ادوار فقه (شهابي)

مشخصات كتاب

سرشناسه : شهابی، محمود ، 1282 - 1365.

عنوان و نام پديدآور : ادوار فقه / تالیف محمود شهابی.

مشخصات نشر : [تهران]: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات ، 1366 - 1375.

مشخصات ظاهری : 3 ج.: نمونه.

شابک : دوره 978-964-422-788-2 : ؛ 1200ریال(ج.1) ؛ ج.1 ، چاپ پنجم 978-964-422-789-9 : ؛ ج.2 ، چاپ ششم 978-964-422-790-5 : ؛ ج.3 ، چاپ ششم 978-964-422-791-2 :

يادداشت : چاپ قبلی: دانشگاه تهران، 1329 - 1336.

يادداشت : ج.1 ( چاپ پنجم : 1387 ) ( فیپا ).

يادداشت : ج.2 ( چاپ ششم : 1387 ) ( فیپا )

يادداشت : ج.3 ( چاپ ششم : 1387 ) ( فیپا ).

یادداشت : کتابنامه.

موضوع : فقه

موضوع : فقه -- تاریخ

موضوع : فقیهان -- سرگذشتنامه

موضوع : Faqths -- Biography*

شناسه افزوده : سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی

رده بندی کنگره : BP169/9/ش 9الف 4 1366

رده بندی دیویی : 297/324

شماره کتابشناسی ملی : م 66-578

جلد سوم

1- سر آغاز اين جلد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 2

باسمه، تعالي شانه، المحمود سپاس خداي را، جلّ شأنه و عظمت آلاؤه، كه نخستين جلد اين تأليف، گر چه ناقص است، اتمام يافت و دو بار به چاپ رسيد و مورد استفاده و عنايت اهل علم و فضل گرديد و از آن پس متمّم آن هم، بعنوان جلد دوم، نيز دو بار چاپ شد.

اينك جلد سيم، براي تشنگان زلال دانش و شيفتگان كسب كمال و بينش فراهم و منظّم مي گردد و، بخواست خدا و تأييد او، مراجعه و مطالعۀ پژوهندگان فضل و معرفت و خواستاران علم و حقيقت را در دسترس گذاشته مي شود.

مطالب جلد اوّل به سال شهادت امير المؤمنين علي، عليه السّلام، پايان يافت

و مطالب جلد دوم، چون در راه اتمام جلد اوّل و به منظور استدراك موارد خلأ، و جبران فوائت و خلل آن بود، طبعا از همان سال نبايد تجاوز مي كرد.

مطالب اين جلد (جلد سيم) از آن سال (سال چهلم هجري قمري) آغاز مي گردد و اگر خداي، تبارك و تعالي، توفيق دهد، برخي از مطالب كه مناسب بوده در دورۀ گذشته آورده شود، و از روي غفلت، يا از راه عدم اطّلاع، يا از باب اعتقاد بعدم لزوم، فوت گرديده و پس از چاپ شدن آن دو جلد، توجه يا اطلاع به آن به همرسيده، يا تجدّد راي و تبدّل اعتقاد نسبت بلزوم آن رخ داده است، در طيّ مطالب اين جلد آورده و تدارك خواهد شد.

در مقدمۀ جلد نخست به صراحت اعتراف كردم كه: نويسندۀ اين اوراق، ادّعاء

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 3

ندارد كه آن چه را، به مدد فيض حق و وفاق توفيق الهي، در اين تأليف مي آورد و به اهل دانش نياز مي كند از همه جهت تمام و كامل باشد و خوانندۀ دانشمند را نبايد چنين انديشه و انتظاري در خاطر راه يابد زيرا اين كار، كه خدا خواسته است نخستين بار به انديشه و كوشش اين ناچيز جامۀ هستي پوشد، كاريست كه، انصاف را، كمال و تمامش، مرهون همّت و مجاهدت اشخاصي است متعدّد و متتبّع و با قريحه و با انصاف، و با اين همه، آسوده و فارغ بال، آن هم با گذشتن زماني دراز و دست رسي داشتن به كتابهايي فراوان.

آري اين كار چنانكه بنظر مي رسد، و شايسته است كه چنان باشد، تنها از عهدۀ يك شخص، بر فرض اين

كه از همه جهت شايسته و آماده باشد، ساخته نيست تا چه رسد به كسي مانند اين ضعيف كه، اگر از همۀ جهات لازم براي اين كار ناقص نباشد، بي گمان جهات نقصش بسيار است.

پس چنانكه گفته ام اين تأليف ناقص، به حقيقت، تعقيب و تكميل را زمينه و مقدّمه است نه اين كه خود تأليفي كامل بشمار رود بنا بر اين اگر خود نويسنده در هر جلدي لاحق، نسبت به مطالب جلد پيش استدراكي كند عذرش موجّه و مقبول، بلكه خود اين عمل خدمتي محسوب و مورد عنايت و تشويق دانشمندان فحول خواهد بود.

و من اللّٰه الاستعانة و عليه التّكلان.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 5

2- استدراك زنان صحابيه

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 6

استدراك پيش از طرح مطالب اصلي اين جلد (جلد سيم) و بحث در پيرامن آن مطالب، بنظر مي رسد كه شايسته چنين است مطلبي را كه مناسب بوده در جلد اوّل (در عهد صحابه) ياد گردد و فوت شده در آغاز اين جلد بعنوان «استدراك» آورده شود:

آن مطلب ياد كردن از زناني است به نام، كه از «صحابه» بشمار آمده و، كم يا بيش، نظر فقهي داشته يا لا اقل حديث و اثري نبوي روايت كرده اند و هم شايسته است پس از ياد كردن از اين زنان، استدراكات و تذكّراتي كه نسبت به قسمتهايي از جلد اوّل شده در اينجا آورده شود.

گر چه آن زنان را در تفقّه (بمعني اجتهاد مصطلح) فتوي و حكمي صدور نيافته (جز يك تن) ليكن رواياتي از ايشان رسيده كه مفاد آنها جزء احكام فقهي قرار گرفته و مدرك فتوي و اجتهاد واقع شده بلكه چنانكه بنظر خواهد رسيد برخي از آنان

به تفقّه و استدلال فقهي گراييده و از كتاب و سنّت، حكم فقهي استخراج و استنباط و بر شاخصترين صحابه (خليفه) استنباط خود را اظهار داشته است پس چه از لحاظ اين فقاهت و چه از لحاظ حديث و روايت ياد آنان در اين موضع شايسته و به مورد است.

اين قسمت، از كتاب «حلية الأولياء» حافظ ابو نعيم كه از اكابر اهل سنّت و جماعت و چنانكه گفته اند: «ثقة» و معتمد است و در سال چهار صد و سي (430) هجري قمري وفات يافته است آورده مي شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 7

حافظ ابو نعيم در اوائل جلد دوم «حليه»، پس از اين كه يك صد و سي تن از صحابه را نام برده، قريب سي تن از زنان را بعنوان «صحابيّات» برشمرده است «1» از آن پس به ترجمۀ حال تابعان و اتباع پرداخته است.

قسمت زنان صحابيّه را از فاطمۀ زهرا دختر پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم آغاز كرده و به سلمي دختر قيس پايان داده است.

در اين اوراق به ياد پنج تن از آن زنان اكتفاء مي گردد و بيش يا كم از ايشان سخن به ميان مي آيد:

1- فاطمۀ زهرا (س) دختر پيغمبر (ص) 2- عائشه زن پيغمبر (ص) 3- حفصه زن پيغمبر (ص) 4- ام بجيد حبيبيّه (حوّاء) 5- سلمي دختر قيس.

______________________________

(1) ابن عبد البر (363- 463 ه. ق) هم در كتاب «الاستيعاب في اسماء الاصحاب» و ابن حجر عسقلاني (773- 852 ه. ق) نيز در كتاب «الاصابة في تمييز الصحابة»، و غير اين دو در كتب خود، شمارۀ زيادي از اين زنان را ياد كرده اند. به جلد چهارم كتاب الاصابه

رجوع شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 8

1- فاطمۀ زهرا (س)

[عصمت فاطمه]

حافظ ابو نعيم پس از اين كه دختر پيغمبر را به عبارت زير عنوان كرده:

«و من ناسكات الاصفياء و صفيّات الاتقياء فاطمة، رضي اللّٰه عنها، السّيّدة البتول، البضعة الشّبيهة بالرّسول، ألوط أولاده بقلبه لصوقا، و أوّلهم بعد وفاته به لحوقا، كانت عن الدّنيا و متعتها عازفة و بغوامض عيوب الدّنيا و آفاتها عارفة» روايتي را بدين مفاد به اسناد از عائشه، امّ المؤمنين، (بطرق متعدّد) آورده كه چنين گفته است (مضمون):

«در مرضي كه پيغمبر (ص) رحلت كرد ما همه نزد پيغمبر (ص) بوديم كه فاطمه از در درآمد در حالي كه روش راه رفتن او همانا راه رفتن پيغمبر بود. پيغمبر چون چشمش به فاطمه افتاد گفت: «مرحبا بابنتي» آن گاه او را در دست راست (يا چپ) خود نشاند و سر به گوشش نهاد و چيزي گفت كه فاطمه از شنيدن آن گريان شد.

«من از ميان زنان پيغمبر كه آنجا بودند فاطمه را گفتم: پيغمبر ترا به شرف سر گوشي برگزيد و تو گريه مي كني؟ پس از آن دوباره پيغمبر سر به گوش فاطمه نهاد و باز چيزي بوي گفت كه فاطمه خنديد.

«من فاطمه را سوگند دادم كه مرا از چگونگي حال آگاه سازد. فاطمه گفت:

من راز پيغمبر را فاش نمي كنم. اين بود تا پيغمبر از جهان رخت بربست فاطمه را گفتم:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 9

اكنون مي تواني مرا از گفتۀ پدرت آگاه سازي؟ گفت: امّا گريه ام از آن روي بود كه پدرم گفت: جبرئيل هر سال يك بار قرآن را بر من عرضه مي داشت و امسال اين كار را دو بار انجام داد. و اين نيست مگر

اين كه مرا اجل نزديك شده است پس من از شنيدن اين سخن به گريه افتادم و او گفت: «اتّقي اللّٰه و اصبري فإنّي انا نعم السّلف لك» از آن پس گفت: اي فاطمه آيا خرسندي كه سيّدۀ زنان جهان يا زنان اين امّت باشي؟ پس من خنديدم».

باز ابو نعيم (به طرقي متعدّد) از پيغمبر (ص) حديث كرده كه:

«انّما فاطمة بضعة منّي يريبني ما ارابها و يؤذيني ما آذاها» (همانا دخترم پاره اي است از تن من هر چه او را به فزع و اضطراب آورد مرا چنان مي كند و آن چه وي را آزار دهد مرا رنج و آزار مي دهد).

باز همو (به طرقي متعدّد نيز) حديثي بدين مفاد آورده است:

«پيغمبر (ص) ياران را پرسيده است «ما خير للنّساء؟» خير زنان در چيست؟

علي هم همين را از فاطمه پرسيده فاطمه پاسخ داده است: «خير لهنّ …

الرّجال و لا يرونهنّ».

و هم، به اسناد، از علي (ع) روايت كرده است (مضمون):

«فاطمه دختر پيغمبر (ص) و گراميترين افراد خانواده نزد آن حضرت و مرا هم سر بود با اين همه به قدري دستاس گرداند كه اثرش در دست وي نمايان گرديد.

آن اندازه با مشك، آب كشيد كه بر وي اثر گذاشت، بحدّي جارو كشيد كه جامه هايش تيره شد.»

و باز بروايتي ديگر، به اسناد، از علي (ع) كه گفت:

«فاطمه حامله بود و نان پختن او را آزار مي داد و ناراحت مي داشت نزد پدر رفت و از او خادمي درخواست. پيغمبر گفت: روا نيست كه من اهل صفّه را بگذارم از

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 10

گرسنگي شكمهايشان پيچيده و به پشت چسبيده باشد و ترا خدمتگزاري تهيه و عطاء كنم! آيا نمي خواهي

بهتر از خدمتگزار چيزي به تو بدهم؟: هنگامي كه خواب را در بستر آماده مي كردي سي و سه بار كلمۀ «سبحان اللّٰه» و سي و سه بار كلمۀ «الحمد للّه» و سي و چهار بار كلمۀ «اللّٰه اكبر» بگو و آن گاه بخواب» «1».

بايد متذكّر بود كه در فضائل و مناقب فاطمه دختر پيغمبر (ص) چه در كتب معتبر علماء سنّي و چه در كتب معتمد دانشمندان شيعي روايات و اخباري زياد آورده شده و حتّي شيعه به استناد آيۀ تطهير «يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» «2» براي وي مقام عصمت را ادعاء كرده و اين ادعاء را به روايات متظافره و «مستفيضه»، بلكه بتعبير صاحب بحار «متواتره»، بدين مضمون كه «ايذاء فاطمه ايذاء پيغمبر (ص) است» و اين كه «خدا به غضب فاطمه غضب مي كند و به رضاي او رضا مي دهد» تأييد كرده اند.

علّامۀ مجلسي، در بحار الأنوار (باب مناقب فاطمه (س)، از صحيح بخاري، به اسناد از مسور بن مخرمه، از پيغمبر (ص) روايت كرده است كه «فاطمة بضعة منّي فمن اغضبها اغضبني» و بخاري و مسلم هر يك در صحيح خود از پيغمبر (ص) روايت كرده اند كه «انّما فاطمة بضعة منّي يؤذيني من آذاها».

مجلسي پس از نقل چند خبر از صحاح (بخاري و مسلم و ترمذي) بمفاد روايات فوق چنين افاده كرده است:

«روايات مذكوره را ابن اثير در كتاب «جامع الاصول» با رواياتي ديگر به همين

______________________________

(1) از طرق شيعه هم رواياتي بدين مفاد آورده شده كه در يكي از آنها ترتيب تسبيح به همين گونه نقل شده بخاري هم در صحيح خود همين ترتيب را براي اين تسبيح در

رواياتي آورده است. در برخي از كتب ديگر نيز همين ترتيب روايت گرديده است.

(2) آيۀ 33 از سورۀ الاحزاب

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 11

مفاد نقل كرده و صاحب كتاب «مشكاة» پس از اين كه يكي دو روايت از اين روايات را آورده گفته است: «مفاد اين اخبار، مورد اتّفاق است».

«ابن شهرآشوب» در كتاب «مناقب» و سيّد در «طرائف» و ابن بطريق در «عمده» و در «مستدرك» و.. و.، و غير اينان، اخباري زياد باين مفاد، از اصول علماء اهل سنّت ياد كرده اند كه همۀ آنها را در باب فضائل فاطمه (س) آوردم.

«راه استدلال بر عصمت فاطمه (س) باين روايات چنين است كه:

«اگر فاطمه (س) چنان بود كه ارتكاب گناه او روا مي بود «ايذاء» او روا بود بلكه اجراء حدّ، بر فرض ارتكاب امري كه حد را ايجاب كند، نيز بر وي جائز و روا بود و هم رضاي او هنگامي كه به معصيتي تعلّق مي يافت رضاي خدا نبود و نيز شاد كردن او بر گناهي، اگر مي داشت، مسرور ساختن خدا نمي بود و هر گاه كسي او را بعنوان جلوگيري از گناهي به خشم و غضب مي آورد موجب غضب خدا نمي شد..»

ابن عبد البرّ، در «الاستيعاب»، در ذيل ترجمۀ فاطمه (س) باين عنوان:

«فاطمة بنت رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم سيّدة نساء العالمين عليها السّلام»، پس از اين كه اختلافات وارده در سال ولادت، و سال ازدواج، و مقدار مهر، و اختلافات در مدّت حيات او بعد از پيغمبر (ص)، و رواياتي از پيغمبر (ص) مبني بر «سيّدۀ نساء اهل جنت» آيا «سيّدۀ نساء عالمين» بودن فاطمه (س) آورده رواياتي از «عائشه» بدين عبارات

نقل كرده كه گفته است:

«ما رأيت احدا كان اشبه كلاما و حديثا برسول اللّٰه (ص) من فاطمة و كانت اذا دخلت عليه قام إليها فقبّلها و رحّب بها.. و ما رأيت احدا كان اصدق لهجة من فاطمة الّا ان يكون الّذي ولّدها، ص،».

و هم بإسناد از جميع بن عمير، رضي اللّٰه عنه، آورده كه گفته است:

«بر عائشه رضي اللّٰه عنها وارد شدم و از او پرسيدم: كدام شخص از همۀ مردم پيغمبر (ص) را محبوبتر بود؟ پاسخ داد: فاطمه (س). گفتم: از مردان محبوبتر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 12

چه شخصي بود؟ گفت: شوهر فاطمه..»

ابن حجر، در «الإصابه»، از عائشه، بإسناد از عمرو بن دينار، و بإخراج طبراني، در ترجمۀ ابراهيم بن هاشم، از كتاب معجم الاوسط، خود آورده، و سند آن را صحيح دانسته، كه عائشه گفته است: «ما رأيت احدا افضل من فاطمة غير ابيها» و از صحيح نقل كرده به اسناد از مسور بن مخرمه كه گفته است:

«پيغمبر را شنيدم كه بر فراز منبر مي گفت: «فاطمة بضعة منّي يؤذيني ما آذاها و يريبني ما رابها».

و همو از امّ سلمه، امّ المؤمنين، آورده كه گفت: آيۀ «إِنَّمٰا يُرِيدُ اللّٰهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ. الآيه» در خانۀ من نزول يافت پس پيغمبر (ص) فاطمه و علي و حسن و حسين را خواست و آن گاه گفت: «هؤلاء اهل بيتي.

الحديث» و اين حديث را ترمذي اخراج كرده و حاكم، در مستدرك، آورده و گفته است:

اين حديث صحيح است بهمان شرطي كه مسلم در صحت حديث دارد.

در زندگاني فاطمه (س) بعد از وفات پيغمبر (ص) مواردي پيش آمده و قضايايي رخ داده كه موجب آزار و خشم

فاطمه (س) شده و از لحاظ احكام دين و مسائل فقه بسيار قابل توجّه است.

نخستين و مهمترين آنها موضوع فدك است كه مناسب است، به اعتبار جنبۀ فقهي، در اين موضع يادي از آنها به ميان آيد:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 13

فدك

در قضيۀ مطالبۀ فدك استدلالهايي در كتب معتبرۀ شيعه و سنّي از فاطمه (س) دختر پيغمبر (ص) و هم از خليفۀ اوّل نقل شده كه از لحاظ فقهي و از جنبۀ طرز استنباط و استخراج، به جا و شايسته است در اين موضع ياد گردد:

فدك كه به گفتۀ ياقوت حموي در كتاب «معجم البلدان» ديهي است در حجاز كه تا مدينه دو يا سه روز راه است «1». از جملۀ «في ء» يعني از محلهايي است كه بدون جنگ و بي لشكر كشي به پيغمبر (ص) واگذار شده و بحكم آيۀ «مٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَليٰ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُريٰ فَلِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبيٰ..» «2» به آن حضرت اختصاص يافته است.

مجلسي از «جامع الاصول» ابن اثير به اخراجش از صحيح ابي داود از عمر روايت كرده كه اين مضمون را گفته است:

«اموال بني نضير از چيزهايي است كه اهل اسلام بر آن جنگي نكرده و خدا آنها را به رسولش برگردانيده. پس ديههاي عرينه «3» و فدك و.. به رسول خدا مخصوص گشته كه در مخارج و نفقات ساليانۀ اهل خود مصرف مي كرده و اگر چيزي از مخارج

______________________________

(1) مجلسي گفته است: «قال الفيروزآبادي: فدك محركة، موضع بخيبر».

و قال في مصباح اللغة: بلدة بينها و بين مدينة النبي (ص) يومان و بينها و بين خيبر دون مرحلة».

(2) آيۀ 7 از سورۀ 59 (سورۀ الحشر) و

آيۀ ششم از همان سوره «وَ مٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَليٰ رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمٰا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لٰا رِكٰابٍ..»

(3) «بلفظ تصغير «عرنه».. و قيل: قري بالمدينة» (معجم البلدان)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 14

آنان زياد مي آمده آن را در تهيۀ اسلحه و دوابّ براي اهل اسلام بكار مي برده تا در راه خدا آمادۀ جهاد باشند..»

همو بنقل از ابن ابي الحديد، در شرح نامۀ امير المؤمنين علي عليه السّلام، به عثمان بن حنيف، از ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهري، از ابو اسحاق، از زهري، روايت كرده كه اين مضمون را گفته است:

«بقيه اي از اهل خيبر ماند كه ايشان متحصّن گرديدند و از پيغمبر (ص) در خواست كردند كه از خون ايشان در گذرد و ايشان را با خود ببرد، پيغمبر (ص) پذيرفت. چون اهل فدك اين را شنيدند همين رفتار را از پيغمبر (ص) نسبت به خويش خواستار شدند پس فدك ملك خاصّ پيغمبر (ص) شد زيرا لشكر كشي بدانجا نشد.

«و هم ابو بكر جوهري گفته: محمد بن اسحاق روايت كرده كه:

«چون پيغمبر (ص) از كار خيبر به پرداخت خدا در دلهاي اهل فدك هراس افكند پس با ترس و بيم كس نزد پيغمبر گسيل داشتند و درخواست كردند كه نيمي از فدك را به پيغمبر (ص) بدهند و با ايشان به صلح عمل كند فرستادگان ايشان، در خيبر، يا در راه، يا پس از ورود پيغمبر (ص) به مدينه، درخواست خود را گفتند پيغمبر (ص) هم پذيرفت.

«پس فدك ملك مخصوص پيغمبر (ص) گرديد چون به وسيلۀ لشكر كشي بدست نيامد. و بروايتي مصالحه بر تمام فدك بوده است نه بر نيمي از آن.»

ياقوت

حموي، در معجم البلدان، اين مضمون را آورده است:

«خدا در سال هفتم از هجرت، فدك را بطور صلح به پيغمبر (ص) برگردانده و آن چنان بود كه چون پيغمبر (ص) به خيبر فرود آمد و حصارهاي آن را بجز سه حصار گشود و كار بر محصوران اين سه حصار سخت گرديد كس نزد او فرستادند و در خواست كردند كه ايشان را اجازه دهد فرود آيند و آنجا را واگذارند و خود جلا اختيار كنند.

«پيغمبر (ص) پذيرفت. چون اين خبر به مردم فدك رسيد كس نزد پيغمبر (ص)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 15

فرستادند كه با ايشان بر نيمي از ميوه ها و اموال آنان مصالحه كند در خواست ايشان نيز پذيرفته شد. پس فدك بي آن كه لشكري بدانجا بسيج شود بدست پيغمبر آمد پس ملك خالص و خاص پيغمبر (ص) گرديد..

«در فدك چشمه هاي آب فوران دارد و نخلستانها فراوان موجود است. فدك همان جايي است كه فاطمه، رضي اللّٰه عنها، گفت پيغمبر (ص) آن را به او بخشيده است و ابو بكر، رضي اللّٰه عنه، از وي اقامۀ شهود خواست.. و آن را داستاني است..

«عمر خطاب، كه به خلافت رسيد و فتوح اسلامي زياد گرديد و ممالك اسلامي توسعه يافت و اهل اسلام را گشايش پديد آمد، اجتهاد وي بدان رسيد كه فدك را به وارثان پيغمبر (ص) برگرداند پس علي بن ابي طالب، رضي اللّٰه عنه، و عباس بن عبد المطّلب با هم به گفتگو در آمدند. علي مي گفت: همانا فدك را پيغمبر (ص) در حال حيات خود به دختر خويش، فاطمه، بخشيده است. عباس مي گفت: فدك ملك پيغمبر (ص) است و من وارث اويم

با هم مخاصمه را به نزد عمر، رضي اللّٰه عنه، رفتند عمر اباء و امتناع مي داشت كه ميان آن دو، حكمي بكند و مي گفت شما بكار خود داناتر هستيد من آن را به شما تسليم كردم شما خود دانيد و هر چه مي دانيد و مي كنيد!..»

به گفتۀ ياقوت، عمر فدك را به علي (ع) و عباس تسليم كرده است. مجلسي هم در بحار (جلد هشتم)، بنقل از مصباح اللغه، چنين آورده است:

«و في مصباح اللغة: بلدة (يعني فدك) بينها و بين مدينة النبي يومان و بينها و بين خيبر دون مرحلة و هي ممّا افاء اللّٰه علي رسوله و تنازعها عليّ و العبّاس في خلافة عمر فقال عليّ: جعلها النّبيّ (ص) لفاطمة و ولدها و أنكره العباس فسلّمها عمر لهما».

مجلسي پس از نقل كلام مصباح، از كتاب «كشف» اين مضمون را نقل كرده است:

«حميدي، در «جمع بين صحيحين»، چنين روايت كرده است:

«السّادس، عن عمر عن ابي بكر، المسند منه فقط، و هو: لا نورث،

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 16

ما تركناه صدقة» و بروايت مسلم از روايت جويرية بن اسماء از مالك و از عائشه:

فاطمه از ابو بكر خواسته كه قسمت ميراث او را بدهد. و در روايتي ديگر: فاطمه و عباس نزد ابو بكر رفته و ميراث خود را از زمين پيغمبر (ص) از فدك و از سهم او از خيبر مطالبه كرده اند و ابو بكر گفته است: من از پيغمبر شنيدم كه گفت: «لا نورّث، ما تركنا صدقة انّما يأكل آل محمّد من هذا المال» و من هر گز از كاري كه ديدم پيغمبر (ص) در آن مي كرد دست برنخواهم داشت و همان طور رفتار

خواهم كرد كه او كرده است..

«امّا صدقۀ پيغمبر (ص) در مدينه پس عمر آن را به علي و عباس برگرداند و علي آن را از عباس گرفت «1». و امّا خيبر و فدك پس آنها را عمر نگاه داشت و به كسي نداد و گفت: اين هر دو صدقۀ پيغمبر است و براي حوادث و نوائب و پيش آمدها بوده كه در آن راهها مصرف گردد و چون پيغمبر در گذشته است كار و اختيار آنها بدست وليّ امر و خليفه است.»

باز هم مجلسي چنين افاده كرده است:

مسلم و ابو داود هر يك در صحيح خود و صاحب «جامع الاصول» (در فصل سيم از كتاب مواريث در حرف فاء) از عائشه بدين خلاصه آورده اند:

«فاطمه پس از رحلت پدرش، پيغمبر (ص)، از ابو بكر صدّيق خواست كه ميراث او را از تركۀ پيغمبر (ص) از خيبر و فدك و هم از صدقۀ وي در مدينه به او بدهد ابو بكر حديث از پيغمبر (ص) گفت و به آن استناد او را ردّ كرد پس فاطمه بر وي غضبناك شد و در مدت شش ماه (جز چند روز) كه پس از پيغمبر (ص) زنده بود او را ترك گفت.

______________________________

(1) مجلسي در اين موضع چنين بيان كرده است: «اين خود دليل است بر آن چه اصحاب ما عقيده دارند و آن مقدم بودن دخترانست در مقام توارث بر اعمام چه علي بر عباس از جهت عمو بودن «غلبه» نكرده و آن را نگرفته و هم به زور از وي نستانده بلكه از اين راه غلبه يافته و از او گرفته كه حق فاطمه بوده است».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص:

17

عمر هم، هم چون ابو بكر رفتار كرد جز اين كه خيبر و فدك را به كسي نداد و نگه داشت و گفت: اينها صدقۀ پيغمبر است براي پيش آمدها و حوادث و كار آنها با خليفۀ وقت و وليّ امر است ليكن صدقۀ پيغمبر را در مدينه به علي و عباس داد..»

مجلسي در بارۀ اين عمل عمر چنين اظهار عقيده كرده است:

«اقول: حكم هذه الصّدقة الّتي بالمدينة حكم فدك و خيبر، فهلّا منعهم الجميع، كما فعل صاحبه، ان كان العمل علي ما رواه، او صرفهم في الجميع ان كان الأمر بضدّ ذلك.

«فامّا تسليم البعض و منع البعض فانّه ترجيح من غير مرجّح، اللّٰهمّ ان يكونوا فعلوا شيئا لم يصل إلينا، في امضاء ذلك».

نظير اين عذر خواهي را كه مجلسي به عبارت «اللّٰهمّ الّا..» آورده ابن حجر هيثمي، مفتي حجاز (متوفّي به سال 973 ه. ق) در چند بيت گفته است، كه در زير ياد مي گردد:

أهوي عليّا امير المؤمنين و لا ارضي بسبّ ابي بكر و لا عمرا

و لا اقول اذا لم يعطيا فدكا بنت النّبيّ رسول اللّٰه: قد كفرا

اللّٰه يعلم ما ذا يأتيان به يوم القيامة من عذر، اذا اعتذرا

ياقوت در معجم البلدان اين مضمون را آورده است:

«هنگامي كه عمر بن عبد العزيز خلافت يافت به عامل مدينه دستور داد كه فدك را به فرزندان فاطمه، رضي اللّٰه عنها، باز گرداند پس در زمان خلافت وي فدك در دست ايشان بود. چون يزيد بن عبد الملك به خلافت رسيد آن را پس گرفت و تا زمان خلافت

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 18

ابو العباس سفّاح فدك در تصرّف بني اميّه مي بود چون خلافت به سفّاح رسيد

فدك را به حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب داد تا او ميان اولاد علي بن ابي طالب تقسيم كند. چون نوبۀ خلافت به منصور، دومين خليفۀ عباسي، رسيد و اولاد حسن بر او خروج كردند فدك را تصرّف كرد پس از او پسرش مهدي كه خلافت يافت باز فدك را به خاندان علي باز گردانيد آن گاه موسي هادي و جانشينان او تا زمان مأمون فدك را پس گرفتند و در تصرّف خود داشتند تا اين كه نوبت خلافت به مأمون رسيد فرستادۀ آل علي مطالبۀ فدك را نزد مأمون رفت وي فرمان داد كه اين كار محكم و مسجّل گردد پس سجّل نوشته و بر او خوانده شد دعبل شاعر بپا خاست و خواند:

«اصبح وجه الزّمان قد ضحكا بردّ مأمون هاشم فدكا»

در مسألۀ فدك بعد از پيغمبر (ص) اختلافات بسياري است..»

احمد بن جابر بلاذري (چنانكه ياقوت از او نقل كرده و منقول را صحيح دانسته)، در كتاب «فتوح»، اين مضمون را آورده است:

«پيغمبر (ص)، پس از اين كه از خيبر بازگشت محيصة بن مسعود را بسوي فدك، كه در آن زمان يوشع بن نون يهودي بر آن رياست مي داشت، فرستاد تا مردم آنجا را به اسلام بخواند. اهل فدك كه از واقعۀ خيبر با خبر و از آن رو سخت به هراس و بيم اندر بودند محيصه را گفتند: بر نيمي از خاك فدك با ايشان مصالحه كند او پذيرفت و پيغمبر امضاء كرد و چون بي جنگ بدست آمد ملك خاص و خالص پيغمبر (ص) گرديد و در آمد آن را در «ابناء سبيل» مصرف مي كرد و اهل فدك در فدك مي بودند

تا زمان خلافت عمر كه كس نزد ايشان فرستاد تا نيمي از فدك را كه به خود ايشان تعلق مي داشت به قيمت عادله قيمت كرد و قيمت را به ايشان پرداخت و آن گاه يهود را از آنجا جلا داد و به شام فرستاد.

«چون پيغمبر (ص) درگذشت فاطمه، رضي اللّٰه عنها، به ابي بكر گفت: همانا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 19

پيغمبر (ص) فدك را بمن داده پس آن را براي من بگذار. علي بن ابي طالب، رضي اللّٰه عنه، باين مطلب شهادت داد ابو بكر شاهدي ديگر بخواست امّ ايمن كنيز پيغمبر (ص) نيز شهادت داد. ابو بكر گفت: اي دخت پيغمبر تو مي داني بايد شاهد دو مرد يا يك مرد و دو زن باشد پس فاطمه برگشت.

«و از امّ هاني روايت شده كه: فاطمه (س) نزد ابو بكر رفت و به او گفت:

«چه كس از تو ارث مي برد؟ گفت: زن و فرزندان من. فاطمه گفت: پس چطور شد كه تو از پيغمبر ارث مي بري و ما نمي بريم؟ گفت: اي دخت رسول من زر و سيمي و يا چنان و چنيني ارث نبرده ام فاطمه گفت: سهم ما از خيبر و عطيّۀ ما از فدك.

ابو بكر گفت: اي دخت پيغمبر شنيدم پيغمبر را كه گفت: همانا اينها طعمه و اطعامي است كه خدا در زمان حياتم بمن اعطاء و انعام كرده و چون من از جهان در گذرم اينها مال مسلمين خواهد بود «1».

«و عروة بن زبير گفته است:

«زنان پيغمبر (ص) عثمان بن عفان را بعنوان مطالبۀ ارث از سهم پيغمبر (ص) به نزد ابو بكر فرستادند ابو بكر گفت: از پيغمبر (ص) خدا شنيدم كه گفت:

نحن معاشر الأنبياء لا نورّث، ما تركناه صدقة» «همانا اين مال براي حادثه و ميهماني آل محمّد است و چون من بميرم كار آن با خليفۀ بعد خواهد بود. پس زنان پيغمبر (ص) چيزي نگفتند «2»،

______________________________

(1) بنا بر اين شاهد خواستن از فاطمه (س) چه راهي داشته است؟!.

(2) نويسنده در جائي نديده است يا اكنون به ياد ندارد كه خليفۀ اول (رض) اموال منقول يا غير منقول پيغمبر (ص) را (از قبيل خانۀ او مثلا) به استناد اين حديث به نام صدقه براي عامۀ مسلمين ضبط و زنان پيغمبر (ص) ر از ارث در اين امور محروم كرده باشد بلكه از موارد مختلف و متعدد چنان برمي آيد كه آن چه در نزد آنان بوده بعنوان «ميراث» مالك شده اند.

چنانكه شايد خانه اي كه عائشه در آن نشسته به همين عنوان، ملك او دانسته شده و از او اجازۀ دفن خليفه درخواست مي شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 20

«و چون نوبۀ خلافت به عمر بن عبد العزيز رسيد خطبه خواند و قصۀ فدك را، كه ملك خالص پيغمبر بود فرا گفت و در آن جمله گفت:

«چون نوبه به معاويه رسيد فدك را به مروان بن حكم به اقطاع داد (بخشيد) او مروان آن را بدو پسر خود عبد العزيز و عبد الملك بخشيد! پس از آن بمن و به وليد و به سليمان رسيد و چون وليد خليفه گرديد من سهم او را خواهش كردم او بمن بخشيد! و هم حصۀ سليمان را در خواست كردم او نيز بمن بخشيد پس همۀ آن، مال من شد!..

«در سال دويست و ده مأمون خليفۀ عباسي فرمود آن را به فرزندان

فاطمه بدهند و به قثم بن جعفر كه عامل او در مدينه بود نوشت كه:

«پيغمبر (ص) فدك را به دخترش فاطمه بخشيده و اين مطلب در همۀ خاندان او ظاهر و معروف بوده و فاطمه هميشه آن را مطالبه مي كرده است..

«به عقيدۀ من بايد فدك به ورثۀ فاطمه بر گردانده شود پس آن را به محمد بن يحيي بن حسين بن زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب و به محمد بن عبد اللّٰه بن حسين بن علي بن حسين بن عليّ بن ابي طالب، رضي اللّٰه عنه، تسليم كن تا در شئون خاندان خود بكار برند».

مسألۀ فدك، از جهاتي مختلف، از جنبۀ فقهي، بايد مورد بحث قرار يابد:

از جهت صدور و مناسبات آن (به دورۀ تشريع ارتباط مي يابد كه از جملۀ «في ء» و از مختصات رسول «ص» بوده است) و از جهت اين كه پس از رحلت پيغمبر (ص) چه حكمي مي داشته و چه معامله با آن بايد مي شده است و از جهت اين كه چه معامله با آن شده و چه مسائل فقهي نسبت به آن پديد آمده است.

در اينجا بيشتر توجه به قسمت سيم است كه تا حدّي نحوۀ اجتهادات و استنباطات فقهي در طي آن بكار رفته است.

آن چه از جنبۀ فقهي بعد از پيغمبر در مسألۀ فدك رخ داده و فاطمه دختر پيغمبر در حضور جماعت مسلمين و شايد در مسجد هم به آن احتجاج كرده بدو گونه نقل شده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 21

يكي بطور ردّ و بدل و محاجّه در مجلس مطالبۀ حق، ديگري در طي خطبه اي كه انشاء كرده است و هر دو

گونه به طرقي مختلف در كتب معتبرۀ اهل سنّت و هم در كتب معتمدۀ اهل تشيّع آورده شده است.

و باز آن چه از مجموع منقولات در اين زمينه استفاده مي شود اينست كه هنگام رحلت پيغمبر (ص) فدك در تصرّف فاطمه (س) بوده و به امر خليفه از گماشتگان و نمايندگان او گرفته شده است.

در اينجا قسمتي از خطبه را كه باين موضوع مربوط است و از طرق متعدد نقل شده و در نهايت فصاحت و بلاغتي كه با فرزند پيغمبر (ص) متناسب است، انشاء گرديده مي آورم:

مجلسي در جلد ششم بحار چنين افاده كرده است:

«بدان كه خطبۀ فاطمه در موضوع فدك از خطبه هاي مشهور است كه خاصّه و عامّه به اسانيد متظافره آن را روايت كرده اند: عبد الحميد ابن ابي الحديد در شرح نامۀ علي بن عثمان بن حنيف در موضع ذكر اخبار وارده در بارۀ فدك گفته است:

«فصل اول در آن چه از اخبار و سيره هايي كه از افواه اهل حديث و كتب ايشان، نه از رجال شيعه و كتب اينان، روايت و نقل گرديده است. و همۀ آن چه را در اين فصل مي آوريم از كتاب ابي بكر احمد بن عبد العزيز جوهري، كه عالمي محدّث، كثير- الادب، موثّق و با ورع بوده و اهل حديث او را ستوده و از مصنّفات او روايت و نقل كرده اند، نقل مي كنيم..»

پس از آن اين خطبه را از چندين طريق نقل كرده است. از آن پس خود مجلسي چندين طريق ديگر، كه بعضي از آنها به عائشه منتهي مي گردد، براي خطبه روايت كرده است.

خطبۀ فاطمه (س) بحسب نقلهاي مختلف و طرق متعدد، كم و بيش، با هم

اختلاف دارد. در اينجا آن را از كتاب «بلاغات النّساء» تأليف ابو الفضل احمد بن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 22

ابي طاهر (بنقل علامۀ مجلسي [جلد ششم بحار] از آن) مي آوريم. گفته است (بدين مضمون):

«با زيد بن عليّ بن حسين بن عليّ بن ابي طالب در بارۀ آن خطبه گفتگو مي كردم بوي گفتم: برخي چنان پندارند كه اين خطبه را ابو العيناء ساخته و به فاطمه نسبت داده است.

زيد گفت: مشايخ آل ابي طالب اين خطبه را از پدران خود روايت و به فرزندان خود تعليم مي كنند و بمن هم پدرم از جدم از مادرش فاطمه اين را خبر داده است و مشايخ شيعه پيش از اين كه نياي ابو العيناء بدنيا آيد آن را روايت مي كرده و به بحث و فحص در پيرامن مطالبش مي پرداخته اند. و هم حسن بن علوان از عطيّۀ عوفي حديث كرده كه او از عبد اللّٰه بن حسن و او از پدرش آن را شنيده است.

آن گاه خطبه را آورده است.

و باز همو به طريقي ديگر از زيد بن علي از عمه اش زينب، بنت الحسين، مضموني را بدين خلاصه آورده است:

«چون فاطمه دانست كه ابو بكر بر منع او از فدك تصميم گرفته با چند تن از زنان و بستگان خود بسوي ابو بكر روانه شد. ابو بكر ميان گروهي از مهاجر و انصار نشسته بود، فاطمه بر او در آمد ناله اي كرد كه همۀ حاضران به گريه افتادند چون آرام شدند و پرده اي در ميان آويختند گفت:

«الحمد للّه علي ما أنعم و الشّكر علي ما الهم و الثّناء بما قدّم من عموم نعم ابتدأها و سبوغ آلاء اسداها..

پس از آوردن جمله هايي

در زمينۀ حمد و ثناء و تنزيه خدا و شهادت بر رسالت پدرش و اشاره به زحمات و خدمات او در راه ارشاد و هدايت مردم چنين گفت:

«.. و معنا كتاب اللّٰه، بيّنة بصائره و آي فينا منكشفة سرائره و برهان متجلّية ظواهره.. فيه بيان حجج اللّٰه المنوّرة و عزائمه و محارمه «المحذّرة.. ففرض اللّٰه الإيمان تطهيرا لكم من الشرك. و الصّلاة تنزيها

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 23

«عن الكبر، و الصّيام تثبيتا للإخلاص و الزّكاة تزييدا في الرّزق، و الحجّ «تسلية للدّين، و العدل تنسّكا للقلوب، و طاعتنا نظاما للملّة، و إمامتنا لمّا «للفرقة، و حبّنا عزّا للإسلام، و الصّبر منجاة، و القصاص حقنا للدّماء، «و الوفاء بالنّذر تعرّضا للمغفرة، و توفية المكاييل و الموازين تغييرا للبخسة، «و النّهي عن شرب الخمر تنزيها عن الرجس و قذف المحصنات، اجتنابا للفتنة، «و ترك السرق ايجابا للعفّة. و حرّم اللّٰه، عزّ و جلّ، الشّرك اخلاصا له بالرّبوبيّة، «ف اتَّقُوا اللّٰهَ حَقَّ تُقٰاتِهِ وَ لٰا تَمُوتُنَّ إِلّٰا وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ..

آن گاه گفت:

«.. انا فاطمة و ابي محمّد اقولها عودا علي بدء: لَقَدْ جٰاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مٰا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ..

پس از آن چنين گفت:

«افعلي محمّد تركتم كتاب اللّٰه و نبذتموه وراء ظهوركم اذ «يقول اللّٰه تبارك و تعالي «وَ وَرِثَ سُلَيْمٰانُ دٰاوُدَ» و قال، عزّ و جلّ، في ما اقتصّ «من خبر يحيي بن زكريّا: «ربّ هب لي مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا يَرِثُنِي وَ يَرِثُ «مِنْ آلِ يَعْقُوبَ» و قال عزّ ذكره: «وَ أُولُوا الْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْليٰ بِبَعْضٍ «فِي كِتٰابِ اللّٰهِ» * و قال: «يُوصِيكُمُ اللّٰهُ فِي أَوْلٰادِكُمْ: لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ «و قال: «إِنْ

تَرَكَ خَيْراً، الْوَصِيَّةُ لِلْوٰالِدَيْنِ وَ الْأَقْرَبِينَ بِالْمَعْرُوفِ حَقًّا «عَلَي الْمُتَّقِينَ» و زعمتم ان لا حظوة لي و لا ارث من ابي و لا رحم بيننا!.

«أ فخصّكم اللّٰه بآية اخراج نبيّه (ص) منها «1»!؟

«ام تقولون اهل ملّتين لا يتوارثون!؟

______________________________

(1) ما ارق و ادق و الطف هذا التعبير!!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 24

«اولست و ابي من اهل ملّة واحدة؟! «ام لكم «1» اعلم بخصوص القرآن و عمومه عن النّبي؟! «أ فحكم الجاهليّة تبغون وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّٰهِ حُكْماً لِقَوْمٍ «يُوقِنُونَ.؟

«أ اغلب علي ارثي ظلما و جورا و سيعلم الّذين ظلموا أيّ منقلب ينقلبون؟.

فاطمه (س) چون از اين سخنان، كه خطاب به ابو بكر، و مهاجران بود به پرداخت، به انصار متوجه گرديد و چنين گفت:

«معشر البقيّة و اعضاد الملّة و حصون الإسلام ما هذه الغميزة في «حقّي و السّنة عن ظلامتي؟! «اما كان رسول اللّٰه (ص) يقول؟:

«المرء يحفظ في ولده» «سرعان ما اجدبتم فأكديتم..

«.. و اضيع الحريم و ازيلت الحرمة عند مماته (ص) و تلك نازلة اعلن «بها كتاب اللّٰه في افنيتكم في ممساكم و مصبحكم يهتف في اسماعكم.. «وَ مٰا «مُحَمَّدٌ إِلّٰا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ، أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ «انْقَلَبْتُمْ عَليٰ أَعْقٰابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَليٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّٰهَ شَيْئاً «وَ سَيَجْزِي اللّٰهُ الشّٰاكِرِينَ».

«أيّها بني قيلة! أ أهضم تراث ابي و أنتم بمرأي منه و مسمع تلبسكم الدّعوة و تشملكم الحيرة و فيكم العدد و العدّة..»

بالجمله در اين خطبه، قسمت اول آن، به علل و حكم بسياري از احكام فقهي

______________________________

(1) هكذا. و لعله كانّ «أنتم» او «فيكم».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 25

اشاره شده كه از آن لحاظ هم، جنبۀ فقهي

دارد و شايسته است ترجمه گردد ليكن رعايت اختصار را به ترجمۀ قسمت اخير كه جنبۀ استدلال فقهي دارد و در حقيقت نمونه يا سرمشقي است براي طرز اجتهاد و استنباط اقتصار مي رود.

فاطمۀ زهرا (س) در اين قسمت از خطبه چنين گفته است:

«آيا بر خلاف پيغمبر، كتاب خدا را واگذاشتيد و آن را پشت سر افكنديد. خداي تبارك و تعالي مي گويد: «سليمان از داود ارث برده» و در قضيّۀ يحيي بن زكريّا خداي عزّ و جل گفته است: «پروردگارا مرا فرزندي بخش كه از من و از خاندان يعقوب ارث ببرد» و باز، عزّ ذكره، گفته است: برخي از خويشاوندان ارث را سزاوارترند از برخي ديگر» و هم گفته است: «خدا شما را در بارۀ فرزندانتان سفارش مي كند و مي فرمايد: مرد را دو برابر زن ارث مي رسد» و گفته است: «اگر كسي مالي فراوان از خود بر جاي گذاشت وصيّت براي پدر و مادر و خويشان است بطور معروف..»

«خدا چنان خواسته و شما چنين پنداريد كه مرا از پدرم بهره و ارثي نيست و ميان ما خويشي نمي باشد!! «آيا خدا شما را به آيه و حكمي، مخصوص خواسته و اختصاص داده كه پيغمبر خود را از آن آيه و حكم بيرون ساخته است؟

«آيا مي گوييد اهل دو ملّت از هم ارث نمي برند؟! آيا من و پدرم از يك ملّت نيستيم؟! «آيا شما به عامّ و خاصّ قرآن از پيغمبر داناتر هستيد؟

«آيا حكم جاهليّت را مي خواهيد و مي طلبيد؟..

«آيا بايد به جور و ستم مرا از ارث و حقّم محروم سازند؟. ستم كاران به زودي خواهند دانست كه به كجا مي روند و چگونه گرفتار مي شوند» در پايان خطبه

هم بعنوان التجاء به انصار و تهييج و تحريض ايشان بحراست از

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 26

دين و حمايت و پاسداري از احكام كتاب مبين آنان را مخاطب قرار داده و به آنان چنين گفته است:

«اي گروه باقي مانده و اي ياران ملّت و نگهبانان اسلام و شريعت! اين چشم پوشي نسبت بحقّ من از چيست؟ و اين بي اعتنايي در بارۀ ظلم و ستم بر من چه جهت دارد؟

«آيا پيغمبر (ص) نمي گفت: «حق هر كس بايد به رعايت از فرزندانش نگه داشته و رعايت شود» «چه زود به تنگي و سختي افتاديد و بي چاره و بينوا شديد..

«پيغمبر در گذشت و همان هنگام حريمش نابود شد و حرمتش از ميان رفت! «اين حادثه را كتاب خدا كه هر بام و شام در جلو خانه هاي شما خوانده مي شود آشكارا بر شما مي خواند و به آواز رسا به گوشهاي شما مي رساند و مي گويد:

«محمد پيمبري است كه پيش از وي پيمبراني آمده و در گذشته اند پس اگر او بميرد يا كشته شود آيا شما باز بزمان جاهلي بر مي گرديد و بوضع پيش در مي آييد؟

«آن كس كه چنين كند خدا را زياني نمي رساند و خدا به زودي سپاس گزاران و فرمانبرداران را پاداش نيك مي دهد.

«اي فرزندان قيله (قيله نام زني است كه دو قبيلۀ خزرج و اوس بوي منتهي مي گردد) آيا سزاوار است كه شما بشنويد و ببينيد كه حق من پامال مي گردد و هيچ نگوييد؟ و با اين كه عدّه و عدّه داريد ستم را بدانيد و آرام باشيد و به خاموشي گراييد و سرگردان بمانيد؟..»

مسألۀ فدك در اين موضع بدين گونه تلخيص مي گردد:

بحسب منقولات معتبره، فدك در هنگام

رحلت پيغمبر (ص) در تصرّف فاطمه (س) بوده و او فدك را عطيّۀ پيغمبر و ملك خود مي دانسته ليكن خليفۀ اول چون خلافت يافته فدك را تصرف كرده پس فاطمه (س) بر وي به اعتراض برخاسته و خليفه از او بيّنه خواسته! علي (ع)، كه بحسب روايات شيعه و سنّي بدين مفاد: «هميشه با حق و حق هماره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 27

با او است» و هم امّ ايمن كه روايت معروف از پيغمبر بمفاد «امّ ايمن از اهل بهشت است» (و هم حسنين كه بحسب روايات متظافره و مستفيض، دو سرور اهل بهشتند) به نفع فاطمه (س) شهادت داده اند ليكن اين بيّنه، با اين كه به موازين فقهي نبايد از متصرف خواسته شود، مورد قبول خليفه قرار نگرفته باين بهانه كه علي (ع) ذو نفع است! و امّ ايمن زن است (حسنين هم صغير) و بهر حال با شهادت يك زن و يك مرد بيّنه، تحقق نمي يابد (بحسب برخي از روايات- از طرق شيعه- اسماء بنت عميس زن خليفۀ اول هم شهادت داده و شهادت او نيز به عذر دوستي وي با جعفر طيّار مورد توجّه واقع نگرديده است!) باري بهر جهت، شايد فاطمه (س) پس از اين كه ملك از تصرفش خارج شده و بيّنه اش پذيرفته نگرديده از راه دعوي ارث پيش آمده و خواسته است از اين راه هم، اگر بشود، حق خود را حفظ كند در اين هنگام خليفه بحديث «نحن معاشر الأنبياء لا نورث» كه به تصريح مورّخان از اهل سنّت، راوي آن تنها خود خليفه است، استناد جسته و در حقيقت آيات منصوصۀ مورد استناد فاطمه (س) را به

خبر (آن هم خبر واحد) تخصيص داده و عمومات را بدين وسيله مخصوص ساخته است.

استدلال فاطمه (س) در اين خطبه باين مسألۀ فقهي و اصولي ناظر است.

در اين موضوع روشن كردن مسألۀ فدك از جنبۀ تاريخي و فقهي و تحقيق اجتهادي در بارۀ آن از اين جهات، منظور نيست بلكه منظور نقل استدلالي است فقهي يا بتعبير ديگر تفقّهي است كه در همان آغاز عهد اوّل، عهد صحابه، بعمل آمده و شايد نخستين بحث مهمّ فقهي در آن عهد و در آن زمان بوده است.

موضوع ديگر كه باز از لحاظ فقهي و تاريخ ادوار فقه در ترجمۀ فاطمه زهرا (س) دختر پيغمبر (ص) به جا است كه در اينجا ياد و مورد توجه گردد موضوع مطالبۀ سهم «ذو القربي» مي باشد.

ابن ابي الحديد (بنقل علّامۀ مجلسي- جلد ششم بحار) اين مضمون را گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 28

«مردم چنان پندارند كه نزاع فاطمه با ابو بكر بس در بارۀ دو چيز: ميراث و نحله بوده است در صورتي كه من در حديث ديده ام كه نسبت به امري ديگر نيز منازعه داشته و ابو بكر وي را از آن هم ممنوع ساخته و آن عبارت است از سهم «ذو القربي».

«احمد بن عبد العزيز جوهري از انس روايت كرده كه گفته است:

«فاطمه نزد ابي بكر رفت و گفت: همانا تو مي داني حرمت صدقات را بر ما، و هم مي داني كه خدا در قرآن از غنائم از سهم ذو القربي بما چه داده است.

«آن گاه آيۀ شريفۀ «وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبيٰ.. الآيه» را برخواند ابو بكر گفت: پدر و

مادرم به فدايت كتاب خدا و حق پيغمبر و حق خويشان او را پذيرا و شنوايم من همان كتاب خدا را كه تو مي خواني مي خوانم و ندانسته ام كه اين سهم از خمس بطور كامل بايد به شما داده شود فاطمه گفت: پس آيا از براي تو و خويشان تو است؟ گفت: نه، بلكه مقداري از آن را به شما مي دهم و باقي را در مصالح مسلمين مصرف مي كنم.

«فاطمه گفت: حكم خدا چنين نيست. ابو بكر گفت: چنين است ليكن اگر مي گويي پيغمبر (ص) در اين باره به تو عهدي كرده من تصديق مي كنم و همه را بطور كامل به تو و به اهلت مي دهم.

«فاطمه گفت: پيغمبر خدا در اين باره بمن چيزي نگفته جز اين كه هنگام نزول اين آيه او را شنيدم كه مي گفت: «فقد جاءكم الغني ابشروا، آل محمّد» «ابو بكر گفت: از آيۀ خمس چنان برنمي آيد كه من همۀ اين سهم را، بطور كامل، به شما بدهم ليكن به آن اندازه كه شما را بي نياز كند و از شما زياد آيد. اين عمر بن خطّاب و ابو عبيدة بن جرّاح و ديگر كسانند از اينان بپرس و ببين آيا هيچ يك با تو در اين مطلب موافقت دارند؟

«پس فاطمه رو به عمر كرد و آن چه را به ابو بكر گفت به او گفت. عمر نيز آن چه را ابو بكر گفته بود بازگو كرد. فاطمه به تعجّب در آمد و چنان دريافت كه آن دو

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 29

از پيش با هم در اين باره مذاكره داشته و با هم بر اين سخن اتفاق كرده اند..»

صاحب «جامع الاصول» بروايت از سنن

ابي داود و از نسائي (بنقل علّامۀ مجلسي در بحار) اين مضمون را آورده است:

«در روز خيبر پيغمبر (ص) سهم ذو القربي را در ميان بني هاشم و بني مطّلب قرار داد» آن گاه گفته است:

«و اخرج النّسائي ايضا بنحو من هذه الروايات من طرق متعددة بتغيير بعض ألفاظها و اتفاق المعني» و همو از ابو داود به اسنادش از يزيد بن مروان روايت كرده كه:

«ابن زبير كس به نزد ابن عباس فرستاد تا بپرسد كه سهم ذو القربي را براي كه مي داند؟ ابن عباس گفت: اين سهم متعلق است به خويشان پيغمبر (ص) و خود پيغمبر ميان ايشان تقسيم كرده است. عمر هم مقداري از آن را براي ما فرستاد كه ما چون آن را از حق خويش كمتر ديديم از پذيرفتن آن امتناع و آن را ردّ كرديم».

و مثل اين روايت را از نسائي نيز روايت كرده است.

باز بروايتي ديگر از ابو داود و نسائي آورده كه «آن چه عمر مي خواسته است به بني هاشم بدهد چنين بوده: كساني را كه بخواهند زن بگيرند معونت دهد و وام بدهكاران ايشان را بپردازد و به فقرا ايشان مالي ببخشد و افزون از اين مقدار مساعدت را حاضر نشده و تن در نداده است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 30

- 2- عائشه

حافظ ابو نعيم پس از اين كه عائشه زن پيغمبر (ص) را به عبارت زير عنوان كرده:

«و منهم الصّدّيقة بنت الصّدّيق، العتيقة بنت العتيق، حبيبة الحبيب، و أليفة القريب، سيّد المرسلين محمد الخطيب..»

رواياتي آورده از آن جمله است:

«ابن عباس به عيادت عائشه رفته، و در طيّ اموري كه به او دلداري داده و عاقبت او را بخير

خواسته بوي چنين گفته است:

«هلكت قلادتك بالأبواء فأصبح رسول اللّٰه يلتقطها فلم يجدوا ماء فانزل اللّٰه عزّ و جلّ: «فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً» * فكان ذلك بسببك و بركتك ما أنزل اللّٰه لهذه الأمّة من الرّخصة» «عائشة گفت: اي پسر عباس از تزكيه و تعريف من دست بدار، به خدا سوگند من دوست داشتم «نسيا منسيّا» مي بودم» باز ابو نعيم، به اسناد، از عروة بن زبير حديث كرده كه عائشه، رضي اللّٰه تعالي عنها، گفته است: «يا ليتني كنت نسيا منسيّا» (اي حيضة) «1»

______________________________

(1) خطيب در تاريخ بغداد (جلد نهم صفحه 185)، به اسناد، از هشام بن عروه از پدرش، عروه، آورده كه گفته است:

«ما ذكرت عائشة مسيرها (يعني في وقعة الجمل) قطّ الّا بكت حتّي تبلّ خمارها و تقول: «يا ليتني كنت نسيا منسيّا» قال سفيان الثّوري (و هو الرّاوي عن هشام هذه الرواية): النّسي المنسيّ: الحيضة الملقاة» شايد كلمۀ «اي حيضة» كه در كلام ابو نعيم در بالا نقل شد نيز مأخوذ از همين كلام سفيان باشد.

و هم خطيب در همان كتاب (جلد نهم نيز- صفحه 338)، به اسناد، از هشام بن عروه از پدرش از عائشه آورده كه گفته است:

«ما حسدت من الناس ما حسدت خديجة، ما تزوّجني الّا بعد ما ماتت. و ذلك انّ رسول اللّٰه بشّرها ببيت في الجنّة من قصب!»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 31

باز هم، به اسناد، از عروه از پدرش، زبير، روايت كرده كه اين مضمون را گفته است:

«از مردم كسي را به قرآن و فريضه و حلال و حرام و شعر و حديث عرب و نسب عالمتر از عائشه نديدم!» باز هم، به اسناد، از عروه كه

به عائشه مي گفته است:

«من از فقه تو در شگفت نيستم زيرا مي گويم زن پيغمبر و دخت ابو بكري از علمت به شعر و تاريخ عرب نيز عجب ندارم زيرا مي گويم كه دختر ابو بكري كه از همه كس باين قسمت داناتر بود ليكن از علم تو به طبّ تعجّب دارم كه چگونه؟ و از كجا؟ و بچه منوال است!؟ عائشه به شانۀ عروه دست نهاده و گفته است: هنگامي كه مردم به عيادت پيغمبر مي آمدند و ادويه و طرز معالجه را براي وي توصيف مي كردند من طب را از ايشان فرا گرفتم!» باز حافظ ابو نعيم چنين حديث كرده است:

«كسي شنيده است كه عائشه، رضي اللّٰه تعالي عنها، آيۀ «وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ» تلاوت مي كرد پس اين اندازه گريه مي كرد كه مقنعه اش تر مي گرديد» در كتب صحاح و مسانيد اهل سنّت از عائشه روايات و احاديثي زياد راجع به احكام فقهي آورده شده كه در مقام تفقّه و اجتهاد مورد استفاده قرار گرفته و بموجب آنها افتاء بعمل آمده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 32

- 3- حفصه

سيّمين زني را كه ابو نعيم نام برده حفصه دختر عمر زن پيغمبر (ص) است ليكن در بارۀ او چيزي ننوشته جز اين موضوع كه پيغمبر (ص) او را اطلاق داده و پدرش عمر خطّاب غمناك گشته و خاك بر سر ريخته و گفته است:

«ما يعبأ اللّٰه بعمر بعد هذا».

چون خبر كلام عمر به پيغمبر (ص) رسيده بر عمر رحمت آورده پس از جانب خدا فرمان يافته كه حفصه را مورد عنايت «رجوع» قرار دهد و چنين شده است «1».

موضوعي ديگر كه در بارۀ حفصه ياد كرده مسألۀ صحيفه است

بدين مضمون كه زيد بن ثابت «2» از پدر خود نقل كرده كه گفت: چون ابو بكر مرا به جمع قرآن مأمور ساخت آن را بر پاره هاي پوست و شانه ها، و پوست شاخه هاي درخت خرما نوشتم و جمع كردم. هنگامي كه ابو بكر در گذشت عمر آنها را در يك صحيفه نوشت و نزد خود نگهداشت. چون عمر به هلاكت رسيد آن صحيفه نزد حفصه زن پيغمبر (ص) بود عثمان صحيفه را از او خواست و سوگند ياد كرد كه آن را به او باز پس خواهد داد.

______________________________

(1) در الاستيعاب و الاصابه هم اين قسمت آورده شده و تاريخ ولادت و وفات و ازدواج حفصه با پيغمبر و كيفيت ازدواج و اختلافات در آنها آورده شده و به گفتۀ صاحب «الاصابه» او از پيغمبر (ص) روايت كرده و گروهي مانند برادرش عبد اللّٰه و جمعي از صحابه از وي روايت نموده اند.

(2) به گفتۀ اين اثير در «الكامل» (جزء 3- صفحه 244) زيد بن ثابت كه كاتب، وحي و جامع قرآن بوده زبان عربي و عبري و فارسي و رومي و قبطي را مي دانسته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 33

پس مصحف فراهم آورد و بر حفصه عرضه داشت و صحيفه را به او برگرداند و مردم را امر داد تا مصحفها بنوشتند.

چون حفصه در گذشت عثمان گروهي از خويشان را براي صحيفه نزد عبد اللّٰه- عمر فرستاد عبد اللّٰه صحيفه را به ايشان تسليم كرد و عثمان دستور داد آن را شستند و از ميان بردند.

حافظ ابو نعيم پس از حفصه بهمان ترتيب تا آخر بيست و نه (29) زن از صحابيّات را به نام و

با تجليل بر شمرده كه چون از بقيۀ آنها روايتي فقهي يا اثري قابل توجه نقل نكرده از نام بردن آنها در اينجا صرف نظر و فقط به نام بردن امّ بجيد و سلمي كه هر يك را روايتي است اكتفا مي شود:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 34

- 4- امّ بجيد

ابو نعيم، به اسناد، از عبد الرّحمن بن بجيد از جدّه اش، امّ بجيد حبيبيّه، حديث كرده كه گفته است:

به پيغمبر (ص) گفتم: «مسكين بر در خانه مي ايستد و من چيزي ندارم كه به او بدهم و از اين رو شرمنده مي گردم» پيغمبر فرمود:

«ادفعي في يده و لو ظلفا محترقا» (چيزي بوي بده گر چه سمي سوخته باشد) كنايه از اين كه خوب و محبوب است، كه تا بتواني گدا و بينوا را نااميد نكني و دست تهي از خود نراني..

ابن حجر عسقلاني «1» در «الاصابة» امّ بجيد را به نام حوّاء دانسته و در طيّ عنوان حرف حاء (از قسم اول) او را آورده و چنين افاده كرده است:

«حواء، امّ بجيد، با موحّده و جيم به هيئت تصغير، مالك بن انس حديث او را از زيد بن اسلم از ابن ابي بجيد از جدّه اش، امّ بجيد از پيغمبر (ص) بدين عبارت «ردّوا السّائل و لو بظلف محرق» آورده و بروايتي ديگر باين عبارت «يا نساء المؤمنات لا تحقرنّ إحداكنّ لجارتها و لو بكراع محرق» ذكر كرده و هم مالك از زيد بن اسلم از عمرو بن معاذ از جده اش امّ بجيد، از پيغمبر حديث كرده كه اين گونه گفته است:

«لا تحقرنّ جارة لجارتها و لو فرسن شاة» امّ بجيد از زناني بوده كه با زنان بيعت كنندۀ با

پيغمبر (ص) حاضر بوده و بيعت كرده و هم او حديث آورده و گفته است: پيغمبر را شنيدم كه گفت:

______________________________

(1) احمد بن علي بن.. معروف به ابن حجر عسقلاني شافعي متولد به سال 773 و متوفي به سال 852 ه. ق.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 35

«اسفروا بالصّبح فانّه اعظم للأجر» عسقلاني حديثي را كه از ابو نعيم در بالا نقل شد چنين آورده كه امّ بجيد به پيغمبر (ص) گفته است: «انّ المسكين ليقوم علي بابي فلا أجد له شيئا اعطيه» پس پيغمبر (ص) گفته است:

«ان لم تجدي له شيئا تعطينه إياه الّا ظلفا محرقا فادفعيه اليه في يده» ابن عبد البر «1» نيز در «الاستيعاب» او را در حرف حاء و زير عنوان «حوّاء» آورده و چند حديث از آن چه در اينجا آورده شد به اسناد از او نقل كرده است.

______________________________

(1) ابو عمرو يوسف بن.. عبد البر قرطبي مالكي متولد به سال 363 و متوفي به سال 463 هجري قمري.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 36

- 5- سلمي

سلمي دختر قيس و يكي از خاله هاي پيغمبر (ص) بوده كه بدو قبله با پيغمبر (ص) نماز گزارده و بنقل از پسرش حكم بن سليم اين مضمون را گفته است:

«من با گروهي از زنان انصار با پيغمبر (ص) بيعت كرديم. پيغمبر با ما شرط كرد كه به خدا شرك نياوريم، دزدي نكنيم، زنا ندهيم، كسي را نكشيم، بهتان و افتراء نزنيم، و در معروف به راه عصيان و نافرماني نرويم، چون ما را از اين منهيّات آگاه ساخت و با ما شرط كرد فرمود «و لا تغشن ازواجكنّ».

پس ما با وي بدين شرائط بيعت كرديم و از نزدش

بازگشتيم. چون بيعت تمام شد و برگشتيم من يكي از زنان را، كه با ما بود، گفتم: برگرد و از پيغمبر بپرس كه چه چيز و چه اندازه از اموال شوهران بر ما حرام است؟ او رفت و پرسيد و چنين پاسخ شنيد: «تأخذي ماله فتحابي به غيره».

ابن عبد البرّ در «الاستيعاب» و ابن حجر در «الإصابه» در بارۀ «سلمي بنت قيس بن عمرو بن.. عدي بن النجار تكني امّ المنذر، و هي اخت سليط بن قيس، و سليط ممّن شهد بدرا..» همان را آورده اند كه ابو نعيم آورده و در بالا ياد شد ليكن سؤال از پيغمبر (ص) را باين عبارت آورده «فاسأليه، ما غشّ ازواجنا» و اين عبارت با اصل قضيه و جواب انسب است.

در خاتمۀ اين قسمت، ياد آور مي شود كه:

در «الاستيعاب» و «الإصابه» متجاوز از هزار و پانصد زن نام برده شده كه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 37

بسياري از ايشان از صحابه بوده اند و حديث از آنان روايت گرديده است.

ابن حجر كه كتاب «الإصابه» را براي تمييز صحابه نوشته، چنانكه خود در آغاز كتاب آورده كتاب خود را بترتيب حروف هجاء منظّم و هر حرفي را بر چهار قسم مرتب ساخته: قسم نخست كساني هستند كه صحابه بودن ايشان از راه روايت از آنان يا از غير آنان.. وارد شده است قسم دوم كساني هستند كه در عهد پيغمبر ولادت يافته و در عداد صحابه ياد شده اند.. قسم سيم كساني هستند كه جاهليّت و اسلام را ادراك كرده (مخضرمان) و هم طبقه با اصحاب بوده اند نه اين كه از اصحاب.. قسم چهارم كساني هستند كه در كتب مربوط به صحابه به

اشتباه و توهّم و از راه غلط و خطاء ياد گرديده اند.

آن گاه پس از اين كه رجال را بعنوان «نام» در سه جلد و هم رجال را تحت عنوان «كنيه» در قسمت نخست از جلد چهارم استقصاء كرده قسمت دوم آن را تحت عنوان «كتاب النّساء علي الترتيب السابق» يعني بترتيب حروف هجاء، و بترتيب هر حرفي را به چهار قسم كه در قسمت رجال ياد كرده و آورده يك هزار و پانصد و بيست و دو تن از زنان را، كه از بسياري از آنان حديث نقل شده و مدرك حكم فقهي گرديده، نام برده و ترجمه كرده است از جمله جميله خزرجيّه دختر ابيّ بن سلول است كه اوّلين خلع در اسلام به وسيلۀ او اتفاق افتاده چه او زن ثابت بن قيس بن شماس بوده و سر از فرمان او باز زده پس پيغمبر (ص) او را خواسته و گفته است «ما كرهت من ثابت؟» او پاسخ داده است: دمامت او (زشت رويي) پيغمبر (ص) گفته است: «أ تردّين عليه حديقته» جواب داده است: آري. پس پيغمبر ميان آن دو تفريق كرده است و از اين عباس روايت است كه «اوّل خلع كان في الاسلام، اخت عبد اللّٰه بن ابيّ..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 38

3- تعليقات استدراكي (بر جلد اول)

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 39

تعليقات استدراكي مرا چنان معمول بوده و هست كه هر كتابي را، در هر فنّي، مطالعه مي كرده و مي كنم اگر چيزي در مطالب آن بنظرم مي رسد، خواه فكري و خواه نقلي، در حاشيۀ آن كتاب ياد مي كنم نسبت بخصوص كتاب «ادوار فقه» كه زحمت طرح و رنج تأليف آن را خود به عهده

گرفته و نقص اطلاعات خويش را نسبت به آن چه كامل آن تأليف، آن را اقتضاء دارد به كمال خوبي واقف و معترف بوده و هستم رعايت آن عادت معمول را انسب و اولي و انفع پنداشته ام از اين رو نسخه اي از چاپ شدۀ جلد اوّل را در دسترس دارم كه هر گاه در مطالعات متفرقه و متنوّعه خود به مطلبي متناسب، به مبحثي از آن، برخورم آن را يادداشت و بقصد تكميل ناقصي، در محل متناسب خود ياد كنم تا آن يادداشت در چاپ بعد، بعنوان استدراك چاپ پيش، جزء كتاب شود و مورد استفاده مطالعه كنندگان علاقه مند قرار گيرد.

اكنون چنان مي دانم كه، جلوگيري از ضياع و نابودي را، يادداشتهايي را، كه پس از چاپ جلد اول بر آن جلد تعليق شده بعنوان استدراك، در اين جلد بياورم اميد اين كه علاقه مندان باين گونه مطالب را خدمتي انجام يابد كه از آن استفاده و حظّي حاصل آيد.

اينك آن تعليقات استدراكي:

1- در صفحه 258، از چاپ دوم، جلد اوّل، در پايان بحث از «قطع يد» در سرقت، اين يادداشت ضميمه و تعليق شده است:

«احمد بن محمّد بن حنبل در كتاب «المسند» به اسناد از ابو اميّه مخزومي چنين حديث كرده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 40

«انّ رسول اللّٰه اتي بلصّ فاعترف و لم يوجد معه متاع. فقال له رسول اللّٰه، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، ما اخالك سرقت قال: بلي.- مرّتين او ثلاثا- قال:

«فقال: رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم: اقطعوه ثمّ جيئوا به. قال:

«فقطعوه ثمّ جاءوا به. فقال رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم: قل:

«استغفر اللّٰه و اتوب اليه. قال:

استغفر اللّٰه و اتوب اليه. فقال رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم: اللّٰهمّ تب عليه» 2- در صفحه 267، ذيل بحث از «تيمّم» چنين يادداشت شده است:

«ابن قيّم جوزي «1» در كتاب «زاد المعاد في هدي خير العباد» (جزء اول- صفحه 154) اين مضمون را آورده است:

«.. و عبد اللّٰه عمر در كارهاي ديني سخت مي گرفت و در اموري از راه تشديد مي رفت كه صحابه با آن موافق نبودند چنانكه در وضوء، درون چشم خود را مي شست به طوري كه در نتيجۀ اين كار، كور شد!. و در تيمّم بدو ضربت: يكي براي روي و ديگر براي دو دست تا مرفق تيمّم مي كرد و به يك ضربت اكتفاء نمي كرد و دو كفّ را كافي نمي دانست ليكن ابن عباس بر خلاف وي به يك ضربت براي روي و دو كفّ بسنده مي ساخت.

«ابن عمر اگر زن خود را مي بوسيد وضوء را بعد از آن واجب مي دانست و بوجوب وضوء فتوي مي داد و هر گاه اولاد خود را مي بوسيد بعد از آن مضمضه مي كرد و نماز مي خواند، و هر گاه در ميان نماز به ياد مي آورد كه او را نمازي ديگر بر ذمّه است فتوايش

______________________________

(1) «علامۀ حافظ شمس الدين ابو عبد اللّٰه محمد بن بكر زرعي دمشقي حنبلي معروف به ابن قيم جوزي» صاحب تأليفات بسيار (كتاب «اخبار النساء» هم از همين ابن قيم است) در سال ششصد و نود و يك 691 تولد و در سال هفتصد و پنجاه و يك 751 وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 41

اين بود كه آن نماز را تمام كند پس از آن نمازي را كه به يادش رسيده

به جا بياورد و از آن پس نمازي را كه در آن بوده اعاده كند..»

3- در صفحه 318 ذيل مسأله «لعان» چنين يادداشت شده است:

در اينجا بي مناسبت نيست آورده شود كه: در زمان جاهليّت گاهي مي شده است كه زنان مردان را طلاق مي داده و از ايشان جدا مي شده اند.

ابو الفرج اصفهاني در كتاب «الاغاني» (جزء 16) در ترجمۀ حاتم طائي، جواد مشهور عرب، قصه اي راجع به «ماويه»، زن او، و مادر عديّ بن حاتم، آورده كه خلاصۀ مفاد آن چنين است:

«مالك پسر عمّ حاتم بزن او «ماويه» گفت: با حاتم چه مي كني كه او هر چه بدست مي آورد نابود مي سازد و تلف مي كند و باين و آن مي بخشد پس اگر او را مرگ فرا رسد فرزندان خويش را بر قوم تو سربار خواهد ساخت؟ ماويه گفت: راست مي گويي حاتم چنين است.

«و در جاهليّت، مرسوم چنان بود كه گاهي زنان شوهران خويش را طلاق مي دادند و رها مي ساختند و طلاق ايشان بدين گونه بود كه اگر در چادري مويي مي بودند (خيمه هايي كه از مو مي بافتند و در باديه زير آن بسر چادري مي بردند) وضع آن را تغيير مي دادند بدين گونه كه اگر در آن رو به مشرق باز مي شد در را به جانب مغرب برمي گرداندند و باز مي كردند و اگر بسوي يمن مي بود به جانب شام، تغييرش مي دادند و چون مرد آن را دگرگون مي ديد مي فهميد كه زن او را رها ساخته و جدايي او را خواهان شده و طلاق گفته است:

«مالك پسر عمّ حاتم، زن او را كه از زيباترين زنان بود گفت: شوهرت حاتم را طلاق بده تا من كه مالم از او بيشتر و

براي تو بهترم ترا به نكاح در آورم و از تو و فرزندانت نگهداري كنم و اين گفته ها مكرر شد و تكرار آن، زن را بطلاق حاتم وادار ساخت پس وضع چادر را تغيير داد حاتم چون به نزد زن در آمد و وضع در خيمه را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 42

دگرگون يافت به فرزند خود، عديّ گفت.. (تا آخر قضيه كه صاحب اغاني آن را ياد كرده است).

4- در صفحه 350 از چاپ دوم در پايان بحث «قسامه» اين ياد داشت ضميمه شده است:

«محمد بن جرير طبري در تاريخ خود (جزء سيم صفحۀ 326) اين مضمون را آورده است:

«.. ابو شريح خزاعي از اصحاب پيغمبر، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، بود پس از اين كه از مدينه به كوفه منتقل شده تا بكار جهاد نزديك باشد. شبي بالاي بام بوده فرياد هم سايه را شنيده كه استغاثه مي كرده و ياري مي جسته پس بر خانۀ هم سايه مشرف شده ديده است چند تن از جوانان مردم كوفه، شبانه بر هم سايه در آمده و به او مي گويند: فرياد مكن يك ضربت بيش نيست كه ترا از زندگي آسوده سازيم پس او را كشتند.

ابو شريح بسوي عثمان به مدينه برگشت و چون اين خبر شيوع يافت «قسامه» پيدا شد (احدثت القسامة). و قول وليّ مقتول مورد اعتبار قرار گرفت تا بدان وسيله در آن زمان از كشتار گروهي از مردم جلوگيري بعمل آيد» «باز طبري (در همان صفحه) به اسناد از نافع بن جبير آورده كه نافع گفته است.

«قال عثمان: القسامة علي المدّعي عليه و علي أوليائه، يحلف منهم خمسون رجلا اذا لم تكن بيّنة، فإن نقصت قسامتهم، او

ان نكل رجل واحد، ردّت قسامتهم و وليها المدّعون و احلفوا فإن حلف منهم خمسون استحقّوا» در اين دو فقره، كه از طبري نقل شده، دو مطلب، مورد نظر است كه نبايد از اشارۀ به آن ها صرف نظر شود: يكي جملۀ «احدثت القسامة» كه در فقره نخست آمده و دوم جملۀ «القسامة علي المدّعي عليه» كه در قسمت دوم بعنوان حكم عثمان ذكر گرديده است.

خلاصۀ نظر اول: اينست كه آن جمله ظاهر است در اين كه پيش از آن واقعه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 43

و پيش از زمان خلافت عثمان «قسامه» نبوده و در آن زمان، حدوث يافته است و اين ظاهر، به اتفاق شيعه و سنّي درست نيست زيرا از روايات منقول در اين باب، كه بعضي از آنها نقل شده به خوبي آشكار است كه «قسامه» در زمان خود پيغمبر (ص) تشريع و، يا، حادث گرديده است.

ابن رشد اندلسي (محمد بن احمد بن محمد بن احمد بن رشد قرطبي- متوفي 595 ه. ق) در كتاب فقهي خود به نام «بداية المجتهد و نهاية المقتصد» روايتي به تخريج بخاري از سعيد بن عبيد طائي از بشير بن يسار و روايتي ديگر به تخريج ابو داود از ابو سلمة بن ابي عبد الرحمن و از سليمان بن يسار از رجالي از بزرگان انصار آورده كه در هر دو مسأله ادعاء انصار بر يهود در بارۀ كشتن مردي انصاري و اظهار پيغمبر (ص) سوگند ياد كردن يكي از دو طرف (بطور قسامه) آورده شده و از آن پس ابن رشد در بارۀ روايت دوم گفته است:

«و اين حديثي است «صحيح الأسناد» چه آن را راويان «ثقه»

از زهري از ابي سلمه روايت كرده اند» پس از آن گفته است: در زمان عمر نيز، مردي را از قبيلۀ جهينه پيش آمدي شده كه مرده و «وليّ دم» بر مردي از قبيلۀ بني سعد ادّعا كرده و عمر در اين باره «قسامه» را مطرح ساخته و بهر يك از دو طرف، پنجاه بار سوگند ياد كردن را ياد آوري كرده است.

پس حدوث «قسامه» بطور قطع، بر زمان عثمان مقدم است نه اين كه در زمان او احداث شده باشد.

خلاصه نظر دوم اين كه طبق روايات و نصوص از طرق شيعه، كه ملاك اتفاق فقيهان اين مذهب است در اين حكم، اين مسأله، كه به دماء ارتباط دارد، از اصل كلّي «البيّنة علي المدّعي و اليمين علي المدّعي عليه» كه مخصوص شده به اموال، به واسطۀ جلوگيري از فساد و كشتار، چنانكه در روايات به آن اشاره بلكه تصريح

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 44

شده، جدا گرديده و بر خلاف آن اصل، در اينجا ابتداء سوگند با مدّعي است و اگر او نخواهد و نپذيرد سوگند به «مدّعي عليه» متوجّه و بر عهدۀ او قرار مي گيرد ليكن بنا باين قسمت دوم كه منقول از طبري است عثمان امر سوگند را بعكس گفته و سوگند را از ابتداء بر «مدّعي عليه» متوجّه ساخته و در صورت نكول او حق سوگند را براي مدّعي گفته است.

سيّد علي صاحب «رياض المسائل»، معروف بشرح كبير، در مبحث قسامه، در بيان مناقشۀ «بعض الاجلّه» نسبت به اشتراط «اقتران الدّعوي باللّوث» چنين آورده «حيث قال (يعني بعض الاجلّة)، بعد نقل جملة الاخبار المتعلّقة بالقسامة، الدّالّة علي ثبوتها في الشريعة من طرق العامّة

و الخاصّة كالنّبويّ: البيّنة علي المدّعي و اليمين علي من انكر، الّا في القسامة» و الصّحيح عن القسامة: كيف كانت؟

فقال: «هي حقّ و هي مكتوبة عندنا و لو لا ذلك، لقتل النّاس بعضهم بعضا ثمّ لم يكن شي ء و انّما القسامة نجاة النّاس» و الصّحيح عن القسامة فقال: «الحقوق كلّها، البيّنة علي المدّعي و اليمين علي المدّعي عليه الّا في الدّم خاصّة» ابن رشد در مسألۀ «قسامه» چهار موضوع اصلي را مورد اختلاف دانسته است بدين قرار:

1- آيا حكم به «قسامه» واجب است؟

2- بنا بر وجوب، آيا كشتن واجب است يا ديه يا دفع مجرّد دعوي؟

3- در ياد كردن سوگندها آيا نخست بايد به مدّعيان، توجّه و از ايشان آغاز شود يا اين كه ابتداء از «مدّعي عليهم» شروع و به ايشان ياد كردن سوگند اظهار شود؟

و چند تن از اولياء لازم است سوگند ياد كنند؟

4- شبهه و «لوث» در مسألۀ «قسامه» چه گونه است؟

آن گاه در پيرامن يكان يكان از اين چهار به بحث پرداخته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 45

از جمله در بارۀ موضوع نخست چنين افاده و بحث كرده است:

«جمهور فقيهان امصار: مالك و شافعي و ابو حنيفه و احمد و سفيان و داود و ياران و پيروان اينان، و جز آنان، از فقهاء بلاد و امصار، وجوب حكم به «قسامه» را قائل شده اند و گروهي از علماء: سالم بن عبد اللّٰه و ابو قلابه و عمر بن عبد العزيز و ابن عليه حكم به «قسامه» را جائز ندانسته اند.

«دليل جمهور، حديثي است از پيغمبر (ص) در بارۀ حويصه و محيصه كه اهل حديث بر صحت آن اتفاق دارند گر چه ايشان را در

الفاظ آن، اختلاف است.

«دليل كساني كه حكم به آن را جائز ندانسته اند اينست كه قسامه با اصولي شرعي كه صحّت آنها مورد اتّفاق و اجماع است مخالفت دارد.

يكي از موارد مخالفت اين كه يكي از اصول مسألۀ شرعي اينست كه ياد كردن سوگند جز بر چيزي كه بطور قطع و يقين، معلوم يا بر وجه مشاهده و احساس، محسوس باشد جائز نيست پس اولياء دم كه قتل را نديده و قاتل را نشناخته اند، بلكه گاهي ايشان در شهري بوده اند و قتل در شهري ديگر، چه گونه بر آن سوگند ياد كنند؟

از اين رو بخاري (محمد بن اسماعيل- متوفي 256 ه. ق) از ابو قلابه روايت كرده كه عمر بن عبد العزيز روزي بار عام داد چون مردم بر او در آمدند گفت: در بارۀ «قسامه» چه مي گوييد؟ مردم گفتند: قصاص به قسامه را حق مي دانيم چه خلفاء، به قسامه عمل كرده اند.

«پس عمر از ابو قلابه پرسيده است: تو در اين باره چه مي گويي؟ او بعد از اظهار تعارف و تواضع گفته است:

«يا امير المؤمنين اگر پنجاه كس گواهي دهند بر مردي به اين كه وي در دمشق زنا كرده و خود نديده باشند آيا تو را راي چنان است كه او را رجم (سنگسار) كني؟ عمر پاسخ داده: نه. ابو قلابه گفته است: اگر پنجاه نفر در نزد تو بر مردي شهادت دهند كه در حمص دزدي كرده و او را نديده اند آيا تو دست آن مرد را با اين شهادت جدا مي كني؟ پاسخ داده است: نه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 46

«و در برخي از روايات است كه ابو قلابه گفته است:

«پس من به عمر

گفتم: از چه راه هر گاه كساني كه نزد تو هستند شهادت دهند كه كسي ديگري را در شهري ديگر كشته به چنين شهادتي حكم به قصاص مي كني؟

«عمر بن عبد العزيز پس از اين واقعه به عاملان خود در بارۀ «قسامه» نوشت كه اگر دو شخص عادل، شهادت دهند كه فلان شخص، قاتل است او را قصاص كنيد ليكن به شهادت پنجاه تن كه سوگند ياد كنند (قسامه) قصاص روا مداريد.

و از جمله موارد مخالفت قسامه با اصول شرعي اينست كه يكي از آن اصول مسلّم، اين اصل: «البيّنة علي من ادّعي و اليمين علي من انكر» و حكم قسامه با آن مخالفت دارد.

«و هم اين گروه كه با حكم قسامه موافق نيستند دلائل موافقان با آن را ردّ كرده و گفته اند:

«احاديث و رواياتي كه بر حكم پيغمبر (ص) به قسامه، مورد استثنا گرديده بر مدّعي دلالت ندارد. قسامه عملي بوده است در جاهليّت و پيغمبر از راه تلطّف خواسته است بفهماند كه بحسب اصول مقررۀ اسلامي آن عمل را لزومي نمانده و نيست از اين رو به انصار كه اولياء دم بوده اند گفته است: آيا پنجاه سوگند ياد مي كنيد. ايشان هم گفته اند: بر چيزي كه نديده ايم چه گونه سوگند ياد كنيم؟ پس پيغمبر گفته است:

در اين صورت يهود سوگند ياد مي كنند. انصار گفته اند: سوگند كساني را كه كافرند چه گونه مي توانيم به پذيريم؟

«باز مخالفان، در توضيح و تاييد نظر خويش گفته اند:

«اگر سنّت و حكم چنين بود كه با اين كه نديده اند سوگند ياد كنند پيغمبر (ص) ايشان را به آن امر مي كرد و تصريح مي نمود كه ياد كردن سوگند حكم و سنّت است.

«بنا بر

اين، آن احاديث و آثار در حكم به قسامه، صريح و نصّ نيست و تأويل

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 47

در آنها راه دارد پس اولي اينست كه در آنها تأويل بعمل آيد و اصول مسلّمه مورد عمل واقع گردد.

«قائلان به قسامه بويژه مالك را عقيده و راي اينست كه «قسامه» خود سنّت و حكمي است منفرد و مستقل كه «اصول» به وسيلۀ آن تخصيص يافته، مانند ديگر سنن و احكامي كه مخصّص بر آنها وارد مي شود و مخصوص مي گردند، مالك چنان گمان كرده كه حكم قسامه و مخصّص شدن آن بدين علّت است كه در موضوع «دماء» احتياط كامل بعمل آيد زيرا وقوع قتل فراوان است و اقامۀ شهادت بر آن كم و دشوار چه قاتل براي قتل جايهاي خلوت را برمي گزيند. پس حفظ «دماء» را سنّت و حكمي بايد كه بتواند تا حدّي قتل را محدود سازد.

«اين تعليل و توجيه مالك، به راهزنان و دزدان نقض شده چه بر آنان نيز اقامۀ شهادت دشوار است و حال اين كه نسبت به آنان قسامه تشريع نشده. و از اين رو است كه مالك شهادت مسلوبان را بر سالبان، با اين كه خلاف اصل است اجازه كرده است» و در پيرامن موضوع سيم، كه به بحث در اين موضع، از اين اوراق، ارتباط و مناسبت دارد، چنين افاده كرده است:

«كساني كه قسامه را پذيرفته و گفته اند به واسطۀ آن، استحقاق مال يا قصاص ثابت مي گردد اختلاف كرده اند كه سوگندهاي پنجاهگانه، كه در آثار و اخبار آمده نخست بر كدام يك از دو طرف: مدّعي يا مدّعي عليه، متوجه است شافعي و احمد و داود بن علي،

و جز اينان، گفته اند: نخست بايد به مدّعيان اجازه داده شود كه پنجاه سوگند ياد كنند ليكن فقيهان كوفه و بصره و بسياري از اهل مدينه گفته اند: بايد اوّل از «مدّعي عليهم» خواسته شود كه پنجاه سوگند ياد كنند.

«گروه نخست بحديث مالك از ابن ابي ليلي از سهل بن ابي حثمه و هم مرسلۀ مالك از بشير بن يسار اعتماد كرده و استناد جسته اند.

گروه دو مرا به آن چه بخاري از سعيد بن عبيد طايي از بشير بن يسار تخريج كرده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 48

اعتماد و استناد است چه در آن حديث آمده كه پيغمبر (ص) به انصار گفته است:

بيّنه اقامه كنيد، گفته اند: بيّنه نداريم. گفته است پس يهود سوگند ياد مي كنند. گفته اند ما به سوگند ايشان اعتماد نداريم و خرسندي نمي دهيم..

«و هم به آن چه ابو داود از سلمة بن ابو عبد الرحمن و از سليمان بن يسار از بزرگان انصار تخريج كرده كه رسول صلّي اللّٰه عليه و سلّم نخست بيهود گفته است: آيا پنجاه تن از شما پنجاه سوگند ياد مي كنيد؟ ايشان امتناع كرده اند پس به انصار گفته است: شما سوگند ياد كنيد. آنان گفته اند: آيا بر كاري كه ما نديده ايم سوگند ياد كنيم؟

«كوفيان نيز از عمر روايت كرده اند كه: سوگند را نخست به «مدّعي عليهم» متوجه ساخته و پس از اين كه ايشان نكول كرده و سرباز زده اند به «مدّعيان» گفته است:

سوگند ياد كنند. و چون ايشان هم از ياد كردن سوگند امتناع كرده. به نيمي از ديه به نفع مدّعيان حكم كرده است.

«اين دسته گفته اند: احاديث ما از آن احاديث كه بر تقديم مدّعيان در توجّه سوگند دلالت دارد

اولي است زيرا مطابق «اصل» است (اليمين علي المدّعي عليه) ابو عمرو گفته است: احاديث متعارض در اين باب، مشهور است».

5- در صفحه 224 راجع بعمل برأي يادداشتي بدين عبارت ضميمه شده است:

«طبري در تاريخ خود (جلد سيم صفحه 322) اين مضمون را آورده است:

«در سال 29 عثمان با مردم به حجّ رفت و در مني چادر زد، و اين نخستين بار بود كه عثمان در آنجا خيمه بر پا كرد، و نماز را هم در مني و هم در عرفه تمام خواند.

«واقدي، به اسناد از صالح مولي توأمه آورده كه گفته است:

از ابن عباس شنيدم كه گفت: نخستين بار كه مردم آشكارا در بارۀ عثمان به سخن در آمدند اين بود كه او به هنگام خلافت خود نماز را در مني دو ركعت (قصر) مي خوانده تا سال ششم خلافتش كه نماز را «تمام» گزارده پس بسياري از اصحاب پيغمبر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 49

اين كار را بر او عيب گرفته و عيبجويان در اين باره سخن به طعن گفته اند تا اين كه علي و گروهي كه با وي بوده اند نزد او رفته اند و علي به او گفته است:

«به خدا سوگند امري تازه پديد نيامده و عهدي از پيش موجود نبوده و تو خود مي داني و ديدي كه پيغمبر (ص) در «مني» نماز را بدو ركعت مي گزارد و بعد از رحلت وي ابو بكر و عمر، و تو خود نيز مدتي از سالهاي اوّل خلافت خويش بر آن قرار بودي اكنون نمي دانم چرا چنين كردي؟ عثمان گفت: «رأي رأيته» اين عقيده و رأيي بوده است از من».

و هم طبري (در همان جلد و همان صفحه)،

بنقل از واقدي، به اسناد، اين مضمون را آورده است:

«عثمان، در مني، نماز را به چهار ركعت با مردم گزارد. پس كسي به نزد عبد الرّحمن بن عوف رفت و گفت: آيا مي بيني برادر ترا كه نماز را با مردم به چهار ركعت (تمام) خواند؟. عبد الرّحمن نماز را با اصحاب و ياران خود بدو ركعت (شكسته) گزارد و پس از اداء نماز بر عثمان در آمد و بوي گفت: آيا تو در اين مكان با پيغمبر (ص) بدو ركعت نماز را اقامه نكردي؟ گفت: چرا. گفت: آيا با ابو بكر و، بعد از او، با عمر چنين نماز نگزاردي؟ پاسخ داد: چرا. گفت: آيا مدّتي از ابتداء خلافت خود بر همان روش نبودي و بدان و تيره عمل نكردي؟ پاسخ داد: چرا.

«آن گاه عثمان به عبد الرحمن گفت:

«اكنون تو بشنو: مرا خبر دادند كه سال گذشته برخي از مردم يمن و از مردم جفا كار و از مردم جفا پيشه گفته اند: نماز براي مقيم دو ركعت است ببينيد پيشواي شما عثمان، نماز را دو ركعت خواند.

«بعلاوه من در مكه اهل و خانواده دارم. از اين روي رايم بر اين قرار يافت كه نماز را به چهار ركعت بگزارم تا مردم به شبهه نيفتند و راه خطا پيش نگيرند.

«و ديگر اين كه من در مكّه زن گرفته ام. و هم اين كه مرا در طائف دارايي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 50

و مال است و بسا كه به آن جا بروم پس در آغاز خلافت خود نماز را شكسته و «قصر» مي خواندم و اكنون «تمام» مي خوانم.

«عبد الرحمن گفت:

«آن چه بهانه آوردي در خور پذيرفتن نيست:

«امّا اين كه گفتي:

از مكه زن گرفته اي درست نيست چه زن تو با تو در مدينه است و بهر جا بخواهي او را مي بري و در هر جا ساكن شوي او را نگه مي داري.

«و امّا اين كه گفتي: در طائف مال داري، پس ميان تو و طائف سه شبانه روز راه است و تو از اهل طائف نيستي.

«و امّا اين گفتۀ تو: كه مردم يمن و غير ايشان، چون از حج بر مي گردند مي گويند:

اين عثمان پيشواي ما است كه نماز را بدو ركعت مي گزارد، با اين كه مقيم است، بهانه و عذري است نادرست چه پيغمبر (ص) كه بر او وحي مي شد و در زمان او اهل اسلام به كثرت اين زمان نبودند و هم بعد از او ابو بكر نماز را بدو ركعت گزاردند و عمر هم كه در زمان وي اسلام توسعه يافته بود تا روزي كه در گذشت نماز را در اين مكان قصر (شكسته) به جاي آورد.

«عثمان گفت: «هذا رأي رأيته» اين راي و عقيده من است.

«پس عبد الرحمن از نزد عثمان بيرون رفت و ابن مسعود را ديد و ابن مسعود از او پرسيد: آيا عثمان آن چه را مي دانست تغيير داد؟ عبد الرحمن گفت: نه. ابن مسعود گفت: پس من چه بايد بكنم؟ پاسخ داد: به آن چه خود مي داني عمل كن. ابن مسعود گفت: اختلاف و مخالفت به ميان مي آيد و آن پسنديده نيست، من شنيدم عثمان نماز را با مردم به چهار ركعت (تمام) گزارده من هم با اصحاب و ياران خويش به چهار ركعت نماز را به جاي آوردم! «عبد الرحمن گفت: من هم كار عثمان را شنيدم ليكن

نماز را با اصحاب و ياران خود دو ركعت (قصر) خواندم و اكنون من نيز چنان خواهم كرد كه تو كرده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 51

و مي گويي پس با وي بهمان چهار ركعت نماز خواهم خواند!!» اين آراء سه گانه آن هم از خليفه و دو تن از بزرگترين صحابه، آن هم با آن طرز استدلال، از نظر فقهي و طرز تفكر ديني بسيار قابل توجّه و در خور تأمّل است.

6- در صفحه 774 در پايان بحث از عمل به «رأي» اين عبارت را يادداشت كرده ام:

«در تاريخ بغداد تأليف حافظ ابو بكر احمد بن علي، خطيب بغدادي (متوفي به سال 463 ه. ق) در طيّ ترجمۀ اسحاق بن نجيح ملطي به اسناد از نافع از ابن عمر آورده شده كه گفته است: قال رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم:

«من قال في ديننا برأيه فأقتلوه»، كسي كه در دين اسلام چيزي را از «رأي» خود بگويد وي را بكشيد».

7- در صفحه 492 (ذيل بيان عظمت مقام اسلام) يادداشتي چنين نوشته ام:

«در كتاب «مجمل التّواريخ و القصص» كه مؤلّف آن، تاريخ را تا سال پانصد و بيست (520)، كه شايد عمر او در آن سال به پايان آمده، نوشته، و ظاهرا اهل اسدآباد همدان بوده و از نسخۀ منحصر به فرد آن كتاب، كه در پاريس است، عكس برداري شده و به تصحيح محمد تقي بهار (ملك الشعراء) در تهران به چاپ رسيده چنين آورده شده است.

«فصل: اندر حوادث بعد از هجرت- السّنة الاولي:

«اندر اين سال اوّل از هجرت، پيغامبر عليه السّلام سلمان فارسي را بخريد و من شرح آن بگويم تا تكراري نبايد كرد.

«چنين خوانده ام در

تأليف حمزة بن الحسن، خداوند تاريخ، كه گويند:

«سلمان به اصل از اصفهان بوده، از ديه جيان (جي) و نام او ماهبذ بن بدخشان بن آذرجشنس «1» بن مرد سالار بود و نسب او تا به منوچهر ملك عجم بكشد پس از

______________________________

(1) مصحح، اين كلمه را معرب «آذر گشسب» دانسته.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 52

جهت كاري كه بر دست وي برفت كه به زبان پارسيان «مرگ ارژان» «1» خوانند يعني موجب كشتن، بگريخت و نيارست در ملك عجم بودن، به شام افتاد به دير راهبي و با ايشان از دين مجوس به ترسايي در آميخت و از اين صومعه به ديگري مي رفت در آن بيابان، تا حادثه اي افتادش و جهودي به بندگي بداشتش، نام او عثمان بن الاشهل، چون پيغامبر هجرت كرد او را بخريد از آن جهود و آزاد كرد و عهدي نوشت به خطّ علي بن ابي طالب عليه السّلام، و اين نسخت آنست، لفظ بلفظ.

«بسم اللّٰه (هكذا) هذا ما افدي به محمّد بن عبد اللّٰه [رسول اللّٰه] سلمان الفارسيّ من عثمان بن الاشهل اليهوديّ ثمّ القرظيّ بغرس ثلاثمائة نخلة و اربعين أوقية «2» ذهبا و قد بري ء محمّد بن عبد اللّٰه [رسول اللّٰه] لثمن سلمان الفارسيّ.

و ولاؤه لمحمّد بن عبد اللّٰه [رسول اللّٰه] و اهل بيته لا سبيل علي احد علي سلمان.

شهد علي ذلك ابو بكر بن ابي قحافة و عمر بن الخطاب و حذيفة بن سعد بن اليمان و ابو ذر الغفاري و المقداد بن الاسود و بلال مولي ابي بكر و عبد الرّحمن بن عوف. و كتب عليّ بن ابي طالب [يوم الاثنين] في جمادي الأولي من سنة [مهاجر] محمّد بن

عبد اللّٰه رسول اللّٰه» «و سلمان فارسي را برادر زاده اي بود نام او ماه آذر بن فرّوخ بن بدخشان و تخمۀ ايشان بشيراز است و عهدي دارند از پيغامبر هم بخط امير المؤمنين علي، بر اديم سفيد نوشته و خاتم پيغمبر و ابو بكر و عمر و عثمان و علي عليه السّلام بر آنجا نهاده و اگر چه اين عهد به سال نهم بود از هجرت بدين جايگاه ثبت كرده شد تا از يك روي باشد.

______________________________

(1) مصحح نوشته است «ظ: «مرگ ارژان» بمعني مرگ ارزاني است يعني مستحق للموت و اين يكي از لغات مذهبي زرتشتيان است و گناهاني بوده كه به مرگ ارزاني مي انجاميده است.

(2) «اوقيه چهل درم قال الجوهري-: «هكذا كان في ما مضي فاما اليوم في ما يتعارفه الناس و يقدر عليه الاطباء فالاوقية، استار و ثلثا استار» (صراح اللغة).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 53

«ذكر عهد برادرزادۀ سلمان فارسي و اين نسخت آنست بخط عليّ بن ابي طالب كرّم اللّٰه وجهه، لفظا بلفظ:

«بسم اللّٰه الرّحمن الرّحيم. هذا كتاب من محمّد رسول اللّٰه، صلّي اللّٰه عليه و سلّم «1» سأله سلمان وصيّة بأخيه، ماهاذر فرّوخ و اهل بيته و عقبه من بعد ما تناسلوا، من اسلم منهم و من اقام علي دينه، سلم اللّٰه (؟):

احمد إليك، الّذي أمرني أن أقول: لا اله الّا هو وحده لا شريك له: اقولها و آمر النّاس بها و انّ الخلق خلق اللّٰه و الامر كلمة اللّٰه خلقهم و أماتهم و هو ينشرهم و اليه المصير، و انّ كلّ امر يزول، و كلّ شي ء يبيد و يفني، و كلّ نفس ذائقة الموت، من آمن باللّٰه و رسوله كان

له في الآخرة دعة الفائزين، و من اقام علي دينه تركناه فلا اكراه في الدّين.

«فهذا كتاب لأهل بيت سلمان: انّ لهم ذمّة اللّٰه و ذمّتي علي دمائهم و أموالهم في الأرض الّتي يقيمون فيها، سهلها و جبلها و مراعيها و عيونها [غير] مظلومين و لا مضيّق عليهم.

«فمن قرء عليه كتابي هذا، من المؤمنين و المؤمنات، فعليه ان يحفظهم و يكرمهم و يسرّهم و لا يتعرّض [لهم] بالأذي و المكروه. و قد رفعت عنهم جزّ النّاصية «2» و الجزية و الخمس و العشر، إلي سائر المؤن و الكلف.

«ثمّ ان سألوكم فاعطوهم، و ان استعانوا بكم فأعينوهم،

______________________________

(1) شايد اين دو سطر تا «احمد إليك..» جزء نامه نبوده و صاحبان نامه يادداشتي را برأي خود بر آن افزوده اند. چنانكه «سلم اللّٰه» آخر اين دو سطر كه مصحح علامت استفهام (؟) بر آن گذاشته است يا اين كه «سلم اليه» و متمم و خاتم دو سطر بوده يا اين كه «بسم اللّٰه» بوده كه فاتح عهدنامه و اصل عهدنامه از آنجا باشد.

(2) آيا چنين حكمي در زمان پيغمبر (ص) بوده و مورد عمل هم شده كه بموجب اين عبارت از كسان سلمان، موضوع و مرفوع شده؟ بتحقيق و تفحص نيازمند است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 54

و ان استجاروا بكم فأجيروهم، و ان أساءوا فاغفروا لهم، و ان أسي ء عليهم فامنعوا عنهم، و لهم ان يعطوا من بيت مال المسلمين في كلّ سنة مائتي حلّة في شهر رجب و مائة في الأضحيّة، فقد استحقّ سلمان ذلك منّا، و لأنّ فضل سلمان علي كثير من المؤمنين، و انزل في الوحي عليّ «انّ الجنّة إلي سلمان اشوق من سلمان إلي الجنّة»، و

هو ثقتي و اميني و تقيّ و نقيّ [و] ناصح رسول اللّٰه و المؤمنين و سلمان منّا اهل البيت.

«فلا يخالفنّ احد هذه الوصيّة في ما أمرت، من الحفظ و البرّ، لأهل بيت سلمان و ذراريهم، من اسلم منهم و من اقام علي دينه.

«و من خالف هذه الوصيّة فقد خالف اللّٰه و رسوله، و عليه اللّعنة إلي يوم الدّين، و من أكرمهم فقد اكرمني، و له عند اللّٰه الثّواب و من آذاهم فقد آذاني و انا خصمه يوم القيامة، جزاؤه نار جهنّم و برئت منه ذمّتي، و السّلام عليكم.

«و كتب عليّ بن ابي طالب به امر رسول اللّٰه في رجب سنة تسع من الهجرة. و حضر ابو بكر و عمر و عثمان و طلحة و الزّبير و عبد الرّحمن و سعد و سعيد و ابو ذر و عمّار و عيينة و بلال و المقداد و جماعة اخر من المؤمنين» «و از آن پس سلمان در خلافت عمر خطّاب، رضي اللّٰه عنه، امير مدائن گشت و به جايگاه كسري بنشست چنانكه گفته شود به جايگاه، و اين عهد در دست فرزندان ايشان هنوز به جا است.

«و پس شنيدم از معتمدي معروف كه از جملۀ ايشان يكي را به اشخاص (احضار) در عهد سلطان محمّد (پسر ملك شاه)، رحمة اللّٰه عليه، به اصفهان آوردند از شيراز به مبلغي مال و حوالتها كه بر وي بود پس از سلطان خلوت خواست و اين عهد كه ذكر كرده شد هم چنان بر اديم، سلطان را داد تا بخواند و آن را ببوسيد و بگريست و اين مرد را بسيار چيز داد و به خانۀ خويش باز فرستاد و آن را

نسخت باز گرفت و اصل به جايگاه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 55

باز دادند. و ما اكنون بر احوال و حوادث از اول هجرت باز رويم تا سنۀ عشرين و خمسمائة در نسق، خلفا من بعد خلف» نويسندۀ اين اوراق را در صحت نسبت اين دو سند (سند خريداري سلمان و عهدنامۀ توصيه) از جهاتي ترديد و تأمل مي بوده چنانكه در يكي از نوشته هاي خود بدانها اشاره كرده است يكي از آن جهات، تاريخي است كه در اين دو نامه بكار رفته (تاريخ هجري) چه بحسب مسموع و گفتۀ معروف، تعيين تاريخ هجري را از زمان عمر، و به فرمان او، مي دانست ليكن در تاريخ طبري (جزء دوم صفحه 110) چنين آمده است:

«و لمّا قدم رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم، المدينة امر بالتاريخ.. فكانوا يؤرّخون بالشّهر و الشّهرين من مقدمه إلي ان تمّت السّنة. و قيل: انّ اوّل من امر بالتاريخ في الإسلام عمر بن الخطّاب».

بنا بر اين با وجود اين سند قول به اين كه وضع و تعيين تاريخ هجري از زمان پيغمبر (ص) بوده نه از زمان عمر تأييد و تقويت مي شود.

شايد به جا باشد در بارۀ اين عهدنامه، كه اگر ثابت شود مطالبي فقهي را شامل است، مطلب زير نيز مورد توجه مطالعه كنندگان اين اوراق قرار گيرد:

چند سال پيش كه «مجمل التواريخ» را نديده بودم و از اين موضوع جز مسموعي مجمل اطلاعي نداشتم به مناسبت شب عيد غدير در خانۀ يكي از علاقه مندان بإحياي آن، جشني اقامه شده بود به خواهش و اصرار وي من هم توفيق حضور در آن جشن نصيبم شد خداوند خانه حاضران را معرفي مي كرد

از جمله كسي را به نامي پارسي (شايد هرمز يا سهراب) بعنوان «زرتشتي» معرّفي كرد. گفتم: ناچار از راه دوستي به صاحبخانه نه دلبستگي به جشن، در آن شركت كرده و حاضر شده اي پاسخ داد: نه، بلكه صرفا از راه علاقه به علي عليه السّلام، و دلبستگي بدين جشن كه به نام آن بزرگمرد بر پا شده به اين جا آمده ام. با شگفتي پرسيدم چطور؟ گفت: من از نسل كساني هستم كه پيغمبر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 56

اسلام، به رعايت خاطر سلمان وصيّت و سفارش ايشان را بعموم مسلمين كرده و عهدنامه اي در اين زمينه براي آنان نوشته و آن عهدنامه بخط عليّ (ع) و هم اكنون در نزد ما موجود و در شيراز است.

آن شب و در آن مجلس اين سخن را سرسري گرفتم و چون مجلس به واسطۀ رفت و آمد و نشست و برخاست جمعيّت وضعي ثابت نمي داشت بيش از اين در اين موضوع سخن به ميان نيامد.

تصادف را پس از سالياني چند كه اين موضوع را در «مجمل التّواريخ» ديدم خواستم آن شخص را بهتر بشناسم تا بيشتر تحقيق كنم و شايد موفّق گردم عين آن را هم مشاهده و زيارت نمايم ليكن، با اسف فراوان، اين كار مقدر نبوده و ميسور نشد چه صاحب خانه كه آن شخص را مي شناخت در گذشته و وفات يافته بود، نام و عنوان شخص زرتشتي را هم به ياد نسپرده بودم تا بطور مستقيم با خود او مذاكره كنم و مطلب را روشن سازم.

اينك اين را در اينجا ياد كردم بدين اميد كه شايد كساني علاقه مند اين موضوع را پي گيري كنند و توفيق ايشان

را رفيق گردد و اين موضوع را روشن سازند و عهدنامه را اگر قدمت و نسبت و صحّت آن احراز شود به چاپ برسانند تا همگان، و بخصوص اهل علم و علاقه مندان، آن را مورد مطالعه و استفاده قرار دهند.

8- در صفحه 517 ذيل نقل قول شهيد اوّل از «القواعد و الفوائد» در بارۀ اين كه تصرّف پيغمبر (ص) بر يكي از سه وجه است يادداشت زير را افزوده ام:

«ابن قيّم جوزي در جلد اول از كتاب «زاد المعاد في هدي خير العباد» خود (صفحه 454- ذيل «غزوة حنين» و تسمّي «غزوة اوطاس» و تسمّي ايضا «غزوة هوازن» لأنّهم الّذين اتوا لقتال رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم-) اين مضمون را آورده است:

«.. و در اين غزوه پيغمبر (ص) گفته است: «من قتل قتيلا، له عليه بيّنة، فله سلبه».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 57

آن گاه ابن قيّم اختلاف فقيهان را در اين مسأله نقل كرده پس از آن چنين افاده كرده است:

«و مأخذ نزاع فقيهان، اين است كه نبيّ، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، «امام» و «حاكم» و «مفتي» بوده در حالي كه رسول مي بوده است.

«پس گاهي به منصب رسالت حكمي مي گفته اين حكم قانوني عامّ و دستوري كلّي است تا روز رستاخيز چنانكه گفته است: «من احدث في أمرنا هذا، ما ليس منه فهو مردود» و هم گفته است: «من زرع في أرض قوم بغير اذنهم فليس له من الزّرع شي ء و له نفقته» و مانند حكم آن حضرت به شاهد و سوگند و شفعه، در چيزي كه تقسيم نشده و مشاع است.

«و گاهي به منصب فتوي مي گفته مانند اين كه به هند دختر عتبه

زن ابو سفيان هنگامي كه از خساست و سخت گيري شوهرش، ابو سفيان، به پيغمبر شكايت برده و گفته است به اندازۀ كافي به او خرج نمي دهد، گفته است: «خذي ما يكفيك و ولدك بالمعروف» پس اين گفته است نه حكم زيرا ابو سفيان را نخواسته و از او پاسخ ادعاء هند را نپرسيده و از هند هم بيّنه طلب نكرده است.

«و گاهي به منصب امامت مي گفته پس در آن وقت و در آن مكان و با آن اوضاع و احوال مصلحت امّت را در آن، ديده كه گفته است و در اين مورد پيشوايان بعد از او را لازم است كه آن گفته را به اقتضاي مصلحت امّت زمانا و مكانا و حالا رعايت كنند چنانكه پيغمبر (ص) رعايت كرده بود.

«از اين رو است كه پيشوايان بعد، در بسياري از مواضع كه از پيغمبر اثري رسيده باختلاف گرائيده اند مانند گفتۀ پيغمبر (ص) «من قتل قتيلا «1» فله سلبه» كه آيا به منصب امامت گفته تا حكم آن متعلق به پيشوايان و باختيار ايشان باشد يا به منصب رسالت و نبوّت تا قانون و شرعي كلّي باشد و هم چنين در گفتۀ ديگر پيغمبر (ص)

______________________________

(1) جملۀ «له عليه بينة» در اين نقل آورده نشده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 58

«من احيي ارضا ميتة فهي له» كه آيا حكمي است كلي، و قانوني است عام، خواه اذن امام در آن باشد يا نباشد، يا اين كه راجع و مربوط است به امامت پس احياء كنندۀ زمين موات بي اين كه از امام اذن داشته باشد آن را مالك نمي شود..»

و در صفحۀ 456 از همان جلد اين مضمون

را گفته است:

«قول پيغمبر، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، «فله سلبه» دليل است بر اين كه در سلب «خمس» نيست و خود پيغمبر (ص) باين مطلب آنجا كه، سلمة بن اكوع كه كسي را در جنگ كشته بود، گفته است «له سلبه اجمع» تصريح كرده است.

«و در اين مسأله سه مذهب است:

«يكي همين كه «سلب» را خمسي نيست.

«دوم اين كه «سلب» هم مانند «غنيمت» است و بايد خمس آن داده شود.

«سه ديگر اين كه امام اگر آن را زياد بداند «خمس» مي گيرد و اگر كم ببيند خمس از آن بر نمي دارد و اين عقيده و قول اسحاق است و عمر بن خطاب چنين كرده است، چه سعيد در «سنن» خود از ابن سيرين روايتي كرده كه براء بن مالك در بحرين با مرزبان مرازبه مبارزه كرد و او را با نيزه طعنه زد و كمر او را شكست و دست برنجنها و «سلب» او را گرفت. پس هنگامي كه عمر نماز ظهر را خوانده و در خانه بود براء بر او در خانه اش درآمد عمر گفت: ما از اين پيش سلب را خمس بر نمي داشتيم ليكن «سلب» براء را بها سنگين و گران است و من از او خمس بر مي دارم. اين نخستين «سلب» بود كه در اسلام از آن خمس برداشته شده و قيمت آن به سي هزار رسيده است.

«و قول اوّل اصحّ است چه پيغمبر از «سلب» خمس برنداشته و گفته است:

«همۀ آن از آن سالب است» و سنّت پيغمبر (ص) بر اين جاري بوده و هم سنّت ابو بكر صدّيق، پس از پيغمبر (ص)، و آن چه را عمر به جا آورده

و خمس بر داشته و اظهار عقيده كرده اجتهاد او بوده كه راي و عقيده اش بدان رسيده است. و ما رآه عمر اجتهاد منه ادّاه اليه رأيه»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 59

از اين دو قسمت كه در اينجا نقل شد چند مطلب فقهي دانسته مي شود:

1- اتفاق ميان علماء شيعه و سنّي در اين كه تصرف پيغمبر را سه وجه است.

2- اين كه منشأ اختلاف در برخي از مسائل صغروي و مصداقي است نه كبروي و مفهومي.

3- اين كه علماء تسنّن «اجتهاد» و «رأي» را حتّي در برابر نصّ جائز و روا دانسته اند و اين مطلب سيّم را در زمان خلفاء، مصاديق متعددي نقل شده كه از آن جمله است قضيۀ خالد وليد و قتل او مالك بن نويره را و نزديكي وي با زن مالك در زمان خليفۀ اول كه خليفه اين اعمال را به تاويل و «اجتهاد» تصحيح و تصويب كرده، و از آن جمله است مسألۀ «تراويح» و «متعه» و همين مسألۀ «خمس سلب» كه «اجتهاد» خليفۀ دوم آنها را دريافته و از آن جمله است مسألۀ «اتمام نماز» در «مني» كه خليفۀ سيم به آن «رأي» داشته و اجتهاد كرده است.

9- در صفحه 532 در ذيل هشتمين موردي كه براي نمونۀ موارد مراجعه به علي (ع) و متابعت از عقيده و نظر او آورده شده (مسألۀ غسل) چنين نوشته ام:

«تبصره

: برخي از علماء در اين عبارت كه از علي (ع) نقل شده «أ توجبون عليه الرّجم و الحدّ و لا توجبون.. الخ چنين پنداشته اند كه علي (ع) از راه قياس استدلال كرده پس قياس در نزد علي (ع) اعتبار داشته كه به

آن استناد كرده است ليكن اين پندار را اعتبار نيست چه علي (ع) حكم اين مورد را از پيغمبر (ص) آموخته و مي دانسته و به استناد آن، نه به استناد قياس اين تعبير را آورده است.

امام احمد بن محمد بن حنبل در كتاب «المسند» (جزء پنجم)، به اسناد از رفاعة بن رافع، كه از بيعت كنندگان عقبه و از اهل بدر بوده، اين مضمون را حديث كرده است:

«رفاعه گفته است:

«نزد عمر بودم به او گفته شد كه زيد بن ثابت در مسجد نشسته و مردم را فتوي مي دهد و برأي خود در بارۀ كسي كه جماع بكند و انزال نشود با مردم سخن مي گويد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 60

عمر گفت زيد را بياورند چون آوردند بوي گفت:

«اي دشمن خويش! تو بدان پايه رسيده اي كه در مسجد پيغمبر به مردم فتوي بدهي و رأي خود را به ايشان به گويي؟

زيد گفت: من راي خود نگفته و بنظر خويش فتوي نداده ام بلكه آن چه را عموهايم از پيغمبر حديث كرده اند به مردم گفتم.

عمر گفت: كدام عمويت؟ پاسخ داد: ابيّ بن كعب.

پس عمر به رفاعه نگريسته و گفته است: ابن جوان، يا اين پسر، چه مي گويد؟.

آن گاه عمر مردم را جمع كرد و جز دو تن: عليّ بن ابي طالب و معاذ بن جبل كه گفتند: «اذا جاوز الختان الختان وجب الغسل» ديگران اتفاق كردند كه «الماء لا يكون الّا من الماء».

پس علي به عمر گفت: همانا داناترين كس باين مسأله زنان پيغمبر هستند.

عمر نزد حفصه دختر خود، فرستاد او گفت: نمي دانم. پس به نزد عائشه فرستاد. او گفت: «اذا جاوز الختان، الختان وجب الغسل»..

پس جملۀ منقول از علي

(أ توجبون..) در مقام نكوهش و تأكيد است نه در مقام استدلال به قياس.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 61

4- باز گويي فهرست مطالب

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 62

تذكار فهرست مطالبي كه پيش از ورود بمباحث جلد سيم مناسب مي نمود بعنوان «استدراك» آورده شود ياد گرديد اينك جلد سيم اين اوراق آغاز مي گردد.

براي اين كه خوانندۀ اين اوراق در آغاز مطالعۀ اين جلد، اگر اصلا جلد اول را نديده و يا ديده و به ياد ندارد، از سرگرداني مصون بماند و رشتۀ مطالب جلد اول در نظر و فكرش، بمباحث اين جلد مربوط و بهم پيوسته گردد و هم براي اين كه نويسندۀ اين اوراق را تذكره و يادداشتي حاضر و زير نظر باشد و تكرار مراجعه را به جلدهاي پيش، نيازي پيش نيايد يا مطلبي لازم ساقط نگردد و امري بي ثمر مكرّر نشود به جا است كه در اينجا فهرست مطالب جلد اول بطور خلاصه ثبت گردد.

در جلد اول، نخست بعنوان «مقدمه» سبب اقدام باين تأليف و خصوصياتي كه در آن منظور گرديده و از آن پس تشريح علل چهارگانۀ «قانون» و اغراض مترتبۀ بر آن و فعل و انفعال تكاملي آن با «اجتماع» و ضرورت وجود قانون، و برتري آن، به اعتبار علل ياد شده، از حيث كمال آنها، و در آخر «تعريف» فنّ «ادوار فقه» و «موضوع» و «غرض» آن آورده شده است.

پس از اتمام «مقدّمه» بمباحث اصلي پرداخته و مباحث اصلي و اساسي بدو مبحث، در دو «دوره» تقسيم گرديده است: دور اوّل، «دور تشريع»، و دور دوّم، «دور تفريع» اصطلاح دور تشريع براي آن زمان وضع گرديده كه فقه را پايۀ اساسي نهاده شده

يعني احكام فقهي از شارع، صدور يافته است.

دور اول، تحت دو عنوان: نخست «از بعثت تا هجرت» و دوم «از هجرت تا رحلت» مورد بحث قرار گرفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 63

در زير عنوان اول، احكام صادرۀ در مكّه، كه از همۀ آنها مهمتر نمازهاي روزانه است، استقصاء شده و مناسبات آنها بيان گرديده است و در زير عنوان دوم احكام صادرۀ در مدينه و اسباب و مناسبات آنها آورده شده است و احكامي از قبيل «ديه» و «قصاص» و «افزايش نماز در حضر» و «ميراث» و «اذان نماز» و «تحويل قبله» و «روزۀ ماه رمضان» و «زكات فطر» و «جهاد» و «غنائم» و «خمس» و «نماز اضحي» و «وصيّت» و «حرمت خمر» و «وجوب حجّ» و غير اينها ياد گرديده و گاهي تعليل و توجيه نسبت بخصوصيات برخي از آنها بعمل آمده است.

دور دوم، كه به مناسبت استنباط فروع از اصول مقررۀ دور اوّل عنوان «دور تفريع» براي آن اصطلاح گرديده، به چهار «عهد» اصلي انقسام يافته است: «عهد صحابه» تا سال چهلم هجري، «عهد تابعان» و اتباع تابعان و تابعان اتباع تا زمان «غيبت صغري» (سال دويست و شصت 260 هجري قمري) «عهد نوّاب اربعه» و سفراء چهارگانه تا «غيبت كبري» (سال سيصد و بيست و نه 329 هجري قمري) و «عهد غيبت كبري» تا عصر حاضر (قرن چهاردهم هجري).

در «عهد صحابه» ابحاثي از اين قبيل آورده شده: «تعيين مدّت اين عهد، از لحاظ ادوار فقه، حالت عمومي در اين عهد- جمع قرآن و سنّت پيدا شدن «رأي» و «مشاوره»، كه «قياس» و «اجماع» را مي توان تا حدّي مولود از آن دو،

و مرحلۀ تكامل فنّي و صناعي آنها دانست- فقيهان مشهور عهد صحابه- خصوصيات و مميّزات عهد صحابه، و از آن جمله ده خصوصيّت آورده شده كه آخر آنها پديد آمدن خوارج و چگونگي تفقّه آنان و بر شمردن برخي از فقيهان و امامان به نام ايشان بوده است.

اينها مباحثي است كه در جلد اول طرح و در بارۀ آنها بحث شده و مي توان فهرست مجمل فوق را با تغييري ديگر بوضع زير تحرير و تنظيم كرد:

تاريخ «ادوار فقه» در دور دوم (دور تفريع) بر چهار عهد اصلي اشتمال دارد بدين قرار:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 64

1- عهد صحابه (تا سال چهلم هجري قمري) 2- عهد تابعان و اتباع تابعان و تابعان اتباع تا زمان غيبت صغري (سال دويست و شصت 260 هجري قمري) 3- عهد نوّاب اربعه و سفراء چهارگانه تا غيبت كبري (سال سيصد و بيست و نه 329 قمري هجري) 4- عهد غيبت كبري تا عصر حاضر (زمان تأليف اين اوراق- نيمه دوم قرن 14 هجري قمري) از چهار عهد ياد شدۀ فوق، عهد دوم و عهد چهارم شايسته مي نموده است كه به اعصار و ادواري انقسام يابد باين گونه كه عهد دوم بدو عصر (يا دوره) زير منقسم شود:

1- تا آخر زمان صادقين عليهما السلام (سال يك صد و چهل و هشت 148 قمري- سال وفات حضرت صادق) 2- از زمان وفات حضرت صادق (ع) (سال 148 تا آغاز غيبت صغري (سال دويست و شصت 260) و عهد چهارم به چهار عهد زير:

1- از آغاز غيبت صغري تا زمان شيخ الطّائفه، شيخ طوسي (متوفّي به سال چهار صد و شصت 460 قمري)

2- از زمان شيخ طوسي تا زمان علّامۀ حلّي (متوفّي به سال هفتصد و بيست و هشت هجري قمري) 3- از زمان علّامۀ حلّي تا عصر آقا باقر بهبهاني (متوفّي به سال يك هزار و دويست و هشت 1208 قمري) 4- از زمان آقا باقر بهبهاني تا زمان تسويد اين اوراق (يك هزار و سيصد و شصت و شش 1366 هجري قمري) اينست آن چه در جلد اوّل براي استيفاء بحث از «تاريخ ادوار فقه» مورد توجّه بوده و نقشۀ استيفاء مباحث اين فنّ ابداعي بر آن اساس، تصوّر و طرح گرديده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 65

در جلد دوم، كه به حقيقت مكمّل جلد اوّل و مستدرك آنست، مطالبي نسبت به متن اعصار و عهود آورده نشده بلكه آياتي از قرآن مجيد، كه به احكام و مدارك فقهي آنها ارتباط دارد، به شيوه و روش كتبي، كه باين نظر و براي اين كار تأليف يافته، آورده و استيفاء شد تا دورۀ تشريع و مرحلۀ صدور احكام، دست كم، از لحاظ مدارك قرآني آنها كه اساس و اصل ديانت و فقاهت است روشن و استقصاء شده باشد.

اكنون مدخل جلد سيّم را مورد توجّه قرار دهيم و از آن راه در مباحث اين جلد داخل شويم:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 66

5- مدخل جلد سيم

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 67

مدخل جلد سيّم (اين جلد) مربوط است بدوّمين عهد از عهود اصلي چهار گانۀ كتاب (عهد تابعان) و چون در اين عهد اختلاف مذاهب فقهي پايه گذاري علمي شده و مذاهبي متعدد در مقام استنباط احكام پديد آمده است بايد به اعتبار حدوث اين مذاهب در اين عهد، تقسيمي ديگر

قائل شد و اين تقسيم، به حقيقت تقسيمي است «عرضي» نه «طولي» زيرا اين اقسام حادثه همه در يك عهد بوده است نه در عصور متوالي و متعاقب.

در اين عهد (عهد دوم) فحص و بحث از احكام را دامنه پيدا شده و رو به پهناوري و توسعه رفته و كساني از اهل خبره و اطلاع و با استعداد در مقام استنباط احكام دين بر آمده و هر يك به اندازۀ اطلاع بر مدارك و بقدر استعداد و حدّ قريحه و نيروي سليقۀ خويش، كم يا بيش، مطالب فقهي را از مدارك آن استخراج كرده اند و ناگزير به واسطۀ اختلافي، كه از لحاظ اطّلاع بر مدارك و مباني و از لحاظ طرز استفادۀ از آنها و از لحاظ حدّ فهم و استعداد استنباط، ميان ايشان مي بوده در عقائد و آراء فقهي آنان اختلاف به همرسيده و در حقيقت، اختلاف مذاهب فقهي در اين عهد پايه گذاري شده و ريشه و بنياد يافته است.

مذاهبي كه در اين عهد پديد آمده برخي از آنها دير نپاييده بلكه به زودي از ميان رفته و بهر حال تا زمان ما به جاي نمانده است چه يا از اصل، پيرو پيدا نكرده و يا اگر كم يا بيش، پيرو داشته تا عصر ما باقي نمانده و دستخوش انقراض و انقطاع گرديده است برخي ديگر از آنها كه از همه مهمتر مذاهب پنجگانۀ (با مذهب شيعه، بمعني عام آن)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 68

مشهور است تا اين زمان بر جا مانده و هر كدام را در قطري از اقطار عالم و اقليمي از اقاليم جهان پيروان فراوان، موجود است كه اين پيروان

به فقه امام خود معتقد و از آن تا حدّي مدافع هستند.

براي اين كه خصوصيات عهد دوم تا حدّ ميسور، منظور باشد و جهات فقهي نسبت به آن دوره و عهد، روشنتر و استيفاء و استقصاء مطالب مربوطه كاملتر و كافيتر شود تقسيمي ديگر به ميان مي آيد كه منشأ آن توجّه بحدوث مذاهب آن عهد است، در ميان اهل سنت در نتيجۀ طرز تفقه و اجتهاد آزاد اشخاصي به نام كه مشهورترين آنان، نخست «فقهاء سبعه» و از آن پس «ائمۀ اربعه» بوده اند. مذهب داود اصفهاني و ابو جعفر طبري نيز مدتي پيرواني داشته و شهرتي يافته است. كساني ديگر مانند ابن ابي ليلي و ربيعه و سفيان ثوري و حسن بصري و اوزاعي و شعبي و غير اينان، كه از اين پس در اين اوراق يادي از آنان خواهد شد نيز داراي رأي و صاحب مذهب و نظر بشمار آمده اند.

پيدا شدن روشهاي مختلف در تفقّه و اجتهاد و پديد آمدن گفته هاي متعدّد و متفاوت، چنانكه گفته شد، زاييدۀ تربيتهائي مختلف و استعدادهايي متفاوت بوده كه به اعتبار محيط زندگاني و ارتباط به افكار و عادات متنوّع و استيناس با مكاتب و استادان مختلف، براي مردان اين ميدان به همرسيده است.

تقسيمي كه براي اين عهد، بلحاظ آن غرض و قصد، بايد منظور گردد اينست كه گفته شود:

چون در عهد دوم از جنبۀ اصول اعتقادي يا اعتقاد به چگونگي تشكيلات اجتماعي و سياسي اسلامي دو مذهب به ميان آمده: مذهب تشيّع (بمعني خاصّ) و مذهب تسنّن، از جنبۀ فروع عملي هم، بر اساس اختلاف در اصول، دو مذهب اصلي و اوّلي پديد گرديده كه تقسيم تاريخ

ادوار فقه بايد بر پايۀ اين دو مذهب اعتقادي استوار گردد بدين معني كه اين دو مذهب براي تقسيم يا انقسام ادوار فقه در اين عهد، مبدأ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 69

و أصل قرار گيرد چه از اين عهد پيروان خاندان نبوّت و گرامي دارندگان عترت، كه به نام «شيعه» خوانده شده و بدين عنوان اشتهار يافته اند: از لحاظ اصل مأخذ استنباط احكام و هم از لحاظ طرز استنباط راهي خاص پيموده اند و نسبت به اهل بيت طهارت و رسالت كه عصمت آنان را اعتقاد مي داشته اند، تابع محض و پيرو مطلق مي بوده و به حقيقت دورۀ اهل بيت عصمت را دنبالۀ عصر سعادت و از لحاظ دسترسي به مقاصد دين، ذيلي از دامنۀ زمان ختمي مرتبت مي دانسته و به اعتقاد جازم خواسته و گفتۀ پيغمبر اكرم را در بارۀ تمسّك به اهل بيت و عترت چه به عبارت «حديث ثقلين» كه بسياري از اعاظم علماء سنّت، چه در «صحاح» و چه در «مسانيد» و چه در «تفاسير» و چه در غير اين انواع، از كتب خود، به طرقي بسيار متعدد، در حدود شصت طريق، و از كساني زياد، قريب سي كس، كه همه از صحابه بوده اند نقل كرده و چه بتعبير «سفينۀ نوح» و «باب حطّه» و چه بغير اين عبارات گفته شده، بكار بسته و فرمان برده اند. ليكن ديگران، كه خلافت را معني ديگر داده و براي «امام» و «خليفه» به «عصمت» قائل نشده و از «امامت» معني ديني و الهي دريافت نداشته و انتخابي را كه خود بكار برده براي اعتبار امامت و انتصاب امام كافي پنداشته، بي گمان نسبت به شرائط نقل و

ناقل و قبول «سنّت» و هم نسبت به تابع شدن از آراء و افكار و اجتهاداتي كه در آن دوره و عهد پديد آمده مسامحه و مساهله هايي روا مي داشته اند پس از لحاظ مأخذ استنباط و طرز استنباط و متصدّيان استنباط از راهي وسيعتر مي رفته و به وجهي عامّتر و حتّي به صحّت «رأي» و «مشاوره» بلكه بجواز، يا بلزوم. استناد به «قياس» مي گفته اند.

«اجتهاد» و تفقّه و استنباط در نظر «شيعه» از لحاظي خاصّتر و دامنه اش كوتاهتر و تنگتر و در نظر اهل سنت از لحاظي عامّتر و عرصه اش پهناورتر مي بوده است چه شيعه را اعتقاد آنست كه هر امري و هر حادثه اي را كه در جهان پديد آيد حكمي از طرف خدا ثابت و آن حكم بطور كلّي يا جزئي و شخصي در كتاب و سنّت وارد و بيانات و تعبيرات «عترت» از آن كاشف و به آن مرشد است پس با اين اعتقاد و اين ادعاء، منظور شيعه از اجتهاد محصور است بر كشف احكام

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 70

موجوده و استخراج دستورات صادره، در صورتي كه اهل سنّت چون از طرفي به احاديث و اخباري كه از طريق اهل بيت و عترت رسيده عمل نمي كنند و تنها به اخبار نبوي كه از طرق معروفۀ خودشان نقل شده استناد مي كنند و از طرفي ديگر عقيده ندارند كه هر حادثه و امري را حكمي، در واقع، وارد و موجود است بلكه، بحسب ظاهر، چنان پندارند كه ممكن است نسبت به وقائع و اموري حادث، از اصل حكمي صدور نيافته باشد و كتاب و سنّت از آنها مطلقا خالي باشد از اين رو براي ايجاد حكم،

نسبت به چنين موارد و حوادث، به دامان «رأي» و «قياس» و «استحسان» دست زده و به «مصالح مرسله» و «مناطات مستنبطه» گفته و به حقيقت براي چنين قضايا و مواردي به استنباط و اجتهاد خويش حكمي بوجود آورده اند نه اين كه حكمي واقعي و موجود را براي آن قبيل وقائع مكشوف داشته و استخراج كرده باشند. و به همين مناسبت است كه اصطلاحي بعنوان «تخطئه» و «تصويب» در «اصول فقه» به ميان آمده و فقيهان شيعه بعنوان «مخطّئه» و فقهاء اهل تسنّن بعنوان «مصوّبه» خوانده شده اند.

خلاصه اين كه به عقيدۀ اهل سنّت «اجتهاد» هم مانند «اجماع» (به عقيدۀ ايشان) «موضوعيّت» دارد و در مقام استنباط احكام فرعي و فقهي، هر يك از آن دو مدركي است مستقل و در برابر دو مدرك ديگر (كتاب و سنّت) اصالت دارد، و به حقيقت، در «عرض» آنها است ليكن به عقيدۀ شيعه «اجتهاد» هم مثل «اجماع» براي كشف حكم موجود واقعي «طريقيّت» دارد و به حقيقت در «طول» كتاب و سنت است نه اين كه دليل و مرجعي اصيل و مستقل و در عرض باشد، پس به اعتقاد شيعه احكام فقهي را دو مدرك اصلي است: كتاب و سنّت، بلكه، به نظري دقيق و صحيح، سنّت هم عنوان «طريقيّت» دارد و مدرك اساسي و مرجع اصلي و اوّلي همان قرآن مجيد است كه به وسيلۀ عترت (اهل بيت عصمت و طهارت)، به استناد استفادۀ ايشان از پيغمبر و نقل و روايت از آن حضرت تفسير و تبيين شده است.

اكنون كه منظور از «اجتهاد» به اعتقاد دو مذهب، مورد اشاره و دانسته شد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 71

و

به مناسبت از حديث «ثقلين» و اشباه آن كه از مستندات شيعه است براي پيروي و مشايعت از اهل بيت عصمت و طهارت در مقام استنباط احكام، بلكه در جميع شئون حيات، يادي به ميان آمد بسيار به جا است كه، هر چند بر سبيل اجمال، بدان حديث المام شود تا خوانندۀ اين اوراق را بر راه نظر شيعه، در مرحلۀ تفقّه و مقام اجتهاد، تذكره و ياد يا تبصره و ارشادي باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 72

1- حديث ثقلين

اين حديث كه در غدير خم (يا در عرفه- يا هنگام بازگشت پيغمبر (ص) از طائف و قيام براي القاء خطبه يا در مدينه يا هنگامي كه در بستر مرض خوابيده و اصحاب در بالينش فراهم بوده- يا مكرّر و در همۀ اين موارد-) صدور يافته و اگر چه، بحسب طرق نقل و أسناد، در برخي از كلمات و حتّي در برخي از جملات آن اندك اختلافي به همرسيده ليكن در همۀ اينها كلمۀ «اهل بيت» و «عترت» آمده و با «ثقل اكبر» قرين و بحفظ و مراعات و متابعت از آن دو، توصيه و تأكيد شده است و در اين مفاد كه «من در ميان شما دو چيز نفيس به جا مي گذارم: يكي قرآن و آن ديگر «عترت» و «اهل بيت» كه اگر بدانها تمسّك بجوييد هر گز گمراه نمي گرديد» ميان همۀ آنها اتفاق است.

ابن عبد ربّه فقيه مالكي اندلسي (احمد بن محمد بن عبد ربّه- متوفي به سال 328 ه. ق) در جزء چهارم از جلد دوم از كتاب «العقد الفريد»، در طي خطبۀ پيغمبر اكرم (ص) در حجّة الوداع اين جمله را آورده است:

«..

فلا ترجعوا بعدي كفّارا يضرب بعضكم اعناق بعض فإنّي قد تركت فيكم ما ان اخذتم به لن تضلّوا بعده: كتاب اللّٰه و اهل بيتي. الّا هل بلّغت؟ اللّٰهمّ فاشهد..»

شيخ سليمان بلخي حنفي، در كتاب «ينابيع المودّة» (كه به سال 1291 هجري قمري آن را به نام سلطان عبد العزيز خليفۀ عثماني نوشته و در قسطنطنيّه چاپ شده) اين حديث را از كتب معتبره و «صحاح» و «مسانيد» مشهورۀ اهل سنّت، به طرقي متعدّد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 73

و متكثّر، به عباراتي متفاوت، كه همۀ آنها بر كلمۀ «اهل بيت» اشتمال دارد آورده از جمله در طيّ قضيۀ استشهادي كه علي عليه السّلام در زمان خلافت خود در مسجد كوفه كرده گفته است:

«ابو نعيم» «1» در كتاب «حلية الاولياء»، و هم جز او، از ابو طفيل، و غير او، آورده اند كه علي عليه السّلام به خطبه ايستاد و پس از حمد و ثناء الهي اين مضمون را گفت:

«به خدا سوگند مي دهم كساني را كه در روز غدير خم حاضر بوده و به گوش خود از پيغمبر شنيده و به ياد سپرده اند، نه كساني كه حاضر نبوده و از ديگران شنيده اند، برخيزند.

«پس هفده تن از صحابه كه از ايشان بوده خزيمة بن ثابت و سهل بن سعد و عديّ بن حاتم و عقبة بن عامر و ابو ايوب انصاري و ابو سعيد خدري و ابو شريح خزاعي و ابو قدّامه انصاري و ابو يعلي انصاري و ابو هيثم بن تيهان و مرداني ديگر از قريش، بپا خاستند.

«علي فرمود: باز گوييد آن چه شنيده ايد.

«گفتند: شهادت مي دهيم كه با پيغمبر (ص) از حجّة الوداع بر مي گشتيم، در غدير خم

فرود آمديم. اقامۀ نماز را بانك در دادند. چون پيغمبر از نماز فراغ يافت بايستاد و خداي را حمد و سپاس بگزارد پس از آن گفت:

«نزديك مي بينم كه خدا مرا فرا خواند و من او را اجابت كنم. همانا من مسئولم شما نيز مسئول هستيد» آن گاه گفت:

«أيّها النّاس! انّي تارك فيكم الثقلين: كتاب اللّٰه و عترتي، ان تمسّكتم بهما لن تضلّوا فانظروا كيف تخلفوني فيهما، و انّهما

______________________________

(1) «ابو نعيم (مصغرا) الاصفهاني، الحافظ، احمد بن عبد اللّٰه بن احمد از مشايخ محدثين و رواة و از اكابر ثقات صاحب «حلية الاولياء» و جد مجلسيين است، وفاتش سنۀ 430- تل- و قبرش در اصفهان» (هدية الاحباب).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 74

لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض نبّأني بذلك اللّطيف الخبير.

باز گفت:

«انّ اللّٰه مولاي و انا مولي المؤمنين. أ لستم تعلمون انّي اولي بكم منّ أنفسكم؟

«قالوا: بلي.

«قال ذلك ثلاثا. ثمّ اخذ بيدك يا امير المؤمنين فرفعها و قال:

«من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه. اللّٰهمّ وال من والاه و عاد من عاداه..»

و همو از مسند احمد حنبل همين قضيۀ استشهاد را از طريقي با عدد هفده 17 و از طريقي ديگر با عدد سيزده 13 و از غير مسند احمد به طرقي ديگر نيز آورده كه علي عليه السّلام، در مسجد كوفه استشهاد كرده و آن عدّه آن چه را خود ديده و شنيده بود بازگو كرده اند.

باز همو بنقل از «مناقب» چنين افاده كرده است:

«محمّد بن جرير طبري، صاحب كتاب تاريخ، خبر غدير خمرا از هفتاد و پنج طريق اخراج كرده و در خصوص اين موضوع كتابي مستقل به نام «كتاب الولاية» نوشته است. و هم ابو عباس احمد

بن محمد بن سعيد بن عقده «1» در اين باره كتابي به نام «الموالاة» تأليف و اين حديث را از صد و پنج 105 طريق اخراج كرده است.

______________________________

(1) «احمد بن محمد بن سعيد همداني كوفي مردي جليل القدر و عظيم المنزله بوده الا اين كه زيدي مذهبش گفته اند. كتابهاي بسيار تأليف كرده از جمله كتاب الولاية در طرق حديث غدير كه آن حديث شريف را از متجاوز از صد صحابي با اسانيد نقل كرده. و له ايضا كتاب اسماء الرجال الذين رووا عن الصادق عليه السّلام: اربعة الف رجل خرج فيه لكل رجل، الحديث الذي رواه. بدان كه از ابن عقده نقل شده كه گفته: من صد هزار حديث در حفظ دارم و مذاكره مي كنم، و جواب مي دهم سيصد هزار حديث را. و دار قطني گفته كه: به اجماع اهل كوفه از عهد ابن مسعود تا زمان ابن عقده احفظ از او ديده نشده و نقل است كه: كتابهاي او بار ششصد شتر مي شده وفاتش سنۀ 333 (شلج) و پسرش ابو نعيم محمد از اجلاء شيعۀ اماميه و استاد تلعكبري است» (هدية الاحباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 75

«علّامه، عليّ بن موسي آورده كه امام الحرمين (ابو المعالي) عبد الملك بن عبد اللّٰه جويني شافعي- متوفّي به سال چهار صد و هفتاد و هشت 478-) استاد حجّة الاسلام ابو حامد غزّالي (محمّد بن محمّد بن محمّد طوسي اشعري شافعي- متوفّي به سال پانصد و پنج 505 هجري قمري)، رحمهما اللّٰه، با تعجب مي گفته است:

«در بغداد نزد صحّافي كتابي ديدم مشتمل بر روايات «غدير خم» و بر آن نوشته شده بود «المجلّد الثّامنة و العشرون من طرق

قوله، صلّي اللّٰه عليه و سلّم:

من كنت مولاه فعليّ مولاه» و يتلوه المجلّد التّاسعة و العشرون» انتهي ابو الفرج عبد الرحمن معروف به ابن جوزي (متوفّي به سال پانصد و نود و هفت 597) هم در كتاب «صفة الصّفوه» چنين آورده است:

«و عن زاذان قال: سمعت عليّا بالرّحبة و هو ينشد الناس: من شهد رسول اللّٰه (ص) في يوم غدير خم و هو يقول ما قال. فقام ثلاثة عشر رجلا فشهدوا انّهم سمعوا رسول اللّٰه (ص) يقول: من كنت مولاه. رواه الامام احمد» در بسياري از اين طرق و اسانيد- متكاثره، قسمتي مشتمل بر «ثقلين» وارد و ضمن همان خطبه ياد گرديده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 76

- 2- حديث سفينه و حديث حطّه

در اينجا لازم است ياد آوري شود كه علاوه بر «حديث ثقلين» كه به جهاتي متعدد و از نواحي مختلف، پيروي از اهل بيت طهارت و عترت رسالت از آن استفاده مي شود و از اين رو يكي از احاديث و مستنداتي است كه شيعه به استناد آنها عترت را، كه به زيور عرفان حقائق قرآن آراسته و از عصيان و خطاء معصوم و پيراسته باشند، يعني در علم و عمل اكمل و افضل باشند، متابعت مي كند، احاديثي ديگر نيز، كه آنها را هم اكثر از بزرگان اهل سنّت، معتبر دانسته و در كتب خود آورده اند، موجود است كه هر يك از آنها به عقيدۀ شيعه پيروي از خاندان عصمت و اهل بيت طهارت و دودمان تقوي و فضيلت را الزام و ايجاب مي كند.

از آن جمله است «حديث سفينه» و «حديث حطّه» كه به اسانيد و طرقي مختلف در كتب اعاظم اهل سنّت آورده شده است.

صاحب ينابيع المودّه

«حديث سفينه» و «حديث حطّه» را از كتبي مانند «مشكاة- المصابيح» و «جمع الفوائد» و «اوسط» و «صغير» و «فصول المهمّه» و «فرائد السّمطين»، و غير اينها، از بزرگاني مانند امام احمد حنبل و طبراني «1»

______________________________

(1) «ابو القاسم سليمان بن احمد بن ايوب اللخمي يكي از حفاظ معروفين عامه و صاحب مصنفات جمه است: از جمله كتاب «معجم» در اسامي صحابه. روايت مي كند از او ابو نعيم اصفهاني: و قد يعبرون عن الطبراني بمسند الدنيا. و حكي انه سئل عن كثرة حديثه فقال: كنت انام علي البواري ثلاثين سنة» توفي بأصفهان سنه 360 (شس) و الطبراني منسوب إلي الطبرية بالاتفاق. و الطبرية من اعمال الاردن و هي بليدة بقرب دمشق بينهما ثلاثة ايام» (هدية الاحباب- محدث قمي)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 77

و حمويني «1» و ابن مغازلي «2» و مالكي «3» و غير اينان به اسانيد و طرقي متعدد، منتهي به ابو ذر غفاري به عباراتي از اين قبيل نقل كرده كه: ابو ذر گفت: شنيدم پيغمبر (ص) را كه مي گفت:

«مثل اهل بيتي فيكم كمثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تركها هلك» و هم مي گفت:

«مثل اهل بيتي فيكم مثل باب حطّة في بني اسرائيل، من دخله غفر له».

و باز مي گفت:

«انّي تارك فيكم ما ان تمسّكتم لن تضلّوا: كتاب اللّٰه و عترتي و لن يفترقا حتّي يردا عليّ الحوض».

و همو از كتاب «فرائد السمطين» تأليف حمويني به اسنادش از سعيد بن

______________________________

(1) «شيخ الاسلام ابراهيم بن الشيخ سعد الدين محمد بن ابي بكر الجويني صاحب كتاب «فرائد السمطين في فضائل المرتضي و البتول و السبطين عليهم السّلام» است كه فارغ شده از آن در سنه

716 (ذيو) و اين شيخ محدثي است كثير الرواية و روايت مي كند از جماعتي از علماء شيعه: از والد علامه و از محقق.. و خواجه نصير الدين..» (هدية الأحباب).

(2) «علي بن محمد بن الطيب، الخطيب الواسطي، الفقيه الشافعي صاحب كتاب «ذخائر القربي في مناقب ذوي القربي» و «البيان عن اخبار صاحب الزمان» از علماء اوائل چهار صد است» (هدية الأحباب)

(3) «الشيخ نور الدين علي بن محمد بن الصباغ المالكي المكي المتوفي سنة 855 خمس و خمسين و ثمانمائة» (كشف الظنون). مؤلف كتاب «الفصول المهمة في معرفة الأئمة و فضلهم و معرفة أولادهم و نسلهم» همين ابن صباغ مالكي است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 78

جبير از ابن عباس آورده كه پيغمبر خدا گفت:

«يا عليّ انا مدينة العلم و أنت بابها و لن تؤتي المدينة الّا من قبل بابها..

«سعد من اطاعك و شقي من عصاك..

«مثلك و مثل الأئمة من ولدك مثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلّف عنها غرق» خلاصه اين كه اين روايات، و نظائر اينها، كه كتب معتبره و مشهورۀ اهل سنّت به آن ها مشحون است، شيعه را براي فهم قرآن و احكام دين، به متابعت از تفسير و بيان اهل بيت، كه «ادري بما في البيت» هستند، و در بارۀ دانايي و شناسايي آنان وارد شده كه «انّما يعرف القرآن من خوطب به»، وادار ساخته است پس شيعه عترت و آل را، كه داراي عصمت و در دانايي و پيشوايي بي همتا مي باشند، پيشواي خويش خواسته و طريق آنان را، كه پسران والا تبار از پدران بزرگوار تا برسد به پيغمبر (ص) جد بزرگوار خود نقل كرده اند، عالي السّند و صحيح و معتبر

دانسته و تمسّك به آن را به گفتۀ پيغمبر (ص) موجب هدايت و مايۀ رستگاري شناخته اند.

دريغ دارم كه در پايان اين قسمت، از نقل عين كلام ابن حجر كه از دانشمندان مشهور اهل تسنن مي باشد خودداري كنم.

ابن حجر «1» در كتاب «الصّواعق المحرقة» (بنا به آن چه صاحب كتاب «حديث الثّقلين» از كتاب «عبقات الأنوار «2»» نقل كرده) گفته است:

«ثمّ اعلموا انّ لحديث التّمسّك بذلك (اي بالكتاب و العترة) طرقا

______________________________

(1) «احمد بن محمد بن علي هيثمي مفتي حجاز، صاحب «الصواعق المحرقه» است كه قاضي نور اللّٰه رد كرده است او را به «الصوارم المهرقه». وفاتش سنه 973- ظعج-» (هدية الأحباب قمي)

(2) تأليف مير حامد حسين مولوي هندي متوفي در حدود سال 1306 ه. ق.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 79

كثيرة وردت عن نيّف و عشرين صحابيّا و في بعض تلك الطّرق انّه قال ذلك بعرفة و في آخر انّه قال بغدير خم و في آخر.. و في آخر..

«و لا تنافي، اذ لا مانع انّه كرّر عليهم في تلك المواطن و غيرها اهتماما بشأن الكتاب العزيز و العترة الطّاهرة» باز گفته است:

«و في رواية «كتاب اللّٰه و سنّتي و هي المراد من الاحاديث المقتصرة علي الكتاب لأنّ السنّة مبيّنة له فاغني ذكره عن ذكرها» و در مقام وجه تسميۀ «كتاب» و «عترت» به نام «ثقلين» اين مضمون را افاده كرده است:

«پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم، قرآن و عترت خود را، كه بمعني اهل و نسل و نزديكانست به نام «ثقلين» خواند براي اين كه «ثقل» عبارت است از امري نفيس خطير و مصون و آن دو بدين وصفند زيرا هر كدام از آنها معدن علوم دينيّه

و مخزن احكام شرعيّه اند و از اين رو پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم بر پيروي تعلّم از ايشان تحريض فرمود و گفت:

«الحمد للّه الّذي جعل الحكمة فينا اهل البيت..»

و خبر سابق كه گفت: «و لا تعلّموهم فانّهم اعلم منكم» اين مطلب را تاييد مي كند.

«و باقي علما را با «عترت» فرق است زيرا خدا رجس و پليدي را از اهل بيت برده و ايشان را طاهر قرار داده و به شرف كرامات باهره آراسته است.

«و در اين احاديث، اشاراتي است باين نكته كه چنانكه حكم تمسّك به قرآن عزيز، تا روز رستاخيز باقيست در اهل بيت نيز تا روز قيامت خواهد بود كساني كه تمسّك بديشان به جا و شايسته باشد.

«.. و از همۀ اهل بيت شايسته تر براي اين كه به او تمسّك شود امام و عالم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 80

ايشان علي بن ابي طالب، كرّم اللّٰه وجهه، مي باشد به واسطۀ زيادي علم و دقائق مستنبطات وي، از اين رو ابو بكر گفته است:

«عليّ عترة رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم» و نظرش به كساني بوده كه پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم بر تمسّك و اعتصام به ايشان توصيه و تحريض كرده است.

و همانا ابو بكر كه در اين گفته تنها علي را ياد كرده و بس نام او را برده براي همان جهت است كه گفتيم..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 81

6- اختلاف اساسي در طرز تفقه و اجتهاد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 82

اختلاف در چگونگي تفقّه اكنون كه راه نظر شيعه در موضوع لزوم پيروي از «عترت» و اهل بيت عصمت تا حدي دانسته شد و اساس اختلاف در «اجتهاد» بدست آمد برمي گرديم به موضوع بحث پس

مي گويم:

اختلاف در آن اصل ديني مربوط باتّباع از اهل بيت عصمت و تمسّك به عترت يا به تعبيري ديگر اختلاف راجع به امامت و خلافت باعث گرديده كه اجتهاد و «تفقّه»، در عهد دوم، بدو طرز تحقق يافته و به نخستين قسمت بر دو گونه انقسام پذيرفته است:

1- طرز تفقّه شيعه مذهب.

2- طرز تفقّه اهل سنّت.

اهل سنّت را اگر چه مذاهبي زياد در فقه بوده، و بايد هم چنين مي بوده است «1»، و شايد باحث از تحوّلات و ادوار فقه را شايسته چنان باشد كه نسبت بشئون هر يك از مذاهب بطور تفصيل و گر نه، دست كم، بر سبيل اجمال بحثي طرح كند ليكن چنانكه گفتيم از ميان همۀ آن مذاهب، كه كلمۀ «فقهاء» در كتب فقهي قدماء شيعه بيشتر بر خصوص صاحبان آن مذاهب اطلاق مي شده و شايد عنواني اصطلاحي براي خصوص ايشان مي بوده است، تنها چهار مذهب است كه هنوز آنها را در جهان، بيش يا كم، پيرواني وجود دارد پس بر فرض اين كه انقراض غير اين مذاهب چهارگانه يا عدم اطلاع كامل بر چگونگي همۀ آنها، يا طائل نداشتن تطويل در استقصاء جهات

______________________________

(1) چون مرجع واحدي (عترت) كه از آن پيروي كنند و در فهم قرآن آن را معتبر شمرند نداشته اند و هر كس خود را آزاد مي دانسته و به فهم خود حكم مي كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 83

و خصوصيات يكايك از آنها براي انصراف از طرح بحث در پيرامن آنها عذري موجّه و بهانه اي به جا و درست باشد ترك بحث از چهار مذهب مهمّ باقي مانده بي گمان مجوّزي ندارد بلكه بر متصدّي بحث از تحوّلات و ادوار

فقه لازم است كه آنها را مورد بحث و فحص قرار دهد نهايت از امر، نويسندۀ اين اوراق به چند جهت، كه در زير ياد مي كند، از بحث تفصيلي در بارۀ آن چهار مذهب معذور است:

1- اين كه مقصود اصلي از تسويد اين اوراق، تشريح تحوّلات فقه در خصوص مذهب شيعه است.

2- اين كه تحوّلات اجتهادي فقه در اين مذاهب بوجود مستنبطان و بانيان آنها موجود گرديده و پس از فوت آنان، اجتهاد را حالت توقف و ركود پيش آمده و بر همان حالت اجتهادي و اصول و فروع مستنبطۀ آن بانيان برقرار مانده و پيروان آنان را اگر اجتهادي بوده در «مذهب» بوده است نه «مطلق».

3- اين كه مجالي كافي براي مطالعۀ همۀ آن مذاهب و وقتي وافي براي تحقيق و بررسي يكايك و تطبيق آنها را با هم ندارد و شايد تهيۀ كتب مربوطه و لازم نيز برايش ميسور نباشد.

بهر حال به جهاتي چند، كه برخي از آنها ياد گرديد، ترك بحث از اين مذاهب بطور كلي، روا نيست استقراء و استقصاء همۀ شئون و جهات مربوط به يكا يك اين مذاهب هم، بر فرض اين كه از منظور اصلي اين تأليف به دور نباشد، براي اين نويسنده ميسور نيست. از اين رو، جمع ميان دو نظر را (بعد از بحثي از اوضاع عمومي) پيش از بحث از وضع فقه در مذهب تشيّع و پس از بحثي اجمالي از عده اي از فقيهان مشهور اسلام در عهد دوم، بطور اختصار مذاهب چهارگانه و امامان آنها و اصحاب و شاگردان ايشان (و هم داود و طبري كه مذهبي فقهي و شاگردان و پيرواني مهم مي داشته اند)

مورد بحث و توصيف و ترجمه و تعريف قرار داده مي شود پس از آن تا حدي كه حال و مجال و اطلاع نويسنده اقتضاء كند چگونگي تفقه در مذهب شيعه در عهد دوم، مورد بحث قرار مي يابد و پس از

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 84

اتمام مباحث اين عهد بحث از تحوّلات و ادوار فقه در ديگر عهود و اعصار در اين اوراق بمذهب شيعه اختصاص خواهد داشت چه قطع نظر از اين كه تنها در اين مذهب باب اجتهاد و استنباط در فروع احكام مفتوح بوده است و تحوّل در آن تحصّل و تحقق يافته و مي يابد، منظور از اين تأليف هم روشن ساختن ادوار و تحولات فقه است در خصوص اين مذهب.

پس عهد دوم ادوار فقه، در اين تأليف، مشتمل است بر بحث در پيرامن دو بخش زير:

1- وضع تفقّه در مذاهب چهارگانۀ اهل سنّت:

2- وضع تفقّه در مذهب شيعۀ اماميّه.

بخش نخست (فقاهت و اجتهاد در چهار مذهب) از كتب دانشمندان اهل سنّت، كه در اين باره نوشته شده، آورده مي شود چه:

اوّلا ايشان به چگونگي مذاهب خود آگاهتر و به جهات و شئون آنها آشناترند.

و ثانيا از هر گونه توهّم بي اساس و سوء ظنّ نابجا دورتر است.

بعلاوه چنانكه دانسته شد تحقيق و تتبع در بارۀ آنها در اين اوراق، منظور نيست و براي نظم كار اطلاعي اجمالي بر چگونگي تاريخي آنها كافي است.

براي تأمين اين نظر كتابي است مختصر و جامع به نام «نظرة تاريخيّة في حدوث المذاهب الأربعة» كه دانشمند نامي و فاضل مطلع و متتبّع گرامي استاد احمد تيمور پاشا «1» آن را به تازي فراهم آورده و به چاپ رسيده، به

زبان پارسي برمي گردانم و در اين اوراق مي آورم.

بي گمان مطالب آن كتاب كه مؤلفش از دانشمندان متتبّع و از محقّقان به نام اهل سنت است استناد و اعتماد كافي و راهنمايي و ارشاد خوانندگان گرامي را متعهّد

______________________________

(1) تيمور پاشا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 85

و وافي است. پس از آن ترجمۀ حال صاحبان آن مذاهب (و ترجمه داود و طبري) و شاگردان و اصحاب ايشان آورده مي شود.

بخش دوم (تفقه و اجتهاد در مذهب شيعه جعفري) چنانكه دانسته خواهد شد بدو عصر انقسام خواهد يافت و هر يك از آن دو عصر، جداگانه مورد فحص و بحث قرار خواهد گرفت:

1- عصر اول از شهادت علي عليه السّلام (سال چهلم هجري) تا زمان رحلت حضرت صادق (ع) (سال 148 ه. ق) 2- عصر دوم از وفات حضرت صادق (ع) تا آغاز غيبت صغري (سال 260 ه. ق)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 86

7- اوضاع عمومي در عهد دوم

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 87

عهد دوم

در دين اسلام «امامت»، يا «خلافت»، يا «سلطنت»، يا «امارت»، و بتعبير اوسع «حكومت»، يا بهر تعبيري ديگر تعبير شود، از ديانت و فقاهت جدا نيست و ارتقاء و اعتلاء شئون ديني و فقهي يا انخفاض و انحطاط آنها به آن بي ارتباط نمي باشد بلكه تا حدي معلول اوضاع و احوال دستگاه فرمانروايي و مولود علم و عمل و علاقه و، خلاصه، ايمان يا بي ايماني شخص زمام دار و فرمانروا است چنانكه اوضاع و احوال عمومي نيز بويژه در دوره هايي كه باصطلاح اين عصر «حكومت مردم بر مردم» «1» تحقق نيافته

______________________________

(1) «حكومت مردم بر مردم» كه در عصر ما مصطلح شده بمعني معروف و بوضع متداول و معمول در اين عصر، نتوانسته و نخواهد توانست، تأثيرات ناشايست و نادرست، يا دست كم، ناپسند و نامطلوب مردم را نسبت به اوضاع و احوال جاريه از ميان ببرد چه اين كه دستگاههاي حاكمه، كه ازمۀ امور را در دست به اوضاع و احوال جاريه از ميان ببرد چه اين كه دستگاههاي حاكمه، كه ازمۀ امور را در دست دارند و همۀ شئون اجتماع زير نظر و تحت استيلاء و قدرت ايشان قرار دارد مجاري زندگاني را قبضه كرده و بر همه چيز و همه كس و همه كار احاطۀ نظري و سلطه و استيلاء عملي يافته اند هوي و هوس و مرض خود پسندي و غرض خودخواهي را نيز، بيش يا كم، واجد هستند، مي توانند اوضاع محيط را به دلخواه خود چنان كنند كه هر چه بخواهند انجام يابد و به وسيلۀ قدرت و سلطۀ خود اوضاع و احوالي خوب يا بد، نافع

و ضار، صالح يا فاسد، زيبا يا زشت بوجود آورند و هر امري را كه دل خواه و مطلوب خودشان باشد بعنوان اين كه «مطلوب مردم» و مولود ارادۀ افراد مجتمع است در لفافۀ قانون و به نام خواست عمومي ايجاد كنند و اطاعت را از مردم بخواهند و مخالف را بعنوان «مخالف با اراده و خواست مردم» سركوب كنند و نابود سازند و هم اگر قانون و معروفي را نخواهند بهمان نام و بهمان عنوان بي حقيقت و نادرست از ميان بردارند و نامش را خواست ملت و «حكومت مردم بر مردم» بگذارند.

بعلاوه «حكومت مردم بر مردم» بمعني متداول و مفهوم معروف و به طرز كامل آن، اگر به فرض محال عملي شدن آن امكان يابد شايد از نظر اجتماعي و سياسي و اقتصادي و، بالجمله، از لحاظ مصالح عمومي، مصلحتي در آن نباشد و بنظر چنان مي رسد كه (قطع نظر از اعتقادات ديني) بهترين طرز عملي آن همانست كه اسلام آن را خواسته و تا حدي، كم يا بيش، در زمان خلفاء راشدين، و بخصوص در زمان بسيار كوتاه خلافت علي (ع) معمول گشته است. چه آن كه اسلام از سويي، همۀ افراد بشر را: سياه باشند يا سفيد، غني باشند يا فقير.. از جنبۀ حقوق در عرض هم قرار داده و قرشي و حبشي را در قانون يكسان ديده و شرقي و غربي و جنوبي و شمالي را به اعتبار وظائف و تكاليف همانند شناخته و هيچ كس را از ديگري برتر نشمرده مگر به دانش و تقوي و فضل و فضيلت معنوي و داشتن فضائل اخلاقي و پوشيده نيست كه اتصاف افراد

مجتمع باين اوصاف و كمالات تا چه پايه در همۀ شئون زندگاني فردي و اجتماعي مؤثر و سودمند است و تا چه حد، مساوات و مواسات را در ميان آنان بوجود مي آورد و اجتماعي شايسته مي سازد و از سويي ديگر قانوني كه به واسطۀ احتواء بر احكام جزئي و قواعد كلي و اشتمال بر تعيين كليۀ تكاليف و وظائف كليّۀ افراد نسبت به كليۀ افعال و اشياء آن هم نسبت بعموم احوال و عناوين آنها چه عناوين اوليه و چه ثانويه، بر عموم امكنه و جميع ازمنه و در همۀ اعصار و امصار مختلف و متفاوت قابل انطباق و صالح براي اجراء است آورده و به اجتماع داده و آن را ثابت و غير قابل تغيير و تبديل خواسته تا اين كه هر كس و ناكس و در هر وقت و بي وقت نتواند به هوي و هوس و از روي غرض و مرض به دلخواه خود در آن تصرف كنند و به نفع خويش آن را تغيير دهند.

جالب اين كه براي تحقيق معني و حقيقت «حكومت مردم بر مردم» بوضع صحيح و طرز معقول، دو امر را ضامن حفظ اين قانون الهي و پشتيبان اجراء كامل آن قرار داده است:

1- ايمان به خدا و قانون و شريعت او و اعتقاد بروز جزا.

2- امر بمعروف و نهي از منكر.

امر دوم كه حقيقت و روح «حكومت مردم بر مردم» به وسيلۀ آن تحقق مي يابد براي اينست كه اگر روزي پيش آيد كه زمامداري را ايمان و اعتقاد سست يا نابود باشد و بخواهد كاري را بر خلاف قانون ثابت الهي انجام دهد و اجتماع را به هوي

و هوس و مرض و غرض خويش از سلوك صراط مستقيم به كمال و سعادت، باز دارد يا به راهي كج برگرداند هر فردي از افراد جامعه بتواند از روي ايمان و اعتقاد، مستقيم و بي واسطه، و با رعايت موازين مقرره و شرائط مقدره، از كار خلاف جلوگيري كند و تعدي و تجاوز به حريم قانون را مانع گردد و از اين راه به محافظت قانون و شريعت پردازد و اجراء صحيح آن را به راه اندازد و مصداق حقيقي حكومت مردم را بر مردم محقق و حكومت فاسد و ناصالح را محكوم و مقيد سازد.

پس در اين حكومت، قانوني است ثابت كه تغيير و تبديل نبايد در آن راه يابد و اختيار و انتخاب آن دين و قانون به ميل و ارادۀ خود افراد است و حافظ آن نيز خود مردم و مجري آن هم برقرار است تا آن را اقامه و اجراء كند نه اين كه بتواند به ميل خود آن را تبديل و تغيير دهد.

عباس محمود عقاد مصري در كتاب «الفلسفة القرآنيه» (صفحه 36) روايتي از پيغمبر (ص) بدين عبارت نقل كرده است:

«اسمعوا و اطيعوا، و ان استعمل عليكم عبد حبشيّ كان رأسه زبيبة (هكذا؟) ما اقام فيكم كتاب اللّٰه تعالي» اين روايت هم، چنانكه بر اهلش روشن است به آن چه گفتيم اشاره و اشعار دارد. و اللّٰه العالم.

تحقيق و تنقيح اين مطلب را كه بسيار مهم و شايسته دقت و تعمق كامل است تهيۀ كتابي مفصل و مستقل در خور است. در اين پاورقي بايد بر همين اشاره و اختصار اقتصار رود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 88

و مردم از چنگ

فرمانروايي خودسر و خود خواه و خود پسند خلاص نگشته اند، زاييده و نتاج همان اوضاع و احوال است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 89

از اين رو اگر كسي بخواهد بر چگونگي وضع تفقه و اجتهاد در عهدي اطلاعي كامل به همرساند ناگزير بايد بر اوضاع و احوال دستگاه حاكمه و بر طرز فكر و عمل و علاقه و ايمان كسي كه در رأس دستگاه قرار يافته و زمام حكومت بر شئون دين و دنياي مردم را بدست گرفته و نفوذ و قدرت در اجتماع به همرسانده اطلاع و آگاهي پيدا كند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 90

اين آگاهي و اطلاعست كه هر چه كاملتر و وسيعتر و دقيقتر باشد باحث از ادوار فقه و ناظر در تحوّلاتي كه آن را پيش آمده بهتر و روشنتر بر منظور خود وقوف مي يابد و به مطلوب خويش نائل مي گردد و به علل بسط و قبض تفقّه و عوامل پيشرفت يا وقفه و ركود، يا تأخّر و سقوط، يا انحراف و قصور، آن بيشتر آشنا و واقف مي گردد.

بنا به آن چه گفته شد به جا است كه وضع تفقّه و چگونگي تحوّل آن در «عهد دوم» از لحاظ چگونگي توضيح و تشريح و بحث و تحقيق، به موازات بيان وضع حكومت و سلطنت يا خلافت كه سازندۀ محيط و مؤثر در افراد و افكار است پيش برود پس نخست اوضاع دستگاه حكومت و چگونگي حال حكمروايان و تأثير آن در احوال عمومي ياد گردد و از آن پس بهمان گونه از تفصيل، وضع فقه و فقيهان و طرز تفقه و اجتهاد ايشان آورده شود ليكن علاوه بر اين كه اين تفصيل

را مجالي پهناور بايد، شايد طالب اطلاع بر خصوص «ادوار فقه» را موجب ملال گردد و اين تفصيل، غرض اصلي وي را تطويل بلا طائل به گمان آيد از اين رو باز هم رعايت دو جهت را بر وجه اختصار بوضع حكومت و زمام داران آن در اين عهد، با نقل مسائلي از فقه كه شاهد نظر فوق باشد اشعار و المام مي گردد.

بايد يادآور شد كه عهد دوم فقهي اين اوراق (در هر دو بخش خود: - تفقّه در مذاهب اهل تسنن و تفقه در مذهب شيعه اماميه) مواجه و هم زمانست با دو سلسله از امراء و سلاطين اسلامي (يا- بتعبير معروف- خلفاء) 1- با همۀ فرمانروايان بني اميّه يا آل حرب (امويان 49- 132) 2- با فرمانروايان ثلث اول از دورۀ بني عباس يا آل عباس (عباسيان 132- 260) پس عهد دوم از لحاظ بخش نخست (تفقه در مذاهب اهل تسنّن) نيز بدو دوره تقسيم مي گردد:

1- دورۀ نخست (عصر اموي) 2- دوره دوم (عصر عبّاسي)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 91

دوره نخست اين عهد از زماني شروع مي شود كه حكومت بني اميه به فرمانروايي معاوية بن ابو سفيان بر كشورهاي اسلامي، به نام خلافت، آغاز شده و در زماني پايان مي يابد كه حكومت عباسيان آغاز شده و مواجه است با زمان سلطنت دومين خليفۀ عباسي، منصور دوانيقي.

دورۀ دوم اين عهد از زمان دومين خليفۀ عباسي شروع مي شود و تا زمان حكومت و سلطنت يا خلافت ابو العباس احمد بن متوكل (پانزدهمين خليفۀ عباسي) ملقب به المعتمد للّه (256- 279) ادامه مي يابد.

پس براي روشن شدن وضع دورۀ نخست از نخستين بخش از عهد دوم، بايد نخست

از خاندان اموي بويژه از بنيانگذار حكومت ايشان، معاوية بن ابو سفيان، كه بزمان پيغمبر (ص) و زمان خلفاء راشدين نزديكتر بوده و بحسب قاعده بايستي به جهات ديني و شئون آن بيشتر توجه مي داشت و احكام دين را زيادتر رعايت مي كرد و در بسط و توسعه و حفظ و حراست مباني و معاني اسلام كوشاتر مي بود سخن به ميان مي آيد و چگونگي اوضاع و احوال آن زمان روشن مي گردد و از آن پس وضع فقه و فقاهت در آن عصر و هم تفقّه فقيهان و احوال پرچمداران و باحثان از احكام و مسائل مورد فحص و بحث قرار مي گيرد و تا حد ميسور و مقدور كوشش در درستي گفتار بكار مي رود و باللّٰه الاستعانة و عليه التّكلان و منه التوفيق و له الامتنان.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 92

8- دورۀ اموي از لحاظ فقهي

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 93

امويان و حكومت ايشان خاندان اموي از سال چهلم هجري، سال شهادت علي عليه السّلام، كه بحسب طرح اين اوراق، آخرين سال عهد صحابه قرار داده شده، زمام كار حكومت را بدست آورده اند و تا سال يك صد و سي و دو، كه نخستين خليفه عباسي ابو العباس سفّاح به روي كار آمده و در آن سال با وي به خلافت بيعت شده، چند تن (14 نفر) از ايشان زمامداري را عهده دار شده اند كه معاوية بن ابي سفيان نخستين ايشان و مروان بن محمد بن مروان حكم آخرين آنان است.

در دورۀ اين خاندان بر روي هم از جانب ايشان بشئون ديني و احكام فقهي و ترويج فقيهان حقيقي عنايت و توجّهي نبوده و بطور كلّي دستگاه امارت و حكومت اموي از

لحاظ توجه بدين و احكام آن با دورۀ خلفاء پيش و هم با دورۀ فرمانروايان بعد (عباسيان) بسيار فرق داشته. و در چهل پنجاه سال آغاز اين دوره، كه از معاويه شروع و به مرگ عبد الملك مروان، در سال هشتاد و شش (86) پايان يافته اوضاع و احوال دستگاه امارت و حكومت نسبت بعهد صحابه بكلي تغيير پيدا كرده است.

در آغاز تأسيس سلطنت و تشكيل دولت، به تحصيل نفوذ و اعمال قدرت و تحكيم مباني حكومت و هم به تغيير عادات و افكار و عقايد و آراء مردم نيازي زيادتر مي بوده و معاويه كه اين جهات را بسيار آگاه و مواظب و مراقب بوده در توجيه آنها بسوي هدف خويش كوتاه نيامده بلكه بيش از آن چه ضروري مي نموده در اين راه پيش رفته و در اين باره كار كرده است.

چون علي، عليه السّلام، در ماه رمضان از سال چهلم به شهادت رسيده عالم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 94

اسلام را از همه روي تحوّلي عظيم پيش آمده از همه مهمتر اين كه خلافت كه به مفهومي عالي و شريف و مقدس در اذهان جاي گرفته بوده و با معني عبوديّت الهي و عبادت و پرهيزكاري و صفا و وفا و درستي و يك رنگي و ورع و زهد و ايمان و صداقت و اخلاص و فداكاري و خدمتگزاري در راه تهذيب اخلاق و تحكيم اساس اجتماع و آزادگي و آزادمنشي و آزادي خواهي حقيقي و مساوات جويي ديني و كوشش در راه آرامش و آسايش دين داران همراه و توأم شده مفهومي ديگر يافته و براي اغراضي ديگر بكار رفته و سيمايي از نو به

خود گرفته و قيافه اش دگرگون گشته است پس حقيقت ولايت و امامت ديني چهره اش عوض شده و رياست و سلطنت دنيوي، كه جاه طلبي و هوي- پرستي و دنيا دوستي و مكّاري و حيله بازي و نيرنگ سازي و فريبكاري و دو رويي و نفاق و سياست و تظاهر و ديگر صفات ناستوده و زشت از قبيل اينها، كه همه از توابع خود خواهي و خود بيني و دنيا طلبي و بالجمله، سست ايماني مي باشد، جايگزين آن معاني عاليه و صفات پسنديدۀ راقيه گرديده و حقيقت كلام معجز نظام پيغمبر اسلام صلّي اللّٰه عليه و آله بظهور رسيده است:

جلال الدين سيوطي «1» در كتاب «تاريخ الخلفاء» از پيغمبر (ص) چنين حديث كرده است:

«الخلافة ثلاثون عاما ثمّ يكون بعد ذلك، الملك» باز همو در همان كتاب حديثي ديگر از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم بدين عبارت آورده است:

______________________________

(1) عبد الرحمن بن ابي بكر بن محمد شافعي از افاضل علماء و مؤلف كتب بسيار در علوم متنوع است. از جمله تأليفات اوست كتاب «الاتقان» و كتاب «الاشياء و النظائر» و كتاب «الاقتراح في علم اصول النحو» كه آن را به اسلوب «اصول الفقه» تدوين كرده است.

سيوطي به سال نهصد و ده (910) وفات يافته است. سيوط (بر وزن هبوط) و هم اسيوط (بر وزن اسبوع) شهري است در مصر.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 95

«انّ اوّل دينكم بدء نبوّة و رحمة ثمّ يكون خلافة و رحمة ثمّ يكون ملكا و جبريّة» در كتاب «البدء و التأريخ» (جلد دوم صفحه 23- ذيل «ذكر مماليكه، ص، و عبيده» چنين آمده است:

«سفينة يقال: اسمه مهران و يقال: رباح و سمّاه رسول

اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم سفينه لأنّهم كلّوا في سفر فكان كلّ من اعيي و كلّ، القي عليه بعض متاعه و يقال: بل عبّر بهم نهرا. و هو الّذي روي: الخلافة بعدي ثلاثون، ثمّ الملك».

و در همان كتاب (صفحه 338 از همان جلد) چنين آمده است:

«و صحّت رواية سفينة عن النّبيّ صلّي اللّٰه عليه و سلّم: الخلافة بعدي ثلاثون، ثمّ الملك».

شيخ كمال الدين دميري (متوفّي به سال هشتصد و هشت 808- ه. ق) در ذيل خلافت حسن بن علي (ع) در كتاب «حياة الحيوان» پس از اين كه گفته است: «و كانت خلافته ستّة اشهر و خمسة ايّام و قيل: ستّة اشهر الّا ايّاما» چنين گفته است:

«.. و هي تكملة ما ذكر رسول اللّٰه، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، من مدّة الخلافة:

ثمّ تكون ملكا عضوضا ثمّ تكون جبروتا و فسادا في الأرض» و كان كما قال رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم» «1» احمد بن محمد بن عبد ربّه قرطبي اندلسي مرواني مالكي (متوفي به سال سيصد

______________________________

(1) شگفتا: دميري با آن دقتي كه در مدت خلافت حسن بن علي (ع) داشته و آن را «تكمله» كلام پيغمبر (ص) دانسته چه گونه، بلا فاصله، دورۀ معاويه را با عبارت «خلافت امير المؤمنين معاوية بن ابي سفيان..» عنوان كرده است!! دميره (بر وزن جزيره) ديهي است بزرگ در مصر نزديك به «دمياط» كه كمال الدين بدانجا منسوب است. دميري بر سنن ابن ماجه و منهاج نووي شرح نوشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 96

و بيست و هشت- 328- ه. ق) در كتاب «العقد الفريد» حديث نبوي را باين عبارت روايت كرده است:

«الا انّ من آمن

باللّٰه، حكم بكتابه و سنّة نبيّه. و انّكم اليوم علي خلافة نبوّة و مفرق محجّة و سترون بعدي ملكا عضوضا و ملكا عنودا و أمّة شعاعا و دما مباحا» شايد به همين گونه احاديث نظر داشته و اشاره به آن كرده است صحابي مشهور سعد بن ابي وقّاص آنجا، كه پس از صلح حسن بن علي (ع) و استقرار امر حكومت و سلطنت بر معاويه، چون بر وي در آمده او را بعنوان «ملك» مخاطب ساخته و سلام گفته است:

ابن اثير در «الكامل» (جزء سيم صفحه 205) چنين آورده است:

«و لمّا استقرّ الأمر لمعاوية دخل عليه سعد بن ابي وقّاص فقال: السّلام عليك أيّها «الملك» «1» فضحك معاويه و قال: ما كان عليك يا ابا اسحاق لو قلت يا امير المؤمنين؟ فقال: أ تقولها جدلان ضاحكا؟ و اللّٰه ما احبّ انّي ولّيتها بما ولّيتها به» معاويه خودش هم گاهي از حكومت خويش بملك تعبير مي كرده است.

طبري در تاريخ خود (جزء چهارم- صفحه 249-) و ابن اثير در «الكامل» (جزء 3- ص 263) چنين آورده اند.

«اغلظ لمعاوية رجل فاكثر.

فقيل له: أ تحلم عن هذا؟

«فقال: انّي لا احول بين الناس و بين ألسنتهم ما لم يحولوا بيننا و بين ملكنا»

______________________________

(1) «اخرج ابن ابي شيبة في «المصنف» عن سعيد بن جمهان قال: قلت لسفينة ان بني أمية يزعمون ان الخلافة فيهم. قال: كذب بنو الزرقاء، بل هم ملوك من اشد الملوك و اول الملوك معاوية» تاريخ الخلفاء- ص 199-)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 97

باز هم طبري (جزء چهارم ص 247)، به اسناد، آورده است:

«انتقل معاوية من بعض كور الشام إلي بعض عمله فنزل منزلا بالشام فبسط له علي ظهر

اجّار «1» مشرف علي الطّريق.

«فأذن لي فقعدت معه. فمرّت القطرات «2» و الرّحائل «3» و الجواري و الخيول فقال:

«يا ابن مسعدة رحم اللّٰه أبا بكر لم يرد الدّنيا و لم يرده الدّنيا. و امّا عمر او قال: ابن حنتمه، فارادته الدّنيا و لم يردها و امّا عثمان فأصاب من الدّنيا و اصابت منه.

«و امّا نحن فتمرّغنا فيها.

«ثمّ كأنّه ندم فقال: و اللّٰه انّه لملك آتانا اللّٰه إيّاه».

در چند مورد هم حكومت خويش را «سلطنت» خوانده و از خود بعنوان سلطان ياد كرده است. از آن جمله هنگامي كه مغيرة بن شعبه را امارت كوفه داده و بوي نسبت بكارهاي آنجا سفارشها مي كرده اين كلمه و عنوان را آورده و خوب پرورانده است.

مغيره هم در كوفه زماني كه صعصعة بن صوحان را اندرز مي داده و نصيحت مي كرده همان عنوان و همان كلمه را بكار برده است (عين عبارات معاويه و مغيره بعد از اين نقل خواهد شد).

به شهيد شدن علي (ع)، كه از كودكي هم چون فرزندي در دامان تربيت و تعليم پيغمبر (ص) نشو و نما يافته و بر وجهي كه پيغمبر (ص) اراده داشته بار آمده و تربيت پذيرفته و دانش فرا گرفته و نمونۀ كامل علم و تقوي و فضيلت گرديده و در خدا شناسي و خدا پرستي و حق جويي و حقيقت خواهي و، بالاجمال، دينداري حقيقي

______________________________

(1) بر وزن نجار، بام خانه.

(2) قطار (بر وزن كنار) «يك رشته شتر. قطر و قطرات، جمع آن»

(3) جمع رحيلة يقال: «ناقة رحيلة اي قوية علي السير».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 98

و صميمي مثل اعلي شده، دورۀ سي ساله «خلافت» پايان يافته و (بعد از خلافت چند ماهۀ

حسن بن علي كه مكمّل سي سالۀ خلافت شده) نوبۀ «ملك عضوض» و «ملك عنود» و از آن پس دورۀ «جبروت و فساد في الارض» رسيده پس معاويه بر مسند حكومت اسلامي نشسته و زمينه را براي مسند نشيني اخلاف فاسد خويش آماده ساخته است.

معاويه كه پدرش، ابو سفيان، مردي خود پسند، دنيا پرست، جاه طلب، بي حقيقت و بي ايمان مي بوده و مادرش، هند، نيز در اتّصاف باين گونه اوصاف از پدرش دست كم نمي داشته و، به همه معني، زوج و قرين او بوده است، مردم را با زر و زور و فريب و غرور به زير بار سلطنت جابرانه و فرمانروايي غاصبانۀ خويش در آورده و بعنوان «خليفۀ پيغمبر» و «امير مؤمنان» به جاي پيغمبر (ص) و خلفاء راشدين نشسته و زمام كارهاي مسلمين را بدست گرفته و هر چه مي خواسته و مي توانسته بكار مي بسته است.

براي اين كه پيوند معاويه با دين و علاقۀ او به احكام اسلام اندازه گيري شود و از توجّه به مقدمات، دريافت نتيجه بحصول پيوندد و لاحقۀ حاصله، از سابقه شناخته آيد مناسب است به تربيت خانوادگي معاويه و چگونگي ايمان و اعتقاد پدر و مادر او توجّه شود از اين رو اندكي از سوابق احوال و اعمال و اقوال آنان، بنقل از كتبي مانند تاريخ طبري و «الكامل» تأليف ابن اثير جزري كه اعتبار آنها را سنّي و شيعه اعتراف دارند و از مدارك و مآخذ مورد وثوق و اعتماد همۀ دانشمندان است در اينجا مي آوريم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 99

[معاويه]

معاويه و نسب و حسب او
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 100

ابو سفيان پدر معاويه

محمد بن جرير طبري (متوفّي به سال سيصد و ده 310) در تاريخ خود (در قضيۀ فتح مكّه- 20 رمضان از سال هشتم هجري-) اين مضمون را آورده است:

«عباس، عمّ پيغمبر (ص)، ابو سفيان بن حرب را جوار داد (در پناه گرفت) و او را به حضور پيغمبر (ص) برد. عمر چند بار از پيغمبر (ص) خواستار شد و اجازت خواست تا ابو سفيان را، كه دشمن سر سخت اسلام و اهل آن بوده و مسلمين را رنج و آزار داده و بقصد قلع و قمع مسلمين لشكر كشيها كرده و جنگ و خونريزي به راه انداخته، بقتل برساند و پيغمبر (ص) خاموش بوده و چيزي نمي گفته تا اين كه عاقبت گفته است: او را تا بامداد فردا امان داديم و فردا به هنگام بامداد ابو سفيان با عباس به خدمت پيغمبر تشرّف يافته چون پيغمبر (ص) او را ديده چنين گفته است:

«ويحك! يا ابا سفيان. أ لم يأن لك ان تعلم ان لا اله الّا اللّٰه؟.

«فقال:

«بأبي أنت و امّي ما أوصلك و احلمك و اللّٰه لقد ظننت ان لو كان مع اللّٰه غيره لقد اغني عنّي شيئا» «فقال صلّي اللّٰه عليه و سلّم:

«ويحك يا ابا سفيان أ لم يأن لك ان تعلم انّي رسول اللّٰه؟

«فقال:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 101

«بأبي أنت و امّي ما أوصلك و احلمك و اكرمك. و اللّٰه امّا هذه ففي النّفس منها شي ء!! «عبّاس گفته است در اين هنگام وي را گفتم:

«ويلك! تشهّد شهادة الحقّ قبل، و اللّٰه، ان يضرب عنقك.

چون اين را از من بشنيد فتشهّد..»

خلاصۀ ترجمه اين كه:

از عباس عمّ پيغمبر (ص)

نقل شده كه گفته است: چون با ابو سفيان به حضور پيغمبر (ص) رسيديم و بر او وارد شديم به ابو سفيان گفت:

واي بر تو! آيا آن هنگام نرسيده كه بداني جز خداي يكتا، خدايي نيست؟

ابو سفيان گفت: پدر و مادرم ترا به فدا باد! چه اندازه صله رحم مي كني و بردباري و كرم داري. چرا. گمان مي كنم اگر خدايي ديگر جز خدا مي بود من چنين بي چاره و درمانده نمي شدم.

باز پيغمبر (ص) گفت: آيا آن زمان نيامده كه بداني من پيغمبر خدا هستم؟

در پاسخ گفت: پدر و مادرم ترا به فدا باد! صلۀ رحم و بردباري و كرم تو بسيار و شگفت انگيز است. ليكن در اين باره مرا دل، صافي و خاطر پاك نيست (به آن اعتقاد ندارم).

عبّاس گفته است: پس من وي را گفتم:

واي بر تو پيش از اين كه، به خدا سوگند، گردنت زده شود شهادت بر زبان ران.

پس خواه نخواه و با اكراه شهادت بر زبان راند و از كشته شدن رهايي يافت.

هنگام رحلت پيغمبر (ص) كه تقريبا سه سال پس از قضيۀ بالا رخ داده ابو سفيان براي اين كه ميان مسلمين اختلاف ايجاد كند و اسلام را ضعيف و، به گمان سست و فاسد خويش، آن را نابود سازد وقتي از قضيۀ «سقيفه»، كه در نبودن او در مدينه پيش

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 102

آمده بود آگاهي يافت به نزد علي (ع) شتافت و به انديشۀ اين كه وسوسه اش در علي (ع) مؤثّر افتد بوي چنين گفت:

«يا ابا الحسن ما بال هذا الأمر في اضعف قريش و اقلّها حيّا؟

«فو اللّٰه لأن شئت لأملأنّها عليهم خيلا و رجلا» علي، عليه

السّلام، كه ابو سفيان را خوب مي شناخت و حدّ ايمان و اعتقاد او را به خدا و دين سخت آگاه بود و نظر وي را از اين گفته به درستي مي دانست در پاسخش چنين گفت:

«يا ابا سفيان طالما عاديت اللّٰه و رسوله!» هنگامي كه عثمان بن عفّان، عموزادۀ ابو سفيان به خلافت رسيده ابو سفيان كه در آن زمان نابينا بوده به انجمني كه همۀ سران بني اميّه در آنجا فراهم آمده بوده اند در آمده و پس از بررسي و تفحّص و اطمينان از اين كه مجلس به بني اميّه اختصاص دارد و غير از ايشان كسي در آن ميان نيست چنين گفته است:

«يا معشر بني أميّة انّ الخلافة صارت في تيم و عديّ حتّي طمعت فيها فقد صارت إليكم فتلقّفوها تلقّف الكرة. فو اللّٰه ما من جنّة و لا نار!.. «1»»

اموري كه سست ايماني بلكه بي اعتقادي ابو سفيان را مي رساند بسيار است، در

______________________________

(1) ابو الفرج اصفهاني (متوفي به سال 356 ه. ق) كه خود از خاندان اموي است، اخبار بالا و چند خبر ديگر از اين قبيل را در كتاب «الاغاني» (جزء ششم ص 95- 96) آورده و در آخر گفته است: «و لأبي سفيان اخبار من هذا الجنس و نحوه كثيرة يطول ذكرها و في ما ذكرت منها مقنع». شگفت آور است كه مصحح كتاب در اين موضوع پاورقي زده و به گفتۀ عوام «كاسه از آش داغتر» شده و اخباري را كه همۀ مورخان معتبر از اهل تسنن نوشته اند افتراء دانسته است!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 103

اين موضع به همين اندازه بسنده گرديد و اين شمّه از پندار و كردار و

گفتار پدر معاويه در اينجا براي شناساندن نشأه و چگونگي پرورش معاويه از لحاظ شناسايي پدرش كافي بحساب آمد.

اكنون بايد از مادرش، هند، نشان گرفت و او را شناخت تا وضع شناسايي معاويه در آغاز نشو و نما به كمال خود برسد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 104

هند مادر معاويه

سوابق هند مادر معاويه نيز چه از لحاظ عفاف و پاكدامني و چه از لحاظ دشمني با اسلام و مسلمين و اذيّت و آزار پيغمبر (ص) و محاربۀ با او و دناءت و قساوت و سنگ دلي و بي ادبي نسبت به سرور شهيدان و سالار دليران حمزه، عمّ گرامي پيغمبر (ص)، و هم چگونگي اسلام آوردن اجباري و اضطراري وي با وضع و حال شوهر بي اعتقادش ابو سفيان مناسب مي بوده است.

نسبت به عفاف و پاكدامني هند در زمان جاهليّت سخناني مي بوده و مردم چيزهايي مي گفته اند به طوري كه يك بار، چنانكه در كتب معتبر اهل سنت به تفصيل آورده شده، طبق معمول زمان به كاهن رجوع كرده اند «1». در برخي از همان كتب آمده است كه معاويه سند و نتيجۀ خيانت هند بوده است.

عزّ الدين بن ابي الحديد در جزء اول از شرح خود بر «نهج البلاغه» از كتاب «ربيع الابرار» تأليف جار اللّٰه علّامۀ زمخشري «2» كه از اكابر دانشمندان اهل سنت است مطلبي به مضمون زير نقل كرده است:

______________________________

(1) سيوطي در تاريخ الخلفاء (ص 197- 198) ذيل ترجمۀ معاويه از كتاب «الهواتف» تأليف خرائطي به اخراج او از حميد بن وهب قضيۀ هند مادر معاويه را كه نخست زن فاكه بن مغيره بوده و در خانۀ او مورد سوء ظن شده و از اين

رو به كاهن مراجعه كرده اند به تفصيل ياد كرده است.

(2) «ابو القاسم محمود بن عمر بن محمد الخوارزمي المعتزلي استاد فن بلاغت، ملقب به جار اللّٰه، به جهت اين كه چندي مجاورت مكه را اختيار كرده. او را مصنفات بسياري است از اشهر آنها است «كشاف» كه در حق آن گفته شده:

انّ التّفاسير في الدّنيا بلا عدد و ليس فيها لعمري مثل كشّاف

ان كنت تبغي الهدي فالزم قرائته فالجهل كالدّاء و الكشّاف كالشّاف

وفاتش به جرجانيۀ خوارزم شب عرفه سنه 538 (ثلح)..» (هدية الاحباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 105

«معاويه به چهار كس نسبت داده مي شده است: مسافر بن ابي عمرو و عمارة بن وليد بن مغيره و عباس بن عبد المطلب و صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بوده است.

«ابو سفيان مردي كوتاه اندام و زشت رو بوده و صباح، كه مزدوري ابو سفيان را مي داشته، جواني زيبا و خوشرو بوده پس هند او را به خود خوانده و به همرسيده و از هم كام يافته اند.

«گفته اند كه: عتبة بن ابو سفيان نيز از همين صباح به همرسيده و گفته اند: هند نخواسته است او را در خانۀ خود بزايد پس از مكّه رفته و در بيرون مكّه بار خود را به زمين نهاده و فارغ شده است.

«حسّان بن ثابت انصاري، شاعر پيغمبر اسلام، هنگامي كه با مشركان مكّه مهاجاة داشته، يك سال پيش از فتح مكّه در ابياتي كه باين موضوع نظر داشته، چنين گفته است:

لمن الصّبيّ به جانب البطحاء في التّرب ملقي غير ذي مهد

نجلت به بيضاء آنسة من عبد شمس صلبة الخدّ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 106

آكلة الاكباد

نسبت به دشمني هند با اسلام و

قساوت و سنگ دلي وي قضيۀ جنگ احد را همه نقل كرده اند. در اين جنگ هند براي كشتن حمزه، عمّ محبوب پيغمبر (ص)، وحشي را تطميع و تحريك كرده و چون حمزه در نتيجۀ فتك وحشي به شهادت رسيده هند بر بالين وي حاضر شده و بعد از مثله كردن جگر او را بيرون آورده و در دهان نهاده و خاييده است از اين رو به لقب «آكلة الاكباد» خوانده شده و باين عنوان اشتهار يافته است.

اين لقب هند هميشه مورد تعيير و سرزنش معاويه مي بوده، چه پيش از اين كه از سلطنت مطلقه برخوردار باشد و چه هنگامي كه زمام سلطنت را بدست مي داشته و بر مقام خلافت مستولي مي بوده است.

زياد بن ابيه، در زمان علي (ع)، فرمانروايي فارس را مي داشت پس از اين كه علي (ع) به شهادت رسيد معاويه نخست بيمناك بود كه مباد زياد جانب حسن بن علي (ع) و حقرا رعايت كند و به او دست بيعت دهد و معاويه را به زحمت افكند زين رو نامه اي تهديد آميز و توهين آور بوي نوشت.

چون نامه معاويه به زياد رسيد مردم فارس را فراهم ساخت و بر منبر برآمد و پس از حمد و ثناء خدا چنين گفت:

«ابن «آكلة الأكباد» و «قاتلة اسد اللّٰه» و مظهر الخلاف و مسرّ النّفاق و رئيس الأحزاب و من أنفق ما له في اطفاء نور اللّٰه كتب إليّ يرعد و يبرق.. «1»»

______________________________

(1) شرح نهج البلاغه ابي الحديد (جلد چهارم- صفحه 48)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 107

ابن اثير در «الكامل» (ذيل حوادث سال چهل و يكم) چنين آورده است:

«.. و قد كان معاوية كتب إلي زياد

حين قتل عليّ يتهدّده. فقام خطيبا فقال:

«العجب كلّ العجب من ابن «آكلة الأكباد» و كهف النّفاق و رئيس الاحزاب يتهدّدني..»

هنگامي كه به دستور معاويه و فرمان او حجر بن عديّ و يارانش گرفته و كشته شده اند و اين خبر به عائشه رسيده چنانكه ابن حجر عسقلاني در كتاب «الاصابة» (جزء اول- صفحه 355-) آورده چنين گفته است:

«اما و اللّٰه لو علم معاوية انّ عند أهل الكوفة منعة ما اجترأ علي ان يأخذ حجرا و اصحابه من بينهم حتّي يقتلهم بالشّام و لكنّ ابن «آكلة الأكباد» علم انّه قد ذهب النّاس..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 108

طلقاء

كلمۀ «طليق» در زبان تازي وصفي است بمعني اسم مفعول چون «جريح» بمعني «مجروح» و از آن «آزاد شده» اراده گرديده و كلمۀ «طلقاء» جمع آنست يعني آزاد شدگان. در سال فتح مكّه گروهي از مردم مكّه كه از آن جمله بوده است هند و فرزندش معاويه و ديگر فرزندان او از آزاد شدگان بوده اند بدين جهت كلمۀ «طلقاء» عنوان ايشان گرديده و اين عنوان بر آنان اطلاق مي شده است.

از اين پيش از طبري نقل شد كه ابو سفيان به واسطۀ جوار عباس، عمّ پيغمبر (ص) و اظهار ايمان و اجراء كلمۀ شهادت بر زبان از كشته شدن رهايي يافت و در عداد مسلمين شمرده شد.

هنگام فتح مكّه عباس از پيغمبر (ص) درخواست كرد كه براي تأليف قلب ابو سفيان و ارضاء غريزۀ جاه طلبي او خانۀ وي يكي از موارد امان و مواضع امن قرار داده شود. در خواست او پذيرفته شد و گروهي از خويشان و بستگان ابو سفيان بدانجا پناه بردند و از كشته شدن و اسارت نجات

يافتند هند و فرزندانش معاويه و ديگر فرزندان او از اين گروه، و مانند ديگر امان يافتگان مكّه در عداد «طلقاء» بشمار آمدند.

چون مكّه فتح شد و پيغمبر (ص) به مكّه در آمد جلو در كعبه ايستاد و حمد و ثناء الهي گزارد آن گاه احكامي چند بيان كرد و تغيير عادات ناشي از نخوت و استكبار و عصبيّت جاهلي را به ايشان دستور داد و تصريح كرد كه قرشي را بر حبشي برتري

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 109

و رجحاني نيست چه بشر همه از يك پدر و يك مادر بوجود آمده و همه را گوهر اصلي كه از آن سرشته شده اند، خاك است.

پس از آن اين آيه را تلاوت كرد:

يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ إِنّٰا خَلَقْنٰاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثيٰ وَ جَعَلْنٰاكُمْ شُعُوباً وَ قَبٰائِلَ لِتَعٰارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ» از آن پس گفت:

«يا معشر قريش و يا اهل مكّة ما ترون انّي فاعل بكم؟

قالوا: خيرا. اخ كريم و ابن اخ كريم.

پس از شنيدن اين پاسخ از قريش و مردم مكه، فرمود:

«اذهبوا، فانتم الطّلقاء» طبري پس از نقل اين جمله چنين نوشته است:

«فاعتقهم رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم، و قد كان اللّٰه أمكنه من رقابهم عنوة و كانوا له فيئا. فبذلك يسمّي اهل مكّة: الطّلقاء.»

فقيه مالكي در جزء پنجم از «العقد الفريد» اين مضمون را آورده است:

«در سال «جماعت» «1» ابو اسود دئلي (متوفّي به سال شصت و نه 69) بر معاويه در آمده معاويه بوي گفته است:

______________________________

(1) سال چهل و يكم هجري سالي است كه صلح اضطراري حسن بن علي (ع) با معاويه در آن سال واقع شده و مسلمين، بصورت ظاهر، بر

بيعت و متابعت معاويه اجتماع كرده اند.

ابن عبد ربه پس از اين كه اجتماع امام را با معاويه در ناحيۀ «انبار» و تسليم امر را به معاويه آورده چنين گفته است:

«و ذلك في شهر جمادي الاولي سنة احدي و اربعين و يسمي عام الجماعه» كمال الدين دميري در «حياة الحيوان» تحت عنوان «خلافة امير المؤمنين حسن بن علي، رضي اللّٰه عنهما» چنين گفته است:

«و بايع له لخمس بقين من شهر ربيع الاول.. و قالت فرقة: انه صالحه بآذر في جمادي الاولي و سلم الامر إلي معاوية و صالح و دخل هو و إياه، الكوفة فسمي عام الجماعة» شايد اين تسميه از كلام علي (ع) در صفين گرفته شده باشد.

طبري در تاريخ (جلد سيم) اين مضمون را آورده است كه پس از غلبۀ اصحاب علي و استيلاء ايشان بر آب و فرمان علي بعدم ممانعت سپاه معاويه را از آب، پس از دو روز (روز اول ذو الحجه) چند تن را كه شبث بن ربعي از آنان بوده فرموده است «ائتوا هذا الرجل فادعوه إلي اللّٰه و إلي الطاعة و إلي الجماعة»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 110

«شنيده ام علي در صفّين مي خواسته است ترا حكم قرار دهد اگر حكميّت با تو مي شد چه مي كردي؟

«ابو اسود پاسخ گفته است:

«اگر من حكم مي شدم هزار كس از مهاجران و فرزندان ايشان و هزار كس از انصار و پسران ايشان را فراهم مي ساختم آن گاه مي گفتم: شما را به خدا سوگند آيا مهاجران، خلافت را شايسته تر و سزاوارترند يا طلقاء؟..»

سخن در بارۀ پدر و مادر معاويه به خلاصۀ زير خاتمه مي يابد:

بنا به آن چه از مراجعه به كتب معتبر فريقين و مطالعه و

دقّت در مطاوي حالات ايشان نمايانست اينست كه اسلام به حقيقت در آنان رسوخ نيافته و بهمان عقائد و افكار جاهلي مي بوده و هر گاه آبي مي ديده يا مي داني مي يافته به شنا و جولان مي پرداخته و به خواهش نهاد و منش سرشت خويش باز مي گشته اند.

فقيه مالكي، ابن عبد ربّه، اين مضمون را آورده است:

«هنگامي كه معاويه از جانب عمر امارت شام را مي داشت سفري به مكّه در آمد چون به نزد مادر خود، هند، رفت هند وي را گفت:

«فرزندم! در جهان كم اتفاق افتاده كه زني را مانند تو فرزندي بوجود آيد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 111

اين مرد، عمر، ترا عامل خويش خواسته و بر بلاد شام امير و فرمانروا ساخته كوشا باش تا به دلخواه او كار كني، خواه خودت آن را بخواهي و خوشت بيايد يا نخواهي و خوشت نيايد.

«از نزد مادر به نزد پدر رفت. ابو سفيان بوي گفت:

«فرزندم! اين گروه از مهاجران بر ما پيش افتادند و ما عقب افتاديم. آنان چون سبقت گزيدند رفعت و عزّت يافتند و ما به واسطۀ اين كه كوتاه آمديم و عقب كشيديم پيرو شديم و ايشان پيشوا و حكمروا. بهر جهت كاري بزرگ از كارهاي خود را به تو داده اند پس كاري بر خلاف راي و خواست ايشان مكن زيرا تو به سويي مي روي كه به آن نمي رسي و اگر بدان برسي نفسي به راحتي خواهي كشيد.

معاويه گفت: تعجب كردم كه اين دو، با اختلافي كه عباراتشان را بود چه گونه بر يك مقصود و يك معني وحدت نظر و توافق داشتند».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 112

معاويه و صفات شخصي او
اشاره

معاويه كه در خانداني چنان و با

تربيتي چنين پيدايش و پرورش يافته و نشو و نما پذيرفته طبعا تربيت اسلامي در وي نفوذ نيافته و آداب و احكام آن چنانكه بايد و شايد او را متأثّر نساخته بود به طوري كه در زمان خلفاء حتي به هنگام خلافت خليفۀ دوم، كه همۀ عمّال وي خواه ناخواه بايد پيروي او را از راه سادگي و بي آلايشي و افتادگي و بي اعتنائي به ظواهر و مظاهر پوچ دنيا دوستي مي رفتند معاويه از جاه طلبي و دنيا پرستي و خودپسندي و بلند پروازي دست بر نمي داشت.

در زمان خليفۀ دوم با آن مراقبت و شدت عمل و سخت گيري كه نسبت به امور دنيا و شئون رياست و اوضاع بلاد و احوال عمّال مي داشت و اميران و عاملان ناگزير و ناچار بايد او را پيروي مي كردند و، گر چه به تكلّف هم بود، از راه تنسّك و بطريق تقشّف مي رفتند. معاويه كه امارت شام مي داشت، بر خلاف ديگران و بر خلاف مركز خلافت با دبدبه و كبكبه و جبروت و هيمنۀ سلطنت استبدادي زندگاني و رفتار مي كرد و نخوت و استكبار و خيلاء اموي را بكار مي برد.

دربار و دستگاه معاويه در شام مانند دستگاه و دربار فرمانروايان روم و شاهنشاهان ايران مي بود و معاويه در طرز حكومت خود به جاي پاي قياصره و اكاسره پا مي نهاد و از رفتار و كردار ايشان پيروي مي كرد و سنّت سنيّه پيغمبر بزرگوار اسلام (ص) و سيرۀ حميدۀ خلفاء و شيوۀ ستودۀ صحابه را ناديده مي انگاشت و بوضع رفتار خليفۀ با اقتدار زمان توجّهي نمي داشت.

ابن عبد البرّ در كتاب «الاستيعاب» (ذيل ترجمۀ معاويه) اين مضمون را آورده است:

ادوار فقه (شهابي)،

ج 3، ص: 113

«عمر رضي اللّٰه عنه، هنگامي كه به شام در آمد و معاويه او را در موكبي عظيم به استقبال آمده بود چون او را به آن وضع ديد گفت: «هذا كسري العرب» آن گاه چون معاويه بوي نزديك شد او را گفت: آيا تو صاحب اين موكب عظيم هستي؟

معاويه پاسخ داد: آري اي امير مؤمنان! پس عمر گفت: اينها، با آن چه در باره ات بمن رسيده كه صاحبان حاجت را به خود راه نمي دهي و جلو خانه ات نگه مي داري؟ پاسخ داد: آري با آن چه از اين رفتار من به تو رسيده است!..»

ابن عبد ربّه، فقيه مالكي در جزء پنجم از «العقد الفريد» (صفحه 126) اين مضمون را آورده است:

«عتبي از پدر خود آورده كه عمر خطّاب هنگام ورود به شام بر خري سوار بود و عبد الرحمن عوف هم همراه او و بر خري سوار بود. معاويه، كه در موكبي «1» عظيم، پيشواز عمر را از شام بيرون آمده او را كه بر خر سوار بود نديده و از وي در گذشت تا اين كه بوي گفته شد. پس برگشت و چون به عمر نزديك شد فرود آمد.

عمر بعنوان اعتراض از معاويه اعراض كرد. معاويه در كنار عمر پياده به راه افتاد.

عبد الرحمن، عمر را گفت: اين مرد را به تعب و رنج افكندي. پس عمر به معاويه روي برگرداند و گفت:

«اي معاويه تو بودي كه هم اكنون اين موكب جليل را داشتي و بعلاوه مرا گفته اند كه: تو ارباب حاجات را به درگاه خويش به پا ميداري.

«معاويه گفت: يا امير المؤمنين چنين است كه ترا خبر داده اند.

«عمر پرسيد: چرا چنين است؟

«معاويه پاسخ

داد: چون در بلادي هستيم كه جاسوسان دشمن در آنجا راه

______________________________

(1) «موكب» تقريبا همان است كه در اين زمان با كلمۀ فرنگي «اسكورت» از آن تعبير مي شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 114

دارند و رفت و آمد مي كنند پس بايد رفتار ما چنان باشد كه هيبت سلطنت و ابّهت حكومت در دشمنان اثر كند و ايشان را به هراس و رعب افكند. اكنون اگر تو مرا بر اين رفتار و اين گونه كردار بداري بر آن بمانم و اگر باز داري و منعم كني بازايستم.

«عمر گفت:

«لئن كان الّذي قلت حقّا فإنّه رأي اريب و ان كان باطلا فإنّه خدعة اديب. و ما آمرك و لا أنهيك عنه».

طبري در جزء چهارم از تاريخ خود (صفحه 244) به اسناد از ابو محمد اموي آورده كه گفته است:

«خرج عمر بن الخطّاب إلي الشّام فراي معاوية في موكب يتلقّاه و راح اليه في موكب فقال عمر:

«يا معاوية تروح في موكب و تغدو في مثله و بلغني انّك تصبح في منزلك و ذوو الحاجات ببابك. قال:

«يا امير المؤمنين انّ العدوّ بها قريب منّا و لهم عيون و جواسيس فاردت يا امير المؤمنين، ان يروا للإسلام عزّا!!.

«فقال عمر: انّ هذا لكيد رجل لبيب او خدعة رجل اديب.

«فقال معاوية: مرني بما شئت اصر اليه.

«قال: ويحك! ما ناظرتك في امر اعيب عليك فيه الّا تركتني ما ادري: آمرك ام أنهيك؟» شگفت اين كه خليفۀ دوم با همه صلابت و صرامت كه در شئون دين از وي نمودار مي بوده كه خالد وليد را با آن مقام عظيمي كه از لحاظ فتوحات مي داشته براي اين كه او به مقام خود غرور نيابد و مسلمين هم به

او مغرور نشوند با آن رسوايي كه عمامه به گردنش بيفكنند از كار بر كنار كرده، و اموالش را مصادره و مشاطره نموده و سعد وقّاص فاتح ايران و نخستين «رامي» در اسلام و يكي از «عشرۀ مبشّره» و يكي از برگزيدگان

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 115

براي مقام خلافت را براي اين كه خانه و قصري در كوفه ساخته و حاجب و دربان داشته معزول كرده و دستور داده در قصر و خانه اش را بسوزانند و اموالش را به مشاطره گرفته است ليكن نيرنگ معاويه را پذيرفته و به پاسخ او قانع شده است.

ابن قيّم جوزي در جزء دوم از كتاب «زاد المعاد في هدي خير العباد» (صفحه 16) چنين آورده است.

«و حرّق (يعني عمر) قصر سعد لما احتجب فيه من الرّعيّة».

ابن اثير هم در جزء دوم از كتاب «الكامل» (صفحه 369) چنين آورده است:

«و بلغ عمر انّ سعدا قال، و قد سمع اصوات الناس من الاسواق: «سكّنوا عنّي الصّويت» و انّ النّاس يسمّونه قصر سعد. فبعث محمد بن مسلمة إلي الكوفة و ان يحرق باب القصر ثمّ يرجع. ففعل..»

جلال الدين سيوطي در «تاريخ الخلفاء» (صفحه 141) چنين آورده است:

«و اخرج ابن سعد عن ابن عمر: انّ عمر، امر عمّاله فكتبوا أموالهم، منهم سعد بن ابي وقّاص، فشاطرهم عمر في أموالهم فاخذ نصفا و أعطيهم نصفا.

و اخرج عن الشعبي: انّ عمر، اذا استعمل عاملا كتب ماله» عمر، خليفه دوم آن دبدبه و كبكبه و طمطراق و جبروت و موكب را از معاويه بچشم خود ديد و گزارشهايي هم از رفتار و كردار متكبّرانه و جابرانۀ او شنيد و او را بر اين روش و شيوه

كه با شئون دين و ايمان و سنّت و مشي پيغمبر (ص) و سيرۀ مقام خلافت و امارت اسلامي و با مقاصد عاليۀ شريعت، مناسب و سازگار نمي بود سرزنش و نكوهش كرد و مورد مؤاخذه قرار داد ليكن معاويه كه در نيرنگ بازي و عبارت پردازي دست و دلي باز و زباني گويا و دراز مي داشت او را با زبان بازي بظاهر قانع ساخت و بدين گونه پوزش خواست:

«شام را با ديگر كشورهاي تازه گشوده، نبايد همانند دانست چه مردم اين كشور سالياني دراز و قروني متمادي باين گونه تظاهر و خودنمايي، كه امراء و فرمانروايان

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 116

رومي را معمول بوده، مأنوس شده و خو گرفته اند و باين طرز جلال و جبروت فروشي عادت يافته و از اين راه مرعوب و مجذوب و در نتيجه مطيع و منقاد مي بوده اند.

«پس اگر فرماندار اسلامي بر خلاف شيوۀ مانوس ايشان روشي اختيار كند و راهي غير از راه مألوف و مأنوس بسپرد امارت و سلطنت اسلامي در نظر آنان بي ابّهت و كم عظمت و سبك وزن مي نمايد و كم كم خيره و بر حكومت چيره مي گردند» تا چه حدّ نيرنگ و فريبكاري و زرنگي معاويه در خليفه اثر باطني مي داشته و در واقع او را قانع ساخته خدا دانا است ليكن چنانكه طبري در تاريخ و ابن اثير در «الكامل» (جزء چهارم- صفحه 262-) و سيوطي در تاريخ الخلفاء و ديگران در كتب معتبر آورده اند، اين گونه عبارات در بارۀ معاويه مي گفته است: «تذكرون كسري و قيصر و دهاءهما و عندكم معاوية «1»» و «هذا كسري العرب» و بظاهر پوزش و بهانه او را

پذيرفته و گفته است: «لئن كان الّذي قلت حقّا..»

اين مطلب هم در اين مورد ناگفته نماند كه ترديد خليفه در حق و باطل بودن سخن معاويه و اعتذار او، با اين كه خليفه از مقاصد عاليۀ دين به خوبي اطلاع داشته و روش و سنّت پيغمبر (ص) را خوب مي دانسته و خود آن روش و سنّت را پيروي مي داشته بسيار قابل توجّه و تامّل است.

بعلاوه اگر چنان رفتاري براي تظاهر به عظمت و شوكت اسلام، مناسب و به جا و حقّ، تصوّر و توهّم گردد خليفه را، كه مقامش والاتر است، داشتن چنان دستگاه و بودن بر چنان رفتار مناسبتر بلكه لازمتر است پس لازم بود هنگامي كه خليفه براي فتح بيت المقدس مي رفت جلال و شكوه سلطنتي از خود نشان مي داد تا روميان را مرعوب و مجذوب مي ساخت نه اين كه خود و همراهش بس با يك شتر، سواره و پياده شدن را نوبه قرار دهند و نه اين كه در همين سفر شام بر خر سوار شود و تنها مصاحب او كه از صحابۀ

______________________________

(1) در اين عبارت زيركي و زرنگي معاويه مورد توجه بوده گر چه قيصر و كسري بيشتر به جبروت و استبداد و شوكت معروف بوده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 117

بزرگ است بر خري ديگر و طوري ساده و بي پيرايه حركت كند كه حتّي معاويه متوجه او نشود و از او بگذرد و نفهمد بلكه بايد خليفه هم حاجب و دربان و قصر و دربار و دبدبه و كبكبه مي داشت تا نه تنها عامّۀ مردم، چنانكه معاويه گفته، بلكه قياصره و اكاسره نيز از ابّهت و شوكت او و دربارش مرعوب

شوند!! سبحان اللّٰه.

و هم لازم بود سعد وقّاص و ديگر امراء و عمّال، كه در ايران فرماندار مي بودند، به شيوۀ فرمانداران و سالاران و مرزبانان و دهقانان ايران به جاه و جلال و عظمت و شوكت توجه مي داشتند نه اين كه قصر سعد و در آن سوزانده شود و در نتيجۀ حاجب داشتن از كار بر كنار و به دادن نيمي از اموال خود گرفتار گردد.

و هم قابل توجه بلكه تعجب است كه خليفه با آن صلابت در امور دين و شدّت و سخت گيري كه فرزند خود را با زدن حدّ و اجراء حكم الهي نابود مي سازد چه گونه فريبكاري و تزوير معاويه را با عبارتي دو پهلو (ويحك ما ناظرتك في امر اعيب عليك فيه الّا تركتني..) كه معلوم نيست مدح است يا قدح مي ستايد و مي گويد:

«هيچ گاه در كاري كه عيبي در آن بر تو يافتم با تو مناظره نكردم مگر اين كه مرا به حالي افكندي كه ندانستم ترا به آن كار وادارم يا از آن باز دارم!» و در آخر هم، بحسب اين نقل، مي گويد: «نه ترا امر مي كنم و نه نهي»!!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 118

سلطنت معاويه 41- 60
اشاره

كردار و رفتار معاويه در زمان خليفۀ دوم، خليفۀ مقتدر و مراقب و زهد خواه و تواضع طلب، چنان بود كه اشاره شد و بي گمان در زمان خليفۀ سيم، بويژه در نيمۀ دوم خلافت او، كه وضع دستگاه خلافت دستخوش هوي و هوس بني اميّه و دگرگونه بود، معاويه در رفتار و كردار خود آزادتر شده و در راه نيل به اماني و آمال خويش بيش از پيش به زمينه سازي و سياست

بازي كار مي كرده و از راهي مي رفته است كه طبيعت خانوادگي و فطرت شخصي او اقتضاء مي داشته است.

