمر آمد، پس فرمود: ای عمر چه چیز تو را بر آن داشت برآنچه که کردی، پس عمر گفت: تو ابو هریره را بچنین پیامی فرستادی فرمود: بلی گفت: پس این کار را نکن چونکه من ترسیدم که مردم اتکال کنند فقط به شهادت لا اله الا الله، و عمل را ترک کنند واگذار ایشانرا عمل کنند پس رسول خدا فرمود: پس واگذار ایشان را.

امینی گوید: که بشارت و ترسانیدن از وظائف پیامبری است از لحاظ کتاب و سنت و اعتبار و خداوند پیامبران را بشارت دهنده و بیم دهنده فرستاد، و اگر در بشارت دادن مانعی از عمل بود هر آینه بر رسول خدا واجب بود که هرگز بشارت بچیزی ندهند و حال آنکه قطعا در قران کریم بشارت داده شده بمانند قول خدای تعالی، و بشر المومنین بان لهم من الله فضلا کبیرا، مژده و بشارت بده مومنین را باینکه برای ایشانست از خدا فضل و رحمت بزرگی و قول او: " و بشر الذین آمنوا ان لهم قدم صدق عند ربهم " و بشارت و مژده گانی بده کسانی را که ایمان آوردند که برای ایشان قدم راست است نزد پروردگارشان.

و در سنت نبویه روایات بسیاری وارد شده در ترغیب در شهادت

ص: 355

بخدا و ذکر لا اله الا الله.

و فرمان داد آنحضرت صلی الله علیه و آله عبد الله بن عمر را که در میان مردم ندا کند که هر کس شهادت دهد باینکه خدائی جز خدای یکتا نیست داخل بهشت شود، و چه مانعی در اینجا هست. و لازمه توحید صحیح عمل بهر چیزیستکه خدای یکتا آنرا تشریع نموده است و مخصوصا فریاد و ندای رسالت را در هر وقتی که بشنوند استخفاف کننده گان را تهدید ناراحت کننده و عذاب سخت را توام بوعده های کریمه برای کسیکه عمل صالح نماید: و بهشت مشتاق یکتا پرستان است.

احمد از ابن مطرف نقل کرده گوید: حدیث کرد مرا شخص موثقی که مرد سیاهی از پیامبر صلی الله علیه و آله از تسبیح و تهلیل سئوال میکرد، پس عمر بن خطاب گفت: بس کن زیاد کردی بر رسول خدا صلی الله علیه و آله، پس پیامبر فرمود:آرام ای عمر، و نازل شد بر رسول خداصلی الله علیه و آله و سلم سوره " هل اتی علی الانسان حین من الدهر، آیا بر آدمی آمده زمانی از روزگار تا آنجا که یادی از بهشت شده آن مرد سیاه فریادی کشید که روحش بیرون آمد.

پس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: از شوق بهشت مرد شماره سریال: 376 و هم چنین واجبست که امت سیر الی الله کند بین خوف و رجاء ترس و امید،پسنه تهدیدیکه او را واگذارد که سهل انگاری و سستی از عمل کند و نه وعده و بشارتیکه او را ایمن از عقوبت نماید اگر واگذار

ص: 356

شود و این آن روش میانه است در اصلاح مجتمع و اقتداء بایشان در سنتهای و روشهای آشکار سنت خدا در کسانیکه گذشتند و هرگز نبینی تبدیلی برای سنت و آئین خدائی جز، اینکه خلیفه قطعا خیال کرده که روش او از این بهتر است، پس ابو هریره را زد تا اینکه از مقعدش بزمین افتاد و نهی نمود رسول خدا صلی الله علیه و آله را از روش و عادت کریمانه اش بر آنچه که فرمود و امر بان نمود و حال آنکه آنحضرت هرگز از روی هوا سخن نگوید و نیست منطق او مگر وحی خدائی که باو میشود.

و نمیتوانیم ما بپذیریم که پیامبر صلی الله علیه و آله پذیرفته باشد سخن نادرست او را بعد از آنکه خبر داد بانچه که خبر از وحی الهی داد لکن ابو هریره دوسی میگوید فرمود: واگذار ایشانرا و من نمیدانم آیا دوسی دروغ گفته یا اینکه این مقدار علم خلیفه و نمونه رفتار اوست

اجتهاد خلیفه در زیور کعبه

1- پیش عمر بن خطاب در دوران خلافتش یادی اززر و زیور

ص: 357

کعبه و فراوانی آن شد، پس عده ای گفتند اگر آنرا بگیری و مصرف در ارتش مسلمین نمائی بزرگتر است برای پاداش و کعبه را بزر و زیور چه

کار. پس عمر تصمیم گرفت که این کار را کند و از امیرالمومنین علیه السلام سئوال کرد پس فرمود بدرستیکه این قران بر محمد صلی الله علیه و آله نازل شده واموال چهار بخش است.

1- اموال مسلمین پس آنرا تقسیم میان ورثه کرده است در فرائض

2- و فئی آنرا تقسیم بر مستحقین آن نموده است.

3- و خمس آنرا در آنجا که باید بگذارد گذاشته است.

4- و صدقات پس خدا قرار داده است آنرا جائیکه قرار داده و زر و زیور کعبه در آنروز در کعبه بوده پس خدا آنرا بر حال خود باقی گذارده و از روی فراموشی و نسیان وا نگذارده است و نه ترسیده است مکانی را از آن پس آنرا قرار بده جائیکه خدا و رسول او آنرا قرار داده است.

پس عمر گفت: اگر تو نبودی هر آینه ما رسوا شده بودیم و زر و زیور را بحال خود گذارد.

2- از شقیق از شیبه بن عثمان گوید: عمر بن خطاب نشست در مکانیکه تو در آن نشسته ای، پس گفت من بیرون نمیروم تا آنکه تقسیم کنم مال کعبه را میان فقراء مسلمین، گوید گفتم: تو کننده این کار نیستی، گفت آری البته خواهم کرد، گوید گفتم: نیستی تو کننده گفت برای چه، گفتم: برای اینکه رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر دیدند جای آنرا و آنها از تو نیازمندتر بمال بودند ولی آنرا از جایش

ص: 358

بیرون نه بردند پس برخاست و بیرون رفت.

لفظ دیگر: شقیق گوید: من نشستم در مسجد الحرام در کنار شیبه بن عثمان پس گفت: نشسته بود کنار من عمر بن خطاب همین جا که تو نشسته ای، پس گفت: من تصمیم گرفتم که در آن چیزی باقی نگذارم، یعنی در کعبه نه طلا و نه نقره ای را مگر آنکه تقسیم کنم، پس گفتم: بدرستیکه برای تو دورفیق بود پیش از این رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر پس این کاررا نکردند، پس عمر گفت: آن دو مردانی بودند که من بانها اقتدا و تاسی میکنم.

3- و از حسن نقل شده: که عمر بن خطاب گفت: هر آینه من تصمیم گرفتم که در کعبه هیچ طلا و نقره ای را باقی نگذارم مگر آنکه آنرا تقسیم کنم، پس ابی بن کعب باو گفت: قسم بخدا که این برای تو نیست، پس عمر گفت چرا؟ گفت: بدرستیکه خدا جای هر مال را بیان کرده و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله هم آنرا تقریر کرده، پس عمر گفت: راست گفتی.

ما مناقشه در حساب نمیکنیم در تعیین تلقین کننده حکم قضیه را جز اینکه این روایات بماخبری میدهد که همه این مردان در این مسئله داناتر و فقیه تر از خلیفه بوده اند، پس کجاست ادعاء دروغین صاحب و شیعه که عمر بن خطاب افقه و اعلم صاحبه بوده است در عصرش بنا بر اطلاق.

ص: 359

اجتهاد خلیفه در سه طلاق

1- از ابن عباس روایت شده که طلاق در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر و دو سال و سه سال از خلافت عمر طلاق سه یک طلاق محسوب میشد(یعنی انت طالق ثلاثه، تو سه طلاقه هستی یک طلاق حساب میشد). پس عمر گفت: بدرستیکه مردم گاهی عجله و شتاب میکنند در کاری که برایشان در آن مهلت است اگر ما آنرا امضاء کنیم برایشان پس آنرا امضاء کرد بر آنها.

2- از طاوس نقل شده که گوید: که ابو الصهباء بابن عباس گفت آیا میدانی که طلاق ثلاث یک طلاق قرار داده میشددر زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر و سه سال در حکومت عمر... ابن عباس گفت: بلی

ص: 360

ابو الصهباء بابن عباس گفت: بیار از پیش خودت که آیا طلاق ثلاث در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله وابوبکر یک طلاق نبود گفت چرا اینطور بود پس چون در عصر عمر شد مردم پیگری کردند در طلاق پس عمر امضاء کرد آنرابرایشان، یا پس اجازه دادبرایشان

صورت دیگر:

ابو الصهباء بود که بسیار سئوال میکرد از ابن عباس گفت:آیا میدانی که مرد هر گاه زنش را سه طلاقه میکرد پیش از آنکه باو دخول کند آنرا یکی قرار میداد در زمان رسول خدا صلی الله علیه و آله و ابوبکر و اوائل از حکومت عمر، ابن عباس گفت: آری بر عهد پیامبر صلی الله علیه و آله و اوائل از اماره عمر آنرا یکی قرار میدادند، پس چون عمر دید که مردم را که در آن پی در پی نموده اند یا پشت سر هم طلاق میدهند گفت: آنرا اجازه داد برایشان.

3- طحاوی از طریق ابن عباس نقل کرده که او گفت: چون زمان عمر شد گفت: آی مردم برای شما در طلاق مهلت بود و بدرستیکه کسیکه شتاب کند مهلت خدا را در طلاق ما او را ملزم بان خواهیم کرد.

و عینی آنرا در عمده القاری ج 9 ص 537 یاد کرده و گفته که اسناد آن صحیح است.

ص: 361

4- از طاوس نقل شده که گفت: عمر بن خطاب گفت برای شما در طلاق مهلت بود پس شما تعجیل کردید مهلت خود را و ما رخصت دادیم برایشان آنچه را که تعجیل کردید از این.

5- از حسن نقل شده که عمر بن خطاب به ابو موسی اشعری نوشت که من تصمیم گرفتم هر گاه مردی زنش را در یک مجلس سه طلاق داد یک طلاق قرار دهم و لکن مردمانی آنرا بر خودشان لازم کرده اند پس ملزم کن هر کس را بانچه که برخودش لازم کرده، کسیکه بزنش گفت تو بر من حرام هستی پس آنزن حرام است براو و کسیکه بزنش گوید تو بائنه و جدائی پس آن بائنه و جداست و کسیکه طلاق ثلاثه دهد پس آن سه طلاقه است.

(کنز العمال ج 5 ص 63 نقل از ابی نعیم)

امینی(قدس الله سره) گوید: بدرستیکه از شگفتیهاست که استعجال مردم مجوز باشد که انسانی کتاب خدا راپشت سر خود اندازد و ملزم کند ایشانرا بانچه را که میبیند، در حالیکه این کتاب محکم خداست که بصراحت تمام میگوید: " الطلاق مرتان فامساک بمعروف او تسریح باحسان " طلاق دو نوبت است پس یا بطور خوبی و متعارف نگهداری کند یا به نیکی آزاد گذارد تا آنجا که گوید " فان طلقها فلا تحل له من بعد حتی تنکح زوجا غیره " پس اگر او را طلاق داد پس برای او حلال نیست از بعد از طلاق سوم مگر آنکه دیگری با او نکاح و آمیزش کند، پس خداوند واجب نمود تحقق در مرتبه و

ص: 362

حرمت بعد از طلاق سوم را و این را جمع نمیکند جمع کردن طلاق ها را بیک کلمه- ثلاثا- و نه بتکرار صیغه طلاق را سه مرتبه در پی هم بدون اینکه آمیزش و معاشرتی میان آنها در وسط واقع شود.

اما اول، پس برای آنکه آن یک طلاق است و گفتن- ثلاثا- آنرا مکرر نمیکند، آیا نمیبینی که وحدتیکه در سوره فاتحه ایکه در رکعات نماز معتبراست تکرار نمیشود اگر نماز گذار آنرا توام کند بقول خود شما خمسا یا عشرا و نمیگویند، که او سوره را تکرار کرد و بیش از یکمرتبه خواند.

و همینطور هر حکمی که در آن عدد معتبراست مانند انداختن هفت ریگ در سه(جمره) منی پس کفایت نمیکند از او انداختن سنگ ریزه ها را یکمرتبه و مثل چهار شهادت در لعان و نفی فرزند کردن کافی نیست از او یک شهادتیکه باشد بقول او، اربعا.

و مثل فصول اذان که در آن دوبار گفتن معتبر است نمیشود تکرار در آن بگفتن یکبار(اشهد ان لا اله الا الله و...) و ردیف کردن آن بقولش مرتین.

و مانند تکبیرات الله اکبر گفتن در نماز عید فطر و عید قربان پنج بار یا هفت بار پی در پی، پیش مردم، پیش از قرائت آورده نمیشود بیک الله اکبریکه بعد از آن نماز گذار بگوید، خمسا یا سبعا

و مثل نماز تسبیح(نماز جعفر طیار) که در تسبیحات آن 10 و

ص: 363

پانزده معتبر شده پس کافی نیست از آن یک تسبیح که آنرا ردیف کند بقول خودش عشرا یا خمسه عشر، و تمام اینها از مسائلیستکه مخالفی در آن نیست.

و اما دوم: پس بدرستیکه طلاق حاصل میشود بلفظ اول و بان جدائی واقع میشود و زن عقد شده بسبب آن آزاد میشود و باقی نمی ماند آنچه بعداز آنست مگر بیهوده و بیفایده پس بدرستیکه زن طلاق داده شده دیگر طلاق داده نمی شود و زن آزاد شده آزاد نمیشود پس حاصل نمی شود بان عددی که در موضع حکم معتبر شده است، بلکه تعدد طلاق مستلزم وسط واقع شدن گره و هدف از زناشوئی است میان دو طلاق و اگر چه برجوع باشد و تا وقتیکه آمیزش یا رجوع در وسط واقع نشود طلاق دوم لغو و بی اثر خواهد بود و آنرا بیان پیامبر صلی الله علیه و آله " لا طلاق الا بعد نکاح " طلاقی نیست مگر بعد از نکاح و زناشوئی باطل میکند. و نیز قول آنحضرت: لا طلاق قبل نکاح، طلاقی پیش از نکاح نیست، و فرمایش آنجناب: لا طلاق لن لا یملک طلاقی نیست برای کسیکه مالک زناشوئی نشده.

سماک بن فضل گوید: جز این نیست که نکاح و زناشوئی گرهی است که بسته میشود و طلاق آنرا میگشاید و چگونه باز میشود گرهی پیش از آنکه بسته شود. 10 ه

ص: 364

م- و ابو یوسف قاضی از ابو حنیفه از حماد از ابراهیم از ابن مسعود که بر او رضوان خدا باد روایت شده که اوگفت: طلاق سنت اینست که مرد زنش را یک طلاق گوید: موقعیکه از حیضش پاک شد بدون آن که با او آمیزشی کند و اومالک رجوع هست تا آنکه عده منقضی شودپس هر گاه عده منقضی شد پس او یک خواستگار از خواستگارانست پس اگر خواست او را طلاق سوم بدهد او را طلاق گوید وقتیکه از حیض دومش پاک شود. سپس او را طلاق دهد وقتیکه از حیض سومش پاک شود کتاب آثار ص 129 و مقصود او چنانکه میاید واسطه شدن رجوع است بعد از هر طلقه و طلاقی.

و جصاص در احکام القران ج 1 ص 447 گوید: و دلیل بر اینکه مقصود در قول خدا(الطلاق مرتان) طلاق دو مرتبه است- امر بجدا کردن طلاق و بیان حکم چیزیستکه متعلق بواقع شدن طلاق کمتر سه است از رجوع کردن اینکه گفت: الطلاق مرتان، و این بدون شک اقتضاءتفریق و جدا بودن را میکند، چونکه اگر دو طلاق با هم میداد هر آینه جایزنبود که گفته شود دو مرتبه طلاقش داد، و همینطور اگر مردی دو درهم بدیگری داد جایز نیست گفته شود دو مرتبه او را داد تا جدا شود پرداخت دو درهم پس در این هنگام بر او اطلاق شود و هر گاه این چنین بود، پس اگر حکم مقصود بلفظ آن چیزی باشد که آن تعلق و بستگی بدو طلاق داشته باشد از بقاءرجعت هر آینه این منجر شود بساقط شدن فایده ذکر دو مرتبه اگر این حکم ثابت در یک مرتبه باشد اگر دو طلاق دهد. پس ثابت شود باین که ذکر دو مرتبه جزاین نیست که آن امر واقع شدن آن دو مرتبه و نهی از جمع کردن میان آنهاست در یکمرتبه.

ص: 365

و از جهت دیگری اینکه اگر لفظ محتمل برای دو امر بود هر آینه واجب بود حمل کردن آنرا بر اثبات حکم در ایجاب دو فایده و آن امر بجدا کردن طلاق است وقتیکه بخواهد دو مرتبه طلاق دهد، و بیان حکم رجوع هر گاه چنین طلاق دهد پس لفظ جامع برای دو معنی میباشد.

این چیزیستکه قران کریم گویای آنست و نیست رای و اجتهادی که برابری کند کتاب خدا را مگر آنکه بازی کند بان چنانچه رسول خدا صلی الله علیه و آله در صحیح دیگر تصریح بان نموده نسائی در سنن نقل کرده آنرا ازمحمود ابن لبید گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله خبر داد از مردیکه طلاق داد زنش را سه طلاق تمام پس برخاست غضبناک، سپس فرمود آیا بکتاب خدا بازی میشود و حال آنکه من در میان شمایم تا آنکه مردی برخاست و گفت: ای رسول خدا آیا نکشم او را.

م- و ابن اسحاق روایت کرده در لفظی از عکرمه از ابن عباس گوید: رکانه زنش را در یک مجلس سه طلاق گفت پس برآن سخت غمگین شد پس رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: چطور او را طلاق دادی، گفت در یک مجلس او را سه طلاق گفتم، فرمود: جز این نیست که این یک طلاق است پس بان رجوع نما.

ص: 366

و برای برخی از بزرگان قوم در این مسئله سخنان طولانی است و عجیب ترین چیزیکه در آن دیدم سخن عینی است که درعمده القاری ج 9 ص 537 گوید.