در زمان بسيار كوتاه خلافت علي (ع) هم، معاويه در محيط و منطقۀ حكومت و رياست خويش خود را بكلي غير مسئول مي دانسته و به استقلال فرمانروايي مي داشته و آن چه دل خواهش بوده و سياستش اقتضاء مي كرده، بي اين كه دين و ايمان جلوگير و سدّ راهش باشد، آزادانۀ آن را بكار مي بسته است.

پس از آن كه علي (ع) به شهادت رسيد و شيعيان و پيروان او با فرزندش حسن، كه از فاطمۀ زهرا (س)، دختر محبوب و بي همتاي پيغمبر (ص)، بود و پيغمبر (ص) به او و به برادرش حسين (ع) علاقۀ كامل و محبت وافر مي داشت، و آن دو را «سرور جوانان بهشت» مي گفت، بيعت كردند معاويه از راه دسيسه سازي و از روي نيرنگ بازي به تطميع و تهديد و پراكندن زر و سيم و ايجاد نفاق از راه نويد و بيم كسي را كه در دامان عصمت و مهد ولايت و آغوش نبوّت و رسالت پرورش و آموزش يافته و در كانون حق و حقيقت و علم و فضيلت و تقوي و ديانت بالش و فزايش پذيرفته از حق مسلّم و مقام بر حقش محروم ساخت و با آن سابقۀ خاندان و آن گونه سابقه و آن طرز افكار و اخلاق و اطوار

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 119

و شخصيّت كه مي داشت و نمونه اش ياد شد زمام فرمانروايي مطلق را بدست گرفت و به نام خلافت اسلامي و زير سايۀ لواء دين، پرچم حكومت خودسرانه و سلطنت جابرانه و مستبدّانۀ آل اميّه را برافراشت

و فرمانروايي كسري منشانه و قيصر مآبانۀ امويان را پايه نهاد.

از همان هنگام كه معاويه زمام حكومت را به كف آورد و حق داران و اقرباء يا مدّعيان و رقبا را به وسائل گوناگون و دسايس رنگارنگ نابود يا خاموش ساخت تمام توجّه خود را به محكم ساختن و استوار داشتن بنياد حكومت جائرانه و بسط و توسعه و نفوذ سلطنت كسري مآبانه و حتي به پيروي از اكاسره و قياصره به استدامه و استبقاء آن در اعقاب ناشايسته و اخلاف نادرست خويش مصروف داشت.

وضع ساده و بسيط و، در همان حال، مشحون بفضل و دانش و مقرون بتقوي و فضيلت و همراه با تعليم و تربيت و ارشاد و هدايت و، بالاجمال، حقّ و حقيقت كه از مختصات محافل رسالت و از مظاهر مجالس خلافت مي بود، از ميان رفت و وضعي دگرگونه به ميان آمد: دربار سلطنت كسروي و دستگاه جبروت و شوكت قيصري تشكيل يافت، بساط خلاف حقيقت گسترده شد و شيوۀ بي حقيقتي و، باصطلاح عصر ما، سياستمداري رايج و به جاي روش محمّدي روش كسروي مستقر شد و دوستي اهل بيت عصمت و طهارت و پيروي از ايشان، كه سنّت و سيرۀ جد خود پيغمبر (ص) را پيرو مي بودند، جرم بشمار آمد و دانشمنداني حق گو و دين داراني حقيقت خواه چون حجر بن عدي و عمرو بن حمق و ديگر ياران او، كه به گفتۀ عائشه «از لحاظ عزّت و مناعت و فقاهت سران عرب بودند» به نام اين جرم به فرمان با وضعي بسيار فجيع باز هم قيصر مآبانۀ و مستبدّانۀ نابود و به درجه شهادت نائل گرديدند.

مشرّف بودن به آيين پاك اسلام

در همه، يا بيشتر، از مدت رسالت و ملازمت داشتن با پيغمبر (ص) در همه، يا اكثر، آن مدّت و فداكاريهاي بي مانند در راه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 120

حفظ پيغمبر (ص) و جانبازيهاي كم نظير براي پشتيباني از دعوت و در راه ترويج دين و پيشرفت ايمان و نظائر اين فضائل، از مزايا و اوصافي مي بود كه خلفاء راشدين، كم يا بيش، به آن ها اتصاف و اشتهار مي داشتند و جمهور صحابه كه دانشمندان اسلامي آن عهد، از ايشان و در ميان ايشان مي بودند باين گونه اوصاف و مزايا براي آنان اعتراف و اذعان مي كردند و از اين رو در برابر علم و عمل ايشان ناگزير به طوع و رغبت، كم يا بيش، سر تسليم فرود مي آوردند.

معاويه در همۀ آن اوصاف و مزايا نسبت به خلفاي راشدين بر خلاف مي بوده:

تشرّفش به اسلام و ملازمتش با پيغمبر مدتي كوتاه داشته و در زماني بسيار كم و ناچيز بوده است چه معاويه و پدرش، ابو سفيان، و مادرش، هند جگرخوار، تا هنگام فتح مكّه (بيستم ماه رمضان از سال هشتم هجري- نزديك به سه سال پيش از وفات پيغمبر- ص) بر همان عناد، و لجاج و جهالت و ضلالت خود برقرار بوده و در عداوت با پيغمبر (ص) ظاهرا و باطنا پافشاري مي نموده و با اسلام و اهل آن معارضه و مبارزه مي داشته اند.

ابو سفيان چون خود را مقهور و مغلوب ديد با كراهت نمايان، بظاهر شهادتين بر زبان راند و خود را از كشته شدن رهايي داد و آزاد شد ليكن معاويه و مادرش در عداد، باصطلاح، «طلقاء» در آمدند. بعد از فتح مكّه هم تا پيغمبر (ص)

زنده بود به ابو سفيان بعنوان «مؤلّفة قلوبهم» از سهام زكاة سهمي داده مي شد و بدين وسيله از او و فرزندان او و بستگانش دل جويي بعمل مي آمد تا، به اقتضاي سست اعتقادي يا بي ايماني كه داشته اند، به فساد و اخلال تظاهر نكنند.

فقيه مالكي در جزء پنجم (صفحه 12) از كتاب «العقد الفريد» اين مضمون را آورده است:

«.. مالك بن دينار گفته است:

هنگام رحلت پيغمبر (ص) ابو سفيان در بيرون مدينه بود چون به مدينه در آمد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 121

و دانست كه پيغمبر (ص) وفات يافته و ابو بكر به خلافت رسيده گفت: پس دو ضعيف:

علي و عباس كجايند؟..

«پس از آن گفت: غباري را مي نگرم كه جز خون آن را فرو نمي نشاند..

«پس عمر به ابو بكر گفت:

«ابو سفيان به مدينه در آمده و شرّي به راه خواهد انداخت. پيغمبر وي را بر اسلام تأليف مي كرد تو اكنون آن چه را از صدقات (زكوات) در بيرون مدينه جبايت و جمع كرده است به او واگذار. ابو بكر چنان كرد پس ابو سفيان خرسند شد و بيعت نمود» معاويه، به استثناي اين دو سه سال اخير از حيات پيغمبر (ص)، در تمام دورۀ دعوت، بر شرك خود پايدار بوده و به همراهي پدر و مادر در راه آزار پيغمبر و ياران او و نابودي دين و ايمان كوششي فراوان و دشمني و مبارزه نمايان مي داشته است زيرا از طرفي چون از دودمان «اميّه» بوده و پيغمبر (ص) از سلالۀ «هاشم» و دشمني و تعصّب ميان اين دو خاندان ريشه داشته و از طرفي ديگر به خداشناسي و بت پرستي خو گرفته و بالاتر از

همه نخوت و كبر و بلند پروازي و رياست جويي كه با خون وي آميخته و با شيرش سرشته بوده نمي گذاشته است كه در برابر حق و حقيقت فروتن باشد و فرمانبردار گردد و خدا و پيامبر او را اطاعت كند پس تا هنگامي كه از او ساخته مي شده و توانايي مي داشته از دشمني دم مي زده و راه مخالف مي سپرده است.

سوابق نكوهيدۀ معاويه اگر بر مردم كشورهاي تازه مسلمان و بر ملل بي سابقه مانند اهل شام، كه از شرق رسالت و مركز خلافت به دور بوده و يا بر كساني كه بعد از هجرت و رحلت متولّد گرديده و به واسطۀ كمي سنّ، اوائل ايام طلوع دين و سوابق اوضاع اسلام و احوال مسلمين را ادراك نكرده و از دوست و دشمن سابق اطلاع نداشته اند روشن نبوده بر مردم مكه و مدينه، بويژه باقي ماندگان از صحابه، كه زمام داران علم دين و نخستين گروندگان و پذيرندگان خجسته آيين مي بوده اند بسيار روشن و آشكار مي بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 122

بعلاوه، معاويه اين مقام شامخ ديني را از راه استناد به نصّ و «نصب»، يا دست كم به ادّعاء «اجماع» از «اهل حلّ و عقد»، احراز نكرده بلكه به وسيلۀ زر «1» و زور و متوسل شدن به كيد و غرور بر آن دست يافته است.

مهمّتر اين كه همه يا بيشتر از بزرگان علم و عمل و گروهي از صحابۀ كبار با علي (ع) و فرزندش، حسن، بيعت مي داشته و از بستگان جدّي و شيفتگان صميمي ايشان بشمار مي بوده و گفتۀ پيغمبر (ص) را در بارۀ «ثقلين» فرمان مي برده و محبّت عترت را در دل

مي داشته و ازين روي با معاويه و درباريان و فرمانداران همانندش، كه دشمنان اهل بيت مي بوده، ميانه و مناسبتي نداشته و هماره از آنان حذر مي داشته و دوري و اجتناب مي جسته و انحرافشان را از شاه راه دين آشكار ياد مي كرده اند.

آن چه از مجموع گفته هاي بزرگان از مورّخان مشهور و مورد اعتماد اهل تسنّن در بارۀ معاويه بر اهل انصاف و اشخاص دور از تعصّب و اعتساف روشن مي گردد اينست كه: معاويه مردي زرنگ و، باصطلاح عصر ما، شخصي سياسي و بي حقيقت و از آن سو هم خود پسند، دنيا پرست و جاه طلب بوده و در راه رسيدن به مقام و نيل به مقصود هيچ چيز را رادع و مانع خود نمي دانسته است.

فقيه مالكي، در جزء پنجم از «العقد الفريد» (صفحه 124)، از عتبي از پدرش، آورده كه معاويه به قريش اين مضمون را گفته است:

«مي خواهيد از خود و از شما به شما بازگو كنم؟

«گفتند: بگو.

«گفت: چون شما بيفتيد من پرواز مي كنم و چون شما پرواز كنيد من مي افتم.

و اگر پريدن من با پرواز شما همراه آيد ناگزير هر دو فرو افتيم.

باز همو در همان كتاب (همان جزء و همان صفحه) اين مضمون را آورده است:

______________________________

(1) از امام چهارم شيعه، زين العابدين (ع)، علي بن حسين (ع)، روايت است كه:

«ان عليا كان يقاتله معاوية بذهبه».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 123

«معاويه مي گفته است:

«اگر ميان من و مردم مويي باشد هر گز آن مو پاره نخواهد شد زيرا هنگامي كه ايشان آن را بسوي خود بكشند من سست مي گيرم و چون ايشان وادهند و سست بگيرند من آن را بسوي خويش پيش مي كشم».

باز هم در همان

كتاب (همان جزء و همان صفحه) اين مضمون آورده شده است:

«زياد بن ابيه گفته است:

«هيچ گاه معاويه بر من غلبه نيافت مگر در اين مورد كه يكي از عمّال، بدهي خراج داشت من از او به سختي مطالبه مي كردم گريخت و به نزد معاويه رفت. من به معاويه نوشتم پناه دادن باين شخص موجب فساد كار من و تو خواهد بود.

«معاويه پاسخم را چنين نوشت:

«من و ترا چنان نشايد كه مردم را به يك سياست برانيم: هر دو اگر نرمي بكار بريم مردم نافرماني پيش گيرند و اگر هر دو سخت گيري پيش گيريم مردم را نابود خواهيم ساخت. پس تو خشونت و سختي را بكار بر و من از راه مهرباني و نرمي مي روم» ابن اثير، در كتاب «الكامل» (جزء سيم- صفحه 220- پس از اين كه نوشته است معاويه هنگامي كه زياد از جانب علي (ع) بر فارس حكومت مي داشته نامه اي تهديد آميز كه ضمنا به ولادت زياد از ابو سفيان تعريض داشته بوي نوشته و زياد پس از خواندن نامه بپا خاسته و مردم را كه فراهم خواسته مخاطب ساخته و چنين گفته است:

«العجب كلّ العجب من ابن آكلة الاكباد و رأس النّفاق..») چنين آورده است:

«و بلغ ذلك عليّا فكتب اليه (يعني إلي زياد) انّي ولّيتك.. و قد كانت من ابي سفيان فلتة من اماني الباطل و كذب النّفس لا توجب له ميراثا و لا تحلّ له نسبا و انّ معاوية ياتي الانسان من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله.

فاحذر ثمّ احذر. و السّلام»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 124

ابن ابي الحديد، در جلد چهارم از شرح نهج

البلاغه (صفحه 64)، چنين آورده است:

«و من كتاب له، عليه السّلام، إلي زياد بن ابيه..

«و قد عرفت انّ معاوية كتب إليك يستنزل لبّك و يستقلّ غربك فاحذره فانّما هو الشّيطان يأتي المرء من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله ليقتحم غفلته و يستلب غرّته..»

معاويه حتي با مغيره، كه يكي از داهيان به نام عرب است بتعبير خودش به خدعه و نيرنگ رفته و بدين نيرنگ چنانكه در تاريخ است زمينه خلافت يزيد را آماده ساخته است.

طبري در جزء چهارم تاريخ (صفحه 245) چنين آورده است:

«انّ المغيرة كتب إلي معاوية:

«امّا بعد فانّي قد كبرت سنّي و رقّ عظمي و شنفت لي قريش.

«فان رأيت ان تعزلني فاعزلني.

«فكتب اليه معاوية:

«جاءني كتابك تذكر فيه انّه كبرت سنّك فلعمري ما اكل عمرك غيرك و تذكر انّ قريشا شنفت لك و لعمري ما اصبت خيرا الّا منهم.

و تسألني ان اعزلك فقد فعلت، فان تك صادقا فقد شفّعتك و ان تك مخادعا فقد خدعتك» خلاصه اين كه خدا و پيغمبر (ص) و دين و ايمان تا حدّي مورد توجّه و توجيه معاويه بوده كه در نيل به مقاصد و اغراض شخصي وي مورد استفاده قرار گيرد و گر نه بي ملاحظه و به صراحت مقصود خويش را مقدم و دين و ايمان را بر كنار مي داشته بدان حدّ كه خود را به كلّي آزاد مي شناخته در اين باره حتي خود را به تاويل هم نيازمند نمي ديده تا كساني را كه به دوستي او تعصّب بي جا مي ورزند و عمل بر صحّت را بهانه مي سازند، دست كم، بدين بهانه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 125

كه «مجتهد» بوده و تاويل كرده

و بر خطا رفته بتوانند عذري بتراشند و بعنوان «اجتهاد» و «تأويل» و «خطاء در اجتهاد» كارهاي ناصواب و خطاهاي عمدي وي را اصلاح و تصويب كنند.

فقيه و قاضي مالكي، در كتاب «العقد الفريد» (جزء پنجم)، اين مضمون را نوشته است:

«روزي معاويه به عمرو عاص گفت:

«شگفت انگيزترين چيزها چيست؟ پاسخ داد:

«اين كه كسي بر حقّ كسي ديگر، كه حق با او است به ناروا غلبه كند. پس معاويه گفت:

«و از اين عجيبتر آنست كه چيزي بنا حق به كسي بي حق بي اين كه غلبه كند داده شود» مقصود عمرو عاص از آن چه عجيب دانسته غلبۀ معاويه است بر علي (ع) و فرزندش و مقصود معاويه از آن چه اعجب دانسته غلبۀ عمرو عاص است بر حكومت مصر.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 126

معاويه و عمرو عاص

ابن ابي الحديد (عزّ الدين عبد الحميد بن محمد معتزلي مدائني- متوفّي به سال 655 ه. ق)، در شرح نهج البلاغه (جلد اول- جزء دوم-) در ذيل اين جمله از خطبه «و لم يبايع حتّي شرط ان يؤتيه علي البيعة ثمنا.

فلا ظفرت يد البائع و خزيت أمانة المبتاع..» در بارۀ دعوت معاويه از عمرو عاص، كه در مصر بوده، براي هم كاري در مخالفت و منازعت با علي (ع) شرحي مفصل آورده تا بدانجا رسيده كه عمرو عاص پس از ديدن نامۀ معاويه و مشاوره با دو فرزند خود: عبد اللّٰه و محمد و راي دادن عبد اللّٰه به توقّف عمرو در مصر و عدم اجابت وي دعوت معاويه را و راي دادن محمد به اجابت و رفتن به شام و گفتن عمرو كه «راي عبد اللّٰه براي دين و راي محمد

براي دنياي من بهتر است» و در پايان ترديد، برگزيدن عمرو رفتن به شام را و ملاقات او در شام با معاويه و مكايده و فريبكاري آن دو با يكديگر شرحي مفصل، بنقل از نصر بن مزاحم، آورده و پس از همۀ اين تفاصيل مضمون زير را از عمرو بن سعد نقل كرده است:

«معاويه به عمرو عاص گفت:

«ابو عبد اللّٰه من ترا بجهاد اين مرد كه خدا را نافرماني! و عصاي مسلمين را شقّ! و فتنه را آشكار! و رحم را قطع! و جماعت را متفرق كرده! و خليفه را بقتل رسانده! دعوت مي كنم.

«عمرو گفت: او كيست؟ معاويه پاسخ داد: علي!. عمرو گفت:

«به خدا سوگند كه تو با علي هم طراز نيستي: ترا هجرت او، سابقۀ او،

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 127

مصاحبت او، جهاد او، علم او، فقاهت او هيچ كدام نيست. بعلاوه به خدا سوگند او را در فنون جنگ مهارتي است كه هيچ كس به پايه اش نمي رسد.

«آن گاه گفت:

«از اين بگذر و بگو اگر من در اين كار بزرگ، كه غرر و خطر آن بر تو به خوبي روشن است، با تو هم كاري و ترا ياري كنم و در جنگ با علي همدست و هم كار تو باشم مرا چه خواهي داد؟

«معاويه گفت: آن چه خودت بدان حكم كني.

«عمرو پاسخ داد: مصر را طعمۀ من قرار ده. معاويه خاموش شد.

«نصر، در روايتي از غير عمرو بن سعد، آورده است كه:

«پس معاويه گفت:

«ابو عبد اللّٰه من خوش ندارم كه عرب در بارۀ تو با هم به سخن در آيند و بگويند تو براي خاطر دنيا باين كار اقدام كردي.

«عمرو گفت:

«معاويه خود را بيهوده رنج مده و از

اين گونه سخنان به ميان مياور و از كيد و حيله با من در گذر و دست از تزوير و فريبكاري بردار. من كسي نيستم كه با اين گونه سخنان فريفته شوم. من فريب نمي خورم» «عين عبارتي كه از عمرو نقل شده اين جمله است «دعني عنك» ابن ابي الحديد از قول شيخ و استاد خود، ابو القاسم بلخي اين مضمون را در ذيل اين جمله آورده است:

«اين گفتۀ عمرو كنايه است از الحاد بلكه صريح است در آن، چه معني آن چنين است: وا گذار كلامي را كه اصل ندارد زيرا اعتقاد به آخرت و اين كه متاع دنيا فروخته نمي شود از خرافات است!» آن گاه از قول شيخ خويش گفته است: «عمرو عاص هميشه ملحد بوده و هيچ گاه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 128

در زندقه و الحاد ترديد نداشته و معاويه هم در اين امر مانند او بوده است..»

ابن عبد ربّه فقيه مالكي مذهب، در جزء پنجم از «العقد الفريد» (صفحۀ 102)، چنين آورده است:

«و كتب عمرو إلي معاوية:

معاوي لا اعطيك ديني و لم أنل به منك دنيا، فانظرن كيف تصنع

و ما الدّين و الدّنيا سواء و انّني لآخذ ما تعطي و رأسي مقنّع

فان تعطني مصرا فاربح صفقة اخذت بها شيخا يضرّ و ينفع

برگرديم بدنبالۀ مذاكرات معاويه با عمرو. چون عمرو گفت: من فريب نمي خورم معاويه گفت:

«اگر بخواهم من ترا فريب دهم مي توانم.

«عمرو گفت: نه، به خدا سوگند مانند من كسي فريب نمي خورد. من از آن زيركتر و باهوشتر هستم.

«معاويه گفت: نزديك بيا تا سخني نهاني به تو بگويم. عمرو بوي نزديك شد تا معاويه سر به گوش او بگذارد و سخن خويش را

بگويد.

«معاويه گوش عمرو را به دندان گرفت و گزيد و گفت: هان ديدي چه گونه فريب خوردي؟ آيا در اينجا جز من و خودت كسي را مي بيني كه بسر گوشي نياز افتد؟

تا آنجا كه معاويه به عمرو گفت:

«آيا نمي داني كه مصر به اندازۀ عراق مهمّ است؟

«عمرو پاسخ داد:

«آري، ليكن مصر از آن من خواهد بود. هنگامي كه از آن تو باشد و آن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 129

هنگامي است كه بتواني بر علي غالب شوي و عراق را بدست آوري.

«عتبه، برادر معاويه، كه معاويه به راهنمائي او عمرو را از مصر خواسته بود به معاويه گفت: آيا خرسند نيستي كه عمرو را با دادن مصر به او بخري؟.

«معاويه دستور داد كه آن شب عتبه در نزد وي بماند تا در اين باره انديشه كند و تصميم بگيرد.

«آن شب عتبه ماند و، به طوري كه معاويه آوازش را بشنود، با خود ابياتي را خواند كه از آن جمله است:

اعط عمرا انّ عمرا تارك دينه اليوم الدنيا لم تحز

اعطه مصرا و زده مثلها انّما مصر لمن عزّ فبزّ

چون معاويه اين ابيات را بشنيد عمرو را بخواست و مصر را بوي واگذاشت.

«در قرار دادي كه ميان ايشان براي اقطاع مصر از طرف معاويه و عمرو تنظيم شد به دستور معاويه جملۀ «علي ان لا ينقض شرط طاعة» گنجانيده شد. عمرو چون نامه را از كاتب گرفته و جمله را ديد در آن نوشت «علي ان لا تنقض طاعة، شرطا» پس هر يك از ايشان با ديگري فريب بكار برد و نيرنگ زد» باز ابن ابي الحديد اين مضمون را گفته است:

«ابو العباس محمد بن يزيد، مبرّد «1»، در

كتاب «الكامل» قسمت بالا را آورده ليكن آن را تفسير نكرده است.

«تفسير و توضيح آن چنين است كه معاويه به كاتب خود دستور داده است كه بنويسد «مصر متعلق است به عمرو بدين شرط، كه او شرط اطاعت را نشكند و نافرماني

______________________________

(1) «اللغوي النحوي الاديب، كان فصيحا مفوها صاحب نوادر و ظرافة اخذ عن المازني، له «الكامل» و المقتضب و «معاني القرآن» و «طبقات النحاة البصريين» و غيرها توفي ببغداد سنة 285 (رفه)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 130

نكند» و منظورش اين بود كه از عمرو بر بيعت و اطاعت مطلقه، كه به هيچ شرطي معلّق و مشروط نباشد اقرار بگيرد و اين نيرنگ و مكري بوده كه اگر عمرو آن را در نمي يافت و متوجه نمي بود و مي پذيرفت معاويه مي توانست هر وقت بخواهد از عطا و بخشش خود برگردد و مصر را از عمرو باز پس بگيرد و به خود برگرداند ليكن عمرو نمي توانست و حق نداشت كه از طاعت معاويه رو برگرداند و چنين احتجاج كند كه چون معاويه از عطاء خويش برگشته و مصر را باز پس گرفته من هم از اطاعت او برمي گردم و بيعت خود را نابود مي گيرم زيرا بحسب شرطي كه معاويه گنجانده اطاعت عمرو از معاويه لازم و واجب افتاده خواه مصر را از او پس بگيرد يا اين كه در دست او باقي بگذارد.

«عمرو چون باين نكته توجّه يافت و نيرنگ معاويه را درك كرد نگذاشت قرار داد بدان گونه تمام شود و كاتب را دستور داد كه عبارت او را به جاي عبارت معاويه بنويسد و منظورش اين بود كه به سود خود از معاويه اقرار بگيرد

كه هر گاه معاويه را اطاعت مي كند اطاعت او موجب نگردد كه معاويه بتواند شرط تسليم مصر را بوي بشكند، پس هر دو با هم مكيدت و مكر، آغاز و نيرنگ و فريب ساز كردند» فقيه مالكي، ابن عبد ربّه، در جزء پنجم از كتاب «العقد الفريد» (صفحه 101)، به اسناد از سفيان بن عيينه از حسن بصري اين مضمون را آورده است:

«به خدا سوگند معاويه مي دانست كه اگر عمرو عاص با وي بيعت نكند كار خلافت بر او تمام نمي شود از اين رو عمرو را گفت: «از من پيروي كن». عمرو گفت:

«چرا پيرو تو شوم؟ براي آخرت؟ به خدا سوگند آخرتي با تو نيست. يا براي خاطر دنيا؟ پس به خدا چنين كاري نخواهم كرد مگر اين كه مرا در دنيا با خود شريك سازي! «معاويه گفت: پذيرفتم تو در دنيا هم مرا شريكي.

«عمرو گفت: بنويس كه مصر و شهرستان آن مرا باشد.

«پس نوشت كه مصر و شهرستانش عمرو را باشد. و در پايان نامه ياد كرد كه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 131

بر عمرو هم اطاعت و فرمانبري باشد. عمرو گفت: و هم بنويس كه اطاعت و فرمانبرداري چيزي را از شرط كم نمي كند. معاويه گفت: نبايد اين نوشته را كسي ببيند. عمرو گفت:

بايد بنويسي. پس معاويه ناگزير آن چه را عمرو خواست نوشت و بدو داد. به خدا سوگند چاره و گزيري جز نوشتن آن نداشت!» معاويه و عمرو عاص با هم بسيار سنخيّت مي داشته، و از يك خميره و سرشت بوده اند و به گفته پيغمبر اكرم (ص) اين دو تن چنان بوده اند كه هيچ گاه براي كاري خير با هم فراهم نمي آمده اند.

فقيه

مالكي، ابن عبد ربه، در كتاب «العقد الفريد» (جزء پنجم صفحه 102) اين مضمون را آورده است.

«گفته اند: چون عمرو عاص بر معاويه در آمد و معاويه مصر را «طعمۀ» او قرار داد «1» و عمرو براي ساختن كار علي، همراهي و هم كاري معاويه را بپا خاست به معاويه گفت:

«در اينجا مردي است به نام و شريف كه اگر در اين كار همراه گردد و مساعدت ما را قيام كند به خدا سوگند به وسيلۀ وي دلهاي مردم را به خود مي كشاني و آن مرد، عبادة بن صامت است.

«معاويه كس بدو فرستاد و او را بخواست. چون عباده بر معاويه در آمد ميان معاويه و عمرو عاص كه پهلوي هم نشسته بودند فاصله انداخت و خود در آن ميان نشست.

«معاويه بحمد خدا و سپاس او پرداخت آن گاه از فضل و سابقۀ عباده سخن راند

______________________________

(1) يعني بموجب نوشته و شرط. ابن اثير (در جزء سيم صفحه 262) از الكامل نوشته است «و قال عمرو بن العاص لمعاوية: أ لست أنصح الناس لك؟ قال: بذلك نلت ما نلت!» طبري هم در جزء چهارم صفحه 247 به اسناد از علي بن عبيد اللّٰه عين عبارت را آورده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 132

از آن پس از فضل عثمان ياد كرد و در آخر از عباده خواست كه به همراهي او براي خونخواهي عثمان قيام كند و او را در اين كار يار باشد.

«عباده گفت: آن چه گفتي شنيدم. آيا مي داني من چرا ميان شما دو تن نشستم و شما را بنشستن خود از هم جدا كردم؟

«گفتند: آري، براي فضل و سابقه و شرفت.

«گفت: نه، به خدا سوگند از اين

جهت نبود كه ميان شما فاصله انداختم و نشستم بلكه از آن روي بود كه چون در غزوۀ تبوك ما در ركاب پيغمبر (ص) رهسپار بوديم ناگهان شما دو تن را كه رهسپار بوديد و هم اكنون با هم در سخن و گفتاريد ديد پس پيغمبر (ص) بما رو آورد و گفت:

«اذا رأيتموهما اجتمعا ففرّقوا بينهما فإنّهما لا يجتمعان علي خير ابدا؟» و اينك من شما دو تن را از اين اجتماع، نهي مي كنم..»

طبري، در جزء چهارم از تاريخ (صفحه 144)، مسندا، چنين آورده است:

«عمرو عاص با گروهي از اهل مصر بقصد ديدار معاويه به شام، وارد شدند.

عمرو به همراهان خود گفت: چون بر «ابن هند» در آييد براي اين كه در نظر او بزرگ بنماييد بر او به خلافت سلام مكنيد و تا شما را ممكن باشد و بتوانيد او را كوچك بشماريد.

«معاويه كه به فراست اين دستور عمرو را دريافته و پيش بيني كرده بود دربانان و نگهبانان خود را گفت: چنان مي دانيم كه «ابن نابغه» كار مرا پيش مصريان سبك و كوچك گرفته پس هنگامي كه بخواهند بر من در آيند به درشتي و سختي كه ممكن باشد و بتوانيد با ايشان برخورد كنيد به طوري كه هيچ يك از آنان بمن نرسد مگر اين كه در انديشه جان و رهايي خود از نابودي باشد. دربانان چنين كردند.

«پس نخستين كسي از ايشان كه به نام ابن الخياط خوانده مي شد چون به مجلس معاويه در آمد زبانش گرفت و درمانده شد و بي اختيار گفت: السّلام عليك يا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 133

رسول اللّٰه! ديگران هم كه خود را باخته بودند از او پيروي

كردند و معاويه را به رسالت سلام دادند. چون از نزد معاويه بازگشتند عمرو به ايشان گفت: نفرين خدا بر شما باد من شما را گفتم: معاويه را به امارت سلام گوييد شما او را به رسالت سلام گفتيد!!» دنيا داري و سياستمداري (باصطلاح امروز) و رياست خواهي معاويه چنان قوي بوده كه نه تنها دين و ايمان را در برابر سياست رياست خود به چيزي نمي شمرده بلكه حميّت و عصبيت عربي و رشك ناموسداري را نيز در هنگامي كه سياستش اقتضاء مي داشته زير پا مي گذاشته است.

فقيه مالكي، ابن عبد ربه، (در جزء ششم از العقد الفريد) اين مضمون را آورده است:

«يزيد پسر معاويه روزي پدر را گفت:

«عبد الرحمن بن حسان بن ثابت با دخترت، رمله، مغازله و معاشقه دارد و در باره اش به غزل سرايي و تشبيب مي پردازد.

«معاويه گفت: چه مي گويد؟

«يزيد پاسخ داد: مي گويد:

هي بيضاء مثل لؤلؤة الغوّاص صيغت من لؤلؤ مكنون

«معاويه گفت: راست گفته است:

«يزيد گفت: باز هم مي گويد:

و اذا نسبتها لم تجدها في نساء من المكارم دون

«معاويه گفت: باز هم راست گفته است:

«يزيد گفت: باز هم گفته است:

ثمّ حاصرتها إلي القبّة الخضراء نمشي في مرمر مسنون.

«معاويه گفت: اين را دروغ گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 134

«يزيد گفت: در اين شعر «في مرمر» آورده (يعني نشاني داده است) «معاويه گفت: مطلبي مهم نيست «1» «يزيد گفت: آيا نمي فرستي سرش را برايت بياورند؟

«معاويه گفت: پسرك من اگر چنين كنم براي تو بدتر خواهد بود چه اين كه اين موضوع بر سر زبانها مي افتد و در باره اش گفتگوها به ميان مي آيد از اين موضوع درگذر و از آن آزار و رنج مبر».

ابو الفرج اموي

اصفهاني در «الاغاني» (جزء 13- صفحه 141- 143) اين قضيه را به چند طريق كه در يكي از آنها تشبيب را در بارۀ خواهر معاويه نقل كرده آورده و در دو طريق عمل معاويه را بعد از مذاكرۀ يزيد (يا مردم) با وي براي عقوبت و كيفر عبد الرّحمن بدين مضمون ياد كرده است:

«معاويه خنديد و به يزيد (يا به مردم) گفت: من او را از راهي ديگر، نه از راه كيفر، چاره خواهم كرد و صبر نمود تا وفد انصار كه عبد الرحمن هم با ايشان بود از مدينه به شام آمدند و بر او وارد شدند، پس عبد الرحمن را كه معمولا در پايين مجلس و آخر مردم مي نشست به نزديك خود خواند و بر تخت خويش نشاند و مورد توجّه و گفتگويش قرار داد. آن گاه بوي گفت: دختر ديگرم از تو گله مند است و بر تو خشمگين!

______________________________

(1) در «الاغاني» بعد از اين جمله چنين آورده: «و لا كل هذا يا بني ثم ضحك و قال:

أنشدني ما قال ايضا فانشده قوله:

قبة من مراجل نصبوها عند حد الشتاء في قيطون

عن يساري اذا دخلت من الباب و ان كنت خارجا فيميني

تجعل الند و الالوة و العود صلاء لها علي الكانون

و قباء قد اشرجت و بيوت نطقت بالريحان و الزرجوني

«آن گاه معاويه گفته است: پسرك من در اين گفته ها نه قتلي واجب است و نه عقوبتي كمتر از آن ليكن ما او را ببخشش و صله و گذشت رام خواهيم كرد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 135

پرسيد: چرا و در چه امري؟ معاويه گفت در بارۀ اين كه تو خواهرش، رمله، را ستايش كرده و او را واگذاشته

و در باره اش سخني نگفته اي! «عبد الرحمن گفت: حق با او است و من پوزش مي خواهم و در بارۀ وي نيز كوتاهي نخواهم كرد. و پس از آن اشعاري نيز در آن موضوع سرود.

«مردم برخي گفتند: ما را گمان چنان بود كه تشبيب و تغزّل عبد الرحمن را حقيقتي بوده ليكن اينك معلوم شد كه به دستور معاويه و امر او اين كار انجام يافته نه از روي واقع و حقيقت. برخي ديگر كه مي دانستند معاويه را دختري ديگر نيست و به سياست و نيرنگ عبد الرحمن را فريب داده تا مردم باور كنند كه گفتۀ عبد الرحمن در بارۀ رمله نيز بي اصل و بي حقيقت بوده است!» با اين سياست و دادن صلۀ زياد به عبد الرحمن اين قضيه مسكوت مانده است.

در سياست معاويه نيرنگ و فريب و دادن زر و سيم و توسّل به اميد و بيم ركن اصلي و اساسي بوده است.

نصر بن مزاحم، بنقل ابن ابي الحديد، پس از اين كه گفته است: هنگامي كه جرير بن عبد اللّٰه بجلي از جانب علي (ع) در شام بود تا از معاويه بيعت يا پاسخ بگيرد و او با جرير به حيله و فريب و نيرنگ رفتار مي كرد و كار را به امروز و فردا مي انداخت، چنين نوشته است:

«روزي معاويه با عمرو عاص گفت: خوب است نامه هايي در بارۀ عثمان به مردم مكّه بنويسيم تا اگر نتوانيم بدين حيله و سياست ايشان را با خود همداستان و همراز سازيم دست كم آنان را از مخالفت با خود باز داريم.. از جمله كساني كه بوي نامه نوشتند عبد اللّٰه عمر بود. عبد اللّٰه در

پاسخ نامۀ ايشان چنين نوشت:

«امّا بعد فلعمري لقد اخطأتما موضع النّصرة.. و ما أنتما و المشورة؟

و ما أنتما و الخلافة؟ امّا أنت يا معاويه فطليق و امّا أنت يا عمرو فظنين الا فكفّا أنفسكما فليس لكم فينا وليّ و لا نصير. و السلام».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 136

پس از جنگ جمل، ميان علي (ع) و معاويه نامه هايي ردّ و بدل گرديده كه در كتب معتبر آورده شده. از جمله در «العقد الفريد» نامه اي را، كه شايد نخستين نامه علي (ع) بعد از جنگ جمل به معاويه باشد نقل كرده بدين مضمون:

«.. همانا بيعت من در مدينه بر تو، با اين كه تو در شامي، لازم و واجب افتاد زيرا همان گروهي كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كرده اند و بهمان قراري كه با ايشان بيعت كرده اند با من هم بيعت كرده اند پس حاضر را حق اختيار و غائب را حقّ رد نبوده است بلكه شوري حق مهاجران و انصار است.. پس در آن چه مسلمين در آن داخل شده اند داخل شو..

و اين كه در بارۀ كشندگان عثمان سخن بسيار مي گويي پس هر گاه تو از مخالفت خويش دست برداري و در آن چه مسلمين در آمده اند درآيي و ايشان را نزد من به محاكمه بخواهي من تو و ايشان را بحكم كتاب خدا وامي دارم ليكن آن چه اكنون اراده كرده و بدان نظر داري فريب كودك است از اين رو اگر به ديده عقل، نه از روي هوي بنگري بي گمان مرا از خون عثمان بيش از همۀ قريش منزّه و بر كنار مي يابي.

«و بدان كه تو از جملۀ «طلقاء» هستي كه خلافت

بر ايشان حلال و روا نيست و در شوري نمي توانند داخل گردند..»

در نامۀ ديگر، كه مفصل است، و شايد آخرين نامه اي باشد كه پيش از جنگ صفّين از كوفه به معاويه نوشته، در آخر آن چنين آورده است:

«و قد كان ابوك ابو سفيان اتاني حين قبض رسول اللّٰه (ص) فقال:

«ابسط يدك ابايعك فانت احقّ بمقام محمّد و اولي النّاس بهذا الأمر، «فكنت انا الّذي ابيت عليه مخافة الفرقة بين المسلمين لقرب عهد «النّاس بالكفر، فابوك كان اعلم بحقّي منك فان تعرف من حقّي «ما كان ابوك يعرف تصب رشدك و الّا نستعين اللّٰه عليك».

موضوع «طليق» بودن معاويه كه پيشتر هم ياد شد و در نامۀ عبد اللّٰه عمر و كلمات

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 137

علي (ع) هم به آن تصريح شده موضوعي بوده كه همه مي دانسته اند و، چه در زمان خود او، و، چه در زمان بعد، در مقام سرزنش و نكوهش او و خاندانش اين كلمه به خود او و اولادش گفته مي شده و در حقيقت به او مي فهمانده اند كه تو بنده و اسير بوده اي و پيغمبر (ص) بر تو منّت نهاده و آزادت ساخته است و آزاد شده را خلافت نسزد و فرمانروايش بر مهاجر و انصار نشايد.

هنگامي كه در صفّين هنوز ميان فريقين، جنگ شروع نشده بود و باصطلاح سفيراني از هر طرف بسوي طرف ديگر به سفارت و اصلاح مي رفته و قارئان قرآن به گمان اين كه بتوانند كار را بي اين كه كشتاري به ميان آيد به اصلاح آورند ميان فريقين رفت و آمد مي كرده اند. در يكي از اين دفعات كه معاويه چند تن از قبيل حبيب بن مسلمۀ فهري و

شرحبيل بن سمط و معن بن يزيد را نزد علي (ع) فرستاده بود و ايشان كلماتي بيان داشته اند علي (ع) در طيّ پاسخي كه شرحبيل را داده، بنقل ابن ابي الحديد، از نصر بن مزاحم اين كلمات را گفته است:

«.. ثمّ اتاني النّاس و انا معتزل أمرهم، فقالوا: لي بايع «فابيت عليهم. فقالوا: لي بايع فإنّ الأمّة لا ترضي الّا بك و انّا «نخاف ان لم تفعل ان يفترق النّاس.

«فبايعتهم. فلم يرعني الّا شقاق رجلين قد بايعا و خلاف معاوية «إيّاي الّذي لم يجعل اللّٰه له سابقة في الدّين و لا سلف صدق في الإسلام، طليق «و حزب من الاحزاب، لم يزل للّه و لرسوله و للمسلمين عدوّا هو و ابوه «حتّي دخلا في الإسلام كارهين مكرهين.

«فيا عجبا لكم و لإجلابكم معه و انقيادكم له و تدعون آل «بيت نبيّكم الّذين لا ينبغي لكم شقاقهم و لا تعدلوا بهم احدا «من الناس..»

در كتاب «المحاسن و المساوي» ابراهيم بن محمد بيهقي (از علماء قرن چهارم)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 138

نامه اي را از معاويه به علي عليه السّلام در جنگ صفين آورده بدين خلاصه كه:

«اگر مي دانستيم جنگ ميان ما باين مرحله مي رسد دست به آن نمي زديم اكنون نيز دير نشده كه به سازش پردازيم، من از تو شام را خواستم تا فرمان پذير باشم تو نپذيرفتي امروز هم همان را مي گويم و مي خواهم كه ديروز گفتم و خواستم..»

«ما فرزندان عبد مناف هم سان و هم شأنيم يكي از ما را بر ديگري برتري نيست كه بدان مايه بنده اي را خوار يا آزادي را برده خواهيم» آن گاه نامه علي (ع) را در پاسخ نامۀ معاويه چنين نقل كرده است:

«..

امّا بعد فقد جاءني كتابك و تذكر انّك لو علمت انّ الحرب «تبلغ بنا و بك ما بلغت لم يجنها بعضنا علي بعض و انّا و إيّاك نلتمس «غاية لم نبلغها بعد.

«فامّا طلبك الشّام فانّي لم اكن لأعطيك اليوم ما منعتك «أمس. و امّا استوائنا في الخوف و الرّجاء فلست بأمضي علي الشكّ «منّي علي اليقين و ليس اهل الشّام بالحرص علي الدّنيا من اهل العراق «علي الآخرة.

«و امّا قولك انّا بنو عبد مناف، فكذلك نحن. و ليس أميّة «كهاشم و لا حرب كعبد المطّلب و لا ابو سفيان كأبي طالب، و لا الطّليق كالمهاجر و لا المحقّ كالمبطل..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 139

مقايسه خطبه هاي خلفا و گفته هاي معاويه

براي اين كه تغيير عهد پيش با اين عهد از لحاظ وضع ديني كه بايد اساس وضع فقهي باشد بهتر دانسته شود خطبه هائي را كه از خلفاء راشدين در اوّل خلافت ايشان القاء شده و خطبه اي را كه معاويه در اوائل خلافت خود ايراد ساخته در اينجا مي آوريم تا با هم مقايسه و در نتيجه طرز تحوّل دو عهد سنجيده شود.

اين خطبه ها را از كتاب «العقد الفريد» ابن عبد ربّه مالكي فقيه كه هم از لحاظ زمان، تقدّم دارد و از لحاظ اعتبار مورد اعتماد و استناد دانشمندان سنّي و شيعه است مي آوريم:

بنقل ابن عبد ربّه، ابو بكر، خليفۀ اول در آغاز خلافت پس از حمد و ثناء بر خدا خطبه اي بدين عبارت ايراد كرده است:

«.. أيّها النّاس! انّي قد وليت عليكم و لست بخيركم فإن «رأيتموني علي حقّ فأعينوني و ان رأيتموني علي باطل فسدّدوني «اطيعوني ما اطعت اللّٰه فيكم فاذا عصيته فلا طاعة ليس عليكم. الّا انّ «أقواكم عندي،

الضّعيف حتّي آخذ الحقّ له، و اضعفكم عندي، «القويّ حتّي آخذ الحقّ منه. اقول قولي هذا و استغفر اللّٰه لي «و لكم».

عمر، خليفه دوم، هنگامي كه به خلافت رسيده به منبر بر آمده و پس از حمد و ثناء خدا چنين گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 140

«.. يا أيّها النّاس! انّي داع فأمّنوا: اللّٰهمّ انّي غليظ فليّنّي «لأهل طاعتك بموافقة الحقّ ابتغاء وجهك و الدّار الآخرة و ارزقني «الغلظة و الشّدّة علي أعدائك و اهل الدّعارة و النّفاق من غير ظلم «منّي لهم و لا اعتداء عليهم.

«اللّٰهمّ انّي شحيح فسخّني في نوائب المعروف، قصدا من غير «سرف و لا تبذير، و لا رياء و لا سمعة. و اجعلني ابتغي بذلك وجهك «و الدار الآخرة. اللّٰهمّ ارزقني خفض الجناح و لين الجانب للمؤمنين.

«اللّٰهمّ انّي كثير الغفلة و النّسيان فألهمني ذكرك علي كلّ حال «و ذكر الموت في كلّ حين.

«اللّٰهمّ انّي ضعيف عن العمل بطاعتك فارزقني النّشاط فيها و القوّة «عليها بالنيّة الحسنة الّتي لا تكون الّا بعونك و توفيقك» عثمان، خليفه سيم، چون خلافت يافته القاء خطبه را بر منبر نشسته پس از حمد و ثناء بر خدا زبانش بند آمده و نتوانسته است جز اين جمله را بگويد:

«أيّها النّاس! انّ اوّل كلّ مركب صعب. و ان اعش فسياتيكم «الخطب علي وجهها و سيجعل اللّٰه بعد عسر يسرا».

علي (ع) نخستين خطبه خود را، بنقل ابن الحديد «1»، پس از حمد و ثناء

______________________________

(1) طبري، به اسناد خود نخستين خطبه علي (ع) را پس از استخلاف بدين گونه نقل كرده است (پس از حمد و ثناء): «ان اللّٰه عز و جل، انزل كتابا هاديا بين فيه الخير

و الشر فخذوا بالخير و دعوا الشر. الفرائض ادوها اني اللّٰه، سبحانه، يؤدكم إلي الجنة. ان اللّٰه حرم حرما غير مجهولة و فضل حرمة المسلم علي الحرم كلها و شد بالإخلاص و التوحيد، المسلمين.

و المسلم من سلم الناس من لسانه و يده، الا بالحق، لا يحل اذي المسلم، الا بما يجب.

بادروا امر العامة و خاصة احد كم الموت.. تخففوا تلحقوا.. اتقوا اللّٰه عباد اللّٰه في عباده و بلاده، انكم مسئولون عن البقاع و البهائم..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 141

خدا و درود بر پيغمبر (ص) بدين عبارت القاء كرده است:

«امّا بعد، فلا يدّعينّ مدّع الّا علي نفسه «1». شغل من الجنّة «و النّار امامه، ساع نجا، و طالب يرجو و مقصّر في النّار «2».

«.. ملك طائر بجناحيه و نبيّ اخذ اللّٰه بيده لا سادس. هلك «من ادّعي و ردي من اقتحم. اليمين و الشّمال مضلّة و الوسطي الجادّة..»

اين خطبه در «نهج البلاغه» زير عنوان «و من خطبة له عليه السّلام لمّا بويع بالمدينة» به تفصيل آورده شده كه در طيّ آن چند جملۀ فوق، با تغييراتي ياد گرديده و در آغاز آن اين چند جمله است:

«ذمّتي بما اقول رهينة وَ أَنَا بِهِ زَعِيمٌ. انّ من صرّحت له العبر

______________________________

(1) ابن ابي الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه، پس از اين كه اين مضمون را گفته است: «اين خطبه از جلائل و از مشهورات خطبه هاي علي است كه همه مردم آن را روايت كرده اند و نسبت به آن چه سيد رضي آورده زياداتي داشته كه شريف رضي آنها را انداخته است» اين مضمون را گفته است:

«و شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتاب «البيان و التبيين» همۀ

اين خطبه را چنانكه بوده آورده و آن را از ابو عبيده، معمر بن مثني روايت كرده كه نخستين خطبه امير المؤمنين علي عليه السّلام در مدينه پس از بيعت به خلافت اين خطبه است: «.. لا يرعين مرع الّا علي نفسه..» آن گاه پس از نقل همه اين خطبه و شرح جمله هاي مبهم آن در بارۀ اين جمله چنين گفته است: «قوله: لا يرعين اي لا يبقين. ارعيت عليه اي ابقيت. يقول: من ابقي علي الناس فانما ابقي علي نفسه»

(2) بنقل ابن ابي الحديد در اينجا كلمۀ «ثلاثة و اثنان» بوده و چنين اراده شده كه مكلفان پنج گونه اند سه نوع ايشان: «ساعي» و «طالب» و «مقصر» و دو نوع ديگر: «ملائكه» و «انبياء».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 142

«عمّا بين يديه من المثلات (عقوبات) حجزته التقوي عن تقحّم «الشبهات..

حسن بن علي عليه السّلام در خطبه اي، كه به خواهش معاويه، در شام، القاء كرده نظر خود را در بارۀ «خلافت» و «خليفه» و وظائف و تكاليف به خوبي روشن ساخته است.

بيهقي (ابراهيم بن محمد) در كتاب «المحاسن و المساوي»، در اين زمينه، اين مضمون را آورده است:

«گفته اند: روزي عمرو بن عاص، معاويه را گفته است:

«حسن بن علي را بخواه و او را امر كن تا به منبر بر آيد باشد كه نتواند چنانكه بايد سخن گويد و فرو ماند پس ما او را بر اين درماندگي و فرو ماندن نكوهش و سرزنش كنيم.

«معاويه پذيرفت و مردم را فراهم آورد و از حسن بن علي (ع) خواست تا به منبر برآيد.

«حسن بن علي (ع) پس از ستايش و سپاس خدا چنين گفت:

«أيّها النّاس من عرفني فأنا الّذي

يعرف، و من لم يعرفني فأنا الحسن بن علي بن ابي طالب ابن عمّ النّبي (ص)، انا ابن البشير النّذير. السّراج المنير، انا ابن من بعث رحمة للعالمين..

«و به سخناني از اين سنخ خويش را به مردم مي شناساند و سخن را بدين منوال پيوسته مي داشت چنانكه جهان در ديدۀ معاويه تاريك گرديد و نتوانست خود داري كند پس بانك در داد كه اي حسن تو را آرزو چنان بود به خلافت برسي و اميد مي داشتي خليفه گردي و چنين نيستي.

«حسن بن علي پاسخ معاويه را برفراز منبر، بدين گونه سخن را ادامه داد:

«انّما الخليفة من سار بسيرة رسول اللّٰه و عمل بطاعة اللّٰه، و ليس

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 143

الخليفة من دان بالجور و عطّل السّنن و اتّخذ الدّنيا ابا و امّا و لكنّ ذلك ملك اصاب ملكا يمتّع به قليلا و كان قد انقطع عنه و استعجل لذّته و بقيت عليه تبعته فكان كما قال اللّٰه، عزّ و جلّ،:

«وَ إِنْ أَدْرِي لَعَلَّهُ فِتْنَةٌ لَكُمْ وَ مَتٰاعٌ إِليٰ حِينٍ.

«آن گاه سخن خود را قطع كرد و از منبر فرود آمد و برگشت:

«پس معاويه به عمرو عاص گفت: به خدا سوگند كه ترا جز هتك من قصدي در كار نبود! چه مردم شام هيچ كس را در برابر و همانند من نمي دانستند تا اين كه شنيدند از حسن آن چه را شنيدند» هنگامي كه معاويه در بارۀ صلح، نامه اي براي حسن بن علي عليهما السلام به كوفه فرستاد آن حضرت اين خطبه را به مردم كوفه القاء كرد:

«انّا و اللّٰه ما ينثنينا عن اهل الشّام شكّ و لا ندم. و انّما كنّا نقابل اهل الشّام بالسّلامة و

الصّبر، فشيبت السّلامة بالعداوة، و الصّبر بالجزع.

و كنتم في مسيركم إلي صفّين و دينكم امام دنياكم و اصبحتم اليوم و دنياكم امام دينكم.

«الا و انّ معاوية دعانا لأمر ليس فيه عزّ و لا نصفة فان اردتم الموت ردّدناه عليه و حاكمناه إلي اللّٰه، عزّ و جلّ، بضا السّيوف و ان اردتم الحيوة قبلناه و اخذنا لكم الرّضا.

«فناداه الناس من كلّ جانب: البقيّة، البقيّة و امض الصّلح» «1» معاويه در سال، باصطلاح، جماعت (سال چهلم هجري) چون به مدينه وارد شده، بنقل ابن عبد ربّه از قحذمي، مرداني از قريش چاپلوسي را بوي گفته اند:

«الحمد للّه الّذي اعزّ نصرك و اعلي كعبك» راوي گفته است:

به خدا سوگند وي به ايشان چيزي نگفت و به منبر برآمد و پس از حمد و ثناء خدا چنين گفت

______________________________

(1) «الكامل» (جزء سيم صفحه 202)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 144

«امّا بعد فإنّي و اللّٰه ما وليتها بمحبّة علمتها منكم و لا مسرّة بولايتي و لكنّي جالدتكم بسيفي و هذا مجالدة.

و لقد رضت لكم نفسي علي عمل ابن ابي قحافة و اردتها علي عمل عمر فنفرت من ذلك نفارا شديدا و اردتها علي سنيّات عثمان فابت عليّ.

«فسلكت بها طريقا لي و لكم فيها منفعة: مؤاكلة حسنة و مشاربة جميلة. فإن لم تجدوني خير كم فإنّي خير لكم ولاية.

«و اللّٰه لا احمل السّيف علي من لا سيف له.. و ان لم تجدوني اقوم بحقّكم كلّه فاقبلوا منّي بعضه، فإن اتاكم منّي خير فأقبلوه، فإنّ السّيل اذا جاد يثري و ان قلّ يغني..».

باز هم ابن عبد ربّه از قحذمي نقل كرده كه چون معاويه به مدينه رفت به منبر بر آمده و چنين گفته است:

«أيّها

النّاس انّ أبا بكر لم يرد الدّنيا و لم يرده و امّا عمر فارادته الدّنيا و لم يرده و امّا عثمان فنال منها و نالت منه. و امّا انا فمالت بي و ملت بها و انا البنها فهي امّي! و انا ابنها: فإن لم تجدوني خيركم فانا خير لكم!» و آن گاه از منبر به زير آمده است.

ابن ابي الحديد، در شرح خود بر نهج البلاغه، (جلد اوّل- جزء چهارم- ذيل ذكر اسامي برخي از منحرفان از علي (ع) بنقل از كتاب المثالب، تاليف ابو عبيده (متوفي به سال دويست و ده- 210-)، بروايت از واقدي (متوفي به سال دويست و هفت 207)، اين مضمون را آورده است:

«معاويه پس از صلح با حسن بن علي و اجتماع مردم بر او چون از عراق به شام باز گشت خطبه القاء كرد و گفت:

«أيّها النّاس انّ رسول اللّٰه قال لي انّك ستلي الخلافة من بعدي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 145

فاختر الأرض المقدّسة فإنّ فيها الأبدال و قد اخترتكم فالعنوا..»

و فرداي آن روز مردم را جمع كرد و نامه اي را كه نوشته بود برايشان برخواند از جمله در آن نامه چنين بود:

«كتاب كتبه امير المؤمنين معاوية صاحب وحي اللّٰه الّذي بعث محمّدا نبيّا و كان أمّيّا لا يقرأ و لا يكتب فاصطفي له من اهله وزيرا كاتبا أمينا «1» فكان الوحي ينزل علي محمّد و انا اكتبه، و هو لا يعلم ما اكتب! فلم يكن بيني و بين اللّٰه احد من خلقه..»

معاويه پس از شهادت علي (ع)، در ماه مبارك رمضان از سال چهلم هجري و صلح با حسن بن علي (ع) (در ماه جمادي الاولي از سال چهل

و يك) بر اوضاع تسلّط يافت و پس از اين كه حسن بن علي (ع) در سال چهل و نه، به دسيسه معاويه مسموم شد و شهادت يافت از همه جهت ميدان را براي اجراء مقاصد خويش خالي ديد به همين جهت از شهادت حسن بن علي (ع) بسيار خوشوقت و مسرور شد به طوري كه وقتي آن را شنيد ابن عباس را كه آن هنگام در شام بود بخواست پس با خنده و شادماني او را تسليت گفت و به او گفت:

«ابو محمد را چند سال بود؟ ابن عباس پاسخ داد:

______________________________

(1) ادعاء اصطفاء خدا معاويه را به وزارت و هم عدم وجود واسطه بين او و خدا را، خدا داند، كاتب وحي بودن او هم خلاف واقع و حقيقت است زيرا معاويه پس از اين كه قهرا اسلام را پذيرفته بيش از دو سه سال اخير زندگاني پيغمبر (ص) را ادراك نكرده است. ابن ابي الحديد در شرح خود (جلد اول جزء اول) چنين آورده است:

«و اختلف في كتابته (يعني معاوية) كيف كانت فالذي عليه المحققون من اهل السيرة ان الوحي يكتبه علي بن ابي طالب و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم، و ان حنظلة بن الربيع التيمي و معاوية بن ابي سفيان كانا يكتبان له إلي الملوك و إلي رؤساء القبائل و يكتبان حوائجه بين يديه و يكتبان ما يجي ء من اموال الصدقات و ما يقسم في اربابها».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 146

سال تولّد و سن وي در همۀ قريش مشهور است و شگفت اينست كه مانند تو كسي آن را نداند» باز معاويه گفت: «شنيده ام كودكاني خرد سال از خود

به جا گذاشته است».

ابن عباس پاسخ داد:

«هر صغيري كبير مي گردد و همانا كودك ما، ميانه مرد است و صغير ما كبير» پس از آن گفت: «اي معاويه ترا چه افتاده است كه به مرگ حسن بن علي چنين شادمانت مي بينم؟ به خدا سوگند مرگ او موجب تأخير مرگ تو نخواهد شد و گور ترا او نخواهد گرفت و ماندن تو در اين جهان پس از وي بسيار كم خواهد بود..» «1»

قدرت و استيلاء معاويه بر اوضاع بدان حدّ رسيد كه هيچ كس نمي توانست بر كارهايي مخالف دين كه از او سر مي زد اعتراضي كند و اگر گاهي در اوائل امر، كساني كم يا بيش، زبان به اعتراض و انتقاد مي گشودند به نام اين كه شيعۀ علي (ع) هستند يا به بهانۀ اين كه در كارهاي حكومت او اخلال مي كنند كشته و نابود مي شدند چنانكه عمرو بن حمق و حجر بن عدي و جمعي ديگر كه از بزرگان فقيهان و دين داران به نام بودند بهمان نام با طرزي فجيع بقتل رسيدند گاهي هم كه آن نام و اين بهانه جا پيدا نمي كرده ناگزير بطور موقت بردباري پيش مي گرفته و غرض فاسد و عمل نارواي خود را بتأخير مي افكنده و بانتهاز فرصت مي نشسته و با نخستين فرصتي كه دست مي داده بپا مي خاسته است ابن عبد ربّه (در جزء پنجم عقد الفريد) اين مضمون را آورده است:

چون حسن بن علي به شهادت رسيد معاويه بحج رفت و به مدينه در آمد و خواست بر منبر پيغمبر (ص) برآيد و علي را لعن گويد. بوي گفته شد سعد وقّاص در اينجا است و بدين كار ناشايست و ناروا

رضا نخواهد داد او را بخواه و نظرش را درياب. پس نزد او فرستاد و منظور خويش را باز گو كرد. سعد گفت: اگر چنين كني بي گمان از مسجد بيرون خواهم رفت و هر گز به آن باز نخواهم گشت. معاويه ناچار از اين كار

______________________________

(1) خلاصۀ ترجمه از «العقد الفريد».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 147

باز ايستاد تا سعد بمرد پس علي را برفراز منبر لعن بگفت و به عمّال خويش نوشت و دستور داد كه برفراز منابر اين كار ناستوده را دائر سازند از اين جهت امّ المؤمنين، ام سلمه، زوجۀ پيغمبر (ص) به معاويه نوشت:

«.. انّكم تلعنون اللّٰه و رسوله علي منابركم و ذلك انّكم تلعنون علي بن ابي طالب و من احبّه، و انا اشهد انّ اللّٰه احبّه و رسوله» (همانا شما خدا و پيغمبر او را برفراز منابر خويش لعن مي كنيد چه شما علي و دوست دارانش را لعن مي فرستيد و من شهادت مي دهم كه خدا و پيمبرش از دوست داران علي هستند).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 148

استلحاق معاويه زياد بن ابيه را

يكي از كارهاي زشت و ناپسند معاويه كه پس از راه سياست بوده و بر خلاف نظر علاقه مندان به ديانت مرتكب شده و از لحاظ فقهي به عقيده ارباب بصيرت و صاحبان ديانت و فقاهت بر خلاف شريعت مي نموده ملحق ساختن او است زياد بن سميّه را به ابو سفيان.

ابن اثير در «الكامل» (جزء سيم- ذيل) «ذكر استلحاق معاويه زياد» - صفحه 219) پس از اين كه نوشته است «در اين سال (سال 44 هجري) معاويه، زياد بن سميّه را استلحاق كرده» و مطالبي در اين زمينه از طبري آورده اين مضمون را نوشته

است.

«.. آن چه تا كنون ياد كرديم همۀ آنست كه ابو جعفر (طبري) در اين باره آورده ليكن وي حقيقت امر را نياورده بلكه به آوردن و ياد كردن اموري كه پس از «استلحاق» رخ داده اقتصار كرده است و من در اين موضع سبب و چگونگي اين امر را ياد مي كنم زيرا اين موضوع از كارهاي بزرگ و مشهور است كه در اسلام اتفاق افتاده و مسامحه در بيان آن روا نيست».

آن گاه چنين افاده كرده است:

«سميّه مادر زياد، دهقاني زندرودي را در كسكر، كنيز بود. آن دهقان زندرودي را بيماري به همرسيده و حارث بن كلدۀ ثقفي پزشك معروف عرب را براي معالجۀ خود خواسته و به معالجۀ او بهبودي يافته است پس پايمزد پزشك را كنيز خود سميّه را بوي داده از سميّه در خانۀ حارث دو تن: نفيع (ابو بكره) و نافع، متولّد شده كه حارث به فرزندي ايشان نمي گفته پس سميّه را به غلامي رومي به نام عبيد به زني داده و زياد از عبيد به همرسيده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 149

«ابو سفيان بن حرب در زمان جاهليّت به طائف رفته و بر مي فروشي كه ابو مريم سلولي خوانده مي شده وارد گرديده و از او اطفاء شهوت خويش را زني بدكار خواسته ابو مريم، سميّه را نام برده ابو سفيان گفته است همو را با همه بدبويي و درازي پستان كه دارد بياور پس شبرا با سميّه بسر برده و سميّه از وي باردار شده و در سال يكم هجري «1» زياد از او متولّد شده است..»

تا آنجا كه گفته است:

«و رأي معاوية ان يستميل زيادا و استصفي مودّته باستلحاقه.

فاتّفقا علي ذلك و احضر الناس و حضر من يشهد لزياد. ابو مريم السّلولي.

«فقال معاوية: بم تشهد يا ابا مريم؟ فقال:

«انا اشهد انّ ابا سفيان حضر عندي و طلب منّي بغيّا. فقلت له: ليس عندي الّا سميّه. فقال: ائتني بها علي قذرها و وضرها. فاتيته بها. فخلا معها ثمّ خرجت من عنده و انّ اسكتيها ليقطران منيّا.

«فقال له زياد: مهلا يا ابا مريم! انّما بعثت شاهدا و لم تبعث شاتما.

«فاستلحقه معاوية «2».

«و كان استلحاقه اوّل ما ردّت به احكام الشّريعة علانية فانّ رسول اللّٰه (ص) قضي للفراش و للعاهر الحجر» «3»

______________________________

(1) يعني بعد از آن شب.

(2) اين استلحاق در سال 44 هجري كه چهارمين سال خلافت معاويه بوده واقع شده است (الكامل)

(3) دميري اين مضمون را آورده است: «عرب كنيۀ «حمار» را به كلمه «ابو صابر» و گاهي با كلمۀ «ابو زياد» آورده و چه خوب از صنعت «تورية» استفاده كرده آن كس كه گفته است:

زياد لست ادري من ابوه و لكن الحمار ابو زياد

(حياة الحيوان)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 150

باز همو (ابن اثير) آورده است:

«و كتب زياد إلي عائشة: «من زياد بن ابي سفيان»، و هو يريد ان تكتب له:

«إلي زياد بن ابي سفيان» فيحتجّ بذلك.

«فكتبت: «من عائشة إلي ابنها زياد» «و عظم ذلك علي المسلمين عامّة و علي بني أميّة خاصّة..»

ابن اثير از آوردن اين مطالب عذري را كه مدافعان از معاويه در اين قضيه به تكلّف افتاده و آورده اند نقل كرده و آن را بدين عبارت ردّ كرده است:

«و هذا مردود لاتّفاق المسلمين علي إنكاره و لأنّه لم يستلحق احد في الاسلام مثله ليكون به حجّة..»

بيهقي، در كتاب «المحاسن و المساوي» ذيل

«محاسن النّظر في المظالم»، (صفحه 495)، اين مضمون را آورده است:

«برخي از اصحاب، ما را چنين خبر داد كه:

«روزي مامون را كه در بغداد از بستاني بيرون آمده بود ديدم ناگاه مردي از مردم بصره بانگ برداشت و گفت: اي امير مؤمنان من زني از آل زياد را به زني گرفته ام و قاضي ابو رازي بعنوان اين كه اين زن از قريش است او را از من جدا ساخته مأمون امر داد كه به ابو رازي چنين بنويسند:

«امير المؤمنين را خبر رسيد كه تو در بارۀ زني از آل زياد چنان حكمي كرده اي! مادرت به مرگت بنشيند! از چه زماني عرب ترا در انساب خود حاكم شناخته؟ و از چه زماني قريش به تو وكالت داده كه هر كه را از ايشان نيست بديشان ملحق سازي؟

از اين گونه قضاء و حكم دست بردار و زن را به شوهرش واگذار.

«اگر چنان پنداشته اي كه زياد از قريش است چنين نيست. همانا زياد فرزند سميّه زنا كار بدكردار است و به قرابت وي افتخاري نيست. و اگر او فرزند عبيد بوده به كاري بزرگ دست زده و براي حظي زود گذر و حكومتي ناپايدار خود را بغير

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 151

پدر خويش نسبت داده و ادعائي باطل و نادرست كرده است».

يزيد بن زياد بن ربيعه معروف به ابن مفرغ حميري، كه از شعراء زمان معاويه است و با عبّاد پسر زياد كه از جانب معاويه عامل سيستان شده به سيستان رفته و اشعاري در هجو عبّاد سروده، بارها به تصريح و يا تلويح موضوع سميّه را به شعر درآورده كه از آن جمله است.

الا ابلغ معاوية بن

حرب مغلغلة من الرّجل اليماني

أ تغضب ان يقال: ابوك عفّ و ترضي ان يقال: ابوك زان

فاشهد انّ رحمك من زياد كرحم الفيل من ولد الأتان

«1»

______________________________

(1) طبري در تاريخ خود (جزء چهارم صفحه 235) چنين افاده كرده است: «ابن مفرغ براي گفتن اين گونه اشعار مورد تعقيب عبيد اللّٰه زياد و عباد مي بوده و در صدد كشتن وي مي بوده اند ليكن معاويه، به واسطۀ حمايت يمني ها از ابن مفرغ و شفاعت از وي، كشتن وي را اجازه نداده است زماني عبيد اللّٰه زياد بر او دست يافته چون از كشتن او ممنوع بوده دستور داده است دارويي مسهل بوي خورانيده و بر خري سوارش كرده و در بازارهاي بصره مي گردانده اند و او بي اختيار جامه را آلوده مي ساخته است.

مردي پارسي زبان او را در اين حال ديده گفته است: «اين چيست؟» ابن مفرغ اين را شنيده پس گفته است: آب است و نبيذ است و عصارۀ زبيب است و سميه روسبي است» شعر معروف

عدس ما لعباد عليك امارة نجوت، و هذا تحملين طليق

از گفته هاي همين ابن مفرغ است كه در راه شام هنگامي كه معاويه به شفاعت يمنيهاي شام او را از عباد خواسته و عباد ناگزير وي را به شام گسيل داشته، خطاب به استر خود سروده است. ياقوت حموي وجه تسميه ربيعه پدر زياد و جد يزيد معروف به ابن مفرغ را چنين گفته است چون ربيعه بر خوردن ظرفي بزرگ از شير گروبندي كرده و آن را خورده تا فراغ يافته و تمام شده او را مفرغ خوانده اند.

يزيد بن زياد بن ربيعه بعنوان جدش به «ابن مفرغ» شهرت يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص:

152

طبري در تاريخ خود (جزء چهارم- صفحه 162-)، اين مضمون را آورده است:

«.. هنگامي كه زياد براي ديدار معاويه به شام رفت مردي از عبد القيس با وي مي بود. روزي زياد را گفت:

«عامل بصره به شام آمده و او را بر من حقّ است رخصتم فرما تا از وي ديدن كنم.

«زياد گفت: بدين شرط ترا رخصت مي دهم كه آن چه ميان او و تو بگذرد بمن باز گويي.

«آن مرد پذيرفت و رخصت يافت و نزد وي رفت. چون بر عامل بصره، كه ابن عامر بود، در آمد. ابن عامر گفت: «هيه! هيه! و ابن سميّه يقبّح آثاري و يعرّض بعمّالي. لقد هممت ان آتي بقسامة «1» من قريش يحلفون ان ابا سفيان لم ير سميّة».

پس آن مرد به نزد زياد برگشت. زياد وي را پرسيد كه ابن عامر چه مي گفت؟.

آن مرد از گفتن ابا مي داشت. عاقبت ناگزير شد و آن چه را شنيده بود بر زياد گفت.

زياد به نزد معاويه رفت و وي را آگاه ساخت.

«معاويه حاجب را دستور داد كه چون ابن عامر بخواهد بر او درآيد نگذارد.

______________________________

(1) قسامه چنانكه دانسته شده، بحسب اصطلاح فقهي، مخصوصي است به مورد قتل اين گفتۀ ابن عامر شايد اشاره باين باشد كه عدۀ زيادي (چنانكه در قسامه پنجاه سوگند لازم است) پنجاه تن و بيشتر مي آورد كه سوگند ياد كنند.

در «الكامل» به جاي «بقسامه» كلمۀ «بقاسمه» بكار رفته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 153

حاجب چنين كرد. ابن عامر به ناخواه برگشت و شكايت را به نزد يزيد رفت و شفاعت را از وي خواست. يزيد گفت: آيا از زياد يادي كرده اي؟ پاسخ داد: آري.

«يزيد سوار شد و

با وي به نزد معاويه رفتند. چون بر معاويه در آمدند و معاويه ابن عامر را با يزيد ديد برخاست و به درون رفت.

يزيد، ابن عامر را گفت: بنشين و از اينجا مرو و گر نه بسا كه نتواني ديگر او را در اينجا ببيني.

چون نشستن ايشان به درازا كشيد معاويه بيرون آمد و چوبي در دست داشت و آن را بر درها مي زد و مي گفت:

لنا سياق و لكم سياق قد علمت، ذلكم، الرّفاق

آن گاه نشست و گفت اي پسر عامر تو در بارۀ زياد چنان سخني گفته اي؟

ابن عامر گفت، برمي گردم به آن چه زياد را خوش آيد و آن را بخواهد.

«معاويه گفت: ما هم باز مي گرديم به آن چه تو مي خواهي و به آن خوش هستي!..»

باز طبري، در تاريخ (جزء چهارم- صفحه 235-)، اين مضمون را آورده است:

«زياد به كوفه در آمد (پيش از اين كه عامل آنجا شده باشد) و به مردم كوفه گفت:

«آمده ام از شما چيزي را بخواهم كه سود شما در آنست. گفتند: آن چه را مي خواهي بگو. گفت: نسب مرا به معاويه ملحق سازيد. گفتند: ما شهادت زور و باطل نمي دهيم.

«پس از مردم كوفه نوميد شد و از آنجا به بصره رفت. در بصره تنها يك كس با او موافقت كرد و خواهش وي را پذيرفت»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 154

قضيۀ استلحاق معاويه، زياد را چنانكه در زمان خود او مورد قبول مسلمين نبوده و اهل دين آن را مخالف احكام فقه مي دانسته اند در زمانهاي بعد از معاويه و بعد از بني اميّه نيز مورد گفتگو و نكوهش و انتقاد مي بوده حتي در زمان مهدي خليفۀ عباسي به فرمان او پسرش،

هارون الرشيد، در اين باره نامه اي مفصل به والي بصره نوشته كه آل زياد را از ديوان قريش و عرب خارج سازد.

طبري در ذيل حوادث سال يك صد و شصت (جزء ششم صفحه 364- 365) نامه اي را نقل كرده كه در اينجا بطور خلاصه ترجمه و نقل مي شود:

«بسم اللّٰه الرّحمن الرحيم» «همانا شايسته ترين چيزي كه فرمانروايان اسلامي بايد خود و خواصّ و عوامّ را در كارها به آن وادارند اينست كه بكتاب خدا عمل كنند و سنّت پيغمبر (ص) را پيرو باشند و در همه شئون صابر و مواظب و راضي باشند خواه با خواست ايشان موافقت كند يا نه.

«معاوية ابن ابو سفيان در استلحاق زياد پسر عبيد كه بندۀ آل علاج ثقفي (حارث بن كلدۀ طبيب) بود راي و نظري داد كه عموم اهل اسلام بعد از وي آن را ناروا دانستند و بسياري از مردم فاضل و ورع و فقيه و عالم در زمان خود معاويه هم آن را انكار داشتند چه همه زياد و پدر زياد و مادر زياد را خوب مي شناختند.

«معاويه چنان كاري را جز از راه هواي نفس نكرد او را ورع و هدايت و پيروي از سنّت و اقتداء پيشوايان بر حق به آن راي وا نداشت بلكه ميل به هلاك دين و آخرت

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 155

و تصميم بر مخالفت كتاب و سنّت و دلبستگي به اين كه از جلادت و صرامت و سياست زياد در كارهايي ناروا، كه مي خواست و مي داشت، ياري بجويد و كمك بگيرد او را بر اين كار وادار ساخت.

«با اين كه پيغمبر (ص) گفته است: «الولد للفراش و للعاهر، الحجر» و گفته

است: «من ادّعي إلي غير ابيه او انتمي إلي غير مواليه فعليه لعنة اللّٰه و الملائكة و النّاس اجمعين لا يقبل اللّٰه منه صرفا و لا عدلا» به جان خودم سوگند كه زياد در دامن ابو سفيان ولادت نيافته و بر فراش او نبوده و نه عبيد او را بنده بوده و نه سميّه او را كنيز و هيچ كدام از اين دو به هيچ وجه به او اختصاص و ارتباط نداشته اند.

«حتّي خود معاويه در عمل با اين استلحاق خويش مخالفت ورزيده آنجا كه بني مغيره نزدش رفتند كه نصر بن حجّاج را استلحاق كنند سنگي را كه از پيش آماده ساخته بود از زير فرش بيرون آورد و بسوي ايشان پرتاب كرد پس ايشان گفتند: ما كاري را كه تو در بارۀ زياد كردي تجويز كنيم و تو آن چه را ما در بارۀ صاحب و رفيق خويش مي كنيم جائز نمي داني و اجازه نمي كني؟! معاويه گفت: حكم پيغمبر در اين باره شما را بهتر است تا حكم معاويه پس با آن چه پيش كرده مخالفت نمود و اعتراف كرد كه عملش بر خلاف گفتۀ پيغمبر (ص) بوده است «1».

در مورد زياد پيرو هوي شده و از حقّ، اعراض كرده و دوري جسته و خدا عز و جل گفته است:

«وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوٰاهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّٰالِمِينَ».

______________________________

(1) «و فيها (اي سنة 43) استلحق معاوية زياد بن ابيه، و هي اول قضية غير فيها حكم النبي صلّي اللّٰه عليه و سلّم في الاسلام، ذكره الثعالبي و غيره» (تاريخ الخلفاء- صفحه 196-)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 156

«پس امير المؤمنين

از خدا خواستار است كه نفس و دين او را محفوظ دارد و او را از غلبۀ هوي حفظ كند و در همه كار او را بر آن چه راضي است و دوست دارد توفيق بخشد.

«امير المؤمنين بر اين عقيده است كه زياد و ذرّيۀ او را به مادرش سميّه و نسب معروف ايشان برگرداند و ايشان را به پدر و مادرشان عبيد و سميّه ملحق سازد و در اين كار پيغمبر (ص) و اجماع صالحان و پيشوايان هدايت را پيروي كند و اجازت ندهد كه مخالفت معاويه با كتاب خدا و سنت پيغمبر به پيشرفت خود ادامه دهد..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 157

ولايت عهد يزيد و تزوير معاويه

موضوع مهمتري كه معاويه انجام داده و وضع استبداد و استيلاء و هم سياست بازي و دسيسه كاري او را از طرفي و بي اعتنائي او را به عقايد و آراء بزرگان فقه و هوي داران دين از طرفي ديگر به خوبي مي رساند موضوع برگزيدن فرزند ناشايسته اش يزيد است به ولايت عهد و «خلافت اسلامي».

اين كار معاويه طرز فكر وي را در بارۀ اسلام و خلافت اسلامي به خوبي روشن مي سازد و خوب مي فهماند كه خلافت را سلطنت مي دانسته و از كسري و قيصر پيروي مي داشته و مي خواسته است اين سلطنت مستبدّانه و حكومت جائرانه و جابرانه را، كه زير سايۀ اسلام و به نيرنگ به نام دين بدست آورده، در خاندان خود برقرار و پايدار سازد و آن را به فرزند و فرزندزادگان خويش هر چند نادرست و ناشايسته و از لحاظ دين زشت كار و بدكردار باشند بسپارد تا به خيال خام خود نام خويش را باقي بگذارد.

عبد الرحمن

پسر ابو بكر، خليفۀ اول، در سخناني كه ميان او و ميان مروان در اين زمينه، در مدينه، به ميان آمده بوي چنين گفته است:

«.. و لكنّكم تريدون ان تجعلوها هرقليّة: كلّما مات هرقل قام هرقل «1»».

معاويه از همان آغاز سلطنت خود اين مطلب را در مغز خويش مي پرورانده و به هنگام فرصت كساني را كه براي احراز اين مقام صالح بوده يا ادّعاء صلاحيت را شايسته مي بوده اند و امكان مزاحمت ايشان مي رفته زير نظر مي داشته و به كشتن و از ميان بردن ايشان

______________________________

(1) اين كلمات در صفحات بعد، بنقل از ابن اثير، آورده خواهد شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 158

مي پرداخته و كساني ديگر را هم كه مخالفت ايشان را احتمال مي داده به تطميع و تهديد و وعد و وعيد موافق مي ساخته و زمينه را براي منظور فاسد خود آماده و مساعد مي خواسته است.

ابو الحسن مدائني «1»، بنقل فقيه مالكي، ابن عبد ربّه (جزء پنجم العقد الفريد) اين مضمون را گفته است:

«چون زياد بن ابيه در سال پنجاه و سه 53 در گذشت معاويه عهد نامۀ مجعولي را كه ولايت عهد يزيد در آن بود اظهار كرد و آن را بر مردم خواند و بدين كار خواست بيعت مردم را با يزيد زمينه بسازد و مردم را كم كم بدان مأنوس كند پس مدت هفت سال مردم را براي بيعت با يزيد آشنا و آماده مي ساخت. با اشخاصي بعنوان مشاوره سخن به ميان مي آورد، به نزديكان مال فراوان مي داد، دوران را به خود نزديك مي داشت تا اين كه بسياري از اشخاص مهم را با خود موافق كرد و اطمينان يافت پس عبد اللّٰه زبير را

گفت: در بارۀ يزيد چه عقيده داري؟

عبد اللّٰه چنين پاسخ داد «2»:

«انّي أناديك و لا أناجيك. انّ اخاك من صدقك. فانظر قبل ان تتقدّم و تفكّر قبل ان تندّم فإنّ النّظر قبل التّقدّم و التّفكّر قبل التندّم»

______________________________

(1) ابن اثير در كتاب «اللباب» ذيل «المدائني» اين مضمون را نوشته است:

«.. و ابو الحسن علي بن محمد بن عبد اللّٰه بن ابو سيف مدائني مولي عبد الرحمن بن سمره قرشي صاحب تصانيف مشهور است. زبير بن بكار و احمد بن ابي خيثمه و غير اين دو از او روايت كرده اند. مدائني دانشمندي صادق بوده سي سال پي در پي، روزه مي داشته.. و در سال دويست و بيست و چهار (224)، يا بيست و پنج به سن نود و سه سالگي وفات يافته است.

(2) چنانكه از تاريخ طبري و غير آن، برمي آيد معاويه با زياد در بارۀ ولايت عهد يزيد، با مكاتبه، مشاوره كرده و او عجله در اين امر را صواب نمي دانسته از اين رو تا زياد زنده بوده معاويه اين موضوع را آشكار نكرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 159

(همانا ترا به آواي رسا بانگ مي دهم و به نجوي سخن نمي آورم. هر آينه برادرت كسي است كه به تو راست بگويد: پس پيش از اين كه به كاري اقدام كني نيك بنگر و پيش از اين كه پشيمان گردي خوب انديشه كن چه نگريستن پيش از جلو رفتن و انديشيدن پيش از پشيمان شدن است).

معاويه خنديد و گفت: روباهي فريبا!! در بزرگي سجع آموختي از آن چه در بارۀ برادرزاده ات به سجع پرداختي و گفتي مي توانستي به كمتر از آن بسنده سازي.

آن گاه احنف را مخاطب ساخت

و گفت «1»: تو در بارۀ بيعت با يزيد چه مي گويي؟

گفت: اگر راست بگويم از تو و اگر دروغ بگويم از خدا مي ترسم» باز هم ابن عبد ربّه اين مضمون را آورده است:

«چون سال پنجاه و پنج درآمد معاويه بتمام شهرهاي اسلامي نامه فرستاد كه نمايندگاني براي ملاقات به شام بفرستند از هر شهري نمايندگاني بسيج شدند. از جمله كساني كه از مدينه به شام گسيل گرديدند محمد بن عمرو بن حزم بود معاويه با او خلوت كرد و نظرش را در امر يزيد بخواست. وي گفت: پس از خودم، هدايت و ارشاد هيچ يك را به اندازۀ تو خواهان نيستم همانا يزيد از جهت مال بي نياز و از جهت حسب متوسط است و بي گمان هر حاكمي مسئول رعيت خويش است و خدا از او باز خواست مي كند. پس از خدا بترس و درست بنگر كه ولايت كار امّت محمد را بچه كسي واگذار مي كني.

«معاويه نفسش قطع شد و آهي سرد از سينه بر آورد و گفت همانا تو مردي ناصح هستي و رأي خود را گفتي و ترا جز اين شايسته نبود ليكن در نظر من جز پسران

______________________________

(1) اين پرسش و پاسخ چنانكه به تفصيل خواهد آمد در حجاز واقع شده نه در شام.

مدائني وقايع متفرقه را كه بعضي در حجاز و برخي در شام وقوع يافته چون به تلخيص و تخليص نظر داشته بهم مخلوط كرده چنانكه مذاكره معاويه با ابن زبير در حجاز و با احنف در شام واقع شده است ليكن ظاهر عبارت منقول از مدائني چنان است كه هر دو در شام و در يك مجلس بوده است.

ادوار فقه (شهابي)،

ج 3، ص: 160

ايشان و پسر من كسي ديگر نيست و من پسر خود را از پسران ايشان بيشتر دوست دارم از نزد من برو.

«آن گاه در ميان ياران خود بنشست و نمايندگان را بخواست و از پيش به ياران خويش دستور داد كه در پيرامن يزيد سخن گويند. نخست ضحاك بن قيس به سخن درآمد (در پيرامن يزيد، زياد تعريف و او را براي ولايت عهد تعيين كرد) پس از او عمرو بن سعيد به سخن درآمد (او نيز مانند ضحاك به تعريف و تعيين پرداخت) و معاويه او را تحسين گفت آن گاه يزيد بن مقفّع برخاست و گفت: اين، (اشاره به معاويه) امير مؤمنانست پس اگر هلاك گردد، اين، (اشاره به يزيد) و اگر كسي نپذيرد، اين، (اشاره به شمشير خود).

معاويه گفت: بنشين همانا تو سرور سخنوراني! «از آن پس احنف بن قيس، معاويه را مخاطب ساخت و گفت: تو از همه كس يزيد را بهتر مي شناسي و چگونگي وضع شب و روز و آشكار و نهان و خروج و دخول او را مي داني اگر چنان داني كه خدا راضي است و صلاح امّت است با مردم مشاوره مكن و اگر مي داني كه چنان نيست دنيا را به او مبخش در حالي كه خود رهسپار آخرتي.

چون احنف اين سخن به پرداخت مردم پراكنده شدند و جز سخنان او چيزي را مذاكره نكردند.

باز همو (ابن عبد ربّه) اين مضمون را آورده است:

«آن گاه مردم با يزيد بيعت كردند، يكي از اشخاص كه به بيعت يزيد خوانده شده بود گفت: خدايا من از شرّ معاويه به تو پناه مي برم. معاويه گفت: از شرّ خودت پناه ببر و بيعت

كن. گفت من با اكراه بيعت مي كنم معاويه گفت: اي مرد بيعت كن زيرا «فَعَسيٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ يَجْعَلَ اللّٰهُ فِيهِ خَيْراً كَثِيراً».

پس از اين كه معاويه در شام با اين وضع، بيعت گرفت به مروان كه از طرف او در مدينه عامل بود نوشت: اهل شام و عراق بيعت كردند! اكنون از مردم مدينه براي يزيد بيعت بگير.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 161

فقيه مالكي ابن عبد ربّه باز اين مضمون را نوشته است:

«مروان بر مردم مدينه خطبه خواند و آنان را به اطاعت تحريض و از فتنه تحذير كرد. بزرگان مدينه مانند عبد الرحمن بن ابي بكر و حسين بن علي و عبد اللّٰه بن زبير و عبد اللّٰه بن عمر بر سخنان او اعتراض و بيعت يزيد را انكار كردند و مردم پراكنده شدند.

«مروان، ماجرا را به معاويه گزارش داد. معاويه با هزار تن سوار بسوي مدينه رهسپار شد و در آنجا چون حسين بن علي را ديد گفت «1»: مرحبا به سرور جوانان اسلام و او را بر اسب سوار كرد، و به عبد الرحمن بن ابي بكر گفت: مرحبا به پير قريش و پسر صدّيق و سرور قريش، و به ابن عمر گفت: مرحبا به صاحب رسول و پسر فاروق و به عبد اللّٰه زبير گفت: مرحبا به پسر حواريّ پيغمبر و پسر عمۀ او آن گاه با ايشان به مكه رفت و در آنجا پس از قضاء حجّ دستور داد منبري نهادند و به كعبه نزديك شد و فرستاد تا حسين بن علي و عبد الرحمن بن ابي بكر و ابن عمر و ابن زبير را نزد او ببرند ايشان

با هم جمع شدند و قرار دادند كه ابن زبير با معاويه به سخن پردازد آن گاه به نزد معاويه رفتند.

معاويه پس از ترحيب و تجليل به ايشان چنين گفت: شما نظر مرا در بارۀ خود و مهر و مودّتم را به خودتان دانستيد، يزيد برادر شما و پسر عمّ شما است من خواستم او را به نام خلافت مقدّم دارم ليكن امر و نهي بدست شما باشد! همه خاموش شدند و ابن زبير بدين خلاصه سخن گفت:

«ميان سه كار يكي را گزين كن: يا به شيوۀ پيغمبر (ص) كار را به خود امّت واگذار. يا مانند ابو بكر از غير فرزندان و نزديكان خويش كسي را كه شايسته باشد برگزين. يا هم چون عمر كار را به شوري افكن.

______________________________

(1) چنانكه از ابن اثير نقل خواهد شد اين گونه برخورد و سخن در مكه بوده و برخورد معاويه در مدينه با اين بزرگان به خشونت و تهديد بوده است. يعني نخست در مدينه با آنان به درشتي و ناهنجاري رفتار و از آنان اعراض كرده پس از آن در مكه ورق را برگردانده و از راه مداهنه و مجامله در آمده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 162

«معاويه گفت: آيا جز اين سخن و راهي هست؟ گفت: نه. از ديگران همين را پرسيد گفتند: سخن همانست كه ابن زبير گفت:

پس معاويه چنين گفت:

«من از پيش، به شما مي گويم تا معذور باشم و شما را بهانه نماند من مطلبي خواهم گفت و به خدا سوگند كه اگر هر يك از شما در اين باره يك كلمه در ردّ بر من بگويد سرش از تن جدا خواهد شد پيش

از اين كه سخنش به اتمام رسد..

«آن گاه دستور داد بالاي سر هر كدام از ايشان دو مرد شامي با شمشير بايستند تا اگر بر كلمه اي از آن چه بگويد ردّ و اعتراضي كنند فورا او را بكشند. پس از آن مكان برخاست و ايشان را همراه خود برد و بر منبر بر آمد و شاميان بر ايشان احاطه كردند و مردم هم جمع شدند چون حمد و ثنا به جا آورد گفت:

«همانا گفته هاي مردم پراكنده و نادرست است، مردم گفته اند: حسين و پسر ابي بكر و پسر عمر و پسر زبير با يزيد بيعت نكرده اند و اينان بزرگان و سروران مسلمانانند و ما كاري را جداي از ايشان سامان نمي دهيم و بي مشاورۀ آنان به كاري دست نمي زنيم و به اتمام نمي رسانيم.

«من اينان را فرا خواندم ديدم شنوا و فرمان پذيرند اينان تسليم شدند و به اطاعت در آمدند و بيعت كردند!! در اين هنگام سپاهيان شام بانگ بر آوردند كه مگر اينان را چه عظمت و مقام است؟ فرمان ده تا گردنهاي ايشان را بزنيم، تا اينان آشكارا بيعت نكنند ما راضي نمي شويم.

«معاويه گفت: سبحان اللّٰه! مردم تا چه پايه در رساندن شرّ به قريش شتاب دارند؟

و تا چه اندازه خونهاي ايشان براي مردم شيرين است؟! ساكت شويد دوباره چنين سخني را از كسي نشنوم.

«پس مردم را به بيعت خواند و بيعت گرفت و از همان جا سوار شد و به شام باز گشت «1»».

______________________________

(1) ابن عبد ربه، در جزء پنجم از العقد الفريد، اين مضمون را آورده است:

معاويه در يكي از خطبه ها كه در مدينه ايراد كرده چنين گفته است:

«.. يا اهل المدينة اني

لست احب ان تكونوا خلقا كخلق العراق، يعيبون الشي ء و هم فيه كل امرئ منهم شيعة نفسه، فاقبلونا بما فينا فإن ما وراءكم شر لكم و ان معروف زماننا منكر زمان قد مضي و منكر زماننا معروف زمان لم يأت..» «آن چه معاويه در اين خطبه گفته در حقيقت مفاد گفتۀ پيغمبر است به او بدين عبارت:

«لتتخذن يا معاوية، البدعة سنة و القبيح حسنا اكلك كثير و ظلمك عظيم» اين حديث را علاء بن حريز قشيري از پيغمبر (ص) روايت كرده كه به معاويه گفته است (نقل از شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد بروايت از ابو عبد اللّٰه بصري متكلم).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 163

طبري «1» و ابن اثير، و ديگر مورّخان معتمد از اهل تسنّن، قضيۀ بيعت گرفتن معاويه را براي پسرش يزيد به تفصيل و با لحني نكوهش آميز و عبرت انگيز آورده اند كه نتيجه و مفاد همۀ آنها همان است كه دانسته شد باز هم براي اين كه طرز فكر معاويه و وضع عمل او در عدم مراعات شئون ديني و امور فقهي روشنتر باشد برخي از آن چه را ابن اثير آورده بطور خلاصه به فارسي برمي گردانم و در اين موضع مي آورم:

ابن اثير در جزء سيم از كتاب الكامل (صفحه 249) زير عنوان «ذكر البيعة ليزيد بولاية العهد» اين مضمون را آورده است:

در اين سال (سال 56) مردم با يزيد به ولايت عهد بيعت كردند و آغاز اين كار از مغيرة بن شعبه شده چه معاويه مي خواسته است كه او را از امارت كوفه بردارد و سعد بن عاص را به جايش بگذارد. مغيره گفته است بهتر اينست كه به

شام نزد معاويه بروم

______________________________

(1) «و فيها (يعني سنة ست و خمسين) دعا معاوية الناس إلي بيعة يزيد من بعده و جعله ولي العهد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 164

و خودم استعفاء بدهم تا مردم چنان پندارند كه من خود، از امارت دست برداشته و آن را نخواسته ام.

«پس روانۀ شام شده و بر يزيد در آمده و بوي چنين گفته است:

«اعيان اصحاب پيغمبر (ص) در گذشته اند و هم بزرگان قريش از جهان رخت بر بسته اند و هم اكنون به فرزندان، نوبه رسيده است و تو در آن ميان از همه افضل و به سياست اعلم هستي نمي دانم چرا امير المؤمنين، پدرت، كوتاهي مي كند و براي تو بيعت نمي گيرد؟

«يزيد گفته است:

«آيا تو چنان پنداري كه اين كار، شدني است؟ پاسخ داده است: آري.

«پس يزيد به نزد پدر، معاويه، رفته و او را از اين گفتگو آگاه ساخته. معاويه مغيره را خواسته و اين سخن را به ميان آورده است. مغيره گفته است:

«يا امير المؤمنين، تو اختلاف كلمه و تفرّق مردم و خونريزيهاي بعد از عثمان را ديدي پس ترا جانشيني بايد و يزيد شايسته است كه ترا جانشين باشد پس براي او بيعت بگير تا اگر ترا مرگ در رسد مردم را پناهي و ترا جانشيني باشد و فتنه و اختلافي به هم نرسد و خونريزي و فسادي پيش نيايد.

«معاويه گفت:

«كيست كه بخواهد و بتواند مرا در اين كار، يار و مدد كار باشد؟

«مغيره پاسخ داد: من مردم كوفه را و زياد هم مردم بصره را باين كار وادار مي سازيم و چون مردم اين دو شهر، موافقت و بيعت كردند هيچ كس در هيچ جا مخالفت نخواهد كرد.

«معاويه

گفت: به كوفه باز گرد و بكار امارت خود باش و با كساني كه بديشان اعتماد و اطمينان داري اين موضوع را در ميان بگذار تا ببينيم چه پيش مي آيد.

مغيره از نزد معاويه برگشت و به ياران و همراهان خويش چنين گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 165

«لقد وضعت رجل معاوية في غرز بعيد الغاية علي أمّة محمّد و فتقت عليهم فتقا لا يرتق ابدا «1»» و تمثّل:

بمثلي شاهدي النّجوي و غالي بي الأعداء و الخصم الغضابا

«آن گاه از شام به كوفه باز گشت و با هواداران و دوستان آل اميّه موضوع جانشيني يزيد را به ميان گذاشت و از آنان موافقت را پاسخ دريافت داشت. پس ده كس (يا بيشتر) از ميان موافقان برگزيد و سي هزار درهم به ايشان داد و آنان را با پسرش، موسي، بسوي شام گسيل داشت.

«فرستادگان چون به شام وارد شدند بر معاويه در آمدند و بيعت يزيد را ستودند و معاويه را بعقد بيعت ولايت عهد يزيد دعوت كردند. معاويه گفت: اظهار اين مطلب را شتاب نبايد كرد ليكن شما بر رأي و عقيدۀ خويش پايدار بايستيد.

«پس موسي، پسر مغيره، را گفت:

«بكم اشتري ابوك من هؤلاء دينهم!» «موسي پاسخ داد:

«بثلاثين ألفا!!. معاويه گفت: لقد هان عليهم دينهم.

«برخي گفته اند: مغيره با پسرش عروه «2» چهل مرد فرستاد و ايشان چون بر معاويه در آمده اند سخنراني را بپا خاسته و از جمله گفته اند: همانا ما براي نظر و انديشه در كار امّت محمد (ص) آمده ايم! و باز گفته اند:

«روزگار تو به درازا كشيده و ما را اين بيم است كه از پس از رسيدن اجل تو

______________________________

(1) يا للّه و لقوة ايمان هذا الصحابي

و عدالته!!

(2) دور نيست كه مغيره دو بار و دو گروه و با دو پسر، موسي و عروه فرستاده باشد و بار اول چون بي سابقه بوده عده كمتر و مبلغ زياد و گرانتر شده باشد (ده كس و سي هزار درهم) و بار دوم چون فروشنده و داوطلب زياد شده ارزانتر و مبلغ خريد دين كمتر شده باشد (چهار صد دينار).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 166

شيرازه گسيخته گردد پس براي ما پرچمي برافراز و مرزي بگذار تا در آن مرز بمانيم و از آن حدّ نگذريم.

«معاويه گفت: شما مرا رهنمايي كنيد. گفتند: ما را نظر به يزيد، پسر امير المؤمنين است. معاويه گفت: آيا شما به او خرسندي مي دهيد و راضي هستيد؟

گفتند: آري. گفت: رأي و نظر شما همين است؟ گفتند: آري رأي ما و هم رأي كساني كه پشت سر ما هستند و با ما نيامده اند! «معاويه در نهان عروه را گفت:

«بكم اشتري ابوك من هؤلاء دينهم؟! «عروه پاسخ داد:

«بأربعمائة دينار! معاويه گفت: لقد وجد دينهم عندهم رخيصا! «معاويه پس از اين مقدمات كه به وسيلۀ مغيره تمهيد و تهيه شد با زياد كه در بصره والي بود مكاتبه كرده و زياد در پاسخ بعدم عجله در كار، اشارت كرده و شتاب در آن را روا ندانسته است.

«چون زياد در سال پنجاه و سه (53) وفات يافته معاويه تصميم مي گيرد كه كار بيعت را تمام كند و يزيد را به جانشيني برگزيند. چون عزم وي بر اتمام كار جزم مي شود مبلغ يك صد هزار درهم براي عبد اللّٰه عمر مي فرستد عبد اللّٰه نخست آن را پذيرفته ليكن چون دريافته است كه اين مبلغ براي

جلب موافقت و اخذ بيعت او است گفته است:

«هذا اراد انّ ديني عندي اذن لرخيص» و از گرفتن آن خودداري كرده است» سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 205) از حسن بصري اين مضمون را نقل كرده است:

«دو شخص، كار امّت را تباه و فاسد كردند:

«1- عمرو عاص روزي كه معاويه را بر بلند كردن مصاحف، رهنمايي كرد.

«2- مغيرة بن شعبه هنگامي كه از جانب معاويه امارت كوفه مي داشت و معاويه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 167

او را معزول خواست و از امارت بر كنار ساخت پس او در رفتن به شام تعلّل و كوتاهي كرد و رفتن را بتأخير انداخت پس از اين كه به شام رفت و معاويه علّت تأخير و تعلّل را پرسيد پاسخ داد: موضوع مهمّي را زمينه آماده مي كردم. معاويه پرسيد: آن چه بود؟

گفت: بيعت با پسرت يزيد براي بعد از تو. معاويه گفت اين كار را كردي؟ پاسخ داد:

آري. گفت: پس بكار خويش بازگرد.

«مغيره به كوفه برگشت يارانش پرسيدند: چه كردي كه امارت را باز يافتي و باز گشتي؟

گفت: «وضعت رجل معاوية في غرز «1» عيّ لا يزال فيه إلي يوم القيامة» حسن بصري گفت:

«از اين رو است كه اين فرمانروايان و سلطنت داران براي پسران خويش بيعت مي گيرند و گر نه چنان مي بود كه خلافت و سلطنت تا روز قيامت ميان مسلمين به شوري برگذار و خليفه و والي امور ايشان باختيار، انتخاب مي گرديد» برگرديم به تخليص و ترجمۀ گفتۀ ابن اثير.

ابن اثير پس از نوشتن قسمتي كه از او نقل شد و پس از نوشتن اين كه معاويه به مروان، كه در مدينه عامل او بوده، نوشته و دستور

داده است كه بيعت با يزيد را در مدينه بر مردم عرضه دارد و نظر مردم مدينه را بدست آورد و مروان اين دستور را بكار مي بندد و مخالفت بزرگان مدينه را در مي يابد و اشخاصي مانند پسر ابو بكر، خليفۀ اول، و حسين بن علي (ع) و ابن عمر و عبد اللّٰه زبير و امثال اينان را سخت مخالف مي بيند از جمله پسر ابو بكر به مروان چنين مي گويد:

«كذبت و اللّٰه يا مروان و كذب معاوية ما الخيار اردتما لامّة محمّد و لكنّكم تريدون ان تجعلوها هرقليّة كلّما مات هرقل قام هر قل «2»»

______________________________

(1) ركاب.

(2) «هرقل، بكسرتين علي وزن خندف، ملك روم. و يقال: هر قل بر وزن دمشق»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 168

و پس از بيان اين كه معاويه به عمّال خويش در بارۀ بيعت يزيد نامه نوشته و دستور داده كه از بزرگان و معاريف شهرهاي خود نمايندگاني انتخاب كنند و ايشان را به شام گسيل دارند و عمّال اين كار را كرده و نمايندگان از گزيدگان حوزۀ حكومت خود به شام فرستاده اند و مجالسي از اين وفود و نمايندگان در شام تشكيل يافته و در زمينۀ اين منظور، سخنرانيها بعمل آمده، چنين آورده است:

«معاويه به كساني كه با منظور موافق مي بودند چيز مي بخشيد و ايشان را خوشدل مي داشت و به آنان كه با آن منظور مخالفت مي داشتند به مدارا و ملاطفت رفتار مي كرد تا اين كه بيشتر مردم بيعت كردند پس چون بدين شيوه از اهل عراق و مردم شام بيعت گرفت با هزار تن سوار شامي راه حجاز پيش گرفت و بسوي مدينه رهسپار گرديد چون به مدينه نزديك شد

و حسين بن علي را ديد گفت «1»:

«لا مرحبا و لا اهلا، بدنة يترقرق دمها و اللّٰه مهريقه» «پس از آن عبد اللّٰه زبير را ديد و به او هم گفت:

«لا مرحبا و لا اهلا، خبّ «2» ضبّ «3» تلعة «4» يدخل رأسه و يضرب بذنبه و يوشك و اللّٰه ان يؤخذ بذنبه و يدقّ ظهره» نحيّاه عنّي. فضرب وجه راحلته.

______________________________

(1) اين گونه رفتاري كه معاويه با اين بزرگان كرده از اين رو بوده كه به يقين مي دانسته است نمي تواند آنان را با بذل و بخشش درهم و دينار مجذوب كند پس خواسته است به وسيلۀ تهديد و تخويف ايشان را مرعوب سازد و از اين راه و با اين حيله و سياست از ايشان بيعت بگيرد.

(2) نيرنگ باز فريبكار.

(3) سوسمار.

(4) تلعة بمعني بلندي (پشته) و هم بمعني گودي استعمال شده و در اين عبارت مضاف اليه «ضب» است نه صفتي مستقل و كنايه از موثوق نبودن و مورد اعتماد نبودن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 169

پس از آن چون پسر ابي بكر را ديد بوي هم گفت:

«لا اهلا و لا مرحبا شيخ قد خرف و ذهب عقله» ثم امر فضرب وجه راحلته.

با ابن عمر نيز همين رفتار ناهنجار مستبدانه را تكرار كرد و به هيچ كدام التفاتي نكرد تا به مدينه در آمد در مدينه نيز ايشان را به حضور نپذيرفت آنان ناگزير به مكّه رفتند معاويه در مدينه خطبه اي خواند و در آن يزيد را ستود و اين مضمون را گفت:

«كيست كه در فضل و عقل و مقام از يزيد به خلافت شايسته تر باشد و چنان مي بينيم كه گروهي نخواهند پذيرفت تا بديشان برسد

آن چه آنان را ريشه كن كند و نابود سازد و همانا من آن چه بايد بگويم گفتم و بيم آن دارم كه اين پند و اندرز تأثير نكند آن گاه چنين تمثّل جست:

قد كنت حذّرتك آل المصطلق و قلت يا عمرو اطعني و انطلق

انّك ان كلّفتني ما لم اطق ساءك ما سرّك منّي من خلق

دونك ما استسقيته فاحس و ذق آن گاه به نزد عائشه رفت، و عائشه را از رفتار معاويه با حسين بن علي (ع) و اصحابش خبر رسيده بود، پس به عائشه گفت: بي گمان اينان را اگر بيعت نكنند خواهم كشت از آن پس به مكه روان شد در آنجا آن چند نفر به خيال اين كه از آن چه در مدينه با ايشان رفتار كرده پشيمان شده باشد او را ملاقات كردند اين بار نيز نخست با حسين بن علي (ع) ملاقات حاصل شد پس معاويه به او گفت:

«مرحبا و اهلا يا ابن رسول اللّٰه و سيّد شباب المسلمين» و دستور داد اسبي براي حسين بن علي آوردند و سوار شد و با هم به راه افتادند با ابن زبير و ابن ابي بكر و ابن عمر نيز در اينجا همين معامله را كرد و در مكه به شرحي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 170

كه از پيش آورده شد با ايشان رفتار كرد و باين وضع تهديد آميز و حيله بازي كار بيعت يزيد را استوار ساخت و به شام برگشت».

مسعودي نيز در اين زمينه سخناني آورده كه خلاصۀ آنها به پارسي چنين است (جلد دوم مروج الذهب ص 69):

«و در سال 59 از عراق و ديگر شهرها كساني بر معاويه وارد شدند

از جمله احنف بن قيس از عراق به شام رفت و بر معاويه وارد شد.

«معاويه، ضحّاك قيس را گفت: فردا مردم را بار عام مي دهم و سخن مي گويم پس از آن تو سخن ساز و از تعريف يزيد و ولايت عهد او آغاز كن و مردم را به بيعت با او بخوان و بدان كه من از اين پيش عبد الرحمن بن عثمان ثقفي و عبد اللّٰه بن عمارۀ اشعري و ثور بن معن سلمي را دستور داده ام كه ترا بر آن چه گويي تصديق و دعوتت را به بيعت با يزيد اجابت و تأكيد كنند.

«فردا معاويه بنشست و چون مردم فراهم آمدند سخن از يزيد به ميان آورد و او را بستود و براي ولايت عهد شايسته اش خواند. آن گاه ضحاك بن قيس به سخن درآمد و بر ولايت عهد يزيد موافقت و مردم را بر بيعت با يزيد تحريض و دعوت كرد و به معاويه گفت: اراده ات را با عزمي راسخ به انجام رسان.

«پس از او، طبق نقشه، عبد الرحمن ثقفي و عبد اللّٰه اشعري و ثور بن معن سلمي بپا خاستند و گفتۀ ضحّاك را تصديق كردند.

«در اين هنگام معاويه گفت: احنف بن قيس كجاست؟ احنف بپا خاست و سخناني در پيرامن پند و اندرز معاويه گفت پس ضحاك قيس با خشم برخاست و مردم عراق را به بدي ياد كرد و به معاويه گفت: رأي مردم عراق را به گلو گاه ايشان برگردان.

پس از وي عبد الرحمن ثقفي به سخن درآمد و گفتۀ ضحّاك را تاييد كرد.

«آن گاه مردي از قبيلۀ ازد بپا خاست و با اشاره به معاويه چنين گفت:

«تو امير مؤمناني

و چون بميري يزيد امير ايشان است و كسي كه او را نپذيرد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 171

بايد اين را (اشاره به شمشير خود كرد) به پذيرد و شمشير خود را از نيام بيرون كشيد.

معاويه گفت: بنشين كه تو سخنورترين مردم هستي! «پس معاويه نخستين كس بود كه با پسر خود، يزيد به وليعهدي بيعت كرد.

عبد اللّٰه بن هشام سلولي «1» در اين باره گفته است:

فإن تأتوا برملة او بهند نبايعها اميرة مؤمنينا

اذا ما مات كسري قام كسري نعدّ ثلاثة متناسقينا

«چون اين مجلس برگزار شد معاويه بيعت يزيد را به عاملان خويش نامه ها نوشت و به بلاد اسلامي فرستاد و دستور اقدام باين كار داد. از جمله به مروان حكم كه از طرف وي حاكم مدينه بود اين اقدام را دستور نوشت».

شگفت اينست كه معاويه حتّي نسبت به مروان هم از فريبكاري و سياست بازي دريغ نداشته است.

مسعودي (در همان جلد از مروج الذهب ص 70-) اين مضمون را آورده است:

«چون نامۀ معاويه، مبني بر اين كه خود او و ديگران با يزيد به وليعهدي بيعت كرده اند و بر مروان هم بايسته است كه بيعت كند و مردم مدينه را نيز به بيعت با يزيد وادار سازد، به مروان رسيد سخت خشمناك شد و با خاندان و اخوال خود از بني كنانه رهسپار دمشق گرديد و بر معاويه در آمد و بوي نزديك شد و سخناني بسيار گفت و به سختي وي را سرزنش و نكوهش كرد و از جمله گفت:

اي پسر ابو سفيان كارها را به راستي بدار و از امير كردن كودكان دست باز دار و بدان كه ترا در ميان قومت مانند

و نظير بسيار است.

______________________________

(1) «بفتح السين المهملة و ضم اللام و سكون الواو، و في آخرها لام اخري. هذه النسبة إلي بني سلول نزلوا الكوفة و لهم بها خطه نسبت إليهم..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 172

«معاويه گفت: آري تو خود، امير مؤمنان را نظير و مانندي و در سختيها و گرفتاريهايش يار و معين و تو دوّمين وليّ عهد او هستي! آن گاه او را وليعهد يزيد قرار داد و باين حيله و نيرنگ آرام و خاموشش ساخت و به مدينه اش باز گرداند ليكن چون كار بيعت يزيد به سامان رسيد و نيرو يافت مروان را از حكومت مدينه معزول و برادرزادۀ خود، وليد بن عتبة بن ابو سفيان را به جاي وي منصوب داشت و بدين گونه مروان را فريب داد و عهد خويش را، نسبت به وليعهدي او از يزيد ناديده انگاشت و وفاء به آن را پشت سر انداخت».

قصۀ زير كه مسعودي در «مروج الذهب» (جلد دوم ص 341) آورده حدّ دينداري معاويه و عقيدۀ او را در بارۀ خلافت و امور فقهي و ديني و هم نظر او را نسبت به وليعهدي يزيد خوب روشن مي سازد ترجمۀ آن چه مسعودي (در ذيل ترجمۀ حال مأمون خليفه عباسي) گفته كه بطور خلاصه چنين است:

«در سال دويست و دوازده 212 به فرمان مأمون، منادي ندا داد: از هر كسي كه معاويه را به نيكي ياد كند يا او را بر يكي از اصحاب و ياران پيغمبر (ص) مقدّم دارد ذمّه، بري است و حمايت ما از او به دور.. «1»

«در پيرامن اين كه اين فرمان را چه سبب شده گفته فراوانست: از آن

جمله اين كه برخي از نديمان مأمون حديثي از مطرف بن مغيرة بن شعبۀ ثقفي براي وي گفته است- اين خبر را زبير بن بكّار هم در كتاب خود معروف به «الموفّقيات» كه براي «موفّق» خليفه عباسي تصنيف كرده آورده و گفته است:

«از مدائني شنيدم كه مي گفت: مطرف پسر مغيرة بن شعبه گفت: با پدرم مغيره نزد معاويه رفتيم. پدرم پيش معاويه مي رفت و با او به گفتگو مي پرداخت و چون باز مي گشت از معاويه تعريف مي كرد و عقل او را مي ستود و از آن چه از او مي ديد اظهار شگفتي مي نمود.

______________________________

(1) طبري هم اين قسمت را آورده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 173

«يك شب كه از نزد معاويه برگشته بود از خوردن شام خودداري كرد و اندوهناك بود ساعتي او را بدين حال گذاشتم و چنان پنداشتم كه در ما، يا كارهاي ما، چيزي به همرسيده كه او را بدين حال در آورده است پس از آن پرسيدم چرا امشب بدين سان اندوهناك مي نمايي؟ گفت:

«پسرم من از نزد خبيث ترين مردم آمده ام! «گفتم: كيست آن كس؟

«گفت: هنگامي كه با معاويه خلوت كرده بوديم بوي گفتم:

«تو به آن چه مي خواسته اي رسيده اي اكنون اي امير مؤمنان چه خوب است كه به عدل و دادگرايي و خير و نيكي را پيش گيري. عمرت زياد است و پير شده اي پس اگر به برادران خود از بني هاشم نگري و از باب صلۀ رحم در آيي زياني بر تو وارد نخواهد شد و ترسي از آنان در ميان نيست.

«معاويه گفت:

«هيهات هيهات! اخو تيم سلطنت يافت و عدالت كرد و آن چه بايد به جا آورد پس به خدا سوگند هنوز چيزي

از رفتن او نگذشته بود كه نامش از ميان رفت جز اين كه گوينده اي بگويد: ابو بكر.

«پس از آن اخو عدي به سلطنت رسيد ده سال كوشش و كار كرد به خدا سوگند به نابودي او نامش نابود شد جز اين كه گوينده اي بگويد: عمر.

«از آن پس برادر ما عثمان نوبه يافت پس مردي كه در نسب مانند نداشت سلطان شد و آن چه بايد بكند كرد به خدا سوگند كه چون در گذشت نام او و آن چه بر او وارد شده بود فراموش شد.

ليكن اخو هاشم در هر روز پنج بار به نامش بانك و فرياد بر آورده و گفته مي شود اشهد انّ محمّدا رسول اللّٰه» پس اي مادر مرده با اين وضع چه كاري جز رفتن به گور و مدفون شدن ما بر جا مي ماند»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 174

گفته اند: مأمون چون از اين خبر آگاه شد فرمان به ندا در داد و دستور فرمود كه به همۀ آفاق نامه مبني بر لعن معاويه بر فراز منابر بنويسند» از اين منقول به خوبي معلوم مي شود كه مقام «خلافت» بلكه «نبوت» در نزد معاويه همان سلطنت و ملك بوده و ضمنا مغيره نيز مقامش در نظر معاويه كه او را محترم دانسته و چنين سرّي را با او به ميان نهاده و فاش كرده است خوب دانسته مي باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 175

امر معاويه به لعن علي (ع)

موضوع مهم ديگري كه معاويه بر خلاف احكام دين و بر خلاف وجدان و انصاف مرتكب شده دستور لعن علي (ع) و فرزندان و ياران با ايمان او بوده كه بر دين داران بسيار گراني مي داشته و كساني كه دين

دار بوده و سوابق ديني مي داشته يا به قبايل خود مستظهر مي بوده اند گاهي بطور تلويح بلكه به تصريح زشتي اين كار را به معاويه گوشزد مي كرده اند ليكن بيش از اين كاري از ايشان ساخته نبوده است.

شيباني از ابو الجناب كندي از پدرش (بنقل ابن عبد ربه) اين مضمون را نقل كرده كه:

«معاويه زماني نشسته بود و بزرگان هم حضور داشتند مردي از مردم شام درآمد و بپا ايستاد و خطبه خواند و در پايان آن، علي را لعن كرد حاضران سر به زير افكندند تنها احنف بن قيس سر برداشت و به معاويه گفت:

«اين گوينده اگر بداند كه خرسندي تو در لعن بر پيمبرانست ايشان را لعن مي گويد پس از خدا بترس و از علي دست بردار او اكنون به خدا رسيده و در قبر خود تنها خوابيده و تنها با عمل خويش است. به خدا سوگند او شمشيرش كشيده و جامه اش پاكيزه و خويش ستوده و رايش گزيده و پسنديده و مصيبتش بزرگ و جانگداز بود.

«معاويه گفت:

«اي احنف چشم بهم نهادي و آن چه خواستي گفتي به خدا سوگند بايد بر منبر برآيي و، بخواهي يا نخواهي، به لعن علي زبان بگشايي.

«احنف گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 176

«اگر مرا معاف داري براي تو بهتر است و اگر مجبورم كني به خدا سوگند مرا زبان بر آن جاري نخواهد شد.

«معاويه گفت:

«بر خيز و به منبر برآي.

«احنف گفت: به خدا سوگند با همۀ اينها با تو در كردار و گفتار جانب انصاف را فرو نخواهم گذاشت.

«معاويه گفت: اگر انصاف دهي چه خواهي گفت؟

«پاسخ داد: به منبر برمي آيم و خدا را حمد و ثناء مي كنم و بر

پيمبر او درود مي فرستم آن گاه مي گويم:

«معاويه مرا امر داده تا علي را لعن كنم همانا علي و معاويه با هم مخالفت و مقاتلت كردند و هر يك از آن دو، ادعاء داشت كه بر او و پيروانش ستم شده است.

هان اي مردم خداي شما را بيامرزاد! چون من دعا كنم شما آمين بگوييد.

«آن گاه مي گويم: خدايا تو و فرشتگانت و پيمبرانت و همۀ آفريده گانت بر آن كس كه بر طرف خود ستم كرده لعنت كنيد و همۀ گروه ستم كاران را لعنت كنيد.

اللّٰهمّ العنهم لعنا كبيرا. مردم خدا شما را بيامرزاد! آمين بگوييد.

«اي معاويه بر آن چه گفتم يك حرف زياد و كم نخواهم كرد گر چه جانم روي اين كار برود.

«معاويه گفت در اين صورت ما هم از اجبار تو گذشتيم و ترا معاف داشتيم و از رفتن تو بر فراز منبر و لعن كردن صرف نظر كرديم» ابو جعفر اسكافي (بنقل ابن ابي الحديد) اين مضمون را گفته است:

«معاويه گروهي از صحابه و تابعان را وادار مي كرد كه اخباري ناشايسته و ناروا در بارۀ علي وضع كنند و پاداش اين عمل ناستوده و ناجوانمردانه را مبلغي قابل توجه (يا كاري مهم) براي ايشان معين مي كرد ايشان هم به دلخواه او اخباري كه موجب طعن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 177

نسبت به علي باشد مي ساختند و مي گفتند. از آن جمله از صحابه ابو هريره و عمرو عاص و مغيرة بن شعبه و از تابعان عروة بن زبير بوده اند.

هنگامي كه معاويه ولايت كوفه را به مغيره داد (جمادي از سال 41) به او چنين گفته است: «و قد اردت إيصاءك بأشياء كثيرة فانا تاركها اعتمادا علي بصيرتك

«1» بما يرضيني و يسعد سلطاني و يصلح به رعيّتي «2» و لست تاركا إيصاءك بخصلة «3»: لا تتحمّ عن شتم عليّ و ذمّه.. و العيب علي اصحاب عليّ و الاقصاء لهم و ترك الاستماع منهم «4»..»

باز هم طبري (جزء 4- ص 144) در طي مذاكراتي كه مغيره در كوفه با بزرگان شيعه براي جلوگيري خوارج و دفع آنان داشته گفتگوي او را با صعصعة بن صوحان كه از بزرگان شيعيان بوده چنين آورده است:

«.. و إيّاك ان يبلغني عنك انّك تظهر شيئا من فضل عليّ علانية فانّك لست بذاكر من فضل عليّ شيئا اجهله بل انا اعلم بذلك و لكنّ هذا السّلطان «5» قد ظهر، و قد اخذنا بإظهار عيبه (يعني عليّا) للنّاس!.

«فنحن ندع كثيرا ممّا أمرنا به! و نذكر الشّي ء الّذي لا نجد منه بدا! ندفع به هؤلاء القوم عن أنفسنا تقيّة! «فإن كنت ذاكرا فضله فاذكره بينك و بين اصحابك و في منازلكم سرّا و امّا علانية فانّ هذا لا يحتمله الخليفة لنا و لا يعذر نافيه»

______________________________

(1) شعبي مي گفته است: «دهاة العرب اربعة: معاوية و عمرو بن العاص و المغيرة بن شعبه و زياد»

(2) باين تعبير خليفه مسلمين و خال مؤمنين توجه شود.

(3) مهم بودن اين موضوع در سياست دنيا طلبي معاويه.

(4) جزء چهارم تاريخ طبري (صفحه 188)

(5) همه اين عبارات و تعبيرات قابل دقت و تأمل است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 178

ابن ابي الحديد چنين آورده است كه:

«ابو هريره روايتي در شأن علي (ع) وضع كرده كه چون معاويه آن را شنيده ابو هريره را گرامي داشته و جائزه اش بخشيده و امارت مدينه را به او داده است» باز همو از

كتاب «المعارف» ابن قتيبه كه، بتعبير او، «گفته اش حجت است و تهمتي بر او نيست» از ترجمۀ حال ابو هريره اين مضمون را آورده است:

«راويان روايت كرده اند كه ابو هريره در ميان راه با كودكان چيز مي خورد و با ايشان به بازي مي پرداخت و هنگامي كه امارت مدينه را مي داشت در خطبه مي گفت:

«الحمد للّه الّذي جعل الدّين قياما و ابا هريرة إماما» و مردم باين سخن مي خنديدند و هم در آن زمان كه امير مدينه بود چون به بازار مي رفت و كسي را پيشاپيش خود در حركت مي ديد پا به زمين مي كوبيد و مي گفت: «الطّريق، الطّريق، جاء الأمير» و منظور خودش بود» سفيان ثوري از عبد الرحمن بن قاسم از عمر بن عبد الغفّار اين مضمون را روايت كرده است (بنقل ابن ابي الحديد):

«ابو هريره چون با معاويه به كوفه در آمد سرهاي شبها در «باب كنده» مي نشست و مردم به دور او جمع مي شدند جواني از مردم كوفه، كه بگرد ابو هريره فراهم آمده بودند نزديك وي بنشست و به او گفت: ترا به خدا سوگند آيا از پيغمبر (ص) شنيدي كه در حقّ علي گفت: «اللّٰهمّ وال من والاه و عاد من عاداه»؟

پاسخ گفت: «اللّٰهمّ نعم».

جوان گفت: من به خدا شهادت مي دهم كه تو دشمن او را دوست و دوست وي را دشمن گرفتي. اين بگفت و برخاست و برفت.

ابو جعفر اسكافي (باز بنقل ابن ابي الحديد) گفته است:

«ابو هريره در نزد شيوخ و اساتيد ما بي مقدار و رواياتش خالي از اعتبار است.

عمر (رض) او را با درّه زد و گفت: تو از پيغمبر (ص) فراوان روايت مي كني و به دروغ به

او نسبت مي دهي.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 179

«ابو يوسف گفته است: به استاد خود ابو حنيفه گفتم: هر گاه از پيغمبر (ص) خبري برسد كه با قياس ما مخالف باشد چه مي كني؟

«گفت: اگر راويان آن مورد اطمينان و وثوق باشند از قياس و رأي مي گذرم و روايت را بكار مي برم.

«گفتم: در بارۀ روايت ابو بكر و عمر چه مي گويي؟ گفت: معتبر است.

گفتم عليّ و عثمان؟ گفت: معتبر است و چون ديد من صحابه را نام مي برم و مي شمرم و مي پرسم گفت: صحابه همه عادل هستند جز چند تن آن گاه از اين جمله ابو هريره و انس بن مالك را برشمرد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 180

زنان با ايمان و معاويه
اشاره

چند قضيّه است كه در اوائل سلطنت معاويه رخ داده و از توجّه به آن ها تغيير اوضاع و احوال عمومي سابق و لا حق نمايان مي گردد و هم طرز تربيت اسلامي و حريّت و آزادي مردم در زمان سابق، در حدود احكام ديني و شئون اسلامي، از دانستن آنها به خوبي آشكار مي شود و مناسب است كه برخي از آنها در اين اوراق ياد گردد.

از اين پيش اشاره شد كه مرداني با ايمان و دين دار اعمال معاويه را، چه در زمان خليفۀ سيم- عثمان- و چه در هنگام سلطنت مستقل او و چه روياروي و چه در پشت سرش، مورد نكوهش قرار داده و بر كردار و رفتار وي اعتراض و ايراد مي داشته و با صراحت مي گفته و انتقاد مي كرده اند به طوري كه برخي گاهي جان خود را روي اين كار مي باخته و زندگاني خويش را تباه مي ساخته اند.

علاوه بر مردان خداشناس و آزاده گاهي زناني دين دار و با

شهامت و آزاده مي بوده اند كه در زمان امارت مطلقه و سلطنت مستبدّانه معاويه روبروي او مي ايستاده و با صراحت و جرأت انحراف او و عمّالش را از احكام ديني و دستورات اسلامي و از سنن پيغمبر (ص) و سيرۀ پيشوايان و پيشينيان ياد مي كرده و مي گفته اند و او به وسيلۀ بذل و بخشش از بيت المال مسلمين يا بهر وسيله دهان آنان را مي بسته و آسوده خاطر بر مسند فرمانروايي و سلطنت مي نشسته است.

از جمله اين زنان است زرقاء دخت عديّ بن قيس همداني و بكارۀ هلالي و اروي و سوده و دارميّه كه در اينجا سه تن از اين نام بردگان آورده مي شوند:

1- اروي دخت حارث بن عبد المطّلب

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 181

2- سوده دخت عمارة بن اشتر 3- دارميّه حجوني قضيّۀ ملاقات اين زنان با معاويه و رد و بدل ميان ايشان در كتب معتبر از اهل تسنن آورده و نقل شده است.

در اين اوراق قضيۀ اروي از محمّد فريد و جدي و قضيۀ سوده و دارميّه را از سيد رشيد رضا كه هر دو از معاريف اهل سنّت و از متاخّران و هم عصرانند به پارسي برگردانده و آورده مي شود:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 182

1- اروي

محمّد فريد وجدي در كتاب دائرة المعارف خود (جلد اول- صفحه 215-) چنين آورده است «1»:

«اروي از زنان فاضله و بلند آوازه بوده است. انس بن مالك گفته است:

«در موسم حجّ اروي، كه پير و فرتوت شده بود، بر معاوية بن ابو سفيان درآمد. معاويه را چون ديده بر او افتاد گفت:

«مرحبا اي عمّه! «اروي گفت: برادر زاده حال تو چه گونه است؟ همانا نعمت را كفران

كردي و پسر عمّت علي را آزار و رنج دادي و در باره اش بدي و ناجوانمردي روا داشتي و بكار بردي و خود را به نامي بجز آن چه حق داشتي خواندي (خليفه) و بي اين كه خود و پدرت در راه اسلام بلايي ديده و رنجي كشيده باشد- به ناحق و ناروا خويش را بر حق شمردي و به آن چه محمّد آورده كافر شدي.

«پس خدا بخت را از شما برگرداند و آب روي شما را بريزد و رسوا سازد تا حق به اهلش باز گردد و كلمۀ خدا بلندي گيرد و پيغمبر ما محمّد (ص) بر دشمنان دين پيروزي يابد.

«همانا تا پيغمبر (ص) زنده بود ما را از همۀ مردم ارج و نصيب و حظّ افزونتر

______________________________

(1) در قاموس الرجال از «بلاغات النساء» تأليف احمد بن ابي طاهر بغدادي و هم از «العقد الفريد» ابن عبد ربه با اندك اختلافي نيز آورده شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 183

و بيشتر بود و از امروز ما به منزلۀ قوم موسي نسبت به آل فرعون شده ايم: كه مردان ايشان را نابود مي كردند و از ميان مي بردند و زنانشان را زنده نگه مي داشتند و پسر عمّ پيغمبر (ص) در ميان شما هم چون هارون برادر موسي شده كه مي گفت: يا ابن امّ انّ القوم استضعفوني و كادوا يقتلونني» «همانا چون پيغمبر (ص) از اين جهان در گذشت ما را دشواريها و سختيها پيش آمد و گشايش و آسايش در كار ما پديد نگرديد ليكن فرجام ما بهشت و پايان شما دوزخ است.

«در اين هنگام عمرو عاص سخن اروي را بريد و خود چنين به سخن درآمد:

«اي پير

زن فرتوت گمراه! سخن كوتاه دار و ديده فروبند.

«اروي گفت: تو كيستي اي مادر مرده!؟

«عمرو گفت: پسر عاص.

«اروي گفت: اي پسر زن بدكاره آيا تو بمن مي گويي فرو ايست و دم بربند و بكار خويش باش؟! به خدا سوگند تو از قريش نيستي و همانا شش تن از قريش ترا فرزند خود دانست و هر يك از ايشان ترا از خوبش خواند. من در ايام مني مادرت را در مكه با هر بنده اي بدكار ديدم تو به ايشان پيرو باش چه اين كه به آنان ماننده تر هستي.

«پس مروان حكم «1» به سخن آغاز كرد و گفت:

______________________________

(1) در قاموس الرجال (جلد هشتم- صفحه 466- ذيل ترجمۀ مروان) اين مضمون آورده شده است:

«در «تذكرۀ» سبط ابن جوزي است كه هشام كلبي از محمد بن اسحاق آورده كه گفته است:

«مروان هنگامي كه والي مدينه بود كسي را نزد حسن عليه السّلام فرستاد كه بگويد مروان مي گويد: پدر تو همانست كه جماعت را پراكنده كرده! و عثمان را كشته! و علماء و زاهدان- خوارج- را نابود ساخته و تو خود بغير خويش مي بالي و فخر مي كني چه هر گاه به تو گفته مي شود پسر كيستي؟ مي گويي خالم فرس است.

«فرستاده رفت و به امام پيام را گفت. حسن (ع) گفت: مروان را بگو: اگر راست مي گويي خدا پاداش آن را به تو بدهد و اگر دروغ مي گويي انتقام خدا سخت است. فرستاده برگشت و در ميان راه حسين (ع) را ديد حسين پرسيد از كجا مي آيي؟ او قضيه را گفت ليكن از گفتن پيام امتناع داشت تهديد بقتل شد حسن (ع) شنيد و بيرون آمد و برادر را خواهش كرد

كه دست از فرستاده باز دارد حسين گفت به خدا سوگند تا پيام مروان را بمن هم نگويد او را رها نخواهم ساخت فرستاده ناچار پيام را باز گو كرد حسين گفت: به مروان از من بگو: حسين بن علي و پسر فاطمه مي گويد:

«يا ابن الزرقاء و الداعية إلي نفسها بسوق ذا المجاز، صاحبة الراية بسوق عكاظ و يا ابن طريد رسول اللّٰه و لعينه، اعرف من أنت و من ابوك و من أمك».

«اصمعي گفته است: اما قول حسين (ع) «يا ابن الداعية إلي نفسها» پس محمد بن اسحاق گفته است كه مادر مروان نامش اميه و در جاهليت از زنان بدكار بود و پرچمي داشته مانند پرچم بيطار كه به آن شناخته مي شده و به نام ام حنبل زرقاء شهرت يافته و مروان را پدري شناخته نبوده و نسبت او به حكم مانند نسبت عمرو است به عاص!..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 184

«اي زن فرتوت گمراه! چشمت فرو رفته و تباه گشته خردت نابودي يافته پس شهادت تو پذيرفته نيست.

«اروي گفت:

«پسرك من! به خدا سوگند همانا تو در ازرق بودن دو چشم، و سرخي مو، و كوتاهي اندام، و زشتي چهره، به ابو سفيان پسر حارث بن كلده ماننده تر هستي تا به حكم.

«من حكم را بلند بالا، خوش چهره و افشانده مو، ديده ام ميان تو و ميان حكم نزديكي و شباهتي نيست مگر مانند شباهت و نزديكي است باريك ميان لاغر اندام بماده خر بزرگ شكم (آبستن).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 185

«مادر خود را از آن چه گفتم بپرس بي گمان اگر بخواهد راست بگويد و حقيقت را اظهار دارد ترا از پدر حقيقي و

واقعيت با خبر مي سازد.

«آن گاه بسوي معاويه رو كرد و گفت:

«به خدا سوگند جز تو كسي ديگر مرا در برابر اين ناكسان وادار نكرد و تو هماني كه مادرت در جنگ احد به هنگام كشته شدن حمزه گفت:

نحن جزيناكم بيوم بدر و الحرب يوم الحرب ذات سعر

ما كان عن عتبة لي من صبر ابي و عمّي و اخي و صهري

شفيت وحشيّ غليل صدري شفيت نفسي و قضيت نذري

فشكر وحشيّ عليّ عمري حتّي تغيب اعظمي في قبري

و من او را با ابياتي پاسخ گفتم و آن ابيات چنين است:

يا بنت رقّاع عظيم الكفر خزيت في بدر و غير بدر

صبّحك اللّٰه قيل الفجر بالهاشميّين الطّوال الزّهر

بكلّ قطّاع حسام يفري حمزة ليثي و عليّ صقري

إذ رام شيب و ابوك غدري اعطيت وحشيّا ضمير الصّدر

هتّك وحشيّ حجاب السّتر ما للبغايا بعدها من فخر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 186

پس معاويه به عمرو عاص و مروان حكم گفت:

«شما مرا در معرض اين گونه سخنان اروي قرار داديد و چنان كرديد كه اين سخنان ناخوش آيند را بمن بگويد.

«آن گاه به اروي گفت: اي عمّه! سخنان زنانه را كنار بگذار و حاجت خويش را در ميان آر. اروي گفت:

«دستور بده تا دو هزار دينار و دو هزار دينار و دو هزار دينار بمن بدهند.

«معاويه پرسيد:

«با دو هزار دينار چه مي كني؟ گفت:

«چشمه اي پر آب در زميني آماده براي كشت مي خرم تا فرزندان حارث بن عبد المطلب را باشد.

«معاويه گفت: بسيار خوب و خواستي به جا است. با دو هزار دينار دوم چه مي كني؟ گفت براي جوانان خاندان عبد المطلب، زناني مناسب و هم سراني شايسته بر مي گزينم.

«معاويه گفت:

«اين هم كاري شايسته و خوب است. با دو

هزار دينار سيم مي خواهي چه بكني؟

گفت:

«بدانها بر دشواريهاي زندگاني و بر زيارت خانۀ خدا استعانت مي جويم.

معاويه گفت:

«اين نيز كاري خوب و شايسته است. آن چه خواستي به تو داده مي شود تا در راهي كه مي خواهي بكار اندازي. پس از اين سخنان، به اروي گفت:

«ليكن بدان و آگاه باش كه اگر عليّ به جاي من بود هيچ گاه چنين مالي به تو نمي داد. اروي گفت: راست مي گويي.

«همانا عليّ امانت را اداء مي كرد و دستور خدا را بكار مي بست و به فرمان خدا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 187

سر مي نهاد ليكن تو امانت را تباه و در مال خدا خيانت و گناه كردي پس مال او را به كسي كه استحقاق آن را ندارد بخشيدي و حال اين كه خدا در كتاب خويش حقوق را براي اهلش واجب و مقرّر داشته و به آن فرموده و تو بر خلاف رفتار مي كني و از فرمان او سر پيچي مي كني ليكن عليّ ما را بحقّي كه خدا براي ما مقرر داشته و آن را واجب قرار داده خوانده است.

«پس تو او را به جنگ گرفتار كردي تا آن چه را مي خواست و بايد انجام مي داد نتواند و از آن باز ماند و حقوق پامال گردد. من از تو از مال خودت چيزي نخواستم تا بر من منّت نهي بلكه آن چه خواستم از حق خودمان و جز به گرفتن حق خود نظري نداشتم.

«تو عليّ را فراياد مي آوري خداي دهانت را خرد و گرفتاري و رنجت را فزون كناد.

آن گاه به آواي بلند گريه كرد و چنين گفت:

الا يا عين ويحك اسعدينا الا و ابكي امير المؤمنينا

رزينا خير من ركب المطايا و

فارسها و من ركب السّفينا

و من لبس النّعال او احتذاها و من قرأ المثاني و المئينا

اذا استقبلت وجه ابي حسين رأيت البدر راع النّاظرينا

و لا و اللّٰه لا انسي عليّا و حسن صلاته في الرّاكعينا

أ في الشّهر الصّيام فجعتمونا بخير النّاس طرّا اجمعينا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 188

«معاويه بعد از شنيدن ابيات دستور داد شش هزار دينار به اروي دادند! و از آن پس بوي گفت:

«اي عمّه! اينها را در هر راه دلت مي خواهد و ميل داري انفاق كن و هر گاه نيازي برايت پيش آيد به برادرزاده ات بنويس و از او بخواه كه بي گمان از اعانت و ياري تو خودداري نخواهد كرد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 189

- 2- سوده

سيد رشيد رضا در مجلۀ «المنار» (جزء سيم از مجلد 11) قضيه سوده را بدين مضمون آورده است:

«سوده دختر عمارة بن اشتر، كه از قبيلۀ همدان بوده، پس از اين كه عليّ (ع) به شهادت رسيده بر معاويه در آمده است. معاويه حال وي را جويا شده و او به سلامت دادن پاسخ داده پس معاويه پرسيده است:

«آيا تو اين ابيات را خطاب به برادر خود گفته اي؟

شمّر كفعل ابيك عمارة يوم الطّعان و ملتقي الأقران

و انصر عليّا و الحسين و رهطه و اقصد لهند و ابنها بهوان

انّ الإمام اخا النّبيّ محمّد علم الهدي و منارة الإيمان

فقد الجيوش و سر امام لوائه قدما بأبيض صارم و سنان

(اي پسر عماره مانند پدر خويش در روز جنگ و هنگام پيكار آماده باش و دامن به كمر زن و عليّ و فرزند و يارانش را ياري كن و هند و پسرش، معاويه، را به خواري و پستي افكن. همانا امام، برادر

پيمبر، نشان هدايت و رهنماي ايمان و سعادت

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 190

است. پس سپاهيان را قائد باش و با تيغ سر فشان و نيزۀ جانستان مردانه و دلاورانه پيشاپيش پرچم امام بتاز) «سوده گفت: سر برفت و دم، بريده شد پس آن چه را از ميان رفته و فراموش شده ياد آور مشو و بازگو مكن.

«معاويه گفت:

«هيهات! موقف و مقامي مانند مقام برادر تو از ياد نمي رود!! «سوده گفت:

«راست مي گويي برادر من مقامي نهان و مكاني پست نداشت و خوار نبود بلكه چنان بود كه خنساء در بارۀ برادر خود گفته است:

و انّ صخرا لتأتمّ الهداة به كانّه علم في رأسه نار

پس از آن گفت: ترا به خدا سوگند مي دهم كه اين گونه سخنان به ميان نياوري و مرا معاف داري.

«معاويه گفت: بسيار خوب. اكنون بگو چه مي خواهي و چه حاجت داري؟

«سوده گفت:

«تو امروز زمام دار امور امّت و حكمروا بر شئون ملّتي و نسبت به حقوق واجبۀ ما مسئول خدا هستي پيوسته كساني را بسوي ما گسيل مي داري كه عزّ تو را افزون كنند و سلطنت ترا گسترده سازند و بر شوكت تو بيفزايند. اينان ما را مانند خوشه درو مي كنند و آن گاه هم چون گاو، ما را پامال و لگدكوب مي سازند. پست و خسيس بما مي دهند و شريف و جليل از ما مي خواهند.

«اين پسر ارطاة است كه به بلاد من آمده مردان مرا كشته و مال مرا گرفته است اگر طاعت نبود ما را عزّت و مناعت، برجا و موجود است. پس او را از كار برادر تا سياست گزاريم يا بر جايش گذار و به كارش گمار تا ترا بشناسيم.

ادوار فقه

(شهابي)، ج 3، ص: 191

«معاويه گفت:

«آيا مرا به مردم و عشيرۀ خود مي ترساني به خدا سوگند مي خواهم ترا بر مركوبي سركش و ناهموار سوار كنم و بسوي پسر ارطاة بازت گردانم تا آن چه خواهد در باره ات فرمان دهد و به انجام رساند.

«سوده خاموش شد و آن گاه چنين گفت:

صلّي الإله علي روح تضمّنه قبر فاصبح فيه العدل مدفونا

قد حالف الحقّ لا يبغي به ثمنا فصار بالحقّ و الأيمان مقرونا

«معاويه گفت: اين كه مي گويي كه بوده است؟

«سوده پاسخ داد: عليّ بن ابي طالب.

«معاويه گفت:

«اثري از عليّ (ع) بر تو نمي بينم! «سوده گفت:

«چرا. روزي در بارۀ مردي كه از جانب او براي جبايت زكوات و جمع آوري صدقات مأمور بود و ميان ما و او اختلاف به همرسيد شكايت نزد علي (ع) بر دم چون بر او در آمدم به نماز ايستاده بود از نماز منصرف شد و با مهرباني و خوشرويي مرا گفت:

«آيا حاجتي داري؟

«من او را از چگونگي رفتار و كردار آن مرد آگاه ساختم.

«عليّ گريست آن گاه دستها را بسوي بالا برداشت و گفت: خدايا من به آنان نگفته ام بر خلق تو ستم روا دارند و طاعت ترا ترك كنند.

«پس از آن پاره اي از انبان (پوست) از گريبان بيرون كشيد و بر آن چنين نوشت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 192

«بسم اللّٰه الرّحمن الرّحيم.

«قَدْ جٰاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزٰانَ وَ لٰا تَبْخَسُوا النّٰاسَ أَشْيٰاءَهُمْ- وَ لٰا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ.

بَقِيَّتُ اللّٰهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ وَ مٰا أَنَا عَلَيْكُمْ بِحَفِيظٍ.

«اذا اتاك كتابي هذا فاحتفظ بما في يديك حتي يأتي من يقبضه منك. و السّلام.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 193

- 3- دارميّه

باز هم سيّد رشيد

رضا (در همان جزء از همان مجلّه) قضيه دارميّه را بدين مضمون آورده است:

«هنگامي كه معاويه به حجّ رفته از دارميّۀ حجوني جويا شد دارميّه را به نزد وي بردند معاويه او را گفت:

«ترا خواستم تا بپرسم چرا عليّ را دوست و مرا دشمن مي داشتي و از او اطاعت مي كردي و با من دشمني و عداوت؟

«دارميّه گفت: مرا ببخش، و از من پاسخ مخواه. معاويه نپذيرفت و از او پاسخ خواست. دارميّه گفت:

«عليّ را از آن رو دوست داشتم كه در ميان امّت به عدالت رفتار و در تقسيم به مساوات كار مي كرد و ترا از اين راه بدخواه و دشمن بودم و نسبت به تو كينه مي ورزيدم كه طالب باطل بودي و به ناحق با كسي كه به امارت و حكومت از تو اولي بود قتال مي كردي.

«من از آن جهت از عليّ اطاعت مي كردم كه بينوايان و مستمندان را دوست مي داشت و اهل دين و ايمان را بزرگ مي شمرد و عداوتم با تو براي خونريزي و جور و ستم تو در قضا و حكم تو به ميل شخصي و هواي نفس است.

«معاويه پرسيد: آيا تو عليّ را ديده اي؟ پاسخ داد: آري «معاويه: او را چه گونه يافتي؟

«دارميّه: به خدا سوگند عليّ چنان بود كه اين پادشاهي و سلطنت كه ترا چنين شيفته و دل باخته ساخته در وي هيچ اثري نداشت و نمي توانست او را فريفته و مفتون دارد و اين نعمتها كه ترا مجذوب و مشغول داشته نتوانست عليّ را به خود متوجّه و مشغول خويش كند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 194

«معاويه: آيا از او سخني شنيده اي؟

«دارميّه: آري به خدا سوگند كلام عليّ

چنان بود كه دلهاي گرفته و تاريك به آن روشن مي شد و تيرگي دلها چنان بدان زدوده مي شد كه مس با زيت.

«معاويه: راست گفتي. اكنون بگو آيا ترا حاجتي است؟

«دارميّه: صد شتر سرخ مي خواهم.

«معاويه: كه با آنها چه كني؟

«دارميّه: كودكان را با شير آنها غذا بدهم و بزرگان را به وسيلۀ آنها زنده بدارم و كسب مكارم و مفاخر بكنم و ميان عشائر و قبائل به اصلاح پردازم.

«معاويه: اگر آن چه خواستي به تو بدهم من در دل تو جايگزين عليّ خواهم شد؟

«دارميّه: سبحان اللّٰه! بسيار كمتر از اين هم نه.

«معاويه: به خدا سوگند اگر عليّ زنده بود چيزي از آنها به تو نمي داد.

«دارميّه: آري به خدا سوگند يك ذره از موي آنها را هم، كه به مسلمين تعلّق دارد، بمن نمي داد.»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 195

معاويه و بيت المال

چنانكه در اين قضايا و صدها امثال آن ديده مي شود «1» معاويه با بيت المال مسلمين آن چنان معامله مي داشته كه با ملك باد آوردۀ شخصي خود يعني آن را بي حساب در مصالح شخصي و سلطنتي و به ميل و اراده و دل خواه خويش مصرف مي كرده و در اين بي پروايي و عدم رعايت حكم دين سرمشقي بوده است براي پسرش، يزيد، و ديگر بني اميّه و بني مروان چه اعقاب او هم همان شيوه را دنبال كرده و نسبت به اموال مسلمين همان نظر را داشته و همان معامله را انجام داده اند.

______________________________

(1) سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 204) اين مضمون را آورده است:

«ابن عساكر از حميد بن هلال اخراج كرده كه: عقيل بن ابي طالب از برادرش علي درخواست مال كرد و گفت: من فقيرم و

محتاج، مرا چيزي عطا كن. علي گفت: صبر كن تا هنگام عطاء به مسلمين برسد ترا هم با ايشان آن چه حقت هست بدهم عقيل اصرار كرد علي به مردي كه آنجا بود گفت: دست عقيل را بگير و او را ببر به بازار و جلو دكانها و به او بگو: قفلها را بشكن و هر چه مي خواهي از اينها بردار. عقيل گفت: مرا مي خواهي بعنوان دزد بگيري؟ گفت: پس تو مي خواهي مرا بدزدي وادار كني كه مال مسلمين را بگيرم و به تو ببخشم؟

«عقيل گفت: من به نزد معاويه خواهم رفت. علي گفت خود داني و آن چه مي خواهي بكن. پس عقيل به نزد معاويه رفت معاويه صد هزار به او بخشيد آن گاه گفت: بر منبر برآ و رفتار علي را با خود و هم آن چه من كرده ام ياد كن. عقيل بر منبر برآمد و پس از حمد و ثناء الهي گفت: اي مردم من از علي دين او را خواستم بمن نداد و آن را نگه داشت و از معاويه همان را خواستم پس مرا بر دين خود بر گزيد» صاحب كتاب «النصائح الكافية لمن يتولي معاوية» كه از علماء يمن است و در اين كتاب معاويه را چنانكه شايد به استناد آيات و روايات و آثار معرفي كرده زير عنوان: «و من بوائقه المهلكة: استئثاره بأموال المسلمين و اكلها بالباطل و صرفها كما يشاء لا كما يجب.» قضايائي آورده است از جمله بنقل از مسعودي، به اسناد، نقل كرده كه روزي معاويه با صعصعة بن صوحان كه نامه اي از علي (ع) براي معاويه برده و وجوه مردم حضور داشته اند معاويه اين

مضمون را گفته است: زمين از خدا است و من خليفه خدا هستم پس هر چه از مال خدا بگيرم مال من است و آن چه را نگيرم اختيار آن با من است..» و از جمله بنقل از ابن حجر، به سندي كه رجال آن همه از ثقات بشمارند آورده كه معاويه روزي در خطبه جمعه گفته است: «انما المال مالنا و الفي ء فيئنا فمن شئنا اعطيناه و من شئنا منعناه..» و از جمله بنقل از ابن عبد البر به اسناد از حسن بصري كه گفته است:

زياد به حكم بن عمرو غفاري كه در خراسان عامل بوده چنين نوشته است: همانا امير المؤمنين (معاويه) بمن نوشته است كه زر و سيم از غنائم به او اختصاص دارد و نبايد ميان مردم تقسيم شود.

حكم به وي پاسخ داده است كه دانستم كه امير المؤمنين به تو نوشته است كه بيضاء و صفراء (زر و سيم) به او مخصوص است و نبايد به مسلمين داده شود پس بدان كه من كتاب خدا را بر نامۀ او مقدم مي دانم و به خدا سوگند اگر آسمانها و زمين بر بنده اي بسته گردد ليكن او بتقوي و پرهيزكاري گرايد خدا براي او راه باز مي كند و در مي گشايد و السلام.

آن گاه مردم را گفت: فردا پگاه بياييد مردم آمدند و او مالها را ميان ايشان تقسيم كرد آن گاه گفت: «اللهم ان كان عندك لي خير فاقبضني إليك» پس در مرو خراسان وفات يافت.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 196

ابن اثير در كتاب «الكامل» (جزء سيم- صفحه 256) ذيل حوادث سال 59 كه معاويه، عبد الرحمن بن زياد را حكومت خراسان داده و

بدانجا فرستاده، اين مضمون را آورده است:

«عبد الرحمن از زمان معاويه، خراسان را مي داشت و در آنجا فرمان مي راند تا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 197

زماني كه حسين بن علي در كربلا به شهادت رسيد عبد الرحمن به شام برگشت و بيست هزار هزار درهم (بيست ميليون درهم) با خود همراه داشت. چون بر يزيد درآمد يزيد وي را گفت:

«اگر مي خواهي حسابت را رسيدگي كنيم و آن چه با خود داري از تو بگيريم و ترا بعمل پيش برگردانيم و اگر بخواهي آن چه با خود آورده و همراه داري به تو ببخشيم و از كارت بر كنار داريم بدين شرط كه پانصد هزار درهم از آنها را به عبد اللّٰه بن جعفر بدهي.

«عبد الرحمن گفت: دوست دارم مال را بمن ببخشي و مرا معزول كني.

«يزيد آن همۀ اموال را بوي بخشيد و او را از امارت خراسان بر كنار ساخت! «عبد الرحمن هزار هزار درهم (يك ميليون) براي عبد اللّٰه بن جعفر فرستاد و گفت: پانصد هزار درهم آن از جانب يزيد است و پانصد هزار ديگر آن را خودم برايت داده ام»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 198

عقائد در بارۀ معاويه

هنگامي كه جنگ صفّين در ميان مي بود معاويه به وسائل مختلف دست مي زد تا ياران علي (ع) را از پيرامن وي پراكنده سازد از اين رو گاهي به ايشان نامه مي نوشت و از راه تطميع و تهديد با ايشان سخن مي راند از جمله به قيس بن سعد بن عباده، كه در زمان پيغمبر (ص) باصطلاح زمان ما به منزلۀ پيشكار «1» آن حضرت مي بود نامه اي نوشت و او را به مفارقت علي (ع) و مرافقت خود خواند و

به تطميعش پرداخت. قيس چنانكه جاحظ نويسندۀ اديب و مورخ مشهور «2» در كتاب «التاج» آورده پاسخ نامه را به معاويه چنين نوشت:

«يا وثنّي ابن وثنّي تكتب إليّ تدعوني إلي مفارقة عليّ بن ابي طالب و الدّخول في طاعتك و تخوّفني بتفرّق اصحابه و اقبال النّاس عليك و اجفالهم إليك.

«فو اللّٰه الّذي لا اله غيره لو لم يبق غيره ما سالمتك ابدا و أنت حربه، و لا دخلت في طاعتك و أنت عدوّه، و لا اخترت عدوّ اللّٰه علي وليّه، و لا حزب الشيطان علي حزب اللّٰه. و السّلام».

______________________________

(1) خطيب بغدادي در تاريخ بغداد (در ترجمه عبد الرحمن، ابو الحسين مصري) به اسناد از انس بن مالك اين عبارت را روايت كرده است: «كان قيس بن سعد من النبي بمنزلة صاحب الشرطة من الامير يعني ينظر في أموره-»

(2) ابو عثمان عمرو بن بحر بن محبوب صاحب كتب معروف: «البيان و التبيين» و «الحيوان» و «عثمانية» و غير اينها جاحظ در سال دويست و پنجاه و پنج (255) به سن متجاوز از نود سال در بصره وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 199

امثال اين مكاتبات را طبري و مسعودي، و ديگر مورخان معتبر، در كتب معتبر خود، آورده اند چنانكه همين نامه را هم ابن عبد ربّه فقيه مالكي در «العقد الفريد» به عبارت زير آورده است:

«فانت وثنيّ بن وثنيّ دخلت في الاسلام كرها و خرجت منه طوعا لم يقدم إيمانك و لم يحذر نفاقك و نحن انصار الدّين الّذي خرجت منه و اعداء الدّين الّذي دخلت فيه. و السّلام» ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه (جزء اول) عبارت زير را در بارۀ معاويه آورده

است:

«و معاوية مطعون في دينه عند شيوخنا، رحمهم اللّٰه تعالي، يرمي بالزّندقه.

و قد ذكرنا في «نقض السّفيانيّة» علي شيخنا ابي عثمان، الجاحظ، ما رواه اصحابنا في كتبهم الكلاميّة عنه، من الإلحاد و التعرّض لرسول اللّٰه، ص «1»» بيهقي «2»، بنقل محدّث قمي، در «هديّة الاحباب»، از صاحب «3» كتاب

______________________________

(1) و از اين رو مورد لعن پيغمبر (ص) قرار گرفته چنانكه ابو عبد اللّٰه بصري متكلم از نصر بن عاصم از پدرش عاصم روايت كرده (بنقل ابن ابي الحديد) كه اين مضمون را گفته است:

«بمسجد پيغمبر (ص) در آمدم مردم را شنيدم كه مي گفتند: «نعوذ باللّٰه من غضب اللّٰه و رسوله» سبب پرسيدم گفتند: هم اكنون معاويه كه دست پدرش ابو سفيان را در دست داشت از مسجد بيرون شد پيغمبر چنين گفت: «لعن اللّٰه التابع و المتبوع رب يوم لأمتي من معاوية ذي الاستاه- يعني العجز الكبير-»

(2) ابو بكر احمد بن حسين بن علي شافعي خسرو گردي صاحب كتاب «السنن الكبير» و «السنن الصغير» و كتاب «دلائل النبوة»، و جز اينها كه امام الحرمين در باره اش گفته است «ما من شافعي الا و للشافعي في عنقه منة الا البيهقي فان له المنة علي الشافعي نفسه و علي كل شافعي، لما صنف في نصرة مذهبه». بيهقي در سال چهار صد و پنجاه و هشت (458) در نيشابور وفات يافته است.

(3) عماد الدين حسن بن علي بن محمد بن حسن طبري كه محدث قمي او را بعنوان «الشيخ العالم الماهر الخبير المتكلم المحدث النحرير» ياد و تاريخ ختم كتاب «الكامل البهائي» را به سال ششصد و هفتاد و پنج (675) ضبط كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص:

200

«الكامل البهائي» در برابر كسي كه گفته است: «معاويه به جنگ با علي از ايمان خارج شده» گفته است:

«انّ معاويه لم يدخل في الايمان حتّي يخرج منه بل خرج من الكفر إلي النّفاق في زمن رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم، ثم رجع إلي كفره الأصلي بعده» كشّي در كتاب رجال خود در ترجمۀ محمد بن ابي حذيفه (عتبه) كه خالوزادۀ معاويه و از اصحاب با وفاي عليّ (ع) بوده چنين آورده است:

«پس از اين كه علي (ع) شهادت يافت معاويه، كه محمد را گرفته و به زندان افكنده بود روزي او را خواست و با وي به گفتگو پرداخت در جمله محمد به او چنين گفت:

«و انّي لأشهد انّك منذ عرفتك في الجاهليّة و الإسلام لعلي خلق واحد ما زاد الإسلام فيك لا قليلا و لا كثيرا..»

«همانا گواهي مي دهم كه از آن زمان كه ترا مي شناسم چه در زمان جاهلي و چه در دوران اسلام تو بر يك خوي و يك تيره بوده و هستي و اسلام كم يا بيش بر تو چيزي نيفزوده است.»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 201

عمّال معاويه

معاويه، و دربار او در شام، بدين وضع و روش بوده كه نمونه اش ياد گرديد. ديگر بلاد و شهرهاي اسلامي را نيز از لحاظ توجه دستگاه حكومت به احكام و شئون دين حال بهمان منوال بوده است زيرا كساني كه از جانب معاويه در آن بلاد حكومت مي كرده و بر مردم سلطنت مي يافته همه از سنخ او و مجري مقاصد او و كوشا در جلب نظر او بوده اند تا پيشرفت كنند و ارتقاء يابند. پس كردار و رفتار و گفتار آنان چنان بوده

كه هوي و ميل وي را تأمين كند و او را راضي و خرسند سازد.

عمّال معاويه همه با خود او متناسب و مردمي بي علاقه بدين و ايمان و عاري از حقيقت بوده يا لا اقل جلب خاطر او را خويش را چنان مي نمايانده و يا به گفتۀ مغيره كه به صعصعه در كوفه گفته (چند صفحه پيش نقل شد): «.. ندفع به هؤلاء القوم عن أنفسنا تقيّة» راه «تقيّه» مي سپرده اند.

در سال چهل و يكم عبد اللّٰه بن عمرو بن عاص را بر كوفه والي ساخته مغيرة بن شعبه بوي گفته: پسر را بر كوفه و پدر را بر مصر فرمانروا كرده و خود ميان دو شير امارت مي كني! پس معاويه خود مغيره را به كوفه فرستاد و عبد اللّٰه را برداشت. عمرو عاص از سعايت مغيره آگاه شد بر معاويه در آمد و به او گفت: مغيره را بر خراج مسلّط داشته اي او اموال خراج را به نيرنگ براي خود نگه خواهد داشت و تو نخواهي توانست از وي چيزي بازستاني. پس معاويه گرفتن خراج را از مغيره باز گرفت و به ديگري وا گذاشت.

مدتي پس از اين قضيه مغيره را با عمرو ديدار افتاد عمرو به او گفت: تو در بارۀ امارت عبد اللّٰه بر كوفه امير المؤمنين را چنان رهنمايي كردي؟ مغيره گفت: درست است

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 202

من كردم. عمرو گفت: آن رهنمايي تو باين رهنمايي من «1»!! هنگامي كه مغيره ولايت كوفه را يافت كثير بن شهاب را بر ري والي ساخت و كثير بتعبير ابن اثير و غير او، «كان يكثر سبّ عليّ علي المنبر» و در همان

سال (سال چهل و يك) معاويه، بسر بن ارطاة را بر بصره والي ساخت.

بسر هنگام ورود به بصره بر منبر بر آمد و در خطبه به علي (ع) ناسزا گفت و شاهد بر گفتار خود خواست. ابو بكره او را تكذيب كرد. بسر دستور داد كه او را در همان جا خفه كنند. ابو لؤلؤۀ ضبّي خود را به روي وي انداخت و از كشته شدن نجاتش داد.

آن گاه بسر سه پسر بزرگ زياد را: عبد الرحمن و عبيد اللّٰه و عبّاد گرفت و به زندان افكند و به زياد كه در فارس بود نوشت اگر نيايي و تسليم نشوي بي گمان پسرانت را بدار مي آويزم. زياد او را چنين پاسخ نوشت: «ان تفعل فاهل ذاك أنت، انّما بعث بك ابن آكلة الاكباد «2»» طبري در ذيل حوادث سال چهل و دو چنين آورده است:

«و قيل: في هذه السّنة سار بسر بن ارطاة العامري إلي المدينة و مكّة و اليمن و قتل من قتل في مسيره ذلك من المسلمين، و ذلك قول الواقدي. و قد ذكرت من خالفه في وقت مسيره هذا السّير «3».

______________________________

(1) تاريخ طبري (جزء چهارم صفحه 129)

(2) تاريخ طبري (جزء چهارم صفحه 129)

(3) در سال چهلم، اندكي پيش از شهادت علي (ع)، معاويه فرمان داده كه بسر با سه هزار سوار جنگجو بسوي حجاز رود، و قتل و غارت و اخلال و اغتشاش و تهديد و ارعاب به راه اندازد. بسر اين مأموريت را به دلخواه معاويه بحد اعلي از بي ايماني و خونخواري انجام داده و حتي در يمن دو پسر صغير عبيد اللّٰه عباس را (به نام عبد الرحمن و قثم) ذبح

كرده است و چنانكه ابن اثير، و غير او، گفته اند «فلما سمع امير المؤمنين بقتلها جزع جزعا شديدا و دعا علي بسر فقال: اللهم اسلبه دينه و عقله. فاصابه ذلك و فقد عقله فكان يهذي بالسيف و يطلبه فيؤتي بسيف من خشب و يجعل بين يديه زق منفوخ فلا يزال يضربه و لم يزل كذلك حتي مات».

طبري (ذيل حوادث سال 45- جلد چهارم، صفحه 165-) اين مضمون را آورده است:

«معاويه عمل بصره و خراسان و سيستان را به زياد داده و پس از آن هند و بحرين و عمان را هم ضميمۀ آن ساخت زياد در آخر ماه ربيع الاخر يا غره جمادي الاولي از سال 45 به بصره درآمد و خطبۀ «بتراء» خود را، كه در آن خدا را سپاس نگفته، هنگام ورود به بصره انشاء كرد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 203

«و زعم الواقدي: انّ داود بن حيّان حدّثه عن.. قال: اقام بسر بن ابي ارطاة بالمدينة شهرا يستعرض النّاس ليس احد ممّن يقال: هذا اعان علي عثمان الّا قتله.. قال: وجد قوما من بني كعب و غلمانهم علي بئر لهم فالقاهم في البئر!» سفّاكي و هتّاكي و بي باكي و خونريزي بسر بن ارطاة نماينده و نمونۀ باطني معاويه، از آن مشهورتر است كه از اين بيش در باره اش، آن هم در اين اوراق، اطاله سخن لازم افتد.

زياد بن ابيه عامل ديگر معاويه هم وقتي از جانب وي ولايت ايالت خراسان يافت و به بصره وارد شد خطبه «بتراء» «1» خود را القاء كرد و خود و طرز حكومت خود را به مردم شناساند از جمله در آن خطبه گفت:

«و انّي لأقسم باللّٰه لآخذنّ

الوليّ بالوليّ.. و المقيم بالظّاعن و المقبل بالمدبر و الصحاح منكم بالسّقيم! حتّي يلقي الرّجل منكم اخاه فيقول:

انج سعد، فقد هلك سعيد!..

طبري در بارۀ زياد چنين نوشته است (جزء چهارم صفحه 167):

______________________________

(1) چون در آغاز اين خطبه، حمد الهي به جا نياورده خطبه بدين نام مشهور شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 204

«و كان زياد اوّل من شدّ امر السّلطان و اكّدا الملك لمعاوية و الزم الناس الطاعة و تقدّم في العقوبة و جرّد السّيف و اخذ بالظّنّة و عاقب علي الشبهة و خافه النّاس في سلطانه خوفا شديدا» و همو نوشته است (جزء چهارم صفحه 169):

«و قيل: انّ زياد اوّل من سيّر بين يديه بالحراب و مشي بين يديه بالعمد..»

هنگامي كه زياد ياران حجر بن عديّ را به سختي دنبال كرده بود و يكان يكان را مي گرفت و آزار مي داد و مي كشت يا به نزد معاويه به شام مي فرستاد از آن جمله صيفي بن فسيل شيباني را، كه از بزرگان اصحاب حجر و مردي دانا و دين دار بود، نزد وي بردند.

ابن اثير اين قضيه را بدين گونه آورده است (الكامل- جزء 3 صفحه 236-) كه چون صيفي را به نزد زياد بردند بوي چنين گفت:

«يا عدوّ اللّٰه ما تقول في ابي تراب؟

«فقال: ما اعرف ابا تراب.

«فقال: ما اعرفك به! أ تعرف عليّ بن ابي طالب؟ قال: نعم. قال:

فذاك ابو تراب.

«قال: كلّا ذاك ابو الحسن و الحسين.

«فقال له صاحب الشّرطة: يقول الأمير: هو ابو تراب و تقول: لا!؟

«قال: فان كذب الأمير اكذب انا و اشهد علي باطل كما شهد؟! «فقال له زياد: و هذا ايضا. عليّ بالعصا. فاتي بها.

«فقال: ما تقول في عليّ؟

«قال: احسن

قول.

«قال: اضربوه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 205

«فضربوه حتّي لصق بالأرض!.

«ثم قال: اقلعوا عنه. ما قولك في عليّ.

«قال: و اللّٰه لو شرحتني بالمواسي ما قلت فيه الّا ما سمعت منّي!.

«قال: لتلعننّه او لأضربنّ عنقك.

«قال: لا افعل.

«فأوثقوه حديدا و حبسوه «1»» باز هم ابن اثير، و هم غير او، در بارۀ عبد الرحمن بن حسّان عنزي، كه يكي ديگر از دوازده تن از بزرگان ياران حجر بن عدي بود، كه زياد ايشان را به شام نزد معاويه فرستاد تا دل خواه خود را در بارۀ آنان بكار بندد اين مضمون را آورده است (الكامل جزء سيم- صفحه 242):

«.. معاويه به عبد الرحمن گفت: يا اخا ربيعه چه مي گويي در بارۀ علي؟

مرا واگذار و از اين پرسش درگذر كه ترا بهتر است. گفت: به خدا سوگند نمي گذرم و ترا وا نمي گذارم. عبد الرحمن چنين پاسخ داد:

«اشهد انّه كان من الذّاكرين اللّٰه تعالي كثيرا، من الآمرين بالحقّ، و القائمين بالقسط، و العافين عن النّاس» معاويه پس از اين كه از اين گونه سؤال و جوابها ميان او و عبد الرحمن ردّ و بدل شد او را به كوفه به نزد زياد برگرداند و بوي دستور داد كه او را به بدترين وضع و فجيعترين طرز نابود سازد «2» پس زياد او را زنده دفن كرد!!»

______________________________

(1) اين صيفي يكي از دوازده تن رؤسا و از بزرگان اصحاب حجر است كه زياد آنان را گرفت و پس از اين كه باصطلاح اين عصر براي آنان «پرونده» ساخت و به شهادت شهودي بي ايمان رسانده ايشان را به شام فرستاده تا معاويه ايشان را بكشد. پس معاويه دستور داد حجر بن عدي و

چند تن ديگر را، كه صيفي يكي از ايشان است كشتند.

(2) هم سنخي معاويه و عمالش را اين قضيه نمونه ايست بارز.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 206

در سال پنجاهم هجري كه مغيرة بن شعبه والي كوفه، به مرض طاعون، در كوفه در گذشت معاويه زياد بن ابيه را كه در آن هنگام والي بصره بود به ولايت كوفه نيز منصوب ساخت. زياد نخستين عاملي است كه حكومت كوفه و بصره با هم به او داده شده است پس زياد، سمرة بن جندب، صحابي مشهور، را در بصره به جاي خود گذاشت و خود به كوفه رفت.

سمره مردي بسيار لجوج و معاند و بتعبير پيغمبر (ص) «مضارّ» بوده و همان است كه حديث «لا ضرر و لا ضرار» كه احكام فقهي بسياري را مأخذ و مدرك شده در نتيجه لجاج و سرسختي و نافرماني او از پيغمبر (ص) صدور يافته است.

سمره در بصره رئيس شرطۀ زياد بود و از طرف او حكومت مي داشته و كساني بسيار را بقتل رسانده است.

عبد الملك بن حكيم از حسن بصري (بنقل ابن ابي الحديد) اين مضمون را حكايت كرده است:

«مردي از مردم خراسان به بصره آمد مالي را كه از باب زكاة آورده بود ببيت المال تسليم كرد و سند برائت (قبض رسيد) دريافت داشت و شكرانۀ اين توفيق را بمسجد در آمد و دو ركعت نماز به جاي آورد. در اين هنگام سمره بمسجد وارد شد و آن مرد را ديد پس او را به تهمت اين كه از خوارج است جلو انداخت و گردن زد چون آن مرد كشته شد ديد «سند برائت» با خود داشته است. ابو بكره

به سمره گفت:

آيا نشنيده اي كه خدا گفته است: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّٰي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّٰي»؟ سمره به او پاسخ داد: برادرت زياد مرا باين كار واداشته است.»

اعمش از ابو صالح (باز هم بنقل ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه) اين مضمون را روايت كرده است:

«ما را خبر رسيد كه يكي از اصحاب پيغمبر (ص) به بصره آمده است به ديدن او رفتيم ديديم سمره است در حالي كه ظرفي شراب جلو يك پاي خود و ظرفي يخ جلو

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 207

ديگر پاي خويش نهاده بدين بهانه كه به مرض نقرس دچار است.

«در اين هنگام گروهي در آمده و گفتند:

«اي سمره خدا را چه پاسخ خواهي داد در اين باره كه كسي را به نزدت مي آورند و تو به تهمت اين كه او از خوارج است بي اين كه بشناسي و در باره اش تحقيق و بررسي كني به كشتن او فرمان مي دهي پس از آن كسي ديگر را مي آورند باز به كشتن وي نيز فرمان مي دهي و ايشان را مي كشي؟.

«گفت: چه باكي از اين كار است؟ اگر از اهل بهشت باشد به بهشت خواهد رفت و اگر از اهل دوزخ باشد به دوزخ!» طبري در تاريخ خود (جزء چهارم- صفحه 176-) به اسناد، چنين آورده است:

«استخلفه (يعني سمره) زياد علي البصرة و اتي الكوفة فجاء و قد قتل ثمانية آلاف من النّاس. فقال: هل تخاف ان تكون قد قتلت احدا بريئا؟ قال:

لو قتلت إليهم مثلهم ما خشيت!!» باز طبري به اسناد از سليمان بن مسلم عجمي آورده (جزء چهارم- صفحه 217) كه پدرش، مسلم، اين مضمون را گفته است:

«از مسجد مي گذشتم

مردي را ديدم نزد سمره آمد و زكاة مال خود را بوي داد و به نماز ايستاد مردي پيش آمد و او را گردن زد به طوري كه سرش به جايي افتاد و بدن به جاي ديگر بس ابو بكره رسيد و اين آيه را «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّٰي وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّٰي» خواند.

«پس از آن گفت: پدرم چنين گفت: شهادت مي دهم كه سمره از اين جهان نرفت و نمرد مگر پس از اين كه به مرض لرزه و رعشه دچار شد و به سختترين مرگي جهان را به درود گفت:

«و پدر گفت:

«گروهي از مردم نزد سمره بودند كه جمعي را نزد وي آوردند سمره هر يك

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 208

از آنان را مي پرسيد دينت چيست؟

او پاسخ مي داد:

«اشهد ان لا اله الّا اللّٰه وحده لا شريك له و انّ محمدا عبده و رسوله، و انّي بري ء من الحروريّة».

پس سمره فرمان مي داد او را جلو بر آنند و گردنش را بزنند تا بيست و اندي مرد بدين گونه كشته شدند» و هم طبري در همان جزء و همان صفحه (جزء چهارم صفحه 176) به اسناد از عوف چنين آورده است:

«اقبل سمرة من المدينة فلمّا كان عند دور بني اسد خرج رجل من بعض ازقّتهم ففجأ اوائل الخيل فحمل عليه رجل من القوم فاوجره الحربة. ثمّ مضت الخيل فأتي عليه سمرة بن جندب، و هو متشحّط في دمه، فقال: ما هذا؟

قيل: اصابته اوائل خيل الأمير. قال: اذا سمعتم بنا قد ركبنا فاتّقوا اسنّتنا!» «مات زياد و علي البصرة سمرة بن جندب خليفة له.. و اقرّ معاوية، سمرة بعد زياد ستّة اشهر ثمّ عزله فقال سمرة:

«لعن

اللّٰه معاوية! و اللّٰه لو اطعت اللّٰه كما اطعت معاوية ما عذّبني ابدا!» سمره همان صحابي بي ادب و لجوج است كه ابو جعفر اسكافي در كتاب «التفضيل» (بنقل عزّ الدين بن ابي الحديد) مضمون زير را در بارۀ او گفته است:

«روايت است كه معاويه خواست صد هزار درهم به سمرة بن جندب بدهد كه او بگويد آيۀ «وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا وَ يُشْهِدُ اللّٰهَ عَليٰ مٰا فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصٰامِ «1» در حقّ علي (ع) و آيۀ

______________________________

(1) آيۀ 202 از سورۀ البقره. در تفسير جلالين بعد از كلمۀ «أَلَدُّ الْخِصٰامِ» چنين آمده است: «شديد الخصومة لك و لأتباعك لعدوانه لك، و هو الاخنس بن شريق، كان منافقا حلو الكلام، للنبي صلّي اللّٰه عليه و سلّم، يحلف انه مؤمن به و محب له فيدني مجلسه فأكذبه اللّٰه في ذلك. و مر بزرع و حمر لبعض المسلمين فاحرقه و عقرها ليلا..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 209

«وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اللّٰهِ..» «1» در بارۀ ابن ملجم نزول يافته است ليكن سمره نپذيرفته معاويه مبلغ را دو برابر (دويست هزار) كرده باز هم نپذيرفته پس صد هزار ديگر بر آن افزوده و سيصد هزار درهم گفته ليكن سمره لجاج كرده و نپذيرفته تا به بفرجام بمبلغ چهار صد هزار درهم ميان ايشان موافقت بعمل آمده و سمره عبارتي چنانكه معاويه مي خواسته ساخته و روايت كرده است!» اين اوراق چون براي غرضي ديگر تدوين مي گردد استقصاء همۀ موارد عدم توجه معاويه و عمّال و ايادي او به امور ديني و شئون فقهي در آنها زائد است.

كشتار و تاراج

بسر بن ارطاة به فرمان معاويه در حجاز و يمن و كشتن او كودكان ابن عبّاس را در آخر زمان عليّ عليه السّلام و ستمگريهاي زياد بن ابيه و مروان و سمرة بن جندب و ديگر عمّال و حكّام معاويه كه بزرگان اهل تسنن آنها را در كتب معتبرۀ خود ياد كرده اند و ما هم بدانها اشاره كرديم اثبات منظور ما را كافي است با اين همه به واقعۀ حجر بن عديّ كه از بزرگان فقهاء و دين داران زمان خود بوده و يكي از آن موارد بسيار فراوان است در اينجا از كتاب «الاصابة في تمييز الصحابة» «2» تأليف

______________________________

(1) آيۀ 206 از سوره البقره. در تفسير جلالين در دنبال آيه آمده است: «و هو صهيب لما اذاه المشركون هاجر إلي المدينة و ترك لهم ماله..»

(2) عين همين مطالب با اندكي اختلاف از لحاظ كم و زيادي در كتاب «الاستيعاب في اسماء الاصحاب» تأليف «الفقيه الحافظ المحدث ابي عمرو يوسف بن عبد اللّٰه بن محمد بن عاصم النمري القرطبي المالكي المولود سنة 363 ه- المتوفي سنة 463 ه» هم هست. مقدم بر هر دو، طبري قضيۀ قتل حجر را به تفصيل آورده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 210

شيخ الاسلام امام الحفّاظ شهاب الدّين الفقيه المحدّث احمد بن علي بن محمد بن محمد بن علي الكناني العسقلاني المعروف به ابن حجر المولود سنة 773 ه المتوفي سنه 582 ه. ق» را به پارسي بر مي گردانم و كلام را در بارۀ بيان مظالم معاويه و عمّالش به آوردن خلاصۀ آن پايان مي دهم:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 211

واقعۀ حجر بن عدي

حجر بن عديّ بن..

حجر از فضلاء صحابه و سنّش از

بزرگان آنان كمتر بوده است..

«چون معاويه، زياد را بر عراق و ما وراء آن، حكومت و ولايت داد و او از بدرفتاري و خشونت كرد آن چه را كرد، حجر زياد را خلع نمود، نه معاويه را و گروهي از اصحاب علي و شيعۀ او از حجر پيروي كردند.

«روزي زياد خطبه را به درازا كشاند به طوري كه نماز بتأخير افتاد و به ياد آوري حجر و ياران او كه وقت نماز مي گذرد اعتناء نكرد حجر ريگي بسوي او پرتاب كرد زياد اين قضيه را به معاويه نوشت. معاويه فرمان داد كه زياد، حجر را به شام نزد وي بفرستد. زياد او را با يازده تن ديگر در آهن و زنجير! بسوي معاويه گسيل داشت.

معاويه شش تن را كه يكي از ايشان حجر بود بكشت و شش تن را زنده نگه داشت.

«خبر بدرفتاري زياد با حجر و يارانش بأمّ المؤمنين، عائشه، رسيد عبد الرحمن بن حارث بن هشام را بسوي معاويه فرستاد و گفت: «اللّٰه، اللّٰه في حجر و اصحابه.

«عبد الرحمن چون به شام رسيد حجر و پنج تن از يارانش كشته شده بودند.

پس به معاويه گفت: حلم ابو سفيان را چرا در بارۀ حجر و يارانش بكار نبستي و چرا ايشان را در زندانها نگه نداشتي و با طاعون آنان را از ميان نبردي!؟

«معاويه پاسخ داد: چون تو و مانندگان تو از بني اميّه نبودند كه مرا رهنمايي كنند.

عبد الرحمن گفت: به خدا سوگند پس از اين عرب براي تو حلم و رأيي بشمار نخواهد آورد. تو گروهي از مسلمين را كه بطور اسير به سويت فرستاده شده اند كشتي.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 212

«معاويه

در راهش به مكه در مدينه بر عائشه وارد شد نخستين چيزي كه عائشه با وي گفت قتل حجر بود..

«حجر در موضعي به نام «مرج عذراء» كه خود او آن موضع را فتح كرده بود بحكم تقدير بقتل رسيده..

«عبد اللّٰه عمر در بازار بود كه خبر قتل حجر بوي رسيد از شنيدن خبر بسيار ناراحت شد و بپا خواست در حالي كه گريه بر او چيره شده بود..

«زماني كه حجر را براي كشتن جلو راندند گفت: مرا بگذاريد دو ركعت نماز بگزارم. پس دوگانه را براي يگانه سبك بگزارد آن گاه گفت: اگر نه اين بود كه شما را توهّم بهم مي رسيد و به گمان مي افتاديد كه من از مرگ بيم و هراسي دارم بي گمان بدين سبكي نماز نمي گزاردم و با خداي خود بيشتر به راز و نياز مي پرداختم!.. پس از آن كسان خود را چنين گفت: اين آهن و زنجير را از من برنگيريد و مرا نشوييد چه مي خواهم در روز رستاخيز با همين حال معاويه را ديدار كنم..

«هنگامي كه نزد حسن بصري از معاويه و كشتن وي حجر و يارانش را سخن به ميان مي آمد، حسن مي گفت: ويل لمن قتل حجرا و اصحاب حجر».

«به يحيي بن سليمان گفته شده است: ابلغك انّ حجرا كان مستجاب الدّعوة؟ پاسخ داده است: آري. و از افاضل اصحاب پيغمبر (ص) بوده است.

«چون معاويه بحج رفته بعنوان زيارت به مدينه در آمده و از عائشه (رض) اذن ملاقات خواسته و به ملاقات او رفته و تا نشسته است عائشه بوي گفته است:

«ترا اطمينان است كه من در اينجا كسي را پنهان نكرده باشم كه به تلافي خون برادرم، محمد،

ترا بكشد؟

«معاويه پاسخ داده است: من به خانۀ امن و امان وارد شده ام. آن گاه عائشه بوي گفته است: آيا از خدا نترسيدي كه حجر و ياران او را كشتي؟..

«امّ المؤمنين عائشه، مي گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 213

«هان! به خدا سوگند اگر معاويه مي دانست كه اهل كوفه را مناعت و امتناعي است هر گز جرأت نمي كرد حجر و اصحاب او را از ميان ايشان بگيرد و به شام ببرد و بكشد ليكن پسر «آكلة الاكباد» دانست كه مردي و مردمي از ميان رفته است.

هان! به خدا سوگند آنان سران عرب بودند از لحاظ عزّ و مناعت و فقاهت.

چه خوب و به جا گفته است لبيد آنجا كه گفته است:

ذهب الّذين يعاش في اكنافهم و بقيت في خلف كجلد الأجرب

لا ينفعون و لا يرجّي خيرهم و يعاب قائلهم و ان لم يشغب

«.. قتل حجر به سال پنجاه و يك هجري بوده است» كشتن حجر به طوري نامترقب و ناگوار و ناپسند بوده كه حتّي شنيدن آن موجب مرگ بعضي شده است.

ابن اثير در حوادث سال پنجاه و سه (53) از كتاب الكامل (جلد سيم- صفحه 245) اين مضمون را آورده است:

«و در سال پنجاه و سه (53) ربيع بن زياد حارثي كه از جانب زياد بن ابيه عامل خراسان بود بمرد و سبب مرگش اين شد كه از شنيدن قتل حجر بن عديّ سخت به سخط در آمد و پس از يك هفته روز جمعه بمسجد رفت و مردم را گفت: من از زندگي سير شده ام پس دعايي مي كنم شما آمين بگوييد. آن گاه نماز جمعه بگزارد و دستها را بلند كرد و گفت:

«اللّٰهمّ ان كان لي

عندك خير فاقبضني إليك عاجلا» مردم همه آمين گفتند. چون از مسجد بيرون شد در بيرون مسجد به زمين افتاد به خانه اش بردند و همان روز وفات يافت «1».

______________________________

(1) شايد مقبرۀ منسوب به ربيع بن خثيم از اين ربيع باشد اگر معلوم گردد كه اين ربيع در آن وقت در اين حدود از خراسان بوده و كلمه خواجه كه به نام ربيع افزوده شد اين احتمال را تاييد مي كند چه اطلاق اين كلمه بر عمال و حكام و وزرا انسب است تا بر زهاد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 214

«پسرش عبد اللّٰه هم كه به جانشيني پدر معين شده بود دو ماه بعد از واقعۀ بدر در گذشت».

طبري در تاريخ خود (جزء چهارم- صفحه 208) از حسن بصري اين مضمون را آورده است:

«معاويه چهار كار كرد كه هر يك از آنها به تنهايي موجب هلاكت است:

1- مسلط ساختن او اشرار و ستم كاران و سفيهان را بر امّت محمد (ص) به طوري كه با زنده بودن بقايايي از صحابه و صاحبان فضل، كارها را بي مشاوره با آنان خود بدست گرفت و هر چه خواست كرد.

2- بيعت گرفتن براي پسر خود، يزيد، كه شراب خوار و پيوسته مست مي بود حرير مي پوشيد و طنبور مي نواخت.

3- ملحق ساختن زياد بن سميّه را بر خلاف حكم پيغمبر (ص) كه «الولد للفراش و للعاهر، الحجر» به ابو سفيان «1».

4- كشتن حجر بن عديّ و ياران وي را. واي بر معاويه از حجر و ياران حجر «2» واي بر او»

______________________________

(1) ابو نعيم، در ترجمۀ سعيد بن مسيب، به اسناد، از ابن حرمله آورده كه گفته است: «ما سمعت سعيدا سب احدا

قط الا اني سمعته يقول: قاتل اللّٰه فلانا كان اول من غير قضاء رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم و قد قال النبي (ص): الولد للفراش و للعاهر الحجر»

(2) يكي از معاريف ياران حجر، عمرو بن حمق خزاعي است. ابن حجر عسقلاني در كتاب «الاصابة» مضمون زير را آورده است:

«.. عمرو بن حمق، از صحابه بشمار است. و ابو عمرو گفته است: عمرو بعد از واقعۀ «حديبيه» هجرت كرده به قولي ديگر پس از حجة الوداع به اسلام در آمده ليكن قول اول، اصح است. و از آن چه حاكم، ابو احمد، در كتاب «الكني» زير ترجمۀ ابو داود مازني، از طريق اسنوي، از ابن اسحاق آورده چنان برمي آيد كه عمرو بن حمق جنگ «بدر» را دريافته و از بدريين است. و طبري از ابو مخنف آورده كه چون زياد بن ابيه حجر را با يارانش گرفته و به شام فرستاده عمرو بن حمق از كوفه فرار كرده و گرفتار نشده است».

ابن عبد البر در كتاب» الاستيعاب» گفته است: «عمرو بن حمق از ياران حجر بوده و در زمان زياد به موصل رفته و در غاري پنهان شده و ماري او را گزيده و كشته است عامل زياد كه در تعقيب عمرو بوده او را مرده يافته پس سرش را از تن جدا كرده و براي زياد فرستاد و زياد آن را براي معاويه. سر عمرو نخستين سري است در اسلام كه از شهري به شهري فرستاده شده است. به قولي هم او را يافته و كشته و سرش را بريده و فرستاده اند.

اين واقعه در سال پنجاه (50) اتفاق افتاده است».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3،

ص: 215

و همو (در همان صفحه از همان جزء) اين مضمون را از ابو مخنف نقل كرده است:

«و مردم چنان مي دانند كه معاويه به هنگام احتضار سه بار گفته است «يوم لي من ابن الأدبر، طويل» «1» و مرادش حجر بوده است» در كتاب «الكامل» ابن اثير چنين آمده است كه زياد بن ابيه، حجر را با دوازده كس از ياران و دوستانش گرفته و به زندان افكنده و اشخاصي را به شهادت بر افساد و اخلال آنان واداشته كه از آن اشخاص بوده است شريح بن حارث قاضي معروف و شريح بن هاني آن گاه گرفتاران را با شهادتنامه به همراهي وائل حضرمي و كثير بن شهاب بسوي معاويه به شام گسيل داشت.

شريح بن هاني در بيرون كوفه خود را به ايشان رسانده و نامه اي سر بسته به وائل سپرده و از او خواسته است كه آن نامه را در شام به معاويه بدهد. وائل نامۀ شريح را پس از نامۀ زياد به معاويه داده است. نامۀ شريح را عبارت چنين بوده است:

«بلغني انّ زيادا كتب شهادتي علي حجر بن عديّ، و انّ شهادتي علي

______________________________

(1) عدي پدر حجر پسر ادبر بوده كه چون در مبارزه اي دو أليه (سرين) او مورد اصابت شمشير شده بوده است از اين رو او را «ادبر» مي خوانده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 216

حجر انّه ممّن يقيم الصّلاة و يؤتي الزّكاة و يديم الحجّ و العمرة و يأمر بالمعروف و ينهي عن المنكر، حرام الدّم و المال، فإن شئت فاقتله و ان شئت فدعه «1». و السّلام» مصحّح كتاب «الكامل» كه از او بعنوان «المورّخ الكبير، فضيلة الاستاذ، الشّيخ عبد الوهّاب النّجار

المدرّس بقسم التخصّص في الازهر» ياد شده، بر قضيّۀ حجر دو پاورقي نوشته كه در نخستين آنها مكاتبات زياد و معاويه را بنقل از طبري آورده و در دوم آنها اين مضمون را نوشته است:

«همانا نامۀ شريح بن هاني به معاويه دائر به برائت خود از شهادت، شايستۀ آن بود كه معاويه را از كشتن اين كساني كه آنان را كشت باز دارد و مانع گردد و اقتضاء داشت كه در شهادت ديگران شك و ترديد به ميان آيد و ترديد به همرسد كه آن شهادتها باختيار و ارادۀ شهود و بي تأثير زياد نوشته شده باشد ليكن معاويه و يارانش دين و عدل را وسيلۀ سياست خود قرار داده بودند و هر گاه آن دو را در راه سياست بهره مي بود از آنها استفاده و بر آنها تحريض مي كردند و هر گاه با سياست دنياي ايشان معارضه و مخالفتي از آنها ديده مي شد لغو و بيهوده بشمار مي رفت و اعتماد و اتّكايي بر آن دو نمي بود» باز در ذيل قضيۀ كريم بن عفيف خثعمي، كه از ياران حجر بود و زياد او را نيز به نزد معاويه فرستاد و او معاويه را از خدا بيم داده و نصيحت كرده و از جمله چنين گفته است:

«اللّٰه، اللّٰه، يا معاوية فإنّك منقول من هذه الدّار الزّائلة إلي الدّار الآخرة.

______________________________

(1) محدث قمي، در «نفس المهموم» چنين آورده است: و في كتاب مولانا الحسين (ع) إلي معاوية: «أ لست القاتل حجر بن عدي اخا كندة، و المصلين العابدين، الذين كانوا ينكرون الظلم و يستعظمون البدع و لا يخافون في اللّٰه لومة لائم. ثم قتلتهم ظلما و عدوانا من

بعد ما كنت اعطيتهم الايمان المغلظة و المواثيق المؤكدة»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 217

الدّائمة، ثمّ مسئول عمّا اردت بسفك دمائنا».

و معاويه او را چنين پرسيده است: «ما تقول في عليّ؟» و او پاسخ داده است:

«اقول فيه قولك» پس معاويه گفته است: «أتبرّأ من دين عليّ الّذي يدين اللّٰه به!» همان مصحّح در پاورقي چنين نوشته است:

«هذا عنت فاحش من معاويه فإنّا نعلم، و النّاس يعلمون، و معاوية يعلم انّ دين عليّ، الإسلام فكيف يحمل النّاس علي البراءة من الإسلام؟! «انّ هؤلاء النّاس الّذين قتلتهم الأهواء السيّاسيّة كانوا اقوي علي الحقّ و اقوم قيلا من معاوية، الّذي يريق دماءهم علي صراحتهم و عدم ادّهانهم في دينهم».

بالجمله اين مصحّح فاضل به انصاف گراييده و مي گويد: اين كار معاويه بزه و گناهي است از حدّ گذشته، چه ما مي دانيم و مردم همه مي دانند و خود او مي داند كه عليّ را دين، اسلام است پس چه گونه مردم را بر دوري و برائت از اسلام وادار مي كند؟! همانا اين مرداني را كه اهواء و اغراضي سياسي بقتل رسانده، بر حق قويتر و در گفتار پادارتر و راسته تر بوده اند از معاويه كه ايشان را، به واسطۀ صراحتي كه در گفتار داشته و عدم مداهنه اي كه در دين بكار مي برده اند، كشته و خونهاي آنان را ريخته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 218

اوليّات معاويه و آخر كار او

شيخ كمال الدّين دميري در كتاب «حياة الحيوان» (جزء اول) در بارۀ معاويه اين مضمون را آورده است:

«معاويه نخستين كسي است كه «مقصوره» اتّخاذ كرده (منظورش مقصورۀ مسجد است كه پس از شب 19 ماه رمضان كه معاويه ضربت خورده و كارگر نشده دستور داده در مسجدش مقصوره ساخته اند

كه از جماعت جدا باشد) و او نخستين كسي است كه پاسبان و دربان و حاجب داشته و نخستين كسي است كه صاحب شرطه با حربه جلو او حركت مي كرده و نخستين كسي است (يعني از فرمانروايان اسلامي) كه در خوردن و نوشيدن و پوشيدن از راه خوشگذراني و دل خواهي رفته است «1»» و همو در همان كتاب اين مضمون را آورده است:

«چون معاويه را كار به آخر رسيد و هنگام وفاتش درآمد نزديكان خاندان را بخواند و چون فراهم شدند گفت:

«آيا شما اهل و تبار من نيستيد؟

______________________________

(1) سيوطي هم در تاريخ الخلفاء (صفحه 200) چند فقره از «اوليات» معاويه را از گفتۀ شعبي و زبيري و عسكري و زبير بن بكار نقل كرده از جمله اين كه نخستين كسي بود كه بواسطه بزرگي شكم و فربهي زياد خطبه را نشسته خوانده و نخستين كسي است كه براي خدمت خاص خود (حرمسرا) خصيان را اتخاذ كرده و از جمله اين كه در بيعت براي يزيد بيعت كنندگان را سوگند داده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 219

«گفتند: چرا. خداي ما را فدايت كناد.

«گفت: آيا كوشش و كار و رنج و آزار من براي شما در راه خوشي و آسايش شما نبوده است؟

«گفتند: چرا.

«گفت: پس هم اكنون كه جان از پايم رفته اگر مي توانيد آن را باز پس گردانيد.

«همه گريستند و گفتند: به خدا سوگند از ما ساخته نيست و ما نمي توانيم و راهي بدان نداريم.

«معاويه به آواز بلند گريستن گرفت و آن گاه گفت: پس اين دنيا بعد از من چه كسي را فريب خواهد داد و او را فريفته خود خواهد ساخت.»

باز هم دميري اين

مفاد را آورده است:

«اشخاصي بسيار نقل كرده اند كه چون معاويه را سايۀ مرگ بر سر نشست و سنگين شد و اجل را نزديك يافت به نزديكان و اطرافيان خويش چنين دستور داد و گفت:

«چشمان مرا سرمه بكشيد و سرم را روغن بماليد» چون دستور انجام يافت و سر و رويش از روغن درخشان گرديد او را بنشاندند و تكيه دادند پس مردم را اجازه ورود داد.

مردم بر او در آمدند و ايستاده سلام كردند و باز گشتند.

«چون مردم از نزد او باز گشتند گفت:

بتجلّدي للشّامتين اريهم انّي لريب الدّهر لا اتضعضع

«1»

______________________________

(1) اين بيت از قصيدۀ معروف ابو ذويب هذلي است كه در رثاي فرزندان خويش گفته است:

«امن المنون و ريبه تتوجع و الدهر ليس بمعتب من يجزع»

در تاريخ طبري و «الكامل» انشاء هر دو شعر متن به خود معاويه نسبت داده شده و با كلمه تجلدي آغاز گرديده است به گفتۀ برخي وفات ابو ذويب در مصر و به سال 27 ه ق واقع گرديده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 220

يكي از خاندان بني هاشم كه حضور داشت و اين تمثّل را از معاويه شنيد بر فور بيت ديگر اين قصيده را برخواند:

و اذا المنيّة أنشبت اظفارها ألفيت كلّ تميمة لا تنفع

مسعودي در «مروج الذّهب» (جلد دوم- صفحه 83-) اين مضمون را آورده است:

«معاويه در آغاز بيماري خود، كه بهمان بيماري از جهان رفت، به گرمابه درآمد و چون لاغري تن و فرسودگي جسم خويش را ديد و به نابودي و دثوري كه بر آن مشرف بود متوجه گرديد گريه كرد و به ابيات زير تمثّل جست:

اري اللّيالي اسرعت في نقضي اخذن بعضي و تركن

بعضي

حنين طولي و حنين عرضي اقعدنني من بعد طول نهضي

و چون بيماريش سخت و مرگش نزديك و اميدش از بهبودي بريده و قطع گرديد چنين انشاد كرد:

فيا ليتني لم اعن في الملك ساعة «1» و لم اك في اللّذات اعشي النّواظر

______________________________

(1) ابياتي كه معاويه در حال مرگ بدانها تمثل جسته نگراني و اضطراب و پشيماني او را به خوبي مي رساند و آدمي به ياد حال علي و كلمات بلند او و طمأنينه و آرامش و سكون وي مي يافته كه مي گويد: «و اللّٰه لابن ابي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي امه» و هنگام ضربت خوردن مي گويد: «فزت و رب الكعبه» و بي اختيار به فرق ميان باطل و حق و بي ايماني و ايمان متوجه مي گردد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 221

و كنت كذي طمرين عاش ببلغة من الدّهر حتّي زار اهل المقابر»

و هم مسعودي گفته است:

«لوط بن يحيي و هيثم بن عدي، و ديگر ناقلان آثار و راويان اخبار، گفته اند:

چون معاويه را حال احتضار در رسيده و مرگش را معاينه ديده باين بيت متمثّل گرديده است:

هو الموت لا منجي من الموت و الّذي نحاذر بعد الموت ادهي و افظع «1»

از اين وضع حال معاويه به هنگام مرگ، كه نگراني در حال حاضر و احتضار، و طرز ياد از زمان گذشته و توغّل در التذاذ، و غفلت از توجّه به تدارك و جبران ما فات بحدّ ميسور و اندازۀ مقدور، به وسيلۀ توبه و وصيّت صالح، نسبت به آينده، از آن مشهود است قهرا وضع علي (ع)، در چنان حالي در خاطر زنده مي شود و بي ايماني و ايمان در نظر مجسّم مي گردد.

ابن اثير در «الكامل»

(جلد سيم- صفحه 196-) پس از اين كه نوشته است:

علي دستور داد ابن ملجم را نزدش حاضر ساختند و گفت: «النَّفْسَ بِالنَّفْسِ» ان هلكت فاقتلوه كما قتلني، و ان بقيت رأيت فيه رأيي. يا بني عبد المطّلب لا ألفينّكم تخوضون دماء المسلمين تقولون: قد قتل امير المؤمنين. الا لا يقتلنّ الّا قاتلي. انظر يا حسن، ان انا متّ من ضربتي هذه فاضربه ضربة بضربة و لا تمثّلنّ بالرّجل فانّي سمعت رسول اللّٰه (ص) يقول: «إيّاكم و المثلة و لو بالكلب العقور» چنين آورده است:

آن گاه حسن و حسين را پيش خواند و به ايشان چنين گفت:

______________________________

(1) از همان قصيدۀ معروف ابو ذويب است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 222

«أوصيكما بتقوي اللّٰه و لا تبغيا الدّنيا و ان بغتكما.. و قولا الحق و ارحما اليتيم و اعينا الضّائع و اصنعا للآخرة، و كونا للظّالم خصيما و للمظلوم ناصرا، و اعملا بما في كتاب اللّٰه، و لا تأخذكما في اللّٰه لومة لائم» پس از آن محمد حنفيه را خواست و از او پرسيد: آيا آن چه را به برادرانت وصيّت كردم شنيدي و بخاطر خويش نگه داشتي و به ياد سپردي؟

محمد پاسخ را به اثبات آورد پس بوي گفت: ترا هم به آن چه ايشان را توصيه كردم وصيت مي كنم بعلاوه مي گويم از توقير و تعظيم برادرانت، حسن و حسين كوتاهي مكن و در آن كوشا باش. آن گاه به ايشان نيز در بارۀ رعايت جانب محمد سفارش و توصيه كرد و بعد از آن حسن را مخاطب ساخت و چنين گفت:

«أوصيك اي بنيّ بتقوي اللّٰه، و اقام الصّلاة لوقتها و ايتاء الزّكاة عند محلّها و حسن الوضوء، فانّه لا

صلاة الّا بطهور» «و أوصيك بغفر الذّنوب و كظم الغيظ و صلة الرّحم و الحلم عن الجاهل و التّفقّه في الدّين، و التّشبّت في الأمر، و التّعاهد للقرآن، و حسن الجوار، و الأمر بالمعروف و النّهي عن المنكر، و اجتناب الفواحش» از آن پس وصيّتنامه را نوشت «1» و بعد از آن

______________________________

(1) طبري اين وصيتنامه را هم نقل كرده كه چند جملۀ از آن در اينجا ياد مي گردد:

پس از شهادت به وحدانيت خدا و رسالت محمد بن عبد اللّٰه كه در آغاز آورده شده وصيت را به حسن و همۀ اهل و ولد متوجه ساخته و همه را بتقوي و ثبات و پايداري بر اسلام و اعتصام به حبل الهي و اجتناب از اختلاف و افتراق دستور فرموده آن گاه چنين نوشته است:

«اللّٰه، اللّٰه، في الايتام.. اللّٰه، اللّٰه، في جيرانكم.. اللّٰه، اللّٰه، في القرآن..

اللّٰه، اللّٰه، في الصلاة.. اللّٰه، اللّٰه، في بيت ربكم.. اللّٰه، اللّٰه في الجهاد في سبيل اللّٰه بأموالكم و أنفسكم.. اللّٰه، اللّٰه في ذمة نبيكم فلا يظلمن بين اظهركم.. اللّٰه، اللّٰه، في الفقراء و المساكين فأشركوهم في معايشكم.. و قولوا للناس حسنا كما أمركم اللّٰه و لا تتركوا الامر بالمعروف و النهي عن المنكر فيولي الامر شراركم.. و تعاونوا علي البر و التقوي و لا تعاونوا علي الاثم و العدوان و اتقوا اللّٰه ان اللّٰه شديد العقاب. حفظكم اللّٰه من اهل بيت و حفظ فيكم نبيكم. استودعكم اللّٰه و اقرأ عليكم السلام و رحمة اللّٰه».

ثم لم ينطق الا بلا اله الا اللّٰه حتي قبض رضي اللّٰه عنه»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 223

«لم ينطق الّا بلا اله الّا اللّٰه حتي مات، رضي اللّٰه عنه و

ارضاه»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 224

اخلاف معاويه

اشاره

وضع سلطنت معاوية بن هند سر سلسلۀ خاندان اموي و طرز رفتار عمّال او، از لحاظ عدم توجه بشئون ديني و بي علاقه بودن به احكام و دستورات فقهي و رعايت نكردن امور شرعي و پيروي كردن از سياست شخصي بدان منوال بوده كه بدان اشاره و نمونه هايي از آن آورده شد.

چون معاويه را روز سپري شد و رخت از جهان بر بست سيزده تن از خاندان اموي به نام خلافت، به امارت و سلطنت رسيدند كه جز يك تن از ايشان (عمر بن عبد العزيز بن مروان كه چون به ظواهر دين توجّه مي داشته مبغوض خاندان خود بوده و به زودي به وسيلۀ ايشان مسموم شده و پس از مدتي بسيار كوتاه از ميان رفته) ديگران همه، بيش يا كم، همان رويۀ معاويه را داشته و خلافت اسلامي را به سلطنت استبدادي تبديل كرده و احكام فقهي و شئون ديني را تا آنجا كه از آن براي تحكيم اساس حكومت خود مفيد مي دانسته يا مجبور مي بوده مورد توجّه و نظر مي داشته اند و گر نه آنان را علاقه و دلبستگي ذاتي بدين و احكام و تكاليف آن نمي بوده است «1».

اين سيزده تن كه نامهاي آنان در زير ياد مي گردد بهمان ترتيب، يكان يكان ايشان عنوان و با كمال اختصار وضع احوال و افعال اين اعقاب بلحاظ توجّه به فقه و دين، آورده مي شود:

______________________________

(1) هر چه از زمان پيغمبر (ص) و صحابه مي گذشته و دورتر مي شده عدم علاقه و دلبستگي زيادتر مي بوده. معاويه خود در خطبه اي كه پيش از مرگش القاء كرده چنين گفته است:

«.. اني كزرع مستحصد و قد

طالت امرتي عليكم حتي مللتكم و مللتموني و تمنيت فراقكم و تمنيتم فراقي، و لن يأتيكم بعدي الامن انا خير منه كما ان من كان قبلي كان خيرا مني..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 225

آن اخلاف عبارتند از:

1- يزيد پسر معاويه (از سال 60 تا 64) 2- معاويه پسر يزيد (از سال 64 چهل يا نود روز) 3- مروان بن حكم (از سال 64 تا 65) 4- عبد الملك پسر مروان (از سال 65 تا سال 86) 5- وليد پسر عبد الملك (از سال 86 تا سال 96) 6- سليمان پسر عبد الملك (از سال 96 تا سال 99) 7- عمر بن عبد العزيز (از سال 99 تا سال 101) 8- يزيد بن عبد الملك (از سال 101 تا سال 105) 9- هشام پسر عبد الملك (از سال 105 تا سال 125) 10- وليد بن يزيد بن عبد الملك (از سال 125 تا سال 126) 11- يزيد بن وليد بن عبد الملك (از سال 126 قريب شش ماه) 12- ابراهيم پسر وليد بن عبد الملك (از سال 126 تا سال 127) 13- مروان پسر محمد بن مروان بن حكم (از سال 127 تا سال 132) تمام مدّت خلافت اين سيزده تن هفتاد و دو سال شده كه چون بيست سال مدت سلطنت معاويه بر آن افزوده شود مجموع زمان حكومت جابرانۀ خاندان بني اميّه و بني مروان، به نام خلافت اسلامي، نود و دو سال است و اگر نه سال حيات حسن بن علي (ع) در اين مدت سلطنت معاويه كه خليفۀ حي بوده و خلافت از او غصب شده از آن مدت جدا و خارج

گردد بقيه قريب هزار ماه است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 226

- 1- يزيد بن معاويه 60- 64

چون معاويه، كه از ماه جمادي الاولي از سال چهل و يكم 41، بعنوان خلافت اسلامي، سلطنت مي داشته در ماه رجب از سال شصت هجري، به سن هفتاد و سه 73، يا هشتاد سالگي در گذشته و به سراي ديگر رخت بر كشيده يزيد فرزند او، به جاي وي بر مسند سلطنت نشسته و عنوان خلافت اسلامي را غاصبانه بر خود بسته و سه سال و چند ماه و چند روز كه زنده بوده اين مقام را داشته است.

در همان سال اوّل سلطنت يزيد، به فرمان ستمگرانۀ وي حسين بن علي (ع) نوۀ پيغمبر اسلام (ص) و فرزندان و برادران و ديگر يارانش در كربلا بقتل رسيده و خاندان شريف پيغمبر (ص) و اهل بيت طهارت به اسارت در آمده و سرهاي كشتگان ايشان برفراز نيزه ها به كوفه و شام برده شده است.

دو سال بعد از واقعۀ كربلا يعني در سال سيم سلطنت يزيد، قضيۀ كشت و كشتار مهاجر و انصار مدينه و غارت اموال مردم آن شهر و هتك اعراض و نواميس ايشان به فرمان وي پيش آمده است «1».

اين واقعه را طبري و بسياري از دانشمندان و مورّخان از اهل سنّت، به تفصيل در كتب خود آورده اند. فقيه مالكي، ابن عبد ربّه نيز اصل واقعه را همان طور كه طبري آورده ياد كرده است.

______________________________

(1) اين قضيه، در تاريخ، به نام «واقعۀ حره» كه نام موضعي است در مدينه و اين واقعه در آنجا اتفاق افتاده ياد و ضبط گرديده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 227

در اين اوراق، با توجّه به تاريخ طبري،

و غير آن، بيشتر كتاب «الكامل» را مورد توجّه و مأخذ قرار داده و اين واقعه را در حدود آن چه ابن اثير در آن كتاب آورده با رعايت اختصار، به فارسي بر مي گردانم و در زير مي آورم.

«واقعه «حرّه» را آغاز چنان بود كه يزيد در سال شصت و دو (62) پسر عم خود، وليد بن عتبة بن ابي سفيان را ولايت حجاز داده و در سال شصت و سه (63) او را برداشته و پسر عم ديگر خود عثمان بن محمد بن ابو سفيان را به جاي او گذاشته است. عثمان گروهي از اشراف و بزرگان مدينه را به شام به نزد يزيد گسيل داشته است.

«يزيد واردان از مدينه را بسيار گرامي داشته و به همۀ ايشان جائزه داده است.

از آن جمله به عبد اللّٰه بن حنظله مشهور به «غسيل الملائكه» كه مردي فاضل، عابد، شريف و بزرگوار بوده صد هزار درهم و بهر يك از هشت پسرش كه با او همراه بوده اند ده هزار درهم و به منذر بن زبير هم صد هزار درهم بخشيده است.

«اين جماعت هنگامي كه به مدينه باز گشته اند در ميان مردم بپا مي ايستاده و مفاسد يزيد و قبائح اعمال او را اظهار مي داشته و مي گفته اند:

«ما از نزد كسي بر گشته ايم كه بي دين، شراب خوار، طنبور نواز، سگ باز و با اشرار و نوازندگان معاشر و دمساز است» عبد اللّٰه بن حنظله بپا ايستاده و گفته است «1»:

«من از نزد كسي مي آيم كه اگر هيچ كس جز اين فرزندان و پسرانم مرا ياري نكند من بجهاد برمي خيزم. همانا او مرا گرامي داشته و بمن درهم و دينار داده

ليكن من اين مالها را از او نگرفته ام مگر براي اين كه نيرو يابم و بتوانم با وي بجهاد برآيم» «منذر بن زبير هم كه پس از آن جماعت از شام برگشته چون به مدينه در آمده

______________________________

(1) و اخرج الواقدي من طرق: ان عبد اللّٰه بن حنظلة بن الغسيل قال: و اللّٰه ما خرجنا علي يزيد حتي خفنا ان نرمي بالحجارة من السماء! انه رجل ينكح امهات الاولاد و البنات و الاخوات و يشرب الخمر و يدع الصلاة» (تاريخ الخلفاء صفحه 209)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 228

آن چه در شام از يزيد ديده و دانسته فاش مي ساخته و مي گفته است:

«يزيد صد هزار درهم بمن داده و اين عطيّه و اكرام او مرا از اين كه حقيقت را فاش سازم و به راستي سخن گويم باز نمي دارد. به خدا سوگند يزيد شراب مي آشامد، به خدا سوگند يزيد چنان از شراب خواري و مي گساري مست و بي خود مي گردد كه نماز نمي گزارد..»

«آن چه عبد اللّٰه فرزند غسيل الملائكه (حنظله) و ديگر جماعت كه از شام بر گشته در بارۀ كارهاي زشت يزيد از پيش گفته بود منذر بن زبير بالاتر و بيشتر از آنها را براي مردم مدينه اظهار مي داشت مردم مدينه، مركز دين و مجمع دين داران و فقيهان چون از كردار و رفتار يزيد آگاه شده و فساد دستگاه حكومت را دانسته اند سخت برآشفته و از فرمانبرداري يزيد سرد شده و سر برداشته اند.

«يزيد نخست عبيد اللّٰه زياد را دستور داده كه از كوفه به مدينه رود و مردم مدينه را سر كوبي دهد و از آنجا هم براي از ميان بردن عبد اللّٰه زبير به مكّه

برود و غائلۀ او را به پايان رساند. ابن زياد اين دستور را نپذيرفته و چنين گفته است:

«به خدا سوگند هر گز دو كار بزرگ: كشتن فرزند پيغمبر «1» و جنگ مدينه و مكّه را براي يزيد فاسق بدكار با هم جمع نخواهم كرد» «يزيد چون از ابن زياد نوميد شده مسلم بن عقبه مرّي «2» را كه پير و در آن هنگام مريض بوده و بعد از واقعۀ مدينه به لقب «مسرف» شهرت يافته خواسته و بوي دستور داده كه با دوازده هزار تن سپاهي به حجاز رهسپار گردد و به او گفته است: اگر تلف گردد حصين بن نمير سكوني را به جاي خود به فرماندهي سپاه برگزيند و در جمله دستورهايي كه بوي داده گفته است:

______________________________

(1) مرادش واقعۀ كربلا و كشتن حسين بن علي (ع) است.

(2) معاويه در وصاياي خود به يزيد گفته بوده است: «ان لك من اهل المدينة يوما فان فعلوا فارمهم مسلم بن عقبة فإنه رجل قد عرفت نصيحته»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 229

«ادع القوم ثلاثا فإن اجابوك، و الّا فقاتلهم فإذا ظهرت عليهم فابحها ثلاثا فكلّ ما فيها من مال او دابّة او سلاح او طعام فهو للجند!!..»

«مسلم بن عقبه با چنين فرماني به مدينه رفته و در اواخر ماه ذو الحجه از سال شصت و سه (63) واقعۀ حرّه را بوجود آورده است. در اين واقعه بعد از كشته شدن پسر غسيل الملائكه و همۀ فرزندانش و هم كشته شدن محمّد بن عمرو بن حزم انصاري «1» و كشته شدن عبد اللّٰه بن زيد بن عاصم و كشته شدن گروهي بسيار از مهاجر و انصار و از

ديگر مردم مدينه «2» كار به غلبه و پيروزي شاميان پايان يافته است.

«پس مسلم، جان و مال و ناموس اهل مدينه را سه شبانه روز بر سپاهيان شام، مباح ساخته و در اين سه شبانه روز سپاهيان شامي هر چه خواسته و توانسته اند، از قتل نفوس و تاراج اموال و هتك نواميس و اعراض «3»، نسبت به مردم مدينه اعمال كرده اند.

«چون مدّت اباحه (سه شبانه روز) پايان يافته مسلم از مردم مدينه خواسته است كه با يزيد بدين عنوان بيعت كنند كه او را بنده اند!! و جان و مال و اهل ايشان به يزيد تعلّق دارد كه هر گونه بخواهد در بارۀ ايشان حكم دهد و عمل كند!.

«مردم به ناچار و ناخواه اين گونه بيعت را پذيرفته و بر آن گردن نهاده اند و اگر كسي از آن سر پيچيده و گردن كشيده و گفته است «بر كتاب خدا و سنّت پيغمبرش بيعت

______________________________

(1) ابن اثير نوشته است «فمر به مروان بن الحكم فقال: رحمك اللّٰه، رب السارية قد رأيتك تطيل القيام في الصلاة إلي جنبها»

(2) زهري را از شمارۀ كشتگان واقعۀ حره پرسيده اند پاسخ داده است:

«سبعمائة من وجوه الناس، من المهاجرين و الانصار، و وجوه الموالي. و ممن لا اعرف من حر و عبد، و غيرهم عشرة آلاف»

(3) گفته اند: «و وقعوا علي النساء حتي حبلت الف امرأة في تلك الايام من غير زوج» و هم در آن واقعه بسياري از دوشيزگان مورد تجاوز قرار گرفته اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 230

مي كنم» مانند عبد اللّٰه بن ربيعة بن اسود و محمّد بن ابي جهم بن حذيفه به فرمان مسلم سرش را از تن جدا كرده اند.

سيوطي در تاريخ الخلفاء

(صفحه 209) اين مضمون را آورده است:

«و در سال شصت و سه (63) يزيد را خبر دادند كه اهل مدينه او را خلع كرده اند پس سپاهي انبوه از شاميان بدانجا گسيل داشت و به ايشان دستور داد كه پس از قتال و قتل مردم مدينه رهسپار مكّه شوند و كار عبد اللّٰه زبير را يكسره سازند و او را از ميان بردارند.

«پس واقعۀ حرّه، كه چه داني آن واقعه چيست؟ رخ داد.

«حسن بصري از اين واقعه ياد كرده و چنين گفته است:

«به خدا سوگند نزديك باين بود كه حتّي يك تن از مردم مدينه رهايي و نجات پيدا نكند. گروهي از صحابۀ پيغمبر (ص) و گروهي از غير صحابه در آن واقعه كشته شدند و مدينه به يغما رفت و اموال مردم غارت شد و از هزار دوشيزه ازالۀ بكارت گرديد انّا للّه و انّا اليه راجعون. پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم گفت:

«من اخاف اهل المدينة اخافه اللّٰه و عليه لعنة اللّٰه و الملائكة و الناس اجمعين» اين حديث را مسلم روايت كرده است».

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغة (جلد اوّل- صفحه 306-) اين مضمون را آورده است:

«چون سپاه حرّه به سركردگي مسلم بن عقبۀ مرّي به مدينه در آمد سه شبانه روز به فرمان مسلم مدينه اباحه شد پس اهل آن را مانند قصّاب كه با گوسفندان معامله مي كند از دم شمشير گذراندند به طوري كه قدمها در خون فرو مي رفت! «ابناء مهاجران و انصار و ذريّه اهل بدر را بي دريغ از دم تيغ گذراند و كساني از صحابه و تابعان را، كه از كشته شدن رهايي يافته بودند مجبور ساخت كه

بدين عبارت بيعت كنند عبد قنّ (بنده اي كه از پدر و مادر بنده زاده باشد) امير المؤمنين، يزيد بن معاويه هستند!!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 231

«عبارت بيعت براي همه مردم مدينه به همين گونه بود جز اين كه علي بن حسين را بحسب سفارشي كه يزيد بن مسلم كرده بود گرامي و بزرگ داشته و بر تخت خود نشانده و از او باين عبارت كه «برادر و پسر عمّ امير المؤمنين، يزيد، است» بيعت ستاند.