طلاق وارد در کتاب خدا منسوخ است. پس اگر بگوئی دلیل این نسخ چیست و حال آنکه عمر... نسخ نکرده و نسخ بعد ازپیامبر صلی الله علیه و آله چطور است.

میگویم زمانیکه عمر صحابه را خطاب کرد باین پس انکاری از صحابه واقع نشد این اجماع صحابه شد و نسخ باجماع را هم بعضی از بزرگان ما تجویز کرده اند بطریق اینکه اجماع موجب است علم یقینی را مانند روایت صریح، پس جایزاست که نسخ بان ثابت شود و اجماع در حجه بودن آن قوی تر است از خبر مشهور.

پس اگر بگوئی: که این اجماع بر نسخ است ازپیش خودشان پس این درباره ایشان جایز نیست.

میگویم: محتمل است که برای ایشان روایت صریحی طاهر شده باشد که ایجاب نسخ نموده باشد ولی این بما نرسیده باشد.

گوشها خبر این نسخ را در قرنها و زمانهای گذشته نشنیده تا آنکه روزگار، عینی را بوجود آورد پس آمد ادعاء کرد چیزیرا که هیچ کس نگفته و همینطوری و بی هدف سخن گفته و بازی کرده با کتاب خدا و نمی بیند برای آن و برای سنت خدا ارزش و مقامی.

کجاست برای این مردک که اثبات کند حکم قطعی آن با جماع صحابه بنا بر آنچه را که خلیفه احداث و ابداع کرد وقتیکه مردم را خطاب بان نمود. و چگونه جایز دانست ترک کردن آیه محکم کتاب و سنت را برای ایشان برائی که پیامبر بزرگوار آنرا بازی با کتاب ارزشمند

ص: 367

خدا دیده است چنانچه گذشت از صحیح نسائی اندکی پیش از این و حال آنکه مردم بر حکم، کتاب و سنت بودند جز آنکه " لا رای لمن لا یطاع " رائی نیست برای کسیکه پیروی نمیشود داشته باش این را در حالیکه دره و شلاق خلیفه است که بر سر مردم حرکت میکند.

آنگاه اگر باجماع نسخی واقع باشد پس چگونه ابو حنیفه و مالک و اوزاعی و لیث باین عقیده رفته اند که جمع بین سه طلاق بدعت است و شافعی و احمد و ابو ثور گفته اند که حرام نیست لکن بهتر تفریق است و سندی گوید: ظاهر حدیث حرمت است.

م- و چگونه امت اجماع بر دو نقیض در دو روزش نموده است و حال آنکه هرگز اجتماع بر خطاء نکنند، این اجماع عینی است که پنداشته است روز اول رای خلیفه در طلاق، و این اجماع صاحب کتاب عون المعبود است پیش از اوکه گوید: و بتحقیق که صحابه اجماع کرده اند بسنت دوم از خلافت عمر بر اینکه سه طلاق بیک لفظ یک طلاق محسوب میشود و این اجماع نقض بخلافش نشده است، بلکه همواره در امت کسی بوده که فتواء بان دهد قرن و زمانی بعد ازقرن دیگر تا این زمان ما. ه

(تیسیرالوصول ج 3 ص 162)

بر فرض اینکه امت اسلامی قدیما و جدیدا اجماع کرده اندبر خلاف آنچه که آیه محکم قران بان گویا شده و نقض کرده اند آنچه را که آورنده شرع مقدس اعلان بان نموده پس آیا برای ما مجوزیست که از آن دو دست برداشته و قول امت غیر معصوم را بگیریم و نسخ بخبر

ص: 368

مشهور بعد از چشم پوشی از آنچه در آنست از خلاف هیجان آمیز جز این نیست که آن برای عصمت گوینده آنست پس قیاس بان نشود قول کسیکه عصمتی برای او نیست.

و احتمال استناد اجماع صحابه بخبر صحیح و صریحیکه بما نرسیده است یاوه گوئی است که آنرا نصوص خلیفه و غیر آن از صحابه تکذیب میکند مضافا اینکه آنچه را که خلیفه بسوی آن رفته است نیست مگر مجرد رای و سیاست خشک ومخصوص او.

م- و چه اندازه خوبست سخن شیخ صالح بن محمد عمری فلانی فوت شده 1298 در کتابش(ایقاظ همم اولی الابصار) در صفحه 9 آنجا که میگوید، بدرستیکه معروف نزد صحابه و تابعین و کسانیکه پیروی نیکوئی از ایشان کرده اند تا روز قیامت و نزد سایر علماء مسلمین اینست که حکم حاکم مجتهد هر گاه مخالف صریح کتاب خدای تعالی یا سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله شد واجبست نقض و باطل کردن آن و منع کردن نفوذ واثر آن و صریح کتاب خدا و سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله معارضه باحتمالات عقلیه و اندیشه های نفسانیه و تعصب شیطانیه نمیشود باینکه گفته شود، شاید این مجتهد بر این نص اطلاع پیدا کرده و آنرا برای علتیکه برای او ظاهر شده ترک کرده است یا اینکه او اطلاع بر دلیل دیگری پیدا نموده و مانند آن از چیزهائیکه گروه های فقهاء متعصب بان ثبات ورزیده بر آن مقلدین نادان اتفاق کرده اند.

ص: 369

اجتهاد خلیفه در نماز بعد از عصر

1- از تمیم داری نقل شده که که گوید او دو رکعت بعد از نهی عمر بن خطاب از نماز بعد از عصر بجا آورد، پس نزداو آمد و او را با شلاقش زد پس تمیم اشاره کرد باو که به نشین و او در نمازش بود پس عمر نشست سپس تمیم از نمازش فارغ شد و بعمر گفت چرا مرا زدی گفت: برای آنکه تو این دو رکعت را بجا آوردی و من نهی از آن کرده بودم گفت: بدرستیکه من آن دو رکعت را با کسی بجا آوردم که از تو بهتر بود و آن رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، پس عمر گفت: ای گروه نیستید شما برای من و لکن من ترسیدم اینکه بیاید بعد از شما مردمیکه میان عصر و مغرب نماز گذارند تا اینکه بگذرد بساعتیکه رسول خدا صلی الله علیه و آله نهی فرمود که در آن نماز بخوانند چنانچه پیوست دادند میان ظهرو عصر را.

و از وبره نقل شده که گوید: عمر تمیم داری را دید بعد از نماز عصر نماز خواند پس او را با تازیانه اش زد، پس تمیم گفت: برای چه مرا زدی ای عمر میزنی مرا برای نمازیکه با رسول خدا صلی الله علیه وآله خواندم، پس عمر گفت: ای تمیم همه مردم نیستند که بدانند آنچه که تو میدانی.

و از عروه بن زبیر نقل شده که گوید: عمر بر مردم بیرون رفت و زد ایشانرا برای دو سجده بعد از عصر تا آنکه تمیم داری گذشت، پس گفت من ترک نمیکنم آن دو رکعتی را که خواندم با کسیکه او بهتر از تو

ص: 370

بود و او رسول خدا صلی الله علیه و آله بود، پس عمر گفت: اگر مردم مانند هیئت تو بودند باکی نداشتم، هیثمی در مجمع آنرا صحیح دانسته و گوید: رجال طبرانی درستی هستند.

3- از سائب بن یزید نقل شده که او دید عمر بن خطاب را که میزند منکدر را در نماز بعد از عصر.

و از اسود نقل شده که عمر میزد مردم را بر دو رکعت بعد از نماز عصر.

4- از زید بن خالد جهنی روایت شده که گفت: عمربن خطاب ویرا دید در موقع خلافتش که رکوع میکند بعد از نماز عصر دو رکعت پس رفت بسوی او و او را با شلاقش زد در حالیکه نماز میخواند چنانچه او مشغول بود، پس چون منصرف شد زید گفت: بزن ای رهبر مومنین قسم بخدا هرگز این دو رکعت را ترک نمیکنم بعد از آنکه دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله میخواند، پس عمر در کنار او نشست و گفت: ای زید بن خالد اگر نبود که میترسیدم مردم آنرا پلگان و نردبان برای نماز بگیرند تا شب نمیزدم تو را در آن دو رکعت، هیثمی گوید: در مجمع که اسناد آن خوبست.

5- از طاوس نقل شده که ابو ایوب انصاری پیش از خلافت عمر دو رکعت نماز میخواند بعد از عصر پس چون عمر خلیفه شد، ترک کرد آنرا و چون عمر مرد باز شروع کرد پس باو گفتند برای چه حالا شروع کردی، پس گفت: که عمرمیزد مردم را بر آن دو رکعت

6- مسلم از مختار بن فلفل نقل کرده گفت: سئوال کردم از انس ابن مالک از نافله بعد از عصر پس گفت عمر میزد دستهای مردم را بر نماز بعد از عصر وما بودیم که بر عهد پیامبر صلی الله علیه و آله دو

ص: 371

رکعت نماز میخواندیم بعد از غروب آفتاب پیش از نماز مغرب پس گفتم باو: آیا پیامبر صلی الله علیه و آله هم آن دو رکعت را خواند، گفت آنحضرت مارا میدید که میخوانیم پس ما را نه امرنمود و نه منع کرد.

7- ابو العباس سراج در مسندش از مقدام بن شریح از پدرش نقل کرده گوید:پرسیدم از عایشه از نماز رسول خدا صلی الله علیه و آله که چگونه میخواند نماز ظهر را گفت: آنحضرت درنصف روز نماز میخواند، سپس بعد از آن دو رکعت میخواند آنگاه عصر را میخواند پس از آن بعد از آن دو رکعت میخواند گفتم: عمر بود که مردم را بر آن دو رکعت میزد و نهی مینمود از آن، پس گفت: که پیامبر میخواند آنرا و من میدانم که رسول خدا صلی الله علیه و آله آن دو رکعت را بجا میاورد و لکن قوم تو اهل یمن طبقات پس او باشند نماز ظهر را میخواندند سپس میان ظهر و عصر نماز میخواندند و نماز عصر میخواندند سپس میان عصر و مغرب نماز میخوانند حقا نیکو کردند.

امینی(قدس الله تربته) گوید: عجیب است از فقاهت خلیفه وقتیکه با شلاقش جلوگیری میکرد از نمازیکه ثابت شده از طریق سنت که رسول خدا صلی الله علیه و آله آنرا خواند و هرگز ترک نکرد بعد از

ص: 372

عصر چنانچه در کتاب صحاح وارد شده و عایشه بان خبر داده و گفته قسم بان خدائیکه پیامبر را در جوار رحمت خود برد آنرا ترک نکرد تا خدا را ملاقات نمود، خدای تعالی را ملاقات نکرد تاآنکه سنگین بود از نماز، و بسیاری از اوقات بود که نشسته میخواند آنرا یعنی دو رکعت بعد از عصر را و گفت: هرگز ترک نکرد پیامبر صلی الله علیه و آله دو سجده بعد از عصر را نزد من و گفت نبود پیامبر خدا صلی الله علیه و آله که آنرا در نهائی و آشکارا ترک کند، و گفت: نبود پیامبر صلی الله علیه و آله که بیاید پیش من در روزی بعد از نماز عصر مگر آنکه دو رکعت نماز میخواند.

و در عبارت بیهقی: ایمن گوید: که عمر نهی میکرد از نافله بعد از عصر و میزد مردم را بر آن، پس عایشه گفت راست گفتی و لکن پیامبر صلی الله علیه و آله آن دو رکعت را بجا میاورد.

م- و در حاشیه(الاجابه) زرکشی ص 91 نقل از ابی منصور بغدادی در استدارکش از طریق ابی سعید خدری است گوید: عمر میزد بر سر مردم بر آن دورکعت یعنی نماز بعد از سفیدی صبح تا طلوع آفتاب و بعد از نماز عصر تا غروب آفتاب، پس ابو سعید دید که پسرزبیر را که آنرا میخواند گوید: پس او را نهی کردم پس مرا گرفت و رفتیم پیش عایشه پس باو گفت ای مادر مومنین بدرستیکه این مرا منع میکند... پس عایشه گفت: من دیدم که رسول خدا صلی الله علیه

ص: 373

و آله آنرا بجا میاورد.

و پیروی کردند اثر آنحضرت صلی الله علیه و آله را در آن صحابه و تابعین در طول زندگانی آنحضرت و بعد از آن و از کسانیکه روایت شده از او رخصت و اجازه در نافله بعد از عصر امام امیرالمومنین علی علیه السلام و زبیرو ابن زبیر و تمیم داری، و نعمان بن بشیر و ابو ایوب انصاری و عایشه ام المومنین و اسود بن یزید و عمرو بن میمون و عبد الله بن مسعود، و اصحاب او بلال و ابو الدرداء و ابن عباس ومسروق، و شریح، و عبد الله بن ابی الهذیل، و ابو برده و عبد الرحمن بن اسود، و عبد الرحمن بن بیلمانی، و احنف بن قیس است و بودند بر این عهد تا آنکه صاحب شلاق آنرا شکست و در نزد او چیزی نبود که بان متوسل بر نهی و زجر بر آن شود جز ترس اینکه مبادا مردمی بیایند و اتصال دهند میان نماز عصر و مغرب را بنماز.

آیا کسی نیست که از او سئوال کند علت کراهت این اتصال چیست و حال آنکه نیست برای او از طرف شریعت هیچ حقیکه جلوگیری از آن اتصال نماید بر فرض که او دیده است کراهت این پیوست را پس برای چه نهی از دو رکعت میکند و حال آنکه دو رکعت پر کننده نیستند فراغت بین دو وقت عصر و مغرب را، و بنابر فرض اینکه آن دو رکعت پر کند وقت بین عصر و مغرب را واجب بر او این بود که نهی کند از نمازیکه دراول وقت مغرب است غیر از نماز واجبکه کراهت آنرا او دیده است و لیکن چه ارزش و قیمتی برای رای و اجتهاد اوست در حالیکه قطعا مردم آنرا در عصر پیامبر در حضور صاحب رسالت و دیده گان آنحضرت بجا آورده اند و آنجناب ایشانرا نهی نفرموده است.

آنگاه آنچه که عمر ترسیده از اینکه مردمی بیایند که اتصال دهند

ص: 374

بین وقت عصر و مغرب را آیا علمش را از رسول خدا صلی الله علیه و آله مخفی مانده پس تشریع کرد برایشان این دو رکعت را بعد از عصر یا آن که میدانست آنرا و اعتنا نکرد بان آیا پیش خلیفه در کارها قوی تر از بصیرت وبینش پیامبر بزرگوار بود، بخدا قسم نه آن بود و نه این لکن رسول خدا صلی الله علیه و آله همه اینها را میدانست و ندید زیانی را بچیزیکه عمراز آن ترسیده بود.

و برای چه این جماعت از اخیار از صحابه مستحق شلاق خوردن و رسوائی شدند در حضور گروهی از بیننده گان در جلوی دیده گان پیامبر بزرگوار در نزدیکی مشهد و قبرپاکش و کسانیکه میاورند چیزیرا که خلیفه مکروه داشته بعد از این مردمی از مردان آینده اند که مرتکب آن نشدند یا اینکه نطفه های ایشان تا این ساعت منعقد و بسته نشده و او خوداعتراف دارد که ایشان از این گروه نیستند، و شاید خلیفه قصاص قبل از جنابت غیر قصاص شده از او را جایز میدانسته، بیا و تعجب کن.

و مثل اینکه خلیفه در آرایش این اختصاص را داشته که غافل از گفته خودش بوده که میگفت: احتیاط کنید این رای را بر دین پس جز این نیست که تنها رای از رسول خدا صلی الله علیه و آله موافق با واقع است چونکه خدا باو ارائه میدهد و جز این نیست که رای در اینجازورکی و گمانست: و گمان بینیاز نمیکند از حق چیزیرا.

ص: 375

رای خلیفه درباره عجم

مالک امام و رهبر گروه مالکیه روایت کرده از کسیکه نزد او مورد اعتماد بوده که اوشنیده از سعید بن مسیب که میگفت عمر بن خطاب خودداری میکرد از اینکه یکی از عجمها را میراث دهد مگر آنکه در عرب بدنیا آمده باشد.

مالک گوید: واگر زن آبستنی از زمین دشمن میاید پس در زمین عرب میزائید پس عمر فرزند اورا ارث میداد اگر مادرش میمرد و بمادرش ارث میداد اگر آن بچه از دنیامیرفت میراث او را در کتاب خدا

امینی طاب ثراه گوید: این حکمیست که آنرا محدود کرده تعصب محض عربی، و بدرستی که تورات میان مسلمانها همگانیست عرب باشند یا عجم هر کجا بدنیا آیند و هرکجا زندگی کنند و سکونت نمایند از ضروریات دین اسلام است و بر آن صادر شده آیات ضریحه کتاب و سنت ثابته خاندان رسالت.

پس عمومات کتاب تخصیص نخورده و از شروط توارت وارث بردن تولد در زمین عرب بودن از شرایط اسلام نیست و این عصبیت و تعصب جاهلانه و امثال آن در موارد بیشماری چنانستکه پاره میکند ریسمانها و رشته ها اجتماع را و متفرق و پراکنده میکند جمعیت مسلمین را و جز این نیست که مسلمین مانند دندانه های شانه هستند هیچ برتری

ص: 376

میان ایشان نیست مگر بتقوا و خداوند سبحان میفرماید: " انما المومنون اخوه " جز این نیست که مومنین با هم برادرند، و میگوید: ان اکرمکم عند الله اتقاکم "، بدرستیکه گرامیترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.

و میفرماید: ولو جعلناه قرانا اعجمیا لقالوا لو لا فصلت آیاته اعجمی و عربی " و اگر میگردانیدیم آنرا قرآنی عجمی هر آینه میگفتند چرا بیان کرده نشده آیه هایش آیا قرآنی عجمی است و مخاطب عربست و این اعلان و فریاد پیامبر بزرگ صلی الله علیه و آله است از خطبه آنحضرت در روز حج بزرگ در آن اجتماع وسیع به قولش.

خطبه پیامبر در مکه معظمه

ایها الناس: انما المونون اخوه و لا یحل لامرء مال اخیه الا عن طیب نفسه منه الاهل بلغت، اللهم اشهد فلا ترجعن بعدی کفارا یضرب بعضکم رقاب بعض فانی قد ترکت فیکم ما ان اخذتم به لم تضلوا بعده کتاب الله الاهل بلغت اللهم اشهد.