علي بن عبد اللّٰه بن عباس چون حاضر نبود مانند ديگر مردم مدينه بيعت كند از مدينه گريخت و به قبيلۀ كنده كه مادرش از آن قبيله بود پناه برد و مردم قبيله حمايت و شفاعت او را بپا خاستند و مسلم را گفتند: خواهر زادۀ ما هم جز بدان گونه كه پسر عمّش، علي بن حسين بيعت كرده بيعت نمي كند مسلم نپذيرفت و گفت:

«من كاري نمي كنم مگر به دستور و سفارش يزيد و گر نه علي بن حسين هم مي كشتم چه اهل اين بيت سزاوارترند بقتل از ديگر مردم!، يا اين كه از او نيز همان گونه بيعت مي گرفتم كه از ديگر مردم مدينه بيعت گرفتم. عاقبت مصلحان پا به ميان نهادند و بر اين قرار دادند كه علي بن عبد اللّٰه بن عباس بدين عبارت:

«انا ابايع امير المؤمنين يزيد بن معاوية و التزم طاعته» «مسلم پس از آن كشتار فجيع و رفتار ننگين بتعبير ابن عبد ربّه (العقد الفريد) بعث برءوس اهل المدينة إلي يزيد فلمّا ألقيت بين يديه جعل يتمثّل يقول ابن الزّبعري يوم احد:

ليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل

لأهلّوا و استهلّوا فرحا و لقالوا

ليزيد لا فشل «1»

______________________________

(1) برخي، تمثل يزيد را به ابيات بالا مربوط به هنگامي كه سر حسين بن علي (ع) جلو او نهاده شده بود و با چوب بدان اشارت مي كرده دانسته اند. بعيد نيست كه در هر دو واقعه اين تمثل، تحقق يافته باشد. در كلمۀ آخر بيت دوم به جاي «لا فشل» در برخي از كتب «لا تشل» آورده شده.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 232

فقال له رجل من اصحاب رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم: ارتددت عن الإسلام يا امير المؤمنين؟ قال: بلي نستغفر اللّٰه. قال: و اللّٰه لا ساكنتك ارضا ابدا. و خرج عنه» مسلم پس از اين كه سرها را روانه شام ساخته خود راه مكّه را پيش گرفته ليكن در ميان راه بيماريش شدت يافته و بحال مرگ افتاده پس حصين بن نمير را به جاي خويش برگزيده كه به مكّه رود و در آنجا آن كند كه وي در مدينه كرده است. مسلم مرده و حصين به مكه رفته و پنجاه روز آنجا را محاصره كرده و آتش در خانۀ كعبه افكنده! و آن را سوزانده (اوائل ربيع الاول) محاصرۀ مكه تا آخر ماه ربيع كه يزيد مرده و خبر آن انتشار يافته ادامه داشته است چون خبر مرگ يزيد منتشر گشته حصين از محاصره دست كشيده و بسوي شام باز گرديده است.

ابن عبد ربّه در كتاب «العقد الفريد» (جزء پنجم صفحه 365) اين مضمون را آورده است:

«هنگامي كه منصور، خليفه عباسي، عيسي بن موسي را براي محاربه با پسران عبد اللّٰه بن حسن مأمور كرد بوي چنين دستور داد:

«يا ابو موسي چون به مدينه برسي محمد بن عبد

اللّٰه بن حسن را به اطاعت و پيروي از جماعت بخوان اگر پذيرفت از او به پذير و اگر گريخت از پي وي مرو، و اگر جز جنگ نخواست با او به جنگ، و از خدا ياري بخواه و چون بر او پيروز گشتي مردم مدينه را بترس و هراس ميفكن و بر همۀ ايشان ببخشا چه ايشان ريشه و تبار و از تخمۀ مهاجران و انصارند و در جوار قبر پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم هستند.

«اينست فرمان و دستور من به تو، نه چنانكه يزيد بن معاويه هنگامي كه مسلم بن عقبه را به مدينه گسيل داشت به او دستور داد و بوي سفارش كرد كه هر كس در «ثنيّة الوداع» نمايان شود او را بكشد و سه روز جان و مال و ناموس مردم مدينه را بر سپاهيان شام، مباح سازد و او هم چنين كرد و چون خبر به يزيد رسيد به شعر ابن زبعري، كه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 233

در روز جنگ «احد» گفته بود:

(ليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل)

تمثّل جست.

«آن گاه به مردم مكّه بنويس كه ايشان را بخشيده اي و از گناهان و كارهاشان در گذشته اي، چه ايشان بستگان خدا و هم سايگان او و ساكنان حرم و جايگاه امن هستند و همه خويش و تبار و بزرگان خانه اند كه ستم در آنجا روا نبود، آنجا است كه خدا پيمبر خود محمد را از آنجا برانگيخته و پدران و نياكان ما را از آن رو كه به بزرگداشت خانۀ او پرداخته اند بزرگ داشته است.

«اينست دستور و سفارش من به تو، نه چنانكه عبد الملك به حجّاج دستور داده

و سفارش كرده است كه منجنيقها بسوي كعبه بر افرازد و در حرم خدا به ستم و جور برخيزد و او چنين كرد و چون عبد الملك از كردۀ او آگاه شد ببيت عمرو بن كلثوم تمثّل جست و گفت:

الّا لا يجهلن احد علينا فنجهل فوق جهل الجاهلينا

لنا الدّنيا و من اضحي عليها و نبطش، حين نبطش قادرينا

ابن خلّكان در طيّ ترجمۀ فقيه شافعي معروف به «كياهراسي» «1» اين مضمون را آورده است:

«از كياهراسي پرسيدند كه يزيد بن معاويه چه گونه كسي بوده است؟ او چنين پاسخ داده است:

«احمد حنبل را در بارۀ يزيد دو قول است: تلويح و تصريح.

______________________________

(1) ابو الحسن علي بن محمد طبري ملقب به عماد الدين متوفي به سال پانصد و چهار (504) هجري قمري.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 234

«مالك بن انس را نيز دو قول است: تلويح و تصريح.

«ابو حنيفه را هم دو قول است: تلويح و تصريح.

«ليكن ما را يك قول است به تصريح، نه تلويح، چرا چنين نباشد؟ با اين كه يزيد، نردباز، دائم الخمر بوده و اشعار او در بارۀ خمر، معروف است كه از آن جمله است اين ابيات:

اقول لصحب ضمّت الكاس شملهم و داعي صبابات الهوي يترنّم

خذوا بنصيب من نعيم و لذّة فكلّ و ان طال المدي يتصرّم

«آن گاه فصلي در بارۀ فساد يزيد پرداخته پس از آن در پشت ورقه چنين نوشته است: «لو مددت ببياض لمددت العنان في مخازي هذا الرّجل» ابن عبد ربّه، فقيه مالكي، در كتاب «العقد الفريد» (جزء چهارم- صفحه 127) اين مضمون را نوشته است:

«هنگامي كه عبد الملك مروان به مدينه در آمد حجّاج بن يوسف كه از همراهان او

بود در حالي كه شمشيري مزيّن بر كمر بسته و با تبختر و بزرگمنشي بر خالد بن يزيد بن معاويه، كه در مسجد نشسته بود، گذشت. مردي از قريش خالد را پرسيد كه اين مرد متكبّر بزرگنما كيست؟ خالد گفت: به به! اين عمرو عاص است.

«حجّاج اين سخن بشنيد پس برگشت و خالد را چنين گفت:

«به خدا سوگند مرا خوش نيست كه از عاص متولد شده بودم يا اين كه عاص از من تولد يافته بود ليكن اگر بخواهي به تو مي گويم كه من كيستم. من پسر شيوخ از ثقيف و عقيله هايي از قريش هستم. من كسي هستم كه صد هزار نفر را كه همه بر پدرت، يزيد، بكفر و به شرب خمر گواهي مي دادند با همين شمشير زدم تا اقرار كنند كه او خليفه بوده است!! آن گاه بر او پشت كرد و با خود مي گفت: اين عمرو عاص است!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 235

ابن اثير هم در كتاب «الكامل» (جزء چهارم- صفحه 133) اين قضيّه را آورده و در دنبال آن در بارۀ حجّاج گفته است:

«فهو قد اعترف في بعض أيّامه بمائة الف قتل علي ذنب واحد «1»» يزيد با اين سلطنت ننگين و اعمال ناروا، و سخنان كفر آميز و ناسزا سه سال و چند ماه زمام امر مسلمين را در دست داشته و پشت بر اريكۀ سلطنت زده و در ربيع الاول از سال شصت و چهار به سن سي و هشت (38) سالگي در گذشته و فرزندش معاويه به جاي وي نشسته است.

______________________________

(1) يعني يكي از گناههاي بي شمار حجاج كه خود بدان اعتراف كرده كشتن صد هزار نفر است كه بكفر

يزيد گواهي داده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 236

- 2- معاوية بن يزيد

معاويه پسر يزيد مدّتي بسيار كوتاه كه بقول مشهور، چهل روز و به قولي نود روز بوده پس از پدرش يزيد زندگاني و حكومت كرده و آن گاه به پدر پيوسته و از اين جهان رخت بربسته است.

معاوية بن يزيد كسي را به ولايت عهد برنگزيد و گفت:

«لم انتفع بها حيّا فلا أقلّدها ميّتا. لا يذهب بنو أميّة بحلاوتها و اتجرّع مرارتها..»

چون معاويه پسر يزيد در گذشت و كسي را به جاي خود معيّن نكرد سلطنت اموي بر كسي استقرار كامل نيافت چه مردم حجاز و عراق و، بالجمله، بيشتر بلاد اسلامي با عبد اللّٰه زبير بيعت كردند و مردم شام بعد از خونريزي و پراكندگي بر مروان حكم فراهم آمدند و با وي بيعت كردند. پس مروان اموي بر شام حكومت يافت و در حقيقت به جاي معاويه و فرزندش بر مسند سلطنت نشست.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 237

- 3- مروان بن حكم 64- 65

چون معاويه، پسر يزيد در سال شصت و چهار (64) زندگاني را به درود گفت و كسي را به جانشيني خود اختيار نكرد اختلافاتي به همرسيد و از آن ميان مروان حكم در شام پيروز شد و از ماه ذو القعده از سال شصت و چهار در شام عنوان خلافت را بر خود نهاد.

مروان در ماه رمضان از سال شصت و پنج (65) به سنّ شصت و سه سال، به دستور عاتكه مادر خالد از يزيد بن معاويه (كه مروان پس از اين كه مردم شام با وي بيعت كردند براي كوچك كردن خالد و سر شكستگي وي مادرش عاتكه را به زني گرفته بود) كشته شده و پسرش، عبد الملك مروان به جاي او نشسته

است.

در بارۀ مروان همين بس كه مورّخان سنّي و شيعه، به اتفاق، پيش آمد كار خليفۀ سيم، عثمان، را بيشتر بر اثر فساد و افساد او دانسته اند و به عقيده بسياري از مورّخان معتمد از اهل تسنّن طلحه، صحابي مشهور و يكي از «عشرۀ مبشّره»، در جنگ جمل به تير او كشته شده است.

در قاموس الرجال (جلد هشتم- صفحه 463) چنين آمده است:

«در حياة الحيوان دميري است كه حاكم در كتاب «الفتن و الملاحم» از مستدرك خود از عبد الرحمن بن عوف روايت كرده كه او گفته است: هيچ مولودي براي كسي متولد نمي شد مگر اين كه او را به نزد پيغمبر (ص) مي آورده اند و او در باره اش دعا مي كرد چون مروان ولادت يافت و او را به نزد پيغمبر (ص) آوردند پيغمبر (ص) گفت «هو الوزغ بن الوزغ، الملعون بن الملعون».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 238

در اينجا بس يك قضيه از اعمال فاسد مروان كه از جنبۀ فقهي و فلسفه احكام ديني قابل توجه است از كتاب «اخبار النساء» (صفحه 3) تأليف عالم شهير سنّي ابن قيّم جوزي «1» ترجمه و نقل مي شود (بطور خلاصه):

«روزي بسيار گرم بود معاويه در دمشق، آهنگ خوشي و تفريح را با گروهي از ياران خود در محلي سرد و متنزّه نشسته بود اعرابي پياده و پا برهنه كه با تندي و شتاب بسوي او در حركت بود از دور نمايان شد.

«معاويه دستور داد او را حاضر كردند و از حاجت او پرسيد.

«اعرابي چنين گفت:

«مردي اعرابي و از قبيلۀ بني عذره هستم و شكايت را از ستمي كه بر من شده به نزد تو آمده ام. آن گاه ابياتي در ستايش

معاويه برخواند:

«معاويه پرسيد: كدام يك از عاملان ما بر تو ستم روا داشته اند؟

«اعرابي پاسخ داد: پسر عمّت، مروان، عامل مدينه، «پس قضيۀ خود را بدين خلاصه ياد كرد:

«من مردي بودم مالدار: شتر و گوسفند بسيار داشتم. مرا عمويي بود كه دختري داشت به كمال عقل و جمال آراسته وي را به زني بمن داد من او را براي جمال و كمالش سخت دوست مي داشتم قضا را گوسفندان و شتران مرا بيماري به همرسيد كه همه از ميان رفتند و نابود شدند و از راه ناداري و بينوايي به خواري و بي چارگي دچار شدم. عمويم مرا از خود براند و زنم را از من گرفت و به خانۀ خود برد.

«ناگزير از عمّ خويش به عامل مدينه، مروان، شكايت بردم. عمويم زناشويي ما را انكار كرد من درخواست كردم زن را حاضر كنند و از او حقيقت امر را بپرسند.

مروان پذيرفت و با حضار زن دستور داد. زن را آوردند. مروان چون چشمش

______________________________

(1) علامه حافظ، شمس الدين ابو عبد اللّٰه محمد بن بكر زرعي دمشقي حنبلي (691- 751 ه. ق).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 239

بر وي افتاد و زيبايي دل فريب او را ديد دل به او داد و مرا به زندان افكند و عمويم را گفت:

«اگر دختر را بمن به زني بدهي يك هزار دينار نقد به تو مي دهم و دو هزار درهم نيز بعد به تو خواهم داد و خودم طلاق او را مي گيرم. عمو بدين كار خرسندي داد.

«فرداي آن روز مرا از زندان بخواست و چون شيري خشمگين در من نگريستن گرفت و گفت:

اي اعرابي سعدي را طلاق بده. گفتم: طلاق نمي دهم. دستور داد

مرا بزنند و به زندان برگردانند. ديگر روز باز مرا نزد خود خواست و همان اصرار و انكار تكرار شد. اين بار دستور داد كه مرا به سختي هر چه بيشتر كه زبان از بيان آن ناتوان است زدند و به زندان برگرداندند. روز سيم مرا بخواست چون مرا بر او وارد كردند بپا خاست و دستور داد شمشير و نطعي آوردند و دژخيم را حاضر ساختند. پس چنين گفت:

«اي اعرابي سوگند به خدا و به بزرگي پدرم! اگر سعدي را طلاق ندهي فرمان مي دهم سرت را از تن جدا سازند.

«من چون وضع را چنين ديدم بر زندگي خود ترسيدم و زن را يك طلاق گفتم.

مرا به زندان برگرداندند و در آنجا نگه داشتند تا زن را عده به پايان رسيد. پس مروان او را به زني گرفت و زفاف كرد و مرا از زندان رها ساخت.

«اينك من به نزد تو آمده ام تا عدل و انصاف را در اين باره بكار بري و مرا از اين ستم و بي انصافي نجات بخشي آن گاه ابياتي مبني بر شدت عشق و علاقۀ خود به سعدي خواند و از خود بي خود شد و بحال بي هوشي بر زمين افتاد.

«معاويه متأثّر شد و نامه اي به مروان نوشت و او را بر اين كار زشت ناروا به سختي نكوهش و سرزنش كرد و نامه را به چند بيت خاتمه داد كه از آن جمله است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 240

ولّيت، ويحك، امرا لست تحكمه فاستغفر اللّٰه من فعل امرئ زان

فما سمعت كما بلّغت في بشر و لا كفعلك حقّا فعل انسان

آن گاه نامه را مهر بر نهاد و براي مروان فرستاد. مروان

چون نامه را خواند سعدي را با نامه اي متضمن ابياتي چند كه از آن جمله است:

اعذر فانّك لو ابصرتها لجرت منك الأماقي علي امثال انسان

فسوف ياتيك شمس لا بعادلها عند الخليفة انسان و لا جان

به نزد معاويه فرستاد. چون سعدي بر معاويه در آمد و معاويه جمال و كمال و فصاحت او را دريافت بوي دل باخت و به وعدۀ بخشيدن مال و جاه و گرفتن زن ديگر براي اعرابي به تطميع وي پرداخت.

«اعرابي چون اين گونه سخنان از معاويه شنيد سخت ناراحت شد و فريادي از دل بركشيد و چون مردگان بر زمين افتاد. وقتي به هوش آمد ابياتي عاجزانه برخواند.

«معاويه گفت: تو اقرار كردي كه او را طلاق گفته اي مروان هم او را طلاق داده! اكنون اين زن هم از تو و هم از مروان جدا است و در كار خود آزاد و صاحب اختيار. من او را آزاد مي گذارم كه از ما سه تن: من، مروان و تو، هر كدام را مي خواهد برگزيند و به همسري به پذيرد.

«آن گاه سعدي را گفت:

«آيا امير مؤمنان را! با اين عزّ و شرف و مقام و قصرها مي خواهي يا مروان را با آن ستمگري و زور گويي! يا اين اعرابي را در گرسنگي و برهنگي و بينوايي؟

«سعدي بسوي پسر عموي خود اشاره كرد و گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 241

هذا و ان كان في جوع و اطمار اعزّ عندي من اهلي و من جاري

و صاحب التّاج او مروان عامله و كلّ ذي درهم منهم و دينار»

مروان چنانكه گفته شد در ماه رمضان از سال شصت و پنج (65) به دستور عاتكه نابود گرديد و پسرش عبد

الملك جانشين وي شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 242

- 4- عبد الملك 65- 86

ماه رمضان از سال شصتم هجري عبد الملك پسر مروان جاي پدر را گرفته و امارت و سلطنت را مدّعي و متصدي مي بوده ليكن بتعبير جلال الدين سيوطي در تاريخ الخلفاء، و برخي ديگر از علماء تسنّن، خلافت او به صحت نپيوسته مگر از سال هفتاد و سه (73) كه ابن زبير را كشته است. عين عبارت سيوطي چنين است:

«.. لم تصحّ خلافته و بقي متغلّبا علي مصر و الشّام ثمّ غلب علي العراق و ما والاها إلي ان قتل ابن الزّبير، سنة ثلاث و سبعين، فصحّت خلافته من يومئذ! و استوثق له الامر» در سال هفتاد و سه (73) حجّاج بن يوسف به فرمان عبد الملك براي اين كه كار عبد اللّٰه زبير را يكسره كند به مكّه رفته و كعبه را خراب كرده و در سال هفتاد و چهار (74) به مدينه رفته و با اهل مدينه به سختي و خشونت رفتار نموده و باقي ماندگان از صحابه را كه در مدينه مي بوده اند نخست مورد استخفاف و اهانت قرار داده و ايشان را خوار و ذليل داشته و بدين منظور بزرگاني مانند جابر بن عبد اللّٰه انصاري و سهل بن سعد ساعدي و انس بن مالك را بر گردنها و دستهايشان مهر نهاده! (شايد، باصطلاح، داغ گذاشته كه بندگي و بردگي را نشان باشد!) سيوطي (تاريخ الخلفاء- صفحه 317) اين مضمون را نوشته است:

«روزي، يكي از دوستان عبد الملك به شانۀ او دست زد و گفت: «اتّق اللّٰه في أمّة محمّد اذا ملكتهم» عبد الملك گفت: از اين شوخي درگذر، من كجا و مقامي

باين بزرگي كجا!؟ باز آن مرد گفت: «اتّق اللّٰه في أمرهم».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 243

«همان شخص گفته است: هنگامي كه يزيد پسر معاويه سپاه بسوي مكه گسيل داشته عبد الملك گفته است:

«اعوذ باللّٰه أ يبعث إلي حرم اللّٰه؟ آن دوست باز بر شانۀ او دست نهاده و گفته است: «جيشك إليهم اعظم» باز هم سيوطي از ابن ابي عائشه (در همان صفحه از همان كتاب) آورده كه گفته است:

«افضي الامر إلي عبد الملك و المصحف في حجره فاطبقه و قال: هذا آخر العهد بك»! و هم سيوطي در همان كتاب (صفحه 220) عقيدۀ خود را در بارۀ عبد الملك بدين عبارت، اشارت آورده است:

«لو لم يكن من مساوي عبد الملك الّا الحجّاج و توليته إيّاه علي المسلمين و علي الصّحابة، رضي اللّٰه عنهم، يهينهم و يدلّهم: قتلا و ضربا و شتما و حبسا. و قد قتل من الصّحابة و اكابر التابعين ما لا يحصي، فضلا عن غيرهم و ختم في عنق انس و غيره من الصّحابة ختما، يريد بذلك ذلّهم، فلا رحمه اللّٰه و لا عفا عنه» ابن عبد ربّه در «العقد الفريد» (جزء پنجم- صفحه 327) از اصمعي آورده كه اين مضمون را گفته است:

«پس از مرگ حجّاج زندانها را رسيدگي كردند سي و سه هزار كس زنداني داشت كه بر هيچ كدام از ايشان قتل و صلبي واجب نبود!! از آن جمله اعرابي بود كه در ميدان مدينۀ واسط بول كرده بود پس چون با ديگران آزاد شد اين بيت را انشاء كرد:

اذا نحن جاورنا مدينة واسط خرينا و بلنا لا نخاف عقابا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 244

«نضر بن شميل گفته است

از هشام شنيدم كه مي گفت: كساني را كه حجاج به صبر كشته احصاء كرده اند يك صد و بيست هزار (120) تن بوده اند! «حجاج روزي مردم عراق را خطبه مي گفت پس گفت:

«يا اهل العراق، بلغني انّكم تروون عن نبيّكم! انّه قال: «من ملك علي عشرة رقاب من المسلمين جي ء به يوم القيامة مغلولة يداه إلي عنقه، حتّي يفكّه العدل او يوبقه الجرم» و ايم اللّٰه انّي لأحبّ إليّ ان احشر مع ابي بكر و عمر مغلولا! من ان احشر معكم مطلقا!» باز همو (در همان جزء از همان كتاب- صفحه 328-) اين مضمون را آورده است:

«حجّاج آهنگ حجّ كرد پس پسر خود محمّد را جانشين خويش ساخت و حكومت بر مردم عراق را به او داد آن گاه به منبر بر آمد و چنين گفت:

«يا اهل العراق يا اهل الشّقاق و النّفاق! «انّي اردت الحجّ و قد استخلفت عليكم محمّدا ولدي، و أوصيته بخلاف ما اوصي به رسول اللّٰه (ص) في الانصار! فانّه اوصي فيهم ان يقبل من محسنهم، و يتجاوز عن مسيئهم.

«و انّي أوصيته ان لا يقبل من محسنكم! و ان لا يتجاوز عن مسيئكم!..»

حجّاج براي خوش آمد عبد الملك و تحكيم امارت خود مقام خلافت را از مقام رسالت بالاتر مي شمرده و عبد الملك هم به آن راضي مي بوده و از او خوشش مي آمده و به گفته اش استناد مي خواسته است.

ابن عبد ربّه (جزء پنجم «عقد» صفحه 332) چنين آورده است:

«و ممّا كفّرت به العلماء الحجّاج قوله و راي النّاس يطوفون بقبر رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم و منبره: انّما يطوفون باعواد و رمّة» و همو (در همان صفحه) اين مضمون را به اسناد

از ابن عباس آورده كه گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 245

«نزد عبد الملك بوديم كه نامه اي از حجاج بوي رسيد مبني بر بزرگداشت امر خلافت و اين كه آسمان و زمين به چيزي جز خلافت قيام ندارد و اين كه خليفه در نزد خدا از ملائكه مقربين و انبياء مرسلين افضل است زيرا خدا آدم را بدست خود آفريده و در بهشتش ساكن ساخته ملائكه را به سجدۀ او واداشته و چون به زمينش فرستاد خليفۀ خود قرارش داده و ملائكه را به رسالت بسوي او گسيل داشته است.

«عبد الملك را اين نامه خوش آيند افتاد و گفت دوست داشتم كه از خوارج كسي اينجا مي بود و من او را با اين نامه مخاصمه مي كردم پس عبد اللّٰه بن يزيد كه آنجا بود به منزل خود بازگشت و با ميهمانان خويش اين سخن را به ميان گذاشت. حوار بن زيد جنتي كه از خوارج و از فراريان از حجاج بود و در آنجا حضور داشت به عبد اللّٰه گفت: از عبد الملك براي من امان بگير و مرا آگاه ساز تا بروم و با او گفتگو كنم.

عبد اللّٰه امان گرفت و حوار را آگاه ساخت.

«پس بامداد فردا حوار غسل كرد و دو جامه پوشيد و حنوط نمود و به دربار رفت و پس از استجازه با جامه اي سفيد كه بوي حنوط از آن به مشام مي رسيد به مجلس عبد الملك در آمد و گفت: السّلام عليكم و نشست.

«عبد الملك غلام را فرمود نامۀ حجاج را آورده و به دستور او قرائت كرد چون تمام شد حوار گفت: چنان مي بينم كه ترا به جاي فرشته

نهاده و به جاي پيغمبر نشانده و در موضع خليفه قرار داده پس اگر تو فرشته هستي چه كسي ترا فرو فرستاد؟ و اگر پيمبري چه كسي ترا به پيمبري برگزيده و به مردم فرستاده؟ و اگر خليفه و جانشين هستي چه كسي ترا جانشين و خليفۀ خود قرار داده آيا از راه شور با مسلمين خلافت يافته؟

يا به شمشير امور مردم را بدست گرفته و بر ايشان چيره و غالب شده اي؟

«عبد الملك گفت: چون ترا امان داده ام آزاري به تو نمي رسانم ليكن به خدا سوگند نبايد در شهري كه من باشم تو زندگاني كني..»

باز هم بنقل ابن عبد ربّه (جزء پنجم صفحه 333) حجّاج در طيّ كلامي گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 246

«و يحكم! أ خليفة احدكم في اهله، اكرم عليه ام رسوله إليهم» سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 220) اين مضمون را آورده است:

«عبد الملك به هنگام مرگ كه فرزند و جانشين خود، وليد، را وصيت مي كرده در جمله مضمون زير را به او سفارش كرده است:

«.. جانب حجّاج را نيك نگه دار و او را اكرام كن چه او است كه اين مقام را براي شما آماده و رام ساخته و او است كه در برابر مخالفان، ترا شمشير و دست است پس سخن هيچ كسرا در باره اش مپذير و به سعايت مردم در حق وي گوش مده و بدان كه تو به او نيازمندتر هستي تا او به تو.

«چون من بميرم و چشم از جهان فرو بندم مردم را به بيعت خويش فرا خوان هر كس سر برگرداند سرش را با تيغ آبدار بردار.

«آن گاه بيتي را خواند كه وليد را

گريه دست داد عبد الملك، برآشفت و گفت:

«اين چيست؟ آيا مانند زنان گريه سر مي دهي و ناله مي كني؟ چون من بميرم دامن به كمر زن و مانند پلنگ باش و تيغ بر آر و هر كس در برابرت خودنمايي و اظهار حيات كند گردن بزن و آن را كه به خاموشي گرايد و در برابر تو سر بلند نكند بگذار بدرد درون و رنج نهان خويش باشد و از درد و رنج دروني از ميان برود و بميرد» عسكري در كتاب «الاوائل» (بنقل سيوطي در تاريخ الخلفاء- صفحه 218-) در جملۀ اوصافي كه براي عبد الملك آورده چنين گفته است:

«و هو اوّل من غدر في الإسلام و اوّل من نهي عن الكلام بحضرة الخلفاء و اوّل من نهي عن الأمر بالمعروف» منظور عسكري از «غدر» كه در «اوّليّات» عبد الملك ياد كرده غدر او است نسبت به عمرو بن سعيد بن عاص كه مورّخان معتمد در كتب خود آن را به تفصيل آورده اند. عسكري خودش هم گفته است:

«كان مروان بن الحكم وليّ العهد عمرو بن سعيد بن العاص بعد ابنه فقتله

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 247

عبد الملك، و كان قتله اوّل غدر في الإسلام. فقال بعضهم:

يا قوم لا تغلبوا عن رأيكم فلقد جرّبتم الغدر من ابناء مروانا

امسوا و قد قتلوا عمراً و ما رشدوا يدعون غدرا بعبد اللّٰه، كيسانا

و يقتلون الرّجال البزل صاحية لكي يولّوا امور النّاس ولدانا

تلاعبوا بكتاب اللّٰه فاتّخذوا هواهم في معاصي اللّٰه قرآنا»

سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 218) نقل كرد كه گفته اند: عبد الملك پس از كشته شدن عبد اللّٰه زبير در سال هفتاد و پنج (75) كه به مدينه رفته به

منبر بر آمده و بعد از حمد و ثناء الهي چنين گفته است:

«امّا بعد فلست بالخليفة المستضعف (يعني عثمان) و لا الخليفة المداهن (يعني معاوية) و لا الخليفة المأفون (يعني يزيد). الا و انّ من كان قبلي من الخلفاء كانوا يأكلون و يطعمون من هذه الأموال الا و انّي لا اداوي ادواء هذه الامّة الّا بالسّيف حتّي يستقيم لي قناتكم.

«تكلّفوننا اعمال المهاجرين و لا تعملون مثل اعمالهم فلن تزداد الّا عقوبة حتّي بحكم السّيف بيننا و بينكم.

«هذا عمرو بن سعيد قرابته قرابته و موضعه موضعه قال برأسه: هكذا فقلنا بأسيافنا: هكذا. الا و انّا نحمل لكم كلّ شي ء الّا و ثوبا علي امير او نصب راية.

الا و انّ الجامعة الّتي جعلتها في عنق عمرو بن سعيد عندي. و اللّٰه لا يفعل احد فعله الّا جعلتها في عنقه.

«و اللّٰه لا يامرني احد بتقوي اللّٰه، بعد مقامي هذا، الّا ضربت عنقه «1»»

______________________________

(1) خصوص اين جمله اخير در بسياري از كتب معتبره آورده شده از جمله در «الكامل» (جزء چهارم صفحه 104) هم نقل گرديده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 248

بعد از اين سخنان از منبر فرود آمده است. عبد الملك در نيمه شوال از سال هشتاد و شش (86) به سنّ شصت و سه سالگي (63) در گذشته و فرزندش وليد، كه ولايت عهد مي داشته، به جاي پدر زمام دار حكومت گشته و بر مسند خلافت نشسته و تا ماه جمادي الآخرة يا ربيع الاول، از سال نود و شش (96) كه به گفته ابن اثير به سن چهل و دو سالگي (و به قولي ديگر 44 سالگي) در گذشته سلطنت مي داشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص:

249

5- وليد 86- 96
اشاره

در ماه شوال عبد الملك در گذشت، بزرگترين فرزندش به نام وليد، كه ولايت عهد مي داشت، به جاي پدر به سلطنت نشست وليد تربيتي درست نمي داشته و به درستي سخن نمي رانده و، باصطلاح، «لحّان» «1» بوده است. چون عبد الملك او را سخت دوست مي داشته در تعليم و تربيت، كه معمولا در باديه انجام مي يافته، كوتاهي كرده است. اين عبارت از عبد الملك نقل شده است: «اضرّنا في الوليد حبّنا له، فلم نوجّهه إلي البادية» «2».

در بارۀ غلطگويي وليد مواردي در كتب تاريخ آورده شده كه نمونه را چند مورد ياد مي گردد:

روزي در مدينه بر منبر رسول (ص) بر آمده تا خطبه بخواند خطاب به مردم مدينه را به غلط «يا اهل المدينة» (بضم لام) آورده است. باري ديگر بر منبر آيه را به غلط «يا ليتها كانت القاضية» (بضم تاء ليت) قرائت كرده است.

وقتي ديگر غلام خود را گفته است: «ادع لي صالح» غلام بانگ برآورده است «يا صالحا» وليد بوي گفته است: «انقص ألفا» عمر بن عبد العزيز كه در

______________________________

(1) ابن اثير در كتاب «الكامل» (جزء چهارم- صفحه 138) چنين آورده است:

«و كان الوليد لحانا لا يحسن النحو، دخل عليه اعرابي فمت اليه بصهر بينه و بين قرابته فقال له الوليد: «من ختنك» بفتح النون و ظن الاعرابي انه يريد الختان فقال:

«بعض الاطباء» فقال له سليمان: انما يريد امير المؤمنين «من ختنك» و ضم النون. فقال الاعرابي: نعم فلان. و ذكر ختنه..»

(2) العقد الفريد (جزء پنجم صفحه 187).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 250

آنجا بوده گفته است: «و أنت يا امير المؤمنين فزد ألفا» وليد بتعبير سيوطي «كان جبّارا ظالما» و بتعبير ابن

اثير «كان جبّارا عبيدا» سيوطي از كتاب «حلية الاولياء» نقل كرده كه:

«هنگامي كه وليد در شام و حجّاج در عراق و عثمان بن جباره در حجاز و قزّة بن شريك در مصر امارت مي داشته اند عمر بن عبد العزيز مي گفته است «امتلأت الأرض، و اللّٰه، جورا» وليد مدت ده سال زمام دار امور مسلمين بوده در اين ده سال فتوحات اسلامي بسيار توسعه يافته: بيگند و بخارا و سردانيه و سطموره و قميقم و هند و اندلس و جرثومه و طوانه و جزيرۀ منورقه و ميورقه و نسف و كشّ و شومان و حصوني از آذربايجان و دبيل و باجه و بيضاء و خوارزم و سمرقند و كابل و سغد و فرغانه و شاش و سنداره و طوس و بسياري از جاهاي ديگر را كه مورّخان معتبر آنها را ضبط كرده و نام برده اند از فتوحات زمان وليد بشمار گرفته اند.

وليد برخي از شئون ديني را، تا حدّي، مورد توجه مي داشته و آثار علاقه مندي ابراز مي كرده است از جمله بتعبير سيوطي (در تاريخ الخلفاء) «و رزق الفقهاء و الضعفاء و الفقراء و حرّم عليهم سؤال الناس..» و از جمله اين كه در همان آغاز زمامداري و فرمانروائي خود (سال 87) دستور داده است مسجد پيغمبر (ص) را توسعه دهند و در همان سال (87) يا سال هشتاد و هشت (88) به ساختن مسجد جامع دمشق (مسجد اموي) اقدام كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 251

مسجد دمشق

اين مسجد از مهمترين مساجد اوائل اسلام است و از دو نظر مناسب است كه در اين موضع، مختصري در بارۀ آن ايراد گردد: يكي اين كه نخستين مسجدي است كه از

جنبۀ فقهي و از لحاظ نظر اسلامي، كه سادگي و بي پيرايگي و عدم زخرفه در مساجد مطلوب و مستحسن است اين مسجد به طوري ديگر و بر خلاف منظور ديني و فقهي ساخته و پرداخته و آراسته شده و هم خراب كردن كليسا بر خلاف عهد و بر خلاف دستور فقهي بعمل آمده و دو ديگر اين كه از لحاظ عظمت و زيادت اموالي كه در اين ساختمان، كه نخستين اثر اسلامي مهمّ است، مصرف گرديده است.

چگونگي وضع اين مسجد و بناء آن را از كتاب «معجم البلدان» شيخ شهاب الدين ابو عبد اللّٰه ياقوت بن عبد اللّٰه حموي رومي بغدادي (متوفّي به سال ششصد و بيست و شش 626- ه. ق) ترجمه و در اينجا نقل مي كنم:

«.. گفته اند: عجائب دنيا چهار است: پل سنجه، منارۀ اسكندريه، كنيسۀ رها و مسجد دمشق. اين مسجد را وليد بن عبد الملك كه بر ساختمان و آبادي مساجد همّت مي داشته ساخته است.

«شروع به ساختن اين مسجد در سال هشتاد و هفت (87)، و به قولي هشتاد و هشت (88) آغاز شده است هنگامي كه وليد ساختن اين بنا را آهنگ كرد نصاراي دمشق را بخواست چون فراهم آمدند به ايشان گفت:

«ما مي خواهيم كليساي شما- يعني كليساي يوحنّا- را بر مسجد خود بيفزاييم و به جاي آن در هر جا كه شما بخواهيد كليسايي بدهيم و اگر هم بخواهيد بهاي آن را به شما با افزودن چند برابر مي دهيم.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 252

«مسيحيان نپذيرفتند و عهدنامۀ خالد بن وليد را آوردند و پس از آن چنين گفتند:

ما در كتابهاي خود ديده ايم كه هر كس اين كليسا را ويران

كند به مرض خناق گرفتار مي شود.

«وليد گفت: اكنون من نخستين كسي خواهم بود كه براي ويران كردن آن دست بلند كند پس در حالي كه قبايي زرد پوشيده برخاست و به خراب كردن آن پرداخت مردم هم چون اين را از وليد ديدند او را پيروي كردند و به ويران ساختن كليسا مشغول شدند.

«پس به آن اندازه كه مي خواست از كليسا بر مسجد افزود و در بناء آن بدان اندازه كه برايش ممكن بود مردم را جمع كرد و محفل آراست و خرج اموال در اين راه بر وي آسان بود.

«غيث بن علي ارمنازي در كتاب دمشق، بنا به آن چه جمال الدين اكرم، ابو الحسن علي بن يوسف شيباني، ادام اللّٰه أيّامه، بمن گفت، آورده است كه:

«وليد دستور داده است تا در گود كردن و پايين بردن زمين براي پايه گذاري ديوارهاي مسجد استقصاء بعمل آيد و تا آنجا كه امكان داشته باشد پايين بروند. كارگران هم اطاعت امر او را در كندن و گود كردن كوشا بودند تصادف را كنار جايي كه گود مي كردند به ديواري برخوردند وليد را آگاه ساختند و سختي و استوار بودن ريشۀ ديوار را بوي گفتند و از او اجازت خواستند كه ميان مسجد را بر آن ديوار بپا دارند و آن را كه محكم است پايۀ كار خود قرار دهند.

«وليد گفت: مرا به محكم بودن اين ديوار، يقين و اطمينان، چنانكه بايد، نيست و مي خواهم محكم بودن بنياد كار را ترديد و تزلزل در كار نباشد و پايه گذاري را شك و گمان همراه نگردد پس تحصيل يقين را زمين متقابل ديوار را بشكافيد و ژرفاي آن

را تا آب برسانيد آن گاه اگر ديوار را ريشه دار و محكم يافتيد و پسنديديد بنا را بر آن استوار داريد و گر نه خود ديواري از نو بسازيد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 253

«به دستور وليد زمين را گود كردند و پايين رفتند ناگاه دري يافتند كه بر آن سنگي نهاده و بر آن سنگ، نوشته اي حكّ و نقر شده بود وليد امر داد كسي را كه به آن خط آشنا باشد بجويند كوشش كردند كسي را يافتند كه آن خط را مي شناخت و مي توانست بخواند. او گفت: اين خط، يوناني است و مفادش چنين است:

«چون امارات و نشانه هاي «حدوث» با جهان همراه است پس جهان و آن چه در جهان است «حادث» است پس ناگزير «محدث» دارد.

«اين هيكل به فرمان دوست دار خير، از مال خالص و حلال او، ساخته شده، پس از گذشت هفت هزار و نهصد سال (7900) براي اهل اسطوان.

«هر كسي كه به اين جا راه يابد و به درون آن در آيد اگر بخواهد از باني آن، بخير يادي كند خواهد كرد.»

«اهل اسطوان گروهي بوده اند از حكماء پيشين و نخستين كه در «بعلبك» مي زيسته اند.

«گفته اند: وليد خراج هفت سال بلاد اسلامي را در ساختن اين مسجد مصرف كرده است و چون دفاتر هزينه و صورت حساب مخارج مسجد را كه بر هجده شتر بار بود به نزد وليد برده اند به آن ها نگاهي كرده و دستور داده است آنها را بسوزانند و گفته است كاري را كه به نام خدا و براي او انجام يافته بررسي و بازرسي نشايد كرد.

«از عجائب و شگفتيهاي مسجد اينست كه اگر شخصي صد سال عمر كند

و هر روز در آن به دقّت و تامّل بنگرد هر روز از زيبايي صنعت و هنر و از گوناگون بودن آثار ذوق و رنگارنگ شدن مشهودات ظرافتهاي فنّي چيزي را در مي يابد كه روزهاي پيش آن را در نيافته بوده است.

«حكايت شده كه بهاي مقدار سبزي خوردن را، كه كارگران و استادان در آنجا با خوراك خود خورده اند شش هزار دينار! بحساب بوده است.

«از زيادي مخارج و گزاف بودن آن مردم دمشق ناراحت شده و به صدا در آمده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 254

و اعتراض داشته اند كه چرا اموال بيت المال مسلمين در راهي خرج مي شود و به مصرفي مي رسد كه ايشان را در آن فائده و سودي نيست وليد چون اعتراض مردم را دانسته و از سخنان ايشان آگاهي يافته چنين پاسخ گفته است:

«شنيده ام شما اين سو و آن سو سخناني مي گوييد و اينك بدانيد كه هم اكنون بيت المال شما چنانست كه اگر تا هجده سال ديگر يك دانه گندم به آن وارد نشود به شما جواب مي دهد و عطاء هيجده سالۀ شما در آن موجود است. مردم چون اين سخنان وليد را شنيده اطمينان يافته و خاموش شده اند.

«گفته اند: ساختمان اين مسجد مدت نه سال، كه هر روز نه هزار مرد به سنگ بريدن اشتغال مي داشته اند طول كشيده! و ششصد (600) سلسله (زنجير) كه از زر ناب بوده در اين مسجد وجود داشته است! «چون از امر مسجد فراغ حاصل شد و بنيان آن به اتمام رسيد وليد دستور داد براي سقف مسجد ارزيز بكار برند. پس از همۀ بلاد ارزيز بخواست و همۀ آنها بكار رفت ليكن كافي نشد و يك

قطعه از سقف باقي ماند كه ارزيز بدان نرسيد و ناقص ماند و ارزيز هم يافت نشد.

«وليد را آگاه ساختند كه زني را به آن اندازه ارزيز هست كه اين كار به اتمام آيد ليكن آن را نمي فروشد مگر اين كه بوزن آن، زر بوي داده شود وليد گفت: آن را از آن زن بخريد هر چند دو برابر وزن آن، زر بخواهد. چنين كردند.

چون آن زن، زر را دريافت داشت گفت: من چنان گمان مي داشتم كه امير شما را در بناي اين ساختمان بنا بر جور و ستم است اكنون كه مي بينم از راه انصاف مي رود و در اين كار از تعدّي و زور دوري مي جويد من شما را گواه مي گيرم كه ارزيز خود را «للّه» (براي خدا) رايگان در اختيار شما مي گذارم تا مصرف كار مسجد كنيد. آن گاه زرها را كه در برابر ارزيز او بوي داده شده بود به ايشان باز پس داد.

«وليد كه از اين گذشت آن زن آگاه شد دستور داد بر آن صفحه از ارزيز كه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 255

اهدايي آن زن بود كلمۀ «للّه» بنويسند و آنها را در آن چه نام خود وليد بر آن نوشته شده داخل نسازند.

«در قبلۀ مسجد مكرمه (تاكستاني) احداث كرده كه هفتاد هزار دينار خرج احداث اين باغچه شده است.

«موسي بن حمّاد بربري گفته است:

در مسجد دمشق شيشه (آيينه) اي را ديدم كه بر آن به زر سورۀ «ألهيكم التّكاثر» كنده و حكّ شده بود و گوهري سرخ فام بر حرف «قاف» از كلمۀ «الْمَقٰابِرَ» چسبانده و در آن نشانده بودند چگونگي آن را جويا شدم گفتند:

«وليد را دختري بوده كه اين

گوهر سرخ بوي تعلّق مي داشته دختر مرده است و مادرش خواسته است كه اين گوهر با دختر باشد و در قبر دفن گردد وليد حيله را بكار برده و دستور داده است كه آن را در «قاف» كلمه «المقابر» بگذارند و به مادر دختر سوگند ياد كرده كه گوهر را در «مقابر» جا داده است پس اين تدبير مادر را قانع و ساكت كرده است».

باز هم ياقوت از كتاب «البلدان» تأليف اديب مشهور، جاحظ، از زيباييهاي مسجد و از ستونهاي عظيم مرمر آن و از اين كه شهرها و هر درختي كه در دنيا هست در خلال آن بستكهاي سرخ و زرد و زر اندود شدۀ معرّق تصوير و ترسيم گرديده و هم از سه منبر عظيمي كه در مسجد هست و.. نقل كرده و گفته است.

«چون عمر بن عبد العزيز امارت و سلطنت يافته گفته است: اين همه اموال مسجد را كه در راه خود خرج نشده من ببيت المال مسلمين برمي گردانم، اين سنگها و معرّقها را برمي دارم و هم اين سلاسل زرّين را برمي دارم و به جاي اين زنجيرها ريسمان قرار مي دهم! «اهل دمشق را گفته و تصميم عمر سخت گران آمده در اين ميان، ده تن از بزرگان روم به دمشق آمدند و خواستار رفتن بمسجد شدند و اجازت خواستند عمر رخصت داد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 256

و فرمود مردي زبان دان ايشان را همراه كند و سخنان آنان را به طوري كه متوجه نشوند گوش كند و به ياد بسپرد و آنها را به عمر خبر دهد.

«روميان بمسجد در آمدند و بسوي قبله رفتند و سرها را براي ديدن عظمت مسجد

بالا گرفتند ليكن بزرگ آنان رنگش زرد شد و سر به زير افكند سبب را جويا شدند گفت:

«ما، روميان را چنان گمان مي رفت كه عرب درنخواهد پاييد اكنون كه اين پرستشگاه سخت و استوار و با عظمت را مي نگرم مي بينم روزگار ايشان دراز است.

«عمر چون از اين گفته آگاه شد گفت:

«اكنون كه اين مسجد و عظمت آن موجب ناراحتي و خشم كافرانست من آن را چنانكه هست مي گذارم و از انديشه پيش خويش در گذشت.

«اين مسجد به گوهرهاي گرانبها مرصّع شده و قنديلهايي زياد سيمين و زرين، در آن آويخته گرديده است..» تا آخر آن چه ياقوت در بارۀ اين مسجد آورده است.

وليد در ماه جمادي الآخره، يا ربيع الاول از سال نود و شش (96) در گذشته و برادرش سليمان بن عبد الملك به جايش نشسته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 257

- 6- سليمان 96- 99

در ماه جمادي الآخرة (يا ربيع الاوّل) از سال نود و شش (96) كه وليد مرده برادرش سليمان بحسب وصيت پدرش، عبد الملك، كه وي را ولايت عهد بعد از وليد داده بوده است، بعنوان خلافت، حكم را و زمام دار امور مسلمين شده و تا ماه صفر از سال نود و نه (99) كه به سن چهل و سه سالگي (به قولي اظهر) مرده حكومت كرده است.

از صفات بارزۀ سليمان، شكمبارگي و پر خوري او بوده و در اين باره داستانهايي را كه شايد از مبالغه و گزاف به دور نباشد، بزرگان اهل سنت نوشته اند.

از آن جمله سيوطي (در تاريخ الخلفاء- صفحه 226-) چنين نوشته است:

«كان من الاكلة المذكورين. اكل في مجلس سبعين رمّانة و خروفا «1» و ستّ دجاجات و

مكّوك «2» زبيب طائفيّ..»

چنانكه از برخي نقل شده سليمان نسبت به علي (ع) سخت عداوت مي ورزيده است.

______________________________

(1) برۀ شش ماهه.

(2) «مكوك، پيمانه و هو ثلث كيلجات. و كيلجة من و سبعة اثمان منا. و المن رطلان و الرطل اثني عشر أوقية. و الاوقية استار و ثلث استار. و الاستار اربعة مثاقيل و نصف. و المثقال درهم و ثلاثة اسباع درهم. و الدرهم ستة دوانيق. و الدانق قيراطان. و القيراط طسوجان. و الطسوج حبتان. و الحبة سدس ثمن درهم و هو جزء من ثمانية و اربعين جزء من درهم. مكاكيك، جمع (صراح اللغة).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 258

ابو نعيم در حلية الاولياء (جلد پنجم صفحه 105) طيّ ترجمۀ طلحة بن مصرف، به اسناد از علاء بن كريز قصه اي بدين مضمون آورده است.

«علاء گفته است:

«سليمان بن عبد الملك نشسته بود كه مردي با حالي متكبّرانه از آنجا گذشت.

سليمان گفت: چنان مي نمايد كه اين مرد از مردم عراق و از كوفه و از قبيلۀ همدان باشد. آن گاه گفت: او را بياوريد. پس وي را به نزدش آوردند. پرسيد از چه كساني هستي؟ پاسخ داد: از مردم عراق. از كدام شهر آنان؟ گفت: از كوفيان. باز پرسيد:

از كدام قبيلۀ مردم كوفه؟ پاسخ داد: از قبيلۀ همدان. سليمان را شگفتي افزون شد و پرسيد:

«در حق ابو بكر چه مي گويي؟ پاسخ داد من زمان او را ادراك نكرده ام او هم بزمان من نرسيده ليكن مردم او را به نيكي ياد كرده اند و ان شاء اللّٰه چنين بوده است.

«پرسيد در حق عمر چه مي گويي؟ به پاسخي مانند آن چه براي ابو بكر گفته بود باين پرسش هم پاسخ داد. پرسيد در بارۀ

عثمان چه مي گويي؟

«گفت: زمان هم را ادراك نكرده ايم ليكن گروهي از مردم، او را خوب و گروهي بد گفته اند و خدا دانا است. پرسيد در بارۀ علي چه مي گويي؟ باز پاسخي مانند پاسخي كه براي عثمان داده بود گفت.

«سليمان گفت: علي را دشنام بده و ناسزايش بگو! گفت: نمي گويم.

«گفت: به خدا سوگند بايد علي را سبّ كني و ناسزا گويي. پاسخ داد به خدا اين كار را نمي كنم.

«سليمان گفت: به خدا سوگند اگر علي را سبّ نكني گردنت را مي زنم. باز هم گفت: به خدا سوگند سبّ نمي كنم.

«سليمان امر كرد آن مرد را گردن بزنند.

«مردي كه شمشيري برهنه در دست داشت و او را سخت تكان مي داد چنانكه برق

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 259

آن ديده را خيره مي ساخت برخاست. پس سليمان باز سوگند ياد كرد كه اگر ناسزا به علي نگويي و او را سبّ نكني گردنت زده و سرت افتاده مي شود. آن مرد هم سوگند ياد كرد كه چنين كاري نخواهد كرد و آواز داد:

«اي سليمان مرا اجازت ده تا ترا نزديك شوم و مطلبي به تو بگويم.

سليمان، وي را نزديك خواند پس چنين گفت:

«اي سليمان! آيا تو به آن چه كسي كه از تو بهتر است از كسي كه از من بهتر است در بارۀ كسي كه نسبت به علي شرّ است خرسندي داد و راضي گرديد رضا نمي دهي و خرسند نمي شوي؟

«سليمان گفت: اين سخن را چه معني است و مقصودت از آن چيست؟

آن مرد گفت:

«عيسي بن مريم كه از من بهتر است و در بارۀ بني اسرائيل كه نسبت به علي شرّ است گفت: «ان تعذبهم فإنّهم عبادك و ان تغفر لهم

فانّك أنت العزيز الحكيم» خدا از او راضي شد و به گفته اش عنايت كرد.

«علاء گفته است: در اين هنگام سليمان را نگريستم كه گويي خشم از چهره اش فرود مي آيد تا به نوك بيني او رسيد پس گفت: او را واگذاريد. او را رها كردند و او از آنجا رفت و راه خويش را پيش گرفت. و من مردي را كه از هزار مرد بهتر باشد جز او نديدم و او طلحة بن مصرف بود».

سليمان با شكمبارگي و پر خواري مانند ديگر زمام داران اين خاندان (جز يكي دو تن) به لهو و لعب سرگرم و با مغنّيان و مطربان همدم مي بوده است.

ابن قيّم جوزي «1» در كتاب «اخبار النّساء» (صفحه 49) داستاني از سليمان بن عبد الملك آورده كه آن داستان مربوط است بيكي از زنان و كنيزكان سليمان به نام ذلفاء و او كنيزكي بوده بسيار زيبا و دل ربا «2» كه به سعيد بن عبد الملك، برادر سليمان

______________________________

(1) ابو عبد اللّٰه محمد بن بكر زرعي دمشقي حنبلي (691- 751 ه. ق)

(2) ذلفاء مؤنث اذلف. ذلف الانف: صغر و استوت ارنبته.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 260

تعلّق داشته و سعيد او را به هزار هزار درهم (يك ميليون) خريده بوده است و چون سعيد مرده سليمان آن را صاحب گشته است.

اين داستان به پارسي بر گردانده و خلاصه اش در اينجا آورده مي شود.

سليمان را مغنّي (آوازه خوان) بوده «احسن النّاس وجها و اظرفهم ظرفا» به نام يسار و «كان سليمان يأنس به و يسكن اليه و يكثر الخلوة معه! و يستمع حديثه» زماني سليمان، تفريح و تنزّه را با ذلفاء به نزهتگاهي به نام «دير رهبان»

كه در آنجا برايش خيمه و خرگاه بپا كرده بوده اند رفته و يسار را هم با خود برده و دستور داده است چادري پهلوي چادر خود براي وي افراشته اند و يسار را گفته است: جز در مجلس او و در حضور او در جايي ديگر نبايد خوانندگي كند.

«قضا را يك شب گروهي از دوستان يسار بر او در آمده اند و از او خواندن را خواسته اند. رعايت خاطر ميهمانان را ناگزير چند آهنگي خوانده است چون بانگش به خواندن بلند گرديده و به گوش ذلفاء رسيده بي اختيار از چادر خويش بيرون شده و به صحن متنزّه در آمده و حالش دگرگون و چشمش اشك آلود و صدايش بلند گرديده در اين هنگام سليمان بيدار شده و ذلفاء را در جاي خود نديده پس بيرون رفته و ذلفاء را بدان حالت ديده و سبب آن را فهميده است.

«پس يسار را خواسته و او را به مرگ تهديد كرده. يسار مستي خود و اصرار ميهمانان را عذر آورده و آن گاه گفته است: خوب است امير المؤمنين! حظّ و التذاذ خويش را كه از من دارد! نابود نسازد و مرا از ميان نبرد.

«سليمان گفته است: بسيار خوب حظّ خود را از تو نابود نمي كنم ليكن براي زنان در تو حظّي نمي گذارم. پس امر كرده است آلت مردي او را بريده و او را اخته كرده اند و او يك سال پس از اين واقعه مرده و بدان مناسبت نام «دير رهبان» به «دير خصيان» مبدّل گرديده است.

«پس از اين قضيه سليمان به عثمان بن حيّان كه بامر او در مدينه حاكم بوده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 261

چنين نوشته «اخص

من قبلك من المغنّين» عثمان هم امر سليمان را بكار بسته و همۀ آوازه خوانان و خوانندگان مدينه را اخته كرده است! دلال كه يكي از ايشان بوده گفته است «الآن صرنا نساء حقّا».

«عجيب اينست كه برخي از بني مروان كه اين عمل نامشروع و مخالف با قانون فقه اسلامي را دريافته در صدد اصلاح و تأويل آن بر آمده، و شايد هم خواسته ظرافت ذوق خود را نشان داده باشد، گفته است: حاكم مدينه نامۀ سليمان را از «احصّ» با حاء مهمله به «اخص» به خاء معجمه تصحيف كرده است. «فقال الكاتب الّذي قرأ الكتاب: كيف تقولون ذلك و لقد كان الخاء معجمة بنقطة كانّها سهيل» «1» طبري در تاريخ خود (جزء پنجم صفحه 305) اين مضمون را آورده است:

«مفضّل بن مهلّب گفته است:

«روز آدينه: در دابق بر سليمان در آمدم جامه خواست. آوردند و آن را پوشيد خوشش نيامد. جامه اي ديگر خواست. آوردند. اين جامه كه رنگش سبز بود و يزيد بن مهلّب آن را از شوش براي وي فرستاده بود بخواست و به پوشيد و عمامه بسر برنهاد و گفت: اي پسر مهلّب اين را پسنديدي و از آن خوشت آمد؟ گفتم: جامه ايست نيكو و زيبا. پس آستين بالا زد و گفت: «من آن پادشاه جوانم» آن گاه نماز آدينه بگزارد و اين آخرين جمعه اي بود كه سليمان نماز آن را به جا آورد.

«برخي از علماء گفته اند: روزي سليمان جامه اي سبز پوشيد و عمامه و دستاري سبز بسر نهاد پس از آن در آينه نگريستن گرفت و گفت: «من آن پادشاه جوانم» از آن روز تا روزي كه سليمان مرد از يك هفته،

بيش نبود «2»»

______________________________

(1) ابو الفرج اصفهاني اموي در كتاب «الاغاني» ذيل «ذكر الدلال و قصته حين خصي و من خصي معه و السبب في ذلك..» (جزء چهارم صفحه 59-) قضيۀ خصي كردن را بطرق متعدد و انحاء مختلف آورده است.

(2) فقيه مالكي در «العقد الفريد» قضايائي از شكمبارگي سليمان آورده كه بسيار غرابت دارد از جمله در سبب مرگ سليمان چنين آورده است: «و كان سبب موت سليمان ان نصرانيا اتاه و هو بدابق بزنبيل مملوء بيضا و آخر مملوء تينا فقال: قشروا فقشروا فجعل يأكل بيضة و تينة حتي اتي علي الزنبيلين! ثم اتوه بقصعة مملوءة مخا بسكر فاكله فاتخم فمرض فمات».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 262

بعد از مرگ سليمان، برادرزاده اش، عمر بن عبد العزيز، كه ولايت عهد مي داشت جانشين او گرديد و زمام امور را بدست گرفت.

طرز وليعهد شدن عمر بن عبد العزيز از جانب سليمان چون هم از جنبۀ فقهي و هم از لحاظ وضع ديني مردم و هم از لحاظ استبداد سلاطين اموي در خور ملاحظه و شايسته توجه است در اينجا از تاريخ الخلفاء سيوطي (صفحه 226) ترجمه و نقل مي گردد:

«.. چون سليمان مريض شد رجاء بن حيوه «1» را گفت: بنظر تو چه كسي را جانشين خود سازم: آيا پسرم را؟ رجاء گفت: او در اينجا نيست. گفت: پسر ديگر مرا كه هست. رجاء گفت: او صغير است. گفت: پس كه را؟ پاسخ داد: عقيدۀ من اينست كه عمر بن عبد العزيز را براي بعد از خود خليفه قرار دهي. سليمان گفت:

مي ترسم برادرانم باين كار خرسندي ندهند. گفت: بعد از عمر، ولايت عهد براي برادرت يزيد بن عبد الملك

قرار داده شود و نامه به همين ترتيب، كه نخست عمر بن عبد العزيز و بعد از او يزيد بن عبد الملك باشد، نوشته شود و مهر گردد و همان طور سر بسته از مردم بيعت گرفته شود.

«سليمان اين راي را پسنديد و عهدنامه نوشته شد و رجاء آن را برد و به مردم گفت: امير المؤمنين فرمان داده كه به آن كس كه در اين نامۀ سر بسته ياد شده بيعت كنيد! مردم گفتند:

______________________________

(1) بفتح حاء مهمله و سكون ياء آخر حروف هجاء نام پدر رجاء.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 263

در نامه نام كيست؟ رجاء گفت: نامه سر به مهر است و تا سليمان نمرده است از آن آگاه نخواهيد شد! مردم گفتند: ما هم بيعت نمي كنيم.

«رجاء به نزد سليمان برگشت و گفتۀ مردم را به او باز گفت. سليمان گفت:

رئيس شرطه و پاسبانان و نگهبانان را آماده و مردم را جمع و ايشان را به بيعت وادار كن پس هر كه از بيعت سرپيچي و اباء كند او را گردن بزنيد! اين دستور بكار افتاد و مردم به ناچار زير بار رفتند و بيعت كردند:

«رجاء گفت: در آن ميان كه من از نزد سليمان برمي گشتم برادرش هشام بمن برخورد و گفت: تو مقام و مرتبۀ خود را نزد ما آگاهي همانا امير المؤمنين كاري كرده كه من از آن آگاه نيستم و مي ترسم آن را (سلطنت) از من زائل ساخته باشد اگر چنين است هنوز كه او را نفسي است و باصطلاح، كار دسترسي دارد مرا آگاه كن تا چاره انديشم.

من وي را گفتم: سبحان اللّٰه امير المؤمنين از من خواستار كتمان است

و تو اطلاع بر آن امر را خواهان. اين كار هر گز نخواهد شد.

«پس از آن به عمر عبد العزيز بر خوردم او بمن چنين گفت:

«اي رجاء مرا انديشۀ بزرگي از اين مرد در خاطر افتاد، مي ترسم اين كار را بمن واگذار كرده باشد و من نمي توانم باين كار بزرگ قيام كنم پس بمن حقيقت را اعلام كن تا هنوز كه او زنده و كار را چاره است در صدد برآيم و خود را از گرفتاري خلاص كنم. گفتم: سبحان اللّٰه امري را كه امير المؤمنين خواسته است مكتوم و پنهان بماند من ترا بر آن مطلع نخواهم كرد.

«سليمان در گذشت و نامه گشوده و وليعهدي عمر بن عبد العزيز دانسته شد فرزندان عبد الملك را چهره دگرگون گرديد ليكن چون اين جمله از نامه را شنيدند كه (بعد از عمر ولايت عهد با يزيد بن عبد الملك است) آرام شدند و بحال طبيعي برگشتند و به نزد عمر رفتند و او را به خلافت سلام كردند.

«عمر از شنيدن آن چنان نگران و ناراحت شد كه زمين گير گرديد و نتوانست

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 264

از جا بلند شود به طوري كه او را بلند كردند و نزديك منبر بردند و بر منبرش نشاندند زماني دراز بر منبر بود و سخن نمي گفت. تا اين كه رجاء مردم را بانك در داد: آيا بر نمي خيزيد و با امير المؤمنين بيعت نمي كنيد!؟ مردم برخاستند و او دست بسوي ايشان دراز كرد و به او بيعت كردند پس بلند شد و حمد و ثناء الهي به جا آورد و چنين گفت:

«أيّها النّاس انّي لست بفارض و لكنّي منفذ

و لست بمبتدع و لكنّي متّبع. و انّ من حولكم من الأمصار و المدن ان هم اطاعوا كما اطعتم فانا و إليكم و ان هم ابوا فلست لكم بوال..»

استبداد و استيلاء بني اميّه و قدرت و جبروت ايشان از طرفي و ضعف و زبوني مسلمين از طرف ديگر باين درجه كه بزرگترين امر اسلامي و حكم ديني بچنان وضعي انجام مي يابد (نامه سر بسته و بيعت از ترس صاحب شرطه) كه از همه جهت با روح اسلامي و آزادي عقلي و شهامت و مردانگي و تربيت ديني مخالف و ناسازگار است به خوبي در اين قضيه نمايان و آشكار است و شگفت اين كه عمر عبد العزيز با آن مقام تزهّد و تقدّس كه از خود نشان داده چنان عمل جابرانه و مستبدانه و قيصرمآبانه را انكار نمي كند و حقيقت حكم الهي و واقع خواست دين را بر مردم روشن نمي سازد و بهر حال شايد بتأثير «الملك عقيم» فريب مي خورد و به نوبۀ خود ملك و سلطنت را مي پذيرد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 265

- 7- عمر بن عبد العزيز 99- 101

در ماه صفر از سال نود و نه (99) سليمان در گذشت و عمر بن عبد العزيز كه وليعهد شده بود زمام دار گشت.

عمر بن عبد العزيز نوۀ دختري عمر خطاب است چه مادرش دختر عاصم، پسر عمر بوده است.

عمر بن عبد العزيز بر خلاف سابقان و هم لاحقان خود، از بني اميّه، به امور ديني توجّه مي داشته و قوانين فقهي و احكام شرعي را رعايت مي كرده و در مدت بسيار كوتاه امارت و حكومت خويش بر اقامۀ عدل و اشاعۀ نصفت و احياء سنّت كوشا بوده و تا آن اندازه

كه مي توانسته احكام الهي را بكار مي بسته است.

سيوطي از ليث نقل كرده كه اين مفاد را گفته است (تاريخ الخلفاء- صفحه 232) «چون عمر به خلافت رسيد از خويشان و نزديكان و اهل بيت خويش آغاز كرد و اموال ايشان را گرفت و نام مظالم بر آنها نهاد» باز همو (در همان كتاب- صفحه 243-) اين مضمون را آورده است:

«.. بنو اميّه چنان بودند كه علي را در خطبه سبّ مي كردند و بوي دشنام مي دادند و ناسزا مي گفتند هنگامي كه نوبۀ امارت، عمر بن عبد العزيز فرا رسيد اين شيوۀ ناستوده را باطل ساخت و به نوّاب و عمّال خود نوشت كه آن روش را از ميان ببرند.

و خود به جاي سبّ و ناسزا به علي اين آيه را مي خواند «إِنَّ اللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسٰانِ..

الآية «1»» و از آن زمان خواندن اين آيۀ شريفه در خطبه متداول و معمول گرديد»

______________________________

(1) آيۀ 90 از سورۀ النحل.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 266

جرّاح بن عبد اللّٰه از خراسان (بنقل سيوطي صفحه 242) به عمر اين مضمون را نوشته است:

«همانا مردم خراسان بدعادت و بد رفتار شده اند و ايشان را جز شمشير و تازيانه چيزي ديگر به صلاح نمي آورد پس امير مؤمنان را شايسته است مرا رخصت فرمايد تا ايشان را چنانكه دانم اصلاح كنم! عمر او را چنين پاسخ نوشته است:

«امّا فقد بلغني كتابك تذكر انّ اهل خراسان قد ساءت رعيّتهم و انّه لا يصلحهم الا السّيف و السّوط، فقد كذبت بل يصلحهم العدل و الحقّ فابسط ذلك فيهم. و السّلام» باز هم سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 238) آورده كه عطاء چنين گفته است:

«كان عمر بن

عبد العزيز يجمع في كلّ ليلة. الفقهاء فيتذاكرون الموت..» «1»

باز همو از گفتۀ شعيب اين مضمون را نقل كرده است:

«عبد الملك پسر عمر عبد العزيز بر پدر در آمد و بوي چنين گفت:

«يا امير المؤمنين ما أنت قائل لربّك غدا اذا سألك فقال: رأيت بدعة فلم تمتها او سنّة فلم تحيها؟.

«عمر پسر را چنين گفت: «رحمك اللّٰه و جزاك من ولد خيرا. يا بنيّ انّ قومك قد شدّوا هذا الأمر عقدة عقدة و عروة عروة و متي اردت مكابرتهم علي انتزاع ما في أيديهم لم آمن ان يفتقوا عليّ فتقا يكثر فيه الدّماء. و اللّٰه لزوال الدّنيا اهون عليّ من ان يراق في سببي محجمة من دم».

«او ما ترضي ان لا يأتي علي ابيك يوم من ايّام الدّنيا الّا و هو يميت

______________________________

(1) در «محاضرة الابرار» محي الدين عربي نيز اين مطلب از عطاء نقل شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 267

فيه بدعة و يحيي فيه سنّة؟» (بالجمله پسر پدر را گفته است: هر گاه فرداي رستاخيز خدا از تو بپرسد كه:

بدعت ديدي و آن را نابود نساختي و سنّتي را احياء نكردي چه پاسخ خواهي گفت؟:

پدر چنين بوي پاسخ داده است: خدايت پاداش خير دهاد پسرك من همانا خويشان تو، بني اميّه، اين كار را سخت گره بر گره زده و دسته بر دسته بسته اند بدان سان كه اگر بخواهم آن چه را به ناحق در دست دارند از ايشان بازستانم چنان شكافي پديد آورند و به مبارزه و معارضه برخيزند كه خونهايي فراوان بريزند. به خدا سوگند زوال دنيا بر من آسانتر است از اين كه من سبب شوم به اندازۀ يك شيشه حجامت

خون ريخته شود.

«پسرم آيا باين خرسندي نمي دهي و راضي نمي شوي كه هيچ روز بر پدرت نگذرد مگر اين كه يك بدعت را بميراند و يك سنّت را زنده سازد؟» تا اين زمان، زمان امارت عمر، حكومت اموي از لحاظ بدعت و سنّت بدين وضع و از لحاظ توجه به شرع و دين و احكام فقه بدين گونه بوده كه، به گفتۀ عمر، برداشتن بدعتهاي ديني و گذاشتن سنّتهاي فقهي خونبار و مرگ آور بوده است و عمر قانع بوده و مي خواسته پسرش هم راضي باشد كه روزي يك بدعت بردارد و يك سنت بگذارد ليكن دريغ كه عمر حكومتش بسيار كوتاه بوده و جان خود را روي اين كار گذاشته و در گذشته است «1».

______________________________

(1) بني اميه او را به زهر كشته اند. سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 246) اين مضمون را آورده است:

«وفات عمر به زهر بوده است. بنو اميه چون ديده اند عمر بر ايشان سخت مي گيرد و بسياري از آن چه در دست دارند از آنان باز مي ستاند و حفظ خود را نگهباني نمي دارد او را مسموم ساخته اند. مجاهد گفته است: عمر بن عبد العزيز مرا گفت: مردم در بارۀ من چه مي گويند؟ گفتم: مي گويند: مسحور شده گفت: من مسحور نيستم به خدا سوگند آن ساعتي را كه بمن زهر داده شده مي دانم آن گاه غلامي را بخواست و به او گفت: ويحك! ترا چه واداشت كه مرا زهر مي خوراني؟ گفت: هزار دينار، و آزادي. گفت: هزار دينار را بياور.

آورد. از او گرفت و در بيت المال نهاد و به او گفت: برو كه كسي ترا نبيند.»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 268

مردم هميشه در كارها

از قدرت و حكومت پيروي مي داشته و به گفتۀ مشهور «النّاس علي دين ملوكهم» رفتار مي كرده اند «در آداب و سنن و عادات و اخلاق و سير حتّي دين و ايمان هماره صاحبان زور و نفوذ و فرمانروايي و زمامداري، پيشوايان طبيعي يا قهري و جبري مردم مي بوده اند.

ابن اثير در كتاب «الكامل» (جزء چهارم صفحه 137) چنين گفته است:

«.. و كان وليد بن عبد الملك صاحب بناء و اتّخاذ المصانع و الضّياع فكان النّاس يلتقون في زمانه فيسأل بعضهم بعضا عن البناء.

«و كان سليمان بن عبد الملك صاحب طعام و نكاح فكان النّاس يسأل بعضهم بعضا عن النّكاح و الطّعام «1» «و كان عمر بن عبد العزيز صاحب عبادة فكان النّاس يسأل بعضهم بعضا عن الخير: ما وردك اللّيلة؟ و كم تحفظ القرآن؟ و كم تصوم من الشّهر؟

عمر بن عبد العزيز در ماه رجب از يك صد و يك (101)، به سن چهل سالگي در گذشته و پس از وي يزيد پسر عبد الملك به امارت رسيده است.

______________________________

(1) طبري به جاي «عن النكاح و الطعام» جملۀ «عن التزويج و الجواري» و بعد از «كم تحفظ من القرآن» جمله هاي «و متي تختم؟ و متي ختمت» را آورده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 269

- 8- يزيد بن عبد الملك 101- 105

در ماه رجب از سال يك صد و يك (101) كه عمر بن عبد العزيز وفات يافته بموجب عهدنامۀ سليمان بن عبد الملك كه ولايتعهد را بعد از برادرزاده اش، عمر، به برادر خود يزيد بن عبد الملك، كه مادرش عاتكه دختر يزيد بن معاويه بوده، عطاء كرده يزيد به سلطنت و حكومت رسيده است.

يزيد شخصي عيّاش و خوشگذران و پيوسته سرگرم به لهو و

لعب بوده و در اين راه افراط و اسراف مي داشته است يزيد كنيزكي را به نام «حبابه» «1» سخت علاقه مند بوده و به شدت به او عشق مي ورزيده و معاشرت و خوشگذراني با او را بر همۀ امور دين و دنيا و تمام شئون خلافت و سلطنت ترجيح مي داده و مقدّم مي شمرده است.

مردم و نزديكان و خويشان، و از همه بيشتر برادرش مسلمة بن عبد الملك، او را بر اين وضع سرزنش و نكوهش مي كرده و پند و اندرزش مي داده اند ليكن وصايا و نصائح آنان در وي اثر نمي كرده و به آن ها وقع و ارجي نمي نهاده و چنان آن كنيزك را شيفته و فريفته بوده كه حتي پس از اين كه آن كنيزك، به كيفيّتي كه نوشته اند، در روز خوشي و سرگرمي

______________________________

(1) طبري هم گفته است نام وي عاليه بوده كه به حبابه شهرت يافته است. و همو آورده است كه روزي حبابه و سلامه (محبوبه و معشوقه ديگر يزيد) نزد يزيد بوده اند كه او از مستي و خوشي سخت به طرب آمده و سخناني بر زبان رانده از جمله گفته است «دعوني اطير» پس حبابه بوي گفته است «إلي من تدع امر الامة؟»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 270

او گلوگير شده و مرده است نگذاشته او را دفن كنند و چند روز مرده او را نگهداشته و خود را به روي كنيزك مرده مي افكنده و مي بوييده و مي بوسيده و گريه و ناله و شيون مي كرده تا بدن كنيزك گنديده شده و عفونت آن غير قابل تحمّل گرديده است.

در آن هنگام ناگزير دفنش را اجازه داده و خودش، خليفه مسلمين، پيشاپيش جنازه به راه افتاده و

چون جنازه را كنار قبر نهاده اند يزيد به درون گور رفته و خودش او را به خاك سپرده. برادرش، مسلمه، تسليت و تعزيت را بوي نزديك شده و به شكيبايي و بردباري و صبرش خوانده و يزيد پاسخش را چنين گفته است:

فإن تسل عنك النّفس او تدع الهوي فبالياس تسلو عنك لا بالتّجلّد

و كلّ خليل زارني فهو قائل من اجلك هذا ميّت اليوم أو غد

يزيد پس از به گور سپردن حبابه بيش از چند روز (هفت يا هفده روز) زنده نبوده كه در گذشته «1» و به «حبابه» پيوسته است.

ابو الفرج اموي اصفهاني در كتاب «الاغاني» (جزء 13- صفحه 148 ذيل اخبار حبابه-) اين مضمون را آورده است.

«حبابه يكي از مولّدات مدينه و نامش عاليه بوده است كه چون يزيد او را خريده نام «حبابه» بر وي نهاده است.. يزيد گفته است: «ما تقرّ عيني بما أوتيت من الخلافة!» تا اين كه نخست سلّامه كنيزك مصعب بن سهل زهري و از آن پس «حبابه» كنيزك لاحق مكّيّه را خريده و چون اين دو را مالك شده و هر دو نزدش بوده اند گفته است هم اكنون من چنانم كه شاعر گفته است:

______________________________

(1) بنقل طبري «مكث يزيد بن عبد الملك بعد موت حبابة سبعة ايام، لا يخرج إلي الناس اشار عليه بذلك مسلمة و خاف ان يظهر منه شي ء يسفهه عند الناس (جزء پنجم تاريخ- صفحه 375-).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 271

فألقت عصاها و استقرّت بها النّوي كما قرّ عينا بالإياب، المسافر»

آن گاه سبب مرگ «حبابه» را چنين آورده است:

«يزيد بن عبد الملك در «بيت رأس» «1» شام منزل كرد حبابه هم با وي بود پس چنين گفت:

مردم مي گويند: براي هيچ كس عيشي كه يك روز دوام يابد بي اين كه صفاي آن به چيزي تيره گردد فراهم نمي آيد. و من هم اكنون آن را تجربه مي كنم. پس ملازمان خود را گفت: چون فردا شود هيچ خبري بمن نرسانيد و هيچ نامه اي برايم نياوريد آن گاه با حبابه به خلوت نشست. ميوه آوردند. حبابه اناري برداشت و به خوردن آن پرداخت. دانه اي از آن در گلويش گير كرد و به هلاكت رسيد چون حبابه مرد سه روز بدن او را بهمان حال گذاشت تا دگرگون و متعفّن شد و يزيد او را مي بوييد! و مي مكيد! خويشان و نزديكان او را بر اين كار ناپسند نكوهش كردند و گفتند: اين چه كاريست كه تو با لاشۀ مرداري مي كني؟ پس ناگزير شد و دستور غسل و كفن و دفن داد.. چون كنيزك را دفن كردند گفت: به خدا سوگند من را حال چنان است كه كثيّر گفته است:

«فان يسل عنك القلب او يدع الصّبا فبالياس تسلو عنك لا بالتّجلّد

«و كلّ خليل راءني فهو قائل من اجلك هذا هامة اليوم أو غد

يزيد پس از دفن حبابه بيش از پانزده شب زنده نماند تا اين كه در كنار وي دفن گرديد..

«مدائني روايت كرده كه پس از سه روز بعد از دفن حبابه، يزيد سخت مشتاق

______________________________

(1) «اسم لقريتين في كل واحدة منهما كروم كثيرة ينسب إليهما الخمر: إحداهما بالبيت المقدس..» (معجم البلدان)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 272

ديدار وي شد پس گفت: ناگزير بايد گور او شكافته پس قبر را نبش كردند و به امر او چهرۀ وي را گشودند سخت زشت و دگرگون شده بود. پس به او

گفته شد: يا امير المؤمنين:

از خدا بترس مگر نمي بيني كه چگونه تغيير يافته و بچه صورت در آمده است؟ گفت:

من هيچ گاه او را زيباتر از امروز نديده ام! از گور بيرونش بياوريد! پس مسلمه و بزرگان خانواده اش دور او را گرفتند و آن اندازه به او اصرار كردند تا توانستند او را از لاشۀ كنيزك دور ساختند و دفنش كردند.

«آن گاه يزيد برگشت و به سختي اندوهناك و محزون شد و بر اين حال بود تا چند روز بعد مرد و در كنار كنيزك دفن شد».

يزيد چون به سلطنت رسيد نخستين كاري كه انجام داده و نمونه اي را از حدّ علاقۀ خود بدين و اسلام نشان داده و خود را در تاريخ نمونۀ بي ديني و نشانه اي از بي عدالتي و بي انصافي شناسانده يا به گفتۀ فاضل مصري معاصر «1» «و ممّا يحفظ عليه التّاريخ»، كاري تاريخي كرده، اينست كه به همۀ عمّال عمر بن عبد العزيز نامه اي (باصطلاح اين زمان بخشنامه) فرستاده بدين عبارت:

«امّا بعد فإنّ عمر كان مغرورا غررتموه أنتم و اصحابكم.

«و قد رأيت كتبكم اليه في انكسار الخراج و الضّريبة.

«فإذا أتاكم كتابي، فدعوا ما كنتم تعرفون من عهده و اعيدوا النّاس إلي طاعتهم الاولي، اخصبوا، ام اجدبوا، احبّوا، ام كرهوا!، حيّوا، ام ماتوا!. و السّلام «2»» (همانا عمر مردي فريب خورده بود و شما و ياران شما او را گول زديد و فريب داديد. من نامه هايي را كه در بارۀ كسر خراج و كاهش ضريبه و ماليات به او نوشته بوده ايد ديدم. اكنون چون اين نامۀ من به شما برسد بايد آن چه را از دستور و عهد او مي دانيد و مي شناسيد واگذاريد

و رها كنيد و مردم را به فرمانبري و اطاعت زمان پيش از عمر باز گردانيد، خواه در خوش سالي و فراواني

______________________________

(1) محمد فريد وجدي در دائرة المعارف (جلد اول- صفحه 265-)

(2) «العقد الفريد» (جزو پنجم- صفحه 205-)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 273

باشند، يا در خشكسالي و تنگ روزي، و خواه دوست داشته باشند و خرسند باشند يا ناخرسند، زنده بمانند يا بميرند، و السّلام) چنانكه دانسته شد يزيد در ماه شعبان از سال يك صد و پنج (105) در اندوه مرگ حبابه چشم از جهان بسته و به محبوب خود پيوسته است و چون پسرش، وليد، كودكي نابالغ بوده يزيد ولايت عهد را به برادر خود، هشام بن عبد الملك داده باين گونه كه پس از هشام ولايت عهد به وليد فرزند يزيد متعلق باشد.

پس چون يزيد در گذشته است برادرش هشام بن عبد الملك زمام سلطنت را بدست گرفته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 274

- 9- هشام بن عبد الملك 105- 125

در ماه شعبان از سال يك صد و پنج (105) كه يزيد بن عبد الملك در گذشته برادرش، هشام، به حكومت و سلطنت رسيده است.

هشام نيز مانند ديگر اميران و فرمانروايان اموي به امور دين بي علاقه مي بوده و از اين رو در بارۀ آنها اطلاعاتي كامل نمي داشته و در زمان او عمّالش در همه جا، كم و بيش، به ستمكاري مي پرداخته و اعمال ناشايسته و مستبدّانه را، كه به گمان فاسد خود نگهبان سلطنت و حكومت جابرانه مي دانسته، روا مي داشته و بكار مي بسته اند. كشتن زيد بن علي بن حسين را نمونه اي از آن اوضاع فاسد بايد بشمار آورد.

در اينجا چند نمونه كه دلالت بر بي اطلاعي او

و پسر و عمّالش از امور دين و عدم آگاهي آنان بشئون فقه دارد آورده مي شود:

طبري، ذيل حوادث سال يك صد و شش (106) (جزء پنجم- صفحه 384-)، به اسناد خود، و هم بنقل از واقدي اين مضمون را آورده است:

«در اين سال هشام بن عبد الملك مراسم حجّ را خودش با مردم برگزار كرد.

واقدي از ابو زياد از پدرش خبر داده كه گفته است:

«هشام پيش از اين كه به مدينه وارد گردد بمن نوشت كه مناسك و سنن حجّ را برايش بنويسم من هم نوشتم.. و در موكب او مي بودم كه سعيد بن عبد اللّٰه بن وليد بن عثمان او را ديدار كرد پس از مركوب خود به زير آمد و سلام داد و در كنار هشام پياده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 275

به راه افتاد. هشام آواز بر آورد و مرا خواند من پيش رفتم و در پهلوي ديگرش به راه افتادم پس سعيد را شنيدم كه گفت:

«يا امير المؤمنين همانا خدا نعمت خود را بر خاندان امير المؤمنين پيوسته داشته و خاندان او هماره در اين اماكن صالح، ابو تراب را لعن مي كرده اند! اكنون چنان شايسته است كه امير المؤمنين هم در اين اماكن مقدس او را لعن كند!..»

بي اطلاعي خليفۀ مسلمين و حافظ دين، كه قاعدة بايد مردم و امّت اسلام، از او كه به جاي پيغمبر نشسته احكام دين بياموزند، خود او مناسك و آداب حجرا نمي داند! اين از طرفي در خور توجّه است و از طرفي ديگر موضوع لعن علي (ع) كه با اين كه عمر بن عبد العزيز آن را منع كرده و از منابر در مواقع رسمي (خطبه

جمعه) برداشته باز بني اميّه بعد از وي آن را برگردانده و تا زمان هشام هنوز به آن عمل مي شده و در اماكن مقدّسه و محلهاي «صالح» جزء آداب و سنن مي بوده و بايد انجام مي يافته! (اگر چه هشام اين كار را نكرده باشد) قابل توجه است.

در همان سفر (باز هم بنقل همو- همان جزء- صفحه 385-) پس از اين كه هشام در حجر نماز گزارده و ايستاده بوده است «ابراهيم بن محمد بن طلحه بوي گفته است:

«ترا به خدا و به حرمت اين خانه و شهري كه از آن آمده و حقش را بزرگ داشته اي (مدينه) ستم را از من برگردان.

«هشام گفته است: كدام ستم؟

«ابراهيم پاسخ داده: «خانه امرا.

«هشام گفته است: چرا اين سخن را به عبد الملك نگفتي و از او داد نخواستي؟

«ابراهيم گفته است: به خدا سوگند او خود بمن ستم كرد.

«هشام گفت چرا از پسرش وليد داد نخواستي؟

«ابراهيم گفت: به خدا سوگند بمن ستم كرد.

«هشام گفت: سليمان بن عبد الملك؟.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 276

«ابراهيم پاسخ داد: او هم بمن ستم كرد.

«هشام گفت: عمر بن عبد العزيز؟.

«ابراهيم گفت: خدايش بيامرزاد كه به خدا سوگند او خانه امرا بمن برگرداند.

«هشام گفت: يزيد بن عبد الملك؟.

«ابراهيم پاسخ داد: به خدا سوگند او بمن ستم كرد و پس از اين كه عمر بن عبد العزيز خانه امرا بمن برگردانده بود يزيد دوباره بر من ستم كرد و خانه را باز پس گرفت و هم اكنون خانه امرا تو در دست داري و بتصرف آورده اي.

«هشام گفت: هان! به خدا سوگند اگر جايي در بدن تو براي زدن مي بود (شايد چون پير و فرتوت بوده) ترا

مي زدم.

«ابراهيم گفت: به خدا سوگند كه براي زدن با تازيانه و با شمشير جا در تن من هست.

«هشام چون اين سخن بشنيد و رو برگرداند و از آنجا برفت» در سال يك صد و نه (109) (بنقل طبري از واقدي و هم به اسناد خود- جزء پنجم، صفحه 397-) ابراهيم پسر هشام بعد از ظهر روز بعد از عيد قربان براي مردم خطبه خوانده و در جمله گفته است: «سلوني فانا ابن الوحيد لا تسالون احدا اعلم منّي».

پس مردي از مردم عراق بپا خواسته و او را از قرباني پرسيده كه آيا واجب است يا نه؟ و او ندانسته عراقي را چه پاسخ گويد پس از منبر فرود آمده است.

يكي از عمّال هشام كه در همان سال اوّل سلطنت خود او را به امارت عراق و اعمال شرق (خراسان قديم) برگزيده خالد بن عبد اللّٰه قسري معروف به «ابن نصرانيه» بوده كه به ناپاكي و بي باكي و سفّاكي شهرت داشته چنانكه در باره اش گفته شده (جزء پنجم تاريخ طبري صفحه 458): «.. الّذي يهدم المساجد و يبني البيع و الكنائس و يولّي المجوس علي المسلمين و ينكح اهل الذّمّة المسلمات»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 277

و خالد هم برادر خود اسد بن عبد اللّٰه «1» را امارت خراسان داده و بدان ناحيه گسيل داشته است.

اسد نيز مثل برادر، خونريز بوده و براي تحكيم بنيان امارت خود و سلطنت هشام سخت گيري و خونريزي و ستم روا مي داشته است كساني از دوستان آل علي و آل عباس در مرو و بلخ از رفتار ستمگرانه و كردار جابرانۀ آل مروان و عمّال ايشان، نهاني سخن مي گفته و مردم

را روشن مي ساخته اند. چند كس از ايشان را كه بزرگ آنان زياد بوده به نزد اسد برده اند شخصي كه ابو موسي خوانده مي شده در آن ميان بوده و اسد كه در دمشق او را ديده بوده شناخته و تهديد كرده ابو موسي بوي گفته است: «فَاقْضِ مٰا أَنْتَ قٰاضٍ» اسد را خشم افزون گشته و گفته است: مرا چون فرعون دانستي و آن چه را بوي گفته شده بمن گفتي. ابو موسي پاسخ داده: خدا ترا بدان منزله قرار داده است.

آن گاه اسد دستور داده آن گروهرا كه ده تن ايشان از مردم كوفه بوده اند كشته اند پس از آن (چنانكه طبري از جماعتي نقل كرده- جزء پنجم تاريخ، صفحه 395-) امر كرده است خطّي از ميان زياد بكشند و او را از ميان به دو نيم كنند. شمشير كندي كرده دوباره و سه باره امر كرده تا عاقبت وي را دو نيم كرده اند!.

فرداي آن روز ديگري از آن گروه گرفتار و به نزد اسد برده شده و او مي گفته است «رضينا باللّٰه ربّا و بالإسلام دينا و بمحمّد صلّي اللّٰه عليه و سلّم نبيّا» اسد شمشيري را كه از «بخارا خدا» مي داشته خواسته و بدست خود وي را با آن شمشير گردن زده است.

در سال يك صد و نه (109) هشام، اسد را از خراسان برداشته و اشرس بن عبد اللّٰه

______________________________

(1) اسد همان كسي است كه شايد نخستين شعر پارسي كه بعد از اسلام گفته و ضبط شده ابياتي باشد كه مردم خراسان (ما وراء النهر) هنگامي كه او در جنگ ختل از مخالفان شكست خورده او را هجو كرده و گفته اند:

از ختلان آمذيه يرو تباه

آمذيه

ابار باز آمذيه خشنگ نزار آمذيه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 278

سلمي را كه بواسطه فضل بعنوان «كامل» خوانده مي شده به جاي اسد امارت خراسان داده. اشرس اهل ذمّه را، از مردم سمرقند و ما وراء النهر، به اسلام خوانده بدين شرط كه «جزيه» را از ايشان بردارد چون اسلام را پذيرفته اند جزيه برايشان قرار داده و به سختي آن را مطالبه كرده است.

به گفتۀ طبري (جزء پنجم صفحه 398) ابو صيدا از گرفتن جزيه مانع مي شده هاني به اشرس نوشته است كه مردم اسلام اختيار كرده و مساجد ساخته اند. اشرس بوي پاسخ نوشته كه از هر كس باج مي گرفته ايد باز هم بگيريد پس عمّال اشرس بر كساني كه به اسلام در آمده بودند دوباره جزيه قرار داده اند.

خلاصه اين كه در زمان هشام هم مثل زمانهاي سابق و لاحق او، عمّال امويان از غدر و ستم و مجازاتهاي نامشروع مستبدّانه و كيفرهاي خودسرانۀ جابرانۀ غير اسلامي كه به گمان ايشان موجب ترس و بيم مردم و استحكام اساس سلطنت جابرانه باشد خودداري نمي كرده اند.

همان اسد قسري در وقائع خراسان و بلخ و بخارا و مرو و ما وراء النهر از مثله و بريدن زبان و كور كردن چشم و بريدن دست و پا بي داد كرده است. خداش كه مردي متديّن و مسلمان بوده و به بني هاشم توجّه مي داشته به جرم اين توجه و علاقه، به فرمان اسد زبانش بريده و چشمش كور و در آخر هم مصلوب گرديده است.

در قضيه اي ديگر موسي بن كعب را كه از مخالفان وي بوده فرمان داده تا لگام خر به دهانش زنند و بكشند تا دندانهايش بشكند و خرد شود

پس از آن گفته است:

دماغش را بكوبند و صورتش را بشكنند و فكّ زيرين او را با كارد بشكافند و دنداني كه با لجام بيرون نرفته و باقي مانده بوده است بيرون آورند!.

باز هم همان اسد عامل خليفۀ مسلمين در موردي ديگر بسر كردۀ خود كه پيروز شده بوده نوشته است: «پنجاه كس از ايشان را به نزد من گسيل دار» از جمله اينان بوده است مهاجر بن ميمون و كساني مانند وي كه دستور داده همۀ آنان را بدار آويخته اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 279

آن گاه بسر كرده، كرماني، نوشته است بقيۀ مخالفان را كه نفرستاده بوده و گرفتار او بوده اند سه بخش و با ايشان چنين معامله كند!: يك سيم از آنان را بدار بياويزد يك سيم ديگر را دستها و پايشان را از تن جدا كند بخش سيم را تنها دستهايشان را قطع كند.

كرماني سر كرده و سردار اسلامي دستور اسد را اجراء كرده، كساني كه كرماني كشته و بدار آويخته چهار صد تن بوده اند.

قطع دست و پا، باين طريق، و بريدن زبان و كور كردن چشم در اين گونه موارد كه در فقه اسلامي موضعي ندارد و بر خلاف شرع و دين است و از زمان معاويه «1»، در اسلام

______________________________

(1) ابن اثير (جلد سيم الكامل- صفحه 255-) در چگونگي قتل عروة بن اديه اين مضمون را، كه طبري هم آورده، گفته است: «ابن زياد در اسب دواني كه او را بوده حضور يافت و به انتظار رسيدن اسبهاي مسابقه نشسته بود. عروه، كه با گروهي از مردم در آنجا بودند، به اندرز و پند ابن زياد پرداخت و در جمله اين آيه

را بر او خواند «أَ تَبْنُونَ بِكُلِّ رِيعٍ آيَةً تَعْبَثُونَ وَ تَتَّخِذُونَ مَصٰانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ وَ إِذٰا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبّٰارِينَ» ابن زياد به گمان اين كه گروهي از ياران عروه او را همراهند متعرض وي نشد و برخاست و سوار شد و اسب دواني را تا پايان نايستاد و رفت. از آن پس عروه را گرفت و فرمان داد تا دو دست و دو پايش را جدا كردند آن گاه دختر عروه را بخواست و او را هم بكشت!» ابن اثير (در همان جلد و همان صفحه) در قضيۀ بثجاء اين مضمون را آورده است:

«بثجاء زني از قبيلۀ بني يربوع «و كانت من المجتهدات» و زني عابده بود بد رفتاري و ستمگري و نابكاري ابن زياد را به مردم ياد آوري مي كرد. ابن زياد، دستگيري و كشتن او را در صدد بود بثجاء را گفتند: خود را پنهان كن. گفت: مي ترسم براي خاطر من ديگري گرفتار گردد. عاقبت آن زن گرفتار ابن زياد شد و به فرمان او دو دست و دو پاي زن بي چاره جدا گرديد».

شيخ عبد الوهاب نجار كه از «استادان بزرگ جامع ازهر» و مصحح كتاب «الكامل» است در اين موضع از كتاب چند سطري بدين مضمون، الكامل را تعليقه زده:

«اين كار را كه ابن زياد در بارۀ بثجاء و عروه كرده مثله ايست بسيار زشت كه بر نفسي خبيث دلالت دارد. خدا، معاويه را كه فاسقاني مانند ابن زياد را بر مسلمانان مسلط و حكمروا ساخته تا ايشان را به بدترين و سخت ترين عذابها آزار دهند باز خواست و مجازات خواهد كرد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 280

راه يافته گويا در زمان هشام كم و

بيش رواج يافته حتي خود او نيز چنين مجازاتهايي كرده و اين گونه كارهاي غير مشروع و زشت و ناهنجار را بكار بسته است.

طبري، به اسناد آورده است (جزء پنجم تاريخ؟؟؟- صفحه 516-):

«هشام به غيلان گفته است:

«ويحك يا غيلان، مردم را در بارۀ تو سخن فراوان شده است. با ما، در امر خود مناظره كن اگر حق با تو باشد ترا پيروي مي كنيم و اگر بر باطل باشي از آن برگرد و حقرا پيروي كن.

«غيلان «1» اين سخن را پذيرفته است پس هشام به ميمون بن مهران گفته است تا با وي به مكالمه و مناظره پردازد ميمون به غيلان گفته است:

«تو از من بپرس زيرا در اين هنگام نيرومندتر خواهي بود. غيلان پرسيده است:

آيا خدا خواسته كه او را نافرماني كنند؟

«ميمون پاسخ داده است: آيا خدا به ناچار و ناخواه خودش، مورد نافرماني و نسبت به او عصيان مي شود؟

______________________________

(1) غيلان بر مبني «تفويض» پرسش كرده و ميمون بنا به عقيدۀ «جبر» پاسخ داده است. نظير اين قضيه در سالهاي بعد در مجلس صاحب بن عباد اتفاق افتاد كه دو دانشمند بزرگ معتزلي و اشعري با هم دو جملۀ مناسب مذهب خود را رد و بدل كرده اند پس يكي از ايشان گفته است: «سبحان من تنزه عن الفحشاء» و ديگري بر فور گفته است: (سبحان من لا يجري في ملكه الا ما يشاء»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 281

«غيلان از پاسخ فرو مانده و به خاموشي گراييده است.

در اين هنگام هشام، او را گفته است: چرا خاموش شدي پاسخ گو، غيلان باز هم چيزي نگفته و پاسخ نياورده است.

«هشام گفته است: خداي از من نگذرد اگر

از او بگذرم.

«پس فرمان داده دو دست و دو پاي غيلان را قطع كرده اند!» خطيب بغدادي، ذيل ترجمۀ ابو الميّاس الرّاويه (جلد چهاردهم- صفحه 427-)، به اسناد، مضمون زير را آورده است:

«قريش را وليمه و ميهماني بيش آمده كه ميّاس فقعسي آن را متصدّي بوده است پس عمارۀ كلبي را بالاتر از هشام بن عبد الملك نشانده اين كار، هشام را گران و ناهنجار شده و آن را به ياد سپرده و با خود عزم كرده كه چون به خلافت رسد او را معاقب سازد پس هنگامي كه خلافت يافته امر كرده او را آورده اند آن گاه دستور داده است دندانهاي وي را بكنند و ناخنهايش را بكشند. دستور اجراء شده و دندانها و ناخنهاي او را كشيده اند. اين ابيات را در اين باره انشاء كرده است:

عذّبوني بعذاب قلعوا جوهر رأسي

ثمّ زادوني عذابا نزعوا عنّي طساسي «1»

بالمدي حزّز لحمي و بأطراف المواسي»

در زمان سلطنت هشام هم فتوحات، چه در مشرق (خراسان قديم) و چه در مغرب (افريقا) زياد بوده است ليكن بيشتر جنبۀ سلطنتي و توسعۀ عرصۀ حكومت و فرمانروايي منظور مي بوده نه مسلماني (چنانكه گاهي از جزيه گرفتن از تازه مسلمانان هم هر چند موجب اين مي شده كه از اسلام برگردند صرف نظر نمي شده است) هشام، چنانكه گفته شد، در ماه ربيع الآخر از سال يك صد و بيست و پنج (125) به سن پنجاه و سه (53)، پس از بيست سال حكومت، سلطنت را به برادرزادۀ خود وليد ابن يزيد واگذاشته و در گذشته است.

______________________________

(1) خطيب از قول ابو علي از ابو المياس نقل كرده كه «طساس» بمعني «اظفار» است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص:

282

- 10- وليد بن يزيد 125- 126

در ماه ربيع الآخر از سال يك صد و بيست و پنج كه هشام مرده بر حسب وصيت برادرش يزيد، پسر يزيد، وليد، زمام دار و فرمانروا كشته و بر مسند سلطنت، يا چنانكه برادران سنّي ما مي گويند «خلافت»، نشسته است و بر مسلمانان جهان حكومت كرده است.

اين وليد يا خليفه! همان است كه جلال الدّين سيوطي، و ديگر علماء هم، در باره اش اين عبارت را گفته است (تاريخ الخلفاء- صفحه 250-):

«.. و كان فاسقا شرّيبا للخمر منتهكا حرمات اللّٰه، اراد الحجّ ليشرب فوق ظهر الكعبة فمقته الناس لفسقه و خرجوا عليه فقتل في جمادي الآخرة سنة ستّ و عشرين» (يعني بعد المائة) هنگامي كه در محاصرۀ مردم بوده و در خطاب به مردم اين مضمون را گفته «آيا من بر عطاهاي شما نيفزوده ام؟ آيا همه گونه مساعدت مالي به شما نكرده ام؟» مردم وي را چنين پاسخ گفته اند:

«ما ننقم عليك في أنفسنا لكن لنقم عليك انتهاك ما حرّم اللّٰه و شرب الخمر و نكاح امّهات اولاد ابيك! و استخفافك بامر اللّٰه».

باز سيوطي نوشته است:

«هنگامي كه وليد را كشته و سر او را به نيزه زده و نزد پسر عمش، يزيد بن وليد بن عبد الملك (يزيد مشهور به ناقص) برده اند سليمان بن يزيد (برادر وليد مقتول) بر سر نظر افكنده و چنين گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 283

«بعدا له، اشهد انّه كان شروبا للخمر ماجنا فاسقا و لقد راودني علي نفسي!!» باز همو در جمله عباراتي كه از ابن فضل نقل كرده اين عبارت را آورده است:

«رشق المصحف بالسّهام و فسق و ما خاف الآثام» فقيه مالكي در «العقد الفريد» (جزء پنجم- صفحه

215-) گفته است:

«ثمّ عكف الوليد علي البطالة و حبّ القيان و الملاهي و الشّراب و معاشقة النّساء فتعاشق سعدي (در اغاني سعدة آورده شده) ابنة سعيد بن خالد بن عمرو بن عثمان بن عفان فتزوّجها ثمّ تعاشق اختها سلمي فطلّق سعدي و تزوّجت سلمي فرجعت سعدي إلي المدينة فتزوّجت بشر بن الوليد بن عبد الملك.

«ثمّ ندم الوليد علي فراقها و كلّف بحبّها فدخل عليه اشعب المضحك فقال له الوليد: هل لك ان تبلّغ سعدي عنّي رسالة و لك عشرون الف درهم! قال: هاتها. فدفعها اليه. فقبضها و قال: ما رسالتك؟ قال: اذا قدمت المدينة، فاستأذن عليها و قل لها يقول لك الوليد:

اسعدي ما إليك لنا سبيل و لا حتّي القيامة من تلاق

بلي و لعلّ دهرا ان يؤاتي بموت من خليلك او فراق

«فاتاها اشعب فاستأذن عليها و كان نساء المدينة لا يحجبن عنه. فقالت له: ما بدا لك في زيارتنا؟..»

فقيه مالكي از داستانهاي معاشقه وليد با سعدي و سلمي ابياتي از وي در اين زمينه ها آورده كه از آن جمله است ابياتي كه وليد پيش از اين كه با سلمي ازدواج كند مي گفته است:

شاع شعري في سلمي و ظهر و رواه كلّ بدو و حضر

و تهادته الغواني بينها و تغنّين به حتّي انتشر

لو رأينا من سليمي اثرا لسجدنا الف الف للأثر!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 284

و اتّخذناها إماما مرتضي و لكان حجّنا و المعتمر

انّما بنت سعيد قمر هل حرجنا ان سجدنا للقمر!

باز هم فقيه مالكي اين مضمون را آورده است (العقد الفريد- جزء پنجم- صفحه 220-):

«عليّ بن عيّاش گفته است: «در زمان خلافت وليد بن يزيد نزد او بودم كه ابن شراعه را از كوفه به

نزدش آوردند. خدا را سوگند، پيش از اين كه وي را از حال و راه بپرسد به او گفت: اي پسر شراعه به خدا سوگند ترا بدينجا نخواسته ام تا كتاب خدا و سنت پيمبرش را از تو جويا شوم و بپرسم! پسر شراعه گفت: من هم خدا را سوگند ياد مي كنم كه اگر آن دو را از من بپرسي مرا در آنها حماري نادان مي يابي! «پس وليد گفت: ترا بدينجا خواسته ام تا از شراب پرسش كنم..» تا آخر سؤال و جوابي كه در بارۀ باده ميان آن دو مذاكره شد و فقيه مالكي آنها را به تفصيل آورده است.

«اسحاق بن محمد ازرق گفته است:

«پس از اين كه وليد كشته شده بود روزي بر منصور بن جمهور اسدي در آمدم دو كنيز از كنيزكان وليد نزد او بود مرا گفت: بشنو از اين دو كنيز كه چه مي گويند.

كنيزكان وي را گفتند: ما ترا خبر داديم منصور گفت: آن چه را بمن خبر داديد به او هم بگوييد يكي از آن دو چنين گفت:

«ما گراميترين و محبوبترين كنيزكان وليد بوديم اتفاق را وقتي شد كه ما را با او نزديكي (جماع) اتفاق افتاده بود و آن حالت را داشتيم كه بانك اذان مؤذّنان براي اقامۀ نماز برآمد و او را براي نماز خبر دادند پس او كنيزك را كه مست و به حالت جنابت بود با لثامي كه بر چهره اش افكند بمسجد فرستاد تا مردم با وي نماز بگزارند كنيزك با آن حالت رفت و مردم با وي نماز گزاردند!» رفتار زشت و ناهنجار وليد چنان رسوا و هويدا بوده و او بحدّي بي پروا وضع

ادوار فقه

(شهابي)، ج 3، ص: 285

ننگين خود را برملا مي ساخته كه مردم به صدا درآمده و كارهاي زشت او را به زبان مي آورده و او را بد مي گفته و نكوهش مي كرده اند وليد چون از بدگويي مردم و سرزنش ايشان آگاه شده بنقل صاحب «العقد الفريد» (جزء پنجم- صفحه 222) چنين گفته است:

«خذوا ملككم، لا ثبّت اللّٰه ملككم ثباتا يساوي، ما حييت، عقالا دعوا لي سليمي مع طلاء و قينة و كاس، الا حسبي بذلك مالا» قضايائي از اعمال ننگين و رفتار شرم آور اين، باصطلاح، خليفه در كتب معتبر اهل تسنّن از قبيل «الأغاني»، كه مؤلف آن خود از خاندان اموي است، و «العقد الفريد»، و غير اينها، آورده شده (نظير قضيۀ در آوردن اشعب را به هيئت ميمون و پوشاندن لباس مسخره بر آن مرد مسخره و دستور دادن كه او را بهمان صورت بروي، در حالي كه نامردي (آلت) خود را، بتعبير اشعب «كالعود المدهون»، در دست داشته و امر كردن وي به اشعب كه آن را سجده كند آنان به تفصيل نقل كرده اند) كه آوردن آنها در اين اوراق از ادب اسلامي به دور است.

وليد كه از ربيع الآخر سال 125 به سلطنت رسيد در ماه جمادي الآخر از سال يك صد و بيست و شش (126) به سنّ سي و پنج سال (35) كشته شده و نوبت حكومت و فرمانروايي به يزيد پسر وليد پسر عبد الملك رسيده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 286

- 11- يزيد بن وليد بن عبد الملك 126- 126

در ماه جمادي الآخرة، چنانكه گفته شد، وليد بقتل رسيده پس از او مردم با پسر عمّش، يزيد بن وليد بن عبد الملك مروان بيعت كرده اند و او زمام

حكومت اموي را بدست گرفته است.

اين يزيد عطايا و حقوق سپاهيان را كم كرده و بدين- مناسبت به لقب «ناقص» شهرت يافته و او را «يزيد ناقص» مي گفته اند. يزيد ناقص از ماه رجب از سال يك صد و بيست و شش (126) تا اواخر ماه ذو الحجه از همان سال (126) كه به مرض طاعون به سنّ سي و پنج (35) سال در گذشته زمام دار امر خلافت بوده و سلطنت كرده است.

يزيد ناقص مادرش شاهپرند دختر فيروز پسر يزدگرد، و مادر فيروز، دختر شيرويه پسر كسري و مادر شيرويه دختر خاقان پادشاه ترك و مادر مادر فيروز دختر قيصر پادشاه روم بوده و او باين نسبتها مي نازيده و مباهات مي كرده و مي گفته است:

انا ابن كسري و ابي مروان و قيصر جدّي و جدّي خاقان

و بدين جهت ثعالبي در بارۀ وي گفته است: «اعرق النّاس في الملك و الخلافة من طرفيه» «1» يزيد ناقص در اواخر ذو الحجه از سال يك صد و بيست و شش (126) در گذشته و برادرش ابراهيم به فرمانروايي برگزيده شده است.

______________________________

(1) تاريخ الخلفاء (صفحه 252).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 287

- 12- ابراهيم بن وليد بن عبد الملك 127- 126

در اواخر ذو الحجّه كه يزيد بن وليد مرده است گروهي از مردم با برادر وي، ابراهيم بن وليد بيعت كرده اند.

ابراهيم كارش متزلزل بوده «1» چه همۀ مردم با او بيعت نكرده اند بلكه برخي بيعت كرده و برخي از بيعت سر باز زده اند پس گروهي او را به امارت سلام مي داده گروهي به خلافت و بسياري از مردم نه به امارت و نه به خلافت. تا اين كه عاقبت در ماه صفر از سال يك صد و بيست و

هفت (127)، پس از اندكي بيش از شصت روز زمامداري لرزان و سست، ناگزير خود را از خلافت، خلع و با مروان حمار بيعت كرده و گردن به اطاعت و فرمانبري او نهاده است.

ابراهيم به مناسبت اين كه خود را از كار بر كنار و زمام سلطنت اموي را به مروان حمار واگذار كرده بعنوان «مخلوع» اشتهار يافته است.

تا سال (132) زندگاني ابراهيم امتداد داشته و در آن سال در قضيۀ دربار ابو عباس سفّاح، نخستين خليفۀ عباسي، با گروهي از بني اميّه بقتل رسيده است.

______________________________

(1) اشاره بدين مطلب كرده گويندۀ بيت زير:

نبايع ابراهيم في كل جمعة الا ان امرا أنت و اليه ضائع

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 288

- 13- مروان حمار 127- 132

چنانكه گفته شد ابراهيم در ماه صفر از سال 127 خود را از سلطنت خلع و با مروان بيعت كرد. از آن هنگام نوبت فرمانروايي نصيب مروان بن محمد بن مروان بن حكم گرديد.

مروان پيرو جعد بن درهم، كه يكي از بزرگان معتزله است، بوده و مذهب اعتزال مي داشته و به مناسبت معلّم و مؤدّبش (جعد) به نسبت جعدي خوانده مي شده است و به مناسبت اين كه بر شدائد دهر و مكاره جنگ سخت بردبار و پايدار بوده، و در تازي جزء امثال سائر است كه «فلان اصبر من الحمار، في الحروب» و يا به مناسبت اين كه عرب، رأس هر صد سال را «حمار» گفته و مدّت حكومت خاندان اموي در زمان او نزديك به صد سال مي شده لقب «حمار» به او داده و او را «مروان حمار» خوانده اند و بدين لقب مشهور گرديده است.

در ماه صفر از سال يك صد و بيست و هفت

(127) هنگامي كه در ارمنيّه بوده با وي بيعت شده و تا ماه ذو الحجه از سال يك صد و سي و دو (132)، كه در جنگ با عبد اللّٰه بن علي عمّ ابو عبّاس سفّاح، نخستين خليفۀ عبّاسي، در نزديك موصل مغلوب گشته و به شام گريخته و عبد اللّٰه از دنبال او رفته و او ناگزير بمصر گريخته و صالح برادر عبد اللّٰه از پي وي بمصر رفته و عاقبت او را در «بوصير» كه از ديههاي مشهور مصر است بقتل رسانده، متصدي مقام خلافت و زمام دار امر حكومت و سلطنت بوده است و بكشته شدن مروان حمار (به سنّ شصت سالگي) بساط سلطنت يا خلافت امويان، در مشرق، در نورديده گرديده و انقراض يافته و نوبۀ حكومت و سلطنت عبّاسيان بعنوان خلافت اسلامي رسيده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 289

گفته اند: مروان حمار در ميان بني مروان در سياست و شجاعت، و ديگر مزاياي حكومت، ممتاز بوده ليكن همه جا به بد بختي دچار و به ناكامي گرفتار مي شده است.

يكي از كارهاي بسيار نكوهيده و زشت مروان حمار اينست كه چون از سپاهيان و مردم بيعت گرفته نخستين كاري كه به آن اقدام كرده نبش قبر يزيد ناقص و بيرون آوردن لاشۀ او را از گور و بدار آويختن آن بوده است.

اين هم آخرين عمل خليفۀ اموي كه بايد نگهبان فقه اسلام و حافظ احكام كتاب و سنّت باشد.

اكنون كه اوضاع و احوال عمومي دورۀ اول از عهد دوم در آن حدّ كه برابر با سلطنت خاندان اموي بود از لحاظ وضع دربار و حكومت ايشان شرح داده شد.

در پايان اين قسمت

نامه اي، كه به فرمان و دستور معتضد خليفۀ عباسي در معرفي ابو سفيان و معاويه و خاندان بني اميه نوشته شده براي اين كه آن را نشر دهند و باصطلاح امروز بخشنامه كنند تا در همه جا بي ايماني و بي علاقگي افراد حاكمۀ اين خاندان بر همه كس دانسته شود، نقل مي گردد و از آن پس براي نتيجه گيري آن چه را از اوضاع عمومي ياد شد تخليص و تلخيص مي كنم و از آن پس بشرح وضع فقه و فقيهان اين دوره و عصر مي پردازم. و باللّٰه الاستعانة و منه التّوفيق و الهداية.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 290

پايان سخن از خاندان اموي

المعتضد باللّٰه خليفۀ عباسي (ابو العباس احمد بن طلحة (الموفق) بن متوكل بن معتصم بن هارون الرشيد، 242- 289،) در سال دويست و هشتاد و چهار (284) عازم شد كه فرمان دهد معاويه را براي بي ديني و بي ايماني و كارهاي خلافش بر منابر لعن كنند پس امر كرد نامه اي در اين باره انشاء كنند و براي اين كار دستور داد نامه اي را كه در زمان مأمون و بامر او در بارۀ لعن انشاء شده و در ديوان مضبوط بوده مورد مطالعه قرار دهند و از جوامع آن نامه نسخه برگيرند و نامه اي از نو انشاء كنند چنين كردند و نامه را آماده و زمينه را براي قرائت آن بعد از نماز جمعه فراهم ساختند ليكن ابو القاسم عبيد اللّٰه بن سليمان وزير المعتضد باللّٰه كه با اين كار موافق نبود و خود نتوانسته بود خليفه را از اين كار منصرف سازد قاضي يوسف بن يعقوب را احضار كرد و از او خواست كه ابطال عزم

المعتضد را چاره انديشد.

قاضي رفت و با المعتضد در اين باره به سخن پرداخت و گفت: مرا بيم آن است كه عامّه چون اين لعن نامه را بشنوند به جنبش آيند و شورش كنند.

معتضد گفت: اگر چنين كنند يا سخني بر خلاف به زبان آرند شمشير در ميان ايشان مي نهم و ايشان را ادب مي كنم.

قاضي گفت: اين درست ليكن با طالبيين چه بايد كرد؟ ايشان در همۀ نواحي مملكت هستند و خروج مي كنند و بسياري از مردم به واسطۀ نزديكي ايشان به پيغمبر و به واسطۀ مآثر و مفاخري كه دارند و در اين نامه هم از آنها ياد شده و در ستودن آنها

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 291

اطراء بعمل آمده و مردم به ايشان توجه و رغبت دارند پس از انتشار اين نامه راغبتر خواهند شد و زبان آنان بازتر و دليل و حجتشان نيرومندتر خواهد شد.

سخنان قاضي در معتضد تأثير كرد و پاسخي نگفت و پس از آن دستوري در بارۀ آن نامه نداد و چيزي در آن باره نگفت.

اين نامه كه طبري و غير وي نسخه اش را در كتب خود آورده اند، چون به خوبي وضع معاويه و بني اميه را از لحاظ عدم دلبستگي بشئون ديني و عدم علاقه به احكام اسلامي مي رساند و آن چه را تا كنون در اينجا نقل شده روشن مي سازد از تاريخ طبري (جزء ششم صفحه 183) خلاصه و ترجمۀ آن در اينجا آورده و به بحث از خاندان اموي خاتمه داده مي شود:

پس از سپاس خدا و درود بر پيغمبر و ستودن سلف از آل عباس (به تفضيل و تفصيل) چنين آورده شده است:

«امير المؤمنين آگاهي يافته

است كه گروهي از عامّه را شبهه در دين و فسادي در اعتقاد به همرسيده و تعصّب بر ايشان چيره گرديده و بي اين كه معرفت و فكري داشته باشند به آن زبان باز كرده و بي بيّنه و بينايي، پيشوايان گمراهي را پيروي نموده و سنّتهاي شايسته را گذاشته و به مخالفت آنها پرداخته و اهواء مبتدعه را پذيرفته و به گمراهي گراييده اند «وَ مَنْ أَضَلُّ مِمَّنِ اتَّبَعَ هَوٰاهُ بِغَيْرِ هُديً مِنَ اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَهْدِي الْقَوْمَ الظّٰالِمِينَ» و به دوستي و موالات كساني تظاهر كرده اند كه خدا دوستي و موالات ايشان را نخواسته و از ملت خارجشان خواسته و لعن بر آنان را واجب ساخته و به تعظيم كساني رو آورده اند كه خدا ايشان را كوچك قرار داده و امرشان را موهون و سست فرموده و اينان بني اميّه، شجرۀ ملعونه، هستند.

«چون امير المؤمنين از اين وضع آگاهي يافته نخست آن را بزرگ شمرده و چنان عقيده دارد كه اگر آن را انكار نكند و شما را بترك آن وادار نسازد به وظيفۀ ديني رفتار نكرده و در آن چه خدا از تقويم مخالفان و ارشاد جاهلان و اقامۀ حجّت بر دو دلان

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 292

و تأديب عاندان بر عهدۀ او گذاشته و بر او واجب ساخته كوتاهي كرده اينست كه به شما مردم مي گويد.

«خدا چون محمّد را بدين خود برگزيد تني چند از خويشان نزديكش به او گرويدند و در راه او جانفشاني كردند و به حمايت و ياري او پرداختند و بيشتر از عشيرۀ و معاندت و محاربت و تكذيب و تثريب و آزار و تخويف او و

تعذيب پيروان و بستگان وي را كار و شعار خويش ساختند در ميان اينان از همه در دشمني و مخالفت و محاربت سرسخت تر و پادارتر و پيشتازتر ابو سفيان بن حرب بود كه هيچ پرچمي براي مبارزۀ با اسلام برافراشته نمي شد مگر اين كه او صاحب و قائد و رئيس آن بود، چه در بدر و چه در احد و چه در خندق، ابو سفيان و پيروان او از بني اميه، كه خدا و پيغمبر در مواطني بسيار ايشان را لعن كرده، مي بودند.

«تا اين كه امر خدا غلبه يافت و اينان مقهور و مغلوب شدند پس ابو سفيان ناچار به زبان اسلام آورده و در نهان بر كفر خود بر جا بود پيغمبر و مسلمين هم دانستند از اين رو پيغمبر (ص) او را بعنوان «مؤلّفة قلوبهم» بشمار آورد و سهمي براي وي جدا ساخت و اولادش هم با علم باين موضوع آن را پذيرفتند.

«از جمله مواردي كه خدا ايشان را در كتاب خود لعن كرده اين آيه است «وَ الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَمٰا يَزِيدُهُمْ إِلّٰا طُغْيٰاناً كَبِيراً» كه به اتفاق همه، از شجره ملعونه، بني اميّه اراده شده است.

«و از جمله گفتۀ پيغمبر است، هنگامي كه ابو سفيان را ديد بر خري سوار و معاويه از جلو آن را مي كشد و يزيد پسر ابو سفيان از عقب آن را مي راند و رو به او مي آيد، «لعن اللّٰه القائد و الرّاكب و السّائق».

«و راويان همه از ابو سفيان اين گفته را روايت كرده اند: «يا بني عبد مناف تلقّفوها تلقّف الكرة فما هناك جنّة و لا نار» و اين گفته كفري است صريح

كه گوينده اش از جانب خدا ملعون است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 293

«و هم از او روايت كرده اند كه بر ثنيّه (پشته) احد ايستاده و در حالي كه نابينا بوده به قائد خود گفته است «هاهنا ذببنا محمّدا و اصحابه» «و هم مسألۀ خواب پيغمبر (ص) كه گروهي از بني اميّه را ديد بر منبر او بالا مي روند..

«و از جمله اين كه پيغمبر (ص) معاويه را خواست تا در حضورش نامه بنويسد او نافرماني كرد و بهانه آورد كه غذا مي خورد پيغمبر گفت: «لا اشبع اللّٰه بطنه» پس تا بود از غذا سير نمي شد..

«و از آن جمله پيغمبر گفت: «يطلع من هذا الفجّ (درّه) رجل من أمّتي يحشر علي غير ملّتي» پس معاويه از آنجا برآمد.

«و از جمله اين گفتۀ پيغمبر (ص) است: «اذا رأيتم معاوية علي منبري فاقتلوه».

«و از جمله است حديث مرفوع مشهور از پيغمبر (ص): «انّ معاوية في تابوت من نار في اسفل درك منها ينادي يا حنّان يا منّان، الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين».

«و از جمله مساوي معاويه اين كه به محاربه با افضل مسلمين در اسلام از لحاظ مكانت و اقدم ايشان از لحاظ سبقت و احسن ايشان از لحاظ اثر و ذكر علي بن ابي طالب قيام كرد و حق او را با باطل خويش به منازعه پرداخت و انصار او را با ياران گمراه و بي ايماني كه داشت مجاهده نمود و او و پدرش هميشه مي خواستند نور خدا و فروغ دين حق را خاموش كنند و ليكن «وَ يَأْبَي اللّٰهُ إِلّٰا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكٰافِرُونَ» مردم كودن را گول مي زد و نادانان

را فريب مي داد چنانكه پيغمبر (ص) به عمّار خبر داد و گفت: «يقتلك الفئة الباغية تدعوهم إلي الجنّة و يدعونك إلي النّار» دنيا را برگزيد و آخرت را نپذيرفت و از ربقه اسلام خارج شد ريختن خون بي گناهان را حلال شمرد به طوري كه در فتنه اي كه او برانگيخت گروهي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 294

بي شمار، از برگزيدگان مسلمانان و مدافعان از دين خدا و ناصران حق و مجاهدان در راه حقيقت را خون بريخت و به كشتن داد و كوشش كرد تا مردم خدا را اطاعت نكنند و احكام دين اقامه نشود و خلاف دين رواج يابد و كلمۀ ضلالت را بلندي به همرسد و دعوت باطل اوج گيرد..

«و عهدۀ اين خونهاي ناروا و خونهايي كه بعد از آنها ريخته شد به گردن گرفت و روشهاي فساد را كه گناهش و هم گناه كساني كه تا روز رستاخيز به آن عمل كنند براي او خواهد بود..

«و از جمله چيزهايي كه خدا لعن بر او را واجب قرار داده كشتن او است بر گزيدگان از صحابه و تابعان و اهل فضل و ديانت را مانند عمرو بن حمق و حجر بن عدي و اين كشتار را كرد تا عزت و ملك و غلبه داشته باشد و للّه العزّة و الملك و القدرة و خدا عزّ و جلّ مي گويد «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزٰاؤُهُ جَهَنَّمُ خٰالِداً فِيهٰا وَ غَضِبَ اللّٰهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ، عَذٰاباً عَظِيماً».

«و از جمله كارها كه او را مستوجب لعن خدا و رسول كرده ادّعاء او است زياد بن سميّه را و اين جرات و جسارتي است از او در

برابر گفتۀ خدا «ادْعُوهُمْ لِآبٰائِهِمْ هُوَ أَقْسَطُ عِنْدَ اللّٰهِ» و در برابر گفتۀ پيغمبر خدا «ملعون من ادّعي إلي غير مواليه» و در برابر گفتۀ ديگر او «الولد للفراش و للعاهر، الحجر» پس آشكارا حكم خدا و سنت پيغمبر را مخالفت كرده و ولد را براي غير فراش قرار داده و باين كار خويش حرامهاي الهي را مباح كرد و چنان ظلمي بر اسلام وارد ساخت كه مانند نداشت و مانند آن بر دين وارد نشده بود.

«و از جمله اين كه مردم را دعوت كرد تا به يزيد پسر متكبّر مي گسار خروس و تازي و ميمون باز او بيعت كنند و برگزيدگان از اهل اسلام را به قهر و سطوت و توعيد و اخافه و تهديد بر اين كار وادار كرد با اين كه ناداني و خبث و پليدي او را مي دانست و مستي و فجور و كفر او را معاينه مي داشت تا اين كه بر خر مراد سوار شد و قدرت را بدست

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 295

آورد به نافرماني خدا و رسول پرداخت و به خونخواهي مشركان، از مسلمين قيام كرد پس واقعۀ حرّه را كه در اسلام واقعه اي شنيعتر و فضاحت آورتر از آن نبوده پديد آورد و گمان كرد كه از اولياء خدا انتقام گرفته و دشمنان خدا را به دلخواه رسانده پس شرك خود را اظهار و كفر خويش را آشكار ساخت و گفت:

ليت اشياخي ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل

قد قتلنا القوم من ساداتكم و عدلنا ميل بدر فاعتدل

فاهلّوا و استهلّوا فرحا ثمّ قالوا: يا يزيد لا تشل

لست من خندف ان لم انتقم من بني احمد ما كان

فعل

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحي نزل

«اين گفتۀ كسي است كه از دين، خارج است و به خدا و پيغمبر و كتاب خدا و دين او، ايمان ندارد.

«و از بزرگترين و سخت ترين پرده دري او است از دين، ريختن خون حسين بن علي (ع)، فرزند فاطمه (س) دختر پيغمبر (ص)، با مقامي كه نزد پيغمبر، و منزلتي كه در دين و فضل داشت، كه پيغمبر در بارۀ او و برادرش به سيادت اهل بهشت شهادت داد، همۀ اينها از راه جرأت بر خدا و كفر بدين و عداوت با پيغمبر و بي احترامي به او و معاندت با عترت بوده كه گويي گروهي از كفّار ترك و ديلم را مي كشد، نه از انتقام خدا پروا كرد و نه سطوت و قدرت الهي را بحساب آورد، پس خدا عمرش را كوتاه كرد و اصل و فرعش را ريشه كن ساخت و آن چه در دست داشت باز گرفت و عذاب و عقاب را برايش آماده فرمود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 296

«همۀ اينها بود بعلاوه آن چه بني مروان كردند از تبديل كتاب خدا و تعطيل احكام او و تفريط بيت المال و ويران ساختن خانۀ خدا و حلال ساختن حرام او و نصب منجنيقها بر خانه و افكندن آتش در آن براي سوزاندن و خراب كردن و هتك حرمت نمودن و ريختن خون پناهندگان..

«پس اي مردم لعن كنيد كساني را كه خدا لعن كرده و دوري جوييد از كساني كه نزديكي به خدا حاصل نمي گردد مگر به دوري جستن از ايشان.

«اللّٰهمّ العن ابا سفيان بن حرب و معاوية ابنه و يزيد بن معاوية

و مروان بن الحكم و ولده. اللّٰهمّ العن ائمّة الكفر و قادة الضلالة و اعداء الدين و مجاهدي الرسول و مغيّري الاحكام و مبدّلي الكتاب و سفّاكي الدّم الحرام. اللّٰهمّ انّا نتبرّأ إليك من موالاة اعدائك و من الاغماض لأهل معصيتك كما قلت: لا تجد قوما يؤمنون باللّٰه و اليوم الآخر يوادّون من حادّ اللّٰه و رسوله.

«حق را بشناسيد تا اهل آن را بشناسيد و راههاي گمراهي را تامّل كنيد تا روندگان آنها را بشناسيد.. پس در راه خدا از ملامت مينديشيد و از دين خدا به هوي و دوستي و فريب نابكاران منحرف مشويد.. تا آخر نامه» چنين بوده است وضع خاندان بني اميّه نسبت بشئون دين و به راستي چنانكه ابن ابي الحديد تعبير كرده اين قضيّه در تاريخ «اعجب من العجب» بايد شمرده شود.

ابن ابي الحديد در ذيل نامۀ علي عليه السّلام به معاويه «اما بعد فانّي علي التردّد في جوابك..» آنجا كه عبارت «كالمستثقل النّائم» را شرح مي دهد (جلد چهارم صفحه 233) اين مضمون را آورده است:

«اما تشبيه علي (ع) معاويه را به كسي كه در خواب است و با صفات احلام سرگرم، از اين رو است كه اگر در زمان پيغمبر (ص) معاويه در خواب مي ديد كه او خليفه است و به او امير مؤمنان خطاب مي شود و با علي براي خلافت پيكار مي كند و در ميان مسلمين

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 297

به جاي پيغمبر مي نشيند بي گمان اين خواب خود را تأويل و تعبيري نمي يافت و آن را از وساوس خيال و اضغاث احلام مي شمرد چه گونه چنين خيالي بخاطر او خطور مي كرد و حال اين كه او دورترين خلق

خدا بود از آن و اين چنانست كه «نفّاط» را هوس پادشاهي بخاطر بيافتد.. بدين بنگر كه امامت، نبوّتي است مختصر و «طليق» كه از «مؤلّفة قلوبهم» بشمار بوده كه بدل تكذيب مي داشته گر چه به زبان اقرار و در نزد مسلمين كم پايه بوده و اگر به مجلسي كه اهل سوابق از مهاجران مي بودند در مي آمده در آخرين صف مي نشسته چه گونه به خاطرش مي گذشته است كه روزي خليفه مي گردد و اين عنوان را پيدا مي كند و بر مؤمنان امير مي شود و بر رقاب آن بزرگان از اهل دين و فضل سوار و بر ايشان فرمانروا مي باشد؟

«اين اعجب از عجب است كه پيغمبر (ص) با شمشير و با زبان، بيست و سه (23) سال با گروهي مجاهده و ايشان را لعن كند و از خود دور دارد و قرآن در نكوهش و لعن و برائت از آنان نازل گردد و همين كه دولت او گسترده شود و دين بر دنيا غلبه كند و شريعت و دين ثابت و محكم گردد و پيغمبر در گذرد، و صالحان از اصحاب او بنيان دين را تشييد كنند و بلندي ملت و بزرگي قدر امّت او را در نفوس پهناور سازند ناگهان همان دشمنان كه پيغمبر (ص) با ايشان جهاد مي داشته سر بردارند و بر آن پيروز گردند و زمام سلطنت و حكومت بدست گيرند و صلحاء و ابرار و اقارب پيغمبر (ص) را كه از او فرمانبرداري داشته بكشند..

«پس اي كاش پيغمبر (ص) سر از خاك بر مي داشت و مي ديد معاويۀ طليق و پسرش و مروان و پسر و اعقابش چه گونه به جاي او نشسته اند و

بچه وضعي بر مسلمين حكومت و فرمانروايي مي كنند» و در آخر آن قسمت چنين آورده است:

«.. قد كان معه (يعني مع عليّ) من الصّحابة قوم كثيرون سمعوا من رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و آله يلعن معاوية بعد اسلامه، و يقول: انّه منافق كافر و انّه من اهل النار و الاخبار في ذلك مشهورة»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 298

9- تخليص اوضاع عمومي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 299

تخليص اوضاع عمومي در دورۀ اول از عهد دوم كوتاه گفتار اين كه در اين دوره دربار «اموي» و دستگاه حكومت شام از لحاظ تردّد فقيهان با ايمان و رفت و آمد اشخاص متوجّه بحقائق احكام و تشنگان بحث و نظر در مسائل اصلي و فرعي اسلام و تحقيق و تنقيح اين گونه امور، وضعي بر خلاف وضع مجالس خلفاء راشدين، در مدينه، يافته است.

به جاي بزرگان از صحابه و دل باختگان به قرآن و اكابر از پرورش يافتگان در مهد دانش و ايمان، بيشتر اوقات هرزه درايان و شاعران و مدّاحان و ياوه سرايان و گزافه گويان و چاپلوسان و منافقان و سياستمداران رفت و آمد و نشست و برخاست مي داشتند.

بعلاوه مركز سلطنت مستبدّانۀ معاويه و اخلاف اجلاف او (شام) از موطن آن بزرگان، كه كانون تعليم و تعلّم امور ديني شده بود (مدينه)، و ساكنانش از مهاجر و مواطن، بزرگ و كوچك، زن و مرد، بشئون ديني خو گرفته و مأنوس گرديده بودند دور بود و اين خود موجب مي شد كه اين گونه اشخاص يا هيچ به آن دستگاه دربار نزديك نشوند و يا اگر گاهي نزديك شوند براي رفع تعدّي و تجاوز عمّال معاويه و اعقابش باشد يا براي

مقاصد و حاجاتي ديگر، كه بهر حال آزادي و آزادگي بيشتر اينان محدود و مصدوم مي بود، رهسپار آن دربار شوند.

بهر جهت بحث از امور شرعي و احكام اسلامي و تحقيق در حقائق مقاصد ديني در دستگاه معاويه و محاضر و محافل جانشينان او بسيار كم و ناچيز و اتفاقي مي بوده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 300

چه از همه چيز گذشته معاويه (و هم اخلاف او) را باين امور علاقه و دلبستگي نمي بوده و ترويج و تحقيق دين و مسائل و احكام اسلام، بالاصاله، مورد توجّه و نظر نمي شده و اگر با دستگاه حكمروايي و سلطنت كسري مآبانه و قيصر منشانۀ او تماس نمي داشته آن را مهم نمي دانسته و گفتگوي از آن را به چيزي نمي شمرده بلكه به حقيقت امور دين و شئون اسلام را دست آويز حفظ و بقاء و بسط و رقاء امور و شئون سلطنت و استيلاء خود قرار مي داده و دائر مدار آنها مي شناخته است و طرح آنها را در موردي كه از آنها استفاده مي داشته مي خواسته و در غير اين مورد نيازي در طرح و بحث و حلّ و فهم آنها نمي ديده است و در حقيقت آن امور را كه از لوازم و خواص مقام خلافت ديني است نسبت به مقاصد سلطنت از زوايد مي شمرده است.

خلاصه اين كه مسائل ديني و احكام فرعي كه انشاء و اصدار آنها در زمان پيغمبر (ص) از مراحل تشريع و از شئون و مقاصد نبوّت بود، در زمان بعد از وي بحث و فحص و جمع و نشر و حفظ و بسط و اجراء و ترويج و فهم و تفهيم آنها از وظائف خلفاء و جانشينان

پيغمبر (ص) شناخته مي شد بدين معني كه مقام خلافت چنانكه در امور دنيا و سياست و تدبير شئون حيات اجتماعي امّت تنها ملجأ و مرجع مي بود در امور ديني و تشخيص و تعيين وظائف و تكاليف مسلمين از لحاظ مقررات شرع و دين و آداب و سنن آيين كه بعدها نام «فقه» براي آنها مصطلح گرديده، نيز همان حوزه و مقام، مرجع و ملاذ مي بود، و به اقتضاي روح خلافت و حقيقت نيابت از مقام نبوّت بايد هم چنين مي بود و باشد.

پس هر گاه در خود مركز خلافت، مدينه، يا در حجاز يا در ديگر بلاد و كشورهايي كه بدست اهل اسلام گشوده شده و اسلام در آنجاها استقرار يافته موضوعي را حكم آن مجهول بود يا مقطوع نبود طالبان علم و قطع به آن، عقيده داشتند كه بايد به مقام خلافت، مراجعه و حكم آن موضوع را از آن مقام، استفسار و استعلام كنند و به استناد پاسخي كه از آن مقام به ايشان مي رسيد آن حكم را بكار برند. مقام خلافت هم خود را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 301

در برابر اين مراجعات، مسئول مي دانست و مكلّف مي شمرد كه مشكل را حلّ كند پس از راه علم و اطلاع، اگر مطلع و عالم به آن بودند، يا از روي مشاوره و يا راي آن را روشن مي ساخت و به مراجعه كنندگان پاسخ مي داد.

در حقيقت اهل اسلام مقام خلافت را از لحاظ مرجع بودن براي بيان احكام و تكاليف ديني، در آغاز آن، مقامي اصلي و مركزي رسمي مي شناختند و آن را مرجعي مسلّم براي بحث و فحص و تنقيح و تحقيق و تعيين و

تبيين مسائل و احكام مي دانستند و خلافت را دنبالۀ نبوّت كه مبدأ هدايت و منشأ ارشاد است مي انگاشتند و خليفه را به تعليم و تبيين كتاب و حكمت و تبليغ و تعيين احكام شريعت و نشر و ترويج مقاصد و حقائق رسالت، مكلّف و پيروان دين را به اطاعت از گفته هاي ديني آنان موظّف مي شمردند.

از اين رو، چنانكه از اين پيش هم گفته شده، خليفه در اين گونه موارد بيشتر از اوقات بزرگان صحابه را فراهم مي آورد. و در بارۀ حكم اين «حوادث واقعه» و مسائل مستحدثه كه مورد سؤال قرار يافته به مشاوره و مذاكره مي پرداخته و از نظر آنان استفاده مي كرده و گاهي هم «راي» خود را بكار مي بسته و حكم ديني موضوعي را به اجتهاد خويش استخراج و سرگرداني و جهل سؤال كننده را دفع و رفع مي ساخته است.

در آن دوره، دورۀ خلفاء راشدين، خلافت خواه به استناد انتخاب امّت و خواه به استناد نصّ پيغمبر (ص) يا نصّ خليفۀ سابق، در نظر اصحاب پيغمبر و پرورش يافتگان به آداب دين، از شئون دين و براي حفظ و نشر دين مي بوده و، بهر حال، جنبۀ ديني آن غلبه مي داشته يعني خليفه را از ديد اين كه جانشين فرستادۀ خدا و نائب رهنما و معلّم و مرشد و هادي و مزكّي و مربّي كامل الهي است، پس حافظ دين و ناشر مقاصد و كاشف حقائق آن است مي ديده و مي نگريسته اند و او نيز خود را به همين عنوان مي شناسانده و مي خواسته است كه امّت او را به همين گونه بشناسند.

به جهات ياد شده بوده كه خليفه با كمال صراحت برفراز منبر فرياد مي زده

است كه: «اگر كجروي و انحرافي از راه دين در من ديديد مرا آگاه سازيد و به راه راستم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 302

برگردانيد» و مسلمين هم كساني داشته اند كه برمي خاسته و با كمال شجاعت و نهايت شهامت شمشير خود را در برابر خليفه از نيام مي كشيده و مي گفته اند: «اگر به كجي گرايي و راه انحراف پيمايي و در آن به پايي ترا با شمشير راست مي كنيم» و بظاهر از همين جهت بوده كه به هنگام انتخاب خليفۀ سيّم، عبد الرحمن بن عوف متابعت از سيرۀ دو خليفۀ سابق را شرط بيعت قرار مي داده. خلاصه اين كه چنين بوده است عقيده و نظر مسلمين به مقام خلافت و چنان بوده است شيوه و سيره خلفاء راشدين.

ليكن معاويه را كه نه از مزاياي عاليۀ صدر اسلام، از قبيل سبق به ايمان و مهاجرت و مجاهدت در ركاب پيغمبر (ص) و امتداد مدت صحبت، شرف و مزيّتي وجود داشته و نه از خليفۀ سابق، نصّي در كارش بوده و نه از زعماي امّت و مردمان با بصيرت و، باصطلاح، اهل حلّ و عقد انتخابي به ميان آمده بلكه به زور و زر و نيرنگ و دغل با خليفۀ راشد جنگ و حق مسلّم فرزند پيغمبر را غصب كرده و جنبۀ سلطنت كسري و فرمانروايي هرقلي و قيصري به آن داده و ولايت عهد فرزند فاسق خود يزيد را براي بعد از خود به زر و زور و حيله و غرور بر امّت مسلمان تحميل كرده است چنانكه با كمال بي اعتنائي به مسلمين و با نهايت استبداد و بي حيايي اين مطلب را خودش بر فراز منبر

و در مدينه پيغمبر گفته است.

هنگامي كه به مدينه مشرف شده متملقان و منافقاني از قريش كه مانند خود او سست دين و دنيا دار و هوي پرست بوده اند چاپلوسي و خوش آمد را بوي چنين گفته اند:

«الحمد للّه الّذي اعزّ نصرك و اعلي كعبك» او چون اين سخن شنيده به منبر بر آمده و چنين گفته است:

«امّا بعد فإنّي و اللّٰه ما ولّيتها بمحبّة علمتها منكم و لا مسرّة بولايتي، و لكنّي جالدتكم بسيفي هذه مجالدة..» (تا آخر آن چه فقيه مالكي آن را در «العقد الفريد» آورده و از اين پيش هم در اين اوراق آورده شد) بطور خلاصه بايد گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 303

در زمان معاويه و اعقاب او از بني اميّه دستگاه و دربار حكومت، يا خلافت، بتفقيه و تفقّه و ترويج شرع و تحقيق و تنقيح فقه و حتّي بعمل به آن دلبستگي و علاقۀ لازم را نمي داشته بلكه بر خلاف مسلّمات و ضروريّات دين رفتار مي شده و محرّمات و منكرات انجام مي يافته است.

هدف واقعي افراد اين خاندان، تحكيم اساس سلطنت «1» و كوشش در كشورگشايي و بسط حكومت خود زير عنوان خلافت اسلامي و كسب ثروت و مال از طريق فتوحات مي بوده ازين رو آن دوره از دوره هاي درخشان فتوحات بشمار است و در عين حال در همان دوره تفقّه و تفقيه را هم حركت و جنبشي جالب و قابل توجه به همرسيده كه مي توان گفت «فقه» بمعني اصطلاحي و بصورت علم رسمي و فنّ بحث و نظري در آن دوره بنياد يافته و استقلال آن پايه گذاري شده و در همان دوره بوده است كه عنوان «قرّاء» بعنوان

«فقهاء» تبديل شده و كساني بعنوان «فقيه» شهرت يافته و عنوان «فقهاء سبعه» براي هفت تن فقيهان به نام، كه در محل خود نام برده خواهند شد، اصطلاح و عنوان گرديده است و بحث و فحص در فروع بر وجه بحث علمي پا به ميان نهاده و حتّي فروعي غير مبتلي به، بلكه غير واقع، استخراج شده و در بارۀ حكم آنها بعنوان بحث اجتهادي و بقصد اين كه روزي مورد ابتلاء واقع گردد يا بوقوع پيوندد گفتگو و بحث پيش آمده و مجالسي در مساجد و منازل براي بحث و فحص و تدريس و تدرّس و مناظره و مجادله و ذكر و حفظ حديث و نقل سنّت با توجّه و عنايت براويان و محدّثان و تعظيم و تكريم از ايشان و ياد كردن نام آنان (اسناد) به هنگام تحديث و اخبار تحقق يافته است.

پيدا شدن اين وضع براي «فقاهت» در آن دوره علل و عوامل، متعدد دارد،

______________________________

(1) از اين رو هر كدام از اين خاندان كه سلطنت مي يافته نخستين كاري كه مي كرده ده درهم بر ارزاق و حقوق جيره خواران و سپاهيان مي افزوده است جملۀ «عير بعير و زيادة عشرة» براي اشاره باين عمل آن خاندان گفته و «مثل سائر» شده است. جوهري در صحاح اللغة چنين آورده است «.. و قولهم عير بعير و زيادة عشرة» كان الخليفة من بني أمية اذا مات و قام آخر زاد في ارزاقهم عشرة دراهم..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 304

كه در اين اوراق برخي از آنها: دو علت و عامل، كه به دستگاه حكومت مرتبط و با اوضاع و احوال ناشي از طرز سلطنت متناسب است، مورد

اشاره واقع مي گردد: اين دو عامل و علت، بطور خلاصه، عبارت است از:

1- بر كنار گرفتن دستگاه حكومت، خود را از شئون مربوط باين مسائل و مباحث (مگر به مقداري كه ضرورت حكومت و رعايت سياست آن را ايجاب مي كرده است).

2- افتادن تكليف استخراج مسائل دين و مباحث احكام به دوش دانشمندان از صحابه و تابعان و آزاد بودن آنان در سرگرم شدن باين گونه مطالب نخست در مدينه كه از زمان پيغمبر و زمان خلفاء راشدين يگانه مرجع، و مراجعۀ به آن جا طبيعي و عادي و مأنوس، مي بوده و پس از آن مكه كه نزديكترين بلاد اسلامي به مركز، مدينه، بوده و روابطي با مدينه، از ديگر بلاد، زيادتر و شبيهتر و محكم تر مي داشته و از اين پس در سائر شهرهاي بزرگ اسلامي.

در آن دوره بر خلاف آن چه در زمان خلفاء راشدين معمول و لازم بوده، كه مسائل معضله ديني و حوادث واقعۀ شرعي به كانون خلافت و معهد رسالت مراجعه و حلّ آنها را از آنجا استفتاء مي شده، شايد به دستگاه سلطنت اموي و دربار حكومت مرواني هيچ مراجعه نمي شده، يا بسيار كم، از طرف مردم يا عمّال حكومت، به آن دستگاه مراجعه مي شده است.

معمولا مردم به صحابه يا تابعان كه مورد اعتماد ايشان مي بوده رجوع مي كرده، و از آنان مسائل ديني و احكام فقهي خود را مي خواسته و مي پرسيده اند، بويژه از كساني كه در مدينه بوده و به جهات و شئون ديني طبعا بيشتر وقوف مي داشته اند، و همين امر، باعث شده كه فضلاء از صحابه و تابعان در مسائل فقهي وارده به بحث و فحص پردازند و حتّي خود را

براي جواب گويي مراجعات آينده آماده سازند و نتيجه را فنّ و علمي به نام «فقه» بوجود آورند و به ميراث گذارند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 305

طبري در كتاب تاريخ الامم و الملوك (جلد دوم) به اسناد از ابن شهاب از ابن قبيصه اين مضمون را كه او گفته آورده است:

«زني را بر عملي نذر بود كه اگر انجام دهد پسر خود را در كنار كعبه بكشد.

آن كار را مرتكب شده پس به مدينه آمده تا در بارۀ اين نذر از بزرگان مدينه «استفتاء» كند.

«نخست به نزد عبد اللّٰه عمر رفته و نذر و عمل خود را به او گفته و از او فتوي خواسته است.

عبد اللّٰه پاسخ داده است: من نمي دانم، خدا وفاء بنذر را خواسته است. آن زن گفته است: پس من بايد پسر خود را قرباني كنم؟ عبد اللّٰه عمر گفته است: «خدا شما را از اين كه خود را بكشيد نهي فرموده است» و بر اين گفته و پاسخ چيزي نيفزوده است.

«پس از اين، آن زن به نزد عبد اللّٰه عباس رفته و از وي فتوي خواسته است:

عبد اللّٰه عباس چنين پاسخ گفته است:

«خدا وفاء بنذر را امر كرده و از كشتن خود نهي. و عبد المطّلب بن هاشم نذر كرده بوده است كه اگر خدا بوي ده فرزند عنايت فرمايد يكي از ايشان را قربان كند. و فرزندانش بده تن رسيده وفاء بنذر را ميان آنان قرعه افكنده. قرعه به نام عبد اللّٰه، كه محبوبترين فرزندانش بوده بيرون آمده عبد المطّلب گفته است: خداوندا عبد اللّٰه با صد شتر، پس قرعه ميان عبد اللّٰه و صد شتر كشيده قرعه بر

صد شتر افتاده است.

آن گاه عبد اللّٰه عباس زن را گفته است: به جاي پسرت صد شتر قربان كن.

«اين قضيه به مروان، كه در آن هنگام امارت مدينه را مي داشته، رسيده. او گفته است: بنظر من عبد اللّٰه عمر و عبد اللّٰه عباس، هر دو، در جواب از راه صواب به دور افتاده و به خطا فتوي داده اند چه نذر، در معصيت خدا انعقاد نمي يابد.

«آن گاه آن زن را خواسته و بوي گفته است:

«خدا را استغفار كن و راه توبه پيش گير و تصدّق بده و آن چه از كارهاي خير مي تواني به انجام رسان و بدان كه خدا ترا از كشتن پسرت نهي فرموده است.

«مردم را گفتۀ مروان پسند افتاد و راي او را در اين «فتوي» بر صواب دانستند

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 306

و فتوي بر اين قرار گرفت كه: «لا نذر في معصية اللّٰه».

خلاصه سخنان پيش اين كه در دورۀ اين خاندان فساد دستگاه حكومت و ناداني متصديان از لحاظ احكام دين و حتّي فساد اطرافيان منافق و دو رو، بسيار روشن است.

جلال الدين سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 246) ذيل ترجمه يزيد بن عبد الملك بن مروان مطلبي را مي نويسد كه به راستي قابل توجّه و تامل است و چگونگي حال اطرافيان دستگاه و ناداني والي امر از آن هويدا و نمايان.

نوشته است:

«.. فاتي (يعني يزيد بن عبد الملك) بأربعين شيخا فشهدوا له» «ما علي الخلفاء من حساب و لا عذاب» خليفۀ ناداني كه چهل مرد بزرگ بي ايمان و بي اعتقاد نزد او گواهي دهند كه خليفه را حساب و عذابي نيست چه بايد بكند؟ يا چه نبايد بكند؟

اين مطلب كه خليفه را حساب

و عذاب هست يا نه! از زمان يزيد بن عبد الملك (بلكه پيش از او) مطرح بوده و متملّقان و چاپلوسان و استفاده كنندگان از دستگاه ظلم و جور و بي ديني آن را در انديشۀ حكّام و سلاطين اين خاندان راه، بلكه رسوخ داده اند و اگر مختصر ايمان و اعتقادي هم ايشان را مي بوده و گاهي تأثير مي كرده و نگرانشان مي ساخته باين سخنان و اين شهادتها نابود كرده و از ميان برده اند «1».

باز سيوطي ذيل ترجمۀ وليد بن عبد الملك (پدر يزيد) آورده است كه:

______________________________

(1) در ترجمۀ عبد الملك مروان كلمات و نامه هاي تملق آميز حجاج نسبت به عبد الملك مروان كه نمونه اي از گفته هاي چاپلوسان و متملقان آن دوره است ياد شد. در اين موضع هم آغاز يكي از نامه هاي حجاج را به عبد الملك كه در «العقد الفريد» (جزء پنجم- صفحه 308-) آورده شده نقل مي كنم: «.. لعبد اللّٰه امير المؤمنين، و خليفة رب العالمين المؤيد بالولاية، المعصوم من خطل القول و زلل الفعل بكفالة اله الواجبة لذوي أمره، من عبد اكتنفته الزلل و..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 307

«ابو حاتم در تفسير خود از ابراهيم بن ابي زرعة اخراج كرده كه وليد به او گفته است:

«أ يحاسب الخليفة؟!.»

در خاتمه براي اكمال بينايي نسبت به فساد دستگاه حاكمۀ بني اميه و احاطه بر صدر و ذيل اوضاع و احوال آن دوره مطلبي راجع بسر سلسلۀ خاندان، معاويه، و ديگري راجع به چگونگي اوضاع در اواسط حكومت اين خاندان و سه ديگر مربوط به چگونگي اوضاع در زمان آخرين فرد از حكمروايان اين خاندان مي آورم و از آن پس مبحث اصلي ادوار فقه (چگونگي

فقه و فتوي..) را آغاز مي كنم:

در بارۀ سر سلسلۀ اين خاندان، ابن ابي الحديد از نصر بن مزاحم، به اسناد، نقل كرده است (جلد اول شرح صفحه 347):

«.. لمّا نظر عليّ عليه السّلام إلي رايات معاوية و اهل الشام قال:

«و الّذي فلق الحبّة و برأ النّسمة، ما اسلموا و لكنّ استسلموا و اسرّوا الكفر فلمّا وجدوا عليه اعوانا رجعوا إلي عداوتهم لنا، الّا انّهم لم يتركوا الصّلاة» باز ابن ابي الحديد از نصر به اسناد او از حبيب بن ابي ثابت آورده كه گفته است:

«لمّا كان قتال صفّين قال رجل لعمّار: يا ابا اليقضان أ لم يقل رسول اللّٰه (ص): قاتلوا النّاس حتّي يسلموا فاذا اسلموا عصموا منّي دماءهم و أموالهم؟ قال: بلي، و لكن و اللّٰه ما اسلموا و لكنّ استسلموا و اسرّوا الكفر حتّي وجدوا عليه اعوانا» و هم ابن ابي الحديد از نصر به اسنادش از منذر ثوري آورده كه محمّد بن حنفيّه چنين گفته است:

«لمّا أتاهم رسول اللّٰه (ص) من اعلي الوادي و من اسفله و ملا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 308

الاودية كتائب، يعني يوم فتح مكّه، استسلموا حتّي وجدوا اعوانا» ابن ابي الحديد از نصر به اسنادش از حكم بن ظهير از اسماعيل از حسن بصري كه او به اسناد از عبد اللّٰه مسعود از پيغمبر (ص) حديث كرده كه گفته است: «اذا رأيتم معاوية بن ابي سفيان يخطب علي منبري فاضربوا عنقه» پس حسن بعد از نقل اين حديث چنين گفته است: «فو اللّٰه ما فعلوا و لا افلحوا» در بارۀ چگونگي اوضاع در اواسط آن دوره، كافي است به آن چه به فرمان عبد الملك مروان با سعيد

بن مسيّب فقيه نامي مدينه براي بيعت گرفتن از او به ولايت عهد وليد و سليمان، فرزندان عبد الملك، بعد از وي معامله شده و به همين نزديكي در ترجمۀ سعيد آورده خواهد شد توجه و مراجعه شود.

در بارۀ چگونگي اوضاع در زمان آخرين فرمانرواي آن خاندان، ابن ابي الحديد (در قضيۀ ابن عطيّه كه از طرف مروان حمار به سركردگي سپاهيان شام مأمور بوده كه به مكّه برود و با ابو حمزه معروف به خارجي كه از طرف عبد اللّٰه بن يحيي كندي ملقّب به «طالب الحق» امارت داشته بجنگد و اين جنگ به سال يك صد و سي (130) وقوع يافته) از «صاحب الاغاني» چنين نقل كرده است:

«و ذكر ابن الماجشون: انّ ابن عطيّة لمّا التقي بأبي حمزة قال ابو حمزة لأصحابه: لا تقاتلوهم حتّي تختبروهم فصاحوا. فقالوا: يا اهل الشام ما تقولون في القرآن؟ فقال ابن عطيّة: نضعه في جوف الجوالق! قالوا: فما تقولون في مال اليتيم؟ قالوا: نأكل ماله و نفجر بأمّه!..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 309

10- چگونگي فقه و فتوي و طبقات فقيهان (بطور كلي)

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 310

فصل اول چگونگي فقه و فتوي و طبقات فقيهان بطور كلي و عام.

اشاره

در جلد اوّل اين اوراق، عهد صحابه مورد بحث و فحص قرار يافت و آن عهد، از لحاظ تقسيم بندي «ادوار فقه»، به سال چهلم هجري خاتمه داده شد و از آن سال به بعد دورۀ «تابعان» در اين جلد، كه به حقيقت و از لحاظ نظام زماني (ترتيب بحسب سنوات)، جلد دوم بشمار مي رود، شروع مي گردد پس چنانكه در آن جلد، عنوان «صحابه» تفسير و منظور اصطلاحي از آن تشريح گرديد در اين جلد هم بايد عنوان «تابع» و مقصود اصطلاحي از آن توضيح و تبيين شود:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 311

تابعان

كلمۀ «تابع» در لغت بمعني پيرو و در اصطلاح به گفتۀ فاضل معاصر، فريد وجدي مصري، در كتاب «دائرة المعارف»:

«التّابعون، لفظ يطلق علي من رأوا اصحاب رسول اللّٰه (ص) فيقال: هو «تابعيّ» اي راي واحدا او جملة من الصّحابة» (تابع كسي است كه از ديدار صحابه (يك يا بيشتر) برخوردار شده باشد) و به تعبيري كاملتر و دقيقتر، چنانكه ممقاني «1» در كتاب «مقباس الهدايه» افاده كرده عبارتست از:

«كسي كه در حال ايمان به رسول اللّٰه (ص) صحابي را ديده و با ايمان از جهان رفته باشد هر چند ميان زماني كه ديدار او با ايمان دست داده و ميان زماني كه مرگ در حال ايمان بر او دست يافته ارتداد و كفري به همرسيده باشد..»

بنا باين تعريف، «ايمان» در هنگام ديدن صحابي و در هنگام مردن، براي تحقق معني «تابعي» (بمعني اصطلاحي) اعتبار شده است.

و به گفتۀ همو: برخي «طول ملازمت» با صحابي را براي محقق شدن معني «تابعي» شرط دانسته و برخي ديگر «صحّت سماع» او را شرط قرار داده

و برخي «تميز» را در معني اصطلاحي آن اعتبار كرده اند.

باز همو در همان كتاب (مقياس الهدايه) اين مضمون را گفته است:

«.. تابعيون نيز زيادند گروهي طبقه اي را كه به ملاقات «صحابه» نائل نشده اند

______________________________

(1) مامقاني.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 312

در عداد «تابعان» بشمار آورده اند در صورتي كه اينان تابعان «تابع» مي باشند نه «تابع» چنانكه گروهي ديگر جمعي از صحابه را در عداد «تابعان» ياد كرده اند.

«از «تابعان» نخستين كسي كه از جهان رفته، ابو زيد معمّر بن زيد بوده كه در سال سي، (يعني بعد از صد) به قولي در خراسان، و به قولي ديگر در آذربايجان، كشته شده است و آخرين كسي از ايشان كه مرده خلف بن خليفه بوده كه در سال يك صد و هشتاد وفات يافته است».

يحيي بن شرف معروف به نووي در كتاب «التّقريب»، كه در فن اصول حديث نوشته «1» چنين آورده است:

«النّوع الأربعون معرفة التّابعين (رض)، هو و ما قبله اصلان عظيمان بها يعرف المرسل» و «المتّصل»، واحدهم «تابعيّ» و «تابع».

«قيل: هو من صحب الصّحابيّ.

«و قيل: من لقيه، و هو الأظهر.»

باز همو چنين افاده كرده است:

«حاكم گفته است: تابعان، پانزده طبقه اند نخستين ايشان كسي است كه «عشره» را (عشرۀ مبشّره) «2» ادراك كرده باشد، مانند قيس بن ابي حازم و ابن مسيّب و غير اين دو.

______________________________

(1) «التقريب و التيسير لمعرفة سنن البشير النذير» نام اين كتاب به گفتۀ كاتب چلپي در «كشف الظنون» تلخيصي است از كتاب «الارشاد» كه نووي آن را از كتاب «علوم الحديث» ابن صلاح، مختصر كرده است. «شيخ امام محي الدين يحيي بن شرف نووي به سال ششصد و هفتاد و شش (676) وفات يافته است.

بر تقريب او چند كس شرح نوشته اند از جمله جلال الدين سيوطي (متوفي به سال 911 ه. ق) را شرحي است بر «التقريب» به نام «تدريب الراوي في شرح تقريب النواوي».

(2) مبشره: خلفاء راشدين، زبير، سعد وقاص، ابو عبيدۀ جراح، عبد الرحمن بن عوف طلحه و سعيد بن زيد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 313

«حاكم در بارۀ ابن مسيّب به غلط رفته زيرا ابن مسيّب در خلافت عمر متولّد شده و از بيشتر از آن ده تن سماعي نداشته بلكه برخي گفته اند كه: به صحت نرسيده كه ابن مسيّب را جز از سعد از ديگري از آن ده بزرگ سماعي اتفاق افتاده باشد.

«امّا قيس از همۀ آنان «سماع» داشته و از تمام ايشان روايت كرده و در اين مزيّت بي همال است بعضي هم گفته اند: قيس را از عبد الرحمن، سماعي دست نداده است.

«طبقۀ بعد از آن طبقه (طبقۀ نخستين) كساني هستند كه از اولاد صحابه و از زادگان در زمان پيغمبر (ص) بوده اند.

«مخضرمان، كه مفرد آن «مخضرم» بفتح راء مي باشد هم از جملۀ «تابعان» بشمارند و مراد از مخضرم كسي است كه زمان جاهليت و هم زمان پيغمبر (ص) را دريافته ليكن به ديدار پيغمبر (ص) مشرّف نگشته و پس از رحلت آن حضرت به اسلام در آمده است.

«مسلم، مخضرمان را بيست كس شمرده، با اين كه بيش از بيست كس بوده اند. و او از ابو مسلم خولاني و از احنف ياد نكرده و آن دو را بشمار نياورده است.

«و از اكابر «تابعان»، فقيهان هفتگانه (فقهاء سبعه) را: سعيد بن مسيّب، قاسم بن محمد، عروة، خارجة بن زيد، ابو سلمة بن عبد الرحمن، عبيد اللّٰه بن

عبد اللّٰه بن عتبه و سليمان بن يسار بايد بشمار آورد.

«ابن مبارك، ابو سلمه را نياورده و به جاي او سالم بن عبد اللّٰه را آورده است.

ابو الزّناد به جاي هر دو ابو بكر بن عبد الرحمن را ياد كرده است.

«احمد بن حنبل چنين گفته است:

«افضل «تابعان»، ابن مسيّب است. از او پرسيده شده: پس علقمه و اسود چطور؟ پاسخ داده است: او و اين دو!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 314

«و عبد اللّٰه بن خفيف گفته است: اهل مدينه ابن مسيّب را افضل تابعان مي دانند و اهل كوفه اويس را و اهل بصره حسن را.

«و ابن ابي داود گفته است: سرور همۀ زنان «تابعات» حفصه دختر سيرين و عمره دختر عبد الرحمن است و پس از اين دو، امّ درداء «1» از ديگر زنان تابعيّه افضل است.

«و بايد توجّه داشت كه برخي، طبقه اي را از «تابعان» بشمار گرفته اند كه اين

______________________________

(1) ابن عبد البر و ابن حجر عسقلاني كه هر دو تن گروهي بسيار از زنان صحابيه و تابعيه را در دو كتاب خود: (الاستيعاب و الاصابة) نام برده و ترجمه كرده اند.

«حفصه دختر سيرين» و «عمره دختر عبد الرحمن» را به نام نياورده اند ليكن ام درداء را در «اسماء» به نام «خيره» آورده اند.

خلاصه گفتۀ ابن حجر چنين است:

«خيره: بنت ابي حدرد، ام الدرداء الكبري. سماها احمد بن حنبل و يحيي بن معين في ما رواه ابن ابي خيثمة عنها.. و قال: ام الدرداء الصغري اسمها هجيمة.. و قال ابو عمرو: كانت ام الدرداء الكبري من فضلي النساء و عقلائهن و ذوات الرأي فيهن مع العبادة و النسك توفيت قبل ابي الدرداء و ذلك بالشام في خلافة

عثمان و كانت حفظت عن النبي (ص) و عن زوجها روي عنها جماعة من التابعين منهم ميمون بن مهران و.. و لها ترجمة حافلة في تاريخ ابن عساكر..

و قال ابن ماكولا: ام الدرداء الكبري لها صحبة.. و أورد ابن مندة لأم الدرداء حديثا من طريق شر عن خلف بن حوشب عن ميمون بن مهران قال:

قلت لام الدرداء: سمعت من النبي (ص) شيئا؟ قالت: نعم. دخلت عليه و هو جالس في المسجد فسمعته يقول: ما يوضع في الميزان اثقل من خلق حسن» و اخرج الطبراني من طريق..» بنا بر اين آن چه در بالا از ابن ابي داود نقل شده كه ام درداء را، كه از صحابيات است،

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 315

طبقه را با صحابي ملاقاتي نبوده و طبقه اي را از صحابه بشمار آورده اند كه در هر دو نظر بر اشتباهند. و اللّٰه اعلم»

تنبيه

دانسته شد كه اجتهاد و فتوي، كم يا بيش، در عهد صحابه بوجود آمده و مواردي هم بعنوان نمونه در جلد اول ياد گرديد ليكن نسبت به همۀ آن موارد جزئي، استقصاء بعمل نيامد و نبايد هم همۀ آن جزئيات در آنجا مورد استقصاء قرار مي گرفت بلكه اين كار را تأليف كتابي خاص و شايد تأليف كتابهايي مخصوص بايد چه به طوري كه بعضي از دانشمندان تصريح كرده اند: جمعي از صحابه را آن اندازه فتوي بوده است كه مي توان از مجموع فتاوي هر يك از آنان كتابي فراهم آورد.

شهاب الدين احمد بن علي بن محمد بن محمد بن علي عسقلاني شافعي معروف به «ابن حجر» (متوفّي به سال 852 قمري) در كتاب «الإصابة في تمييز الصّحابة» تحت عنوان «فائدة» اين مضمون

را آورده است:

«از صحابه كسي كه بطور اطلاق از همه بيشتر فتوي داشته هفت كس بوده اند:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 316

عمر و علي و ابن مسعود و ابن عمر و ابن عباس و زيد بن ثابت «1» (رض). ابن حزم گفته است:

«از فتاوي هر يك از اين چند تن ممكن است مجلّدي قطور جمع آوري و تأليف شود.»

باز همو اين مضمون را گفته است:

«پس از اين دسته (هفت كس)، از لحاظ كثرت فتوي، بيست كس بشمار مي آيند:

ابو بكر و عثمان و ابو موسي و معاذ و سعد بن ابي وقّاص و ابو هريره و انس و عبد اللّٰه بن عمرو بن عاص و سلمان و جابر و ابو سعيد و طلحه و زبير و عبد الرحمن بن عوف و عمران بن حصين و ابو بكره و عبادة بن صامت و معاوية و ابن زبير و امّ سلمة».

باز هم اين مضمون را آورده است:

«از فتاوي هر يك از اين اشخاص، ممكن است جزئي (جزوه) كوچك جمع گردد.. و در ميان صحابه نزديك به يك صد و بيست هزار كس هستند كه فتواي آنان بسيار كم است به طوري كه بيش از يك مسأله و دو مسأله و سه مسأله از ايشان نقل نشده كه ممكن است از مجموع فتاوي همۀ آنان، پس از كوشش و كاوش زياد به اندازۀ يك جزء (جزوه) كوچك فراهم آورد مانند ابيّ بن كعب و ابو درداء و ابو طلحه و مقداد..»

______________________________

(1) در اين عبارت منقول از «الاصابه»، كه اكنون به يادم نيست از كدام صفحه و كدام جلد آن نقل كرده ام، «هفت كس» گفته ليكن در تعديد شش تن نام

برده شده است در جلد اول صفحه 544 همان كتاب در ترجمۀ زيد بن ثابت باز چنين آورده است:

«و روي ابن سعد به اسناد صحيح قال: كان زيد بن ثابت احد اصحاب الفتوي، و هم ستة: عمر و علي و ابن مسعود و ابي و ابو موسي و زيد بن ثابت» پس عدد «هفت» كه در بالا آورده شده شايد سهوي از ناسخ بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 317

براي دورۀ «تابعان» اوّل، كه هم اكنون بحث و فحص در پيرامن آن آغاز مي گردد بايد باين مطلب توجه شود كه اگر عصر «تابعان» از لحاظ امكان فهم حقائق دين و سهولت تحصيل مآخذ قطعي و يقيني براي استخراج وظائف و تكاليف و استنباط احكام فقهي، به پايۀ عصر سعادت نمي رسيده و مانند زمان پيغمبر (ص) و عهد صحابه نبوده بطور يقين نسبت به اعصار بعد، به سعادت نزديكتر بوده و از اين لحاظ بر اعصار و قرون تاليۀ متواليه برتري و رجحان دارد زيرا اگر استفادۀ مستقيم و بي واسطه از خود شارع مقدس در اين دوره از ميان رفته و به خود آن حضرت دسترسي امكان نداشته استفاده را واسطه بسيار كم مي بوده است بعلاوه واسطه اي هم كه بكار مي آمده از صحابه و ياران و معاشران و اشخاص شناخته و آزموده و مورد اطمينان و اعتماد بوده و همۀ آن وسائط كم يا بيش از ظواهر و حقائق شريعت و از اصول و فروع احكام، اطلاع و استحضار مي داشته اند و از اين رو فهم و درك احكام بسيار ساده و آسان بوده و بحث و فحص و دقّتهاي صناعي، كه در زمانهاي بعد معمول

و رايج شده، و هر چه بعد عهد به ميان آمده رايج تر و متداولتر گشته، ضروري نمي نموده است.

حديثي از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم بطرق متعدد باين مضمون كه:

«بهترين مردم از امّت من كساني هستند كه قرن مرا ادراك كرده اند و پس از اينان كساني هستند كه بعد از ايشان مي آيند و از آن پس مردمي هستند بعد از ايشان» وارد و نقل گرديده كه شايد بهمان مطلب بالا ناظر و به جهت بهتر بودن متوجّه باشد..

ابو نعيم حديث فوق را به اسناد از طرقي متعدد به عبارت زير روايت كرده است:

«خير أمّتي قرني، ثمّ الّذين يلونهم، ثمّ الّذين يلونهم» در پايان، اين مطلب هم نگفته نماند كه «يك صد و بيست هزار اهل فتوي» چنانكه از ابن حجر نقل شد كه «و در ميان صحابه نزديك به يك صد و بيست هزار كس هستند كه فتواي آنان..» بي گمان بدان معني كه در عصرهاي بعد براي «فتوي» اصطلاح شده و جنبۀ صناعي يافته نبوده است بلكه بلحاظ احاديثي كه در بارۀ مسائل

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 318

فقهي و احكام ديني از ايشان رسيده و مبدأ و منشأ تفقّه و افتاء اعقاب گرديده توجّه و نظر بوده و، باين نظر، بر نقل و روايت ايشان اطلاق «فتوي» شده است.

آن چه در بارۀ اصطلاح «تابع» و «تابعي» در اين اوراق بيان شد خوانندۀ «ادوار فقه» را كافي است، اكنون بايد چگونگي وضع تفقّه و فتوي در اين عصر، از راه فحص از فقيهان كه در اين دوره وجود داشته و شهرت يافته و بحث از مسائل و احكام فقهي را بنياد نهاده و عنوان

فقاهت و فتوي را دارا بوده اند مورد توجّه و بررسي قرار گيرد و اللّٰه وليّ التوفيق و التأييد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 319

11- فقاهت و فقيهان مشهور در دورۀ نخست از عهد دوم

اشاره

(تابعان)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 320

فقاهت و فقيهان مشهور در دورۀ اول از عهد دوم

[توجيه از ميان رفتن مركز بودن مدينه براي فقاهت و تفرقه آن در سائر بلاد اسلامي]

چنانكه دانسته شد مدينه، موطن دور تشريع و صدور احكام، و مطلع دستورات الهي و قوانين ديني، مركز فقاهت و مصدر افتاء و مرجع امّت مي بوده و حق هم همين بوده است كه مشرق نبوّت و رسالت، مركز خلافت و مرجع فتوي و منبع فقاهت و هدايت باشد ليكن معاويه هنگامي كه زمام سلطنت را، به نام خلافت، بدست گرفته و حقيقت خلافت را به حكومت و سلطنت مبدّل و دگرگون ساخته چون از بيست سال پيش در شام حكومت مي داشته و مردم آنجا را در مدّت امارت بيست سالۀ كسري مآبانه و قيصر منشانۀ خود چنانكه پيش بيني مي كرده پرورش داده و رام داشته و براي پذيرش سلطنت خويش آماده ساخته صلاح در اين دانسته است همان شام را كه مردم آن، حقيقت خلافت را نشناخته و آن را عنواني از سلطنت مي دانسته اند، مقرّ سلطنت خود سرانه و مركز حكومت مستبدانۀ خود قرار دهد.

اين كار براي معاويه از دو نظر ضرور بود:

يكي اين كه مردم شام و توابع آن بيست سال به حكومت و سلطنت او عادت كرده و خو گرفته و به دلخواه او تربيت شده و به فرمانبرداري از وي رام و آرام گرديده اند و او خود را به مردم تازه مسلمان بي اطلاع آنجا نزديكترين شخص، به پيغمبر اسلام (ص) معرفي كرده بلكه به ايشان چنان فهمانده كه پيغمبر اسلام را جز او قرابت و خويشي نيست «1» و او

______________________________

(1) محمد فريد و جدي در كتاب دائرة المعارف (جلد پنجم- صفحه 433-) ذيل ترجمۀ هلال بن المحسن

الصابي چنين آورده است:

«و كان له ولد اسمه «غرس النعمة» ابو الحسن محمد بن هلال، كان فاضلا من متقني المؤلفين له كتاب «الهفوات النادرة من المغفولين المحظوظين و العظات الباردة من المغفلين الملحوظين» جمع فيه كثيرا من الحكايات التي تتعلق بهذا الباب منها: ان عبد اللّٰه بن علي بن عبد اللّٰه بن عباس، و هو عم السفاح، و ابي جعفر المنصور، أنفذ إلي ابن اخيه، السفاح، في اول ولايتهم مشيخة من اهل الشام يطرفه بعقولهم و اعتقادهم، و انهم حلفوا: انهم ما علموا لرسول اللّٰه من يرثونه غير بني أمية حتي وليتم أنتم»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 321

بوده كه كتابت وحي مي كرده پس حالا به عنواني بالاتر و نامي با دين و آيين مناسبتر (خلافت) بهتر و بيشتر از او اطاعت خواهند داشت بويژه كه عصبيّت هم در ايشان پديدار خواهد آمد «1» و در اين صورت اهل دين و علاقمندان به شريعت و آيين را چه در مدينه باشد و چه در سائر بلاد اسلامي بهتر خواهد توانست تهديد كند و مرعوب دارد و اگر مقتضي باشد از ميان بردارد و سركوب كند.

______________________________

(1) حصين بن نمير، كه به فرمان يزيد براي گرفتن عبد اللّٰه زبير مسجد الحرام را محاصره كرده و خانۀ كعبه را سوزانده و در اين ميان خبر مرگ يزيد به او رسيده با ابن زبير ملاقات كرده و به او چنين گفته است «يا أبا بكر انا سيد اهل الشام لا ادافع و اري اهل الحجاز قد رضوا بك، فتعال ابايعك الساعة و يهدر كل شي ء اصبناه يوم الحرة و تخرج معي إلي الشام فاني لا احب ان يكون الملك بالحجاز»

(عقد الفريد- جزء پنجم- صفحه 156-) و هم در همان جزء و همان صفحه از عقد الفريد پس از اين كه نوشته است بعد از مرگ معاوية بن يزيد اهل شام، جز مردم اردن، و هم مردم مصر با ابن زبير بيعت كردند و ابن زبير، ضحاك بن قيس فهري را بر شام حاكم ساخت چنين نوشته است:

«فلما راي ذلك رجال بني أمية و ناس من اشراف اهل الشام و وجوههم منهم روح بن زنباع و غيره، قال بعضهم لبعض: ان الملك كان فينا اهل الشام فانتقل عنا إلي الحجاز لا نرضي بذلك..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 322

دو ديگر اين كه مردم مدينه، مركز دين و دين داران، معاويه و خاندان او را خوب مي شناختند و بر حدّ دينداري او نيك واقف مي بودند و از «طليق» بودن وي كاملا آگاهي مي داشتند پس او را در ميان آنان، كه ارجي نمي داشت، فرمانروايي بسيار دشوار بود و بر فرض اين كه به نيروي سپاهيان شام مي توانست در آنجا استيلاء يابد اوّلا برايش گران تمام مي شد و ثانيا هميشه متزلزل و مضطرب مي بود و ثالثا شاميان پس از مدتي كه در ميان مردم مدينه مي بودند بحقائق دين و مراتب و سوابق معاويه پي مي بردند و شايد وضع اطاعت كور كورانۀ ايشان دگرگون مي شد و بهر حال اگر مي خواست از آداب و سنن دين يا به تعبيري ديگر از سيرۀ خلفاء راشدين، كه هنوز گروهي زياد در مدينه مي بودند، كه حتي خود پيغمبر (ص) را ادراك كرده و خلفاء را ديده، و روش و سيرۀ ايشان را پسنديده، انحراف جويد و به شيوۀ قيصر مآبانه كه در شام معمول

مي داشت عمل كند ناگزير با او از در مخالفت بر مي آمدند و به امر بمعروف و نهي از منكر قيام مي كردند و او را به راه راست دين مي كشاندند و گر نه با او همان معامله را مي كردند كه با پسر عمّش عثمان بن عفّان بن ابي العاص بن اميّه كرده بودند.

اين گونه جهات موجب شده كه مركز بودن مدينه براي هميشه از ميان رفته و از آن چه شايسته و مستحق آن بوده محروم مانده از آن طرف شام هم در امور ديني و شئون شرعي و مسائل فقهي داراي چنان سابقه اي نبوده كه چون حكومت اسلامي و مركز بودن ديني بدانجا انتقال يافته مركز بودن فقه و فتوي و علاقۀ باين مسائل و مباحث نيز با آن بدانجا منتقل گردد. دستگاه حكومت اموي را هم چنان توجّه و دلبستگي باين موضوع نبوده كه قرارگاه آرام خويش را مقرّ اين گونه شئون و امور قرار دهد و در حقيقت بعنوان امر بمعروف و نهي از منكر درد سري توليد و خود را به قوۀ خود ضعيف كند.

پس لا جرم در آن عصر و با آن وضع، فقه و فتوي را مركزي واحد نبوده بلكه حاملان فقه و قائمان به افتاء در بلاد مهمّ اسلامي متشتّت و پراكنده بوده اند: گروهي در مدينه، كه مركز اوّلي و اصلي احكام بوده و بذر آن در آنجا افشانده شده و نهال

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 323

فقاهت و افتاء به وسيلۀ مردم دين گستر سر برداشته و رو به بالش نهاده است. گروهي ديگر در مكّه كه به مركز صدور و تشريع احكام نزديكتر و براي مركز ديني بودن

مناسبتر بوده. جمعي در يمن و برخي در شام و عدّه اي در كوفه و فرقه اي در بصره و طايفه اي در خراسان و هم چنين در ديگر شهرهاي مهمّ اسلامي بامر افتاء و تفقّه قائم و بعنوان «فقيه» مشهور گرديده اند.

باحث از تحوّلات و ادوار فقه را شايسته بلكه لازم و بايسته است كه اين فقيهان را خوب بشناسد و به طرز اجتهاد و بنيانگذاري فقاهت ايشان آشنا گردد و از علاقه و دلبستگي آنان بكار خويش آگاهي و اطلاع يابد و از اختلافات ميان آنان در مسائل و احكام، كه خود نتيجۀ اوضاع و احوال محيط است و در نتيجۀ آن روش مخصوص و مكاتب خاص و ممتاز در تفقّه و اجتهاد بوجود آمده و كم و بيش بر جا مانده، مستحضر گردد گر چه اين آگاهي و استحضار بر وجه كلّي باشد نه بر وجه احاطه بر تمام مسائل جزئي و فروع شخصي، بلكه شايد در زمان ما احاطه بر تمام مسائل مختلف فيها ميان همۀ متفقّهان در همۀ ازمنه و امكنه و اعصار و امصار، امكان نداشته باشد يا لا اقل بسيار دشوار باشد.

از اين رو در اين اوراق، مشاهير از فقيهان هر شهر مهمّ را، كه در آن دوره بوده اند با رعايت طبقه به طوري كه در كتب بزرگان از دانشمندان اسلامي، شيعه و سنّي آورده شده، تقريبا طبق طبقه بندي كه در كتاب «طبقات الفقهاء» دانشمند مشهور ابو اسحاق شيرازي شافعي «1» مرتّب شده، نقل مي كنم تا وضع فقه و طرز تفقّه در طيّ شناختن آن فقيهان مشهور، در آن دوره، تا حدّي دانسته و آن دورۀ از فقه، به دانستن و

شناختن آن مشاهير و روشن شدن كار ايشان شناخته گردد.

بعلاوه فوائد بسيار ديگر هم، كه بر اهلش آشكار است، بر اين كار، بار است

______________________________

(1) ابراهيم بن علي بن يوسف شيرازي، كه نياي فيروزآبادي آبادي معروف (صاحب قاموس) است. شرح حال او در متن خواهد آمد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 324

كه برخي از آنها براي بسط استفادۀ ناظران اين اوراق در اين موضع، مورد اشاره قرار مي گيرد. باشد كه دانايان را تذكره و غافلان را تبصره گردد.

از جملۀ آن فوائد است:

1- اطلاع بر فكر و نظر آن مشاهير در باب عمل به «رأي» يا منع از آن.

2- دانستن حالات زهد و دوري جستن آنان از دستگاه حكومت يا تقرّب و نزديك شدن به آن دستگاه.

3- وقوف بر اقوال و افعال آنان كه شايستۀ اتّباع و اكتساب يا بايستۀ احتراز و اجتناب است.

4- توجّه به اين كه از آن عهد و در آن دوره، به سنّت و حاكي از آن (احاديث و روايات) توجّه شده و حفظ أسناد و معرفت رجال ناقل خبر و راوي حديث و جرح و تعديل ايشان مورد عنايت و دقّت بوده است.

5- بر خوردن به احاديثي مستند و منقول از ايشان كه گاهي در كتب فقهي در بابي مناسب يا مخصوص به آن باب آورده نشده و مورد توجّه نگرديده و تصادف را در طيّ شرح حال و ترجمۀ يكي از آن بزرگان مشهور، به اسناد صحيح از او نقل و آورده شده است.

في المثل مانند حديث «مسح پا» كه از خليفۀ سيم، عثمان، (رض) در بيان كيفيت وضوء پيغمبر (ص) حديث شده «1» و مانند «جمع ميان ظهر و عصر و

مغرب و عشاء در سفر و در حضر» كه به اسناد از سفيان ثوري چند حديث آورده شده كه پيغمبر (ص) در حضر و سفر نماز ظهر و عصر و هم نماز مغرب و عشاء را بطور «جمع» خوانده است «2».

______________________________

(1) چنانكه در ترجمۀ مسلم بن يسار (از فقيهان تابعي بصره) گفته خواهد شد اين حديث را از مسانيد مسلمه شمرده اند.

(2) در ترجمۀ سفيان ثوري اين احاديث آورده خواهد شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 325

بهر جهت تصور نرود كه تطويل سخن در بارۀ ترجمۀ حال اين مشاهير رجال فقاهت در كتاب «ادوار فقه» افراط است و بلا طائل بلكه فوائد اين كار در نظر اهلش چنانست كه شايد به عقيدۀ ايشان سخن ما در اين باب كوتاه نمايد و كوتاهي آن، در اين كتاب تقصير و تفريط بشمار آيد.

بهر جهت اكنون براي شناختن و ديدن فقيهان مشهور بلاد اسلامي در آن دوره با خوانندگان و دانشپژوهان به آن بلاد مسافرت و اين سفر را از مركز فقاهت و مطلع آن مدينۀ پيغمبر (ص) آغاز مي كنيم. و باللّٰه الاستعانه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 326

1- فقيهان تابعي مدينه و طبقات ايشان

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 327

طبقات فقيهان تابعي مدينه و طبقۀ نخستين آنان در عصر مورد بحث، كساني بسيار در مدينه بوده كه كم يا بيش فقه مي دانسته و براي شناختن احكام دين و پي بردن به مسائل فقه به ايشان مراجعه مي شده و از فتوي و نظر آنان سؤال بعمل مي آمده است و ايشان به استناد مدارك و مآخذي كه معتبر مي دانسته و در دست مي داشته اند از كتاب (قرآن) و سنّت (قول و فعل و تقرير معصوم) و اجماع و قياس

«1» و سيرۀ اهل مدينه «2» فتوي مي داده و مردم را به احكام فقهي رهبري و ارشاد مي كرده اند.

______________________________

(1) «عقل» را كه فقيهان شيعه به جاي «قياس» مدرك چهارم براي استنباط احكام مي دانند ياد نكرديم زيرا آن چه مسلم است اينست كه شيعه عمل به قياس و «راي» را از همان آغاز كار باطل مي دانسته و آن را مدرك بشمار نمي آورده اند ليكن اصطلاح لفظ «عقل» به جاي كلمۀ «قياس» شايد در زمانهاي بعد و عصرهاي متأخر يعني اوائل غيبت كبري باشد بهر جهت «قياس» كه از مدارك ياد شده است اعم است از «راي» و «قياس» مصطلح.

(2) مالك بن انس، كه مذهب مالكي بوي منسوب است، مدارك استنباط و استناد را پنج دانسته بدين گونه كه بر چهار مدرك نخست، مدركي پنجم افزوده و از آن به «سيرۀ اهل مدينه» تعبير كرده است و بنظر چنان مي رسد كه اگر سيرۀ اهل مدينه محقق گردد و اتصال آن بزمان پيغمبر (ص) مسلم و مقطوع باشد مدركي است قابل استناد و لا اقل مانند «اجماع» است كه حجت بودن آن في الجمله مورد اتفاق و اجماع است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 328

ابو اسحاق شيرازي سه طبقه از كساني را كه در اين دوره بعنوان «فقيه» در مدينه شهرت يافته و شناخته شده اند ياد كرده است.

طبقۀ نخستين از ايشان كه بدين عنوان شهرت داشته هفت تن بوده كه عنوان «فقهاء سبعه» بر آنان اطلاق شده و اين عنوان براي ايشان اصطلاح گرديده است «1» نامهاي آنان بترتيب سال وفات (بنا بقول به اقلّ) بدين قرار است:

1- عروة پسر زبير پسر عوّام متوفّي به سال هفتاد و چهار (74) قمري

(يا 99 يا..)

2- سعيد پسر مسيّب متوفّي به سال نود و يك (91) قمري (يا 92 يا..)

3- ابو بكر پسر عبد الرّحمن متوفّي به سال نود و چهار (94) قمري 4- سليمان پسر يسار متوفّي به سال نود و چهار (94) قمري (يا 100 يا 107) 5- عبيد اللّٰه پسر عتبه متوفّي به سال نود و هشت (98) قمري (يا 99 يا..)

6- خارجه پسر زيد متوفّي به سال نود و نه (99) قمري 7- قاسم پسر محمّد بن ابي بكر متوفّي به سال يك صد و يك (101) قمري در اين اوراق به ترجمۀ اين هفت تن كه از طبقۀ نخست فقيهان مدينه، بلكه فقيهان بطور مطلق، بشمار آمده اند به ترتيبي كه در بالا از ايشان نام برده شد، بر وجه اختصار، المام و اشعار مي شود:

______________________________

(1) مقام علي بن حسين (ع) امام چهارم شيعه فوق فقهاء سبعه بوده چه به روايات شيعه و برخي از علماء سني بعضي از آن فقيهان از شاگردان امام بوده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 329

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي مدينه
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 330

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي مدينه

- 1- عروة

عروه پسر زبير پسر عوّام اسدي.

به گفتۀ ابو اسحاق شيرازي عروه به سال بيست و شش (26) هجري قمري متولد شده و بنقل همو از كتاب «شرح السّنّة»، بقول واقدي در سال هفتاد و چهار (74) و به قولي به سال نود و نه (99) و به قولي به سال صد (100) و به قولي ديگر به سال يك صد و يك (101) وفات يافته است.

از زهري نقل شده كه گفته است: «عروة بحر لا تكدره الدّلاء».

ابو بكر، عبد الرّحمن بن حارث بن هشام اين مضمون را گفته است:

«علم، براي يكي از سه شخص است: صاحب حسبي كه علمش او را زيب و زيور است، يا دينداري كه دين خود را بعلم خويش سائس باشد و پرورش دهد يا معاشر و نديم سلطان كه با علم خود سلطان را سرگرم سازد و رهنما باشد و من هيچ كسرا نمي شناسم كه از عروة پسر زبير و عمر پسر عبد العزيز اين سه خصلت را ملازمتر و داراتر باشد. هر دو با حسب، دين دار و با سلطان معاشر و بوي نزديكند» ابو نعيم، در حليه، جمله هاي زير را از عروه نقل كرده و به او نسبت داده است:

1- «ربّ كلمة ذلّ احتملتها أورثتني عزّا طويلا» 2- «يا بنيّ تعلّموا فإنّكم ان تكونوا صغراء قوم عسي ان

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 331

تكونوا كبرائهم «1». وا سوأتاه ما ذا اقبح من شيخ جاهل» 3- «النّاس بأزمنتهم اشبه منهم بآبائهم و أمّهاتهم» «2» و هم ابو نعيم رواياتي به اسناد از عروه آورده كه از جمله است به

اسناد از عائشه از پيغمبر (ص) كه گفته است: «النّظر إلي عليّ عبادة» و از جمله است، بهمان اسناد كه پيغمبر (ص) چون براي خواب سر به بالين مي نهاد مي گفت:

«اللّٰهمّ متّعني بسمعي و بصري و عقلي و اجعلها الوارث منّي و انصرني علي عدوّي و ارني فيه ثاري» و همو در ذيل ترجمۀ صفوان بن سليم (جلد سيم- صفحه 163-) به اسناد از عروه اين حديث را از پيغمبر (ص) آورده است.

«من يمن المرأة تيسير خطبتها و تيسير صداقتها».

اين را نبايد نگفته گذاشت كه عروه چون نسبت به علي (ع) دشمني مي ورزيده نه تنها در نظر شيعه مطعون و مذموم است بلكه ارباب فضل و انصاف از اهل تسنّن نيز در بارۀ او مطالبي نوشته اند كه نظر شيعه را تاييد و تقويت مي كند «3».

ابن ابي الحديد معتزلي در شرح بر نهج البلاغة (جلد اوّل) از قول ابو جعفر اسكافي اين مضمون را آورده است.

«معاويه قومي از صحابه و گروهي از تابعان را واداشت كه اخباري ناسزا و ناروا

______________________________

(1) اين عبارت تا اينجا با اندك تغييري به علي بن حسين (ع)، امام سجاد (ع) و عبارت سيم به علي (ع) منسوب و از ايشان بوجه استفاضه مشهور است.

(2) اين عبارت تا اينجا با اندك تغييري به علي بن حسين (ع)، امام سجاد (ع) و عبارت سيم به علي (ع) منسوب و از ايشان بوجه استفاضه مشهور است.

(3) ابن عبد ربه نوشته است (جزء پنجم العقد الفريد- صفحه 326): عروه از جانب عبد الملك مروان در يمن عامل بوده، و اموالي فراهم آورده و حجاج مي خواسته است آن اموال را كه «مال اللّٰه» و متعلق به مسلمين

مي دانسته از او بستاند و وي را از كار بر كنار دارد.

عروه به شام رفته و عبد الملك را راضي ساخته كه حجاج را بفرمايد كاري به او نداشته باشد..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 332

در بارۀ علي عليه السّلام بسازند تا موجب طعن در او و مجوّز برائت از او باشد و براي اين كار پاداشي قابل توجّه قرار داد ايشان اخبار و رواياتي از خود ساختند تا معاويه را راضي و خرسند سازند. از جملۀ آن گروه بوده است از صحابه: ابو هريره و عمرو عاص و مغيرة بن شعبه و از جملۀ تابعان بوده است عروة بن زبير..»

و هم او از عاصم از يحيي پسر عروة بن زبير اين مضمون را نقل كرده است:

«پدرم چنان بود كه چون نام علي را مي شنيد ناسزا مي گفت. يك بار بمن گفت:

«پسرم به خدا سوگند از علي رو بر نگرداندند مگر براي طلب دنيا، همانا اسامة بن زيد كس نزد علي فرستاد و پيام داد كه عطاء مرا بمن بفرست تا، به خدا سوگند، اگر در دهان شير باشي با تو به درون آن آيم! علي بوي نوشت:

«اين مال، از آن كس است كه بر آن جهاد كرده باشد، ليكن مرا در مدينه مالي موجود است هر چه مي خواهي از مال خودم براي خود بردار و بگير».

«يحيي گفت: من در شگفتم از چنين توصيف و تعريفي كه پدرم از علي كرد و از چنان عيبجويي كه نسبت به او مي خواست و انحرافي كه از وي مي داشت» ابو نعيم، و غير او، داستاني براي عروه از طرق مختلف و به اسناد متعدد آورده اند: كه كثرت شكيبايي و بردباري

او را در مصائب و گرفتاريها و حوادث و تظاهر او را به مسائل دين و فقه مي رساند. در اينجا مفاد آن، از مجموع آن طرق نقل مي گردد:

«عروه به شام رفت و بر وليد بن عبد الملك وارد شد و پسرش محمد را نيز با خود برده بود. محمد براي ديدن اسبهاي خليفه به اصطبل خليفه رفت در آنجا اسبي بر او لگدي نواخت او به زمين افتاد و جابجا مرد.

«عروه را هم در پا خوره افتاده بود وليد گفتۀ طبيبان را بدو گفت كه: بايد پا را بريد. عروه بدين كار خرسندي نداد بيماري پا بالا رفت و به ساق رسيد. وليد گفت: پا را قطع كن و گر نه همۀ بدن ترا فاسد و تباه سازد پذيرفت. پا را با ارّه بريدند و با اين كه در آن وقت عروه پير و فرتوت بود كسي را نگذاشت كه او را نگهدارد و خود

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 333

در برابر اين كار دشوار پايداري و از خويش نگهداري كرد و جز در شبي كه پايش قطع شده بود و رد و عمل عبادتش ترك نشد و در هنگام عمل خم به ابرو نياورد و رخساره اش تغيير نيافت! عروه گفته است: خداي را سپاس كه تا چه اندازه بمن عنايت كرده چهار (يا هفت) پسر بمن بخشيده و مدتها مرا بوجود آنان متمتّع ساخته و خوش داشته و اينك يكي را از من گرفته و ديگران را به جا گذاشته و يك عضو مرا گرفته و چند عضو ديگر: دو دست و دو گوش و دو چشم و يك پا را بمن ارزاني و برايم

نگاه داشته است! «چون پايش را بريده اند بدين ابيات معن بن اوس تمثّل جسته است:

لعمرك ما أهويت كفّي لريبة و لا حملتني نحو فاحشة رجلي

و لا قادني سمعي و لا بصري لها و لا دلّني رايي عليها و لا عقلي

و اعلم انّي لم تصبني مصيبة من الدّهر الّا قد اصابت فتي قبلي

و چون به مدينه برگشته و بزرگان به ديدار او رفته و از او حال پرسيده اند گفته است:

«لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 334

- 2- سعيد بن مسيّب

ابو محمد سعيد بن مسيّب «1» بن حزن بن ابي وهب مخزومي.

سعيد به گفتۀ ابو اسحاق، و غير او، دو سال از خلافت عمر گذشته (سال 15 هجري) متولّد شده و بنقل او از يحيي بن سعيد، در سال نود و يك (91) «2» يا نود و دو (92) و بنقل همو از واقدي، و به حكايت غير او از «مختصر ذهبي» در سال نود و چهار (94) كه، به واسطۀ كثرت مرگ فقيهان در آن سال، به نام «سنة الفقهاء» خوانده شده، وفات يافته است «3».

از مدائني و هم از يحيي بن معين نقل شده كه سال وفات سعيد را سال يك صد و پنج (105) دانسته اند.

سعيد، خود را در مسائل مربوط بقضاء از همۀ معاصران خويش اعلم مي پنداشته و مي گفته است:

______________________________

(1) «با ميمي مضمومه و سين مهمله مفتوحه و ياء دو نقطۀ تحتاني مفتوحه، بقول مشهور يا مكسوره چنانكه برخي از دانشمندان، ابن جوزي، گفته است» (ترجمۀ عبارت «تنقيح المقال» ممقاني).

(2) ابن خلكان وفات سعيد را به سال نود و يك قمري دانسته و چند قول ديگر بدين ترتيب 92 و 93 و 94

و 95 و 105 را هم نقل كرده است.

(3) در مختصر ذهبي، بنا به آن چه صاحب روضات نقل كرده، در بارۀ سعيد چنين آمده است:

«احد الاعلام و سيد التابعين، ثقة، حجة، فقيه، رفيع الذكر، رأس في العلم و العمل، عاش تسعا و سبعين و مات سنة اربع و تسعين 94».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 335

«كسي كه بحكم و قضاء پيغمبر (ص) و جانشينان او از من عالمتر باشد باقي نمانده است» سعيد داماد ابو هريره بوده و بقول منقول از زهري گر چه از زيد بن ثابت، علم خود را گرفته و با ابن عمر و ابن عباس و سعد بن ابي وقّاص مجالست كرده و به حضور امّ سلمه و عائشه مي رسيده و از علي (ع) و عثمان و صهيب حديث شنيده ليكن بيشتر روايات او از پدر زنش، ابو هريره، بوده است.

از قتاده اين مضمون نقل گرديده است:

«علم حسن را با علم هيچ عالمي جمع و مقايسه نكردم مگر اين كه آن را برتر ديدم با همۀ اين حال هر گاه حسن را مطلبي مشكل مي افتاد به سعيد بن مسيّب مراجعه و از او سؤال و رفع اشكال مي كرد».

بروايت ابو اسحاق، علي بن حسين، زين العابدين (ع) در بارۀ سعيد چنين گفته است:

«سعيد بن المسيّب اعلم النّاس بما تقدّمه من الآثار، و افضلهم في رأيه».

همين روايت را كشّي نيز نقل كرده جز اين كه به جاي جملۀ اخير چنين آورده «و افقههم، يا أفقههم، في زمانه».

عبد الرحمن بن زيد بن اسلم، بنقل ابو اسحاق، اين مضمون را گفته است:

«چون عبادله (عبد اللّٰه عباس و عبد اللّٰه عمر و عبد اللّٰه زبير و

عبد اللّٰه بن عمرو عاص) در گذشتند فقه در همۀ بلاد به موالي انتقال يافت. پس فقيه مكه، عطاء بود و فقيه يمن، طاوس و فقيه يمامه يحيي بن كثير و فقيه بصره، حسن، و فقيه كوفه، ابراهيم نخعي، و فقيه شام، مكحول، و فقيه خراسان، عطاء خراساني، كه اينان همه از «موالي» (غير عرب- ايراني-) و فقيهان اين بلاد بودند. از همۀ بلاد خدا تنها بر مردم مدينه منّت نهاد و سعيد بن مسيب را كه قرشي و در فقاهت مورد قبول عموم و مسلّم نزد همه بود به اهل مدينه ارزاني فرمود»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 336

ابن خلّكان در كتاب «وفيات الاعيان» اين مضمون را آورده است:

«سعيد بن مسيّب سيّد تابعان است از طراز اوّل «1». سعيد ميان حديث و فقه و عبادت و زهد و ورع، جمع كرده.. عبد اللّٰه عمر به شخصي كه از وي مسأله اي پرسيده بود گفته است: مسأله را نزد سعيد ببر و از او بپرس و بمن باز گرد و از پاسخي كه به تو بدهد آگاهم ساز آن شخص چنين كرده پس عبد اللّٰه وي را گفته است: آيا شما را نگفتم كه سعيد يكي از علماء سبعه است؟..

«.. و از زهري و مكحول پرسيده شده: فقيهترين كسي را كه شما ادراك كرده ايد كيست؟ پاسخ داده اند: سعيد بن مسيّب.

«و از خود او روايت شده كه اين مضمون را گفته است:

«چهل بار حج گزاردم. و هم گفته است: پنجاه سال است كه تكبير اوّل از من فوت نشده و پشت سر كسي را در نماز نديده ام» چه بر اوّل وقت و بر صف اول،

______________________________

(1) شيخ طوسي در

رجال خود چنين آورده است (در اصحاب علي بن الحسين (ع):

«سعيد بن المسيب بن حزن ابو محمد المخزومي سمع منه و روي عنه (ع) و هو من الصدر الاول» سيد محمد صادق آل بحر العلوم در پاورقي اين مضمون را تعليقه زده است:

«سعيد بن مسيب در سال پانزده، دو سال از آغاز خلافت عمر گذشته، و به قولي بعد از چهار سال از خلافت عمر متولد شده و از عمر و هم از علي روايت كرده و به سال نود و چهار (94) در هفتاد و پنج سالگي در گذشته است و بنا بنقل از مختصر ذهبي هفتاد و نه سال زندگاني داشته است. و امير المؤمنين علي (ع) او را تربيت كرده است.

«و ابن حجر در كتاب «تقريب التهذيب» چنين آورده است:

«سعيد بن المسيب بن.. القرشي المخزومي احد العلماء الاثبات و الفقهاء الكبار من كبار الثانية. اتفقوا علي ان مرسلاته اصح المراسيل.

«و قال ابن المديني:

«لا اعلم في التابعين اوسع علما منه مات بعد التسعين و قد ناهز الثمانين».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 337

محافظت و مداومت مي داشته است. و در بارۀ او گفته شده كه پنجاه سال نماز بامداد را با وضوء نماز خفتن گزارده است!» ابو نعيم در كتاب «حلية الاولياء» به اسناد همين مضمون را آورده و بنقل از قتاده اين مضمون را گفته است كه: سعيد روزي گفت: «ما نظرت في اقفاء قوم سبقوني بالصّلاة منذ عشرين سنة» و همو از اوزاعي نقل كرده كه گفته است:

«كانت لسعيد بن المسيّب فضيلة لا نعلمها كانت لأحد من التّابعين: لم تفته الصّلاة في جماعة اربعين سنة، عشرين منها لم ينظر في اقفية النّاس» باز

ابو نعيم اين مضمون را گفته است:

«گروهي از جوانان بني ليث از عبّاد بودند ظهر بمسجد مي رفتند و تا نماز عصر در آنجا به عبادت مي پرداختند. صالح (كسي است كه ابو نعيم به اسناد اين مطلب را از او نقل كرده) گفته است: عبادت اين است اگر ما هم مي توانستيم مانند اين جوانان باشيم و بدان پردازيم. سعيد گفته است: ما هذه العبادة، و لكنّ العبادة، التفقّه في الدّين و التّفكّر في امر اللّٰه.»

در كتاب «التّقريب» تاليف ابن حجر، بنقل ممقاني، چنين وارد است:

«هو احد العلماء الأثبات و الفقهاء الكبار، اتّفقوا علي انّ مرسلاته اصحّ المراسيل» و در مختصر ذهبي، باز هم بنقل ممقاني، اين مفاد آورده شده است:

«سعيد بن مسيّب يكي از اعلام و سرور تابعان است. ثقه و حجت و فقيه و بلند آوازه و در علم و عمل بر همه سرور و از همه برتر است» آن چه از تراجم حال سعيد دانسته مي شود اينست كه او علاوه بر معروف بودن به جهات فقهي و علمي مردي بوده است ديني و مراقب و متصلّب و به همين جهت با عبد الملك بن مروان در موضوع بيعت به ولايت عهد وليد و سليمان، دو فرزند او،

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 338

مخالفت كرده و تا پاي جان در راه اين مخالفت ايستاده و سرسختي و استقامت ورزيده و بيعت نكرده است.

ابو نعيم در كتاب «حلية الأولياء» اين مطلب را از چند طريق حكايت كرده از جمله از يحيي بن سعيد اين مضمون را آورده است:

«والي مدينه به عبد الملك نوشت كه: اهل مدينه بر بيعت با وليد و سليمان اتفاق دارند تنها سعيد بن

مسيّب بدين كار تن در نمي دهد. عبد الملك بوي نوشت:

او را بر شمشير عرضه بدار اگر پذيرفت بسيار خوب و گر نه پنجاه تازيانه اش بزن و در بازارهاي مدينه اش بگردان «1».

«چون نامه به والي رسيد سليمان بن يسار و عروة بن زبير و سالم بن عبد اللّٰه نزد سعيد رفتند و گفتند: ما آمده ايم در بارۀ فرمان عبد الملك با تو سخن گوييم، عبد الملك فرمان داده كه اگر سر از بيعت بازگيري گردنت را بزنند. اينك ما به تو سه امر را پيشنهاد مي كنيم و انتظار داريم يكي از اين سه امر را به پذيري:

«نخست اين كه والي قانع است كه نامه را بر تو برخواند و تو خموش باشي و از گفتن «نه» و «آري» خودداري كني و دم فرو بندي.

______________________________

(1) ابن عبد ربه در «العقد الفريد» (جزء پنجم) قضيۀ بيعت را باين مفاد آورده است:

«عبد الملك به هشام بن اسماعيل مخزومي كه عامل او در مدينه بود نوشت كه از مردم مدينه براي وليد و سليمان دو پسر او، بيعت بگيرد. مردم بيعت كردند جز سعيد بن مسيب كه امتناع كرد و گفت: «لا ابايع و عبد الملك حي» (تا عبد الملك زنده است بيعت نمي كنم) هشام او را سخت بزد و «مسوح» (جامه هاي پشمين- پلاس-) بر او پوشانيد و او را فرستاد كه در يكي از تپه هاي مدينه بكشند و بر فراز آن بردار بياويزند چون بدانجا رسيدند او را بر گرداندند. سعيد گفت: اگر مي دانستم مرا بدار نخواهند آويخت «تبان» (تبان، بالضم، عورت پوش كشتي به آنان) نمي پوشيدم!. چون عبد الملك از اين قضيه آگاه شد گفت: خدا زشت گرداناد

هشام را كه مانند سعيد كسي را تازيانه مي زند.

همانا شايسته چنين بود كه او را به بيعت بخواند پس اگر امتناع كند گردنش را بزند!!»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 339

«گفت: من اين كار را نمي كنم زيرا مردم خواهند گفت: سعيد بيعت كرده است.

«و سعيد را عادت چنان بود كه هر گاه در كاري گفتي «نه» از آن بر نمي گشت و نمي توانستند بر خلاف آن وادارش كنند از اين رو امر دوّم را طرح كردند و گفتند:

«دوم اين كه در خانه بنشيني و چند روز به مسجد نروي چه همين كه والي ترا در مسجد نيافت قانع خواهد شد و تعقيب نخواهد كرد.

«پاسخ داد: اين نيز ناشدني است كه من اذان را بشنوم و بانگ «حيّ علي الصّلاة» و «حيّ علي الفلاح» به گوشم برسد و من در خانه بنشينم و بسوي نماز و فلاح نشتابم».

«گفتند: پس سيمين خواهش را بشنو و به پذير، بمسجد برو ليكن چند روز جاي خود را در مسجد تغيير بده چون هر گاه والي ترا در جاي هميشه ات نبيند تعقيب نخواهد كرد.

«گفت: اين هم نمي شود، هر گز من، براي خاطر مخلوقي، جاي خويش را، يك وجب، پس و پيش نخواهم كرد.

«پس ايشان نوميد شدند و از نزد وي بيرون رفتند. او هم براي اداء نماز ظهر بمسجد رفت و در جاي معمول خود بنشست چون والي از نماز به پرداخت سعيد را بخواست و بوي گفت: امير المؤمنين، عبد الملك، بما نوشته و فرموده است كه اگر بيعت نكني گردنت زده شود! «سعيد گفت: پيغمبر (ص) از «دو بيعت» نهي فرموده است. پس براي كشته شدن آماده گرديد و گردن

كشيد و شمشيرهاي دژخيمان والي براي گردن زدن و كشتن او از نيام كشيده و مهيّا بود والي چون او را بدان گونه آمادۀ مرگ ديد دستور داد پنجاه تازيانه بر او زدند و در بازارهاي مدينه گرداندند.

«وقتي آزاد شد و بمسجد برگشت مردم از نماز عصر فراغ يافته و از مسجد بيرون مي شدند. سعيد چون با آنان روبرو شد گفت: چهل سال است اين چهره ها را نديده ام!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 340

هنگامي كه سعيد را براي تازيانه زدن برهنه كردند زني چنين گفت: «انّ هذا لمقام الخزي» سعيد گفت: «من مقام الخزي فررنا» پس از اين واقعه مدتها مردم از مجالست با سعيد ممنوع بوده اند. قتاده، بنقل ابو نعيم، اين مضمون را گفته است:

«چون كسي مي خواست نزد سعيد بنشيند سعيد به او مي گفت: مرا تازيانه زده و مردم را از نشست و برخاست با من منع كرده اند.

«با همۀ اينها ابّهت و عظمت علمي او زياد بوده به طوري كه گفته اند: «ما كان انسان يجترئ علي سعيد بن المسيّب يسأله عن شي ء حتّي يستاذنه، كما يستاذن الامير» از برخي از مواضع چنان برمي آيد كه تازيانه زدن سعيد را علتي ديگر بوده است و آن چنين بوده است كه سعيد دختري داشته است كه عبد الملك پس از اين كه وليد را به ولايت عهد برگزيده و بيعت برايش گرفته آن دختر را از سعيد خواستگاري كرده و سعيد نپذيرفته و ردّ نموده است. عبد الملك را گران افتاده و اين را در دل مي داشته و تخم بهانه در خاطر مي كاشته تا بيعت را بهانه ساخته و دستور داده كه او را تازيانه زده و جامۀ

پشمين (پلاس) بر وي پوشانده و در بازارهاي مدينه اش گردانده اند.

ابو نعيم، به اسناد خود، (در كتاب حليه) از ابن ابي وداعه (كثير بن مطّلب بن ابي وداعه) قضيه اي را بدين مفاد نقل كرده است كه:

«من: (ابن ابي وداعه) با سعيد بن مسيّب مأنوس بودم و مجالست مي داشتم چند روز نتوانستم نزد او بروم چون برفتم پرسيد: كجا بودي؟ گفتم: زنم مرد بكار تجهيز او گرفتار بودم. گفت: چرا مرا نگفتي تا من هم حاضر شوم؟ هنگامي كه خواستم برخيزم و بيرون آيم گفت: آيا زني تازه گرفتي؟! گفتم: خداي ترا رحمت كناد! من كه جز از دو، يا سه، درهم ندارم كي بمن زن مي دهد؟! گفت: من. با تعجب گفتم: آيا تو چنين كاري مي كني؟! گفت: آري!.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 341

«آن گاه خدا را سپاس گفت و پيغمبر را درود فرستاد و بر آن دو درهم (يا سه درهم) دخترش را بمن تزويج كرد من برخاستم و از خوشي ندانستم چه كنم! به منزل خويش برگشتم و به انديشه فرو رفتم كه از كه وام بگيرم و بچه گونه زندگاني را به راه اندازم. پس براي نماز مغرب رفتم و پس از اداء نماز به خانه آمدم اندكي استراحت كردم چون روزه داشتم به افطار پرداختم و به نان و زيت كه داشتم روزه بگشودم ناگاه در خانه را زدند گفتم: كيست؟ گفت: سعيد. هر كس به نام سعيد بود به ذهنم خطور كرد مگر سعيد بن مسيّب كه هر گز آمدن او را احتمال نمي دادم زيرا چهل سال بود كه سعيد از راهي جز راه خانه اش بمسجد، نرفته و در جايي جز مسجد و

خانه اش ديده نشده بود! «برخاستم و گشودن در را بسوي آن رفتم سعيد بن مسيّب را ديدم چنان پنداشتم كه پشيمان شده است. گفتم: چرا مرا نزد خود نخواستي تا من بسوي تو مي آمدم؟

گفت: حق تو اينست كه نزد تو آيند! گفتم: چه فرمايي؟ گفت: تو مردي بي زن بودي و زن گرفتي شايسته ندانستم كه شب را تنها بخوابي!! اينك زن تو اينجاست! متوجه شدم كه دختر پشت سرش ايستاده است!.

«پس دست دخترش را گرفت و به خانه ام در آورد و در را جلو كشيد و باز گشت دختر از شرم به زمين نشست من در را بستم و كاسۀ نان و زيت را پيش او نهادم و به بام خانه بر آمدم و همسايگان را بانك در دادم. پرسيدند چه خبر است؟ گفتم: سعيد امروز دختر خود را به زني بمن داده و امشب او را بي خبر به خانه ام آورده. با تعجب گفتند:

سعيد بن مسيّب دختر خود را به زني به تو داده است؟! گفتم: آري و اينك زن من در خانۀ من است.

«هم سايگان آمدند مادرم هم آگاه شد و نزد من آمد و گفت: ديدار تو بر من حرام اگر پيش از سه روز كه من كارهاي دختر را اصلاح خواهم كرد و او را آماده خواهم ساخت به او نزديك شوي و با او هم بستر گردي.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 342

ناگزير سه روز تحمل كردم و پس از آن بر او در آمدم و او را از زيباترين زنان يافتم و او از همه كس بهتر قرآن مجيد را حفظ داشت و از همه نسبت به پيغمبر (ص) داناتر و بحق شوهر

شناساتر بود.

«نزديك يك ماه گذشت و سعيد به خانۀ ما نيامد من هم نزد وي نرفتم تا روزي خدمت او رسيدم در حلقۀ درس خويش بود وي را سلام گفتم. پاسخ داد و با من چيزي نگفت تا اهل مجلس رفتند و جز من كسي نماند پس گفت: حال آن انسان چه گونه است؟! گفتم: خوب و بدين منوال است كه دوست مي خواهد و دشمن نمي خواهد.

گفت: اگر ريبه و شكّي به همرسد پس عصا است!! من به خانه برگشتم و سعيد بيست هزار درهم براي من فرستاد».

ظاهرا همين دختر بوده كه سعيد از دادن آن به وليد وليعهد عبد الملك امتناع ورزيده! و در نتيجه عبد الملك از او رنجيده و باعث توهين و آزار سعيد گرديده است! بطور خلاصه بايد دانست كه سعيد مردي متعبّد و متصلّب و متفقّه بوده و علم و عمل را با هم داشته است. او يكي از تابعان بزرگ و از فقيهان سترگ است كه شيعه و سنّي او را ستوده اند و بروايت كشّي حضرت امام موسي كاظم (ع)، هفتمين امام شيعه، سعيد را از حواريّين جدّ خويش حضرت سجّاد، علي بن حسين (ع)، شمرده است. «1»

برخي از علماء شيعه نسبت به سعيد خوش بين نيستند و در باره اش قدح و طعن دارند ليكن يكي از دانشمندان هم عصر، صاحب كتاب «تنقيح المقال» «2» پس از بحث مفصّل، او را از ثقات مذهب دانسته و عظيم القدر و جليل المنزله خوانده است «3».

______________________________

(1) كليني در كافي (در باب مولد حضرت صادق چنين آورده است (به اسناد) قال ابو عبد اللّٰه عليه السّلام: كان سعيد بن المسيب و القاسم بن محمد

بن ابي بكر (جده من قبل امه) و ابو خالد الكابلي من ثقات علي بن الحسين عليه السّلام»

(2) مرحوم ممقاني كه چند سال پيش در گذشت.

(3) ابن ابي الحديد در شرح خود بر نهج البلاغه (جلد اول- در طي ذكر اسماء منحرفين از علي عليه السّلام) چنين آورده است:

«و كان سعيد بن المسيب منحرفا عنه عليه السّلام و جبهه عمر بن علي عليه السّلام في وجهه بكلام شديد» آن گاه بروايت از ابو داود اين مفاد را ياد كرده است:

«با سعيد بن مسيب بودم كه عمر بن علي بن ابي طالب در آمد سعيد بوي گفت:

«يا ابن اخي ما اراك تكثر غشيان مسجد رسول اللّٰه (ص) كما يفعل اخوتك و بنو اعمامك» عمر در پاسخ گفت: «او كلما دخلت المسجد و اجي ء فاشهدك؟» سعيد گفت: «لا احب ان تغضب؟ سمعت ابيك يقول: ان لي من اللّٰه مقاما لهو خير لبني عبد المطلب مما علي الارض من شي ء» عمر گفت: «و انا ايضا سمعت ابي يقول: ما كلمة حكمة في قلب منافق فيخرج من الدنيا الا يتكلم بها» سعيد گفت: «يا ابن اخي جعلتني منافقا» عمر پاسخ داد:

«هو كما قلت» و برگشت».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 343

كلمات زير را از سعيد نقل كرده و بوي نسبت داده اند:

1- «قد بلغت ثمانين سنة و ما شي ء اخوف عندي من النّساء» 2- «يد اللّٰه فوق عباده، فمن رفع نفسه وضعه اللّٰه و من وضعها رفعه اللّٰه، النّاس تحت كنفه يعملون اعمالهم فاذا اراد اللّٰه فضيحة عبد اخرجه من تحت كنفه فبدت للنّاس عورته» 3- «انّ الدّنيا نذلة و هي إلي كلّ نذل أميل، و أنذل منها من اخذها بغير حقّها،

و طلبها بغير وجهها و وضعها في غير سبيلها» 4- «اصلح قلبك و البس ما شئت» اين جمله اخير را به علي بن زيد (بنقل ابو نعيم) هنگامي كه جبّۀ خزي پوشيده بود و سعيد او را ديده و گفته است جبه اي نيكو به تن داري. و علي گفته است چه فائده كه سالم آن را بر من تباه ساخته؟ (ظاهرا سالم بن يسار، بر پوشيدن چنان جامه اي علي را اندرز داده بوده) گفته است.

و از روايات سعيد است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 344

1- به اسناد ابو نعيم از سعيد از عمر بن خطّاب از پيغمبر (ص) كه گفته است:

«اوّل ما يرفع من الامّة. الأمانة و آخر ما يبقي، الصّلاة. و ربّ مصلّ لا خير فيه».

2- و هم سعيد از علي بن ابي طالب (ع) حديث كرده كه فاطمه (س) گفته است:

زنان را چه شايسته تر؟

فاطمه (س) پاسخ داده است كه: «مردان را نبيند و مردان ايشان را» علي (ع) پاسخ فاطمه (س) را براي پيغمبر (ص) نقل كرده پيغمبر (ص) گفته است:

«انّما فاطمة بضعة منّي».

3- باز هم از علي (ع) روايت كرده كه پيغمبر (ص) گفته است:

«من اتّقي اللّٰه عاش قويّا و سار في بلاده آمنا»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 345

- 3- ابو بكر بن عبد الرحمن

ابو بكر بن عبد الرّحمن بن حارث بن هشام بن مغيرۀ قرشي مخزومي كه به گفتۀ ابن خلّكان و ابو اسحاق و غير اين دو، همان كنيۀ او اسم او است و نامي جدا ندارد.

ابن خلّكان در بارۀ او اين مضمون را آورده است:

«ابو بكر از سروران «تابعان» و پدرش حارث كه برادر ابو جهل بوده از جملۀ صحابه است و ابو بكر را

«راهب قريش» مي خوانده اند. در خلافت عمر متولد شده و به سال نود و چهار (94)، كه به واسطۀ مرگ گروهي از فقيهان در آن سال، بعنوان «سنة الفقهاء) اشتهار يافته در گذشته است.

ابو نعيم در «حلية الاولياء» او را بدين عنوان ياد كرده است:

«و منهم الفقيه الوجيه، العابد النّبيه، راهب قريش و عابدها ابو بكر بن عبد الرحمن.. اكثر حديثه في الأقضية و الأحكام».

چون ابو بكر نماز زياد مي خوانده به لقب «راهب قريش» ملقّب گشته گاهي هم بعنوان «راهب مدينة» ياد مي شده است.

از سخنان منسوب به ابو بكر است:

«انّما هذا العلم لواحد من ثلاثة: «لذي نسب يزين به نسبه، او لذي دين يزين به دينه، او مختلط به سلطان ينتجعه به «1».. الخ» و از روايات مسند او است از پيغمبر (ص) كه گفته است:

«انّي لأستغفر اللّٰه و اتوب اليه في اليوم اكثر من سبعين مرّة»

______________________________

(1) در ترجمۀ عروة پسر زبير اين كلام ابو بكر آورده شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 346

از عبارت ابو نعيم در ترجمۀ ابو بكر مخزومي و در ترجمۀ بعضي ديگر از فقيهان آن طبقه بدين مفاد كه «بيشتر حديث وي در «قضيه و احكام» بوده است» چنان مستفاد است كه از آن زمان، تجزّي در كار فقاهت به ميان آمده بدين معني كه برخي از فقيهان نسبت به برخي از ابواب و اجزاء فقه بيشتر كار مي كرده و احاديث آن باب را بيشتر حافظ و دانا بوده و آنها را بيشتر مورد فحص و بحث فقهي و نقل و افتاء قرار مي داده و باصطلاح در آنها زيادتر تبرّز مي داشته اند.

و در حقيقت از همان اوقات طرح پيدا شدن رساله ها يا باصطلاح

«كتب» مستقل و منفرد براي هر باب و مبحثي از فقه ريخته شده و بعد كتابهايي بعنوان كتاب صلاة و كتاب قضاء و كتاب صيام، مثلا، تصنيف گرديده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 347

- 4- سليمان ابن يسار

ابو ايّوب (يا ابو عبد اللّٰه، يا ابو عبد الرّحمن) سليمان بن يسار مولي ميمونه دختر حارث زن پيغمبر (ص).

سليمان بنقل ابو اسحاق، از واقدي، در سال يك صد و هفت (107) به سن هفتاد و سه سال و بنقل همو از هيثم بن عديّ در سال صد (100) و بنقل ابن خلّكان، از برخي در سال نود و چهار (94) وفات يافته است.

سليمان از ابن عباس و ابو هريره و امّ سلمه روايت كرده است و زهري از او.

ابن خلّكان و هم ابو اسحاق اين مضمون را گفته اند:

«چون كسي از سعيد بن مسيّب، موضوعي را مي پرسيد و استفتاء مي كرد سعيد بوي مي گفت: نزد سليمان بن يسار برو، چه وي از همه كساني كه امروز باقي هستند اعلم است.

از قتاده نقل شده كه بدين مفاد گفته است:

«به مدينه وارد شدم پرسيدم اعلم اهل مدينه به مسائل طلاق كيست؟ گفتند:

سليمان بن يسار» از مالك بن انس نقل شده كه گفته است: «سليمان من اعلم الناس عندنا بعد سعيد بن المسيّب».

ابو نعيم، به اسناد، از ابي حازم حكايتي بدين مضمون آورده است:

«سليمان بن يسار از مدينه با رفيقي بيرون رفت تا به «ابواء» رسيدند و در آنجا فرود آمدند و منزل كردند رفيق سليمان سفره برداشت و به بازار رفت تا چيزي بخرد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 348

سليمان در خيمه نشست و سليمان را جمالي به سزا بود از همۀ مردم زيباتر و

پارسايي و عفافش بيشتر بود. زني اعرابي از فراز كوه او را در چادر بديد شيفتۀ حسن و زيبايي جمال او شد پايين آمد و بسوي او شتافت در برابرش نشست و برقع از چهرۀ خود، كه مانند ماه بود، بر گرفت و گفت: مرا بده! سليمان گمان برد خوراك از او مي خواهد برخاست تا از باقي ماندۀ غذا چيزي به او بدهد. زن گفت: من اين را نخواستم بلكه آن را كه زن از مرد خود مي خواهد! سليمان گفت: ترا ابليس به نزد من فرستاده آن گاه سر ميان دو آستين خود گرفت و آواز گريه اش بلند شد و به گريه ادامه داد تا زن نوميد شد پس برقع بر رخ افكند و پاي ندامت و حسرت برداشت و بسوي خيمۀ خويش باز گشت.

«رفيق سليمان كه از خريد برگشت چشمهاي سليمان را آماس كرده و گلويش را گرفته يافت سبب پرسيد گفت: به ياد دخترم افتادم گريستم. رفيق گفت: سه روز بيشتر نيست كه دخترت را نديده اي بي گمان گريه ات را سببي ديگر بوده است بايد بمن بگويي.

اصرار كرد تا اين كه داستان زن اعرابيّه را به او گفت او سفره را به زمين نهاد و به سختي گريستن گرفت.

«سليمان گفت: ترا چه افتاد؟ و چرا چنين گريه مي كني؟ گفت: من بيش از تو به گريستن سزاوارم. گفت براي چه؟ پاسخ داد زيرا مي ترسم اگر به جاي تو بودم نمي توانستم خود را نگهدارم پس زماني دراز سليمان و رفيقش با هم به گريه پرداختند!..»

از روايات مسند سليمان، از ابو هريره از پيغمبر (ص)، بنقل ابو نعيم، اين روايت است:

«ما عبد اللّٰه بشي ء افضل من فقه في

دين»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 349

- 5- عبيد اللّٰه بن عتبه

ابو عبد اللّٰه عبيد اللّٰه بن عبد اللّٰه بن عتبة بن مسعود هذلي.

عبيد اللّٰه، به گفتۀ واقدي، به سال نود و هشت (98) و به قولي در سال نود و نه (99) و بقول يحيي بن معين در سال يك صد و دو در گذشته است.

از زهري حكايت شده كه اين مضمون را گفته است:

«من مقداري زياد از علم شنيده و دارا بودم و گمان داشتم كه به اندازۀ كافي دانش اندوخته ام تا اين كه ديدار عبيد اللّٰه بن عتبه ام دست داد پس چنان دريافتم كه گويا مرا چيزي از علم در دست نيست!» و از همو حكايت شده كه گفته است:

«ادركت اربعة بحور..» و عبيد اللّٰه را يكي از آن چهار شمرده است.

از عراك بن مالك پرسيده اند كه در ميان فقيهاني كه او ديده از همه فقيهتر كه بوده؟ گفته است:

«اعلمهم سعيد بن المسيّب و اغرزهم في الحديث عروة و لا تشاء ان تفجّر من عبيد اللّٰه بحرا الا فجّرته» ابو نعيم پس از اين كه او را بعنوان «احد الاربعة من البحور..» عنوان كرده گفته زهري را كه «ادركت اربعة بحور من قريش..» آورده است.

عمر بن عبد العزيز در هنگام خلافت خود، بنقل ابو نعيم، به عبيد اللّٰه، كه مؤدّب و استادش بوده، زياد توجه مي داشته به طوري كه به خانۀ عبيد اللّٰه مي رفته و عبيد اللّٰه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 350

گاهي او را مي پذيرفته و گاهي اذنش نمي داده و نمي پذيرفته است.

از عمر بن عبد العزيز اين مضمون منقول است كه:

«اگر عبيد اللّٰه مرا در مواقع گرفتاري در امور، و مشكلات در وقائع، دريابد همۀ مشكلات بر

من آسان مي گردد.»

اين اشعار را عبيد اللّٰه براي عمر عبد العزيز نوشته است:

باسم الّذي أنزلت من عنده السّور و الحمد للّه، امّا بعد يا عمر

ان كنت تعلم ما تأتي و ما تذر فكن علي حذر قد ينفع الحذر

و اصبر علي القدر المحتوم و ارض به و ان اتاك بما لا تشتهي، القدر

فما صفا لامرئ عيش يسرّ به الّا سيتبع يوما صفوه كدر

از روايات مسندۀ او از ابن عباس از پيغمبر (ص) است كه روزي بر گوسفندي مرده گذشته پس گفته است: «الدّنيا اهون علي اللّٰه من هذه علي أهلها»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 351

- 6- خارجة بن زيد

ابو زيد خارجة بن زيد بن ثابت انصاري.

خارجه، به گفتۀ ابن خلّكان، در سال نود و نه (99) و بنقل همو، و ظاهرا ابو اسحاق، در سال صد هجري به سن هفتاد سال در مدينه وفات يافته است.

ابو اسحاق از مصعب حكايت كرده كه اين مضمون را گفته است:

«خارجة بن زيد و طلحة بن عبد اللّٰه بن عوف در زمان خود مرجع استفتاء بودند و مردم به گفتۀ ايشان منتهي مي شدند و آنان را مرجع مي دانستند و آن دو دانشمند مواريث مردم را، از نخل و خانه و اموال ميان وارثان تقسيم مي كردند و اسناد و وثائق مردم را مي نوشتند..»

ابو نعيم او را بدين عبارت «الفقيه بن الفقيه خارجة بن زيد.. كان من عبّاد المدينة ممّن تفقّه ثمّ انفرد و آثر العزلة و لم ينشر عنه من كلامه كبير شي ء.

عامّة حديثه في الأقضية و الأحكام» از روايات مسند او، بنقل ابو نعيم، اين روايات است از پدرش، زيد، از پيغمبر (ص) كه در مواعظ و احاديث خود مي فرموده است:

«و الّذي نفسي

بيده ما عمل علي وجه الأرض احد قطّ، عملا اعظم عند اللّٰه بعد الشّرك من سفك دم حرام..»

از عبارت ابو نعيم در بارۀ خارجه (عامّة حديثه في الاقضية و الاحكام) چنان استفاده مي شود كه او نيز (مانند ابو بكر مخزومي) در يك قسمت از ابواب و اجزاء فقه بيشتر كار كرده و حديث آن را كه مبني اجتهاد و فتوي بوده بيشتر از ديگر ابواب

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 352

حديث مي دانسته است و شايد چنانكه در عصور بعد اصطلاح شده كه مجتهد را بر دو قسم كرده اند: مجتهد مطلق و مجتهد متجزّي بتوان گفت: امثال خارجه يا مجتهد مطلق بوده اند، نهايت امر در قسمتي از ابواب بيشتر اطلاع داشته اند و يا اين كه اصلا فقط در باب ياد شده اجتهاد و فتوي داشته و «متجزّي» بوده اند و در ابواب ديگر يا اصلا كار نكرده و يا به مقام كمال و افتاء نرسيده و «مجتهد مطلق» نشده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 353

- 7- قاسم بن محمد بن ابي بكر

ابو محمد قاسم بن محمد بن ابي بكر.

به گفتۀ ابو اسحاق، وفات قاسم به اقوالي مختلف: به سال يك صد و دو (102) و به سال يك صد و هشت (108) و به سال يك صد و دوازده (112) گفته شده و يحيي بن معين سال وفات او را يك صد و هشت (108) و واقدي يك صد و دوازده (112) دانسته اند و سن او به هفتاد يا هفتاد و يك و يا هفتاد و دو يا هفتاد و هفت رسيده است.

مالك بن انس در بارۀ قاسم گفته است: «كان القاسم بن محمّد من فقهاء هذه الامّة..» و يحيي بن سعيد گفته است: «ما

ادركنا احدا بالمدينة نفضّله علي القاسم بن محمّد» قاسم با حضرت سجّاد، علي بن حسين (ع)، پسر خاله است چه يك دختر يزدگرد آخرين شاهنشاه ايران هم سر حسين بن علي (ع) و ديگر دخترش هم سر محمد بن ابي بكر و سيم هم سر پسر عمر بوده است و همين قاسم جدّ مادري حضرت امام جعفر صادق (ع) است پس حضرت صادق (ع)، هم از طرف پدر و هم از طرف مادر به شاهنشاه ايران، يزدگرد، انتساب دارد.

شيخ طوسي در كتاب رجال خود قاسم را بعنوان «القاسم بن محمد بن ابي بكر» در اصحاب علي بن حسين (ع) آورده و بعنوان «القاسم بن محمد» در اصحاب حضرت باقر (ع) ياد كرده است كليني هم در كتاب كافي (در باب مولد حضرت صادق (ع)) به اسناد از حضرت صادق (ع) چنين روايت آورده است «1»:

______________________________

(1) اين روايت در طي ترجمۀ سعيد بن المسيب هم آورده شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 354

«كان سعيد بن المسيّب و القاسم بن محمد بن ابي بكر و ابو خالد الكابلي من ثقات علي بن الحسين (ع)..»

ابن خلّكان در بارۀ قاسم اين مضمون را گفته است:

«قاسم از سادات تابعان و يكي از فقهاء سبعه «1» در مدينه بوده، كه نام شش تن از آنان پيش از اين ياد گرديد، قاسم بر همۀ اهل زمان خود برتري داشته است..

و مالك گفته است: قاسم از فقيهان اين امّت بوده است..»

ابو نعيم، قاسم را چنين عنوان كرده است:

«و منهم الفقيه الورع، الشّفيق الضّرع، نجل الصّديق ذو الحسب العتيق القاسم بن محمد بن ابي بكر الصّدّيق، كان لغوامض الأحكام فائقا و إلي محاسن الأخلاق سابقا» و همو به

اسناد از ابو الزّناد آورده كه گفته است: «ما رأيت فقيها افضل من القاسم بن محمد».

باز هم ابو نعيم، بهمان اسناد، نقل كرده «ما رأيت احدا اعلم بالسّنّة من القاسم بن محمد» و هم به اسناد از محمّد بن اسحاق اين مفاد را آورده است:

«اعرابي نزد قاسم بن محمّد آمد و گفت: آيا تو اعلم هستي يا سالم؟ قاسم بيش از اين نگفت كه «منزل سالم آنجا است» تا اعرابي برخاست و رفت.

«محمد بن اسحاق گفته است: قاسم نمي خواست بگويد: «سالم از او اعلم است» زيرا دروغ بود و نمي خواست بگويد: «او خودش از سالم اعلم است» زيرا

______________________________

(1) در تعليقه بر رجال شيخ طوسي (ذيل «القاسم بن محمد بن ابي بكر- در اصحاب علي بن الحسين (ع) در نقل اين عبارت ابن خلكان غلطي رخ داده كه رفع اشتباه را مناسب است در اينجا تذكر دهم عبارت چنين نقل شده «انه من سادات التابعين و فقهاء الشيعة بالمدينة» و صحيح آن چنين است «انه من سادات التابعين و احد الفقهاء السبعة بالمدينة».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 355

خودستايي و خود پسندي و تزكيۀ نفس بود از اين رو چيزي ديگر گفت» ابو نعيم از جمله سخناني كه از قاسم نقل كرده اين عبارت است:

«ما نعلم كلّ ما نسأل عنه و لئن يعيش الرّجل جاهلا، بعد ان يعرف حقّ اللّٰه تعالي عليه، خير له من ان يقول ما لا يعلم» از روايات مسند قاسم است از عائشه از پيغمبر (ص) «اعظم النّساء بركة أيسرهنّ مؤنة» و هم به اسناد، از عائشه از پيغمبر (ص) روايت كرده است:

«أ تدرون من السّابقون إلي ظلّ اللّٰه، عزّ و جلّ؟

«قالوا: اللّٰه

عزّ و جلّ، و رسوله اعلم.

«قال: الّذين اذا اعطوا الحقّ قبلوه، و اذا سألوه بذلوه و حكموا للنّاس كحكمهم لأنفسهم» و هم از عائشه از پيغمبر (ص) چنين روايت كرده است:

«ما من عبد يكفّ بصره عن محاسن امرأة، و لو شاء ان ينظر إليها نظره، الّا ادخل اللّٰه، تعالي، قلبه عبادة تجد حلاوتها» اين هفت فقيه تابعي، كه بترتيب تقدّم زمان فوت (با رعايت قول بأقلّ) نام ايشان در اينجا ياد و به شمّه اي از مقام فقهي و درجۀ علمي آنان اشاره و المام گرديد چنانكه مكرر گفته شد بعنوان «فقهاء سبعه» اشتهار يافته اند و در كتب فقهي باين عنوان از آنان ياد گرديده است.

ابن خلّكان در ذيل ترجمۀ ابو بكر بن عبد الرّحمن چنين افاده كرده است:

«و اين هفت فقيه (فقهاء شيعه) در يك عصر در مدينه مي بوده اند و علم و فتوي از ايشان در جهان انتشار يافته است. يكي از عالمان نامهاي آنان را در دو بيت فراهم آورده و چنين گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 356

الا كلّ من لا يقتدي بأئمّة فقسمته ضيزي عن الحقّ خارجة

فخذهم: عبيد اللّٰه عروة، قاسم سعيد، سليمان، ابو بكر و خارجة

«.. و اين كه اين هفت تن بدين عنوان (فقهاء سبعه) خوانده شده و بدين سمت تخصيص و اشتهار يافته اند از اين رو است كه بعد از صحابه، اينان مرجع فتوي قرار گرفته و به فقه و افتاء اشتهار پيدا كرده اند.

«به گفتۀ حافظ سلفي در عصر اينان گروهي از علماء تابعان مانند سالم بن عبد اللّٰه بن عمر و اشباه و امثال او مي بوده اند ليكن فتوي جز اين هفت فقيه را نمي بوده است».

ابو اسحاق شيرازي پس

از اين كه اين هفت فقيه تابعي را شمرده و ياد آوري كرده كه اينان بعنوان «فقهاء سبعه» خوانده شده اند چنين آورده است:

«عبيد اللّٰه بن عبد اللّٰه بن عتبه كه خود يكي از آن هفت فقيه است آن شش فقيه ديگر را در ابيات زير، كه در بارۀ زني از هذيل گفته، نام برده و با هم فراهم آورده شده است.

احبّك حبّا لا يحبّك مثله قريب و، لا في العاشقين، بعيد

و حبّك يا امّ الصّبي مدلّهي «1» شهيدي ابو بكر فنعم شهيد

و يعرف وجدي قاسم بن محمّد و عروة ما القابكم و سعيد

______________________________

(1) دلهه: حيره و ادهشه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 357

و يعلم ما اخفي، سليمان علمه و خارجة يبدي بنا و يعيد

متي تسألي عمّا اقول تبحّري فللّه عندي طارف و تليد «1»

«و عبد اللّٰه بن مبارك هم فقيهان مدينه را هفت كس دانسته جز اين كه به جاي ابو بكر بن عبد الرحمن، سالم بن عبد اللّٰه را نام برده و ياد كرده است.

______________________________

(1) ممكن است اين شعر آخر هم اشاره به بودن خودش متمم هفت فقيه باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 358

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي مدينه
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 359

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي مدينه تا اواخر قرن يكم و اوائل قرن دوم كساني ديگر نيز از تابعان در مدينه بوده كه فقاهت مي داشته و شايد كم و بيش به ايشان رجوع مي شده و فتوي مي داده اند ليكن در فتوي به درجۀ هفت فقيه ياد شده نرسيده يعني بدان اندازه باين امر اشتهار نداشته و بدين سمت معروف نشده اند.

نام چند تن از اينان با ذكر تاريخ حيات و اشاره به درجات علمي و ديني ايشان را

ابو اسحاق در كتاب «طبقات الفقهاء» ياد كرده كه از آن جمله هشت تن اشخاص زير، با اشاره به اقوالي ديگر در بارۀ ايشان، بترتيب تقدّم سال وفاتشان (با رعايت قول بأقلّ) از آن كتاب گرفته و در اينجا آورده مي شود.

1- محمد حنفيّه 72 (يا 73 يا 80 يا 81 يا 83) 2- ابو سلمه 94 (يا 104) 3- حسن بن محمد حنفيه در حدود 100 4- سالم 106 (يا 108) 5- محمد بن مسلم 123 (يا 124 يا 125) 6- عبد اللّٰه بن ذكوان 130 (يا 131) 7- ربيعة الرأي 136 8- ابو عبد اللّٰه بن يزيد؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 360

- 1- محمد حنفيّه

ابو القاسم محمد بن علي بن ابي طالب معروف به «ابن حنفيّه».

محمد دو سال از خلافت عمر گذشته تولّد يافته و در سال وفات او اختلاف است. سال هفتاد و دو (12) و هفتاد و سه (73) و، به گفتۀ ابو نعيم، هشتاد (80) و بظاهر گفتۀ ابن خلّكان باين مضمون: «.. در اول محرم از سال هشتاد و يك (81) هجري در گذشته» كه مسعودي هم به آن تصريح كرده، و با مدتي كه براي حيات او گفته اند (شصت و پنج سال- 65-) نيز مطابقت دارد، به سال هشتاد و يك (81) وفاتش واقع شده قولي به اين كه در سال هشتاد و سه (83) وفات يافته نيز نقل گرديده است.

مسعودي در «مروج الذّهب» (جلد دوم- صفحه 135-) اين مضمون را آورده است:

«محمد بن حنفيه در زمان عبد الملك به سال هشتاد و يك (81) در گذشته و در بقيع به خاك سپرده شده و باذن پسرش ابو هاشم، ابان بن

عثمان بر او نماز خوانده و عمر او در هنگام مرگ شصت و پنج سال (65) بوده است. و گفته شده است كه:

از ابن زبير بسوي طائف گريخته و در آنجا مرده است. برخي هم گفته اند: در بلاد «ايله» وفات يافته است. در جاي قبر او هم اختلاف است «1». عقيدۀ كيسانيه را از اين

______________________________

(1) مرحوم حاج فرهاد ميرزا در حاشيه «وفيات الاعيان» ابن خلكان در ترجمۀ محمد بن حنفيه (چاپ تهران) در اين زمينه چنين نوشته است:

«و آن چه مشهور است قبر محمد حنفيه در جزيرۀ «خارك» است و اكنون قبر او در آنجا معروف است. و اللّٰه اعلم».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 361

پيش گفته ايم كه كساني از ايشان گفته اند: او در جبل رضوي غائب شده است..»

چنانكه مسعودي هم اشاره كرده فرقه «كيسانيّه»، كه به گفتۀ برخي «كيسان» لقب مختار بن ابو عبيدۀ ثقفي بوده «1» و به گفتۀ برخي ديگر نام يكي از بندگان علي (ع) بوده، امامت محمد را عقيده داشته اند و او را مهدي غائب مي دانسته اند و مي گفته اند: با چهل كس از اصحاب و ياران خود بيكي از درّه هاي كوه رضوي رفته و در آنجا غائب خواهد بود تا زماني كه فرمان ظهورش برسد و ظاهر گردد.

كثيّر عزّه شاعر مشهور عرب، كيساني مذهب بوده و ابيات زير را به اقتضاي مذهب خود انشاء كرده است:

الا انّ الأئمّة من قريش ولاة الحقّ اربعة سواء

عليّ و الثّلاثة من بنيه هم الأسباط ليس لهم خفاء

فسبط سبط ايمان و برّ و سبط غيّبته كربلاء

و سبط لا يذوق الموت حتّي يقود الخيل يقدمها اللّواء

يغيب فلا يري فيهم زمانا برضوي عندهم «2» عسل و ماء «3»

ممقاني، به

حكايت از احمد بن حنبل، وفات محمد حنفيه را به سال هشتاد (80) و از يحيي بن بكر به سال هشتاد و يك (81) و در سنّ شصت و پنج سال (65) روايت كرده است.

______________________________

(1) جوهري هم در صحاح اللغة بر اين عقيده است.

(2) ظ: عنده.

(3) اطلاق «سبط» بر محمد در اين ابيات بعنوان توسع و مجاز و از باب تغليب است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 362

ابن خلّكان پس از اين كه مادر محمد را بي ترديد حنفيّه و به نام خوله دختر جعفر- بن قيس بن سلمة بن ثعلبة بن يربوع بن ثعلبه.. دانسته و دو سه قول ديگر هم در اين باره از قائلان مجهول و ضعيف، نقل كرده عبارتي از «شرح السّنّة» بغوي (باب قتال مانعان زكاة) آورده كه از جنبۀ فقهي قابل ملاحظه و توجه است. مضمون آن چنين است:

«همانا گروهي مرتدّ شدند و شرايع را انكار كردند و بوضع جاهليت خود برگشتند پس صحابه بر قتال و قتل ايشان اتفاق كردند. در بارۀ زنان و فرزندان ايشان، راي و عقيدۀ ابو بكر و بيشتر از صحابه اسير گرفتن ايشان بود و علي دختري از اسيران بني حنيفه را استيلاد كرد و محمد بن حنفيه از آن زن ولادت يافت ليكن هنوز عصر صحابه منقضي نشده بود كه اجماع كردند بر عدم جواز اسارت مرتدّ» باز ابن خلّكان بعد از اين كه اين مضمون را نوشته است:

«شيخ ابو اسحاق شيرازي در كتاب «طبقات الفقهاء محمد بن حنفيّه را در طبقات فقيهان آورده است» چنين گفته است:

«محمد بن حنفيّه سخت نيرومند بوده به طوري كه اخباري شگفت انگيز در اين باره نقل شده

است. از جمله ابو العباس مبرّد در كتاب «الكامل» خود حكايت كرده است كه:

«علي عليه السّلام زرهي داشت كه دامن آن بلند بود پس فرزندش، محمّد، را فرمود تا آن را از موضعي معين كوتاه كند محمّد با يك دست دامن و با دست ديگر خود مقدار زائد را گرفت و آن را كشيد و از همان حدّ كه پدرش معيّن كرده و دستور فرموده بود جدا ساخت. عبد اللّٰه زبير هم كه سخت نيرومند و توانا مي بود هر وقت اين قضيه را مي شنيد از حسد بر خود مي لرزيد و به شدّت خشمناك مي گرديد.

«و هم مبرّد، در همان كتاب، در زمينۀ توان و نيروي محمد حنفيه چنين حكايت كرده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 363

«پادشاه روم به معاويه نوشت كه ميان ملوك پيش از من و تو مراسلات مي بوده و گاهي از غرائب ممالك خويش براي يكديگر مي فرستادند و آن را به رخ هم مي كشيدند آيا ميل داري ميان ما نيز اين كار به ميان آيد؟. معاويه پذيرفت. پس سلطان روم دو مرد را كه يكي از آن دو بسيار بلند بالا و تنومند بود و ديگري سخت به نيرو و توانا به شام فرستاد.

«معاويه در بارۀ پيدا كردن مقابل براي هر يك، در ميان مسلمين با عمرو عاص گفتگو كرد و گفت: قيس بن سعد بن عباده در بلندي قامت برابري مرد بلند بالا را شايسته است اكنون تو مرد نيرومند و پر زور را براي برابري معيّن و معرّفي كن.

«عمرو گفت: از مسلمين دو كسرا مي دانم كه شايستگي اين برابري را دارند كه هر دو با تو دشمن هستند: يكي محمد حنفيه و

ديگر عبد اللّٰه زبير. معاويه گفت:

بهر حال اين كار را محمد شايسته تر است.

«هنگامي كه آن دو رومي بر معاويه در آمدند، قيس را بخواست چون وارد شد سراويل خود را بسوي رومي افكند رومي چون آن را پوشيد تا بالاي سينه اش آمد از اين رو خود را مغلوب ديد و شرمنده و سر افكنده گرديد.

«پس معاويه كس نزد محمّد حنفيه فرستاد و او را خواست و از قضيّه آگاهش ساخت. محمّد گفت: اختيار كار را به او واگذار: اگر بخواهد او به زمين بنشيند و دست خود را بمن دهد تا من او را بپا دارم يا او مرا فرو نشاند و اگر بخواهد من بنشينم و او مرا از زمين بلند كند.

«مرد رومي نشستن خود را برگزيد پس محمّد او را از زمين بلند كرد و او نتوانست محمّد را فرو نشاند. بعد از آن، رومي خواستار شد كه يك بار هم محمّد بنشيند تا او نيز زور خود را بيازمايد محمّد پذيرفت و نشست و رومي را فرو كشيد و بر زمين نشاند و در هر دو آزمايش او را مغلوب ساخت.

محمد را گفته اند: چه طور است كه پدرت ترا در مضايق و مهالك وارد مي سازد و برادرانت، حسن و حسين، را مراعات و محافظت مي كند؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 364

«پاسخ داده است: چون آن دو، به منزلۀ دو چشم پدرم هستند و من به جاي دو دست او و چشمها را بايد به وسيلۀ دست حفظ كرد» از سخنان محمّد است:

«ليس بحكيم من لم يعاشر بالمعروف من لا يجد من معاشرته بدّا حتّي يجعل اللّٰه فرجا، و مخرجا،» ابو نعيم، محمد بن

حنفيه را (جلد سيم- صفحه 174-) تحت عنوان:

«و منهم الإمام اللّبيب، ذو اللّسان الخطيب، الشّهاب الثّاقب و النصاب العاقب صاحب الاشارات الخفيّة و العبارات الجليّة ابو القاسم محمد بن الحنفيّة» ترجمه آورده و اين مضمون را به اسناد از وردان نقل كرده است:

«من با گروهي كه در پيرامن محمد حنفيه بودند بودم. ابن زبير، او را از ورود به مكّه مانع شده و گفته بود تا بيعت نكند به مكّه در نيايد محمد هم از بيعت با او امتناع داشت پس آهنگ شام كرد تا به آن جا در آيد عبد الملك مروان او را از وارد شدن به شام مانع آمد مگر اين كه با وي بيعت كند محمد بيعت با او را نيز حاضر نشد و از آن سرباز زد پس با وي بوديم و اگر او بما فرمان جنگ مي داد پيكار مي كرديم. ليكن روزي ما را جمع و اندك چيزي كه داشت ميان ما تقسيم كرد آن گاه خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و چنين گفت:

«الحقوا برجالكم و اتّقوا اللّٰه، و عليكم بما تعرفون، و دعوا ما تنكرون، و عليكم أنفسكم، و دعوا امر العامّة، و استقرّوا علي أمرنا..»

و در خطبۀ ديگري، كه به اسناد ابو نعيم از يكي ديگر از ياران او، ابو حمزه، در شام، پس از امان خواستن او از عبد الملك براي ياران خويش و امان دادن او آنان را، القاء كرده در جمله گفته است:

«.. و الّذي نفسي بيده انّ في اصلابكم لمن يقاتل مع آل

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 365

محمّد، ما يخفي علي اهل الشّرك امر آل محمّد، فأمر آل محمّد مستأخر و الّذي نفسي

بيده ليعودنّ فيكم كما بدء. الحمد للّه الّذي حقن دماءكم من احبّ منكم ان يأتي مأمنه إلي بلده آمنا محفوظا فليفعل..»

باز به اسناد از سعيد بن حسين آورده كه محمّد حنفيّه او را گفته است:

«من كفّ يده و لسانه و جلس في بيته، فانّ ذنوب بني أميّة اسرع عليهم من سيوف المسلمين» و هم از سخنان او به اسناد آورده است:

«من كرمت عليه نفسه لم يكن للدّنيا عنده قدر» و نيز آورده است:

«انّ اللّٰه، تعالي جعل الجنّة ثمنا لأنفسكم فلا تبيعوها بغيرها»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 366

- 2- ابو سلمه

ابو سلمة بن عبد الرحمن بن عوف زهري.

ابو سلمة بن عبد الرحمن به گفتۀ يحيي بن معين به سال نود و چهار (94) و بقول واقدي به سال يك صد و چهار (104) به سن هفتاد و دو سال در گذشته است.

ابو سلمه به تعبيري كه شعبي نقل كرده «اعلم من بقي» و به تعبيري كه از ابن شهاب زهري نقل شده يكي از «بحور اربعه» بوده است.

- 3- حسن بن محمّد حنفيّه

ابو محمّد حسن بن محمّد بن حنفيّه در زمان خلافت عمر بن عبد العزيز (كه دو سال و چند ماه خلافت داشته و در سال يك صد و يك (101) وفات يافته) در گذشته است.

از عمرو بن دينار حكايت شده كه اين مضمون را گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 367

«هيچ كس را در «مسائل مختلف فقه» از حسن بن محمد اعلم نيافتم. زهري شما (مقصودش ابن شهاب است) غلامي از غلامان او بشمار است» ممقاني در بارۀ حسن چنين افاده كرده است:

«در بارۀ حسن اطلاعي نداريم جز اين كه شيخ در كتاب رجال خود او را از اصحاب سجّاد (ع) ياد كرده و ظاهر اين امر چنان است كه امامي مذهب بوده بهر حال، حال او مجهول است» در ديگر كتب رجال هم «مجهول» شمرده شده يا لا اقل معرفي نشده چنانكه در «جامع الرواة» اردبيلي و غير آن از وي نامي به ميان نيامده است.

صاحب «قاموس الرجال» بعد از نقل كلام ممقاني و ايراد «1» بر عنواني كه او باين عبارت «الحسن بن محمّد بن الحنفيّه، ابن عليّ بن ابي طالب» كرده خود چنين گفته است:

«و كيف كان ففي نسب قريش مصعب الزبيري «و هو

اوّل من تكلّم في الأرجاء و توفّي في خلافة عمر بن عبد العزيز» و مرّ عن ابن ابي الحديد «انّ الحسن بن علي بن محمّد الحنفيّة قال في رسالته في الأرجاء الخ» فلا بدّ انّه محرّف هذا، منه او من النّسخة».

مرادش اينست كه «حسن بن علي بن محمد حنفيه تحريفي است از حسن بن محمد بن علي حنفيه» و اين تحريف از خود ابن ابي الحديد رخ داده است يا از ناسخ

______________________________

(1) عين عبارت ايراد اينست: «اقول: الصواب ان يقال: [و] ابن علي بن ابي طالب عليه السّلام و علي تعبيره يصير المعني ان الحنفية، ابن علي و لا معني له» و بنظر من چنانكه در حاشيه آن كتاب نوشته ام اين ايراد وارد نيست و افزودن «و» ضرورت ندارد زيرا «ابن علي» صفت دوم است براي «محمد» و چون «حنفيه» مؤنث است تو هم اين كه معني چنان شود كه حنفيه ابن علي باشد بسيار دور و بي معني است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 368

و بهر حال حسن بن محمد بن علي در «ارجاء» سخن گفته است.

از آن چه عمرو بن دينار در بارۀ حسن گفته است ظاهر مي شود كه از زمان او باختلاف فقهاء در مسائل فقهي توجّه بوده و كساني به جمع و ضبط «مسائل خلاف»، كه ميان فقيهان مقدم يا معاصر در آنها اختلاف وجود داشته، عنايت مي كرده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 369

- 4- سالم

ابو عمرو سالم بن عبد اللّٰه بن عمر بن خطّاب.

واقدي وفات سالم را به سال يك صد و شش (106) و هيثم به سال يك صد و هشت (108) دانسته است.

از ربيعه نقل شده كه:

«كان الأمر إلي سعيد بن المسيّب

فلمّا مات افضي الامر إلي القاسم و سالم..»

ابو نعيم در «حلية الاولياء» پس از اين كه او را بعنوان «و منهم الفقيه المتخشّع الرّهاب..» عنوان كرده حكايتي از ملاقات او با سليمان بن عبد الملك به اسنادش از حكم بن عبد اللّٰه ايلي آورده كه چون از جنبۀ فقهي بر عمل به سنّتي «فعلي» اشعار دارد مفاد آن را در اينجا مي آوريم:

«حكم بن عبد اللّٰه ايلي گفته است:

«سليمان بن عبد الملك به مدينه وارد شد قاسم بن محمد و سالم بن عبد اللّٰه به ديدن او رفتند. سليمان، به سالم، كه جسمي زيبا و اندامي نيك مي داشت، گفت:

«خوراك تو چيست؟ پاسخ داد: نان و زيت. گفت: آيا آن را ميل داري؟ پاسخ داد:

بفرما بياورند تا ميل كنم.

«سليمان دستور داد ديگي آوردند و كنيزكي بلند بالا و رخ زيبا نان و زيت را مي جوشاند بوي گفتند: تو برو. آن گاه «ثمّ تناولا المدهن فلعقا منه ثمّ ادّهنا» ظرف روغن را گرفتند و از آن ليسيدند و خود را چرب كردند پس از آن گفتند پيغمبر (ص) چنان بوده كه چون روغني پاك و خوب برايش آورده مي شد «لعق منه ثمّ ادّهن» از كلمات او است، بنقل ابو نعيم:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 370

«إيّاكم و ادامة اللّحم فإنّ له، ضراوة كضراوة «1» الشّراب» ابو نعيم گفته است: روايات مسند سالم از پدرش و از بزرگان صحابه زياد و غير قابل تعداد است. از آن جمله به اسناد از سالم از پدرش از پيغمبر (ص) اين روايت را آورده است:

«المسلم اخو المسلم لا يظلمه و لا يسلمه و من كان في حاجة اخيه كان اللّٰه في حاجته و من

فرّج عن مسلم كربة فرّج اللّٰه بها عنه كربة من كرب يوم القيامة و من سرّ مسلما سرّه اللّٰه يوم القيامة» و هم ابو نعيم به اسناد از سالم از پدرش از پيغمبر (ص) روايت كرده است:

«لئن يكون جوف المؤمن مملوء قيحا خير من ان يكون مملوء شعرا» و هم از روايات او است از ابو هريره از پيغمبر (ص):

«انّ من شرار النّاس، المجاهرين» پرسيدند مجاهران كيانند؟

پاسخ داد:

«الّذي يذنب الذّنب باللّيل فيستره اللّٰه عليه فيصبح فيحدّث به الناس فيقول: فعلت البارحة كذا و كذا فيهتك ستر اللّٰه عنه.

______________________________

(1) «.. و قد ضري الكلب بالصيد ضراوة اي تعود.. و اضراه صاحبه اي عوده..

و منه قول عمر: إياكم و هذه المجازر فان لها ضراوة كضراوة الخمر.» (صحاح اللغة) 2- منظور، نه آن گونه اشعار است كه «ان من الشعر لحكمة»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 371

- 5- محمد بن مسلم

ابو بكر محمّد بن مسلم بن عبيد اللّٰه بن (عبد اللّٰه بن) «1» شهاب زهري (منسوب به زهره، بر وزن «مهره»، نام پسر كلاب بن مرّه بوده است) قرشي.

زهري به گفتۀ ابن خلّكان شب سه شنبه 17 ماه رمضان از سال يك صد و بيست و چهار (124) به سنّ هفتاد و دو يا هفتاد و سه وفات يافته است.

و به قولي در سال يك صد و بيست و سه (123) و به قولي ديگر در سال يك صد و بيست و پنج (125) وفات او بوده است. ولادت زهري، به قولي، در سال پنجاه و يك (51) هجري بوده است.

ابو اسحاق از ابو جعفر بن ربيعه نقل كرده كه او از عراك پرسيده است: «از كساني كه تو ديده اي اعلم ايشان

كيست؟» گفته است: «اعلم از همه به حلال، ابن مسيّب و برتر از همه در حديث، عروة بن زبير و اعلم از همه در همۀ علوم عبيد اللّٰه بن عبد اللّٰه بن عتبه است و بنظر من از همۀ اينان اعلم، ابن شهاب است زيرا ابن شهاب علم همۀ آنان را با علم خويش جمع كرده است» از مكحول پرسيده شده «اعلم از همه كساني كه تو ديده اي كيست؟ گفته است:

«ابن شهاب» باز پرسيده شده: بعد از او؟ دوباره گفته است: «ابن شهاب» ديگر بار پرسيده شده: بعد از او كيست؟ براي سيمين بار در پاسخ گفته است: «ابن شهاب».

باز ابو اسحاق آورده كه عمرو بن دينار پيش از اين كه زهري را ببيند اين مضمون را

______________________________

(1) در «طبقات الفقهاء» عبيد اللّٰه پسر شهاب و در «وفيات الاعيان» عبيد اللّٰه پسر عبد اللّٰه و او پسر شهاب ضبط شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 372

گفته است: «زهري را چيزي نيست چه من پسر عمر را ديده ام و او نديده و هم من از ابن عباس استفاده كرده ام و زهري او را درك نكرده است» و چون زهري به مكه آمده عمرو كه در آن هنگام زمين گير بوده به ياران خود گفته است: مرا نزد او ببريد» وي را نزد زهري برده اند و پس از يك شب كه در آنجا مانده و مذاكرات علمي و فقهي ميان آن دو به ميان آمده است ياران و اصحابش پرسيده اند، «زهري را چگونه يافتي؟» گفته است: «به خدا سوگند من هر گز دانشمندي هم سنگ و مانند اين قرشي نديده ام» و همو نقل كرده كه عمر بن عبد العزيز

گفته است: «لا اعلم احدا اعلم بسنّة ماضيه، منه». و به گفتۀ ابن خلّكان، عمر بن عبد العزيز به آفاق جهان نوشته است: «عليكم بابن شهاب فانّكم لا تجدون احدا اعلم بالسّنّة الماضية منه».

ابن خلّكان در بارۀ زهري چنين افاده كرده است:

«زهري يكي از فقيهان و محدّثان و از اعلام تابعان مدينه است. ده تن از صحابه را ديدار كرده و گروهي از ائمه از وي روايت كرده اند كه از آن جمله است: مالك بن انس و سفيان بن عيينه و سفيان ثوري» باز همو چنين آورده است:

«زهري چون در خانه مي نشست كتابهاي خود را گرد خويش مي نهاد و همه چيز دنيا را رها مي كرد و به كتابها مي پرداخت روزي زنش بوي گفت: «به خدا سوگند همانا اين كتابها از سه ضرّه (هوو) بر من گرانتر و سخت تر مي باشد!!» ابن عبد ربّه در «العقد الفريد» (- جزء پنجم صفحه 148- قسمت احوال خلفا ذيل ترجمۀ حسين بن علي (ع) قصه اي از زهري آورده كه به مناسبت «غرابت» آن مناسب است در اينجا ترجمه و آورده شود:

«زهري گفت: با قتيبه بقصد مصيصه بيرون رفتيم پس بر عبد الملك مروان در آمديم او در ايواني نشسته بود و دو صف از مردم جلو ايوان بودند. عبد الملك را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 373

عادت چنين بود كه چون سؤالي مي داشت و چيزي مي خواست به آن كس كه در كنارش بود مي گفت كه او به كسي كه در كنارش هست بگويد و هم چنين تا مي رسيد بدر ايوان و هيچ گاه كسي از ميان آن دو صف حركت نمي كرد.

«زهري گفت: ما هم رفتيم و جلو در ايوان ايستاديم. عبد

الملك به كسي كه در دست راستش بود گفت: آيا مي دانيد بامداد شبي كه حسين بن علي كشته شده در بيت المقدّس چه رخ داده؟» آن شخص از كسي كه كنارش بود همين را پرسيد و هم چنين هر كس از شخص پهلوي خود تا پرسش بدر ايوان رسيد و هيچ كس چيزي ندانست و پاسخي نداد. زهري گفت: من از اين مطلب آگاهم. يكان يكان گفتۀ او را بهم گفتند تا به عبد الملك رسيد پس زهري را نزد خود بخواست.

زهري گفت: از ميان دو صفّ گذشتم تا به عبد الملك نزديك شدم سلامش گفتم. پرسيد كيستي؟ گفتم: محمد بن مسلم بن عبد اللّٰه بن شهاب زهري. مرا شناخت و گفت: در بيت المقدس فرداي شبي كه حسين بن علي كشته شده چه پيش آمده است؟

گفتم: فلان (نام او ياد نشده) بمن خبر داد كه شبي كه روزش حسين بن علي بقتل رسيد هيچ سنگي در بيت المقدس از زمين برداشته نشد مگر اين كه زير آن خوني عبيط (الخالص الطّريّ) مي بود:

عبد الملك گفت: راست گفتي همان كس كه ترا حديث كرده بمن نيز حديث كرد و من و تو در اين حديث «غريب» هستيم «1»» ابو نعيم او را زير عنوان «و منهم العالم السّويّ ابو بكر محمد بن مسلم

______________________________

(1) سيوطي ظاهرا به همين قصه نظر داشته آنجا كه در تاريخ الخلفاء بعد از اين كه گفته است:.. و في قتله (اي الحسين) قصة فيها طول لا يحتمل القلب ذكرها فانا للّه و انا اليه راجعون.. و لما قتل الحسين مكثت الدنيا سبعة ايام و الشمس علي الحيطان كالملاحف المعصفرة.. و كسفت الشمس

ذلك اليوم..» چنين آورده است:

«و قيل: انه لم يقلب حجر ببيت المقدس يومئذ الا وجد تحته دم عبيط»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 374

بن شهاب الزهري..» آورده آن گاه سخناني را كه در بارۀ او از بزرگاني رسيده و هم سخناني را كه او گفته و احاديثي را كه بروايت و أسناد از او آمده نقل كرده است:

از جمله كلمات عمر بن عبد العزيز و مكحول و عمرو بن دينار را كه از اين پيش نقل شد ياد كرده و به اسناد از سفيان ثوري آورده كه گفته است: «مات الزّهري يوم مات و ما علي الأرض احد اعلم بالسّنّة منه» صالح بن كيسان اين مضمون را گفته است:

«من و زهري با هم در طلب علم هم كار مي بوديم پس با خود گفتيم: سنن را بنويسيم پس آن چه را از پيغمبر (ص) رسيده يادداشت كرديم.

آن گاه زهري گفت: اكنون هر چه از اصحاب پيغمبر (ص) رسيده بعنوان «سنّت» مي نويسيم. من گفتم: گفته هاي آنان «سنت» نيست و من آنها را بعنوان سنّت نمي نويسم. پس او نوشت و من ننوشتم از اين رو او ناجح شد و من ضائع!» ليث بدين مفاد گفته است: «عالمي را جامعتر و عالمتر از ابن شهاب نديدم.

هر گاه در ترغيب، حديث مي كرد چنان بنظر مي رسيد كه جز آن چيزي نمي داند و چون از پيمبران و اهل كتاب سخن مي راند گمان مي رفت كه بهتر از آن چيزي نمي داند و اگر از عرب و انساب گفتگو مي كرد پنداشتي از آن بهتر چيزي را آگاه نيست و هنگامي كه از قرآن و سنّت حديث مي آورد حديث او با حفظي جامع و كامل بود» اوزاعي از زهري نقل

كرده كه گفته است «كنّا نأتي العالم، فما نتعلّم من ادبه احبّ إلينا من علمه». به گفته سفيان، زهري در حديث خود چنين تعبير مي كرده: «حدّثني فلان، و كان من أوعية العلم» و نمي گفته است: «كان عالما».

مالك بن انس گفته است: «نخستين كسي كه علم را تدوين كرده ابن شهاب بوده است» سفيان گفته است: زهري گفت: «ما خوش نداشتيم بنويسيم تا اين كه سلطان ما را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 375

به ناخواه بر اين كار واداشت «1» پس نخواستيم و خوش نداشتيم كه مردم را از آن محروم و ممنوع داريم» باز سفيان گفته است: زهري را شنيدم كه مي گفت: «العلم ذكر لا يحبّه الّا الذّكور من الرّجال!» ابو نعيم داستاني به اسناد از ابن شهاب زهري آورده كه چون مطلبي فقهي را حاوي است مضمون آن در اينجا ياد مي گردد.

«ابن شهاب گفته است: «در زمان عبد الملك مروان، اهل مدينه را نيازي سخت، فرا گرفت و مرا چنان بنظر مي آمد كه خاندان ما را گرفتاري و نياز بيش از ديگران است چه از وضع ايشان خوب آگاه بودم پس با خود انديشيدم كه از كسي استمداد جويم و رحم و دوستي او را در آن سختي جلب كنم كسي بنظرم نيامد پس رهسپار دمشق شدم و بامداد به مسجدي در دمشق رفتم و بسوي بزرگترين و پر جمعيّت ترين مجلسي كه در آن مسجد ديدم توجه كردم و در آنجا نشستم.

در اين ميان مردي تنومند و خوش جمال و نيك هيئت از نزد عبد الملك مروان بسوي آنجا كه ما نشسته بوديم آمد و چون نشست گفت: امروز نامه اي براي امير المؤمنين آمده كه

از هنگام خلافتش تا كنون چنين نامه اي به او نرسيده است. پرسيدند چيست؟

گفت: عامل مدينه هشام بن اسماعيل، نوشته است: پسري از مصعب بن زبير، كه مادرش «امّ ولد» بوده، مرده مادرش خواسته است از تركۀ وي ميراث ببرد عروة بن زبير مانع شده و گفته است آن مادر را ميراثي نيست. و امير المؤمنين را چنان به ياد است كه در اين باره حديثي از سعيد بن مسيّب شنيده كه او از عمر بن خطّاب در بارۀ «امّهات اولاد» نقل كرده و اكنون آن حديث در خاطر وي نمانده است.

«ابن شهاب گفت: من آن حديث را مي دانم و مي گويم پس قبيصه (رسول خليفه) برخاست و دست مرا گرفت و با خود برد تا به منزل عبد الملك رسيديم پس بسوي

______________________________

(1) هشام بن مروان او را واداشته كه براي فرزندش حديث بنويسد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 376

خانه اي كه عبد الملك در آن بود رفتيم. قبيصه پس از سلام و شنيدن جواب، دستور دخول خواست چون دستور يافت، در حالي كه دست مرا در دست داشت، به خانه در آمديم و گفت: يا امير المؤمنين اين شخص ترا به آن چه در بارۀ «امّهات اولاد» از سعيد بن مسيّب شنيده اي خبر مي دهد. عبد الملك از من خواست كه بگويم:

«پس من چنين گفتم:

«سعيد بن مسيّب را شنيدم كه گفت: عمر بن خطّاب، رضي اللّٰه عنه، براي «امّهات اولاد» دستور داده است كه ايشان در اموال فرزندانشان به قيمت عادله قيمت شوند آن گاه آزاد گردند. و اين در آغاز خلافت وي بوده است.

«پس از آن مردي از قريش، كه او را پسري از «امّ ولد» بوده، و عمر

آن پسر را دوست مي داشته، مرده است. چند شب پس از مرگ قرشي عمر پسرش را در مسجد ديده بوي گفته است: برادرزادۀ من در بارۀ مادرت چه كردي؟ پاسخ داده است: خير: وارثان پدر مرا مخيّر كردند كه يا مادرم را استرقاق كنند (به كنيزي بگيرند) و يا بمن از دارايي پدر چيزي به ارث ندهند. ناگرفتن ميراث پدر بر من آسانتر بود تا استرقاق مادر.

«عمر بر آشفت و گفت: مگر من دستور نداده ام كه اين كار را به قيمت عادله انجام دهند؟ نشده است كه من رايي داشته باشم و به كاري دستور دهم مگر اين كه نسبت به آن چيزي بگويند.

«پس برخاست و بر منبر نشست و مردم دورش را گرفتند تا جمعيت به آن حد رسيد كه مي خواست آن گاه چنين گفت:

«من در بارۀ «امّهات اولاد» امري كرده بودم كه مي دانيد اكنون راي و نظري ديگر برايم پيدا شده و آن اينست: هر مردي كه وي را «امّ ولد» باشد تا زنده است كنيز خود را مالك است و چون بميرد آن كنيز «امّ ولد» آزاد است و هيچ كس را بر او حقّي نيست.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 377

«عبد الملك پرسيد: تو كيستي؟ گفتم: محمد بن مسلم بن عبيد اللّٰه بن شهاب..» دنبالۀ اين داستان بنقل ابو نعيم چنين است كه عبد الملك براي زهري مستمري و شهريه معين كرده و صله براي خاندانش داده و خدمتكاري بوي بخشيده است و به هشام بن اسماعيل كه در مدينه عاملش بوده، نوشته است كه از سعيد بن مسيّب اين مطلب را بپرسد و براي وي پاسخ او را بنويسد و او پرسيده

و پاسخ سعيد، بي كم و زياد چنان بوده كه زهري گفته بوده است «1».

ابو نعيم به اسناد از زهري از انس بن مالك از پيغمبر (ص) روايت كرده است:

«لا تقاطعوا، و لا تدابروا و لا تحاسدوا، و كونوا عباد اللّٰه اخوانا، و لا يحلّ لمسلم ان يهجر اخاه فوق ثلاث» محمد بن مسلم بن شهاب زهري، به گفتۀ ابو نعيم، گروهي از صحابه را ادراك

______________________________

(1) ظاهر دو رايي كه به عمر نسبت داده شده با منعي كه از عروه نقل شده بهم ارتباطي ندارد چه «منع عروه»، بحسب نقل ابو نعيم، راجع است به ارث بردن «ام ولد» از فرزندش كه مرده بوده است و «دو راي عمر»، بنا به گفتۀ سعيد، راجع است به ارث بردن وارثان صاحب «ام ولد» كه مرده و از او «ام ولد» (و شايد چيزهاي ديگر) باقي مانده است و وارثان خواسته اند از «ام ولد» ارث ببرند. بلي از راي دوم كه آزادي «ام ولد» به مرگ صاحبش در آن گفته شده بالتبع صلاحيت كنيزك، چون آزاد شده، براي ارث بردن از فرزندش كه مرده استنباط مي شود.

حكم «ام ولد» در فقه شيعه، آزاد شدن او است بر فرزندش اگر مرده را وارثي ديگر نباشد و اگر وارثي ديگر داشته سهم فرزند از مادر قهرا آزاد مي شود و سهم وارث يا وارثان ديگر را فرزند بايد بپردازد پس اگر پدر را مالي مانده باشد كه سهم فرزند از آن به اندازۀ قيمت سهم يا سهام وارث يا وراث ديگر شود با سهم فرزند از آن مال مادر آزاد مي شود و گر نه بر فرزند لازم است براي اداء قيمت

باقي سهم، يا سهام وارثان، سعي و كسب كند به آنان بپردازد تا مادر بكلي آزاد گردد بنا باين عقيده منع عروه از ارث بردن «ام ولد» از فرزند متوفي خود بي مورد است چه مادر چنين فرزندي قهرا آزاد است و آزاد هم ارث مي برد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 378

و از ايشان حديث روايت كرده كه از آن جمله است عبد اللّٰه عمر، و انس بن مالك، و سهل بن سعد، و سائب بن يزيد، و عبد اللّٰه بن ثعلبه، و ابو امامة بن سهل بن حنيف و عبد اللّٰه بن عامر بن ربيعه و و و و و گفته شده است كه زهري عبد اللّٰه زبير و حسن و حسين رضي اللّٰه عنهم را هم ديده و از ايشان هم حديث شنيده.

و گروهي از تابعان از زهري روايت كرده اند از آن جمله است از اهل حرمين و حجاز، عمرو بن دينار و يحيي بن سعيد انصاري و برادرش سعد و عراك بن مالك و هشام بن عروه و موسي بن عقبه و صالح بن كيسان و و و و. و عمر بن عبد العزيز و محمد بن منكدر و ابو الزناد و عبد اللّٰه بن ذكوان و جمعي ديگر از اهل حرمين و از آن جمله است از اهل عراق عبد اللّٰه بن عمير و حكم بن عيينه و عطاء بن سائب و و و ايوب سختياني و و و و. و از اهل واسط و جزيره و شام و مصر: منصور بن زاذان و عبد الكريم جزري و مكحول شامي و ابراهيم بن ابي عبله و عطاء خراساني و ثور بن يزيد و

يزيد بن ابي حبيب مصري و و و.

ابو نعيم در «حليه» (طيّ ترجمۀ علي بن حسين (ع)- جزء سيم صفحه 135-) به اسناد از ابن شهاب زهري مطلبي را نقل كرده كه مناسب است در اينجا آورده شود.

ابن شهاب اين مضمون را گفته است:

«روزي كه عبد الملك مروان، علي بن حسين را از مدينه به شام حمل نمود و او را در غل و زنجير آهنين مقيّد ساخت و گروهي نگهبان بر او موكّل كرد من اذن خواستم كه به سلام او بروم. اذن داده شد. من رفتم. او در قبّه اي بود و بر پاهايش بند و بر دستهايش غل نهاده بودند. من از ديدن آن وضع گريستم و گفتم: دوست داشتم كه من به جاي تو بودم و تو سالم و فارغ بودي. گفت: اي زهري آيا چنان پنداري كه آن چه بر دست و پا و گردنم مي بيني مرا غمگين و اندوهناك دارد. هان بدان كه اگر اراده مي كردم و مي خواستم اينها بر من نمي بود.. آن گاه دو دست خود را از غل و دو پايش را از بند بيرون آورد و گفت: اي زهري ناراحت نباش من دو منزل از مدينه را بدان وضع كه ديدي، با ايشان نگذشتم.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 379

«بيش از چهار شب از اين ديدار نگذشته بود كه نگهبانان و موكّلان به مدينه در آمدند و علي بن حسين را جستجو مي كردند و او را نيافتند. من از ايشان پرسيدم كه چه رخ داده؟ گفتند: در يكي از منازل ميان راه پائين آمده بوديم و در اطراف او بوديم و نمي خوابيديم و از او مراقبت و محافظت مي كرديم

چون صبح شد ديديم در ميان محمل او جز آهنهاي غل و زنجير چيزي نيست.

«از اين واقعه چندي گذشت من به نزد عبد الملك رفتم. مرا از علي بن حسين پرسيد او را خبر دادم. عبد الملك گفت: روزي كه اعوان و موكّلان او را در محمل نيافتند همان روز او بر من در آمد و گفت: مرا با تو چه افتاده است؟ گفتم: نزد من باش. پاسخ داد: دوست ندارم و نمي خواهم. اين بگفت و بيرون شد. به خدا سوگند مرا سر تا پا لرزه گرفت و به هراس و بيم دچار شدم.

«گفتم: يا امير المؤمنين علي بن حسين در آن مقام و صدد نيست كه تو مي پنداري او به خويشتن مشغول است و بكار ديگران كاري ندارد. عبد الملك گفت: چه نيكو است شغل مثل او و چه خوب و پسنديده است آن چه وي بدان مشغول گرديده است».

به گفتۀ ابو نعيم هر وقت زهري به ياد علي بن حسين (ع) مي افتاده و نام او را مي برده گريه مي كرده و مي گفته است: «زين العابدين».

باز هم ابو نعيم (در همان كتاب و همان جزء (صفحه 141) در طيّ ترجمه علي بن حسين (ع) به اسناد از سفيان بن عيينه از زهري آورده كه گفته است:

«دخلنا علي عليّ بن الحسين بن عليّ فقال: في م كنتم؟ قلت له:

تذاكرنا الصّوم فاجمع رايي و رأي اصحابي علي انّه ليس من الصّوم شي ء واجب الّا صوم شهر رمضان.

«فقال: يا زهري ليس كما قلتم. الصّوم علي اربعين وجها: عشرة منها واجبة كوجوب شهر رمضان و عشرة منها حرام و اربعة عشر خصلة صاحبها بالخيار:

ان شاء صام و ان شاء

افطر..

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 380

قلت: فسّرهنّ يا ابن رسول اللّٰه. قال: امّا الواجب.. «1» و امّا الّذي صاحبه بالخيار.. «2» و امّا صوم الإذن.. «3» و امّا صوم الحرام.. «4» و امّا صوم الإباحة و امّا صوم المريض و صوم المسافر فانّ العامّة اختلفت فيه: فقال بعضهم: يصوم و قال قوم: لا يصوم. و قال قوم: ان شاء صام و ان شاء افطر. و امّا نحن فنقول في الحالين جميعا فان صام في السفر و المرض فعليه القضاء قال اللّٰه عزّ و جلّ: فَعِدَّةٌ مِنْ أَيّٰامٍ أُخَرَ*».

در ختام ترجمۀ زهري روايتي كه به اسناد از او در «اسد الغابة» آورده شده نقل مي گردد.

در قاموس الرّجال در ترجمۀ «ابو جنيده (جلد دهم صفحه 35) بنقل از كتاب «اسد الغابة» تأليف ابن اثير جزري آورده كه در آن كتاب در ترجمۀ جندع انصاري چنين آمده است (مضمون):

«ابو احمد عسكري به اسناد از عمارة بن يزيد از عبيد اللّٰه بن علاء از زهري از سعيد بن جناب از ابي عنفوانۀ مازني روايت كرده كه گفته است: ابا جنيده، جندع بن عمرو، را شنيدم كه گفت: از پيغمبر (ص) شنيدم كه مي گفت: «من كذب عليّ متعمّدا فليتبوّأ مقعده من النّار» و باز شنيدم، و گر نه گوشهايم كر شود، كه چون از حجّة الوداع برگشته و به غدير خم رسيده و فرود آمده بود ميان مردم بپا ايستاد و دست عليّ را گرفت و گفت: من كنت مولاه فهذا وليّه اللّٰهمّ و آل من والاه و عاد من عاداه..»

«باز صاحب قاموس الرجال در ترجمۀ زهري (همان جلد صفحه 286) چنين آورده است:

«و مرّ، في «ابي جنيدة»، رواية ابي

احمد العسكري عن عبيد اللّٰه بن العلا

______________________________

(1) براي رعايت اختصار نقطه گذاري شد. طالب اطلاع كامل بر اين تفاصيل مي تواند بكتاب «حليه» مراجعه كند.

(2) براي رعايت اختصار نقطه گذاري شد. طالب اطلاع كامل بر اين تفاصيل مي تواند بكتاب «حليه» مراجعه كند.

(3) براي رعايت اختصار نقطه گذاري شد. طالب اطلاع كامل بر اين تفاصيل مي تواند بكتاب «حليه» مراجعه كند.

(4) براي رعايت اختصار نقطه گذاري شد. طالب اطلاع كامل بر اين تفاصيل مي تواند بكتاب «حليه» مراجعه كند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 381

عن الزّهري بإسناده عن ابي جنيدة: انّ النبيّ (ص) في غدير خم اخذ بيد علي (ع) و قال: «من كنت مولاه فهذا وليّه. الخ. و في خبره: قال عبيد اللّٰه فقلت للزّهري: لا تحدّث بهذا بالشّام و أنت تسمع مل ء اذنيك سبّ عليّ عليه السلام.

فقال:

«و اللّٰه انّ عندي من فضائل عليّ (ع) ما لو تحدّثت بها لقتلت».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 382

- 6- عبد اللّٰه بن ذكوان

ابو الزّناد عبد اللّٰه بن ذكوان «1» مولي رمله، دختر شيبة بن ربيعة بن عبد شمس، كنيه اش ابو عبد الرحمن است ليكن به «ابو الزناد» شهرت يافته و اين كنيه بر او غالب گرديده است.

گفته شده (بنقل ابو اسحاق) كه ذكوان برادر ابو لؤلؤه كشندۀ عمر بن خطّاب (رض) بوده است سال وفات ابو الزناد را سال يك صد و سي (130) نوشته اند.

ذهبي، بنقل ممقاني، چنين افاده كرده است:

«ابو عبد الرحمن كه همان امام ابو الزّناد مدني مولي بني اميه و پسر ذكوان برادر ابو لؤلؤه قاتل عمر مي باشد ثقه و حجت است و در ماه رمضان از سال يك صد و سي و يك (131) به مرگ مفاجات در گذشته است» ابو اسحاق

و ابن خلّكان، و غير اين دو، چنين آورده اند:

«روايت است كه ابو الزّناد بر هشام بن عبد الملك براي حساب ديوان مدينه وارد شد هشام از ابن شهاب، زهري، پرسيد كه:

«عطاء اهل مدينه در كدام ماه به ايشان اعطاء مي شده؟» زهري پاسخ داده است: «نمي دانم».

«پس از ابو الزّناد پرسيده او گفته است: «در ماه محرّم بوده است» «هشام به ابن شهاب گفته است: «اين علمي است كه امروز آموختي»

______________________________

(1) در بيشتر مواضع با ذال نوشته شده است. ضبط صحيح آن را در جايي نديده ام.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 383

«ابن شهاب پاسخ داده است: مجلس خليفه شايستۀ آنست كه در آن، علم استفاده و اندوخته شود» آل بحر العلوم (سيد محمد صادق) در تعليقه اي كه بر «عبد اللّٰه بن ذكوان» از رجال شيخ زده چنين افاده كرده است:

«ابن حجر در «تهذيب التّهذيب» از وي بدين گونه ياد كرده است:

«عبد اللّٰه بن ذكوان قرشي ابو عبد الرحمن معروف به ابو زناد مولي رمله، و به قولي مولي عائشه، دختر شيبة بن ربيعه است بعضي هم گفته است: مولي عائشه دختر عثمان و هم گفته شده است مولي آل عثمان است. و به قولي پدرش ذكوان برادر ابو لؤلؤ قاتل عمر بوده.. خليفه و غير او گفته اند ابو الزناد در ماه رمضان از سال يك صد و سي (130) به سنّ 66 سالگي وفات يافته است. ابن سعد نيز چنين گفته و اين را هم افزوده كه ابو الزّناد «ثقه» كثير الحديث، فصيح، بصير به عربيّت، عالم و عاقل بوده است.

ابن معين و غير او وفات ابو الزّناد را به سال يك صد و سي (130) دانسته قولي

هم به يك صد و سي و يك (131) هست. ذهبي نيز در «ميزان الاعتدال» ابو الزناد را ياد كرده است» ابن حجر عسقلاني در كتاب «لسان الميزان» (جلد ششم در «كني المتفرّقات» صفحه 794-) چنين آورده است:

«ابو الزّناد الاموي مولاهم المدني يكني ابا عبد الرحمن هو عبد اللّٰه بن ذكوان كان احد الأئمّة. عن انس و ابن عمر و عمر بن ابي سلمة مرسلا، و عن الاعرج فاكثر و ابن المسيّب و طائفة. و عنه موسي بن عقبه و عبيد اللّٰه بن عمر و مالك و اللّيث و السّفيانان و خلق» خطيب بغدادي (ذيل ترجمه محمد بن عبد الرحمن «1» بن ابي الزناد (جلد دوم

______________________________

(1) ابن نديم در ترجمۀ عبد الرحمن بن ابو زناد چنين آورده است: «من فقهاء المحدثين و توفي ببغداد سنة اربع و سبعين و مائة و له من الكتب: كتاب الفرائض. كتاب راي الفقهاء السبعة من اهل المدينة و ما اختلفوا فيه».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 384

صفحه 306) به اسناد از مصعب زهري آورده كه گفته است: «كان ابو الزّناد احسب اهل المدينة، و ابنه و ابن ابنه» و همو به اسناد از ابو الزّناد از اعرج از ابو هريره از پيغمبر (ص) روايت كرده است:

«لا عدوي و لا هامة و لا صفر، و اتقوا المجذوم كما يتّقي الأسد».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 385

- 7- ربيعة الرأي

ابو عثمان ربيعة بن ابي عبد الرحمن، فرّخ، مولي تيم بن مرّة معروف به «ربيعة الرأي».

«ربيعه به گفتۀ ابو اسحاق، از اصحاب پيغمبر (ص)، انس بن مالك و سائب بن يزيد و از تابعان، عامۀ ايشان را ادراك كرده است. در مجلس درس ربيعه چهل تن

حضور مي يافته و استفاده مي كرده اند. مالك بن انس از جمله شاگردان او بوده است.

واقدي وفات ربيعه را در سال يك صد و سي و شش (136) دانسته و ابن نديم نيز بر همين قول است.

خطيب در كتاب «تاريخ بغداد» قولي را كه وفات ربيعه را به سال يك صد و سي 130 دانسته نقل كرده و پس از آن گفتۀ كساني را كه وفات او را به سال يك صد و سي و شش گفته اند اصح شمرده است.

ابن خلّكان در ترجمۀ ربيعه، اين مفاد را ياد كرده است:

«فقيه اهل مدينه، گروهي از صحابه را ادراك كرده و مالك بن انس از او علم فرا گرفته است. بكر بن عبد اللّٰه صنعاني گفته است.

«نزد مالك بوديم و او ما را از ربيعۀ راي، حديث مي گفت و ما از او مي خواستيم كه از ربيعه زيادتر حديث گويد. روزي بما گفت: با ربيعه چه كار داريد؟ ربيعه در آن خانه خوابيده است. ما بسوي ربيعه رفتيم و او را از خواب برانگيختيم و گفتيم:

آيا تو ربيعة بن ابي عبد الرحمن هستي؟ گفت: آري. گفتيم: ربيعة بن فرّخ؟ گفت:

آري. گفتيم: ربيعۀ راي؟ گفت: آري. گفتيم: تو هماني كه مالك انس از تو

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 386

حديث مي كند؟ گفت: آري. گفتيم: پس چه شده كه مالك به واسطۀ تو بهره مند و كامياب و تو خود بي بهره و ناكامي؟ گفت: آيا نمي دانيد كه مثقالي از دولت (بخت و اقبال) بهتر است از بار و خرواري از علم؟!» مالك پس از مرگ ربيعه چنين مي گفته است: از آن زمان كه ربيعه را زمان در رسيد و مرد، فقه را شيريني از

ميان رفت» حافظ ابي بكر احمد بن علي مشهور به خطيب بغداد (متوفّي به سال 463 ه. ق) در تاريخ خود آن چه در بالا از ابن خلّكان نقل شد آورده است «1» مطالبي ديگر هم كه بر عظمت علمي ربيعه و كثرت استعداد او دلالت دارد ذكر كرده است كه قسمتي از آنها در اينجا نقل مي گردد:

خطيب اين مضمون را گفته است:

«ربيعه بعضي از اصحاب پيغمبر (ص) را ادراك كرده و هم اكابر تابعان را.

ربيعه در مدينه صاحب فتوي بوده است. وجوه مردم مدينه در مجلس درس او حاضر مي شده اند» و به گفتۀ خطيب و هم ابو اسحاق، چهل تن عمامه بسر در مجلس او حضور مي يافته و از او مي آموخته اند.

خطيب به اسناد از بزرگان اهل مدينه چنين آورده است:

«فرّخ (ابو عبد الرحمن) پدر ربيعه در زمان بني اميّه جزء لشكري كه به خراسان بسيج شده، بوده و به خراسان رفته است. در آن هنگام ربيعه در شكم مادر بوده است.

«فرّخ سي هزار دينار بزن خود، مادر ربيعه، سپرد. تصادف را اين مسافرت بيست و هفت سال بطول انجاميد چون به مدينه باز گشت بر اسبي سوار بود و نيزه اي بدست داشت از اسب به زير آمد و با نيزۀ خود در خانه را عقب زد و خواست وارد

______________________________

(1) شايد ابن خلكان هم از خطيب نقل كرده باشد. در اين اوراق چون موقع نوشتن نخست كتاب ابن خلكان بنظر رسيده نقل هم از آن شد تا چنانكه در مقدمه جلد اول ياد كردم زحمت هر كس بحساب خود او محسوب و استفادۀ از او به خود او منسوب گردد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 387

شود.

ربيعه بيرون تاخت و او را مانع شد و گفت: اي دشمن خدا! آيا به منزل من هجوم مي كني؟ گفت: بلكه تو دشمن خدايي كه به خانه و بر حرم من وارد شده اي پس با هم دست به گريبان شدند هم سايگان اطلاع يافتند و مالك بن انس و مشيخۀ مدينه به ياري ربيعه آمدند. ربيعه داد مي زد به خدا سوگند ترا رها نمي كنم تا به نزد حكومت برويم.

فرخ همين سخن را مي گفت. داد و فرياد زياد شد چون مالك رسيد مردم آرام و خاموش شدند.

«مالك به فرّخ گفت: اي پير مرد تو مي توانستي به جايي ديگر بروي چرا مي خواهي بدين خانه درآيي؟ گفت: اين خانۀ من است و من مولي بني فلان هستم.

زنش از ميان خانه اين سخن بشنيد بيرون آمد و چون او را ديد گفت: راست مي گويد اين شوهر من و اين هم (ربيعه) پسر او و من است كه هنگام رفتن شوهر به مسافرت، من باين حامله بودم پس هر سه به گردن هم دست افكنده و به گريه افتادند.

«فرّخ به منزل در آمد و گفت: آيا اين پسر من است؟ زن گفت: آري. گفت نقدي را كه به تو امانت سپرده بودم بياور و اين هم چهار هزار دينار ديگر است كه با خود دارم. زن گفت: خواسته را زير خاك نهان كردم پس از چند روز ديگر بيرون مي آورم و به تو رد مي كنم.

«ربيعه بمسجد رفت و در حلقه درس خويش بنشست و مالك بن انس و حسن بن زيد و ابن ابي علي لهبي و مساحقي و اشراف اهل مدينه نزدش حاضر شدند و چشمهاي مردم بوي دوخته شد.

در اين هنگام زن به شوهر خود، پدر ربيعه، گفت: بيرون رو و در مسجد پيغمبر (ص) نماز بگزار. او بيرون شد و بمسجد رفت و نماز بگزارد.

گروهي انبوه ديد حلقه زده اند بدانجا نزديك شد. راه برايش باز كردند. ربيعه سر پايين انداخت به طوري كه گويي او را نديده است. پدر وي را درست نشناخت. پرسيد:

«اين مرد كيست؟» گفتند: «ربيعة بن ابي عبد الرحمن» گفت: خدا پسرم را بلند مرتبه ساخته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 388

«آن گاه به خانه باز گشت و بزن خويش گفت:

«پسر ترا به حالتي ديدم كه هيچ يك از اهل علم و فقه را بدان حالت و منزلت نديده ام.

«زن گفت: «اكنون بگو سي هزار دينار را بهتر مي خواهي يا اين جاه و مقام فرزند را؟» فرّخ گفت: «به خدا سوگند جز اين نمي خواهم» زن گفت: پس بدان كه من همه آن مال را در اين راه صرف كرده ام! فرخ گفت: به خدا سوگند به جا خرج كرده و آن را نابود نساخته اي» باز خطيب به اسناد آورده است:

«ربيعه روزگاري دراز به عبادت مي پرداخت و شب و روز نماز مي گزارد تا از اين كار دست كشيد و با قوم نشست و برخاست كرد و با قاسم هم مجلس شد و با او به خردمندي سخن راند. قاسم چنان به ربيعه اعتقاد پيدا كرد كه چون چيزي از او مي پرسيدند مي گفت: اين را از ربيعه بپرسيد. چون از قاسم چيزي پرسيده مي شد اگر در كتاب خدا يا سنّت پيغمبر (ص) در آن باره دليلي مي ديد پاسخ مي داد و گر نه مي گفت: اين را از ربيعه يا سالم بپرسيد.

باز همو به اسناد و

به طرقي از اشخاص بزرگ، عباراتي در بارۀ ربيعه آورده است از اين قبيل «ما رأيت احدا افطن من ربيعه» و «هو صاحب معضلاتنا و عالمنا و افضلنا» و «ما رأيت احدا اعلم من ربيعة الرّأي» باز هم بنقل خطيب:

«ربيعه با اين كه به «ربيعۀ راي» اشتهار يافته بحديث و سنّت نيز احاطه داشته و احتياط را رعايت مي كرده. عبد العزيز بن ابي سلمه اين مضمون را گفته است:

«چون به عراق وارد شدم مردم عراق مي گفتند: «حدّثنا عن ربيعة الرّأي» من گفتم: اي اهل عراق شما مي گوييد: «ربيعه راي» در صورتي كه: «لا و اللّٰه ما رأيت احدا احوط لسنّة منه»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 389

باز، بنقل از واقدي، آورده است: «و كان ثقة كثير الحديث و كانوا يتّقونه لموضع الرّأي».

باز به اسناد از مالك بن انس آورده كه مالك چنين گفته است:

«هنگامي كه ربيعه مي خواست به عراق برود بمن گفت: «ان سمعت انّي حدّثتهم شيئا او افتيتهم فلا تعدّني شيئا» و چنين كرد زيرا چون به عراق رفت در خانه نشست و با كسي معاشرت نكرد و حديثي نگفت و فتوائي نداد تا به مدينه برگشت» ربيعه علاوه بر مقام فقه و فضل در فضيلت سخاء هم بلند پايه بوده است. باز خطيب اين مضمون را آورده است كه چهل هزار دينار بر ياران و شاگردان خود انفاق كرده! و حتي به اسناد از ابن زيد چنين روايت كرده است:

«و صار ربيعة إلي علم و فضل و ما كان بالمدينة رجل واحد اسخي نفسا بما في يديه لصديق او لابن صديق او لباغ يبتغيه، منه..»

صاحب روضات اين مضمون را گفته است:

«ربيعه بدان جهت «ربيعة

الرأي» خوانده شده و بدين عنوان شهرت يافته است كه باب عمل به قياس و رأي را در احكام، نخستين كس بوده كه به روي خود باز كرده و در بارۀ رأي و قياس چيز نوشته و به استناد اين دو، به مردم فتوي گفته و مسائل را از اين راه استخراج نموده و در تشييد مباحث آنها بمبالغه پرداخته است.

سخناني از «ربيعه» نقل شده از آن جمله اين عبارت است: «السّاكت بين النّائم و الأخرس» گفته اند: ربيعه «كثير الكلام» بوده و بدين جهت عبارت بالا را مي گفته است.

ربيعه روزي در مجلس خود سخن مي گفته اعرابي كه تازه از باديه به مدينه آمده بود آنجا ايستاده و به سخنان او گوش داده است. ربيعه چون اعرابي را ديده كه زماني دراز بپا ايستاده و به سخنان او گوش فرا داشته چنان پنداشته كه اعرابي را سخنان او خوش افتاده پس گفته است: اي اعرابي «ما البلاغة عندكم» اعرابي پاسخ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 390

داده است: «الإيجاز، مع اصابة المعني» ربيعه گفته است: عيّ و درماندگي در گفتار چيست؟ پاسخ آورده است «ما أنت فيه، مذ اليوم» آن چه تو امروز در آني. ربيعه از اين پاسخ شرمنده گشته است.

و هم از كلمات او است بنقل صاحب «روضات» از تاريخ حمد اللّٰه مستوفي:

«خمسة اقوام اعزّ الخلائق (يعني اندر هم) في العالم وجودا: عالم زاهد، فقيه صوفيّ غنيّ متواضع، فقير شاكر، شريف سنّيّ» صاحب روضات پس از نقل اين كلام چنين افاده كرده «مراد او از شريف، طبق اصطلاح قديم سيّد علوي است. و شايسته چنان است كه بر آن پنج كه از ربيعه نقل شده اين

پنج ديگر افزوده شود «سوقيّ متورّع و بدويّ فقيه و جميل متعفّف و طمّاع عزيز و شاعر صادق» تا مجموع، عشرۀ كامله باشد.

ابن نديم در «الفهرست» چنين آورده است:

«.. و كان ربيعة بليغا خطيبا اذا اخذ في الكلام وصله حتي يملّ و يضجر قيل: انه تكلّم و عنده اعرابيّ فقال ربيعة: ما العيّ؟ قال الاعرابي: ما أنت فيه منذ اليوم!» و هم ابن نديم گفته است:

«و عن ابي حنيفة اخذ (ربيعة) و لكنّه تقدّمه في الوفاة. و لا مصنّف له نعرفه. رحمه اللّٰه» ابن عبد ربّه در «العقد الفريد» (جزء چهارم) قصۀ اعرابي را باين مضمون آورده است:

«روزي ربيعه سخن مي گفت پس پر گفت و از پرگويي خود خوشش آمد.

اعرابي پهلوي او نشسته بود ربيعه به او رو كرد و گفت «ما تعدّون البلاغة عندكم يا اعرابيّ؟» اعرابي پاسخ داد «حذف فضول الكلام و ايجاز الصّواب» ربيعه پرسيد «فما تعدّوا العيّ (درماندگي در سخن)؟» گفت «ما كنت فيه منذ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 391

اليوم» پس چنان خاموش شد كه گويا دهانش بسته شد» سيد محسن عاملي در كتاب اعيان الشيعه (جزء 31- صفحه 182) اين مضمون را آورده است:

«كشّي در ترجمۀ زراره روايت كرده كه زراره گفته است: «در مدينه به حلقه درسي درآمدم كه عبد اللّٰه بن محمد و ربيعۀ راي در آن بود عبد اللّٰه بمن گفت: ربيعه را از مسائلي كه در آنها با وي اختلاف داريد بپرس. من گفتم: «انّ الكلام يورث الضّغائن» ربيعه شنيد و مرا گفت: بپرس. من پرسيدم پيغمبر (ص) شراب خوار را با چه مي زد؟

ربيعه گفت با شاخه و چوب و درخت و با نعل. پس گفتم:

اگر امروز كسي شراب بياشامد و به نزد حاكم آورده شود با چه زده مي شود؟ گفت: حاكم او را با تازيانه مي زند چون عمر با تازيانه زده است. عبد اللّٰه گفت: يا سبحان اللّٰه! پيغمبر (ص) با شاخه و چوب و عمر با تازيانه!! پس آن چه پيغمبر كرده ترك مي شود و آن چه عمر كرده گرفته و مورد عمل!!»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 392

- 8- ابو عبد اللّٰه بن يزيد

ابو عبد اللّٰه بن يزيد بن هرمز.

«اين ابو عبد اللّٰه را جز در كتاب طبقة الفقهاء ترجمه اي نديده ام و در آنجا هم تاريخ حيات او روشن نشده ليكن تصريح شده كه مالك بن انس، فقه را از او گرفته و در بارۀ استاد مي گفته است:

«كان من اعلم النّاس بما اختلف النّاس فيه من هذه الاهواء» گويا مراد مالك از «هذه الاهواء» همان راي و قياس باشد كه در نظر او مذموم مي بوده است.

چنانكه در ترجمۀ حسن بن محمّد حنفيّه فقيه مدينه اشاره شد معلوم مي شود از زمان اين طبقۀ از فقيهان فرا گرفتن مسائل مختلف فيه فقهي ميان فقيهان، معمول و متداول شده است و اين كار براي فقيه محقّق در هر دوره لازم بوده و هست تا در پيرامن آراء و اقوال مختلف تحقيق كامل بعمل آيد و عقيده و راي صحيح از مدارك و ادلۀ فقهي استخراج و استنباط گردد.

ابو اسحاق پس از ياد كردن اين اشخاص كساني ديگر مانند علي بن الحسين و فرزندش محمد بن علي باقر العلوم (ع) «1» و عبد الملك مروان و عمر بن عبد العزيز و يحيي بن سعيد بن قيس انصاري را نيز در عداد فقيهان مدينه و در اين طبقه

ياد كرده و پس از اين قسمت كه به دورۀ تابعان از فقهاء مدينه اختصاص داده چنين گفته است:

«از اين پس فقه به طبقۀ سيّم انتقال يافت»

______________________________

(1) ترجمۀ حال اين دو بزرگوار (كه حتي نسبت به فقيهان طبقۀ نخست هم سمت برتري و سروري مي داشته اند) با تعيين اصحاب مهم ايشان در محل خود به تفصيل خواهد آمد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 393

طبقۀ سيم از فقيهان مدينه
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 394

طبقۀ سيم از فقيهان مدينه ابو اسحاق در اين طبقه پنج كسرا نام برده و در بارۀ هر يك مختصري آورده است.

آن پنج فقيه را كه ابو اسحاق ياد كرده عبارتند از:

1- ابن ابي ذؤيب قرشي متوفّي به سال 158 ه ق (يا 159) 2- ما جشون متوفّي به سال 160 3- ابن ابي سبرۀ قرشي متوفّي به سال 172 4- كثير بن فرقد؟

5- مالك بن انس اصبحي «1» متوفّي به سال 179 مالك بن انس چون يكي از ائمۀ چهار گانۀ اهل تسنّن است كه در بارۀ هر كدام از ايشان در محلّ خود به تفصيل سخن به ميان خواهد آمد در اين موضع بحث در پيرامن شرح حال و بيان مقام فقهي وي زائد است و به محل خود موكول مي گردد ليكن معرفي چهار تن ديگر، كه ابو اسحاق ترجمۀ آنان را بسيار به اختصار برگزار كرده، در اين محل آورده مي شود و با شرحي متناسب با اين اوراق در بارۀ ايشان بحث بعمل مي آيد.

______________________________

(1) «و الاصبحي بفتح الهمزة و سكون الصاد المهملة و فتح الباء الموحدة و بعدها حاء مهملة. هذه النسبة إلي ذي اصبح و اسمه الحارث بن عوف بن.. و هو من يعرب

بن قحطان.. و هي قبيلة كبيرة باليمن و إليها تنسب السياط الاصبحية» (تاريخ ابن خلكان)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 395

- 1- ابن ابي ذؤيب

ابو الحارث محمد بن عبد الرحمن بن مغيرة بن حارث ابن ابي ذؤيب قرشي.

ابن ابي ذؤيب به گفتۀ ابو اسحاق، در كوفه، بقول احمد به سال يك صد و پنجاه و نه (159) و بقول ابن ابي فديك به سال يك صد و پنجاه و هشت (158) در گذشته است و هنگامي كه ابو جعفر، منصور، مالك بن انس را از باقي ماندگان مشيخۀ مدينه پرسيده مالك سه كسرا ياد كرده است:

ابن ابي ذؤيب و ابن ابي سلمه و ابن ابي سبره.

شيخ طوسي در رجال خود (در طي تعديد اصحاب صادق، ع، چنين عنوان كرده است:

«محمّد بن عبد الرحمن بن.. ابن ابي ذؤيب المدني، ابو الحارث، اسند عنه (يعني عن الصّادق) مات ابن ابي ذؤيب سنة سبع و خمسين و مائة» خطيب در تاريخ (جلد دوم- صفحه 296- 305) شرح حال محمد بن عبد الرحمن را به تفصيل، نسبة، آورده و همه جا او را بعنوان ابن ابي ذؤيب (نه ابي ذؤيب) قرشي مدني ياد كرده و گفته است:

«ابن ابي ذئب از عكرمه مولي ابن عباس و نافع مولي ابن عمر، و..

و ابو الزناد و محمد منكدر و ابن شهاب زهري و جز اينان سماع داشته و فقيهي صالح و ورع بوده امر بمعروف و نهي از منكر مي كرده مهدي، خليفۀ عبّاسي، او را ببغداد خواسته و در آنجا حديث مي گفته و هنگام باز گشت به مدينه در كوفه در گذشته است.

«كساني كه از ابن ابي ذئب روايت كرده اند سفيان ثوري و وكيع و يزيد

بن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 396

هارون و عبد اللّٰه بن مبارك و يحيي بن سعيد قطان.. و گروهي ديگر بوده اند. فقيه اهل مدينه بوده است.

«ابن ابي ذئب سال هشتاد (80)، سيل جحاف «1» ولادت يافته.. احمد حنبل مي گفته است:

ابن ابي ذئب به سعيد بن مسيّب شبيه است و چون از احمد پرسيده شده كه آيا ابن ابي ذئب را خلف و مانندي در بلادش هست؟ پاسخ داده است: نه در بلاد خود و نه در بلاد ديگر او را كسي مانند نيست. و هم احمد مي گفته است: ابن ابي ذئب «ثقه» و «صدوق» و افضل از مالك بن انس بوده است» ابن ابي ذئب در امر بمعروف و نهي از منكر سخت بي پروا بوده و بطور كلّي در آراء و عقائد خويش متصلّب و متعصب بوده است» باز خطيب آورده است:

«مهدي، خليفۀ عباسي، در سفر حجّ به مدينه و بمسجد پيغمبر (ص) در آمد كساني كه در مسجد بودند همه، بدون استثناء تكريم و تجليل او را بپا خاستند جز ابن ابي ذئب. مسيّب بن زهير او را گفت: امير المؤمنين است بپا خيز. پاسخ داد:

«انّما يَقُومُ النّٰاسُ لِرَبِّ الْعٰالَمِينَ» مهدي چون اين سخن بشنيد مسيّب را فرمود او را واگذار كه از گفتۀ او موهاي سرم راست شد» باز به اسناد از ابو نعيم آورده كه چنين گفته است: سالي كه منصور خليفۀ عباسي به حجّ رفت من هم كه عمرم، در آن وقت، بيست و يك سال بود حجّ مي كردم، ابن ابي ذئب و مالك بن انس با منصور بودند. ابن ابي ذئب را خواست و نزديك

______________________________

(1) «سيل جحاف، بالضم، سيلي كه زمين

را بكاود و ببرد هر چه هست.. جحفه:

جايي ميان مكه و مدينه كه ميقات اهل شام است و نام آن جاي «مهيعه» بوده فاجحف السيل بأهلها فسميت جحفة». (صراح اللغه)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 397

غروب بود كه او را با خود بر «دار الندوه» نشاند و پرسيد در بارۀ حسن بن زيد بن حسن بن فاطمه چه مي گويي؟ پاسخ داد: حسن سخت طالب عدل و عامل آن است.

«دو، يا سه، بار پرسيد در بارۀ من چه مي گويي؟ پاسخ داد: سوگند به پروردگار اين خانه، كه تو ستمگر و جائري. پس ربيع دست انداخت و ريش ابن ابي ذئب را گرفت و منصور، ربيع را ناسزا و درشت گفت و فرمود آن را رها سازد و سيصد دينار به ابن ابي ذئب داد.

باز ديگر ابن ابي ذئب، منصور را گفته است:

«يا امير المؤمنين مردم به هلاكت رسيده اند اگر از آن چه از «في ء» در دست داري به ايشان بدهي به جا است. منصور گفته است: اگر من مرزها را محكم نمي ساختم و لشكرها نمي داشتم و نمي فرستادم هر آينه تو در خانه ات ايمن نبودي و بر فراشت كشته مي شدي.

ابن ابي ذئب گفته است:

همانا مرزها را سخت نگهداشته و لشكرها فراهم آورده و كشورها گشوده و عطاياي مردم را هم به آنان بخشيده و داده آن كس كه از تو بهتر بوده است.

منصور گفت: واي بر تو! او كيست؟ گفت: عمر بن خطّاب. منصور سر به زير افكند و در حالي كه مسيّب با شمشير بدست و مالك بن هيثم را عمود در كف بود و آنجا حضور داشتند به آزار ابن ابي ذئب فرمان نداد و متعرّض

وي نشد.

عبد الصّمد «1» از جانب منصور عامل مدينه بود و يكي از قرشيان را به زندان افكند و بر او سخت گرفت برخي از نزديكان محبوس نامه به منصور نوشت و شكايت بوي برد

______________________________

(1) عبد الصمد بن علي بن عبد اللّٰه بن عباس عم ابو العباس سفاح و منصور به سال يك صد و چهار (104) تولد يافته و به سال يك صد و هشتاد و پنج در بغداد وفات يافته و هارون بر او نماز گزارده. خطيب بغداد در ترجمۀ او نقل كرده كه «و كان عظيم الخلق و كانت اسنانه صمتا، قطعة واحدة من فوق و قطعة واحدة من اسفل!»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 398

منصور كس به مدينه فرستاد و دستور داد در آنجا گروهي از علماء را با خود به زندان ببرد تا وضع را ببينند و به او بنويسند.

فرستاده چون به مدينه رسيد مالك بن انس و ابن ابي ذئب و ابن ابي سبره و چند تن ديگر از علماء را با خود به زندان برد تا حال را ببينند آن گاه به ايشان گفت: آن چه مي بينيد بنويسيد.

از آن طرف عبد الصمد كه از دستور منصور آگاه شده دستور داده بود زندان را آب و جارو زدند و كند و زنجير را از زنداني برداشتند و جامه بر او پوشاندند و با اين وضع، فرستادۀ منصور و علماء را بدانجا بردند علماء شروع كردند به نوشتن شهادت ابن ابي ذئب گفت: شهادت مرا ننويس من خود بدست خود شهادت خويش را خواهم نوشت.

پس نوشتند: زنداني را نرم و گرم و با حالتي خوب و خوش ديديم.. و از اين گونه

عبارات. آن گاه نامه به ابن ابي ذئب داده شد چون خواند، مالك را گفت:

مداهنه، و چنين و چنان، كردي و دنبال هوي رفتي ليكن بنويس: زنداني تنگ، و امري سخت ديدم.. و سختي حبس و بدبختي محبوس را شرح داد.

نامه براي منصور فرستاده شد. منصور آهنگ حجّ را از مدينه گذشت و ايشان را خواست چون بر او در آمدند سخنان خود را ياد مي كردند و ابن ابي ذئب سختي و تنگي زندان و سخت گيري عبد الصمد و اذيّت و آزار او را به زندانيان.

منصور را رنگ چهره از شنيدن اين سخنان دگرگون مي شد و خشمناك بر عبد الصمد مي نگريست.

«حسن بن زيد گفته است: من چون حال را بدين گونه ديدم ترسيدم كه بر عبد الصمد به عجله فرماني رود پس فرو نشاندن خشم منصور و نرم ساختن او را چنين گفتم:

آيا اين مرد، ابن ابي ذئب، از هيچ كس خرسند و راضي مي شود؟!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 399

ابن ابي ذئب چون اين بشنيد گفت: به خدا سوگند اگر وضع ترا از من بپرسد او را آگاه مي سازم.

منصور گفت: مي پرسم و بگو. پاسخ داد:

يا امير المؤمنين چون حسن بر ما والي بود با ما چنين و چنان كرد. و در بارۀ كارهاي من سخن به درازا كشاند و مرا سخت خشمگين ساخت.

پس من به منصور گفتم: يا امير المؤمنين آيا اين مرد از كسي راضي مي گردد؟

او را از خود بپرس.

منصور گفت: من ترا از وضع خويش مي پرسم. گفت: مرا از اين مپرس.

منصور گفت: ترا به خدا سوگند بگو مرا چه گونه مي بيني؟ پاسخ داد: «اللّٰهمّ لا اعلمك الّا ظالما جائرا» «حسن گفته است:

«در اين

هنگام منصور كه عمودي در دست داشت از جا برخواست و نزديك ابن ابي ذئب نشست و مرا يقين شد كه او را خواهد كشت پس خود را جمع كردم و جامه امرا به خود گرفتم كه مبادا خون او بمن برسد. ليكن منصور به او مي گفت: «اي مجوسي! اين گونه سخن با خليفۀ خدا در روي زمين مي گويي؟!» اين گفته را تكرار مي كرد و او مي گفت: «اي بنده خدا همانا تو مرا به خدا سوگند دادي. اي بندۀ خدا تو مرا به خدا سوگند دادي» و آزار به او نرساند و پراكنده شدند.

«اعرابي استفتاء را نزد ابن ابي ذئب رفته و او را بطلاق زن وي فتوي داده پس اعرابي فرود آمده و به او گفت دقت و تامّل كن. گفت: كردم. پس اعرابي برگشت و مي گفت:

اتيت ابن ابي ذئب ابتغي الفقه عنده فطلّق حبّي البتّ بتّت أنامله

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 400

اطلّق في فتوي ابن بي ذئب حليلتي و عند بن بي ذئب اهله و حلائله»

باز خطيب آورده است:

«ابن ابي ذئب همۀ شبرا به اجتهاد در عبادت و اشتغال به نماز مي بوده به طوري كه اگر به او گفته مي شده است كه فردا رستاخيز به پاست او پيش از آن چه مي كرده انجام نمي داده است.. و به سختي زندگاني مي كرده و شامش نان و زيت بوده يك طيلسان و يك پيراهن داشته كه تابستان و زمستان از آن استفاده مي كرده و از مردان با صرامت و گفتار حقّ بوده.. و حديث را حفظ مي كرده و كتاب و جزوه اي كه در آن نگاه كند نداشته است.

از موارد صرامت و حق گويي او است كه، به

گفتۀ احمد بن حنبل، چون به او خبر رسيده كه مالك بن انس به حديث «البيّعان بالخيار» عمل نمي كند گفته است:

بايد از مالك توبه خواسته شود و اگر توبه نكند گردنش را بزنند.

احمد گفته است: مالك حديث را رد نكرده بلكه آن را بر مطلبي ديگر تأويل كرده است. مردي شامي از احمد پرسيده كه مالك اعلم است يا ابن ابي ذئب؟

پاسخ داده است:

ابن ابي ذئب در علم برتر است از مالك و اصلح است در دين و اورع است در پارسايي و بپا دارنده تر است حق را در نزد سلاطين از مالك. زماني ابن ابي ذئب بر ابو جعفر، منصور، در آمده و بي اين كه بيمي به خود راه دهد و ترسي از او داشته باشد حق را گفته و گفته است: ستم در دستگاه تو رايج و گسترده شد و حال اين كه تو ابو جعفري! در آخر هم خطيب قول ابن ابي فديك را كه وفات ابن ابي ذئب را به سال يك صد و پنجاه و هشت (158) دانسته نقل كرده و قول ابو نعيم را كه يك صد و پنجاه و نه (159) دانسته صواب شمرده و سنّ او را هفتاد و نه (79) و محل قبرش را كوفه گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 401

ابن نديم، محمد بن اسحاق، كنيۀ محمد ابو ذئب را ابو عبد الرحمن گفته و در بارۀ وي اين مضمون را آورده است:

«از فقيهان و از محدّثان است و شغل قضاء را مي داشته و به سال يك صد و پنجاه و نه (159) در گذشته است. از جمله تأليفات او است:

«كتاب السّنن» كه بر

چند كتاب فقه از قبيل كتاب صلاة و طهارت و صيام و زكاة و مناسك و غير اينها محتويست».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 402

- 2- ماجشون

ابو عبد اللّٰه، عبد العزيز بن عبد اللّٰه بن ابي سلمۀ ماجشون.

ابو اسحاق در ترجمه ماجشون همين اندازه آورده كه «ما جشون در سال يك صد و شصت (160) در بغداد وفات يافته و در گورستان قريش به خاك رفته است» خطيب در تاريخ بغداد (جلد دهم- صفحه 436-) از ابراهيم بن اسحاق نقل كرده كه گفته است:

«ماجشون كلمه ايست پارسي و او بدين جهت اين عنوان را يافته كه دو گونه اش سرخ بوده پس به خمر (مي) تشبيه شده و به پارسي بوي «مايگون» گفته اند (ميگون) اهل مدينه اين كلمه پارسي را تعريب كرده و او را «ماجشون» خوانده اند» ماجشون عالمي فقيه بوده كه از مدينه ببغداد آمده و در آنجا سكني گزيده و حديث گفته تا وفات يافته است.

وي از گروهي زياد مانند ابن شهاب زهري و محمد بن منكدر و عبد اللّٰه بن دينار و سلمة بن دينار و صالح بن كيسان و هشام بن عروه و.. سماع و روايت داشته و گروهي بسيار مانند ليث بن سعد و بشر بن مفضل و وكيع بن جراح و فضل بن ركين و بشر بن وليد و.. از او روايت دارند و بر روي هم مردم عراق بيشتر از او روايت دارند تا مردم مدينه.

خطيب، به اسناد، از ابن وهب آورده كه گفته است:

«در سال يك صد و چهل و هشت به مكه مشرف بودم منادي را شنيدم كه داد مي زد «لا يفتي النّاس الّا مالك بن انس و عبد العزيز

بن ابي سلمه (ماجشون)»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 403

باز به اسناد از عبد الملك پسر ماجشون آورده كه از قول پدرش چنين گفته است:

«مهدي (خليفۀ عبّاسي) مرا گفت: اي ماجشون هنگامي كه يارانت، فقيهان، نابود شدند چه گفتي؟ من گفتم:

أ يا باك علي احبابه جزعا قد كنت احذر ذا من قبل ان يقعا

انّ الزّمان راي الف السّرور بنا فدبّ بالهجر في ما بيننا و سعي

ما كان و اللّٰه شئوم الدّهر يتركني حتّي يجرّعني من غيظه جرعا

و ليصنع الدّهر بي ما شاء مجتهدا فلا زيادة شي ء فوق ما صنعا

بنا بنقل خطيب، ماجشون به سال يك صد و شصت و چهار (164) در بغداد وفات يافته و مهدي، خليفۀ عبّاسي، بر او نماز گذاشته و در مقابر قريش دفن شده و او را كتب و تاليفاتي در «احكام» بوده است.

ابن نديم در «الفهرست» (فن اول از هشت فنّ اخبار فقهاء) آنجا كه اصحاب مالك بن انس را نام برده در ترجمۀ عبد الملك بن عبد العزيز بن عبد اللّٰه بن ابي سلمۀ ماجشون كه به گفتۀ او «من جلّة اصحاب مالك و له كتب في الفقه..» چنين آورده است:

«و لقّبت ابا سلمة بذلك، سكينة بنت الحسين (ع). و الماجشون صبغ بالمدينة».

بنا باين گفته، «ماجشون» لقب ابو سلمه، جدّ عبد العزيز بوده نه لقب خود او و هم رنگي بوده در مدينه ليكن منافاتي نيست كه ناميدن آن رنگ هم به مناسبت شباهت آن به مي بوده پس كلمه از پارسي تعريب شده باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 404

شيخ طوسي در رجال خود (طيّ تعديد اصحاب صادق ع) چنين آورده است:

«عبد العزيز بن ابي سلمه (به اسقاط نام عبد

اللّٰه) الماجشون المدني، الثّقه عند العامّة اسند عنه» اردبيلي در كتاب «جامع الرّواة» و تفرشي در «نقد الرّجال» عين عبارت شيخ را آورده و چيزي بر آن نيفزوده اند جز اين كه بعد از جملۀ «اسند عنه» حرف «ق» را كه رمز به حضرت صادق (ع) و تعيين كننده مرجع ضمير «عنه» مي باشد آورده اند.

از آن چه ابن اثير جزري در كتاب «اللّباب في تهذيب الأنساب» آورده دانسته مي شود كه چنانكه ياد شد ماجشون لقب ابو سلمه «1» بوده زيرا گروهي زياد از سلالۀ او چه از اولاد يعقوب بن ابي سلمه و چه از اولاد عبد اللّٰه بن ابي سلمه بدين لقب خوانده و معروف شده اند.

ابن اثير پس از اين كه گفته است (مضمون): «ماجشون: بفتح ميم و كسر جيم و ضم شين معجمه و در آخر آن نوني لقب است براي ابو سلمه، يوسف بن يعقوب بن عبد اللّٰه بن ابي سلمۀ ماجشون، چون گونه هايش سرخ بوده و اهل مدينه گل سرخ را ماجشون مي گويند اين لقب را به او داده اند» چنين گفته است:

«ماجشون از محمد بن منكدر و سعيد مقري و غير اين دو، روايت مي كند.

محمد بن صباح و عراقيّون از او روايت مي كنند. ماجشون به سال يك صد و هشتاد و سه (183) يا هشتاد و چهار (84) فوت كرده است.

«و عبد العزيز بن يعقوب بن ابي سلمه برادر او است كه يحيي بن معين و

______________________________

(1) كلام ابن اثير از چند جهت مورد تامل است و بايد در بارۀ آن تحقيق شود: يكي همين است كه ابو سلمۀ پسر را به پدر اشتباه كرده و لقب ماجشون براي ابو سلمه پدر است كه

معاصر با سكينه بوده، نه پسر كه به نام يوسف است و متوفي به سال 183.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 405

يعقوب دورقي «1» از اين عبد العزيز روايت مي كنند. و گروهي از اين خاندان بدين لقب خوانده شده اند»

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب..» (ذيل لغت الدورقي) اين مضمون را آورده است: «بفتح اول» و سكون «واو» و فتح «راء» و در آخر آن قافي اين نسبت بدو چيز است: يكي شهري است در پارس يا به قولي اصح در خوزستان كه به آن «دورق» گفته مي شود و دوم كسي را گفته اند كه كلاههاي دورقي مي پوشيده اند. بشير بن عقبۀ ازدي كه ساكن بصره بود و از ابن سيرين و.. روايت مي كرده و هشيم و يحيي بن قطان و غير اين دو، از او منسوب است به اول.

و ابو يوسف، يعقوب بن ابراهيم.. عبدي مورد اختلاف است كه به اول منسوب است يا به دوم. و گفته شده است كه در آن زمان، كسي را كه تنسك مي داشته «دورقي» مي گفته اند و پدر يعقوب مردي عابد و متنسك بوده از اين رو بدين عنوان معروف شده و پسران او به مناسبت نسبت بوي.

يعقوب از هيثم بن بشير روايت كرده و گروهي كه از آن جمله است حسن بن سفيان از وي روايت كرده اند».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 406

- 3- ابن ابي سبره

ابو بكر عبد اللّٰه بن محمد بن ابي سبرۀ قرشي.

ابو اسحاق ترجمۀ او را بدين مضمون آورده است:

«به سال يك صد و هفتاد و دو (172) به سنّ شصت سالگي در گذشته از طرف ابو جعفر متصدي شغل قضاء بوده است.

و گفتۀ مالك بن انس در بارۀ او و ماجشون به

ابو جعفر از اين پيش گذشت» ابن حجر در كتاب «لسان الميزان» (جلد ششم- باب من عرف بابيه صفحه 826-) چنين آورده است:

«ابن ابي سبره: ابو بكر بن عبد اللّٰه بن عبد اللّٰه هو ابو بكر بن عبد اللّٰه بن محمد بن ابي سبره القرشي العامريّ اسمه عبد اللّٰه، او محمّد، عن عطاء و زيد بن اسلم او صفوان بن سليم، و عنه ابن جريج و عبد الرّزاق».

- 4- كثير

كثير بن فرقد.

ابو اسحاق در ترجمۀ او اين مضمون را آورده است:

«ابن قاسم گفته است: مالك گفت:

«ما گروهي بوديم كه استفاده از ربيعه را به محضر او حاضر مي شديم از ميان ما

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 407

بس چهار كس گرامي و برگزيده شدند كه اكبر ما را زود مرگ از ميان برد- مقصودش كثير بن فرقد است- و دوم، خود را دور و علم خويش را ضائع و نابود ساخت- عبد الرحمن بن عطاء- و سيم، خود را بأغاليط مشغول داشت و ملوك او را فاسد ساختند- عبد العزيز بن عبد اللّٰه ماجشون-» «ابن قاسم گفته است: مالك از گفتن چهارم خودداري كرد و به خاموشي گراييد و ما چنان دانستيم كه مقصود او از چهارمين ايشان خودش مي باشد» در بارۀ ابن ابي سبره و كثير بن فرقد در كتب مربوط، كه در دست دارم و توانستم مراجعه كنم چيزي بيش از آن چه آورده شد بنظر نرسيد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 408

2 فقيهان تابعي مكه و طبقات ايشان

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 409

فقيهان تابعي مكّه در دورۀ تابعان، چند تن در مكّه بوده اند كه زمام بيان احكام دين بدست آنان بوده و مرجع فقه و فتوي بشمار مي رفته اند.

اينان به چهار طبقه دسته بندي شده اند:

1- طبقۀ اوّل از جمله كساني كه در طبقۀ اوّل قرار گرفته اند ترجمۀ اشخاصي، كه در زير نام برده شده اند، با رعايت تقدّم زمان وفات ايشان (بحسب قول به اقلّ)، به اختصار آورده مي شود:

1- مجاهد 100 2- عكرمه 105 3- عطاء 114 4- عبد اللّٰه بن ابي مليكه 119 5- عمرو بن دينار 126

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 410

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي مكه
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 411

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي مكّه

- 1- مجاهد

ابو الحجّاج مجاهد بن جبر مولي مخزوم.

مجاهد به سال يك صد (100)، بنقل از هيثم، و يك صد و دو (102) بنقل از ابو نعيم، و يك صد و چهار (104) بنقل از يحيي بن سعيد قطّان وفات يافته است.

ابو اسحاق در بارۀ مجاهد گفته است: «و كان من العلماء» و همو از قول حمّاد كه مجاهد و عطاء و طاوس را ديده و ملاقات مي داشته آورده است كه «مجاهد، اعلم آنان بوده است» ابو نعيم پس از اين كه مجاهد را به عبارت «و منهم العالم الحبر، ذو الاحلام و الصّبر مجاهد بن جبر، صاحب التأويل و التفسير و الاقاويل و التذكير» عنوان كرده به تفصيل از سخنان وي در تفسير و غير آن و هم از روايات او نقل كرده است.

از جمله گفته هاي او است باين مضمون:

«قرآن را سه بار (و به نقلي سي بار!) بر ابن عباس عرضه داشتم و هر آيه را از وي مي پرسيدم كه در چه مورد و بچه گونه نزول يافته است» و هم از سخنان او است:

«ذهبت العلماء، فما بقي الّا المتعلّمون: و ما المجتهد فيكم الّا كاللّاعب في من كان قبلكم».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 412

و از مجاهد اين فتوي فقهي نقل شده است:

«أيّما امرأة قامت إلي الصّلاة و لم تغطّ شعرها لم تقبل صلاتها».

و از جمله روايات او است: ابو نعيم، به اسناد از او، از عبد اللّٰه عمر (رض) از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم آورده است:

«و الّذي نفسي بيده ما اطاع العبد ربّه، عزّ و جلّ، بشي ء افضل من حسن العقل.

و لا يقبل اللّٰه صوم عبد و لا حجّه و لا عمرته و لا صدقته و لا شيئا ممّا يكون فيه من انواع البرّ اذا لم يعمل بعقل.

و لو انّ جاهلا فاق المجتهدين في العبادة كان ما يفسد اكثر ممّا يصلح» باز ابو نعيم، به اسناد از مجاهد، از ابو هريره از پيغمبر (ص) آورده است:

«أمرت ان اقاتل النّاس حتّي يقولوا: لا اله الّا اللّٰه، فإذا قالوا:

لا اله الّا اللّٰه عصموا منّي دماءهم و أموالهم الّا بحقّها و حسابهم علي اللّٰه، عزّ و جلّ» و از مجاهد در تفسير نقل شده كه «وَ ثِيٰابَكَ فَطَهِّرْ» يعني «عملك فأصلح» و «وَ اتَّبَعُوا الشَّهَوٰاتِ» يعني «و ينزو بعضهم علي بعض زناة في الأزقّة» و «مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَشْتَرِي لَهْوَ الْحَدِيثِ» يعني «الغناء».

به گفتۀ ابو نعيم، مجاهد از گروهي از علماء صحابه و اعلام ايشان، كه از جمله است: عبد اللّٰه عباس و عبد اللّٰه عمر و جابر بن عبد اللّٰه و ابو سعيد خدري و ابو هريره و رافع بن خديج روايت كرده است. و گروهي از علماء تابعان و علماء امصار مانند طاوس و عطاء و عكرمه و ابو سعيد و عمرو بن دينار و ابو زبير و از علماء كوفه هم جمعي مانند حكم و سبيعي و منصور و اعمش و غير اينان از او روايت كرده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 413

صاحب قاموس الرجال در بارۀ مجاهد اين مضمون را آورده است:

«ابن قتيبه در «معارف» مجاهد بن جبر را از تابعان شمرده و گفته است:

مولي قيس بن سائب مخزومي بوده. مجاهد گفته است: آيۀ «وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعٰامُ مِسْكِينٍ» در شأن مولي من

نازل شده.

مجاهد به سال يك صد و سه (103) وفات يافته. ابن ابي الحديد وي را به خوارج مائل دانسته است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 414

- 2- عكرمه

ابو عبد اللّٰه عكرمه (بر وزن زبرجه) مولي ابن عباس در سال يك صد و پنج (105) (بنقل ممقاني از واقدي) و به سال يك صد و هفت (107) به سنّ هشتاد سال به گفتۀ ابو اسحاق و منقول از ابو نعيم و به سال يك صد و پانزده (115) بنقل از قتيبي وفات يافته است.

ممقاني از «ملحقات صراح» نقل كرده كه عكرمه و كثيّر عزّة، شاعر مشهور، در سال يك صد و هفت (107) در يك روز در گذشته اند از اين رو مردم مي گفته اند:

«مات افقه النّاس و اشعر النّاس في يوم واحد» و عكرمه را هشتاد و چهار سال بوده است.

همين قسمت را ابن خلّكان از طبقات محمد بن سعد از قول واقدي از قول خالد بن قاسم بياضي نقل كرده باين مضمون:

«عكرمه و كثيّر عزّة در سال يك صد و پنج (105) در يك روز وفات يافتند و من خود هر دو را بعد از ظهر در موضع جنائز ديدم كه نماز بر ايشان خوانده مي شد و مردم مي گفتند: افقه مردم و اشعر مردم در گذشتند» عكرمه از مردم مغرب و از بربر بوده هنگامي كه ابن عباس از طرف علي (ع) والي بصره بوده حصين بن نمير، عكرمه را بوي هبه كرده و او نام عكرمه را كه نامي است عربي بر او نهاده و در تعليم و تربيت وي جهدي فراوان به جاي آورده تا بدان پايه رسيده كه ابن عباس به او گفته است:

«انطلق فافت النّاس» برو به مردم فتوي بده.

عكرمه از حسن بن علي (ع) و از عائشه و از عبد اللّٰه عباس و از عبد اللّٰه عمر و از عبد اللّٰه بن عمرو عاص و از ابو سعيد خدري و از ابو هريره روايت كرده و زهري

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 415

و عمرو بن دينار و شعبي و ابو اسحاق سبيعي و گروهي ديگر از او روايت كرده اند.

عكرمه از شهري به شهري منتقل مي شده: به خراسان و به اصفهان و بمصر و برخي ديگر از شهرهاي اسلامي مسافرت كرده است.

ابن خلّكان پس از اين كه در باره اش گفته: «.. و هو احد فقهاء مكّة و تابعيها..» چنين آورده است: «و قد تكلّم النّاس فيه لأنّه كان يري رأي الخوارج..»

ابو نعيم در حليه (جلد سيم ص 245) پس از اين كه عكرمه را بعنوان «و منهم مفسّر الآيات المحكمة..» ياد كرده برخي از آن چه در بالا ياد شد آورده و از جمله به اسنادش از عكرمه از ابن عباس روايت كرده كه ابن عباس به او اين مضمون را گفته است:

«برو و به مردم فتوي بده. پس اگر كسي ترا از «ما يعني» (آن چه مقصود است) بپرسد او را فتوي گو و اگر از «ما لا يعني» بپرسد فتوي مده. تو با فتوي دادن دو سيم بار مرا از فتوي دادن به مردم از دوشم برمي داري».

قتاده در بارۀ عكرمه گفته است: «اعلمهم بالتّفسير» و جابر بن زيد مي گفته است «هذا عكرمة مولي ابن عباس، هذا اعلم الناس».

ابو نعيم به اسناد خود از حبيب بن ابي ثابت نقل كرده كه اين مضمون را گفته است:

«نزد من

پنج كس فراهم آمدند كه مانند ايشان هيچ گاه نزدم جمع نخواهد شد.

عطاء و طاوس و مجاهد بن جبر و سعيد بن جبير و عكرمه. پس مجاهد و سعيد به عكرمه رو آوردند و از تفسير پرسش كردند و از هيچ آيه نپرسيدند مگر اين كه تفسير آن را بيان كرد. چون سؤالات ايشان تمام شد عكرمه خود شروع كرد به اين كه مي گفت: فلان آيه در فلان موضوع است و آن آيه ديگر در بارۀ فلان مطلب و در فلان محل نازل شده است».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 416

- 3- عطاء

ابو محمد عطاء ابن ابي رباح (بر وزن صباح).

عطاء به گفتۀ ابو اسحاق: پدرش ابو رباح را نام، اسلم بوده در سال يك صد و چهارده (114)، چنانكه از هيثم نقل شده، يا در سال يك صد و پانزده (115) به سن هشتاد و هشت، چنانكه از واقدي منقول مي باشد، در گذشته است. عطاء مولي فهر يا مولي جمح و، بتعبير ابو اسحاق، از «اجلّاء فقهاء» بوده است.

از قتاده منقول است كه «عطاء از همۀ مردم به مناسك اعلم است» و از اوزاعي اين مضمون حكايت شده كه «عطاء روزي كه از جهان در گذشت در نظر مردم محبوبترين و با جلالت ترين اهل زمين بود..»

ابن خلّكان پس از اين كه گفته است: عطاء از اجلّۀ تابعان و فقيهان و زاهدان مكّه بوده و از جابر بن عبد اللّٰه انصاري و عبد اللّٰه بن عباس و عبد اللّٰه بن زبير و گروهي بسيار از صحابه شنيده (استماع حديث داشته) و عمرو بن دينار و زهري و قتاده و مالك بن دينار و اعمش و اوزاعي و

جمعي زياد از او استماع داشته و روايت كرده اند چنين گفته است:

«و اليه و إلي مجاهد انتهت فتوي مكّة في زمانها» از ابراهيم بن عمرو بن كيسان اين مضمون، نقل شده است:

«در زمان بني اميه به فرمان ايشان در ميان حاجّ كسي فرياد مي زد كه جز عطاء بن ابي رباح ديگري نبايد به مردم فتوي دهد» ابن خلّكان گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 417

«و نقل اصحابنا عن مذهبه انّه كان يري اباحة وطي الجواري به اذن اربابهنّ» و همو از كتاب «شرح مشكلات الوسيط و الوجيز» تأليف ابو الفرج عجلي نقل كرده است كه:

«انّه كان يبعث بجواريه إلي ضيفانه» و خود چنين اظهار عقيده كرده كه: بر فرض اين كه رأي او در فقه حلّيّت جواري باشد غيرت و مردانگي از چنين عملي امتناع دارد پس اين كار از آن «سيّد امام» بسيار بعيد مي نمايد!» شاعري در بارۀ عطاء ابن ابي رباح دو بيت زير را گفته است كه خود ابن خلّكان نيز آن دو بيت را نقل كرده و شايد اگر دقّتي در آنها شده بود آن چه بنظر ابن خلّكان از آن «سيّد امام» بسيار بعيد مي نموده كمتر مورد استبعاد مي شد بهر حال آن دو بيت چنين است:

سل المفتي المكّيّ هل في تزاور و ضمّة مشتاق الفؤاء جناح؟

فقال: معاذ اللّٰه ان يذهب التّقي تلاصق اكباد بهنّ جراح!

عطاء را معمول بوده كه در مسجد مي نشسته و حلقۀ درس و فتوي تشكيل مي داده است «1» از سليمان رفيع نقل شده كه اين مضمون را گفته است:

«بمسجد الحرام وارد شدم ديدم مردم بر مردي گرد آمده و در پيرامنش فراهم شده اند چون پرسيدم دانستم عطاء

بن ابي رباح است كه مانند غراب سياه «2» در آنجا

______________________________

(1) از اوائل دورۀ صحابه بعضي از آنان در مسجد مي نشسته و فتوي مي داده اند ليكن عنوان رسمي نداشته و تدريس اصطلاحي بر آن اطلاق نمي شده (قضيۀ اسامة بن زيد بن اسامه كه در زمان عمر در مسجد فتوي مي گفته و عمر او را احضار كرده و در بارۀ مسأله اي كه راجع به غسل بوده تحقيق به ميان آورده است در اوائل اين جلد آورده شد)

(2) عطاء علاوه بر اين كه رنگش سخت سياه مي بوده پايش لنگ و دستش شل و بينيش كوتاه و پهن و از يك چشم هم كور بوده و در آخر عمر از هر دو چشم نابينا شده است!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 418

نشسته بود و مردم به دورش حلقه زده بودند».

ممقاني، عطاء را مولي ابن عباس و راوي از او دانسته و از رجال شيخ نقل كرده كه عطاء را در عداد اصحاب علي (ع) آورده است.

محي الدين در كتاب «محاضرة الابرار و مسامرة الاخيار» به اسناد از اصمعي چنين افاده كرده است:

«هنگامي كه عبد الملك در زمان خلافت خود، به مكّه بود روزي عطاء بر وي درآمد. عبد الملك بر تخت نشسته بود و بزرگان از هر قوم و قبيله در پيرامن تخت او بودند. چون عطاء را ديد بپا برخاست و او را بر تخت خود نشاند و جلو او نشست و گفت: اي ابو محمد ترا چه حاجتي است؟ عطاء گفت:

«اي امير در حرم خدا از خدا و رسول بترس و آنجا را عمارت كن و از خدا در بارۀ فرزندان مهاجران و انصار بپرهيز چه تو به

واسطۀ ايشان اين مقام را يافته و بر اين تخت نشسته اي. و خدا را نسبت به مرزداران در نظر دار چه اين مجاهدان و سربازان، اسلام را حصار و مسلمانان را نگهبانان و پاسدارانند. و از كارها و اوضاع و احوال مسلمين خبر گير و بازرسي كن چه تنها تو، مسئول هستي. و در حق كساني (ارباب حاجات) كه جلو در خانه ات ايستاده و حاجت دارند خدا را ببين و از او بترس و از ايشان غافل مباش و در را بر وي آنان مبند و بكارهاشان رسيدگي فرما.

«عبد الملك گفت: چنين مي كنم.

«پس عطاء برخاست كه برود عبد الملك او را گرفت و گفت: اي ابو محمد تو حاجات ديگران را خواستي و گفتي و ما پذيرفتيم. حاجت خود را برگو كه چيست؟

«عطاء گفت: مرا به مخلوقي حاجتي نيست.

«اين بگفت و از تخت به زير آمد و از نزد عبد الملك بيرون شد. عبد الملك گفت: سوگند به جان پدرم كه اينست شرف و اينست بزرگي و سروري» ابو نعيم در «حليه» پس از اين كه عطاء را به عبارت «و منهم فقيه الحرم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 419

و البطاح..» عنوان كرده در ترجمۀ وي از لحاظ علم و عمل و اقوال و اخلاق شرحي مفصل آورده كه شمّه و بهري از آنها در زير آورده مي شود:

به اسناد از سعيد آورده كه گفته است:

«عبد اللّٰه عمر به مكّه در آمد مردم دور او فراهم آمدند و مسائل فقهي و احكام ديني را از وي مي پرسيدند او گفت: شگفت است با اين كه عطاء ابن ابي رباح در ميان شما هست شما مسائل خود را جمع

كرده و از من مي پرسيد!» و به اسناد از احمد بن محمد شافعي آورده كه اين مضمون را گفته است:

«در مكّه، ميان مسجد الحرام، ابن عباس را براي افتاء حلقه و حوزه اي مي بود چون او در گذشت عطاء بن ابو رباح به جاي وي مي نشست و بكار افتاء مي پرداخت» و به اسناد از عطاء از ابن عباس آورده كه گفته است:

«مردي در زمان پيغمبر (ص) جراحتي يافته بود به او گفته شده غسل كند او هم غسل كرده و مرده است چون اين خبر به پيغمبر (ص) رسيده گفته است: قتلوه، قتلهم اللّٰه أ لم يعلم انّ شفاء العيّ، السّؤال؟» باز هم به اسناد از عطاء از ابن عمر آورده كه گفته است:

«مردي از مردم حبشه (سياه) به نزد پيغمبر (ص) آمد و از او پرسشهايي كرد.

«پيغمبر بوي گفت: «سل و استفهم» پس آن مرد به پيغمبر (ص) گفت:

«يا رسول اللّٰه شما به رنگ و سيما و پيمبري بر ما برتري داريد آيا اگر آن چه تو بدان ايمان داري و بهر چه تو به آن عمل مي كني من هم مانند تو ايمان بياورم و عمل كنم با تو در بهشت خواهم بود؟

«پيغمبر (ص) گفت: آري.

«آن گاه پيغمبر (ص) گفت: سوگند به خدايي كه جان من در قبضۀ قدرت او است سفيدي مردان سياه در بهشت از مسافت هزار سال ديده مي شود..»

تا آنجا كه مرد حبشي گفت: آيا دو چشم من در بهشت آن چه را دو چشم تو مي بيند

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 420

خواهد ديد؟ پيغمبر (ص) پاسخ داد: آري.

باز هم به اسناد از عطاء از عبد اللّٰه بن عمرو (پسر عمرو عاص) آورده كه

گفته است:

«پيغمبر بمن گفت: اي عبد اللّٰه بن عمرو آيا روزها را روزه داري و شبها را بيدار هستي؟ گفتم: آري. گفت:

«هر گاه چنين كني چشمهايت به گودي مي افتد و جانت برنج و ناخوشي. همانا چشمت را بر تو حقّي است و تنت را بر تو حقّي و اهلت را بر تو حقّي پس شبرا بيدار باش و هم بخواب، و روزه بگير و هم افطار كن. سه روز از هر ماه را روزه بگير كه اينست روزۀ دهر.

«گفتم: مرا نيرو زياده از اينست. گفت: لا صام من صام الأبد. پس اگر گزيري نيست مانند داود پيغمبر كه يك روز روزه مي داشت و يك روز افطار مي كرد و به هنگام تلاقي جنگ آوران در جنگ نمي گريخت عمل كن» عطاء به گفتۀ ابو نعيم «اجماع» را بر «أسناد» مقدم مي داشته. ابو نعيم به اسناد از اسماعيل كوفي نقل كرده كه اين مضمون را گفته است:

از عطاء چيزي را پرسيدم: پاسخم داد. گفتم: اين را از كه مي گويي (روايت مي كني)؟ گفت: ما اجتمعت عليه الأمّة اقوي من الأسناد «1»»

______________________________

(1) بنظر مي رسد كه اگر چنين اجتماعي وجود پيدا كند نظر عطاء به شرائط زير بر خطا، بلكه خالي از قوت، نباشد:

(1) حفظ لحاظ «طريقيت» در آن، نه بعنوان «موضوعيت» (چنانكه ظاهرا نظر عطاء موضوعيت آنست).

(2) قطع به اين كه مؤدي و مدلول اين اجتماع، به حكمي مخالف آن مسبوق نبوده است و به عبارتي ديگر اين اجتماع را تغلب و نيرنگ و قهري بوجود نياورده بلكه بزمان شارع، متصل و به استفادۀ از سنت متكي است.

اين اجماع يا اجتماع شبيه است به آن چه امام مالك آن را

«سيرۀ اهل مدينه» خوانده و اين عقيدۀ عطاء قريب است به منظور علماء شيعه در مسأله اسناد كه عمل به «خبر مشهور» را در صورتي كه علماء به آن عمل نكرده باشند روا ندانسته و گفته اند: «كلما ازداد شهرة زاد وهنا» چه اين كه اجتماع علما را بر عمل نكردن به خبر مشهور، بر خبر مشهور مقدم شمرده اند. وجه قوت نظر علماء اينست كه اسناد از يك عادل يا دو عادل خواهد بود كه خطا و اشتباه بلكه عمد بر وضع، در آن راه دارد ليكن اجتماع است با شرائط ياد شده علاوه بر اين كه عادة نادر بلكه ممتنع است خطا و اشتباه در آن راه يابد طبعا بر عده اي بي شمار از عدول، اشتمال دارد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 421

- 4- ابن ابي مليكه

عبد اللّٰه بن ابي مليكه (ابو مليكه بر وزن ابو هريره) تيمي مخزومي.

ابن ابو مليكه، به گفتۀ ابو اسحاق، در سال يك صد و نوزده (119) در مكه وفات يافته و از بزرگان اصحاب عبد اللّٰه بن عباس بوده و «از طرف عبد اللّٰه بن زبير در طائف، قاضي بوده است» شيخ طوسي، در رجال خود، ابن ابو مليكه را در عداد اصحاب علي بن حسين (ع) باين عبارت آورده است: «عبد اللّٰه بن ابي مليكة المخزومي» صاحب «تنقيح المقال» مليكه را بضم ميم و فتح لام و سكون ياء و فتح كاف بر وزن «جهينه» ضبط كرده و تعديد شيخ طوسي را نيز آورده و در ترجمه اش بهمان اكتفا كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 422

- 5- عمرو بن دينار

ابو محمد عمرو بن دينار (مولي باذام يا باذان- من الأبناء-).

عمرو بن دينار به گفتۀ ابو اسحاق در سال يك صد و بيست و شش (126) در گذشته است و بنقل همو طاوس به پسر خود مي گفته است:

«اذا قدمت مكّة فجالس عمرو بن دينار فإنّ اذنيه «1» قمع العلماء..»

عطاء نيز مردم را به مجالست عمرو بن دينار و استفاده از محضر او دستور مي داده و تشويق مي كرده است.

شيخ طوسي در رجال خود ذيل «اصحاب باقر (ع)» چنين عنوان كرده است:

«عمرو بن دينار المكّي، احد ائمّة التّابعين، و كان فاضلا عالما ثقة» و در ذيل «اصحاب صادق ع» گفته است:

«عمرو بن دينار، مولي ابن باذان، المكّيّ تابعي» ممقاني از محقّق بحراني نقل كرده كه در كتاب «البلغه» به ثقه بودن عمرو بن دينار گفته است. و باز از «كشف الغمّه» روايتي از حضرت باقر (ع) نقل كرده كه آن

را بر جلالت مقام و علوّ قدر عمرو در نزد آن حضرت دليل دانسته و در آخر، خودش تزلزلي پيدا كرده و در بارۀ ثقه بودن وي به ترديد و تشكيك پرداخته است.

صاحب قاموس الرّجال از ابن قتيبه نقل كرده كه در «معارف» در عنوان او اين

______________________________

(1) «فان اذنيه كانتا قمعا (قيف) للعلماء» (حلية الاولياء).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 423

عبارت را آورده است: «مولي ابن باذان من فرس اليمن يكني «1» ابا محمّد مات سنة (125) و از ابن ابي الحديد هم آورده كه گفته است «ينسب إلي راي الخوارج» ابو نعيم پس از اين كه عمرو بن دينار را بعنوان «و منهم الفقيه المتشدّد، و المتعبّد المتهجّد..» آورده از سفيان بن عيينه نقل كرده (جلد سيم حليه- صفحه 348-) كه اين مضمون را گفته است:

«هنگامي كه عطاء در گذشت. هشام، عمرو بن دينار را فرمود بنشين و مردم را فتوي بده من هم ترا حقوق و ماهيانه مقرر مي كنم.

«عمرو گفت: من نمي خواهم نه مردم را فتوي دهم و نه تو برايم حقوق قرار دهي.

باز سفيان گفته است: چون عطاء را حال احتضار پيش آمد بوي گفتند: ما را به كه مي سپاري؟ پاسخ داد: به عمرو بن دينار» باز هم به اسناد از ابن عيينه آورده كه از اياس بن معاويه پرسيده اند كدام يك از فقيهان مكّه را افقه مي داني؟ گفته است: عمرو بن دينار را.

و هم به اسناد از شعبه آورده كه مي گفته است: «هيچ كس را از عمرو بن دينار اثبت نديدم حتّي حكم و قتاده را» عمرو بن دينار، به گفتۀ ابو نعيم، از جابر بن عبد اللّٰه و از عبد اللّٰه

بن عباس و از عبد اللّٰه بن عمرو و جز اينان أسناد دارد.

عمرو به اسناد از ابن عباس از پيغمبر (ص) حديث كرده است كه:

«من أهديت له هديّة و عنده قوم فهم شركاؤه فيها» باز هم به اسناد از ابن عباس از پيغمبر (ص) حديث كرده كه:

«صوموا لرؤيته و افطروا لرؤيته فإن غمّ عليكم فعدّوا ثلاثين»

______________________________

(1) در مجموعۀ خطي ديده ام كه «سلطان علاء الدين، منديلي (دستمالي) مملو از زر و جواهر نزد شيخ نظام اولياء پير خسرو دهلوي فرستاد. قلندري گفت: أيها الشيخ! الهدايا مشترك» شيخ گفت: اما تنها خوشترك. قلندر از آنجا برگشت. شيخ گفت مقصودم آن بود كه «براي تو تنها خوشترك» و همه آنها را به او داد!»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 424

پس به پيغمبر (ص) گفته شده است: آيا جلوتر از آن، يك روز يا دو روز پيش نيندازيم؟

پيغمبر (ص) به خشم در آمده و گفته است: «لا، لا اعلم».

و هم به اسناد او از ابن عمر از پيغمبر (ص) است كه «من قتل دون ماله فهو شهيد» ابو نعيم به اسناد از عمرو بن دينار آورده (جلد سيم حليه- ترجمۀ علي بن حسين (ع) صفحه 141-) كه اين مضمون را گفته است:

«علي بن حسين (ع) بر محمّد بن اسامة بن زيد كه مريض بود وارد شد محمّد به گريه در آمد و گريه مي كرد پس علي بن حسين وي را گفت: ترا چه افتاده است؟ پاسخ داد: بدهكاري دارم. پرسيد: چه اندازه وام داري؟ گفت: پانزده هزار دينار.

علي گفت: آن را من عهده دارم كه بپردازم!» باز همو به اسناد از عمرو از ابن عباس (رض) حديث كرده كه پيغمبر

(ص) گفته است:

«ما ولّي احد ولاية الّا بسطت له العافية فان قبلها تمّت له و ان خفر عنها فتح له ما لا طاقة له به» عمرو گفته است: ابن عباس را گفتم:

مراد از «خفر عنها» چيست؟ پاسخ داد اين كه لغزشها را پيجويي كند و پوشيده ها را جستجو و دنبال گيري نمايد.

باز به اسناد از او از ابن عمر آورده است كه:

«لعن رسول اللّٰه، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، شارب الخمر و ساقيها»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 425

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي مكه
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 426

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي مكّه از فقهاء تابعين كه در مكّه مي بوده و بعنوان فقاهت شناخته مي شده اند پنج شخصي كه ياد ايشان گذشت در طبقۀ نخست و مقدّم بر ديگران بشمار رفته اند. و از آن پس بتعبير ابو اسحاق شيرازي «ثمّ انتقل الفقه إلي طبقة ثانية»، اشخاص ديگري كه در طبقۀ دوم بشمارند عهده دار فقه و فتوي و حديث شده اند.

از جمله كساني از فقيهان تابعي مكّه كه در اين طبقه به نام بوده و بعنوان طبقه دوم آورده شده اند ابو اسحاق دو شخص را ياد كرده است:

1- ابو يسار 2- ابن جريج در بارۀ ابو يسار در جايي ترجمه و شرح حال نديده ام «1» ابو اسحاق در بارۀ او همين اندازه آورده است.

«ابو يسار عبد اللّٰه بن ابي نجيح مكّي مولي ثقيف (رض) «يحيي گفته است: ابو يسار در هنگام ولايت مروان بن محمد (آخرين سلسلۀ زمام داران اموي) در گذشته است و واقدي گفته است به سال يك صد و سي و نه (139) وفات يافته است. ابو يسار پس از درگذشت عطاء، افتاء را در مكّه به عهده داشته

است.

ليكن در بارۀ ابن جريج غير از ابو اسحاق، ديگران هم در كتب خود چيزهايي آورده اند كه خلاصه اي از آنها در اين اوراق ياد مي گردد.

______________________________

(1) ليكن در طي كتب تراجم و احاديث، روايات و اخباري از او بنظر رسيده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 427

ابن جريج

ابو الوليد عبد الملك بن عبد العزيز بن جريج.

ابو اسحاق پس از عنوان بالا چنين آورده است:

«و جريج عبد لآل امّ حبيب بنت جبير. مات سنة خمس و مائة (ظ: خمسين و مائة)..» آن گاه از قول خود ابن جريج نقل كرده كه اين مضمون را گفته است:

«بعد از اين كه از عطاء آن چه بايد فرا گيرم فرا گرفتم و فراغ يافتم هفت سال با عمرو بن دينار نشستم و از مجلس او استفاده بردم.. و بيست سال در دست چپ عطاء مي نشستم و كسي مرا بر آن غلبه نكرد». بوي گفته شده: چه چيز ترا باز داشته از اين كه بر دست راست او بنشيني؟ گفته است: قريش در نشستن آنجا بر من غلبه مي داشت..»

ابن خلّكان در بارۀ او چنين آورده است:

«ابو خالد و ابو الوليد «1» عبد الملك بن عبد العزيز بن جريج القرشيّ، بالولاء، المكّي مولي أميّة بن خالد بن اسيّد. و يقال: ان جريجا كان عبدا لأمّ حبيب بنت جبير زوجة عبد العزيز بن عبد اللّٰه بن خالد بن اسيّد بن ابي العيص بن أميّة فنسب ولاؤه اليه.»

آن گاه اين مضمون را گفته است:

«عبد الملك يكي از علماء مشهور است. و مي گويند نخستين كسي كه در اسلام

______________________________

(1) بهر دو كنيه خوانده مي شده است عبارت تاريخ بغداد در موضعي چنين است «و كان عبد الملك بن جريج يكني

ابا الوليد و ابا خالد» و در موضعي ديگر بدين گونه است «قال ابو عاصم: كانت له كنيتان: إحداهما ابو الوليد و الاخري ابو خالد».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 428

تصنيف كرده او بوده است «1».. عبد الملك به سال هشتاد هجري متولد شده. ببغداد هم سفر كرده و به نزد ابو جعفر منصور، خليفۀ عباسي، رفته است. به سال يك صد و چهل و نه (149) و به قولي به سال يك صد و پنجاه (150) و به قولي ديگر به سال يك صد و پنجاه و يك (151) وفات يافته است و جريج بضمّ جيم و فتح راء و سكون ياء دو نقطۀ زيرين و در آخر هم جيم است» شيخ طوسي در رجال خود در طيّ تعديد «اصحاب صادق ع» اين عبد الملك را باين عبارت آورده است:

«عبد الملك بن عبد العزيز بن جريج الاموي مولاهم مكّيّ» سيوطي در تاريخ الخلفاء (صفحه 261) از قول ذهبي آورده كه گفته است:

«في سنة ثلاث و اربعين (يعني بعد المائة) «شرع علماء الاسلام في هذا العصر في تدوين الحديث و الفقه و التفسير فصنّف ابن جريج بمكة و مالك، الموطّأ بالمدينة..»

اردبيلي در جامع الرواة و ممقاني در تنقيح المقال (جلد دوم) نخست «عبد الملك بن جريج» و پس از آن «عبد الملك بن عبد العزيز بن جريج» را عنوان كرده اند و اوّل در ذيل عنوان دوم گفته است «و كأنّه ابن جريج السّابق» و دوم پس از عنوان دوم گفته است: «و قد اسبقنا بيان انّه عبد الملك بن جريج المتقدّم..»

ممقاني پس از عنوان اوّل (عبد الملك بن جريج) چنين افاده كرده است:

«معروف در ضبط كلمۀ

جريج، مكبّر بودن آنست (بر وزن خليج) ليكن برخي هم آن را مصغّر (بر وزن اويس) ضبط كرده اند. در طريق صدوق، در باب «ما يقبل من الدّعاوي بغير بيّنه» بعنوان «ابن جريج» واقع شده است. علّامه در قسم دوم از خلاصه، او را از رجال عامّه شمرده و كشّي او را با حسين بن علوان و كلبي از رجال عامّه دانسته جز اين كه گفته است: اينان را به شيعه ميل و محبّتي شديد است.

______________________________

(1) در اين باره در جلد اول به تفصيل سخن به ميان آمده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 429

«كليني در كتاب كافي روايتي در باب «ما احلّ اللّٰه من المتعة» مسند به ابن اذينه از هاشمي آورده كه گفته است:

«از حضرت صادق، متعه را پرسيدم گفت عبد الملك بن جريج را ديدار كن و او را از اين موضوع بپرس زيرا وي را در اين مسأله علمي است. من به نزد ابن جريج رفتم و او مطالبي بسيار در حلال بودن آن بر من املاء كرد از آن جمله گفت:

«متعه را وقت و عددي نيست. متعه هم چون «اماء» است مرد هر اندازه بخواهد مي تواند ازدواج كند و هم كسي را كه چهار زن دائم باشد مي تواند هر چه بخواهد بي اذن وليّ و بي وجود شاهد متعه بگيرد و چون مدّت منقضي گردد بي طلاق از وي بائن مي گردد و آن چه را مهر قرار داده بوي مي دهد و عدۀ او دو حيض است و اگر از زناني است كه حيض نمي بينند عدّه اش چهل و پنج روز است.

«پس از نزد وي برگشتم و به نزد ابو عبد اللّٰه (ع) رفتم و

آن چه را از املاء او نوشته بودم بر آن حضرت عرضه داشتم امام گفت: راست گفته و به مطلب درست، اقرار كرده است..

«برخي از علماء چنان استظهار كرده كه كليني او را شيعه و ثقه مي دانسته كه اين روايت را آورده است. وحيد گفته است: ظاهر آن اينست كه شيعه و از ثقات و معتمدان بوده است..»

ممقاني پس از نقل روايتي از «تهذيب» باز هم در بارۀ «متعه»، و سؤال حضرت صادق از او و روايت او به اسناد از جابر از پيغمبر (ص) در اين باره و نقل كلام كشّي و وحيد و تأويل و تفسيرات در اين منقولات گفته است:

«وضع ابن جريج مشتبه است اگر چه شيعه بودن او محتمل است.. ليكن كسي كه فتاوي او را كه در كتب فقهي مانند «خلاف» و «تذكره» كه براي نقل خلاف عامّه تأليف شده تتبّع و استقصاء كند يقين مي كند كه او هم مانند زهري و اوزاعي و ابو حنيفه با اهل بيت مخالفت مي داشته و راهي ديگر در مسائل فقهي مي پيموده اند..

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 430

«و از مقريزي، و جز او از كساني كه توجيه حصر مذاهب اهل تسنّن را در چهار مذهب متعرض شده اند، چنان ظاهر مي گردد كه ابن جريج از ابو حنيفه مشهورتر بوده و اهل مكّه همه در فقه از او پيروي مي كرده و راي و فتوي او را بكار مي برده اند.

«و حلال بودن متعه از متفردات شيعه نيست ناگفته شود هر كه رايش جواز و حليّت آن باشد شيعه است بلكه بسياري از علماء اهل تسنّن همين راي و عقيده را داشته و ميان ايشان در اين موضوع، اختلاف مي بوده

است تا اين كه علماء اربعه را فتوي و راي بر حرمت قرار يافته بلكه منقول در جمله اي از كتب عامّه است كه مالك بن انس هم متعه را حلال مي دانسته است..

و سيد مرتضي در كتاب «الانتصار» و پيش از او استادش، شيخ مفيد، گروهي از علماء اهل سنت را كه به حلال بودن متعه مي گفته اند ياد كرده و نام برده اند كه از آن جمله بشمار گرفته و گفته اند: عبد الملك بن جريج را».

ممقاني پس از اين نقلها و گفته ها چنين نتيجه گرفته است كه:

«فظهر انّ كون الرّجل عامّيا ممّا لا ينبغي الارتياب فيه» و پس از آن تحت عنوان «تذييل» گفته است: اضافه عبد الملك به جريج (با اسقاط عبد العزيز) از قبيل اضافۀ به جدّ است كه در ميان اهل فنّ شائع و ذائع مي باشد پس ابن جريج معروف يكي بيشتر نيست و آن پسر عبد العزيز است. و براي اين گفته استشهاد كرده است بكلام ذهبي «1» در مختصر خود باين عبارت:

«عبد الملك بن عبد العزيز بن جريج الرومي الاموي مولاهم المكّي، صاحب التصانيف حدّث عن ابيه و مجاهد يسيرا و عن عطاء بن ابي رباح فاكثر ثمّ قال: و روي عنه السفيانان «2» و مسلم بن خالد. ثم عدّ جماعة منهم. ثم قال: و قال جرير: كان

______________________________

(1) صاحب قاموس الرجال بر اين مورد استشهاد، اضافه كرده است: معارف ابن قتيبه و تاريخ خطيب و فهرست ابن نديم را نيز.

(2) سفيان بن عيينه و سفيان ثوري

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 431

ابن جريج يري المتعة. تزوّج ستين امرأة متعة..»

خطيب، علاوه بر آن چه ابن خلّكان از او گرفته و از اين پيش آن

را نقل كرديم كساني را كه ابن جريج از ايشان حديث شنيده و گرفته است و هم كساني را كه ايشان از وي شنيده و روايت كرده اند نام برده است. از جملۀ گروه اوّل نام برده است.

عطاء بن ابي رباح و عمرو بن دينار و ابن ابي مليكه و محمّد بن منكدر و نافع و ميمون بن مهران و زهري و هشام بن عروه را. و از گروه دوم نام برده است اين اشخاص را:

اوزاعي و سفيان ثوري و ليث بن سعد و حماد بن سلمه و حمّاد بن زيد و سفيان بن عيينه و يحيي بن سعيد قطّان و عبد اللّٰه بن مبارك و وكيع و عبد الرزاق بن همام.

باز خطيب به اسناد از عبد اللّٰه پسر احمد حنبل آورده كه گفته است: از پدرم پرسيدم:

«من اوّل من صنّف الكتب؟» گفت: «ابن جريج و ابن ابي عروبة» خطيب (و ابو اسحاق) از ابن جريج نقل كرده اند كه گفته است: «ما دوّن العلم تدويني احد» و هم خطيب به اسناد از علي بن مديني آورده كه اين مضمون را گفته است:

«من در «أسناد» نگريستم ديدم بر شش كس دور مي زند- پس ايشان را نام برده است- و پس از آن علم ايشان به كساني كه به تصنيف علم پرداخته اند انتقال يافت كه از جمله اينانست از مردم مكّه عبد الملك بن عبد العزيز بن جريج..»

خطيب هم سه قول در سال وفات او را (149 و 150 و 151) نقل كرده و بيت زير را هم از گفتۀ وي آورده است:

خلت الدّيار فسدت غير مسوّد و من الشّقاء تفرّدي بالسّؤدد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 432

طبقۀ سيم از فقيهان تابعي مكه

ادوار

فقه (شهابي)، ج 3، ص: 433

طبقۀ سيّم از فقيهان تابعي مكّه ابو اسحاق پس از اين كه از فقهاء مكّه ابو يسار و ابن جريج را بعنوان طبقۀ دويم ياد كرده فقه را به طبقه سيم منتقل دانسته و از طبقۀ سيم تنها مسلم بن خالد بن سعيد زنجي مكّي را كه به گفتۀ او در سال يك صد و هفتاد و نه (179)، و به قولي ديگر در سال يك صد و هشتاد (180) وفات يافته نام برده و در بارۀ او اين مضمون را آورده است:

«پس از اين كه ابن جريج در گذشته، مسلم بن خالد در مكّه متصدّي فتوي گرديده و مردم از او فتوي اخذ مي كرده اند و شافعي فقه را از او فرا گرفته است» در كتاب «اللّباب» ذيل كلمۀ «الزّنجي» اين مضمون آورده شده است:

«اين نسبت به زنج است و زنج نوعي از سياهانند كه سمعاني گفته است من از ايشان هيچ اهل علمي را نشان ندارم و نمي شناسم.

«و مشهور باين نسبت ابو عبد اللّٰه، و به قولي ابو خالد، مسلم بن خالد بن مسلم بن سعيد قرشي مخزومي، مولي ايشان و معروف به زنجي است. مسلم در اصل، از مردم شام بوده و سفيد و مليح و مخضوب مي بوده از اين رو كه سفيد بوده او را از باب تسميۀ بضدّ، به زنجي ملقّب ساخته اند. امام اهل مكّه و از فقيهان حجاز بشمار است.

امام شافعي پيش از اين كه به مالك بن انس برخورد از وي فقه فرا گرفته است. او از عمرو بن دينار و از زهري و از ابن جريج روايت دارد و ابن مبارك و شافعي و

حميدي و جز اينان، از او روايت مي كنند. يحيي بن معين او را «ثقه» دانسته و ابن مديني او را چيزي ندانسته است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 434

ممقاني كلام شيخ طوسي را از رجال او، كه مسلم بن خالد مكّي زنجي را در عداد اصحاب صادق (ع) بشمار آورده و أسناد او را از حضرت صادق (ع) ياد كرده نقل نموده و صاحب قاموس الرجال پس از اين نقل چنين افاده كرده است:

«اقول: روي الكنجي الشّافعي ميلاد امير المؤمنين عليه السّلام بإسناده، قائلا:

تفرّد به مسلم بن خالد الزّنجي، و هو شيخ الشّافعيّ. لقب «الزنجيّ» لحسنه و حمزة وجهه و جماله»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 435

طبقۀ چهارم از فقيهان تابعي مكه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 436

طبقۀ چهارم از فقيهان تابعي مكّه پس از ختم طبقۀ سيم فقيهان تابعي مكّه، نوبۀ طبقۀ چهارم رسيده و فقه باين طبقه انتقال يافته است. از جمله كساني كه در طبقه چهارم از فقيهان مكّه بشمار گرفته شده اند ابو عبد اللّٰه محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع بن.. را بايد نام برد و چون در محلي ديگر از اين اوراق، ائمۀ مذاهب چهارگانه به استقلال مورد بحث خواهند شد گفتگو در بارۀ امام شافعي كه يكي از آن چهار امام است بهمان محل موكول مي گردد و بحث از فقيهان تابعي حجاز را در همين موضع خاتمه داده و بحث از فقيهان تابعي يمن را آغاز مي كنيم. و علي اللّٰه التّكلان.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 437

3 فقيهان تابعي يمن و طبقات ايشان

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 438

فقيهان يمن در عصر نخست از عهد دوم كساني چند از «تابعان» در يمن داراي مقام فقاهت بوده و فتوي و بيان احكام فقه را تصدّي مي داشته اند كه از مشاهير ايشان اشخاص زير، بترتيب تقدّم سال وفات، (بحسب قول به اقلّ) نام برده مي شوند:

1- طاوس 106 2- وهب 110 3- عطاء؟

4- شراحيل؟

5- حنش؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 439

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي يمن
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 440

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي يمن

- 1- طاوس
اشاره

ابو عبد الرحمن طاوس بن كيسان يماني، مولي ابناء فرس.

طاوس در سال يك صد و شش (106) در مكّه، در حال اعمال حجّ وفات يافته است.

به گفتۀ ابو اسحاق، طاوس «فقيهي جليل بوده» و بنقل از خصيف «اعلم فقيهان بوده است به حلال و حرام» شيخ طوسي، در رجال خود، طاوس را از اصحاب حضرت سجّاد (ع) شمرده و ممقاني پس از نقل كلام شيخ گفته است «و يعبّر عنه بطاوس الفقيه ايضا» و از آن پس چنين افاده كرده است:

«در كتب رجال، بر مدح يا قدح طاوس تنصيصي نيست، بلي از روايتي در بحار و چند روايت ديگر چنان برمي آيد كه از دوستان خاندان رسالت و مردي متديّن و متصلي در شرعيّات و نسبت بكارهاي ديني و الهي خشن و سخت بوده است ليكن رواياتي ديگر هم هست كه با آن چه از آن روايات، مستفاد است معارضه و مخالفت دارد..» آن گاه روايتي از كتاب «تنبيه الخواطر» تأليف شيخ ورّام بن ابي فراس و روايتي ديگر از كتاب «القصص» تأليف راوندي در زمينۀ اين مخالفت و معارضه آورده و در پايان به عقيده و نظر خود، دور ندانسته كه خبر و حديث طاوس در عداد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 441

اخبار «موثّق» در آيد و در صورتي كه معارضي بر آن نباشد بر آن اعتماد و بدان استناد شود.

زكريا بن محمد بن محمود قزويني در كتاب «آثار البلاد و اخبار العباد» (ذيل بحث از يمن و يمانيان) چنين گفته است:

«و منها ابو عبد الرحمن طاوس بن كيسان اليماني افتخار اليمن. كان من اعلم الناس

بالحلال و الحرام له نسل بقزوين مشايخ و علماء إلي الآن، و هو جدّي من قبل الأمّ..

«و قال منعم بن ادريس: صلّي طاوس اليماني صلاة الفجر بوضوء العتمة اربعين سنة. توفّي سنة ست و مائة (106) بمكّة قبل يوم التّروية عن بضع و تسعين سنة. و كان النّاس يقولون: رحم اللّٰه ابا عبد الرحمن. حجّ اربعين حجّة. و صلّي عليه هشام بن عبد الملك، و هو خليفة حجّ تلك السنة» ابو نعيم ترجمۀ حال طاوس را (در حلية الاولياء) نسبة مفصل آورده و پس از اين كه او را بعنوان «و منهم المتفقّه اليقضان.. اوّل الطبقة من اهل اليمن الّذين قال فيهم النّبيّ (ص): الايمان يمان» ياد كرده شمّه اي از حالات و كلمات و روايات او را، به اسناد، آورده است:

از جمله از احمد بن محمد بن حنبل از عبد الرّزاق آورده است كه اين مضمون را گفته:

«طاوس به مكّه آمد. اميري نيز به مكّه وارد شد. طاوس را گفتند: امير مردي با فضل و فضيلت است، و اوصافي نيك براي او بر شمردند پس گفتند شايسته است كه از او ديدن كني. پاسخ داد مرا به امير نيازي نيست. گفتند: مي ترسيم اگر به ديدنش نروي آزاري به تو رسد! گفت: پس نه چنان است كه شما او را توصيف كرديد» باز از ديگري نقل كرده كه با طاوس مي رفته بانگ غرابي را شنيده گفته است خير است! طاوس بر آشفته و گفته: چه خير يا شرّي در بانگ غراب است. از من دور شو و مرا تنها بگذار»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 442

دور اول از عهد دوم

باز از پسر طاوس آورده كه طاوس در تفسير آيۀ «وَ

خُلِقَ الْإِنْسٰانُ ضَعِيفاً» گفته است:

«في امور النّساء. ليس يكون الإنسان في شي ء اضعف منه في امور النّساء».

وقتي نزد طاوس گفتگو از زنان به ميان آمده گفته است:

«كان فيهنّ كفر من مضي و كفر من بقي».

باز ابو نعيم به اسناد از طاوس از بريده از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم كه گفته است:

«من كنت مولاه فعليّ مولاه» و هم او اين مضمون را آورده است:

سليمان بن عبد الملك هنگامي كه براي اقامۀ حج به مكه رفته روزي حاجب او بيرون آمده و مي گفته است: امير المؤمنين فقيهي را مي خواهد كه آن فقيه نزد وي برود و او مناسك حجّ را از آن فقيه بياموزد و فرا گيرد! تصادف را طاوس از آنجا مي گذشته پس مردم او را به حاجب نشان داده اند. حاجب وي را گرفته و به ناخواه به نزد سليمان برده است.

طاوس به پند و اندرز سليمان پرداخته و از جمله روايتي از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم بدين عبارت:

«انّ اهون الخلق علي اللّٰه من ولي من امر المسلمين شيئا فلم يعدل فيهم» بر سليمان خوانده است.

به گفتۀ ابو نعيم، طاوس پنجاه تن از صحابه و علماء و اعلام آنان را ادراك كرده و بيشتر روايات او از ابن عباس است. و از طاوس روايت مي كنند گروهي بسيار مانند مجاهد و عطاء و عمرو بن دينار و ابراهيم بن ميسره و ابو الزبير و محمد بن منكدر و زهري و حبيب بن ابي ثابت و عبد الملك بن ميسره و حكم و ليث بن ابي سليم و ضحّاك بن مزاحم و عبد الكريم بن ابو المخارق و وهب بن

منبه و مغيرة بن حكيم صنعاني و عبد اللّٰه پسر طاوس.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 443

عمر بن علي بن سمره جعدي كه خود از اهل يمن است و كتابي به نام «طبقات فقهاء اليمن» به سال پانصد و هشتاد و شش (586) هجري قمري تأليف كرده «1» در آن كتاب در «فصل في ذكر فقهاء التّابعين في اليمن» كه آن را از طاوس آغاز كرده اين مضمون را آورده است:

«از آن جمله است: ابو عبد الرحمن طاوس بن كيسان يماني مولي ابناء فارس كه بنقل كلّاباذي «2» در نسبت او «همداني خولاني يماني» هم گفته شده و در انتساب مولي بودن اختلافاتي ذكر شدۀ فقاهت از ابن عمر و ابن عباس و ابو هريره داشته است.

«و در تاريخ صنعاء «3» آمده است كه طاوس قضاء صنعاء و جند را تصدّي مي داشته. و كلّاباذي گفته است: طاوس در جند منزل مي داشته، و عمرو بن دينار و زهري و پسرش عبد اللّٰه بن طاوس، از وي اخذ علم كرده اند و فقيهي جليل بوده.

طاوس، روز پيش از «ترويه» در مكه به سال يك صد و شش (106) در گذشته و خليفه اموي، هشام بن عبد الملك كه او هم به حجّ آمده بوده بر وي نماز گزارده است.

«عبد اللّٰه پسر طاوس نيز از فقيهان بوده كه از پدر حديث گرفته و شغل قضا را بعد از پدر او متصدي شده.. عبد اللّٰه بن طاوس نخستين سال خلافت سفّاح (132) در گذشته است.

______________________________

(1) اين كتاب در سال 1957 ميلادي به وسيله «فؤاد سيد، امين المخطوطات بدر الكتب المصريه» تحقيق شده و به چاپ رسيده است. و از نسخه اي كه

در كتابخانه ملي تهران تحت شماره 16747 مضبوط است استفاده و نقل شد.

(2) در كتاب الهداية و الارشاد.

(3) تأليف رازي؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 444

- 2- وهب بن منبّه

ابو عبد اللّٰه وهب بن منبه.

وهب در محرم از سال يك صد و ده (110) به گفتۀ ابن خلّكان و در سال يك صد و چهارده (114) به گفتۀ ابو اسحاق شيرازي و ياقوت حموي (در معجم الادباء) و در سال يك صد و شانزده (116) به قولي ديگر در صنعاء يمن به سنّ نود (90) سالگي در گذشته است.

ابن خلّكان او را به «صاحب قصص و اخبار» موصوف داشته و اين مضمون را در باره اش گفته است:

«.. او را (وهب) به اخبار اوائل و قيام دنيا! و احوال انبياء (ص) و سير ملوك و پادشاهان و سنن و طرائق ايشان آشنايي و معرفت بوده است» ابن قتيبه در كتاب «معارف» خود، بنقل ابن خلّكان، نقل كرده كه و به مي گفته است:

«هفتاد و دو كتاب از كتب الهي را قرائت كرده ام «1»»

______________________________

(1) شايد از قبيل كتب اعمال رسولان را اراده كرده است. ياقوت حموي در معجم الادبا بنقل از سفيان بن عيينه از عمرو بن دينار اين مضمون را آورده كه گفته است:

«در صنعاء يمن بر وهب به خانه اش در آمدم از گردوي خانه اش بمن خورانيد پس به او گفتم: خوش داشتم كه تو در «قدر» (اختيار و تفويض) چيزي ننوشته بودي. او گفت:

به خدا سوگند خودم هم چنين خوش دارم.

و همو، بنقل از ابو سنان، آورده كه وهب مي گفته است «من به «قدر» قائل بودم تا اين كه هفتاد و اندي از كتب انبيا را خواندم كه در تمام

آنها چنين بود: «هر كس براي خود چيزي از مشيئت و خواست قائل شود كافر است» پس من از گفتۀ خود در قدر برگشتم» به گفتۀ ياقوت، وهب كتابي در «قدر» تصنيف كرده بود و بعد، از آن تصنيف خويش پشيمان شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 445

باز هم ابن خلّكان اين مضمون را گفته است:

«كتابي از وهب ديدم به نام «ذكر الملوك المتوّجة من حمير و اخبارهم و قصصهم و قبورهم و اشعارهم» و اين كتاب در يك مجلّد و از كتابهاي سودمند و پر فائده است» وهب بن منبّه در اصل ايراني بوده و باصطلاح از «ابناء» بشمار است.

ابو نعيم پس از اين كه وهب منبّه را بعنوان «و منهم الحكيم الدّامغ للمشبّه..»

ياد كرده شرحي به تفصيل از كلمات و خطب و مواعظ و روايات او آورده كه بيشتر آنها «اسرائيليّات» و برخي از نقلياتش، خرافه و بعضي از رواياتش مجعول و موضوع است.

بهر حال چنانكه از ترجمۀ حال او بر مي آيد مردي مطّلع و سخنور و متتبّع بوده و بيشتر سخنانش از خداشناسي و پند و اندرز است.

وهب چنانكه گفتيم از «ابناء» بوده و شغل قضاء مي داشته و بر آن شغل بوده كه در گذشته است چنانكه نوشته اند از زبانهاي غير عربي هم بي اطلاع نبوده است.

به گفتۀ ابو نعيم: از گروهي از صحابه، رضي اللّٰه عنهم، كه از آن جمله است ابن عباس و جابر و نعمان بن بشير اسناد داشته و از ابو هريره و معاذ بن جبل و از برادر معاذ و از طاوس روايت كرده و گروهي از تابعان كه از آنانست عمرو بن دينار و عبد العزيز بن

رفيع و وهب بن كيسان و زيد بن اسلم و موسي بن عقبه و عطاء بن سائب و عمّار دهني و محمد بن جحاده و ابان بن ابي عياش از او روايت كرده اند.

بنقل ابو نعيم از كلمات وهب است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 446

1- «مثل من تعلّم علما لا يعمل به كمثل طبيب معه، دواء لا يتداوي به».

2- «اذا دخلت الهديّة من الباب خرجت الحقّ من الكوّة» 3- «رءوس النّعم ثلاثة:

«أوّلها نعمة الإسلام الّتي لا تتمّ نعمة الّا بها.

«و الثّانية نعمة العافية الّتي لا تطيب الحياة الّا بها.

4- «و الثّالثة نعمة الغني الّتي لا تتمّ العيش الّا بها.

4- «تصدّق صدقة من يري انّ ما قدّم بين يديه ماله، و انّ ما خلّف مال غيره» 5- در طيّ خطبه اي كه بر فراز منبر مي گفته، گفته است:

«احفظوا منّي ثلاثا: إيّاكم و هوي متّبعا، و قرين سوء، و اعجاب المرء بنفسه» عبد الرّزاق گفته است: به وهب منبّه گفتم:

«تو ثريّا را مي ديدي و بما نشان مي دادي» گفت:

«از هنگامي كه بكار قضاء مشغول شده ام آن نيروي ديد از ميان رفته است» عبد الرّزاق باز گفته است:

«اين سخن را به معمر گفتم. گفت:

«آري حسن بصري نيز پس از اين كه بكار قضاء پرداخت فهمش كم شد» ابو نعيم به اسناد از ابو زكرياي تيمي آورده است:

«سليمان بن عبد الملك در مسجد الحرام بود سنگي منقوش نزدش آورده شد كسي را خواست كه نقوش آن را برايش بخواند وهب بن منبّه را بردند آن را بدين مضمون خواند:

«يا ابن آدم انّك لو رأيت قرب ما بقي من اجلك لزهدت في طويل أملك و لرغبت في الزّيادة من عملك و لقصرت من

حرصك

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 447

و حيلك. و انّما يلقاك غدا ندمك و قد زلّت بك قدمك و اسلمك أهلك و حشمك..»

در «قاموس الرّجال» در ذيل ترجمۀ وهب بن منبّه پس از اين كه از فهرست شيخ و رجال نجاشي نقل شده كه «قميّين» او را از رجال «نوادر الحكمه» استثناء كرده اند، و مؤلّف «قاموس الرجال» وجه استثناء وي را اخبار و اقوال منكره (از قبيل قصۀ جرجيس، كه ملك موصل او را چهار بار كشته! و طبري آن را از كتاب «المبتدأ و السّير» وهب نقل كرده، و از قبيل مسخ شدن بخت نصّر به كركس و شير و به گاو نيز.. كه ابو نعيم آن را آورده) و احاديث مجعوله و اخبار موضوعه اش دانسته اين مضمون آمده است:

«طبري گفته است: «وهب بن منبّه و عطاء بن مركبود نخستين كساني هستند كه در صنعاء يمن قرآن را جمع كرده اند و در «معارف» ابن قتيبه است كه: وهب از ابناء فارسي است كه كسري ايشان را به يمن گسيل داشته. وهب گفته است: هفتاد و دو كتاب از كتب الهي را خوانده ام.. و حموي گفته است: وهب از كتب قديمه معروف به «اسرائيليات» بسيار نقل مي كند.. وهب قاضي صنعاء بوده و در همان جا وفات يافته است» طبقۀ چهارم از فقيهان تابعي مكّه پس از ختم طبقۀ سيم فقيهان تابعي مكّه، نوبۀ طبقۀ چهارم رسيده و فقه باين طبقه انتقال يافته است. از جمله كساني كه در طبقه چهارم از فقيهان مكّه بشمار گرفته شده اند ابو عبد اللّٰه محمد بن ادريس بن عباس بن عثمان بن شافع بن.. را بايد نام برد و چون در محلي

ديگر از اين اوراق، ائمۀ مذاهب چهارگانه به استقلال مورد بحث خواهند شد گفتگو در بارۀ امام شافعي كه يكي از آن چهار امام است بهمان محل موكول مي گردد و بحث از فقيهان تابعي حجاز را در همين موضع خاتمه داده و بحث از فقيهان تابعي يمن را آغاز مي كنيم. و علي اللّٰه التّكلان.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 448

- 3- عطاء

عطاء بن مركبود (؟) در كتب رجال شيعه و سنّي چند كس به نام عطاء ياد و عنوان شده ليكن هيچ كدام از ايشان با اين عطاء، كه فقط در «طبقات الفقهاء» ابو اسحاق عنوان وي را ديده ام (و در طبري هم بنقل قاموس الرجال عطاء بن مركبود يكي از دو جمع كننده قرآن در صنعاء يمن بوده چنانكه هم اكنون در ترجمۀ وهب بن منبه نقل شد) و در آنجا هم نام پدرش درست ضبط نشده «1»، مطابقت ندارد. بهر جهت ابو اسحاق در بارۀ اين عطاء چنين آورده است:

«.. الّذين وجّههم كسري مع سيف بن ذي يزن. و كان اوّل من جمع القرآن».

شايد اوّل عبارت ابو اسحاق كه فعلا در كتاب چاپي، كه در دسترس هست، سفيد است چنين بوده «كان من ابناء الفرس الّذين.. الخ» چنانكه شايد منظور از جملۀ «و كان اوّل من جمع القرآن» كه در عبارت ابو اسحاق است اين باشد كه عطاء نخستين كسي باشد كه در «يمن» به جمع قرآن پرداخته (چنانكه در مضمون منقول از طبري كه وهب بن منبه و عطاء نخستين كساني بوده اند كه در صنعاء يمن، قرآن را جمع كرده اند تصريح باين مطلب شده) ليكن اين معني هم درست نيست، مگر مراد از «جمع»

معني خاصّي باشد، چه قرآن مجيد را غير از آن جمعي كه در مدينه و به كيفيت مخصوص بعمل آمده و «صحف» تبديل به «مصحف» گرديده جمعي ديگر و در

______________________________

(1) ممقاني در جلد سيم تنقيح المقال (حرف ميم) چنين آورده است «مركبود:

عد من الصحابة و هو من ابناء الفرس بصنعاء، اسلم في حياة النبي (ص) و لم اتحقق حاله»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 449

جايي ديگر رخ نداده و نبايد هم رخ مي داد چه اين عمل بايد در مدينه، كه موطن نزول وحي و مركز رسالت است، و بدست خود پيغمبر (ص)، اگر حيات مي داشت، يا بدست جانشينان وي انجام يابد نه در محلّي ديگر و بدست كساني ناشناخته و ناشناس و ناآگاه از چگونگي نزول. بعلاوه در زمان عطاء قرآن عثمان به همه جا فرستاده شده بود و در همه جا موجود بوده و ديگر جمع آن را موضوعي موجود نبوده است.

راجع به نام پدر عطاء هم يقين نامي ايراني و پارسي بوده كه تعريب شده و بدين صورت نامفهوم در آمده است.

بعد از اين كه مدتي پيش قسمت بالا نوشته شده بود كتاب طبقات «فقهاء اليمن» تأليف عمر بن علي بن سمره جعدي (كه به سال پانصد و هشتاد و شش- 586- تأليف شده) به دستم آمد در آنجا چنين آورده شده:

«و منهم عطاء بن مركبود من ابناء فارس الّذين وجّههم كسري مع سيف بن ذي يزن: قال الشيخ ابو اسحاق: و كان آخر من جمع القرآن من فقهاء التابعين في اليمن» كه به خوبي معلوم است همان گفتۀ ابو اسحاق را، كه در بالا آورده شد، نقل كرده و اطلاعي زياده بر آن،

با اين كه خود اهل يمن بوده در بارۀ عطاء نداشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 450

- 4- شراحيل

ابو الاشعث شراحيل بن شرحبيل صنعاني.

ترجمۀ اين شراحيل را در جايي نديده ام جز آن چه ابو اسحاق در «طبقات الفقهاء» آورده كه شراحيل از «ابناء» بوده و از يمن به دمشق رفته و در دمشق وفات يافته است.

در كتاب «لسان الميزان» تأليف ابن حجر عسقلاني نام دو شرحبيل عنوان شده كه شايد دوم آن دو، پدر اين شراحيل باشد عبارت چنين است:

«شرحبيل بن يزيد بن مهار خسرو الفارسي اليماني روي عن ابيه انّه وفد علي النبيّ صلّي اللّٰه عليه و سلّم في ثياب بيض فسمّاه زاهدا. ذكره ابن مندة في الصّحابة» ليكن صاحب «طبقات فقهاء اليمن» نام پدر شراحيل را كليب ياد كرده و در ترجمۀ او چنين آورده است:

«و منهم: شراحيل بن كليب بن ادّة الصنعاني كنيته ابو الاشعث من الأبناء نزل دمشق و مات بها. عدّه الحاكم من التابعين في اليمن» ابن اثير نيز نام پدر او را كليب ياد كرده چنانكه در صفحۀ بعد در ترجمه حنش نقل خواهد شد.

- 5- حنش

حنش بن عبد اللّٰه صنعاني.

ابو اسحاق در ترجمۀ حنش هم به همين اندازه اكتفا كرده كه گفته است:

«حنش از «ابناء» بوده و از يمن بمصر منتقل شده و در مصر وفات يافته است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 451

در جايي ديگر هم عنوان نشده جز اين كه صاحب «قاموس الرجال «1»» حنش نامي را آورده كه به گمان قوي همين حنش است. عين عبارت قاموس:

«حنش بن عبد اللّٰه الصغاني (هكذا- بايد صنعاني باشد) قال الجزري: كان من اصحاب علي عليه السّلام فلمّا قتل انتقل إلي مصر توفّي سنة مائة (100) و هو اوّل من اختطّ جامع سرقسطة بالأندلس» صاحب «لباب» (ابن اثير جزري)

در ذيل عنوان «الصنعاني» پس از اين كه اين مضمون را گفته است: اين عنوان، نسبت است، به «صنعاء» كه شهري است مشهور در يمن و بدان منسوب گرديده اند خلقي كثير كه از ايشان است عبد الرزّاق بن همّام صنعاني، كه در شأنش گفته شده: بعد از پيغمبر بسوي هيچ كس بدان اندازه كه بسوي او رحلت شده كوچ نشده است» چنين گفته است:

«و هم اين عنوان، نسبت است بديهي كه در حومۀ دمشق واقع است و به نام «صنعاء» خوانده مي شود و اكنون خراب و ويرانه شده بدين صنعاء نيز گروهي نسبت داده شده اند كه از ايشان است: ابو الاشعث شراحيل بن كليب بن ادۀ صنعاني «2»..

و هم از ايشان است: حنش بن عبد اللّٰه صنعاني كه وي از فضالة بن عبيد و از ابن عباس روايت مي كند و مردم شام از او روايت مي كنند» صاحب «طبقات فقهاء اليمن» بعد از اين كه طاوس و وهب بن منبّه از فقيهان يمن را ياد كرده به ترجمۀ حنش پرداخته و او را بدين مضمون آورده است:

«و منهم: حنش بن عبد اللّٰه صنعاني از «ابناء» كنيه اش ابو رشدين بوده و امام

______________________________

(1) دانشمند محقق رجالي معاصر شيخ محمد تقي شوشتري كه كتاب خود را ناظر بكتاب «تنقيح المقال» ممقاني تأليف و اشتباهات آن كتاب را ياد آوري كرده است.

(2) ابن شراحيل كه در كنيه و نام خود و نسبت با شراحيل كه در بالا ياد شد توافق دارد ممكن است همو باشد و بهر حال ممكن است اين دو، و هم حنش، در اصل از صنعاء يمن و از ابناء باشند چنانكه ابو اسحاق گفته و بعد

در صنعاء شام هم اقامت كرده باشند و به آن جا هم نسبت داده شده باشند چنانكه جزري گفته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 452

حافظ، مسلم بن حجّاج قشيري نيشابوري او را در «طبقات التّابعين من اهل اليمن» و به نام ابو رشدين جندي ياد كرده.

«حنش با علي، كرّم اللّٰه وجهه، در كوفه بوده و ابن زبير او را والي يمن ساخته پس اسير گرديده و به نزد عبد الملك بن مروان برده شده. عبد الملك او را بخشيده و رهايش ساخته پس در زمان حجّاج بمصر رفته و از آنجا به اندلس منتقل گشته است.

«واقدي و شيخ ابو اسحاق شيرازي گفته اند: حنش در مصر وفات يافته است.

و باجي (ابو محمد عبد اللّٰه بن محمد- از اهل اشبيله-) اندلسي گفته است:

«حنش در سرقسطه «1» بوده و مسجد جامع آنجا را تأسيس كرده و در همان جا در گذشته و نزديك «باب اليهود» در غربي آن شهر به خاك سپرده شده و گورش در آنجا است» ابو اسحاق از فقيهان تابعي يمن فقط اين پنج كسرا، كه همۀ ايشان از طبقۀ نخست بشمارند ياد كرده و آن گاه به «ذكر فقهاء التّابعين بالشام و الجزيره» پرداخته و طبقات ايشان را با نام چند تن و ترجمۀ مختصري از آنان آورده است.

صاحب طبقات فقهاء اليمن چند شخص ديگر را هم از طبقۀ نخست از فقيهان يمن نام برده و پس از آن دو طبقۀ ديگر هم از فقيهان يمن را بر شمرده است.

از جمله كساني كه از طبقه نخست نام برده حجر بن قيس مدري است «2».

و در بارۀ او پس از اين كه گفته است: حجر بن

قيس از اصحاب علي (ع) بوده از كتاب «رياضة المتعلّمين» تأليف ابو نعيم آورده كه او به اسناد از حجر روايت كرده كه اين مضمون را گفته است:

______________________________

(1) «سر قسطه بفتح السين و الراء و ضم القاف و سكون السين المهملة ايضا و في آخرها طاء مهملة.. هي مدينة علي ساحل البحر من بلاد الاندلس..» (اللباب..)

(2) از شهرهاي يمن است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 453

«علي بمن گفت:

«چه خواهي كرد هنگامي كه ترا به لعن من امر كنند؟

«من گفتم: آيا چنين كاري پيش خواهد آمد؟

گفت: آري.

«پس گفتم: در آن هنگام چه بايدم كرد؟

«گفت: از من تبرّي و بيزاري مجوي.

«چون زمان امارت محمّد بن يوسف، برادر حجّاج، شد جمعه روزي، حجر را كنار منبر واداشت و دستور داد كه علي را لعن گويد:

«حجر پهلوي منبر ايستاده و چنين گفته است:

«انّ الأمير، محمد بن يوسف أمرني ان العن عليّا فالعنوه، لعنه اللّٰه» مردم اين سخن را شنيدند و جز يك تن بر منظور حجر واقف نشده و مقصود او را ندانست» و از جمله فقيهاني كه از طبقۀ دوم از فقيهان تابعي يمن نام برده معمر بن راشد است و حكم بن ابان و عبد الرّزاق بن همّام.

و از جمله فقيهاني كه در طبقه سيم از تابعان يمن و از مشهوران ايشان به فقه و حديث ياد كرده ابو قرّه موسي بن طارق است «1»

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب..» ذيل كلمۀ «الزبيدي» چنين آورده است: «بفتح الزاي و كسر الباء الموحدة و سكون الياء المثناة من تحتها و في آخرها دال مهمله هذه النسبة إلي زبيد و هي مدينة باليمن ينسب إليها جماعة من العلماء كثيرون، منهم ابو

قره موسي بن طارق الزبيدي، قاضيها، روي عنه احمد بن حنبل و اسحاق بن راهويه و اثني عليه احمد خيرا. روي موسي، عن ابن جريج و الثوري و ربيعه و غيرهم».

در معجم البلدان ياقوت حموي، در ذيل لغت زبيد (بر وزن شهيد)، مدينۀ مشهور در يمن چنين آمده است: «.. ينسب إليها جمع كثير من العلماء.. منهم ابو قبرة، موسي بن طارق الزبيدي قاضيها، يروي عن الثوري..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 454

پس از ياد كردن افرادي به نام. از اين طبقات سه گانه، اين مضمون را گفته است:

«در آخر سدۀ سيم و بيشتر سدۀ چهارم دو فتنۀ بزرگ بر همه بلاد يمن مستولي گرديد:

«يكي فتنۀ قرامطه كه عراق و شام و حجاز را، كم و بيش فرا گرفت و در اين فتنه علي بن فضل قرمطي پس از كشتاري ناهنجار بر قري و قصبات و بلاد يمن غالب شد و استيلاء يافت آن گاه در مسجد جامع جند بر منبر برآمد و آن چه ناروا بود گفت و ابيات كفر آميز خود را انشاء كرد:

خذي الدّفّ يا هذه و العبي و غنيّ هزاريك ثمّ اطربي

«اين ابيات كه طولاني است همۀ آنها در زمينۀ تحليل محرّمات شرع و توهين بدين مبين است..»

در اين اوراق فقط طبقه دوم (كه اشخاصي مشهور به فقه و حديث در آن وجود دارد) عنوان و كساني از ايشان ترجمه و ياد مي گردد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 455

طبقۀ دوم از فقهاء تابعي يمن
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 456

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي يمن صاحب «طبقات فقهاء اليمن» چند تن از فقيهان اين طبقه را ياد كرده از اين قبيل: معمر و حكم بن ابان عدني (كه به

گفتۀ او قاضي عدن بوده و احمد حنبل براي استفاده از ابراهيم پسر حكم به عدن رفته) و محمد بن خالد جندي (كه به گفتۀ او امام شافعي از او روايت دارد) و هشام بن يوسف صنعاني (كه از «ابناء» و قاضي صنعاء بوده و از معمر سماع حديث داشته و به سال يك صد و نود و هفت (197) در گذشته است) و عبد الرزاق بن همام كه از اين جمله دو شخص زير را شهرت زيادتر است.

1- معمر «1» بن راشد متوفّي 153 2- عبد الرّزاق «212 در اين اوراق در بارۀ هر يك از اين دو فقيه كه در بالا نام و شهرت ايشان ياد شد از آن كتاب و از غير آن مختصري آورده مي شود.

گفتۀ صاحب طبقات فقيهان يمن در بارۀ معمر بدين خلاصه است:

______________________________

(1) ممقاني در ضبط اين نام چنين افاده كرده است: «ظاهر بعضي در ضبط اين نام اينست كه در همۀ موارد بضم ميم و فتح عين و ميم مشدد و راء مهمل است (بر وزن مقدر) ليكن از كتب لغت چنين ظاهر مي شود كه در برخي از موارد چنين است و در برخي ديگر بر وزن «منظر».. و در اين ترديدي نيست چه در شعر قديم بسيار بر وزن منظر آمده كه اگر به وزني ديگر برده شود وزن شعر فاسد مي گردد پس آن چه باين نام آمده ضبط وزن آن ميان دو هيئت و دو وزن (مقدر و منظر) مردد است مگر معمر بن عبد اللّٰه قرشي كه بي گمان بر وزن «منظر» است و معمر بن خلاد كه يقين بر وزن مقدر و بتشديد ميم است

معمر بن مثني و اديب معروف هم بر وزن «منظر» مضبوط است.»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 457

- 1- معمر

معمر بن راشد بصري ساكن صنعاء بوده و بر همّام بن منبّه يمني و زهري و هشام بن عروه تفقّه كرده و از اينان سماع داشته و ثوري و ابن عيينه و ابن مبارك و غندر و هشام، قاضي صنعاء براي استفاده از معمر بسوي او ارتحال كرده اند و فقيه يمن و صنعاء، عبد الرّزّاق از وي علم فرا گرفته است.

«كتاب جامع» كه از كتب مشهوره در سنن و از كتب قديمه است و پيش از كتاب «الموطّأ»، تأليف امام مالك، نوشته شده از تأليفات معمر است.

معمر به سال يك صد و پنجاه و سه (153) در صنعاء وفات يافته است.

شيخ در رجال خود (در اصحاب صادق ع) از معمر بدين گونه ياد كرده است:

«معمر بن راشد صنعاني مصري، ابو عروه» اردبيلي در «جامع الرّواة» پس از اين كه بودن «معمر بن راشد صنعاني بصري ابو عروه» را از اصحاب صادق (ع) نقل كرده چنين آورده است:

«عبد الرزاق بن همام عنه عن الزّهري، محمّد بن مسلم، في «في» في باب ذمّ الدّنيا و في باب حبّ الدّنيا و في باب العصبيّة و في باب الطّمع و في باب الاستغناء عن النّاس» پس، به گفتۀ اردبيلي، عبد الرزاق، از معمر و معمر از محمد بن مسلم، زهري، روايت دارد كه در چند موضع از ابواب كافي آورده شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 458

- 2- عبد الرزّاق
اشاره

صاحب طبقات فقهاء اليمن در بارۀ عبد الرزّاق چنين نوشته است:

«الإمام المرحول اليه من الآفاق عبد الرزّاق بن همام بن نافع الحميري فقيه صنعاء، المرحول إليها من اجل علمه» عبد الرزّاق از معمر و ثوري و ابن جريج و ديگر حافظان حديث،

علم و فقه فرا گرفته و اسحاق بن راهويه و عليّ بن مديني، و غير اين دو، براي استفاده از عبد الرزّاق و اخذ علم از او بسوي وي رحلت و مسافرت داشته اند. عبد الرزّاق به سال يك صد و بيست و شش (126) متولد شده و به سال دويست و دوازده (212) به سنّ هشتاد و شش سالگي در گذشته است.

شيخ طوسي در رجال خود (طيّ اصحاب الصادق ع) عبد الرزاق را بعنوان «عبد الرّزّاق بن همّام اليماني..» از اصحاب صادق (ع) و راوي از آن حضرت و از حضرت باقر (ع) ياد كرده است.

ياقوت حموي در كتاب «معجم البلدان» در ذيل لغت «صنعاء» اين مضمون را آورده است:

«.. و بدانجا منسوب است دانشمند اجلّ عبد الرزّاق بن همّام بن نافع، ابو بكر حميري، يكي از ثقات مشهور، كه به شام رفته و از اوزاعي و سعيد بن بشير و..

حديث كرده است. عبد الرّزّاق از معمر بن راشد و ابن جريج و عبد اللّٰه پسر مالك انس و هم از عبيد اللّٰه پسر ديگر او، و از عبد اللّٰه بن ابي سبره و سفيان ثوري و سفيان بن عيينه و غير اينان از بزرگان نيز حديث كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 459

«و شيخ و استادش، سفيان بن عيينه و هم معمّر بن سليمان كه استاد و شيخ ديگر او بوده و حمّاد بن اسامه و احمد بن حنبل و يحيي بن معن و اسحاق بن راهويه و گروه بسياري ديگر از او روايت و حديث دارند.

«ولادت عبد الرزاق به سال يك صد و بيست و شش (126) بوده و هشتاد سال «1» معمر

را ملازمت داشته.

«احمد حنبل مي گفته است: هر گاه اصحاب معمر را در موضوعي اختلاف باشد پس حديث، عبد الرزاق راست.

«ابو خيثمه، زهير بن حرب گفته است: با احمد بن حنبل و يحيي بن معين براي استفاده از عراق بيرون شديم چون به مكه رسيديم اهل حديث به عبد الرزاق، در صنعاء نامه نوشتند كه حافظان حديث: احمد و يحيي و زبير بسوي تو مي آيند خود را بنگر كه چه گونه خواهي بود.

«چون به صنعاء رسيديم و به خانۀ عبد الرزاق رفتيم در را بر روي ما بست و براي هيچ كس نگشود جز براي احمد حنبل به ملاحظۀ ديانت او. احمد بر او در آمد و عبد الرزاق بيست و پنج حديث بوي گفت: و يحيي در ميان مردم نشسته بود كه احمد بيرون آمد يحيي بوي گفت: آن چه فرا گرفته اي بازگو چون احمد آنان را گفت، يحيي در هجده حديث از آنها خطاء گرفت. احمد چون آن حطاء را شنيد برگشت و مواضع خطاء را بازگو كرد پس عبد الرزاق «اصول» خود را بيرون آورد ديد حق با يحيي است و خطاءها را خوب گرفته است.

«آن گاه در را گشود و گفت: به درون آييد و كليد در خانه را به احمد حنبل داد و گفت: مدت هشتاد سال است دست كسي جز خودم بدينجا در نيامده و اكنون

______________________________

(1) در صورتي كه معمر به سال يك صد و پنجاه و سه وفات يافته و عبد الرزاق در سال يك صد و بيست و شش متولد شده هشتاد سال ملازمت او با معمر درست نيست پس شايد در نسخه غلط يا سهوي رخ داده است

و شايد هشت سال بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 460

آن را به امانت خدا به تو تسليم مي كنم بدين شرط كه تا من سخن نگويم شما چيزي نگوييد و از حديث غير من بر حديث من وارد نسازيد.

«پس از آن رو به احمد كرد و گفت: تو امين دين هستي بر خود و بر ايشان.

پس ايشان يك سال نزد عبد الرزاق اقامت كردند» باز ياقوت بنقل از مخلّد شعيري آورده كه گفته است: ما نزد عبد الرزاق بوديم مردي از ميان ما معاويه را ياد كرد پس وي چنين گفت: «لا تقذّروا مجلسنا بذكر ولد ابي سفيان» ياقوت تولّد او را به سال (126) گفته ليكن وفاتش را به سال دويست و يازده (211).

ممقاني بنقل از تقريب ابن حجر اين عبارت را در بارۀ عبد الرزاق آورده است ابو بكر الصّنعاني الحافظ، مصنّف شهير، عمي في آخر عمره» و از ذهبي اين عبارت را «الحافظ ابو بكر الصّنعاني احد الأعلام صنّف التصانيف مات عن خمس و ثمانين 85 سنة في احد عشر و مائتين» زيد بن مبارك كه ملازمت عبد الرزّاق را در استفادۀ فقه و حديث از وي مي داشته و او را واگذاشته چون سبب اين ترك و واگذاري را از او پرسيده اند چنين پاسخ داده است (بنقل ياقوت):

«نزد عبد الرزّاق بوديم كه حديث كرد از معمر از زهري از مالك بن اوس بن حدثان طويل پس چون گفتۀ عمر را خطاب به علي و عباس باين عبارت «فجئت أنت تطلب ميراثك من ابن اخيك و يطلب هذا ميراث امرأته من ابيها» قرائت كرد گفت: «الّا يقول الأنوك: رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه

و سلّم..»

صاحب قاموس الرجال (ذيل ترجمۀ عبد الرزاق) از كتاب نجاشي آورده كه احمد بن مابنداذ اين مضمون را گفته است:

«نخستين كسي كه از خاندان ما به اسلام در آمده و دين مجوس را رها ساخته پدرم بوده و او برادر خود را بمذهب خويش مي خوانده و برادر اختلاف مسلمين را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 461

براي ناپذيرفتن دعوت او بهانه مي ساخته تا اين كه روزي برادر، وي را گفته است: آن چه تو مي گويي و مرا بدان مي خواني حق است.

«پدرم پرسيده است: از كجا اين را دانستي و چه گونه پذيرفتي؟ پاسخ داده است در سفر حجّ خود عبد الرزاق را، كه هيچ كس را مانند او نديده ام، ملاقات كردم و در خلوت بوي گفتم ما گروهي از اولاد اعاجم هستيم و تازه به اسلام در آمده ايم و من اهل اسلام را داراي مذاهب مختلف مي بينم و خدا ترا در علم بدان پايه رسانده كه نظيري نداشته و نداري من مي خواهم ترا ميان خود و خدا حجّت خويش قرار دهم پس مذهبي را را كه تو براي خويش برگزيده و آن را پسنديده و بدان خرسندي بگو تا من از تو تقليد كنم و ترا در آن پيرو باشم. او محبّت آل پيغمبر (ص) و تعظيم و قول به امامت ايشان و برائت از دشمنان آنان را اظهار داشت»

ابناء

در طيّ تعديد فقيهان از «تابعان» نسبت به چند تن از ايشان گفته شد كه از «ابناء» بوده اند در اينجا مناسب است مقصود از اطلاق كلمۀ «ابناء» بر اين اشخاص دانسته شود.

هنگامي كه ابو مرّه سيف بن ذي يزن حميري، پادشاه يمن بوده حبشه بر آنجا

تاخته و آنجا را مسخر ساخته اند. سيف به ايران به نزد انوشيروان، شاهنشاه ايران، پناهنده شده و از او براي استرداد كشور خود استمداد و استنجاد كرده است.

كسري درخواست سيف را پذيرفته، و بنقل از ابن قتيبه، هفت هزار و پانصد سوار به سركردگي يكي از سرداران به نام وهرز با او همراه و بسوي يمن گسيل داشته است و بنقل از محمد بن اسحاق فقط هشتصد سوار با او فرستاده كه دويست تن از ايشان در دريا غرق گشته و ششصد تن از آنان به سلامت به يمن وارد شده اند.

بهر حال پس از جنگي، كه ميان ايرانيان و ميان حبشه اتفاق افتاده و به پيروزي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 462

ايرانيان و اخراج حبشه از يمن خاتمه يافته است، سيف بن ذي يزن و وهرز بر يمن فرمانروا گشته اند. چهار سال پس از اين واقعه گروهي از حبشه كه در خدمت سيف مي بوده او را در شكارگاه بقتل رسانده و به قلّه هاي كوهها گريخته اند ليكن اهل يمن ايشان را دنبال كرده و همه را بدست آورده و كشته اند.

پس از اين قضيّه كار سلطنت در يمن رو به اختلال گذاشته و اهل هر ناحيه و مردم هر قبيله و طايفه مردي از حمير را بر خود سلطنت داده و بدين گونه در آنجا تا ظهور اسلام وضع ملوك الطوائف پيش آمده است.

بقول برخي هم ايرانيان به نمايندگي از كسري بر آنجا حكومت مي كرده اند و يمن تحت حمايت شاهنشاهي ايران اداره مي شده است حتي در زمان ظهور اسلام كه پيغمبر (ص) براي دعوت، كس به يمن گسيل داشته دو تن از قائدان پرويز شاهنشاه ايران كه يكي

به نام فيروز ديلمي و دوم به نام زاذويه خوانده مي شده اند در آنجا فرمانروائي مي داشته و هر دو اسلام را پذيرفته و به اسلام در آمده اند و آن دو، هنگامي كه اسود عنسي در يمن به ادعاء نبوّت برخاسته با او از در مخالفت در آمده اند.

بهر جهت ايرانياني كه به آن مناسبت به يمن مسافرت كرده بودند در يمن اقامت گزيدند و آنجا را وطن خويش ساختند و زن اختيار كردند و داراي فرزنداني شدند پس فرزندان و فرزندان فرزندان ايشان در يمن به نام «ابناء» خوانده مي شده اند «1».

چنانكه از خود پدران، گاهي بعنوان «اسواران» كه معرب «سواران» است ياد مي گرديده است.

اين ابناء از زمان خود پيغمبر (ص) از يمن آمده و به او گرويده و از جانب او دستور ترويج و اشاعه دين يافته و بسياري از مردم يمن را به اسلام در آورده و در راه اسلام كشته و كشته شده اند و در زمان بعد از رحلت او به اسلام خدمت كرده و از راه علم

______________________________

(1) اين قسمت تقريبا ترجمه و خلاصه ايست از آن چه ابن خلكان در ذيل ترجمۀ وهب بن منبه آورده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 463

و دانش و بحثهاي ديني، خدمات علمي بسيار شايان توجه انجام داده اند چنانكه گاهي برخي از آنان خود اين مطلب را گفته اند.

ابن حجر عسقلاني در كتاب «لسان الميزان» (جلد ششم صفحه 136) در ذيل ترجمۀ موسي بن يسار اسواري چنين آورده است:

«قال موسي بن يسار «انّ اصحاب رسول اللّٰه (ص) كانوا اعرابا جفاه فجئنا نحن ابناء فارس فلخّصنا هذا الدّين»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 464

4 فقيهان تابعي شام و جزيره و طبقات ايشان

(طبقۀ اوّل)
اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 465

فقهاء تابعي شام و

جزيره ابو اسحاق زير عنوان بالا طبقات فقيهان تابعي شام را ياد كرده و از طبقۀ نخستين آنها دو كسرا نام برده است:

1- خولاني متوفّي به سال 80 2- شهر بن حوشب «98 (يا 112) در بارۀ دوم همين اندازه گفته است: «و منهم شهر بن حوشب الاشعري «1» (رضي اللّٰه عنه) و ديگر از ترجمه و تاريخ او چيزي نگفته است ليكن نخست را (خولاني) مختصري معرّفي كرده است. در اين اوراق نخست معرّفي و ترجمۀ خولاني و از آن پس ترجمۀ شهر بن حوشب آورده مي شود:

______________________________

(1) ترجمه شخصي به نام «شهر بن حوشب» در جايي بنظرم نرسيده در «حليه» (جلد پنجم- صفحه 73-) شخصي تحت عنوان «و منهم ذو السمت المهذب و الكلام المحبب ابو عبد الرحمن خلف بن حوشب» آمده كه از تابعان، مانند مجاهد و حكم و غير اينان روايت مي داشته و خود از تابعان نبوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 466

- 1- خولاني

ابو ادريس عائذ اللّٰه بن عبد اللّٰه خولاني.

ابو اسحاق پس از اين كه او را بعنوان بالا ياد كرده در باره اش اين مضمون را آورده است:

«خولاني با ابو درداء و عبادة بن صامت و شدّاد بن اوس، مجالست داشته و از جانب عبد الملك مروان، متصدّي قضاء بوده است.

«زهري گفته است: «ابو ادريس از فقيهان اهل شام بوده» و مكحول گفته است: «من كسي را مانند ابو ادريس خولاني ادراك نكردم» ابو ادريس در سال جنگ حنين متولد شده و در سال هشتاد (80) از هجرت، در گذشته است» ابو نعيم، او را بعنوان «و منهم المعتبر النّظّار و المتفكّر الذّكّار ابو ادريس الخولاني عائذ اللّٰه بن عبد اللّٰه»

آورده و برخي از سخنان و چند روايت و حديث به اسناد از او نقل كرده و گفته است:

«ابو ادريس از معاذ بن جبل و عبادة بن صامت و ابو درداء و ابو ذر و عوف بن مالك و ابو ثعلبه و چند تن ديگر اسناد داشته است و زهري و بشر بن عبيد و ربيعة بن يزيد و يونس بن ميسر و وليد بن عبد الرحمن جرشي و ابو حازم بن دينار و غير اينان از وي حديث دارند.

از جمله سخناني كه از ابو ادريس آورده است:

1- «اللّٰهمّ اجعل نظري عبرا و صمتي تفكّرا و منطقي ذكرا» 2- «قلب نقيّ في ثياب دنسة، خير من قلب دنس في ثياب نقيّة» 3- «من جعل همومه همّا واحدا كفاه اللّٰه همومه و من كان له

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 467

في كلّ واد همّ لم يبال اللّٰه في أيّها هلك «1»» 4- «المساجد مجالس الكرام» 5- «ما تقلّد امرؤ قلادة افضل من سكينة. و ما زاد اللّٰه عبدا قطّ فقها الّا زاده اللّٰه قصدا» و از جمله رواياتي كه به اسناد از او آورده و جنبۀ فقهي هم دارد اين روايت است:

«ابو ادريس گفته است:

«در مجلسي كه گروهي از صحابه پيغمبر (ص)، از جمله عبادة بن صامت، بودند حضور داشتم گفتگو در بارۀ نماز «وتر» به ميان آمد برخي از ايشان گفتند: آن نماز واجب است و برخي ديگر آن را سنّت دانستند پس عبادة گفت: من گواهي مي دهم كه پيغمبر (ص) گفت: جبرئيل بر من در آمد و گفت: يا محمّد خداي مي فرمايد:

«انّي قد فرضت علي أمّتك خمس صلاة من وفي بهنّ علي وضوئهنّ و مواقيتهنّ

و ركوعهنّ و سجودهنّ فإنّ له عندي بهنّ عهدا ان ادخله الجنّة و من لقيني و قد انتقص من ذلك شيئا- او كلمة تشبهها- فليس له عندي عهد، ان شئت عذّبته و ان شئت رحمته» حديث زير را هم كه جنبه كلامي دارد به اسناد از خولاني از معاذ بن جبل از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله سلم آورده است:

«يؤتي يوم القيمة بالممسوخ عقلا، و بالهالك في الفترة و بالهالك صغيرا فيقول الممسوخ العقل: يا ربّ لو آتيتني عقلا ما كان من آتيته عقلا بأسعد بعقله منّي.

______________________________

(1) اين سخن بعنوان حديث نبوي مشهور شده و به يادم چنان است كه در كتب حديث آن را مسندا ديده ام.

2- «خولان بر وزن قولان مخلاف (ديه) من مخاليف اليمن منسوب إلي خولان ابي بطن من كهلان من القحطانية و هو خولان بن مالك..» (تنقيح المقال)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 468

و يقول الهالك في الفترة: يا ربّ لو اتاني منك عهد ما كان من اتاه عهد بأسعد منّي.

و يقول الهالك صغيرا يا ربّ لو آتيتني عمرا ما كان من آتيته عمرا با سعد به عمره منّي.

فيقول الرّبّ سبحانه فإنّي آمركم بأمر فتطيعوني؟

فيقولون: نعم و عزّتك يا ربّ! فيقول: اذهبوا فادخلوا النّار، و لو دخلوها ما ضرّتهم..

فيقول الرّبّ، سبحانه، قبل ان اخلقكم علمت ما أنتم عليه و علي علمي خلقتكم و إلي علمي تصيرون. ضمّيهم فتاخذهم النّار» ابن اثير جزري در كتاب «اللّباب» (جلد اوّل- صفحه 395-) ذيل كلمۀ «الخولاني» اين مضمون را آورده است:

«الخولاني بفتح الخاء المعجمة و سكون الواو و بعدها لام الف و في آخرها نون.

هذه النسبة إلي خولان بن عمرو بن مالك بن.. و اسم

خولان انكل و هي قبيلة نزلت الشام ينسب إليها جماعة من العلماء منهم.. و ابو ادريس عائذ اللّٰه بن عبد اللّٰه الخولاني ولد عام حنين و هو من كبّار التّابعين روي عنه الزّهري و غيره توفّي سنة ثمانين..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 469

- 2- ابن حوشب

چنانكه از اين پيش گفته شد ابو اسحاق در بارۀ شهر بن حوشب ترجمه نياورده و چيزي نگفته است ليكن در برخي از كتب ديگر، كم يا بيش، از او ياد شده است.

ابو نعيم، در حليه، او را تحت عنوان «و منهم المعتبر بالشّعر المشيّب و المنتظر للوارد المغيّب شهر بن حوشب» آورده آن گاه از حالات و اخبار و احاديث او چيزهايي به اسناد نقل كرده است.

از سخنان او است اين مضمون:

«هر گاه طعامي را چهار چيز باشد به كمال است: اصلش حلال باشد و نام خدا بر آن ياد گردد و دستهايي زياد در آن به حركت آيد و هنگام فراغ از آن حمد خدا گفته شود» و از احاديث او است كه گفته است: ابو هريره را شنيدم كه گفت: پيغمبر (ص) چنين گفت:

«لو كان العلم بالثّريّا لتناوله رجال من ابناء فارس» و هم از ابن حوشب از عبد اللّٰه بن سلام است كه گفته است: پيغمبر (ص) بر گروهي از اصحاب كه در تفكّر فرو رفته بودند در آمد پرسيد در چه انديشه مي كنيد پاسخ دادند در بارۀ خدا فكر مي كنم پيغمبر (ص) گفت:

«لا تفكّروا في اللّٰه و تفكّروا في خلق اللّٰه..»

اردبيلي و ممقاني و تستري (صاحب قاموس الرجال) هم از او ياد كرده اند

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 470

و مختصري در باره اش آورده اند و بنقل ايشان در كافي هم

به اسناد از او رواياتي آمده و در تفسير طبرسي نيز به اسناد از ابو حمزۀ ثمالي از شهر بن حوشب از امّ سلمه نقل و روايت شده است.

سال وفات شهر را در جايي نديده ام جز اين كه در «قاموس الرجال» چنين آمده است:

«و قالوا: مات شهر في «98» و قيل: في 112»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 471

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي شام و جزيره
اشاره

پس از درگذشتن ابن حوشب و خولاني، كه از «تابعان» نخستين طبقۀ فقيهان شام بوده اند، فقه در آنجا به اشخاصي ديگر كه در طبقه دوم ياد شده اند انتقال يافته است.

از اين طبقه بشمار رفته اند: ابو عبد اللّٰه بن ابو زكريا و هاني بن كلثوم و رجاء بن حيوه كندي «1» كه با كنيۀ «ابو المقدام» خوانده مي شده و مشهور بوده است.

ابو اسحاق، به اسناد از مطر «2»، نقل كرده كه وي در بارۀ رجاء بن حياة اين مضمون را گفته است:

«من در فقيهان شام از رجاء كسي را افقه نديدم ليكن چون او را تحريك مي كردم مي ديدم از شامياني است كه مي گويند: عبد الملك در اين قضيه چنين و چنان حكم كرده و قضاء داشته است!» «هشام بن عبد الملك پرسيده است كه سيّد و سرور اهل فلسطين كيست؟

گفته اند: «رجاء بن حياة». از سيّد اهل اردن پرسيده گفته اند: «عبادة بن نسي»

______________________________

(1) اين رجاء همان است كه سليمان بن عبد الملك در بارۀ «استخلاف» با او شور كرده و او عمر عبد العزيز را گفته و به شرحي كه در پايان ترجمۀ سليمان ياد شد ولايت عهد او را عملي و تثبيت نموده است.

(2) ظاهرا مراد مطر وراق است كه ابو نعيم در حلية الاولياء (جلد سيم- صفحه

75) به اسناد از ابو عيسي آورده كه گفته است: «ما رأيت مثل مطر في فقهه و في زهده» مطر احاديثي زياد از انس بن مالك روايت كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 472

از سيّد اهل دمشق پرسيده است: «يحيي بن يحيي عناني» را در پاسخ وي گفته اند.

از سيّد اهل حمص پرسيده عمرو بن قيس سكوني را به او معرفي كرده اند. از سيّد اهل جزيره پرسيده است «عديّ بن عديّ» را در جواب آورده اند».

ابو نعيم او را بعنوان «و منهم الفقيه المفهم المطعام مشير «الخلفاء» و الامراء رجاء بن حياة ابو المقدام» ياد كرده و در ترجمه اش از گفته هاي بزرگان در بارۀ او و از سخنان و روايات و احاديث او قسمتي آورده است:

از جمله ابن عون گفته است: «سه كسرا مانند نديده ام: ابن سيرين در عراق و محمد بن قاسم در حجاز و رجاء در شام. و علاء گفته است: مرا حاجتي به رجاء پيش آمد او نزد عبد الملك بود ملاقاتش كردم گفت: عبد الملك امروز ابن موهب را قاضي ساخت و اگر من مخيّر مي شدم كه ولايت قضاء را داشته باشم يا به گورم بسپارند هر آينه گور را برمي گزيدم. من گفتم: مردم مي گويند: به اشارۀ تو شغل قضاء به او داده شده. گفت: راست مي گويند: من ملاحظۀ مردم را كردم نه ملاحظۀ ابن موهب را.

رجاء از عبد اللّٰه بن عمرو و ابو درداء و جابر و غير ايشان اسناد داشته است:

به اسناد از او است از عبد اللّٰه بن عمرو از پيغمبر (ص) كه گفت: «قليل من الفقه خير من كثير العبادة» و هم به اسناد از او است از معاويه

از پيغمبر (ص) «من يرد اللّٰه به خيرا يفقهه في الدّين».

از جمله فقيهان تابعي در شام از دو شخص كه در زير نام ايشان ياد و بعد مختصري در ترجمۀ آنان آورده مي شود از طبقۀ دوم بشمار رفته اند:

1- مكحول متوفّي به سال 112 (يا 113- يا 114- يا 116- يا 118) 2- اشدق متوفّي به سال 119

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 473

- 1- مكحول

ابو عبد اللّٰه مكحول بن عبد اللّٰه شامي كابلي «1».

مكحول در جواني بدست مسلمين اسير گشته (از اسيران كابل است) و به گفتۀ ابن نديم و گفته منقول از واقدي زني از قبيلۀ هذيل را بنده و مولي بوده و به منقول از ابن عائشه زني از بني قيس را بندگي مي داشته و به قولي ديگر بندۀ سعيد بن عاص و بقول چهارم مولي بني ليث بوده است.

مكحول به قولي در سال يك صد و دوازده (112) و به قولي يك صد و سيزده (113) و به قولي يك صد و چهارده (114) و به گفته ابن نديم و گفتۀ منقول از واقدي در سال يك صد و شانزده (116) و به گفتۀ ابو اسحاق و ابن خلّكان در سال يك صد و هجده (118) وفات يافته است. به گفتۀ ابو اسحاق شيرازي، ابو عبد اللّٰه مكحول معلم اشخاص بزرگي مانند اوزاعي و سعيد بن عبد العزيز و عبد الرحمن و برادرش يزيد، پسران يزيد بن جابر بوده و اينان از او استفاده كرده و علم فرا گرفته اند.

مكحول از جمله فقيهاني است كه «راي» و عمل به آن را درست مي دانسته و آن را در مسائل فقهي بكار مي برده است.

______________________________

(1) ابن اثير در

«اللباب»، پس از اين كه گفته است: شامي نسبت است به شام كه از بلاد معروف است و گروهي بسيار از صحابه در آنجا بوده حتي گفته شده كه ده هزار كس كه پيغمبر (ص) را ديده اند در آنجا بوده اند، چنين آورده است:

«و مشهور باين نسبت است ابو عبد اللّٰه مكحول بن عبد اللّٰه شامي كه سعيد بن عاص او را از كابل اسير كرده و به زني از هذيل بخشيده و آن زن وي را آزاد ساخته است. مكحول در شام ساكن شده و به سال يك صد و دوازده (112) و به قولي 13 و به قولي ديگر 14 وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 474

از ابو سهر نقل شده كه او از سعيد روايت كرده كه وي اين جمله را گفته است «لم يكن في زمان مكحول ابصر بالفتيا منه و كان لا يفتي حتّي يقول: لا حول و لا قوّة الا باللّٰه، هذا رأي و الرّأي يخطئ و يصيب» از زهري اين مضمون نقل شده است:

«علماء چهارند: سعيد بن مسيّب در مدينه، عامر شعبي در كوفه، حسن ابي حسن در بصره و مكحول در شام» ابن نديم از تأليفات مكحول، دو كتاب زير را ياد كرده است:

1- كتاب السّنن في الفقه.

2- كتاب المسائل في الفقه.

- 2- اشدق

ابو ايوب سليمان بن موسي الأشدق «1».

سليمان اشدق، به گفتۀ ابو اسحاق، در سال يك صد نوزده (119) وفات يافته و از اكابر شاگردان و اصحاب مكحول بوده است.

ابو نعيم پس از اين كه سليمان را به عبارت:

«و منهم الصّديق الاصدق، الفقيه الاحذق سليمان بن موسي الأشدق، رض»

______________________________

(1) اشدق بمعني كام گشاده است و در

جائي از كتب رجالي، كه در دسترسم هست نديده ام، كه اين وصف خود سليمان است يا وصف پدرش، موسي، و منظور از آن گشادي دهان او بوده يا اين كه كنايه از سخنوري و زبان آوري است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 475

عنوان كرده شمّه اي از حالات و كلمات و روايات او آورده است.

از جمله از حالات و اوصاف او است، به اسناد از برد، كه وي گفته است «ما رأيت سليمان بن موسي الّا مستقبل القبلة» و، به اسناد از ابن جريج كه او گفته است: «لم نر من جاءنا من الشّام يسأل عن مثل مسألته» و به اسناد از زهري كه گفته است: «انّ مكحولا يأتينا و سليمان بن موسي و ايم اللّٰه انّ سليمان لأحفظ الرّجلين» و از جمله سخنان او، به اسناد از يزيد بن يحيي، آورده كه سليمان گفته است:

«ثلاثة لا ينتصفون من ثلاثة: حليم من جاهل، و برّ من فاجر و شريف من دني ء» و به اسناد از سعيد بن عبد العزيز كه گفته است: «اذا وجدت علم الرّجل حجازيّا و سخاءه عراقيا، و استقامته استقامة شاميّة فهو رجل» و از روايات او، به اسناد از سليمان از زهري از عروه از عائشه، آورده كه پيغمبر (ص) گفته است:

«أيّما امرأة نكحت بغير اذن وليّها فنكاحها باطل و لها الّذي اعطاها بما اصاب منها فإن اشتجروا فالسّلطان وليّ من لا وليّ له» و به اسناد از سليمان بن موسي از زهري از انس بن مالك آورده كه پيغمبر (ص) گفته است:

«الغبار في سبيل اللّٰه اسفار الوجوه يوم القيامة «1»»

______________________________

(1) اين روايت را ابو نعيم در ترجمۀ سعيد بن عبد العزيز تنوخي

(جلد هشتم- صفحۀ 275-) به اسناد از او از سليمان بن موسي اشدق از زهري از انس بن مالك از پيغمبر (ص) نيز به همين عبارت آورده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 476

طبقۀ سيّم از فقيهان تابعي شام و جزيره
اشاره

به گفتۀ ابو اسحاق پس از اين كه مكحول و ابو ايوب اشدق وفات يافته اند فقه و افتاء در شام، به اشخاصي ديگر انتقال يافته است و طبقه اي ديگر از فقيهان آن مقام را متصدّي گرديده اند.

از اين طبقه، كه طبقه سيم است، اشخاص زير بترتيب سال وفات (بحسب قول به اقلّ) در اين اوراق ياد و ترجمۀ مختصري از ايشان ايراد مي گردد:

1- ميمون بن مهران متوفّي به سال 117 2- غسّاني ««135 3- زبيدي ««148 4- اوزاعي ««157 يا 159 5- تنوخي ««166

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 477

- 1- ميمون بن مهران

ابو ايوب ميمون بن مهران.

ابو اسحاق در بارۀ ميمون بن مهران همين اندازه نوشته است كه «ميمون بن مهران از اسيران استخر و مولي ازد بوده و در سال يك صد و هفده (117) در گذشته است» در برخي از كتب رجال، «ميمون بن مهران» عنوان شده و در برخي از كتب ديگر عنوان شدن او و نام بردن از وي نقل گرديده است «1».

ابو نعيم او را تحت اين عنوان «و منهم الحكيم اليقضان ابو ايّوب بن مهران امام اهل الجزيرة حميد السّيرة سديد السيرة (شايد: السريره)» ياد كرده و از حالات و كلمات و روايات او لختي حكايت نموده است، كه بي گمان برخي از آنها نادرست و آثار نادرستي در آنها آشكار و نمايان است.

مانند اين گفته كه: فرات بن سائب از او پرسيده كه به عقيدۀ او علي افضل است يا ابو بكر و عمر؟ در اين هنگام او چنان بر خود لرزيده كه عصايش از دست افتاده..

آن گاه باز فرات پرسيده كه: ابو بكر نخست به اسلام در آمده يا علي؟ او گفته است:

به

خدا سوگند همانا در زمان بحيراي راهب كه پيغمبر بر او گذشته ابو بكر بوي ايمان آورده! و ميان پيغمبر و خديجه رفت و آمد كرده تا خديجه را به نكاح وي در آورده است! و اينها همه پيش از آن بوده كه علي از مادر زاده باشد «2». و مانند برخي از

______________________________

(1) در كتاب «لسان الميزان» «ميمون الازدي» عنوان شده كه شايد همين ميمون بن مهران باشد.

(2) ايمان آوردن پيش از بعثت و وساطت براي مزاوجت؟! افضل دانستن ابو بكر و عمر هم با منقولات از «خلاصه» و از ابن كلبي و خبر «فقيه» نادرست بودنش واضح است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 478

روايات كه از او نقل شده است.

ميمون، كاتب عمر بن عبد العزيز بوده و از طرف او شغل قضاء داشته و بعد از آن شغل كناره گرفته است. از ميمون نقل شده كه گفته است: «لو انّ اهل القرآن صلحوا صلح النّاس» و هم از سخنان او اين مضمون حكايت شده است:

«خود را به سه چيز در مورد آزمايش قرار مده: بر سلطان، به گمان اين كه مي خواهي او را به اطاعت خدا واداري، وارد مشو. بر زنان به نام و خيال اين كه مي خواهي آنان را قرآن بياموزي داخل مشو. گوش به سخن هوي آميز و هوس انگيز فرا مده چه نمي داني چه چيز از آن در تو اثر خواهد كرد و بر دلت خواهد نشست.»

باز از او نقل شده كه گفته است: «نخستين كسي كه مردم در ركابش مي رفتند اشعث بن قيس كندي بود و من پيشينيان را ادراك كردم كه چون مي ديدند كسي سوار است و ديگري با او

پياده به راه، مي گفتند: خدا او را بكشد كه جبّار و ستم كار است».

ابو نعيم، به اسناد از ابو محمد، هارون بربري، آورده كه گفته است:

«عمر بن عبد العزيز، ميمون را بر قضاء و بر خراج جزيره فرمان داد. ميمون بوي نوشت: «مرا به كاري وادار كرده اي كه نيرو و توان آن را ندارم: من ميان مردم بقضاء پردازم و حال اين كه پير و رقيق و ضعيف هستم؟ و استعفاء خواست.

«عمر پاسخ او را چنين نوشت: «خراج را جبايت و جمع كن و آن چه از كار قضاء بر تو روشن باشد دريغ مكن و هر گاه كاري روشن نباشد و ترا در آن شبهه و شكي باشد آن را بمن بفرست و راه حلّ آن را از من بخواه زيرا كه اگر بنا شود مردم كاري را كه برايشان بزرگ و دشوار آيد ترك كنند و از اقدام به آن كناره گيرند دين و دنيا تباه گردد» ابو نعيم، به اسناد از ميمون از عبد اللّٰه بن عمر روايت كرده كه پيغمبر (ص) گفته است: «قلّما يوجد في آخر الزّمان درهم من حلال او اخ يوثق به» و باز بهمان اسناد كه پيغمبر (ص) گفته است: «اتّقوا فراسة المؤمن فإنّه ينظر بنور اللّٰه» در كتاب قاموس الرجال مفصل در بارۀ ميمون بن مهران سخن به ميان آمده از جمله چنين آمده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 479

«ميمون بن مهران.. و في «الخلاصة» قال البرقي انّه من خواصّ عليّ عليه السّلام من مضر. و ذكر ابن الكلبي قصّة له في شأن امرأة حلف زوجها بطلاقها «انّ عليّا خير هذه الامّة و أولاها بالرسول صلّي

اللّٰه عليه و سلّم». و يظهر منها كونه قاضيا من قبل عمر بن عبد العزيز و انه توقف عن الحكم و رفعها (يعني القصّة) اليه. اقول: و روي «كش» عنه قصّة ضيافة امير المؤمنين للحارث الاعور. و يظهر من خبر «الفقيه» كونه من اصحاب الحسن (ع) ايضا..»

- 2- غسّاني

يحيي بن يحيي غسّاني.

غسّاني، به گفتۀ ابو اسحاق، در سال يك صد و سي و پنج (135) در گذشته است. غسّاني مفتي اهل شام بوده و پس از اين كه او مرده مذهب اوزاعي و سعيد بن عبد العزيز در شام رواج يافته و فتوي از ايشان برجا مانده است.

در كتاب «اللّباب..» در ذيل عنوان «الغسّاني» اين مضمون آورده شده است:

«الغسّاني، بفتح الغين و السّين المشدّدة و بعد الالف نون، نسبت است به غسّان كه قبيله ايست بزرگ از «ازد» اين قبيله از آب غسّان كه در يمن ميان زبيد (بر وزن سفيد) و رمع «1» واقع است آشاميده و باين سبب بدان نام ناميده شده اند..

______________________________

(1) «بكسر أوله و فتح ثانيه و عين مهملة موضع باليمن.. و قال نصر: قرية ابي موسي به بلاد الاشعريين من اليمن قرب غسان و زبيد..» (معجم البلدان).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 480

«از دانشمندان گروهي بسيار به آن نسبت داده شده اند كه از آن گروه است:

يحيي بن يحيي غسّاني قاضي دمشق كه از سعيد بن مسيّب و عروة بن زبير، و جز اين دو، روايت مي كند. و از او روايت مي كند ابن اسحاق و ابن عيينه. غسّاني به سال يك صد و سي و پنج وفات يافته و عالمي «ثقه» بوده است» و در كتاب «لسان الميزان» اين مضمون آورده شده است:

«يحيي بن ابو

زكريّا، يحيي غسّاني از مردم واسط است و از هشام پسر عروة بن زبير روايت مي كند:

«ابن حبان، براي كثرت مخالفتي كه غسّاني در روايات خود با «ثقات» از رواة مي داشته روايت او را اجازه نكرده و به آن ها اعتبار نداده است..»