ای اقشار مردم: جز این نیست که مومنون با هم برادرند و حلال نیست برای کسی مال برادرش مگر از پاکی دل او از آن، بدانید که آیا نرسانیدم، بار خدایا گواه باش، پس بعد از من برگشت بکفر

ص: 377

نکنید و مرتد نشوید که میزند برخی از شما گردن برخی دیگر را پس بدرستیکه من در میان شما چیزی گذاردم که مادامیکه شما آنرا گرفتید بعد از آن گمراه نشوید: و آن کتاب خداست، آگاه باشید که رسانیدم بار خدایا گواه باش.

ایها الناس: ان ربکم واحد، و ان اباکم واحد کلکم لادم و آدم من تراب اکرمکم عند الله اتقاکم،و لیس لعربی علی عجمی فضل الا بالتقوی الاهل بلغت اللهم اشهد، قالوا: نعم قال: فلیبلغ الشاهد الغایب.

ای گروه مردم: بدرستیکه پروردگار شما یکیست و محققا پدر شما یکیست همه شما از آدم هستید و آدم ازخاکست گرامیترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست و نیست برای عرب فضیلت و برتری بر عجم مگر به پرهیزگاری بدانید که من رسانیدم، بار خدایا گواه باش. گفتند: آری رسانیدی فرمود: پس حاضرین مغائبین برساند.

و در لفظ احمد: بدانید که فضیلتی نیست برای عرب بر عجم و نه برای عجمی بر عرب و نه برتری برای سیاه بر سرخ و نه فزونی برای سرخ بر سیاه مگر بتقوا و پرهیزکاری هیثمی گوید: روایات او مردان درست هستند.

و در عبارت طبرانی در کبیر: آمده:

یا ایها الناس: انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوبا

ص: 378

و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقاکم فلیس لعربی علی عجمی فضل و لا لعجمی علی عربی فضل و لا لاسود علی احمر و لا لاحمر علی اسود الا بالتقوی.

ای گروه مردم: بدرستیکه ما شما را از یکمرد و زن آفریدیم و شما را قرار دادیم شعبه هاو قبیله ها برای اینکه شناسائی شوید: بدرستیکه گرامی ترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست پس نیست برای عرب بر عجم برتری و نه بر عجم بر عرب فضیلتی و نه سیاه بر سرخی و نه برای سرخ بر سیاهی فزونی مگر به پرهیزگاری

و در لفظ ابن قیم: است فضلی و ترجیحی نیست برای عرب بر عجم و نه برای عجم برای عرب و نه برای سفید برسیاهی و نه برای سیاهی بر سفیدی مگر به پرهیزکاری مردم از آدمند و آدم ازخاک است.

و پیامبر صلی الله علیه و آله در حدیث صحیحی که بیهقی آنرا نقل کرده فرموده: برای هیچکس بر دیگری فضیلتی نیست مگر بدین یا عمل شایسته، و اگر ما فزونی و برتری فرض نمائیم در عنصریات و جسمیات پس این در غیر احکام و قوانین شایعه و متداول است وچه اندازه مسلمین نیازمند هستند از اول روزشان به برادری و برابری و اتحاد برابر سیل کفر و زندقه ای که بسوی اسلام و مسلمین در حرکت است ولی بسیاری از ایشان تحت تاثیر تبلیغات سوء بیگانگان قرار گرفته اند از

ص: 379

جائیکه نمیدانند پس هواهای شیطانی پلید آنرا را سوق به پراکنده گی و تفرقه داده و رای های فاسده پارگی ایجاد کرده در پشتیبانی جامعه و نزاعهای گروه گرائی و فریادهای قومیت و عوامل داخلی و عواطف حزبی ما را غافل از حفظ مرزها نموده است

اضافه کن بر همه اینها کشمکشهای شعوبی و حزب گرائی و تفاخرات بعربیت را که کافیست، پس تمام اینها ایجاب میکند به مخالفت و جدال کردن با اجتماع و پراکنده کردن وحدت کلمه و حال آنکه قرار داده شده در جلوی چشم همه تعلیمات و آموزشهای پیامبر پاک و بزرگداشت او شخصیتهای شهرها و اماکن را بسبب فضائل از عناصر مختلفه مانند قول آنحضرت: " سلمان منا اهل البیت " و فرمایش او: اگر علم در ثریا و آسمان بود هر آینه آنرا بدست آورد مردمی از پسران فارس(و ایرانیها) تا بسیاری از امثال این سخنان پاک آنحضرت.

پس بر مسلمانست که این آراء نادره و کمیاب را خط مشق و روش خود نگیرد و غفلت و صرف نظر نکند از گفته پیامبر امین: که از ما نیست کسیکه دعوت بعصبیت کندو از ما نیست کسیکه برای عصبیت و قومیت

ص: 380

مقاتله و جنگ نماید: و نیست از ما کسیکه بر عصبیت و تعصب قومیت بمیرد.

م- و قول آنحضرت صلی الله علیه و آله، کسیکه جنگ کند زیر پرچم گمراهی و ضلالت که برای عصبیت غضب کند یا بسوی عصبیت بخواند یا یاری عصبیت کند پس کشته شود پس بدین و روش جاهلیت کشته شده است.

تجسس خلیفه به تهمت

سعید بن منصور و ابن منذر از حسن نقل کرده اند که گفت: مردی نزد عمر بن خطاب آمد و گفت: که فلانی درست نمیشود پس عمر بر او داخل شد و گفت من بوی شراب میابم ای فلانی تو باین کاری پس مردی گفت: ای پسر خطاب و تو باین کاری آیا خدا تو را نهی نکرد که تجسس و تفتیش نکنی پس عمر شناخت اشتباهش را پس عمر او را واگذارد و راهی شد.

امینی نور الله مرقده گوید: آیا میبینی چگونه خلیفه ترتیب اثر بر تهمت داده بدون شاهدی و بدون آنکه منع کند خبر چین تهمت زننده را از آنچه که مرتکب شده از بدگوئی درباره برادر مسلمانش به بهتان و اشاعه دادن کار زشت در بین کسانیکه ایمان آورده اند یا

ص: 381

غیبت کردن مرد مسلمانی پس واقع شود از کشیدن همه اینها در محظور دیگری از تجسس منع شده از آن بصریح قران حکیم لکن او بشتاب ممانعت نکرد بسبب منصرف کردن آن مرد نظر او را بحکم شرعی.

فرا گرفتن و تعلیم قرآن

از عمرو بن میمون نقل شده که گفت: عمر بن خطاب به پسرش عبد الله گفت برو نزد عایشه ام المومنین و بگو عمربتو سلام میرساند، و نه گو امیرالمومنین چونکه من امروز برای مومنین امیر نیستم، و بگو عمر بن خطاب اجازه میخواهد که با دو صاحب و رفیقش دفن شود.

پس عبد الله بن عمر رفت و سلام کرد و اجازه خواست آنگاه داخل بر عایشه شد و دید که نشسته و گریه میکند پس گفت عمر تو را سلام میرساند و اجازه میخواهد که با دو رفیقش دفن شود، گفت: من میخواستم آنرا برای خودم ولی او را امروز بر خودم اختیار میکنم، پس چون آمد، گفتند: این عبد الله بن عمر است که میاید، پس عمر گفت: مرا بلند کنید پس او را مردی بسینه خود تکیه داده ونشانید، پس گفت: نزد تو چیست: گفت: چیزیکه امیر مومنین دوست دارد، عایشه اجازه داد گفت: شکر خدا را درنزد من چیزی مهم تر از این خوابگاه نبود، پس هر گاه من جان دادم مرا حمل کنید(برای روضه پیامبر ص) و اگر عایشه مرا طرد کرد پس مرا برگردانید بگورستان مسلمین.

ص: 382

امینی(نور الله تربته) گوید: ایکاش خلیفه بما اعلام میکرد که جهت اجازه گرفتن از عایشه چیست، پس آیا او مالک حجره رسول خدا صلی الله علیه و آله بارث شده بود، پس قول آنحضرت صلی الله علیه و آله که پنداشته اند که فرمود:(نحن معاشر الانبیاء لا نورث ما ترکناه صدقه) ما گروه پیامبران ارث نمیگذاریم آنچه ما آنراگذاردیم صدقه است، و بهمین حدیث مجعول دروغی فدک را از صدیقه طاهره سلام الله علیها منع کردند و گرفتند و بهمین حدیث موهوم ابوبکر عایشه و سایر همسران پیامبر صلی الله علیه و آله را منع کرد وقتیکه دست جمعی آمدند و مطالبه هشت یک میراث کردند،و اگر خلیفه عدول کرده از این رای و عقیده وقتیکه برای او معلوم شد صحیح نبودن روایت پس بدرستیکه ورثه دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله اولی بودند باذن گرفتن چونکه آنها مالک حقیقی بودند، و اما عایشه برایش یک نهم از هشت یک بوده زیرا که رسول خداصلی الله علیه و آله از دنیا رفت در حالیکه دارای 9 همسر بود، پس آنچه که بعایشه میرسید از حجره شریفه یک نهم از یک هشتم بوده و نمیرسید از این باو مگر یک وجب یا کمتر از دو وجب و این گنجایش دفن بدن خلیفه را نداشت، و بر فرض که او منضم میکرد

بان سهم دخترش فاطمه را پس همه آن کوتاه میاید از بدن این در حال خوابیدن، پس تصرف در این حجره شریفه بدون رخصت و اجازه مالکش از خاندان پاک پاک پیامبر صلی الله علیه و آله و مادران مومنین مناسب و سازگار با میزان شرع مقدس نیست.

و چه بسا خواننده میخواند در این مقام آنچه راکه ابن بطال:

ص: 383

آورده از قولش: که جز این نیست که عمر آنرا استیذان کرد از عایشه برای آنکه آن جا خانه عایشه بود و اودر آنجا حق داشت پس خیال میشود که دراینجا حقی برای مادر مومنین است که ایجاب میکند این استیذان و رخصت گرفتن را و آنرا صحیح میداند، و حال آنکه نیست آن مگر حق سکونت و مجرد اضافه کردن خانه بعایشه و آن دو ایجاب نمیکند مالکیت عایشه را.

ابن حجر در فتح الباری ج 7 ص 53 گوید: استدال کرده بان و به رخصت طلبی عمر از عایشه بر دفن شدن در حجره شریفه بر اینکه او مالک خانه بوده است.

و در آن تامل است بلکه واقع مطلب اینستکه او مالک منفعت خانه بود بسکونت در آن و منزل دادن و سکونت در آن هم میراث نمیشود، و حکم همسران پیامبر مانند زنان معتده و صاحب عده میباشد چونکه ایشان بعد از پیامبر حق شوهر کردن را ندارند. ا. ه

و در ج 6 ص 160 گوید و تائید میکند آنرا یعنی عدم ملکیت را که ورثه ایشان وارث نشدند از آنها منازلشان را و اگر خانه ها ملک آنها بود هر آینه منتقل میشد بورثه ایشان و در ترک وارثین آنها حقوقشانرا دلالت بر این است و برای همین منازلشان بعد از موتشان بمسجد النبی صلی الله علیه و آله اضافه شد و جزو مسجد گردید برای عموم نفع آن برای مسلمین چنانچه شد در آنچه که صرف میشد برایشان از مخارج و نفقه ها، و الله اعلم، و خدا داناتر است. ا ه

و عینی در عمده القاری ج 7 ص 132 گوید در حدیث عایشه گوید:(زمانیکه پیامبر خدا صلی الله علیه و آله کسالتش سنگین شد همسران آنحضرت اجازه گرفتند که در خانه من پرستاری کنند) نسبت داد خانه

ص: 384

را بخودش و علت و دلیل آن این بود که سکونت همسران پیامبر صلی الله علیه و آله در خانه های پیامبر از خصایص و ویژه گیهای او بود.

پس چون ایشان مستحق نفقه و خرجی شدند برای محبوس بودن آنها در منازلشان مستحق سکونت شدند مادامیکه زنده باشند، پس بخاری آگاهی داده بسوق احادیث این موضوع و آن هفت حدیث است بنابر اینکه باین نسبت محقق میشود دوام استحقاق سکونت ایشان در خانه ها مادامیکه زنده باشند.

و قسطلانی در ارشاد الساری ج 5 ص 190 گوید(عایشه) نسبت داد خانه رابخودش و دلیل آن اینست که سکونت همسران آنحضرت علیه الصلوه و السلام در خانه های او از خصایص است پس همچنانکه مستحق نفقه و خرجی هستند برای محبوس بودنشان مستحق سکونت هم هستند مادامیکه باقی باشند پس آگاهی داد بر اینکه باین نسبت محقق و ثابت شد دوام استحقاق ایشانرا برای سکونت خانه ها مادامیکه باقی باشند.

پس خواننده داناست در این موقع که ام المومنین نبوده برایش از حجره رسول خدا صلی الله علیه و آله مگر سکنای درآن مانند زن معتده و عده دار و برای او نیست هرگز که تصرف کند در آن بچیزیکه مترتب بر ملکیت است.

و بدبختی عجیب اینست که حافظین اهل سنت این اجازه خواهی و این دفن شدن را ازمناقب خلیفه شمرده اند در حالیکه غافل از قانون عامه و همگانی اسلامنددر تصرف در اموال مردم.

و من نمیدانم بچه حقی وصیت فرمود امام حسن دخترزاده پاک پیامبر صلوات الله علیه که در این حجره شریفه دفن شوند و آیاعایشه

ص: 385

منع کرد از اینکه در آن دفن شود یا اذن داد باو و اطاعت نشد و رائی نیست برای کسیکه اطاعت نشود، پس بنی امیه مسلح شدند و گفتند: ما نمیگذاریم که با رسول خدا صلی الله علیه و آله دفن شود و نزدیک بود که فتنه و خونریزی شود همه اینها برای چه، من نمیدانم

خطبه خلیفه در جابیه

از علی بن رباح لخمی نقل شده که گفت: عمر بن خطاب... برای مردم خطبه خواند و گفت: پس کسیکه میخواهد از قرآن سئوال کند پس رجوع به ابی بن کعب نماید، و کسیکه میخواهد از حلال و حرام به پرسد بیاید نزد معاذ بن جبل، و کسیکه میخواهد از واجبات و فرائض سئوال کندپیش زید بن ثابت آید، و کسیکه میخواهد از مال به پرسد نزد من آید چونکه من خزینه دار و نگه دار آنم.

و در عبارتی دیگر: پس بدرستیکه خداوند تعالی: مرا خازن خزینه دار وتقسیم کننده آن قرار داده.

ص: 386

مدارک این خطبه

م- ابو عبید متوفای 224، آنرا در کتاب اموال ص 223 نقل کرده با سندها که تمام روایاتش مورد اعتمادند، و بیهقی در سنن کبری ج 6 ص 210، و حاکم در المستدرک ج 3 ص 272- 271 و در العقد الفرید ج 2 ص 132 یاد نموده و سیره عمر ابن جوزی ص 87 و بان اشاره شده در معجم البلدان ج 3 ص 33 پس گفت: در جابیه عمر بن خطاب... خطبه ای خواند که مشهور است و در ترجمه و بیوگرافی بسیاری آمده که آنها شنیدند خطبه عمر را در جابیه

اسناد آن از طریق ابی عبید:

1- حافظ عبد الله صالح بن مسلم عجلی ابو صالح کوفی متوفای 221 و او را ابن معین و ابن خراش و ابن بکر اندلسی و ابن حبان توثیق کرده اند و او از مشایخ و بزرگان روایات بخاری است در صحیحش.

2- موسی بن علی بن رباح لخمی ابو عبد الرحمن مصری متوفی 163 واو را احمد و ابن سعد و ابن معین و عجلی و نسائی و ابو حاتم و ابن شاهین توثیق کرده و چهار نفر از امامان شش صحیح بان احتجاج و استدلال کرده اند

3- علی بن رباح لخمی تابعی ابو عبد الله، ابو موسی متولد سال 10 و متوفای 7 / 114، ابن سعد و عجلی و یعقوب بن

ص: 387

سفیان و نسائی و ابن حبان او را توثیق و چهار نفر از صاحبان شش صحیح بان احتجاج نموده اند.

در این خطبه ثابته مقطوع و مسلم که روایت شده از خلیفه به طریق های صحیحی که تمام راویان آن موثق و مورداعتمادند و آنرا حاکم و ذهبی صحیح دانسته اند.

اعتراف و اقرار است باینکه علوم سه گانه 1- قران 2- حلال و حرام 3- فرائض باین چند نفر یاد شده گان فقط منتهی میشود، و برای خلیفه حظی و نصیبی از علوم نیست مگر آنکه او خزینه دار مال الله است

و آیا میبینی که از معقول باشد که خلیفه و جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله بر امت او در شریعت و دین او و کتاب و سنت و فرائض او فاقد این علوم و جاهل بان باشد و مرجع او در این علوم گروهی(بلکه چند نفری) ازمردم باشند چنانچه سیر و روش او خبر از آن میدهد. پس این خلافت برای چیست و آیا خلافت بمجرد امانت داری مستقر میشود و حال آنکه در امت محمد صلی الله علیه و آله امانت دار کم نیست، و چه وجه اختصاصی باو دارد.

بلی: واقع شده نصی بر او از کسیکه در خلافت از او پیشی گرفت(یعنی ابوبکر) بر غیر طریقه مردم در خلیفه اول.

و چه اندازه فاصله و فرق است بین این گوینده و بین کسیکه همواره خودش را در معرض مسائل مشکله و علوم غامضه و دشوار قرار میداد و فورا در وقع سئوال آن حل آن مشکل را نموده و با صدا و آوازی بلند بر

ص: 388

بالای منبرها فریاد میزد: سلونی قبل ان لا تسالونی و لن تسالوا بعدی مثلی سئوال کنید از من پیش از آنکه نه پرسید مرا و هرگز بعد از من مانندمرا نخواهید دید تا سئوال کنید.

حاکم در مستدرک ج 2 ص 466 نقل کرده وآنرا صحیح دانسته و ذهبی هم در تلخیصش.

و قول آنحضرت علیه السلام، سئوال نمیکنید مرا از آیه ای در کتاب خدای تعالی و نه در سنتی از رسول خدا صلی الله علیه و آله مگر آنکه آنرا بشما خبر میدهم، ابن کثیر در تفسیرش ج 4 ص 231 از دو طریق نقل کرده و گفته: ثابت شده نیز بدون هیچ اشکالی.