شايد اين گفتۀ ابن حجر در «لسان الميزان» به شخصي ديگر، كه نام او و نام پدر و هم نسبتش با شخص مورد ترجمه و عنوان در اين اوراق توافق دارد، ليكن از او متأخر است و از هشام پسر عروه روايت مي كند، نه از خود عروه، و «ثقه» بودنش مورد تأمل و ترديد ابن حبان قرار گرفته، مربوط و متعلق باشد و شايد هم همين شخص باشد كه در اينجا عنوان شده و موضوع ترجمه است و «ثقه» بودن او مورد اختلاف است ميان ابن اثير (صاحب لباب) و ميان ابن حبان.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 481

- 3- زبيدي

ابو الهذيل محمّد بن وليد زبيدي «1».

زبيدي، به گفتۀ ابو اسحاق، در سال يك صد و چهل و هشت (148) وفات يافته است.

از محمد بن سالم حكايت شده كه اين مضمون را گفته است:

«من در رصافه نزد ابن شهاب (زهري) قرآن مي آموختم. روزي محمّد بن وليد زبيدي را نزد او ديدم ابن شهاب، مرا گفت: نزد زبيدي قرآن بخوان و از او فراگير چه زبيدي بر همۀ علوم من احاطه دارد و همۀ آن چه را من مي دانم او مي داند»

- 4- اوزاعي

ابو عمرو عبد الرحمن بن عمرو بن يحمد «2» اوزاعي.

اوزاعي به گفتۀ ابو اسحاق از اسيران يمن بوده و خود او از قبيلۀ «اوزاع» نبوده است و در سال هشتاد و هشت متولد شده و در سال يك صد و پنجاه و هفت (157) به سنّ شصت و پنج سال وفات يافته است.

______________________________

(1) كلمۀ زبيد (مصغر بر وزن جنيد) قبيله ايست از مذحج و اسم زبيد، منبه بوده است و زبيد (بر وزن شهيد) شهري است در يمن كه جمعي از علماء بدان نسبت داده شده اند چنانكه به اول هم گروهي از صحابه و از علماء منسوب شده اند و عمرو بن معديكرب به آن منسوب است.

(2) در نسخه چاپي طبقات الفقهاء جد اوزاعي به نام «محمد» ضبط شده ليكن چنانكه در تاريخ ابن خلكان ضبط شده و ممقاني از كتاب «تهذيب الاسماء» نقل كرده «يحمد» (بضم ياء مثناة تحتاني و سكون حاء مهمله و كسر ميم و دال مهمله) درست است نه محمد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 482

ابن نديم، او را از قبيلۀ «اوزاع» «1» خوانده و وفاتش را به سال يك صد و پنجاه و

نه ضبط كرده است.

بقول ابو اسحاق، اوزاعي در سن سيزده سالگي مورد استفتاء فقه بوده و فتوي مي داده است. باز همو از عبد الرحمن بن مهدي نقل كرده كه گفته است:

«ما كان بالشّام احد اعلم بالسّنّة من الأوزاعي» باز همو از هقل بن زياد اين عبارت را آورده است:

«اجاب الاوزاعي في سبعين الف مسألة!» گفته اند «هنگامي كه اوزاعي به مكّه مشرف گشته چون خبر قدوم او به سفيان ثوري رسيده به پيشواز او شتافته تا در ذي طوي بوي رسيده پس ريسمان شتر او را از قطار باز كرده و به گردن خود افكنده و چون به مردم بر مي خورده مي گفته است: «الطّريق للشّيخ» كساني بسيار از اوزاعي فقه استفاده كرده و علم فرا گرفته اند كه از آن اشخاص شمرده شده اند: ابو اسحاق فزاري و عبد اللّٰه بن مبارك و هقل بن زياد و ابو العباس وليد بن مسلم و وليد بن مزيد و عمر بن عبد الواحد و عمر بن ابي سلمه و عقبة بن علقمه و محمد بن يوسف فريابي.

______________________________

(1) ممقاني از «تهذيب الاسماء» در بارۀ كلمۀ «اوزاع» اين مضمون را نقل كرده است:

«در «اوزاع» اختلاف است به قولي بطني از حمير و به قولي بطني از همدان و به قولي ديهي است در «باب الفراديس» از دمشق و به قولي كلمۀ نسبت است به «اوزاع القبائل» يعني بقايا و فرقه هاي آنها كه از قبائل پراكنده مجتمع گرديده اند.» و در كتاب «اللباب في تهذيب الانساب» ابن اثير چنين آورده شده است:

«.. هذه النسبة إلي «الاوزاع» و هي قري متفرقة في ما يظن السمعاني بالشام فجمعت و قيل لها «الاوزاع» منها ابو عمرو عبد

الرحمن بن عمرو الاوزاعي و الاوزاع التي ينسب إليها قرية خارج باب الفراديس توفي سنة 157. قلت: هكذا ذكر ابو سعد:

الاوزاع، و الصواب ان الاوزاع بطن من ذي الكلاع من اليمن و قيل: الاوزاع بطن من همدان.. و قد قال بعض العلماء مثل قول ابي سعد الا ان الصحيح ما ذكرناه و المتأخر ينبغي ان يختار الاصح».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 483

ابن خلّكان پس از اين كه در بارۀ اوزاعي گفته است:

«امام اهل الشّام لم يكن بالشّام اعلم منه» اين مضمون را آورده است:

«اوزاعي در بيروت سكني مي داشته و از زهري و عطاء، حديث استماع كرده و عبد اللّٰه مبارك و گروهي بسيار از او حديث، اخذ و استماع كرده اند.

«اوزاعي در بعلبك به سال هشتاد و هشت (88) و به قولي در سال نود و سه (93) متولد شده و در روز يكشنبه دو روز به آخر ماه صفر ماندۀ از سال يك صد و پنجاه و هفت (157) در بيروت وفات يافته است».

مرگ اوزاعي به طوري غريب اتفاق افتاده است. ابن خلّكان از «تاريخ دمشق» تأليف حافظ، ابن عساكر نقل كرده كه «اوزاعي در بيروت به حمّام رفته بوده است صاحب حمّام را كاري پيش آمده كه ناگزير دست از كار كشيده و در حمّام را بسته و بي اين كه به ياد آورد كه اوزاعي در حمّام است از پي كار خود رفته چون به يادش آمده كه در را بر اوزاعي بسته بوده برگشته و اوزاعي را ديده كه بسوي قبله دراز كشيده و دست به زير گونه خود گذاشته و درگذشته است!» ابو نعيم او را بعنوان:

«و منهم العلم المنشور، و الحكم

المشهور، الامام المسجّل و المقدام المفضّل..» ياد كرده و نامه اي از او به منصور، خليفه عباسي، و هم مجلس نصيحت او را بوي، به تفصيل آورده كه اگر هم در اين تفصيل ترديد و جاي سخن باشد برخي از رواياتي كه در طيّ آن آورده شده در خور توجه و كلماتي كه گفته شايستۀ پيروي و تأثر است از جمله رواياتي كه در طي اين نصيحت و موعظۀ به منصور آورده شده پيغمبر (ص) گفته است:

«أيّما وال بات غاشا لرعيّته حرّم اللّٰه عليه الجنّة» و از جمله كلماتش در اين نصيحت و موعظه به منصور:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 484

«تدري ما جاء في تاويل هذه الآية عن جدّك (ابن عباس)؟ «ما لهذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الّا احصيها» قال: الصّغيرة، التّبسّم و الكبيرة، الضّحك» ابو نعيم كلماتي هم از او نقل كرده كه ناشي از درايت و حاكي از معرفت او است.

از جمله به موسي بن اعين گفته است:

«يا ابا سعيد كنّا نمزح و نضحك فامّا اذا صرنا يقتدي بنا، ما اري ان يسعنا التّبسّم» و از جمله به پسر خود، محمّد، گفته است:

«لو قبلنا من النّاس كلّ ما يعطونا لهنّا عليهم» و از جمله است: «من اكثر ذكر الموت كفاه اليسير و من علم انّ منطقه من عمله، قلّ كلامه» باز ابو نعيم پس از اين كه گفته است: «الاوزاعي يكثر كلامه و مواعظه» و رسائله و هو احد ائمّة الدّين و اعلام المسلمين.. و من مسانيد احاديثه ما حدّثناه» به اسناد از اوزاعي از «محمد بن عليّ بن الحسين بن علي بن ابي طالب، ابو جعفر (ع)» از سعيد بن

مسيّب از ابن عباس حديث كرده كه پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم گفته است:

«مثل الرّاجع في صدقته كالكلب يأكل ثمّ يقيئ فيرجع في قيئه فيأكله» روايتي ديگر نيز از اوزاعي از امام محمّد باقر (ع) از پدرش علي بن الحسين (ع) از جدّش علي بن ابي طالب (ع) از پيغمبر (ص) نقل كرده است كه علي عليه السّلام از پيغمبر (ص) آيۀ «يَمْحُوا اللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتٰابِ» را پرسيده و پيغمبر (ص) اين مضمون را بوي گفته است:

«يا علي ترا مژده مي دهم تو هم بعد از من امّت مرا مژده و بشارت ده: صدقه چنانكه سزاوار است، و هم پرداختن و پيشه ساختن معروف و هم نيكي به پدر و مادر و هم صلۀ رحم، بدبختي و شقاوت را به سعادت و نيكبختي مبدّل مي سازد و بر عمر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 485

مي افزايد و از گرفتاريها و پيش آمدهاي بد و ناگوار نگهدار مي گردد» ممقاني، بنقل از تهذيب الاسماء، در ترجمۀ اوزاعي اين مضمون را آورده است:

«اوزاعي در عصر خود امام اهل شام بود و او را هيچ مخالف و مدافعي نمي بود اهل شام و مردم مغرب پيش از اين كه مذهب مالك را به پذيرند و به او بگرايند و به مذهبش درآيند بمذهب اوزاعي مي بوده و از فتاوي او پيروي مي داشته اند و به گفتۀ حافظ عماد الدين مردم شام نزديك به دويست سال اوزاعي را، در احكام فقه و فتاوي، امام و پيشواي خود قرار داده بوده و از وي در مسائل دين پيروي مي داشته اند.

«اوزاعي از اتباع تابعان است.. و ابو ذرعۀ دمشقي گفته است: نام اوزاعي، عبد

العزيز بوده و او خود نام خويش را تبديل كرده و عبد الرّحمن را برگزيده و به جاي نام پيش نهاده است..» تا آخر آن چه در ترجمۀ وي از توصيف جلالت مرتبت، و كمال فضل و فضيلت او، و اجماع و اتفاق علماء بر ورع، و زهد، و كثرت عبادت، و زيادي حديث و روايت، و غزارت علم، و قوّت فقه، و شدّت تمسّك او به سنّت، و براعت وي در فصاحت، و جز اينها از كمال و جلال و تعظيم و تبجيل او نقل كرده و گفته است كه «اوزاعي از حضرت صادق عليه السّلام روايت نقل كرده و در كتاب «كافي» از او نقل شده است.»

ابن نديم در كتاب «الفهرست» از مؤلّفات اوزاعي دو كتاب زير را ياد كرده است:

1- السّنن في الفقه.

2- المسائل في الفقه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 486

- 5- تنوخي

ابو محمّد سعيد بن عبد العزيز تنوخي.

تنوخي به سال يك صد و شصت و شش وفات يافته است.

ابو اسحاق در بارۀ تنوخي اين جمله را گفته است:

«فقيه اهل الشّام، مع الاوزاعي و بعده». ابو اسحاق بيش از اين نسبت به تنوخي چيزي نگفته در كتب ديگران هم در بارۀ اين تنوخي «1» ترجمۀ مستقلّي ديده نشده است.

صاحب «لسان الميزان»، ابن حجر عسقلاني، در اين كتاب كسي را بعنوان سعيد بن عبد العزيز بن بكره آورده ليكن از كنيه (ابو محمد) و از نسبت (تنوخي) براي آن كس يادي نكرده عين عبارت آن كتاب چنين است:

«سعيد بن عبد العزيز بن بكرة، تفرّد به عثمان بن عطاء، احد الضّعفاء، بهذا الباطل، قاله عبد الرحمن المحاذلي حدّثنا عثمان عن سعيد بن عبد العزيز عن

ابيه عن جدّه، رفعه: انّ رجب شهر عظيم تضاعف فيه الحسنات، و من صام منه يوما فكانّما صام سنة.. الحديث. و لا ذكر لسعيد و لا لأبيه في شي ء من كتب الرّواة و لا تعريف لحال احد منهم الّا في هذا الحديث الّذي ذكره البخاري في كتاب الضّعفاء»

______________________________

(1) محدث قمي در «هدية الاحباب» زير عنوان «التنوخي» چند كس را نام برده ليكن از تنوخي بالا يادي نكرده است. و كساني را كه او نام برده همه متأخر از شخص بالا هستند از جمله است «قاضي ابو القاسم علي بن محمد بن داود انطاكي بغدادي عالم به اصول معتزله.. و فقه بر مذهب ابو حنيفه، قاضي بصره و اهواز.. وفات كرد در سنه 342 (شمب) و گاهي اطلاق مي شود تنوخي، بر ابي علي محسن بن علي بن محمد بن ابي نعيم، قاضي امامي صاحب كتاب «الفرج بعد الشدة» وفاتش سنه 384 (شفد)..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 487

ابن اثير هم در «لباب..» ذيل «التّنوخي» اين مضمون را نوشته است:

«بفتح تاء سيّمين حروف و ضمّ نون مخفّفه و در آخر آن خاء معجمه، اين نسبت به تنوخ است و آن نامي است براي چندين قبيله كه در قديم در بحرين اجتماع داشته و با هم بر ياري كردن بهم هم سوگند بوده اند پس در بحرين اقامت گزيده و باين نام خوانده شده اند چه «تنوخ» بمعني اقامت است.

«از ايشان است ابو العلا احمد بن عبد اللّٰه بن سليمان تنوخي معرّي عالم و اديب و شاعر معروف..» تا آخر آن چه گفته و نام اشخاصي را از علماء تنوخ برده ليكن يادي از سعيد بن عبد العزيز نكرده است.

ابو نعيم نيز

در كتاب «حلية الاولياء» (جلد ششم صفحه 124) «سعيد بن عبد العزيز» را با اين كه كنيه يا نسبتي برايش بياورد عنوان كرده و كلمات و رواياتي هم از او آورده ليكن در هيچ يك از آنها اسنادي از عثمان بن عطاء در ميان نيست.

و به گفتۀ او «اسند سعيد عن جماعة من اعلام التابعين منهم نافع و الزهري و زيد بن اسلم و ابو الزبير و مكحول و ربيعة بن يزيد و يونس بن ميسرة و عبد الرحمن، سلمة الجمعي و زياد و عثمان ابناء ابي سوده و يزيد بن مالك و غيرهم» از جمله كلمات سعيد است، بنقل ابو نعيم،: «الدّنيا غنيمة الآخرة» و از جمله روايات او از زيد بن اسلم از ابن عمر از پيغمبر (ص) است:

«احثوا التّراب في وجوه المدّاحين» به گمان مي رسد كه اين سعيد همان سعيد است كه ابو اسحاق او را عنوان كرده است و اللّٰه العالم.

اكنون كه بار ديگر اين اوراق را نگاه مي كنم كه به چاپخانه داده شود آن چه را بعد از نوشتن قسمت بالا (كه از جلد ششم صفحه 124 «حليه» نقل شده) در جلد هشتم كتاب «حلية الاولياء» (صفحه 274) بر خورده ام مي آورم:

ابو نعيم در اين جلد سعيد بن عبد العزيز را زير عنوان «و منهم المتحصّن بالحصن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 488

الحريز و الخوف و البكاء الازيز ابو محمد سعيد بن عبد العزيز» آورده و شمه اي از حالات و كلمات و روايات او نقل كرده است و در طي نقل روايات به اسناد از او نسبت تنوخي را بر نامش افزوده و در بارۀ اسنادش چنين مرقوم داشته است:

«اسند عن عدّة

من التابعين منهم الزهري و زيد بن اسلم و اسماعيل بن عبيد اللّٰه بن ابي المهاجر و مكحول و سليمان بن موسي في آخرين» و از جمله رواياتي كه به اسناد از سعيد از نافع از ابن عمر آورده اينست كه ابن عمر گفته است پيغمبر (ص) روز نحر (عيد اضحي) رمي جمره كرد و گفت «هذا يوم الحجّ الاكبر» و از آن جمله است روايت از «سعيد بن عبد العزيز تنوخي» از سليمان بن موسي از زهري از انس كه گفت: پيغمبر (ص) گفته است: «الغبار في سبيل اللّٰه اسفار الوجوه يوم القيامة» پس سعيد بن عبد العزيزي كه ابو نعيم در جلد ششم گفته و در اين وضع در بالا ياد شد اگر اشتباهي به تكرار رخ نداده باشد و تعدّد درست باشد بي گمان غير از تنوخي است كه هم اكنون از جلد هشتم ياد شد هر چند در زمان و در أسناد بسيار بهم نزديك و شبيه هستند.

ابو نعيم در جلد دهم هم سعيد بن عبد العزيز نامي را آورده و ترجمه مختصري كرده كه در زمان، متأخر است از تنوخي و آن ديگر.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 489

شاگردان اوزاعي
اشاره

چنانكه دانسته شد اوزاعي را شاگرداني بسيار بوده كه نام برخي از ايشان به مناسبتي در مواردي به ميان آمده و ياد گرديده است، چون اينان نيز به حقيقت از فقيهان شام بشمارند و در عصر اول از عهد دوم، زمام امر فقه و افتا را بدست مي داشته اند پس مناسب است اگر، اجتناب از تطويل را، عنوان كردن و ترجمه آوردن همۀ مشاهير ايشان لازم نباشد از ياد كردن همۀ آنان هم بكلي

چشم پوشي بعمل نيايد.

از اين رو در اينجا ترجمۀ سه تن كه از اكابر آن مشاهير شمرده شده اند بعنوان «متمّم طبقۀ سيم» (يا طبقۀ چهارم)، با رعايت اختصار، آورده مي شود:

1- عبد اللّٰه مبارك 181 يا 182 2- وليد بن مسلم 194 3- محمّد بن يوسف؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 490

- 1- ابن مبارك

ابو عبد الرحمن عبد اللّٰه بن مبارك.

عبد اللّٰه بن مبارك، به گفتۀ ابن خلّكان به سال يك صد و و هيجده (118) در مرو متولّد شده و در ماه رمضان از سال يك صد و هشتاد و يك (181) (و به قولي يك صد و هشتاد و دو 182) در «هيت» «1» وفات يافته و او مولي بني حنظله بوده است.

ابن خلّكان در بارۀ ابن مبارك اين مضمون را آورده است:

«عبد اللّٰه بن مبارك علم و زهد را با هم فراهم آورده و از سفيان ثوري و مالك بن انس استفاده برده و فقه فرا گرفته و كتاب «الموطّأ» مالك را از خود مالك روايت كرده است. عبد اللّٰه مردي سخت پارسا بوده، از خلق بريده و به انزوا و گوشه نشيني دل بسته، و گاهي هم شعر مي سروده او گفته است.

قد يفتح المرء حانوتا لمتجره و قد فتحت لك الحانوت بالدّين

بين الأساطين حانوت بلا غلق تبتاع بالدّين اموال المساكين

صيّرت دينك شاهينا تصيد به و ليس يفلح اصحاب الشّواهين

و از جمله سخنان او است: «تعلّمنا العلم للدّنيا فدلّنا علي ترك الدّنيا»

______________________________

(1) بكسر هاء «هوز» و سكون ياء «حطي» بر وزن «صيت» شهري است در كنار «فرات» و بالاي «انبار» از اعمال عراق ليكن «هيت» در بر شام، و «انبار» در بر بغداد است و فرات

ميان آن دو، فاصله است چنانكه دجله ميان انبار و ميان بغداد فاصله است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 491

صاحب «لسان الميزان» زير عنوان «عبد اللّٰه بن المبارك» گفته است:

«شيخ ليس بمعروف، روي عن ابي عوانة الوضّاح عن ابي الزبير عن جابر رضي اللّٰه عنه، رفعه: «ليس منّي الّا عالم او متعلّم او همج لا خير فيه» ذكره الخطيب في المتّفق. و الحديث منكر بهذا السّند» صاحب «قاموس الرجال» بعد از نقل اختلافات و اشتباهاتي در بارۀ او كه نامش عبد اللّٰه يا عبد الجبّار «1» و ديدارش از حضرت سجاد (ع) و روايتش از ابو جعفر اوّل، حضرت باقر (ع)، يا ابو جعفر ثاني، حضرت جواد (ع)، و بيان خلط و خبطي كه در اين شئون شده و بعد از نقل قول طبري، در «ذيل»، و نقل قول ابن قتيبه، در «معارف» كه تولد ابن مبارك به سال يك صد و هجده واقع آمده و استنتاج اين كه ديدن او حضرت سجاد (ع) را، كه در سال 95 وفات يافته، و هم روايت او از حضرت باقر (ع)، كه به سال يك صد و چهارده (114) رحلت كرده ناصحيح است و احتمال اين كه روايت او كه به گفتۀ طبري در «ذيل» و ابن قتيبه در «معارف» و ابن نديم در «فهرست»، به سال يك صد و هشتاد و يك به هنگام باز گشت از جهاد در «هيت» وفات يافته، از حضرت صادق تا حضرت رضا صحيح باشد، چنين خلاصه و افاده كرده است.

«و بالجمله تحقيق اينست كه موصوف به عبد اللّٰه مبارك دو مرد بوده است:

يكي امامي است و متأخّر و ديگري عامّي و

متأخر از اواخر صادق عليه السّلام تا اوائل رضا عليه السّلام كه طبري در «ذيل» در باره اش گفته است: «كان من الفقه و الادب و العلم بأيّام الناس و الشّعر بمكان» صاحب «هديّة الاحباب» (محدّث قمي) چنين نوشته است:

«ابن المبارك، عبد اللّٰه المروزي، عالم زاهد عارف كان من تابعي التّابعين سمع جملة من العلماء و كان يقول اربع كلمات انتخبن من اربعة آلاف حديث: لا تثقنّ بالمرأة، و لا تغترّنّ بمال، و لا تحمل معدتك ما لا تطيق، و تعلّم من العلم ما ينفعك» و يروي له:

______________________________

(1) جامع الرواة اردبيلي ذيل «عبد الجبار بن المبارك النهاوندي» مراجعه شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 492

قد ارحنا و استرحنا من غدوّ و رواح و اتّصال به امير و وزير ذي سماح

به عفاف و كفاف و قنوع و صلاح و جعلنا اليأس مفتاحا لأبواب النّجاح»

.. توفّي بهيت سنه 181 ابن نديم در ترجمۀ ابن مبارك اين مضمون را آورده است:

«به هنگام مراجعت از جهاد در سال يك صد و هشتاد و يك (181) در هيت وفات يافته و از تأليفات او است:

1- كتاب السّنن في الفقه.

2- كتاب التفسير.

3- كتاب التاريخ.

4- كتاب الزهد.

5- كتاب البرّ و الصلة».

ابو نعيم، عبد اللّٰه بن مبارك را زير عنوان:

«و منهم السّخيّ الجواد، الممهّد للمعاد، المتزوّد من الوداد، أليف القرآن و الحجّ و الجهاد، جاد فساد، و روجع فزاد، ما له مشارك، و فعله مبارك، و قوله مبارك، شاهانشاه عبد اللّٰه بن المبارك رضي اللّٰه تعالي عنه» آورده (جلد سيم- از ص 162) آن گاه شرحي مفصل، مشتمل بر حالات و كلمات و روايات او نقل كرده است.

از جمله در نقل از حالات او، به اسناد

از سفيان ثوري كه گفته است:

«لو جهدت جهدي ان اكون في السّنة ثلاثة ايّام علي ما عليه ابن المبارك لم اقدر».

و به اسناد از محمد بن معتمر بن سليمان كه اين مضمون را گفته است: «پدر مرا پرسيدم كه فقيه عرب كيست؟ گفت: سفيان ثوري. چون سفيان ثوري بمرد باز پرسيدم فقيه عرب كيست؟ پاسخ داد: عبد اللّٰه بن مبارك».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 493

باز به اسناد از عبيد بن جناد آورده كه گفته است عمري «1» را شنيدم كه باين مضمون مي گفت:

«در اين روزگار كسي را شايستۀ اين امر نمي دانم جز يك تن كه شبي بر من در آمد و سه شبانه روز با من مي بود و از من چيزهايي مي پرسيد غير آن چه مردم اين روزگار مي پرسند، زباني شيوا و بياني رسا داشت جز اين كه لغت، شرقي بود و به كنيۀ ابو عبد الرحمن خوانده مي شد و غلامي با خود داشت به نام «سفير».

«عبيد گفت: عمري را گفتيم: او عبد اللّٰه بن مبارك بوده است. پس عمري گفت: شايسته چنين است. اگر كسي با من باشد كه اين امر را صالح باشد همو است» عبيد گفته است: منظور از «اين امر»: اقتداء بعلم است» باز هم به اسناد از «عبد اللّٰه بن المبارك شاهانشاه»، از فقيمي از محمد بن حنفيه كه گفته است «ليس بحكيم من لم يعاشر بالمعروف من لا يجد من معاشرته بدّا، حتّي يجعل اللّٰه له فرجا- او قال: مخرجا-» آن گاه ابن مبارك گفته است: «هذا مثلي و مثلكم».

از عبد اللّٰه مبارك پرسيده اند: در خراسان با چه كسي همنشين هستي؟ گفته است با شعبه و سفيان همنشين هستم. يعني

كتابهاي آنان را مي بينم.

______________________________

(1) بضم عين و فتح ميم، نسبتي است به عمر بن خطاب و مراد از او ابو عثمان عبيد اللّٰه بن عمر بن حفص بن عاصم بن عمر بن خطاب است كه به گفتۀ ابن اثير در «اللباب» از قاسم و سالم و نافع و جز اين سه روايت مي كرده و شعبه و ثوري و مالك از او روايت دارند و به سال دويست و چهل و چهار (244) (يا پنج 245) در گذشته و ثقه و حافظ بوده بخلاف برادرش عبد اللّٰه، و هم نسبتي است به عمر بن علي بن ابي طالب (ع) كه گروهي هم به او منسوبند از آن جمله است، به گفتۀ ابن اثير: ابو طاهر محمد بن يحيي بن مظفر بن راعي.. محمد بن عمر بن علي بن ابي طالب علوي عمري از استراباد «شيخ اماميه و رئيس طايفه خود، كه خود و پدر و جدش از خاندان حديث بشمارند و ابو سعد سمعاني از او روايت مي كند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 494

به عبد اللّٰه گفته شده است: تو پس از فراغ از نماز به كجا مي روي و چرا با ما نمي نشيني؟ گفته است: مي روم با صحابه و تابعان مي نشينم. گفته اند: صحابه و تابعان كجا هستند؟ پاسخ داده است: مي روم بعلم خود نگاه مي كنم پس آثار و اعمال آنان را ادراك مي كنم، با شما كه به غيبت مردم مي پردازيد چه كنم..؟

در بارۀ «رأي» اين طور گفته است:

«ليكن الّذي تعتمدون عليه هذا الاثر و خذوا من «الرّأي» ما يفسّر لكم الحديث».

از ابو اسامه نقل شده كه گفته است: در طرسوس، عبد اللّٰه مبارك را ديدم حديث مي گفت،

گفتم:

«يا ابا عبد الرحمن من اين ابواب و تصنيف را كه شما وضع كرده ايد خوش ندارم و نمي پسندم. مشيخۀ ما چنين نمي كردند و چنين نبودند. عبد اللّٰه بيست روز، كار را ترك كرد و پس از آن روزي مي گذشتم ديدم مانند پيش شاگردان دورش فراهم شده اند و او حديث مي گويد. سلام كردم، گفت: يا ابا اسامة، شهوة الحديث.»

ديگري گفته است: با عبد اللّٰه مبارك فرا گرفتن علم را نزد مشايخ مي رفتيم، گاهي به او مي گفتم: از كه استفاده كنيم؟ پاسخ مي داد از كتابهاي خود.

ابو نعيم از سخنان عبد اللّٰه آورده است:

مردي به عبد اللّٰه گفته است: آيا كسي مانده كه نصيحت كند؟ پاسخ داده است آيا كسي مانده است كه نصيحت به پذيرد؟

ديگري از او پرسيده است: «من النّاس؟» گفته است: «العلماء» پرسيده است «فمن الملوك؟» پاسخ داده است «الزّهّاد» پرسيده است «فمن الغوغاء؟» جواب داده است «خزيمة و اصحابه «1»» پرسيده است «فمن السّفلة» گفته است:

______________________________

(1) اين خزيمه و اصحاب او كه بنظر عبد اللّٰه مبارك از «غوغا» بشمار رفته اند بر من روشن نيست و شايد خزيمة بن يقطين برادر علي بن يقطين بوده كه عبد اللّٰه او و اصحابش را غوغاء» خوانده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 495

«الّذين يعيشون بدينهم» و از كلمات او است «طلبنا الادب حين فاتنا المؤدّبون» و گفته است:

«احبّ الصالحين و لست منهم و ابغض الطّالحين و انا شرّ منهم» و پس از اين گفته اشعار زير را انشاء كرده است.

الصّمت ازين بالفتي من منطق في غير حينه

و الصّدق اجمل بالفتي في القول، عندي، من يمينه

و علي الفتي بوقاره سمة تلوح علي جبينه

فمن الّذي يخفي عليك اذا نظرت إلي

قرينه؟

ربّ امرئ متيقّن غلب الشّقاء علي يقينه

فازاله عن رأيه فابتاع دنياه بدينه

و از روايات او آورده است، به اسناد، كه پيغمبر (ص) گفته است:

«رأيت ليلة اسري بي رجالا تقطع ألسنتهم بمقاريض من نار فقلت: من هؤلاء يا جبرئيل؟ قال: هؤلاء خطباء من أمّتك يأمرون الناس بما لا يفعلون».

و باز به اسناد از ابن عمر كه پيغمبر (ص) بر مردي كه گوسفند مي دوشيده رسيده پس گفته است:

«اذا حلبت فابق لولدها، فانّها من ابرّ الدّوابّ» و باز به اسناد از عائشه از پيغمبر:

«من يمن المرأة تيسير خطبتها و تيسير صداقها» و باز به اسناد از جابر كه گفته است از پيغمبر (ص) پرسيده شد كه آيا عمره واجب است؟ گفت:

«لا، و ان تعتمروا خير لكم» عبد اللّٰه از مرگ در «هيت» خرسند نمي بوده و از خدا مي خواسته است كه: در آنجا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 496

نميرد (شايد به واسطۀ غريب بودن او يا به واسطۀ نامأنوس بودن مردم آنجا بوده است) ليكن مرگش در آنجا واقع شده است ابو نعيم نوشته است كه صاحب «حيره» از «هيت» به هارون رشيد، خليفۀ عباسي، نوشت: مردي غريب در اينجا مرده است مردم بر جنازۀ او فراهم آمدند پرسيدم كيست گفتند: عبد اللّٰه بن مبارك خراساني..»

باز به اسناد از عبد الرحمن بن عبيد اللّٰه نوشته كه گفته است: در ماه رمضان از سال 181 نزد فضل بن عياض بوديم كه جواني وارد شد و مرگ عبد اللّٰه را خبر داد.

فضل گفت: خدايش بيامرزاد كه او را پس از مرگ جانشيني مانند نيست. و ابو اسحاق فزاري گفت: خود مرا دشمن دارم چون مي بينم چنانكه شايستۀ ابن مبارك است در مرگ

او تأثّر و اندوه ندارم.

- 2- وليد بن مسلم

ابو العباس وليد بن مسلم مولي قريش.

وليد بن مسلم به گفتۀ ابن نديم در سال يك صد و نود و چهار (194) در هنگام باز گشت از حجّ وفات يافته و از تأليفات او است:

1- كتاب السّنن في الفقه 2- كتاب المغازي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 497

- 3- محمد بن يوسف

ابو عبد اللّٰه محمد بن يوسف واقد.

ابن نديم تحت عنوان «الفريابي الكبير» در بارۀ او چنين افاده كرده است:

«صاحب سفيان و از اهل قيساريه است. علم را از كوفيين فرا گرفته و كتابهاي زير را تأليف كرده است:

1- كتاب التّفسير.

2- كتاب الطّهارة.

3- كتاب الصّلاة.

4- كتاب الصّيام.

5- كتاب الزّكاة.

6- كتاب المناسك. و بدين روش تا همۀ كتب فقه «1»» ابن اثير در «اللّباب في تهذيب الانساب» ذيل عنوان «الفريابي» اين مضمون را آورده است.

«بكسر فاء و سكون راء و فتح ياء آخر حروف و بعد از الف باء موحّده»، اين نسبت به «فارياب» كه شهركي است در نواحي بلخ، داده مي شود و در اين نسبت چنانكه «فريابي» گفته شده «فاريابي» و «فيريابي»، با ياء، نيز گفته مي شود.

«گروهي اين نسبت را دارند كه از ايشان است ابو عبد اللّٰه محمد بن يوسف

______________________________

(1) منظور ابن نديم از اين جمله اين است كه محمد بن يوسف همۀ كتب (ابواب) فقه را از «طهارت» تا «حدود و ديات» چنانكه تأليفات فقهي را، در دوره هاي بعد، بنا بر جمع همۀ آنها در يك كتاب شده، نوشته و در آنها همه تأليف داشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 498

فريابي كه در قيساريّه ساكن بوده، و آن شهري است بر ساحل شام و مردم به آن جا رحلت مي داشته اند.

«محمد بن يوسف از ثوري و اوزاعي و

جز اين دو، روايت مي كند و محمد بن اسماعيل بخاري و ابو محمد عبد اللّٰه بن عبد الرحمن سمرقندي، و جز اين دو، از او روايت مي كنند. و او مردي «ثقه» بوده است.

«و از ايشان است ابو بكر جعفر بن محمد بن حسن بن مستفاض فريابي يكي از پيشوايان كه به شرق و غرب مسافرت داشته و مدتي قاضي دينور مي بوده و در بغداد سكني گزيده و بسيار حديث گفته و مردم از او نوشته اند.»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 499

5 فقيهان تابعي مصر و طبقات ايشان

اشاره

از فقيهان تابعي، كه در مصر مي بوده و باين عنوان (فقاهت) انتساب مي داشته و متصدي مقام افتاء گشته اند، سه طبقه را ياد كرده اند.

مشهورترين ايشان در طبقۀ نخست دو تن بوده اند كه تاريخ وفات ايشان را در جايي نديده ام:

1- صنابحي؟

2- جيشاني؟

اينك مختصري از ترجمۀ اين دو تن فقيه تابعي مصر كه از طبقۀ نخست بشمار رفته اند آورده مي شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 500

نخستين طبقۀ از فقهاء تابعي مصر
- 1- صنابحي

ابو عبد اللّٰه عبد الرّحمن بن عسيلۀ صنابحي.

ابو اسحاق شيرازي، صنابحي و جيشاني را با هم آورده و به همين اندازه كه در بارۀ ايشان گفته است:

«و هما من اصحاب عمر، رضي اللّٰه تعالي عنه،» اكتفا كرده است.

ابو نعيم زير عنوان:

«و منهم المشمّر المسابق ابو عبد اللّٰه الصنابحي، عبد الرحمن بن عسيلة» حالات و كلمات او و چند روايت از وي نقل كرده كه در جمله، در حالت او، به اسناد از محمود بن ربيع آورده كه اين مضمون را گفته است:

«نزد عبادة بن صامت بوديم وي از بيماري خود سخن مي گفت پس صنابحي از در درآمد. عباده گفت: هر كس از نگاه به مردي، كه گويا بر فراز هفت آسمان بر آمده و آن چه را بايد ببيند ديده و آن را چنانكه ديده بكار بسته و بدان عمل كرده «1»، شاد و خوشدل مي گردد باين مرد (صنابحي) نگاه كند».

همين مضمون را به اسناد از ابن مجير نيز نقل كرده است.

از كلمات صنابحي به اسناد از بعضي از «مشيخه» آورده كه مي گفته است:

«الدّنيا تدعو إلي فتنة و الشّيطان يدعو إلي خطيئة و لقاء اللّٰه خير

______________________________

(1) كنايه است از اين كه يقين و ايمان داشته و به يقين خود عمل مي كرده است.

ادوار فقه

(شهابي)، ج 3، ص: 501

من الاقامة معهما» و مي گفته است: «انّا لا نري الّا بردا و حرّا فارحنا من الدّنيا» از روايات او به اسناد از مهاجر بن غانم كه صنابحي گفته است: ابو بكر صديق را شنيدم كه بر فراز منبر گفت:

«قال النّبي (ص) من احبّ ان يسمع اللّٰه دعوته و يفرّج كربته، في الدّنيا و الآخرة فلينظر معسرا، او ليضع له، و من سرّه ان يقيه اللّٰه من فور جهنّم يوم القيامة و يجعله في ظلّه فلا يكن غليظا علي المؤمنين و ليكن لهم رحيما».

و از روايات صنابحي به اسناد از عبادة بن صامت از پيغمبر (ص) آورده است «خمس صلوات كتبهنّ اللّٰه عزّ و جلّ علي عباده من حفظ عليهنّ و لم يضيّعهنّ استخفافا بحقّهنّ كان له، عند اللّٰه عهدا ان لا يعذّبه و من لم يأت بهنّ لم يكن له، عند اللّٰه عهدا، ان شاء رحمه، و ان شاء عذّبه» ابن اثير در «اللّباب» چنين آورده است:

«صنابحي بضم صاد و فتح نون و باء موحّدۀ مكسوره پس از الف و بعد از آن حاء مهمله. اين نسبت است به صنابح بن زاهر بن عامر بن.. و مراد از او ابو عبد اللّٰه، عبد الرحمن بن عسيلۀ صنابحي است كه از ابو بكر صدّيق و از عبادة بن صامت روايت مي كند و عطاء بن يسار و مرثد بن عبد اللّٰه يزني از او روايت مي كند و او از صحابه نيست».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 502

- 2- جيشاني

چنانكه در ترجمۀ صنابحي اشاره شد ابو اسحاق در زير عنوان «ذكر فقهاء التّابعين بمصر» نوشته است:

«فمنهم ابو عبد اللّٰه عبد الرحمن بن عسيلۀ صنابحي و ابو تميم

عبد اللّٰه بن مالك الجيشاني و هما من اصحاب عمر، (رض)، ثمّ انتقل الفقه إلي طبقه اخري» در كتب ديگر هم به ترجمۀ اين جيشاني برنخورده ام تنها ابن اثير «1» بعد از عنوان «الجيشاني» اين مضمون را آورده است:

«بفتح الجيم و سكون الياء المثنّاة من تحتها و فتح الشّين المعجمة و آخرها نون. اين نسبت به جيشان بن عبدان بن.. قبيله ايست بزرگ از يمن و از ايشان است ابو سالم جيشاني كه از صحابه روايت مي كند. و گروهي بسيارند كه باين نسبت خوانده مي شوند.

«.. و هم جيشان موضعي است در يمن كه اسماعيل بن محمد جيشاني بدانجا منسوب است..» بهر حال از جيشاني مورد بحث، در هيچ يك از كتبي كه در دسترسم هست عنواني نديده و به ياد ندارم.

______________________________

(1) «اللباب في تهذيب الانساب».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 503

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي مصر

پس از در گذشت عبد الرحمن بن عسيلۀ صنابحي و جيشاني، فقه و افتاء در مصر به طبقۀ دوم انتقال يافته است. از اين طبقه (طبقه دوم) شمرده و نام برده شده است ابو الخير، مرثد بن عبد اللّٰه يزني.

ابو الخير يزني در اسكندريه منصب قضاء را به عهده داشته و قاضي اسكندريه بوده است. يزني در سال نود هجري (90) وفات يافته است.

كساني بسيار از يزني علم فرا گرفته اند مانند بكير بن عبد اللّٰه و عمرو بن حارث و از همه شاگردان يزني معروفتر ابو رجاء است، كه به همين كنيه مشهور شده است.

در كتاب «اللّباب..» ذيل عنوان «يزني» اين مضمون آورده شده است:

«بفتح ياء و زاء و بعد از آن نون. اين نسبت به ذي يزن است كه بطني است از حمير.. و باين

نسبت، شهرت يافته است ابو الخير مرثد بن عبد اللّٰه يزني مصري كه از عمرو عاص و از پسرش عبد اللّٰه بن عمرو و از عقبة بن عامر و از ابو ايوب انصاري، و غير اينان روايت مي كند، و عبد الرّحمن بن شماسه و يزيد بن ابي حبيب و غير اين دو، از او روايت مي كنند. يزني به سال نود (90) در گذشته است».

ابو رجاء كه از شاگردان مشهور و نامي ابو الخير است نامش يزيد و نام پدرش ابو حبيب و بني عامر را مولي بوده است.

گفته اند: نخستين كسي كه در مصر بحث و مذاكرۀ علمي را در فروع احكام

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 504

متداول و معمول ساخته و احكام فقهي را مورد تحقيق و تشريح قرار داده و در مسائل حلال و حرام اظهار نظر كرده و به آن ها فتوي داده همين يزيد بن ابو حبيب بوده است چه اين كه تا زمان او مذاكرات و مباحثات اهل علم در مصر بيشتر در پيرامن امور تاريخي مي بوده و او است كه توجه ايشان را به مسائل فقهي معطوف داشته است.

ابو رجاء چنانكه برخي گفته اند: يكي از سه تن دانشمند است كه عمر بن عبد العزيز خليفۀ اموي، ايشان را براي تصدّي افتاء، در مصر، معين و منصوب ساخته است.

چون ابو الخير، مرثد بن عبد اللّٰه و شاگردان او، كه از همه مشهورتر ابو رجاء يزيد بن حبيب است، در گذشته اند نوبۀ فقاهت و افتاء به طبقۀ سيّم، كه از اكابر آن طبقه است ليث بن سعد، انتقال يافته است.

ليث بن سعد مشهورترين كس از فقيهان مصر است در اين طبقه (طبقۀ سيم) او

شخصي بزرگ و فقيهي مهمّ بوده است. در اين اوراق به آوردن ترجمۀ شمّه اي از شرح حال او اكتفاء مي گردد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 505

طبقۀ سيم از فقيهان تابعي مصر

ليث بن سعد مولي قيس بن رفاعه، در اصل از مردم اصفهان و چنانكه از خودش نقل شده در سال نود و دو (92) يا نود و چهار (94) تولد يافته است. ليث بن سعد به سال يك صد و نود و پنج (195) وفات يافته است.

نقل شده كه شافعي در بارۀ ليث بن سعد گفته است:

«اللّيث افقه من مالك الّا انّ اصحابه لم يقوموا به» خطيب بغدادي اين ليث را با عنوان «ابو الحارث فقيه مصر» آورده (آغاز جلد 13) و نقل كرده كه او را مولي خالد بن ثابت بن.. فهمي گفته اند و خاندان او مي گويند: ما از مردم ايران و اهل اصفهان هستيم.

ليث، به گفتۀ خطيب، از علماء مصر و حجاز شنيده و استفاده كرده و از عطاء بن ابي رباح و ابن ابي مليكه و ابن شهاب زهري، و نافع مولي عبد اللّٰه عمر و عبد الرحمن بن خالد فهمي و گروهي ديگر روايت كرده و عبد اللّٰه بن مبارك هيثم بن بشير و عبد اللّٰه بن وهب و يحيي بن بكير و چند تن ديگر مانند اينان از وي روايت و حديث كرده اند.

ليث ببغداد در آمده و حديث گفته و گروهي از اهل بغداد مانند حجين بن مثني و منصور بن سلمه و يونس بن محمد و.. و هم گروهي از اهل بصره در بغداد از او شنيده و استفاده كرده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 506

ليث سال يك صد و شصت و يك (161) ببغداد

رفته، ابن بكير از او نقل كرده كه گفته است: چون ببغداد در آمدم ابو جعفر، خليفۀ عباسي- منصور- مرا گفت:

ولايت مصر را براي من مي پذيري. گفتم: نه يا امير المؤمنين من ضعيف تر از آنم.

من مردي هستم از موالي. منصور گفت:

با حمايت من از تو ترا ضعفي نيست ليكن قصدت در اين كار، نارسا و همّتت از انجام دادن كار من كوتاهست.

خطيب به اسناد از عبد الملك بن يحيي بن بكير آورده كه گفته است: پدر مرا مي شنيدم كه مي گفت:

«كسي را كاملتر از ليث بن سعد نديده ام: او فقيه البدن (؟) عربيّ اللسان بود قرآن و نحو را خوب مي دانست. حافظ شعر و حديث و خوش صحبت بود و هم چنين پدرم با انگشت، خصال او را مي شمرد تا بده رسيد آن گاه گفت: مثل او را نديده ام» باز به اسناد از ابن بكير از سعيد بن ابي ايوب آورده كه گفته است: اگر مالك و ليث در يك جا فراهم آيند مالك در برابر ليث گنگ خواهد بود و ليث او را به مزايده خواهد گذاشت (كنايه از اين كه مسلّط و صاحب اختيار او خواهد شد) ليث مردي ثروتمند و با سخاء بوده سالي صد دينار براي مالك مي فرستاده است زماني مالك به او از قرض خود نوشته پانصد دينار براي او فرستاده است. زماني ديگر به او در بارۀ جهاز دخترش نوشته و عصفر (رنگي است زرد) از او خواسته مقداري بسيار زياد عصفر براي مالك به مدينه فرستاده است كه مالك پس از مصرف كردن آن چه از آن لازم داشته ما زاد آن را به پانصد دينار فروخته است! سالي بيست

هزار دينار و بقول پسرش بيست و پنج هزار و به قولي هشتاد هزار دينار عائدات و مستغلات املاك مي داشته و همه را بر مردم انفاق مي كرده به طوري كه هيچ گاه زكاة بر او لازم نمي آمده روزي زني از ليث يك من عسل خواسته او دستور داده است يك مشك عسل به آن زن بدهند كاتبش بوي گفته است: زن يك من عسل خواسته

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 507

و تو دستور يك مشك مي دهي!! پاسخ داده: او به اندازۀ خود خواسته و ما به اندازه اي كه خدا بر ما سعه داده به او بخشيديم.

«كان اللّيث له كلّ يوم اربعة مجالس يجلس فيها:

امّا أوّلها فيجلس لنائبة السّلطان في نوائبه و حوائجه. و كان اللّيث يغشاه السّلطان. فإذا انكر من القاضي امرا او من السّلطان كتب إلي امير المؤمنين فيأتيه العزل».

«و يجلس لأصحاب الحديث و كان يقول: انجحوا اصحاب الحوانيت فإنّ قلوبهم معلّقة بأسواقهم.

«و يجلس للمسائل يغشاه النّاس فيسألونه.

«و يجلس لحوائج النّاس، لا يسأله احد من النّاس فيردّه، كبرت حاجته او صغرت» خطيب در بارۀ كثرت ثروت ليث و زيادت بخشش و كثرت علم وي و تاريخ ولادت و وفاتش به تفصيل سخن رانده و قضايائي آورده است. دو قضيّه از آنها كه تا حدّي به فقه ارتباط دارد در اينجا نقل مي گردد.

1- به اسناد از ابو الحسن خادم آورده كه گفته است: «من غلام زبيده، زن هارون بودم روزي ليث را به فرمان هارون براي استفتاء مسأله اي حاضر كردند. زبيده در پشت پرده بود و من بالاي سر او ايستاده بودم.

«هارون به ليث گفت: من سوگند ياد كرده ام كه مرا دو بهشت است. ليث او

را سه بار سوگند داد كه آيا از خدا مي ترسد؟ هارون بر آن سوگند ياد كرد.

پس ليث اين آيه را خواند: «وَ لِمَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ جَنَّتٰانِ» هارون قطيعه هاي بسيار از مصر به او اقطاع كرد.

2- به اسناد از ابو رجاء، قتيبه، آورده كه اين مضمون را گفته است:

«با ليث از اسكندريه بر مي گشتيم با وي سه كشتي حركت مي كرد: يكي مطبخ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 508

او را حمل مي كرد دوم عيالات او را و سه ديگر ميهمانان وي را.

«ليث را عادت بر اين بود كه چون هنگام نماز مي رسيد به كنار شطّ مي رفت و وضوء مي ساخت و پسرش شعيب را مقدم مي داشت و به او اقتداء مي كرد. يك روز براي نماز شام (مغرب) بيرون آمديم شعيب نيامده بود. ليث پرسيد، كجا است؟ گفتند: تب كرده و بيمار شده است. پس ليث خود بپا خاست و اذان و اقامه گفت و به امامت ايستاد و در قرائت سورۀ «و الشّمس و ضحيها» را خواند و «فلا تخاف عقباها» «1» را چنانكه در مصاحف اهل مدينه است و اهل عراق آن را غلطي از كاتب مي دانند قرائت كرد و «بسم اللّٰه الرحمن الرحيم» در قرائت، به جهر گفت، و به يك «سلام» آن هم با توجّه به جلو رو، نماز را سلام داد» در «قاموس الرجال» (در عنوان ليث بن سعد) قسمت زيرا را كه خطيب در تاريخ آورده: «انّ اهل مصر ينتقصون عثمان حتّي نشأ فيهم، اللّيث فحدّثهم بفضائل عثمان فكفّوا عنه «2» نقل شده، آن گاه مؤلف آن چنين گفته است:

«و اقول: الرّجل، علم اللّٰه، لم يكن له غير رذائل «3» و انّما حدّثهم بجعائل

وضعها له، معاوية و ما اسفه اهل مصر حيث تركوا ما رأوا بعينهم من عمل عثمان و غرّوا بقول زور فيه»

______________________________

(1) آخرين آيه است از سورۀ «الشمس». شيخ طوسي در «تبيان» چنين آورده است «اقول: قرء اهل المدينة و ابن عامر: «فلا يخاف» و كذلك هو في مصاحف اهل المدينة و اهل الشام، الباقون بالواو و كذلك في مصاحفهم».

(2) در تاريخ خطيب «فكفوا عن ذلك» آورده شده كه صريحتر است در رجوع ضمير به «انتقاص» و شايد صحيحتر باشد.

(3) اين گونه تعبيرات مبالغه آميز است و قهرا تعصب انگيز كه بايد محققان از آن خودداري داشته باشند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 509

آن چه از كتاب تاريخ خطيب دانسته مي شود كساني بسيار، از بزرگان اهل تسنن «ثقه» بودن، «ثبت» بودن، «صحيح الحديث» بودن، «اصحّ النّاس حديثا» و از اين گونه كلمات و عبارات را در بارۀ ليث آورده اند و شايد «جهر» او به كلمۀ «بسم اللّٰه» و «سلام» نماز بحال توجه به جلو رو، تشيّع وي را مشعر باشد. بهر حال بنقل خطيب تولّد ليث به سال نود و سه (93) و وفاتش در سال يك صد و هفتاد و پنج (175) واقع شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 510

6 فقيهان تابعي كوفه و طبقات ايشان

اشاره

فقيهاني از تابعان كه در دورۀ نخست از عهد دوم در كوفه مي زيسته و تحت عنوان «فقهاء كوفه» ياد شده اند چهار طبقۀ از آنان در اين اوراق آورده مي شود:

از نخستين طبقه كه در «دورۀ نخست» از «عهد دوم» در كوفه عالم به فقه و متصدّي فتوي بوده اند اشخاص زير در اينجا ياد مي گردند (بترتيب تقدّم سال وفات و بحسب قول بأقلّ):

1- علقمه 62 2- مسروق 62

(يا 63 يا 64) 3- عبيده 73 4- اسود بن يزيد 74 (يا 75) 5- شريح قاضي 78 6- حارث اعور؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 511

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي كوفه
- 1- علقمه

ابو شبل علقمة بن قيس بن عبد اللّٰه.

علقمه نخعي، عموي اسود و عبد الرحمن پسران يزيد بن قيس و خالوي ابراهيم نخعي است. به گفتۀ ابو اسحاق، علقمه در سال شصت و دو (62) وفات يافته و به منقول از رجال شيخ او و برادرش، ابيّ بن قيس، كه هر دو از اصحاب علي (ع) بوده در جنگ «صفّين» به شهادت رسيده اند «1»».

قابوس بن ابي ظبيان، بنقل ابو اسحاق، اين مضمون را گفته است:

«ابيّ را گفتم: چه گونه است كه تو مسائل ديني و فقهي را از اصحاب پيغمبر (ص) نمي پرسي و از علقمه سؤال مي كني؟ گفت: فرزندم! بدان كه اصحاب پيغمبر (ص) نيز به او مراجعه و از او سؤال مي كردند»

______________________________

(1) عين عبارت رجال شيخ در «اصحاب علي» چنين است: «علقمة بن قيس قتل بصفين و اخوه ابي بن قيس» اين عبارت كه صريح است در قتل علقمه در صفين و ظاهر است در قتل برادرش ابي نيز در آنجا، مخالف است با همه اقوالي كه خطيب در تاريخ و برخي ديگر در كتب خود آورده اند چه بحسب اين اقوال، زنده بودن علقمه تا سال شصت و يك مورد اتفاق است و چون كشته شدن ابي هم در صفين مورد اتفاق است شايد حرف «واو» در رجال شيخ پيش از كلمه «اخوه» سهوي از ناسخ باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 512

ممقاني، از رجال كشّي، از فضل بن شاذان، آورده كه در بارۀ علقمه گفته است:

«من التّابعين الكبار و

رؤسائهم و زهّادهم، علقمة» و به گفتۀ همو:

«علقمه، فقيه در دين و قاري كتاب خدا و عالم به فرايض بوده، و در جنگ «صفّين» حاضر شده و يك پايش صدمه برداشته ليكن به شهادت نرسيده و آن كه در آن جنگ، شهادت يافته برادرش ابيّ بن قيس بوده است» خطيب بغدادي در ترجمۀ علقمه (جلد دوازدهم) چنين افاده كرده است:

«علقمه از جمعي از صحابه: علي و عمر و عثمان و عبد اللّٰه بن مسعود و حذيفة بن يمان و ابو درداء و سلمان فارسي، و جز اينان، روايت مي كند و گروهي از تابعان ابو وائل، شفيق بن سلمه، و عامر شعبي و ابراهيم بن يزيد نخعي و محمد بن سيرين و عبد الرحمن بن اسود و اشباه اينان از وي روايت مي كنند.»

و هم گفته است: «علقمه در فقه و در حديث، مقدّم بوده است» و باز اقوالي در بارۀ افضل بودن علقمه از اسود نقل كرده است و از شعبي آورده كه گفته است:

«بعد از اصحاب پيغمبر (ص) فقيهان كوفه از عبد اللّٰه بن مسعود استفاده مي كرده و اصحاب او مي بوده اند و آن فقيهان عبارتند از علقمة بن قيس نخعي و عبيدة بن قيس مرادي و..»

و از ابراهيم نقل كرده كه گفته است:

«اصحاب عبد اللّٰه بن مسعود كه قرائت قرآن مي داشتند و مردم آراء فقهي ايشان را پيروي مي كردند اين شش تن بودند: علقمه و اسود و مسروق و عبيده و عمرو بن شرحبيل و حارث بن قيس» خطيب در تاريخ وفات علقمه چند قول نقل كرده: شصت و يك (61) و شصت و دو (62) و شصت و سه (63) و شصت و پنج

(65) و حتّي هفتاد و دو (72) و هفتاد و سه (73) ليكن بيشتر همان سال شصت و يك (61) را گفته اند سنّ وي به هنگام وفات، گفته اند، نود سال بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 513

علقمه و برادرش ابيّ در جنگ «صفين» ركاب علي (ع) و از اصحاب او بوده اند. علقمه در آن جنگ يك پاي خود را از دست داده و برادرش، ابيّ، شهادت يافته و به گفتۀ خطيب، در جنگ نهروان هم علقمه با علي (ع) بوده و شمشيرش از خون خوارج رنگين.

كشّي، بنقل «قاموس الرجال» گفته است: «و كان الحارث اخوه جليلا في الفقه و كان اعور و مرّ في الأصبغ (يعني في ترجمته) خبر في كون علقمة من ثقات امير المؤمنين و من مصابيح النّخع».

- 2- مسروق

ابو عائشة، مسروق بن اجدع بن مالك همداني «1».

مسروق، به گفتۀ ابو اسحاق، در سال شصت و سه (63) و بنقل ممقاني، از كتاب جامع الاصول، در سال شصت و چهار (64) و به قولي در سال شصت و دو (62) در كوفه وفات يافته است. خطيب سال

______________________________

(1) ابن اثير در ذيل «الهمداني» (اللباب) بعد از اين كه آن را بفتح هاء و سكون ميم و فتح دال مهمله ضبط كرده گفته است: «.. اين نسبت است به همدان، و نام او سلمة بن مالك بن.. يشجب بن يعرب بن قحطان است. و همدان قبيله ايست بزرگ كه گروهي بسيار از شعراء و فرسان و علماء به آن نسبت يافته اند. از آن جمله است، ابو عامر (ظاهرا محرف ابو عائشه باشد) مسروق بن اجدع بن.. كه در كودكي دزديده شده و پس از پيدا شدن به

نام مسروق شهرت يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 514

مرگ او را شصت و دو (62) و شصت و سه (63) به سن شصت و سه سالگي نقل كرده است.

از شعبي منقولست كه شريح و مسروق را نام برده آن گاه گفته است: «كان مسروق اعلم بالفتوي». ابو اسحاق از علي عليه السّلام آورده كه گفته است:

«يا اهل الكوفة لن تعجزوا ان تكونوا مثل الهمداني و السّلماني، انّهما شرطا رجل» «1».

ممقاني از جامع الاصول مضمون زير را در بارۀ مسروق حكايت كرده است.

«مسروق پيش از رحلت پيغمبر (ص)، اسلام آورده و صدر اوّل از صحابه مانند ابو بكر و عمر و عثمان و علي و ابن مسعود را ادراك كرده و ديده است، و از عثمان چيزي روايت نكرده.

«مسروق يكي از فقيهان و از اعلام است. مسروق خواهر زادۀ عمرو بن معديكرب دلاور مشهور عرب است. عائشه او را پسر خود خوانده و به همين مناسبت مسروق دختر خويش را عائشه ناميده و كنيۀ خود را از نام دختر خويش اختيار كرده است.

مسروق، در جنگ خوارج با علي (ع) بوده و در ركاب وي با خوارج جنگيده.

شعبي و ابراهيم نخعي و ابو وائل، شقيق، و گروهي ديگر از او روايت كرده اند.»

ابو نعيم، در حليه، مسروق را ابو عائشه، مسروق بن عبد الرحمن همداني كوفي، عنوان كرده و به اسناد از ايّوب طائي آورده كه ايّوب اين مضمون را گفته است:

«شعبي را از مسأله اي پرسيدم گفت: من كسي را از مسروق در هيچ افقي از آفاق، طالب علم تر نمي دانم» باز همو در بارۀ مسروق آورده كه: «كان لا يأخذ علي القضاء اجرا و يتأوّل هذه الآية: انّ

اللّٰه اشتري من المؤمنين أنفسهم بأنّ لهم الجنّة».

______________________________

(1) «.. شرط بالتحريك نشان.. اشراط الساعة: نشانهاي قيامت. اشراط المال:

ارذالها. و اشراط القوم: اشرافهم و هو من الاضداد» (صراح اللغة).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 515

خطيب در «تاريخ» مسروق چنين عنوان كرده است:

«مسروق بن اجدع بن مالك، و هو مسروق بن عبد الرحمن ابو عائشة الهمداني، كوفيّ. يقال: انّه سرق و هو صغير ثمّ وجد فيسمّي مسروقا».

و اين مضمون را از قول مسروق گفته است:

«عمر بن خطاب را ديدم از نام من پرسيد گفتم: مسروق بن اجدع، عمر گفت: پيغمبر را شنيدم كه گفت: «الأجدع شيطان» پس تو مسروق بن عبد الرحمن هستي» و از قول شعبي نقل كرده كه گفته است: من در ديوان ديدم كه او را مسروق بن عبد الرحمن ثبت و ضبط كرده بودند. مسروق در جنگ با خوارج نهروان در ركاب علي بوده است.»

و هم از قول شعبي آورده كه گفته است: مسروق، فتوي را از شريح عالمتر و شريح بكار قضاء از مسروق داناتر بود و شريح از مسروق استشاره مي كرد و مسروق از وي استشاره نمي داشت».

و از قول سفيان ثوري اين مضمون را آورده است «مسروق بعد از علقمه باقي بود و هيچ كس بر او برتري نداشت. و به اسناد از احمد بن عبد اللّٰه عجلي آورده كه چنين گفته است:

«مسروق بن الأجدع يكني ابا عائشة، كوفيّ، تابعيّ، ثقة. و كان احد اصحاب عبد اللّٰه، الّذين يقرءون و يفتون و كان يصلّي حتي تورّم قدماه»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 516

- 3- عبيده

ابو مسلم، يا ابو عمرو، عبيدة «1» (بر وزن عقيده) بن عمرو سلماني «2» مرادي همداني.

بقول ابو اسحاق، و برخي

ديگر، عبيده به سال هفتاد و دو (72) و به قولي به سال هفتاد و سه (73) در گذشته است.

عبيده دو سال پيش از وفات پيغمبر (ص) به اسلام در آمده ليكن به ديدار پيغمبر (ص) فائز نشده است.

ابو اسحاق گفته است: «مردم مي گفته اند: در كوفه از عبيده و حارث اعور كسي به فرايض عالمتر نيست.

عبيده در مسجد كوفه مي نشسته و چون فريضه اي كه در آن حدي (هكذا. ظ:

جدّي) بوده بر شريح وارد مي شده آن را به عبيد ارجاع مي داده است.

برقي و علامۀ حلي، بنقل ممقاني، عبيده را از اصحاب علي (ع) بلكه از اولياء اصحاب آن حضرت شمرده اند. از ابن داود هم نقل شده كه در رجال خود عبيده را توثيق كرده و او را از اصحاب علي (ع) بشمار آورده است.

در اخبار صفّين از كتاب نصر بن مزاحم در عداد قارئان قرآن، كه با علي (ع)

______________________________

(1) ضبط اين كلمه را ممقاني از لاهيجي بدين صورت نقل كرده است.

(2) ممقاني پس از ضبط كلمه بفتح سين و سكون لام چنين افاده كرده است: اين نسبت است به «سلمان» كه بطني از «مراد» و مراد بطني از «مذحج» است. و اگر كسي منسوب باين بطن نباشد پس نسبت خواهد بود به «سلمان» كه نام منزلي است ميان عين صيد و و اقصه، يا عقبه يا واقعه، يا نسبت خواهد بود به «سلمان» كه در قديم نام آبي بوده يا بفتح لام است تا نسبت باشد بشهر سلميه بفتح سين و لام و سكون ميم و فتح ياء كه شهري است نزديك حمص».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 517

بوده و بر معاويه احتجاج كرده و راجع به

«ترك جنگ» رفت و آمد داشته اند، عبيده سلماني و علقمة بن قيس، شمرده و ياد شده اند.

ابن ابي الحديد (جلد اول صفحه 283 از شرح) در ذيل «دعوة عليّ النّاس بالجهاد قبل وقعة صفّين» بنقل از نصر بن مزاحم چنين آورده است:

«فاجاب عليّا عليه السّلام إلي السّير، جلّ النّاس الّا انّ اصحاب عبد اللّٰه بن مسعود اتوه، فيهم عبيدة السّلماني و اصحابه انّا نخرج معكم و لا نترك عسكركم و نعسكر علي حدة حتّي ننظر في أمركم و امر اهل الشام فمن رأيناه اراد ما لا يحلّ له او بدا لنا منه بغي كنّا عليه.

«فقال لهم عليّ عليه السّلام:

«مرحبا و اهلا. هذا هو الفقه في الدّين و العلم بالسّنّة. من لم يرض بهذا فهو خائن جبّار» «و اتاه آخرون من اصحاب عبد اللّٰه بن مسعود منهم الربيع بن خيثم و هم يومئذ أربعمائة رجل فقالوا: يا امير المؤمنين انّا شككنا في هذا القتال، علي معرفتنا بفضلك و لا غناء بنا و لا بك و لا بالمسلمين عمّن يقاتل العدوّ فولّنا بعض هذه الثّغور نكمن ثمّ نقاتل عن اهله. فوجّه عليّ عليه السّلام ربيع بن خيثم علي ثغر الرّيّ فكان اوّل لواء عقده عليّ عليه السّلام بالكوفة لواء ربيع بن خيثم» بنا باين نقل عبيده در عداد اصحاب ابن مسعود بوده و نسبت وي به ابن مسعود بيشتر شهرت داشته است.

از كتاب «كشف الغمّه» نقل شده كه عبيده پيش از خلافت علي (ع) شغل قضاء مي داشته و در زمان خلافت آن حضرت نيز متصدّي آن شغل بوده است.

ابن اثير در كتاب «اللّباب..» كلمۀ «سلماني» را بفتح سين و سكون لام دانسته و گفته است «و اصحاب الحديث

يفتحون اللام» آن گاه اين مضمون را آورده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 518

«و اين نسبت است به سلمان بن يشكر بن.. و مشهور باين نسبت است عبيدة بن عمرو، و بقول برخي عبيدة بن قيس، سلماني كه از اصحاب ابن مسعود و عليّ بوده و از اين دو، و غير اين دو از صحابه، روايت كرده و دو سال پيش از اين كه پيغمبر (ص) وفات كند اسلام اختيار كرده است و شعبي و ابراهيم نخعي و ابن سيرين و جز اينان، از او روايت مي كنند. و به سال هفتاد و دو (72) از هجرت وفات يافته است».

خطيب در تاريخ پس از اين كه عبيده را بعنوان «عبيدة السلماني المرادي الهمداني» آورده ترديد در نام او به عبيده يا عباده و در نام پدرش به قيس و عمرو و در كنيه اش به ابو مسلم و ابو عمرو را از كساني نقل كرده و سماع او را از گروهي از صحابه و روايت گروهي از تابعان را از وي، ياد نموده و به اسناد از او اين مضمون را حكايت كرده كه گفته است:

«چون از جنگ نهروان پرداختيم و خوارج كشته شدند عليّ گفت:

«در ميان كشتگان جستجو كنيد چه اگر اينان همان كساني باشند كه پيغمبر مرا از آنان خبر داد مردي مخدج اليد (كوتاه و ناقص دست) در ميان ايشان خواهد بود» «پس ما به جستجو پرداختيم و چنان كسي را يافتيم پس علي را آگاه ساختيم علي آمد و كنار آن كشته ايستاد و سه بار بانك داد «اللّٰه اكبر».

«آن گاه گفت:

«اگر نه اين است كه شما را دهشت و سرگشتگي و شادي بي اندازه مي گيرد

هر آينه شما را از آن چه خدا بر زبان پيغمبرش در حقّ قاتلان اينان مقدّر فرموده خبر مي دادم».

«من گفتم:

«يا علي آيا تو خود اين را از پيغمبر شنيدي؟

«گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 519

«آري به پروردگار كعبه. آري به پروردگار كعبه. آري به پروردگار كعبه (سه بار تكرار كرد)» باز خطيب به اسناد از محمد بن سيرين آورده كه وي اين مضمون را گفته است:

«من در كوفه چهار تن را كه بعنوان فقاهت شهرت داشتند ادراك كردم پس هر كس نخستين آنان را حارث، مي گفت دوم را عبيده نام مي برد و هر كس عبيده را نخستين مي شمرد حارث را دومين مي گفت بعد از اين دو، علقمه و شريح را نام مي بردند» «پس از آن ابن سيرين چنين گفته است:

«.. و كساني كه شريح نازلترين آنان بشمار آيد مرداني سخت بزرگ و بلند پايه اند».

- 4- اسود نخعي

ابو عمرو، و به قولي ابو عبد الرحمن، اسود بن يزيد بن قيس نخعي برادرزادۀ علقمة بن قيس.

اسود، به گفتۀ ابو اسحاق در سال هفتاد و پنج (75) و بنقل از مختصر ذهبي در سال هفتاد و چهار (74) وفات يافته است.

از شعبي پرسيده شده كه علقمه افضل بوده يا اسود؟ در پاسخ گفته است:

«كان علقمة مع البطي ء، و هو يدرك السّريع» از مختصر ذهبي نقل شده كه در آن، اسود چنين وصف شده است:

«انّ له ثمانين حجّة و عمرة و كان يصوم حتّي يخضرّ و يصفرّ و يختم في ليلتين».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 520

از كتاب «التّقريب» ابن حجر اين مضمون نقل شده كه اسود مردي فقيه، ثقه و از مخضرمان «1» بوده و حديث، زياد مي دانسته است.

شيخ در رجال خود،

بنقل ممقاني، اسود را از اصحاب علي (ع) شمرده است.

در «لباب» پس از اين كه نخع را بفتح نون و خاء و بعد از آن عين مهمله ضبط كرده و آن را قبيله اي از مذحج گفته و اسم نخع را جسر بن عمرو بن.. ياد و وجه تسميه را «لأنّه انتخع من قومه- اي بعد عنهم-» نقل نموده اين مضمون را آورده است:

«و باين قبيله گروهي بسيار از علماء نسبت داده شده اند كه از ايشان است علقمة بن قيس بن يزيد بن قيس. صاحب ابن مسعود و بزرگترين اصحاب او كه از او و از عليّ و غير اين دو روايت مي كند.. و هم از ايشان است اسود بن يزيد بن قيس برادرزادۀ علقمه كه او هم از ابن مسعود روايت مي كند و از عائشه نيز و از غير اين دو.

و شعبي و ابراهيم نخعي و جز اين دو از وي روايت مي كنند. و از ايشان است ابراهيم بن يزيد نخعي فقيه مشهور كه مادرش، مليكه، خواهر اسود بن يزيد است.

و هم از ايشان است مالك بن حارث بن عبد يغوث معروف به اشتر نخعي كه يكي از سواركاران معروف و دلاوران به نام است و او را در فتح عراق و جنگ جمل و جنگ صفّين مقامهاي برجسته و نماياني است و از اصحاب علي، رضي اللّٰه عنه، بوده كه بدست معاويه در سال سي و هفت با عسل مسموم شده و در قلزم در گذشته و چون خبر به معاويه داده اند گفته است: انّ للّه جنودا من عسل»

______________________________

(1) معني «مخضرم» پيش از اين بيان و دانسته شد كه مراد از آن كسي است

كه جاهليت و اسلام را ادراك كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 521

- 5- شريح

ابو اميّه شريح بن حارث قاضي.

شريح قاضي به قولي در سال هفتاد و هشت (78) به سنّ صد و ده سال و به قولي در سال هشتاد (80) به سن يك صد و بيست سال (120) و بنقل از مدائني در سال هشتاد و دو (82) و بقول ابن خلّكان در سال هشتاد و هفت (87) به سنّ صد سال وفات يافته و از اشعث هم نقل شده كه شريح به هنگام وفات يك صد و بيست سال داشته است.

يافعي، بنقل ممقاني، در بارۀ شريح اين مضمون را گفته است:

«فقيه و شاعر و شوخ و داناترين مردم زمان، بقضاء بوده. فطانت و ذكاء و معرفت و عقل و اصابت داشته است» ابن عبد البرّ و ابن منده و ابو نعيم او را از صحابه دانسته اند.

در عرب كسي را كه موي بر صورتش نرويد «اطلس» (كوسه) مي خوانند.

چهار تن از بزرگان عرب چنين بوده اند كه آنان را بدين مناسبت «سادات طلس» خوانده اند يكي از ايشان همين شريح است ديگري عبد اللّٰه زبير و سيم قيس بن سعد بن عباده و چهارم ايشان احنف بن قيس است.

ابن خلّكان در بارۀ شريح اين مضمون را نوشته است:

«از كبّار تابعان بوده و جاهليّت را ادراك كرده و به فرمان عمر قضاء كوفه را داشته و شصت و پنج يا هفتاد و پنج سال اين شغل را متصدي بوده جز اين كه در فتنۀ ابن زبير سه سال از كار قضاء دست كشيده و بر كنار بوده و از حجّاج بن يوسف استعفاء خواسته و او معافش داشته

پس تا هنگام مرگ به هيچ وجه ميان دو تن بقضاء نپرداخته است» شريح مردي زيرك و فطن و شوخ بوده و در كارهاي قضائي خود هم گاهي دست از شوخي برنمي داشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 522

نقل شده كه روزي عديّ بن ارطاة به مرافعه نزد شريح رفته و به او مراجعه كرده و بدين مضمون گفتگو ميان آن دو به ميان آمده است:

عديّ- تو كجايي؟ خدايت به صلاح آورد.

شريح- ميان تو و ميان ديوار! عديّ- بمن گوش فرا ده.

شريح- بگو مي شنوم.

عديّ- من از مردم شامم.

شريح- از مكاني دور هستي.

عديّ- از اين شهر شما زن گرفته ام.

شريح- به خوشي و آسودگي و مباركي.

عديّ- و مي خواهم او را با خود به شام ببرم.

شريح- مرد بزن خويش احقّ است.

عديّ- و با او حق سكني شرط كرده و اين حقرا به او داده ام.

شريح- الشّرط أملك، بايد بشرط عمل شود.

عديّ- پس اكنون ميان من و زنم حكم فرما شريح- حكم كردم.

عديّ- به زيان كي؟

شريح- به زيان پسر مادرت! عديّ- به شهادت كي؟

شريح- به شهادت پسر خواهر خاله ات! حكايت شده (بنقل ابن خلّكان) كه روزي علي (ع)، در زمان خلافت خود با شخصي ذمّي مرافعه داشت با طرف خويش به نزد شريح رفت. شريح تعظيم او را به پاي خاست. علي (ع) گفت: اين نخستين بي عدالتي و انحراف تو است از وظيفۀ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 523

قضا كه ميان دو طرف اين فرق را گذاشتي! آن گاه به ديوار تكيه داد و گفت: اگر خصم من از مسلمين مي بود من پهلوي او مي نشستم» نقل شده (تاريخ ابن خلّكان) شريح روزي شتري را براي فروش عرضه داشت خريدار از او پرسيد:

شيرش چطور است؟ شريح پاسخ داد: در هر ظرفي كه مي خواهي به دوش. گفت: همواري حركت آن چگونه است؟ پاسخ داد: فرش بگستران و بخواب. گفت: تندروي آن بچه طريق است؟ پاسخ داد: هر گاه آن را در ميان شتران ببيني چگونگي رهروي آن را مي بيني و مي فهمي، تازيانه ات را آويز كن و بخواب. گفت: نيرومندي آن تا چه اندازه است؟ پاسخ گفت: ديوار را هر چه مي خواهي بار كن. پس خريدار شتر را خريد و برد و اوصاف را در آن نيافت اين را با شريح اظهار داشت. شريح گفت: ترا دروغ نگفتم و تكذيب نمي كنم. خريدار از شريح اقالۀ معامله را خواست خواهش او را پذيرفت و اقاله كرد.

باز گفته شده: دو مرد، مرافعه را نزد شريح رفتند يكي بي اين كه خود بفهمد اعتراف كرد. شريح بر او حكم كرد آن مرد گفت: آيا بدون «بيّنه» مرا محكوم مي كني؟ پاسخ داد به شهادت «ثقه» حكم دادم. پرسيد آن ثقه كيست؟ گفت: پسر برادر عمويت! ابو نعيم پس از اين كه او را باين عبارت:

«و منهم شريح بن الحارث الكندي «1»، ابو أميّة القاضي، كان من حاله التسليم و التّراضي و القيام علي نفسه بالمحاسبة و التّقاضي» عنوان كرده شمّه اي از حالات و سخنان و اخبار و روايات او آورده است.

از جملۀ حالات او نقل كرده كه او را درد پا به همرسيده پس آن را عسل ماليده

______________________________

(1) كندي بكسر كاف و سكون نون و بعد از آن دال مهمله، به گفتۀ ابن خلكان، نسبت است به «كنده» و او ثور بن مرتع بن مالك بن.. و ثور را از آن رو «كنده»

خوانده اند كه نعمت پدر خود را كفران كرده است (كند: كفر).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 524

و در آفتاب نشسته در اين هنگام گروهي به عيادت او رفته و پس از حالپرسي گفته اند:

آيا به پزشك نشان داده اي؟ پاسخ داده است: آري. پرسيده اند: او چه گفت؟

گفته است: وعدۀ خير داد.

باري ديگر قرحه و ريشي در شصت او بيرون آمد به او گفتند: خوب بود آن را به پزشك نشان مي دادي گفت: پزشك خود آن را بر آورده است.

در «فتنۀ» ابن زبير كه نه سال بطول انجاميده نه در آن باره از كسي خبري پرسيده و نه به كسي خبري داده و چون به او، بر اين آرامش، رشك مي برده اند مي گفته است:

ليكن با آن چه در سينه و دل دارم چه كنم؟ دو گروه بهم تاخته اند كه يكي از آنها نزد من محبوبتر است «1».

از او پرسيده اند از چه راه باين مقام از علم رسيدي؟ پاسخ داده است: از برخورد با علماء كه از ايشان مي گرفتم و به ايشان مي دادم.

از كلمات او است:

كسي به شريح گفته است: ترا به ياد مي آورم كه كم شأن و فرو پايه بودي. پاسخ

______________________________

(1) ابن خلكان اين مضمون را در طي ترجمه شريح آورده است:

زياد بن ابيه به معاويه نوشته است: من براي تو عراق را با دست چپ ضبط كردم اكنون دست راست من بي كار و آمادۀ خدمت و فرمانبردار است پس حجاز را هم بمن واگذار. چون اين خبر به عبد اللّٰه عمر كه در مكه بوده رسيده گفته است: خدايا دست راست زياد را از ما بازدار.

پس دست راست زياد را، در كوفه، طاعون گرفته و پزشكان جدا كردن

آن را لازم دانسته اند زياد با شريح مشورت كرده او سخناني گفته كه زياد را از اين كار باز داشته و زياد همان روز مرده است. مردم كه از زياد بسيار ناراضي بوده و از او كينه مي داشته اند شريح را بر اين منع از قطع، ملامت كرده اند او گفته است: زياد با من استشاره كرد و «المستشار مؤتمن» و گر نه اين بود، من دوست داشتم كه دست او روزي و پايش روز ديگر و هر روزي يك لخت ديگر از اندام او قطع و جدا مي شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 525

داده است: ترا چنان مي بينم كه نعمت خدا را در بارۀ غير خود مي شناسي ليكن آن را در بارۀ خود نمي داني و نمي بيني. و بروايتي ديگر گفته است: نعمت در حق غير را به ياد مي آوري و از نعمت در حق خود فراموش مي كني! آن مرد گفته است به خدا سوگند بر آن چه در تو مي بينم حسد مي ورزم. پاسخ داده است: خدا از آن به تو سودي نمي دهد و بمن زياني نمي رساند.

ابو نعيم به اسناد از شعبي آورده كه از شريح نقل كرده كه عمر بوي چنين نوشته است:

«اذا جاءك الشّي ء في كتاب اللّٰه فاقض به و لا يلفتنّك عنه رجال.

«و ان جاءك ما ليس في كتاب اللّٰه فانظر سنّة نبيّك، عليه السّلام، فاقض بها.

«و ان جاءك ما ليس في كتاب اللّٰه و لم يكن فيه سنّة من رسول اللّٰه، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، فانظر ما اجتمع عليه النّاس فخذ به «1»» نخستين باري كه عمر، شريح را ديده و شناخته چنين بوده كه عمر اسبي از مردي خريده پس اسب را

گرفته و آن را چنان راه برده كه به هلاكت نزديك شده پس صاحب اسب را گفته است: اسب خود را مي گيري؟ نپذيرفته و حكم در خواست كرده و شريح را بعنوان حكم معرّفي نموده عمر پرسيده است: شريح كيست؟ گفته است شريح عراقي. پس نزد شريح رفته و قصّه را بوي گفته اند. او گفته است: يا امير المؤمنين يا اسب را چنان كه گرفته اي برگردان يا آن را به آن چه خريده اي نگهدار. عمر گفته است:

«و هل القضاء الّا هذا» آن گاه او را امر كرده كه به كوفه برود و كار قضا را متصدّي باشد.

______________________________

(1) در نامه اي كه ابو اسحاق در «طبقات الفقهاء» و بعضي ديگر در كتب خود از عمر به ابو موسي اشعري آورده اند آخر آن چنين است «.. و الفهم افهم في ما تلجلج في نفسك مما ليس في بعض كتاب و لا سنة ثم اعرف الاشكال و الامثال فقس الامور عند ذلك بأشبهها بالحق» بنا بر اين عمل به «اجماع» در نامۀ شريح و عمل به «قياس» در نامۀ به ابو موسي از جانب عمر دستور داده شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 526

از روايات او است:

به اسناد ابو نعيم از شعبي از شريح از عمر كه پيغمبر (ص) گفته است:

«يا عائشة انّ الّذين فرّقوا دينهم و كانوا شيعا، انّهم اصحاب البدع و اصحاب الأهواء و اصحاب الضّلالة من هذه الأمّة: يا عائشة انّ لكلّ صاحب ذنب توبة الّا اصحاب الأهواء و البدع انا منهم بري ء و هم منّي برآء» باز به اسناد ابو نعيم از شريح از عمر از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم كه گفته

است:

«الجنّة مائة درجة: تسع و تسعون درجة لأهل العقل، و درجة لسائر النّاس الّذين هم دونهم» و از جمله قضاياي شريح كه ابو نعيم به اسناد از شريح آورده قضيه زير است:

شريح گفته است:

هنگامي كه علي براي جنگ با معاويه مي رفته زرهي داشته كه مفقود شده است چون جنگ تمام شده و به كوفه برگشته آن را در دست مردي يهودي ديده كه مي خواسته است در بازار بفروشد علي به يهودي گفته است: اين زره از آن من است و آن را نفروخته و به كسي هم نبخشيده ام. يهودي گفته است زره در دست من و مال من است علي گفته است: نزد قاضي مي رويم پس بر شريح در آمده و علي كنار شريح و يهودي جلو او نشسته اند. علي گفته است: اگر نه اين است كه طرف من ذمّي است و پيغمبر (ص) تساوي با ذمّي را اجازه نكرده هر آينه با او در يك محلّ مي نشستم آن گاه بخواست شريح براي طرح دعوي گفت: اين زره كه در دست يهودي است بمن تعلّق دارد.

شريح از يهودي پاسخ خواست. يهودي انكار و تصرف خود را اظهار كرد. شريح از امير المؤمنين «بيّنه» خواست. علي گفت قنبر و حسن گواهند كه زره از من است شريح گفت: شهادت فرزند در حقّ پدر جائز نيست. علي گفت: شهادت مردي كه از اهل بهشت است جائز نيست! من خود از پيغمبر شنيدم كه گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 527

«الحسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنّة» پس يهودي به سخن درآمد و چنين گفت: «امير مؤمنان مرا به نزد قاضي خود آورد و قاضي او به زيان او حكم

داد و او را محكوم ساخت، من خدا را گواه مي گيرم كه اين براي حقّ است: اشهد ان لا اله الا اللّٰه و انّ محمدا رسول اللّٰه و انّ الدّرع درعك، كنت راكبا علي جملك الاورق (شتر خاكستر گون) و أنت متوجّه إلي صفّين فوقعت منك ليلا، فاخذتها.

اين يهودي در ركاب علي (ع) براي جنگ با خوارج نهروان رفت و در آنجا به شهادت رسيد.

در اينجا مناسب است ياد آوري شود كه اين شريح (شريح بن حارث كندي- قاضي-) غير از شريح بن هاني حارثي است كه هم عصر او بوده و به گفتۀ ابن اثير (ذيل الحارثي) در لباب: «.. شريح بن هاني، الحارثي صاحب عليّ عليه الرضوان» و بنقل از ابن عبد البر «شريح جاهلي اسلامي، يكني ابا المقدام و هو من اجلّة اصحاب عليّ عليه السّلام»، و به گفتۀ غير اين دو، از اصحاب علي (ع) بوده است.

و اين شريح است (شريح حارثي) كه از جانب علي (ع) به عمرو عاص پيام برده و عمرو را رنگ چهره برگشته و به ناراحتي گفته است: من كي مشورت و پند علي را پذيرفته و كجا از امر او فرمان برده يا به عقيده و رأي او اعتناء داشته ام!؟ پس شريح او را سرزنش كرده و گفته است: اي پسر نابغه! چه چيز ترا از پذيرفتن مشورت و اندرز كسي كه مولاي تو و سرور مسلمين است، بعد از پيغمبر (ص)، منع مي كند؟

با اين كه ابو بكر و عمر كه از تو برتر و بهتر بودند با وي استشاره مي كردند و رأي او را بكار مي بستند. عمرو گفت: مانند من كسي با مانند تو شخصي

سخن نمي گويد! شريح گفت: به كدام يك از پدر و مادر خود از من رو بر مي گرداني؟ آيا به پدر ناشناخته يا به مادر نابغه است؟! نامه نوشتن به معاويه مبني بر برائت حجر بن عدي و شهادت بر جلالت قدر و عظمت شأن او نيز مربوط است باين شريح.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 528

- 6- حارث بن اعور

حارث اعور.

ابو اسحاق و غير او براي حارث كنيه و هم تاريخ وفات ياد نكرده اند.

ممقاني در «تنقيح المقال» گفته است چند كس به نام حارث، معاصر و اعور يا مضاف به اعور (باين معني كه پدرشان اعور باشد) بوده اند كه از ايشان است حارث همداني (همين حارث است كه از اجداد شيخ بهاء الدين عاملي بوده و در شعر «يا حار همدان من يمت يرني» منسوب به علي (ع) مخاطب قرار گرفته است)، و بر اثر آن اشتراك اسمي، در تاريخ وفات آنان اشتباه به همرسيده است.

اين حارث (همداني) خودش «اعور» بوده چنانكه معاصرش حارث بن قيس برادر ابيّ و علقمه را نيز برخي «اعور» گفته اند. معاصر و همنام ديگر اين دو حارث بن غيث اعور مي باشد.

كشّي در كتاب «معرفة اخبار الرّجال» خويش، تحت عنوان حارث اعور، چند حديث از او آورده كه اشعار دارد بر اين كه حارث از اصحاب و دوستان و نزديكان علي (ع) بوده است.

ممقاني نيز در آخر بحثي طويل تحت عنوان «حارث اعور»، پس از نقل توثيق او از «شيخين خبيرين»: «طريحي و كاظمي»، خودش حارث را بدين عبارت توثيق كرده است:

«فالاقوي انّ الحارث الاعور، غير مكنّي، من الثّقات و روايته، مع صحّة الطّريق اليه، من الصّحاح» ابو اسحاق در بارۀ حارث اعور چنين آورده

است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 529

«در كوفه از حارث «1» و عبيده كسي به فريضه اعلم نبوده است» از ابن سيرين هم در بارۀ حارث «2» اين مضمون، منقول است:

«من در كوفه چهار كسرا ديدم كه به فقه، مشهور بودند و مردم ايشان را از فقيهان مي شمردند پس هر كس نخست نام حارث را ياد مي كند. عبيده را دوم و آن كس كه عبيده را نخست مي شمرد حارث را در درجۀ دوم نام مي برد و پس از اين دو فقيه، سيم را علقمه و چهارم را شريح مي شمرند» آن گاه ابن سيرين گفته است:

«فانّ اربعة اخسّهم شريح، لخيار» (چهار كس كه پست تر ايشان شريح باشد برجسته و برگزيده اند) به گفتۀ ابو اسحاق اين شش تن فقيه كوفه، كه از تابعان طبقه نخست بشمار آمده اند همه از اصحاب و شاگردان عبد اللّٰه بن مسعود بوده اند.

از سعيد بن جبير نقل شده كه گفته است:

«كان اصحاب عبد اللّٰه سرج هذه القرية» (كوفه به اصحاب عبد اللّٰه مسعود روشن بوده است) همين معني را شاعري به نظم آورده و گفته است:

و ابن مسعود الّذي سرج القرية اصحابه ذوو الاحلام

ابن مسعود در ميان اصحاب پيغمبر (ص) از لحاظ شاگرد، مردي خوشبخت بوده و غير از اين شش فقيه كه در اينجا نام برده شدند كساني ديگر كه همه در عصر خود شهرتي مي داشته از شاگردان او بوده اند.

از شعبي منقول است:

«ما كان من اصحاب رسول اللّٰه افقه صاحبا من عبد اللّٰه بن مسعود» ابراهيم تميمي گفته است:

«كان فينا ستّون شيخا من اصحاب عبد اللّٰه»

______________________________

(1) محتمل است مراد از اين حارث، ابن قيس باشد.

(2) محتمل است مراد از اين حارث، ابن قيس باشد.

ادوار

فقه (شهابي)، ج 3، ص: 530

چنانكه از پيش گفته شد در كتب رجال، عنوان «حارث اعور» بر چند كس اطلاق شده است كه از همه معروفتر پسر عبد اللّٰه و حارث پسر قيس است كه هر دو همداني و هر دو از اصحاب علي (ع) و هر دو فقيه بوده اند و هر دو از علي (ع) روايت كرده اند.

نخست، بنقل از مروج الذهب مسعودي، در زمان عبد الملك مروان وفات يافته و روايت كرده كه بر علي (ع) وارد شده و علي (ع) به او گفته است:

«الا تري إلي النّاس قد اقبلوا علي هذه الأحاديث و تركوا كتاب اللّٰه؟

پس او با شگفتي گفته است: آيا مردم چنين كرده اند؟

علي (ع) گفته است: آري.

آن گاه علي (ع) گفته است: هان بدان كه از پيغمبر (ص) چنين شنيدم:

«ستكون فتنة» پس گفتم: يا رسول اللّٰه در آن هنگام چه چيز از فتنه نگه مي دارد و بيرون مي آورد.

پيغمبر (ص) گفت:

«كتاب اللّٰه فيه نبأ ما كان قبلكم..» و در آخر علي (ع) به حارث گفت:

«خذها إليك يا اعور».

و شايد همين حارث بوده كه، بنقل از كشّي، شعبي از او روايتي از علي (ع) باين عبارت:

«.. اما انّه لا يموت عبد يحبّني فتخرج نفسه حتّي يراني حيث يحبّ و لا يموت عبد يبغضني فتخرج نفسه حتّي يراني حيث يكره» نقل كرده و پس از آن بوي، از باب تعصّب و عناد، گفته است:

«اما انّ حبّه لا ينفعك و بغضه لا يضرّك».

و همين حارث است كه ابيات مشهور منسوب به علي (ع):

يا حار همدان من يمت يرني من مؤمن او منافق قبلا

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 531

كه در ديوان منسوب به آن حضرت است، خطاب به

او دانسته شده است.

دوم آنان، ابو موسي همداني كوفي، برادر علقمه و ابيّ، پسران قيس، است كه در ركاب علي (ع) جنگ نهروان را حاضر بوده و خطيب، به اسناد از محمد بن قيس همداني، از او (در ترجمه اش- جلد ششم-) روايت كرده كه اين مضمون را گفته است:

«روز نهروان با علي (ع) بودم كه گفت: ذو الثّديه را جستجو كنيد. ياران به جستجو پرداختند و او را نيافتند علي (ع) افسرده شد و عرق بر پيشاني او مي نشست و مي گفت: دروغ نگفته و نمي گويم. پس كوششي بيشتر در جستن او بكار بردند و او را يافتند كه در گودالي زير كشتگان افتاده است. او را به نزد علي آوردند علي به سجده درآمد و گفت:

«و اللّٰه ما كذبت و لا كذبت» و هم خطيب آورده است كه علي (ع) ابو موسي همداني را مالك، و پدرش را حارث ناميده و باين جهت خطيب يك بار او را زير عنوان «حارث بن قيس» و بار ديگر زير عنوان «مالك بن حارث» ترجمه كرده است «1».

صاحب قاموس الرجال پس از نقل قول و عقيدۀ «مصنّف» (ممقاني) (به خلاصۀ اين كه: «گروهي «حارث اعور» را خود مردي جدا دانسته و برخي وجوه ديگر را احتمال داده اند: يكي اين كه همان «همداني» است كه امير مؤمنان او را به ابيات «يا حار همدان..» مخاطب ساخته است دو ديگر اين كه او حارث بن قيس است كه كشّي در باره اش گفته است «كان جليلا فقيها و كان اعور» سيم اين كه او حارث بن عبد اللّٰه اعور همداني است كه «از اولياء علي (ع) ياد گرديده است») در گفتۀ

مصنف ترديد كرده است و تحقيق را اين دانسته كه در اين باب دو قول و دو احتمال

______________________________

(1) خطيب اين قضيه را به اسناد از عبيدۀ سلماني (چنانكه در ترجمه او آورده شد) نيز نقل كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 532

بيش نيست: يكي ابن عبد اللّٰه و ديگر ابن قيس و پس از آن بدين مفاد اظهار نظر كرده است:

«صحيح اين است كه «حارث اعور» كسي جز ابن عبد اللّٰه نيست چنانكه از برقي و طبري و ذهبي و خبر كليني و مختصر ذهبي و تقريب ابن حجر، و ميزان الاعتدال و ابن ابي الحديد و صاحب اسماء رجال المشكاة، بنقل ابن وحيد، مستفاد است و از اين پيش دانسته شد».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 533

طبقۀ دوم از فقيهان تابعي كوفه
اشاره

در طبقۀ نخست از فقيهان تابعي در كوفه شش فقيه ياد شده، بوده اند و از اينان فقه و فتوي در كوفه به كساني ديگر كه طبقه دوم را بوجود آورده اند انتقال يافته است.

از اين طبقه نام و ترجمۀ سه شخص زير، با رعايت تقدّم تاريخ وفات ايشان (بحسب قول به اقلّ)، در اينجا ياد مي گردد:

1- سعيد بن جبير 94 2- ابراهيم نخعي 95 3- شعبي 103 (يا 104 يا 105 يا 106 يا 107)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 534

1- سعيد بن جبير

ابو عبد اللّٰه، يا ابو محمّد، سعيد بن جبير (بر وزن زبير) بن هشام مولي بني والبة بن الحارث از بني اسد.

به قولي در سال نود و چهار هجري (94) و بقول ابو اسحاق در سال نود و پنج (95) و به گفتۀ ابن خلّكان در ماه شعبان از سال نود و پنج (95) بامر حجّاج بن يوسف ثقفي بقتل رسيده است و چنانكه در تواريخ آمده بقتل او دورۀ خونريزي حجّاج خاتمه يافته و به زودي به هلاكت رسيده است.

ابن خلّكان در بارۀ سعيد چنين افاده كرده است:

«.. يكي از اعلام تابعان است. علم را از عبد اللّٰه عباس و از عبد اللّٰه عمر فرا گرفته. ابن عباس به او گفته است: حديث بگو. پاسخ داده است: آيا مرا مي رسد كه با بودن تو حديث كنم؟ ابن عباس گفته است: آيا از نعمتهاي الهي براي تو نيست كه تو حديث گويي و من باشم تا اگر بر صواب باشي همان باشد و اگر بر خطا روي روي صواب را به تو نشان دهم؟

«سعيد قرائت را از ابن عباس فرا گرفته و هم تفسير را از

او شنيده و از او آموخته و از همو روايت مي كند.

«وفاء بن اياس گفته است: ماه رمضاني بود كه با سعيد نشسته بوديم بمن گفت:

قرآن را نگهدار و بشنو تا من بخوانم. پس از آنجا بر نخاست تا قرآن را ختم كرد.

«از خود سعيد نقل شده كه گفته است: همۀ قرآن را در بيت الحرام در يك ركعت قرائت كردم.

«از اسماعيل بن عبد الملك منقولست كه نماز را در ماه رمضان با سعيد بن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 535

جبير مي خوانديم و به او اقتداء مي داشتيم و او شبي به قرائت ابن مسعود و شبي به قرائت زيد بن ثابت و شبي ديگر به قرائت ديگر، جز قرائت اين دو، و باين روش تا آخر ماه رمضان، قرائت مي كرد.»

ابو اسحاق نيز چنين آورده است:

«اهل كوفه چون پرسيدن مسأله و حكمي را نزد ابن عباس مي رفتند مي گفت:

«يسألوني و فيهم ابن امّ الدّهماء!» و مرادش سعيد بن جبير بود (بنقل ابو نعيم مي گفت: «أ ليس فيكم ابن امّ الدّهماء») خصيف گفته است: «اعلم علماء به مسائل طلاق، سعيد بن مسيّب و اعلم آنان به مسائل حج، عطاء و اعلم از همه به حلال و حرام، طاوس و اعلم بتفسير، مجاهد و از همۀ ايشان جامعتر نسبت به همۀ اين علوم، سعيد بن جبير است «1»» ابو نعيم در تاريخ اصفهان، بنقل ابن خلّكان و غير او، چنين آورده است:

«سعيد به اصفهان وارد شده و مدّت زماني در آن ديار اقامت گزيده و در قريۀ سنبلان ساكن گرديده و بروايت محمد بن حبيب چون مردم اصفهان از سعيد، حديث مي خواسته اند اجابت نمي كرده و حديث نمي گفته است هنگامي كه به

كوفه باز گشته به نشر حديث پرداخته بوي گفته اند: چرا در اصفهان از نشر حديث خودداري مي كردي و در اينجا به بسط آن كوشايي؟ پاسخ داده است: «انشر برّك حيث يعرف» خير و برّ خويش را در آنجا پراكن كه شناخته باشد و ارجش دانسته شود»

______________________________

(1) ابن خلكان از ابو اسحاق شيرازي نقل كرده كه در «فصل اللعب بالشطرنج» از «كتاب الشهادات» از كتاب «المهذب» اين عبارت را آورده «ان سعيد بن جبير كان يلعب بالشطرنج استدبارا» اگر اين گفته راست باشد معلوم مي شود سعيد نه تنها علوم را جامع بوده بلكه در فنون نيز حاذق و ماهر بوده است. در غير كتاب ابن خلكان هم، كه اكنون به يادم نيست، اين نسبت را به سعيد ديده ام و حقيقت آن بر من روشن نيست چه بازي شطرنج را ائمۀ شيعه نكوهش و نهي كرده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 536

كيفيّت مكالمۀ دليرانه و عالمانۀ او با حجّاج به هنگام قتل و گفتار و رفتارش در چنان حالتي كه به تفصيل در كتب مربوطه آورده شده خلوص اعتقاد و رسوخ ايمان و علوّ روح و قدرت نفس و كمال استقامت و قوّت دفاع از حق و حقيقت و كثرت جرأت و عظمت مقام شجاعت و شهامت وي را به خوبي نشان مي دهد.

شيخ در رجال خود سعيد را از اصحاب علي بن حسين، امام زين العابدين (ع) بشمار آورده است.

كشّي در ترجمۀ او اين روايت را از حضرت صادق (ع) آورده است:

«انّ سعيد بن جبير كان يأتمّ بعليّ بن الحسين (ع)، و كان علي بن الحسين يثني عليه و ما كان سبب قتل الحجاج له الّا علي هذا

الامر و كان مستقيما» و همو در ترجمۀ سعيد بن مسيّب از فضل بن شاذان اين مضمون را نقل كرده است:

«در زمان عليّ بن حسين (ع) در آغاز امر جز پنج كس: سعيد بن جبير، سعيد بن مسيّب، محمد بن جبير بن مطعم، يحيي بن امّ طويل و ابو خالد كابلي او را اصحابي نبود» ابو نعيم پس از اين كه در حلية الاولياء (مجلّد چهارم ص 272) او را به عبارت:

«و منهم الفقيه البكّاء و العالم الدّعّاء السّعيد الشّهيد، السّديد الحميد ابو عبد اللّٰه بن جبير، سعيد» عنوان كرده، ترجمۀ او را مشتمل بر حالات و كلمات و روايات و آثار او در تفسير آيات و چگونگي كشتن او بدست حجّاج بن يوسف به تفصيل آورده است.

از جمله حالات او زيادي گريۀ وي در شبها بوده است (به طوري كه چشمهايش عليل شده) و هم ترديد و تكرير برخي از آيات در نماز چنانكه نقل شده كه آيۀ «وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللّٰهِ..» را متجاوز از بيست بار در نماز تكرار مي كرده) و رفتن سالي دو بار به مكه: يك بار براي حجّ و بار دوم براي عمره بوده است.

از جمله كلمات او:

«اعلم انّ كلّ يوم يعيشه المؤمن غنيمة»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 537

و هم «لئن اؤتمن علي بيت من الدّار احبّ إليّ من ان اؤتمن علي امرأة حسناء» و باز: «انّ الخشية ان تخشي اللّٰه تعالي حتّي تحول خشيتك بينك و بين معصيتك، فتلك الخشية، و الذّكر طاعة اللّٰه. فمن اطاع اللّٰه فقد ذكره و من لم يطعه فليس بذاكر و ان اكثر التّسبيح و قرائة القرآن» به گفتۀ ابو نعيم

«سعيد از گروهي از صحابه أسناد دارد مانند عليّ بن ابي طالب و عبد اللّٰه بن عباس و عبد اللّٰه بن عمر و عبد اللّٰه بن عمرو عاص و عبد اللّٰه بن زبير و عبد اللّٰه بن قيس و ابو موسي اشعري و عبد اللّٰه بن مفضّل مزني و عديّ بن حاتم و ابو هريره و غير اينان ليكن بيشتر روايت او از ابن عبّاس است» ابو نعيم به اسناد از سعيد بن جبير از علي بن ابي طالب، كرّم اللّٰه وجهه، روايت كرده كه گفته است:

«نهاني رسول اللّٰه (ص)، و لا اقول نهاكم، عن التختّم بالذّهب و ركوب الأرجوان و ان اقرأ القرآن راكعا و ساجدا».

باز (به اسناد) از سعيد بن جبير از ابن عمر از پيغمبر (ص) كه گفته است:

«الحياء و الإيمان قرنا جميعا فاذا رفع احدهما رفع الآخر» و هم از سعيد از ابن عباس كه پيغمبر گفته است:

«مثل اهل بيتي مثل سفينة نوح من ركبها نجا و من تخلّف عنها غرق «1»» و از جمله آثار او در تفسير، آياتي زياد در «حليه» آورده شده در بارۀ آيۀ «أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوٰاهُ» گفته است: اهل جاهليت سنگ را مي پرستيدند

______________________________

(1) از بلاذري، و غير او از سعيد از ابن عباس روايت شده كه گفته است: «يوم الخميس و ما يوم الخميس؟ اشتد فيه وجع النبي فقال: ايتوني بالدواة و الكتف، اكتب لكم كتابا، لا تضلون معه بعدي ابدا فقالوا: أ تراه يهجر؟ و تكلموا و لغطوا فغم ذلك رسول اللّٰه و اضجر و قال: إليكم عني و لم يكتب شيئا»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 538

چون سنگي بهتر از آن مي ديدند

او را بپرستش مي گرفتند و اوّل را وا مي گذاشتند و در آيۀ «أَمْثَلُهُمْ طَرِيقَةً» گفته است «أوفاهم عقلا» در چگونگي گرفتن و كشتن حجّاج او را روايات و اخباري مختلف و از طرقي متعدد آورده كه وضع مكالمۀ حجّاج با او و طرز كشتن او و اظهار ندامت و وحشت حجّاج از كشتن او و عدم فاصله ميان كشتن او و مردن حجّاج، تقريبا ميان آنها مورد توافق است در اينجا يكي از آنها كه بر غرائبي هم از حالات سعيد اشتمال دارد ترجمه و نقل مي گردد:

ابو نعيم به اسناد از عون بن ابي شداد عبدي آورده كه گفته است:

«حجّاج يكي از سرداران شامي را كه از خواصّ او و نامش متلمّس بود با بيست مرد شامي ديگر كه به آنان اعتماد كامل داشت فرستاد كه سعيد را پيدا و دستگير كنند «1». آنان از راهب ديري جوياي سعيد شدند و نشاني دادند و او رهنمايي كرد.

پس بدان سوي رفتند او را بحال سجده يافتند كه با آواز بلند مناجات مي كرد به او نزديك شدند و سلام كردند. سر برداشت و نماز را به اتمام رساند و سلام ايشان را پاسخ داد. گفتند: ما از جانب حجاج دستور داريم ترا ببريم. چون خود را ناچار از رفتن دانست خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و بر پيغمبر درود فرستاد پس بپا خاست و با ايشان به راه افتاد تا بدان صومعه و دير رسيد. راهب از سواران پرسيد گم شدۀ خود را يافتيد گفتند: آري. گفت: پس تا شب در نيامده بالا بياييد و به صومعه درآييد كه شبرا شيران پيرامن دير مي آيند و

مي خوابند. پذيرفتند.

______________________________

(1) مدتها شايد متجاوز از پانزده سال سعيد از حجاج گريزان بوده و جابجا مي شده و پنهان مي زيسته ابو نعيم به اسناد از عثمان بن مردويه آورده كه گفته است: با وهب بن منبه و سعيد روز عرفه را در نخلستان ابن عامر بوديم وهب از سعيد پرسيد: چند وقت است كه از بيم حجاج پنهان هستي؟ گفت: من خانه ام را از بيم او ترك كردم در حالي كه زنم حامله بود و بچه اي كه او را در شكم بود نزد من آمد در صورتي كه موي بر چهره اش دميده بود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 539

سعيد از رفتن به صومعه امتناع ورزيد گفتند تو مي خواهي فرار كني. گفت: نه ليكن من هر گز به خانۀ مشرك وارد نمي شوم. گفتند: ما نمي گذاريم تو در بيرون بماني و درندگان ترا بكشند: گفت: پروردگار من با من است و آنها را از من باز مي دارد و نگهبان من قرار مي دهد. گفتند: مگر تو از پيمبراني؟ پاسخ داد: نه ليكن بنده اي از بندگان گنه كار و كجرفتار خدا هستم.

راهب گفت: اگر مرا اطمينان دهد كه از اين مكان نخواهد رفت من او را كفالت مي كنم. سعيد خدا را گواه گرفت كه همان جا خواهد ماند راهب راضي شد.

پس سعيد در بيرون ماند. راهب سواران را گفت: بالا بياييد و كمانها را آماده كنيد كه درندگان را از اين بنده صالح دور سازيد. ايشان به صومعه بر آمدند و كمانها را زه بستند ناگهان ماده شيري نمايان و به نزديك سعيد شد و خود را بوي ماليد و نزديك سعيد فرو خوابيد پس از آن شير نر آمد و

به شيوۀ ماده رفتار كرد.

راهب چون اين وصف را بديد بامداد كه شد پايين آمد و سعيد را از شرائع دين و سنن پيغمبر (ص) پرسيد سعيد همه را بوي بازگو كرد. راهب اسلام اختيار نمود.

سواران هم بسوي سعيد آمدند و بر دست و پاي او بوسه زدند و پوزش خواسته و خاك زير پايش را برداشتند و بر آن نماز گزاردند و گفتند: ما بطلاق و عتاق سوگند ياد كرديم كه اگر ترا بيابيم به حجّاج ببريم اكنون بفرما ما را چه بايد كرد؟ سعيد گفت: شما كار خود را بكنيد كه من به خدا پناه مي برم و مي دانم قضاء او را جلوگيري نيست پس رهسپار شدند تا به واسط كه حجّاج در آنجا بود رسيدند.

سعيد گفت: مرا شكّي نيست كه اجلم رسيده و عمرم بسر آمده مرا امشب به خود گذاريد تا مرگ را آماده و نكير و منكر و عذاب قبر را مستعدّ شوم و بامداد فردا هر جا را معيّن كنيد و بخواهيد به آن جا بيايم. ايشان را در پذيرفتن اين خواست اختلاف افتاد تا اين كه يك تن از آن ميان بپا خاست و كفالت او را تعهّد كرد پس آن گروه بوي گفتند: اي بهترين مردم روي زمين كاش ما ترا نشناخته بوديم و بسوي تو نيامده بوديم واي بر ما، واي، كه چه گونه گرفتار شديم ما را ببخش و در روز رستاخيز نزد آفرينندۀ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 540

بزرگ كه قاضي سترگ آن روز و دادخواه آفريده گان است معذور بدار.

سعيد گفت: خدا چنين خواسته و من از شما ناراضي نيستم.

چون آن گروه از گريه و عذر

خواهي و گفتگو با خود فراغ يافتند كفيل سعيد از وي درخواست دعا كرد او دعا گفت پس ايشان او را به خود گذاشتند و پنهان شدند و شبرا بتأثّر و اندوه به پايان آوردند. سعيد غسل كرد و جامه هاي خود را شست و آن شبرا با راز و نياز و ذكر و نماز گذراند و پگاه در خانۀ آنان را كوبيد.

ايشان چون او را ديدند همه سخت بگريستند و با او بسوي حجّاج رفتند.

حجّاج پرسيد: سعيد را آورديد؟ گفتند: آري و از وي شگفتيها ديديم. حجّاج از ايشان رو برگرداند و گفت: وي را در آوريد. وادرش ساختند.

حجّاج گفت: نامت چيست؟

پاسخ داد: سعيد بن جبير.

گفت: تو شقيّ بن كسير هستي.

سعيد گفت: مادرم در نامگذاري من از تو اعلم بوده.

حجّاج گفت: تو و مادرت هر دو شقيّ هستيد.

سعيد گفت: غيب را خدا مي داند نه تو.

حجّاج گفت: دنياي ترا به آتش سوزان جهنّم تبديل مي كنم.

سعيد گفت: اگر مي دانستم اين كار بدست تو است ترا خداي خويش مي گرفتم.

حجّاج گفت: در بارۀ محمّد چه مي گويي؟

سعيد گفت: او پيمبر رحمت و پيشواي هدايت بود درود خدا بر او.

حجّاج گفت: در بارۀ علي چه مي گويي او در بهشت است يا در آتش؟

سعيد گفت: اگر به آن ها در آيم و اهل آنها را ببينم كساني را كه آنجا باشند خواهم شناخت.

حجّاج گفت: در بارۀ خلفاء چه مي گويي؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 541

سعيد گفت: من آنان را وكيل نيستم و هر كس در گرو كار خويش است.

حجّاج گفت: كدام يك از آنان را خوشتر داري؟

سعيد پاسخ داد: آن را كه خدا از وي راضي تر است.

حجّاج گفت: خدا از كدام يك راضي تر است؟

سعيد

گفت: اين را آن كس داند كه از سرّ و نجواي ايشان آگاه باشد.

حجّاج گفت: از اين كه مرا تصديق كني سر باز زدي.

سعيد گفت: دوست نداشتم كه ترا تكذيب كنم.

حجّاج گفت: ترا چه افتاده است كه نمي خندي.

سعيد گفت: چگونه مي خندد كسي كه از خاك آفريده شده و آتش او را نابود مي سازد؟

حجّاج گفت: چرا ما مي خنديم؟

سعيد گفت: دلها يكسان نيست.

حجّاج دستور داد لؤلؤ و زبرجد و ياقوت فراواني آوردند و جلو روي سعيد گذاشتند.

سعيد گفت: اگر اينها را فراهم آورده اي كه آنها را فديۀ هول و ترس روز رستاخيز سازي چه شايسته و درست است و اگر نه پس در آن چه براي دنيا فراهم شده و پاكيزه و مزكّي نباشد چيزي نيست.

پس حجّاج دستور داد عود و ناي بياورند و بنوازند در اين هنگام سعيد بگريست گفت گريه ات از چيست؟ اين لهوي است. سعيد گفت: بلكه حزني است و از دميدن در ناي به ياد روز بزرگي، كه در صور دميده خواهد شد، افتادم، و اما عود درختي است كه در راه باطل بريده و صرف شده و اما اوتار روده هاي گوسفند است كه در روز قيامت با تو خواهد بود.

حجّاج گفت: واي بر تو اي سعيد!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 542

سعيد گفت: واي بر آن كس كه از بهشت رانده و به دوزخ فرستاده شده.

حجّاج گفت: مرا بگوي چه گونه كشتني را مي خواهي كه ترا بدان گونه بكشم؟

گفت: اي حجّاج آن را كه براي خود، خواهاني اختيار كن زيرا بهر گونه مرا بكشي خدا ترا همان گونه در آخرت خواهد كشت. حجّاج پرسيد: آيا مي خواهي از تو بگذرم و ترا ببخشم؟ گفت

بخشش از خداست.

حجّاج گفت: او را ببريد و بكشيد. چون از در بيرونش مي بردند خنديد حجّاج را خبر دادند او را بخواند و از خنده اش پرسيد گفت: از جرأت تو بر خدا و حلم خدا نسبت به تو تعجّب كردم و خنديدم.

حجّاج امر كرد نطع گستردند و گفت: او را بكشند. سعيد گفت:

«وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ حَنِيفاً مسلما وَ مٰا أَنَا مِنَ الْمُشْرِكِينَ» حجّاج گفت: رويش را از سوي قبله بگردانند.

سعيد گفت: «فَأَيْنَمٰا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّٰهِ».

حجّاج گفت: او را بر وي دراندازند.

سعيد گفت: «مِنْهٰا خَلَقْنٰاكُمْ وَ فِيهٰا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهٰا نُخْرِجُكُمْ تٰارَةً أُخْريٰ».

حجّاج گفت: او را ذبح كنند.

پس سعيد گفت: گواهي مي دهم كه خداي جز خداي يگانه نيست و محمد بنده و پيمبر او است اي حجّاج اين شهادت را از من داشته باش تا روز رستاخيز مرا ببيني آن گاه گفت: خدايا بعد از من او را بر كشتن هيچ كس مسلّط مفرما. پس گلوي او را بريدند و سرش را جدا ساختند.

گفته اند: حجّاج پس از كشتن سعيد پانزده شب بيشتر زنده نماند و در اين مدت مكرّر مي گفت «ما لي و لسعيد بن جبير؟»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 543

كمال الدين دميري در كتاب حياة الحيوان بنقل از كتاب شفاء الصدور ابن سبع سبتي از علي بن عبد اللّٰه بن عباس آورده (ذيل لغت تيس) كه اين مفاد را گفته است:

هنگامي كه پدرم نابينا شده بود روزي در مكّه بر گروهي از اهل شام كه در صفّۀ زمزم بودند و علي را سبّ مي كردند گذشتيم پدرم به سعيد بن جبير، كه دست او را گرفته بود و رهنمايي مي كرد، گفت: مرا

برگردان پس سعيد او را برگرداند. پدرم گفت: كدام يك از شما خدا و پيمبرش را سبّ مي كرد؟ همه گفتند: سبحان اللّٰه، در ميان ما كسي نيست كه خدا و پيمبر او را سبّ كند.

پرسيد: كدام يك از شما عليّ را سب مي كرد؟ گفتند: آري اين كار، بود.

پدرم گفت: خدا گواه است كه از پيمبر شنيدم كه مي گفت: كسي كه علي را سبّ كند مرا سبّ كرده و كسي كه مرا سبّ كند خدا را سبّ كرده و كسي كه خدا را سبّ كند او را برو در آتش دوزخ بيافكند..»

و همو (در همان كتاب و ذيل همان لغت) از قول عمر بن عبد العزيز اين مضمون را آورده كه عمر بن عبد العزيز بعد از مرگ حجّاج او را در خواب ديده كه مرداري گنديده شده بوده پس پرسيده است: خدا با تو چه كرد؟ پاسخ داده است: در برابر هر شخصي كه كشته بودم مرا يك بار كشت مگر در برابر سعيد بن جبير كه مرا هفتاد بار كشت.

آن گاه دميري از خود پرسيده كه حكمت در هفتاد بار كشتن به ازاء قتل سعيد چيست با اين كه حجّاج، عبد اللّٰه زبير «صحابي» را كشته و سعيد «تابعي» بوده و صحابي افضل است از تابعي پس پاسخ گفته است كه حجّاج هنگامي كه عبد اللّٰه زبير را كشت اشباه و نظائر عبد اللّٰه زياد بودند مانند ابن عمر و انس بن مالك و غير اين دو از صحابه ليكن چون سعيد را كشت او را در علم در آن زمان نظيري نبود.

«و بسياري از مصنفان از حسن بصري نقل كرده اند كه چون خبر قتل

سعيد به او داده شد گفت:

«و اللّٰه لقد مات سعيد بن جبير يوم مات و اهل الارض من مشرقها إلي مغربها محتاجون لعلمه» پس از اين رو كشتن او موجب مضاعف شدن عذاب حجّاج شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 544

- 2- ابراهيم نخعي

ابو عمران ابراهيم بن يزيد بن اسود بن عمرو بن ربيعۀ نخعي.

ابراهيم نخعي به قولي در سال نود و پنج (95) و بقول ابو اسحاق در سال نود و شش (96) و به گفتۀ ابن خلّكان در سال 96 به سنّ چهل و نه سالگي (49) (و به قولي ديگر پنجاه و نه سالگي) وفات يافته است.

ابن خلّكان در بارۀ نخعي چنين آورده است:

«فقيه كوفي نخعي يكي از مشاهير ائمّه و تابعان است. عائشه را ديده و بر او وارد شده ليكن به ثبوت نرسيده است كه از عائشه حديثي شنيده باشد» ابو اسحاق نقل كرده كه چون خبر مرگ ابراهيم به شعبي رسيده پرسيده است «أهلك الرّجل؟ گفته اند: آري. پس شعبي چنين گفته است:

«به مرگ ابراهيم، علم مرده است چه علم را بعد از ابراهيم خلفي مانند او نيست و شگفت است كه ابراهيم، ابن جبير را بر خود فضيلت مي داد در صورتي كه ابراهيم در خاندان فقه «1» نشو و نما يافته و فقه خاندان را دريافته و برگرفته پس از آن با ما مجالست داشته و صافي حديث ما را اخذ و با فقه خاندان خود ضميمه و جمع نموده! پس كيست كه او را همانند باشد؟!»

______________________________

(1) چه آن كه مادر ابراهيم، مليكه دختر يزيد بن قيس نخعي و خواهر اسود پسر يزيد نخعي بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 545

از

ابن ابي ليلي نقل شده كه ابراهيم به قياس توجه داشته و «صاحب قياس» بوده «1» و بر خلاف شعبي كه بيشتر بحديث متوجه مي بوده و استناد مي كرده ابراهيم بيشتر قياس را بكار مي برده و به آن استناد مي جسته است.

ابو نعيم در حليه (جلد چهارم صفحه 319) پس از اين كه او را بدين عبارت:

«و منهم التقيّ الحفيّ، الفقيه الرّضيّ، ابراهيم بن يزيد النّخعي» عنوان كرده و «جامع همۀ علوم» و متواضع در برابر عمومش خوانده شمه اي از حالات و اطوار و كلمات و آثار و روايات و اخبار او آورده است كه چند نمونه از آنها در اينجا ياد مي گردد:

ابراهيم از شهرت پرهيز مي داشته از اين رو در مسجد به نزديك اسطوانه نمي نشسته «2» تا بر آن تكيه دهد و چون كسي چيزي از وي مي پرسيده به پاسخ همان سؤال بسنده مي ساخته و به اظهار فضل نمي پرداخته است. اعمش گاهي كه اين را مي ديده به او مي گفته آيا در اين مسأله چنين و چنان نمي توان گفت؟ او مي گفته است از من اينها را نپرسيد. و به گفتۀ اعمش «ابراهيم، صيرفي حديث بوده» و اعمش چون از اصحاب، حديثي مي شنيده آن را بر ابراهيم عرضه مي داشته است.

باز اعمش گفته است نزد ابراهيم بودم و او قرآني در دست داشت و از آن قرائت

______________________________

(1) در ترجمۀ ابراهيم خواهد آمد كه او با اهل راي و هوي و قياس سخت مخالف مي بوده است.

(2) شايد مثل اين كه در زمان شيخ طوسي مرسوم بوده عالم مدرس بر «كرسي» بنشيند و از جانب خليفۀ وقت براي اين كار فرمان و باصطلاح «ابلاغ» صادر مي شده چنانكه در زمان ما هم

در دانشگاه تهران اصطلاح «كرسي» براي استاد مدتي معمول بود و اكنون متروك شده، در زمان ابراهيم تكيه دادن بر اسطوانۀ مسجد از تشريفات بوده و اين كار به وسيلۀ عالمي مسلم و مشهور انجام مي يافته است، خطيب بغدادي در ترجمۀ سفيان بن عيينه از قول او اين عبارت را آورده «اول من اسندني إلي الاسطوانة، مسعر بن كدام. فقلت: اني حدث.

فقال: ان عندك الزهري و عمرو بن دينار»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 546

مي كرد كسي خواست بر او وارد شود، قرآن را پوشاند و گفت: مرا چنان نبينيد كه هر ساعت به قرائت مشغولم.

اسماعيل بن ابي خالد گفته است: شعبي و ابو ضحي و ابراهيم و اصحاب ما در مسجد مي نشستند و به مذاكرۀ حديث مشغول مي شدند و چون فتيايي بر ايشان مي آمد كه چيزي در آن باره نمي دانستند همه بسوي ابراهيم مي نگريستند.

اعمش گفته است: هيچ گاه حديثي را بر ابراهيم عرضه نداشتم مگر اين كه او را در بارۀ آن با اطلاع يافتم.

سعيد بن جبير را چون از چيزي مي پرسيده اند مي گفته است: با اين كه ابراهيم نخعي در ميان شما است از من مي پرسيد؟! ابو حمزۀ اعور از ابراهيم نقل كرده كه گفته است: «و اللّٰه ما رأيت في ما احدثوا مثقال حبّة من خير» و مقصودش «اهل اهواء و راي و قياس» بوده است.

اعمش گفته است: ابراهيم را نديدم كه در چيزي برأي خود سخني بگويد. باز ابو حمزه گفته است: ابراهيم را گفتم: تو مرا رهبري و من به تو اقتداء مي كنم مرا بر «اهواء» رهنمايي كن. گفت «ما جعل اللّٰه فيها مثقال حبّة من خردل من خير، و ما الأمر الّا

الأمر الأوّل».

و ابو معشر از ابراهيم نقل كرده كه گفته است «اصحاب الرّأي اعداء اصحاب السّنن» ابو حمزه اين مفاد را گفته است:

«چون اصحاب مقالات در كوفه زياد شدند نزد ابراهيم رفتم و گفتم: اي ابو عمران آيا نمي بيني كه چه مقالاتي در كوفه آشكار گشته؟ چنين پاسخ داد:

«اوه! دقّقوا قولا و اخترعوا دينا من قبل أنفسهم ليس من كتاب اللّٰه و لا من سنّة رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم فقالوا: هذا هو الحقّ و ما خالفه باطل لقد تركوا دين محمّد صلّي اللّٰه عليه و سلّم. إيّاك و إيّاهم» باز ابو حمزه از ابراهيم آورده كه گفته است «لقد تكلّمت و لو وجدت بدّا ما تكلّمت. و انّ زمانا اكون فيه فقيه الكوفة لزمان سوء»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 547

عبد اللّٰه بن شعيب گفته است: من نهمين نه نفر، يا هفتمين هفت نفر، بودم كه شب در زمان حجّاج بر ابراهيم نماز گزارديم و او را به خاك سپرديم چون صبح شد به نزد شعبي رفتم پرسيد آن مرد را ديشب دفن كرديد؟ گفتم: آري. گفت فقيهترين مردم را دفن كرديد. گفتم: كه او از حسن (حسن بصري) فقيهتر بود؟ گفت: آري او از حسن و از اهل بصره و از اهل كوفه و از اهل شام و از اهل حجاز فقيهتر بود.

ابراهيم مي گفته است: علي را از عثمان بيشتر دوست دارم ليكن عثمان را هم بد نمي گويم.

سفيان از پدرش نقل كرده كه گفته است: از ابراهيم چيزي پرسيدم با تعجّب مي گفت: بمن احتياج افتاده بمن احتياج افتاده!؟ ابو حصين گفته است: نزد ابراهيم رفتم كه از او چيزي بپرسم گفت: ميان

من و خود ديگري را نيافتي كه از او بپرسي؟

يكي از راويان خبر «سهو نبيّ»، كه در جلد اوّل اين كتاب در بارۀ آن سخن به ميان آمد، ابراهيم بوده است. ابو نعيم به اسناد از ابراهيم از علقمه از ابن مسعود روايت كرده كه او اين مضمون را گفته است:

«پيغمبر (ص) با ما نماز گزارد پس چيزي افزود يا كاست (ترديد از ابراهيم يا از علقمه بوده است) چون نماز به پايان آمد بوي گفته شد: يا رسول اللّٰه آيا امري تازه در نماز به همرسيده؟ پيغمبر گفت: نه. و چرا اين را مي گوييد؟ گفتم: تو چنين كردي پس رو بقبله نشست و دو سجده به جا آورد. آن گاه رو بما كرد و گفت:

«اگر در نماز حكمي تازه پيدا شده بود شما را آگاه مي كردم ليكن من هم مانند شما بشرم و چنانكه شما را فراموشي و «سهو» پديد مي آيد مرا نيز پيش مي آيد پس هر گاه فراموش كنم مرا فراياد آوريد و هر كدام از شما را در نماز چنين وضعي پيش آيد نماز خود را به پايان رساند و سلام دهد و دو سجده به جاي آورد».

به گفتۀ ابو نعيم، ابراهيم گروهي از صحابه: مانند ابو سعيد خدري، و از امّهات مؤمنان صدّيقه عائشه، و از صحابۀ پايينتر از او را ادراك كرده و بيشتر روايات او

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 548

از تابعان است: مانند علقمه و اسود و مسروق و عبيدۀ سلماني و يزيد بن معاويۀ نخعي و عبد الرحمن بن يزيد و شريح بن حارث..

- 3- شعبي

ابو عمرو، عامر بن شراحيل بن عبد مشهور به شعبي «1».

شعبي، به گفتۀ ابو اسحاق،

و ابن خلّكان در سال ششم از خلافت عثمان و به قولي چهار سال به آخر خلافت عمر مانده «2» متولّد گرديده و به گفتۀ

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب» ذيل «الشعباني» چنين گفته است: «همانا شعبان قبيله ايست از حمير.. جوهري گفته است «شعب كوهي است در يمن كه ذو شعبين است و حسان بن عمرو حميري و فرزندانش در آنجا بوده و به آن جا منسوب شده اند پس كساني از ايشان كه به كوفه رفته اند ايشان را «شعبيون» گفته اند، كه عامر شعبي فقيه از اين كسان است، و آنان كه در شام ساكن شده اند «شعبانيون» خوانده شده اند و كساني از ايشان كه در يمن بوده اند به ايشان «آل ذي شعبين» گفته شده و كساني كه در مصر و مغرب بوده اند ايشان را «اشعوب» خوانده اند..» ابن خلكان نيز در وفيات الاعيان مطلب بالا را آورده است. از كتاب «لسان العرب» بنقل از «تاج العروس» نيز همين مفاد منقول است و از «نهاية الارب و سبائك الذهب» نقل شده كه بنو شعبان بطني از حمير و شعبي، فقيه مشهور، به ايشان منسوب است».

(2) ظاهر ابن اثير اختيار اين قول است چه در ذيل «الشعبي» پس از اين كه در ضبط آن گفته «بفتح شين معجمه و سكون عين مهمله و در آخر آن باء موحده» چنين آورده است «.. و مشهور باين نسبت ابو عمرو عامر بن شراحيل شعبي از اهل كوفه است كه از كبار تابعان و فقيهان ايشان است از يك صد و پنج كس از اصحاب پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم روايت كرده (اين عدد با آن چه از خود شعبي نقل شده-

پانصد- منافات ندارد چه در آنجا «ادراك» گفته شده و در اينجا «روايت» و محتمل است در هر دو يك مطلب منظور بوده و وجود و عدم «و» در نسخه ها كه «خمس و مائة» يا «خمس مائة» آورده شده موجب اشتباه و اختلاف شده باشد) و مولد وي در سال بيست (20) و به قولي سي و يك) بوده است و به سال يك صد و نه (109) و به قولي پنج و به قولي ديگر يك صد و چهار (104) در گذشته است..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 549

منقول از خود او كه «ولدت سنة جلولاء» «1» در سال واقعۀ جلولا ولادت يافته است. و به قولي در سال يك صد و سه (103) و به گفتۀ ابو اسحاق و ابن خلكان به سال يك صد و چهار (104) به سن هشتاد سالگي به مرگ مفاجات در كوفه واقع شده و قول به يك صد و پنج (105) و يك صد و شش (106) و يك صد و هفت (107) هم نقل شده و ظاهر ابن اثير در «اللّباب» يك صد و نه (109) است.

از زهري اين مضمون نقل شده است: «علماء چهار كسند: سعيد بن مسيّب در مدينه و عامر شعبي در كوفه و حسن بن ابي الحسن در بصره و مكحول در شام» ابن سيرين به ابو بكر هذلي گفته است: «شعبي را ملازم باش و از او دست بر مدار چه من ديده ام با اين كه كساني از اصحاب پيغمبر (ص) در كوفه وجود داشتند از شعبي استفاده و استفتاء مي شد» ممقاني از مختصر ذهبي اين مضمون را آورده است:

«عامر شعبي يكي

از اعلام است كه در زمان عمر تولّد يافته و از علي (ع)

______________________________

(1) جلولا موضعي است نزديك خانقين كه در سال 19 هجري ميان مسلمين و مردم ايران واقعه اي مشهور در آنجا رخ داده و از اين رو در ميان عرب مبدأ تاريخ پاره اي از حوادث قرار گرفته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 550

استماع نموده و خود گفته است: «پانصد تن از صحابه را ادراك كرده ام» مكحول در باره اش گفته است: «من از شعبي، كسي را فقيه تر نديدم» و ديگري در حق او گفته است: «شعبي در زمان خود مانند ابن عباس است در زمان خويش» از ابن ابي ليلي نقل شده كه «كان الشّعبي صاحب آثار و كان ابراهيم صاحب قياس» شعبي علاوه بر اين كه به قياس توجّه نداشته و حديث را مورد استناد قرار مي داده در استناد بحديث نيز بهر حديثي معتقد نبوده و عمل نمي كرده بلكه تحقيق و تصحيح مي كرده و ناظر به همين جهت گفته است:

«كره الصّالحون الاوّلون، الإكثار من الحديث. و لو استقبلت من امري ما استدبرت ما حدّثت الّا بما اجمع عليه اهل الحديث» شعبي مردي نحيف و لاغر بوده و چون از او سبب ضعف و لاغري وي پرسيده شده چنين گفته است: «من در رحم مادر مزاحمت شده ام» از ابن قتيبه (از كتاب «المعارف» وي) و از برخي ديگر نقل شده كه در توجيه اين كلام شعبي گفته اند: شعبي و برادرش دو سال در رحم مادر بوده! و توأم بدنيا آمده اند.

از سخنان منسوب به شعبي است:

«انّا لسنا بالفقهاء، و لكنّا سمعنا الحديث فرويناه. و الفقيه من اذا علم عمل» ابو نعيم او را بعنوان:

«و منهم الفقيه

القويّ سالك السّمت المرضيّ، بالعلم الواضح المرضيّ و الحال الزّاكي الوضيّ ابو عمرو، عامر بن شراحيل الشعبي» آورده و پس از آن از حالات و كلمات و آثار و روايات او شمّه اي ياد كرده كه نمونۀ برخي از آنها آورده مي شود:

ابن سيرين گفته است: به كوفه درآمدم شعبي را ديدم كه مجلس بزرگ براي تدريس مي داشته در حالي كه آن زمان بسياري از اصحاب پيغمبر هنوز زنده بودند. ليث

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 551

گفته است: از شعبي مسأله مي پرسيدم رو از من برمي گرداند و بپرسيدن مسأله از من با من روبرو مي شد پس من مي گفتم: اي گروه علماء اي گروه فقهاء احاديث را از ما فرا مي گيريد و بپرسيدن مسأله از ما اقدام مي كنيد!! شعبي گفت: اي جماعت علماء اي معشر فقهاء ما نه فقهاء هستيم و نه علماء ما گروهي هستيم كه حديثي شنيده ايم و آن چه را شنيده ايم به شما حديث مي كنيم.

شعبي را حافظه اي قوي بوده چنانكه ابو نعيم به اسناد از او اين جمله را نقل كرده «ما من خطيب يخطب الّا عرضت عليه خطبته!! و همو به اسناد از ابن شبرمه از شعبي آورده كه چنين گفته است «ما كتبت سوداء في بيضاء قطّ، و ما سمعت من رجل حديثا قطّ فاردت ان يعيده عليّ» «1» با راي و قياس هم سخت مخالفت مي داشته است چنانكه به اسناد ابو نعيم از صالح بن مسلم است كه اين مضمون را گفته است: شعبي را از مسأله اي پرسيدم گفت عمر خطّاب در اين باب چنين گفته و علي چنان. گفتم: راي تو چيست؟ گفت:

بعد از دانستن قول آن دو، راي مرا چه مي كني؟

اذا اخبرتك برأي قبل عليه» و به ديگري گفته است «ما حدّثوك عن اصحاب محمّد، صلّي اللّٰه عليه و سلّم و رضي عنهم، فخذه و ما قالوا برأيهم فبل عليه» باز به اسناد ابو نعيم از صالح بن مسلم گفته است، شعبي مرا گفت: همانا شما بدين سبب هلاك شديد كه آثار را واگذاشتيد و به قياسات استناد كرديد. اين «اصحاب

______________________________

(1) پس از ابن اشعث و كشته شدن او شعبي كه با او همراه بوده و خروج كرده گرفتار شده و او را با غل و زنجير به نزد حجاج برده اند و با سخنوري خود را از قتل نجات داده و حجاج مسألۀ فقهي را كه آن وقت محل حاجت بوده از او پرسيده و بعد سه تن از اعراب بر حجاج در آمده اند و حجاج ايشان را از باران پرسيده و ايشان با بياني شيوا و مفصل جواب گفته اند و شعبي همۀ آن مطالب را بحفظ سپرده در زمانهاي بعد كه آن قضيه را به ابو بكر هذلي خواسته است نقل كند به او گفته است: «الا احدثك حديثا تحفظه في مجلس واحد ان كنت حافظا كما حفظته»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 552

رأي» كه در مسجد مي نشينند و «رأي» را مي گويند چنان مرا از مسجد رمانده و بيزارم ساخته اند كه از «كناسۀ (خاكروبه دان) خانه ام مبغوضتر و منفورتر.

و همو، به اسناد از ابو بكر هذلي آورده كه شعبي بوي گفته است: اي آنان (منظورش اصحاب رأي است) آيا رأي شما اينست كه اگر احنف بن قيس كشته شود و هم كودكي ديۀ آن دو يكسان است يا احنف را بواسطه عقل و حلم ديه بيشتر

است پس من به او گفتم: ديه آن دو بي تفاوت و با هم برابر است. گفت: پس قياس چيزي قابل استناد نيست و نبايد آن را بكار برد.

باز از او نقل شده كه گفته است: «و انّما سمّوا اهل الاهواء، اهل الاهواء لأنّهم يهوون في النّار» و ابن شبرمه همين مفاد را بدين عبارت «انّما سمّيت الاهواء اهواء لأنّها تهوي بصاحبها إلي النّار» از شعبي نقل كرده است.

از سخنان شعبي است «دع الرّياء و الريبة و أت ما لا يريبك» از او اين مفاد نقل شده است كه:

«زماني دراز مردم در پناه دين زندگاني مي كردند تا دين از ميان رفت پس از آن در پرتو مروئت و مردانگي، تا آن هم از ميان رفت. از آن پس به واسطۀ حيا و شرم، تا آن نيز رفت سپس بيم و اميد زندگاني مردم را به راه مي برد و چنان پندارم كه به زودي زماني برسد كه كار از آن (بيم و اميد) هم سخت تر گردد.

ابو زيد گفته است: شعبي را چيزي پرسيدم خشم كرد و سوگند ياد نمود كه مرا حديث نگويد پس رفتم و بر در خانه اش نشستم گفت: اي ابو زيد همانا سوگند من بر نيّت و قصد خودم واقع شده پس دل بمن دار و اين سه چيز را از من بخاطر بسپار:

هيچ گاه به چيزي كه مخلوق خدا است مگو: خدا چرا آن را آفريده و از آن، چه اراده داشته و هيچ گاه چيزي را كه نمي داني مگوي: مي دانم. و بپرهيز از اين كه قياس را در دين بكار بري چه در اين هنگام حرامي را حلال يا حلالي را

حرام خواهي كرد و لغزش خواهي داشت. اكنون برخيز و برو.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 553

باز داود اودي از او نقل كرده كه بوي، اين مضمون را، گفته است: ترا به سه چيز حديث مي كنم كه بسيار مهم است.

پس گفت: «هر گاه مسأله اي را بپرسي و پاسخ بشنوي در دنبال آن مگو «أ رأيت أ رأيت» چه خدا در قرآن گفته است: «أَ رَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلٰهَهُ هَوٰاهُ..»

(تا آخر آيه) و ديگر به تو حديث مي كنم كه هر گاه از تو مسأله اي را بپرسند به قياس مپرداز و حرامي را حلال و حلالي را حرام مساز و سه ديگر كه بسيار شايان توجه است اين كه هر گاه چيزي را از تو مي پرسند كه آن را نداني بگو: مرا بدان علم نيست و من ترا در ناداني شريكم» حجّاج در بارۀ مردي كه خواهر و مادر و جدّي داشته از وي پرسيده پاسخ داده است:

«در اين مسأله پنج تن از اصحاب پيغمبر را اختلاف است: عثمان بن عفان و زيد بن ثابت و عبد اللّٰه بن مسعود و عليّ و ابن عباس رضي اللّٰه تعالي عنهم.

حجاج پرسيده است: ابن عباس را چه قول است؟ شعبي گفته است: او جدّ را به منزلۀ پدر قرار داده و مادر را يك سيم بخشيده و خواهر را چيزي نداده است.

باز پرسيده است: امير المؤمنين، يعني عثمان، چه گفته است؟ پاسخ داده است تركه را سه بخش كرده و به هر يك بخشي داده است.

از عقيده و قول زيد بن ثابت پرسيده، گفته است: او تركه را نه قسمت كرده جدّ را چهار، و مادر را سه، و خواهر را

دو سهم داده است.

از عقيده و قول ابن مسعود سؤال كرده جواب داده است: او فريضه را بر شش سهم تقسيم كرده جدّ را دو سهم، و مادر را يك سهم، و خواهر را سه سهم داده است.

در آخر پرسيده است: ابو تراب در اين مسأله چه گفته است؟ شعبي گفته است:

او سهام را شش دانسته پس به خواهر سه سهم، و به مادر دو سهم، و به جدّ يك سهم داده است.

حجّاج گفته است: قاضي را بفرما تا به آن چه امير المؤمنين عثمان عقيده داشته

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 554

و رأي داده عمل كند و آن را بكار بندد..»

از گفته هاي شعبي است به عيسي بن حنّاط.

«همانا اين علم را (فقه) كسي كه دو خصلت داشت طلب مي كرد: عقل و عبادت.

و اگر كسي عاقل بوده، و نه عابد و ناسك، به او گفته مي شده است: اين امري است كه جز ناسكان و عابدان به آن نمي رسند پس چرا تو آن را طلب مي كني؟ و اگر ناسك و عابد بوده، نه عاقل، بوي گفته مي شده است: اين كاري است كه جز عاقلان آن را طلب نمي كنند پس تو چرا آن را طلب مي كني؟» آن گاه شعبي گفته است: «از آن بيمناكم كه امروز آن را كساني طلب مي كنند كه هيچ يك از دو خصلت را ندارند: نه عاقلند و نه ناسك» ابو نعيم به اسناد از محمد بن جحاده از شعبي از علي (ع) آورده كه پيغمبر (ص) به او گفته است: «انّك و شيعتك في الجنّة» و هم از روايات او است از شعبي از عبد اللّٰه عمر از پيغمبر (ص): «المسلم من سلم المسلمون

من لسانه و يده، و المهاجر من هاجر ما نهي اللّٰه عنه» و باز از شعبي از جابر بن سمره كه گفته است با پدرم بمسجد در آمدم و پيغمبر (ص) خطبه مي گفت شنيدم كه گفت: «تكون من بعدي اثنا عشر خليفة» آن گاه آهنگ گفتار پيغمبر پايين آمد كه نفهميدم چه گفت: پدرم را پرسيدم كه سخن پيغمبر چه بود؟ گفت: مي گويد:

«كلّهم من قريش».

شعبي از نعمان بن بشير روايت كرده كه پيغمبر (ص) مي گفته است:

«الحلال بيّن و الحرام بيّن و بينهما امور مشتبهات لا يعلمها كثير من النّاس. فمن اتّقي الشبهات استبرء لدينه و عرضه و من يرتع في الشّبهات وقع في الحرام، كالّذي يرعي حول الحمي فيوشك ان يرتع فيه، الا و انّ لكلّ ملك حمي و انّ حمي اللّٰه محارمه، الا و انّ في الجسد مضغة اذا صلحت صلح الجسد كلّه و اذا فسدت فسد الجسد كلّه الا و هي القلب»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 555

شعبي به گفتۀ خودش پانصد تن صحابي را ملاقات كرده و «اكابر صحابه و اعلام آنان، رضي اللّٰه تعالي عنهم، عليّ بن ابي طالب، و سعد بن ابي وقّاص، و سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل، و ابن عباس، و ابن عمر، و اسامة بن زيد، و عمرو بن عاص، و عبد اللّٰه بن عمرو بن عاص، و جرير بن عبد اللّٰه بجلي، و جابر بن سمره، و عديّ بن حاتم، و جابر بن عبد اللّٰه، و نعمان بن بشير، و براء بن عازب، و زيد بن ارقم، و ابو سعيد خدري، و انس بن مالك، و مغيرة بن شعبه و عدۀ بي شمار ديگري را ادراك

كرده و از زنان: عائشه، و امّ سلمه، و ميمونه، امّهات مؤمنان، و امّ هاني، و اسماء بنت عميس، و فاطمة بنت قيس را ادراك كرده است.

«و از مسروق و علقمه و اسود و ابو سلمة بن عبد الرحمن و يحيي بن طلحه و عمر بن عليّ بن ابي طالب و سالم بن عبد اللّٰه بن مسعود و ابو عبيدة بن عبد اللّٰه بن مسعود و ابو بردة بن ابو موسي روايت كرده است. و گروهي از تابعان كه از ايشان است ابو اسحاق سبيعي، و ابو اسحاق شيباني، و ابو حصين، و حكم بن عتيبه، و عطاء بن سائب، و محمد بن سوقه، و حصين، مغيره، و عاصم احول و اعمش و جمعي ديگر از او روايت كرده اند» «1»

______________________________

(1) صاحب «طبقات فقهاء اليمن» در ذيل ترجمۀ «ابو سعيد المفضل الاكمل بن محمد بن.. عامر بن شراحيل الشعبي» از گفتۀ ابن قتيبه (بتعبير او- قتيبي-) چنين آورده است «ان الشعبي من حمير من جبل باليمن نزله حسان بن عمرو الحميري هو و ولده و دفن فيه فمن منهم بالكوفة قيل لهم: شعبيون و من كان بمصر و المغرب قيل لهم:

الاشعوب. و من كان منهم باليمن قيل له: ذو شعبين..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 556

طبقۀ سيم از فقيهان تابعي كوفه
اشاره

پس از طبقه ياد شده، كه طبقۀ دوم از تابعان فقيه در كوفه بوده اند، به گفتۀ ابو اسحاق فقه و فتوي در كوفه به طبقۀ ديگري انتقال يافته كه از مشاهير آنان پنج كس، بترتيب تقدّم سال وفات (بحسب قول به اقلّ)، در اينجا ياد مي گردند:

1- ابن عيينه 115 2- ابن ابي ثابت 117 3- حمّاد 120 4- ابو شبرمه 144

5- ابن ابي ليلي 148

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 557

- 1- ابن عيينه

حكم بن عيينه مولي كنده.

به گفتۀ ابو اسحاق، حكم بن عيينه به سال يك صد و پانزده (115) وفات يافته است.

از اوزاعي نقل شده، كه هنگامي كه با يحيي بن ابي كثير در مني بوده اند و از وي پرسيده كه آيا حكم را ديده يا نه؟ و او پاسخ داده كه او را ديده است، پس چنين گفته است:

«ما بين لابتيها احد افقه منه» (ميان دو كوه مكه از حكم بن عيينه كسي فقيهتر نيست). و اين سخن را يحيي در زماني گفته كه عطاء بن ابي رباح و اصحابش در آنجا مي بوده اند.

حكم با ابراهيم همزاد بوده يعني هر دو در يك شب بدنيا آمده اند ليكن حكم از ابراهيم فقه آموخته و علم فرا گرفته است.

در اينجا لازم است ياد آور باشم كه ضبط نام پدر حكم چنانكه در نسخه چاپي «طبقات الفقهاء» است، و در اين اوراق آورده شده، با عين مهمله و بعد از آن دو ياء (آخر حروف هجاء) و بعد از دو ياء نوني است (مصغّر عين) ليكن در كتب رجال برخي فقط حكم بن عتيبه (با عين و تاء سيم حروف هجاء- و ياء- آخر آنها- و باء دوم حروف-) را آورده اند و بعنوان «حكم بن عيينه» كسي را ياد نكرده اند چنانكه شيخ طوسي در «اصحاب علي بن حسين (ع)» همين كار را كرده و اين مضمون را گفته است:

حكم بن عتيبه، ابو محمد كندي كوفي، و گفته شده است ابو عبد اللّٰه، در سال يك صد و چهارده (114) و به قولي يك صد و پانزده (115) در گذشته

است».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 558

و «در اصحاب باقر (ع)» گفته است: حكم بن عتيبه ابو محمد كوفي كندي مولي شموس بن عمرو كندي و در «اصحاب صادق (ع)» گفته است: حكم بن عتيبه ابو محمد كوفي كندي مولي، زيديّ بتريّ» برخي ديگر دو حكم را بعنوان پسر عتيبه آورده و از پسر عيينه يادي نكرده اند چنانكه در كتاب «لسان الميزان» ابن حجر عسقلاني چنين است:

«حكم بن عتيبه نحّاس از مردم كوفه است ابن ابي حاتم او را نام برده ليكن ترجمه نكرده و محلّ آن را سفيد گذاشته است. ابن جوزي گفته است: ابو حاتم كه او را مجهول دانسته از اين باب است كه او قاضي كوفه بوده نه راوي حديث.

«بخاري اين حكم بن عتيبه را با حكم بن عتيبه، امام و پيشواي مشهور، يكي دانسته و اين يكي از اشتباهات بخاري است..»

در كتاب جامع الرواة اردبيلي هم نامي از «ابن عيينه» برده نشده و بس «ابن عتيبه» عنوان و همان عبارات رجال شيخ طوسي آورده شده بعلاوه به ابوابي كه رواياتي از وي در آنها است، نيز اشاره رفته است.

ممقاني در «تنقيح» هر دو را عنوان كرده و در ترجمۀ ابن عتيبه پس از ضبط كلمه (بضم عين مهمله و تاء مثناة فوقاني مفتوح و ياء مثنّاة تحتاني ساكن و باء موحّده مفتوح) و نقل عبارات رجال شيخ طوسي رواياتي، به اسناد كشّي از زراره از حضرت صادق (ع) و از ابو بصير از حضرت باقر (ع) كه بر مذمّت از ابن عتيبه دلالت دارد «1»

______________________________

(1) زراره به حضرت صادق (ع) گفته است: حكم بن عتيبه از پدرت روايت مي كند كه گفته

است: «صل المغرب دون المزدلفة» حضرت صادق با ياد كردن سه بار سوگند اين مضمون را گفته است «حكم بر پدرم دروغ بسته، پدرم چنين چيزي نگفته است».

ابو بصير از حضرت باقر (ع) پرسيده است: آيا شهادت ولد زنا جائز است يا نه؟ حضرت پاسخ داده است: «نه» ابو بصير گفته: حكم بن عتيبه مي گويد: جائز است حضرت گفته است:

«خدايا گناهان او را ميامرز خدا به حكم ياد آوري كرده «وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ» پس حكم هر جا كه مي خواهد برود، يمين باشد يا شمال، كه علم را جز در ميان اهل بيتي كه جبرئيل در آنجا نازل شده نخواهد يافت»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 559

آورده است و در ترجمۀ ابن عيينه پس از ضبط كلمه (بضم عين مهمله و دو مثنّاة تحتاني كه نخستين آن دو، مفتوح و دومين آنها ساكن و بعد از آن نوني مفتوح) چنين افاده كرده است:

«در بارۀ اين مرد به چيزي بر نخوردم جز آن چه صاحب «كشف الغمّه» از او نقل كرده كه گفته است: «قوله تعالي: إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيٰاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ. كان و اللّٰه محمّد بن عليّ الباقر منهم».

وحيد اين شخص را برادر سفيان عيينه احتمال داده و هم احتمال داده است كه او همان حكم بن عتيبه باشد و دو كس نباشد» صاحب قاموس الرجال يكي بودن را مقطوع دانسته و چنين گفته است:

«اقول: كونه الحكم بن عتيبة المتقدّم مقطوع: بمعني انّه رجل واحد الّا انّه لا يعلم الاصل في اسم ابيه هل هو من «العتب» او من «العين» و امّا كونه اخا سفيان فلا وجه له لأنّه كنديّ و سفيان هلاليّ»

- 2- ابن ابي ثابت

ابو يحيي

حبيب بن ابي ثابت.

حبيب به گفتۀ ابو اسحاق در سال يك صد و هفده (117) و به منقول از «التّقريب» ابن حجر در سال يك صد و نوزده (119) وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 560

ابو اسحاق از ابو بكر بن عياش اين سخن را آورده است:

«ثلاثة ليس لهم رابع: حبيب بن ابي ثابت و حكم بن عيينه (هكذا) و حمّاد بن ابي سليمان» شيخ طوسي. در رجال خود، در اصحاب عليّ عليه السّلام از حبيب باين عبارت اكتفا كرده است:

«حبيب بن ابي ثابت» و در اصحاب عليّ بن حسين (ع) چنين آورده است:

«حبيب بن ابي ثابت ابو يحيي الاسدي الكوفي تابعيّ و كان فقيه الكوفة، اعور مات سنة تسع عشرة و مائة» و در اصحاب حضرت باقر (ع) گفته است:

«حبيب بن ابي ثابت الاسديّ الكوفي، تابعيّ» و در اصحاب حضرت صادق (ع) هم همين جمله را تكرار كرده است. در تعليقه بر رجال شيخ آنجا كه حبيب در اصحاب عليّ بن حسين (ع) آورده شده چنين افاده گرديده است:

«ابن حجر عسقلاني در كتاب «تقريب التّهذيب» اين مضمون را گفته است:

«حبيب بن ابي ثابت، قيس، و به گفتۀ برخي هند بن دينار اسدي، مولي بني اسد، ابو يحيي كوفي دانشمندي ثقه و جليل و از طبقه سيم بوده است ارسال و تدليس در حديث مي داشته و به سال 119 وفات يافته است» صاحب قاموس الرجال از امالي شيخ مفيد و امالي شيخ طوسي آورده كه ايشان از محمّد بن نوفل اين مضمون را روايت كرده اند:

«ابو حنيفه بر ما وارد شد و سخن از علي (ع) به ميان آمد و ميان ما گفتگو به همرسيد

پس ابو حنيفه گفت: همانا من اصحاب خود را گفته ام: حديث غدير خمرا اذعان مكنيد و گر نه با شما به خصومت برمي خيزند هيثم بن حبيب صيرفي كه آنجا بود رنگ رخساره اش بر افروخته شد و به ابو حنيفه گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 561

چرا بدان اقرار و اذعان نكنند مگر تو آن را صحيح نمي داني؟ گفت: چرا صحيح مي دانم و خودم هم روايت دارم. گفت: پس چرا به آن اعتراف و اقرار نيارند و حال اين كه حبيب بن ابي ثابت از ابو طفيل از زيد بن ارقم روايت كرده كه عليّ در «رحبه» مردم را سوگند داد كه هر كس از پيغمبر شنيده كه گفت: «من كنت مولاه. الخبر.»؟

- 3- حمّاد

«ابو اسماعيل حمّاد بن ابي سليمان مولي ابراهيم بن ابي موسي الاشعري «رض».

اين عنواني است كه ابو اسحاق براي حمّاد بن ابي سليمان آورده و پس از آن گفته است:

نزد ابراهيم فقه آموخته و در سال يك صد و نوزده (119) و به قولي ديگر در سال يك صد و بيست (120) در گذشته است.

عبد الملك بن اياس گفته است: از ابراهيم نخعي پرسيده اند: بعد از تو به كي بايد مراجعه كنيم؟ او حمّاد را معرّفي و معيّن كرده است.

شيخ طوسي در «رجال» در «اصحاب حضرت باقر (ع)» چنين آورده «حمّاد بن ابي سليمان الاشعري، مولي ابي موسي كوفي» و در «اصحاب حضرت صادق» (ع) نخست «حمّاد بن ابي سليمان الاشعري مولي ابي موسي تابعيّ كوفيّ» عنوان كرده و بعد از او «حمّاد بن ابي سليمان استاذ ابي حنيفة» و براي هيچ يك از اين دو، كنيۀ (ابو اسماعيل) نياورده چنانكه در آنجا هم

كه در «اصحاب حضرت

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 562

باقر» (ع) نام برده باز كنيه برايش نياورده و در هر موردي كه «مولي» را آورده «مولي ابو موسي» گفته نه «مولي ابراهيم بن ابي موسي» پس از دو جهت با عنواني كه ابو اسحاق آورده تفاوت دارد (كنيه و مولي).

سيد محمد صادق آل بحر العلوم كه رجال شيخ را تصحيح كرده و تعليقات بر آن نوشته در ذيل عنوان حمّاد در اصحاب باقر (ع) از ابن حجر نقل كرده كه در «تقريب التّهذيب» و در «تهذيب التّهذيب» اين مضمون را گفته است:

«حمّاد بن ابي سليمان، مسلم، اشعري مولي ايشان، ابو اسماعيل كوفي، فقيه، و صدوق است در سال يك صد و بيست (120) يا پيش از آن وفات يافته است» و باز از همو نقل كرده كه اين مضمون را گفته است:

«حمّاد از انس و زيد بن وهب و سعيد بن مسيّب و سعيد بن جبير و عكرمه و ابو وائل و ابراهيم نخعي و حسن و عبد اللّٰه بن بريده و شعبي.. روايت كرده است و پسرش اسماعيل و عاصم احول و شعبه و ثوري و ابو حنيفه و حكم بن عتيبه و اعمش و جمعي ديگر از او روايت مي كنند و اينان از اقران و ياران او بوده اند.»

و گفته است: كه «ابو بكر بن ابي شيبه مرگ حمّاد را به سال يك صد و بيست (120) و ديگران به سال يك صد و نوزده (119) دانسته اند» و از ابن سعد نقل كرده كه گفته است:

«حمّاد در حديث، ضعيف است و در آخر عمر او را اختلاطي به همرسيده و از «مرجئه» بوده است. حديث

زياد مي داشته و هر گاه راي خود را مي گفته درست بوده و چون راي ديگران را، غير از ابراهيم، خطاء مي بوده. شعبه گفته است با زبيد بودم كه بر حمّاد گذشتيم زبيد گفت از اين دوري كن چه، تغيير يافته. و مالك انس گفته است: به اعتقاد ما، مردم (از لحاظ علم و دين) همان اهل عراق بوده اند و بس تا اين كه انساني در آنجا پيدا شد به نام حمّاد كه بر اين دين اعتراض كرد و راي خود را بكار بست» و در تعليقه اي كه در ذيل عنوان حمّاد، در «اصحاب حضرت صادق (ع) آورده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 563

چنين افاده كرده است: «برخي از ارباب معاجم احتمال داده اند كه اين حمّاد (استاد ابو حنيفه) همان حمّاد بن ابي سليمان اشعري باشد پس دو نفر نباشند» ممقاني هم اين دو حمّاد را عنوان و قول شيخ را نقل كرده آن گاه از «مختصر ذهبي» اين مضمون را آورده است:

«حمّاد بن ابي سليمان، مسلم، مولي ابراهيم بن ابي موسي اشعري كوفي فقيه ابو اسماعيل، از انس و از ابن مسيّب و از ابراهيم روايت مي كند و پسرش اسماعيل و هم ابو حنيفه از او روايت مي كنند.. به سال يك صد و بيست در گذشته است» آن گاه ممقاني به گفتۀ ذهبي استناد كرده كه حمّاد استاد ابو حنيفه همان حمّاد اشعري است و دو نفر نيستند.

- 4- ابن شبرمه

ابو شبرمه عبد اللّٰه بن شبرمه.

ابن شبرمه در سال نود و دو (92) متولد شده و در سال يك صد و چهل و چهار (144) در گذشته است.

«از حمّاد زيد نقل شده كه مي گفته است:

«ما رأيت كوفيّا افقه من ابن

شبرمة» «ابن شبرمه خود هم اين مضمون را مي گفته است.

«هر گاه من در يك مسأله با حارث عكلي «1» موافق باشم از مخالفت با هيچ كس پروا ندارم و مخالفت ايشان را به چيزي نمي گيرم»

______________________________

(1) «بضم العين و سكون الكاف و كسر اللام» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 564

ابو اسحاق در «طبقات»، ابن شبرمه را بعنوان فوق، عنوان كرده و همۀ آن چه در بارۀ او آورده همين است كه آورديم.

ممقاني از شيخ طوسي آورده كه در رجال خود يك بار ابن شبرمه را در «اصحاب عليّ بن حسين (ع)» ياد كرده و چنين گفته است:

«عبد اللّٰه بن شبرمة الضّبيّ الكوفيّ كنيته ابو شبرمة و كان قاضيا لأبي جعفر علي سواد الكوفة و كان شاعرا مات سنة اربع و اربعين و مائة» و باري ديگر او را در «اصحاب صادق (ع)» شمرده و بعنوان «فقيه» يادش كرده است بدين عبارت:

«عبد اللّٰه بن شبرمة الكوفيّ البجليّ، الفقيه» باز ممقاني پس از اين كه اختلافات را در ضبط كلمۀ «شبرمه»، از لحاظ حركات شين معجمه و راء مهمله نقل كرده كه برخي بفتح شين و ضمّ راء «1» و برخي ديگر بضمّ شين گفته و از «سيّد حكماء، مير داماد» نقل شده است كه: «آن چه ما از شيخ خود شنيديم و به خطّ كساني معتمد از اصحاب ديديم فتح شين است» و از برخي از علماء رجال عامّه آورده كه باختلاف مسمّي تغيير مي كند چه گفته است: «ابو شبرمة عبد اللّٰه بن شبرمه بضمّ معجمه و سكون موحّده و ضمّ راء و سفيان بن شبرمة بفتح معجمه و فتح راء و سكون موحّده» و پس از

اين كه آن چه را شيخ در رجال گفته آورده و اضافه كرده است كه «شيخ، ابن شبرمه را در «اصحاب باقر ع» بشمار نياورده باين سبب است كه آن حضرت به عراق نيامده است» اين مضمون را گفته است:

«علماء را در بارۀ حال ابن شبرمه دو قول است: يكي مدح و اعتماد بر حديث او. و دوم اين كه ضعيف است و اعتماد را شايسته نيست» آن گاه از قول ابن داود و سيّد محقّق داماد قول اوّل را استظهار كرده و از قول علّامۀ حلّي، و بعضي ديگر، قول دوم را و خود بعد از خدشه و در دلائل قول اول،

______________________________

(1) باء كلمه را همه به اتفاق ساكن دانسته اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 565

قول دوم را ترجيح داده و آن را «حقّ متين» دانسته و به دلايلي استناد و بروايت زير استشهاد كرده كه آن را از باب «البدع و المقاي يس كتاب كافي كه از حضرت صادق (ع) روايت شده آورده است:

«ضلّ علم بن شبرمة عند الجامعة املاء رسول اللّٰه و خطّ عليّ بيده. انّ الجامعة لم يدع لأحد كلاما، فيها علم الحلال و الحرام، انّ اصحاب القياس طلبوا العلم بالقياس فلم يزدادوا من الحقّ الّا بعدا. انّ دين اللّٰه لا يصاب بالقياس»

- 5- ابن ابي ليلي

محمّد بن عبد الرحمن معروف به ابن ابي ليلي «1» قاضي كوفه.

ابو اسحاق بعد از عنوان بالا و بعد از اين كه ولادت ابن ابي ليلي را به سال هفتاد و چهار (74) و وفاتش را به سال يك صد و چهل و هشت (148) به سن هفتاد و دو سال گفته اين مضمون را آورده است:

«ابن ابي ليلي نزد شعبي

و حكم بن عيينه فقه آموخته و سفيان بن سعيد ثوري و حسن بن صالح از او فقه گرفته اند. سفيان ثوري گفته است: فقيهان ما، ابن ابي ليلي و ابن شبرمه اند. خود ابن ابي ليلي چنين گفته است: بر عطاء در آمدم او از من چيزهايي مي پرسيد يكي از حاضران بر عطاء اين پرسش را انكار و نكوهش كرد. عطاء گفت: او از من اعلم است»

______________________________

(1) چنانكه از اين پس گفتۀ ابن نديم آورده خواهد شد ابو ليلي كه نامش يسار بوده كنيۀ جد محمد بن عبد الرحمن بوده نه كنيۀ پدرش.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 566

ابن نديم اين مضمون را آورده است:

«ابو ليلي جدّ محمّد بن عبد الرحمن نامش يسار و از اولاد احيحة بن جلاح بوده و برخي وي را مدخول النّسب مي دانسته و ابن شبرمه به همين مطلب ناظر بوده كه گفته است:

و كيف ترجّي لفصل القضاء و لم تصب الحكم في نفسكا

فتزعم انّك لابن الجلاح و هيهات دعواك من اصلكا

آن گاه ابن نديم چنين افاده كرده است:

«ابن ابي ليلي در دولت بني اميّه و بني عبّاس، تصدّي قضاء مي داشته و پيش از ابو حنيفه به قياس و رأي فتوي مي داده و در سال يك صد و چهل و هشت (148) هنگامي كه از جانب ابو جعفر قاضي بوده در گذشته است. و از جمله تأليفات او است «كتاب الفرائض» ممقاني، پس از اين كه از شيخ طوسي آورده كه در رجال خود ابن ابي ليلي را در اصحاب حضرت صادق (ع) شمرده و وفات او را در همان سال وفات آن حضرت (148) دانسته، خودش در پيرامن اقوالي كه در مدح و

قدح وي گفته شده سخن رانده و از علّامه و ابن داود و مير داماد و ملّا صالح، ممدوح بودن او را نقل كرده و رواياتي از كافي و تهذيب آورده كه به مستفاد از آنها ابن ابي ليلي در برابر گفته هاي ائمۀ شيعه خضوع مي داشته و حتي از رأي و فتوائي اگر مخالف آنها مي داشته بر مي گشته است و بهر حال خود ممقاني در پايان سخنان خويش، ضعف بلكه ذمّ او را ترجيح داده و مذمومش دانسته است.

همو از كافي و تهذيب گفتۀ عمر بن اذينه را باين مضمون آورده است:

«من خود شاهد بودم در بارۀ مردي كه غلّۀ خانه خود را براي يكي از خويشان

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 567

خويش قرار داده و آن را به وقتي، موقّت و محدود نساخته و آن مرد مرده است و ميان وارثان و قرابت او در آن موضوع، كار به نزاع كشيده پس ابن ابي ليلي گفت:

«راي من اينست كه غلّه (عائدات) خانه به قرابت او مي رسد و چنانكه مرد متوفّي خود خواسته و مقرر داشته بايد به قرابت وي داده شود.

«محمّد بن مسلم كه در آنجا حاضر بود گفت:

«ليكن علي بن ابي طالب بردّ حبيس و انفاذ مواريث فرموده است.

«ابن ابي ليلي گفت:

«آيا اين مطلب در كتابي نزد تو هست؟ محمّد گفت: آري. گفت: آن را نزد من بفرست يا خودت بياور تا ببينم.

«محمّد بن مسلم گفت: بدين شرط كه جز به همين حديث به مطلبي ديگر از مطالب كتاب نظر نكني. شرط را پذيرفت. پس محمّد، حديث را كه از حضرت باقر بود در كتاب بوي نشان داد. ابن ابي ليلي چون حديث را

در كتاب بديد از حكم خويش برگشت و بموجب حديث فتوي داد» اين را هم صاحب كتاب اخبار البلاد «1» در ذيل ترجمۀ اويس قرني يمني آورده است:

«و حدّث عبد الرحمن ابن ابي ليلي: انّه نادي يوم صفّين رجل من اهل الشّام:

«أ فيكم اويس القرني؟

«قلنا: نعم. قال: انّي سمعت رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم يقول:

«اويس القرني خير التّابعين بإحسان» «و عطف دابّته و دخل مع اصحاب عليّ فنادي مناد في القوم: اويس! فوجد في قتلي عليّ كرّم اللّٰه وجهه» در كتاب «مسائل الخلاف» شيخ طوسي حكايتي آورده شده كه چون مربوط

______________________________

(1) محمود بن زكرياي قزويني

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 568

به طرز اجتهاد و افتاء و متعلق است به ابن شبرمه و ابن ابي ليلي مناسب است در اينجا آورده شود.

مسألۀ چهلم از كتاب بيوع را شيخ بدين مضمون آورده است:

«كسي كه چيزي بشرطي بفروشد هم بيع و هم شرط هر دو صحيح است، اگر با كتاب و سنّت منافي نباشد. ابن شبرمه هم اين عقيده و راي را دارد ليكن ابن ابي ليلي را عقيده و فتوي اينست كه «بيع» صحيح است و «شرط»، باطل. و ابو حنيفه و شافعي هم بيع و هم شرط، هر دو، را باطل دانسته اند. و در اين مسأله حكايتي است كه محمد بن سليمان ذهلي آن را چنين آورده است:

«عبد الوارث بن سعيد ما را حديث كرد و گفت: به مكه در آمدم پس سه كس از فقيهان كوفه را در آنجا ديدم: ابو حنيفه و ابن ابي ليلي و ابن شبرمه، پس نزد ابو حنيفه رفتم و گفتم: چه مي گويي در اين مسأله كه كسي بيعي

كند و شرطي در آن بياورد؟

ابو حنيفه پاسخ داد: بيع و شرط هر دو فاسد است.

«پس به نزد ابن ابي ليلي رفتم و گفتم: چه مي گويي در بارۀ مردي كه بيعي كرده و شرطي در آن آورده است؟ پاسخ داد: بيع، جائز و شرط آن باطل است.

«پس به نزد ابن شبرمه رفتم و مسأله را از او پرسيدم. گفت: بيع و شرط آن هر دو صحيح و جائز است.

«آن گاه به نزد ابو حنيفه برگشتم و گفتم: دو صاحب و يارت با تو در مسأله «بيع» و «شرط» مخالفت دارند. گفت: من نمي دانم ايشان چه گفته و چه راي دارند ليكن مرا عمرو بن شعيب از پدرش از نيايش حديث كرد كه پيغمبر (ص) از بيع و شرط نهي كرده است.

«پس برگشتم به نزد ابن ابي ليلي و گفتم: دو يار و صاحبت ترا در مسأله «بيع» و «شرط» مخالفند. گفت: من نمي دانم ايشان چه عقيده دارند و چه فتوي داده اند ليكن هشام بن عروه از پدرش از عائشه مرا حديث كرد كه عائشه گفت:

چون بريره كنيزك خود را خريدم مالكان او بر من شرط كردند كه اگر او را آزاد كنم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 569

«ولاء» وي آنان را باشد پس پيغمبر (ص) آمد و گفت: «الولاء لمن اعتق» پس بيع را اجازه فرمود و شرط را فاسد خواند.

«پس به نزد ابن شبرمه باز گشتم و بوي هم مخالفت دو يار و صاحبش را گفتم:

گفت: من آن چه را ايشان راي داشته و گفته اند آگاه نيستم ليكن مسعر بن محارب بن زياد از جابر بن عبد اللّٰه مرا حديث كرد كه گفته است: پيغمبر (ص)

در مكه شتري را از من خريد چون ثمن را نقد كرد و بمن پرداخت من بر او شرط كردم كه مرا تا مدينه سوار آن شتر كند پس پيغمبر (ص) هم بيع و هم شرط را اجازه فرمود..»

در پايان ترجمۀ اين پنج كس از مشاهير طبقۀ سيم از فقيهان تابعي كوفه ياد آور مي گردد چند كس هم از اين طبقه (طبقه سيم) بشمار رفته اند از قبيل حارث بن ابو يزيد عكلي «1» و ابو هاشم مغيرة مقسم ضبّي «2» و قعقاع و جز اينان كه همۀ ايشان از شاگردان و ياران شعبي بوده و از او استفاده كرده و علم فرا گرفته اند.

______________________________

(1) ابن اثير پس از نقل گفتۀ سمعاني كه عكل (بضم عين و سكون كاف) بطني است از تميم و صحيح ندانستن اين گفته چنين آورده است: «عكل اسم زني است از حمير كه او را بنت ذي اللحيه مي گفته اند.. و به آن زن منسوب است عكلي»

(2) بفتح ضاد و تشديد باء، منسوب است به «ضبة» كه ديهي است نزديك تهامه كنار دريا از راه شام. يا منسوب است به «ضب» كه كوهي است در مكه. يا منسوب است به «ضبة» كه حي و قبيله ايست از عرب منسوب به ضبة بن اد. در «لباب» گروهي بسيار را كه باين نسبت شهرت يافته اند از راه نسبت به ضبة بن اد بن طابخة بن الياس بن مضر دانسته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 570

طبقۀ چهارم از فقيهان تابعي كوفه
اشاره

چون افراد طبقۀ سيم از فقيهان كوفه كم يا بيش و دير يا زود در گذشته و از ميان رفته اند نوبه به طبقۀ چهارم رسيده و زمام فقه و افتاء بدست

ايشان افتاده است.

از مشاهير اين طبقه اشخاص زير بايد نام برده و ياد كرده آيند:

1- ابو حنيفه امام مذهب حنفي 150 2- حسن بن صالح 149 3- سفيان ثوري 161 (يا 162) 4- شريك بن عبد اللّٰه 177 گفتگو در بارۀ ابو حنيفه به محلي ديگر كه بحث از چهار مذهب و ائمۀ آنها را متكفّل است موكول مي گردد پس در اين موضع از ترجمۀ وي چشم پوشيده و ترجمۀ آن سه فقيه ديگر بترتيب تقدم سال وفات (بحسب قول به اقل) آورده مي شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 571

- 1- حسن بن صالح

ابو عبد اللّٰه حسن بن صالح بن حيّ بن مسلم بن حيّان همداني.

«حسن بن صالح در سال صدم (100) هجري متولد شده و در سال يك صد و شصت و هفت (167) و به قولي يك صد و شصت و هشت (168) در گذشته است» ابو اسحاق پس از اين عنوان و بيان، گفته است:

«احمد بن حنبل در حق حسن بن صالح چنين تعبير كرده است:

«صحيح الرّواية، متفقّه، صائن لنفسه في الحديث و الورع» «حميد بن عبد الرحمن بن حميد رواسي «1» و يحيي بن آدم «2» از او حديث روايت كرده اند» ابن نديم در ترجمۀ حسن بن صالح چنين افاده كرده است:

«از كبّار شيعۀ زيديّه و از عظماء علماء ايشان و فقيهي متكلّم بوده به سال صد متولد و در سال يك صد و شصت و هشت (168) بحال اختفاء در گذشته است» (چون

______________________________

(1) في تنقيح المقال: «حميد بن عبد الرحمن بن العامري الرواسي، عده ابن الاثير من الصحابة و لم اعرف حاله». و فيه بعد عنوان «باب حميد» المعروف علي الالسن و المستعمل، الآن

علما هو حميد مكبرا و لكن صرح في الايضاح و رجال ابن داود و..

بانه بضم الحاء المهملة و فتح الميم و سكون الياء المثناة من تحت و الدال المهملة مصغرا و ظني انه اتي مكبرا و مصغرا جميعا».

(2) ابن نديم چنين افاده كرده: «يحيي بن آدم، كنيه اش ابو زكريا و مولاي آل عقبة بن ابي معيط است در سال دويست و سه (203) وفات يافته و از تأليفات اوست كتاب الفرائض، كتابي است كبير، و كتاب الخراج و كتاب الزوال».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 572

زيدي بوده و عيسي بن زيد بن عليّ بن حسين را در خانۀ خود از ترس مهدي خليفۀ عباسي كه مي خواسته است او را بكشد مخفي داشته بوده) «از تأليفات و كتب او است:

«1- كتاب التّوحيد.

«2- كتاب امامة ولد عليّ من فاطمة.

«3- كتاب الجامع في الفقه.»

باز ابن نديم افاده كرده است:

«بيشتر از علماء محدّثين زيدي مذهب مي باشند و هم چنين قومي از فقيهان محدّث مانند سفيان عيينه «1» و سفيان ثوري و بزرگان محدّثين» در رجال شيخ، حسن بن صالح باري در شمار «اصحاب حضرت باقر (ع) بدين عبارت:

______________________________

(1) خطيب ترجمۀ او را به تفصيل آورده و سال ولادت وي را سال يك صد و هفت (107) دانسته و چنين گفته است:

«هشتاد و اندي از تابعان را ادراك كرده و از ابن شهاب زهري و عمرو بن دينار و گروهي بسيار، سماع داشته و اعمش و ثوري و عبد اللّٰه مبارك و محمد بن ادريس شافعي و احمد بن حنبل و يحيي بن معين.. و جمعي از امثال اينان از وي روايت كرده اند. هفتاد بار حج كرده و به گفتۀ واقدي

در سال يك صد و نود و هشت (198) وفات يافته و در حجون دفن شده است».

قزويني در «اخبار البلاد و آثار العباد» ذيل «مدينۀ ابيورد»، كه فضيل بن عياض بدانجا منسوب است، قضيه اي آورده بدين خلاصه و ترجمه:

«سفيان بن عيينه حديث كرده كه هارون رشيد هنگامي كه در حج بود شبي به زيارت فضيل رفت. چون بر او در آمديم فضيل از من پرسيد كدام يك از اينان امير المؤمنين است؟ من هارون را، به اشاره، بوي نمودم پس به هارون گفت: تو كار خلق را بوجه احسن به عهده گرفته اي كاري سخت بزرگ عهده دار شده اي. رشيد گريه كرد و فرمود: هزار دينار به او بدهند نپذيرفت. هارون گفت: اگر بر خود حلال نمي داني به مديوني ببخش و يا گرسنه اي را سير كن و برهنه اي را به پوشان باز هم نپذيرفت. چون رشيد رفت من به فضيل گفتم: خطا كردي بهتر آن بود كه مي پذيرفتي و در راه خير مصرف مي كردي. فضيل ريش مرا گرفت و گفت: «ابا محمد أنت فقيه البلد و تغلط مثل هذا الغلط؟ لو طابت لأولئك لطابت لي».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 573

«الحسن بن صالح الهمداني الثوريّ الكوفيّ صاحب المقالة، زيديّ. اليه تنسب الصّالحيّة منهم» آمده و باري ديگر در عداد «اصحاب حضرت صادق (ع)» بدين عبارت:

«الحسن بن صالح بن حيّ، ابو عبد اللّٰه، الثّوري الهمداني، اسند عنه» از وي ياد شده است.

ممقاني از كتاب «التنقيح الرائع»، تأليف فاضل مقداد، آورده كه وي به زيدي «1»

______________________________

(1) زيديه كساني هستند كه زيد بن علي بن حسين (ع) را امام مي دانند. ايشان چند فرقه اند و بيشتر آنان بر اين عقيده اند كه: هر

كس از اولاد فاطمه (س) دختر پيغمبر (ص) عالم و صاحب رأي و صالح باشد و به سيف، قيام كند امام است.

زيد، كه بتعبير منقول از «ارشاد»، «مردي ورع، عابد، فقيه، سخي، شجاع، آمر بمعروف و ناهي از منكر، و طالب ثارات حسين مي بوده»، در زمان هشام بن عبد الملك در كوفه قيام كرده و كوفيان از آغاز، نخست دور او را گرفته و با او بيعت كرده اند ليكن هنگام جنگ او را واگذاشته و گريخته اند پس عنوان «رافضه» از آن زمان و به آن جهت به قولي، و يا از اين جهت كه زيد، پيروان و شيعيان خود را از طعن بر صحابه منع كرده، به گفتۀ بعضي ديگر، اصطلاح شده است چنانكه طريحي اين مضمون را گفته است:

«و روافض فرقه اي است از شيعه كه رفض و ترك كردند زيد بن علي را هنگامي كه ايشان را از طعن بر صحابه منع كرد و دانستند كه او از شيخين تبري نمي جويد..» بهر جهت يوسف بن عمر، كه از جانب هشام در كوفه عامل بود با زيد جنگ كرد زيد با اين كه سپاهيان و اطرافيانش او را واگذاشتند سخت جنگ مي كرد و باين ابيات تمثل مي داشت:

اذل الحياة و عز الممات؟ و كلا اراه طعاما وبيلا

فان كان لا بد من واحد فيسري إلي الموت سيرا جميلا

در ميان جنگ تيري بر پيشاني وي آمده و چون تير را كشيده اند همان دم در گذشته است. زيد را نهاني دفن كرده اند ليكن يوسف آگاه شده و جنازه را بيرون آورده! و سر را جدا كرده و براي هشام به شام فرستاده و به دستور هشام پيكر زيد را

برهنه!! بدار آويخته اند.

بدن زيد پنجاه ماه (چهار سال و دو ماه) بر دار بوده! تا اين كه يحيي بن زيد در خراسان خروج كرده پس هشام دستور داده بدن را پايين آورده و سوزانده و خاكستر آن را به باد داده اند! مسعودي در «مروج الذهب» هشت فرقه از زيديه را نام برده كه ششم آنها را به مناسبت رئيس ايشان (كثير الابتر) بعنوان «ابتريه» نام برده است (كثير ابتر كه همان «كثير النوي» است ظاهرا به حسن بن صالح گفته مي شده است) روايتي از كشي، به اسناد از سدير، بدين خلاصه، آورده شده كه:

«سدير گفته است: با گروهي كه كثير النوي (حسن بن صالح) از ايشان بود بر حضرت باقر (ع) در آمديم برادر آن حضرت، زيد، آنجا بود پس آن گروه به حضرت باقر (ع) گفتند: «نحن نتولي عليا و حسنا و حسينا و نتبرأ من اعدائهم» قال: نعم.

قالوا: نتولي ابا بكر و عمر و نتبرأ من اعدائهم» سدير گفته است: پس زيد در ايشان نگريست و گفت: «أ تبرءون من فاطمة بترتم أمرنا بتركم اللّٰه» پس آن گروه به نام «بتريه» ناميده شدند. و بروايتي ديگر گفته است: «بترتم أمرنا بتركم اللّٰه؟؟؟» و ازين رو «بتريه» خوانده شده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 574

بودن حسن بن صالح و انتساب فرقۀ صالحيّۀ از زيديّه به او تصريح كرده و بنقل برخي از تواريخ چنين آورده است كه:

«حسن و برادرش علي همزاد و توام بوده و اين دو برادر با مادر خود بر اين،

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 575

قرار داشته اند كه شبها را براي زنده داشتن به عبادت و قرائت قرآن ميان خويش به سه قسمت

نگه دارند: يك سيم شبرا علي بيدار بماند و يك سيّم قرآن را بخواند و ثلث دوم را مادر بيدار باشد و ثلث دوم قرآن را تلاوت كند و ثلث آخر را حسن بيدار باشد و به قرائت ثلث آخر قرآن بپردازد و شبرا به صبح و قرآن را به پايان برساند و ختم نمايد حال بر اين منوال بود تا مادر وفات يافته است پس دو برادر، علي و حسن، شبرا براي احياء و اشتغال به عبادت و تلاوت ميان خود بدو نيم تقسيم كرده اند و كار بر اين قرار برگذار مي شده تا علي هم درگذشته و حسن تنها مانده است پس حسن تمام شبرا بيدار و به قرائت قرآن و عبادت پروردگار مشغول مي بوده است» و از كتاب تهذيب شيخ «باب مياه» آورده كه: «حسن بن صالح زيديّ، بتريّ، متروك العمل بما يختصّ بروايته» و از «تقريب» ابن حجر نقل كرده كه گفته است: «انّه ثقة فقيه عابد رمي بالتشيّع».

و در تاريخ وفات حسن بن صالح چهار قول را آورده است: سال يك صد و پنجاه و چهار (154) و يك صد و شصت و سه (163) و يك صد و شصت و هفت (167) و يك صد و چهل و نه (149).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 576

- 2- سفيان ثوري

ابو عبد اللّٰه سفيان بن سعيد بن مسروق ثوري «1» سفيان ثوري به گفتۀ ابن خلّكان در سال نود و پنج (95) در زمان خلافت سليمان بن عبد الملك و به گفتۀ ابو اسحاق در سال نود و شش (96) و بقول ابن نديم در سال نود و هفت (97) متولد شده و در سال

يك صد و شصت و يك (161) و به قولي يك صد و شصت و دو (162) در بصره، بحال تواري و استتار، از بيم خليفۀ عباسي (مهدي) وفات يافته است.

ابن خلّكان در بارۀ او چنين افاده كرده است:

«سفيان، در علم حديث و ديگر علوم، پيشوا و امام و، به اجماع همه، مردي دين دار و پارسا و زاهد و ثقه بوده و او يكي از ائمۀ مجتهدانست. بقول برخي، شيخ ابو القاسم جنيد، زاهد مشهور، در فقه بر مذهب ثوري بوده و از او پيروي مي كرده است.. ثوري حديث را از اعمش «2» و ابو اسحاق سبيعي «3» و ديگر كساني كه در طبقۀ آنان بوده اند گرفته است. و اوزاعي و ابن جريج و محمد بن اسحاق و مالك و كساني ديگر كه در اين طبقه بوده اند حديث از او شنيده و علم فرا گرفته اند.»

______________________________

(1) سفيان از اولاد ثور بن عبد مناة بن اد بن طابخة بن الياس بن مضر بوده و به همين مناسبت بدين نسبت شهرت يافته در بني ثور كساني برجسته زياد بوده اند.

ابن نديم چنين گفته است:

«مي گفته اند: در بني ثور سي مرد بوده اند كه هيچ كدام از ربيع بن خيثم (زاهد مشهور كه يكي از «زهاد ثمانيه» است) كمتر و پايينتر نبوده اند و همۀ ايشان در كوفه ساكن بوده اند و هيچ يك از ايشان در بصره نبوده اند»

(2) سليمان بن مهران محدثي امامي و از ثقات شمرده شده است.

(3) عمرو بن عبد اللّٰه از اعاظم فقهاء عامه است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 577

از كتاب «مروج الذّهب» اين مضمون نقل شده است:

«قعقاع بن حكيم گفته است: نزد مهدي، خليفۀ عباسي، بودم كه سفيان

بر او در آمد و بغير عنوان خلافت بر وي سلام كرد. مهدي با گشاده رويي به او گفت:

تو از اينجا به آن جا از ما مي گريزي و گمان مي كني اگر ما را در بارۀ تو نظري بد باشد بر تو دست نمي يابيم و قدرت گرفتن ترا نداريم! هم اكنون چه مي گويي؟ آيا نمي ترسي به اراده و ميل خود بر تو حكم برانيم؟

«سفيان گفت: اگر تو در بارۀ من حكم مي كني پادشاهي توانا كه حقرا از باطل جدا مي سازد در بارۀ تو حكم خواهد كرد! «ربيع كه براي مراقبت و حراست و انجام دادن دستورات و فرمانهاي خليفه معمولا بالاي سر مهدي بپا ايستاده و بر شمشير تكيه داده مي بود گفت: يا امير المؤمنين آيا شايسته است كه اين نادان بدين گستاخي با تو روبرو شود و گفتگو كند؟ مرا دستوري ده تا او را گردن زنم. مهدي گفت: خاموش باش! آيا ثوري و امثال وي جز اين را مي خواهند كه ما آنان را بكشيم پس به سعادت آنان شقاوت خود را فراهم سازيم.

«آن گاه فرمود كه فرمان قضاء كوفه را براي ثوري صادر كنند و در آن فرمان به صراحت بنويسند كه هيچ كس را بر حكم ثوري حق اعتراضي نيست.

«مهدي فرمان را بوي داد ثوري آن را گرفت و بيرون رفت و چون به دجله رسيد آن را در دجله افكند و گريخت و از اين شهر به آن شهر متواري و فراري بود» ابو اسحاق در بارۀ سفيان ثوري چنين آورده است:

«سليمان بن عيينه گفته است: من از سفيان ثوري كسي را به حلال و حرام، اعلم نديده ام.

«احمد بن حنبل گفته است: اوزاعي

و سفيان بر مالك در آمدند پس از اين كه از نزد وي خارج شدند مالك گفت: يكي از اين دو را علم از آن ديگر افزونست ليكن امامت را صالح نيست و آن ديگر براي امامت صالح و شايسته است. و منظور او از اعلم آن دو، سفيان ثوري بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 578

«عبد اللّٰه مبارك گفته است: بر روي زمين كسي را از سفيان عالمتر نمي شناسم.

«از يحيي بن سعيد پرسيده شده كه رأي مالك ترا پسنديده تر است يا رأي سفيان؟ يحيي گفته است: بي گمان، راي سفيان. پس از آن چنين گفته است:

سفيان در هر چيز از مالك بالاتر و برتر است!» «و گفته شده است كه: عمر در زمان خود رأس مردم بوده بعد از او ابن عباس و بعد از او شعبي و پس از او سفيان ثوري پس اينان هر يك در زمان خود رأس بوده اند..»

از جمله كتب و تأليفاتي كه ابن نديم براي ثوري نام برده است.

1- كتاب الجامع الكبير (به روش كتب حديث تأليف شده) 2- كتاب الجامع الصغير.

3- كتاب الفرائض.

ابن نديم اين كتابها و رواة آنها را نام برده و چنين گفته است:

«سفيان ثوري به عمار بن سيف وصيّت كرده كه كتب او را نابود سازد او هم بحسب وصيّت سفيان آنها را محو كرده و سوزانده است.»

ممقاني در بارۀ سفيان به تفصيل سخن رانده از آن جمله چند حديث از كافي و غير آن آورده كه دو حديث از آنها، كه شايد از جنبۀ فقهي هم قابل توجه و استفاده باشد، در اينجا نقل مي گردد:

1- كليني به اسناد خود از مسعدة بن صدقه روايت كرده

كه سفيان ثوري بر حضرت صادق (ع) وارد شده در حالي كه آن حضرت جامه يي بسيار سپيد و تميز بر تن داشته است پس سفيان گفته است:

«انّ هذا اللّباس ليس من لباسك» حضرت پاسخ داده است:

«اسمع منّي و ع ما اقول لك فإنّه خير لك عاجلا و آجلا، ان أنت متّ علي السّنّة و الحقّ و لم تمت علي بدعة».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 579

«اخبرك انّ رسول اللّٰه (ص) كان في زمان مقفر جدب فامّا اذا احفلت الدّنيا فأحقّ أهلها بها أبرارها لا فجّارها، و مؤمنوها لا منافقوها، و مسلموها لا كفّارها. فما أنكرت يا ثوري؟ فو اللّٰه إنّني لمع ما تري ما اتي عليّ، مذ عقلت، صباح و لا مساء و للّه في مالي حقّ أمرني ان اضع موضعه الّا وضعته» (اي سفيان گوش فراده و آن چه به تو مي گويم حفظ كن چه در اين جهان و هم در آن نشأه، اگر بر سنّت و حق بميري نه بر باطل و بدعت خير تو در آنست.

«به تو خبر مي دهم كه پيغمبر (ص) در زماني تنگ و سخت مي بود ليكن هر گاه خيرات دنيا فراوان شود پس سزاوارتر از همه كس بدنيا و خيرات آن، اشخاص نيكوكارند نه اشخاص بدكار و مؤمنانند نه منافقان و مسلمانانند نه كافران، پس اي ثوري چه چيز را تو انكار مي كني؟! (به خدا سوگند من با همين وضعي كه مي بيني از هنگامي كه دانسته و دريافته ام بام و شامي بر من نگذشته است كه خدا را در مال من حقّي باشد و بمن فرموده باشد كه آن را در جايش بنهم و به مستحقش بدهم مگر اين كه

چنان كرده ام كه فرموده است و به جايي نهاده ام كه دستور بوده است) 2- كشّي، بنقل از كتاب ابو محمد جبرئيل بن احمد فاريابي بخط خود او، مسندا، از ميمون بن عبد اللّٰه آورده كه او اين مضمون را گفته است:

«من نزد ابو عبد اللّٰه (امام صادق) بودم كه گروهي از مردم امصار براي پرسيدن حديث بر او وارد شدند امام از من پرسيد كسي از اينان را مي شناسي؟ گفتم: نه. گفت:

پس چگونه بر من درآمدند؟ گفتم: گروهي هستند جوياي حديث از هر راه باشد و مهم نمي شمارند كه حديث را از چه شخصي فرا گيرند.

«امام از يك تن از آنان پرسيد: آيا از ديگري هم حديث شنيده ايد؟ گفت:

آري. امام گفت: پس برخي از احاديث را كه شنيده و مي داني بر من حديث كن.

گفت: من بدينجا آمده ام كه از تو حديث بشنوم و نيامده ام ترا حديث كنم.

«امام به ديگري از آن گروه گفت: او را چه مانع است از اين كه مرا به آن چه از حديث

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 580

شنيده حديثي گويد؟ آن گاه گفت: به آن چه شنيده و مي داني حديث كن آيا آن كس كه به تو حديث گفته آن را نزد تو امانت قرار داده كه تو آن را به هيچ كس بازگو نكني؟ گفت:

نه. امام گفت: پس لختي از آن چه آموخته و اقتباس كرده اي بما بازگو شايد ما هم اگر خدا بخواهد به تو اقتداء كنيم.

«آن مرد گفت: سفيان ثوري مرا از جعفر بن محمد (امام صادق) حديث كرد كه او گفته است: «النّبيذ كلّه حلال الّا الخمر» آن گاه ساكت شد.

«امام گفت: باز هم بگو. گفت: سفيان از كسي

كه او را حديث كرده از محمد بن علي (امام باقر) مرا حديث كرد كه او گفته است: «من لا يمسح علي خفيّه فهو صاحب بدعة. و من لم يشرب النّبيذ فهو مبتدع و من لم يأكل الجريث و طعام اهل الذمّة و ذبائحهم فهو ضالّ امّا النّبيذ فقد شربه عمر، نبيذ زبيب فرشحه بالماء، و امّا المسح علي الخفّين فقد مسح عمر علي الخفّين ثلاثا في السّفر و يوما و ليلة في الحضر و امّا الذبائح فقد اكلها عليّ و قال: كلوها فانّ اللّٰه تعالي يقول: «الْيَوْمَ أُحِلَّ لَكُمُ الطَّيِّبٰاتُ وَ طَعٰامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حِلٌّ لَكُمْ وَ طَعٰامُكُمْ حِلٌّ لَهُمْ». پس آن مرد ساكت شد.

«امام بوي گفت: باز هم بما بگو. گفت: من ترا از آن چه شنيده بودم حديث كردم. امام گفت: آيا آن چه حديث شنيده و مي داني همين است؟ گفت: نه. گفت:

پس باز هم بر آن چه گفتي بيفزا.

«گفت: عمرو بن عبيد از حسن (حسن بصري) ما را چنين حديث كرد كه چيزهايي است كه مردم آنها را تصديق كرده و گرفته اند در صورتي كه در كتاب خدا براي آنها اصلي نيست از آن جمله است [اعتقاد به] عذاب قبر و ميزان و حوض و شفاعت و نيّت خير و شرّ كه كسي كه آنها را بكار نبندد و انجام ندهد پاداش بيابد و حال اين كه پاداش بر عمل است ان خيرا فخير و ان شرّا فشرّ.

«ميمون بن عبد اللّٰه گفته است: من از اين سخنان به خنده افتادم امام اشاره كرد كه آرام باشم تا باز بشنويم آن مرد سر برداشت و مرا گفت: چرا خنده كردي آيا

از

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 581

حقّ يا از باطل؟ گفتم: خداي ترا به صلاح آورد آيا گريه كنم؟ همانا خنده ام از روي شگفتي است كه تو اين همه احاديث از حفظ كرده و فرا گرفته اي! آن مرد ساكت شد «باز امام گفت: بر آن چه گفتي بيفزا.

«گفت: سفيان ثوري از محمد بن منكدر حديث آورده كه او گفته است:

علي را در كوفه بر منبر ديدم كه مي گفت: اگر مردي را نزدم بياورند كه مرا بر ابو بكر و عمر فضيلت دهد او را حدّ مي زنم، حدّ مفتري.

«امام گفت: باز هم بگو. گفت: سفيان از جعفر (امام صادق) حديث كرد كه او گفته است: «حبّ ابي بكر و عمر ايمان و بغضهما كفر» «امام گفت: باز هم بيفزا.

«گفت: يونس بن عبيد از حسن (بصري) ما را حديث كرد كه علي در بيعت ابي بكر كندي كرد عتيق (ابو بكر) بوي گفت: چه موجب اين كندي و عقب افتادگي بيعت تو است يا علي؟ به خدا سوگند عزيمت دارم گردنت را بزنم. علي گفت: لا تثريب يا خليفه رسول اللّٰه (سرزنش و نكوهش نيست). ابي بكر گفت: لا تثريب.

«امام گفت: باز هم حديث بياور. گفت: سفيان ثوري از حسن ما را خبر داد كه ابو بكر، خالد وليد را بفرمود چون نماز صبح را سلام دهد گردن علي را بزند.

آن گاه ابو بكر نماز خود را آهسته و بي صدا سلام داد و گفت: يا خالد، لا تفعل ما أمرتك.

«امام گفت: باز هم بگو.

گفت: نعيم بن عبد اللّٰه، مرا از جعفر بن محمد (صادق) چنين حديث كرد كه علي را در ينبع درختان خرما بود كه در سايۀ

آنها مي آرميد و از ثمرۀ آنها مي خورد و نه به جنگ جمل رفت و نه به جنگ نهروان. همين حديث را سفيان هم از حسن از جعفر بن محمد بمن گفت.

«امام گفت: باز ما را حديث كن..

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 582

و همين طور چند حديث ديگر از سفيان و غير او به اسناد از امام آورد به طوري كه ميمون بن عبد اللّٰه، راوي اين قضيه گفته است:

«مرا از شنيدن اين اكاذيب حوصله بسر آمد و چنان بود كه گويي از پوست بيرون مي آيم و عرق بر من نشست و مي خواستم بپا خيزم و گوينده را زير پا بيفكنم ليكن اشارۀ امام را به ياد آوردم و خود را نگه داشتم پس امام بوي گفت:

«از كدام شهري؟ گفت: از بصره. امام پرسيد:

«آيا جعفر بن محمد را كه نام مي بري و اين احاديث را از او روايت مي كني مي شناسي پاسخ داد: نه. امام گفت:

«آيا هر گز خودت از وي چيزي استماع كرده اي؟ گفت: نه.

«امام گفت:

«پس اين احاديث را تو حقّ و صدق مي داني؟ گفت: آري. پرسيد: اينها را از چه زماني شنيده اي؟ گفت: زمان آن به يادم نيست جز اين كه اهل شهر ما از دير زمان اين احاديث را مي دانند و مي گويند و در آنها ترديد و شكّي ندارند.

«امام گفت:

«آيا مردي را كه از او حديث مي كني اگر ببيني و او به تو بگويد: اين احاديث كه بمن نسبت مي دهي دروغ است و من آنها را نمي شناسم و آنها را نگفته ام تو اين سخن را از وي مي پذيري؟ گفت: نه.

«امام گفت: چرا؟ گفت: زيرا كساني بر قول او شهادت داده اند كه اگر بر بنده

بودن كسي شهادت دهند شهادت ايشان مورد قبول، و نافذ است.

«پس امام گفت:

«بنويس: بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. حدّثني ابي عن جدّي.

آن مرد سخن را قطع كرد و گفت: نام تو چيست؟ امام گفت: به نام من چه كار داري؟ بنويس: انّ رسول اللّٰه (ص) قال:

«خلق الأرواح قبل الأجساد بألفي عام ثمّ اسكنها الهواء فما تعارف

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 583

منها ائتلف هاهنا و ما تناكر منها ثمّة اختلف هاهنا. و من كذب علينا اهل البيت حشره اللّٰه يوم القيامة اعمي يهوديّا، و ان ادرك الدّجّال آمن به و ان لم يدرك آمن به في قبره» «آن گاه امام غلام خود را فرمود آب برايم بگذار و مرا اشاره فرمود كه بمانم و آن گروه كه حديث را از امام شنيدند و نوشتند باز گشتند. پس امام در حالي كه چهره اش گرفته بود بيرون آمد و گفت:

«آيا ديدي و شنيدي كه چه حديث مي كنند؟

«گفتم اينان چه هستند و حديث ايشان چيست؟

«امام گفت: شگفت انگيزتر از همه دروغ گفتن ايشان و نسبت دادن آنان است بمن چيزي را كه من نگفته ام و هيچ كس از من نشنيده است و بالاتر از اين گفتۀ ايشانست كه اگر من آنها را انكار كنم از من نمي پذيرند!! اين مردم را چه افتاده است؟ خداي ايشان را مهلت ندهد و جزاي آنان را بتأخير نيفكند..»

كلمۀ «ثوري» كه بفتح ثاء مثلّثه و سكون و او و كسر راء مضاف به ياي نسبت ضبط شده نسبت است به «ثور» كه نام چند كس از مردان قبائل متعدد بوده از آن جمله است ثور همدان و او ثور بن مالك بن.. است و باين ثور

منسوب است حسن بن صالح فقيه ثوري و از آن جمله است «ثور اطحل» (با طاء مهمله ساكنه و حاء مهمله مفتوحه) و آن نام كوهي است معروف در مكه و در آن كوه است غاري كه پيغمبر هنگام رفتن از مكه در آن پنهان شده و به مناسبت اين كه اطحل بن عبد مناة بن ادّ..

در آن سكني گزيده ثور اطحل ناميده شده و، به قولي، نام آن كوه، اطحل و ثور كه پسري ديگر از عبد مناة بوده بدان اضافه شده و باين ثور منسوب است. ربيع بن خيثم و گروه خويشان و پسر او. و از آن جمله است ثور تميم كه سمعاني اين سفيان بن سعيد را بدان منسوب دانسته و از آن جمله است..

ديگران هم در نسبت سفيان به «ثور» كه كدام ثور است سخناني آورده اند كه نقل آنها در اينجا بيهوده است آن چه در اينجا بايد گفته شود اينست كه:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 584

سفيان، از لحاظ تصدّي مقام افتاء برأي و از لحاظ نقل حديث و أسناد آن حتّي از حضرت صادق (ع) (شيخ در رجال طيّ ذكر اصحاب صادق (ع) گفته است:

«سفيان بن سعيد بن مسروق، ابو عبد اللّٰه الثوري، اسند عنه) و از لحاظ شهرت او به زهد و صلاح در زمان خود، مورد اتفاق شيعه و سنّي است جز اين كه در كتب رجال شيعه مورد مذمّت و نكوهش قرار گرفته و كاذب و مدلّس خوانده شده ليكن در كتب اهل تسنّن از وي بتبجيل و تجليل ياد شده و نسبت به او تعظيم و تكريم بعمل آمده است.

در همين جا به جا است

گفته شود: اين اختلاف نظر نسبت به غالب فقيهان تابعي پديد آمده و اقوال در بارۀ ايشان متغاير بلكه متضادّ صدور يافته و براي آن علل و عوامل بسيار بنظر مي رسد كه تبيين و تحليل آنها را موردي ديگر شايد مناسب افتد و بحثي مفصّلتر طرح گردد ليكن دور نيست كه يكي از آن علل، اوضاع و احوال عصر بوده كه تقيّه را ايجاب مي كرده و موجب اختلاف گويي آن رجال علمي، براي حفظ جان خود، با ديگران مي شده است گاهي هم تعصّبهاي نابجاي مذهبي، از دو طرف موجب اغماض از حقيقت و ابراز ناحق و باطل مي گرديده است.

ابن نديم در «الفهرست»، در فنّ دوم از مقالۀ پنجم كه در بارۀ اخبار متكلّمان شيعۀ اماميه و زيديّه است و در آغاز فنّ وجه تسميۀ شيعه را باين عنوان ياد كرده، در زير عنوان «الزّيديّة» اين مضمون را گفته است:

«زيديّه كساني هستند كه زيد بن علي عليه السّلام را (زيد بن عليّ بن حسين بن عليّ بن ابي طالب) امام مي دانسته و بعد از شهادت وي هر كس را كه از اولاد فاطمه و جامع شروط امامت باشد به امام بودن او قائل شده اند و بيشتر محدّثان مانند سفيان بن عيينه و مانند سفيان ثوري و صالح بن حيّ، و فرزندانش، و غير اينان، بر اين مذهب هستند» و در ترجمۀ حسن بن صالح بن حيّ چنين افاده كرده است:

«حسن بن صالح به سال يك صد (100) ولادت يافته و در سال يك صد و شصت و هشت (168) در حالي كه متخفّي و پنهان مي زيسته در گذشته و او از بزرگان شيعۀ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3،

ص: 585

زيدي و از عظماء و علماء ايشان است. حسن فقيهي متكلم بوده و از تأليفات او است كتاب امامت فرزندان علي از فاطمه و «كتاب الجامع» در فقه. حسن را دو برادر بوده است: عليّ بن صالح و صالح بن صالح كه هر دو بر مذهب برادر خود، حسن بوده اند. عليّ هم از متكلّمان است.

«و بيشتر از علماء محدّث، زيدي مذهب هستند و هم چنين گروهي از فقيهان محدّث مانند سفيان بن عيينه و مانند سفيان ثوري و جلّۀ محدّثان، اين مذهب را دارند» ابو نعيم در بارۀ سفيان ثوري به تفصيل سخن رانده و ترجمۀ او را در دو جزء (آخر جلد ششم و اوّل جلد هفتم) استيفاء كرده و او را بعنوان:

«و منهم الإمام المرضيّ الدّريّ ابو عبد اللّٰه سفيان الثّوري (رض) كانت له النّكت الرّائقة، و النّتف الفائقة، مسلّم له في الإمامة و مثبت به الرّعاية، العلم حليفه و الزّهد أليفه» ياد كرده است.

و به اسناد از محمد بن عبيد طنافسي «1» اين مضمون را آورده است:

«سفيان را به ياد نمي آورم جز اين كه فتوي مي داده. هفتاد سال است كه به ياد مي آورم زن و مرد را كه بر ما مي گذشتند و نشان جاي سفيان را از ما مي پرسيدند و رهنمايي به او را از ما مي خواستند تا از او چيزي بپرسند و استفتاء كنند و فتوي بگيرند و او به ايشان فتوي مي گفت» باز به اسناد از مبارك بن سعيد آورده كه گفته است:

«عاصم بن ابي النّجود را ديدم به نزد سفيان مي رفت و از او استفتاء مي كرد و بوي

______________________________

(1) «الطنافسي بفتح الطاء المهملة و النون و كسر الفاء و

في آخرها سين مهملة.

هذه النسبة إلي الطنفسة. و المنتسب إليها ابو حفص عمر بن عبيد بن ابي أمية الطنافسي الحنفي من اهل الكوفة.. و مات سنة سبع و ثمانين و مائة، و اخوه ابو عبد اللّٰه محمد بن عبيد الطنافسي الاحدب سمع هشام بن عروة و الاعمش.. روي عنه اخوه يعلي و احمد بن حنبل و ابن معين و ابن راهويه. قال الدار قطني: يعلي و عمر و محمد و ادريس، اولاد عبيد الطنافسي كلهم ثقات» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 586

مي گفت: تو صغير، به نزد ما آمدي و ما اكنون در بزرگي استفاده را به نزد تو مي آييم» زائده مي گفته است «كان سفيان افقه النّاس» و به اسناد از فضيل بن عياض آورده كه گفته است:

«اين مردم را دل از دوستي ابو حنيفه آكنده شده و در اين راه به افراط رفته اند به طوري كه كسي را از وي اعلم نمي دانند.. و حال اين كه به خدا سوگند سفيان از او اعلم بود» ابو نعيم سخناني از سفيان نقل كرده كه از جمله است:

1- «الأعمال السّيّئة داء و العلماء دواء فإذا فسد العلماء فمن يشفي الدّاء» 2- العالم طبيب الدّين و الدّرهم داء الدّين فاذا جذب الطّبيب الدّاء إلي نفسه فمن يداوي غيره؟» باز ابو نعيم به اسناد از يوسف بن اسباط آورده كه گفته است: نزد سفيان بودم كه خبر مرگ ابو حنيفه را آوردند. سفيان گفت: «الحمد للّه، كان ينقض عري الإسلام عروة عروة» و به اسناد از محمد بن يوسف فريابي آورده كه گفته است:

سفيان را شنيدم كه مي گفت: هيچ گاه ابو حنيفه را از چيزي نپرسيدم ليكن او بسا كه

مرا مي ديد و از من چيز مي پرسيد.

از جمله احاديث كه ابو نعيم به اسناد آورده (جلد هفتم- صفحه 88) و از لحاظ فقهي قابل توجه است احاديثي است مربوط به جمع ميان دو نماز ظهر و عصر و ميان دو نماز مغرب و عشاء.

به اسناد از سفيان ثوري از محمد بن منكدر از جابر كه گفته است:

«انّ النّبي (ص) جمع بين الظّهر و العصر و المغرب و العشاء بالمدينة- اراد الرّخصة علي أمّته-) و به اسناد از ثوري از ابو زبير از سعيد بن جبير از ابن عباس آورده كه گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 587

«جمع رسول اللّٰه (ص) بين الظّهر و العصر في غير مطر و لا خوف» پس به ابن عباس گفته شده: چرا پيغمبر (ص) جمع كرده؟ گفته است: «اراد ان لا يحرج أمّته».

اين حديث را ثوري از گروهي از شيوخ خود مانند حبيب بن ابي ثابت و سلمة بن كهيل و حمّاد بن ابي سليمان و.. روايت كرده است.

و به اسناد از سفيان ثوري از عمرو بن دينار از ابو طفيل از معاذ بن جبل آورده كه گفته است:

«رأيت رسول اللّٰه (ص) جمع بين الظّهر و العصر و المغرب و العشاء» و باز به اسناد از سفيان ثوري از ابو زبير از جابر كه گفته است:

«انّ النّبيّ (ص) جمع بين الظّهر و العصر بالمدينة من غير سفر و لا خوف و بين المغرب و العشاء» و از حاديث متفرقۀ مسند از او است:

به اسناد از سفيان ثوري از ابراهيم بن مهاجر از مجاهد از عبد الرحمن ابي ليلي از كعب بن عجزه كه اين مضمون را گفته است: چون آيۀ

يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيماً» نزول يافت. مردي نزد پيغمبر آمد و گفت:

يا رسول اللّٰه هذا السّلام عليك قد عرفناه فكيف الصّلاة عليك؟ پس پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم گفت:

«قل: اللّٰهمّ صلّ علي محمّد و علي آل محمّد كما صلّيت علي ابراهيم انّك حميد، و بارك علي محمّد و علي آل محمّد كما باركت علي إبراهيم انّك حميد مجيد» ابو نعيم گفته است: «صحيح متّفق عليه».

چنانكه گفته شد سفيان چندين سال براي نپذيرفتن شغل قضا از خليفۀ عباسي و انتقاد از اعمال آنان و حتي گاهي گفتن اين كه خلافت، حق غير است، به خود آنان، از ترس از شهري به شهري مي رفته و پنهان مي بوده و در زمان خلافت مهدي، خليفۀ عباسي، به حالت اختفاء در گذشته است. و به قولي (منقول در تاريخ بغداد) «مات

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 588

سفيان بالبصرة و دفن ليلا و لم نشهد الصلاة- يعني عليه- و غدونا علي قبره و معنا جرير بن حازم و سلام بن مسكين فتقدم جرير فصلّي بنا علي قبره فبكي فقال:

اذا بكيت علي ميت لتكرمه فابك الغداة علي الثّوريّ سفيان

به قولي كتابهايي را كه نوشته بود هنگام مرگ وصيّت كرده كه دفن كنند.

ابو نعيم به اسناد از اصمعي آورده كه گفته است:

سفيان ثوري وصيّت كرد كه كتابهايش را دفن كنند و از چيزهايي كه از برخي نوشته بود پشيماني داشت كه شهوت حديث را موجب آن مي دانست.

و باز به اسناد از ابو عبد الرّحمن حارثي آورده كه اين مضمون را گفته است: «1».

سفيان بن سعيد كتب خويش را دفن مي كرد و من او را ياري و

كمك مي كردم «فدفن منها كذا و كذا. قمطرة إلي صدري» پس بوي گفتم: «يا ابا عبد اللّٰه و في الركاز، الخمس» سفيان گفت: آن چه مي خواهي بردار پس من مقداري از آنها را كه او برايم حديث كرده بود كنار گذاشتم و برداشتم.

خطيب هم ترجمۀ سفيان را مشتمل بر لختي از آن چه در اينجا ياد گرديد آورده و بيست تن از بزرگاني را كه سفيان از ايشان شنيده و روايت كرده از قبيل اعمش و ايوب سختياني و بيست و چهار تن از بزرگاني كه ايشان از او شنيده و حديث كرده اند مانند اوزاعي و ابن جريج و مالك و فضيل بن عياض و ابن مبارك و شعبة و اضراب اينان نام برده و گفته است:

«كان إماما من ائمّة المسلمين و علما من اعلام الدّين مجمعا علي إمامته بحيث يستغني عن تزكيته مع الإتقان، و الحفظ، و المعرفة، و الضّبط، و الورع،

______________________________

(1) خطيب در ترجمۀ سفيان به اسناد از عبد اللّٰه بن عبد اللّٰه- و هو ابن الاسود الحارثي- آورده كه او گفته است: «خاف سفيان شيئا فطرح كتبه فلما آمن ارسل إلي و إلي يزيد بن توبة المرهبي فجعلنا نخرجها، فاقول: يا ابا عبد اللّٰه! و في الركاز، الخمس و هو يضحك فاخرجنا تسع قمطرات كل واحدة إلي هاهنا- و اشار إلي اسفل من ثدييه- فقلت له: اعرض لي كتابا تحدثني به فعزل لي كتابا فحدثني به»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 589

و الزّهد و ورد بغداد غير مرّة، فمنها حين اراد الخروج إلي خراسان..»

خطيب منقولاتي به اسناد آورده كه بر آن چه از اتقان و حفظ و معرفت و ضبط و..

او گفته به

خوبي اشعار دارد. از آن جمله سفيان عيينه گفته است:

«كان سفيان الثّوري كانّ العلم ممثّل بين عيينه يأخذ منه ما يريد و يدع ما لا يريد» «من در بارۀ كسي كه در نماز بخندد چيزي مي گفتم كه درست نمي دانستم چون سفيان را ملاقات كردم آن را از او پرسيدم گفت:

«اوزاعي گفته است: «يعيد الوضوء و يعيد الصّلاة» پس من اين قول را اختيار كردم.

اشجعي گفته است: با سفيان بر هشام بن عروه در آمديم، سفيان از او مي پرسيد و هشام او را حديث مي كرد چون فارغ شد سفيان گفت: آن چه را گفتي به تو برگردانم؟

هشام پذيرفت پس همۀ آن چه از هشام شنيده بود باز گفت. آن گاه بيرون شد و اهل حديث را اذن داد من هم با ايشان بودم چون مي پرسيدند و او پاسخ مي داد مي خواستند او املاء كند و ايشان بنويسند مي گفت: «احفظوا كما حفظ صاحبكم» مي گفتند:

لا نقدر نحفظ كما حفظ صاحبنا (ما را توان نيست كه مانند او حفظ كنيم).

صالح بن احمد گفته است ابو اسحاق فريضه اي را (مسأله اي در باب ميراث) بر شاگردان القاء كرد نتوانستند آن را حلّ كنند و پاسخي درست بياورند گفت اگر آن جوان ثوري (سفيان) مي بود در ساعت آن را تفصيل مي داد و بيان مي كرد. در اين ميان سفيان در آمد پس بوي گفت: تو در اين باب چه مي گويي؟ سفيان گفت: تو بما از علي حديث كردي كه چنين گفته و اعمش از ابن مسعود حديث كرد كه او چنان گفته و فلان شخص در اين مسأله حديثي ديگر آورد.

اعمش گفت: ديديد چگونه در ساعت مسأله را بيان كرد و تفصيل داد. آيا مانند

او نمي باشيد؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 590

از خود سفيان است كه «ما استودعت قلبي شيئا فخانني قطّ «1»».

«و از ابو علي آورده كه اين مضمون را گفته است: سفيان از شعبه حديث بيشتر دارد و حفظش قويتر است: حديث سفيان به سي هزار مي رسد و حديث شعبه نزديك بده هزار است.

خطيب در تاريخ تولد و وفات سفيان اختلافاتي نقل كرده: ولادت را به سال نود و پنج (95) و نود و هفت (97) و از قول خود سفيان، در سال يك صد و پنجاه و هشت (158)، كه در آن سال گفته است: مرا شصت و يك سال است، آورده و وفاتش را به سال يك صد و شصت و دو (162) و يك صد و شصت و يك (161) نقل كرده و قول دوم را اصح دانسته است.

______________________________

(1) صاحب روضات در ذيل ترجمۀ ابو محلم محمد بن هشام بن عوف تميمي شيباني سعدي لغوي كه، بنقل او از ابن سكيت، از اهل فارس و متولد شدۀ در فارس بوده و به قبيلۀ بني سعد نسبت داده شده قضايائي از قوت حافظه اش نقل كرده از جمله آورده كه ابو محلم گفته است: چون به مكه وارد شدم ابن عيينه را مصاحب و محضر او را ملازم گشتم. روزي مرا گفت:

اي جوان ترا مي بينم خوب ملازم و مستمع هستي ليكن نمي بينم چيزي بنويسي و ياد داشت كني. گفتم: من آن چه را مي شنوم حفظ مي كنم. با تعجب گفت: تو چنيني؟

گفتم: آري پس دفتر يكي از شاگردان را گرفت و گفت: آن چه را من امروز گفته ام باز گو كن من بي آن كه حرفي از آن

جابجا يا كم و زياد شود بازگو كردم. مجلسي ديگر را آورد و گفت بازگو. باز گفتم. پس ابن عيينه به اسناد از زهري از عكرمه گفت: كه ابن عباس مي گفت «يولد في كل سبعين سنة من يحفظ كل شي ء» آن گاه ابن عيينه دست به پهلوي من زد و گفت: «اراك صاحب السبعين»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 591

- 3- شريك بن عبد اللّٰه

ابو عبد اللّٰه شريك بن عبد اللّٰه بن ابي شريك نخعي.

شريك در سال نود و پنج در بخارا متولّد شده و در روز شنبه غرّه ذي القعده از سال يك صد و هفتاد و هفت در كوفه وفات يافته است.

شريك در آغاز كار قاضي كوفه بوده و از آن پس در اهواز متصدّي شغل قضاء گشته است.

ابو اسحاق، پس از نوشتن قسمت بالا، از سفيان بن عيينه اين مضمون را نقل كرده است:

«ما ادركت بالكوفة احضر جوابا من شريك بن عبد اللّٰه» ابن خلّكان در بارۀ شريك چنين گفته است:

«عالم، فقيه، فهيم، ذكيّ و فطن و عادل در حكم و كثير الصّواب و حاضر جواب بوده. روزي در محضر وي از معاوية بن ابي سفيان سخن به ميان آمده و به حلم و بردباري ستوده شده شريك اين مضمون را گفته است:

«كسي كه حقرا سبك و خوار داند و با علي كارزار كند حليم نيست..»

«روزي شريك پيش از اين كه قاضي شده باشد، بر مهدي خليفۀ عباسي وارد گرديده مهدي به او گفته است:

ناگزير بايد يكي از سه كار را كه مي گويم به پذيري: يا قضا را متصدّي شوي يا به فرزندان من علم و حديث بياموزي يا يك بار با من غذا بخوري. شريك ساعتي به

انديشه فرو رفت آن گاه، يك بار غذا خوردن با خليفه را پذيرفت. مهدي او را نگهداشت و به طبّاخ فرمود غذايي هر چه لذيذتر فراهم سازد چون شريك از آن غذا بخورد طبّاخ به خليفه چنين گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 592

«و اللّٰه يا امير المؤمنين لا يفلح الشّيخ بعد هذه الأكلة ابدا!» چنانكه طبّاخ به مهدي گفته بود شريك پس از آن، هم تحديث و تعليم فرزندان خليفه را پذيرفت و هم شغل قضا را» ممقاني در بارۀ شريك به تفصيل سخن رانده و در طيّ آن چنين افاده كرده است:

«پوشيده نماند كه شريك قاضي كه امامي بودن او از كتاب «كشف الغمّه» نقل شد شريك بن عبد اللّٰه است و همو است كه گفته است:

ابو حنيفه و ابن ابي ليلي و ابن شبرمه بر ابو محمد اعمش، محدّث امامي، داخل مي شده و از او استفاده مي كرده اند..»