و گفته آن بزرگوار علیه السلام: به پرسید از من که بخدا قسم سئوال نکنیدمرا از چیزی که واقع میشود تا روز قیامت مگر آنکه بشما خبر میدهم و سئوال کنید مرا از کتاب خدا که بخدا سوگند نیست هیچ آیه ای از کتاب خدا مگر آنکه من میدانم آیا در شب نازل شده یا در روز در زمین هموار آمده و یا در کوه.

مدارک این جمله

ابو عمر در جامع بیان العلم ج 1 ص 114 نقل کرده و محب الدین طبری در ریاض ج 2 ص 198 و در تاریخ الخلفاء سیوطی ص 124 دیده میشود، الاتقان ج 2 ص 319، تهذیب التهذیب ج 7 ص 338 فتح الباری ج 8 ص 485، عمده القاری ج 9 ص 167، مفتاح السعاده ج 1 ص 400.

و سخن آنحضرت علیه السلام: آیا مردی نیست که سئوال کند پس منتفع شودو همنشینان او هم سود برند.

ص: 389

ابو عمر در جامع بیان العلم ج 1 ص 114 نقل کرده و در مختصر آن ص 57 و گفته آن بزرگوار علیه السلام: بخدا قسم که نازل نشده آیه ای مگر آنکه من میدانم درباره چه نازل شده و کجا نازل شده. بدرستیکه پروردگار من بمن قلبی دانا و آگاه و زبانی پرسنده و گویا بخشیده است، ابو نعیم آنرا در حلیه اولیاء ج 1 ص 68 نقل کرده و صاحب مفتاح السعاده در ج 1 ص 400، آنرا یاد نموده است.

و قول آنحضرت علیه السلام: سئوال کنید مرا پیش از آنکه مرا از دست بدهید، به پرسید از من از کتاب خدا و نیست آیه ای مگر آنکه من میدانم کجا نازل شده است بدامنه کوهی یا زمین همواری.

و سئوال کنید: مرا ازفتنه ها و جنگها که نیست هیچ فتنه و آشوبی مگر آنکه من میدانم چه کسی آنرا برپا میکند و چه شخصی در آن کشته میشود.

امام احمد حنبل آنرا نقل کرده و گفته از آنحضرت بسیاری ازاین مطالب روایت شده است.(ینابیع الموده ص 274)

و گفته آنجناب علیه السلام در بالای منبر کوفه در حالیکه.... زره پیغمبر خدا صلی الله علیه وآله بر آنحضرت و شمشیر او بر کمرش بسته بود و عمامه پیامبر بر سرش بود پس نشست بر منبر و شکم و سینه مبارکش را باز و فرمود: به پرسید مرا پیش ازآنکه مرا نیابید پس جز این نیست که در میان قلب و سینه من علوم فراوانی است این است علم و دانش اینست لعاب آب دهان رسول خدا صلی الله علیه و آله، اینست آنچه که پیامبر خدا مرا خورانید و نوشانید نوشیدنی.

پس سوگند بخدا که اگر برای من مسندی گذارده شود و بر آن بنشینم هر آینه فتوا میدهم بر اهل توراه بتوراتشان وباهل انجیل

ص: 390

بانجیلشان تا آنکه خدا توراه و انجیل را بسخن آورد پس بگویند راست گفت علی که بتحقیق فتوا داد شما را بانچه که در منست و حال آنکه کتاب راتلاوت میکنید آیا پس اندیشه نمیکنید.

شیخ الاسلام حموی آنرا در(فرائد السمطین) از ابی سعید نقل کرده سعیدبن مسیب گوید: کسی نبود از صحابه که بگوید: سلونی به پرسید مرا مگر علی بن ابیطالب علیه السلام و آنحضرت بودکه هر گاه از مسئله ای سئوال میشدند مانند سکه داغ شده(سرخ میشد) و میفرمود:

اذا المشکلات تصدین لی

کشفت حقائقها بالنظر

هنگامیکه مشکلاتی برای من پیش میامدحقایق آنرا با نظر و اندیشه ام میگشودم.

فان برقت فی مخیل الصواب

عمیاء لا یجتلیها البصر

پس اگر جرقه ای زند درتصور عقل مسئله کور و پیچیده ایکه نگرشی آنرا روشن نمیکند.

مقنعه بغیوب الامور

وضعت علیها صحیح الفکر

که پوشیده باشد بمطالب نهائی بکار اندازم بر آن اندیشه صحیح را

ص: 391

لسانا کشقشقه الارحبی

و کالحسام الیمانی الذکر

زبانی را که چون تیغ کچ یا مانند شمشیر بمانی نام آور است.

و قلبا اذا استنطقه الفنون

ابر علیها بواه درر

و قلبیکه هر گاه فنون مختلفه از آن سئوال کند احسان نماید بر آن بدرهای سفته.

و لست بامعه فی الرجال

یسائل هذا و ذا ما الخبر

و نیستم من که بگویم من با مردم و از خودم نظری ندارم در بین مردانیکه میپرسند از این و آن چه خبر است.

و لکننی مذرب الاصغرین

امین مع ما مضی ماغبر

و لکن من قلب و زبان تیزی دارم که بیان میکنم آینده را با آنچه گذشته است.

ابو عمر در العلم ج 2 ص 113 و در مختصر آن ص 170 نقل کرده آنرا و حافظ عاصمی در زین الفتی شرح سوره هل اتی و قالی در امالیش و حصری قیروانی در زهر الاداب ج 1 ص 38 و سیوطی در جمع الجوامع چنانچه در ترتیب آن ج 5 ص 242 و زبیدی حنفی در تاج العروس ج 5 ص 268نقل از امالی و میدانی دو بیت آخر آنرا در مجمع الامثال ج 2 ص 258 یاد کرده.

شایان تامل است:

ندیدم در تاریخ پیش از مولایمان امیرالمومنین علیه السلام کسی

ص: 392

را که خودش را در معرض مسائل مشکله و سئوالات سخت قرار دهد و بلندکند صدایش را باحساس هیجان آمیزی میان گروه دانایان و دانشمندان بگفته اش، سلونی به پرسید مرا مگر برادر وقرین او پیامبر بزرگوار صلی الله علیه و آله که بسیار میفرمود سلونی عما شئتم به پرسید از من آنچه میخواهید و قول او سلونی، سلونی و گفته او سلونی به پرسید و نمی پرسید از چیزی مگر آنکه شما را بان خبر میدهم پس همچنانکه امیرالمومنین علیه السلام وارث علم او صلی الله علیه و آله شد وارث این مکرمت و بزرگواری و غیر آن گردید، و آن دو در تمام مکارم همزاد و قرین یکدیگرند(مگر در نبوت و رسالت. مترجم)

و هیچکس بعد از امیرالمومنین علیه السلام این سخن را بزبان نیاورده مگر آنکه مسلمارسوا شده و در زحمت و گرفتاری افتاده و با دست خودش پرده از کمال نادانی خود برداشته است.

مانند:

1- ابراهیم بن هشام بن اسماعیل بن هشام ببن ولید بن مغیره مخزونی قرشی والی مکه و مدینه و امیر حاج هشام بن عبد الملک سال 107 با مردم حج کرد و در مدینه خطبه خواند،سپس گفت: سلونی فانا بن الوحید لا تسالوا احدا اعلم منی: به پرسید از من که من فرزند یگانه علمم، سئوال نمیکنید از کسیکه داناتر از من باشد، پس مردی از اهل عراق برخاست و از او قربانی پرسید که آیا واجبست آن؟ پس ندانست چه بگوید، تا از منبر بزیر آمد.

(تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 305)

- مقاتل بن سلیمان: ابراهیم حربی گوید: مقاتل بن سلیمان

ص: 393

نشست و گفت: سلونی عما دون العرش الی لویانا: به پرسید از من از آنچه زیر عرش است تا(لویانا)، پس مردی باو گفت وقتیکه آدم حج نمود کی سر اورا تراشید ابراهیم گوید: پس مقاتل باو گفت، این سئوال از اندیشه خاطر و عمل شما نبود، و لیکن خدا خواست مرا رسوا کند بغرور و اعجابی که بخودم کردم.

(تاریخ خطیب بغدادی ج 13 ص 163)

3- سفیان بن عیینه گوید: روزی مقاتل بن سلیمان گفت به پرسید از من آنچه که زیر عرش است، پس شخصی باو گفت ای ابو الحسن آیا ذره و مورچه را دیده ای بگو آیا دل و جگر و روده اش در جلوی او یا در عقب اوست، گوید: پس شیخ(بیچاره) ندانست چه بگوید باو سفیان گوید: من گمان کردم که آن عقوبتیست که بان گرفتار شد.(تاریخ خطیب بغدادی ج 13 ص 166)

4- موسی بن هارون حمال: گوید بمن رسید که قتادده وارد کوفه شده و در مجلسی که برای او بود نشسته و گفته سلونی عن سنن رسول الله صلی الله علیه و آله،تا بشما پاسخ دهم، پس جماعتی به ابو حنیفه گفتند برخیز و از او سئوال کن، پس ابو حنیفه برخاست و گفت: ای ابوالخطاب چه میگوئی درباره مردیکه از عیالش غایب شد، پس زنش شوهر کرد سپس شوهر اولش آمد و بر آن داخل شد و گفت: ای زناکار شوهر کردی و حال آنکه من زنده ام سپس شوهر دوم آمد و باو گفت ای زناکار شوهر کردی و حال آنکه شوهر داشتی، لعان چگونه است پس قتاده گفت این قصه واقع شده پس ابو حنیفه گفت:هر چند که واقع نشده باشد ما باید برای آن آماده باشیم، پس قتاده باو گفت: من در این مسئله چیزی بشما نمیگویم از قرآن از من به پرسید؟ پس

ص: 394

ابو حنیفه گفت: چه میگوئی در قول خدای عز و جل: " قال الذی عنده علم من الکتاب انا آتیک به " گفت آنکسیکه نزد او علمی از کتاب بود من میاورم آنرا. آیا او چه کسی بود، قتاده گفت این مردی از فرزندان عموی سلیمان ابن داود بود که اسم اعظم را میدانست.

ابو حنیفه گفت: آیا سلیمان این اسم را میدانست گفت: نه گفت سبحان الله و بود در حضور پیامبری از پیامبران کسیکه داناتر ازاو بود. قتاده گفت: من از تفسیر پاسخ شما را نمیدهم از آنچه مردم در آن اختلاف و تنازع دارند به پرسید. ابو حنیفه گفت: آیا تو مومنی، گفت: امیدوارم، ابو حنیفه باو گفت پس چرا نگفتی چنانچه ابراهیم گفت در آنچه از او حکایت نموده خدا وقتیکه باو گفت: آیا ایمان نداری گفت: بلی قتاده گفت: دست مرا بگیرید که بخدا قسم هرگز داخل این شهر نمیشوم.

(انتفاء ابی عمر صاحب استیعاب ص 156)

5- از قتاده حکایت شده که او داخل کوفه شد پس مردم دور او جمع شدند، پس گفت: به پرسید از هر چه میخواهید. و ابو حنیفه در میان مردم و در آنروز جوانی نو رس بود. پس گفت: به پرسید از او مورچه سلیمان آیا نر بودیا ماده پس پرسیدند، پس نتوانست جواب دهد، پس ابو حنیفه گفت: ماده بود پس باو گفتند: چطور دانستی این را گفت از قول خدای تعالی:(قالت)و اگر نر بود میفرمود:(قال) و گفت نمله مانند حماسه و شاه است که بر نر و

ص: 395

ماده اطلاق شود.

(حیاه الحیوان ج 2 ص 368)

6- عبید الله بن محمد بن هارون گوید: شنیدم شافعی در مکه میگفت: به پرسید از من آنچه میخواهید که خبر میدهم شما را از کتاب خدا و سنت پیامبرش، پس باو گفتندای ابا عبد الله، چه میگوئی در محرمیکه زنبوری را بکشد، گفت: " و ما آتیکم الرسول فخذوه "- سوره حشر آیه 8- آنچه که پیامبر برای شما آورده آنرا بگیرید.(طبقات حفاظ ذهبی ج 2 ص 288)

ص: 396

67

خطیب بغداد در راویان مالک و بیهقی در شعب الایمان و قرطبی در تفسیرش باسناد صحیح از عبد الله بن عمرنقل کرده اند: که گفت عمر سوره بقره را در دوازده سال آموخت و چون آنرا تمام کرد کره شتری قربانی کرد.

ص: 397

قرطبی در تفسیرش ج 1 ص 132 گوید: عمر سوره بقره را آموخت با فقه و آنچه در آنست در دوازده سال.

علامه امینی(قدس الله نفسه) گوید: این مطلب اظهار و فاش میکند که یا از عدم توجه و التفات خلیفه بر قرآن اهتمام او بان بوده با آنکه آن(یعنی فرا گرفتن و تعلیم قرآن) مهمترین اصول اسلامی است و در آن پیچیده شده علوم مهمه تا آنکه تاخیر انداخته یاد گرفتن سوره ای از آنرا تا آخر این مدت طولانی و شاید او را غافل و مشغول از این کرده دلالی و واسطه گی در بازار چنانچه در بیش از یکی از این آثار وارد شده و خود او و دیگران از صحابه عذر خواهی بان کرده اند.

و یا از قصور و کوتاهی هوش و درک او و خشگی غریزه و شعور او بوده که امتناع کرده از انعکاس آنچه القاء بان شده پس محتاج بتکرار و مواظبت بسیار و بازگو گردیده تا منتقش در خاطره او شود آنچه را که قصد آموختن آنرا نموده است.

و چه بسا تاکید میکند احتمال دومی را آنچه که در صفحه 229 گذشت از گفته رسول خدا صلی الله علیه و آله باو که من گمان میکنم تو بمیری پیش از آنکه این را بیاموزی و آنچه در ص 128 یاد شده از فرمایش آنحضرت درباره او بحفصه، نمیبینم که پدرت آنرا بیاموزد و گفت آنجناب: نمیبینم که آنرا اقامه نماید.

و کمک میکند این را آنچه که در کتابهای(برادران تسنن) است که عمر اعلم و افقه از عثمان بود و لیکن حفظ قرآن برای او مشکل بود.

ص: 398

و هر چه باشد پس بدرستیکه یاد گرفتن و آموختن این سوره ممکن نیست که در زمان پیامبر شده باشد زیرا که سوره بقره در مدینه نازل شده باتفاق تمام مفسرین جز چند آیه ایکه در حجه الوداع نازل شده و عایشه گوید: سوره بقره و نساء نازل نشد مگر آنکه من نزدآنحضرت صلی الله علیه و آله بودم و پیامبر خدا صلی الله علیه و آله از دنیا رفت(بنابر آنچه برادران سنی بان معتقد هستند) از سال یازدهم مهاجرتش، و با این کیفیت اختیار نکرده آموزش آنرا از رسول خدا صلی الله علیه و آله پس ناچار پیش یکی ازصحابه یا چند نفری از ایشان بوده آنرا آموخته است و ایشانند کسانیکه گوینده میگوید: که خلیفه اعلم علی الاطلاق صحابه بوده است و گواهی میدهد نیز بر خالی و عاری بودن خلیفه از بیشتر علوم قرآنی در بقیه سوره هاکه موجود است در بقیه سوره ها که آموختن آن بر این قاعده مستدعی بیش از یکصد و سی سال است بحساب اجزاء قرآن کریم.

پس خلیفه بر این حساب محتاج و نیازمند است در آموختن و یادگرفتن تمام قرآن بزمانیکه نزدیک صد وپنجاه سال باشد و حال آنکه عمر خلیفه وفاء باین نکرد، بنابر اینکه احکامیکه در غیر بقره از سوره های قرآنست بیش از آنهائیستکه در آنست، پس خلیفه بود و دانش آموز و حال آنکه خلیفه آموزگار و معلم مردم است نه شاگرد و آموزنده از ایشان و برای همین بود که راه نمیبرد بجمله از احکام موجوده در قرآن و خیال میکرد بسیط ترین و ساده ترین چیزی از معانی آن تعمق و تکلف و دشوار است و ادعاء میکرد که ما از آن نهی شده ایم و میگفت هر

ص: 399

کس میخواهد از قرآن سئوال کند پس بابی بن کعب مراجعه کند، تا آخر آنچه(در خطبه جابیه گفته).

این است مقام خلیفه پیش از عروض نسیان و فراموشی بر او و اما بعد از آن پس محمد بن سیرین روایت کرده که عمر در آخر دوران خلافتش مبتلا بنسیان و فراموشی شده بود حتی عدد رکعات نمازش را فراموش میکرد پس مردیرا پیش روی خود قرار داده که او را تلقین کند پس هر گاه باو اشاره میکرد که قیام کند یا رکوع نماید او میکرد.

و اگر تعجب میکنی پس عجیب و شگفتی اینست که او با تمام این مطالب که یاد شد از قضاوت و داوری خودداری نکرده و از فتوا دادن رجوع و امتناع نمیکرد هر چند که خطاءو اشتباه او در بسیاری از آنها ظاهر میشد.

با به اقتدی عدی فی الکرم:و به پدرش در این خصیصه و ویژه گی اقتداء کرده بود.(آقای عبد الله بن عمر)

مالک در موطاء ج 1 ص 162 نقل کرده که عبد الله بن عمر برای آموختن سوره بقره هشت سال معطل شد که تا آنرا فرا گرفت و قرطبی آنرا در تفسیرش ج 1 ص 34 یاد کرده و عینی در عمده القاری ج 2 ص 732 یاد کرده: که عبد الله بن عمر سوره بقره را در دوازده سال یاد گرفت بود و در طبقات این سعد است چنانچه در تنویر الحالک شرح موطاء مالک ج 1 ص 162 است که پسرعمر سوره بقره را در چهار سال آموخت، باجی گوید: برای آنکه او واجبات واحکام آن و آنچه که

ص: 400

متعلق بانست میاموخت.

(تمام شد جلد یازدهم جزء اول جلد ششم الغدیر در شنبه پنجم شعبان المعظم 1402 هجری قمری برابر هشتم خرداد 1361 ش که مصادف با سالروز میلاد مسعود چهارمین اختر فروزان امامت و ولایت حضرت امام علی بن الحسین زین العابدین و سید الساجدین علی و علی آبائه و ابنائه صلوات المصلین. به نگارش و ترجمه این بنده گنهکار).

«محمدبن علی الشریف الرازی»

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109