ممقاني اختلاف علماء شيعه و سنّي را در وثاقت و عدم وثاقت و امامي بودن و نبودن شريك به تفصيل آورده و در آخر چنين تحقيق و افاده كرده است:

«از آن چه گفتيم محقق شد كه شريك قاضي معاصر با امام صادق، از اهل سنّت و او بوده كه شهادت شيعه را نمي پذيرفته و او غير از شريك پسر عبد اللّٰه بن ابي شريك است كه قاضي شيعي و امامي و شاگرد ابو محمد اعمش است..»

شريك بن عبد اللّٰه قاضي، كه به گفتۀ ممقاني، بنقل از مقدسي در سال يك صد و پنجاه قضاء واسط را تولّي يافته و چند سال پس از آن قضاء كوفه را متصدّي شده در كار قضاء سخت عدالت را رعايت مي داشته و

بي پروا بحقّ حكم مي داده و چون اين موضوع، موضوع قضاء در اسلام، خود موضوعي است كه در ادوار فقه بايد مورد توجّه و بحث واقع گردد مناسب است در اينجا چند قضيه از موارد قضاء شريك بن عبد اللّٰه آورده شود.

خطيب بغداد در ترجمۀ اين شريك آورده است كه:

«شريك بن عبد اللّٰه قضاء كوفه را مي داشت بر وكيل (باصطلاح اين عصر پيشكار) عبد اللّٰه بن مصعب حكمي كرد كه بر خلاف ميل ابن مصعب بود. در بغداد ميان شريك و عبد اللّٰه ملاقاتي رخ داد.

عبد اللّٰه، شريك را گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 593

در حق وكيل من بنا حق حكم دادي.

شريك گفت: تو كيستي؟ (عبد اللّٰه امير و حاكم بوده).

عبد اللّٰه گفت: من همانم كه تو را ناشناخته نيست.

شريك گفت: ليكن من سخت ترا نمي شناسم.

عبد اللّٰه گفت: من پسر مصعب هستم.

شريك گفت: نه مهمّ است و نه طيّب.

عبد اللّٰه گفت: چگونه چنين نگويي و حال اين كه تو شيخين را دشمن مي داري؟

شريك گفت: شيخان كه باشند؟ پاسخ داد: ابو بكر و عمر.

شريك گفت: به خدا سوگند من پدر تو را كه از ايشان پايينتر است دشمن ندارم تا چه رسد به ايشان! باز خطيب به اسناد از عمر بن هياج چنين آورده كه گفته است:

«من از اصحاب شريك بودم بامداد روزي به منزل او رفتم پوستيني به دوش داشت و كساني روي آن و پيراهن در تن نداشت گفتم: امروز مجلس قضا را بتأخير انداخته اي. گفت: ديروز پيراهن خود را شسته ام و هنوز خشك نشده انتظار دارم خشك شود. بنشين پس نشستم در بارۀ اين مسأله كه «هر گاه بنده بي اذن موالي خود تزويج

كند؟» بحث را طرح كرد و به مذاكره پرداختيم و از من مي پرسيد در اين باب چه مي داني؟ و چه مي گويي؟

آن اوقات خيزران، مردي نصراني را بر كارگاههاي نسّاجي كوفه ناظر و مراقب قرار داده بود و به موسي بن عيسي كه امير و عامل كوفه مي بود نوشته بود كه از فرمان آن مرد نصراني سر نپيچد و آن چه او دستور دهد به انجام رساند پس آن نصراني در كوفه مطاع و فرمانروا بود.

در آن روز كه ما با شريك در منزلش به مذاكره مشغول بوديم آن نصراني با گروهي از اعوان و ياران خود از كوچه ها مي گذشت و جبّۀ خزي به تن داشت و طيلساني بر سر و بر اسبي سوار بود و مردي را دست بسته جلو مي راند و آن مرد «وا غوثاه» مي گفت

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 594

و خدا و قاضي را به كمك مي خواند و آثار تازيانه بر پشت او نمايان بود.

پس بر شريك در آمد و كنار او نشست و گفت: به خدا و به تو پناه آوردم. من مردي هستم كه پارچه مي بافم و مزد امثال من در يك ماه صد است و اين نصراني چهار ماه است مرا گرفته و به بافتن پارچه وادار ساخته و بس قوت خود مرا بمن مي دهد و زن و فرزندانم بي خرجي مانده و بي چاره شده اند امروز من از او گريختم او بمن رسيد و مرا گرفت و چنانكه مي بيني مرا آزار داد و پشتم را با تازيانه بدين گونه ساخت.

شريك، پيشكار را گفت: بپا خيز و كنار مدّعي بنشين. پيشكار گفت: يا ابا عبد اللّٰه، خداي ترا به صلاح داراد، اين

مرد از خدمتكاران سيّده است بفرما او را به زندان برند. شريك گفت: واي بر تو بپا خيز و چنانكه گفتم كنار خصم خود بنشين. ناگزير برخاست و كنار او نشست.

آن گاه شريك گفت: اين آثار در پشت اين مرد چيست؟ و چه كسي چنين كرده است؟

پيشكار گفت: من با دست خود چند تازيانه بر او زده ام و او بيش از اين را سزاوار است بفرما تا او را به زندان برند.

شريك برخاست و كسا را از دوش بيفكند و به خانه اندر شد پس بيرون آمد و تازيانه در دست داشت پس گريبان پيشكار را گرفت و به مرد كارگر گفت: تو آزادي به خانه و نزد زن و فرزندت برو آن گاه پيشكار را با تازيانه زدن گرفت و مي گفت بعد از اين هيچ مسلماني زده نخواهد شد.

اعوان وي ياران پيشكار خواستند او را از دست قاضي و ضرب تازيانه نجات دهند قاضي بانگ بر آورد كه از جوانان قبيله هر كس اينجا هست اعوان و ياران را بگيرند و به زندان ببرند. اعوان چون چنين ديدند گريختند و پيشكار را با قاضي و تازيانه تنها گذاشتند. پيشكار چون چنين ديد چشمهاي خود را مي فشرد و گريه مي كرد و مي گفت به زودي خواهي دانست! قاضي چون از تازيانه زدن به پرداخت آن را كنار انداخت و رو بمن (عمر بن هياج)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 595

كرد و گفت: يا ابا حفص در باب «بنده اي كه بي اذن موالي خود تزويج كند» چه مي گويي؟

و مذاكره را از سر گرفت چنانكه گويي هيچ كاري پيش نيامده و هيچ امري رخ نداده است.

پيشكار برخاست و بسوي اسب خويش رفت

كه سوار شود اسب سركشي مي كرد كسي هم از اعوان نبود كه ركاب او را بگيرد ناگزير اسب را مي زد كه رام شود شريك مي گفت: مدارا كن زيرا اين است، خدا را از تو فرمانبردارتر است. آن مرد رفت و قاضي باز به سخن پيش برگشت.

من با شگفتي گفتم: اين بحث را نگهدار زيرا به خدا سوگند كه تو امروز كاري كردي كه عاقبتي سخت ناخوش آيند خواهد داشت. گفت: خدا را عزيز بدان تا ترا عزّت دهد. برگرد به گفتگو و بحثي كه در ميان داشتيم.

پيشكار به نزد موسي بن عيسي رفت. موسي پرسيد چه كسي با تو چنين كرده و اعوان و رئيس شرطه ها را خشمگين ساخته است؟ گفت: شريك. موسي گفت:

نه به خدا سوگند من نمي توانم با شريك روبرو گردم و متعرّض او شوم. پيشكار ناچار ببغداد رهسپار شد و ديگر به كوفه برنگشت.

باز به اسناد از همان عمر بن هياج بن سعيد آورده كه گفته است:

روزي زني از اولاد جرير بن عبد اللّٰه بجلي صحابي نزد شريك، كه در مجلس حكم نشسته بود، آمد و گفت به خدا و به قاضي پناه آورده ام.

قاضي پرسيد: چه كسي به تو ستم كرده است؟

پاسخ داد: امير كوفه، موسي بن عيسي. مرا بستاني در كنار فرات بود كه اين نخلستان را از پدران به ارث مي داشتم و با برادران تقسيم كرده بوديم و ميان قسمت خود و آنان ديواري كشيده بودم و در قسمت خود خانه اي ساختم و مردي پارسي را در آن خانه جاي دادم تا نخل را نگهباني كند و بكار بستان بپردازد. امير كوفه، موسي بن عيسي، همۀ سهام برادران مرا خريد

و سهم مرا نيز ترغيبم كرد كه بخرد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 596

من نفروختم. ديشب پانصد تن كارگر فرستاده كه ديوار را از ميان برده و همه را يكسره كرده اند به طوري كه من سهم خود را نمي شناسم.

شريك نامه اي به آن زن داد و گفت: نامه را ببر به امير بده تا با تو در اينجا حاضر گردد. زن نامه را برد حاجب امير نامه را گرفت و نزد امير برد. امير، حاجب را گفت رئيس شرطه را نزدم حاضر كن چون آمد وي را گفت: نزد شريك برو و به او بگو:

يا سبحان اللّٰه! كاري از اين كار تو شگفت انگيزتر نديدم زني ادعايي بر من كرده كه درست نيست و تو به آن توجّه كرده و مرا احضار نموده اي! رئيس شرطه گفت: درخواستم اينست كه امير مرا از اين مأموريّت معاف دارد امير نپذيرفت و گفت: ترا از رفتن گزيري نيست.

رئيس شرطه غلامان خود را بفرمود تا فرش و لوازم ديگر را به زندان ببرند و خود نزد شريك رفت و جلو او ايستاد و پيغام را گزارد.

شريك امر كرد او را به زندان ببرند او گفت: به خدا سوگند مي دانستم كه تو با من چنين خواهي كرد از اين رو دستور داده ام زندان را براي من آماده سازند.

اين خبر به موسي رسيد حاجب را بفرمود به نزد شريك برود و بگويد: رسول را چه گناهي است كه به زندانش افكندي؟ حاجب جلو شريك ايستاد و پيامبرا گفت و او هم بامر شريك رهسپار زندان شد.

امير چون نماز عصر را بگزارد اسحاق بن صباح اشعثي را با گروهي از وجوه مردم كوفه كه

از دوستان شريك بودند بخواست، و گفت: به نزد شريك برويد و سلام مرا برسانيد و به او بگوييد: مرا استخفاف و توهين كرده من مانند عامّۀ مردم نيستم.

رفتند و شريك بعد از نماز عصر و در مسجدش بود بر وي وارد شدند و پيام امير را رساندند چون سخن ايشان پايان يافت شريك گفت:

چرا شما در بارۀ غير امير سخن نگفتيد؟ پس جوانان قبيله را بخواست و دستور داد هر جواني دست يكي از ايشان را بگيرد و به زندان ببرد و به خدا سوگند ياد كرد كه آنان بايد شب در زندان باشند. ايشان گفتند: آيا شوخي مي كني يا جدّي مي گويي؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 597

گفت: جدّي و حق است تا شما دوباره از سوي ستمگري رسالت نكنيد. آنان را به زندان بردند. موسي چون اين بشنيد شبانه سوار شد و بسوي زندان رفت و در زندان را گشود و همۀ آنان را بيرون آورد.

فردا كه شريك بر مسند قضاء نشسته بود زندانبان در آمد و او را از واقعۀ دوشينه آگاه ساخت. شريك دستور داد صندوق أسناد و مرافعات را آوردند و آن را مهر كرد و به منزل خود فرستاد و به غلام خود گفت بنه امرا در بغداد بمن برسان به خدا سوگند ما شغل قضا را از ايشان نخواستيم ايشان بودند كه به ناخواه مرا باين كار وادار و تعهّد كردند كه چون ما آن را به پذيريم ما را عزيز دارند و عزّت بخشند.

پس بسوي پل كوفه ببغداد روان شد. موسي را از اين كار خبر دادند سوار شد و در موكب خود به راه افتاد و به

شريك رسيد و او را سوگند مي داد و مي گفت: يا ابا عبد اللّٰه آرام باش و انديشه كن: اعوان و ياران من به كنار، آنان را زنداني مي كني.

بكن آيا دوستان خود را نيز به زندان مي افكني؟

گفت: آري چون ايشان با تو همراهي كردند و از راهي كه بر آنان واجب نبود رفتند و من در اينجا هستم تا همۀ آنان به زندان برگردند و گر نه به نزد امير المؤمنين مي روم و استعفا مي دهم. امير ناگزير دستور داد تا ايشان را به زندان برگردانند و او در همان جا ايستاد تا زندانبان آمد و گفت: همه به زندان برگشتند.

پس شريك اعوان را گفت لگام اسب امير را بگيرند و پيشاپيش او را به مجلس حكم ببرند چنين كردند و او را بمسجد وارد ساختند.

تشريك بر مسند قضاء بنشست و گفت: زن ستم رسيده را حاضر كردند و بزن گفت: اينست خصم تو.

چون آن زن و امير روبروي شريك براي رسيدگي نشستند شريك گفت:

پيش از هر كار زندانيان را رها سازند.

آن گاه امير را گفت: اكنون بگو در بارۀ ادعاء اين زن چه مي گويي؟ امير گفت:

اين زن آن چه گفته راست گفته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 598

شريك گفت: پس آن چه از او گرفته شده به او برگردان و ديوار را هم به زودي چنانكه پيش از ويراني بوده بساز.

امير گفت: مي كنم.

قاضي گفت: اين زن، خانه شخص پارسي و متاع و اثاث را هم مي گويد، آن را چه مي گويي؟

گفت: آن را هم مي سازم و رد مي كنم.

پس قاضي رو بزن گفت: آيا چيزي مانده و ادعائي داري؟ زن گفت: نه و خداي تو را پاداش نيك دهاد.

قاضي گفت اكنون تو برو.

آن گاه قاضي از جاي برجست و دست موسي بن عيسي را بگرفت و بر مسند خويش نشاند و گفت: السّلام عليك أيّها الامير، اكنون هر چه خواهي بفرما كه من فرمانبرم! امير گفت: چه چيزي بفرمايم و خنديد.

باز به اسناد از عبد اللّٰه زبيري آورده كه گفته است:

وكيل (پيشكار) مؤنسه (زن مهدي، خليفۀ عباسي) با خصمي كه داشت در محضر شريك حاضر شد وكيل مؤنسه اتّكاء مقامي را كه مي داشت نسبت بطرف خود زبان درازي مي كرد شريك او را گفت از زبان درازي باز ايست. گفت: آيا بمن كه وكيل مؤنسه هستم چنين مي گويي؟ شريك فرمود او را چند پشت گردني زدند او برگشت و قضيّه را به مؤنسه برد و شكايت كرد. مؤنسه به مهدي (خليفه) واقعه را نوشت خليفه، شريك را از كار قضاء بر كنار كرد.

پيش از اين، شريك بر خليفه وارد شده و خليفه به او گفته بود:

تو براي حكم بر مسلمين شايسته نيستي.

او گفته است: چرا؟

خليفه پاسخ داده:

زيرا تو بر خلاف جماعت هستي و تو امامت را قائلي شريك گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 599

امّا مخالفت با جماعت، پس من دينم را از جماعت گرفته ام در اين صورت چگونه بر خلاف ايشان كه اصل من در دينم هستند مي روم؟

و امّا اين كه مي گويي من به امامت، قائل هستم، من جز كتاب خدا و سنّت پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و سلّم چيزي نمي شناسم.

و امّا اين كه مي گويي مانند من كسي شايستگي زمامداري حكم و قضاء ميان مسلمين را ندارد اين كاري است كه شما كرديد اگر خطا بوده استغفار كنيد و اگر صواب بوده آن را

نگه داريد.

خليفه گفته است:

در بارۀ عليّ بن ابي طالب چه مي گويي؟

شريك پاسخ داده است:

آن را مي گويم كه جدّت عباس و پسرش عبد اللّٰه گفته اند.

پرسيد: آنان چه گفته اند؟

پاسخ داد:

امّا عباس پس مرد در حالي كه به عقيدۀ او عليّ از همۀ صحابه افضل بود و مي ديد كه بزرگان از مهاجران در حوادث و نوازل به علي مراجعه مي كنند و از او مي پرسند و او تا زنده بود و به خدا پيوست به هيچ كس احتياج پيدا نكرد كه چيزي از او بپرسد.

و امّا عبد اللّٰه با دو شمشير پيشاپيش علي و در راه او جنگ مي كرد و مردم را براي پيشرفت علي به جنگ وا مي داشت پس اگر امامت علي ناحق بود پدرت عبد اللّٰه كه دين خدا را عالم و در احكام الهي فقيه بود نخستين كسي بود كه برجاي خود مي نشست و از ياري او دست باز مي داشت.

پس خليفه ساكت شد و سر به زير افكند و زماني از اين مجلس نگذشت كه شريك را از كار قضاء معزول داشت.

خطيب قضايايي را از شريك آورده، كه حاكي از حاضر جوابي اوست از آن جمله:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 600

شريك استيذان كرده كه بر يحيي بن خالد بر مكي در آيد مردي از اولاد زبير بن عوّام نزد يحيي نشسته بوده است مرد زبيري از يحيي اذن خواسته كه چون شريك درآيد با او سخن گويد يحيي بوي گفته است ترا توان اين كار نيست او اصرار ورزيده يحيي او را به خود واگذاشته و اذن داده است پس شريك در آمده و چون نشسته است زبيري بوي گفته: يا ابا عبد اللّٰه مردم چنين

پندارند كه تو ابو بكر و عمر را دشنام مي دهي و ناسزا مي گويي. شريك سر را اندكي پايين افكنده و آن گاه سر برداشته و گفته: من نسبت به پدر تو كه نخستين پيمان شكن است در اسلام، اين كار را روا نمي دارم تا چه رسد نسبت به ابو بكر و عمر!.

خطيب هم وفات شريك را در سال يك صد و هفتاد و هفت (177) گفته و قولي به هفتاد و هشت (78) نيز نقل كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 601

7 فقيهان تابعي بصره و طبقات ايشان

اشاره

كساني از تابعان كه در عصر نخست در بصره بكار فقه و فتوي پرداخته و بعنوان فقيه تابعي اشتهار يافته چند طبقه بوده اند كه امّهات اين طبقات و مشاهير هر طبقه در اينجا ياد مي گردد:

طبقۀ اوّل از فقيهان بصره:

از طبقۀ اوّل، اشخاص زير، بترتيب تقدّم سال وفات ايشان (بحسب قول بأقلّ) در اينجا نام برده مي شوند:

1- جابر بن يزيد ازدي 93 (يا 103) 2- رفيع بن مهران 93 (يا 106) 3- عبد اللّٰه بن زيد ازدي 106 (يا 107) 4- ابن سيرين 110 5- حسن بصري 110 6- مسلم بن يسار؟

7- حميد بن عبد الرحمن؟

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 602

طبقۀ نخست از فقيهان تابعي بصره
- 1- جابر بن زيد

«ابو الشّعثاء جابر بن يزيد ازدي».

ابو الشعثاء كه در طبقات الفقهاء ابو اسحاق بعنوان پسر يزيد آورده شده بنا به آن چه در آن كتاب است به قولي در سال نود و سه (93) و به مختار خود ابو اسحاق در سال يك صد و سه (103) وفات يافته است. ابو اسحاق آورده كه: عمرو بن دينار از ابن عباس روايت كرده كه گفته است: «لو انّ اهل البصرة سألوا جابر بن زيد عمّا في كتاب اللّٰه تعالي ثم نزلوا عند قوله وسعهم، او قال: كفاهم» و هم از عمرو بن دينار آورده كه گفته است:

«ما رأيت احدا اعلم من ابي الشّعثاء».

در كتب رجال به شخصي كه با اين كنيه (ابو الشّعثاء) و از قبيلۀ «ازد» باشد و سال وفاتش «93» يا «103» باشد برنخورده ام بلي جابر بن يزيد جعفي را كه در رجال شيخ، در «اصحاب صادقين» آمده و به سال يك صد و بيست و هشت (128) (به گفتۀ منقول از احمد بن

حنبل) يا يك صد و سي و دو (132) (بقول غير او) وفات يافته، قتيبي «ازدي» خوانده ليكن بي گمان او غير از صاحب عنوان است چه كنيۀ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 603

صاحب عنوان، ابو شعثاء و نام پدرش زيد است (چنانكه ابو نعيم آورده و از روايت فوق هم دانسته مي شود) در صورتي كه جعفي كنيه اش ابو محمد يا ابو عبد اللّٰه و نام پدرش يزيد و تاريخ وفاتش دست كم بيست سال، متأخّر است.

ابو نعيم در حليه (جلد سيم صفحه 85) پس از اين كه او را به عبارت:

«و منهم المتخلي بعلمه عن الشّبه و الظّلماء و المتسلّي بذكره في الوعورة و الوعثاء جابر بن زيد ابو الشّعثاء، كان للعلم عينا معينا.. و هو من قدماء التّابعين» عنوان كرده سخناني از بزرگان در بارۀ او و سخناني از او و احاديث و اخباري مسند به او آورده است.

از جمله آن چه در بارۀ او گفته شده مفاد همان است كه از ابو اسحاق بروايت از عمرو بن دينار نقل شد ابو نعيم به اسناد از عمرو بن دينار آورده كه او گفته است: از ابن عباس شنيدم كه گفت: «لو نزل اهل البصرة بجابر بن زيد لأوسعهم علما من كتاب اللّٰه عزّ و جلّ» و به اسنادي ديگر از عمرو، از عطاء آورده كه از ابن عباس شنيده كه مي گفته است: «لو نزل اهل البصرة عند قول جابر بن زيد لوسعهم علما عمّا في كتاب اللّٰه، عزّ و جلّ» ابن عمر، جابر بن زيد را در طواف كعبه ديده پس به او گفته است:

«يا جابر انّك من فقهاء اهل البصرة و انّك ستفتي، فلا

تفتينّ الّا بقرآن ناطق او سنّة ماضية..»

زياد بن جبير گفته است: از جابر بن عبد اللّٰه انصاري مسأله اي را پرسيدم آن را پاسخ داد آن گاه گفت: «كيف تسألوننا و فيكم ابو الشّعثاء؟!».

عمرو بن دينار گفته است:

«ما رأيت احدا اعلم بالفتيا من جابر بن زيد» و از جمله سخنان او است:

«لأن اتصدّق بدرهم علي يتيم او مسكين احبّ إليّ من حجّة، بعد حجّة الاسلام» مالك بن دينار اين مضمون را گفته است: جابر نزد من آمد پس هنگام

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 604

نماز در رسيد خواستم او را جلو دارم و به او اقتداء كنم نپذيرفت و گفت:

«ثلاث ربّهنّ احقّ بهنّ: ربّ البيت احقّ بالإمامة في بيته، و ربّ الفراش احقّ بصدر فراشه، و ربّ الدّابّة احقّ بصدر دابّته» و از روايات او است:

ابو نعيم به اسناد از عمرو بن هرم از او آورده كه اين مضمون را گفته است:

«ابن عباس ميان نماز ظهر و عصر، جمع كرد و عقيده داشت كه با پيغمبر در مدينه ظهر و عصر را با هم خوانده است.

اين روايت از طريق عمرو بن دينار نيز از ابو شعثاء آمده است.

باز به اسناد از طريقي ديگر از عمرو بن دينار آورده كه گفته است: جابر بن زيد را شنيدم كه مي گفت:

«قال ابن عباس رضي اللّٰه عنه صلّي رسول اللّٰه، صلّي اللّٰه عليه و سلّم، ثماني، ركعات جميعا و سبع ركعات جميعا، من غير مرض و لا علّة» ابو نعيم گفته است: اين حديث را معمر و روح بن قاسم و حماد بن زيد هم از عمرو بن دينار آورده اند «1» و هم به اسناد از او از ابن عباس آمده است

كه «انّ النّبيّ (ص) اريد علي ابنة حمزة فقال:

«انّها لا تصلح لي، انّها ابنة اخي من الرّضاعة، و يحرم من الرّضاعة ما يحرم من النّسب»

______________________________

(1) در پاورقي «حليه» در اين موضع چنين نوشته شده است:

«للعلامة ابن رسول البر زنجي الشافعي كتاب في الجمع بين الصلاتين بعذر و بغير عذر اعتمد فيه علي ما ذهب اليه ابن عباس» شايد خواننده اين اوراق را به ياد باشد كه در ترجمۀ سفيان ثوري نيز چند حديث در اين زمينه از چند طريق از ابن عباس و معاذ بن جبل نقل شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 605

- 2- رفيع بن مهران

ابو العاليه رفيع بن مهران رياحي بصري.

رفيع به گفتۀ ابو اسحاق زني از بني رياح، از بني تميمرا مولي بوده است. رفيع جاهليّت را ادراك كرده و دو سال پس از وفات پيغمبر (ص) به اسلام درآمده و بر ابو بكر داخل شده و ملاقات كرده و با عمر نماز گزارده و به سال يك صد و شش (106) و به قولي در سال نود و سه 93 وفات يافته است.

ابو اسحاق از مغيره اين مضمون را نقل كرده است: «مي گفته اند: شبيهترين مردم در بصره به ابراهيم از حيث علم ابو العاليه است» وقتي نزد ابو العاليه نام حسن بصري به ميان آمده او چنين گفته است:

«حسن، مردي است مورد قبول همه، بمعروف امر مي كند و از منكر، نهي ليكن ما خير را ادراك و علم را تحصيل كرديم پيش از اين كه حسن بدنيا آمده باشد» در «اللّباب» ذيل «الرّياحي»، پس از بيان ضبط آن بكسر راء و فتح ياء آخر حروف و حاء مهمله بعد از الف، چنين افاده شده

است:

«اين «نسبت» به چيزهايي است از آن جمله به رياح بن يربوع بن.. بطني است از تميم مشهور و به آن گروهي بسيار نسبت داده مي شود كه از ايشان است ابو العاليه رفيع رياحي مولاي ايشان.

«رفيع از عمر و علي و ابن مسعود و غير ايشان روايت كرده و قتاده و عاصم احول و غير اين دو از او روايت نموده اند. رفيع در بصره ساكن شده و به هنگام رحلت پيغمبر (ص) چهار سال داشته است و در شوال از سال نود و سه (93) وفات يافته است و شافعي از رأي و عقيده در بارۀ او بد بوده است» ابو نعيم، رفيع را باين عبارت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 606

«و منهم ذو الاحوال السّامية و الاعمال الخافية رفيع، ابو العاليه..»

عنوان كرده و از حالات و كلمات و روايات او شمّه اي آورده است:

ابو العاليه نيز نسبت به صاحبان راي و «اهل اهواء» بدبين بوده و احتراز از اهواء و آراء را توصيه مي كرده است به اسناد ابو نعيم است از عاصم احول كه گفته است:

ابو عاليه ما را چنين گفت:

«تعلّموا القرآن فاذا تعلّمتموه فلا ترغبوا عنه، و إيّاكم و هذه الأهواء فانّها توقع بينكم العداوة و البغضاء و عليكم بالأمر الاوّل الّذي كانوا عليه قبل ان يتفرّقوا فانّا قد قرأنا القرآن قبل ان يقتل صاحبهم، يعني عثمان، بخمسة عشرة سنة» باز به اسناد او است از طريقي ديگر از عاصم احول از ابو عاليه نزديك بهمان مضمون كه گفته است:

«اسلام را فرا گيريد و چون آن را دانستيد از آن منحرف مشويد و راه راست را بداريد كه آن اسلام است و به راست و

چپ مگراييد و بر شما باد به سنّت پيغمبر (ص) و روش اصحاب او، روش پانزده سال پيش از اين كه صاحب خود را (عثمان) كشتند، و پيش از اين كه كردند آن چه كردند، و بپرهيزيد از اين «اهواء» پراكنده كه دشمني و خشم و كينه را ميان شما باعث مي گردد» ابو عاليه از ابو بكر صدّيق و عليّ بن ابي طالب (ع) و سهل بن حنظله و ابيّ بن كعب و جز اينان از صحابه روايت كرده است.

ابو نعيم به اسناد از ابو عاليه آورده كه گفته است: ابو بكر صدّيق ما را خطبه مي گفت پس گفت: پيغمبر چنين گفته است:

«للظّاعن ركعتان و للمقيم اربع. مولدي مكّة و مهاجري المدينة فاذا خرجت مصعدا من ذي الحليفة صلّيت ركعتين حتّي ارجع»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 607

- 3- عبد اللّٰه بن زيد

ابو قلابه عبد اللّٰه بن زيد بن عمرو جرمي ازدي.

ابو قلابه، به گفتۀ ابو اسحاق در سال يك صد و شش (106) يا يك صد و هفت (107) در شام وفات يافته است.

ابو اسحاق از مسلم بن يسار نقل كرده كه در بارۀ ابو قلابه گفته است:

«لو كان ابو قلابة من العجم كان مؤبذ المؤبذان» و هم اين مضمون را در ترجمۀ او آورده است:

«و روايت شده كه ابو قلابه نزد عمر بن عبد العزيز حاضر شده و عمر او را از «قسامه» پرسيده و او آن را ياد و بيان كرده و پس از آن گفته است: ليكن تا خدا ترا ميان اين سپاه باقي بدارد اين سپاه هميشه بخير و نيكي خواهد بود».

در «لباب» زير لغت جرمي (بفتح جيم و سكون راء مهمله و ميم مكسور

«1») چنين آمده است:

«اين نسبت، به جرم است كه قبيله ايست و او جرم بن ريّان بن.. بوده است.. و از كساني كه به جرم نسبت داده شده اند ابو يزيد عمرو بن سلمه جرمي است كه از صحابه بوده است و ديگر ابو قلابه عبد اللّٰه بن زيد جرمي بصري است كه از تابعان جليل بوده و در سال يك صد و چهار (104) در عريش مصر وفات يافته است با اين كه دو دست و دو پا و چشم او از ميان رفته بوده خدا را سپاس مي گفته و شكر گزار مي بوده است»

______________________________

(1) «جرمي (بكسر جيم و سكون راء) نسبت به شهري است از بدخشان در ما وراء ولوالج، كه ابو عبد اللّٰه سعيد بن حيدر جرمي فقيه متوفي به سال پانصد و چهل و اندي باين جرم منسوب است». (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 608

ابو نعيم او را به عبارت:

«و منهم اللّبيب النّاصح و الخطيب الفاصح كثر إشفاقه فكثر إنفاقه ابو قلابة عبد اللّٰه بن زيد الجرمي» عنوان كرده پس سخناني از بزرگان در بارۀ او و سخناني عالمانه از او و رواياتي مسند از او آورده است.

از جمله كلمات بزرگان در بارۀ او است:

گفتۀ مسلم بن يسار و عمر بن عبد العزيز، كه در بالا، بنقل از ابو اسحاق آورده شد، (با اندك اختلافي) و از ايوب (ظاهرا سختياني) آورده كه گفته است:

«وجدت اعلم النّاس بالقضاء اشدّهم فرارا منه و ما ادركت بهذا المصر اعلم بالقضاء من ابو قلابة».

و از جمله سخنان او، به اسناد آورده است:

«العلماء ثلاثة: فعالم عاش بعلمه و عاش النّاس بعلمه، و عالم عاش بعلمه و لم يعش النّاسّ

بعلمه، و عالم لم يعش بعلمه و لم يعش النّاس بعلمه» و در بارۀ «اهل اهواء» و صاحبان آراء گفته است (به اسناد ابو نعيم از ايّوب) «لا تجالسوا اهل الأهواء و لا تحادثوهم، فإنّي لا آمن ان يغمسوكم في ضلالتهم او يلبسوا عليكم ما كنتم تعرفون!» و در همين باره گفته است (باز هم بهمان اسناد):

«مثل اهل الاهواء مثل المنافقين فانّ اللّٰه تعالي ذكر المنافقين بقول مختلف و عمل مختلف و جمّاع ذلك، الضّلال. و انّ اهل الاهواء اختلفوا في الاهواء و اجتمعوا علي السّيف» و روايات او به گفتۀ ابو نعيم «اسند ابو قلابة عن عدّة من الصّحابة رضي اللّٰه عنهم ما لا يحصي» از جمله در حديثي مفصل (به اسناد از ابو قلابه از ابو اسماء از ثوبان) است «.. و انّه سيكون في أمّتي كذّابون ثلاثون كلّهم يزعم انّه نبيهم، و انا خاتم النبيّين لا نبيّ بعدي».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 609

- 4- ابن سيرين

ابو بكر محمد بن سيرين مولي انس بن مالك.

سيرين پدر محمد از اسيران «عين التّمر» بوده است.

ابن سيرين به گفتۀ ابو اسحاق دو سال از خلافت عثمان مانده تولّد يافته و در روز هيجدهم شوال از سال يك صد و ده (110) به سنّ هفتاد و هفت سال وفات يافته است.

از ابو هريره و عبد اللّٰه عمر و عبد اللّٰه زبير و عمران بن حصين و انس بن مالك حديث شنيده و قتادة بن دعامه و خالد حذّاء و ايوب سختياني از وي حديث شنيده و روايت كرده اند.

سيرين پدر محمّد از اهل «جرجرايا» بوده و بكار مسگري اشتغال مي داشته و ديگهاي مسينه مي ساخته است از محلّ خود بسوي «عين

التّمر» رفته تا در آنجا به صنعت خود مشغول باشد تصادف را خالد بن وليد بر آنجا تاخته و او را اسير ساخته و بار ديگر اسيران آنجا او را به مدينه به نزد عمر گسيل داشته است. عمر او را به ابو طلحه بخشيده و ابو طلحه وي را به انس بن مالك هبه كرده است. پس سيرين با انس قرار «مكاتبه» گذاشته و بمبلغ چهل هزار، عقد «كتابت» بسته و اين مبلغ را پرداخته و خود را آزاد ساخته است.

مادر ابن سيرين هم كه صفيّه نام داشته كنيز ابو بكر بوده است.

گفته اند: ابن سيرين را سي فرزند از يك زن بوده است! ابو اسحاق در بارۀ ابن سيرين گفته است:

«كان ورعا في الفقه فقيها في الورع» ابن خلّكان در باره اش چنين گفته است:

«.. و هو احد الفقهاء من اهل البصرة، و المذكور بالورع في وقته، و كان

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 610

صاحب الحسن البصري ثمّ تهاجرا في آخر الامر فلمّا مات الحسن لم يشهد ابن سيرين جنازته و كان..»

حسن بصري صد روز پيش از ابن سيرين، كه در نهم شوال مرده، وفات يافته بوده است.

شعبي مردم را به استفاده از ابن سيرين وا مي داشته و اين عبارت را در تحريض مردم مي گفته است:

«عليكم بذلك الرّجل الاصمّ» (بر شما است كه به آن مرد كر، مراجعه و از او استفاده كنيد) ممقاني در ترجمۀ او چنين گفته است:

«ابن سيرين در طريق (سلسلۀ سند) شيخ صدوق در باب ميراث اجداد و جدّات از كتاب «من لا يحضره الفقيه» واقع شده و اصحاب ما متعرض ترجمۀ او نشده اند ليكن علماء عامّه ترجمۀ او را در كتب

خود آورده اند.

«ابن سيرين علاوه بر اين كه از فقيهان به نام بوده در تعبير خواب هم مهارتي كامل و شهرتي زياد داشته است.

«ابن سيرين براي اين كه از راه زحمت و كسب، نان بخورد و بر مردم و بيت المال بار نباشد شغل بزّازي را پيشه خود ساخته و از اين راه امرار معاش مي كرده است».

ابو نعيم در عنوان ابن سيرين چنين آورده است:

«و منهم ذو العقل الرّصين، و الورع المتين، المطعم للإخوان و الزّائرين، و معظم الرّجاء للمذنبين و الموحّدين ابو بكر محمد بن سيرين..»

آن گاه از حالات و كلمات و تعبيرات خواب و از روايات او مطالبي نقل كرده است.

از جمله به اسناد از اشعب اين مضمون را آورده است:

«ابن سيرين چنان بود كه چون مسأله اي فقهي، از حلال و حرام، وي را مي پرسيدند

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 611

رنگش دگرگون مي شد و به طوري تغيير مي كرد كه گويا آن كه بود نيست و به كلّي عوض شده است.

و به اسناد از مورق عجلي اين مضمون را نقل كرده است:

«ما رأيت رجلا افقه في ورعه و لا اورع في فقه من محمّد بن سيرين و به اسناد از سري بن يحيي كه گفته است:

«ابن سيرين را در داد و ستدي به اندازۀ چهل هزار سود به همرسيد ليكن او را در آن شبهه و ترديدي رخ داد از اين رو آن را واگذاشت و نپذيرفت» و به اسناد از ابن شوذب كه گفته است:

«ابن سيرين يك روز را روزه مي داشت و يك روز را نه پس روزي را كه روزه نمي داشت ناشتا مي شكست و شام نمي خورد و روز ديگر را سحري تناول مي كرد و روزه

دار مي شد» زماني از ابن سيرين فتوايي خواسته شده و چون به آن مسأله پاسخي نيكو داده سؤال كننده بوي گفته است:

«و اللّٰه يا أبا بكر لأحسنت الفتيا فيها- او القول فيها-» و چنان اين سخن را اداء كرده كه گويا تعريضي داشته به اين كه صحابه هم بهتر از اين نمي دانسته و نمي گفته اند از اين رو و ابن سيرين به او گفته است: «لو اردنا فقههم لما ادركته عقولنا».

شخصي به ابن سيرين گفته است: ترا غيبت گفته ام از من در گذر و مرا حلال كن وي را چنين پاسخ داده است:

«انّي اكره ان احلّ ما حرّم اللّٰه تعالي «1»» هر گاه از ابن سيرين چيزي پرسيده مي شده و او پاسخ مي داده مي گفته است:

______________________________

(1) «العجلي، بكسر العين و سكون الجيم و في آخرها لام، هذه النسبة إلي عجل بن لجيم بن.. ينسب اليه عالم عظيم منهم: ابو المعتمر مورق بن المشمرخ بن..

يروي عن ابن عمر و ابن عباس و انس و غيرهم من الصحابة روي عنه عاصم الاحول و قتادة، و غيرهما..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 612

«انّي لم اقل لك: ليس به باس، و انّما قلت لك: لا اعلم به بأسا» از سخنان او كه ابو نعيم، به اسناد، آورده است:

«انكح امرأة تنظر في يدك و لا تنكح امرأة تكون أنت تنظر في يدها» و به اسناد از عاصم احول آورده كه گفته است:

«نزد ابن سيرين بودم مردي بر او در آمد و مسأله اي را پرسيد پاسخ داد: در اين باره چيزي به ياد ندارم و آن را نمي دانم پس ما بوي گفتيم: رأي خود را بگو. گفت:

«اقول فيها برأيي، ثمّ ارجع عن ذلك

الرّأي؟. لا و اللّٰه» ابن هبيره كه والي عراق بوده ابن سيرين و حسن بصري و شعبي را احضار كرده و از ابن سيرين چنين پرسيده است. از هنگامي كه ما را در عراق مي بيني و بما نزديكي، از دستگاه ما چه مي داني؟ گفت: ستم فراوان و همگاني! برادر زادۀ ابن سيرين كه در آنجا حضور داشت و پاسخ او را شنيد شانه بالا انداخت كه با اين اشاره بوي بفهماند پاسخ از اين گونه، امير را خوش آيند نيست و نبايستي چنين پاسخي مي داد ابن سيرين وي را بانگ داد كه: از تو پرسيده نشد. من بودم كه مورد سؤال شدم! ابن سيرين را خانه هايي چند بوده كه آنها را بغير اهل ذمّه به اجاره نمي داده چون سبب را از وي مي پرسيده اند مي گفته است:

«چون ماه به پايان مي رسد و ماه ديگر پيش مي آيد مستاجر براي پرداخت مال اجاره ناراحت و نگران مي باشد و من نمي خواهم مسلماني از من هراسناك و ناراحت گردد» ابن سيرين مردي ثروتمند بوده و اطعام و انفاق زياد مي داشته است در اواخر حال، وضع مالي وي دگرگون گشته و به سختي و تنگي افتاده پس مي گفته است:

«من سبب اين گرفتاري را كه به آن دچار شده و زير بار بدهكاري و قرض داري گرانبار افتاده ام مي دانم چيست: سبب اين آنست كه چهل سال از اين پيش مردي را گفتم: «يا مفلس»!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 613

ابو نعيم از تعبيرهايي كه ابن سيرين براي خوابها كرده آورده است:

«كسي نزد ابن سيرين رفته و بوي گفته است: خواب ديده ام، ابريقي دو لوله دارد و من از آن دو لوله آب مي آشامم يكي از

آنها شيرين است و ديگر شور.

«ابن سيرين پاسخ داده است:

«اتّق اللّٰه لك امرأة و أنت تحالف إلي اختها» عاصم احول از ابن سيرين اين مضمون را، كه او گفته، نقل كرده است:

«پيش از «فتنه» «1» مردم از «أسناد» نمي پرسيدند چون «فتنه» روي داد مي گفتند:

رجال خود را نام ببريد و أسناد دهيد تا بنگريم كه آن راويان از اهل سنّت هستند پس حديث ايشان را به پذيريم يا از اهل بدعت پس حديث آنان را نگيريم و نپذيريم» از روايات او است از ابو هريره از پيغمبر (ص):

«اربع لا يشبعن من اربع: ارض من مطر و انثي من ذكر و عين من نظر و عالم من علم» (شايد: من اثر)

______________________________

(1) در قرن اول اسلام چند حادثه رخ داده كه «فتنه» بر آنها اطلاق مي شده: يكي واقعۀ قتل عثمان ديگري واقعۀ ابن زبير و سه ديگر واقعۀ محمد اشعث يكي هم قضيۀ يزيد بن مهلب.

ابو نعيم در طي ترجمه و بيان حال ابن سيرين به اسناد از عبد العزيز آورده كه مي گفته است: «لما كانت «فتنة» يزيد بن المهلب انطلقت انا و رجل إلي ابن سيرين فقلنا: ما تري؟ فقال: انظروا إلي اسعد الناس حين قتل عثمان فاقتدوا به..» باز ابو نعيم در ترجمۀ شريح گفته است: ميمون بن مهران گفته: از شريح شنيدم كه در «فتنۀ» ابن زبير مي گفت: «ما سألت فيها و لا اخبرت» بهر حال ظاهر اينست كه مراد ابن سيرين از فتنه، قتل عثمان باشد كه معاويه چون روي كار آمده براي پايين آوردن شأن علي (ع) و بالا بردن عثمان و خود معاويه، دستور داده كه حديث وضع كنند. پس اشخاص درست،

توجه به اسناد كرده و رجال را مي پرسيده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 614

- 5- حسن بصري

ابو سعيد حسن بن ابو حسن بصري.

به گفتۀ ابو اسحاق، ابو حسن پدر حسن را نام يسار و مولي انصار بوده است.

حسن دو سال به آخر خلافت عمر مانده تولّد يافته و شب پنجشنبه در بصره در گذشته و فرداي آن روز، جمعه غرۀ رجب از سال يك صد و ده (110) دفن شده است.

روايت شده كه مادر حسن، خادمۀ امّ المؤمنين، امّ سلمه زن پيغمبر (ص)، بوده و هر گاه مادر عقب فرماني مي رفته و حسن گريه مي كرده امّ سلمه پستان به دهان او مي گذاشته است و از اين رو بوده كه حسن بركت يافته و به مقامات عاليه رسيده است.

ابو اسحاق، از همّام آورده كه گفته است: حسن مي گذشت گروهي از قارئان (فقيهان) را بر برخي از ابواب امراء و فرمانروايان ديد پس چنين گفت:

«افرجتم عمّا بكم و فرطحتم نعالكم و جئتم بالعلم يحملونه غلّ رقابكم إلي ابوابهم، فتزهّدوا فيكم امّا انّكم لو جلستم في بيوتكم حتّي تكونوا هم الّذين يتوسّلون إليكم، لكان اعظم لكم في اعينهم. تفرّقوا فرّق اللّٰه بين اعصابكم! فانّه سمع و سمعنا فحفظ و نسينا» باز از ابو برده آورده كه اين مضمون را گفته است:

«من اصحاب محمّد را ادراك كرده ام هيچ كس را از اين شيخ (حسن بصري) به آنان ماننده تر نديده ام» و علي بن زيد گفته است:

«من عروه پسر زبير و سعيد پسر مسيّب و يحيي پسر جعده و قاسم پسر محمّد و سالم و گروهي ديگر را ديده ام پس مانند حسن كسي را نديده ام و اگر حسن اصحاب پيغمبر (ص) را ادراك مي كرد

ايشان بآراء او نياز مي داشتند»!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 615

ابو نعيم او را به عبارت:

«و منهم حليف الخوف و الحزن، أليف الهمّ و الشّجن، عديم النّوم و الوسن، ابو سعيد، الحسن بن ابو الحسن، الفقيه الزّاهد..» عنوان كرده و از آن پس از سخنان و خطب و نصائح و مكاتبات او با عمر بن عبد العزيز، و غير وي و هم از روايات و احاديث او مقداري زياد نقل كرده است (حليه- جلد سيم- صفحه 31- 161).

حسن خود شخصا مهموم و محزون مي بوده، به طوري كه ابو نعيم به اسناد از ابراهيم بن عيسي يشكري آورده كه گفته است:

«ما رأيت احدا اطول خوفا من الحسن و ما رايته قطّ الّا حسبته حديث عهد بمصيبة»، و مردم را هم مهموم و محزون مي خواسته و در اين باب ابو نعيم كلمات و سخناني زياد از وي آورده از آن جمله حزم بن ابو حزم گفته است:

حسن را شنيدم با سوگند شديد و غليظ مي گفت «ما يسع المؤمن في دينه الّا الحزن» حسن مي گفته است: «فضح الموت، الدّنيا فلم يترك لذي لبّ فرحا» علقمة بن مرثد گفته است: «زهد به هشت تن «1» از تابعان پايان يافت كه حسن

______________________________

(1) «زهاد ثمانيه»، مانند «فقهاء سبعه»، اصطلاح شده و مراد از ايشان اين هشت كسند:

اويس قرني، ربيع بن خيثم، هرم بن حيان و عامر بن عبد قيس، كه زهد اين چهار نفر مورد اتفاق است چنانكه افضل بودن اويس از همه، و بتعبير ممقاني «هم من اصحاب امير المؤمنين و هم زهاد اتقياء حقّا و صدقا» و چهار تن ديگر از ايشان ابو مسلم و مسروق و حسن بصري و

اسود بن يزيد مورد اختلافند ميان شيعه و سني و به گفتۀ ممقاني، به استظهار از كشي و سيد داماد، «انما كان زهدهم علي طريق التدليس و التلبيس.» ابو نعيم در حليه چنين آورده است: «انتهي الزهد إلي ثمانية: عامر بن عبد اللّٰه بن عبد قيس و اويس القرني و هرم بن حيان و الربيع بن خيثم و مسروق بن الاجدع و الاسود بن يزيد و ابو مسلم الخولاني و الحسن بن ابي الحسن البصري»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 616

يكي از آنان است. ما هيچ كس را نديديم كه حزن و اندوهش از حسن طولاني تر باشد. او را نمي ديديم مگر اين كه گمان مي برديم مصيبتي تازه بر او وارد آمده است..»

از سخنان حسن است:

«و اللّٰه لقد ادركت سبعين بدريّا، اكثرهم لباسهم الصوف و لو رأيتموهم قلتم: مجانين، و لو رأوا خياركم لقالوا: ما لهؤلاء من خلاق و لو رأوا شراركم لقالوا: ما يؤمن هؤلاء بيوم الحساب.

و لقد رأيت اقواما كانت الدّنيا اهون علي احدهم من التّراب تحت قدميه و لو رأيت اقواما يمسي احدهم و لا يجد عنده الّا قوتا، فيقول: لا اجعل هذا كلّه في بطني، لأجعلنّ بعضه للّه عزّ و جلّ فيتصدق ببعضه و ان كان هو احوج ممّن يتصدّق به عليه» و هم از سخنان او است در طيّ نامه اي مفصّل كه به عمر بن عبد العزيز نوشته است:

«و انّما الدّنيا اذا فكّرت فيها ثلاثة ايّام:

«يوم مضي لا ترجوه.

«و يوم أنت فيه ينبغي لك ان تغتنمه.

«و يوم لا تدري أنت من اهله ام لا؟ و لعلّك تموت قبله.

«فامّا أمس فحكيم مؤدّب «و امّا اليوم فصديق مودّع غير انّ أمس و ان كان

قد فجعك بنفسه فقد ابقي في يديك حكمته و ان كنت قد اضعته فقد جاءك خلف منه، و قد كان عنك طويل الغيبة و هو الآن عنك سريع الرّحلة.

«و غدا ايضا في يديك منه أمله، فخذ الثّقة بالعمل و اترك الغرور بالأمل قبل حلول الاجل. و إيّاك ان تدخل علي اليوم همّ غد او همّ ما بعده» سخنان حسن، چه خطب و چه مواعظ و نصائح و چه مكاتيب وي، همه حكيمانه و با اثر است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 617

حفص بن غياث مي گفته است:

«اعمش را شنيدم كه مي گفت:

«ما زال الحسن البصري يعي الحكمة حتّي نطق بها. و كان اذا ذكر عند ابي جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين (يعني الامام الباقر) قال: ذاك الّذي يشبه كلامه كلام الأنبياء» باز ابو نعيم، به اسناد از علقمة بن مرثد مضمون زير را آورده است:

«چون عمر بن هبيره بر عراق ولايت يافت حسن و شعبي را بخواست و يك ماه ايشان را در خانه نگه داشت. از آن پس يك روز بر ايشان در آمد و سلام كرد و ايشان را بزرگ و گرامي داشت و چون نشست گفت:

همانا امير المؤمنين يزيد بن عبد الملك نامه ها برايم مي فرستد و بكارهايي مرا امر مي كند كه مي دانم مايۀ هلاك من است: اگر آنها را اطاعت كنم خدا را معصيت كرده ام و اگر از اطاعت آنها خودداري و سرپيچي كنم از خدا اطاعت كرده ام. آيا در اطاعت آنها و متابعت من از فرمان راهي بنظر شما مي رسد كه مايۀ نجات و فرج و موجب رفع نگراني من باشد؟

«حسن به شعبي گفت: يا ابا عمرو، امير را پاسخ گو.

شعبي سخناني به

دلخواه و خوش آيند ابن هبيره بر زبان راند. پس ابن هبيره رو به حسن كرد و گفت: يا ابا سعيد تو چه مي گويي و عقيده ات چيست؟ حسن پاسخ داد: همانا شعبي آن چه را شنيدي گفت.

دوباره امير از حسن پرسيد تو چه مي گويي؟ اين بار حسن گفت:

«اي عمر بن هبيره زود است كه ملكي از ملائكۀ خدا، درشت خو و سخت گير كه جز فرمان خدا را بكار نبندد بر تو فرود آيد و ترا از اين فراخناي كاخ به تنگناي گور بيرون ببرد.

«اي عمر بن هبيره اگر خدا را در نظر بگيري و از او بپرهيزي او ترا از يزيد بن عبد الملك نگه مي دارد ليكن يزيد نمي تواند ترا از كيفر خدا نگهداري كند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 618

«ايمن مباش و بدان كه خدا زشتترين كارت را در راه فرمانبرداري از يزيد مي بيند و بر آن با نظر خشم مي نگرد پس باب آمرزش را به روي تو مي بندد.

«اي عمر بن هبيره من مرداني از صدر اين امّت را ادراك كردم كه به خدا سوگند بر دنيايي كه به ايشان رو آورده سخت تر و بيشتر پشت كرده بودند از رو آوردن شما به آن، كه بر شما پشت كرده است.

«اي عمر بن هبيره من به تو آن را مي گويم كه خدا خواسته و از آنت مي ترسانم كه خدايت ترسانده آنجا كه گفته است: «ذلك لمن خاف مقامي و خاف وعيد..»

تا آخر آن چه به عمر بن هبيره گفته و پند و اندرزش عمر را گريانده است.

از روايات حسن است كه ابو نعيم، به اسناد از او از عمران بن حصين آورده است: قال رسول

اللّٰه (ص):

«انّ اللّٰه استخلص هذا الدّين لنفسه و لا يصلح لدينكم الّا السّخاء و حسن الخلق الا فزيّنوا دينكم بهما» ابو نعيم ترجمۀ حسن بصري را بدين مضمون پايان داده است:

«اين طبقه (طبقۀ حسن بصري) تالي طبقه ايست از اهل مدينه كه تفقّه در دين بر ايشان غالب بوده و بدان شناخته شده بوده اند و مردم از فتاوي آنان استفاده مي كرده و بآراء و عقائدشان عامل مي بوده اند و آنان را بهره و حظّي وافر از تعبّد و تنسّك مي بوده كه پنهان مي داشته و آن را اظهار نمي كرده اند كه از آن طبقه بشمار است سعيد بن مسيّب و عروة بن زبير و قاسم بن محمّد بن ابي بكر و ابو بكر بن عبد الرّحمن بن حارث و خارجة بن زيد بن ثابت، كه به نام «فقهاء سبعه» خوانده شده، و شهرت يافته اند» ممقاني كلماتي در مدح و قدح حسن بصري آورده از جمله در مدح او: مردي حسن را گفته است. شيعه، ترا دشمن علي مي پندارد. حسن به روي خاك افتاده و گريه كرده و آن گاه سر برداشته و چنين گفته است:

«لقد فارقكم بالأمس رجل كان سهما من مرامي اللّٰه، عزّ و جلّ، علي عدوّه، ربّانيّ هذه الامّة و شرفها و فضلها، و ذو قرابة من النّبي (ص)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 619

قريبة لم يكن بالنّئومة عن امر اللّٰه و لا بالغافل عن حقّ اللّٰه «1» و لا بالسّروقة من مال اللّٰه، اعطي القرآن عزائمه في ماله و عليه فاشرف منها علي رياض مؤنقة و اعلام مبيّنة، ذلك عليّ بن ابي طالب، يا لكع «2»» باز ممقاني نقل كرده كه حسن بصري چون در زمان بني اميّه

بوده و مي خواسته حديثي از علي (ع) نقل كند تقيّه را مي گفته است: «قال: ابو زينب» وي از زهّاد ثمانيه بوده و همۀ سخنانش در مواعظ است و در ذمّ دنيا. حسن بارع الفصاحه بليغ المواعظ، كثير العلم بوده و بيشتر مواعظ او از كلمات علي مأخوذ است و از سليم بن قيس هلالي استظهار شده كه حسن جليل القدر و عظيم الشّأن بوده و به دستور علي (ع) از زياد و پسرش عبيد اللّٰه و از حجّاج تقيّه مي كرده است.

و در قدح و ذمّ حسن، از ابن ابي الحديد چنين آورده كه حسن را از كساني كه علي را دشمن مي داشته اند بشمار آورده. و بنقل از حمّاد بن سلمه، حسن گفته است: «لو كان عليّ يأكل الحشف، في المدينة لكان خيرا له ممّا دخل فيه «3» و حتّي مهموم و محزون بودن دائمي حسن را هم نقل كرده كه به سبب نفرين عليّ (ع) بوده است.

ممقاني پس از اين قسمت خودش به استناد روايتي صحيح از ابان بن ابي عياش توبه كردن حسن را در آخر امر استظهار كرده و خلاصۀ آن خبر را بدين مضمون نقل كرده است:

______________________________

(1) بنقل ابن ابي الحديد از «الاستيعاب» «و لا بالملومة في دين اللّٰه» به جاي اين جمله آورده شده است.

(2) «رجل لكع: مرد لئيم و خوار، بندۀ نفس» (صراح اللغة)

(3) اين كلام صريح در بد گويي نيست بلكه ممكن است از باب دل سوزي و غمخواري باشد يعني اگر علي (ع) براي دنيا كار مي كرد و براي خودش چيزي مي خواست، نه براي خدا و امت، گوشه گيري مي كرد و داخل در اين كار نمي شد بي گمان آسوده تر

و راحت تر و بهتر بود ليكن چون براي خدا بوده در اين كار داخل شده و ناراحتي خود را به چيزي نگرفته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 620

«سليم بن قيس هلالي از بيم حجّاج فراري و متواري مي بوده و هنگام مرگ كتاب خويش را به ابان سپرده تا از ميان نرود و نابود نگردد. و آن كتاب اخباري را متضمن است كه جميع امّت محمّد، جز علي و اهل بيت و شيعيان ايشان هالكند.

«ابان گفته است چون به بصره در آمدم نخستين كس را كه ديدم حسن بصري بود. و حسن در آن وقت از ترس حجّاج، متواري مي زيست. و او از شيعيان علي و از مفرطان در تشيّع بود بدين سبب از اين كه در جنگ جمل به ياري علي برنخاسته سخت پشيمان و اندوهناك مي بود، پس با حسن به خلوت نشستم و كتاب سليم را بوي نشان دادم گريست آن گاه گفت: «ما في حديثه شي ء الّا حقّ قد سمعته من الثّقات من شيعة عليّ و غيرهم..»

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه (جلد اول صفحه 369) بروايت از ابان بن عياش كه گفته است: حسن را پرسيدم كه در بارۀ عليّ چه مي گويي؟ پس چنين پاسخ داد:

«ما اقول فيه: كانت له السّابقة و الفضل و العلم و الحكمة و الفقه و الصّحبة و النّجدة و البلاء و الزّهد و القضاء و القرابة.

«انّ عليّا كان في امره عليّا، رحم اللّٰه عليّا و صلّي عليه.

«فقلت: يا ابا سعيد أ تقول: «صلّي عليه» لغير النبيّ؟

«فقال: ترحّم علي المسلمين اذا ذكروا، و صلّ علي النّبيّ و آله، و عليّ خير آله.

«فقلت: أ هو خير من حمزة و

جعفر؟

«قال: نعم، قلت: و خير من فاطمة و ابنيها؟

«قال: نعم، و من يشكّ انّه خير منهم و قد قال رسول اللّٰه (ص):

«و أبوهما خير منهما» و لم يجر عليه اسم شرك و لا شرب خمر؟. و قد قال رسول اللّٰه (ص) لفاطمة، عليها السلام،: «زوّجتك خير أمّتي»؟ فلو كان في أمّته خير منه لاستثناه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 621

«و لقد آخي رسول اللّٰه من بين اصحابه فآخي بين عليّ و نفسه فرسول اللّٰه خير النّاس نفسا و خيرهم اخا.

«فقلت: يا ابا سعيد فما هذا الّذي يقال عنك انّك قلته في عليّ؟

«فقال: يا ابن اخي احقن دمي من هؤلاء الجبابرة لو لا ذلك لسالت بي اعشب» ابن ابي الحديد بعد از اين قسمت كه از بصري نقل كرده از شيخش، ابو جعفر اسكافي، و هم از كتاب «غارات» تأليف ابراهيم بن هلال ثقفي چنين نقل كرده است:

«و قد كان بالكوفة من فقهائها من يعادي عليّا و يبغضه مع غلبة التشيّع علي الكوفة» آن گاه عده اي، امثال مرّۀ همداني و اسود بن يزيد و مسروق اجدع و شريح و شعبي را از آنان بشمار آورده و اشخاصي را هم از غير كوفه به عداوت علي نام برده كه ممقاني در ذمّ حسن بصري، از آن جمله حسن را ياد كرده و بنظر نويسنده اين اوراق منقولات از حسن و منقولات در بارۀ او بيشتر بر استقامت او دلالت دارد تا بر انحراف وي و شايد همان موضوع تقيّه، كه هم او خود تصريح به آن كرده و هم غير وي، درست باشد.

حسن بصري تأليفاتي هم داشته است از جمله ممقاني از ملحقات «صراح» نقل كرده كه «حسن را

كتابي كبير در تفسير بوده و در ماه رجب از سال يك صد و ده (110) به سنّ هشتاد و نه سال (89) وفات يافته است». و همو از محكيّ كتاب «ملل و نحل» شهرستاني آورده است كه شهرستاني گفته است:

«رأيت رسالة تنسب إلي الحسن البصري كتبها إلي عبد الملك بن مروان و قد سأله، عن القول بالقدر و الجبر فأجاب بما يوافق مذهب القدريّة و استدلّ فيها بآيات من الكتاب و دلائل من العقل. و لعلّها لواصل بن عطاء فما كان الحسن ممّن يخالف في انّ القدر خيره و شرّه من اللّٰه، فانّ هذه الكلمات كالمجمع عليها عندهم» ممقاني پس از نقل كلام بالا از شهرستاني اين مضمون را گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 622

«ليكن ابن ابي العوجاء، شاگرد حسن بصري، كه راي و اعتقاد استاد خود را در اين مسأله، خوب مي شناخته و مي دانسته هنگامي كه از او پرسيده اند: چرا مذهب استاد خود را رها كردي و مذهبي را كه حقيقت و اصلي ندارد اختيار كردي؟ پاسخ داده است:

«استاد را عقيده و رأيي ثابت و پا برجا نمي بود: گاهي از نظر «قدر» دفاع و آن را تاييد مي كرد، و گاهي «جبر» را درست مي دانست و به آن مي گفت!» باز ممقاني از سيّد نقل كرده كه اين مضمون را آورده است:

«يكي از متقدمان كه به عقيده و مذهب «عدل» تظاهر داشته (عدليّه مذهب بوده) حسن بن ابي الحسن بصري است كه از اهل ديه ميشان (دشت ميشان) بوده و عمرش به نود و نه سال (99) بالغ شده است.

علي بن ابي الجعد گفته است: حسن را شنيدم كه مي گفت: «من زعم انّ المعاصي

من اللّٰه جاء يوم القيامة وجهه مسودّا»

- 6- مسلم بن يسار

ابو عبد اللّٰه مسلم بن يسار.

ابو اسحاق در بارۀ مقام علمي مسلم بن يسار از قتاده نقل كرده كه گفته است:

«كان مسلم بن يسار يعدّ خامس خمسة من فقهاء اهل البصرة» و هم ابو اسحاق از ابن عون نقل كرده كه اين مضمون را گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 623

«من اين مسجد را ادراك كردم و در آنجا حلقه اي كه فقه در آن ذكر و بحث شود جز حلقۀ درس مسلم بن يسار وجود نداشت» ابن حجر عسقلاني در «لسان الميزان» (جلد ششم- باب متفرقات- صفحه 717-) چنين آورده است:

«مسلم بن يسار البصري، الفقيه، الاموي، مولاهم سكره «1» و يقال له مسلم المصبح «2» بصريّ قيل مكّي. عن عبادة بن الصّامت، رضي اللّٰه عنه. و عنه ابن سيرين و ابو قلابة و جماعة» ابو نعيم در بارۀ كيفيت نماز او از لحاظ توجّه و حضور قلب و عدم التفات او به چيزي در آن حال شرحي آورده (جلد سيم حليه صفحه 290) و از همين روي او را به عبارت: «و منهم المشاهد المبصار، المجاهد المحضار ابو عبد اللّٰه مسلم بن يسار» عنوان كرده و به اسناد از پسر عائذ اللّٰه آورده كه او به پدر خويش گفته است:

«يا ابت اما يعجبك طول صمت ابي عبد اللّٰه- يعني مسلم بن يسار؟- فقال: اي بنيّ تكلّم بالحقّ خير من سكوت عنه» مسلم چون اين را شنيده گفته است:

«سكوت عن الباطل خير من تكلّم به» به گفتۀ ابو نعيم: «لقي (مسلم) من الصّحابة عدّة، و روي عنهم مرسلا و متصلا و حدّث عنه من التّابعين: ابو قلابة و محمّد

بن سيرين و قتادة» از جمله مسانيد او است از حمران كه گفته است:

«سمعت عثمان و دعا بماء فغسل كفّيه و مضمض و استنشق و غسل وجهه ثلاثا و ذراعيه ثلاثا و مسح برأسه و ظهر قدميه ثم ضحك.

______________________________

(1) در نسخۀ «حليه» نيز «مولاهم سكره» چاپ شده ليكن گمان مي كنم تحريف از «مولي ام سلمه» باشد و در لسان الميزان (جلد ششم- باب سيم- صفحه 32-) بعد از عنوان «مسلم بن يسار الدوسي» چنين آمده است «عن مولاه ام سلمه رضي اللّٰه عنها» و چون در كتب رجال مسلم بن يسار عنوان نيامده پس آن چه در «لسان الميزان» آمده همان است كه ابو نعيم در «حليه» و ابو اسحاق در «طبقات» آورده اند.

(2) گفته شده است كه مصابيح مساجد را روشن مي كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 624

«فقال: الا تسألوني ما اضحكني؟ فقلنا: ما اضحك يا امير المؤمنين؟ قال:

«اضحكني انّ رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم دعا بماء في هذا المكان فتوضّأ نحوا ممّا توضّأت ثم ضحك. فقال رسول اللّٰه (ص): الا تسألوني ما اضحكني؟

فقلنا ما اضحكك يا رسول اللّٰه؟ قال: اضحكني انّ العبد اذا غسل وجهه حطّ اللّٰه تعالي عنه كل خطيئة اصابها بوجهه، فاذا غسل ذراعيه، كذلك و اذا «1» برأسه كذلك و اذا «2» ظهر قدميه، كذلك.»

تاريخ ولادت و وفات مسلم بن يسار در جايي ديده نشد.

- 7- حميد بن عبد الرحمن

در بارۀ حميد بن عبد الرحمن حميري چه از لحاظ تاريخ حيات و چه از لحاظ مقام علمي، چيزي در جايي نيافتم جز اين كه ابو اسحاق او را در شمار طبقۀ اوّل از فقيهان بصره آورده است و از محمد بن سيرين اين

عبارت را كه سقطي هم در آن است نقل كرده است «كان حميد بن عبد الرحمن افقه اهل.. «3» قبل ان يموت بعشر سنين» ابن حجر عسقلاني و بعضي ديگر دو حميد بن عبد الرحمن را ذكر كرده اند و هر دو را مجهول دانسته اند و به احتمال قوي هيچ كدام از آن دو اين حميد بن عبد الرحمن نخواهند بود.

______________________________

(1) ظاهرا كلمۀ «مسح»، در هر دو جا، ساقط شده باشد.

(2) ظاهرا كلمۀ «مسح»، در هر دو جا، ساقط شده باشد.

(3) ظاهرا كلمه «بصره» از اينجا سقط شده است

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 625

طبقۀ دوّم از فقيهان تابعي بصره
اشاره

چنانكه ابو اسحاق تعبير كرده است پس از طبقۀ ياد شده فقه و فتوي به طبقه اي ديگر انتقال يافته است.

ابو اسحاق از اين طبقه كه طبقۀ دوم از فقيهان تابعي بصره بشمار است نزديك بده كس از فقهاء را نام برده (در اين اوراق هم بعد از اين، نام ايشان چنانكه ابو اسحاق گفته ياد خواهد شد) دو تن از ميان آن نام برده شدگان كه مشهورترند در اين اوراق مورد توجه قرار مي گيرند و به تفصيلي زيادتر در بارۀ ايشان گفتگو بعمل مي آيد.

آن دو تن عبارتند از:

1- قتاده متوفي 117 2- ايّوب سختياني «131

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 626

- 1- قتاده

ابو الخطّاب قتادة بن دعامۀ سدوسي.

قتاده به گفتۀ ابو اسحاق كور مادرزاد بوده و در سال شصت (60) تولّد يافته و به سال يك صد و هفده (117) در گذشته است. همو از معمّر نقل كرده كه گفته است:

«لم أر من هؤلاء افقه من الزّهري و حمّاد و قتادة» باز از معمّر نقل كرده كه از زهري پرسيده: قتاده اعلم است يا مكحول؟

زهري پاسخ داده است: قتاده. بعد گفته است: علم مكحول زياد نيست بلكه بسيار اندك است» ابو نعيم، قتاده را چنين عنوان كرده است:

«و منهم الحافظ الرّغاب، الواعظ الرّهّاب، قتادة بن دعامة ابو الخطّاب كان عالما حافظا و عاملا واعظا» آن گاه در بارۀ نيروي حفظ او به اسناد از مزني، بكر بن عبد اللّٰه، اين مضمون را آورده است:

«هر كس بخواهد به حافظترين مردم زمان خود بنگرد قتاده را ببيند چه ما كسي را احفظ از او ادراك نكرديم» و به اسناد از ابي عوانه از قتاده آورده كه اين مضمون را گفته

است:

«چهار روز سعيد بن مسيّب را ملازم بودم كه بمن حديث مي گفت. روزي بمن گفت: تو نمي نويسي پس آيا از آن چه ترا حديث مي كنم چيزي ترا بدست مي آيد؟

گفتم: اگر بخواهي من ترا به آن چه حديثم كرده اي حديث كنم آن گاه آن چه گفته بود بوي باز گرداندم سخت بمن نگريستن گرفت و گفت: تو شايسته هستي كه ترا حديث كنم پس بپرس. من به او رو آوردم و بپرسش پرداختم» باز به اسناد از معمر آورده كه قتاده گفته است: «ما سمعت اذناي شيئا قطّ

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 627

الّا وعاه قلبي» و هم به اسناد از معمر از قتاده كه قتاده هفت روز نزد سعيد بن مسيب اقامت كرده روز هشتم را سعيد بوي گفته است «ارتحل يا عمّي فقد اترفتني «1»» مردي نزد ابن سيرين رفته و گفته است: در خواب كبوتري را ديدم كه مرواريدي را فرو برد و پس از آن آن را چنانكه بود برگرداند و به زمين افكند. ابن سيرين گفت:

آن، قتاده است كه من از وي كسي را احفظ نديده ام.

روزي قتاده به سعيد بن مسيّب گفته است: قرآن را بگير و بمن گوش كن آن گاه سورۀ بقره را بي اين كه الف يا واو يا حرفي ديگر از آن اسقاط كند.. برخواند آن گاه گفت: همانا من صحيفۀ جابر را از سورۀ بقره بهتر حفظ دارم با اين كه جز يك بار آن را نديده ام.

قتاده با «رأي» موافق نبوده و آن را بدعت مي دانسته و شايد از اين رو عمرو بن عبيد را بد مي گفته. عاصم احول گفته است: با قتاده نشسته بودم سخن از عمرو بن عبيد

به ميان آمد قتاده او را سخت بد گفت: من بوي گفتم: آيا چنين نمي بينم كه علماء بعضي در بارۀ بعضي ديگر زشت و بد مي گويند؟ گفت: اي احيول (مردك احول) آيا نمي داني كه چون كسي بدعتي را بگذارد شايسته چنين است كه به بدي ياد شود تا از آن حذر به همرسد.

و هم ابو نعيم به اسناد از ابو عوانه از قتاده روايت كرده كه گفته است: «ما افتيت برأيي منذ ثلاثين سنة».

قتاده در هر هفت شب يك بار قرآن را ختم مي كرده و چون ماه مبارك رمضان مي رسيده در هر سه شب يك ختم مي داشته و در دهۀ آخر آن ماه هر شب يك بار ختم قرآن مي كرده است.

______________________________

(1) ابو اسحاق چنانكه در بالا از گفتۀ او آورده شد در ترجمۀ قتاده گفته است: «و كان اعمي، اكمه» و اين عبارت را هم چنين آورده است «ارتحل يا اعمي فقد اترفتني» و همين درست است و ظاهرا كلمۀ «عمي» منقول از ابو نعيم، غلط.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 628

مردي پسر قتاده را تپانچه زده است قتاده شكايت را به بلال بن ابي برده برده وي به شكايت او التفاتي نكرده قتاده نزد قسري والي عراق رفته و از بلال شكايت كرده قسري به بلال نوشته است. تو ابو خطّاب را انصاف نداده و در باره اش به عدالت رفتار نكرده اي. بلال او را خواسته و هم همۀ وجوه و بزرگان اهل بصره را تا از وي شفاعت كنند قتاده نپذيرفته است پس بلال وي را گفته است: او را چنانكه او زده است بزن. قتاده پسر خويش را گفته است: آستين بر زن و

دست خود را بالا ببر و سخت بر او بنواز پسر آستين بالا زده و دست را بلند كرده و چون خواسته است بزند قتاده دست او را گرفته و گفته است او را در راه خدا بخشيديم چه گفته شده است: «لا عفو الّا بعد قدرة» و از احاديث او است.

به اسناد ابو نعيم، از قتاده از انس كه گفته است از پيغمبر شنيدم كه گفت:

«انّ من اشراط السّاعة ان يرفع العلم، و ينزل الجهل و يشرب الخمر، و يكثر النساء و يقلّ الرجال..»

باز به اسناد از قتاده از انس از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم آورده است:

«ثلاث مهلكات: شحّ مطاع، و هوي متّبع و اعجاب المرء بنفسه و ثلاث منجيات: خشية اللّٰه في السّرّ و العلانيّة و القصد (اي الاقتصاد) في الفقر و الغني، و العدل في الغضب و الرّضا» و هم به اسناد از قتاده از انس بن مالك از پيغمبر (ص) اين مضمون را آورده است:

«هفت چيز است كه پاداش و مزد آن پس از مرگ بنده بر او جاري است:

كسي كه علمي را به ديگري بياموزد يا نهري جاري سازد يا چاهي گود كند يا درخت خرمايي بكارد يا مسجدي بنا نهد يا مصحفي به ميراث گذارد يا فرزندي به جاي گذارد كه پس از مرگ وي برايش آمرزش بخواهد» به گفتۀ ابو نعيم «قتاده» از گروهي از صحابه (رض) اسناد دارد. از ايشان است انس بن مالك و ابو طفيل و عبد اللّٰه بن سرجس و حنظلۀ كاتب.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 629

«و عدّه اي از تابعان از قتاده روايت كرده اند: از ايشان است سليمان تيمي و

حميد طويل و ايّوب سختياني و مطر ورّاق و محمد بن جحاده و منصور بن زاذان.

«و از او روايت كرده اند از ائمه و اعلام: شعبه و هشام و اوزاعي و مسعر و عمرو بن حارث و معمر و ليث بن سالم.

در «لباب في تهذيب الانساب» ذيل لغت «السّدوسي» (بفتح سين و ضمّ دال مهملتين «1») چنين آورده است:

«اين نسبت به سدوس بن شيبان بن.. است كه خلق بسياري از علماء به او نسبت داده شده اند: از آن جمله بشر بن سعيد سدوسي معروف به ابن خصاصيه..

و از آن جمله است قتادة بن دعامۀ سدوسي تابعي كه روايت مي كند از انس و از ابن مسيّب و از حسن بصري و غير اينان و روايت مي كند از او سعيد بن ابي عروبة و غير او و كان ثقة مدلّسا. و توفّي سنة سبع عشرة و مائة و هو ابن ستّ و خمسين سنة».

- 2- سختياني

«ابو بكر ايّوب بن تميمه سختياني، مولي رضي اللّٰه عنه» سختياني به گفتۀ ابو اسحاق در سال يك صد و سي و يك (131) به سنّ شصت و پنج سالگي (65) در گذشته است.

در «طبقات الفقهاء» چاپي موجود نام پدر ايوب، «تميمه» و همين قدر «مولي»

______________________________

(1) سدوسي بضم سين و دال مهملتين هم نسبت است به سدوس و به گفتۀ ابن حبيب بنقل صاحب «اللباب» «كل سدوس في المغرب مفتوح، الا سدوس بن اصمع بن..

الطائي».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 630

بعد از سختياني آورده شده ليكن «مولي» چه كسي بوده ياد نگرديده است و در همان كتاب از حسن نقل شده است: كه «ايّوب سيّد شباب اهل البصرة» و از هشام بن عروة نقل گرديده

«ما رأيت في البصرة مثل ذلك السّختياني» و از شعبه آورده شده «ايّوب سيّد الفقهاء» و در آن كتاب است كه «و اخذ عنه مالك و سفيان الثّوري و غيرهما» شيخ طوسي در رجال خود آنجا كه اصحاب امام باقر (ع) را ياد كرده اين مضمون را آورده است:

«ايّوب بن ابي تميمه، كيسان، سجستاني عنبري «1» بصري كنيه اش ابو بكر و مولي عمّار بن ياسر و عمار هم خود، مولي بوده پس ايوب مولاي مولي است.

ايّوب را عادت چنان بوده كه سالي يك بار سر خود را مي تراشيده پس چون بلند مي شده آن را شانه مي زده و جدا مي كرده. انس بن مالك را ديده و به سال يك صد و سي و يك (131) به مرض طاعون در بصره مرده است» و آنجا كه اصحاب امام صادق (ع) را نام برده چنين گفته است: «ايوب بن ابي تميمه كيسان، السّجستاني الغزي البصري تابعي» ابن اثير در «اللّباب في تهذيب الانساب» چنين آورده است:

«السختياني، بفتح السين المهملة و سكون الخاء المعجمة و كسر التاء المثناة من فوقها و فتح الياء آخر الحروف و بعد الالف نون، هذه النسبة إلي عمل السّختيان

______________________________

(1) سيد محمد صادق آل بحر العلوم كه رجال را تصحيح و تحقيق كرده است در اين مورد چنين تعليق زده است: في نسخة: «الغزي» و في اخري «الغنوي».. ذكره ابن حجر في «تقريب التهذيب» قائلا: «ايوب بن ابي تميمة كيسان السختياني، بفتح المهملة بعدها معجمة ثم مثناة ثم تحتانية و بعد الالف نون، ابو بكر البصري ثقة ثبت حجة من كبار الفقهاء العباد من الخامسة، مات سنة 131 و له خمس و ستون» اين منقول

از تقريب را ممقاني نيز بعين همين عبارت در «تنقيح المقال» آورده است جز اين كه ضبط «السختياني» را اسقاط كرده و به جاي كلمۀ «السختياني» «ياد نموده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 631

و بيعه، و هو الجلود الضأنيّة ليست بأدم، و المشهور بهذه النسبة ابو بكر ايوب بن ابي تميمة السّختياني، و اسم ابي تميمة، كيسان، بصريّ روي عن ابن سيرين و ابي قلابة و غيرهما. ولد سنة ثمان و ستّين و مات سنة احدي و ثلاثين و مائة» ممقاني به پيروي از نسخۀ رجال شيخ، او را بعنوان سجستاني آورده با اين كه خود او نوشته است «و في غير واحد من النسخ، السّختياني» و شرحي در بارۀ ضبط كلمۀ سجستان و جغرافياي سجستان و اوضاع و احوال آن ذكر كرده و عجيب است كه عبارت ابن اثير را در معني سختيان، كه در بالا ياد شد، بدين گونه نقل كرده است».. و هو الجلد العنّابيّة، ليست بأدم» و اگر نسخۀ او هم به جاي «الجلود» «الجلد» بوده بايد توجّه مي شد كه وصف آن به «العنّابيه» كه مؤنث است درست نيست و هم تأنيث فعل «ليست» بي مورد است بهر حال بنظر چنان مي آيد كه از همين كلمه سختيان مي توان حدس زد كه «عنبري» و «غنوي» كه در بعضي نسخه ها براي نسبت ايّوب آورده شده سهو و اشتباه و تحريفي است از ناسخ و صحيح آن بايد كلمۀ «عنزي» باشد چه «عنز» كه بمعني ماده بز هست با «ضأن» كه بمعني ميش است و سختيان هم عمل و بيع پوستهاي آنها است كمال مناسبت را دارد.

صاحب قاموس الرجال پس از اين كه از

«معارف» ابن قتيبه نقل كرده كه ايوب مولي عمّار ياسر، چنانكه شيخ طوسي گفته، نبوده بلكه مولاي عمّار بن شداد بوده و عمّار ياسر هم اصلا عرب است نه مولي، نهايت امر حليف براي بني مخزوم بوده است و پس از اين كه «سختياني» را در نسبت، صحيح و «سجستاني» را غلط دانسته و به گفتۀ ابن قتيبه در «معارف» استناد كرده گفته است: «.. بطور قطع «عنزي» صحيح است نه «عنبري» و نه «غنوي» چه ابن قتيبه در «معارف» گفته است «كان عمّار بن شدّاد مولي عنزه «1»».

______________________________

(1) بنا بر اين وجه مناسبتي كه براي نسبت «عنز» ي من ياد كردم و در بالا آوردم موردي ندارد و به آن احتمال و تصحيح نسبت نيازي نيست.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 632

ابو نعيم در حليه (جلد سيم صفحۀ 3) سختياني را بدين عبارت عنوان كرده است:

«و منهم فتي الفتيان، سيّد العبّاد و الرّهبان، المنوّر باليقين و الايمان، السّختياني ايوب بن كيسان، كان فقيها محجاجا، و ناسكا حجّاجا..»

آن گاه گفته هاي حسن بصري را در بارۀ ايّوب به عبارات مختلف: «هذا سيد الفتيان» و «سيّد شباب اهل البصرة ايوب» آورده و از حميدي نقل كرده كه سفيان بن عيينه هشتاد و شش (86) تن از تابعان را ديدار كرده و مي گفته است «ما رأيت مثل ايوب» و هم از شعبه كه گفته است: «حدّثني ايّوب سيّد الفقهاء» و از اشعث كه گفته است «كان ايّوب جهبذ العلماء».

پس از آن شمّه اي از حالات و كلمات و روايات ايّوب را ياد كرده است.

از آن جمله است:

ايّوب با يزيد بن وليد دوست بوده چون نوبه خلافت به يزيد رسيده ايوب مي گفته

است: «اللّٰهمّ أنسه ذكري» ايوب كوشش فراوان مي داشته كه زهد خويش را از مردم پنهان دارد و تظاهر به خوبي و زهد نكند. شبها را زنده مي داشته، و بپا مي بوده ليكن به هنگام صبح صداي خود را بلند مي كرده مثل اين كه هم اكنون از خواب بيدار شده است.

ايوب از عمل بنظر و «رأي» احتراز مي نموده. حمّاد بن زيد گفته است:

ايوب را از چيزي پرسيدند گفت: «در اين باره مرا اطلاعي نيست و چيزي بمن نرسيده بوي گفته شد: راي خودت را بگو. گفت: «راي من بدان نمي رسد».

باز حمّاد گفته است: ايوب را شنيدم در پاسخ كسي كه بوي گفت: ترا چه افتاده كه در اين، يعني «رأي»، نظر نمي كني؟ گفت: قيل للحمار: الا تجترّ؟ فقال:

اكره مضغ الباطل» سلام بن ابي مطيع گفته است: مردي از اهل اهواء (صاحبان راي) به ايّوب گفت: يك كلمه با تو سخن مي گويم. گفت: نه، و نه هم نصف كلمه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 633

هشام بن حسّان از ايوب سختياني (به اسناد ابو نعيم) آورده كه گفته است:

«ما ازداد صاحب بدعة اجتهادا الّا ازداد من اللّٰه بعدا» سلام بن ابي مطيع (به اسناد ابو نعيم از او) گفته است:

با ايّوب سختياني نشسته بوديم كه ابو حنيفه رو بما آورد ايوب گفت:

«قوموا بنا لا يعدّينا بجربه»! و از كلمات او آورده است. به شاگردان مي گفته است:

«انّك لا تبصر خطأ معلّمك حتّي تجالس غيره، جالس الناس» به آنان مي گفته است:

«الزم السّوق فانّ الغني، من العافية» و مي گفته است:

«الزم سوقك فانك لا تزال كريما علي اخوانك ما لم تحتج إليهم» و از او نقل شده كه گفته است:

«اذا لم يكن ما تريد

فأرد ما يكون» به گفتۀ ابو نعيم، ايوب سختياني از انس بن مالك و عمرو بن سلمۀ جرمي (رض) و از قدماء تابعان از ابو عثمان نهدي و ابو رجاء عطاردي و ابو عاليه و حسن بصري و ابن سيرين و ابو قلابه اسناد دارد.

و از احاديث او است، به اسناد ابو نعيم، از ايوب از ابو زبير از جابر كه پيغمبر (ص) گفت: «اذا كفّن احدكم اخاه فليحسن كفنه» و هم به اسناد از ايوب است از محمد بن منكدر از جابر كه پيغمبر (ص) گفته است:

«من كانت له، ثلاث بنات، او مثلهنّ من الأخوات، فكفّلهنّ و عالهنّ و سترهنّ وجبت له الجنّة» جابر گفته است پس با پيغمبر گفتيم: «يا رسول اللّٰه و اثنتان؟» پيغمبر (ص) گفت: «و اثنتان..» از هشام بن حسّان آورده كه گفته است: «حجّ ايّوب السختياني اربعين حجة»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 634

خاتمه

بحسب طبقه بندي ابو اسحاق در كتاب «طبقات الفقهاء» در اين طبقه (طبقه دوم) كساني ديگر هم بوده كه تصدّي مقام فقاهت و افتاء را مي داشته اند هم چون ابو عبد اللّٰه يونس بن عبيد مولي عبد القيس، متوفّي به سال يك صد و سي و نه (139) يا چهل (140) و ابو عون عبد اللّٰه بن عون بن ارطبان مولي مزينه، متوفّي به سال يك صد و پنجاه و يك (151)، و ابو هاني، اشعث بن عبد الملك حمراني، از شاگردان حسن، متوفّي به سال يك صد و چهل و شش (146)، و اسماعيل بن مسلم مكّي از شاگردان حسن كه از اهل بصره بوده و به مكه منزل كرده و ابو بكر هشام بن ابي

عبد اللّٰه ربعي دستوايي «1» متوفّي به سال يك صد و پنجاه و يك يا دو يا سه يا چهار (4- 3- 2- 151) از شاگردان حسن، و داود بن ابي هند، كه از حسن و ابن سيرين و سعيد بن مسيّب و شعبي فرا گرفته، و حميد بن تيرويه طويل.

______________________________

(1) ابن اثير- در كتاب «اللباب» كلمۀ «دستوايي» را بفتح دال و سكون سين (هر دو مهمله) و ضم تاء (با دو نقطه در بالا) و فتح و او ضبط كرده و گفته است: اين نسبت، به بلده ايست در اهواز به نام دستور و هم نسبت است به جامه هايي كه از آنجا صادر مي گردد.

و از قبيل نسبت نخستين است نسبت گروهي مانند ابو اسحاق ابراهيم بن.. و از قبيل نسبت دومين است نسبت ابو بكر هشام بن ابي عبد اللّٰه دستوايي بصري بكري كه جامه هايي دستوايي را مي فروخته پس بدان نسبت خوانده شده و اشتهار يافته است و او از قتاده و از ابو زبير مكي روايت كرده و شعبه و يحيي بن قطان، و غير اين دو، از وي روايت مي كنند و به سال يك صد و پنجاه و سه يا چهار (4- 153) وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 635

و بعد از اين كسانند: ابو عمرو، عثمان بن سليمان تيمي از اهل كوفه، كه به بصره منتقل گشته و به سال يك صد و چهل و سه (143) در گذشته و از حسن آموخته و فرا گرفته بعد از وي سواد بن عبد اللّٰه قاضي است.

بعد از اينان است عبد اللّٰه بن حسن بن حسين عنبري متوفّي به سال يك صد و

شصت و هشت (168) و از وي به بعد است ابو سعيد عبد الرحمن، مهدي بن حسان عنبري كه به سال يك صد و نود و هشت (198) وفات يافته است.

ابو اسحاق پس از اين قسمتها تحت عنوان «ذكر فقهاء بغداد» چند تن از ايشان را (احمد بن محمّد بن حنبل امام و پيشواي مذهب حنبلي متوفّي به سال دويست و چهل و يك (241) و ابو ثور ابراهيم بن خالد بن ابو يمان كلبي بغدادي متوفّي به سال (246) و ابو عبد اللّٰه قاسم بن سلام بغدادي متوفي به سال دويست و بيست و چهار (224) در مكه و ابو سليمان داود بن علي بن خلف اصفهاني متوفي به سال دويست و نود (290) پيشواي مذهب ظاهري (داودي) و ابو جعفر محمّد بن جرير طبري متوفي به سال سيصد و ده (310) صاحب تاريخ و تفسير و مصنّفات بسيار ديگر كه مذهبي خاصّ در فقه داشته و امام مذهب بوده و قاضي ابو الفرج معافي بن زكرياي نهرواني معروف به «ابن طواز» مذهب وي را پيروي مي كرده) ياد كرده است كه چون بحسب طبقه بندي «ادوار فقه» كه در اين اوراق منظور است برخي از آنان در محلّي ديگر ياد خواهند شد در اين موضع از گفتگو در پيرامن ايشان خودداري مي شود.

ابو اسحاق پس از عنوان «ذكر فقهاء بغداد» و بر شمردن گروهي از ايشان، تحت عنوان «ذكر فقهاء خراسان» اين چند كس را بعنوان فقيه خراسان نام برده: عطاء بن ابو مسلم خراساني و ابو القاسم ضحّاك بن مزاحم هلالي بلخي و ابو يعقوب اسحاق بن محمد حنظلي مروزي معروف به «ابن راهويه»

و ابو عبد الرحمن عبد اللّٰه بن مبارك مروزي «1» و در بارۀ برخي از اينان بذكر نام اكتفا كرده و برخي ديگر را به اختصار

______________________________

(1) ابو اسحاق، بعد از اين كه عبد اللّٰه مبارك را باين عبارت «ابو عبد الرحمن عبد اللّٰه بن مبارك مروزي رضي اللّٰه تعالي عنه» عنوان كرده اين مضمون را نوشته است:

«مولي بني حنظله، به سال يك صد و بيست و هشت (128) متولد گشته و در سال يك صد و هشتاد و اندي (؟ 18) در «هيت» وفات يافته است. ابن مبارك از سفيان و مالك، فقه آموخته و مردي زاهد و فقيه بوده و چون سفيان مرگ او را شنيده گفته است: خدايش بيامرزاد كه مردي فقيه، عالم، عابد و زاهد بود. ديگري در بارۀ ابن مبارك گفته است:

پيشوايان چهارند: سفيان ثوري و مالك و حماد بن زيد و عبد اللّٰه بن مبارك».

ابن اثير در «اللباب» ذيل لغت «حنظلي» پس از ضبط آن اين مضمون را گفته است «اين نسبت به «حنظله» است كه بطني است از غطفان و از ايشانست عبد اللّٰه بن مبارك حنظلي مولي ايشان، مروزي، امام مشهور كه از اسماعيل بن ابي خالد و حميد طويل و سفيان ثوري، و غير اينان، روايت كرده و مردم از وي روايت مي كنند» صاحب «قاموس الرجال» احتمال داده كه دو كس بعنوان عبد اللّٰه مبارك بوده اند و عصر آن دو، متقارب بوده است.

در اين اوراق چون از اين پيش، تحت عنوان «شاگردان اوزاعي» راجع به عبد اللّٰه مبارك بحث شده و به گمان قوي كسي را كه ابو اسحاق در اين موضع نام برده همان است كه

در آنجا آورده شده. تكرار آن ترجمه در اين موضع بي مورد است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 636

ترجمه آورده و پس از آن اين مضمون را گفته است:

«بعد از اين طبقات، فقاهت و فتوي در همۀ شهرهاي اسلامي به اصحاب شافعي و اصحاب ابو حنيفه و اصحاب مالك بن انس و اصحاب احمد حنبل و اصحاب داود انتقال يافته و به وسيلۀ ايشان در آفاق انتشار يافته و به ياري و ترويج از آن مذاهب پيشواياني بپا خاسته و آراء و اقوال آن بزرگان را تاييد و ترويج كرده و نشر داده اند» در اينجا دنبالۀ كلام ابو اسحاق را نسبت به اصحاب فقهي امامان مذاهب ياد شده قطع مي كنيم و شايد در محلّ مناسب با وضع اين اوراق، به اختصار، يادي از آنان به ميان آيد و معرفي بعمل آيد.

بسيار به جا مي دانم كه در همين جا مطلبي را ياد آوري كنم و آن اينست كه بسيار

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 637

مايۀ تاسّف بلكه تعجب است كه دانشمنداني متديّن، متتبّع، مطّلع، با خبر، صاحب نظر، از اهل سنّت مانند ابو اسحاق شيرازي ائمۀ شيعه را از لحاظ فقهي هم كنار گذاشته و چنانكه بايد در پيرامن فقاهت آنان و بر شمردن ياران و شاگردان و اصحاب محدّث و دانشمند و فقيه الشأن ايشان بحثي طرح نكرده اند. امام جعفر صادق (ع) چهار هزار كس را حديث و فقه آموخته «اصول أربعمائة» كه بدست اصحاب و ياران فرزندان پيغمبر (ص) و اهل بيت رسالت بخصوص امام جعفر صادق (ع) فراهم آمده چنان ناديده انگاشته شده كه نامي هم از آنها برده نشده است.

جعفر بن محمّد كه به گفتۀ

شيعه و اعتراف برخي از دانشمندان اهل تسنّن مورد احترام علمي ابو حنيفه بوده و حتي ابو حنيفه از وي استفاده كرده و مالك بن انس دومين امام از چهار امام مذاهب چهارگانه در باره اش بنقل موثّقان و معتمدان از اهل تسنّن گفته است: «اعلمي از وي نديده» و مذهب فقهي او از ميان نرفته و بزرگاني، مانند شيخ صدوق و كليني و شيخ مفيد و علم الهدي سيّد مرتضي و شيخ طوسي، پيرواني داشته و هر قرن و عصري كتبي در فقه و حديث، و ديگر علوم اسلامي، بسيار گرانبها، تحقيقي و دقيق از خود براي نصرت دين و اسلام باقي گذاشته و مي گذارند همه غير قابل توجه و ذكر ليكن مذهب طبري بائد و مذهب ظاهري معدوم، قابل ذكر و توجّه و ضبط در تاريخ! خدا همۀ ما را از ناداني و بي انصافي و تعصّب حفظ و به راه راست و درست هدايت فرمايد.

اكنون از اين سخن بگذريم و هر كس را به نيت و عمل خود واگذاريم و به عدل خدا بسپاريم «1» و برگرديم به ترجمۀ چند كس از «فقهاء خراسان» كه ابو اسحاق نام

______________________________

(1) و اين اشارات را پايان دهيم به آن چه از خود ابو حنيفه در بارۀ مقام فقاهت جعفر بن محمد صادق (ع) نقل شده است: محدث قمي در كتاب نفثة المصدور صفحه 72 بروايت از ابن شهرآشوب از مسند ابو حنيفه از حسن بن زياد آورده كه گفته است:

«سمعت ابا حنيفه و قد سئل: من افقه من رأيت؟

«قال: جعفر بن محمد، لما اقدمه المنصور، بعث إلي فقال: يا ابا حنيفة ان الناس قد فتنوا به

جعفر بن محمد فهيئ له من مسائلك الشداد. فهيأت له اربعين مسألة.

«ثم بعث إلي ابو جعفر، و هو بالحيرة، فاتيته فدخلت عليه، و جعفر جالس عن يمينه، فلما بصرت به دخلني من الهيبة لجعفر ما لم يدخلني لأبي جعفر. فسلمت عليه فأومأ إلي فجلست.

«ثم التفت اليه فقال: يا ابا عبد اللّٰه هذا ابو حنيفة. قال: نعم اعرفه. ثم التفت إلي فقال: يا ابا حنيفة الق علي ابي عبد اللّٰه من مسائلك فجعلت القي عليه فيجيبني فيقول:

أنتم تقولون: كذا و اهل المدينة يقولون: كذا.

«فربما تابعنا و ربما تابعهم و ربما خالفنا جميعا حتي اتيت علي اربعين مسألة فما اخل منها بشي ء.

«ثم قال ابو حنيفه: أ ليس ان اعلم الناس اعلمهم باختلاف الناس؟»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 638

ايشان را برده و از فقيهان اين عصر و اين عهدشان ياد كرده پس مختصري چه از گفتۀ خود ابو اسحاق و چه از كتب ديگران در ترجمۀ ايشان مي آوريم و اين بحث را به بحث از مذاهب چهارگانه و پيشوايان آنها و اصحاب ايشان اتصال مي دهيم و پس از آن مختصري هم در بارۀ مذهب داود ظاهري و طبري و شاگردان و اصحاب ايشان سخن مي گوييم و سپس وارد منظور اصلي، ادوار فقه شيعه، كه اين اوراق براي استيفاء بحث از آن آماده شده و طرح آن ادوار، مورد انتظار خوانندگان بزرگوار است مي شويم و من اللّٰه الاستعانة و عليه التّكلان.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 639

8 چند كس از فقيهان خراسان (قدماء)

اشاره

ابو اسحاق در كتاب «طبقات الفقهاء» كساني را بعنوان فقيهان خراسان ياد كرده است كه برخي از آنان بي گمان تابعي نيستند و حتي از عصر مورد بحث ما هم متأخّرند ليكن براي اين

كه اسلوب بحث، كه مربوط به فقيهان شهرهاي اسلامي در اوائل بوده، رعايت شده باشد در اين مورد سه تن از ايشان را عنوان و ترجمۀ آنان را به اختصار ايراد مي كنيم.

1- عطاء بن ابو مسلم خراساني 135 2- ضحّاك بن مزاحم هلالي 102 3- اسحاق بن محمد حنظلي مروزي معروف به «ابن راهويه» 238.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 640

فقيهان خراسان

- 1- عطاء بن ابو مسلم

در كتاب چاپي «طبقات الفقهاء» ابو اسحاق در ترجمۀ عطاء چنين آمده است:

«.. ولد سنة خمسين (50) و مات سنة خمس و ثلاثين و مائتين (235) و كان جوّالة» كه بي گمان كلمۀ «مائتين» سهوي است از ناسخ و صحيح آن «مائة» بوده است.

ابن اثير در «اللباب» ذيل كلمۀ «الخراساني» پس از ضبط آن (بضم خاء معجمه و فتح راء مهمله و بعد از الف، سيني مهمله و در آخر، نوني) چنين افاده كرده است:

«و خراسان بلادي است بزرگ، و اهل عراق مي گويند: چون خراسان از ري آغاز و به مطلع آفتاب پايان مي يابد و برخي از اهل عراق مي گويند: چون از عراق بگذري، و آن كوه حلوان است، حدّ خراسان مي باشد تا مطلع شمس.

و معني كلمۀ «خراسان» چنين است: «خور» به فارسي دري، نام شمس است و «آسان» بمعني موضع و مكان: برخي هم گفته اند: معني كلمه «كل بالرّفاهية» (به آساني بخور) مي باشد ليكن گفتۀ نخست اصحّ است.

«خلقي بسيار كه افزون از شمارند به خراسان نسبت داده شده اند. از آن جمله است عطاء بن ابو مسلم خراساني كه نام پدرش عبد اللّٰه و به گفتۀ برخي، مسلم است.

«عطاء از ابن مسيّب و غير او روايت مي كند.

«عطاء را از آن جهت «خراساني» گفته اند كه زماني

دراز در آنجا مي بوده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 641

و پس از آن اقامت طولاني به عراق برگشته است. عطاء به سال يك صد و پنجاه و سه (153) در اريحا وفات يافته است و در بيت المقدس دفن شده است» اگر تاريخ تولد عطاء چنانكه ابو اسحاق گفته به سال پنجاه (50) باشد، تاريخ وفات او بنا به ضبط ابن اثير (يك صد و پنجاه و سه) باز بحسب ظاهر دستخوش سهو و اشتباهي شده و بايد صحيح آن، با رعايت تصحيحي كه در ضبط ابو اسحاق بعمل آمد، يك صد و سي و پنج باشد چه بعيد بنظر مي رسد كه عطاء صد و سه سال عمر كرده باشد و اين عمر دراز او موجب توجه و جلب نظر و يادآوري نشده باشد. و اللّٰه العالم.

- 2- ضحاك بن مزاحم

در «طبقات» ضحّاك بن مزاحم بعنوان «ابو القاسم، الضحّاك بن مراحم (هكذا) الهلالي» آورده شده و در ترجمۀ وي همين اندازه اقتصار رفته است كه «من اهل بلخ» شيخ طوسي در رجال خود در «اصحاب علي بن الحسين (ع)» گفته است: «الضّحّاك بن مزاحم الخراساني اصله الكوفة، تابعي» و صاحب تعليقه بر رجال شيخ در ذيل آن اين مضمون را آورده است.

«ضحّاك بن مزاحم بن يزيد هلالي مفسّر، كنيه اش ابو القاسم است. مادر وي او را دو سال باردار بوده و بعد از دو سال زاييده است!. ضحّاك در بلخ و در مرو اقامت مي داشته و مدتي هم در سمرقند و بخارا مي بوده و احتساب را به كودكان قرآن و علم مي آموخته است.

«ضحّاك را تفسيري است كبير و تفسيري ديگر صغير. ضحّاك به سال يك صد و دو

ادوار فقه

(شهابي)، ج 3، ص: 642

در بلخ در گذشته است و ابن حجر در تقريب او را ياد كرده و در باره اش گفته است:

«صدوق كثير الإرسال من الخامسة، مات بعد المائة» اردبيلي در جامع الرّواة بنقل از رجال ميرزا محمد استرابادي او را در اصحاب حضرت صادق (ع) ياد كرده و گفته است در «اوقات صلاة» از كتاب تهذيب روايت از او آورده شده است.

- 3- اسحاق [ابن راهويه]

ابو يعقوب اسحاق بن محمّد حنظلي مروزي معروف به «ابن راهويه» ابو اسحاق در بارۀ وي اين مضمون را آورده است:

«اسحاق ميان حديث و فقه و ورع، جمع كرده و به سال يك صد و شصت و يك (161) و به قولي يك صد و شصت و شش (166) متولد شده و در نيشابور سكني گزيده و در سال دويست و سي و هشت (238) در همان نيشابور وفات يافته است.

«احمد بن حنبل را پرسيده اند كه اسحاق چه گونه است؟ پاسخ داده: آيا اسحاق را مانندي هست؟ آيا از وي بايد پرسيده شود؟ و همو گفته است: به عقيدۀ ما اسحاق يكي از ائمه و پيشوايان مسلمين است و فقيهتر از اسحاق كسي از جسر، عبور نكرده است.

«خود اسحاق مي گفته است: هفتاد هزار حديث حفظ دارم و به صد هزار حديث مذاكره مي كنم. و هيچ گاه چيزي نشنيده ام كه آن را حفظ نكرده باشم و هر گز چيزي را حفظ نكرده ام كه آن را فراموش كنم»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 643

ابن اثير، ذيل لغت «حنظلي»، پس از اين كه نسبت به «حنظله» بطني از «غطفان» را كه عبد اللّٰه بن مبارك بدان منسوب است و سمعاني آن را آورده گفته، چنين ذكر

كرده است:

«از مصنّف (سمعاني) نسبت و انتساب به «حنظلۀ تميم» كه حنظلة بن مالك بن زيد.. بن تميم.. باشد فوت شده و از اين انتساب و نسبت است فرزدق شاعر و هم اسحاق بن راهويه حنظلي كه از ابن عيينه، و غير او، روايت كرده و بخاري و مسلم، و غير اين دو، از وي روايت مي كنند و ابن راهويه «فقيه» و «امام» بوده است» صاحب روضات (ذيل ترجمۀ اسحاق بن راهويه، پس از نقل آن چه در بالا از ابو اسحاق نقل كرديم و پس از نقل قول دار قطني كه ابن راهويه از شافعي روايت كرده و بيهقي او را از اصحاب شافعي شمرده و گفته است: با شافعي مناظر كرده و چون فضل شافعي را شناخته همۀ كتب و مصنفات او را در مصر نسخه برگرفته) چنين حكايت كرده است:

«ابو يعقوب، اسحاق بن.. راهويه (با راء مهمله و فتح هاء و واو و سكون ياء و كسر هاء) يكي از اركان مسلمين و علمي است از اعلام دين و از جمله كساني است كه ميان حديث و فقه و اتقان و حفظ و ورع، جمع كرده است.

«امام (شايد فخر رازي مراد باشد) گفته است:

«ابن راهويه را در مكه با شافعي در بارۀ اجارۀ خانه هاي مكّه مناظره به ميان آمده ابن راهويه اجاره را جائز نمي دانسته شافعي به آيۀ «الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيٰارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ» كه در آن آيه «ديار» به مالكانش اضافه شده احتجاج بر جواز كرده.. و هم به گفتۀ پيغمبر (ص) در روز فتح مكه كه: «من اغلق بابه فهو آمن» و نيز به گفتۀ او (ص): «هل ترك لنا

عقيل من ربع؟» و هم چنين به خريدن عمر محل زندان را استدلال كرده.

«ابن راهويه گفته است: چون احتجاج و استدلال شافعي را بر جواز شنيدم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 644

و معتبر و قوي ديدم گفتۀ خود را رها كردم و بجواز اجاره معتقد گشتم و گفتم» و همو از «عيون اخبار الرّضا» به اسنادش از ابا صلت هروي آورده كه گفته است:

«هنگامي كه عليّ بن موسي الرّضا (ع) از نيشابور كوچ كرد من در ركابش بودم، بر استري سپيد سوار بود، ناگهان محمد بن رافع و احمد بن حارث و يحيي بن يحيي و اسحاق بن راهويه و گروهي از علماء در رسيدند و لگام استر را گرفتند و امام را بحق آباء طاهرين سوگند دادند كه حديثي كه از پدر خود شنيده باشد بگويد پس آن حضرت حديث «من جاء منكم بشهادة ان لا اله الّا اللّٰه، بالإخلاص دخل جنّتي..» را به اسناد از پدر از پدران خود گفت»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 645

12 تفقّه در خصوص مذاهب چهار گانه

اشاره

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 646

فصل دوم تفقّه در خصوص مذاهب چهارگانۀ معروف چنانكه در مقدمه ياد آور شده ام منظور اصلي از تسويد اين اوراق روشن ساختن وضع فقه و ادوار و تحوّلات آن است در خصوص مذهب شيعۀ دوازده امامي و بحث تفصيلي از چگونگي تحوّل و ادوار آن در ديگر مذاهب شيعه (مانند مذهب زيدي و اسماعيلي مثلا) و يا در مذاهب اهل تسنّن منظور اصلي نيست. بعلاوه نسبت به برخي از آن مذاهب كتب فقهي متنوّع و متكثّر آنها در دسترس نيست و نسبت به همه يا بيشتر از آنها از همان قرون اوليّه، باب اجتهاد

مطلق را عملا بلكه رسما، كم يا بيش انسداد به همرسيده و تفقّه آزاد به چند تن از پيشوايان انحصار يافته است و تحوّلي در كيفيّت تفقّه پس از ايشان بوجود نيامده و فقيهان پيرو ايشان بر اجتهاد پيشوايان پيشين واقف و متوقّف گشته اند بويژه كه بسياري از مذاهب فقهي را، چه از صحابه، و چه از تابعان، و چه از اتباع تابعان، كتابي در ميان نبوده و پيرواني بوجود نيامده يا اگر چنين بوده از ميان رفته و اندراس يافته و اكنون در دسترس نيست.

بهر حال چنانكه در مقدمه گفته شد در اين مجلد از «ادوار فقه» لازم است در بارۀ مذاهب فقهي چهارگانۀ اهل سنت كه تا اين زمان بر جا مانده و هر يك را پيروان و هوي داراني بسيار، بيش و كم، هست بحثي مختصر طرح گردد. و اين بحث را چنانكه پيش از اين ياد آوري شده به استفاده از كتاب «نظرة تاريخيّة» تيمور پاشا، كه با اختصار، جامع است اختصاص مي دهم و آن را در اينجا از تازي به پارسي برمي گردانم و مي آورم.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 647

پيش از آوردن ترجمۀ آن كتاب مناسب است در اين موضع به بعضي از آن چه در بارۀ علّت حصر مذاهب اهل تسنّن در چهار مذهب معروف گفته شده اشاره و المام شود:

صاحب «روضات» در طيّ ترجمۀ حال ابو القاسم عليّ بن ابي احمد حسين بن موسي بن محمد بن موسي بن ابراهيم بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب مشهور به سيّد مرتضي و ملقّب به علم الهدي از رياض العلماء افندي اين

مضمون را آورده است:

«در ميان علماء چنان شهرت يافته كه چون اهل تسنّن در زمان خلفاء عباسي ديدند مذاهب فقهي متشتّت و آراء در احكام فرعي، مختلف و اهواء فقيهان متفرق گشته به طوري كه ضبط آنها از حيّز امكان خارج شده: چه هر يك از صحابه و تابعان و اتباع اينان را تا آن عصر، مذهبي مستقلّ و راي و معتقدي منفرد در مسائل شرعيۀ فرعيه و احكام عمليه دينيّه پديد آمده و ناگزير بايد آنها را تقليل دهند و برخي را به تحليل برند پس بر اين متّفق شدند كه برخي از آن مذاهب را برگزينند و عمل به آن ها را مورد اتفاق قرار دهند.. پس رؤساء و عقلاء ايشان را عقيده متحد و كلمه متفق گرديد كه از اصحاب هر مذهبي هزارها هزار درهم و دينار بگيرند و بقاء آن مذهب را به پذيرند.

پس حنفي و شافعي و مالكي و حنبلي كه از لحاظ عدّه بسيار و از لحاظ عدّه آمادۀ اين كار بودند مالي را كه مي خواستند پرداختند و مذهب خود را ثابت و برقرار ساختند از شيعه هم، كه در آن عصر به «جعفري» معروف بودند، آن مال را خواستند ايشان كه از لحاظ عدّه و عدّه ضعيف بودند در پرداخت مال مقرّر، ناتواني و سستي كردند و اين قضيه در زماني بود كه سيّد مرتضي رياست ايشان را مي داشت و او آن چه توانست در تحصيل و فراهم آوردن آن از شيعيان كوشش كرد ليكن دست تنگي و كم مالي ايشان، يا قضاء مبرم الهي، باعث شد كه كوشش وي به جايي نرسد و آن مال جمع نشد حتّي

سيّد حاضر شد نيمي از آن مال را از مال خاصّ بدهد و نيمي را شيعيان بپردازند باز هم ايشان از عهده برنيامدند و نتوانستند پس ناگزير مذهب شيعه بر كنار

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 648

ماند و عمل بر خصوص چهار مذهب، مورد قبول و اجماع گرديد و جواز پيروي مسلمين بر آن چهار انحصار يافت از اين رو اهل تسنّن اجتهاد را در مذهب جائز مي دانند و اجتهاد از مذهب را اجازه نمي كنند. به طوري كه حتي تلفيق از اقوال صاحبان اين مذاهب را هم اجازه نمي دهند.. و اين مطلب را در قسم سوم از كتاب «وثيقة النجاة» بشرح و تفصيل بيان كرده ايم. و در اين عصور متماديه هيچ كس با اين اجماع و اتفاق، مخالفت نكرده جز اين كه محي الدين عربي صوفي معروف، معاصر با فخر الدين رازي در عمل فروع با ايشان به مخالفت رفته، پس باري در يك مسأله قول يكي از آن ائمه را گرفته و باري ديگر و در مسأله اي ديگر بقول يكي ديگر از ايشان گفته و يك بار در برخي از مسائل، خود اختراع رأيي كرده و بقول و نظري در آن مسأله منفرد گشته است چنانكه در ترجمۀ حال وي اين مطلب شرح داده شد» بار صاحب روضات در ذيل كلام صاحب «رياض العلماء» چنين افاده كرده است:

«مؤيّد آن چه صاحب رياض گفته كلامي است كه صاحب «حدائق المقرّبين» آورده است بدين مفاد كه: سيّد مرتضي با خليفۀ عباسي، كه گويا القادر باللّٰه بوده، مذاكره كرده كه از شيعه يك صد هزار دينار بگيرد و مذهب ايشان را هم در عداد مذاهب مقرّره قرار دهد

و تقيّه را از ميان بردارد و مؤاخذه بر شيعه بودن از الغاء كند. خليفه پذيرفت سيد هشتاد هزار دينار آن را از مال خود آماده ساخت و باقي مانده را از شيعه خواست ليكن وفاء به آن انجام نيافت» و همو در طيّ ترجمۀ احمد بن محمد بن حنبل اين مفاد را آورده است:

«همانا گردش كار مذاهب بر اين چهار مذهب در زمان سلطان ظاهر (الملك- الظاهر) بيبرس كه از بزرگان ملوك قاهره بوده رخ داده چه او چهار قاضي براي مصر معين كرده كه ميان مردم حكومت كنند و فتوي دهند و اين چهار قاضي از حنفيّه و مالكيّه و شافعيّه و حنبليّه بوده اند و از مذاهب ديگر به سختي جلوگيري كرده و اين قضيه به سال ششصد و شصت بوده است پس از اين واقعه در اركان بيت اللّٰه نيز تصرّف شده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 649

و هر ركني بيكي از اين مذاهب چهارگانه اختصاص يافته.. و پيش از آن كه بيبرس اين دستور را بدهد اقامۀ فتاوي و احكام بر عهدۀ كساني بود كه هارون رشيد و مأمون عباسي آنان را انتخاب و معين كرده بودند مانند قاضي ابو يوسف و يحيي بن اكثم و ديگر كساني كه بر طريقۀ ائمۀ چهارگانه بودند يا خود اجتهاد و مذهب مي داشته جز اين كه در دولت ايّوبي، مذهب شافعي و مالك را در مصر رواجي نمي بود.

و پيش از دو خليفۀ عباسي، هارون و مأمون، مردم آزاد بودند و از امثال زهري و ثوري و معمر بن راشد كوفي و اشباه اينان كه در طلب فقه و حديث، شدّ رحال كرده و فقه و

حديث را بكتاب و تصنيف و تأليف پايبند و مقيد ساخته بودند و پيشتر از اين، مردم به فقيهان بلاد، مانند ابن ابي علي كوفي و ابن جريج و اوزاعي شامي و امثال اينان كه اتباع تابعان صحابه بودند در احكام و فتاوي مراجعه مي كردند و فتوي آنان را بكار مي بستند.

«در برخي از كتب تاريخ اهل تسنّن چنين آمده كه عامّۀ مردم كوفه در عصر امام صادق بفتاوي ابو حنيفه و سفيان ثوري، و مردي ديگر، عمل مي كرده اند و اهل مكّه به فتاوي ابن جريج و اهل مدينه بفتاوي مالك، و مردي ديگر، و اهل بصره بفتاوي عثمان و سواده، و غير اين دو، و مردم شام بفتاوي اوزاعي و وليد و اهل مصر بفتاوي ليث بن سعيد و اهل خراسان به فتاوي عبد اللّٰه بن مبارك توجه مي داشته و آنها را بكار مي برده اند و غير از اينان نيز كساني ديگر اهل فتوي بوده و مردم، كم و بيش، از ايشان پيروي مي كرده اند تا اين كه در سال سيصد و شصت و پنج كار بر اين قرار يافت كه مذاهب فقهي بر چهار مذهب مشهور استقرار يابد و مذاهب ديگر از ميان برود.

«از ظريفترين اشعاري كه به پيشواي چهار مذهب و هم بدو طريقۀ اشعري و معتزلي اشاره دارد ابياتي است كه صاحب كشكول آنها را نقل كرده است بدين قرار:

قلت و قد لجّ في معاتبتي و ظنّ انّ الملال من قبلي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 650

خدّك و الأشعريّ حنّفني و كان من احمد المذاهب لي

حسنك ما زال شافعي ابدا يا مالكي كيف صرت معتزلي»

سخنان صاحب روضات در اين زمينه پايان يافت، از بعضي از

كتب دانشمندان اهل تسنّن نيز اين معني كه حصر مذاهب در چهار مذهب در زمان ملك ظاهر، بيبرس، رخ داده استظهار مي شود ليكن اين معني و ظهور را نبايد بطور اطلاق توهّم كرد چه اوّلا كار بيبرس، حصر قضاة در چهار مذهب بوده نه حصر مذاهب و بسيار روشن است كه اين چهار مذهب در زمان بيبرس موجود و معين و مشخص و محصور بوده و او براي رفع تنازع پيروان اين مذاهب با هم، كار قضا را بهر چهار داده نه براي رفع اختلاف ميان آن چهار مذهب با مذاهب ديگر (كه شايد در آن هنگام مذهبي ديگر نبوده يا اگر بوده قدرت منازعت و مخالفت نمي داشته) و ثانيا عمل بيبرس به منطقۀ نفوذ و سلطنت او (مصر و توابع آن) مخصوص مي بوده و نمي توانسته است در عالم اسلام و همۀ بلاد و ممالك آن تأثير داشته باشد پس قاعدة اين كار به فرمان خليفۀ اسلام و در همان قرن چهارم بايد اتفاق افتاده باشد و اللّٰه العالم.

اكنون كه دانسته شد مذاهب فقهي در ميان اهل سنّت و جماعت زياد بوده و در همان قرون اوّليّۀ اسلامي بسياري از آنها رواجي زياد نداشته و آنها هم كه شهرت يافته و پيرواني زياد پيدا كرده باقي نمانده تا اين كه به فرمان خليفۀ عباسي جلوگيري تشتّت آراء علماء و اختلاف مردم را، بر چهار مذهب مشهور، مقصور و محصور گشته يا اين كه خود به خود اين مذاهب چهارگانه بر ديگر مذاهب و آراء چيره گشته و آنها را هوي داران و مروّجان و حامياني از علماء پيدا شده و در نتيجه كساني زياد از

آنها پيروي كرده و تا اين زمان باقي مانده است «1».

______________________________

(1) در اين باره در «نظرة تاريخية» كه هم اكنون ترجمه اش آورده خواهد شد اشاراتي باين مطلب ديده مي شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 651

چنانكه از پيش گفتيم بحث اجمالي در پيرامن حدوث اين مذاهب و چگونگي آنها را، در اين اوراق، به ترجمۀ كتاب «نظرة تاريخية في حدوث المذاهب الاربعة» تأليف دانشمند متتبّع احمد تيمور پاشا اكتفا مي كنيم و پس از آن ترجمۀ اجمالي از هر يك از امامان اين مذاهب و از آن پس مختصري هم در بارۀ مذهب داود و طبري و ترجمۀ مختصري از ايشان و سپس بزرگان از شاگردان و اصحاب هر يك كه مروّج و حافظ آن مذهب بوده اند آورده و ياد مي گردد.

اينك ترجمۀ آن كتاب

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 652

نظري تاريخي در بارۀ حدوث مذاهب فقهي و چگونگي نشر آنها «1»

منظور ما، از «مذاهب» چهار مذهب: حنفيّ، مالكي، شافعي و حنبلي است كه تا امروز ميان جمهور اهل اسلام پيرو دارد و به آن ها عمل مي شود و اين مذاهب است كه تا كنون باقي مانده و بر ديگر مذاهب اهل سنّت، از قبيل مذهب سفيان ثوري در كوفه، و حسن بصري در بصره، و اوزاعي در شام و اندلس، و ديگر بلاد، و ابن جرير طبري و ابو ثور در بغداد، و داود ظاهري در بسياري از بلاد، و جز اين مذاهب، از مذاهب فقيهان در ممالك و امصار، غلبه يافته و آنها را از ميان برده است.

پيش از پيدا شدن اين مذاهب فقهي در عصر صحابه، چنان معمول بوده كه صاحبان فتوي را «قرّاء» مي گفته اند «2» و قارئان بوده اند كه حملۀ كتاب خدا و عارفان به دلالات آن

و عالمان به احكام، كه مداليل آنها است، مي بوده اند.

______________________________

(1) چون در آن چه پيش از اين ترجمه گفته شده، و هم در آن چه بعد گفته خواهد شد، سير و تحول فقه و چگونگي قبض و بسط و نشر و لف آن، در طي بيان حال فقيهان و طبقات ايشان تلويحا و تصريحا در اين اوراق آورده شده اگر در موردي نظري باشد بر خوانندۀ دقيق پوشيده نخواهد ماند.

(2) كلمۀ «قراء» كه در عصر صحابه بر «فقيهان» و «مفتيان» اطلاق مي شده تا اواخر قرن دوم هم گاهي اين اطلاق بنظر مي رسد.

ابو نعيم در ترجمۀ حسن بصري آورده است كه حسن از نزد امير، ابن هبيره بيرون آمده بوده است «فاذا هو بالقراء علي الباب. فقال: ما يجلسكم هاهنا؟ تريدون الدخول علي هؤلاء الخبثاء؟ اما و اللّٰه ما مجالستهم بمجالسة الابرار.. فضحتم القراء فضحكم اللّٰه..» همو در ترجمۀ داود بن ابي هند (جلد سيم- صفحۀ 92-) از ابن عيينه آورده كه گفته است: «رأيت داود بن ابي هند بواسط و انه كشاب يقال له: «داود القاري» و لقد كان يفتي في زمن الحسن..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 653

چون آن عصر، انقضاء يافت و دور تابعان پيش آمد اهل هر بلدي از كساني از صحابه كه در آن شهر مي بوده اند و فتوي مي داشته اند فتوي بدست مي آورده و بكار مي برده اند و جز در مواردي نادر از فتاوي صحابيان هم شهري خويش تجاوز نمي كرده اند پس اهل مدينه در بيشتر امور بفتاوي عبد اللّٰه عمر نظر داشته و آنها را بعمل مي گذاشته اند و مردم كوفه از فتاوي عبد اللّٰه مسعود پيروي مي داشته اند و اهل مكّه فتاوي عبد اللّٰه عباس را مورد

عمل قرار مي داده اند و اهل مصر فتاوي عبد اللّٰه بن عمرو عاص را پيرو مي بوده و آنها را بكار مي بسته اند.

چون دور تابعان سپري شد نوبۀ فقيهان بلاد و امصار، مانند ابو حنيفه و مالك و جز اين دو، رسيد پس اهل هر بلدي مذهب فقيهي را پيروي كردند آن گاه عوامل و عللي به ميان آمد كه برخي از آن مذاهب در ديگر بلاد نيز راه يافت و منتشر گرديد و برخي از آنها دستخوش انقراض و نابودي شد و به كلّي از ميان رفت. چنانكه عمل بمذهب ثوري و بصري به واسطۀ كمي پيروان زود رو به انقراض نهاد و عمل بمذهب اوزاعي از قرن دوم و عمل بمذهب ابو ثور بعد از قرن سيم و عمل بمذهب ابن جرير پس از قرن چهارم مانند بسياري از مذاهب فقهي ديگر انقراض يافت.

تنها از آن مذاهب، مذهب ظاهري زماني طولاني بر جاي ماند و با مذاهب چهارگانۀ مشهور به مزاحمت پرداخت چنانكه مقدسي در كتاب «احسن التّقاسيم» در زمان خويش (قرن چهارم) اين مذهب را به جاي مذهب حنبلي چهارمين مذهب شمرده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 654

و مذهب حنبلي را در عداد مذاهب حديثي آورده است و ابن فرحون در «ديباج خامس» آن را از مذاهب معمول قرن هشتم كه خود در آن زمان مي زيسته بشمار گرفته است.

مذهب ظاهري از قرن هشتم به بعد رو به اندراس گذاشته و از ميان رفته پس جز چهار مذهب معروف و چند مذهب ديگر كه به طوايفي از اهل اسلام اختصاص يافته و جمهور اهل اسلام آنها را از مذاهب اهل سنّت بشمار نمي گيرند مذهبي باقي نمانده است و

از اين رو ما نيز از اين مذاهب يادي به ميان نياورديم.

ابن خلدون گفته است «1»:

«مذهب ظاهري» به اندراس امامان و پيشوايانش و هم به انكار جمهور پيروانش مندرس و نابود گشته و جز در كتب بر جاي نمانده است و بسا كه پيروان آن بهمان كتب قناعت و اكتفاء داشته، و فقه خود را از آن كتب استفاده كرده و فناوي را در آنها ديده و بدست آورده اند از اين رو فائده نبرده و مورد انكار عامّه قرار گرفته اند پس از همۀ آن مذاهب جز مذهب «اهل رأي» از عراق «2» و مذهب «اهل حديث» از حجاز «3» مذهبي ديگر باقي نمانده و بر جاي نپاييده است».

______________________________

(1) نويسندۀ اوراق «ادوار فقه» گويد: در طي مباحث اين اوراق كه بخواست و عنايت خداي تعالي شانه، سوابق ممتد و روشن و با وسعت و مقرون بتحقيق و دقت «فقه مذهب شيعه» و اصالت آن دانسته خواهد شد عناد و عصبيت يا بي اطلاعي و جهالت ابن خلدون و هم فكران او كه فقه اصيل و وسيع و دقيق شيعه را ناديده انگاشته و حتي نخواسته اند آن را در عداد «فقه ظاهري» بشمار گيرند و نامش را ياد كنند به خوبي روشن و آشكار مي گردد.

در صورتي كه اين فقه از زمان صحابه و از زبان اعلم ايشان علي (ع) بوده و گرفته شده و بي انقطاع و با هزارها تأليفات گرانپايه و پر مايه در فقه و متعلقات آن از اصول و حديث و درايه و رجال و تفسير و غير اينها موجود بوده و هست.

(2) مذهب حنفي و تا حدي مذهب شافعي.

(3) مذهب مالك و به اعتباري

مذهب حنبلي.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 655

1- مذهب حنفي

قديمترين مذاهب چهارگانه، مذهب حنفي است. اين مذهب را امام اعظم ابو حنيفه، نعمان كوفي رضي اللّٰه عنه، كه بقول اصحّ در سال هشتاد (80) بدنيا آمده و در سال يك صد و پنجاه (150) در بغداد وفات يافته، احداث كرده است.

اين مذهب در كوفه، موطن امام، بوجود آمده آن گاه به ديگر بلاد عراق سرايت كرده و انتشار يافته است. اصحاب اين مذهب را، به واسطۀ اين كه «حديث» كمتر مي دانسته و كمتر بكار مي بسته و بيشتر به قياس استناد مي كرده و در قياس مهارت يافته اند، به نام «اهل رأي» مي خوانده اند. به گواهي اهل فنّ، بويژه مالك و شافعي، پيشواي اين مذهب، ابو حنيفه، را در فقه مقامي است والا كه ديگري به آن مقام نرسيده است.

اصحاب «طبقات حنفيّه» چنين ياد كرده اند كه اين مذهب در بلاد دور و شهرهاي بسيار، مانند نواحي بغداد و مصر و روم و بلخ و بخارا و فرغانه و شهرهاي ايران و بيشتر بلاد هند و سند و برخي از بلاد يمن و جز اينها، رواج و شيوع يافته است.

در يكي از «طبقات حنفيّه» كه در نزدم هست، و به گمانم كه «المرقاة الوفيّة» تأليف فيروزآبادي باشد چنين آورده شده است:

«كساني از اصحاب ابي حنيفه كه مذهب او را نوشته و تدوين كرده اند چهل كس بوده اند كه از آن جمله است ابو يوسف و زفر و نخستين كسي كه كتابهاي ابو حنفيه را نوشته است اسد بن عمرو بوده است» و هم در همان «طبقات» آورده است كه:

«بعضي گفته اند نوح بن مريم نخستين كس بوده كه فقه ابو حنيفه را جمع كرده

ادوار

فقه (شهابي)، ج 3، ص: 656

و از اين رو بعنوان «جامع» معروف شده و بعضي ديگر معروف شدن او را بدين عنوان از آن جهت دانسته اند كه بسياري از علوم را دارا و ميان آنها جمع كرده بوده است» «چون هارون رشيد به خلافت رسيد و ابو يوسف شاگرد ابو حنيفه را بعد از سال يك صد و هفتاد (170) منصب قضا داد و زمام شغل قضا در سراسر كشورهاي اسلامي بدست او افتاد به طوري كه براي بلاد عراق و خراسان و شام و مصر تا كران افريقا هيچ كس شغل قضا نمي داشت مگر به دستور و تصويب ابو يوسف او هم جز اصحاب و پيروان مذهب ابو حنيفه، استاد خويش، كسي را بكار قضا نمي گماشت. پس عامّۀ مردم به پيروي از احكام و فتاوي ايشان ناچار بودند، از اين رو اين مذهب در همۀ اين بلاد شيوع و رواج يافت چنانكه مذهب مالك در اندلس به واسطۀ تمكّن يحيي بن يحيي بن كثير از حكم منتصر، رايج و شايع گرديد. باين جهت ابن حزم گفته است:

«دو مذهب در آغاز كار بر اثر رياست و استيلاء پيشرفت كرده و انتشار يافته است: يكي مذهب حنفي در مشرق و ديگر مذهب مالك در اندلس» مذهب حنفي به واسطۀ اين كه خلفاء عبّاسي قضاة را از اصحاب آن انتخاب مي كردند بر همۀ بلاد اسلامي غلبه يافت و بر غلبۀ خود باقي بود تا اين كه اوضاع و احوال دگرگون شد و چنانكه خواهيم گفت سه مذهب ديگر با آن به مزاحمت پرداخت.

كار قضا بدان حدّ به علما حنفي اختصاص يافته بود كه قادر باللّٰه، خليفۀ عباسي، يك

بار ابو عباس احمد بن محمد بادزي شافعي را به سفارش ابو حامد اسفرايني به جاي ابو محمد بن اكفاني حنفي بي رضاي او قاضي بغداد ساخت و ابو حامد به سلطان محمود سبكتكين و به اهل خراسان نوشت كه خليفه شغل قضا را از حنفي به شافعي انتقال داده است! اين قضيه در بغداد شهرت يافت و اهل بغداد دو گروه شدند و ميان اين دو گروه فتنه ها پديد آمد. خليفه ناگزير اشراف و قضاة را فراهم آورد و نامه اي از ابو حامد اسفرايني به ايشان نشان داد متضمّن اين كه از راه مهرباني و دل سوزي و امانت بوي توصيه و راهنمايي كرده، در صورتي كه غرض او فريب و خيانت بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 657

چون اين امر بر مردم روشن شد و ناپاكي و خبث اعتقاد اسفرايني در پيشنهاد واگذاري شغل قضا به بارزي شافعي به جاي اكفاني حنفي آشكار گرديد و دانسته شد كه فتنه و فساد را منظور داشته و خواسته است خليفه را از شيوۀ اسلاف برگرداند خليفه بارزي را از كار قضاء بر كنار كرد و به شيوۀ قديم اين كار را به حنفي واگذاشت و حنفيان را مورد اكرام و احترام و اعزاز قرار داد و ابو حامد را از نظر انداخت به طوري كه دستور داد با او ملاقات نكنند و درخواستهاي او را نپذيرند و سلامش را پاسخ نگويند و ابو محمد اكفاني را خلعت داد و ابو حامد را از دربار راند و از نظر افكند. اين قضيه در سال 393 رخ داد.

در افريقا «1» سنن و آثار غلبه داشت تا اين

كه ابو محمد عبد اللّٰه بن فرخ ايراني، مذهب ابو حنيفه را بدانجا برد و چون اسد بن فرات بن سنان متولّي كار قضاء افريقا شد مذهب ابو حنيفه در آنجا نيرو يافت و غالب شد و اين غلبه تا زمان معزّ بن باديس «2» (از سال 407 تا سال وفاتش 453 والي بوده است) براي مذهب ابو حنيفه مي بوده است.

معزّ مردم را بمذهب مالك وادار ساخت و تا كنون جز قليلي كه از مذهب ابو حنيفه پيروي مي كنند همان مذهب مالك در آنجا حكمفرما و غالب است.

______________________________

(1) «مقريزي گفته است: مراد از افريقا منطقه ايست كه طرابلس و جزيره را شامل است و برخي آن را كمتر و كوچكتر دانسته اند و نقل اختلافات را در اين باره موضعي ديگر بايد. از كتاب «معالم الايمان» چنان برمي آيد كه ابن فرخ از مالك و ابو حنيفه سماع داشته و اعتمادش بر مالك بوده ليكن هر گاه در گفته اي از علماء عراق، تشخيص صواب مي داده به آن ميل مي كرده و مي پذيرفته. و ابن فرات از مالك و اصحاب ابو حنيفه سماع داشته و مذهب اهل عراق را در افريقا نشر داده است و ابن خلدون گفته است كه ابن فرات در آغاز از اصحاب ابو حنيفه مي نوشته و پس از آن بمذهب مالك انتقال يافته است» (مؤلف نظرة)

(2) «ابن اثير در «الكامل» ولادت معز را سال 407 و وفات او را به سال 453 ياد كرده است» (مؤلف نظرة)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 658

ابن فرحون در كتاب «الدّيباج» چنين آورده است:

«مذهب حنفي در افريقا تا نزديك سال چهار صد (400) غلبه و رواج مي داشت از آن پس انقطاع

يافت و كمي پس از آن در اندلس و در شهر فاس داخل گرديد.»

مقدسي در كتاب «احسن التّقاسيم» گفته است:

«بيشتر اهل صقلية (سيسيل) حنفي مذهب هستند» باز همو گفته است كه:

«از برخي از مردم مغرب پرسيده است: «چگونه مذهب ابو حنيفه، با اين كه به شما نزديك نبود، در ميان شما پديد آمد؟» در پاسخ گفتند:

«هنگامي كه وهب بن وهب با مقام شامخ علمي و فقهي كه داشت از نزد مالك رحمة اللّٰه، آمد اسد بن عبد اللّٰه به واسطۀ جلالت و بزرگي خود از اين كه نزد وهب درس بخواند و از او فرا گيرد استنكاف كرد و ناگزير به مدينه رهسپار شد تا بي واسطه از خود مالك استفاده كند و علم فرا گيرد مالك را بيمار يافت. مدتي در مدينه ماند چون زمان توقّف وي به درازا كشيد مالك او را فرمود: برگرد و نزد ابن وهب برو، زيرا من علم خود را به او به وديعه داده ام و با وجود او شما را به رحلت و كوچ نيازي نيست.

«اين سخن بر اسد گران آمد و بازگشت به ابن وهب بر وي دشوار آمد پرسيد كه آيا مالك را نظيري هست؟ «گفتند: جواني است در كوفه به نام محمد بن حسن كه شاگرد و يار ابو حنيفه بوده است. اسد راه كوفه را پيش گرفت و نزد محمد رفت و سخت به او متوجّه شد محمد بن حسن هم بي دريغ بوي علم آموخت و چون او را كامل و مستقلّ ديد به مغرب گسيلش داشت. جوانان مغربي به نزد وي آمد و شد كردند و فروعي را از او مي شنيدند و فرا

مي گرفتند كه موجب تحيّر بود و به دقائقي آگاه مي شدند كه اعجاب آور بود و مسائلي را از او مي آموختند كه هيچ گاه به گوش ابن وهب نرسيده بود. گروهي بسيار از او علم فرا گرفتند پس مذهب ابو حنيفه در مغرب رواج يافت.

«گفتم: پس چرا در اندلس رواج نيافت؟ گفتند: در اندلس هم رواجش

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 659

از اينجا كمتر نبود ليكن روزي دو فرقه را نزد سلطان مناظره به ميان آمد سلطان گفت:

ابو حنيفه از كجا بوده است؟ گفتند: از كوفه. گفت: مالك از كجا بوده است؟

گفتند: از مدينه. پس گفت: دانشمندي كه از دار هجرت (مدينه) است ما را بسنده است.

«آن گاه بفرمود تا ياران و زمام داران مذهب ابو حنيفه را بيرون كردند و گفت:

من خوش ندارم كه در زمان من دو مذهب باشد. اين داستان را از گروهي از مشايخ اندلس شنيدم» سخن مقدسي پايان يافت.

مي گويم اين قصه خالي از تأمّل و نظر نيست زيرا هيچ كس را نمي دانيم كه وهب بن وهب را در جملۀ شاگردان امام مالك ياد كرده باشد بلكه كسي كه از مالك علم آموخته و شاگردي او را داشته عبد اللّٰه بن وهب بوده و او به مغرب نرفته و هميشه در مصر مي بوده و در مصر وفات يافته است.

و امّا اسد بن عبد اللّٰه پس بحسب ظاهر، درست اينست كه ابو عبد اللّٰه و مراد ابو عبد اللّٰه اسد بن فرات باشد كه محمد بن حسن را ديدار كرده و نزد اصحاب ابو حنيفه تفقّه داشته و مذهب او را در افريقا نشر داده و اين در هنگامي بوده كه بسوي امام مالك مسافرت

كرده و از وي علم آموخته و او را عليل و بيمار نديده پس چنانكه گفته اند مالك او را به ابن وهب حواله و رجوع داده است و اين چنان بوده كه چون از سماع از مالك فارغ شده و زياده از وي خواسته مالك بوي گفته است: «آن چه مردم را هست ترا بس است- يا بس است ترا اي مغربي!- اگر «رأي» را خواهاني بر تو باد به رفتن عراق».

اهل مصر از اين مذهب تا زماني كه اسماعيل بن يسع كوفي از جانب مهدي (سال 164) متصدّي قضاء آنجا نشده بود، آگاه نبودند. اسماعيل نخستين قاضي حنفي در مصر است و همو نخستين كسي است كه مذهب ابو حنيفه را بمصر وارد ساخته و از بهترين قضاة بوده جز اين كه او به ابطال «احباس» عقيدۀ مذهبي داشته و اين كار بر اهل مصر سنگين آمده و گفته اند: اسماعيل احكامي را براي ما احداث كرده كه در

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 660

شهر ما سابقه نداشته و معروف نبوده است. از اين رو مهدي او را از كار قضاء بر كنار كرده است «1».

پس از آن در مدّتي كه عبّاسيان بر مصر استيلاء مي داشته اند مذهب حنفي در آنجا منتشر مي بوده ليكن كار قضاء به حنفي مذهب اختصاص و انحصار نداشته بلكه گاهي حنفيان و گاهي مالكيان و زماني شافعيان آن را متصدّي مي بوده اند «2» تا اين كه خلفاء فاطمي بر مصر استيلاء يافته و حكمروا گشته اند پس مذهب اسماعيلي را در آنجا اظهار داشته و قاضياني از خود بكار گماشته اند و اين مذهب در آنجا نيرو يافته و به احكامش عمل مي شده است در

عين حال اين مذهب در خصوص عبادات، مذاهب اهل سنّت را از ميان نبرده زيرا خلفاء فاطمي مردم را در تعبّد و پيروي از هر مذهبي كه مردم خود مي خواسته آزاد مي گذاشته اند.

در كتاب «صبح اعشي» چنين آمده است:

«خلفاء فاطمي با اهل سنّت و جماعت الفت مي داشتند و ايشان را در اظهار شعائر مختلف آن مذاهب، آزاد مي گذاشتند و از اقامۀ نماز «تراويح» در مساجد و جوامع، مانع نمي شدند «3» و مذاهب سه گانه: مالكي و شافعي و حنبلي در مملكت ايشان بر خلاف مذهب ابو حنيفه آشكارتر و رايج تر مي بود و خصوص مذهب مالك را رعايت مي كردند و احكام مورد سؤال را طبق آن مذهب پاسخ مي دادند» انتهي.

مي گوييم: بلكه وزير آنان، ابو علي احمد بن افضل بن امير الجيوش، چون

______________________________

(1) «از طبقات الحنفية» و «رفع الاصر» تأليف حافظ ابن حجر و «قضاة مصر» تأليف علي بن عبد القادر طوخي (مؤلف)

(2) مقريزي (مؤلف)

(3) اتفاقا بعضي از خلفاء فاطمي نماز «تراويح» را منع كرده، و يكي از آنان كسي را كه كتاب «موطأ» مالك نزدش بوده معاقب ساخته است. پس قلقشندي از جملۀ بالا منظورش اين بوده كه بحسب غالب شيوه و روش خلفاء فاطمي چنان بوده كه گفته است نه بطور كلي (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 661

خليفۀ فاطمي، الحافظ لدين اللّٰه را از كار ممنوع ساخت و به زندانش انداخت و مذهب اماميّه را اعلان داشت چهار قاضي معيّن كرد دو قاضي شيعه يكي امامي و ديگر اسماعيلي و دو قاضي سنّي يكي مالكي و ديگر شافعي. پس هر قاضي بمذهب خويش فتوي و حكم مي داد و بموجب آن مواريث را تقسيم مي كرد. و هنگامي

كه ابو علي در گذشت كار به گذشتۀ خود برگشت و مذهب اسماعيلي فرمانروا شد و به جاي خويش نشست.

بنظر ما چشم پوشي فاطميان از مذهب حنفي و عقب زدن آن جهتي نداشته جز اين كه اين مذهب در دولت عبّاسيان، كه در شرق دشمن و رقيب ايشان مي بودند، مذهبي رسمي و رايج مي بوده است.

اين وضع باقي بود تا دولت ايّوبي در مصر بپا خاست و سلاطين آن شافعي- مذهب بودند پس پيروي آن مذهب را فرمان دادند و مدارس براي فقيهان شافعي، و مالكي ايجاد كردند.

نور الدّين شهيد، حنفي مذهب بود و مذهب خود را در بلاد شام نشر داد و از آنجا حنفيّه در مصر زياد شد و گروهي از مردم بلاد مشرق به آن جا رو آوردند.

صلاح الدين ايّوبي، مدرسۀ سيوفيّه را در قاهره براي حنفيّه بنا نهاد و پيوسته مذهب حنفي انتشار و نيرو مي يافت و از آن زمان آمدن فقيهان حنفي بمصر و شام رو به فزوني گذاشت ليكن قوت و كثرت اين مذهب در مصر از اواخر اين دولت مي بود «1» و نخستين كسي كه براي مذاهب چهار گانه در يك مدرسه چهار درس ترتيب داد صالح، نجم الدين ايّوب بود (در سال ششصد و چهل و يك- 641- در مدرسۀ صالحيۀ قاهره) «2» پس از آن از اين گونه مدارس در دولتهاي تركيّه و چركسيّه زياد شد و در دولت نخست (تركيّه) قضاة از هر چهار مذهب مي بود پس حنفيّه، كه در تمام مدت فاطميان از كار قضاء بر كنار بودند و در مدت دولت ايّوبيان از ايشان و از مالكيان

______________________________

(1) «مقريزي».

(2) «مقريزي و تحفة الاحباب» سخاوي (مؤلف)

ادوار

فقه (شهابي)، ج 3، ص: 662

و حنبليان بعنوان نيابت از طرف قاضي شافعي كساني تعيين مي شد، دوباره بطور مستقل به شغل قضاء پرداختند. و چون دولت عثماني بر مصر مستولي شد كار قضاء به حنفيّه انحصار يافت و مذهب حنفي، مذهب امراء و خواصّ دولت گرديد و بسياري از اهل علم براي تصدّي شغل قضاء باين مذهب، متوجّه و راغب شدند ليكن، چنانكه در اين زمان هم چنين است، در ميان اهل ريف و صعيد «1» به اندازه و حدّي كه در ميان اهل شهرها انتشار يافت نشر و رواج پيدا نكرد.

آغاز ورود اين مذهب را در يكان يكان از ديگر بلاد اسلامي به دشواري مي توان روشن ساخت نهايت چيزي كه از انتشار آن در قرن چهارم بر ما روشن و معلوم است همانست كه مقدسي در كتاب «احسن التّقاسيم» هنگامي كه از هر اقليمي سخن گفته آورده و نوشته است و از آن گفته دانسته مي شود كه بيشتر اهل صنعاء و صعدۀ يمن باين مذهب بوده اند و هم اين مذهب بر فقهاء و قضاة عراق، غلبه داشته و در شام چنان نشر يافته كه كمتر قصبه يا شهري از حنفي مذهب خالي مي بوده و بسا كه قضاة هم مذهب حنفي مي داشته اند جز اين كه در زمان فاطميان شام نيز مانند مصر بيشتر بر مذهب فاطميان عمل مي شده و در اقليم شرق يعني خراسان و سيستان و ما وراء النّهر و غير اينها جز چند شهر كه مردمش شافعي مذهب بوده و مقدسي آنها را ياد كرده، و هم در اقليم ديلم يعني گرگان و طبرستان اين مذهب بوده است.

بر اهل دبيل از اقليم رحاب كه

الران و ارمنستان و آذربايجان و تبريز از آن اقليم است اين مذهب غلبه مي داشته و در بعضي از شهرستانهايش وجود داشته بي اين كه غلبه داشته باشد.

بر اهل ري از اقليم جبال اين مذهب غالب بوده و در اقليم خوزستان كه قديم به نام اهواز خوانده مي شده «2» بسياري از مردم اين مذهب را مي داشته و فقهاء و دانشمندان

______________________________

(1) «در قديم سمت بحريرا «ريف» و سمت قبلي را «صعيد» مي گفته اند ما هم در اين موضع همان اصطلاح را بكار برديم» (مؤلف)

(2) «اكنون به نام «محمره» ناميده شده» (مؤلف) و هم اكنون باز بأصل خود باز گشته و به نام خرمشهر خوانده مي شود (مترجم)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 663

و بزرگاني در آنجا باين مذهب مي بوده اند. در اقليم فارس هم حنفي مذهب زياد بوده جز اين كه در ميان اهل تسنّن غلبه با مذهب «ظاهري» و شغل قضاء با فقيهان اين مذهب مي بوده است. قصبه هاي سند نيز از فقيهان حنفي مذهب، خالي نبوده است.

ياقوت در كتاب «معجم البلدان» گفته است:

«اهل ري سه طايفه بوده اند: شافعي و اين طايفه كمتر بوده و حنفي كه از ايشان بيشتر بوده و شيعه كه سواد اعظم بوده اند بعد از آن اهل دو مذهب از ميان رفته و چنانكه گفته خواهد شد، شافعي مذهب غلبه يافته است» باز همو گفته است كه: اهل سيستان مذهب حنفي مي داشته اند.

ابن تغري بردي در كتاب «المنهل الصّافي» گفته است كه پادشاهان بنگاله در در هندوستان همه حنفي مذهب مي بوده اند.

در خاتمه خواهيم گفت كه وضع انتشار مذهب حنفي در زمان ما بچه منوال است.

حنفي مذهبان در امور اعتقادي از مذهب امام ابو منصور محمد ما تريدي

حنفي پيروي مي كنند و ميان اصحاب او و اصحاب امام اشعري اختلافي زياد نيست. شمارۀ اين اختلافات از بيست مسأله كمتر است.

به ندرت است كه حنفي اشعري مذهب باشد ليكن اين نادر، وجود دارد از اين رو گفته شده است: «از ظرائف است كه حنفي، اشعري باشد» «1» سبكي در «طبقات» خود گفته است كه: بيشتر از حنفي مذهبان، اشعري هستند مگر كساني كه به معتزله ملحق شده اند و گفته است: عقيدۀ طحاوي را، كه همان عقيدۀ ابو حنيفه و دو صاحب او است مورد تأمل و بررسي قرار داده و جز در سه مسأله، او را با اشعريّه مخالف نيافته است پس از آن كتب حنفيه را تفحّص و تصفح كرده ديده است كه همۀ مسائل مورد اختلاف حنفيّه با اشعريّه در امور اعتقادي

______________________________

(1) «از كامل ابن اثير و «الفوائد البهية» (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 664

سيزده مسأله است كه اختلاف در شش مسأله از آنها معنوي و بقيۀ آنها اختلافاتي است لفظي.

مي گوييم: گويا مقصود سبكي اين باشد كه خلاف آنان در اين مسائل موجب اين نيست كه ايشان را از اشعري بودن خارج كند و نام «ماتريدي» به ايشان بدهد چه سبكي بعد از اين گفته، تصريح كرده كه اين مسائل مورد اختلاف مانند اختلافاتي است كه اشاعره خودشان با يكديگر در بعضي مسائل دارند و هم اين كه همۀ اين سيزده مسأله چه از شيخ و چه از ابو حنيفه به ثبوت نرسيده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 665

2- مذهب مالكي

اين مذهب به امام مالك پسر انس اصبحي كه، بقول اشهر، در سال نود و سه (93) تولّد يافته و، بقول صحيح، به

سال يك صد و هفتاد و نه (179) در گذشته است نسبت دارد.

از ميان چهار مذهب، اين مذهب از لحاظ قدمت، دومين مذهب است.

اصحاب اين مذهب را به نام «اهل حديث» مي خوانند.

امام مالك علاوه بر مدارك استنباطي كه ديگران هم آنها را معتبر مي دانند مدركي ديگر را نيز براي استنباط احكام فقهي معتبر مي داند و اين مدرك عبارتست از «عمل اهل مدينه».

مذهب مالكي در مدينه، موطن امام آن، پيدا شده و از آن پس در حجاز انتشار يافته و بر حجاز و مصر و بصره و نواحي آن از بلاد افريقا و اندلس و صقليه (سيسيل) و مغرب اقصي تا شهرهاي اسلامي از سودان غالب گرديده است. در بغداد تا قرن چهارم بسيار نمايان بوده و پس از آن رو بضعف نهاده چنانكه در بصره پس از قرن پنجم رو بضعف گذاشته است و بر قزوين و ابهر غالب شده و در نيشابور ظهور يافته و پيشوايان و مدرّساني در آن بلاد داشته است. در بلاد فارس هم بوده و در بسياري از شهرهاي شام انتشار يافته و در مدينه رو به فتور و خمول و گم نامي نهاده ليكن در سال هفتصد و نود و سه (793) كه ابن فرحون قضاء آنجا را به عهده داشته آن را تقويت كرده، و نمايانش ساخته است.

چنانكه مقريزي در «خطط» آورده است نخستين كسي كه مذهب مالكي را بمصر آورده عبد الرحيم بن خالد بن يزيد بن يحيي مولي جمح بوده پس از وي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 666

عبد الرحمن بن قاسم آن را انتشار داده بحدّي كه بيش از مذهب ابو حنيفه اشتهار يافته است چه

اين كه اصحاب مالك در مصر زياد بوده اند و مذهب ابو حنيفه را در مصر كسي نمي شناخته است.

سيوطي هم با اين گفتۀ مقريزي موافقت كرده ليكن در كتاب «حسن المحاضره» بنقل از كتاب «الدّيباج» گفته است: نخستين كسي كه مذهب مالكي را بمصر آورده عثمان بن حكم جذامي بوده است. مضمون عبارت «ديباج» اينست:

«عثمان از اصحاب مشهور مالك در مصر است و او نخستين كسي است كه علم مالك را بمصر آورده و در مصر، مردي نبيلتر و شريفتر از او به هم نرسيده است.»

و عثمان به سال يك صد و شصت و سه (163) وفات يافته است» بنظر ما هر دو گفتۀ بالا درست است چه اين كه ابن حجر در كتاب «تهذيب التهذيب» در ترجمۀ عثمان جذامي چنين آورده است:

«ابن وهب گفته است: نخستين كسي كه مسائل مالك را بمصر آورده عثمان بن حكم و عبد الرحيم بن خالد بن يزيد بوده اند» پس ظاهر اينست كه اين دو شخص پس از اين كه در محضر امام مالك بوده و علم از وي فرا گرفته با هم بمصر آمده و در مصر به نشر علم استاد خويش پرداخته اند.

مقريزي در «خطط» آورده است كه مذهب مالك هماره با مذهب شافعي در مصر معمول و همدوش مي بوده و شغل قضا را كسي مي داشته كه بهر دو مذهب يا بمذهب ابو حنيفه عالم بوده تا اين كه جوهر «1» بمصر وارد شد از آن هنگام، مذهب شيعه (فاطمي) در كشور مصر شائع گرديد و در قضاء و فتوي عمل بر آن استقرار يافت و مذاهب مخالف مورد انكار شد.

من مي گويم: پس از آن در دولت ايّوبي مذهب

مالك نيرو يافت و براي فقيهان

______________________________

(1) ابو حسين عبد اللّٰه قائد مشهور و فاتح مصر بامر «معز لدين اللّٰه» خليفۀ فاطمي، و باني جامع ازهر و شهر قاهره، متوفي به سال سيصد و هشتاد و يك (381).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 667

اين مذاهب مدارس ساخته شد از آن پس، چون ظاهر، بيبرس «1»، در دولت تركيه بحريه، قضاة چهار گانه را احداث كرد اين مذهب در كار قضا استقلال يافت و قاضي مالكي در درجۀ دوم، يعني پس از قاضي شافعي، قرار گرفت چه اين كه در دولت ايّوبي قضاة از فقيهان شافعي مذهب معيّن مي شد و آن قاضي شافعي از فقيهان مذاهب سه گانه قاضياني ديگر بعنوان نيابت از خود انتخاب و معين مي كرد، پس مذهب مالك در مصر از لحاظ انتشار تا كنون با مذهب شافعي معادل و همدوش مي بوده و بيشتر در صعيد مصر انتشار مي داشت.

بر اهل افريقا مذهب مالك غالب بود تا همان طوري كه گفته شد، مذهب حنفي غلبه يافت در سال چهار صد و هفت (407) هنگامي كه معزّ بن باديس «2» ولايت افريقا را عهده دار شد اهل آنجا و اطرافش را بر عمل بمذهب مالك وادار كرد و مادّۀ اختلاف در مذاهب را از ميان برداشت پس در افريقا و سائر كشورهاي مغرب غلبه با اين مذهب بود چنانكه مالك بن مرحل مالكي، شاعر مغرب، در اين زمينه گفته است:

مذهبي تقبيل خدّ مذهب سيّدي ما ذا تري في مذهبي

لا تخالف مالكا في رأيه فعليه جلّ اهل المغرب

تا امروز هم بر كشورهاي مغرب همين مذهب غالب است.

فاسي در كتاب «العقد الثّمين في تاريخ البلد الأمين» گفته است:

«مغاربه همگي جز

نادري بمذهب مالك هستند.»

______________________________

(1) بيبرس بن عبد اللّٰه ملقب به «الملك الظاهر» متولد به سال ششصد و بيست و پنج (625) در قبچاق و متوفي به سال ششصد و هفتاد و شش (676)

(2) معز بن باديس كه از جانب «الحاكم بامر اللّٰه» لقب «شرف الدوله» گرفته به سال سيصد و نود و هشت (398) در صبره از اعمال افريقا متولد شده و به سال چهار صد و پنجاه و چهار (454) در قيروان وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 668

اهل اندلس بيشتر بمذهب اوزاعي هستند و نخستين كسي كه اين مذهب را به اندلس وارد ساخته صعصعة بن سلام است كه بدانجا رفته و تا زمان هشام بن عبد الرحمن در آنجا مي بوده است.

پس از سال دويست هجري مذهب اوزاعي در اندلس انقطاع يافت و مذهب مالكي بر آن غالب گرديد.

در كتاب «نيل الابتهاج» آورده است كه اهل اندلس بمذهب اوزاعي پايبند بوده اند تا اين كه طبقۀ نخست از كساني كه امام مالك را ديدار كرده اند از قبيل زياد بن عبد الرحمن و غازي بن قيس و قرعوس به اندلس وارد شده و به نشر مذهب مالك پرداخته اند و امير هشام اين مذهب را پذيرفته و مردم را به زور و بضرب شمشير به قبول آن وادار ساخته است.

ضبّي در كتاب «بغية الملتمس» آورده است كه اين مذهب در اندلس به وسيلۀ يحيي بن يحيي بن كثير انتشار يافته و گروهي بي شمار از او فقه فرا گرفته اند او در سال دويست و سي و چهار (234) و به قولي دويست و سي و سه (233) در گذشته است.

مقريزي در «خطط» و ابن فرحون در

«ديباج» گفته اند: نخستين كسي كه مذهب مالك را به اندلس وارد ساخته زياد بن عبد الرحمن قرطبي ملقب به شبطون پيش از يحيي بن يحيي بوده و زياد به سال يك صد و نود و سه (193) و به قولي يك صد و نود و چهار (194) و به قولي ديگر يك صد و نود و نه (199) وفات يافته است.

در كتاب «نفح الطيّب» در اين باره تفصيل قائل شده كه بدين خلاصه است:

«گروهي از امثال شبطون و قرعوس بن عباس و عيسي بن دينار و سعيد بن ابي هند و ديگران در زمان هشام بن عبد الرحمن پدر حكم، بحج رفتند پس از بازگشت از حجّ فضل مالك و سعۀ علم و جلالت قدر او را توصيف كردند به طوري كه آوازۀ او بالا گرفت و از آن زمان علم و آراء او در اندلس رواج و انتشار يافت.

و رائد و جلوتاز اين گروه، شبطون بود و او نخستين كسي است كه كتاب «الموطّأ»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 669

مالك را، بطور كامل و متقن، به اندلس وارد كرد و يحيي بن يحيي از او فرا گرفت. آن گاه يحيي را به رفتن نزد مالك رهنما شد پس يحيي براي استفاده از مالك مسافرت كرد و از او دانش آموخت و به وسيلۀ يحيي و زياد، و عيسي بن دينار مذهب مالك انتشار يافت» در موضع ديگر از همان كتاب گفته است.

«برخي گفته اند: سبب اين كه سلطان اندلس مردم را به پيروي از مذهب مالك وادار كرد اين بود كه امام مالك وضع رفتار و سيرۀ سلطان اندلس را از بعضي از مردم اندلس جويا شد

ايشان در وصف و تعريف او سخناني گفتند كه مالك را از وي خوش آمد پس سخني بدين مضمون گفت: از خدا مي خواهم كه حرم ما را به پادشاه شما زينت بخشد.

و اين گفته از آن جهت بود كه مالك از سيره و روش بني عبّاس ناراضي مي بود و ايشان هم، چنانكه مشهور است، با وي بدرفتاري مي كردند. چون آن گفتۀ مالك براي سلطان اندلس نقل شد و جلالت مالك و مقام ديني او معلوم بود مردم را بر مذهب مالك وادار ساخت و مذهب اوزاعي را متروك داشت.»

مي گوييم: ابن نباته نيز در كتاب «مسرح العيون» همين سبب را ياد كرده جز اين كه او دخول مذهب مالك را به اندلس در زمان عبد الرحمن دانسته و اهل تاريخ به اجماع، دخول اين مذهب را به اندلس در زمان هشام پسر عبد الرحمن ياد كرده اند.

پس از آن در دولت حكم بن هشام اين مذهب به واسطۀ انتقال فتوي به آن در اندلس و در مغرب منتشر شد و يحيي بن يحيي بن كثير در نزد حكم محترم بود و گفته اش مورد قبول و به هيچ كس شغل قضاء داده نمي شد مگر به دستور و اشارۀ يحيي پس چنانكه مذهب ابو حنيفه در مشرق به وسيله ابو يوسف انتشار يافت مذهب مالك هم در مغرب به وسيلۀ يحيي رواج و انتشار يافت «1»، ابن خلدون غلبۀ اين مذهب را در مغرب و اندلس به طوري ديگر تعليل و توجيه كرده است بدين بيان:

______________________________

(1) «از مقريزي و بغية الملتمس و نفح الطيب» (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 670

«اما مالك پس مذهب او گر چه در غير اهل

اندلس و مغرب نيز هست ليكن اهل مغرب و اندلس باين مذهب مخصوص گشته و غير آن را پيروي نكرده اند مگر بسيار كم. و علّت اين امر اينست كه مسافرت ايشان بيشتر به حجاز مي بوده و در آن هنگام مدينه دار علم بوده و از آنجا به عراق رفته و عراق هم در ميان راه ايشان نبوده پس بر فرا گرفتن علم از دانشمندان مدينه كه در آن هنگام، مالك و استادان پيش از او و شاگردان بعد از وي پيشوايان علم در مدينه بوده اند، رو آورده اند پس اهل مغرب و اندلس به مالك كه دسترسي داشته اند و در راه ايشان مي بوده مراجعه و از او تقليد و پيروي كرده اند.

«بعلاوه اهل مغرب و اندلس بيشتر بدوي بوده و از حضارتي كه اهل عراق را نصيب شده برخوردار نبوده اند پس از اين لحاظ با اهل حجاز نزديك بوده و مناسبت مي داشته و بدين مناسبت بدانجا توجّه و تمايل يافته اند و از اين رو مذهب مالكي در ميان ايشان هماره، تر و تازه مي بوده و تنقيح و تهذيب حضارت، آن را مانند ديگر مذاهب فرا نگرفته است» مي گوييم: پيش از اين در بارۀ اين كه چرا در اندلس مذهب حنفي انقطاع يافته و مذهب مالكي بر آن غالب گشته از مقدسي سخني نقل كرديم.

هنگامي كه دولت بني تاشفين در قرن پنجم در مغرب اقصي بپا خاست و بر اندلس استيلاء يافت و دومين كس از سلسلۀ ايشان، علي بن يوسف بن تاشفين، امير مسلمين زمام دار شد جانب اهل فقه و دين را سخت رعايت مي كرد به طوري كه در سر تا سر مملكت خود هيچ كاري

را بي مشاورۀ فقيهان انجام نمي داد و به قضات امر كرده بود كه خواه در امور كوچك و خواه در كارهاي مهمّ و بزرگ، جز در حضور چهار تن از فقيهان حكمي ندهند پس كار فقيهان بالا گرفت و عظمت و اعتبار آنان فزوني يافت و تنها كساني در نزد امير تقرّب مي داشتند و از عنايت او برخوردار مي شدند كه مذهب مالك را مي دانستند.

پس در زمان او كتب اين مذهب رواج يافت و عمل باين مذهب شائع شد و ديگر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 671

مذاهب متروك و مهجور گشت و اين امر بدان پايه رسيد كه نظر در كتاب خدا و حديث رسول (ص) فراموش گرديد و توجّه بدين دو بسيار كم شد «1» تا اين كه دولت ايشان از ميان رفت و در اوائل قرن ششم حكومت «موحّدان» بر كشور حكمروا گرديد خليفۀ ايشان راه و روش عبد المؤمن بن علي را پيش گرفت و شيوۀ او را پيرو شد پس مردم را در مغرب بر مذهب مالك در فروع و بر مذهب ابو الحسن اشعري در اصول وادار و مجتمع ساخت «2» و قصد او و پسرش يوسف در باطن آن بوده كه مذهب مالك را از ميان ببرد و مردم را بر عمل بظاهر قرآن و حديث وادار كند ليكن بدين مقصود نرسيدند و انجام دادن اين كار را از عهده برنيامدند «3» تا نوبۀ سلطنت به نوه اش يعقوب بن يوسف بن عبد المؤمن رسيد وي بمذهب «ظاهريّه» تظاهر كرد و از مذهب مالك برگشت از اين رو در زمان او كار مذهب «ظاهريّه» بالا گرفت. در مغرب گروهي زياد اين مذهب

را داشتند كه رئيس و امام ايشان ابن حزم بود و ايشان از وي پيروي مي كردند و بدين مناسبت آنان را «حزميّه» مي خواندند، ليكن مالكيان بر ايشان مستولي بودند تا اين كه در زمان يعقوب، ظاهر و در بلاد منتشر گرديدند. يعقوب در اواخر ايام خود به شافعيّه مائل شد و بر بعضي از شهرها از شافعيّه قاضي گماشت «4».

مرّاكشي در كتاب «المعجب» چنين گفته است:

«و در ايّام يعقوب، علم فروع، انقطاع يافت و فقهاء از وي ترسان بودند و دستور داد كه از كتب مذهب، حديث پيغمبر و آيات قرآن را بردارند و آن گاه آن كتب را بسوزانند بسياري از اين كتب مانند «مدوّنۀ» سحنون و كتاب يونس و نوادر ابن ابي زيد و مختصرش و «تهذيب» براذعي و «واضحۀ» ابن حبيب و نظائر اينها بدين سرنوشت دچار و سوخته شد. من خود هنگامي كه در شهر فاس بودم ديدم بارها

______________________________

(1) «از «المعجب» تأليف مراكشي» (مؤلف)

(2) «از «الكامل» ابن اثير» (مؤلف)

(3) «از «المعجب» مراكشي» (مؤلف)

(4) «از «الكامل» ابن اثير» (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 672

از آن كتب را كه مي آوردند و در ميدان مي نهادند و آتش مي زدند.

«پس از آن امر كرد احاديث مربوط به نماز و متعلقات آن از صحيحين و ترمذي و «موطّأ» و سنن ابو داود و نسائي و بزّار و دار قطني و بيهقي و مسند ابن ابي شيبه استخراج و جمع گردد و پس خود او اين مجموع را بر مردم املاء مي كرد و مردم را بحفظ آن وادار مي ساخت و بهر كس آن را حفظ مي كرد جامه و مال مي بخشيد» به گفتۀ مقدسي در «احسن التّقاسيم» مذهب مالكي در

قرن چهارم در عراق و اهواز بوده و در مصر و بلاد مغرب، رواج و انتشار داشته و بر اندلس غالب بوده است.

چنانكه تاج سبكي در «طبقات» و «مفيد النعم» آورده است: مالكيان در اصول از عقيدۀ ابو الحسن اشعري پيروي مي كنند به طوري كه هيچ مالكي نيست مگر اين كه اشعري است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 673

3- مذهب شافعي

اين مذهب به امام محمّد بن ادريس شافعي قرشي، رضي اللّٰه عنه، كه در سال يك صد و پنجاه (150) در غزّه متولّد گشته و در سال دويست و چهار (204) در مصر وفات يافته است انتساب دارد.

شافعي در فهم و حفظ، آيتي بوده و اجتماع فضائل در وي بيش از همه كس بوده است. مذهب شافعي از لحاظ زمان، سيّمين مذهب از مذاهب چهار گانه است و اصحاب او را مانند اصحاب مالك «اهل حديث» مي خوانند بلكه اهل خراسان هنگامي كه بطور اطلاق مي گويند «اصحاب حديث» جز پيروان شافعي كسي را اراده ندارند شافعي از امام مالك، دانش فرا گرفته پس از آن خود مذهبي خاص پديد آورده و مستقل گرديده است.

ابن خلدون گفته است:

«شافعي پس از مالك به عراق رفته و با اصحاب امام ابو حنيفه ملاقات كرده و از آنان دانش گرفته و طريقۀ اهل حجاز را به طريقۀ اهل عراق ممزوج ساخته و خود مذهبي مخصوص بوجود آورده و در بسياري از مسائل با مالك مخالف بوده است» اصحاب «طبقات» گفته اند: ظهور مذهب شافعي نخست در مصر بوده و در آنجا ياران و پيرواني زياد به همرسانده آن گاه در عراق، ظاهر و بر بغداد و بسياري از بلاد خراسان و توران و شام

و يمن غالب گشته و بما وراء النهر و بلاد فارس و حجاز و بعضي از بلاد هند راه يافته و پس از سال سيصد هجري كم و بيش به اندلس و افريقا داخل گرديده است «1».

______________________________

(1) «از «ديباج» و الفوائد البهيه» است» (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 674

چنانكه از اين پيش گفته شد، بر اهل مصر مذهب حنفي و مالكي غالب بود تا اين كه امام شافعي به آن جا در آمد از آن هنگام مذهب وي در مصر انتشار يافت «1».

ابن خلدون گفته است:

«و امّا شافعي پس مقلّدان و پيروان او در مصر بيشتر است از غير مصر و مذهب شافعي در عراق و خراسان و ما وراء النّهر انتشار يافته و در همۀ شهرها و امصار با مذهب حنفي از لحاظ فتوي و تدريس همدوش و مساوي بوده اند و ميان پيروان اين دو مذهب مجالس مناظره زياد مي بوده و كتب «خلافيّات» از استدلالات گوناگون آنان مشحون گرديده پس از آن همۀ اين احوال، به اندراس اوضاع مشرق و اقطارش، مندرس گرديد و امام محمّد بن ادريس شافعي چون در مصر بر بني عبد الحكم وارد شد گروهي از بني عبد الحكم و اشهب و ابن قاسم و ابن مواز و ديگران و پس از آن حارث بن مسكين و پسرانش از علم وي گرفتند.

«از آن پس براي ظهور و استيلاء رافضه «2» در مصر، فقه اهل سنّت انقراض يافت و فقه اهل بيت متداول شد و ديگران متفرق گرديدند تا اين كه دولت عبيديّين از رافضه بدست صلاح الدين يوسف بن ايوب از ميان رفت و فقه شافعي به وسيلۀ اهل عراق

و شام بمصر برگشت و بيش از پيش بازارش رواج يافت و از جمله كساني كه در سايۀ دولت ايّوبي پرورش يافته محيي الدين نووي و عزّ الدين بن عبد السلام

______________________________

(1) علي بن عبد القادر طوخي در كتاب «قضاة مصر» گفته است:

«عيسي بن منكدر قاضي مصر بر وي امام ايستاد و بر او بانگ زد و چنين گفت:

«تو بدين شهر در آمدي در حالي كه امرش واحد و رايش واحد بود تا ميان مردم تفرقه افكندي» و بدين گفتۀ خود به مخالفت پيروان شافعي با اصحاب مالك اشاره دارد چه مردم مصر پيش از درآمدن شافعي بمصر جز راي مالك فتوي و رايي نمي دانستند» «در اين گفتۀ علي بن عبد القادر نظر است زيرا مذهب حنفي نيز در نزد مردم مصر شناخته و معروف بوده است.

(2) مرادش خلفاء فاطمي و پيروان ايشان است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 675

نيز در شام مشهور گشتند. و ابن رفعه و هم تقيّ الدين بن دقيق العيد و بعد از اينان تقيّ الدين سبكي در مصر اشتهار يافتند تا اين زمان كه سراج الدين بلقيني شيخ الاسلام مصر و اكبر علماء شافعيّه است در مصر و كبير علماء بلكه اكبر علماء است در اين عصر» از هنگامي كه دولت ايّوبي به ترويج مذاهب سنّت در مصر شروع كرد و مدارس براي فقيهان ساخت و ديگر وسائل پيشرفت براي آنان آماده كرد بيش از همۀ آنها بمذهب شافعي توجّه و عنايت داشت از اين رو شغل قضا را باين مذهب كه مذهب رسمي دولت بود اختصاص داد.

سلاطين ايّوبي همه شافعي مذهب بودند مگر معظّم ابو بكر عيسي بن عادل سلطان شام

كه مذهب حنفي مي داشت و فرزندانش از او پيروي كردند.

عيسي بن عادل نسبت بمذهب خويش تعصّب مي ورزيد شرحي بر جامع كبير در چند مجلّد تأليف كرد و بر خطيب بغدادي كه در كتاب «تاريخ بغداد» نسبتهايي به امام ابو حنيفه داده و ردّ كرده است «1».

پس از آن چون دولت بحري ترك جانشين آن دولت شد و پادشاهان آن دولت نيز شافعي بودند «2» عمل قضاء بر همان مذهب استمرار يافت تا اين كه ظاهر بيبرس قضاة چهارگانه را احداث كرد پس هر قاضي اجازه يافت كه به اقتضاي مذهب خود در قاهره و فسطاط عمل كند و نائبان منصوب دارد و شهود احضار كند ليكن به قاضي شافعي اجازه داد كه در سائر بلاد قطر و همۀ شهرهاي ديگر هم نائبان برقرار دارد و علاوه بر اين امتياز كه براي شافعي قائل شد نظارت بر مال ايتام و اوقاف را هم به قاضي شافعي اختصاص داد.

______________________________

(1) «از فوائد البهيه» (مؤلف)

(2) سيف الدين قطر كه پيش از بيبرس ولايت داشته حنفي بوده ليكن به واسطۀ كوتاهي زمانش در مذهب دولت، تأثيري نكرده و سيوطي در «حسن المحاضره» چنان آورده كه جز سيف الدين در ميان ايشان كسي ديگر كه بمذهب شافعي باشد شناخته نشده است». (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 676

پس قاضي شافعي در ميان مذاهب چهارگانه درجۀ اول بود و پس از او قاضي مالكي و بعد از مالكي قاضي حنفي و در آخر همه قاضي حنبلي قرار داشت «1» كار در دولت چركسي هم به همين قرار بود تا اين كه نوبۀ دولت عثماني رسيد، ايشان قضاة چهارگانه را از ميان بردند و

كار قضا را به حنفي مذهب انحصار دارند زيرا مذهب رسمي اين دولت مذهب حنفي بود چنانكه هنوز هم همين مذهب، دولتي و رسمي است جز اين كه مذهب شافعي و مالكي به واسطۀ سابقۀ نفوذ آنها در اهالي و انتشار ميان ايشان بحال خود باقي ماند و بيشتر مردم ريف و صعيد بر اين دو مذهب ثابت ماندند و مذهب شافعي بر مردم ريف كه به نام «وجه بحري» از آن تعبير مي شود غالب شد و رياست جامع از هر (كه بزرگترين رياست علماء است) از سال يك هزار و دويست و هشتاد و هفت به علما شافعي انحصار داشت «2» از اين تاريخ شيخ محمد مهدي عباسي كه از علماء حنفي مذهب بود رياست «ازهر» و مقام افتاء را متصدي گرديد و از اين پس به مذهبي از مذاهب انحصار و اختصاص نمي داشت ليكن حنبلي مذهب چون در مصر كم است از ايشان كسي متولي اين مقام نشده است.

اهل شام بيشتر بمذهب اوزاعي بوده اند تا اين كه ابو زرعه محمد بن عثمان

______________________________

(1) «از «صبح الاعشي». و ابن بطوطه گفته است: ترتيب ايشان در مصر در زمان ملك ناصر بتقديم حنفي بر مالكي بوده است و چون برهان الدين بن عبد الحق حنفي به شغل قضاء منصوب شده امراء از ملك ناصر خواسته اند كه قاضي مالكي بالاتر از حنفي بنشيند، چنانكه از پيشتر عادت و معمول همين بوده، ملك ناصر اين خواست امراء را پذيرفته پس كار بر اين وضع استقرار و استمرار يافته است» (مؤلف)

(2) نخستين كسي را كه از متصديان رياست و شياخت (كلمه مؤلف است) «رهر» توانسته ايم بشناسيم شيخ محمد خرشي

متوفي به سال 1101 بوده و او مذهب مالكي مي داشته است و پس از او شيخ ابراهيم بن محمد برماوي شافعي (متوفي به سال 1106) اين مقام را متصدي شده از آن پس تا سال 1137 به علما مالكي انحصار يافته و بعد از آن به علما شافعي منتقل گرديده است (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 677

دمشقي شافعي پس از تصدّي قضاء مصر، متصدّي قضاء دمشق گرديد و بمذهب شافعي حكم كرد و قضاة بعد از او از وي پيروي كردند.

ابو زرعه نخستين كسي است كه مذهب شافعي را به دمشق وارد ساخته است و او چنان معمول مي داشت كه هر كس كتاب مختصر مزني را حفظ مي كرد صد دينار به آن كس جائزه مي داد. ابو زرعه در سال سيصد و يك (يا دو، يا سه) وفات يافته است.

مقدسي در «احسن التقاسيم» گفته است:

«فقهاء در زمان او (قرن چهارم) در كشورشان همه شافعي مذهب بودند و گفته است: «در شام نه داودي مي بينم و نه مالكي» سبكي در «طبقات» و سخاوي در «الإعلان بالتّوبيخ» گفته اند كه:

«مذهب شافعي به وسيلۀ محمد بن اسماعيل قفّال كبير شاشي متوفّي به سال سيصد و شصت و پنج در ما وراء النّهر انتشار يافت.»

مقدسي گفته است كه:

«در اقليم شرق بر بسياري از شهرها از قبيل شهر شاش و ايلاق و طوس و نسا و ابيورد و غير اينها اين مذاهب غلبه مي داشته است و در هرات و سيستان و سرخس و نيشابور و مرو هم اين مذهب وجود داشته است..»

باز هم گفته است:

«در سيستان و سرخس ميان شافعيّه و حنفيّه تعصّبهايي به ميان مي آمده كه مايۀ خونريزيهاي زياد مي شده و

به مداخلۀ سلطان، ميان ايشان منجرّ مي گشته است.

و از اقليم ديلم ياد كرده كه اهل قومس بيشتر اهل گرگان و برخي از مردم طبرستان حنفي بوده و باقي ايشان حنبلي و شافعي. و در «بيار» محدّثي يافت نمي شده مگر اين كه شافعي مذهب بوده است.

و از اقليم قور كه «موصل» و «آمد» و غير اين دو از شهرهاي آنست چنين ياد كرده كه شافعي و حنفي در آنجا انتشار داشته و حنبلي نيز در آنجا وجود داشته است و گفته است: بر اقليم كرمان مذهب شافعي غلبه داشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 678

«كتاب «الإعلان بالتّوبيخ» آورده كه حافظ عبدان محمد بن عيسي مروزي كسي است كه مذهب شافعي را در مرو و خراسان بعد از احمد بن سيّار، ظاهر و نمايان ساخته و سبب آن بوده كه ابن سيّار كتب شافعي را به مرو برده و مورد خوش آيند و پسند مردم قرار گرفته پس عبدان برخي از آنها را مطالعه كرده و خواسته است نسخه از روي آنها بر گيرد ابن سيّار نگذاشته است پس ديهي كه داشته فروخته و بمصر رفته پس ربيع و ديگران از اصحاب و شاگردان شافعي را ادراك كرده و كتب شافعي را نسخه برگرفته و ابن سيّار هنوز زنده بوده كه عبدان از مصر به مرو برگشته است.

عبدان در سال دويست و نود و سه (293 ه. ق) وفات يافته است.

باز در همان كتاب آورده است كه:

«ابا عوانه يعقوب بن اسحاق نيشابوري اسفرايني، صاحب صحيح مستخرج بر مسلم، نخستين كسي است كه مذهب شافعي و تصنيفات او را با سفر اين برده و از جمله كساني است

كه از ربيع و مزني علم گرفته و به سال 316 در گذشته است..»

تا آنجا كه آورده است:

«و ابو اسماعيل محمّد بن اسماعيل بن يوسف سلمي ترمذي كسي است كه كتب شافعي را از مصر حمل كرده و اسحاق بن راهويه آنها را براي خود استنساخ نموده و جامع كبير را بر آنها تصنيف كرده و از جمله كساني است كه از بويطي روايت كرده و به سال دويست و هشتاد (280) در گذشته است» ابن سريج گفته است: مذهب شافعي در بيشتر آفاق منتشر شده است.

ياقوت در معجم البلدان گفته است:

«اهل ري سه طايفه بوده اند: شافعي كمتر و حنفي بيشتر و سواد اعظم ايشان شيعه مذهب بوده است پس ميان سنّي و شيعه عصبيّت و جدال به ميان آمد و شافعي و حنفي بر شيعه چيره گشت و در نتيجۀ جنگهاي زياد و طولاني، شيعه نابود گرديد پس از آن ميان حنفي و شافعي جدال و تعصب رخ داد و شافعي با كمي عدّه بر حنفي پيروز گرديد پس محله هاي شيعه و حنفي خراب شد و محله شافعي كه كوچكترين

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 679

محله هاي ري بود بر جا ماند و كسي از شيعه و حنفيّه نماند مگر اين كه مذهب خويش را پنهان مي داشت» همو در موضع سخن گفتن از ساوه، كه ميان ري و همدان است، چنين آورده است:

اهل ساوه سنّي و شافعي مذهب بوده اند و نزديك ساوه ديهي به نام آوه بوده كه مردم اين ده شيعۀ امامي بودند و ميان اين دو گروه تعصّب بوقوع پيوست» در كتاب «الكامل» تأليف ابن اثير، در حوادث سال پانصد و نود و پنج

(595) چنين آورده است:

«در اين سال غياث الدين، فرمانرواي غزنه و برخي از شهرهاي خراسان، كه مذهب «كرّاميّه» مي داشت اين مذهب را ترك گفت و بمذهب شافعي گراييد و اين كار را سبب آن بود كه شخصي به نام فخر مبارك شاه، كه در بسياري از علوم و فنون دست داشت و به پارسي هم شعر مي گفت، نزد غياث الدّين مي بود پس شيخ وجيه الدّين ابو الفتح، محمد بن محمود مرورودي، را كه فقيهي شافعي مذهب بود به نزد وي برد وجيه الدّين، مذهب شافعي را براي غياث الدين توضيح داد و فساد مذهب كرّاميّه را مدلّل و روشن ساخت پس غياث الدّين بمذهب شافعي در آمد و براي شافعيّه مدارسي ساخت و مسجدي هم در غزنه براي ايشان بنا نهاد و در بارۀ ايشان همه گونه عنايت مي داشت. كرّاميّه را از اين پيش آمد بد آمد و در صدد برآمدند كه وجيه الدّين را آزار رسانند ليكن از عهدۀ اين كار برنيامدند.

«نقل است كه: چون غياث الدين و برادرش شهاب الدين در خراسان به پادشاهي رسيدند به ايشان گفته شد: كه مردم در تمام شهرها كرّاميّه «1» را تحقير مي كنند و خوار مي شمارند پس بهتر اين كه شما مذهب ايشان را ترك گوييد از اين رو پيروي آن مذهب را رها ساخته و بمذهب شافعي گرويدند. از برخي نقل شده كه شهاب الدّين حنفي مذهب بوده است.

چنانكه از اين پيش گفتيم، اهل بغداد بيشتر ايشان مذهب حنفي مي داشتند

______________________________

(1) اين نسبت است به محمد بن كرام سيستاني متوفي به سال دويست و پنجاه و پنج (255). در ضبط «كرام» اختلاف است: به قولي بكسر كاف،

يا فتح آن، و با تخفيف راء، و به قولي ديگر بفتح كاف و با تشديد راء است. محمد بن كرام در عقائد، صاحب مذهبي است معروف.

مقريزي در «خطط» او را در مسائل فقه نيز صاحب مذهبي منفرد دانسته از جمله اين كه مسافر را براي نماز خوف دو تكبير كافي است و گزاردن نماز را در جامۀ آلوده و فرو رفته در نجاست جائز و صحيح دانسته و عبادات را بي قصد و بدون نيت درست شمرده و گفته است: همان نيت مسلمان بودن براي همۀ عبادات كافي است..

از آن چه مقريزي آورده دانسته مي شود كه محمد را در فروع، عقائد و آرائي خاص و مذهبي مخصوص بوده و از اينجا معني انتقال غياث الدين از مذهب محمد بن كرام بمذهب شافعي معلوم مي گردد. (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 680

پس شافعيّه كه كثرتي هم داشت با آنان به مزاحمت پرداخت و با اين كه مذهب رسمي دولت، مذهب حنفي بود برخي از خلفاء از مذهب شافعي پيروي مي كردند چنانكه متوكّل، خليفه عبّاسي، مذهب شافعي مي داشت و همو نخستين خليفه است كه بمذهب شافعي در آمده و آن مذهب را داشته است.

حسن بن محمّد زعفراني از جمله راويان قديم است كه از شافعي روايت داشته اند و هم از كساني است كه مذهب شافعي را در بغداد نشر داده و به سال دويست و شصت (260) در گذشته است.

سخاوي در كتاب «الإعلان بالتّوبيخ» گفته است:

«ربيع بن سليمان در سال دويست و چهل (240) به حجّ رفت، در مكّه با ابو علي حسن بن محمد زعفراني ملاقات كرد. پس از سلام و جواب ربيع گفت:

«اي ابو علي تو

در مشرق و من در مغرب اين علم، يعني علم شافعي را نشر مي دهيم و رايج مي سازيم» منظور ربيع از مغرب كه در سخن آورده مصر است زيرا مصر در مغرب بغداد قرار دارد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 681

سبكي در طبقات گفته است.

«بني ابي عقامه كساني هستند كه خدا به وسيلۀ ايشان مذهب شافعي را در تهامه منتشر ساخته است» اينست آن چه ما را از انتشار اين مذهب در مصر و بلاد شرق اطلاع حاصل است و امّا مغرب چون مذهب مالكي بر آنجا غلبه مي داشت مذهب شافعي را در آنجا نفوذي نمي بود به طوري كه مقدسي در «احسن التقاسيم» چنان پنداشته كه در سائر بلاد مغرب، تا حدود مصر، كسي اين مذهب را نمي شناخته و همو يك بار با بعضي از مردم مغرب در مسأله و موضوعي مذاكره داشته و قول شافعي را آورده آن شخص او را نشناخته و گفته است: «شافعي كيست؟ همانا اهل شرق را ابو حنيفه پيشوا و امام بوده و مردم مغرب را مالك» مقدسي گفته است:

«اصحاب مالك را ديدم كه شافعي را مبغوض داشتند و مي گفتند: شافعي علم را از مالك گرفته و از آن پس با او به مخالفت پرداخته است» و در بارۀ قيروان گفته است:

«در آنجا مذهبي جز مذهب حنفي و مالكي نيست و اين دو گروه را با هم الفتي است شگفت انگيز به طوري كه هيچ عصبيّت و نزاعي ميان ايشان وجود ندارد» و در بارۀ اندلس گفته است:

«جز مذهب مالك در اندلس مذهبي نيست و اگر بر حنفي مذهب يا شافعي مذهبي دست يابند او را از اندلس بيرون مي كنند» ابن

اثير در «الكامل» گفته است:

«يعقوب بن يوسف بن عبد المؤمن فرمانرواي مغرب و اندلس پس از اين كه بمذهب «ظاهريّه» تظاهر كرد در روزهاي واپسين زندگاني خود بمذهب شافعي مائل گرديد و از علماء اين مذهب براي برخي از بلاد، قاضي معيّن و منصوب كرد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 682

بيشتر از شافعيان در اصول عقائد از مذهب ابو الحسن اشعري پيروي مي كنند.

تاج سبكي در «طبقات» گفته است:

«غالب شافعيّه بمذهب اشعري هستند و استثنائي در آن نيست مگر كساني از شافعيان كه خدا آنان را از نظر انداخته كه به تجسّم يا اعتزال چسبيده و از گروه مجسّمه و معتزله گرديده اند»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 683

4- مذهب حنبلي

اين مذهب به امام احمد بن «1» حنبل شيباني، رضي اللّٰه عنه، كه به سال يك صد و شصت و چهار (164) در بغداد متولد شده و در سال دويست و چهل و يك (241) در همان جا وفات يافته است، انتساب دارد.

برخي گفته اند: احمد حنبل در مرو تولّد يافته و در شيرخوارگي ببغداد برده شده است «2».

اين مذهب چهارمين مذهب از مذاهب چهارگانۀ معموله ميان اهل سنّت است.

احمد از خواصّ اصحاب و شاگردان شافعي بوده، علم از او گرفته و هماره با وي مصاحبت مي داشته تا اين كه شافعي بمصر رفته است.

مذهب حنبلي در بغداد پديد آمده و از آنجا به ديگر بلاد راه يافته و در آن بلاد شيوع يافته ليكن نه به اندازۀ شيوع مذاهب ديگر.

ابن فرحون در كتاب «الدّيباج» گفته است:

«و امّا مذهب احمد بن حنبل در بغداد ظاهر گشته پس از آن در بسياري از شهرهاي

______________________________

(1) حنبل جد احمد است و پدر او به نام

محمد است.

(2) ياقوت در معجم البلدان (ذيل كلمۀ رزيق) چنين آورده است: «الرزيق نهر بمرو و عليه محلة كبيرة و فيها كانت دار احمد بن حنبل..» و در ذيل «مرو الشاهيجان» چنين گفته است «.. و قد اخرجت مرو من الاعيان و علماء الدين و الاركان ما لم يستخرج مدينة مثلهم.. منهم احمد بن محمد بن حنبل الامام و سفيان بن سعيد الثوري..

و اسحاق بن راهويه و عبد اللّٰه بن المبارك و غيرهم..».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 684

شام انتشار يافته و هم اكنون (يعني قرن هشتم) رو بضعف نهاده است.»

ابن خلدون گفته است:

«و امّا احمد بن حنبل چون مذهبش از اجتهاد به دور است و در استفاده از روايات و اخبار و معاضدت آنها با يكديگر اصالت و رسوخ دارد پيروانش كم مي باشند و بيشتر ايشان در شام و عراق هستند و اين پيروان از همه مردم، سنّت و روايت حديث را بيشتر حفظ دارند» ظهور اين مذهب در مصر بتأخير افتاده و تا قرن هفتم در آنجا به خوبي ظاهر نشده است. سيوطي علّت اين تأخير ظهور كامل آن را در كتاب «حسن المحاضره» چنين گفته است:

«عدّۀ حنبلي مذهب در مصر بسيار كم است و من جز در قرن هفتم و قرون بعد از آن در مصر خبري از ايشان نشنيده ام و آن بدين جهت است كه امام احمد، رضي اللّٰه عنه، در قرن سيّم بوده و مذهب او در خارج عراق جز در قرن چهارم بارز و نمايان نگرديده و در اين قرن بر كشور مصر عبيديّون سلطنت و حكمروايي مي داشته اند و پيشوايان مذاهب سه گانه را كه در مصر مي زيسته اند به كشتن

و بيرون كردن از ميان برداشته و مذهب رفض و شيعه را به جاي آن مذاهب گذاشته اند و تا اواخر قرن ششم نفوذ آنان بر مصر باقي و بر جا بوده است از اين وقت پيشواياني از ديگر مذاهب بمصر بازگشته اند و چنانكه معلوم است نخستين كسي كه از حنابله بمصر آمده حافظ عبد الغني مقدسي صاحب كتاب «العمده» بوده است» مقريزي در كتاب «خطط» چنين آورده است:

«مذهب حنبلي و هم مذهب حنفي، را از زمان دولت ايّوبي در مصر آوازه و نامي نبود و جز در اواخر ايّام اين دولت آن مذهب در مصر اشتهار نيافت» از آن هنگام به بعد در زمان قاضي عبد اللّٰه بن محمّد بن عبد الملك جحاوي، كه در سال هفتصد و سي و هشت (738) قاضي قضاة حنابله بوده، و چنانكه در كتاب

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 685

«السّبل الوابلة «1»» گفته شده، به سال هفتصد و شصت و نه (769) در گذشته، انتشار آن مذهب رو به فزوني نهاده است.

مقدسي گفته است: مذهب حنبلي در قرن چهارم در بصره و در اقليم اقور و در ديلم و رحاب و شوش، از اقليم خوزستان، موجود بوده و در بغداد اين مذهب و هم مذهب شيعه غلبه مي داشته اند.

و همو در طيّ گفتگو از مصر گفته است: در زمان او در مصر فتوي طبق مذهب فاطمي مي بوده ليكن سائر مذاهب هم در فسطاط وجود مي داشته و آشكار بوده است.

و باز همو گفته است: «كرّاميّه» را در آنجا محلّه، و معتزله و حنبليّه را عدّه و جمعيّتي است.

مي گوييم: انتشار مذهب حنبلي در بسياري از كشورها بهر وضع و حالي كه باشد آن

چه مسلّم است اينست كه پيروان و مقلّدان آن مذهب در هر عصري كم بوده اند.

و به همين مطلب اشاره مي كند خفاجي در كتاب «الرّيحانة» در ترجمۀ زين الدين محمّد انصاري خزرجي با اين سخن خود:

«خزرجي در فقه بمذهب احمد بن حنبل تفقّه كرده است چه آن كه اين مذهب بر خواستاران آسان و شيرين و خوش بيان است «و للنّاس في ما يعشقون مذاهب» و پيروان اين مذهب در هر عصر اقلّ قليل هستند و كرام چنينند چنانكه شاعر گفته است:

يقولون لي قد قلّ مذهب احمد و كلّ قليل في الأنام ضئيل

فقلت لهم مهلا غلطتم بزعمكم أ لم تعلموا: انّ الكرام قليل؟

______________________________

(1) كتاب «السبل الوابلة علي ضرائح الحنابلة» تأليف محمد بن حميد مكي است كه خود او هم در طبقات آنان است. (مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 686

و ما ضرّنا انّا قليل و جارنا عزيز، و جار الاكثرين ذليل»

هيچ نشنيده ايم كه اين مذهب بر ناحيه و جايي غلبه يافته باشد مگر بر بغداد در قرن چهارم كه در حدود سال سيصد و بيست و سه (323) كار اين مذهب در آنجا بالا گرفته و سخت رواج يافته و مگر بر بلاد نجد در اين زمان «1».

ابن اثير در حوادث سال سيصد و بيست و سه (323) گفته است:

«در اين سال كار حنابله عظمت يافت و شوكت ايشان قوت گرفت و چنان قدرتي يافتند كه به خانه هاي عامّه و منازل سركردگان مي رفتند و اگر نبيذ در آنجا مي ديدند بر خاك مي ريختند و اگر با مغنّيه بر مي خوردند او را به باد كتك مي گرفتند و ابزار غنايش را مي شكستند و در بيع و شراء مردم مداخله مي كردند

و بر همراه بودن مردان با زنان و يا كودكان اعتراض مي كردند و حتي اگر از كسي از اين همراهان مي پرسيدند و او پاسخ نمي داد و معرّفي نمي كرد او را مي زدند و به نزد رئيس پليس و داروغه اش مي بردند و به فحشا او گواهي مي دادند! «با اين اعمال خود، بغداد را بهم زدند و فتنه و آشوب بپا كردند پس بدر خرشني كه در آن زمان صاحب شرطه بود (رئيس پليس و شهرباني) روز دهم جمادي الآخرة سوار شد و در دو سوي بغداد در ميان اصحاب ابو محمّد بريهاري حنبلي بانگ در داد كه نبايد دو تن از ايشان در يك جا فراهم آيند و نبايد در مذهب خويش به مناظره پردازند» تا آنجا كه گفته است:

«اين دستور و فرمان هم، چارۀ كار نكرد بلكه فتنه و آشوب حنابله رو به فزوني نهاد به طوري كه به مردمان كوري كه در مساجد ماوي گزيده بودند استظهار كردند و ايشان را وادار ساختند كه چون كسي از پيروان شافعي بر ايشان مي گذشت كوران را بر او مي آغاليدند تا با عصاهايي كه در دست داشتند او را تا سر حدّ مرگ مي زدند، پس راضي، خليفۀ عباسي، توقيع و فرماني مبني بر نكوهش و ناپسندي كارهاي حنابله صادر كرد و اين

______________________________

(1) و در اين زمان بر بلاد حجاز نيز.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 687

فرمان بر ايشان خوانده شد.» تا آخر آن چه ابن اثير گفته است.

ترديدي نيست كه اين فتنه انگيزيها و آشوب گريها ناشي از تعصّب عوامّ مردم بوده است و بسياري از اوقات هم به مسائل اعتقادي، مربوط و راجع است كه اصحاب اين مذهب به

آن ها متفرّد هستند و ديگران با آنان در آن عقائد مخالف.

تاج سبكي در «طبقات» گفته است:

«بيشتر فضلاء حنبلي از پيشينيان ايشان، اشعري مذهب بوده و كسي از آنان از عقيدۀ اشعري خارج نبوده مگر كسي كه به اهل تجسيم (مجسّمه) پيوسته است و در اين گروه حنابله از غير ايشان بيشترند»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 688

خاتمه

مذاهب چهارگانه با زمان پيش مي آمد و ديگر مذاهب اهل تسنّن رو به اندراس مي نهاد تا قرن هفتم رسيد و غلبۀ آن چهار مذهب كامل و تمام گرديد و فقهاء بوجوب پيروي از آن چهار مذهب فتوي دادند پس ديگر مذاهب اهل تسنّن بكلي مندرس شد و از ميان رفت مگر بقايايي از مذهب «ظاهري» كه تا قرن هشتم در برخي از بلاد بر جا ماند و از آن پي به اندراس گراييد.

مقريزي گفته است:

«چون سلطنت بملك ظاهر بيبرس بندقداري رسيد چهار قاضي براي مصر «1» و قاهره معيّن كرد: شافعي و مالكي و حنفي و حنبلي. و از سال ششصد و شصت و پنج (665) كار بر اين تعيين قرار يافت به طوري كه در همه كشورهاي اسلامي جز اين چهار مذهب و عقيدۀ اشعري مذهبي معروف و عقيده اي مشهور باقي نماند.

«در همۀ كشورهاي اسلامي براي اهل اين مذاهب، مدارس و كاروانسراها و خانقاه و زاويه ها ساخته شد و با هر كس كه جز يكي از اين چهار مذهب را مي داشت سخت گيري و دشمني بعمل مي آمد به طوري كه شهادت وي پذيرفته نبود و به مقام قضاء نائل نمي شد و از تصدّي خطابه و امامت و تدريس محروم و ممنوع مي شد. فقيهان تمام كشورهاي اسلامي در تمام

شهرها در طول اين مدت بوجوب پيروي و تقليد از اين

______________________________

(1) مراد از مصر، «فسطاط» مي باشد كه از قاهره جدا بوده و بعد بدان اتصال يافته و از توابع آن گرديده و هم اكنون بعنوان «مصر عتيقه» شناخته و خوانده مي شود.

(مؤلف)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 689

چهار مذهب و حرام بودن تقليد از ديگر مذاهب، فتوي دادند و تا امروز كار بر همين منوال و همين قرار است» بي گمان مقريزي اين سخن را بلحاظ جمهور مسلمين گفته و گر نه مذهب «اباضيّه» هميشه در بلاد خودشان شرقا و غربا متداول و معمول بوده و هست و هم چنين فقه شيعه در ايران و در ديگر كشورها از آن پيروي و طبق آن عمل شده و مي شود.

اين گفتۀ مقريزي «و عقيدۀ اشعري» هم مورد نظر و محل تأمّل است زيرا حنفي- مذهبان در اصول عقائد از عقيدۀ «ماتريدي» پيروي دارند مگر اين كه مراد مقريزي از اشعري بودن ايشان همان معني باشد كه سبكي اراده داشته و از اين پيش آن را بيان كرديم و گويا مقريزي از اين كه به حنابله، با اين كه عقيدۀ خاصّ دارند، توجّه و اعتناء نكرده، به واسطۀ كمي افراد ايشان بوده است چنانكه از اين پيش گفتيم.

بايد اين بحث را خاتمه دهيم به ياد آوري اندازۀ انتشار اين مذاهب در اين زمان در ميان جمهور اهل اسلام و در اين باره چون مدارك عربي كم است ناچار به مصادر و مآخذ فرنگيان استناد مي كنيم. پس به استناد اين مدارك و مآخذ مي گوييم:

هم اكنون بر مغرب اقصي و بر الجزاير و بر تونس و بر طرابلس مذهب مالكي غالب است چنانكه

در اين بلاد جز عدۀ كمي حنفي مذهب نيست كه ايشان از بقاياي خانواده هاي ترك و بيشترشان در تونس هستند و افراد خاندان امارت در تونس از ايشان است و از اين رو در مركز تونس كار قضا را حنفيان با شركت مالكيان تصدّي دارند و ليكن در ديگر شهرهاي تونس تنها قاضيان مالكي شغل قضا را متصدّي هستند. و در مركز تونس دو مفتي بزرگ است: يكي حنفي مذهب كه به لقب «شيخ الاسلام» خوانده مي شود و بر همه تقدّم و رياست معنوي دارد و ديگري مالكي مذهب كه در درجۀ دوم قرار دارد و بطور مساهله و مسامحه هم اكنون لقب «شيخ الاسلام» را بر او نيز اطلاق مي كنند.

و با همه كمي پيروان مذهب حنفي عادت بر اين جاري گشته و معمول چنين است

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 690

كه نيمي از مدرّسان «جامع زيتونه» از علماء حنفي مذهب باشند و نيم ديگر از مالكيان حنفي مذهبان باين امتياز از آن جهت رسيده اند كه خاندان سلطنتي در آنجا پيرو مذهب حنفي مي باشند.

بر مصر مذهب شافعي و مالكي غلبه دارد نخست در «ريف» و دوم در صعيد و سودان. و پيروان مذهب حنفي در آنجا بسيارند و مذهب رسمي دولت همين مذهب است چنانكه در فتوي و قضا هم از اين مذهب پيروي مي شود. و عدۀ پيروان مذهب حنبلي در اينجا بسيار كم است.

و بر بلاد شام مذهب حنفي غلبه دارد و شايد نيمي از اهل تسنّن در شام حنفي و يك چهارم شافعي و يك چهارم ديگر حنبلي مذهب باشند.

و بر فلسطين در درجۀ اول مذهب شافعي غالب است و پس از آن مذهب

حنبلي است و بعد مذهب حنفي و در آخر مذهب مالكي.

و بر عراق حنفي غلبه دارد و شافعي در عراق در درجه دوم است. مالكي و حنبلي هم در آنجا وجود دارد.

و بر تركان عثماني و مردم آلباني و ساكنان بلاد بالكان مذهب حنفي غالب است.

و بر بلاد كردنشين و هم بر بلاد ارمينيه، كه مسلمين آنجا از نژاد تركماني يا از ريشۀ كردي هستند مذهب شافعي غالب است.

اهل تسنّن در ايران بيشتر شافعي و كمتر حنفي هستند.

در بلاد افغانستان حنفي مذهب غلبه دارد و شافعي و حنبلي كم است.

و بر تركستان غربي كه بخارا و خيوه را شاملست مذهب حنفي غلبه دارد و ليكن بر تركستان شرقي كه به نام «چين» نيز ناميده شده شافعي غالب بوده پس از آن به كوشش علماء كه از بخارا به آن جا مي رفته اند مذهب حنفي غلبه يافته است.

بر بلاد قفقاز و بلاد مجاور آن، مذهب حنفي غلبه دارد ليكن مذهب شافعي نيز در آنجا موجود است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 691

بر بلاد هند مذهب حنفي غالب است و پيروان اين مذهب در آنجا نزديك به چهل و هشت ميليون (000، 000، 48) و پيروان مذهب شافعي قريب يك ميليون (000، 000، 1) بحساب آمده اند. اهل حديث و آثار در هند بسيارند و هم مذاهب ديگر نيز در آنجا وجود دارد كه از ذكر آنها صرف نظر كرديم.

مسلمين جزيرۀ سرنديب (سيلان) و جزائر فيليپين و جاوه و جزائر مجاور آن شافعي هستند و هم چنين مسلمين سيام ليكن در سيام حنفي مذهب هم كمي وجود دارد و اينان از هند به سيام رفته اند.

مسلمين هند و چين بمذهب شافعي

هستند و هم چنين مسلمين استراليا مذهب شافعي دارند.

در برازيل از ولايات متحدۀ امريكا نزديك بيست و پنج هزار (000، 25) حنفي مذهب وجود دارد. در ديگر بلاد امريكا، كه قريب يك صد و چهل هزار مسلم در آنجا هست، مذاهب فقهي مختلف است.

بر حجاز شافعي و حنبلي غالب است و حنفي و مالكي هم در شهرهاي حجاز موجود است.

اهل نجد بمذهب حنبلي و اهل عسير بمذهب شافعي هستند و اهل تسنّن از مردم يمن و عدن و حضرموت نيز مذهب شافعي دارند. گاهي در نواحي عدن حنفي مذهب يافت مي شود.

بر مردم عمان مذهب «اباضيّه» غلبه دارد ليكن از حنبلي و شافعي هم خالي نيست بر قطر و بحرين مذهب مالكي غالب است و حنبلي مذهب هم در اين دو شهر يافت مي شود و اينان كساني هستند كه از نجد به اين جا در آمده اند.

بر اهل تسنّن كه در احساء هستند مذهب حنبلي و مالكي غالب است.

و بر مردم كويت مذهب مالكي غلبه دارد و اللّٰه اعلم.»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 692

ترجمۀ كتاب مختصر و مفيد دانشمند متتبّع تيمور پاشا به پايان رسيد. لازم است نسبت به قسمت خاتمۀ كتاب تيمور پاشا اين مطلب ياد آوري شود كه اين كتاب پيش از دو جنگ جهاني اوّل و دوم نوشته شده بوده ليكن پس از اين دو جنگ اوضاع و احوال بلاد اسلامي و عدّه نفوس پيروان مذاهب و بطور كلي عدۀ نفوس مسلمين جهان تغيير كرده است و با همۀ اينها مذاهب چهار گانه از لحاظ غلبۀ در هر كشور كه او ياد كرده تقريبا به نسبتي كه ياد كرده باقي مانده است.

ادوار فقه (شهابي)،

ج 3، ص: 693

13 ترجمۀ مختصري از ائمۀ چهار مذهب

اشاره

پيشوايان فقهي اهل سنّت چنان بنظر مي آيد كه مناسب، بلكه لازم است، براي زيادت اطلاع و بصيرت باحث از ادوار فقه و فاحص در اوضاع و تحوّلات آن، كه به وسيلۀ پيشوايان فقهي تحقّق يافته، آن پيشوايان بيشتر شناخته شوند پس در همين موضع در بارۀ هر يك از اين امامان چهار گانه، كه مؤسّس اين چهار مذهب هستند، و هم در بارۀ داود بن عليّ ظاهري اصفهاني، كه مذهب «ظاهري» را تأسيس كرده و از پيشوايان به نام بوده و هم در بارۀ محمّد بن جرير طبري مورّخ و مفسّر و دانشمند مشهور، كه او نيز مذهبي خاصّ در فقه داشته، و امام آن مذهب بشمار آمده شمّه اي بعنوان ترجمۀ حال آورده شود و زان پس از شاگردان و اصحاب بزرگ و به نام ايشان كه مبيّن و مقوّم و مروّج اين مذاهب بوده و مقامي شامخ در فقاهت بمذهب خود داشته و مبدأ تحقيق و مرجع تنقيح مذهب و مصدر تأليف و افتاء و ملاذ و ملجأ پيروان شده اند يادي به ميان آيد.

پس در اينجا نخست ترجمه اي از پيشوايان چهار مذهب، بهمان ترتيب كه در كتاب «نظرة تاريخيّة» آورده و نقل شد، يعني از لحاظ تقدّم و تأخّر تاريخي، به قرار زير ياد مي گردد:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 694

1- ابو حنيفه 150 2- مالك 179 3- شافعي 204 4- احمد حنبل 241 و بعد از آن ترجمۀ دو پيشواي ديگر، داود بن عليّ و ابن جرير طبري بهمان ترتيب تقدّم زمان وفات آورده مي شود:

1- داود 290 2- طبري 310 و آن گاه از مشاهير اصحاب و شاگردان فقهي آن پيشوايان، به

اختصار، يادي به ميان مي آيد و در پايان اين قسمت، بحث و گفتگو از چگونگي تحوّل و ادوار فقه بحسب آن چه در ميان اهل سنّت پديد آمده و مذاهب مختلف را بوجود آورده پايان مي يابد و گفتگو و فحص از ادوار و شئون فقه در مذهب شيعه كه مقصود اصلي و هدف اساسي از فراهم آوردن اين اوراق است آغاز مي گردد بمشيّة اللّٰه و عونه.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 695

پيشوايان چهار گانۀ اهل سنّت

- 1- ابو حنيفه 80- 150

ابو اسحاق، كه ابو حنيفه را در طيّ ياد كردن فقيهان تابعي طبقۀ چهارم از فقهاء كوفه آورده، باين مضمون گفته است:

«ابو حنيفه نعمان بن ثابت بن زوطي بن ماه (رض) مولي تيم اللّٰه بن ثعلبه به سال هشتاد (80) متولّد شده و در ماه رجب يا شعبان از سال يك صد و پنجاه (150)، به سنّ هشتاد سال، در گذشته است.

«شافعي گفته است:

مالك را پرسيدند: آيا ابو حنيفه را ديده اي؟ پاسخ داده است: آري مردي را ديدم كه اگر در بارۀ اين ستون سخن مي گفت تا ثابت كند كه آن از زر است از عهده برمي آمد و حجّت بپا مي داشت.

«باز هم شافعي (رض) گفته است:

«هر كس حديث صحيح بخواهد بايد از مالك بگيرد و كسي كه جدل بخواهد بر او است كه ابو حنيفه را ببيند و كسي كه خواستار تفسير باشد شايسته است از مقاتل ابن سليمان فرا گيرد. و هم گفته است: هر كس بخواهد در فقه متبحّر و ماهر گردد او بر ابو حنيفه عيال است.

«ابو حنيفه فقه را از حمّاد بن ابي سليمان، راويۀ ابراهيم، گرفته و زمان چهار صحابي: انس بن مالك و عبد

اللّٰه بن ابي اوفي انصاري و ابو طفيل، عامر بن وائله و سهل بن سعد ساعدي را ادراك كرده و با گروهي از تابعان مانند شعبي، و نخعي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 696

و عليّ بن حسين و جز اينان هم زمان بوده، ليكن از هيچ كدام از آنان، علمي فرا- نگرفته است» خطيب بغدادي در تاريخ خود (جلد 13) ترجمۀ ابو حنيفه را تحت عناوين زير همه را به اسناد، به تفصيل و تطويل (قريب صد صفحه) آورده است:

1- نام و نسب و مولد ابو حنيفه.

2- ذكر خواستن ابن هبيره تصدّي قضا را از ابو حنيفه و امتناع وي از آن.

3- آمدن ابو حنيفه ببغداد و مرگش در آنجا.

4- صفت ابو حنيفه و ذكر سال ولادتش.

5- ذكر خبر شروع ابو حنيفه بنظر در علم.

6- مناقب ابو حنيفه.

7- گفته هاي اشخاص در بارۀ فقاهت ابو حنيفه.

8- سخنان در بارۀ عبادت و ورع ابو حنيفه.

9- اقوال در جود و سماحت و حسن عهد ابو حنيفه.

10- آن چه در بارۀ وفور عقل و فطانت و تلطّف او گفته شده.

11- آن چه در بارۀ «ايمان» ابو حنيفه گفته شده.

12- رواياتي كه در بارۀ مخلوق بودن قرآن از ابو حنيفه حكايت شده.

13- رأي ابو حنيفه در بارۀ خروج بر سلطان.

14- اقوال و افعال شنيع و ناستوده كه از ابو حنيفه حكايت شده.

15- آن چه علماء در نكوهش و ذمّ راي ابو حنيفه و در تحذير از او گفته اند (اين آخرين عنوان و طولاني ترين آنها است كه خطيب آورده است).

از مطالبي كه خطيب زير هر يك از عناوين بالا آورده بهمان ترتيب كه او آورده نمونه را چند فقره در اين اوراق آورده

مي شود:

خطيب پس از اين كه ابو حنيفه را به عبارت: «النّعمان بن ثابت ابو حنيفة التّيمي امام اصحاب الرّأي و فقيه اهل العراق» عنوان كرده و گفته است: انس بن مالك را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 697

(از اصحاب) و عطاء بن ابي رباح و ابو اسحاق سبيعي «1» و حمّاد بن ابي سليمان (تا شانزده تن كه نام برده- از تابعان-) و غير اينان را ديده و ابو يحيي حمّاني و هيثم ابن بشير و عبد اللّٰه بن مبارك و وكيع بن جراح و ابو يوسف قاضي و محمد بن حسن شيباني (تا چهارده تن كه نام برده) و گروهي ديگر از او روايت كرده اند و اقوال مختلفي در نام و نام پدر و محلّ تولّد او (كابل و بابل و ترمذ و انبار و نساء) نقل كرده به اسناد از نوۀ او، اسماعيل بن حمّاد بن ابي حنيفه، اين مضمون را آورده است «2».

«من اسماعيل پسر حمّاد پسر نعمان پسر ثابت پسر نعمان پسر مرزبان از «ابناء» آزاد و آزادۀ ايران هستم. به خدا سوگند هر گز ما بنده نبوده ايم. نيايم به سال هشتاد ولادت يافته و پدرش ثابت او را به نزد عليّ بن ابي طالب برده و او كودكي بوده پس علي در حق او و ذريّه اش دعا كرده و بركت خواسته و ما را اميد است كه خدا آن دعا را از علي (ع) در بارۀ ما اجابت كرده باشد» نعمان بن مرزبان، پدر ثابت همان است كه در روز نوروز يا مهرگان براي علي (ع) فالوذج (نوعي حلوا) برده و علي (ع) گفته است «نوروزنا- يا- مهرجونا كلّ يوم» آن

چه در زير عنوان دوم آورده بدين خلاصه است كه:

ابن هبيره كه از طرف مروان، آخرين خليفۀ اموي، والي عراق بوده است

______________________________

(1) «بفتح السين المهملة و كسر الباء الموحدة و بعدها ياء معجمة باثنتين من تحتها ساكنة و في آخرها عين مهملة، هذه النسبة إلي سبيع و هو بطن من همدان و هو السبيع بن..

و بالكوفة محلة معروفة يقال لها السبيع لنزول هذه القبيلة فيها، و المشهور بهذه النسبة جماعة منهم ابو اسحاق عمرو بن عبد اللّٰه بن علي السبيعي ولد سنة تسع و عشرين في خلافة عثمان. راي عليا و ابن عباس و.. من الصحابة.. مات سنة سبع و عشرين و مائة..» (اللباب)

(2) خطيب از قول عمر بن حماد بن ابو حنيفه نسبت را چنين آورده «ابو حنيفة نعمان بن ثابت بن زوطي..» و معروف هم همين بوده است و زوطي را پسر «ماه» ياد كرده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 698

ابو حنيفه را خواسته كه شغل قضا (يا تصدّي بيت المال «1») را به پذيرد و او نپذيرفته پس امر كرده است ده روز هر روز ده تازيانه بر او زده اند كه به پذيرد باز هم سر باز زده و امتناع كرده است.

برخي هم گفته اند: ابو جعفر، منصور، او را از كوفه ببغداد خواسته تا بكار قضا بپردازد و او امتناع ورزيده است.

آن چه در زير عنوان سيّم آورده خلاصه اش اينست كه:

«ابو جعفر، منصور، خليفۀ عباسي، او را ببغداد احضار كرده تا شغل قضا را عهده دار شود و او امتناع كرده خليفه سوگند ياد كرده كه بايد به پذيرد او سوگند ياد كرده كه نمي كند خليفه دوباره سوگند ياد كرده كه بايد به پذيرد

او باز هم سوگند ياد كرده كه نمي پذيرد. ربيع، حاجب خليفه، كه آنجا ايستاده بوده، ابو حنيفه را گفته است: مگر نمي بيني خليفه سوگند ياد مي كند؟ گفته است: خليفه بر دادن كفّارۀ سوگندهاي خود از من بر كفّاره دادن تواناتر است و نپذيرفته پس خليفه او را به زندان افكنده است.

«بعد از چند روز او را خواسته باز هم خليفه را جواب ردّ داده و گفته: من قضا را صالح نيستم. خليفه گفته: دروغ مي گويي. ابو حنيفه گفته است: خليفه خود به سود من حكم داد و ناصالح بودن مرا براي اين شغل تصديق كرد. چه اگر من چنانكه خليفه گفت دروغ گو باشم قضا را صالح نيستم، و اگر راست مي گويم و صلاحيت ندارم باز هم صالح نيستم.

«خليفه دستور داده دوباره او را به زندان برگردانده اند و در زندان مرده است و به قولي بعد از مباحثۀ با منصور و تهديد منصور او را به تازيانه زدن، پذيرفته و دو روز هم متصدّي اين شغل شده و در روز سيم كه مردي مسگر ترافع را با ديگري به نزد او آمده و موضوع مرافعه دو درهم و چهار دانگ بوده و مسگر را سوگند لازم افتاده ابو حنيفه

______________________________

(1) خطيب از قول حكم بن هشام ثقفي در طي تعريف از ابو حنيفه چنين آورده است (جلد 13- صفحه 351-): «.. و اراده سلطاننا علي ان يتولي مفاتيح خزائنه او يضرب ظهره فاختار عذابهم علي عذاب اللّٰه»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 699

از جيب خود «مدّعي به» را به «مدّعي» داده و بعد از آن مريض شده و پس از شش روز در گذشته و در «مقام

خيزران» دفن شده است».

برخي هم گفته اند منصور او را براي تصدّي كاري غير از قضاء احضار كرده بوده است. چنانكه برخي گفته اند پس از اين كه ببغداد آورده شده پانزده روز زنده بوده و به او زهر خورانده اند و در سال يك صد و پنجاه (150) به سن هفتاد سالگي مرده است.

خلاصۀ آن چه زير عنوان چهارم آورده چنين است:

ابو حنيفه خوشرو، خوش جامه، خوشبو، خوش محضر، با كرم بوده و با برادران و ياران به مواسات رفتار مي كرده، مردي چهار شانه، ميانه اندام، گفتارش از همه بهتر و آهنگش از همه شيرينتر و بخواست خود از همه آگاهتر بوده. عمر بن حمّاد، نوۀ ابو حنيفه در وصف نياي خود گفته است:

همانا او بلند بالا، گندم گون، خوش هيئت، خوش لباس بود و عطر بسيار بكار مي برد چنانكه هنگامي كه از خانه بيرون مي آمد پيش از اين كه ديده شود از بوي خوشي كه مي داشت شناخته مي شد» از داود بن عليّه نقل شده كه سال ولادت ابو حنيفه را سال شصت و يك (61) دانسته و مرگ او را در سال يك صد و پنجاه (150) و بيشتر سال ولادتش را هشتاد (80) و همه وفاتش را به سال يك صد و پنجاه دانسته اند.

در زير عنوان پنجم خلاصۀ سخن خطيب چنين است:

ابو حنيفه گفته است:

«چون خواستم راه تحصيل علم پيش گيرم علوم را بنظر مي آوردم و از عواقب و نتائج يكايك مي پرسيدم. برخي مي گفتند: قرآن بياموزم.

«پرسيدم هر گاه قرآن بياموزم و آن را حافظ شوم چه بهره و عاقبتي خواهد داشت؟

پاسخ دادند: در مسجد مي نشيني و كودكان و نوباوگان از تو قرآن مي آموزند و زماني

دراز نمي گذرد كه در ميان ايشان كسي بر مي خيزد كه از تو حافظتر (يا با تو برابر) است پس رياست تو از ميان مي رود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 700

«گفتم: اگر حديث بشنوم و بنويسم بدان حدّ كه در جهان كسي بيشتر از من حديث حفظ نداشته باشد؟

«گفتند: چون پير و ضعيف گردي و حديث گويي و جوانان و كودكان دورت را بگيرند ايمن از اين نخواهي بود كه اشتباهي كني و غلطي گويي پس ترا به دروغگويي نسبت دهند و ننگي براي تو و اعقابت باشد.

«گفتم: مرا باين علم هم نيازي نيست.

آن گاه با خود گفتم: علم نحو را فرا مي گيرم. پس، از پايان فرا گرفتن نحو و عربيّت پرسيدم.

«گفتند: معلّم مي شوي و مي نشيني و درس مي گويي و حد اكثر استفاده ات، دو يا سه دينار خواهد بود.

«گفتم: اين علم را هم عاقبتي مطلوب نيست.

«باز گفتم: از شعر اگر دنبال كنم به طوري كه كسي از من شاعرتر يافت نشود چه خواهد شد؟

«پاسخ گفتند: كه كسي را مدح مي كني به تو چيزي مي بخشد يامر كوبي مي دهد يا خلعتي ارزاني مي دارد و اگر به تو چيزي ندهد و از صله و جائزه محرومت دارد او را هجو مي كني پس به قذف محصّنات و هتك محترمات كشانده مي شوي.

«گفتم: اين نيز سودي ندارد و نيازي بر نمي آورد.

«گفتم: اگر علم كلام را دنبال كنم عاقبت چه خواهد بود؟

«گفتند: كسي كه اين علم را فرا گيرد، سخنان زشت مردم به او توجّه مي يابد و زنديق خوانده مي شود پس اگر گرفتار مردم شوي ترا مي كشند و اگر از دست ايشان جان بدر بري هماره، مورد سرزنش و نكوهش خواهي بود.

«گفتم: اگر فقه بياموزم؟

«گفتند:

مردم از تو سؤالات خواهند كرد و فتوي خواهي داد و كار قضا را به تو خواهند داد گر چه هنوز جوان باشي.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 701

«گفتم پس در همۀ علوم، علمي سودمندتر از فقه نيست پس آن را ملازم شدم و آموختم.

ابو حنيفه در آغاز كار خود علم نحو را مي خواسته و در آن بكار قياس پرداخته و مي خواسته است استاد فن گردد ليكن قياس او فسادش نمايان بوده في المثل مي گفته است: قلب و قلوب و كلب و كلوب. به او مي گفته اند: كلب و كلاب است نه كلوب.

پس آن علم را واگذاشته و علم فقه را برگزيده و به قياس دست يازيده و از علم به خوبي بهره مند گرديده است.

باري از ابو حنيفه پرسيده شده كه هر گاه كسي سر مرد ديگري را با سنگ بشكند حكم آن چيست؟ پاسخ داده: خطا است و بر او چيزي نيست به طوري كه «لو انّه حتّي يرميه بأبا قيس! لم يكن عليه شي ء» و مي گفته است: مردم را چه شده كه آيۀ از سورۀ يوسف را غلط قرائت مي كنند؟ گفته اند: كدام آيه؟ گفته است: «لٰا يَأْتِيكُمٰا طَعٰامٌ تُرْزَقٰانِهِ» پرسيده اند: درست آن چه گونه است؟ گفته است: «ترزقانه»! از ابو حنيفه نقل شده كه گفته است: «من علم كلام را فرا گرفتم و در آن به مقامي والا و قابل اشاره رسيدم و نزديك حلقۀ درس حماد بن ابي سليمان مي نشستم. روزي زني آمد و از من راجع بطلاق سنّت، سؤالي كرد و من جواب را ندانستم از او خواستم حمّاد را از مسأله بپرسد و پاسخ را براي من بياورد او مسأله را پاسخ

داده و زن مرا از آن خبر داد من با خود گفتم: مرا بعلم كلام نيازي نيست پس به حلقۀ حمّاد نشستم و از او مي شنيدم و گفته هايش را حفظ مي كردم و چون فردا درس را بازگو مي كرد شاگردان غلط حفظ مي كردند و من درست. حمّاد گفت: كسي جز ابو حنيفه نبايد در صدر حلقه و در برابر من بنشيند. ده سال حال بدين منوال گذشت حبّ رياست بر من چيره شد گفتم از درس حمّاد كناره گيرم و براي خود مجلس درسي (حلقه) تشكيل دهم. پس روزي به هنگام عشاء باين قصد از خانه بيرون رفتم چون بمسجد رسيدم و او را در مجلس خودش ديدم خوشم نيامد كه از او كناره گيرم پس رفتم و در آن حلقه نشستم قضا را در آن شب خبر مرگ يكي از خويشاوندان حمّاد بوي رسيد كه در بصره مرده و مالي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 702

به جا گذاشته و وارثي جز حمّاد ندارد حمّاد مرا گفت: به جاي وي بنشينم. اندكي از رفتن او گذشت كه مسائلي بر من وارد شد كه از حمّاد نشنيده بودم پس آنها را پاسخ مي گفتم و پاسخ را مي نوشتم دو ماه بر اين وضع گذشت و حمّاد برگشت مسائل مزبوره را كه در حدود شصت مسأله بود، بر وي عرضه داشتم در چهل مسأله مرا موافق بود و در بيست مسأله مخالف پس با خود سوگند ياد كردم كه تا او زنده است از او جدا نشوم و با او بودم و از او استفاده كردم تا در گذشت (هيجده سال از حماد استفاده كرده).

خلاصۀ آن چه در زير عنوان

ششم به اسناد آورده نخست حديثي است از ابو هريره از پيغمبر (ص) كه ابو حنيفه را به نام نعمان و كنيۀ ابو حنيفه ياد كرده و سه بار گفته است «هو سراج أمّتي». خطيب خود گفته است: «قلت: و هو حديث موضوع» آن گاه اقوالي از ديگران: ابن عيينه و عبد اللّٰه بن مبارك و ابو بكر بن عياش و جز اينان در بارۀ منقبت ابو حنيفه آورده از جمله عبد اللّٰه مبارك كه گفته است «كان ابو حنيفة آية «1»» پس كسي پرسيده است: «في الشّرّ يا ابا عبد الرّحمن او في الخير؟» عبد اللّٰه با تندي گفته است: «يقال: غاية في الشّر و آية، في الخير» پس اين آيه را تلاوت كرده «وَ جَعَلْنَا ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ آيَةً».

در زير عنوان هفتم كه نسبت به عناوين سابق تفصيلي بيشتر داده شده، سخناني در بارۀ فقاهت ابو حنيفه از اشخاصي زياد مانند مالك بن انس و ابن جريج و عبد اللّٰه بن مبارك و مسعر بن كدام و معمر و ابو جعفر رازي و فضيل بن عياض و ابو يوسف و سفيان بن عيينه و محمّد بن كثير و شافعي و ديگر كساني از اين قبيل به اسناد آورده كه برخي از آنها ابو حنيفه را از لحاظ علمي به اعتبار خودش، و في حدّ نفسه، معرّفي مي كند و برخي به اعتبار مقايسه اش با علماء ديگر از قبيل ثوري و بصري.

از قبيل قسم اوّل: نقل از شافعي است كه گفته است:

______________________________

(1) شايد از اطلاق كلمۀ «آيه» بر ابو حنيفه باب اطلاق آن بصورت مضاف، بر علماء فقه در زمانهاي بعد افتتاح شده باشد.

ادوار فقه

(شهابي)، ج 3، ص: 703

«از مالك بن انس پرسيده شد كه ابو حنيفه را ديده اي؟ مالك گفت: آري، مردي را ديدم كه اگر با تو بخواهد در بارۀ اين ستون سخن گويد و ثابت كند كه از زر است از عهده بر مي آيد و حجّت بر آن اقامه مي كند».

و گفتۀ عبد اللّٰه بن مبارك است كه:

«من عابدترين و پارساترين و داناترين و فقهيترين مردم را ديده ام امّا اعبد ايشان عبد العزيز بن رواد و اورع آنان فضيل بن عياض، و اعلم، سفيان ثوري و افقه مردم، ابو حنيفه است».

و هم گفتۀ شافعي است «النّاس عيال علي ابي حنيفة في الفقه» و از قبيل قسم دوم است آن چه از عبد اللّٰه مبارك باين مضمون آورده است:

«هر گاه «اثر» شناخته باشد و نظر و رأي در آن، مورد نياز باشد پس رأي از آن مالك و سفيان و ابو حنيفه است و ابو حنيفه احسن و ادقّ ايشان است در فطانت و عميقتر است در فقاهت پس افقه اين سه، ابو حنيفه است» و آن چه از ابن داود آورده كه گفته است:

«اذا اردت الآثار- او قال: الحديث، و احسبه قال: و الورع- فسفيان و اذا اردت تلك الدّقائق فأبو حنيفة» و از خود ابو حنيفه آورده كه يحيي بن ربان گفته است: «يا اهل البصرة أنتم اورع منّا و نحن افقه منكم» نضر بن محمّد گفته است:

«قتاده به كوفه وارد شد و به خانه ابو برده فرود آمد روزي از خانه بيرون شد گروهي زياد دورش را گرفته بودند. گفت:

سوگند به خدايي كه جز او خدايي نيست امروز هيچ كس از من چيزي نخواهد پرسيد مگر

اين كه پاسخ او را بگويم. پس ابو حنيفه بپا خاست و گفت: يا ابا الخطّاب چه مي گويي در بارۀ مردي كه سالها از زن خود غائب شده و زن گمان برده كه شوهرش مرده پس شوهري ديگر گرفته در اين ميان شوهر اول برگشته در بارۀ مهر آن زن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 704

چه مي گويي؟ آن گاه به يارانش گفته است: اگر حديثي را روايت كند دروغ مي گويد و اگر بنظر و رأي خود پاسخي دهد خطا مي كند.

قتاده گفته است: راستي چنين مسأله اي واقع شده؟ ابو حنيفه گفته است: نه.

قتاده گفت: پس چرا چيزي را كه وقوع نيافته از من مي پرسي؟

ابو حنيفه پاسخ داد: ما پيش از اين كه بلاء در رسد خود را براي آن آماده مي سازيم تا هنگامي كه پيش آيد دخول در آن و خروج از آن را بدانيم.

قتاده گفت: سوگند به خدا من در بارۀ حلال و حرام چيزي به شما نخواهم گفت مرا از تفسير بپرسيد» باز ابو حنيفه بپا خاست و آيه اي را پرسيد و اشكالي كرد و قتاده پاسخ نتوانست و سوگند ياد كرد كه از تفسير هم به آنان حديث نگويد و گفت: مرا از مسائل مختلف فيه ميان علما بپرسيد اين بار هم ابو حنيفه بپا خاست و پرسيد: آيا تو مؤمن هستي؟ پاسخ داد: آري. در اين باره هم ابو حنيفه بر قتاده اشكالي كرد كه او پاسخ نتوانست پس بحال خشم برخاست به خانه رفت و سوگند ياد كرد كه هيچ ايشان را حديثي نگويد «1».

ابو يوسف، شاگرد ابو حنيفه مريض شده ابو حنيفه به هنگام عيادت ابو يوسف، كه بيماري او زياد سخت

بوده، استرجاع كرده و اين جمله را گفته است: آرزو داشتم كه بعد از من تو براي مسلمين بماني و اگر تو بميري علمي زياد با تو خواهد مرد چون ابو يوسف بهبودي يافته اين گفتۀ ابو حنيفه را بوي باز گفته اند. او مقام خود را بالا دانسته و مردم هم بوي توجّه پيدا كرده پس خود مجلس فقهي تشكيل داده و به تدريس نشسته و به درس ابو حنيفه نرفته ابو حنيفه سبب غيبت او را از شاگردان پرسيده گفته اند: او خود مجلس درسي فقهي دارد و به تدريس نشسته.

ابو حنيفه مردي را كه شايسته مي دانسته گفته است: به مجلس يعقوب، ابو يوسف، برو

______________________________

(1) اين قضيه در كتاب «الغدير» (جزء 16 صفحه 188) بنقل از صفحه 156 كتاب «الانتقاء» تأليف ابو عمرو صاحب «الاستيعاب» بروايت از موسي بن هارون حمال نيز با اندك اختلافي، در برخي از كلمات، هم آورده شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 705

و از او بپرس كه: «هر گاه كسي جامه به گازر برد كه آن را به يك درهم گازري كند پس از چند روز كه براي گرفتن جامه مراجعه كند گازر انكار كند پس از چند روز ديگر كه دوباره از او جامۀ خود را بخواهد جامه را گازري كرده به او پس دهد آيا او را مزد گازري كردن هست يا نه؟ پس اگر يعقوب گفت: او را اجرت هست. بگو خطا كردي و اگر بگويد: نيست. باز هم بگو خطا كردي.

آن مرد به نزد يعقوب رفت و مسأله را پرسيد. ابو يوسف گفت: او را اجرت بايد داده شود. گفت خطا كردي! ابو يوسف ساعتي به

انديشه فرو رفت و آن گاه گفت:

اجرت ندارد. باز گفت: خطا كردي.

ابو يوسف بر فور از جا برخاست و به نزد ابو حنيفه شتافت. ابو حنيفه گفت: ترا به اين جا نياورده مگر مسأله گازري. گفت: آري چنين است.

پس ابو حنيفه گفت: سبحان اللّٰه! كسي مجلسي درست كرده كه در دين خدا سخن گويد و نشسته تا مردم را فتوي دهد و اين است مقدار علم او كه نمي تواند يك مسأله از مسائل اجاره را جواب دهد.

ابو يوسف درخواست كرد كه مسأله را بوي بياموزد.

ابو حنيفه گفت: اگر جامه را بعد از غصب، گازري كرده او را مزدي نيست چه او جامه را براي خود شسته و اگر پيش از غصب بوده او را اجرت هست چه اين كار را براي صاحب جامه انجام داده است..»

از حسن بن زياد لؤلؤي نقل كرده كه:

«زني ديوانه به نام امّ عمران در كناسۀ كوفه نشسته مي بوده مردي از آنجا گذشته و با آن زن سخن گفته پس زن، او را «يا ابن الزّانيين» خوانده قضا را ابن ابي ليلي، قاضي، آنجا بوده و اين كلام را شنيده و دستور احضار آن زن را بمسجد داده و چون حاضر شده دو حدّ بر وي اجراء كرده يكي براي پدر و ديگري براي مادر آن مرد.

چون اين قضيه به ابو حنيفه برده شده گفته است: ابن ابي ليلي در اين كار شش خطا كرده: حدّ را در مسجد جاري ساخته با اين كه حدود نبايد در مساجد اقامه شود،

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 706

زن را ايستاده حدّ زده با اين كه زنان را نشسته بايد حدّ زده شود، براي پدر يك

حدّ و براي مادر حدّي ديگر زده با اين كه اگر كسي چندين تن را با هم قذف كند يك حدّ دارد، و ميان دو حدّ جمع كرده با اين كه بايد ميان آنها فاصله مي داد تا رنج حدّ نخست تخفيف يابد، و ديوانه را حدّ زده با اين كه بر ديوانه حدّي نيست، و براي پدر و مادر كه حاضر نبوده، و ادّعايي بر زن نكرده اند حدّ جاري كرده است.

«ابن ابي ليلي چون از گفتۀ ابو حنيفه آگاه شده شكايت او را به امير برده است و ابو حنيفه از فتوي ممنوع و محجور گرديده و مدتي بر اين حال بوده تا اين كه..»

در زير عنوان هشتم كثرت عبادت و نماز خواندن او را آورده و نقل كرده كه «كان يحيي اللّيل بقراءة القرآن في ركعة!! ثلاثين سنة» و باز به اسناد از اسد ابن عمر آورده كه «صلّي ابو حنيفة في ما حفظ عليه صلاة الفجر بوضوء صلاة العشاء أربعين سنة فكان عامّة اللّيل يقرأ جميع القرآن في ركعة واحدة..»

ابو يوسف گفته است با ابو حنيفه مي رفتيم. مردي به ديگري گفت: اين ابو حنيفه است كه شبها را احياء مي دارد و نمي خوابد ابو حنيفه چون اين سخن بشنيد گفت: «و اللّٰه لا يتحدّث عنّي بما لا افعل، فكان يحيي اللّيل..»

در زير عنوان نهم مطالبي از معاملات ابو حنيفة و جمع ارباح آنها و تفريق ارباح در حوائج اشياخ محدّثين و اقوات و كسوه و ديگر حوائج ايشان آورده و در ذيل آن، حكايت هم سايۀ كفشدوز را كه باين خلاصه است نقل كرده:

«مردي كفشگر در كوفه، ابو حنيفه را هم سايه بود. همۀ روز را

كار مي كرد و چون شب مي شد گوشت يا ماهي مي گرفت و آن را مي پخت يا بريان مي كرد و به مي گساري مي پرداخت و چون سرش از باده گرم مي شد به آواز مي خواند:

اضاعوني و أيّ فتي اضاعوا ليوم كريهة و سداد ثغر «1»

______________________________

(1) «.. اما سداد القارورة و سداد الثغر بالكسر لا غير و اما قولهم: فيه سداد من عوز و أصيبت به سدادا من عيش ما تسد به الخلة بفتح السين و كسرها و الكسر افصح..» (صراح اللغة) براي چگونگي ضبط اين كلمه حكايتي ميان مأمون خليفۀ عباسي و ميان نضر بن شميل رخ داده كه ابن خلكان و دميري و ديگران آن را آورده اند در آن شكايت، نضر بحديث علي (ع) از پيغمبر (ص) باين عبارت «اذا تزوج الرجل، المرأة لدينها و جمالها فهو سداد من عوز» كه آن را بكسر خوانده استناد كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 707

پيوسته اين آواز را مي داشت تا خواب بر وي چيره مي شد و مي خوابيد.

ابو حنيفه كه در خانۀ خود به نماز مي بود اين آواز را مي شنيد.

شبي چند گذشت كه ابو حنيفه آوازي نشنيد پرسيد چه پيش آمده؟ گفتند:

چند شب است عسس آن مرد را گرفته و به زندان افكنده است.

ابو حنيفه بامداد فردا بر استر خويش سوار شد و از امير كوفه اذن ملاقات خواست و امير احترام او را دستور داد و چون بر او در آمد خود نيز سخت گراميش داشت و حاجت را پرسيد. ابو حنيفه گرفتاري هم سايه را گفت و آزادي او را خواست امير فرمود به احترام ابو حنيفه همۀ كساني را كه آن شب به زندان افتاده اند رها سازند. چنين كردند

ابو حنيفه سوار شد و بر گشت و كفشدوز هم پياده روانه شد.

ابو حنيفه چون به منزل رسيد به نزد هم سايه رفت و گفت: «يا فتي أضعناك؟» جوان هم سايه پاسخ داد: نه بلكه حفظ كردي و مراعات نمودي خدايت براي اين حفظ جوار و رعايت حق هم سايه، پاداش نيك دهاد. آن گاه جوان توبه كرد و به گذشته باز نگشت» در زير عنوان دهم از اشخاصي مانند سفيان ثوري سخناني از اين قبيل «ادركت النّاس فما رأيت احدا اعقل.. من ابي حنيفة» آورده و حكاياتي هم مناسب با اين عنوان نقل كرده است از جمله:

«منصور، خليفۀ عباسي، ابو حنيفه را خواسته ربيع، حاجب منصور، كه با ابو حنيفه دشمني مي داشته گفته است ابو حنيفه با جدّت، عبد اللّٰه بن عباس، مخالفت مي كند چه او گفته است: هر گاه كسي سوگندي ياد كند و پس از يكي دو روز استثناء

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 708

بر آن وارد سازد جائز است و ابو حنيفه مي گويد: استثناء بايد به سوگند متّصل باشد و گر نه جائز نيست. ابو حنيفه گفت: يا امير المؤمنين ربيع را گمان چنان است كه ترا بر گردن سپاهيانت بيعتي نيست چه ايشان سوگند ياد مي كنند و چون به خانۀ خود باز مي گردند استثناء بر آن وارد مي آورند پس سوگندهاي آنان باطل مي گردد. منصور خنديد و ربيع را گفت: متعرّض ابو حنيفه مشو.

چون ابو حنيفه بيرون شد ربيع، وي را گفت: مي خواستي خون مرا بريزي؟

گفت: نه، تو ريختن خون مرا آهنگ كرده بودي ليكن من هم تو و هم خودم را نجات دادم» در زير عنوان يازدهم راجع به «ايمان» و «ارجاء» و «خلق قرآن»

و «جهمي بودن ابو حنيفه» سخناني زياد از اين قبيل آورده:

«مردي در مسجد الحرام از ابو حنيفه پرسيده است كه اگر بگويد شهادت مي دهم كه كعبه حق است ليكن نمي دانم كعبه همين خانۀ مكه است يا جايي ديگر؟ ابو حنيفه پاسخ داده است كه «مؤمن حقّا» و از اين قبيل كه از ابو يوسف پرسيده شده است «أ كان ابو حنيفة مرجئا؟» جواب داده است «نعم» باز سؤال شده «أ كان جهميّا» در جواب باز هم گفته است «نعم» پس ابو يوسف را پرسيده اند «فاين أنت منه؟» در پاسخ گفته است:

«انّما كان ابو حنيفة مدرّسا فما كان من قوله حسنا قبلناه و ما كان قبيحا تركناه عليه» خطيب گفته است: ما را در اين شكي نيست كه ابو حنيفه در «وعيد» با معتزله مخالف است چه ابو حنيفه «مرجي» است و هم در خلق افعال با ايشان مخالف است چه او اثبات «قدر» مي كند.

و باز اين مضمون را گفته است:

«و امّا قول بخلق قرآن، گفته شده است كه ابو حنيفه را اين مذهب نبوده ليكن مشهور اينست كه او اين را مي گفته و توبه داده شده است.. ابو يوسف گفته است

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 709

«شش ماه با ابو حنيفه مناظره كردم تا در آخر گفت: «من قال القرآن مخلوق فهو كافر»! سخناني زياد هم در زير عنوان دوازدهم آورده كه ابو حنيفه قرآن را مخلوق دانسته و حتي به اسناد نقل كرده كه سلمة بن عمرو قاضي بر منبر گفته است:

«لا رحم اللّٰه ابا حنيفة فانّه اوّل من زعم انّ القرآن مخلوق» و از شريك بن عبد اللّٰه قاضي كوفه نقل كرده كه گفته

است:

«انّ ابا حنيفة استتيب من الزّندقة مرّتين» و از سفيان ثوري كه گفته است:

«استتبت ابا حنيفة من الكفر مرّتين» و باين مفاد (استتابۀ از زندقه- يا كفر- يك بار و دو بار) از اشخاص زياد نقل كرده است.

و در زير عنوان سيزدهم به اسناد از اوزاعي (از طرق مختلف) و عبد اللّٰه بن مبارك و ابو اسحاق فزاري و ابو عوانه و سفيان ثوري و ابو يوسف اين مفاد را كه ابو حنيفه «رأي به خروج» و «راي به سيف» مي داشته آورده است. ابو عوانه مي گفته است «كان ابو حنيفة مرجئا يري السّيف».

ابو اسحاق فزاري اين مضمون را گفته است:

«از عراق خبر مرگ برادرم كه با ابراهيم بن عبد اللّٰه طالبي خروج كرده بود بمن رسيد به كوفه رفتم گفته شد كه او پيش از خروج و كشته شدن، با سفيان ثوري و ابو حنيفه مشاوره كرده نزد سفيان رفتم و از او پرسيدم كه برادرم از او استفتاء كرده؟

گفت: آري نزد من آمد و از من فتوي خواست. گفتم: تو چه فتوي دادي؟ پاسخ داد بوي گفتم: من نه ترا به خروج مي گويم و نه از آن نهيت مي كنم.

«پس به نزد ابو حنيفه رفتم و گفتم شنيده ام برادرم ترا استفتاء كرده گفت: آري گفتم: او را چه فتوي دادي؟ گفت: به خروج، فتوي دادم. من به او رو كردم و گفتم:

«لا جزاك اللّٰه خيرا» گفت: راي من اينست. من حديثي از پيغمبر (ص) در ردّ اين راي خواندم گفت: اين خرافه است!» سعيد بن سالم گفته است: «به قاضي القضاة ابو يوسف گفتم: اهل خراسان مي گويند

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 710

ابو حنيفه جهمي مرجئ

است. او بمن گفت: راست مي گويند «و يري السّيف ايضا» من گفتم: پس تو چرا چنين به او پيوسته اي؟ گفت: ما نزد او مي رفتيم و او بما فقه درس مي داد و ما او را در دين خود تقليد نمي كرديم» در زير عنوان چهاردهم اقوالي كه حاكي است از بي اعتنايي ابو حنيفه به اخبار و آثار و جرأت و جسارت او بر مخالفت احاديث و اقاويل پيغمبر (ص) به اسناد از كساني مانند يوسف بن اسباط و ابو اسحاق فزاري و علي بن عاصم و بشر بن مفضّل و عبد الوارث و يحيي بن آدم و سفيان بن عيينه و فضل بن موسي سيناني «1» و وكيع و حماد بن سلمة و ابو عوانه و اضراب اينان آورده.

از جمله، در زير اين عنوان، به اسناد از يوسف بن اسباط، اين مضمون را نقل كرده است:

«ابو حنيفه چهار صد حديث را- يا بيشتر- بر پيغمبر ردّ كرده كه از آن جمله پيغمبر (ص) گفته «للفرس سهمان و للرّجل سهم» و ابو حنيفه گفته است: من سهم بهيمه را بيشتر از سهم مؤمن قرار نمي دهم! و از آن جمله پيغمبر و اصحابش بدنه ها را اشعار كرده اند و ابو حنيفه گفته است «الإشعار مثلة» و پيغمبر (ص) گفته است:

«البيّعان بالخيار ما لم يفترقا» و ابو حنيفه گفته است: «اذا وجب البيع فلا خيار» و پيغمبر (ص) هر گاه مي خواست به سفري بيرون رود ميان زنان خود قرعه

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب» سيناني را بكسر سين مهمله و سكون ياء آخر حروف و نوني پيش از الف و نوني ديگر بعد از آن ضبط كرده و اين نسبت را به

«سينان» از ديههاي مرو گفته و ابو عبد اللّٰه فضل بن موسي را مشهور و منسوب بدانجا آورده و گفته است: فضل در سن و علم از اقران عبد اللّٰه مبارك است. از اعمش و ابو حنيفه روايت دارد و اسحاق بن راهويه از او روايت مي كند. فضل به سال يك صد و پنجاه (150) ولادت و به سال يك صد و نود و يك (191) يا نود و دو وفات يافته است. ابن اثير قضيه اي در بارۀ انتقال فضل از سينان بديه ديگري به نام «راما شاه» آورده كه عبرت را مراجعه به آن بي جا نيست».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 711

مي افكند اصحاب هم چنين مي كردند و ابو حنيفه گفته است «القرعة قمار».

«و هم ابو حنيفه گفته است: لو ادركني النّبيّ (ص) و ادركته لأخذ بكثير من قولي!! و هل الدّين الّا الرّأي الحسن؟» بشر بن مفضّل گفته است: ابو حنيفه را از نافع از ابن عمر حديث كردم كه پيغمبر گفته است: «البيّعان بالخيار ما لم يتفرّقا» گفت: «هذا رجز» عبد الوارث گفته است: در مكّه بودم ابو حنيفه هم آنجا بود نزد او رفتم نفري چند نزد او بودند مردي چيزي پرسيد ابو حنيفه پاسخ داد: آن مرد گفت: پس روايت عمر بن خطاب چيست؟ ابو حنيفه گفت: آن گفتۀ شيطان است. من به تعجب گفتم:

سبحان اللّٰه!. مردي بمن گفت: از اين گفته تعجب مي كني همانا از اين پيش مردي آمد و مسأله اي پرسيد و چون پاسخ شنيد روايتي حديث كرد و ابو حنيفه را گفت: با اين روايت پيغمبر چه مي گويي؟ گفت: «هذا سجع» يحيي بن آدم گفته است: بر ابو حنيفه

اين حديث «الوضوء نصف الإيمان» را خواندند. گفت: «لتتوضّأ مرّتين حتّي تستكمل الايمان» سفيان بن عيينه اين مضمون را گفته است:

هيچ كس را از ابو حنيفه بر خدا جريتر نديدم: روزي مردي از اهل خراسان نزد او آمد و گفت: صد هزار مسأله آورده ام كه مي خواهم آنها را از تو بپرسم. گفت بياور.

آيا كسي با جرات تر از اين شنيده ايد؟! عطاء بن سائب برايم گفت كه: ابن ابي ليلي مي گفت يك صد و بيست تن صحابي را از انصار ادراك كردم كه اگر يكي از ايشان را مسأله اي مي پرسيدند به ديگري حوالت مي داد و او به ديگري و همين گونه تا بأوّل باز مي گشت و اگر يك كدام از ايشان پاسخي مي داد با ترس و لرز مي بود و اين- ابو حنيفه- مي گويد: صد هزار مسأله را بياور! آيا كسي را جريتر از او شنيده ايد؟.

خطيب به اسناد از محمّد بن زيد واسطي آورده كه دو شعر زير را از احمد بن معذّل انشاء كرده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 712

ان كنت كاذبة الّذي حدّثتني فعليك اثم ابي حنيفة أو زفر

المائلين إلي القياس تعمّدا و الرّاغبين عن التّمسّك بالخبر

در زير عنوان پانزدهم (آن چه علماء در ذمّ «رأي» ابو حنيفه و تحذير از آن گفته اند) كه آخرين عناوين و شايد مفصّلترين آنها است باز هم از سفيان ثوري و مالك بن انس و شافعي و احمد بن حنبل و سفيان بن عيينه و محمد بن سلمة و شريك بن عبد اللّٰه و اوزاعي و ابن عون و ابو عوانه و زفر و عبد اللّٰه بن مبارك و قيس بن ربيع و حتي خود ابو حنيفه و گروهي ديگر

از علماء در مذمّت از ابو حنيفه و انتقاد از او به طرقي متعدّد و به عبارات و بلكه مفادهاي مختلف آورده است.

قسمتي از آنها باين مفاد است. كه:

«اين امر- امر دين- مستقيم بود تا ابو حنيفه در كوفه و ربيعه در مدينه و بتّي «1» در بصره پيدا شدند» سفيان ثوري پس از اين سخن گفته است علّت آن را در سخن عروة بن زبير يافتيم كه گفت:

«امر بني اسرائيل پيوسته معتدل و مستقيم مي بود تا در ميان آنان ابناء سباياي امم پديد شدند و «راي» را بكار بستند پس گمراه شدند و گمراه كردند» سفيان گفت: چون نظر افكنديم ديديم ربيعه «ابن سبي» و بتي، ابن سبي و ابو حنيفه هم ابن سبي است پس دانستيم كه اين پريشاني در كار دين از آن جهت است» قسمتي ديگر بمفاد اين است كه آراء ابو حنيفه چون شيطاني و دجّال بوده با اين كه به شهرهاي ديگر راه يافته به مدينه سرايت نكرده چون پيغمبر در حق مدينه گفته است:

«علي كلّ نقب من أنقابها ملك يمنع الدّجّال من دخولها»

______________________________

(1) بت بفتح باء يك نقطه و در آخرش تاء دو نقطه، به گفته ابن اثير، جايي است در نواحي بصره كه از آنجا است عثمان بتي. عثمان بتي انس بن مالك را ديده و از حسن بصري روايت دارد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 713

قسمتي باين مفاد است كه «فتنه اي در اسلام زيان آورتر از فتنۀ ابو حنيفه،- يا راي او- پيدا نشده- يا مولودي در اسلام مشئومتر- يا به گفتۀ شافعي: شرّتر- از ابو حنيفه متولد نشده است» قسمتي ديگر كه شافعي از مالك بن

انس و هم منصور بن ابي مزاحم از او نقل كرده باين عبارت است كه «ابو حنيفة كاد الدّين و من كاد الدّين ليس له دين» قسمتي ديگر از خود ابو حنيفه، و از غير او، بمفاد عدم يقين او بآراء و نظرهايي كه داشته و كثرت تغيير و تبديل آرايش. از ابو عوانه نقل شده كه اين مضمون را گفته است:

«نزد ابو حنيفه براي استفاده مي رفتم تا در كلام او مهارت يافتم پس به مكّه رفتم چون برگشتم دوباره به مجلس درس او در آمدم شاگردانش مسائلي را از من مي پرسيدند كه من از ابو حنيفه شنيده و به ياد داشتم بهمان قرار پاسخ مي دادم و آنان مخالفت مي كردند و من مي گفتم: آن چه مي گويم از ابو حنيفه شنيده ام. آن گاه از خود ابو حنيفه آنها را پرسيدم گفت: من از آراء پيش برگشته ام و اين آراء را از آنها بهتر دانسته ام. با خود گفتم: ديني كه با چنين تحوّلي همراه شود مرا به آن نيازي نيست پس دامن بر چيدم و به مجلس ابو حنيفه باز نگشتم» مزاحم بن زفر به ابو حنيفه گفته است: «آيا اين فتاوي كه مي دهي و اين مطالب كه در كتابهاي خود مي نهي حقّ است و شكّي در آن نيست؟ پاسخ داده است «به خدا سوگند نمي دانم، شايد باطلي باشد كه در آن شكّي نباشد» باز زفر گفته است:

«با ابو يوسف و محمد بن حسن به درس ابو حنيفه مي رفتيم و آن چه مي گفت مي نوشتيم روزي ابو حنيفه به ابو يوسف گفت «و ويحك يا يعقوب! لا تكتب كلّ ما تسمعه منّي فانّي قد اري الرّأي اليوم فاتركه غدا

واري الرّأي غدا و اتركه بعد غد» حفص بن غياث از پدر خود نقل كرده كه گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 714

به مجلس ابو حنيفه مي رفتم و مي شنيدم كه از يك مسأله در يك روز پنج گونه فتوي داد چون اين را ديدم مجلس او را ترك گفتم و بحديث رو آوردم» ابو نعيم «1» گفته است: ابو حنيفه را شنيدم كه به ابو يوسف مي گفت: از من چيزي روايت مكن زيرا به خدا سوگند من نمي دانم «مخطئ» هستم يا «مصيب»! قسمتي در بارۀ كتاب الحيل ابو حنيفه آورده كه بيشتر آنها از عبد اللّٰه بن مبارك است باين مضامين.

«من نظر في كتاب الحيل احلّ ما حرّم اللّٰه، و حرّم ما احلّ اللّٰه» «من كان عنده كتاب حيل ابي حنيفة يستعمله- او يفتي به- فقد بطل حجّه و بانت منه امرأته».

به عبد اللّٰه بن مبارك گفته شده «انّ في هذا الكتاب: اذا ارادت المرأة ان تختلع من زوجها، ارتدّت عن الإسلام حتّي تبين ثمّ تراجع الاسلام» عبد اللّٰه گفته است «من وضع هذا فهو كافر بانت منه امرأته و بطل حجّه» خاقان مؤذّن كه حاضر بوده گفته است «ما وضعه الّا ابليس» عبد اللّٰه گفته است:

«الّذي وضعه ابلس من ابليس» قسمتي در بارۀ وضع مجلس درس امام ابو حنيفه مبني بر اين كه از جهاتي با مجالس درس ديگران تفاوت داشته و سبك و بي وقار بوده آورده شده از اين قبيل: شاگردش عبد اللّٰه بن مبارك گفته است:

«اذا اتيت مجلس سفيان فشئت ان تسمع كتاب اللّٰه سمعته و اذا شئت ان تسمع آثار رسول اللّٰه (ص) سمعتها و ان شئت ان تسمع كلاما

في الزّهد سمعته و امّا مجلس لا اذكر انّي سمعت فيه قطّ صلّي علي رسول اللّٰه (ص) فمجلس ابي حنيفة» خطيب قسمتهاي ديگري نيز آورده كه تطويل بيان كردن آنها را ضرورتي نيست از جمله متفرقات و منفرداتي كه در زير همين عنوان آورده اينست:

______________________________

(1) غير از ابو نعيم صاحب حليه است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 715

قاضي ابو يوسف، قاضي القضاة، و شاگرد معروف امام ابو حنيفه، گفته است:

«روزي من و شريك بن عبد اللّٰه و ابراهيم ابن ابي يحيي و حفص بن غياث نزد خليفه هارون بوديم. هارون مسأله اي را پرسيد ابراهيم گفت:

«حدّثنا صالح، مولي التومة، عن ابي هريره قال: قال رسول اللّٰه (ص)..»

پس شريك گفت: «حدّثنا ابو اسحاق عن عمرو بن ميمون قال: قال عمر بن الخطّاب» از آن پس حفص گفت «حدّثنا الاعمش عن ابراهيم بن علقمة. قال: قال عبد اللّٰه..»

آن گاه هارون بمن رو كرد و گفت: تو چه مي گويي؟ گفتم: «قال ابو حنيفة» هارون چون اين بشنيد به پارسي گفت: «خاك بسر».

اسماعيل بن حمّاد پسر ابو حنيفه بر ابو بكر عياش در آمده ابو بكر او را پرسيده كه كيست؟ چون خود را شناسانده ابو بكر دست به زانوي آورده و گفته است:

«كم من فرج حرام قد اباحه جدّك» و هم از ابو بكر بن عياش نقل شده كه گفته است:

«يقولون: انّ ابا حنيفة ضرب علي القضاء، انّما ضرب علي ان يكون عريفا علي طرز حاكة الخزّازين» خطيب به اسناد از محمّد بن جعفر أسامي آورده است كه:

«كان ابو حنيفة يتّهم شيطان الطّاق بالرّجعة و كان شيطان الطّاق يتّهم ابا حنيفة بالتّناسخ. فخرج ابو حنيفة يوما إلي السّوق فاستقبله شيطان الطّاق

و معه ثوب يريد بيعه.

«فقال ابو حنيفة:

«ابتع هذا الثوب إلي رجوع عليّ؟

«فقال: ان اعطيتني كفيلا ان لا تمسخ قردا بعتك! «فبهت ابو حنيفة.

و هم از محمد بن جعفر آورده كه گفته است:

«لمّا مات جعفر بن محمّد (يعني الإمام الصّادق (ع) التقي الطّاق و

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 716

و ابو حنيفة فقال له ابو حنيفة: امّا امامك فقد مات. فقال له شيطان الطّاقة: امّا امامك فمن المنظرين إلي يوم الوقت المعلوم «1»» و از امام شافعي آورده كه اين مضمون را گفته است:

«كتابهاي شاگردان ابو حنيفه را ديدم اوراق آنها يك صد و سي ورقه بود، هشتاد ورقه آنها را شمردم كه با كتاب و سنّت، مخالفت داشت»

______________________________

(1) شيخ يوسف بحريني در كتاب النكاح از كتاب «حدائق الناضرة» (صفحه 104) اين مضمون را افاده كرده است:

«ابو حنيفه از ابو جعفر محمد بن نعمان، صاحب طاق، پرسيد و گفت: چه مي گويي در بارۀ «متعه»؟ آيا چنان پنداري كه متعه حلال و جائز است؟ پاسخ داد: آري گفت: پس چه مانع است كه زنان خود را به استمتاع و كسب براي خويش وا داري؟

ابو جعفر جواب داد: همۀ كارها گر چه حلال و روا هم باشد چنان نيست كه بر آن ميل و رغبت افتد و مردم را مرتبه و قدر، متفاوت است و رفعت قدر، مطلوب ليكن تو بگو در بارۀ «نبيذ» چه مي گويي؟ آيا چنان پنداري كه حلال است؟ پاسخ داد: آري. گفت پس چه مانع است كه زنان خويش را بر دكه هاي نبيذ فروشي بنشاني تا برايت نبيذ بفروشند و كاسبي كنند؟ ابو حنيفه گفت: يكي بيكي ليكن تير تو نافذتر و مؤثرتر است.

«آن گاه گفت:

اي ابو جعفر آيۀ سورۀ «سأل سائل» تحريم «متعه» را گويا و روايت از پيغمبر هم نسخ جواز آن را دليلي است محكم و رسا. ابو جعفر پاسخ داد كه: سورۀ «سأل» در مكه نزول يافته و آيۀ «متعه» در مدينه و روايت هم شاذ است و ردي. ابو حنيفه گفت: روايت ميراث نيز به نسخ حكم متعه حاكم و ناطق است. ابو جعفر پاسخ داد كه:

نكاح بدون ميراث، ثابت است. ابو حنيفه پرسيد: اين را از كجا مي گويي؟ گفت: آيا اگر مردي از اهل اسلام زني از اهل كتاب داشته باشد و بميرد آيا آن زن از شوهر مسلمان خود ارث مي برد؟ ابو حنيفه گفت: نه. ابو جعفر گفت: پس نكاح و زوجه بودن، بدون ارث بردن ثابت شد.

صاحب حدائق پس از نقل اين قضيه گفته است: «ابو جعفر مردي تند نظر و حاضر جواب و بديهه گو بوده و با مخالفان الزاماتي مي داشته و شيعه او را به القابي مانند «مؤمن طاق» و «شاه طاق» و «صاحب طاق» مي خوانده و اهل تسنن به او «شيطان طاق» مي گفته اند و او را با ابو حنيفه از اين گونه مباحثات و الزامات، بسيار بوده است از جمله چون خبر مرگ امام صادق به ابو حنيفه رسيده بطور سرزنش و شماتت به ابو جعفر گفته است:

«مات امامك» ابو جعفر او را پاسخ داده است «و امامك من المنظرين إلي يوم الوقت المعلوم».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 717

باز از همو آورده كه گفته است: «ما اعلم احدا وضع الكتب ادلّ علي عوّار قوله من ابي حنيفة» و هم از شافعي آورده كه گفته است: «ما شبّهت رأي ابي حنيفة

الّا بخيط السّحّارة يمدّ كذا فيجي ء اخضر و يمدّ كذا فيجي ء اصفر» و از امام احمد حنبل آورده كه در پاسخ به كسي كه از امام ابو حنيفه و عمرو بن عبيد پرسيده گفته است: «ابو حنيفة اشدّ علي المسلمين من عمرو بن عبيد لأنّ له اصحابا» باز به اسناد از ابو بكر اثرم كه گفته است: ابو عبد اللّٰه، احمد حنبل، ما را از بابي در بارۀ «عقيقه» خبر داد كه احاديثي مسند از پيغمبر (ص) و از اصحاب و از تابعان بود آن گاه با خنده و از روي تعجب گفت: ابو حنيفه گفته است عقيقه كاري است از جاهليّت!» هنگامي كه به امام احمد حنبل قول ابو حنيفه در طلاق پيش از نكاح، گفته شده وي چنين گفته است:

«مسكين ابو حنيفة كانّه لم يكن من العراق، كانّه لم يكن من العلم بشي ء. قد جاء فيه عن النبيّ صلّي اللّٰه عليه و سلّم و عن الصّحابة و عن نيّف و عشرين من التابعين مثل سعيد بن جبير و سعيد بن المسيّب و عطاء و طاوس و عكرمة. كيف يجترئ ان يقول تطلق؟!» و هم امام احمد حنبل گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 718

اگر كسي بكار قضا منصوب گردد و آن گاه موافق رأي ابو حنيفه حكم دهد و از آن پس مرا از آن بپرسند هر آينه احكام او را ردّ مي كنم» و به اسناد از عليّ بن جرير اين مضمون را آورده است:

«در كوفه بودم به بصره در آمدم عبد اللّٰه بن مبارك (شاگرد و مروّج ابو حنيفه بوده) پرسيد مردم كوفه را چه گونه ترك كردي؟ گفتم: قومي را در كوفه گذاشتم

كه ابو حنيفه را از پيغمبر (ص) اعلم مي پنداشتند و ترا در كفر، امام و پيشوا گرفته بودند. عبد اللّٰه مبارك چنان گريست كه ريشش تر شد».

باز از همان عليّ بن جرير ابيوردي مضمون زير را آورده است:

«نزد عبد اللّٰه بن مبارك بودم مردي وي را گفت: دو كس نزد ما در مسأله اي بحث مي داشتند يكي از ايشان گفت: ابو حنيفه گفته، ديگري گفت: پيغمبر (ص) گفته است.

گفت: ابو حنيفه بقضاء از پيغمبر، اعلم بوده است! «ابن مبارك آن مرد را گفت: دوباره بگو. چون دوباره سخن را اعاده كرد ابن مبارك گفت: «كفر است كفر» من گفتم: اينان به واسطۀ تو كافر را امام گرفتند و كافر شدند. گفت: چرا؟ گفتم: چون تو از ابو حنيفه گفتي و او را ترويج كردي. گفت:

استغفر اللّٰه من رواياتي عن ابي حنيفة» كسي امام احمد بن حنبل را از مالك پرسيده احد گفته است: «حديث صحيح و رأي ضعيف» پس از آن از اوزاعي پرسيده احمد پاسخ داده است «حديث ضعيف و رأي ضعيف» از آن پس از ابو حنيفه پرسيده احمد گفته است: «لا رأي و لا حديث» و چون از شافعي پرسيده شده جواب داده است: «حديث صحيح و رأي صحيح» خطيب بسياري از اين گونه اقاويل از بزرگاني امثال مالك و شافعي و ابن حنبل در بارۀ ابو حنيفه آورده كه نمونه را آن چه آورده شد كافي است.

در پايان ترجمۀ امام ابو حنيفه اين ياد آوري به جا است كه امام در مقام اجتهاد و افتاء، به اتفاق و اجماع علماء اسلام، راي و قياس و استحسان را بكار مي برده، و اگر

ادوار فقه

(شهابي)، ج 3، ص: 719

نخستين فقيه نبوده كه از اين راه رفته و باين كار اعتبار داده، بطور يقين از پيشروان به نام و از مشهورترين فقيهاني است كه اين راه را گزيده و پيمودن آن را پسنديده و رايج و معمول داشته است و هم اگر گفته نشود كه بناء تفقّه و اجتهاد او، بطور كلّي و عمومي بر آن پايه و اساس نهاده شده و او پيروي و اتّباع از آن شيوه را امام و پيشوا بوده و حتّي، به گفتۀ برخي از ناقدان، آن را بر حديث مقدّم مي داشته بي گمان بسيار به آن اعتماد و اتّكاء مي كرده و در بسياري از تفريعات فقهي آن راه را مي پيموده و فروع مستنبطه را از آن امور، كه اصول مي دانسته، بدست مي آورده و بناء استنباط و تفقّه را بر آنها بنياد مي نهاده است.

در نكوهش عمل به قياس و راي از پيغمبر (ص) و از اصحاب و هم از فقيهان كبار، در اين اوراق اخبار و آثار بسيار آورده شده و دوباره در اين باره سخن به ميان آوردن شايد شائبۀ تكرار داشته باشد و زائد بنظر آيد ليكن چون اين موضوع از لحاظ شيوۀ استنباط احكام ديني در خور توجّه و مستوجب دقت و تأمل و بحكم شرع و عقل فحص و بحث در آن به مورد است در اين موضع به آن چه خطيب در تاريخ (جلد 13- صفحه 306-) در ترجمۀ نعيم بن حمّاد «ابو عبد اللّٰه، الخزاعيّ الاعور الفارض المروزيّ» به اسناد از نعيم، و غير او، حديث آورده اشاره و نقل مي گردد.

خطيب نخست سماع نعيم را از بزرگاني مانند ابراهيم بن طهمان

و ابراهيم بن سعد و سفيان بن عيينه و ابو حمزۀ سكري و عيسي بن عبيد و عبد اللّٰه بن مبارك و..

و روايت بزرگاني را از او از قبيل يحيي بن معين و احمد بن منصور رمادي و محمد بن اسماعيل بخاري و ابو اسماعيل ترمذي و محمد بن اسحاق صاغاني، و گروهي ديگر ياد كرده و گفته است:

«نعيم ساكن مصر بوده و در آنجا مي زيسته است تا اين كه در زمان خلافت معتصم و در ايّام «محنت «1»» براي امتحان در بارۀ قرآن به سرّ من راي احضار شده و چون

______________________________

(1) قضيۀ «محنت» كه از زمان مأمون تا زمان متوكل معمول بوده در ترجمۀ احمد بن محمد بن حنبل به تفصيلي مناسب آورده خواهد شد.

ابن اثير در «اللباب» ذيل لغت «الفارض» پس از اين كه در ضبط آن گفته است «بفتح الفاء و سكون الالف بعدها راء ثم ضاد معجمة» چنين آورده است:

«به عنوان «فارض» شناخته شده است گروهي كه از ايشان است نعيم بن حماد بن خزاعي فارض مروزي كه در مصر ساكن بوده و به واسطۀ حسن معرفتي كه به فرايض داشته او را باين عنوان مي خوانده اند. او از ابن مبارك و.. روايت كرده و يحيي بن معين و محمد بن اسماعيل بخاري، و غير اين دو از او روايت كرده اند.. در قضيۀ «محنت» بر قول خود (عدم خلق قرآن) پا برجا مانده و در زندان، جمادي الاولي از سال دويست و بيست و هشت (228) در گذشته بي اين كه غسل داده شود و بي اين كه نماز بر وي گزارده شود با همان قيد و بندها كه داشته دفن شده

است و اين كار را صاحب پسر ابو داود معتزلي با وي كرده است».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 720

حاضر نشده كه محدث بودن و مخلوق بودن قرآن را بگويد و بدان اعتراف كند به زندان افتاده و در زندان بوده تا در گذشته است. و او نخستين كسي است كه «مسند» را جمع و تصنيف كرده «1» و چون از اعلم مردم به فرايض بوده به نام نعيم فارض خوانده شده است»

______________________________

(1) باز هم خطيب در حليه (جلد 14- صفحه 170-) در ترجمۀ ابو زكريا يحيي بن عبد الحميد چنين آورده است:

«سمعت علي بن عبد العزيز يقول: سمعت يحيي بن عبد الحميد الحماني يقول القوم غرباء في مجلسه: من اين أنتم؟ فاخبروه ببلدهم. فقال: سمعتم ببلدكم احدا يتكلم في و يقول: اني ضعيف في الحديث. لا تسمعوا كلام اهل الكوفة فانهم يحسدوني لأني اول من جمع المسند و قد تقدمتهم في غير شي ء».

و از همو در همان كتاب به اسناد آورده است (همان جلد- صفحه 176-) «كان معاوية و في حديث العتيقي، مات معاوية، علي غير ملة الاسلام» ابن اثير، حماني را بكسر حاء مهمله و تشديد ميم و در آخر آن نون ضبط كرده آن گاه گفته است: مشهور باين نسبت است ابو يحيي عبد الحميد بن عبد الرحمن بن ميمون حماني كه از اعمش و ثوري و غير اين دو روايت كرده و پسرش، ابو زكريا يحيي از او روايت كرده و پسرش يحيي، امامي مشهور بحديث و مكثر بوده است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 721

پس از آن خطيب به اسناد از نعيم بن حمّاد از.. عوف بن مالك از پيغمبر (ص) اين حديث

را «تفترق أمّتي علي بضع و سبعين فرقة، اعظمها فتنة علي أمّتي قوم يقيسون الامور برأيهم فيحلّون الحرام و يحرّمون الحرام» آورده و ادعاء بي اصل بودن و انكار صحّت آن را از يحيي بن معين، با اين كه يحيي «ثقه» بودن نعيم را گفته و به آن تصديق داشته، به توهّم و احتمال اين كه امر بر نعيم مشتبه شده، نقل كرده آن گاه خطيب براي خدشه در اين احتمال اين حديث را از طرقي متعدّد، غير از طريق نعيم، به اسناد از عوف بن مالك بهمان عبارت كه نعيم حديث كرده نقل نموده است.

ابو نعيم در حليه طيّ ترجمۀ حضرت صادق (ع) (جلد سيم- صفحه 196-) به اسناد از عمرو بن جميع آورده كه اين مضمون را گفته است:

«من با ابن ابي ليلي و ابو حنيفه «1» بر جعفر بن محمّد وارد شديم پس ابن ابي ليلي را پرسيد كه: اين كيست با تو؟ پاسخ داد مردي است كه در امر دين بصيرت و نفاذي دارد. گفت: شايد امر دين را با رأي خود قياس مي كند؟ گفت: آري.

«آن گاه جعفر از ابو حنيفه پرسيد نامت چيست؟ گفت: نعمان. پرسيد آيا هنوز سر خود را قياس كرده اي؟ گفت: چگونه سر خويش را قياس كنم؟ پس جعفر گفت: چنان مي بينم كه چيزي نيك نمي داني. آيا دانسته اي كه شوري در دو چشم چيست

______________________________

(1) چنانكه به گفتۀ منقول با چهار صد حديث مخالفت كرده و به گفتۀ منقول از امام شافعي هشتاد ورقه از يك صد و سي ورقه كه شاگردان از گفته هاي او فراهم آورده اند با كتاب و سنت مخالفت داشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 722

و تلخي

در دو گوش و گرمي در دو سوراخ بيني و شيريني در دو لب چه جهت دارد؟

پاسخ داد: نه» پس از اين كه حضرت سؤالي ديگر كرد و جوابهاي همه را روشن ساخت كه ابو نعيم آنها را به تفصيل آورده چنين گفت:

«اي نعمان پدرم از جدّم حديث كرد كه پيغمبر (ص) گفت:

«اوّل من قاس امر الدّين برأيه، ابليس. قال اللّٰه تعالي له: «اسجد لآدم فقال: أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ: خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» * فمن قاس الدّين برأيه قرنه اللّٰه تعالي يوم القيامة بإبليس لأنّه اتّبعه بالقياس» ابو نعيم اين حديث را به اسناد ديگري از ابن شبرمه نيز كه او گفته است: «من و ابو حنيفه بر جعفر بن محمد در آمديم» حديث كرده و در اين أسناد، از ابن شبرمه اين اضافه را آورده كه ابن شبرمه گفته است: پس جعفر از ابو حنيفه پرسيد: آيا قتل نفس عظيمتر است يا زنا؟ پاسخ داد: قتل نفس. گفت: همانا خداي تعالي در قتل نفس دو شاهد را كافي دانسته ليكن در زنا چهار گواه خواسته است. باز پرسيد:

آيا نماز اعظم است يا روزه؟ پاسخ داد: نماز. گفت: پس چه گونه است كه حائض روزه را بايد قضاء كند ليكن نمازش را قضاء واجب نيست؟ پس واي بر تو! قياس تو چه گونه راست مي آيد؟ از خدا پرهيز كن و دين را با رأي خود قياس مكن» خلاصۀ سخن در بارۀ فقاهت ابو حنيفه اين است كه چون در عراق نشو و نما يافته و از مركز حديث و مكتب آن (مدينه) به دور بوده و قريحه و استعدادي خاصّ داشته و

به هوش و فهم و فكر خود اتّكاء و اعتماد مي كرده در مسائل دين و احكام فقه خود را محدود نمي ساخته و آزاد مي دانسته و بهر طريق به عقلش مي رسيده موضوع را آزادانه و بيشتر دل بخواه حلّ مي خواسته و توان حلّ عرفي آن را هم داشته پس رفع گرفتاري مي ساخته است و چون پايبندي او به سنّت چنانكه گفته شده و دانسته مي شود زياد نبوده يا دست كم اگر بخواهيم مانند پيروان او و از ديده معتقدان بوي بگوييم به صحّت بسياري از احاديث اعتقاد نداشته، و بيشتر از چند حديث را، كه آن هم وافي به همۀ مسائل و فروع جاريه نبوده،

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 723

صحيح و قابل استناد نمي دانسته پس ناگزير خود دست و پا مي كرده و از فكر و ديد خود راه چاره مي جسته و احكامي مقرر مي داشته است «1».

آن چه بعنوان «حيل» از وي نقل شده و هم قضايايي كه متفرقه در كتب دانشمندان از اهل تسنّن آمده و چند مورد از آن پيش از اين ياد شد همۀ آنها اين نظر را تأييد مي كند. براي نمونه چند مورد ديگر را كه «الشيخ الامام العالم العامل الورع الزّاهد الفاضل وحيد دهره و فريد عصره شيخ الاسلام و المسلمين، بقيّة السّلف الصّالحين ابو الفرج عبد الرّحمن بن عليّ بن الجوزي» مشهور به ابن جوزي در كتاب «الأذكياء» آورده در اينجا مي آوريم:

در بارۀ فطانت او چند قصّه آورده كه از آن جمله است:

«چند دزد اموال كسي را گرفتند و او را سوگند دادند به سه طلاق كه به كسي از ايشان چيزي نگويد و نشناساند آن مرد روز ديگر دزدان را

ديد كه آشكارا كالا و اموال او را مي فروشند و او چون سوگند ياد كرده نمي تواند چيزي بگويد پس به نزد ابو حنيفه رفت و قضيۀ خود را به ميان نهاد و راه چاره خواست. ابو حنيفه گفت: امام قبيله و مؤذن و ديگر كسان را حاضر كن چون فراهم آمدند ابو حنيفه ايشان را گفت: آيا مي خواهيد خدا اموال اين مرد را به او برگرداند؟ همه گفتند: آري. گفت: پس همه كساني را كه مورد سوء ظن هستند فراهم آريد و در خانه يا مسجدي در آوريد و آن گاه يكان يكان را بيرون سازيد و از اين مرد بپرسيد: اين دزد تو است هر كدام را كه پاسخ دهد: نه، رها سازيد و آن را كه ساكت بماند و هيچ نگويد بگيريد. چنين كردند و همۀ اموال از دزدان پس گرفته شد» و از جمله است بنقل يحيي بن جعفر از خود ابو حنيفه كه گفته است:

«در باديه مرا به آب نياز افتاد اعرابي رسيد و مشكي آب با خود داشت و حاضر نشد آن را به كمتر از پنج درهم بمن بدهد من پنج درهم دادم و مشك آب را

______________________________

(1) چنانكه پيش از اين از گفتۀ منقول از ابو عوانه، و غير او، از خود ابو حنيفه اين مطلب مورد اشاره شد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 724

گرفتم آن گاه اعرابي را گفتم: آيا سويق (پست- آرد) مي خواهي؟ گفت: بياور پس من آن را با زيت مخلوط كردم و به او دادم و سير خورد و تشنه شد و آب خواست گفتم: قدحي از آب را به پنج درهم كمتر نمي دهم پذيرفت پول خود را

پس گرفتم و از آب هم برايم باقي ماند!» و از جمله است:

«مردي از حجّاج در كوفه امانتي نزد كسي نهاد پس از اين كه از حجّ بازگشت آن را خواست شخص امين انكار كرد و سوگند ياد مي نمود كه چنين وديعه و امانتي نبوده صاحب مال، مشاوره را نزد ابو حنيفه رفت و واقعه را به او گفت: ابو حنيفه دستور داد واقعه را به كسي نگويد آن گاه با شخص امين كه رفت و آمد با ابو حنيفه مي داشت خلوت كرد و بوي گفت: دستگاه حاكمه به نزد من فرستاده و مشاوره كرده اند كه من شخصي شايستۀ قضاء را به ايشان معرفي كنم آيا تو باين كار مائل هستي؟ آن شخص اندكي خودداري كرد و ابو حنيفه به ترغيب و تشويق او پرداخت پس آن شخص كه طمع آن شغل در وي بود خرسندي و رضا از خود نمود. بعد از اين واقعه صاحب وديعه نزد ابو حنيفه رفت. ابو حنيفه وي را گفت: نزد آن شخص برود و به او بگويد چنان پندارم كه تو فراموش كرده اي من فلان وقت به فلان نشاني امانت را به تو سپردم. رفت و گفت و امانت را گرفت. آن شخص به نزد ابو حنيفه برگشت. ابو حنيفه وي را گفت: من در كار تو نيك انديشيدم و مي خواهم مقام تو را بالا برم و قدرت را افزون كنم. پس اكنون از معرفي تو خودداري مي كنم تا كاري برتر و بهتر پيش آيد آن گاه ترا به ايشان معرفي خواهم كرد و نامت را به آنان خواهم گفت:

و از جمله حيله هاي فقهي او آورده است:

«جواني، ابو حنيفه را

هم سايه بود و به مجلس درس او مي رفت و پيش او زياد مي نشست. روزي گفت: مي خواهم دختر فلان شخص را كه از مردم كوفه است بگيرم مهري بيش از توان من از من خواسته اند كه نمي توانم به پذيرم، به تزويج هم دلبستگي دارم. ابو حنيفه گفت: از خدا خير بخواه و آن چه ايشان از تو مي خواهند به پذير.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 725

جوان چنين كرد و عقد بسته شد.

«چون نزد ابو حنيفه آمد و گفت: همۀ مهر را از من مطالبه مي كنند و درخواست مرا نسبت به دادن بهري از آن نمي پذيرند و مرا آن گشايش نيست كه همه را به پذيرم و ايشان هم او را به خانه ام نمي فرستند مگر پس از پرداخت همۀ مهر اكنون چه بايدم كرد؟

«ابو حنيفه گفت: حيله بساز و وام بگير تا زن را به خانه بياوري و تصرّف كني زيرا كار از آن چه ايشان سخت گرفته اند آسانتر است. جوان چنين كرد و مبلغي نيز خود ابو حنيفه به او قرض داد پس زن را به خانه برد و تصرف كرد.

«آن گاه ابو حنيفه گفت: اكنون مي تواني چنان بنماياني كه مي خواهي از اين شهر به جايي دور بروي و زن خود را هم مي خواهي با خود ببري. جوان دو شتر كرايه كرد و چنان اظهار داشت كه براي طلب معاش عازم خراسان است و زن را هم با خود مي برد.

كسان زن را اين قضيه سخت افتاد ابو حنيفه را ديدند و از او چاره جستند و ياري خواستند.

«ابو حنيفه به ايشان گفت: او حق دارد بهر جا بخواهد برود و زنش را با خود ببرد گفتند: ما نمي توانيم

دوري زن را بر خود هموار كنيم. گفت: پس جوان را بايد راضي كنيد و آن چه را از او گرفته ايد به او باز پس دهيد. پذيرفتند. ابو حنيفه، جوان را گفت:

اينان راضي شده اند كه آن چه از تو گرفته اند به تو برگردانند و ترا از مهر، ابراء كنند جوان را طمع بجنبيد و گفت: من چيزي هم علاوه مي خواهم. ابو حنيفه گفت: ترا كدام بهتر است: آيا اين كه به آن چه حاضر شده اند به تو بدهند تن در دهي و راضي شوي يا اين كه زن اقرار كند كه مبلغي زياد به مردي بدهكار است كه تو نتواني آن مبلغ را بدهي و تا دين او را نپردازي نتواني او را با خود به مسافرت ببري؟

«جوان گفت: اللّٰه، اللّٰه اين سخن را نشنوند تا من نتوانم از ايشان چيزي بگيرم.

آن گاه آن چه را كسان زن گفته بودند پذيرفت و مسافرت را ترك گفت.»

و از جمله اين حيله ها از احمد بن دقاق نقل كرده است (صفحه 59):

«مردي از اصحاب ابو حنيفه مي خواست تزويج كند بستگان آن زن تحقيق حال و مال

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 726

مرد را از ابو حنيفه در نظر گرفتند. مرد خواستار، قضيه را به ابو حنيفه خبر داد. ابو حنيفه وي را گفت: چون بر من درآيي دست خود را بر آلت خود بگذار آن مرد چنين كرد.

چون كسان زن، ابو حنيفه را از دارايي مرد پرسيدند پاسخ داد همانا من در دست وي چيزي را ديدم كه ده هزار درهم ارزش داشت» اين قضايا را ابن جوزي در باب سيّم از كتاب الأذكياء آورده و در آخر باب سي

و يكم (179) حكايتي آورده كه شايد تفصيل قضيۀ صفحه 59 باشد بدين مفاد:

«مردي گرفتار عشق زني شد پس ابو حنيفه را گفت: مالش اندك است و كسان زن اگر بدانند زن را بوي نخواهند داد. ابو حنيفه گفت: آيا آلت خويش را بمن به دوازده هزار درهم مي فروشي؟ گفت: نه. پس بوي گفت: كسان زن را بگو. من ترا مي شناسم.

«مرد زن را خواستگاري كرد گفتند: چه كسي ترا مي شناسد؟ پاسخ داد: ابو حنيفه.

ابو حنيفه را پرسيدند گفت: من او را نمي شناسم جز اين كه روزي نزد من آمد و در بارۀ چيزي كه داشت گفتگوي معامله به دوازده هزار درهم شد و او براي فروش باين مبلغ حاضر نشد. پس ايشان با خود گفتند: اين موضوع مي رساند كه اين مرد دارا و ثروتمند است پس زن را بوي تزويج كردند.

«چون زن به خانۀ او رفت و از اين موضوع آگاه شد وي را گفت: از ناداري و تنگدستي خويش ناراحت و تنگ حوصله مباش آن چه من دارم از آن تو و در اختيار تو است. آن گاه خود را آراسته و زر و زيور به خويش بسته به خانه ابو حنيفه رفت و چهره گشود! ابو حنيفه گفت: روي خويش به پوش! زن گفت: مرا كاري پيش آمده كه گره آن بدست كسي جز تو گشوده نمي شود، من دختر بقّال سر كوچه هستم و بحدّي از عمر رسيده ام كه شوهر مي خواهم و او مرا شوهر نمي دهد و به كساني كه مرا خواستگاري مي كنند مي گويد: دخترم كور است و شل است و كچل. دوباره پرده از چهره برگرفت و رخساره و سر و دستها را

نشان داد. بعد گفت: پدرم مي گويد: دخترم زمين گير است باز ساقهاي خود را مكشوف ساخت و گفت اكنون كه ديدي و دانستي اين كار را تدبيري بينديش. ابو حنيفه گفت: آيا خرسندي مي دهي كه به زني من در آيي؟ زن پاهاي ابو حنيفه را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 727

بوسيد و گفت: من حاضرم زن غلام تو باشم.

«پس ابو حنيفه وي را گفت: برو در امان خدا. زن رفت و ابو حنيفه بقّال را خواست و پنجاه دينار بوي داد و گفت دخترت را بمن تزويج كن و سندي هم بمبلغ يك صد دينار بوي تسليم كرد. بقّال گفت: مرا دختري كه شايستۀ تو باشد نيست.

گفت: از اين سخن در گذر من همان دختر زمين گير، شل و كچل ترا خواستارم.

«عقد ازدواج به صد و پنجاه دينار بسته شد و مرد به خانه رفت و قضيه را با زن خويش به ميان نهاد و گفت: چنين كاري گشايش نيابد مي داشت مگر با دست ابو حنيفه چون شب در آمد دختر را در سلّه اي سر پوشيده نهاد و با غلام خود برداشت و به خانه ابو حنيفه برد. ابو حنيفه چون آن بديد پرسيد اين چيست؟ بقال گفت: بر من بطلاق مادرش گواه باش اگر مرا دختري ديگر باشد. ابو حنيفه گفت: هي طالق ثلاثا. پس مرد را گفت: سند را بمن باز پس ده و پنجاه دينار نقد بر تو حلال باشد.

«يك ماه ابو حنيفه در انديشۀ اين واقعه مي بود و فكرش به جايي نمي رسيد تا روزي آن زن دوباره به نزد وي آمد. ابو حنيفه وي را گفت: چرا اين كار را كردي؟ زن

گفت:

و تو چرا ما را فريب دادي و مردي فقير را بما غني معرّفي كردي!؟»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 728

- 2- مالك 95- 179

ابو اسحاق شيرازي كه مالك بن انس را در طيّ طبقۀ سيم از فقيهان تابعي مدينه ياد كرده در ترجمۀ او اين مضمون را آورده است:

«ابو عبد اللّٰه مالك بن انس بن مالك اصبحي، رضي اللّٰه عنه، به سال نود و پنج (95) متولّد شده و در سال يك صد و هفتاد و نه (179) به سنّ هشتاد و چهار سال (84) وفات يافته است.

«واقدي مدّت زندگاني وي را نود سال دانسته است. مالك علم را از ربيعه فرا گرفته و با ربيعه در نزد سلطان به افتا پرداخته. مالك گفته است: مردي بود كه من از او علم مي گرفتم او نمرد تا اين كه مي آمد نزد من و از من استفتاء مي كرد و علم مي آموخت.

«ابن وهب «1» گفته است:

______________________________

(1) در پاورقي از هامش اصل از شرح بخاري اين مضمون آورده شده است:

«در همۀ مشرق و مغرب مردي بر حديث پيغمبر (ص) آگاهتر از مالك نيست و مالك يكي از شش امام است، كه داراي مذاهب متبوعه اند در بلاد و امصار. و ايشانند: مالك و ابو حنيفه و شافعي و احمد و سفيان ثوري و داود ظاهري.

«امام ابو الفضل يحيي حصفكي، خطيب شافعي آنان را در بيت زير آورده است:

و ان شئت اركان الشّريعة فاسمع لتعرفهم و احفظ اذا كنت سامعا

محمّد و النّعمان، مالك و احمد و سفيان و اذكر بعد داود تابعا

«و مالك را مادرش سه سال باردار بوده يعني در مدت سه سال در شكم مادر مي زيسته است!» يا للعجب!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3،

ص: 729

«در مدينه منادي را شنيدم كه چنين ندا مي داد:

«هان كسي نبايد مردم را فتوي بدهد مگر مالك بن انس و ابو ذؤيب (در كتاب وفيات الاعيان ابن خلّكان «ابن ابو ذئب» ضبط شده است) «شافعي، رحمه اللّٰه، گفته است:

«محمد بن حسن شيباني مرا گفت:

«صاحب تو اعلم است يا صاحب ما (مرادش مالك و ابو حنيفه است) رضي اللّٰه عنهما؟ من گفتم: منصفانه؟ گفت: آري.

«گفتم: ترا به خدا سوگند مي دهم كدام يك به قرآن، اعلم است: صاحب ما يا صاحب شما؟.

«گفت: خدا گواه است كه صاحب شما.

«گفتم: ترا به خدا سوگند آيا صاحب ما يا صاحب شما به گفته هاي پيغمبر (ص) و اصحاب اعلم است؟

«گفت: خدا را گواه صاحب شما.

«گفتم: پس جز قياس براي صاحب شما چيزي باقي نماند و قياس جز بر اين امور نيست. پس بر چه چيزي قياس مي كني؟

«بكر بن عبد اللّٰه صنعاني گفته است:

«نزد مالك بن انس بوديم او از ربيعۀ راي حديث مي كرد و ما زيادت از وي مي خواستيم پس روزي ما را گفت:

«ربيعه را چه كار داريد و حال اين كه وي در اين حجره خوابيده است؟ پس ما به نزد ربيعه رفتيم او را در خواب ديديم. بيدارش كرديم و گفتيم: آيا تو ربيعه هستي گفت: آري. گفتيم: همان ربيعه كه مالك بن انس از او حديث مي گويد؟ گفت:

آري. گفتيم: پس چه شده كه مالك به واسطۀ علم تو بهره مند و از دنيا برخوردار است و تو خود بي بهره و بي نصيب؟ گفت: آيا نمي دانيد كه يك مثقال از بخت و اقبال بهتر و سودمندتر است از يك بار علم و كمال؟!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 730

صاحب «طبقات فقهاء

اليمن» در فصلي كه از «شريف هادي إلي الحقّ» نام برده و غلبه و استيلاء وي را بر صنعاء يمن ياد كرده و مردم يمن را نسبت به او دو صنف: مفتون و مسحور يا خائف و مجبور خوانده و گفته است كه «دولتها را در طيّ علوم و يا در نشر و ابراز آنها تأثيراتي معجزه مانند است» اين مضمون را آورده است (صفحۀ 79):

«دليل بر اين مطلب اينست كه مالك بن انس، شاگردان خود را از ربيعة الرّأي حديث مي آورد و ايشان از وي مي خواستند كه از آن بيشتر حديث از او بياورد و بر آن چه مي آورد بيفزايد و احاديث زيادتر از شيخ خود، ربيعه، براي ايشان نقل و روايت كند.

«پس مالك يك روز شاگردان را گفت:

«ربيعه را چه مي كنيد؟ و وي را چه مي خواهيد كه او در آن خانه خوابيده است.

پس شاگردان و ياران كه اين سخن از استاد شنيدند رو به آن خانه و به نزد ربيعه رفتند و او را از خواب بيدار كردند و بوي گفتند: آيا تو همان ربيعه هستي، كه شيخ مالك و استاد او است و مالك از او حديث مي آورد؟ گفت: آري.

«گفتند: چه افتاده كه مالك به واسطۀ استفاده از تو چنين محظوظ و بهره مند گشته و تو خود بي نصيب و بي بهره؟ پاسخ داد:

«امّا علمتم انّ مثقالا من امرة خير «1» من حمل علم». اين قضيه را ابو بكر بن عبد اللّٰه صنعاني روايت كرده است» ابو نعيم در كتاب «حلية الاولياء» (جلد ششم- صفحه 316- 356) ترجمۀ مالك را تحت عنوان:

«فمنهم امام الحرمين، المشهور في البلدين: الحجاز و العراقين المستفيض مذهبه في المغربين

و المشرقين مالك بن انس رضي اللّٰه تعالي عنه» آورده و پس از اين كه در باره اش گفته است: «كان احد النّبلاء و اكمل

______________________________

(1) ظاهرا اين واقعه زماني بوده كه مالك مورد توجه و عنايت منصور، خليفۀ عباسي بوده و از اين رو معروف و مشهور و محبوب و به تعبيري صاحب بخت و اقبال و بتعبير بالا «امرة» و مقام داشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 731

العقلاء ورث حديث الرّسول و نشر في أمّته علم الأحكام و الأصول، تحقّق بالتّقوي و ابتلي بالبلوي» لختي از كلمات و روايات او و عبارات ديگران را در بارۀ حالات و معلومات و فضائل او نقل كرده است كه نمونه را قسمتي از آنها در اينجا ياد مي گردد.

از گفته هاي او، آورده است، به اسناد:

«من به افتاء نپرداختم مگر پس از اين كه هفتاد كس اهل بودن مرا براي افتاء گواهي دادند» و گفته است:

«هر گز پاسخ به فتوايي ندادم مگر پس از اين كه كسي را كه از من اعلم بود پرسيدم كه آيا مي توانم و حق دارم فتوي بدهم يا نه؟ از جمله از ربيعه و از يحيي بن سعيد پرسيدم و ايشان مرا باين كار امر كردند. «راوي گفته است: از وي پرسيدم:

اگر ترا نهي مي كردند چه مي كردي؟ گفت: فرمان مي بردم و فتوي نمي دادم چه مرد را نشايد كه خود را براي كاري اهل بداند مگر اين كه از اعلم از خود اهل بودن خويش را بپرسد..»

و از گفته هاي او آورده است:

«العلم نور يجعله اللّٰه حيث يشاء، ليس بكثرة الرّواية» و هم از او دانسته است:

«لو كان لي سلطان علي من يفسّر القرآن لضربت رأسه» مردي،

مالك را مسأله اي پرسيده پاسخ داده است: اين را خوب نمي دانم. آن مرد گفته است: من راهي دور و دراز پيموده ام تا خود را به تو برسانم و اين مسأله را بپرسم. مالك بوي گفته است: چون به محل خود برگردي و هم شهريان خود را ملاقات كني به ايشان بگو: مالك گفت: من اين مسأله را خوب نمي دانم» يكي از دوستان مالك وي را گفته است:

«مردم از شهرهاي دور و پراكنده به راه مي افتند و ستوران خود را فرسوده مي سازند

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 732

و مخارجي گزاف انفاق مي كنند و به نزد تو مي آيند و از تو مي پرسند كه به ايشان از علم خود بهره برساني تو پاسخ مي دهي: «نمي دانم»! اين شايسته نيست. مالك پاسخ داده است.

«شامي از شام و عراقي از عراق و مصري از مصر مي آيند و از من چيزي مي پرسند كه اگر ايشان را پاسخ دهم شايد بعد از آن بر من خلاف آن چه گفته ام آشكار گردد پس ايشان را از كجا پيدا كنم و مطلب را به ايشان باز گويم» و از گفته هاي او است: «اذا لم يكن للإنسان في نفسه خير لم يكن للنّاس فيه خير» مالك نسبت به ابو حنيفه بدبين بوده و بد مي گفته است:

ابو نعيم در اين باره نيز كلماتي، به اسناد، از وي نقل كرده است از جمله به اسناد از منصور بن ابي مزاحم آورده كه گفته است:

«از مالك، وقتي كه نامي از ابو حنيفه در نزدش به ميان آمد، شنيدم كه گفت:

«كاد الدّين و من كاد الدّين ليس من اهله» و باز به اسناد از عبد اللّٰه بن مطرف آورده كه گفته است:

«مالك

هنگامي كه نام ابو حنيفه و منحرفان در دين نزدش گفته مي شد مي گفت:

«عمر بن عبد العزيز گفت: پيغمبر (ص)، و واليان امر بعد از وي، سنني آوردند كه پيروي آنها پيروي كتاب خدا و استكمال فرمانبرداري از او و نيروي در دين او است.

هيچ كس را از خلق نمي رسد كه آنها را تغيير و تبديل دهد يا در امري مخالف با آنها نظر افكند. هر كس به آن ها هدايت جويد مهتدي و آن كس كه به آن ها استنصار طلبد منصور است و كسي كه آنها را واگذارد از غير سبيل مؤمنان رفته و خدا او را به دوزخ مي افكند و سخت كيفر مي دهد» به گفتۀ همو (ابو نعيم) مالك قرآن را غير مخلوق (قديم) مي دانسته و در افعال عباد «جبر» را اعتقاد مي داشته و با «قدري» مذهب سخت مخالف مي بوده و راي و هوي و صاحبان آنها را بد مي گفته است در اين زمينه ها هم ابو نعيم كلماتي از وي نقل كرده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 733

از رواياتي كه از مالك آورده است (به اسناد) چند روايت آورده مي شود:

1- «ما أوذي احد مثل ما أوذيت في اللّٰه» 2- «كلّ ابن آدم خطأ، فمن كانت له سجيّة عقل و غريزة يقين لم تضرّه ذنوبه شيئا، قيل. و كيف ذلك يا رسول اللّٰه؟ قال: لأنه كلّما اخطأ لم يلبث ان يتوب توبة تمحو ذنوبه و يبقي له فضل يدخل به الجنة، فالعقل اداة العامل بطاعة اللّٰه و الحجّة علي اهل معصية اللّٰه» 3- «برّوا آباءكم يبرّكم ابناؤكم و عفّوا تعفّ نساؤكم» 4- زني امّ المؤمنين، ام سلمه، را گفته است: من زني هستم كه دامن خويش

را بلند مي دوزم و در مكانهاي پليد و ناپاك راه مي روم ام سلمه گفته است: قال رسول اللّٰه (ص) «يطهّره ما بعده» 5- انس گفته است: «امّ سليم مرغي بريان به وسيله من با چند گرده نان جوين براي پيغمبر (ص) فرستاد من بردم و جلوش نهادم گفت: كسي را بخوان كه بيايد و با ما از اين مرغ بخورد. اللّٰهمّ آتنا بخير خلقك پس من رفتم و قصدم اين بود كه از اهل خود كسي را بيابم و ببرم ناگهان عليّ بن ابي طالب را ديدم برگشتم پيغمبر گفت: كسي را نيافتي؟ گفتم نه!. گفت: دوباره برگرد و ببين. بيرون رفتم باز هم جز عليّ كسي را نديدم سه بار اين كار تكرار شد آن گاه بيرون رفتم و برگشتم و گفتم يا رسول اللّٰه عليّ بن ابي طالب اينجاست. گفت: او را وارد كن آن گاه گفت: اللّٰهمّ وال اللّٰهمّ وال اين را مي گفت و با دست راست اشاره مي كرد و حركت مي داد.

6- «ثلاث يفرح بهنّ البدن و يربو عليها: الطّيب و الثّوب اللّيّن و شرب العسل» 7- «انّما الأعمال بالنّيات، و لكلّ امرئ ما نوي. فمن كانت هجرته إلي دنيا يصيبها، او امرأة ينكحها فهجرته إلي ما هاجر اليه» 8- از پيغمبر صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم پرسيده شده «يا رسول اللّٰه أيّ العباد احبّ إلي اللّٰه؟ پيغمبر گفته است:

«انفع النّاس للنّاس» گفته شده است چه عملي افضل است؟ گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 734

«ادخال السّرور علي قلب المؤمن» پرسيده اند «سرور مؤمن چيست؟

گفته است:

«اشباع جوعته و تنفيس كربته و قضاء دينه و من مشي مع اخيه في حاجته كان كصيام شهر

و اعتكافه، و من مشي مع مظلوم يعينه ثبّت اللّٰه قدميه يوم تزلّ الأقدام، و من كفّ غضبه ستر اللّٰه عورته، و انّ الخلق السّيّئ يفسد الأعمال كما يفسد الخلّ، العسل» 9- «من شرار النّاس ذو الوجهين، الّذي يأتي هؤلاء بوجه، و هؤلاء بوجه» 10- «انّ اللّٰه وضع عن أمّتي، الخطاء و النّسيان و ما استكرهوا عليه» و از عبارات و گفته هاي ديگران در حقّ مالك چند نمونه آورده مي شود:

شافعي گفته است: «اذا جاء الأثر كان مالك كالنّجم» عبد الرّحمن بن مهديّ گفته است: «ما بقي علي وجه الأرض احد آمن علي حديث رسول اللّٰه (ص)، من مالك بن انس» يكي از مردم مدينه در حق مالك گفته است:

يدع الجواب فلا يراجع هيبة و السّائلون نواكس الأذقان

ادب الوقار و عزّ سلطان التّقي فهو المطاع و ليس ذا سلطان

شعبه گفته است: «يك سال پس از مرگ نافع به مدينه در آمدم ديدم مالك بن انس را حلقۀ درس و حديث است».

قتيبة بن سعيد گفته است:

«قدمت المدينة، و مالك حيّ، فتقدّمت إلي فاميّ فقلت عندكم خلّ خمر؟

فقال يا سبحان اللّٰه في حرم رسول اللّٰه (ص)؟ قتيبه گفته است: «ثمّ قدمت المدينة بعد موت مالك فذكرت لهم فلم ينكروا عليّ!»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 735

يحيي بن سعيد قطّان گفته است: «ما اقدّم علي مالك في زمانه احدا» قعنبي گفته است: نزد سفيان بن عيينه رفتم او را محزون يافتم گفتند خبر مرگ مالك بوي رسيده و از اين جهت محزون گشته است پس سفيان چنين گفت «ما ترك (يعني مالكا) علي الارض مثله» امام شافعي گفته است «لو لا مالك و سفيان لذهب علم الحجاز» و از جملۀ

آن چه در بارۀ حالات و معلومات و فضائل او، به اسناد، نقل كرده اين نمونه ها آورده مي شود:

«ابو داود گفته است: جعفر بن سليمان، راجع بطلاق «مكره» مالك را تازيانه زده و از ابن وهب حكايت شده كه گفته است:

چون مالك را تازيانه زدند و بر شتري سوار كردند و در مدينه مي گرداندند بوي گفته شد: خود را بشناسان پس او فرياد مي زد: هر كس مرا مي شناسد مي شناسد و هر كه نمي شناسد بداند من مالك بن انس بن ابي عامر اصبحي هستم و من همانم كه «طلاق مكره» را واقع و صحيح نمي دانم.

چون اين خبر به جعفر بن سليمان رسيد گفت: برويد و زود او را پايين بياوريد و رها سازيد» از احمد بن حنبل پرسيده اند كه مالك را چه كسي تازيانه زده؟ گفته است:

يكي از واليان كه من نمي دانم كيست. او را براي اين زده كه «طلاق مكره» را اجازه نمي كرده است.

از ابو اويس حكايت شده كه گفته است:

«هر گاه مالك بر آن بود كه حديثي بگويد وضوء مي ساخت و بر مسند خود مي نشست و ريش خويش را رها مي كرد و باوقار و هيبت و آرامش مي بود و حديث مي گفت از وي در اين باره سؤال شد گفت من دوست دارم حديث پيغمبر را با عظمت ياد كنم و حديثي جز با طهارت و تمكّن و آرامش نگويم» حبيب بن زريق به مالك گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 736

«چرا از صالح مولي توأمه و عمر مولي عفره و حزام بن عثمان حديث نمي نويسي؟

پاسخ داده است:

«من در اين مسجد هفتاد «تابعي» را ادراك كردم و علم فرا نگرفتم مگر از «ثقات مأمونين» ابن نديم

در بارۀ مالك اين مضمون را آورده است:

«مالك بن انس بن ابي عامر از حمير است.. و سه سال در شكم مادر بوده است! مردي سخت سفيد مائل به سرخي و بلند بالا و بزرگ سر و اصلع بوده لباسهاي عدني خوب مي پوشيده «و يكثر حلق شاربه و لا يغيّر شيبه» شارب را زياد مي تراشيده و محاسن را رنگ نمي كرده و بمسجد براي نماز حاضر مي شده و بيماران را عيادت مي كرده و در قضاء حوائج مي كوشيده ناگهان رفتن بمسجد را ترك كرده و در خانه نماز مي گزارده و تشييع جنائز را نيز ترك كرده و مردم او را بر اين كار معاتب ساخته اند و او به ايشان مي گفته است «ليس يقدر كلّ احد ان يقول عذره» همه كس نمي تواند عذر خود را باز گويد.

«از مالك نزد والي مدينه جعفر بن سليمان سعايت شده كه او بيعت مردم را به شما درست نمي داند پس والي او را خواسته و برهنه ساخته و تازيانه زده و او را چنان كشيده اند كه شانه اش در رفته است..»

«.. مالك به سال يك صد و هفتاد و نه (179) به سن هشتاد و پنج (85) سال وفات يافته و در بقيع دفن شده است و از تأليفات او است كتاب «الموطّأ» و كتاب «رسالته إلي الرشيد»..»

كتاب «الموطّأ» كه برخي آن را اوّل تأليف در حديث پنداشته اند و در محل خود فساد اين پندار دانسته شده بامر ابو جعفر منصور دوانيقي دومين خليفۀ عباسي نوشته شده و در تسميۀ كتاب باين نام هم شايد عبارت دستور و امر منصور تأثير و مدخليت داشته است.

ابن خلدون در مقدمۀ تاريخ خود (صفحه 14) اين

عبارت را آورده است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 737

«.. و كان ابو جعفر المنصور بمكان من العلم و الدّين قبل الخلافة، و بعدها و هو القائل لمالك حين اشار عليه به تأليف «الموطّإ»:

«يا ابا عبد اللّٰه انّه لم يبق علي وجه الأرض اعلم منّي و منك (!!) و انّي قد شغلتني الخلافة، فضع أنت للنّاس كتابا ينتفعون به، تجنّب فيه رخص ابن عباس و شدائد ابن عمر و وطّئه للنّاس توطئة.

«قال مالك:

«فو اللّٰه لقد علّمني التّصنيف يومئذ» ابن جوزي در كتاب «شذور العقود» (بنقل ابن خلّكان) در حوادث سال يك صد و چهل و هفت (147) گفته است: و در اين سال براي فتوايي كه مالك داده و با غرض سلطان موافق نبوده هفتاد تازيانه بر وي زده شده است.

ابن خلكان هم از آن چه ابو اسحاق و ابو نعيم و ابن نديم آورده اند قسمتي آورده است ليكن در بعضي موارد با آن چه از كتب ايشان آورديم اختلاف دارد چنانكه به جاي عبارت «و يكثر حلق شاربه و لا يغيّر شيبه» كه از فهرست ابن نديم آورديم عبارت ابن خلّكان چنين است «و يكره حلق الشّارب و يعيبه و يراه من المثلة و لا يغيّر شيبه» و اين عبارت بكلي مخالف است با آن چه ابن نديم از وي نقل كرده است.

ابن خلّكان در بارۀ سال تولّد و وفات و مدت عمر مالك اقوالي مختلف آورده بدين مضمون:

«ولادت مالك به سال نود و پنج هجري (95) واقع شده و مدّت سه سال در شكم مادر بوده! و در ماه ربيع الاول يك صد و هفتاد و نه (179) وفات يافته است. پس هشتاد و

چهار سال (84) زندگاني كرده است.

«واقدي گفته است مالك نود سال زندگاني كرده و ابن فرات در كتاب تاريخ خود كه بترتيب سالها آن را مرتّب داشته وفات مالك را ده روز از ماه ربيع الاول گذشتۀ از سال يك صد و هفتاد و نه (179) دانسته و به قولي در سال يك صد و هفتاد و هشت (178) وفات يافته است. تولد وي هم به قولي در سال نود هجري بوده و سمعاني در كتاب الانساب

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 738

در ترجمۀ اصبحي «1» ولادت مالك را به سال نود و سه (93) يا نود و چهار (94) دانسته و اللّٰه اعلم بالصواب» ابن خلّكان از «حافظ ابو عبد اللّٰه حميدي در كتاب «جذوة المقتبس» حكايت كرده كه: «قعنبي چنين حديث كرده:

«بر مالك، در بيماري كه در آن مرد، وارد شدم سلام كردم و نشستم پس ديدم مالك را كه گريه مي كند گفتم: يا ابا عبد اللّٰه چه چيز ترا چنين به گريه آورده است؟

گفت: «اي پسر قعنب چه گونه گريه نكنم و كيست كه به گريه كردن از من سزاوارتر باشد؟ به خدا سوگند دوست دارم كه بهر مسأله اي كه در آنها برأي و بنظر خود فتوي داده ام تازيانه بر من زده مي شد و من آن فتوي را نمي دادم و اي كاش مرا افتاء به رأي نمي بود..»

______________________________

(1) «الاصبحي بفتح الالف و سكون الصاد المهملة و فتح الباء المنقوطة بواحدة في آخرها حاء مهملة، هذه النسبة إلي ذي اصبح و اسمه الحارث بن عوف بن مالك بن..

و هو من يعرب بن قحطان، و اصبح صارت قبيلة.

«و المشهور بهذه النسبة امام دار الهجرة ابو عبد

اللّٰه مالك بن انس كان مولده ثلاث او اربع و تسعين و مات سنة تسع و سبعين و مائة» «اللباب في تهذيب الانساب»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 739

- 3- شافعي 150- 204

ابو اسحاق كه شافعي را در طبقۀ چهارم از فقيهان تابعي مكّه ياد كرده در ترجمه او بعد از اين عنوان:

«محمّد بن ادريس بن العبّاس بن عثمان بن شافع بن السّائب بن عبيد بن عبد يزيد بن هاشم بن عبد المطّلب بن عبد مناف القرشي المطّلبي» چنين افاده كرده است:

«شافعي به سال يك صد و پنجاه (150) متولّد شده و در آخرين روز از ماه رجب از سال دويست و چهار (204) پس از 54 سال در گذشته است زعفراني از پسر شافعي ابو عثمان، وفات پدرش را به سنّ پنجاه و هشت (58) سالگي نقل كرده است.

«شافعي، رحمه اللّٰه عليه، گفته است:

«مسلم بن خالد زنجي مرا ديد و گفت: اي جوان از مردم كجايي؟ گفتم:

از مردم مكه. گفت: منزلت در مكّه كجا است؟ گفتم: شعب حنيف. گفت: از كدام قبيله هستي؟ گفتم: از فرزندان عبد مناف. گفت: به به خدا ترا در دنيا و آخرت شرف داده است» «باز شافعي گفته است:

«بر مالك در آمدم در حالي كه كتاب «الموطّأ» را حفظ داشتم. مالك گفت:

كسي را حاضر كن كه براي تو بخواند. گفتم: خودم مي خوانم پس موطّأ را از حفظ بر او خواندم. مالك گفت: اگر كسي رستگار مي گردد اين جوانست.

«سفيان بن عيينه چون چيزي از تفسير و افتاء بر او مي آمد بسوي شافعي مي نگريست و مي گفت از اين بپرسيد.

«حميدي گفته است: از مسلم بن خالد زنجي شنيدم كه شافعي را مي گفت:

يا ابا عبد اللّٰه فتوي بده

زيرا به خدا سوگند هنگام آنست كه تو فتوي بدهي و اين سخن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 740

زنجي زماني بود كه شافعي پانزده سال داشت.

«احمد بن حنبل گفته است: من ناسخ و منسوخ حديث را نشناختم مگر بعد از اين كه با شافعي مجالست كردم.

«اسحاق بن راهويه، ثوري و اوزاعي و مالك و ابو حنيفه را ياد كرده آن گاه گفته است: هيچ يك چيزي نگفته اند مگر اين كه شافعي را تابع، بيشتر و خطا كمتر بوده است..

«ابو حسّان زيادي گفته است: نديدم كه محمد بن حسن شيباني هيچ كس از اهل علم را به اندازۀ شافعي احترام بگزارد و اعظام كند. روزي براي ديدار شيباني آمده بود كه شيباني سوار شده و مي خواست برود پس به احترام شافعي به خانه برگشت و روز و شبرا با او به خلوت بود، و هيچ كس را اذن ورود نداد.

«محفوظ بن ابي توبۀ بغدادي گفته است: احمد بن حنبل را ديدم در مسجد- الحرام نزد شافعي نشسته و استفاده مي كند گفتم: يا ابا عبد اللّٰه! سفيان بن عيينه در ناحيۀ مسجد نشسته و تو اينجايي؟ گفت: اين از دست مي رود ليكن سفيان از دست نمي رود.

يحيي بن معين گفته است: احمد بن حنبل ما را از شافعي، رحمه اللّٰه تعالي، نهي مي كرد روزي ديدم شافعي سوار استر خويش است و احمد پياده از دنبال او مي رود گفتم: يا ابا عبد اللّٰه تو ما را از وي نهي مي كني و خود بدنبال او افتاده اي؟ گفت:

خاموش باش كه اگر اين استر را ملازم باشي از آن منتفع مي شوي..»

ابن نديم پس از اين كه كنيه و نام و نسب شافعي را آورده،

از خط ابو القاسم حجازي در كتاب «الاخبار الدّاخلية في التاريخ» نقل كرده از همو قضيۀ ظهور مردي از بني لهب را در مغرب و گرفتار شدن او و بردنش را به نزد هارون و بودن شافعي با آن مرد لهبي و ردّ و بدل كردن هارون با مرد لهبي و امر هارون به حبس او و آن گاه گفتن هارون به شافعي «ما حملك علي الخروج معه؟ قال: انا رجل أملقت و خرجت اضرب في البلاد طلبا للفضل، فصحبته لذلك. فاستوهبه الفضل بن الرّبيع فوهبه فاقام بمدينة السّلام مدّة» آورده و ياد كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 741

باز ابن نديم از محمّد بن شجاع ثلجي آورده كه گفته است:

«كان يمرّ بنا في زيّ المغنيّين علي حمار و عليه رداء محشّي و شعره مجعّد و لزم محمد بن الحسن سنة حتي كتب كتبه فحدّثونا عن الرّبيع بن سليمان عن الشّافعي قال: كتبت عن محمّد وقر جمل كتبا» ابن نديم، شافعي را شيعه مي دانسته و اين عبارت را در باره اش گفته است:

«و كان الشّافعي شديدا في التّشيّع» و بعد از آن اين مضمون را گفته است:

«روزي مردي مسأله اي را ياد كرد و شافعي بدان پاسخ داد آن مرد گفت: تو در اين جواب بر خلاف علي بن ابي طالب گفتي. شافعي گفت: تو گفتۀ علي را بر من ثابت كن تا گونه بر خاك نهم و بگويم من بر خطاء رفته ام و از گفتۀ خود به گفتۀ عليّ برگردم.

«روزي ديگر شافعي به محضري در آمده كه بعضي از طالبين در آنجا حضور داشته پس گفته است: در مجلسي كه يكي از ايشان باشد مرا حق سخن

نيست آنان به سخن گفتن احقّند از من. رياست و فضل از آنان است..

«شافعي در سال دويست و چهار (204) در مصر وفات يافته (سال دويست- 200 بمصر رفته است) و از تأليفات و كتب شافعي است: كتاب «مبسوط» در فقه.

اين كتاب را ربيع بن سليمان و زعفراني از شافعي روايت كرده اند و محتوي است بر كتاب طهارت، كتاب صلاة، كتاب زكاة، كتاب صيام، كتاب حجّ، كتاب اعتكاف» باز محمد بن اسحاق معروف به ابن نديم گفته است: كه از خط ابو سيف (يا ابو يوسف) شمارۀ كتب شافعي را ديده و آنها را موافق نسخۀ آن خط بر شمرده كه بيشتر آنها كتابهاي فقهي است (در حدود نود كتاب از قبيل صلاة و طهارت و سائر كتب و ابواب فقه) و چند كتاب ديگر در موضوعات ديگر است كه در اينجا ياد مي گردد كتاب الرّسالة، كتاب الامامه «1»، كتاب احكام القرآن، كتاب اختلاف مالك و الشافعي

______________________________

(1) گمانم اينست كه اين دو، همان كتابي است كه به نام «رساله» و به نام «رسالة الام» و به نام «رسالة الامام» مشهور و در مباحث اصول فقه است نسخه اي از اين رساله چاپ مصر نزد من موجود است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 742

كتاب اختلاف الحديث، كتاب اختلاف العراقيّين، كتاب فضائل قريش، كتاب الشّروط، كتاب الإجماع، كتاب ما خالف العراقيّين عليّا و عبد اللّٰه، كتاب الرّجعة «1»، كتاب سير الواقدي، كتاب سير الاوزاعي، كتاب الحكم بالظاهر، كتاب ابطال الاستحسان.

ابن خلّكان بر منقولات از ابو اسحاق و ابن نديم قسمي افزوده كه از جمله است:

«شافعي نخستين كسي است كه اصول فقه را استنباط كرده «2» و در آن باره

سخن گفته است.. و قاطبۀ علماء از اهل حديث و فقه و اصول و لغت و نحو و غير اينها بر ثقه بودن و امانت و عدالت و زهد و ورع و نزاهت عرض و عفّت نفس و حسن سيرت و علوّ قدر و سخاء شافعي اتفاق دارند.

«شافعي را اشعاري بسيار است كه از آن جمله ابيات زير را از خط حافظ ابو طاهر سلفي رحمه اللّٰه نقل مي كنم:

«انّ الّذي رزق اليسار و لم يصب حمدا و لا اجرا لغير موفّق

الجدّ يدني كلّ امر شاسع و الجدّ يفتح كلّ باب مغلق

و اذا سمعت بأنّ مجدودا حوي عودا فاثمر في يديه فصدّق

و اذا سمعت بأنّ محروما اتي ماء ليشربه فغاض فحقّق

لو كان بالحيل، الغني لوجدتني بنجوم اقطار السّماء تعلّقي

______________________________

(1) ظاهرا مراد رجوع مرد است بزن در طلاق.

(2) در مقدمۀ كتابي كه به نام «تقريرات اصول» نوشته ام و چندين مرتبه به چاپ رسيده است ترديد و تأمل خود را با استناد به دلايل، در بارۀ اين امر ياد كرده ام. خواستار بدانجا مراجعه كند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 743

لكنّ من رزق الحجي حرم الغني ضدّان مفترقان أيّ تفرّق

و من الدّليل علي القضاء و كونه بؤس اللّبيب و طيب عيش الاحمق

«و همو گفته است:

و لو لا الشعر بالعلماء يزري لكنت اليوم اشعر من لبيد

«و نيز بوي منسوب است:

كلّما ادّبني الدّهر اراني نقص عقلي و اذا ما ازددت علما زادني علما بجهلي

» خطيب بغدادي كه مثل ابو اسحاق و ابن خلكان خود بمذهب شافعي است شرحي مفصل در ترجمۀ محمد بن ادريس آورده و در آخر هم چنين گفته است:

«اگر بخواهيم مناقب و اخبار شافعي را استيفاء كنيم بر اجزائي

عديده مشتمل خواهد بود ليكن در اين كتاب بر همين مقدار، ارادۀ تخفيف و اختصار را، اقتصار كرديم و معالم و مناقب او را بطور استقصاء در كتابي جدا گانه و منفرد خواهيم آورد» از جمله آن چه خطيب آورده است اينست كه شافعي در هفت سالگي قرآن را حفظ داشته و در ده سالگي موطّأ را و در پانزده سالگي فتوي مي داده و در جواني عبد الرحمن بن مهدي به او نوشته كه كتابي حاوي معاني قرآن و جامع فنون اخبار و شامل حجّت بودن و مبيّن ناسخ و منسوخ از قرآن و سنّت براي وي وضع و تأليف كند پس او كتاب «الرسالة» را تأليف كرده است.

و از جمله است كه شافعي دو بار ببغداد در آمده: يكي به سال يك صد و نود و پنج (195) كه دو سال در آنجا بوده و پس از آن به مكّه رفته و ديگر در سال يك صد و نود و هشت (198) كه ببغداد در آمده و چند ماه در آنجا بوده و بمصر رفته است.

و از ابو الفضل زجّاج حكايت كرده كه گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 744

«هنگامي كه شافعي ببغداد آمد پنجاه (يا قريب پنجاه) حلقۀ درس در مسجد جامع فراهم مي آمد چون شافعي وارد شد بهر حلقه مي رفت و مي نشست و مي گفت: «قال اللّٰه و قال الرّسول» و ايشان مي گفتند: «قال اصحابنا» تا اين كه در مسجد، حلقۀ درسي جز حلقۀ درس شافعي بر جاي نماند.»

و به اسناد از شافعي آورده كه گفته است:

«بيست سال در بطون عرب اقامت كردم كه اشعار و لغات آنها را فرا گيرم.

و قرآن را

حفظ كردم به طوري كه كلمه و حرفي در آن نبود مگر اين كه مراد و معني آن را مي دانستم جز دو كلمه كه يكي از آنها است: «. دَسّٰاهٰا». باز از شافعي آورده كه گفته است:

«من قرآن را نزد اسماعيل بن قسطنطين قرائت كردم و او مي گفت: القرآن، اسم و ليس بمهموز و لم يؤخذ من «قرات» و لو أخذ من «قرأت» لكان كلّ ما قرئ قرآنا و لكنّه اسم للقرآن مثل التّورية و الإنجيل..»

صاحب روضات از اوّليّات سيوطي (و غير او) آورده است كه:

«شافعي نخستين كسي است كه در «آيات احكام» و در «اصول فقه» تصنيف كرده و همو نخستين كس است كه در «مختلف حديث» تكلم و در آن باره تصنيف كرده است». و از جمله تصنيفات او كتاب قديم او است كه آن را «الحجة» ناميده است چنانكه محي الدين نووي در شرح مشكلات كتاب التنبيه گفته است».

همو از حيات الحيوان دميري از بويطي از شافعي حكايت كرده كه گفته است:

«جوان و در مجلس مالك بوده پس مردي آمده و از مالك استفتاء كرده و گفته است: من سوگند ياد كرده ام به سه طلاق زنم كه اين بلبل خاموش نمي گردد و از خواندن نمي ايستد مالك بوي گفته است همانا حنث كرده اي (يعني زنش سه طلاقه شده) آن مرد چون پاسخ شنيده رفته است. شافعي رو بيكي از شاگردان مالك كرده و گفته است: اين فتيا خطا است. مالك كه بسيار با مهابت بوده و كسي را آن جسارت نبوده كه در مجلس با وي اين گونه مراوده شود و بسا اين كه صاحب شرطه در مجلس

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 745

بالاي

سرش مي ايستاده چون بوي گفته شده كه اين جوان، شافعي چنين مي گفته. مالك گفته است: اين را از كجا و بچه دليل مي گويي؟ شافعي پاسخ داده است: آيا تو خود در قصّۀ فاطمه دختر قيس كه به پيغمبر گفته است: ابو جهم و معاويه مرا خواستگاري كرده اند، براي ما از پيغمبر (ص) روايت نكردي كه گفته است: «امّا ابو جهم فلا يضع عصاه عن عاتقه و امّا معاوية..»؟ پس آيا عصاي ابو جهم هميشه بر دوشش بوده است يا اين كه پيغمبر (ص) غلبه را اراده كرده است؟ مالك از اين استدلال و احتجاج منزلت و قدر علمي شافعي را شناخته است» و از اشعار منسوب به شافعي مقداري آورده كه از جمله است:

يقولون: اسباب الفراغ ثلاثة و رابعها خلوة و هو خيارها

و قد ذكروا مالا و أمنا و صحّة و لم يعلموا انّ الشباب مدارها

و از جمله است:

محن الزّمان كثيرة لا تنقضي و سروره، ياتيك كالأعيا

تاتي المكاره حين تأتي جملة و تري السّرور يجي ء كالفلتات

و از جمله بروايت از كتاب صواعق ابن حجر مكّي آورده است:

يا اهل بيت رسول اللّٰه حبّكم فرض من اللّٰه في القرآن أنزله

كفاكم من عظيم القدر انّكم من لا يصلّي عليكم لا صلاة له

و از جملۀ «مشهور متواتر از شافعي» در جمله ابياتي اين بيت است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 746

لو انّ المرتضي ابدي محلّه لخرّ النّاس طرّا سجّدا له،

و مات الشّافعيّ و ليس يدري عليّ ربّه ام ربّه اللّٰه «1»

ابو نعيم در ترجمۀ شافعي (جلد نهم صفحه 152)، به اسناد، آورده كه برخي از مردم، شافعي را بر كثرت محبت اهل بيت و افراط در ميل به ايشان سرزنش

كرده و بر او عيب گرفته اند پس در اين باره انشاء كرده و گفته است:

قف بالمحصّب من مني فاهتف بها و اهتف بقاعد خيفها و النّاهض «2»

ان كان رفضا حبّ آل محمّد فليشهد الثّقلان انّي رافضيّ

ابو نعيم در ترجمۀ شافعي به تفصيل زياد پرداخته و نزديك صد صفحه از بيان عنوان و «لصوق نسب او بنسب پيغمبر» و از «بيان نسب و مولد و وفات» و «ذكر ائمه و علماء، او را» و «متابعت او از آثار و سنن در استنباط احكام و عمل او به قياس..»

و «لطافت نظر و حصافت فكر..» و «توكّل به خدا و بذل مال و سخاء» و «كثرت عبادت..» و غير اينها در بارۀ او آورده و در زير اين عنوانها سخناني بسيار نقل كرده

______________________________

(1) با همه اشتهاري كه در نسبت اين اشعار به شافعي است محتمل است از ديگري باشد كه بمذهب شافعي بوده نه خود امام شافعي.

(2) مصرع اول در معجم الادباء چنين است: «يا راكبا قف بالمحصّب من مني» و بعد از اين بيت و پيش از بيت بعد اين بيت است:

سحرا اذا فاض الحجيج إلي مني فيضا بملتطم الفرات الفائض

«محصب موضع رمي جمرات است در مني و خيف دو سفيدي است در كوه سياه پشت كوه ابو قبيس كه به آن مناسبت مسجد را مسجد خيف گفته اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 747

و هم اشعار و اقوال و روايات و مناظرات و ادعيه و حكايات و قصصي از او و در بارۀ او نوشته است كه آوردن همه اينها در اينجا زائد است پس به آوردن چند نمونه از آنها اكتفا مي شود.

در عنوان او چنين گفته است:

«و

منهم الامام الكامل، العالم العامل ذو الشّرف المنيف و الخلق الطّريف له السّخاء و الكرم و هو الضّياء في الظّلم اوضح المشكلات و افصح عن المعضلات المنتشر علمه شرقا و غربا، المستفيض مذهبه برّا و بحرا، المتّبع، للسّنن و الآثار و المقتدي بما اجتمع عليه المهاجرون و الانصار اقتبس عن الائمة الاخيار فحدّث عنه الائمة الاحبار الحجازيّ المطّلبي ابو عبد اللّٰه محمد بن ادريس الشافعي رضي اللّٰه تعالي عنه و ارضاه..»

از جمله حكايات و قصّه هايي كه ابو نعيم ياد كرده و جنبۀ فقهي دارد حكايت زير است كه به اسناد از خود شافعي آورده كه چنين گفته است:

«من هنگامي كه كودك بودم خواستار شعر مي بودم و آن را فرا مي گرفتم و مي نوشتم روزي در مكه راه مي رفتم بانگي شنيدم كه گفت: اي محمد بن ادريس بر تو باد بطلب علم. چون برگشتم و نگاه كردم كسي را نديدم پس بطلب علم كمر بستم و هر چه فرا مي گرفتم بر استخوان و شانه و پارچه مي نوشتم و آنها را جمع مي كردم و من يتيمي بودم كه مادرم چيزي نمي داشت و ناچار بود تا اين كه عمويم قاضي ناحيۀ يمن شد من هم با او به يمن رفتم و بر مسلم بن خالد زنجي در آمدم و او را سلام دادم وي مرا پاسخ نگفت و چنين گفت: كه كسي از ايشان نزد ما مي آيد و ما پنداريم او اصلاح مي كند در صورتي كه او خود را فاسد مي سازد.

«پس به نزد سفيان بن عيينه رفتم و بوي سلام گفتم و او سلام مرا پاسخ داد و گفت..

(تا آنجا كه گفته است) «به مدينه برگشتم و موطّأ را

بر مالك قرائت كردم و آن گاه به عراق و به نزد محمد بن حسن شيباني رفتم و با شاگردان و اصحاب او مناظره مي كردم. ايشان شكايت

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 748

مرا به شيباني بردند و گفتند: اين حجازي بر گفته هاي ما عيب مي گيرد و ما را تخطئه مي كند. شيباني در اين باره با من سخن گفت. من وي را گفتم: ما در حجاز جز تقليد چيزي نمي شناختيم چون بدينجا آمدم از شما مي شنوم كه مي گوييد: تقليد مكنيد و حق را طلب كنيد و حجت و دليل بخواهيد. شيباني مرا گفت: با من مناظره كن. گفتم:

با برخي از شاگردانت در حضور تو مناظره مي كنم. گفت: نه. بلكه بايد با خودم مناظره كني. پذيرفتم. پس گفت: تو مي پرسي يا من بپرسم؟ گفتم: اختيار ترا است.

گفت:

«چه مي گويي در بارۀ مردي كه از ديگري ستون و تيرك را غصب كرده و بر آن بنايي ساخته پس صاحب حق آمده و حق خويش را خواسته است؟ گفتم:

«صاحب حقّ، مخيّر است ميان گرفتن تيرك و ستون و ميان گرفتن قيمت آن.

پس اگر تيرك و ستون خود را خواست بايد ساختمان خراب گردد و ستون بيرون آورده و به مالكش مستردّ گردد. گفت:

«چه مي گويي هر گاه كسي چوبي را از ديگري غصب كرده و آن را در كشتي بكار برد و در دريا بكار انداخت و صاحبش آمد و آن را خواست؟ گفتم:

«كشتي به نزديكترين بندر برده مي شود و در آنجا صاحب چوب ميان گرفتن چوب خود يا بهاي آن مخيّر مي گردد پس اگر قيمت را گرفت و اگر نه كشتي شكسته و چوب به صاحبش برگردانده مي شود. گفت:

«هر گاه كسي نخي

ابريشم را غصب و خرجين خود را بدان بدوزد پس صاحب آن نخ و رشته بيايد و خواستار حق خود گردد چه بايد كرد؟ گفتم:

«قيمت آن بايد بوي داده شود. در اين هنگام شيباني بانك به تكبير برداشت و شاگردانش با او به گفتن اللّٰه اكبر هم آواز شدند پس گفتند! اي حجازي از گفتۀ خود دست برداشتي؟ من گفتم:

«آرام باش آيا گمان مي كني اگر صاحب ساختمان و كاخ بخواهد كاخ خود را خراب كند و تيرك ستون را بيرون آورد و به مالكش برگرداند و قيمت به او ندهد آيا سلطان

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 749

مي تواند او را از اين كار باز دارد و به دادن قيمت وا دارد؟ گفت: نه. گفتم:

«آيا رأي تو اينست كه اگر صاحب كشتي بخواهد كشتي را درهم شكند و چوب را به مالكش برگرداند آيا سلطان مي تواند وي را مانع گردد و به دادن قيمت مجبور كند؟

گفت: نه. گفتم:

«آيا چنان رأي مي دهي كه اگر صاحب خرج «1» (باردان) بخواهد خرج خود را به هم زند و خيط و نخي را كه خرج را به آن دوخته بيرون كشد و به مالكش رد كند سلطان مي تواند او را مانع گردد؟ گفت: آري. گفتم:

«پس چگونه امري را كه ممنوعست بر امري غير ممنوع، قياس مي كني؟» همين قصه را ابو نعيم به اسنادي ديگر كه بر آن قسمت زير را افزوده است آورده:

«شافعي گفت: من وي را (شيباني) گفتم:

«يرحمك اللّٰه! تقيس بمباح علي محرّم؟ هذا حرام عليه و هذا مباح له.

«شيباني گفت:

«تو در مسأله كشتي چه مي كني؟ گفتم: مي گويم آن را به نزديكترين بندر نزديك سازد، بندري كه غاصب و يارانش

به هلاكت نيفتند، آن گاه چوب را بيرون مي كشم و به صاحبش مي دهم و به صاحب كشتي مي گويم: كشتي خود را اصلاح كن و بهر جا مي خواهي برو. شيباني گفت:

«آيا نه اينست كه پيغمبر (ص) گفته است: «لا ضرر و لا ضرار» گفتم: او خودش به واسطۀ كاري كه كرده و مال ديگري را به غصب گرفته بر خود ضرر زده نه ديگري.

آن گاه گفتم:

«چه مي گويي در اين مسأله كه مردي كنيزك مردي ديگر را غصب كرده و از وي ده فرزند دارا شده كه همه قرآن خوان و سخنران و قاضي شده و مسلمين را بر منبر

______________________________

(1) خرج (بر وزن برج) بمعني باردان و همان است كه در فارسي تثنيۀ آن را كه «خرجين» بفتح جيم است بطور غلط مشهور، خرجين بكسر جيم استعمال مي كنند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 750

وعظ كرده و ميان ايشان بقضاء پرداخته اند. از آن پس دو گواه عادل شهادت داده اند كه آن مرد اين كنيزك را غصب كرده و اين فرزندان از آن كنيزك كه مغصوبه بوده متولد شده اند آيا در اين باره چه حكم مي كني و چه فتوايي مي دهي؟ پاسخ داد:

«مي گويم فرزندان همه رقّ و بنده اند و حكم مي كنم كه كنيز به مالكش برگردانده شود. گفتم.

«ترا به خدا سوگند مي دهم ضرر كدام زيادتر است: بيرون كشيدن چوب از كشتي يا برگرداندن كنيز و حكم كردن به بنده بودن ده تن فرزندانش؟» شافعي مي گفته است:

«من نسبت بدو چيز بسيار حريص مي بودم: تير اندازي و دانشجويي پس در تير اندازي بدان پايه رسيدم كه از ده نشانه همه را مي زدم و خطا نداشتم» «راوي گفته است: از علم و دانش ساكت شد من

بوي گفتم: به خدا سوگند تو در علم به پايه اي والاتر و برتر از تيراندازي رسيده اي.

«شافعي در علم نجوم هم دست داشته و گاهي در جواني مطالبي مي گفته كه بعد گفته هاي او وقوع مي يافته است» از كلمات شافعي اين مضمون را، به اسناد، آورده است:

«اصل، قرآن است و سنّت و اگر نبود پس قياس بر آن دو و هر گاه حديثي از پيغمبر (ص) «متّصل» باشد و به اسناد از او صحيح پس آن سنّت است. و اجماع از خبر منفرد بيشتر است. و ظاهر حديث، حجت است و هر گاه حديثي چند معني را احتمال دهد به آن معني بايد توجه شود كه بظاهر اشبه است و اگر چند حديث باشد كه با هم تكافؤ داشته باشد آن كه از لحاظ اسناد اصحّ باشد اولي و ارجح است و حديث «منقطع» را اعتباري نيست مگر منقطع ابن مسيّب.

«و اصلي بر «اصل»، قياس نمي شود و در بارۀ «اصل»، نبايد گفت: لم؟

(چرا) و نه هم: كيف؟ (چگونه) و بس در بارۀ «فرع» مي توان گفت: چرا پس هر گاه قياس «فرع» بر اصل درست باشد حجت است و درست»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 751

شافعي نسبت بعلم «كلام» بدبين بوده و بد مي گفته است. از كلمات او در اين زمينه است، به اسناد ابو نعيم:

«لو علم النّاس ما في الكلام و الأهواء لفرّوا منه كما يفرّون من الأسد» و باز در اين زمينه است:

«ما ارتدي احد بالكلام فافلح» و هم در اين باره است:

«لان يبتلي المرء بكلّ ما نهي اللّٰه عنه ما عدا الشّرك به خير من النّظر في الكلام..»

كسي شافعي را از مطلبي كلامي پرسيده خشمگين شده

و گفته است: «سل هذا حفصا الفرد و اصحابه اخزاهم اللّٰه» اين حكايت را هم ابو نعيم از شافعي، به اسناد، آورده كه گفته است:

هنگامي كه در پي كسب دانش و طالب علم بودم به يمن در آمدم شنيدم در آنجا زني است كه از كمر به پايين، بدن يك زن است و به بالا دو بدن جدا كه هر يك را دو دست و دو صورت و دو سر است و من خود آن را ديدم كه آن دو با هم زد و خورد مي كردند و باز آشتي مي نمودند و هر دو مي خوردند و مي آشاميدند.

«چندي بعد از آن شهر رفتم و شايد دو سال گذشت كه دوباره بدانجا برگشتم از آن زن جويا شدم گفتند: يكي از آن دو، مرد پرسيدم چگونه؟ پاسخ دادند: چون يكي مرد پايين آن را با ريسماني محكم بستند و رها كردند تا از آن محل پوسيد و فاسد شد پس آن را جدا كردند و به خاك سپردند.

«من به ياد دارم كه بدن آن ديگر را كه زنده مانده بود مي ديدم به بازار رفت و آمد مي كرد».

جمله منسوب به پيغمبر (ص): «العلم علمان: علم الابدان و علم الابدان» را هم ابو نعيم به اسناد نسبت به شافعي داده كه گفته است.

و از سخنان وي آورده كه گفته است:

«من استغضب فلم يغضب فهو حمار و من غضب فاسترضي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 752

و لم يرض فهو حمار» شافعي مدتي علم نجوم و مدتي علم طبّ و فرا گرفتن شعر و علم فراست را دنبال مي داشته است. ابو نعيم حكايت زير را از او آورده است:

«به يمن رفتم تا كتابهايي

در فراست بدست آورم. چندين نسخه در آنجا نوشتم و كتابهايي در اين موضوع فراهم آوردم چون آهنگ باز گشت كردم در راه به مردي برخوردم كه در پناه ديوار خانه خود زانو ببغل گرفته بود چشماني ازرق و جبهه اي برآمده و چانه اي بي مو و كوسه داشت. از او پرسيدم منزل داري؟ گفت: آري.

مرا فرود آورد و به خانۀ خود برد و مرا بسيار گرامي داشت و گرم پذيرايي كرد. شب برايم شام فرستاد و عطر فرستاد و علوفه براي مركوبم داد و فراش و لحاف آورد. آن شب از اين پذيرايي گرم و مهرباني بي حدّ او خوابم نمي برد و از اين پهلو به آن پهلو مي شدم و با خود مي گفتم: اين كتابها را مي خواهم چه كنم؟ اينك اين مرد با آن اوصاف پليد اين گونه كريم است پس اين كتب ياوه است و بايد به دورش افكنم با اين خيالات شبرا به صبح آوردم. صبح غلام خود را گفتم: مركوب را آورد و سوار شدم و بر آن مرد صاحب منزل گذشتم و او را گفتم: چون به مكّه درآيي در «ذي طوي» خانۀ محمد بن ادريس شافعي را بپرس. گفت:

«آيا من بنده و نوكر پدرت بوده ام!؟ گفتم: نه. گفت: آيا ترا حق نعمتي بر من بوده؟ گفتم: نه. گفت: پس زحمات ديشب من چه مي شود؟ گفتم: بگو چه اندازه است؟ گفت: دو درهم طعامت و فلان مبلغ خورش سه درهم عطر دو درهم علف مركوب دو درهم كرايۀ فرش و لحاف است.

«من به غلام گفتم: آن چه را اين مرد گفت: بوي بده. داد. پس گفتم: آيا چيزي باقي مانده است؟ گفت: آري

كرايۀ خانه زيرا من با خود تنگ و سخت گرفتم تا تو در وسعت و آسايش باشي! «چون اين وصف را از آن مرد ديدم بر آن كتابها افسوس خوردم و بوي گفتم:

آيا باز هم چيزي مانده كه بايد بدهم؟ گفت: برو خدا ترا رسوا كند كه من از تو بدتري نديده ام!»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 753

و هم در فراست (تيزبيني) شافعي اين حكايت را به اسناد از ربيع بن سليمان آورده كه گفته است:

«نزد شافعي بودم كه مردي در آمد و نامه اي بوي داد و او نامه را خواند و چيزي در آن نوشت و آن مرد برگشت. من او را دنبال كردم و گفتم: به خدا سوگند نخواهم گذاشت فتوايي از شافعي بدست من نيايد و از من فوت گردد. پس به او رسيدم و نامه را گرفتم و در آن چنين ديدم:

سل العالم المكيّ هل من تزاور و ضمّة مشتاق الفؤاد، جناح؟

و شافعي در آن چنين توقيع كرده بود:

فقلت معاذ اللّٰه ان يذهب التّقي تلاصق اكباد بهنّ جراح

«مرا ناپسند افتاد كه شافعي جواني را چنين فتوائي بدهد پس او را گفتم: يا ابا عبد اللّٰه به جواني اين گونه فتوايي مي دهي؟ گفت: اي ابو محمد اين جوان مردي است هاشمي كه در اين ماه عروسي كرده (ماه رمضان) و او جوان است و نورس از من پرسيده است كه آيا روا است هم سر خود را به خود بچسباند و بوسه از وي برگيرد بي اين كه نزديكي بعمل آيد؟ پس من اين فتوي را به او داده ام.

«من چون اين سخن از شافعي شنيدم خود را به آن جوان رساندم و حال را از

وي جويا شدم همان را بمن گفت كه شافعي گفته بود. پس من فراستي از اين بهتر و برتر نديدم» از سنني كه ابو نعيم به اسناد از شافعي آورده است نمونه را چند حديث فقهي زير ياد مي گردد:

1- «لا يحلّ لامرأة تؤمن باللّٰه و اليوم الآخر ان تسافر مسيرة يوم و ليلة الّا مع ذي محرم» 2- «عبد اللّٰه عمر گفته است: پيغمبر هنگامي كه نماز را افتتاح مي كرد دو دست

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 754

خود را تا برابر شانه هاي خود بلند مي كرد و چون سر از سجده بر مي داشت چنين مي كرد.»

3- اذا ولغ الكلب في اناء احدكم فليغسله سبع مرّات أولاهنّ او اخراهنّ بالتّراب» از حيله هاي فقهي شافعي نقل كرده كه در بارۀ مردي كه خرمايي در دهان خود بگذارد و بزن خويش بگويد: «أنت طالق، ان اكلتها او طرحتها» گفته است:

نيمي از آن را بخورد و نيم ديگر آن را بيرون افكند.

چند مسألۀ كلامي كه از سالها پيش و برخي از آنها شايد از اواخر زمان صحابه مورد نظر و توجّه بلكه موضوع بحث و گفتگو قرار گرفته بوده است و در زمان شافعي هم ميان اهل علم مطرح مي شده و در زمان هارون رواج يافته و از اواخر زمان مأمون چنانكه در ترجمۀ احمد حنبل خواهد آمد، به اوج خود رسيده و از زمان هارون رشيد و شايد پيش از آن، جنبۀ فقهي هم پيدا كرده، يعني مسألۀ «تكفير» و «كفّاره» به ميان آمده است. از شافعي نقل شده (حليه جلد 9- صفحه 112-) كه گروهي را ديده است كه جلو روي او در «قدر» مجادله مي كنند پس گفته است: در

كتاب خدا «مشيئت» غير از «خلق» او است چنانكه گفته است: «و ما تشاؤن الّا ان يشاء اللّٰه» پس بخلق خويش فهمانده است كه «مشيّت» براي او است» و به گفتۀ ابو نعيم «كان الشّافعي يثبت القدر. و قال في كتاب «من حلف باسم من اسماء اللّٰه فحنث فعليه كفّارة لأنّه حلف بغير مخلوق».

و هم به اسناد از ربيع از شافعي نقل شده كه گفته است: «من قال القرآن مخلوق فهو كافر» حرملة بن يحيي گفته است (حليه جلد 9- صفحه 113-):

«نزد محمّد بن ادريس شافعي بوديم حفص فرد كه از علماء كلام بود حضور داشت و گفت: «القرآن مخلوق» پس شافعي او را گفت: كفرت» ربيع گفته است (همان صفحه از همان كتاب):

«محمّد بن ادريس را شنيدم كه مي گفت:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 755

«هر گاه كسي به نامي از نامهاي خدا سوگند ياد و آن را حنث كند بايد كفّاره بدهد چه اسماء اللّٰه غير مخلوقه است و هر گاه به كعبه يا صفا يا مروه سوگند ياد كند او را كفّاره نيست چه آنها مخلوق است» ابو شعيب مصري (همان كتاب صفحه 112) گفته است:

«به مجلس شافعي در آمدم ديدم عبد اللّٰه بن عبد الحكم در دست راست و يوسف بن عمرو بن يزيد در دست چپ او نشسته اند و حفص فرد نيز حضور دارد پس حفص بن عبد اللّٰه بن عبد الحكم گفت: در بارۀ قرآن چه مي گويي؟ پاسخ داد: مي گويم:

كلام خدا است.. آن گاه يوسف بن عمرو را پرسيد او نيز همين پاسخ را گفت.

«مردم حفص را اشاره كردند كه از شافعي بپرسد. حفصي از او پرسيد كه در بارۀ قرآن چه

مي گويي؟ گفت: مي گويم: قرآن كلام خدا و «غير مخلوق» است پس با هم به مناظره و مجادله پرداختند و در پايان، شافعي وي را تكفير كرد و حفص خشمگين برخاست. من فردا در بازار مرغ فروشان به حفص برخوردم بمن گفت: ديدي شافعي را كه ديروز با من چه كرد: مرا كافر خواند و تكفير نمود..»

شافعي در مسائل فقهي تجدّد راي و تبدّل اجتهاد داشته و در دو كتاب خود در مسائل فقهي عقيده و نظر مختلف اظهار كرده و از اين رو فقيهان بعد از وي در بعضي مسائل كه در دو كتاب او اختلاف به همرسيده در مقام نقل گفته اند: شافعي در كتاب قديم چنان گفته و در كتاب جديد چنين. و كتاب قديم آن بوده كه هنگام اقامت در بغداد نوشته و كتاب جديد آنست كه پس از رفتن بمصر در مصر نوشته است و به عقيدۀ برخي كتاب جديد او محكم تر است و بهر حال چون آرايي است متأخّر، از نظر فقهي بايد عمل پيروانش طبق آن باشد.

خطيب بغدادي (جلد دوم- صفحه 57-) چنين آورده است:

«و كتاب الشّافعي الّذي يسمّي «القديم» هو الّذي عند البغداديين خاصّة، عنه» ابو نعيم از قول محمّد بن مسلم بن واره آورده (جلد 9- صفحه 97-) كه اين مضمون را گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 756

و از مصر برگشته و نزد احمد بن حنبل رفتم تا او را سلامي كنم از من پرسيد كتب شافعي را نوشتي؟ گفتم: نه. گفت: تفريط كرده و مهمّي را از دست داده اي. ما، مجمل را از مفصّل و ناسخ حديث پيغمبر (ص) را از منسوخ نشناختيم مگر پس از

مجالست با شافعي. چون اين را از احمد شنيدم بمصر برگشتم و كتابهاي او را نسخه برگرفتم و ببغداد مراجعت كردم» باز همو از همان محمد بن مسلم بن واره آورده (همان كتاب و همان صفحه) كه اين مضمون را گفته است:

«از احمد بن حنبل پرسيدم كدام كتابها را شايسته مي داني من براي فهم و فتح آثار مطالعه كنم. راي مالك يا ثوري يا اوزاعي؟ احمد سخني گفت كه من رعايت مقام اينان را بازگو نمي كنم آن گاه گفت: بر تو باد به شافعي كه رسيدنش به صواب از ايشان برتر و پيرويش از آثار نسبت به آنان بيشتر است. از او پرسيدم در بارۀ كتابهاي شافعي چه مي گويي؟ آيا كتابهايي از وي كه در نزد عراقيان است بهتر و محبوبتر است در نزد تو يا كتابهايي كه در نزد مصريان است؟ پاسخ چنين داد:

«بر تو باد به كتابهايي كه در مصر نوشته چه كتبي را كه در عراق نوشته محكم و متقن نكرده و بمصر رفته پس آنها را در آنجا پخته و محكم ساخته است..»

ياقوت در «معجم الادباء» شرح حال شافعي را به تفصيل آورده كه سه امر زير از آنجا نقل مي گردد:

1- كتاب «الرّساله» را در جواني به خواهش عبد الرحمن بن مهدي، كه از او خواسته كتابي كه شامل معاني قرآن و جامع قبول اخبار و حجّت بودن اجماع و بيان ناسخ و منسوخ از قرآن و سنت باشد برايش وضع كند، نوشته است.

2- علّت مرگ او را حكايتي آورده بدين خلاصه: «مردي از شاگردان مالك بن انس به نام فتيان در مصر بوده و با شافعي مناظره مي داشته روزي در مسأله اي

اختلاف ايشان بدانجا كشيده كه فتيان زبان به ناسزا گشوده و شافعي را فحش داده و زشت گفته خبر به امير مصر رسيده شافعي را از واقعه پرسيده و چون حقيقت امر را دانسته دستور داده است فتيان را تازيانه زده و بر شتر سوار كرده و در شهر گردانده اند. آن گاه گروهي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 757

از مردم مصر تعصب ورزيده و به حلقۀ درس شافعي رفته و چون شاگردانش باز گشتند و شافعي تنها مانده بر او هجوم آورده و او را به سختي زده اند پس به خانه برده شده و بيمار گرديده تا در گذشته است.

3- قريب صد و پنجاه كتاب براي شافعي نام برده كه همان كتابهاي معروف فقهي يعني ابواب و مباحث فقه است و از جمله كتب او كتابي به نام «كتاب ابطال الاستحسان» و «كتاب حبل الحبله» و «كتاب خلاف مالك و الشافعي» ياد شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 758

- 4- احمد بن حنبل 164- 241

ابو اسحاق شيرازي در «ذكر فقهاء بغداد» نخستين كسي را كه ياد كرده احمد بن محمد بن حنبل است و او را چنين عنوان و ترجمه كرده است:

«ابو عبد اللّٰه احمد بن محمد بن حنبل بن هلال شيباني رضي اللّٰه عنه.

«احمد به سال يك صد و شصت و چهار (164) متولد شده و در روز جمعه از ماه رجب از سال دويست و چهل و يك در گذشته است. قتيبة بن سعيد گفته است: اگر احمد بن حنبل عصر مالك و ثوري و اوزاعي و ليث بن سعد را ادراك كرده بود او بر ايشان مقدم مي بود. پس به قتيبه گفته شده است: تو احمد را به «تابعان»

ملحق مي سازي و از ايشان بشمار مي آوري!! پاسخ داده است آري به بزرگان تابعان. و ابو ثور گفته است: احمد بن حنبل از ثوري اعلم و افقه است» محمد بن اسحاق، ابن نديم، او را به نام ابو عبد اللّٰه احمد بن حنبل ياد كرده و كتابهاي زير را براي او نام برده است.

«كتاب العلل، كتاب التّفسير، كتاب النّاسخ و المنسوخ، كتاب الزّهد، كتاب المسائل، كتاب الفضائل، كتاب الفرائض، كتاب المناسك، كتاب الايمان، كتاب الاشربة، كتاب طاعة الرّسول، كتاب الرّدّ علي الجهميّة، كتاب المسند و يحتوي علي نيّف و اربعين الف حديث» مهمترين كتب احمد همين كتاب مسند است كه چندي پيش در حجاز با تصحيح و چاپي بسيار خوب در مجلّداتي متعدّد به چاپ رسيده و مورد استفاده شده است.

ابو نعيم در بارۀ احمد بن محمد بن حنبل هم پس از اين كه او را بعنوان «و منهم الامام المبجّل و الهمام المفضل ابو عبد اللّٰه احمد بن حنبل» ياد كرده به تفصيل سخن رانده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 759

تاريخ ولادت و وفات او را از گفتۀ پسرانش، موافق نقل بالا از ابو اسحاق، آورده و جلالت و نبالت او را در نزد علماء و محدّثان و فقيهان ذكر كرده و شمّه اي در بارۀ زهد او گفته و احاديثي به اسناد از او چون «كلّ مولود يولد علي الفطرة فابواه يهوّدانه و ينصّرانه» و «كلّ مسكر خمر و كلّ خمر حرام»، مسند به پيغمبر (ص) نقل نموده قضيۀ «محنت» را هم از چند طريق (كه «اصحّ روايات در قضيۀ محنت را» آن دانسته كه از طريق ابو الفضل صالح بن احمد حنبل حكايت كرده)

آورده است قضيۀ «محنت» كه از جنبۀ فقهي هم بسيار قابل توجّه است و طبري و ابن اثير و غير اين دو، آن را به تفصيل در كتب خويش آورده اند. از اين كتب، خلاصه و در اينجا ياد مي گردد.

چنانكه در ذيل ترجمۀ شافعي اشاره شد چند مسألۀ كلامي از سالها پيش از مأمون، و شايد برخي از آنها از اواخر زمان صحابه، مورد توجّه و بلكه گفتگو قرار گرفته، يكي از آنها مسألۀ قضا و قدر و به عبارت مشهور جبر و اختيار و ديگري مسألۀ مخلوق بودن يا نبودن قرآن مجيد بوده است. اين دو موضوع از زمان هارون و شايد مدتها پيش از هارون ميان فقيهان هم بحث در آن باره به ميان آمده و از لحاظ فقهي حكم «تكفير» و دادن «كفّاره» تحقق يافته است.

در زمان مأمون و بخصوص در اواخر عهد وي گفتگو در مسأله «مخلوق» بودن يا مخلوق نبودن قرآن مجيد بالا گرفته و سخت مورد توجّه و بحث گرديده به طوري كه در سال دويست و هجده (218) كه آخرين سال خلافت و حيات مأمون بوده و خود به مخلوق بودن قرآن، اعتقاد و ايمان مي داشته و مردم را باين عقيده مي خواسته در اين باره فرماني صادر كرده و اشخاص مهم را از دانشمندان ديني و قاضيان و محدثان نامي باين اعتقاد مي خوانده و با ايشان مناظره و مباحثه مي كرده و بالاخره آنان را به اقرار و اعتراف به مخلوق بودن قرآن وا مي داشته و بر اين ايمان و اعتقاد امتحان مي كرده است و بلحاظ همين امتحان بوده كه اين واقعه در زبان تاريخ به نام «محنت» ياد گرديده

است.

در ماه ربيع الاول سال دويست و هجده (218) مأمون از «رقه» ببغداد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 760

به اسحاق بن ابراهيم «1» نوشته كه قضاة و شهود و محدّثان را در بارۀ قرآن، امتحان كند پس هر كس به مخلوق بودن آن اقرار كند دست از او بردارد و رهايش سازد و هر كس اقرار نكند به مأمون بنويسد تا به آن چه در باره اش صلاح بداند وي را بدان امر فرمايد اين نامه و فرمان مفصّل است و به گفتۀ طبري نخستين نامه ايست كه مأمون در اين باب نوشته است.

اين نامه كه آن را طبري در تاريخ خود آورده است و چون بر وضع حال قاضيان آن زمان و استدلال فقهي مأمون بر ايشان اشعار دارد، با اندك تلخيص، ترجمه و آورده مي شود:

«همانا خدا را بر پيشوايان و خلفاء مسلمين حق است تا دين را، كه نگهداري آن از ايشان خواسته شده، و مواريث نبوّت را كه ايشان به ارث برده، و اثر علم را كه نزد آنان به وديعه نهاده، اقامه كنند و بپا دارند و در ميان رعيت حقرا بكار بندند و فرمان خدا را در ايشان به راه برند و امير المؤمنين از خدا توفيق در اين كار را مي خواهد و به رحمت و منّت وي اميد دارد.

«امير المؤمنين دانسته است كه جمهور اعظم و سواد اكثر از سفلۀ عامّه و اراذل رعيّت از آنان كه داراي رويّه و فكر و نظر و استدلال و روشنايي بنور علم نيستند بلكه به خدا جاهل و از شناختن او كور و از راه حقيقت دين و توحيد و ايمان به او منحرف و..

و در همۀ اقطار و آفاق پراكنده اند گمراه گشته و به ضلالت افتاده پس اينان خدا و قرآني را كه فرستادۀ او است مساوي و برابر دانسته و اجتماع و اتّفاق كرده اند بر اين كه قرآن هم قديم و ازلي است و او را خدا خلق و احداث و اختراع نكرده است با اين كه خدا در محكم كتاب مقدّس خود كه آن را شفاء صدور مؤمنان و هدي و رحمت

______________________________

(1) اسحاق بن ابراهيم بن حسين بن مصعب مصعبي برادر زادۀ طاهر بن حسين معروف به ذو اليمينين سردار مشهور مأمون است. اسحاق بتعبير ابن اثير: «و كان صاحب الشرطة ببغداد ايام المأمون و المعتصم و الواثق و المتوكل» و در سال دويست و سي و پنج در گذشته و متوكل در مرگ او به جزع آمده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 761

بر ايشان قرار داده گفته است: «إِنّٰا جَعَلْنٰاهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا» و روشن است كه مجعول خدا مخلوق او است و بازگفته است: «الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ، وَ جَعَلَ الظُّلُمٰاتِ وَ النُّورَ» و گفته است «كَذٰلِكَ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبٰاءِ مٰا قَدْ سَبَقَ» پس خبر داده است كه در قرآن قصه هايي است از اموري كه آنها را بعد احداث كرده و از امور پيش از آنها حكايت كرده است. و باز گفته است: «الر كِتٰابٌ أُحْكِمَتْ آيٰاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ خَبِيرٍ» و هر محكمي كه تفصيل داده شده باشد آن را محكم كننده و تفصيل دهنده اي لازم است و خدا است كه كتاب خود را محكم كرده و تفصيل داده پس او است خالق و ابتداع- كنندۀ آن.

آن گاه آنان

كساني هستند كه مجادله بباطل كرده و مردم را بسوي گفتۀ خود خوانده و خود را به سنّت نسبت داده (سنّي خوانده) و حال اين كه در هر فصلي از كتاب خدا حكايت است از بطلان قول ايشان و تكذيب است از ادعاء آنان كه ردّ مي كند گفته و نحلۀ آنان را.

«بعلاوه ايشان اظهار مي دارند كه آنان بر حقّند، و اهل دين، و اهل جماعت، و ديگر مردم اهل باطل و كفر و افتراق پس باين ادّعاء بر مردم برتري خواستند و جاهلان را مغرور ساختند و فريب دادند تا اين كه گروهي از تظاهر كنندگان بدين و خاشعان براي غير خدا هم با ايشان در اين باره موافق شدند و در اين آراء فاسده خود را موافق آنان نشان دادند و بدان گفته ها ميل كردند تا در نزد ايشان آبرو يابند و رياست و عدالت خود را ثابت دارند پس حق را رها كردند و بباطل ايشان رو آوردند و از خدا برگشتند و به گمراهي رفتند پس شهادت اينان به واسطۀ تزكيۀ آنان پذيرفته گرديد و، با همه تباهي و فسادي كه در دين داشتند و بدي و نادرستي كه در نهاد ايشان بود و سستي و خرابي كه در يقين و نيّت آنان راه داشت، احكام به شهادت ايشان نفوذ مي يافت و همين هم منظور ايشان بود كه از موافقت و متابعت باطل و دروغ بستن بر خدا و رفتن از راه فاسد و حال اين كه خدا از ايشان پيمان گرفته كه جز حق نگويند و بر خدا افتراء

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 762

نزنند ايشان كه خدايشان كر و كور ساخته.

آيا قرآن را تدبّر نمي كنند يا اين كه دلهاي ايشان قفل زده شده است؟

«پس امير المؤمنين چنان مي داند كه اينان بدترين امّت و رؤساء ضلالت هستند بهرۀ آنان از خداشناسي و توحيد، ناقص و نصيبشان از ايمان، خسيس و فرومايه است ايشان اوعيۀ جهالت و اعلام دروغ و زبان شيطانند در ميان پيروان و دوستان او..

و اينان سزاوارترين كسانند كه به راستگويي ايشان اعتماد نشود و شهادت ايشان پذيرفته نگردد و گفتار و كردارشان مورد اعتبار نباشد چه عملي درست نيست مگر پس از يقين و يقيني نيست مگر پس از استكمال حقيقت اسلام و اخلاص در توحيد و آن كس كه از رشد و حظّ در ايمان به خدا و توحيد او كور باشد از ديگر امور: عمل باشد يا قصد، در شهادتش كورتر و گمراه تر است.

«و به جان امير المؤمنين سوگند كه حريصترين مردم بر كذب در گفتار و دروغ گفتن بباطل، در مقام شهادت، كسي است كه بر خدا و وحي او دروغ بندد و چنانكه شايسته است خدا را نشناسد و شايسته ترين كسان به اين كه شهادت او در حكم خدا و دين او طرح و ردّ گردد كسي است كه شهادت خدا را بر كتاب او ردّ كند و نپذيرد و حق خدا را بباطل خود از ميان برد.

«پس به رسيدن اين نامه همه قضاة را كه در آنجا هستند فراهم آور و اين نامه را بر ايشان بخوان و ايشان را در آن چه مي گويند امتحان كن و اعتقاد آنان را در بارۀ مخلوق و محدث بودن قرآن كشف كن و به ايشان بفهمان و اعلام فرما كه امير

المؤمنين در كار خود از ايشان استعانت نمي جويد و در آن چه خدا به او واگذاشته و نگهداري امور رعايا را به او سپرده به كساني كه بدين و خلوص توحيد و يقين آنان وثوق ندارد اعتماد نمي كند.

«پس اگر به مخلوق بودن قرآن، اقرار كردند و با امير المؤمنين در اين عقيده موافق بودند و به راه هدايت و نجات گام برداشتند ايشان را بفرما شهودي را كه بر مردم شهادت مي دهند حاضر كنند و از ايشان اين مسأله را بپرسند و هر كدام اقرار بر محدث

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 763

بودن و مخلوق بودن قرآن نكند او را از جملۀ شهود بر كنار زند و شهادت او را نافذ نداند.

«جريان كار را نسبت به قاضياني كه در حوزۀ فرمانداري تو هستند چه آنان كه پذيرفته و چه آنان كه خودداري كرده اند به امير المؤمنين بنويس و بر ايشان مراقباني بگمار كه وضع كار آنان را مراقبت و تفقّد كنند تا اين كه احكام خدا جز به شهادت اهل بصيرت در دين و مخلصان در توحيد نفوذ نيابد و اجراء نگردد. اين نامه در ماه ربيع الاول از سال دويست و هيجده نوشته شد» اسحاق بن ابراهيم كه باصطلاح امروز استاندار يا فرماندار بغداد بود فرمان مأمون را بكار بسته و قضات را احضار و امتحان كرده است و به مأمون، گزارش كار را نوشته است. مأمون نامه اي ديگر بوي نوشته و هفت تن از بزرگان را، كه محمد بن سعيد كاتب معروف به واقدي يكي از آنان بوده خواسته است اسحاق ايشان را به شام نزد مأمون فرستاده و او آنان را امتحان كرده

و همۀ آنان مخلوق بودن قرآن را گفته اند پس مأمون ايشان را بدار السّلام به نزد اسحاق فرستاده و اسحاق آنان را احضار كرده و در حضور فقهاء و مشايخ از اهل حديث اقرار و اعتراف خواسته ايشان چنانكه نزد مأمون به مخلوق بودن قرآن گفته بوده اند اينجا هم همان جواب را داده و در محضر اين بزرگان، مخلوق بودن قرآن را گفته اند. اين كار اسحاق نيز به فرمان مأمون بوده است..

مأمون پس از اين نامه كه احضار آن هفت تن را خواسته و آنان را امتحان كرده و به اسحاق دستور داده كه اقرار و اعتراف ايشان را علني و مشهور كند نامه اي ديگر، كه بهمان مضمون نامۀ اوّل است با تأكيد و تشديدي بيشتر و دلايلي از آيات قرآن براي اثبات مطلوب خويش زيادتر به اسحاق نوشته اسحاق گروهي از فقيهان و حكّام و محدّثان را احضار كرده و جمعي را كه نام برده شده اند و از آن جمله است احمد بن حنبل به حضور خواسته و اين نامۀ مأمون را بر آنان دو بار خوانده تا خوب فهميده اند آن گاه بشر بن وليد را گفته است: در بارۀ قرآن چه مي گويي؟ پاسخ داده است: من مي گويم: قرآن كلام خدا است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 764

اسحاق گفته است: من از اين نمي پرسم بگو آيا قرآن، مخلوق خدا هست؟

پاسخ داده است: خدا خالق همه چيز است. گفته است:

«آيا قرآن چيزي نيست؟ پاسخ داده است:

«چرا قرآن چيزي است. گفته است:

«پس مخلوق است. پاسخ داده است:

«خالق نيست. گفته است: من از تو اين را مي پرسم كه:

«آيا قرآن مخلوق است؟ گفته است: من جز آن چه گفتم چيزي

نمي دانم و با امير المؤمنين معاهده كرده ام كه در اين باره سخني نگويم و چيزي ديگر ندارم كه به تو بگويم..

«آن گاه اسحاق از علي بن مقاتل و از ذيّال بن هيثم و از ابو حسّان زيادي همين سؤال و امتحان را كرده و در همين حدود پاسخ شنيده جز اين كه زيادي بيشتر گفتگو كرده است، بعد نوبه به احمد بن حنبل رسيده او نيز گفته است: من بر اين كه «قرآن كلام خداست» چيزي علاوه نمي كنم پس رقعه اي كه مبني بر شهادت به وحدانيت خدا و عدم شباهت او بخلق نزد اسحاق مي بوده و پس از امتحان، بر امتحان دهندگان مي خوانده يا ايشان را بر خواندن وا مي داشته و چون احمد در آن رقعه جملۀ «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ» را خوانده توقف كرده و جملۀ بعد را كه «لا يشبهه شي ء من خلقه في معني من المعاني و لا وجه من الوجوه» نگفته است پس ابن بكاء اصفر اعتراض كرده و به امير گفته است:

«احمد را عقيده و گفته چنان است كه خدا با گوش مي شنود و با چشم مي بيند» اسحاق از احمد پرسيده معني «سميع بصير» چيست؟ پاسخ داده است «خدا چنانست كه خودش خود را توصيف كرده» باز پرسيده است: آن را چه معني است؟ جواب گفته است: «نمي دانم. او چنانست كه توصيف خويش نموده است» «1»

______________________________

(1) آن چه از موارد مختلف بدست مي آيد احمد مردي محدث و سطحي و كم تعمق و باصطلاح امروز «خشك مقدس» بوده است. خطيب بغدادي در ترجمۀ ابو علي حسين بن علي كرابيسي (جلد هشتم- صفحه 64-) آورده است كه احمد بن حنبل

به واسطۀ «مسألۀ لفظ» از كرابيسي بد مي گفته و به اسناد از ابو طيب ماوردي نقل كرده كه مردي نزد كرابيسي رفته و به او گفته است: «در بارۀ قرآن چه مي گويي؟» پاسخ داده است: «كلام خدا و غير مخلوق است» باز آن مرد پرسيد كه «در بارۀ تلفظ من به قرآن چه عقيده داري؟» گفته است: «تلفظ تو به قرآن مخلوق است» آن مرد اين سخن را براي ابن حنبل بازگو كرده او گفته است: «گفتۀ كرابيسي بدعت است!» پس آن شخص به نزد كرابيسي باز گشته و گفتۀ ابن حنبل را بوي نقل كرده كرابيسي بوي گفته است: «تلفظ تو به قرآن غير مخلوق است» آن شخص باز به نزد ابن حنبل مراجعت كرده و اين گفتۀ كرابيسي را هم به او گفته است. ابن حنبل گفته است: «اين گفته نيز بدعت است» چون آن شخص اين سخن ابن حنبل را هم به كرابيسي باز گو كرده كرابيسي گفته است: «ما را با اين كودك! چه بايد كرد؟ اگر بگوييم: «اين الفاظ، مخلوق است» مي گويد: «بدعت است» و اگر بگوييم: «نامخلوق است» باز هم مي گويد: «بدعت است»..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 765

«پس از آن ديگران را يكايك خواسته و امتحان را از آنان سؤال كرده و همه پاسخ داده اند كه «قرآن كلام خدا است» جز چند تن كه به تعبيرات مختلف «مخلوق بودن» يا «مجعول بودن» آن را اعتراف كرده و اسحاق را قانع ساخته اند و ما وقع را نسبت به يكان يكان براي مأمون نوشته است.

«نه روز از اين واقعه گذشته كه جواب اين نامه اسحاق از مأمون رسيده پس اسحاق آن

گروهرا احضار كرده و نامۀ رسيده را برايشان خوانده است.

اين نامۀ مأمون هم مفصّل است و چون بر وضع حال علماء و قضاة آن عصر اشعار دارد و هم از جنبۀ تاريخ فقه مي رساند كه تا آن زمان و در آن زمان تحديث و افتاء زير نظر خلفاء و به امر و نهي ايشان اجراء مي شده و در حقيقت حاكم اوّل و صاحب اختيار مطلق، در شئون ديني، اين خلفاء مي بوده اند. خلاصۀ آن نامه هم در اينجا آورده مي شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 766

اينك ترجمۀ خلاصۀ آن:

«بسم اللّٰه الرحمن الرحيم: نامه ات در پاسخ نامه اي كه امير المؤمنين، در بارۀ ظاهر سازان ريا كار و رياست خواهان از اهل قبله و نااهلان از اين امّت، به تو نوشته و امر داده بود. كه در بارۀ قرآن ايشان را امتحان كني و احوال ايشان را مكشوف و بر ملا داري و آنان را به جاي خود بنشاني، رسيد.

«در نامه ياد كرده اي كه چون نامه امير المؤمنين را دريافت داشته اي جعفر بن عيسي و عبد الرحمن بن اسحاق و ديگر كساني را كه در بغداد به فقه و حديث انتساب و شهرت يافته و خود را براي افتاء معروف و منسوب ساخته اند احضار كرده و كتاب امير المؤمنين را بر ايشان خوانده و از اعتقاد آنان در بارۀ قرآن پرسيده اي و ايشان بر «نفي تشبيه» اتفاق و در مخلوق بودن قرآن اختلاف داشته اند و تو كساني را كه قائل به مخلوق بودن قرآن نشده اند فرمان داده اي كه از تحديث و افتاء، چه در نهان و چه در علن دست باز دارند و به سندي و عباس مولي امير

المؤمنين دستور داده اي كه همان كار را انجام دهند كه به تو دستور داده ام پس قضاة را بگويند شهودي را كه به محضر ايشان حاضر مي باشند امتحان كنند و به ديگر قاضيان كه در نواحي فرمانداري تو هستند فرمان داده اي كه نزدت حاضر گردند تا ايشان را طبق دستور امير المؤمنين امتحان كني و در آخر نامه هم كساني را كه احضار كرده نام برده و گفته هاي آنان را نوشته اي.

امير المؤمنين آن چه را نوشته و ياد كرده اي فهميد و خدا را چنانكه شايسته است سپاس مي گويد و از او مي خواهد كه بر بنده و پيمبر خود درود فرستد و از رحمت وي اميدوار است كه او را توفيق طاعت بدهد و بر نيّت صالح و خيرش اعانت كند.

«امير المؤمنين در نامهاي كساني كه راجع به قرآن از ايشان سؤال كرده اي و هم در پاسخهاي ايشان تامّل و تدبّر كرد امّا آن چه بشر بن وليد مغرور در مسألۀ «نفي تشبيه» گفته و در بارۀ «مخلوق بودن قرآن» خودداري و امساك كرده و ادّعا نموده كه با امير المؤمنين در اين باره معاهده كرده كه چيزي نگويد دروغ گفته و كافر شده است و گفتۀ او باطل و منكر است و چنين عهدي در اين باره و هم در غير آن ميان وي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 767

و امير المؤمنين جاري نشده و بس آن چه واقع شده اينست كه او از اعتقاد خود به كلمۀ اخلاص و اعتراف به اين كه قرآن مخلوق است خبر داده پس او را احضار و از اين سخنان امير المؤمنين آگاه كن و عقيده اش را در بارۀ قرآن

به صراحت بپرس و توبه اشرا بخواه چه راي و عقيدۀ امير المؤمنين اينست كه هر كه چنان بگويد كه او گفته بايد توبه كند زيرا اين گفته، كفر صريح و شرك محض است.

«پس اگر توبه كرد توبه اشرا اعلان كن و مشهور ساز و دست از او باز دار و اگر نپذيرفت گردنش را بزن و سرش را نزد امير المؤمنين بفرست. ان شاء اللّٰه، «هم چنين ابراهيم بن مهدي را احضار كن و او را هم، كه گفته اش مانند بشر است و چيزهايي از او به امير المؤمنين خبر داده شده، امتحان كن پس اگر به مخلوق بودن قرآن اقرار كرد آن را مكشوف و مشهور گردان تا همه كس اعتراف او را آگاه شود و گر نه او را گردن بزن و سرش را نزد امير المؤمنين گسيل دار. ان شاء اللّٰه.

«و امّا علي بن ابي مقاتل پس به او بگو: آيا تو همان نيستي كه به امير المؤمنين مي گفتي: احلال و تحريم از تو است..؟

«و امّا زيّال بن هيثم او را از طعام و خوارباري كه، در «انبار» و از چيزهاي ديگري كه از امير المؤمنين ابو عباس زير نظر و در دستش بود، مي دزديد ياد آوري و اعلام كن و به او بگو: اگر اسلاف خود را پيروي مي كرد و از راهي كه ايشان رفته اند مي رفت به راه شرك نمي افتاد و ايمان را از دست نمي داد.

«و امّا احمد بن يزيد معروف به ابو عوام و اين كه گفته است جواب در بارۀ قرآن را نيكو نمي داند پس او را بگو كه او هر چند بحسب سن بزرگ است ليكن بحسب

عقل كودكي است نادان و اگر هم اكنون جواب در بارۀ قرآن را نيك نمي داند پس به زودي هنگامي كه تاديب شود خواهد دانست پس اگر باز هم نداند و پاسخ نگويد و اعتراف نكند شمشير پشت سرش خواهد بود. ان شاء اللّٰه.

«و امّا احمد بن حنبل و آن چه از وي نوشته اي پس بوي اعلام كن كه امير المؤمنين فحوي گفتار او را فهميده و راه او را در اين كار شناخته و بر ناداني او استدلال كرده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 768

و ناتواني او را در اين باره پي برده است.

«و امّا فضل بن غانم پس به او بفهمان كه كارهايي كه در مصر كرده و اموالي كه در كمتر از يك سال بدست آورده و مشاجره اي كه ميان او و ميان مطّلب بن عبد اللّٰه در اين باره رخ داده بر امير المؤمنين پوشيده نمانده و رغبت و ميل وي را بدرهم و دينار مي داند و بعيد نمي داند كه ايمان خود را به طمع دينار و درهم و رسيدن به نفع عاجل اين دو بفروشد..

«و امّا معروف به ابو نصر تمّار پس مردي بي خرد و نابخرد است..

«و امّا فضل بن فرخان پس به او بفهمان كه آن چه را در بارۀ قرآن مي گويد بقصد گرفتن ودائع عبد الرحمن بن اسحاق و غير او است تا آن ودائع دير از او گرفته و بيشتر به او داده شود..

«و امّا محمد بن حاتم و ابن نوح و معروف به ابو نصر پس ايشان مردمي هستند ربا خوار و از وقوف به توحيد و اخلاص به دور و به رباخواري مشغول و مسرور و اگر

مجاهده و محاربۀ با آنان جز براي ربا خواري آنان و آن چه در قرآن در بارۀ امثال ايشان نزول يافته حلال نباشد امير المؤمنين بدان جهت حلال مي داند، تا چه رسد به اين كه شرك و شبيه شدن به نصاري را هم در مشرك بودن با ربا خواري جمع كرده اند..

و بعد از اين كه مأمون در اين نامه يكايك از نامبردگان را برشمرده و فساد اعمال آنان را ياد كرده در آخر نامه دستور داده است كه هر كس از قضاة و محدّثان و شهود و بزرگاني را كه از اقرار به مخلوق بودن قرآن خودداري كنند، جز بشر بن وليد و ابراهيم بن مهدي، دست بسته به عسكر او بفرستد تا خود در آنجا با ايشان سخن گويد و اگر اقرار نكنند آنان را از دم شمشير بگذراند.

و در پايان هم براي تاكيد مطلب چنين نوشته است:

«اين نامه را امير المؤمنين در خريطۀ بنداريه برايت انفاذ و ارسال داشته و منتظر نشده كه نامه هاي خرائطيّه همه جمع گردد و با آنها بفرستد و اين تعجيل براي تقرّب به خدا است در حكمي كه صادر كرده و اميد بادراك جزيل ثواب خدا است: كه آرزوي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 769

آن را دارد، پس تو هم هر چه زودتر فرمان را انفاذ كن و جواب نامه را مبني بر انجام دادن فرمان با عجله در خريطۀ بنداريۀ مستقل و منفرد از سائر خرائط بفرست تا مطالب بر امير المؤمنين روشن گردد. ان شاء اللّٰه. نوشته شد در سال 218.»

پس از رسيدن اين نامه، اسحاق آن اشخاص را احضار كرد و همه ايشان جز چهار تن:

احمد بن حنبل و سجّاده و قواريري و محمد بن نوح به مخلوق بودن قرآن اقرار و اعتراف كردند.

اسحاق فرمان داد اين چهار تن را غل و زنجير كردند و فرداي آن روز باز ايشان را در حالي كه به زنجير بسته شده بودند احضار و از نو امتحان كرد از آن ميان تنها سجاده پاسخ مثبت داد پس دستور داد قيد را از او برداشتند و آزادش كرد ليكن آن سه تن ديگر بر گفتۀ خود اصرار ورزيدند پس فرداي آن باز هم ايشان را خواست و امتحان را تجديد كرد اين بار قواريري پذيرفت و به مخلوق بودن قرآن گفت: او را هم از قيد رها و آزاد ساخت. ليكن احمد حنبل و محمد بن نوح بر عقيده و گفته خويش پا برجا ماندند و از آن بر نگشتند پس فرمان داد آن دو را سخت بستند و بسوي طرسوس، كه مأمون در آنجا بود، فرستاد چون اين دو تن و هم گروهي ديگر كه به امر مأمون بسوي وي گسيل شده بودند به رقّه رسيدند خبر وفات مأمون رسيد «1» پس از رقّه ببغداد برگردانده شدند و آزاد گرديدند.

چون مأمون وفات يافت و برادرش ابو اسحاق محمد بن هارون ملقب به معتصم به جاي وي نشست در سال دوم خلافت خود سال دويست و نوزده (219) احمد بن حنبل را احضار و او را امتحان كرده و چون باز هم به مخلوق بودن قرآن اعتراف نكرده

______________________________

(1) ابو سعيد مخزومي وفات مأمون را در طرسوس چنين گفته است:

هل رأيت النّجوم اغنت عن المأمون شيئا او ملكه المأسوس

خلّفوه بعرصتي طرسوس مثل ما خلّفوا اباه

بطوس

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 770

امر داده است او را به سختي تازيانه زده اند به طوري كه هوش از سرش رفته و پوست تنش پاره پاره شده و به زندانش افكنده اند.

قضيۀ مجلس معتصم و مباحثه و تازيانه خوردن احمد را ابو نعيم به اسناد از صالح پسر احمد بن حنبل بنقل از پدرش احمد بن حنبل به تفصيل آورده است.

مسألۀ امتحان (محنت) در زمان هارون پسر معتصم كه به لقب الواثق ملقب شده و از سال دويست و بيست و هفت (227) به خلافت رسيده و تا سال دويست و سي و دو (232) كه زنده بوده خلافت مي داشته كم و بيش در ميان بوده است و از زمان خلافت جعفر بن معتصم ملقب به متوكل كه از سال دويست و سي و دو (232) خلافت يافته از ميان رفته است.

در سال دويست و سي و يك، به گفتۀ ابن اثير، احمد بن نصر بن مالك خزاعي كه اصحاب حديث مانند يحيي بن معين و ابن دورقي و ابو زهير از شاگردان او بودند و به نزدش مي رفتند، و او با كساني كه مي گفتند: قرآن، مخلوق است مخالف بود و به ايشان بد مي گفت چون نام واثق نزد او برده مي شد او را خنزير و كافر مي خواند.

از جمله كساني كه نزد او مي رفتند مردي بود كه او را ابو هارون مي خواندند و ديگري بود به نام طالب اينان مردم را بوي دعوت و با او بر امر بمعروف و نهي از منكر بيعت كردند. ابو هارون و طالب مالي فراوان در ميان مردم پراكنده ساختند و هر مردي را يك دينار دادند و شب پنجشنبه

چهارم ماه شعبان را ميعاد قرار دادند كه در آن شب طبلها را به صدا در آورند و بر سلطان بشورند و آشوب به راه اندازند.

يكي از آن دو، جانب شرقي بغداد و ديگري جانب غربي آن را مي داشت پس اتّفاق را چنان پيش آمد كه دو تن از ياران و همراهان ايشان شب چهار شنبه (يك شب به موعد مانده) نبيذ فراواني آشاميده و در حال سرگرمي از آن، طبلها را به صدا در آوردند و كسي به ايشان جوابي نداد. اسحاق بن ابراهيم صاحب شرطه در اين هنگام در بغداد نبود و برادرش، محمد، به جاي وي بكارهاي بغداد رسيدگي مي كرد از واقعه جويا شد چيزي بدست نياورد او را گفتند: مردي معروف به عيسي اعور (يك چشم) از اين

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 771

قضيه آگاه است او را احضار كرد و به اقرار واداشت او محمد را به آن دو تن و به احمد بن نصر و پيروانش راهنمايي كرد. محمد، ابو هارون و طالب و برخي ديگر را گرفت و دو پرچم نيز از خانه پيروان بدست آورد و از خادم احمد بن نصر، طبق گفتۀ عيسي اعور، سخناني اقرار گرفت پس احمد را كه در حمام بود گرفت و او را با ديگر پيروانش كه گرفته بود مقيّد به سامرّا نزد واثق فرستاد.

واثق مجلسي عام را، كه احمد بن ابي دؤاد هم حاضر بود، دستور داد چون احمد بن نصر را حاضر ساختند بي اين كه از كارهاي او و آهنگ داشتن خروج بر وي چيزي بگويد پرسيد: در بارۀ قرآن چه مي گويي؟ پاسخ داد: كلام خدا است.

احمد كه از پيش

كشته شدن را تنظيف و تطييب كرده و آماده شده بود در پاسخ واثق كه دو بار پرسيد: آيا قرآن مخلوق است؟ باز هم گفت: كلام خدا است. واثق گفت: در بارۀ پروردگارت چه مي گويي؟ آيا او را روز رستاخيز مي بيني؟ گفت:

يا امير المؤمنين اخباري از پيمبر (ص) رسيده بدين مفاد كه پروردگارتان را در روز قيامت مي بينيد چنانكه ماه را و ما پيرو خبريم و مرا سفيان بدين حديث خبر داده كه قلب آدمي كه مؤمن است ميان دو انگشت از انگشتان رحمن است كه او را زير و رو مي كند و پيغمبر در دعاء مي گفته است: «يا مقلّب القلوب و الابصار ثبّت قلبي علي دينك»..

واثق به اطرافيان گفته است در حقّ اين مرد چه مي گوييد؟ عبد الرحمن بن اسحاق كه بر جانب غربي بغداد قاضي بوده سوگند ياد كرده كه خونش حلال است و يكي از ياران ابن ابي دؤاد گفته است «خون او را بمن بياشامان» خود ابن ابي دؤاد، كه به كشتن وي خرسند نبوده، گفته است: كافر است و چون محتمل است نقصي در عقل او باشد بايد از او توبه خواسته شود.

واثق گفته است چون من رفتن بسوي وي را براي كشتن او، در راه خدا بشمار مي آورم هنگامي كه من از جا حركت كنم و بسوي او بروم كسي به احترام بر نخيزد و بلند

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 772

نشود. آن گاه صمصامه (شمشير عمرو بن معديكرب) را خواسته و بسوي احمد بن نصر كه در وسط دار بود رفته و او را گردن زده است پس گفته است: تن او را بدار آويخته و سر او را ببغداد

فرستاده و نامه اي از گوش او آويز ساخته اند بدين عبارت:

«هذا رأس الكافر المشرك الضّالّ و هو احمد بن نصر بن مالك ممّن قتله اللّٰه علي يدي عبد اللّٰه هارون الامام، الواثق باللّٰه امير المؤمنين بعد ان اقام عليه الحجة في خلق القرآن و نفي التشبيه و عرض عليه التّوبة و مكّن له الرجوع إلي الحقّ فابي الّا المعاندة و التّصريح و الحمد للّه الّذي عجّل به إلي ناره و اليم عقابه و انّ امير المؤمنين سأله عن ذلك فأقرّ بالتّشبيه و تكلّم بالكفر فاستحلّ بذلك امير المؤمنين دمه و لعنه» واثق خليفۀ عبّاسي پس از كشتن احمد بن نصر فرمان داده است جستجو كنند و پيروان و اصحاب احمد بن نصر را بدست بياورند و ايشان را زنداني كنند.

در همان سال دويست و سي و يك (231) كه قرار شده اسيران روم و اسلام مبادله شوند واثق به احمد بن سعيد، كه بر مرزها و عواصم فرمانروايي مي داشته، و به خاقان خادم، امر كرده كه در محل فداء و مبادله حاضر گردند و اسيران از اهل اسلام را امتحان كنند پس هر كس از ايشان گفت: «قرآن، مخلوق است» و «خدا در آخرت ديده نمي شود» او را فدا بدهند و آزاد سازند و بعلاوه يك دينار هم به او ببخشند و هر كس آن را نگفت او را در دست روميان بگذارند و فديه برايش ندهند.

مسعودي در كتاب «التّنبيه و الاشراف (ذيل عنوان «ذكر الأفدية بين المسلمين و الرّوم..» كه دوازده فداء بترتيب زمان آورده) زير عنوان «الفداء الثالث» گفته است:

«الفداء الثّالث: - فداء خاقان في خلافة الواثق بالسّلامس (لامس از ساحل بحر رومي در

حدود 35 ميل تا طرسوس است) في المحرّم سنة 231..

«و حضر هذا الفداء مع خاقان، الخادم التركي رجل يكني ابا رملة من قبل

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 773

احمد بن ابي داود، قاضي القضاة يمتحن الاساري وقت المفاداة.

فمن قال منهم بخلق التلاوة و نفي الرّؤية فودي به و احسن اليه و من ابي ترك بأرض الرّوم.

فاختار جماعة من الاساري، الرّجوع إلي ارض النصرانيّة علي القول بذلك و ابي ان يسلم الانقياد إلي ذلك فناله محن و مهانة إلي ان تخلص» اين بود اجمالي از قضيۀ «محنت» كه احمد بن حنبل هم در آن گرفتار بود و حبس و ضرب و زجر ديد و دست از تشبيه بر نداشت! و به مخلوق بودن قرآن نگفت!

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 774

- 14- داود 202- 290

اشاره

ابو سليمان داود بن علي بن خلف اصفهاني.

ابو اسحاق شيرازي اين مضمون را در ترجمۀ او آورده است:

«داود به سال دويست و دو (202) متولّد شده و در سال دويست و نود (290) وفات يافته است. داود، علم را از اسحاق بن راهويه و از ابو ثور فرا گرفته است. داود مردي زاهد و قانع بوده است.

ابو عباس احمد بن يحيي، ثعلب، گفته است: عقل داود بيشتر از علمش بوده.

«گفته اند: در مجلس درس داود چهار صد صاحب طيلسان سبز مي نشسته اند.

داود از متعصّبان نسبت به شافعي (رض) بوده و دو كتاب در بارۀ فضائل او و ثناء بر وي نوشته است.

«رياست علم در بغداد به داود منتهي شده. اصل داود از اصفهان بوده و در كوفه ولادت يافته و در بغداد نشو و نما پذيرفته و در شونيزيّه به گور سپرده شده است» خطيب بغدادي، داود را در

تاريخ چنين عنوان كرده «داود بن عليّ بن خلف ابو سليمان، الفقيه الظّاهري اصبهانيّ الاصل» آن گاه چند تن از مشايخ او مانند سليمان بن حرب و عمرو بن مرزوق را نام برده و گفته است.

داود به نيشابور رفته و از اسحاق بن راهويه مسند و تفسير، استماع كرده و پس از آن ببغداد برگشته و آنجا را مسكن خويش ساخته و كتب خود را در آنجا تصنيف كرده و او امام و پيشواي اصحاب ظاهر است. مردي پارسا و عابد و زاهد بوده و در كتب او احاديث بسيار آورده شده ليكن از وي كمتر روايت كرده اند. پسرش محمّد و زكريا بن يحيي ساجي و يوسف بن يعقوب بن مهران داودي و عباس بن احمد مذكّر از او روايت دارند» خطيب رواياتي هم به اسناد از عباس بن احمد و يوسف بن يعقوب از داود

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 775

به اسنادش از پيغمبر (ص) آورده از آن جمله است چند حديث زير:

1- «لا تنكح البكر حتّي تستأذن و للثّيب نصيب من أمرها..»

2- «لا نكاح الّا بوليّ» 3- «من آذي ذمّيا فانا خصمه و من كنت خصمه خصمته يوم القيامة» و در بارۀ زهد داود، به اسناد از عبد اللّٰه بن محاملي، اين حكايت را آورده كه گفته است:

«نماز عيد فطر را در مسجد جامع بغداد گزاردم چون برگشتم با خود گفتم به ديدن و تهنئت داود بن علي بروم پس بسوي منزل او كه در قطيعۀ ربيع بود رفتم و در را كوبيدم مرا اذن ورود داد وارد شدم طبقي كه مقداري برگ كاسني در آن بود و ظرفي كه مقداري نخاله (سبوس) داشت جلو

روي او بود كه از آنها مي خورد. من بوي تهنئت و تبريك عيد گفتم و از حال او بشگفتي افتادم و متوجه شدم كه همۀ آن چه ما از دنيا داريم و به آن فريفته هستيم هيچ است و ناچيز.

«پس از نزد وي بيرون شدم و بر مردي از محتشمان قطيعۀ ربيع كه به نام جرجاني معروف بود در آمدم چون شنيد كه من به نزد او مي روم سر و پا برهنه به استقبال من شتافت و گفت: قاضي، أيّده اللّٰه، را از اين آمدن چه مقصود است؟ گفتم: امري مهمّ.

گفت: چيست؟ گفتم:

«ترا در هم سايگي مردي است بسيار دانشمند به نام داود بن علي و توهم مردي هستي نيكو كار و بخشنده چه شده كه از وي غافل مانده و يادي نكرده اي؟ آن گاه آن چه را در خانه داود ديده بودم بوي گفتم.

«گفت: داود مردي تند خو است و اينك من قاضي را آگاه مي سازم:

«ديشب من هزار درهم با غلام خودم برايش فرستادم تا در حوائج خود بكار برد او غلام را برگردانده و بوي گفته است: مولاي خود را بگو: مرا بچه چشمي ديده و از كجا دانسته كه مرا درويشي و ناداري و حاجت است تا اين دراهم را برايم فرستاده است؟.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 776

«من بسيار تعجب كردم و به جرجاني گفتم: دراهم را بياور تا من خودم آنها را بوي برسانم فرمود آوردند و بمن داد و به غلام خود گفت: آن كيسه ديگر را هم بياور.

آن را هم آورد و هزار درهم ديگر برداشت و گفت: آن براي ما و اين براي عنايت و توجّهي كه قاضي مبذول داشته

است» «پس دو هزار درهم را گرفتم و به خانه داود رفتم و در را كوبيدم از پشت در گفت چه چيز قاضي را دوباره بدينجا برگردانده است؟ گفتم: حاجتي كه بايد آن را با تو در ميان گذارم. پس به خانه در آمدم و ساعتي نشستم و آن گاه دراهم را بيرون آوردم و جلو روي او گذاشتم.

«چون آنها را ديد گفت: آيا پاداش كسي كه ترا بر سرّ خود امين دانسته و به احترام و اعتماد بعلم، ترا بر خود وارد ساخته اينست؟ بر گرد كه مرا در آن چه با خود آورده و اينجا نهادي حاجتي نيست! «من بيرون آمدم و برگشتم و دنيا در ديده ام كوچك شد و نزد جرجاني رفتم و آن چه را گذشته بود بوي گفتم. او گفت: من اين مال را در راه خدا دادم و دوباره بمال خود بر نمي گردانم بر قاضي است كه آنها را بهر كس از اهل عفاف و آبرومند و محتاج كه مي داند و بهر اندازه كه رايش هست بدهد» باز خطيب آورده است كه محمّد بن جرير طبري از كساني بوده كه به محضر داود رفت و آمد مي داشته و از آن پس در حضور در مجلس او خودداري كرده و خودش مجلسي منعقد ساخته و چون داود بر اين كار اطلاع يافته اين دو بيت را انشاء كرده است:

فلو انّي بليت بهاشمي خئولته بني عبد المدان

صبرت علي اذيّته و لكن تعالي فانظري بمن ابتلاني

خطيب بعد از اين كه گفته است «از قول داود مطلبي در بارۀ قرآن به احمد حنبل نقل شده كه احمد او را مبتدع خوانده و از اين

رو از اجتماع با او امتناع ورزيده»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 777

حكايتي به اسناد از ابو زرعه آورده كه قسمت آخر آن بدين مضمونست:

«.. ابو زرعه گفته است:

«داود از نيشابور ببغداد آمد چند تن از مشيخه و علماء نيشابور، كه از آن جمله بوده است محمد بن يحيي از عقايد و آراء محدثه او بمن نوشتند من به واسطۀ ترس از عواقب آن، آنها را كتمان كردم و چيزي در آن باره به كسي نگفتم.

«داود هنگام ورود ببغداد به مناسبت دوستي كه با صالح پسر احمد حنبل داشت از او خواست كه لطفي كند و از پدرش اذن ملاقات بخواهد.

«صالح: پدر را گفت: مردي از من خواستار ديدار تو شده. پرسيد: نامش چيست؟ گفت: داود. پرسيد: اهل كجا است؟ گفت: اهل اصفهان. پرسيد:

كارش چيست؟ صالح كه نمي خواست او را به پدرش كاملا بشناساند سخن را از اين و آن سو مي كرد و پدرش فحص خود را ادامه مي داد تا متوجه شد كه مراد پسرش، داود است. پس گفت: محمد بن يحيي نيشابوري در بارۀ او بمن نوشته كه مي گويد «قرآن، محدث است» پس نبايد بمن نزديك شود. صالح گفته است: داود اين نسبت را كه به او داده از خود نفي و آن را انكار مي كند. احمد گفت: محمّد بن يحيي از او راست گوتر است! او را اذن مده كه به نزد من بيايد» باز بنقل او داود در ماه رمضان از سال دويست و هفتاد (270) وفات يافته و او نخستين كسي است كه انتحال «ظاهر» را اظهار و قياس در احكام را قولا نفي كرده و عملا به آن مضطر شده و

نام «دليل» بر آن نهاده است.

باز، به اسناد، آورده كه داود را از قرآن پرسيده اند چنين پاسخ داده است:

«امّا آن چه در «لوح محفوظ است» غير مخلوق و آن چه ميان مردم است مخلوق مي باشد و، به اسناد ديگر، گفته است: قرآني كه خدا در شأن آن فرموده است:

«لٰا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ» و هم گفته است: «فِي كِتٰابٍ مَكْنُونٍ» غير مخلوق و آن چه در ميان ما است و حائض و جنب آن را مسّ مي كنند مخلوق است..

«داود بن علي بن خلف، ابو سليمان فقيه معروف به اصفهاني در ذي القعده از

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 778

سال دويست و هفتاد (270) به سن شصت و هشت سال (68) مرده (ولادتش به سال دويست بوده است) و در منزلش دفن شده است» ياقوت حموي، در معجم الادباء، (ذيل ترجمه محمد بن جرير طبري- جزء 18- صفحه 78) جايي كه تأليفات و كتب طبري را نام برده اين مضمون را آورده است:

«و از آن جمله است «كتاب الرّدّ علي ذي الاسفار» طبري در اين كتاب بر داود بن علي اصفهاني ردّ مي كند و تصنيف اين كتاب را سبب آن بود كه طبري مدّتي داود را ملازمت مي داشته و بسياري از كتب وي را نسخه بر گرفته است. در كتبي كه از طبري باقي مانده بود هشتاد جزء بخط دقيق و ريز خود طبري از آن نسخه ديده شده كه در ميان آنها مسأله اي بوده كه ميان داود و ميان ابو مجالد ضرير معتزلي در واسط جريان يافته و آن، هنگامي بوده كه به نزد موفق، خليفه عباسي، مي رفته اند و در مخلوق بودن قرآن بحث و نزاع مي بوده

است.

«داود از نظر و حديث و اختلاف و سنن هر يك بهره و حظّي داشته، ليكن نه بحدّ وسعت و كمال، او مردي بوده است زبان آور، خوش سخن و خود دار و او را شاگردان و اصحابي بوده اند شوخ و مزّاح به طوري كه اين حالت در برخي از آنان ثابت و راسخ شده كه به هنگام مناظره براي مغلوب ساختن حريف و مخالف، از آن استفاده مي كرده است.

«بسيار اتفاق مي افتاد كه داود با دانشمنداني به مناظره مي پرداخته و در مسأله اي از فقه بحث مي كرده و چون درمي يافته كه طرف او در فقه، قاصر و ضعيف است بحث را بحديث منتقل مي ساخته يا اگر در حديث مناظره مي داشته و او را در فقه ضعيف مي ديده بحث را به فقه يا جدل مي كشانده، اگر طرف خود را در اين دو ناتوان و ضعيف مي يافته است.

«و ابو جعفر طبري در همۀ علوم غني و مقتدر و قوي بوده، و از اخلاقي كه با اهل علم نامناسب بوده پرهيز مي داشته و در همه كار و همه حال به جدّ مي بوده و از مزاح دوري مي جسته است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 779

«روزي ميان داود بن علي و طبري در مسأله اي بحثي به ميان آمده كه داود از سخن درمانده و نتوانسته است چيزي بگويد اين پيش آمد بر ياران و شاگردان وي گران آمده پس يكي از ايشان طبري را زشت و ناروا گفته طبري از مجلس برخاسته و به نوشتن «كتاب الرّدّ علي ذي الاسفار» شروع كرده و بتدريج آن را نوشته تا نزديك به صد ورقه شده و خطبه اي كه از بهترين سخنان طبري است براي

آن آورده ليكن چون در اين ميان داود در گذشته طبري كتاب را ناتمام گذاشته و جز شاگردان مقدّم او كه از آن نسخه برداشته اند بدست كسي نسخه اي نرسيده است..

«رؤاسبي كه يكي از شاگردان مقدّم داود بوده گفته است: داود شاگردي را كه با طبري بزشتي سخن گفته چيز نياموخته و يك سال سخن با او نگفته و او را بدين گونه مجازات كرده است.

«محمّد پسر داود ردّي بر ردّ طبري بر پدرش، نوشته و بخصوص در سه مسأله از آنها سخت تعصّب ورزيده و از راه تعسّف رفته و حتّي طبري را دشنام داده و ناسزا گفته است..»

شافعي

از مردم مصر تعصب ورزيده و به حلقۀ درس شافعي رفته و چون شاگردانش باز گشتند و شافعي تنها مانده بر او هجوم آورده و او را به سختي زده اند پس به خانه برده شده و بيمار گرديده تا در گذشته است.

3- قريب صد و پنجاه كتاب براي شافعي نام برده كه همان كتابهاي معروف فقهي يعني ابواب و مباحث فقه است و از جمله كتب او كتابي به نام «كتاب ابطال الاستحسان» و «كتاب حبل الحبله» و «كتاب خلاف مالك و الشافعي» ياد شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 780

- 15- طبري 224- 310

ابو جعفر محمد بن جرير طبري.

ابو اسحاق در بارۀ او پس از عنوان بالا (در ذيل ترجمه داود بن علي اصفهاني) اين مضمون را آورده است: «طبري در بغداد منزلي ساخته و به سال سيصد و ده (310) وفات يافته.

طبري صاحب تاريخ و مصنّفات بسيار ديگر است.

«قاضي ابو الفرج معافي بن زكرياي نهرواني معروف به ابن طوار «1» مذهب طبري را مي داشته و خود فقيه، اديب، شاعر و عالم به همۀ علوم بوده است «ابو علي داودي، قاضي شهر ما، ابيات زير را از گفته هاي ابو الفرج برايم انشاد كرد:

أ اقتبس الضّياء من الضّباب؟ و التمس الشّراب من السّراب؟..»

خطيب بغدادي در بارۀ طبري اين مضمون را آورده است:

«طبري بغداد را وطن خويش قرار داده تا در همان جا در گذشته است. او يكي از ائمه و علماء است كه به واسطۀ معرفت و فضلش قول وي متّبع و رايش مرجع است.

______________________________

(1) ياقوت در معجم الادبا ابو الفرج را تحت عنوان «المعافي بن زكريا بن يحيي بن حماد بن داود النهرواني الجريري بفتح الجيم نسبة

إلي ابن جرير الطبري) المعروف بابن طرارة» عنوان كرده و او را از «اعلم ناس به فقه مذهب ابن جرير و نحو و لغت و فنون ادب و اخبار و اشعار» شمرده است شايد بعدا مختصري از ترجمه او در اين اوراق آورده شود.

و در ذيل ترجمه حسن بن علي.. بن شاهويه (جزء صفحۀ 34-) چنين آورده «.. و حدث عن خلق كثير منهم.. و المعافي بن زكريا بن طرار» و در پاورقي تعليقه بر «طرار» نوشته شده «.. و في الاصل: طراز و هو تصحيف..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 781

«طبري قرآن را حافظ و به قرائتهاي مختلف، عارف و به معاني آن بصير و در احكام قرآن فقيه بوده است. طبري سنن و طرق آنها صحيح و سقيم و ناسخ و منسوخ آنها را عالم و به اقوال صحابه و تابعان، و كساني كه پس از ايشان آمده و در احكام و مسائل حلال و حرام خلاف داشته اند عارف بوده است.. كتاب تفسير او را نظيري تصنيف نشده و كتابي را، كه نام «تهذيب الآثار» بر آن نهاده، من در آن زمينه آن را مانندي نديده ام. در اصول فقه و فروع آن كتابهايي بسيار دارد و در مسائلي چند، عقائدي خاص و منفرد دارد كه از وي حفظ شده است.

«حكايت است كه طبري چهل سال در هر روزي از روزهاي آن سالها چهل ورقه چيز نوشته است! هنگامي كه در نظر داشته است تفسير خود را بنويسد شاگردان خويش را گفته است: آيا خوش داريد و شادمان مي شويد براي تفسيري؟ گفته اند: چه اندازه باشد؟ پاسخ داده است: سي هزار ورق، گفته اند: اين پيش از

اين كه چنين تفسيري به پايان رسد همۀ عمر را فرا مي گيرد و فدا مي سازد پس آن را در سه هزار ورق مختصر كرده آن گاه نظير همين سؤال و جواب ميان او و ميان شاگردانش در بارۀ تاليف تاريخ به ميان آمده است و او را ناراحت شده و گفته است: انّا للّه ماتت الهمم» ياقوت حموي كه ترجمۀ طبري را مفصّل آورده (54 صفحه) از كتاب صلۀ فرغاني نقل كرده كه گروهي از شاگردان طبري ايام حيات طبري را از زمان بلوغ تا زمان وفات او، كه به سنّ هشتاد و شش سالگي در گذشته، بحساب آورده و اوراق مصنّفات او را بر آن ايام تقسيم كرده اند هر روزي را چهارده ورقه رسيده است و اين امري است كه هيچ كس را جز به عنايت خالق نصيب نمي گردد.

ابو جعفر طبري مدّتي (شايد تا آخر عمر) از حنابله كه در زمان او به اوج قدرت بوده اند تقيّه مي داشته و بر حذر مي بوده است.

ياقوت حموي (معجم الادباء- جزء 18- صفحه 57-) اين مضمون را آورده است:

«چون طبري بعد از اين كه از بغداد به طبرستان رفته بوده از آنجا برگشته ابو عبد اللّٰه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 782

جصّاص و جعفر بن عرفة و بياضيّ بر او تعصّب ورزيده.

«حنابله روزي جمعه در مسجد جامع او را پرسيده اند كه احمد حنبل را چگونه مي داند؟ و هم از حديث «جلوس بر عرش» پرسيده اند.

«گفته است: امّا احمد بن حنبل پس خلاف وي در مسأله به چيزي شمرده نمي شود و قابل توجّه نيست.

«گفته اند: علماء او را در «اختلاف» ياد كرده و بحساب آورده اند.

«پاسخ داده است: من نديده ام كسي از او روايت

كرده باشد و هم نديده ام كه او را اصحابي مورد اعتماد و اعتناء باشد.

«و امّا حديث «جلوس بر عرش» پس ممتنع و محال است.

«آن گاه اين بيت را انشاد كرده است:

سبحان من ليس له انيس و لا له في عرشه جليس

«حنابله و اصحاب حديث چون اين سخنان را از وي شنيده اند بر او هجوم آورده و دواتها و قلمدانها بسوي وي پرتاب كرده اند، پس طبري برخاسته و به خانه خويش در آمده و ايشان كه به قولي هزارها تن بوده اند خانۀ وي را سنگ باران كرده اند به طوري كه در جلو در خانۀ او تلّي عظيم از سنگ پديد آمده است.

«اين خبر به نازوك، صاحب شرطه، رسيده با ده ها هزار سپاهي بسوي خانه طبري روانه شده تا او را از هجوم عامّه نجات دهد و شرّ مردم نادان را از وي به دور سازد و يك شبانه روز آنجا توقّف كرده و دستور داده است سنگها را از جلو خانه برداشته اند و هم بيت زير را كه بر در خانۀ طبري مكتوب بوده محو سازند:

سبحان من ليس له انيس و لا له في عرشه جليس

«برخي از اصحاب حديث، كه احمد حنبل را همنشين خدا در عرش مي دانسته اند به جاي آن بيت ابيات زير را بر در خانۀ طبري نوشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 783

لأحمد منزل لا شكّ عال اذا وافي إلي الرّحمن وافد

فيدنيه و يقعده كريما علي رغم لهم في انف حاسد

علي عرش يغلّفه «1» بطيب علي الأكباد من باغ و عاند

له هذا المقام الفرد حقّا كذاك رواه ليث عن مجاهد

«طبري پس از اين واقعه، ناچار خانه نشين شده و كتاب مشهور خود را در

عذر خواهي از ايشان نوشته و مذهب و اعتقاد خود را ياد كرده و كساني را كه گماني غير از آن در باره اش داشته اند انتقاد و تكذيب نموده و كتاب را بر آنان خوانده و احمد حنبل را تفضيل داده و مذهب او را متذكر شده و اعتقادش را تصويب كرده و تا زنده بوده از وي ياد مي كرده و كتابي را كه در اختلاف نوشته بيرون نياورده تا مرده است و ديده اند كتاب در زير خاك دفن و پنهان است!! پس آن را بيرون آورده و از آن نسخه برگرفته اند و آن كتاب «اختلاف الفقهاء» است..»

باز هم ياقوت در طيّ تعديد كتب طبري چند كتاب فقهي را آورده كه مناسب است برخي از مهمترين آنها در اين اوراق ياد گردد:

«از جمله است كتاب او كه در شرق و غرب بفضل اشتهار يافته و آن كتاب «اختلاف علماء الامصار في احكام شرائع الاسلام» است. در اين كتاب اقوال فقهاء را ياد كرده و ايشان: مالك بن انس فقيه اهل مدينه است، كه بدو روايت آورده، و عبد الرحمن بن عمرو اوزاعي فقيه اهل شام است. و از اهل كوفه سفيان ثوري است كه هم بدو روايت ياد كرده. بعد محمد بن ادريس شافعي است كه بروايت ربيع بن سليمان از او آورده است پس از آن از اهل كوفه ابو حنيفه نعمان بن ثابت و ابو يوسف

______________________________

(1) يغلفه: يضمخه و يطيبه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 784

يعقوب بن محمد انصاري و ابو عبد اللّٰه محمد بن حسن شيباني و بعد از او ابراهيم بن خالد، ابو نصر كلبي، است.

«طبري در اين كتاب، ابتداء، عبد الرحمن بن

كيسان را هم كه از اهل نظر بوده است آورده است ليكن بعدا او را به جهتي از كتاب خويش اسقاط كرده است.

«اين كتاب را طبري براي اين كه گفته هاي فقيهان را متذكر باشد و، در مقام مناظره با اشخاص، از آن استفاده كند براي خود نوشته و، باصطلاح امروز، يادداشت كرده و آن را بر شاگردان و اصحاب خود قرائت كرده است. پس از آن انتشار يافته است.

«محمد بن داود اصفهاني هنگامي كه كتاب معروف به كتاب «الوصول إلي معرفة الاصول» خود را نوشته در باب «اجماع» از طبري نقل كرده كه: او اجماع را عبارت از اجماع اشخاصي كه در بالا نام برده شده اند (هشت تن: مالك و..)

نه غير ايشان مي داند چون ديده است كه طبري گفته است: «اجمعوا و اجمعت الحجة» و بعد كه ديده است در آغاز باب خلاف طبري گفته است «ثمّ اختلفوا فقال مالك فقال الأوزاعي كذا، و قال فلان كذا» آن گاه محمد نوشته است:

همانا كساني كه «اجماع» ايشان حكايت و نقل شده ايشان همان كسانند كه اختلاف ايشان حكايت و نقل گرديده است.

«نوشته و گفتۀ محمد بن داود اشتباه و غلط است و اگر او به آن چه طبري در «رسالۀ لطيف» خود و در «رسالۀ اختلاف» نوشته و در بسياري از كتب خود آورده كه «اجماع» عبارت است از نقل آثاري كه اصحاب پيغمبر (ص) بر آن اجماع كرده اند بي اين كه ناشي از رأي و مأخوذ از قياس باشد و آن نقل هم بر وجه تواتر، محقق گردد، رجوع كرده بود مي دانست كه آن چه را او پنداشته و از كلام طبري دانسته غلطي است فاحش و

خطائي است بيّن.

«طبري كتاب «اختلاف» خود را، كه نخستين كتاب تصنيف او است، تفضيل و برتري مي داده و بسيار مي گفته است كه: مرا دو كتاب است كه هيچ فقيهي از آن بي نياز نيست: يكي «الاختلاف» و ديگري «اللّطيف».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 785

كتاب «اختلاف» در حدود سه هزار برگ است. طبري در اين كتاب اختيار و عقيده خود را به استقصاء نياورده چون اين كار را به نيكي در كتاب «لطيف» انجام داده است و هم نخواسته است سخنش به تكرار گرايد.

«در كتاب «اختلاف» آنجا كه در بارۀ «اجماع» و «خبر واحد» سخن به ميان آمده و زياداتي هم آورده شده كه در كتاب «لطيف» نيامده و در بارۀ «مراسيل» و «ناسخ و منسوخ» هم گفتگو شده است..

«و از بهترين كتابهاي طبري كتابي است به نام «كتاب لطيف القول في احكام شرائع الاسلام» و اين كتاب شامل است تمام عقايد و مذهب فقهي طبري را كه اصحاب و پيروانش بر آن اتكاء و اعتماد دارند. و اين كتاب از نفيسترين كتب طبري و كتب فقهاء و از افضل و برترين امّهات مذاهب و از محكم ترين تصنيفات است و هر كس كه آن كتاب را بخواند و در آن تدبّر كند اين برتري را در خواهد يافت و به آن اعتراف خواهد داشت.

«ابو بكر بن راميك مي گفته است: كتابي در هيچ مذهبي بهتر از كتاب «لطيف» طبري در بارۀ مذهب خودش نوشته نشده است. طبري در آغاز اين كتاب از مختصر بودن آن عذر خواهي كرده است كتاب «لطيف» سه كتاب (باب) بر كتاب «اختلاف» زيادتي دارد: كتاب لباس و كتاب امّهات اولاد، و كتاب اشربه.

و آن را بدين سبب بدان نام (لطيف) خوانده كه قولش لطيف و معاني و مقاصدش دقيق و نظر و تعليل و توجيه در آن كثير است..

«و كتاب لطيف را رساله ايست مشتمل بر كلام در «اصول فقه» و كلام در «اجماع» و «اخبار آحاد» و «مراسيل» و «ناسخ و منسوخ در احكام» و «مجمل و مفسّر از اخبار» و «اوامر و نواهي» و كلام در «افعال رسل» و «خصوص و عموم» و «اجتهاد» و در «ابطال استحسان» و جز اينها.

«و كتاب ديگر كه از بهترين كتب طبري است «كتاب الخفيف في احكام شرائع الاسلام» است و اين كتاب مختصريست از كتاب «لطيف» كه به خواهش ابو احمد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 786

عباس بن حسن عزيزي آن را مختصر كرده تا فرا گرفتن آن آسان باشد و اين كتاب نزديك چهار صد ورق است و كتابي است نزديك به فهم، كثير المسائل و صالح براي تذكر و استفاده عالم منتهي، و متعلّم مبتدي..

و از جمله كتب طبري است به گفتۀ ياقوت «كتاب فضائل عليّ بن ابي طالب، رضي اللّٰه عنه» كه در آغاز آن در بارۀ صحّت اخبار وارده در غدير خم سخن رانده و آن گاه بنقل فضايل علي پرداخته است) باز ياقوت اين مضمون را نقل كرده است:

«برخي از شيوخ بغداد حديث غدير خمرا تكذيب مي كرده و مي گفته است علي بن ابي طالب در آن هنگام كه پيغمبر (ص) به غدير خم رسيده در يمن بوده و براي اين عقيدۀ خود قصيده اي مبني بر بيان منازل بين راه آورده كه از آن قصيده است:

ثمّ مررنا بغدير خم كم قائل فيه به زور جمّ

علي عليّ و

النّبيّ الاميّ پس خبر اين تكذيب به طبري رسيده و او كتاب فضائل را نوشته بدين گونه كه نخست سخن در بارۀ فضائل علي بن ابي طالب آورده و طرق حديث غدير خمرا ياد كرده پس استماع آن را مردمي بسيار فراهم آمده و آن را استماع كرده اند..»

محمد بن اسحاق، نديم، از قول ابو الفرج معافي بن زكريّاي نهرواني «1» كه از برجسته ترين شاگردان طبري است و ابن نديم را معاصر بوده اين مضمون را آورده است:

«ابو جعفر محمد بن جرير بن يزيد بن خالد طبري آملي علّامه و امام عصر و فقيه زمان خود به سال دويست و بيست و چهار (224) در آمل تولّد و به سال سيصد و ده

______________________________

(1) يكي از شاگردان ديگر طبري ابو الفرج بن ابو العباس ثلاج بوده است.

ياقوت در معجم الادباء (جزء 18 صفحه 92) چنين آورده است: و قال ابو العباس بن المغيرة الثلاج: لما اعتل ابني، ابو الفرج و كان حسن الادب و يتفقه علي مذهب ابي جعفر..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 787

(310) وفات يافته است. وي حديث را از شيوخي فاضل مانند محمد بن حميد رازي و ابو جريح و ابو كريب و هنّاد بن سري و عباد بن يعقوب و عبيد اللّٰه بن اسماعيل هبّاري و اسماعيل بن موسي و عمران بن موسي قزاز و بشر بن معاذ عقدي گرفته.

«و فقه را از داود بن علي و فقه شافعي را از ربيع بن سليمان در مصر و از حسن بن محمد زعفراني در بغداد و فقه مالك را از يونس بن عبد الاعلي و از پسران عبد الحكم: محمد و عبد الرحمن و سعد،

و از برادر زاده وهب و فقه اهل عراق را از ابو مقاتل در ري.

«طبري اسانيد؟؟؟ عاليه را در مصر و شام و عراق و كوفه و بصره و ري گرفته و در همۀ علوم و فنون دست داشته مانند علم قرآن و فقه..»

«و او را در فقه مذهبي است كه براي خود برگزيده و در آن كتبي زياد تصنيف كرده مانند كتاب «اللّطيف» كه محتويست بر عدّه كتبي بهمان روش كه فقيهان را در كتب مبسوط خود متداول و معمول است و كتاب.. و كتاب تاريخ.. اين كتاب را برخي مختصر و اسانيد آن را حذف كرده اند از آن جمله است محمد بن سليمان هاشمي و مردي از اهل موصل به نام ابو الحسن شبشاطي معلّم و مردي ديگر به نام سليل بن احمد و برخي هم از سال سيصد و دو (302) كه سال آخر تاريخ طبري است تا زمان ما بر آن افزوده است ليكن بر اين الحاق و اضافه اعتمادي نيست چه نويسندگان آنها نه اهل علم بوده اند و نه از درباريان و منتسبان به دولت..

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 788

16 عنوان طبقات و كتبي باين عنوان

اشاره

دانشمندان اسلامي كه در بسياري از علوم تحقيقات و ابتكاراتي خاص به خود داشته و علومي بسيار را خود مؤسس و مبتكر يا كاشف و جامع شده از همان قرون اوّليه اسلامي در پيرامن مناسبات و توابع علوم نيز، بويژه در علوم اسلامي خود، كارهايي ابداع و ابتكار كرده اند.

از آن جمله اين كه در بارۀ مؤسسان و زمام داران و مروّجان و محقّقان و حافظان و صاحبان آنها به تعريف پرداخته و تراجم احوال ايشان را ياد و توصيف كرده اند

و در اين كار علاوه بر توجّه به چگونگي وضع و حال افراد به طبقه بندي ايشان، بحسب مقام علمي يا بحسب تاريخ و زمان حيات هم توجه و كتابهايي مختصر يا مفصّل تحت عنوان «طبقات» تأليف كرده و براي استفادۀ اعقاب به ميراث نهاده اند.

پس كتابهايي بعنوان «طبقات الرّواة» «1»، «طبقات الصّحابة و التابعين» «2»،

______________________________

(1) چنانكه در «كشف الظنون» آورده شده «خليفة بن خياط و مسلم بن حجاج، صاحب صحيح، و هم محمد بن سعد زهري بصري بدين عنوان كتاب نوشته اند ليكن كتاب زهري بصري (متوفي به سال 230) كه در پانزده مجلد است از همۀ آن چه در اين باب تأليف شده اعظم است»

(2) تأليف ابو عبد اللّٰه محمد بن سعد زهري بصري كاتب واقدي (متوفي به سال 230) به گفتۀ چلپي نخست مفصل نوشته (15 مجلد) بعد آن را مختصر كرده.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 789

«طبقات الفقهاء و المحدّثين» «1»، «طبقات الفقهاء» «2»، «طبقات المحدّثين» «3»، «طبقات التّابعين» «4»، «طبقات القرّاء» «5»، «طبقات الادباء» «6»، «طبقات الاصوليّين» «7»، «طبقات البيانيّين» «8»، «طبقات الشّعراء» «9»، «طبقات الصّوفيّه» «10»، «طبقات الحكماء» «11» «طبقات المفسّرين» «12»، «طبقات المعتزلة» «13»، «طبقات النّحاة» «14»، «طبقات الاطبّاء» «15»

______________________________

(1) تأليف هيثم بن عدي (متوفي به سال 207) در چهار مجلد (كشف الظنون چلپي)

(2) تأليف ابو اسحاق شيرازي (ابراهيم بن علي بن يوسف فيروزآبادي متوفي به سال 476) پيش از ابو اسحاق و در زمان او و بعد از او هم كتابهايي تحت اين عنوان نوشته شده.

(3) يكي از آنها تأليف ابو القاسم مسلمة بن قاسم اندلسي (متوفي به سال 353) بوده است.

(4) تأليف ابن نجار (متوفي به سال 643).

(5) اقدم

آنها تأليف ابو عمرو عثمان داني (متوفي به سال 444) بوده است.

(6) معجم الادباء ياقوت حموي يكي از تأليفات در اين زمينه است.

(7) تأليف جلال الدين عبد الرحمن سيوطي (متوفي به سال 911 ه. ق)

(8) تأليف جلال الدين سيوطي.

(9) يكي از آنها تأليف ابو محمد عبد اللّٰه بن مسلم معروف به ابن قتيبه (متوفي به سال 276) بوده است.

(10) اقدم آنها تأليف محمد بن علي حكيم ترمذي (متوفي به سال 255) بوده است.

(11) اقدم آنها به نام «صوان الحكم» تأليف قاضي صاعد قرطبي (متوفي به سال 250) بوده است.

(12) جلال الدين سيوطي تأليفي ناتمام داشته و مولي محمد بن علي داود مالكي (متوفي به سال 945) تأليفي تمام.

(13) تأليف قاضي عبد الجبار همداني استرآبادي (متوفي به سال 415)

(14) نخستين كسي كه در اين باب تأليف كرده ابو العباس محمد بن يزيد، مبرد نحوي (متوفي به سال 285) بوده است و كتاب او مخصوص به نحات بصره.

(15) اقدم در اين باب كتاب ابن جلجل اندلسي است (از سال 372 به بعد وفات يافته) و اشهر كتاب موفق الدين احمد بن قاسم بن ابي اصيبعه (متوفي به سال 668) است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 790

و جز اينها از علوم اسلامي و غير اسلامي نوشته شده و حتي در بارۀ هر مذهبي هم اين كار به تكرار انجام يافته و چندين كتاب بعنوان «طبقات حنفيّه» و «شافعيّه» و ديگر مذاهب تأليف گرديده است.

كاتب چلپي در كشف الظنون ذيل «طبقات الحنفيّه» پس از اين كه اين مضمون را نوشته است: «نخستين كسي كه در اين باب به تصنيف پرداخته شيخ عبد القادر بن محمد فرشي (متوفي به سال 775)

صاحب «الجواهر المضيئة في طبقات الحنفيّه» است چنانكه خود او در خطبه كتاب خويش گفته است: هيچ كس را نديدم كه طبقات اصحاب ما را كه گروهي بي شمارند جمع كرده باشد..» تعداد زيادي از آن چه در اين باب نوشته و تأليف شده و نام برده است كه آخر آنها به نام «طبقات السّنيه في تراجم الحنفيّه» و تأليف آن به سال 993 بوده است.

و در ذيل «طبقات الشافعيّه» از طبقات ميانگين «1» قاضي تاج الدين عبد الوهاب بن سبكي (متوفي به سال 771) نقل كرده كه، بطور خلاصه، چنين افاده كرده است:

«كتابي مبسوط و مفصل و جامع در اين باب نوشتيم.. و در اين باب با فحص و بحث شديدي كه داشتم كتابي كه شفا بخش عليل باشد نديدم.

«نخستين كتاب در اين باب بحسب آن چه بمن رسيده تصنيف امام ابو حفص عمر بن علي مطوّعي محدّث اديب متوفي به سال است پس از آن، امام ابو الطّيب سهل بن محمد بن سليمان صعلوكي متوفي به سال 404 است كه آن را به نام «المذهب في ذكر شيوخ المذهب» ناميده و، منتخبي از آن، كه فوائدش بسيار و فرائدش بي شمار است، و امام حافظ ابو عمرو بن صلاح متوفي به سال 643 آن را انتخاب كرده من واقف شده ام. از آن پس قاضي ابو الطيّب طاهر بن عبد اللّٰه طبري متوفّي به سال 405 مختصري در مولد شافعي كه در آخرش جماعتي از اصحاب را بر شمرده تأليف كرده است. بعد از آن امام كبير ابو عاصم محمّد بن احمد عبادي متوفّي به سال 458 تأليف

______________________________

(1) سبكي سه كتاب بعنوان طبقات شافعي نوشته است.

ادوار

فقه (شهابي)، ج 3، ص: 791

كرده و غرائب و فوائد در آن آورده جز اين كه در ترجمۀ اشخاص سخت به اختصار رفته و بسا كه به نام شخص اكتفا كرده است.

«سپس امام شيخ الاسلام ابو اسحاق ابراهيم بن علي شيرازي متوفي به سال 476 مختصر خود را در اين باب تأليف كرده و بعد از وي خلقي بسيار آمده اند كه در مختصر او يادي از ايشان نيست. بعد از آن، بنقل از سمعاني، و ابن صلاح، حافظ ابو محمّد عبد اللّٰه بن يوسف گرگاني متوفّي به سال 489 تأليف كرده ليكن من خودم آن را نديده ام بعد از آن قاضي ابو محمد عبد الوهاب بن محمد شيرازي متوفّي به سال 500 تاريخ الفقهاء نوشته كه باز هم من آن را نديده ام. بعد محدث ابو الحسن علي بن ابي القاسم بيهقي معروف به «ابن فندق» متوفي به سال 656 كتابي در اين باب به نام «وسائل الالمعيّ في فضائل اصحاب الشافعيّ» تأليف كرده كه آن را نيز نديده ام..»

چلپي همين طور از سبكي مؤلّفات اين باب را تا سال 644 نقل كرده آن گاه خود كاتب چلپي ادامه داده و گفته است:

«پس از آن قاضي تاج الدين بن سبكي متوفي به سال 771 در اين باب سه كتاب بزرگ و كوچك و ميانه تأليف كرده كه جامعترين كتابهاي تأليف شده در اين باب و چنان است كه خود او گفته «.. اميدوارم كه فقيه نامي را در كتابهاي متداول امروز نيابد مگر اين كه در اين طبقات موجود باشد و ببيند»..» پس چند كتاب ديگر را تا سال 780، از نوع كتب «طبقات شافعيّه» كاتب چلپي ياد كرده

است، و در ذيل عنوان «طبقات المالكيّة» تنها تأليف برهان الدين ابراهيم بن علي بن محمد مدني متوفّي به سال 799 را كه به نام «الدّيباج المذهّب في علماء المذهب» ناميده شده و آن را قاضي عياض بن موسي يحصبي، تذييلي به نام «ترتيب المدارك» و قرافي تذييلي به نام «توشيح الدّيباج» نوشته اند ياد كرده است. و در ذيل «طبقات الحنبليّة» كتابي به همين نام تأليف قاضي ابو حسين محمد بن محمّد بن حسين ابو يعلي حنبلي فرّاء (شهيد به سال 526) را ياد كرده و گفته است.

«اين كتاب را بر شش طبقه ترتيب داده كه دو طبقه نخست بترتيب حروف

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 792

معجم و چهار طبقه بعد بترتيب عمر و وفات است و به سال 512 خاتمه يافته است.

چند تن از علماء حنبلي بر آن تذييل نوشته اند كه آخرين ايشان، تا زمان كاتب چلپي، ابن مفلح قاضي حنبلي متوفي به سال 803 بوده است.

بنظر چنان مي رسد كه مناسب است در اين اوراق از اصحاب مذاهب مزبوره هم يادي به ميان آيد تا چنانكه اصل مذاهب و مؤسسان و امامان آنها دانسته و شناخته شده اصحاب و مروّجان آنان نيز تا حدّي دانسته و شناخته گردند.

پس در اين كار هم كتاب «طبقات الفقهاء» ابو اسحاق شيرازي را كه مختصر و جامع مذاهب ياد شدۀ در اين اوراق است مورد استفاده قرار داده و اصحاب مذاهب مزبوره را بترتيب زير از آن كتاب ياد مي كنم:

1- اصحاب ابو حنيفه.

2- اصحاب مالك 3- اصحاب شافعي 4- اصحاب احمد حنبل 5- اصحاب داود بن علي اصفهاني 6- اصحاب محمّد بن جرير طبري

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 793

1 اصحاب و شاگردان ابو حنيفه

اشاره

ابو اسحاق شيرازي در كتاب «طبقات الفقهاء» بزرگان اصحاب ابو حنيفه را كه تا زمان او (بعد از سال چهار صد قمري) وجود يافته و به مذاهب او گرويده و پرچمدار آن مذهب بشمار رفته و هر كدام از ايشان در زمان خويش به شهرت رسيده اند تحت عنوان «و امّا ابو حنيفة، رحمه اللّٰه تعالي، فقد انتقل فقهه إلي جماعة من اصحابه منهم..» در هفت طبقه ياد كرده و نزديك پنجاه كس از اكابر و مشاهير آنان را در طيّ اين هفت طبقه نام برده است «1».

در اين اوراق كساني را كه ابو اسحاق آورده، بهمان ترتيب، و در حدود ترجمۀ آن چه وي گفته، ياد مي گردند و چند كس از مقدّمان ايشان كه شهرتي بيشتر و آثاري زيادتر در فقه مي داشته اند بيشتر مورد معرفي قرار مي گيرد.

از طبقۀ نخست، اشخاص زير را نام برده است:

1- ابو يوسف، يعقوب بن ابراهيم، قاضي مشهور.

2- ابو هذيل، زفر بن هذيل عنبري.

______________________________

(1) ابن نديم، استادان و هم عدۀ بسياري از شاگردان و اصحاب ابو حنيفه را، در فن دوم از مقالۀ ششم كتاب «الفهرست» تحت عنوان «في اخبار العلماء و اسماء ما صنفوه من الكتب، في اخبار ابي حنيفه و اصحابه العراقيين، اصحاب الرأي» بي اين كه طبقه بندي كرده باشد آورده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 794

3- ابو سليمان، داود بن نصر طائي، كه نخست از اصحاب و مروّجان ابو حنيفه بوده و از آن پس زهد و انزوا بر وي چيره گشته و به سال يك صد و شصت (160) و به قولي يك صد و شصت و پنج (165) در كوفه وفات يافته است.

4- ابو عبد

اللّٰه، محمّد بن حسن شيباني.

5- حسن بن زياد لؤلؤي «1» كه به سال يك صد و هشتاد و چهار (184) وفات يافته و يحيي بن آدم در باره اش گفته كه: «كسي را فقيهتر از لؤلؤي نديده است» لؤلؤي شغل قضاء را مي داشته و از آن استعفاء داده است.

6- يوسف بن خالد سمتي «2».

7- ابو اسماعيل، حمّاد بن ابو حنيفه 8- حفص بن غياث (عبد اللّٰه بن مبارك از شاگردان و اصحاب اين حفص بوده ليكن از مذهب او برگشته و او را ترك گفته است).

از اين طبقه چهار شخص زير كه مشهورترند و آثار ايشان بيشتر است مناسب مي نمايد كه بيشتر در بارۀ ايشان سخن به ميان آيد:

1- ابو يوسف. 2- زفر 3- شيباني 4- حفص بن غياث

______________________________

(1) ابن نديم كنيۀ حسن را ابو علي آورده كه گفته است: «حسن از كساني است كه بي واسطه از خود ابو حنيفه شنيده و فقه آموخته و مردي فاضل و به مذاهب و آراء فقهي ابو حنيفه عارف بوده و به سال دويست و چهار (204) وفات يافته و به گفتۀ طحاوي، كتاب «المجرد لأبي حنيفة» بروايت او است، و كتاب «ادب القاضي» و «كتاب الخصال» و «كتاب معاني الايمان» و «كتاب النفقات» و «كتاب الخراج» و «كتاب الفرائض» و «كتاب الوصايا» هم تأليف داشته است.

(2) «بفتح سين و سكون ميم و در آخرش تاء دو نقطه، اين نسبت به سمت (هيئت) است و جماعتي باين نسبت شهرت يافته اند كه از ايشانست ابن خالد يوسف بن خالد بن عمر سمتي.. متوفي به سال يك صد و هشتاد و هفت (187) كه او را بخاطر ريش و هيئت وي

سمتي گفته اند» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 795

[طبقه اول]
- 1- ابو يوسف

ابو اسحاق او را بدين مضمون ياد كرده است:

«ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم بن حبيب بن سعد بن حميد انصاري از اولاد ابو دجّانه انصاري صحابي است كه به سال يك صد و هشتاد و دو (182) در بغداد وفات يافته است.

«ابو يوسف نخست از اصحاب حديث بوده از آن پس «رأي» بر او غلبه كرده وي در آغاز فقه را از محمد بن عبد الرحمن، ابو ليلي، گرفته و پس از آن از ابو حنيفه از طرف هارون، خليفۀ عباسي مقام قضاء را مي داشته است» ابن نديم جدّ اعلي ابو يوسف را «حبته» «1» ضبط كرده و گفته است: سعد، بزرگ و سيّد بني حبته بوده و ابو يوسف از اعمش و هشام بن عروه روايت مي كرده و حافظ حديث مي بوده كه ملازمت ابو حنيفه را يافته و به «راي» گراييده و «راي» بر او غالب شده است و در بغداد در خلافت رشيد قضا را تا سال يك صد و هشتاد و دو كه در گذشته

______________________________

(1) خطيب هم در تاريخ «حبته» ضبط كرده و آن را نام مادر سعد گفته و پدر سعد را بجير ياد كرده و چنين گفته است «و كان سعدا في من عرض رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم يوم احد فاستصغره.. و حبته اللّٰه، و هو سعد بن بجير بن.. و ام سعد، حبتة بنت مالك بن بني عمرو بن عوف..» ابن خلكان «حبته» را بفتح حاء مهمله و سكون باء موحده و بعد آن تاء مثناة از فوق و بعد هاء ساكنه ضبط كرده و گفته است «و

كشفت عن معني هذا الاسم في عدة مواضع من كتب اللغة و غيرها فلم اجده» و «بجير» را بفتح باء موحده و كسر حاء مهمله ضبط كرده آن گاه گفته است «و قيل: هو بضم الباء و بالجيم المفتوحة. و الاول اصح»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 796

تصدّي مي داشته است و او را پسري به نام يوسف بوده كه در حيات پدر، قاضي شده و در سال يك صد و نود و دو (192) وفات يافته است.

باز ابن نديم چنين گفته است:

«ابو يوسف را در اصول و امالي كتبي است به اين قرار: كتاب الصّلاة، كتاب الزّكاة، كتاب الصّيام، كتاب الفرائض، كتاب البيوع، كتاب الحدود، كتاب الوكالة، كتاب الوصايا، كتاب الصّيد و الذّبائح، كتاب الغصب و الاستبراء».

«و هم او را املائي است كه بشر بن وليد آن را روايت كرده و اين املاء برسي و شش كتاب از آن چه ابو يوسف آنها را تفريع كرده محتوي است. و از جمله كتب او است:

كتاب اختلاف الامصار، كتاب الرّد علي مالك بن انس، كتاب رسالته في الخراج إلي الرّشيد، كتاب الجوامع كه آن را براي يحيي بن خالد تأليف كرده و بر چهل كتاب محتوي است و در آن اختلاف مردم و هم راي مختار خويش را ياد كرده است و معلّي بن منصور رازي، ابو يعلي، از جمله كساني است كه از ابو يوسف روايت كرده اند.

ابو يعلي فقه و اصول و كتب او را روايت كرده و سال دويست و يازده (211) در بغداد وفات يافته است» خطيب در تاريخ (جلد 14 صفحه 242) بيش از دوازده صفحه در بارۀ ابو يوسف نوشته و در آغاز، كساني

را كه ابو يوسف از ايشان سماع داشته مانند ابو اسحاق شيباني و سليمان تيمي و يحيي بن سعيد انصاري و سليمان اعمش و هشام بن عروه، و عطاء بن سائب و حسن بن دينار و ليث بن سعد و چند كس ديگر نام برده و هم كساني را كه از وي روايت كرده اند مانند محمد بن حسن شيباني و بشر بن وليد كندي و عليّ بن جعد و احمد بن حنبل و يحيي بن معين و گروهي ديگر از اين قبيل ياد كرده است و گفته است: موسي بن مهدي قضاء بغداد را به او، كه در آنجا ساكن بوده، وا گذاشته و بعد از موسي هادي، خليفۀ عباسي، هارون هم ولايت قضاء را به او داده و او نخستين كسي است كه در اسلام بعنوان «قاضي القضاة» خوانده شده است چنانكه اول كسي كه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 797

به لقب «قاضي» در اسلام شناخته شده سليمان بن ربيعۀ باهلي بوده است «1» خطيب قضايايي از ابتداء ورود ابو يوسف بكار تحصيل علم و مجالس تدريس و بحث و هم مجالس و مباحث علمي او آورده است كه برخي از آنها طرز تفقه و اجتهاد او را مي نماياند در اين اوراق هم مناسب است شمه اي از آن چه خطيب آورده ياد گردد:

در بارۀ ابتداء ورود او به دانش آموزي به اسناد از خود او چنين آورده كه گفته است:

«پدرم، ابراهيم، هنگامي كه من كودكي در دامان مادر بودم مرد. مادرم مرا به قصّاري (جامه شو) سپرد تا او را خدمتگزار باشم. من آن كار را رها مي كردم و به حلقه درس ابو حنيفه مي رفتم

و سخنان او را گوش مي دادم. مادرم از دنبال من مي آمد و مرا از آنجا مي گرفت و به نزد قصّار مي برد. ابو حنيفه باين كار توجّه داشت و حرص مرا بر فرا گرفتن علم مي ديد. چون فرار من بسيار شد و مادرم بدين كار گرفتار گرديد ناچار با ابو حنيفه به عتاب بر آمد و گفت: اين كودك را جز از راه تو فسادي نيست. اين كودكي است يتيم و بي چيز كه من او را از ريسندگي خود نان مي دهم و آرزويم اينست كه بتواند دانگي بدست آورد و خود را به ناني برساند. ابو حنيفه مادرم را گفت: اي زن به زودي اين كودك از نتيجۀ علم اندوزي فالوذج (نوعي حلوا است) با روغن پسته نصيبش مي گردد. پس مادرم باز گشت و ابو حنيفه را گفت: تو پيري هستي كه خرف شده اي و خردت از سر رفته است! «آن گاه من ابو حنيفه را ملازم شدم و خداوند مرا از علم بهره مند ساخت و مقامي بلند يافتم به طوري كه متصدّي قضاء گشتم و با هارون بر خوان او مي نشستم و با وي غذا مي خوردم. روزي چنان افتاد كه براي هارون فالوده آوردند بمن گفت: از اين بخور

______________________________

(1) «القاضي،.. هذه النسبة إلي القضاء بين الناس و الحكومة. و اول من عرف بهذا اللقب سلمان بن ربيعة الباهلي و هو اول قاض بالكوفة استقضاه عمر بن الخطاب..

و ابو يوسف يعقوب بن ابراهيم القاضي صاحب ابي حنيفة.. و هو اول من سمي قاضي القضاة و به انتشر مذهب ابي حنيفة..» (اللباب..)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 798

زيرا چنان نيست كه هر روز براي ما چنين چيزي ساخته شود.

گفتم: يا امير المؤمنين مگر اين چيست؟ گفت: اين فالوده است با روغن پسته. من خنديدم. گفت: چرا خنديدي؟ قضيه كودكي خودم را از آغاز تا انجام و گفته ابو حنيفه را، به مادرم برايش بازگو كردم. تعجب كرد و گفت: به جانم سوگند علم، آدمي را بالا مي برد و در دنيا و آخرت او را سود مي دهد».

باز به اسناد آورده كه محمد بن عماره گفته است:

«روزي ابو يوسف و زفر را نزد ابو حنيفه ديدم كه مسأله اي را عنوان و طرح كرده بودند و از هنگام بر آمدن خورشيد تا هنگام ظهر مباحثه داشتند و چون ابو حنيفه به سود يكي حكم مي كرد ديگري دليل و حجّت از وي مي خواست و او حجّت مي آورد تا اين كه اذان ظهر بلند شد ابو حنيفه جانب ابو يوسف را گرفت و حقرا به جانب او داد و دست بر ران زفر نهاد و گفت: لا تطمعنّ في الرّياسة بأرض يكون هذا بها.»

و به اسناد از اسماعيل پسر حمّاد بن ابو حنيفه چنين آورده كه گفته است:

«اصحاب ما، سي و شش مردند كه بيست و هشت كس از ايشان قضاء را صالح و شايسته اند و شش كس فتوي را و دو كس چنان هستند كه مي توانند قضاة و اصحاب فتوي را تربيت و تأديب كنند پس به ابو يوسف و زفر اشاره كرد» و هم آورده است كه مردي در مجلس درس ابو يوسف حاضر مي شد ليكن هيچ گاه سخني نمي گفت. روزي ابو يوسف وي را پرسيد كه چرا سخن نمي گويد؟ آن مرد به سخن در آمد و چنين گفت: كسي كه روزه دارد چه وقت مي تواند

افطار كند؟ ابو يوسف پاسخ داد: هنگامي كه خورشيد غائب گردد. آن مرد گفت: اگر خورشيد تا نيمۀ شب غائب نگردد و غروب نكند!؟ ابو يوسف خنديد و گفت تو در خاموشي و سكوت خويش، راهي صواب رفتي و من در اين كه خواستم به سخن درآيي و چيزي بگويي بر خطاء رفتم. آن گاه باين دو بيت تمثّل جست:

عجبت لإزراء العييّ بنفسه و صمت الّذي قد كان للقول اعلما

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 799

و في الصّمت ستر للعييّ، و انّما صحيفة لبّ المرء ان يتكلّما

ابو يوسف بسيار با جربزه بوده و هوشي تيز و تند داشته و در قضايايي كه مورد سؤال و فتوي يا متصدّي قضاء مي شده مقام طرف را مورد توجّه و رعايت قرار مي داده و از سرعت انتقال و هوش سرشار خود در چگونگي پاسخ و افتاء يا حكومت و قضاء استفاده مي كرده و به تناسب و اقتضاء موقع و مقام، مسأله را حلّ و عقده را منحلّ مي ساخته است.

خطيب اين مضمون را، به اسناد، ياد كرده است.

«امير المؤمنين، موسي، در بارۀ بستاني كه داشت مورد دعوي قرار گرفت و مدّعي بوستان، دعوي نزد ابو يوسف برد و بظاهر حق با موسي، خليفه، بود ليكن در باطن، كار بر خلاف و حقّ با طرف بود. خليفه از ابو يوسف پرسيد: در آن كار كه مرافعه و نزاع در آن به تو رسيده چه كردي؟ پاسخ داد: خصم و طرف امير المؤمنين مي خواهد كه شهود او بر حقي شهادت داده اند و من امير المؤمنين را قسم دهم. خليفه گفت: رأي تو هم اينست؟ ابو يوسف گفت: ابن ابي ليلي را رأي چنين بود.

خليفه گفت: پس بوستان را بطرف برگردان و مرافعه را ختم كن.»

باز خطيب به اسناد از بشر بن وليد اين مضمون را آورده است كه بشر گفته است:

روزي نزد ابو يوسف بودم او گفت: ديشب هنگامي كه در بستر خواب آرميده بودم در خانه را به سختي كوبيدند من جامه به خود گرفتم و بسوي در رفتم و آن را گشودم هرثمة بن اعين را ديدم سلام گفتم. گفت: امير المؤمنين را اجابت كن كه ترا خواسته است. گفتم: مرا نزد تو احترامي است و اين هنگام، چنان است كه مي بيني و من نگرانم كه امير المؤمنين مرا براي كاري دشوار خواسته باشد اگر ممكن است احضار مرا به فردا واگذار شايد در اين ميان امري حادث و فرجي واقع گردد گفت: امكان ندارد. پرسيدم:

سبب احضار من چيست؟ پاسخ داد من نمي دانم، مسرور خادم بمن گفت: ترا به فرمان امير المؤمنين به نزد وي ببرم. گفتم: پس اجازت ده من غسل كنم و حنوط بكار برم تا اگر فرماني در رسد من خود را آماده ساخته باشم و اگر خدا سلامت و عافيت مقدر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 800

كرده باشد زياني نخواهد داشت. اذن داد. پس به خانه در آمدم و لباس تازه پوشيدم و به اندازه ممكن بوي خوش بكار بردم و با هم به راه افتاديم تا به كاخ رشيد رسيديم.

مسرور ايستاده بود و هرثمه مرا به او داد. من مسرور را گفتم: ترا به خدمت و حرمت و دوستي بگو مرا در اين وقت تنگ چرا خواسته است؟ گفت: من نمي دانم. پرسيدم:

آيا كسي نزد وي هست؟ گفت: عيسي بن جعفر. گفتم: ديگر؟

گفت: كسي ديگر آنجا نيست و آن دو با هم نشسته اند.

«آن گاه گفت: برو و چون به صحن رسيدي خليفه در رواق نشسته است تو پا به زمين بزن او خواهد پرسيد خودت را معرفي كن. من چنان كردم. پرسيد كيست؟ گفتم يعقوب. گفت: در آي. در آمدم. عيسي بن جعفر را در دست راست او نشسته ديدم سلام گفتم. پاسخ داد و گفت: چنان پندارم كه ترا به هراس و بيم افكنده ايم. گفتم:

آري به خدا سوگند و هم خانواده ام را. فرمود بنشين. نشستم تا آرامش يافتم پس بمن توجه كرد و گفت:

«مي داني چرا ترا خواسته ام؟ گفتم: نه. گفت: ترا خواسته ام تا گواه باشي بر اين. همانا او را كنيزكي است كه من خواسته ام او را بمن هبه كند او امتناع كرده.

خواسته ام بمن بفروشد باز هم اباء كرده است. به خدا سوگند. اگر خواسته ام را انجام ندهد او را مي كشم! «ابو يوسف گفت:

«پس من به عيسي توجّه كردم و گفتم: اين كنيزك را چه پايه و اعتبار است كه تو از دادن او به امير المؤمنين امتناع مي كني و خود را به پايۀ كشته شدن فرو مي آوري؟

عيسي گفت: شتاب كردي و پيش از اين كه عذر مرا بداني مرا محكوم و مأخوذ ساختي گفتم: عذر ترا بگو. گفت:

«من بطلاق و عتاق و تصدّق به همه اموال و دارائي خود سوگند ياد كرده ام كه اين كنيزك را نه هبه كنم و نه بفروشم. پس رشيد بمن نگريست و گفت: آيا اين كار را چاره داري؟ گفتم: آري. گفت: چيست؟ گفتم: نيمي از آن را بفروشد و نيمي را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 801

ببخشد پس به سوگند خود

رفتار كرده چه آن كه نه او را هبه كرده و نه اين كه او را فروخته است.

«عيسي گفت: اين كار جائز است؟ گفتم: بلي. گفت: پس گواه باش كه من نيمي از كنيزك را به خليفه بخشيدم و نيم ديگر آن را بمبلغ يك صد هزار دينار! بوي فروختم! «پس كنيزك و مال را حاضر كردند و عيسي به خليفه گفت: آن را بگير و بر تو مبارك باد. خليفه گفت: اي يعقوب امري ديگر باقي است. گفتم: چيست؟ گفت:

اين كنيزك، مملوكه است و ناگزير بايد استبراء بعمل آيد در صورتي كه من اگر همين امشب كام از او نگيرم به خدا سوگند گمان مي كنم جان از تنم بيرون خواهد رفت!! «گفتم: يا امير المؤمنين او را آزاد و آن گاه تزويجش كن چه اين كه زن آزاد را استبراء لازم نيست. گفت: آزادش ساختم پس كيست كه او را بمن تزويج كند؟

گفتم: من. پس سرور و حسين را براي اشهاد خواست من خطبه خواندم و خدا را سپاس گفتم و كنيزك آزاد شده را با بيست هزار دينار كابين، بعقد هارون در آوردم.

پس مهر را خواست و بزن داد.

«آن گاه مرا دستور باز گشت داد و سرور را گفت: دويست هزار درهم و بيست تخت (جامه دان) جامه با يعقوب ببر و به او بده. سرور چنين كرد.

«بشر بن وليد گفته است چون ابو يوسف اين قضيه را برايم نقل كرد بمن گفت آيا در آن چه من انجام دادم ناروايي مي بيني؟ گفتم: نه. گفت: پس حق خود را بگير.

گفتم: حق من چيست؟ گفت: يك دهم. پس او را سپاس و دعا گفتم و خواستم برخيزم

كه پير زني در آمد و ابو يوسف را گفت: دخترت به تو سلام مي گويد و مي گويد:

شب گذشته من از امير المؤمنين جز همان مهر كه مي داني مالي دريافت نداشته اينك نيم آن را براي تو فرستادم و نيم ديگر را براي احتياجات خود نگه داشتم.

«ابو يوسف پير زن را گفت: اين نيم را هم به خود او برگردان به خدا سوگند من آن را نمي پذيرم. آيا با اين كه من او را از بردگي بيرون ساختم و به زني امير المؤمنين در آوردم

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 802

اين مبلغ را براي من فرستاده و بدان خرسند شده است؟ من و اعمام من كه اين وضع را ديديم بالتماس از او خواستيم كه آن را به پذيرد و رد نكند. پس اصرار ما اثر كرد و او پذيرفت و هزار دينار از آنها را هم بمن داد» باز هم خطيب، به اسناد از ابو عبد اللّٰه يوسفي اين مضمون را آورده است:

«امّ جعفر «1» به ابو يوسف نوشت كه در فلان موضوع راي تو چيست؟ احبّ اشياء براي من اينست كه حق در آن چنين باشد. پس ابو يوسف چنان افتاء داد كه امّ جعفر مي خواست و دوست داشت پس امّ جعفر حقّه اي سيمين كه در آن حقه هايي طبقه طبقه از سيم بكار گذاشته شده و هر يك به نوعي از عطر پر شده و هم جامي پر از دراهم كه در وسط آن جامي پر از دينار بود براي او فرستاد يكي از حاضران مجلس، ابو يوسف را گفت: پيغمبر (ص) گفته است: «من أهديت له هديّة فجلساؤه شركاؤه فيها» ابو يوسف گفت: آن

در زماني بود كه مردم خرما و شير هديّه مي داده اند. و در موردي ديگر بر اين جمله چنين افزوده است «نه در اين زمان كه هدايا از اين قبيل است كه مي گويد» و آن گاه غلام خود را فرموده است: هدايا را به خزائن ببر!» و از سخنان ابو يوسف، آورده است:

1- «رءوس النّعم ثلاثة: فاوّلها نعمة الإسلام الّتي لا تتمّ نعمة الّا بها، و الثّانية نعمة العافية الّتي لا تطيب الحياة الّا بها، و الثّالثة نعمة الغني الّتي لا يتمّ العيش الّا بها» 2- «العلم شي ء لا يعطيك بعضه حتّي تعطيه كلّك. و أنت اذا اعطيته كلّك من اعطائه البعض علي غرر» «من نظر في الرّأي و لم يل القضاء فقد خسر الدّنيا و الآخرة! ذلك هو الخسران المبين» ابن خلّكان هم در وفيات الاعيان در ترجمۀ ابو يوسف بسياري از آن چه را از خطيب نقل شد آورده و مطالبي ديگر هم ياد كرده است از جمله از احمد بن يحيي معروف به ثعلب صاحب كتاب «الفصيح» اين مضمون را آورده است:

______________________________

(1) زبيده دختر جعفر، زن هارون رشيد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 803

«برخي از اصحاب ما بمن خبر داد كه هارون رشيد ابو يوسف را گفته است:

بمن چنان رسيده كه تو مي گويي كساني كه بعنوان شهود در نزد تو شهادت مي دهند و تو شهادت ايشان را مي پذيري آنان ساختگي و نادرست (باصطلاح حرفه اي) هستند پاسخ داد چنين است يا امير المؤمنين! گفت: چرا؟ پاسخ داد: چون كسي كه درست و حالش مستور باشد و راه امانت بسپرد ما را نمي شناسد و ما او را نمي شناسيم و آن كس كه كارش نمايان و حالش مكشوف

باشد نزد ما نمي آيد و ما او را نمي پذيريم پس كسي جز اين گروه كه متصنّعه اند و بظاهر طوري و در باطن طوري ديگر هستند كسي باقي نيست كه نزد ما شهادت دهد. رشيد از اين سخن خنديد و گفت: راست مي گويي»

- 2- زفر

ابو اسحاق در بارۀ زفر چنين گفته است:

ابو الهذيل، زفر بن الهذيل العنبري. وي به سال يك صد و ده (110) تولّد يافته و در سال يك صد و پنجاه و هشت (158) به سنّ چهل و هشت سالگي در گذشته است.

«زفر ميان علم و عبادت، جمع كرده و از اصحاب حديث بوده كه رأي- قياس ابو حنيفه- بر وي غلبه يافته و از اصحاب رأي و قياس گشته است.

ابن نديم در ترجمۀ او اين مضمون را گفته است:

«ابو الهذيل زفر بن هذيل بن قيس از بني عنبر كه در سال يك صد و پنجاه و هشت (158) در بصره بعد از ابو حنيفه در گذشته. زفر به تفقّه پرداخته و «رأي» بر او غلبه يافته پدر او عامل اصفهان بوده است.

ابن خلّكان كه زفر را بضم زاء و فتح فاء و هذيل را بضم هاء و فتح ذال معجمه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 804

و سكون ياء ضبط و نسبت او را تا عدنان ياد و آن چه را ابو اسحاق و ابن نديم آورده اند ايراد كرده است. اين مضمون را بنقل از كتاب «الجليس و الانيس» معافي بن زكريا كه او از عبد الرحمن بن معزّ حديث كرده آورده است:

«مردي نزد ابو حنيفه آمده و گفته است: من دوشينه نبيذ آشاميده ام و نمي دانم زن خود را طلاق گفته ام يا نه اكنون چه

بايدم كرد؟ ابو حنيفه پاسخ داده است: زن، زن تست مگر اين كه يقين بداني كه او را طلاق داده اي.

«آن مرد به نزد سفيان ثوري رفته و بوي گفته است: يا ابا عبد اللّٰه شب گذشته من نبيذ آشاميده ام و نمي دانم زن خويش را طلاق داده ام يا نه تكليف چيست؟ سفيان گفته است: برو رجوع كن پس اگر طلاق داده باشي رجوع كرده اي و اگر طلاق نداده باشي رجوع بوي زياني به تو نخواهد داشت.

«پس آن مرد به نزد شريك بن عبد اللّٰه رفته و همان سؤال را با وي مطرح كرده عبد اللّٰه گفته است: برو زن را طلاق بده و پس از آن بوي رجوع كن.

«در آخر به نزد زفر رفته و گفته است: يا ابا هذيل من ديشب نبيذ آشاميده ام و نمي دانم در آن حال زن خود را طلاق گفته ام يا نه. زفر پرسيده است: آيا از ديگري هم اين مسأله را پرسيده اي؟ گفته است: از ابو حنيفه پرسيده ام و او گفت: تا يقين نكني كه زنت را طلاق داده اي زن، زن تو است. زفر گفت: صواب است و درست. آيا جز از ابو حنيفه از ديگري نيز سؤال كرده اي؟ پاسخ داد: آري از سفيان ثوري.

پرسيد: او چه پاسخ داد؟ گفت: دستور داد رجوع كنم تا اگر طلاق داده باشم رجوع محقق شود و گر نه كاري بي ضرر خواهد بود. زفر گفت: چه سخني خوب و پاسخي به جا داده است. باز پرسيد: آيا از ديگري هم جز اين دو پرسيده گفت: آري از شريك بن عبد اللّٰه. پرسيد او چه گفت؟ پاسخ داد: شريك گفت: برو زن را طلاق بده و

آن گاه بوي رجوع كن. زفر بر اين پاسخ خنديد و گفت: ترا مثلي بياورم:

مردي در راهي مي گذشته و آبي از ناودان، يا محلي ديگر، به جامۀ او اصابت كرده پس ابو حنيفه بوي گفته است: جامه ات پاك و نمازت صحيح است تا يقين به چگونگي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 805

آب پيدا كني. و سفيان گفته است: جامه ات را بشوي چه اگر در واقع نجس باشد به شستن طاهر مي گردد و اگر پاك باشد نظافت او افزون مي گردد. و شريك گفته است: بر جامه ات بشاش و آن گاه آن را بشوي و تطهير كن!.»

ابن خلّكان پس از نقل قضيۀ فوق چنين اظهار نظر كرده است:

«و قد احسن زفر في فصله بين هذه الثّلاثة في ما افتي به في هذه المسألة و في ما ضربه لسائله من الأمثلة» در اينجا اين ياد آوري شايد به جا باشد كه طرح اين سؤال بر مبناي حلال بودن شرب نبيذ است كه آن فقيهان عقيده مي داشته اند ليكن بهر حال اين مسأله از نظر مباني فقهي شيعه از چند جهت قابل توجه است يكي اين كه نبيذ در فقه شيعه بخصوص كه مسكر هم بوده حرام است ديگر اين كه اجراء عقود و ايقاعات در حال مستي و عدم توجّه و قصد بي تأثير است سه ديگر اين كه در طلاق حضور دو عادل شرط صحت آنست پس مسأله با رعايت مباني و مدارك استنباطي و تقيّد به آن ها وضعي دارد و از لحاظ آزادي رأي و عمل به قياس وضعي ديگر و بهر حال آن چه ابو حنيفه گفته و فتوي داده است با اصول و مباني موافقت دارد و اللّٰه العالم.

- 3- شيباني

ابو اسحاق، شيباني را بدين مضمون عنوان و ياد كرده است.

«ابو عبد اللّٰه محمّد بن حسن شيباني مولي بني شيبان در سال يك صد و هشتاد و هفت (187) به سنّ پنجاه و هشت (58) سالگي در ري وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 806

«شيباني چند سال به مجلس درس ابو حنيفه حاضر مي شده و پس از او نزد ابو يوسف فقه فرا گرفته و كتابهايي بسيار تأليف كرده و علم ابو حنيفه را نشر داده است.

«شافعي گفته است: از علم شيباني به اندازه بار شتري حمل كردم. و همو گفته است هيچ كس را نديدم كه از وي مسأله اي را بپرسند كه بنظر و فكر نياز داشته باشد و در چهرۀ او كراهت و ناراحتي نبينم مگر محمد بن حسن شيباني را.

«ربيع بن سليمان گفته است: شافعي به شيباني نامه نوشته و چند كتاب او را از وي خواسته كه برايش بفرستد تا از آنها براي خويش نسخه برگيرد. شيباني فرستادن آنها را بتأخير انداخته پس شافعي بوي چنين نوشته است:

قل لمن لم تر عين من رآه، مثله و من كأنّ من رآه قد رأي من قبله

العلم ينهي اهله ان يمنعوا اهله لعلّه يبذله لأهله لعلّه

چون اين نامه به شيباني رسيد همان دم بي درنگ كتابها را براي شافعي فرستاده است. شيباني و كسائي در ري مرده اند پس هارون گفته است: «دفنت الفقه و العربيّة بالرّي» ابن نديم پس از عنوان شيباني بهمان قرار كه از ابو اسحاق نقل شد اين مضمون را آورده است:

«.. در واسط تولّد و در كوفه نشو و نما يافته و حديث فرا گرفته است.

از مسعر بن كدام و

مالك بن مسعود و عمر بن ذر و اوزاعي و ثوري سماع داشته و در مجلس ابو حنيفه حضور مي يافته و از او علم گرفته پس «راي» بر وي غالب شده و ببغداد رفته و در آنجا منزل گزيده و هارون رشيد قضاء رقّه را به او داده و بعد او را معزول ساخته و چون هارون به خراسان رهسپار شده شيباني را با خود همراه برده و شيباني در ري به سال يك صد و هشتاد و نه در همان سال كه كسائي هم وفات يافته در گذشته است و هنگام مرگ پنجاه و هشت سال داشته است..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 807

«ابن نديم قريب هفتاد كتاب براي محمد بن حسن شيباني از قبيل كتاب الصّلاة كتاب الزّكاة، كتاب المناسك، و ديگر كتب فقهي از اين گونه نام برده و «كتاب- الحيل» و «كتاب اجتهاد الرأي» و «كتاب الاستحسان» و «كتاب اصول الفقه» و «كتاب الرّد علي اهل المدينة» هم در جمله كتابهايي است كه ابن نديم آنها را از تأليفات شيباني ياد كرده است.

خطيب هم در ترجمۀ شيباني مطالبي آورده (جلد دوم- صفحه 172- 182) كه مضمون برخي از آنها ياد مي گردد:

«ابو عبيد گفته است با محمد بن حسن شيباني نشسته بوديم كه هارون رشيد در آمد پس حاضران همه احترام خليفه را بپا خاستند جز محمد بن حسن كه نشسته بود و بر نخاست. هارون به جايگاه خود رفت و پس از اندك مدّتي محمد بن حسن به حضور خواسته شد اصحاب وي نگران شدند و بيمناك بودند تا برگشت و دل خوش و شادمان بود و چنين گفت: هارون بمن گفت:

چرا تو مانند ديگر مردم قيام نكردي؟ گفتم:

خوش نداشتم از آن كه مرا در آن قرار داده اي بيرون روم: تو مرا اهل علم دانسته و در اين طبقه ام مقرّر داشته اي نخواستم خود را در طبقه خادمان قرار دهم و همانا پسر عمّت صلّي اللّٰه عليه و سلّم گفته است:

«من احبّ ان يتمثّل له الرّجال قياما فليتبوّأ مقعده من النّار» و همانا مراد وي از اين گفته، علماء بوده پس كسي كه بحق خدمت قيام و ملك را اعزاز كند كاري براي هيبت و وحشت دشمن انجام داده و كسي كه سنّتي را كه از شما گرفته بكار بندد و از سنّت پيروي نمايد زينت و اعتبار شما خواهد بود. هارون گفت راست گفتي..»

همو، به اسناد، نقل كرده كه شيباني در سن بيست سالگي در مسجد كوفه مجلس درس داشته و تدريس مي كرده است و به اسناد از مجاشع بن يوسف آورده كه اين مضمون را گفته است:

«من در مدينه نزد مالك بن انس بودم و او مردم را فتوي مي داد كه محمّد بن

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 808

حسن صاحب ابو حنيفه، در حالي كه جواني نورس بود، بر او در آمد و پرسيد چه مي گويي در اين مسأله كه شخصي جنب آب نمي يابد جز در مسجد؟ مالك گفت: جنب نبايد بمسجد درآيد. محمد گفت: پس او را در حالي كه هنگام نماز در رسيده و آب را هم مي بيند چه بايد كرد؟ مالك دوباره و سه باره تكرار كرد و گفت: نبايد بمسجد درآيد چون اين سؤال و جواب بسيار شد مالك او را گفت: تو در اين باره چه مي گويي؟

شيباني گفت: بايد تيمّم كند

و بمسجد درآيد و آب بر گيرد و بيرون رود و غسل كند و نماز بگزارد. مالك پرسيد: تو اهل كجايي؟ شيباني گفت: اهل اينجا و به زمين اشاره كرد. مالك گفت: در مدينه كسي نيست كه من او را نشناسم. شيباني گفت:

چه بسيارند كساني كه تو آنان را نمي شناسي و از جا برخاست. حاضران، مالك را گفتند اين محمد بن حسن صاحب بو حنيفه بود. مالك با شگفتي گفت: محمد بن حسن چه گونه دروغ مي گويد از اهل مدينه است؟ گفتند: او نگفت اهل مدينه است بلكه به زمين اشاره كرد. مالك گفت: اين كار او بر من گرانتر و سخت تر است از آن سؤال و جواب.

محمد بن حسن علاوه بر مراتب فقهي كه به گفتۀ حسن بن داود بيست و هفت هزار مسأله در حلال و حرام استخراج كرده و از اين رو مايۀ افتخار مردم كوفه شده مردي سخنور و بسيار فصيح بوده است.

خطيب، به اسناد، از شافعي نقل كرده كه مي گفته است:

«ما رأيت سمينا اخفّ روحا من محمد بن الحسن، و ما رأيت افصح منه كنت اذا رايته يقرأ كأنّ القرآن نزل بلغته» و هم خطيب به اسناد از حسن بن داود آورده كه اين مضمون را گفته است:

«اهل بصره به چهار كتاب، افتخار مي كنند: كتاب البيان و التبيين تأليف جاحظ و كتاب الحيوان تأليف همو و كتاب سيبويه و كتاب «العين» تأليف خليل و ما افتخار مي كنيم به بيست و هفت هزار مسأله در حلال و حرام كه آنها را مردي از اهل كوفه به نام محمد بن حسن با قياسات عقلي استخراج كرده و چنانست كه مردم را جهل

به آن ها

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 809

روا نيست و كتاب قرّاء در معاني و كتاب..»

از احمد بن حنبل سؤال شده است كه: اين مسائل دقيق را از كجا بدست آورده اي؟

پاسخ گفته است: از كتابهاي محمد بن حسن.»

ابن خلّكان هم شمه اي از ترجمۀ شيباني را آورده و گفته است:

«شيباني هماره ملازمت رشيد را مي داشته تا اين كه در نخستين سفر هارون به خراسان چون بري رسيده اند شيباني در «رنبويه» كه از ديههاي ري بوده به سال يك صد و هشتاد و نه (189) در گذشته است. ولادتش به سال يك صد و سي و پنج (135) و به قولي يك صد و سي و يك (131) و بقول سيم يك صد و سي و دو (132) بوده است و سمعاني گفته است: شيباني و كسائي در يك روز در ري وفات يافته اند»

- 4- حفص

خطيب در ترجمۀ حفص بن غياث بن طلق، ابو عمرو نخعي كوفي پس از اين كه او را به همين عبارت عنوان كرده و سماع او را از اشخاص متعدد از قبيل ابو اسحاق محمد بن حسن شيباني و سليمان اعمش و ابن جريج و سفيان ثوري گفته و هم روايت كساني مشهور مانند فضل بن ركين و احمد حنبل و يحيي بن معين و اسحاق بن راهويه و عامّۀ كوفيين را از وي ياد كرده شرحي، به نسبت مفصل، در باره اش آورده كه شمه اي از آن چه خطيب در بارۀ «قضاء» او آورده و چگونگي حال او را در اين شغل مهمّ مي رساند در اين اوراق ايراد مي گردد.

هارون رشيد سه كس: عبد اللّٰه بن ادريس، حفص بن غياث و وكيع بن جراح را

براي تصدّي شغل قضاء احضار كرده چون اين سه تن بر او درآمده اند ابن ادريس

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 810

گفته است: السّلام عليكم و خود را مانند كسي كه مفلوج است به زمين افكنده هارون فرموده است: اين پير را ببريد كه نيروي اين كار در او نيست وكيع هم انگشت بر چشم خود نهاده و گفته است: يا امير المؤمنين به خدا سوگند سالي است كه من باين (انگشت خود را اراده كرد) نمي بينم او را نيز معاف داشته حفص بن غياث گفته است: اگر نبود زيادت بدهكاري و بسياري اهل و عيال نمي پذيرفتم.

مردي نزد حفص رفته و از مسائل قضاء از او پرسيده حفص او را گفته است:

شايد اراده داري قاضي شوي پس بدان كه آدمي انگشت خود را بچشم خويش فرو كند تا آن را بيرون آورد و به دور اندازد برايش بهتر است تا بكار قضاء پردازد.

روزي در مجلس قضاء بوده كه خليفه او را خواسته است گفته است: من اجير مردم هستم و كار ايشان را مي كنم تا كار اصحاب دعوي تمام شود و فراغ حاصل آيد من به نزد خليفه خواهم آمد و نرفت تا مراجعان و ارباب دعوي متفرق شدند.

عبيد بن غنام بن حفص (نوۀ حفص) گفته است: حفص پانزده روز مريض شده بود مرا صد درهم داد و گفت: اين را ببر و به عامل بده و بگو اين روز (حقوق) پانزده روز است كه من در آن پانزده روز ميان مسلمين حكمي نكرده ام پس حقي در آن ندارم! و از بيت المال است:

مردي از مردم خراسان چند شتر به سي هزار درهم به مرزبان مجوسي پيشكار

امّ جعفر (زبيده زن هارون) فروخت مرزبان در پرداخت وجه مسامحه و مماطله مي كرد اين مماطله به درازا كشيد مرد خراساني نزد يكي از اصحاب حفص رفت و واقعه را به او گفت و نظر از او خواست آن شخص گفت: به نزد مرزبان برو و بگو مي خواهم به خراسان بروم هزار درهم از طلب را اكنون بده باقي مانده را بعد به تو حواله خواهم كرد اگر پذيرفت و پرداخت بيا به نزد من تا باز رهنماييت كنم. آن مرد رفت و گفت و مرزبان هم پذيرفت و هزار درهم به او داد پس مرد خراساني برگشت و قضيه را به آن شخص باز گفت.

آن شخص دستور داد كه نزد مرزبان برگرد و او را بگو: فردا كه سوار مي شوي

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 811

راهت از سوي قاضي است به آن جا حاضر شو تا من كسي را وكيل كنم كه باقي مانده را بعد از تو بگيرد. آن گاه چون فردا در محضر حاضر شود تو نسبت به باقيمانده طرح دعوي كن پس چون اقرار كند قاضي او را حبس خواهد كرد و طلبت را خواهد گرفت خراساني به نزد مرزبان رفت و خواهش خود را اظهار داشت و او پذيرفت و گفت:

جلو خانۀ قاضي به انتظارم باش.

چون فردا شد و مرزبان به آن جا رسيد آن مرد گفت: خوب است پياده شوي و به نزد قاضي رويم و من در آنجا وكيلي براي گرفتن پول معيّن كنم و بيرون روم.

مرزبان فرود آمد و با هم به مجلس حفص حاضر شدند پس آن مرد گفت: اصلح اللّٰه القاضي مرا بيست و نه هزار درهم

از اين مرد طلب است. حفص به مرزبان گفت:

چه مي گويي؟ پاسخ داد: راست است اصلح اللّٰه القاضي. حفص به آن مرد گفت:

اقرار كرد اكنون تو چه مي گويي؟ پاسخ داد مالم را مي خواهم. حفص مرزبان را گفت:

چه پاسخ داري؟ جواب داد: اين مال بر ملكه است. قاضي گفت: احمق كه تو باشي اقرار مي كني بعد مي گويي مال بر سيّده است! پس رو به طلبكار كرد و گفت: اكنون چه مي گويي اي مرد؟ گفت: اصلح اللّٰه القاضي مالم را بدهد و گر نه حبسش كن. باز قاضي مرزبان را پرسيد: چه مي گويي؟ پاسخ داد: مال بر سيّده است. حفص فرمود دستش را بگيريد و به زندانش ببريد- معمول چنان بوده كه قضاة بدهكاران را حبس مي كرده اند.

چون اين خبر به امّ جعفر، زبيده، رسيد خشمگين شد و به سندي فرمود مرزبان را نزدم بياور. سندي شتاب زده رفت و مرزبان را از زندان قاضي بيرون آورد.

حفص از قضيه آگاه شد گفت: من حبس كنم و سندي از حبس بيرون كند من ديگر در اين مجلس نخواهم نشست مگر مرزبان به حبس برگردانده شود سندي نزد زبيده رفت و گفت: اللّٰه اللّٰه اين حفص است و من از امير المؤمنين مي ترسم كه بگويد: به فرمان چه كسي او را از حبس بيرون آوردم. پس به فرمان او را به حبس برگردانند و من هم در اين باره با حفص گفتگو مي كنم. زبيده ناچار پذيرفت و مرزبان به حبس برگشت.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 812

پس زبيده با هارون گفت: اين قاضي تو احمق است وكيل و پيشكار مرا سبك شمرده و حبس كرده پس او را بفرما در كار مداخله

نكند و كار را به ابو يوسف واگذار هارون به خواهش زبيده دستور داد چنين نامه اي به حفص نوشته شد.

از آن سوي حفص آگاه شد و مرد خراساني را گفت: شهود را حاضر كن تا من مال طلب تو را بر مرزبان مسجّل دارم. حفص در مجلس قضاء نشست و طلب را مسجّل كرد. در اين اثناء خادم هارون با نامه در آمد و گفت: اين نامه را از امير المؤمنين برايم آورده ام. حفص گفت: همان جا كه هستي بنشين ما در كاري هستيم تا از آن فارغ شويم. خادم گفت: نامۀ امير المؤمنين است. حفص گفت: ببين من چه مي گويم:

پس چون كار ضبط و ثبت و سجّل تمام شد حفص نامه را از خادم گرفت و خواند و گفت: امير المؤمنين را سلام برسان و بگو نامه هنگامي رسيد كه من حكم را انفاذ كرده بودم. خادم گفت: به خدا سوگند دانستي چه مي كني نامه را از من نگرفتي تا كار خود را به انجام رساني. به خدا سوگند امير المؤمنين را از اين كار تو خبر خواهم داد.

حفص گفت: هر چه دلت مي خواهد به او بگو.

خادم رفت و واقعه را به هارون گفت. هارون خنديد و حاجب را فرمود سي هزار درهم به حفص بن غياث بدهد. يحيي بن خالد كه اين قضيه را شنيد سوار شد و به استقبال حفص كه از مجلس قضاء بر مي گشت رفت و گفت: امروز امير المؤمنين را شادمان كرده اي و سي هزار درهم براي تو دستور داده است سبب چه بوده؟ گفت: خداي شادي امير المؤمنين را بيفزايد و او را از بديها به خوبي نگه

دارد من كاري جز كار همه روزه نكرده ام آن گاه گفت: شايد به واسطۀ مسجّل كردن امر بر مرزبان بوده كه بايد اين كار مي شد..

حفص مي گفته است: به خدا سوگند من شغل قضا را متصدي نشدم مگر هنگامي كه اكل ميته بر من حلال بود. روزي كه حفص مرده يك درهم از او باقي نمانده و نهصد درهم بدهكاري داشته است!! عمر پسر حفص گفته است: هنگام مرگ پدرم حال اغماء بر او رخ داد من گريه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 813

كردم چون به هوش آمد پرسيد گريه ات براي چيست؟ گفتم: يكي براي دوري از تو و دو ديگر براي ورود تو در كار قضاء گفت: فرزندم گريه نكن زيرا من بند خويش را هر گز براي حرامي نگشوده ام و هيچ گاه دو كس نزدم به خصومت ننشسته اند كه فرقي ميان ايشان در نظرم بيايد و پروا كنم كه حكم بر زيان كدام يك خواهد بود.

حفص، بنقل از خودش، به سال يك صد و هفده (117) تولد يافته و بقول اكثر در سال يك صد و نود و چهار (194) در گذشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 814

طبقه دوم از اصحاب و شاگردان ابو حنيفه

ابو اسحاق از طبقه دوم از اصحاب ابو حنيفه اشخاص زير را با مختصر ترجمه و تعريف ياد كرده است.

1- اسماعيل بن حمّاد بن ابو حنيفه كه فقيه بوده و قضاء را در بصره متصدّي شده و از آن شغل معزول و به جايش يحيي بن اكثم منصوب گرديده است.

2- ابو موسي عيسي بن ابان بن صدقه كه نخست از اصحاب حديث بوده و پس از آن «راي» بر وي غالب شده است. ابو موسي فقه را از

شيباني گرفته و ابو حازم قاضي در بارۀ او چنين گفته است: من در مردم بغداد جواني نورس، باهوشتر از عيسي بن ابان و بشر بن وليد نديدم.

3- ابو سليمان موسي بن سليمان جوزجاني 4- معلّي بن منصور «1» ابو سليمان جوزجاني و معلّي كتابها را از ابو يوسف و محمّد بن حسن روايت كرده اند و مأمون، خليفه، از آن دو، تصدّي شغل قضاء را خواسته و ايشان نپذيرفته و متصدّي نشده اند.

______________________________

(1) ابن نديم در ترجمه اش گفته است «معلي بن منصور رازي كنيه اش ابو يعلي كه از ابو يوسف تمام فقه و اصول و كتب او را روايت كرده و به سال دويست و يازده (211) در بغداد وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 815

5- ابو عبد اللّٰه محمّد بن سماعه علم را از ابو يوسف و هم از شيباني گرفته و كتب نوادر را تنها از شيباني آموخته و قضاء بغداد را به فرمان مأمون مي داشته است.

6- هشام بن عبد الملك رازي كه محمد بن حسن در منزل او در گذشته و مرده است.

7- حسن بن ابو مليكه كه علم را از خصوص ابو يوسف گرفته است.

8- ابو الوليد بشر بن وليد كندي كه او هم علم را از تنها ابو يوسف اخذ كرده و به فرمان مأمون قضاء بغداد را مي داشته است.

9- بشر بن غياث مرّيسي كه علم را از خصوص ابو يوسف گرفته و علم كلام بر او غالب بوده و حسين نجّار كه نجّاريۀ ري بوي نسبت دارند از وي علم اخذ كرده است.

10- ابراهيم بن جرّاح كه علم را از ابو يوسف گرفته و در مصر متصدّي قضاء بوده

است.

11- هلال بن يحيي كه از ابو يوسف و زفر علم آموخته و كتاب الشروط «1» و احكام الوقوف را نوشته است.

12- محمّد بن عبد اللّٰه انصاري كه از اولاد انس بن مالك بوده و از زفر علم گرفته و در بصره شغل قضاء داشته است.

13- عبيد اللّٰه بن عبد الحميد حنفي كه از زفر علم گرفته است.

14- موسي بن نصر رازي.

15- عمرو بن ابو عمر.

16- سليمان بن شعيب كيساني.

17- عليّ بن معبد كه او و سه نام برده شدۀ پيش از او همه از شاگردان شيباني بوده و علم از او گرفته اند.

______________________________

(1) در فهرست ابن نديم از كتب او كتابي به نام كتاب «تفسير الشروط» و كتابي به نام كتاب المحاثره و كتابي به نام كتاب الحدود آورده شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 816

18- محمّد بن شجاع بلخي «1» كه ميان فقه و ورع جمع كرده و فقه را از حسن بن زياد لؤلؤي آموخته است.

ابن نديم هم برخي از اشخاص اين طبقه را نام برده و در بارۀ ايشان بيش يا كم سخن گفته و تأليفات برخي را بر شمرده است.

از جمله در بارۀ عيسي بن أبان گفته است:

«ابو موسي شيخي عفيف و فقيهي نافذ الحكم بوده و احاديثي را كه در ردّ بر شافعي آورده از كتاب سفيان بن سحبان گرفته است و در محرّم از سال دويست و بيست (220) وفات يافته و از خطّ حجازي خواندم كه عيسي بن أبان بن صدقة بن عدي بن مردان شاه

______________________________

(1) در فهرست ابن نديم، و غير آن، ابو عبد اللّٰه محمد بن شجاع ثلجي ضبط شده ابن اثير در «اللباب..» تحت كلمۀ

«الثلجي» كه آن را به گفتۀ ابن كلبي از بنو ثلج بن عمرو بن.. دانسته چنين آورده است «و فيهم كثرة نسبوا إلي النجد ابي الثلج او إلي الثلج منهم ابو عبد اللّٰه بن ابي شجاع يعرف بابن الثلجي كان فقيه العراق في وقته و كان من اصحاب الحسن بن زياد اللؤلؤي حدث عن يحيي بن آدم و وكيع و غيرهما ولد في شهر رمضان سنة احدي و ثمانين و مائة. توفي ساجدا في صلاة العصر لأربع خلون من ذي الحجة من سنة ست و ستين و مائتين..» ابن نديم در باره اش اين مضمون را آورده است:

«ابن ثلجي در زمان خود بر اقران و امثال خويش تبرز داشته و فقيهي با ورع و در آراء، ثبات مي ورزيده و اوست كه فقه ابو حنيفه را شكافته و احتجاج بر آن جسته و علل آن را نمايان ساخته و بحديث تقويتش كرده و در صدور حلاوتش داده و از واقفين بر قرائت بوده جز اين كه راي اهل عدل و توحيد را مي داشته و چنانكه ابن حجازي از قول محمد بن شجاع نوشته اسحاق مصعبي بوي گفته است كه: امير المؤمنين اسحاق را گفته است مردي از فقيهان را كه حديث نوشته باشد و «فقاهت راي» داشته باشد و بالا بلند و زيبا- خلقت و خراساني الاصل باشد.. برايم اختيار كن تا كار قضاء را به او بسپارم. اسحاق گفته است: من كسي را باين اوصاف جز محمد بن شجاع نمي شناسم..» پس شايد چون خراساني الاصل بوده ضبط بلخي نيز درست باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 817

از اهل فسا بوده و در ايّام منصور «صدقه جهبذه» و

ابواب استخراج با او بوده..

«عيسي بن أبان را تأليفاتي است از اين قبيل «كتاب الحج»، «كتاب خبر الواحد»، «كتاب الجامع» كتاب اثبات القياس و كتاب اجتهاد الرّأي» و از جمله در بارۀ ابو سليمان جوزجاني گفته است:

«جوزجاني مردي دين دار، با ورع، فقيه و محدّث بوده و از محمد بن حسن شيباني علم، اخذ كرده و در درب اسد منزل داشته و كتب شيباني بر او قرائت مي شده و از خطّ حجازي خواندم كه مردي را در فتنۀ امين ديده مي دويده و مردي ديگر با شمشير كشيده از دنبال او بانگ مي داده كه او را بگيريد آن مرد گرفته شده و دومي به او رسيده پس او را كشته است.

جوزجاني مردم را گفته است: آيا او را مي شناسيد گفتند: نه او و نه مقتول هيچ كدام را نمي شناسيم گفته است: پس با اين كه نمي شناختيد گرفتيد تا كشته شود آن گاه سوگند ياد كرده است كه با ايشان در يك جا ساكن نباشد و به «طاقات عكّي» منتقل شده و تا فتنه خوابيده ساكن آنجا بوده و در آنجا كتب را از ابن بلخي سماع كرده.. و او را تأليفي نبوده و بس كتب محمد بن حسن را روايت كرده است» و از جمله در بارۀ ابو عبد اللّٰه محمّد بن سماعۀ تميمي چنين آورده است:

«ابن سماعه علم را از شيباني فرا گرفته و فقيه بوده و كتابهائي تصنيف و اصولي در فقه داشته و به سال دويست و سي (230) در گذشته است.

«ابن سماعه در جانب غربي بغداد بقضاء پرداخته و از جمله تصنيفات او است كتاب ادب القاضي و كتاب المحاضر و السّجّلات و

كتب محمد بن حسن شيباني از او روايت شده است.

و از جمله در طي ترجمه محمد بن شجاع ثلجي آورده است كه چون اسحاق مصعبي به دستور خليفه وي را براي تصدّي شغل قضاء دعوت كرده وي چنين پاسخ داده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 818

«شغل قضاء سه كس را شايسته است: كاسب مال، طالب جاه و جوياي نام و مرا به هيچ كدام نيازي نيست زيرا مالم فراوان و جاهم عالي و نامم بلند است و از اهل علم و فقه آن اندازه به نزدم مي آيند كه مرا كافي است» به گفتۀ ابن نديم از تأليفات او است «كتاب تصحيح الآثار الكبير»، «كتاب النوادر» و «كتاب المضاربة» و به سال دويست و پنجاه و هفت (257) وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 819

طبقه سيم از اصحاب و شاگردان ابو حنيفه

ابو اسحاق از طبقۀ سيم از اصحاب ابو حنيفه اشخاص زير را با ترجمه و تعريفي مختصر آورده است.

1- ابو بكر بن محمد بن عمرو الخصّاف صاحب الشروط و احكام الوقوف و ادب القاضي و الرّضاع و النّفقات.

2- ابو عباس احمد بن محمد بن عيسي البرتي «1» قاضي كه كتب را از ابو سليمان جوزجاني روايت كرده و در يكي از دو طرف بغداد او و در طرف ديگر آن اسماعيل بن اسحاق شغل قضا را متصدّي بوده اند و ابو عباس بعد از آن شغل در زمان معتمد باللّٰه خليفۀ عباسي، استعفاء داده و به عبادت مشغول شده تا مرگش در رسيده است.

3- ابو جعفر احمد بن ابي عمران كه استاد ابو جعفر طحاوي بوده و علم را از محمد بن سماعه و بشر بن وليد گرفته و اصحاب ابو حنيفه

را در زمان خود در مصر، شيخ بوده و كتاب الحجيج را نوشته و به قولي ضرير و نابينا بوده است.

4- عليّ بن موسي قمي كه كتابي در ردّ بر اصحاب شافعي نوشته است.

5- ابو علي دقّاق رازي كه بر موسي بن نصر رازي و ابو علي استاد ابو سعيد بردعي قرائت و كتاب الحيض را تأليف كرده است.

______________________________

(1) «البرتي بكسر الباء الموحدة و سكون الراء و في آخرها التاء المثناة من فوق.

هذه النسبة إلي برت و هي قرية بنواحي بغداد و المشهور بهذه النسبة، القاضي ابو العباس احمد بن محمد بن عيسي البرتي و ابنه العباس بن احمد، و غيرهما» (اللباب).

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 820

ابن نديم هم بيشتر اشخاص اين طبقه را نام برده و تأليفات فقهي براي ايشان ياد كرده است.

از جمله پس از اين كه خصّاف را به نام احمد بن عمر بن مهير شيباني و كنيۀ ابو بكر ياد كرده اين مضمون را نوشته است:

«فقيهي فارض، حاسب و به مذاهب اصحاب خود عالم بوده و مهتدي او را گرامي و مقدّم مي داشته، خصّاف كتاب خود را در خراج براي مهتدي نوشته و چون مهتدي كشته شده خصّاف مورد نهب و غارت گرديده است و در اين غارت برخي از كتب او كه از آن جمله بوده است كتابي در مناسك از ميان رفته و ديگر كتب او بدين قرار بوده است: كتاب الحيل، كتاب الوصايا، كتاب الشّروط الكبير، كتاب الشّروط الصّغير، كتاب الرّضاع، كتاب المحاضر و السّجّلات، كتاب ادب القاضي (كتاب الخراج للمهتدي) كتاب النّفقات، كتاب اقرار الورثة بعضهم لبعض، كتاب العصير و احكامه و حسابه، كتاب النّفقات علي الاقارب،

كتاب احكام الوقوف و كتاب ذرع الكعبه و المسجد و القبر» و از جمله عليّ بن موسي قمي را، پس از اين عنوان، بدين مضمون ترجمه و آورده است:

«يكي از فقيهان مشهور عراق و از علماء فاضل صاحب تصانيف و كنيه اش ابو الحسن بوده است.

عليّ بن موسي كتب شافعي را مورد بحث و سخن قرار داد و بر آنها نقض كرده و از جمله تأليفات او است كتاب احكام القرآن، كه كتابي است بزرگ، و كتاب بعض ما خالف فيه الشّافعي و العراقيين في احكام القرآن، كتاب اثبات القياس و الاجتهاد و خبر الواحد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 821

طبقه چهارم از اصحاب و شاگردان ابو حنيفه

ابو اسحاق از طبقه چهارم از اصحاب و شاگردان ابو حنيفه بس دو كس را با ترجمه و تعريفي مختصر آورده است.

1- ابو حازم.

2- ابو سعيد.

در بارۀ شخص نخست اين مضمون را گفته است:

«ابو حازم عبد الحميد بن عبد العزيز قاضي كه از اهل بصره بوده و از بكر قمي و شيوخ بصريّين علم گرفته و در شام و كوفه و كرخ از بغداد ولايت قضاء را يافته است» و در بارۀ شخص دوم چنين گفته است:

«ابو سعيد احمد بن حسن بردعي «1» كه علم را از ابو علي دقّاق و موسي بن نصر گرفته و استاد ابو الحسن كرخي و ابو طاهر دبّاس و ابو علي طبري بوده و با داود فقيه هنگامي كه از سفر حج ببغداد بر گشته در بغداد مناظره كرده است» ابن نديم هم در بارۀ قاضي ابو حازم نظير گفته هاي ابو اسحاق را در باره اش گفته و او را «جليل القدر» خوانده و طحاوي و دبّاس را از شاگردان وي

شمرده از تأليفات

______________________________

(1) «البردعي بفتح الباء الموحدة و سكون الراء و فتح الدال المهملة و في آخرها العين المهملة. هذه النسبة إلي بردعة و هي بلدة من اقصي بلاد اذربيجان ينسب إليها جماعة منهم ابو بكر محمد بن يحيي بن هلال البردعي و غيره» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 822

او «كتاب المحاضر و السّجلات» و «كتاب الفرائض» و «كتاب ادب القاضي» را نام برده و گفته است ابو الحسن كرخي، ابو حازم را ملاقات كرده است.

و در بارۀ ابو سعيد بردعي نوشته است:

«نام او احمد بن حسين و از فقيهان عراق و از كساني است كه ابو الحسن كرخي از او چيز آموخته و در واقعۀ قرمطيان هنگامي كه رهسپار حج بوده در گذشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 823

طبقه پنجم از شاگردان و اصحاب ابو حنيفه

ابو اسحاق از طبقۀ پنجم اشخاص زير را با ترجمه و تعريفي مختصر آورده است:

1- «ابو جعفر احمد بن محمد بن سلامه طحاوي كه رياست اصحاب ابو حنيفه در مصر بوي منتهي شده. طحاوي علم را از ابو جعفر بن ابو عمران و از ابو حازم، و غير اين دو، فرا گرفته و نخست بمذهب شافعي بوده و نزد ابو ابراهيم مزني مي آموخته و چون مزني وي را گفته است «و اللّٰه لا جاء منك شي ء» به خشم آمده و از نزد او به نزد ابو جعفر بن ابي عمران رفته و هنگامي كه كتاب مختصر خود را تأليف كرده گفته است «خداي بيامرزاد مزني را كه اگر زنده مي بود سوگند خويش را كفّاره مي داد» و از مصنفات او است «اختلاف العلماء» و «الشّروط» و «احكام القرآن» و «معاني الآثار» «طحاوي به سال دويست و

سي و هشت (238) متولّد شده و در سال سيصد و بيست و يك (321) وفات يافته است» 2- «ابو الحسن عبد اللّٰه بن حسن كرخي «1» كه به سال دويست و شصت (260) ولادت يافته و در سال سيصد و چهل (340) در گذشته است و رياست علم در اصحاب ابو حنيفه به او انتهاء پذيرفته. كرخي مردي پارسا بوده و ابو بكر احمد بن علي رازي و

______________________________

(1) في «اللباب»: «و هو (يعني الكرخ) عدة مواضع منها كرخ سامراء.. و منها كرخ بغداد.. و منها كرخ جدان ينسب اليه جماعة منهم ابو الحسن عبد اللّٰه الحسين دلهم الفقيه الحنفي الكرخي سكن بغداد و له التصانيف المشهورة في الفقه..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 824

ابو بكر دامغاني و ابو علي شاشي و ابو عبد اللّٰه بصري و ابو القاسم علي بن محمد تنوخي علم را از او گرفته اند» 3- ابو طاهر محمّد بن محمّد بن سفيان كه بيشتر فراگيري علم او از قاضي ابو حازم بوده و قضاء شام را متولي شده است:

4- ابو عمرو طبري كه در بغداد تدريس مي كرده و از ابو الحسين كرخي علم مي آموخته و به سال سيصد و چهل (340) وفات يافته است. شرح جامعين از تصنيفات او است.»

5- «ابو عبد اللّٰه بن ابو موسي ضرير كه توليت حكم در جانب شرقي بغداد با او بوده و پيش از وفات ابو الحسين كرخي، در سال سيصد و سي و اندي در خانه مقتول يافته شده است.

ابن نديم، در ترجمه طحاوي چنين گفته است:

«ابو جعفر احمد بن محمّد بن سلمة بن سلامة بن عبد الملك ازدي طحاوي كه از يكي از ديههاي

مصر به نام «طحا» بوده و در سنّ هشتاد سالگي موهاي سياه و ريش او بر سفيدش غلبه داشته است.

طحاوي بر مذهب اهل عراق تفقّه مي داشته و در علم و زهد، اوحد اهل زمان خود بوده و به قولي كتابي در نكاح ملك يمين كه در آن نكاح خادمه را اجازه و رخصت مي داده براي احمد بن طولون نوشته و به سال سيصد و بيست و دو (322) در گذشته است.

«از تأليفات او است كتاب الاختلاف بين الفقهاء و آن كتابي است بزرگ كه با تمام نرسيده و آن چه از آن نوشته و خارج شده در حدود هشتاد كتاب است بترتيب كتب اختلاف، متوالي و پشت سر هم و جز اين كتاب باز از كتابهاي طحاوي است كتاب الشّروط الكبير، كتاب الشروط الصّغير، كتاب المختصر الصّغير، كتاب المختصر الكبير، كتاب شرح الجامع الكبير (تأليف محمد بن حسن)، كتاب شرح الجامع الصّغير كتاب المحاضر و السّجّلات، كتاب الوصايا، كتاب الفرائض، كتاب شرح مشكل احاديث رسول اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و سلّم، قريب هزار برگ، كتاب نقض، كتاب المدلّسين

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 825

علي الكرابيس، كتاب احكام القرآن، كتاب شرح معاني الآثار، كتاب العقيدة، كتاب «التّسوية بين حدّثنا و اخبرنا» اين كتابي است كوچك» و در ترجمه كرخي اين مضمون را آورده است:

«ابو الحسن عبيد اللّٰه «1» بن حسن كرخي، فقيه عراقي از كساني است كه به او اشاره و از او علم، اخذ مي شود و مبرّزان از فقيهان زمان بر او قرائت و از او استفاده مي كنند.

كرخي در عصر خود از همه برتر و بي گفتگو و بلا مدافع، او حد زمان بود و در شعبان

از سال سيصد و چهل (340) وفات يافت و از كتب او است كتاب المختصر في الفقه و مسألة في الاشربة و تحليل نبيذ التّمر»

______________________________

(1) در طبقات الفقهاء و اللباب «عبد اللّٰه» ضبط شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 826

طبقه ششم از اصحاب و شاگردان ابو حنيفه

ابو اسحاق از طبقۀ ششم اشخاص زير را، كه به گفتۀ او اصحاب ابو الحسن كرخي بوده اند ترجمه و تعريفي كوتاه آورده است:

1- ابو علي شافعي كه ابو الحسن كرخي هنگامي كه به مرض فلج دچار شده تدريس و فتوي را به او و به ابو بكر دامغاني واگذار كرده است. ابو علي به سال سيصد و چهل و چهار (344) در گذشته است.

2- ابو محمد بن عبدك بصري كه شرح جامعين و «كتاب الاقتداء بعليّ و عبد اللّٰه» را تصنيف كرده و به بصره رفته و در آنجا تدريس كرده و به سال سيصد و چهل و هفت (347) وفات يافته است.

3- ابو عبد اللّٰه بن علي بصري كه رئيس معتزله بوده و به سال سيصد و شصت و نه (369) در گذشته است.

4- ابو بكر بن شاهويه كه جامع ميان فقه و حساب بوده و به سال سيصد و شصت و يك (361) مرده است.

5- ابو سهل زجّاجي كه نزد كرخي درس خوانده و به نيشابور برگشته و در آنجا وفات يافته است. ابو بكر رازي نزد زجاجي درس خوانده و از شاگردان او بوده است.

6- ابو حسين، قاضي الحرمين كه نزد ابو الحسن كرخي درس مي خوانده و بعد از آن به نزد ابو طاهر دبّاس انتقال يافته و منصب قضاء را در حرمين داشته و به نيشابور

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 827

برگشته

و در آنجا در گذشته و فقيهان حنفي نيشابور از او و از ابو سهل زجّاجي فقه فرا گرفته اند.

7- ابو بكر احمد بن علي رازي صاحب ابو الحسن كرخي كه به سال سيصد و پنج (305) متولد شده و در سال سيصد و هفتاد (370) وفات يافته و رياست علمي اصحاب ابو حنيفه در بغداد بوي منتهي شده است و فقيهان بغداد از وي علم گرفته اند.

8- ابو زكريا يحيي بن محمد ضرير بصري كه هم از شاگردان كرخي بوده و از وي علم آموخته است.

ابن نديم دو كس از اشخاص فوق را نام برده:

1- ابو بكر رازي 2- ابو عبد اللّٰه بصري در بارۀ رازي تاريخ وفات او را همان سال 370 ياد كرده و از كتب او كتب زير را نام برده است: «كتاب شرح مختصر الطّحاوي» «كتاب احكام القرآن» «كتاب شرح جامع الكبير لمحمد بن الحسن و «كتاب المناسك».

و ابو عبد اللّٰه بصري را يك بار در ذيل متكلّمان معتزله تحت عنوان «البصريّ المعروف بالجعل» به عبارت «و هو ابو عبد اللّٰه الحسين بن علي بن ابراهيم المعروف بالكاغدي من اهل البصرة و مولده بها» آورده و او را در علم كلام بر مذهب ابو هاشم جبّايي (عبد السّلام بن محمد) شمرده و رياست اصحاب ابو هاشم را در عصر او به او منتهي دانسته و گفته است: «فاضل، فقيه، متكلّم، عالي الذّكر، نبيه القدر، عالم بمذهب ابو هاشم، منتشر الذّكر در اصقاع و بلدان و بخصوص در خراسان بوده و بر مذاهب اهل عراق تفقّه مي داشته و بر ابو الحسن كرخي قرائت كرده است «1».

و بار ديگر او را در طيّ تعديد

اصحاب ابو حنيفه بعنوان «ابو عبد اللّٰه بصري» آورده و از تأليفات فقهي او كتاب شرح «مختصر» كرخي و «كتاب الاشربه و تحليل نبيذ التمر» و «كتاب تحريم المتعه» و «كتاب جواز الصّلاة بالفارسية» نام برده است

______________________________

(1) ابن نديم چند كتاب هم از كتب كلامي بصري را نام برده كه از آن جمله است «كتاب نقض كتاب الرازي في انه لا يجوز ان يفعل اللّٰه تعالي بعد ان كان غير فاعل».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 828

و مولد او را به سال سيصد و هشت (308) و وفاتش را در بغداد به سال سيصد و نود و نه (399) «1» گفته است.

______________________________

(1) وفات بصري چنانكه از ابو اسحاق هم نقل شد به سال سيصد و شصت و نه (369) بوده چنانكه خطيب هم در تاريخ آورده است كه ولادتش به سال دويست و نود و سه (293) و وفاتش در روز دوم از ذي حجه سال سيصد و شصت و نه (369) به سني نزديك به هشتاد سال واقع شده است پس آن چه از ابن نديم نقل شد سهو تاريخ است بخصوص با توجه به اين كه تاريخ تأليف فهرست و حتي وفات ابن نديم پيش از سال «399» بوده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 829

طبقه هفتم از اصحاب و شاگردان ابو حنيفه

ابو اسحاق از طبقه هفتم (آخرين طبقه كه او ياد كرده) اشخاص زير را با ترجمه و تعريفي بسيار مختصر آورده است:

1- قاضي ابو هيثم فقيه نيشابور كه فقه را از قاضي الحرمين اخذ كرده و فقيهان نيشابور: قاضي ابو محمد ناصحي و ابو العلا صاعد محمّد بن الاستواي «1» از او فقه فرا گرفته اند.

2- ابو بكر محمّد بن

موسي خوارزمي فقيه بغداد كه به سال چهار صد و سه (403) در گذشته و فقيهي حسن الفتوي بوده از ابو بكر رازي فقه آموخته و قاضي ابو عبد اللّٰه صيمري «2» از او فقه را فرا گرفته است.

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب..» پس از اين كه آن را «بضم الالف و سكون السين المهملة و فتح التاء المنقوطة باثنتين من فوقها، او ضمها، و بعدها الواو و الالف ثم الياء المنقوطة باثنتين من تحتها» ضبط كرده چنين آورده است:

«اين نسبت است به «استواي» و آن ناحيه ايست مشتمل بر ديههايي بسيار از نواحي نيشابور كه گروهي زياد از آن بيرون آمده اند از ايشان است.. و قاضي ابو العلا، صاعد بن محمد بن احمد بن عبد اللّٰه استوايي كه قضاء نيشابور را مي داشته و پس از وي شغل قضاء آنجا در اولادش دوام يافته است. استوايي به سال چهار صد و سي و دو (432) در نيشابور وفات يافته.

(2) «الصيمري بفتح الصاد و سكون الياء المثناة من تحتها و فتح الميم و في آخرها راء هذه النسبة إلي موضعين احدهما منسوب إلي نهر من انهار البصرة يقال له: الصيمر عليه عدة قري خرج منها القاضي ابو عبد اللّٰه الحسين بن علي بن محمد بن جعفر الصيمري احد الفقهاء الحنفية المشهورين ولي القضاء بربع الكرخ ببغداد و بقي فيه إلي حين وفاته..

روي عنه الحافظ ابو بكر الخطيب، و كان صدوقا و عليه تفقه القاضي ابو عبد اللّٰه الدامغاني و توفي في شوال سنة ست و ثلاثين و أربعمائة. و الثاني بلد بين ديار الجبل، و خوزستان ينسب إليها..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 830

3- ابو عبد اللّٰه

محمد بن يحيي جرجاني كه شاگرد ابو بكر رازي در فقه بوده و ابو الحسين احمد بن محمد قدوري «1» فقه را از او آموخته است.

4- ابو جعفر محمد بن احمد نسفي «2» كه او هم از شاگردان ابو بكر رازي و شخصي «جيّد النظر، نظيف العلم» بوده است.

ابن نديم از اين اشخاص در ذيل اصحاب ابو حنيفه نام نبرده خطيب در تاريخ خود خوارزمي را ياد كرده و در باره اش چنين گفته است:

«شيخ اهل راي و فقيه ايشان در بغداد ساكن شده و حديث از ابو بكر شافعي و غير او شنيده و فقه از ابو بكر رازي گرفته و رياست در مذهب ابو حنيفه به او منتهي شده. قاضي ابو عبد اللّٰه صيمري مرا چنين گفت كه شيخ ما، خوارزمي، امام اصحاب

______________________________

(1) «القدوري، بضم القاف و الدال و سكون الواو و في آخرها راء. هذه النسبة إلي القدور و اشتهر بها ابو الحسين احمد بن محمد.. الفقيه الحنفي المعروف بالقدوري، انتهت اليه رئاسة الحنفية بالعراق.. روي عنه ابو بكر الخطيب و كانت ولادته سنة اثنتين و ستين و ثلاثمائة و مات في رجب سنة ثمان و عشرين و أربعمائة» (اللباب)

(2) «بفتح النون و السين و في آخرها فاء. هذه النسبة إلي نسف و هي من بلاد ما وراء النهر و يقال لها نخشب خرج منها جماعة من العلماء في كل فن منهم..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 831

ابو حنيفه و مدرس و مفتي ايشان شد. در حسن فتوي و صواب در آن و هم در حسن تدريس كسي مانند او را نديده است. چندين بار براي تصدّي حكم دعوت شد و او امتناع

كرد و به سال چهار صد و سه (403) وفات يافت و در خانه اش دفن شد» و همو در ترجمۀ محمّد بن يحيي بن مهدي جرجاني چنين آورده است:

«ابو عبد اللّٰه جرجاني فقيه بر مذهب ابو حنيفه ساكن بغداد بوده و در همان جا به سال سيصد و نود و هشت (398) در گذشته و او فقيهي عالم بوده است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 832

شاگردان و اصحاب مالك بن انس

اشاره

ابو اسحاق اصحاب مالك را تا زمان خويش تحت عنوان:

«و اما مالك بن انس، رحمه اللّٰه تعالي فقد انتقل فقهه إلي اصحابه من اهل المدينة و مصر و اهل افريقيّه و اهل الاندلس، فمن كبّار اصحابه..» در چند طبقه اصلي، كه در برخي از آنها طبقاتي پايينتر از طبقۀ اصل را هم بر آن متفرّع ساخته و آورده، طبقه بندي و در حدود صد كس از بزرگان و مشاهير اصحاب و شاگردان مالك را ياد كرده است.

در اين اوراق بطور كلّي آن طبقات ياد و ترجمۀ برخي از اشخاص بهمان گونه كه ابو اسحاق آورده ايراد مي گردد

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 833

طبقه نخست از شاگردان و اصحاب مالك

ابو اسحاق از اين طبقه اشخاص زير را نام برده و در بارۀ هر يك ترجمه و تعريفي كوتاه آورده است:

1- محمد بن ابراهيم بن دينار كه از كبّار اصحاب مالك در مدينه بوده و شافعي (ره) در حق او گفته است: «ما رأيت في فتيان مالك افقه من محمّد بن دينار». محمد بن دينار در سال يك صد و هشتاد و دو (182) كه سه سال پس از مرگ استادش، مالك، بوده وفات يافته است.

2- ابو هاشم مغيرة بن عبد الرحمن مخزومي كه هفت سال پس از وفات مالك در گذشته است.

3- ابو عبد اللّٰه عبد العزيز بن ابي حازم كه شش سال بعد از مرگ مالك در گذشته و مالك در حقّش گفته است «انّه لفقيه» 4- عثمان بن عيسي بن كنانة كه مالك او را براي مناظرۀ با قاضي ابو يوسف در حضور رشيد حاضر مي كرده. و او است كه بعد از وفات مالك در حلقۀ مالك براي تدريس نشسته

و پس از مالك بدو يا سه سال وفات يافته است.

ابو اسحاق اين چند شخص را از «نظراء مالك و اصحاب او» خوانده آن گاه اين مضمون را گفته است:

و در همين طبقه، پايينتر از اشخاص نام برده است:

5- ابو محمّد عبد اللّٰه بن نافع صائغ مولي بني مخزوم كه گوش وي سنگين بوده

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 834

و نوشتن نمي دانسته (امّي بوده) و از او روايت شده كه گفته است: چهل سال مالك را مصاحب بودم و هيچ چيزي از او ننوشتم بلكه هر چه مي شنيدم حفظ مي كردم. به گفتۀ احمد، او صاحب رأي مالك و مفتي مدينه بوده و از مالك و نظراء و امثال او فقه گرفته و بعد از مرگ كنانه او به جاي مالك در حلقه درس او نشسته و تدريس كرده است وفات او به سال دويست و شش (206) رخ داده است.

6- ابو هاشم محمد بن سلمه مخزومي كه ميان علم و ورع، جامع بوده و مالك هر وقت بر هارون رشيد وارد مي شده ميان دو كس از بني مخزوم مي بوده بدين گونه كه مغيره در طرف راست و ابن سلمه در جانب چپ او قرار داشته اند.

7- ابو مصعب مطرف بن عبد اللّٰه بن مطرف بن سليمان بن يسار اصمّ، كه به گفتۀ خودش مدت بيست سال مصاحب مالك بوده و از او فقه گرفته و هم از عبد العزيز بن ما جشون و ابن ابي حازم و ابن دينار و ابن كنانة و ابن مغيرة فقاهت آموخته و به سال دويست و بيست (220) در مدينه وفات يافته است.

8- ابو مروان عبد الملك بن عبد العزيز ما جشون

«1» كه نزد پدرش و نزد مالك و ابن ابي حازم و ابن دينار و ابن كنانه و مغيره فقه فرا گرفته است. عبد الملك مردي فصيح بوده.. كه شاگردش احمد بن معذّل گفته است هر گاه به ياد اين مي افتم كه خاك زبان عبد الملك را مي خورد دنيا در ديده ام كوچك مي گردد.. عبد الملك به سال دويست و سيزده (213) وفات يافته است.

9- ابو يحيي «2» بن عيسي القزّاز «3» كه عتبۀ مالك را وساده و بالين خود قرار

______________________________

(1) «عبد الملك بن عبد العزيز بن عبد اللّٰه بن ابي سلمة الماجشون- و لقبت ابا سلمة بذلك سكينه بنت الحسين، عليهما السلام، و الماجشون صبغ يكون بالمدينة- من جملة اصحاب مالك و له كتب في الفقه مصنفة منها..» (الفهرست)

(2) معن بن عيسي القزاز: من اصحاب مالك، من جلتهم و اخذ عنه و روي كتبه و مصنفاته» (الفهرست)

(3) «القزاز بفتح القاف و تشديد الزاي و بعد الالف زاء ثانية، هذه النسبة إلي بيع القز و عمله..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 835

مي داده و آن چه مالك مي گفته مي نوشته است. ابو يحيي ربيب (ناپسري) مالك بوده و همو است كه كتاب موطّأ مالك را براي رشيد و پسرانش بر مالك قرائت كرده است. علي بن مديني گفته است. ابو يحيي معين بن عيسي چهل هزار مسأله را كه از مالك سماع داشته بما داده و اخراج كرده است.

10- ابو محمد عبد اللّٰه بن وهب «1» كه از مالك و ابن ابي حازم و ابن دينار و مغيره و ليث بن سعد فقه آموخته و موطّأ صغير را تصنيف كرده و مالك در نامه كه به او مي نوشته

عنوان وي را «ابو محمد مفتي» مي نوشته و در حق او گفته: «عبد اللّٰه بن وهب، امام است» و بيست سال با مالك مصاحب بوده و پنج سال بعد از وفات مالك در گذشته است.

11- عبد الرّحمن بن قاسم عتقي «2» كه ميان علم و زهد جمع كرده و از مالك و نظراء او فقه گرفته و بيست سال مصاحب مالك بوده و دوازده سال بعد از او در گذشته است. ولادت عتقي به سال يك صد و سي و دو (132) و مرگش در مصر به سال يك صد و نود و يك (191) واقع شده است.

12- ابو محمد عبد اللّٰه بن عبد الحكم بن اعين كه از همه اصحاب مالك به مختلف قول او اعلم بوده و بعد از اشهب كه در مصر رياست مي داشته رياست بوي رسيده و همو است كه هزار دينار از مال خود و دو هزار دينار از سه شخص ديگر گرفته و به شافعي داده است. ابو محمّد به سال يك صد و پنجاه (150) متولد شده و به سال دويست و چهارده وفات يافته است.

______________________________

(1) بتعبير ابن نديم «صالح و ثقه» بوده و كتب و سنن و موطأ مالك را از مالك روايت كرده است.

(2) «العتقي بضم العين و فتح التاء المثناة من فوقها و في آخرها قاف هذه النسبة إلي العتقيين و العتقاء.. ينسب إليهم جماعة منهم الفقيه ابو عبد اللّٰه عبد الرحمن بن القاسم بن.. و كان عبد الرحمن من اعيان اصحاب مالك و فضلائهم» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 836

13- ابو يحيي، زكريا بن يحيي وقار «1» كه در بارۀ مالك غلوّ مي داشته و

او را بر ابو حنيفه برتري مي داده و در اين كار تعصّب مي ورزيده و مي گفته است مثل مالك و مثل ابو حنيفه چنانست كه جرير گفته:

يعدّون النّاسبون إلي تميم بيوت المجد اربعة كبارا

يعدّون الرّباب و آل معد و عمرا ثمّ حنظلة الخيارا

و يذهب بينها المريّ لغوا كما ألغيت في الدّية الحوار

و از اصحاب اين ابو يحيي است عبد اللّٰه بن عمرو غانم قاضي از اهل افريقا كه از اقران ابو حازم و از نظراء اوست و به فرمان هارون رشيد قضاء افريقا را مي داشته و در مدينۀ قيروان در حدود دو سال بعد از مرگ مالك در گذشته است.

14- يحيي بن يحيي كه از كودكي از اندلس به نزد مالك رفته و از او سماع داشته و فقه از او و از علماء مدينه و مصر آموخته و از بزرگان اصحاب مالك بشمار بوده و مالك از رفتار و هوش و عقل او خوشش مي آمده. روايت شده است روزي با ديگر اصحاب مالك نزد مالك بوده كسي گفته است: پيل آورده شده همۀ اصحاب مالك براي ديدن آن بيرون رفتند مالك به او كه به جا مانده بود گفته است: تو چرا نرفتي تا پيل را ببيني، با اين كه پيل در اندلس نيست و تو آن را نديده اي؟ يحيي پاسخ داده است من از شهر خود آمده ام كه ترا ببينم و از علم و ارشاد تو بهره برگيرم و نيامده ام كه در اينجا پيل ببينم. مالك را اين پاسخ سخت خوش آمده و او را «عاقل اهل اندلس»

______________________________

(1) «الوقار، بفتح الواو و القاف المخففة و بعد الالف راء اشتهر بهذه الصفة ابو يحيي زكريا

بن يحيي بن.. انما قيل له ذلك لسكونه و ثباته و هو مصري.. ولد سنة اربع و سبعين و مائة و مات سنة اربع و خمسين و مائتين» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 837

خوانده. رياست علمي در اندلس بوي منتهي شده است.

ابو اسحاق از اين طبقه چند كس ديگر را (ده كس) كه برخي در مصر، و برخي در افريقا و اندلس مي بوده اند نام برده و آن گاه به نام بردن اشخاص طبقه دوم از اصحاب مالك (بدين عبارت: ثم انتقل الفقه إلي طبقة اخري من اصحاب اصحابه من اهل المدينة) پرداخته و گروهي (دوازده كس) از اين طبقه را نام برده و ترجمه و تعريفي كوتاه از آنان آورده است كه چند تن از ايشان هم در اين اوراق آورده مي شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 838

طبقه دوم از اصحاب و شاگردان مالك

ابو اسحاق از اين طبقه، و پايينتر، قريب پانزده كس را نام برده و به اختصار ترجمه كرده كه از آن جمله اشخاص زير در اينجا ياد مي گردد:

1- ابو يحيي هارون بن عبد اللّٰه زهري قاضي كه از همه كساني كه در مختلف قول مالك تصنيف كرده اند اعلم بوده است.

2- حارث بن مسكين كه از اصحاب ابن وهب و ابن قاسم و اشهب بوده و قضاء مصر را داشته و «كتاب في ما اتّفق رأي ابن القاسم و اشهب و ابن وهب» از تصنيفات او است.

3- ابو عبد اللّٰه محمد بن ابراهيم مواز كه از مردم اسكندريه بوده و از ابن ماجشون و ابن عبد الحكم فقه فرا گرفته و در قضيّه «محنت» مورد تعقيب و طلب قرار گرفته پس از اسكندريه به شام گريخته و فرار كرده و

در يكي از حصون پنهان شده و در آنجا بوده تا سال (281) «1» كه مرگش در رسيده است.

4- ابو عبد اللّٰه اسد بن فرات كه در قيروان فقه آموخته پس از آن به عراق رفته و از اصحاب ابو حنيفه فقه فرا گرفته در اين اثناء خبر مرگ مالك به عراق رسيده و عراق از

______________________________

(1) عبارت ابو اسحاق چنان است كه در بالا ترجمه شد ليكن چنين بنظر مي آيد كه در عبارت اشتباه و كم و زياده اي رخ داده چه قضيه «محنت» از زمان متوكل (232) از ميان رفته و بعيد است كه مواز پيش از آن تاريخ فرار كرده باشد و تا سال «281» ملازم آن حصن شده باشد و مرگش در رسيده باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 839

اين خبر تكان خورده و اسد بن فرات پيش افتاده پس بر انتقال بمذهب خود عازم شده و بمصر رفته و ابن وهب را ديده و كتب ابو حنيفه را به او نشان داده و از وي خواسته است كه مسائل آنها را طبق مذهب مالك پاسخ دهد ابن وهب بدين خواست پاسخ نداده و تورّع جسته است پس به نزد ابن قاسم رفته و اين كار را از او خواسته و او پذيرفته و آن چه را از مالك در بارۀ آن مسائل به ياد داشته جواب داده و آن چه مورد شك و ترديدش بود به عبارت «چنين گمان مي كنم» و «چنين پندارم» پاسخ آورده است و همين كتابها است كه بعنوان «كتب اسديّه» ناميده شده است.

اسد به قيروان باز گشته و به واسطۀ آن كتب، رياست يافته است. سحنون كه چنين ديده

كتب اسديّه را با خود به نزد ابن قاسم برده و بر او عرضه داشته وي گفته است در اين كتب چيزهايي آمده كه ناگزير بايد تغيير يابد پس آن چه را بر وجه شكّ و گمان گفته بود جواب قطعي داده و مسائلي را بعنوان استدراك آورده و به اسد نوشته است:

كتب خود را با كتب سحنون تطبيق و تصحيح كن. اسد اين كار را نكرده چون خبر به ابن قاسم رسيده گفته است «اللّٰهمّ لا تبارك في الاسديّة» پس آن كتب تا هم اكنون متروك و مرفوض مانده است. اسد براي جهاد رفته و قفص را كه از جزائر صقليه (سيسيل) است فتح كرده و در همان جزيره در گذشته و قبر و مسجدش در همان جا است.

5- ابو سعيد سحنون بن سعد تنوخي كه نام او عبد السّلام است و سحنون لقب او است. سحنون نزد ابن قاسم و ابن وهب و اشهب فقه آموخته و رياست علمي در مغرب بوي منتهي شده و ولايت قضاء قيروان را داشته و در آنجا اعتماد و استناد بقول او بوده چنانكه در مصر، قول ابن موّاز معتبر و معتمد شناخته شده سحنون «المدوّنه» را تصنيف كرده كه مرجع و معتمد اهل قيروان است شاگردان و اصحاب او بدان اندازه بوده است كه براي هيچ يك از اصحاب مالك آن اندازه شاگرد نبوده است. علم مالك در مغرب به واسطۀ سحنون انتشار و شيوع يافته است. سحنون در ماه رجب از سال دويست و چهل (240) وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 840

طبقه سيم از اصحاب مالك

ابو اسحاق پس از ياد كردن اشخاصي از طبقه دوم كه

نام چند تن از ايشان در اين اوراق ياد گرديد گفته است:

«ثمّ انتقل الفقه إلي طبقة اخري، و هم اصحاب سحنون منهم..»

پس قريب ده كس از اين طبقه را نام برده و ترجمه و تعريفي كوتاه براي هر يك آورده است كه چند كس از ايشان در اينجا آورده مي شود:

1- ابو عبد اللّٰه محمّد پسر سحنون كه به فقه و حديث عالم بوده و پدر در باره اش گفته است: او را به كسي جز اشهب تشبيه نمي كنم. محمّد نزد پدرش سحنون فقه فرا گرفته و به مدينه رفته و ابو مصعب صاحب مالك را ديده و از او حديث شنيده و در سال دويست و پنجاه و شش (256) به سنّ پنجاه و چهار سال وفات يافته است.

2- ابو عبد اللّٰه محمّد بن ابراهيم بن عبدوس كه از اكابر اصحاب سحنون بوده و كتابي مانند كتاب «المدوّنه» تصنيف كرده و نام آن را «المجموعة» نهاده. محمد بن عبدوس در سال دويست و شصت و يك (261) وفات يافته است.

3- سليمان بن سالم، قاضي، كه هم از اصحاب سحنون بوده و قضاء صقليه را داشته و در همان جا در گذشته و فقه مالك در صقليه به واسطۀ او انتشار يافته است.

ابو اسحاق چند تن از اصحاب سحنون (قريب ده تن) را كه نام برده و به اختصار ترجمه كرده گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 841

«ثمّ انتقل الفقه إلي طبقة اخري من اصحاب اصحاب سحنون» و از ابن قابسي «1» نقل كرده كه در نظر مردم مصر از فقيهان قيروان كه بمصر رفته از همه خوش آيندتر و برجسته تر ابو العباس بن طالب و موسي بن

عبد الرّحمن قطّان و ابو الفضل ممسي «2» بوده آن گاه در اين طبقه اشخاصي را نام برده است كه از جمله است:

1- ابو العباس بن بطريقه صائغ كه از اصحاب پسر سحنون و بر طريقۀ موسي بن عبد الرحمن قطّان بوده است..

در اين طبقه به گفتۀ ابو اسحاق اشخاصي مانند ابن بطريقه و احمد بن نصر و ابو الفضل، عباس بن ممسي و ابو الاسود موسي عبد الرحمن قطّان در رأس طبقه و كساني مانند ابو بكر محمّد بن محمّد معروف به ابن لبّاد و ابو العباس عبد اللّٰه بن ابراهيم انباني كه از يحيي بن عمر اندلسي و غير او از اصحاب سحنون فقه ياد گرفته و اهل تونس از او آموخته اند و در سال سيصد و پنجاه و دو (352) وفات يافته است در مقامي پايينتر بوده اند باز از اينان در اين طبقه پايينتر كساني بوده اند مانند ابو سعيد در مقامي پايينتر بوده اند باز از اينان در اين طبقه پايينتر كساني بوده اند مانند ابو سعيد ابن ابي هاشم كه از احمد بن ابو نصر فقه را گرفته و مانند ابو محمد عبد اللّٰه بن ابو زيد مالكي كه رياست در فقه بوي منتهي گرديده و به نام مالك صغير خوانده مي شده و از ابو الفضل ممسي و ابو بكر لبّاد فقه آموخته و كتبي بسيار تأليف كرده و به سال سيصد و هشتاد و شش (386) در گذشته است و مانند ابو القاسم عبد الخالق بن شبلون كه از ابو سعيد بن ابي هاشم فقه فرا گرفته و در قيروان فتوي و تدريس فقه با او بوده و بر او اعتماد داشته اند و

به سال سيصد و نود و يك (391) در گذشته و مانند ابو الحسن عليّ بن محمد بن خلف معروف به ابن قابسي كه در سال چهار صد و سه (403) وفات يافته..

و هم از جمله كساني را كه در اين طبقه ياد كرده است:

______________________________

(1) «هذه النسبة إلي قابس و هي مدينة بإفريقية..» (اللباب)

(2) «بضم أولها و سكون الثانية و في آخرها سين مهملة، هذه النسبة إلي قرية بالمغرب يقال لها: ممسة» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 842

2- عيسي بن دينار طليطلي «1» كه نزد ابن قاسم فقه فرا گرفته و ميان فقه و زهد جامع بوده به طوري كه چهل سال نماز صبح را با وضوء نماز عشاء خوانده و هنگامي كه از نزد استادش ابن قاسم، مراجعت مي كرده استاد چند فرسخ او را مشايعت كرد و چون بر اين كار معاتب شده گفته است: «مرا بر اين كار ملامت مي كنند كه مردي را مشايعت كرده ام كه كسي افقه از او نيست» ابو اسحاق چندين شخص ديگر را با اشاره باختلاف درجاتي و نقل و انتقال طبقاتي ياد كرده كه آخر ايشان ابو اسحاق اسماعيل بن اسحاق بن.. بن درهم ازدي قاضي بوده كه در بصره نزد احمد بن معذل فقه آموخته و به او افتخار مي كرده و بعد از او فقه به طبقه اصحاب او انتقال يافته است.

از طبقۀ اصحاب اسماعيل هم چند كس را نام برده كه از همه مهمتر پسر عمّش ابو عمر محمد بن يوسف را شمرده كه ابو عمر نخست صاحب اسماعيل بوده و بعد از او شغل قضا را متصدي شده و پس از ابو عمر پسر وي

ابو الحسن اين شغل را به عهده گرفته است. ابو عمر بسيار مهمّ شده به طوري كه مي گفته اند: اسماعيل به حاجبش و ابو الحسن به پدرش و ابو عمر به شخص خودش قائم است. در حقيقت ابو عمر مرجع شخصيت همه بوده است و تا امروز هم در بغداد چون مردم شخصي محتشم و داراي ابّهت و جمال و هيبت و وقار را ببينند مي گويند: «كأنّه ابو عمر القاضي» ابو يعقوب اسحاق بن احمد رازي و ابو الفرج عمرو بن محمد ليثي صاحب كتاب «الحاوي» و چند شخص ديگر را نيز در عداد اصحاب اسماعيل نام برده است.

از آن پس انتقال فقه را به طبقه ديگر از اصحاب مالك ياد كرده و از اين طبقه هم اشخاصي را نام برده كه از آن جمله است:

______________________________

(1) «بضم الطاء و فتح اللام و سكون الياء المثناة من تحتها و كسر الطاء الاخري و في آخرها لام. هذه النسبة إلي طليطلة و هي مدينة بالأندلس خرج منها جماعة من العلماء منهم احمد بن الوليد بن.. قاضي طليطلة يروي عن عيسي بن دينار و يحيي بن يحيي و سحنون و توفي بالأندلس» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 843

1- ابو الحسن عمر بن محمد بن يوسف قاضي كه در فقه اصحاب شافعي با ابو بكر صيرفي مناظره كرده و كتابي هم در ردّ بر كساني كه اجماع اهل مدينه را انكار دارند تأليف نموده است.

2- ابو بكر محمّد بن عبد اللّٰه بن محمّد بن صالح ابهري كه در بغداد نزد ابو عمر محمّد بن يوسف و نزد پسرش ابو الحسن فقه فرا گرفته و ميان قرائات و علوّ اسناد و

فقه جيّد جامع بوده و مختصر ابن عبد الحكم را شرح كرده و مذهب مالك به وسيلۀ او در بلاد انتشار يافته است. ابهري پيش از دويست و نود (290) متولد شده و به سال سيصد و هفتاد و پنج (375) در گذشته است.

3- ابو جعفر محمّد بن عبد [اللّٰه] ابهري اصغر معروف به وتكي «1» كه نزد ابو بكر ابهري فقه آموخته و بمصر رحلت كرده و گروهي بسيار نزد او فقه فرا گرفته اند از تأليفات او است: كتاب في مسائل الخلاف.

ابو اسحاق چند شخص ديگر را هم از اين طبقه نام برده كه بيشتر از شاگردان فقهي ابو بكر ابهري بوده اند و هر يك را كتابي «في مسائل الخلاف» از جمله براي

______________________________

(1) ضبط «وتكي» با تاء منقوطه را نديده ام در «اللباب» «الونكي» با نون آورده و چنين ضبط شده است «بفتح الواو و النون و في آخرها كاف» و در ذيل آن اين مضمون آمده است:

«اين نسبت است به «ونك» كه از ديههاي ري است و بدانجا منسوب است سيد ابو الفتح نصر بن مهدي بن نصر بن مهدي بن محمد بن علي بن عبد اللّٰه بن عيسي بن احمد بن عيسي بن علي بن حسين بن علي بن حسين بن علي بن ابو طالب رضي اللّٰه عنهم العلوي الحسيني الونكي كه علوي فاضل زيدي مذهب بوده از ابو الفضل يحيي بن حسين علوي زيدي معروف به كيا و ابو بكر اسماعيل بن علي خطيب نيشابوري و ابو يوسف عبد السلام بن محمد بن يوسف قزويني و جز اينان حديث بسيار سماع داشته و ولادتش در شعبان از سال چهار صد و هفتاد

و پنج در ري بوده است» بهر جهت ضبط كلمه بر من پوشيده است بايد تفحص شود.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 844

ابن الكوّاز «1» (ابو بكر محمّد بن احمد) گفته است: له كتاب كبير في مسائل الخلاف و كتاب في اصول الفقه و له كتاب في احكام القرآن و براي ابن القصّار «2» (ابو الحسن علي بن عمر) گفته است: «و له كتاب في مسائل الخلاف كبير لا اعرف لهم كتابا في الخلاف احسن منه» و براي ابن الجلّاب (ابو القاسم عبد الرحمن بن عبد اللّٰه) گفته است: «و له كتاب في مسائل الخلاف» ابو اسحاق طبقات فقيهان اصحاب مالك را به نام ابو محمّد عبد الوهّاب بن علي بن نصر پايان داده و در بارۀ او اين مضمون را آورده است:

«من او را ادراك و كلام او را، در نظر، سماع كردم. او ابو بكر ابهري را ديده ليكن چيزي از او نشنيده فقيهي متأدّب و شاعر بود او كتابهايي بسيار در هر فنّي از فقه تأليف كرده و در آخر عمر بمصر رفته و در همان جا به سال چهار صد و بيست و دو (422) در گذشته است..»

______________________________

(1) «الكوّاز: بفتح أولها و الواو المشدده و بعد الالف زاي. هذه النسبة إلي عمل الكيزان من الخزف و عرف بها جماعة..» (اللباب)

(2) «بفتح القاف و الصاد المشدده المهملة و بعد الالف راء. هذه النسبة إلي قصارة الثياب و غيرها..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 845

3 شاگردان و اصحاب شافعي

اشاره

ابو اسحاق شيرازي چون خودش مذهب شافعي مي داشته اصحاب شافعي را تحت اين عنوان «فامّا الشّافعي رحمه اللّٰه تعالي فقد انتقل فقهه إلي اصحابه رحمهم اللّٰه تعالي» در ابتداء

بحث از مذاهب آورده و رعايت تقدّم و تاخّر زماني را در حدوث مذاهب و وجود ائمۀ آنها نكرده و بهر حال متجاوز از صد تن از شاگردان و اصحاب شافعي را كه تا زمان خودش طبقاتي متعاقب داشته اند در طي پنج طبقه نام برده و آورده است:

از طبقه نخست اشخاص زير را ياد كرده اند:

ابو ابراهيم اسماعيل بن يحيي بن اسماعيل مزني «1» كه عالمي زاهد و مجتهد و مناظر و احتجاج بر معاني دقيقه را توانا و قادر بوده. كتب بسيار تصنيف كرده مانند «الجامع الكبير» و «الجامع الصغير» و «مختصر المختصر» و «المنثور» و «المسائل

______________________________

(1) مزني به گفتۀ صاحب «اللباب» آنجا كه بضم ميم و سكون زاء باشد نسبت بديهي است از سمرقند به نام مزن و آنجا كه بضم ميم و فتح زاء باشد نسبت است به مزينه دختر كلب (قبيله ايست) كه از اين قبيله است ابو ابراهيم اسماعيل بن يحيي مزني صاحب شافعي.

ابن نديم هم در ترجمۀ اين مزني گفته است: «از مزينه است كه يكي از قبائل يمن مي باشد و در اصحاب شافعي كسي افقه از اين مزني و اصلح از بويطي نبوده و از جمله كتب مزني كتاب مختصر صغير است كه در دست مردم و مورد اعتماد اصحاب شافعي است و همان را مي خوانند و بر آن شرح مي زنند. و از جمله كتب بويطي است «كتاب الفرائض» كتاب «المختصر الكبير» و كتاب «المختصر الصغير».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 846

المعتبرة» و «الترغيب في العلم» و «كتاب الوثائق» امام شافعي در حقّ اين شاگرد خود گفته است: «المزني ناصر مذهبي» مزني به سال دويست و شصت و چهار (264) وفات

يافته است.

و ابو محمد ربيع بن سليمان بن عبد الجبار مؤذّن مرادي كه كتب امام شافعي را روايت كرده و امام در باره اش گفته است «الرّبيع روايتي». ربيع در سال دويست و هفتاد (270) در مصر وفات يافته است.

و ابو يعقوب يوسف بن يحيي بويطي «1» كه در سال دويست و سي و يك (231) در زندان بغداد وفات يافته است. بويطي را در فتنۀ قرآن (محنت) از مصر ببغداد برده و چون از اقرار و اعتراف به مخلوق بودن قرآن اباء و امتناع كرده به زندان افتاده و در زندان مرده است..

از شافعي نقل كرده كه گفته است «ليس احد احقّ بمجلسي من يوسف بن يحيي و ليس احد من اصحابي اعلم منه» و هم از او روايت شده كه «ابو يعقوب لساني».

و ابو حفص حرملة بن يحيي بن عبد اللّٰه تجيبي «2» كه حافظ حديث بوده و مبسوط و مختصر را تصنيف كرده و به سال يك صد و شصت و شش (166) متولد گشته

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب» آن را بضم باء و فتح واو و سكون ياء ضبط كرده و گفته است:

بويط ديهي است از صعيد مصر كه «امام ابو يعقوب يوسف بن يحيي مصري بويطي صاحب شافعي كه بعد از شافعي جانشين و خليفه او بر اصحابش شده و مردي زاهد و متعبد بوده و در قضيۀ «محنت» سال دويست و سي و يك (231) ببغداد برده شده و به زندان افتاده و در زندان معلول و مقيد در گذشته» از همين بويط بوده است.

(2) ابن اثير در «اللباب» كلمه را بضم تاء دو نقطه در بالا و كسر جيم

و سكون ياء دو نقطه در زير و در آخر باء يك نقطه ضبط كرده و گفته است «اين نسبت بدو گونه است:

يكي به شخص واو مادر عدي و سعد بوده و ديگر به محله اي در مصر از قسم اول است (قبيله) حرملة بن عمرو، ابو حفص، تجيبي صاحب شافعي كه به سال يك صد و شصت و شش (166) متولد شده و به سال دويست و چهل و سه (243) در گذشته است..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 847

و در سال دويست و چهل و سه (243) در مصر در گذشته است.

و ابو موسي بن يونس صدفي كه در همان سال فوت مزني (264) وفات يافته است.

و ابو عبد اللّٰه محمد بن عبد اللّٰه بن حكم بن اعين بصري كه از ابن وهب و اشهب از اصحاب مالك فقه گرفته و با شافعي مصاحبت داشته و از او فقه آموخته و در واقعۀ «محنت» از مصر ببغداد نزد قاضي ابن ابي داود برده شده و خواستۀ او را در باب «خلق قرآن» اجابت نكرده پس بمصر عودت يافته و رياست فقهي را در مصر داشته تا به سال دويست و شصت و اندي در گذشته است.

و از جمله اصحاب و شاگردان شافعي، در مكه، ابو بكر عبد اللّٰه بن زبير بن عيسي حميدي مكّي است كه فقه را از مسلم بن خالد زنجي «1» و درآوردي «2» و ابن عيينه شيوخ و استادان شافعي، گرفته و با شافعي بمصر رفته و تا زمان مرگ شافعي ملازمت او را داشته و بعد از مرگ شافعي به مكه برگشته و به سال دويست و نوزده (219) در

مكّه وفات يافته است.

و ابو وليد موسي بن ابو جارود مكّي كه حديث و هم كتاب الامالي و كتب ديگر از او روايت شده و در مكّه بمذهب شافعي فتوي مي داده است.

و از جمله شاگردان و اصحاب شافعي در بغداد است:

ابو عبد اللّٰه احمد بن محمد بن حنبل كه حسن بن محمد صباح زعفراني در بارۀ

______________________________

(1) در بحث از فقيهان تابعي مكه ترجمۀ اين شخص و توضيح اين نسبت آورده شده.

(2) ابن اثير اين كلمه را بفتح دال و راء مهمله و سكون و فتح واو و سكون راء دوم و بعد از آن دالي مهمله ضبط كرده و گفته است: «اين نسبت براي عبد العزيز بن محمد در آوردي است كه از اهل مدينه بوده و از يحيي بن سعيد انصاري و عمرو بن ابو عمرو روايت مي كند و احمد حنبل و يحيي بن معين از وي روايت مي كنند و به سال يك صد و هشتاد و شش (186) در گذشته است. پدر او از مردم دارابجرد و مولي جهينه بوده و چون گفتن «دارابجردي» بر زبان ايشان سنگين و گران بوده تخفيف را به «درآوردي» تبديل كرده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 848

وي گفته است: «ما قرأت علي الشّافعي حرفا الّا و احمد حاضر و ما ذهبت إلي الشّافعي (ره) مجلسا الّا وجدت احمد فيه» و ابو علي حسن بن محمّد بن صباح زعفراني «1» كه دروازۀ زعفراني بغداد بوي منسوب است و هم مسجد شافعي (ابو اسحاق در زمان خود در اين مسجد تدريس مي كرده) زعفراني به سال دويست و شصت (260) در گذشته است.

و ابو ثور ابراهيم بن خالد بن ابو يمان

كلبي كه خود او چنين گفته است:

«من از اصحاب محمّد بن حسن شيباني بودم تا اين كه شافعي ببغداد آمد من بقصد استهزاء به مجلس او رفتم و مسألۀ «دور» (مراد خانه هاي مكه است كه در آن دوره موضوع بحث فقهي مي بوده) را از وي پرسيدم مرا پاسخ نداد و گفت: به هنگام نماز دستهاي خود را چگونه بلند مي داري؟ گفتم: چنين. گفت: خطا است. دوباره گفتم: چنين. باز گفت: خطا كردي. پرسيدم پس چگونه بايد بلند كنم؟ گفت:

سفيان از زهري از سالم از پدرش مرا حديث كرد كه گفت: پيغمبر (ص) دستهاي

______________________________

(1) ابن اثير پس از ضبط كلمه گفته است: اين نسبت گاهي بديهي است نزديك بغداد به نام زعفرانيه و گاهي به مناسبت بيع زعفران است و گاهي به مدهبي از نوع اول است نسبت ابو علي حسن بن محمد بن صباح زعفراني كه يكي از ائمۀ مسلمين و از اعيان اصحاب شافعي است و از ابن عيينه روايت مي كند و ابو داود سيستاني و ترمذي، و جز اين دو، از وي روايت مي كنند و او به سال دويست و چهل و نه (249) در ماه ربيع الاخر در گذشته است..» تاريخي كه ابن اثير بر وفات زعفراني ضبط كرده با آن چه ابو اسحاق و هم ابن نديم و غير اين دو، گفته اند اختلاف فاحش دارد.

ابن نديم در ترجمۀ زعفراني پس از اين كه گفته است: «كتاب مبسوط شافعي را زعفراني بهمان ترتيب كه ربيع از شافعي روايت كرده با اختلافي اندك از شافعي روايت كرده و ليكن مردم بروايت او ميلي نشان نداده و بر آن عمل نمي كنند و فقيهان بروايت

ربيع عمل مي كنند و چون كتب زعفراني كم و مندرس و متروك شده حاجتي به نام بردن از آنها نيست» گفته است زعفراني به سال دويست و شصت (260) وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 849

خويش را تا برابر شانه هايش بلند مي كرد چه آن هنگام كه بسوي ركوع مي رفت و چه هنگامي كه از ركوع بلند مي شد.

«سخنان شافعي چنان در من اثر كرد كه از رفتن به مجلس شيباني كاستم و بر حضور در مجلس شافعي افزودم. روزي شيباني مرا گفت: گمانم اينست كه اين حجازي بر ما غلبه كرد و تو را از ما گرفت. گفتم: آري. حق با او است پرسيد: چرا؟ گفتم:

دستهاي خود را در نماز چه گونه بلند مي كني؟ همان را پاسخ داد كه من به شافعي گفته بودم. من خطايش را ياد كردم و حديث شافعي را برايش باز گفتم.

«از اين واقعه يك ماه گذشت و شافعي دريافت كه من تعلّم از او را خواستار و ملازمتش را دوست دارم پس مرا گفت: اكنون پاسخ خود را در مسألۀ «دور» (خانه ها) بشنو، چه آن روز كه پرسيدي كه با عناد و سركشي بود از اين رو پاسخت نگفتم».

ابن نديم در ترجمۀ ابو ثور كلبي «1» اين مضمون را آورده است:

«كلبي فقيه، فقه را از شافعي گرفته و از او روايت كرده و در مواردي با وي مخالفت داشته و از مذاهب شافعي براي خويش مذهبي در آورده و احداث نموده و او را مبسوطي است بترتيب كتب شافعي بيشتر مردم آذربايجان و مردم ارمينيّه بر مذهب او تفقّه مي كنند. كلبي به سال دويست و چهل (240) وفات يافته است»

و حارث بن سريج بقّال (هكذا) «2» كه الرّساله تصنيف شافعي، را كه به خواهش عبد الرحمن بن مهدي نوشته شده او براي عبد الرحمن برده است. حارث به سال دويست و سي و شش (236) در گذشته است.

______________________________

(1) ابن اثير پس از ضبط «كلبي»، بفتح كاف و سكون لام، گفته است: «اين نسبت است به چند قبيله كه از آنهاست قبيلۀ كلب يمن كه به آن منسوب است.. و وحيد بن ظيفۀ كلبي صحابي مشهور، و ابو ثور ابراهيم بن خالد كلبي، صاحب شافعي..»

(2) صحيح «نقال» بفتح نون و تشديد قاف است. ابن اثير، كه آن را چنين ضبط كرده گفته است «حارث بن شريح (هكذا) نقال اصلش از خوارزم بوده و در بغداد ساكن شده سمعاني در باره اش گفته است: چنان پندارم كه شهرت او بعنوان «نقال» از آن رو است كه رسالۀ شافعي را براي عبد الرحمن بن مهدي حمل و نقل كرده است. حارث به سال دويست و سي (230) در بغداد وفات يافته است».

در اين كلام ابن اثير از دو جهت، كه شايد از ناسخ باشد، اشتباه ديده مي شود يكي نام پدر حارث كه سريج است (نه شريح) و ديگر تاريخ وفات چه خطيب بغدادي هم نام پدر و تاريخ وفات نقال را مانند ابو اسحاق ضبط كرده است. خطيب، فقال را، كه به گفتۀ او كنيه اش ابو عمرو است، «واقفي» يعني از متوقفان در مسأله «مخلوق بودن يا مخلوق نبودن قرآن» دانسته و چنين گفته است «فقال، در اين مسأله كه آيا قرآن مخلوق است يا نه توقف داشته و در اين باره بيش از اين كه «قرآن، كلام

خدا است» كلامي نمي گفته است».

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 850

و ابو علي حسين عن علي كرابيسي «1» كه متكلم و بحديث، عارف بوده و در اصول و فروع فقه تصنيفاتي بسيار داشته و به سال دويست و چهل و هشت (248) از دنيا رفته است.

ابو اسحاق از اصحاب شافعي چند فقيه بالا را نام برده و به همين اختصار كه آورديم ترجمه كرده چنين گفته است:

______________________________

(1) بفتح كاف و راء مهمله و بعد از الف باء موحده مكسوره و ياء ساكنه و سين مهمله به گفتۀ ابن اثير اين نسبت است به فروشنده كرباس، كه كرابيسي جمع آنست، و گروهي بدان نسبت شناخته شده اند كه از ايشانست حسين بن علي كرابيسي بغدادي صاحب شافعي كه در فقه و حديث عالم بوده و در جرح و تعديل، تصانيف داشته است.

خطيب در ترجمۀ كرابيسي اين مضمون را گفته است: «فقيه و عالم و فهيم بوده و در فقه و اصول، تصانيفي بسيار دارد كه همه بر غزارت علم و حسن فهم او دلالت مي كند.

ميان او و احمد حنبل در «مسألۀ لفظ» يعني كلمات ملفوظ قرآن سخن به ميان آمده و موجب بدبيني و بد گويي ايشان در بارۀ هم شده است» (در ترجمۀ احمد حنبل در اين اوراق باين موضوع اشاره شد)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 851

«فهؤلاء هم المشهورون من اصحابه و قد اخذ عنه الفقه خلق كثير غير هؤلاء» آن گاه اشخاص ديگر را كه از اصحاب شافعي بوده اند نام برده بدين قرار:

ابو عبد الرحمن احمد بن يحيي كتابي (هكذا) مكّي متكلّم «1» كه از «كبّار اصحاب شافعي» بوده است.

و حسين فلاس «2» فقيه بغدادي كه از

اصحاب حديث و حافظ مذهب شافعي بوده است.

و عبد العزيز بن يحيي كتابي مكّي متكلّم «3» كه با بشر مرّيسي «4» در حضور

______________________________

(1) خطيب او را بعنوان احمد بن يحيي بن عبد العزيز، ابو عبد الرحمن الشافعي «المتكلم» آورده و به اسناد از دار قطني نقل كرده است «از كبار اصحاب شافعي كه در بغداد ملازمت وي را مي داشته اند بوده است ليكن بعد مصاحبت ابن ابي داود را اختيار و متابعت از رأي او را انتخاب كرده است.

(2) خطيب، ذيل عنوان «حرف القاف، من اباء الحسينيين» چنين آورده است:

«الحسين الفلاس صاحب ابي عبد اللّٰه محمد بن ادريس الشافعي» آن گاه از داود بن علي اصفهاني آورده كه گفته است: «كان من علية اصحاب الحديث و حفاظهم له و لمقاله الشافعي»

(3) نسخۀ چاپي «اختلاف الفقهاء» ابو اسحاق در هر دو ابن يحيي «كتابي متكلم» آمده و درست آن چنانكه در تاريخ بغداد در ذيل عنوان عبد العزيز آمده «كناني با دو نون (نه با تاء و باء) است. خطيب در ترجمۀ عبد العزيز چنين آورده است: «.. در ايام مأمون ببغداد آمده و ميان او و ميان بشر مريسي در بارۀ قرآن مناظره شده و «كتاب الحيدة» از تصنيفات اوست و مصنفات ديگر نيز دارد. از اهل فضل و علم و از شاگردان فقهي شافعي و از مشهوران به مصاحبت او بوده است. نامۀ عمر به ابو موسي (اما بعد، فان القضاء فريضة محكمة و سنة متبعة. الحديث) از طريق او هم روايت شده. داود بن علي اصفهاني در كتاب فضائل الشافعي (بنقل علي بن عمر) گفته است «عبد العزيز يكي از اتباع و استفاده- كنندگان و

معترفان بفضل شافعي است مصاحبت و متابعت او از شافعي مدتي طولاني بوده و با شافعي به يمن رفته. آثار شافعي در كتب عبد العزيز نمايان است بحث عموم و خصوص و بيان را از شافعي گرفته است. عبد العزيز بسيار زشت بود وقتي بر مأمون در آمده معتصم كه آنجا بوده خنديده عبد العزيز به مأمون گفته است: يا امير المؤمنين چرا اين خنديد خدا يوسف را براي زيبايي او برنگزيده بلكه براي دين و بيانش برگزيده است چنانكه خود خبر داده است «فلما كلّمه قال: انك اليوم لدينا مكين امين» و نگفت «لما راي جماله» پس بيان من از رخسار اين (معتصم) احسن است مأمون بر اين سخن خنديد و خوشش آمد پس عبد العزيز، معتصم را گفت: همانا چهرۀ من با تو سخن نمي گويد بلكه زبان من است كه ترا سخن مي گويد.

(4) «بفتح ميم و كسر راء و سكون ياء و بعد از آن سين مهمله نسبت به مريس كه ديهي است در مصر (چنانكه ابو سعد آبي و زير در كتاب «النتف و الطرف» ياد كرده و به گفتۀ سمعاني ابو عبد الرحمن بشر بن غياث مريسي بدان ده منسوب است و او و فقه را از ابو يوسف قاضي گرفته و بعلم كلام پرداخته و قول بخلق قرآن را تجويد كرده و اقوالي شنيعه از او نقل شده و از «مرجئان» بوده و طايفۀ مريسيۀ از مرجئه بوي نسبت داده شده اند.. و به سال دويست و هيجده (218) و به قولي 19 وفات يافته است» (اللباب) خطيب در ترجمۀ مريسي سخنان بسيار كه همه مبني بر تكفير و تفسيق و

مهدور دم بودن وي دلالت دارد آورده و ليكن آن چه از آنها همه مفهوم است اينست كه مريسي مردي صريح اللهجة قوي الجثه بوده و مخلوق بودن قرآن را اعتقاد مي داشته و در آن دوره به صراحت آن را مي گفته از اين رو آن سخنان را معاصرانش در باره اش گفته اند بهر حال خطيب هم سال وفات او را دويست و هيجده (218) دانسته و قول به «19» را نيز نقل كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 852

مأمون در بارۀ «خلق قرآن» مناظره داشته و از «نامخلوق بودن آن» كه بدان اعتقاد مي داشته دفاع كرده و به گفتۀ داود بن علي اصفهاني در كتاب «فضائل الشّافعي» زماني دراز مصاحب شافعي بوده و از او فقه آموخته و به يمن رفته است.

«و ابو زيد، عبد الحميد بن وليد بن مغيرۀ مصري نحوي معروف به «كبد» (هكذا) كه از اصحاب مصري او و به گفتۀ دار قطني، در كتاب خود، از كساني بوده كه از شافعي روايت كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 853

و عليّ بن عبد اللّٰه بن جعفر مديني «1» كه كتاب الرّسالۀ شافعي را نوشته و براي عبد الرّحمن بن مهدي برده است.

ابو اسحاق در اين موضع چنين گفته است:

«و امّا من روي عنه الحديث فخلق كثير، ذكر هم الدّارقطني في جزئين» و از آن پس چنين آورده است:

«ثمّ قام بفقهه بعد هؤلاء جماعة» و از اين گروه اشخاص زير را نام برده است:

ابو القاسم عثمان بن سعيد بن بشر انماطي «2» كه فقه را از ربيع و مزني گرفته و به سال دويست و هشتاد و هشت (288) در بغداد وفات يافته و

همو است كه موجب توجّه مردم بغداد به كتب فقه شافعي شده و فقه او را حفظ كرده است.

«و ابو يحيي، زكريّا بن يحيي ساجي «3» بصري كه او نيز فقه را از ربيع و مزني

______________________________

(1) مديني بفتح ميم و كسر دال و سكون ياء آخر حروف و بعد از آن نون، اين نسبت به چند مدينه است كه نخستين آنها مدينۀ پيغمبر (ص) است كه بيشتر در نسبت به آن «مدني» به اسقاط ياء گفته مي شود گاهي با ثبات آن كه از اين قبيل است نسبت ابو الحسن علي بن عبد اللّٰه بن جعفر بن نجيح سعدي معروف به ابن مديني كه اصلش از مدينه بوده و در بصره منزل گزيده است. مديني از ابن عيينه و غير او روايت مي كند و بخاري و غير او از ائمه از وي روايت مي كنند. مديني به علل حديث پيغمبر (ص) از همۀ اهل زمان خود اعلم بوده و در سال دويست و سي و چهار (234) وفات يافته و در «عسكر» دفن شده ولادت او در سال يك صد و شصت و دو (162) بوده است و دومين آنها مدينه داخلي مرو كه بدان منسوب است.. و سيمين آنها مدينه نيشابور..» (اللباب)

(2) «انماطي، بفتح همزه و سكون نون و فتح ميم و كسر طاء مهمله، نسبت است بفروش «انماط» فرشهائي كه گسترده مي شود» (اللباب)

(3) «بفتح سين مهمله و بعد از الف جيم، اين نسبت است بعمل و بيع «ساج» كه چوبي است معروف. از جمله گروهي كه اين نسبت را دارند..» (اللباب).

ابن نديم براي ابو يحيي بن ساجي تأليفي به نام كتاب «الاختلاف في الفقه» ياد

كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 854

گرفته و كتاب «اختلاف الفقهاء» و كتاب «علل الحديث» را تصنيف كرده و به سال سيصد و هفت (307) در بصره در گذشته است.

و ابو نعيم عبد الملك بن محمد بن عدي استرابادي «1» كه صاحب ربيع بن سليمان بوده و حديث ابن مسعود را از پيغمبر (ص) روايت كرده كه گفته است: «لا تسبّوا قريشا فانّ عالمها يملأ الأرض علما. اللّٰهمّ اذقت أوّلها نكالا فاذق آخرها نوالا» آن گاه خود او چنين نظر داده است: «و در اين حديث هر گاه ناظري اهل تميز، دقّت و تأمّل كند علامتي است آشكار كه مراد از آن مردي است از علماء اين امّت، از طايفۀ قريش كه علم او آشكار مي گردد و اين صفت نيست مگر شافعي، رحمه اللّٰه تعالي، را چه او عالمي است از قريش كه علم را آشكار و راه را پديدار ساخته، اصول را شرح داده و فروع را واضح و روشن نموده و كتبي نوشته كه به همۀ بلاد برده شده و در همه جا انتشار يافته است «2».

______________________________

(1) ابن اثير پس از ضبط كلمۀ استراباد و نقل قول برخي بلحوق الف زائده بين سين و تاء (استاراباد) گفته است، «و از مشاهير مردم آنجا است ابو نعيم عبد الملك بن محمد بن عدي استرابادي كه از ائمه و پيشوايان مسلمين است و به سال سيصد و بيست (320) به سن هشتاد و سه سالگي (83) در گذشته است.

(2) باز از شگفتيهاست كه برخي از دانشمندان اهل تسنن مانند همين استرابادي و مانند سبكي، امام جعفر صادق (ع)، كه فرزند پيغمبر (ص) و عريق در قريش

و چنانكه پيش هم اشارت رفت استاد چهار هزار شاگرد و صاحب كه چهار صد «اصل» به وسيلۀ اين شاگردان از گفته هاي او تأليف و نشر شده و علم وي زبانزد مخالف و موافق بوده و دويست دشمن به آن اعتراف داشته و در برابر خضوع داشته اند و مالك، استاد شافعي، و هم ابو حنيفه، استاد استاد او، از آن حضرت استفاده كرده و به عظمت و علو مقام علمي او اذعان و اعتراف نموده اند، بنظر آن دانشمندان نيامده يا بعمد از نظر دور ساخته اند و اين حديث را (بر فرض صحت سند و اغماض از ضعف تعليل منع سب بوجود عالمي در قريش بويژه اين كه وجود خود پيغمبر (ص) و بزرگاني در قريش مانند حمزه و عباس و علي (ع) و حتي ابو بكر و عمر و عثمان براي اناطۀ منع سب اظهر و اولي است بر آن حضرت كه به همه معني اقدم و اسبق بوده منطبق نخواسته يا نساخته اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 855

و ابو جعفر، محمد بن احمد بن نصر ترمذي «1» كه در بغداد سكني داشته و در عراق در زمان وي شافعيه را فقيهي پارساتر و بزرگتر.. نبوده و او خود گفته است:

من در فقه بمذهب ابو حنيفه بودم تا سالي كه به حجّ رفتم در مسجد مدينه، پيغمبر (ص) را در خواب ديدم گفتم: يا رسول اللّٰه من فقه ابو حنيفه آموخته و در فقاهت پيرو او هستم آيا چنين باشم و آن مذهب را بكار برم؟ گفت: نه. گفتم: آيا از فقه مالك پيروي كنم و مذهب او را بكار برم؟ گفت: آن چه از مذهب

مالك با سنّت من موافق است بگير و به آن عمل كن. گفتم: آيا از مذهب شافعي پيرو باشم و قول او را بكار بندم؟

گفت: او را از خود قولي نيست، او سنّت مرا گرفته، و بر مخالفان آن رد كرده است.

ابو جعفر ترمذي در ذي حجه از سال دويست (200) ولادت و در محرم از سال دويست و نود و پنج (295) وفات يافته است.

______________________________

(1) «اين نسبت به شهري است قديم در كنار نهر بلخ (جيحون).. برخي آن را بفتح تاء و برخي بكسر مي گويند و متداول بر زبان مردم خود آن شهر، فتح تاء و كسر ميم است و آن چه ما از قديم دانسته ايم: كسر تاء و كسر ميم است و برخي از اهل معرفت و آشنايي، آن را بضم تاء و ضم ميم مي گويند.. و از مشاهير اين شهر است.. و ابو جعفر محمد بن احمد بن نصر فقيه شافعي.. كه فقيهي زاهد و ثقه بوده و به سال دويست (200) متولد شده و در سال دويست و پنجاه (250) در گذشته است».

در تاريخ فوت ترمذي هم در نسخه «اللباب» اشتباه رخ داده چه خطيب هم مانند ابو اسحاق، آن را به سال دويست و نود و پنج (295) ضبط كرده و قضيه خواب ترمذي را هم آورده است. اين اشاره در اينجا به مورد است كه فقيهي مانند ترمذي بخواب تغيير مذهب داده باشد ليكن بيشتر دانشمندان اهل تسنن به استناد روايتي (من رآني فقد رآني) ديدن پيغمبر (ص) را در خواب حجت مي دانند و توجه باين نكته ندارند كه بر فرض صحت روايت، در بارۀ كسي اين حجيت ثابت

است كه در بيداري پيغمبر (ص) را ديده باشد و در خواب همان صورت و هيئت را ببيند و گر نه از كجا معلوم كه صورتي كه در خواب به نظرش رسيده صورت و هيئت واقعي پيغمبر (ص) باشد نه صورتي ديگر به آن نام.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 856

و ابو بكر، محمد بن اسحاق بن خزيمة بن مغيرۀ سلمي «1» كه از مردم نيشابور بوده و به لقب «امام الائمه» خوانده مي شده و فقه و حديث را با هم داشته و جامع بوده.

سلمي مي گفته است: از سن شانزده سالگي از هيچ كس در هيچ مسأله تقليد نكردم ابو بكر صيرفي گفته است: سلمي نكات و معاني حديث پيغمبر (ص) را با منقاش استخراج مي كند. باز خود سلمي گفته است:

«در محضر مزني بودم كه سائلي، از مردم عراق، وي را از «شبه عمد» پرسيد مزني حديثي را كه شافعي روايت كرده «الا انّ قتل الخطاء شبه العمد» ياد كرد.

سائل بوي گفت: آيا تو به عليّ بن زيد بن جدعان احتجاج مي كني؟ مزني ساكت ماند «پس من سائل را گفتم: خبر از علي بن زيد روايت شده است. پرسيد چه كسي از وي روايت كرده است؟ گفتم: ايّوب سختياني و خالد حذّاء. گفت: عقبة بن اوس كه خبر را از عبد اللّٰه عمر (رض) روايت مي كند كيست؟ گفتم: مردي از مردم بصره كه محمد بن سيرين از او روايت مي كند.

«پس آن مرد، مزني را گفت: تو مناظره مي كني يا اين؟! مزني پاسخ داد:

چون سخن در پيرامن حديث باشد او مناظره مي كند و من تكلم مي كنم زيرا او بحديث از من داناتر است» ابن خزيمه سلمي به

سال سيصد و دوازده (312) در گذشته است.

و ابو عبد اللّٰه محمد بن نصر مروزي «2» كه به سال دويست و دو (202) در بغداد

______________________________

(1) ابن اثير، سلمي را سه بار عنوان كرده و يك بار بفتح سين و سكون لام. بار ديگر بضم سين و فتح لام. سيمين بار بفتح سين و هم فتح لام. و در ذيل هيچ كدام نامي از ابن خزيمه نبرده است. در تاريخ بغداد در عنوان «محمد بن اسحاق» يك كس را باين نام و با نسبت «سلمي» آورده و گفته است «احد الغرباء المجهولين» و روايتي هم از او نقل كرده است.

(2) مروزي به گفتۀ ابن اثير نسبت است به مروشاهيجان. آن چه از ابو اسحاق در بارۀ مروزي آورده شد در تاريخ بغداد هم گفته شده و از خود او نقل گرديده كه گفته است:

(جلد سيم صفحه 317) «من به سال دويست و دو (202) متولد شدم، دو سال پيش از مرگ شافعي، و پدرم مروزي و ولادتم در بغداد و نشو و نمايم در نيشابور بوده و هم اكنون در سمرقندم تا بعد خدا را در باره ام چه فرمان باشد». اسماعيل بن احمد ساماني سالي چهار هزار درهم و اهل سمرقند هم چهار هزار ديگر به او مي داده اند و او همه را در سال خرج و انفاق مي كرده چون بوي گفته شده: خوب است قدري از آن مبلغ را اندوخته كني چه شايد روزي از دادن مال به تو خودداري كنند و درمانده گردي. گفته است: يا سبحان اللّٰه من در مصر چندين سال بودم و خوراك و پوشاك و كاغذ و مركب و همۀ مخارجم

در سال بيست درهم مي شد آيا چنان پنداري كه اگر اين هشت هزار درهم نرسد و از ميان برود بيست درهم هم باقي نخواهد ماند..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 857

متولد شده و در نيشابور نشو و نما يافته و در سمرقند سكني گزيده و به سال دويست و نود و چهار (294) در گذشته است.

مروزي گفته است: بيست و هفت (27) سال حديث نوشتم و اقوال و مسائل شنيدم و به شافعي خوشبين نبودم تا وقتي كه در مسجد پيغمبر (ص) در مدينه نشسته بودم خواب بر من چيره شد پيغمبر (ص) را در خواب ديدم..

مروزي كتابهايي بسيار مشتمل بر فقه و آثار تصنيف كرده است. او باختلاف صحابه و تابعان در احكام از همه كس داناتر بوده و كتابي در بارۀ مواردي كه ابو حنيفه بر خلاف علي و عبد اللّٰه گفته تصنيف كرده است.

ابو بكر صيرفي گفته است: «لو لم يصنّف (يعني المروزيّ) الّا كتاب القسامة لكان من افقه النّاس فكيف و قد صنّف كتبا سواه» و ابو الحسن منصور بن اسماعيل تميمي مصري «1»، كه فقه را از اصحاب شافعي و از اصحاب اصحاب او گرفته. تميمي با اين كه كور بوده كتبي مليح در مذهب تصنيف

______________________________

(1) خطيب در ترجمه او به اسنادش كه از قيس بن ابي حازم آورده كه قيس گفته است «مراد از آيه «وَ مَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعٰا إِلَي اللّٰهِ» اذان است و مراد از «وَ عَمِلَ صٰالِحاً» نماز است. آن گاه خطيب از ابو بكر نقاش آورده كه او از ابو بكر بن ابو داود نقل كرده كه: در تفسير يك صد و بيست هزار حديث است

و اين حديث در ميان آن همه وجود ندارد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 858

كرده كه از آن جمله است: كتاب «الواجب» و «المستعمل» و «المسافر» و «الهداية» و شعرهايي مليح مي داشته از آن جمله است:

عاب التفقّه قوم لا عقول لهم و ما علينا اذا عابوه من ضرر

ما ضرّ شمس الضّحي و الشّمس طالعة ان لا يري ضوءها من ليس ذا بصر

تميمي در سال سيصد و بيست (320) در گذشته است.

و ابو عبد اللّٰه زبير بن احمد بن سليمان بصري كه به چند واسطه نسبت او به زبير بن عوّام مي رسد. زبير بصري هم نابينا بوده و پيش از سال سيصد و بيست (320) وفات يافته زبير را مصنفاتي بسيار بوده كه از جمله است: الكافي و كتاب النيّة و كتاب ستر العورة و كتاب الهداية و كتاب الاستشارة و الاستخاره و كتاب رياضة المتعلم و كتاب الامان.

و ابو بكر محمد بن ابراهيم بن منذر نيشابوري، ابو اسحاق در بارۀ او چنين گفته است: «من نمي دانم كه نيشابوري فقه را از چه كسي گرفته ليكن وي را در بارۀ اختلاف علما (فقيهان) كتابهايي است كه مانند آنها تصنيف نشده و موافق و مخالف به آن كتابها نيازمند است. ابو بكر نيشابوري به سال سيصد و نه (309) يا ده وفات يافته است.

و قاضي ابو العباس احمد بن عمر بن سريج «1» كه از عظماء شافعيين و ائمۀ مسلمين است و او را «باز اشهب» مي گفته اند. ابو عباس در شيراز شغل قضاء مي داشته و به گفتۀ ابو اسحاق از همۀ اصحاب شافعي حتّي از مزني برتر بوده است.

______________________________

(1) خطيب در ترجمۀ او (جلد چهارم- صفحۀ 287) گفته

است «كتابهايي بر رد بر مخالفان از اهل «راي» و بر ردّ «اصحاب ظاهر» تصنيف كرده است» و باز گفته است:

«بزرگي از اهل علم به ابو عباس گفته است: بشارت باد ترا كه خداوند عمر عبد العزيز را در رأس مائۀ نخست و شافعي را در رأس مائۀ دوم برانگيخت تا سنت را اظهار و بدعت را نابود و ناپيدا كردند و اينك در رأس مائۀ سيم بوجود تو بر ما منت نهاده كه سنت را تقويت و بدعت را ضعيف ساختي و در اين زمينه گفته شده است:

اثنان قد مضيا فبورك فيها عمر الخليفة ثمّ حلف السّؤدد

الشافعيّ الألمعيّ المرتضي خير البريّة و ابن عمّ محمّد

أرجو بالعبّاس انّك ثالث من بعدهم سقيا لتربة احمد

ابو عباس شعر هم مي سروده خطيب ابيات زير را از او نقل كرده است:

و لو كلّما كلب عوي ملت نحوه أجاوبه، انّ الكلاب كثير

و لكن مبالاتي بمن صاحب او عوي قليل، لأني بالكلام بصير»

ظاهرا نخستين كسي از شافعيه كه قضا را پذيرفته ابو عباس بوده ابو اسحاق شيرازي در ترجمۀ ابو عبيد بن حرنويه (صفحه 90 طبقات) آورده كه ابو علي بن خيران قاضي ابو عباس را بر «ولايت» عتاب مي كرده و مي گفته است: «هذا امر لم يكن في اصحابنا انما كان في اصحاب ابي حنيفه (رض)»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 859

ابو اسحاق ابو الحسن شيرجي «1» فرضي، صاحب ابو الحسين بن لبّان فرضي، را شنيدم كه گفت: فهرست كتب ابو عباس بر چهار صد تصنيف او مشتمل است.

ابو عباس نصرت مذهب شافعي را بپا خاسته و مخالفان مذهب را رد كرده و بر كتب محمد بن حسن شيباني تفريع داشته است.

و شيخ ابو حامد مي گفته است: مادر ظواهر فقه مي توانيم پا به پاي ابو عباس گام برداريم ليكن نه در رقائق و دقائق آن ابو عباس علم را از ابو القاسم انماطي گرفته و فقيهان اسلام از او اخذ كرده اند.

و فقه شافعي در بيشتر بلاد و آفاق به وسيلۀ او نشر يافته است.

______________________________

(1) «الشيرجي بكسر الشين و سكون الياء المثناة من تحتها و فتح الراء و في آخرها جيم، هذه النسبة إلي بيع الشيرج، و هو دهن السمسم، و يقال ببغداد لمن بيعه: شيرجي و شرجاني..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 860

ابو عباس را با ابو بكر محمد بن داود (اصفهاني) مناظراتي بوده در يكي از آن مناظرات ابو بكر درمانده پس گفته است: «ابلعني ريقي» ابو عباس پاسخ داده است: «ابلعتك دجلة» باري ديگر وي را گفته است: «أمهلني ساعة» پاسخ شنيده است «أمهلتك من السّاعة إلي ان تقوم السّاعة» روزي ديگر باز به او گفته است: «اكلّمك من الرّجل و تجيبني من الرّأس» ابو عباس جواب داده است: «هكذا البقر اذا حفيت اظلافها ذهبت قرونها».

ابو عباس به سال سيصد و شش (306) در بغداد وفات يافته.

به گفتۀ ابو اسحاق، پس از ابو عباس، فقه به طبقه اي ديگر، كه بيشتر ايشان از اصحاب ابو عباس بوده اند، انتقال يافته است كه از اين طبقه است:

ابو طيب ابن سلمه بغدادي كه عالمي جليل بوده است.

و ابو حفص بن وكيع بابشامي «1».

و قاضي ابو عبيد بن حرنويه كه به سال سيصد و هفده (317) در گذشته است.

و در زمان مقتدر، خليفه عباسي، شغل قضاء به او عرضه شده و او نپذيرفته است.

و ابو سعيد، حسن بن احمد

اصطخري «2» كه قاضي قم بوده و متولّي امور حسبي

______________________________

(1) «هذه النسبة إلي باب الشام و هي احدي المحال المشهورة بالجانب الغربي من بغداد» (اللباب)

(2) خطيب در ترجمۀ او (جلد هفتم- صفحه 269-) در جمله از ابو اسحاق مروزي آورده كه گفته است: «روزي ابو سعيد را پرسيده اند كه زني حامله را شوهر مرده آيا نفقۀ او واجب است؟ پاسخ داده است: آري. بوي گفته شده است مذهب شافعي چنين نيست نپذيرفته تا اين كه كتاب شافعي را به او ارائه داده اند باز هم از عقيده خود برنگشته و گفته است: اگر مذهب شافعي اين نيست مذهب علي و ابن عباس چنين است.

باز خطيب آورده است كه ابو سعيد در ورع و زهد مقامي والا داشته و مردي تندخو بوده و تصانيف بسيار كرده كه از آن جمله است كتاب ادب القضاء او كه هيچ كس مانند آن تصنيف نكرده است. خطيب تاريخ ولادت و فوت او را همان گفته كه ابو اسحاق ضبط كرده و در بالا ياد شد. ابن اثير هم اصطخري قاضي را از «ائمه شافعيه» گفته و تاريخ را همان گونه ياد كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 861

در بغداد شده و مردي پارسا و تنگدست بوده و در آداب قضاء كتابي نيكو نوشته.

بو سعيد به سال دويست و چهل و چهار (244) متولّد شده و در سال سيصد و بيست و هشت (328) در گذشته است.

و ابو بكر محمد بن عبد اللّٰه صيرفي «1» كه در اصول فقه و ديگر علوم، تصنيف داشته و به سال سيصد و سي و سه (333) وفات يافته است.

و ابو عباس، احمد معروف به

ابن القاصّ طبري كه صاحب ابن سريج و از ائمۀ اصحاب شافعي و داراي تصنيفات بسيار بوده كه از جمله است «المفتاح» و «ادب القاضي» و «المواقيت» و «التّلخيص» كتاب التلخيص ابن قاصّ را ابو عبد اللّٰه ختن اسماعيلي شرح كرده و گفته است در بارۀ آن به گفته شاعر تمثّل مي جويم:

عقم النّساء فما يلدن شبيهه انّ النّساء بمثله لعقيم

فقيهان طبرستان، فقه را از ابن القاصّ گرفته اند. ابن قاص به سال سيصد و سي و پنج در طرسوس وفات يافته است.

و ابو بكر محمد بن علي بن اسماعيل قفال شاشي «2» كه نزد ابو العباس بن سريج

______________________________

(1) «بفتح الصاد و سكون الياء آخر الحروف و فتح الراء و في آخرها فاء، هذه نسبة معروفة لمن يبيع الذهب و هم الصيارفة. نسب هذه النسبة جماعة منهم ابو بكر محمد بن عبد اللّٰه الفقيه الشافعي، المعروف بالصيرفي بغدادي. له تصانيف في اصول الفقه و كان فهما عالما.. و كانت وفاته في ربيع الاخر من سنة ثلاثين و ثلاثمائة» (اللباب)

(2) ابن اثير در «اللباب» چنين آورده است «بفتح شين معجمه و بعد از الف باز هم شين، نسبت است بشاش كه شهري است در وراء نهر سيحون، گروهي از علماء از آن شهرند كه از آن گروه است امام ابو بكر محمد بن علي اسماعيل قفال شاشي يكي از پيشوايان و امامان جهان در تفسير و حديث و فقه و لغت شاشي به سال دويست و نود و يك (291) متولد شده و به سال سيصد و شصت و شش (266) در گذشته و او فقيه مشهور شافعي است» و در ذيل لغت «القفّال» چنين آورده است: «بفتح

قاف و تشديد فاء و بعد از الف، لام، نسبت است به سازنده قفل و باين نسبت شهرت يافته است امام ابو بكر محمد بن علي بن اسماعيل قفال شاشي از اهل شاش كه امام عصر خود بوده (بلا منازع) فقيهي اصولي، لغوي، محدث و شاعر بوده كه در شرق و غير بلند آوازه و به نام است و او را تصانيفي است مشهور. به خراسان و عراق و شام و حجاز و ثغور مسافرت داشته.. و به سال سيصد و شصت و پنج (365) وفات يافته است» اين ضبط در وفات با آن چه از ابو اسحاق و از خود ابن اثير نقل شده مغايرت دارد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 862

درس خوانده و خود در علم امام شده و مصنفاتي دارد كه هيچ كس مانند آنها را ندارد و او نخستين كسي است از فقيهان كه در بارۀ «جدل حسن» تصنيف كرده و كتاب در اصول فقه دارد و شرح الرساله هم از اوست و فقه شافعي در ما وراء النهر به وسيلۀ او نشر يافته است. قفال شاشي در سال سيصد و سي و شش (336) در گذشته است.

و ابو اسحاق ابراهيم بن احمد مروزي كه صاحب ابو العباس بوده و رياست علمي در بغداد بوي منتهي گشته و در اصول تصنيف كرده و بر المختصر شرح نوشته و ائمه از او علم فرا گرفته اند و فقه از اصحاب او در بلاد نشر يافته و بمصر رفته و در آنجا به سال سيصد و چهل (340) در گذشته است.

و قاضي ابو علي بن ابو هريرۀ بغدادي كه نزد ابو العباس بن سريج و

بعد نزد ابو اسحاق درس خواندن و در بغداد تدريس و كتاب مزني را شرح كرده و به سال سيصد و چهل و پنج (345) وفات يافته است.

و ابو الحسين احمد بن محمّد معروف به ابن قطّان بغدادي كه، به گفته ابو اسحاق آخرين كس است از اصحاب ابو العباس بن سريج ابن قطان در بغداد تدريس داشته و علماء، فقه را از او گرفته اند. وي به سال سيصد و پنجاه و نه (359) در گذشته است.

و ابو بكر عبد اللّٰه بن محمّد بن زياد بن واصل بن ميمون نيشابوري كه در بغداد ساكن و مردي زاهد بوده و ميان فقه و حديث جمع كرده و حافظه اي قوي داشته كه دار قطني گفته است: «ما رأيت احفظ منه» و همو گفته است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 863

«در مجلسي بوديم كه گروهي از حفّاظ به مذاكره مي بودند مردي از فقيهان آمد و از حاضران پرسيد كه حديث پيغمبر (ص): «جعلت لي الارض مسجدا و جعلت تربتها لنا طهورا» راويش كيست؟ حاضران گفتند: اين حديث را فلان و فلان روايت كرده اند. مرد فقيه گفت: مرادم اين لفظ است. هيچ يك از حاضران جوابي نداشت و نداد پس گفتند جز ابو بكر نيشابوري كسي را نداريم كه بداند پس برخاستند و به نزد او رفتند و از وي اين لفظ را پرسيدند گفت: «حدّثنا فلان عن فلان.. و حديث را از حفظ سوق داد و خواند چنانكه آن لفظ در آن بود» ابو بكر نيشابوري به سال دويست و هشتاد و هشت (288) ولادت يافته و به سال سيصد و بيست و چهار (324) در گذشته است.

و قاضي

ابو بكر بن حداد مصري كه فقيهي مدقّق بوده و، به گفتۀ ابو اسحاق، كتاب فروع او بر فضلش دلالت دارد به سال سيصد و چهل و پنج (345) وفات يافته است.

و ابو بكر احمد بن عمر خفاف صاحب كتاب الخصال.

ابو اسحاق پس از آوردن اشخاص ياد شده گفته است:

«ثمّ حصل الفقه في طبقة اخري منهم:» «آن گاه اين اشخاص را آورده است:

قاضي ابو حامد، احمد بن عامر بن بشر مروروذي «1» كه صاحب ابو اسحاق مروزي بوده و به بصره فرود آمده و منزل گزيده و به تدريس و تصنيف پرداخته و كتاب الجامع في المذهب و غير آن (در اصول فقه و شرح بر كتاب مزني) تأليف كرده.

فقيهان بصره از او فقه آموخته و او را امام شناخته اند. مروروذي به سال سيصد و شصت- و دو (362) در گذشته است.

______________________________

(1) نسبت است به «مرو رود» كه به گفتۀ ابن اثير در نسبت به آن گاهي هم «مروذي» (با ذال) گفته مي شود و آن شهري است زيبا كنار نهر و از مشهورترين شهرهاي خراسان است، فاصلۀ ميان آن و ميان «مرو شاهجان» چهل فرسنگ است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 864

و ابو علي حسن بن قاسم طبري كه از مصنفان اصحاب بوده است. كتاب المحرّر في النظر كه نخستين كتابي است كه در «خلاف مجرّد» نوشته شده تصنيف او است و هم از اوست كتاب الافصاح في المذهب و در اصول فقه و در جدل هم تصنيف داشته است. ابو علي طبري بعد از استادش ابو علي بن ابو هريره در بغداد تدريس مي كرده و به سال سيصد و پنج (305) در گذشته است.

و ابو زيد،

محمد بن احمد بن عبد اللّٰه بن محمد مروزي كه صاحب ابو اسحاق و حافظ مذهب و مشهور به زهد و در علم نيك نظر بوده و ابو بكر قفال مروزي و فقيهان مرو از او علم و فقه گرفته اند. ابو زيد در ماه رجب از سال سيصد و هفتاد و يك (371) در مرو وفات يافته است.

و ابو سهل محمّد بن سليمان بن محمّد بن سليمان بن هارون صعلوكي حنفي «1» كه از طايفۀ بني حنيفه بوده و صحابت ابو اسحاق مروزي را داشته و فقيهي اديب و شاعر و متكلّم و صوفي و مفسّر و كاتب بوده و پسرش ابو الطيب و فقيهان نيشابور از او فقه و علم را گرفته اند.

وي در آخر سال سيصد و شصت و نه (369) در گذشته است.

و ابو بكر احمد بن محمّد بن عليّ بن حسين بن يحيي سببي كه در سال سيصد و چهارده ببغداد در آمده و نزد اسحاق مروزي درس خوانده و با او بمصر رفته و به نشر مذهب شافعي پرداخته و به سال سيصد و نود و دو (392) در گذشته است.

______________________________

(1) «بضم الصاد و سكون العين المهملتين و ضم اللام و سكون الواو و في آخره كاف.

هذه النسبة إلي صعلوك». ابن اثير پس از اين ضبط چنين گفته است «و باين نسبت اشتهار يافته ابو سهل محمد بن سليمان بن.. عجلي صعلوكي حنفي كه امام عصر خود بوده و فقه را از ابو علي ثقفي در نيشابور فرا گرفته و حديث را از ابو العباس سراج و غير او اخذ كرده و حاكم، ابو عبد اللّٰه، و غير او از وي

روايت مي كنند در نيمه ذي قعده از سال سيصد و شصت و نه (369) به سن 73 سال وفات يافته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 865

و ابو بكر احمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن عباس اسماعيلي «1» كه جامع ميان فقه و حديث و دنيا و دين بوده و كتاب صحيح تصنيف كرده و ابو سعيد، پسرش، و فقيهان گرگان از او فقه گرفته اند و به سال سيصد و هفتاد و اندي (؟ 370) در گرگان در گذشته است.

و ابو الحسن محمد بن علي بن سهل ماسرجسي «2» كه نزد ابو اسحاق مروزي فقاهت آموخته و با او بمصر رفته و در نيشابور تدريس مي كرده و فقيهان نيشابور از او فقه گرفته اند و ابو الطيّب طبري نيز از وي به فقاهت رسيده. ماسرجسي به سال سيصد و هشتاد و سه (383) وفات يافته است.

و ابو علي زجاجي طبري كه از اصحاب ابو العباس بن القاص بوده و فقيهان آمل از او علم گرفته و شيخ و استاد ابو اسحاق شيرازي و قاضي ابو الطيب طبري نزد وي درس خوانده. كتاب زيادة المفتاح از تأليفات زجاجي است.

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب» چنين افاده كرده است «اين نسبت، به گروهي است كه نامشان اسماعيل بوده كه از ايشان است ابو بكر احمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن..

امام مردم جرجان.. كه غره ماه رجب از سال سيصد و نود و يك (391) به سن نود و چهار سال در گذشته است.. و ائمۀ اسماعيليه در بخارا مشهورند.. و اما فرقۀ اسماعيليه گروهي از باطنيه هستند كه به محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق انتساب دارند..»

(2) «بفتح الميم و

السين المهملة و سكون الراء و كسر الجيم و السين الثانية» به گفتۀ ابن اثير نسبت به «ماسرجس» جد ابو علي حسن بن عيسي بن ماسرجس نيشابوري ماسرجسي كه بدست عبد اللّٰه مبارك آيين نصراني را رها كرده و بدين اسلام در آمده و در راه علم رحلت كرده و به ملاقات شيوخ رسيده از ابن مبارك و وكيع و ابن عيينه و غير ايشان حديث شنيده و بخاري و مسلم و احمد حنبل و غير اينان از وي روايت كرده اند. گروهي بسيار از اولاد و اعقابش باين نسبت انتساب يافته اند كه از آن جمله است ابو الحسن محمد بن علي بن سهل بن مصلح ماسرجسي كه از فقهاء شافعي و امام و اعلم در مذهب و فروع مسائل است در خراسان و عراق و حجاز فقه آموخته و با ابو اسحاق مروزي مصاحبت داشته.. و به سال سيصد و هشتاد و چهار (384) به سن هفتاد و شش سال در گذشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 866

و ابو الحسن بن مرزبان بغدادي كه ابن قطّان را صحابت داشته و فقيهي پارسا بوده چنانكه با اين كه غيبت را از نظر فقهي از مظالم مي دانسته مي گفته است: هيچ كس را بر من مظلمه اي نيست.

ابن مرزبان در بغداد تدريس مي كرده و ابو حامد اسفرايني از شاگردان او بوده و به سال سيصد و شصت و شش (366) در گذشته است.

و ابو الحسين بن خيران بغدادي كه ابو احمد بن رامين، استاد و شيخ ابو اسحاق شيرازي نزد وي درس خوانده: كتاب اللطيف از تأليفات ابن خيران است.

و ابو عبد اللّٰه حنّاط شيرازي «1» كه فقيه فارس

بوده است.

و ابو القاسم عبد العزيز بن عبد اللّٰه داركي «2» كه فقيهي استدلالي بوده و فقاهت را از ابو اسحاق مروزي آموخته و تدريس بغداد بوي منتهي شده و شيخ ابو حامد اسفرايني بعد از مرگ ابن مرزبان نزد وي فقه خوانده است و عموم شيوخ و جز ايشان از اهل آفاق فقه و علم از او گرفته اند. داركي به سال سيصد و هفتاد و پنج (375) در گذشته است.

و قاضي ابو بكر محمد بن محمد بغدادي معروف به ابن دقاق كه فقيهي اصولي بوده و قضاء كرخ بغداد را داشته و كتاب المختصر را شرح كرده است. ابن دقاق به سال سيصد و شش (306) تولد يافته و به سال سيصد و نود و دو (392) در گذشته است.

و ابو بكر احمد بن علي بن احمد بن لال همداني كه به گفتۀ سبطش، ابو سعيد:

فقه را از ابو اسحاق مروزي و ابو علي بن ابو هريره گرفته و فقيهي متعبّد و در همدان بوده است. ابن لال به سال سيصد و هفت (307) متولد شده و به سال سيصد و نود و هشت (398) وفات يافته است.

______________________________

(1) «الحناط، بفتح الحاء المهملة و تشديد النون و في آخرها طاء مهملة. هذه النسبة إلي بيع الحنطة. و اشتهر بها جماعة.. (اللباب)

(2) «الداركي، بفتح الدال و سكون الالف و فتح الراء و بعدها كاف. هذه النسبة إلي دارك. قال: و ظني انها من قري اصبهان ينسب إليها جماعة من العلماء منهم الامام ابو القاسم عبد العزيز بن الحسن بن احمد الداركي الفقيه الشافعي..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 867

و ابو عبد اللّٰه حنّاطي طبري «1» كه

از ائمۀ طبرستان بوده و در ايام ابو حامد اسفرايني ببغداد رفته است.

و قاضي شهيد ابو القاسم يوسف بن احمد بن بنكج كه صحابت ابن قطّان را داشته و به محضر داركي نيز حضور مي يافته و از ائمه اصحاب شافعي بشمار است و ميان رياست فقه و دنيا جمع كرده و تأليفاتي بسيار داشته است و مردم فرا گرفتن علم و مال را از وي از همۀ آفاق به سويش روي مي آورده اند. ابن بنكج را در شب بيست و هفتم رمضان از سال چهار صد و پنج (405) در دينور عيّاران كشته اند.

و ابو الفضل محمد بن ابراهيم نسوي «2» كه از اصحاب ابو الحسين بن قطّان و مردي فصيح و مناظر بوده و در بغداد سكني داشته و در ارّجان در گذشته است.

بعد از اين گروه بتعبير ابو اسحاق:

«ثمّ انتقل الفقه إلي طبقة اخري. منهم:» فقه به اشخاص زير انتقال يافته است:

ابو الفيّاض محمد بن حسن بن منتصر كه از اصحاب ابو حامد مروروذي بوده و در بصره درس مي گفته و فقيهان بصره فقه را از او گرفته اند.

و ابو علي حسن بن حسين بن حمكان همداني كه نيز از اصحاب مروروذي و ساكن بغداد و مدرس در آنجا بوده است.

و قاضي ابو محمد اصطخري كه نزد ابو حامد مروروذي فقه آموخته و قاضي فسا و فقيه فارس بوده و كتاب المستعمل منصوري را شرح نوشته است.

و قاضي ابو محمد حسن بن احمد معروف به حداد بصري كه ابو اسحاق در باره اش چنين گفته است «يكي از فقيهان اصحاب ما (شافعيه) كه نمي دانم نزد كي درس خوانده و در چه زماني وفات يافته است كتابي در

ادب قضاء از وي ديدم كه بر بسياري فضل او دلالت مي كند»

______________________________

(1) «.. هذه النسبة لجماعة من اهل طبرستان لعل بعض اجداده كان يبيع الحنطة.

منهم ابو عبد اللّٰه الحسين بن محمد بن الحسن الطبري يعرف بالحناطي حدث ببغداد..» (اللباب)

(2) «بفتح النون و السين و في آخرها واو. هذه النسبة إلي نسا..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 868

و ابو الحسين ليان فرضي بصري كه در فقه و فرائض، امام بوده و كتابهايي بسيار در اين موضوع نوشته كه ديگري را مانند آنها نيست و مردم فرائض را از وي گرفته اند از جمله كساني كه فرائض را از او گرفته اند ابو احمد بن ابو مسلم فرضي استاد شيخ ابو حامد اسفرايني است در فرائض. و از جمله ايشان است ابو الحسن محمد بن يحيي بن سراقة فقيه فرضي و ابو الحسين احمد بن يوسف كازروني كه كسي در زمان او فريضه دانتر و محاسب تر از وي نبوده. و از آن جمله است شيخ و استاد ابو اسحاق شيرازي ابو الحسن شيرجي فرضي حاسب.

ابو الحسين ليان خود مي گفته است: در روي زمين كسي كه فرضي باشد نيست مگر اين كه از اصحاب يا اصحاب اصحاب من است يا اين كه چيزي خوب نمي داند.

و ابو الطيب سهل بن محمد بن سليمان بن محمد صعلوكي حنفي (از طايفه بني حنيفه بوده) كه نزد پدرش، ابو سهل، درس خوانده و فقيهي اديب و جامع رياست دنيا و دين بوده و فقيهان نيشابور از او اخذ فقه كرده اند.

و ابو سعد اسماعيل بن احمد بن ابراهيم بن اسماعيل بن عباس اسماعيلي كه در گرگان رئيس دين و دنيا و فقيهي اديب و با سخا

بوده و فقه را از پدر خود، ابو بكر اسماعيلي گرفته و او همان است كه صاحب بن عباد در بارۀ او و برادرش ابو نصر و پدر آن دو، ابو بكر در رساله اش مي گويد:

«و امّا الفقيه ابو نصر، فاذا جاء حدّثنا و اخبرنا فصادع و صادق و ناقد و ناطق. و امّا أنت أيّها الفقيه ابا سعد فمن يراك كيف تدرس و تفتي و تحاضر و تروي و تكتب و تملي علم انّك الجير بن الحبر و الحبر بن البحر و الضّياء بن الفجر و ابو سعد بن ابي بكر، فرحم اللّٰه شيخكم الأكبر فانّ الثناء عليه غنم و النّساء بمثله عقم فليفخر به اهل جرجان ما سال واديها و اذّن مناديها» ابو سعد به سال سيصد و نود و شش (396) در گذشته است.

و قاضي ابو اسحاق علي بن عبد العزيز گرگاني كه فقيه، اديب و شاعر بوده و او را

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 869

ديواني است و در قصيده اي چنين گفته است:

يقولون فيك انقباض و انما رأوا رجلا عن موقف الذّلّ احجما

اري النّاس من داناهم هان عندهم و من اكرمته عزّة النفس اكرما

و ابو نصر حنّاط شيرازي كه نزد پدرش ابو عبد اللّٰه حنّاط فقه خوانده و فقيهي اصولي و شاعر بوده او را تأليفاتي بسيار است در فقه و اصول فقه و فقيهان شيراز فقه را از او گرفته اند و همو است كه در بارۀ كتاب مزني گفته است:

هذا الّذي لم ازل اطوي و انشره حتّي بلغت به ما كنت آمله

اقدم عليه و جانب من يجانبه فالعلم انفس شي ء أنت حامله

ابو نصر در راه مكه وفات يافته است.

و ابو الحسن اردبيلي

كه در بغداد تدريس مي كرده و به سال سيصد و هشتاد و يك (381) در گذشته است.

و ابو الحسن جلالي طبري كه فقيهي فاضل و عارف بحديث بوده و در بلد خود فقه آموخته و به محضر درس داركي حاضر مي شده و در حيات او تدريس مي كرده و هفده روز پيش از مرگ داركي مرده است (سيصد و هفتاد و پنج- 375-) و ابو بشر احمد بن محمد بن محمد بن جعفر هروي معروف به «عالم» كه ساكن بغداد بوده و قادر باللّٰه خليفه عباسي نزد وي درس خوانده است.

و ابو محمد عبد اللّٰه بن محمد خوارزمي بافي «1» كه از اصحاب داركي و فقيهي

______________________________

(1) «بفتح الباء الموحدة و في آخرها الفاء. هذه النسبة إلي «باف» و هي احدي قري خوارزم. منها ابو محمد عبد اللّٰه بن محمد البخاري المعروف بالبافي سكن ببغداد و كان من افقه اهل زمانه علي مذهب الشافعي له معرفة تامة بالأدب و له شعر جيّد توفي في المحرم سنة ثمان و تسعين و ثلاثمائة» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 870

اديب، شاعر، مترسّل و كريم بوده و بعد از داركي در بغداد تدريس كرده و به سال سيصد و نود و هشت (398) وفات يافته است.

و ابو حامد احمد بن طاهر اسفراييني كه به سال سيصد و چهل و چهار (344) متولد شده و در سال چهار صد و شش (406) وفات يافته است. رياست دين و دنيا در بغداد بوي منتهي شده. او بر كتاب مزني، تعليقاتي زده و او را بر كتب اصول فقه تعليقاتي است. و اصحاب او همۀ روي زمين را گرفته اند. در مجلس درس وي سيصد

تن از موافقان مذهب جمع مي شده اند و موافق و مخالف بر فضل وجود فقاهت و حسن منظر، و نطاقت علم او اتفاق داشته اند.

ابو اسحاق شيرازي گفته است: قاضي ابو عبد اللّٰه صيمري را كه در زمان خود امام اصحاب ابو حنيفه بود گفتم: آيا از شيخ ابو حامد كسي را در مناظره قويتر ديده اي؟

گفت: از وي و از ابو الحسن خرزي داودي تواناتر در مناظره نديده ام.

باز همو از «رئيس الرؤساء و شرف الوزراء و جمال الوري ابو القاسم علي بن حسن» آورده كه او از ابو الحسين بغدادي معروف به قدوري كه در عصر خود امام اصحاب ابو حنيفه بوده و او ابو حامد را عظيم مي شمرده و بر همه كس برتري مي داده حكايت كرده كه گفته است:

«الشيخ ابو حامد عندي افقه و انظر من الشّافعي رضي اللّٰه تعالي عنها» رئيس الرؤساء گفته است: من چون اين سخن از قدوري شنيدم از اين گفته بر وي خشمناك شدم.

و ابو طالب زهري معروف به ابن حمامه بغدادي كه نزد داركي فقه آموخته و كتبي نيكو در «مناسك» پرداخته است.

و ابو عبد اللّٰه رملي «1» كه از اصحاب داركي و فقيهي دين دار و صالح بوده و جز

______________________________

(1) بفتح راء، و سكون ميم و در آخر آن لام. ابن اثير پس از اين ضبط آن را به چند چيز نسبت دانسته نخست رمله كه شهري از شهرستانهاي فلسطين شام است. دوم نسبت به محله اي در سرخس كه رمله خوانده مي شود. سيم نسبت به زني به نام رمله دختر شيبه كه بوي نسبت يافته است محمد بن عبد الرحمن بن ابو زناد عبد اللّٰه بن ذكوان رملي كه

از بيشتر از مشايخ پدر خود از قبيل شريك بن عبد اللّٰه بن ابي نمر، روايت دارد. چهارم نسبت به رمله دختر عثمان بن عفان..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 871

از كتب خود ارتزاق نمي كرده است.

و ابو القاسم عبد الواحد بن حسين صيمري كه ساكن بصره بوده و مجلس درس قاضي ابو حامد مروروذي را حاضر مي شده و فقه را از ابو الفياض آموخته و حافظ مذهب و صاحب تصنيفات بوده است.

و ابو احمد عبد الوهاب بن محمد بن عمر بن محمد بن رامين بغدادي كه از شيوخ ابو اسحاق شيرازي بوده و نزد داركي و ابن خيران درس خوانده و در بصره تدريس مي كرده و فقيهي اصولي و به گفته ابو اسحاق داراي تصنيفات نيكو در اصول بوده است.

و ابو القاسم عبد الواحد بن محمد عثمان بجلي «1» معروف به ابن ابي عمرو كه فقيهي اصولي و متكلّم و داراي تصنيفاتي در اصول بوده و به سال چهار صد و ده (410) وفات يافته است.

و ابو عبد اللّٰه حسين بن محمد طبري معروف به السفلي (؟) كه در طبرستان نزد ابو عبد اللّٰه حناطي و بعد در بغداد نزد داركي درس خوانده و فقيهي موصوف به جودت نظر بوده و بعد از چهار صد در بغداد وفات يافته است.

و ابو عبد اللّٰه حسين بن عبد اللّٰه طبري كه ابو اسحاق شيرازي در باره اش همين اندازه نوشته است «له مختصر في الفقه مليح» و ابو محمد بن ابو حامد مروروذي كه جامع ميان فقه و ادب و مصنف كتابهايي بسيار از جمله كتاب الحضانة بوده است.

و ابو عبد اللّٰه محمد بن عبد اللّٰه بن احمد بن

محمد بيضاوي كه از شيوخ ابو اسحاق شيرازي و ساكن بغداد بوده و فقه را از داركي گرفته و مردي پارسا و حافظ مذهب

______________________________

(1) بجلي بفتح باء و جيم منسوب است به قبيلۀ بجيلة كه بجيله نام أنمار بن اراش بن..

است يا نام مادر اين بوده و جرير بن عبد اللّٰه صحابي معروف باين قبيله منسوب است و بجلي بفتح باء و سكون جيم منسوب به قبيلۀ بني بجله كه بجله نام مادر ايشان بوده و صاحب عنوان فوق شايد از قبيل اول باشد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 872

و عالم خلاف و موفق براي افتاء بوده و به سال چهار صد و بيست و چهار (424) وفات يافته است.

و ابو اسحاق ابراهيم بن محمد اسفراييني كه فقيهي متكلم و اصولي بوده و قاضي ابو الطيب، كه از شيوخ و استادان ابو اسحاق شيرازي بوده، اصول فقه را نزد وي خوانده و عامۀ شيوخ نيشابور كلام و اصول را از او آموخته اند.

و ابو بكر احمد بن محمد بن غالب خوارزمي معروف به برقاني «1» كه به سال سيصد و سي و شش ولادت يافته و در بغداد مي زيسته و در همان جا به سال چهار صد و بيست و پنج (425) در گذشته است. برقاني در جواني فقه آموخته و در آن تصنيف كرده ليكن بعد بعلم حديث پرداخته و در اين علم، امام شده است.

و قاضي امام ابو الطيّب طاهر بن عبد اللّٰه بن طاهر طبري كه شيخ و استاد ابو اسحاق شيرازي بوده و به سال سيصد و چهل و هشت (348) متولد شده و در سال چهار و صد و پنجاه (450) به

سن يك صد و دو (102) سال بي اين كه عقل او را اختلالي و فهمش را تغير و نقصاني به همرسد وفات يافته است. تا آخر با فقيهان فتوي مي داده و بر ايشان خطاء مي گرفته و بقضاء و شهادت مي پرداخته و به مواكب در دار الخلافه حضور مي يافته است در آمل نزد ابو علي زجاجي فقه آموخته و بر ابو سعيد اسماعيلي و قاضي ابو القاسم بنكج قرائت داشته آن گاه به نيشابور رفته و ابو الحسن ماسرجسي را ادراك كرده و چهار سال مصاحب او بوده و فقه از او آموخته پس از آن ببغداد رفته و به مجلس درس شيخ ابو حامد اسفراييني حاضر شده است.

______________________________

(1) البرقاني: بفتح الباء الموحدة و سكون الراء المهملة و فتح القاف. ابن اثير پس از اين ضبط اين مضمون را آورده است «نسبت است بديهي از ديه هاي كات از نواحي خوارزم كه ويران و كشتزار گشته و از مشهوران آنجا است امام ابو بكر احمد بن محمد بن غالب» فقيه، محدث، اديب و صالح كه او را تصانيفي مشهور است. از دار قطني و گروهي بسيار روايت دارد و ابو بكر خطيب كه از وي روايت مي كند در باره اش گفته است «لم نر في شيوخنا اثبت منه»..» ولادت و وفات او را مانند ابو اسحاق نوشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 873

ابو اسحاق شيرازي گفته است: «من از وي كسي را كه اجتهادش كاملتر و تحقيقش عميقتر و نظر و رايش صائبتر و محكم تر باشد نديدم».

ابو الطيب كتاب مزني را شرح كرده و در خلاف و مذهب و اصول و جدل كتابهايي بسيار كه بي مانند است تصنيف كرده

است.

ابو اسحاق شيرازي متجاوز از ده سال مجلس درس او را ملازمت داشته و از محضر او استفاده كرده و دو سال هم به اذن خود او در مسجدش براي اصحابش درس گفته است و او را در حلقۀ خود مرتب ساخته و در سال چهار صد و سي (430) وي خواست كه در مسجد تدريس او بنشيند و او پذيرفت و چنان كرده است» و ابو الحسين احمد بن حسين فناكي كه در ري بدنيا آمده و نزد شيخ ابو حامد اسفراييني و ابو عبد اللّٰه حليمي و ابو طاهر زيادي و سهل صعلوكي فقه آموخته و در بروجرد به تدريس پرداخته و به سال چهار صد و چهل و هشت (448) به سن نود و اندي در همان جا در گذشته است.

و ابو الفرج محمد بن عبد الواحد بن محمد بن عمر معروف به دارمي «1» بغدادي كه به سال سيصد و پنجاه و هشت (358) بدنيا آمده و در سال چهار صد و چهل و نه (449) در دمشق در گذشته است. دارمي فقيهي متادب و شاعر و حاسب و متصرف و فصيح بوده. ابو اسحاق شيرازي از دارمي آورده كه بوي گفته است:

باري چنان رخ داد كه من بيمار شدم پس شيخ ابو حامد اسفراييني به عيادتم آمد من چنين گفتم:

مرضت فارتحت إلي عائد فعادني العالم في واحد

______________________________

(1) بفتح دال و سكون الف و كسر راء بعد از آن ميم. ابن اثير اين نسبت را به دارم بن مالك بن.. كه بطني بزرگ از تميم است گفته و از دانشمندان بزرگ اين قبيله، ابو عبد الرحمن محمد بن علي بن.. دارمي

نيشابوري را كه از ابو عباس سراج و غير او روايت دارد و حاكم ابو عبد اللّٰه و غير وي از او روايت مي كند و به سال سيصد و پنجاه و چهار (354) در گذشته، ياد كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 874

احمد ذو الفضل ابو حامد ذاك الإمام ابن ابي طاهر «1»

و ابو الحسن احمد بن قاسم محاملي «2» ضبّي كه نزد شيخ ابو طاهر اسفراييني آموخته و در خلاف و مذهب مصنفاتي بسيار پرداخته و در بغداد تدريس داشته. و به سال چهار صد و چهارده- يا پانزده- (414- يا- 15) در همان جا در گذشته است.

و قاضي ابو الحسن علي بن عبد اللّٰه بندنيجي «3» كه از اصحاب شيخ ابو حامد اسفراييني بوده و در مذهب و خلاف تصنيفاتي بسيار داشته و سالها در بغداد تدريس مي كرده و در آخر به بندنيجين برگشته و به سال چهار صد و بيست و پنج (425) وفات يافته و در همان جا دفن شده است.

______________________________

(1) در نسخه چاپي طبقات الفقهاء باين گونه ضبط شده ليكن قاعدة در اصل مصراع چهارم به جاي مصراع سيم بوده و بعكس.

(2) «بفتح ميم و حاء و كسر ميم و لام به گفتۀ ابن اثير نسبت است به محمل كه در سفر مردم را حمل مي كند و خانداني بزرگ و مشهور بعلم و قديمي بدين نسبت شناخته شده اند كه از ايشانست قاضي ابو عبد اللّٰه حسين بن اسماعيل بن.. و او از محمد بن اسماعيل بخاري و خلقي كثير، حديث شنيده و گروهي بسيار چون دار قطني و طبراني از وي روايت.

(3) بفتح باء موحّده و سكون نون و فتح

دال مهمله و كسر نون و سكون ياء و در آخر آن جيم.

ابن اثير اين نسبت را به «بنديجين» كه ديهي است قريب بيست فرسنگ ببغداد، دانسته و گفته است: گروهي از مردم فاضل و از فقيهان به آن جا نسبت دارند كه از ايشانست ابو نصر محمد بن هيبة اللّٰه بندنيجي نزيل مكه و او امامي فاضل، پارسا بوده و از ابو اسحاق شيرازي فقه آموخته و ابو اسحاق با جلالت قدري كه دارد به او تبرك مي جسته و از ايشانست ابو علي حسن بن عبد اللّٰه بندنيجي فقيه و قاضي كه در بغداد ساكن بوده و فقه شافعي را از ابو حامد اسفراييني گرفته و در جامع منصور براي افاده جلسه و حلقه داشته و در بندنيجين كه آخر عمر بدانجا برگشته بود در جمادي الاولي از سال چهار صد و بيست و پنج (425) درگذشته است. اختلاف كنيه و نام ميان گفتۀ ابو اسحاق و ميان آن چه ابن اثير آورده قابل توجه است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 875

و قاضي ابو العباس ابيوردي كه از ابو حامد اسفراييني فقه گرفته و در بغداد تصدّي قضاء داشته و به تدريس پرداخته و فقيهي متأدّب بوده و به سال چهار صد و بيست و پنج (425) وفات يافته است.

و ابو القاسم منصور بن عمر كرخي كه از شيوخ ابو اسحاق شيرازي بوده و نزد ابو حامد اسفراييني فقه آموخته و كتاب «الغيبه» را در مذهب تصنيف كرده و در بغداد به تدريس پرداخته و به سال چهار صد و چهل و هفت (447) در گذشته است.

و ابو نصر احمد بن عبد اللّٰه نايني بخاري

كه اصلش از فسا بوده و نزد شيخ ابو حامد اسفراييني فقه خوانده و در بغداد تدريس و تصنيف داشته و در همان جا به سال چهار صد و چهل و هفت (447) چند روز پس از مرگ كرخي وفات يافته است.

و ابو حاتم محمود بن حسن طبري معروف به قزويني كه از شيوخ ابو اسحاق شيرازي بوده و در آمل نزد شيوخ آنجا فقه آموخته آن گاه ببغداد رفته و به مجلس درس ابو حامد اسفراييني حضور يافته و فرائض را نزد ابو الحسن لبان و فقه را نزد قاضي ابو بكر اشعري خوانده و حافظ مذهب و خلاف بوده و كتابهايي بسيار در مذهب و خلاف و اصول و جدل تصنيف كرده و در بغداد و آمل تدريس داشته و ابو اسحاق گفته است:

«.. و لم انتفع بأحد في الرحلة كما انتفعت به و بالقاضي ابو الطيّب» ابو حاتم طبري به سال چهار صد و چهارده يا پانزده (414- يا 15-) در آمل وفات يافته است.

و قاضي ابو علي حسن بن محمد بن ابراهيم كوراني «1» كه از اصحاب شيخ ابو حامد اسفراييني بوده و قضاء اهواز را داشته و سالها در همان جا تدريس كرده و فقيهي صالح و حافظ بوده است.

و ابو الحسن علي بن احمد نعيمي كه در اهواز تدريس داشته و فقيهي متكلم

______________________________

(1) بضم كاف و سكون واو و فتح راء و بعد از الف نوني. نسبت است به كوران كه از ديههاي اسفرايين است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 876

و عالم بحديث و متأدّب بوده و او گفته است:

اذا اظمأتك اكفّ اللّيالي كفتك القناعة شبعا و ريّا

فكن رجلا رجله في

الثّري و هامة همّته في الثّريّا

ابيّا لنائل ذي ثروة تراه بما في يديه ابيّا

فانّ اراقة ماء الحياة دون اراقة ماء المحيّا

و افضي القضاة ابو الحسن علي بن محمد بن حبيب بصري ماوردي «1» كه نزد ابو القاسم صيمري در بصره فقه آموخته و براي استفاده از ابو حامد اسفراييني مسافرت كرده و در بصره و بغداد سالهايي بسيار تدريس داشته و او را در فقه و تفسير و اصول فقه و آداب تصنيفاتي زياد و حافظ مذهب بوده و به سال چهار صد و پنجاه (450) در بغداد وفات يافته است.

و ابو سعيد خوارزمي ضرير كه فقه را از ابو حامد اسفراييني گرفته و در بغداد تدريس كرده و پيش از سال چهار صد و پنجاه (450) در گذشته است.

و قاضي ابهي ذو المحاسن ابو محمد جعفر بن قاضي ابو عمر، قاسم بن قاضي ابو القاسم، جعفر بن قاضي ابو محمد عبد الواحد بن عباس بن عبد الواحد.. عبد اللّٰه بن العباس، رضي اللّٰه عنهم، كه به سال سيصد و شصت و يك (361) ولادت يافته و به سال چهار صد و پانزده (415) يك سال پس از مرگ پدرش در گذشته و نزد ابو القاسم

______________________________

(1) بفتح ميم و سكون الف و فتح واو و سكون راء و در آخر آن دال مهمله. نسبت است به «ماورد» «گلاب» به اعتبار ساختن و فروختن آن از جمله مشهوران باين نسبت است اقضي القضاة ابو الحسن علي بن محمد فقيه شافعي بصري كه داراي تصانيفي مشهور در اصول فقه و در فروع آن و در تفسير و غير آن است.. (از اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 877

صيمري

فقه آموخته و مردي فقيه و اديب و ظريف و عفيف و جامع محاسن بوده و ديواني شعر داشته كه گفته اند پيش از مرگش آن را شسته است.

و ابو الفتح سليم بن ايوب رازي كه از ابو حامد اسفرايني فقه آموخته و در شام سكني گزيده و مردم شام از او فقه فرا گرفته اند. ابو الفتح، فقيهي اصولي و داراي مصنّفاتي بسيار بوده و به سال چهار صد و چهل و نه (449) غرق شده و در حار در گذشته است.

ابو اسحاق پس از ذكر سليم بن ايوب گفته است:

«در خراسان و ما وراء النّهر از اصحاب ما (يعني شافعيان) خلقي بسيار است» آن گاه به ياد كردن نام اشخاصي (در حدود بيست كس) كه تاريخ فوت ايشان را به ياد نداشته اكتفا كرده پس گفته است:

«و در فارس هم از اصحاب ما خلقي بسيارند» از آن پس چند تن ديگر را بي اين كه تاريخ وفات ايشان را ضبط كند نام برده و از ذكر اصحاب شافعي بذكر اصحاب ابو حنيفه پرداخته است.

از جمله آن چند تن قاضي ابو عبد اللّٰه جلاب است كه خطيب و فقيه شيراز و از اصحاب ابو نصر خيّاط، و فقيهي نظّار، فصيح و اديب بوده و ابو اسحاق در شيراز نزد او درس خوانده و از جمله ابو عبد اللّٰه محمد بن عمر شيرازي كه از اصحاب ابو حامد اسفراييني و از شيوخ ابو اسحاق بوده و ابو اسحاق در باره اش گفته است: «و هو اوّل من علّقت عنه بفيروزآباد» و از جمله ايشان غندجاني است كه ابو اسحاق او را چنين ياد كرده است:

«شيخي ابو عبد الرحمن بن الحسن

الغندجاني «1»، علقت عنه بشيراز و الغندجان و كان من اصحاب ابي حامد الأسفراييني»

______________________________

(1) بفتح غين و سكون نون و فتح دال مهمله و فتح جيم و پس از الف، نوني.

غندجان شهري است در اهواز كه گروهي از فقهاء و محدثين به آن منسوب شده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 878

ابو اسحاق شيرازي شافعي

اكنون مناسب است مختصري در بارۀ خود ابو اسحاق شيرازي كه از اكابر شافعيان و اعاظم فقيهان است در اينجا آورده شود و بحث از اصحاب و شاگردان شافعي و مروّجان و نگهبانان مذهب او خاتمه يابد و بنقل اصحاب مذاهب ديگر كه بنا بوده در اين اوراق يادي از ايشان به ميان آيد و بحث در پيرامن صاحبان مذاهب اهل سنت و اصحاب ايشان پايان داده شود.

عمر بن علي بن سمرۀ جعدي كه خود مذهب شافعي مي داشته كتابي به نام «طبقات فقهاء اليمن» (تاريخ اتمام كتاب سال 586 بوده) براي بيان سير و تحول فقه از زمان پيغمبر (ص) در يمن، نوشته است از اين كتاب چنان بر مي آيد كه تا قبل از سال دويست و هشتاد (280) كه بواسطه دخول امام هادي بحقّ، يحيي بن حسين بن قاسم و انتشار مذهب فقهي او و قبل از ظهور دعوت علي بن فضل قرمطي «1»، مذهب مالكي و بيشتر مذهب حنفي در آنجا رواج مي داشته و مردم يمن فقاهت را از مردم مكه

______________________________

(1) مصنف گفته است: «در آخر سدۀ سيم و بيشتر از مائة چهارم دو فتنۀ بزرگ در يمن پديد آمد: يكي فتنۀ قرامطه كه علي بن فضل در اين فتنه بر قسمتي از ديهها و شهرهاي يمن استيلاء يافت و بر منبر مسجد

جامع جند برآمد و اشعار صريح در كفر خود را (به مطلع خذي الدف يا هذه و العبي- و غنيّ هزاريك و اطربي) برخواند و ديگر فتنۀ «شريف هادي إلي الحق يحيي بن حسين بن قاسم بن ابراهيم بن اسماعيل بن ابراهيم بن حسن مثني بن حسن سبط بن علي بن ابي طالب رضي اللّٰه عنه كه در صعده و ديههايي از صنعاء قيام كرد و مردم را به تشيع خواند چون در صنعاء استقرار يافت و اهل يمن يا مفتون و مجذوب ايشان شدند و يا خائف و مرعوب..» محقق كتاب و چاپ كنندۀ آن، فؤاد سيد، در پاورقي كتاب پس از اين كه گفته است «امام هادي بحق به سال دويست و چهل و پنج (245) در مدينه متولد شده و در حجاز و عراق درس خوانده و به سال دويست و هشتاد (280) بر يمن غلبه يافته و با قرامطه و باطنيه بجهاد پرداخته و كتب زياد (چهل و اندي) تصنيف كرده..» چنين نوشته است: «و او مؤسس دولت شرفاء علويين است در يمن و اين دولت تا عصر حاضر پابرجاست- و هم چنين همو واضع اساس فقه هدوي است كه دولت يمني زيدي تا امروز بموجب آن عمل مي كند و رسما آن را بكار مي برد. امام هادي بحق به سال دويست و نود و هشت (298) وفات يافته است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 879

و مدينه مي گرفته اند و مدار فقه و تشريع بر كتابهاي قديم مانند كتاب «جامع السنن» تأليف معمر بن راشد بصري، كه پيش از كتاب «الموطأ» تأليف مالك بن انس نوشته شده بوده، و كتاب «الموطّأ» تأليف مالك و

«جامع» تأليف عبد الرازق صنعاني و «جامع السنن» تأليف ابو قره، موسي بن طارق، لحجي رعرعي، كه تأليفاتي ديگر هم منتزع از فقه مالك و ابو حنيفه و معمر و ابن جريج و ثوري و ابن عيينه داشته، چه ابو قره با همه ايشان ملاقات كرده بوده است، و مذهب شافعي از زمان قاسم بن محمد قرشي فقيه شافعي در قرن چهارم در يمن انتشار يافته و به وسيله شاگردان او رواج و نشرش فزوني يافته است و پس از آن مصنفات شافعيه به يمن وارد شده و دانشمندان يمن به تفقّه از آنها پرداخته و در پيرامن آنها دست بكار تهذيب و تلخيص و نوشتن شروح و تعليقات شده اند به طوري كه قبل از سدۀ پنجم و در اين سده بكتاب مزني و به رسالۀ امام شافعي و به مصنفات قاضي طبري و بكتاب ابن قطان و به مجموع محاملي و به شروح مشهور بر مزني و به فروع سليم بن ايوب رازي مراجعه مي داشته و از آنها فقاهت مي آموخته و مي اندوخته اند تا اين كه كتاب المهذّب تأليف ابو اسحاق شيرازي در آخر سدۀ پنجم به يمن رسيده و مورد توجّه كامل و اعتماد مردم يمن در فقه و فتوي گرديده است.

عمر بن علي جعدي در كتاب فوق به مناسبت رفتن يكي از «اعيان علماء يمن و اشياخ فقهاء زمن استاذ الاستاذين و شيخ المصنفين الامام زيد بن عبد اللّٰه بن.. يفاعي»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 880

به مكه و ادراكش دو تن از شاگردان ابو اسحاق شيرازي «مصنّف المهذب» را در آنجا (آن دو تن حسين بن علي طبري «مصنّف العدّة» و ابو نصر

محمّد بن هيبة اللّٰه بندنيجي مصنّف «المعتمد في الخلاف» بوده اند) و قرائت او بر هر دو تن و باز گشتنش به يمن و ترويج از مذهب و از كتاب «المهذّب» «1» ترجمۀ ابو اسحاق شيرازي را آورده است كه در اينجا مضمون آن آورده مي شود.

«.. خدا خواستاران فقه و طالبان دين را بكتاب شريف فاضل و تصنيف مبارك كامل كه نهايت مجتهدان و غايت پژوهندگان است يعني كتاب «المهذّب» گرامي و آن را به آنان ارزاني داشت تا مصنفان بدان فقاهت يابند و فتوي دهندگان بدان اعتماد كنند.

«اين كتاب، تصنيفي است از شيخ امام ابو اسحاق ابراهيم بن علي بن يوسف شيرازي فيروزآبادي شيخ و استاذ امامان سه گانه: حسين بن علي طبري و ابو نصر محمد بن هيبة اللّٰه بندنيجي و ابو عبد اللّٰه محمد بن حسن بن عبدويه مهروباني.

«گفته شده است كه ابو اسحاق اين كتاب را چند بار نوشته و آنجا را كه با غرض خود موافق نيافته به دجله انداخته تا اين نسخه كه صحت آن مورد اجماع است تهيه و كامل شده است. و حسين بن ابو بكر شيباني مرا در سال پانصد و هشتاد و يك (581) خبر داد كه تأليف «المهذّب» را سبب آن شده كه ابن صبّاغ گفته بوده است: «اذا اصطلح الشّافعيّ و ابو حنيفة ذهب علم ابي اسحاق» چون ابو اسحاق هماره بر تصنيف كتابهايي در خلاف مواظب و مدارسۀ آنها را ملازم و مراقب مي بوده است.

«شيخ ابو اسحاق به سال.. در فيروزآباد بدنيا آمده و ابتداء در شيراز نزد ابو عبد اللّٰه محمد بن عمر شيرازي كه از اصحاب ابو حامد اسفرايني بوده فقه

آموخته و هم در نزد خطيب ابو عبد اللّٰه كه از اصحاب ابو نصر خيّاط بوده و نزد غندجاني ابو احمد عبد الرحمن بن حسن كه او هم از اصحاب ابو حامد اسفراييني بوده پس از تفقّه نزد اشخاص ياد شده ببغداد رفته و در بغداد نزد ابو حاتم محمود بن حسن قزويني

______________________________

(1) در پاورقي طبقات نقل شده كه المهذب در آخر سدۀ پنجم، بيست و چهار سال پس از مرگ ابو اسحاق (276) به يمن برده شده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 881

و نزد ابو القاسم منصور بن عمر كرخي «1» و بعد نزد قاضي امام يگانه ابو الطيب طاهر بن عبد اللّٰه بن طاهر طبري فقه آموخته است.

«ابو اسحاق در بغداد سكني گزيده و او فقيهي زاهد و پارسا و كوشا بعلم و عبادت مي بوده و چنانكه خودش گفته است:

ميان ده تا بيست سال مجلس درس قاضي ابو الطّيب را ملازم و دو سال باذن و خواهش او و در مسجد او به تدريس اصحاب و شاگردان او شاغل بوده است و اين به سال چهار صد و سي (430) واقع شده. و هم خود او گفته است: در مسافرتي كه براي تحصيل علم مي داشتم از هيچ كس به اندازۀ قاضي ابو الطيّب و شيخ ابو حاتم قزويني استفاده و انتفاع نداشتم.

تاريخ كتابت طبقات الفقهاء ابو اسحاق به سال چهار صد و پنجاه، كه در همان سال قاضي ابو الطّيّب و اقضي القضاة ابو الحسن ماوردي، عليّ بن حبيب، به فاصلۀ يازده روز از هم، وفات يافته اند، انتهاء يافته است. پس از آن ابو اسحاق تا آخر عمر به تدريس در مدرسۀ نظاميه

بغداد مشغول بوده است» باز جعدي به اسناد از مناخي چنين آورده است:

«ابو اسحاق هنگامي ببغداد در آمده كه خليفۀ وقت فوت شده و مردم را به خليفه اي «صحيح العقد» نياز بوده پس اهل بغداد از عامّه و خاصّه اجتماع كرده و علماء رضاء داده اند كه ابو اسحاق شيرازي عاقد خلافت كسي باشد كه شايسته و مستحق خلافت است و اين قضيه در سال چهار صد و شصت و هفت واقع شده، پس برگزيدۀ از عبّاسيان كه به گمان، المقتدي بامر اللّٰه بوده در بالاي پله اي ايستاده و علماء و عامۀ مردم در ميدان در پيرامن و پايين آن ايستاده اند پس چون مردم و علماء كار را به امام ابو اسحاق واگذاشته اند وي از پله كان بالا رفته و در اثناء بالا رفتن، افتاده پس خليفه و علما بسوي او شتافته اند

______________________________

(1) بفتح كاف و سكون راء و خاء معجمه در آخر. ابن اثير بعد از اين ضبط، چهار محل به نام «كرخ» كه هر يك را علماء و فقيهاني منسوب بوده ياد كرده است. كرخ سامرا، كرخ بغداد، كرخ جدان و كرخ بصره.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 882

و خليفه بر ايشان سبقت گرفته و او را بر كرسي و منبر بالا برده و در بالاي پله نگاه داشته و ابو اسحاق پس از حمد و ثناء خدا و درود بر پيغمبر (ص) پيمان خلافت را براي خليفه منعقد ساخته است..

«مناخي را در بارۀ ابو اسحاق، مدائحي است مشهور كه از آن جمله است:

و لقد رضيت عن الزّمان و ان رمي قومي بخطب ضعضع الاركانا

لمّا أراني طلعة الحبر الّذي احيي الإله بعلمه الأديانا

أزكي الوري دينا و

اكرم شيمة و امدّ في طلق العلوم عنانا

و اقلّ في الدّنيا القصيرة رغبة و لطال ما قد اضنت الرّهبانا

صدق الرّسول الطّهر في إطرائه ابناء فارس جهرة اعلانا

في كلّ عصر منهم علم به يبدي الإله الرّشد و التّبيانا

منهم ابو اسحاق مصباح الوري و شهاب نور كشّف الأدجانا

للّه ابراهيم أيّ محقّق صلت اذا ربّ البصيرة لأنا

فتخاله من زهده و مخافة للّه، قد نظر المعاد عيانا

ابو اسحاق به سال چهار صد و هشتاد و اندي در بغداد وفات يافته است»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 883

ابن خلّكان هم پس از اين كه استاذان او را به طوري كه ياد شد نوشته مصنّفات وي را بدين عبارت ياد كرده است:

«و صنّف التصانيف المباركة المفيدة منها «المهذّب» و «التّنبيه» في الفقه و «اللّمع» و شرحها في اصول الفقه و «النكت» في الخلاف و «التّبصرة» و «المعونة» و «التّلخيص» في الجدل، و غير ذلك فانتفع بها خلق كثير» و اين دو بيت را از ابو اسحاق آورده است:

سألت النّاس عن خلّ وفيّ فقالوا: ما إلي هذا سبيل

تمسّك ان ظفرت بذيل حرّ فانّ الحرّ في الدّنيا قليل

و دو بيت زير را كه «شاعري مفلق» به نام عاصم در بارۀ ابو اسحاق گفته نيز آورده است:

تراه من الذّكاء نحيف جسم عليه فمن توقّده دليل

اذا كان الفتي ضخم المعالي فليس يضرّه الجسم النّحيل

و هم ابيات زير را كه عبد اللّٰه ابو القاسم بن ناقيا در رثاي وي گفته نقل كرده است:

اجري المدامع بالدّم المهراق خطب اقام قيامة الآماق

ما للّيالي لا تؤلّف شملها بعد ابن بجدتها، ابي اسحاق

ان قيل: مات. فلم يمت من ذكره حيّ علي مرّ اللّيالي باق

ابن خلّكان در تاريخ ولادت وي سيصد و

نود و سه (393) را گفته و قول

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 884

نود و شش و نود و پنج را هم نقل كرده و وفات او را به سال چهار صد و هفتاد و شش (476) دانسته است.

ابو بكر بن هداية اللّٰه حسيني گوراني شهرزوري كه از فضلاء اكراد بوده و به سال يك هزار و چهارده (1014) هجري قمري وفات يافته كتابي مختصر در «طبقات شافعيّه» نوشته و علماء به نام شافعيّه را، در هر پنجاه سالي از يك صده، تا سال نهصد و هفتاد و شش (976) هجري قمري نام برده و به اختصار، ترجمه آورده و بعد هم مصنّفات مهم را كه در مذهب شافعي تصنيف شده ياد كرده است. در آن كتاب ترجمۀ ابو اسحاق را بدين مضمون آورده است:

«.. شيخ ابو اسحاق ابراهيم بن علي بن يوسف شيرازي شيخ الاسلام و مدار علماء اعلام در زمان خود، و زاهدترين مردم عصر، و مشغولترين ائمّه بعلم بوده است. طالب علمان از شرق و غرب جهان بسوي او مي شتافته اند و از همه جا از وي استفتاء مي شده است. خود او گفته است: چون به خراسان رفتم به هيچ شهر و قريه اي وارد نشدم مگر اين كه قاضي آنجا را ديدم كه از شاگردان من بود.

«اسنائي «1» گفته است: با همۀ اين احوال ابو اسحاق را از دنيا چيزي نبود و ناداري و فقرش چنان بود كه گاهي لباس و قوت نمي داشت و به همين جهت به مكّه مشرّف نشد با اين كه اگر مي خواست امرا و وزرا او را بر گردن سوار مي كردند و به حجّ مي بردند.

«ابو اسحاق، طلق الوجه، دائم البشاشة،

كثير البسط، حسن المحاورة بوده و حكايات حسنه و اشعار زياد حفظ مي داشته و در ايّام تعطيل براي طالبان علم و شاگردان درس مي گفته است..»

ابو بكر گوراني هم تاريخ ولادت او را به سال سيصد و نود و سه (393) و وفاتش را به سال چهار صد و هفتاد و شش (476) ضبط كرده است.

______________________________

(1) در كتاب چاپي «اسنائي» ضبط شده ليكن شايد «استاني» بضم همزه و سكون سين مهمله و فتح تاء دو نقطه در بالا و در آخر آن نون باشد چه ابن اثير پس از اين ضبط چنين افاده كرده است: اين نسبت به «استان» از ديههاي بغداد است كه ابو السعادات هبة اللّٰه بن عبد الصمد عبد المحسن استاني از آن ديه است و او است كه ابو اسحاق شيرازي را ملاقات كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 885

شاگردان و اصحاب احمد حنبل

ابو اسحاق شاگردان و اصحاب احمد را تحت عنوان «و امّا احمد بن حنبل، رحمه اللّٰه تعالي، فقد نقل الفقه عنه جماعة. منهم:» در چند طبقه ياد كرده است و در حدود بيست كس را نام برده و به اختصار، ترجمه آورده است. بدين قرار:

ابو الفضل، صالح پسر احمد بن حنبل كه قاضي اصفهان بوده و به سال دويست و شصت و شش (266) به سن شصت و سه سال در اصفهان وفات يافته است.

و ابو عبد اللّٰه الرّحمن، عبد اللّٰه بن احمد پسر ديگر وي كه به علل حديث و به اسماء رجال عالم بوده و به سال دويست و نود (290) به سنّ نود و نه سال در بغداد وفات يافته و در همان جا دفن شده است.

و ابو علي،

حنبل بن اسحاق كه به سال دويست و نود و سه (293) در گذشته است.

و ابو بكر مروزي كه زماني از عراق رفته و در حدود پنجاه هزار تن از او مشايعت كرده اند و چون به او گفته شده: اين نتيجۀ عملي است كه تو از انتشار علم يافته اي گريه كرده و گفته است:

اين علم از من نيست بلكه علم احمد حنبل است و از سخنان او است كه «قليل التّقوي يهزم كثير الجيوش» مروزي به سال دويست و هفتاد و پنج (275)- وفات يافته و نزديك قبر احمد حنبل دفن شده است.

و ابو بكر احمد بن هاني كلبي اثرم «1» كه حافظ حديث بوده و بواسطه تيقّظ و هوشمندي كه داشته يحيي بن معين در باره اش مي گفته است: «الاثرم احد ابويه».

______________________________

(1) «الاثرم: بفتح الالف و سكون الثاء المثلثة و فتح الراء و في آخرها الميم. هذه اللفظة لمن كانت سنه مفتتة..» (اللباب)

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 886

و ابو داود، سليمان بن اشعث سجستاني كه در حديث، امام بوده و احمد حنبل از او يك حديث روايت كرده و او از احمد مسائلي چند را. سجستاني به سال دويست و هفتاد و پنج (275) به سن هفتاد و سه سالگي (73) وفات يافته است.

و ابو اسحاق، ابراهيم حربي كه از ائمّۀ حديث و صاحب مصنّفات بسيار بوده و به سال دويست و هشتاد و پنج (285) در گذشته است.

ابو اسحاق شيرازي پس از اين گفته است:

«ثمّ حصلت الرّواية عن احمد في طبقة اخري» و از اين طبقه سه شخص زير را آورده است:

ابو علي، حسين بن عبد اللّٰه خرقي «1» كه پدر مصنف «مختصر خرقي»

بوده و به سال دويست و نود و نه (299) در گذشته است.

و ابو الحسن، عليّ بن محمّد بن بشّار زاهد كه مسائل صالح پسر احمد را روايت مي كرده و به سال سيصد و سيزده (313) وفات يافته و ابو محمد بربهاني «2».

باز ابو اسحاق پس از اين گفته است:

______________________________

(1) ابن اثير در «اللباب» تحت عنوان «الخرقي: بفتح الخاء المعجمة و الراء و في آخرها قاف» گفته است: اين نسبت بديهي از ديههاي مرو است آن گاه چند كس از جمله علماء منسوب به آن جا را ياد كرده و تحت عنوان «الخرقي: بكسر الخاء المعجمة و فتح الراء، و في آخرها القاف» چنين آورده است: اين نسبتي است بفروش خرقه ها و جامه ها كه جمعي از منسوبان در بغداد و گروهي در اصفهان بوده اند. از جمله بغداديان است ابو علي حسين بن عبد اللّٰه بن احمد خرقي حنبلي پدر عمر بن حسين. وي از ابو عمرو دوري و عمرو بن علي بصري روايت كرده و از وي ابو بكر شافعي و پسر خودش ابو القاسم عمر بن حسين فقيه حنبلي صاحب مختصر روايت كرده اند. تصنيفات بسياري داشته كه در بغداد نهاده و به مسافرت رفته و كتابها سوخته است.

(2) شايد «بربهاني» تحريف «بر بهاري» و آن بنا به ضبط «اللباب» «بفتح باء موحده و راء مهمله و فتح باء دوم و راء بعد هاء و الف نسبت است به «بر بهار» و آن ادويه ايست كه از هند آورده مي شود و آورندۀ آن را «بر بهاري» مي گويند..»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 887

«ثمّ انتقل إلي طبقة اخري» و از اين طبقه اشخاص زير را آورده است.

ابو القاسم، عمر

بن حسين بن عبد اللّٰه خرقي كه كتاب المختصر را تصنيف كرده و به سال سيصد و سي و چهار (334) در دمشق وفات يافته است.

و ابو بكر، عبد العزيز جعفر بن يزداد بن معروف كه از اصحاب ابي بكر جلال بوده و كتابهايي در فقه تصنيف كرده و به سال سيصد و شصت و سه (363) به سنّ هفتاد و هشت سال (78) در گذشته است.

و احمد بن سليمان نجّاد «1» فقيه كه كتابي در خلاف تصنيف كرده است.

و ابو الحسين، احمد بن جعفر بن منادي كه به سال سيصد و سي و شش (336) وفات يافته است.

ابو اسحاق، بعد از ياد كردن احمد منادي، نام هشت تن ديگر را به اختصار برده كه آخر ايشان ابو عبد اللّٰه، حسين بن عليّ بن مروان بن حامد متوفّي به سال چهار صد و چهار (404) در راه مكه بوده آن گاه اشخاص ديگر را از اين طبقه آورده بدين قرار:

قاضي ابو علي، محمّد بن احمد بن ابو موسي هاشمي كه فقيهي «نيك فتوي» بوده و اهل علم را گرامي مي داشته و ابو اسحاق، به گفتۀ خودش در حلقۀ او حضور يافته و انتفاع بسيار برده است.

قاضي ابو علي از ديگر هاشميان به خليفۀ عبّاسي، القادر باللّٰه، نزديكتر و مخصوصتر مي بوده و او را مصنّفي است مليح. او به سال چهار صد و بيست و هشت (428) در گذشته است.

______________________________

(1) بفتح نون و جيم مشدد و بعد از الف، دالي مهمله. ابن اثير پس از اين ضبط چنين آورده است كه اين نسبت به صناعت معروفه است (من يعالج الفرش و الوسائد و يخيطها) و مشهور باين

نسبت ابو بكر احمد بن سلمان بن حسن بن اسرائيل نجاد فقيه حنبلي است كه بسيار حديث مي دانسته و از ابو داود سجستاني و عبد اللّٰه بن احمد حنبل و حسن بن مكرم و غير اينان سماع حديث داشته و خلقي كثير از وي روايت كرده اند. نجاد به سال دويست و پنجاه و سه (253) تولد يافته و به سال سيصد و چهل و هشت (348) در گذشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 888

و ابو شهاب، علي بن شهاب عكبري «1» كه فقيهي شاعر بوده و به سال چهار صد و بيست و هشت (428) وفات يافته است.

و ابو طاهر بن غباري، كه از اصدقاء ابو اسحاق بوده و در سال چهار صد و سي و دو (432) در گذشته است.

و ابو الفضل، عبد الواحد بن عبد العزيز تميمي، و برادرش عبد الوهّاب بن عبد العزيز.

و ابو اسحاق ابراهيم بن عمر برمكي كه فقيهي زاهد و صالح بوده و در جامع، مردم را فتوي مي داده و به سال چهار صد و چهل و پنج (445) در گذشته است.

______________________________

(1) بضم عين و سكون كاف و فتح باء موحده و در آخر، رائي مهمله، نسبت است به عكبرا كه شهركي است كنار دجله ده فرسنگ بالاي بغداد ابن اثير پس از اين قسمت چند كس از فقيهان منسوب به آن جا را كه از جمله است ابو عبد اللّٰه، عبيد اللّٰه بن محمد معروف به ابن بطه حنبلي ياد كرده است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 889

شاگردان و اصحاب داود بن عليّ اصفهاني

ابو اسحاق، اصحاب داود را تا سال سيصد و سي و شش كه ابو نصر، يوسف بن قاضي ابو الحسن عمر

بن محمّد بن يوسف در آن سال وفات يافته و از اصحاب داود بوده تحت عنوان:

«و امّا داود فقد انتقل فقهه إلي جماعة من اصحابه رحمهم اللّٰه تعالي» در طبقاتي ياد كرده و متجاوز از ده شخص را از اين طبقات نام برده است بدين قرار:

ابو بكر، محمّد پسر داود كه فقيهي اديب و شاعري ظريف بوده، و با ابو العبّاس شريح، امام و پيشواي اصحاب شافعي، مناظره مي داشته و پدرش داود او را در حلقۀ درس خود جانشين خويش قرار داده.

از قاضي ابو الحسن خرزي «1» نقل شده كه وي چنين حكايت كرده است:

«چون داود مرد و پسرش محمّد در حلقۀ او به جاي او نشست و به افتا پرداخت و را كوچك شمرده و در خور اين مقام نمي دانستند پس مردي را واداشتند كه او را از حدّ مسكر بپرسد آن مرد به نزد محمّد رفت و از وي پرسيد كه حدّ مسكر چيست؟ و چه وقت انسان سكران و مست است؟ محمّد گفت: «اذا غربت عنه الهموم و باح بسرّه المكنون» اين پاسخ از وي پسنديده آمد و مقام علمي وي شناخته گرديد» ابو اسحاق شيرازي گفته است از استادم قاضي ابو الطيّب شنيدم كه گفت:

______________________________

(1) بفتح خاء و راء و بعد از آن زاي. ابن اثير پس از اين ضبط گفته است: اين نسبت به «خرز» و فروش آن است از جماعتي كه اين نسبت را دارند ابو الحسن احمد بن نصر..

زهري خرزي بغدادي كه به نيشابور منزل گزيده و از ابو عبد اللّٰه محاملي حديث شنيده و حاكم ابو عبد اللّٰه از او روايت كرده و به سال سيصد و

هشتاد در گذشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 890

از ابو العباس خفري شنيدم كه گفت:

«نزد ابو بكر، محمد بن داود نشسته بودم كه زني بر وي در آمد و پرسيد: چه مي گويي در بارۀ مردي كه هم سري دارد كه نه او را نگهدار است و نه رها كننده و طلاق دهنده؟

«محمّد گفت: اهل علم را در اين مسأله اختلاف است برخي عقيده دارند كه زن بايد صبر كند و احتساب و خود در طلب روزي باشد و اكتساب. برخي ديگر مي گويند شوهر مأمور است بر انفاق و گر نه مجبور است بر طلاق.

«زن سخنان محمّد را نفهميد پس دوباره سؤال خود را اعاده كرد و گفت:

مردي را زني است كه آن مرد نه از او نگهداري مي كند و نه او را طلاق مي دهد.

«محمّد گفت: اي زن من ترا از آن چه پرسيدي پاسخ گفتم و به آن چه مي خواستي رهنمايي كردم و من نه حاكم هستم كه امضاء كنم و نه قاضي كه قضا نمايم و نه شوهر كه رضا دهم.

«پس زن بي اين كه از پاسخ محمّد چيزي بفهمد برگشت» محمّد بن داود به سال دويست و نود و هفت (297) در سن چهل و دو (42) سالگي در گذشته است.

و ابو بكر، محمّد بن اسحاق كاشاني كه از داود علم را گرفته و با او در بسياري از مسائل اصول و فروع مخالفت داشته و ابو الحسن بن مغلّس كتابي در ردّ بر او و نقض موارد مخالفتش به نام «القامع للمتحامل الطّامع» تصنيف كرده است.

و ابو سعيد، حسن بن عبيد نهر تيري «1» و محمّد بن عبد اللّٰه بن خلف معروف به «الرّضيع»

كه اين دو نيز در برخي، كم، از مسائل با داود مخالف بوده اند.

و ابو عبد اللّٰه، محمّد بن ابراهيم بن عرفۀ ازدي نحوي معروف به نفطويه كه از داود روايت كرده است.

______________________________

(1) بفتح نون و سكون هاء و بعد از آن راء و كسر تاء دو نقطه از بالا و سكون ياء دو نقطه در زير و بعد از آن راء. به گفتۀ ابن اثير اين نسبت بديهي است در نواحي بصره كه گروهي از فقيهان و عالمان به آن منسوب شده اند.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 891

و ابو علي، حسين بن عبد اللّٰه سمرقندي كه كتب داود را از او روايت كرده است.

ابو اسحاق، پس از تعديد اين اشخاص گفته است:

«ثمّ انتقل إلي طبقة اخري» و از اين طبقه نام برده است:

ابو الحسين، عبد اللّٰه بن ابو الحسن، احمد بن مغلّس كه علم را از ابو بكر، محمّد بن داود گرفته و امام در مذهب بوده و كتابي جليل به نام «الموضح» بر كتاب مزني نوشته و به سال سيصد و بيست و چهار (324) به سكته در گذشته و علم داود از او در بلاد انتشار يافته است و از ابن مغلّس علم گرفته است.

و ابو الحسن حيدرة بن عمر زندروذي كه به سال سيصد و پنجاه و هشت (358) وفات يافته و از اين ابو الحسن حيدرة، بغداديّون مذهب داود را گرفته اند. و از ابو الحسن، پدر ابن مغلّس، گرفته است علي بن محمّد بغدادي..

باز به گفتۀ ابو اسحاق: «ثمّ انتقل إلي طبقة اخري» كه از اين طبقه ياد كرده است اشخاص زير را:

قاضي القضاة ابو سعيد بشر بن حسن كه در اصحاب

داود، امام بوده ابو سعيد هنگامي كه به فارس رفته از محمّد بن علي بغدادي صاحب ابن مغلّس علم را گرفته است.

و قاضي ابو العبّاس احمد بن منصور صاحب كتاب «النير» كه از غلام آزاد شدۀ پدرش، كه از شاگردان ابو الحسن پدر ابن مغلّس بوده، علم را گرفته است.

باز چنانكه ابو اسحاق گفته است: «ثمّ انتقل إلي طبقة اخري» كه از اين طبقه، اشخاص زير نام برده شده اند.

قاضي ابو الحسن عبد العزيز احمد خرزي كه علم را از بشر بن حسن گرفته و نظّار بوده و از اين پيش گفتۀ ابو عبد اللّٰه صيمري حنفي در حق او و در حق ابو حامد اسفراييني بدين عبارت كه «ما رأيت انظر منهما» حكايت شد. قاضي خرزي با قاضي ابو بكر باقلاني اشعري در ركاب عضد الدوله از شيراز ببغداد رفته و فقيهان بغداد كه بمذهب ظاهري بوده اند از او فقه را گرفته اند و پسرش هم، كه ابو اسحاق شيرازي او را ديده و بر مناظراتش اطلاع يافته، فقه را از پدر گرفته و هم قاضي ابو بكر

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 892

محمّد بن عمر بن محمد بن اسماعيل بن عبد اللّٰه بن الاخضر از او فقه آموخته و نيز قاضي ابو علي داودي قاضي فيروزآباد از ابو الحسن خرزي فقه را گرفته است.

و قاضي ابو الفرج فامي «1» شيرازي كه از بشر بن حسن علم آموخته و امام در مذهب داود و نظّار و سخنور در مذهب معتزله بوده و فقيهان شيراز مذهب معتزله را از او گرفته اند و ابو اسحاق شيرازي به گفتۀ خودش در كودكي هنگامي كه در شيراز بوده با وي مناظره

مي داشته است.

و ابو بكر بن بنان به گفتۀ ابو اسحاق:

«.. و اين مذهب در بغداد انقراض يافت و در شيراز جماعتي از اصحاب ابو الفرج فامي باقي ماند. و قاضي ابو بكر بن اخضر در اخبار اهل ظاهر چنين آورده كه:

«ابو نصر يوسف بن عمر بن محمّد بن يوسف از مذهب مالك بمذهب داود منتقل شده و در اين مذهب تقدم يافته و كتاب الايجاز احمد بن داود را به اتمام آورده و مولد وي به سال سيصد و پنج (305) و وفاتش به سال سيصد و پنجاه و شش بوده است در اصحاب مالك از او ياد شده و نامش ذكر گرديد» «2» ابو اسحاق كتاب طبقات خود را در اين موضع پايان داده و از اصحاب ابو جعفر طبري نامي نبرده است. در اين اوراق چند تن از اصحاب او نيز ياد مي گردد:

______________________________

(1) بفتح فاء و سكون الف و در آخر آن، ميم. به گفتۀ ابن اثير، نسبت است بفروش ميوه هاي خشك كه به فروشندۀ آنها «بقال» هم مي گويند.

(2) اين اشاره در اينجا به جا است كه ابو محمد علي بن حزم اندلسي (متوفي به سال 456) هم از پيروان داود اصفهاني و از علماء مشهور ظاهري است و كتاب «المحلي» تاليف او (كه به گفتۀ چلپي درسي مجلد است) كه اخيرا چاپ شده در فقه بر همان مذهب است.

كتب ديگر هم طبق مذهب ظاهري دارد.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 893

شاگردان و اصحاب طبري

محمّد بن اسحاق نديم در كتاب الفهرست ذيل عنوان «و من اصحابه المتفقّهين علي مذهبه» چنين آورده است:

«عليّ بن عبد العزيز بن محمّد دولابي كه او را مصنّفاتي است از جمله كتاب

«الرّدّ علي ابن المغلّس» كتاب «في بسم اللّٰه الرّحمن الرّحيم» كتاب..

«و ابو بكر، محمّد بن احمد بن محمّد بن ابي الثّلج الكاتب كه او را نيز مصنفاتي است.

«و ابو القاسم.. ابن العرّاد «1» كه از تصنيفات او است در فقه، كتاب الاستقصاء..

«و ابو الحسن احمد بن يحيي بن عليّ بن يحيي بن ابي منصور منجّم، متكلّم كه كتاب «المدخل إلي مذهب الطّبري و نصرة مذهبه» و هم كتاب «الاجماع، في الفقه علي مذهب ابي جعفر از تصانيف او است.

«و ابو الحسن، دقيقي حلواني «2» طبري كه كتاب الشّروط و كتاب الرّد علي المخالفين از تأليفات او است.

______________________________

(1) بفتح عين مهمله و راء مشدده و بعد از الف دال مهمله. به گفتۀ ابن اثير نسبت است براي كسي كه عراده، سنگ انداز به حصارها را مي سازد. و بدين نسبت اشتهار يافته است ابو عيسي احمد بن محمد بن موسي بغدادي معروف به «ابن العراد».

(2) ابن اثير حلواني، بضم حاء و سكون لام و پيش از ياء نسبت نوني، كه به گفتۀ همو بشهر حلوان آخر سواد عراق، نرسيده به جبل منسوب است و هم حلواني بفتح مهمله و سكون لام و پيش از ياء نسبت، نون كه به گفتۀ او به ساختن حلوا و فروش آن انتساب است ياد كرده و فقيهاني منسوب بهر دو بر شمرده كه در هيچ كدام ابو الحسن دقيقي ياد نشده است در ذيل «الدقيقي» كه نسبت به دقيق (آرد) و فروش و آسياي آنست نامي از اين طبري نبرده است بهر حال چون «طبري» بوده و دقيقي هم شايد به مناسبت حلوايي بودن پدر يا يكي از اجدادش اين نسبت

را داشته است.

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 894

«و ابو الحسين، بن يونس كه فقيهي متكلّم بوده و كتاب «الاجماع في الفقه» را تصنيف كرده است.

«و ابو بكر بن كامل كه كتاب «جامع الفقه» و كتاب الشّروط و كتاب الوقوف از تأليفات او است.

«و ابو اسحاق، ابراهيم بن حبيب سقطي طبري از اهل بصره كه كتاب تاريخ طبري را ادامه داده و از اخبار طبري و اصحابش مطالبي بسيار در آن آورده است و كتاب الرّساله و كتاب جامع الفقه را تصنيف كرده است..

«و مردي ديگر معروف به «ابن الحدّاد. و ابو الفرج معافي گفت كه:

«ابو مسلم الكجّي «1» نيز در فقه به ابو جعفر طبري نسبت داده مي شده و او با طبري هم زمان بوده است.

ابن نديم پس از ذكر اشخاص بالا از اصحاب طبري، ابو الفرج نهرواني را تحت عنوان «المعافي النهرواني القاضي في عصرنا» به مضمون زير ياد كرده است:

«ابو الفرج معافي بن زكريّا كه از اهل نهروان است. معافي در مذهب طبري و حفظ كتب وي، اوحد عصر است و علوم و فنون بسياري را دارا و مطلع به آن ها و مشار اليه

______________________________

(1) بفتح كاف و تشديد جيم به گفتۀ ابن اثير اين نسبت است به «كج» يعني جص (گچ) و باين نسبت شناخته شده ابو مسلم، ابراهيم بن عبد اللّٰه بن مسلم بن باغر بن كشي كجي بصري و او را بدين مناسبت كجي خوانده اند كه در بصره خانه بنا مي كرده و زياد مي گفته است:

«گچ بدهيد- يا اللّٰه بده گچ-»..

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 895

در آنها است. در نهايت ذكاء و حسن حفظ و سرعت خاطر است در مقام جواب.

ابو الفرج را

در فقه و غير آن تا اين وقت تصنيفاتي است كه من آنها را ياد مي كنم:

كتاب التّحرير و النفر في اصول الفقه، كتاب الحدود و العقود في اصول الفقه، كتاب المرشد في الفقه، كتاب شرح كتاب المرشد في الفقه، كتاب المحاضر و السّجلات، كتاب شرح كتاب الخفيف للطّبري، كتاب الشّافي في مسح الرّجلين، كتاب الشّروط كتاب اجوبة الجامع الكبير لمحمّد بن الحسن، كتاب اجوبة المزني علي مذهب الطّبري كتاب الرّدّ علي الكرخي في مسائل، كتاب الرّدّ علي ابن يحيي البلخي في امراض الإماء، كتاب الرّدّ علي داود بن علي، كتاب رسالته إلي العنبري القاضي في مسألة الوصايا كتاب في تأويل القرآن..

«و خود معافي بمن گفت كه: او را پنجاه و اندي رساله است در فقه و كلام و نحو و ديگر علوم» ياقوت در كتاب معجم الادباء بعد از اين كه تحت عنوان:

«المعافي بن زكريّا بن يحيي بن حمّاد بن داود النهروانيّ الجريري، بفتح الجيم نسبة إلي ابن جرير الطّبري، المعروف بابن طرارة» او را عنوان كرده در بارۀ او چنين آورده است:

«معافي از همۀ مردم به فقه مذهب ابن جرير و نحو و لغت و فنون ادب و اخبار و اشعار داناتر و ثقه و محكم و در ادب از شاگردان نفطويه معروف بوده است.

«معافي از اشخاصي مانند ابو القاسم بغويّ و ابو حامد حضرميّ و ابو سعيد عدويّ روايت كرده و گروهي هم چون قاضي ابو الطيّب طبري و ابو القاسم ازهري و احمد بن علي ثوريّ از وي روايت كرده اند. به نيابت از قاضي ابن صير قضاء باب الطاق را داشته.. و مذهب ابن جرير را ياري و از آن حمايت و

آن را ترويج كرده.

«ابو حيّان توحيدي گفته است:

«روزي معافي را در جامع رصّافه ديدم در روزي سرد كه پشت به آفتاب خوابيده و آثار فقر و بينوايي و بي چارگي، با همه علم بسياري كه دارد، و ادب و فضلي كه

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 896

به آن مشهور گشته از وي نمايانست پس پيش رفتم و وي را گفتم: اي شيخ شكيبايي ورز و آرام باش چه تو را خدا مي بيند و از حالت آگاه است و براي هيچ كس شرف علم، و عزّت مال را با هم فراهم نداشته پاسخ داد: ليكن آن چه از دنيا گزيري در زندگاني نيست بايد باشد آن گاه گفت:

«يا محنة الدّهر كفّي ان لم تكفّي فخفّي

قد آن ان ترحمينا من طول هذا التّشفّي

طلبت جدّا لنفسي فقيل لي قد توفّي

فلا علومي تجدي و لا صناعة كفّي

نور ينال الثّريّا و عالم متخفّي

«احمد بن عمر بن روح گفته است:

«معافي بن زكريّا در خانۀ يكي از رؤساء كه گروهي از اهل علم در آنجا حضور داشتند حاضر شد بوي گفتند در چه گونه علمي براي مباحثه و مذاكره آماده و حاضري. معافي به رئيس صاحب خانه گفت: كتابخانۀ تو را از انواع علوم و اصناف ادب كتب فراوان و بسيار است غلام را بفرما برود و هر كتابي به دستش آمد بياورد تا آن را باز كنيم و ببينيم در چه علمي است پس در همان علم مذاكره را آغاز كنيم و بحث را ادامه دهيم.

«احمد بن عمر گفته است: از اين مطلب، مقام علمي معافي و اين كه او از همۀ علوم بهرۀ وافي داشته خوب استفاده مي شود.

«يكي از علماء در بارۀ معافي

چنين گفته است: اگر كسي وصيت كند كه يك سيم مالش با علم مردم داده شود واجب است كه آن ثلث به معافي داده شود و همو گفته است: اذا حضر المعافي فقد حضرت العلوم كلّها.

«معافي در روز پنجشنبه هفتم ماه رجب از سال سيصد و پنج (305) ولادت يافته و روز دوشنبه دوازدهم ذو الحجّه از سال سيصد و نود (390) در گذشته است.

«از جمله اشعار او است:

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 897

«خالق العالمين ضامن رزقي فلما ذا أملّك الخلق رقّي

قد قضي لي بما عليّ و مالي خالقي، جلّ ذكره، قبل خلقي

اصحب البذل و النّدي في يساري و رفيقي في عسرتي حسن رفقي

فكما لا يردّ عجزي رزقي فكذا لا يجرّ رزقي حذقي»

يكي ديگر از شاگردان طبري كه بر مذهب او بوده و در زمان حيات طبري وفات يافته ابو الفرج بن ابو العباس ثلّاج بوده است.

ياقوت در ذيل ترجمۀ طبري آنجا كه سخناني در بارۀ علم طبري به طبّ، آورده چنين گفته است:

«ابو العبّاس ابن مغيرۀ ثلّاج گفته است:

«پسرم ابو الفرج كه حسن الادب و متفقّه بر مذهب طبري بود بيمار شد.

من طبري را آگاه ساختم دستوري داد كه من چون دستور او را بكار بستم مريض بهبودي يافت.

«اين ابو الفرج اندكي پيش از وفات طبري در گذشته ابو الفرج در سخنان خود راه تعسّف مي پيموده چنانكه روزي با طبري بوده و سخن از خربوزه به ميان آمده پس ابو الفرج گفته است: من «طباهقه» خورده ام طبري گفت: «طباهقه» چيست؟ پاسخ داده «طباهجه» آيا نمي بيني كه عرب «جيم» را به «قاف» بدل مي كند پس طبري مزاح را بوي گفت: بنا بر اين تو «ابو

الفرق بن الثّلّاق» هستي! باين جهت ابو الفرج بن ثلّاج به ابو الفرق بن ثلّاق معروف شد و با وي باين عنوان شوخي بعمل مي آمد»

ادوار فقه (شهابي)، ج 3، ص: 898

خداي را سپاس، جلّ شأنه، كه جلد سيم ادوار فقه نيز به پايان رسيد. در نظر چنان بود كه در اين جلد پس از اكمال طبقه بندي فقيهان عامّه به تفصيل به نتيجه گيري پردازد يعني خصوصيّات و مزايا و اتّفاقات و، باصطلاح اين ايّام، پديده هاي مربوط و مناسب با فقه را كه در اين عهد (عهد دوم) و عصر (عصر نخست) رخ داده استخراج و استقصاء كند و مفصّل در پايان اين جلد بياورد ليكن چون بحث از طبقات و فحص از رجال فقهي بطول گراييد (و اين بحث لازم و ضروري هم مي نمود) و اوراق كتاب زياد گرديد ناگزير آن منظور، در اين جلد، انجام نيافت. اميد اين كه توفيق الهي يار و سعادت خدمتگزاري اهل علم مدد كار شود و اين كار در آغاز جلد چهارم بعنوان استدراك، گر چه به اختصار هم باشد، جبران و تدارك گردد. و بعد از آن، آن جلد و سائر مجلّدات بعد بخواست خدا بوضع فقه و فقاهت در خصوص مذهب شيعه اختصاص يابد. و للّه الحمد أولا و آخرا و باطنا و ظاهرا.

اين چند سطر اخير هنگام پايان يافتن چاپ كتاب نوشته شد.

يكم مهر ماه 1354 ه. ش 16 ماه صيام 1395 ه. ق محمود- شهابي- خراساني

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109